27 آبان 1404
جواد پخش اعلامیه را شروع کرده بود. هر چند روز یک بار، مهدیآقا با یک ساک مشکی یا سرمهای پر از اعلامیه میآمد. جواد و محسنآقا، صاحبخانهمان، میرفتند برای پخش. اعلامیهها را میبردند سمت منطقه طلاب. من هم چند تا از اعلامیهها را برمیداشتم و میگذاشتم توی کیفم. اعلامیههای آقای خمینی بود. هم چاپ شده داشت و هم دستنویس. مسجد که میرفتم، چند تا بچه پیدا میکردم و میدادم بهشان که موقع نماز بگذارند توی جانمازها. بعد خودم سریع پوشیهام را برمیداشتم و مینشستم توی صف نماز. هر جا روضه یا تعزیهای بود میرفتم و اعلامیهها را میگذاشتم توی کفشها.
هنوز کسی از من نخواسته بود کاری انجام بدهم. ولی با خودم میگفتم باید وارد عمل شد. باید به قول مهدیآقا از حد شنیدن فراتر رفت. به این نتیجه رسیدم که مبارزه مهمترین کار و مثل نماز و روزه برایم واجب است. یقین کرده بودم که حکومت شاه باطل است و باید با باطل مبارزه کرد.
کار راحتی نبود. ترس داشت، دلهره داشت؛ اما با خودم میگفتم آخر که مرگ یک روز سراغ همه میآید. پس چه بهتر که آدم مرگ هدفدار داشته باشد.
- خاطرات شفاهی اقدس حسینیان، خانهدار مبارز، مصاحبه و تدوین زهرا حسنمقدم، مرضیه ذاکری، 1401، انتشارات راهیار، ص 39 و 40.
تعداد بازدید: 5