انقلاب اسلامی :: روایتی از مجروحان بیمارستان سوم شعبان در 17 شهریور

روایتی از مجروحان بیمارستان سوم شعبان در 17 شهریور

18 مرداد 1404

نام‌گذاری میدان ژاله به میدان شهدا، ارتباطی به کشتار مردم در روز جمعه هفدهم شهریور 1357 نداشت. بلکه به حادثه‌ای بازمی‌گردد که چند روز قبل از آن اتفاق افتاده بود. زمان وقوع آن حادثه مصادف با روزهای پایانی ماه رمضان بود و آقای علامه نوری که منزلش در حوالی میدان شهدا بود شب‌ها جلسات سخنرانی داشت که در یکی از آن شب‌ها ساواک به آنجا حمله می‌کند. پیش از آن در خیابان خارک اره ریخته بودند که وقتی ساواک حمله‌اش را به سوی مردم‌ آغاز می‌کند، با آتش‌زدن این مواد، مردم هنگام فرار، بیشتر آسیب ببینند. مردم با مأموران ساواک نیز درگیر شدند در نتیجه این اتفاق چند نفر در آنجا کشته شدند و از این‌رو نام میدان ژاله به میدان شهدا تغییر یافت.

آن روز هم (16 شهریور 1357) به همین جهت در شعارها می‌گفتند: «فردا صبح، 8 صبح، میدان شهدا.» تظاهرات آن روز که تمام شد، موقع غروب حکومت نظامی اعلام شد. دستوری که بسیاری از مردم از آن خبر نداشتند و در ساعت 8 صبح روز جمعه 17 شهریور 1357 در میدان شهدا حضور یافتند.

جمعه 17 شهریور 1357 ارتش نیروی زیادی را در میدان شهدا و اطراف آن مستقر کرده بود و دائم هشدار می‌داد که حکومت نظامی است و منطقه را ترک کنید. اما مردم توجه نکردند و کشتار شروع شد.

در آن لحظات درگیری، من در میدان شهدا حاضر نبودم؛ اما بعد از اینکه مردم متفرق شدند به اتفاق مهدی مفیدی راهی آنجا شدیم. تازه وارد یکی از خیابان‌های فرعی منتهی به میدان شهدا (خیابان خیام) شده بودیم. به جز ما جمعیتی از مردم نیز به طور پراکنده در خیابان بودند که ناگهان با بیست ـ سی سرباز مسلح مواجه شدیم. هیچ‌کس تصور نمی‌کرد که شلیک کنند، چون کشتار و تیراندازی تقریباً تمام شده بود؛ اما ناگهان شروع به تیراندازی کردند ظاهراً تیر هوایی می‌زدند ولی من تیری را که از بیخ گوشم رد شد، حس کردم.

با این اتفاق تنها عکس‌العمل ما فرار بود. با سرعت دویدیم و وارد کوچه‌های فرعی آن خیابان شدیم. خدا را شکر! سربازها جمعیت را تعقیب نکردند، هر چند که مشخص بود این رفتار را برای متفرق کردن مردم باز هم تکرار خواهند کرد.

ما تا عصر در خیابان‌های اطراف با ماشین مهدی مفیدی دور می‌زدیم؛ چون بعد از ظهر عبور و مرور آزاد شده بود. پیش از ظهر، خیابان‌های منتهی به میدان شهدا را مسدود کرده، ارتش مستقر شده بود. در حین دور زدن فهمیدیم که تعدادی از مجروحین و شهدای صبح را به بیمارستان سوم شعبان برده‌اند. ما نیز با این امید که کمکی از دست‌مان بر آید راهی بیمارستان سوم شعبان شدیم. نزدیکی بیمارستان گشتی‌های ارتش جلو ما را گرفتند. یکی از درجه‌دارها کنار ماشین آمد و اسلحه‌اش را جلو سینه‌ام گرفت و پرسید: «کجا می‌روید؟» من هم کارت شناسایی‌ام را نشانش دادم و گفتم: «دکترم و بیمارستان به من نیاز دارد و باید بروم.» او نیز ما را معطل نکرد و ما بلافاصله خودمان را به بیمارستان رساندیم.

بیمارستان سوم شعبان، بیمارستان بزرگی نیست بلکه محوطه‌ای کوچک دارد. اصلاً ظرفیت مساعدت در چنین بحران‌هایی را ندارد، ولی در آن شرایط، مجروحان زیادی را به آ‌نجا آورده بودند. اتاق‌ها که هیچ؟! مجروحین را کنار راهرو، با همان برانکارد روی زمین قرار داده بودند. صحنه‌های خیلی عجیب بود. همین‌طور که از کنار مجروحین رد می‌شدیم با برخی‌شان صحبت می‌کردیم و حالشان را جویا می‌شدیم. در میان‌شان پسر جوان بیست ساله‌ای بود که به رغم مجروحیت، می‌خندید. به او که رسیدیم بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: «چه شده؟» گفت:‌ »تیر خورده‌ام!» گفتم: «به کجایت تیر خورده؟» گفت: «به کمرم.» تیر به کمرش خورده بود؛ اما چون پشت به دیوار خوابیده بود ما نمی‌دیدیم. به او گفتم: «چطوری تیر خوردی؟» گفت: «هنوز مأمورین حکومت حمله نکرده بودند. ما جلو ایستاده بودیم که دیدیم چند نفر از خواهرهای تظاهرکننده آمده‌اند جلو جمعیت. یعنی مقابل سربازها و مأمورین قرار گرفته‌اند. ما دیدیم این کارشان خطرناک است، برای همین با چند نفر از جوان‌ها دست به دست هم دادیم و زنجیروار بین خواهرها و مأمورین حائل شدیم. رو به خواهرها و پشت به سربازها که اگر ارتش حمله کرد اینها در امان بمانند. تیراندازی که شروع شد، عده‌ای روی زمین افتادند. عده‌ای هم خودشان روی زمین خوابیدند من هم خودم را پرت کردم داخل جوی آبی که در کنارم بود. مدتی بی‌حرکت ماندم تا مقداری فضا آرام گرفت. در ابتدا هیچ‌چیزی احساس نکردم. اصلاً فکر نمی‌کردم که تیر خورده‌ام اما وقتی خواستم از جوی بیرون بیایم، دیدم نمی‌توانم بلند شوم. به پشتم دست زدم. خونی بود. تازه فهمیدم که تیر خورده‌ام.»

در آن شرایط کاری از من ساخته نبود فقط کمی با آن جوان صحبت و برایش آرزوی موفقیت کردم. از کنار او گذشتم و وارد اتاقی شدم. دیدم یک روحانی بالای سر پسر نوجوانش ایستاده که خیلی حالش بد است. خون زیادی از آن پسر رفته بود؛ صورتش تیر خورده و نیمی از صورتش جراحت برداشته بود. قدرت تکلم درستی نداشت. این پسر مجروح و آن پدر روحانی مرا متحیر کرده بودند. صحنه ناراحت‌کننده‌ای بود. یکی، دو دقیقه نمی‌توانستم حرف بزنم.

به خودم که آمدم به پدرش گفتم: «حاج‌آقا پسر شما است؟» گفت: «بله.» گفتم: «فرزند یک روحانی باید در راه انقلاب و پیشوایش این گونه ایثار و فداکاری کند و باعث افتخار ملت و خانواده شود.»

معلوم نبود آن پسربچه زنده می‌ماند یا نه. ما هم چیزی نگفتیم و فقط با پدرش کمی صحبت کردیم؛ او هم فقط به ما نگاه کرد. رو به پسر کردم و در حالی که می‌دانستم نمی‌تواند صحبت کند گفتم: «چطوری؟» با اشاره گفت: «خوبم!» گفتم: «ظاهراً تیر به صورتت خورده؟» گفت: «فدای سر خمینی!»

این داستان نیست! واقعیت است! آن پسر شانزده ساله با آن وضعیت به اشاره هم که شده به من گفت: فدای سر امام!

بعد از این گفت‌وگو، کسی آرام به ما گفت می‌خواهید شهدا را ببینید؟ یادم نیست چه کسی بود یا چه موضوعی پیش آمد که به ما چنین پیشنهادی داد، اما گفت و ما هم پذیرفتیم. اتاقی نشان‌مان داد که درش بسته بود. در اتاق را برای ‌ما باز کرد. یک اتاق حدود 25 ـ 24 متری که شاید 20 شهید در کنار هم و برخی روی هم به طور نامنظم قرار گرفته بودند سرهای‌شان بالای اتاق بود و پای‌شان رو به دری که ما باز کرده بودیم. همین‌طور که نگاه می‌کردم متوجه پاهای‌شان شدم. کفش‌ها و لباس‌های‌شان نظرم را به خود جلب کرد. از کفش و لباس‌شان می‌شد فهمید که از طبقات اقتصادی پایین جامعه یا به تعبیری دیگر آدم‌های مستضعفی بودند که وارد انقلاب شده‌اند.

بعدها دیده‌هایم را از میان جملات امام شنیدم که می‌گفت: اگر می‌خواهید ببینید که چه کسانی بری انقلاب ایثار و فداکاری کردند، بروید و پرونده‌های بنیاد شهید را ببینید، عمدتاً این شهدا از مردم مستضعف و طبقات پایین بودند که خالصانه آمدند و به انقلاب پیوستند.

 

- قبادی، محمد، انقلاب و دیپلماسی در خاطرات سیدمحمد صدر، تهران، سوره مهر، 1393، ص 218 - 222.



 
تعداد بازدید: 53


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: