14 مرداد 1404
کمکم از هر سن و سالی در تظاهرات شرکت میکردند و به کمک انقلابیها میآمدند. کسبه که عموماً سنشان بالا بود، در زمان اعتراضهای مردمی سه دسته بودند: بعضیها طرفدار انقلاب و امام بودند. حتی بخشی از این کسبه پا به سن گذاشته، مغازه و کسب و کارشان را رها میکردند و پابهپای ما جوانترها در تظاهرات و فعالیتهای دیگر شریک بودند؛ بعضیها بیطرف بودند و برایشان فرقی نداشت حکومت دست چه کسی باشد. به زندگی عادیشان میپرداختند. اینها از آسمان سنگ هم میبارید، صبحها نان تازه از نانوایی میخریدند و حداکثر ساعت هشت و نه به مغازههایشان میرفتند و با خاطری آسوده به کاسبی خود میپرداختند؛ اما برخی از پیرمردهای محل بودند که حتی مغازه نداشتند و ضرری از انقلابیها نمیدیدند، ولی با ما مخالفت میکردند.
گوشهایمان پر بود از جملات شبیه به هم که از سوی این جماعت که میخواستند ما را از راهمان منصرف کنند:
کسی که دو سال در یه مغازه کار میکنه، نمیتونی راحت بیرونش کنی؛ حالا شماها میخواید شاهی که پنجاه ساله شاهی میکنه، بیرون کنید؟ ما روغن حیوونی خوردیم این کارا رو نکردیم. شما با روغن نباتی میخواید شاه رو بیرون کنید؟
من هم در جوابشان باد به غبغب میانداختم و خیلی مطمئن میگفتم: «شما میبینید که ما با همین روغن نباتی شاه رو بیرون میکنیم.»
روزهایی که بین انقلابیها و مأموران رژیم درگیری میشد، طوری نبود که هم مردم را به خیابان بکشیم و هم به درگیری برسیم. با این کار، تلفات کارمان زیاد میشد. یک بار در بین درگیریها گاردیها دنبالم کردند. به نفسنفس افتاده بودم. همینطور که میدویدم. به سمت کوچه باریکی پناه بردم. خودم را به درگاه خانهای چسباندم که تیری بهم نخورد. یک دفعه پیرمردی از در یکی از خانهها بیرون آمد. تا من را دید، شروع کرد به فحش دادن. فحشهای بدی میداد. من که نمیتوانستم جلو بروم و جوابش را بدهم، همینطور خیره به او نگا میکردم تا مأمورها بروند.
بیشتر فعالیت انقلابیها به صورت پنهانی انجام میشد. طوری که حتی از کار یکدیگر هم آگاه نمیشدند. ابتدا فقط شبها در کوچهپسکوچهها شعارها را فریاد میزدیم. از وقتی حکومت نظامی شروع میشد، اول شب، راهپیمایی را برگزار میکردیم و جمعیت یک صدا چند ساعت با دل سیر شعار میدادند. بعد از آن، تازه کار خودمان شروع میشد. روی دیوارها شعار مینوشتیم، به طرف مأمورها سنگ و پارههای آهن پرتاب میکردیم و هر کاری که از دستمان برمیآمد تا حرص حکومتیها دربیاوریم. حکومت نظامی برای ما جوانها که پر از شور بودیم و ترس را در دلمان کشته بودیم، معنایی نداشت. برنامههای ما گاهی از آخر شب تا اواسط صبح طول میکشید.
ساعتهای حکومت نظامی مرتب تغییر میکرد. گاهی از ساعت ده یا نه شب، گاهی از ساعت هشت شب و گاهی حتی از ساعت شش و هفت شب شروع میشد. من در قید و بند ساعت نبودم. وقتی گرم شعار دادن میشدم، دیگر حواسم نبود چند ساعت است که روی پا ایستادهام. بعضی شبها دسته دسته مردم میآمدند و میرفتند و من همچنان شعار میدادم. در خیابان شعارها لحن محکمتر و انقلابیتری میگرفت:
«آی ارتشی، مرگ بر شاه
چرا میکشی؟ مرگ بر شاه
نمیخوایمش، مرگ بر شاه
باید بره، مرگ بر شاه
ستمگره، مرگ بر شاه
اینقدر میگیم، مرگ بر شاه
تا از بین بره، مرگ بر شاه
جایی نداره، مرگ بر شاه
نصفه شب پاشه، مرگ بر شاه
خودکشی کنه، مرگ بر شاه
هم اون راحت شه، مرگ بر شاه
هم ملت ایران، مرگ بر شاه.»
در شبهایی که ارتشیها که سروکلهشان پیدا میشد، میفهمیدیم که قرار است حکومت نظامی برقرار شود. در این مواقع، از اول تا آخر خیابان چهارمردان را حدود پانصد نفر نیرو پوشش میداد. بیفاصله کنار همدیگر میایستادند و با اسلحه و گاز اشکآور و باطوم آماده بودند تا نشانهای از تحرکات مردم ببینند و حمله کنند. خیابانهای چهارمردان و آذر شده بود مرکز حرارت اعتراضات در قم، مردم توی خیابانها میآمدند و بیپروا از آنچه ممکن بود سرشان بیاید فریاد میزدند: «اگه شاه بمب داره، خمینی هم قم داره.»
شبی در حال شعار دادن بودم. شور و شوق مردم و مشتهای آنها را میدیدم و جان میگرفتم. هنوز اول شب بود؛ به همین دلیل مردم میتوانستند تا چند ساعت شعار بدهند. ناگهان یکی از بچههای چهارمردان کنارم آمد و آرام در گوشم گفت: «بسه دیگه، جمع کن بریم.» با لحنی آمیخته از شوخی و جدی در قالب شعار گفتم: «خسته شدی، مرگ بر شاه، خب تو برو، مرگ بر شاه» و شعارهای قبلیام را ادامه دادم. هیچکس در آن لحظه گفتوگوی من و او را نشنید. انگار در انبوه جمعیت گم شده بود.
همان شب، بعد از نیم ساعت که در محله خندق به سهراهی کل عبدالله رسیدیم، با خیل جمعیت سر کوچهای ایستادیم. ناگهان دیدم همان شخص روبهروی ما ایستاد و فریاد زد: «مأمورا اومدن، مأموران اومدن!»
از این فریاد، مرد و زنی که دوروبرم بودند ترسیدند و شروع به فرار کردند. کوچهها باریک بود و جمعیت زیاد. خیلی از مردم داخل کوچهها روی زمین افتادند. جمعیت داشت گره میخورد. بعضیها برای رد شدن از مسیر باید از روی بقیه رد میشدند. ناگهان وضعیت آنقدر آشفته شد که در چند دقیقه دست و پا و پهلوی بعضیها شکست. وقتی مطمئن شدم گاردیها نیامدند، رو به مردم کردم و فریاد زدم: «دروغه، دروغه!» مردم اندکی آرام شدند. کمکم به همدیگر کمک کردند که بلند شوند و مجروحان را پانسمان کنند. چند نفری چهره آن فرد را دیده بودند و دهان به دهان همه را متوجه این مسئله کردند. با زغال روی دیوار نوشتند: «[فلانی] ساواکی است.»
او را میشناختم و نمیخواستم مردم این جمله را بر دیوار بنویسند. آدم سادهدلی بود و میدانستم که هدفش آزار مردم نبود. شاید از سر دلسوزی یا ترس آن حرف را زده بود. آن شب گذشت و او را پیدا نکردم. فردا صبح به سراغش رفتم و گفتم: «این چه کاری بود کردی؟ همه مردم فهمیدن که تو بودی.» وقتی فهمید مردم او را شناسایی کردند، مدتی از دیدهها پنهان شد تا آبها از آسیاب افتاد و بعد، به جمع انقلابیها برگشت.
تظاهرات شبانه ما معمولاً از کوچههای اطراف مسجد سیدان شروع میشد و تا کوچهپسکوچههای سلطان شریف و گذر قلعه ادامه داشت. همه خیابان چهارمردان درگیر مبارزه میشد. راهپیمایی کوچهبهکوچه ما بیشتر به خاطر حضور زنها بود؛ وگرنه مردها جای اعتراضشان کف خیابان بود. حتی گاهی در آن وضعیت خفقان، با جوانان انقلابی تظاهرات شبانه را به خیابانها میکشاندیم که هوشیاری زیادی میطلبید. باید در عین حال، مراقب اوضاع بودیم و در وقت لازم میتوانستیم فرار کنیم. وقتی بعد از راهپیمایی در کوچهها به سمت خیابان میآمدیم، درگیری شدیدتر میشد.
- یزدانی، رضا، ابوالفضل مرگ بر شاه: خاطرات شفاهی حاج ابوالفضل الماسی، تهران، راه یار، 1402، ص 52 - 56.
تعداد بازدید: 54