انقلاب اسلامی نتایج جستجو

ادب و هنر

بوی خوش گل محمدی

«او» اهالی دهکده را دوست داشت و به آنان محبت می‌کرد. یک روز به مناسبت سالگرد تولد حضرت عیسی مسیح (ع) دستور داد تا در روز عید بزرگ مسیحیان، به مردم دهکده شیرینی و چیزهای دیگر هدیه کنند. مردم و خبرنگاران و عکاسان و فیلم‌برداران، از سراسر دنیا به دهکده می‌آمدند تا با او دیدار و گفت‌وگو کنند و از او فیلم و عکس بگیرند، هر روز به همین صورت می‌گذشت. من هم مدتی بود که همراه او در دهکده اقامت داشتم و در انتظار روز بازگشت به کشورم بودم؛ در انتظار دیدار دوباره با مردم کشورم و دوستان و نزدیکانم. اما، او باید تصمیم بازگشت به کشور را می‌گرفت. بالاخره، یک روز او تصمیم گرفت به کشورمان بازگردیم و دوستان و نزدیکان و همراهان خود را از تصمیمش باخبر کرد. سُرور و شادی در چشمان من و دیگران موج می‌زد. زیرا تا چند ساعت دیگر، همه ما پس از چند سال، به خاک کشورمان پا می‌گذاشتیم. او در همان روز، به یکی از همراهان ما گفت که به خاطر لطف و محبت‌های اهالی دهکده در این مدت، از آنان تشکر و قدردانی کند، به همین جهت، خبر رفتن ما در دهکده پخش شد و غباری از غم و اندوه، فضای دهکده را فراگرفت. من هم، مانند دیگران، برای رفتن به فرودگاه آماده می‌شدم. چیزی نگذشت که ناگهان صدای زنگ در به گوشم رسید. با خودم گفتم: «چه کسی ممکن است باشد؟ نکند اتفاقی همه ما را از رفتن باز دارد؛ نکند پس از چند سال، دوباره نتوانم به کشورم بازگردم؟!» به طرف در رفتم، آرام در را باز کردم. با چهره صمیمی و مهربان دو دختر بچه فرانسوی روبه‌رو شدم. پیش خود گفتم: «آن‌ها در این لحظه‌های آخر، برای چه آمده‌اند و چه خواسته و تقاضایی دارند؟» کسی را که به زبان فرانسوی آشنا بود، صدا کردم. در همین فاصله، متوجه شدم یکی از دختربچه‌ها یک شیشه خاک در دست دارد. به کمک دوستم و با تعجب، از آنان سؤال کردم: «این شیشه خاک چیست؟» در پاسخ گفتند: «خاک کشورمان فرانسه است.» شگفتی و تعجب من بیشتر شد. به آنان گفتم: «خاک فرانسه؟» ـ بله، خاک فرانسه. این بهترین و با ارزش‌ترین هدیه ماست. مردم فرانسه هر کس را خیلی دوست داشته باشند، خاک کشور فرانسه را به او هدیه می‌دهند. ما هم که در مدت اقامت شما در این دهکده،‌ جز مهر و محبت و خوبی چیز دیگری از شما و رهبر خوب و مهربانتان ندیده‌ایم، به او بسیار علاقه‌مند شده‌ایم و او را دوست داریم. این شیشه خاک، گرچه کوچک و ناچیز و بی‌ارزش به نظر می‌رسد، اما بهترین و باارزش‌ترین هدیه ماست. این هدیه را به او بدهید و دو عکس از او که با دستخط خودشان آن را امضا کرده باشند، برای ما بیاورید.» اشک شوق در چشمانم حلقه زد. پیش خود گفتم: «خدایا، چه می‌بینم و چه می‌شنوم. خدایا، این مرد الهی چه نوری را در قلب نازنین و بلورین این دختربچه‌ها روشن کرده است که این‌چنین به او علاقه‌مند شده‌اند و او را دوست دارند.» شیشه خاک را از آنان گرفتم و گفتم: «منتظر باشید تا خواسته شما را به او بگویم.» به داخل خانه برگشتم. عطر خوش بویی به مشامم رسید، اما به آن توجه چندانی نکردم. بیشتر در این فکر بودم که در این لحظه‌های آخر رفتن و در این شرایط حساسی که بر ما می‌گذشت، چگونه شیشه خاک را به او بدهم و دو عکس امضا شده از او بگیرم. در این فکر بودم که اگر به این دختربچه‌های فرانسوی و علاقه‌مند و مشتاق، پاسخ مثبت ندهد، به آنان چه بگویم. این سؤالات در ذهنم می‌گذشت که به اتاقش رسیدم. ضربان قلبم بیشتر شده بود. وارد اتاق شدم. مشغول جمع کردن لباس‌ها و چیزهای دیگرش بود و خود را برای رفتن آماده می‌کرد. وقتی چشمم به صورت نورانی‌اش خیره شد، بوی عطر بیشتری به مشامم رسید؛ اما چون در فکر هدیه بچه‌ها و گرفتن عکس برای آنان بودم. باز به آن بوی خوش عطر توجهی نکردم. به او سلام کردم و شیشه خاک را جلویش گذاشتم. جواب سلام مرا داد و از من پرسید: «این شیشه خاک چیست؟» قضیه آن دو دختربچه فرانسوی و جریان شیشه خاک را به او گفتم. تبسمی کرد و از آ‌نان تشکر کرد. تبسمش به من آرامشی داد و ضربان قلبم را آرام‌تر کرد. بوی عطر شدید شده بود، به طوری که بی‌اختیار سرم را به طرف شیشه خاک پایین بردم و آن را بوییدم. بوی خوشی همچون «بوی خوش گل محمدی» مشامم را معطر کرد. سرم را که بالا آوردم، نگاهم به چشم‌های مهربان او افتاد، با آن گرهی خورد و مرا در فکر و حال دیگری فرو برد. به ساعتم نگاه کردم. انگار زمان زیادی نگذشته بود و هیچ اتفاقی هم رخ نداده بود. یک باره به یاد دختربچه‌ها افتادم که دم در منتظر بودند. پس از تشکر او از دختر بچه‌ها، بدون هیچ درنگی خواسته آنان را نیز به او گفتم. باور نمی‌کردم؛ اما با کمال تعجب دیدم که از روی مهربانی و محبت خاص، دو تا از عکس‌هایش را امضا کرد و به دستم داد. آرامش بیشتری وجودم را فرا گرفت. با خوشحالی عکس‌ها را گرفتم و به طرف دختربچه‌ها برگشتم. به دم در که رسیدم، عکس‌ها را به دستشان دادم و تشکر و قدردانی او را به آنان نیز رساندم. هنگامی که تشکر و قدردانی او را شنیدند و عکس‌های امضاشده‌اش را دیدند، این‌بار اشک شوق بود که از چشمان آنان سرازیر می‌شد و گونه‌هایشان را سیراب می‌ساخت. عکس‌های امضاشده را در آغوش خود گرفتند، آن‌ها را می‌بوییدند. نه یک بار، نه دو بار، بر عکس‌ها بوسه می‌زدند. آن دو به سرعت از من خداحافظی کردند و با خوشحالی رفتند، همین‌طور که دور می‌شدند، گاهی هم بر می‌گشتند و نگاهشان را به طرف خانه می‌دوختند. یک‌مرتبه به فکر فرو رفتم: «نکند آن دو دختربچه فرانسوی هم دارند «بوی خوش گل محمدی» را استشمام می‌کنند؟!» که ناگهان به یاد لطف و محبت‌ها و هدیه‌های «او» به مردم دهکده «نوفل‌لوشاتو» در فرانسه افتادم و فهمیدم چرا نسیم «بوی خوش گل محمدی» در دهکده وزیده است و عطر خوش بوی «امام خمینی»‌ به مشام آنان رسیده و خاک کشور فرانسه را معطر ساخته است؛ آن هم به گونه‌ای که من هم آن بوی خوش را استشمام می‌کردم. ■ چند ساعت بعد، من و دوستان و همه همراهان، با «امام خمینی» به فروگاه پاریس رفتیم. هواپیما از زمین بلند شد و به سوی سرزمین عزیزمان به پرواز در آمد.* *کتاب قصه‌های 57(گزیده داستانهای انقلاب)، به اهتمام علی‌الله سلیمی، انتشارات عصر داستان، سال 1391، ص 173

از روزهای خون و خاک و طاغوت...

حسین منزوی سال ۱۳۲۵ در زنجان به دنیا آمد. از سال ۱۳۴۶ به عنوان شاعر خود را مطرح کرد و غزل‌های او مورد توجه غزل‌سرایان قرار گرفت. وی فقط با انتشار شعرهایش گذران عمر کرد. در سال‌های پایانی عمر به زادگاه خود بازگشت و در سال 1383 درگذشت. سید مسعود روشن‌بخش، از اعضای دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، در جست‌وجوی خود در مطبوعات قدیمی، مطلبی از این شاعر به دست آورد که در باره 17 شهریور 1357 نوشته و در شماره 6 مجله سروش در خرداد 1358 منتشر شده بود؛ یعنی 9 ماه بعد از واقعه‌ای که شهادت جمعی از مردم تهران را در پی داشت و ننگ آن برای حکومت پهلوی ماند و افتخار آن برای مردان و زنان انقلابی که برای انقلاب اسلامی‌شان از جان خود هم گذشتند. ماندگاری این مطلب نخست به نزدیکی زمان نگارش آن به واقعه و سپس نویسنده آن، وابسته است. با دوستی از زنجان راه افتاده بودیم و پس از سه ـ چهار ساعت رانندگی رسیده بودیم به میدان شهدا که روزی میدان ژاله نامش بود. پیش از آن کشتار بزرگ، آن جمعه سیاه، که خدا می‌داند خورشید خون‌آلودش از کدامین افق برآمده بود که آنچنان گستاخانه بر هزاران تن بی‌جان و نیمه‌جان در خون غلطیده تابیده بی‌آن که متلاشی شود. باری در میدان شهدا بودیم و طبعاً صحبت از هفدهم شهریور در میان آمد و مگر می‌شود از آنجا گذشت و از آن شهیدان گلگون کفن یادی نکرد؟ گفتم که: هیچ می‌دانی که در این گوشه از تهران تقریباً هیچ خانواده‌ای نیست که شهیدی به انقلاب تقدیم نکرده باشد. می‌شود گفت که این خانه‌ها که چنین ساکت و با چشمی گریان و با چشمی خندان ایستاده‌اند و به ما می‌نگرند، همه در آن روز خونین عزادار شده‌اند ـ این از چشم گریانشان و اکنون در سایه دلاوری‌های ملت و به یمن خون پاک شهیدان آزاده پیروزی بر طاغوت فراچنگ آمده است: این هم از چشم‌های خندانشان. دوستم خندید و ساکت شد. به خانه‌ها نگاه کرد و سر تکان داد انگار شرح ماجرا پرسیده باشد و انگار که از آن دیوارهای سیمانی و آن پنجره‌های نگران جواب گرفته باشد گفت: خویشاوندی داریم که کارگر یک شرکت مخابراتی است. ماه‌ها پیش در همان روزها که خبر کشتارهای دسته‌جمعی از تهران می‌رسید، خبری هم از او رسید که سخت بیمار است و در بستر افتاده. زنش گفته بود گمان نمی‌کنم خوب بشود، حتی گمان نمی‌کنم که زنده بماند. پرسیدم: مگر چه بر او رفته بود؟... ـ مرتب فریاد می‌زد و گریه می‌کرد و گاهی هم ساعتی در گوشه‌ای کز می‌کرد و به نقطه‌ای موهوم چشم می‌دوخت. حالا هم نمی‌دانم زنده مانده یا نتوانست جان به در برد. پرسیدم نگفتی چرا زخمی شده بود؟ کسی را در خیابان‌ها از دست داده بود. می‌دانستم که به هرحال ماجرا مربوط به حال و هوایی می‌شد که در آن بودیم، میدان شهدا و هفدهم شهریور و کشتارهای خونین گروهی در کوچه‌ها و خیابان‌ها، موضوع به هرحال به این چیزها ارتباط داشت و تداعی این را سبب شده بود، اما دقیقاً ماجرا چگونه بود؟ نمی‌دانستم و می‌خواستم بدانم و دانستم اما چه بگویم که هنوز هم پس از 3 ـ 4 روز نمی‌دانم با جگر آتش گرفته‌ام چه کنم. دوستم گفت: مرد بیمار، همان خویشاوند که گفتم، پیش از آن که قدرت تعریف کردن را از دست بدهد، تعریف کرده بوده برای دوروبری‌هایش که یک روز از همان روزهای خونین، شاید عصر همان هفدهم شهریور یا روزی مثل آن، به همراه 8 ـ 9 نفر از رفقا از محل کارمان بیرون آمدیم و هنوز یکی دو گام بیشتر نرفته بودیم که دو نفر با لباس شخصی اما سر و وضعی مرموز و تحکم‌آمیز، پیش آمدند و بی‌مقدمه خواستند که همگی سوار ماشینی که درهمان نزدیکی توقف کرده بود بشویم. تردیدمان را سلاح‌های کمری که پس از کنار زدن کت نشانمان دادند، از بین برد، سوار شدیم. چادر پشت ماشین را که یک ریوی ارتشی بود انداختند و به آن اکتفا نکردند و با دستمال چشمان هر 8 ـ 9 نفرمان را بستند. نمی‌دانستیم که به کجا داریم می‌رویم و ندانستیم که دقیقاً چقدر راه رفتیم، نیم ساعت؟ یک ساعت؟ یا بیشتر و کمتر؟ به هرحال راه دوری رفتیم و چون ماشین ایستاد و دستمال‌ها را از چشمانمان باز کردند، دستور دادند که پایین برویم و رفتیم. یکی دو لحظه‌ای طول کشید که چشمانمان به روشنایی خو بگیرد و چون توانایی دیدن دست داد از آنچه دیدم به خود لرزیدم و ماتم برد. چشم‌انداز پر از جنازه‌های خون‌آلود بود و در همان نزدیکی ماشین‌های مخصوص خاک‌برداری مشغول کندن زمین بودند. جز 2 نفری که ما را آورده بودند، 2 ـ 3 نفر دیگر هم آنجا بودند که سر و وضعی مشابه آن دو داشتند، به اضافه چند سرباز مسلح ـ ظاهراً کار کندن گودال‌ها که با دیدن جنازه‌ها دریافته بودیم که گور دسته‌جمعی آن شهیدان بی‌نام و نشان خواهد بود، به پایان رسیده بود و یکی از آن 2 نفر با لحنی که هرگونه تردید و دودلی را در نطفه خفه می‌کرد، گفت: کار شما این است که جنازه‌ها را دراین گودال‌ها بریزید. حرفی نخواهید زد. از اینجا هم که رفتید حرفی نخواهید زد، هیچ وقت حرفی نخواهید زد. به انبوه جسدها نگاه کردم و از آنچه دیدم به وحشت افتادم. تعدادی از آنها تکان می‌خوردند. در آغاز به نظرم رسید که خیالاتی شده‌ام اما ناله‌هایی که از جسدها شنیده می‌شد، دلیل بر واقعیت زنده بودن برخی از آنها بود. نزدیک شدم. جاذبه‌ای ناشناس مرا می‌کشید و می‌برد. در کنار یکی از جنازه‌های زنده! زانو زدم. زنده بود. کاملاً زنده بود، نگاهم کرد و نگاهش پر از خواهش بود. دانسته بود که چه به روزش خواهند آورد. گودال‌ها و ماشین‌ها و آن دژخیم‌های ددصفت در کنار هم یعنی زنده به گور شدن. اشک‌هایش با خونش در آمیخته بود. دریافته بودم که نه خواهش او و نه گریه او از عجز و از وحشت مرگ نیست. کسی که در آن روزهای سیاه در تظاهرات ضد طاغوت شرکت می‌کرد، از پیش کفن پوشیده ومرگ را پذیرفته، به میدان در می‌آمد و او نیز... چنان بود. اما آن گونه مردن، بی‌نام و بی‌نشان و زنده در زیر خروارها خاک مدفون شدن ساده نبود. نگاهش کردم، نگاهم همه محبت و همدردی و پوزش بود و او که پی به وظیفه من برده بود و ناگزیری مرا هم دانسته بود، نگاهم کرد و گفت: می‌دانم که چرا... و می‌دانم که تو گناهی نداری اما خواهشی از تو دارم. ما درکرج زندگی می‌کنیم. زن و دو بچه و مادرم نگران منند، اگر می‌توانی برو به سراغشان و به آنها بگو که من چگونه مرده‌ام و چه به سرم آمده است و بعد آدرس خود را داد. چه می‌توانستم بکنم. برخاستم و به یکی از آن دژخیم‌ها گفتم: ـ آقا این یکی زنده است، نفس می‌کشد، حرف هم می‌زند، اگر به بیمارستان برسانیدش، زنده می‌ماند... دژخیم به من نگاهی کرد که از هر عاطفه و هر مهری تهی بود و گفت: فضولی نکن و به این چیزها کاری نداشته باش ـ باز هم اگر حرفی بزنی خودت را هم در کنار آنها دفن می‌کنم. همین و دیگر هیچ برایتان نمی‌گویم که چه گذشت و چگونه در برابر چشم‌های ما، زنده و مرده آن گروه شهید در زیر خروارها خاک مدفون شد. از فریادهای استغاثه و از تکبیرها و شهادت‌هایی که با صداهای ضعیف ادا می‌شد نیز چیزی نمی‌گویم. نمی‌توانم چیزی بگویم. فقط می‌گویم که پس از ختم کار و پس از آن که ماشین‌های خاکبرداری گودال‌ها را انباشتند، دوباره چشمان ما را بستند و بر ماشین نشاندند و به شهر آوردند و در یک گوشه پیاده‌مان کردند با این سفارش که «زبانتان را نگاه دارید مزد امروزتان را هم از (...) بگیرید». تا چند روز در تردید بودم که با آدرسی که گرفته بودم چه کنم. بروم به کرج یا آن که به قولی که داده بودم بی‌اعتنا بمانم. و سرانجام از خیر رفتن گذشتم آخر چگونه می‌توانستم به مادری چشم ‌به راه و همسری منتظر بگویم: دیگر منتظر نشوید. برخیزید و لباس سیاه بپوشید، چرا که من با دست‌های خودم عزیز شما را در زیر خروارها خاک مدفون کرده‌ام، می‌توانستم؟ شما می‌توانستید؟ دوستم حرفش را تمام کرد و باز هم به خانه‌ها نگاه کرد و من گفتم: مطمئنم که این مرد اگر هنوز زنده مانده باشد، شکنجه و عذابی که تحمل می‌کند صد درجه از مرگ بدتر است.

برای شهیدان 17 شهریور

قیصر امین‌پور، دوم‌ اردیبهشت‌ ماه‌ ۱۳۳۸ در گُتوند از توابع‌ شهرستان‌ دزفول‌ به‌ دنیا آمد. او تحصیلات‌ خود را در رشته‌ زبان‌ و ادبیات‌ فارسی‌ دنبال‌ کرد و در بهمن‌ ماه‌ سال‌ 1376 با دریافت‌ مدرک‌ دکترای‌ زبان و ادبیات‌ فارسی‌ از دانشگاه‌ تهران‌ فارغ‌التحصیل‌ شد. امین‌پور از زمرهِ‌ شاعرانی‌ بود‌ که‌ از همان‌ آغاز فعالیت‌های‌ حوزه‌ هنری‌ به‌ جمع‌ گروه‌ شعر آنجا پیوست‌ و همگام‌ با سایر شاعران‌ فعال‌ حوزه‌ هنری‌ در بسیاری‌ از شب‌های‌ شعر برگزار شده‌ در جبهه‌های‌ دفاع‌ مقدس‌ شرکت‌ کرد و در مناطق‌ مختلف‌ عملیاتی‌ به‌ شعرخوانی‌ پرداخت. او در سال‌ 1378 از سوی‌ وزارت‌ فرهنگ‌ و ارشاد اسلامی‌ به‌ عنوان‌ یکی‌ از شاعران‌ برتر دفاع‌ مقدس‌ در دهه‌های‌ 60 و 70 برگزیده‌ شد. دکتر قیصر امین‌پور 8 آبان ماه 1386 درگذشت. آنچه در پی می‌آید شعری از او درباره واقعه 17 شهریور سال 1357 است که در همان ایام سروده شد و بعدها در مجموعه شعر «از ژاله آمدند» با محوریت آن واقعه گردآمد. برای شهیدان ای ناب‌ترین معانی واژة خوب ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب کس در سفر کدام منظومه شنید یک روز کند هزار خورشید غروب؟ از زخم کهنساله فرو افتادند در بستری از لاله فرو افتادند چون ژاله که از لاله فرو می‌افتد بس لاله که در «ژاله» فرو افتادند

آن روز که لاله از پی لاله شکفت

سید حسن حسینی درباره خود، نوشته است: « متولد 1335 محله سلسبیل تهران، بزرگ شده نازی‎آباد و نیروی هوایی. بعد، دیپلم طبیعی، لیسانس تغذیه، فوق لیسانس و دکترای ادبیات فارسی. به زبان مادری‎ام، به زبان عربی و زبان‎های ترکی و انگلیسی هم تقریباً آشنایی دارم؛ البته در حد استفاده از منابع و مآخذ و احیاناً صحبت کردن و نوشتن. تقریباً از سال 1352 نوشتن و سرودن را آغاز کردم. در مطبوعات قبل از انقلاب، مـجله فردوسی جایی برای عرضه کارهای تمرینی من بود. بعد از انقلاب در سال 1358 با بقیه دوستان، حوزه اندیشه و هنر اسلامی را... راه‎اندازی کردیم و بخش ادبیات و شعرش را من بودم و آقای [قیصر] امین‎پور و دوستان دیگر... تا سال 66 در حوزه هنری بودم... بعد هم به تدریس در دانشگاه الزهرا روی آوردم. از سال 67 در دانشگاه تدریس کردم... کتاب شعر «هم‎صدا با حلق اسماعیل» و «گنجشک و جبرئیل» را چاپ کردم. در زمینه ترجمه، «حمام روح» گزیده آثار جبران خلیل جبران، شاعر و فیلسوف معاصر عرب را از عربی و انگلیسی به فارسی ترجمه کردم. «فن‎الشعر» استاد احسان عباس را به فارسی ترجمه کردم و شرح کردم که پایان ‎نامه فوق لیسانسم بوده، بعد در زمینه سبک‎شناسـی، «بیـدل، سپـهری و سبـک هـندی» را کـار کردم. بعد در زمینـه ادبیـات معـاصر عرب هـم، «نگاهی به خویش» را که مصاحبه‎ای است با شاعران و نویسندگان معاصر عرب، که با آقای بیدج مشترکاً کار کردیم. کار دیگر من کتاب «براده‎ها»ست که مجموعه‎ای از تأملات اجتماعی و ادبی و مربوط به نقد ادبی است... بعد، کتابی تخصصی، که برای پژوهشگاهِ صدا و سیما کار کردم، در سال 78 کتاب «مشت در نمای درشت» بود که مقایسه ادبیات و سینماست از طریق معانی و بیان؛ که در گزینش کتاب سال هم مورد تشویق قرار گرفت...» دکتر سید حسن حسینی در نهم فروردین 1383 از دنیا رفت. او درباره واقعه 17 شهریور 1357 چند رباعی دارد که در همان ایام سروده شده است و بعدها در مجموعه شعر «از ژاله آمدند» با محوریت آن واقعه گردآمد. ژاله آن روز که لاله از پی لاله شکفت بر گونة شرق زخم صد ساله شکفت پاییز قرون هیچ گزندش نزند آن گل که درون مسلخ ژاله شکفت تکبیر تا نعرة تکبیر بر این خاک زدند مانند ستاره سر به افلاک زدند کردند بسی مشعله از خون شهید آتش به سراپردة ضحاک زدند دیباچة عشق تا تیز سمند عشق را زین کردند شب را به دم ستاره نفرین کردند اوراق کتاب عمرشان گرچه گسست دیباچه سرخ عشق تدوین کردند گل سپیده آنان که گل سپیده را کاشته‌اند ما را ز حضور نور انباشته‌اند دیروز چون دانه در دل خاک شدند امروز چو لاله قد برافراشته‌اند

خون سرخ شقایق

محسن پزشکیان (1326- 1358) شاعری بود که در 23 سالگی - سال 1349 نخستین دفتر شعر خویش را نگاشت. شش دفتر مجموعه اشعار محسن پزشکیان در سال 1390 به همت فرهنگستان زبان و ادب فارسی به چاپ رسید. وی شاعری با اندیشه پویای دینی و با سروده‌هایی که لطافت عاطفی شاعری غزل‌سرا و در عین حال صلابت و شکوه شاعران حماسه‌سرا در آن‌ها پیداست، چهره می‌نمایاند. هشت ماه در بند ساواک بود و از جمله شاعرانی است که در اسفند 1357 پیشنهاد اولین سرود جمهوری اسلامی ایران (شعر، موسیقی، و اجرا) را به عهده گرفت. از زندان سروده‌های او در تیرماه 1352 است: درخت و باغ و بهارم، چه بر تبار تو رفت؟ به باد وحشت توفنده برگ و بار تو رفت تو ذات جنگلی اما بلند و بالنده دوباره چندی اگر رونق دیار تو رفت ز خون سرخ شقایق، شهید دشت، ببین سموم ظلم سیاهی که بر بهار تو رفت بسا نثار تو خون‌های بی‌دریغ شده است نمی‌شود به دریغایی از کنار تو رفت تو را سلامت و مردان مرد بی‌تسلیم اگر به خندق تزویر تک‌سوار تو رفت اجابت همه استغاثه‌های سیاه! بیا که عمر اسیران در انتظار تو رفت به کار توست همه دست و دیده و دل و جان مباد آنکه بگویم ز دست کار تو رفت مراست ظلمت اگر پیرهن، ببخش این نور نمی‌شود به سیاهی در استتار تو رفت در سروده‌ای در دفتر پنجم (احتمالاً سال‌های 1353 ـ 1354) خطاب به انسان دعوت به مبارزه و جهاد می‌کند و با زبانی که تلفیق کهن و نوست می‌گوید: ... ای جانشین حق به زمین، انسان! ای راح روح و نفخه رحمانی منشین خموش تا ننشیند این اهریمنان به مسند یزدانی بگشوده دست ظلم به هر سویی بر باد داده رسم مسلمانی اسلام دیدن فقر و حقارت نیست عدل است و سربلندی انسانی بشکن بت زمان که ابراهیمی حق خواه حق که موسی دورانی آتش‌فشان خشمی و خاموشی رودی و در تفکر طغیانی تو خانه‌ای نه‌ای، چه سکون است این؟ بشتاب شیر شرزه میدانی... منبع: کتاب از نتایج سحر ، محمدرضا سنگری، انتشارات سوره مهر، 1393، ص 86 و 87

فریاد

شب از نیمه گذشته بود. ستاره‌ها هنوز در آسمان می‌درخشیدند و ماه کم‌کم روی خود را پنهان می‌کرد. بیرون شهر، جیپ‌ها و کامیون‌های ارتشی پشت سر هم پارک می‌کردند. کماندوها و سربازها یکی پس از دیگری، از ماشین‌ها پایین می‌پریدند. فرمانده کماندوها که مردی درشت هیکل بود، اخم‌هایش را درهم کشیده بود و با لحن خشنی فرمان می‌داد. از چهره گرفته آن‌ها خشونت و بی‌رحمی می‌بارید. طولی نکشید که صدها کماندو در صف‌های منظم آماده شدند. وقتی فرمان حرکت داده شد، در صف‌ها موجی افتاد و کماندوها با قدم‌های شمرده، در حالی که تفنگ‌ها و سرنیزه‌های آن‌ها در زیر نور چراغ ماشین‌ها برق می‌زد، به راه افتادند. گام‌های خشک و آهسته آنان، سکوت شبانگاهی را درهم می‌شکست. آن‌ها از سوی شمال به درون خیابان‌های شهر کشیده شدند. حرکت آن‌ها نشان می‌داد کاری مهم و خطرناک در پیش دارند. اطراف خود را به دقت می‌پاییدند و سعی می‌کردند با کمترین سر و صدا حرکت کنند. شهر ساکت و آرام بود. در گوشه و کنار خیابان‌ها، بیرق‌های سیاه به چشم می‌خورد و اطراف مساجد سیاه‌پوش بود. کماندوها به گروه‌های مختلف تقسیم شده بودند. آن‌ها با وحشت به دیوارهای کوتاه و بلند ساختمان‌های اطراف خیابان نگاه می‌کردند و به درون کوچه‌ها سر می‌کشیدند و به جلو می‌رفتند. فولکس واگن سیاه رنگی هم در پشت سرشان بود که داخل آن دیده نمی‌شد. کم‌کم به پل آجری رودخانه وسط شهر رسیدند. با عبور از آن، بر سرعت حرکت آن‌ها افزوده شد. پلیس‌های شهر راه را برای عبورشان آماده کرده بودند. چیزی نگذشت که از گنبد و گلدسته‌های برافراشته شهر دور شدند و با گذشتن از عرض خیابان به طرف کوچه‌ای رفتند. خانه‌های نیمه قدیمی با دیوارهای خشتی و آجری کوچه در برابرشان صف کشیده بودند و آن‌ها جلوی هر خانه‌ای توقفی می‌کردند و مأموری می‌گذاشتند. آخر کوچه سه راهی می‌شد. در سمت چپ سه راهی، چند درخت بلند و کشیده قرار داشت. شاخ و برگ درختان، روی کوچه را پوشانده بود. کماندوها به سمت راست پیچیدند. ماشین سیاه‌رنگ که از سر کوچه آن را خاموش کرده بودند و عده‌ای از کماندوها آن را هل می‌دادند، به دنبال آن‌ها می‌آمد. ماشین را نزدیک خانه‌ای متوقف کردند. آن آخرین خانه کوچه بود. خانه، ساده و معمولی به نظر می‌رسید. دیوارهای نسبتاً بلند و قدیمی داشت که در فاصله‌های منظمی، میخ‌های آهنین به آن کوبیده شده بود. عده‌ای از کماندوها مقابل در خانه ایستادند. در چهره و حرکات آن‌ها اضطراب و هیجان شدیدی به چشم می‌خورد. وقتی به سر تا پای خانه نگاه می‌کردند، ترس آن‌ها را می‌گرفت. منزل محاصره شد. کماندوها تفنگ‌ها و مسلسل‌های خود را به سوی خانه نشانه رفته بودند و انگشت‌ها روی ماشه‌ها بود. اندکی بعد، فرمان حمله صادر شد. کماندوها با سرعت خود را به درون منزل کشاندند. سعی می‌کردند سر و صدای زیادی به راه نیندازند. در مدت کوتاهی همه چیز را به هم ریختند. تمام منزل و اتاق‌ها را گشتند. چند تن را در منزل یافتند؛ ولی پیدا بود هنوز گمشده خود را به دست نیاورده‌اند. دقایقی بعد، نیروها خسته و ناامید، دست از تلاش و جست‌وجو کشیدند. فرمانده عصبانی بود و به آن‌ها ناسزا می‌گفت و زیر لب غرغر می‌کرد: «پس کو، کجاست.» ناگهان فکری به خاطرش رسید... در بستر ساده‌ای خوابیده بود. سیمای نورانی‌اش در تاریکی برق می‌زد. در پیشانی بلندش خطوطی کوتاه وجود داشت که بزرگی و جلال او را نشان می‌داد. ابروهای کشیده‌ای داشت و ریش بلند و خاکستری رنگش زیبایی خاصی به چهره او بخشیده بود. آثار شجاعت در چهره‌اش موج می‌زد. آهسته پلک‌های خود را باز کرد. نفس بلندی کشید و تکانی خورد. به آرامی از بستر برخاست. وقت نماز شب بود. باید به راز و نیاز می‌پرداخت. او آن ساعت‌ها را زیباترین لحظات عمر خود می‌دانست. از همه چیز می‌برید و در میان سجاده‌اش به عالمی دیگر می‌رفت. داشت برای نماز آماده می‌شد که صداهای مشکوکی توجهش را جلب کرد. احساس کرد در کوچه خبرهایی است، دقت کرد. درست می‌شنید. ناگهان صدای ناله‌ای او را از جا کند. صدای ناله برایش آشنا آمد. صدای یکی از کارکنان منزلش بود که افرادی در حال اذیت و آزارش بودند. درنگ نکرد و به سراغ پسرش رفت. او در خواب بود. صدایش کرد: «مصطفی، مصطفی.» تکرار صدای پدر او را بیدار کرد. چشمانش را مالید و برخاست. در حالی که تعجب سرتاپایش را گرفته بود، پرسید: «چه شده است؟» پدر او را متوجه سر و صداهای کوتاه و عجیب کرد. مصطفی به سوی پشت‌بام آمد و آهسته به طرف لبه بام نزدیک شد. نگاهش را به درون کوچه سرازیر کرد. دلش فرو ریخت. کوچه پر از کماندو بود. ناله‌ها از خانه روبه‌روی می‌آمد. نفهمید چگونه برگشت. فقط احساس کرد جلوی پدرش ایستاده است. همه چیز را گفت. پدر بدون مصطفی به سوی در خانه به راه افتاد. قامت بلند و استوارش عظمت خاصی به او داده بود. هنوز گاه‌گاهی صدای مرد به گوشش می‌رسید. چیزی را از او می‌خواستند. خوب می‌فهمید آن‌ها خود او را می‌خواهند. دستانش روی قفل چرخید و در باز شد. پا به کوچه نهاد و در آستانه در ظاهر شد. بانگ زد: «روح‌الله خمینی منم، چرا این‌ها را می‌زنید؟!» کماندوها سراسیمه به طرف او برگشتند. از شدت اضطراب، به سختی خود را کنترل می‌کردند. با نهیب فرمانده دور او را گرفتند. بیشتر آن‌ها از ترس می‌لرزیدند. با احترام از او خواستند سوار ماشین سیاه رنگ شود. آرام و مطمئن به سوی فولکس واگن رفت. لحظاتی بعد، در ماشین بسته شد. چند کماندو آن را به سوی خیابان هل دادند و بقیه به دنبال آن حرکت کردند. آقا مصطفی همه چیز را می‌دید. در ته دلش غم سنگینی را احساس می‌کرد. دنیا در نظرش تیره و تار شده بود. ناگهان در میان تاریکی، فریادش شهر قم را لرزاند: «مردم، خمینی را بردند.» منبع: کتاب قصه‌های 57 (گزیده داستانهای انقلاب)،علی الله سلیمی، انتشارات عصرداستان، 1391، ص239

نقاشی: «صبح 15 خرداد»، اثری تاریخی با زبانی نمادین

اشاره: مطالعه تاریخ هنر نشان می‌دهد که اتفاقات اجتماعی یکی از موارد مهمی است که تغییر و تحول بنیادین در آثار هنری ایجاد می‌کنند. انقلاب اسلامی ایران تغییر و تحول بنیادینی در اساس جامعه به وجود آورد و هنرمندان انقلاب در راستای ایدئولوژی انقلاب و تبلیغ آرمان‌ها و شعارهای انقلاب به ایجاد اثر پرداختند. 15 خرداد 1342 به عنوان بستری که زمینه ساز انقلاب اسلامی شد، یکی از اتفاقاتی است که توجه هنرمندان انقلاب را به خود جلب کرده است. «صبح 15 خرداد» اثر مصطفی گودرزی از جمله آثاری است که به این واقعه تاریخی می پردازد.   نام اثر: صبح 15 خرداد نام هنرمند: مصطفی گودرزی ابعاد: 100*150 سال خلق: 1365 تکنیک: رنگ روغن روی بوم چند زن با چادر مشکی به دنبال هم ردیف شده‌اند و انگار مشغول راهپیمایی هستند. زن اول، عکسی از آیت‌الله خمینی در دست دارد. پسر بچه‌ای با سربند سبز، پرِ چادر او را گرفته است. یکی دیگر از زنان نیز کودکی را در آغوش گرفته است. در پلان دوم، پرچم‌های سبز برافراشته در هوا، در حال اهتزازند. در پلان آخر، گلدسته و گنبد زیارتگاهی خودنمایی می‌کنند. آسمان، آبستن ابرهای باران‌زاست. مصطفی گودرزی از هنرمندانی است که چند سال بعد از راه‌اندازی حوزه‌ هنری، به گروه نقاشان این مرکز پیوست. وی که ابتدا به خلق آثاری رئال و نمادین با موضوع جنگ می‌پرداخت، با خلق تابلوی صبح 15 خرداد به موضوعات مربوط به انقلاب نیز توجه نشان داده است. گودرزی در رابطه با خلق این اثر می‌گوید: «علاقه‌ زیادی به خلق آثاری با موضوع تاریخی و اسلامی داشتم. دوست داشتم از قیام امام‌ حسین (ع) تا نهضت انقلاب اسلامی را طراحی و نقاشی کنم. هر چند به دلایل گوناگون موفق به اجرای این پروژه نشدم، اما تابلوی صبح 15 خرداد محصول همین خواست و علاقه است.» گودرزی برای این‌که اثری تاریخی با زبان نمادین خلق کند، تحقیقات بسیاری انجام داده و در جریان این تحقیقات، متوجه می‌شود که زنان نقش مهمی در پایه‌گذاری نهضت اسلامی داشته‌اند. از سوی دیگر، در صحبت‌ها و سخنرانی‌های امام (ره) می‌خواند که ایشان در پاسخ به این سوال که «سربازان شما چه کسانی هستند؟» می‌فرمایند که سربازان من، اکنون در آغوش مادرانشان و در گهواره‌ها هستند. این تحقیقات، گودرزی را به سمت خلق اثری با حضور زنان و کودکان هدایت می‌کند تا به گونه‌ای، به نقش زنان در جریانات اجتماعی بپردازد، زنانی که روحیه‌ حمایت‌گر و هدایت‌کننده‌ای در جریان انقلاب و بعد از آن در دفاع‌مقدس داشته‌اند. با وجود این‌که هیچ مردی در اثر دیده نمی‌شود، اما حضور دو کودک که یکی از آن‌ها سربند سبز دارد، نشانه‌ علویت و نگاه شیعی بوده و تاکیدی بر حضور مبارزان و انقلابیون در آینده است. بلوز کودک، سفید است و بر معصومیت و پاکی او تاکید دارد. سربند سبز او با پرچم‌های سبز در پلان دوم اثر، ارتباط مفهومی خوبی برقرار کرده است. گودرزی با دقت‌نظر، کودکانی را ترسیم می‌کند که در زمان انقلاب، حداکثر 20 ساله هستند و به نوعی سرنوشت آن را در دست می‌گیرند. نگاه زنان، همگی به سمت راست تصویر است، انگار که به جایی خیره شده‌اند و تنها پسر در پلان اول است که به بیننده چشم دوخته است. علاوه بر پسر، رد نگاه امام(ره) در عکسی که در دست زن است، رو به‌سوی بیننده است. هنرمند با دقت‌نظر، عکسی از امام‌(ره) در زمان حال، برای مقطع وقوع قیام 15 خرداد 1342 را انتخاب کرده است؛ هر چند آن را با تنالیته‌ قهوه‌ای که کمی قدیمی به نظر می‌رسد، اجرا کرده است. گلدسته‌ها و گنبد زیارتگاه در پلان آخر، مشخص کننده‌ مکان وقوع راهپیمایی، یعنی قم است. از نکات قابل توجه در این اثر، چهره زنان است. گودرزی در این اثر، چندین زن خلق کرده که با چهره‌های متفاوت و سنین مختلف دیده می‌شوند. زن در پلان اول، جوان و حدود 25 سال سن دارد، زن پشت سر وی مسن‌تر و رنگ چهره‌اش تیره‌تر به نظر می‌رسد. زنان دیگر نیز به همین شکل از یکدیگر متفاوت هستند و این امر، برخلاف تعدادی از هنرمندان است که در تابلوهای متفاوت، چهره و سن زنان را یکسان حلق می‌کنند. در این اثر، نور بر روی صورت مادر و پسر در پلان اول است و توجه بیننده را به خود جلب می‌کنند. بخش عمده‌ای از این اثر، توسط زنان مشکی پوش پُر شده و رنگ گرمی را ایجاد کرده است. آسمان که پُر از ابرهای بازان زاست، حکایت‌گر روزگاری سرشار از اتفاقات است. نکته دیگری که در این اثر باید به آن دقت کرد، عنوان آن است: «صبح 15 خرداد». این عنوان، در عین این‌که بیننده را به سمت این امر سوق می‌دهد که این اتفاق در صبح رخ داده، اما در عین حال، بار مفهومی دیگری نیز دارد. صبح، آغاز است و صبح 15 خرداد می‌تواند، آغازگر اتفاقاتی باشد که به نهضت انقلاب اسلامی منتهی شود. زبان تصویری هنرمند در این اثر، به‌قدری ساده است که هر بیننده‌ای به سادگی با آن ارتباط برقرار می‌کند و این یکی از عوامل موفقیت‌ این اثر است. هر چند دهه 1360 زمانی بود که زبان تصویری اغلب هنرمندان، زبان ساده و روایتگری بود تا مخاطب عام بتواند با اثر ارتباط برقرار کند. *‌‌ دکترای تاریخ هنر

استوار ایّوبی

پشت‌بام سرد بود. تیرکمان را روی زانویم گذاشتم و با بخار دهان، دستهایم را گرم کردم. علی، در حالی که یقه کتش را بالا می‌داد خودش را به طرفم خم کرد و گفت: «حالا تو مطمئنی که استوار ایوبی، تقی را شهید کرده؟» زانوهایم را در آغوش گرفتم و گفتم: «چه فرقی می‌کند! چه استوار ایوبی تقی را کشته باشد چه بقیه. همه‌شان مثل هم هستند. اما این استوار ایوبی چیز دیگری است. همه از او بد می‌گویند. خودم توی تظاهرات دیدمش که بلندگو دست گرفته بود و می‌گفت مردم متفرق شوید، مردم متفرق شوید...» علی، دستهایش را به هم مالید و گفت: «ولی اینها دلیل نمی‌شود که ما او را با تیرکمان بزنیم. ممکن است سرش بشکند، یا اینکه ما را اینجا، روی بام خانه مردم ببینند، آنوقت کارمان تمام است.» تیرکمان را به دست گرفتم و نیم‌خیز، جلوتر رفتم. از لبه بام، به خیابان نگاه کردم: از استوار ایوبی خبری نبود. اگر بود، از تَهِ خیابان می‌آمد و وارد کوچه می‌شد. ما هم روی بامِ‌خانه نبش کوچه بودیم، و از آن بالا، می‌شد حسابی او را هدف‌گیری کرد. بخار دهان علی را پشت گردنم حس کردم و سرم را برگرداندم: نگران و مضطرب، نگاهم می‌کرد. دندانهایش از سرما به هم می‌خورد و صدا می‌کرد. صورتم را به او نزدیک کردم و گفتم: «اگر تو می‌ترسی، برو. من خودم تنهایی این کار را می‌کنم. راستش، از اولش هم نباید به تو می‌گفتم که چه نقشه‌ای دارم.» او، دیگر حرفی نزد. سرش را بلند کرد و نگاهی به کوچه انداخت. از پشت، گوشه پایین کتش را گرفتم و به عقب کشیدمش: ـ مواظب باش دیده نشوی. اگر ما را بببینند، نقشه‌مان نقشِ برآب می‌شود.» علی، خودش را عقب کشید و زانوهایش را به سینه‌اش چسباند و سرش را روی زانوهایش گذاشت. یک‌بار دیگر، قلوه‌سنگ ریزی را که آورده بودم، ‌بین کفی کمان گذاشتم و کش را محکم به عقب کشیدم و بطرف هدفی خیالی، نشانه‌گیری کردم. اگر موفق می‌شدم با این قلوه‌سنگ، سر استوار ایوبی را بشکنم، هم دلم خنک می‌شد و هم او تا چند روزی نمی‌توانست سر کار برود و مردم را به گلوله ببندد. خدا می‌دانست از وقتی که انقلاب شروع شده بود و مردم به خیابان‌ها ریخته بودند، او چند نفر را شهید کرده بود. خانه استوار ایوبی ته همان کوچه بن‌بست بود و یک کوچه از خانه ما فاصله داشت. با این حال، همه اهالی محل او را می‌شناختند و کمتر با او رفت و آمد می‌کردند. از وقتی که راهپیماییها شروع شده بود و حکومت نظامی اعلام شده بود، کمتر کسی حتی به استوار ایوبی، سلام می‌کرد. خود من او را روی یک خودرو ارتشی دیده بودم که از پشت بلندگو، مردم را تهدید می‌کرد. حتماً او هم دستور شلیک را به سربازها می‌داد. یا اینکه اول خودش شلیک می‌کرد و بعد سربازهایش. اما پدرم بی‌جهت از او تعریف می‌کرد و می‌گفت: «استوار ایوبی،‌مرد خوبی است. اهل نماز و روزه است. اگر هم می‌بینید توی ارتش شاه مانده، برای این است که مجبور است.» لابد پدرم او را با تفنگ و سرنیزه‌اش ندیده بود. اگر می‌دید، این حرف را نمی‌زد. اصلاً قیافه استوار ایوبی نشان می‌داد که آدم شاهدوستی است. از آن چشمهای گرد سیاه و ابروهای پرپشت و سبیلهای کلفت جوگندمی‌اش معلوم بود که میانه خوشی با انقلاب ندارد... نوک پاهایم از سرما درد گرفته بودند. بار دیگر گردنم را راست کردم و نگاهی به خیابان انداختم: خیابان و پیاده‌رو، کمی شلوغ بود. نگاهی به ساعتم انداختم. دیگر باید پیدایش می‌شد. همیشه بین ساعت پنج تا پنج‌ونیم عصر به سر کوچه می‌رسید. سه روز بود که کشیکش را می‌کشیدم. چقدر در رفت و آمدش منظم بود! و همین، اجرای نقشه‌ام را آسان‌تر می‌کرد... ناگهان با ضربه‌ای که علی به پشتم زد، از جا پریدم. علی، در حالی که سعی می‌کرد خودش را مخفی کند، با انگشت به نقطه‌ای از پیاده‌رو اشاره کرد و گفت: «آنجا را ببین؛ نزدیک باجه تلفن! استوار ایوبی دارد می‌آید.» با دیدن استوار ایوبی، با پشت دست به سینه علی زدم و گفتم: تو برو کنار. ممکن است دیده بشوی. بعد زانوهایم را روی زمین گذاشتم و پشتِ دیوار دور بام، که نیم‌متری بلندی داشت، نشستم. استوار ایوبی، دو پاکت بزرگ زیر بغلش زده بود و داشت از گوشه پیاده‌رو می‌آمد. سرش پائین بود و آهسته آهسته راه می‌رفت. کم‌کم داشت به اول کوچه می‌رسید... رسید به اول کوچه... قلوه‌سنگ را تو کفی تیرکمان قرار دادم و با دست دیگرم، قسمت پایین چوب‌ هفتی تیرکمان را محکم گرفتم. خودم را کمی به جلو خم کردم و آرنج‌هایم را روی لبه دیوار بام گذاشتم. استوار ایوبی، قبل از آنکه وارد کوچه بشود، جلوی گاری‌دستی لبوفروش ایستاد و با پیرمرد لبوفروش صحبت کرد؛ اما چیزی نخرید و لحظه‌ای بعد به راه افتاد. حالا وقتش بود! کمی دیگر به جلو خم شدم و کِشِ کمان را محکم کشیدم. نفسم را درسینه حبس کردم و از بین دو شاخه چوب کمان، موهای استوار ایوبی را نشانه گرفتم و دست راستم را رها کردم. استوار ایوبی، تکان شدیدی خورد. یکی از پاکت‌ها از دستش افتاد و پرتقالهای داخل آن، روی زمین پرت شدند. دیگر ماندن درست نبود. دست علی را گرفتم و آهسته گفتم: «زدمش، زدمش!» به خلاف علی که نگرانی در چشم‌هایش موج می‌زد، من خوشحال بودم و دیگر سرما را حس نمی‌کردم. با اینکه یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود، اما مسجد جامع شلوغ بود. عده‌ای دور حوض بزرگ وسط حیاط، روی کنده‌های بزرگ چوب نشسته بودند و وضو می‌گرفتند. چند پیرمرد هم دم در اطاقکهایی که روزی حجره‌های طلبه‌ها بود، چمباتمه زده بودند و با هم صحبت می‌کردند. هنوز از سربازها خبری نبود. آنها معمولاً نزدیک اذان می‌آمدند و جلوی در بزرگ مسجد و اول و آخر کوچه‌ای که مسجد جامع در آ‌ن واقع بود، می‌ایستادند. همه‌شان تفنگ داشتند و ماسکهای ضد گاز اشک‌آور به فانوسقه‌هایشان وصل بود. من و علی و ناصر، به طرف حوض رفتیم. کُتم را روی جالباسی آهنی کنار حوض گذاشتم و روی پنجه پا نشستم. آب حوض حسابی سرد بود. نگاهی به علی و ناصر انداختم. از صورت علی، که داشت وضو می‌گرفت، بخار بلند شده بود. بعد از گرفتن وضو، به داخل صحن مسجد رفتیم. عده‌ای به طور پراکنده، در گوشه و کنار صحن نشسته بودند. مدتی بود که مسجد پاتوق کسانی، شده بود که می‌خواستند علیه رژیم شاه تظاهرات کنند. آنها زودتر از وقت نماز مغرب و عشاء به مسجد می‌آمدند بعد از نماز و سخنرانی، به خیابانها می‌ریختند و تظاهرات می‌کردند. ما هم، از مدرسه که می‌آمدیم، کارهایمان را انجام می‌دادیم و اول غروب، به طرف مسجد می‌رفتیم و راجع به انقلاب و مسیر راهپیمایی و این‌جور چیزها صحبت می‌کردیم. وسط صحن مسجد، کنار ستون بلندی نشستیم. ناصر، به محض اینکه نشست، گفت: «ولی این کار تو درست نبوده حسین. ما که با چشم خودمان ندیده‌ایم استوار ایوبی چکار کرده؛ چرا زدی و سرش را شکستی؟ اگر او بی‌گناه باشد چی؟» دستم را به اعتراض بلند کردم و گفتم: «بابا ولش کن! باز هم که شروع کردی! خوب او هم سرباز شاه است. پس حقش بود که به سزای کارهایش برسد.» ناصر سرش را تکان داد و گفت: «ولی این، دلیل کافی نیست. بعضی از سربازها و ارتشیها هستند که خوبند. آنها خودشان هم مخالف رژیمند. نمی‌شود که همه را به یک چوب برانیم!» علی، آرام نشسته بود و چیزی نمی‌گفت. دلم می‌خواست او حرفی می‌زد و مرا از دست ناصر نجات می‌داد؛ اما او سرش پائین بود و با پارگی گوشه جورابش بازی می‌کرد. گفتم: «به جای این حرفها، صبر کن تا روزی استوار ایوبی را روی کامیون‌های ارتشی نشانت بدهم؛ آن وقت می‌فهمی که چه کار خوبی کرده‌ام. حالا آن قرآن را به من بده و این بحث را تمام کن.» ناصر با نارضایتی، قرآن را از کنار ستون برداشت و به دستم داد. تا شروع نماز،‌خودم را با خواندن قرآن مشغول کردم. بعد از نماز، تا شروع سخنرانی، چای آوردند. چای نخورده از جا بلند شدیم و به طرف اطاق سرایدار مسجد به راه افتادیم تا حاج آقا یعقوبی را ببینیم. حاج آقا، با مرد جوانی، گوشه اطاق نامنظم سرایدار نشسته بودند. به محض دیدن ما، با دست اشاره کرد که برویم تو و در را ببندیم. من، برای احتیاط، گیره در را هم انداختم. بعد از سلام، جلوشان، روی گلیم نشستیم. ناصر گفت: «برای اعلامیه‌ها که گفته بودید، آمده‌ایم. ما را آقای رضایی فرستادند تا اعلامیه‌ها را ببریم.» حاج آقا یعقوبی، مثل اینکه تازه چیزی یادش آمده باشد، آهی کشید و گفت: «آها...؛ حالا یادم آمد: برای نصب اعلامیه‌ها آمده‌اید! خوب... اما فراموش نکنید که حتماً‌باید آنها را روی دیوارهای محله‌تان بچسبانید.» آن وقت رو به مرد جوان کرد و گفت: «تصمیم گرفته‌ایم از این به بعد، اعلامیه‌ها را روی دیوارها بچسبانیم. دیگر کارمان اگر آشکار باشد، بهتر است.» بعد نیم‌خیز شد و از توی کیفی که کمی آنطرفتر بود مقداری اعلامیه بیرون آورد و شروع کرد به شمردن آنها. چند تایی را که شمرد، لوله کرد و داد دست ناصر و گفت: «فعلاً همین قدر کافی است. اینها را امشب بچسبانید به دیوار؛ فردا غروب، باز هم سری بزنید، اگر اعلامیه‌ها تکثیر شده بود، به روی چشم؛ باز هم می‌دهم. ولی یادتان نرود که باید خیلی مواظب باشید.» ناصر، ‌اعلامیه‌ها را را داخل اُوِرکُتش جا داد و زودتر از ما بلند شد. من، قبل از اینکه بلند بشوم خودم را جلوتر کشیدم و گفتم: «ممکن است یک رنگ فشاری هم بدهید. می‌خواهیم شعار بنویسیم.» حاج آقا یعقوبی سرش را تکان داد و گفت: «نه، نمی‌شود. شعارنویسی کار شما نیست. رنگها را از بین می‌برید. فعلاً‌همین کارها را بکنید کافی است.» با ناامیدی از جا بلند شدم. ناصر، چپ چپ نگاهم کرد و از اطاق، زد بیرون. توی راه، همه‌اش نقشه می‌کشیدیم که در کجاها باید اعلامیه‌ها را بچسبانیم. من تصمیم گرفتم که کوچه استوار ایوبی را پر از اعلامیه کنم. این کار باعث می‌شد که او حسابی عصبانی شود. ساعت تقریباً‌ده شب بود. حدود یک ساعت از شروع حکومت نظامی می‌گذشت. صدای شعارهای مردم با صدای تیراندازیهایی که از فاصله‌‌ای دور به گوش می‌رسید، فضای شهر را پر کرده بود. عده‌ای دور لاستیکی که وسط خیابان آتش زده بودند جمع شده بودند و خودشان را گرم می‌کردند. بوی لاستیک و دود سیاهش، گلو و چشمهایم را می‌سوزاند. من و ناصر از کوچه استوار ایوبی بیرون آمدیم. روی در خانه استوار ایوبی اعلامیه‌ای چسبانده بودیم. چندتایی هم سر نبش و روی دکه روزنامه‌فروشی نصب کردیم. من، سطل چسب را در دست داشتم و با فرچه‌ای که همراهم بود، جاهایی را که ناصر تعیین می‌کرد چسب می‌زدم، و او اعلامیه را می‌چسباند. جلوتر از ما، عده‌ای وسط خیابان و پیاده‌روها جمع شده بودند و شعار می‌دادند. روی دیوار کنار دستی‌مان، با خط درشتی نوشته شده بود: «برادرِ ارتشی، چرا برادرکُشی؟» روی شعار را با رنگ قرمز، خط خطی کرده بودند. کار سربازها بود که نصفه شبها، شعارها را پاک می‌کردند. مرد جوانی از کنارمان گذشت. نگاهی به ما انداخت و جلو دیواری که شعار رویش نوشته شده بود، ایستاد. از جیب اُورکُتش، رنگ فشاری را بیرون آورد و زیر شعار نوشت: «ننگ با رنگ پاک نمی‌شود.» بعد نگاهی به ما انداخت و لبخند زد. من هم لبخند زدم. مرد که رفت، ناصر بازویم را گرفت و گفت: «برویم جلوتر. تا سربازها نرسیده‌اند باید بقیه اعلامیه‌ها را هم بچسبانیم.» به دنبالش راه افتادم. نیم ساعت بعد،‌کار چسباندن اعلامیه‌ها تمام شد. حالا عده مردمی که وسط خیابان جمع شده بودند و شعار می‌دادند، زیادتر شده بود. ما هم کنار آنها ایستادیم و شعار دادیم. شعارهای «مرگ بر شاه» را به طور دسته‌جمعی و با صدای بلند می‌دادیم. زنهای چادری زیادی، در دو طرف پیاده‌رو جمع شده بودند و شعار می‌دادند. کمی که گذشت، بزرگترها تصمیم گرفتند به طرف مسجد جامع راهپیمایی کنند. ناگهان از قسمت جلو، عده‌ای فریاد زدند: «سربازها! سربازها آمدند.» از دور، چراغ چند خودرو دیده شد. با نزدیک شدن خودروها، عده‌ای به عقب کشیدند تا اگر سربازها حمله کردند، فرصت فرار داشته باشند. ناصر، دستم را گرفت و گفت: «بیا برویم عقب، سربازها نزدیک شدند.» گفتم: «من نمی‌آیم. تا آخرش می‌مانم تا ببینم چه می‌شود.» ناصر هم وقتی این را دید، نرفت و کنارم ایستاد. مشتهایمان را گره کرده بودیم و با هر شعاری که می‌دادیم، قدمی جلوتر می‌رفتیم. حالا دیگر خودروهای ارتشی ایستاده بودند و سربازهای، مسلح از پشت آنها پائین می‌پریدند. من و ناصر، تقریباً جلو، صف بودیم. یکی از ارتشیها که معلوم بود فرمانده سربازهاست و تقریباً هم سن و سال استوار ایوبی بود، نگاهی به ما انداخت و بعد سربازها را به خط کرد. به دستور او، تمام سربازها، سرنیزه‌هایشان را از غلاف بیرون کشیدند و آنها را سر تفنگ‌هایشان قرار دادند. بعد همگی، به طور همزمان، گلنگدن تفنگهایشان را کشیدند. صدای گلنگدنها باعث شد عده‌ای به عقب بروند. ما هم از حرکت ایستادیم و به ناچار، عقب کشیدیم. بعد فرمانده سربازها، بلندگوی دستی را از دست یکی از سربازها گرفت و رو به ما کرد و گفت: «آقایان متفرق شوید. متفرق شوید. به مقررات حکومت نظامی احترام بگذارید. شصت ثانیه فرصت می‌دهم که متفرق شوید...» کسی از جایش تکان نخورد. من و ناصر، کمی خودمان را عقب کشیدیم تا در جلوی صف نباشیم. یک نفر از بین جمعیت فریاد زد: «برادر ارتشی، چرا برادر کشی؟» این شعار را، همگی، با صدای بلند تکرار کردیم. بعد هم هر کسی هر شعاری که دلش می‌خواست می‌داد. حالا، سر و صدای مردم و شعار دادنهایشان، بیشتر هم شده بود. فرمانده سربازها، چند بار دیگر از پشت بلندگو خواست که متفرق شویم. بعد که دید کسی از جایش تکان نمی‌خورد، کُلتش را از غلاف آویزان به کمرش بیرون آورد و تیری هوایی شلیک کرد. با صدای تیر، کمی عقب کشیدیم؛ اما شعارها خشم‌آلود و بلندتر شد. فرمانده که دید کاری از دستش ساخته نیست، رو به سربازها کرد و چیزهایی گفت. و ناگهان، صف اول سربازها به طرفمان حمله کردند. دیگر ایستادن درست نبود. هر کسی به طرفی فرار کرد. من و ناصر و بیشتر مردم، به طرف عقب دویدیم. عده‌ای هم در کوچه‌های اطراف ناپدید شدند. مردم، در حال فرار هم شعار می‌دادند. در حالی که به سرعت می‌دویدم. نگاهی به پشت سرم انداختم: سربازها، عده‌ای را گرفته بودند و کتک می‌زدند. چند تا از سربازها هم به دنبال ما می‌آمدند، ما با سرعت می‌دویدیم. سر یک پیچ، ناصر زیر بازویم را گرفت و گفت: «برویم توی یکی از کوچه‌ها، همین کوچه دسته راستی، خوب است. من که نفسم بند آمده بود، گفتم: «باشد؛ برویم.» پیچیدیم توی کوچه، کوچه باریک و تاریکی بود. کمی که رفتیم، ایستادیم. از سربازها خبری نبود، اما صدای پایشان از توی خیابان می‌آمد و گاهی هم صدای مردمی که به دستشان گرفتار شده بودند و فریاد می‌کشیدند و شعار می‌دادند. جلو فرورفتگی سر در یکی از خانه‌ها ایستادیم. جای امنی بود. می‌توانستیم مدتی آنجا بمانیم و بعد که سربازها رفتند، برویم. هر دو با صدای بلند نفس می‌کشیدیم. با اینکه هوا سرد بود، اما تنم داغ و گلویم خشک شده بود. پشتم را به در آهنی خانه تکیه دادم. خواستم بنشینم، که در باز شد. مردم، درهای خانه‌هایشان را باز می‌گذاشتند تا اگر کسی از دست سربازها فرار کرد، بتواند وارد شود و از دسترس آنها دور شود. ناصر گفت: «اگر سربازها آمدند، می‌توانیم برویم داخل.» سرم را به علامت موافقت، تکان دادم. حدود ده دقیقه‌ای آنجا بودیم. دیگر از خیابان صدایی نمی‌آمد. تنها صداهای پراکنده شعاری به گوش می‌رسید که از پشت‌بامها و داخل خانه‌ها بلند بود. به ناصر گفتم: «برویم.» گفت: «مثل اینکه خبری نیست. برویم.» آهسته به راه افتادیم. کوچه، کاملاً‌ تاریک بود. سر کوچه ایستادیم و به دو طرف خیابان نگاه کردیم. کسی توی خیابان نبود. خودروهای ارتشی هم رفته بودند. با خیال راحت، اما با احتیاط، وارد پیاده‌رو شدیم و آ‌هسته به راه افتادیم. هنوز چند قدمی جلوتر نرفته بودیم که فریاد «ایست»‌بلندی، درجا،‌ میخکوبمان کرد. سرم را به عقب برگرداندم. صد متری پایین‌تر از ما، درست زیر تیر چراغ برقی که لامپش شکسته بود، دو سرباز مسلح ایستاده بودند. از تفنگهایشان فهمیدم که سربازند. یکی‌شان باز فریاد زد: «ایست! همانجا بایستید!» ناگهان، ترس تمام وجودم را پُر کرد. قلبم تند تند شروع به زدن کرد و احساس ضعف و سستی کردم. سربازها به طرفمان راه افتادند. ناصر ضربه‌ای به پشتم زد. مثل فنر از جا پریدم و شروع کردم به دویدن. صدای پای سربازها که حالا می‌دویدند و پشت سر هم «ایست، ایست» می‌گفتند، بگوشمان می‌رسید. با کفشهای کتانی‌ای که پایمان بود، به راحتی می‌توانستیم بدویم. اگر با تمام سرعت می‌دویدیم، سربازها نمی‌توانستند ما را بگیرند. بخصوص که تا کوچه خودمان، راهی نمانده بود. دلم می‌خواست سرم را برمی‌گرداندم و فاصله سربازها را با خودمان می‌سنجیدم؛ اما جرأت نمی‌کردم. به تنها چیزی که می‌شد فکر کرد، راه فرار بود. از طرفی، نفسم هم داشت بند می‌آمد. سر کوچه استوار ایوبی‌شان که رسیدیم، ناصر دستم را کشید و وارد کوچه شدیم. آنجا حسابی تاریک بود و شاید هم می‌توانستیم وارد یکی از خانه‌ها شویم. اولین دری را که هُل دادیم، بسته بود. ناصر به طرف در دوم دوید. آن هم بسته بود. درهای دیگر را امتحان نکردیم و به طرف ته کوچه دویدیم. کوچه، بن‌بست بود و بایست هرچه زودتر در جایی پناه می‌گرفتیم. صدای پای سربازها نزدیک شد. آنها به سر کوچه رسیدند و ایستادند. نگاهی به اطراف انداختند. یکی از آنها ایستاد و نفر دوم، وارد کوچه شد. مطمئن بودیم که ما را ندیده است؛ چون آهسته آهسته جلو می‌آمد: دیگر راه گریزی نبود. دست و پایمان را گم کرده بودیم و اطرافمان را به خوبی نمی‌دیدیم. هر دو، می‌ترسیدیم. پشتمان را به دیوار تکیه دادیم و حرکتی نکردیم. ناصر، دستش را جلوی دهانش گذاشته بود و به آهستگی نفس می‌کشید. همانطور که پشتم به دیوار بود، آهسته، عقب‌عقب حرکت کردم. پشت سرمان دری بود. دستی به در زدم. بسته بود. هر دو، در فرورفتگی سردر خانه، خودمان را جا دادیم. محل مناسبی برای پنهان شدن بود. ناصر تازه پشتش را به در تکیه داده بود که ناگهان در باز شد و صدایی آهسته، گفت: «بیایید تو بچه‌ها بیایید تو...» با سرعت و احتیاط وارد شدیم. مرد، در را پشت سرمان بست و به همان آهستگی قبل گفت: «هیس...! تکان نخورید! دارد نزدیک می‌شود...» دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا صدای نفس نفس زدنم به گوش نرسد. به ناصر نگاه کردم. احساس کردم لبخندی از رضایت به صورتش نشسته است. اما صورت مرد را نمی‌توانستم به خوبی ببینم. فقط هیکل درشت و قد بلندش را می‌توانستم تشخیص دهم. صدای پای سرباز،‌که نزدیک می‌شد، به گوش می‌رسید. رسیده بود پشت در. حالا دیگر نفسهایم را توی سینه حبس کرده بودم و اصلاً نفس نمی‌کشیدم. کم‌کم صدای پا، دور شد؛ به طوری که لحظه‌ای بعد، دیگر اصلاً به گوش نمی‌رسید. چند نفس عمیق کشیدم و لبخندی زدم. خواستم حرفی بزنم، که مرد آهسته گفت: «حرف نزنید. ممکن است صدایتان را بشنوند. فعلا چند دقیقه‌ای اینجا باشید تا من بروم از روی بالکن ببینم سربازها کجا هستند.» مثل برق گرفته‌ها خشکم زد. چشمهایم در تاریکی گرد شده بود و قلبم با شدت می‌زد. نگاهی به مرد انداختم و نگاهی به ناصر. ناصر هم با چهره‌ای متعجب، نگاهم کرد. هر دو، نگاههایمان را به طرف مرد دوختیم. او، لبخندی زد و آهسته به طرف حیاط به راه افتاد. وقتی که دور شد، ناصر سرش را بیخ گوشم آورد و گفت: «این،‌ آقای استوار ایوبی نبود؟!» من، که مات و مبهوت ایستاده بودم و پاهایم سست و بی‌جان شده بود، زیر لب گفتم: «چرا... خودش است! او، استوار ایوبی است.» ابراهیم حسن‌بیگی؛ گرگان دی 67 منبع: قصه‌های انقلاب ـ کتاب سوم

مثل پرنده‌ها

کمال اولین نفری بود که به مدرسه رسید. روز بزرگی در پیش داشتند؛ سالروز تبعید امام بود و می‌بایست تظاهرات و مراسم پر سر و صدایی راه بیندازند. وقتی که وارد حیاط شد، باباعلی مشغول آب‌پاشی و تمیز کردن حیاط و راهرو مدرسه بود. کمال سلام کرد. باباعلی با خوشحالی جواب سلام او را داد و کمرش را راست کرد و گفت: «صبح به این زودی؟! شماها دیگر چه خبرتان شده؟» کمال خندید و گفت: «هی، باباعلی! نمی‌توانیم زیادی دوری شما را تحمل کنیم، این است که زودتر می‌آئیم تا شما را زیارت کنیم.» باباعلی خنده‌ای کرد و گفت: «زنده‌باشی، خدا حفظت کنه.» بعد کمی جلوتر آمد و با صدایی که انگار نمی‌خواست کسی متوجه شود گفت: «آقای ناظم هم امروز زود آمده، نمی‌دانم چرا؟ ولی اگر اشتباه نکنم برنامه‌ای دارد!» و باز هم نگاهی به اطراف کرد و گفت: «ببینم، امروز شماها برنامه‌ای دارید؟» کمال با نگرانی جواب داد: «چیزی به شما گفت؟» ـ چطور بگویم؟ می‌دانی، آقای ناظم همان وقت که آمد به من گفت،‌وقتی زنگ را زدم در مدرسه را ببندم و نگذارم کسی از مدرسه خارج شود. گفت خیلی مواظب باشیم؛ من هم فکر کردم، شاید به خاطر کارهای شما باشد، شاید هم برنامه‌ای دارد؛ نمی‌دانم. با شنیدن حرفهای باباعلی،‌رنگ از صورت کمال پرید، در یک لحظه فکر کرد: «یعنی ممکن است، همة برنامه‌هایمان به هم بخورد؟» باباعلی وقتی حالت کمال را دید، خواست چیزی بگوید و نگرانی او را برطرف کند. رو به او کرد و گفت: «این ناظم آدم بدجنسی است، ولی خیلی ترسوست، اصلاً ازش نترسید.» بعد آب دهانش را بر زمین انداخت و سرش را زیر انداخت و رفت دنبال کارش. خیلی آهسته، چیزهایی زیر لب زمزمه می‌کرد و فحش می‌داد. کمال راهش را گرفت، از پله‌ها بالا رفت. وقتی از جلو دفتر می‌گذشت، آقای ناظم را دید که پشت میزش نشسته بود و داشت با تلفن حرف می‌زد. کمال به کلاس رفت و روی نیمکت نشست و منتظر بچه‌ها شد. قیافه‌اش درهم رفته بود و دنیا به نظرش تیره و تار می‌آمد. نمی‌دانست امروز چه خواهد شد،‌ آیا آنها می‌توانند برنامه‌هایشان را اجرا کنند یا نه؟ همانطور که در فکر بود، ‌به یاد چند روز پیش افتاد که ناظم او را به دفتر برده بود و با او حرف زده بود. حرفهایش انگار در گوشش زنگ می‌زد. در یک لحظه آروز کرد، ای کاش آنقدر قوی بود که می‌توانست این مرد مزاحم را خفه کند. بچه‌های گروه کمال یکی یکی آمدند و دور کمال جمع شدند. هر کس از کاری که کرده بود حرف می‌زد، اما وقتی قیافه و حالت کمال را می‌دیدند نگران می‌شدند و نمی‌دانستند چه بگویند. عاقبت حسین رو به کمال کرد و گفت: «از دست آقای ناظم...» و بعد همة حرفهائی را که از باباعلی شنیده بود برای آنها بازگو کرد. با شنیدن این حرفها، بچه‌ها هم ناراحت شدند. مجید با عصبانیت گفت: «نمی‌دانم چرا من به این ناظم مشکوکم، فکر می‌کنم باید ساواکی باشد. خیلی بدجوری به کارهای ما نگاه می‌کند.» سعید که صورتش سرخ شده بود و لبهایش می‌لرزید گفت: «حالا دیدید، این مرتیکه ساواکیه، باید حسابش را برسیم.» کمال نگاهی به آنها کرد و گفت: «هنوز مطمئن نیستیم، پس بی‌خود، حرفهای الکی نزنید. بگذارید مطمئن شویم، بعد، حالا باید فکری برای برنامه‌های امروزمان بکنیم.» حسین گفت: «صبر می‌کنیم تا آقای اکبری بیاید، با او مشورت می‌کنیم.» سید گفت: «آقای اکبری؟ مگر نمی‌دانی امروز نمی‌آید، در جلسه که گفت من نمی‌آیم. کار دارم.» کمال گفت: «خوب، زیاد صدایتان را بلند نکنید. صبر کنید، خودمان فکر کنیم و راه‌چاره‌ای پیدا کنیم.» هنوز حرف کمال تمام نشده بود که صدای زنگ مدرسه بلند شد و بچه‌ها را به طرف حیاط کشید. علی با ناراحتی، نگاهی به پلاکاردها و چوبها انداخت و گفت: «مرا بگو که با چه زحمتی این چوبها را پیدا کردم، اگر می‌دانستم که نمی‌توانیم...» سعید که جلو در کلاس رسیده بود گفت: «تو هم که هنوز هیچ نشده ناامید شده‌ای، صبر کن تو، هر طوری شده مراسم را برگزار می‌کنیم، آنقدر شعار می‌دهیم که خودش از مدرسه بیرونمان کند.» حسین دم در کلاس جلوی کمال را گرفت و گفت: «چطور است، از همین الآن بچه‌ها را خبر کنیم و آنها را ببریم توی خیابان، تا آخر مراسم که در باز است.» کمال گفت: «نه،‌ممکن است بهفمد که باباعلی این خبر را به ما داده و برای او بد شود.» بعد از تمام شدن مراسم صبحگاهی، ناظم بلندگو را جلو دهانش میزان کرد و شروع به حرف زدن کرد. اما معلوم بود که لحن حرفهایش فرق کرده بود. انگار می‌خواست بچه‌ها را بترساند. می‌خواست آنها را نسبت به انقلاب بدبین کند، می‌گفت: «بچه‌های عزیز، این غوغایی که در مملکت بر پا شده، کار عده‌ای وطن‌فروش است. هیچ فرد وطن‌پرستی، حاضر نمی‌شود این آشوبها را به راه بیندازد و خانه‌های مردم را به آتش بکشد. خودتان که دارید می‌بینید، هر جا می‌روی آتش برپاست، در هر گوشه و کناری، لاشة ماشین سوخته‌ای به چشم می‌خورد. همین‌طور در مدرسه‌ها؛ مدرسه جای درس خواندن است، نه جای شلوغ کاری؛ پدر و مادرهای شما کار می‌کنند و زحمت می‌کشند که شما درس بخوانید، نه اینکه به اینجا بیایید و دنبال وطن‌فروش خائن بیفتید و جنجال به‌پا کنید. خیلی مواظب باشید، گرگهایی کمین کرده‌اند که شما، بره‌های بی‌تجربه را پاره پاره کنند و بخورند...» با شنیدن این حرفها، خون همة بچه‌ها را به جوش آمده بود؛ همه می‌خواستند، از سکو بالا بروند و دهان ناظم را خورد کنند. ناگهان صدای «مرگ بر شاه» یکی از بچه‌ها حرفهای ناظم را قطع کرد. کمال صدای سعید را شناخت. بچه‌ها انگار منتظر جرقه‌ای بودند، بلافاصله فریاد «مرگ بر شاه» همه به آسمان بلند شد و صدای بلندگو را محو کرد. کمال برگشت و به بچه‌ها نگاه کرد. سعید روی شانه‌های مجید نشسته بود و شعار می‌داد: «بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه». با سر و صدای بچه‌ها، معلمان و مدیر مدرسه هم از دفتر بیرون آمدند. در حیاط غوغایی به پا بود. ناظم از پشت بلندگو فریاد می‌زد: «ساکت، ساکت باشید...» اما کسی توجه نمی‌کرد. معلمها از آن بالا بچه‌ها را نگاه می‌کردند و لبخند می‌زدند. بعضی‌ها هم ترسیده بودند. کمال از بچه‌ها جدا شد و پیش آقای مدیر رفت. صورت مدیر عرق کرده بود و رنگش مثل گچ سفید شده بود. با دیدن کمال، گفت: «این چه وضعی است، دست بردارید، مگر قرار نبود شلوغ‌کاری نکنید؟» کمال که کمی ترسیده بود گفت: «مگر چه کار کرده‌ایم، اصلاً تقصیر ما نیست آقا...» مدیر با همان حالت عصبانی گفت: «پس تقصیر چه کسی است؟ این سر و صداها برای چیست؟ اگر به من رحم نمی‌کنید، به خودتان رحم کنید. آن روز به شما گفتم، طوری رفتار کنید که نیایند همه را به زندان بیندازند و در اینجا را ببندند.» کمال به آرامی گفت: «اجازه بدهید آقای طاهری.» مدیر گفت: «چه می‌گویی، بگو ببینم!» ـ آقا، اگر شما حرفهای آقای ناظم را گوش می‌دادید، متوجه می‌شدید که این سر و صداها، تقصیر چه کسی است. شما که نبودید تا حرفهای آقای ناظم را بشنوید.» ـ مگر ناظم چه گفته؟ کمال حرفهای ناظم را برای مدیر بازگو کرد؛ معلمهایی هم که دور آنها جمع شده بودند، ناراحت شدند، یکی از آنها گفت: «مثل اینکه آقای ناظم در این کشور زندگی نمی‌کند! این چه حرفی است، یعنی سی و شش میلیون نفر، همه وطن‌فروش هستند!» دیگری گفت: «عجب آدم نفهمی است، دارد به مقدسات مردم توهین می‌کند، انتظار دارد کسی صدایش در نیاید، هه...» هنوز صدای شعار بچه‌ها بلند بود. مدیر به کمال گفت: «خوب حالا برو بچه‌ها را ساکت کن تا من با آقای ناظم صحبت کنم.» کمال گفت: «آقا! من که نمی‌توانم بروم آنها را ساکت کنم، آنها می‌خواهند بروند بیرون و تظاهرات کنند؛ مثل مدرسه‌های دیگر. اما آقای ناظم دستور داده در را ببندند.» مدیر که حوصله‌اش سر رفته بود، پیش ناظم رفت و داد کشید: «این چه وضعی است که درست کرده‌اید، شما مسئول نظم مدرسه هستید، نه اینکه اینجا را به هم بریزید.» ناظم که خیلی عصبانی شده بود، فریاد زد: «آقای طاهری! همة این سهل‌انگاریها به عهده شماست، من این را به مقامات بالا گزارش می‌دهم، مملکت در خطر است، شما هم مسئول این مدرسه هستید، آن وقت به حرف چهار تا بچه گوش می‌دهید.» مدیر که از لحن حرفهای ناظم عصبانی شده بود گفت: «من دوست ندارم کسی در کارم دخالت کند، اگر من مسئول هستم، اجازه بدهید هر طور خودم صلاح می‌دانم، عمل کنم.» ناظم که از شدت ناراحتی می‌لرزید و زبانش بند آمده بود، آنجا را ترک کرد و به دفتر رفت. بچه‌ها که شاهد این صحنه بودند، با رفتن ناظم تکبیر گفتند و به نفع مدیر شعار دادند. مجید از فرصت استفاده کرده پلاکاردها و عکسهای امام را بین بچه‌ها تقسیم کرد؛ بعد هم دوباره شعارهایش را شروع کرد: «شاه سگِ زنجیریِ آمریکاست...» باباعلی با خوشحالی در مدرسه را باز کرد و بچه‌ها مثل پرنده‌هایی که از قفس آزاد شوند، به خیابان پریدند و به طرف دانشگاه به راه افتادند. حسین فتاحی منبع: قصه‌های انقلاب ـ کتاب دوم

آفتاب بهمن

برخیز که نوبهار آمد سرمست به بوی یار آمد از دامن لاله‌زار بهمن گل جوش زد و به بار آمد □ بشنو ز من این ترانه، بشنو این نغمۀ عاشقانه بشنو فریاد جهان طراز تکبیر از حنجرۀ زمانه بشنو □ از دامن دشت‌های «والفجر» بگذشت شب و غبار برخاست اهریمن نابکار بنشست از پای چو تکسوار برخاست □ گنجینۀ کارگاه هستی در مقدم او گهر پراکند لعل از لب گل‌فشان فرو ریخت تا غنچه به باغ زد شکرخند □ از خواب قرون، زمانه برخاست با نغمۀ انقلاب بهمن از چهرۀ رهبر خردمند تابید چو آفتاب بهمن **************************** شعر بالا از سروده‌های مشفق كاشانی است. عباس كی‌منش ملقب به مشفق كاشانی به سال 1304 شمسی در شهر كاشان پا به عرصه هستی گذاشت. تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در زادگاه خود و تحصیلات دانشگاهی را تا اخذ درجه فوق لیسانس در دانشگاه تهران به پایان برد. تاكنون علاوه بر انتشار حدود سی مجموعه شعر از آثار گذشتگان و شاعران معاصر در زمینه های مختلف، ده مجموعه شعر از آثارم نیزبه شرح ذیل توسط ناشران مختلف به بازار شعر و ادب عرضه شده است: سرود زندگی ، سراب آفتاب ، آذرخش ، آینه خیال ، گزینه ادبیات معاصر ، شب همه شب ، هفت بند التهاب ، پنجره ای به آفتاب ، در صلای غم ، تضمین 12 بند محتشم كاشانی ، سیرنگ. او با اخذ درجه فوق ليسانس به تدريس مشغول شد و مدت 37 سال در آموزش و پرورش به تربيت نسل جوان كشور پرداخت. «خاطرات»، «هفت بند التهاب»، «انوار 15 خرداد»، «سوگنامه امام(ره)»، «مجموعه شعر جنگ» و ... از آثار كاشاني به شمار مي‌آيد.

نقاشی: «فیضیه» - اثری فیگوراتیو از قیام 15 خرداد

مینو خانی؛ دانشجوی دکترای تاریخ هنر اشاره: مطالعه تاریخ هنر نشان می دهد که اتفاقات اجتماعی یکی از موارد مهمی است که تغییر و تحول بنیادین در آثار هنری ایجاد می کند. انقلاب اسلامی ایران با تغییر و تحول بنیادینی که در اساس جامعه به وجود آورد و هنرمند انقلاب در راستای ایدئولوژی انقلاب و تبلیغ آرمانها و شعارهای انقلاب به ایجاد اثر پرداختند. 15 خرداد 1342 به عنوان بستری که زمینه ساز انقلاب اسلامی شد، یکی از اتفاقاتی است که توجه هنرمندان انقلاب را به خود جلب کرده است. «فیضیه» اثر حبیب الله صادقی از جمله آثاری است که به این واقعه تاریخی می پردازد. نام اثر: فیضیه نام هنرمند: حبیب‌الله صادقی سال خلق: 1356 تکنیک: رنگ و روغن ابعاد: 320*400 سانتی‌متر اثر «فیضیه» اولین اثر حبیب‌الله صادقی است که بعد از انقلاب در نمایشگاهی که تنها بعد از 10 روز از پیروزی انقلاب در حسینیه ارشاد تهران برگزار شد، در معرض دید عموم قرار گرفت. این نمایشگاه بعد از تهران، در چند شهر بزرگ از جمله رشت، شیراز، قم، اصفهان و تبریز برگزار شد و با استقبال مردم روبرو شد. در این تابلو که اثری دو لته‌ای است، تعداد بسیار زیادی انسان اعم از زن و مرد در هر دو لته آن دیده می‌شود. در لته سمت چپ، افرادی کفن‌پوش به دار آویخته شده‌اند و چند تن دیگر بر روی زمین. صورت همه‌ی کفن‌پوشان پیداست و همه‌، سربندی قرمز دارند. دو مرد نیمه لخت، پشت به تصویر و رو به این جنازه‌ها با هم گفت‌و‌گو می‌کنند. در پلان اول تابلو، مردی طاقه پارچه‌ی سفیدی در دست دارد و جنازها را در آن می‌پیچد. وی در حال کفن کردن جنازه‌ای است که در تابوت دراز کشیده و دست‌های خود را از تابوت بیرون آورده است. پشت سر این مرد، زنی جنازه‌ای کفن‌پوش را بر دوش خود به جلو می‌کشد. در سمت چپ لته چپ، دو مرد بیل به دست در حال پوشاندن قبری هستند که جنازه‌ای در آن گذاشته شده است. در میانه‌ی تصویر، دو زن و دو مرد، بدون نیمه تنه، در حال تشیع تابوتی هستند. زن‌ها نیمه عریان ولی با سری پوشیده هستند. در سمت راست این لته، مردمی که ترس از چهره‌هاشان پیداست، جلوی درب مسجدی جمع شده و به صحنه‌ی کفن‌پوشان و قبرکنان می‌نگرند. پشت سر آن‌ها، پرچم مدوری که در ایام محرم به پا می‌شود ترسیم شده که بر سر آن، پرچم کوچک سرخ رنگی در اهتزار است. پشت سر دارهای آویخته، چند مرد نیمه لخت کریه، طناب دار را می‌کشند. بین آن‌ها و دارهای آویخته شده، ردیف مردانی قرار دارد که یکی از آن‌ها فرد دیگری را بر دوش خود حمل می‌کند. در لته دوم جمعیت زیادی دیده می‌شود. یک مرد جلوی دهان مردی را که رو به لته‌ی سمت چپ و ردیف جنازه‌ها دارد، گرفته و انگشت سبابه خود را به نشانه سکوت بر دهان گذاشته است. پشت سر او، افرادی در سیاهی فرو رفته‌اند و با چهره‌های مبهم و لباس‌های سیاه تابلو را به سیاهی کشانده‌اند. بعضی از آن‌ها، به نظر مردگانی هستند که از قبر بیرون آمده‌اند. در میانه‌ی تصویر، یکی از این افراد، پرچم سفید رنگی در دست دارد. انتهای تصویر، دو مناره با پرچم‌های قرمز رنگ در طرفین یک گنبد خودنمایی می‌کند. آسمان، آبی تیره است و رنگ سبز در تیرگی آن به چشم می‌خورد. آهسته که به سمت راست تصویر حرکت می‌کنیم، بناهایی به پا شده که یادآور شهر است. افراد سمت راست تصویر با هم درگیرند. دو نفر با چشمان دریده، دست‌های مردی را که کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید به تن دارد و چشمانش با دستمال سیاه بسته شده را گرفته و می‌خواهند او را با خود ببرند. مرد دیگری در سمت راست وی، در چنگال فرد دیگری اسیر شده است. اغلب چهره‌ها حالت عادی ندارند، یا چشمانشان دریده و درشت‌تر از ابعاد معمولی چشم انسان است و یا دست و پاهایی بزرگتر از ابعاد انسان‌های نقش بسته در نقاشی دارند. این تابلو چنانچه ذکر شد، اولین اثر به نمایش درآمده از حبیب‌الله صادقی است، اثری به شدت فیگوراتیو و سمبولیک. هنرمند با توجه به روحیه‌ی مذهبی خود و فعالیت‌هایی که در دوران دانشجویی در جهت محقق شدن انقلاب اسلامی انجام داده، سوژه‌ی پایان سال دوم دانشگاه خود را یکی از موضوعاتی انتخاب کرده که ارتباط مستقیم با اتفاقات انقلاب سال 1357 دارد: «واقعه مدرسه‌ی فیضیه‌ی قم». نام اثر نیز هیچ شکی باقی نمی‌گذارد که هنرمند، قصد تصویر کردن اتفاقات این مدرسه را دارد. هنرمند در این اثر، بیشتر از هر چیز به ترسیم چهره و اندام انسانی پرداخته است، فیگورهای انسانی در لباس-های تیره رنگ و چهره‌هایی غیرطبیعی که احساسی از نگرانی و اضطراب را به ببینده منتقل می‌کنند، با دست‌ها و پاهایی بزرگتر از ابعاد منطقی فیگورهای تصویر شده. این فیگورها که در بخشی از تصویر، به شکل جنازه تصویر شده‌اند، حکایت از اتفاقی تلخ و کشتار دارند. نمای گلدسته‌ها و گنبد نیز شهری مذهبی را تداعی می‌کند. صادقی که در گروه دانشجویان مذهبی دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بود، در خلق این اثر از اتفاقات مدرسه‌ی فیضیه‌ی قم که منجر به قیام 15 خرداد 1342 و دستگیری آیت‌الله خمینی شد، تاثیر گرفته است. هنرمند که در زمان خلق این اثر، بسیار جوان و کم تجربه بوده، توانایی خود در خلق اثری پر از عناصر انسانی را به منصه ظهور رسانده است؛ تعداد زیاد فیگورهایی که هر کدام در حال انجام کاری است و از فیگور دیگر قابل شناسایی است. خسروجردی درباره این اثر می‌گوید: «درباره‌ی اثر فیضیه که در ابعاد 2*3 متر و در پاییز سال 1356 ساخته شده است، باید بگویم که صادقی در زمان خلق این اثر، دانشجوی ترم سوم دانشکده هنرهای زیبا بود و متأثر از شخصیت فرانسیسکو گویا، نقاشی اسپانیایی است. او بدون این‌که مدعی باشد، یک استادکار هنرمند آشنا به مسائل اجتماعی بوده و ارائه‌ی پاسخ مناسب به درس‌هایی را که گرفته، در اولویت قرار می‌دهد. صادقی در مقام یک هنرجوی مطلع که روزگاری پیشتر، مدرسه‌ی هنرهای زیبا را به پایان برده است، در همین دوران دانشجویی، دردمندی و حساسیت‌های موجود در ماهیت یک هنرمند متعهد را نیز در خود بارور می‌سازد و جالب است که بخش اعظم این توصیف‌ها در اثر موجود کاملاً به چشم می‌آید. خالق این اثر، نسبت به تأثیرات فرهنگ روایت‌گری شرقی، بی‌توجه نیست و به‌ویژه نقاشی پرده‌نگاری را خوب می‌شناسد. او بر شکستن قید زمان، اصرار می‌ورزد تا ناگفته‌های تلخی را که در مجموع، از یک قصد منشاء می‌گیرد، در یک اثر به تصویر درآورد. هر چند که به مذاق حاکمیت آن روز خوش نیاید*». * خسروجردی، حسین، «بیست سال انقلاب اسلامی در نقاشی معاصر ایران»، فصلنامه طاووس، شماره 2 ، زمستان 1378، ص 93-4.

ساواکی

مهدی به ساعتش نگاه کرد. سه ساعت از قرارش با حمید می‌گذشت؛ اما هنوز او نیامده بود. دلش شور می‌زد. دوباره دستش را سایبان چشم کرد و به دوردستها، به سوی مرز ترکیه خیره ماند. خداخدا می‌کرد که حمید گیر مأمورین مرزی نیفتاده باشد. دستش خسته شد. برگشت و به پایین تپه و پشت سر نگاه کرد. قاطر کرایه‌ای، آرام و کیفور می‌چرید و حشرات مزاحم را با دمش دک می‌کرد. مهدی به خط‌الرأس تپه رفت و روی تخته سنگی نشست؛ رو به مرز دست به جیب برد و آخرین نامه‌ای را که حمید از طریق یکی از دوستانش فرستاده بود،‌در آورد و باز خواند: «مهدی جان، سلام. حالت چطور است؟ از آخرین دیدارمان یک ماه می‌گذرد. حال من خوب است و شرمنده تو می‌باشم. تو با آنه خدمت نظام وظیفه‌ات را انجام می‌دهی، اما خرج تحصیل مرا می‌دهی. به خدا من از این بابت خیلی به تو مدیون و خجلم. من در شهر آخن تحصیل می‌کنم. صبحها درس می‌خوانم و برای نماز به مسجدی که آقای خاتمی پیشنماز آنجاست، می‌روم. مهدی جان، حالا که شعله‌های انقلاب، آتش به خرمن رژیم پوک شاهنشاهی زده، دیگر طاقت ماندن در اینجا را ندارم. اگر اجازه بدهی، این‌بار به سوریه می‌روم و با توشه‌ای مهم به ایران بازمی‌گردم. موعد دیدار ما، صبح روز هجدهم آذرماه، همان جایی که می‌دانی. قربانت حمید.» □ مهدی، سیاهی کسی را دید که از دور می‌آمد. دل به راه زد و از تپه سرازیر شد. دوید. حمید، عرق‌ریزان با دو کوله بزرگ بر دوش می‌آمد. به هم رسیدند. حمید، کوله‌ها را بر زمین گذاشت و همان‌جا از خستگی بر زمین نشست. مهدی بغلش کرد و بعد شانه‌هایش را مالید و گفت:‌ «چی شده حمید... زهوارت در رفته؟» حمید که نفس تازه می‌کرد، به خنده افتاد و گفت: «هنوز نه؛ اما ...» ـ اما چی؟ خیلی نگرانت بودم. ـ هیچی. کم مانده بود گیر ساواکی‌ها بیفتم. ـ چی؟ ساواکی‌ها؟ حمید بلند شد. مهدی، کوله‌ها را به دوش گرفت. از سنگینی کوله‌ها،‌ بدنش تاب برداشت. حمید گفت: «حالا می‌بینی من با چه بدبختی اینها را از آن طرف مرز تا اینجا آورده‌ام؟» ـ تو ماشاءالله جوانی؛ اما من پیر شده‌ام. خب، حالا تعریف کن، ببینم چه شده. تپه را دور زدند و به قاطر رسیدند. حمید کمک کرد تا مهدی کوله‌ها را روی قاطر بگذارد و جایشان را محکم بکند. ـ از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به جوان لاغر و چشم‌درشتی افتاد که بهم خیره شده بود. یکریز مرا می‌پایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز دیدم این‌طور نمی‌شود. راستش کمی ترسیدم. فکری شدم که نکند ساواکی باشد. خلاصه کنم... نزدیک مرز اتوبوس جلوی یک رستوران ترمز کرد. آهسته بار و بندیلم را برداشتم و دور از چشم دیگران زدم به چاک. تا اینجا یک نفس آمدم. دیگر پیرم در آمد. مهدی گفت:‌ «حالا ببینم بارت چی‌ هست؟» حمید گفت: «اسلحه و مهمات.» مهدی با تعجب به حمید نگاه کرد. حمید گفت: «چرا این‌طوری نگاهم می‌کنی. مگر این سومین بار نیست که از ترکیه برایت سلاح و مهمات می‌آورم؟» ـ آخر چطوری از سوریه ... حمید خندید و گفت:‌ «پدر پول بسوزد! راننده وقتی اسکناسها را دید، مثل موم نرم شد. البته بهش نگفتم بارها اسلحه و مهمات است. گفتم قاچاق است. درجا قبول کرد.» مهدی گفت: «خیلی خوب شد. با اینها می‌توانیم حسابی جلوی ساواکی‌ها دربیاییم.» حمید روی قاطر پرید. مهدی، افسار قاطر را کشید و به سمت روستا راهی شدند. □ حمید گفت: «آخر من بروم جلسه، چه بگویم؟» مهدی دست بر شانه‌ حمید گذاشت و گفت: «باز شروع شد. گفتم که قرار است فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش دور هم جمع بشوند و برای عملیات آینده برنامه‌ریزی کنند. ناسلامتی، تو معاون من هستی. باید جور مرا بکشی. نگران نباش. رئیس جلسه، برادر همت(1)، فرمانده لشکر محمد رسول‌الله (ص) است. با او هم آشنا می‌شوی.» حمید لبخندی زد و گفت: «باشد. بزرگ‌تری گفته‌اند و کوچک‌تری.» مهدی، حمید را هل داد. حمید سوار موتور تریل شد و به سوی قرارگاه شتافت. □ حمید به قرارگاه رسید. بیشتر فرماندهان را می‌شناخت. در گوشه‌ای نشست. به حسین خرازی(2) ـ فرمانده لشکر امام حسین (ع) ـ گفت: «حاج حسین، پس این برادر همت کجاست؟» حاج حسین گفت:‌ «هر جا باشد،‌ سر و کله‌اش پیدا می‌شود.» در اتاق به صدا در آمد و همت وارد اتاق جلسه شد. همه بلند شدند. همت با فرماندهان دست داد و احوالپرسی کرد. چشمان حمید با دیدن او از تعجب گرد شد. همت به حمید رسید. چشمش به حمید که افتاد، مات و متحیر بر جا ماند. هر دو چند لحظه‌ای به هم خیره ماندند و بعد لبانشان کش آمد و همدیگر را بغل کردند. حاج حسین گفت:‌ «چه شد آقا حمید... تو که حاج همت را نمی‌شناختی؟» حمید خندید و حرفی نزد. آخر جلسه بود که مهدی آمد. سلام کرد و کنار حمید نشست؛ اما دید که حمید و همت هر چند لحظه به هم نگاه می‌کنند و زیر جُلکی می‌خندند. مهدی تعجب کرد. نمی‌دانست آن دو به چه می‌خندند. جلسه تمام شد. همت به سوی حمید و مهدی آمد. مهدی گفت: «شما دو نفر به چی می‌خندید؟» حمید خنده خنده گفت: «آقا مهدی، قضیه آمدنم از ترکیه به ایران یادت هست؟ همان موقع را که گفتم یک ساواکی تعقیبم می‌کرد؟» مهدی چینی به پیشانی انداخت و با تأملی گفت: «آهان، یادم آمد... خب؟» حمید، دست بر شانه همت گذاشت و گفت: «آن ساواکی، ایشان بودند.» مهدی جا خورد. همت خندید و گفت: «اتفاقاً من هم خیال می‌کردم شما ساواکی هستید و مرا تعقیب می‌کنید. به خاطر همین، از رستوران نزدیک مرز،‌ پیاده به طرف مرز فرار کردم.» مهدی خندید و گفت:‌ «بنده‌های خدا... الکی الکی کلّی پیاده راه رفتید. اما خودمانیم، قیافه هردویتان به ساواکی‌ها می‌خورد!» خنده فضای قرارگاه را پر کرد. منبع: کتاب آقای شهردار(قصه فرماندهان - بر اساس زندگی شهید مهدی باکری) - نوشته داود امیریان

نقاشی: «دیوارنوشته‌های انقلاب»

عبدالله مهری: مرتضی کاتوزیان ۱۱ تیرماه ۱۳۲۲ در تهران به دنیا آمد. در سال ۱۳۳۹ به طور حرفه‌ای به کار گرافیک و نقاشی روی آورد. در زمینه گرافیک تعداد بسیاری پوستر، آرم، جلد کتاب و بروشور ساخت. سال ۱۳۵۳ مسئولیت برگزاری نمایشگاه بین المللی گرافیک تهران با عنوان گرسنگان آفریقا توسط سازمان جهانی I.A.A را قبول و به انجام رساند و برنده جایزه پوستر همبستگی شد. او از پایه‌گذاران سندیکای گرافیست‌ها در سالهای قبل از انقلاب و ۲ سال عضویت هیات مدیره آن بود. طی سال‌های گذشته در نمایشگاه های جمعی بسیاری شرکت و ۴ نمایشگاه انفرادی برگزار کرد. روز چهارشنبه ۲۹ خرداد ماه 1387 از طرف سازمان یونسکو به پاس فعالیتهای ۵۰ ساله‌اش در زمینه نقاشی و ۳۰ سال تعلیم به جوانان ایرانی لوح تقدیر دریافت کرد. تاکنون ۴ جلد کتاب از آثار نقاشی مرتضی کاتوزیان به چاپ رسیده و تعداد زیادی از آثار او به صورت پوستر ارائه شده است. ۵ تابلوی این نقاش در موزه هنرهای معاصر تهران نگهداری می‌شود. تابلوی «دیوارنوشته‌های انقلاب» یکی از آثار ارزشمند این نقاش است. در ادامه این اثر توسط چند تن از صاحب‌نظران مورد بررسی قرار می‌گیرد. ********************* رضا صفری، کارشناس ارشد تصویرسازی و کارشناس سینما: «دیوارنوشته‌های انقلاب» یکی از مهم‌ترین آثار مرتضی کاتوزیان است. اصولاً تصویر یا Image، پیام خودش را به صورت تصویری به مغز یا از مغز بالعکس متبادر و مخاطب را درگیر می‌کند و این اثر از دو جنبه قابل بررسی است: 1- تحلیل محتوایی، 2- تکنیک. این اثر مرا به حال و هوای دوران اوایل انقلاب و نوستالژی‌ای که آن موقع من داشتم و خیلی خاطرات جالب و رؤیاهای خوبی از آن دوران می‌برد. من تصویری را در اینجا می‌بینم که در سمت راست تصویر، چهرة امام (ره) نقش بسته، در سمت چپ آن، دکتر شریعتی و آن بالا دستی که ظاهراً آغشته به خون و هر کدام نماد و سمبلی از یک اتفاق است. تصویر سمت راست نماد رهبری و جمع کردن گروه‌های مختلف و مبارزات علیه نظامی است که طاغوتی بوده و مردم آن را نمی‌خواستند و به رهبری امام خمینی (ره) به پیروزی رسیدند. تصاویری که در سمت چپ از دکتر شریعتی قرار گرفته و با رنگ قرمز، می‌تواند نشان و نمادی از تفکّر باشد؛ اینکه این انقلاب هم تفکر پشت سرش بوده، هم مردمی بوده و هم با خون و قیام به دست آمده است. یعنی به این راحتی به دست نیامده است. علامت دست در بالا نشانگر همین موضوع است. از جنبه تکنیکی نمی‌توان اشاره کرد که تکنیک این اثر در حد عالی است. ولی می‌توان به جرأت گفت که محتوا غالب بر تکنیک است و هر چقدر در مورد این اثر صحبت می‌شود، ما را به سمت و سوی محتوای اثر می‌کشاند، چون پر است از نمادها و سمبل‌ها و رنگ‌هایی که هر کدام معنای خاصی را در اذهان متبادر می‌کنند. یک تصویر که ظاهراً زنی است، نمادی از مردم و در واقع قشر زنان جامعه است که اسلحه به دست است. یعنی در این انقلاب از هر گروه و دسته و در واقع از هر حزبی که اندیشه‌های امام را قبول داشتند آمدند و به هر حال کمک کردند و به یاری خداوند این انقلاب را به پیروزی رساندند. اما نوشته‌هایی هم در این تصویر می‌بینیم. با شناختی که از آقای کاتوزیان دارم، بیشتر به مسائل انسانی و زندگی و لطافت روح می‌پردازد. مسائل زندگی روزمره، دغدغه اصلی آقای کاتوزیان است، همچنان که در آثار دیگر ایشان می‌بینیم. ولی این تصویر را به عنوان master piece(شاهکار) نام می‌برم، چرا که تصاویر و نوشته‌هایی کنار هم قرار گرفته و در واقع ارائه کننده مطلب اصلی و ذهنیت کامل آقای کاتوزیان است. در خصوص مسائل رنگی که در این اثر به کار رفته، می‌بینیم که زیر تصویر حضرت امام خمینی (ره)، یک قسمت مشکی آورده و روی همان قسمت «درود بر خمینی» و «مرگ بر شاه» می‌بینیم. تصویر بالای این قطعه سیاه، خود نماد و سمبلی است که به هر حال نشانگر پیروزی است. رنگ‌هایی که کلاً در این تصویر به کار برده شده، رنگ‌هایی است که ته‌رنگ‌های آرام و ملایمی دارد. رنگ‌ها و نوشته‌هایی که ما قرمز می‌بینیم و بالاتر از همة اینها علامت خون و دستی که آن بالا قرار گرفته، نماد هیجان و اضطراب است. تصویر دکتر شریعتی که در این سمت قرار گرفته و به رنگ قرمز است. جز نمادی از تفکر و اندیشه نمی‌تواند باشد. رنگ زردی، زیر خاکستری و در واقع قهوه‌ای دیده می‌شود که انگار خورشیدی است که ابر خاکستری و قهوه‌ای آمده روی آن را گرفته و دارد محو می‌شود. آقای کاتوزیان معمولاً از رنگ‌های شاد و رنگ‌هایی که در زندگی روزمره انسان قرار می‌گیرد استفاده می‌کند ولی این تصویر و این اثرش را استثنا قرار می‌دهد و در واقع ما می‌توانیم در این زمینه هم بیشتر به آثار آقای کاتوزیان فکر کنیم. ********************* احسان‌الله محمدی، پژوهشگر علوم و عضو مستقل انجمن پژوهشگران مغز: اجازه بدهید کارهای آقای مرتضی کاتوزیان را با «دیوارنوشته‌های انقلابی»‌اش، مورد نقد و بررسی قرار بدهیم. ابتدا یک توصیف عمومی از کارهای او بیان می‌کنم. مسائل آرمانی را در یک لحظه همراه با واقعیّت و برای اولین‌بار نشان می‌دهد که چگونه، انسان‌هایی که دارای ویژگی‌های انسانی هستند یک لحظة خاص، آنچه را که مُدتها به نام آرمان‌ها‌شان بوده بر روی تابلوی واقعیّت تحقق عینی، می‌دهند و همة آرمان‌ها تبدیل به واقعیت‌ها می‌شود. آثار مرتضی کاتوزیان، پیوند آرمان‌ها با واقعيّت‌هاست و این پیوند، مسئولیت هنر اخلاقی اوست. او در «دیوارنوشته‌های انقلاب» سعی می‌کند به بیننده نشان بدهد که آن چه اعتقادات و باورهای آرمانی یک فرد را تشکیل می‌دهد، در یک خیزش انقلابی و هنری، سرانجام می‌تواند تحقق عملی به خود بگیرد. در «دیوارنوشته‌های انقلاب» که توسط مرتضی کاتوزیان خلق شده، می‌بینیم که پیوند بین انقلاب و اعتقاد دینی را به سادگی و با شعارها و نوشته‌های سادة مردمی که در دیوارهای شهر هست، نشان می‌دهد. از صداقت آنها و بزرگ‌ترین ویژگی انسان‌ها، ایثار و شهادت‌ می‌گوید. در «دیوارنوشته‌های انقلاب» می‌بینیم که مرتضی کاتوزیان صداقت انسان‌های والا را از طریق شعارهاشان و در حقیقت سرنخ باورها و اعتقادات‌شان نشان می‌دهد. بعضی از این شعارها را مورد بررسی قرار می‌دهیم؛ «آمریکا با چین، شوروی مخالفان مسلمین»، این گزاره‌هایی که به صورت یک نوشتار و یک تصویر توسط مرتضی کاتوزیان انعکاس پیدا کرده در «دیوارنوشته‌های انقلاب»، نشان می‌دهد که این باور و این اعتقاد جنبة تحقّق عملی به خود می‌گیرد و باعث می‌شود که با حرکت‌های متن و عبور از شرایط ظاهری فردی، هر کسی یک قهرمان عاقلانه و عاشقانه بشود، به قدرتهای آمریکا و اسرائیل، به چین و شوروی دهن‌کجی کند و برای برقراری عدالت و محبت واقعی بر مبنای دینی و منشأ الهی اقدام ‌کند. درست در کنار آن از کلمة شناخت استفاده می‌شود و مرتضی کاتوزیان این ویژگی را طرح می‌کند که آنچه باعث شد تمام حرکت‌های انقلابی آغاز بشود و ناگهان یک خواب‌آلودگی به بیداری تبدیل شود، مسائل شناختی و خود کلمه شناخت بود که فرای تمام ارتباطات است. همین شناخت مردمی بود که باعث و آغازگر حرکت‌های انقلابی شد. کاتوزیان سعی می‌کند دقیقاً از دو تصویر استفاده کند؛ یکی از تصویر امام (ره) به عنوان یک شخصیت تحریک‌کننده و آغازگر برای تمام گروه‌ها و تصویر شخصیت دیگری (دکتر شریعتی) که درست مثل ویکتورهوگو با کتاب بینوایان در انقلاب فرانسه بود. همان دهن‌کجی که ویکتورهوگو به حرکت‌های استعماری آن زمان داشت با تصویر دکتر شریعتی مشخص می‌شود. نقش روشنفکر دینی، علمی و آکادمی و الگوی شریعتی هم دیده می‌شود. دقیقاً می‌بینیم که تا زمانی که ما در بازی با الفاظ و در بازی با ظواهر باشیم هیچ حرکت انقلابی پیدا نمی‌شود. در آن لکه‌خون به عنوان اثر انگشت می‌بینیم که در این لحظة خاص از تاریخ باید به عبور از ظواهر و جسم و مال خودمان دست بزنیم و به شهادت توجّه نماییم تا معنای حقیقی رخ بگشاید. اگر گذشت‌ها و شهادت‌ها نبود هرگز انقلابی تحقق نمی‌یافت در سال 1357. آغازگر همة حرکت‌ها زمانی بود که انسان‌ها مبارزة خودشان را در عبور از جان خود، به اصطلاح کلید زدند و اگر این حرکت نبود و همچنان خودخواهی‌ها وجود داشت ما هرگز نمی‌توانستیم حرکت انقلابی انجام بدهیم. در «دیوارنوشته‌های انقلاب»، «درود بر خمینی و مرگ بر شاه» نشان می‌دهد که چطور انسان‌ها درون خودشان (انقلاب) را مطرح می‌کنند؛ تغییرات درونی انسان‌ها را نشان می‌دهد، انسان‌هایی که به گونه‌ای اسیر ظاهری آرام کننده بودند ناگهان به یک حرکت و تغییر درونی به صورت یک انقلاب اقدام نمودند. نسل‌هایی که سال‌ها توسط گروه‌های قهری، اسیر بودند نهراسیدند و فریاد آگاهی و بیداری را در حرکتی به نام به یک انقلاب مطرح کردند. شعار «درود بر خمینی» آغاز عهد و میثاق است. اگرچه ما افکار متنوعی داریم اما این کثرت ما محور حدت دارد و آن هم شخصیّت امام خمینی (ره) است. این حرکت همچنان هم ادامه دارد. یعنی حماسة انقلاب به یک دوره و عصر تبدیل شد، یعنی ما تا زمانی می‌توانیم مسیر موفقيّت را طی کنیم که تک لحنی را برای تمام لحن‌ها داشته باشیم، یعنی وحدت در کثرت، یا تک‌لحن در کثرت لحن‌ها. زندگی‌هایی که در تابلو می‌بینید غم‌زدگی‌هایی همراه با طغیان و شور و حرارت است و رنگ قرمز به همان غم‌زدگی و ناراحتی، شور و شادی انقلابی می‌دهد. متن قرمز حکایت از این مسأله دارد که سکون غم‌زدگی، از انرژی رنگ قرمز استفاده می‌کند و شور و حرارت انقلاب، سنگ سیاه غم‌ها را هم برای خودمان و هم برای آیندگان از بین می‌برد و امید می‌آفریند. مرتضی کاتوزیان برای اولین مرتبه در تصویرهایش، نشان می‌دهد که بین آرمان‌ها و بین واقعیت‌ها هیچ فاصله‌ای وجود ندارد و برای رسیدن به آرمان‌ها باید ابتدا از واقعیت‌ها شروع کرد و زمانی که ما به واقعیت‌ها تحقق عملی بدهیم سرانجام به آرمان‌ها هم می‌رسیم. مرتضی کاتوزیان تأکید دارد که انقلاب و انقلاب هنری از زمانی آغاز می‌شود که صادقانه و به صورت بسیار سریع و ساده، واقعیت‌ها را نشان بدهیم و این واقعیت‌ها هستند که می‌تواند با انتظار، پیوند پیدا کند. در واقع کار مرتضی کاتوزیان اضافه شدن اِکسپرشن (Expression) یعنی بُروز ذهنی به فکت‌ها (واقعیت‌ها)ست. ‌ابتدا و بَعدَش انتزاع در پیوند بین این دو، جدانشدنی است. به هر حال «دیوار‌نوشته‌های انقلاب» اثر مرتضی کاتوزیان با استفاده از رنگ سعی می‌کند که یک جنبة‌ هدایت بخشی داشته باشد، برای اینکه در تاریخ هنری ثبت شود. در واقع فلسفة و مفاهیم دینی همراه با تصاویر در اثر مرتضی کاتوزیان پیوند دارد و دقیقاً نشان می‌دهد هر دوی اینها یکی است. به صورتی که وقتی بیننده به اثر مرتضی کاتوزیان نگاه می‌کند انگار که تمام زندگی خودش را در آن می‌بیند، زندگی حال و آینده‌اش را. آثار مرتضی کاتوزیان خود زندگی است. ********************* کیومرث قورچیان، نقاش: موضوع این تابلو مربوط است به سال 1357؛ ایامی که اتفاقات و فضایش برای من قابل لمس بود. آن ایام کار هنری به طور جدی صورت نمی‌گرفت یا اگر پیش می‌آمد افرادی بودند که مبتدی بودند. خیلی مهارت نداشتند. البته در میان آنها معدود کسانی هم بودند که مهارت داشتند مثل استاد مرتضی کاتوزیان. ولی به هر حال فضای آن روز اقتضاء می‌کرد که هر کسی دستی به قلم داشت و می‌توانست حضور خود را در آن دوران تعریف بکند تابلوی نقاشی عرضه می‌کرد. زیرا این فرصت را ایجاد می‌کرد که مقداری به شعارها و موضوعات غالب بر جامعه توجه شود و کلمات و جملات و شعارهایی که روی دیوار بوده به تابلو انتقال یابد؛ با آن ذوق و شوق و احساس هنرمندانه و انتخاب زاویه دید و چیزهایی که احیاناً به فضای عینی و واقعی می‌توان افزود. اثری از یک مقطع تاریخی و تا حدود زیادی مستند جای قدرشناسی و تقدیر و احترام دارد. به هر حال، هنرمندی با آن سوابق و توانمندی‌ها در آن موقعیت چنین کاری را انجام داده و کماکان بعد از آن، شخصاً خاطرم نمی‌آید کسی چنین کاری را انجام داده باشد. استاد کاتوزیان بیشتر آثار رئالیستی و بیشتر تزئینی خلق می‌کند و آموزش می‌دهد. ایشان موضوعی کار کرده و موضوعاتش هم مربوط به مسائل خاص و مشخص و عمومی بوده و برای تاریخ پرفراز و نشیب انقلاب، اشاراتی به مبانی مذهبی و اعتقادی و نیز مبانی راهبردی و رهبری دوره انقلاب، متون ادبی و نوشتاری و دانشمندانی مثل دکتر علی شریعتی دارد. نکته‌هایی که به صورت خط‌نوشته‌ای بر دیوار، آن هم زیر پنجره آورده، مصداق یک نگاه، عبور یا منظر است که انسان می‌تواند از آن با خیال خود و با واقعیت و عنوان کردن کلماتی چون آمریکا ـ چین ـ شوروی یا کلماتی چون مسلمین و اسرائیل عبور کند. آن موقع که مردم توی خیابانها بودند انگار چین یک موضعی گرفته بود و این خوشایند مردم نبود، اگرچه با چین تعارض آن چنانی به لحاظ سیاسی و انقلابی نداشتیم. آن موقع رهبر چین به ایران آمده بود، در حالی که مردم معترض به رژیم گذشته بودند. این در ذهن مردم مانده بود که عنوان بکنند و به هر حال امریکا، چین و شوروی، این سه کشور مورد حمله مردم بودند. در تابلو، اسرائیل هم به رنگ دیگری نوشته شده، گویی که شخص دیگری آمده و آن را نوشته و هنرمند اینها را یکجا دیده و قید کرده و از نظر ترکیب رنگی یک فضای خاکستری را می‌بینیم. آن دوره، یعنی سال 1357، سال خونباری بوده و با پنجه خونی که بر دیوار نقش بسته یا تصویر دکتر شریعتی به رنگ قرمز، این موضوع عیان شده است. رنگ‌ها به صورت جدی و معترضانه نیست و رنگ خاکستری کمک می‌کند تا ما عناصر را و رنگ قرمز نوشته روی دیوارها را بهتر ببینیم. این فضا با عکسی که از امام خمینی (ره) بر دیوار چسبیده تلفیق شده است. آن زمان شهامت می‌خواست چنین تصویر یا عکسی را روی دیوار دید. تابلو در سال 1358 کشیده شده اما موضوع آن مربوط به سال 1357و بخشی از آن مربوط به سال 1356 است؛ با تصویری از دکتر شریعتی که در آن زمان نقش داشته و آثارش در دست مردم بوده است. سایر رنگها زیاد تند نیستند و شاید رنگهایی هستند که فرآیند و دورنمایی را بر ذهن مخاطب متبادر بکنند؛ اگر رنگها جدی بودند نگاه انسان را متوقف می‌کرد.

اعلامیه

خبر لو رفتن یدالله را از دهان مادرم شنیدم. از ترس رنگم کبود شد. تا خود مسجد محله‌مان دویدم. دو پله یکی بالا رفتم. یدالله خونسرد در حال دسته کردن اعلامیه‌ها بود. ـ یدالله لو رفتی؟ مادرم می‌گفت مأمورها آمده بودند سراغت! با کنجکاوی نگاهم کرد. دسته‌های اعلامیه را بالا برد و با خنده تکانشان داد: همین امشب به در و دیوار می‌چسبانیم. ازاین حرفش خشکم زد. فکر کردم اشتباه شنیده‌ام. دهان باز کردم که چیزی بگویم، اما او فریاد زد: ـ چرا ایستادی و برّ و برّ نگاهم می‌کنی؟ بیا کمک کن! بی‌حرف به کمکش رفتم. تا شب اعلامیه‌ها را دسته‌بندی کردیم. یدالله حتی یک‌بار هم به موضوع لو رفتنش اشاره‌ای نکرد. با خودش خلوت کرده بود. می‌دانستم دارد نقشه پخش اعلامیه‌ها را توی سرش می‌کشد. ـ چرا صدایت درنمی‌آید؟ ـ‌گذاشتمش برای شب. ـ شب؟! ـ آره، شب. به موقع می‌فهمی! آسمان چنان تاریک بود که هر چند وقت یک‌بار یدالله را گم می‌کردم. تو خرابه‌ای ساک پر از اعلامیه‌اش را روی زمین گذاشت و آنها را بیرون کشید. از ترس هزارتا چشم در آورده بودم! عرق از شقیقه‌هایم راه افتاده بود. پاهایم سنگین شده بود. یدالله چشمهای تیزش را به صورتم دوخت و آهسته گفت: «خیالت راحت باشد؛ به عقل جن هم نمی‌رسد که ما اینجا باشیم!» آب دهانم را قورت دادم. حس کردم که یک حالت شجاعت خاصی وجودم را در بر گرفت. مثل آنکه قدرت یدالله در من ظاهر شده بود. ـ کجایی مرد؟! با صدای یدالله به خودم آمدم و دوباره دور و برم را نگاه کردم. جز تاریکی و ما، کسی تو خرابه نبود. چمباتمه زدم کنار یدالله که زل زده بود به خیابان روبه‌رو. ـ پس کی باید اعلامیه‌ها را بچشبانیم؟ ـ به وقتش این کار را می‌کنیم، حالا زیاد عجله نکن! با اشاره یدالله، کورمال کورمال به دنبالش راه افتادم. ناگهان صدای ماشینی شنیده شد! سرجایمان ماندیم. دو جیپ نظامی با موتورهای روشن سر چهارراه، پشت سر هم پارک کرده بودند. ـ عجب شانسی! درست سر راهمان هستند. با این حرف یدالله ته دلم خالی شد. فکر کردم باید همان مأمورهایی باشند که به دنبال یدالله بودند. با صدای پارس چند سگ چراغ ماشینها خیابان را روشن کرد. ـ این حیوانها دیگر از کجا پیدایشان شد؟ ـ سگها حواس مأمورها را پرت می‌کنند. ـ اگر جایمان را به مأمورها نشان دهند چی؟ ـ یک کاری می‌کنیم. فکر نکنم زبان‌بسته‌ها با ما کاری داشته باشند. از خونسردی یدالله کلافه شده بودم. او همه چیز را به فال نیک می‌گرفت. به آسمان نگاه کردم. ابرها مثل چشمهای سیاهی به زمین زل زده بودند. ماه به زورگاه گاهی از پشت آنها سرک می‌کشید. خدا خدا کردم نتواند بیرون بیاید. یدالله به طرف ماشینها سرک کشید: ـ نه انگار می‌خواهند تا صبح همین جا بمانند؛ باید کاری کنیم. ـ اگر جلو برویم دیده می‌شویم. بهتر است برگردیم! ـ این همه زحمت کشیدیم؛ هر طور است باید اعلامیه‌ها را بچسبانیم! صدای باز و بسته شدن در یکی از ماشینها سکوت شب را بر هم زد. مأموری در حالی که دست به اسلحه کمری‌اش داشت، گوشه و کنار سرک کشید. سگها دوباره پارس کردند. مأمور چند قدم به طرف آنها برداشت و برگشت. یکهو صدای مأمور دیگری در سکوت نیمه شب طنین انداخت: ـ نکند حیوانها چیزی دیده باشند؟! ـ نه قربان! این حیوانها ولگرد هستند. چیزی حالیشان نیست. ـ با این حال بهتر است گشتی بزنید. گزارش داده‌آند که اون پسره،‌ کلهر توی این محله است. مأمور احترام نظامی گذاشت و به طرف ماشین رفت. وحشت‌زده به یدالله نگاه کردم. مثل آدمی که منتظر مبارزه باشد پشت به دیوار خانه‌ کنار خرابه داده بود. توی چشمانش هیچ ترسی دیده نمی‌شد. ـ اگر ما را دیدند پا به فرار می‌گذاریم با تمام قدرت به دنبال من بدو! نوربالای ماشین مأمورها، ستونی از نور را داخل خیابان کشید. لحظه‌ای بعد ماشین در راستای خیابان به حرکت درآمد. ـ آماده باش! مطمئن هستم اولین جایی را که بگردند خرابه است! با این حرف یدالله، لرزی سر تا پایم را فراگرفت. لب پایینی‌ام را زیر دندان گرفتم و فشردم. ماشینی درست در چند متری خرابه ترمز کرد. گفتم:‌ «کاش اعلامیه‌ها را همین‌جا بگذاریم و فرار کنیم!» ـ نه! حتی اگر نشود، اعلامیه‌ها را با خودمان می‌بریم و می‌سپاریمشان به دست باد! دو مأمور اسلحه به دست از جیپ پیاده شدند. چشمهای از حدقه بیرون‌زده‌شان همه جا را نگاه می‌کرد. یدالله گفت: «دستت را که فشار دادم به طرف بالای خیابان می‌روی!» مأمورها درست روبه‌روی خرابه ایستادند. خودمان را به دیوار آجری چسباندیم. انگار که جزئی از دیوار شده بودیم. یکی از مأمورها به داخل خرابه گردن کشید. چشمهایش برق می‌زد. یکهو دست یدالله را روی مچ دستم حس کردم. لحظه‌ای بعد فریاد یدالله تو دل تاریک شب ترکید؟ ـ مرگ بر شاه... مرگ بر شاه... با تمام قدرتی که داشتیم به طرف بالای خیابان دویدیم. مأمورها به دنبالمان دویدند. یدالله بی‌آنکه نفسی تازه کند، همچنان شعار می‌داد. مأمورها در حالی که تعقیبمان می‌کردند، فریاد ایست، ایستشان لحظه‌ای قطع نمی‌شد. یدالله یک دسته اعلامیه به طرفشان پرت کرد. باد اعلامیه‌ها را به سر و صورت مأمورها کوبید. صدای شلیک تیری شنیده شد. برای لحظه‌ای از حرکت ایستادم. ـ مگر دیوانه شده‌ای، الان است که مخت را داغان کنند. تو یکی از کوچه‌ها پیچیدیم. یدالله تندتند اعلامیه‌ها را از بالای در به داخل حیاطها می‌انداخت و شعار می‌داد. جلوی در خانه کسی که یدالله را لو داده بود ایستادیم. یدالله در حالی که مشت به در می‌کوبید با تمام صدایی که در گلویش داشت فریاد زد: ـ مرگ بر شاه... مرگ بر شاه... منبع: کتاب غریبه - بر اساس زندگی شهید یدالله کلهر - از مجموعه قصه فرماندهان - نویسنده: داود بختیاری دانشور

شعر: «تا شکوفای فجر»

چشمه‌های سرشک خشکیده است بس که معراج خاکیان دیده است برگ سبز بهار گلگون است دلمان را مگو مگو، خون است پردة لاله همدم اشک است گونه‌ها غرق شبنم اشک است این نوایی که نای من دارد قصه از دردهای من دارد در بهاریم و برگ ریزان است سخن از رفتن عزیزان تاست میهمانان خاک گلگونند تپش قلبهای محزونند چشمها را نگاه فریاد است اشکها را ز رفتگان یاد است دشتها را حکایت از لاله است چشمها را طراوت از ژاله است لیک این اشک و خون و آه و الم دفتر لاله‌ها و اشک قلم به امید طلوع فریاد است که طلوعش غروب بیدادست به شکوه جوانه‌ها سوگند به تب سبز دانه‌ها سوگند که ز پا هیچ و هیچ ننشینیم تا شکوفای فجر را بینیم عاقبت آن سوار می‌آید بیقراران! قرار می‌آید   ××××××××××××××××××××××××× پرویز بیگی حبیب‌آبادی در سال 1333 در اردستان متولد و از سال 1348 تاکنون ساکن تهران می‌باشد. تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی ادبیات فارسی ادامه و تاکنون به‌عنوان مسئول صفحات ادبی برخی از نشریات، دبیر کنگره‌های سراسری شعر دفاع مقدس، نویسنده برخی از برنامه‌های صدا و سیما، مسئولیت در تعدادی از شوراهای شعر و همکاری ادبی با نشریات و مراکز مختلف ادبی فعالیتهایی داشته است، همچنین با نشریات جانباز، بنیاد، آتیه، کیهان، اطلاعات، جمهوری اسلامی، ایران، همشهری و جام‌ جم همکاری داشته است. از میان آثار او مجموعه‌ شعرهای غریبانه و آن همیشه‌سبز تاکنون دوبار جزو آثار برتر ادبیات دفاع مقدس شناخته شده. همچنین او از سوی وزارت ارشاد به‌عنوان یکی از 15 شاعر برتر بعد از انقلاب معرفی شده است. آثار او عبارتند از: غریبانه (مجموعه شعر)، حماسه‌های همیشه (3جلد)، گل، غزل، گلوله، آیینه در غبار (تأملی در تذکره‌های شعر فارسی)، اهل قلم، گزیده ادبیات معاصر (دفتر 26)، آن همیشه‌سبز (مثنوی دفاع مقدس). شعر تا شکوفای فجر از سروده‌های این شاعر است.

داستان: «اعدامی شماره بیست و پنج»

تفنگ را با گیره آهنگری روی چهار پایه آهنی محکم کرده. نوک مگسک درست زیر دایره سیاه بزرگی افتاده که ده دوازده متر جلوتر روی یک تیر چوبی کشیده شده. یک بار دیگر به پشت تفنگ می رود تا از نشانه روی اش مطمئن شود. هیچ وقت برای نشانه رفتن اینقدر وسواس نداشت. همیشه با اولین نگاهش، تیر به وسط هدف می خوابید. یاد اولین روزهایی می افتد که با لباس سربازی ارتش، تیر اندازی با تفنگ ژ-3 را یاد می گرفت. "نوک مگسک، زیر نقطه سیاه". هنوز نگاه معنی دار فرمانده در اولین روز تیر اندازی توی خاطرش باقی مانده. همان نگاهی که با خوردن اولین تیر وسط سیبل، روی ایرج سنگینی کرد. از همانجا که نشسته، تمام محوطه چهاردیواری را می پاید. می داند که بیرون از اینجا خیلی ها دنبالش هستند. چون هم از ارتش فرار کرده و هم تفنگ دزدیده. ایرج از جا بلند می شود و این بار جلوی چهارپایه زانو می زند. باید ریسمانها را هم چک کند. هر دو ریسمان به ماشه بسته شده اند. یکی از جلوی چهارپایه آویزان است و یکی از پشتش. ته ریسمانها را به دو تا سنگ ترازوی دو کیلویی وصل کرده و وزنه ها را از دو طرف چهارپایه آویزان کرده. این مساوی بودن وزنها باعث شده تا ماشه سر جای خودش ثابت بماند. نه به عقب کشیده شود و نه به جلو. محکم بودن ریسمانها، لبخند رضایتی گوشه لب ایرج می اندازند و پشت بندش آه بلند افسوس از گلویش بیرون می آید و سینه اش را خالی می کند. قفسه سینه اش را می مالد تا شاید دردش کمی آرام شود. اما سینه اش خیلی زخمی تر از آن است که با این مالش آرام شود. زخم هایی که به واسطه سرسپردگی هایش توی ارتش و گارد و زندان اوین به عمق سینه اش نشستند. ایرج ریسمان جلوی تفنگ از وسط یک شمع بلند رد کرده، طوری که اگر شمع درست به نیمه برسد، ریسمان صد درصد پاره می شود. آنوقت است که سنگ جلوی چهارپایه به زمین می افتد، تعادل وزنه ها به هم می خورد، ماشه با سنگ پشتی به عقب کشیده می شود و "آتش". نگاهی به ساعتش می اندازد. چهار و نیم صبح. تا طلوع آفتاب یک ساعت و نیم بیشتر باقی نمانده. کمرش را راست می کند و سیگاری به لب می گیرد. دو شبی هست که خوابش نمی برد. یاد زندانی ها می افتد. همانها که شبهای قبل اعدامشان را می گذراندند. آنها هم شبهای آخر را نمی خوابیدند. از دلهره به خودشان می پیچیدند. گریه می کردند. دعا می خواندند. خیلی هاشان دوست داشتند که حداقل یک هم سلولی کنارشان باشد. فرق نمی کرد که غریبه باشد یا آشنا. از جنس خودشان که بود کفایت می کرد. یک نفر تا با او صحبتی، وصیتی، یا درد دل محرمانه ای بکنند و یا دست کم سر روی شانه هایش بگذارند و گریه ای بکنند تا کمی بار دلشان سبکتر شود. اما حیف که شبهای آخر باید سر روی دیوار سرد انفرادی می گذاشتند و چشم انتظار طلوع سرد آفتاب روز اعدام می ماندند. به طرف ساک وسایلش می رود. می خواهد چند آیه ای از قرآن را بخواند. قرآن را که بیرون می کشد سجل شناسنامه اش هم بیرون می افتد. سجل را برمی دارد و چهارزانو می نشیند. نام: ایرج. نام خانوادگی: پاپی، فرزند حشمت. متولد 1326. محل تولد دورود. دلش پر می زند به سمت دورود و بر می گردد به دوران کودکی اش. همان روزهایی که عمو حیدرش به او یاد می داد که چطور تفنگ به دست بگیرد. چقدر آرم روی لوله برنو برایش جذاب بود. نه سالش بود یا ده؟ درست توی خاطرش نیست. هرچه بود، آنقدر کوچک بود که تفنگ لنگر انداخت و او زمین خورد. آنروز چقدر عمو حیدر به او خندید. به پسر خودش همایون هم خندید. از آن روز به بعد، پسر عمو ها یک سال توی سینه کش تپه ها دویدند و آنطور که عموحیدر نسخه داده بود، از شاخه های گردو آویزان شدند تا بازوها و گرده هایشان قوام پیدا کرد و تفنگ توی دستهایشان سبک شد. اولین روزهای ییلاق سال بعد بود که شروع به تمرین قلق گیری و تیر اندازی با تفنگ برنو کردند. آب برف ها، رودخانه سزار را به طغیان انداخته بود و دریاچه گهر پر شده بود از پرنده مهاجر. چقدر مزه اولین تیری که شلیک کرد شیرین بود. صدا توی کمر کش کوه پیچید و پرنده های خواب آلوده از ترس به هوا بلند شدند. چند صد متر جلوتر، آب آرام دریاچه به هوا پاشیده شد. هنوز لذت و خماری آن تیر توی تن ایرج لرزه می اندازد. از همان روز بود که صمیمی ترین همدم ایرج شد تفنگ و کارش به اینجا کشید که لرزان ایستاده. وسط چهاردیواری حیاط یک انباری متروک، نزدیک بهشت زهرای تهران. ایرج روی زمین چمباتمه می زند و بی اختیار شروع می کند به خواندن ترانه محلی «تفنگ دردت وجونم»: تفنگ حیفه که آهو بکشی آهو قشنگه تفنگ حیفه بکشی کوک کوهی رنگارنگه تفنگ بزه وه او دزد فراری تفنگ جا گله کت سینه پلنگه تفنگ دردت وه جونم تفنگ بی تو نمونم.... (1) به سمت تیر چوبی می رود که دو روز پیش توی زمین کاشته و پایه اش را با سیمان محکم کرده. با کف دست چند بار محکم به سینه تیر می کوبد. دو دستش را دور تیر قلاب می کند و زور می زند تا تکان تکانش بدهد. محکم بودن تیر چوبی، خنده تلخی روی لبهایش می نشاند. یاد تیرهایی می افتد که اوایل بهار، زیر سیاه چادرها علم می کردند. پانزده شانزده ساله که شد، دیگر می توانست تیرهای چوبی را به تنهایی جابه جا کند و سیاه چادر تابستان را توی سراشیبی علفزار علم کند. به نوجوانی خودش حسودیش شد. چه قد و بالایی به هم زده بود. همیشه موقع علم کردن سیاه چادرها عجله داشت. زود می خواست کار را تمام کند تا به همراه همایون تفنگ هایشان را بردارند و بزنند به دل کوه های نیمه برفی. عاشق شکار کبک بود. پرنده را توی هوا می زد. فشنگهایی که صبحها توی کیسه کمری اش می ریخت با کبکهایی که غروب روی کمرش ردیف کرده بود، مساوی بودند. حتی یکی دوبار با یک فشنگ دو تا شکار را زده بود و آمار کبک هایی که زده بود از فشنگهایش بیشتر شده بود. برمی گردد و از ساک مسافرتی اش قرآن را برمی دارد. یک گوشه ای می نشیند تا برای خودش فاتحه و یاسین بخواند. اما جرات زمزمه حتی یک آیه از آن را هم ندارد. انگار که عین نجاست شده باشد، دیگر در خودش لیاقت قرآن به دست گرفتن را هم نمی بیند. با پس مانده صداهای ته گلو با خودش حرف می زند: " ههههی ایرج. تو دیگه ذاتت کثیف شده. کل دریاچه گهر رو هم خرجت کنن تمیز نمی شی که نمیشی" ایرج روی باد همین حرف می خوابد و به یک سال قبل بر می گردد. همان شب که پدربزرگش را دفن کردند و او به همراه عمو حیدر و همایون بالای مزارش تا صبح قرآن خواندند. تا همین یک سال پیش چقدر پاک بود. توی خاطراتش یاد دختر عمویش افسانه می افتد. آنشب چقدر چشمهای افسانه زیبا شده بودند. باورش نمی شد که گریه اینقدر یک دختر را زیبا می کند. چشمهای افسانه همیشه زیبا بودند. حتی همین هفته پیش که داشت به او التماس می کرد نگذارد همایون را تیر باران کنند. ای کاش وارد ارتش نمی شد و کاش وسوسه کار و سکونت توی تهران را کسی پیش گوشش زمزمه نمی کرد. اگر به عقب بر می گشت، آنروز که فرمانده اش به خاطر مهارتش توی تیر اندازی، او را از صف بیرون کشید و به دفترش برد، ساکش را برمی داشت و به دهشان بر می گشت. کاش اینقدر احمق نبود و گول آن جیپ اختصاصی را نمی خورد که او را مستقیم به سمت زندان اوین برد. وقتی از درب زندان گذشت، دیگر همه چیز تمام شد و شکار به تله افتاد. زود درجه گروهبانی را به سر دوشش چسباندند و حقوقش را چند برابر کردند. وعده رتبه در ارتش و خانه در کوی گارد شاهنشاهی ایرج را مثل خمیر نرم کرد و از لای درب آهنین زندان فرستاد توی جوخه اعدام. خشم و حرص با هم روی سر ایرج هوار می شوند. ایرج سرش را بین دستانش نگاه می دارد و صورتش را لای زانوهایش فرو می کند. اما باز هم طاقت نمی آورد و مثل کسی که بخواهد از زیر آوار فرار کند، از جایش کنده می شود. قرآن را به یک گوشه می گذارد و دور خودش می چرخد. از توی کتش کبریت را بیرون می کشد و شمع را روشن می کند. بعد از توی ساک یک دستبند آهنین بیرون می آورد و به سمت ستون خیز بر می دارد. دستها را از پشت دور ستون حلقه می کند و دستبند را دور مچهایش محکم می کند. کلید دستبند هم با یک تکان چند متر آنطرف تر می افتد. حالا اعدامی شماره بیست و پنج، ایرج پاپی، به اندازه نصف عمر یک شمع با مرگ فاصله دارد. این شمع که به نصفه برسد، یک گلوله 62/7 میلیمتری تمام تجملات و امکانات زندگی شهری را توی سیاهی گم و گور خواهد کرد. نقطه سیاه درست وسط سینه ایرج افتاده و اصابت تیر با قلبش ردخور ندارد. اولین نفری که با تیر ایرج به زمین افتاد، یک قاتل روانی بود با پرونده قتل هفت هشت تا آدم بی گناه. هنوز رعشه دستهایش در آن صبح سرد را یادش هست. ایرج آخرین تقلایش برای فرار از این سرنوشت شوم را همان روز انجام داد.. هرکاری کرد، نتوانست شلیک کند. تفنگ را زمین گذاشت و به طرف درب ورودی برگشت. سرگروهبان خیلی سرش فریاد کشید، اما نتوانست جلوی ایرج را بگیرد. آن روز برایش یک هفته حبس انفرادی نوشتند، اما فرمانده اش این کار را نکرد. او را به دفترش برد و مثل روباه برایش سخنرانی کرد تا خامش کند. وقتی ایرج اعتراض کرد که نمی تواند آدم بکشد و این خلاف حکم خداست، فرمانده توجیهش کرد که:" قبل از من و تو، یک سری آدم عاقل و باسواد هستند که طبق حکم خدا و عدالت، حکم اعدام این آدمها را صادر می کنند و تو اگر کاری می کنی گناهی به گردنت نیست و فقط مجری حکمی. خیالت راحت باشه که هرکس پای این ستون بیاد، خونش حلاله و وجودش برای بقیه مردم خطرناکه. اگر تو نکشیش، جون یک نفر دیگه به خاطر این آدمها به خطر می افته" شلیک اولش توی زندان، با تمام این رعشه ها به هدف خورد. بعد به ایرج ارتقاء درجه دادند و یک ماه اضافه حقوق برایش رد کردند. نفر دوم هم قاتل بود. مادر و خواهر و خواهر زاده اش را کشته بود. همینطور قاتلها و مواد فروشها آمدند جلوی ایرج به صف شدند و زمین خوردند تا اینکه به قول خودشان دست ایرج راه افتاد. حالا ایرج می فهمد که چطور ذره ذره او را مسخ کردند و چطور هرچقدر جلوتر رفت عذاب وجدانهایش کمرنگتر شدند و کابوسهای شبانه اش کمتر. تا اینکه حال و هوای اعدامها عوض شد. متهم ها فرق کردند و قاتل و روانی جایشان را با لقب هایی مثل فدایی و اوباش و شورشی عوض کردند. شخصیتهای جدید با آدمهای قبلی خیلی فرق داشتند. صورتهایشان مثل آدمهای قبلی نه ترسناک بود و نه تنفربرانگیز. خیلی هاشان بدون چشم بند جلوی جوخه می ایستاندند. آدمهای جدید به جای فحش دادن و ادرار کردن و عربده و لیچار، یا شعار می دادند و یا قرآن می خواندند. اولین نفر از این آدمهای جدید که جلوی ایرج ایستاد، یک فدایی بود. چشم بند را نخواست. مستقیم توی صورت ایرج نگاه کرد و شروع کرد به زمزمه قرآن. ایرج خودش را توی موقعیت تازه ای گرفتار می دید. حرفهایی که فرمانده به او زده بود و چیزی که می دید، زمین تا آسمان با هم فرق داشتند. صدای سرگروهبان بلند شد: "دسته.. آماده" فکری به سرش زد. توی چشمهای اعدامی خیره شد و درست یکی دو انگشت فاصله از گوشش را هدف گرفت. "آتش". اعدامی به زمین افتاد. اما اینبار دیگر عذاب وجدانی نصیب ایرج نشد. او که به کسی شلیک نکرده بود. نوبت بعد که قرار بود جلوی اعدامیها بایستد، خودش را مسموم کرد و برای دفعه بعد هم چهار انگشت بالای کتف اعدامی را هدف گرفت. کم کم به فکر فرار از ارتش افتاد. باید زود این کار را می کرد. چون جسدها را چک می کردند و دیر یا زود به او شک می کردند. تمام وسایلش را جمع و جور کرد. آن چیزهایی که می خواست را توی یک ساک دستی کوچک ریخت. آخر جلوی نگهبانی کوی گارد همه چیز آدم را می گشتند و او باید طوری بیرون می زد که به او شک نکنند. برمی گشت به ده و هیچ چیزی از جوخه اعدام برای کسی نمی گفت. قرار بود همه چیز توی دل ایرج دفن شوند. اما اعدامی شماره بیست و چهار همه چیزش را بر باد داد. یک چهارم شمع سوخت. ایرج خوب به شمع خیره می شود. دوست دارد این جرعه آخر روشنایی را با ولع بخورد. مشرق آسمان دارد شفق می شود. درست مثل لحظه های اعدام. بر می گردد و به شمع نگاه می کند. باز یاد چشمهای افسانه می افتد. چقدر معصومانه گریه می کردند. بخصوص بعد از ظهر آنروز که جلوی زندان اوین به آنها خیره شده بود. همانروزی که قبل از طلوع آفتابش ایرج را مقابل همایون گذاشته بودند. ناخواسته به طرفش دوید. افسانه روی زمین چمباتمه زده بود و گریه رمقی برایش نگذاشته بود. وقتی که چشمش به ایرج با لباس فرم افتاد انگار فرشته نجاتش را دیده بود. توی آغوش ایرج تمام استخوانهای افسانه می لزیدند.:" ایرج به دادم برس فردا صبح همایونو اعدام می کنن". فردا صبح؟ چطور به او بگوید که همایون اعدام شده؟ یادش آمد که او هم مثل افسانه به رعشه افتاده بود. درست مثل نور همین شمعی که به ریسمان رسیده و دارد می لرزد. چرا هیچ وقت به او لیست اعدامی ها را نداده بودند؟ همیشه اولین ملاقات او با اعدامیها، آخرین ملاقاتش بود. زندان اوین خشن ترین نظم دنیا را داشت. همیشه او از یک دهلیز وارد محوطه اعدام می شد و زندانیها از یک دهلیز دیگر می آمدند. وقتی که چشمش به همایون افتاد، اسلحه از دستش به زمین خورد. هردو هاج و واج به هم نگاه کردند. هیچ کدامشان انتظار دیدن آن یکی را روبروی خود نداشت. تا ایرج خواست به خودش بیاید و بپرسد که آنجا کجا و همایون کجا، همایون ایرج را زیر رگبار حرفهایش گرفت:" هان ایرج ....اینهمه تیر اندازی کردی که به اینجا برسی؟ ارتش ارتش که می گفتی این بود؟ بیا بزن.. بیا برارت رو بزن ببینم چقدر هدف گیریت دقیقه. ایرج تو اینقدر بی وجدان نبودی؟ این شهر خراب شده چی به سرت آورده؟ خدایا یکی پیدا بشه بره به پدر پیرم بگه که پسرش رو کی کشته. تو از عقرب نامرد تری ایرج" ایرج برگشت تا از دهلیز بیرون برود. اما سرهنگ فرمانده جلویش ایستاد: - کجا؟ تو این اعدامی رو می شناسی؟ - فرمانده این پسر عمومه. من نمی تونم بکشمش. اصلا اینو برای چی آوردن اینجا.. این نه دزدی بلده.. نه آدمکشی - برگرد سر جوخه ات. به توچه واسه چی آوردنش - نمی تونم. می گم این پسر عمومه.. این آدم بیگناهه. کدوم نامردی براش حکم اعدام بریده؟ - گروهبان پاپی. حرفهای گنده تر از دهنت می زنی. اینی که رو بروت ایستاده هرکی باشه حکمش اعدامه. این شورشیه. خائنه. وطن فروشه - خائن چیه فرمانده. این به کی خیانت کرده - خفه شو پاپی. برگرد سر جات اینجا بود که ایرج مثل پلنگ روی فرمانده هوار شد و محکم به کف حیاط کوبیدش. چهار پنج تا سرباز روی سرش ریختند تا توانستند او را از فرمانده جدا کنند. به دستور سرهنگ، ایرج را آنقدر کتک زدند تا بی رمق شد و بعد کشان کشان تا روبروی همایون آوردند. جوخه را جلوی چشمهایش به صف کردند و بعد " آتش" صدای شلیک تفنگ به در و دیوار چهار دیواری می خورد و بر می گردد. این بار به جای پرنده های مهاجر لب دریاچه، چند تا کلاغ با ترس و هیاهو به هوا بلند می شوند. ایرج یکی دوبار پلک می زند تا بفهمد دیگر نمی تواند نفس بکشد. هرچه خون توی قلبش حبس کرده، مثل زندانی های فراری، از سوراخ وسط قفسه سینه اش، به بیرون می جهد و روی زمین گل آلود می شود. چشمهایش سیاهی می روند و هیکلش کم کم از تیرک چوبی آویزان می شود. تیر آخر هم به خطا نمی رود و درست همانجا می خورد که ایرج اراده کرده. پانویس: 1- تفنگ حیفه که آهو بکشی، آهو قشنگه تفنگ حیفه بکشی کبک کوهی، رنگارنگه تفنگ بزن به اون دزد فراری تفنگ جا گلوله ات سینه پلنگه تفنگ دردت به جونم تفنگ بی تو نمونم احمدرضا امیری سامانی - اسفند 1390 منبع: سایت ادب فارسی

نقاشی: «صبح 15 خرداد»

نقاشی: صبح 15 خرداد اثر: مصطفی گودرزی مصطفی گودرزی سال 1339 در بروجرد متولد شد. وی تحصیلات خود را در مقطع لیسانس در رشته نقاشی در دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران، فوق لیسانس و دکترای خود را در رشته هنرهای تجسمی در دانشگاه رن فرانسه و دکترای تاریخ هنر را در دانشگاه پاریس در سوربن فرانسه ادامه داد. تاکنون در بیش از 90 نمایشگاه جمعی در داخل و خارج از کشور شرکت کرده و 10 نمایشگاه انفرادی نیز برگزار کرده است. او از این جشنواره‌ها و نمایشگاه‌های ملی و بین‌المللی مفتخر به دریافت چندین جایزه شده است. از جمله سوابق او می‌توان به عضو هيأت علمي دانشگاه تهران، عضو پيوسته فرهنگستان هنر جمهوري اسلامي ايران، مدير مركز هنرهاي تجسمي حوزه‌هنري از سال 1375 الي خرداد 1383، سردبير فصلنامه و ماهنامة «هنرهاي تجسمي» از سال 1377 الي 1382، رئيس گروه هنرهاي تجسمي فرهنگستان هنر، عضو هيأت مؤسس و هيأت امناء «انجمن هنرهاي تجسمي» ايران، عضو هيأت مؤسس و رئيس هيأت مديره مؤسسة بين‌المللي هنرهاي تجسمي دنياي معاصر، عضو شوراي سياستگذاري و هيأت انتخاب و داوران چند نمايشگاه و همايش از جمله: چهارمين نمايشگاه دوسالانه نقاشي معاصر ايران، نمايشگاه بين‌المللي طراحي معاصر تهران، دبير چند نمايشگاه از جمله: انقلاب اسلامي در نقاشي معاصر ايران، تصويري از آسمان و ...، اهتمام در انتشار چند كتاب و مجموعه از جمله: ده سال با نقاشان انقلاب اسلامي اشاره کرد. دکتر مرتضي گودرزی، محقق و پژوهشگر هنر و رئيس مركز هنرهای تجسمي حوزه هنری: اثر «صبح 15 خرداد»، به فاصله حدود 8 سال (از 1357 تا 1365) بعد از انقلاب کار شده. در واقع اثر به بازخوانی تاریخ 15 خرداد اشاره می‌کند که چگونه این اتفاق تاریخی و این نهضتی که حضرت امام شروع کرد، به جریان انقلاب و پیروزی آن وصل شد. در واقع آن پیش‌بینی‌ای که حضرت امام در لابلای سخنرانی‌های خودشان در آن تاریخ می‌کرد؛ که فرزندان من و فرزندان انقلاب در گهواره‌ها و در دامان مادران آنها هستند و خیلی‌ها شاید متوجه عمق این مطلب نبودند، به منصة ظهور رسیدن این بیان را هنرمند در این اثر عرضه کرده است. دو سه متغیر مهم در این اثر وجود دارد که می‌تواند دو روایت را همزمان پیش روی ما بگذارد؛ یکی روایت تاریخی است که اتفاق 15 خرداد را با تصویری که زن پرسناژ و شخصیت اصلی اثر در دست گرفته، یعنی تصویر حضرت امام که مربوط به دوران مبارزه سال‌های 40 و 41 ایشان هست را نشان می‌دهد و نکته دیگر بحث زنان است که به عنوان مادران همین فرزندانی که بعدها در جریان انقلاب، به عنوان نیروهای انقلابی مطرح شدند را دارد و بچه‌ای که کودکی است و با پیشانی‌بندی که بر پیشانی دارد، نشان می‌دهد که این واقعه تاریخی، یک واقعة کاملاً رئالیستی محضی است که از یک طرف اتفاق افتاده، از طرف دیگر به لحاظ نمادپردازی، مسائل دیگری در درون این اثر است. اولاً در اینجا ما حضور زنان را نسبت به شخصیت‌های دیگر یا جنس‌های دیگر مثل مردان، برجسته‌تر می‌بینیم و این تأکید خود حضرت امام است، اتصال مادران به بنیادهای فکری و اعتقادی ما در باورهای دینی ما است که نشان می‌دهد مادران چه نقش مهمی در ترویج و گسترش فرهنگ دینی دارند و از آن طرف انتقال اینها به فرزندان خودشان. دو شخصیت در این اثر خیلی برجسته است، یکی مادری که تصویر حضرت امام را در دست گرفته و دیگری فرزند کوچک او که دست مادرش را گرفته و روی به مخاطب دارد. نگاه به مخاطب، ضمناً پرسش از آینده هم هست، یعنی این چنین نیست که این بچه نگاهش شبیه فردی باشد که به دوربین نگاه می‌کند. نگاه به مخاطبی است که هر روز و هر آن برای تداوم انقلاب به او نگاه می‌کند و این اثر را یک جریان می‌داند، نه ثبت یک واقعة تاریخی. و باز به لحاظ نمادپردازی، پیشانی‌بند سبزی که بر روی پیشانی این بچه است، اولاً اتصال او با مکتب اهل بیت را نشان می‌دهد و از آن طرف ادامة جریان را در ماجرای دفاع مقدس هشت سالة ما که باز نشان‌دهندة حضور شایستة همین بچه‌ها در آنجاست. پرچمی که پشت سر این مادران است و ما عمدتاً در عزاداری‌های مذهبی استفاده می‌کنیم و این بار به رنگ سبز، اتصالی میان آن پرچم و پیشانی‌بند این بچه را برقرار کرده که باز پیوند اعتقادی شیعی او را نشان می‌دهد که به لحاظ نمادپردازی‌های هنری دینی ما، دارای پیام‌های زیادی است. حتی لباس سفید تن بچه، حاکی از پاکی و بی‌گناهی اوست که این هم باز یک نماد دیگریست که از آن استفاده شده. مجموعاً نگاه به لحاظ ترکیب‌بندی اثر، یک نگاه کلاسیک است و هنرمند سعی کرده با متغیرهای کلاسیک که حتی در آموزه‌های هنری غربی هم هست، کار خود را جلو ببرد. صورت‌ها و عناصر در نقاط طلایی یک سوم‌ها، از طول یک سوم‌ها، از عرض کار شده‌اند و برجسته سازی خاصی به لحاظ نوع پرداخت رنگ و شفافیت و گرمی رنگ در چهره و بخشی از تن بچه و صورت مادر و تصویری که ما از دست او می‌توانیم ببینیم، نشان داده است. سنگینی و ثقل اثر به سمت پایین است که باز ترکیب‌بندی کلاسیک را نشان می‌دهد و توجه به طراحی آماده سازی شدة اثر که با قلم فلزی به حسب ظاهر، یا مداد کار شده، نشان می‌دهد که هنرمند مطالعات خود را با دقت تمام و با همان سبک و سیاق هنرمندان کلاسیک، ابتدا انجام داده و بعد روی تابلو ایجاد کرده. پلن‌بندی‌ها هم همین طور، باز نشان از این مکتب هنرمند دارد که سعی کرده در این مسیر کار خود را به شایستگی انجام دهد. علی پتگر، نقاش و مدرس نقاشی: تابلوی «صبح 15 خرداد» را از لحاظ ترکیب‌بندی، قطری می‌گویند، یعنی این تابلو مستطیل شکل است و اگر از زاویة بالا و پایین یک خط به صورت مورب بکشیم، دو مثلث قائم‌الزاویه به دست می‌آید که رأس آنها روی هم منطبق می‌شود و این دو از لحاظ توازن، توازن خیلی مستحکمی دارند و این یک نوع از انواع کمپوزیسیون‌هایی است که از نظر زیبایی‌شناسی در نقاشی مطرح است. به طور کلی کمپوزیسیون یعنی ترکیبی که اگر ما یک محور نامریی در مرکز تابلو را در نظر بگیریم، باید طرفین، یعنی سمت چپ و راست، نسبت به محور مرکزی دارای توازن باشد. گاهی این توازن به صورت توازن قرینه‌ای، گاهی نامتقارن و گاهی شکل‌های اسپرال یا حلزونی شکل دارد، گاهی هم قطری است. این کار، نوعی از کمپوزیسیون است که به کمپوزیسیون قطری معروف و مشهور است. اینجا نقاش برای اینکه به خصوص روی این قطر تأکید کند، سه اِلِمان را قرار داده؛ یک بچه، یک زن و تصویر حضرت امام (ره)، و نور اصلی تابلو را روی آنها متمرکز کرده که چشم همین حرکت قطری را انجام دهد و این به کار استحکام بخشیده. اگر این نورها نبود، مرکزیت کار از بین می‌رفت. اما در مورد ترکیب‌بندی رنگ‌ها؛ رنگ‌آمیزی تابلو به طور کلی اتمسفر یک فضای غم‌آلود را در یک هوای ابری نشان می‌دهد. اینجا ابر نسبتاً غلیظی است و نور مختصری که افتاده، یک نوری است که به طور موضعی از خورشید افتاده، ولی منظور نقاش از این فضا و سایه‌ای که ایجاد کرده، نشان دادن غم است، با توجه به اینکه لباس‌ها عمدتاً تیره و سیاه است که این غم را تشدید می‌کند. البته از رنگ سبز استفاده شده، رنگ سبز نماد شیعه است و از لحاظ سمبلیک متوجه می‌شویم که نقاش اشاره‌ای به معنویت موضوع هم دارد. از آن جهت که سوژة تظاهرات را در این تابلو مطرح کرده، این تظاهرات یک تظاهرات مذهبی شیعه در یک فضای غم‌آلود است. محتوای این تابلو 15 خرداد است، اما در حقیقت محتوا با رنگ‌آمیزی تابلو یکپارچه شده، یعنی ما همان طور که تاریخ این سوژه را می‌دانیم و خواندیم که چه ماجرایی بوده و رژیم سابق دست به کشتار می‌زند و حضرت امام خمینی(ره) هم آن زمان عزای عمومی اعلام می‌کنند، ولی نقاش صرفاً به گزارش سطحی موضوع اکتفا نکرده، بلکه این گزارش را که جمعیتی جمع شدند و به شرایطی که آن زمان بر جامعه حاکم بود اعتراض می‌کنند، به وسیلة رنگ‌آمیزی و فضای تیره و رنگ‌های کدر و غم‌آلود، تشدید کرده است. به بیان دیگر نقاش صرفاً یک گزارش‌گونه مثل یک خبرنگار را منعکس نکرده، بلکه با ترفندهایی که از طریق رنگ‌آمیزی و ایجاد یک اتمسفر سمبلیک با آنها آشنا بوده، معنای خود تابلو که مربوط به واقعة 15 خرداد 1342 و یک واقعة تاریخی است را تشدید کرده است. ظاهراً این اثر بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران کار شده، ولی نقاش در حقیقت یک خاطره‌ای داشته است. البته بعید می‌دانم سن نقاش آنقدر بوده باشد که در آن زمان جزء تظاهرکننده‌هایی باشد که بزرگسال هستند و به پیروی و حمایت از حضرت امام آمدند. احتمالاً آن زمان سن این هنرمند کم بوده، اما بر اساس خاطرات و تخیل و تصوری که داشته، این تابلو را به وجود آورده است. ما در تاریخ آثاری داریم که یک هنرمندی تحت تأثیر آن حادثه قرار گرفته ولی مثلاً 12 سال بعد این تابلو را ساخته است. از ‌باب مثال در دورة بعد از باروک، یک نقاش متعلق به قرن هجده و مشهور اسپانیایی به نام فرانسیسکو گویا تحت تأثیر یک فاجعه‌ای قرار می‌گیرد که متجاوزینی در اسپانیا مردم عادی را قتل‌عام می‌کردند. این هنرمند بعد از قتل‌عام، شبانه به دیدن جسدها می‌رود و تحت تأثیر فاجعه و جنایتی که به وجود آمده قرار می‌گیرد و 12 سال بعد تابلوی فوق‌العاده تأثیرگذار و مهمی را می‌سازد که در حال حاضر در موزة لوور وجود دارد و من شنیدم که یک سالن بزرگ فقط به این یک تابلو اختصاص داده شده است. در این تابلو، بچه‌ای در تصویر هست و دیدگاه این بچه که به دوردست نگاه می‌کند؛ این بحث‌ها به لایه‌های مختلفی که یک اثر از خود به جا می‌گذارد، برمی‌گردد. شاید منظور هنرمند این بوده که این نسل آینده‌ای است که نقطة شروع حماسة 15 خرداد را در حافظه‌اش دارد و بار مسئولیت این حماسه را در سنین جوانی که به 1357 می‌رسد، با خود حمل کرده و در آنجا شروع به انقلاب می‌کند. برای اینکه خود حضرت امام(ره) در یکی از بیاناتشان فرموده بودند کسانی که قرار است این نهضت را پیش ببرند، بعضی‌هایشان در قنداقه‌اند؛ یعنی هنوز بزرگ نشده‌اند و اینها در آینده این نهضت را پیش خواهند بود. این یک نمادی است از آینده که این کودک و کودکانی که در آن زمان کم سن و سال بودند و هنوز بالغ نشده بودند، سرمایه‌های آینده‌ای هستند که قرار است در بهمن سال 1357، آن انقلاب عظیم و خون‌بار را شکل دهند؛ و ما دیدیم که جوان‌ها ستون اصلی انقلاب در سال 1357 بودند و انقلاب هم پیروز شد. البته راجع به تابلوهای هنری، به خصوص تابلوهایی که یک مقدار کیفیت نمادین دارد، بحث زیادی می‌شود کرد. چون هنرمند در کارهای نمادین یک ابهامات و تفکراتی را در کارش ایجاد می‌کند که به ما اجازه می‌دهد تعبیر و تفسیرهای زیادی از کار بکنیم. به طور اجمال، این اثری است که هم یک موضوع تاریخی را بیان می‌کند و هم در عین حال محتوای دینی و معنوی یک انقلاب را دارد. مصاحبه‌گر: عبدالله مهری

شعر: «شکوفایی نهضت نیمه خرداد»

عباس اسدی شاعر مشهدی متولد سال ۱۳۲۱ بود و با تخلص «صبا» شعر می‌سرود. ایشان در اردیبهشت 1392 دار فانی را وداع گفت. شعر زیر از آثار آن مرحوم است: صبح بیداری و فصل عاشقی خرداد بود رایت آزادگی با رهبری آزاد بود کرد طوفان با خروش و خشم سیل‌آسای خویش گرچه سکان زمان در دست استبداد بود همچو جدش مصطفی از روز اول گفت لا ... تا شود معلوم از آن دوده و اجداد بود آنکه فریاد همه مستضعفان را می‌شنید خود سراپای وجود اقدسش فریاد بود مقتدا و مرجع و سردار این فتح‌الفتوح پیشوا بر نهضت آزادگان راد بود روح حق بود و مسیحا گونه بر ملت دمید روح آزادی که خود آزاده‌ای آزاد بود قم فانذر گفت از قم تا رهاند خلق را چون سراپا نور حق بر این خراب‌آباد بود نهضت جدش حسین‌بن‌علی را زنده کرد یاور مستضعفان و دشمن بیداد بود همچو تندر از دل آتش‌فشان فریاد کرد مردم ایران‌زمین را با قیام آزاد کرد کیفر اسلام را از جمع نامردان گرفت دین حق در پرتو شمع وجودش جان گرفت چون علی در سنگر محراب حق فریاد کرد تا رهایی‌بخش فریادش، همه ایران گرفت تا صلا زد امت اسلام را با نای حق ملت مظلوم ایران از صلایش جان گرفت نعره تکبیر طوفان‌بار و خشم‌آگین او عمر استبداد چنگیز زمان پایان گرفت نهضتش را با کلام سرخ خون آغاز کرد شب شکست و صبح بر این آشیان سامان گرفت در پی آزادی مستضعفان از یوغ کفر همت از یزدان و خط از عترت و قرآن گرفت بندی‌های بردگی از پای انسان باز کرد رهبری بر جمله آزادگان آغاز کرد بارالها نعمت اسلام را بر ما ببخش روشنای عشق را بر جان و بر دل‌ها ببخش نعمت آزادی و آزادگی از ما مگیر روح بیداری، صفای زندگی، بر ما ببخش رهبر و پیر مراد ما «خمینی» را ز لطف نی به ما تنها، که خود بر مردم دنیا ببخش تا رهاند جمله دنیا را ز قید و بند کفر عمر جاویدان به آن آزاده یکتا ببخش امت رزمنده را توفیق همراهیش ده ملت ما را سرافرازی در این دنیا ببخش نهضت ما را قوام و رهبر ما را دوام تا ظهور انقلاب مهدی(عج) زهرا ببخش نهضت اسلامی ما جاودان ماند (صبا) تا ابد خرداد ماند جاودان در یادها عباس اسدی(صبا)

داستان: «معلم کوچک من»

داستان معلم کوچک من نوشته ابوالفضل بصیری که در چهارمین جشنواره داستان انقلاب سال 1390 در بخش نوجوان مقام دوم را از آن خود کرد. دقیق نشانه رفته بودم که کسی از پشت سر صدایم کرد. هول کردم. دستم لرزید و سنگ نخورد به پرنده. مشتم را گره کردم و با حرص برگشتم. هر کسی بود غیر او دماغش پهن صورتش شده بود. لبخند زد. سلام کرد. حالم را پرسید. دستش را پیش آورد دست بدهد. با اکراه جواب سلامش را دادم. گفت «پرید؟! گنجشک قشنگی بود!» حرصم گرفت. اما چیزی نگفتم. مشتم را شل کردم. دست ندادم. گفت «می‌خواستی بزنی من رو؟!» سرم را انداختم پایین. هر کسی بود می‌زدم. اما او... چیزی نگفتم. اسمم را صدا کرد. نگاهش کردم. بی‌مقدمه گفت «راستش منم یه تیرکمون می‌خوام.» کنجکاو شدم. اما به روی خودم نیاوردم. کش تیروکمانم را انداختم دور گردنم و گفتم «بمن چه!» گفت «بهم یاد میدی چطور بسازم؟» چیزی نگفتم. برگشتم بروم که دستم را گرفت؛ «بهم یاد می‌دی؟!» توی چشم‌هایش نگاه کردم. آن روز حمید یک طور دیگر بود. من بچه‌ی تخس مدرسه بودم و ته کلاس نشین و حمید ردیف‌های اول می‌نشست و شاگرد درس‌خوان کلاس. نه از آن شاگرد زرنگ‌هایی که حرص تنبل‌های مدرسه را درمی‌آورند، نه! از آن آدم حسابی‌هایی که همان موقع‌ها هم معلوم بود بیشتر از سن و سالش می‌فهمد، رفتار می‌کند. همیشه ته دلم می‌دانستم اگر پای بزنگاه بیفتد نه یک سر و گردن که تمام قد از همه‌ی بچه‌ها سرتر است؛ مثلا یادم هست آن سال معلمی داشتیم که بچه‌ها اسمش را گذاشته بودند نکیرومنکر. اینقدر که بد اخلاق بود. اینقدر که دست بزن داشت. اینقدر که همیشه پی بهانه‌ای بود هر چند کوچک، تا دانش‌آموزی را بگیرد زیر ضربه‌های ترکه‌هاش. یادم هست یک روز حمید داشت یکی از کتاب‌هایش را پی صفحه‌ای شاید، تند ورق می‌زد. معلم‌مان هم با ترکه‌ی بلندش داشت توی راهروی بین نیمکت‌های کلاس قدم می‌زد. رسید بالای سر حمید. حمید حواسش نبود. معلم کتاب را دید. بی‌هوا از پشت با نوک ترکه قایم زد به سر حمید. حمید آخ هم نگفت. فقط سرش را با دست خاراند. بعد تند بلند شد و چرخید رو به معلم. قد ریزه‌اش نصف قد معلم هم نمی‌شد اما چنان با غیظ زل زده بود توی چشم‌های معلم انگار که هم قد و قواره‌ی خود اوست. اولین بار نگاه مردا‌نه‌ی چشم‌های حمید را آنجا دیدم. مرد گنده یک لحظه خشکش زد از غضب توی چهره‌ی حمید. اما خودش را جمع و جور کرد و گفت «عکس اول کتابت کو. پاره‌ش کردی پدر سوخته؟!» یادم هست همان اوایل سال تحصیلی بود. یکبار اتفاقی از پنجره حیاط توی کلاس را نگاه کردم. حمید تنها بود آنجا. دیدم دارد صفحه‌هایی از لابلای کتاب‌هاش پاره می‌کند. نفهمیدم کدام صفحه‌ها را. اصلن این موضوع را فراموش هم کرده بودم تا اینکه آنروز فهمیدم کدام صفحه‌ها پاره شده. معلم "پدرسوخته" را که گفت اشک حلقه زد توی چشم‌های حمید. صورتش سرخ شد و به نفس نفس افتاد. هر چقدر من فحش شنیدن عین خیالم نبود او مودب بود و متین. تاب فحش نداشت اصلن. دیدم دست‌هایش مشت شد. با خودم گفتم الان است که مشت پرتاب بشود طرف آن شکم گنده. می‌دانم آن لحظه نه من، که خیلی از بچه‌های کلاس دلشان خواست حمید رها کند مشتش را. اصلن دلم می‌خواست یک طوری به حمید می‌رساندم درست بزند جاییکه نوک کراوات معلم نشانش می‌دهد. آخ گفتن و از درد به خود پیچیدن آن هیکل گنده را توی ذهنم تخیل کردم و کیف کردم. اما حمید نزد. بعدها فهمیدم جرات زدنش را داشت و نزد. کسی را که بعدها زد بسیار گنده‌تر از معلم‌مان بود. نکیرومنکر را نزد، اما محکم گفت «بله آقا پاره کردم!» هر چند حمید شاگرد زرنگ کلاس بود اما با این اقرار بعید نبود اخراج بشود. معلم گفت «زبونِ دراز هم که داری! می‌دم ناظم پدرت رو...» نگذاشت حرف معلم تمام بشود گفت «برای چی آقا؟!» صدایش یک ذره هم نمی‌لرزید! «کاری نکردیم ما آقا!» شاید همان لحن محکم بود که ترکه‌ی بالا رفته‌ی معلم را توی هوا نگه داشت. ادامه داد «آقا خودکارمون رو گذاشته بودیم لای کتاب. شب کنار والور جوهر خودکار راه افتاده بود! روی صورت عکس رنگی شده بود! زشت شده بود، کثیف شده بود! آقا ما هم با اجازه‌تون پاره کردیم عکس رو. برای اینکه جسارت هم نباشه سپردیمش به آب نهر!» راست می‌گفت. آن روز پاره کردن، بعد مدرسه دیدم کاغذپاره‌هایی را ریخت توی آب گندیده و کثیف جوی سر گذر. گفت «آقا کار دیگه‌ای به ذهنمون نرسید خب!» از صورت برافروخته‌ی معلم معلوم بود چه حرصی دارد می‌خورد. تنها کاری که کرد گوشه‌ی سبیل چخماقی‌اش را با حرص کمی جوید و بعد داد زد «بسه! بتمرگ!» سر همین جسارت‌ها و شجاعت‌هایش بود که همیشه دوست داشتم با او رفیق‌تر بشوم. حالا بهترین وقت بود برای بنای صممیت بیشتر. خودش پیش‌دستی کرده بود. گفتم «بچه مثبت‌هایی مثه تو تیرکمون می‌خوان چیکار؟» دستش را انداخت دور گردنم و گفت «یادم بده دیگه خب؟» از خودم دورش کردم اما همان رفتارش چنان به‌ام چسبید که هنوز یادم نرفته کیف گرمای آن دست دورگردن مهربان را. از توی جوی جلوی پنچرگیری سر محل تیوپ کهنه‌ی دوچرخه برداشتم و از میوه فروش پهلوی پنجری، تکه‌ی شکسته‌ی یک جعبه‌ی میوه‌ را. چنان گرم گرفته بودیم انگار سالهاست با هم صمیمی هستیم. حالا می‌فهمم همان رفاقت یک روزه با او به اندازه‌ی رفاقتی چندین ساله چیز یادم داد، تکانم داد. چوب‌های کلفت کنج جعبه را صاف تراشیدم و تیوپ را نازک و دقیق بریدم. به خودم که آمدم یک ساعته تیر و کمانی ساخته بودم بسیار بهتر از مال خودم. وقتی دادم به‌اش برق زد چشم‌هاش. گفت «بریم تمرین؟» رفتیم. توی خرابه‌های ته محله صفایی داشت سنگ‌پرانی‌هامان. دیدن همکلاسی درس‌خوان و مودب کلاس که شبیه من شده بود قند توی دلم آب می‌کرد. صدای اذان ظهر که آمد. گفت «باید بروم.» چیزی نگفتم. راه افتادیم. توی راه گفتم «نگفتی! تو رو چه به تیر و کمون حمید!» گفت «مگه من چمه؟» گفتم «خودت خوب می‌دونی.» خندید و گفت «بماند. مهم نیست! این مهمه که الان با هم رفیق‌تریم!» چقدر قشنگ بود خنده‌اش. صداقت ته چشم‌هاش و رفاقتی که از آن حرف زده بود چنان به دلم نشست که نتوانستم دوباره بپرسم. دم خانه‌شان که رسیدیم اصرار کرد با او بروم تو. نرفتم. دست داد. تشکر کرد و رفت. راه افتادم طرف خانه. اما چند قدم نرفته یکی انگار توی سرم گفت صبر کنم. توی درگاهی چند خانه آنطرف‌تر نشستم. هر از گاهی دزدیده سرک می‌کشیدم سمت درشان. دی‌ماه بود و آفتاب زور چندانی نداشت. سرما داشت یواش یواش اذیتم می‌کرد که صدای بسته شدن درشان را شنیدم. خودش بود. زود برگشته بود! دم در خم شد و از باغچه‌ی کنار خیابان ریگ پر کرد توی جیب‌هاش. کنجکاوتر شده بودم. فرق موهای نرم سیاهش رو به پایین صاف شده بود. خیس بود. دلم لرزید. بگمانم درست بقدر دو نماز خواندن مانده بود توی خانه. راه افتاد. من هم با فاصله و دزدیده پشت سرش بودم. از کوچه پس کوچه‌هایی می‌گذشتیم که نمی‌شناختم کجاست. وقتی در آمدیم توی خیابان اصلی تازه شناختم. درآمده بودیم نزدیک میدان بیست و چهارم اسفند. سر خیابان کنار دایره‌ی حول میدان چند تا ماشین ارتشی ایستاده بود و کلی سرباز اسلحه به دست. سربازها رو به مردمی بودند که آنطرف‌تر، دور و بر درب دانشگاه ایستاده بودند و هر از گاهی می‌آمدند طرف مامورها و شعار می‌دادند و به دو برمی‌گشتند. آسفالت کف خیابان پر بود از خرده سنگ و چوب و تکه‌های شکسته‌ی جدول پیاده‌رو. وسط خیابان چند تایر آتش گرفته افتاد بود. بوی تلخ دود موج می‌زد توی هوا. سر خیابان ایستاد. من هم کمی عقب‌تر از اوَ آنطرف خیابان پشت یک تیربرق پنهان شدم. نگاهی به سربازها انداخت و نگاهی به مردم طرف مقابل. برگشت. اگر من هم راه می‌افتادم می‌دید مرا. خودم را بیشتر چسباندم به تیر. از خیابان رد شد. رسید نزدیکم. ایستاد. گفت «چرا اومدی دنبالم؟» پنهان شدن معنا نداشت. آمدم بیرون؛ «اومدم ببینم تیرکمون رو واسه چی می‌خواستی.» اخم کرد «گفتم که میگم بهت. اما الان نه. بعدا. برو.» تا نه گفتم چند نفر دوان دوان پیچیدند توی خیابان فرعی‌ای که ما تویش بودیم! حمید داد زد «بدو!» و خودش خیز برداشت. مردم شعار می‌دادند و می‌دویدند. پشت سرشان هم سربازهای مسلح. از ترس زانوهایم سست شده بود. داد زد «بدو!» تکان نخوردم. قایم خواباند زیر گوشم و دستم را گرفت. محکم کشید. دویدیم. اینقدر توی کوچه پس کوچه‌ها دور زدیم که دیگر کسی دنبالمان نبود. ایستادیم. هر دو نفس نفس می‌زدیم. طرفی را نشانم داد و همان طور که هن و هن می‌کرد گفت «از همین طرف. برو تا ته کوچه، بعد به راست بپیچ. اینقدر برو تا برسی به محله‌مون.» گفتم «تو چی؟» گفت «من کار دارم این طرف‌ها. میام. بعدا.» گفتم «مگه سربازارو ندیدی. الکی یه وخ دیدی دستگیرت کردن!» لبخند زد. گفت «من که کاره‌ای نیستم.» نفس تازه کرد. دستم را توی دستهایش فشرد. گفت «ما رفیقیم مگه نه؟» آن لحظه توی عالم بچگی فرارم را، جانم را حتی مدیونش بودم. خندیدم و با سر تایید کردم. گفت «پس به حرف گوش کن و برو.» همانجا بود که مردی بزرگ دیدم ته چهره‌ی کودکانه‌اش. زد روی شانه‌ام و راه افتاد. منی که تا آن موقع یک رفیق آدم حسابی نداشتم دلم می‌خواست بیشتر با او بمانم. دوست نداشتم بروم. چند قدم نرفته برگشتم و پنهانی افتادم دنبالش. باز چند کوچه و خیابان را رد کرد و در آمد به خیابان اصلی. با کلی فاصله درآمده بودیم توی خیابان آن طرف میدان. درست پشت سر سربازها و ماشین‌هایشان. کرکره‌ی همه‌ی مغازه‌ها پایین بود و خیابان‌ها خلوت خلوت. همه‌ی شلوغی‌ها آن طرف بود. پشت دیوار سربازها. طرف دانشگاه. نرسیده به میدان دیگر ترسیدم. نرفتم جلوتر. چپیدم توی درگاهی یک ساختمان. نگاهش کردم. حمید نه ایستاد. به راهش ادامه داد. خیز و نیم خیز درست مثل یک چریک تمام عیار خودش را رساند به وسط دایره‌ی میدان. پرید توی حوض وسطش. حوض آب نداشت. خودش را کشید تا لبه‌ی حوض سمت سربازها و خوابیده همانجا ماند. گه‌گداری سرک می‌کشید. سنگی می‌انداخت و تند می‌خوابید کف حوض. به‌اش حسودیم شد. با هر سرک یک شیشه از کامیون‌های ارتشی ترک بر می‌داشت. یا خرد می‌شد و می‌ریخت پایین. سربازی متوجه جهت شکسته شدن شیشه‌ها شد. اطراف را نگاه کرد. پشت سرشان، توی میدان و خیابان‌های مشرف به میدان هیچ جنبنده‌ای نبود. حتی پشت پنجره‌های ساختمان‌های بلند دورادور میدان کسی نبود. سرباز چرخید طرف من. عقب کشیدم و سرم را دزدیدم. دیدم آن دورها توی خیابان منتهی به میدان، سه چهار سرباز داشتند می‌آمدند این طرف. یکی‌ دیگر هم دیدم کلی عقب‌تر نیم‌خیز نشسته بود. گمانم داشت با بند پوتین‌هایش ور می‌رفت. اگر سربازها می‌رسیدند ممکن بود ببینندش توی حوض. باید خبرش می‌کردم. کش تیر و کمانم را درآوردم از دور گردنم. دوروبر را گشتم. می‌خواستم با سنگ کوچکی بزنمش. که ببیندم. آن وقت می‌شد با اشاره بفهمانم به‌اش که پشت سرش چه خبر است. اما دریغ از یک ریگ روی زمین آن دور و بر. از دور شنیدم کسی گفت «وایسین یه دیقه!» سربازهای توی خیابان ایستادند. برگشتند رو به سرباز جامانده. همان دم باز، یکی توی سرم داد زد «بدو!» نگاه کردم. سربازی هم که پی جهت سنگ بود پشتش به ما بود. بی‌معطلی دویدم. به یک چشم به هم زدن دراز کشیده بودم توی حوض. کنار او. من را که دید رنگش پرید. گفت «تو اینجا چه میکنی؟» خندیدم. از اینکه میدان را مثل او دویده و رد کرده بودم احساس غرور می‌کردم. گفتم «از پشت سر سرباز داره میاد.» با احتیاط گردن کشید. دیدشان. عصبانی شد. گفت «پرسیدم چرا اومدی؟» مثل خودش دستم را گذاشتم روی شانه‌اش و گفتم «اومدم جواب سیلی‌ات رو بدم لامصصب!» خندید. گفت «شرمنده‌ام!» گفت «برگرد. اینجا جای تو نیست. خطرناکه.» چیزی نگفتم. بدم نمی‌آمد برای چند لحظه شبیه او بشوم. اصلن آن لحظه دلم خواست مثل او باشم. صدای سربازها را شنیدیم. سینه‌خیز خزیدیم دور گردی کف حوض تا نبینندمان. سه چهار تایی رد شدند. ندیدندمان. از اینکه مثل بار قبل نترسیده بودم به خودم بالیدم. باز گیر داد که برو. گفتم «باشه! اما بقول خودت بعدا!» صدای قیژ ترمزی روی آسفالت حرف‌مان را قطع کرد. سینه‌خیز رفتیم تا لبه‌ی آن طرف حوض. دزدیده نگاه کردیم. افسر شکم گنده‌ای از توی جیپی جنگی پیاده شد. درجه‌های روی شانه‌اش توی نور غروب آفتاب برق زد. سربازها قایم پوتین‌هایشان را کوبیدند به آسفالت. آن سه چهار سرباز هم دویدند رسیدند کنار بقیه و پا کوبیدند. سبیل‌های چخماقی افسر مرا یاد سبیل‌های معلم انداخت. با صدای خفه‌ای گفتم «نکیر!» صدای خنده‌ی حمید را شنیدم. گفت «نکیر نوه‌ی این هم نمیشه.» گفتم «آی دلم می‌خواد چششو در بیارم ها.» لبخند زد. وقتی سرباز راننده‌ی جیپ پیاده شد سرمان را تند دزدیدیم. گفتم «از اون سنگات به منم بده.» گفت «نه.» گفت «اینجا اگه اتفاقی بیفته، نمی‌تونم جواب پدر و مادرت رو بدم.» گفتم «سنگ بده بابا.» خندید. دست برد توی جیبش. نور خورشید صاف تابیده بود توی صورتش. کمی فکر کرد و گفت «اصلن با هم بر می‌گردیم.» و دستش را از جیبش در آورد. یک سنگ درشت توی مشتش بود. گفتم «به منم بده.» چیزی نگفت. گردن دراز کرد و دزدیده نگاه کرد. من هم نگاه کردم. افسر داشت با مافوق سربازها حرف می‌زد. به خودم که آمدم دیدم نشانه گرفته. گفتم «شوخی کردم بابا! نزنی ها یه وخ!» زد! شیشه‌ی عینک دودی افسر خورد شد توی چشمش. مثل زن‌ها زجه زد و دستش را گذاشت روی صورتش. سرمان را دزدیدیم. نشستیم. با خودم گفتم «پسر چه نشونه‌ گیری‌ای.» که اول صدای گاز شدید جیپ و جیغ لاستیکش را شنیدیم بعد صدای دور شدنش را! باز سرک کشیدیم. بیشتر سربازها رفته بودند آنطرف ماشین‌ها رو به تظاهرات کننده‌ها. مافوقشان و یکی دو تای دیگر مانده بودند طرف ما. نشستیم روی سیمان سرد کف حوض و بهشان خندیدیم. فکر می‌کردند سنگ از آن طرف آمده احمق‌ها. بعد حمید تا گفت «خب، بریم دیگه!» سایه‌‌ی کسی افتاد رویمان. سرباز جا مانده بود. لبه‌ی حوض ایستاده بود و لوله‌ی تفنگش را قراول رفته بود طرف ما. نگاهش کردم. دهانم خشک شده بود. نفسم بالا نمی‌آمد. چشم‌هام می‌خواست بزند بیرون از هدقه. حمید دستم را گرفت توی دستش. گرمای دستش آرامم کرد. سرباز گفت «بزنم ننه‌تونو ...» که حمید حرفش را برید «سرکار از شما بعیده ناسزا گفتن.» کلامش باز همان صلابت آن روزش توی کلاس را داشت. سرباز گفت «چه غلطی می‌کنین شماها اینجا؟» حمید با نیشخند گفت «تماشا!» سرباز گفت «پاشین!» بلند شدیم. نگاهی به قد و بالایمان انداخت. با غیظ گفت «این گه خوری‌ها به شما نیومده. ببرم روز سگ بیارم به روزتون؟!» نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. بغض کردم. زدم زیر گریه. حمید دستم را بیشتر فشار داد. سرباز نگاهی به هم‌قطارهایش انداخت. بعد رو به ما گفت «یالا! گم شین! برین پستونکتون رو سق بزین!» و حمید بی معطلی دستم را کشید. از توی چاله‌ی حوض بالا آمدیم. حمید پی خودش می‌کشید من را. راه افتادیم. چند متر بیشتر نرفته بودیم که از پشت سر شنیدم یکی داد زد «اونا کین سرباز؟!» و کسی جواب داد «کیا قربان؟ آهان! هیشکی قربان! دو تا بچه‌ن فقط!» صدای اول داد زد «بچه چیه سرباز؟! چش سروان رو همین تخم حرومها در آوردن! بگیرشون! دِ بگیرشون گفتم!» حمید گفت «بدو.» و کشید دستم را و من را انداخت جلو. تمام توانم را ریختم توی پاهام. دویدم. از پشت سرم صدای پای حمید را می‌شنیدم. می‌دوید. صدای دویدن چند جفت پوتین را هم شنیدم. حمید باز هُلم داد و داد زد «تندتر پسر!» دویدم. بعد شنیدم صاحب همان صدای اول داد زد «در رفتن! درفتن! بگیرینشون.» بعد بلندتر داد زد «نذا در برن! بزن! بزنشون سرباز!» شنیدم صدای دویدن پوتین‌ها قطع شد. بعد هم صدای شلیک گلوله خیابان را لرزاند. بیشتر ترسیدم. تند‌تر دویدم. تا رسیدم سر اولین فرعی. پیچیدم. چند قدم نرفته گوش خواباندم. صدای دویدن حمید نبود پی‌ام. دلم فرو ریخت. ایستادم. منتظر بودم داد بزند «بدو» نزد. سطلی آب سرد ریختند روی سرم انگار. برگشتم. از کنار کرکره‌ی بسته‌ی مغازه نبش خیابان، سرک کشیدم. دورترها. نزدیک همان جایی که صدای گلوله شنیده بودم حمید، با صورت افتاده بود روی زمین. خشک و بی‌حرکت. نشنیدم آخ هم بگوید حتی. سرباز هم ایستاده بود بالای سرش. افسر و یکی دو تا سرباز دیگر هم داشتند می‌رسید به آنها. دلم لرزید. چشم‌هایم خیس شد. می‌خواستم داد بزنم. می‌خواستم فریاد بزنم «حمید!» اما نزدم. کش تیروکمانم را از دور گردنم درآوردم. بغضم را فرو دادم و تند توی باغچه‌ی کنار خیابان دنبال سنگ گشتم. منبع: سایت ادب فارسی

شعر: «ای خمینی»

مهدی حدیثی قمی در سال 1315 در شهر قم متولد شد. از دوران نوجوانی دیوان بزرگان ادب فارسی را به‌دقت مطالعه می‌کرد و خود نیز اشعاری ابتدایی می‌سرود. در سال 1331 به تهران مهاجرت کرد و از سال 1345 به یکی از انجمن‌های ادبی راه یافت. از آن زمان از محضر استادان شعر بهره جست و اشعارش را تقویت کرد. برخی سروده‌های حدیثی قمی در مطبوعات به‌چاپ رسیده‌اند. پس از پیروزی انقلاب نیز در جلسات شعر، که در انجمن‌های مختلف تشکیل می‌شد، فعالیت می‌کرد و گاه تأسیس یا اداره این جلسات را نیز به‌عهده داشت. آثار ادبی این شاعر تاکنون جوایز و تقدیرنامه‌های مختلفی برایش به‌ارمغان آورده‌اند. شعر «ای خمینی» از سروده‌های اوست که در بحبوحه پیروزی انقلاب سروده است. ای خمینی ای خمینی که چو جان در دل ما جا داری ای عزیزی که بپاریس تو مأوا داری یوسفی صورت و هم سیرت زیبا داری ای که هنگام تکلّم دم عیسی داری «آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری» ای که چون موسی عمران ید و بیضا داری چون خلیلی و تبر بر سر بتها داری چون حسین عزم به سرکوبی اعدا داری نور حقی و مکان در همه دلها داری «آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری» صاحب علم و کمالی و جمالی و جلالی به جهان نیست در اینعصر ترا مثل و مثال داده این منزلتت حی قدیر متعال که باورنگ عدالت چو علی جا داری «آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری» بهترین پور وطن هستی و نستوه زمان رهبری چون تو ندید است بخود چشم جهان کشور نار تو شد دائره امن و امان چون در آئینه جان گوهر تقوی داری «آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری» جمله مردان و زنان گوش بفرمان تواند هر شب و روز دعاگوی و ثناخوان تواند از دل و جان همه سر در ره پیمان تواند جا از این ره بدل مردم دنیا داری «آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری» جاودان دولت اسلام شد از همت تو واژگون کاخ ستم‌کار شد از هیئت تو سرفراز و بفلک دائره دولت تو چون بکف پرچم توحید و تولا داری «آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری» گشته گلرنگ در و پیکر این شهر بپا بس که خونریخته از پیکر پاک شهدا همچو دریا شده دانشکده و دانشکده‌ها گر چه خود آگهی از حال دل ما داری «آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری» تو بیا تا پرد این مرغک توفانی مست گرچه بنگی بود و خود رود آخر از دست چون حدیثی دل و جان در ره پیمان تو بست بیقین لطف بر این عرض تمنّا داری «آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری» مهدی حدیثی 1357/11/09

داستان: «حاج آقا»

تازه دعای بعد از نماز تمام شده بود که پسر کوچک حاج‌علی‌آقا ماست‌بند، در حالیکه بند تنبانش را با دو دست محکم چسبیده بود، و دم‌پائی‌هایش را خش‌وخش بزمین میکشید، دوان دوان وارد مسجد شد. وقتی خواست داخل شبستان بشود، دم‌پائی‌های گشادش به پاشنه در گیر کرد و سکندری خورد. خادم مسجد که با چوب کنار در ایستاده بود، فریاد زد: ـ چه مرگته، ‌اینقدر ورجه‌وورجه میکنی! و چوبش را بلند کرد تا به پشت لخت او بخواباند؛ اما پسر جاخالی داد، خادم غرید: ـ جونمرگ بگیرین، یه دقیقه آروم ندارن! حاج‌علی دستهایش بسوی آسمان بود که بوی عرقِ تنِ پسرش را شنید و با غیظ برگشت و گفت: ـ گند بگیری هی. میترسی یه خورده آب روسرت بریزی؟ سینه استخوانی و آفتاب‌سوختة پسر، که دانه‌های ریز عرق از زیر پوست نازکش میجوشید، مثل دمِ آهنگرها بالا میرفت و پائین میآمد، یکدفعه دم کشید و گفت: ـ «آقا جون... آقا جون... پاسبونا با کامیون اومدن. بجون امام رضای غریب راس میگم.» حاج‌علی برگشت و از پشت شیشه‌های شبستان به حیاط نگاه کرد، پاسبانها با باطونهای دراز و کلاه‌خودهای آهنی، به رمه بچه‌ها زده بودند،‌ و آنها را از حیاط بیرون میکردند. خادم هاج‌وواج چوبدستیش را به پشت زده بود و به باطونهای پاسبانها نگاه میکرد. حاج‌علی برگشت و بسجدة مستحبی رفت. مشد حسین رو به اکبر کفاش کرد و گفت: ـ چی از جون ما میخوان، این ظهر ماه رمضون هم نمیخوان بذارن راحت بشینیم! حاج غلام بزاز گفت: ـ لامصبا، زودی همه چیزو میفهمن، هنوز یک ربع نبود که حاج‌آقا اعلامیه آقا رو خوند، ‌مثل اجل معلق رسیدن. مشد حسن گفت: ـ پس چی، بابا اینا همه جا آدم دارن، خدا بحق پنج تن، نسلشونو از رو زمین بکنه. اکبر قصاب خود را روی فرش ولو کرد و گفت: ـ بابا خدائیش هم بخوای درست نیست، حاج‌آقا نباید وسط این همه آدم اعلامیه میخوند، خوب معلوم بود که اینا میومدن، حالا بفرما، کی میخواد جواب اینارو بده؟ حاج‌آقا عمامه‌اش را پیچید و از روی سجاده بلند شد پا روی منبر گذاشت و روی آخرین پله نشست. نگاهش مثل بازی در سینه آبی و آرام آسمان، دور شبستان بال بال زد و بحیاط پر کشید. سروصدای زنها بلند شده بود. حاج‌آقا بساعتیکه روی دیوار آجری و گر شبستان آویخته شده بود نگاه کرد و گفت: ـ برای جمع شدن حواسها، و توجه بیشتر به عرایض بنده، صلوات بفرستید. مردم صلوات فرستادند و چشم به منبر دوختند. از پشت پرده صدای صغری خانم بلند شد که بعروسش میگفت: ـ بلند شو جانمازتو جمع کن بریم، گور پدر پدر سوختشون! افسر پلیس دستی به کلاه کاسکتش کشید و آن را جابجا کرد و گفت: ـ یااله، یااله، زودتر اینجا رو خلوت کنین. مردم برگشتند و به عینک دودی او خیره شدند. حاج‌آقا از روی منبر نیم‌خیز شد و دستهای بلندش را بطرف او دراز کرد و با لهجه محلی گفت: آقایون بفرمان تو، بفرمائین،‌ بیرون هوا گرمه. افسر یک قدم جلوتر آمد و غرید: ـ از اینجا باید برین بیرون. رنگ حاج‌آقا پرید و لاله گوشهایش سرخ شد، و صدایش لرزید، گفت: ـ ببینم جناب سروان،‌ تو میخوای ما رو از مسجد بیرون کنی!؟ افسر فریاد زد: «خادم مسجد کیه؟» خادم چوبش را انداخت و جواب داد: ـ بله... منم. افسر با تهدید گفت: ـ بیا اینجا ببینم. با هم به آبدارخانه که کنار شبستان بود رفتند، مردم میشنیدند که افسر دم بدم به خادم فحش میداد، که یکدفعه صدای خادم بلند شد و با گریه گفت: ـ یا امام زمون بدادم برس،‌ آخه بی‌انصافا از جون من پیرمرد چی میخواین؟ حاج‌آقا لحظه‌ای گوش خواباند و بعد با خشم گفت: ـ برای نابودی دشمنان اسلام صلوات بلندی بفرستید. صدای نازک و جوان بچه‌های کوچک بزیر طاق شبستان کوفته شد و همه جا پیچید. مأمورها گلن‌گدن کشیدند و یک قدم عقب رفتند، همه خاموش شدند، چند گنجشک که روی دیوار پر جرز مسجد نشسته بودند، بداخل سوراخها خزیدند، و بچه‌های کوچک، خود را بسینه‌های مادرانشان چسباندند. صدای هق‌هق خادم میآمد. حاج‌آقا یک پله پایین آمد و بلند شد و ایستاد. قدش بلند شده بود و شانه‌هایش پهن‌تر بنظر میرسید. افسر گفت: ـ اگه بیرون نیایین شلیک می‌کنم! حاج‌آقا گفت: ـ بزن، سینه من آماده است. آقای طاهری از بالای مسجد بلند شد و گفت: ـ حاج‌آقا خدای نکرده ممکنه اتفاق خلاف شرعی بیفته، حالا یه امروز مجلس رو تعطیل کنین، این کار خوبیت نداره. حاج‌آقا گفت: ـ دِ میخوام همین امروز مجلسو تعطیل نکنم دیگه! آقای طاهری گفت: ـ یه دندنگی خوب نیس، اونام هموطنای مان. حاج‌آقا باز گوشش سرخ شد و صدایش لرزید: ـ من تکلیفمو بلدم، اگه جنابعالی خیلی دلت جوش اون هموطناتو میزنه بفرمائید برید پیش همونا، بفرمائید خواهش میکنم! آقای طاهری باطراف نگاه کرد. همه متوجه او بودند، بعد هم بلند شد و چند حرف نامربوط گفت و رفت پیش مأمورها. مردم دیدند که داشت با افسر صحبت میکرد، و بعد هم بی‌هیچ ملاحظه‌ای صندلی خادم را زیر پایش گذاشت و رفت بالا و فیوز برق را کشید. بلندگو قطع شد، و پنکه چند دور، دور خود چرخید و گیج رفت، و بعد هم ایستاد. حاج‌آقا چند بار گفت: ـ لعنت‌الله علی‌القوم الفاسقین. و بعد هم از منبر پائین آمد و پشت بدر توی محراب نشست، و گفت: ـ ذکر مصیبتی بگیم و توسل پیدا کنیم به ابا‌عبدالله الحسین. هوای داخل شبستان گرم شده بود، و نور پریده و کسل‌کننده‌ای از سقف میتابید. چند نفری بلند شده و در حال رفتن بودند. حاج‌آقا گفت: ـ قربانت آقاجان، شب عبایت را بسر کشیدی و به همراهانت گفتی مردم من بیعتم را با شما بریدم. فردا عاشورا است، از اینجا دور شید. و گریه کرد. شانه‌هایش لرزید. حاج‌محمد فرش فروش در حالیکه از جا برمیخاست به بغل‌دستیش گفت: ـ بریم یه خورده بخوابیم، حالا تا افطار خیلی مونده. حاج‌آقا بغضش را فرو خورد و خواند: ـ مردم آهسته بلند شدند و تو تاریکی شب، آقا اباعبدالله را تنها گذاشتن و رفتن. مشد نعمت از جا برخاست و عبایش را بخود پیچید و سینه‌اش را راست کرد، با لحن رنجور گفت: ـ باباجان، باباجان، اجازه بدین رد بشم برم، خدا اجرتون بده. حاج‌آقا گفت: ـ اون شب شب امتحان بود؛ شب تشخیص بود، پسر فاطمه، وقتی برگشت پشت سرشو نگاه کرد، دید جز 72 تن از یارانش، بقیه از صحنه خارج شدن! صدای هق‌هق گریه در شبستان پیچید. افسر فریاد کشید. ـ کاری نکنین که با باطون بیرونتون کنیم! حاج‌آقا برگشت و به پشت سرش نگاه کرد، عده کمی پشت سر او نشسته بودند. صدای چند زن هم از پشت پرده می‌آمد. چشمهایش را با دستمال پاک کرد و گفت: ـ ولاحول و لا قوت الا بالله العلی العظیم. و از جا برخاست. عبایش را روی شانه‌اش جابجا کرد. مردم دستش را می‌بوسیدند و کنار می‌رفتند. وقتی حاج‌علی را دید گفت: ـ حاجی یه وقت مسجد و ترک نکنین‌ها. حاج‌علی دست او را بوسید و گفت: ـ نه حاج‌آقا، فردا شب احیاء است، تا صبح اینجاییم. آهسته بطرف در رفت، مردم هم پست سرش براه افتادند. حاج‌آقا نعلینش را پا کرد و وقتی خواست از حیاط عبور کند، مشد اکبر گفت: ـ برای سلامتی سربازان اسلام، و نابودی کفار صلوات بفرستین. که صدایشان تا به آسمان پرکشید، مقابل در مسجد جیپ شهربانی ایستاده بود و مأموری دستگیره در عقب آنرا بدست داشت، وقتی حاج‌آقا را دید، در آنرا باز کرد، و منتظر ماند. دو سر خیابان ماشین‌هاي گشتی پلیس ایستاده بود، حاج‌آقا بطرف جیپ رفت و سوار شد. وقتی ماشینهای پلیس حرکت کردند، از حاشیه خیابان گرد و خاک بهوا بلند شد. پسر کوچک حاج علی‌آقا ماست‌بند، دنبال ماشین‌ها چند قدم دوید، دم‌پایی‌های بزرگش بزمین گیر کرد و با دو دست بروی آسفالت داغ افتاد. دستهایش سوخت. وقتی سرش را بلند کرد،‌ ماشینها رفته بودند. امیرحسین فردی فروردین پنجاه‌ونه

داستان: "برنج آمریکایی"

با لب و لوچه آویزان رفتم تو آشپزخانه. کسی نبود. با خیال راحت چند تا چوب کبریت برداشتم و از پله‌های حیاط پشتی دویدم پایین و رفتم سراغ عباس. خانه عباس چسبیده بود به خانه ما. هر دو بزرگ بودند و دراندردشت، با دو حیاط. حیاط جلویی باغ کوچکی بود با درخت‌های مو، گلابی، آلبالو و فندق و با بوته‌های لوبیا و گوجه فرنگی و چند کرت سبزی خوردنی. حیاط عقبی کوچکتر بود و محل رفت و آمد به خانه. از در که بیرون آمدم، خیرداننه را دیدم، کوزه به دوش می‌رفت سمت چشمه. خیرداننه دایه عمویم بود و هیکل کوچکی داشت. نه مثل کوتوله‌ها کوچک بود و نه مثل آدم‌های معمولی بزرگ. چشمش که به من افتاد، گفت : «اگر پی عباس می‌روی با خسروخان رفت چای‌یوخاری‌سی.» دمغ شدم و حالم بیشتر گرفته شد. می‌دانستم عمو مجبورش کرده، وگرنه نمی‌رفت. نه اینکه خوش‌قول باشد، نه، هیچ جایی‌را به باغچه ترجیح نمی‌داد. هر وقت قرار می‌گذاشتیم برویم باغچه ، می‌آمد. من هم می‌آمدم، حتی اگر گلویم درد می‌کرد و مادرم مواظب بود که بیرون نروم. تنها، حال رفتن به باغچه را نداشتم. راه دوری نداشت. اگر سگ‌های دو باغ کناری‌مان بسته بودند، از آنجا رد می‌شدیم و بعد جاده پایین و رودخانه ده بود و بعد از آن‌ها باغچه. یک نفره رفتن به باغچه و مراقب دور و بر بودن و سنگ لق زیر دیوار را برداشتن و یواشکی... مزه نداشت. اگر عمو مجبورش نکرده بود عباس نمی‌رفت و من علاف نمی‌شدم. عمویم خسرو خان از پدرم کوچکتر بود و در فامیل معروف بود به عشق پیوند. دائم توی باغ می‌گشت و آلبالو را به گیلاس، سیب را به گلابی، آلو بخارا را به آلو فرانسه و آن‌ها را به گوجه‌سبز پیوند می‌زد. همیشه یکی دو تا ساقه تر و جوان پشت گوشش بود و با سیگاری به گوشه لب، از این درخت به آن درخت به تماشا می‌ایستاد، جای پیوند را پیدا می‌کرد و با چاقوی سرکجش یک صلیب کوچک روی درخت می‌کشید و پوست صلیب خورده را جاکن می‌کرد و جوانه را توی دل آن ساقه جای می‌داد و با نخ می‌بست. صدای پت پت آسیاب می‌آمد و دودکش‌اش با همان آهنگ، دود سیاه موتور را به هوا پرت می‌کرد. تنها لامپ ده که با به صدا درآمدن موتور آسیاب روشن می‌شد روزها جلوه‌ای نداشت، اما شب‌ها آسیاب را از هر نقطه ده نشان می‌داد. صدای آسیاب بعد از دو جیپ کهنه پولاد و رمضان که صبح‌ها و عصرها زوزه‌شان در تنگه‌های(کوچه‌های باریک) ده می‌پیچید، تنها صدای شهرآلود این روستا بود. صدای گازوئیلی آسیاب هیچ گوشی را آزار نمی‌داد که هیچ، نوای برکت و روزی بود. صبح با لب و لوچه آویزان از خانه بیرون آمده‌بودم. سر سفره صبحانه پیش از اینکه سری به آشپزخانه بزنم و چوب کبریت‌ها را بردارم و بروم سراغ عباس، از عکس قاب شده‌ای که کنار دولاب اتاق‌مان از سینه گچی دیوار آویخته بود سؤال کردم که پدر جوابم را نداد. حوصله نداشت. هیچ وقت حوصله ندارد، مگر بعد از ظهرها. رفتن عباس به باغ‌شان در چای‌یوخاری‌سی هم حسابی کسل‌ام کرد. هوس کردم بروم کمک مش سلمان تا این صبح اخمو را به ظهر بدوزم. مش سلمان با سر و روی سفید آرد جمع می‌کرد. صدای موتور، بنای گِلی آسیاب را پر کرده بود. خدا قوت و خسته نباشی گفتم و رفتم تو. شنید یا نشنید، خنده‌ای کرد و سری تکان داد. سر گونی را گرفتم و او با چمچه آرد را ریخت تو گونی. پر که شد با جوالدوز سر گونی را دوخت. اشاره کرد بروم بالا و نگاهی به گندم دهانه آسیاب بندازم. از پله‌های چوبی و باریک رفتم بالا. نیمی از دهانه پُر گندم بود. مش سلمان از فلاکس کهنه‌اش، توی دو استکان که پُر بود از جای انگشت، چای ریخت و گفت: «خان اوغلی این طرفها !» گفتم: «به اندازه یک گونی آرد دیگر آن بالا گندم هست. گندم مال کیه؟» گفت: «میر بشیر. ظهر می‌آید برای بردن آرد.» مش سلمان چای داغ را با دونفس بالا کشید و سیگار زرش را گیراند و شروع کرد به گفتن از قسط‌های عقب افتاده موتور آسیاب و گله از کم شدن مشتری‌ها. - چرخ دیرمان(آسیاب) می‌چرخد ولی چرخ زندگی نه. بعضی از اهالی ده آرد را از قره چمن می‌خرند. نه زحمت کشت دارد نه دردسر برداشت؛ نه پول کارگر می‌خواهد و نه خستگی خرمن؛ ارزانتر تمام می‌شود؛ نانش هم سفیدتر در می‌آید. اکین‌چی برای چه برود دنبال کشاورزی؟ تا چند سال پیش خان‌آقا محصول را می‌خرید، اما الآن کسی سراغ گندم را نمی‌گیرد. خریدار هم باشد، آرد خارجی ارزانتر از این گندم است. اکین‌چی یک سال صبر کند، چشم به باران بدوزد، درو کند، خرمن کند، گندم بردارد، برای چه؟ برای خوردن نان؟ خوب می‌رود آرد می‌خرد؛ آرد ارزان خارجی. مش سلمان با دلی پر از درد و زبانی سراسر گِله حرف می‌زد و مرا یاد حرف‌های پدرم می‌انداخت. پدر بعد از ظهرها وقتی حوصله حرف زدن پیدا می‌کرد، حرف نمی‌زد مگر اینکه از اصلاحات ارضی بگوید. او به هیچ کس به غلظت و پررنگی ارسنجانی فحش نمی‌داد و من حدس می‌زدم ارسنجانی(وزیر کشاورزی دوره اصلاحات ارضی) رئیس بانک کشاورزی شعبه قره چمن باشد. مش سلمان ته سیگارش را کف زمین خاموش کرد و رفت سراغ گونی دوم. دهانه آسیاب ریز و تند می‌لرزید و گندم را سرازیر می‌کرد توی خرطومی پارچه‌ای. گندم از آنجا می‌ریخت توی سوراخ سنگ سفید دوّاری که موتور با تسمه پهنش آن را می‌چرخاند. یک ساعت به ظهر میربشیر با دو الاغ آمد. آردها را بار زدند و مش سلمان گندمی که برای دستمزدش برداشته بود نشانش داد. میربشیر که رفت، مش سلمان به دستمالی که نان و پنیر ناهارش را توی آن پیچیده بود اشاره کرد و خواست که ناهار را با او بخورم. توی دستمال، درست اندازه شکم مش‌سلمان بود؛ کوچک و تو رفته. خداحافظی کردم و راهی خانه شدم. نزدیک خانه، برادرم و فرهاد، پسر عمویم را دیدم که می‌رفتند قهوه‌خانه محرﱠم. این دو هشت سال از من و عباس بزرگتر بودند و در سه ماهه تابستان یکی از پاتوق‌هاشان همین قهوه‌خانه بود. فرهاد به من که رسید گفت: «چطوری پادشاه ملخ‌ها !»‌ لبخند تلخی زدم و گذشتم. رفتند و من از پشت سر نگاهی به شلوار برادرم کردم. برایش کوچک شده بود و قرار بود بدهد مادرم دو سه انگشت از پاچه‌هایش را بگیرد و اندازه‌ام کند. مادرم امسال به همین بهانه که شلوار برادرم را خواهم پوشید برایم شلوار «لی» نخرید و راهی ده شدیم و تا آن روز با همان فاستونی خاکستری مدرسه سر کرده بودم. خیرداننه پیدایش شد. سنگین راه می‌رفت. رنگ کوزه روزی دوشش تیره‌تر شده بود. خسته نباشی گفتم. خیرداننه با لحنی خسته گفت: «سلامت باشی خان اوغلی. عباس تا ظهر می‌آید خانه.» سیدگیزی دستور ناهار را از مادر می‌گرفت´و دستور آن روز آبگوشت بود. بعد از ناهار پدر رفت سراغ منقل گردش توی راهرو. آن را برداشت و قبل از اینکه از پله‌های حیاط جلویی پایین برود، سه چهار تکه ذغال درشت و هفت هشت تکه ذغال کوچک را از گونی‌ای که گوشه انبار بود، سوا کرد و چید وسط منقل. خاکسترها را گِرد کرد دور ذغال‌ و از نفت بطری شیشه‌ای پاشید روی ذغال‌ها و با یک لوله حلبی رفت حیاط. کبریت کشید و آن حلبی را که اضافه دودکش بخاری اتاق‌مان بود، عمود کرد روی منقل. چند دقیقه بعد با منقلی که وسطش سرخ سرخ بود آمد توی اتاق و منقل را گذاشت جلوی تشکچه‌ای که مادرم از پتوی نیم‌دار خانه دوخته بود. با پاجامه سوراخ سوراخش نشست روی آن و تکیه داد به مخده‌ای که صورتش را ترمه‌ای پوده پوشانده بود. بافور را از جلد مخملی‌اش بیرون کشید و سر عنابی رنگش را خواباند بغل ذغال‌های سرخ. و همه اینها بعد از ناهار بی برو برگشت بود. مادرم حساسیتش را به سوراخ‌های پاجامه پدر از دست داده بود. کار آن ذغال‌ها بود؛ با جرقه‌های ناگهانی. پاجامه می‌ماند زیر شلوار و دیده نمی‌شد ولی اگر یکی از آن جرقه‌ها روی پیراهن پدرم می‌نشست، آن وقت ... تریاک‌های حب شده پدرم توی یک قوطی آهنی پخ بود و صاحب آن قوطی، قرص‌های قرمز رنگی بودند که دکتر برای گلو دردم توی نسخه می‌نوشت. گلو درد، بیماری همیشگی من بود. لوزه‌های گنده و بی‌ریخت گلویم با اندک سرمایی ورم می‌کرد و بعد هم چرک. این قرص‌های مکیدنی میهمان دهان من بودند. دو تا از این قوطی‌ها هم توی اسباب خیاطی مادرم بود که توی یکیش سوزن‌های ته‌گِرد و توی دیگری ماسوره‌های چرخ خیاطی سینگرش را نگه می‌داشت. پدر حب تریاک را زیر سوراخ حقه گرم شده چسباند و با دهانه ماشه کوچکش یکی از ذغال‌های بزرگ سرخ شده را گرفت و شروع کرد به فوت کردن تو دهانه بافور. خاکسترهای ذغال بلند شدند روی هوا و مادرم مثل هر روز دید که زندگیش را خاکستر برداشته است. چُرت بعد از ظهر پدر یک ساعتی می‌کشید و آن وقت یک قاشق مربای به می‌خورد و حوصله‌ای که همه خانواده دنبالش می‌گشتند به سراغش می‌آمد؛ چنان حوصله‌ای که گمان می‌کردم می‌تواند شروع کند به شمردن موهای سرم. پدر از چرت بعد از ظهر بلند شد، به حیاط رفت، دست و رویی با آب حوض شست و چند سرفه از سر نشئگی کرد و به اتاق برگشت. پاچه پاجامه سوراخش را گِرد کرد و ساق جوراب را کشید روی آن و از قوری چینی کوچکی که عکس ناصرالدین شاه داشت، یک رنگ برای خودش چای ریخت و بعد نگاهی به عکس کنار دولاب انداخت که از سینه گچی دیوار آویزان بود و گفت: «خدا رحمت کند پدرم اسدالله خان را. اسدالله خان پدری داشت پاشاخان نام و پدر او مردعلی‌خان بود که او هم پسر اصلان‌خان بود. اصلان خان از زادگاهش در کوه‌های بختیاری به آذربایجان مهاجرت کرد و چند پارچه ده خرید و شد مالک این حوالی. زمانی که شروع شد به دادن سجل، بزرگترهای فامیل اسم جد چهارم خود را انداختند پشت اسم کوچک‌شان و فامیل ما شد اصلانی. آن وسطی، همان که کلاه پهلوی به سر کرده مرحوم اسدالله خان است و آن دیگری مباشرش. آن هم که کت پوشیده و روی زمین نشسته من هستم و بغل دستی‌اش عمویت خسرو. خدا رحمت کند اسدالله خان را. اصلاحات ارضی داروندارمان را گرفت و این ارسنجانی مادر... با اوراق تقسیم اراضی بیچاره‌مان کرد. خوب شد که این دوره را ندید و رفت...» پدر در حالی که حرف می‌زد شلوارش را پوشید. دیشب نوبت آبِ باغ ما بود و ابرام در پاریس توانسته بود آب را به همه باغ برساند. پدر رفت به بندها و جوی‌های باغ سر بزند؛ من هم به دنبالش. ابراهیم کارگزار این خانه و باغ بود.نمی‌دانستم چرا به او ابرام در پاریس می‌گویند. چشم‌های آبی‌ای داشت و مادرم می‌گفت نوکر هیزی است. پدر از کنار هر درختی که رد می‌شد با دل دستش دو سه ضربه آهسته به تنه‌اش می‌زد و ماشاءالله می‌گفت. همه درخت‌های سیب باغ، لبنان زرد و قرمز بود، اما من عاشیق آلماسی را بیشتر دوست داشتم. درخت بزرگی بود با سیب‌های آلا(دورنگ) . ازش بالا می‌رفتم و سیب‌هایش را می‌چیدم و گاز می‌زدم. سیب‌های لبنانی تابستان نمی‌رسیدند، می‌ماندند تا اوایل پاییز و من تا آن وقت برمی‌گشتم به شهر و ییلاق سه ماهه تابستانی‌ام تمام می‌شد. این رفت و آمد، برنامه هر ساله خانواده‌ بود. امتحانات ثلث سوم که تمام می‌شد مادرم بار و بنه را می‌بست. دو سه چمدان و یک چادر شب کلفت و بزرگ قدیمی پر می‌شد. آن‌ها را می‌بردیم گاراژ تی.بی.تی در فیشرآباد و با اتوبوسی که می‌رفت تبریز راه می‌افتادیم و قره چمن پیاده می‌شدیم و بعد با جیپ کهنه رمضان یا پولاد که هر روز بعد از ظهر از آنجا راهی ده می‌شدند، می‌کشیدیم بالا و از کوه‌های بلند می‌گذشتیم و به ده می‌رسیدیم. پدر پیش از ما حرکت می‌کرد و تا رسیدن‌مان سیدگیزی را خبر می‌کرد برای پختن نان و آشپزی و یک کمک برای ابرام در پاریس می‌گرفت و می‌گفت که دستی به سر و روی خانه بکشند. با این حال سنگینی این اتراق سه ماهه به دوش مادرم بود. پدر، دو سه حمایل دو شاخ را که زیر شاخه‌های سر به زیر درختان سیب عمود شده بود جابه جا کرد و سفتشان کرد توی زمین. زیر لب زمزمه‌ای از آواز دلکش داشت. همیشه همین آواز را می‌خواند و من که مصرع‌های آن را شمرده بودم، می‌دانستم که چهار مصراع آن را هی تکرار می‌کند. نگاهی به بندها کرد و رفت دوری در باغ بزند و ببیند که آب به همه درخت‌ها رسیده یا نه. نگاهم افتاد به درخت گردو. صدایی از لابه‌لای شاخ و برگ‌هایش به گوش می‌رسید. محو آوازش شدم. از پدر پرسیدم: «بابا این صدای چه پرنده‌ای است؟» گفت: «آلافاخته. شبیه کبوتر، اما کمی بزرگتر است. فقط روی درخت گردو می‌نشیند. ندیدم لانه بسازد. گه گاه می‌آید و می‌رود. گوشتش خوشمزه‌تر از کبوتر است، اما به قرقاول نمی‌رسد. ببین چند سال است گوشت قرقاول به زبانمان نخورده؟ خدا لعنت کند این ارسنجانی مادر... که ما را به این روز انداخت.» صدای مادرم را که از پنجره رو به باغ خانه فریاد می‌زد و می‌گفت که بیا قرص مکیدنی‌ات را بخور شنیدم و به سمت خانه رفتم. رفتم که از آنجا هم بروم سراغ عباس. مادر از پشت چرخ خیاطی دستی‌اش بلند شد و با رویی بی‌نشاط که دلم را تنگ می‌کرد و می‌آزرد، قرص سرخ پیچیده به زرورق را به دستم داد و گفت: «دهانت را باز کن ببینم.» نگاهی به ته گلویم انداخت و ابروانش را در هم کشید. - امسال بعد از امتحانات ثلث اول، هوا که خنک شد، لوزه‌هایت را عمل می‌کنیم. اگر بیمارستان دولتی گیرمان بیاید خیلی شانس می‌آوریم. سرم را توی دو دستش محکم کرد و بوسه‌ای از صورتم گرفت. چهره‌اش اندکی باز شد و دل من هم باز. پیش از اینکه از در حیاط پشتی بیرون بروم یک بار دیگر صدای مادرم بلند شد که مواظب گلویت باش... قبل از غروب بیا خانه. صدای مادرم مخصوصاً وقتی که بلند حرف می‌زد، زنگی از غم داشت. انگار بغضی نامعلوم همسایه حنجره‌اش شده بود. می‌دانستم که غصه‌اش از اعتیاد پدر است و سرنوشتی که سوی روشنی‌اش را روز به روز از دست می‌دهد. او زن جهانگیرخان بود و خانم ده. زن‌های ده احترام زیادی بهش می‌گذاشتند و هنوز مثل خانم ده نگاهش می‌کردند. اما خودش می‌گفت: «این دو برادر‌ (جهانگیرخان و خسروخان) از همه کیا و بیای خود، همان لقب خان را دارند و بس. اصلاحات ارضی پدرت را تریاکی کرد و رعیت را راهی شهر.» و من شنیده بودم که دو پسر مش‌سلمان فعله ساختمان شده‌اند و پسر بزرگ میربشیر بزن بهادر یکی از کافه‌های تهران. با عباس رفتیم به طرف باغچه. از سگ‌های دوباغ سر راه‌مان خبری نبود. جاده خرمنگاه پایین و رودخانه را رد کردیم. ردیفی از تبریزی‌ها کشیده شده بود جلو باغچه و بعد هم پنج شش ردیف بوته‌های گوجه‌فرنگی و سیب‌زمینی و پشت آن درخت‌های آلوبخارا و ته باغچه هم یک درخت گردو بود. سه طرف باغچه دیوار کوتاهی داشت و این دیوار روی دو ردیف سنگچین ایستاده بود. در گوشه بالایی باغ کنار درخت گردو نشستیم و عباس سنگ شُل کرده‌ای را از پای دیوار بیرون کشید و دست کرد توی سوراخ. یک چشمم به دست عباس بودو چشم دیگرم دور و بر را می‌پایید. گفتم: «صبح قالم گذاشتی عمواوغلی!» گفت: «بابا مجبورم کرد باهاش بروم چای‌یوخارسی. عشق‌اش کشیده بود پیوند یادم بدهد.» عباس دستش را بیرون آورد و همراهش پاکت صورتی رنگ اُشنو پیدا شد. یک نخ من برداشتم و یک نخ هم خودش. چوب‌کبریت‌ها را از جیبم بیرون آوردم. عباس هم تکه‌ای از سیاهی کبریت را. قرص دهانم را که لایه‌ای نازک از آن مانده بود جویدم و قورت دادم. با احتیاط کبریت کشیدم که خاموش نشود. عباس مثل عموخسرو از گوشه لبش پُک زد و من هم مثل پدرم از وسط لب‌هایم سیگار را گیراندم. وررفتن با دود اُشنو سخت بود. تند بود و گلوی تازه آشنای ما به سیگار تحمل آن را نداشت. به سرفه افتادم و اشک توی چشم‌هایم حلقه زد. غروری که با پُک زدن به سیگار به درونم می‌ریخت، آن‌قدر دوست داشتنی بود که این سرفه‌ها و اشک‌ها به هیچ می‌آمد. باغچه، تنهایی، خیال، من، سیگار ... بزرگ و بزرگ‌تر شده‌ام. دیگر پادشاه ملخ‌ها نیستم. این لقب برازنده همان فرهاد است. فکر کرده با کی طرف است. این دفعه جلو روش درمی‌آیم و می‌گویم که پادشاه ملخ‌ها خودتی عوضی. اگر این ریش و سبیل روی صورتم سبز می‌شد، بهش می‌گفتم، به همه می‌گفتم که بروید سراغ دیگران، من دیگر بچه نیستم. پای بزرگ را می‌خواهم چکار؟ شده است چهل و سه. به چه دردم می‌خورد؟ اگر این مو روی صورت بی‌برکتم خودی نشان می‌داد، آن وقت مثل برادرم سیگار را می‌گذاشتم توی ساق جورابم و می‌رفتم قهوه‌خانه محرم. چای می‌خوردم، سیگار آسیا می‌کشیدم و می‌نشستم به تماشای پاسور باز‌های ده... سیگار آسیا. شلوار «لی» برادرم. رفتم سراغ رخت آویز که به پا بکشم و توی تنم نگاهی بهش بکنم. دستم خورد به جیبش. قلمبه شده بود. انگشت‌هایم رفت توی جیب. یک جعبه سیگار آسیا. هم کلاسی‌ها می‌گویند باید بتراشی. می‌تراشم. تیغی نیست که به صورت پدرم بخورد و من پیدایش نکنم و صورتم را نتراشم. .. چطور صورت بعضی از همسن‌هایم سبز شده، اما من ...تیغ، جوش، خون، ادکلن، سوزش ... عوضش آن‌ها نمی‌توانند مثل من سیگار بکشند، بچه‌اند. آن‌ها پادشاه ملخ‌ها هستند! ‌شهری‌های بچه ننه... با سرفه عباس به خود آمدم. پُکی دیگر به سیگار زدم و تهش را انداختم زیر پایم. دهانم تلخ شده بود و توتون‌های چسبیده به زبانم را تف کردم بیرون. عباس پاکت سیگار اُشنو را توی دل دیوار گم کرد و سنگ بیرون کشیده را سر جایش گذاشت. صدای زوزه ماشین آمد. داشت به ده نزدیک می‌شد. بلند شدم. رفتم به طرف درخت‌های آلوبخارا. کندم و بی‌کرم‌هایش را خوردم. راه افتادیم به طرف میدان‌گاه ده. رسیدیم و دقیقه‌ای بعد دماغ جیپ رمضان از تنگه ماشین رو پیدا شد. ایستادیم به تماشا. بچه‌های ریز و ژنده‌پوش که از آن طرف ده با سر و صدا دنبال ماشین دویده بودند، آرام گرفتند و رمضان، ماشین را وسط میدان‌گاه نگه داشت. پیاده شد، دستی به کمر گذاشت و سینه‌اش را بالا داد و کلاه لبه‌دارش را جابه‌جا کرد و بعد گره ریسمان باربند را شُل کرد تا مسافرها اسباب و اثاثیه‌شان را بردارند. یکی از مسافرها بالای باربند رفت و کیسه آرد خارجی را داد پایین. مش سلمان با گونی نیمه پری که به پشت خود می‌کشید از تنگه پایینی بالا آمد و با قدی خمیده رفت خانه‌اش، زیر خرمنگاه بالا. دستمالی که نان و پنیر ناهارش توی آن پیچیده شده بود، به سرش بسته بود. خورشید رو به غروب می‌رفت. هدایت الله بهبودی 1374

شعر: "بختیار ای بختیار"

مسمطی: موقوف‌المعانی، خطاب به بختیار نخست‌وزیری به فرمان حکومت غاصب. باشد که این منظومه، وی را پندی باشد و زمانه را آموزشی تقدیم به: پیروان شریف منجی راستی آزادی رازگشای آیات الهی، و والی بحق؛ و ولی مطلق، امام روح‌الله خمینی بختیارا! با تو هستم بختیارا، زینهار بختیار، ای بختیار هیچت ار یک ذره انصافست، با خود هوش دار بختیار، ای بختیار گر بر آنستی که کردی کارها را جفت و جور کور خواندستی تو کور یا فراری شد به دستان تو دزدی نابکار بختیار ای بختیار تا صدارت را به کام دل تو باشی بخت یار بختیار ای بختیار دست خود رو کن که بر بسته است بستان سنبله بی ریا و یکدله گر شریک دزد باشی یا رفیق قافله باز کن این مسئله زخم‌های داغ پنجه ساله واکرده دهن ملتی را مرد و زن شکوة خونبار دل‌ها در فغان است و گله سلسله در سلسله آتش افشان دل خلقی است هان در انفجار بختیار ای بختیار ملتی آزادگی را از پی دفع ستم محو شه را زد رقم بعد پنجه سال خواری بعد عمری درد و غم از خیانت‌ها دژم بردن بار ستم از دودمانی سربسر مایة ننگ بشر دودمانی ز زن و مردش به رسوایی علم دشمن فضل و کرم حق خود را تا به پای جان میان بست استوار بختیار ای بختیار بانگ توفان‌خیز ایران است بر گردون بلند پند گیر ای مرد، پند این خروشی کاین چنین لرزه به گیتی درفکند گر تو باشی هوشمند نعره‌های «مرگ بر شاهست» هی نامرد هی این اداها تا به کی؟ رفت و مرد آن کس که زد بر کشور جمشید گند پرده‌پوشی تا به چند؟ پیش از آن کت آورد باری پشیمانی به بار بختیار ای بختیار مرده انگارش که عمری ناجوانمردانه زیست آنکه بر نام توریست دیگر این «شاهنشه ما زنده بادا؟» بهر کیست آخر این نیرنگ چیست بعد هر برنامه تا کی روی شوم او پدید همچون مادون یزید. آنکه باید از جنایاتش نشست و خون گریست این جنایت نیست، نیست؟ گور خود گم کرد آن دزد پلید نابکار بختیار ای بختیار مرده پنداری که با این «زنده بادا» زنده شد؟ مایة بس خنده شد مرده‌ای، کز گند اعمالش جهانی گنده شد تا «سیا» را بنده شد دشمن خلق خدا با امر صهیون و سیا. هم‌طریق مافیا مرده‌ای کز او دماغ زندگی آکنده شد مردمی شرمنده شد گویم ای حاشا به انصاف تو، گر داری بیار بختیار ای بختیار دودمان کهنه قزاقی شریر و راهزن ننگ اعصار و زمن فدیة یک قطرة خون شهیدان وطن نسل آن خوک لجن گر شود قربانی از خرد و کلان در هر کجاست کمترینش خونبهاست مرده ریگ زاهدی وانگه به حکم اهرمن این سخن بشنو ز من پیش از آن کز دودمان تو برآرد حق دمار بختیار ای بختیار والی ملک ولایت آنکه پور مصطفاست مظهر عدل خداست حجت حق آنکه ایمان را دلیل و رهنماست آنکه دست کبریاست نشنوی گر زانکه فرمان ورا یا ننگری گر نباشی کر، خری آنکه چون وی از پی ده قرن تا گردون بپاست رادمردی برنخاست امر روح‌الله گرت باری نیفتد اختیار بختیار ای بختیار ...؟ شعر بالا از مرحوم مهرداد اوستا است که در سال 1357 و در اوج انقلاب سروده شده است. مهرداد اوستا در 20 بهمن 1308 در شهر بروجرد و در خانواده‌ای علاقه‌مند به ادبیات و شعر به دنیا آمد. اوستا -که نام اصلی‌اش محمدرضا رحمانی بود- در کودکی و نوجوانی استعداد قابل‌توجهی در عرصه‌ی شعر و شاعری از خود بروز داد. علاقه‌ی او که معطوف به سرایش شعر در قالب قصیده بود، در روزگاری که شعر نو رواج یافته‌بود، آن هم برای فردی کم سن و سال، جلوه‌ای خاص داشت. در همین سال‌ها به تهران آمد و دوره دبیرستان را در این شهر به پایان برد. در سال ۱۳۲۷ به دانشگاه تهران راه یافت و در رشته‌ی معقول و منقول (الهیات) به تحصیل پرداخت. او تحصیلات دانشگاهی را در رشته‌ی فلسفه در مقطع کارشناسی ارشد ادامه داد. در کنار تحصیل در دانشگاه، به فعالیت در وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش) مشغول شد و به امر ساماندهی کتابخانه‌ها و مقالات و کتاب‌های ادبی وزارت‌خانه و هم‌چنین تدریس در دبیرستان‌های تهران پرداخت. او در این سال‌ها نخستین اثر خود را که تصحیح "دیوان سلمان ساوجی" بود در سن 22 سالگی انتشار داد. در شهریور 1332 به جرم مخالفت به حکومت کودتا مدتی را در زندان گذراند. اوستا در سال ۱۳۳۳ و در حالی که ۲۵ ساله بود به عنوان جوان‌ترین استاد دانشگاه تهران به تدریس مشغول شد. او مدرس دروس گوناگونی در زمینه‌ی علوم انسانی و هنر بود. تنوع این دروس نشان از تسلط وی به عنوان استادی جوان داشت: ادبیات فارسی، زبان فارسی، فلسفه، فلسفه‌ تاریخ، تاریخ هنر، تاریخ اجتماعی هنر، زیبایی‌شناسی، روش تحقیق در زیبای شناسی و تاریخ موسیقی. اوستا در کنار فعالیت‌های دانشگاهی، به کشورهای مختلف سفر می‌کرد و از این طریق با اندیشمندان کشورهای دیگر آشنا می‌شد. او هم‌چنین آثار و اشعار ارزشمندی از خود بر جای نهاد. در سال‌های 1339 و 1351 به ترتیب مجموعه شعرهای "از کاروان رفته " و "شراب خانگی ترس محتسب خورده " را منتشر کرد. با پیروزی انقلاب فعالیت‌های خود را دنبال کرد و به ریاست شورای شهر وزارت ارشاد درآمد. وی در ۱۷ اردی‌بهشت ۱۳۷۰ زمانی که مشغول فعالیت در شورای شعر وزارت فرهنگ بود دچار عارضه قلبی شد و به رحمت ایزدی پیوست. مرحوم اوستا علاوه بر مجموعه شعرهایش، ده‌ها اثر تالیفی و پژوهشی پیرامون ادبیات و هنر از خود به جا گذاشت. امین رمضانی

داستان: "پاسبان کفترباز"

دوتایی می‌نشینیم گوشه حیاط کلانتری؛ یک حیاط بزرگ و بی‌ریخت با آدم‌هایی که مثل سایه می‌آیند و می‌روند. گاهی هم برق دستبندهاشان از لب آستین‌ها بیرون می‌زند. با اینکه چند ساعتی است شب شده، اما هنوز اینجا از تب و تاب نیفتاده است. به صورتش نگاه می‌کنم. حرف نمی‌زنیم. وقتی از زندان زیر پله همراه پاسبان سبزه‌رویی بیرون آمد، نشناختمش. صورت و زیر چشمهایش ورم کرده بود. گونه‌هایش آن‌قدر کبود بود که برق می‌زد. اول خیال کردم زندانی دیگری است. وقتی دیدم همان پیراهن بشور و بپوش لیمویی رنگ را به تن دارد، خاطرجمع شدم خودش است. اما چرا این ریختی شده؟ شلوارش کمربند نداشت. دستهایش را تا بالای مچ در جیب‌ها فرو کرده بود تا شلوار را بالا نگه دارد. کفش‌های راحتی‌اش هم بند نداشت. پاشنه‌ها را خوابانده بود و لخ‌لخ می‌کشید. وقتی گوشه حیاط کنارم نشست به جز سلام کلمه‌ای نگفت. اما بوسیدمش، همان صورت ورم‌کرده‌اش را، همین امروز صبح گرفتنش. یک پیکان گشت شهربانی سر خیابان، کنار شیر فشاری آب ایستاده بود. وقتی می‌بینند دارد از آن طرف خیابان می‌آید که برود مغازه‌اش، یکهو می‌ریزند سرش. اول می‌آوردندش کلانتری نازی‌آباد بعد هم می‌فرستند کلانتری هفده جوادیه. همین جایی که حالا نشسته‌ایم. از صبح خیلی این در و آن در زدم ببینمش. نمی‌شد. باز هم احمدآقا! از لوطی‌های محله‌مان بود و بروبیایی هم در کلانتری داشت. اگر پادرمیانی‌اش نبود، الان اینجا نبودم. با هم آمدیم اتاق افسر نگهبان. زن جوانی هم توی اتاق بود که سر و وضع آشفته‌ای داشت. دایم می‌گفت: من یک زن تنهام! و از مزاحمت همسایه‌اش که با دوستانش عرق می‌خورد و عربده می‌کشد شکایت داشت. افسر نگهبان بهم نگاه نکرد. فقط به احمدآقا گفت: ـ به جان عزیزت سه شب است نخوابیده‌ام! بعد دستی را که روی غلاف چرمی کلت کمری‌اش بود به طرفم نشانه رفت. ـ اگر یک بار دیگر خودت یا برادرت گذرتان به اینجا بیفتد هر دوتان را از وسط جر می‌دهم. حالا برو ببینش! از اتاق که بیرون آمدیم، صدای افسر نگهبان را شنیدم که به زن جوان می‌گفت: ـ نگران نباشید! اینها که مزاحمت نیست. مزاحم اینها هستند که هر روز تظاهرات می‌کنند. شب‌ها روی پشت‌بام خیرِ سرشان الله‌اکبر می‌گویند. به جان عزیزتان سه شب است نخوابیده‌ام! با صدای زنگ اتاق افسر نگهبان، پاسبان سبزه‌رویی رفت تو اتاق. لابد به خاطر ما است! احمدآقا خداحافظی کرد و از در گاراژ مانند کلانتری بیرون رفت. من هم گوشه حیاط ایستادم که بیاید. چشم از صورتش برنمی‌دارم. احساس می‌کنم صورت خودم هم ورم کرده است. عضله‌هایش آن‌قدر کِش نمی‌آید که حرف بزنم. پاسبان سبزه‌رو آن طرف حیاط زیر پنجره اتاقی که چراغش روشن است ایستاده و با دسته کلیدی بازی می‌کند. گاهی هم نگاهش به ما است. پشت پنجره نیم‌تنه پاسبانی پیداست که دارد نماز می‌خواند. ـ کی آوردنت اینجا؟ ـ بعدازظهر. فردا صبح هم می‌رویم. دادگستری به جرم اغتشاش. ـ اما خیلی زدنت! ـ مهم نیست. راستی کتابها را چه کردید؟ ـ همه‌شان را کارتن کردیم جواد ببرد ملارد. می‌گفت گنجه کفترهاش جای امنی است. برای لحظه‌هایی یادم می‌رود کجا هستیم. انگار در خانه‌ایم و داریم با خیال راحت گپ می‌زنیم. حالا نه صورت او ورم کرده و نه من احساس بدی دارم. سرش را به طرف پاسبان سبزه‌رو برمی‌گرداند. ـ این پاسبان را شناختی؟ ـ نه! ـ بچه یاغچی‌آباد است. مرا شناخت. چند بار ازش کفتر خریده‌ام. بهش می‌گویند سرکار سلطانی، باورت می‌شود نگران کفترهای من است. می‌داند یک جفت جوجه دارم. می‌ترسد دون‌سوز شوند. صدای الله‌اکبر از پشت‌بام‌های دور شنیده می‌شد. پاسبان سبزه‌رو به طرف‌مان می‌آید. هر دو به آرامی از جایی که نشسته‌ایم بلند می‌شویم. حالا باید تنها بماند. دلم کنده می‌شود. وقتی شانه به شانه پاسبان سبزه‌رو به طرف زندان زیر پله می‌رود، چند اسکناس مچاله شده در جیب شلوار بی‌کمربندش فرو می‌کنم. ـ فردا صبح دوباره می‌آیم. ـ لازم نیست. سرکار سلطانی هست! فردا هم بعد از تمام شدن کشیک‌اش می‌آید در خانه، آن یک جفت جوجه سرور را بده ببرد. وقتی می‌خواهم از در گاراژ مانندِ کلانتری بیرون بیایم، از پشت پنجره افسر نگهبان را می‌بینم که هنوز مشغول حرف زدن با آن زن جوان تنهاست! به خیابان می‌رسم. هوایش با حیاط کلانتری فرق می‌کند. حالا صداهای پشت‌بام بیشتر و راحت‌تر شنیده می‌شود.

نقاشی: "روز بزرگ"

بسیاری از آثار هنرمندانِ متعهد به انقلاب اسلامی، بیانگر وفاداری صاحبان ‌آنها به عهد و امانت و جوشش باورها، اعتقادات و عطوفت مردم ایران است. کاظم چلیپا از جمله این هنرمندان است که آثارش حاوی نشانه‌های تجربة حضوری او از این حقایق است. کاظم چلیپا، متولد 1336 در تهران، پیشکسوت و استاد نقاشی، آثار ماندگاری همچون تابلوی «روز بزرگ» خلق کرده است. این اثر هنری در ابعاد 170×115 cm با رنگ روغن و روی بوم، در سال 1363 ش ترسیم شده است. نتیجه نخستین نگاه هر بیننده‌ای به این اثر جز یادآوری خاطرات انقلاب اسلامی نیست و به وضوح یادآور کسانی است که با قطره قطره خون خود به حقیقت دست پیدا کردند. «روز بزرگ» از نگاه منصوره عالیخانی، فوق‌لیسانس نقاشی، نقاش و مدرس هنر در اثر کاظم چلیپا با عنوان «روز بزرگ»، تصویری از فضای روزهای انقلاب را مشاهده می‌کنیم. در بخش بالایی اثر، مجسمه‌ای که نماد مجسمه‌های دوران پادشاهی محمدرضا پهلوی است را می‌بینیم که در حال فروپاشی است و پاهای آن با حرکت مورب به سمت راست، در حال واژگونی است. نوری شدید از پس این پاهای سنگین دیده می‌شود که می‌توان‌ آن را نماد امید و روشنایی پس از این واژگونی دانست. فضا غرق در آتش و خون است. در فضاهای پشت و زمینه‌ای اثر، صفحه‌ای مبهم از تانک و ابزار جنگی نمایان گشته است که عده‌ای در مقابل این تهاجم نظامی ایستادگی می‌کنند. صفحه جلو و نقطه عطف تابلو، فضایی است از حمل شهیدی غرق در خون و بی‌گناه که توسط عده‌ای از مردم عادی حمایت و همراهی می‌شود. لباس شهید به رنگ سفید، و حکایت از بی‌گناهی و پاکی او دارد. حرکت اُریب دست مردی که در سمت راست تابلو قرار گرفته حاکی از حرکت به سمت جلو بر ضد نظام پادشاهی است که به رنگ خون نقاشی شده است. تصویر این آدم نیز حکایت از راه پر خون و پر حادثه‌ای می‌کند که مردم ایران در پیش‌رو داشتند. این اثر در ساختار خود فیگوراتیو است. اغراق در فرم و رنگ‌های موجود، فضا را به سمت اکسپرسیو نزدیک کرده تا بیان احساسات و شور و حال آن دوران را بیشتر تداعی کند. «روز بزرگ» از نگاه علی‌محمد شیخی، فوق‌لیسانس نقاشی و مدرس دانشگاه استاد چلیپا، نخست فضا و عظمت کار را با آن هیجان انقلابی، به وضوح رسانده، در حالی که برخلاف تصور ما، کار غیر رئال و سورئالیستی است؛ زیرا فضا و ذهنیت‌هایی را که همه می‌دیدند اما قادر به بیان آن نبودند، ایشان به راحتی و صلابت تمام ترسیم نموده است. این مجسمه روی پایه‌ای سوار است که نُماد دورة هخامنشی بر خود گرفته و نشانگر سقوط و فانی بودن آن است. سقوط مجسمه نیز به طور واضح نشان داده شده است آنگونه که دارای هیچ قدرت ایستایی نیست به گونه‌ای که حتی آن را با قلاب نگه داشته‌اند؛ این امر نشانگر آن است که جایگاه اول مجسمه شاه، آنجا نبوده است. فضای انقلابی موجود در تصویر و آن حرص و ولع و خشم و هیجان موجود، در ذات تصویر مشخص است. آن دستِ خونی و آتش موجود، نماد خروش و هیجان است. نبود عدالت در آن زمان خود به خود خشم بیشتر به وجود آورده است. اما کلاً کار، یک آرامش روحی بالا دارد و نشان‌گر آن است که مردم آرامش داشتند و با عقل و منطق حرکت بزرگ را انجام دادند، نه از روی عصیان و خودخواهی. رنگ‌های زرد و آبی و کنتراست موجود در پلان یک، عظمت تصویر را دو چندان کرده و الوان (رنگ‌های) سبز و آبی قداست کار را بالا برده است، به شکلی که صلابت و پختگی استاد چلیپا را در این تصویر می‌توان مشاهده کرد. مصاحبه‌گر: عبدالله مهری

داستان: "خروس در استوانه‏ سیمانى"

- قوقولى قو... از صدا بیدار شدم. نه اینکه چون صدا بلند بود؛ از نزدیک مى‌ آمد . از همین استوانه تنگ و کوچک سیمانى که ما تویش زندانى بودیم. همین جایى که ماهها حسرت شنیدن صدایى را مى‌ کشیدیم که نشانى از محیط آزاد بیرون داشته باشد. و این خروس که هیچ هم بى محل نبود در آن لحظه که هنوز چند دقیقه‌ اى تا وقت اذان صبح باقى داشت، ناگهان بیدارم کرد. بقیه زندانى ها هنوز خواب بودند و حاج حسین با صداى بلندى هنوز خر و پف مى‌کرد. استوانه آجر- سیمانىِ تنگ و کوچک، با مساحت اندکش، ماهها بود که محصورمان کرده بود و گاهى آنچنان دلهایمان مى‌ گرفت که حسرت بیرون توى چشمهایمان موج مى‌زد. گیریم که خودمان را براى تحمل خیلى سختى هاى دیگر هم آماده کرده بودیم، ولى با همه اینها، هر کسى به هر حال آرزوى آزادى را در شنیدن کوچکترین زمزمه‌ اى از محیط بیرون از زندان، در خودش زنده مى‌دید. گاهى چنین نشانه هایى مى‌ توانست نوید شادى بخشى باشد براى هر زندانى. و این روحیه تازه‌ تر و نیرومندترى در او زنده مى‌کرد؛ اینکه آن بیرون، زندگى با تمام شیرینى ها و تلخى هایش هنوز در جریان است، اینکه آن بیرون، هنوز کسى از شنیدن صداى خروس از خواب بیدار مى ‌شود، چشمهایش را با مشتها مى‌مالد تا خواب رخت ببندد، توى رختخواب مى نشیند و چند دقیقه بعد، دست و صورت را به وضو گرفتن از آب زلال، مى‌سپارد. مدتها بود که ما توى زندان، صداى اذان نشنیده بودیم. و این خروس ... - قوقولى قو... همانطور که توى اتاق دراز کشیده بودم، چشمم افتاد به پنجره شیشه شکسته و از آنجا رفت تا نرده هاى ایوان. استوانه سیمانى زندان، از کمر، دور تا دورش ایوان باریکى داشت با نرده هاى آهنى که سربازها و گاهى مامورین زندان آنجا مى‌ایستادند و مراقب ما بودند تا دست از پا خطا نکنیم و ما مگر چند نفر بودیم؟ هفت نفر که هر کدام را از شهرى دور آورده بودند، و هر هفت نفر هم جرم مشترکى داشتیم. - قوقولى قو... حاج حسین که کنار من خوابیده بود، آخرین خر و پفش را با صداى بلندترى تمام کرد و از صداى عجیب خروس بیدار شد. بعد هم با صداى دورگه خواب آلودش، چرخید به سمت من و گفت :«آقا ابراهیم، این صداى خروس نبود؟» من توى جایم نشسته بودم و هنوز داشتم از پنجره بیرون را تماشا مى‌کردم. حاج حسین هم وقتى دید که من کاملاً متحیرم و جوابى نمى‌دهم، دوباره گفت: - لابد این خروس بخت برگشته هم چیزى خلاف اوامر همایونى گفته که گرفته‌ اند و آورده‌ اندش اینجا! خندید و دست کشید به ریش جوگندمى و بلندش. بعد با انگشت هاى باریکش ریشش را مرتب کرد و توى رختخوابش نشست. رختخواب که نه، یک پتوى سربازى پشم شترى زیرش بود. و یکى هم انداخته بود رویش. هواى آخر بهار هنوز سوز سردى داشت و گاهى نزدیک صبح لرزمان مى‌گرفت. اتاقها هم که در و پنجره درست و حسابى نداشت؛ از هفتاد سوراخش سوز مى‌آمد تو و پتوى سربازى هم کفاف سرما را نمى‌کرد. اگر پیش از عید آمده بودند سراغ‌مان، حتماً یخ مى‌زدیم. - قوقولى قو... این یکى، لابد چهارمین بانگ خروس بود. این را از آنجا فهمیدم که توى زندان، عجیب خوابم سبک شده بود و گوشم حساس. آنقدر که به کوچکترین صدایى از خواب مى‌پریدم، چه رسد به صداى عجیب و غریب این خروس که معلوم نبود از کجا آمده و هم زندان ما شده بود. گفتم : - حاج حسین، این چهارمیش بود! حاج حسین برخاست. به ساعتش نگاه کرد و خندید: «هم سحرخیز است و هم مؤمن نمازخوان! درست وقت نماز بیدارمان کرده ...» از سلول بیرون رفت و من هم دنبالش راه افتادم. بعد از چند لحظه بقیه زندانى ها هم یکى یکى از اتاقها بیرون آمدند و همگى، هر هفت نفر، در حیاط کوچک زندان جمع شدیم. بیشتر دوستان صداى خروس را شنیده بودند و حالا پچ پچى میانمان گل کرده بود. در نیم دایره‌اى از کف استوانه، چهار سلول کوچک بود و در آن سو، وسط نیم دایره دیگر حیاط، دستشویى. سید با قد بلند و چهار شانه و ریش حنایى‌اش از دستشویى بیرون آمد. آستین‌ هایش را بالا زده بود و از سر و صورت و دو آرنجش آب مى چکید. پاشنه کفشهایش لخ لخ مى‌کرد. بعد لبخندى زد و پرسید : «پیداش کردید؟ انگار یک شریک جرم تازه پیدا کردیم!» یک یک وضو گرفتیم و همان جا توى حیاط ایستادیم به نماز جماعت. طبق معمول حاج حسین پیشنماز بود. نماز که تمام شد، چند تا سرباز با سرهاى از ته تراشیده و مسلسل به دست، سر و کله شان پیدا شد. خم شده بودند و ما را تماشا مى‌کردند. توى چشمهاى بعضى همدردى بود و توى نگاه بعضى هایشان تعجب. هیچ کدام اجازه نداشتند با ما حرف بزنند. چند روز پیش، وقتى یکى‌شان از فرصت استفاده کرده بود و خبر دستگیرى آقاى خمینى را به ما داده بود، از یکى از مامورین درجه دار زندان یک سیلى محکم خورده بود. همین شد که دیگر هیچ کدامشان جرات نمى‌کردند به ما نزدیک شوند و با ما حرف بزنند؛ از همان بالا مراقبمان بودند و نگاهمان مى‌کردند. گاهى هم که توى حیاط بسم‌ الله مى‌گفتیم و ناهار مى خوردیم، آنها فقط نگاهمان مى‌کردند و از ترس حرفى نمى‌زدند. وقت صبحانه، سربازى که مسؤول تقسیم چاى بود، آهسته و با ترس و لرز خیلى زیادى در گوشم گفت : «صبحى صداى خروس شنیدم!» از ترس اینکه مبادا خبر بپیچد و مامورین بریزند توى حیاط، تندى گفتم :«ما که چیزى نشنیدیم!» سید لیوانش را گرفت زیر کترى دودزده و کثیف سرباز و وقتى پر شد، با خنده گفت :«لابد آقا رئیستان خروس بازى‌اش گرفته!» سرباز دیگر جرات نکرد چیزى بگوید؛ براى همه چاى ریخت و رفت. به این ترتیب، آن روز تا شب موقع سخنرانى، مرتب حرف، حرف خروس بود و صحبتها همه دست آخر مى‌کشید به صداى او. بعضى از دوستان که خوابشان سنگین‌تر از بقیه بود، صداى خروس را نشنیده بودند. یعنى حاج رضایى و آقاى قاسمى خوابشان سنگین بود اما آقاى نصرتى و واعظى شنیده بودند. شام که خوردیم، نوبت حاج حسین بود که سخنرانى کند. این برنامه هر شب ما بود. طورى برنامه ریزى کرده بودیم که هر کدام از دوستان شبى را به نوبت براى بقیه صحبت کند. صحبتها هم عموماً درباره اوضاع بیرون از زندان و مسایل سیاسى و مذهبى بود. حاج حسین صداى گرمى داشت و با لهجه ترکى شیرینى حرف مى‌زد. وقت صحبت او، همه کاملاً گوش مى‌شدیم. خوب حرف مى‌زد، خوب هم دلیل مى‌ آورد. بزرگتر از بقیه هم بود. صحبت آن شب او هم بیشتر حول و حوش دستگیرى آقاى خمینى بود. بعد از صحبتهاى او دوباره کار کشید به خنده و شوخى. اغلب شبها با همین خنده ها و شوخى ها آماده خوابیدن مى‌ شدیم و بعضى از مامورها خیلى از دست شوخى ها و صداى خنده هاى ما شکار بودند. سید شوخ تر از همه بود. تقلید صدایش هم حرف نداشت. گاهى وقتها تقلید حرف زدن شاه را مى‌کرد و ما کلى مى خندیدیم. مى‌گفت آن روز که شاه رفته بود قم و براى مردمى که به زور آورده بودندشان به میدان، حرف زده بود، او هم آنجا بوده و به قصد شیطنت قسمتهایى از حرفهاى شاه را شنیده. رفته بود تا اگر اوضاع شلوغ شد، او هم به شلوغى دامن بزند. حالا هم آن قسمتهایى که شاه به علما ناسزا گفته بود تقلید مى‌کرد و ما حسابى مى خندیدیم. این جور وقتها سید درست مثل خود شاه حرف مى‌زد. - قوقولى قو... صبح روز بعد، وقتى دوباره صداى خروس بلند شد، دیگر تعجب نکردم. تمام شب را وقتى هنوز بیدار بودم، خدا خدا مى‌کردم صبح که شد، دوباره خروس بخواند و حالا حتم داشتم که این خروس خوش صدا، یک جایى در همین زندان استوانه‌اى سیمانى است. هیچ وقت فکر نمى‌کردم که روزى از شنیدن صداى یک خروس تا این اندازه احساس خوشحالى کنم. قم که بودم، وقتى دم سحر راه مى‌افتادم تا به درس بروم، همیشه صداى خروس ها را مى‌شنیدم. هیچ وقت هم به صدایشان دقیق گوش نمى‌دادم. به نظرم طبیعى بود که خروس ها صبح ها شروع کنند به خواندن. خواندن خروسها جزئى از صداهاى عادى اطرافم بود و فقط خروسهاى بى محل بودند که همیشه صدایشان جلب توجه‌ام، مى‌کرد، اما این خروس اصلاً بى محل نبود. - قوقولى قو... حاج حسین هم بیدار شد. اما توى چشمهایش اصلاً اثرى از خواب ندیدم. داشت مى‌خندید. چشمش که افتاد به من با همان خنده پیرمردانه‌ اش گفت :«همه‌ اش مى ترسیدم که مبادا خروسه دیگر نخواند!» خیلى خوشحال بود. کسى به شیشه شکسته پنجره زد. نگاه کردیم. سید بود. با همان قامت بلند، خم شده بود و با انگشت میانى‌ اش به پنجره تلنگر مى‌زد. او پیش از بیدار شدن خروس هم، روزهاى دیگر از همه ما زودتر بیدار مى‌شد و از همه هم زودتر وضو مى‌گرفت. حتى یک بار هم نشده بود که کسى از میان ما، زودتر از او آماده نماز خواندن بشود و این همیشه زبانزد دوستان زندان بود. تندى بلند شدیم و رفتیم توى حیاط.سید گفت : - همه جا را گشتم اما پیداش نکردم! با اشاره بهش فهماندم که آهسته تر حرف بزند. بعد با پچ پچ گفتم :«سید، مراقب باش کسى بو نبرد، اگر بفهمند، خروسه را مى گیرند و مى‌برند بیرون!» سید خندید گفت :«آنوقت لابد آقا رئیسشان دلى از عزاى خروس بریان شده در مى‌آورد!» حاج حسین رفت به سمت دستشویى. راه که مى‌رفت خمیدگى پشتش بیشتر مثل پیرمردها مى‌شد. سید ادامه داد:«اما آقا ابراهیم، مطمئن باش که دست مامورها به خروس ما نمى‌رسد، مگر اینکه از روى جنازه من رد بشوند، عزیز!» خیلى با اطمینان حرف مى‌زد، آنقدر که فهمیدم او هم از شنیدن صداى خروس حال ما را دارد. شاید از ما هم خوشحال‌تر بود. بعد هم وقتى بقیه دوستان بیرون آمدند، فهمیدم این صداى عجیب،توى دل همه زندانى ها جا خوش کرده. امروز دیگر حتى حاج رضایى و آقاى قاسمى هم با شنیدن اولین بانگ خروس بیدار شده بودند. لابد آنها هم تا صبح انتظار شنیدن صداى خروس را مى کشیدند. تا بایستم به نماز، دیگر صداى خروس نیامد. فقط همان دوبار بود. حاج حسین هم هر چه گشته بود نتوانست پیدایش کند. در حالى که زندان استوانه‌ اى ما آنقدرها سوراخ و سنبه نداشت که یک خروس بتواند آنجا پنهان شود. براى همین ماجراى صداى خروس، هر روز عجیب تر از روز پیش مى‌شد. سید مى‌گفت ؛ این چند روزه، خروسه خیلى مهم شده. آنقدر که حرفش، نقل مجالس است. لابد رئیس الوزرا هم تا چند روز دیگر توى نطق مجلس در باره خروس ما حرف مى‌زند. سید طورى حرف مى‌زد که انگار خروس ارث پدرى ما بود یا با او نسبت قوم و خویشى داشت. اصلاً از همان روز اول هم انگار الفت زیادى با این خروس نادیده پیدا کرده بود. یک شب بعد، درست بعد از شام، یکى از سربازها آمد سراغ سید. به او اشاره کرد و گفت :«با شما کار دارند!» سربازى دیگر هم مسلسل به دست، بیرون از اتاق ایستاده بود. نوبت صحبت سید بود و او تازه داشت خودش را براى سخنرانى آماده مى‌کرد. این بود که شانه‌ اى بالا انداخت و برخاست. بعد با بى خیالى رو کرد به سرباز و گفت : - چه جور کارى با من دارند، عزیز؟ همیشه با سربازها به مهربانى حرف مى‌زد. سرباز، بیرون از پنجره را پایید و آهسته گفت :«آقا سید، از من نشنیده بگیرید اما به نظرم حرف، سر زندان انفرادى بود!» لابد باز بهشان خبر داده بودند که سید تقلید صداى شاه را کرده. هر بار که خبردار مى‌شدند، سید را مى بردند و بعد از کمى بازجویى بیخودى و آزار و اذیت، مى انداختندش توى زندان انفرادى. همیشه هم یک روز بعد پسش مى آوردند. سید هم دیگر عادت کرده بود و اصلاً خم به ابروش نمى‌ آورد. گفتم :«سید، لابد باز بهشان راپرت داده‌ اند!» به جاى سید، سرباز خیلى آهسته تر تایید کرد، گفت :«لابد!» و دوباره تندى بیرون را پایید. سید باز شانه بالا انداخت و به سرباز و به ما گفت : - غمت نباشد عزیز! ما ایستادیم. سید هم کفشهایش را پوشید و لخ لخ کنان میان دو سرباز راه افتاد. اما وسط حیاط که رسید، رو گرداند به ما و به من گفت :«مواظب خروسمان باش عزیز!» و رفت. هر بار که سید را مى بردند، جمع مان کمى سوت و کور مى‌شد. آن وقت حرفها تا حدى شکل جدى‌ترى پیدا مى‌کرد و گاهى حوصله مان سر مى رفت. از همان روز اولى که فهمیدیم باید مدت زیادى توى این استوانه سیمانى مهمان باشیم، تصمیم گرفتیم کارى کنیم تا به این زودى ها دلمان توى زندان نگیرد. مى دانستیم که این طورى راحت تر مى‌توانیم سختى و یکنواختى زندان را تحمل کنیم. چند روز که گذشت و وقتى سید را خوب شناختیم، مطمئن شدیم که با بودن او، دیگر به این راحتى ها دلتنگ نمى‌شویم. سید مرد عجیبى بود. با آن همه ثابت قدمى در مبارزه که از او شنیده بودیم، توى زندان، یک لحظه هم لب از خنده برنمى‌داشت، مگر وقتهایى که خبرهاى ناگوارى از بیرون به گوشمان مى‌رسید. مثل همان شبى که خبر دستگیرى آقاى خمینى را بهمان دادند. این طور وقتها تا ساعتها،دیگر سید آن سید شاد و سرحال همیشگى نبود. یک گوشه کز مى‌کرد و مى‌رفت توى فکر. ولى بعد از چند ساعت وقتى مى‌دید ما هم مثل خودش غصه مان گرفته، سر از زانوى غم بیرون مى‌آورد و شروع مى‌کرد به روحیه دادن. عجیب هم موفق بود. شب بعد، درست وسط صحبت آقاى واعظى، سید آمد و به محض ورود او،لحن بحثها عوض شد. آن شب همگى دمغ بودیم. اول خیال کردم به خاطر غیبت سید است اما مطمئن بودم که علاوه بر این، علت دیگرى هم در بین است. سید آمد کنار حاج حسین نشست. وقتى صحبتهاى آقاى واعظى تمام شد، طبق معمول، هر کدام به نوبت پرسشهایى مطرح کردیم و سخنران به همه پرسشها پاسخ داد. بعد، آخر سر، سید صداش را با سرفه‌ اى صاف کرد و خیلى جدى و بى‌آنکه مثل همیشه بخندد، گفت : - با عرض معذرت، اگر چه بنده وسط صحبت رسیدم، اما بدم نمى‌ آید سؤالى بکنم! همه خیلى جدى گفتیم :«بفرمایید!» و سید هم با همان لحن جدى گفت :«از خروسمان چه خبر؟» آن روز صبح هر چه منتظر شده بودیم، دیگر صداى خروس بلند نشده بود. حتى هر کدام با دقت بیشترى گوش تیز کرده بودیم، اما بى فایده بود. بعد هر کدام با ناامیدى رفته بودیم گوشه حیاط و وضو گرفته بودیم. بعد از نماز هم دیگر هیچ کدام دل و دماغ روزهاى پیش را نداشتیم. به سید گفتم :«انگار خروس ما را آزاد کرده‌ اند!» حاج حسین هم گفت :«امروز صبح همگى بدون صداى خروس بیدار شدیم!» سید اول کمى ناراحت شد اما بعد با خنده گفت : «این خروسى که من دیدم، از آن خروسهایى نیست که به این زودى دست از مبارزه بردارد. حتى اگر امروز هم آزادش کرده باشند، مطمئن باشید که فردا صبح اول وقت، دوباره حبس‌ اش مى‌کنند!» ما هم که مى دانستیم سید همیشه آدم امیدوارى است، لبخند بى رمقى زدیم و دوباره بحث هاى جدى را شروع کردیم. آن شب دیگر تقلید صداى شاه را نکرد. فهمیدیم که دیشب کتک مفصلى نوش جان کرده اما مى‌دانستیم که باز هم دست بردار نیست. حتم چند روز که بگذرد، دوباره شروع مى‌کند. او هم همان طور که خودش به خروس خوش صداى ما نسبت مى‌داد، از آن آدمهایى نبود که به این زودى ها دست از مبارزه بردارد. گیریم حالا در بند بود و نمى توانست توى شهر خودش، مردم را به قیام دعوت کند. این طورى که مى توانست تحقیرش را نسبت به شاه نشان بدهد. لااقل این طورى به ما هم روحیه مى‌داد. - قوقولى قو... حرف سید درست از آب در آمده بود. لابد خروس ما را دوباره گرفته بودند و انداخته بودند توى زندان، کنار ما. اما عجیب بود که این بار خروس ما بیشتر از هر روز دیگرى خواندنش گرفت.این بار حتى صدایش کمى زنگدارتر شده و انگار کتک مفصلى بهش زده باشند، پر کینه تر از همیشه مى‌خواند. با این همه،باز هم در صدایش لطافتى بود که به ماامید مى‌داد. این که هنوز بیرون این استوانه سیمانى خبرهایى هست. اینکه در، همیشه بر یک پاشنه نمى چرخد و اینکه از پس شام سیاه، صبح سپیدى هم هست! - قوقولى قو... صداى خروس هر لحظه اوج بیشترى مى‌گرفت. آن قدر که اول هول برمان داشت و توى جا خشکمان زد. تردید داشتیم بیرون برویم یا نه. مى دانستیم حالاست که مامورها بریزند توى حیاط. - قوقولى قو... حاج حسین گفت :«عجب سر و صدایى راه انداخته حیوان زبان بسته!» گفتم :«این طور که مى‌خواند، دیگر نمى شود بهش گفت زبان بسته! وقتى رقتیم توى حیاط، سید خنده به لب، و با سر و صورت آبچکان وسط حیاط بود. چند لحظه بعد، مامورها ریختند دور و بر ما و شروع کردند به گشتن. فکر کردم خروس ما سرانجام با این سر و صداى پر از کینه کار دست خودش داده. اما صدایش دیگر قطع شده بود و مامورها هر چه با دستپاچگى همه جا را گشتند، پیداش نکردند. خیلى عصبانى بودند. مرتب ناسزا مى گفتند و مى گشتند. دست آخر هم، دست از پا درازتر، با ناامیدى آرام گرفتند و وسط حیاط به خط ایستادند. عجیب بود. درست بیست نفر مامور کارکشته زندان بسیج شده بودند براى دستگیرى یک خروس که جرمش فقط خواندن بود. ما هم فقط مى خندیدیم و آنها از خنده ما عصبانى تر مى‌شدند. دست آخر فرمانده شان از ایوان سرش را خم کرد و داد زد : - بیایید بالا تن‌لش ها ... یعنى شما یک خروس بى قابل را هم نمى توانید بگیرید؟ ماجراى خواندن خروس و همه تعقیب و گریزهاى مامورین چند روز دیگر هم ادامه پیدا کرد. آنها متحیر و عصبانى بودند؛ ما هم متعجب و خوشحال. هیچ کس نمى‌دانست صداى خروس از کجا این استوانه سیمانى مى‌آید. تا اینکه یک شب، دوباره نوبت سخنرانى سید رسید. بعد از سخنرانى وقتى پرسش و پاسخ تمام شد، سید موقع خنده و شوخى، به جاى تقلید صداى شاه، شروع کرد به قوقولى قو کردن. صدایش درست و حسابى شبیه خواندن خروس ما بود. یعنى نه چیزى کم داشت و نه چیزى زیاد. بعدها هم تا مدتها که توى زندان بودیم، باز هم گاهى پیش از اذان صبح خروس ما مى‌خواند و مامورین مى‌ریختند توى حیاط. ما هم بهشان مى خندیدیم. سید هم همین طور...   ************************************* کاوه بهمن، متولد ۱۳۴۴ تهران است. نویسندگی را از نوجوانی شروع کرده و تا به امروز در این عرصه قلم زده است. او نویسندگی را با همکاری در نشریه‌های ادبی-هنری و عضویت در گروه تحریریه ماهنامه تخصصی ادبیات داستانی آغاز کرده و اولین اثر داستانی او سال ۱۳۷۰ با نام «بازی آن روز‌ها» و پس از آن «خروس در استوانه سیمانی» در موضوع انقلاب اسلامی منتشر شده و پس از آن نیز کتاب «رمان نو در غیاب انسان» -مجموعه مقاله و نقد ادبی- از او منتشر شده است. «جنگی که بود» اولین رمان او در ارتباط با موضوع دفاع مقدس است.

سرود: «ایران، ایران»

دانلود سرود ایران، ایران سرود الله الله، با صدای رضا رویگری به یک نشانه برای روزهای دهه فجر تبدیل شده است. پخش مکرر آن در 10 روز در طول سال‌های گذشته آن را به چنین نمادی تبدیل کرده است و اکنون با شنیدن «ایران، ایران، ایران، رگبار مسلسل‌ها» تصاویری در ذهنمان نقش می‌بندد که بازگو کننده برهه‌ای از تاریخ یک ملتند. اما راز این ماندگاری چیست؟ برای باز کاوی این سرود انقلابی به سراغ خواننده و آهنگساز این اثر رفتیم. نقبی به سال‌ها پیش؛ زمستان 57 . در زیرزمین استودیو صبا، جایی که چند جوان برای خلق اثری انقلابی دور هم جمع شده‌اند. رضا رویگری و فریدون خشنود از آن روزها می‌گویند. می‌دانستیم ماندگار می‌شود رضا رویگری بازیگر است. دلیلش هم فیلم‌ها و سریال‌هایی است که در آنها بازی کرده است. به همین خاطر اصلاً خواننده نیست و خودش هم به این گفته اعتقاد دارد، اما صدای او با بخشی از تاریخ انقلاب با آهنگ الله الله، جاودانی شده است. او با گذشت 27 سالی که از خواندن این سرود می‌گذرد در باره آن می‌گوید: 27 سال از آن روزها می‌گذرد و طبیعی است که نکات ریز شکل‌گیری آن از یادم رفته باشد ولی یادم هست آن روزهای راهپیمایی و شلوغی و تظاهرات داشتیم نمایشی به نام «سهراب و عصر سنجاقک» را به کارگردانی مرحوم مفید‌ تمرین می‌کردیم که به دلیل شلوغی آن روزها از قید تمرین گذشتیم، همان موقع فریدون خشنود آهنگساز و تنظیم‌کننده این سرود به من گفت: آهنگی دارم، حاضری آن را بخوانی؟ من ابتدا قبول نکردم. چون گفتم حرفه من خوانندگی نیست و از طرفی با خودم فکر کردم چه کسی در این شلوغی حوصله آهنگ شنیدن دارد. ولی فریدون خشنود اصرار داشت که چون این فریاد از دل مردم بیرون می‌آید لاجرم بر دلشان هم می‌نشیند. انگار او می‌دانست که این سرود ماندگار خواهد شد. در هر صورت قبول کردم و برای ضبط آن به استودیو صبا رفتیم اما این که چه کسانی با ما بودند و چند نفر می‌شدیم را درست به یاد ندارم. فقط یادم است که دو بار این سرود را در منزل آقای خشنود تمرین کردیم و دو بار هم در زیرزمین در استودیو صبا. اما این سرود برای خود رویگری چندان ماندگار نشده، چون می‌گوید: دیگر پیش نیامد تا این سرود را بخوانم. یکی دوبار در تلویزیون و در برنامه‌های زنده قسمت‌هایی از آن را خواندم ولی به هرحال مربوط به سالها پیش است و لذا الان چیز زیادی به یاد ندارم. از مردم الهام گرفتیم فریدون خشنود آهنگساز و تنظیم کننده این سرود است. او که چند همکاری با علیرضا افتخاری برای تولید کاست‌های دل را ببین و چلچله انجام داده درباره شکل‌گیری این سرود می‌گوید: زمستان سال 57 شب‌های سردی داشت و ما زمانی کار را شروع کردیم که تازه حکومت نظامی اعلام شده بود. از 8 شب خاموشی شروع می‌شد. تنها صدایی که در آن شب‌های تاریک، خلوت و سرد شنیده می‌شد صدای الله اکبر و رگبار مسلسل بود که گاهی قطع می‌شد و گاهی با هم آوایی چندین نفر ادامه می‌یافت. خشنود که تحصیلکرده رشته موسیقی است ادامه می‌دهد: به عنوان یک آهنگساز تحت تأثیر هارمونی و هماهنگی صدای الله اکبر از پشت بام خانه‌ها قرار گرفتم. او اضافه می‌کند: یک سرود به 2 گونه خوانده می‌شود: اول این که یک آهنگساز مکلف است با شرایط خاص روی یک شعر، ملودی بسازد و دوم آن که آهنگساز در چارچوب احساس شعر قرار بگیرد، یا گاهی بنابر احساس خودش ملودی تنظیم کند، اما چیزی که در باره این سرود جالب است بدانید این که تحت تأثیر هیچ‌کدام نبود، منبع الهام این موسیقی خود مردم بودند و فریاد الله‌اکبرشان. ایران ایران بود و رگبار مسلسل‌ها و در کنارش مرگ و عصیان و طوفان، پس سازنده این موسیقی و آهنگ آن خود مردم بودند. خشنود در باره اجرای این سرود می‌گوید: «ما هیچ استودیویی برای ضبط این کار نداشتیم، با دوستان هماهنگ کردیم تا پیش از حکومت نظامی وارد استودیو شویم. از طرفی به نوازنده‌های ارکستر سمفونیک دسترسی نداشتیم، لذا مجبور شدیم با طبل و سنج و بعد مقداری زنجیر که به داخل استودیو برده بودیم موسیقی بسازیم. درها را محکم بستیم و شروع به ضبط آهنگ در این استودیو کردیم. آهنگساز سرود الله الله در باره خواندن این سرود با صدای رضا رویگری هم می‌گوید: برای این کار نیاز به صدایی ناآشنا و غیرحرفه‌ای داشتیم که تا حالا شنیده نشده باشد، به همین خاطر سراغ رضا رویگری رفتیم که هم صدای خوبی داشت و هم این که یک جوان مبارز انقلابی بود که بعضی وقت‌ها تفنگ به دوش حرکت می‌کرد، ایشان را دعوت کردیم و کار را شروع کردیم. شعر این سرود را حسین سرافراز گفته است، خشنود در این رابطه اضافه می‌کند: به حسین سرافراز گفتم ما داریم صحبت از ترانه‌ای می‌کنیم که برای خود مردم است و راجع به ایران است، راجع به کسانی که شهید می‌شوند و از آنها یتیمانی به جای می‌ماند. ما می‌خواهیم فریاد بزنیم که فردا که بهار می‌شود، در اوج خدا هستیم. سرافراز با توجه به این ملودی که من می‌گفتم، ترانه‌ای تنظیم کرد که اتفاقاً گرفت. او در رابطه با این که چه مدت طول کشید تا این ترانه و آهنگ تولید و ضبط شود هم می‌گوید: ما یک صبح تا شب یعنی یک روز کامل این ترانه را تکمیل و آهنگ آن را ضبط کردیم کار پیچیده‌ای هم نبود. خشنود در رابطه با این که چند نفر او را برای ضبط آهنگ یاری کردند می‌گوید: استودیو صبا آن زمان 16 تراک آورده بود، یعنی این که خط ملودی کار را من با پیانو مشخص کرده بودم و یک بار از ابتدا تا انتها آن را با پیانو زدم و روی باند ضبط شد، بعد برگشتیم ریتم را اجرا کردیم و بعد سنج و زنجیر و طبل را که همه‌اش را خودم می‌زدم به آن اضافه کردیم. همراه ما یکی از دوستان صدابردار بود که به ما کمک کرد. او در باره دکلمه میان سرود هم می‌گوید: من سعادت این را دارم که قرآن را با صوت بخوانم. آیه‌ای هست که وقتی آن را می‌خوانم سخت هیجان زده می‌شوم و معنای آیه هم گویای زبان دل مردم در آن زمان بود. این آیه 30 سوره سجده است که می‌گوید: «آنان که گفتند خداوند، پروردگار ماست و براین ایمان پایدار ماندند، حاضر نشدند بنده غیرخدا شوند و حکومت غیرخدا را پذیرند، فرشتگان رحمت بر آنها نازل ‌شوند و مژده دهند که دیگر هیچ ترسی و حزن و اندوهی نداشته باشید که شما را به همان بهشتی که پیامبران وعده دادند بشارت باد». به همین خاطر از این آیه در این سرود استفاده کردم. او ادامه می‌دهد: بعد از آن که این سرود ضبط شد آن را مخفیانه به صورت کاست در دانشگاه‌ها، مساجد و مدارس پخش می‌کردیم. اما 3 سال پیش این سرود را با ارکستر سمفونیک مرکز موسیقی صدا و سیما ضبط کردیم، یکبار با صدای رضا رویگری و بار دیگر با صدای حمید غلامعلی، محسن حسن‌زاده، چنگیز حبیبیان و فریدون بیگدلی که هر کدام آن را مجدداً خواندند. جالب است بدانید که آیه قرآن را «بشیر جزایری» که عرب زبان بود خواند و ترجمه آن با صدای «مهران دوستی» خوانده شد. صدابرداری آن را هم «فریدون مطیر» انجام داد. خشنود درباره استقبال مردم از این کار می‌گوید: جالب است با این که زحمت زیادی برای آن کشیده شد اما مردم همچنان خواستار همان صدای اولیه بدون آهنگ ارکستر سمفونی هستند، چون این آهنگ با خاطرات آنها گره خورده است. منبع: سایت همشهری آنلاین

شعر: «تا بشير تابناك روز...»

محمدعلی رجايي در زندان رژیم پهلوی برای همسر خود چنین مي‌نویسد: تا بشير تابناك روز دامن گستراند از فراز كوهسار دور در دامان صحرا بوسه رگبار دشمن دور از چشم عزيزان روي خاك و خون كشاند پيكر خونين ما را همسر من زندگي هر چند شيرين است ليك دوست دارم با تمام آرزو من در ره يزدان بميرم از نشيب جويبار زندگاني قطره اي شفاف باشم در دل دريا بميرم همسر من چهره بر دامن نكش تا ياغيان شب بگويند همسر محكوم، از نام شوهر خود ننگ دارد لاله اي پرخون به روي سينه ات بنشان كه گويند همسر محكوم قلبي كينه توز و گرم دارد همسر من، كودكانت را مواظب باش همچون گرد چشمانت تا نگيرد چهره معصومشان را گرد ذلت روزگاري گر كه پرسيدند از احوال بابا گو كه با لبهاي خندان كشته شد در راه ايمان زندان قصر 1356 محمدعلی رجایی در سال 1312 در قزوین و در خانوادهhی مذهبی متولد شد. در 4 سالگی پدر را از دست داد بعد از گرفتن مدرک ششم ابتدایی به کار در بازار پرداخت. در 14 سالگی قزوین را به قصد تهران ترک کرد و در بازار آهن‌فروشان به شاگردی مشغول شد. وی چندی نیز در جنوب تهران از طریق دست‌فروشی امرار معاش نمود و چون مصادف شد با دولت سپهبد علی رزم‌آرا، نخست‌وزیر تصمیم گرفت دست‌فروشها را جمع‌‌آوری کند. ناچار به نیروی هوایی پیوست و در این دوران که هنگام دولت مصدق بود او جذب شعار "همه کار و همه چیز برای خدا" و "اسلام برتر از همه چیز و هیچ چیز برتر از اسلام نیست" فداییان اسلام شد و با آنان همکاری نمود. وی به کلاسهای وابسته به جامعه تبلیغات اسلامی راه یافته و در خدمت شهید حاج صادق امانی به فراگیری علوم اسلامی همت گماشت. بعد از کودتای 28 مرداد سال 1332 از نیروی هوایی تصفیه شد و چون همزمان موفق به اخذ دیپلم شده بود، لذا پس از مدتی معلمی در بیجار به دانشسرای عالی راه یافته و موفق به اخذ لیسانس شده و به دبیری روی می‌آورد. در این سالها در دبیرستان کمال به تدریس مشغول می‌شود. در اردیبهشت سال 1345 بازداشت و پس از 50 روز از زندان آزاد می‌شود و در آذر سال 1353 نیز مجددا دستگیر و تا آبان سال 1357 در زندان به سر می‌برد و به قول خودش در سایه مبارزات مردم مسلمان از زندان آزاد شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی از وزارت آموزش و پرورش تا نخست‌وزیری و ریاست جمهوری را پشت سر گذاشته و در یک انفجار تدارک دیده شده از سوی سازمان مجاهدین خلق (منافقین) به همراه نخست‌وزیر خود دکتر محمدجواد باهنر به شهادت رسیدند. منابع: کتاب «یاران امام به روایت اسناد ساواک جلد 6» و سایت «نوید شاهد»

6