انقلاب اسلامی نتایج جستجو

خاطرات

پیام 12 ماده‌ای به دانشجویان و طلاب

ما به عنوان انجمن اسلامی در مقطعی از مبارزات شعار اتحاد همه نیروها و گروه‌های مخالف رژیم را سرلوحه فعالیت‌هایمان قرار داده بودیم از دیدگاه ما شرایط ایجادب می‌‌کرد که مجموعه گروه‌ها در یک جهت متشکل بشوند و آن افشای فساد خاندان پهلوی و روشن کردن مردم و در مرحله بعد فعالیت در جهت شکستن دیوار ترس مردم بود که حمایت از فعالیت‌های مسلحانه در این مقطع مورد ارزیابی قرار می‌گیرد، البته ما ضمن همکاری با سایر گروه‌ها، هویت اسلامی خودمان را نیز حفظ کرده بودیم. پس از جریان ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق و خسارت فراوانی که از ناحیه مارکسیست‌ها و عناصر چپ به هویت اسلامی مبارزه وارد شده بود، لازم بود در همکاری و شعار اتحاد با گروه‌های سیاسی بخصوص گروه‌های چپ دقت بیشتر و تجدیدنظر صورت گیرد. البته در انجمن اسلامی کماکان افرادی معتقد بودند که همچنان به همکاری ادامه دهیم، اما عده‌ای از جمله خود من اعتقاد داشتیم باید مسیر خودمان را ـ هر چند هم باعث کاهش نیرو و توانمان گردد ـ از چپی‌ها جدا کنیم و هر چه بیشتر در جهت ارتقای فکری و اسلامی اعضا تلاش نماییم. زیرا پیداست که هر چه جلوتر می‌رویم وجوه اشتراک ما با گروه‌های چپ کمتر می‌شود، پس چه بهتر که از اکنون صف خودمان را از صف آنها متمایز و جدا کنیم. در پاییز سال 56 من به عراق رفتم و خدمت امام رسیدم تا برای استقلال فعالیت‌ها و مبارزه از امام تأییدیه‌ای بگیرم. من معتقد بودم حتی ما باید صف خودمان را از صف گروه‌هایی مثل جبهه ملی که راهکارهایشان را از اسلام نمی‌گیرند، جدا کنیم، منتها در بین اعضای انجمن، عقاید و نظرات دیگری هم وجود داشت. در همین سفر بود که مصادف با اربعین بود و من به همراه حاج احمد آقا و فاطی خواهرم در کربلا همسفر امام بودیم که سفر شیرینی بود و در جای خودش خاطرات آن سفر را بازگو کرده‌ام. در آن سفر من به امام شرایط خارج از کشور را توضیح دادم و احساس کردم ایشان با من هم عقیده هستند که بچه‌مسلمان‌ها ضمن عدم مخالفت و کارشکنی علیه دسته‌جات دیگر، باید همکاری‌هایشان را با آنها محدود کنند و بیشتر به انسجام درونی و ارتقاء بینش عقیدتی و ایدئولوژیک خودشان بپردازند. من از ایشان تقاضا کردم چون به زودی کنگره سالانه انجمن‌های اسلامی در پیش است ـ و هر سال برای کنگره پیام می‌فرستادند ـ در پیامشان این مسئله را قید کنند که ما به عنوان یک دستورالعمل اجرایی سرلوحه فعالیت‌هایمان قرار دهیم. این پیام که حاوی نکات بدیعی از طرف امام خطاب به اتحادیه انجمن‌های اسلامی بود در تاریخ 24 بهمن 1356 صادر شد که حاوی 12 بند بود و به پیام 12 ماده‌ای معروف شد. بسم‌الله الرحمن الرحیم اتحادیه انجمن‌های اسلایم دانشجویان در اروپا ـ ایَدهم‌الله تعالی مرقوم محترم ضمیمه گزارشات جلسه سال گذشته و تصمیمات سال آینده واصل و موجب تقدیر گردید. در این سال که در عین خونین بودن و مواجه شدن ملت ایران با سخت‌ترین وحشیگری‌های قرون وسطایی رژیم منحط پهلوی، نمودهای بارزی از ضعف و سستی پایه‌های لرزان حکومت طاغوتی به چشم می‌خورد، بهم پیوستگی قشرهای بیدار ملت و طبقات مختلف از روحانی تا دانشگاهی، از خطیب تا نویسنده، از بازاری تا کارگر و دهقان چنان لرزه بر اندام رژیم افکنده؛ و چنان بر اعصاب شاه خائن فشار آورده و ضربه زده که با حمله‌های سبعانه به ملتی که سلاحش اسلام و پناهش قرآن مجید و شعارش کلمه توحید است، و به حوزه علمیه قم که دژ محکم وحی و عدالت و ملجأ مسلمین عدالتخواه است، و به مردم مسلم محترم قم که هماره سرباز فداکار اسلام و پشتیبان مکتب قرآن است، ‌و بالاخره با حمله به فرهنگ نجاتبخش شیعه، خواست به فشار و حمله عصبی تخفیف دهد. مفتضح‌ترین حرکات مذبوحانه، بوق‌های تبلیغاتی و تظاهرات ساختگی است از عده‌ای سازمانی و نفع‌طلب؛ و افرادی که مجبور به شرکت شده‌اند در حالی که در بوق رادیویی به صراحت اعتراف کردند که در تظاهرات شش بهمن بیش از یک ششم از دعوت‌شده‌ها شرکت نکردند؛ در صورتی که همه می‌دانند که این دعوی جز لاف و گزافه‌گویی نیست و در بین ملت مسلم کسی موافق ندارد و نمی‌تواند داشته باشد. جنایتکاری که علیه امام، شعائر مذهبی و اسلامی مبارزه می‌کند و با همه مظاهر اسلامی مخالف است، نمی‌تواند در بین مسلمین موافق داشته باشد. جنایتکاری که می‌گوید مذهب در حکومت من نقشی ندارد، چطور ممکن است موافق داشته باشد؟ شخص منحرف و کهنه‌پرستی که در سفر اخیرش به هند، زرتشتی‌ها و گبرها را نوازش و احترام می‌کند و از آتش‌پرستان و آتش‌پرستی تأیید می‌کند، ‌و به خاطر مرام ارتجاعی آن‌ها تاریخ پر ارزش و مترقی اسلام را تغییر می‌دهد، چگونه ممکن است موافق داشته باشد؛ جز همان فرقه کهنه‌پرست؟ اکنون بر شما جوانان روشنفکر و بر تمام طبقات ملت است که: 1ـ سرلوحه هدفتان اسلام و احکام عدالت‌پرور آن باشد؛ و ناچار بدون حکومت اسلامی عدالتخواه، رسیدن به این هدف محال است... 2ـ باید قشرهای غیراسلامی را که عقیده و عملشان برخلاف اسلام است و دارای گرایش به مکتب‌های دیگرند، هر نوع از آن باشد، ‌به مکتب مترقی عدالت‌پرور اسلام دعوت کنید و در صورت نپذیرفتن، از آن‌ها هر نوع که باشد و هر شخصیت که هست تبرا یا لااقل احتراز کنید... 3ـ باید جوانان روحانی و دانشگاهی قسمتی از وقت را صرف کنند در شناخت اصول اساسی اسلام که در رأس آن توحید و عدل و شناخت انبیای بزرگ، پایه‌گذران عدالت و آزادی است، از ابراهیم خلیل تا رسول خاتم ـ صلی‌الله علیه و آله و علیهم اجمعین ـ و در شناخت طرز تفکر آن‌ها از نقطه اقصای معنویت و توحید تا تنظیم جامعه و نوع حکومت و شرایط امام و اولی‌الامر و طبقات دیگر، از امرا و ولات و قضات و فرهنگیان که علما هستند و متصدیان مالیات اسلامی و شرایط آن‌ها تا برسد به شُرطه و کارمندان شهربانی؛ و ببینند اسلام چه کسانی را برای حکومت و کارمندان آن به رسمیت شناخته و چه کسانی از شغل حکومت و شاخه‌های آن مطرود است. 4ـ باید شما دانشجویان دانشگاه‌ها و سایر طبقات روحانی و غیره از دخالت دادن سلیقه و آرای شخصی خود در تفسیر آیات کریمه قرآن مجید و در تأویل احکام اسلام و مدارک آن جداً خودداری کنید، و ملتزم به احکام اسلام به همه ابعادش باشید... 5ـ باید برنامه‌ها و نشریات همه جناح‌ها بدون ابهام متکی به اسلام و حکومت اسلامی باشد و در مقدمه، سرنگون کردن طاغوت و شاخ‌ها و شاخه‌های آن، که در کشور ما رژیم دست‌نشانده پهلوی است، و جداً از خواست‌هایی که لازمه‌اش تأیید رژیم طاغوتی پهلوی است اجتناب کنید... 6ـ باید در هر فرصت در نشریات حزبی و غیرحزبی و در خطابه‌ها و تظاهرات اعمال ضداسلامی و انسانی شاه تذکر داده شود. خصوصاً تغییر تاریخ اسلام که اهانت جبران‌ناپذیر به شخصیت معظم پیغمبر اکرم(ص) و اسلام و مسلمین و گرایش به زرتشتی‌گری و پشت کردن به اسلام و خداپرستی است... 7ـ از این که در دستور اتحادیه، به هم پیوستگی همه دانشجویان مسلمان است، در هر نقطه هستند مثل آمریکا و کانادا و هند و فیلیپین و دیگر جاها و می‌خواهید همه همکار و هم‌صدا به فعالیت‌های اسلامی ـ انسانی خود ادامه دهید، تقدیر می‌کنم و توفیق همه را از خداوند تعالی خواهانم. لازم است پایگاه‌های اسلامی برای معرفی اسلام و نشر حقایق نجات‌بخشش در هر نقطه‌ای از جهان که امکان است برقرار باشد... 8ـ لازم است فعالیت‌های اسلامی و شنریات شما در ایران خصوصاً حوزه علمیه زنده قم و دانشگاه‌های بیدار، نشر و منعکس گردد تا قشر داخل و خارج به پشتیبانی هم دلگرم و با هم، هم‌صدا شوند و به همکاری با هم برخیزند. و لازم است پایگاه‌هایی در داخل کشور به هر نحو ممکن و عملی است ایجاد شود برای فعالیت با هدف واحد... 9ـ باید با کمال هوشیاری و مراقبت، سایر انجمن‌ها را به مراقبت از راه و روش اعضای انجمن‌ها و گروه‌ها [دعوت کنید] که اشخاص مرموز و منحرف، یا محتمل‌الانحراف در داخل انجمن‌ها و گروه‌ها راه نیابند و اگر راه یافتند، آن‌ها را طرد کنند. لازم است دشمن را سخت مراقب و هوشیار فرض کنید و گمان اهمال و غفلت در او ندهید که در مراقبت سهل‌انگاری نمایید. 10ـ از اختلافات مطلقاً بطور حتم خودداری کنید که آن چون سرطان‌ ساری و مهلک قشرها را فرا می‌گیرد و فعالیت‌ها را فلج می‌کند و هدف را از یاد می‌برد؛ و چه بسا که مسیر را عوض و جریان به ضد هدف [مبدل] می‌شود... 11ـ لازم است طبقات محترم روحانی و دانشگاهی، با هم احترام متقابل داشته باشند. جوانان روشنفکر دانشگاه‌ها به روحانیت و روحانیون احترام بگذارند. خداوند تعالی آن‌ها را محترم شمرده و اهل بیت وحی، سفارش آن‌ها را به ملت فرموده‌اند... 12ـ باید چه طبقه جوان روحانی و چه دانشگاهی، ‌با کمال جدیت به تحصیل علم، هر یک در محیط خود ادامه دهند. این زمزمه بسیار ناراحت‌کننده که اخیراً بین بعضی جوانان شایع شده که درس خواندن چه فایده‌ای دارد، مطلبی است انحرافی و مطلقاً یا از روی جهالت و بی‌خبری است و یا با سوءنیت و از القائات طاغوتی شیطانی است که می‌خواهند طلاب علوم دینی را از علوم اسلامی بازدارند که احکام اسلام به طاق نسیان سپرده شود و محو آثار دیانت به دست خودمان تحقق پیدا کند، و جوانان دانشگاهی ما را انگل و متکی به قشرهای استعماری بار بیاورند که همه کس چون همه چیز وارداتی باشد... به این ترتیب از حدود یک سال قبل از پیروزی انقلاب و حتی مدتی پیش از آن، ما به خاطر شرایط سیاسی و رهنمودهای امام دیگر هیچ‌گونه همکاری مبارزاتی با گروه‌های چپ نداشتیم. البته در این مقطع انجمن‌های اسلامی صاحب قدرت و نفوذ و اعتبار کافی هم در اروپا و آمریکا هم در خاورمیانه و هم در جنوب شرقی آسیا شده بودند. واحدهای انجمن اسلامی دانشجویان در شهرهای زیادی تأسیس شده بود. اتحادیه انجمن‌های اسلامی در اروپا و آمریکا از کنگره ششم و هفتم با هم متحد شده بودند و نشریات، خط مشی و برنامه‌هایشان یکی شده بود. در سال 1355 و 1356 من دو سفر به هند و فیلیپین کردم. پیش از این انجمن اسلامی دانشجویان در شبه قاره هند تشکیل شده بود و دارای اساسنامه بودند.   منبع: طباطبایی، صادق، خاطرات سیاسی ـ اجتماعی دکتر صادق طباطبایی، ج 1، جنبش دانشجویی، تهران، مؤسسه چاپ و نشر عروج، 1387، ص 154 ـ 149.

شناسایی افراد مستعد و چگونگی کادرسازی در اهواز

در سال تحصیلی 51 ـ 50، احساس کردم که باید بچه‌های جدیدی را که در این دوره به هنرستان آمده‌اند، شناسایی و اشخاص مذهبی و مستعدی که انگیزه مبارزاتی دارند، جذب کنم. در بررسی هایم، فریدون مرتضایی و غلامرضا قمیشی و دو سه نفر دیگر را پیدا کردم. به آقای مرتضایی که از امیدیه به هنرستان آمده بود، گفتم: «شما کجا می‌خواهید خانه بگیرید؟» او برنامه خاصی نداشت. ابتدا مدتی به خانه‌ من آمد و بعد در محله‌ زیتون کارگری، خانه‌ای را با مشورت من اجاره کرد و من در آن خانه و خانه خودم ارتباطاتم را برقرار کردم. به تدریج، تیم بسیار خوبی جور شد، طوری که بعضاً گاه ده تا دوازده نفر در آن خانه جمع می‌شدیم و کار می‌کردیم. به این ترتیب،‌ در کنار فعالیت‌هایی که با عبدالله ساکیه در حوزه مبارزه مسلحانه داشتیم، یک کار علنی هماهنگ که عمدتاً کادر گرفتن، تربیت نیرو و گسترش تشکیلات بود، شروع کردیم. بعد از مدتی که احساس کردم جمع خوبی پیدا شده، به دوستان گفتم که به مساجد اهواز بروند و از وضع مساجد گزارش تهیه کنند. در جریان مبارزه مسلحانه هم به این نتیجه رسیدیم که یکی از ضعف‌های اساسی مبارزه مسلحانه، قطع ارتباط مبارزان با مردم و جدا شدن آنها از واقعیت‌های جامعه است. لذا به عنوان یک اصل،‌از برادرانی که با آنها کار می‌کردیم، می‌خواستیم از آنچه در اطرافشان می‌گذرد، گزارش تهیه کنند و ببینند در اطرافشان چه خبر است و مردم چه می‌گویند. یا از افراد دوروبر آنها چه کسی مذهبی است و وضعیت محیط اطرافشان چگونه است. بعضی از برادرها که فعال‌تر بودند، به جای یک مسجد، به دو مسجد می‌رفتند. مرتضایی هم به مسجد آسیه‌آباد و هم به مسجد اصفهانی‌ها می‌رفت و از اوضاع این دو مسجد گزارش می‌داد. این کار در ماه محرم با دقت بیشتری ادامه داشت.   همین‌طور که جلو می‌رفتیم و فعالیت‌هایمان را ادامه می‌دادیم، به این فکر رسیدیم که جمع ما نباید به دوستان دوره خودمان محدود شود و باید از هنرجویان قدیم و جدید و حتی از میان دبیرها هم افرادی را جذب کنیم. دبیران هنرستان دو گروه بودند: گروه اول قدیمی و سن‌بالا بودند و گروه دوم دبیرانی که تازه به هنرستان وارد شده بودند. دبیران سن‌بالا را از هدف کنار گذاشتیم، در بحث‌های کلاس و از نوع برخوردی که می‌کردند، فهمیدیم کار کردن با آنها فایده ندارد، چون تا بحث‌ها جنبه سیاسی پیدا می‌کرد، یا از بحث کنار می‌رفتند یا از خود واکنش نشان می‌دادند. دیدیم بحث با دبیرهای سن‌بالا فایده ندارد. اما در مورد دبیران جوانی که تازه برای تدریس به هنرستان آمده بودند، فکر کردیم که اگر روی اینها کار کنیم، مؤثر است. منتها به ذهنمان رسید که اگر ما، یعنی من و آقای ساکیه یا آقای احمدی یا آقای دقایقی بخواهیم روی این‌ها کار کنیم، شاید بی‌احتیاطی باشد. به ذهنمان آمد در دوره‌ بعد از هنرستان، چند نفر از دانش‌آموزان را جذب کنیم و از آنها یک هسته انقلابی تشکیل بدهیم و بعضی از کارها را به آنها واگذار کنیم تا هم فعال شوند و هم بتوانیم آنها را در ارتباط با اساتید هنرستان هدایت کنیم و خودمان هم در پشت صحنه باشیم. لذا آقای قمیشی، آقای مرتضایی و چند نفر دیگر از دوستان را به عنوان یک هسته از دوره‌ هنرجویان سال بعد از بین بیست نفر انتخاب کردیم. افراد جدید مذهبی حق‌پذیر و مستعد بودند؛ یعنی وقتی بحثی را با آنها مطرح می‌کردیم، می‌دیدیم می‌پذیرند و نمی‌ترسند. بعضی‌ها حرف ما را می‌پذیرفتند، ولی چون می‌ترسیدند، با ما همراه نمی‌شدند. البته بعضی‌ها هم اصلاً این بحث‌ها را قبول نداشتند و خیلی برایشان مهم نبود. آنهایی که بحث‌ها را می‌پذیرفتند، دو گروه بودند: بعضی می‌گفتند: «ما بحث را قبول داریم،‌ ولی نمی‌خواهیم وارد این نوع کارها بشویم.» بعضی هم که افراد شجاع‌تری بودند، بحث‌ها را قبول می‌کردند و حاضر بودند با ما وارد فاز مبارزه شوند. در مرحله بعد، براساس معیارهایی آنها را زیرنظر می‌گرفتیم و بحث می‌کردیم و بعد با دوستان دیگر تک‌تک آنها را جمع‌بندی می‌کردیم؛ مثلاً اگر در مورد آقای قمیشی نظر من ونظر آقای ساکیه و سایر دوستان این بود که می‌تواند یکی از افراد گروه باشد، او را عضو می‌کردیم. به همین صورت از دوره بعد، چهار پنج نفر را به صورت یک هسته انقلابی شکل دادیم. پس ما دو هسته شده بودیم: یک هسته از ورودی‌های دوره‌ خودمان؛ یعنی ورودی‌های سال 49 و یک هسته از ورودی‌های سال 50، به آنهایی که در سال 50 وارد هنرستان شدند، گفتیم شما باید روی دبیرهای جوان هنرستان کار کنید. از کارهای دیگری که به لایه دوم تشکیلات می‌دادم، این بود که آنها هم روی نفرات بعد که در سال‌های بعد وارد هنرستان می‌شوند، کار کنند و اساتید و معلمان و دبیران جدیدی را که وارد هنرستان می‌شوند، شناسایی کنند. بعد از مطالعه اولیه، معلوم شد که دو نفر از معلمان آماده جذب‌اند. یکی آقای حسینی و دیگری آقای روحی که اهل شمال و کمونیست مسلک بود. با مرتضایی و قمیشی و چند نفر دیگر از دوستان به خانه‌ ایشان رفتیم و با او بحث کردیم. او از صحبت‌های ما خیلی خوشش آمد. از ما سؤال کرد: «الگوی مبارزاتی شما کیست؟» من فکر کردم و گفتم: «میرزا کوچک‌خان جنگلی.» بعد به او گفتم: «شما هم مثل میرزا کوچک‌خان، شمالی هستید.» بعد به آقای مرتضایی گفتم: «کتاب میرفخرایی را به او بده تا بخواند و بیشتر توجیه شود.» آقای مرتضایی این کتاب را در یکی از کتابخانه‌های اهواز پیدا کرد و به ایشان داد و او هم آن را مطالعه کرد. خاطرم هست که آن شب در خانه‌ ایشان خوابیدیم. مهم این بود که این روحیه در بچه‌های ما بود که می‌رفتند و با دبیرها کار می‌کردند. با آنکه دبیران بعضاً افراد باسواد و مبارزی بودند، ولی بچه‌ها می‌رفتند با آنها صحبت می‌کردند.   منبع: رضایی میرقائد، محسن، تاریخ شفاهی جنگ ایران و عراق روایت محسن رضایی، ج 1، به کوشش حسین اردستانی؛ تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، 1394، ص 86 - 90.

اعتصاب غذا در واتیکان و پاریس در حمایت از امام خمینی

در اعتراض به محدودیت‌هایی که نسبت به امام از سوی رژیم بعثی عراق صورت گرفته بود، [سال 56] انجمن‌های اسلامی دانشجویان در اروپا اقداماتی چند انجام دادند در زمره این فعالیت‌ها دو اعتصاب غذا در واتیکان و کلیسای سنت‌مری در پاریس سازمان‌دهی شد. در واتیکان با اینکه می‌دانستیم اجازه فعالیت‌های سیاسی نمی‌دهند، اما جوری برنامه‌ریزی شد که بچه‌ها به صورت پراکنده وارد آنجا شوند و وقتی درها بسته می‌شود و می‌خواهند جمعیت را خارج کنند، اینها دور هم جمع بشوند، پلاکاردها را بالا ببرند و اعلام تحصن بکنند. طبیعی بود که برای خارج ساختن افراد، پلیس وارد صحنه می‌شد،‌ لذا قرار بود به محض آنکه تجمع کردند پلاکاردها و بیانیه‌ها آماده باشد که اهداف و خواسته‌های سیاسی را اعلام بکنند. البته پیش‌بینی کرده بودیم که اگر به هر دلیلی برنامه در واتیکان اجرا نشد، در جای دیگری آن را پیاده کنیم. همان‌گونه که احتمال می‌دادیم پس از تجمع افراد، پلیس واتیکان ـ که در آن زمان گاردهای ویژه فرانسوی بودند ـ شروع کردند به ضرب و شتم، اما بچه‌های انجمن اسلامی با فریاد و اعتراض، بیانیه‌ها و خواسته‌های خودشان را به اطلاع مردم رساندند. این تحصن در مطبوعات انعکاس زیادی داشت و در واقع آن هدفی که انتظار داشتیم در همان چند ساعت اول محقق شد. مقطعی که برای این کار در نظر گرفته شد، به لحاظ مسائل داخلی سیاسی ایتالیا مناسب بود، زیرا یک حساسیتی علیه واتیکان وجود داشت. به خصوص احزاب چپ ایتالیا به این قضیه خیلی بال و پر دادند که یک عده مسلمان برای حمایت از رهبر فکری و فرهنگی‌شان پناه بردند به مرکز کاتولیک‌ها ـ ما هم این نکته پناه بردن را تأکید می‌کردیم ـ و از رهبر مسیحیان جهان توقع دارند که از آنها حمایت بکند، آن‌وقت نه تنها حمایت لازم صورت نمی‌گیرد، بلکه پلیس فرانسه مستقر در واتیکان آنها را مورد ضرب و شتم بی‌رحمانه نیز قرار داده است. این حمایت‌ها اثر مطلوبی داشت. تقاضای متحصنین هم شامل خواسته‌های موقت و هم بلند مدت بود. تقاضای موقت رفع ممنوعیت از امام در عراق بود. البته می‌دانستیم که این تقاضا عملی نیست، ا ما پافشاری روی آن موجب می‌شد بعد از دو ـ سه روز چند سازمان بین‌المللی از ما حمایت کنند. معمولاً رسم بر این است که سازمان‌های بین‌المللی مدافع حقوق بشر واسطه می‌شوند که دست از اعتصاب غذا بردارند، ما سعی می‌کنیم خواسته‌های شما را در محافل خودمان مطرح کنیم و از امکانات خود برای رساندن صدای اعتراض شما استفاده بکنیم. تحصن حدود سه روز طول کشید، اعتصاب غذا البته شامل آشامیدن آب نمی‌شد. اولین گروهی که مراجعه کردند، سازمان پروتستان‌های ایتالیا بود که خواهان پایان دادن به اعتصاب غذا شدند و گفتند خودشان مسئولیت ادامه مبارزه تا برآورده شدن خواسته‌های ما را عهده‌دار می‌شوند. این معمولاً‌یک ژست سیاسی است که گرفته می‌شود. ما گفتیم افرادمان به این زودی دست از اعتصاب غذا برنمی‌دارند. هنوز هم اغلب سر حال هستند دو ـ سه روز دیگر اعتصاب را ادامه می‌دهیم. روز چهارم، دو ـ سه سازمان دیگر به حمایت برخاستند و ما بچه‌ها را از محل کلیسا بردیم در یک مکانی که سازمان پروتستان‌ها با دکتر و دارو و امکانات درمانی فراهم کرده بود. این اقدام که توسط یک سازمان مذهبی دانشجویی و نه یک عده خرافاتی و ناآشنا به مقتضیات زمان صورت گرفت، از این نظر جالب بود که نمی‌شد به آن انگ ارتجاع و عقب‌ماندگی و خرافه‌پرستی زد. اعتصاب‌کنندگان اغلب از دانشجویان ممتاز دانشگاه‌های برجسته اروپا بودند و اعتراض آنان و پایداری تا به خطر انداختن جانشان خوشبختانه زمین را در افکار عمومی اروپا نسبت به امام خیلی آماده کرد، بطوری که دو ـ سه هفته بعد از آن، اعتصاب غذای دیگری را در پاریس تدارک دیدیم. از ابتدا ‌هم این اقدام جزو برنامه ما بود چنانچه در اثر اعتصاب ایتالیا به نتیجه نرسیدیم و از امام رفع ممنوعیت نشد این کار را در پاریس به صورت گسترده‌تر و با بسیج بیشتر نیروها از کلیه واحدهای تابعه در اروپا و آمریکا سازمان دهیم. در همین حین شنیدیم که عده‌ای از دوستان روحانیت مبارز خارج از کشور ـ به سرپرستی حجت‌الاسلام محمد منتظری ـ در پاریس جمع شده‌اند. ما گفتیم چه بهتر حالا که آنها آمده‌اند، برنامه اعتصاب غذا را مشترکاً انجام دهیم. به دو دلیل: یکی اینکه با اعتصاب غذای قبلی در واتیکان شرایط بهره‌برداری از قبل آماده شده بود و مجموع آثار مثبت تبلیغات آن حرکت به پاریس و فرانسه منتقل می‌شد. دوم اینکه آن توصیه‌ای که امام بر وحدت طلبه و دانشجو سال‌ها بود بیان می‌کردند، با یک اجتماع و حرکت سیاسی مشترک عملی می‌شد و به صورت سمبلیک در می‌آمد. اصل کار پذیرفته شد ولی بلافاصله یک سری مسائل اختلافی پیش آمد از جمله اینکه آقای محمد منتظری یک فهرستی از زندانیان سیاسی آورده بود که در زمره خواسته‌های اعتصابیون آزادی آنان باشد که در میان آنان نام سیدمهدی هاشمی هم بود. ما اعتقاد داشتیم این موضوع را مطرح نکنیم زیرا اعتصاب غذا را به خاطر رفع محدودیت از امام آغاز کردیم و چرخش مسئله به سوی آزادی زندانیان سیاسی در ایران، بار فشاری که می‌خواهیم به دولت عراق وارد کنیم را کم می‌کند. اما آقای منتظری مصر بود. ما گفتیم چون مجموعه فعالیت‌ها را به اطلاع امام رسانده‌ایم و ایشان در جریان امر قرار دارند، بنابراین باید هماهنگی دیگری با نجف انجام بدهیم. من با آقای دعایی تماس گرفتم، ایشان پس از گفتگو با امام به ما مطلب را جوری منتقل کردند که ما احساس کردیم بودن نام مهدی هاشمی در لیست خوشایند امام نیست. گفتیم گرچه دلمان نمی‌خواهد اما اگر روی خواسته‌شان پافشاری بکنند ما ناچاریم تقسیم کار بکنیم یا از اعتصاب مشترک صرفنظر می‌کنیم و در جای دیگری برنامه‌مان را اجرا می‌کنیم، البته به آنها کمک می‌کنیم. البته مسلم بود اگر با همدیگر کار را انجام می‌دادیم اعتبار بیشتری می‌یافت، اما اگر دو سازمان دو بیانیه مختلف می‌دادند ناپسند بود. مجدداً آقای دعایی گفتند امام می‌گویند بلکه بتوانید با همدیگر هماهنگی بکنید و مسئله را حل کنید و حقتان است که نام سیدمهدی هاشمی را نپذیرید. اما درخواست آزادی بقیه زندانیان که در فهرست نامشان آمده از جمله آیت‌الله طالقانی، آیت‌الله منتظری، عزت‌الله سحابی،‌ لطف‌الله میثمی، که جمعاً 12 نفر می‌شدند اشکالی ندارد. به هر حال چون آقای محمد منتظری و دوستانش مصر بودند، ما توافق کردیم که وحدت در محل برگزاری اعتصاب غذا باشد که کلیسای سنت‌مری پاریس در نظر گرفته شد. ولی بیانیه‌های روزانه خود را که حاوی خواسته‌ها و اهداف اعتصاب غذا و گزارش رویدادهای روز و تحلیل و تفسیر انعکاس آنها در مطبوعات بود، جدا کردیم. البته موفق نشدیم از امام برای این اعتصاب غذا پیام بگیریم. اعتصاب غذا از غروب اول اکتبر 1977/9 مهر 56 آغاز شد و تا یک هفته ادامه پیدا کرد. خوشبختانه انعکاس این حرکت در ایران و در رسانه‌های خارجی خیلی خوب بود. در این مدت نمایندگان سازمان‌های بین‌المللی حقوق بشر و بین‌الملل می‌آمدند و مصاحبه می‌کردند. سازمان‌ها و شخصیت‌های سیاسی دیگر هم اعلام حمایت کردند و مانند اعتصاب غذای قبلی اعلام کردند که دست از اعتصاب غذا بردارید و ما خواسته‌ها و اهداف شما را پیگیری خواهیم کرد. ما هم اعتصاب را با یک میزگرد مطبوعاتی به پایان رساندیم. برخلاف میل ما دو میزگرد جداگانه برگزار شد. از طرف روحانیون مبارز محمد منتظری و آقای غرضی و یکی دیگر از دوستان در میزگرد شرکت داشتند البته اکثر آقایان آن زمان اسم مستعار داشتند و بعداً فهمیدیم اسم اصلی آنها چیست.   منبع: طباطبایی، صادق، خاطرات سیاسی ـ اجتماعی دکتر صادق طباطبایی، ج 1، جنبش دانشجویی، تهران، مؤسسه چاپ و نشر عروج، 1387، ص 149 ـ 144.

نحوه پخش اعلامیه‌ها

در شهر قائن من اطلاعیه می‌نوشتم و اعلامیه‌های امام که می‌رسید استنسیل می‌کردم و با همکاری یکی از رفقا توزیع می‌کردیم؛ یعنی اگر از دو نفر تجاوز می‌کرد، قضیه لو می‌رفت. ما اصرار داشتیم از دو نفر بیشتر نباشد. در سال‌های قبل از 56 واقعاً تهیه و پخش اعلامیه کار بسیار سختی بود. شیوه‌ای که ما پیاده می‌کردیم، خیلی عالی بود و آن پست کردن نامه بود. ما اعلامیه‌های امام را که توسط نیروهای مسلمان در اینجا [قم] و در تهران چاپ می‌شد، ما آنها را در تهران یا از شاهرود و یا از ساری پست می‌کردیم. گروه‌هایی تشکیل داده بودیم که کارشان فقط این بود که بروند در شهری (مثلاً ساری) و اعلامیه‌ها را از آن‌جا برای ائمه جماعات، فرهنگیان مبارز و... به سراسر کشور پست کنند. آقای عباسعلی ناطق نوری که در هفتم تیر شهید شد، یکی از عوامل این تشکیلات بود. ما در تهران اعلامیه‌ها را به ایشان می‌دادیم و ایشان در شهرستان پست می‌کرد.   منبع: دهه پنجاه: خاطرات حسن حسن‌زاده کاشمری، علی خاتمی، محمدکاظم شکری، تدوین فرامرز شعاع حسینی، تهران،‌ مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س)، عروج، 1387، ص 29 - 30.

تاسوعای 1357 در یزد

روز تاسوعا به طرف یزد دسته راه انداختیم. خبردار شده بودیم قرار است همه از شهرهای اطراف به یزد بیایند. همراه مردم زارچ با لباس سیاه و پای پیاده عزاداری را شروع کردیم. نوای «ای اهل حرم میر و علم‌دار نیامد، علم‌دار نیامد، علم‌دار نیامد» با شعارهای ضد شاه درهم آمیخته شده بود و از گلوی مردم معترض شنیده می‌شد. وقتی به میدان شاه یزد رسیدیم، ارتشی‌ها با تانک جلوی ما را گرفتند. وقتی دیدند داریم نزدیک می‌شویم، اسلحه‌ها را به طرف ما نشانه رفتند. همه روی زمین نشستیم. اگر جلوتر می‌رفتیم، بعید نبود شلیک کنند. از آنجا که حدس می‌زدیم ارتش جلوی ما را بگیرد، از یکی دو روز قبل به بچه‌ها سپرده بودم هر چقدر می‌توانند گُل بگیرند تا اگر قرار شد درگیری رخ دهد، ما به طرف ارتشی‌ها گل پرتاب کنیم. هماهنگ کرده بودیم که در حمایت از ارتش شعار بدهیم. همین هم شد. تا اسلحه‌ها را به طرف ما گرفتند، شروع کردیم به شعار دادن: «برادر ارتشی، چرا برادرکُشی؟ برادر ارتشی چرا برادرکُشی؟» در همین حین، گل‌ها را به طرف آن‌ها پرتاب کردیم. وقتی رئیس‌شان فهمید قصد درگیری نداریم، از دور اشاره کرد پیشش بروم. وقتی به او نزدیک شدم، آرام به من گفت: «حاج آقا، به ما دستور داده‌اند جلوی شما رو بگیریم. ما هم نمی‌تونیم از جامون جنب بخوریم. ولی از طرف دیگه نمی‌تونیم به طرف شما تیراندازی کنیم. شما به مردم بگید دسته‌دسته از کوچه‌های بغل و پیاده‌روهای کنار ما رد بشن.» آن ارتشی با این حرفش گِرا را به من داد. به آن سه نفری که مستقیماً با من در ارتباط بودند گفتم که مردم را به دسته‌های بیست نفره تقسیم کنند. آن سه نفر هم بین جمعیت رفتند و خبر را به گوش همه رساندند. سازماندهی جالبی داشتیم؛ از اول قرار این بود که من با سه نفر ارتباط داشته باشم. آن سه نفر هم هر یک با سه نفر دیگر. بقیه هم به همین صورت تا پیغام‌های ما بی‌سروصدا و سریع به گوش همه برسد. همه چیز طبق برنامه پیش رفت. جمعیت دسته‌دسته از کوچه‌های اطراف و پیاده‌روها به طرف مسجد حظیره به راه افتادند. کسی هم جلویشان را نگرفت. تا مسجد هیچ شعاری ندادیم و راهپیمایی کاملاً مسالمت‌آمیز بود. وقتی به مسجد رسیدیم و چشممان به جمعیت چند هزار نفره افتاد، همه، با لحنی محکم‌تر، شروع کردیم به شعار دادن: «توپ، تانک، مسلسل دیگر اثر ندارد!» ما هم به دسته‌های یزد و شهرهای دیگر ملحق شدیم. خشم و انزجاری چندین و چند ساله در نگاه همه مردم یزد موج می‌زد؛ مردمی که معلوم بود سال‌های سال هر بار چشمشان به مجسمه وسط میدان افتاده زیر لب بر صاحب مجسمه و پدرش لعن و نفرین فرستاده‌اند. چشم‌های عصبانی مردم خیره به مجسمه بود که به آن دورها نگاه می‌کرد. با جمعیتی که خونشان به جوش آمده بود، سیم بکسل انداختیم تا مجسمه را پایین بکشیم. هر کار می‌کردیم، مجسمه نمی‌افتاد. از بس سنگین بود. سیم را پاره کرد. عاقبت چند نفر رفتند و تریلی آوردند. در همین حین صدای اذان از گل‌دسته‌های مسجد به گوش می‌رسید. آن‌قدر جمعیت زیاد بود که تنها جایی که می‌شد نماز جماعت خواند وسط خیابان بود. از طرف دیگر، با این راهبندان راحت‌تر می‌شد. مجسمه شاه را پایین کشید، زیرا مأمورها نمی‌توانستند مانع شوند. به پیشنهاد بچه‌ها، آقای صدوقی قبول کرد که روبه‌روی کتابخانه شرف‌الدین علی برای امامت نماز بایستد. من هم تجدید وضویی کردم و دوشادوش مردم در صف نماز ایستادم. وقتی نماز تمام شد، یکی از بچه‌ها خبر داد بلاخره مجسمه هم زمین افتاد. دوباره به میدان شاه رفتم و با بچه‌ها سر مجسمه را پشت وانت باری انداختیم و به زارچ بردیم؛ سر بدقواره‌ای که اگر خود صاحبش بود، زنده‌اش نمی‌گذاشت. می‌خواستم چشم‌های مجسمه را از کاسه دربیاورم. با آن کلاه پرطمطراقش، فکر می‌کرد ولی‌نعمت ماست و مردم جیره‌خوار نگاهش. فکر می‌کرد اگر مجسمه‌اش را در میان شهرها بگذارد، مردم عاشقش می‌شوند، فکر می‌کرد مردم روز و شب تشنه دیدن اویند. وقتی به زارچ رسیدم، فوراً مجسمه را از ماشین بیرون آوردیم و نزدیک مسجد شاه دفن کردیم، چون از یک طرف شکستنِ آن سخت بود و از طرف دیگر برای از بین بردن آثار جرم چاره‌ای جز دفن مجسمه در دل خاک نداشتیم. از آنجا که برگشتیم، بعضی از بچه‌ها ما را ترساندند. می‌گفتند ممکن است مأمورها تعقیبمان کرده باشند. ما هم بلافاصله برگشتیم و سر مجسمه را از خاک بیرون آوردیم و در منزل آقای میرزا اقبالی، از انقلابی‌های یزد، دفن کردیم. اندکی خیالمان راحت شد، اما آن شب تا صبح بیدار بودیم تا اگر مأمورها به خانه ریختند، فرار کنیم. فردای آن روز دوباره من بودم و ترمینال و اتوبوس و جاده یزد به قم.   منبع: حجره شماره دو، خاطرات ابوالقاسم اقبالیان، رضا یزدانی، تهران، سوره مهر، 1399، ص 134- 132.

رفتار علمای افراطی علیه ارتش

بعد از انقلاب مدتی خانه‌نشین بودم. بیست روزی گذشت تا اینکه از رادیو اعلام کردند نیروهای گارد، هشت صبح فلان روز در ستاد فرماندهی نیروی زمینی حاضر باشند. آن شب را با خوشحالی خوابیدم و صبح زود لباسم را اتو زدم و پوتین‌هایم را به دقت واکس‌خور کردم و راهی لویزان شدم. بی‌خبر از اینکه با پای خودم به طرف دام می‌روم. نیروهای گردان ما به جز تعداد انگشت‌شماری حاضر شده بودند. به دستور در میدان صبحگاه تشکیل صفوف منظم دادیم. ناگهان صحنه عوض شد. دو جیپ جنگی وارد میدان شد و افراد ناشناسی با لباس شخصی از آن‌ها پیاده شدند و به سرعت در چهار طرف ما موضع گرفتند. افرادی هم که سر و صورت‌شان را محکم با چفیه فلسطینی بسته بودند در دکل‌های نگهبانی حضور داشتند که معلوم شد با خودشان تیربار ژ3 بالا برده‌اند. لوله مسلسل‌ها به طرف ما نشانه رفت. از فرط حیرت بر جای‌مان خشک شده بودیم. مشخص بود منتظر هستند یک فرمان از منبعی که نمی‌دانستیم کیست و کجاست برسد و آتش کنند و یک گردان سرباز را قتل‌عام کنند. کل پادگان در دست عناصری ناشناس و غیرارتشی بود که معلوم نبود چه کسی هستند و از کجا دستور می‌گیرند. در حالی که ما حیران و وحشت‌زده، مثل چوب خشک آنجا ایستاده بودیم، پشت پرده وقایعی در جریان بود که ما بی‌خبر بودیم و بر سرنوشت ما تأثیر قطعی داشت. گویا در همان بامداد توسط فردی که هرگز او را نشناختیم، خبر این ماجرا به آیت‌الله سیدمحمود طالقانی می‌رسد و آن روحانی شریف و پارسا به سرعت دست به کار شده و به اسیرکنندگان ما می‌گوید اگر این کار را بکنید، از نظر شرعی قاتل هستید و هیچ فرقی با جنایتکاران عادی ندارید. کار شما آدمکشی است و هیچ ارتباطی با انقلاب اسلامی ندارد. توجیه آن‌ها این بود که نیروی گارد جاویدان، نظامی‌های وفادار به شاه هستند و وجودشان برای انقلاب خطرناک است. به هر حال آیت‌الله طالقانی با امام تماس می‌گیرد و موضوع را اطلاع می‌دهد. امام دستور قاطع می‌دهند که همه عناصر گارد جاویدان مانند بقیه ارتشی‌ها آزاد هستند و فقط کسانی که در سرکوب و کشتار مردم دست داشته‌اند، باید تحویل دادگاه انقلاب شوند. سه ساعت در لبه مرگ ایستاده بودیم و وقتی رهایمان کردند برویم. حس می‌کردم که از تشنگی دارم هلاک می‌شوم. وحشت و اضطراب، آب بدن را خشک می‌کند و بعد از آن سه ساعت جهنمی حالت کسی را داشتم که چند روز در بیابانی داغ سرگردان و تشنه بوده است. عجیب این بود که آن روز بعد از آزادی شاید ده لیتر آب خوردم و باز تشنه بودم. انگار تمام ذرات بدنم داغ شده بود و آب را به بخار تبدیل می‌کرد. همچنان عطش داشتم. یکراست به طرف خانه رفتم. از تاکسی که پیاده شدم، دیدم خانمم بچه به بغل به همراه مادرش سر کوچه ایستاده‌اند و چشم به خیابان دوخته‌اند. نمی‌دانم از کجا به گوش‌شان رسیده بود که دارند گاردی‌ها را در لویزان اعدام می‌کنند! سعی کردم لبخند بزنم و خودم را سر حال و قبراق نشان بدهم. به محض اینکه من را دیدند هر سه نفر زدند زیر گریه و آمدند دوره‌ام کردند. در حقیقت من آدمی بودم که از آن دنیا آمده بود!   منبع: گلدوست، حسین، سرباز شهر ممنوعه، مستند روایی از خاطرات ستوان دوم (افسر گارد جاویدان) مرحوم نجفقلی اسکندری، تهران، انتشارات روایت فتح، 1400، ص 75 - 77.

تلاش برای حفظ پرونده‌های زندان اوین

صبح بیست و سوم بهمن بود که رادیو خبر داد محوطه‌ زندان اوین مین‌گذاری شده است. به دلم افتاد بروم اوین. من و سرهنگ ادراکی و اخوی رفتیم دانشگاه که مرکز اصلی مبارزه بود. ماشین خواستم تا برویم اوین. گفتند مین‌گذاری شده که گفتم من خودم مین‌یاب هستم، برویم! سه نفر ما، سه نفر هم از دانشگاه سوار یک پیکان شدیم و آمدیم اوین. پیکان مال یکی از آنها بود. نرسیده به اوین پلی بود که مردم نزدیک پل تجمع کرده بودند. پیاده شدیم. گفتم که مین‌گذاری چه بسا دروغ باشد ولی باید از آسفالت حرکت کنیم و اگر دیدیم جایی کنده شده از آنجا نرویم که ممکن است مین باشد. مردم را کنار زدیم و چون در این فاصله لباس نظامی پوشیده بودیم مشخص بودیم و راهمان دادند. همه‌ پل را گشتیم و رفتیم تا آخر که حتی یک مین هم نبود. من چون مدتی در اوین زندانی شده بودم محوطه را می‌شناختم. در محوطه‌ فضای آزاد اوین زیر درختان جایی را که مأمور مسلح می‌ایستاد بلد بودم، گفتم برویم آنجا ببینیم چه خبر است؟! همین که نزدیک شدیم یک دفعه تیراندازی شروع شد. من که جلوتر می‌رفتم دراز کشیدم. تیراندازی از هتل اوین بود که تا صدای تیراندازی شروع شد مردم ریختند و کامیون کامیون نیروی مسلح آمد و هتل اوین سقوط کرد. هفت نفر ساواکی و دو آمریکایی در هتل اوین سنگر گرفته بودند و قضیه‌ مین‌گذاری را هم آنها از همان‌جا در دهان گوینده‌ رادیو گذاشته بودند. درگیری تا دو ساعت ادامه داشت. کمی مانده به ظهر، شش نفر اینها را که ساواکی بودند دستگیر کردند و دو نفر آمریکایی و یک ساواکی فرار کرده بودند. اخوی هم در این فاصله جیم شده بود. درگیری که تمام شد بلند شدم محل را بازدید کردم. گودالی بود که رفتم داخل و دیدم زاغه‌ اسلحه است. چندین صندوق یوزی و کلت کمری در کاغذهای روغن مالی شده. دو نفر را گذاشتم آنجا که یکی‌شان مسلح بود. گفتم نگذارید کسی به این محوطه نزدیک شود. آمدم به اطاق‌های زندان، کلیدها روی درها بود. درهای باز را قفل کردم و اطاق‌های بسته را سرک کشیدم. در آشپزخانه کباب‌ها توی تابه‌ بزرگی هنوز گرم بودند. دنبال پرونده‌ها به ویژه پرونده‌ مسعود رجوی بودم. می‌دانستم که دست‌هایی می‌خواهند پرونده‌ها را گم و گور کنند. به نیروها سفارش کردم مراقب محوطه باشند و رفتم دنبال پرونده‌ها. سه اطاق پر پرونده بود، هر کدام برای قسمتی از زندانیان. به نیروهای مورد اطمینان گفتم مواظب مهمات زاغه باشند. از نیروهای مبارز تهران آنجا بودند که گفتند مهمات و اسلحه را ببریم جای امن چون ممکن است رژیم شبیخون بزند و کار را خراب کند. ممکن هم بود بیفتد به دست فدایی‌ها و توده‌ای‌ها. منتقل کرده بودند به جای امنی. چون آن نیروها را از قبل می‌شناختم نگران نشدم. کلی نارنجک بود که داخل پوشش بودند و سلاح‌های دیگر. من پرونده‌ مسعود رجوی را سریع گشتم و پیدا کردم. در همین حین دیدم آقا و خانمی میانسال کلی عکس و اسامی گرفته‌اند دست‌شان و می‌خواهند ببرند، پرسیدم کجا؟! آقا گفت: ـ من دکتر متین‌دفتری هستم. داماد دکتر مصدق هستم و پسرم آن سال‌ها بازداشت شده و دنبال عکس و پرنده‌اش می‌گردم! گفتم فوقش یکی از این عکس‌ها مال پسر شماست شما کل عکس‌ها و اسامی یک سازمان مبارز را کجا می‌برید؟! عکس‌ها و اسامی را گرفتم و اطاق را قفل کردم. در آن هاگیر و واگیر کاری غیر از این نمی‌توانستم بکنم. به آنها گفتم اگر خواستید مراجعه کنید دفتر امام. در همین فاصله آمبولانس آمد و فردی آمد خودش را معرفی کرد که من دکتر گلزار هستم و برای مداوای مجروحین آمده‌ام. دو نفر هم همراهش بودند که معرفی کرد. شماره تلفنی دادم به او خواستم زنگ بزند و ماشین بفرستند تا پرونده‌ها به جای امنی منتقل شود. چون شماره تلفن دفتر امام اشغال بود، شماره‌ دفتر آیت‌الله طالقانی را دادم که بدیع‌زادگان پای تلفن بود. گفتم بگویید چند ماشین بفرستند که دکتر گلزار برگشت و گفت: تلفن احتیاج نیست با آمبولانس مستقیم می‌رویم و پیام شما را می‌رسانیم. یک، یک‌و‌نیم ساعت بعد دیدم سه کامیون ریل ارتشی آمد و دنبال یزدانی می‌کردند. پرونده‌ها را بار زدیم و یکی دو قوطی قند و خرت‌وپرت بود که آنها را هم بار زدیم و دو نفر همراه مسلح برای هر ماشین گذاشتم و راه افتادند دفتر حضرت امام. خود من هم در یک ماشین. پرونده‌ رجوی را کنار گذاشتم. همین طور چند جلد از کتاب‌های شخصی رضایی را که پیدا کردم. حیف که دنبال پرونده‌ خودم نگشتم، چون اصل کاری برایم پرونده‌ رجوی بود. نزدیک عصر بود و هیچ نخورده بودیم که دیدم خانمی سی چهل ساندویچ درست کرده و به پاسدارها می‌دهد. یکی گرفتم و خوردم. در این فاصله گشتی در زندان زدیم و من محل‌های مختلف و سلول‌ها و محل بازداشت آقای هاشمی رفسنجانی و خودم و جاهای مختلف را برای مردم تشریح می‌کردم. برخی زندان‌ها هم بعداً ساخته شده بود که گفتم زمان ما اینها نبود. همه علاقه‌مند بودند بدانند اینجا چه اتفاقی افتاده است. از اتفاقات جالب این بود که در آشپزخانه کلی غذای گرم ولو مانده بود روی میز و فرار کرده بودند. یک نفر یک قوطی در آشپزخانه برداشت که داخلش قند حبه‌ بلژیکی بود. با لگد زد قندها پخش شد. گفتم چرا چنین می‌کنی؟ گفت اینها مال طاغوت است. گفتم مرد مؤمن طاغوت که مال ندارد، اینها مال مردم است که طاغوت غارت کرده بود و حالا بیت‌المال است! رفت قندها را جمع کرد گفت آخر مگر ساواکی به اینها دست نزده است؟! گفتم دست زده باشد، میت نبوده که نجس بشود، کمی واقع‌نگر باشید!! اجازه ندادم از غذاهای روی میز کسی بخورد چون احتمال مسمومیت دادم. همین‌طور به گوشت‌ها که احتمال دادم گوشت خارجی باشد و ذبح شرعی نشده باشد و همه را ریختم بیرون. بقیه را هم گفتم دست نزنند تا حاکم شرع وضعش را معلوم کند. بعد از خوردن ساندویچ احسانی آن خانم خانه‌دار، با همان ماشین ارتشی که پرونده‌ها را بار زده بودیم، رفتیم دفتر امام که دیدیم دو کامیون را خالی کرده‌اند و برای سومی جا نیست. سومی را هم بردیم دفتر آیت‌الله طالقانی. پرونده‌ رجوی و مهدی رضایی و عکس‌ها و اسامی و کتاب‌های رضایی را سوا کرده بودم. بعدها که رجوی انا رجل می‌گفت به آیت‌الله شهید بهشتی پیشنهاد کردم این اسناد منتشر شود که در آن مقطع صلاح ندانستند. آن پرونده‌ها را هم تحویل آیت‌الله شهید بهشتی دادم و فقط با اجازه‌شان اسامی اعضای سازمان و عکس‌ها و کتاب‌های شهید مهدی رضایی را برداشتم و روز بعد بردم به خانواده‌شان بدهم که آنها هم به خود من هدیه دادند و از پرونده‌ رجوی کپی برداشتم. در این فاصله بختیار فرار کرده و پنهان شده بود که بعدها رئیس دولت موقت ـ مرحوم مهندس بازرگان ـ راهی خارجش کرد که در خارج هم ترورش کردند. به هر حال 24 بهمن را هم در تهران بودم که شب بیست‌وپنجم شنیدم در تبریز اوضاع قمر در عقرب است و شب را آمدم تبریز.   منبع: نعلبندی، مهدی، اعدامم کنید (خاطرات محمدحسن عبدیزدانی)، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1388، ص 292 - 295.

احضار به ساواک

مبارزه من با برنامه دعا برای شاه، به آن‌جا کشید که روزی نامه‌ای به مدرسه رسید. در آن نامه از من خواسته شده بود که فردا صبح رأس ساعت 9، خودم را به اداره سازمان امنیت – واقع در خیابان هلال‌احمر شهر ری – معرفی کنم. با مشاهده این نامه اضطراب تمام وجود مرا فرا گرفت. اگر به آن‌جا بروم، چون سوءپیشینه دارم، آنان بررسی کرده و پی می‌برند که من همان سیدتقی موسوی‌درچه‌ای هستم، آن‌گاه کار مشکل می‌شود، ناگهان یک لحظه خاطره‌های تلخ زندان و دستگیری‌های گوناگون در ذهنم عبور کردند. ناگزیر همان شب این خبر را به اعضای هیأت مدیره مدرسه رساندم، آنان یک نشست فوری پیرامون نامه‌ای که فرستاده شده بود گذاشتند. تبادل‌نظر شروع شد: آیا من فردا به اداره امنیت بروم یا خیر؟ نشست در منزل آقای خلیلی بود، آقایان مرحوم کاوسی، غیوری و حاج‌‌ آقا ظهیری در این مجلس حضور داشتند. یعنی در آن‌جا نزدیک ده نفر به چشم می‌خوردند. بعضی از آقایان نظر دادند، که فردا صبح به مسافرت ده، بیست روزه‌ای، مثلا به مشهد مشرف شوم. این نظر رد شد، چون اگر بیست روز هم مشهد می‌ماندم، باز باید برمی‌گشتم، اگر می‌خواستم در آن‌جا بمانم، که در واقع نوعی فرار به حساب می‌آمد. در واقع با این اقدام خلاف‌های خود – در نگاه آنان را – تأیید کرده بودم. اگر برمی‌گشتم، که باز دنبالم مأموران را می فرستادند، از طرف دیگر زیر سؤال می‌روم، که چرا بار نخست که نامه آنان رسید، من به اداره امنیت نرفته‌ام؟ شاید هم کسی باخبر شده باشد، که این‌جا بوده و نامه را دریافت کرده، و در عین حال از رفتن به سازمان امنیت خودداری کرده‌ام، در هر صورت این نظر و پیشنهاد رد شد. دوستان دیگر گفتند: تمارض کرده و به خانه رفته و بستری شوم، آن‌گاه که برخی دوستان به دیدنم می‌آیند، بگویم فلان بیماری را دارم و باید در منزل بمانم. برخی گفتند: سازمان امنیت برویم و بگوییم: اگر فرمایشی دارید بفرمایید تا ما پاسخگو باشیم، این دوستان نظرشان بر این بود، که اصلاً من به اداره امنیت نروم. به هر حال راه‌های گوناگونی مطرح شد. پس از گفت‌وگوهای زیاد به این نتیجه رسیدیم، که من طبق احضاریه‌ای که آمده است، به سازمان امنیت بروم. شب را یک‌سر، مضطرب بودم، خوابم نمی‌برد، پیوسته در این فکر بودم، که چه می‌خواهند بپرسند؟ اصلا آنان از چه چیزهایی آگاه بوده  فرجام کار چه می‌شود؟ صبح روز بعد، با توکل بر خدا، به طرف سازمان ساواک شهر ری حرکت کردم. به ساختمان سازمان امنیت رسیدم، اتاقی کنار درب ورودی قرار داشت، چون ساختمان شمالی بود، اتاق‌های اداری آن، طرف ساختمان سمت جنوب قرار گرفته بود. داخل شدم و درب اتاق نگهبانی را زدم، نگهبان بی‌درنگ درب را باز کرد و گفت: بفرمایید. احضاریه را نشان دادم. نامه را خواند و گفت: بفرمایید داخل. با راهنمایی نگهبان وارد ساختمان اداری شده و در اتاقی نشستم، اتاق که به سمت حیاط پنجره‌ای داشت، فقط یک نیمکت در آن‌جا به چشم می‌خورد، روی نیمکت نشستم، در حالی‌که از شدت دلهره و اضطراب کلافه شده بودم، یک سر پیش خود سبک و سنگین می‌کردم، که آنان چه خواهند پرسید؟ و من چه پاسخی باید بدهم؟ یک ساعت و نیم، تنها در آن اتاق نشسته بودم، که خود یک نوع شکنجه بود. می‌دانستم که آنان می‌خواهند مرا در دلهره و هراس نگه داشته و در بلاتکلیفی عذابم دهند. پس از یک ساعت و نیم به سراغم آمده و گفتند: بفرمایید بالا. در اتاق بالا،‌ یک نیمکت بود و یک بخاری. چون هوا بسیار سرد بود، ترجیح دادم که روی نیمکت ننشینم، رفتم جلو بخاری ایستادم، در حالی‌که عبایم را دور بخاری گرفته بودم، خود را گرم می‌کردم و در عین حال مراقب بودم که عبایم نسوزد. یک ساعت هم در آن اتاق نشستم، یا دور بخاری قدم می‌زدم، باز هم هیچ‌کس به سراغم نیامد که حرفی بزند یا چیزی مطرح کند، و یا حتی نگاهی بیاندازد، بدین‌سان یک نوع تحقیر و دلهره ایجاد کرده بودند. زمان با سنگینی در گذر بود، نیم ساعت دیگر گذشت، تا سرانجام آقایی برای بازجویی آمد و کاغذی به دست من داد و گفت: این پرسشنامه را پر کن، او سپس از اتاق بیرون رفت. به پرسشنامه نگاهی انداختم، بعضی جاها از اسم واقعی و اسم مستعار، پرسیده شده بود. حالا من مانده بودم که چه کار کنم؟ اگر اسم واقعی – درچه‌ای – را بگویم، که مشخص می‌شود من چه کسی هستم و آنان بی‌درنگ با ساواک تهران تماس خواهند گرفت. اگر حقیقت را ننویسم بسا ممکن است آنان اطلاع داشته و برای آنان مسلم شود که من نمی‌خواهم واقعیت‌ها را در اختیار آنان بگذارم. جای دیگری از پرسشنامه نوشته شده بود: اگر سابقه‌ای در زندان و بازداشت و محکومیت دارید، بنویسید. این‌جا باید چه می‌کردم؟ اگر می‌نوشتم سابقه دارم، پرسیده شده بود که چه نوع محکومیت دارید؟ باید جواب آن را هم می‌دادم. یعنی می‌گفتم که چندین مرتبه در قم، شیراز، تهران، فسا، اصفهان و جاهای دیگر به زندان رفته‌ام. به هر حال مانده بودم که چه کنم، پیوسته از خداوند درخواست کمک داشتم، پرسشنامه را بطور ناقص، که جاهای خالی و پر را نشان می‌داد، پر کردم، سپس تصمیم گرفتم که مطلب را به حالت دو پهلو بیان کنم، بیست دقیقه گذشت، تا آن آقا به اتاق بازگشت و پرسشنامه را از من گرفت، نگاهی به آن انداخت و چیزی پرسید که خیال مرا تا حدودی آسوده کرد. از آن پس من متوجه شدم که برای چه منظوری مرا به آن‌جا آورده‌اند. او پرسید: شما چرا سر صف دعا نمی خوانید؟ تا آن لحظه در فکر بودم، که خدایا آنان مرا به چه جرمی آورده‌اند؟ از محدوده تهران خارج شدم؟ کارت تبریک‌ها لو رفته است؟ و موارد دیگر. البته مورد زیاد بود، یک‌بار عصبانی شده با یکی از آقایان معلم‌ها درباره نصب عکس شاه بالای کلاس درگیر شدم، آخرش هم عکس شاه را پاره کردم. مورد دیگر این بود که شخصی برای استخدام آمده بود، او جمله‌ای از رضا شاه گفت. من با حالت تمسخر گفتم: «همان رضاشاه چنین و چنان؟» و بعد هم آن آقا را نپذیرفتم. یا گاهی اوقات، که دانش‌آموزها از شاه می‌پرسیدند، با حالت نفرت‌آمیزی پاسخ می‌گفتم. بعضی وقت‌ها هم پیش می‌آمد که معلمی مدرسه نمی‌آمد. من برای این‌که دانش‌آموزها شلوغ نکنند، سرکلاس می‌رفتم. گاهی به دروسی می‌رسیدیم، که نام شاه در آن بود، من اسم او را با الفاظ مخصوصی بر زبان می‌آوردم، به هر حال پس از مطرح کردن دعای سر صف مدرسه، خیالم آسوده شد و دانستم که به چه دلیل مرا خواسته‌اند. در پاسخ آن آقا گفتم: «ما دعا می‌خوانیم». پرسید: «چه دعایی می‌کنید؟» در جلسه‌ای که شب پیش تشکیل داده بودیم، پاسخ پرسش‌های احتمالی ساواک را از پیش تعیین کرده بودم. جواب دادم: ما دعا می‌کنیم؟ اما هر روز یک دعا می‌خوانیم، یک روز دعای «عظم‌البلاء» یک روز دعای «اللهم کن لولیک»، یک روز دعای فارسی، و یک روز هم دعای آموزش و پرورش. سپس ادامه دادم: ما مقید نیستیم که هر روز یک دعا خوانده شود، در واقع نوبتی، هر روز یکی از این دعاها را می‌خوانیم. ناگفته نماند که چهار دعای یاد شده را نوشته و در جیب خود گذاشته بودم. سپس آن‌ها را به بازجو نشان دادم و گفتم: این دعاهایی است که ما می‌خوانیم. در واقع مأمور شما روزی آمده، که نوبت آن دعا بود. اگر ایشان بطور مرتب به مدرسه ما می‌آمد، متوجه می‌شد که آن دعای آموزش و پرورش هم خوانده می‌شود، حتی پیش می‌آید که یک روز هم اصلاً هیچ دعایی نمی‌خوانیم. بعد ادامه دادم: از طرف دیگر من باید از همه زودتر آمده و زنگ مدرسه را بزنم و بچه‌ها را به صف کرده و سر کلاس بفرستم. اما متأسفانه چون در خانه تنها زندگی می‌کنم، گاهی پس از نماز صبح خوابیده و خواب می‌مانم. ماشین که ندارم، بعضی وقت‌ها دیر به مدرسه می‌رسم، به همین جهت وقتی به مدرسه می‌رسم، که اصلاً فرصت سر صف کردن بچه‌ها نیست، فقط باید سریع بچه‌ها را به کلاس فرستاد. برخی روزها حتی آنان را به صف نکشانده و از آنان می‌خواهیم که منظم و آهسته به سر کلاس بروند، ‌در چنین موقعیت‌هایی اصلاً فرصت دعا خواندن نداریم. آن آقا پس از شنیدن حرف‌های من رفت، یک ساعت به درازا کشید تا برگردد. بعد آمد و گفت: شما یک تعهد بدهید، من موضوع را به حاشیه برده و گفتم: قصد ندارم که در این مدرسه بمانم، چون حقوق آن کم است، مسأله را طوری مطرح کردم که گویی مشکل حقوق دارم. گفتم: شما بیایید به ما کمک کنید، حقوق ما کم است، لطفاً تلاشی در این زمینه انجام دهید. بازجو گفت: حال شما بروید، خبرتان خواهیم کرد، بدین‌سان از اداره سازمان امنیت بیرون آمدم، مثل افراد فاتح و خوشحال از این‌که پیروز شده و توانسته‌ام از این مهلکه نجات پیدا کنم.   منبع: در وادی عشق، خاطرات حجت‌الاسلام و المسلمین سیدتقی موسوی‌ درچه‌ای، تدوین عبدالرحیم اباذری، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(ره)، چاپ و نشر عروج، 1389، ص 308 – 312.

شیوه‌های شکنجه در زندان

علت دستگیری من مخالفت با جشن‌های 2500 ساله بود که در منبرها و سخنرانی‌هایم به آن می‌پرداختم. دیگر جرم من پخش رساله امام بودکه در تهران (جوادیه، نازی‌آباد و راه‌آهن) و زنجان توزیع می‌کردم. منابع تأمین رساله، آقایان محمد منتظری، دعایی و رحیمیان بودند. در قضیه جشن‌های 2500 ساله با آیت‌الله سیدصادق روحانی که از مدافعین امام بود ارتباط داشتم. اما آن چیزی که علت اصلی دستگیری من بود منبرهایی بود که در مسجد ارگ رفتم. آن سال من برای یک دهه محرم به دعوت آقای توسلی به مسجد ارک دعوت شدم. جمعیت زیادی می‌آمدند. روز عاشورا یک منبر داغی تحویل دادم. یک منبری هم در مسجد دارالسلام ابوسعید رفتم. زنجانی‌ها این مسجد را تازه ساخته بودند. در مورد قمه زدن گفتم باید در عاشورا خون ریخته شود ولی خون دشمن، بعد دشمن را مشخص کردم. یک مورد هم درباره امر به معروف و نهی از منکر گفتم، گفتم مردم به امیران‌شان بیش از پدر و مادرشان شبیه‌اند. به سیم آخر زدم و مثال‌ها را گفتم. دهه تمام شد و من به قم برگشتم. بچه‌ها به من توصیه کردند که خانه را از اعلامیه و کتاب تخلیه کنم. تصور می‌کردم که محرم مرا می‌گیرند، نگرفتند، صفر تمام شد ولی خبری نشد. فکر کردم اطلاعاتی به دست ساواک نرسیده است. باز حرف‌هایم را می‌زدم. یک روز صبح در خانه را زدند. پدر خانمم خانه ما بودند. کوچه ما کوچه حاج زینل،‌ بن‌بست عشقی بود. تا در را باز کردم از قیافه‌ها شناختم که ساواکی هستند. گفتند: فلانی هستی؟ گفتم:‌ بله. گفتند: بی‌سروصدا. سپس وارد حیاط شدند. بعد متوجه شدم که روی پشت‌بام هم چند نفری رفته بودند. تا توانستند خانه را گشتند. آخرین اعلامیه مجاهدین خلق در جیبم بود. یک فتوایی هم منسوب به امام در جیبم داشتم. تمام کتاب‌ها را زیر و رو کردند. خواستند به لباس‌ها دست بزنند که گفتم لباس‌های حاج‌آقاست، دست نزنید. من هم موقعی که می‌خواستم لباس بپوشم آن قبا را نپوشیدم. هم اعلامیه و هم دفترچه تلفنم توی جیب آن لباس بود. بعد از آنکه رفتم، چون خواهرم وارد بود و شوهرش را چند بار گرفته بودند، لباس‌ها را گشته و اعلامیه را در آورده بود. من را به ساواک قم بردند. چند تا سؤال کردند و بعد هم مرا به اداره آگاهی بردند و چند تا عکس گرفتند و شبانه به زندان قصر منتقل شدم. کسب آمادگی برای شکنجه زمانی که ما را دستگیر کردند نگرانی‌ام این بود که ارتباطات لو رفته است. یکسری کارهایی را که قبلاً انجام داده بودم، مثلاً بدن‌سازی و آماده شدن برای تحمل شکنجه و مسائلی از این قبیل در دستور کار بود. مدت دو ماه در کوره‌پزخانه کار کردم و به قول مجاهدین مسائلم حل شد. زدن کابل به کف پا را شروع کردم و از پنج تا شروع شد و به بیست ضربه هم رسیدم تا مقاومت پاهایم را بیشتر کنم. وقتی به کف پا کابل زده می‌شود اثرهای زیاد و حساسی به پا داده می‌شود و آدم خیلی خسته می‌شود. کف پا پوستش محکم‌تر است و در مقابل ضربات مقاومت بیشتری دارد. اگر به پوست پا کابل بزنند، پاره می‌شود و وقتی که سخت می‌شد دیگر به درد ساواک نمی‌خورد. دیگر شکنجه‌ها نمی‌توانست مستمر باشد. زدن شلاق به پا یک مکانیزم خاصی داشت. آن‌هایی که کابل می‌زدند حساب شده می‌زدند به شکلی که فقط کف پا باشد و نوک کابل به روی پا برنگردد. کابل که می‌زدند پا باد می‌کرد و آنها الکل می‌زدند تا سوزشش کم شود و بعد فرد را می‌بردند می‌دواندند تا خون جریان پیدا کند و پا باد نکند. زمانی که پا باد می‌کرد تاول می‌زد و اگر چهار یا پنج تا کابل می‌زدند، آدم از هوش می‌رفت وقتی هم که زخم‌ها سر باز می‌کرد یکی دو هفته راحت می‌شدیم و بازجویی و شلاق در کار نبود. من یک ماه این حالت را داشتم و خوشحال بودم که از بازجویی خبری نیست. بعد که زخم‌ها خوب شد،‌ دیگر کابل نزدند، فقط آویزانم می‌کردند. شکنجه دیگر این بود که دستبند می‌زدند و داخل قفس می‌انداختند و یا به بدن شوک الکتریکی وارد می‌کردند. قفس یک جای آهنی بود که آدم را دو لا، سه لا می‌کردند و می‌انداختند داخل آن که خیلی سخت بود. یکی دو ساعت نگه می‌داشتند بعد که باز می‌کردند، بلند شدن و حرکت کردن بسیار سخت بود. آب جوش ریختن یا سوزاندن هم روش دیگری در شکنجه بود. شکنجه دیگر، کابل حسینی بود. اگر کسی تسلیم نمی‌شد یا حرفی نمی‌زد به او می‌گفتند الآن می‌فرستیمت پیش حسینی. حسینی از شکنجه کردن لذت می‌برد. کابل او از همه کابل‌ها ضخیمتر بود. رویش کنده‌کاری شده بود و حالت عاج داشت. شکل دیگر شکنجه، کشیدن ناخن با انبردست بود و دیگری وصل کردن گیره به قسمت‌های حساس بدن و دادن شوک الکتریکی، یعنی یک لحظه برق وصل می‌شد و تمام بدن را می‌لرزاند و یک سستی به تمام معنا همه وجود آدمی را فرا می‌گرفت. اختلالات عصبی در انسان ایجاد می‌شد. بعضی‌ها خون از گوششان بیرون می‌زد. بعضی اوقات هم افراد را می‌سنجیدند که از چه چیزی بدشان می‌آید. مثلاً به ما فحش‌های ناموسی می‌دادند. مأمور شکنجه من تدین بود که خیلی درشت و هیکلی بود. آن اوایل که محاسنم را نزده بودند، فندک می‌گرفت زیر محاسن و می‌سوزاند یا اینکه آن‌ها را می‌کند. در حالی که آویزانم کرده بودند چند تا کابل به صورتم زد به شکلی که پنج ماه کبودی آن مشخص بود. بدترین دوران بازجویی‌ام، آن اواخر بود که بی‌خودی می‌بردند و می‌آوردند. نه حرفی برای پرسش داشتند و نه ما حرفی برای گفتن. پایم زخم بود، یک پایم هم کاملاً زخم بود و نمی‌توانستم زمین بگذارم. یک هفته‌ای زمین‌گیر بودم. صورتم را کابل زده بودند و آثارش مانده بود. پنج متهمی که در اختیار بازجو بود رو به دیوار می‌نشستند و مطلبی اگر بود روی صندلی دسته‌دار نشسته و می‌نوشتند. شکنجه هم اغلب در آن اتاق بود. همان‌طور که نشسته بودیم من یک وقت احساس کردم که پشت سرم آب گرم ریختند. لباسم خیس شد. یک لحظه برگشتم دیدم بازجو در مقابل دیدگان افراد دارد روی من ادرار می‌کند. یکی دیگر از ترفندهای آنها این بود که فردی به نام شاه علیزاده را که دانشجوی ضعیفی از نظر اعتقادی بود، فرستادند پیش من که یک شب یواشکی در گوش من گفت من را فرستاده‌اند از شما برای‌شان خبر ببرم.   منبع: دهه پنجاه: خاطرات حسن حسن‌زاده کاشمری، علی خاتمی، محمدکاظم شکری، تدوین فرامرز شعاع حسینی، تهران، ‌مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(ره)، عروج، 1387، ص 71 - 74.

آغاز دستگیری‌ها

به دنبال شهادت حاج آقا مصطفی خمینی، اعلامیه‌های سرگشاده‌ای منتشر و پخش کردیم، که به دلیل امضا گرفتن و چاپ و پخش آن‌ها ساواک ظنین شده و تحت تعقیب قرار گرفتم. در واقع هنوز زمان چندانی از شهادت و برگزاری مجالس ترحیم حاج آقا مصطفی نگذشته بود، که ساواک دستگیری‌ها را آغاز کرد. کسانی که اعلامیه ضد حکومت را امضا کرده بودند، یکی پس از دیگری روانه زندان یا تبعیدگاه شدند. یکی از امضاهای اعلامیه‌ها، به نام من، یعنی سیدتقی درچه‌ای بود. بدین گونه من دوباره تحت تعقیب ساواک قرار گرفته بودم، از این‌رو ناچار شدم که مدتی در مخفی‌گاهی باشم. مأموران رژیم ضمن تعقیب امضاکنندگان برای دستگیری، درصدد بودند که عاملان آن اقدام، و کسانی که در روند چاپ و پخش اعلامیه‌ها دخالت داشته‌اند، همه را دستگیر کنند. یکی از مشکلات مبارزان در آن روزها، دستگیری امضاکنندگان بود. چون همه پیوسته در وحشت و دلهره بودند، که مبادا زندانی‌ها از آنان اسم ببرند. من نیز یکی از آن افراد وحشت‌زده و مضطرب بودم. در یکی از همان روزها ساواک، با نشانی که از خانه برادرم آقای سیدحسین درچه‌ای در دست داشتند، به آن‌جا رفتند، اما از ظاهر ماجرا این‌گونه برآمد، که آنان چون من و برادرم را ندیده بودند، تنها سرنخ‌شان این بود که آقای درچه‌ای در محله ابن‌بابویه، پیش‌نماز و ساکن است. به هر حال آنان با دو ماشین و مأموران دستگیری، به منزل برادرم آقای سیدحسین رفته و سراغ آقای درچه‌ای را گرفته بودند. برادرم به گمان اینکه در اعلامیه‌های سرگشاده جامعه روحانیت،‌ در شمار امضاکنندگان بوده و با او کار دارند، خود را درچه‌ای معرفی کرده بود. در صورتی که برادرم چند امضا بیشتر نداشت و کسی که بی‌استثنا پای همه اعلامیه‌ها را امضا کرده بود، من بودم. افزون بر آن، من در انتشار یا گرفتن امضای اعلامیه‌ها نیز نقش داشتم. از برادرم خواسته بودند که لباس‌هایش را پوشیده و همراه آنان برود. در جواب پرسش ایشان، که او را کجا و برای چه می‌برند؟ گفته بودند که سازمان امنیت شما را خواسته و باید تشریف بیاورید. باز برادرم پرسیده: «به چه مناسبت؟» در جواب گفته بودند: «وقتی آن‌جا رفتیم خدمتتان عرض خواهیم کرد.» ایشان هم لباس‌هایش را پوشیده و سوار ماشین همراه آن‌ها شده و به راه می‌افتد. در ماشین یکی از مأموران از برادرم پرسیده: «اسم کوچک شما چیست؟» او جواب داده: سیدمحمدحسین. سپس آنان نگاهی به چهره ایشان انداخته و پرسیده بودند: اسم کوچک شما سیدتقی نیست؟ برادرم جواب داده بود: خیر، من سیدمحمدحسین برادر سیدتقی هستم. مأموران که باورشان نشده بود، شناسنامه او را خواسته بودند. از این‌رو به منزل او برگشته، تا شناسنامه‌اش را ببینند. ایشان از ماشین پیاده شده و به منزل رفته تا شناسنامه خود را آورده و به دست آقایان دهد. آنان پس از رؤیت شناسنامه، دوباره برادرم را سوار ماشین کرده و حدود پنجاه متر جلوتر از منزل رفته و پرسیده بودند: «اجازه هست ما یک تلفن از منزل شما به سازمان امنیت بزنیم؟ آن‌گاه به خانه برادرم آمده و به سازمان تلفن می‌کنند. آنان گفته بودند: «آقایی که دستگیر کرده‌ایم، سیدمحمدحسین درچه‌ای است، یعنی برادر سیدتقی درچه‌ای». شخصی که پشت خط بوده، گویا خواهان سیدتقی درچه‌ای بوده، نه سیدمحمدحسین، از این‌رو برادرم را رها می‌کنند. مأموران از برادرم نشانی خانه مرا خواسته بودند که ایشان گفته بود: کوچه پس کوچه است، سپس آنان مستقیم به طرف سازمان امنیت شهر ری رفته، تا نشانی دقیق منزل مرا از سازمان امنیت گرفته و برای دستگیری به سراغم بیایند. برادرم پس از رهایی، صلاح ندیده بود که تلفنی این خبر را به من بدهد. او فرزند خود را به منزلم فرستاد، تازه از مدرسه به منزل برگشته و در حال درآوردن لباس‌هایم بودم، که زنگ خانه به صدا درآمد. با شتاب به سوی درب حیاط رفتم. درب را که باز کردم، برادرزاده‌ام را دیدم، او ماجرا را برای من تعریف کرد، دیگر صلاح ندانستم که در منزل بمانم. کوچه پس کوچه‌ها را رد کرده و مستقیم به سمت منزل آقای سیدمحمدباقر موسوی رفتم که از هم‌شهری‌ها و پیش‌نماز مسجد جوادالائمه در شهر ری بود. هنگام ورود به منزل ایشان مراقب اطراف بودم، تا کسی مرا نبیند. به محض ورود به آقای موسوی گفتم: مأموران دنبالم هستند. ایشان با روی گشاده از من استقبال کردند، چند روزی منزل ایشان به سر بردم، اتاقی را در اختیار من قرار داد، که شبانه‌روز آن‌جا مطالعه کرده و بوسیله تلفن، و گاهی فرزندشان، و گاهی خود ایشان به این‌سو و آن‌سو اخبار و اطلاعات مورد نظرم را رد و بدل کنم. پس از چند روز دیدم که صلاح نیست در یک خانه بمانم، چون همه کارهای من نیمه تمام مانده بود،‌ با مشورت دوستان قرار شد که همراه یکی از دوستان از تهران خارج شوم. شبی با لباس و ماشین شخصی به سوی قم حرکت کردم، در قم مدتی آزاد و راحت با لباس روحانیت آمد و شد داشتم. اوایل وحشت و اضطراب داشتم، که مبادا مرا تعقیب کرده و از مخفیگاهم باخبر شوند، اما پس از مدتی، که آب‌ها از آسیاب افتاد، دیگر خیالم آسوده شد. همان روزها اعلامیه جدیدی از ناحیه جامعه روحانیت مبارز در حال انتشار بود. چون امضاهای آن بوسیله آقای موسوی خوئینی‌ها جمع‌آوری شده بود، ایشان از من پرسید: «حال که شما فراری هستید، نام شما را زیر اعلامیه بنویسم یا خیر؟» ترجیح دادم که در آن شرایط اعلامیه را امضا کنم. روزهای متمادی، بی‌سر و سامان در قم، مشغول کارهای مبارزاتی بودم، از آن پس مخفیانه به تهران برگشته و در خانه‌های گوناگون به سر می‌بردم.   منبع: در وادی عشق (خاطرات حجت‌الاسلام و المسلمین سیدتقی موسوی ‌درچه‌ای)، تدوین عبدالرحیم اباذری، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س)، چاپ و نشر عروج، 1389، ص 365 – 368.

ما بت‌شکنیم نه شیشه‌شکن

در سال 1357 در مسجد امیرالمؤمنین(ع) ورامین منبر می‌رفتم. رژیم روی روحانی‌هایی که در آنجا سخنرانی می‌کردند حساس بود. از آنجا که بسیاری از روحانی‌های انقلابی نمی‌توانستند در آنجا سخنرانی کنند و ساواک هم می‌دانست عبدالله کاشانی همان ابوالقاسم اقبالیان است، مسئولان مسجد از من برای سخنرانی دعوت کردند. از تابستان آن سال در مناسبت‌های مختلف به آنجا می‌رفتم. مقر انقلابی‌های ورامین مسجد امیرالمؤمنین(ع) و حسینیه بنی‌فاطمه بود که هر دو کنار هم در خیابان پیشوا ساخته شده بودند. پیش از من منبری‌های انقلابی از شیخ جعفر شجونی تا حاج آقا فلسفی همه و همه به حسینیه بنی‌فاطمه می‌آمدند، کم‌کم، به دلیل سخنرانی‌های انقلابی در آن حسینیه، ساواک به آنجا حساس شده و حسینیه را بسته بود. چند ماهی از بسته شدن حسینیه گذشته بود؛ یک روز آقای میررجب و معصوم شاهی، که از گردانندگان آنجا بودند، از من خواستند بروم تا درِ حسینیه را باز کنیم. قرار شد 19 دی ماه سال 1357، به مناسبت سالگرد قیام مردم قم، برای سخنرانی به مسجد امیرالمؤمنین(ع) بروم و بعد از منبر با جمعیت به طرف حسینیه برویم و در آنجا را باز کنیم. آن روز مسجد پُر از جمعیت بود. همه شانه به شانه هم نشسته بودند و جای سوزن انداختن نبود. به بهانه اینکه جمعیت در خیابان ننشینند، در میان سخنرانی من آرام آرام درهای حسینیه را باز کردند. در همین حین، صلوات بلندی از جمعیت گرفتم. مردمی که در خیابان نشسته بودند در میان فریاد صلوات وارد حسینیه شدند، پس از نیم ساعت، حسینیه پر شد از جمعیت، باز هم بسیاری از مردم که در مسجد و حسینیه جایی برای نشستن پیدا نکرده بودند روی آسفالت خیابان نشستند. بالای منبر هر چه می‌دانستم علیه رژیم گفتم. ذوق و خوشحالی را می‌شد در چشم‌های مردم دید. فاتحه حکومت پهلوی را باید می‌خواندیم. دیگر کشور جایی برای این خاندان نداشت و باید زود جل و پلاسشان را جمع و شرشان را از سر این مردم کم می‌کردند: «و مَن أظلمُ ممّن مَّنعَ مساجدَالله أن یذکر فیها اسمهُ وسعی فی خرابها.»[1] صحبت‌هایم را با این آیه تمام کردم و از منبر پایین آمدم. مردم، بلافاصله، بلند شدند و با هم به سمت مسجد صاحب‌الزمان(عج) راه افتادیم تا نماز مغرب و عشا را در آنجا بخوانیم. هنوز آفتاب در آسمان چشمک می‌زد که جمعیت نزدیک میدان شاه جلوی کیوسک شهربانی رسید. در همین حین، هادی احمدی، یکی از انقلابی‌های ورامین، با عجله آمد و در گوشم گفت: «حاج آقا، ممکنه مردم کیوسک شهربانی رو بشکنن و همین کار بهونه دست مأمورا بده که به سمت ما تیراندازی کنن. با مردم صحبت کنین یه وقت چنین کاری نکنن. نرسیده به میدان، روبه‌روی ساختمان شهرداری، جمعیت را متوقف کردیم. خودم را به ماشین آتش‌نشانی رساندم تا بالای آن بایستم و برای مردم سخنرانی کنم. همین که خواستم بالای ماشین بروم، رئیس شهرداری جلویم را گرفت با مشت به سینه‌اش کوبیدم و او را کنار زدم. بالای ماشین رو به جمعیت ایستادم و گفتم: «مردم، ما بت‌شکنیم نه شیشه‌شکن. بنا نداریم شیشه جایی رو بشکنیم. مقصدمون هم مسجد صاحب‌الزمانه و جایی دیگه‌ای هم نمی‌ریم.» با صحبت‌های من جمعیت کمی آرام شد و همه متوجه شدند که قصد آسیب رساندن به شهربانی را نداریم. راهپیمایی آن روز بدون درگیری تمام شد و خودمان را برای خواندن نماز مغرب و عشا به مسجد صاحب‌الزمان(عج) رساندیم.   منبع: حجره شماره دو، خاطرات ابوالقاسم اقبالیان، نویسنده رضا یزدانی، تهران، شرکت انتشارات سوره مهر، 1399، ص 136 – 134.   [1]. و کیست ظالم‌تر از کسی که از مساجد خدا جلوگیری کرد، از این که نام او در آن‌ها برده شود و در ویرانی آن‌ها تلاش نمود؟ (سوره بقره، آیه 114)  

وضعیت تهران در شب 22 بهمن

این چند روزی که تهران بودیم پاتوقمان مسجد فخریه بود. همان مسجدی که هنگام فرار در سال 53 اول آمدم آ‌نجا و با حاج ابوالحسن ابراهیمی رفتیم خانه‌ آیت‌الله لنکرانی. حاج ابوالحسن آقای سجادی هم با ما بودند. کلی نان و آذوقه در مسجد جمع شده بود که بین مردم تقسیم می‌شد. هر از چندی هم می‌رفتیم دفتر امام و از دستورات خبر می‌گرفتیم. مرحوم حاج مهدی عراقی و آیت‌الله مطهری و آیت‌الله بهشتی پیگیر کارها بودند. در این چند روز رفتیم دیدار آیت‌الله طالقانی و بدیع‌زادگان ـ برادر علی‌اصغر بدیع‌زادگان ـ و لطف‌الله میثمی که چشمانش را از دست داده بود. خاطراتی از اوین و قزل‌قلعه رد و بدل می‌شد از همان حکایت مفقود شدن و کشته شدن دروغین مصلحتی من تا رسیدیم به روز 21 بهمن 1357. روزی که قبل‌ازظهر تانک‌ها را با هلیکوپتر کبرا، هوایی از باغ شاه به جاهایی در تهران انتقال می‌دادند و بختیار هم از رادیو رجزخوانی می‌کرد و مرغ طوفانم سر می‌داد. اذان ظهر شد. نماز ظهر و عصر را در مسجد خواندیم و آمدیم خانه. من بودم و اخوی حاج محمدحسین و دامادمان سرهنگ ادراکی. سر راه خیار و گوجه و پنیر و نان تازه خریدیم و آمدیم ناهار خوردیم. رادیو هم همیشه پیش‌مان بود وروشن. خانه بودیم که اخبار ساعت دو شروع شد. از عربده‌کشی‌های بختیار می‌گفت که رسید به اطلاعیه‌ای که ساعت 5/4 عصر حکومت نظامی است! تا من این را شنیدم از سر سفره بلند شدم. دیک قالخدیم. گفتم بلند شوید کار تمام شد! اخوی و سرهنگ ادراکی هم بلند شدند، نوعی حالت مریدی داشتند و چون من زندان کشیده بودم همه جوره قبولم داشتند. آمدیم بیرون دیدیم همان طبقچی که گوجه را کیلویی ده تومن به ما فروخته داد می‌زند: ـ کیلویی 5 تومن! بدو که تموم شد!!... تا ساعت 5/4 دو ساعت مانده بدو...! بی‌مزد و مواجب شده بود مزدور و مبلغ رژیم، آن هم از سر عوامی. گفتم یا گوجه‌ات را بفروش و شعار نده یا جمع کن برو! و دیگر داد نزد. وارد خیابان شاهرضا (آزادی فعلی) که شدیم دیدم تاکسی از آن طرف خیابان دور زد و روی شیشه چسبانده «ساعت 5/4 حکومت نظامی است، همه بروند خانه‌شان!» تاکسی را نگه داشتم، کمی هم از داد زدن طبقچی آتشی بودم و بلافاصله نوشته را پاره کردم و گفتم چه کسی به شما دستور داده این را بنویسید؟! در همین حین دیدم یک تاکسی دیگر هم همین کار را کرده،‌ به اخوی و سرهنگ ادراکی سپردم از مغازه‌ کتابفروشی آقای اعظمی که همان حوالی بود چند ورق کاغذ و یک ماژیک و نوارچسب بیاورند. هر ماشینی که نوشته‌ای چیزی در تأیید حکومت نظامی داشت جلویش را می‌گرفتیم و نوشته‌ «حکومت نظامی لغو است» را می‌چسباندیم جایش. هر کسی هم مقاومت می‌کرد یواشکی به گوشش می‌گفتم؛ ساواک لغو شده یالله برو! و طرف هم از ترس اینکه مبادا متهم به ساواکی بودن بشود و مردم بریزند بزنند، بدون حرفی راهش را ادامه می‌داد. چون معلوم نبود که شاید همین نقشه‌ ساواکی‌ها باشد. رفته رفته عده‌ای از مردم و جوان‌ها با ما همراه شدند. نوشته‌ها را می‌زدیم به شیشه‌ مغازه‌ها وکتابفروشی‌ها که مردم جمع شدند که: آقا تو مگر کی هستی که این کارها را می‌کنی؟! جر و بحث شروع شد. سرهنگ ادراکی که محله‌ خودش بود و همه می‌شناختندش سپر بلای من می‌شد و معرفی‌ام می‌کرد که این آدم کلی زندان کشیده و می‌فهمد چه می‌کند! عده‌ای اعتراض می‌کردند که شما تشنج ایجاد می‌کنید و امام دستور داده تشنج ایجاد نکنید. در همین حین بود و کمی مانده به ساعت چهار که رادیو اطلاعیه‌ای خواند. دست همه هم رادیو بود و روشن. اطلاعیه‌ امام بود که فرموده بودند نشستن در خانه‌ها حرام است و حکومت نظامی لغو است! همین که اطلاعیه خوانده شد شلیک صلوات بلند شد و یک وقت دیدم روی دست مردم هستم. خیال می‌کردند از مسئولین رده بالای دفتر امام هستم. بعد از اطلاعیه جو عوض شد و همه شروع کردند به کمک و من شدم فرمانده عملیات آن منطقه و اولین کارمان بستن سنگر بود. خدا می‌داند چقدر گونی آوردند. صندوق عقب ماشین‌های مدل بالا پر می‌شد از شن و سنگ و می‌آوردند ریخته می‌شد داخل گونی‌ها. اول خیابان ابوریحان قنادی بود که نسکافه می‌ریخت و بین مردم پخش می‌کرد. تا چشم به هم بزنی جوی‌ها را کندند و پر کردند داخل گونی‌ها تا رسید به بتن و دیگر کنده نشد. هر جا که برای کارهای بنایی شن ریخته شده بود با ماشین‌های مدل بالا می‌آوردند. وسط خیابان سنگر زدیم و هر ماشین که می‌آمد کنترل می‌کردیم و راه می‌انداختیم. گفتم بطری و پنبه و صابون و بنزین وروغن سوخته بیاورید. تا کوکتل مولوتف درست کن که لازم می‌شود. می‌دیدی رفته صابون لوکس معطر آورده که می‌گفتم بروید صابون کهنه بیاورید. گالن را دادم دست اخوی و گفتم بروند از پمپ بنزین روبه‌رو بنزین بیاورند. کوکتل مولوتف‌ها را داخل یکی از خانه‌های همان کوچه درست کردیم و طرز استفاده‌اش را یاد دادم و سپردم که فقط به خرابه‌ای که آن نزدیکی بود بیندازند تا مشتعل شود و به طرف پمپ بنزین نیندازند. عده‌ای هم میوه و چای و شیرینی می‌آوردند. فقط هم مسلمان‌ها نبودند، از ارامنه هم بودند که می‌آمدند و کمک می‌کردند. دو سه نفر بودند که اسلحه‌ کمری داشتند و می‌شناختم‌شان. از چریک‌های فدایی بودند. به آنها سپردم در سنگر باشند که اگر اتفاقی افتاد از آنجا دفاع کنند. وقت مغرب شد و چند نفر در خیابان اذان دادند. ریش سفید محله آمد و از من خواست نماز جماعت بخوانیم و به اصرارشان رفتم جلو و اقتدا کردند به من و نماز جماعت خوانده شد. دو سه نفر موتورسوار هم بودند که خبرگیری می‌کردند. در چند خانه هم باز بود که اگر نیازی به فرار شد بتوان استفاده کرد. از خانه‌ها غذا می‌آوردند که مردم بخورند. لحظه‌هایی شیرین و تاریخی بود. پیرمردی ریش سفید و خوش سیما از ساعتی که رادیو پیام امام را خواند، آمده بود در خیابان قدم می‌زد و جوان‌ها را تشویق می‌کرد، نماز را هم با ما به جا آورند. ساعت 11 شب بود که من گفتم: ـ حاجی آقا تشریف ببرید منزل استراحت! که در جواب من فرمود: ـ امام فرموده نشستن در خانه حرام است! از این اعتقاد و اطاعت از رهبری ایشان بی‌اختیار گریه‌ام گرفت و از دست و روی او بوسیدم. به هر صورت دو نفر از موتورسوارها آمدند که دو تانک از خیابان حافظ دور زده‌اند و دارند می‌آیند اینجا که من آماده‌باش دادم. گفتم کاری‌شان نداشته باشید و فقط سعی کنید با آرامش تانک را غنیمت بگیرید و اگر تیراندازی کردند شما هم بزنید. بار دوم که موتورسوارها آمدند که تانک‌ها می‌آیند من نگاه کردم به سنگر و دیدم برادران چریک فدایی فلنگ را بسته‌اند که با یک کلت نمی‌شود به جنگ با تانک رفت. فوری به همه سپردم وسط را خالی کنند و بروند خیابان‌های فرعی. عده‌ای گفتند دست خالی درگیر می‌شویم که قبول نکردم. تانک‌ها تا نزدیک سنگر رسیدند مکثی کردند و بعد آمدند از روی سنگر رد شدند و سنگر را خراب کردند. ما در تاریکی قایم شده بودیم و صحبت می‌کردیم. دو تیر هوایی اندختند و رفتند به طرف دانشگاه که گفتم دنبالشان برویم. نرسیده به دانشگاه از داخل دانشگاه اینها را بستند به رگبار و درگیری شروع شد که یکی از تانک‌ها غنیمت گرفته شد و آن یکی در رفت. همان شب خبر پیچید که تلویزیون صحنه‌ تشریف‌فرمایی امام را پخش خواهد کرد. نگو نقشه‌ بختیار بوده که مردم را بکشاند داخل خانه‌ها و کار نیروهوایی و هوانیروز را که از ارتش اولین بیعت را با امام و انقلاب کرده بود تمام کند. نیروهای هوانیروز مشغول تماشای صحنه‌های ورود امام به کشور بودند که گارد شاهنشاهی می‌ریزد به پایگا‌ه‌ها و درگیری شروع می‌شود. صداهای عجیب و غریبی بلند شد. ساعت 3 نصف شب بود که موتورسوارها خبر آوردند: برادران نیروی هوایی را کشتند، به دادشان برسید! سیل جمعیت راه افتاد به طرف پایگاه هوایی و مردم قسمتی از دیوار پایگاه را خراب کردند وارد شدند و پایگاه هوایی هم در اسلحه‌خانه‌ها را به روی مردم باز کرد. درگیری شروع شد و از همان‌جا مردم دیگر امان ندادند. هر جا تانکی، کامیونی از ارتش می‌دیدند تصرف می‌کردند. ملافه و پتو بود که از خانه‌ها ریخته می‌شد به خیابان‌ها برای مداوای مجروحین. ملت همان شب ریخت به خیابان و دیگر آرام ننشست تا کار را تمام کند. چیزی که کفرم را در می‌آورد این بود که می‌دیدی ملت فلان کلانتری را تسخیر می‌کرد و نیروهای چریک فدایی یا سازمان مجاهدین خلق فوری یک تراکت در دست می‌گرفتند که این کلانتری توسط چریک‌های فدایی خلق ایران تصرف شد. یکی دو بار که دیدم از دست‌شان گرفتم و پاره کردم و گفتم: ـ اگر تو بودی برو فلان کلانتری را که درگیری است بگیر نه اینجا را! تو از حساب مردم برای خودت تبلیغات مفت می‌کنی. اخوی مانع می‌شد که چه کار داری ولی من قبول نمی‌کردم که: ـ اینها را من می‌شناسم! حالا وقت عمل است نه تبلیغات. اگر یکی دو نفر سازمانی بوده در تصرف فلان کلانتری، دویست نفر مردم عادی کوچه و بازار بوده‌اند و جلوتر از همه من و تو بودیم که مردم عادی پشت سر ما.   منبع: نعلبندی، مهدی، اعدامم کنید (خاطرات محمدحسن عبدیزدانی)، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1388، ص 285 - 290.

یادبود آقا سیدمصطفی خمینی

یکی از وقایع مؤثر در تبلور نهضت امام خمینی، شهادت فرزند برومند و دانشمند ایشان، آیت‌الله سیدمصطفی بود. انتشار خبر شهادت «آقا سیدمصطفی» بسیاری از روحانیون و مؤمنین بیرجند را متأثر نمود. حتی افرادی که با مبارزه میانه‌ای نداشتند در فقدان وی سوختند. در آن شرایط، برپایی مجلس بزرگداشت برای آن عالم فرزانه که یار و مددکار امام بود می‌توانست مرهمی بر داغ دل مذهبیون به ویژه تسلای خاطر مریدان ایشان باشد. به همین مناسبت مجلس بزرگداشتی از سوی علمای شهر در مسجد آیت‌الله آیتی منعقد گردید و از طبقات مختلف مردم در آن مجلس شرکت کردند. من که قبل از این، به دلایلی که گفته شد ظاهراً ممنوع‌المنبر شده بودم، همچون سایرین در جمع مستمعین نشسته و منتظر منبری بودم. در حالی که آیت‌الله نابغ آیتی، آیت‌الله ربانی و تعدادی از علما و روحانیون در صدر مجلس حضور داشتند، آیت‌الله «شیخ مهدی فاضل» مرا تعارف به منبر نمود. گفتم: «مدت‌هاست که ممنوع‌المنبر هستم و از بیان وعظ و خطابه معذورم، به علاوه پدرم تأکید نموده که فعلاً از منبر رفتن خودداری نمایم.» آیت‌الله فاضل در برابر جمعیتی که هوش و حواسشان به سخنان ما بود، برآشفت و با عصبانیت گفت: «گفته پدرتان قابل احترام است،‌ ولی آنها (مأمورین شهربانی) غلط کردند که شما را ممنوع‌المنبر کردند! درثانی شما را از منبر منع کردند، از سخن گفتن که منع نکردند. اشکالی ندارد منبر نروید ولی ایستاده سخن بگویید.» برخی از روحانیون و معتمدین حاضر در مجلس نیز با آقای فاضل هم‌صدا شدند و بر این امر اصرار ورزیدند. من وقتی وضع را این‌چنین دیدم، کنار منبر ایستادم و سخنرانی کردم. وضع مجلس ملتهب بود، به گونه‌ای که احساس می‌شد مستمعین انتظار شنیدن چند کلمه حرف سیاسی دارند. بدین‌جهت آغاز سخنم را به توصیف شخصیت آقا سیدمصطفی به عنوان بازوی قدرتمند حضرت امام، اختصاص دادم و در ادامه به اهمیت خدمات ایشان به امام و مسلمین، در سایه مرجعیت پدرشان پرداختم. سپس طی سخنانی در انتقاد به سیاست‌های دولت و مشکلاتی که صاحب‌منصطبان داخل و خارج برای امام و حاج آقا مصطفی به وجود آورده بودند، اشاره کردم! سخنرانی آن روز اگرچه به صورت بداهه و بدون برنامه قبلی بود اما برای حاضران هیجان‌انگیز و جالب توجه می‌نمود. حتی برخی افراد از فرط هیجان تا پایان مراسم اطراف منبر ایستاده و به سخنانم گوش فرا می‌دادند! من نیز با مشاهده این صحنه، چنان به وجد آمده بودم که در پایان سخنرانی اعلام کردم؛ «تا زمانی که از من رفع ممنوعیت نشود، کنار منبر می‌ایستم و سخنرانی می‌کنم!» در پی این سخنرانی مرا به شهربانی احضار کردند؛ نمی‌دانم در پس پرده چه گذشته بود که نجفی رئیس شهربانی، با من از در صلح و دوستی درآمد! وی ضمن اظهار تأسف به من گفت: «آقای دیانی! به حد کافی مشکلات ضد اسلامی داریم. شما آرام باشید تا ما به این مشکلات برسیم. همین دیروز چند جوان غریبه را با ماشین کادیلاک توقیف نموده و به شهربانی آوردند که در دبیرستان خزیمه علم کتاب‌های مسیحیت را توزیع می‌نمودند. وقتی از آن‌ها بازخواست کردیم، گفتند: با اجازه فرماندار و رئیس آموزش و پرورش این کار را کردیم. من عصبانی شدم و گفتم: رئیس آموزش و پرورش غلط کرده و خیلی بی‌جا کرده که اجازه داده در دبیرستان اسلامی بین بچه‌های مسلمان کتاب نصرانیت و ارمنی پخش شود. سپس آن‌ها را تحویل پلیس دادم تا تحت‌تعقیب قرار داده از منطقه دور نماید...!» او نهایتاً با کلامی ملین به من توصیه‌هایی کرد و گفت: آزادید، می‌توانید بروید!   منبع: اسداللهی گازار، احمد،‌ مریم سبحانیان، شیخ اسماعیل: زندگی و زمانه حجت‌الاسلام شیخ اسماعیل دیانی، تهران، سوره مهر، 1400، ص 210 - 212.

افسر شهربانی بی‌حیا

خاطره‌ای از این سفرهای استانی [در سال 57 و 56] دارم که ارزش نقل کردن دارد. یک تیم حفاظت مأمور شد به قزوین برود و مستقر شود. بنا بود شاه هم از مازندران بیاید و طی یک مراسم رسمی شهرک صنعتی البرز افتتاح شود. یک تغییراتی در تاریخ مراسم ایجاد شد و ما همچنان مستقر بودیم و در عمل دچار بیکاری و اضافه وقت شده بودیم؛ بنابراین تصمیم گرفتیم دوری در شهر بزنیم و هوایی تازه کنیم. من به همراه یکی از هم‌قطارها به نام «تقی جلودار» لباس شخصی پوشیدیم و برای دو ساعت مرخصی گرفتیم. نیم ساعت قدم زدیم و از دکانی نزدیک شاهزاده حسین که خیلی هم شلوغ بود، بستنی سنتی خریدیم و وارد کوچه خلوتی شدیم که یک ضلع کوچه دیوار باغ بود و در ضلع شمالی همه چند خانه و بناهایی شبیه کارگاه یا انبار که ترددی نداشت. چند قدمی که رفتیم متوجه شدیم اواسط کوچه چیزی غیرعادی جریان دارد. هوا هم گرگ و میش عصر بود، چند درخت توت خیلی قدیمی وجود داشت که چند نفر مابین آن‌ها ایستاده بودند و جروبحث می‌کردند. یکدفعه مردی فریاد زد: «شوهرت غلط می‌کنه. میدم زیر شلاق سقطش کنند.» در جواب هم ناله و التماس زنی به گوش می‌رسید. یک دکان کوچک همان نزدیکی بود که پیرمردی همراه با پسری کوچک روی سکوی جلوی دکان نشسته بودند. صدا که بلند شد پیرمرد با عجله دست بچه را گرفت و داخل دکان رفت و در چوبی مغازه را هم بست و حتی چراغ جلوی در را خاموش کرد. تقی یکدفعه دست من را گرفت و گفت: «نجات! این یارو که داد زد رو شناختم، صبح دیدمش، ناکس افسر شهربانیه.» دیگر خیلی نزدیک شده بودیم. دو مرد قد و قامت‌دار بودند با چانه‌های تراشیده و اتوی شلواری که خربزه قاچ می‌کرد. زن جوانی را تقریباً در محاصره گرفته بودند. زن، چادر گلدار به سر داشت و با حالت آشفته‌ای به درخت تکیه داده بود. یک لنگه دمپایی‌اش هم درآمده بود و یکی دو متر آن طرف‌تر افتاده بود. با حال نزار و چهره گریانی که به خودش گرفته بود، باز معلوم بود که چقدر زیباست. یکی از دو مرد برگشت طرف ما. معلوم بود غریبه‌ایم. در شهرهای کوچک، آن هم در آن زمان همه ساکنین همدیگر را می‌شناسند. سر و تیپ اتو کشیده‌مان هم با مردم بومی فرق داشت. مردک با رگ گردن باد کرده مثل گرگ تیر خورده نگاه‌مان کرد و در جواب نگاه‌های کنجکاو و متعجب ما غرید: «رد شید پی کارتون برید. موضوع شخصیه.» رفیقش در کمال وقاحت همچنان زن را تهدید می‌کرد و اصرار داشت با آن‌ها بیاید و اگر مقاومت کند چنین و چنان خواهد کرد و اصلاً به طرف ما نگاه نمی‌کرد، در آن محیط بسته چنان قدرتی داشتند که مشخص بود از کسی و چیزی حساب نمی‌برند. حدس زدم شوهر این زن یا مرتکب خلافی شده یا پرونده و پاپوشی برایش درست کرده‌اند که می‌گوید شوهرت را زندانی می‌کنم. تقی، بوکسور بود و بدن لاغر اما فوق‌العاده تیز و فرزی داشت. جلو رفت. هر دو مرد با خشم و بی‌حوصلگی به طرفش برگشتند. تقی بدون مقدمه و گفتن حتی یک کلمه با سرعتی مثل فیلم‌های بروسلی چند هوک چپ و راست زیر چانه هر دو تای‌شان کوبید که گیج شدند و تعادل‌شان را از دست دادند. با سرعت قرقی دورشان چرخید و مشت‌های سریع و قدرتمندش را به دهان و شکم و صورت هر دو حریف وارد کرد و هر دو را نقش زمین کرد. یکی از آنها بلند شد، اما چون دستپاچه بود، لغزید و سرش محکم به درخت خورد. زن بیچاره دمپایی‌هایش را در دست گرفت و از یک طرف کوچه دوان دوان فرار کرد و ما دو نفر هم در جهت مقابل دویدیم. ته کوچه به میدان کوچک و درب و داغانی ختم می‌شد که پاتوق چرخ‌های طوافی میوه‌فروش‌ها بود. یک قطار شتر هم از بارانداز یا کاروانسرای کهنه‌ای که گوشه میدان بود، بیرون می‌آمد. ما که نفس‌زنان و عرق‌ریزان از کوچه درآمدیم، همه دستفروش‌ها برگشتند و با تعجب نگاه‌مان کردند. شهر را آن‌قدر خوب نمی‌شناختیم که زود راه‌مان را پیدا کنیم و به مقر برگردیم. اما تقی خونسرد بود. نفس‌مان که بالا آمد، برگشت به من گفت: «نجات! ارتشی نباید از این بی‌همه چیزها بترسه. به خدا اگه الان سر راهم سبز شن، یه دندون توی دهنشون باقی نمیذارم.» گفتم: «تقی روی پیشونی ما که ننوشتند ارتشی! شک ندارم اینا مسلح‌اند. اگه الان ما رو پیدا کنند، اول شلیک می‌کنند، بعد پرس‌وجو می‌کنند کی هستیم و چه کاره‌ایم.» با هزار زحمت بی‌آنکه از کسی نشانی بپرسیم مسیر را پیدا کردیم و به مقر رسیدیم. در یک خانه بزرگ قدیمی مستقر بودیم که از بیرون تابلو یا نشانه خاصی نداشت، اما داخل خانه مثل مراکز نظامی تجهیز شده بود. خوابگاه و انبار و دفتر و حتی بازداشتگاه داشت. بدون آنکه صدایش را در بیاوریم قاطی بچه‌ها شدیم و شام خوردیم و خوابیدیم. صبح تلگرام رمز واصل شد که مراسم، بعدازظهر انجام می‌شود. ساعت هشت بود که سرگرد آذر ما دو نفر را صدا زد که به دفتر فرماندهی برویم. پشت میز نشست و با عصبانیت چند نفس عمیق کشید و ته خودکارش را چند بار تق، تق، تق روی میز زد و گفت: «حق بیرون رفتن ندارید تا مراسم انجام بشه و به تهران برگردیم، فهمیدید؟» اینکه به ما دو نفر، آن هم در خلوت این حرف را می‌زد مفهوم روشنی داشت. من با احتیاط پرسیدم: «مگه اتفاقی افتاده جناب سرگرد؟» چنان نگاهی به صورتم انداخت که از سؤالم پشیمان شدم. گفت: «به دو مأمور شهربانی حین انجام وظیفه حمله شده، کتف یکی از اون‌ها شکسته، صورت رفیقش هم آش و لاش شده، چه کسی جرأت داره این کار رو بکنه؟! مردم محلی که با اینا درگیر نمی‌شن.» من و تقی همین‌طور که نیمه خبردار ایستاده بودیم از گوشه چشم نگاه گذرایی به هم کردیم و جیک‌مان در نیامد. سرگرد همچنان با اخم‌های درهم کشیده به سطح میز خیره ماند و با انگشتانش بازی کرد و بعد از یکی، دو دقیقه گفت: «از پزشکی قانونی طول درمان گرفتند. صد هزار تومن دیه معلوم شده.» سرگرد نیم‌نگاهی به ما انداخت و زمزمه کرد: «چشم یکی از مأموران بدجوری آسیب دیده، شاید یکی از چشماش کور بشه. اگه مقصر رو بگیرند، حکم ایجاد نقص عضو به گردن داره. حمله به پلیس اون هم حین انجام وظیفه، هر کی باشه پدرش رو در میارن.» واضح بود که سرگرد آذر قصد دارد از ما حمایت کند. شاید هم از واحد خودش حفاظت می‌کرد که گرفتار درگیری و پرونده‌سازی برای نیروهایش نشود. اما هیچ وقت نفهمیدیم هویت ما دو نفر برای شهربانی افشا شده بود یا فقط خبر حادثه آن هم در شرایط به خصوصی که شاه قصد ورود به منطقه داشت، به نحوی به مسئولان گارد رسیده بود.   منبع: گلدوست، حسین، سرباز شهر ممنوعه، مستند روایی از خاطرات ستوان دوم (افسر گارد جاویدان) مرحوم نجفقلی اسکندری، تهران، انتشارات روایت فتح، 1400، ص 60 - 64.  

اخراج از حوزه به خاطر پخش و توزیع رساله امام

از آغاز دوره طلبگی نمی‌توانستم مثل بچه آدم باشم؛ همان بچه آدمی که مدیر دبیرستان از من می‌خواست. همان بچه آدمی که مدیر مدرسه تولیت از من انتظار داشت. همان مدیری که اگر می‌فهمید چه کارهایی انجام می‌دهم، اخراجم می‌کرد. هر چند، یک بار هم اخراج شدم به خاطر این که بلد نبودم مثل بچه آدم زندگی کنم. اگر می‌خواستم آن‌گونه که بقیه دوست داشتند زندگی کنم، نُه ماه آواره شهر غربت نمی‌شدم. حالا هم می‌توانستم طلبه بی‌سروصدایی باشم که صبح تا شب فقط سر کلاس بروم. کتاب بخوانم، و مباحثه کنم. برای من طلبه واقعی آیت‌الله سعیدی بود. به همین دلیل، از روزی که پایم به قم باز شده بود. دو سه هفته یک‌بار به دیدنش می‌رفتم. یک‌بار که برایش ماجرای «مختصرالاحکام» را گفتم، چند رساله آقای خمینی را به من داد. در آن زمان معمولاً از ترس مأمورهای رژیم رساله آیت‌الله خمینی با مُهر آیت‌الله شاهرودی منتشر می‌شد. برایش تعریف کرده بودم که با چند تا از طلبه‌ها معترض شدیم که ما مقلد آیت‌الله خمینی هستیم و نمی‌خواهیم کتاب مختصرالاحکام را بخوانیم. ایشان هم توصیه کرد که کوتاه نیایم. وقتی به قم آمدم، آن رساله‌ها را بین طلاب پخش کردم. مسئولان مدرسه وقتی فهمیدند قصه از کجا آب می‌خورد، فوراً مرا اخراج کردند. هر چند استادهای انقلابی در مدرسه کم نبودند، فضا طوری بود که اگر طلبه‌ای کارهای انقلابی می‌کرد، با او برخورد می‌کردند. وقتی خبر اخراجم را شنیدم، با ناراحتی در حالی که برگه امتحان مَعالم[1] را در دست داشتم، پیش آقای مقتدایی[2] رفتم و گفتم: «حاج آقا، شما که با مسئولان ارتباط دارید، می‌شه بگید چرا من‌رو از مدرسه اخراج کردن؟ اگه درس نمی‌خونم، پس این نمره بیست چیه؟ اگه گناهی کردم، خب به من بگید، چرا من‌رو بی‌دلیل اخراج کردن؟» ایشان، که خیلی از ماجرا خبر نداشت، سکوت کرده بود و مدام سر خود را به نشانه تأسف تکان می‌داد. آن روز، پس از آن که فهمیدم مسئولان مدرسه واقعاً تصمیم گرفته‌اند اخراجم کنند، با چشم گریان، به حجره رفتم. دو سه ساعتی گذشت. گوشه‌ای نشسته بودم، گریه می‌کردم، و با خودم می‌گفتم با چه رویی به جمال‌آباد برگردم؟ اگر پدرم بفهمد از مدرسه اخراج شده‌ام، خیلی ناراحت می‌شود. آخر مگه چه کار کرده بودم؟ در همین فکرها بودم که ابوالقاسم امینی و غلامرضا طاهری وارد حجره شدند. ـ اقبالیان، مژدگانی بده! در حالی که ناراحتی سراسر چهره‌ام را فراگرفته بود، گفتم: «بچه‌ها حوصله شوخی ندارم.» امینی با خوشحالی گفت: «شوخی چیه؟ مدیر گفت به اقبالیان بگید برگرده.» اول فکر کردم مرا دست انداخته‌اند. وقتی چند و چون ماجرا را پرسیدم، گفتند: «سیدکاظم قاسمی، که خبر اخراجت رو شنید، چند تا از طلبه‌ها رو جمع کرد و همه با هم کنار دفتر مدیر رفتند. سید فریاد می‌زد: یا جدّاه یا رسول‌الله! ببین به طلبه شما ظلم شده! فردای قیامت ما نمی‌تونیم جوابش رو بدیم. خودت به داد ما برس. آروم آروم با داد و فریادای ما بقیه کلاسا هم تعطیل شد. مدیر مدرسه که ناراحتی طلبه‌ها و تعطیلی مدرسه رو به خاطر اخراج تو دید، به ناچار قبول کرد برگردی.» اشک‌هایم را پاک کردم و از شدت خوشحالی به سجده رفتم. از فردای آن روز دوباره به مدرسه برگشتم. اما قبل از این که سرکلاس بروم مدیر مدرسه مرا به دفترش برد و گفت: «آقای اقبالیان، اگه به شما چیزی گفتیم، به خاطر حساسیتیه که ساواک روی مدرسه و طلبه‌ها داره. ما نمیخوایم توجه ساواک به اینجا جلب شه. می‌خوایم طلبه‌ها فقط درسشون رو بخونن. شما هم قول بده از این به بعد اینجا رساله و اعلامیه نیاری.» من هم قسم خوردم و قول دادم که دیگر آنجا رساله و اعلامیه پخش نکنم. اما قول نداده بودم در جای دیگر کتاب یا اعلامیه‌ای پخش نکنم. طلبگی بود و آشنا شدن با این میان‌برها! از آن روز به بعد، دیگر در مدرسه تولیت خبری از رساله و اعلامیه نبود. اگر کسی چیزی می‌خواست، باید به مدرسه ستّیه می‌آمد، آن هم با کلی تدابیر امنیتی!   منبع: حجره شماره 6، خاطرات ابوالقاسم اقبالیان، نویسنده رضا یزدانی، تهران، شرکت انتشارات سوره مهر، 1399، ص 52- 51.     پی‌نوشت‌ها:   [1]. معالم یا معالم‌الدین و ملاذاالمجتهدین نام کتابی است اثر حسن بن زین‌الدین فرزند شهید ثانی درباره اصول فقه که در موضوع علم اصول فقه به طلاب آموخته می‌شود. (راوی) [2]. آیت‌ا‌لله مرتضی مقتدایی از علمای انقلابی که مدیریت شورای عالی حوزه علمیه قم، مدیریت حوزه علمیه قم، تدریس درس خارج در این حوزه، عضویت مجلس خبرگان رهبری، و عضویت جامعه مدرسین حوزه علمیه قم را در کارنامه کاری خود دارد. وی همچنین سابقاً رئیس دیوان عالی کشور و دادستان کل کشور بود.

فرودگاه مهرآباد در 26 دی 57

روز 26 دی ماه از راه رسید. دستور دادند یگان حفاظت، شاه را تا فرودگاه اسکورت کند. روز سردی بود و زره‌پوش‌ها در تقاطع خیابان‌ها حضور داشتند. فرودگاه مهرآباد حالتی غیرعادی داشت. پاویون تشریفات که پیش از این شبیه به لابی هتل‌های پنج‌ستاره، شیک و مرتب و آراسته بود و با تابلوهایی بزرگ، نقاشی شاه و فرح، هر میهمان خارجی تازه‌واردی را دچار رعب و توقف می‌کرد، حالت مغشوش و بی‌نظمی داشت. مأموران مخصوص به تعداد زیاد همه جا مستقر بودند و سر تیم‌ها مدام با بیسیم‌های کوچک‌شان صحبت می‌کردند و نگاه‌ها پر از اضطراب بود. خبرنگاری اجازه پیدا کرد فقط یک سئوال بپرسد؛ جلو رفت و پرسید: «شما برای چه مدتی کشور رو ترک می‌کنید؟» شاه هم با حالتی غمگین و دردمند گفت: «به علت کسالتی که دارم به سفری به مدت نامعلوم می‌روم و به محض بهتر شدن حالم برمی‌گردم.» شاهی که آن روز دیدم را هرگز فراموش نمی‌کنم؛ مردی که همیشه سر حال و شاداب دیده بودم ناپدید شده بود و مردی لاغر و بیمار با چهره‌ای رنگ پریده و ضعیف از پاویون سلطنتی خارج شد و به طرف هواپیما رفت. به وضوح لاغرتر و پیرتر شده بود. چند نفر از نظامی‌ها در طول مسیر، خودشان را روی پای شاه انداختند و کاری کردند که او هم به گریه بیفتد و ادامه مسیر را با حالتی رقت‌انگیز و پریشان طی کند. علاوه بر نیروهای ویژه، چند نفر از بچه‌های ما مرتکب اشتباه بزرگی شدند. با یک تصمیم نسنجیده و ناگهانی اسلحه‌شان را تحویل دادند و سوار هواپیما شدند. سفری که بی‌بازگشت بود و هر کسی به آن کاروان ملحق شد، دیگر خاک میهن را ندید.   منبع: گلدوست، حسین، سرباز شهر ممنوعه، مستند روایی از خاطرات ستوان دوم (افسر گارد جاویدان) مرحوم نجفقلی اسکندری، تهران، روایت فتح، 1400، ص 70 - 71.

درگیری در خوابگاه پارامونت و دستگیری و شکنجه دانشجویان

پارامونت یکی از خوابگاه‌هایی بود که تقریباً 20 الی 30 تن از دانشجوهای مذهبی مثل مهندس وحدتی، علی دوست‌حسینی، محمد دوست‌حسینی (که دو تا برادر بودند) رضا کاشانی، علی‌اصغر سلطانی و دوست و هم‌اتاقی او آقای نقیبی، دوست و هم‌اتاقی‌ام آقای حبیب‌زاده و چند تن از بچه‌های مذهبی یزدی و اصفهانی در آن خوابگاه ساکن بودند. ساواک دو مرتبه به این خوابگاه حمله کرد. ساعت نزدیک 11 ـ 12 شب و یا حدود یک صبح بود که فریاد یکی از دانشجوها بلند شد که دارند مرا می‌گیرند و می‌برند. تا صدا بلند شد همه به طبقه‌ پایین آمدیم. در راهروی خروجی که به درِ خروجی خوابگاه منتهی می‌شد یکی از دانشجوها را گرفته بودند و می‌کشیدند. دانشجو خودش را به زمین چسبانده بود که نرود در همین لحظه که مثلاً هشت متر مانده بود به در برسند ما که حدود 30 تا دانشجو بودیم به راهرو رسیدیم. مأمور ساواک وقتی دید که همه هجوم آوردند آن دانشجو را رها کرد و دانشجو به خوابگاهش برگشت. از یک طرف خیلی خوشحال بودیم که توانستیم این دانشجو را از دست ساواک آزاد کنیم و از طرف دیگر ناراحت شدیم که چطور حمله کردند تا یک دانشجو را بگیرند. چون می‌دانستیم ممکن است اینها دوباره حمله کنند، لذا کتاب‌های مهم‌مان را یک جوری جاسازی کردیم که پیدا نکنند. کتابی از شریعتی داشتم که ممنوعه بود. شریعتی صبغه‌ مخالفت با ظلم را در صحبت‌هایش داشت، گرچه خیلی واضح علیه رژیم صحبت نمی‌کرد ولی همیشه به کنایه می‌گفت و همین‌قدر کافی بود تا کتاب‌هایش ممنوعه باشد. کتاب‌هایش به شکل کتاب‌های جلد سفید و بدون اسم چاپ می‌شد و اسم کتاب داخلش بود. کتاب ولایت فقیه حضرت امام را نیز داشتم. این دو از کتاب‌هایی بودند که اگر از کسی می‌گرفتند مجازات شدیدی داشت. افراد خیلی می‌ترسیدند که یک وقتی کتاب ولایت فقیه یا کتاب‌های شریعتی و یا اعلامیه‌های امام را از آنها بگیرند. در بالکن‌مان یک کارتونی بود که پیاز، سیب‌زمینی، خرت‌وپرت و وسایل خانه داخلش می‌گذاشتیم. این دو کتاب را زیر این وسایل داخل کارتون گذاشته بودم. چهار پنج روز بعد از قضیه‌ تظاهرات دانشگاه ادبیات به پارامونت حمله کردند. فکر کردم به خاطر من آمده‌اند و خواستم به اتاق بغلی بروم. طبقه‌ چهارم و پنجم خوابگاه بودم، بین بالکن ما با بالکن خوابگاه بغلی یک متر یا 90 سانتی‌متر فاصله بود و تردد در آن کار خیلی خطرناکی بود، ولی فکر می‌کردم اگر بروم تو اتاق بغلی از اینکه بگیرنم در امان هستم چون داشتند محکم به در لگد می‌زدند. وقتی می‌خواستم به آن طرف بروم، نگاه کردم و دیدم مأمورها به داخل اتاق بغل رفتند و طرف خودش در حال متواری شدن است، این طرف را نگاه کردم و دیدم این طرف نیز همین‌طور است، به روبه‌رو نگاه کردم و دیدم روبه‌رو نیز همین‌طور است. تا ببینم چه خبر است در اتاقم را با لگد شکستند و داخل شدند و شروع کردند به مشت و لگد زدن، بعد بلندم کردند و رو به دیوار ایستادم. ملافه‌ای کف اتاق گذاشتند و تمام کتاب‌هایم را که حدود 150 ـ 200 جلد می‌شد، جمع کردند و روی ملافه ریختند و گره زدند. همه‌ دوست‌هایم را گرفته و چشم‌هایمان را بستند و به طبقه‌ همکف بردند و سوار ماشین‌مان کرده و به ساواک بردند. در سالن ساواک همان‌طور که چشم‌هایمان بسته بود، گفتند دو زانو بزنید و سر را زمین بگذارید. همه به این شکل تا صبح نشسته بودیم و یکی‌یکی می‌آمدند و بچه‌ها را به محوطه‌ ساواک می‌بردند و با آنها صحبت می‌کردند. بعضی‌ها را که می‌دانستند کاره‌ای نیستند و یا به عنوان اینکه کاره‌ای هستند ولی خبری از آنها نداشتند و یا با آنها آشنا بودند، آزاد کردند. نزدیک صبح تقریباً بیست تن از کل دانشجوهایی که شب گرفته بودند، از جمله من و چند تن از دوستانم مانده بودیم. ما را به شکنجه‌گاه بردند، یک جایی بود در محوطه‌ ساواک که پله می‌خورد و پایین می‌رفت و بعد وارد اتاقی می‌شد که زیرزمین بود و اصلاً پنجره نداشت، فقط یک در ورودی داشت و یک لامپ از سقف آن آویزان بود. وقتی در بسته می‌شد دیگر صدای کسی از آنجا بیرون نمی‌رفت. اول گفتند: «لباست را در بیاور». پیراهم را درآوردم... بعد دست و پایم را به تختی که در اتاق بود، بستند و شروع به شلاق زدن کردند. نمی‌گفتند که چه می‌خواهند فقط همین طوری می‌زدند. نزدیک پنج شبانه‌روز در آنجا بودم، چند دقیقه‌ای مثلاً 5 دقیقه، 8 دقیقه، یک ربع هر چقدر که می‌شد به کف پاهایم شلاق می‌زدند و بعد باز می‌کردند و می‌گفتند دور اتاق بدو. این کار برای این بود که کف پا تاول نزند تا زخم بشود و نتوانند باز بزنند. دویدن بعد از شلاق خوردن به سختی همان شلاق خوردن دردآور بود و آدم واقعاً مستأصل می‌شد که بخواهد راه برود و بعد از دویدن دوباره به تخت می‌بستند. چندین مرتبه این کار را کردند، این‌قدر زخم‌ها عمق پیدا کرده بود که نزدیک سه سال محل تاول‌های شلاق در کف پاهایم مانده بود. همچنین یک وسیله شبیه باتوم داشتنند که حدود 50 ـ 60 سانتی‌متر طولش بود. داخلش باطری یا چیز قابل شارژی بود که از آن برق بیرون می‌آمد. وقتی به بدن می‌زدند بدن را کلاً مرتعش می‌کرد و حالت خیلی وحشتناکی به آدم دست می‌داد... زیر گلو پوست نازکی داشت که وقتی باتوم برقی را زیر گلو می‌گذاشتند حالت گردن جمع و انقباض ماهیچه پیدا می‌شد بعد صدای انسان شبیه صدای حیوان و خیلی بدصدا و گوش‌خراش می‌شد و اینها از این صدا لذت می‌بردند. در این پنج شبانه‌روز اصلاً اجازه‌ خوابیدن، نداشتم و فقط چند دقیقه‌ای گوشه دیوار سرم را دو طرف کنج دیوار می‌گذاشتم و طوری خودم را به دیوار تکیه می‌دادم و لحظاتی می‌خوابیدم. سربازی در آنجا بود و نگهبانی می‌داد که نخوابم و تا چشمم را روی هم می‌گذاشتم، محکم پایش را به زمین می‌زد که بلند شو، بلند شو جناب سروان آمد. همان کلمه‌ جناب سروان آمد برایم وحشت خیلی فراوانی داشت و نمی‌گذاشت دوباره بخوابم. از جهت اینکه نخوابیده بودم به شدت در سختی، ناراحتی و استرس بودم و واقعاً مثل آن شلاق‌ها ناراحت‌کننده بود. روز دوم یا سوم بود که مرا به طبقه‌ بالا بردند تا مطالبی بنویسم و من هم یک سری مطالبی که به آنها واقف بودند؛ مثلاً در مسجد نماز جماعت می‌خواندم، سخنرانی می‌کردم و اسم دوستانم مثل احمد جلالی، احمد توکلی و رضا کاشانی که با هم بودیم و آنها را نیز دستگیر کردند را نوشتم. آن زمان روی مهندس رجبعلی طاهری که از فعالان سیاسی شهر شیراز بودند، آیت‌الله محی‌الدین حائری و حجت‌الاسلام مجدالدین محلاتی شک داشتند که با آنها در ارتباط باشم و من اصلاً ننوشتم که با آنها مرتبط هستم. مطالبی که نوشته بودم را تا گرفت، پاره کرد و دور ریخت؛ یعنی ما از تو یک موضوعی را می‌دانیم که ننوشته‌ای و دوباره به پایین برو. باز مرا به پایین بردند و شروع به شکنجه، ضربه و شلاق زدن کردند. ساعت‌ها در اتاق شکنجه مرا سرپا نگه می‌داشتند و بعد از چند ساعت یکی بدو بدو از پله‌ها پایین می‌آمد و دستم را می‌گرفت و محکم دست روی نبضم می‌گذاشت و تند تند بالا می‌بردم که بیا جناب سرهنگ کارت دارد. انگار چیزی دیر شده، خبری پیش آمده یا موضوعی را فهمیده‌اند که خیلی اهمیت دارد و می‌خواهند سر ثانیه جواب بدهم. حالت رفت‌وآمد همین نگهبان زندان ساواک خودش خیلی وحشت‌آور و یک نوع شکنجه بود. آنجا دو نفر افسر بودند، افسری به اسم آرمان که چاق‌تر و مهربان‌تر بود و دیگری سروان دهقان که لاغراندام و بلندقد بود. دهقان خیلی خشن بود و کتک و شلاق می‌زد، آرمان مثلاً مهربانی می‌کرد که حرف بیرون بکشد. می‌گفت چرا می‌زنید،‌ بچه‌ خوبی است و حرف می‌زند، دستش را باز کنید، ‌انگار یک آدم مهربانی آمده و اگر کسی واقعاً خیلی مستأصل بود، مجبور می‌شد به او اعتماد کرده و صحبت‌هایی کند. یکی از کارهای خیلی خطرناک و دردناکی که انجام می‌دادند، این بود که دست‌ها را از پشت می‌آوردند و با دستبند به هم می‌رساندند. فاصله‌ اینجا حدود 30 سانتی‌متر می‌شود، یک نفر یک دست را می‌گرفت و نفر بعدی دست دیگر را، و به زور از پشت گردن و از پهلو به پایین و بالا می‌کشاندند بعد با دستبند به هم می‌بستند که خیلی دردآور بود. شانه‌ها، آرنج و مچ به شدت درد می‌گرفت و تمام پنجه‌ها سیاه می‌شد، به این نوع شکنجه «دستبند قپانی» یا «قپونی» می‌گفتند. فریاد می‌کشیدم و آرمان پایین می‌آمد که چرا این را بستی، این بچه‌ خوبی است و حرف می‌زند، از این بیچاره چه می‌خواهید دستش را باز کنید لذا دستم را باز می‌کردند. می‌گفت: «بگو ببینم با کی ارتباط و رفت‌‌وآمد داشتی؟» سعی می‌کرد مرا به حرف بکشد. چندین مرتبه مثلاً 10 تا 15 مرتبه مرا به دستبند قپانی بسته بودند و به شدت تمام این سیستم از شانه تا مچ دست و انگشت‌ها را تحت‌فشار خیلی فراوانی می‌گذاشتند. در این شرایط از بهداشت، شستشو، حمام، تعویض لباس خبری نبود و دستشویی رفتن خیلی سخت بود و نمی‌توانستم مسواک بزنم و اکثر دندان‌ها خراب می‌شد و می‌ریخت. تمام دست و پا و لباس‌هایم خونی و کثیف بود. روی دیواری که به آن تکیه می‌دادم به اندازه قد انسان، پر از لکه‌های خون بود و جای سر بچه‌ها که به دیوار تکیه داده بودند ‌آنجا افتاده بود. یک جای دیوار اثر شلاق مانده بود، چون در حقیقت شلاق نبود بلکه کابل بسیار محکم و سفتی بود. می‌خواستند به سر بزنند به دیوار خورده و جا انداخته بود که این صحنه‌ها برایم خیلی وحشتناک بود. نماز می‌خواندم ولی نمی‌دانم چطوری. در آنجا فحش و توهین فراوان بود و موقع زدن، مرتب فحش می‌دادند. اولین برخوردی که با من کردند این بود که گفتم اسم من فرتوک‌زاده است. کلمه‌ «فرتوک» برایشان کمی ناآشنا بود اما خودشان را به آن راه زدند که این اسم آشناست و گفتند تو جهود هستی، در حالی که انگشتری عقیق دستم بود، ریش داشتم و می‌دانستند در دانشگاه امام جماعت بودم. گفتم: «جهود نیستم». گفتند: «پس چرا اسمت فرتوک است؟» یکی از شکنجه‌گرها به مسخره پرسید: «چه کاره هستی؟» گفتم: «دانشجوی پزشکی سال پنجم هستم.» گفت: «این می‌خواهد رئیس بهداری شود.» فکر می‌کرد که دانشجوی پزشکی هستم و هدفم از اینکه در شهر شیراز شلوغ کرده و اعتصاب می‌کنم و با رژیم مخالف هستم این است که می‌خواهم رئیس بهداری شوم. او فکر می‌کرد که آرزوی خیلی بزرگم، این است که می‌خواهم رئیس بهداری شوم. یک‌بار در اتاق شکنجه ایستاده بودم که یکی از دوستانم به نام دوست‌حسینی (برادر کوچک‌تر از این دو برادر) را به اتاق شکنجه آوردند و جلوی او مرا زدند. جناب سروان شروع به زدن سیلی، لگد، شلاق، فحش دادن کرد و من هم مطابق آموزشی که از رادیو مجاهدین دیده بودم به محض اینکه ضربه می‌زدند، خیلی بلند فریاد می‌کشیدم که یعنی خیلی دردم آمد تا اینها شدت ضرباتشان را کمتر کنند. بعد از اینکه جناب سروان و سرباز بیرون رفتند، دیدم که دوست‌حسینی بیچاره رنگ و رویش پریده و مثل گچ سفید شده، گفتم: «دوست‌حسینی نترس خیلی خبری نیست و الکی داد کشیدم، نگران نباش و هول نکن». با اینکه واقعاً ضربات، واقعی بود و درد هم درد واقعی بود ولی نمی‌خواستم وحشت بر او مستولی شود و کار خلافی انجام دهد؛ مثلاً همکاری با ساوک را به عهده بگیرد. روز پنجم باز مرا به بالا بردند، دوباره نوشتم و همان‌ها را برایشان تکرار کردم. همان روز به زندان عادل‌آباد شیراز فرستادند و از آنجا پس از مدتی با گرفتن ضمانت و وثیقه‌ ملکی که یکی از اهالی شیراز گذاشت، موقتاً تا تشکیل دادگاه آزاد شدم. این ‌بار اول بود که به شکل جدی دستگیر شدم و به زندان عادل‌آباد رفتم و در زندان انفرادی بودم. در طبقه‌ همکف نزدیک 30 الی 34 سلول وجود داشت که همه‌ آنها را ما بچه‌های دانشجو پر کردیم و هر کسی در یک سلول بود. به دلیل اینکه با اکثر آنها آشنا بودم خیلی احساس ناراحتی نمی‌کردم، در ضمن اینکه بالاخره می‌دانستم که کارهایی که انجام می‌دهم این پیامدها را دارد و خیلی دور از ذهن نبود. ولی آن موقع بعضی‌ها بودند که به گروه می‌آمدند و برای چنین چیزی آماده نبودند و فکر نمی‌کردند که کارشان به این جاها برسد، لذا خیلی ناراحت بودند و گریه می‌کردند. آنها غصه می‌خوردند، حرف نمی‌زدند و غذا نمی‌خوردند ولی گروه ما، یعنی من، کاشانی و دوست‌حسینی در این مرحله خیلی ناراحت نبودیم و انگار این هم یکی از صحنه‌های زندگی‌مان است. چند روز گذشت و جمع مهندس طاهری و آقای حائری را گرفتند و دیدم که همه‌ رفیق‌های جلسه‌ جمعه صبح‌مان را آوردند. آقای محی‌الدین حائری و مهندس طاهری را به همراه عده‌ای از دانشجوهای آن جلسه داخل آوردند. علی‌رغم اینکه با آقای حائری آشنا و دوست بودیم، معلوم نکردیم که با ایشان رفت‌وآمدی داریم. البته خودشان گفته بودند که هیچ تماسی با ما نگیرید. در طول بیست روز، یک ماهی که در انفرادی بودم اصلاً با آقای حائری تماس نگرفتم، نه ایشان با من صحبت کرد و نه من با ایشان صحبت کردم تا بگوییم ما با همدیگر آشنا نیستیم. چند وقت گذشت و برادر ایشان، آیت‌الله آقا صدرالدین حائری را گرفتند و به زندان آوردند. بعد از مدتی گفتند که هر کسی می‌تواند با قراری یا ضمانتی بیرون برود تا دادگاه برقرار شود. یکی از اهالی شهر سند ملکی را آورد و برای چند نفر از ما سند گذاشت و همه را آزاد کرد، لذا بیرون آمدیم و سراغ فعالیت‌های زندگی‌مان رفتیم.   تب و تاب: خاطرات دکتر محمدرضا فرتوک‌زاده، تدوین سمیرا عظیمی گلوجه، تهران، مؤسسه فرهنگی هنری و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1394، ص 89 - 98.  

اعلام پایان سلطنت پهلوی و اعلام جمهوریت در رادیو

همراه امام (22 بهمن 1357) در خانه‌ای بودیم که ایشان پیام اعلام پایان سلطنت و اعلام جمهوریت را آماده کردند بعد از ما خواستند تا به صدا و سیما رفته، پیام را برای مردم بخوانیم. آقای مطهری پیام را از امام گرفت و به دست من داد و گفت چون خودم جایی باید بروم شما به صدا و سیما رفته و این پیام را قرائت کنید. همراه دو ماشین محافظ که عده‌ای از جوانان مسلح انقلابی در آنها حضور داشتند به طرف صدا و سیما حرکت کردیم؛ به خاطر شرایط ناامنی که آن روزها خیابان‌های تهران داشت در دو جا، گروه‌هایی جلوی ما را گرفتند اما وقتی جوانان مسلح همراه ما را مشاهده کردند سریع عقب نشستند وقتی به صدا و سیما رسیدیم آقای حاج احمدعلی بابایی نیز از طرف آقای طالقانی آنجا حضور داشت و می‌خواست پیامی را از طرف ایشان قرائت کند همچنین دیگرانی نیز از جمله قطب‌زاده و یک سرهنگ بازنشسته که بعداً در دولت موقت استاندارخوزستان شد آنجا بودند و می‌خواستند پیام‌هایی را بخوانند آقای شیخ فضل‌الله محلاتی هم همراه من بود. من وقتی که این وضع آشفته پیام‌خوانی‌ها را دیدم به شدت با این کار مخالفت کردم و گفتم چه معنی دارد وقتی قرار است پیام امام در موضوعی قرائت شود پیام‌های دیگری نیز در این خصوص خوانده شود؟ به همین علت مانع کار آن‌ها شدم. همین مسئله نیز موجب شد در آن ساعتی که من در صدا و سیما حضور داشتم فقط پیام امام خمینی خوانده شود. بعد از خواندن پیام امام، من همراه محافظان از صدا و سیما بیرون آمدم. بعداً شنیدم بعد از ما، نیروهای مجاهدین خلق (منافقین) وارد صدا و سیما شده و اطلاعیه‌ای را خوانده بودند که از قضا امام خمینی نیز آن را از رادیو و تلویزیون شنیده بود. وقتی روز بعد به نزد امام رفتم ایشان از این مسئله خیلی عصبانی بودند و به من گفتند شما که پیام پایان سلطنت و اعلام جمهوریت را خوانده بودید پس این اطلاعیه آن‌ها چه معنی داشت! با این مسئله‌ای که پیش آمد دیدم نیروهای مجاهدین خیلی در صدا و سیما شلوغ می‌کنند و باید به نوعی جلوی رفتار خودسرانه آن‌ها را در صدا و سیما گرفت. اینجا بود که به فکرم رسید تنها کسی که در آن شرایط می‌تواند جلوی آن‌ها بایستند آقای قطب‌زاده است اما چون من روز قبل جلوی قرائت پیام او را گرفته بودم می‌دانستم که از من دلخوری دارد برای همین این کار را به آقای بهشتی محول کردم به بهشتی گفتم شما با زبانی که دارید می‌توانید این ماجرا را مدیریت کنید. او هم به خوبی این کار را کرد و بعد از صحبت با قطب‌زاده او را به صدا و سیما فرستاد. قطب‌زاده هم مجاهدین را از آنجا بیرون انداخت و همین مسئله نیز سبب شد تا همان‌جا ماندگار شده و مسئول صدا و سیما شود.   منبع: خاطرات آیت‌الله العظمی سیدعبدالکریم موسوی اردبیلی، تدوین علی درازی، تهران، سوره مهر، 1395، ص 286 - 288.

تهدید ساواک گرگان با فرزندان

از سال 56 – 55 من مورد تعقیب بودم. ولی مرا دستگیر نمی‌کردند و ملاحظه می‌کردند، چون می‌دانستند، دستگیری کسی که در این شهر (گرگان) فامیل بزرگ و دوستان زیادی دارد، کار دشواری است. به خاطر همین تا جایی که توانستند تحمل کردند. اما بالاخره به دنبال سخنرانی‌ها و فعالیت‌هایی که کرده بودم، مرا در روز 15 خرداد سال 57 دستگیر کردند. دستگیری بنده به این شکل بود که روز 15 خرداد سال 57 می‌خواستم برای اقامه نماز جماعت ظهر و عصر به مسجد آذربایجانی‌ها بروم که دیر شد. وقتی با ماشین به فلکه مازندران رسیدم دیدم جلوی درب مسجد مأموران پلیس ایستاده‌اند و در مسجد هم خبری نیست. لذا من آنجا پیاده نشدم و رفتم در خیابان مقابل یعنی خیابان آیت‌الله طالقانی (ایران مهر جنوبی قدیم) پیاده شدم و برگشتم به طرف مدرسه امام صادق(ع)، باز دیدم پلیس‌ها در آنجا هم منتظر هستند. به طرف مدرسه آمدم و داخل شدم، در حالی که هنوز نمی‌دانستم آنان در صدد دستگیری من هستند. قصد خواندن نماز را داشتم که یک نفر وارد مدرسه شد. به دنبال او نیز، شخص دیگری آمد که لباس فرم نداشت. سپس سرگرد «طاهری» - که ظاهراً سمنانی بود – در حالی که باتومی در دست داشت، وارد شد به من اشاره کرد که: بفرما! از مدرسه بیرون آمدم. مرا سوار ماشین کردند و به شهربانی بردند. در جلوی شهربانی، تجهیزات زیادی به چشم می‌خورد که نشانگر وحشت آنان از حمله مردم بود. این، بدان جهت بود که می‌ترسیدند مردم به خاطر دستگیری من، اقدامی بکنند. از طرف دیگر، در آن روز مأموران به تیراندازی شدیدی دست زدند و دیگر کسی جرئت حرکت به طرف شهربانی را نداشت. وقتی وارد شهربانی شدم همان شب، عده‌ای از دوستان را دیدم که به صف ایستاده بودند. اینها عده‌ای از راهپیمایان روز 15 خرداد بودند که آنها را قبل از من دستگیر کرده و بدانجا آورده بودند. در آنجا رئیس اداره اطلاعات شهربانی از من پرسید شما را در کجا گرفتند؟ گفتم که بنده را در مدرسه گرفتند. گفت: در مدرسه گرفتند یا در جلوی مسجد؟ شاید دو سه بار این سؤال را از من پرسید. بعد من فهمیدم که راهپیمایی آن روز (15 خرداد سال 57) را من اصلاً خبر نداشتم. چون کار همه راهپیمایی‌ها را ما خودمان تنظیم می‌کردیم. البته همان روز، هم‌زمان با من یک آقای دیگری را هم  در جای دیگر دستگیر کردند که یک فشاری به او آوردند و او اظهار پشیمانی کرد و آزاد شد. ولی وقتی من دستگیر شدم برخی از فامیل‌های ما از جمله حاج سیدعلی‌اکبر طاهری و پسر عمویم که در مقامات بالایی بودند از شهربانی و احتمالاً از سرهنگ قهرمانی خواسته بود که مرا آزاد کنند. او گفته بود ما حرفی نداریم. اما او آدم تندی است و در پاسخ به سؤالات ما حرف‌های تندی زده که ما اصلاً نمی‌توانیم کاری بکنیم، ما فلانی را هم گرفته بودیم، ولی وقتی حمله‌ای به او کردیم، او اظهار پشیمانی کرد. ولی وقتی به آقای طاهری گفتیم چرا وارد این کارها می‌شوید؟ گفت: مراجع تقلید امر کرده‌اند ما هم وارد شده‌ایم. گفتیم حالا مراجع تقلید اگر به شما دستور بدهند که آدم بکش، شما باید آدم بکشید؟ ایشان گفتند: بله می‌کشم و این جهاد می‌شود. زمانی که این سخنان را گفتم، رئیس اطلاعات از صحبت‌های من سرخ شد و بیرون رفت. ولی من به معاون او که سید هم بود، گفتم: شما که می‌گویید ما مسلمانیم، سیدیم، مکه رفتیم، اگر مرجع  تقلید امر کرد: کشتن یعنی جهاد، تو به عنوان یک مسلمان چه کار می‌کنی؟ حالا در اتاق اطلاعات که ممکن است شنودی باشد. او در جوابم گفت: من هم جهاد می‌کنم. ضمناً در آن‌جا – شب اول – چون رئیس زندان مرا می‌شناخت و ماه رمضان به مسجدم می‌آمد و در قرآن‌خوانی شرکت می‌کرد، ایشان نگذاشت که مرا به زندان ببرند و لذا آن شب را روی تخت‌های شیفت نگهبانی خوابیدم. فردای آن روز هم مأموران آمدند، سر مرا تراشیدند و طوق‌های لعنتی را هم به گردنم انداختند و از من عکس گرفتند. بعد هم بردند و داخل سلول انفرادی زندان انداختند که چند صباحی در آنجا بودم. در حین بازجویی، جوانان دستگیر شده را شکنجه می‌کردند که ببینند من در شنیدن ناله‌های آنان، چه حالتی پیدا می‌کنم. خوب، من نیز نمی‌خواستم به اینان ضعف نشان بدهم، از این جهت، استقامت می‌کردم و این امر برایشان بسیار مایه تعجب بود. جلسه دوم بازجویی نیز، به همین شکل ادامه یافت. بچه‌ها را می‌آوردند در اتاقی، نزدیک به اتاق بازجویی من، آنان را کتک می‌زدند و شکنجه می‌کردند، تا صدایشان به گوش من برسد و روحیه‌ام تضعیف شود، و بدینسان بازجویی ادامه داشت. یکی دیگر از شیوه‌های مأموران رژیم برای تضعیف روحیه، تکرار بعضی از سؤال و جواب‌ها بود. برای اینکه ثابت کنند که – مثلاً – شما راست نمی‌گویید و به کارتان ایمان درستی ندارید و یا به هر دلیل دیگر، بسیاری از سؤال‌ها را تکرار می‌کردند. من نیز، بدان توجه داشتم و بعضی وقت‌ها می‌گفتم: این سؤال تکراری است و جواب هم، همان است که داده‌ام. به هر حال، چند بار مرا بازجویی کردند و حدود پنج روز هم، مرا در بازداشتگاه و زندان نگه داشتند. در خلال این مدت، مرا به دادگاه نظامی بردند، که اصلاً فکرش را نمی‌کردم. بعدها فهمیدم که یکی از طلبه‌هایی که اعلامیه پخش می‌کرده دستگیر نموده و به دادگستری فرستاده بودند. دادگستری هم ترتیب اثری بدان نداده بود. از طرفی طلبه مزبور اعتراف کرده بود که اعلامیه را از من گرفته است. از این جهت، مرا به دادگاه نظامی نزد سرهنگ طیبی فرستادند. در آنجا مسائلی را به من نشان می‌دادند که می‌خواستند در من ایجاد رعب و وحشت نمایند و پرونده‌ای برایم تشکیل بدهند. ابتدا مرا به اتاق‌هایی بردند که روی دیوارهای آنها عکس‌هایی بود از افرادی با چهره‌هایی خیلی خشن و چشم‌هایی کذایی و بعد هم بالایش نوشته شده بود: آهای! مواظب باش اینجا دادگاه نظامی است. در دادگاه نظامی سؤالاتی کردند. سؤال مهم آنان این بود که: شما از چه کسی تقلید می‌کنید؟ گفتم: من تقلید نمی‌کنم. آن سرهنگ پرسید: یعنی احتیاط می‌کنی؟ گفتم: نه! من بعد از چند سالی که در نجف بودم، از بعضی از مراجع عالیقدر اجازة اجتهاد گرفته‌ام. از حضرت «آیت‌الله شاهرودی» و «حضرت آیت‌الله آقا میرزا محمدباقر زنجانی»، که بیشتر درسهایم را نزد ایشان خوانده‌ام و از حضرت «آیت‌الله آقای حاج میرزا هاشم آملی» مدارک اجتهاد گرفته بودم. بعد از این هم، در حدود ده – یازده سال در نجف به تحصیل اشتغال داشتم تا سال 1350، که حدود هجده سال در نجف بودم. به هر حال سرهنگ مزبور می‌خواست که بگویم، من مقلد «امام» هستم و همین را در پرونده‌ام ضبط کند. اما موفق نشد. البته آنان می‌دانستند که حرکت من، در ادامه حرکت امام خمینی است، ولی می‌خواستند یک چیزی را به صورت سند داشته باشند. حتی در آنجا عبارتی به کار بردم که شاید تعبیر به خودستایی می‌شد و عبارت خوبی هم نبود، گفتم: من آن طرف اجتهادم. (یعنی از مرحله اجتهاد عبور کرده‌ام) قاضی هم که یک سرهنگ مؤدبی بود پرونده‌ام را بست و دیگر به خود اجازه سؤال و پرسش نداد. سپس آنها برای من کفالتی تنظیم کردند که معنایش این بود که من آزاد می‌شوم و خودم هم مطمئن و بر این اعتقاد بودم که با گرفتن کفالت آزاد خواهم شد. ولی فردای آن روز که فکر می‌کردم آزاد می‌شوم و حتی پسر شهیدم (سیدمحمدطاهر طاهری) برایم لباس و مقداری پول آورده بود که مأموران تحویل نگرفته بودند. مأموران آمدند به زندان و به من گفتند وسایل خود را جمع کن. فکر کردم لابد می‌خواهند مرا آزاد نمایند؛ ولی مرا به اطاق رئیس زندان بردند و در آنجا رئیس زندان با من در مورد مسائل مربوط به انقلاب صحبت کرد و می‌خواست مرا به شکلی منصرف کند. می‌گفت: وضع فرق کرده است، دولت در فکر اصلاحات است. من هم برعکس می‌گفتم: انقلاب به صورت سیلی است که هر جایش را بخواهید جلوگیری کنید از جای دیگر رشد خواهد کرد و پیش می‌رود. سپس در آنجا ورقه‌ای به دست من دادند که حکم تبعید من به یاسوج بود.   منبع: خاطرات آیت‌الله حبیب‌الله طاهری گرگانی، تدوین غلامرضا کوهی، تهران، سوره مهر، 1388، ص 121 - 125.

تأثیر شعارنویسی بر مردم

از زمانی که اسم انقلاب آمد و مقداری حرکت علنی شد، انگار که دنیای جدیدی باز شده بود. من راغب بودم که بروم در متن کار. البته نه‌تنها من، خیلی از جوان‌های دیگر هم همین ‌طوری بودند و همه احساس وظیفه می‌کردیم. اوایل کارم، رفتن به تظاهرات بود اما دیدم تظاهرات نیاز به ابزار دارد. شعارهای کوتاهی که مردم در راهپیمایی‌ها می‌دادند، ‌باید جایی ثبت می‌شدند تا دیگران هم آن‌ها را تکرار کنند. شعارها مختلف بود و یکی از معروف‌ترین‌ها «مرگ بر شاه» بود که در همه راهپیمایی‌ها گفته می‌شد. ضرب آهنگ و ریتم معروفی هم داشت: «مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، مرگ بر شاه». بچه‌ها این شعار را به خاطر تنفری که از شاه داشتند، روی هر دیواری که به دستشان می‌رسید، خیلی راحت با اسپری و با خط درشت می‌نوشتند که کج و معوج هم می‌شد. حتی گاهی کلمه شاه را روی دیوار، برعکس می‌نوشتند و بعد هم سریع فرار می‌کردند. آ‌ن‌ها فقط می‌خواستند نیتشان را برسانند و خط اصلاً برایشان مهم نبود. «درود بر خمینی» را هم همین‌طوری تند و با خط درشت می‌نوشتند. این‌جور نوشتن، بیشتر در روزهای آغاز انقلاب انجام می‌شد که ساواک خیلی تسلط داشت و بین مردم ترس بود. من خودم هم با اینکه خطاط بودم، دو سه مرتبه‌ای با اسپری شعار نوشتم، اما زمان می‌برد و اسپری تنها برای کلمات کوتاه کاربرد داشت. از طرفی رنگش هم روی دیوار پخش می‌شد و جملات خیلی خوانا در نمی‌آمد. البته کار انقلابی این حرف‌ها را نداشت. ولی اگر می‌شد جملات با نظم نوشته شود، خیلی بهتر بود. کم‌کم‌ که انقلاب جدی‌تر شد، ما آمدیم دیوارنویسی را انسجام دادیم تا نوشتن شعارها کمی نظم پیدا کند و سریع‌تر نوشته شود که بهترین راهش ساختن کلیشه با مقوا بود. توی مغازه، کنار کاسبی‌مان درست کردن کلیشه را هم شروع کردم. شب‌ها که پدرم می‌رفت خانه، در مغازه را می‌بستم و نرده‌هایش را هم می‌گذاشتم که جلب توجه نکند. بعد چراغ کم‌نوری داخل مغازه روشن می‌کردم و تا دیروقت می‌نشستم کلیشه‌های مختلف در می‌آوردم. آن زمان برای کلاس‌های تقویتی مدارس،‌ کلیشه زیاد درست می‌کردم و همیشه روی میز کارم پر از مقوا بود. هر لحظه که احساس خطر می‌کردم. آن‌ها را جلوی دستم می‌گذاشتم و شعارها را زیر آنها قایم می‌کردم. این کار علنی نبود و فقط گروهی از بچه‌هایی که کلیشه می‌زدند ماجرا را می‌دانستند. آن‌ها هم بیشتر طرف‌های عصر یواشکی می‌آمدند در مغازه، کلیشه‌ها را لای روزنامه لوله می‌کردند و با خودشان می‌بردند. رفقایی که از من کلیشه می‌گرفتند، هفت هشت نفری بیشتر نمی‌شدند. معمولاً هم با آن‌ها در بیت مراجع یا توی تظاهرات آشنا می‌شدم و با هم کار می‌کردیم. یکی دو تا از بچه‌ها مثل «علی مفیدی» ارتباط بیشتری با من داشتند و مدام می‌آمدند از من کلیشه می‌گرفتند و با دو سه نفر دیگر کار را انجام می‌دادند. مرگ بر شاه، اولین کلیشه‌ای بود که آن را با خط نستعلیق درآوردم. اما چون هر کسی می‌توانست به راحتی آن را با اسپری روی دیوار بنویسد، چند مرتبه‌ای بیشتر کلیشه‌اش را در نیاوردم. بیشتر شعارهایی که کلیشه‌شان را می‌زدم. از جملات کوتاه پیام‌های امام(ره) بود که از طرف روحانیت می‌آمد. روحانیت هم منبع مورد اعتمادی بود و حساب شده کار می‌کرد. حقیقتش توی درست کردن شعار، این‌طور نبود که ما خودمان بخواهیم شعار درست کنیم. مثلاً ‌شعار «نه سازش، نه ذلت یا فتح یا شهادت»‌ از تهران آمد و در بین مردم مشهد هم جا افتاد. ما هم در اصل شعارهایی را که مردم توی راهپیمایی‌ها بیشتر از آن‌ها استفاده می‌کردند و تأثیرگذاری زیادی داشتند، برای کلیشه انتخاب می‌کردیم. البته تک‌وتوکی از شعارها را هم خود مشهدی‌ها می‌ساختند، چون امکان داشت در مشهد وضعیتی پیش بیاید که در تهران نباشد؛ اما صدی نود، شعارها در سطح کشور با هم هماهنگ بودند. غیر از مقوا، روی فیلم‌های رادیولوژی هم که از بیمارستان «شاه‌رضا»‌ می‌گرفتم. کلیشه می‌زدم. که هر دوتایشان ابعاد کوچکی داشتند و از آن‌ها بیشتر برای شعارهای کوتاه استفاده می‌کردم. گاهی که یک جمله طولانی و تأثیرگذار را انتخاب می‌کردم، کلیشه‌اش را در دو سه صفحه در می‌آوردم. یادم هست شعار «نه سازش، نه ذلت» را در یک متر و «یا فتح یا شهادت»‌ را هم در یک متر دیگر، با خط نستعلیق نوشتم و بعد صفحه‌ها را به هم چسباندم. بعضی از جملات امام(ره) هم خیلی طولانی بودند و به هیچ‌وجه نمی‌شد کلیشه آن‌ها را دربیاوریم، به همین دلیل بعضی شب‌ها با چند تا از بچه‌ها می‌رفتیم توی محله‌های خلوت. آن‌ها کشیک می‌دادند و من خیلی تند با قلم شماره چهار که برای نقاشی ساختمانی به کار می‌رود، جملات امام(ره) را با خط نسخ که فضای کمتری می‌گرفت، روی دیوار می‌نوشتم؛ اما چون فرصتمان کم بود و این‌طور نوشتن خطر داشت، بیشتر از همان کلیشه استفاده می‌کردیم. از هر شماره معمولاً پنج تا کلیشه درست می‌کردم و به چند گروه می‌دادم. بچه‌های هر گروه هم سه چهار نفره می‌رفتند و من دیگر کاری به کار آن‌ها نداشتم. فقط دو سه باری همراهشان رفتم. آ‌ن‌ها خیلی سریع و جَلد بودند. دو نفرشان کلیشه را می‌گرفتند و یکی هم اسپری می‌زد. برای کلیشه زدن در ارتفاع‌های زیاد هم از روی دوش همدیگر یا از ستون‌های برق بالا می‌رفتند. ‌آن کسی که بالا می‌رفت، باید هم کلیشه را نگه می‌داشت و هم اسپری می‌زد. بیشتر هم از رنگ‌های قرمز و مشکی استفاده می‌کردند و کلمه‌هایی مثل خون و شهادت را هم به‌طور ویژه قرمز می‌کردند. یکی از جاهایی که خیلی کلیشه می‌زدند، محدوده حرم مطهر بود؛ مخصوصاً «فلکه آب» که شروع و پایان عمده تظاهرات آنجا بود. یادم هست توی یکی از راهپیمایی‌های دور فلکه آب، خیلی اتفاقی علی مفیدی را دیدم که از کرکره‌های مغازه کفش ملی بالا رفته بود و داشت زیر سردر کفش ملی که کمی جلو آمده بود، کلیشه می‌زد. دو سه نفر هم از پشت او را گرفته بودند که نیفتد. کلیشه‌ای را هم که می‌زد این بود «مبارزه تا سرنگونی استبداد و استعمار ادامه دارد.» صحنه خیلی قشنگی بود و من همان جا دوربین دستم بود، از بچه‌ها فیلم گرفتم. یکی از علت‌هایی که بچه‌ها محدوده حرم زیاد کلیشه می‌زدند، این بود که می‌دانستند ساواکی‌ها توی شلوغی تظاهرات اطراف حرم، جرأت نمی‌کنند آن‌ها را بگیرند و اگر هم گیر بیفتند، مردم نجاتشان می‌دهند. برای همین هر جای خالی را که در آن محدوده می‌دیدند،‌ کلیشه می‌زدند. البته آن‌ها بچه‌های تیزی بودند و به سادگی گیر نمی‌افتادند. من هم به آن‌ها گفته بودم که اگر شما را گرفتند، لو ندهید که از کجا کلیشه می‌گیرید. هر سه چهار روزی که می‌گذشت، معمولاً صفحه کلیشه‌ها از رنگ خشک می‌شد. از طرفی چون بچه‌ها با همان کلیشه توی خیابان‌ها می‌دویدند و همیشه حالت فرار داشتند، بندهای وسط کلیشه کنده می‌شد؛ مخصوصاً اگر مقوایی می‌بود. برای همین مرتب کار جدیدی در می‌آوردم تا شعارها تمیز زده شود. سعی می‌کردم بیشتر روی فیلم‌ها و رادیولوژی کلیشه بزنم، چون دیرتر خراب می‌شدند. کارمندان بیمارستان هم مرا می‌شناختند و هر وقت که آنجا می‌رفتم، همکاری می‌کردند؛ اما بعضی روزها بیمارستان هم فیلم نداشت. در آن مواقع به بچه‌ها می‌گفتم اگر در خانه‌هایتان مقوا دارید برایم بیاورید. آن‌ها آن‌قدر برای کار انگیزه داشتند که پول اسپری‌ها را هم از جیب خودشان می‌دادند. هر چند مواردی هم داشتیم که به مردم کمک می‌کردند. یک بار یکی از بچه‌ها آمد برایم تعریف کرد که «خالقی جات خالی! امروز دور حرم که کلیشه می‌زدیم، چند تا از زوار آمدند بالای سرمان به ما پول دادند و گفتند بروید این پول را اسپری بخرید و از طرف ما بزنید.   منبع: انقلاب رنگ‌ها، خاطرات شفاهی علیرضا خالقی، تدوین حسن سلطانی، قم، نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی، 1394، ص 84 - 88.

گلوله‌هایی که جوانان را نشانه گرفت

ماه رمضان سال 57 یک روز خبر آمد که آقای «هاشمی‌نژاد» فردا می‌خواهد در مدرسه «نواب» سخنرانی کند، روز بعد من هم رفتم مدرسه نواب. وارد مدرسه که شدم دیدم روبه‌روی در اصلی، توی حیاط منبری گذاشته‌اند و مردم هم دورتادور حوض نشسته‌اند. طلبه‌ها هم داخل حجره‌ها نشسته بودند. سخنرانی‌های هاشمی‌نژاد، همیشه هیجانی و کوبنده بود. با تشر صحبت می‌کرد. همین به مردم انرژی می‌داد. آن روز یک ساعتی پای سخنرانی‌اش نشستم. حرف‌های تندی زد و به نظام خیلی توپید. سخنرانی‌ هاشمی‌نژاد که تمام شد، جمعیت خودبه‌خود با شعار آمد بیرون و به طرف حرم امام ‌رضا(ع) سرازیر شد. افراد نیروی انتظامی روبه‌روی مدرسه، کنار خیابان قدم می‌زدند. تعدادی از نیروهای ویژه هم توی اتوبوس‌های آبی نشسته بودند. وقتی رو به گنبد امام رضا (ع) حرکت می‌کردیم، خیلی حس مظلومیت داشتیم. انگار یک حامی پیدا شده بود. برای همین داد می‌زدیم و سر و صدای بیشتری می‌کردیم. دور حرم فضای سبز بود. همین‌طور که حرکت می‌کردیم، نزدیکی‌های حرم نرسیده به بست، نیروهای ویژه ما را به طرف فلکه «طبرسی» منحرف کردند و نگذاشتند داخل حرم برویم. آنها نمی‌خواستند زائران امام رضا(ع) جمعیت را ببینند، چون وقتی برمی‌گشتند شهرهایشان، خبر تظاهرات مشهد را هم می‌دادند. ما با شعار رفتیم طرف میدان طبرسی که میدان کوچکی بود. دور میدان یک زیل ارتش ایستاده بود و سربازها هم پایین آن، کنار فرماندهانشان بودند. چند نفر از بچه‌ها از سمت کوچه تَپُل‌محله که کوچه کجی هم بود، به طرف ارتشی‌ها سنگ پرتاب می‌کردند. ما هم که این طرف چند صد نفری می‌شدیم، می‌خواستیم دوباره به طرف حرم حرکت کنیم، اما سربازها هی می‌گفتند نیایید جلو و جمعیت را عقب می‌راندند. همین که کمی از میدان طبرسی به سمت منطقه طلاب عقب رفتیم، چند نفر از بچه‌ها به طرف سربازها سنگ انداختند. سربازها اول دو سه تا تیر هوایی زدند، اما پرتاب سنگ‌ها که زیاد شد، اسلحه‌ها را گرفتند پایین و مستقیم تیراندازی کردند. توی همان شلوغی یکی داد زد «زدند، زدند!» من عقب بودم. تا برگشتم دیدم به سینه جوانی تیر خورده است. بچه‌ها جسد خونی‌اش را روی دست بلند کردند و دوباره به طرف حرم راه افتادیم. این اولین شهیدمان بود و همه داغ بودیم. نزدیک میدان یکی از فرماندهان، مرتب پشت بلندگو می‌گفت «جلوتر نیایید! تیراندازی می‌کنیم!» ما هم محل نمی‌دادیم و همین‌طور می‌رفتیم به سمت میدان طبرسی. نرسیده به میدان دیدم یک نفر از ما جدا شد. هیکل درشتی داشت و پیراهن سرمه‌ای آستین کوتاهش را روی شلوارش انداخته بود. رفت روبه‌روی سربازها ایستاد و شروع کرد به حرف زدن که یک دفعه صدای تیر بلند شد و او با پشت آمد روی آسفالت. در فاصله دو سه متری من بود، آن‌قدر نزدیک که من اولین نفری بودم که رسیدم بالای سرش. دست بردم زیر کتف‌هایش. دیدم مثل شلنگ آب از پشتش خون می‌آید. نگو که گلوله ژ3، از عقب دهان باز کرده بود. سرشانه‌هایش را گرفتم تا بقیه هم بیایند و بلندش کنیم. گریه‌ام گرفته بود و در همان حال به سربازی که او را زده بود فحش می‌دادم. فرمانده‌اش هم سر او داد می‌زد که چرا زدی؟ اما سرباز داشت دنبال پوکه فشنگش می‌گشت، چون هر تیری که می‌زدند، باید پوکه را هم تحویل می‌دادند. این دومین شهید آن روز بود که بلندش کردیم روی دستمان. حال خودمان را نمی‌فهمیدیم و ناراحت و عصبانی، شعار می‌دادیم و می‌رفتیم طرف حرم. مغازه‌های اطراف همه بسته بودند و به غیر از ما کسی توی خیابان نبود. فقط چند تا زن از پشت پنجره‌های یک مسافرخانه ما را نگاه می‌کردند و گریه می‌کردند. کمی که جلوتر رفتیم. نزدیکی‌های حرم دیدم نیروهای ویژه با کلاه و باتوم دارند می‌آیند جلو و پشت‌سرشان هم نفربرها و تانک‌های ارتش می‌آید. دو تا جسد روی دستمان بود و با این وضع نمی‌شد جلوتر برویم. برگشتیم عقب و شهدا را پشت یک وانت گذاشتیم و به راننده‌اش گفتیم برو جلوی خانه «آیت‌الله شیرازی». خودمان هم رفتیم توی کوچه تپل‌محله. آن روز برای اولین‌بار دو تا شهید داده بودیم و همه ناراحت بودیم. دو سه نفر از گروه ما در همان کوچه تپل محله، اولین بانک را با کوکتل مولوتف آتش زدند. بعد سی چهل نفر از بچه‌ها با هم جمع شدیم و گفتیم برویم جلوی خانه آقای شیرازی ببینیم چه خبر است. نزدیکی‌های چهارراه باغ نادری که رسیدیم، دیدیم سر چهارراه، ارتش و آن طرف‌تر جلوی منزل آقای شیرازی دو سه تا اتوبوس شهربانی ایستاده است. گویا قبل از آمدن ما درگیری شده بود، چون در خیابان کسی نبود. جلوتر که رفتیم، دیدم جنازه اولین شهیدمان، جلوی خانه آقای شیرازی لُخت روی زمین افتاده و فقط یک شورت پایش است. عجیب بود. نمی‌دانم چرا لخت! من آنجا خیلی منقلب و ناراحت شدم. به همین خاطر با سرعت با چند تا از بچه‌ها رفتیم کنار جسد، در بیت آیت‌الله شیرازی بسته بود. چند نفری جسد را بلند کردیم و آن را بردیم وسط خیابان، روبه‌روی اتوبوس سربازها نگه داشتیم، حال خودمان را نمی‌فهمیدیم. چند تا از بچه‌ها شعار می‌دادند و من هم گریه می‌کردم و داد می‌زدم «بی‌شرف‌ها! ببینید جوان مردم را چه کار کردید.» سربازها نگاهمان می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند. در همان حال دو سه تایی از آن‌ها را دیدم که اشک توی چشمانشان جمع شده بود. منقلب شدند و رفتند توی اتوبوس. چند لحظه‌ای که گذشت، دوباره جسد را برگرداندیم جلوی بیت و پشت سر هم شروع کردیم به در زدن تا در را باز کنند. نمی‌خواستیم جنازه روی زمین بماند و دست نظامی‌ها بیفتد. سربازها هم منتظر بودند که ببینند ما چه کار می‌کنیم. بالاخره بعد از مدتی در بیت را باز کردند. جنازه را دادیم داخل و افراد بیت هم بلافاصله در را بستند. همین که در بسته شد، سربازها چند تا گاز اشک‌آور به سمت ما پرتاب کردند. انگار که فقط منتظر بودند جسد برود داخل خانه.   منبع: انقلاب رنگ‌ها، خاطرات شفاهی علیرضا خالقی، تدوین حسن سلطانی، قم، نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی، 1394، ص 64 - 69.  

دستگیری و شکنجه برای همکاری اجباری با ساواک

بعد از گذشت مدتی از آزادی‌ام، در تیرماه 1352 مجدداً کلاس‌های عربی مسجد محمدی در کوچه‌ زیبا را شروع کردم ولی این جلسات یکی دو ماه بیشتر طول نکشید و به دلیل حساسیت‌های موجود مجدداً تعطیل شد. این حساسیت‌ها ادامه داشت تا اینکه در 23 تیر 1354 مجدداً دستگیر و زندانی شدم. ماجرا از این قرار بود که از سال 1348 که از زندان اول آزاد شده بودم تقریباً سالانه یک‌بار ساواک مأموری به منزل ما می‌فرستاد تا خودم را به ساواک معرفی کنم و در آنجا مورد بازجویی قرار گیرم. آنان با سوالاتی مانند مشغول چه کاری هستی و یا دوستانت چه کسانی هستند سعی می‌کردند تا ارزیابی جدیدی از آخرین وضعیت من داشته باشند. در تیر1354 هم ساواک نامه‌ جدیدی را برای احضار من فرستاد. آن روز که ساواکی به منزل ما آمده بود من مسافرت بودم عصر به تهران رسیدم پدر و مادرم به من اطلاع دادند که این احضاریه آمده است. بنابراین فردای آن روز یعنی 23 تیر 1354 به محل کمیته نزدیک وزارت خارجه رفتم و به داخل یک اتاق هدایت شدم. در آنجا فردی که خود را «تهرانی» می‌نامید شروع به احوالپرسی و بازجویی از من کرد و من هم مطابق معمول هر سال جواب می‌دادم. او این بار صحبت‌هایش را طولانی‌تر کرده و در پایان هم به من گفت: باید به آنها اعتماد کنم و ایمان داشته باشم تا خوشبخت شوم. تهرانی که بعداً معلوم شد سربازجو است به من گفت: «ببین محمد (منظورش پیامبر اکرم(ص) بود) گفته ایمان بیاورید تا خوشبخت شوید. بنابراین باید به ما ایمان داشته باشی و اعتماد کنی». من در آن موقع هنوز متوجه صحبت‌هایش نشده بودم و منتظر ماندم تا بفهمم که منظورش چیست تا اینکه گفت: «اگر می‌خواهی سالم و راحت زندگی کنی باید با ما همکاری داشته باشی». من که تازه متوجه حرف‌هایش شده بودم گفتم: «من اعصاب و حوصله‌ این کارها را ندارم و نمی‌توانم هیچ همکاری‌ با شما داشته باشم». اما او اصرار داشت که اگر همکاری نکنی پرونده‌ای را که الان داری تکمیل می‌کنم و با پرونده‌سازی جدید مجبور هستی سال‌های زیادی را در زندان سپری کنی و عاقبت کارت هم مشخص نخواهد بود؛ پس بهتر است عاقلانه فکر کنی و دست از مخالفت و کله‌شقی برداری و تنها هر چند مدتی یک تماس با ما داشته باشی و همکاری محدودی با ساواک را برای زندگی راحت و خوشبختی خودت بپذیری. او در حدود دو ساعت با من حرف زد و جواب من هم کاملاً منفی بود. در واقع در آن شرایط تنها چند راه بیشتر وجود نداشت: یکی اینکه همکاری با ساواک را بپذیرم که این مسئله برای من ممکن نبود. راه دوم این بود که همکاری را نپذیرم و به زندان بروم و راه سوم اظهار همکاری و سپس فرار از طریق مرزها و یا همکاری با گروه‌های مسلح بود که در آن زمان مبهم‌ترین وضعیت را به دنبال داشت. بنابراین با توجه به اینکه عضویت در این گروه‌های مسلح هم به دلیل درگیری درون سازمانی این گروهک‌ها و عدم اعتماد به آنها، عاقلانه نبود، بنابراین مطمئن‌ترین و بهترین راه، مقاومت در برابر این خواسته بود تا اینکه موجب آزادی و یا زندانی شدنم شود. در آن شرایط مقاومت من و اصرار آنها سبب شد که در همان روز به زندان کمیته فرستاده شوم. پس از انتقال من به زندان کمیته، یک دست لباس زندان به من دادند و لباس‌ها و وسایل شخصی‌ام را گرفتند و فردای آن روز مرا برای بازجویی فرستادند. مسئول بازجویی فردی به نام کمالی بود. در این بازجویی آنها مجبورم کردند تا به طور دقیق و مفصل تمام کارهایی را که کرده‌ام به صورت جزیی بنویسم تا از این جزئیات بتوانند بهانه‌ای برای پرونده‌سازی پیدا کنند و از این طریق مرا مجبور به همکاری با ساواک کنند. مثلاً یکی از بازجویان پرسید: «مرجع تقلید تو کیست؟» من که از امام خمینی تقلید می‌کردم، ابراز نکردم و در پاسخ گفتم: «آیت‌الله میلانی». بازجو شروع به فحاشی کرد که تو دروغ می‌گویی. این بازجویی‌ها ادامه داشت و در همه‌ آنها هم موکداً توصیه می‌شد که اگر تنها هر بیست روز یک‌بار با ما در تماس باشی همین الان آزاد می‌شوی. اما من هرگز حاضر به قبول این پیشنهاد نشدم. بنابراین شکنجه و بازجویی‌ها به شدت ادامه داشت به گونه‌ای که حتی برای تحت فشار گذاشتن بیشتر من، کمالی مرا به اتاق شکنجه حسینی که شکنجه‌گر معروف آن زمان بود فرستاد. پشت در اتاق حسینی، من و چند زندانی دیگر را در حالی‌که چشم‌های ما بسته بود نگه داشتند تا با شنیدن فریاد نعره و فریاد کسانی که در داخل شکنجه می‌شدند، خود را ببازیم و قبل از ورود به اتاق حسینی اعتراف کنیم. در داخل اتاق حسینی انواع شکنجه اعمال می‌شد: یکی را با کابل می‌زدند و دیگری را به آپولو بسته بودند و نفر سوم را هم آویزان کرده بودند و مدام هم به آنان فحش و ناسزا می‌گفتند. بالاخره مرا به داخل اتاق بردند و به تخت بستند و با زدن کابل به قول معروف از ما پذیرایی کردند. بعد از آن هم دوباره برای بازجویی به اتاق کمال فرستادند. این ماجرا ادامه داشت تا اینکه یک روز بازجوهای همراه کمالی که به شدت از دست من کلافه شده بودند با مشت و لگد و کابل به من حمله کردند و در نهایت هم گفتند که این نوع وظیفه است و تو باید آن را بپذیری! من هم در جواب آنها تأکید کردم که تنها حاضرم تعهد بدهم که بعد از آزادی زا زندان به فعالیت سیاسی مشغول نشوم. در این لحظه یکی از آن بازجوها نیشخندی زد و گفت: «به‌به! بارک‌الله رستم دستان از زابل پیام فرستاده که من دیگر به شما کاری ندارم و به ما امان نامه داده که دیگر به مبارزه‌ سیاسی نمی‌پردازم! فکر کردی که تو کی هستی و یا چه کاری می‌توانی بکنی!؟» یکی از آنها می‌گفت: «فکر نکنی اگر قبول کنی، تاج و شیفون به سرت می‌زنیم! نخیر! این وظیفه‌ات است باید قبول کنی». این شکنجه‌ها و بازجویی‌ها در حدود سیزده روز طول کشید تا اینکه آنها از همکاری من ناامید شدند. با این وجود کمالی در بازجویی‌ها همیشه به من می‌گفت: «اگر پیشنهاد ما را نپذیری پرونده‌ای برایت درست می‌کنم که پانزده سال در زندان بمانی و بعد از پایان دروه‌ حبس هم آزادت نخواهیم کرد». در واقع این مسئله درست بود چون در آن زمان، زندانیان سیاسی، وقتی که مدت حبس‌شان تمام می‌شد، آزاد نمی‌شدند و ساواک به این دلیل که آنان در زندان مهارت بیشتری برای فعالیت‌های سیاسی از سایر زندانیان آموخته‌اند مانع آزادی آنان می‌شد. بنابراین در آخرین روز زندان آنان، گزارش صوری جدیدی تهیه می‌شد و با حکم جدیدی به این اتهام که ساواک نسبت به رابطه‌ آنان با فعالیت‌های ضد امنیتی، مشکوک است بعد از آزادی چند ثانیه‌ای مجدداً به زندان برمی‌گشتند. این نوع زندانیان معروف به «زندانی‌های فرجی» شده بودند؛ یعنی تا فرج امام زمان باید در زندان بمانند و تنها فرج آنان با ظهور امام زمان ممکن است. این اصطلاح فرجی‌ها حتی در داخل ساواک هم معروف شده بود و آنها هم به این زندانیان، زندانی‌های «فرجی» می‌گفتند. کمالی و سایر بازجوها هم با این ترفند به دنبال این بودند که مرا مجبور به همکاری کنند، اما ناامید شدند.   منبع: خاطرات احمد منصوری، تدوین مهدی جاودانی‌مقدم، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1389، ص 141 - 145

ماجرای خاکسپاری دکتر شریعتی در لندن

آن زمان من در بوخوم [شهری در غرب آلمان] بودم. آقای نواب از اشتوتگارت تماس گرفت و قضیه [فوت دکتر شریعتی] را خبر داد. خوب، خیلی برای ما شوک‌آور بود. آقای نواب گفت باید زود برویم لندن برای اینکه زمزمه‌های وجود دارد. موضوع از این قرار بود که ساواک و ارگان‌های تبلیغاتی رژیم، مرگ دکتر شریعتی را با آب و تاب در روزنامه‌ها عنوان کرده بودند و تلویحاً گفته بودند جنازه قرار است به تهران بیاید و تشییع جنازه رسمی خواهد شد. ما اعتقادمان این بود که با توجه به تأثیر عمیقی که دکتر شریعتی بر روی قشر جوان و دانشگاهی گذاشته و به دلیل نگرانی از روشنگری مذهبی و سیاسی و عقیدتی او، ساواک قصد دارد او را به عنوان یک عنصر وابسته به نظام پهلوی قلمداد کند. وقتی آمدیم لندن گفته شد که سفارت ایران با سردخانه پزشکی قانونی تماس گرفته مبنی بر این که این فرد یک تبعه ایران است و در انگلستان متعلقینی ندارد، بنابراین جنازه باید در اختیار سفارت ایران به عنوان متولی این‌گونه موارد قرار بگیرد که به تهران منتقل شود. آن روز ظهر ناهار منزل پسر آقای میناچی بودیم که من جریان تشکیل حسینیه ارشاد در تبعید و قول و قرار آقای صدر با دکتر شریعتی را تعریف کردم. آقای میناچی اشک در چشمانش جمع شد و با حالت دلسوزانه‌ای گفت: فکر نمی‌کنی که یک حکمت الهی و یک مشیتی بوده که خدا سرانجام حیات جسمانی دکتر را این طوری به پایان رساند؟ من گفتم: خوب، ما بر اساس مبانی اعتقادیمان معتقدیم که هیچ چیزی بدون حکمت نیست، حتماً یک خیری در این هست، ممکن است منشاء اثر شود و جنب‌و‌جوش تازه‌ای و خون تازه‌ای در رگ‌های جنبش بوجود آورد، همان‌طور که خود شریعتی می‌گوید حیات علی(ع) بعد از مماتش آغاز شد و خود او هم که شیفته حضرت علی(ع) بوده است، ان‌شاءالله حیاتش بعد از مماتش آغاز گردد. با این تفاوت که دیگر آماج نامردی‌ها قرار نخواهد گرفت و اندیشه‌اش روز به روز گسترده‌تر شده و جوانان بیشتری را به درون کالبد انقلاب خواهد کشاند، همان‌گونه‌ای که خودش آرزو می‌کرد هر خانه‌ای حسینیه‌ای و هر قلبی ارشادی خواهد شد. مخالفین او دیگر چه چیز برای درافتادن و ایجاد جنگ زرگری و انحراف در راه و اهداف او نخواهند داشت، لذا یاد علی و آثار اوست که از این پس جولان خواهد داد و همین‌طور هم شد. شب ما دور هم نشسته بودیم و گفت‌وگو می‌کردیم چگونه دسیسه سفارت ایران را خنثی کنیم و در صدد چاره‌جویی بودیم. آقای حبیبی ناگهان به ذهنش رسید که از احسان پسر دکتر شریعتی ـ که آن موقع در آمریکا بود ـ بپرسیم چند سالش است؟ آقای میناچی ـ اول با تهران تماس گرفت و شماره تلفن احسان را پیدا کرد و بعد با او تماس گرفت. جالب بود که فردای آن روز احسان هجده سالش تمام می‌شد، لذا به او گفتند که تلگرافی بزند به پزشکی قانونی و بگوید جنازه پدرش را تحویل کسی ندهند تا خودش بیاید و تحویل بگیرد. تلگراف که رسید کپی آن را دادیم به دو وکیل که بروند علیه سفارت وارد کار شوند. در این مدت واقعاً دل تو دل ما نبود، خیلی دلهره و نگرانی داشتیم. مسئله بعدی این بود که او را کجا به خاک بسپاریم. مسلم بود که به هیچ‌وجه جنازه را به ایران نیاوریم چون دست ما در ایران بسته بود و رژیم هم به دنبال بهره‌برداری خودش بود. یک گزینه حرم حضرت امیر(ع) در نجف بود. تماسی با آقای دعایی گرفتیم. ایشان اطلاع دادند که مقامات بعثی نمی‌گذارند. بنی‌صدر تلف کرد و گفت من به آقای سیدموسی اصفهانی می‌گویم با بعثی‌ها صحبت کند و آنها را راضی کند، ولی ما دیگر منتظر نشدیم، گفتیم گزینه بعدی سوریه است. من با آقای صدر تماس گرفتم ایشان گفت شما هیچ نگرانی نداشته باشید من ترتیب کار را خواهم داد. تضمین آقای صدر خیلی ارزش داشت. قرار شد تدارک انتقال جنازه را بدهیم، در عین حال می‌خواستیم یک بهره‌برداری سیاسی هم بکنیم، لذا اعلام یک تشییع جنازه در لندن کردیم. برای این کار اتحادیه انجمن‌های اسلامی تمام نیروهای خود را در سراسر اروپا بسیج کرد. آن موقع یک موضوعی که دست ما را در سفر به کشورهای اروپایی باز گذاشته بود، قراردادهایی بود که دولت ایران با کشورهای اروپایی داشت مبنی بر لغو رویداد ویزا برای مسافرت، البته برای اتباع دو طرف بود. به جز تعداد کثیری از اعضای انجمن‌های اسلامی دانشجویان در اروپا، نمایندگان سایر گروه‌های مبارز از جمله دوستان روحانیت مبارز خارج از کشور و نمایندگانی از انجمن اسلامی دانشجویان در آمریکا در مراسم حضور داشتند. قبلاً از پلیس اجازه گرفته بودیم. ما به اعضای ناشناخته‌مان اعم از خواهر یا برادر ماسک‌هایی داده بودیم که به صورتشان بزنند چون احتمال می‌دادیم که ساواک بخواهد افراد را شناسایی کند. افراد شناخته شده مانند خود من مأمور انتظامات بودیم و با پلیس حرکت می‌کردیم. تشییع جنازه بسیار مفصلی برگزار شد. احسان شریعتی و دوستان دیگر پشت سر آمبولانس بودند. انبوه جمعیت که گرد آمدند و صف چهار نفره طولانی و منظم که شکل گرفت، آقای حبیبی به من اشاره کرد که به پلیس بگو حرکت کند. وقتی حرکت آغاز شد و غریو الله‌اکبر به آسمان برخاست، دیدم اشک در چشمان دکتر حبیبی جمع شده و صورتش گلگون و سرخ شده است. خیلی‌ها این حالت را داشتند. فریاد الله‌اکبر حاضران، واقعاً در و دیوار شهر لندن را به لرزه درآورده بود. در خلال تشییع یکی از افرادی که با گروه محمد منتظری همکاری داشت و ماسک زده بود به من گفت خانم شما هم ماسک زده؟ گفتم بله گفت کالسکه دختر دست خانمت است و او را می‌شناسند. گفتم ایشان به خاطر هماهنگی با بقیه خانم‌ها این کار را کرده. به هر حال استقبال مردم از تشییع جنازه بسیار زیاد بود. ما هم اعلامیه‌ای چاپ کرده بودیم و در آن ضمن معرفی دکتر شریعتی، علیه رژیم مطالبی گفته بودیم. این مراسم در برنامه‌های خبری رادیو و تلویزیون و روزنامه‌های چاپ لندن انعکاس یافت. بعد از پایان تشییع جنازه و تحویل جسد به شرکت هواپیمایی سوریه که نیمه شب همان روز عازم دمشق بود، کلیه شرکت‌کنندگان در مراسم تشییع به مسجد پاکستانی‌ها هدایت شدند و در واقع اولین مجلس ختم دکتر شریعتی همان روز برگزار شد. اولین سخنران، خود دکتر شریعتی بود! نوار سخنرانی او که قسمت‌هایی از سخنرانی تحت عنوان «پس از شهادت» بود پخش شد. شنیدن صدای دکتر چنان انقلاب روحی در حاضرین ایجاد کرده بود که قابل توصیف نیست. پس از آن احسان شریعتی پشت تریبون قرار گرفت و با صدای لرزان که از یک سو حُزن و اندوه و از سوی دیگر تصمیم و اراده مبارزه را باز می‌تاباند  و لحن سخنش بسیار شبیه لحن گفتار پدرش بود حالت عجیبی به جمع حاضرین داد. او سخنرانی خود را بعد از ذکر نام خدا و تلاوت آیاتی چند از قرآن کریم با این جمله آغاز کرد: «برادران ما در اینجا گرد هم آمده‌ایم نه برای ختم که برای آغازی دیگر». بعد از او من به نمایندگی از طرف انجمن‌های اسلامی اروپا و آمریکا سخن گفتم و سپس یکی از اعضای اتحادیه قطعه شعری در رثای شریعتی قرائت کرد و سرانجام آقای بنی‌صدر سخنرانی مفصلی ایراد کرد که به گمانم در یکی از شماره‌های نشریه اسلام، مکتب مبارز درج شده است. همان‌گونه که گفتم پس از تشییع جنازه، آن را به فرودگاه منتقل کردیم. آقای قطب‌زاده و دیگر برادران رفتند و جنازه را به شرکت هواپیمایی سوریه تحویل دادند. سعی بر این بود که در همه حال مراقب باشیم. اواخر شب بود که پرواز انجام شد و ما نزدیک اذان صبح به دمشق رسیدیم. آقای صدر و دکتر چمران و عده‌ای دیگر برای استقبال آمده بودند. آقای دعایی از عراق آمده بود، چند نفر از برادران روحانیت مبارز خارج از کشور و عده‌ای از ایرانیان مقیم سوریه هم بودند. ما در پاویون نشسته بودیم که تدارکات انجام شود. آقای صدر گفتند در زینبیه قبر آماده شده، پس از دفن مراسم کوچکی برگزار می‌کنیم و همه به اتفاق می‌رویم بیروت. تعدادی هم اتومبیل آورده بودند، یک آمبولانس کوچک با نوار قرآن آماده شده بود. بعد از مدتی یکی از مأمورین آمد یک چیزی در گوش آقای صدر گفت. ایشان کمی درهم رفت و به من گفت سر و صدایش را در نیاور، جنازه کجاست؟ گفتم جنازه را خودمان تحویل هواپیمای سوریه دادیم. ایشان گفت می‌گویند جنازه نیست. از حالت من و آقای صدر، قطب‌زاده که شگفت‌زده شده بود، آمد و پرسید چه شده؟ گفتم رو دست خوردیم، می‌گویند جنازه نیست. او یک فحشی داد و گفت فلان و فلان می‌کنم. برگشتم به آقای صدر گفتم مطمئن هستند که نیست؟ ایشان گفت تمام قسمت‌های بار هواپیما را تخلیه کردند، اما چند درصدی امیدواری هست. خوشبختانه در همین لحظه صدای قرآن بلند شد، ایشان با یک حالت لبخند گفتند مثل اینکه پیدا شده. از یکی از مأمورین قضیه را پرسید. مشخص شد جنازه را چون مومیایی شده بود، در قسمت مراسلات پستی هواپیما گذاشته بودند نه بخش بار مخصوص حمل جنازه. ابتدا که بارها را تخلیه کرده بودند گفته بودند جنازه نیست. خلاصه یک ربع، بیست دقیقه‌ای ما دلهره داشتیم. جنازه را حرکت دادیم و تشییع کردیم و در حرم حضرت زینب(س) طواف دادیم، نماز به امامت امام موسی صدر خوانده شد، پس از آن جنازه را به سوی قبری که آماده شده بود با تشریفات روحی و عاطفی خاصی حرکت دادیم و دفن کردیم (رحمت‌الله علیه). از این مراسم غریبانه عکس‌هایی تهیه شد در سر مزار شریعتی، دکتر چمران با احساس فراوان قطعه‌ای نوشته بود که قرائت کرد. از افرادی که در مقبره بودیم اینها یادم است: آقایان دعایی، یزدی، چمران، قطب‌زاده، احسان شریعتی.   منبع: طباطبایی، صادق، خاطرات سیاسی ـ اجتماعی دکتر صادق طباطبایی، ج 1، جنبش دانشجویی، تهران، مؤسسه چاپ و نشر عروج، 1387، ص 141 ـ 136.

...
9
...