انقلاب اسلامی نتایج جستجو

خاطرات

سیلی محکم که به صورت دانش‌آموز دختر خورد

سال 1356 با جلسه‌های مذهبی و رهبران مبارز بندرعباس آشنا و وارد فعالیت‌های انقلابی شدم. یک بار آقای متین بسته‌ای اعلامیه به من [زینب زینعلی] داد و گفت اینها را طوری در مدرسه پخش کن که کسی متوجه نشود و اگر هم متوجه شدند به هیچ وجه زیر بار نرو، مطلقاً بگو مال من نیست. بعد از حدود یک ماه که از شروع پخش اعلامیه می‌گذشت، یک روز که طبق معمول زودتر از بچه‌های دیگر وارد مدرسه شدم، معاون مرا دید، دستم را گرفت و گفت: «با من بیا.» به دنبالش راه افتادم و وارد دفتر مدرسه شدم؛ تمام دبیران دور تا دور نشسته بودند. دیدم تمام اعلامیه‌ها روی میز است. مدیر مدرسه از من پرسید: «اینها چیه؟» گفتم: «نمی‌دونم خانوم.» بلند شد و سیلی محکمی به گوشم زد و گفت: «میگی یا دوباره بزنم.» گفتم: «اگه تا فردا صبح هم بزنید نمیدونم چی بگم.» آقای فرهنگ‌زاده ـ دبیر مدرسه ـ گفت: «خانوم مدیر نزنید. بذارین من باهاش صحبت می‌کنم.» مرا از دفتر بیرون برد و گفت: «زینعلی اینها فهمیدن اعلامیه‌ها رو تو آوردی مدرسه و میدونن پدرت فرهنگیه.» گفتم: «آقای فرهنگ‌زاده پدر من مغازه داره! شما چه اصراری دارید که بگید من این کار رو کردم؟» با عصبانیت گفت: «مأمورها که اومدن مشخص میشه.» دوباره مرا به دفتر بردند. ساعت کلاس شد و دبیرها یکی‌یکی به کلاس‌های خود رفتند. دبیر آن ساعت ما آقای بابایی بود. ایشان مرا با خود به کلاس برد و در راه به من گفت: «اینها اصلاً مطمئن نیستن که کار توئه یا نه! حواست باشه اگه مأمورها اومدن و دوباره بردنت دفتر، حتی اگه توی گوشت هم زدن زیر بار نرو؛ از مدرسه ببرنت بیرون کارت تمومه.» وسط کلاس دوباره مرا به دفتر مدرسه احضار کردند. وقتی وارد شدم دیدم چند مرد با کت و شلوار یک شکل داخل دفتر نشسته‌اند. در مقابل آنها نشستم و شروع کردند به بازجویی از من: «خانوم این اعلامیه‌ها رو تو آوردی تو مدرسه؟» گفتم: «نه مال من نیست. من اهل این برنامه‌ها نیستم.» آقای نصرتی، کتابدار مدرسه که همسایه دیوار به دیوار ما بود، پادرمیانی کرد و گفت: «من این بندگان خدا رو می‌شناسم، اهل این برنامه‌ها نیستن، شما ببخشید، من ضمانتش رو می‌کنم.» یکی از آن آقایان گفت: «به احترام این آقا این دفعه یه تعهد می‌گیریم.» تعهد را دادم و به کلاس برگشتم. روز بعد به آقای متین گفتم که لو رفته‌ام و فعلاً نمی‌توانم در مدرسه فعالیت کنم. پخش اعلامیه توسط ما محدود به مدرسه نبود و در مساجد نیز حضور فعال داشتیم. پخش اعلامیه در مسجد فاطمیه را بیشتر من و خواهرم زبیده انجام می‌دادیم. مسجد فاطمیه یک طبقه بود ولی دو در داشت؛ یک در به کوچه باز می‌شد و در بزرگ دیگری به خیابان. وقتی نماز تمام می‌شد اعلامیه‌ها را به سمت پنکه سقفی پرت می‌کردیم و اعلامیه‌ها در هوا پخش می‌شد. بعد از پخش اعلامیه‌ها هم از در کوچک خارج می‌شدیم. یک روز بعد از آنکه اعلامیه‌ها را در مسجد پخش کردیم، مأمورها ما را تعقیب کردند. وارد کوچه‌ای شدیم، خواهرم باردار بود او را به داخل حیاط خانه‌ای که درش نیمه‌باز بود، هل دادم و خودم فرار کردم. خداوند دل نترسی به ما داده بود و خانواده هم همراه و مشوق ما بودند. مادربزرگم هر روز سر کوچه را با شاخه‌های شکسته درخت سد می‌کرد تا اگر مأمورها با ماشین آمدند نتوانند داخل شوند؛ به این ترتیب او هم با ما همکاری می‌کرد. یک روز به اتفاق دوستانی که در جلسه‌های مذهبی با هم آشنا شده بودیم تصمیم گرفتیم سر ساعت 9 صبح در مدرسه با هم بگوییم: «مرگ بر شاه». زنگ کلاس که خورد ما در حیاط مدرسه ماندیم. اولین کاری که کردم به سمت پرچم رفتم و الله‌اکبرگویان پرچم شاهنشاهی را پایین کشیدم. همه بچه‌ها از کلاس‌ها بیرون آمدند و مدرسه شلوغ شد. بعد با چند نفر از دوستانم به دفتر مدیر رفتیم، عکس شاه را از روی دیوار برداشتیم و شکستیم. بعد از آن مدرسه تعطیل شد.   منبع: بهبودی، انسیه، ما هم بودیم: انقلاب اسلامی به روایت زنان هرمزگان، تهران، سوره مهر، 1399، ص 218 - 220.

حمایت علنی از آیت‌الله خمینی

سال‌هایی که حاج آقا روح‌الله خمینی در تبعید بسر می‌برد، شبی به مناسبت سوم شعبان و میلاد با برکت سیدالشهداء(ع)، مراسمی در مسجد پایین شهر بیرجند برگزار شد و قرار شد من [حجت‌الاسلام شیخ اسماعیل دیانی] در آن مجلس منبر بروم. مردم محله پایین شهر مرا می‌شناختند و اغلب برای منابر در مسجد و حسینیه یا محافل خانگی، از من [حجت‌الاسلام شیخ اسماعیل دیانی] دعوت به عمل می‌آوردند. به این ترتیب، آن شب وقتی بالای منبر رفتم، از فلسفه قیام امام حسین(ع) و از جور و جفای امویان صحبت کردم و در ادامه سخنم را به اینجا رساندم که هارون عباسی نیز موسی‌بن‌جعفر(ع) را تبعید کرد، بعد زندانی کرد و پس از آن به شهادت رساند. سپس با لحنی کوبنده و با عصبانیت گفتم: «در طول تاریخ حاکمان جور برای رهروان حق و حقیقت مشکل‌آفرینی کردند، اما تصور نکنید الان وضع بهتر است. امروز نیز دربار کثیف پهلوی، یک مرجع تقلید را دستگیر، زندانی و سپس تبعید نموده است!» وقتی سخنم به اینجا رسید گویی به یک‌باره وضع عوض شد، ترس و وحشت عجیبی بر فضای مسجد سایه افکند و سر و صدای افراد در فضا پیچید. شاید سخنانم حرف دلِ برخی از حاضران مجلس نیز بود، اما مضمون کلی آنچه از بین جمعیت به گوش می‌رسید، این بود که: «آقا معلوم هست چه می‌گویی؟... دیوانه شده‌ای که این‌گونه حرف می‌زنی؟» و حرف‌های دیگری از روی دلسوزی، نگرانی و شاید بعضی در ضدیت با نهضت خمینی! با این وضع من عصبانی شدم و از منبر پایین آمدم اما با هجوم معترضان مواجه شدم. اعتراض آنان که اطرافم را گرفته بودند، بیشتر به دلیل نگرانی از عکس‌العمل احتمالی عوامل رژیم بود که مبادا مردم را قتل‌عام کنند. در آن لحظات بحرانی و پر التهاب هر یک نصیحت و توصیه‌ای به من می‌نمود؛ «آقا مگر نمی‌دانی چه خبر است؟ به فکر خودت باش آقای دیانی! حداقل به فکر خانواده‌ات باش... بگیرنت رحم نمی‌کنند!... اصلاً چرا طوری بشود که آش نخورده دهانمان بسوزد!... حداقل این حرف‌ها باید به شکل محرمانه در بین خواص گفته شود!» خلاصه از هر سری صدایی و از هر زبانی سخنی به گوش رسید ولی من در پاسخ همه آنان گفتم: «با شهامت پای حرفم ایستاده‌ام، هر چی می‌خواهد پیش بیاید!» آن شب بدون آنکه از سوی شهربانی مشکل و مزاحمتی برای من ایجاد شود، گذشت. صبح روز بعد بین‌الطلوعین در منزل آقای «سیدابوتراب سادسی» سخنرانی کردم و بعد از آن در منزل آقای «سیدحسین عندلیب» در جلسه قرآن شرکت نمودم. در جلسه قرآن بودم که از سوی شهربانی مرا احضار کردند. در طول مسیر ابتدا به دفتر گاراژ سریع‌السیر رفتم و آقای «عباس‌نیا» را از موضوع با خبر نمودم. وی رئیس شرکت تعاونی اتوبوسرانی سریع‌السیر بود و با ما قرابت فامیلی داشت؛ عباس‌نیا انسانی موجه، دارای موقعیت اجتماعی و ذی‌نفوذ بود و من لازم دانستم مسئله را با وی در میان بگذارم. ایشان نیز وقتی در جریان قرار گرفت مرا تا شهربانی همراهی کرد. وقتی وارد شهربانی شدیم، آقای میرحسینی آنجا بود و صحبت از تعیین اجاره‌بها می‌کرد. شهربانی در یک ساختمان استیجاری (واقع در ضلع جنوبی میدان امام خمینی، جنب بانک مسکن و بانک مهر) متعلق به همان آ‌قای «میرحسینی» یکی از افسران بیرجندی بود. زندان شهربانی نیز در پشت ساختمان، (محل فعلی منزل آقای زجاجی) واقع بود و ساختمان جدید شهربانی (که هم‌اکنون به کلانتری اختصاص داده شده) در حال ساخت بود. هنگام ورود به شهربانی، «فاطمی» رئیس شهربانی مرا به دفترش برد. وقتی نگاه‌های غضب‌آلود مأمورین را مشاهده کردم،‌ انتظار برخوردی قهرآمیز همراه با ضرب‌وشتم داشتم. اما بالعکس رئیس شهربانی دفترش را خلوت کرد و رو به من گفت: «آقای دیانی من تو را دوست دارم و می‌خواهم بدانم چی گفتی؟» من گفتم: «مطالبی که گفته‌ام، یادداشت کرده‌ام.»‌آنوقت از جا برخاست، شیرینی آورد و به من تعارف کرد! در حالی که من با مشاهده این صحنه هاج و واج مانده بودم، او قدری با من حرف زد و با کلامی مؤدبانه ولی جدی گفت: «من تو را خواستم برای اینکه اگر خبر از جایی به مقامات برسد بگویم؛ خودم واعظ را خواسته و رسیدگی کرده‌ام و مورد خاصی نیست.» سپس با لحنی ملال‌انگیز، از اوضاع جامعه گلایه کرد و گفت: «آقای دیانی در مملکت از این دست، بازی‌ها زیاد است!» «سرهنگ فاطمی» اهل قم و ظاهراً از دراویش بود، چون منزل آقای عباسی‌نیا را برای تأسیس خانقاه گرفته بود. صرف‌نظر از اینکه وی چه عقیده و مرامی داشت، ظاهراً علیه آقای خمینی چیزی نمی‌گفت و گفتارش متمایل به روش ایشان بود! هر چی بود، تا وقتی در بیرجند بود کسی از تمایلات وی نسبت به حضرت امام،‌اطلاعی به دست نیاورد. ظاهراً یک افسر نظام شاهنشاهی بود که وقتی همراه «سرتیپ ده‌پناه»، فرمانده عالی ارتش، در مجالس مذهبی حضور می‌یافت در ردیف سرسپردگان رژیم به حساب می‌آمد، چنانچه من خودم ابتدا درباره فاطمی همین تصور را داشتم. سرهنگ فاطمی از درجه سرتیپی به سرهنگی تنزیل درجه یافت و از قم به بیرجند تبعید شده بود! و آخرالامر سر این مسئله مکتوم ماندکه آیا به دلیل ارادتش به آیت‌الله خمینی بوده یا جرم دیگری داشته است! مداومت بر موضع روشنگری جامعه و حمایت از امام، باعث شده بود که گاهی در مقابل آخوندهای درباری و کسانی که در تمجید رژیم سخنان لاف و گزاف می‌زدند، بایستم. البته حمایت مراجع تقلید آیات عظام؛ خویی، میلانی،‌ حکیم، شریعتمداری و بهجت از آیت‌الله خمینی در این زمان،‌موجب شهامت بیشتر در برخی منبری‌های هوادار امام شده بود... به هر حال در یکی از مجالس، فردی منبری به نام «سیداحمد»، از شاه بسیار تعریف و تمجید می‌کرد و اقدام مخالفان او را اعمالی قبیح می‌خواند. من وقتی متوجه نیش و کنایه او شدم، با تندی به او نهیب زدم و گفتم: خدا دهنت را بشکند بس کن! این را گفته و از مجلس بیرون آمدم. آخوندهای درباری عمدتاً ثناگوی شاه و مخالف امام بودند و گاهی روی منبر در حمایت از رژیم سخنانی بر زبان می‌آوردند که تحمل آن برای من مشکل بود، در این‌گونه موارد معمولاً موضع می‌گرفتم.   منبع: اسداللهی گازار؛ احمد،‌ مریم سبحانیان، شیخ اسماعیل، تهران، سوره مهر، 1400، ص 200 - 202.

نیمه شعبانِ متفاوت

قبل از ماه رمضان، فرمانی از طرف امام ابلاغ شد که فرموده بودند: «در نیمه شعبان، مجالس تشکیل بدهید و فجایع دستگاه و دربار را برای مردم بیان کنید.» بنابراین، برنامه‌ریزی شده بود که در شب نیمه‌شعبان، آیت‌الله سیدحسین آیت‌اللهی بعد از نماز سخنرانی کند. این در حالی بود که آقای آیت‌اللهی در آن زمان ممنوع‌المنبر بود و نمی‌گذاشتند منبر برود؛ با این وجود قرار شد ایشان بعد از نماز،‌ بلند شود و چند کلمه‌ای صحبت کند. در آن زمان که اوج انقلاب بود، دو تا از آقایان طلبه (توحیدی و بابایی) خیلی به صورت علنی فعالیت می‌کردند و معمولاً هم بچه‌ها سعی می‌کردند که با آنها خیلی در تماس نباشند تا شناخته نشوند. فرستاده بودیم که بیایند تا با آنها صحبت کنیم. اینها در مساجد به عنوان کلاس قرآن، حرف‌های خود را می‌زدند و خیلی هم تند می‌رفتند. بالاخره در باغی، پشت قدمگاه جهرم قرار گذاشتیم. آنها به خاطر اینکه شناخته نشوند، با لباس مبدل (پیراهن چهارخانه‌ای پوشیده، چفیه‌ای بر سر و روی خود گذاشته، تا ریشهای‌شان را بپوشاند)، سوار بر موتور آمده بودند. خیلی با آنها صحبت کردیم و اینکه قرار است آقای آیت‌اللهی، نیمه شعبان صحبت کند و اگر شما بخواهید این طوری تند بروید، شهربانی حساس می‌شود و نمی‌گذارد که سخنرانی آقا انجام شود. در ابتدا به ما تندی کرده، گفتند: «شما دائم می‌نشینید فکر می‌کنید و نقشه می‌کشید! در عوض، ما عمل می‌کنیم.» من هم جواب دادم: «مولا علی(ع) می‌فرمایند: هر حرفی می‌خواهید بزنید، اول فکر کنید. اما شما اول عمل می‌کنید، بعد فکر می‌کنید.» گفتند: «بله، ما اول عمل می‌کنیم و بعد فکر می‌کنیم.» به هر حال، آنها را قانع کردیم که نباید این طوری عمل بشود و البته قدری رعایت هم بکنند. شب نیمه شعبان، آقای آیت‌اللهی که از قبل قرار بود صحبت کند، وقتی که در مسجد صاحب‌الزمان، نماز جماعت را برگزار می‌کرد، به مجرد اینکه «السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته» نماز عشاء را گفت، دیگر نماز نافله عشاء را نخوانده، جانمازش را جمع کرد و رفت. مردم در حالی که ناراحت شده بودند، آمدیم بیرون، دیدیم دور تا دور مسجد توسط نیروهای مسلح محاصره شده است. گفتم: «این نتیجه کارهای توحیدی و بابایی‌ست.» چرا که بعد از آنکه ما از مسجد خارج شده، آمدیم منزل، توحیدی و بابایی ریختند جلوی مسجد و تظاهرات به راه اندختند. از مسجد صاحب‌الزمان تا میدان ششم بهمن(شهدای فعلی) تظاهراتی صورت گرفت که در جریان تیراندازی‌هایی که توسط مأموران رژیم انجام شد، عباد کارگر به شهادت رسید و تعداد سی نفر دیگر، از جمله فخرایی، به جرم آنکه عباد کارگر در اثر سنگ‌پراکنی آنها شهید شده، دستگیر شدند؛ ولی اینها چند روز بیشتر در زندان نبوده، زود آزاد شدند. حاج محمود فخرایی، یکی از فعالان انقلاب بود که در جهرم، دندانسازی داشت و هم‌اکنون نیز در قم سکونت دارد و در این شهر نیز به همان حرفه مشغول می‌باشد. او را بعد از تظاهرات نیمه شعبان به همراه تعدادی دیگر از انقلابیون دستگیر کرده، چند روزی در زندان بود. مردم در مسجد جامع تحصن کرده بودند و خواهان آزادی آنها شدند. من هم در روز تحصن، در مسجد به عنوان اینکه می‌خواستم حاضرین را آرام کنم، بلند شدم و چند کلمه‌ای صحبت کردم. با کنایه به کسانی که در جمع حضور داشتند، گفتم: «می‌دونید چرا گفتن نماز جماعت رو شانه به شانه بایستید و فاصله بین آنها نباشد؟ برای اینکه بین شما، شیطان رخنه نکنه. حالا شما که اینجا نشسته‌اید، خیلی مواظب باشید تا شیطان‌هایی که می‌خوان اغتشاش کنن، بین شما رخنه نکنن.» پشت سر من هم، افسر شهربانی ایستاده بود؛ طوری اشاره کردم که همه متوجه منظورم شدند. گزارش‌ هم به آنجا رسید و گفته بودند که مهربان آنها را آرام نگه داشت. مدتی بعد نیز فخرایی و دیگر مبارزان انقلابی جهرم که بی‌گناه دستگیر شده بودند، آزاد شدند.   منبع: آقای مهربان: خاطرات غلامعلی مهربان جهرمی، تدوین وحید کارگر جهرمی، شیراز، آسمان هشتم، 1392، ص 146 - 150.

امتناع از کف زدن در جشن‌های شاهنشاهی در زندان

در دوران رژیم منحوس پهلوی سالانه جشن‌های متعددی برگزار می‌شد که از جمله آن می‌توان به جشن تولد شاه معدوم و جشن تاج‌گذاری و غیره... اشاره کرد. در یکی از روزهای سال 1352 در زندان اهواز جشن باشکوهی برگزار شد و من به اتفاق برادر، حمید تویسرکانی یکی از فعالان سیاسی شهر دزفول، که به‌طور انفرادی دستگیر شده بود، یک شب قبل از برگزاری جشن عهد بستیم که موهای خود را با ماشین اصلاح، کوتاه و از کف زدن امتناغ بورزیم. فردای همان روز بالاجبار ما را نیز مانند سایر افراد در بند به محوطه‌ باز زندان آوردند و دقایقی بعد برنامه‌ جشن آغاز شد. مأمورین زندان اصرار داشتند حاضرین با صوت و کف بر شور برنامه بیفزایند، اما ما دو نفر در میان جمع مُهر سکوت بر دهن زده بودیم، مأمورین داخل محوطه چندین‌بار با ایما و اشاره از ما خواستند تا سایرین را همراهی کنیم؛ اما ما به اشاره آنها عمداً توجهی نمی‌کردیم و همین امر آتش خشم آنها را شعله‌ور می‌کرد. بعد از اتمام جشن بلافاصله ما را به محوطه‌ ستاد بردند و بدون هیچ‌گونه سؤال و جوابی به ما حمله‌ور شده و با مشت و لگد به جان ما افتادند و بی‌مهابا به وسیله‌ شلاق بر بدن نیمه‌جان ما می‌زدند. سپس پیکر نیمه‌جانمان را کشان کشان در گوشه‌ای از زندان رها کردند.   منبع: فریادی در سکوت (خاطرات حمید آستی)، تدوین معصومه نظاملو، تهران، مؤسسه فرهنگی هنری و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1400، ص 108.

روز 17 شهریور در خانه بازرگان چه گذشت؟

صبح روز 17 شهریور 1357، من [فرشته بازرگان] به اتفاق خواهرم و همسرش برای شرکت در تظاهرات به میدان ژاله رفتیم. نزدیکی‌های میدان که رسیدیم متوجه سر و صدا و هیاهو و تیراندازی سربازها شده و افراد را دیدیم که به سرعت از طرف میدان به سمت خیابان‌های اطراف می‌گریختند. عده‌ای هم زخمی‌ها را با خود برداشته، در حال فرار بودند. ما بلافاصله نگران وضعیت پدر شده و به سمت خانه ایشان در نزدیکی میدان فردوسی، حرکت کردیم تا از وضعیت ایشان با خبر شویم. پس از توقف کوتاهی در آپارتمان مسکونی ایشان در حالی که مشغول پرس‌وجو از مادرم بودیم ناگهان زنگ در منزل به صدا در آمده و وقتی در را باز کردیم. چهار و یا پنج نفر مرد مسلح با لباس‌های مخصوص ارتشی با حالتی تهاجمی به داخل منزل هجوم آورده و اسلحه‌هایشان را به سمت ما نشانه رفتند و دستور دادند که هیچ‌کس حق خروج از منزل را ندارد. صحنه بسیار ناراحت‌کننده‌ای بود. ما هم که تازه از میدان ژاله آمده و شاهد صحنه‌های آن روز بودیم، فکر کردیم که حتماً اینها قصد تیراندازی و کشتن همه ما را دارند. پس از این که ما را در یک اتاق کنار هم قرار دادند و پریزهای تلفن را کشیده و ارتباط ما را با بیرون قطع کردند، سراغ پدر را گرفتند. پدرم صبح آن روز طبق قرار قبلی برای مشورت و صلاحدید با مراجع به قم رفته بودند. مأموران نیز تا ساعت 4 بعدازظهر که پدر به منزل رسیدند، از همان درب ورودی خیابان ایشان را دستگیر کرده و مستقیم به زندان بردند و ما را نیز مدتی بعد آزاد کردند. این زندان ده روز به طول انجامید. پدرم نقل می‌کردند که سرلشگر ناصر مقدم مسئول وقت ساواک با قلم و کاغذ و پیغامی از شاه به نزد ایشان آمده و گفته بود که اعلی‌حضرت فرمودند هر پیشنهادی و طرح و برنامه‌ای که برای سخنرانی دارید برای من بنویسید که حتماً انجام خواهد شد. ظاهراً در آن موقع پیشنهاد قبول نخست‌وزیری و به دست گرفتن کنترل امور را نیز برای ایشان فرستاده بود. پدرم در جواب می‌گویند: به شاه بگویید آن زمانی که من ناصحانه و مشفقانه و از سر دلسوزی برای بقای ایشان در ایران گفتم و نوشتم که شاه باید سلطنت کند و نه حکومت و این رسم مملکت‌داری نیست، گوش ندادید وعمل نکردید حالا خیلی دیر شده است و اگر من هم قول و وعده شما را بپذیرم، ملت دیگر زیر بار نخواهد رفت و «شاه باید برود.»   منبع: خاطرات زنان مبارز، به کوشش فائزه توکلی، تهران، عروج، 1399، ص 65 - 66.

بازتاب سفر امام به پاریس

پس از یکی دو روز، از [سفر امام به پاریس] دوستانی که از مشایعت امام بازگشته بودند، شنیدیم پس از آنکه دولت کویت از ورود امام جلوگیری کرد، امام و همراهانش از مرز کویت به بصره رفته و در هتلی شب را به صبح رساندند. سپس به بغداد رفته و در هتل «دارالسلام» استقرار یافتند. آن‌گاه برای زیارت قبول ائمه(ع) به کاظمین رفتند. از قضا زوار زیادی در حرم حضور داشتند. هنگامی که امام را می‌بینند، دور ایشان جمع می‌شوند و ابراز احساسات می‌کنند. مأموران عراقی مضطرب می‌شوند و بنابر دستور مافوق خود با شتاب و نگرانی امام را به بغداد برمی‌گردانند. سرانجام امام به سوی پاریس پرواز می‌کنند. ‌آنها گفتند، امام هنگام رفتن از عراق برای ملت ایران پیام فرستادند و گفتند: اکنون که به ناچار جوار امیرالمؤمنین(ع) را ترک می‌کنم، چون در کشورهای اسلامی فضا را برای خدمت به شما،‌ که مورد هجوم استکبار می‌باشید مفید نمی‌بینم، به سوی فرانسه پرواز می‌کنم. آنچه مهم است عمل به تکلیف الهی است. مکان برای من اهمیت ندارد. با شنیدن این خبر خیال ما کمی راحت شد. البته این رخداد و تصمیم امام برای رفتن به پاریس برای مردم نجف، قابل هضم و فهم نبود. همسران بعضی از علما می‌آمدند و می‌پرسیدند: چرا آقا این کار را کردند؟ حیف نیست که ایشان محیط نجف و جوار حرم امیرالمؤمنین(ع) را رها کرده به بلاد کفر رفته‌اند؟ برای آنها موضوعی به نام مبارزه معنا نداشت، اما مرجعیت اهمیت بسیاری داشت که باید برای حفظ آن به هر بهایی کوشید. شأن روحانیت (با تعریف خاص آنها) شأنی بود که آقا می‌بایست آن را حفظ می‌کردند. در آن فضا که آشنایی با یک زبان خارجی و یا رادیو گوش دادن یک روحانی مقوله ناپسندی بود که با مذهب، دیانت و سنت جمع نمی‌شد؛ بدیهی بود که رفتن یک مرجع تقلید به فرانسه به هیچ‌روی پذیرفته نباشد. باور برخی بر این بود که آقا برای آنکه حرف خودش را به کرسی بنشاند به مقام مرجعیت پشت‌پا زده است. برخی می‌گفتند: معلوم شد مرجعیت شأنیتی نزد ایشان نداشته است؛ وگرنه چطور می‌شود یک عالم دینی از نجف به فرانسه برود، در حالی که هم‌طرازهای ایشان ترجیح می‌دهند در نجف نفس بکشند و در آنجا بمیرند. برخی دیگر می‌گفتند که دفن شدن در «وادی‌السلام» نجف آن‌قدر ارزش دارد که باید به خاطرش سکوت کرد. در همان روز فردی به دیدار خانم آمد و ضمن احوالپرسی و دلداری گفت: شما به آقا می‌گفتید حیف نیست نجف را رها می‌کنید؟ بهتر نیست در سال‌های آخر زندگی اینجا بمانید؟ یک زیارت و یک سلام به حضرت علی(ع) بر همه امور دنیا برتری دارد. دیگری از روی دل‌سوزی گفت: حیف بود. ایشان مسجدی داشت، زیارتی می‌رفت، درسی می‌گفت. حالا همه را رها کرده به کافرستان رفته است. دو رکعت نماز در حرم حضرت علی(ع) به همه جای عالم شرف دارد. با شنیدن این سخنان، من تلاش می‌کردم فقط شنونده باشم؛ زیرا به هیچ‌روی حوصله گفت‌وگو نداشتم، تاب نیاوردم و گفتم: این بستگی دارد که شما دین و دیانت را چگونه معنا کنید. او پاسخ داد: این حرف‌های روشنفکرانه مطالبی است که شریعتی غرب‌زده‌ها در ذهن شما کرده‌اند. هنگامی که می‌خواهند دین را از آدم بگیرند آرام آرام می‌گیرند. یک مرتبه نمی‌گویند بی‌دین شو! من که سخت عصبانی شده بودم، گفتم: ایشان مرجع تقلیدند، صاحب فکر و اجتهادند، تشخیص ایشان این بوده است. اگر بخواهیم مثل شما فکر کنیم،‌ باید بگوییم امام حسین(ع) نیز کار درستی نکرد که مکه و کعبه و مزار پیامبر(ص) را ترک و به سوی کوفه حرکت کرد. در منطقه شما امام حسین(ع) هم باید زیارت جدش را بر مبارزه ترجیح می‌داد. به نظر شما امام حسین(ع) نیز تحت‌تأثیر روشنفکران قرار گرفت؟ این بحث و گفت‌وگو به درازا کشید و خانم که دریافتند، هیچ کدام سخن دیگری را قبول نداریم و فقط گفته‌های خود را باور داریم، گفتند: این‌گونه بحث‌ها بی‌فایده است و شما تلاش بیهوده می‌کنید. وقتتان را با بحث و جدال تلف نکنید.   منبع: طباطبایی، فاطمه، اقلیم خاطرات، تهران، پژوهشکده امام خمینی و انقلاب اسلامی، مقاونت پژوهشی، 1390، ص 428 - 429.

دیدار صمیمانه دانشجویان خارج از کشور با امام در پاریس

در پی دیدار مقامات امنیتی ایران با سعدون شاکر در بغداد و در اجرای توافق‌نامه وزرای خارجه سه کشور آمریکا؛ عراق و ایران در نیویورک بود که مقامات عراقی تصمیم به اخراج امام از عراق گرفتند. با عزیمت و هجرت امام به پاریس فصل نوینی در تاریخ انقلاب ایران رقم خورد. ده روز قبل از آن تظاهرات وسیع و اعتراض‌آمیز دانشجویان عضو اتحادیه انجمن‌های اسلامی، در بن در اعتراض به محاصره منزل امام توسط عراقی‌ها برگزار گردید. هدف این تظاهرات و راهپیمایی که پاره‌ای از هواداران کنفدراسیون هم در آن شرکت داشتند مراجعه قهرآمیز به سفارت عراق در بن و اعلام انزجار از اقدام بعثی‌های عراقی در خدمت آمریکا و شاه ایران بود و حمایت کامل از مردم مسلمان ایران و زندانیان در بند از جمله اهداف دیگر آن بود. ... در آن زمان کنگره سالانه اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانشجویان در اروپا در شهر هاگن آلمان تشکیل گردید. روز اول کنگره با قرائت پیام‌های دریافتی و گزارش (اینجانب که مسئول روابط بین‌المللی اتحادیه بودم) از روند تحولات کشور در گذشته و چشم‌انداز آینده آن و همچنین گزارش دکتر رضا صفائی مسئول مالی اتحادیه آغاز شد و نزدیک‌های غروب بود که جلسه برای یک ربع تنفس تعطیل گردید. پس از شروع مجدد به کار جلسه آقای محمد جعفری که ریاست و اداره جلسه مجمع عمومی را بر عهده داشت از آقای علیزاده دبیر فرهنگی و انتشارات خواست که گزارش عملکرد اتحادیه را در یک سال گذشته ارائه دهد که مرا به پای تلفن دعوت کردند. تلفن کننده دکتر حسن حبیبی بود که اطلاع داد امام از نجف به مقصد کویت حرکت کرده و با مشکل ورود به آن کشور مواجه شده‌اند.... با اعلام این خبر کنگره حالت طبیعی خود را از دست داد. قرار گذاشته شد جلسه موقتاً تعطیل گردد تا اطلاع کامل از سرنوشت و برنامه‌های امام به دست آید. بدین‌منظور من به شهر بوخوم بازگشتم تا بتوانم با ارتباط تلفنی اطلاعات لازم را کسب کرده و به مسئول کنگره منتقل کنم. پس از روشن شدن وضع امام و اعلام اینکه ایشان فردا در پاریس خواهند بود، کنگره موقتاً تعطیل شد و قرار گذاشته شد کنگره فوق‌العاده سه ماه بعد در شهر آخن تشکیل گردد. روز بعد از ورود امام به پاریس نمایندگانی از کنگره اتحادیه (که بطور موقت تعطیل شده بود) به پاریس آمده و با امام دیدار کردند. گرچه در آن لحظه امام خود را برای استراحت بعد از ناهار آماده کرده بودند، ولی با اعلام احمدآقا که آقایان دبیران جدید اتحادیه هستند آنان را به حضور پذیرفتند. دانشجویان، که دو روز قبل را در نگرانی از وضع امام گذرانده بودند و اینکه خود را در جمعی صمیمی امام با حضور می‌دیدند ناباورانه گریان و بهت‌زده شده بودند. من برای این که این حالت را بشکنم و به این فضای عاطفی سنگین خاتمه دهم به امام گفتم، اگر حال دارید شرح دهید چطور شد که عازم پاریس شدید. ایشان ابتدا به من گفتند وسیله‌ای برای پذیرایی آقایان دارید؟ بچه‌ها که از این صمیمیت به وجد آمده بودند، گفتند صحبت‌های شما بهترین پذیرایی از ما می‌باشد. قبل از اینکه امام شروع به صحبت کنند آقای محمد کیارشی که عهده‌دار رانندگی و انتقال امام به نوفل‌لوشاتو و اداره آشپزخانه در روزهای اول بود، گفت برای برادران و خواهران چایی فراهم کرده‌ایم. امام با حالتی متواضعانه گفتند، گرچه شما میهمانان من هستید، ولی من وسیله‌ای برای پذیرایی ندارم، آنگاه به من و احمد آقا رو کردند و مطلب لطیفی را گفتند و سپس داستان تصمیم خود را برای هجرت به پاریس بیان کردند: مقامات عراق به من هشدار دادند که به دلیل روابطی که با رژیم ایران دارند، نمی‌توانند فعالیت‌های مرا تحمل کنند. من به آنها پاسخ دادم که اگر شما مسئولیت‌هایی نسبت به حکومت ایران داشته باشید، من هم در برابر اسلام و ملت ایران مسئولم و باید به وظیفه الهی و معنوی خود عمل کنم... اگر می‌ماندم، خود را در برابر ملت ایران گناهکار احساس می‌کردم، اما من نمی‌توانم بی‌تفاوت بمانم...   منبع: طباطبایی، صادق، خاطرات سیاسی ـ اجتماعی، دکتر صادق طباطبایی، ج 1، جنبش دانشجویی، تهران، مؤسسه چاپ و نشر عروج، 1387، ص 347 ـ 1345.

تظاهرات موفق!

احمد [خمینی] در تماس تلفنی به من گفت که دوست دارد، فرزندانش در راهپیمایی روزهای تاسوعا و عاشورا در تهران شرکت کنند. همچنین از آقای لاهوتی خواسته بود، برای آمدن از قم و رفتن به راهپیمایی به ما کمک کند. آقای لاهوتی به طنز به او گفته بود: تو تصور می‌‌کنی دو سرباز رشید و مقتدر را به میدان نبرد می‌فرستی. در روزهای تاسوعا و عاشورا، من و حسن که هفت سال بیشتر نداشت و یاسر که چهل روزگی‌اش را تازه سپری کرده بود به صفوف مردم پیوستیم. مردمی که بی‌ترس و واهمه در خیابان‌ها شعار «مرگ بر شاه» را فریاد می‌زدند و بازگشت امام به وطن را خواستار بودند. شعله‌های خشم مردم دیدنی و اعجاب‌انگیز بود. در آن شرایط آرزو کردم امام و احمد نیز این حرکت عظیم مردمی را به چشم خود می‌دیدند. ناگهان هلیکوپترهای رژیم بالای سر ما در آسمان میدان شهیاد (آزادی کنونی) ظاهر شدند. همه تصور می‌کردیم که مانند روزهای گذشته قصد تیراندازی دارند. برخی هم می‌گفتند: شاه آمده است تا با چشمان خود راهپیمایی مردم را ببیند. کسانی که زیر سقف برج آزادی بودند به گمان اینکه آنجا محفوظ‌تر است، خود را از زیر سقف خارج می‌کردند و جای خود را به دیگری می‌سپردند. مسن‌ها جوان‌ها و جوان‌ها مسن‌ها را به جای خود فرامی‌خواندند. مرا هم که دو بچه همراه داشتم با اصرار به زیر سقف هدایت کردند. از ترس و وحشت خبری نبود. در آن روز پیرزنی را دیدم که در کاسه‌ای مقداری سکه دو ریالی قرار داده و سر راه مردم نشسته بود تا اگر کسی پولی برای تلفن می‌خواهد به زحمت نیفتد. او گفت: این تنها کمکی است که می‌توانم انجام دهم. حضور انبوه مردم در صحنه مبارزه عاشقانه بود. اخلاص، عشق، محبت و وفاداری تجسم یافته و شجاعت یاران باوفای امام حسین(ع) در شب عاشورا را تداعی می‌کرد. هیچ‌کس نه از سردی هوا شکوه می‌کرد،‌ نه از گرسنگی سخن می‌گفت. با شعارهای «خمینی ای امام» و نهضت ما حسینیه، رهبر ما خمینیه؛ ارادت و عشق خود را نشان می‌دادند. پس از راهپیمایی عاشورا با احمد تماس گرفتم و خبر حضور در راهپیمایی را به او دادم. احمد نیز گفت: امروز امام با یک گزارشگر آمریکایی مصاحبه داشتند. او به امام گفت: هزاران نفر در تهران راهپیمایی کردند و تصور شما را با خود حمل کردند و علیه سلطنت شاه شعار دادند. آیا شما آن‌ها را موفق می‌دانید؟ امام در پاسخ گفتند: البته بسیار هم موفق بوده‌اند؛ زیرا با این تظاهرات به آمریکا ثابت کردند، حکومت شاه غیرقانونی است. شاه باید برود و چاره‌ای جز این کار ندارد. شاه با رأی ملت شاه نشده است و باید کنار برود و پس از رفتن او جمهوری اسلامی با اتکا به آ‌رای عمومی و قوانین اسلامی برقرار خواهیم کرد. احمد گفت: امام پیامی به مناسبت راهپیمایی تاسوعا و عاشورا داده‌اند سعی کن آن را بشنوی. احمد افزود، امام گفته‌اند: راهپیمایی عظیم مردم رفراندومی علیه شاه و دلیلی بر بی‌پایگاهی او نزد ملت است و راهپیمایان را کسانی معرفی کردند که پرچم توحید را به اهتزاز در آورده‌اند و با سرور شهیدان تجدید بیعت کرده‌اند.   منبع: طباطبایی، فاطمه، اقلیم خاطرات، تهران، پژوهشکده امام خمینی و انقلاب اسلامی، مقاونت پژوهشی، 1390، ص 458 - 460.

بیمارستان شاهرضای مشهد در آذرماه 1357

در جریان راهپیمایی‌های روزانه در مشهد، چماق‌دارها با همکاری مأموران رژیم به مردم حمله می‌کردند و در این بین عده‌ای مجروح و حتی کشته می‌شدند. از آنجا که بیمارستان شاهرضا مهم‌ترین بیمارستان مشهد و بزرگ‌ترین بیمارستان بود،‌ اغلب این مجروحان یا کشته‌شدگان را به آنجا منتقل می‌کردند. مأموران رژیم، روز بیست‌وسوم آذر 1357 برای شناسایی و دستگیری مجروحان راهپیمایی‌ها و برای جلوگیری از ارائه خدمات درمانی به آنها، به آنجا هجوم آوردند و به طرز وحشیانه‌ای برخی بیماران را از تخت‌های بستری، روی زمین انداختند و از آن فاجعه‌بارتر بچه‌های معصوم را در بخش کودکان از تخت‌های بستری‌شان به زمین انداختند که یک نوزاد هم در آن بخش کشته شد؛ البته خسارات جانی و مالی هم برای کادر بیمارستان و بیمارستان ایجاد کردند. خبر این اتفاق خیلی زود در همه جا پیچید و حتی خبرنگاران خارجی به مشهد آمدند و خبر این فاجعه و تحصن روزهای بعد از آن را به دنیا مخابره کردند. خبر که در مشهد پیچید مردم به سمت بیمارستان سرازیر شدند. ‌آقای اخوی، من، آقای هاشمی‌نژاد، آقای واعظ طبسی و آقای محامی و خیل وسیعی از فعالان سیاسی اعم از روحانی و غیرروحانی برای کمک و انجام هر اقدامی در برابر هجوم مأموران رژیم راهی بیمارستان شدیم. سیدعبدالله شیرازی بیانیه داد. علمای مشهد دست به کار شدند. علمای شهرهای مختلف بیانیه دادند و ابراز همدردی نمودند. در بیمارستان شاهرضا ابتدا تجمع کردیم و سپس دست به تحصن زدیم. اولین ‌بار بود که رژیم به یک بیمارستان حمله می‌کرد. فاجعه‌ای که رژیم به آن دست زد، بسیار عمیق بود و تحصنی که ما در اعتراض به این فاجعه بر پا کردیم، سبب شد همه دنیا متوجه مشهد و بیمارستان شاهرضا شوند. تحصن در آن شرایط برای جلوگیری از حمله دوباره عوامل رژیم به بیمارستان شاهرضا و در ضمن، متوجه کردن همه عالم و آدم بود که بگوییم شاه و عواملش جنایتکار و آدمکش‌اند، کاری که هر روز در راهپیمایی‌ها آن را فریاد می‌زدیم؛ وگرنه ما فعالیت‌های اعتراضی و سیاسی‌مان را به درون بیمارستان نمی‌کشیدیم؛ ضمن اینکه اگر ما در بیمارستان تحصن نمی‌کردیم،‌ معلوم نبود مجروحان و خانواده‌هایشان حتی بیماران غیرسیاسی که آنجا بستری بودند، چه بر سرشان می‌آمد. از طرفی مسئولی در شهر نبود که بخواهد بگوید چرا به بیمارستان حمله کرده‌اید. هر که در شهر مسئولیتی داشت، یا نظامی بود یا منصوب یک نظامی. در آن روزها همه‌کاره مشهد فرماندار نظامی مشهد، تیمسار علی‌اکبر یزدجردی بود که بعد از پیروزی انقلاب به علت فجایع و جنایاتش اعدام شد. او یک سفاک و آدمکش بود که دائم همه شهر را تهدید به کشتن و دستگیری و زندان می‌کرد و به جز اعمال زور هیچ چیز دیگری در فکرش نبود. برخوردهای پلیسی هر روز مردم بیشتری را به صحنه می‌کشاند. اتفاقات چنان با شتاب رخ می‌داد که قابل تصور نبود. راهپیمایی‌ها گسترده و همه‌گیر شده بود. شعار علیه شخص شاه امر طبیعی و شعاری همگانی شده بود. با اتفاقاتی که رخ می‌داد، این شعار بسیار هیجان‌انگیز هم شده بود. اصلاً عکس‌العملی که مردم به شعار مرگ بر شاه نشان می‌دادند، با همه شعارهای دیگر متفاوت بود. مردم در راهپیمایی‌ها چنان یکنواخت و با آهنگ، شعار مرگ بر شاه را سر می‌دادند که گمان می‌کردی زمین زیر پایت می‌لرزد. به نظر من این شعار از جمله مواردی بود که خدا در قلب مردم انداخت. مرگ بر شاه یعنی مرگ بر اساس و پایه‌های رژیم یعنی مرگ بر ساواک، مرگ بر بی‌عدالتی، مرگ بر ظلم. نمی‌دانم نخستین‌بار شعار علیه شاه از چه زمانی بر قلب و زبان مردم جاری شد، اما بالاخره جاری شد و بسیار هم مؤثر بود. روزی هم که مأموران رژیم به بیمارستان هجوم آوردند و مخصوصاً به بخش اطفال تعرض کردند، مردم در راهپیمایی‌ها شعاری سر می‌دادند با این عبارات: «خانه بیمار را شاه به آتش کشید/ بچه شیرخوار را شاه به آتش کشید». این شعار در آن شرایط بسیار هیجان‌انگیز بود. کسی هم که پیش‌قراول سر دادن این شعارها بود، روحانی‌ای بود به نام آقا شیخ حسین صفایی، او لهجه‌ای آذری داشت. من تا پیش از سال 1356 او را نمی‌شناختم، اما بعد دیدم در راهپیمایی‌ها شجاعانه ظاهر می‌شود، شعار می‌دهد و مردم را به یک معنا مدیریت می‌کند. او مدتی نیز فرمانده سپاه مشهد بود. به موازات تصمیمی که برای تحصن در بیمارستان گرفته شد، یک ستاد برنامه‌ریزی و عملیاتی شکل گرفت و در قسمتی از بخش اداری بیمارستان مستقر شد. در واقع دو سه سالن بزرگ و چند اتاق در اختیار متحصنین قرار گرفت. چون بیمارستان بزرگ بود، حضور ما خللی در خدمات‌رسانی درمانی به بیمارستان ایجاد نمی‌کرد. هر روز برنامه سخنرانی داشتیم؛ صبح‌ها و عصرها. درست شبیه همان تحصنی که در دانشگاه تهران چند هفته بعد برپا شد، اگرچه در تهران گستره‌اش و تأثیرگذاری‌اش بیشتر بود. مردم جمع می‌شدند علیه رژیم شعار می‌دادند. حتی از تهران و شهرهای دیگر برای همبستگی با متحصنین به مشهد می‌آمدند. از میان متحصنین کسی تحصن را ترک نمی‌کرد، همه پای کار بودند، البته گاه‌گاهی می‌رفتند و حاجات و ضروریات زندگی و خانواده‌شان را برآورده می‌کردند و دوباره باز می‌گشتند. بیمارستان اگرچه در محاصره مأموران رژیم بود، ما به کمک کارکنان بیمارستان می‌دانستیم از کدام در باید رفت ‌و آمد کنیم. بیمارستان درهای متعددی داشت، ضمن اینکه برخی روزها که مأموران رژیم حلقه محاصره را تنگ می‌کردند و رفت ‌و آمدها قطع می‌شد، ما از پشت بلندگوهایی که در قسمت‌هایی از بیمارستان کار گذاشته بودیم از مردم کمک می‌خواستیم و اعلام می‌کردیم که ما در محاصره نیروهای مسلح رژیم هستیم و به کمکتان نیاز داریم. چند بار این اتفاق افتاد و مردم جلوی بیمارستان و اطراف آن تظاهرات کردند. با این کار روی مأموران فشار آوردند و تا حدی محاصره مأموران را شکستند و گشایش به وجود آوردند. یکی از این برنامه‌ها سخنرانی در بیمارستان بود. هر دفعه یکی از روحانیان سخنرانی می‌کرد. سخنرانی من، اول دی صورت گرفت و در همان‌جا پیام امام خمینی را به مناسبت کریسمس خواندم. شب‌ها هم در یکی از سالن‌های بیمارستان جمع می‌شدیم و درباره واقایع روز همفکری و صحبت می‌کردیم. همان‌جا تصمیماتی هم گرفته می‌شد که مثلاً فردا این کار را بکنیم یا آن کار را نکنیم. اگر اشتباه نکرده باشم، در همین تصمیمات شبانه تحصن بود که قرار شد شب‌ها عده‌ای در محلات راه بیفتند و به رغم حکومت نظامی از تاریکی شب استفاده کنند و برای تضعیف روحیه رژیم و تقویت روحیه مردم شعار بدهند. این تصمیمات علاوه بر هماهنگی‌های بیرون تحصن و راهپیمایی‌های کوچک و بزرگ شهر بود که هر روز برپا می‌شد. در روز دوم دی، فردای روزی که متن پیام امام خمینی به مناسبت کریسمس خوانده شد، ‌دامنه درگیری‌ها در شهر بالا گرفت. در میدان شهدا یا همان میدان شاه، مأموران رژیم با تانک به سمت مردم هجوم آوردند و با تیربار و مسلسل به روی مردم آتش گشودند و عده‌ای مجروح و شهید شدند. تعدادی از مجروحین را به بیمارستان شاهرضا آوردند. من دو جنازه را یادم هست که به بیمارستان منتقل کردند. دو نفر از مجروحان آن روز هم یکی دو روز بعد شهید شدند. اوضاعی در مشهد و بیمارستان شاهرضای مشهد بود! شهید و مجروح بود که روی دست می‌آوردند و به بیمارستان تحویل می‌دادند. یکی از شهدا سرش نصف شده بود و مغزی برایش نمانده بود. ظاهراً گلوله با کالیبر بالا به صورتش خورده بود. او شهید حسن لک‌زایی بود که آن روزها نامش سر زبان‌ها افتاد. مردم مثل مادرانی که جوان از دست داده‌اند، ضجه می‌زدند و خشمگین فریاد می‌کشیدند. یادآوری‌اش هم دردناک است. اصلاً قابل وصف نیست. همان روز که شهید لک‌زایی را به بیمارستان منتقل کردند، یا روز دیگر، ‌شهیدی آوردند به نام محمد؛ اگر اشتباه نکنم محمد منفرد. همسرش همراه جنازه شوهر شهید آ‌مده بود و بالای سرش نشسته بود و گریه و مویه می‌کرد. از گریه‌ها و مویه‌های این زن همه اطرافیان به هیجان آمده بودند و گریه می‌کردند. همان روزها شنیدم آن نظامی که روی تانک نشسته و تیربار به سوی مردم گشوده و بی‌حساب کتاب مردم را کشته و مجروح کرده است، استواری بوده که مردم از روی تانک پایین کشیدندش و از بس او را زدند،‌ مرد. جنازه‌اش را به بیمارستان آوردند و راهی سردخانه کردند. رفتم جنازه‌اش را دیدم. تقریباً بدنش صاف و پوست و استخوان شده بود. کارت شناسایی درون جیبش بود. نامش را به یاد ندارم، اما از اهالی گیلان بود. خیلی ناراحت شدم. درجه نظامی بالایی نداشت و بالطبع می‌بایست یک زندگی معمولی و حتی پایین می‌داشته، اما بی‌هیچ بهره‌ای از زندگی برای دفاع از رژیمی چون پهلوی چند نفر را شهید کرد و خودش را به جهنم فرستاد. دوره‌ای که ما در بیمارستان متحصن شده بودیم، علاوه بر آن جلسات سخنرانی،‌ دو برنامه دیگر هم داشتیم؛ یکی ورزش صبحگاهی و آن دیگری نگهبانی‌های مستمر از قسمت‌های مختلف بیمارستان، ‌مخصوصاً شب‌ها. تحصن در بیمارستان حدود دوازده یا سیزده روز به طول انجامید و پس از آن به تحصن خاتمه داده شد. روند اتفاقات بیرون از بیمارستان و شرایط تحصن به نحوی بود که باید به تحصن پایان می‌دادیم. با توجه به سابقه‌ای که آقای اخوی، آقای هاشمی‌نژاد، آقای واعظ طبسی، من و برخی دیگر از مبارزان سیاسی داشتیم و شناختی که به طور مضاعف ساواک روی ما پیدا کرده بود، ماندن در تحصن مقدور نبود و امنیت نداشتیم. از این‌رو تصمیم گرفتیم از بیمارستان خارج شویم.   منبع: قبادی، محمد، یادستان دوران: خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین سیدهادی خامنه‌ای، تهران، سوره مهر، 1399، ص 550 - 557.

ممنوعیت حجاب در زندان

یک شب که داخل سلول در مجاورت دایره کمیته بودیم، [سال 1352] گروهی را دستگیر کرده بودند و شکنجه‌گرها آنان را مدام شکنجه می‌دادند. کسی آن شب خوابش نبرد؛ زیرا صدای تمام ضجه‌ها و فریادهای مبارزین به داخل سلول ما می‌آمد. در آن شب، شیطنت من [سوسن حداد عادل] به قلاب گرفتن هم‌سلولی‌ها و بالا رفتن و تماشای صحنه‌ها از روزنه‌ای انجامید. در آنجا پیرمردی را با محاسن حنا زده دیدم که توسط منوچهری شکنجه‌گر، مدام سرش به دیوار کوبیده می‌شد و شدت ضربه‌ها به حدی بود که صدای گرمپ، گرمپ می‌آمد. چند روز بعد از این ماجرا، نگهبان به سلول ما آمد و خطاب به من گفت که ملاقاتی داری، ولی به شرطی می‌برمت که این را از روی سرت برداری. منظور نگهبان لباس زندانی بود که به علت بزرگی، برای پوشاندن سرم آن را انداختم روی موهایم و دکمه اولش را زیر چانه‌ام می‌بستم. در آن حالت بلوز زندان مدل یک مانتوی گشادی می‌شد که به تن داشتم. در هر حال در جواب گفتم: من اصلاً ملاقاتی نمی‌خواهم و در همان موقع در سلول را بستم و داخل نشستم. نگهبان که مأمور بردن من بود، ‌دوباره در سلول را کوبید و گفت: نمی‌گویم که حالا این را از سرت بردار،‌ ولی لااقل این دکمه‌اش را باز کن،‌ خیلی بد فرم است. من هم با سماجت گفتم: اگر من را با همین شکل و شمایل می‌بری، به ملاقات می‌روم و اگر نه و من اصلاً ملاقات نمی‌خواهم، کسی از شما نخواست به من ملاقاتی بدهید. بالاخره مأمور که عاجز درمانده شده بود، مجبور شد مرا دستبند بزند و ببرد. در دالان و راهروی زندان که می‌رفتیم، روی نیمکت لحظه‌ای نشستم و در همان حال پیرمردی را دیدم که آن شب شکنجه می‌شد. او منتظر بازجویی بود، در حالی که روی نیمکت روبه‌رو نشسته بود. ایشان وقتی نگاهش به من افتاد، با تکان دادن سر مرا تحسین کرد و در واقع می‌خواست بگوید که آفرین بر تو که حجابت را حفظ کردی. بعدها متوجه شدم که ایشان آیت‌الله ربانی شیرازی بود. در آن روز در جریان اولین ملاقات من با پدر و مادرم، که با مصیبت زیاد پس از گذشت 30 روز موفق شده بودند به آنجا بیایند، متوجه شدم از جانب مأموران کمیته مشترک، تحت فشار قرار گرفته بودند تا از من سؤالاتی بکنند و به قول مأموران، حرف بکشند. من که متوجه جریان شده بودم در حین صحبت مدام، جریان بحث را به خانواده و دوستان می‌کشاندم تا از جواب دادن طفره بروم، پدر و مادرم به جهت عاطفی می‌خواستند دختر بچه 14 ساله‌شان زودتر آزاد شود، در حالی که من در عالم دیگری بودم و با هوشیاری و آموزش‌های مبارزان زندان، مخفی‌کاری را بیشتر یاد گرفته بودم، پدر و مادرم بعدها تعریف کردند که مأموران اطلاعاتی، آنها را دعوا کرده بودند که ما به شما سؤالات را گفته بودیم و شما چطور گول یک بچه را خوردید و نتوانستید از زیر زبانش حرف بکشید؟!   منبع: خاطرات زنان مبارز، به کوشش فائزه توکلی، تهران، عروج، 1399، ص 94 - 95.

اشاره می‌کردید بیشتر نزنند

یک روز آمدند دنبال من و گفتند: «می‌خوایم شما رو به دادسرا ببریم تا بازپرس از شما بازجویی کنه.» به خاطر جلساتی که به عنوان انجمن ضد بهایی‌ها تشکیل می‌دادیم، شهرت پیدا کرده بودیم. آن زمان در جهرم، بهایی خیلی زیاد بود در شغل‌های مختلف لعالیت می‌کردند؛ از جمله، استواری بود در شهربانی که بیشتر وقت‌ها به جای افسر نگهبان می‌ایستاد و با پذیرایی‌ای که با کابل می‌کرد، به من و حاجی کوهمال توجه ویژه‌ای داشت. وقتی ما را از زندان بیرون آوردند که ببرند دادسرا، اول آمدیم داخل اتاق افسر نگهبان. تعدادی افسر هم از شیراز برای شکنجه زندانیان آورده بودند که در بین آنها چند نفر «سنی» هم بود. اینها را عمداً آورده بودند تا شیعه‌ها را به خاطر اختلاف اعتقادشان بیشتر بزنند. افسر داخل اتاق نگهبانی هم، بهایی بود و استوار هم به او گفته بود که اینها انجمن ضدبهایی دارند. دیگر درست و حسابی ما را شکنجه می‌کردند. آن روز هم، دستور داده بودند که به دست ما دستبند بزنند. خیلی خوشحال شدیم؛ چرا که اگر ما را پیاده با دستبند، از شهربانی تا سر میدان شهدا (میدان ششم بهمن سابق) که دادگستری آنجا بود، ببرند و مردم ما را ببینند، خیلی اثر انقلابی دارد. ولی سروان دهقانی، مسئول آگاهی گفت:‌«رئیس شهربانی می‌فرمایند که به اینها دستبند نزنید و با دست باز ببرید. داخل ماشینی هم که می‌برید،‌ پرده‌ها رو بندازید که از بیرون کسی اون‌ها رو نبینه.» پیش از این، در همان روز 15 فروردین که دانشسرا باز شده بود و بچه‌های دانشسرا هم فهمیدند که مرا زندانی کرده‌اند، اعتصاب کرده، خواستند از دانشسرا بیرون بیایند و جلوی شهربانی جهرم تجمع کنند که با وعده و وعید، آنها را ساکت کرده، به داخل دانشسرا فرستادند. حالا نیروهای شهربانی، این طور چیزها را که دیده بودند، حساب می‌کردند که اگر بخواهند ما را به عنوان زندانی سیاسی و با دستنبد ببرند، ممکن است که تظاهرات و یا اعتراضی شکل بگیرد. بازپرس ما فردی به نام رحیم خانلی بود که خیلی عجیب، خوب و ماهرانه کار می‌کرد. به هر کدام از ما که بازجویی می‌کرد، می‌گفت: «شنیدم شما رو در زندان کتک زدن؟ اگه شکایتی دارید، شکایت کنید تا رسیدگی کنیم.» وقتی نوبت به حاجی کوهمال رسید، او هم در جواب گفت: «حالا به فرض ما شکایت کنیم، چه کسی می‌خواد رسیدگی کنه؟!» ـ «من خودم میام اونجا رسیدگی می‌کنم.» ـ «اجازه نمیدَن که بیای داخل شهربانی.» ـ «چطور ممکنه؟ من بازپرس هستم.» ـ «تو هر کی می‌خوای باش؛ از دم در شهربانی شروع می‌کنن به کتک زدن.» ـ «یعنی من رو هم می‌زنن؟!» ـ «بله! می‌زنن. اونجا کاری به این چیزها ندارن؛ بگی خدا، می‌زنن! بگی پیغمبر، می‌زنن! بگی شاه، می‌زنن! اون‌ها فقط می‌زنن.» بازپرس جلوی حاجی کوهمال خنده‌اش گرفته بود و فهمید اوضاع خیلی خراب‌تر از آن چیزی است که به گوش او رسانده‌اند. بعد نوبت من شد. اسمم را پرسید. گفتم: «غلام‌علی مهربان جهرمی.» ـ «آقای مهربان جهرمی که در دادگاه هستن، با شما چه نسبتی داره؟» ـ «اخوی منه.» ـ «چرا چیزی به من نگفت؟!» ـ «حالا بگه یا نگه، چه فرقی می‌کنه؟! اینجا که قوم و خویشاوندی مطرح نیست. اینجا به اسم زندانی سیاسی هر کی که وارد بشه، همون معامله‌ای رو با اون می‌کنن که با دیگران. فرقی نمی‌کنه.» وقتی گفت: «اگه شکایتی داری، بگو.» ـ «شکایت ظالم، پیش ظالم چه اثری داره؟» ـ «یعنی اینه من ظالمم!» ـ «شما بازپرس رژیم هستید. شما می‌دونید، روز اولی که می‌خواست مراسم (چهلم شهدای تبریز) تشکیل بشه، من اومدم خدمت دادستان اتمام حجت کردم. آقای دادستان شما گفت که «بخش‌نامه محرمانه‌ای به ما کردن که شما باید از رئیس شهربانی اطاعت کنید!» و شما هم، بازپرسِ همین‌ها هستید. چه کار می‌تونید برای ما بکنید؟!» آزاد شدن از زندان حرف‌هایی که ما در جریان بازجویی، به بازپرس رحیم خانلی گفتیم، خیلی روی او اثر گذاشت. یک روز صبح زود، بی‌‌خبر آمد داخل زندان و فوری دستور داد که همه زندانیان سیاسی را به خط کنند. همه به صف ایستادیم. به زندانی‌های غیرسیاسی هم دستور داده بودند که بروند داخل اتاق‌های‌شان. تعدادی از پاسبان‌هایی که در درگیری‌های روز 10 فروردین 1357 مجروح شده بودند، شکایتی از ما تنظیم کرده بودند منبی بر اینکه ما آنها را در جریان درگیری‌ها مجروح کرده‌ایم؛ و حالا پرونده‌هایی از شکایت آن پاسبان‌ها هم در دست خانلی بود. سپس دستور داد تا همه پاسبان‌هایی که در جریان درگیری‌ها مجروح شده بودند، بیایند و روبه‌روی ما بایستند. رو کرد به آنها و گفت: «به خوبی نگاه کنید و بعد بگویید چه کسانی از بین این بیست‌وسه نفر، در روز درگیری، شما را با سنگ و اجسام دیگر مورد حمله قرار داده و در ضمن شیشه بانک‌ها را هم شکسته‌اند؟» پاسبان‌ها از ترس آنکه مبادا مردم انقلابی جهرم از آنها انتقام بگیرند، از هیچ‌کس اسمی نبردند و گفتند: «از بین این افراد، کسی ما را نه مجروح کرده و نه شیشه بانک‌ها را شکسته.» در جریان بازپرسی در دادسرا، بین ما تنها یک نفر به نام محمد قناعتیان، به بازپرس رحیم خانلی گفته بود که از مأموران شهربانی شکایت دارد. او را به خاطر شکایتش به پزشک قانونی فرستاده بودند. به خاطر شکایتی که او کرده بود، یک روز سرهنگ تصاعدی، رئیس شهربانی، همراه با سروان دهقانی آمد داخل زندان و به او گفت: «با تو چه کار کردن که شکایت کردی؟» او هم شلوارش را بالا زد تا قلم پاهایش را که بر اثر شکنجه، مجروح شده بود، نشان بدهد. رئیس شهربانی گفت: «این، جای کابل نیست! خورده به تخت و زخم شده.» وقتی دیدم این بنده خدا جلوی همه زندانیان سیاسی و غیر سیاسی که دور رئیس شهربانی جمع شده بودند، خیلی خجل شد، من هم که هنوز آثار شکنجه روی پاها و پشت کمرم را به هم‌سلولی‌های خودم نشان نداده بودم، گفتم: «اینجا نباید کربلایی خجالت بکشد.» یک ذره‌ای شلوارم را بالا زدم و رو به رئیس شهربانی گفتم: «این چیه؟! این هم خورده به تخت؟!» دیدم رئیس شهربانی جلوی همه اینها خجالت‌زده، گفت: «مسئله شما جداست. خیلی متأسفم! البته قبلاً هم به خود شما گفتم که نباید کتک‌تون می‌زدن.» حالا رسماً خودش داشت اعتراف می‌کرد که کتک زده‌اند؛ چرا که به‌طور کلی کتک‌کاری را انکار می‌کردند. بعد از آن، سروان دهقانی گفت: «من فریاد زدم و گفتم که چرا مهربان رو دارین می‌زنین؟ چه کسی گفته مهربان رو بزنید؟!» گفتم: «بله! من هم متوجه بودم، همان موقع که کتک می‌خوردم، با فریاد می‌گفتید: «نزنید»؛ ولی اشاره می‌کردید که بیشتر بزنند.» به هر حال، این‌گونه حرف زدن، خیلی برای آنها عجیب بود؛ از اینکه حالا که ما زندانی‌شان هستیم و کتک هم خوردیم، با این صراحت با آنها بحث هم می‌کنیم. البته بیشتر در همین جلسات عمومی که همه حضور داشتند، می‌توانستیم این‌گونه حرف بزنیم؛ اگر به تنهایی یک کلمه حرف می‌زدیم، باید تاوان سنگینی می‌دادیم. بازپرس رحیم خانلی، بعد از بازدید از زندان که با حضور رئیس شهربانی و سروان دهقانی انجام گرفت، صورت‌جلسه‌ای را با این مضمون تنظیم کرد: «زندانیان با شاکی‌ها روبه‌رو شده، در نهایت هیچ‌یک از متهمین، مجرم شناخته نشدند.» بر اساس همین صورت‌جلسه، مدتی بعد یعنی روز 22 فروردین، پس از گذشت دوازده روز، بیست‌ودو نفر از ما را آزاد کردند. البته برای من و میمنه دویست هزار تومان هم که مبلغ زیادی آن موقع بود، قرار صادر کرده بودند؛ من به خاطر سخنرانی‌ام، و میمنه به خاطر خواندن قطع‌نامه. بعد خبر دادند که یکی از اقوام یا خویشاوندان می‌توانند برای آزاد کردنم سند بیاورند. خیلی از اقوام و دوستان و حتی غریبه‌ها سند آورده بودند؛ ولی سرانجام پسردایی‌ام که در کویت کار می‌کرد و من برای او زمین خریده، خانه‌ای ساخته بودم، سند همان خانه را که خیلی هم ارزش نداشت (شاید 50 هزار تومان هم ارزش نداشت) آورده بود و التماس می‌کرد: «این پسر عمه منه و برام خیلی زحمت کشیده؛ این خونه رو هم خودش برام درست کرده و من هم می‌خوام ضامن او بشم و....» بازپرس همین سند را قبول کرد و مرا نیز آزاد؛ ولی تعهد گرفت که از حوزه قضایی جهرم خارج نشوم و فعالیت سیاسی هم انجام ندهم.   منبع: آقای مهربان: خاطرات غلامعلی مهربان جهرمی، تدوین وحید کارگر جهرمی، شیراز، آسمان هشتم، 1392، ص 141 - 146.

آرایش نظامی در برابر تانک‌ها

در جمعه‌ای که به جمعه سیاه اهواز در سال 1357 معروف شد، گروه ما مجهز به دو قبضه کلاشینکف نو و چند قبضه کلت بود. ما اسلحه‌ها را داخل دو ماشین پیکان گذاشتیم و در میدان نادری اهواز پارک کردیم و گشتی در شهر زدیم. شهر کاملاً ملتهب بود. ارتش در اهواز حکومت نظامی اعلام کرده بود و تانک‌ها وارد خیابان شده بودند. روی تانک‌ها عده زیادی افراد چماق به دست نشسته بودند و «جاوید شاه» می‌گفتند. آنها برای ایجاد رعب و وحشت، از روی خودروهایی که در کنار خیابان پارک شده بودند، رد می‌شدند و آنها را مثل کاغذ مچاله می‌کردند. جلوی برخی از خودروی‌های سواری را می‌گرفتند و از مردم می‌خواستند که جاوید شاه بگویند و به امام خمینی توهین کنند. ضرب ‌و شتم مردم و به خصوص بازاری‌ها سبب شد تا آنها مغازه‌های خود را ببندند و بروند، اما ارتشی‌ها با لوله‌های تانک در برخی از مغازه‌ها را تخریب واموال مردم را غارت می‌کردند. من و جهان‌آرا در یکی از خیابان‌ها مقابل حرکت تانک‌ها آرایش گرفتیم و به محض این که در ابتدای خیابان ظاهر شدند، به آنها حمله کردیم. آنها غافلگیر شده بودند و نمی‌دانستند چه کار کنند. مات و مبهوت به ما نگاه می‌کردند. ما تیراندازی می‌کردیم و همزمان شعارهای «الله‌اکبر»، «درود بر خمینی» و «مرگ بر شاه» می‌دادیم. چند دقیقه که گذشت، خدمه تانک‌ها به خود آمدند و شروع کردند به طرف ما شلیک کردند. ما هم بعد از تیراندازی، سوار ماشین شدیم و از منطقه فاصله گرفتیم. این اقدام، روحیه انقلابی مردم را افزایش داد. همان روز، اطلاعیه‌ای به نام منصورون درخصوص حمله به تانک‌ها و چماق به دست‌ها صادر کردیم. در عملیات گروه منصورون، آقایان علی شمخانی، غلامعلی رشید، محمدباقر ذوالقدر و محمد فلاح حضور فعال داشتند.   منبع: رضایی میرقائد، محسن، تاریخ شفاهی جنگ ایران و عراق روایت محسن رضایی، ج 1، به کوشش حسین اردستانی؛ تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، 1394، ص 214.

تفاوت زندان کمیته مشترک سال 57 اوایل دهه 50

هنوز از تهران [به مقصد قم در شهریور 1357] خارج نشده بودیم. گمان کنم تازه به میدان قیام یا میدان شوش رسیده بودیم، خیابان خیلی شلوغ بود و ما هم آهسته آهسته می‌راندیم. بعضی ماشین‌ها مکرر بوق می‌زدند. روزهایی بود که حکومت نظامی برقرار بود و اجازه نمی‌دادند چند نفر یکجا جمع شوند. حساب ما که اصلاً جدا بود، چهار نفر در یک ماشین و همه عمامه به سر! ما هنوز در گیروکش آن میدان و آن شلوغی بودیم که دیدم یکی محکم به صندوق عقب می‌کوبد. از آینه به پشت سر نگاه کردم؛ به گمان اینکه ماشینی می‌خواهد از این طرف یا آن طرف برود و راننده‌اش به صندوق عقب ماشین می‌کوبد، توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم. آن شخص دوباره به ماشین کوبید؛ پشت سر هم. با این اتفاق دوستان درون ماشین که متوجه موضوع شده بودند، به من گفتند: «آقا نگه‌دار! به شما دستور ایست داده‌اند. مأموران حکومت نظامی‌اند» من تازه متوجه موضوع شدم. آرام آرام ماشین را در کنار خیابان متوقف کردم و قبل از اینکه بخواهم پیاده شوم، دیدم ماشین در محاصره مأموران است. یکی از مأموران اسلحه‌ کمری‌اش را روی شقیقه من گذاشت و سرم فریاد کشید: «چرا نگه نداشتی؟ یک تیر در سرت خالی کنم؟» گفتم: «من اصلاً متوجه شما نشدم. گمان کردم مردم عادی‌اند.» خلاصه ما را به کلانتری بردند و ماشین را متوقف کردند و صندوق عقب و داخل ماشین را حسابی زیرورو کردند؛ ما که اسباب و اثاثیه نداشتیم، هر چه بود مربوط به آقای حجتی بود. آنها اعلامیه‌ها را از لابه‌لای اثاثیه آقای حجتی پیدا کردند. ما همه متعجب بودیم که: این دیگر چیست؟! مأموران تا چشمشان به اعلامیه افتاد گفتند: «به‌به! آفرین، آفرین! مال کدامتان است؟» حالا مضمون اعلامیه‌ها هم اول تا آخر انتقاد به شاه است. در همین حین آقای حجتی گفت: «اعلامیه‌ها مال من است.» هنوز این حرف تمام نشده بود که به سمتش هجوم آ‌وردند، به نحوی که عمامه از سرش افتاد. او را دستگیر و با خودشان به داخل کلانتری بردند و به ما گفتند: ‌«در ماشین را قفل کنید و داخل کلانتری بیایید.» داخل کلانتری شدیم. گوشه‌ای نشستیم تا ببینیم تکلیف چیست. زمانی گذشت، خبری نشد؛ متوجه شدیم که سفرمان لغو شده است و اینجا ماندگاریم. یکی از دوستان تماس گرفت تا کسی بیاید و ماشین را تحویل صاحبش بدهند. نمی‌دانم شاید آقای کفاش‌زاده خودش آمد که ماشین را ببرد یا کس دیگر، اما هر که آمد، پسر عبدالمجید معادیخواه را نیز با خودش برد. حسن کوچک بود و خیلی گریه می‌کرد. بچه را بردند و ما را هم راهی بازداشتگاه کردند. تا نه شب ما در بازداشتگاه بودیم و جز یک سؤال و جواب کوتاه، کسی کاری به کارمان نداشت و تکلیفمان را نمی‌دانستیم. بعد از آن ما را سوار ماشین کردند و به زندان کمیته مشترک منتقل نمودند. آن موقع شب، خیابان‌ها خیلی خلوت شده بود. حکومت نظامی چنان خیابان‌ها را سوت‌وکور کرده بود که انگار کسی در شهر نیست. خیلی زود به زندان کمیته مشترک رسیدیم. به محض ورودمان به کمیته منوچهری را دیدیم. دو منوچهری در مجموعه زندان‌های رژیم پهلوی بود. یکی در زندان اوین که همان شکنجه‌گر معروف بود و یکی هم منوچهری کمیته مشترک بود. او علاقه داشت دکتر خطابش کنند. برای خودش قیافه‌ای به هم زده بود. مثل آدم حسابی‌های آن زمان لباس مرتب و اتوکشیده‌ای پوشیده و موهایش را بلند کرده بود. من ابتدا او را نشناختم، اما دیدم معادیخواه با او خوش‌وبش می‌کند. به او گفتم: «چه قدر قیافه او آشناست؟!» گفت: «او را نمی‌شناسی؟ او همان دکتر منوچهری است!» شرایط فرق کرده بود. نه او و نه کمیته مشترک و نه حتی رژیم، دیگر ابهتی برایم نداشت. هر چه بود، فرو ریخته بود. وضعیت رژیم بسیار بد و در نهایت استیصال قرار داشت و همین استیصال به زندان هم منتقل شده بود. بعد از این مواجهه، اولین اتاقی که رفتیم لباس‌ها و هر چه همراه داشتیم، تحویل گرفتند و یک دست لباس زندان تحویلمان دادند و ما شدیم زندانی کمیته مشترک! ما را به بند 6 درون یک سلول فرستادند. همان‌طور که اشاره کردم، چنان وضعیت رژیم در نیمه دوم سال 1357 به هم ریخته شده بود که یادم هست یکی از درون سلول کمیته مشترک فریاد می‌زد: «در سلول را باز کن! به رئیست بگو دوره بگیرد و ببیند تمام شده! فکر می‌کنید هنوز سال‌های گذشته است؟!» یادم هست در زندان کمیته مشترک تلویزیون گذاشته بودند تا زندانی‌ها تلویزیون ببینند؛ جایی که تا چند ماه قبل کاغذ و قلم ممنوع بود و اگر از زندانی چنین وسایلی می‌گرفتند، برایش گران تمام می‌شد. در آن چند هفته که من آنجا زندانی بودم، افراد مختلفی را در بند 6 دیدیم. آقای مفتح، آقا سیدجواد هشترودی که در مسجد میدان امام حسین(ع) تهران منبر می‌رفت، مقدم مراغه‌ای که بعد از انقلاب اولین استاندار تبریز شد، مهندس غلامرضا اربابی که کلاس‌های انگلیسی داشت و تلویزیون ملی تبلیغ کلاس‌های آموزشی انگلیسی‌اش را می‌کرد و می‌گفت: «در پنج ساعت انگلیسی را فول یاد بگیرید!» بعدها معلوم شد او از اعضای حزب توده بوده است. از دیگر افرادی که در زندان کمیته دیدم، آقا شیخ عباسعلی سرفرازی پیش‌نماز مسجد جعفری در گیشا، سه نفر از علمای بهبهان؛ یکی‌شان آقای موسوی که نام کوچکش را نمی‌دانم، یکی هم امام جمعه بهبهان بود و نام آن نفر سوم احتمالاً آقای معادی بود؛ آقا شیخ یحیی نوری را هم بعد از آن قضایای هفدهم شهریور دستگیر کرده و او را جدا از ما بازداشت کرده بودند. یکی دیگر از مسائلی که در زندان کیته مشترک اتفاق افتاد و نشان می‌داد تغییراتی در بیرون از زندان رخ داده و تبعاتش دامن کمیته مشترک و شاید زندان‌های دیگر را گرفته، مسئله ملاقات زندانی‌ها بود. تا پیش از این در کمیته مشترک موضوعی به نام ملاقات زندانی با خانواده‌اش مطرح نبود. آن ملاقات هم که برای من اتفاق افتاد و بدان اشاره کردم، رایزنی برخی اقوام و آشنایان با مسئولان عالی‌رتبه و آذری‌زبان بود وگرنه در زندان کمیته مشترک هیچ ملاقاتی صورت نمی‌گرفت، اما در این زمان رویه تغییر کرده بود و من با همسرم که در تهران به سر می‌برد،‌ ملاقات کردم. فرزند اول ما یکی دو ماهه بود که همسرم قنداقش کرده بود و به ملاقاتم آمد و ما با هم دیدار کردیم. ما بخشی از اتفاقات سیاسی و تحولات بیرون زندان را از اخبار تلویزیون متوجه می‌شدیم. وقتی تلویزیون اخبار را شروع می‌کرد و خبری از شاه را با این عبارت می‌خواند که اعلی‌حضرت شاهنشاه چنین و چنان گفت، ما به تمسخر می‌خندیدیم و نگهبانانی که هنوز به رژیم تعصب داشتند، از عصبانیت محل را ترک می‌کردند. اخبار بیرون از زندان راحت و سهل دریافت می‌‌شد، مثل گذشته نبود که بند از بند و سلول از سلول خبر نداشته باشد. خاطرم هست که خبر مهاجرت امام خمینی از نجف به پاریس را ما در زندان کمیته مشترک شنیدیم. خبر به قدری خاص بود که شور و شعف، و احساسی همراه با حیرت داشتیم. شور و شعفش قابل درک است،‌ اما حیرتش از این‌رو بود که احساس کردیم اتفاقاتی در حال رخ دادن است و جریان مبارزات و نهضت امام وارد مرحله جدیدی شده است. خبر برایمان عجیب و تا حدی غیرعادی بود. ما اطلاعات کافی از چگونگی اتفاقات نداشتیم، پس به درستی هم نمی‌توانستیم تحلیل کنیم؛ همین‌قدر می‌دانستیم و احساس می‌کردیم که تحولی در حال رخ دادن است. واقعیت این است که من نمی‌توانم همه احساس و درکی را که آن روز از اتفاقات داشتم، به زبان بیاورم، وصف آن هم سخت است. اما خوب یادم هست که به دوستانم گفتم که این اتفاق، عادی نیست. من به این موضوع فکر می‌کردم و بر این عقیده‌ام که مهاجرت امام خمینی از نجف به پاریس امری غیرعادی بوده و حتماً امری الهی است. از زندان کمیته مشترک چیز بیشتری به خاطر نمی‌آورم، به جز دیدوبازدیدهای دورهمی درون بند و مسائلی از این دست. چند بازجویی جزئی شدم. آخرین بار من به بازجو اعتراض کردم و گفتم:‌ «علت دستگیری ما چه بود؟ چرا ما را به اینجا آوردند؟ چرا قصد دارند حالا آزادمان کنند؟» او پاسخی نداشت که بدهد! و در نهایت بیست‌ونهم یا سی‌ام مهر 1357 بعد از چهل‌ویکی دو رو ما را بی‌هیچ تمهیدی آزاد کردند. شاید مسئولان زندان کمیته مشترک می‌دانستند با اتفاقاتی که در حال رخ دادن است، دیگر مخفی نگه‌داشتن چنین جایی اهمیت ندارد. دیگر نه چشممان را بستند و نه ما را به جای دیگر منتقل کردند. من آن روز متوجه شدم که زندان کمیته مشترک در کجای شهر تهران قرار دارد، البته پیش از این و در فروردین 1353 که دستگیر شده بودم، حدود آن منطقه را می‌دانستم. چون یادم هست که صدای اذان صبح را از درون سلولم می‌شنیدم و یک بار وقتی از نگهبان بند پرسیدم: «این صدای اذان کجاست؟» گفته بود: «صدای اذان مسجد مجد است که همین پشت قرار دارد» من فهمیدم که حدوداً کجا زندانی هستم، اما این بار دیگر خیابان‌های اطرافش را شناختم و فهمیدم که دقیقاً کجا هستم.   منبع: قبادی، محمدی، یادستان دوران: خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین سیدهادی خامنه‌ای، تهران، سوره مهر، 1399، ص 539 - 544.

انصراف از ادامه تحصیل در دانشگاه، پاسخی به پیشنهاد ساواک

وقتی در تهران (بعد از آزادی از زندان) [آبان 1351] با آقای بهشتی دیدار کردم، بر اساس آن سابقه ذهنی که از تحصیلم در دانشگاه مشهد داشت، در خلال یکی از گفت‌وگوهایمان پرسید: «راستی! شما می‌خواهید دانشگاه را چه کار کنید؟ قصد ندارید ادامه دهید؟» گفتم: «تصمیم گرفته‌ام که دیگر دنبال ادامه تحصیلم در دانشگاه نباشم. برایم گرفتاری ایجاد می‌کند و چه‌بسا بی‌فایده باشد.» ایشان با قاطعیت تأکید و اصرار گفت: «نه! شما حتماً باید دنبال ادامه تحصیلت در دانشگاه باشی، حیف است. شما دو سه سال زحمت کشیده‌ای.» و همین باعث شد تا در من انگیزه‌ای ایجاد شود و تصمیم بگیرم که وقتی به مشهد بازگشتم پیگیر تحصیل ناتمام دانشگاهم بشوم. چند روزی بعد از این دیدار، راهی مشهد شدم و با انگیزه‌ای که از صحبت‌های آقای بهشتی گرفته بودم، به سراغ دانشگاه رفتم. طبیعی بود که بعد از غیبت یک‌ساله همکلاسی‌ها و حتی دانشجویان عکس‌العمل نشان دهند. من یک سال نبودم و وضع فرق کرده بود. قبلاً دوستانی داشتم که خیلی بی‌تفاوت با مسائل سیاسی برخورد می‌کردند، اما این‌بار با شور و شوقی توأم با احترام به استقبالم آمدند. با این حال و هوای دانشگاه رفتم دانشکده‌مان و پیگیر ثبت‌نام شدم. نخست گفتند: «فعلاً بیایید ثبت‌نام کنید، مشکلی نیست. معمولاً دانشجویانی که دستگیر و زندانی می‌شوند، ثبت‌نام می‌کنند، موقتاً ساواک آنها را فرا می‌خواند، اما آرام آرام مشکل حل می‌شود و آنها هم مانع نمی‌شوند و عملاً دانشجویانی مثل شما می‌توانند به درسشان ادامه دهند.» من هم به اعتبار همین حرف‌ها رفتم و ثبت‌نام کردم. بدهی‌هایی از قبل به دانشگاه داشتم؛ اعم از لوازمی که در آزمایشگاه استفاده می‌کردیم یا احیاناً خراب یا شکسته بودیم، همه را تسویه کردم و از ترم جدید سر کلاس نشستم. یک مدتی از کلاس‌ها گذشت، استادی که سر کلاسمان می‌آمد و از قضا رئیس دانشکده هم بود، روزی آهسته مرا کنار کشید و گفت: «آیا به شما اطلاع داده‌اند که باید یک سری هم به بالا بزنید؟» منظور از بالا ساواک بود. گفتم: «نه!» گفت: «پس باید به ساواک بروی و خودت را معرفی کنی.» من هم یکی دو روز بعد رفتم. ابتدا خیلی محترمانه تهدیدم کردند! بعد هم گفتند: «پرونده‌ات هنوز باز است و مراعاتت را می‌کنیم، وگرنه اعترافاتی راجع به تو شده که می‌توانیم دوباره دستگیر و زندانی‌ات کنیم.» بعد هم از من مقداری عکس و مدارک شناسایی خواستند و در نهایت فرمی جلویم قرار دادند که باید امضا می‌کردم. محتوای فرم مرا ملزوم می‌نمود که اگر از دوستانم اطلاعاتی دارم یا به دست آوردم به ساواک اطلاع دهم. در واقع به صورت تلویحی مرا به همکاری با ساواک فراخواندند و این سرآغاز ماجرایی جدید بود. من آن ورقه کذایی را امضا نکردم و گفتم: «من نه این ورقه را امضا می‌کنم و نه علاقه‌ای به ادامه تحصیل دارم!» گفتند: «چرا؟ حیف است! شما این همه زحمت کشیده‌اید.» گفتم: «واقعیت این است که از اول هم علاقه‌ای به تحصیل در دانشگاه نداشتم.» در واقع من با این سخن خواستم صورت مسئله را پاک کنم.  اما دیدم نه! تهدیدشان را بیشتر کردند و گفتند: «شما چه بخواهی در دانشگاه تحصیل کنی و چه نخواهی، باید این فرم را امضا کنی.» گفتم: «حالا که این طور است فرصت بدهید عکس و مدارکم را کامل کنم، دفعه بعد که آمدم ورقه را امضا خواهم کرد.» آنها هم سخت‌گیری نکردند و با این ترفند از ساواک بیرون آمدم و دیگر برنگشتم. چند وقتی گذشت تا اینکه یکی دو روز قبل از شروع امتحانات به چند نفر از دوستانم اطلاع دادم که چه اتفاقی افتاده و من دیگر در امتحانات حاضر نمی‌شوم. روز امتحان وقتی من نرفتم همه دوستان و همکلاسی‌ها فهمیدند که مشکلی ایجاد شده و از تحصیل محروم شده‌ام، اما واقعیت این بود که خودم ادامه ندادم، چون استنباط من از امضای فرم همکاری ساواک این بود: دانشجویانی که چنین فرمی را امضا کرده‌اند، می‌توانند به تحصیل خود ادامه دهند، مشروط به همان شرط همکاری با ساواک. فرم را امضا نکردم و تصمیم قطعی‌ام را گرفتم، اما تصمیم من برای ترک تحصیل و نرفتن به دانشگاه، ساواک را ظنین کرد که: مگر من قصد دارم چه کاری انجام دهم که تحصیل در دانشگاه را رها کرده‌ام؟   منبع: قبادی، محمدی، یادستان دوران: خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین سیدهادی خامنه‌ای، تهران، سوره مهر، 1399، ص 318 - 320.

ترور نافرجام در بهبهان

ما دو دسته اقدام [سال 1357] انجام دادیم. یکی که قبلاً عرض کردم. هدایت تجمعات مردمی برای برهم زدن مظاهر فساد بود که شبکه آشکار ما انجام می‌داد. دوم، عملیات مسلحانه بود؛ برای مثال، در بهبهان، گروه وارد عملیات شد و دو افسر شهربانی که موجب رعب و وحشت مردم شده بودند، ‌شناسایی کرد. در بررسی‌ها معلوم شد که یک نفر از آن‌ها چند نفر از خوانین دهدشت را که دستگیر شده بودند، مضروب می‌کند. حتی سبیل‌های یکی از آنها را کنده بود. با ایجاد رعب و وحشت در شهر بهبهان می‌خواستند مردم مذهبی و عشایر اطراف شهر را که عموماً از لرهای غیرتمند منطقه بودند و بارها با رضاشاه و پسرش جنگیده بودند، بترسانند تا دست به کاری نزنند. به قول معروف، با یک تیر دو نشان بزنند. پس از دریافت این اخبار و بررسی‌ها تصمیم خود را گرفتیم و با یک تیم سه نفره به بهبهان رفتیم. من راننده ماشین پیکان شدم تا دو نفر از دوستان مسلح را پای کار ببرم. شب، به خانه آیت‌الله مجتهدی رفتیم و اجازه عملیات را از ایشان گرفتیم. همه کارهایمان را با روحانیت هماهنگ می‌کردیم که جنبه شرعی عملیات‌ها را رعایت کرده باشیم. فردای آن روز قبل از ظهرع کلانتری شهر را شناسایی کردیم و متوجه شدیم که هر دو افسر مسلح از کلانتری خارج شده و به چند خیابان آن طرف‌تر رفته‌اند. بلافاصله سوار ماشین شدیم و به سمت میدانی که جلوی کلانتری بود، حرکت کردیم. نرسیده به کلانتری، دیدیم که آن دو افسر در حال برگشتن به سوی کلانتری هستند. من دو نفر از اعضای گروه را چند متر جلوتر از آن‌ها پیاده کردم و خودم سریع میدان جلوی کلانتری را دور زدم و آن طرف بلوار توقف کردم تا دوستان بعد از اجرای عملیات سوار ماشین شوند و به سرعت از منطقه دور شویم. چند لحظه بعد، نگاه کردم و دیدم که هر دو برادر از روبه‌روی افسران می‌آیند. همین که از آنها عبور کردند، اسلحه‌ها را کشیدند و از پشت، آنها را زدند. خیابان بهم ریخت. صدای شلیک گلوله‌ها قطع نمی‌شد. یکی از افسران شهربانی که روی زمین افتاده بود، به سمت دوستان ما که در حال دویدن به طرف خودرو بودند، تیراندازی کرد، ولی هر دوی آنها به هر ترتیبی بود، سوار شدند و از صحنه خارج شدیم. از بهبهان، به شهرستان امیدیه رفتیم و شب، خانه اسماعیل دقایقی بودیم. اطلاعیه‌ای را با امضای گروه منصورون تهیه و دلایل حمله به دو افسر را توضیح دادیم. در خانه دقایقی آن را تکثیر و در شهرهای بهبهان و امیدیه پخش کردیم. این اقدام موجب شکسته‌شدن رعب و وحشت در منطقه شمال شرقی خوزستان شد. عشایر منطقه و مردم آن شهرها روحیه گرفته و به تظاهرات بر ضد رژیم پرداختند. حضرت امام از پاریس به روحانیت و علمای خوزستان پیام داده بودند که نگذارید تحصن کارکنان شرکت نفت شکسته شود. آیت‌الله جزایری از طرف آقای شرعی تقاضا کرده بود که چون فشار گارد شرکت نفت روی کارکنان زیاد است، دو نفر فلسطینی یا مسلح برای ما بفرستید تا از فشار و شکنجه متحصنین کاسته شود،‌ وگرنه تحصن شکسته می‌شود و امر امام زمین می‌ماند. آقای شرعی با آقای ذوالقدر تماس گرفت و ایشان هم موضوع را به من گفت. من و آقای ذوالقدر از تهران با دو سلاح راه افتادیم و به اهواز پیش آیت‌الله جزایری رفتیم. ایشان مشکلات کارکنان شرکت نفت را توضیح داد. ما دو نفر با تهدید عده‌ای، از شکستن تحصن جلوگیری کردیم. عملیات پل گریم آمریکایی را گروه موحدین انجام داد و رئیس گارد دانشگاه اهواز به دست یکی از دوستان ما زخمی شد. در مجموع، این عملیات‌ها فضای خوزستان را به کلی عوض کرد و مردم گروه گروه به انقلاب پیوستند تا آن که جمعه سیاه فرا رسید. یک روز قبل از فرار شاه [26 دی 1357]، من، محمدعلی جهان‌آرا و محمد فلاح برای اجرای عملیات ترور رئیس شهربانی شوشتر به آن شهر رفتیم. شب، نقشه ترور را با هم مرور کردیم و هنگام غروب، برای اجرای عملیات آماده شدیم. با وجود انتظار و کمین ما، رئیس شهربانی شوشتر به دلایل نامعلوم، آن شب نیامد. به دلیل فرار شاه،  اوضاع امنیتی شهر شوشتر ملتهب شده بود و مأموران شهربانی، ساواک و ارتش با حساسیت بیشتری اوضاع را زیر نظر داشتند. ما روز بعد به اهواز برگشتیم.   منبع: رضایی میرقائد، محسن، تاریخ شفاهی جنگ ایران و عراق روایت محسن رضایی، ج 1، به کوشش حسین اردستانی؛ تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، 1394، ص 213 ـ 212.

برگزاری مراسم چهلم شهدای تبریز و شهادت معصومه زارعیان

در روز چهلم شهدای قم که نتوانستیم کاری بکنیم. به هر حال گذشت و چهلم شهدای تبریز فرا رسید. آیت‌الله سیدحسین آیت‌اللهی، خودشان به من زنگ زدند و گفتند: «بلند شو، بیا.» من هم بدون معطلی، به منزل ایشان رفتم. ایشان فرمودند: «به هر نحوی که شده، باید در جهرم مراسم چهلم شهدای تبریز برگزار بشه.» بعد با هم به منزل آیت‌الله حق‌شناس رفتیم. در منزل آیت‌الله حق‌شناس بودیم که چگونگی برگزاری مراسم چهلم شهدای تبریز برنامه‌ریزی شد. قرار شد که چهلم شهدای تبریز،‌ در روز نهم فروردین در مسجد جامع جهرم، برگزار گردد و البته در این زمینه، اطلاع‌رسانی کافی صورت گیرد. در روز نهم فروردین، در حالی که مطابق با برنامه‌ای که توسط آیت‌الله حق‌شناس و آیت‌الله سیدحسین آیت‌اللهی تعیین شده بود، به سمت مسجد جامع حرکت می‌کردیم تا مراسم چهلمین روز شهدای مردم تبریز را برگزار کنیم، ‌متوجه شدیم که نیروهای رژیم درهای مسجد را قفل کرده، مسجد نیز در محاصره نیروهای رژیم درهای مسجد را قفل کرده، مسجد نیز در محاصره نیروهای نظامی و شهربانی می‌باشد. بنابراین به تنهایی راه افتادم به طرف منزل آیت‌الله حق‌شناس تا بپرسم چه باید کرد و تکلیف چیست؟ چرا که اگر در مسجد بسته می‌شد، ‌یقیناً سروصدا ایجاد شده، عده زیادی هم کشته می‌شدند. در مسیری که می‌رفتم، از کنار دادگستری رد شدم. برادرم، بهزاد مهربان، کارمند دادگستری جهرم بود. با خودم گفتم با بهزاد بروم پیش دادستان تا با او هم صحبت کنم. وقتی رفتم داخل و جریان را به بهزاد گفتم، او پرسید: «چی می‌خوای بگی؟» ـ «می‌خوام برم بگم که در تبریز هم در مسجد رو قفل کردن که مردم،‌ این‌طور به خاک و خون کشیده شدن. پس عبرت بگیرید و در مسجد رو قفل نکنید.» ـ «مگه میشه بری داخل و این جوری حرف بزنی؟! من که نمی‌تونم.» ـ «خودم میرَم.» وارد اتاق دادستان شدم سر پا ایستادم تا به کار یکی،‌ دو تا ارباب رجوع رسیدگی کنه؛ سپس جریان را به دادستان جهرم توضیح دادم. او،‌ در اتاق را قفل کرد و کنار من نشست و گفت: «بخشنامه محرمانه‌ای برای ما اومده که هر چه رئیس شهربانی بگه، باید اجرا کنید. من هیچ اختیاری از خودم ندارم.» من هم در جواب گفتم: «پس خداحافظ! فکر می‌کردم شما اختیاری دارید که اومدم و صحبت کردم. هدف من از اومدن به اینجا، اتمام حجت با شما بود تا خدای ناکرده اگه اتفاقی برای مردم افتاد، اعلام بی‌اطلاعی نکنید؛ چرا که در تبریز هم،‌اتفاق مشابه افتاده که درهای مسجد رو قفل کردند و نتیجه‌اش شد کشته شدن عده‌ای از مردم.» بعد به طرف منزل آیت‌الله حق‌شناس حرکت کردم. وقتی رسیدم، مردم زیادی آنجا جمع شده بودند تا آقا برای آنها کسب تکلیف کند. آ‌یت‌الله سیدحسین آیت‌اللهی و آیت‌الله حاج نمازی هم، رفته بودند پیش رئیس شهربانی جهرم (سرهنگ کمال تصاعدی) تا با او صحبت کنند و از او بخواهند تا درهای مسجد را باز کنند. مدتی بعد آنها برگشتند و گفتند با رئیس شهربانی به توافق رسیده‌اند تا مردم بدون سر و صدا و با آرامش،‌ به مسجد بروند و قرآن و فاتحه‌ای بخوانند و بعد با آرامش آنجا را ترک کنند. خلاصه، آن روز (نهم فروردین) مراسم برگزار شد. آقای آیت‌الله سیدحسین آیت‌اللهی قبل از ظهر، و آقای حاجی اصفهانی هم، عصر صحبت کردند. آقای حاجی اصفهانی خیلی تند صحبت کرد. بعد که می‌خواستیم ختم مجلس را اعلام کنیم، نامه‌ای به دست من دادند و گفتند که چهلم شهدای تبریز فردا هست؛ با توجه به اینکه اسفند، 29 روز می‌باشد، ‌پس چهلم شهدای تبریز، روز دهم فروردین هست و تمامی شهرستان‌ها می‌خواهند روز دهم مراسم برگزار کنند؛ بنابراین ما هم اعلام کردیم که اشتباهی پیش آمده و فردا هم، چنین مجلسی برقرار است. همان شب، به امید آنکه فردا هم برای برگزاری مراسم به مسجد جامع می‌رویم در منزل نشسته بودم که آقای آیت‌اللهی زنگ زد و گفت: «رئیس شهربانی تلفن زده، گفته که فردا به هیچ‌وجه نمی‌ذاریم مجلسی تشکیل بدید.» ـ «آقا! ما به مردم اعلام کردیم. مردم میان پشت در مسجد، جمع می‌شَن! اگه مسجد رو باز نکنن و اجازه نَدَن، می‌دونید چه اتفاقی می‌افته؟!» ـ «بلند شو بیا؛ ماشینت رو هم بیار.» رفتم. وقتی رسیدم، ایشان دم در ایستاده بودند. سوار شدند و گفتند: «بریم خونه آقای حق‌شناس.» به منزل آقای حق‌شناس که رفتیم، ایشان هم گفتند: «به من هم تلفن زدن که فردا به هیچ عنوان نمی‌ذاریم مراسم تشکیل بدید.» گفتم: «حالا تکلیف چیه؟! چه کار بکنیم؟» خیلی به آیت‌الله حق‌شناس اصرار کردم که با رئیس شهربانی تماس بگیرند و بگویند که دیروز دیدید مردم چقدر آرام نشستند، فاتحه‌ای خواندند ورفتند. اگه نگذارید مردم جمع شوند، فتنه بزرگی برپا می‌شود. کشت و کشتار را، نه ما دوست داریم و نه شما. آقا به شهربانی تلفن زد و خیلی هم اصرار کرد که تعهد می‌کنیم هیچ مشکلی پیش نیاد. رئیس شهربانی گفت: «به شرط آنکه آقای حاجی اصفهانی دیگه سخنرانی نکنه.» آقا گوشی را گذاشت و گفت: «راضی کردن رئیس شهربانی یک طرف؛ حالا کی می‌تونه حاجی اصفهانی رو راضی کنه تا سخنرانی نکنه؟!» آقای حاجی اصفهانی هم آدم یک‌دنده، غیرممکن بود که بشود او را راضی کرد. من گفتم: «اگه صلاح بدونید، دسته‌جمعی بلند شیم بریم به منزل ایشون و با او صحبت کنیم و نظر خودش رو هم جویا بشیم.» به همراه آیت‌الله سیدحسین آیت‌اللهی، به منزل آقای حاجی اصفهانی رفتیم. ایشان در زیرزمین نشسته بودند. از پله‌ها پایین رفتیم و تا گفتم که چنین جریانی پیش آمده و فردا می‌خواهیم مجلس بگیریم، بدون مقدمه و بدون اینکه ما حرفی بزنیم، گفت: «البته من فردا دیگه صحبت نمی‌کنم؛ آقای آیت‌اللهی خودش صحبت کنه.» خیلی خوشحال شدیم که خودش این‌طوری گفت. آقای آیت‌اللهی هم گفت: «باشه، من صحبت می‌کنم.» می‌خواستیم برویم که دیدیم خانم حاجی اصفهانی از یک اتاق دیگر وارد شده، خطاب به همسرش گفت: «حتماً تو باید صحبت کنی و فجایع دستگاه رو برملا.» ما هم از ترس آنکه مبادا نظر آقای حاجی اصفهانی تغییر کند، فوری بیرون آمدیم. فردا صبح برای برگزاری مراسم به مسجد جامع رفتیم. در ابتدا، آقای مصطفی سحرخیز قرآن خواند. مردم هم می‌آمدند و فاتحه‌ای می‌خواندند و می‌رفتند؛ بعضی‌ها هم می‌ماندند. مثل یک مجلس ختم عادی بود. با خودم گفتم، این طوری به درد نمی‌خورد. یک شعری داشتم که بسیار جالب بود و قبلاً هم در مکتب اسلام چاپ شده بود که با این بیت آغاز می‌شد: «دگر صبح است و پایان شب تار                                                 دگر صبح است و بیداری سزاوار» رو به یکی از دوستانم به نام سیدمحمود شهیم که قاری قرآن بود و صدای غَرّایی داشت، گفتم: «تو می‌تونی بلند بشی و این شعر رو بخونی؟ بعد تو رو فراریت می‌دیم تا مأموران متوجه نَشَن که چه کسی این شعر رو خونده.» او هم قبول کرد. سیدمحمود شعر را خیلی قشنگ خواند و مجلس، قدری مشغول شد. بعد طبق برنامه، او را فراری دادیم. از بس جمعیت داخل مسجد شلوغ بود، کسی از مأمورین متوجه نشد که شعر را چه کسی خوانده؟! کمی گذشت؛ باز دیدیم همهمه زیاد است و جوان‌ها دارند می‌گویند: «مگه عمو غلام مرده که نشستید این‌طور فاتحه می‌خونید و می‌روید!؟» می‌دونید تبریز چند تا شهید داشته، حالا که داریم برای اون‌ها فاتحه می‌خونیم و می‌رویم؟!» وقتی دیدم دارد همهمه می‌شود بلند شدم و رفتم خدمت آیت‌الله حق‌شناس و آیت‌الله سیدحسین آیت‌اللهی که کنار هم نشسته بودند. گفتم:‌«آقا! مجلس داره متشنج می‌شه؛ باید یک فکری بکنید.» شیخ ابراهیم حقدان هم آمده بود؛ ولی چون برادرش استاندار اصفهان بود، صلاح نمی‌دانستیم ایشان سخنرانی کند. او هم دم در، سرپا ایستاده بود و به مردم خوش‌آمد می‌گفت که همین اندازه هم خوب بود. به آقایان گفتم: «اگه صلاح می‌دونید، من خودم صحبت کنم.» آقای حق‌شناس گفت: «تو، نه! اگه اینجا شناخته بشی و سخنرانی کنی، همه کارهای مخفی تو برملا می‌شه و دیگه نمی‌تونی کار انقلابی خودتو ادامه بدی.» ـ «حالا شما یک استخاره‌ای بکنید؛ شاید خوب اومد.» ایشان بلند شدند و به بهانه تجدید وضو به خانه همسایه رفته، استخاره‌ای کردند؛ بعد برگشتند و گفتند: «خوب نیامده.» دیدم مجلس دارد زیادی متشنج می‌شود. دوباره رفتم و گفتم: «آقا! با یک تغییر وضعی می‌تونید یک استخاره مجددی بکنید؟» ـ «چه تغییر وضعی؟» ـ «استخاره به این شکل بگیرید که بریم از شهربانی برای سخنرانی کردن اجازه بگیریم که ببینیم خوب میاد یا نه.» ـ «مگه اجازه میدن؟!» ـ «کاری نداره؛ من میرم به اون‌ها میگم که میخوام سخنرانی کنم.» ایشان رفتند استخاره کردند و خوب آمد. بلند شدم و همراه ابراهیم جمالی از مسجد بیرون آمدیم. و سر هر کدام از چهارراه‌ها که تعدادی پلیس ایستاده بود، می‌رسیدیم و می‌پرسیدیم: «رئیس شهربانی کجاست؟» اما آنها به ما آدرس نمی‌دادند. تمام جهرم را گشتیم و دوباره برگشتیم سر چهارراه بهارستان که مسجد جامع در آنجا واقع بود. از یکی از مأمورانی که آنجا ایستاده بود، پرسیدم: «شما با این بی‌سیمی که دستته، با چه کسی در ارتباطی؟» ـ «با شهربانی.» ـ «با همین بی‌سیم تماس بگیرد تا به رئیس شهربانی بگن که مهربان، قبل از ظهر میخواد در مسجد جامع سخنرانی کنه؛ شما نظرتون چیه؟» او هم تماس گرفت و گفت: «از شهربانی جواب دادن که ما داخل مسجد هیچ کاری نداریم. هر برنامه‌ای می‌خواهید، ‌اجرا کنید، فقط خودتون مسئول هستید. هر چه هم پیش اومد، مسئولیتش با خودتونه.» همین برای ما کافی بود. رفتیم مسجد و به آقای حق‌شناس گفتیم که این طور چیزی شده و آن‌ها هم گفته‌اند که با اختیار و مسئولیت خودتان؛ و این یعنی، اجازه هست. آقای حق‌شناس گفتند: «خیلی خب! برو صحبت کن.» من رفتم آنچه را که لازم به گفتن بود، به صورت کلی بیان کردم. روایت مولا علی(ع) که «الیمین و الشمال مضله و الطریق الوسطی هی الجادَه...» را تشریح کردم و گفتم: «این عدل که گفته شده، یعنی نظم. یعنی، هر چیزی را سر جای خود قرار دادن. جای فریاد، فریاد باید زد و جای سکوت، سکوت...» سپس، جریان تبریز را برای مردم گفتم و اینکه مأموران در مسجد را قفل کرده بودند و دادستان تبریز هم گفته بود: «اینها از خارج اومدن.» و من هم در سخنرانی‌ام، راجع به توجیه دادستان این‌طور گفتم: «آقای دادستان تبریز! یعنی مرزهای ایران آن‌قدر بازه که یک عده از خارج میان و این‌طور تظاهراتی می‌کنند و بعد، مردم کشته میشن؟!» وقتی که صحبت‌های من تمام شد و آمدم پایین، آیت‌الله حق‌شناس دستش را انداخت دور گردن من و پیشانی‌ام را بوسید. عصر آن روز هم آیت‌الله سیدحسین آیت‌اللهی سخنرانی کردند. بعد از سخنرانی ایشان، نصرالله میمنه، قطع‌نامه را خواند. فردای مراسم که داشتند او را در زندان می‌زدند، بین زندانیان مشهور شده بود به «آقای قطع‌نامه!» وقتی ایشان قطع‌نامه را خواند،‌ مجلس هم تمام شد. بعد از آن، مردم از مسجد بیرون آمدند و تظاهرات کردند که اولین شهید جهرم، معصومه زارعیان بود.   منبع: آقای مهربان: خاطرات غلامعلی مهربان جهرمی، تدوین وحید کارگر جهرمی، شیراز، آسمان هشتم، 1392، ص 118 - 131.

بگذار شکست برای من باشد

برای ورود امام، کمیته استقبالی تشکیل شده بود. طبق برنامه‌ای که این کمیته چیده بود، برای هر یک از مراجع دو کارت دعوت فرستاده بودند تا در فرودگاه به استقبال امام بیایند. آیت‌الله گلپایگانی با من تماس گرفتند و فرمودند: بیا دفتر. وقتی به دفتر ایشان رفتم. ایشان فرمود: دو تا کارت برای ما آمده است. شما به همراه فرزندم حاج آقا جواد جهت استقبال از امام به تهران بروید. ما هم اطاعت امر کرده و راهی تهران شدیم. در سالن فرودگاه منتظر بودیم که امام از پله‌های هواپیما پیاده شدند، و بعد سرود خمینی ای امام خوانده شد و سپس امام صحبت کردند. ما با ماشین تا میدان آزادی آمدیم و در آنجا منتظر امام شدیم که ایشان هم با ماشین آمدند و به بهشت زهرا(س) رفتند و آن نطق معروفشان را ایراد فرمودند. بعد از شرکت در مراسم استقبال از حضرت امام، من به قم برگشتم و خدمت آیت‌الله گلپایگانی رسیدم و شرح ماوقع را گفتم. فردای آن روز ایشان بنده را خواستند و پیام تبریکی را که برای ورود امام نوشته بودند، به من دادند و فرمودند: استخاره کردم که شما این نامه را ببری، خوب آمد. حسب‌الامر ایشان با یکی از راننده‌های بیمارستان گلپایگانی عازم مدرسه علوی شدیم که امام در آنجا مستقر بودند. حضرت امام طبقه بالا تشریف داشتند و بدون هماهنگی اجازه شرفیابی به کسی نمی‌دادند. وقتی وارد شدیم حجت‌الاسلام والمسلمین حسن صانعی بنده را دید و گفت: آقای آل‌طه؟ تشریف بیاورید بالا. من خدمت امام رسیدم. حجت‌الاسلام والمسلمین حاج شیخ محمود انصاری نزد امام بود و مرا معرفی کرد و گفت: ایشان آقای آل‌طه است. امام به یک‌باره نگاهی به من کردند و فرمودند: عجب! آقای آل‌طه؟ چرا این‌قدر ریش‌هایت سفید شده است؟! عرض کردم: آقا دیروز در فرودگاه فرمودید: من چهره‌هایی را می‌بینم که وقتی می‌رفتم، جوان بودند و حالا سنشان بالا رفته است. خب من هم یکی از آنها هستم دیگر! ایشان فرمودند: بیا این‌جا. حجت‌الاسلام هاشمی رفسنجانی کنار حضرت امام نشسته بود. ایشان کنار رفتند و من پهلوی حضرت امام نشستم. ایشان همانجا اعلام کردند: من بر حسب وکالتی که مردم ایران به من دادند و بر حسب ولایت شرعی، آقای بازرگان را نخست‌وزیر قرار دادم. همان روز دو سه نفر از وکلای مجلس سابق برای استعفا به محضر ایشان مشرف شدند. در آن جلسه من به حضرت امام عرض کردم: این نامه آیت‌الله گلپایگانی است که جهت عرض تبریک خدمت شما ارسال فرموده‌اند. در ضمن آیت‌الله صافی هم فرمودند: بازاری‌های قم به علما و مراجع فشار می‌آورند که باید در تهران جهت عرض تبریک به خدمت امام برسند. ایشان تا این سخن را شنیدند، فرمودند:‌ نه! نه! نه! ما الان در حال مبارزه هستیم. بگذارید اگر شکست می‌خورم، من شکست بخورم. اگر آن‌ها هم بیایند و شکست بخورند، حوزه شکست خورده است. من گفتم: این مطلب را هر طور که صلاح می‌دانید، ابلاغ بفرمایید. ایشان فرمودند: شما از طرف من مأموری که سخنم را به گوش مراجع برسانی. به این ترتیب من به قم برگشتم و در همان زمان تظاهراتی در قم برپا بود چند نفر از بازاری‌ها را دیدم و گفتم که حضرت امام فرموده است: حق ندارید علما و مراجع را تحت فشار قرار دهید و ایشان گفته‌اند: من فعلاً در خط مقدم هستم، اگر شکست بخورم، یک شخص هستم، اما اگر علما و مراجع هم بیایند و شکست بخوریم، آن‌وقت حوزه از بین می‌رود.   منبع: آل طه: سرگذشت و خاطرات، تدوین غلامرضا شریعتی‌مهر «کرباسچی»، تهران، چاپ و نشر عروج، 1397، ص 77 - 80.

نتیجه اعتصاب غذا

اعتصاب غذای زندانیان سیاسی در شهریور 1351 در زندان وکیل‌آباد برای زندانیان سیاسی در مواجهه با رژیم و مأمورانش تا حد زیادی موفقیت‌آمیز و افتخارآمیز بود و سروصدا هم داشت؛ یعنی مسئولین بالادستی را به زندان کشاند و پیگیری‌هایی کردند که به نفع همه زندانیان اعم از سیاسی و غیرسیاسی تمام شد. اعتصاب غذای ما در مقابل بدرفتاری مأموران زندان در برخوردها، ملاقات‌ها، ‌کیفیت و کمیت غذا و خلاصه در همه خدمات و وظایفی بود که آنان بر عهده داشتند و انجام نمی‌دادند. اعتراض به این کمبودها و نقایص در همان اوان با یکی دو مورد ضرب و شتم زندانیان سیاسی همراه شد و سرانجام ما را به این سمت سوق داد که اعتصاب غذا کنیم؛ چون دیگر درخواست، ‌تذکر و اعتراض زبانی نتیجه نداده بود. آن زمان هنوز تجمع زندانی‌ها درون بندهایشان ممنوع و حساسیت‌برانگیز نبود، پس یک روز دور هم جمع شدیم و بالاخره بعد از کلی حرف و سخن به این نتیجه رسیدیم که اعتصاب غذا کنیم؛ اعتصاب غذای تر و نامحدود. در اعتصاب غذای خشک، شخص اعتصاب‌کننده تصمیم می‌گیرد هیچ‌چیزی نخورد، نه آب یا هر نوشیدنی دیگر و نه غذا. در این اعتصاب غذا، انسان بیش از دو سه روز، شاید چند روز، دوام نمی‌آورد و می‌میرد، اما اعتصاب غذای تر این است که اعتصاب‌کننده فقط خود را از خوردن غذا محروم می‌کند و می‌تواند مایعات استفاده کند. در این صورت شخص می‌تواند تا حدود یک ماه یا حتی بیشتر، با توجه به شرایط جسمی و روحی، دوام بیاورد؛ ولی همین هم اگر ادامه یابد بسیار خطرناک است و احتمال مرگ دارد. با این دریافت، همان‌طور که اشاره کردم، تصمیم به اعتصاب غذای تر گرفتیم و این تصمیم فارغ از همه اختلاف‌نظرهای مذهبی و سیاسی بود. بیست سی نفر در این اعتصاب شرکت کردند. وقتی خواستیم شروع کنیم، به مأموران زندان اطلاع می‌دادیم که مثلاً از امروز برای ما غذا نیاورند. مأموران زندان یکی دو روز اول تصمیم ما را جدی نگرفتند، اما بعد از آن دیدند نه، تصمیم جدی است. واقعیت هم همین بود. ما بعد از آن اعلام، تصمیممان را اجرایی کردیم. در طول روز چیزی نمی‌خوردیم مگر آب یا چای و فقط می‌خوابیدیم. اگر هم راه می‌رفتیم، آهسته و آرام بود. سعی می‌کردیم انرژی‌مان را ذخیره نماییم و در نتیجه چنانچه لازم شد،‌ روزهای بیشتری در اعتصاب باشیم و به خواسته‌هایمان برسیم. ورزش تعطیل شد، اما حجم مطالعه‌مان یا حداقل حجم مطالعه من افزایش یافت. دو سه روز نخست به من سخت گذشت، ولی کم‌‌کم وضعیتم عادی شد. در آن روزها کتاب‌های پرصفحه و قطوری را مطالعه کردم که اگر در شرایط پیش از اعتصاب بود، امکان نداشت با این سرعت به پایان برسد. از روز هشتم یا نهم تعدادی از اعتصاب‌کنندگان حالشان بد شد و کارشان به بیمارستان کشید. ما از قبل قرار گذاشته بودیم که اگر چنین شرایطی پیش آمد و به ما سرم غذایی تزریق شد، بعد از آنکه به هوش آمدیم و متوجه اطرافمان شدیم، سرم را از دستمان خارج کنیم و به اعتصاب ادامه دهیم. همه نه! اما تعدادی بر سر قرار ماندند و چنین کاری کردند. من تا آخرین روز کارم به بیمارستان نکشید؛ حتی روز پانزدهم من مختصر تحرکی انجام دادم تا ببینم در چه شرایطی هستم. از نظر روحی وضعیت مطلوبی داشتم، ‌اما از نظر جسمی بسیار لاغر و نحیف شده بودم و وزنم کم شده بود. شکمم به کمرم چسبیده بود و چشمانم گود رفته بود. اعتصاب ما نامحدود تلقی می‌شد و چون وضعیت جسمی برخی از اعتصاب‌کنندگان غیرعادی شده بود، کم‌کم اخبار آن به بیرون درز کرد و مسئولان رده‌های بالاتر، از خراسان و تهران برای رسیدگی به زندان وکیل‌آباد مشهد آمدند. حتی از سازمان بازرسی شاهنشاهی نیز آمدند و از برخی سؤالاتی کردند. گمانم این است که ساواک بدش نمی‌آمد تقصیر را به گردن شهربانی و مأموران آن بیندازد، ولی از طرف دیگر پای خودش هم در میان بود. اعتصاب ما کم‌کم داشت برای رژیم دردسر درست می‌کرد. رفتارهای نامناسب مأموران زیر سؤال رفته بود. زندانیان عادی از موضوع مطلع شده بودند و از آن مهم‌تر خانواده‌ها در ملاقات‌ها از اعتصاب زندانیان سیاسی اطلاع یافته بودند. مجموعه‌ای از عوامل مختلف دست به دست هم داد تا اعتصاب ما به نتیجه برسد. روز نوزدهم از طرف مسئولان زندان اعلام شد هر خواسته‌ای دارید، بگویید، ما انجام می‌دهیم. ما نیز براساس اسناد، شواهد و اطلاعاتی که داشتیم خواسته‌هایمان را اعم از رفتارهای زشت و توهین‌آمیز زندانبانان تا کمیت و کیفیت غذا بیان کردیم و مسئولان زندان هم پذیرفتند و قرار شد ما از فردا اعتصابمان را بشکنیم. قرار شد برای رعایت وضعیت جسمی و ضعف بدنی که بر ما غالب شده بود، روزهای اول غذا را به بند بیاورند و بعد از چند روز برای خوردن غذا به سالن غذاخوری برویم. روز اول یک غذای نرم و سبک خوردیم. یادم نیست شاید مقدار کمی بیسکویت و مقداری چای گرم، اما فردا غذای مفصل و با کیفیتی به زندان داده شد. البته ما به همدیگر سفارش می‌کردیم در خوردن غذا زیاده‌روی نکنیم. با اینکه یکی دو پزشک در میان زندانیان بودند و توصیه‌های لازم را می‌کردند، اما چند نفر در خوردن وضعیت خودشان را رعایت نکردند و از هوش رفتند. اصلاً شرایط زندان به خصوص شرایط غذای آن دگرگون شده بود. دوستانی که برای آوردن غذا به آشپزخانه می‌رفتند، تعریف می‌کردند که زندانیان عادی با دیدن ما خوشحال می‌شدند و به ما تبریک می‌گفتند. البته یک نکته راجع به کمیت و کیفیت غذا بگویم. بهبود شرایط اگر چه محسوس بود، اما ظاهراً برای زندانیان سیاسی وضعیت مطلوب‌تر بود و همه زندانیان به یک ا ندازه از این بهبود شرایط بهره‌مند نبودند،‌ همان‌طور که در زمان اعتصاب نیز همه در اعتصاب شرکت نکرده بودند، از جمله محمدعلی پرتوی. او چون تیر خورده بود و به قول رفقایش مجروح بود،‌ در اعتصاب شرکت نکرد و دوستانش یواشکی درون سطل غذا پنهان می‌کردند و برای او می‌بردند، اما در مجموع وضعیت چند رزوی بهبود یافت تا اینکه کاشف به عمل آمد همه این فضاسازی‌ها موقت و برای شکستن اعتصاب ما بوده است. دو تا سه هفته گذشت که کم‌کم شرایط زندان به روال سابق بازگشت. کمیت و کیفیت غذا پایین آمد و شنیدیم که مأموران زندان وکی‌آباد یکی از زندانیان را با باد کتک زده بود یا هر دو، اما هر چه بود، آن زندانی آمد و ما را خبر کرد. یکی دو روز بعد آن رفتارهای ناهنجار مأموران، دوباره برای زندانی دیگری اتفاقی افتاد و ما دیدیم این رفتار تکرار می‌شود. پس دست به کار شدیم و نامه مفصلی برای دادستان کل یا مسئول دیگری نوشتیم که ضمن برشمردن رتفارهای ناهنجار زندانبانان و تخلفات مسئولان زندان، اعلام کردیم که اینان به رغم التزام‌های خود دوباره چنین و چنان می‌کنند؛ این تومار را امضا کردیم و برای اعتصاب دوم آماده شدیم. برای بیرون فرستادن و رساندن تومار به مسئولان امر، دست دست شد و تهیه ‌کنندگان به زیر هشت احضار شدند. یک روز دیدیم یکی یکی امضاکنندگان تومار را صدا می‌زنند و ‌آنها می‌روند و بازنمی‌گردند! سؤال کردیم: چرا این گونه است؟ چرا چنین اتفاقی می‌افتد؟ گفتند: «مگر شما آن تومار را امضا نکرده‌اید؟! پس بیایید و راجع به آن به مسئولین توضیح دهید.» نوبت به من رسید. از پشت بلندگو صدایم زدند. پایین رفتم و دیدم همه امضاکنندگان تومار در یک اتاق کوچک، شاید نصف همان اتاقی که در بند داشتیم، کنار هم ایستاده‌اند. جایی برای نشستن نبود. مدتی گذشت. کم‌کم صدای پچ‌پچ‌مان که بلند شد، ‌یکی از افسران در سلول را باز کرد و بر سر یکی از همان احضارشدگان با فریاد تشر زد: «خفه شو! صدات در نیاد! ساکت!» با این برخورد ما حساب کار دستمان آمد که موضوع از چه قرار است. همان‌جا تصمیم خودمان را عملی کردیم. ما از قبل تصمیم گرفته بودیم که اگر مأموران زندان علیه ما اقدامی کنند، ما هم دست به اعتصاب غذای دیگری بزنیم و همین شد. اعتصابمان را شروع کردیم. آنها هم یکی‌یکی‌مان را از آن سلول فراخواندند و به حالت تبعید، هر کداممان را به اتاق، سلول یا بند دیگری فرستادند. مثلاً مرا به بند شماره 2 یا 3 و به اتاقی که خالی بود، منتقل کردند. خلاصه متفرقمان کردند. ظهر شد برایم ناهار آوردند. گفتم: «نمی‌خورم!» گفتند: «چرا؟» گفتم: «غذا نمی‌خورم؛ چون همه ما اعتصاب کرده‌ایم و غذا نمی‌خوریم.» از آنجا که در همه جمع‌ها اعم از سیاسی یا غیرسیاسی انگیزه‌ها و توانایی‌ها یکسان نبود و طبیعی هم بود،‌ در این اعتصاب هم با توجه به همان ناهماهنگی که بینمان بود، ‌این چنین شد. ظاهراً فقط من و معدودی از زندانیان دست به اعتصاب زده بودیم. از آن عده که دست به اعتصاب زده بودند، خبر ندارم، اما مأموران دائم می‌رفتند و می‌آمدند تا شاید بتوانند اعتصاب مرا بشکنند. حتی سروان هوشیار فرزین با یک افسر دیگر آمدند تا با من صحبت کنند. وقتی وارد اتاق شدند، نشسته بودم و از جایم برنخاستم. افسری که هر ماه سروان فرزین بود، ‌با لحنی گله‌مند گفت: «آقا! بالاخره ما چند نفری آمده‌ایم تا با شما صحبت کنیم و درخواستتان را بشنویم. این خوب نیست که شما تا این حد به ما بی‌احترامی کنید.» با این حرف، احترام کردم و از جا برخاستم. در همین حین سروان فرزین که عصبانی شده بود، شروع کرد با تهدید و تندی صحبت کردن و گفت: «این کارها فایده‌ای ندارد. همه دوستان شما اعتصابشان را شکسته‌اند و فقط شما مانده‌اید.» بعد هم رفت. وقتی رفت، من بی‌توجه به حرف‌های او به اعتصابم ادامه دادم. بعد از آن مرا به زیر هشت فراخواندند. در آنجا برای تحقیر و تنبیه ریشم را تراشیدند و دوباره مرا به همان اتاق بازگرداندند. موقع نماز درخواست کردم تا برای وضو گرفتن و نماز خواندن به دستشویی بروم، اجازه ندادند و گفتند: «سروان فرزین گفته در همین سطلی که کنار اتاق است، دستشویی کنید و اگر آبی خواستید برایتان بیاوریم تا بخورید یا وضو بگیرید. بیرون هیچ خبری نیست و نمی‌توانید بیرون بروید.» سختگیری شروع شد. من هم بی‌اعتنا از رفتن به دستشویی، گفتم: «اهمیت ندارد. اگر آب دادید، می‌خورم، اگر هم ندادید هر چه شد،‌ شد.» خلاصه این وضعیت سه روز به طول انجامید. روز سوم از طریق یکی از دوستانی که به بندها رفت‌وآمد می‌کرد، شنیدم که از آن جمع اعصاب‌کننده عده زیادی اعتصابشان را شکسته‌اند و آن عده انگشت‌شمار را هم به زندان بیرون منتقل کرده‌اند. کجا؟ نمی‌دانم! با حرف‌هایی که می‌شنیدم، به علاوه اطمینانی که از آورنده خبر داشتم، برایم معلوم شد که ادامه اعتصاب بی‌فایده است و به قول معروف یک دست صدا ندارد. روز چهارم اعتصابم را شکستم. شنیدیم که برخی از بچه‌ها را به ساواک بردند و خیلی اذیت کردند. از جمله بهروز صنعتی که از اعضای گروه ساکا بود. گویا بر اثر همان اذیت و آزاری که در ساواک شده بود، اختلال حواس پیدا کرد و اگر اشتباه نکنم در همان زندان وکیل‌آباد نیز درگذشت. این اعتصاب دوم در فاصله زمانی اندکی به آزادی‌ام بود. بعد از آن دیگر مرا به بند و اتاق قبلی‌ام باز نگرداند و من در همان بند که مربوط به زندان عادی بود؛ ماندم تا آزاد شدم.   منبع: قبادی، محمدی، یادستان دوران: خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین سیدهادی خامنه‌ای، تهران، سوره مهر، 1399، ص 308 - 314.

نگو شکنجه شدم

با آغاز سال تحصیلی، به ظاهر مشغول درس خواندن شده بودیم، ولی هر لحظه منتظر آمدن مأموران ساواک و دستگیری خودمان بودیم. خانه‌های تیمی را هم رها کرده بودیم و فقط به درس چسبیده بودیم تا ببینیم آیا مأموران ساواک به سراغ ما می‌آیند یا نه. فکر می‌کنم چند روزی از شروع سال تحصیلی نگذشته بود که من را در کارگاه تراشکاری صدا زدند تا به دفتر رئیس هنرستان بروم. در آن‌جا چیزی که فکر می‌کردیم، درست از کار درآمد و ساواکی‌ها آماده دستگیری ما بودند. هنگام دستگیری‌مان، یکی از مأمورها از من پرسید: «اسمت چیست؟» تا گفتم: «سبزوار رضایی»، گفت: «خیلی خُب، سبزوار، هان؟ [با خنده]. خلاصه ما را سوار ماشین لندرور کردند و بردند. به من دستبند زدند و دو نفر هم در اطراف من نشستند. چشم‌بند هم زدند. حالا یادم نیست که در هنرستان به من چشم‌بند زدند یا داخل ماشین، ولی به خاطر دارم وقتی وارد ساواک شدم، چشم‌هایم بسته بود. حسین کیانی و براتی با هم کار می‌کردند. من حدس می‌زدم که یک مقدار از اطلاعات مربوط به ما از طریق همین دو نفر که از دوستانمان بودند، ‌به بیرون درز کرده باشد. وقتی ما را به محل بازجویی بردند، شروع کردند به کتک‌ زدن ما. خیلی هم زدند. گاهی از اتاق کناری صدای فریاد افرادی می‌آمد. احتمال می‌دادیم خودشان آن صداها را تولید می‌کنند. شاید هم یکی از دوستان را می‌زدند که خیلی سروصدایش می‌آمد. مأموران سعی می‌کردند که این سروصداها به اتاق ما برسد تا روحیه‌مان را از دست بدهیم. مأموران ساواک در زندان ما را شکنجه کردند. بازجوها دنبال این بودند که اطلاعاتی که به آنها رسیده بود، ‌از زبان خود ما بشنوند و دیگر اینکه اطلاعات دیگری که تا آن زمان از ما نداشتند، از خودمان بگیرند. برای این کار، از دو حربه استفاده می‌کردند: یکی، ما را شکنجه می‌کردند که اعتراف کنیم، دوم، از اعتراف بعضی از دوستان گروه بر ضد ما استفاده می‌کردند. آن‌ها را می‌آوردند و با ما روبه‌رو می‌کردند تا با رویارویی با آن‌ها، از ما حرف بکشند. مقاومت در این وضعیت کار سختی بود، چون تصمیم گرفته بودیم که به بازجوها چیزی نگوییم و به آنها القا کنیم که این اطلاعات و اخبار مربوط به قبل از سفر ما بوده و عقاید ما در آن سفر نسبت به وضع موجود عوض شده. تصویرسازی در ذهن ساواک با آن همه ابزاری که در اختیار داشتند، کار آسانی نبود. از یک طرف،‌ اطلاعات مهمی مثل عملیات مسلحانه‌ای که انجام داده بودیم، خط قرمز ما بود که نباید به بازجوها می‌گفتیم و از طرف دیگر، باید به آنها وانمود می‌کردیم که اگر ما در گذشته مبارزه می‌کردیم و اعتقاد داشتیم که رژیم عامل فقر در جامعه است،‌ حالا نظرمان برگشته. القای چنین تصویری در ذهن مأموران ساواک در زیر شکنجه یا در مقابل اعترافات بعضی از دوستان کار بسیار سختی بود، ولی دوستان ما چون از قبل توجیه شده بودند، این نقش‌ها را در زندان به خوبی بازی کردند. هنگام شکنجه، علاوه بر اینکه ما را با کابل می‌زدند، با مشت و لگد هم می‌زدند. بعضی وقت‌ها دو نفری می‌زدند. بعد از مدتی، ما را به سلول‌های انفرادی زندان اهواز بردند،‌ ولی پس از چند روز، دوباره از زندان به ساختمان ساواک آوردند. به فراخور اطلاعات جدیدی که کسب می‌کردند، ما را دوباره از زندان به ساواک می‌آوردند. در زندان اهواز، سلول‌ها خارج از بند عمومی و در محوطه زندان بود. مدیریت زندان و نگهبان‌های زندان هم در همان محوطه بودند. سلول‌های ما روبه‌روی اتاق‌ها و جلوی چشم آن‌ها بود. بعداً فهمیدیم که سه سلولی که من، علی احمدی و عبدالله ساکیه را به آن‌ها منتقل کرده بودند، مخصوص نگهداری افرادی است که یا محکوم به اعدام‌اند یا افرادی که در سلول‌ها چاقوکشی می‌کنند و زندانی‌های خطرناک‌اند. برای همین، آنها را از بقیه زندانی‌ها جدا کرده‌اند و برای مدتی در آن‌جا نگهداری می‌کنند. این سلول‌ها درست جلوی چشم مدیریت زندان بود. هر نوع تماس با زندانی‌ها و سلول‌ها کنترل می‌شد تا کسی از بیرون نتواند با آن‌ها تماس بگیرد. در عین حال، این سلول‌ها دم دست هم بودند؛ یعنی هر وقت می‌خواستند، بلافاصله ما را از سلول بیرون می‌آوردند و به ساواک می‌بردند. در همان لحظه اول که به سلول وارد شدیم، با هم صحبت کردیم و بین خودمان تقسیم کار کردیم که به بازجوها چه بگوییم و چه نگوییم. بعداً معلوم شد که آن‌هامی‌توانستند بیشتر از حدی که ما را شکنجه دادند، شکنجه بدهند،‌ ولی ندادند. این مسئله را هم موقعی که یکی از این ساواکی‌ها داشت من را به دادگاه می‌برد، فهمیدم. او حدود 54، 55 سال سن داشت. کم‌مو و قدش هم متوسط به پایین بود. گمان می‌کنم رنگ کتش هم قهوه‌ای بود، ولی اسمش یادم نیست. البته همه آن‌ها اسم مستعار داشتند، ولی الان اسم مستعار او را به خاطر ندارم. در راه دادگاه، از من پرسید: «شکنجه‌ات که نکردند؟» گفتم: «چطور؟» گفت: «شکنجه‌ات نکرده‌اند!» من فهمیدم می‌خواهد به من بگوید که وقتی رفتی دادگاه، به دادگاه نگو من را زده‌اند. مشکلی که برای نگهداری بیشتر ما در ساواک داشتند این بود که می‌دیدند سن ما برای ورود به مبارزه بسیار کم است؛ یعنی اگر سن ما بیشتر از هجده نوزده سال بود، حتماً آن‌ها درباره ما حساسیت بیشتری از خود نشان می‌دادند و ما را خیلی بیشتر شکنجه می‌کردند. با این حال شکنجه‌هایی هم که در مورد ما با آن سن کمی که داشتیم اعمال کردند، در نوع خودش شکنجه زیادی محسوب می‌شد؛ مثلاً ما را با قاتل‌ها در یک سلول می‌گذاشتند، یا مثلاً در مدت دو ساعت، دو نفر سر ما می‌ریختند و ما را می‌زدند یا 45 شبانه‌روز متوالی در سلول انفرادی بودیم. در مسیر رفتن به دادگاه بود که فهمیدم این، از دو حال خارج نیست؛ یا این‌ها دارند یک سری امور را رعایت می‌کنند که اخبار شکنجه زندانیان بین مقامات بالا پخش و افشا نشود و این برایشان مهم است، یا در درون خودشان با دستگاه قضایی اختلاف دارند. لذا تا مدت‌ها، این موضوع برایم به صورت یک سؤال بود که چرا او به من این‌طور گفت؟ یک لحظه به ذهنم آمد که برخلاف توصیه او، باید محکم روی حرفم بایستم و بگویم که ما را در زندان زده‌اند وشکنجه کرده‌اند، ولی دیدم اگر این کار را انجام بدهم، با نقشی که داریم بازی می‌کنیم، جور در نمی‌آید. با خودم گفتم که ما تا الان این نقش را خیلی جدی بازی کرده‌ایم تا رژیم را به این نتیجه برسانیم که اعتقاد ما این است که مبارزه درست نیست و به این‌ها این علامت را داده‌ایم. اگر حالا در دادگاه بگویم ما را زده‌اند و شکنجه کرده‌اند، ممکن است این کار، وضع ما را بدتر کند. دیدم این کار فایده ندارد. لذا به او گفتم: «نه. ما را نزده‌اند. کی می‌گوید ما را زده‌اند؟!» با برخورد مثبت من، مأمور از این جهت خیالش راحت شد که من وقتی به دادگاه رفتم، از شکنجه صحبتی نمی‌کنم. ولی کاملاً در دادگاه مشهود بود که مأموران زده‌اند. از آن به بعد، همیشه برای من سؤال بود که چرا این‌طور گفت و آنها مشکلشان در کجاست؟ بعداً که بحث حقوق بشر مطرح شد، متوجه شدم مشکلی که اینها دارند، از داخل رژیم نیست، بلکه بین رژیم و حامیان خارجی‌اش و افکار عمومی جهانی است.   منبع: رضایی میرقائد، محسن، تاریخ شفاهی جنگ ایران و عراق روایت محسن رضایی، ج 1، به کوشش حسین اردستانی، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، 1394، ص 132 – 146.

دعوت به همکاری برای جاسوسی از مراجع تقلید

از خاطرات جالب زندان قزل‌قلعه مربوط به چند روز پس از دستگیری بود. یکی از مأموران ساواک پیش من آمد و گفت: می‌خواهی آزاد شوی؟ گفتم: بله! مگر کسی هم هست که بخواهد این‌جا بماند؟! سپس گفت: شما را آزاد می‌کنیم اما یک شرط دارد! گفتم: چه شرطی؟ گفت: بالاخره شما با آقایان مراجع در قم رابطه دارید، ‌مسلماً این‌طور نیست که با آن‌ها ارتباطی نداشته باشید. ما از شما می‌خواهیم که گه‌گاهی بعضی از اخبار و اطلاعات آنجا را از طریق این شماره تلفن با ما در میان بگذارید! در واقع با گستاخی از من می‌خواستند برای ساواک از مراجع تقلید قم جاسوسی کنم. هر چند پیشنهاد آن‌ها آنقدر شرم‌آور و زشت بود که دلم می‌خواست همان‌جا پاسخ تند و کوبنده‌ای به آنها بدهم. اما خونسردی خود را حفظ کردم و مصلحت را در این دیدم که جواب هوشمندانه‌ای بدهم. در جوابشان گفتم: این کار از من ساخته نیست! وانگهی من شغلم منبر رفتن است. مگر با یک دست می‌شود چند تا هندوانه برداشت؟ گفت: این کار چندان مشکلی نیست! به علاوه حقوق و دستمزد هم به شما می‌دهیم! گفتم: بگذارید جریانی را با شما در میان بگذارم، شاید اگر شرح حال مرا بشنوید دیگر چنین توقعاتی از من نداشته باشید! پرسید: چه جریانی؟ گفتم: من شانزده سال بیشتر نداشتم که پدرم فوت کرد و یک عائله هفت نفری را بر جای گذاشت. من هم هیچ منبع درآمدی جز منبر و روضه‌خوانی در خانه امام حسین(ع) نداشتم. ولی الحمدالله به برکت امام حسین(ع) الان همه چیز دارم. خانه پدری را فروخته‌ام و منزل بهتری خریدم. زندگی خوب و مرتبی دارم و برای دو تن از برادرانم هم زن گرفته‌ام. خواهرام را هم شوهر داده‌ام. و خلاصه تا به امروز زندگی‌ام به خوبی اداره شده است. بنابراین چه لزومی دارد جای دیگری به دنبال تأمین معاش باشم؟ اگر مرا بی‌قید و شرط آزاد می‌کنید که چه بهتر، وگرنه همین سلول برای من از هر جای دیگری بهتر است! مأمور ساواک که حرف‌های مرا شنید عصبانی شد، سربازی را صدا کرد و به او گفت: این آقا را بیانداز توی سلول! مدتی گذشت و من همچنان در زندان قزل‌قلعه بودم. سرانجام پس از 16 ـ 17 روز آیت‌الله گلپایگانی، دامادشان آقای علوی را به خانه آیت‌الله خوانساری فرستاده بود و سرانجام با وساطت ایشان مرا آزاد کردند.   منبع: آل طه: سرگذشت و خاطرات، تدوین غلامرضا شریعتی‌مهر «کرباسچی»، تهران، چاپ و نشر عروج، 1397، ص 76 - 77.

8
...