انقلاب اسلامی نتایج جستجو

خاطرات

تفنگ بادی

افشین صادقی‌زاده آن روز پدرم با یک تفنگ بادی 5، 4 چینی و چند بسته ساچمه به خانه آمد. یکی از روزهای ملتهب بهمن 57 بود. برای پسر بچه‌ای شش ساله که از جهان واقعی چیز زیادی سرش نمی‌شد حضور تفنگ بادی فقط یک معنی داشت: یک اسباب‌‌بازی فوق‌العاده و اختصاصی که می‌توانستم با آن به دوستانم که هنوز با تفنگ آب‌پاش بازی می‌کردند حسابی پز بدهم. اساساً پسربچه‌ها تفنگ بازی را خیلی دوست دارند. بزرگتر هم که می‌شوند چیزی از علاقه‌شان به این بازی کم نمی‌شود. اما پدرم تفنگ بادی را برای سرگرم کردن من نخریده بود، او می‌خواست از خانواده‌اش حمایت کند. نگران این بود که مبادا در شلوغی و هرج و مرج گریزناپذیر آن روزها فرصت‌طلبانی فکر دزدی به سرشان بزند، به پلیس هم که دلگرمی نمی‌شد داشت، سرش حسابی مشغول حفاظت از تخت و تاج کیانی بود و مایملک یک کارمند معمولی بهداری اصولاً ارزشی نداشت. خودش باید دست به کار می‌شد و به عنوان پدر و مرد خانواده از کاشانه و ناموس و فرزندش محافظت می‌کرد. البته چند وقت قبل‌ترش یک چوب کلفت، مثل همانهایی که شبگردها دستشان می‌گیرند، برای احتیاط کنار تختش می‌گذاشت. بعدها هم سر و کله یک نیمه خنجر با غلافی چرمی زیر بالشش پیدا شد. اما انگار هر چه زمان می‌گذشت و انقلاب گسترده‌تر می‌شد به کارائی این وسایل دفاعی بیشتر شک می‌کرد. زرادخانه پدرم باید به یک سلاح مخرب مجهز می‌شد. سلاحی که شرورترین دزدان را هم فراری دهد. به پدرم حق می‌دهم، غریزه پدری حکم می‌کرد چنین کند. البته نگرانی او بی‌مورد بود، آن روزها کسی به فکر فرصت‌طلبی نبود. همه می‌خواستند در انقلاب و سرنگونی شاه نقشی داشته باشند. همه پشت هم بودند. همه به هم اعتقاد می‌‌کردند. اگر از جنس همان مردم عادی بودی نیازی به داشتن سلاح برای محافظت از خانواده نبود. مردم خودشان از همدیگر محافظت می‌کردند. خانواده ”یکی“ بود. تا سالها بعد آن تفنگ بادی را داشتی. بعد از وقایع بهمن 57 و گذر از دوران پرتنش و در عین حال شیرین آن روزها و آرام شدن اوضاع پدرم آن را به من داد. انگار خیالش راحت شده بود و من هم می‌توانستم به دوستانم فخرفروشی کنم. بعدها با خود فکر می‌کردم اگر واقعاً روزی دزدی به خانه ما می‌آمد و پدرم می‌خواست با آن تفنگ بادی کم زور و آن ساچمه‌ها دخلش را بیاورد چه اتفاقی می‌افتاد. اصلاً همان باز و بسته کردن تفنگ بادی و جاگذاشتن ساچمه زپرتی آنقدر طول می‌کشید که جناب دزد بیاید و با خیال راحت کارش را بکند. حتی اگر تفنگ مسلح را کنار دستش می‌گذاشت ساچمه افاقه نمی‌کرد. آن تفنگ و آن ساچمه فقط به درد بساط‌هائی می‌خورد که در پارکها مردم دورش جمع می‌شدند و به مقواهائی که مثلاً سیبل بودند تیر می‌انداختند. مقواهایی که بعد از بهمن 57 عکس شاه را رویش چسباندند. منبع: مجله کتاب هفته نگاه پنج‌شنبه - شماره اول

خاطرات و رؤیاها

فریدون فرهودی این دلتنگی مرور در گذشته، و اون شوق دیدار با آینده، دو پیکان ترسیم انحنائی هستند که در آغاز حرکتشون از یک نقطه، از هم دور شدن و دورتر میشن، قوسی به بزرگی زندگی رو طی می‌کنن و در پایان به هم می‌رسن و دایره حیات، کاملا بسته میشه! انگار دلتنگی ما برای وانهادن جاودانگی ازلی، وشوقمون برای اتصال به جاودانگی ابدیه که اندوه یادآور خاطرات گذشته و هیجان رویای ماجرای آینده رو میسازه پاییز 57، آخرین ماه‌های خدمت سربازی رو می‌گذروندم. ستوان دوم وظیفه. عکسی از اون افسر وظیفه دارم! در فرنچ رسمی افسری! اما برای زنده شدن خاطره اون پائیز، حتی نیازی به اون عکس نیست! مرور خاطره، همیشه به دلتنگی می‌رسد. شادترین خاطره رو، با همه نشاطی که به همراه داره، مرور می‌کنیم و در آخر می‌گیم: یادش بخیر! چه خوب بود... در حالی که گذشته، هرگز دورتر از آینده نیست. هرگز نبوده. آینده یعنی تعالی. آنچه که ازلی و ابدیه، آنچه که هزاره‌هاست تکرار میشه، عادی، طبیعی. حتی بی‌منزلت به نظر میاد: توالی فصل‌ها، نفس کشیدن، عشق، روز و شب، تداوم حیات،...! اما، هیچکدام عادی نیستند، مثل گذر پیوسته زمان! ما محصور محاط در زمانیم، و زمان، حرکتیست یکسویه، رو به آینده! هرگز رو به گذشته قدمی بر نمی‌داره! زندگی ما هم، در همین قاب تصویر میشه: قاب زمان! ما تنها رو به آینده زندگی می‌کنیم (گرچه، به قولی، تنها رو به گذشته، میشه زندگی رو فهمید!). آینده و تعالی، مثل دو خط موازی، در افق سرنوشت آدم در بی‌نهایت ابدیت، بر هم نطبق میشن. گذشته، هرگز هم‌شأن آینده نیست، اما پی آمد مرور خاطره‌ی متعلق به گذشته، اندوه و دلتنگیه. چون در او خاطره، اون گذشته، بخشی از ما جامونده، از ما جدا و تمام شده. در جایی از زمان، که هرگز به عقب برنمی‌گرده و اون خود منحصر به فرد رو، بجا برنمی‌گردونه. شاید هم تصویری، خیالی، از بهشت که در اعماق ناخودآگاه ما، حک شده، این میل به مرور گذشته رو در وجود ما، تا ابد جاودانه کرده. این دلتنگی مرور در گذشته، و اون شوق دیدار با آینده، دو پیکان ترسیم انحنایی هستند که در آغاز حرکتشون از یک نقطه، از هم دور شدن و دورتر شدن و دورتر میشن، قوسی به بزرگی زندگی رو طی می‌کنن و در پایان به هم می‌رسن و دایره حیات، کامل و بسته میشه! انگار دلتنگی مابرای وانهادن جاودانگی ابدیه که اندوه یادآورد خاطرات گذشته و هیجان رویای ماجرای آینده رو میسازه! دلتنگی خاطره هم سنگ شوق رویاست. شور به یادآوردن رویداد، هم‌سنگ شوق تصوریه رویداده! و بین این دو، میان گذشته و آینده، ما هستیم! زمان حال، درگذره! «گذرد (1) عمر چه کند، آرزو لیک چه تیزست و چه تند... زیر پل رود روان در گذرست و عشق‌هامان... راستی باید از آن یادی کرد:» پاییز 57 ـ که امروز برام دلتنگی مرور خاطراتو داره ـ وقتی زمان حال بود، هیجان رویای مواجهه با آینده رو داشت! رو به رویی با ناشناخته شوق‌انگیز! ماه‌های آخر خدمت سربازی، ستوان دوم وظیفه، در اداره لجستیک نیروی زمینی بودم. آن روزها خیابان عباس‌آباد (شهید بهشتی) چندان شلوغ نبود، ولی در ذهن آدم‌هایی که از آن می‌گذشتند، غوغایی می‌گذشت. غوغای رویای آینده! آینده‌ای که می‌آمد تا از رویاهای هیجان‌انگیزش، در طول سالها، خاطراتنژ ماندگاری ساخته بشه! «پشت (2) دیوار، کسی می‌گذرد، می‌خواند: باید عاشق شد و رفت، بادها در گذرند...» چون بادها، اما در بعد زمان، «می‌گذریم ... از سال‌هایی، به سال‌هایی! پاییز 57 امروز خاطره‌ست! زمان، گذرگاهی یکسویه‌ست! بین خاطرات گذشته، و رویاهای آینده، ما هستیم! ------------------------------------------------------------- 1ـ قطعه‌ای از شعر «پل» اثر میرابو 2ـ قطعه‌ای از شعر «بادها در گذرند» اثر م. آزاد (محمود مشرف تهرانی) منبع: مجله کتاب هفته نگاه پنج‌شنبه - شماره اول

احضار به وزارت اطلاعات

روزی من به وزارت اطلاعات احضار شدم در آنجا در اتاق وزیر اطلاعات در حالیکه چندتن از مقامات عالی‌رتبه وزارت اطلاعات حاضر بودند. مردی که معلوم شد همان ثابتی مقام امنیتی است به من گفت مجله مکتب اسلام از نظر ما دارای عیوب و نقایص زیاد است. تعجب کردم و گفتم شما از کی دارای اطلاعات و اجتهاد در علوم دینی شده‌اید که به مطالب مجله ما که یک مجله مذهبی است ایراد می‌گیرید ثابتی گفت شما 17 سال است این مجله را در کشوری منتشر می‌کنید که سرتاپای مطالب مطبوعات آن آکنده از توصیف و تمجید از انقلاب اعلیحضرت است این همه کار به وسیله مقام سلطنت شده است شما یک کلمه در این باره ننوشته‌اید شما اگر حتی یک مرتبه سردر مدرسه و مسجد سپهسالار را بعنوان عکس روی جلد مجله مکتب اسلام چاپ کنید ما راضی خواهیم بود و از سردر مدرسه و مسجد سپهسالار. آقای مکارم با لبخند مخصوص می‌گفتند: اصرار مقام سابق امنیتی مرا متعجب کرد که چاپ کردن عکس سردر مدرسه و مسجد سپهسالار (امروز نام این مدرسه و مسجد به آیت‌الله شهید مطهری تغییر یافته) چگونه موجب آسودگی و خشنودی خاطر دستگاه می‌شود یک روز موقعی که از جلو این مدرسه عبور می‌کردم دقت کردم معلوم شد در کاشیکاری سردر نام بانی مدرسه سپهسالار (میرزا حسین خان مشیرالدوله) را برداشتند و نام شاه سابق را گذارده‌اند. یک روز دیگر باز به من تلفن شد و گفتند ثابتی می‌گوید مطالب شما برای ما قابل تحمل نیست کمتر از دولت انتقاد کنید جواب دادم خیلی از مردم توقع دارند ما بیشتر بنویسیم حالا می‌گویند کمتر بنویسیم باز روزی تلفن کردند، گفتند موضع خودتان را مشخص کنید جواب دادم موضع ما اسلام است اگر خلاف اسلام هستید و رفتار می‌کنید شما را مورد حمله قرار خواهیم داد جواب داد: پس مجبورید مجله را تعطیل کنید که ما تعطیل کردیم. منبع: مجله گزارش روز

ورود امام به بهشت زهرا

ماشین امام از در شرقی و رسمی وارد بهشت‌زهرا شد. یک خرده که جلو آمدیم ماشین تلویزیون میان جمعیت گیر کرد. از ماشین پایین پریدم، دیدم اصلاً ماشین امام در میان جمعیت دیده نمی‌شود. این همه نیرو که کمیته استقبال سازماندهی کرده بودند، به کار نیامد. اصلاً ماشینی در کار نبود. کوهی از آدم بود که هم‌دیگر را هل می‌دادند. امام داخل ماشین با دست تکان دادن به مردم اظهار محبت می‌کرد و به دنبال آن مردم بیشتر تحریک می‌شدند. آقای رفیق‌دوست می‌گفت که در آن هنگام امام می‌خواست از ماشین پیاده بشود، ولی من قفل مرکزی ماشین را زده بودم هر چه امام تلاش می‌کرد در ماشین را باز کند، نمی‌توانست. هجوم جمعیت باعث نگرانی من شده بود تا این که شما را روی کاپوت ماشین دیدم و پس از آن مقداری خیالم راحت شد. در نتیجه فشار جمعیت، ماشین امام خراب شده بود. استارت نمی‌خورد، جوش آورده بود. این ماشین شده بود یک تکه آهن قراضه و نمی‌شد ماشین را هل داد. اصلاً سناریوی عجیبی بود. یک وقت دیدیم یک هلی‌کوپتر آمد و نزدیک ما نشست. چون در کمیته استقبال بحث آماده کردن هلی‌کوپتر مطرح بود، لذا من منتظر بودم که هلی‌کوپتر بیاید و در واقع هلی‌کوپتر جزو برنامه بود. فاصله‌ی ماشین امام تا هلی‌کوپتر حدود 100 متر بود. شاید یک ساعت و نیم طول کشید تا با هل دادن، ماشین حامل امام به نزدیک هلی کوپتر رسید. علت آن هم این بود که به پشت‌سری‌ها داد می‌زدیم که به جلو هل بدهند جلویی‌ها هم به عقب هل می‌دادند. در نتیجه ماشین جای اولش بود. آقای محمد طالقانی از کشتی‌گیران خوب در این موقع آنجا بود. او خیلی کمک کرد تا از این مخمصه نجات پیدا کردیم. نکته جالب این بود که من روی بلیزر بودم و پروانه‌ی هلی‌کوپتر هم کار می‌کرد. هیچ حواسم نبود که ممکن است هلی‌کوپتر سرم را ببرد. به هر حال ماشین امام به نحوی در کنار هلی‌کوپتر، در سمت راننده بغل هلی‌کوپتر واقع شد.آقای رفیق‌دوست در را که باز کرد در اثر ضربه‌ای که خورد بی‌هوش شد. او را بردند و بنده تا مدتی آقای رفیق‌دوست را ندیدم. امام هم طرف شاگرد نشسته بود و نمی‌شد که پیاده بشود، لذا پریدم داخل هلی‌کوپتر، دست امام را گرفتم و از پشت فرمان همین‌طوری امام را کشیدم به داخل هلی‌کوپتر و گفتم: «ببخشید آقا چاره‌ای دیگر نیست.» احمد آقا هم پرید داخل هلی‌کوپتر. از خصوصیات ایشان این بود که در هیچ شرایطی امام را تنها نمی‌گذاشت. آقای محمد طالقانی هم سوار شد. جمعیت هم ریختند که سوار شوند که نگذاشتیم. خلبان هم سرگرد سیدین از نیروی هوایی بود. نه ما او را می‌شناختیم، نه او ما را می‌شناخت. به این دلیل که هلی‌کوپتر جزو برنامه بوده است، مطمئن بودیم. هلی‌کوپتر می‌خواست بپرد، اما مردم به آن آویزان شده بودند. وضعیت خیلی خطرناک بود خلبان گفت: ممکن است هلی‌کوپتر منفجر بشود، نمی‌توانم بپرم، اما مگر می‌شود بگویی مردم آویزان نشوید.» گفتم: «آقا ببین هر کاری که خودت می‌خواهی بکن ما که بلد نیستیم.» خلاصه با زحمت هلی‌کوپتر پرید امام و احمدآقا و آقای محمد طالقانی و بنده داخل هلی‌کوپتر بودیم. بعد از این که آمدیم روی آسمان، نمی‌دانستیم چه کار کنیم و برنامه‌ای هم نداشتیم. خلبان یک دوری بالای قطعه 17 جایگاه سخنرانی زد و گفت: «خیلی شلوغ است، نمی‌شود بنشینم. می‌شود به مدرسه رفاه برویم.» گفتم: «آقا امام اصلاً از فرانسه به خاطر شهدای 17 شهریور این جا را انتخاب کرده، حالا تو می‌گویی نمی‌توانم بنشینم برویم رفاه! چاره‌ای دیگر نیست باید بنشینی.» چند بار دور زد و مردم هم نگاه می‌کردند و نمی‌دانستند که چه کسی داخل هلی‌کوپتر است. سرانجام هلی‌کوپتر در محوطه‌ای باز نشست. به امام عرض کردم: «شما پیاده نشوید.» خودم پیاده شدم؛ در حالی که نه عمامه داشتم و نه عبا. نیروهای انتظامات ریختند و گفتند که آقای ناطق جریان چیست؟ گفتم: «یک جو غیرت می‌خواهم، غیرت به خرج دهید. دست‌هایتان را به هم بدهید تا به شما بگویم که جریان چیست.» در همین لحظه در هلی‌کوپتر باز شد یک دفعه مردم حضرت امام را دیدند و ریختند که شلوغ کنند، لذا از مسیری که تعیین شده بود امام را نبردم. از زیر یک داربستی رفتیم و به جایی رسیدیم که باید خم می‌شدیم لذا به امام عرض کردم: «آقا خم شوید باید از زیر برویم چاره‌ای نداریم.» موقع ورود امام (ره) به جایگاه، مشکل خاصی نداشتیم، امام در جایگاه قرار گرفت، مرحوم شهید مطهری یک سخنرانی کوتاهی کرد. البته قبل از ایشان پسر شهید امانی آیاتی از قرآن تلاوت کرد و حضرت امام سخنرانی تاریخی خود را شروع کرد. من هم بدون عمامه و عبا تلاش می‌کردم تا مردم ساکت شوند. حتی احمدآقا گفت: «بدون عمامه و عبا بغل دست امام هستی، بد است. گفتم: «مرد حسابی در این کشمکش از کجا عمامه و عبا پیدا کنم.» آقایان مرحوم شهید صدوقی، مرحوم شهید مفتح، شهید دانش منفرد و آقای معادیخواه و بادامچیان و حمیدزاده و انواری در جایگاه حضور داشتند. سخنرانی امام که تمام شد به آقایان گفتم: «یک دالان درست کنید تا به طرف هلی‌کوپتر برویم.» هنوز به هلی‌کوپتر نرسیده بودیم که هلی‌کوپتر بلند شد، اینجا نه راه پیش داشتیم و نه راه پس. در اثر کثرت جمعیت به جایگاه هم نمی‌توانستیم برگردیم. به قول معروف جنگ مغلوبه شد، هر کس زورش بیشتر بود دیگری را پرت می‌کرد. آقایان مفتح و انواری حالشان بد شد و افتادند. من و حاج احمدآقا ماندیم. پهلوانان زیادی آنجا بودند، هر کدامشان عبای امام را می‌گرفتند و به سمت خودشان می‌کشیدند. عمامه‌ی امام از سرش افتاد. یک عکس قشنگی از امام از این جا گرفته شد که چشم‌های امام به طرف آسمان است و بنده می‌فهمم که امام دیگر تسلیم حق و تن به قضای الهی داده بود. آقای رفیق‌دوست می‌گفت که در مسیر فرودگاه تا بهشت‌زهرا در اثر ازدحام جمعیت حساس از بس که مردم را هل می‌دادم مچ‌های دستم از کار افتاد و یقین حاصل کردم که امام زیر پای جمعیت از دنیا می‌رود و مأیوسانه فریاد می‌کشیدم: «رها کنید، امام را کشتید.» کار از دست همه خارج شده بود. یک وقت دیدم امام به جایگاه برگشت. هنوز برایم مبهم است که در این شلوغی چطور شد که ایشان به جایگاه بازگشت. واقعاً عنایت خدا و دست غیب ایشان را از داخل جمعیت برداشت و در جایگاه گذاشت! خودم را به جایگاه رساندم. دیدم امام نشسته و در اثر خستگی عبایش را روی سرش کشیده و بی حال سرش را به طرف پایین برده شاید 20 دقیقه امام در این حالت بود، حالا ماندیم چه کار کنیم. یک آمبولانس مربوط به شرکت نفت ری آنجا بود. گفتیم: «آمبولانس را بیاورید دم جایگاه.» عقب آمبولانس سمت جایگاه واقع شد. احمد آقا دست امام را گرفت و سوار آمبولانس شدند. باز هم عبای امام گیر کرد، عبا را کشیدم و گفتم: «آقا عبا نمی‌خواهد.» عبای امام را زیربغل گرفتم و خیلی سریع بغل راننده نشستم و گفتم: «برو.» گفت: «کجا؟» گفتم: «از بهشت‌زهرا بیرون برو.» کمک ماشین را زد و از پستی و بلندی سنگ‌های قبر ماشین حرکت کرد و آژیر می‌کشید و از بلندگوی آمبولانس می‌گفتیم: «بروید کنار حال یکی از علما به هم خورده، باید او را به بیمارستان برسانیم.» اگر می‌فهمیدند امام داخل آمبولانس است، آمبولانس را تکه تکه می‌کردند. از بهشت‌زهرا که بیرون آمدیم بدنه‌ی ماشین از بس که به این نرده و سنگ‌ها خورده بود له شده بود. یک مقداری که به سمت تهران آمدیم، هلی‌‌کوپتر از بالا آمبولانس را دیده بود و در یک فرعی که واقعاً گِل بود نشست، ما هم با آمبولانس خودمان را به هلی‌کوپتر رساندیم. مجدداً جمعیت به ما هجوم آورد؛ ولی با زحمت توانستیم امام را سوار هلی‌کوپتر کنیم. در حین حرکت می‌گفتیم، کجا برویم؟ و احمد آقا گفت: «برویم جماران.» چون جماران نزدیک کوه بود و درخت زیاد داشت، هلی‌کوپتر نمی‌توانست بنشیند. خلبان برگشت با یک شوقی گفت: «آقا برویم نیروی هوایی.» گفتم: «می‌خواهی ما را داخل لانه‌ی زنبور ببری.» گفت: «پس کجا برویم؟» یک دفعه به ذهنم زد، صبح که آمدم ماشین را نزدیک بیمارستان امام خمینی پارک کردم و حالا از آسمان پایین بیایم و در زمین تصمیم بگیریم که کجا برویم. به خلبان گفتم: «جناب سرگرد می‌توانی بیمارستام هزارتخت‌خوابی بروی؟» گفت: «هر جا بگویی پایین می‌روم.» گفتم: «پس برویم بیمارستان.» خلبان گفت: «اتفاقاً این بیمارستان به اسم خود آقاست.» گوینده خاطره: علی‌اکبر ناطق نوری زمان: 12 بهمن 1357 اشخاص ذکر شده در خاطره: امام خمینی(ره)، سید احمد خمینی، محسن رفیقدوست، آیت‌الله مطهری منبع: کتاب خاطرات علی‌اکبر ناطق نوری، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1385

تشییع جنازه رضاشاه در قم

اولین برنامه مبارزه من که همگام با فدائیان اسلام بود مبارزه با آوردن جنازه رضاخان به ایران بود. این ماجرا در زمان نخست‌وزیری منصورالملک بود. شاه نه تنها می‌خواست حکومت خودش را تثبیت کند بلکه می‌خواست افکار پدرش را هم زنده کند. بنابراین فدائیان اسلام به مقابله برخاستند و طبق جلساتی که محرمانه داشتیم تصمیم گرفتیم که فجایع رضاشاه در مدرسه فیضیه بیان شود. قرار شدت غسل شهادت بکنیم. نفرات تعیین شده به ترتیب عبارت بودنداز: سیدهاشم حسینی که قرار شد او اول برود روی سنگ مدرسه فیضیه بایستد و صحبت بکند. یک اعلامیه مجملی هم در قم پخش شد به این مضمون که در ساعت پنج بعدازظهر فردا خورشید روحانیت نوربخشی می‌کند، حقایقی که تاکنون گفته نشده است گفته خواهد شد و از این چیزها. یک اعلامیه که فقط در آن کلی‌گویی شده بود تا مردم بیایند ببینند چه خبر است. هیچ‌کس نمی‌دانست مسئله چه می‌شود و چه کسی می‌خواهد صحبت کند. آن روز را همگی روزه گرفتیم. نفر اول سیدهاشم بود، بعد یادم هست که چند نفر دیگر بودند و من هم نفر پنجم، ششم بودم. سنم شاید هجده سال بود. سرساعت پنج که شد، او رفت روی سنگ ایستاد و شروع کرد به بیان فجایع دروان رضاشاه که یک عده‌ای هم سروصدا کردند. متولیِ وقت آمد که جلوی ایشان را بگیرد. ولی مطالب روشن بود که چه می‌خواهند بگویند و مبارزه شروع شد. به این ترتیب هر روز در مدرسه فیضیه یک نفر صحبت می‌کرد و طلبه‌ها جمع می‌شدند، کار به جایی رسید که با تهدیدهایی که کردیم ـ هنگام عبور دادن جنازه از خیابانهای قم ـ از معممین حتی یک نفر حاضر نشد در خیابان باشد. اعلام کردیم روزی که می‌خواهند جنازه را بیاورند اگر آن روز کسی در خیابان حاضر شود نابودش می کنند. بنابراین حتی یک نفر معمم حضور پیدا نکرد و اینها ناچار چند نفر از کفش‌کنهای صحن را که ریش داشتند به سرشان عمامه گذاشتند و به عنوان روحانی همراه جنازه آوردند که بگویند روحانیون هم آمدند. بنابراین برای رژیم خیلی آبروریزی شد. برای او که فاتحه گرفتند از طرف دولتیها یک نفر رفت سخنرانی کرد. طلبه‌ها فوری عمامه‌اش را برداشتند و کتکش زدند و مخصوصاً از حوزه بیرونش کردند تا اینکه نیروهای شهربانی از دیوار آمدند و از دست طلبه‌ها نجاتش دادند، بعد من و رفقایم را دنبال کردند. گوینده خاطره: شهید آیت‌الله محلاتی زمان: اردیبهشت 1329 اشخاص ذکر شده در خاطره: نواب صفوی، سیدهاشم حسینی، رضاشاه منبع: کتاب خاطرات ومبارزات شهید محلاتی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1376

...
19