انقلاب اسلامی نتایج جستجو

خاطرات

اولین درگیری

گوینده خاطره: خانم فاطمه فکور یحیایی(همسر حاج حیدر رحیم‌پور ازغدی) ایشان(شهید هاشمی‌نژاد) شاید صریح‌ترین خطیب انقلاب در مشهد بودند و اولین درگیری خونین مشهد در انقلاب پس از سخنرانی ایشان آغاز شد. چنان‌چه در سال 42 هم سخنرانی ایشان در 15 خرداد در مسجد فیل پائین خیابان به خون کشیده شد. اولین شهید مشهد در انقلاب 57، شهید مهدی‌زاده بود که همان روز پس از سخنرانی شهید هاشمی‌نژاد گلوله‌باران شد. موقع شهادت ایشان، بنده همان‌جا بودم. آن روز شهید هاشمی‌نژاد بر روی ایوان مدرسه نواب ایستادند و گفتند چون از سوی رژیم، ممنوع‌المنبر می‌باشم لذا ایستاده صحبت می‌کنم! ایشان سخنرانی تندی در تجلیل از امام(ع) و علیه شخص شاه کردند و سپس از مدرسه نواب به سوی حرم مطهر حضرت رضا(ع) و سپس فلکه طبرسی به راه افتادیم. شعار مردم، "برابری، برادری، حکومت عدل علی"، "درود بر خمینی" و "مرگ بر شاه" بود. جمعیت پاها را محکم به زمین می‌کوفت. در نزدیکی فلکه طبرسی، ناگهان رژیم شروع به تیراندازی شدید به سوی جمعیت کرد و شهید مهدی‌زاده درست در جلوی من و به فاصله 20 یا 30 متری تیر خورد و شهید شد. من و چند خانم دیگر در فاصله میان آن شهید و نیروهای رژیم بودیم و چون اولین بار بود که چنین صحنه‌ای می‌دیدیم، به شدت تحت تاثیر قرار گرفتیم و به آن فرد نظامی گفتیم: دلت خنک شد؟ خدا ذلیلت کند که این طور به جوان مردم تیراندازی کردی. آن افسر نظامی گفت: جان شماها هم می‌خارد؟ بزنم؟ گفتیم: اگر می‌توانی بزن. البته این را گفتیم و فرار کردیم. پاساژی با درب کشویی بود که با چند نفر از خانم‌ها داخل رفتیم و در را به سرعت پایین کشیدیم، کس دیگری هم نبود اما ناگهان به سوی درب پاساژ هم تیراندازی کردند و ما از در پشتی فرار کردیم. منبع سایت مشرق

واكنش آیت‌الله بروجردی به رژه دختران دبیرستانی

دولت اقبال در روزنامه های اعلام كرده بود كه تمام دختران دبیرستانی مدارس باید با شورت و بلوز سفید در روز 17 دی (روز اعلام بی‌حجابی) روز آزادی زنان ایران، رژه بروند. آیت‌الله بروجردی در واكنش به این مساله با عصبانیت فرمودند: « مملكت را برای این می‌خواهند كه دختران مردم را به زور در این هوای سرد خیابان‌ها بكشانند و آنها را آن طور نشان بدهند و بگویند اینها از قید اسارت چادر آزاد شده‌اند. چه اسارتی؟ چه آزادی‌ای؟ بی‌بندوباری‌ها و این نحو عمل‌ها آزادی است و رهایی از قید اسارت است؟ چرا دست بر نمی‌دارید؟ چرا این همه مردم را اذیت می‌كنید؟ یادی كنید از زمانی كه حجاب را ملغی كرده‌اند. اینها ممكلت را برای این كارهای مبتذل می‌خواهند؟ مرا هم بازی می‌دهند. دیگر اینجا نیایید و از من تقاضا نكنید! من هم به دولت و شخص شاه چیزی نمی‌گویم! پدر و مادر اینها مسلمان هستند و مثل بعضی‌ها بی‌بندوبار و بی‌قید نیستند، اینها به من شكایت كرده‌اند كه به داد ما برسید، تكلیف چیست؟ این مملكت می‌خواهد چه بكند؟» فرماندار قم از آیت‌الله بروجردی اجاز می‌خواهد كه ناراحتی ایشان را به تهران ابلاغ كند. آیت‌الله هم می‌گویند: «بگویید فلانی ناراحت است! فلانی ناراحت است! كاری برای مملكت نمی‌خواهید بكنید، دروغ می‌گویید. نمونه‌ی كارتان هم همین است كه در این هوای سرد دستور داده‌اید كه دختران رژه بروند، رژه دختران چه دردی از دردهای مملكت چاره می‌كند، جز بی‌عفتی و بی‌آبرویی در برابر نگاه بیگانه!» شب آن روز یا شب بعد جراید نوشتند:«به واسطه سردی هوا رژه‌ی دختران در خیابان در روز 17 دی لغو شده است.» و این در صورتی بود كه بر اثر بیانات صریح آیت‌الله بود كه رژه‌ی دختران قطع شد. منبع: كتاب شكوه شیعه، شرحی بر زندگی آیت‌الله بروجردی، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامی

روز 15 خرداد در ساختمان رادیو بودم...

عده زیادی آمدند و ماجرای میدان ارک در خرداد 1342 را بازگو کردند، ولی معلوم است که این طفلک‌ها مال این سیاره نبودند. اینها خیال می‌کردند. وقتی که می‌گوییم «میدان ارک»، واقعاً یک میدان است. مثلاً مثل میدان توپخانه است. جمعیت می‌توانند در آن جمع بشوند. در صورتی که میدان نیست. دو تا گذرگاه است که پنجاه متر هم نمی‌شود. یک باغچه هم وسطش است. من روز 15 خرداد 1342 در ساختمان رادیو تهران بودم. آن زمان در رادیو کار می کردم، خودم متن می نوشتم و برنامه اجرا می کردم. آن روز هم من داشتم پشت میزم کارم را انجام می دادم. پنجره‌ ساختمان رو به خیابان بود. یک مرتبه دیدم که یک عده آمدند و روی ماشین‌ها پریدند. ماشین‌های بچه‌های رادیو پشت دیوار ساختمان بود. ماشین بچه‌ها هم ماشین آخرین سیستم نبود. آن قدر لگن و مایه آبروریزی بود که وزیر دستور داده بود اینها را توی اداره راه ندهید. برای همین توی خیابان و پشت دیوار رادیو می‌گذاشتند. یک عده ریختند و اینها را شکستند و خرد کردند. معلوم نبود چرا این کار را می کنند. ما که پایین آمدیم گفتند که اسم خمینی را می‌بردند و دنبال خمینی هستند. ما اصلاً با امام خمینی آشنایی نداشتیم. برای ما عجیب بود که پشت سر یک روحانی این چیزها را می‌گویند. باورمان نمی‌شد که امام خمینی به‌عنوان یک روحانی، چنین حرفی بزند. مگر می‌شد یک گروهی به این شکل توی خیابان هر کاری می‌خواهند بکنند و بعد بگویند گروه خمینی بوده است؟ این عده رفتند و برای من و بچه‌های رادیو که شاهد این قضیه بودیم، این ذهنیت پیش آمد که این لات و لوت‌ها از خود رژیم بودند و به اسم خمینی این کار را کردند تا خمینی را خراب کنند. ما از ساختمان آمدیم پایین. در این فاصله گروه اول رفتند و کتابخانه پارک شهر را آتش زدند. وقتی که پایین آمدیم، دیدیم از نیروهای شهربانی از بالای مسجد ارک نردبان گذاشته‌اند و سربازها دارند از آن پایین می‌آیند. پشت سر همه هم یک افسر ستوان یک داشت می‌آمد. این‌ها پشت دیوار رادیو ایران ماندند. آنجا شبیه یک حیاط بود. کنار ساختمان رادیو ایران به فاصله پنج متر ساختمان یک اداره دیگر بود. بچه‌های رادیو همه وسایلشان را جمع کردند و آمدند این پنج متر راهی که بین این دو تا ساختمان بود، بستند. یعنی طوری جمعیت کردند که سربازها نتوانند از بین آنها عبور بکنند. افسر بچه تیزی بود. گفت «ما قصد کشتن نداریم. اینهایی که دارند این سر و صداها را می‌کنند، برادرهای ما هستند.» شاید خود آن بیچاره هم نمی‌دانست که چه اتفاقی افتاده. شاید به او هم گفته بودند اینها که شلوغ کرده‌اند پیروان خمینی هستند. بعد گفت «توی این تفنگ‌هایی که می‌بینید، فشنگی نیست که آدم بکشد.» تفنگ را گرفت و شلیک کرد. فشنگ جلوی پایش افتاد. ظاهراً تیر مشقی بود. گفت «این تفنگ برای این است که ارعاب بکند. طرف بترسد والا نمی‌خواهد که آدم بکشد.» بچه ها این را که دیدند مقاومتشان رقیق شد. راه را برای سربازها باز کردند و پشت میزهایشان برگشتند. بعد از بیست دقیقه دیدیم که تعداد محدودی آدم یعنی ده، بیست نفر که ظاهراً از بچه‌های همان سبزه میدان بازار و مغازه‌های اطراف بودند آمدند. این‌ها شنیده بودند که یک عده آمده‌اند و به امام فحش داده‌اند، ماشین‌ها را شکسته‌اند. آمدند دور ساختمان رادیو و آرام شعار می‌دادند. فکر می‌کردند که اگر این جا شعار بدهند، همه مردم صدایشان را از رادیو می‌شنوند. یک پسربچه شانزده، هفده ساله جلوی اینها می‌آمد. آن موقع خود من بیست و شش سالم بود ولی یک لحظه آرزو ‌کردم که ای کاش یک بچه اینطوری داشتم. یک بچه خیلی خوشگلی بود. اولین ریشی هم که روی صورتش در آمده بود کرک مانند بود، این کرک‌ها را نزده بود. این گروه پیراهن زنجیرزنی را پشت و رو پوشیده بودند و آمده بودند. توی پیاده‌رو ایستادند. آنقدر کم بودند که در همان پیاده‌رو باغچه جا می‌گرفتند. من از آن بالای ساختمان نمی‌شنیدم چی می‌گویند، ولی مؤدبانه یک شعری می‌خواندند و شعار می‌دادند. می‌خواستند با شعارهایشان به آن گروه اول بگویند که این چه کارهایی است، دارید اشتباه می‌کنید، اینها ساخته و پرداخته خود دستگاه است. این گروه که نزدیک آمد، سربازها جلوی در چمباتمه زدند که ورود به داخل رادیو ممنوع باشد. هدفشان این بود که تشکیلات رادیو به تاراج نرود. خیال ما هم راحت بود و فکر می کردیم که همه تیرها مثل همان تیر اول که افسر شلیک کرد، مشقی است. از پشت سربازها به آن گروه مدام اشاره می‌کردیم و با اشاره می‌گفتیم «بگید، بگید.» مدام تحریکشان می‌کردیم که چیزی بگویند. آنها هم گفتند. یک مرتبه دیدم که این بچه‌ای که جلوی جمعیت بود، چهار متر به آسمان بلند شد و به شدت به زمین خورد. گفتم «حسین جان» اصلاً دیگر حال خودم را نفهمیدم. به دو از بالای سر سربازها رد شدم و رفتم بغلش کردم. هیچ کار دیگری نمی‌توانستم بکنم. باید به بیمارستان می‌رسید. در همان حال فحش می‌دادم به سربازها و این و آن، به افسر گفتم «تو گفته بودی تفنگ‌های ما همه‌اش مشقیه که! این که اینطوری دراومد.» جوان را انداختم روی شانه‌ام. از روی شانه من همین جوری خون می‌رفت. دویدم سمت بیمارستان. جلوی دادگستری که رسیدم، بریدم. همان موقع یک گاری آمد کنارم، از آن گاری‌هایی بود که گاهی وقت‌ها الاغ به آن می‌بستند و گاهی وقت‌ها هم که الاغ نبود، طرف خودش آن را می کشید و می‌برد. آمد و کنار من ایستاد و گفت «بذارش این تو.» جوان را گذاشتم. یک زخمی دیگر هم همان اطراف روی زمین بود. او را هم گذاشتم. به نزدیک‌ترین بیمارستان یعنی بیمارستان سینا رفتیم. هر چه اصرار کردیم، خود ما را راه ندادند. گفتند «اگه اینجا زخمی شده یا مرده باشن، ما اینجا هستیم و از شما بهتر هم می‌فهمیم. برید و شلوغ نکنید. فقط نذارید که نیروهای نظامی بیان و برای ما زحمت ایجاد بکنن.» نظامی‌ها سابقه داشتند، به هر بیمارستانی که می‌رفتند، برای دکتر و پرستار مشکل درست می‌کردند. مثلاً دکترها و پرستارها می‌گفتند «این مریضه، سه ماه روش زحمت کشیدیم. نباید تکان بخوره.» ولی نظامی‌ها گوششان به این چیزها بدهکار نبود. طرف را توی خیابان‌ها می‌کشیدند و با خودشان می‌بردند. اصولاً بین دکترها و نظامی‌ها مخالفت زیاد بود. من آن روز این بچه را توی بیمارستان گذاشتم و رفتم خانه. تا صبح کارم نذر و نیاز و نماز و گریه بود. صبح اول وقت بدو بدو رفتم بیمارستان سینا. نشانی‌هایش را دادم. از من اسمش را خواستند، من هم یک اسم الکی گفتم. اسم یکی از دایی‌های خودم را گفتم که یادم نرود. اطلاعات بیمارستان گفت «بچه‌هایی که دیروز گلوله خورده بودند، همه‌شان سرپایی درمان شدند و بعد از یکی دو ساعت رفتند. ساعت هشت شب، دیگه کسی اینجا نبود.» خدا می‌داند من هنوز مانده‌ام که واقعاً آن بچه زنده ماند. برایم سؤال بود که چرا در این فاصله که روی دوش من بود، هیچ جنبش و حرکتی نداشت. روی گاری هم حرکتی نداشت. شاید به خاطر ترس بیهوش شده بود. من هیچ وقت نفهمیدم که آن جوان زنده ماند یا نه. ولی هیچ کس خبری از آن افرادی که ما به بیمارستان رساندیم نداد. من بعد از آن ماجرا دیگر نتوانستم در رادیو کار کنم. هر کاری می‌کردم نمی توانستم مطلب بنویسم، انگار برای من یک حالت مغشوشی ایجاد شده بود. گیج شده بودم، دیگر نمی‌توانستم برای این تشکیلات کار کنم. همین شد بعد از یک مدت از رادیو زدم بیرون و از آن به بعد دیگر برای خودم کار می‌کردم. منبع‌: خبرگزاری فارس ----------------------------------------------------------------------------- * درباره محمدعلی ابرآویز: http://www.22bahman.ir/SearchResults/pageid/154/ctl/view/mid/333/Id/11869/language/fa-IR/Default.aspx

در «میدان ژاله» تنها عکاس خارجی بودم

من زمانی که به ایران آمدم مدرک معماری داشتم و در آن زمان هم به صورت کاملا تخصصی کار عکاسی خبری را انجام می‌دادم. از دیدگاه من حرفه‌ای بودن تعریف خاصی دارد. حرفه‌ای بودن به این معنی است که یک نفر از یک کار و شغل چه هنری و چه هرکار دیگری به صورت کامل ارتزاق کند. برای همین هم هست که از مردم ایران و انقلاب اسلامی شما تشکر می‌کنم که باعث شدند من به عنوان یک عکاس حرفه‌ای ادامه کار بدهم. حرفه‌ای بودن معنی خاصی دارد. یک نفر وقتی هزینه‌های زندگی خود را از یک کار خاص تامین کند در آن حوزه حرفه‌ای به حساب می‌آید. تا یک سال قبل از انقلاب ایران من کار دیگری داشتم و در حوزه دیگری به صورت حرفه‌ای کار می‌کردم ولی انقلاب ایران این فرصت را به من داد که به یک عکاس شناخته‌شده بین‌المللی تبدیل شوم. چیزی که به من برای کار در ایران خیلی کمک کرد قیافه من بود. من خیلی شبیه ایرانی ها هستم و خیلی راحت می‌توانستم با ایرانی‌ها ارتباط برقرار کنم. وقتی مردم می‌فهمیدند که من عکاس خبری هستم به من کمک‌های زیادی می‌کردند و این رابطه انسانی خیلی خوب شکل می‌گرفت. به خاطر اتفاق عکاسی انقلاب ایران نوعی بدهی به ایران دارم که کوچکترین پاسخ من به بدهی که به ایرانی‌ها دارم این است که این عکس‌هایی که گرفته‌ام را به صاحبانش یعنی شما ایرانی‌ها بدهم. البته یک بار بنیاد شهید به من پیشنهاد چاپ را داد که در نهایت به توافق نرسیدیم. با هواپیمای امام به ایران بازگشتم من به ایران آمده بودم و از ایران عکاسی می‌کردم که بعد از مدتی باخبر شدم امام خمینی به پاریس خواهند رفت، پس به فرانسه بازگشتم. در پاریس بود که با امام خمینی آشنا شدم. من از طریق ارتباط نزدیکی که با اطرافیان امام پیدا کرده بودم خبردار می‌شدم که این جابه‌جایی‌ها چه زمانی رخ می‌دهد. ابراهیم یزدی، صادق قطب‌زاده، ابوالحسن بنی‌صدر از اطرافیان امام بودند که با من در ارتباط بودند. 10 روز قبل از اینکه امام تصمیم بگیرند که از پاریس به تهران بازگردند من خبردار شدم و از ایران به فرانسه بازگشتم و سپس با هواپیمای امام به ایران بازگشتم. من در همان هواپیمایی بودم که حامل امام به ایران بود. وقتی قرار شد که امام به فرانسه بروند همه تشنه شنیدن حرف‌های ایشان و دیدن ایشان از نزدیک بودند. حضور امام در پاریس همه را شوکه کرد. تا قبل از سفر ایشان به فرانسه، مردم از ایشان تصویر واقعی ندیده بودند. همه روزنامه‌نگاران و عکاسان مشتاق بودند که با ایشان ملاقات کنند. در آن دوران یک سری عکس از امام گرفتم که به سرعت به ایران مخابره و در تظاهرات‌ها و راهپیمایی‌ها از آن عکس‌ها استفاده شد. ارتباطمان آنقدر نزدیک بود که وقتی امام وارد نوفل لوشاتو شدند من هم حضور داشتم. خاطرم هست امام در منزلشان نماز می‌خواندند که فقط ایشان و 4 نفر از اطرافیانشان به ایشان اقتدا کردند. آن نماز در حیاط کوچک منزلشان خوانده شد و اجازه ندادند که کسی به آن اتاق وارد شود ولی من در آن اتاق وارد شدم و از آن نماز تاریخی عکس گرفتم. در آن روزها در نوفل لوشاتو این امکان برایم پیش آمد که پرتره‌های خوب و زیادی از امام بگیرم که یکی از مشهورترین آنها عکسی است که ایشان زیر درخت سیب حیاط خانه‌شان در حال نماز خواندن هستند. امام خمینی به زبان انگلیسی و فرانسه صحبت نمی‌کردند و من نمی‌فهمیدم که دقیقا در چه موردی حرف می‌زند پس ارتباط کلامی زیادی بین من و ایشان برقرار نشد ولی شخصیت ایشان برایم بسیار جالب والبته گیرا بود. امام بسیار درون‌گرا بودند. ایده انقلاب در ذهن ایشان خیلی منظم و شکل گرفته بود و از ابتدا می‌دانستند که دقیقا قرار است چه اتفاقی بیفتد. امام خمینی(ره) آنقدر ثابت قدم، با ایمان و مقتدر بود که می‌توانست همه را قانع و با خود همراه کند. ایشان بسیار باهوش بودند. رهبران انقلابی زیادی هم زمان با امام خمینی (ره) در خیلی از کشورها ظهور کردند ولی ثباتی که امام خمینی داشتند هیچکدام نداشتند. این رهبران حتی حرف‌های خود را هم به چالش می‌کشند ولی هیچگاه ندیدم امام خمینی(ره) حرف خود را نقض کند و حتی یکبار هم از زبان ایشان دروغ نشنیدم. خبر و عکس‌های شوک برانگیز من از مارس 1978 به موضوع انقلاب ایران پرداختم. زمانی که هیچ عکاسی در هیچ کجای دنیا اتفاق بزرگی مثل انقلاب را در ایران پیش‌بینی نمی‌کرد. خیلی ها فکر می‌کردند که این تظاهرات در ایران گذراست. ولی من این قضیه را بررسی کردم و معتقد بودم که اتفاق بزرگی در ایران خواهد افتاد. در میدان ژاله هم تنها عکاس خارجی حاضر در جریان بودم و آن روز از اتفاقاتی که در آن میدان افتاد عکس گرفتم و مخابره کردم. من عکس‌های کاملی از آن جریان دارم. من تاریخچه تصویری کاملی از انقلاب ایران را ثبت کرده‌ام. تا چند روز قبل از واقعه میدان ژاله خیلی از عکاسان خارجی در ایران بودند حتی دوستان فرانسوی من نیز بودند که در تهران حاضر بودند ولی اتفاقی نمی‌افتاد که دال بر شکل گرفتن یک انقلاب در ایران باشد بنابراین خیلی‌ها بازگشتند و کسی برای عکس گرفتن از آن روز در ایران و در تهران نماند و خیلی‌ها به کشورهای خود بازگشتند. اما من اعتقاد داشتم که اتفاقی در حال رخ دادن است و همه هم دیدند که من اشتباه فکر نمی‌کردم. در صبح جمعه 17 شهریور سال 1357، مردم تهران پس از خواندن نماز صبح، برای چهارمین روز متوالی از خانه‌ها بیرون آمده و سیل‌آسا به سمت خیابان‌ها آمدند. مرکز تجمع آنان میدان ژاله (میدان شهدای کنونی) بود. همین که مردم به خیابان‌ها رسیدند ناگهان با دیدن تانک‌ها و زره‌پوش‌های نظامی و ماموران مسلسل به دست حکومت، غافلگیر شدند ولی آنها به حرکت خود ادامه دادند. از خیابان‌های اطراف، سیل انبوه جمعیت با سردادن شعارهای انقلابی به سمت میدان ژاله در حرکت بود. مأموران مسلح پس از چند بار اخطار از زمین و هوا جمعیت را هدف رگبار مسلسل قرار دادند. در آن روز جوانان بسیاری جان خویش را از دست دادند. آن خبر و عکس‌ها برای همه مردم دنیا شوک برانگیز بود زیرا تصویری که آن زمان‌ها از ایران و خاندان سلطنتی منتشر می‌شد آنقدر تصویر باثباتی بود که هیچکس فکر نمی‌کرد آن اقتدار در ظرف مدت کوتاهی شکسته شود و همه این اتفاقات بیفتد و انقلاب شکل بگیرد. اولین باری که از ایران اسمی به جز اسم خاندان سلطنتی برده شد با عکس‌های من بود و آن سوی پرده جامعه یعنی مردم ایران که بعدها به ملت ایران تبدیل شد هم دیده شد. به عنوان کسی که عکاسی خبری می‌کند من همیشه مجبورم انتخاب کنم که کجا باشم. من می‌توانم در یک جا حضور داشته باشم و همیشه این احتمال هست که یک جریان خبری را از دست بدهم و حسرت عکس گرفتن آن را تا آخر عمر داشته باشم. خاطرم هست که دوست داشتم یک جا باشم و عکاسی کنم ولی نشد. آخرین تولد شاه در ایران بود و از همه عکاسان خبری دعوت شده بود که در این مراسم حضور یابند. من مجبور بودم انتخاب کنم که به این مراسم بروم یا مراسم راهپیمایی را که در همان روز تشکیل شده بود، پوشش دهم. من مردم را انتخاب کردم و از ثبت آخرین تصویر خاندان سلطنتی چشم پوشی کردم. در جریانات و تظاهرات مختلف آدم‌های زیادی با من دوست می‌شدند و تلفن مرا می‌گرفتند و به من خبرهای مختلف می‌دادند تا من در جریانات روزهای انقلاب قرار بگیرم. این جریان خیلی برنامه‌ریزی شده نبود که من به کجا بروم و عکس بگیرم. این آن حس عکاسانه من بود که می‌گفت به کجا بروم. اخبار زیادی بود که به دست من می‌رسید و من باید انتخاب می‌کردم که به کجا بروم. من نمی‌دانم که چرا زندانیان سیاسی آزاد شدند و چه کسانی باعث این جریان شدند. من تنها به این مکان رفتم و خبرش را پوشش دادم. فکر می کنم آیت الله طالقانی از چهره های شاخص آن جریان بودند. راوی: میشل ستبون، عکاس فرانسوی گفت‌وگو از: مجید احمدی منبع: خبرگزاری مهر

مصاحبه ناتمام جلال آل‌احمد

جواد مجابی شاعر و نویسنده: - جلال و سیمین همیشه با هم در مجامع فرهنگی ظاهر می‌شدند. با وجود اینکه در جامعه روشنفکری آن زمان چنین رسمی وجود نداشت اما آن دو برخلاف سنت، همیشه با هم روزهای دوشنبه به کافه فیروز می‌آمدند و این به معنی شان و منزلتی بود که آل‌احمد برای همسرش قائل بود. آن موقع من در روزنامه اطلاعات کار می‌کردم اما به خاطر وابستگی آن به دولت تا یک سال با اسم مستعار در آن مطلب می‌نوشتم. روزی به آل‌احمد گفتم که اینگونه کار کردن اذیتم می‌کند و از سویی کار مطبوعاتی را دوست دارم و نمی‌دانم و چه کار باید بکنم؟ او به من گفت: مهم نیست در کجا کار می‌کنی. مهم این است که چقدر می‌توانی درست حرف بزنی. تا زمانی که توانستی درست حرف بزنی، کارت را رها نکن. - وقتی آل‌احمد کتاب نفرین زمین را منتشر کرد، سردبیر روزنامه (اطلاعات) از من خواست با او مصاحبه‌ای داشته باشم چون جلال تا آن روز اصلاً تن به مصاحبه نمی‌داد. من به او گفتم که شما مصاحبه او را منتشر نخواهید کرد اما به هر شکل به این کار مجبور شدم. آل‌احمد را در کافه فیروز پیدا کردم. یادم هست که عادت داشت به شدت بر کار شاگردانش نظارت کند و آن روز هم با دقت مشغول بررسی آثار آنها بود. به او ماجرا را گفتم و پذیرفت. با همراهی محمدعلی سپانلو مصاحبه شروع شد و رفته رفته تعدادی دیگری نیز به ما افزوده شدند و بحث به موضوعات سیاسی کشید. آل‌احمد با صدای بلند شروع به انتقاد از حکومت کرد و گفت: می‌خواهند تا سال 2000 در این مملکت تعداد دهات را از 10 هزار به 2 هزار برسانند و این قتل عام بزرگ سنت‌های ایرانی است... ناگهان دانشور بلند شد و با بغض گفت: او را رها کنید. چرا وادارش می‌کنید چنین حرف‌هایی را در جمع عمومی بزند؟ به صلاحش نیست. و گفتگو قطع شد. من البته متن مصاحبه را به روزنامه بردم و همانطور که فکر می‌کردم از چاپ آن سر باز زدند و بعدها در سال 56 آن را در نشریه چاپار منتشر کردم. منبع: سایت خبرآنلاین

نماز عشق روح‌الله

به گزارش جهان به نقل از مرکز اسناد انقلاب اسلامی، حجت‌الاسلام فرقانی كه پانزده سال در نجف خدمت امام بوده است نقل میكنند: یكی از آقایان وعاظ كه معمولا هنگامیكه امام به حرم مشرف می شدند خدمت می رسیدند و مطالبشان را عرضه می كردند و گاهی مشورت می گرفتند یك شب خدمت امام این تذكر را عرض كرد كه یك قاری قرآنی هست شوشتری و بسیار متمدن با پنج شش بچه كوچك دو سه سال است كه به مرض فلجی مبتلا گشته است و در سالی پایش را از تشك زمین نگداشته است و وضع مناسبی ندارد؛ امام فرموده بودند به آقای فرقانی تذكر دهید كه فردا به من یادآوری كند و من عرض كردم باشد و جدا شدیم. درب صحن امام قبل از اینكه پایشان را داخل بگذارند به بنده فرمودند فردا ساعت 9 صبح برای این آقا یاد من بیاور و من در دفترچه یادداشت كردم؛ فردا صبح كمی زودتر از معمول از درب خانه بیرون آمدم ساعت 30/7 چشمم به جمعیت زیادی از عمامه به سرها در درب منزل امام افتاد در حیرت بودم كه فردی آمد و گفت آقای فرقانی جنازه حاج آقا مصطفی رو كربلا میبرند؟زانوهایم سست شد همه گریه می كردند در فكر احمد آقا بود كه امام متوجه نشود تا برایشان مشكلی پیش نیاید. برنامه ای مفصل ریختند كه یك دفعه به امام نگویند و در حال اجرای آن بودند كه از پشت در احمد آقا نتوانست صدای گریه اش را بگیرد؛ امام یكدفعه صورتش را برگرداند كه احمد چته؟مگر مصطفی مرده؟همه می میرند و كسی باقی نم یماند!آقایان بفرمایید سر كارتان. و خودشان هم آستین را بالا زدند برای وضو گرفتن. و بعد شروع به قرآن خواندن كردند من به یاد ساعت 9 افتادم و با خود گفتم باشد برای یك وقت بعد!و دم درب ایستاده بودم! ناگهان متوجه نگاه امام شدم؛ معنای این نگاه امام را میدانستم؛ جلو رفتم و عرض كردم امری دارید؟فرمودند مگر بنا نبود ساعت 9 یاد آوری كنی و الان 10/9 است! دو دستی به صورت زدم و نتوانستم خود را كنترل كنم و گفتم در این وضع؟ فرمودند یعنی چه؟دنبالم بیا و از لابلای جمعیت به اطاق رفتند و پولی در پاكت گذاشتند و با آب دهان مباركشات پاكت را بستند و به من دادند و فرمودند برو بده منزل شوشتری. من به خود گفتم مهمان امروز زیاد است و امام هم كه مسجد نمی روند؛بعدا می روم! بعد از پنج دقیقه دیدم امام میفرمایند آقای فرقانی نرفتی؟ گفتم می روم آقا! فرمودند یا الله الان برو! وقتی به پیرمرد گفتم كه امام مرا فرستاده كه احوال پرسی كنم . وی میدانست جریان شهادت حاج آقا مصطفی را خیلی منقلب شد و گفت او الان دلش خون است!چرا؟مهر برداشت به پیشانی چسباند و مدام شكر میكرد.

محمد منتظر قائم

حجت الاسلام والمسلمین معلی: محمد منتظرقائم در سال 48 به عنوان سرباز وظیفه ژاندارمری به دامغان آمد. از آنجا که سرباز باسواد در آن زمان کم بود ایشان را مسئول بایگانی رمز کرده بودند. او بسیار انقلابی و جسور بود به طوری که بسیاری از حرفها را بی پرده و عریان بیان می کرد. یادم می آید روزی در خیابان با هم راه می رفتیم ، اسم حضرت امام را خیلی بلند به زبان آورد. - این عادت همیشگی او بود - به او گفتم ما که کنار هم هستیم ، چرا اینقدر بلند حرف می زنی ؟ پاسخ داد ؛ می خواهم همه بدانند چند نفری در این شهر هستند که اسم امام خمینی را می برند.» چنین جسارتی در آن زمان در شهر دامغان نظیر نداشت و همین جسارت به خیلی از جوانان دامغانی منتقل شد. اجازه دهید به این مطلب اشاره کنم که خانواده شاهچراغی از همان وقت ها نسبت به حکومت شاه موضع داشتند. یکی از دوستان نقل می کرد که می خواستم روزی او را آزمایش کنم ، پشت سرش آرام راه رفتم تا ببینم او چه کار می کند ، دیدم در حالی که گریه می کند به عشق امام خمینی شعری را هم زمزمه می کند. شعری معروف بود که در کتاب نهضت امام خمینی آمده و شاعر آن هم یک طلبه است، این حضور شهید منتظر قائم را به عنوان یک دوستدار و عاشق امام داشته باشید. تا به جلسات دینی خانگی بپردازیم. در سالهای 47 و 48 یکی دو جلسه مهم در دامغان برگزار می شد. یکی از آن جلسات ، در خانه مرحوم حاج نصرالله شهابی برقرار می شد. جلسه مزبور وابسته به «انجمن حجتیه» بود که خاستگاه آن در مشهد مقدس بود. باید این نکته را عرض کنم که در آن سالها ، دستگاه حکومتی ، در جلسات دینی که علیه شاه در آن اقداماتی می شد ایجاد انحراف می کرد. طبعاً وقتی چنین جمعیتی دور هم جمع می شدند جلسات یک رنگ ضد حکومتی به خود می گرفت.در آن زمان در مشهد هم اینگونه شد، دستگاه حکومت به آنها خط مبارزاتی بر علیه مسأله بهائیت داده بود ، شما خوب می دانید که بهائیت دچار انحرافاتی نسبت به امام زمان(عج) شده بود. آنها پیرو کسانی بودند که به نام باب و بها، ادعای امام زمانی ، مهدویت و حتی ادعای پیامبری و خدایی هم کرده بودند. این یک ترفند تبلیغاتی بود که دستگاه و حکومت از آن استفاده می کرد تا روش دینداری و مبارزاتی را عوض کند. گفتند؛ بیایید به دفاع از امام زمان(عج) ، مبارزه با بهائیت را شروع بکنید و آنها هم در این انجمن که بعدها موسوم به حجتیه شد، گرد هم آمدند. از مشخصات آنها این بود که در مجالس خود ، نام و صحبت امام زمان را بسیار پررنگ می آوردند، عید نیمه شعبان را مفصل جشن می گرفتند و به جای مبارزه با شاه ، مبارزه با بهائیت را سرلوحه کار خویش قرار داده بودند. منبع: سایت تاریخانه

ما نديده شما را خريديم

محمد آقا [محمد باقری معروف به محمد عروس] درباره آن روز [قیام خرداد 1342 در تهران] گفت: «بعد از اینکه شهربانی و ساواک ریختن و ما رو کت بسته بردن به شهربانی، حاج اسماعیل رضایی، حاج حسین شمشاد، حسین کاردی، عباس کاردی، حاج آقا توسلی، حاج علی نوری، حاج علی حیدری و مرتضی طاری هم قاتی ما بودن و دستگیر شدن. همه آنها، بارفروشهای میدان بودن و به خاطر آقای خمینی ریختن تو خیابون و به نفع او شعار دادند؛ اما سردمدار همه اینها، طیب بود. چند ساعت بعد از دستگیری ما، طیب حاج رضایی رو کت بسته آوردند و تو بند ما انداختن. وقتی ما رو به زندان باغشاه بردند، طیب هم همراهمون بود. من باهاش کاری نداشتم؛ چون همیشه دور و برش یک مشت چاقوکش بود. خودش هم از بزن بهادرها و لات‌های تهران بود و طرفدار شاه؛ جوری که وقتی فرح پهلوی بچه دار شد و پسر اولش ، رضا پهلوی را به دنیا آورد، طیب کوچه و محل را چراغونی کرد. رو همین حساب، تا طیب را دیدم، محلش نگذاشتم و پشتم را طرفش کردم. دستبند به دستش بود. سلام کرد و گفت: محمد آقا ! ما رفیق نامرد نیستیم. جوابش را ندادم؛ اما می دونستم که ساواک از علاقه طیب به آقای خمینی سوء استفاده می کند. آنزمان، طیب با شعبان [ شعبان جعفری معروف به شعبان بی مخ ] سرشاخ شده بود . هر دو ، یکه بزن جنوب شهر بودند و حرفشان خریدار داشت. شعبان، ورزشکار بود و طرفدار شاه؛ طیب میدان‌دار و بارفروش و دست و دلباز و خیر و یتیم نواز. در حالی که همیشه شنیده بودیم او طرفدار و فدایی شاهه، یهو ورق برگشت و طیب شد بر ضد شاه. حالا تو دل طیب چه حال و احوال و انقلابی پیدا شده بود، خدا می‌دونه. سران مملکت جلسه گذاشتند که با طیب زد و بند کنند و وادارش کنند که بگه خمینی به من پول داده تا بارفروشها رو تیر کنم . آن روز در دادگاه، طیب رو به سرهنگ نصیری گفت: حرفهای شما درست؛ اما ما تو قانون مشتی‌گری، با بچه های حضرت زهرا در نمی‌افتیم. من این سید رو نمی شناسم؛ اما با او در نمی افتم. عاقبت دادگاه شاه به اسماعیل حاج رضایی، طیب حاج رضایی، من و حاج علی نوری حکم اعدام داد و به برادران کاردی و شمشاد و بقیه، ده تا پانزده سال زندان دادند. بعد از اعلام حکم، ما را به بندهامون منتقل کردند. نصف شب، مأمور شهربانی آمد و زد به در زندان و گفت: محمد باقری! حاج علی نوری! اعلاحضرت با یک درجه تخفیف، عفو ملوکانه به شما داده. اینها را گفتند تا طیب تو بزنه و از ترس اعدام، حرفش رو پس بگیره و بگه آقای خمینی منو تحریک کرد؛ اما طیب که تو یک سلول دیگه زندانی بود، بلند گفت: این حرفها رو برای ننه‌ات بزن! یک بار گفتم، باز هم می‌گم، من با بچه حضرت زهرا در نمی افتم. فردا شب، صدایی از سلول طیب آمد. فهمیدم دارن می برندشان برای اعدام. وقتی می‌رفتن، طیب زد به میله سلول من و گفت: محمد آقا! اگه یک روز خمینی رو دیدی، سلام منو بهش برسون و بگو خیلی‌ها شما رو دیدند و خریدند ، ما ندیده شما رو خریدیم. نیم ساعت بعد، صدای رگبار اومد و معلوم شد که تیربارونشون کردن. طیب، رسم مردانگی رو به جا آورد و عاقبت به خیر شد. هنوز هم حیرون کار طیب هستم.» محمد آقا هر وقت این قصه را برایم می گفت، به پهنای صورت اشک می ریخت و می گفت: هر وقت یاد آن شب می افتم، قلبم می گیره. خیلی طیب رو اذیت کردن تا از شاه طلب بخشش کنه؛ اما خدا اگر بخواد کسی رو بخره، می خره. اسم طیب و حاج اسماعیل رضایی تا قیامت موندگاره. بعد از پیروزی انقلاب، محمد آقا با جمعی از مردان انقلابی خدمت امام خمینی رسیدند و با ایشان عکس یادگاری انداختند. وقتی محمد آقا پیام طیب را به امام گفت، امام فرمود: طیب، حُر دیگری بود. منبع: کوچه نقاش‌ها - خاطرات سید ابوالفضل کاظمی منبع بازنشر: سایت خبری و تحلیلی فردا

روایت آیت‌الله مکارم شیرازی از خرداد 1342

با فرا رسیدن محرم سال 1383 قمری، علی‌رغم تهدیدات ساواک، روحانیان بر مخالفت خود با رژیم شاه افزودند. در روز عاشورا (13خرداد1342) امام خمینی سخنرانی تاریخی خود را در قم ایراد کردند. در همان روز، آیت‌الله مکارم شیرازی که در تهران منبر می‌رفت از ساعت 4 بعدازظهر در اجتماع هفت هزار نفر در مسجد هدایت سخنرانی کرد. ابتدا مختصری درباره حادثه کربلا و مبارزات حسینی صحبت کرد و در ادامه به شدت به حکومت پهلوی اعتراض کرد و با اشاره به یورش ماموران به مدرسه فیضیه در دوم فروردین 1342 تاکید کرد: «یزید نیز با همین سرنیزه‌هایی که ماموران حکومت پهلوی به فیضیه یورش بردند، مردم را مرعوب می‌کرد.» پس از پایان سخنرانی تند آیت‌الله مکارم شیرازی، گروهی از افراد حاضر در مسجد در مسیر خیابانهای اسلامبول، چهارراه لاله زار، میدان سپه و ناصر خسرو به سمت سبزه‌میدان راه‌پیمایی کردند. آنان شعار می‌دادند «خمینی، خمینی، خدا نگهدار تو. بمیرد، بمیرد دشمن خونخوار تو» و «خمینی پیروز است.» راه‌پیمایان در حالی که شمارشان به بیش از دو هزار نفر رسیده بود، داخل میدان ارک شدند و خود را به مقابل کاخ گلستان رسانند. سپس به سمت مدرسه حاج ابوالفتح رفتند و در مجلس عزای روحانیون تهران و اعلام پشتیبانی از امام خمینی، شرکت کردند. سخنرانی‌های پرشور عاشورا منجر به دستگیری گروهی از روحانیون مبارز شد. به گزارش ساواک، در شب 15 خرداد 1342 «بیست نفر از وعاظ که در چند روز اخیر ایام سوگواری در منابر مردم را تحریک بر علیه امنیت کشور کرده‌اند توسط مامورین شهربانی و ساواک بازداشت شدند؛ از جمله آقایان ناصر مکارم شیرازی، مرتضی مطهری، عباسعلی اسلامی، محمدتقی فلسفی، سیدعبدالکریم هاشمی نژاد و...» روز بعد نیز امام خمینی و عده دیگری از روحانیون دستگیر شدند. آیت‌الله ناصر مکارم‌شیرازی درباره بازداشت خود می‌گوید: «فراموش نمی‌کنم در قیام محرم آن سال، جوانان در مقابل کاخ شاه [کاخ گلستان]، شعارهای تند، داغ و بی‌سابقه‌ای علیه شاه سر می‌دادند. اقدامی که هیچ کس جرئت چنین کاری را در آن روزها نداشت. من در آن زمان برای سخنرانی در بعضی از جلسات حساس به تهران رفته بودم. پس از اوج قیام در روز 15 خرداد، رژیم به صورت دستپاچه به دستگیری علما و خطبا پرداخت. شب 15 خرداد (12 محرم) بود که بنده برای ایراد سخنرانی در شمیران، در حال حرکت بودم. در یکی از خیابانهای خلوت، ساواک اتومبیل ما را متوقف کرد و مرا دستگیر و سپس تحویل کلانتری دربند داد. رئیس کلانتری نیز شخصاً به همراه چند نفر از پاسبان‌هایش برای تحویل من به زندان شهربانی، مرا همراهی کردند. رئیس کلانتری به من می‌گفت: «آقا، والله من بیگناهم، اگر شما می‌خواهید نفرین بکنید، به اینها نفرین کنید. ما را تحت فشار گذاشته‌اند، لذا مجبور شدیم شما را دستگیر کنیم» رئیس کلانتری که آدم مودبی بود در بین راه به من گفت: «اگر کاری دارید بگویید برایتان انجام دهم.» من نیز از او خواستم جریان دستگیری مرا به بستگانم در تهران اطلاع دهد که او نیز با پیاده شدن از اتومبیل و با استفاده از تلفن عمومی، مراتب امر را به اطلاع آنها رسانید. بعد از آن به من گفت: «اگر اوراق اعلامیه‌ای به همراه دارید به دور بریزید که دردسر بیشتری برایتان به وجود نیاید.» زمانی که افسر مذکور از ماشین پیاده شد تا تلفن بزند، پاسبانهای موجود در اتومبیل به من می‌گفتند: «عجب بدبختی به ما دست داده است! به چه روزگاری افتاده‌ایم! عاقبت کار ما مثل عمر سعد شده است. مردم در مراسم عزای امام حسین (ع) شرکت می‌کنند و ما مشغول دستگیری و به زندان بردن علما و خطبای دین هستیم.» یکی دیگر از آنها می‌گفت: «مرده‌شور ببره این لقمه نانی را که می‌خوریم! ما را به چه کارهایی واداشته‌اند.» دیگری نیز افزود: «عاقبت کار ما شده مانند عاقبت کار شیطان.» دیگری می‌گفت: «بگو بدتر از شیطان.» من پیش خود می‌گفتم: شاه می‌خواهد با این افسرها و پاسبانها و تشکیلاتی که از درون فرو ریخته و بر ضد او هستند، با ما مبارزه کند؟ بالاخره مرا به یکی از مراکز پلیس تهران رساندند و به عده‌ای کماندو سپردند. در اداره پلیس از من بازجویی کردند من با با تندی گفتم مملکت دادگاه دارد. من هم در دادگاه جوابگو هستم. شما چکاره هستید که مرا محاکمه می‌کنید آنها نیز اطراف مرا گرفته و به سمت زندان شهربانی بردند. در بین راه [بعضی از مامورین] از من می‌پرسیدند: «مگر چه شده است که این آقایان را دارند می‌گیرند؟» من متوجه شدم که آنها را در جایی نگه‌داری می‌کنند که اصلاً از جامعه خبری ندارند. در و دیوار تهران پر از شعارهای ضد دولتی است، تازه اینها از من می‌پرسند در تهران چه اتفاقی افتاده است. به هر صورت، وارد زندان شدیم و من اولین کسی بودم که [در آن شب] وارد زندان شدم و طبعاً هم مایل نبودم تنها باشم. چیزی نگذشت که دیدم پشت سر هم، آقایان فلسفی، مطهری، هاشمی‌نژاد و حاج شیخ عباس‌علی اسلامی را به زندان آوردند تا اینکه تعدادمان به نوزده نفر رسید و من به شوخی گفتم: عدد نوزده، نحس است، چه خوب است که یا یکی را آزاد کنند و یا یکی را به تعدادمان اضافه کنند! چیزی نگذشت که پشت سر هم، علما، ائمه جماعت و خطبای تهران و شهرهای نزدیک را به ما ملحق کردند و تعدادمان به پنجاه و سه نفر رسید! این در حالی بود که زندان ما بیشتر از شصت متر وسعت نداشت و سهم هر نفر یک متر و سی سانت می‌شد. هوا گرم بود و مجبور بودیم به اصطلاح مسجدوار کنار هم بنشینیم. شبها نیز تعدادی از زندانیان در حیاط کوچک زندان می‌خوابیدند و بقیه در داخل همان اطاق. اگر فرد دیگری به جمع زندانیان افزوده می‌شد، مکان برایش پیدا نمی‌شد. شبی از شبها یکی دو نفر به ما اضافه کردند و ما مجبورشدیم دالانی را که به حیاط منتهی می‌شد با سر و صدا تصرف کنیم [و آنها را در دالان بخوابانیم]. دیوارهای زندان نیز آن قدر بلند بود که هلال ماه صفر را شاید در شب ششم دیدیم. در عین حال، روحیه زندانیان بسیار عالی بود و ما معمولاً به عبادت، بحثهای داغ علمی و یادداشت‌برداری مشغول بودیم.» منبع: کتاب از تبعید تا پیروزی: زندگینامه و مجموعه مقالات و مصاحبه‌های آیت‌الله ناصر مکارم شیرازی – گردآوری و تدوین : میرزاباقر علیان‌نژاد

تظاهرات در یزد

اواخر اسفند ماه 1356، برای گذراندن تعطیلات نوروزی به یزد برگشتم. آیت‌الله محمد صدوقی، از روحانیان بانفوذ استان یزد، طی اعلامیه‌ای از همشهری‌ها خواسته بود، به دلیل کشتار مردم قم و تبریز و دیگر شهرستان‌ها، از برگزاری مراسم عید نوروز خودداری کنند و به سوگ شهیدان بنشینند. آن ایام هم‌زمان بود با چهلمین روز شهدای قیام مردم انقلابی تبریز، روز سه‌شنبه، 8 فروردین‌ماه 1357، از سوی آیت‌الله محمد صدوقی، که شخصیت معنوی و محوری و مورد اعتماد مردم یزد بود، اعلامیه‌ای در محکومیت کشتار مردم تبریز و لبنان صادر شد. ایشان، در پایان اعلامیه، از مردم یزد خواستند در مراسمی که به همین مناسبت برگزار می‌شود حضور به هم رسانند. آقای صدوقی، امام جماعت مسجد حظیره، طوری برنامه‌ریزی کرده بود تا روز پنج‌شنبه، 10 فروردین ماه 1357، ابتدا مردم عزادار داخل مسجد تجمع کنند و بعد از سخنرانی ایشان به خیابان‌ها بریزند و علیه رژیم شاه شعار بدهند و در قالب راهپیمایی به حرکتشان ادامه بدهند. رئیس وقت شهربانی استان یزد با این نظر آقای صدوقی مخالفت کرد و گفت:‌ «احدی حق ندارد از داخل مسجد بیرون بیاید. اگر کسی بیرون از مسجد شعار بدهد،‌ دستور می‌دهم او را به رگبار ببندند.» آقای صدوقی گفت: «حرف همان است که گفتم. ما بعد از پایان مراسم داخل مسجد، می‌آییم بیرون و در خیابان علیه رژیم جنایت‌کار شاه شعار می‌دهیم. تو هم اگر جرئت داری، شلیک کن!» آیت‌الله صدوقی عالِم بسیار شجاعی بود و سرِ نترسی داشت. خطاب به رئیس شهربانی استان گفت:‌«تو باید قبل از همه من را بکشی، بعد این مردم را.» این را گفت و جلوی جمعیت حرکت کرد. ما هم پشت سرِ ایشان، در حالی که علیه شاه شعار می‌دادیم، تا حوالی چهارراه امیرچقماق به صورت آرام تظاهرات کردیم. اما سرِ‌ چهارراه مأمورهای شهربانی رژیم راه مردم را سد کردند و مانع ادامه حرکت آن‌ها شدند. همین امر باعث شد تظاهرکننده‌ها شعارهای تندتری بدهند و بعد به بانک‌ها و برخی اماکن دولتی شهر حمله کنند. از همین نقطه بود که تیراندازی نیروهای امنیتی و شهربانی یزد به طرف مردم شروع شد؛ طوری که یکی‌یکی تظاهرکننده‌ها، از پیر و جوان و مرد و زن، به خاک می‌افتادند و دیگران آن‌ها را از صحنه‌ درگیری دور می‌کردند. آن روزها پدرم یک وانت پژوی 404 هم خریده بود که خیلی به کارمان آمد با کمک جوان‌ترها، مجروحان را پشت وانت می‌انداختیم و من می‌پریدم پشت رُل و تختِ‌گاز آن‌ها را می‌بردم به مراکز درمانی شهر. حتی بعضی از بچه‌هایی را که مأمورها آن‌ها را تعقیب می‌کردند تا دستگیرشان کنند از معرکه فراری می‌دادیم. حوالی غروب آفتاب درگیری تمام شد. من هم با لباس‌های خون‌آلود و وانتی که پشت آن پر از خون بود به منزل برگشتم. وقتی داخل خانه شدم،‌ نگاه رضایت‌آمیز پدر نشان داد که از کارِ من راضی است. منبع: کتاب کال‌های خاکی – خاطرات شفاهی سرلشکر پاسدار محمدعلی(عزیز) جعفری

بازگشت امام به ایران

یكى از خاطرات خيلى جالب من، آن شب اوّلى است كه امام وارد تهران شدند؛ يعنى روز دوازدهم بهمن - شب سيزدهم - شايد اطّلاع داشته باشيد و لابد شنيده‌ايد كه امام، وقتى آمدند، به بهشت زهرا رفتند و سخنرانى كردند، بعد با هلى‌كوپتر بلند شدند و رفتند. تا چند ساعت كسى خبر نداشت كه امام كجا هستند! علّت هم اين بود كه هلى‌كوپتر، امام را در جايى كه خلوت باشد برده بود؛ چون اگر مى‌خواسشت جايى بنشيند كه جمعيت باشد، مردم مى‌ريختند و اصلاً اجازه نمى‌دادند كه امام، يك جا بروند و استراحت كنند. مى‌خواستند دور امام را بگيرند. هلى‌كوپتر در نقطه‌اى در غرب تهران رفت و نشست، بعد اتومبيلى امام را سوار كرد. همين آقاى «ناطق نورى» اتومبيلى داشتند، امام را سوار مى‌كنند - مرحوم حاج احمد آقا هم بود - امام مى‌گويند: مرا به خيابان ولى‌عصر ببريد؛ آن‌جا منزل يكى از خويشاوندان است. درست هم بلد نبودند؛ مى‌روند و سراغ به سراغ، آدرس مى‌گيرند، بالاخره پيدا مى‌كنند - منزل يكى از خويشاوندان امام - بى‌خبر، امام وارد منزل آنها مى‌شوند! امام هنوز نماز هم نخوانده بودند - عصر بود - از صبح كه ايشان آمدند - ساعت حدود نه و خرده‌اى - و به بهشت زهرا رفتند تا عصر، نه ناهار خورده بودند، نه نماز خوانده بودند، نه اندكى استراحت كرده بودند! آن‌جا مى‌روند كه نمازى بخوانند و استراحتى بكنند. ديگر تماس با كسى نمى‌گيرند؛ يعنى آن‌جا كه مى‌روند، با كسى تماس نمى‌گيرند. حالا كسانى كه در اين ستادهاى عملياتى نشسته بودند - ماها بوديم كه نشسته بوديم - چقدر نگران مى‌شوند! اين ديگر بماند. چند ساعت، هيچ كس از امام خبر نداشت؛ تا بعد بالاخره خبر دادند كه بله، امام در منزل فلانى هستند و خودشان مى‌آيند، كسى دنبالشان نرود! من در مدرسه رفاه بودم كه مركز عملياتِ مربوط به استقبال از امام بود - همين دبستان دخترانه رفاه كه در خيابان ايران است كه شايد شما آشنا باشيد و بدانيد - آن‌جا در يك قسمت، كارهايى را كه من عهده‌دار بودم، انجام مى‌گرفت؛ دو، سه تا اتاق بود. ما يك روزنامه روزانه منتشر مى‌كرديم. در همان روزهاى انتظار امام، سه، چهار شماره روزنامه منتشر كرديم. عدّه‌اى آن‌جا بوديم كه كارهاى مربوط به خودمان را انجام مى‌داديم. آخر شب - حدود ساعت نه‌ونيم، يا ده بود - همه خسته و كوفته، روز سختى را گذرانده بودند و متفّرق شدند. من در اتاقى كه كار مى‌كردم، نشسته بودم و مشغول كارى بودم؛ ناگهان ديدم مثل اين كه صدايى از داخل حياط مى‌آيد - جلوِ ساختمان مدرسه رفاه، يك حياط كوچك دارد كه محلِّ رفت و آمد نيست؛ البته آن هم به كوچه در دارد، ليكن محلِّ رفت و آمد نيست - ديدم از آن حياط، صداى گفتگويى مى‌آيد؛ مثل اين‌كه كسى آمد، كسى رفت. پا شدم ببينم چه خبر است. يك وقت ديدم امام از كوچه، تك و تنها به طرف ساختمان مى‌آيند! براى من خيلى جالب و هيجان‌انگيز بود كه بعد از سالها ايشان را مى‌بينم - پانزده سال بود، از وقتى كه ايشان را تبعيد كرده بودند، ما ديگر ايشان را نديده بوديم - فوراً در ساختمان، ولوله افتاد؛ از اتاقهاى متعدّد - شايد حدود بيست، سى نفر آدم، آن‌جا بودند - همه جمع شدند. ايشان وارد ساختمان شدند. افراد دور ايشان ريختند و دست ايشان را بوسيدند. بعضيها گفتند كه امام را اذيّت نكنيد، ايشان خسته‌اند. براى ايشان در طبقه بالا اتاقى معيّن شده بود - كه به نظرم تا همين سالها هم مدرسه رفاه، هنوز آن اتاق را نگه داشته‌اند و ايام دوازده بهمن، گرامى مى‌دارند - به نحوى طرف پله‌ها رفتند تا به اتاق بالا بروند. نزديك پاگرد پله كه رسيدند، برگشتند طرف ما كه پاى پله‌ها ايستاده بوديم و مشتاقانه به ايشان نگاه مى‌كرديم. روى پله‌ها نشستند؛ معلوم شد كه خود ايشان هم دلشان نمى‌آيد كه اين بيست، سى نفر آدم را رها كنند و بروند استراحت كنند! روى پله‌ها به قدر شايد پنج دقيقه نشستند و صحبت كردند. حالا دقيقاً يادم نيست چه گفتند. به‌هرحال، «خسته نباشيد» گفتند و اميد به آينده دادند؛ بعد هم به اتاق خودشان رفتند و استراحت كردند. البته فرداى آن روز كه روز سيزدهم باشد، امام از مدرسه رفاه به مدرسه علوىِ شماره دو منتقل شدند كه برِ خيابان ايران است - نه مدرسه علوى شماره يك كه همسايه رفاه است - و ديگر رفت و آمدها و كارها، همه آن‌جا بود. اين خاطره به يادم مانده است. منبع: دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله خامنه‌ای

دیدار امام در نجف

نجف غلغله بود خیابان‏هایش پر سواره و پیاده. فیات‏م را جلو مغازه‏ی پارک کردم. تو خیابان شلوغ میان چرخ‏دستی‏ها و بساط مغازه‏دارها قدم زدم. همه‏شان در حال جابه‏جاکردن و چیدن میوه‏ها و برق‏انداختن آن‏ها بودند. یک رقابت بی‏سروصدا. گاه صدای نخراشیده یکی از فروشنده‏ها بلند می‏شد. ـ آی خواهر، آی برادر خوبش را دارم. همه‏اش یک دینار. ارزانِ، ارزان. انبه را دست بزن ببین چیه. سیب‏ها را نگاه کن تازه از درخت چیده‏اند. به آسمان نگاه کردم. تا غروب وقت زیادی مانده بود. پا تند کردم به طرف ماشین‏ام. زنم از پنجره سر بیرون کرده بود و خیره زن‏های چادر به سر را نگاه می‏کرد. انگار تا آن روز چادر عربی ندیده بود. نگاهش که به نگاه من افتاد سر برگرداند و سیخ نشست روی صندلی. طولانی‏بودن سفرمان خسته‏اش کرده بود. ایتالیا و یوگوسلاوی و بلغارستان و آتن و ترکیه را پشت‏سر گذاشته بودیم. آخرین مقصد قبل از ایران عراق بود. سر راه باید زیارتی می‏کردم و به خدمت آیت‏الله خمینی می‏رسیدم. باید گزارشی از کارهایم به ایشان می‏دادم. گزارش اقامت هشت‏ساله‏ام در آلمان و انجمن اسلامی گیسن را در چند ورقه نوشته بودم. خانم سرش را فرو برده بود تو شانه‏ها به حالت عصبی پیراهنش را صاف و صوف می‏کرد. دست دراز کردم و بسته کاغذها را برداشتم. زیر چشمی نگاهم کرد و ابرو درهم کشید. بی‏حرف به راه افتادم. آب‏مان توی یک جوی نمی‏رفت. از همان روز اول ازدواجمان خط‏هایمان از هم جدا بود. مثل خط‏های ریل قطار، نزدیکی‏های محله‏ای که امام در آن‏جا اقامت داشت ایستادم. مانده بودم داخل کدام یک از کوچه‏ها شوم. همه‏شان شبیه هم بودند. ساختمان‏های کوتاه و پس‏قد. با دیوارهای آجری و خشتی. پر از تَرک و شکستگی. شماره کاشی‏هایشان لب پر بود. بعضی‏هایشان اصلاً کاشی نداشتند. رد یکی از کوچه‏ها را گرفتم و تا وسط‏اش رفتم. سرگردان سر جایم ایستادم. زن‏ها با چشم‏های سیاهشان زل‏زل نگاهم می‏کردند. بچه‏ها صاف توی صورتم خیره شده بودند. چند بار دهان باز کردم که از یکی آدرس بپرسم، اما دهانم را انگار دوخته بودند. برگشتم سر جای اولم. دسته‏ای شیخ با دشداشه‏های سفید چون برف و عِقال‏های تاب‏خورده‏شان از کنارم گذشتند. به دنبالشان راه افتادم. لهجه غلیظ عربی‏شان جلو رفتنم را گرفت. شنیده بودم شیخ‏های ایرانی تو نجف زیاد هستند. چشم چرخاندم تا یکی از آن‏ها را پیدا کنم. گوش تیز کردم. یک کلمه فارسی هم نشنیدم. جلوی اولین شیخی را که از کنارم می‏گذشت، گرفتم. دست و پا شکسته سلامی کردم و اسم امام را گفتم. صورت سیاه و گنده‏اش از خنده پر شد. چشم‏های درشتش برق زد و سر و پایم را ورانداز کرد. بی‏هیچ تعارفی دست سنگینش را رو شانه‏ام گذاشت. عینهو یک بوکسور قوی بود. دوباره اسم امام را آهسته گفتم. انگار اسم ممنوعه‏ای را می‏گفتم. دست از شانه‏ام برداشت و نگاهی به دور و برش انداخت و با خنده گفت: ـ آدرس خانه آقا را از یک وجب بچه هم می‏پرسیدی نشانت می‏داد. او را همه می‏شناسند. حالا چرا آهسته حرف می‏زنی؟! از فارسی حرف‏زدنش جا خورده بودم. فقط لهجه خوزستانی داشت. ـ همین طوری ... شاید از خستگی ... انگشت اشاره و گنده‏اش را به طرف خانه‏ای که فقیرتر از بقیه خانه‏ها به نظر می‏رسید گرفت. دیوارهای کاه‏گلی‏اش از دور به چشم می‏زد. نفس بلندی از سر آرامش کشیدم و دست شیخ را فشردم. خنده نمکینی تو صورتش پهن بود. چنان تند قدم برمی‏داشتم که انگار یک دسته مأمور امنیتی به دنبالم بود. عرق سر و صورتم را خیس کرده بود. نفسم با صدا بیرون می‏زد. لب‏هایم خشک شده بودند. یکهو با ترس از این که امام در نجف نباشد، قلبم با صدا کوبید. انگار کوبه در چوبی‏ای را می‏کوبیدند. صدایش سنگین و آزاردهنده بود. گوش‏هایم درد گرفته بودند. فشار عصبی قاتی هیجانم شده بود. احساس می‏کردم یک لحظه دیگر از پادرمی‏آیم. جلو در خانه ایستادم. در نیمه باز بود. سرک کشیدم. سنگ‏فرش حیاط را انگار روغن مالیده بودند. برق می‏زد. دستم را مشت کردم و کوبیدم رو در. صدای بم در خفه بود. پا به پا شدم و دسته کاغذ را دست به دست کردم. حس عجیبی داشتم. مثل پسر بچه‏ای که به در خانه استادش رفته باشد. نمی‏دانم از ابهت خانه حقیر بود، یا از دیدار امام زانوهایم به لرزه افتاده بود. کسی جواب نداد. نگاهم را به دور و بر و بعد به حیاط انداختم. هیچ‏کس نبود. ـ مگر می‏شود خانه آیت‏الله خمینی خالی باشد. جماعت اهل بحث همیشه دور ایشان جمع هستند. باد در را تاب داد. حیاط خلوت گم و پیدا شد. چشم تیز کردم. می‏خواستم یک نظر خانه را ببینم. نتوانستم. پیرمردی عباپوش جلو در ظاهر شد. چنان خاموش نگاهم می‏کرد که انگار زبان ندارد. لب باز کردم چیزی بگویم؛ با دست اشاره کرد: ـ می‏توانی داخل شوی. پیرمرد در حالی‏که در را پشت سر می‏بست، نگاه دیگری به من انداخت. تا آن روز امام خمینی(ره) را ندیده بودم. با آن حال ارادت خاصی نسبت به ایشان در وجودم بود. تو فکرهایم همیشه او را مرد بزرگی دیده بودم. وقتی اعلامیه کاپیتولاسیونش را ترجمه و چاپ کردیم او را بزرگتر از همه دیدم. شجاعت یک روحانی را از خط خط اعلامیه می‏شد دید. همه را بهت زده کرده بود. سلطنت‏طلب‏ها، سنگینی اعلامیه خردشان کرده بود. نگاهم به پای پیرمرد بود. گیوه‏هایش را لخ‏لخ رو سنگفرش می‏کشید و شانه‏های افتاده‏اش را به چپ و راست تاب می‏داد. خانه از سکوت پر بود. هوا بوی خاصی می‏داد. انگار بوی عطر گل‏محمدی یا گلاب و عود. از حیاط خلوتی گذشتیم و داخل حیاط اول شدیم. بعد حیاط دوم را پشت‏سر گذاشتیم. چند اتاق با در و پنجره‏های چوبی و پرده‏های افتاده تو چشم می‏زد. پیرمرد جلو درِ چوبی دو لنگه پنجره‏دار یکی از اتاق‏ها ایستاد. فهمیدم باید داخل شوم. دست به سینه از کنارش گذشتم. دست‏های چروک و لرزانش را به سینه گذاشت و سر خم کرد. چند لحظه همان‏جور ماندیم. سر چرخاندم طرف اتاق امام ایستاده نگاهم می‏کرد. شاید چهره جوانم باعث تعجبش شده بود. هول سلام کردم با لبخند جواب داد. دستش را که به طرفم دراز شده بود فشردم. با دست اشاره کرد. بنشینم. رو زانو نشستم. زیرلب گفتم: ـ از آلمان شهر گیسن خدمتتان می‏رسم ... از بچه‏های انجمن اسلامی شهر گیسن هستم. ـ درستان را تمام کرده‏اید؟ ـ بله ... با اجازه برمی‏گردم ایران. ـ خوب کاری می‏کنید ... آن‏جا بیشتر به شما احتیاج است ... دست از فعالیت برندارید. خداوند تبارک و تعالی پشت و پناهتان است. بسته کاغذها را گذاشتم رو میز کوچکی که روبه‏روی امام بود. امام بسته را باز کرد و به گزارش چشم دوخت. چشم چرخاندم تو اتاق. تاقچه بالای اتاق خالی بود از کتاب. پیرمرد سینی به دست داخل شد. همان‏طور که چشمم به امام بود استکان چای را برداشتم. چهره امام آرام بود و دقت فروخورده‏ای داشت. به کسی می‏ماند که به چند موضوع در یک لحظه فکر می‏کرد. فکر کردم چه انسان پیچیده‏ای است. ـ بفرمایید برادر عزیز، بفرمایید چای‏تان را میل کنید. ـ چشم، ممنونم ... حبه قند را به دهان گذاشتم و باز به تاقچه خالی از کتاب و زیلوی کف اتاق نگاه کردم. دلم می‏خواست تا ابد در آن‏جا بمانم. عجیب سبک شده بودم. صدای بازشدن در حیاط آمد. به در حیاط نگاه انداختم. نیمه‏باز بود و کسی داخل نشده بود. فقط صدای بلند و کوتاه چند مرد به گوش می‏رسید. زمزمه امام را شنیدم. ـ چیزی به نماز مغرب نمانده ... دوباره به حیاط نگاه کردم. از آفتابِ بی‏جان موقع آمدنم چیزی نمانده بود. باد خنکی تو زد. با بلندشدن امام از جایش؛ از جایم کنده شدم. دلم می‏خواست نماز را با ایشان بخوانم. جلو در چند شیخ ایرانی در انتظار ایستاده بودند با دیدن امام دوره‏اش کردند. بی‏آن‏که بدانم کجا می‏رویم به دنبالشان راه افتادم. صدای قرآن از بلندگویی به گوش می‏رسید. زن‏ها و مردها را می‏دیدم که از خم کوچه‏ها به طرف حرم آقا امیرالمؤمنین علی علیه‏السلام پا تند کرده بودند. آفتاب غروب کرده بود. هوا گرگ و میشی شده بود. چراغ‏های نزدیک حرم آقا امیرالمؤمنین علیه‏السلام چشم را می‏زد. امام تو صحن رو به حرم ایستاد و چند دقیقه بعد خم شد و بعد راست ایستاد و برگشت. زیارتی کوتاه و پر از معنی. الان که به آن فکر می‏کنم؛ آن را نکته‏ای از درس‏های امام می‏بینم. منبع: کتاب مردی که خواب نمی‏دید - خاطرات اسیر آزادشده ایرانی اسدالله خالدی نوشته داود بختیاری دانشور

نوزده دی

محمدحسین رحمتی(عکاس انقلاب): در جریان نوزده دی من یک خاطره شخصی دارم، آن روز عکاسی نمی‌کردم اما خاطره خیلی خوبی دارم. وقتی واقعه اهانت به حضرت امام (ره) پیش آمد من در دبیرستان حکیم نظامی درس می‌خواندم یک روز که از مدرسه برمی‌گشتم دیدم گروهی که یک سوم آنها طلبه و بقیه مردم عادی بودند در خیابان صفائیه به سمت بیت حضرت امام (ره) در حرکت بودند و بدون این‌که شعاری سر دهند و حرفی بزنند در حال حرکت بودند. من این صحنه را آن روز دیدم، عصرهمان روز دوچرخه ام را در دبیرستان گذاشتم و آمدم سر و گوشی آب دهم دیدم مأمورها و یک سری نیروهای نظامی سر چهارراه ایستاده‌اند. بعدازظهر ما در کلاس بودیم لکن جمعیت معترض لحظه لحظه افزون‌تر شده بود، به هر حال جمعیت رو به افزایش می رود و از دانش‌آموز، دانشجو و کاسب‌ و همه اقشار به این جمعیت اضافه می‌شوند به گونه‌ای که کنترل جمعیت سخت می‌شود شد و در نهایت درگیری ایجاد می‌شود، ما که در مدرسه فهمیدیم درگیری آغاز شده خواستیم از دبیرستان حکیم نظامی بیرون بیاییم، ولی به دلیل این که حدود ششصد تا هزار دانش‌آموز در این دبیرستان حضور داشتند دستور دادند تا در اصلی دبیرستان را ببندند و نگذاشتند بیرون برویم. پس از این که چندین بار صدای تیراندازی آمد کلاس‌ها متشنج شد. ساعت چهار تا پنج بعدازظهر بود که با تنه یک درخت بریده آنقدر به در زدیم که قفل در شکسته شد و بیرون رفتیم. وقتی آمدیم بیرون کسی در خیابان‌ها حضور نداشت، بیشتر مردم سر کوچه‌ها ایستاده‌ بودند و شعار می‌دادند تا اگر پلیس ‌آمد بتوانند به کوچه‌های جوبشور و اطراف مسجد سلماسی و کوچه آمار فرار کنند. نیروهای پلیس هم سر کوچه‌ها ایستاده بودند. آنجا برای اولین بار شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی را شنیدم. تقریبا غروب ‌شده بود و عهوا رو به تاریکی بود که شعارها کم شد و خیابان و کوچه‌ها خلوت شد و من هم به سمت خانه‌مان که در میدان سعیدی بود حرکت کردم، تا به منزل رسیدم مادرم گفت برادر کوچکت ـ که آن موقع سه چهار سالش بود ـ مریض است. من دست برادرم را گرفتم و به بیمارستان گلپایگانی بردم. در بیمارستان بسته بود و عده‌ای هم پشت در ایستاده بودند و در را فشار می‌دادند و مضطرب بودند. چند نفر گریه می‌کردند و اصرار داشتند که داخل بیمارستان بروند ولی نگهبان اجازه ورود نمی‌داد. کنار نگهبانی رفتم و گفتم این بچه مریض است و تب دارد، می‌خواهم دکتر معاینه اش‌کند، گفت بیا برو داخل. وقتی رفتم داخل دیدم چند تا از این زخمی‌های واقعه آن روز (19 دی) را آنجا بودند، کسانی هم که دم در بیمارستان بودند دنبال زخمی‌های خود آمده بودند تا ببینند زنده هستند یا نه. من به طور اتفاقی همه این وقایع را دیدم و بعد ایستادم و تازه فهمیدم که چه شانسی آورده‌ام. یک جنازه‌ هم دیدم که پتویی روی آن انداخته بودند. گمان کنم در واقعه نوزدهم دی چهار نفر شهید ‌شدند که یک نفرشان را من در بیمارستان گلپایگانی دیدم. خلاصه در این حال و هوا بودم که ناگهان یک نفر آمد و گفت تو اینجا چه کار می‌کنی، گفتم برادرم مریض است، گفت درمانگاه تعطیل است و من را از بیمارستان بیرون کرد، دیگر از آن روز خبری بدست نیاوردم ولی در واقع می‌توان گفت که نهضت اسلامی مردم ایران از روز نوزدهم دی وارد مرحله جدیدی شد و به شکل اجتماعی‌اش بروز کرد و از آن حالت مخفی درآمد. آن چهلم‌ها به شکل مستمر ادامه پیدا کرد و من هم از آن وقت بود که در واقع عکاسی را به صورت جدی شروع کردم. منبع: سایت آژانس عکس قم

تدریس شهیدبهشتی در دبیرستان دخترانه

« ... وقتی ایشان را آوردند تهران، اول بار حكم دادند بهشان، كه در یك دبیرستان دخترانه ایشان بروند، تدریس كنند و هدف هم این بود كه در آن دبیرستانه دخترانه اذیت می شوند، دخترها متلك می گویند. خوب آن موقع وضع لباس دخترها بسیار بد بود و ایشان هم معمم بودند، یك روحانی؛ ولی خدای متعال زیبایی هایی به ایشان داده بود. قیافه و هیكل ایشان چنان جذاب بود و جاذبه داشت كه با هر كسی كه روبه رو می شد، او مجذوب آن وقار و هیبت و عظمت ایشان می شد. خوب ایشان را گذاشتند دبیرستان دخترانه. وقتی ایشان وارد دبیرستان می شود، دخترها می بینند كه حالا بهشان گفته بودند كه دبیری مثلا فردا می آید، ولی یك مرتبه دیده بودند كه یك آخوند دارد می آید، بلند شده بودند، دسته جمعی شروع كرده بودند به كف زدن. «آخوند آمد»، «آخوند آمد». حالا دبیرستان هم دبیرستان در تهران؛ از آن دبیرستان ها نبود كه مثلا دخترهای بازاری های تهران باشند. دخترها، غالبا دخترهای وابستگان به دربار بودند ... اینها كف می زنند، می خندند، می خوانند و مسخره می كنند. ایشان با كمال وقار و آرامش و طمانینه می آیند كارشان را شروع می كنند. هفته سوم از طریق خانواده ی دخترها به ساواك اخطار داده می شود كه ایشان تمام دخترها را جذب كرده است و خطری است، احتمال اینكه این دخترها عامل فتاوی خمینی بشوند( آن زمان به امام «حاج آقا» می گفتیم اما آنها « خمینی» می گفتند، همینطور می گفتند « خمینی » به صورت اهانت آمیز ...) آنها گفته بودند كه چیزی نماده كه دخترهای این دبیرستان، تمامشان عوامل پخش كننده اطلاعیه های خمینی (ره) باشند. بنابراین از آنجا برشان داشتند. البته درحالی ایشان را برداشتند كه دخترها آن روز، سر و صدا كردند، گریه كردند كه چرا دبیرمان را می برید. ایشان را بردند در یك دبیرستان دخترانه كه اكثریت آنان مسیحی بودند... به این عنوان كه اذیت می شود.ولی بعد از مدتی متوجه شدند كه اكثریت این دخترها مجذوب روش اخلاقی و عملی ایشان شدند، و لذا اندكی بعد ایشان را به مدرسه دیگری منتقل كردند. تا اینكه ایشان را از تدریس در مراكز علمی و فرهنگی آموزش و پرورش ممنوع كردند.» خاطره از حجت الاسلام هادی دوست محمدی كتاب تاریخ شفاهی زندگی و مبارزات آیت الله شهید بهشتی، تدوین: دكتر امامعلی شعبانی، مركز اسناد انقلاب اسلامی منبع: سایت جهان‌نیوز

پایین کشیدن مجسمه

روز 25 مرداد 1332 مثل همیشه بعد از فروختن سنگک‏های نانوایی داداش عباس‏ام و روزنامه‏ها، به طرف مغازه پدرم در امیرآباد شمالی به راه افتادم. قبل از رفتن سری به شاباجی زدم. جلو در زیرزمین چمباتمه نشسته بود. با دیدن من لب‏هایش را به خنده کش داد و قطره اشکی را که همیشه در گوشه چشمان پیرشده‏اش برق می‏زد گرفت. ـ دوباره آمده‏ام دنبال گالش‏ها ... هنوز گیوه نخریده‏ام ... تا امیرآباد خیلی راه است ... آدم با گالش‏های شما خسته نمی‏شود ... ـ آن‏جا هستند ... گوشه زیرزمین ... بردارشان ... من که جایی نمی‏روم مادر ... با یک خیز گالش‏ها را برداشتم و به پا کردم. قالب پاهایم بود. ماچی از گونه‏های چروکیده شاباجی گرفتم و از خانه زدم بیرون. هوا چنان داغ بود که انگار صورتم را گرفته بودم رو چراغ سه فتیله خانم‏خانما. سر کوچه دودل ایستادم. مانده بودم ولخرجی کنم یا این‏که پیاده تا امیرآباد شیلنگ بیاندازم. دست تو جیب شلوارم می‏کردم و بعد تند بیرون می‏کشیدم. برای پول‏هایی که تو جیبم بود عرق زیادی ریخته بودم. ـ بدبخت خسیس ... دلت به حال خودت بسوزد ... تا امیرآباد می‏پزی. ـ به جهنم بهتر از این است که پول اتوبوس بدهم. ـ برای خودت شخصیت قائل شو ... ـ شخصیت داشتن مگر به اتوبوس سوارشدن است؟ ـ نمی‏شود دو کلام مثل آدم حسابی‏ها حرف زد ... تو را چه به شخصیت. خودت می‏دانی ... هر کاری دوست داری بکن ... پیاده برو تا جانت در بیاید. ـ جان خودت در بیاید! نمی‏دانم چه‏طور شد که پا تند کردم به طرف ایستگاه اتوبوس. شاید قصد رو کم‏کنی داشتم. اتوبوس‏های میدان 24 اسفند را سوار شدم. داخل اتوبوس مثل تنور سنگکی داداش عباس داغ بود. تو آخرین ایستگاه قبل از همه از اتوبوس زدم بیرون. میدان و خیابان‏های اطرافش از پاسبان پر بود. مردم مثل این که خل شده باشند با خودشان حرف می‏زدند. چشم و گوشم را تیز کردم تا شاید چیزی دستگیرم شود. حال و هوای میدان و خیابان‏های اطراف به روزهایی می‏ماند که در دبیرستان پیرنیا بچه‏ها دست به اعتصاب و شلوغی زده بودند. در بعضی از این اعتصابات شرکت کرده بودم. حالا اعتصاب برای چه بود برایم خیلی فرق نمی‏کرد! ـ وسط خیابان نایست ... سماجت به خرج دادم دورتر از پاسبان جوان ایستادم. چشم‏های پاسبان جر خوردند و تو صورتم دوخته شدند. نیش‏خندی زدم و به طرف امیرآباد راه افتادم. خیابان‏های بالا خلوت‏تر بود. پدرم تو مغازه رو چارپایه نشسته بود و داشت چرتکه می‏انداخت. ـ چرا این‏قدر دیر؟ می‏گذاشتی یک‏دفعه شب می‏آمدی؟ بی‏جواب رفتم پشت دخل ایستادم و زل زدم به خیابان. تمام فکرم به میدان 24 اسفند(میدان انقلاب) و پاسبان‏ها بود. ـ چه‏ات شده ... مگر کشتی‏هایت غرق شدند. برای چه ... لالمانی گرفتی ... ـ تو میدان 24 اسفند پر از پاسبان بود ... انگار قرار است شلوغی بشود. ـ به تو چه مربوط ... سرت پی کار خودت باشد. مصدق و نمی‏دانم کی برایت نان و آب نمی‏شوند ... تازه تو هنوز دهانت بوی شیر می‏دهد ... شیر و پنیر و کره‏ات را بفروشی شاهکار کردی ... فقط پول است که به دردت می‏خورد ... از درس و مشق هم چیزی در نمی‏آید. تا چشم پدرم را دور دیدم مشتی شکرپنیر از تنگ برداشتم و تپاندم تو دهانم. بزاق شیرین‏شده دهانم پرید تو حلقم. به سرفه افتادم. ـ دوباره چی تپاندی تو حلقت؟ در حالی که از سرفه سیاه شده بودم گفتم: ـ هیچ ... چیز ... ـ معلوم است ... از دهانت معلوم است. بگیر این لیوان آب را سربکش ... شکرپنیرهای مانده و خشک حلق و روده‏هایم را خط کشیدند و پایین رفتند. یک چشمم به ساعت مچی پدرم بود و یک چشمم به خیابان. تک و توک آدم رد می‏شد. از مشتری هم خبری نبود. بیشترشان کله سحر خریدهاشان را می‏کردند. ـ بیکار ایستادی که چه ... دستمالی به در و پنجره‏ها بکش. موقع ماست‏زدن که پیدایت نیست. برای آن که به موقع از مغازه بزنم بیرون، در یک چشم به‏هم‏زدن شیشه‏ها را برق انداختم و چارچوب درو پنجره‏ها را دستمال کشیدم. چشمان پدرم گرد شده بود. مانده بود چه تو سرم است که آن قدر فرز شده‏ام. نزدیک ساعت 12 از مغازه زدم بیرون. پاهایم بر عکس روزهای قبل گام‏های بلندی برمی‏داشتند. انگار کسی از پشت دودستی هولم می‏داد. به خاطر ذات شرورم بوی بزن‏بزن را حس می‏کردم. چشمم به همه طرف می‏دوید. گوشم صداهایی را می‏شنید که هر گوشی قادر به شنیدنش نبود. اولین سرازیری را که رد کردم صداها به فریاد تبدیل شدند. دویدم. چنان‏که انگار از دست پاسبان‏ها فرار می‏کردم. از میان فریادها «شعار پیروز باد ملت» بلندتر از بقیه بود. بی‏اختیار فریاد کشیدم: پیروز باد ملت ... پیروز باد ملت ... با هر فریاد هیجان خاصی در وجودم پر می‏شد. هیجانی که تا آن روز با آن روبه‏رو نشده بودم. کله‏ام داغ شده بود و گلویم به اندازه در چاه بزرگی دهان باز کرده بود. هر چه‏قدر به میدان 24 اسفند نزدیک‏تر می‏شدم بر تعداد جمعیت اضافه می‏شد. برای چند دقیقه تو جمعیت گم شدم. هجوم جمعیت به سیلی می‏ماند که سرعت گرفته باشد. کافی بود بایستم تا با سنگ‏فرش خیابان یکی شوم. به هر زحمتی بود؛ با سر و بدن خیس از عرق و نفس‏های بریده از جمعیت جدا شدم. فریادها گوش را کر می‏کرد. پاسبان‏ها و نیروهای ضد شورش صد برابر شده بودند. باتوم بود که به سر و تن مردم کوبیده می‏شد. در مقابل، فحش‏های چاروداری بود که از دهان بعضی از جاهل‏های متعصب بیرون می‏ریخت. من هم چند تا از آن فحش‏ها را حواله یکی از مأمورها کردم. انگار که برق گرفته باشدش لحظه‏ای سرجایش میخکوب شد و بعد دوید به طرفم. به طرف جمعیت دویدم و خودم را میانشان گم و گور کردم. میدان کوچک 24 اسفند از جمعیت سیاه شده بود. دیگر خبری از نرده‏های آهنی و نگهبان‏های دور تا دور میدان نبود. از سر و کول جمعیت بالا کشیدم و خودم را به نزدیک مجسمه که روی ستون سنگی سیاه و مستطیلی به ارتفاع 3 متر بود رساندم. ـ عجب خودخواهی ... زمین برایش کافی نبوده ... می‏خواسته از آسمان مردم فقیر را نگاه کند. با وجود هجوم لحظه به لحظه مردم سعی کردم مجسمه را دور بزنم. چشمان مات و بی‏جان مجسمه زل زده بود به خیابان آیزنهاور(خیابان آزادی). لباس و کلاه ارتشی به تن داشت. اتوکشیده و شق ورق. مثل کسی که خودش را یک سر و گردن از همه بلندتر بداند سیخ ایستاده گره و تو ابروهای پرپشتش انداخته بود. سبیل گنده‏اش جلوتر از بقیه اجزای صورتش تو ذوق می‏زد. ـ عجب عشق قدرتی ... از آن تازه به دوران رسیده‏هاست که قبلاً گردنه بگیر بوده. نگاهی به زیر پاهایم انداختم. سبزه و گل و گیاه‏های بی‏گناه زیر پاهای مردم له شده بودند. در آن هیرو ویر دلم به حال گل‏ها سوخت. ـ از کی تا حالا این‏قدر دل‏نازک شدی؟ ـ من همیشه دل‏نازک بودم ... این شماها بودید که دلتان از سنگ بود ... شاباجی نمونه‏اش است. ـ حرف‏های گنده‏تر از دهانت نزن تا سیلی بارانت نکرده‏ام. ـ چشم ... خفه‏خوان می‏گیرم ... خانم‏خانما ... یکهو یک گروه که بعدها فهمیدم توده‏ای بودند هجوم بردند به طرف مجسمه. پایه سنگی چنان به زمین محکم شده بود که حتی تکان ریزی هم نخورد. ـ باید بکشیمش پایین ... با این حرف، فریاد جمعیت تو دل آسمان ترکید، مأمورها خود را میان مردم انداختند، درگیری دوباره شروع شد. ـ متفرق شوید ... متفرق شوید و گرنه می‏گویم به گلوله ببندنتان ... جمعیت بی‏توجه به حرف مأمور نظامی، حلقه را تنگ‏تر کردند. ـ سیم بکسل ... فقط با سیم بکسل می‏شود این لعنتی را پایین کشید. با این حرف صداها افتاد و نگاه‏ها همدیگر را زیرورو کردند. انگار می‏خواستند سیم‏بکسل را از تو جیب همدیگر بیرون بکشند. ـ سیم‏بکسل کجا بود ... همه تعمیرگاه‏ها تعطیل است. چند نفر به طرف ضلع‏شمالی خیابان آیزنهاور دویدند. در تعمیرگاهی که درست در آن ضلع خیابان بود با چند قفل کله‏گاوی بسته شده بود. ـ از در بکشید بالا ... خیالی نیست. دو نفر قلاب گرفتند و بقیه از در تعمیرگاه بالا کشیدند. فریاد مردم بلند شد. به سرم زد به کمک آن‏ها بروم. نتوانستم. مگر می‏شد از حلقه تنگ جمعیت خود را بیرون کشید. ـ با شماها هستم! متفرق شوید. مأموری که فریاد می‏کشید تو پیاده‏رو اطراف خیابان ایستاده بود. مردم هُواَش کردند. مأمور با عصبانیت تو بلندگو زوزه کشید. ـ حسابتان را می‏رسم ... به مأمور دولت توهین می‏کنید. چیزی طول نکشید که مردها با سیم‏بکسل گردن‏کلفتی سر رسیدند. سیم‏بکسل دست به دست شد و تا نزدیکی من رسید. با چشمان گشادشده و دهان باز نگاهش کردم. انگار تا آن روز سیم‏بکسل ندیده بودم. دیده بودم ولی نه به آن بزرگی. ـ با این می‏شود میدان را از جا کند ... چه برسد به مجسمه سنگی ... جمعیت دستپاچه سیم‏بکسل را به پایه سنگی مجسمه حلقه زدند. دست‏ها با تمام قدرت سیم‏بکسل را کشیدند. پایه سنگی همچنان به زمین میخکوب شده بود. کسی فریاد کشید: ـ سیم‏بکسل را بیندازید دور گردن مجسمه ... نگاهم را از بالا تا پایین مجسمه کشیدم. ارتفاع زیادی داشت. ولی به بلندی درخت نارون کوچه‏مان نمی‏رسید. زیرلبی گفتم: ـ چه کسی می‏خواهد از مجسمه بالا بکشد؟ ... در همان لحظه مردی که کنارم ایستاده بود و یک سر سیم‏بکسل را رو شانه‏های پهنش انداخته بود نگاهی به سرتاپایم انداخت. گالش‏های شاباجی و کمربندم که تا سوراخ آخر کشیده بودمش توجه‏اش را جلب کرد. ـ تو از همه قبراق‏تر هستی ... می‏توانی از مجسمه بالا بکشی؟ در جواب مرد فقط سر تکان دادم. بعد قبل از این‏که نظر مرد عوض شود، پا رو قلابی که گرفته بودند گذاشتم و با یک خیز رو پایه سنگی مجسمه پریدم. جمعیت از هیجان فریاد کشیدند. بی‏اختیار فریاد کشیدم. غرور خاصی بهم دست داده بود. سر سیم‏بکسل را رو شانه‏ام انداختم. سنگینی سیم‏بکسل تعادلم را بهم زد. چنگ انداختم به چکمه‏های رضا شاه کبیر! ـ عجب قرص و محکم ایستاده! در آن لحظه به جز انداختن سیم‏بکسل به گردن مجسمه رضا شاه به چیز دیگری فکر نمی‏کردم. ـ فکر نکردی اگر می‏گرفتندت چه بلایی سرت می‏آوردند؟ ـ چه بلایی سرم می‏آوردند؟ ـ کله‏ات کار نمی‏کند دیگر ... هنوز باد دارد ... شانزده سال که سنی نیست ... بچه تو سیم‏بکسل را انداخته‏ای به گردن شاه مملکت ... ـ شاه مملکت کجا بود ... انداختم به گردن مجسمه‏اش ... ـ چه فرقی می‏کند ... این کار یعنی مخالفت ... یعنی ضد شاه ... ـ خب مگر من غیر از این هستم. ـ تو مخالف شاه و دولت هستی؟ ـ خب بله. مگر ایرادی دارد. ـ چه غلط‏ها ... پاشو ... پاشو از جلو چشمم گمشو ... خدا خدا کن داداش‏هایت نفهمند. ـ بفهمند ... ـ با من یکی به دو می‏کنی؟ ـ نه به جان خانم‏خانما ... ناگهان سیم‏بکسل سر خورد و تا پایه سنگی پایین رفت. دست انداختم و تو هوا گرفتمش. جمعیت هورا کشیدند. از آن بالا به جمعیت نگاه کردم. میدان و خیابان‏های اطرافش را سیاه کرده بودند. سیم بکسل را دور گردنم انداختند تا راحت‏تر از هیکل سنگی بالا بکشم. بعد نگاه کردم به قد و بالای رضا شاه سنگی. ـ عجب قُلتشنی است این رضا شاه کبیر. به یاد کتاب تاریخ و تعریف‏هایی که از قزاقی که یک شب راه صدساله را پیموده بود افتادم. ـ بی‏خود نیست برایش مجسمه یادبود ساخته‏اند. کی تا حالا توانسته یک شبه ره صدساله را برود. مردم شعار می‏دادند ... پیروز باد ملت ... پیروز باد ملت ... ـ کسی فریاد کشید: ـ نمی‏توانی بیا پایین تا خودم بروم. سر چرخاندم به طرف صاحب صدا. تو جمعیت گم شده بود. زیر لبی گفتم: ـ هنوز داش اسدالله‏ات را نشناخته‏ای ... تو یک چشم به‏هم زدن تا نوک بلندترین درخت شهر بالا می‏رود و همان‏جا لانه می‏سازد. چه فکر کردی. پا گذاشتم رو زانوهای مبارک رضا شاه کبیر که مثل تنه گره خورده درختی از بقیه هیکل‏اش بیرون زده بود. بعد دست انداختم به دور کمر پر از کمربنداش. ـ نچ، نچ، این یارو خیلی کلفت است! ناگهان دستهایم بر اثر عرق زیاد از کمر رضا شاه جدا شدند. هول خودم را به سینه مجسمه چسباندم و از این حرکت خنده‏ام گرفت. ـ چه‏ات است داش اسدالله؟ چرا خیط می‏کاری؟ نکند از آن همه نگاه به وهم افتاده باشی. ـ چه وهمی ... دست‏هایم از گرما و داغی مجسمه خیس عرق شده‏اند. عصبی رگ انگشت‏هایم را می‏شکنم. پاهایم را از زانوها برمی‏دارم و با احتیاط در فرورفتگی کمر می‏گذارم. لحظه‏ای همان‏طور می‏مانم و بعد رو نوک گالش‏های شاباجی می‏ایستم تا دستم به بالای سر کلاه‏پوش رضا شاه کبیر برسد. حلقه سیم‏بکسل را با یک حرکت دور گردن کلفت‏اش می‏اندازم. فریاد پیروز باد ملت تو دل آسمان داغ مردادماه می‏ترکد. همراه مردم از همان‏جا فریاد می‏کشم. جمعیت هجوم می‏برد به طرف سیم‏بکسل شعار را نیم‏گفته رها می‏کنم و با چشمان ترس‏زده به مردم نگاه می‏کنم. ترس از سقوط همراه با مجسمه‏ی رضا شاه در وجودم چنگ می‏اندازد. یکهو تمام هیکل استخوانی‏ام خیس از عرق می‏شود. بی‏اختیار چهار چنگولی چسبیدم به گردن مجسمه. انگار می‏خواستم به تنهایی جلو سقوطش را بگیرم. یکهو سیم‏بکسل کشیده شد. مجسمه تکانی تند خورد و دوباره سرجایش ایستاد. دهان باز کردم فریاد بکشم. گلویم خشک شده بود. زبانم را دور لب‏های قاچ خورده‏ام چرخاندم و به زور آبی تو دهانم جمع کردم و قورتش دادم. با خیس شدن گلویم با تمام وجود هوار کشیدم. چنان بلند که نزدیک بود تارهای صوتی‏ام تکه‏پاره شوند. ـ آها ااای‏ی‏ی ... آها ااای‏ی‏ی ... نکشید ... من هنوز این بالا هستم ... نکشید ... نکشید ... ـ خاک تو سر ترسوات. کجا رفته آن همه دل و جرأت. مثل گربه از در و دیوار و بالای درخت با یک خیز رو زمین بودی. خوب بچه‏های محله این‏جا نیستند؛ و گرنه پاک آبرویت رفته بود. ـ دِ بیا پایین ... داری چی با خودت بلغور می‏کنی ... زود باش ... ـ آمدم ... همین الان ... آمدم ... چه به من گذشت خدا عالم است. آرام و با احتیاط راهی را که رفته بودم برگشتم. ترسم ریخته بود و دوباره دل و جرأت پیدا کرده بودم. جلوتر از همه سر سیم‏بکسل را گرفته بودم. چنان محکم که انگار می‏خواستند از دستم بقاپند. جمعیت چسبیده به هم تو یک صف دراز آماده کشیدن سیم‏بکسل شدند. کسی فریاد کشید: ـ با یک، دو، سه سیم‏بکسل را بکشید. انگار که کسی مردم را رهبری کند، هماهنگ فریاد کشیدند: ـ یک، دو، سه ... پیروز باد ملت. لحظه‏ای بعد رضا شاه کبیر با سر مبارک رو پایه سنگی کوبیده شد. صدای خردشدن سر سنگی مجسمه به صدای خردشدن جمجمه آدم زنده‏ای می‏ماند. جمعیت به آن سقوط راضی نبودند. با یک حرکت دیگر مجسمه را با تمام هیکل رو چمن کوبیدیم. ـ باید مجسمه را تو خیابان بکشانیم ... این را یک نفر با صدای نخراشیده‏اش گفت. جمعیت با فریاد حرف مرد را تأیید کردند. با همان قدرت مجسمه روی زمین کشیده شد. ناگهان چشمم به نرده‏های آهنی دور تا دور میدان افتاد. لحظه‏ای سرجایم میخکوب شدم. نگاهی به سر مجسمه که با شکم من مماس بود انداختم. می‏دانستم به محض رسیدن به نرده‏ها دل و روده‏ام بیرون خواهد ریخت. سعی کردم سیم‏بکسل را رها کنم و از میان جمعیت فشرده خودم را بیرون بکشم. نتوانستم. هراسان به دور و برم نگاه کردم. دیواری از دست و پا و هیکل‏های بلند و کوتاه بود؛ که با خشم در حرکت بودند. مانده بودم چگونه می‏شود آن همه پا را از حرکت انداخت. ناگهان در آخرین لحظه داد زدم: ـ آها ااای‏ی‏ی ... من الان له می‏شوم ... یکی به دادم برسد. جمعیت از حرکت ایستاد. کسی دست انداخت و من را کنار کشید. نفس عمیقی کشیدم و به دنبال جمعیت دویدم. نمی‏دانم چه‏طور شد که مردم مجسمه را رو نرده‏ها کله‏معلق رها کردند و به طرف خیابان دویدند. همراه دسته تظاهرات‏کننده تو خیابان آیزنهاور به راه افتادم. از این که در آن اعتراض سهمی داشتم در پوست خود نمی‏گنجیدم. غرور و مردانگی وجودم را دربرگرفته بود. احساس سربازی را می‏کردم که به طرف جبهه و جنگ در حرکت است. مردم همان‏طور پیش می‏رفتند. جلو هر مغازه‏ای می‏ایستادند و عکس رضا شاه و پسرش محمدرضا شاه را از رو دیوار پایین می‏کشیدند و زیر پا می‏انداختند. از پنجره بعضی از خانه‏ها نیز عکس‏ها بیرون انداخته می‏شد. حتی از خانه‏های اعیان و شاه‏دوست. ما انقلاب کرده بودیم. این برای من هیجان‏انگیز بود. من مجسمه رضاخان را پایین کشیده بودم. من، داش اسدالله ... منبع: کتاب مردی که خواب نمی‏دید - خاطرات اسیر آزادشده ایرانی اسدالله خالدی نوشته داود بختیاری دانشور

نگهبان دل‌رحم

رفتار نگهبانها در کمیته مشترک اغلب با خشونت بود. آنها نیز آموخته بودند، تا همچون بازجویان و شکنجه‌گران، رفتارشان با زندانیان خصمانه و غیرانسانی باشد؛ و این در حالی بود که وظیفه اصلی ‌آنها مراقبت از اوضاع داخلی زندان و مسائلی همچون ورود و خروج و ثبت اسامی و مسائل اداری زندانیان بود. در بیشتر مواقع که بعد از شکنجه مرا از طبقه سوم به طبقه هم‌کف برای رفتن به بهداری می‌آوردند، به علت شدت جراحات بدنم، خصوصاً پاهایم، مجبور بودم 3 طبقه را به شکل نشسته و با کمک دستها و با باسن طی کنم و به پایین بیایم. در این وضعیت، نگهبان با پوتینهای مخصوص که نوک آن از فلزی بسیار سخت ساخته شده بود، با لگد مرا از پله‌ها به پایین پرتاب می‌کرد و تا به طبقه هم‌کف برسم بدن خونین و مجروح من به روی 80 پله سیمانی می‌غلتید و احساس می‌کردم تمام استخوانهای کمر و پهلویم خرد و خمیر شده است. اما از آنجا که همیشه و در همه جا هم انسان خوب وجود دارد هم انسان بد، در میان خیل نگهبانان کمیته، یکی از آنها فرد رئوف و مهربانی بود این موضوع را وقتی متوجه شدم که روزی از او تقاضای ناخن‌گیر کردم تا ناخنهای دست و پایم را کوتاه کنم. زیرا ناخنهایم بیش از حد بلند شده بود و می‌ترسیدم شکنجه‌گرها با دیدن آنها به هوس بیافتند و ناخنهایم را از ته بکشند. نگهبان رفت و با ناخن‌گیر بازگشت. وارد سلول شد و بالای سرم ایستاد تا کارم تمام شود. من ناخنهای دو پا و دست چپم را گرفتم، ناخن‌گیر را به او دادم و تشکر کردم. او چند لحظه صبر کرد، سپس رو به من کرد و گفت: چرا ناخنهای دست راستت را نمی‌گیری؟ گفتم: نمی‌توانم، دست چپم مشکل پیدا کرده است و قادر به کار نیست. او با شنیدن این حرف، بلافاصله کنار دستم نشست و شروع کرد به گرفتن ناخنهای کثیف و خونین من. او با چنان دقتی این کار را انجام می‌داد که گویی ناخنهای خودش را کوتاه می‌کند و این نکته برایم بسیار جالب بود. چند روزی از این ماجرا گذشت. من طبق معمول همه روز زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها بودم و روز به روز وضعیت جسمانی‌ام وخیم‌تر می‌شد. یک روز که در گوشه سلول نشسته بودم متوجه شدم که پای راستم بی‌حس شده است و هیچ حرکتی نمی‌کند. با فشار ناخن دست جای جای پایم را تحریک کردم اما هیچ اثری از واکنشهای عصبی نبود. پایم دو برابر اندازه معمول و از شدت ورم قسمتهایی از آن نیز سیاه و کبود شده بود. یک لحظه فکر کردم که پای راستم را از دست داده‌ام. کمی به این موضوع فکر کردم و خود را با یک پا تصور کردم. مشکلات فراوانی که در پیش روی داشتم به سرعت از ذهنم گذراندم. یک باره به خود آمدم و در دل شروع به صحبت کردم: نه، من حالا حالا‌ها با این پا کار دارم... انرژی خاصی در رگهایم پیدا شده بود. با امید به خدا خود را به در سلول رساندم و نگهبان دل رحم را صدا زدم. نگهبان با روی باز از من استقبال کرد. وقتی ماجرای سیاه شدن پای راستم را برایش تعریف کردم، کمک کرد تا به بهداری بروم. وقتی به بهداری رسیدم و مشکلم را با دکتر در میان گذاشتم دکتر بدون اعتنا به صحبتهای من، مثل همیشه زخمهایم را پانسمان کرد. نگهبان با دیدن سیاهیهای روی پایم رو به دکتر کرد و گفت: این پا دچار عفونت مزمن شده است و اگر اقدام پزشکی مناسبی در درمان آن صورت نگیرد ممکن است فلج شود. منتظر بودم تا رفتار دکتر را ببینیم؛ زیرا با خود فکر می‌کردم اینها جواب ما را نمی‌دهند ولی به حرف نگهبان زندان حتماً گوش خواهند داد. اما دکتر گویی ناشنوای مادرزاد است و اصلاً چیزی نمی‌شنود. او بی‌اعتنا به گفته‌های نگهبان همچنان مشغول پانسمان کردن بود. راستش او به جز پانسمان کار دیگری بلد نبود. شاید حق داشت ساکت بماند. نگهبان که گویی از سکوت بی‌مورد دکتر به رنج آمده بود خم شد و با دست عفونتهای پایم را فشار داد. با این کار او به یک باره مقدار فراوانی چرک و خون از محل تَركَی که روی پایم ایجاد شده بود به بیرون فوران کرد. برای یک لحظه‌ زمین و آسمان جلوی چشمهایم تیره و تار شد. گویی تمام رگ‌ و پی وجودم را بیرون می‌کشند. چنین دردی را حتی زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها احساس نکرده بودم. شدت درد به گونه‌ای بود که بعد از چند ثانیه از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم نزدیکیهای غروب بود. اول گیج و منگ بودم ولی هنگامی که با کمک دستهایم توانستم بلند شوم و نشسته به دیوار سلول تکیه بدهم به یاد پای راستم افتادم که عفونت کرده بود ولی حالا از درد خبری نبود. آهسته شلوارم را بالا زدم. مقدار زیادی از ورم پایم خوابیده بود. به سختی سعی کردم تا تکانش دهم. هنوز کمی درد می‌کرد اما بالاخره موفق شدم پای راستم را حرکت دهم. جای بسی خوشحالی بود. بعد از چند روز کم‌کم توانستم به روی هر دو پا بایستم. قدرت راه رفتن به پای راستم برگشته بود. پایی که اگر کمکهای نگهبان دلسوز زندان نبود، ممکن بود بعد از سیاه شدن به تیغ تیز جراحان سپرده شود. راستی که من سلامت پای راستم را مدیون او هستم. منبع: کتاب خاطرات زندان

من همین را می خواستم

در تابستان 1357 خطیب معروف مرحوم شیخ احمد کافی، در تصادف رانندگی در راه مشهد فوت نمود، مرحوم آیت الله العظمی خوانساری، در خوانسار بودند، ما با آن حضرت مأنوس بودیم، به ایشان پیشنهاد کردیم، مجلس فاتحه خوانی برای آن مرحوم تشکیل شود، به کمک ایشان، مجلس مهمی با حضور علمای منطقه در مسجد آقا اسد الله خوانسار تشکیل شد، با راهنمایی آیت الله العظمی خوانساری، قرار شد یکی از شاگردان ایشان، برای سخنرانی مجلس، از قم دعوت شود، یکی از برادران را به قم اعزام کردیم تا سخنران را به خوانسار بیاورد. مجلس ساعت 2 بعد ظهر آغاز شد. قرار گذاشته بودیم، سخنران ما که منبر رفت، در سخنرانی خود، از امام خمینی(ره) نام ببرد و ما با فرستادن صلوات و درود بر خمینی از مجلس خارج شده و مرگ بر شاه بگوییم. تعداد زیادی از دوستان انقلابی ما، نیز برای برگزاری این راهپیمایی از شهرهای اطراف خوانسار (گلپایگان، خمین و فریدن) در مجلس حاضر شده بودند. حتماً ساواک هم متوجه موضوع شده بود چون اطراف مسجد و خیابانها، پر از مأموران مسلح شده بود. برخی از بزرگان شهر، با ملاحظه اوضاع و بخصوص مشاهده تعداد زیادی از جوانان ناشناس که در مجلس حاضر بودند، از سر ترس یا مصالح دیگر، سخنرانی روحانی اعزامی از قم (با نام مستعار آقای خدا پرست) را از برنامه حذف کردند. مرحوم آیت الله العظمی خوانساری نیز، به قصد اعتراض در همان آغاز جلسه، مجلس را ترک کردند و به منزلشان رفتند. لذا سخنران ما اجازه منبر نیافت و روحانی دیگری را به منبر فرستادند و ما از این اقدام آنان بسیار ناراحت بودیم. قبل از رفتن آن روحانی به منبر به او گوشزد کردیم در سخنرانیش حتماً نام امام خمینی(ره) را بالای منبر ببرد. اما سخنران در اواخر منبرش گفت: «به من سفارش کرده اند، نام برخی مراجع تقلید را ذکر کنم، اما چون می­ترسم تقدم و تأخری پیش آید و به ساحت آنان بی احترامی صورت گیرد، من از نام بردن مراجع خودداری می کنم ...» این اقدام ما را بسیار عصبانی کرد، به همین خاطر، یکی از دوستان که صدای بسیار رسایی داشت، فریاد زد «برای سلامتی مرجع بزرگ جهان تشیع حضرت آیت العظمی خمینی صلوات» که یکباره مثل صاعقه، مجلس را منفجر کرد و شعار صلوات و درود بر خمینی، فضای مسجد را پر کرد، مجلس بهم ریخت و جوانان از مسجد بیرون ریختند، بسیاری از مردم عادی که به قصد مجلس ترحیم به مسجد آمده بودند سراسیمه و با وحشت از مسجد و صحنه فرار کردند، اما جمعیت تظاهر کننده به خیابان ریختند و شعار درود بر خمینی، مرگ بر شاه برای اولین بار در خیابانهای خوانسار طنین انداز شد. مأموران رژیم که آمادگی قبلی داشتند، مرتب تیر اندازی هوایی می کردند و صدای گلوله تمام شهر را فرا گرفت. شیشه های بانک ملی و دادگستری شکسته شده و عده زیادی نیز (حدود 70 نفر) دستگیر شدند. نزدیک غروب آفتاب به دیدن حضرت آیت الله العظمی خوانساری رفتیم، ایشان که با ناراحتی مجلس را ترک کرده بود، وقتی خدمتشان رسیدیم، بسیار خوشحال بودند و برای ما دعا کردند و فرمودند« وقتی صدای تظاهرات و تیر اندازی را شنیدم خیلی خوشحال شدم، ما همین را می خواستیم». منبع: سایت شخصی دکتر سیدعلی میرباقری

نگهبان دل‌رحم

رفتار نگهبانها در کمیته مشترک اغلب با خشونت بود. آنها نیز آموخته بودند، تا همچون بازجویان و شکنجه‌گران، رفتارشان با زندانیان خصمانه و غیرانسانی باشد؛ و این در حالی بود که وظیفه اصلی ‌آنها مراقبت از اوضاع داخلی زندان و مسائلی همچون ورود و خروج و ثبت اسامی و مسائل اداری زندانیان بود. در بیشتر مواقع که بعد از شکنجه مرا از طبقه سوم به طبقه هم‌کف برای رفتن به بهداری می‌آوردند، به علت شدت جراحات بدنم، خصوصاً پاهایم، مجبور بودم 3 طبقه را به شکل نشسته و با کمک دستها و با باسن طی کنم و به پایین بیایم. در این وضعیت، نگهبان با پوتینهای مخصوص که نوک آن از فلزی بسیار سخت ساخته شده بود، با لگد مرا از پله‌ها به پایین پرتاب می‌کرد و تا به طبقه هم‌کف برسم بدن خونین و مجروح من به روی 80 پله سیمانی می‌غلتید و احساس می‌کردم تمام استخوانهای کمر و پهلویم خرد و خمیر شده است. اما از آنجا که همیشه و در همه جا هم انسان خوب وجود دارد هم انسان بد، در میان خیل نگهبانان کمیته، یکی از آنها فرد رئوف و مهربانی بود این موضوع را وقتی متوجه شدم که روزی از او تقاضای ناخن‌گیر کردم تا ناخنهای دست و پایم را کوتاه کنم. زیرا ناخنهایم بیش از حد بلند شده بود و می‌ترسیدم شکنجه‌گرها با دیدن آنها به هوس بیافتند و ناخنهایم را از ته بکشند. نگهبان رفت و با ناخن‌گیر بازگشت. وارد سلول شد و بالای سرم ایستاد تا کارم تمام شود. من ناخنهای دو پا و دست چپم را گرفتم، ناخن‌گیر را به او دادم و تشکر کردم. او چند لحظه صبر کرد، سپس رو به من کرد و گفت: چرا ناخنهای دست راستت را نمی‌گیری؟ گفتم: نمی‌توانم، دست چپم مشکل پیدا کرده است و قادر به کار نیست. او با شنیدن این حرف، بلافاصله کنار دستم نشست و شروع کرد به گرفتن ناخنهای کثیف و خونین من. او با چنان دقتی این کار را انجام می‌داد که گویی ناخنهای خودش را کوتاه می‌کند و این نکته برایم بسیار جالب بود. چند روزی از این ماجرا گذشت. من طبق معمول همه روز زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها بودم و روز به روز وضعیت جسمانی‌ام وخیم‌تر می‌شد. یک روز که در گوشه سلول نشسته بودم متوجه شدم که پای راستم بی‌حس شده است و هیچ حرکتی نمی‌کند. با فشار ناخن دست جای جای پایم را تحریک کردم اما هیچ اثری از واکنشهای عصبی نبود. پایم دو برابر اندازه معمول و از شدت ورم قسمتهایی از آن نیز سیاه و کبود شده بود. یک لحظه فکر کردم که پای راستم را از دست داده‌ام. کمی به این موضوع فکر کردم و خود را با یک پا تصور کردم. مشکلات فراوانی که در پیش روی داشتم به سرعت از ذهنم گذراندم. یک باره به خود آمدم و در دل شروع به صحبت کردم: نه، من حالا حالا‌ها با این پا کار دارم... انرژی خاصی در رگهایم پیدا شده بود. با امید به خدا خود را به در سلول رساندم و نگهبان دل رحم را صدا زدم. نگهبان با روی باز از من استقبال کرد. وقتی ماجرای سیاه شدن پای راستم را برایش تعریف کردم، کمک کرد تا به بهداری بروم. وقتی به بهداری رسیدم و مشکلم را با دکتر در میان گذاشتم دکتر بدون اعتنا به صحبتهای من، مثل همیشه زخمهایم را پانسمان کرد. نگهبان با دیدن سیاهیهای روی پایم رو به دکتر کرد و گفت: این پا دچار عفونت مزمن شده است و اگر اقدام پزشکی مناسبی در درمان آن صورت نگیرد ممکن است فلج شود. منتظر بودم تا رفتار دکتر را ببینیم؛ زیرا با خود فکر می‌کردم اینها جواب ما را نمی‌دهند ولی به حرف نگهبان زندان حتماً گوش خواهند داد. اما دکتر گویی ناشنوای مادرزاد است و اصلاً چیزی نمی‌شنود. او بی‌اعتنا به گفته‌های نگهبان همچنان مشغول پانسمان کردن بود. راستش او به جز پانسمان کار دیگری بلد نبود. شاید حق داشت ساکت بماند. نگهبان که گویی از سکوت بی‌مورد دکتر به رنج آمده بود خم شد و با دست عفونتهای پایم را فشار داد. با این کار او به یک باره مقدار فراوانی چرک و خون از محل تَركَی که روی پایم ایجاد شده بود به بیرون فوران کرد. برای یک لحظه‌ زمین و آسمان جلوی چشمهایم تیره و تار شد. گویی تمام رگ‌ و پی وجودم را بیرون می‌کشند. چنین دردی را حتی زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها احساس نکرده بودم. شدت درد به گونه‌ای بود که بعد از چند ثانیه از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم نزدیکیهای غروب بود. اول گیج و منگ بودم ولی هنگامی که با کمک دستهایم توانستم بلند شوم و نشسته به دیوار سلول تکیه بدهم به یاد پای راستم افتادم که عفونت کرده بود ولی حالا از درد خبری نبود. آهسته شلوارم را بالا زدم. مقدار زیادی از ورم پایم خوابیده بود. به سختی سعی کردم تا تکانش دهم. هنوز کمی درد می‌کرد اما بالاخره موفق شدم پای راستم را حرکت دهم. جای بسی خوشحالی بود. بعد از چند روز کم‌کم توانستم به روی هر دو پا بایستم. قدرت راه رفتن به پای راستم برگشته بود. پایی که اگر کمکهای نگهبان دلسوز زندان نبود، ممکن بود بعد از سیاه شدن به تیغ تیز جراحان سپرده شود. راستی که من سلامت پای راستم را مدیون او هستم. «احمد شیخی» منبع: کتاب خاطرات زندان

شعار نویسی روی دیوار خانه رئیس شهربانی

به یاد دارم اولین تظاهراتی که در مشهد شهید داد، من به همراه برادرم که یک سال از من کوچکتر است در آن حضور داشتیم. در خیابان طبرسی مشغول شکستن شیشه های بانک بودیم. شهید هاشمی نژاد مقابل بانک ایستاد و گفت به بانک چه کار داریم؟ جالب اینکه ما یک ساعت قبل در سخنرانی هاشمی نژاد شرکت کرده بودیم، اما اخوی ما ایشان را به چهره نمی شناخت.به من گفت حسن اینجا یک آخوند ساواکی هست و به ما اجازه ی شکستن شیشه های بانک را نمی دهد! ایشان می گفت بانک تعلق به مردم دارد و ما نباید آن را تخریب کنیم.هدف اصلی در آن زمان بانک نبود. هتل هایت در آن زمان بالاشهر تهران بود.در خیابان های بالاشهر به دلیل پهن بودن خیابان ها و حضور ساواکی ها کسی روی دیوار شعار نمی نوشت.چون خانه ی ما نزدیکتر بود بعضی از شب ها به همراه برادرم می رفتیم و روی همه ی دیوارها شعار می نوشتیم.روی دیوار مقابل خانه ی رئیس شهربانی مشغول نوشتن بودیم، پسرعمه ام روی دیوار نوشت شاهنشاه آریامهر. از او پرسیدم چرا نوشتی شاهنشاه آریامهر؟ گفت در ابتدا می نویسم شاهنشاه آریامهر، اگر کسی نگاه نمی کرد اول آن می نویسم "مرگ بر". هنگامی که ما مشغول نوشتن بودیم دو ماشین گشت پلیس از دو سمت خیابان آمد و ما گیر کردیم. پایین دیوار این خانه هم مانند خانه های غربی باز بود.چون راه فراری نداشتیم به داخل خانه ی رئیس شهربانی پریدیم.ما دو ساعت در آن خانه مخفی شده بودیم. پلیس ها دائما به دنبال ما می گشتند و باورشان نمی شد که ما به خانه ی رئیس شهربانی رفته باشیم.به این می گویند بنیادگرایی فعال. اما از سویی دیگر در مسجد محل و در میان بستگان، افراد متدین زیادی وجود داشتند، زمانی که بحث سیاسی راجع به شاه پیش می آمد می گفتند: اینکه شما پشت سر شاه غیبت می کنید درست است؟ شما از کجا می دانید او نماز نمی خواند؟ این می شود بنیادگرایی منفعل. برگرفته از سخنرانی حسن رحیم‌پور ازغدی به نقل از سایت مشرق

نان قندى تلخ

در آن ايام، گرفتن اعلاميه‏‌ها و بيانيه‏‌هاى آيات عظام و مراجع تقليد و روحانيون مبارز از جمله حضرت امام و بعد توزيع آنها در تهران و ساير شهرستانها، يکى از ده‏ها کارى بود که در برنامه فعاليت‌هايم قرار داشت. سه‌شنبه روزى وارد شهر قم شدم، پس از زيارت حرم حضرت معصومه (س) براى دريافت اعلاميه‏‌ها به نشانى‌ای که داشتم، رفتم. هنگام عصر به جمکران و مسجد صاحب‌‏الزمان (عج) رفتم. وقتى به آن‏جا رسيدم پس از نماز آداب مستحبى به جاآوردم و بعد تعدادى از اعلاميه‏‌هاى همراهم را با زيرکى تمام داخل کتابهاى قرآن، مفاتيح و ادعيه گذاشتم، سپس گوشه‏‌گوشه مسجد را گشتم و با حوصله تمام بين بيشتر کتابها اعلاميه‌‏اى گذاشتم. پس از خواندن نماز صبح، در حالى که هنوز هوا روشن نشده بود؛ مقدارى نان قندى خريدم و بقيه اعلاميه‌ها را بين آنها گذاشتم و راهى شدم. بايستى طورى خودم را به تهران مى‏رساندم که بچه‏هايم براى رفتن به مدرسه آماده شوند. در آن وقت صبح ماشينى به طرف تهران حرکت نمى‏کرد، درکنار جاده منتظر ماشين ايستادم. دقايقى نگذشت که يک ماشين سوارى فولکس جلو پايم ترمز کرد. ديدم يک روحانى پشت فرمان است، او شيشه را پايين کشيد؛ و پرسيد: «حاج خانم کجا تشريف مى‏بريد؟» گفتم: «تهران، ديشب به جمکران آمدم و حالا بايد هر چه زودتر پيش از رفتن بچه‌هايم به مدرسه خودم را به تهران برسانم.» گفت: «بيا بالا، من هم به تهران مى‏روم، مى‏رسانمتان.» گفتم: «خدا را شکر!» روحانى مزبور پايين آمد و نان قندی‌ها را گرفت و در صندوق جلو ماشين گذاشت. سپس صندلى جلو را تا کرد و من داخل شده در صندلى عقب جاى گرفتم. وقتى کمى از جاده را پيموديم، او ماشين را به کنارى کشيد و توقف کرد و گفت: «خانم! اگر مى‏شود بياييد جلو بنشينيد. اين پشت بد است، حالا فکر مى‏کنند منِ روحانى مسافر سوار کرده‏ام.» حرفش را پذيرفته به جلو آمدم. هوا هنوز گرگ و ميش بود. در ميانه راه، او دوباره ماشين را در يکى از پارکينگ‌هاى کنار جاده متوقف کرد و پياده شد. بعد در صندوق جلو را بالا زد، ديگر من چيزى نديدم. در اين فرصت، شايد از روى کنجکاوى و شايد با هدايت يک نيرو و حس درونى، نه با شک دستم به سوى داشبورد رفت و آن را باز کردم. از چيزى که مى‏ديدم تعجب کردم. يک اسلحه کلت کمرى و يک چشم‌بند. خيلى نگران شدم و به تشويش و اضطراب افتادم. به فکر فرو رفتم که خدايا چه کنم؟ تکليفم چيست؟ چطور و به چه بهانه‏اى از اين مخمصه رها شوم؟ هر چه فکر کردم راه به جايى نبردم. آخر به اين نتيجه رسيدم که بايد حالت عادى داشته باشم، صلاح نيست از ماشين پياده شوم، اگر او شک کند و سوء ظنش برانگيخته شود وضع از اين هم بدتر خواهد شد. ناگهان به ياد نان قندی‌ها و اعلاميه‏هاى بين آن افتادم، حدس زدم که به آنها نگاه مى‏کند. بنابراين بيشتر نگران شدم. هر طورى بود به خودم مسلط شدم. وقتى که او برگشت، ديگر از آن روحانى خبرى نبود، قيافه‏اش تغيير کرده بود. عبا و عمامه را برداشته و کاپشن و شلوار لى پوشيده بود و موى سرش را نيز مرتب و شانه کرده بود و بوى عطر مى‏داد. ديگر «اشهد»م را خواندم. خودم را دستگير شده و اسيرش ديدم، فکر کردم که او مأمور ساواک در لباس مبدل بوده است. در آن موقعيت فکر مى‏کردم که چگونه به دوستان و برادران اطلاع دهم که دستگير شده‏ام، تا آنها نيز گرفتار نشوند. ولى چاره‏اى نبود، نتيجه‏اى از اين افکار نمى‏گرفتم. گفتم توکل بر خدا؛ مى‏رويم ببينيم چه پيش مى‏آيد. ديگر هوا روشن شده بود. به نزديکى تهران رسيديم. او سر صحبت را باز کرد و پرسيد: «چرا از من نپرسيديد که چرا لباسم را عوض کردم؟» گفتم: «مگر من فضولم، چه کار به لباس شما دارم.» گفت: «نه، تعجب نکن، من روحانى‏ام، ولى دوست دارم به سينما بروم و تفريح کنم؛ و روزهاى آخر هفته را به تهران مى‏آيم، و بعد از ديدن چند فيلم دوباره به قم برمى‏گردم. شما چى؟ با سينما چطوريد؟» احساس کردم فرجى شد. حدس زدم هنوز متوجه اعلاميه‏ها نشده است، از رفتارش پيدا بود. فرصت خوبى بود. با زيرکى پاسخ دادم: «خب من هم بدم نمى‏آيد گاهى سينما بروم.» بدون مقدمه پيشنهاد داد: «پس وقتى به تهران رسيديم، بيا با هم به سينما برويم.» تيرم به هدف خورده بود. گفتم: «من بايد بروم بچه‏ها را به مدرسه بفرستم، الآن نمى‏توانم به سينما بيايم.» گفت: «عيب ندارد، اگر مايل هستى قرارى با هم بگذاريم.» گفتم: «باشد، اين طور بهتر است!» پرسيد: «کجا و چه وقت؟» گفتم: «امروز عصر ساعت 4، ميدان شوش جلو سينما، شما آن‏جا بايستيد تا من بيايم.» او خوشحال شد و گفت: «باشد.» بعد به راهش ادامه داد. وقتى به ميدان شوش رسيديم گفتم: «من همين جا پياده مى‏شوم.» گفت: «نه! بنشين مى‏رسانمتان.» گفتم: «نه، بهتر است اين‏جا پياده شوم و با سوارى خطى به منزل بروم. اگر کسى ببيند من با شما هستم، خوب نيست. البته اگر شما لباس روحانى داشتيد، عيبى نداشت. اما اين جورى اگر کسى، دوستى، آشنايى و يا فاميلى ما را ببيند، برايم مشکل پيش مى‏آيد.» خلاصه در ميدان شوش ماشين را نگه داشت و صندوق جلو را باز کرد و من نان قندی‌ها را برداشتم و راه افتادم. هنگام رفتن، هرلحظه، انتظار مى‏کشيدم که ساواک و مأموران احاطه‏ام کرده دستگيرم کنند؛ ولى خبرى نشد. سوار اتوبوس شدم. مطمئن شدم که کسى تعقيبم نمى‏کند و آن فکر وقيحانه، چشم آن مأمور ساواک را بسته بود. گفتم: «الحمدللّه!» به منزل که رسيدم، اعلاميه‌ها را جاسازى و سريع با يکى از برادران تماس گرفته گفتم: «برايتان يک طعمه پيدا کرده‏ام» بعد آن‏چه را که گذشته بود شرح دادم. قرار شد حسابى او را ادب کنيم! زمان و مکان قرار را براى آنها مشخص کرده و گفتم: «خوب است يک گوش‏مالى درست و حسابى به او بدهيم، کتکى جانانه! اگر يک ساواکى هم کتک بخورد غنيمت است.» سرساعت مقرر به ميدان شوش رفتم، در حالى‏که برادران دورادور مراقبم بودند. ساواکى مزبور خيلى تميز و مرتب در محل تعيين شده منتظرم بود. به طرف او رفته سلام دادم. در حال ‏احوالپرسى يکى از برادران از راه رسيد، و طبق نقشه به صورت من از روى چادر سيلى زد که «آبجى! اين‏جا چکار مى‏کنى؟! با اين مرديکه چکار دارى؟!» و بعد با ساواکى دست به يقه شد. حالانزن، کى بزن! من هم به کنارى آمده و سوار ماشين يکى ديگر از برادران شدم و بازگشتم. کتک‌کارى بين آن دو به حدى مى‏رسد که پليس وارد قضيه شده و هر دو را به کلانترى مى‏برد. آن برادرمان مى‌گويد: «اين مردک خواهر مرا اغفال کرده و...» رئيس کلانترى او را به بيرون از اتاق هدايت، و بعد با آن ساواکى صحبت مى‏کند. اين‏که چه گفتند و چه شنيدند معلوم نشد. اما بعد آن برادر را صدا کرده مى‏گويد: «من صلاح مى‏بينم شما رضايت بدهيد. بالاخره خواهر شما هم شوهر دارد، بچه دارد، جوان هم هست، برايش حرف درمى‏آيد و...» به هر حال قضيه فيصله مى‏يابد و ما خشنود بوديم که توانسته بوديم حال يک ساواکى مزدور را جاآورده تنبيه‏اش کنيم. برادرى که خود را در اين ماجرا دخيل کرد نامش «حميد» بود که در آستانه پيروزى انقلاب به شهادت رسيد. برگرفته از کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی(دباغ)

انفجار نور

پس‏از ورود حضرت امام، مدرسه رفاه، مرکز هدایت و رهبرى نهضت شد. گرچه من ناتوان از هم‏پایى با سایر دوستانم بودم، ولى احساس کردم که نباید نشست و از بار مسئولیت شانه خالى کرد. شاید بتوان با همین‏حال، کار کوچکى صورت داد. به طرف مدرسه رفاه رفتم. جلو مدرسه، مردم ازدحام کرده بودند. حرکت سخت و گاه ناممکن بود. آنچه که برایم در نگاه اول خیلى جالب بود، حرکتهاى تبلیغاتى گروه مسعود رجوى و موسى خیابانى و اعضا و هواداران سازمان به‏اصطلاح مجاهدین بود. در آنجا افراد مختلفى را دیدم چون شهید حاج‏مهدى عراقى، ابراهیم یزدى، عباس‏آقا زمانى (ابوشریف)، جواد منصورى و... در این میان دیدار مجدد ابوشریف برایم جالب بود. او به‏تازگى وارد کشور شده بود. به من گفت: «احمد! هر یک از بچه‏هاى انقلابى و مبارز، پیر و جوان را که مى‏شناسى معرفى کن، کار زیاد است. به بچه‏هاى مطمئن نیاز داریم.» اداره کلاس آموزش نظامى و دفاعى تحت‏نظر او بود. به‏غیر از وى، جواد منصورى، محمد منتظرى و عباس دوزدوزانى نیز هر یک عهده‏دار وظایف و مسئولیتهایى بودند. افراد را براى کارهاى نظامى آماده مى‏کردند و با پاس و گشتهاى انتظامى، منطقه اطراف مدرسه را تحت‏حفاظت و امنیت خود داشتند. از من کارى برنمى‏آمد، فقط در محیط مدرسه حضور داشتم و دوستان هر کارى را که با وضعیت جسمانى من مناسب بود، احاله کرده و من با جان و دل آنها را انجام مى‏دادم ازجمله کارهاى ادارى و نوشتارى. پنجشنبه، 19 بهمن، همافرها به دیدن حضرت امام آمدند. من پس از دیدار، همان‏شب به منزل مادرزنم در سرآسیاب دولاب، خیابان باغچه‏بیدى رفته بودم. فرداى آن روز، جمعه، ساعت حدود 10 صبح از آنجا خارج شدم، به سه‏راه سلیمانیه رسیدم، در ضلع شمالى آن، خیابان فرح‏آباد (پیروزى) خیلى شلوغ بود. مردم به پادگان فرح‏آباد حمله کرده و یک تانک را هم در خیابان به آتش کشیده بودند. اوضاع عجیبى بود، خیابان را دود و آتش و سنگ فراگرفته بود. به‏سمت در بزرگ پادگان رفتم، مردم به صف ایستاده بودند. پرسیدم: «چه خبر است؟» گفتند: «کسانى که برگ خاتمه‏خدمت دارند مى‏توانند اسلحه بگیرند.» باورم نمى‏شد، مگر چنین امرى ممکن بود؟! چرا سلاحها را در اختیار مردم مى‏گذارند؟ جواب دادند که دیشب گاردیها به همافرها حمله کرده و با آنها درگیر شدند و اسلحه‏خانه پادگان را در دست گرفتند. مردم هم به کمک همافرها آمده و به‏پادگان حمله کرده و آنجا را از دست گاردیها گرفتند. کسانى که مردم را تسلیح مى‏کردند خود همافرها بودند و به هر کسى که کارت پایان‏خدمت داشت، سلاح مى‏دادند. من سریع خود را به اولین باجه‏تلفن سالم(!) رساندم و با مدرسه رفاه تماس گرفتم، ندانستم که چه‏کسى پشت خط است. گفتم: «برادر مى‏دانى چه‏خبر است؟... خیانت.» گفت: «خیانت! چه‏خیانتى؟» گفتم: «دارند به مردم اسلحه مى‏دهند، دارند آشوب مى‏کنند.» گفت: «مردم خودشان اسلحه مى‏گیرند، براى جنگ با گاردیها نیاز به اسلحه دارند.» بعد گفت که هیچ توطئه‏اى هم نیست، با دست‏خالى که نمى‏شود با گاردیها جنگید. پس از نیم‏ساعت دوباره به صحنه برگشتیم، دیدم تمام پشت‏بامهاى اطراف را با کیسه‏هاى شنى و خاک، سنگر بسته‏اند. در همین میان مینى‏بوسى از راه رسید. تعدادى با چوب و چماق از داخل آن بیرون آمدند. در میان آنها هادى غفارى بود. او درحالى که سلاح خودکار یوزى در دست داشت، پیشاپیش مردم حرکت مى‏کرد. دقایقى بعد زد و خورد میان گارد و مردم آغاز شد. این حرکت مردم نفس عوامل رژیم را به‏شماره انداخته بود. درهاى زندانهایکى پس از دیگرى گشوده مى‏شد. پادگان لویزان هنوز مقاومت مى‏کرد. ما هم به فعالیت خود در مسجد محل ادامه مى‏دادیم. خبر رسید که بچه‏ها نیاز به کمک دارند. چند نفر جمع شده چند اسلحه با خود برداشتند و به طرف لویزان حرکت کردیم. نزدیک لویزان، دیدیم مردم، دسته‏دسته به‏طرف پادگان درحرکتند. وقتى به‏پادگان رسیدم، صداى چند شلیک هوایى را شنیدم. دیدم مردم را دارند از پادگان بیرون مى‏کنند و در را مى‏بندند. پرسیدم: «چه شده؟» گفتند: «دیر آمدید! بچه‏ها پادگان را گرفتند، مى‏خواهند از هرج‏ومرج جلوگیرى کنند.» گفتم: «الحمدلله!» و بعد رادیو، تلویزیون سقوط کرد. صدایى در فضاى ایران طنین‏انداز شد: «توجه! توجه! این صداى انقلاب ایران است. صداى ملت ایران.» برگرفته از کتاب خاطرات احمد احمد

ضیافت آبگوشت مرغ به افتخار شهید مطهری در نوفل لوشاتو

مرضيه دباغ که در دوره حضور امام خميني در نوفل لوشاتو همراه همسر امام بود در گفت و گو با خبرآنلاين درباره جلسات سري که در فرانسه با حضور امام خميني برگزار مي شد گفت: آن زمان تلاش می‌شد تا خیلی چیز‌ها سری باقی بماند و یک دیدار معمولی جلوه کند. آن زمان شهید مطهری و خلخالی و... تشریف آورده بودند و با امام دیدار کردند. وي افزود: در آن زمان روزی خانم[همسر امام خميني] به دیدن یکی از بستگان خود رفته بودند. امام من را صدا کردند و فرمودند:" خواهر طاهره به این آقایان بگویید که نهار پیش ما بیایند." من این خبر را به آقایان مطهری و... دادم. مرضيه دباغ با اشاره به اينکه آن روز آبگوشت مرغی را که برای امام درست کرده بودم به پنج قسمت تقسیم کردم گفت: علت درست کردن آبگوشت مرغ به این خاطر بود که آنجا گوشت حلال به سختی پیدا می‌شد. وي افزود: زمانی که آبگوشت‌ها را گذاشتم امام گفتند:" ناهار خودتان را برداشتید." من گفتم :" من با اجازه شما به آن ساختمان می‌روم." امام گفتند:" نمی‌شود باید از همین غذا بخورید." امام دستور دادند که یک ظرف بیاورید و از هرآبگوشت یه مقدار برداشتند و آبگوشت را به شش قسمت تقسیم کردند. امام دقت نظر بسیاری در این مورد داشتند از سوی دیگر عنایت خاصی به شهید مطهری داشتند که ایشان را ناهار مهمان کردند. دباغ با اشاره به اينکه در ساختماني که همراهان حضور داشتند همیشه تعداد زیادی تخم مرغ را آب پز می‌کردیم که به هرفرد به همراه یک نصفه نان فرانسوی و گوجه داده می‌شد گفت: در آن زمان ما آنقدر تخم مرغ آب پز کردیم و به مهمانان دادیم که خبرنگاران خارجی از ما سوال می‌کردند که تخم مرغ نماد چه سمبلی در مذهب شما است که ما در جواب می‌گفتیم که نماد هیچ چیز نیست و فقط به دلیل ارزانی اینقدر مورد استفاده قرار می‌گیرد. منبع: سایت خبرآنلاین

صبح بیداری

بعد از آزادی نمی‌دانستم که باید چه کار بکنم، در بلاتکلیفی، گیجی ومنگی قرار داشتم. همه کسانی که آن روزها آزاد می‌شدندچنین حالت و وضعی داشتند. در فکر بودم که اطلاعات و تجربیاتم را در اختیار این و آن قرار دهم تا حداقل اشتباهات گذشته تکرار نشود لذا در برخی شهرها مثل: قم، قزوین، دماوند و تهران با بعضی از بر و بچه‌ها جلساتی داشتیم. در این جلسات من اصلاً راجع به خودم، مبارزاتم، شکنجه‌ها و زندانم صحبت نمی‌کردم فقط جریان‌شناسی می‌کردم از مجاهدین، گروه‌های چپ و... من با آقای مطهری کم و بیش آشنایی داشتم، چند سال زندان فاصله‌ای بین ما انداخته بود، و ارتباطی با هم نداشتیم. یادم نیست ایشان پیغام دادند که مرا می‌خواهند ببینند، یا من خواستم که به حضورش بروم، به هرحال دو ـ سه بار به منزل ایشان رفتم و با هم ملاقات و جلسه داشتیم. وی خیلی علاقه‌مند بود که از نظرها، برخوردهای شخصی یا غیر شخصی و مواضع روحانیون در قبال مجاهدین، گروه‌های چپ و سایر گروه‌ها در داخل زندان و نیز قضایای مربوط به التقاط و انحراف مجاهدین، اصحاب فتوا و… آگاه شوند. من تا آنجا که اطلاع داشتم ودخیل بودم توضیح می‌دادم، ایشان هم بعضی مواقع در میان صحبتهایم اظهار تأسف می‌کردند .آقای مطهری گفت این مسائل را باید به اطلاع آقای خمینی برسانیم… به ‌نظر من آقای مطهری تنها کسی بود که در بین روحانیون بعد از آقای خمینی خوب مسئله التقاط مجاهدین را فهمیده بود، وشاید یکی از دلایل اصلی شهید شدنش همین مسئله باشد. به هر روی بعد از مدتی کوتاه که در گیجی و منگی به‌سر بردم آقای کچویی اصرار کرد که به جمع آنها (کچویی، اسلامی، لاجوردی و…) بپیوندم .آنها در راه اندازی راه‌پیماییهای بزرگی چون راه‌پیمایی روز تاسوعا و عاشورا خیلی نقش داشتند و سعی می‌کردند با حفظ انتظام مردم، از رخنه و خرابکاری سایر گروه‌ها در صفوف راه‌پیمایان جلوگیری کنند .من نیز با آنها همراه شدم و در حفاظت، کنترل و انتظامات فعال شدم. برای این کار از بازوبند «انتظامات» استفاده می‌کردیم. تشکیلات منسجمی نداشتیم تعدادی بازوبند به ائمه جماعت مساجد می‌دادیم و به آنها می‌گفتیم، به کسانی که می‌شناسید و مطمئن هستید بدهید، تا مراقب باشند که کمونیستها در صفوف راه‌پیماییها رخنه نکنند. در این روزها راه‌پیماییها شدت گرفت و برخی گروه‌های مارکسیستی و نیز مجاهدین در پی آن بودند که از این وضع به نفع خود استفاده کنند. مثلاً چند نفر چپی چهل ـ پنجاه متر پایین‌تر یا بالاتر از محل راه‌پیما‌ییها در کوچه‌ای و جایی مخفی می‌شدند و بعد به بدنه راه‌پیمایان می‌پیوستند، چند شعار انحرافی و چپی می‌دادند و مردم چون می‌فهمیدند، جواب نمی‌گفتند و سکوت می‌کردند، لذا آنها از صفوف تظاهرات کنندگان خارج می‌شدند. روزی در بهشت زهرا اجتماعی بود که آقای مطهری وعدة دیگری از روحانیون حضور داشتند، یکدفعه در قسمت خانمها پلاکاردی از مجاهدین خلق بالا رفت و شعارهایی مربوط به مجاهدین نشان داده شد. به یاد دارم که آقای مطهری خیلی مؤدب و مؤقر، آرام رفتند داخل صفوف خانمها و گفتند پلاکارد را به من بدهید، پلاکارد را گرفتند و گفتند اینجا جای این کارها نیست، و نگذاشتند که در آنجا تبلیغات کند. در راه‌پیمایی آخرین روزهای عمر رژیم، کسانی چون آقایان: مطهری، بهشتی، مهدوی کنی، مفتح و… پیشاپیش صفوف راه‌پیمایی بودند. حضور این آقایان حجت شرعی بود برای راه‌پیمایی .برخی گروه‌ها هم برای اینکه رنگ و نمای اسلامی به خود بدهند، از روحانیونی چون عبدالرضا حجازی و شیخ نصرالله شاه‌آبادی (برادر شهید شاه‌آبادی) استفاده می‌کردند و آنها را به زیر بیرق و پرچم خود می‌بردند. در تظاهرات روز تاسوعا یا روز عاشورا با اینکه من پایم درد می‌کرد اما از منزل برادرم در اتابک تا میدان آزادی پیاده رفتم و بر‌‌گشتم. خیلی خسته شدم، مثل یک جنازه افتادم. در آن تظاهرات مجاهدین دو گروه شده بودند، عده‌ای لطف‌الله‌‌‌ میثمی را آورده و علمش کرده بودند و دستش را که از مچ قطع شده بود به مردم نشان می‌دادند تا باعث تحریک احساسات مردم شوند، عده‌ای هم از آنها مینی بوسی آورده بودند که جلال گنجه‌ای داخل آن نشسته بود و داشت آرم: آیه، داس و چکش و خوشه گندم راتشریح می‌کرد که معنایشان چیست، جالب اینکه روی مینی‌بوس سید و شیخی پلاکارد دو چوبه‌ای را روی مینی‌بوس نگهداشته بودند، یک چوبش را در طرفی آقای سید احمد هاشمی نژاد و یک چوبش را هم در طرف دیگر اکبر گودرزی (که بعداً رهبر گروه فرقان شد) گرفته بودند. جالب است این دو نفر حمل کننده پرچم و پلاکارد مجاهدین خلق بودند! ما به عنوان انتظامات داخل و قاطی مردم بودیم و تا حد امکان جلو برخی تحرکات فرصت طلبانه و تبلیغات آنها را می‌گرفتیم. آنها همین که متوجه حضور ما در جمع می‌شدند، بساط خود را جمع و جور می‌کردند. من در این ایام جریان ساز و در پی حرکتی خاص نبودم بلکه خود به دنبال کسانی چون صادق اسلامی و لاجوردی بودم، چرا که آنها را در خط آقای خمینی می‌دیدم. روز ورود آقای خمینی نیز من جز‏‎‎ء انتظامات بودم. در همان ایام ما متوجه شدیم که سیداحمد آقا از پاریس سفارش کرده بود که انتظامات فرودگاه و حفاظت امام را به دست مجاهدین بدهند. ایشان اطلاعات وشناخت زیادی از اینها نداشت. گویا آقای مطهری وقتی از این جریان مطلع شده بود به پاریس تلفن زد، و موضوع را با آقای خمینی در میان گذاشت. ایشان هم گفته بود چنین کاری نکنید،خودشما مسئولیت را به عهده بگیرید، کار مردمی باشد، گروه خاصی در این قضیه دخالت نداشته باشد. لذا کمیته استقبال از امام اجازه نداد که مجاهدین در مسئله ورود آقای خمینی خیلی دخالت کنند. مجاهدین قصد داشتند با به‌دست گرفتن چنین کاری، به نفع گروه خود تبلیغات راه بیندازند، و بگویند آقای خمینی کسی را نداشت، باز این ما بودیم که حمایتش کردیم و حفاظتش را به عهده گرفتیم. در همین گیر و دار شورای انقلاب صلاح دیده بود که کمیته‌ای برای استقبال از آقای خمینی تشکیل شود. شورای انقلاب به دستور امام شکل گرفته بود و آقایان بهشتی، ربانی شیرازی، مطهری، طالقانی، مهندس بازرگان، شیبانی، دکتر سحابی و…، دوازده نفر (حالا کمتر یا بیشتر) اعضای آن بودند که ابتدا مخفیانه و بعد علنی جلسه تشکیل می‌دادند و پیرامون هدایت نهضت سیاست گذاری و تصمیم گیری می‌کردند. ستاد استقبال از آقای خمینی شامل آقایان بهشتی، صادق اسلامی، بادامچیان، عسگراولادی، کچویی و… بیشتر از طیف مؤتلفه‌ و چند نفر هم از نهضت آزادی (بازرگان، صباغیان و توسلی) بودند .من با یک‌یک اعضای این ستاد آشنا بودم ولی بیشتر از همه کچویی اصرار داشت که به عضویت این ستاد در بیایم، من هم مخالفت نکردم و به فعالیت خود با اینها ادامه دادم. روز موعود فرا رسید. از آنجا که ما جزء انتظامات بودیم و هر یک مأمور نظم و حفاظت قسمتی را به عهده داشتیم، من موفق نشدم که به فرودگاه بیایم. حوزه کاری ما بهشت زهرا بود و باید از در شرقی بهشت زهرا محافظت می‌کردیم که درگیری یا سوءقصدی پیش نیاید. در آن روزهای پر التهاب من خانه و کاشانه‌ای نداشتم و در خانه برادرم در خیابان اتابک ساکن بودم. روز 12 بهمن صبح زود راه افتادم و از اتابک تا بهشت زهرا پیاده رفتم و در قسمت شرقی بهشت زهرا مستقر شدم تا زمانی که آقای خمینی را با هلیکوپتر آوردند. ابتدا هلیکوپتر نتوانست بنشیند. خیلی شلوغ شد. دوباره آمد. من نیز محل استقرارم را ترک کردم و وارد بهشت زهرا شدم. قرار بود که آقای خمینی بعد از سخن‌رانی به مدرسه رفاه بروند، ولی حالا یا خسته بودند و نیاز به استراحت داشتند یا به هر دلیل دیگر به جای دیگری رفتند. ایشان یکی ـ دو ساعت گم شدند و معلوم نبود که کجا هستند. بعد معلوم شد که ایشان تشریف برده‌اند به منزل یکی از بستگان یا آشنایان خودشان، استراحتی کرده بودند و بعد آمدند. اول قرار بود آقای خمینی در مدرسه رفاه مستقر شوند ولی بعد در مدرسه علوی استقرار یافتند. شاید به این دلیل که مدرسه علوی از امکانات بیشتری برخوردار بود. دو در داشت که یکی به خیابان ایران باز می‌شد و دیگری به کوچه شهید دیالمه و مردم برای دیدار با رهبرشان دچار مشکل نمی‌شدند. در مدتی که آقای خمینی در این مدرسه بودند، مردم فوج فوج به دیدار ایشان می‌آمدند، از یک در وارد شده از در دیگر خارج می‌شدند. اما به نظر من آقای خمینی به عمد و به قصد این مدرسه را انتخاب کردند، چرا که این مدرسه پایگاه انجمن حجتیه بود و این انجمن با حرکت سیاسی و انقلاب مخالفت داشت یا حداقل موافق نبود. آقای خمینی با این کارشان به آنها فهماندند که عمر این نوع موضع‌گیریها سرآمده ‌است. در مدرسه علوی آقای خمینی خود در کنار پنجره‌ای می‌ایستادند و به احساسات مردم پاسخ می‌گفتند. دو ـ سه روز اول به اتفاق چند نفر دیگر نگهبان این پنجره بودیم و محافظت آن به عهده ما بود. پای پنجره می‌ایستادیم تا کسی بالا نرود، چرا که فاصله پنجره کم و حدود یک متر بود. آن روزها هوا سرد بود و من سرما خورده بودم، و کلاه پشمی به سر می‌گذاشتم. یک بار ازدحام جمعیت آن قدر زیاد و شلوغ شد که کلاهم زیر دست و پای مردم افتاد و گم شد. به هرروی آن روزها و آن احساسات، گریه‌ها و شوقها؛ خاطر‌ات شورانگیزش می‌گذشت و هر روز گروهی و جماعتی می‌آمدند. روزی را که دولت، ساعت‌ حکومت نظامی را افزایش داد، صادق اسلامی و لاجوردی گفتند باید سوار مینی‌بوسها شویم و به خیابانها برویم و داد‌ بزنیم که حکومت نظامی باید بشکند و مردم به خیابانها بریزند. چنین کردیم. مردم هم که گوش به فرمان آقای خمینی بودند، چون سیلی به خیابانها سرازیر شدند و حکومت نظامی شکست . برگرفته از کتاب خاطرات عزت‌شاهی

یک تصمیم فوق‌العاده

بین دو رژیم حاکم بر ایران و عراق توافقنامه‌ای در الجزایر امضا‌ شد. یعنی مذاکراتی با وساطت بومدین بین شاه و صدام به عنوان نماینده عراق در الجزایر انجام شد و دو رژیم تصمیم گرفتند از ادعاهایی صرف‌نظر کرده و نسبت به موجودیت یکدیگر، مساعدت‌های لازم را داشته باشند، مخالفان یکدیگر را کنترل کنند و در کشورشان اجازه فعالیت به آنها ندهند. به دنبال آن موافقت‌نامه مخالفان دو رژیم در هر کشور تحت نظر قرار گرفتند و فعالیت‌هایشان کنترل شد. البته برخی از آنها هجرت کردند و برخی دیگر که از گذشته اقامت گزیده بودند و ناگزیر از ماندن بودند، در آن‌جا ماندند. طیف کنفدراسیون دانشجویان خارج از کشور(طیف چپ)، جبهه ملی دوم، چریکهای فدایی خلق، مجاهدین خلق و.... این گروه‌ها نوعاً از عراق رفتند. البته کمابیش سعی می‌کردند با امام خمینی(ره) ارتباط داشته باشند و با یاران امام و روحانیون مبارز هم ارتباطاتی داشتند. گاهی نیز موفق می‌شدند به خدمت امام برسند. مثل عناصر جبهه ملی، نمایندگان اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانشجویان خارج از کشور. این گروه‌ها رفتند، اما ما عده‌ای از روحانیون همراه امام، ماندیم و دولت عراق کاملا کنترل می‌کرد تا جلوی هر فعالیت علیه رژیم شاه را بگیرد. البته امام شرایط خاصی داشت؛ زیرا ایشان با توافق رژیم شاه به عراق تبعید شده بودند و رژیم شاه اصرار داشت ایشان در عراق بمانند، اما کنترل شوند و جلوی فعالیتهای سیاسی شان گرفته شود. اما امام سعی می‌کردند به وظایف خود عمل کنند و تحت تاثیر هیچ فشار یا شرایطی قرار نمی‌گرفتند که از فعالیت‌های مورد تشخیص‌شان خودداری کنند. ایشان بنا به مناسبت‌ها، ملاقات‌ و مصاحبه می‌کردند و اعلامیه می‌نوشتند. البته به دلیل حرمت و موقعیت مذهبی بالایی که داشتند معمولا تحمل می‌شدند و جلوی ایشان گرفته نمی‌شد؛ اما از انعکاس کارهای ایشان جلوگیری به عمل می‌آمد. مثلا اگر اعلامیه‌ای می‌نوشتند، امکان توزیع آن در عراق نبود(مگر به صورت مخفی و دور از چشم مسئولان). این فعالیت‌ها بدین سبک ادامه یافت تا اینکه مبارزات مردم اوج گرفت و به یک جهت تعیین کننده سوق داده شد. اما با فوت حاج آقا مصطفی خمینی بیشتر اوج گرفت. اینجا بود که رژیم شاه برای ممانعت از تاثیرگذاری امام در جریانات مبارز و پیشگیری از فعالیت‌های ایشان، به رژیم عراق متوسل شد و مدعی شد که ما با هم توافق داشتیم که اجازه ندهید مخالفان سیاسی ما فعالیت کنند. اما رهبر مخالفان، علنا در عراق کار خود را می‌کند و شما باید او را کنترل کنید. به همین دلیل مسئولان عراقی از امام وقت ملاقات خواستند. آنها به امام پیشنهاد مذاکره دادند و سعدون شاکر از مسئولان عالی امنیتی عراق و عضو شورای انقلاب عراق، توسط من از امام وقت ملاقات خواست که ایشان هم وقتی را تعیین فرمودند. یک روز عصر که نجف خلوت بود، شاکر با همراهی رئیس اوقاف نجف (کردی بود که فارسی می‌دانست) و رئیس امنیت نجف خدمت حضرت امام رسیدند. او خیلی با ادب و احترام برخورد کرد و گفت که ما مطلعیم شما یکی از شخصیت‌های بزرگ مبارزه با استعمار و دیکتاتوری هستید و ما حرمت شما را حفظ می‌کنیم. اما شما می‌دانید که ما با رژیم شاه توافقاتی داریم و قول داده‌ایم که فعالیت گروه‌های مخالف علیه یکدیگر را کنترل کنیم و شما اجازه دهید نسبت به تعهداتی که داریم وفادار باشیم. در ضمن فعالیتهای علنی را انجام ندهید و اگر اعلامیه‌ای دارید اجازه دهید در بیرون از عراق منتشر شود و فرمایشات شما را در خارج از عراق تکثیر کنند. یعنی می‌خواست بگوید محل دیگری را برای انعکاس فعالیت‌های مبارزاتی‌تان انتخاب کنید تا رژیم شاه فکر نکند با شما مساعدتی می‌شود. قبل از آن هم در مورد من از امام پرسیدند؛ که این فرد از طرف شما به ما مراجعه می‌کند و آیا شما او را تایید می‌کنید؟ امام هم گفتند: بله! از همان زمانی که آنها از طریق مرحوم حاج آقا مصطفی پیغام دادند که ما می‌توانیم یک موج رادیویی در اختیار شما بگذاریم، من اگر مشکلی برای دوستان‌مان پیش می‌آمد و گرفتار می‌شدند با توجه به آشنایی که داشتم و سخنگوی روحانیت مبارز بودم به سراغ مسئولان امنیتی عراق می‌رفتم تا مشکل را حل کنند. بعد از آن درخواست، امام فرمودند که «من نمی‌خواهم برای شما معذوریتی ایجاد شود و شما تعهدات‌تان را در مقابل ایران انجام دهید. البته من نمی‌خواهم از انجام آنچه را که تشخیص می‌دهم وظیفه است، خودداری کنم؛ ملت ما در حال مبارزه است و همه آنها در داخل و بیرون زندان مبارزه می‌کنند و در مقابل رژیم شاه ایستاده‌اند. صحیح نیست که در پیروی از من فعالیت کنند و به زندان بروند؛ اما من ساکت باشم. لذا من ناگزیر هستم فعالیت خود را ادامه دهم؛ اما اگر برای شما محذوریتی هست، من خارج می‌شوم». شاکر گفت: مثلا کجا می‌روید؟ امام گفتند: «جایی که تحت تاثیر ایران نباشد». تعبیرشان شبیه این بود که جایی می‌روم که مستعمره ایران نباشد. این پاسخ برای آنها خیلی گران بود، اما شاکر مجدداً با ادب گفت ما شما را درک می‌کنیم و از لحاظ فکری در کنار شما هستیم؛ اما از نظر تعهدات‌مان ناگزیر هستیم اجازه ندهیم شما فعالیت کنید، اما نمی‌خواهیم از عراق بروید. خواهش ما این است که مدتی رعایت مسائل میان ما و ایران را بکنید و تحمل کنید. اما امام مجددا گفتند: «نمی‌توانم از تشخیص‌ام صرف‌نظر کنم و ناگزیرم به وظایفم عمل کنم و شما هم به وظایف‌تان عمل کنید؛ ما هم ناگزیر از عراق خارج می‌شویم». طبیعتاً شاکر پیام خود را به امام رساند و پاسخ خود را به روشنی گرفت. به دنبال آن، عراق تضییقاتی را برای امام فراهم کردند و مراجعین به بیت امام را به بهانه خطر سوء قصد دشمنان دستگیر می‌کردند یا جلوی آنها را می‌گرفتند. وقتی امام این رفتار را دیدند، عکس‌العمل نشان دادند و در خانه تحصن کردند. یعنی تدریس را متوقف کردند، برای نماز جماعت به مسجد نمی‌رفتند و زیارت حرم امیرالمومنین(ع) را نیز دیگر نرفتند. فاصله منزل امام و مسجد یک خیابان، حدود 6-5 متری بود. فاصله با حرم و مسجد آقای بروجردی که نماز می‌خواندند هم خیلی کم بود. بعد از آن هم عراقی‌ها آمدند و نگران بودند. زیرا از جانب تشکل‌های خارج از کشور مانند انجمن اسلامی دانشجویان خارج و.. از کشور تحت فشار بودند و به دست و پا افتادند؛ عراقی‌ها می‌گفتند که این فشارها برای حفاظت از شماست و نگرانیم که به شما اسائه ادب یا سوء قصد شود و ما می‌خواهیم که ما را درک کنید. در آن شرایط برای چند تن از یاران امام هم گرفتاری پیش آمد که با این اوصاف امام پاسپورت‌شان را دادند و گفتند که خروجی بگیرید. من پاسپورت ایشان و مرحوم حاج احمد آقا را پیش مسئولان امنیتی عراق بردم و گفتم که آقا می‌خواهند از عراق خارج شوند. آنها پیغام دادند که شما مقیم قانونی اینجا هستید و هنگام خروج، اداره گذرنامه مجوز خروج می‌دهد. اینجا بود که امام پاسخ روشن گرفتند و فهمیدند که آنها آماده خروج ایشان هستند. طبیعی بود که در آن زمان اجازه نمی‌دادند ایشان به سوریه بروند، زیرا روابط‌شان بسیار تیره بود و بنا بود که ابتدائا به کویت و سپس سوریه بروند. البته برای جاهای دیگر، با دوستان انجمن‌های اسلامی دانشجویان بحث‌ها و پیشنهاداتی (از جمله الجزایر) بود. آقای محتشمی‌پور هم به سوریه رفتند تا پیام امام را منتقل کنند. از سوی دیگر، مرحوم سید عباس مهری که نماینده امام در کویت بودند هم به دستور ایشان مقدمات حضور و دعوت‌نامه برای امام و حاج احمد آقا را فراهم کرده بودند. مسئولان کویتی هم موضوع را نفهمیده بودند. زیرا فامیلی امام در پاسپورت و شناسنامه ایشان «مصطفوی» بود. پسر آقای مهری هم با اتومبیل و دعوت نامه‌ها به نجف آمد تا آنها را همراه خود ببرد. من هم به اداره گذرنامه نجف رفتم تا مجوز خروج بگیرم. روابط من با مسئولان آنجا هم بسیار صمیمانه بود؛ تا جایی که فرم خروج را خودم پر کردم و حتی مهر خروج را هم خودم زدم. برای این که آنها متوجه نشوند برای چه کسی خروجی صادر می‌کنند، پاسپورت چند تن از دوستان را لابه لای پاسپورت امام و احمد آقا گذاشتم که همه را مهر زد. یعنی برای این دو بزرگوار طوری خروجی گرفتم که مسئول صدور برگه خروجی‌های نجف متوجه نشد برای چه کسی خروجی صادر کرده است. بعد هم خودم پرونده‌ها را در قفسه گذاشتم! اما شب موضوع را به احمد آقا گفتم؛ زیرا مسئولان امنیتی دنبال این بودند که ببینند امام چه تصمیمی می‌گیرند. به ایشان گفتم که به چند دلیل صلاح می‌بینم که موضوع را به مسئولان عراقی اطلاع دهید؛ اول اینکه از نظر نزاکت، میهمان اینها بوده‌ایم و بدون اطلاع نرویم. دوم اینکه از لحاظ امنیتی، اگر اتفاقی بیفتد آنها ما را ملامت می‌کنند و بهتر است که ما از قبل بگوییم که شما عازم هستید تا اتفاق نسنجیده‌ای نیفتد. حاج احمد آقا فکری کرد و پسندید؛ من همان شب به ابوسعد مسئول امنیت نجف زنگ زدم و گفتم «سماحة السید اراده فرموده‌اند که فردا از نجف خارج شوند». گفت: کجا؟ گفتم عازم کویت هستند. گفت: مگر ویزا گرفته‌اند؟ گفتم: دعوت نامه دارند. گفت: مگر شما خروجی گرفته‌اید؟ گفتم: بله! من برای ایشان و پسرشان خروجی گرفته‌ام و شما بدانید. خیلی تعجب کرد که تاکنون در جریان کار قرار نگرفته بود و مقدمات کار به این زیبایی انجام شده است. آنها هم لحظه به لحظه تحت فشار رژیم شاه برای کنترل امام بودند و بعدها فهمیدیم که عراقی‌ها مایل به خروج نبودند. هنگام سحر امام به حرم امیرالمومنین(ع) رفتند و با حضرت امیر(ع) خداحافظی کردند. حال و هوای ویژه‌ای داشت. امام با حالت معنوی و خلوص ویژه‌ای زیارت را انجام دادند و پس از زیارت، با ایشان خداحافظی کردند. بلافاصله بعد از نماز صبح هم سوار بر اتومبیل به سوی مرز بصره رفتیم. خانواده امام و حاج احمد آقا خبر داشتند. منتها من و دوستان که همراه امام می‌رفتیم، به خانواده‌هایمان اطلاع نداده بودیم و آنها تصور می‌کردند که ما مثلا به زیارت کاظمین یا سامرا می‌رویم. امام سوار ماشین آقای مهری شدند. چند نفر از ما هم سوار ماشین دوستان شدیم، چند ماشین کرایه‌ای هم بود. نیروهای امنیتی هم با ماشین قافله ما را اسکورت می‌کردند. وسط راه برای صرف صبحانه توقف کردیم و چای همراه با نان، پنیر، سبزی و مغز گردو خوردیم. بعد از آن هم حرکت کردیم. عکسی هم از امام وجود دارد که در حال وضو گرفتن در بیابان هستند. آن عکس مربوط به نماز ظهر و عصر در مسجد محله زبیر از شهرک‌های اطراف بصره است. امام گفتند اگر در آنجا نماز جماعت بود، به آنها اقتدا می‌کنیم، اگر هم نبود، خودمان می‌خوانیم. تا اینکه به مرز بصره رسیدیم. فاصله مرزبانی عراق با کویت، نسبتا طولانی(حدود یک کیلومتر) بود. بین آنها هم تپه بود. یعنی وقتی ماشین از مرز عراق به کویت می‌رفت، ماشین پشت تپه می‌رفت و ما نمی‌دیدیم که آیا مسافر به داخل کویت رفت یا خیر. لذا احتیاطاً لحظات طولانی را ماندیم تا مطمئن شویم ایشان به کویت وارد شده‌اند. همراه امام هم آقایان حاج احمد آقا، فردوسی پور، املایی و دکتر یزدی بودند. شب قبل از هجرت، دوستان تصمیم امام را به دکتر یزدی اطلاع داده بودند. زیرا انجمن‌های اسلامی دائم با امام در تماس بودند و ایشان هم به عنوان یکی از بلندپایگان این تشکل، هم نگران بود و هم مترصد بود که همراه امام بیاید. وجود ایشان در آن سفر هم انصافا مغتنم بود. از لحاظ تجربه و ارتباطاتی که می‌توانست برقرار کند. به خصوص بعد هجرت از عراق و آشنایی با زبان‌های خارجی عنصر آگاه و خوبی بود که می‌توانست مفید باشد. در مرز کویت و عراق، آنها مانع بازگشت دکتر یزدی [به عراق] شدند. اما امام تاکید کردند که ایشان باید برگردد و حتی تهدید کردند که اگر مساعدت نکنید من مصاحبه و این موضوع را اعلام می‌کنم. در نهایت آقای یزدی برگشتند. وی عنصر صاحب نظر، همراه و درعین حال علاقه‌مند و خیر‌خواه بوده است و مایل بوده که نظراتش را با صداقت بیان کند. اما آنچه مهم است تصمیم گیری نهایی است. تصمیم را امام گرفت و انتخاب نهایی را امام می کردند. خلاصه اینکه ما بعد از گذشت بیش از نیم ساعت به نجف برگشتیم و چون شب قبل هم نخوابیده بودیم و از یک روز قبل آن هم آرامش نداشتیم و مسافت زیادی را هم رانندگی کرده بودیم. من یادم است که هنگام رانندگی گاهی اوقات پلکهایم روی هم می‌رفت و وسط راه، آبی به صورت می‌زدیم. وقتی رسیدیم به بیرونی امام که آقای رضوانی آن را اداره می‌کرد، دیدیم ایشان با نگرانی گفت که گویا مسئولان کویتی امام را راه نداده‌اند و ایشان برگشته‌‌اند. آقای املایی زنگ زدند و گفتند ما در بصره هستیم. تمام خستگی راه به تن ما نشست و اضطراب زیادی پیدا کردیم. هنگام بازگشت به منزل، دیدم که ماموران امنیتی منتظر من هستند. گفتند که ابوسعد تو را کار دارد. من بلافاصله نزد او رفتم و او گفت که می‌دانید مسئولان کویتی سید را راه نداده‌اند و او الآن در بصره است تا فردا صبح از آنجا با هواپیما به بغداد می‌رود تا به نجف بیاید. شما موظف هستید که فردا در فرودگاه بغداد با ایشان ملاقات کنید، به ایشان بگویید اگر می‌خواهید در نجف بمانید نباید هیچ کس را به حضور بپذیرند و هیچ نوع فعالیت سیاسی داشته باشند. وقتی او این جمله را گفت، من در حالی که از قبل خیلی خسته و ناراحت بودم، خداوند تفضل کرد و چیز خوبی بر زبانم جاری شد؛ گفتم که من مطمئنم سید به نجف برنخواهد گشت و از عراق هجرت خواهد کرد و آن چیزی که در مرز عراق و کویت بر ایشان گذشته، مشابه آن چیزی است که بر رسول‌الله(ص) در مکه رفت. می‌دانید که کفار در مکه بر پیغمبر(ص) سخت گرفتند و ایشان به طائف پناه برد. اهالی طائف هم پیغمبر را نپذیرفتند و به آن بزرگوار جفا کردند؛ ایشان به مکه برگشتند، ولی در آنجا نماندند و هجرت کردند تا اینکه پیروزمندانه به مکه بازگشتند. آنچه که در مرز کویت به امام رفت، مانند کاری بود که اهالی طائف با پیامبر کردند و مطمئنم همان‌طور که پیامبر در مکه نماندند، امام هم در عراق نخواهند ماند و هجرت خواهند کرد. او گفت یعنی تو فکر می‌کنی ما کفار قریش هستیم؟ من هم پاسخ دادم نمی‌دانم؛ من آنچه را که اتفاق افتاده، تشبیه تاریخی می‌کنم و به هر حال شما بر ایشان سخت گرفتید. او گفت من می‌دانم که تو الان خسته و افسرده هستی و حق می‌دهم که ناراحت باشی. لذا آنچه گفتی را بر خود نمی‌گیرم؛ اما تو وظیفه داری فردا اول وقت این پیام را به امام برسانی. رژیم عراق وقتی مطلع شد امام عازم کویت است به مسئولان ایرانی اطلاع داد و آنها هم به دولت کویت گفتند. در واقع ایران کاری کرد که امام ناگزیر از ماندن در عراق شود. من در فرودگاه بغداد منتظر بودم پرواز امام بنشیند؛ دیدم که ایشان را به پاویون فرودگاه بردند. به سوی ایشان رفتم و دست‌شان را بوسیدم. خیلی هم متاثر بودم، به خصوص آن‌که اخبار رادیو ایران را شنیده بودم که شریف امامی از سخت گرفتن بر امام ابراز تاسف کرده و گفته بود ایران وطن ایشان است. یعنی از آن جریان سوء استفاده کرده بود. این خبر را به عرض امام رساندم که اعتنا نکردند؛ شاید هم قبلا شنیده بودند. پیغام ابوسعد را هم به ایشان رساندم و ایشان پاسخ مرا تایید کرده، گفتند بله تو درست گفتی، ما بنا داریم که عراق نمانیم، بنا به هجرت داریم و تصمیم داریم به پاریس برویم. اما چون پرواز پاریس فرداست، امشب در بغداد می‌مانیم و فردا می‌رویم. دلایل اصلی انتخاب پاریس یکی این بود که برای ایرانیان ویزا نمی‌خواست. دیگر این که از لحاظ افکار عمومی و فضای سیاسی و رسانه‌ای آزادی‌ها و امکانات ویژه‌ای وجود داشت که با بهره‌گیری از آنها می‌توان فعالیت‌های مطلوبی را سامان داد. عراقی‌ها وقتی از تصمیم امام مطلع شدند، امام را به یکی از هتل‌های پنج ستاره بغداد به نام «دارالسلام» در خیابان سعدون که خاص میهمانان خارجی بود، بردند و یک طبقه را برای امام و همراهان‌شان اختصاص دادند. هتل بسیار مجللی بود که مسئولان و خدمتکاران آن به زبان انگلیسی صحبت می‌کردند. من خاطرم هست که امام با آسانسور بالا نرفتند. تقریبا به نوعی نشان دهنده این بود که سالم هستند و نیازی به آسانسور ندارند. 3‌، 4 طبقه بالا رفتند. رئیس هتل و سرمهماندار که فرد با شخصیت و جنتلمنی بود با ادب نزد امام بودند و انگلیسی صحبت می‌کردند که دکتر یزدی آن را ترجمه می‌کردند. او منوی غذا را نزد امام آورد و به ایشان گفت ما آمده‌ایم که ببینیم شما چه غذایی میل می‌کنید؟ امام فرمودند که اگر ماست و نان تازه هست، می‌خورم؛ کشمش هم همراهم هست. شام من همین است! رئیس هتل خیلی تعجب کرد که فردی در این سطح که مسئولان عراقی اصرار دارند پذیرایی خوب و در بالاترین سطح امنیتی از او انجام شود، شام او این‌گونه است. خلاصه، نان و ماست تهیه شد، اما ما همراهان به رستوران رفتیم. در آن شب امام دو برنامه را اجرا کردند. یکی استحمام بود که حاج احمد آقا می‌خواست حوله‌ها را از کیف در بیاورد که امام گفتند نمی‌خواهد و در اینجا حوله هست و من خودم را با همین‌ها خشک می‌کنم. یعنی احتیاط نکردند که حوله‌های هتلی که همه در آن انگلیسی حرف می‌زنند و مهمان خارجی دارد شاید پاک نباشد؛ زیرا بالاخره عراق یک کشور اسلامی است. امام به نظافت اهمیت می‌دادند، اما وسواس نداشتند. ایشان اراده کردند که برای زیارت به کاظمین مشرف شوند. ما به مسئولان امنیتی اطلاع دادیم که این‌گونه است. آنها گفتند ما نگرانیم که به امام جسارتی شود؛ امام فرمودند که شما نگران من نباشید، اشکالی ندارد و من می‌روم. آنها هم تسلیم شدند و ما را همراهی کردند. وقتی امام وارد صحن شدند مردم امام را شناختند و دور ایشان را گرفته و دست‌بوسی کردند. بعد از دعا و نماز و عرض ارادت به جوادین(ع) هم برگشتیم. تا این که فردا صبح برای پرواز رفتیم. هواپیمای «العراقیه» دو طبقه بود که طبقه بالا را برای امام و همراهان خالی کرده بودند. مسئول امنیتی بغداد به سراغ من آمد و گفت که شما در لحظه آخر سوار شدن امام و قبل از کنار کشیدن پلکان، می‌روی و به امام پیغامی را می‌دهید. قبل از آن، من به آنها پیشنهاد داده بودم که از امام بدرقه رسمی کنید. زیرا هنگام ورود امام به بغداد از ترکیه، در زمان عبدالرحمن یا عبدالسلام عارف، وزیر مشاور در امور جوانان به استقبال رسمی امام آمده بودند و امام هم اعتنا نکرده بودند. زیرا می‌خواستند بگویند که من مهمان رسمی نیستم و مهاجر هستم. آنها هم عرض ادب کرده و گفته بودند شما مهمان هستید، وقتی هم استقبالی از امام ندیده بودند، رفته بودند. من گفتم که بعد از 14 سال تعبیر خوشایندی دارد که امام را بدرقه رسمی کنید. در ذهن خودم دو نکته را در این کار در نظر گرفته بودم؛ یکی اینکه از نظر روحی برای امام که اکنون یک تصمیم فوق العاده بدون آینده روشن می‌گیرد و احتمالا نگرانی دارند، دلگرم کننده است. دوم این‌که این کار برای مسئولان ایرانی انعکاس دردناکی خواهد داشت. زیرا شخصیتی که از او هراس و کینه عمیق دارند، شخصیت محبوبی است که از او بدرقه رسمی می‌شود. آن مسئولان عراقی رفت و سوال کرد؛ گفت نمی‌شود! سپس آن پیغام را به من گفت و آن این بود که اگر دولت فرانسه شما را نپذیرفت دیگر به عراق برنگردید. پیغام خیلی بدی بود؛ من به او گفتم که شما می‌دانید من به ایشان علاقه‌مندم و مایل نیستم ایشان حرکتی را انجام دهند که سرانجام آن اتفاق ناخوشایندی باشد؛ من این پیغام را به فرزند ایشان که کنارشان است و از تصمیمات‌شان مطلع است منتقل می‌کنم و اجازه دهید که پیغام را به امام نگویم، زیرا دسته گلی نیست که شما هنگام بدرقه به ایشان می‌دهید! او رفت و از مقامات مافوق سوال کرد و گفت که نه! باید پیغام را به خود ایشان بدهید. من به حاج احمد آقا گفتم اینها با کمال گستاخی این پیغام را داده‌اند، اما من نمی‌خواهم به امام بگویم. احمد آقا گفت که بله، به امام نگو زیرا ایشان افسرده می‌شود. من تصمیم داشتم که در آن لحظه که آنها مراقب بودند آیا پیغام را به امام می‌دهم یا خیر، چیز دیگری را به عرض امام برسانم. یاد آن جمله‌ای افتادم که در مرز کویت به ایشان گفته بودم. در لحظه خداحافظی و در حالی که متاثر بودیم دست ایشان را بوسیدیم و دعا کردیم و ایشان هم تک تک ما را مورد تفقد قرار دادند؛ با بغض گفتم که «و لاجعل‌الله آخر العهد منی لزیارتکم» (یعنی ان شاء الله آخرین دیدار ما نباشد). ایشان در فرودگاه بغداد (وقتی از بصره آمدند) هم گفتند که دعایت مستجاب شد. این بار هم دوباره پس از بوسیدن دست، به ایشان گفتم که آن جمله را دوباره تکرار می‌کنم. ایشان تبسمی کردند و گفتند امیدوارم هرچه خیر است پیش آید. مامور عراقی هم بعد از آن برخورد، گفت که پیغام را رساندی؟ گفتم، بله! گفت که امام چه گفت؟ گفتم، هیچی! دیدید که خندیدند! منبع: پایگاه خبری جماران

یورش به مدرسه فیضیه

یورش به مدرسه فیضیه عصر روز دوم فروردین 42 که مصادف با 25 شوال 82 و شهادت امام صادق (ع) بود، مجلس روضه‌ای از سوی آیت‌الله گلپایگانی در مدرسه فیضیه برگزار شده بود. آن طور که اطلاع پیدا کردیم کوماندوها در اثنای روضه بلند می‌شوند و شعار می‌دهند، شعار آنها درگیری ایجاد می‌کند. البته نمی‌خواستند مردم عادی را بزنند، هدف طلاب بودند؛ لذا کاری می‌کنند که مردم عادی مرعوب شوند و از مدرسه فرار کنند. وقتی مردم از مدرسه بیرون می‌روند، به طلبه‌ها حمله می‌کنند. در این بین طلاب که اول غافلگیر شده بودند، یکباره به خود آمدند، یک عده‌ای به دفاع برخاستند، با چوب به صحنه آمدند. چوب یک حربه عمومی بود. از قدیم مرسوم بود که طلبه‌ها در اتاقشان بنا بر احتیاط، چوب نگه می‌داشتند. بعضی از طلاب هم از درخت‌های مدرسه فیضیه چوب کندند و با کوماندوها به مقابله برخاستند، صحن مدرسه فیضیه صحنه درگیری بین طلاب و کوماندوها بود. طلبه‌ها عبا را به رسم، دور ساعدشان پیچیدند و به کوماندوها حمله کردند و توانستند آنان را از مدرسه بیرون کنند. آیت‌الله گلپایگانی را در این خلال به اتاقی بردند و مخفی کردند تا در فرصتی از مدرسه بیرون ببرند، بعضی از پیرمردها نیز در اتاق‌های مدرسه پینهان شده بودند. کوماندوها وقتی که براثر دفاع جانانه طلاب از مدرسه گریختند، با کمک پاسبان‌ها و ساواکی‌ها از مسافرخانه‌های مجاور به پشت‌بام رفتند و به سوی طلابی که در صحن مدرسه در حال دفاع ایستاده بودند، تیراندازی کردند و با به گلوله بستن طلاب توانستند بر مدرسه مسلط شوند، در حجره‌ها را شکستند و طلاب را با وضع فجیعی مورد ضرب و شتم قرار دادند، وسایل و اثاثیه طلاب را آوردند میان صحن مدرسه و آتش زدند. البته طلاب از وسایل زندگی چیز قابل توجهی نداشتند و همه زندگیشان از یک قابلمه کهنه، یک گلیم پاره، یک جاجیم پوسیده و چند تکه لباس زیر و رو تجاوز نمی‌کرد. من در حجره خود در مدرسه حجتیه یک کتری داشتم که از بس دود چراغ خورده بود، به کلی سیاه شده بود و با وجود این برای میهمانان خود با همان کتری چای درست می‌کردم. چند روزی که از فاجعه فیضیه گذشت، چند تن از دوستان دانشجو که گاه و بیگاه به قم می‌آمدند و به من سر می‌زدند، آمدند و گفتند: «ما دعا می‌کردیم به مدرسه حجتیه هم بریزند، چون شنیده بودیم که وسایل طلاب را غارت می‌کنند. گفتیم که خدا کند بیایند این کتری تو را هم ببرند و ما از شرّش راحت شویم!» وقتی کوماندوها به مدرسه فیضیه حمله کردند، من به اتفاق آقا جعفر شبیری زنجانی عازم فیضیه بودیم تا در مجلس روضه آیت‌الله گلپایگانی شرکت کنیم. اواخر کوچه حرم، بعضی از طلبه‌ها را دیدیم که با شتاب می‌آمدند. بعضی از آنها عمامه سرشان نبود، بعضی‌ها پابرهنه بودند، بعضی‌ها عبا نداشتند و به ما گوشزد کردند که نروید، خطرناک است. ما نفهمیدیم که چرا خطرناک است تا اینکه یکی از آشنایان به ما رسید و خبر داد که به مدرسه فیضیه حمله شده و طلبه‌ها را می‌زنند و می‌کشند. ما تصمیم گرفتیم به منزل آقای خمینی برویم. وقتی که خواستیم از کوچه حرم که به خیابان ارم باز می‌شد عبور کنیم، دیدیم که خیابان خلوت است، نه ماشین عبور می‌کند و نه مردم رفت و آمد می‌کنند. یک عده‌ای وحشت‌زده سر کوچه ارک ایستاده بودند. من و آقا جعفر با شتاب خود را به منزل امام رساندیم. چند تن از طلاب ورزشکار و قوی مانند علی‌اصغر کنی را دیدیم که جلوی در منزل امام ایستاده بودند. در بیرونی باز بود. امام آماده نماز مغرب بودند. من آمدم در بیرونی با چند نفری به گفتگو پرداختم که چگونه از منزل امام محافظت کنیم. چگونه در اطراف منزل سنگربندی کنیم که اگر حمله کردند بتوان مقابله کرد. به نظرم رسید اولین کاری که می‌توانیم بکنیم این است که در خانه را ببندیم. گفتند: «آقا گفته‌اند حق ندارید در را ببندید.» عصری که در را بسته بودند، ایشان بلند شده و گفته بودند: «اگر در را ببندید، از خانه بیرون می‌روم.» آنها هم برای اینکه ایشان از خانه بیرون نروند، در را باز گذاشته بودند. گفتم: «پس مقداری چوب فراهم کنید که اگر حمله کردند بتوانیم با چوب مقابله کنیم.» سخنان زندگی‌بخش در این بین نماز امام تمام شد و ایشان به طرف اتاق رفتند، آن هم یادم هست که کدام اتاق بود، اتاقی بود که به اتاق‌های بیرونی متصل بود. از حیاط بیرونی، از پله‌ها که بالا می‌رفتیم، دست چپ قرار داشت. یک آئینه‌ای هم به دیوار بود. این آئینه مخصوص امام بود که هر وقت بلند می‌شدند، در آئینه خود را مرتب می‌کردند و من به این نظم و ترتیب و کار امام از همان زمان‌ها پی بردم. به هر حال امام در آن اتاق نشستند. طلبه‌ها هم در اتاق پر شدند. من دم در اتاق ایستادم. بقیه نشسته بودند. در همین حین امام شروع به صحبت کردند. صحبتشان این بود که: «اینها رفتنی هستند و شما ماندنی هستید. نترسید! ما در زمان پدر او، بدتر از اینها را دیده‌ایم. روزهائی بر ما گذشت که در شهر نمی‌توانستیم بیائیم. مجبور بودیم صبح زود از شهر خارج شویم و مطالعه و مباحثه ما در بیرون شهر بود، و شب به مدرسه می‌آمدیم، چون ما را می‌گرفتند، اذیت می‌کردند، عمامه‌ها را برمی‌داشتند.» آنچه را که امام می‌گفتند دقیقاً همان بود که ما آن روزها احساس می‌کردیم. پس از حمله به مدرسه فیضیه تا چند روز در قم این وضع بود که طلاب نمی‌توانستند در شهر راحت رفت و آمد کنند. در اثنای صحبت‌های امام یک پسر 14 ـ 15 ساله‌ای را آوردند که از پشت‌بام مدرسه فیضیه انداخته بودند که کوفته شده بود، قبا از تنش کنده شده بود و پالتو تنش کرده بودند. از دم در که واردش کردند، یکی با صدای بلند و با حال گریه گفت: «آقا! این را از پشت‌بام انداخته‌اند.» امام منقلب شدند و دستور دادند که او را بخوابانند و برای او دکتر بیاورند. دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی که صحبت امام تمام شد، احساس کردم آن چنان نیرومند و مقاوم هستم که اگر یک فوج لشکر به این خانه حمله کند آماده‌ام یک تنه مقاومت کنم. آن صحبت امام به حدی بر من تأثیر گذاشت که احساس کردم از هیچ چیز نمی‌ترسم و آماده هستم یک تنه دفاع کنم. با خود گفتم امشب اینجا می‌مانم، چون ممکن است حمله کنند. کسان دیگری نیز آماده شدند شب در آنجا بمانند، لیکن از طرف امام خبر آوردند که همه باید بروید. امام گفتند: «راضی نیستم کسی اینجا بماند.» ما آمدیم بیرون و آن شب کسی آنجا نماند. منبع:کتاب ماه فرهنگی تاریخی یادآور/سال دوم/شماره چهارم و پنجم/آذر و زمستان1387/بهار1388

روزنوشت روزهای پیروزی انقلاب

منوچهر ستوده در سال 1357 بخشی از روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی مردم ایران را در خاطرات خود ثبت کرده که به تازگی در کتاب «ره‌آورد ستوده» توسط کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی منتشر شده‌است. روزهای انقلاب روز سه‌شنبه پنجم دی ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت شمسی: این جنگ سرد که پایه‌های آن تقریباً از یک سال پیش گذاشته شده است، غیر از دو جنگ جهانی است که بنده را کم و بیش به یاد است. قصد داشتم در این جنگ شریک نباشم و حتی‌المقدور خود را کنار نگاه دارم ولی بنده هم ظاهراً از گروه آدمیان هستم و سلسله اعصابی دارم که هر قدر محکم باشد باز این همه سوانح و اتفاقات و رویدادها و شایعات کذب بر آن اثر می‌گذارد و ...[1] از امروز هم قصد دارم مشهودات عینی خود را بی‌طرفانه در این اوراق بنگارم شاید روزی به کارآید. امروز برای اجازه چاپ مجلد هشتم «از آستارا تا استارباد» که قرار است انجمن آثار ملی چاپ کند به انجمن، خدمت آقای سید محمدتقی مصطفوی، دبیر انجمن رفتم. دید روشنی داشت ...[2] و درباره سرلشکر ازهاری که نخست‌وزیر کنونی است می‌گفت: او را کشتند و در سر قبر ظهیرالدوله دفن کردند و از پشت پنجره‌های خانه او دیده‌اند که تمام افراد خانه سیاه پوشند ولی گفته‌اند که نباید مجلس ختم داشته باشند. ملاحظه بفرمائید کار شایعه به کجا رسیده است و چه دست‌هائی در ساختن این شایعات درکارند. غرض پس از کمی درد دل با ایشان از انجمن که سر پل امیر بهادر است بیرون آمدم. مقابل در ورودی انجمن شعبه نفت بود و بیش از پانصد تن زن و مرد و بچه بی‌نظم و بانظم جمع آمده بودند و هر کدام یکی دو پیت نفت خالی در دست داشتند و ایستاده بودند تا نوبت برسد. از خیابان ارامنه به خیابان شاهپور آمدم و از آنجا به سر میدان رسیدم. نرسیده به میدان، دست راست، شعبه نفت بود که در آن بسته بود و دو طرف ایستاده بودند و منتظر بودند دکان باز شود و از باز شدن ابداً خبری نبود. از آنجا به بازار قوام‌الدوله آمدم. بازار مرتب و منظم و تمام دکان‌ها باز و پررونق و دو جای بازار سبزی در وانت عرضه می‌شد و مردم هم فراوان می‌خریدند. گل کلم‌های خوب و کرفس‌های عالی و سبزی‌ها تمام دسته دسته به فروش می‌رفت. انواع و اقسام دکان‌ها باز و مشغول کسب و کار بودند و کمتر دکانی بود که عکس [امام] خمینی در آن نباشد. بر دیوارها و طرفین درهای ورودی خانه‌ها عکس نیم تنه [امام] خمینی را با رنگ افشان (اسپری) نقش زده بودند. بالاخره به خیابان خیام رسیدم و از بازار مقابل وارد شدم و به امامزاده زید و بازار کفاش‌ها و بازار بزرگ رسیدم. دکان‌ها یکسره بسته بود و صاحبان آنها جلو در دکان‌ها ایستاده و دو نفر و سه نفر با هم مشغول صحبت بودند و سخنان ضد و نقیض می‌گفتند. خلاصه کلام ایشان در باز کردن و بستن و تا کی بسته بودن بازار دور می‌زد. وسط بازار بالای دکان‌ها پارچه‌های سیاه و بیرق‌های عزاداری مثل روزهای قبل بود. یکی دو دکان کفش‌فروشی باز بود و دو سه دکان چرم‌فروشی هم مشغول فروش بودند. سرای فرش‌فروشان در کوچکش باز بود و آمد و رفتی داشت و سرانجام پس از گردش مفصل در بازار از آنجا بیرون آمدم. مطلبی که دیدنی و قابل ذکر است این‌که بازار پر از ماشین بود و اطراف مسجد بازار محل توقف ماشین شده بود. در خیابان ناصریه (ناصرخسرو) دو طرف خیابان شلوغ و آمد و رفت زیاد کمافی‌السابق به چشم می‌خورد. دستفروش‌ها بیش از حد معمول مشغول کسب و کار بودند. دکان‌ها تا مقابل دارالفنون بسته بودند. دو سه کتاب‌فروشی باز بود. بالاتر از دارالفنون و کمی پائین‌تر از آن دکان‌ها باز بود تا به میدان سپه رسیدم که در قسمت بالای ناصرخسرو و اول خیابان چراغ گاز(امیرکبیر) دوخته‌فروش‌ها زیاد بودند و کت و شلوار و پیراهن و کفش را به معرض فروش آورده بودند. در خیابان پست بانک که دنباله سوری است طرف راست دکان‌های وسایل ماشین باز بود و بعضی درهای آهنی را نیمه بالا کشیده بودند. نزدیک اکباتان از عقب سر خبر رسید که زودتر ببندید که مشغول شکستن شیشه هستند. دکان‌دارها هم با غرولند وسایل را جمع می‌کردند و درها را پائین می‌کشیدند. در خیابان اکباتان خبری نبود. در خیابان ملت که به اکباتان می‌خورد شعبه نفتی طرف دست چپ است که ظرف‌های نفت را روی زمین گذاشته و طنابی از دستگیره‌های آنها رد کرده بودند تا نوبت‌ها محفوظ بماند ولی شعبه نفت بسته بود. سری به آقای یحیی دولتشاهی[3] زدم و یک ساعتی گفتیم و خندیدیم. نشستیم و گفتیم و برخاستیم. خیابان‌های شاه‌آباد و نادری وضع عادی داشت و به دکانی بسته برنخوردم. از ابتدای چهارراه اسلامبول و فردوسی صدای تیر از طرف شمال می‌آمد و مدتی هم به درازا کشید. تاکنون خبری از این صداها و علت آن نرسیده است. اکنون ساعت دو بعدازظهر است. چیزی که در خیابان‌ها جلب نظر می‌کند کثرت دستفروش‌های مغز گردو و بادام خام و کشمش و انجیر و پسته و نخودچی و حبه قند و بادام زمینی و توت خشک است که تقریباً در طول مسیر بنده به چشم می‌خوردند. جمعه هشتم دی ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت شمسی: امروز صبح زود ماکان[4] آمد و روزی بسیار پر سر و صدا بود. بعد از خوردن ناهار او می‌خواست در شهر گردشی کند و وضع شهر را از نزدیک ببیند. من هم بدم نمی‌آمد که کمی در شهر بگردم و ساختمان‌هائی را که آتش زده بودند عکس بردارم. صبح فیلمی رنگی در دوربین گذاشته بودم و از ماکان و مازیار[5] عکس گرفته بودم. دوربین حاضر بود به دوش انداختم و به راه افتادیم. ابتدا از ساختمان شرکت آرارات سر کوچه عکسی گرفتم و داخل خیابان نادری شدیم. خیابان بسیار خلوت و وضعی غیرعادی داشت. تا چهارراه پهلوی و دورتر به راحتی دیده می‌شد. ماشین بسیار کم و انگشت شمار بود چون دوسه روزی است بنزین کم شده است. بالاخره به چهارراه اسلامبول و خیابان منوچهری و خیابان سوری رفتیم. مقابل پمپ بنزین علائم راهنمائی را کنده و میان خیابان گذاشته و دو سه تیرآهن از ساختمان نزدیک پمپ بیرون کشیده و راه را بسته و مقداری چوب هم آتش زده بودند. در راه‌های فرعی کنار پل شرقی ¬ غربی نیز آتش افروخته بودند و دست به تظاهر زده بودند که یک ماشین سرباز رسید و فوراً پیاده شدند ولی از تظاهرکنندگان اثری ندیدم ظاهراً قبلاً فرارکرده بودند. در خیابان روزولت در و دیوار پر بود از شعارهای مختلف و بیشتر مخالف شاه. به اول میدان بیست و پنجم شهریور رسیدیم و از سینما دیاموند عکس گرفته و وارد میدان شدیم. از بنای چند طبقه دست راست که به آتش کشیده بودند داشتم عکس می‌گرفتم که افسری از کنار ماشین‌های کنار میدان آمد و من و ماکان را جلب کرد و با بی‌سیم به مرکز فرماندهی خبر داد. قرارشد ما را به کلانتری پنجم ببرند. جیپی آمد و ما سوار شدیم و دو سرباز قلدر دو طرف ما نشستند و ما را به کلانتری بردند و بازجوئی کردند. پرونده تشکیل دادند و چاقوئی در جیب ماکان بود. سرگرد زمانی افسر حکومت نظامی گفت به درد آدم کشی می‌خورد. بالاخره اجازه نشستن دادند. نشستیم به امید سرنوشت. مخلص با کسب اجازه از افسر نگهبان شهربانی به خانه تلفن کردیم و گفتم ما در کلانتری پنجم هستیم. سر و کله اقدس[6] پیدا شد و پس از بازگشت به آقای عمادی و اقتداری[7] و دیگران تلفن کرده و کسب تکلیف کرده بود. ظاهراً فقط صنعتی‌زاده[8] باز به فریاد ما رسید و تیمسار جعفری به کلانتری تلفن کرد و حدود ساعت هشت و ربع شب ما را خلاص کردند. فیلم را از دوربین در آوردند و از مخلص تعهد گرفتند که اگر از تأسیسات نظامی عکس گرفته باشم طبق مقررات با من رفتار کنند. چاقوی ماکان را هم پس دادند و بالاخره با سواری شخصی به سرچهارراه اسلامبول و از آنجا پیاده به خانه آمدیم. این هم یک روز دیگر از عمر. دوشنبه یازدهم دی ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت شمسی: دیروز برای گرفتن حقوق دانشگاه به بانک ملی شعبه دانشگاه در خیابان شاهرضا رفتم. مردی موقر جلو در ورودی ایستاده بود و می‌گفت: کارمندان نیامده‌اند فردا اول وقت بیائید. جمعی را به همین گفتار روانه کرد. امروز به قصد گرفتن حقوق ساعت هفت و نیم از منزل خارج شدم. باز صف حلب‌های نفت شعبه قوام‌السلطنه داخل کوچه زغالی رفته بود. خیابان‌ها خلوت بود و آمد و رفت ماشین‌ها بسیار کم و به ندرت بود. سرچهارراه‌ها به چراغ قرمز توجهی نمی‌کردند. مسیر اصلی خود را یعنی خیابان پهلوی و شاهرضا را طی کرده به بانک رسیدم. خط مراجعه کنندگان در ایوان پیچیده و دوباره به آخر ایوان رسیده بوده که مخلص هم ملحق شدم. چند دقیقه‌ای بعد بانک باز شد. بازهم عده‌ای بی‌ترتیبی و بی‌نظمی خود را نشان دادند. بالاخره چک را به مبلغ ده هزار تومان رد کردم. معلوم شد آقای بهبهانی هشت هزار تومان به حساب ریخته است. چک را اصلاح کردم و پول را گرفتم و به راه افتادم. پمپ بنزین سر خیابان وصال شلوغ بود. ماشین نظامی و افسر شهربانی و افسر فرماندار نظامی ایستاده بودند، ردیف حلب‌های نفت تا سر خیابان کاخ می‌رفت ولی نفت بود و به دست مردم می‌رسید اما بنزین نبود و ماشین‌ها صف کشیده بودند. تاکسی‌ها ردیف دوم پشت سرهم تاسر چهارراه کاخ ایستاده بودند. صف اتومبیل‌های کرایه‌ای داخل خیابان کاخ می‌شد و سربالا می‌رفت و تا جائی که چشم کار می‌کرد ایستاده بودند. سرچهارراه پهلوی و شاهرضا هم شلوغ بود و سرباز‌ها تفنگ به دست ایستاده بودند. در ضلع جنوبی خیابان شاهرضا و شمالی پارک صف اتومبیلی بود، پرسیدم این صف چیست؟ معلوم شد صف بنزین پمپ چهارراه کالج است که از سرچهارراه پیچ خورده و به سرچهارراه پهلوی آمده از آنجا هم داخل خیابان پهلوی شده و درست تا مقابل دیوار ساختمان تالار تماشاخانه رسیده بود و بنزین هم در این پمپ نبود. خیابان‌های پهلوی و شاه هم خلوت بود و از سرباز و افسر خبری نبود. حدود ساعت ده به خانه رسیدم. جمعه پانزدهم دی ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: امروز صبح با مازیار ساعت نه و نیم از منزل به راه افتادیم. از پارک شهر به خیابان شاهپور و بازارچه قوام‌الدوله و بازار چهارسو کوچک و بزرگ و خیابان سیروس و خیابان نظامیه و شاه‌آباد و نادری و دوباره به خانه آمدیم. خیابان‌ها بسیار آرام و خلوت بود. ماشین بسیارکم بود. بازارچه قوام‌الدوله شلوغ بود. سرکوچه دست راست کمر بازارچه اعلامیه‌های زیادی چسبانده بودند، فهرستی و آماری از کشته شدگان به چشم می‌خورد. سایر اعلامیه‌ها و اطلاعیه‌ها را دیده بودیم. کمی بالاتر طرف دست چپ هم دیوار صافی پیدا کرده بودند و در حدود سی اعلامیه چسبانیده بودند. بازار حالت عجیبی داشت، آدمیزاد کم دیده می‌شد، سکوت مرگباری گرفته بود. یک دکان محض نمونه باز نبود. خاک و خاکروبه و کثافت جلو دکان‌ها را گرفته بود و درست به بازاری متروک شباهت داشت. خیابان سیروس رونقی داشت. طرف دست چپ لباس‌های نیمدار فروخته می‌شد و دو سه جا گوسفند برای فروش و کشتن حاضر بود. دکان‌های خواربار فروشی و نانوائی و حلیمی و کبابی و اغذیه فروشی باز بود. میوه فروشی‌ها و سبزی فروشی‌ها هم باز بودند. از لحاظ خواربار تا امروز گرفتاری نداشتیم و تقریباً همه چیز فراوان است و مردم نسبتاً راحت زندگی می‌کنند و نان و گوشتی پیدا می‌شود. اول سرچشمه میوه فراوان بود. خرید و فروشی می‌شد. مقابل کلانتری نه، ماشین‌هایی پر از سرباز بود و یک ماشین آبی رنگ‌پاشی هم ایستاده بود. این ماشین‌های آب‌پاش را فوراً رنگ‌پاش کرده‌اند تا مردم را نشان‌دار کنند و بتواند بهتر بگیرند. خیابان اسلامبول رونقی داشت، گوشت گوسفند و گاو و مرغ و بوقلمون زیاد بود. ماهی‌های پرورشی و غیر پرورشی در پیاده‌رو جنوبی زیاد دیده می‌شد ولی مردم کمتر می‌خریدند، ظاهراً پول کم است و باید قناعت کنند. حدود ظهر به خانه رسیدم. بنزین و نفت پیدا نمی‌شود، پمپ‌های بنزین اغلب تعطیل است. آنهائی که باز هستند ماشین‌ها یک کیلومتر و دو کیلومتر نوبت گرفته‌اند. حلب‌های نفت کمافی السابق از جلو شعبه تا پانصد ششصد متر چیده شده بود و نوبت گرفته بودند. طناب‌های نایلونی و سیم از دسته‌ها رد کرده بودند تا نوبت‌ها محفوظ باشد و به هم نخورد. صاحبان حلب‌ها جلسات چهار پنج نفری تشکیل داده و بحث می‌کردند. سکوت حکمفرما بود و تظاهر و سروصدا دیده نشد. دو هفته قبل ازهاری استعفا کرد و عجیب اینجاست که او را از مقام ریاست ستاد نیز برداشت و قره‌باغی را به جای او گذاشت. اویسی هم پس از شدت نشان دادن در مشهد و قزوین که شهر را کوبیده‌اند ظاهراً به خارج رفته است. شاه شدت بیشتری می‌خواست نشان دهد اما ازهاری ظاهراً زیر بار نرفته و اویسی این جنایت را به گردن گرفته. از مشهد خبرهای وحشتناکی می‌رسد و مردم را زیرتانک له کرده‌اند. از قزوین هم همین طور. امروز که صبح شنبه شانزدهم است به دکتر احسان اشراقی که مادرش مریض بود و به قزوین رفته بود تلفن کردم، خود شاهد و ناظر صحنه‌های هولناکی بوده است. ماشین ریو در خیابان مردم و حتی کودکان را زیر گرفته و کشته، با تانک به داخل مغازه‌ها رفته و مغازه‌ها را کوبیده‌اند. به بیمارستان رفته و شیشه‌های سرم را خورد کرده‌اند و دکتر‌هائی که مجاناً مردم را مداوا می‌کرده‌اند کوبیده و روانه صحرا کرده‌اند. مردم در خانه‌ها خزیده و از وحشت بیرون نمی‌آیند. مواد غذائی نایاب و قحطی حکمفرما است. هفته قبل دکتر شاهپور بختیار نخست‌وزیر شد و فرمان از شاه گرفت. امروز که صبح شنبه شانزدهم است باید کابینه خود را معرفی کند. دیشب رادیوی لندن رفتن شاه را با قاطعیت می‌گفت. ظاهراً کنگره امریکا هم کارتر را مورد خطاب قرارداده و با او عتاب کرده است که سیاست او در ایران شایسته نبوده است. سفیر امریکا در تهران شاه را خبر داده است در صورت تمایل خروج از ایران او حاضر است وسایل رفتن او را به امریکا فراهم آورد. از رفتن شاه تا این ساعت که ساعت نه شنبه است خبری نیست. شنبه شانزدهم دی ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت برابر هفتم صفر هزار و سیصد و نود و نه قمری: امروز روزنامه‌ها بنا به دستور آیت الله خمینی اعتصاب را شکستند و منتشر شدند. باز خبر رفتن شاه و خبر بیرون رفتن تیمسار ارتشبد غلامعلی اویسی از تهران به عنوان معالجه با اجازه از شاه ایران را نوشته بود. فرمانده نیروی زمینی و فرماندار نظامی تهران از سمت‌های خود پس از استعفا بیرون رفت. ظاهراً او معتقد به شدت عمل در مقابل مردم بوده است و وقایع مشهد و قزوین را به وجود آورده و پس از این‌که اعمالش به نتیجه نرسید مجبور به خارج شدن از ایران شده است. امروز دکتر شاهپور بختیار اعضای کابینه خود را به شاه ایران معرفی کرد. شاه از جلو یکایک می‌گذشت و شخصی یکایک وزرا را معرفی می‌کرد. سپس شاه نطقی کرد که قیافه شاهپور بختیار هنگام نطق دیدنی بود، گاهی به وزراء نگاه می‌کرد و زمانی به در و دیوار، گاهی دست به سبیل خود می‌کشید. وزراء هم قیافه‌های تماشائی داشتند و دراز و کوتاه و ناجور پهلوی هم ایستاده بودند. نام وزراء به این شرح است: دکتر شاهپور بختیار نخست‌وزیر و وزیر کشور احمد میرفندرسکی وزیر امورخارجه آرتشبد فریدون جم وزیر جنگ یحیی صادق وزیری وزیر دادگستری مهندس منوچهر کاظمی وزیر کشاورزی محمدامین ریاحی وزیر آموزش و پرورش و علوم دکتر منوچهر رزم آرا وزیر بهداری دکتر سیروس آموزگار وزیر مشاور و سرپرست وزارت اطلاعات ابراهیم پیراسته وزیر دارائی علی صمیمی پست وتلگراف وتلفن عباسقلی بختیار صنایع و معادن مهندس جواد خادم آبادانی و مسکن منوچهر آریانا وزیر کار مشیری معاون مالی و اداری نخست‌وزیر یک‌شنبه هفدهم دی ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: امروز از صبح در حوالی ما صدای تیر شنیده می‌شد و تا حدود ساعت سه بعد از ظهر ادامه داشت. وضع تهران امروز ناآرامتر از روزهای گذشته بود. امروز را جبهه ملی روز عزای عمومی برای کشته شدگان این شصت و دو روز تعیین کرده بود ولی با اعلام آیت‌الله خمینی که فردا را روز عزای عمومی تعیین کرده بود ایشان هم این مراسم را به فردا موکول کردند. دوشنبه هیجدهم دی ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: امروز عزای عمومی است. راهپیمائی‌ها و تظاهرات پراکنده در سراسر کشور بود. چهارشنبه بیستم دی ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: از دیروز برف سنگین باریدن گرفت و صبح چهارشنبه قیافه شهر تهران عوض شده بود. دیروز و امروز هوا رو به سردی ‌گذاشت. جمعه بیست و دوم دی ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: صبح با ماکان به راه افتادیم. از خیابان حافظ و لارستان و تخت طاووس و شاه عباس و پهلوی به میدان ونک و برگشت از راه یوسف آباد یعنی خیابان محمدرضاشاه به پهلوی و از پشت ساختمان‌های بهجت‌آباد به خیابان حافظ و خانه آمدیم. آمد و رفت اتومیبل‌ها کم و مسدود و خیابان‌ها روی هم رفته خلوت بود. هنوز وضع بنزین و نفت مرتب نشده است. صف بنزین خیابان پهلوی که پمپ آن به سمت چپ خیابان بعد از پیچ خیابان است حدود سه کیلومتر درازا داشت و تا زیر میدان ونک رفته بود. صف نفت هم در پیاده رو زیاد بود و مردم هم گُله به گُله آتش کرده بودند و ایستاده بودند و صحبت می‌کردند. پمپ بنزین بالای یوسف‌آباد هم همین طور بود و خلق زیادی جلو پمپ بودند. پیرمردی که صفوف اتومبیل‌ها را اداره می‌کرد از یکی پرسید آقا شما کی آمدید گفت دیروز ظهر و از دیگری پرسید گفت دو بعدازظهر و از دیگری، گفت ساعت یازده صبح دیروز. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. برخی از شعارهای روزهای تاسوعا و عاشورا: در راهپیمائی و اجتماع روزهای تاسوعا و عاشورا شعارهای گوناگون بر پارچه و تابلو حمل می‌شد و توسط شرکت‌کنندگان گفته می‌شد که ذیلاً برخی از آنها را می‌نویسیم: مرگ بر امپریالیسم امریکا و ارتجاع داخلی با اتحاد خود خلق ایران متحد شوید مردم ایران کلیه زندانیان سیاسی را از بند خلاص می‌کنند انقلابی‌ترین مرد جهان است آیت‌الله خمینی درود برخمینی بت‌شکن مرگ بر این یزید قانون‌شکن درود بر شهیدان دانشگاه زنده و جاوید باد راه شهیدان حق خمینی خمینی تو وارث حسینی تنها شعار ملی خدا، قرآن، خمینی امریکا، اسرائیل دشمنان مردم ایران نه کمونیسم نه امپریالیسم فقط حکومت اسلامی تا پیروزی کامل از پای نخواهیم نشست استقلال‌، آزادی، حکومت اسلامی محرم ماه پیروزی خون بر شمشیر است مردم خواستار مجازات و محاکمه خارج‌کنندگان پول از ایران هستند درود بر کارگران مبارز صنعت نفت مسلمان به پا خیز، برادرت کشته شد خمینی بت‌شکن رهبر دور از وطن حزب فقط حزب‌الله‌، الله الله‌، رهبر فقط روح‌الله‌، الله الله زندانی سیاسی آزاد باید گردد، حکومت اسلامی ایجاد باید گردد مرام پیروان ما حسینی‌، رهبر ما در این میان خمینی مرگ بر خائنین، خائنین ضد دین الله الله نصر من الله سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن گرامی باد خاطره شهدای قم، تبریز‌، اصفهان‌، جهرم‌، تهران درود بر شهیدان جنبش ایران درود بر مجاهدین اسلام، پیروز باد مبارزین حق و عدالت خمینی خمینی خدا نگهدار تو، بمیرد بمیرد دشمن خونخوار تو حکومت عادلانه اسلامی تا رهانیدن انسانها از یوغ اسارت و بندگی و چپاولگری به رهبری امام خمینی درود بر روان پاک قهرمان ملی غلامرضا تختی توپ و تانک و مسلسل دیگر اثر ندارد، حکومت نظامی دیگر ثمر ندارد مبارزه ما به خاطر تشکیل حکومت اسلامی می‌باشد به درستی که فکر شیطان ضعیف است مردان حق زندانند یا کشته در میدانند لحظه به لحظه گویم‌، زیر شکنجه گویم یا مرگ یا خمینی درود بر کارکنان هوشیار و آگاه صنعت نفت که با اعتصاب خود جنبش اسلامی را توان بخشیدند به گفته خمینی نهضت ادامه دارد مرگ بر ساواک اسرائیل، امریکا دشمن خلق ایران درود بر خمینی سلام بر مبارز درود به شهدای راه حق شب تاریک ملت روز می‌گردد‌، خمینی عاقبت پیروز می‌گردد مجاهد راهت مبارک، جانت سلامت ای خواهر فریادت را شنیدم‌، به سویت پر کشیدم ای خواهر من سلام بر خمینی، درود بر فدائی زیبائی زندگی آزادی است‌، شکوفائی آزادی مساوات است دلیری، بی‌باکی، مرگ بر ساواکی درود به روان پاک شهدای آزادی درود بر کارگران و رنجبران بخش خصوصی و عمومی. آنچه بر در و دیوار کوچه‌ها و خیابان‌های شهر تهران است‌: مرگ بر شاه وطن فروش ¬مرگ بر ممد دماغ چاپید شاه ( به جای جاوید شاه) درود بر خمینی بت‌شکن خدا، قرآن، خمینی مرگ بر استعمارگران مرگ بر سگ زرد امریکائی سگ زرد امریکائی گم‌شو ارتش به این بی‌غیرتی‌، هرگز ندیده ملتی زنده و جاوید باد راه شهیدان ما کابینه بختیار‌، نوکر بی‌اختیار مرگ بر نوکران اجنبی، درود بر شهدای راه آزادی درود بر شهدا YANKEE GO HOME نهضت ما حسینیه‌، رهبر ما خمینیه ارتش برادر، خمینی رهبر مرگ بر شاه ( در اغلب کوچه‌ها و خیابان‌ها) درود بر خمینی (در اغلب کوچه‌ها و خیابان‌ها) درود بر فاطمه‌های عصر ما درود بر خواهران مجاهد درود بر مجاهدین خلق نهضت ما ادامه دارد تا مرگ شاه خائن، نهضت ادامه دارد‌، حتی اگر شب وروز بر ما گلوله بارد. شعار: مرده باد شاه خائن را طرفدران شاه قسمت اول یعنی مرده باد را پاک کرده بودند و به این شکل درآمده بود: زنده باد شاه خائن، با رنگ پاشی (اسپری) عکسهای نیم تنه [امام] خمینی خیلی زیاد است. شنبه بیست و سوم دی ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: امروز دولت دکتر بختیار راضی شده بود که دانشگاه باز شود. خیابان شاهرضا شلوغ بود و از نظامیان خبری نبود. درهای دانشگاه باز بود و مردم از طبقات مختلف مثل سیل به داخل می‌رفتند. در گوشه شمال غربی میدان فوتبال، میزی و بلند‌گوئی بود. صفوف مردم پشت هم قرار گرفت و از ساعت نه و نیم پیام‌هائی که گروه‌های مختلف فرستاده بودند خواندند. بالاخره سیاوش کسرایی شعری خواند، از قماش کوه و دریا و دشت و نازی‌آباد و جوادیه. دکتر راشد پیامی از پزشکان و دندانپزشکان خواند. آیت الله طالقانی و دکتر سنجابی از خیابان غربی وارد شدند. سر و صدا و همهمه غریبی است. از پشت بلندگو امر به سکوت می‌کنند کسی گوش نمی‌دهد. بالاخره طالقانی را پشت بلندگو آوردند و سخنانی گفت. بعد هم آقای دکتر سنجابی سخن خود را به مصراع حافظ (دیو چون بیرون رود فرشته درآید) ختم کرد. بهشتی از طرف جامعه روحانیت بالا رفت مقداری از کلمات ایشان را هم گوش کردم. چون حدس می‌زدم وقت بازگشت گرفتاری و معطلی داشته باشد از وسط جمعیت بیرون آمدم و خود را به در جنوبی دانشگاه رساندم. هنوز علم و کتل و شعار بود که می‌آمد. خیابان شاهرضا بسته شده بود و پیاده از وسط خیابان و پیاده‌روها عبور می‌کرد. بالاخره ظهر خود را به خانه رساندم. در خیابان هم گروه‌های مختلف رو به دانشگاه می‌رفتند. یک‌شنبه بیست و چهارم دی ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: امروز دانشگاه برای ما دانشگاهیان گشوده بود. ساعت نه جلو محوطه دانشگاه جای حرکت و پیش رفتن نبود. خلق مانند سیل خروشان به طرف در روی کرده بودند و داخل می‌شدند. از خیابان وسط که در وسطی مقابل آن است دو طرف مرکز فروش کتاب شده بود، کتاب‌هایی که تا آن وقت در گوشه و کنار آهسته و بی سر و صدا از توی کیف دستی یواشکی فروش می‌رفت در این اواخر آزادانه در خیابان شاهرضا فروخته می‌شد و در اثر این کار هنوز سیزده تن از فروشندگان در زندان هستند، در دانشگاه به فراوانی و کثرت ریخته بود. یک جلد سلمان پاک خریدم و دو عکس رنگی [امام] خمینی، یک بزرگ و یکی کوچک. بازار داد و ستد گرم بود. در خیابان غربی دختر و پسر جمع بودند و شعار می‌دادند. در وسط یعنی میدان فوتبال عده‌ای حاضر شده بودند تا برای شعار دادن مرتب روز اربعین تمرین کنند و آماده باشند. خیابان شرقی به قدری ازدحام بود که حرکت در آن آهسته و کند بود و تمام دو طرف ایستاده مشغول خرید کتاب و خواندن شعارهائی بودند که به درختان آویخته بودند. به دیوارهای دانشگاه شعارهای مختلف نوشته بودند. جلو ایوان ورودی دانشکده هنرهای زیبا بر ستونی داس و چکش قرمز دیده می‌شد و خلقی هم دور آن جمع بودند. خبر به تظاهرکنندگان خیابان غربی رسید، جمع شدند و آمدند و داس و چکش را پائین کشیدند و «نهضت ما حسینه و امام ما خمینیه» می‌خواندند. در دفتر دانشکده دکتر اُمشه‌ای سر میز ریاست و آقای دکتر اشراقی و یک نفر دیگر که از گروه جغرافی بود. آقای عالیراد که به جای لبافی رئیس دفتر شده است حضور داشتند. مدتی نشستیم، سخن از این وضع فعلی بود و از نفی قدرت می‌ترسیدند. بالاخره پس از سخنان فراوان دوباره وسط خلق آمدم و مدتی گردش کردم و به خانه رفتم. در خیابان شاهرضا اوضاع به هم ریخته و آشفته بود. در خود خیابان وسیله‌ای نبود و ماشین آمد و رفت می‌کرد. پمپ بنزین سر خیابان وصال کما فی السابق شلوغ بود. اتومبیل‌های بنزینی نوبت گرفته بودند. سر چهار راه پهلوی ماشین جیپ ارتشی را نگاه داشته و یکی از راهپیمایان که مردی عادی بود داخل شد و کسی را که طرف راست نشسته بود بوسید. در روی پل کالج گل به سربازها می‌دادند و ایشان را می‌بوسیدند. پمپ بنزین کالج هم کما فی السابق شلوغ بود. سرانجام به خیابان حافظ وارد شدم. با دوچرخه طرف راست پل را بسته بودند. ظاهراً گروهی از تظاهرکنندگان می‌آمدند که به دانشگاه بروند. بعد از چندی صدای ایشان به گوش رسید، دسته عظیمی بود. سرانجام خود را به خانه رساندم... شب دوشنبه در اخبار هشت و نیم فیلم کوتاهی از [امام] خمینی... دوشنبه بیست و پنجم دی ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: امروز هم حسب‌المعمول به دانشگاه رفتم. میدان فوتبال خالی بود و عده‌ای رو پله‌های غربی نشسته بودند و برنامه‌ای نداشتند. تمام خیابان‌ها پر از جمعیت بود. باز کتابفروش‌ها در دو طرف خیابان شرقی مشغول فروش بودند. نام محمدرضا شاه را از پا در کاشی‌های مسجد حک کرده‌اند، نمایشگاه عکس در تالار مرکزی دانشکده طب بسیار شلوغ بود، عده‌ای روی پله‌های وسط با سکوت عجیبی ایستاده بودند تا نوبت ایشان برسد و دنباله این ازدحام به کنار خیابان ضلع شمالی می‌رسید که تا خیابان شرقی یعنی چهار راه آن امتداد داشت. آمد و رفت عجیبی در محوطه دیده می‌شود. امروز قرار بود جبهه ملی در سرای حاجی حسن ارباب در بازار تشکیل شود، جا تنگ بود به مسجد شاه آ(مسجد [امام] خمینی) آوردند. دعوت این اجتماع از طرف جامعه بازرگانان و اصناف و پیشه‌وران وابسته به جبهه ملی بود و گروهی در پشت بام‌ها و خیابان‌های اطراف جمع شده بودند. هم‌صدا با مردم، مأموران فرماندار نظامی که در اتومبیل‌ها و تانک‌ها و زره‌پوش‌های خیابان مجاور فریاد می‌زدند: «به فرمان خمینی ارتش برادر ماست» برای مردم دست تکان می‌دادند و مردم شاخه گلی به آنها می‌دادند و داخل لوله تفنگ گل میخک می‌زدند. دراین اجتماع محسن نجمی از طرف جامعه بازاریان، نماینده شرکت هواپیمائی ملی ایران و هواپیمائی کشور، دکتر سنجابی‌، مهندس حسینی‌، فروهر از جبهه ملی، نماینده فرهنگیان، نماینده شرکت‌های خصوصی و نمایندگان کارگران، دانشجویان و چند تن دیگر از جبهه ملی سخن گفتند. شعارهای این مردم پس از ترک مسجد بدین ترتیب بود: ملت ایران دیگر فریب استعمارگران و مزدوران بیگانه را نمی‌خورد، درود بر کارگر صنعت نفت که رژیم مزدور و امپریالیست‌های جهانی را به زانو در آوردند. ووو............... شعارهای خیابانی و دانشجویانی که به دانشگاه آمدند: جرم من مادر، حکم قرآن است ¬ نهضتم بنگر، حفظ قرآن است ¬ حامی قرآن و دینم رهبرم باشد، آیت‌الله خمینی سرورم باشد. سه‌شنبه بیست و ششم دی ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: امروز همچون روزهای گذشته به دانشگاه رفتم. درهای جنوب شرقی و جنوب غربی که دو طرف در اصلی درخیابان شاهرضا است باز شده بود. داخل خیابان شاهرضا از مقابل بانک ملی طرف شمال خیابان دستفروش‌ها مشغول فروش کتاب بودند. در خیابان اصلی ورودی و خیابان شرقی تا بالای دانشکده ادبیات کتاب‌فروش‌ها دو طرف ایستاده و بساط پهن کرده بودند و انواع جزوه‌ها و کتاب‌های انقلابی را می‌فروختند. جلو مجسمه فردوسی، مجلس بحث و جدل است و چپی‌ها و راستی‌ها به جان هم افتاده‌اند. مردم، خیابان‌های دانشگاه را پر کرده‌اند. دسته‌های مختلف وارد می‌شدند. شرکت نفت آمد و مردی مرتب و پیپ به دهان و سر و وضع مرتب میان این گروه بود. دخترهای سیاه پوش و پسرها هم‌آواز بودند و شعار می‌دادند. مخلص هم جلو دانشکده مدتی با اشراقی و دانش‌پژوه[9] و حریرچی گفتگو می‌کردیم. بالاخره خرقانی رسید و یک ساعتی هم با او بحث کردم. بنا بود مازیار بیاید که تا ساعت یازده و نیم نیامد. بالاخره گردشی کردم و به خانه آمدم. هنگام ناهار خوردن شاه ساعت یک و هشت دقیقه بعدازظهر با هواپیمائی که خود می‌راند از تهران خارج شد و فرح هم با او بود و یکسره به آسوان مصر نزد انور سادات رفت. رادیو را ماکان گرفته بود و در سالون مشغول گوش کردن سخنان مجلسیان بودیم که از خارج سر و صدای همهمه و هیاهو بلند شد. مازیار را هم صدا کردم و بیرون رفتیم. در خیابان نادری تمام ماشین‌ها بدون استثناء چراغ‌ها را روشن کرده و بوق می‌زدند و از داخل آنها هر کسی که بود زن و مرد و بچه دست تکان می‌دادند و با سرعت به حرکت درآمده بودند. کف خیابان پر از شیرینی و شکلات بود. به چهارراه یوسف‌آباد و چهارراه پهلوی رفتیم. سر چهارراه ماشین‌ها داخل هم شده و ایستاده و از ماشین بیرون آمده و می‌رقصیدند. گروهی جوان با بالا و پایین جستن شادی خود را اظهار می‌کردند. یکی ماسک زده بود و لنگه کفشی در دست داشت و او را بالای ماشین قرار داد و خلق هم دور او جمع شده و می‌رقصیدند. گل‌ها بود که نثار می‌شد و دست به دست می‌گشت. گل میخک و گل نرگس به ماشین‌ها می‌دادند. نقل، کف خیابان پایکوب شده بود. شیرینی به هم تعارف می‌کردند و می‌بردند البته با حلب و بوق ماشین می‌رقصیدند. از خیابان پهلوی و چهارراه پهلوی شاهرضا رفتیم آنجا شلوغ‌تر بود، مردم بر ماشین‌های باری گروه گروه سوار شده و از بالا می‌گفتند شاه رفته که برگرده ، کوچو زده غلط کرده. از بالا آب نبات و شکلات بر سر مردم می‌ریختند. در خیابان پهلوی عده‌ای آذربایجانی به ترکی شعار می‌دادند و در برگردان شعار ایشان با حرارتی عجیب پای و دست را بر زمین می‌کوبیدند. خیابان شاهرضا هم بسیار شلوغ بود. هر کس به نوعی اظهار شادی می‌کرد، یکی سر شاه را به بدن سگ نصب کرده بود نشان می‌داد. یکی سر او را به بدن میمون سوار کرده بود. مردم روزنامه‌ها که بالای آن با خط درشت نوشته بودند « شاه رفت» بالا نگاه داشته بودند. یکی همین روزنامه را به پشت خود زده بود و اشاره به نشیمن خود می‌کرد یعنی شاه به فلان هم رفت. اسکناس‌ها را بریده و عکس شاه را در آورده بودند نشان می‌دادند، یکی با پانصد تومانی چنین کرده بود. صد تومانی و ده تومانی زیاد بود. در اول دیوار دانشگاه یکی عکس شاه را در آورده و سگ سوار کرده که خیلی ظریف کار کرده بود. محوطه دانشگاه خلوت بود و شور و هیجان نداشت. در صف عکس آقای فشائی را دیدم گفت باید تبریک بگویم یا نه گفتم البته و او را بوسیدم. دوباره به خیابان آمدیم و به میدان بیست و چهار اسفند رسیدیم. مردم از ترس این‌که مجسمه را به پایین بکشند دست‌ها را به هم داده و دور قسمتی که مجسمه در آن است ایستاده بودند تا کسی به حریم مجسمه تجاوز نکند چون خبر رسیده بود که مجمسه میدان توپخانه را پایین کشیدند. از سی متری به شاه و خیابان‌های فرعی و خانه آمدیم. جمعیت ساکت شده بود و هوا تاریک. همبستگی مردم قابل مطالعه است. تمام طبقات از ماشین دار و پیاده و کارگر و ... خوشحال بودند. بارک‌الله [امام] خمینی. چهارشنبه بیست و هفتم دی ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: امروز خیابان شاهرضا از سر چهار راه پهلوی تقریباً بسته بود. دسته‌هائی به راه افتاده بودند و به دانشگاه می‌رفتند. نزدیک به دانشگاه از جهت حرکت غربی شرقی خیابان شاهرضا سه دستگاه تانک‌کش‌های بزرگ نظامی مردم را سوار کرده و مردم شعار می‌دادند. نزدیک پمپ بنزین وصال یکی از اینها ترمزی کرد و خلق فرو ریخته ولی دوباره سوار شدند و آنها هم به حرکت خود ادامه دادند. در دانشگاه هم دسته‌های مختلف بودند. مشق‌های مختلف و متفاوت داده می‌شد. در دانشکده ادبیات را باز کرده بودند و مردم داخل می‌آمدند و در اطاق‌ها آهسته آهسته بحث‌های مختلف پیش می‌آمد. سری به آقای امشه‌ای زدم و مدتی در آنجا نشستم. آقای امشه‌ای گفتند دیشب یک ماشین پیکان جلوی کاخ صاحبقرانیه ایستاده و به نگهبانان تیراندازی کرده است. در روزنامه‌ها نوشتند که عده[ای] چماق به دست به نیاوران حمله کرده‌اند و مردم را کوبیده‌اند. در اهواز هم سربازان به مردم تیراندازی کرده و کشته‌اند. پنج‌شنبه بیست و هشتم دی ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: در دانشگاه اوضاع مرتب بود. اختلاف بین چپی‌ها و طرفداران امام خمینی کم‌کم شدت پیدا می‌کرد. استادان بازو بند سفید دارند و مأمور انتظامات هستند. در دانشکده ادبیات هم به روی مردم گشوده شده و به کلاس‌ها می‌رفتند و جلسات بحث به وجود آمده بود. جمعه بیست و نهم دی ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: امروز اربعین حسینی است و تظاهرات است. با اقدس و مازیار از خانه بیرون رفتیم. از چهار راه کالج از روی پل و زیر پل مردم می‌رفتند. هدف همه میدان شهیاد است که نام آن به میدان «انتهای آیزنهاور» و بعداٌ، به نام «میدان بزرگ» تغییر کرده است.[10] مجسمه میدان بیست‌وچهار اسفند[11] را پائین کشیده بودند. البته مجسمه‌ها را بیشتر بعد از سه‌شنبه یعنی رفتن شاه پایین کشیده بودند. بالای پایه مجسمه مشغول فیلمبرداری از جمعیت بودند. خیابان سی‌متری تا جائی که چشم کار می‌کرد پر از زن و مرد بود. زن‌ها در گروه‌های جدا و مردها جدا، چادر سیاه فروانی بود. بر بالای ماشین‌ها بلندگوها بود که مردم را در دادن شعارها یاری می‌کرد و وقتی شعاری عوض می‌شد به گویندگان یاد می‌داد. آخوند و سید زیاد دیده می‌شد، بچه‌های شیرخوار را هم آورده بودند. در حین حرکت پستانک و شیشه شیر را در دهان آنها گذاشته بودند و مادران شعار می‌داند. آنچه به چشم می‌خورد عکس [امام] خمینی بود و درخواست‌های مردم برای برقراری جمهوری اسلامی. ماشین‌هائی برای پخش غذا بود. اقدس از ما جدا شد و از مجسمه به خیابان آیزنهاور رفت. من و مازیار پس از این‌که مدتی سر چهارراه شاه سی‌متری ایستادیم به خانه بازگشتیم. هوا کمی سرد بود ولی بارندگی نداشت و ابری نبود و سوز می‌آمد ولی کسی متوجه این حرف‌ها نیست. باید خود را به میدان بزرگ برسانند و وظیفه شرعی خود را ادا کنند. رادیوها تعداد نفرات را مختلف حدس زده‌اند ولی شاید تا دو میلیون می‌رسید و ظاهراً عظیم‌ترین راهپیمائی سیاسی و مذهبی بوده است. قسمتی از شعارها که بر روی پارچه نوشته شده بود یا از بلندگوها پخش می‌شد: تا خون در رگ ماست، خمینی رهبر ماست حزب فقط حزب‌الله، رهبر فقط روح‌الله وای به روزی که مسلح شویم، درصدد خون برادر شویم نظام شاهنشاهی عامل هر فساد است جمهوری اسلامی، مظهر عدل و داد است فرموده خمینی برچیدن یزید است کابینه بختیار یک حیله جدید است ما پیرو قرآنیم سلطنت نمی‌خواهیم در طلوع آزادی جای شهدا خالی است من برای نجات اسلام و ایران به ارتش دست برادری می‌دهم. (امام خمینی) امریکاست که وکلا را بی‌واسطه یا با واسطه بر ملت ایران تحمیل می‌کند. (امام خمینی) شورای انقلاب اسلامی تحت لوای رهبر نامی خمینی روح الله سبط رسول‌الله بنا به رای ملت مظلوم شورای سلطنت بود محکوم تا رفع ظلم از ما الله یا الله کارگر کارگر کارگر ای کارگر ما با هم متحد می‌شویم تا بر کنیم ریشه استثمار درود درود درود بر خمینی¬ اتحاد اتحاد اتحاد ای ملت ما با هم متحد می‌شویم تا برکنیم ریشه استعمار درود درود درود درود برخمینی ما همه سرباز توایم خمینی، گوش به فرمان توایم خمینی تا خون در رگ ماست، خمینی رهبر ماست خمینی خمینی تو وارث حسینی. قطعنامه راهپیمائی روز اربعین بیستم صفر 1399 برابر با بیست و نهم دی ماه 1357 بسم الله الرحمن الرحیم در این روز تاریخی که ملت مسلمان و مبارز ایران همزمان با اربعین سالار شهیدان و پیشوای آزادگان حضرت حسین بن علی علیه السلام و یاران جانبازش به مرحله تازه از قیام یکپارچه ضد طاغوتی خود رسیده و در پرتو رهبری قاطع و روشن بینانه مرجع عالیقدر و رهبر بزرگ امام خمینی و سایر مراجع تقلید و روحانیت آگاه و مبارز بر نخستین آرمانش دست یافته و شاهد بارور شدن خون‌های هزاران عزیز و فرزندان انقلاب اسلامی خویش است شرکت کنندگان در این راهپیمائی بزرگ که اکثریت قاطع ملت قهرمان ایران را تشکیل می‌دهند یک دل و یک صدا خواسته‌های خود را به شرح زیر اعلام و با قاطعیت تمام تحقق و اجرای آن را تعقیب می‌نماید: 1. ما غیر قانونی بودن سلطنت خاندان پهلوی و خلع شاه را از مقام سلطنتی که او و پدرش با قوه قهریه غصب کرده بودند اعلام می‌داریم. 2. ما رژیم ارتجاعی شاهنشاهی را مردود می‌دانیم و خواهان برقراری حکومت جمهوری اسلامی در ایران هستیم. جمهوری آزاد اسلامی که با رای ملت بر سرکار آید و مملکت را بر مبنای تعالیم حیاتبخش اسلام اداره کند. 3. با تشکیل شورای انقلاب اسلامی از طرف مرجع عالیقدر و رهبر مبارز راست ملت، امام خمینی که به موجب رأی اعتماد مکرر قبلی ملت به ایشان صورت گرفته تأیید و از ایشان در خواست می‌کنیم هرچه زودتر اعضای شورای انقلاب و حکومت موقت را معرفی کنند تا زمام امور مملکت را به دست گیرند و مقدمات مراجعه به آرای عمومی را برای تعیین آینده ایران فراهم سازند. 4. ما دولت بختیار را که از طرف سلطنت غیر قانونی و با رأی مجلسین غیر قانونی بر سر کار آمده به رسمیت نمی‌شناسم. 5. سربازان، درجه‌داران و افسران ارتش که در کنار مردم و پشتیبان انقلاب اسلامی ملت باشند مورد علاقه و احترام ملت‌اند و ما از همه ارتشیان می‌خواهیم که خود را از ملت و اراده ملت جدا نکنند و اجازه ندهند از آنها به عنوان وسیله برای تهدید ملت و سرکوب مبارزان آزادیخواه استفاده شود. 6. قیام و مبارزه اسلامی ملت ایران ماهیت کاملاً اسلامی دارد و همه قشرهای ملت در آن صمیمانه شرکت دارند و به هیچ عامل بیگانه کمترین وابستگی نداشته و ندارند. ملت ما همواره پاسدار اصالت اسلامی و یکپارچگی مبارزه خود خواهد بود و همه قشرها و گروه‌های آزادیخواه را از اختلاف و پراکندگی بر حذر می‌دارند. 7. ما خواستار روابط حسنه با همه ملت‌ها هستیم به شرط ‌آن‌که دولت‌هایشان در مبارزه ملت قهرمان ما کارشکنی نکنند که هر نوع توطئه آنان در کار نهضت بر روابط سیاسی و اقتصادی ایران با آنان لطمه جبران ناپذیری وارد خواهد کرد. 8. مبارزه ملت ما در شکل‌های مختلف تظاهرات، اعتصابات و نظایر آن تا پیروزی نهائی و استقرار حکومت عدل اسلامی ادامه خواهد یافت و ملت ما عملاً ثابت کرده است که در این راه در تحمل مشکلات مبارزه، پرتوان و شکیبا و به وعده نصر و پیروزی الهی امیدوار است. 9. ما از وکلای غیرقانونی مجلسین می‌خواهیم که از رفتن به خانه ملت خوداری کنند و به صفوف ملت بپیوندند. 10. از کسانی که در شورای سلطنتی غیر قانونی به عنوان عضویت داخل شده‌اند می‌خواهیم که غیر قانونی بودن سمت خود را اعلام کنند و بدانند که از نظر ملت همه مسئولیت‌های کشور باید در دست شورای انقلاب اسلامی باشد که امام خمینی تعیین خواهد کرد. کمیته برگزاری راهپیمائی روحانیت در روز اربعین شنبه سی‌ام دی ماه 1357 تا چهارشنبه چهارم بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: هفته انتظار بود، سوانح زیادی روی نکرد. جریان دانشگاه یکسان بود، از تمام طبقات در آنجا می‌آمدند. فروختن و خریدن کتاب هنوز رواج دارد. روزهای آخر هفته کتاب‌فروشی‌های روبروی دانشگاه باز شدند و دکان‌ها پر از خریدار کتاب است. اختلاف بین طبقات مختلف چپ و طرفداران [امام] خمینی رو به تزاید است. روز شنبه اختلاف شدید بود و روزهای دیگر کار با گفتگو و داد و فریاد و شعارهای مختلف و مخالف می‌گذشت. آقای سید جلال تهرانی رئیس شورای سلطنت به پاریس رفت تا با [امام] خمینی گفتگو کند. او را راه نداد. مجبور شد از مقام خود استعفا کند و شورای سلطنت را غیر قانونی بداند. بالاخره با هم دو ساعتی گفتگو کردند. روسای مجلس شورا و سنا به دیدن [امام] خمینی رفتند. نامه‌ای شاپور بختیار به [امام] خمینی نوشت و از او خواست آمدن خود را به تعویق بیندازد. پنج‌شنبه پنجم بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: دیروز در امجدیه طرفداران قانون اساسی جمع شدند. در خیابان روزولت با مخالفان روبرو شدند و سنگ و پاره آجر خوردند و از حرکت باز نایستادند. بالاخره قرار شد امروز درست تظاهرات کنند. از اطراف در میدان بهارستان جمع شدند به سخنان دو سه آخوند گوش کردند و به تظاهرات پرداختند. از شعارهایشان: هرکسی به کسی نازد ما هم به علی نازیم برادر ارتشی الهی زنده باشی برادر هم‌وطن در کشور آتش نزن بختیار سنگرت را نگهدار بختیار سلطنت را نگهدار استقلال، آزادی، قانون اساسی خدا، قرآن، محمد اینست شعار ملت مهدی صاحب الزمان امام آخر ماست درود بر هم‌وطن، مرگ بر بی‌وطن ایران وطن ماست، خاکش کفن ماست اسلام دین ماست خلیج فارس صحیح است. از طرف راه پیمایان و تظاهرکنندگان طرفدار قانون اساسی هنگام اجتماع در میدان بهارستان قطعنامه زیر صادر و قرائت گردید: 1. شکل گرفتن هر حرکت سیاسی باید از طریق قانون اساسی انجام گیرد. 2. تنظیم شعائر اسلامی و مذهبی باید با تأکید بر کلیه آزادی‌های فردی و اجتماعی مردم ایران استوار باشد. 3. چرخ‌های اقتصادی کشور مجدداً گردش خود را از سر گرفته و اعتصابات پایان یابد. 4. حس احترام به افراد ارتش ژندارمری و نیروهای پلیس که حافظ حقوق مردم هستند. 5. محاکمه سریع خاطیان به حقوق ملت و مجازات آنان. 6. محکوم کردن فردپرستی در هر لباس و تحرک آزادی جمعیت‌های سیاسی به طور اعم. 7. احترام به حقوق اقلیت‌های مذهبی مملکت بر پایه و مبنای قانون اساسی. جمعه ششم بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: امروز صبح در میدان شهیاد که اخیراً به نام میدان آزادی خوانده شده است عده‌ای جمع شده‌اند و آقای دکتر زریاب[12] از تلفن می‌گوید که سر و صدای ایشان بلند است. معلوم شد نه آنها در این میدان بلکه در مسیر تعیین شده برای امام خمینی تا بهشت زهرا خلق گرد آمده بودند. از صبح ساعت هشت تا عصر ساعت پنج صدای شلیک تفنگ بود و چنانچه رادیو لندن خبر داد بیست و پنج نفرکشته شده بودند که پنج تن از ایشان نزدیک دانشگاه بود. در حالیکه مردم می‌خواستند جسدهای بر زمین افتاده را بردارند به ایشان شلیک کرده بودند. پنج‌شنبه رادیو وتلویزیون راجع به حکومت نظامی و قوانین آن تذکری داد که خود را برای کشتن مجاز بداند و روز جمعه دوباره شروع به کشتن کرد. بگذاریم شاهپور بختیار و تیسمار رحیمی که فرماندار نظامی و رئیس شهربانی است آزمایش کنند و دو سه صفحه به تاریخ سیاه و ننگین این ایام بیفزایند. از مردی مثل شاهپور بختیار که ستم کشیده و زندان دیده است بعید به نظر می‌رسد که اقدام به چنین اعمال شرم‌آوری بکند. ظاهراً آخرین روز افسران ارشد است که انشاءالهد همین یکی دو روز ریشه آن خشک خواهد شد. آمین یا رب العالمین. شنبه هفتم بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: از روزهای قبل از اربعین حسینی قرار بود که روز اربعین و روز بیست و هشتم صفر که رحلت رسول اکرم و شهادت حضرت امام حسن است تظاهراتی باشد. از این رو مردم قبلاً در فکر آمادگی برای امروز بوده‌اند اما دیروز رادیوی دولتی گفت که چون عده‌ای تقاضا کرده‌اند از این جهت فردا حکومت نظامی نخواهد بود. دست پیش را گرفت که پس نیفتد. صبح امروز با اقدس از خانه خارج شدیم، از خیابان یوسف‌آباد به چهار راه کالج و دنباله خیابان شاهرضا به طرف میدان آزادی (شهیاد) به راه افتادیم. نیمی از راه میدان بیست و چهارم اسفند تا میدان شهیاد را رفتیم ولی از این مسیر نتوانستیم برگردیم. به خیابان‌های جنوبی‌تر که شرقی غربی بودند وارد شدیم و خود را به خیابان شاه رساندیم و نزدیک ظهر به منزل رسیدیم. سر خیابان صبا بر پیاده‌روی شرقی خلقی جمع بودند. خود را از میان صفوف گذراندم و به جلو رسیدم. معلوم شد قتلگاه است خون زیادی بر زمین ریخته بود و گل‌های میخک سرخ اطراف آن گذاشته بودند. عکس [امام] خمینی را هم بالای آن قرار داده بودند به راه خود ادامه دادیم. دوبار در پیاده‌رو جنوبی خیابان شاهرضا در امتداد سی چهل متر لکه‌های خون فراوان و گاهی لخته‌ای بود که دور آنها را آجر و سنگ گذاشته و گل میخک روی آن قرار داده و کسی وسط پیاده‌رو ایستاده و با حرکت دست مردم را به دو طرف این قتلگاه هدایت می‌کرد تا خونها پایمال نشود. کاغذهای به خون آغشته و به دیوار نصب کرده زیاد بود. بالاخره به جلو دانشگاه و مجسمه پائین کشیده بیست‌وچهار اسفند رفتیم. از طرف خیابان سی‌متری دسته‌ای که انتهای آن معلوم نبود می‌آمد. از این رو دسته‌های خیابان شاهرضا را به راست خیابان هدایت کردند تا جا برای کسانی که از خیابان سی‌متری می‌آیند باشد. شعارها زیاد متوجه بختیار بود. از شاه و کارتر هم دست برنداشته‌اند. شعار‌هایی که طرفداری از [امام] خمینی را نشان می‌داد زیاد بود و مطلقاً مخالفین در این صفوف دیده نمی‌شدند. کسی چهار پوکه فشنگ پیدا کرده بود و سر دست نگاه داشته و خلاف حرکت جمعیت می‌دوید. دوربین‌های عکاسی و فیلمبرداری و میکروفون‌های ضبط صوت به کار بود. در تظاهرکنندگان گروه‌های زن و مرد جدا بود، بیشتر زنان سیاه پوش و مقنعه به سر بودند. عرض خیابان آیزنهاور پر از مردم بوده به طوری که غیر مقدور بود حتی از کنار دیوار خلاف جمعیت حرکت کنیم. تعداد کشته شدگان بر دیوارها هشتاد و نه نفر و بر پلاکارت‌هایی که دست مردم بود صد و پنجاه و سه نفر خوانده می‌شد. بر کنج جنوبی غربی خیابان پهلوی و شاهرضا این اعلان به خط خوش خوانده شد: 1. منصور روحانی وزیر زندانی 2. گلوریا روحانی خواننده محبوب هویدا 3. انوشیروان روحانی آهنگ ساز مردمی 4. فواد روحانی عامل شرکت نفت انگلیس 5. تقی روحانی جغد استعمار 6. سپهبد روحانی رئیس بازرسی نخست‌وزیری 7. وکیل روحانی نماینده مجلس رسواخیزی 8. سرتیب روحانی دژخیم ساواک 9. مرحوم میرزا فشنگ خان روحانی جهنم مکان یک‌شنبه هشتم بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: صبح حسب‌المعمول به دانشگاه رفتم. بسیار شلوغ بود. رساله دکترای صدیقی گذشت. وقت بیرون آمدن در خیابان دانشگاه راه عبور نبود. دو دسته نسبتاً طولانی در حرکت بودند. شعارشان: مرگ بر بختیار نوکر جیره‌خوار (دو بار) می‌کشیم ما همه انتظار تو (دو بار) می‌کنیم جملگی جان نثار تو (دو بار) بر لبم این سرود بر خمینی درود (دو بار) مرگ بر بختیار نوکر جیره‌خوار (دو بار) در خیابان هم گروه‌هائی در حرکت بودند و شعار بالا را با شدت می‌خواندند. مسأله تحصن اهل عمامه در مسجد دانشگاه عنوان بود و عمامه‌های زیاد از خیابان بالا می‌رفت و عصر هم معلوم شد تحصن اختیار کرده‌اند. در میدان 24 اسفند (میدان بی مجسمه ) کشت و کشتار خونین بعدازظهر قابل ذکر است که منظره جمعه سیاه میدان ژاله تکرار شد. از ساختمان ژاندارمری به مردم تیراندازی کردند. در نقاط دیگر شهر هم تظاهرات بود. دوشنبه نهم بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: امروز برای گرفتن پنجاه هزار تومان با مازیار به سازمان مسکن، کوچه مفخم، خیابان لاله‌زار نو رفتم و تا ظهر گرفتار بودم. سری به دانشگاه نزدم و ظاهراً هم خبر تازه‌ای نبود. فقط در جنوب و جنوب غربی تهران یعنی شهر نو و آبجوسازی این منطقه و کالباس‌سازی آرزومان سه راه آذری را به آتش کشیدند و دود آن از خانه دیده می‌شد و به هوا می‌رفت. سه‌شنبه دهم بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: به مسجد دانشگاه سر زدم، وضع بستی‌ها را دیدم. کاغذهائی که به در و دیوار بود خواندم. بستی‌ها که تمام آخوند و سیدند برنامه‌ای داشتند با بلندگو پخش می‌شد. دانشگاه شلوغ بود. به تعداد کتاب‌ها و کتاب‌فروشی‌ها افزوده شده بود. همه از مرد و زن در انتظار آمدن امام خمینی هستند و شعارها تمام حکایت از این امر می‌کرد. عصر امروز جسد زنی را که نیم سوخته بود برای تحریک احساسات به دانشگاه آوردند. کردهای ساکن تهران هم به دانشگاه آمدند و آمادگی خود را برای همکاری با طرفداران [امام] خمینی اعلان کردند و متذکر شدند که ما قصد تجزیه و جدا شدن نداریم و تمام این سخنان کذب محض است. روز چهارشنبه آقای احسان اشراقی گفتند کردها در سالن فردوسی دانشکده ادبیات جمع شده بودند. ابتدا می‌خواستند به زبان کردی سخن بگویند ولی برای این‌که دیگران استفاده کنند به زبان فارسی سخن گفته‌اند. صبح با اشراقی به بانک ملی مرکز رفتیم تا پنجاه هزار تومان را بگیریم، کارکنان نیامده بودند. به دانشگاه رفتم مسجد خلوت بود. معلوم شد آقایان بیرون مشغول شعار دادن هستند. آخوندها جلو و سایر آقایان بستی عقب و شعارشان این بود: می‌کشیم جملگی انتظار تو، می‌کنیم جملگی جان نثار تو بر لبم این سرود بر خمینی درود مرگ بر بختیار نوکر جیره‌خوار دسته دیگر می‌گفت: ای خمینی توئی رهنمای ما، رهبر زنده و باوفای ما بر لبم این سرود بر خمینی درود مرگ بر بختیار نوکر جیره‌خوار (دوبار). در محل آبدارخانه محلی برای جمع‌آوری پول برای مخارج آقایان تعیین شده بود. پنج‌شنبه دوازدهم بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: امروز ساعت 9:34 [امام] خمینی به تهران وارد شد. قرار بود تلویزیون آمدن او را نشان بدهد ولی بعد از پائین آمدن و قرار گرفتن او در ماشین بنز و نرسیدن صدا تلویزیون قطع شد و عکس شاه را گذاشت و سرود شاهنشاهی نواخت. این لحظه امکان آن می‌رفت که کودتائی شده باشد. با مازیار بیرون رفتیم و از خیابان نادری و شاه به چهارراه شاه آمدیم. جریان عادی بود و مردم به فکر استقبال، ولی پشت ما ماشین‌ها و صفوف مردم رسیدند و به جمعیت استقبال کننده پیوستند و پس از قطع تلویزیون به تعداد مستقبلین افزوده شد و باز به نفع [امام] خمینی تمام شد. صبح زود امروز به دیدن خیابان‌ها رفتیم. سراسر آب‌پاشی و یک برگ روی زمین نبود. پنجاه هزار نفر جوان خود را برای حفاظت خیابان‌های مسیر که سی و سه کیلومتر است آماده کرده‌اند. امام از فرودگاه به میدان شهیاد و از آنجا به خیابان آیزنهاور و میدان بی‌مجسمه و خیابان شاهرضا و چهارراه پهلوی و خیابان پهلوی و امیریه، میدان راه‌آهن و جاده آرامگاه و بهشت‌زهرا رفتند. در تمام مسیر مردم ایستاده‌اند. عکس [امام] خمینی زیاد دیده می‌شود. گاهگاهی پلاکاردهای فراوانی که ورود او را خوش‌آمد می‌گویند. شور و شوق مردم دیدنی بود، دست به شیشه‌های ماشین می‌مالیدند، تبرک می‌خواستند. نطقی در فرودگاه و نطقی در بهشت زهرا کرد و از آنجا به پشت مسجد سپهسالار کوچه مستجاب دبستان علوی رفت. روز جمعه سیزدهم بهمن هزار و سیصد و پنجاه و هفت: خلق به دیدن امام رفتند. شنبه چهاردهم بهمن هزار و سیصد و پنجاه و هفت: مخلص هم هوس کرد به دیدن امام برود. از کوچه مستجاب که به سمت جنوب سرازیر شدیم مخلص وسط فشار افتاد. صد متری که پایین رفتیم فشار به قدری بود که حالم نزدیک به خراب شدن بود. خود را با اعلام این‌که حالم دارد به هم می‌خورد بیرون کشیدم و جلو ماشینی ایستادم و دوباره هوس کردم که به ملاقات آقا بروم. دوباره به وسط خلق آمدم. فشار این دفعه به قدری بود که دنده راست درد گرفت. بیرون آمدم و خود را به کوچه سمت راست رساندم و فرار کردم. از خیابان شاه‌آباد و چهارراه مخبرالدوله هر که به میدان بهارستان می‌رفت نود درصد به پشت مسجد و ملاقات امام می‌رفت. در خیابان پشت مسجد وسایل موتوری آمد و رفت نداشت و سطح خیابان و پیاده روها پر از مشتاقان زیارت بود. امروزصبح زود با اشراقی پول را گرفتیم. یک‌شنبه پانزده بهمن هزار و سیصد و پنجاه و هفت: خبر تازه‌ای نبود، امام مشغول تهیه برنامه است. کسی در وصف شاه گفته است: بیدادگر فرزانه کش خونخواری ای شاه مزدور و آدم‌خوار استعماری ای شاه خائن‌ترین مردم روی زمینی بر خائنان این جهان سالاری ای شاه کانون هر ظلم و فساد و اعتیادی سرچشمه هر نکبت و ادباری ای شاه منفورتر از جغد ویران‌کاری ای گرگ خونخوارتر از شمر آدم‌خواری ای شاه بی‌شک در این عالم بزرگ آدم‌کشانی ابن‌زیادی، خولی جباری ای شاه آزادگان را می‌کنی زجر و شکنجه مار سیاهی عقرب جراری ای شاه ویران کنی هر شهر و هر ده را چو چنگیز آخر مگر از لشکر تاتاری ای شاه آتش زنی هر خانه‌ای هر مسجدی را گویی که از اسلام و دین بیزاری ای شاه مزدور امریکایی و دژخیم غولان در پنجه بیگانگان ابزاری ای شاه در راه آزادی ما سدی عظیمی در پیش خوشبختی ما دیواری ای شاه در جام پیروزی ما چون زهری ای مار در چشم پیروزی ما چون خاری ای شاه تا چند غارت می‌کنی اموال ما را تا کی گرفتار ارز و دیناری ای شاه تا چند ترویج فساد و بنگ و افیون تا چند رسوا بر سر بازاری ای شاه تا چند در بند افکنی میهن پرستان تا چند در اندیشه کشتاری ای شاه تا کی چنین در برج استبدادی ای غول تا کی چنین سرگرم استثماری ای شاه تا چند سر بر آستان دشمنانی تا چند بر درگاه استعماری ای شاه هم دشمن اسلامی و هم دشمن خلق خصم تمام مردم دینداری ای شاه همچون معاویه تبهکار و پلیدی چون عمروعاص فتنه گرم کاری ای شاه برجان خلق ما وبا، طاعون، بلائی بر پیکر مام وطن آواری ای شاه خلق از تمام موهبت‌ها بی‌نصیبند اما تو از هرچیز برخورداری ای شاه بر دست و پای مردمان زنجیری ای مار بر دوش خلق بینوا سرباری ای شاه هرگز کسی خونخوارتر از تو ندیدم در قتل و در آدم‌کشی قهاری ای شاه با نوکران خویش هم حتی نسازی پیمان‌شکن نوکر کش و مکاری ای شاه زندان کنی ای دزد دزدان دگر را همکارکش بیدادگر غداری ای شاه قربان کنی هر دم که خواهی دوستان را دشمن نواز و دوست کش جباری ای شاه ننگی نشد جرمی نشد تا تو نکردی غارتگر و فاسد سیه کرداری ای شاه در مکر و در مردم فریبی بی نظیری افسونگر و غدار و کج رفتاری ای شاه در ارتکاب هر جنایت اوستادی خائن، سیه‌رو، حیله‌گر، طراری ای شاه کمتر بزن کمتر بکش کمتر ریا کن تا کی چنین از مردمی بیزاری ای شاه دنیای ما دنیای عهد بردگی نیست تا کی چنین در پرده پنداری ای شاه ایران ما ایران کوروش نیست دیگر آخر مگر دیوانه‌ای بیماری ای شاه ایران دگر جای تو نیست ای دیو بگریز جای دگر رو گر سرخود داری ای شاه دوشنبه شانزدهم بهمن هزار و سیصد و پنجاه و هفت: امروز بانک‌ها باز است، بنا بود حقوق مرکز را بدهند. بانک صادرات باز کرده بود ولی پولی نداد و قرار شد چهارشنبه بروم. سری به دانشگاه زدم، بازار کتاب رواج داشت. سه‌شنبه هفدهم بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: امروز مهندس مهدی بازرگان نخست وزیر تعیین شده است تا دولت موقت را تشکیل بدهد. وزرا هم کم و بیش تعیین شده‌اند. بختیار با هلی‌کوپتر به مجلس رفت تا لایحه انحلال ساواک و تعقیب وزرای سابق را بگذراند و تصویب شد. تظاهرات خیابانی و تظاهرات در دانشگاه برقرار بود. شعارها تبریک به مهندس مهدی بازرگان و نصب امام خمینی او را به این شغل بود. سه‌شنبه هفدهم بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: صبح سری به دانشگاه زدم، اوضاع کمافی‌السابق بود. بازار کتاب و آمد رفت مردم جلب نظر می‌کرد. سری هم به اشراقی زدم. چهارشنبه هیجدهم بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: صبح سری به بانک زدم. بالاخره نصف پول را که حقوق یک ماه به مبلغ سه هزار و هشتصد تومان بود بابت بدهی به حساب 204 مرکز واریز کردم. سری به دانشگاه زدم، جریان امور کمافی‌السابق بود. پنج‌شنبه نوزدهم: راهپیمائی بود. این راهپیمائی برای تأیید مهندس مهدی بازرگان بود. زن و مرد و دختر و پسر حتی اطفال شیرخوار را هم آورده بودند. از فشار جمعیت با مازیار و ماکان تا کمی پس از میدان مجسمه رفتیم و به خانه بازگشتیم. در همین روز به یاد قیام سیاهکل در میدان فوتبال دانشگاه مراسمی برپا شد. جمعه بیستم بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: صبح دکتر مهدی بازرگان درباره برنامه و هدف خود در میدان فوتبال دانشگاه سخنرانی داشت. شب شنبه همافران آموزشگاه در فرح‌آباد بعد از دیدن فیلم آیت الله خمینی به شعار دادن پرداخته و در نتیجه دو گروه شدند و به جان هم افتادند. سربازان گارد به کمک ایشان یعنی طرفداران شاه آمده از جنگ مغلوبه شده و مردم هم در دل شب به خیابان‌ها ریخته‌اند و به طرفداری همافران پرداخته‌اند. تا صبح صدای تیر و تفنگ و نارنجک بود که از شرق تهران به گوش می‌رسید. شنبه بیست و یکم بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: صبح سر چهارراه اسلامبول واویلا بود. چپ و راست آمبولانس می‌آمد و جسد و زخمی می‌آورد. مردم ملافه بار کرده بودند و به بیمارستان‌ها می‌رساندند. ماشین‌ها پر از پنبه بود که به طرف بیمارستان‌ها سرازیر می‌شد. مردم خود سر چهارراه را اداره می‌کردند و از پلیس نشانی نبود. عصر هم به همین وضع گذشت. در خرید روزنامه کیهان ششصد و چهل تومان از جیب مخلص زدند و بالاخره روزنامه پاره‌ای به دست بنده رسید و دوباره همین شماره را سر چهارراه اسلامبول خریدم. تا میدان ژاله را سنگربندی کرده‌اند و مردم به سربازان و همافران طرفدار [امام] خمینی کمک می‌رسانند. مسلسل سازی هم به دست قیام کنندگان افتاد. یک‌شنبه بیست ودوم بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: دیشب تا صبح صدای گلوله بود و مسلسل‌ها به کار بودند و بنا بود به دستور فرمانداری نظامی تا ظهر در خانه باشیم و بیرون نیائیم و حکومت نظامی اعلان کرده بودند. دیروز هم ساعت دو و نیم خبر دادند که از ساعت چهار و نیم حکومت نظامی است ولی آیت‌‌الله خمینی آن را لغو کرد. امروز هم از صبح که بیرون رفتم خیابان آمد و رفت داشت و مردم مشغول خریدن نان بودند و ماشین‌ها در خیابان نادری عبور می‌کرد. بعد از صرف صبحانه با مازیار و ماکان به راه افتادیم، از خیابان پهلوی که بسیار شلوغ بود به خیابان شاهرضا آمدیم. دیدیم مردم وسط خیابان آمد و رفت دارند و تا میدان مجسمه آدم ایستاده است. از طرف چهارراه کالج موتورسوار می‌آمد و اسلحه‌های چپاولی را سر دست بلند می‌کردند و به طرف دانشگاه می‌رفتند. مردم هم ایستاده و کف می‌زدند و هورا می‌کشیدند و شعار می‌دادند. تا حدود دانشگاه رفتیم، خبر رسید کلانتری شش سقوط کرد. دیشب هم خبر آوردند کلانتری نه تسخیر شده، پادگان عشرت آباد را هم گرفتند و فرستنده رادیو هم اشغال شد. از مردم کمک می‌خواستند که برای گرفتن تلویزیون به کمک بشتابند. مردم از خیابان کاخ بالا می‌رفتند تا کلانتری این خیابان را هم بگیرند. قرارگاه پلیس مقابل دبیرستان البرز به دست مردم افتاده بود و از طبقات بالا پرونده و کاغذ‌هائی بود که به زمین می‌ریختند. دو وانت از لوازم قرارگاه پر کردند و به راه افتادند کجا می‌برند و کی بودند نفهمیدیم. مردم پرونده‌ها و اوراق را برداشتند با خود می‌بردند تا به دیگران نشان دهند. این اوراق تا داخل کوچه نوبهار رسیده بود. فعلاً یک بعدازظهر است و از اطراف یعنی باشگاه افسران و وزارت جنگ و طرف بانک ملی مرکز صدای تیر مرتب می‌آید. معلوم نیست این تیرها به دست چه کسانی رها می‌شود. تاکنون برد با قیام‌کنندگان است. ظاهرا صدای تیر و تفنگ ایشان است. معلوم شد شهربانی و اداره کارپردازی آرتش یعنی ساختمان قدیمی مقابل سر در باغ ملی سابق و باشگاه افسران و وزارت جنگ سابق که معلوم نبود این اواخر چه کاری در آنجا انجام می‌شد و کاخ گلستان و وزارت صنایع و معادن و وزارت اطلاعات و جهانگردی و بناهای مقابل آن که محله تاریخی آرتش هم در آنجا بود به دست مردم افتاده است و عصر یعنی بعد از صرف ناهار به دیدن هر یک از آنها رفتیم. آن چه مال و منال در شهربانی و اداره اطلاعات بود و اداره راهنمائی یعنی قرارگاه شماره یک پلیس در میدان سپه بود همه را برده بودند. از کارپردازی اسلحه به دست آورده بودند و غیر از میز و صندلی آنچه یافته بودند بیرون کشیده بودند. ساختمان قرارگاه شماره یک را هم به آتش کشیده بودند. پرونده‌های شهربانی مرکز داخل حیاط ریخته شده بود و ما از روی کاغذ عبور می‌کردیم. از در جنوبی که خواستیم بیرون برویم ما را بازدید بدنی کردند که چیزی بیرون نبریم. نزدیک همین در خروجی مقداری اثاث روی هم انباشته بودند تا به کمیته انقلاب در خیابان ایران ببرند ولی مالی نبود که به کار آید. اطاق‌ها را یکی‌یکی خالی کرده بودند و شیشه‌ها را مرتب می‌شکستند. چند نفری با چماق جلو وزارت اطلاعات ایستاده بودند و پاس می‌دادند و مردم را از دخول مانع می‌شدند. حین برگشت از خیابان بوذرجمهری به خیابان ناصرخسرو از پشت، خلقی شروع به دویدن کردند، ما هم سه نفری دویدیم تا سر کوچه تکیه دولت ولی معلوم شد خبری نیست و ارتشی باقی نمانده تا ما را دنبال کنند. باغ شاه هم سقوط کرد و شبانه زندان اوین هم سقوط کرد. هویدا و نصیری قصد فرار داشته‌اند که مردم ایشان را گرفته‌اند. سپهبد رحیمی دستگیر شده و به جرم قتل محاکمه خواهد شد. قره‌باغی عقل کرده و همبستگی خود را اعلام کرده و گفته است بی‌طرف خواهد ماند و وارد سیاست نخواهد شد. گارد جاویدان شبانه به قصر فیروزه حمله می‌کردند تا خانواده‌های افسران هوائی را مورد تهاجم قرار دهند. رادیو خواست تا مردم مسلح به آنجا بروند و جلوگیری کنند. دبیرستان نظام، پادگان جمشیدیه و هفت هشت کلانتری تسلیم شده‌اند. سفارت اسرائیل نیز به دست مردم افتاد. دوشنبه بیست وسوم بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: صبح به دانشگاه رفتم. درها بسته و جلوی آن سنگربندی شده بود. ستاد امام خمینی است و در داخل مجاهدان خلق و چریک‌های خلق تعلیمات به کار بردن اسحله می‌دادند. خیابان شاهرضا شلوغ بود و مردم چهارراه‌ها را اداره می‌کردند. از پلیس نشانی نیست. رانندگی مردم جنون‌آمیز است. چراغ‌ها را روشن کرده‌اند و بوق می‌زنند و بدون مراعات چراغ قرمز از چهارراه‌ها می‌گذرند. نزدیک دانشگاه خبر رسید که سلطنت‌آباد! هر کس مسلح بود با ماشین به طرف سلطنت آباد به راه افتاد. کامیونی نگاه داشت و مردم را بار کرد و به سلطنت‌آباد برد. از رادیو مرتب خبر می‌رسد که از تخلیه و بردن اسلحه و خراب کردن و سوزاندن جلوگیری کنند. دیشب پادگان جی در آتش می‌سوخت و مهمات آنجا طمعه حریق شد. در خانه ما درست مثل این‌که صدها بشکه خالی را در خیابان آسفالت به گردش در آوریم صدای انفجار بدین شکل به گوش می‌رسید. از دیشب ساعت شش رادیو به دست اعتصابیون افتاد و رادیوی انقلاب نامیده شد و الآن که ظهر دوشنبه است در خدمت مردم است و وضع بیمارستان‌ها و کمبود آنها و مراکز خون و دارو و سایر احتیاجات را به وسیله رادیو به اطلاع مردم می‌رسانند. ماشین‌های ارتشی در خیابان‌ها به دست مردم و سربازان است و بعضی از آنها که بنزین یا روغن ندارند در خیابان‌ها رها کرده‌اند. تانک غول پیکری سر چهارراه، کنج جنوب‌شرقی دانشگاه، سمت جنوبی خیابان شاهرضا قرار داده بودند و جلو آمد و رفت ماشین‌ها را گرفته بودند. رادیو خبر داد ساختمان ساواک مقابل سلطنت‌آباد را چنان‌که هست حفظ کنند و اسناد و فیش‌های موجود را به هم نزنند. اسناد قرارگاه پلیس را روبروی کالج از بین بردند و امروز چند برگی را به دیوار چسبانیده بودند و بعضی آنها را جمع می‌کردند. بسیار جای تأسف است. اینها اوراق صفحات اول تاریخ انقلاب و علل آنست که به دست مردم جاهل از میان رفته است. همچنین پرونده‌های شهربانی مرکز که یکسره از میان رفت و همچنین اوراق و پرونده‌های قرارگاه میدان سپه. خدا عاقبت این کارها را به خیر کناد! عصر امروز فیلم ارتشبد نصیری و تیمسار رحیمی و سالارجاف را نشان دادند. نصیری سر و صورتش زخمی بود. در حین آوردن او از زندان به قرارگاه امام خمینی مردم به سر و صورت او کوبیده بودند ولی محافظان بالاخره او را به هر نحوی بود زنده به قرارگاه رسانده بودند. بازرگان به قرارگاه نخست‌وزیری رفت و قرنی را رئیس ستاد و محققی را رئیس ژاندامری تعیین کرد تا به کار خود مشغول گردند. در بازگشت از دانشگاه عمو هوشنگ و خلیل‌پور را دیدم که از خیابان شاهرضا به طرف دانشگاه می‌رفتند. پدرام‌پور را هم دیدم و به خانه آمدم. عصر به دیدن ورزشگاه شعبان جعفری رفتیم. خیلی خراب کرده بودند. صورت شاه را که بازوبند پهلوی به دست پهلوانی می‌بست زخمی کرده بودند. سایر نقوش و آینه‌کاری دیوار سالم مانده بود. شب تا صبح در خیابان تیراندازی بود. ظاهراً جوان‌ها اسلحه را به بازی گرفته بودند و صبح رادیو خواست تا نوجوانان اسلحه را برگردانند. سه‌شنبه بیست و چهارم بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: صبح خبر به رسمی ‌شناختن کارتر و کاسکین[13] حکومت مهندس بازرگان پخش شد. ضیاءالحق هم تلگرافی برای همین موضوع فرستاده. یاسر عرفات هم تبریک گفته. سفارتخانه‌ها و قنسولگری‌ها غیر از سفیر ترکیه تمام از طرفداری امام خمینی صحبت می‌کنند. صبح با مازیار به سفارت اسرائیل و کلانتری هفت در خیابان کاخ رفتیم. سفارت را زیر و رو کرده بودند و اسناد و مدارک آنجا را توی خیابان و حیاط ریخته بودند. کلانتری هم خراب و در آن بسته بود. سری به دانشگاه زدیم، هنوز ستاد نیروی امام خمینی است و در آنجا طرز استفاده از اسلحه تدریس می‌شود. به ساختمان شماره 2 دانشکده ادبیات رفتیم، با دانش‌پژوه و موسوی و سجادی و شیخ و محقق[14] از آنجا به خانه آمدیم. خیابان‌ها عادی بود و مردم اداره می‌کردند. مقابل بانک صادرات مرکزی نیروی هوائی با لباس و بی‌لباس به طرفداری از امام خمینی تظاهر می‌کردند و در طرفین مردم با اسلحه مراقبت می‌کردند که از پنجره‌های اطراف ساواکی‌ها به آنها تیراندازی نکنند. دیشب در بیمارستان قلب آمبولانس‌ها را پنچر کرده بودند و مردم کمی ‌ناراحت هستند. بختیار دستگیر شد و رادیو خبر داد و به مرکز فرماندهی امام خمینی برده‌اند. چهارشنبه بیست و پنجم بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: روز سه‌شنبه بیست و چهارم بهمن عصر کابینه بدین شرح معرفی شد: دکتر کریم سنجابی، وزیر خارجه ¬ احمد صدر حاج سید‌جوادی، وزیر کشور ¬ داریوش فروهر، وزیرکار ¬ مصطفی کتیرایی، وزیر مسکن و شهرسازی ¬ کاظم سامی، وزیر بهداری ¬ علی‌اکبر معینی‌فر، وزیر مشاور در امورسازمان برنامه و بودجه ¬یوسف طاهری قزوینی، وزیر راه و ترابری. سفارت امریکا امروز سقوط کرد. سفیر امریکا و بیست تفنگدار و پنجاه امریکائی دستگیر شدند با این‌که روزنامه‌ها هم این خبر را منتشر کردند ولی کمیته انقلاب تکذیب کرد و یادآور شد ساکنان سفارتخانه در محل خود هستند و کسی با ایشان کاری ندارد. ساعت 9:30 دقیقه ضد انقلاب به رادیو تلویزیون حمله کردند ولی حمله ایشان دفع شد. پنج‌شنبه بیست و ششم بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: امروز صبح حمله ضد انقلاب به رادیو تلویزیون تبریز خبر داده شد و ظاهراً نیروی هوائی و سایر نظامیان به انقلابیون کمک کردند و دانشگاه تبریز نیز مورد حمله بوده و در خیابان‌ها نیز به مردم حمله کرده بوده‌اند. از پادگان‌های عجب‌شیر و مراغه کمک خواسته‌اند و ظاهراً فتنه خوابیده است. شب‌ها تیراندازی در تهران هنوز ادامه دارد. جمعه بیست و هفتم بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: دیشب هم صدای تیرهای پراکنده به گوش می‌رسید. از اطراف وزارت جنگ و شهربانی و میدان صدای تیر شنیده می‌شد. ساعت یازده و چهل دقیقه حکم اعدام چهار تن از سران ارتش به موقع اجرا گذاشته شد و ایشان: ارتشبد نعمت الله نصیری، رئیس سابق ساواک¬ سپهبد رحیمی، فرماندار نظامی سابق تهران و سرلشکر رضا ناجی، فرماندار نظامی سابق اصفهان و سرلشکر منوچهر خسروداد، فرمانده سابق هوانیروز. جلسه دادگاه از صبح دیروز در محل دبیرستان شماره دو علوی تشکیل شد و تا ساعت هفت بعدازظهر ادامه داشت. پس از پایان جلسه اعضای دادگاه به حضور امام خمینی رفتند و امام حکم اعدام ایشان را به حکم آیه شریفه المفسدین فی الارض حکم را تأیید کرد و جوانان مسلح، ایشان را تیر باران کردند. شنبه بیست و هشتم بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: امروز به دستور امام خمینی بازار و سایر مراکز تجاری و کارخانه‌ها و شرکت نفت و تمام موسسات بازگشائی شدند. قسمتی از خیابان نادری از چهارراه یوسف‌آباد تا سه راه شاه گل‌های سرخ میخک به شیشه‌های ویترین با نوار چسب زده بودند. یاسر عرفات ساعت شش و چهل دقیقه به فرودگاه رسید و ساعت هشت و سی و پنج از امام خمینی دیدن کرد و سی و پنج دقیقه با هم صحبت کردند. حدود بیست و پنج تن از سران و امرای ارتش را دستگیر کردند. از نیروی دریائی و ساواکی‌های شهرهای مختلف نیز عده‌ای دستگیر شده‌اند. یک‌شنبه بیست و نهم بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: هنوز در دانشگاه کتاب‌فروشی‌ها کتب روشنفکری می‌فروشند و لوبیا پخته و چای و انواع کیک فروخته می‌شود. در میدان، مقابل میدان گروه‌های مختلف‌العقیده با هم بحث می‌کنند و دامنه این بحث به خیابان شاهرضا به سوی شمال نیز کشیده شده و در خیابان هم تبادل افکار می‌شود. خیابان‌ها وضع عادی به خود گرفته و آمد و رفت مثل سابق شده و اجتماع و شلوغی به چشم می‌خورد. آخوندی قوطی کنسرو و میوه تقسیم کرده و داخل آنها نارنجک بوده و پس از انفجار سه تن از مجاهدان را کشته است. در برنامه ساعت 30: 8 شب پس از اخبار فیلم آمدن یاسر عرفات را نشان دادند که روی زمین در عین سادگی دست در دست ایرانیان نشسته بود و مصاحبه‌ای با او کردند و با دو نفر از همراهان او نیز به زبان آلمانی و عربی مصاحبه شد. خوشحال بودن از وضع ما و متاثر بودن از وضع فلسطین، در وجنات او خوانده می‌شد. فیلم گل‌سرخی و آخرین دفاع او را هم گذاشتند که بسیار اسباب تأسف شد که این چنین جوانان را بی‌خود و بی‌جهت تیرباران کرده‌اند. فیلم دولت‌آباد که از همین دولت‌آباد ری تهیه شده بود گذاشتند و وضع زندگی رعایای آنجا را مجسم می‌کرد. دوشنبه سی‌ام بهمن ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: صبح سری به دانشگاه زدم. خیابان‌ها پرآمد و رفت شد و وضع سابق را از لحاظ شلوغی پیدا کرده است. بنزین فراوان است نفت پیدا می‌شود. سه‌شنبه اول اسفند هزار و سیصد و پنجاه و هفت: امروز ساعت دو و پنجاه دقیقه بامداد چهارتن از دست اندرکاران قتل مردم به این شرح: سرلشکر پرویز امین افشار، فرمانده تیپ لشکر گارد و سرتیپ معتمدی نعمت‌الله، فرمانده تیپ زرهی قزوین و فرماندار نظامی آن شهرستان و سرتیپ منوچهر ملک، معاون و هم‌دست سرتیپ معتمدی در قزوین و سرتیپ حسین همدانیان، رئیس ساواک کرمانشاهان به جرم کشتار مردم بی‌گناه تیر‌باران شدند. محاکمه آنان در اطاق‌های بسته بوده است که حتی خبرنگاران را بدان جا راه نبوده است. فقط یک خبرنگار توانسته راه پیدا کند و چند سوالی از نامبردگان کند تا چه رسد به مردم عادی. در صورتی که ظاهراً این محاکمات باید علنی باشد. امیدواریم دیکتاتور دیگری پیدا نشود. کردها نیز خود مختاری می‌خواهند. چهارشنبه دوم اسفند ماه هزار و سیصد و پنجاه و هفت: به دانشگاه رفتم و از صبح تا ظهر درباره شورای هماهنگی گفتگو شد. بالاخره طرحی که سازمان ملی دانشگاهیان آورده بود رد شد و قرار شد طرحی تازه از ترکیب این طرح و سایر طرح‌های پیشنهادی تهیه کنند. در دانشگاه کتاب‌فروشان هنوز هستند و بازارشان گرم است. انواع کیک و ساندویج و تخم مرغ پخته و چای داغ و شیر و کیک، دم در و گاهی داخل دانشگاه به فروش می‌رسد. خیابان‌ها وضع عادی پیدا کرده. عصر در خبرهای تلویزیون محل یک لژ فراماسونری را نشان داد که افراد کمیته کشف کرده بودند. پنج‌شنبه سوم اسفند هزار و سیصد و پنجاه و هفت: امروز هم جریان عادی بود. [1]. [چند سطر ناخوانا !!]. [2]. [یک جمله ناخوانا!!]. [3]. [از شاگردان کمال‌الملک]. [4]. [پسر سوم دکتر ستوده]. [5]. [پسر اول دکتر ستوده]. [6]. [همسر دکتر ستوده]. [7]. [احمد اقتداری]. [8]. [همایون صنعتی زاده]. [9]. [محمدتقی دانش‌پژوه]. [10]. [مقصود میدان آزادی است]. [11]. [میدان انقلاب فعلی]. [12]. [عباس زریاب خویی]. [13]. [الکساندر کاسکین نخست‌وزیر شوروی]. [14]. [دکتر مهدی محقق]. منبع: ره‌آورد ستوده، ص 389 ـ 417 و سایت کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی

نوستالژی سال 57

رفته بودم مغازه برای خرید که سروصدایی از گوشه میدان راه‌آهن تهران بلند شد. ترسیدم. همهمه به فریاد وشعار تبدیل شد و صدای شکسته شدن شیشه‌ها و آژیر ماشین پلیس بلند شد. وحشت‌ کرده بودم. شنیدم که یک پیرمرد می‌گوید: خراب‌کارها بودند! بعدها فهمیدم که انقلابیون و مبارزان از سوی بلندگوی تبلیغاتی رژیم، خرابکار نامیده می‌شوند. این اولین آشنایی و تصویری بود که تابستان 57 از آغاز انقلاب به چشم دیدم. مهر ماه شد و رفتم کلاس اول؛ تمام فکر و حواس ما بچه‌ها به خطوط عجیب و غریبی بود که قرار بود با آن آشنا و باسواد شویم! همان زمان بحث آتش‌سوزی سینما رکس هم بود و هر کس شایعه‌ای از بزرگترها شنیده بود را یک کلاغ چهل کلاغ می‌کرد و به سمع و نظر بینندگان و شنوندگان عزیز می‌رساند! آبان 57 با دو خواهر بزرگ‌ترم رفتیم به یک امام‌زاده؛ جمعیت بی‌شماری جمع شده بودند و صلوات می‌فرستادند و بعد کم‌کم شعاری گفته شد و مردم شور گرفتند و بعد یکی فریاد زد: مرگ بر شاه! و بعد همه فریاد زدند: مرگ بر شاه! حیرت کرده بودم. آن‌ها داشتند به شاهی بد و بی‌راه می‌گفتند که تصاویرش همیشه از تلویزیون پخش می‌شد.همان شاهی که به ما یاد داده بودند بگوییم: خدا، شاه، ملت! همان شاهی که عکس خودش با آن تاج گنده و زر نشان به همراه یک مشت زن و بچه و خواهر و مادر ترگل ورگل با خنده‌های مصنوعی اول کتاب‌های درسی‌مان دیده می‌شد. همان شاهی که مجسمه‌هایش در میدان‌های اصلی شهرها بود و ما باید او را پدر تاج‌دار خطاب می‌کردیم. ناگهان صدای شلیک گلوله و بگیر و ببند بلند شد وملت مثل گله گرگ زده حب جیم بالا انداخته و الفرار! منم گریان و ترسیده میان شلوغی گم شدم و از ته دل شروع کردم به جیغ زدن و گریستن. دم‌پایی‌هایم گم شده. پابرهنه دویدم. خواهرانم را گم کرده بودن. چند ساعت بعد، پابرهنه و ترسیده و نالان به خانه رسیدم. این اولین تجربه مبارزاتی‌ام بود! پس از آن بازار شایعه داغ شد. ما بچه‌ها هم که از مدرسه و درس و مشق بیزار بودیم خدا خدا می‌کردیم اوضاع قاراشمیش‌تر شود تا مدارس تعطیل و ما به بازی و زندگی‌مان برسیم. خدا را شکر که این اتفاق افتاد و مدارس در عین ناباوری و خوشبختی ما، تعطیل شدند! دیگر خدا را بنده نبودیم. گله‌ای می‌دویدیم و شعار می‌دادیم: مرگ بر شاه، دورد بر خمینی! در حالی که شاه را بیش‌تر می‌شناختیم و بهش فحش می‌دادیم و با امام خمینی تازه آشنا شده بودیم و قربان صدقه‌اش می‌رفتیم! خودمان هم شعار انقلابی ساخته بودیم که: ای شاه خائن تو پینه‌دوزی، کفش امام پاره شده باید بدوزی! اگر ندوزی از شهر بیرونت می‌کنیم، و...الخ. و بعد به یک همسایه گیر می‌دادیم که شاه‌دوست و ساواکی است! و واویلا! پدر آن همسایه و شخص نگون‌بخت درمی‌آمد! اول بسم‌الله با سنگ و پاره‌آجر شیشه‌های منزل‌شان پایین می‌آمد! بعدهم شعارهای در پیت و وحشت‌انگیز و خوفناک و تهدیدکننده روی دیوار خانه طرف می‌نوشتیم و براش شعار می‌ساختیم و خلاصه بدبخت و بیچاره می‌شد و از هر چی شاه و شاه‌دوست و مبارز و انقلابی متنفر می‌شد! در مرحله بعدی نخود هر آش شده و در تظاهرات و شلوغی‌ها نقش مهمی به ایفا گرفته و می‌شدیم سرعت‌گیر بزرگ‌ترها! چون زیر دست و پا می‌ماندیم و باعث می‌شدیم صفوف مرتب جمعیت به هم بخورد و هرج و مرج راه بیفتد. چه می‌دانستیم که با این کار بیش‌تر داریم به عوامل رژیم کمک می‌کنیم تا به مبارزان؟! سپس موج شعارنویسی با اسپری روی دیوارها شروع شد. دیگر جای سالم و خالی روی دیوارها نمانده بود. همسایه‌ها و به خصوص شاه‌دوستان دچار جنون شده بودند. جون دیوار منزل‌شان مثل تخته سیاه به خطوط هیروگلیف و خرچنگ و قورباغه‌ای تبدیل شد و معلوم نبود روی دیوار شعار انقلابی نوشته شده یا دشنام خواهر و مادر! تازه داشتیم در آن هرج و مرج مثلاً مبارزات انقلابی از نظر کودکان و نوجوانان غیور ایران زمین، لذت می‌بردم که پدرم کلید کرد و مرا به یک سفر اودیسه‌وار برد. اولین مقصد بندرعباس بود. نمی‌دانم چند روز گذشته بود که ناگهان ملت قاطی کردند و ریختند تو خیابان و بساط ماچ و بوسه و بوق و جیغ و خنده و گریه به راه شد! سپس به سختی از میان خنده‌های نزدیک به جنون فهمیدم که شاه حب جیم را بالا انداخته و تف به پاشنه‌پا و زده به چاک محبت! 26 دی 1357 وبد. کلی شیرینی و شکلات خوردیم و در فرار شاه سرود پیروزی خواندیم و این شد آش پشت پای آن فراری از وطن! بعد از آن سر از شیراز درآوردم. روزهای تیراندازی و بگیر و ببند و گاز اشک‌آور. یکی از همان شب‌ها تصویر امام خمینی را از تلویزیون دیدیم که داشت از پله‌های هواپیما پایین می‌آمد. 12 بهمن 57 بود.امام به میهن بازگشت. دوباره شربت و شیرینی و خنده و شادی و گلوله و حکومت نظامی! تا ده روز بعد اوضاع وحشتناک قاراشمیش بود. کور شوم اگر دروغ بگویم. حتی دزدها و اشخاص که به عمرشان نه اسم امام را شنیده و نه می‌دانستند انقلاب و اسلام چیست، انقلابی دو آتشه شده و با ساختن کوکتل مولوتف و تهیه چماق با مأموران رژیم مبارزه می‌کردند. تا اینکه 22 بهمن شد و پیروزی انقلاب، جشن‌ و شادی و شیرینی و شربت و ملت هنوز گیج و خمار پیروزی بودند. از هر گوشه سرود انقلاب و ایران ایران رضا رویگری پخش می‌شد. تصاویر برچسبی امام به پنج ریال و یک تومان فروخته می‌شد. من هم دو، سه تا برچسب خریدم و چسباندم به سینه‌ام. وقتی به خانه برگشتیم فهمیدم که مدارس یک هفته‌ای می‌شود که باز شده. فکر کنم اوایل اسفند بود. برادر خدابیامرزم اول بسم‌الله تصاویر شاه و اهل و عیالش را از ابتدای کتاب‌های درسی‌ام پاره کرد. من و دوستانم که هنوز در حال مزه‌مزه کردن شیرینی تعطیلی مدارس بودیم با اوقات تلخی برگشتیم به مدرسه تا دوباره درس و املاو مشق شب شروع شود. سال 57 برای من این‌گونه شروع و پایان یافت. منبع: مجله کتاب هفته نگاه پنج‌شنبه - شماره اول

...
18