انقلاب اسلامی نتایج جستجو

خاطرات

خنجری از پشت

پس از پایان تحصیلاتم یك باب مغازه در چیذر شمیران اجاره كردم. با توجه به علاقه‌ای كه از كودكی به مطالعه داشتم، آنجا كتاب‌فروشی دایر نمودم. این مغازه می‌توانست محل رد گم كردن مناسبی برای كارهای من باشد. قصد داشتم از كتاب‌فروشی به عنوان پایگاهی به منظور فعالیتهای فرهنگی، خصوصاً توزیع برخی كتب اسلامی و نوارهای مذهبی‌ای استفاده كنم كه آن روزها ممنوع بود. چند ماه از گشایش كتاب‌فروشی نگذشته بود كه به محل رفت و آمد افراد مبارز مبدل شد. این مسئله توجه مأموران ساواك را به خود جلب كرد و باعث شد تا مرا دستگیر كنند. به این ترتیب در سال 1348 اولین بار دستگیر و به زندان قزل‌ قلعه منتقل شدم. خوشبختانه چون دلیل محكمه ‌پسندی برای دستگیر‌ای‌ام در دست نبود، پس از چند روز مجبور شدند، مرا آزاد كنند. همین چند روز زندانی شدن برایم كافی بود تا با تعدادی از فعالان و مبارزان مشهور آن روزها آشنا شوم و این امر باعث شد تا شناخت بهتر و تازه‌تری نسبت به مبارزه در من ایجاد شود. بلافاصله پس از آزادی، اقدام به گسترش مغازه نمودم. خیلی زود مخفیانه اعلامیه و نوارهای حضرت امام را تكثیر و توزیع كردم. تكثیر رساله و كتاب ولایت فقیه (حكومت اسلامی) حضرت امام یكی از فعالیتهای بسیار مهم من محسوب می‌شد، زیرا این كتاب دارای جایگاه ویژه‌ای در بین مبارزان مذهبی بود و دسترسی به آن می‌توانست كمك شایانی در راه بر پایی حكومت اسلامی بكند. در آن سالها تنها وسیله ارتباطی كه می‌توانست صدای مظلومیت مبارزان را به گوش ملت ایران برساند، برنامه‌ای رادیویی به نام «صدای روحانیت مبارز» بود. مركز این رادیو در كشور عراق بود و حجت‌الاسلام سیدمحمود دعایی آن را اداره می‌كرد. برنامه‌های این شبكه در ساعات مشخصی از شبانه‌روز پخش می‌شد. من سعی می‌كردم تمامی پیامها و سخنرانیهای پخش شده حضرت امام از این رادیو را ضبط كنم و پس از تكثیر، در اختیار دوستان مبارزم قرار دهم. آنها نیز نوارها را مجدداً تكثیر و به طور گسترده‌تری توزیع می‌كردند. روز به روز فعالیتهایمان گسترده‌تر می‌شد و به تبعِ آن رفت و آمدهای دوستان به كتاب‌فروشی بیشتر. تا جایی‌كه چند نفر از دوستان نزدیك من، به طور دائم در مغازه حضور داشتند. پس از چندی به پیشنهاد یكی از دوستان، تشكیلاتی تحت عنوان «دارالایتام»‌ تأسیس كردیم. این كار برای محقق ساختن دو هدف مهم بود. هدف اول، كمك رسانی به خانواده‌های محروم منطقه و هدف دوم، سركشی به خانواده زندانیان سیاسی و بر آوردن احتیاجات آنها، بدون ایجاد جلب نظر. یكی از افراد محروم تحت حمایت ما، فردی چاه كن بود. او روزی به كتاب‌فروشی مراجعه و اظهار كرد آمادگی دارد تا در این امر خداپسندانه ما را یاری دهد و به قول خودش در این امر خیر سهیم باشد. او چهره‌‌ای بسیار مظلوم داشت،‌‌ به گونه‌ای كه هر انسانی با دیدن او، حس انسان دوستی و هم‌دردیش برانگیخته می‌شد. به خاطر همین خصیصه، او را به جمع خود راه دادیم و نسبت به تواناییهایی كه در او می‌دیدیم، كارهایی به او واگذار می‌كردیم. او روز به روز به ما نزدیك و نزدیك‌تر می‌شد و هر چه می‌گذشت بیشتر از فعالیتهای سیاسی ما مطلع می‌شد. یك روز داماد ما كه در همسایگی مغازه زندگی می‌كرد به من خبر داد كه او را دیده است كه وقت و بی‌وقت از روی پشت‌ بام خانه‌اش، رفت و آمد‌های ما را زیر نظر دارد. زیرا پشت ‌بام منزلش درست مشرف به مغازه ما بود. وقتی این خبر را شنیدم، رو به دامادمان كردم و گفتم: نظر خود تو راجع به این قضیه چیست؟ او كه انسانی پاك نیت و ساده‌دل بود و مثل بقیه گول ظاهر موجه مقنی را خورده بود گفت: آدم خیلی خوبی است، شاید از روی كنجكاوی باشد. شاید هم چیز مهمی نباشد و من زیادی حساسیت نشان داده‌ام. با شنیدن این حرفها حساسیتم نسبت به این قضیه از بین رفت و باعث شد تا دنبال ماجرا را نگیرم. در هفتم اسفند ماه 1353، هنگامی كه بر سر حوض آب داخل حیاط منزل پدری‌ام مشغول وضو گرفتن بودم، دو مأمور مسلح مرا دستگیر كردند. آن شب برادرم برای انجام كاری بیرون رفته بود. من مشغول مسح كشیدن پاهایم بود كه در حیاط باز شد و برادرم به منزل آمد. هوا بسیار تاریك بود و من به سختی او را می‌دیدم، وقتی به نزدیك من رسید تازه متوجه شدم كه دستهایش را روی سرش گذاشته است و دو نفر مأمور مسلح پشت سرش وارد حیاط شده‌اند. آنها با دیدن من لوله مسلسلشان را به طرفم گرفتند. یكی از آنها گفت: اگر كوچك‌ترین حركتی بكنی، هر دوی شما را به رگبار می‌بندم. هیچ راه فراری نداری و خانه در محاصره كامل قرار دارد. من نیز كه چاره‌ای جز تسلیم شدن نداشتم، دستهایم را بر روی سرم گذاشتم. آنها خیلی سریع دستبندی به دستم زدند و مرا سوار بر ماشینی كردند و به طرف كمیته مشترك ضد خرابكاری به راه افتادیم. چند روز پس از دستگیری، هنگام بازجویی متوجه شدم كه از مدتها پیش تمامی فعالیتهای ما زیر نظر ساواك بوده و همه اینها زیر سر همان مقنی مظلوم‌نما است. او از انسان دوستی و اعتماد ما سوءاستفاده نموده بود و با راهنمایی و هدایت ساواك وارد جمع ما شده بود و تك‌تك فعالیتهای ما را مو به مو گزارش می‌كرده است. منبع:کتاب خاطرات زندان(گزیده‌ای از ناگفته‌های زندانیان سیاسی رژیم پهلوی)، ص 29

خاطرات 12 بهمن

شب 12 بهمن یکی از شب‌های خاطره‌انگیز زندگی من است. یادم هست، مردم همه مسیر فرودگاه تا بهشت‌زهرا را آب و جارو کردند و گل ریختند. شهید محمد بروجردی با گروهش که مسئول اسکورت حضرت امام بودند، به منزل ما آمدند؛ چون منزل ما جا نبود، به خانه باجناقم در خیابان 17 شهریور رفتیم. هیچ‌ کس تا صبح نخوابید. همه مناجات می‌کردند و نماز شب می‌خواندند. بعد از نماز صبح، بلیزر را روشن کردم، آیه‌الکرسی و وان‌یکاد خواندم و به همراه محمد بروجردی به راه افتادیم. برای این که سلاحی غیر از کلت هم داشته باشیم مرحوم بروجردی لباس روحانی پوشید و یک کلاشینکوف زیر عبایش گرفت. ابتدای جاده فرودگاه پلیس ایستاده بود. پلیس را از آن‌جا رد کردیم. ما قبلاً کارت چاپ کرده بودیم و فقط شخصیت‌های سیاسی مذهبی را که کارت داشتند، به داخل ترمینال راه می‌دادیم. خلیل‌الله رضایی پدر رضایی‌ها [1] که با من دوست بود به زور تعدادی کارت برای سران سازمان مجاهدین گرفت. دیدم سران مجاهدین خلق همه بغل هم، جلوی دری که قرار بود امام وارد سالن فرودگاه بشود، در صف اول ایستاده‌اند. قیافه گرفتم و گفتم: " صف اول فقط باید روحانیون باشند." بعد دست اسقف مانوکیان، خلیفه ارامنه را که در صف سوم بود، گرفتم و به صف اول آوردم. شهید بهشتی و مقام معظم رهبری و آقای هاشمی و همه روحانیون آمدند و خود به خود، مجاهدین‌خلقی‌ها به صف‌های دوم و سوم رفتند. هواپیمای امام که نشست، قرار نبود کسی روی باند برود؛ فقط شهید آیت‌الله مطهری و آیت‌الله پسندیده [برادر امام] به داخل هواپیما رفتند و با امام به داخل سالن آمدند. امام چهار پنج دقیقه پیام کوتاهی به مردم دادند و فرمودند: " وعده ما، بهشت‌زهرا." [2] ازدحام به‌ حدی بود که حاج حسین شاه‌حسینی از قدیمی‌های جبهه ملی غش کرد و افتاد. افراد انتظامات دیگر نمی‌توانستند مقاومت بکنند. امکان خارج شدن امام از داخل جمعیت نبود. [3] من به حاج احمدآقا گفتم که امام را دوباره به باند ببرید تا همان‌جا سوار ماشین بشوند. امام با سید احمدآقا برگشتند و من سریع با بلیزر از در ورودی باند، وارد باند شدم. دیدم داخل باند کوچه‌ای توسط دو صف از افسران نیروی هوایی تشکیل شده و همه سلام نظامی دادند. امام از میان آن‌ها عبور کردند و می‌خواستند به همراه سید احمدآقا سوار یک بنز نیروی هوایی بشوند. زمانی ‌که ترمز زدم و پایین آمدم، امام داخل بنز نشسته بودند و ماشین می‌خواست حرکت کند. دویدم، در بنز را باز کردم، سلام کردم و دست‌شان را بوسیدم و گفتم: " آقا ماشین دیگری برای شما تهیه شده، تشریف بیاورید داخل آن ماشین بنشینید." امام فرمودند: " چه فرقی دارد؟" عرض کردم: " آقا این ماشین کوتاه است. ما یک ماشین بلند برای شما در نظر گرفته‌ایم که مردم بتوانند شما را ببینند." در همین بین، شهید[مهدی] عراقی هم رسید و خدمت امام عرض کرد: " آقا شما تشریف بیاورید و سوار این ماشین[بلیزر] بشوید." امام از بنز پیاده شدند. من درِ بلیزر را باز کردم و از امام خواستم روی صندلی عقب ماشین بنشینند. امام فرمودند: " می‌خواهم جلو بنشینم." وقتی حرکت کردیم، بیرون فرودگاه ماشین‌های اسکورت و موتورسوارها با همان آرایشی که پیش‌بینی کرده بودیم ایستاده بودند. من میان آن‌ها قرار گرفتم و حرکت کردیم. همین‌ که به میدان فرودگاه رسیدیم، برنامه به هم خورد. مردم ریختند دور ماشین و فشار جمعیت بین ماشین من و ماشین‌های اسکورت فاصله انداخت. ماشین‌ها کم و بیش با فاصله‌های زیاد از هم، در مسیر بودند، ولی دیگر آن نظمی که ما می‌خواستیم وجود نداشت. یعنی در عمل، کاری از اسکورت‌ها برنمی‌آمد. از ابتدای جاده فرودگاه جمعیت به ‌حدی رسید که به ‌نظر من ماشین به‌ دست مردم به چپ و راست متمایل می‌شد. دیدم اگر این‌طور پیش برود، هیچ‌ وقت به بهشت‌زهرا نمی‌رسیم. تصمیم گرفتم که هر طور شده و بدون توجه به آن‌چه‌ که در بیرون ماشین می‌گذرد به راه خود ادامه بدهم. ماشین مینی‌بوس تلویزیون جلوی ما قرار داشت و مشغول فیلمبرداری بود. بعد از آن، یک ماشین بنز حرکت می‌کرد که خیلی هم به ما ارتباط نداشت. نمی‌دانم از کجا آمده بود؛ یعنی تا الان هم نمی‌دانم از ماشین‌های خودمان بود یا نه؟ بعد از آن، بلیزر من بود. مردم پشت مینی‌بوس را نمی‌دیدند. مینی‌بوس که رد می‌شد، چشم‌شان به آن بنز می‌افتاد و فکر می‌کردند امام داخل آن است. بعد از آن، متوجه بلیزر می‌شدند و تا حضرت امام را می‌دیدند ابراز احساسات می‌کردند. امام از همان لحظه که حرکت کردیم، لبخندی روی لب‌هایشان بود و با دست‌هایشان به دو طرف خیابان اشاره می‌کردند. این در طول مسیر تغییر نکرد و امام همین‌طور با چهره رضایت‌مند و لبخند بسیار مطبوعی به احساسات مردم پاسخ می‌دادند. از بعضی جاها که رد می‌شدیم، امام اسم مکان‌ها را می‌پرسیدند. مثلاً وقتی به میدان انقلاب رسیدیم، پرسیدند: " این‌جا کجاست؟" عرض کردم: " این‌جا قبلاً میدان 24 اسفند بوده، حالا مردم اسم آن ‌را میدان انقلاب گذاشته‌اند." در این میدان هم ماشین در ازدحام مردم قرار گرفت و به ‌سختی عبور کردیم. یک ‌بار حس کردم که از روی چیزی رد شدم- که پای کسی را زیر کرده بودم- همین‌‌طور که می‌رفتم دیدم مردم از دو طرف خیابان به جلوی ماشین اشاره می‌کنند. ترمز که کردم دیدم جوانی بلند شد و دوید. معلوم شد که این جوان 300 ، 200 متر به ماشین چسبیده بوده و نمی‌توانسته هیچ‌ کاری بکند. روی کاپوت ماشین هم پر آدم شده بود. آن‌قدر پا از جلوی شیشه آویزان بود که من جایی را نمی‌دیدم. به یکی از برادرها به‌نام داود روزبهانی [4] که جلوی ماشین نشسته بود اشاره کردم که کاری بکند. او توانست کمی مردم را به دو طرف هدایت کند. کاپوت ماشین به‌ خاطر بالا پایین پریدن مردم، له شده بود. پانوشت: [1] رضا، احمد و مهدی و صدیقه رضایی از اعضای سازمان مجاهدین خلق که در دهه 50 در مبارزه با رژیم پهلوی جان باختند. [2] امام خمینی در این بیانات ضمن نام بردن از همه اقشار مردم گفتند: " من از عواطف طبقات مختلف ملت تشکر می‌کنم. عواطف ملت ایران به دوش من بار گرانی است که نمی‌توانم جبران کنم." ایشان با اشاره به این که کنار زدن محمدرضا به ‌عنوان خائن اصلی، قدم اول پیروزی است، فرمودند: " پیروزی ما وقتی است که دست این اجانب از مملکت‌مان کوتاه شود و تمام ریشه‌های رژیم سلطنتی از این مرز و بوم بیرون برود... این پیروزی تا این‌جا به ‌واسطه وحدت کلمه بوده است... باید ما همه این رمز را بفهمیم که وحدت کلمه رمز پیروزی است و این رمز پیروزی را از دست ندهیم و خدای نخواسته شیاطین بین صفوف شما تفرقه نیندازند." [3] کمیته استقبال از امام اعلام کرده بود که بعد از بیانات امام در سالن فرودگاه، استقبال کنندگان به امام معرفی خواهند شد و سپس کمیته نفت و کمیته اعتصابات نیز گزارش خودشان را به امام ارایه خواهند داد، ولی هجوم مردم به سالن فرودگاه، در عمل این برنامه‌ها را به‌ هم ریخت.(راوی) [4] ایشان بعداً در سپاه و بنیاد همکار من شد.(راوی) منبع: کتاب برای تاریخ می‌گویم (خاطرات محسن رفیق‌دوست)،ص 25

حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

[تیرماه 1351، زندان اوین]... شب بعد به قدری مرا شکنجه دادند که نزدیک به مرگ شدم. دیگر نفسم به سختی بالا می‌آمد، فشاری بی‌نهایت و سنگینی خاصی در قلبم احساس می‌کردم. می‌پنداشتم که قلبم از شماره افتاده است. دکتری را به بالینم آوردند تا شاید با درمانی موقت دوباره به کارشان ادامه دهند. اما دکتر اظهار یأس کرد و گفت امیدی به زنده ماندنش نیست. پس آن‌ها مأیوسانه دست از شکنجه کشیدند؛ در آن حال چند سرباز و مأمور مرا کشان‌کشان به سلول بردند. تا لحظاتی هیچ حرکتی نداشتم، حال و وضع تعریف‌ناشدنی داشتم، یک حالی خاص، حالی بین مرگ و زندگی. تصاویر پدر، مادر و خیلی‌ها در تاریکی ذهنم می‌درخشیدند. حتم داشتم آخرین لحظات زندگیم است، ‌مرگ را به خود نزدیک می‌دیدم، به سختی زیاد توانستم رو به قبله بخوابم تا اگر مُردم، رو به قبله باشم... نمی‌دانم چه بر من گذشت؟ خوابم برد یا بیهوش شدم؟ ناگهان احساس کردم، کسی آرام به بازوی من می‌زند و می‌گوید: «جواد! جواد! پاشو نماز بخوان». در حالی که احساس می‌کردم حالم خیلی بهتر است بیدار شدم، راحت‌تر نفس می‌کشیدم، از فشار قلبم کاسته شده بود. اما سوزش زخم‌های شکنجه بر تن و جانم زبانه می‌کشید. هوا تاریک بود و نمی‌دانستم ساعت چند است. چند لحظه‌ای که گذشت صدای اذان از مسجد ده اوین برخاست؛ الله اکبر... اشهد ان علیً ولی‌الله... حی‌علی‌الصلوه... بلند شدم؛ در سلول را به آرامی زدم؛ مأمور نگهبان آمد و دریچه سلول را باز کرد. به او گفتم می‌خواهم برای نماز، وضو بگیرم. گفت:‌ »زودتر از ساعت 6 در را باز نمی‌کنیم.» اصرار کردم، گفت: «تا رئیس نفهمیده و خواب است سریع برو و برگرد». دستم را به طرف دیواری گرفتم و لنگ‌لنگان رفتم، ولی همچنان در فکر بودم که چه کسی مرا صدا زد؟! و چه به موقع! و چطور این مأمور پذیرفت در را باز کند! آب سرد بر زخم‌های گرم، بند بند وجودم را می‌لرزاند، اما حالم را جا می‌آورد... نماز خواندم، خواندنی. احساس سبک‌بالی داشتم؛ روی زمین که نماز نمی‌خواندم، در آسمان‌ها بودم... به زمین خاکی و قفس بتونی که بازگشتم، مجدداً خوابیدم... با سر و صدای زندانبانان از خواب بلند شدم. حسینی (رئیس زندان) طبق معمول هر روز، صبح زود برای سرکشی آمده بود. ولی آن روز به همراه بازجویم بود. به گمانم آن‌ها از حال بد من نگران بودند. فکرش را نمی‌کردند که از آن حجم شکنجه و آن حال بد و نزار جان سالم بدر برده باشم! وقتی مرا دیدند خیلی تعجب کردند و گفتند: «چه کردی که خوب شدی!؟» گفتم چند ساعت خوابیدم و نیز نماز خواندم، همین. نگاهی به یکدیگر کردند و رفتند. منبع: کتاب سال‌های بی‌قرار (خاطرات جواد منصوری)، ص 224

سخنرانی تاریخی روز عاشورا

طبق اعلام قبلی، مردم قم منتظر بودند آیت‌الله العظمی خمینی بعد از ظهر روز عاشورا در مدرسه فیضیه سخنرانی کند. دولت سعی کرد از راههای مختلف مانع سخنرانی آیت‌الله العظمی خمینی در روز عاشورا شود، ولی ایشان در پاسخ به همه واسطه‌ها و تهدیدها اظهار داشت: «گفته‌ام صحبت خواهم کرد. باید به فیضیه بروم و صحبت کنم.» در این گیر و دار خبر رسید آیت‌الله خمینی آماده حرکت به سمت فیضیه‌اند. پس از این جمعی از مردم سایر شهرها، گروهی از بارفروشان میدان امین‌السلطان تهران و مردم قم از جمله کشاورزان جمکران مقابل منزل ایشان تجمع کرده و منتظر خروج حاج آقا روح‌الله از منزل بودند. صحنه خیلی جالب، دیدنی و انقلابی بود. بعضی داس،‌ عده‌ای چوب‌دستی و عده‌ای هم بیل در دست داشتند تا هنگام خطر از مرجع خود دفاع کنند. در این شرایط بحرانی همه هیجان داشتند چرا که در حال رفتن به مرکز انقلاب بودند، همانجا که هنوز در و دیوارش گویای خاطره خونین روز شهادت امام صادق(ع) و رهروانش بود. ناگاه چهره نورانی آقای خمینی وسط کوچه درخشید. ایشان از منزل که خارج شد موج صلوات، تکبیر و فریاد یاحسین و صدای گریه بلند شد. حاج آقا روح‌الله با قامتی رشید در حالی که تحت‌الحنک انداخته بود، خیلی مصمم و جذاب قدم برداشت. مثل کسی که عازم جبهه شهادت در راه حسین و برای حسین(ع) است. مردی نزدیک آقا و از خصیصین (دوستان صمیمی) به علامت عزاداری عاشورا، قدری از تشت گل برداشت و با اجازه ایشان به عمامه‌شان مالید. تحت‌الحنک آویخته و عمامه گل اندود! صدای گریه و صلوات و تکبیر گوش فلک را کر کرد. آیت‌الله خمینی در حالی که ارادتمندان و جان‌نثاران دور او حلقه زدند به طرف ماشین از قبل آماده شده آمد و در آن نشست. ماشین، یک سواری با سقف متحرک بود. آقای خمینی تنها در قسمت عقب نشست. به دلیل زیادی جمعیت، ماشین به کندی حرکت می‌کرد. در چنین شرایطی راننده ماشین را خاموش کرد، جمعیت ماشین را به جلو رانده او فقط فرمان و هدایت ماشین را در دست داشت و در حقیقت آنچه که ماشین را به حرکت درمی‌آورد نیروی عشق بود. همه یقین داشتند که آیت‌‌الله خمینی از تصمیمش عدول نکرده و برای سخنرانی به فیضیه خواهد رفت اگرچه از زمین و آسمان قم گلوله ببارد. در حالی که حاج آقا روح‌الله آهسته آهسته به طرف فیضیه در حرکت بود، دم به دم به خیل جمعیت اضافه می‌شد به طوری که مأموران دولتی و حکومتی را وحشت گرفته و سعی داشتند در دید و نظر مردم نباشند. مردم هم هیچ اعتنایی به مأموران، تانک و نفربرها نمی‌کردند. آیت‌الله خمینی به فیضیه وارد شد و در جایگاه روی سکوی در جنوبی فیضیه مقابل صحن کوچک حضرت معصومه(س) و روبه‌روی ایوان طلا مستقر شد. صحن فیضیه، بالکنها، ایوانها، روی درختها و پشت‌بامها جای خالی نداشت. حضار در خوف و رجا بودند. حجت‌الاسلام والمسلمین آقای علی‌اصغر مروارید در حضور حاج‌آقا روح‌الله و خطاب به جمعیت گفت: «آقایان توجه داشته باشید اگر مأموری بلند شد و شعار بی‌جا داد و خواست مجلس را به هم بزند، اطرافیان او موظف هستند او را ساکت و خفه کنند و کسی چنین تصوری را در ذهن خود نیاورد که سرکوب خواهد شد.» تمام کسانی که آقای خمینی را از منزل مشایعت کرده و هزاران نفر دیگر با دقت تمام ناظر بودند، حاج آقای روح‌الله پس از چند جمله آقای مروارید، ‌سخن آغاز کرد و آن سخنرانی کوبنده و افشاگرانه و شجاعانه را ایراد نمود که تفصیل آن در خیلی از نوشته‌ها آمده است. سخنان ایشان چنان قاطع، شجاعانه و دلسوزانه بود که انسان را به یاد جمله رسول اکرم(ص) در مورد علی(ع) انداخت که: «ضربة علی یوام الخندق افضل من عباده الثقلین» (فضیلت ضربت شمشیر حضرت علی(ع) در روز خندق بالاتر از عبادت تمام اهل زمین است). ناگفته نماند که گردانندگان برنامه با پیش‌بینی اینکه ممکن است برای خدشه‌دار کردن سخنان آیت‌الله خمینی برق قم را قطع کنند، چند باطری قوی آماده داشتند که از همان ابتدای سخنان آقای مروارید بلندگوها را با باطری به کار انداختند. از اتفاق برق قم را در آن ناحیه از کار انداختند ولی به کوری چشم آنان سخنرانی در نهایت اوج و عظمت و به وجه احسن به اتمام رسید و آقای خمینی به سلامت راهی منزل شد. واقعه 15 خرداد اما کینه‌ای که حکومت از این سخنرانی در دل گرفت، سه روز بعد یعنی روز 15 خرداد خود را نشان داد. من فردای عاشورا یعنی 13 خرداد از قم به شهر ری بازگشتم. صبح روز 15 خرداد وقتی که از مدرسه بیرون آمدم و از در بازار حضرت عبدالعظیم(ع) وارد خیابان شدم، یکی از دوستان را در مسیر دیدم. او به من گفت: «آقای خمینی را گرفته‌اند.» تعجب کردم. به طرف فلکه شهر ری رفتیم. بین کسبه زمزمه‌هایی بود و همه در حال بستن مغازه‌ها بودند. پی در پی کرکره‌های مغازه‌ها پایین می‌آمد و عده‌ای هم بهت‌زده مقابل مغازه‌ها ایستاده بودند تا بفهمند این خبر چقدر صحت دارد. مردم مردد بودند که مغازه‌ها را باز کنند یا خیر و اغلب مغازه‌های باز، کم‌کم بسته شد. ما با ماشین به طرف شوش حرکت کردیم. در اول میدان شوش دسته طیب با شور بسیاری در حرکت بود. مغازه‌دارها که از قضیه آگاه می‌شدند، با سرعت کرکره‌ها را پایین کشیده و مغازه‌ها را می‌بستند. در همین زمان یکی از افراد رو به ما داد زد (معلوم بود ما طلبه هستیم). «آقا را گرفته‌اند. شما هم با جمعیت بروید.» جمعیت فریاد می‌کشیدند: «یا مرگ یا خمینی!» منبع: کتاب سفیر 7 هزار روزه، ص 136

دستگیری دوباره

در آخرین روز خرداد 1352 مأموران ساواک دوباره به سراغم آمدند و به همراه مأموران آگاهی شهربانی همدان مرا به ساواک بردند و بعد از ظهر آن روز به همراه دو پلیس به تهران برده و نیمه‌ شب به کمیته ضدخرابکاری [1] تحویل دادند و من مانند همه زندانی‌های کمیته به صورت‌های مختلف شکنجه شدم. در واقع از فردای روز ورود، شکنجه را با کتک شروع کردند و در ادامه، با بستن به تخت شلاق زیادی به من زدند و باتوم برقی زیادی به بدنم وصل کردند، امّا درباره علت دستگیری‌ام چیزی نگفتند. خودم هم نمی‌دانستم که به چه دلیلی دستگیرم کرده‌اند. تا اینکه یک روز با عجله آمدند و مرا به اتاق به اصطلاح تمشیت (اتاق شکنجه) بردند و مرا به تخت بستند و به شدت شکنجه کردند و از من اسلحه و مکانی را که اسلحه‌ها را مخفی کرده بودم خواستند. من هم در حالی که از درد به خود می‌پیچیدم گفتم که اهل مبارزه مسلحانه نبودم. من حرف زده‌ام، اعلامیه‌ گرفته، خوانده و پخش کرده‌ام، ولی با اسلحه سروکاری نداشته‌ام. آنها زیر بار نرفتند و شاید خداوند ترحمی کرد که یکبار شلاق به چشمم خورد و خون از چشمم بیرون زد و آنها به محض دیدن خون شکنجه را قطع کردند. بعد تهدیدم کردند که فردا همسرت را از همدان به کمیته می‌آوریم. باید بگویی که اسلحه را از کجا می‌گرفتی و در کجا پنهان کرده‌ای؟ گفتم هر چه می‌خواهید انجام بدهید، ولی من اهل اسلحه نبوده‌ام و جز ارشاد و هدایت جوان‌ها کاری نکرده‌ام. ظاهراً با قراینی فهمیدند که درست می‌گویم. فردای آن روز مرا با شهید منشط، که از بچه‌های گروه ابوذر نهاوند بود، روبه‌رو کردند. البته من نام گروه را بعد از آزادی از زندان شنیدم و تا لحظه روبه‌رو شدن با منشط هیچ اطلاعی از گروه نداشتم، لذا درباره این گروه برای خود نمی‌توانم سهمی قایل شوم. من تنها مباحثی را درباره توحید برای آنها مطرح می‌کردم.پس از روبه‌رو کردنم با شهید منشط از وی پرسیدند که این فرد وقتی به نهاوند می‌آمد برای شما چه می‌گفت؟ شهید منشط گفت که ایشان برای ما درباره توحید و معارف سخنانی می‌گفت. منوچهری، بازجوی کمیته، لگد محکمی به من زد و فحش رکیکی داد و گفت عجب توحیدی برای اینها می‌گفتی؟ با این صحبت‌ها، که نشان می‌داد با اسلحه سروکاری نداشته‌ام، مرا به سلول برگرداندند. پانوشت: 1 ـ رژیم پهلوی در اواسط سال 1350 برای تداوم و هماهنگی مبارزه علیه گروه‌ها و نیروهای مخالف و نیز سرکوب سریع آنها تشکیلات جدیدی به نام «کمیته مشترک ضدخرابکاری» یا «کمیته مبارزه با خرابکاری» با مشارکت شهربانی، ژاندارمری، ساواک و اداره دوم ارتش به وجود آورد. اولین رئیس این کمیته سرتیپ طاهری بود. محل کمیته در ساختمان زندان موقت شهربانی، در مجاورت شهربانی کل و در مرکز شهر در باغ ملی واقع بود. این موقعیت برای دسترسی و سرعت عمل نیروهای عملیاتی کمیته بسیار مناسب بود. گردانندگان این کمیته مخوف، افسران و درجه‌داران ارتش و شهربانی و مأموران کار آزموده ساواک بودند. گذشته از کمیته مشترک، کمیته‌های دیگری در ساواک و زندان اوین تشکیل شده بود که به طور مستقل یا به عنوان همکاری با کمیته مشترک فعالیت می‌کردند. عملیات کمیته منحصر به شکنجه دادن زندانیان و اقرار گرفتن از آنها بود. اعضای کمیته جنایات متعددی نیز مرتکب شدند. زنان و مردان بی‌شماری را سر به نیست کردند و گاه به طور دسته جمعی افرادی را کشتند. منبع: خاطرات سید کاظم اکرمی، ص 66

ماجراى كشف حجاب و متحدالشكل شدن لباس مردان

در زمان رضاشاه، وى دستور داد لباسها متحدالشكل شود و همه از لباس و كلاه پهلوى استفاده كنند . [1] علما از اين موضوع مستثنى شدند. علمايى كه مجتهد يا واعظ بودند و تصديق داشتند، مى‏ توانستند معمم باشند، ولى بقيه افراد مى‏بايست تغيير لباس بدهند. در آن زمان من (كه حدودا 37 ساله بودم) و اخوى ديگر و آقا (امام خمينى) معمم بوديم، براى تغيير لباس به سراغ ما آمدند. من از مرحوم آقا ضياء عراقى و آيت‏الله حاج شيخ عبدالكريم و چند تاى ديگر از اصفهان و تهران اجازه داشتم. من مدارك را ارائه دادم و آنها جوازى صادر كردند مبنى بر اينكه سيد مرتضى بر حسب اجازه آقايان ضياءالدين عراقى و مرحوم شيخ عبدالكريم حائرى يزدى اجازه اجتهاد دارند و مى‏ توانند معمم باشند. متن نامه شماره 150 وزارت داخله بدين شرح بود: «شماره 150 ورقه تصديق وزارت داخله يا اداره (كه بعد از اداره چيزى ندارد) آقاى سيد مرتضى هندى مقيم خمين كمره بر طبق اجازه حضرتين آيتين آقاى حاج شيخ عبدالكريم حائرى و آقاى ضياءالدين نجفى دامت بركاته و تصديق اهالى مطابق فقره 1 و 4 از ماده 2 قانون متحدالشكل بودن البسه، در پوشيدن لباس روحانيت مجاز خواهند بود. تاريخ 14/2/1309 ـ محل مهر و امضاء» و بعد در 9/7/1314 اين اجازه نامه مجددا تأييد شد. معذالك نمى‏ دانم در سال 1314 يا 1315 بود كه اعظم ركنى فرماندار گلپايگان و خمين با سلطان [2] مصطفوى كاشانى براى كشف حجاب مى‏ آمدند و به من مى‏ گفتند كه بايد تغيير لباس بدهى. اين بود كه من بعد از آن جريانات تغيير لباس دادم. در زمانى كه كشف حجاب شد، دو نفر مأمور به خانه ما آمدند و سماجت داشتند به اينكه بايستى كشف حجاب كنيم. چون روابط ما با حكومت خوب نبود. مأمورين گفتند: 22 حكم عليه شما صادر شده و بايستى تغيير لباس بدهيد. دايى كوچك ما (آقا حبيب‏الله) اعتراض كرد و گفت: ايشان مطابق قانون اجازه لباس دارند. گفتند: دستور است و بايستى لباس را عوض كنند. افسر مأمور كه مصطفوى نام داشت و از اقوام آيت‏الله كاشانى بود گفت: بايستى لباس را عوض كنيد ولى چون مريض هستيد (من مريض نبودم) مى ‏توانيد به مراسم كشف حجاب نياييد. [3] گفتم: بسيار خوب، حرفى ندارم، لباسم را عوض مى ‏كنم. مرحوم آقاى هندى را فرستادم از منزلشان كت و شلوار و شِنل و كلاه آورد و من پوشيدم. مأمورين هم خداحافظى كردند و رفتند. يك گزارش دروغى هم رئيس ژاندارمرى به تهران تلگراف كرد مبنى بر اينكه مجلس كشف حجاب در منزل آقا مرتضى هندى تشكيل شد و در آنجا مراسم كشف حجاب برگزار گرديد. رئيس ژاندارمرى به من پيغام داد كه: صلاح ديدم به تهران اين جورى گزارش كنم و شما آن را تكذيب نكنيد. گفتم: بسيار خوب. در همان موقع، جلسه كشف حجاب در منزل سالار محتشم برپا شد. من گفتم: علما را نمى‏ شود به اين مجالس برد، علما افراد محترمى هستند. حاكم گفت: چاره‏ اى نيست بايد بياييد. گفتم: آخر حاج آقا ميرزا مهدى، اكبر و مقدم بر همه ما علما هستند و نبايستى ايشان را در اين گونه مجالس برد، ايشان نزد مردم اعتبار دارند و مقدم بر همه هستند. حاكم گفت: وقتى با شما اين كار را كرديم، ديگر حاج آقا ميرزا مهدى فرقى با شما ندارد. من وقتى ديدم وضعيت اينگونه است به منزل مرحوم دايى‏ ام رفتم. دايى من مرحوم آقا ميرزاعبدالحسين احمدى، خيلى با شهامت بود. در آنجا بودم كه مأمورين آمدند و گفتند: بلند شويد برويم به جشن كشف حجاب. مرحوم دايى من ساده بود. گفت: قرآن بياوريد استخاره كنم. من گفتم: مى‏ خواهند شما را به زور ببرند آنوقت شما مى‏ خواهى استخاره كنى. مأمور گفت: ما دنبال افراد ديگرى هم مى‏ خواهيم برويم، ما مى‏ رويم و در بازگشت شما را هم مى‏ بريم. مأمورين كه رفتند به دايى‏ ام گفتم: بلند شو خودمان برويم. از كوچه‏ اى رفتيم به طرف منزل سالار محتشم. مأمورين وقتى برمى‏ گردند و دايى‏ ام را نمى‏ يابند دنبال ما مى‏ گردند. ما در همان كوچه مى‏ رفتيم كه صداى مأمورين را شنيدم. مى‏ گفتند: كجا فرار مى‏ كنيد؟ گفتم: ما به منزل سالار محتشم مى‏ رويم. آنها سپس براى دايى‏ام پالتو و كلاه آوردند كه عبا و عمامه را برداشته و به جاى آنها بپوشد. هرچه ما گفتيم: نكنيد اين كار را اين كارها غلط است. قبول نكردند. گفتم: ايشان از علماى بزرگ است اين كار را نكنيد، ما مى‏ رويم منزل صادق خان، شما مأمورين هم به مجلس كشف حجاب برويد و با ما كارى نداشته باشيد. گفتند: نمى‏ شود و ما را به زور به منزل سالار محتشم بردند (البته به من كارى نداشتند) وقتى مرحوم دايى ‏ام وارد مجلس شد، ديگر مضايقه نكرد، انواع فحشها را به رضا خان و سالار داد و با فحش ايشان ما وارد مجلس شديم. در كنار استخر، صندلى چيده و تجار و علما هم با كلاه و پالتو نشسته بودند. زنها هم بدون چادر در حاليكه سر و بدن را بسته بودند، در آنجا حضور داشتند. ما رفتيم آن بالا، به صورتى كه جزو افراد مجلس نبوديم، حاكم و مصطفوى ( مأمور كاشانى) و سالار و بقيه آنجا بودند. چايى آوردند (چايى در استكانهاى نقرى‏اى بود) من گفتم: چايى در استكان نقره نمى‏ خورم، حرام است (البته به خاطر كشف حجاب). نشستيم تا جلسه ختم شد. من آن روز عصر، نذر داشتم يك جزء قرآن بخوانم و چون عصر بود و موقع اداى نذر، از آنجا راهى منزل حاج جلال لشكر (پدر خانمم) شدم. طولى نكشيد كه عبا و عمامه مرحوم دايى‏ ام را نيز آوردند و پس دادند ولى لباس من را نياوردند. بعد از خواندن قرآن به خانه برگشتم. در كوچه‏ ها كه راه مى‏ رفتم كلاه را دست مى‏ گرفتم ولى لباسهاى جديد را مى‏ پوشيدم (كت و شلوار مشكى). مدتى اين گونه بود تا آمدم به قم. مرحوم حاج آقا ميرزا مهدى بروجردى كه در رأس اصحاب آيت‏الله حائرى بود به من گفت: شما حتما بايستى معمم شويد. من هم معمم شدم و كسى به من متعرض نشد. سال 1314 يا 1315 على مولوى زاده پسر حاكم خمين (شيخ‏الاسلام ملايرى) گزارش داد كه فلانى با تغيير لباس مخالفت مى‏كند. با اينكه لباس من عوض هم شده بود. صدرالاشراف، وزير عدليه كه ضمنا رئيس «تفتشيه» هم بود، مأمورى براى تعيين صحت و سقم گزارش مذكور به خمين فرستاد. پانوشت: 1 ـ قانون «متحدالشكل‏نمودن البسه اتباع ايران در داخله مملكت» در تاريخ دهم ديماه 1307 شمسى به تصويب مجلس رسيد. بر اساس ماده اول اين قانون «كليه اتباع ذكور ايران كه برحسب مشاغل دولتى داراى لباس مخصوص هستند در داخل مملكت مكلف هستند كه ملبس به لباس متحدالشكل بشوند و كليه مستخدمين دولت اعم از قضايى و ادارى مكلف هستند در موقع اشتغال به كار دولتى به لباس مخصوص قضايى يا ادارى ملبس شوند. در غير آن موقع بايد به لباس متحدالشكل ملبس گردند». واقعه كشف حجاب، سازمان مدارك فرهنگى انقلاب اسلامى، ص 44.م 2 ـ عنوان يكى از درجات نظامى زمان رضاشاه و معادل سروان كنونى.م 3 ـ داشتن حجاب براى زنان از 17 دى 1314 رسما ممنوع شد.م منبع: کتاب خاطرات آیت‌اله پسندیده ، ص99

نان قندى تلخ

در آن ايام [مبارزه برای پیروزی انقلاب] گرفتن اعلاميه‏ ها و بيانيه‏ هاى آيات عظام و مراجع تقليد و روحانيون مبارز از جمله حضرت امام و بعد توزيع آنها در تهران و ساير شهرستانها، يكى از ده‏ها كارى بود كه در برنامه فعاليتهايم قرار داشت. سه‌شنبه روزى وارد شهر قم شدم، پس از زيارت حرم حضرت معصومه (س) براى دريافت اعلاميه‏ها به نشانى‌ای كه داشتم، رفتم. هنگام عصر به جمكران و مسجد صاحب‏الزمان (عج) رفتم. وقتى به آن‏جا رسيدم پس از نماز آداب مستحبى به جاآوردم و بعد تعدادى از اعلاميه‏ هاى همراهم را با زيركى تمام داخل كتابهاى قرآن، مفاتيح و ادعيه گذاشتم، سپس گوشه‏گوشه مسجد را گشتم و با حوصله تمام بين بيشتر كتابها اعلاميه‏ اى گذاشتم. پس از خواندن نماز صبح، در حالى كه هنوز هوا روشن نشده بود؛ مقدارى نان قندى خريدم و بقيه اعلاميه‌ها را بين آنها گذاشتم و راهى شدم. بايستى طورى خودم را به تهران مى‏رساندم كه بچه‏ هايم براى رفتن به مدرسه آماده شوند. در آن وقت صبح ماشينى به طرف تهران حركت نمى‏كرد، دركنار جاده منتظر ماشين ايستادم. دقايقى نگذشت كه يك ماشين سوارى فولكس جلو پايم ترمز كرد. ديدم يك روحانى پشت فرمان است، او شيشه را پايين كشيد؛ و پرسيد: «حاج خانم كجا تشريف مى‏ بريد؟» گفتم: «تهران، ديشب به جمكران آمدم و حالا بايد هر چه زودتر پيش از رفتن بچه هايم به مدرسه خودم را به تهران برسانم.» گفت: «بيا بالا، من هم به تهران مى‏ روم، مى‏ رسانمتان.» گفتم: «خدا را شكر!» روحانى مزبور پايين آمد و نان قندیها را گرفت و در صندوق جلو [1] ماشين گذاشت. سپس صندلى جلو را تا كرد و من داخل شده در صندلى عقب جاى گرفتم. وقتى كمى از جاده را پيموديم، او ماشين را به كنارى كشيد و توقف كرد و گفت: «خانم! اگر مى‏شود بياييد جلو بنشينيد. اين پشت بد است، حالا فكر مى‏كنند منِ روحانى مسافر سوار كرده‏ ام.» حرفش را پذيرفته به جلو آمدم. هوا هنوز گرگ و ميش بود. در ميانه راه، او دوباره ماشين را در يكى از پاركينگهاى كنار جاده متوقف كرد و پياده شد. بعد در صندوق جلو را بالا زد، ديگر من چيزى نديدم. در اين فرصت، شايد از روى كنجكاوى و شايد با هدايت يك نيرو و حس درونى، نه با شك دستم به سوى داشبورد رفت وآن را باز كردم. از چيزى كه مى ‏ديدم تعجب كردم. يك اسلحه كلت كمرى و يك چشم بند. خيلى نگران شدم و به تشويش و اضطراب افتادم. به فكر فرو رفتم كه خدايا چه كنم؟ تكليفم چيست؟ چطور و به چه بهانه ‏اى از اين مخمصه رها شوم؟ هر چه فكر كردم راه به جايى نبردم. آخر به اين نتيجه رسيدم كه بايد حالت عادى داشته باشم، صلاح نيست از ماشين پياده شوم، اگر او شك كند و سوء ظنش برانگيخته شود وضع از اين هم بدتر خواهد شد. ناگهان به ياد نان قندیها و اعلاميه‏ هاى بين آن افتادم، حدس زدم كه به آنها نگاه مى‏كند. بنابراين بيشتر نگران شدم. هر طورى بود به خودم مسلط شدم. وقتى كه او برگشت، ديگر از آن روحانى خبرى نبود، قيافه‏ اش تغيير كرده بود. عبا و عمامه را برداشته و كاپشن و شلوار لى پوشيده بود و موى سرش را نيز مرتب و شانه كرده بود و بوى عطر مى‏ داد. ديگر «اشهد»م را خواندم. خودم را دستگير شده و اسيرش ديدم، فكر كردم كه او مأمور ساواك در لباس مبدل بوده است. در آن موقعيت فكر مى‏ كردم كه چگونه به دوستان و برادران اطلاع دهم كه دستگير شده‏ ام، تا آنها نيز گرفتار نشوند. ولى چاره‏ اى نبود، نتيجه‏ اى از اين افكارنمى‏ گرفتم. گفتم توكل بر خدا؛ مى‏ رويم ببينيم چه پيش مى ‏آيد. ديگر هوا روشن شده بود. به نزديكى تهران رسيديم. او سر صحبت را باز كرد و پرسيد: «چرا از من نپرسيديد كه چرا لباسم را عوض كردم؟» گفتم: «مگر من فضولم، چه كار به لباس شما دارم.» گفت: «نه، تعجب نكن، من روحانى‏ ام، ولى دوست دارم به سينما بروم وتفريح كنم؛ وروزهاى آخر هفته را به تهران مى‏ آيم، و بعد از ديدن چند فيلم دوباره به قم برمى‏ گردم. شما چى؟ با سينما چطوريد؟» احساس كردم فرجى شد. حدس زدم هنوز متوجه اعلاميه‏ ها نشده است، از رفتارش پيدا بود. فرصت خوبى بود. با زيركى پاسخ دادم: «خب من هم بدم نمى ‏آيد گاهى سينما بروم.» بدون مقدمه پيشنهاد داد: «پس وقتى به تهران رسيديم، بيا با هم به سينما برويم.» تيرم به هدف خورده بود. گفتم: «من بايد بروم بچه‏ ها را به مدرسه بفرستم، الآن نمى‏ توانم به سينما بيايم.» گفت: «عيب ندارد، اگر مايل هستى قرارى با هم بگذاريم.» گفتم: «باشد، اين طور بهتر است!» پرسيد: «كجا و چه وقت؟» گفتم: «امروز عصر ساعت 4، ميدان شوش جلو سينما، شما آن‏جا بايستيد تا من بيايم.» او خوشحال شد و گفت: «باشد.» بعد به راهش ادامه داد. وقتى به ميدان شوش رسيديم گفتم: «من همين جا پياده مى ‏شوم.» گفت: «نه! بنشين مى‏ رسانمتان.» گفتم: «نه، بهتر است اين‏جا پياده شوم و با سوارى خطى به منزل بروم. اگر كسى ببيند من با شما هستم، خوب نيست. البته اگر شما لباس روحانى داشتيد، عيبى نداشت. اما اين جورى اگر كسى، دوستى، آشنايى و يا فاميلى ما را ببيند، برايم مشكل پيش مى‏ آيد.» خلاصه در ميدان شوش ماشين را نگه داشت و صندوق جلو را باز كرد و من نان قندیها را برداشتم و راه افتادم. هنگام رفتن، هرلحظه، انتظار مى‏ كشيدم كه ساواك و مأموران احاطه‏ ام كرده دستگيرم كنند؛ ولى خبرى نشد. سوار اتوبوس شدم. مطمئن شدم كه كسى تعقيبم نمى‏كند و آن فكر وقيحانه، چشم آن مأمور ساواك را بسته بود. گفتم: «الحمدللّه!» به منزل كه رسيدم، اعلاميه‌ها را جاسازى و سريع با يكى از برادران تماس گرفته گفتم: «برايتان يك طعمه پيدا كرده‏ ام» بعد آن‏چه را كه گذشته بود شرح دادم. قرار شد حسابى او را ادب كنيم! زمان و مكان قرار را براى آنها مشخص كرده و گفتم: «خوب است يك گوش‏مالى درست و حسابى به او بدهيم، كتكى جانانه! اگر يك ساواكى هم كتك بخورد غنيمت است.» سرساعت مقرر به ميدان شوش رفتم، در حالى‏كه برادران دورادور مراقبم بودند. ساواكى مزبور خيلى تميز و مرتب در محل تعيين شده منتظرم بود. به طرف او رفته سلام دادم. در حال ‏احوالپرسى يكى از برادران از راه رسيد، و طبق نقشه به صورت من از روى چادر سيلى زد كه «آبجى! اين‏جا چكارمى‏ كنى؟! با اين مرديكه چكار دارى؟!» و بعد با ساواكى دست به يقه شد. حالانزن، كى بزن! من هم به كنارى آمده و سوارماشين يكى ديگر از برادران شدم و بازگشتم. كتك كارى بين آن دو به حدى مى‏رسد كه پليس وارد قضيه شده و هر دو را به كلانترى مى‏ برد. آن برادرمان مى‌گويد: «اين مردك خواهر مرا اغفال كرده و...» رئيس كلانترى او را به بيرون از اتاق هدايت، و بعد با آن ساواكى صحبت مى‏كند. اين‏كه چه گفتند و چه شنيدند معلوم نشد. اما بعد آن برادر را صدا كرده مى‏ گويد: «من صلاح مى‏ بينم شما رضايت بدهيد. بالاخره خواهر شما هم شوهر دارد، بچه دارد، جوان هم هست، برايش حرف درمى‏ آيد و...» به هر حال قضيه فيصله مى‏ يابد و ما خشنود بوديم كه توانسته بوديم حال يك ساواكى مزدور را جاآورده تنبيه‏ اش كنيم. برادرى كه خود را در اين ماجرا دخيل كرد نامش «حميد» بود كه در آستانه پيروزى انقلاب به شهادت رسيد. پانوشت: 1- در اتومبیلهای فولکس قدیمی برخلاف اتومبیلهای سواری دیگر صندوق بار به جای عقب در جلو ماشین قرار داشت. منبع: کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی(دباغ)، ص 47

ماه رمضان در بيمارستان

حدود پنج ماه از بسترى شدن من در بيمارستان شهربانى مى‏ گذشت. به ماه مبارك رمضان نزديك مى‏ شديم كه ساواك، از بيمارستان خواست مقدمات نقل و انتقال من به زندان را فراهم كند. بيمارستان نظر داد كه من هنوز خوب نشده‏ ام و نياز به طول درمان بيشترى دارم. آنها گفتند همين قدر كه او روى چوب بايستد كافى است. من متوجه برنامه آنها شدم. از اينكه در آستانه ماه رمضان اين تصميم عملى مى‏ شد، دلگير شدم. از خدا خواستم كه زمينه‏ اى فراهم كند تا من يك ماه ديگر در آنجا بمانم. مى‏ خواستم با خيال راحت روزه بگيرم. فكر مى‏ كردم پس از خروج از بيمارستان، تحت آزار و شكنجه قرار خواهم گرفت و يا اعدامم خواهند كرد. سرپرستار آن بخش از بيمارستان، خانم بسيار موقر، مؤدب و محترمى به نام خانم مصلحى [1] بود، كه نسبت به وضع من خيلى حساس بود. مدام سفارش مرا به پرستاران و پزشكان مى‏ كرد. خودش هم مراقب وضعيت درمانم بود. يكبار هنگام ويزيت صبحگاهى به پزشك معالجم گفت: «اين تخت 62 قهرمان درد كشيدن است. هرچه درد هست كشيده، ولى هيچ وقت نوالژين نزده است. برايش درد كشيدن عادى است.» تصميم گرفتم ناراحتى‏ ام را با او در ميان بگذارم. روزى نزديكي هاى ظهر كه روى ويلچر از فيزيوتراپى برمى‏ گشتم او را ديدم، او جلو آمد و پس از سلام از وضع پاهايم پرسيد. گفتم: «بد نيست، ولى اى كاش هيچ وقت خوب نمى‏ شد!» ديد من كمى غمگين و نگرانم. مرا به اتاقم برد و پرسيد: «چرا؟ چى شده؟ چته؟»، گفتم: «هيچى مرا دارند مى‏ برند كه بكشند، درحالى كه من دوست داشتم يك ماه ديگر اينجا بمانم و روزه بگيرم. بعد هر بلايى كه مى‏ خواهند بر سرم بياورند.» گفت: «مى‏ خواهى بمانى! خاطرجمع باش من نمى‏ گذارم كه ببرندت.» يك مقدار هم عصبانى شد و بعد تند بيرون رفت. مثل اينكه درصدد انجام كارى بود. من باورم نمى‏ شد و در حيرت بودم. از آنجا كه لباسم را به خاطر زخمها و جراحتها، پاره كرده بودند، لباس مناسبى نداشتم. مأمورين مى‏ خواستند همان لباس بيمارستان را به تنم كنند و ببرند، كه ديدم خانم مصلحى به همراه يك پزشك ارتوپد از راه رسيدند. شروع كردند به اصطلاح ويزيت من. بعد دكتر ارتوپد نوشت كه بيمار بايد پانزده جلسه ديگر، يك روز در ميان فيزيوتراپى شود. يكى از مأمورين تماس گرفت و ضمن ارسال گزارش شرح‏ حال بيمار، كسب تكليف كرد. گويا آنها نيز نظر پزشك را پذيرفتند، زيرا مأمور گفت كه مانعى ندارد. به اين ترتيب من يك ماه ديگر در بيمارستان ماندگار شدم. مرد مسنى به نام بندعلى آنجا بود. از او خواهش كردم تا مرا به حمام ببرد. او نيز بعد ازظهر همان روز مرا به حمام برد و شستشويم داد. روى تخت هم ملحفه تميز كشيد، براى تشكر به او دو قوطى كمپوت دادم. [2] ماه رمضان آن سال مصادف با شهريور ماه بود و من وضع ضعيف و رنجورى داشتم. با اين حال نيت كرده و روزه گرفتم. پرسنل كه روحيات و عبادتهاى مرا مى‏ ديدند، خيلى نسبت به من توجه نشان مى‏ دادند، مثلاً براى وضو آب مى‏ آوردند و لگن زير دست و صورتم مى‏ گرفتند. خانم مصلحى روز اول ماه رمضان آمد و گفت: «چطور روزه مى‏ گيرى؟»، گفتم: «ناهارم را براى افطار و شامم را براى سحر نگه مى‏ دارم.» او مسئول تقسيم غذا را صدا كرد و گفت: «به تخت 62 به جاى يك روز در ميان، هر روز يك قوطى كمپوت مى‏ دهى و غذاى شبش را داغ، هنگام افطار بدهيد و غذاى ظهرش را هم در سحر داغ كنيد و براى او بياوريد.» با سفارشهاى خانم مصلحى، وضع من خوب شد. او به اين ترتيب خود را در ثواب روزه من سهيم كرد. به طورى كه پس از آن در هر ماه مبارك رمضان، به ياد او مى‏ افتم و برايش دعا مى‏ كنم. [3] ماه رمضان آن سال مانند ماه رمضان سال 52 كه در زندان كميته مشترك بودم، برايم خيلى جالب و درس‏ آموز بود. حال بسيار خوب و معنوى اى داشتم. يك روز عصر كه درِ اتاق باز بود فردى از جلو اتاق گذشت، به محض ديدن من صورتش را برگرداند. در همان نگاه اول قيافه او برايم آشنا آمد. پس از كمى فكر، به ياد آوردم كه او فرامرز ـ يكى از بچه‏ هاى محله عباسى ـ است. چند روز بعد، درحالى كه روى ويلچر به طرف دستشويى مى‏ رفتم، متوجه شدم‏ كسى چرخ را هل مى‏ دهد. طورى حركت مى‏ كرد تا من چهره‏ اش را نبينم. وقتى از دستشويى برگشتم قيافه او را ديدم. گفت: «احمد آقا! من خائن نيستم! من مزدور نيستم! من ارتشى هستم، به‏ اجبار به كميته آمده‏ ام، اگر قرض و بدهكارى نداشتم از كميته مى‏ آمدم بيرون.» گفتم: «ناراحت نباش، به اينها هم نگو كه مرا مى‏ شناسى.» با اينكه خانواده‏ ام مدتها از وضعيت من بى اطلاع بودند، ولى چون فكر مى‏ كردم كه اعدام يا تيرباران خواهم شد، از او نخواستم كه حال و وضعم را به خانواده‏ ام اطلاع دهد. پانوشت: 1 ـ خانم پروين مصلحى از كادرهاى متعهد و متخصص سرپرستار بيمارستان شهربانى بود كه در مهر 44 استخدام و در مهر 74 بازنشسته شد. وى از سال 1347 تا 1358 مسئول سرپرستارى بخش جراحى بيمارستان شهربانى بود. 2 - خانم پروين مصلحى در مورد آقاى بندعلى گفت: «مرد بسيار محترم و خوبى بود كه من به او خيلى ارادت داشتم. او از نظر طبقه‏ بندى شغلى در سطح كارگر بيمارستان بود و مرد بسيار پاك، شريف و درستى بود. انسان امين و مورد اعتماد.» 3 ـ خانم پروين مصلحى گفت: «بيمار با هر فكرى، ايده ‏اى و عقيده ‏اى كه آنجا بود، براى ما فقط يك بيمار محسوب مى‏ شد و ما كارى به اينكه چه‏ هست و كه هست نداشتيم؛ فقط وظيفه پرستارى خود را انجام مى‏ داديم... اميدوارم خداوند اين خدمت ناچيز ما را قبول كند. من هيچ ادعايى ندارم و اگر كارى هم كردم جزء وظايف شغلى‏ ام بود. لباس پرستارى كه در تنم بود به من حكم مى‏ كرد كه اين‏جور باشم...» (آرشيو واحد تاريخ شفاهى ـ دفتر ادبيات انقلاب اسلامى» منبع: کتاب خاطرات احمد احمد ، ص 421

پرتقال

بیشتر از دو هفته بود كه در سلول انفرادی محبوس بودم. سلولی به طول دو و نیم و به عرض یك متر با دیوارهایی زمخت و سیمانی. با یك پتوی كهنه و نخ نما شده پر از خون و عفونت. سلول انفرادی تنها جایی است كه دردهای ناشی از شكنجه به فراموشی سپرده می‌شود و غم تنهایی به سراغت می‌آید. ساعتها به نقطه‌ای خیره می‌شوی و لحظه به لحظه زندگیت را مرور می‌كنی. آن روز هم مثل همه روزهای انفرادی، به روی زمین دراز كشیده بودم و به سقف خیره نگاه می‌كردم كه ناگهان صدای افتادن چیزی مرا تكان داد. سرم را به طرف صدا چرخاندم. زیر پاهایم جسمی گلوله‌ای شكل به رنگ نارنجی در حال چرخیدن بود. بی‌اختیار نشستم و زانوهایم را در بغل گرفتم و از فاصله نیم متری به گلوله نارنجی رنگ، زل زدم. باورم نمی‌شد. پرتقال! آن هم اینجا. در سلول انفرادی، در زندان كمیته مشترك ضد خرابكاری. آن هم برای من. جعفر شجونی!!! درست بود، من خواب نمی‌دیدم، از سوراخ در سلول، پرتقالی به داخل انداخته شده بود. پرتقال را برداشتم و آن را با ولع تمام به بینی‌ام نزدیك كردم و با نفسی عمیق بوییدم. رنگ و بوی آن مرا به وجد آورده بود و لحظاتی هر چند كوتاه، مرا به باغستانهای محل تولدم برد. به یاد دوران كودكی، ساعتها با پرتقال بازی كردم. آن را بالا و پایین انداختم. آب دهانم راه افتاده بود ولی دلم نمی‌آمد پوستش را بِكنم. ای كاش می‌شد برای همیشه آن را نگاه می‌داشتم تا به من طراوت می‌بخشید. چه هم‌سلولی خوبی نصیبم شده بود و... یك باره به خود آمدم و دیدم ساعتهاست كه دارم با پرتقال حرف می‌زنم. ولی دیگر وقت خوردنش فرا رسیده بود. با تشریفاتی خاص و با حوصله‌ای وافر. پوستش را كندم و اولین قاچ را در دهان گذاشتم. طعم مَلَسی داشت، نه ترش بود و نه شیرین، مزه‌ای خاص داشت. نمی‌دانم چه مزه‌ای داشت ولی هر چه بود تلخ نبود. و این برایم جای بسی تعجب داشت. چون مدتها بود كه در آن محیط جز تلخی ندیده و نشنیده بودم. «جعفر شجونی» منبع: کتاب خاطرات زندان(گزیده‌ای از ناگفته‌های زندانیان سیاسی رژیم پهلوی)، ص 259

ديدار آخر

در دوره‏‌اى كه ذوالانوار در زندان قصر بود و ملاقات زندانيان منعى نداشت خانواده‏‌ اش به ملاقات وى مى‏ رفتند. مادر كاظم حرفهاى زيادى از سختيهاى اين سفرها دارد. پدر و مادر كاظم بارها و بارها مسير طول و دراز شيراز - تهران را با مرارت فراوان مى‏ پيمودند و به ملاقات پسرشان مى‏ شتافتند. آنها خويشاوندى هم در تهران نداشتند لذا شب را در مسافرخانه به سر مى‏ بردند و پس از ملاقات با كاظم راهى شيراز مى‏ شدند. گاهى در طى اين مسافرتها، يكى از فرزندانشان را هم با خود مى‏ بردند تا آنها هم برادرشان را ملاقات كنند. [1] اين امر تا تابستان 1353ش ادامه يافت اما از آن زمان به بعد ملاقات با كاظم قطع شد و مأموران زندان اجازه ندادند خانواده ذوالانوار با او ملاقات كنند. سيدحسين ذوالانوارى در خاطراتش با اشاره به اين موضوع گفته است كه از تابستان 1353ش اجازه ملاقات به خانواده ذوالانوار داده نشد و شايع شد كه كاظم ذوالانوار را به شهادت رسانده‏ اند. با شايع شدن اين خبر عموى كاظم به آيت‏ الله حاج شيخ بهاءالدين محلاتى مراجعه كرد و با معرفى ايشان به آيات عظام سيدشهاب‏ الدين مرعشى نجفى و سيدمحمدرضا گلپايگانى، سه فقره توصيه نامه از ايشان گرفت و آن را با نامه‏ايى كه خودش ضميمه كرد به مراجع ذى‏ربط ارسال و درخواست كرد با پسر برادرش ملاقات كند. پس از كش و قوس زياد، سرانجام با آن درخواست موافقت و مقرر شد خانواده ذوالانوار وى را از دور ببينند و از زنده بودنش اطلاع يابند. اما در اين زمان سيدجعفر در زيارت مكه به سر مى‏برد، لذا فرزند بزرگش سيدحسين به همراه عموى خود، آقاسيد مهدى، در بهمن 1353 به دفتر تيمسار رضا زندى‏ پور در محل زندان شهربانى رفتند و كاظم را از ميان پرده كركره اتاق بازجو ملاقات كردند. اين آخرين ديدار با كاظم بود: «از پله‏ هاى زندان شهربانى بالا رفتيم، يك اتاق بزرگى در سمت راست قرار داشت كه اتاق خود تيمسار زندى‏ پور بود. ما را به اتاق تيمسار راه‏نمايى كردند، به او خبر دادند كه ذوالانوار آمده است. تيمسار زندى‏ پور از اتاقش بيرون آمد. يك آدم لاغرى بود كه به طرز خاصى هم راه مى‏ رفت. جلو آمد و با ما سلام و عليك كرد و با احترام به داخل اتاقش برد. در همان حال، صحبتهايى كرد كه آن صحبتهايش يادم نمى‏ رود، مضمونش اين بود كه آقا اينها فريب خورده ‏اند، اينها مى‏ گويند مجاهدين خلقند، مجاهدين مال اسلام است. زندى‏ پور آيه فَضَّلَ اللّه الْمُجاهِدينَ علَى الْقاعِدينَ... را هم غلط خواند و استنباط كرد كه اگر اينها مجاهدين هستند پس خلقشان چيست. خلق مال كمونيستها است. اگر خلق هستند پس مجاهدشان چيه؟ خلاصه عموى ما گفت كه ما شنيديم براى كاظم اتفاقى افتاده به همين دليل همه خانواده نگرانند. ما مى‏ خواهيم مطمئن شويم كه او زنده است. زندى‏ پور گفت: بسيار خوب. ترتيبى از قبل داده بودند، ما را داخل حياط زندان شهربانى هدايت كردند، بعد گفتند كه كاظم را مى ‏آورند داخل حياط و شما از پشت پرده كركره كه تاريك است مى‏ توانيد روشنى را ببينيد، پرده را كنار زدند و من و عمو، كاظم را ديديم. آن صحنه هيچ وقت از يادم نمى ‏رود. چشمهايش خيلى ور آمده و قرمز بود. حالا خواب بود بيدارش كرده بودند يا هر چه بود نمى‏ دانم. سرش هم خيلى بزرگ شده بود، براى من خيلى عجيب بود. من سالها با او زندگى كرده بودم و ابعاد سر كاظم دستم بود، يا بسيار لاغر شده بود كه كله ‏اش بزرگ نشان مى‏ داد يا نه... نمى‏ دانم. اما به نظرم رسيد سرش خيلى بزرگ شده، چشمانش هم داشت از حدقه در مى‏ آمد. يك نفر نشسته بود جلويش كه پشتش به ما بود. موهاى زيادى داشت ما پشت سر او را مى‏ ديديم. او با كاظم صحبت مى‏ كرد. خلاصه ما از لاى پرده كركره كاظم را شناسايى كرديم و از زنده بودنش مطمئن شديم. اين آخرين ديدار ما با كاظم بود...»[2] پانوشت: [1] سیدحسین ذوالانواری در خاطرات خود نحوه ملاقات زندانیها و خانواده‌ها را چنین توصیف می‌کند:«ملاقاتها در سالنی صورت می‌گرفت که در وسط آن دو سیم توری به فاصله نیم متر از هم قرار گرفته بودند. در یک سمت سیم زندانیها و در سمت دیگر آن خانواده‌ها می‌ایستادند و با همدیگر حرف می‌‌زدند. مآموران امنیتی هم در بین دو سیم توری( که به صورت یک راهروی باریک و بلند سیمی درآمده بود) قدم‌ می‌زدند. یادم می‌آید اغلب هم ژیان‌پناه [قاسم ژیان‌پناه در اسفند 1357 به حکم دادگاه انقلاب اعدام شد] در آن محوطه قدم می‌زد. آنجا صحبت کردن خیلی سخت و خطرناک بود، ولی کاظم حرف مي‌زد. او یک روز در جریان ملاقات در حالی که وانمود می‌کرد دارد حال و احوال ما را می‌پرسد در بین حرفهایش یک باره درباره ژیان پناه گفت که حسین این افسری را که پشت سرمن ایستاده می‌بینی؟ این در دهن زندانیها ادرار می‌کند. حرفهای دیگر می‌زد ولی یکهو وسط آن به یک موضوع دیگر سیاسی اشاره می‌کرد. مثلاً با خنده و ایما و اشاره می‌گفت یه جوری حرف می‌زد که کسی نمی‌فهمد او چه می‌گوید. از خاله وعمه می‌پرسید یکهو می‌گفت فلانی من که دستگیر شدم بی‌هوش بودم‌ها، ولی آنها دو استخوان رانم را به هم می‌ساییدند. یا می‌گفت وقتی بی‌هوش بودم یک نفر آمد و سوزن کرد توی گوشم، فکر می‌کرد باهوشم، ولی من تکان نخوردم که متوجه نشود...». [2] مصاحبه با سیدحسین ذوالانواری، همان منبع: کتاب نامی که ماند(بازجستی در زندگی و مبارزات شهید سیدکاظم ذوالانوار)، ص 156

مادر و دختر پتويى

حدود شانزده روز بدترين و وحشتناك‏ترين شكنجه‏ ها را تحمل كردم، ولى هنوز چيزى و يا مطلب در خور و با اهميتى به مأموران نگفته بودم؛ و اين امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از اين رو دست به كارى كثيف و غير انسانى و خباثت آميز زدند؛ دختر دومم «رضوانه» را كه به تازگى به عقد جوانى درآمده بود، دستگير و به كميته نزد من آوردند. آنها فكر مى‏كردند با چنين اقدامى و ايجاد فشار روحى و روانى، مقاومت مرا درهم شكسته و مرا به حرف درمى‏ آوردند. زهى خيال باطل! رضوانه محصل مدرسه رفاه بود و به همراه ساير دانش‌آموزان مدرسه به كارهاى هنرى و جمعى مى‏ پرداخت. او سرودها و اشعارى را كه از راديو عراق پخش مى‏شد با دوستانش جمع‏ آورى كرده در دفترچه‏ اش نوشته بود. اين دفترچه پس از دستگيرى من و هنگام تفتيش و بازرسى خانه، به دست مأموران افتاده بود و اين بهانه‏ اى براى دستگيريش شده بود. شب اول، آن محيط براى رضوانه خيلى وحشتناك و خوف‏ آور بود، دايم به خود مى‏ لرزيد، و دستش را به دستان من مى‏ فشرد. البته من نيز دست كمى از او نداشتم، ولى بايستى براى حفظ روحيه دخترم خود را استوار و مسلط نشان مى‏دادم تا او بتواند در برابر شكنجه‏ هايى كه در روزهاى بعد پيش رويش بود دوام بياورد و خود را نبازد. مأموران به بهانه جلوگيرى از خودكشى و حلق‏ آويز شدن، چادر از سرمان گرفتند. برايم خيلى روشن بود كه انگيزه و هدف واقعى آنها از اين كار، دريدن حجاب ـ نماد زن مؤمن و مسلمان ـ و شكستن روحيه ما بود، از اين‏رو ما نيز از پتوهاى سربازى كه در اختيارمان بود براى پوشش و به جاى چادر استفاده مى‏ كرديم. عمل ما در آن تابستان گرم براى مأموران خيلى تعجب‌آور بود، آن‏ها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتويى! دختر پتويى!» صدا مى ‏كردند. جلادان كميته در ادامه كارهاى كثيف‏شان، چند موش در سلول رها كردند؛ كه دخترم مى‏ ترسيد و وحشت مى‌كرد و خودش را به من مى‏ چسباند و مى‏ گريست. تا صبح موشها در وسط سلول جولان مى‏ دادند و از در و ديوار بالا و پايين مى‏ رفتند. در آن شرايط و اوضاع، بايستى به دخترم دلدارى مى‌دادم ولى به دليل ترس از ميكروفونهاى كارگذاشته شده و شنيدن حرفهايمان، پتو را به سر مى‏ كشيديم و به بهانه خوابيدن، در همان وضعيت خيلى آهسته و آرام برايش صحبت مى‏ كردم تا بداند اوضاع از چه قرار است. آن شب دهشتناك به سختى گذشت. صبح هر دوى ما را براى بازجويى و شكنجه بردند. چون پتوبه سر داشتيم، خنده‏ هاى تمسخرآميز و متلكها شروع شد: «حجاب پتويى!» «مادر پتويى!، دختر پتويى!... پتو پتويى!» و... يكى گفت: «كجاست آن خمينى كه بيايد و شما را با پتوى روى سرتان نجات دهد و...» خلاصه ما را حسابى دست انداخته و مسخره كردند. در آن وضع چون عروسكهاى خيمه شب بازى برايشان بوديم!! بعد شكنجه شروع شد؛ شوك الكتريكى و شلاق... وقتى از كارها و وحشى‏بازی‏هاي شان نتيجه نگرفتند، ما را از هم جدا كردند. لحظاتى بعد صداى جيغ و فريادهاى دلخراش رضوانه همه جا را فرا گرفت. به خود مى‏ لرزيدم، بغضم تركيد و گريستم، به خدا پناه بردم و از درگاهش براى رضوانه، تحمل در برابر اين همه شدت و سبعيت التماس كردم. با وجود اين همه شكنجه، رضوانه چيزى نداشت كه بگويد. براى من هم همه‌چيز پايان يافته بود و از خدا شهادت را طلب مى‏ كردم. رفته رفته زخمها و جراحتهاى من عفونت كرد و بوى مشمئزكننده آن تمام سلول را فراگرفت، به طورى كه مأموران تحمل ايستادن در آن سلول را نداشتند. مأموران كه از مقاومت ‏ما عصبانى بودند، شبى آمدند و با درنده خويى رضوانه را با خود بردند، و فريادها و استغاثه‏ هاى من راه به جايى نبرد. ديگر تاب و توانى برايم نمانده بود. نگران و مشوش ثانيه‏ ها را سپرى مى‏ كردم. برايم زمان چه سخت و سنگين در گذر بود. بى قرار و بى تاب در آن سلول 5/1×1متر اين طرف و آن طرف مى‏ شدم، و هراَزگاهى از سوراخ كوچك [دريچه] روى در، راهرو را نگاه مى‏ كردم. كسى متوجه رفت و آمدها نبود؛ چه كسى را بردند؟! چه كسى را آوردند؟! هيچ! براى ما مشخص نبود. براى هيچ كس، هيچ‏كس! چون مارگزيده‏اى به خود مى‏ پيچيدم، آن شب تا صبح پلك روى پلك نگذاشتم، خوف داشتم كه آنان دست به كارى حيوانى بزنند، مى‏ ترسيدم، مى‏ لرزيدم و فرو مى‏ ريختم... آخر خدايا اين چه وضعى است! اين چه مصيبتى است! چطور تاب بياورم! گُل زندگيم را پرپر كنند! خودت درياب! خودت از اين شكنجه ‏گاه جهنمى نجاتش بده...! صداى جيغها و ناله‏ هاى جگرسوز رضوانه قطع نمى‏ شد. سكوت شب هم فريادها را به جايى نمى ‏رساند.ناگهان همه صداها قطع شد... خدايا چه شد؟! هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس كشيدنم را بندآورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدايا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟! ساعت 4 صبح كه چون مرغى پركنده هنوز خود را به در و ديوار سلول مى‌زدم... صداى زنجير در را شنيدم... به طرف در سلول خيز برداشتم. واى خدايا اين رضوانه است كه تكّه پاره با بدنى مجروح و خونين، دو مأمور او را كشان‏كشان بر روى زمين مى‏آورند. آن قطعه گوشت كه به سوى زمين رها شده رضوانه! جگر پاره من است. هر آن‏چه كه در توان داشتم، به در كوفتم و فرياد كشيدم، آن‏چنان كه كنگره آسمان به لرزه درآمد، هرچه كه به دستم مى‏ رسيد دندان مى‏ كشيدم، آن‏قدر جيغ زدم كه بعيد مى‏ دانم در آن بازداشتگاه جهنمى كسى صدايم را نشنيده و هم‌چنان در خواب باشد. وقتى ديدم سطلهاى آبى كه بر روى او مى‏ پاشند، او را به هوش نمى‏ آورد و بيدارش نمى‏ كند؛ ديگر ديوانه شدم، سرو تن و مشت و لگد بر هر چيز و همه جا مى‏ كوفتم، فكرمى كنم زبانم بريده بود كه خون از دهانم مى‌آمد... ديگر ناى فرياد و تحرك نداشتم، بهت‏ زده به جسم بى‏ جان دخترم از آن سوراخ در مى‏ نگريستم... ولى هنوز از قلبم شرحه‏ شرحه خون مى‏ جوشيد... ساعت 7 صبح آمدند و پيكر بى‏ جانش را داخل پتويى گذاشتند و بردند. تصور اين‏كه رضوانه جان از كالبد تهى كرده و مرده باشد، منفجرم مى‏ كرد، چنان‌كه اگر كوه در برابرم بود متلاشى مى‏ شد، به هر چيز چنگ مى‏ زدم و سهمگين به در مى‏ كوفتم و فرياد مى ‏زدم: «مرا هم ببريد! مى‏خواهم پيش بچه‏ ام بروم! او را چه كرديد؟ قاتلها! جنايتكارها!! و...»، درهمين حيص و بيص صوت زيباى تلاوت قرآن ميخكوبم كرد: «واستعينوا بالصّبر والصلّوة و انها لكبيره الّاعلى الخاشعين ». آب سردى براين تنوره گُر گرفته ريخته شد، صوت قرآن چنان زيبا خوانده مى‏ شد كه گويى خدا خود سخن مى‏ گفت و خطابم قرار مى ‏داد، و مرا به صبر و نماز فرامى‏ خواند. بر زمين نشستم و تازه به خود آمدم و دريافتم كه از ديشب تاكنون چه اتفاقى روى داده است. صدا، صداى آيت‏الله ربانى شيرازى بود خيلى سوزناك دلداريم مى‏داد. او نيز از همان ديشب، چون من تا صبح نخوابيده بود؛ و تا سپيده صبح نماز و قرآن مى‏ خواند، ولى صدايش درميان آن همه فرياد و جيغ گم مى‏ شد؛ و من تا اين لحظه نمى‏ شنيدم، مرحوم ربانى شيرازى سلولش فاصله‏ اى با سلول من نداشت و آن‏چه را كه من ديده بودم او نيز ديده بود و هر چه را كه رضوانه و من آخرت و دنيا را فرياد مى‏ زديم يقين داشتم كه تنها او بود كه مى‏ شنيد و اطمينان دارم كه قلب او نيز از اين جنايت خون بود. وجود اين عالم ربانى در آن برهوت و كوير لم يزرع، آب حياتى بر ريشه‏ هاى خشكيده‏ ام بود. جانى دوباره گرفتم و زنده شدم، برخاستم و دست به سوى آسمان گرفتم و همه چيز و همه كس را به دست تواناى خداوند متعال سپردم و زندگى دخترم را از او خواستم. به واقع هيچ‌چيز جز آن آيات الهى نمى‏ توانست مرا به خود آورد و تسكينم دهد. از رضوانه ديگر هيچ خبرى نداشتم، در درياى بيم و اميد دست و پا مى‏ زدم و هر چه كه از حركت عقربه‏هاى ساعت مى‏ گذشت بر نگرانيم مى‏ افزود. حدود ده روزى به همين منوال گذشت كه ناگاه معجزه‏ اى كه انتظارش را مى‏ كشيدم روى داد، رضوانه را بازگرداندند، اما شكسته و پژمرده، زخمى و مجروح، مچ دستانش به شدت آسيب ديده و زخمى و خونين بود، علت را پرسيدم، معلوم شد كه پس از آن شب برزخى و در حالت اغما، او را به بيمارستان شهربانى برده‏ اند و در آن‏جا دستهايش را با زنجير به تخت بسته بودند، و سربازمسلحى هم در آن‏جا نگهبانى مى‏ داد و فقط روزى يك بار دستهايش را باز مى‏ كردند و به دستشويى مى‏ برده‏ اند. دختر چهارده ساله‏ ام را در آغوش گرفتم و دلداريش دادم. از او درباره آن شب گم شده در زمان، پرسيدم، اشك در چشمانش حلقه زد، بغض در گلويش تركيد؛ و در آغوشم فرو رفت، و هق‏ هق گريست؛ در آن شب شوم چند نفر از ساواكیهاى مزدور و خبيث، چون حيوانى درنده و وحشى او را سر برهنه كرده و دورش حلقه مى ‏زنند و آزار و اذيتش مى‏ كنند...! اين شكنجه وحشيانه و اقدام كثيف براى دخترى كه هميشه با چادر مشكى و پوشيه به مدرسه رفته بسيار دردناك و عذاب‌آور بود. هنوز هم تصوّر و ياد آن لحظه‏ هايى كه دست كثيف آن جلاّدان و جنايتكاران با بدن دخترم تماس مى‏ گرفت و از هوش مى‌رفت، برايم دردآور و تكان‏ دهنده است و از خداوند براى آن حيوانات كثيف عذاب اليم مى‏ خواهم. پانوشت: [1] برای اطلاع از شرایط مدرسه رفاه و نحوه دستگیری سایر دانش‌آموزها و معلمان مدرسه بنگرید به پیوست 1 قسمت الف.، ص263 [2] سوره بقره آیه 45 یعنی: «و از خدا به صبر و تحمل و نماز یاری جویید که نماز امری بسیار بزرگ و دشوار است، مگر بر خداپرستان» [3] آیت‌الله عبدالرحیم ربانی شیرازی به سال 1301 در شهر شیراز متولد شد. تحصیلات خد را از مکتب‌خانه آغاز کرد و در دوازده سالگی به فراگیری علوم اسلامی روی آورد، و در همین ایام در بازار به کار پرداخت. او در هفده سالگی وارد حوزه علمیه شیراز شد و در کنار تحصیل علوم دینی به فعالیتهای سیاسی روی آورد و در طرد فرقه‌های بابیت، بهاییت و صوفی‌گری به همراه سایر گروه‌ها به نام «دین» تلاش می‌کرد. در 1320 با اوج‌گیری تبلیغات توده‌ای‌ها به میدان آمد و با آن‌ها به مبارزه پرداخت. او در 1327 به حوزه علمیه قم رفت و به درس آیت‌الله العظمی بروجردی و آیت‌الله محقق داماد حاضر شد. آیت‌الله ربانی از حضرات آیات شیخ محمدکاظم شیرازی، سیدعبدالله بلادی، حاج آقا بزرگ طهرانی اجازه اجتهاد گرفت. وی پس از درگذشت آیت‌الله بروجردی به طرح و تبلیغ مرجعیت امام خمینی پرداخت. او در دهه 40 و 50 یکی از فعال‌ترین چهره‌های روحانی بود که علیه رژیم شاه فعالیت می‌کرد و در مدت پانزده سال تبعید امام همواره با ایشان در ارتباط بود، و بارها و بارها دستگیر و زندانی شد. او حدود ده سال در زندان بود و در شهرهای مختلفی چون: کاشمر، جیرفت، فیروزآباد و سردشت در تبعید به سر برد. با پیروزی انقلاب اسلامی فقیه مجاهد آیت‌الله ربانی شیرازی با نظر امام برای فرونشاندن غائله کردستان و آذربایجان به این مناطق رهسپار شد. با شروع غائله استان فارس، حضرت امام به وی مأموریت دادند تا به بررسی اوضاع و رفع مشکلات مناطق مزبور اقدام کند. او پس از چندی به عنوان نماینده مردم فارس به مجلس خبرگان راه یافت. سپس از سوی امام به عضویت در شورای نگهبان درآمد. او در 8/1/1360 در راه بازگشت از جهاد سازندگی از سوی گروهک فرقان مورد سوءقصد نافرجام قرار گرفت، و به شدت زخمی و در بیمارستان بستری شد. وی پس از بهبود با انگیزه‌ای مضاعف به تلاش‌های انقلابی و اسلامی خود ادامه داد. آیت‌الله ربانی شیرازی، سرانجام در 17/12/1360 هنگامی که از شیراز عازم به تهران بود در بین راه دلیجان و محلات اتومبیلش واژگون شد و روحش به جوار حق شتافت. از وی آثار بسیاری از جمله تعلیق و تصحیح هشت جلد از کتاب وسائل‌الشیعه، تصحیح و تعلیق چهل جلد از کتاب بحارالانوار، تألیف قضاءالحق فی ترجمه‌الصدق تألیف حرکت طبیعی از دو دیدگاه، و نیز مقالات و نوشته‌های پراکنده دیگر به جای مانده است. منبع: کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی(دباغ)، ص 74

تبعیدیان خارک

قبل از آنكه مرا به خارك بفرستند؛ یك روز سرهنگی به نام كیانی كه گویا با سرهنگ بابا امجدی كه رئیس ساواك آبادان بود، برادر بود، مرا احضار كرد و گفت: «تو چه كار كرده‌ای؟» گفتم كه من بی‌گناهم و مرا بیخود گرفته‌اند. و تلفن كرد و پرونده مرا آوردند. وقتی پرونده مرا آوردند. من دیدم آن اعلامیه‌ای كه قبلاً توضیحش را دادم و به قد یك كف دست بود، لای پرونده هست؛ و زیرش هم خط قرمز كشیده‌اند. گفت پس تو كاره‌ای هستی و بیخود خودت را به موش مردگی می‌زنی. باید بروی خانه آسید محمد بهبهانی و توبه كنی. خانه او در خیابان پانزده خرداد بود؛ و هر كس را كه می خواست از مبارزه با شاه توبه كند به خانة او می‌فرستادند. سیدمحمد بهبهانی با دربار رابطه نزدیكی داشت. و به نظر من یك روحانی نما بود. خلاصه به من هم فشار آوردند كه تو هم به خانه بهبهانی برو. بهبهانی همان طور كه گفتم از آن آخوندهای درباری بود و با دربار كاملاً ارتباط داشت. من گفتم چرا من باید پیش آقای بهبهانی بروم؟ من خودم یك روحانی هستم. یك آخوند اسلامی هستم. پیش او بروم كه چه شود؟ من گناهی نكرده‌ام كه بروم توبه كنم. این را كه گفتم بلند شدم و همان طور به دیوار تكیه دادم. گفت پس می‌خواهید چه كنید؟ گفتم مرا از ایران تبعید كنید. گفت كجا تبعید كنیم؟ گفتم به نجف اشرف. خندید و گفت نه تو را به مسكو تبعید می‌كنیم! این حرف را از این رو زد كه می‌خواست مرا كمونیست معرفی كند. این را كه گفت بیرون رفت و من هم بیرون آمدم و به سلول خود برگردانیده شدم. یكی دو روز بعد هم مرا به خارك فرستادند من را به جرم اخلالگری از زندان قزل قلعه به زندان جزیره خارك تبعید كردند. در میان یك عده شصت و یك نفری كه دكتر كریم كشاورز، دكتر شهیدی و دكتر كریم پویا نیز در میان آنها بودند و از زندان شهربانی و زندان لشكر دو زرهی واقع در چهار راه قصر سابق (شهید قدوسی) انتخاب كرده بودند، همان زندانی كه دكتر مصدق زندانی بود. از این جمع فقط دكتر حسین آیدین كه برایش خیلی تقلا كردند در آخرین لحظه تبعیدش منتفی شد و جمع شصت و یك نفری ما شد شصت نفر[1] . ما را با بی‌رحمی و خشونت تمام سوار یازده كامیون كردند و به طرف شیراز فرستادند. خوب یادم هست كه من در آن روز بیمار بودم و در داخل بهداری زندان به سر می‌بردم و در آنجا بستری شده بودم كه آمدند و گفتند آقای رهنما بیا داخل بند. و بعد مرا كشان كشان به سلول خودم بردند و با حالت بیماری تب مرا مجبور كردند وسایل خود را جمع كنم. به طوری كه مانع شدند هم سلولیهای من كمك كنند. هر چه گفتم لااقل اجازه دهید كمی حالم بهتر شود آن وقت هر بلایی می‌خواهید سر من بیاورید كسی گوشش بدهكار نبود. فقط می‌گفتند دربارة شماها دستور اعلی حضرت است و باید خیلی فوری اجرا شود. به هر حال ما را سوار كامیون كردند. تعداد كامیونها یازده تا بود و توسط 120ـ100 افسر و درجه‌دار و سرباز همراهی می‌شد. فرمانده ستون اعزامی به خارك سرهنگ اكبر زند نام داشت كه نشان رستاخیز شاه را داشت و در كودتای امریكایی ـ انگلیسی 28 مرداد1332 فعالانه شركت كرده بود. در موقع حركت سید ابوالقاسم انجوی مدیر روزنامه آتشبار كه به عنوان تبعیدی همراه ما بود، این دو بیت را خواند: در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشت خو را نكشند گر عاشق صادقی زكشتن مگریز مردار بود هر آن كه او را نكشند. ولی بعداً این آقا!، خود را در دامان دربار انداخت. این‌گونه مرا هم جزء شصت نفر فرستادند به خارك، در این مسیر، ابتدا ما را بردند به شیراز و از شیراز به بوشهر اعزام شدیم و از آنجا ما را سوار كشتی كردند و به خارك بردند. آنجا ما را تحویل سروان وحدت [2] دادند كه معروف بود از بهاییها است و از مسلمان جماعت كینه خاصی به دل دارد. او هم مسئول پادگان حفاظتی از زندانیها بود و هم مسئولیت حفاظت از زندان را بر عهده داشت. من جمعاً حدود یازده ماه در خارك بودم و خارك در آن زمان دست كمی از جهنم نداشت. زیرا آنجا تنها زندان نبود؛ بلكه جولانگاهی بود برای سروان وحدت و رژیم كه هر طور می‌خواهند با زندانیان معامله كنند. شبها عده‌ای را مأمور می‌كردند كه می‌ریختند و حمله می‌كردند به خوابگاه زندانیان و می‌زدند و می كوبیدند و قهقهه مستانه سر می‌دادند و سرمست از پیروزی می‌رفتند. سروان وحدت حتی از جیره زندانیان نیز نمی‌گذشت و همیشه مقداری از آن را به سرقت می‌برد. من در حالی به خارك تبعید شدم كه هنوز در دادگاه محكوم نشده بودم و فقط توسط فرماندار نظامی بازداشت شده بودم. ولی می‌گفتند تو را چون مخالف شاه هستی و علیه شاه اعلامیه چاپ كرده‌ای بازداشتت كرده‌ایم. و چنین كسی دادگاه نمی‌خواهد، به خارك می‌فرستیمت؛ كه زحمت دادگاه هم كم شود؛ بلكه خودت آنجا رفع زحمت كنی و بپوسی و تلف شوی (این را تیمور بختیار، بمن گفت!). این بود منطق كسانی كه خود را رهبران تمدن كهنسال ایران می‌دانستند و می‌گفتند ما از جانب خدا مأموریت داریم این ملت را به رستگاری برسانیم. به هر حال مرا با چنین منطقی به خارك تبعید كردند. همان‌طور كه گفتم در خارك زندانی عادی هم آورده بودند. ما در آنجا وضع بسیار بدی داشتیم. به عنوان مثال یك آقایی (عباس منصور) [3] همراه ما بود كه اهل بابل بود. یك چشمش نابینا بود. نامه‌ای به مادرش نوشته بود كه در آن توصیه كرده بود كه ناراحت نباش بالاخره این دوره هم تمام می‌شود و باز من پیش تو می‌آیم. این نامه به دست سانسورچیان رژیم افتاده بود و آنها هم استنباط كرده بودند كه این بنده خدا آرزوی نابودی رژیم شاه را كرده است و یا یك پیام رمزی به این صورت برای مادرش فرستاده تا او برود آن را به دوستانش بدهد و به آنها بگوید كه آماده باشید، قیام عمومی علیه شاه در حال وقوع است. ملاحظه می‌كنید این استنباط دستگاه از نامه عادی یك فرد بود كه برای مادرش می‌نویسد. آنها این نامه را بهانه قرار داده و آمدند این مرد مظلوم را بردند و او را می‌زدند كه پدر سوخته با چه كسانی می‌خواهی علیه شاه كودتا كنی. آن‌قدر او را شكنجه دادند كه چشم سالمش هم كور شد. این عمل انعكاس وسیعی میان مازندرانیهایی كه در زندان خارك بودند و كلاً همه ما، به وجود آورد. افرادی مانند مهندس برومند، آقای مهندس ابراهیم تمیمی از حزب آزادگان و آقای ابراهیم مقیمی كه جزء زندانیان با وقار و با ارزش بودند به این عمل شدیداً اعتراض كردند: كه چرا با یك زندانی كه دستش از همه جا كوتاه هست این كار را می‌كنید؟ چرا از یك نامه ساده استنباط كودتا می‌كنید و در همه این جنایات دست سروان وحدت و بهاییهای دور و بر او كاملاً بازو مشخص بود كه آنها نقشی مهم داشتند. سختیهای زندان خارك را آقای كریم كشاورز در كتاب چهارده ماه در خارك نوشت و چاپ هم شد. البته من هم می‌خواستم كتاب یازده ماه در خارك را بنویسم كه مثل سایر كارهایی كه عقب افتاده انجام نشد. ولی او این كتاب را نوشت انصافاً كتاب خوبی هم هست، با بعضی اشتباهات. پانوشت: [1] اسامی شصت نفری كه به خارك تبعید شدند و شیخ مصطفی رهنما جزء آنها بود. 1ـ آرسن آوانسیان (ارمنی) كه بعداً محكوم به اعدام شد و حكم را هم اجرا كردند او در تهران تعمیرگاه اتومبیل داشت. 2ـ مهدی آقایی 3ـ منوچهر افشار 4ـ تقی باقری 5 ـ دكتر كریم پویا 6 ـ محمدعلی ترابی 7ـ حسن حاتمی (نام اصلیش جمشید حبرون می‌باشد و كلیمی بود.) 8 ـ فریدون دانشخواه 9ـ ناظم رسولی 10ـ لطیف ربیعی 11ـ دكتر اسماعیل شهیدی 12ـ مهدی كی مرام 13ـ كریم كشاورز 14ـ محمدهادی شفیعیها 15ـ عباس منصور 16ـ خسرو پوریا 17ـ محمدعلی یساری (مرندی) 18ـ ابوالحسن شیرزاد 19ـ سروش امُ (زرتشتی) 20ـ سید ابوالقاسم انجوی شیرازی (مدیر روزنامه آتشبار) 21ـ تورج سریری 22ـ حسن برومند 23ـ اسماعیل وحدت 24ـ محمدامین آخوندزاده 25ـ سید محمدتقی ابن سجاد 26ـ مهندس پرویز بحری 27ـ دكتر صادق پیروز 28ـ ادوارد تركار اپتیان (ارمنی) 29ـ محمد هنریار 30ـ عباس خانپور 31ـ بهروز رضا خانلو 32ـ شیخ مصطفی رهنما 33ـ سعید ساویس (كلیمی) 34ـ مهندس رضا ضیائی 35ـ مهندس ابراهیم كیاندوست 36ـ رحیم ماهرو 37ـ رضا ملكی (شمیرانی) 38ـ روبن نوامارویان (ارمنی) 39ـ علی‌اكبر مكری 40ـ محمد شاهندستی 41ـ خسرو اسدی 42ـ اسدالله خدابنده 43ـ حسین آقایی 44ـ پرویز دُرودی 45ـ پرویز اتابكی 46ـ قنبر اسلامی 47ـ ناصر خموش 48ـ پرویز آذرخشی 49ـ سیف‌الله رفیعی 50 ـ سیمیك ماریاتیس (ارمنی) 51 ـ حسین مرزوان 52ـ محمود آخوندزاده 53ـ سروش رضاخانلو 54ـ جعفر صدای وطن 55 ـ محمدحسین امینی 56 ـ شماون وادبینیان (ارمنی) 57 ـ مرتضی تهرانی مقدم 58 ـ عیسی عالمزاد 59 ـ محمد پهلوان 60 ـ مهندس ابراهیم تمیمی. [2] بنا به روایت كریم كشاورز كه خود در شمار تبعیدیان به خارك بود رئیس پادگان آنجا در بدو ورود، ستوان كوثر نام داشت. [3] عباس منصور دانشجوی جوانی كه به خارك تبعید شده بود. او همیشه با نشاط بود؛ زیاد كار می‌كرد و همیشه یار و مددكار همه بود. در میان تبعیدیان خارك، چند خبرچین هم بودند. عباس كه دانشجوی ادبیات بود و به سبك پرُ طمطراق و آرمانی به گروههای چپ گرایش داشت، هر نامه‌ای كه برای نامزد خود می‌نوشت با وجود اینكه از سانسور اطلاع داشت جانب حزم و احتیاط را رعایت نمی‌كرد و جملاتی به كار می‌برد كه رئیس پادگان آن را توهینی به خود می‌شمرد. او را به ستاد پادگان احضار می‌كند و با او به مشاجره می‌پردازد. عباس هم كوتاه نمی‌آید و سروان واحدیان رئیس پادگان خارك دستور می‌دهد كه او را در انبار زندانی كنند. سربازان و گروهبانانی كه حاضر بودند به جان عباس می‌افتند و گروهبان سلماسی با میلة آهنی به صورت عباس می‌زند كه باعث تركیدن تخم چشم عباس می‌شود. او كه یك چشمش ضعیف بود چشم سالمش را هم در این واقعه از دست داد و تقریباً نابینا شد. عباس را روز 26 فروردین به بوشهر منتقل كردند و از آنجا به تهران اعزام شد. برای گروهبان سلماسی هم پرونده‌ای تشكیل دادند و او را به آبادان فرستادند كه پس از مدتی تبرئه شد منبع: کتاب خاطرات شیخ مصطفی رهنما، ص 49

من و مدرّس

مدرس را وقتی شناختم که هنوز نوجوان بودم. مردی بود عالم، با نفوذ، شجاع و یکی از نمونه‌های روحانیون متجدد و آزادیخواه. با قدرت‌نماییهای سردار سپه چه در مجلس و چه در اجتماع مخالفت می‌كرد. وقتی همه كه سردار سپه رضاشاه شد، با او كنار نیامد و تسلیم نشد. رضاشاه هوشیارانه ملاحظه‌اش را می‌كرد. گاهی با او مصالحه‌ای می‌كرد، اما همیشه موقتی بود. در سال 1305 یعنی یك سال پس از به سلطنت رسیدن رضاشاه، در كوچه پشت مسجد سپهسالار به مدرس تیراندازی شد كه وجود عمامه به دادش رسید و جان سالم به در برد. اما این تهدید به قتل او را از میدان به در نبرد. هنگامی كه در سال 1316 سه نفر مأمور شهربانی خفه‌اش كردند، دیگر اوج قدرت رضاشاه بود. نوجوان كه بودم، مخصوصاً در سالهای پس از كودتا، مجلس شورای ملی مركز هیجانات سیاسی بود و در روزهای جلسه، مردم در میدان بهارستان جمع می‌شدند و به طرفداری سیاستمداران تظاهرات می‌كردند. به مناسبت مجاورت منزلمان (پارك امین‌الدوله) با مجلس، گاهی به تماشا می‌رفتم. فراموش نمی‌كنم روزی را كه گروهی از طرفداران سردار سپه جلو مجلس بودند. مدرس كه از درشكه پیاده شد، جمعیت شروع كردند به فریاد: «مرده باد مدرس» و چنان پیش آمدند كه ترسیدم او را مضروب كنند. مدرس نترسید و چنان با قدمهای محكم به سوی جمعیت رفت كه برایش راه باز كردند. وقتی كه به وسط جمعیت رسید، ایستاد، دست را از آستین عبا بیرون آورد و بالا برد و فریاد كشید: «زنده باد خودم». و به داخل مجلس رفت. مدرس گاهی به خانه ما می‌آمد. گاه ناهار می‌ماند. ظاهراً مبتلا به مالاریای مزمن بود. خودش می‌گفت «تب نوبه» دارم. بعد از ناهار لرز سختی می‌كرد. به ایوان می‌رفت. در آفتاب می‌‌نشست. عبا را به دور خودش می‌پیچید و مدتها می‌لرزید. بعد به اطاق می‌آمد. برایش بالش و پتو می‌آوردند و ساعتی می‌خوابید، تب می‌كرد. عرق كرده بر می‌خاست. آب و قندی می‌خورد و دوباره به مجلس می‌رفت. مدرس اصطلاحات خاص خود را داشت. مثل سیدابوالقاسم كاشانی كه با هر كس می‌خواست مطایبه كند «بی‌سواد» (بی‌سوات) خطابش می‌كرد. مدرس هم اصطلاح «ملا» را به كار می‌برد. گاهی كه به بردن پیامی به خانه‌اش می‌رفتم ظهر كه می‌شد ناهار ساده‌اش را می‌آوردند كه غالباً نان و شیربرنج بود. به خدمتكار می‌گفت یك بشقاب شیربرنج هم برای ملا بیارید. و مرا نهار مهمان می‌كرد. این توصیف را درباره مادرم كه به رضاشاه نسبت می‌دهند، من از دهان مدرس شنیدم. روزی در خانه‌اش عده‌ای جمع بودند. رو به من كرد و گفت:‌ «در خانواده قاجار یك مرد پیدا می‌شود، آن هم خانم فخرالدوله است.» الغرض، مردی بود روشن‌بین، آزادیخواه، متجدد و وطن‌دوست. خدایش بیامرزد. منبع: کتاب خاطرات علی امینی، ص 26

انتقال به زندان وكیل‌آباد

یك روز اعلام كردند باید آماده‌ شوی، شما را می‌خواهند منتقل كنند به زندان دیگری. تقریباً مهرماه 1357 بود. دقیق یادم نیست. شاید 20 یا 25مهرماه 1357 بود. آماده شدم. من را سوار ماشینی كردند و آوردند به زندان عمومی شهر كه زندان وكیل‌آباد مشهد است. آن زمان زندان وكیل‌آباد را ندیده بودم و از نزدیك نمی‌‌دانستم كه موقعیتش دقیقاً كجاست. من را پیاده كردند و آداب معمول زندان را در مرحلة ورود انجام دادند. لباسها را گرفتند، سرم را تراشیدند و لباسی به من دادند و انگشت‌نگاری کردند. همة این كارها را انجام دادم. نمی‌گفتند تو را كجا می‌بریم و چه وضعی خواهی داشت. واقعاً من بی‌خبر بودم، نمی‌دانستم چه خواهد شد تا اینكه مرا وارد سالن بزرگ زندان كردند. یك در كوچكی را باز كردند و گفتند برو داخل. اولش خیلی تاریك و تنگ بود. گفتم خدایا اینجا كجاست؟ این دخمه كجاست؟ جلو رفتم. دیدم فضا باز شد، جمعیتی در آنجا بود، اول وارد اتاقكی شدم كه گویا رئیس آن بخش زندان در آنجا مستقر بود. استواری بود سیه‌چرده و خیلی خشن و عصبانی. رفتم پیش او. نام من را ثبت‌ كرد و تختی به من نشان داد و گفت این تخت شماست. نگاه كردم دیدم فضا خیلی كثیف و آلوده است. بعداً متوجه شدم این زندان همان بند پنج زندان وكیل‌آباد مشهد است كه زندان اعدامیها و حبس ابدیهاست. آنها را در این بند نگهداری می‌كردند، بند عجیبی بود یعنی همه آدمهایی بودند كه امیدی به این دنیا نداشتند یا محكوم به اعدام بودند یا محكوم به تحمل حبس ابد. در این محیط قیافه‌ها را كه نگاه می‌كردی از جاسوس شوروی بین‌شان پیدا می‌شد تا قاچاقچی، قاتل و معتاد و هروئینی و غیره. من هم كه زندانی تازه‌وارد بودم، اصلاً به این مجموعه نمی‌خوردم. قیافه‌ها وحشتناك و ترسناك بود. به استوار رئیس بند مراجعه كردم و گفتم: «نمی‌شود جای مرا عوض كنند؟ اصلاً تا چه زمانی من در اینجا هستم؟ او هم با لحنی توأم با عصبانیت و بی‌حوصلگی مرا به كلی ناامید كرد. با خودم گفتم خدایا این چه داستانی است؛ چرا من را ‌آورده‌اند و قاطی اینها كرده‌اند! اینجا جای من نیست. از راه هم كه رسیدم برخی زندانی‌ها دور من را گرفتند و گفتند كه پول داری؟ با خود گفتم نكند این هم مرحله جدیدی است از آزار دادن من. شب اول كه گویی یك عمر بود كه گذشت. به یاد سلول انفرادی افتادم و آرزو كردم ای كاش به آنجا برگردم. به‌قدری آن شب و روز بعدش به من سخت گذشت و از نظر روحی در فشار بودم كه هیچ‌وقت یادم نمی‌رود برای اولین بار در عمرم به فكر خودكشی افتادم. ابزارش هم بود. دیدم قاشقهایی را تیز می‌كنند. معمولاً می‌گفتند تیزی، از اینها استفاده می‌كردند خود زندانیان نیز با یكدیگر از این ابزار علیه هم استفاده می‌كردند. اما با خودم گفتم: «ما مسلمانیم، و خودكشی گناه است.» خلاصه مانده بودم. در عالم خودم بودم و غم شدیدی بر من حكم‌فرما بود. نه غذا می‌خوردم نه میل به چیزی داشتم و دعا می‌كردم كه مرا مجدداً برگردانند به همان تك‌سلولی كه بودم. آن‌چنان این محیط برای من آزاردهنده بود كه به انفرادی راضی‌تر بودم تا این محیط. فكر می‌كنم یكی دو روز گذشته بود كه در محوطه سالن بند قدم می‌زدم، یك‌دفعه دیدم پشت یك ستونی آیات و روایاتی نوشته شده است و توصیه‌هایی درباره صبر و استقامت آنجا دیده می‌شود. این جملات برای من تازگی داشت. اینها در این محیط؟! این آدمها كه متوجه چنین مطالبی نمی‌شوند، چه خبر شده؟ متوجه شدم كه احتمالاً اینجا زندانیان دیگری و از جمله زندانیان سیاسی را هم می‌آورده‌اند یا می‌آورند و پس از فشارها و سختیها پناه می‌برند به این گونه آموزه‌های دینی و مذهبی كه بتوانند در واقع نیروی مقاومت خود را در این محیط افزایش دهند. فهمیدم تنها من نیستم كه این محیط بر او فشار روحی وارد می‌کند؛ مثل اینكه بر دیگران هم این فشارهای روحی وارد شده است. بعدها از آقای جواد منصوری دربارة این بند پرسیدم. گفت: «در همان بند پنج من را یك شبانه‌روز بیشتر نگه نداشتند بعد منتقل كردند به بند دیگر.[1] » مرا چند روزی آنجا نگه داشتند دیدم قابل تحمل نیست. رئیس بند هم آدم خیلی خشن و بداخلاقی بود. باز هم از او پرسیدم: «من چند وقت باید اینجا باشم؟» گفت: «معلوم نیست ممكن است تا آخر عمرت اینجا باشی!» این مثل پُتكی بود كه بر سر من زدند اصلاً امید مرا ناامید كرد. او گفت: «بعضی آدمها هفت‌ ماه اینجا می‌مانند و بعد می‌روند دادگاه و در دادگاه تكلیفشان مشخص می‌شود.» با خود گفتم: «خدایا پس هر چه زودتر برای من جلسه دادگاه تشكیل شود تا از این محیط نامناسب نجات پیدا كنم». یك هفته گذشت و این وضع را هر طوری بود تحمل كردم. تا اینكه جوانی را وارد بند پنج كردند. جوانی دانش‌آموز و اهل تربت‌جام. اسمش هم مجید رضائیان [2] بود. او را به جرم پخش‌ كننده اعلامیه یا برگه‌های تبلیغاتی در شهر مشهد دستگیر كرده بودند. از قضا مثل اینكه در بندهای دیگر جا نبود، او را آورده بودند به بند پنج. من خوشحال شدم كه یك هم‌نفس بین آدمهایی پیدا كردم كه اصلاً به همدیگر نمی‌خوردیم. من از تنهایی درآمدم و شروع كردیم به صحبت كردن. من از بیرون خبر نداشتم. او اطلاعات خیلی خوبی از بیرون داشت. فكر كردم كه این اولین فرصت و شاید آخرین فرصت برای من باشد كه من بتوانم اطلاعات بیرون را بگیرم. از سویی هم فرصتی بود تا آنچه را در این چند ماه بر سر من آمده بود از روز اول تا الان خصوصی با او درمیان بگذارم چون تا به‌حال به كسی نگفته بودم كه چه پیش آمده و چه گذشته است. چه اوضاع و احوالی در دوران بازجویی زندان و انفرادی داشته‌ام. اصل عملیات را هنوز كسی خبر نداشت. چیزهایی را در بازجویی گفته بودم و چیزهایی هم هنوز در دل من بود. گفتم این بهترین فرصت است ممكن است در این فاصله مرا ببرند و اعدام كنند. مطالبی را به او بگویم تا اطلاع داشته باشد. خدا رسانده است. دیدم پسر خیلی خوبی است، سرحال و سرزنده است. البته او را چند روزی آوردند و بعد هم آزادش كردند. دیگر در زندان نگهش نداشتند. خیلی از مسائل را به او گفتم. حتی او به من دلگرمی‌ داد و گفت شما ناراحت نباش درست می‌شود. گفتم به‌هر‌حال من كارم تمام شده و اینها را می‌گویم كه یك كسی باشد حداقل اطلاع داشته باشد. كم‌كم از این وضع خمودگی در بند پنج درآمدم. تا اینكه یك روز دیدم رئیس زندان كه یك سروانی بود برای بازدید آمد. من سریع رفتم پیشش. گفتم: جناب سروان من نه ابدی هستم، نه قاتل هستم، نه‌ قاچاق‌فروشم، نه جاسوس هستم، نه معتادم، نه سیگاری. هیچ كدام نیستم. شما را به‌خدا قسم اگر می‌شود مرا از این مجموعه خلاص كنید. اینجا جای من نیست. این سروان آدم خیلی متین و خوش‌اخلاقی به‌نظر می‌رسید و برخلاف رئیس بند كه خشن بود، پرونده مرا از رئیس بند گرفت و باحوصله نگاهی كرد و بعد گفت كه چشم، من بررسی می‌كنم و رفت. همان روز دیدم كه مرا از دفتر زندان صدا كردند. رفتم و گفتند شما را می‌خواهند منتقل كنند به بند دیگر. خبر بسیار خوشحال‌ كننده‌ای برای من بود. آماده رفتن شدم. مرا بردند به بند 2 زندان مشهد. بند بزرگ و وسیعی بود. انگار من اصلاً از زندان آزاد شده‌ام. دیدم افرادی در آنجا بودند كه گرایش سیاسی داشتند. همچنین كسانی را كه در مشهد دستگیر می‌كردند می‌آوردند آنجا و زندانیان عمومی و عادی نیز در آن بند زیاد بودند. بند یک (یا همان بند سیاسی) برای زندانیانی بود كه محاكمه شده بودند و در كنار بند 2 قرار داشت و تا حدّی می‌دیدم كه آنها چكار می‌كنند. گاهی اوقات به كتابخانه می‌رفتم. زندانیان بند یک هم می‌آمدند و آنها را آنجا می‌دیدم. اینجا آزادتر بودم و احساس می‌كردم كه از آن وضعیت بند پنج نجات پیدا كرده‌ام. در همین حال منتظر وضعیت خودم و آینده خودم بودم تا اینكه یك روز گفتند شما ملاقاتی دارید. ظاهراً دیگر از ممنوع‌الملاقات بودن درآمده بودم. من هم نمی‌دانستم چه كسی به ملاقات من آمده است؟ برای اولین بار بود. رفتم پشت اتاق ملاقات كه شیشه‌های بزرگ و بسته‌ای داشت و با گوشی در آنجا صحبت می‌كردند. دیدم آقای علیرضا چایچی همان رفیق سابق كه بعدها باجناق من شد به ملاقاتم آمده است. تعجب كردم. گفتم چه جرئتی كرده و آمده است به ملاقات. اصلاً فكر می‌كردم هیچ كس جرئت ندارد به سراغ من بیاید. ایشان ظاهراً با یكی از مأموران زندان در بیرون تماس داشت و راهی پیدا كرده بود كه بیاید من را ببیند و صحبت كند. دیدم برای من یك كم پول و میوه آورده است. برایم جالب بود كه یكی پیدا شده احوال من را در پس این حادثه بپرسد. ایشان رفت و بعد از او دیدیم دیگران هم آمدند. خانمش به همراه فرزند شیرخوار خود و مادر‌زن آقای چایچی آمدند.[3] بعد مادرم برای ملاقات آمد و دیدم پشت دریچه ملاقات گریه می‌كند و می‌گوید این چه كاری بود تو كردی؟ سعی كردم به او دلداری بدهم. به او گفتم ناراحت نباش. بعد یك روز دیدم همسرم كه آن زمان در تهران برای بازجویی او را آورده بودند، همراه خواهرش برای ملاقات ‌آمد. من هم از فرصت استفاده كردم و به ایشان فقط این مطلب را گفتم كه: «شما تصمیم خود را بگیرید اگر قصد متارکه دارید من آماده هستم اینجا وکالتی بدهم و شما طلاق بگیری و فكری برای آینده خودت بكنی، به‌خاطر من شما معطل نباش، وضع من، وضع روشنی نیست كه چه خواهد شد. نباید شما منتظر من باشی. شما از حالا آزادی هر كاری برای طلاق و متارکه می‌خواهی بكن.» ایشان گویا تمایلی نداشت كه این حرفها را از من بشنود و اصلاً به این حرفم هیچ توجهی نكرد و یك ملاقات ساده‌ای انجام داد و خداحافظی كرد و رفت. یك روز دیدم آقای حاج‌سیدعلی اولیایی[4] پسرعمه‌ام كه در تهران با هم از دوران دانشجویی دوست بودیم و خیلی آدم روشن و عاقل و فهمیده‌ای بود و بعد از انقلاب هم خیلی آدم فعالی بود به ملاقات من آمد. از تهران به قصد ملاقات من آمده بود. ایشان در همان حین ملاقات از طریق گوشی به من گفت كه من از تهران كار شما را تعقیب كردم و با یك تیمسار در تهران صحبت كردم، آنها مرا به اینجا معرفی كردند و در مشهد به دادگاه نظامی رفتم و سراغ پرونده و وضع شما را پرسیدم كه چه می‌شود؟ آنجا یك سرهنگی بود به‌‌نام سرهنگ اسماعیلی در دادگاه نظامی مشهد كه پرونده شما زیر دست او بود. اسماعیلی گفت پروندة ایشان و دادخواست و كیفرخواست او آماده است اما پرونده را ما برای یك‌سال معلق كرده‌ایم تا وضع روشن شود. فعلاً این پرونده را به جریان نمی‌اندازیم تا وضع روشن شود. این را به اصطلاح داشت خصوصی به من می‌گفت كه من خودم از یك جهت ناراحت شدم كه چرا؟ من می‌خواستم زودتر وضعم روشن شود و بالاخره از این دنیا نجات پیدا كنم. به‌هر‌حال این خبر را به من داد و من اظهارنظری نكردم و از كنار قضیه گذشتم و تشكر كردم و ایشان هم خداحافظی كرد و رفت. پانوشت: [1] جواد منصوری در سال 1324ش در شهر كاشان به‌دنیا آمد. وی در سنین كودكی به‌ تهران مهاجرت كرد و در جوانی به فعالیتهای سیاسی و مذهبی روی آورد. منصوری اولین بار در مهرماه سال 1344 به‌دلیل عضویت در حزب ملل اسلامی دستگیر شد. او در سال 1347 آزاد اما در سال 1351 مجدداً دستگیر و تا ‌آذرماه 1357 در زندان ماند. وی به‌دلیل روحیه انقلابی و مبارزاتی مدتی را به زندانهای كرمانشاه و مشهد هم تبعید شد. منصوری پس از پیروزی انقلاب مدتی فرمانده سپاه بود و پس از آن عمدتاً در وزارت امور خارجه در سمتهای سفارت و معاونت وزیر به فعالیت پرداخت. [2] رضائیان بعدها در سپاه پاسداران مشغول شد و از بچه‌های خوب سپاه بود. پس از مدتی نیز وارد كار مطبوعاتی شد و از پایه‌گذاران روزنامه‌های ایران و انتخاب بود. وی سپس در دانشكده خبر به‌عنوان استاد مشغول كار شد. وی سردبیری روزنامه جام‌ جم را نیز عهده‌دار شد. [3] ایشان زن‌عموی من بود كه بعداً مادرزن من هم شد. [4] او ابتدا در وزارت بهداشت و درمان و بعد در سازمان حج و زیارت به فعالیت پرداخت منبع: کتاب خاطرات محمدرضا حافظ‌نیا

سراب آزادی در زندان اوین

زمان آزادی‌ام نزدیک بود. روزی گفتند که وسایل خود را جمع کنید. گمان کردم می‌خواهند ما را آزاد کنند، ولی همه را راهی زندان اوین کردند. رسولی، بازجوی کمیته، با طعنه می‌گفت آزادی مرغی است در هندوستان که از درخت پریده است. در زندان اوین مقررات بسیار سختی حاکم بود. از روزنامه و کتاب و غیره خبری نبود. فقط غذای آنجا بهتر از غذای زندان قصر بود. رسولی، هر هفته دو یا سه بار به بندها می‌آمد و بچه‌ها را تهدید می‌کرد. گاهی اوقات، به بعضی از بچه‌ها چند شلاق می‌زد و می‌گفت مرده‌اید از نظر ما. محیط زندان اوین در مقایسه با زندان قصر ناراحت کننده و با رعب‌ و وحشت همراه بود. در زندان اوین به من مِلی‌کش یا فرجی [1] می‌گفتند. رسولی گاهی اوقات چشم‌های بچه‌ها را می‌بست و آنها را از راهروهای پرپیچ و خم عبور می‌داد و می‌گفت اگر همکاری نکنید تا ابد همین‌ جا می‌مانید. بنده را حداقل سه یا چهار بار به بازجویی بردند و می‌گفتند اگر همکاری نکنی همچنان در زندان خواهی ماند و شاید علت این که بنده و آقایی به نام مصباح یزدی [2] بالاترین دوران ملی‌کشی را داشتیم ایستادگی در برابر خواسته‌های آنان بود. مدتی بود که سردردها و بی‌خوابی‌های من شدت یافته بود. دوستان خوبی مانند آقای دکتر سیدمحمد میلانی هر چه قرص پیدا می‌کردند به من می‌رساندند تا شب راحت بخوابم. در اوین مسعود رجوی به همراه عده‌ای که زندان طولانی داشتند، مدتی با ما هم‌بند بودند. گاهی می‌دیدم که مسعود رجوی برای گرفتن وضو می‌آمد، امّا کمتر به بچه‌ها سلام می‌کرد و رفتار غرورآمیزی داشت. نزدیک یک‌ سال‌ونیم در زندان اوین بودیم. به یاد دارم یکبار هنگام گرفتن وضو با جلال گنجه‌ای بحث کردم. گنجه‌ای با توجه به آزادی‌هایی که پس از روی کار‌ آمدن کارتر به بچه‌های زندان داده بودند، می‌گفت امکان ندارد تا 25 سال دیگر تحولی در ایران به وجود بیاید. او می‌گفت کسانی که برای ملاقات به زندان می‌آیند، می‌گویند بعد از اینکه نفت را به قیمت خوبی فروخته‌اند، مردم حسابی پولدار شده‌اند و دست در جیب خود می‌کنند و دسته دسته اسکناس بیرون می‌آورند. پس، وقوع هر گونه تحولی در ایران منتفی و مردود است. بعد از اینکه کارتر در امریکا به ریاست جمهوری رسید و سیاست حقوق بشر را در پیش گرفت، از سختگیری در زندان اوین هم مقداری کاسته شد و برای بچه‌ها میز پینگ‌پنگی آوردند، پنجره‌های زندان را بیشتر باز نموده و وقت بیشتری را برای هواخوری در حیاط زندان تعیین کردند. با بازتر شدن پنجره‌ها، برای اولین بار شهید رجایی را دیدم و با او سلام و احوالپرسی کردم. ما از قبل همدیگر را در مسجد هدایت دیده و با هم اندکی آشنا بودیم. هر وقت از جلوی سلول ایشان رد می‌شدم مدّ تی با هم صحبت می‌کردیم. در عید سال 1355 بود که گفتند در صورتی که نیاز به چیزی دارید بنویسید تا با پول خودتان برایتان بخریم. بچه‌های مذهبی که تقریباً پنجاه نفر بودند، حدود 600 تومان سفارش خرید دادند. بچه‌های چپی که حدود نود نفر بودند بنا به گفتة خودشان 3600 تومان سفارش خرید داده بودند. این پول را برای خرید چند بسته حلوا ارده (جهت افزودن به کره مربایی که در زندان می‌دادند)، دو یا سه حلب پنیر بلغاری، مقداری سبزیجات، ترشی و سیگار هزینه کردند. پانوشت: [1] . اصطلاح ملی‌کش یا فرجی به زندانیانی اطلاق می‌شود که مدت محکومیت آنها به اتمام رسیده بود امّا به دلایل واهی و بیهوده‌ای آزاد نمی‌شدند. [2] . شنیده‌ام که پس از انقلاب در درگیری کشته شد یا اعدام گردید (راوی). منبع: کتاب خاطرات سیدکاظم اکرمی ، ص 88

پیروزی نهایی

روز 21 بهمن 1357 بود که به اتفاق آقای نجفی علمی از یکی از کارخانجات برمی‌گشتیم. به میدان آزادی که رسیدیم، احساس کردیم شهر حال و هوای دیگری دارد. اتومبیل و وسیله دیگری نداشتیم. پیاده راه افتادیم به سمت میدان انقلاب تا از آنجا به خانه برویم. در مسیر دیدم مردم دهن به دهن این خبر را به هم می‌رسانند که حضرت امام طی اعلامیه‌ای فرموده‌اند: «حکومت نظامی باید شکسته شود». آن ایام رادیو هنوز در اختیار رژیم بود و مردم این‌گونه خبرها را تلفنی یا دهان به دهان به هم می‌رساندند. همان روز مردم به پادگان نیروی هوایی رفته و به پرسنل نیروی هوایی کمک کرده بودند و برای اولین بار بود که اسلحه از پادگانها بیرون آمده بود. همان‌طور که از خیابان می‌گذشتیم مردم به هم می‌گفتند: «آنها می‌خواهند حکومت نظامی اعلام کنند». بعدها معلوم شد رژیم قصد داشت آن شب با برقراری حکومت نظامی به محل اقامت امام بریزد و ایشان و همه انقلابیونی را که آنجا متمرکز بودند دستگیر کرده و مسئله را فیصله بدهد. جو عجیبی در شهر حاکم بود، به میدان پاستور که رسیدیم دیدم برای اولین بار دو جوان روی موتوری نشسته‌اند. یکی از آنها پارچه سفیدی بر پیشانی بسته بود و یک اسلحه ژ- 3 به همراه داشت. چون امام فرموده بود: «مردم به خانه نروند، شبها در خیابانها باشند». این موضوع برای من خیلی هیجان‌انگیز بود، چون با وجود جو پلیسی آن زمان این اقدام دو جوان تازگی داشت. به خانه که رسیدم پیام امام مبنی بر شکسته‌شدن حکومت نظامی را از طریق تلفن از رفقا دریافت کردم. بلندگویی را که قبلاً درباره‌اش صحبت کرده‌ام به ژیان وصل کردم و در کوچه‌ها و خیابانهای اطراف راه افتادم و از طریق آن بلندگو دستور امام را به مردم رساندم. آن ایام جرئتمان بیشتر شده بود و اوضاع با آمدن امام به ایران، تقریباً از دست رژیم خارج شده بود. در خیابانها با بلندگو می‌گفتم: «مردم شب به خانه‌هایتان نروید». آن شب را تا صبح با عده‌ای از دوستان قدم می‌زدیم. برای دفاع از خودم چاقوی بزرگی از خانه برداشته بودم و به همراه داشتم. آن شب تیراندازیها زیاد بود. اگر پلیس افرادی را سرکوچه‌ها می‌دید تیراندازی می‌کرد البته جرئت دنبال کردن افراد را نداشت و فقط تیراندازی پراکنده بود که تا صبح ادامه یافت. برگرفته از کتاب خاطرات مرتضی نبوی، ص 123

صبح بیداری

بعد از آزادی نمی‌دانستم كه باید چه كار بكنم، در بلاتكلیفی، گیجی ومنگی قرار داشتم. همه كسانی كه آن روزها آزاد می‌شدندچنین حالت و وضعی داشتند. در فكر بودم كه اطلاعات و تجربیاتم را در اختیار این و آن قرار دهم تا حداقل اشتباهات گذشته تكرار نشود لذا در برخی شهرها مثل: قم، قزوین، دماوند و تهران با بعضی از بر و بچه‌ها جلساتی داشتیم. در این جلسات من اصلاً راجع به خودم، مبارزاتم، شكنجه‌ها و زندانم صحبت نمی‌كردم فقط جریان‌شناسی می‌كردم از مجاهدین، گروه‌های چپ و... من با آقای مطهری كم و بیش آشنایی داشتم، چند سال زندان فاصله‌ای بین ما انداخته بود، و ارتباطی با هم نداشتیم. یادم نیست ایشان پیغام دادند كه مرا می‌خواهند ببینند، یا من خواستم كه به حضورش بروم، به هرحال دو ـ سه بار به منزل ایشان رفتم و با هم ملاقات و جلسه داشتیم. وی خیلی علاقه‌مند بود كه از نظرها، برخوردهای شخصی یا غیر شخصی و مواضع روحانیون در قبال مجاهدین، گروه‌های چپ و سایر گروه‌ها در داخل زندان و نیز قضایای مربوط به التقاط و انحراف مجاهدین، اصحاب فتوا و… آگاه شوند. من تا آنجا كه اطلاع داشتم ودخیل بودم توضیح می‌دادم، ایشان هم بعضی مواقع در میان صحبتهایم اظهار تأسف می‌كردند .آقای مطهری گفت این مسائل را باید به اطلاع آقای خمینی برسانیم… به ‌نظر من آقای مطهری تنها كسی بود كه در بین روحانیون بعد از آقای خمینی خوب مسئله التقاط مجاهدین را فهمیده بود، وشاید یكی از دلایل اصلی شهید شدنش همین مسئله باشد. به هر روی بعد از مدتی كوتاه كه در گیجی و منگی به‌سر بردم آقای كچویی اصرار كرد كه به جمع آنها (كچویی، اسلامی، لاجوردی و…) بپیوندم .آنها در راه اندازی راه‌پیماییهای بزرگی چون راه‌پیمایی روز تاسوعا و عاشورا خیلی نقش داشتند و سعی می‌كردند با حفظ انتظام مردم، از رخنه و خرابكاری سایر گروه‌ها در صفوف راه‌پیمایان جلوگیری كنند .من نیز با آنها همراه شدم و در حفاظت، كنترل و انتظامات فعال شدم. برای این كار از بازوبند «انتظامات» استفاده می‌كردیم. تشكیلات منسجمی نداشتیم تعدادی بازوبند به ائمه جماعت مساجد می‌دادیم و به آنها می‌گفتیم، به كسانی كه می‌شناسید و مطمئن هستید بدهید، تا مراقب باشند كه كمونیستها در صفوف راه‌پیماییها رخنه نكنند. در این روزها راه‌پیماییها شدت گرفت و برخی گروه‌های ماركسیستی و نیز مجاهدین در پی آن بودند كه از این وضع به نفع خود استفاده كنند. مثلاً چند نفر چپی چهل ـ پنجاه متر پایین‌تر یا بالاتر از محل راه‌پیما‌ییها در كوچه‌ای و جایی مخفی می‌شدند و بعد به بدنه راه‌پیمایان می‌پیوستند، چند شعار انحرافی و چپی می‌دادند و مردم چون می‌فهمیدند، جواب نمی‌گفتند و سكوت می‌كردند، لذا آنها از صفوف تظاهرات كنندگان خارج می‌شدند. [1] روزی در بهشت زهرا اجتماعی بود كه آقای مطهری وعدة دیگری از روحانیون حضور داشتند، یكدفعه در قسمت خانمها پلاكاردی از مجاهدین خلق بالا رفت و شعارهایی مربوط به مجاهدین نشان داده شد. به یاد دارم كه آقای مطهری خیلی مؤدب و مؤقر، آرام رفتند داخل صفوف خانمها و گفتند پلاكارد را به من بدهید، پلاكارد را گرفتند و گفتند اینجا جای این كارها نیست، و نگذاشتند كه در آنجا تبلیغات كند. در راه‌پیمایی آخرین روزهای عمر رژیم، كسانی چون آقایان: مطهری، بهشتی، مهدوی كنی، مفتح و… پیشاپیش صفوف راه‌پیمایی بودند. حضور این آقایان حجت شرعی بود برای راه‌پیمایی .برخی گروه‌ها هم برای اینكه رنگ و نمای اسلامی به خود بدهند، از روحانیونی چون عبدالرضا حجازی و شیخ نصرالله شاه‌آبادی (برادر شهید شاه‌آبادی) استفاده می‌كردند و آنها را به زیر بیرق و پرچم خود می‌بردند. در تظاهرات روز تاسوعا یا روز عاشورا با اینكه من پایم درد می‌كرد اما از منزل برادرم در اتابك تا میدان آزادی پیاده رفتم و بر‌‌گشتم. خیلی خسته شدم، مثل یك جنازه افتادم. در آن تظاهرات مجاهدین دو گروه شده بودند، عده‌ای لطف‌الله‌‌‌ میثمی را آورده و علمش كرده بودند و دستش را كه از مچ قطع شده بود به مردم نشان می‌دادند تا باعث تحریك احساسات مردم شوند، عده‌ای هم از آنها مینی بوسی آورده بودند كه جلال گنجه‌ای داخل آن نشسته بود و داشت آرم: آیه، داس و چكش و خوشه گندم راتشریح می‌كرد كه معنایشان چیست، جالب اینكه روی مینی‌بوس سید و شیخی پلاكارد دو چوبه‌ای را روی مینی‌بوس نگهداشته بودند، یك چوبش را در طرفی آقای سید احمد هاشمی نژاد و یك چوبش را هم در طرف دیگر اكبر گودرزی (كه بعداً رهبر گروه فرقان شد) گرفته بودند. جالب است این دو نفر حمل كننده پرچم و پلاكارد مجاهدین خلق بودند! [2] ما به عنوان انتظامات داخل و قاطی مردم بودیم و تا حد امكان جلو برخی تحركات فرصت طلبانه و تبلیغات آنها را می‌گرفتیم. آنها همین كه متوجه حضور ما در جمع می‌شدند، بساط خود را جمع و جور می‌كردند. من در این ایام جریان ساز و در پی حركتی خاص نبودم بلكه خود به دنبال كسانی چون صادق اسلامی و لاجوردی بودم، چرا كه آنها را در خط آقای خمینی می‌دیدم. روز ورود آقای خمینی نیز من جز‏‎‎ء انتظامات بودم. در همان ایام ما متوجه شدیم كه سیداحمد آقا از پاریس سفارش كرده بود كه انتظامات فرودگاه و حفاظت امام را به دست مجاهدین بدهند. ایشان اطلاعات وشناخت زیادی از اینها نداشت. گویا آقای مطهری وقتی از این جریان مطلع شده بود به پاریس تلفن زد، و موضوع را با آقای خمینی در میان گذاشت. ایشان هم گفته بود چنین كاری نكنید،خودشما مسئولیت را به عهده بگیرید، كار مردمی باشد، گروه خاصی در این قضیه دخالت نداشته باشد. لذا كمیته استقبال از امام اجازه نداد كه مجاهدین در مسئله ورود آقای خمینی خیلی دخالت كنند. مجاهدین قصد داشتند با به‌دست گرفتن چنین كاری، به نفع گروه خود تبلیغات راه بیندازند، وبگویند آقای خمینی كسی را نداشت، باز این ما بودیم كه حمایتش كردیم و حفاظتش را به عهده گرفتیم. در همین گیر و دار شورای انقلاب صلاح دیده بود كه كمیته‌ای برای استقبال از آقای خمینی تشكیل شود. شورای انقلاب به دستور امام شكل گرفته بود و آقایان بهشتی، ربانی شیرازی، مطهری، طالقانی، مهندس بازرگان، شیبانی، دكتر سحابی و…، دوازده نفر (حالا كمتر یا بیشتر) اعضای آن بودند كه ابتدا مخفیانه و بعد علنی جلسه تشكیل می‌دادند و پیرامون هدایت نهضت سیاست گذاری و تصمیم گیری می‌كردند. ستاد استقبال از آقای خمینی شامل آقایان بهشتی، صادق اسلامی، بادامچیان، عسگراولادی، كچویی و… بیشتر از طیف مؤتلفه‌ و چند نفر هم از نهضت آزادی (بازرگان، صباغیان و توسلی) بودند .من با یك‌یك اعضای این ستاد آشنا بودم ولی بیشتر از همه كچویی اصرار داشت كه به عضویت این ستاد در بیایم، من هم مخالفت نكردم و به فعالیت خود با اینها ادامه دادم. روز موعود فرا رسید. از آنجا كه ما جزء انتظامات بودیم و هر یك مأمور نظم و حفاظت قسمتی را به عهده داشتیم، من موفق نشدم كه به فرودگاه بیایم. حوزه كاری ما بهشت زهرا بود و باید از در شرقی بهشت زهرا محافظت می‌كردیم كه درگیری یا سوءقصدی پیش نیاید. در آن روزهای پر التهاب من خانه و كاشانه‌ای نداشتم و در خانه برادرم در خیابان اتابك ساكن بودم. روز 12 بهمن صبح زود راه افتادم و از اتابك تا بهشت زهرا پیاده رفتم و در قسمت شرقی بهشت زهرا مستقر شدم تا زمانی كه آقای خمینی را با هلیكوپتر آوردند. ابتدا هلیكوپتر نتوانست بنشیند. خیلی شلوغ شد. دوباره آمد. من نیز محل استقرارم را ترك كردم و وارد بهشت زهرا شدم. قرار بود كه آقای خمینی بعد از سخن‌رانی به مدرسه رفاه بروند، ولی حالا یا خسته بودند و نیاز به استراحت داشتند یا به هر دلیل دیگر به جای دیگری رفتند. ایشان یكی ـ دو ساعت گم شدند و معلوم نبود كه كجا هستند. بعد معلوم شد كه ایشان تشریف برده‌اند به منزل یكی از بستگان یا آشنایان خودشان، استراحتی كرده بودند و بعد آمدند. اول قرار بود آقای خمینی در مدرسه رفاه مستقر شوند ولی بعد در مدرسه علوی استقرار یافتند. شاید به این دلیل كه مدرسه علوی از امكانات بیشتری برخوردار بود. دو در داشت كه یكی به خیابان ایران باز می‌شد و دیگری به كوچه شهید دیالمه و مردم برای دیدار با رهبرشان دچار مشكل نمی‌شدند. در مدتی كه آقای خمینی در این مدرسه بودند، مردم فوج فوج به دیدار ایشان می‌آمدند، از یك در وارد شده از در دیگر خارج می‌شدند. اما به نظر من آقای خمینی به عمد و به قصد این مدرسه را انتخاب كردند، چرا كه این مدرسه پایگاه انجمن حجتیه بود و این انجمن با حركت سیاسی و انقلاب مخالفت داشت یا حداقل موافق نبود. آقای خمینی با این كارشان به آنها فهماندند كه عمر این نوع موضع‌گیریها سرآمده ‌است. در مدرسه علوی آقای خمینی خود در كنار پنجره‌ای می‌ایستادند و به احساسات مردم پاسخ می‌گفتند. دو ـ سه روز اول به اتفاق چند نفر دیگر نگهبان این پنجره بودیم و محافظت آن به عهده ما بود. پای پنجره می‌ایستادیم تا كسی بالا نرود، چرا كه فاصله پنجره كم و حدود یك متر بود. آن روزها هوا سرد بود و من سرما خورده بودم، و كلاه پشمی به سر می‌گذاشتم. یك بار ازدحام جمعیت آن قدر زیاد و شلوغ شد كه كلاهم زیر دست و پای مردم افتاد و گم شد. به هرروی آن روزها و آن احساسات، گریه‌ها و شوقها؛ خاطر‌ات شورانگیزش می‌گذشت و هر روز گروهی و جماعتی می‌آمدند. روزی را كه دولت، ساعت‌ حكومت نظامی را افزایش داد، صادق اسلامی و لاجوردی گفتند باید سوار مینی‌بوسها شویم و به خیابانها برویم و داد‌ بزنیم كه حكومت نظامی باید بشكند و مردم به خیابانها بریزند. چنین كردیم. مردم هم كه گوش به فرمان آقای خمینی بودند، چون سیلی به خیابانها سرازیر شدند و حكومت نظامی شكست . پانوشت: [1] ـ آنها به انحای مختلف می‌كوشیدند تا در صفوف مردم رخنه كنند و یا اذهان عمومی را فریب دهند و جذب خود كنند، مثلاً همان صفر خان را علم كرده بودند و در اجتماعات او را به روی سكو می‌بردند و چون صفرخان سوادی نداشت تا مطلبی بخواند به دروغ می‌گفتند: صفر قهرمانی به دلیل تألمات روحی قادر به خواندن نیست لذا خود بیانیه‌ای را كه تنظیم كرده بودند به نام او می‌خواندند و چنین در صدد سوءاستفاده از وی بودند. بعدها هم كه صفر برای‌شان كارایی نداشت كنارش گذاشتند و از آن پس بچه‌های مذهبی و مسلمان به كمكش شتافتند و تا پس از پیروزی انقلاب در كنارش بودند و امكانات زندگی برای وی فراهم آوردند و پس از فوتش هم كارهای كفن ودفن و تشییع‌اش را به عهده گرفتند. [2] ـ حجت‌الاسلام سید احمد هاشمی‌نژاد در گفتگویی با اعضای انجمن اسلامی دانشگاه تهران علیه سازمان مجاهدین خلق افشاگری كرد و گفت: «بعد از بیرون آمدن از زندان، روز عاشورا طبق تقاضای سازمان آرم مجاهدین خلق را حتی با لباس روحانیت بالا بردم و بدین‌وسیله سازمان توانست حداكثر سوء‌استفاده تبلیغاتی را نموده خود را در بین توده‌ها جا بزند. آقای گنجه‌ای هم آنجا بود. همچنین لطف‌الله میثمی. البته میثمی به خاطر شركت در راه‌پیمایی آمده بود، كه از وی تجلیل كردیم. پدر رضاییها زیر بغل میثمی را به جهت نابینایی‌اش گرفت گنجه‌ای هم او را بوسید. ولی بعداً مورد انتقاد شدید سازمان قرار گرفتیم: چرا از عنصری تصفیه شده و مرتجع تجلیل كردید و بین خود راه دادید.» (حقایقی چند… ، 6-7) هاشمی‌نژاد پس از این روز و حضور در چند حركت تبلیغی سازمان به خصوص در تربت حیدریه (كه به درگیری انجامید) و شركت در برخی محافل و جلسات خصوصی و محرمانه ایشان، پی به تحلیلهای غلط آنان از انقلاب و حضرت امام (ره) برد و از آنها جدا شد. این جدایی باعث شد تا آنها علیه هاشمی‌نژاد دست به تبلیغی وسیع بزنند و با انتشار كتابی (جزوه) به نام عروسكهای كوكی ارتجاع چهره او را خراب كنند. او نیز بی‌كار ننشست و با جسارت به افشاگری علیه آنها و مواضع ایشان پرداخت كه بخشی از آن طی گفتگویی با انجمن اسلامی دانشگاه تهران در شهر مشهد صورت گرفت كه در كتابی با نام : حقایقی چند پیرامون: سازمان مجاهدین خلق ایران در سطحی وسیع چاپ و توزیع گردید. او شرایط آن دوره را طی مصاحبه‌ای چنین توضیح داد: من تازه از زندان آزاد شده بودم، سازمان مجاهدین هنوز الگو بود، و آیت‌الله طالقانی از آن حمایت می‌كرد‌. من با مسعود رجوی و موسی خیابانی رفتیم به دیدن آقای طالقانی، اتفاقاً عكسهای زیادی گرفتیم، كه یادم نیست آنها را به چه نحوی از دستم ربودند. من در این دیدار صحبت كردم كه بهتر است خیلی از حقایق روشن شود من آن موقع به منزل رضاییها رفت و آمد داشتم، وقتی هم كه عرفات آمد من آنجا بودم و همراه مجاهدین با او عكسهای زیادی گرفتیم كه نفهمیدم آنها نیز چه شدند .خلاصه من با اینها رفت و آمد داشتم .مرحوم اخوی می‌گفت بهتر است كه اطلاعات بیشتری از اینها جمع كنی، لذا من به ستادهای آنها خیلی تردد می‌كردم. آقای طالقانی هم از آنها حمایت می‌كرد، در تظاهرات روز عاشورای 57، آقای طالقانی داخل ماشینی نشسته بود چرا كه كمرش در اثر شكنجه‌های وارده درد می‌كرد، مجاهدین همه آنجا بودند، و من در اطراف ماشین طالقانی می‌چرخیدم، من آن روز رفتم و آرم سازمان مجاهدین را تشریح كردم . مجاهدین هم در ابتدا نمی‌خواستند كه ارتباطشان با من قطع شود ولی وقتی متوجه اهداف من شدند، به همه توصیه كردند كه به فلانی اطلاعات ندهید . وقتی من دریافتم كه آنها به سوی انحراف می‌روند و آثار مخالفت آنها با امام و انقلاب نمایان شد من هم از آنها كنار كشیدم .بدیهی است كه ما به خاطر حضرت امام و همراهی با نهضت ایشان با آنها بودیم، از وقتی كه متوجه شدم آنها در مقابل امام هستند من هم از آنها جدا شدم و در صحن امام آستان مقدس امام رضا(ع) در اجتماع عظیم مردم علیه‌شان صحبت كردم. بعد مجاهدین كتاب عروسكهای كوكی ارتجاع را علیه من منتشر كردند، كه اخوی‌ام (شهید سید عبدالكریم هاشمی‌نژاد) برای آن حاشیه‌ای نوشت. او از من خواست كه به كتاب آنها جوابی ندهم چرا كه ارزش فكر گذاشتن ندارد .اما بعد تعدادی از دانشجویان انجمن اسلامی دانشگاه تهران آمدند و با من مصاحبه كردند. بعد آن كتاب را از این مصاحبه به چاپ رساندند و حدود یك میلیون از آن چاپ كرده پخش نمودند. سیدی كاشانی كه در زندان با من روابط گرم و صمیمی داشت وقتی من در دفتر كار اخوی در حزب جمهوری بودم زنگ زد و مرا از سوی سازمان تهدید به مرگ كرد .در ابتدا هم امثال اخوی‌ام (سید عبدالكریم هاشمی‌نژاد)، مطهری و مفتح را از میان بردند و دیگر مجال ترور مرا نیافتند. (مصاحبه با سید احمد هاشمی‌نژاد، 22/2/83) منبع: کتاب خاطرات عزت‌شاهی، ص 467

تبعيد امام به تركيه

در هر صورت امام پس از ورود به قم، لحظه‏اى از فعاليت و خدمت فروگذار نكرد و با اينكه به درس و بحث مشغول شده بود از اقداماتش عليه اوضاع دست برنداشت، زيرا منظور هيئت حاكمه تضعيف روحانيت و تضعيف اسلام و مخالفت با اسلام بود، و از اين رو امام مسائل را دنبال مى‏كرد و دست از فعاليت بر نمى‏داشت. اين برنامه هاو مسائل منتهى شد كه دولت، دست به اقدام ديگرى بزند و آن تبعيد امام به تركيه بود. جريان از اين قرار بود كه در سال 1343 لايحه مصونيت آمريكايى‏ها تحت عنوان «كاپيتولاسيون» در دولت، محرمانه تصويب شد و بعد هم لايحه را محرمانه به مجلسين داده و در مجلس شوراى ملى و مجلس سنا تصويب گرديد. من اطلاع پيدا كردم كه اين قضيه، محرمانه در دولت و مجلس مطرح است، لذا آقاى حاج شيخ‏على سهرابى‏ريحانى خمينى را خدمت امام فرستادم و شرحى به ايشان نوشتم كه جريان كاپيتولاسيون به طور محرمانه در مجلس و دولت مطرح است و مى‏خواهند آن را تصويب كنند و يك شرحى هم به آيت‏الله گلپايگانى نوشتم و توسط آقاى سهرابى فرستادم. امام جواب دادند: «متن لايحه‏اى را كه در جريان است براى من بفرستيد كه من از متن آن مطلع شوم و نمى‏گذارم محرمانه بماند و اقدام ميكنم و آنها را رسوا مى‏نمايم». من پاسخ دادم: «متن لايحه را نتوانسته‏ام به‏دست بياورم ولى از جريان اطلاع پيدا كرده‏ام». در نامه بعدى جواب دادند: «من خودم لايحه را به دست آورده‏ام و ديگر نمى‏گذارم اين قضيه، محرمانه بماند». بدين‏سان در روز چهارم آبان 1343 كه مصادف بود با 20 جمادى‏الثانى 1384 روز ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام‏الله عليها (كه همين روز، سالروز تولد خود ايشان هم هست) با نگرانى و تأثرى عميق، نطق مفصلى را ايراد كردند و مردم را از جريان كاپيتولاسيون مطلع نمودند و مسائل را هم خيلى روشن و هم شديد و غليظ بيان كردند، و نوار سخنرانى ضبط شد و در تمام ايران منتشر گرديد. چند روز بعد كه مصادف با 13 آبان 43 بود، شب هنگام مأمورين رژيم، منزل را محاصره كردند و ايشان را دستگير كرده، سوار يك اتومبيل شورلت كردند و به تهران بردند و اول طلوع آفتاب 13 آبان ايشان را با سرهنگ افضلى كه مأمور ساواك بود به تركيه تبعيد كردند. راديو خبر تبعيد آقا را منتشر كرد، در روزنامه‏ها و جرايد هم نوشتند. مردم كه از جريان با خبر شدند، فورا بازارها و مساجد را تعطيل كردند ولى در خيابانها اجتماع نكردند كه زد و خورد شده و منجر به كشتار و قتل عام گردد همانگونه كه در 15 خرداد رخ داد. دولت كه سخت عصبانى شده بود، مأمورين خود را واداشت مغازه‏هاى تجار معروف تهران را مهر و موم بكنند و جلوى در آنها را تيغه بكشند و شنيده شد كه از پشت بامها به داخل برخى مغازه‏ها رخنه كرده و اموال مؤمنين را غارت كرده بودند. منبع: کتاب خاطرات آیت‌الله پسندیده ، ص 111

شهادت اندرزگو

پس از بازگشت سیدعلی اندرزگو از لبنان، سیدعلی‌اکبر ابوترابی به این تصمیم رسید که خود نیز برای گذراندن آموزشهای لازم به لبنان برود.[1] این تصمیم را با اندرزگو مطرح کرد و قرار شد همراه ‌اکبر شالچی راهی لبنان شوند. ابتدا قرار بود که اول ماه رمضان بروند. اما به پیشنهاد اندرزگو این سفر به تأخیر افتاد. «چرا که بنا بود چند نفر هم از گروه خوانسالار[2] بیایند.» لذا سفر به آخر ماه رمضان موکول شد. نیمه ماه رمضان، اندرزگو نقشه ترور شاه را به اطلاع ابوترابی رساند و گفت: «من با کسی که داخل کاخ زندگی می‌کند، رابطه‌ای برقرار کردم. باید نقشه‌ای بکشیم که به وسیله آن شاید شاه از پا در بیاید.» آن دو به این نتیجه رسیدند که برای انجام چنین کاری باید امکانات لازم به داخل کاخ منتقل شود. بنا شد میل زورخانه و دمبلی درست کنند که داخل دو سرگوی شکل دمبل، وسایل انفجاری و داخل میلهای زورخانه دوکلت کوچک جاسازی شود. «برای این کار بنا شد من خراطی را ببینم. اما هفته دیگرش که با ایشان [اندرزگو] برخورد کردم، گفت: من هم خراط دیدم و هم ریخته‌گر و آماده شده است. ایشان خیلی خوشحال و امیدوار بود که این فعالیت،‌ اقدامی اساسی است.» روزهای 15 و 16 ماه رمضان وسایل آماده شد. چند روز بعد هم مسافرتی پیش آمد. اندرزگو برای انتقال اسلحه راهی همدان بود و ابوترابی باید به ساوه می‌رفت. در اداره ثبت‌ احوال ساوه شخصی بود که شناسنامه‌های خام را در اختیار آنان می‌گذاشت و یا عکسهایی که در اختیارش قرار می‌گرفت بر روی شناسنامه‌های افرادی که در گذشته‌اند، الصاق می‌کرد. بدین ترتیب برای برخی افراد مدرک شناسایی تهیه می‌شد. ابوترابی شناسنامه فرزندان اندرزگو را به واسطه همان رابط از ساوه گرفته بود. «روز بیستم ماه رمضان،‌ 10 صبح، قرار ملاقاتی داشتیم. بنا بود حدود ساعت 5/10 برویم ساوه و سپس همدان که ایشان یک مرتبه به یادش افتاد، امشب، شب 21 ماه رمضان است. گفت: شب نوزدهم، اینجا به من خیلی خوش گذشت و احیای خوبی بود. بگذار من شب بیست و یکم هم اینجا بمانم، احیا بگیرم،‌ بعد با هم می‌رویم. در سال یک شب، شب بیست‌ویکم است. این موقعیت که الان در تهران هستم، این جلسه خصوصی از دست ما می‌رود.» ابوترابی راهی قزوین شد و اندرزگو در تهران ماند. و غروب همان روز ابتدا به خانه مرتضی صالحی رفت و سپس راهی خانه برادر مرتضی ـ ‌اکبر صالحی ـ شد. «من صبح آمدم سر قراری که داشتیم، همان ابتدای کوچه‌اکبر صالحی که ساعت 8 صبح سوارش کنم و برویم. وقتی آمدم فهمیدم آن حدود شلوغ بوده، و شهرت پیدا کرده بود که حاج شیخ عباس در درگیری کشته شده است. بچه‌های همان محله به من این مطلب را گفتند.[3] من می‌دانستم ایشان آنجا [خانه‌اکبر صالحی] می‌رود. اما سالها بود خانه‌اکبر صالحی نمی‌رفت. این اواخر ـ دو، سه ماه قبل از شهادت ـ پایش آنجا باز شد. می‌گفت: مدت زیادی گذشته و‌اکبر صالحی را تعقیب نکرده‌‌اند و اینجا دوروبر ما نیامده‌اند. دیگر رفتن من به خانه آنها هیچ محذوریتی ندارد. بعد هم مثل اینکه‌اکبرآقا تلفن می‌زند به آقای رفیق‌دوست. ایشان [اندرزگو] به من می‌گفت: من با آقای رفیق‌دوست کاری دارم. باید ببینمش. اما بنده نظرم این بود که: صلاح نیست شما با آقای رفیق‌دوست تماس بگیرید.‌اکبرآقا آن شب اشتباه می‌کند و تلفن می‌زند به آقای رفیق‌دوست و می‌گوید: دکتر اینجاست. شب بیا اینجا. دستگاه بو برده بود که دکتر همان حاج شیخ عباس است. چون [قبل از این] آقای نفری لو داده بود و شاید جای دیگر هم لو رفته بود. اول افطار، ایشان می‌آید به سمت منزل آقای صالحی. آنها [مأموران ساواک] محاصره می‌کنند و به ایشان ایست می‌دهند. شلیک می‌کنند. ایشان هم به سمت آنها شلیک می‌کند. کسی که آن حدود بود، به من گفت: دو نفرشان را زد. همسایه‌ها هم گفتند که او دو نفر از آنها را زد. افتادند کنار کوچه، روی زمین. دیگر ما فهمیدیم ایشان شهید شده و دست ما و دست همه ملت از دامن این برادر مجاهد که با یک دنیا امید برای پیروزی فعالیت می‌کرد، کوتاه شد.»[4] پانوشت: [1] - مصاحبه با سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد (بهار 1359). [2] - امجدی، تاریخ شفاهی گروه‌های مبارز...، صص 367 ـ 368. [3] - گروه خوانسالار که به واسطه انفجار رستوران خوانسالار به این نام مشهور شدند، تعدادی از اعضای گروه توحیدی صف بودند. آنها رستوران خوانسالار را که محل آمد و شد امریکاییها بود، منفجر کردند.‌ اکبر براتی یکی از اعضای این گروه در خاطراتش اشاره می‌کند: «یکی از عملیاتهایی که صف انجام داد، انفجار رستوران خوانسالار بود، جایی که رفت و آمد امریکاییها به آن زیاد بود. کارهای مقدماتی از قبیل شناسایی محل،‌ تهیه لوازم کار و تعیین افراد برای اجرای عملیات قبل از ارتباط من با آنها انجام شده بود. حسین شکوری، کار شناسایی را انجام داده بود و هادی بیک‌زاده در تهیه بمب نقش داشت. من هم بعضی اطلاعات را که لازم داشتند، تهیه کردم. مواد منفجره را در یک کیف جاسازی کردند و رفتند. در جریان این عملیات چند تن از دوستان شهید شدند. (براتی،‌اکبر، خاطرات، ص 50) [4] - ابوترابی پس از پایان مراسم احیاء که در مسجد جامع قزوین برگزار شده بود،‌ متوجه می‌شود که شب گذشته در خیابان ایران، در تهران درگیری شده است. او بلافاصله با همسرش که خانه پدرش در همان خیابان و نیز با کسی دیگر که در همان حدود بود، تماس می‌گیرد و خبر درگیری و تیراندازی شب گذشته تأیید می‌شود. بلافاصله به تهران آمده و بی‌معطلی و پس از اطمینان از شهادت سیدعلی اندرزگو، همسر و فرزندانش را به قم می‌برد و خودش برای مدتی مخفی می‌شود. (مصاحبه با سیدیاسر ابوترابی‌فرد، 16/9/1383) منبع: کتاب پاسیاد پسرخاک، ص 123

تیراندازی امام به تاج شاهی

آیت‌الله حاج میر سیدجعفر موسوی اردبیلی (از مدرسان و واعظان فاضل و زبردست قم و تهران و از یاران دیرین مرحوم لنکرانی و علامه طباطبایی صاحب‌المیزان) در گفتگو با اینجانب (مورخ 30 مرداد 1381) اظهار داشتند: مرحوم لنکرانی روزی برای ما تعریف می‌کرد: می‌خواهم به افتخار حضرت آیت‌الله حاج آقا روح‌الله خمینی، مهمانی بزرگی در باغ کرج بدهم. این مسئله دو سه سال قبل از دستگیری امام بود؛ بعد از فوت مرحوم آیت‌الله بروجردی (فروردین 1340) و قبل از وقوع کشتار 15 خرداد 1342. آن زمان، آقای خمینی را تنها خواص می‌شناختند و عامه مردم هنوز با ایشان آشنا نشده بودند. من هم با امام آشنایی نداشتم. آقای لنکرانی گفتند: در این مهمانی، کسی را که هم‌شأن آیت‌الله خمینی بوده و بتواند با ایشان به اصطلاح گپ بزند و صحبت کند، جز دایی تو، آیت‌الله شیخ محمدتقی آملی نمی‌شناسم. شما آقای آملی را دعوت کنید که در مهمانی شرکت کرده و با حاج آقا روح‌الله دیدار و گفتگو کنند. من متأسفانه دعوت آقای لنکرانی را خیلی دیر به گوش آقای آملی رساندم و در نتیجه، ایشان به رغم علاقه خود به این دیدار، نتوانست در آن مهمانی حضور یابد. سر این مسئله هم مرحوم آملی خیلی از دست من عصبانی شد که من در این وقت تنگ، وسیله مناسب برای حرکت به کرج را ندارم و چرا این‌قدر دیر به من خبر دادی؟! باری، آقای آملی نتوانستند شرکت کنند، ولی خود من در آن مهمانی باشکوه حضور یافتم. سر سفره، روی کنجکاوی، تعداد حضار را که شمردم بالغ بر 90 تن می‌شدند. در بین مهمانان تا آنجا که یادم هست، علاوه بر شخص امام، کسانی از شخصیت‌های قم و تهران و کرج نظیر مرحوم حاج‌آقا شهاب‌الدین اشراقی (داماد امام) و آقایان زرندی و حسین شاه‌حسینی حضور داشتند. فرزند امام، حاج‌ آقا مصطفی، آن روز تشریف نداشت. از رؤسای ادارات کرج (من‌جمله رئیس اوقاف کرج) نیز مخصوصاً دعوت شده و همگی در ضیافت شرکت داشتند. این مهمانی را، چنانکه گفتم، مرحوم لنکرانی به افتخار آیت‌الله خمینی برگزار کرده بود. افراد از پیش از ظهر به منزل لنکرانی آمدند و ناهار را هم در همان جا صرف کردند. پس از صرف ناهار، طرف‌های عصر بود که صحبت از یکی از کتاب‌های شیخ محمد عبده (پدر دکتر جلال عبده مشهور و از رجال مهم دادگستری عصر پهلوی) به میان آمد و بعضی از حضار در حالی که کتاب عبده دست به دست می‌شد، با آب و تاب شروع به تعریف از کتاب مزبور کردند. امام که ساکت نشسته بودند، گفتند: بدهید ببینیم. کتاب را به ایشان دادند و ایشان مدتی آن را ورق زد و مطالب آن را نگاه کرد و سپس ژست خاصی از خود نشان داد که یعنی این کتاب، مستحق آن همه تمجید و تحسین که شما می‌کنید نیست! آقای لنکرانی اظهار داشت که: حضرت آقا! این کتاب در حد حضرت عالی نیست. این را برای دانشگاه نوشته‌اند و قصد این بوده که دانشجویان برای دوره دکترا آن را فرا بگیرند. آقای خمینی ظاهراً گفتند: خوب، اگر برای این مرحله نوشته شده، اشکالی ندارد. بنده که امام را نمی‌شناختم با خود گفتم این آقا کیست که فردی چون شیخ محمد عبده را نیز از حیث فضل و دانش قبول ندارد! و این برای من جالب بود. باری، در آن مجلس من از لنکرانی شنیدم که با وجود حاج آقا روح‌الله، معنی ندارد کسی داعیه مرجعیت داشته باشد. نکته جالب این است که همان روز طرف‌های غروب، بین حضار، یک مسابقه تیراندازی با تفنگ بادی برگزار شد که امام هم نهایتاً در آن شرکت جستند، یک قوطی کبریت (یا جعبه سیگار، تردید از من است) گذاشتند و قرار شد از فاصله حدوداً هشت متری به آن شلیک کنند. به نظرم می‌آید روی قوطی کبریت (یا جعبه سیگار)، عکسی از تاج وجود داشت و افراد، همان را نشانه می‌گرفتند! در خلال تیراندازی امام نیز اظهار تمایل کردند که در تیراندازی شرکت کنند. تفنگ را گرفتند و گفتند ببینم و 5 تیر پشت سر هم شلیک کردند که همگی به هدف (تاج شاهنشاهی) اصابت کرد. نشانه تاج را خوب در یاد دارم، زیرا بعدها با تذکر آن خاطره می‌گفتیم: این حاج آقا مثل اینکه از روز اول با تاج شاهی مخالف بود که اینگونه دقیق به خال هدف زد! پس از اصابت تیرها، آقای لنکرانی فکر می‌کنم به علت اینکه ترسیدند یک موقع مبادا امام را چشم کنند ـ جلو آمد و گفت: آقا، مرحمت بفرمایید تیرهایمان کم است، دیگران هم استفاده کنند. مشاهده این صحنه از امام، برای دومین بار ما را به شگفتی برد که، عجب! این چه مجتهدی است که تیراندازی هم بلد است! چون من ندیده بودم مجتهد، تیرانداز هم باشد؛ در مورد برخی از امامان نظیر امام باقر علیه‌السلام حدیثی شنیده بودیم که در حضور خلیفه اموی تیراندازی کرده بودند، اما اینکه در بین نواب آن بزرگواران هم تیراندازان مسلطی یافت شوند، برای ما تازگی داشت. بعد گویا صحبت شد که حاج آقا روح‌الله در فن شنا نیز کاملاً‌ استادند ولی موقعیت و مقام و لباسشان اجازه نمی‌دهد در مسابقه شنا هم شرکت کنند. صحنه دیگری از امام در باغ آقای لنکرانی شاهد بوده‌ام که نقل آن در آشنایی با روحیه مستقل و ضد اجنبی امام بی‌فایده نیست. ماجرا، این بار نیز سر سفره غذا (شام) اتفاق افتاد. آقای خمینی بالای سفره نشسته بودند و جز ایشان چند تن دیگر نیز حضور داشتند. شرح مفصل قضیه اینک در یادم نیست. یکی از حضار که شیفته غرب بود و به قول معروف، غرب‌زده تشریف داشت. با آب و تاب از کارهای غربی‌ها به عنوان مظاهر ترقی و پیشرفت تعریف می‌کرد. آقا در حالی که مشغول صرف غذا بودند، ناگهان سر برداشتند و با غیظ فرمودند: پدر‌ ناخوش، مثل این است که جد و آبادش آنجا به دنیا آمده و آنجا زندگی کرده است که این قدر، مرعوب فرهنگ آنجا شده و از آنها تعریف و تمجید می‌کند .... ! منبع:ماهنامه فرهنگی تاریخی یادآور، شماره اول خرداد ماه 1387 صفحه 130 و131، خاطرات آقای سرهنگ سیدجعفر (نورالدین)‌ پورسجادی منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران

چگونه ممنوع‌المنبر شدم

حجت‌الاسلام محمدتقی فلسفی حجت‌الاسلام محمدتقی فلسفی در کتاب خاطرات خود می‌نویسد: روز بعد از افتتاح مسجد ارک تهران، ‏مصادف با سوم خرداد 1331 شمسی اولین روز ماه مبارک رمضان بود. طبق روال چند سال گذشته که پس ‏از اقامة نماز ظهر در مسجد شاه منبر می‌رفتم و مستقیماً از رادیو پخش می‌شد، وارد صحن مسجد شدم. ‏وضعیت غیرعادی بود. عده‌ای که نزدیک درب شبستان بودند در محوطه بیرون ایستاده بودند، تا مرا دیدند ‏شروع به شعار دادن کردند. به داخل شبستان مسجد آمدم و چون هنوز قرآن تلاوت می‌شد، نزدیک منبر ‏نشستم. افرادی که در بیرون ایستاده بودند وارد شبستان شده و شعار می‌دادند. شرایط به گونه‌ای بود که ‏اصلاً امکان منبر رفتن نبود. لذا از طریق اتاق استودیو به کتابخانة مسجد رفتم. ظاهراً به شهربانی گفته شده ‏بود که مراقب باشید به فلانی آسیب نرسد؛ چون تعدادی از افراد شهربانی دم درب کتابخانه ایستادند و ‏چند نفری هم به داخل آمدند.‏ طرز رفتار و نوع حرکات این افراد، آن هم در ماه رمضان، نشان می‌داد که اولاً، مسجدی و پا منبری نیستند ‏و ثانیاً، کارهایشان سازمان یافته است. انتخاب زمان و مکان بر هم زدن مجلس نیز حساب شده بود. معلوم ‏گردید که انتشار خبر کذب روزنامه باختر امروز بر علیه من در دو هفته قبل از این حادثه، زمینه‌سازی بوده ‏تا هم بر هم زدن این منبر اقدامی مردمی تلقی شود و بگویند چون فلانی بر علیه مصدق صحبت کرده ‏است، مردم جلوی منبر رفتن او را گرفته‌اند. به هر حال یکی دو ساعتی در دفتر مسجد نشستم. دیدم آنها ‏ول کن معرکه‌ای که برپا کرده‌اند، نیستند. مرتب در حیاط مسجد زنده باد مصدق، زنده باد کاشانی و مرگ ‏بر دشمنان نهضت و امثال اینها می‌گفتند. من از نشستن و توقف زیاد خسته شدم و به متصدیان مسجد ‏گفتم یک پتو بیاورید که حداقل بخوابم. پتو آوردند و دراز کشیده و خوابیدم. مأموران شهربانی روی ‏نیمکت نشسته بودند، من هم مقابل آنها خوابیدم.‏ آنها تقریباً ساعت یک بعد از ظهر شروع به زنده باد و مرده باد کردند و تا ساعت چهار بعد از ظهر ادامه ‏دادند، بعد هم به تدریج رفتند. قدری که خلوت شد، افسران تلفن کردند و مأمورین دیگر هم آمدند و مرا ‏با اسکورت سوار اتومبیل کردند و به منزل رساندند. با آن وضع دیگر نمی‌شد منبر رفت. لذا آنها توانستند ‏منبر ماه رمضان را که آن قدر اهمیت داشت، با آن وضع ناموزون و نامطلوب تعطیل کنند.‏ این مطلب را هم بگویم، در همان روز که این حادثه در جریان بود، فرمانداری نظامی تهران اطلاعیه‌ای ‏صادر کرد و به وعاظ هشدار داد که به هیچ‌وجه در منابر حق صحبت کردن در اطراف مسائل سیاسی ‏کشور را ندارند و تنها باید راجع به موضوعات دینی صحبت کنند.‏ قضیه به ضرر دکتر مصدق و دولت تمام شد. هر روز که از ماه رمضان می‌گذشت و من منبر نمی‌رفتم و ‏مردم از شنیدن وعظ و خطابه دینی محروم می‌شدند، احساسات آنها علیه حرکات و تبلیغات ضدمذهبی ‏داغ‌تر می‌شد. در خلال این ماه تلگرافها و نامه‌های متعددی از مراجع و علمای نجف، قم و دیگر ولایات و ‏همچنین سایر طبقات مردم به من می‌رسید که همه آنها حاکی از عدم رضایت مردم نسبت به تعطیل شدن ‏سخنرانی‌هایم در ماه رمضان بود. امام خمینی، آیات عظام بروجردی، خوئی، خوانساری، کمالوند، ‏کاشف‌الغطا و همچنین جمع کثیری از آقایان علما و ائمه جماعات تهران و جمعی از وعاظ تهران، علما و ‏روحانیون یزد در اعتراض به تعطیلی سخنرانی ماه رمضان مسجد شاه بیانیه‌های جداگانه‌ای منتشر کردند.‏ چند هفته بعد از ماه مبارک رمضان که هنوز خانه‌نشین بودم و منبر نمی‌رفتم، یک روز با عده‌ای از آقایان ‏علما در حیاط منزل نشسته بودیم. اعتبارالدوله که در آن زمان وکیل مجلس از بروجرد بود، وارد شد – و ‏هر گاه درخواستی از آیت‌الله بروجردی داشت، به من مراجعه می‌کرد تا اقدام کنم -. در حالیکه مضطرب ‏بود گفت: «من یک صحبت خصوصی دارم». به کناری رفتیم و نشستیم. او گفت: «آقا زود از تهران بروید!» ‏گفتم چرا؟ اظهار داشت: «الآن پیش استاندار تهران بودم. کریم‌پور شیرازی مدیر هفته‌نامه شورش هم آنجا ‏بود. استاندار به او گفت: این هفته یک کاریکاتوری به عنوان دار زدن فلانی در نشریه‌ات چاپ کن! راجع ‏به این مطلب قبلاً مذاکره و توافق حاصل شده است. چون آنها فکر نمی‌کردند که من با شما آشنایی دارم، ‏این حرفها را در حضور من می‌گفتند. با عجله آمده‌ام اینجا بگویم که ممکن است چاپ کاریکاتور ‏مقدمه‌ای برای کارهای دیگر باشد. تهران نمانید و بروید.» با تبسم به او گفتم: «من هیچ کجا نمی‌روم و در ‏خانه‌ام نشسته‌ام.» بعد گفتم: «آقای اعتبارالدوله شما از رجال رسمی سیاست هستید وطبیعی است که دل و ‏جرأت و انگیزه مقاومت ندارید. ولی ما امیدوار به فضل الهی و نوکر پیغمبر (ص) و ائمه اطهار(ع) هستیم ‏و هیچ اضطرابی هم نداریم.»‏ گویا این نشریه روزهای شنبه منتشر می‌شد. شب قبلش به همسرم و فرزندانم گفتم: «فردا قرار است به ‏عنوان دار زدن من مطلبی منتشر شود؛ مضطرب نشوید. هوچیگری است و تازه اگر هم جدی باشد جای ‏نگرانی ندارد!» چون آنها از این گونه حوادث زیاد دیده بودند، تکان نخوردند. فردا صبح حدود ساعت 7 و ‏‏8 دیدیم که به یک روزنامه‌فروش مأموریت داده‌اند در خیابان ری از کوچه دردار تا دوراه مهندس و در ‏پشت منزل ما جار بزند: «روزنامه شورش، محاکمه فلسفی، مصادره اموال فلسفی.»!!! او برای مدتی این ‏مسیر را می‌رفت و می‌آمد و این عناوین را فریاد می‌زد. یک روزنامه خریدیم و دیدیم کاریکاتوری در کار ‏نیست؛ فقط با الفاظی زشت و رکیک مقاله‌ای نوشته که باید فلانی را به محاکمه کشید و اموالش را مصادره ‏کرد. این هم یکی از آن قضایایی بود که نزدیکان و طرفداران مصدق بعد از به تعطیلی کشاندن منبرم به ‏وجود آوردند.‏ منبع: کتاب خاطرات و مبارزات حجت‌الاسلام فلسفی، ‏مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1376، صص 149 تا 159 منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

بوى تعفن و مقاومت

پانزده روز يا بيشتر در بيمارستان شهربانی بستری بودم، ولی همچنان درد میكشيدم. كار ويژه‏ای برای معالجه‏ام جز تزريق چند آمپول مسكن صورت نداده بودند. گلوله‏ها هنوز در بدنم بود. بدنم در تب میسوخت. زخمهايم بوی چرك گرفته بود. روزی به دكتر جواد هيئت ـ رئيس بخش جراحی بيمارستان ـ گزارشی میرسد كه بوی تعفن در طبقه ما پخش شده است. او برای بازرسی میآيد و پس از جستجو متوجه میشود كه بو از اتاقی است كه من در آن بودم. وقتی او میخواهد وارد اتاق شود، مأمورين جلو او را میگيرند و میگويند كه ورود شما ممنوع است؛ ولی او به زور وارد میشود. دكتر هيئت بر بالين من آمد. ملحفه را كنار زد. ديد كه بوی تعفن به خاطر عفونت زخمهای پشت من است. گفت ملحفه را عوض و زخمها و اتاق را ضدعفونی كنند. ملحفه به زخمها چسبيده بود. وقتی پرستار آن را میكشيد، بوی آب چرك و كثيف درفضا پخش میشد. من از شدت درد، لب و دهانم را میگزيدم. هيئت كه اوضاع را اسفبار ديد، بر سر پرستارها داد زد كه اين چه‏وضعی است؟ آنها گفتند اينها (ساواكيها) نمیگذارند ما ملحفه‏ها را عوض و زخمها را پانسمان كنيم. دكتر مأمورين را ملامت كرد و گفت: «مگر میخواهيد او بميرد؟ اينجا بيمارستان است، اگر میخواهيد او را بكشيد از اينجا ببريدش.» بعد دستور داد به من نوالژين بزنند و نظافت و پانسمان كنند. پرستاران دستور دكتر هيئت را موبه‏مو اجرا كرده و بعد با برانكارد مرا به حمام و دستشويی برده برگرداندند. قرصهای نوالژين را به من خوراندند. دكتر گفته بود تا قرصهای نوالژين را به او بخورانيد و در اختيار خودش نگذاريد. میترسيد كه من آنها را جمع كرده و خودكشی كنم. او خواست كه برای عمل، وقتی معين كنند كه با مخالفت مأمورين مواجه شد. هيئت بر سر آنها فرياد زد: «اينجا زندان يا پادگان نيست، اينجا بيمارستان است. فقط من دستور میدهم...!» مأمورين با بیسيم كسب تكليف كردند. دستور رسيد كه هركاری دكتر هيئت میگويد، انجام دهيد. قسمتی از شكستگی پای من كج جوش خورده بود. آن هم شايد به دليل وزنه هايی بود كه اشتباهی به پايم بسته بودند. چند روز بعد مرا به اتاق عمل بردند و پای راستم و لگنم را عمل كردند و چند قطعه پلاتين هم كار گذاشتند؛ ولی پای چپم را به خاطر همان كجی و قوسی كه داشت عمل نكردند. پس از عمل جراحی، دو سه روزی در تب میسوختم و درد میكشيدم و هر شش ساعت يك آمپول نوالژين پنج سیسی به من تزريق میكردند. در يكی از اين شش ساعتها، پرستاری هنگام خارج كردن هوا از سرنگ، مقداری از مايع آمپول را روی گچ ديوار ريخت. پس فردا كه دوباره شيفت كاری آن پرستار بود و برای تزريق آمد، گفت: «من نمیدانم تو چه هستی؟ آنجا را ببين.» جايی را كه قطرات نوالژين ريخته بود نشان داد. دست روی آن كشيد ولی پاك نشد. گفت: «ببين اين همين‏طور در رگ رسوب میكند.» من كه اين‏طور ديدم گفتم: «ديگر نوالژين نمیزنم!» او تبسمی كرد و رفت. شب ساعت 10، خانم پرستار ديگری آمد تا آمپول ترزيق كند. گفتم: لازم ندارم. او نبضم را گرفت و گفت: «میميريها!» گفتم: «بميرم هم، نمیزنم!» با تندی گفت: «من حوصله ندارم، برای من ادای قهرمانها را درنياور، ببين اگر الان بخواهی برايت میزنم ولی بعد كه دردت شروع شد، وسط شب، نمیآيم. چون میخواهم بروم بخوابم.» گفتم: «نيا!» با تعجب پرسيد: «راستی نمیزنی؟» گفتم: «نمیزنم.» او رفت و من ملحفه را رويم كشيدم تا بخوابم. چند ساعتی گذشت، حدود ساعت 1 بعد از نيمه شب درد بر من مستولی شد و تب تمام وجودم را فراگرفت. بدنم خيس عرق شد. از شدت درد بیاختيار اشك از چشمانم میريخت، ملحفه را روی سرم كشيدم تا درد و اشك را پنهان كنم. حالت عجيبی بود، هم درد داشتم و هم احساس زيبای نزديكی به خدا. قطرات اشك تخت را كمی خيس كرد. يك دفعه شنيدم كسی صدايم میكند: «تخت 62» ملحفه را كنار زده چشمم را باز كردم. ديدم همان خانم پرستار است كه میگفت ديگر نمیآيد. گفت: «به خدا من جدی نگفتم، شوخی كردم، تو هر وقت بخواهی و صدا كنی من آمپولت را میزنم...» و شروع به دلجويی كرد. از او تشكر كردم و گفتم: «نه! من خودم نمیخواهم بزنم.» با خود میگفتم آخرش مرگ است كه من از خدا آن را میطلبم. پرستار كه جدی بودن مرا در تصميم ديد گفت: «من میروم ولی هر وقت زنگ بزنی میآيم.» حدود 75 روز سنگ وزنه از پايم آويزان بود و اذيتم میكرد، ولی به ناچار آن را تحمل میكردم. پای چپم را از بالای زانو سوراخ كرده بودند تا مفتولی را از آن رد كرده و وزنه‏ای را آويزان كنند. روزی به دكتر معالج گفتم: «من از اينجا پايم را نمیتوانم حركت دهم، فكر میكنم اشتباه سوراخ شده است.» چند روز بعد او به همراه سه نفر ديگر آمده و گفتند كه میخواهيم پايت را عمل كنيم. آنها بدون بی هوشی ناحيه ديگری را سوراخ كردند. من تمام اين صحنه‏ها را میديدم و از شدت درد فرياد میكشيدم و فحش میدادم. چند نفر پايم را نگهداشته و دكتر آن را سوراخ میكرد. من هم داد میكشيدم. بالاخره سوراخ را در ناحيه مورد نظر خود ايجاد كرد و وزنه‏ای ديگر از آن آويزان كردند. دردِ آن هنگام، آن روز و آن شب، قابل گفتن نيست. من خيس عرق بودم و اشك از چشمانم جاری بود. به دليل اينكه پای چپم كج جوش خورده بود، دوباره مرا به اتاق عمل بردند، درحالی كه از نظر قوای بدنی نيز خيلی ضعيف و رنجور شده بودم. قبل از عمل مرا به حمام بردند. در آنجا پوست خشك شده پاهايم مثل پوست تخم مرغ جدا میشد. در اين عمل، استخوان ران را كه به لگن متصل میشد دوباره عمل كردند. كمی وضعش بهتر شد ولی سالم نشد. بعد از عمل، كار فيزيوتراپی شروع شد. برای زخم نشدن و عفونت نكردن پشتم، مدام آن را با الكل شستشو میدادند و پودر میزدند. در رفت و آمدهايی كه برای فيزيوتراپی داشتم،متوجه شدم چهار اتاق انتهايی سالن بخش جراحی را كه در يكی از اتاقهايش من بودم، پاراوان كشيده و روی آن نوشته بودند: «بخش بيماران روانی ـ ورود ممنوع»!! منبع: کتاب خاطرات احمد احمد

خاطره آیت‌الله مهدوی کنی از 15 خرداد 42

فصل سوم از کتاب خاطرات آیت‌الله مهدوی کنی به بیان وقایع مهم زندگی وی در دهه های 40 و 50 هجری شمسی می پردازد. در بخشی از این فصل، آیت‌الله مهدوی کنی ماجرای قیام 15 خرداد 42 را روایت می کند. کتاب «خاطرات آیت‌الله مهدوی کنی» که در سال 1385 توسط غلامرضا خواجه سروی تدوین و منتشر شده است، در 6 فصل به بیان خاطرات و ناگفته های زندگی رئیس مجلس خبرگان پرداخته است. فصل سوم این کتاب به بیان فعالیتهای سیاسی و اجتماعی آیت الله مهدوی کنی در سالهای پیش از انقلاب به ویژه دهه چهل و اوایل دهه پنجاه پرداخته است. در بخشی از این کتاب، روایت آیت‌الله مهدوی کنی از رخدادهای پانزدهم خرداد سال 1342 این طور نقل شده است: «بنده روز15 خرداد 42 در تهران بودم. البته ایامی بود که ما از قم مهاجرت کرده به تهران برگشته بودیم. در آن روز من خبر دستگیری حضرت امام را در مدرسه مروی دریافت کردم. یادم است در روز دوازدهم محرم 15 خرداد آن سال از منزل به مدرسه مروی آمدم. آن ایام معمولا در مدرسه درس داشتم که شنیدم امام را دستگیر کردند. به طور کلی جوّ تهران حتی در خیابان های بالای شهر متلاطم بود. مردم به خیابان ها ریخته بودند. غیر از آنچه که ما در اطراف ناصر خسرو و بازار می دیدیم و می شنیدیم تظاهرات گسترده وعمومی بود و ساعت 9 صبح بود که ما این خبر را شنیدیم. بلافاصله همین خبر که در بازار پخش شد، اول صبح بود که تازه بازاری ها شروع می کردند به کار، یک دفعه تمام مغازه ها بسته شد و همه به خیابان ها ریختند، من می دیدم از طرف بازار جمعیت به طرفمیدانارک و خیابان ناصر خسرو و خیابان بوذرجمهری سابق می آید که اکنون به همین مناسبت [اسم آن خیابان را] پانزده خرداد می گویند. من اوایل خیابان 15 خرداد فعلی بودم، داشتم تلفن می زدم که اولین حمله پلیس را مشاهده کردم.دولت و پلیس همچنین حرکتی را قبل از آن انجام نداده بودند؛ یعنی آن حرکت عکس العملی در برابر حرکت عمومی مردم بود. بعد از آن من به توصیه دوستان و طلاب به مدرسه مروی رفتم. در آغاز حمله در مدرسه باز بود.یکی دو بار نیروهای پلیس به مدرسه حمله کردند؛ یعنی مردم را دنبال می کردند، داخل کوچه مروی می آمدند ومردم به طرف مدرسه می آمدند، پناه می گرفتند، آنها [پلیس ها هم] به مدرسه می آمدند، منتها داخل مدرسه نیامدند و متعرض کسی نشدند، ولی صدای تیراندازی ها مکرر همان طور می آمد تا ساعت پنج بعدازظهر مکرر به گوش می رسید. یادم است که سرو صدای تظاهرات و تیراندازی شنیده می شد، منتها صبح شدت بیشتری داشت. در آن هنگام من شعار "یا مرگ یا خمینی" را شنیدم که در کلمات مردم بود. ایشان در ادامه در خصوص دستاوردهای 15 خرداد اشاره می دارد که: بی تردید حرکت 15 خرداد دست آوردهایی برای نهضت امام به دنبال داشت. هر چنددر این حرکت گروهی از مردم شهید و گروهی دستگیر شدند و قیام عمومی ظاهراً سرکوب شد، ولی این گونه تحلیل چیزی بود که رژیم آن را تبلیغ می کرد و این حرکت راساخته و پرداخته گروهی خرابکار و کمونیست ها اعلام کرد. آتش زدن بعضی از کتابخانه های عمومی را با مواد آتش زا دلیل بر این ادعا عنوان می کرد. رژیم می گفت مردم ایران هیچ گاه دست به خرابکاری نمی زنند و مواد آتش زا در دسترس عامه مردم نیست، ولی طرفداران امام این گونه اعمال را کار خود رژیم می دانستند و می گفتند رژیم برای اینکه نهضت را مشوّه نشان دهد به این قبیل کارها متوسل میشود. تبلیغات رژیم در اذهان ساده اندیشان و رسانه های خارجی تا حدودی مؤثر بود و مورد قبول واقع شد، لکن نفوذ امام و روحانیت انقلابی در میان مردم جای خود را باز کرده بود و مسلمانان مبارز انقلابی- که در متن نهضت بودند- تحت تأثیر تبلیغات دولت واقع نمی شدند و مسئولان بلند پایه رژیم این مطلب را می دانستند که آنها با این ترفندها می خواهند چهره نهضت و رهبران آنها را مشوه و وابسته نشان دهند، ولی مردم به رهبران نهضت ایمان داشتند و این حرکت را یک حرکت خودجوش دینی و ملی دانسته تبلیغات رژیم آنها را درکار خود مصمم تر می کرد.» منبع: خبرگزاری مهر

روایت یک شاهد از واقعه ۱۵ خرداد در ورامین

محمد مهماندوست یکی از حاضرین در واقعه قیام مردم ورامین در 15 خرداد سال42 بوده است که در آن ایام تنها پانزده سال داشته است. به گزارش نما، وی خاطرات آن روز را این گونه بیان می‌کند: وقتی خبر دستگیری حضرت امام خمینی (ره) به ورامین و پیشوا رسید آن‌روز دوازدهم بود. با آن پیام، عاشورای دیگری در کل منطقه ایجاد شد و همه مردم اعم از روحانی، کاسب، کشاورز، کارگر و اداری به صورت خودجوش در محلات مختلف جمع شدند و تصمیم به قیام بر ضد رژیم پهلوی گرفتند. آن روز که من نوجوان ۱۵ ساله‌ای بودم شاهد این اتفاقات بودم. مردم ورامین با گرفتن پیام از قم و بازار تهران، با راهنمایی حاج سید آقا احمدی که معمم و کاسب بود و دیگر متدینین از مکان محله پاچنار حرکت کردیم و دور میدان قدیمی چرخیدیم و شعار «یا مرگ یا خمینی» را سر دادیم و حدود عصر بودکه جمعیت به سمت تهران حرکت کرد و همزمان دستجات دیگر هم از پیشوا و محمدآباد عرب‌ها، جوادآباد و دیگر روستاهای همجوار در مسیر همه به هم پیوستند و در جاده باقرآباد قرار گرفتند. آن زمان جاده شوسه و خاکی و باریک بود و طول راهپیمایی مردم به حدود ۵ تا ۷ کیلومتر می‌رسید که عده‌ای با چوب دستی و بیل و عده‌ای هم با داس حضور داشتند، چون وقت درو گندم و جو بود. لذا هر کس با هر وسیله‌ای که داشت به جمعیت و قیام می‌پیوست. وقتی خبر این راهپیمایی عظیم به مرکز رسید، حکومت تصمیم به برخورد نمود و قبل از غروب آن روز که این جمعیت به نزدیک باقرآباد می‌رسد، از طرف گاردی‌ها و کماندو‌های رژیم سفاک پهلوی پشت پل باقرآباد که آن موقع حالت تپه‌ ماهور داشت، روبروی مردم جبهه گرفته و اعلام کردند که حق تیراندازی دارند و همه را تهدید کردند. تعداد زیادی از برادران مبارز ما همچون شهید طباطبایی و شهید محمدشاهی جلو رفتند و من شنیدم که این بزرگواران سینه سپر می‌کنند و با کمال شهامت از مرجعیت و روحانیت حمایت می‌کنند و مأمورین رژیم ناجوانمردانه آن‌ها و مردم بی‌سلاح را با تیرهای مستقیم به شهادت می‌رسانند. مردم بی‌سلاح که در کشتزار‌ها و مزارع و چاه‌ها و قنوات در بیابان‌ها متفرق شده بودند، مزدوران شاه عده‌ زیادی را با تیربار به شهادت رساندند و عده زیادی هم زخمی شده بودند، به طوری که شهدا و بعضی از زخمی‌های این صحنه را با کامیون‌های ارتش حمل کردند و در جاده خاوران در کنار مسجد سید‌الشهداء فعلی چندین گردان که از قبل آماده کرده بودند می‌ریزند، حتی عده‌ای نیمه‌جان بودند که ما در ورامین سراغ داریم آقای آقایی یکی از افراد داخل کامیون بود که در موقع دفن دسته‌جمعی خود را از جمع کشته شده‌ها جدا کرده بود. آن حرکت مردمی با راهنمایی و پیشتازی آیت الله محمودی که خود ازپیشگامان نهضت است انجام شد و در مقابل مزدوران شاه سینه سپر کردند. منبع: سایت تابناک

ویراژ جلوی تانک

گوینده خاطره: خانم فاطمه فکور یحیایی(همسر حاج حیدر رحیم‌پور ازغدی) بنده در رانندگی، ماهر و فرز و شاید اولین راننده زن با حجاب کامل در مشهد بودم. با دستکش و مقنعه و عینک تيره رانندگی می‌کردم. آن وقت‌ها، پیش از انقلاب رسم نبود زن با حجاب، رانندگی کند. به حدی که گاهی مسخره می‌شدم. در اولین تظاهرات‌هاي كوچك که به سرعت از سوی دستگاه به خشونت و بازداشت منجر می‌شد، حاج‌آقا می‌گفتند برو پشت جمعیت و هريک از خانم‌ها را که می‌خواستند بازداشت کنند و ببرند سریع خود را برسان و با ماشین فراری بده. این کار را بارها انجام دادم. علت آن بود که زنان همواره در خطرناک‌ترین تظاهرات‌ها حضور داشتند و سینه به سینه تانک‌ها می‌ایستادند. در یکی از این درگیری‌های خیابانی كه گاز اشك‌آور و حتي خفه‌كننده شديد زده بودند ناگهان، یک تانک به سرعت و به طرز خطرناكي به سوي جمعيت آمد. من نمی‌دانستم که آن‌ها چه قدر دید دارند. با ماشين (تويوتاي سبز) جلوی تانک، با سرعت کم ویراژ می‌دادم تا نتواند به جمعیت برسد. ناگهان افسر فرمانده تانک جلو آمد و اهانتي كرد و گفت: باجی! برو کنار و گرنه خودت و ماشینت را له می‌کنم. به او گفتم : جان ما عزیزتر ازجوان‌ها نیست ولی می‌دانستم که چنین کاری نمی‌کند. البته زنانی هم بودند كه ناآگاه و يا ترسو و بي‌ايمان بودند و عكس‌العمل نشان مي‌دادند. مثلاً به ياد مي‌آورم كه روزي در راه‌آهن مشهد، تظاهرات و درگیری شد. دختر نوزادم در آغوشم بود و به قدري گاز اشک‌آور از هوا و زمین ‌زدند كه ترسیدم بچه خفه شود، سريع به در خانه‌ای رفتم و گفتم: اجازه دهید صورت بچه‌ام را بشویم. گفت:... خوردی آمدی راهپیمایی! گفتم: خودت خوردی که در خانه نشستی و می‌ترسی، زنانی که در خانه نشسته‌اند، نمی‌خواهد برای زنانی كه از خانه بيرون آمده‌اند دلسوزی کنند. منبع سایت مشرق

بنده هم سرباز اسلام هستم

شيخ محمدرضا توسلى هم از ديدار سرهنگ مولوى با امام چنين ياد مى‏کند: «رژيم، سرهنگ مولوى، رئيس ساواک تهران را براى عذرخواهى خدمت امام فرستاد. او مى‏خواست ملاقات خصوصى باشد. اما از آنجايى که شيوه امام نبود که با هيچ کدام از رجال سياسى، چه دولتى و چه غيره در خلوت ملاقات داشته باشند، دستور فرمودند عده‏اى در اتاقى که او مى‏آيد، حضور داشته باشند. عده‏اى در جلسه حضور پيدا کردند. از جمله بنده هم بودم. مولوى شروع به صحبت و عذرخواهى نمود که اشتباهى شده است. در اين هنگام جمله‏اى که شايد بوى توهين از آن مى‏آمد صادر شد. او مى‏گفت: «آقا نگذاريد که ما به وظيفه سربازيمان عمل کنيم.» يک مرتبه امام در حالى که انگشت سبابه خود را به سينه مبارک مى‏زدند با عصبانيت فرمودند: «بنده هم سرباز اسلام هستم، بگذاريد که ما به وظيفه سربازيمان عمل کنيم.» برداشتهايى از سيره امام خمينى (ويژگيهاى فردى، ج 2، غلامعلى رجايى، 1377، صص 301 ـ 300، برگرفته از مجله پاسدار اسلام، ش 13

"حاجی انا شریک" - خاطره‌ای از شهید مطهری

یکی از مسائل حساس و مهم که رعایت نکردن آن می تواند عواقب سوئی برای شخص و جامعه در پی داشته باشد، «مرز بندی کردن بادشمن» است، از همین روست که این امر همواره مورد تأکید رهبر فرزانه انقلاب بوده است. البته مرزبندی کردن با دشمن تنها به بعد سیاسی محدود نمی شود بلکه از آن مهم تر به روشن کردن مرزهای عقیدتی برمی گردد. چه بسا روشن نکردن مرزهای عقیدتی با دشمن به یکی شدن با آنها و یا کمک به آنها منجر شو (کما اینکه در مورد سازمان منافقین اتفاق افتاد) پیش از انقلاب شهید مطهری جزو افراد نادری بود که با بصیرت، بر ایستادگی جدی بر سر این مرزها تاکید می نمود و حتی در این راه مورد طعن برخی دوستان (که بعضاً معمّم و دارای سوابق طولانی مبارزاتی بودند) هم واقع می شد. البته بعدها ثابت شد کسانی که در آن روز به این سخنان امثال شهید مطهری توجه نمی کردند خود به بلایای ناشی از عدم بصیرت دچار شدند و جامعه را نیز به زحمت انداختند. آیت الله مهدوی کنی خاطره ای از همین مشی شهید مطهری نقل نموده که بازخوانی آن عبرت آموز است: «من قبل از انقلاب پنج شب آقای مطهری را به مسجدمان -مسجد جلیلی- دعوت کردم. در آن جلسات، دانشجویان و جوانان حضور فعال داشتند. در آنجا جناب آقای مطهری بحثی را تحت عنوان علل گریز از ایمان مطرح کردند که بعداً در کتابی به نام "علل گرایش به مادیگری" چاپ شد. ایشان علل مادیگری و گریز از ایمان را به صورت علمی بیان می کردند و بحث ها و نقدهای علمی را بر مسائل الحادی و ماتریالیستی و کمونیستی مطرح می کردند. شبی از آن شب ها، آقای لاهوتی در آن جلسه حضور داشت، خیلی از این بحث ها ناراحت بود. می گفت آقای مطهری چه می گوید؟ چرا از این حرف ها می زند؟ الآن موقع این حرف ها نیست. ما یک دشمن مشترک داریم و آن شاه است. باید با او جنگید، ما نباید حرف هایی بزنیم که کمونیست ها و جوان های روشنفکر و مجاهدین را ناراحت کند. ما باید برویم و از روی هدف مشترک با آن بجنگیم. بنده به ایشان گفتم وقتی که آقای مطهری آمد به خودش بگو، چرا پای منبر نق می زنی، صبر کن پایین بیاید، با خودش صحبت کن. آقای مطهری از منبر پایین آمد. آقای لاهوتی گفتند: آقای مطهری! من به شما اعتراض دارم. بحث هایی که شما می کنید لغو است. الآن موقع این بحث ها نیست. ما یک دشمن مشترک داریم و آن شاه است، همه ما باید در مقابل او قرار بگیریم؛کمونیست، غیر کمونیست، خداپرست، غیر خداپرست، مسلمان و غیر مسلمان! همه باید با هم آن هدف رابزنیم تا از بین برود، بعد می نشینیم بحث می کنیم. آقای مطهری گفتند شما اشتباه می کنید، اتفاقاً باید حالا صف هایمان را جدا کنیم ما با کمونیست ها هدف مشترک نداریم. دشمنی کمونیست ها با شاه روی یک جهت است . دشمنی ما با شاه روی جهت دیگر است. اصلاً جهت، جهت واحد نیست. اگر الآن جهت گیری های ما مشخص نشود، فردا که انقلاب ان شاءالله پیروز بشود، این ها می آیند و می گویند: "حاجی انا شریک". ملت ایران با اکثریتی قاطع با شاه مبارزه می کنند و همه مسلمان هستند. علما و روحانیت هم یک عده قلیلی از آنها هستند، آن وقت شما همه را به یک صف می رانی و می گویی همه در یک صف قرار بگیرند؟ نه، این درست نیست. این اشتباهی است که شما مرتکب می شوید. آن وقت ما دیگر نمی توانیم صف هایمان را جدا بکنیم. از الآن باید صف هایمان جدا بشود. در عین حال که دشمن مشترک داریم، ولی مسائل اعتقادی و اصولی و جهان بینی باید مطرح بشود. و الّا ازمقصد دور خواهیم شد» منبع: خاطرات آیت الله مهدوی کنی، چاپ مرکز اسناد انقلاب اسلامی، صفحات ۳۱۹ و ۳۲۰ منبع بازنشر: نشریه الکترونیکی گذرستان شماره 26

بعدازظهر بيست و يكم بهمن ماه 57

ـ نه این وضع دیگر نمی‏تواند ادامه پیدا کند. این جمله از دهان همه شنیده می‏شد. طاقت‏ها طاق شده بود. همه از کوره دررفته بودند. همه یقین پیدا کرده بودند انقلابی در راه است. انقلابی بزرگ به بزرگی تمام دنیا. در بیشتر شلوغی‏های جلو دانشگاه تهران بودم. آن‏قدر جلو می‏رفتم که باتوم نظامی‏ها به پر و پایم می‏خورد. تو کوچه‏ها می‏دویدم و دوباره برمی‏گشتم سر جایم. تا آسمان سیاه نمی‏شد و تیر درنمی‏کردند به خانه نمی‏رفتم. تو خانه‏ای در خیابان میامی نرسیده به میدان منیریه ساکن شده بودیم. دیوار به دیوار دانشکده افسری. آبِ فرمانفرما از کن سرازیر می‏شد تو دانشکده و از زیر خانه ما می‏گذشت. سر و صدای آب را می‏شد شنید. آهنگی موزون داشت. در گرمای تابستان خنکای آن را حس می‏کردیم. بعدازظهر بیست و یکم بهمن ماه 57 بود. صدای نامجو(1) از پشت دیوار سیمانی و بلند دانشگاه شنیده می‏شد. چنان هوار می‏کشید که گفتم الان است گلو پاره کند. پله‏ها را چند تا یکی کردم و دویدم رو پشت‏بام. داشت با چند افسر نگهبان صحبت می‏کرد. تند بود و عصبانی. برخلاف همیشه موقع صحبت‏کردن راه می‏رفت. انگار یادش رفته بود که تو پادگان است. افسرها با چشم‏های گشادشده نگاهش می‏کردند. از بله بله گفتن‏هایشان می‏شد فهمید ترسیده‏اند. یکهو انگار که آب رو آتش ریخته باشند؛ آرام شد. طوری که دیگر صدایش را نمی‏شد شنید. برگشتم خانه. دمر افتادم رو کاناپه جلو تلویزیون. با چشم هال و اتاق‏ها را زیرورو کردم. خانم و دخترها خانه نبودند. بی‏اختیار نفسی از سرآسودگی کشیدم. انگار از نبودنشان خوشحال بودم. غلت خوردم به پشت. دست‏هایم را پس سرم قفل کردم. یکهو دلم آشوب شد، ذهنم رفت به دانشکده و حرف‏های نامجو. پاشدم و رفتم پای تلفن. دودل نگاهش کردم. مانده بودم شماره بگیرم یا نه؟ کسی تو سرم گفت نه! برگشتم نشستم رو مبل. کیهان روز گذشته را از تو جا روزنامه‏ای کنار مبل برداشتم و گرفتم جلو چشم‏هایم. خبرها بیات بود. خیلی از خبرها را جلوجلو شنیده بودم. تلفنی و گذری. بر و بچه‏های مسجد امام موسی بن جعفر علیه‏السلام چهارراه لشکر بی‏خبر نمی‏گذاشتنم. سر چسباندم به پشتی مبل و چشم‏هایم را بستم. صدای زنگ تلفن بلند شد. پریدم و گوشی را برداشتم. نامجو بود. نفس‏نفس می‏زد انگار تمام دانشکده افسری را کلاغ‏پر برده بودندش. ـ دستم به دامنت ... مهندس ... باید کمک کنی ... قراره یک عده منافق حمله کنند به دانشکده ... تنها هستیم. دانشکده را سپرده‏اند به من ... مانده بودم چه جوابی بدهم ... من که به تنهایی کاری از دستم برنمی‏آمد. چند لحظه‏ای بی‏حرف به صدای نفس‏های همدیگر را گوش کردیم. ـ ها، چه شد؟ کمک می‏کنی یا نه؟ باید زود تکلیفم را روشن کنم. ـ چرا که نه ... فقط مانده‏ام چه‏طوری بچه‏های مسجد را جمع کنم ... آن هم این وقت روز ... همه پخش و پلا هستند. ـ هر کاری می‏خواهی بکنی زود باش ... و گرنه انبارهای دانشکده خالی می‏شود ... حمله کنند جلودارشان نمی‏شویم‏ها. دفتر تلفن را برداشتم. به ردیف رو اسم‏ها چشم کشیدم.اعصابم به هم ریخته بود و تمرکز نداشتم. ترسی که تو صدای نامجو بود پشتم را لرزاند. عرق سردی رو پیشانی‏ام نشست. برگ‏ها را تندتند ورق زدم. اسم‏ها جلو نگاهم تیره و تار می‏شدند. شماره برادرهای گل‏آور چند بار از جلوی نگاهم رد شد. دست بردم به شماره‏گیر و شماره علی‏اکبر گل‏آور را گرفتم. ـ یا شانس و یا اقبال ... خدایا کمک کن ... در آخرین زنگ گوشی را برداشتند. خودش بود. بی‏سلام و احوال‏پرسی رفتم سر اصل مطلب. خداحافظی نکرده گوشی را گذاشت. نفس راحتی کشیدم و دویدم تو اتاق کارم. تفنگ ژـ3 را تو کمد لباس‏ها جاسازی کرده بودم. دور از چشم خانم و دخترها. همیشه از این که ببینندش ترس داشتم. الم‏شنگه به‏پا می‏شد که تمامی نداشت. حتی شاید پای ساواک هم به خانه باز می‏شد. خانم با انقلاب و آدم‏های انقلابی میانه‏ای نداشت. ـ تمام این شلوغی‏ها چند ماه بیشتر طول نمی‏کشد ... بهتر است خودت را قاطی نکنی ... به اندازه کافی گزک دستشان دادی ... ـ این عقیده شما و خانواده‏تان است ... انقلاب شده ... آن هم چه انقلابی ... به این راحتی‏ها حریف مردم نمی‏شوند ... این دفعه را کور خوانده‏اند. ـ به همین خیال باش ... آن همه گاردی را برای همین روزها آماده کرده‏اند ... همه‏شان جان بر کف هستند ... ـ شاید حرف تو بشود ... معلوم است مردم را ندیده‏ای؟ ـ مردم از گوشت و استخوان هستند ... تانک که نیستند ... گلوله که نیستند ... هستند؟ ـ بله ... هزار تانک هم جلودارشان نیست ... دستی به سروگوش تفنگ کشیدم و دویدم رو پشت‏بام. دانشکده افسری در سکوت ترس‏آوری فرورفته بود. به عمارت ماتم‏زده‏ای می‏ماند که همه صاحبانش یکجا مرده باشند. نامجو را صدا زدم. صدایم تو دانشکده چرخ زد. صدایی شنیده نشد. دست‏هایم را لوله کردم دور دهانم. با تمام صدایم فریاد کشیدم. دوباره بی‏جواب ماندم. یکهو یاد تلفن افتادم. دویدم تو ساختمان. شماره دانشکده را گرفتم. کسی گوشی را برنداشت. برگشتم رو پشت‏بام. خیس عرق شده بودم. سوز سرمای زمستان لرزاندم. با آستین بلوزم عرق سر و صورتم را گرفتم. خم شدم تو خیابان و دانشکده. به شکارچی‏ای می‏ماندم که دنبال شکار می‏گشت. موتورسواری با تمام سرعت‏اش از جلو ساختمان گذشت. ترکش جوان موبلندی سوار بود. تیپ هیپی‏ها را داشت. پاچه گشاد شلوار جین‏اش مثل دو گوش بزرگ بال بال می‏زد. تا آخر دیوار دانشکده رفت و برگشت. انگار برای شناسایی آمده بودند. خودم را عقب کشیدم تا دیده نشوم. موتور جلو در ساختمان ما ترمز کرد و چند لحظه‏ای همان‏طور ماند. سعی کردم حرف‏هایشان را بشنوم. صدای اگزوز موتور گوش را کر می‏کرد. از خیرش گذشتم. خمیده خمیده دویدم طرف دیوار دانشکده. نامجو پشت دیوار ایستاده بود. ابروهایش گره شده بودند به هم. پیشانی‏اش پر از خط ریز و درشت بود. صورتش به کبودی می‏زد. ترسیدم سکته کند. آهسته و خفه صدایش زدم. هول سربلند کرد. ـ کسی را فرستادم دنبال بچه‏ها ... باید الان پیداشان شود. ـ خدا کند ... دلم شور می‏زند ... نه برای خودم ... برای دانشکده ... می‏دانی چه‏قد مهمات تو انبارها است؟ کافی است بیفتد دستشان ... آن وقت خدا می‏داند چه می‏شود ... به کسی رحم نمی‏کنند ... بیچاره مردم ... حرف‏های نامجو می‏ترساندم. به گمانم رسید اگر جلو منافقین گرفته نشود. به جای آبِ فرمانفرما، جوی خون از زیر ساختمان‏ها رد خواهد شد. دویدم سراغ تلفن و علی‏اکبر گل‏آور. پدرش گوشی را برداشت. از آن ارتشی‏های مذهبی تیر بود. موقع صحبت با تلفن هم خبردار می‏ایستاد. گفت علی رفته دنبال بچه‏های مسجد. الان وقت بدی است. علی‏اصغر و حسن هم رفته‏اند. پسرهایش را می‏گفت. همه‏شان پارتیرزان بودند. گوشی را تازه گذاشته بودم که صدای زنگ خانه نه یک بار بلکه پشت سرهم بلند شد. در را که باز کردم علی‏اکبر جلوتر از بقیه دوید تو، پشت‏سرش بچه‏های مسجد ریختند تو خانه. خیلی بودند. همه‏شان را می‏شناختم. بعضی‏هاشان را درس قرآن داده بودم و آموزش اسلحه. ـ پس تفنگ کو؟ بدون تفنگ که نمی‏شود ... داش اسدالله ... ـ تفنگ تا دل‏تان بخواهد هست ... باید از پشت‏بام بپرید تو دانشکده. سرهنگ نامجو انتظار شما را می‏کشد. دسته‏جمعی رفتیم رو پشت‏بام. نامجو همان‏جا سرجایش ایستاده بود. بچه‏ها را دید صورتش پرخنده شد. بچه‏ها یکی یکی پریدند تو دانشکده. چنان حرفه‏ای که انگار برای هزارومین بار بود از آن‏جا داخل دانشکده می‏شدند. من و علی‏اصغر و علی‏اکبر و حسن ماندیم رو پشت‏بام. آسمان پرشده بود از ابر. اما از باران خبری نبود. خمیده خمیده پشت‏بام را دور می‏زدیم. به همه جا نگاه می‏کردیم و برمی‏گشتم به طرف دانشکده. اگر قرار بود حمله‏ای باشد از آن‏جا بود. نامجو و نیروهایش تو دانشکده پراکنده شده بودند. رگه‏های سیاه و کبود رو آسمان کشیده شده بود که صدای فریاد چند نفر تو خلوتی خیابان پیچید. با احتیاط سرک کشیدم تو خیابان. چند نفر داشتند از دیوار دانشکده بالا می‏کشیدند. به طرف‏شان شلیک کردم. گلوله کوبیده شد به لبه دیوار و سوت کشید. مردها پریدند پایین و جا عوض کردند. از داخل دانشکده صدای گلوله آمد. بعد صدای دویدن چند نفر به طرف ساختمان ما. نامجو جلوتر از بقیه بود. ـ چند نفر هستند؟ ـ نمی‏دانم ... چند تاشان را دیدم ... باید زیاد باشند. مواظب دیوارها باشید ... می‏خواهند داخل دانشکده شوند ... فریادشان برای گول‏زدن ما بود ... نامجو سر چرخاند طرف نیروهایش. فریاد زد: ـ آماده! یکهو همه دویدند سر جاهایشان. زیر لب گفتم: ـ نبرد آغاز شد. تاریکی در سطح زمین غلیظ‏تر شده بود که چند نفر پریدند تو دانشکده. کسی دیوار را به رگبار بست. مردها چسبیدند به زمین. رو زمین را نشانه رفتم. همه از جا کنده شدند و دویدند تو محوطه پشت درخت‏ها. یکهو در و دیوار و ساختمان‏های دانشکده گلوله‏باران شد. چسبیدم رو پشت‏بام. تمام هیکل‏ام یخ بست. سرما تو جانم چنگ انداخت. رو آرنج‏هایم بلند شدم.تیری سوت‏کشان هوای بالای سرم را جر داد. با یک خیز جا عوض کردم. چشمم افتاد به علی‏اکبر گل‏آور. در آن هوای سرد خیس عرق شده بود. صورت سیاهش را نمی‏شد دید. ـ فکر نمی‏کردم این‏قدر جلو بیایند ... معلوم است با برنامه‏اند ... در جوابش فقط سر تکان دادم. انگار می‏ترسیدم منافق‏ها صدایم را بشنوند. فریاد نامجو را شنیدم. نیم‏خیز شدم به طرف صدا. علی‏اصغر و حسن هم خیز برداشتند. سرهنگ دیده نمی‏شد. برای چند دقیقه گلوله‏ای شلیک نشد. نفس‏ام را تو سینه حبس کردم و زل‏زدم به محوطه دانشکده. احساس می‏کردم منافق‏ها همه جا سنگر گرفته‏اند. سکوت طولانی شد. ترس‏آور و لزج. انگار تو تله افتاده بودیم. تله‏ای به بزرگی تمام دانشکده و خانه ما. به سرم زد تیر در کنم تا از آن وحشت زجرکش رها شویم. انگشتم رو ماشه خشکیده ماند. رمق چکاندن ماشه را نداشت. سکوت مثل کسی که قرص خواب‏آور خورده باشد بیدار نمی‏شد. مانده بودم چرا کسی نمی‏شکندش. کافی بود کسی فریاد بکشد، موتورسیکلتی از تو خیابان رد شود. صدای خش‏خش در محوطه دانشکده بلند شد. چند نفر داشتند آهسته قدم برمی‏داشتند. یکهو تیری شلیک شد. بعد کسی با تمام صدایش فریاد کشید: ـ با تیر زدندش ... حسن بود که گفت. انگار دیده بود مرد افتاده بود رو زمین. چند نفر دویدند تو ردیف درخت‏ها. بعد جسمی روی زمین کشیده شد. صدای ناله‏های مرد به گوش می‏رسید. یکهو ردیف درخت‏ها به گلوله بسته شد. فریاد نامجو را از میان انفجارها شنیدم. در دانشکده به شدت به هم کوبیده شد. نورافکن‏های بالای در روشن شدند. در زیر نور نقره‏ای گم شد. چند نفر تو خیابان دویدند. خیابان را نگاه کردم. دسته‏ای مرد مسلح حلقه زده بودند دور لاستیک شعله‏وری. تیپ چریکی زده بودند. نورافکن‏های بالای در خاموش شدند. حیرت‏زده به دانشکده زل زدم. مانده بودم چه خبر شده. صدای کوبیده‏شدن پوتین به در ورودی دانشکده بلند شد. چند نفر به در آویزان شده بودند. با علی‏اکبر و حسن در را به گلوله بستیم. مردها بین زمین هوا نیست شدند. نگاه کردم به ساعت مچی‏ام. سه نیمه شب را رد کرده بود. از تصور این که آن همه ساعت را با منافق‏ها درگیر بوده‏ایم. قند تو دلم آب شد. مقاومت جانانه‏ای کرده بودیم. باد صدای فریاد با خود می‏آورد. آسمان پرشده بود از ستاره‏های ریز و درشت نقره‏ای رنگ. خمیده خمیده دویدم داخل ساختمان. کسی از داخل دانشکده اذان سر داده بود. شروع کردم به نمازخواندن. خواب گیج‏ام کرده بود. صورتم را نگاهداشتم به طرف باد. سرما چشم‏هایم را سوزاند. آب رد کشید رو گونه‏هایم. با پشت دست پاکشان کردم. سینه‏خیز تا دیوار دانشکده رفتم. دو نفر از بچه‏های مسجد پشت به دیوار خوابگاه داده بودند و آسمان را نگاه می‏کردند. انگار سرپا خوابیده بودند. سرچرخاندم به طرف علی‏اکبر و حسن. درازکش خیابان را نگاه می‏کردند. سرفه کردم و زیرلبی گفتم: ـ انگار مردش نیستند از سوراخ‏شان بزنند بیرون. هیچ‏کدام جوابم را ندادند. دو به شک خیز برداشتم به طرفشان. ـ خوابیده‏اید؟ ـ آره ... با چشم‏های باز! ـ چای می‏خورید درست کنم؟ ـ آی گفتی ... تو این هوا می‏چسبد. لیوان‏های چای را به ته نرسانده بودیم که گلوله تو دل آسمان روشن ترکید. بعد یک دسته مرد هوارکشان دویدند به طرف دانشکده. به علی‏اکبر و حسن نگاه کردم. دهان باز کردم چیزی بگویم که هر دو گفتند: ـ ما می‏رویم تو دانشکده ... در جوابشان سر تکان دادم و سینه‏خیز کشیدم به طرف لبه پشت‏بام. مردها پراکنده شده بودند. می‏دویدند تا نزدیکی دانشکده و بعد برمی‏گشتند سر جایشان. هول و دستپاچه به نظر می‏رسیدند. از طرف انبارها صدای چند تک تیر بلند شد. بعد رگبار گلوله ژـ3. چشمم افتاد به نامجو. به طرف در ورودی می‏دوید. قبراق و سرحال. انگار نه انگار که بیشتر از بیست و چهار ساعت بود که نخوابیده. چند دقیقه بعد صدای علی‏اصغر را شنیدم. آمده بود پشت دیوار دانشکده. خبردار ایستاد، سلام نظامی داد. بنا کرد به تعریف‏کردن. چند نفر را دستگیر کرده بودند و جلو حمله به انبارها را هم گرفته بودند. نامجو و بچه‏های مسجد حتی خراشی برنداشته بودند. با رفتن علی‏اصغر نفس راحتی کشیدم. به پشت دراز شدم رو آسفالت پشت‏بام. یاد روزی افتادم که امام(ره) آمد. قرار بود از سر خیابان میامی بگذرند و از آنجا به طرف میدان راه‏آهن و بعد بهشت‏زهرا بروند. دلشوره از بعد از نماز صبح تو جانم افتاده بود. همه‏اش منتظر حادثه‏ای بودم. با اسلحه‏ام تو خیابان میامی راه افتادم. نگاهم به همه جا بود. پشت‏بام‏ها، پنجره‏ها. حتی بالای درخت‏های لخت. از ترور زیاد شنیده بودم. ترس داشتم چنین حادثه‏ای برای امام(ره) بیفتد. او یک فرد معمولی نبود. نگهبانی از جان او در آن بلبشو کار آسانی نبود. خیلی‏ها قصد جانش را کرده بودند. ترور امام(ره) یعنی مرگ جمهوری اسلامی در ایران. تصور این موضوع هم برایم وحشت‏آور بود. بالاخره اتومبیل بلیزر امام(ره) از سر خیابان میامی گذشت. چند صد متری را به دنبال ماشین دویدم. بعد ایستادم تا در میان جمعیت فرو رفت. از دورها، سرودی که از رادیو پخش می‏شد، همراه با بادی سوزدار به گوش می‏رسید. پشت از آسفالت کندم. سرما تخته‏اش کرده بود. نگاه کردم به آسمان، خورشید بی‏جان بهمن‏ماه وسط آن پخش شده بود. علی‏اصغر را صدا زدم. جوابم را ندادند. علی‏اکبر و حسن را فریاد زدم. آن‏ها هم جوابم را ندادند. یکی از افسرها که از توی محوطه نگاهم می‏کرد. با خنده گفت: ـ گورشان را گم کردند ... همسایه ... ـ مطمئن هستی؟ ... ـ مطمئنِ، مطمئن ... دانشکده تو دست خودمان است. من هم خندیدم. افسر هم دهان کوچک‏اش را به خنده کش داد. تفنگ‏ام را دوش‏فنگ کردم و از جا کنده شدم. سرم گیج می‏زد. چشم‏هایم تار می‏دید. پاهایم رو زمین بند نبود. از پله‏ها پایین رفتم و خودم را رساندم به اتاق‏ام. افتادم رو تخت و همان لحظه خوابم برد. پی‌نوشت: 1- سرهنگ موسی نامجو شهید و فرمانده دانشکده افسری ـ وزیر وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح، که در سقوط هواپیمای C-130 به همراه تعدادی از فرماندان در تاریخ 6/7/60 به شهادت رسید. منبع: کتاب مردی که خواب نمی‏دید - خاطرات اسیر آزادشده ایرانی اسدالله خالدی نوشته داود بختیاری دانشور

پسربچه‌ای که با یک فولکس انقلابی شد

سرهنگ شیرمحمدی - معاون اجتماعی راهنمایی و رانندگی وی که در سال 57 نوجوانی یازده ساله بود، آن طور که خود می‌گوید دوچرخه‌های اوراق و خراب را تعمیر می‌کرد و به فروش می‌رساند و از این راه کسب و کاری برای خود به راه انداخته بود و در این راه طی مدت کمی پیشرفت خوبی هم داشت. شیرمحمدی در مورد آن روزها می‌گوید: از تعمیر دوچرخه و فروش آنها شروع کردم و بعد چند موتور رکس هم تعمیر کردم و فروختم، تا اینکه پول بیشتری به دست آوردم و به سراغ تعمیر اتومبیل رفتم. وی ادامه داد: از گمرک یک دستگاه فولکس قورباغه‌ای تهیه کردم و به خانه آمدم. فردای آن روز که دقیق به خاطر نمی‌آورم چندم دی‌ماه بود، با سر و صدا و شعارهای مردم از خانه بیرون آمدم که متوجه شدم فولکس قورباغه‌ای جلوی در خانه نیست، با عجله به سر کوچه رفتم که دیدم مردم برای اینکه تقاطع نهر فیروزآباد به سمت راه‌آهن را مسدود کنند و راه‌بندان ایجاد کنند، ماشین من را به وسط خیابان هل داده‌ بودند. شیرمحمدی گفت: در میان درگیری مردم و نیروهای گارد فولکس من دچار خسارت و بی استفاده شد. زمانی که با ناراحتی و ناامیدی به خانه برگشتم، پس از مدتی مأموران شهربانی به سراغم آمدند و من را که نوجوانی 11 ساله بودم، به جرم ایجاد راه‌بندان و کمک به نیروهای انقلابی بازداشت کردند. وی در مورد زمان بازداشت خود گفت: همسایه‌ها که متوجه دستگیری من شده بودند، به جلوی در شهربانی آمدند و من را به زور آزاد کردند. شیرمحمدی از پیوستنش به نیروهای انقلاب بعد از آزادی خود گفت و افزود: مردم که فکر می‌کردند من از نیروهای انقلابی هستم به این کودک 11 ساله توجه زیادی کردند و احترام گذاشتند. من هم که این شور مردم را دیدم از آن لحظه خود را یک انقلابی دانستم و برای پیروزی انقلاب هر کاری که می‌توانستم انجام دادم. وی در مورد روزهای 12 تا 22 بهمن 57 نیز گفت: برادرهای بزرگترم مسئول تأمین امنیت محل بودند و من هم به آنها در سنگرسازی و انبار کردن سلاح‌هایی که از پادگان‌ها مردم خارج می‌کردند کمک می‌کردم. شیرمحمدی که بعد از انقلاب تبدیل به یک عضو افتخاری کمیته انقلاب شده بود، با شروع جنگ تحمیلی و در حالیکه 13 سال داشت به جبهه حق علیه باطل رفت. منبع: سایت خبرگزاری فارس

شور و احساس مردم نوفل‌لوشاتو

با وجود آنکه مردم نوفل‌لوشاتو در این مدت حدود چهار ماه دچار زحمت شده بودند و شرایط غیرعادی در این دهکده کوچک ایجاد شده بود، اعم از شلوغی و سروصدا و جنب‌وجوش و حضور نیروهای امنیتی و پلیس و... اما هیچ اعتراضی در طول مدت اقامت امام در این دهکده مشاهده نشد. وقتی اعلام شد امام بزودی نوفل‌لوشاتو را ترک خواهند کرد، مردم این محل برای خداحافظی با ایشان ابراز علاقه کردند و صفی طولانی در محوطه مقابل باغ و محل استراحت امام تشکیل شد. واقعاً شور و علاقه مردم برای دیدار با امام جالب بود. در ابتدا یکی دو نفر که از چهره‌های سرشناس محلی بودند به طور جداگانه حضور امام رسیدند. یکی از آنها کشیش بود که امام او را آخوند محل می‌نامیدند! او گفت: این روزها در تاریخ جهان ثبت خواهد شد. حضور شما به این دهکده جایگاه تاریخی و به ما یک معنویتی داده است. امام در پاسخ عذرخواهی کردند و گفتند در این مدتی که ما اینجا بودیم برای شما ایجاد زحمت شد، رفت و آمد و سروصدا زیاد بود و امنیت و آسایش از شما سلب شد. هنگامی که امام این سخنان را به مردم نیز گفتند، آن‌ها نیز ضمن تفاهم نشان دادن برای این اوضاع غیرعادی، نوعی غم نیز در چهره‌هایشان مشهود بود. چند روز قبل از این هم در دیدار این مقام کلیسایی با امام شاهد نکته ظریفی از جانب امام بودم. یک جعبه گز برای پذیرایی از میهمانها در اتاق بود. امام با اشاره تعارف کردند و او برداشت. منتها این بنده خدا نمی‌دانست با آن چه کند. امام وقتی دیدند دارد با گز ور می‌رود، بدون اینکه او متوجه شود به من اشاره کردند که یادش بدهم. من هم یک گز برداشتم و کمی با آن ور رفتم بعد کاغذ آن را باز کردم و تکه‌تکه کردم تا او یاد بگیرد و معذّب نباشد. منبع: کتاب خاطرات سیاسی اجتماعی دکتر صادق طباطبایی - جلد سوم

...
17