انقلاب اسلامی نتایج جستجو

خاطرات

دیدن قیافه شکنجه‌گر ساواک هم یک شکنجه بود

«من تا آن وقت، حسینی، شکنجه‌گر معروف [ساواک] را ندیده بودم ولی آوازه‌اش را شنیده بودم... نگهبان فرنج را به سرم کشید و به طبقه پایین (طبقه دوم) پشت در اتاق حسینی آورد. در آنجا دیدم عده‌ای در صف جلوتر از من ایستاده‌اند. جالب اینکه بعضی‌ها قبل از اینکه نوبتشان برسد در همان پشت در خودشان را خراب می‌کردند. برخی هم گریه می‌کردند. محمدی از طبقه بالا داد زد: آقای حسینی رفیقت را فرستادم، تحویلش بگیر! خارج از نوبت بفرست استراحت کند. در اینجا بود که دیگر فهمیدم خارج از نوبت برنامه‌ای برایم در نظر گرفته‌اند. حسینی فرنج را از سرم برداشت. نگاهی کرد. من هم نگاه کردم: دراکولا بود! برای برخی که آمادگی نداشتند، دیدن قیافه حسینی خود یک شکنجه بود؛ ریختش، هیکلش، دندان‌هایش، چشم‌هایش وحشتناک بود. یک آدم وحشی! با دیدن حسینی جا خوردم. فهمیدم که اوضاع پس است. حسینی گفت: به‌به عزّت خان،‌ دوست صمیمی ما حالت چطور است؟! گفتم: بد نیستم. دست مرا گرفت و خیلی مؤدّبانه به داخل اتاقش برد. مرا به روی تخت خواباند. پاهایم را به طرفین و دست‌هایم را از بالا بست. بعد گفت: هیچ حرفی نمی‌زنی، صدایت هم در نمی‌آید، فقط هر وقت خواستی حرف بزنی، انگشت شست دستت را تکان بده. بعد خیلی خونسرد شروع کرد به زدن شلاّق، که تا مغز استخوانم تکان می‌خورد. هر ضربه چون شوکی بود و نفس را بند می‌آورد. ... بعد از اینکه حسابی حالم جا آمد! طوری که قادر به فریاد زدن هم نبودم، حسینی دست نگه داشت و گفت: خب، حالا حرفی برای زدن داری؟ گفتم: نه! هیچی یادم نمی‌آید، اگر یادم آمد حتماً می‌گویم. بعد مرا آورد بیرون و گفت: یاالله در جا بزن. من هم بغل دیوار ایستادم و درجا زدم. معمولاً بعد از شلاّق، دور محیط دایره می‌دواندند تا پاها باد نکند. این کار برای من خیلی دردآور بود. درد به مغز استخوانم رسیده بود و ناچار از درجا زدن بودم. در همین حال و وضع بودم که محمدی از بالا پایین آمد و به حسینی گفت: چرا این را بیرون آورده‌ای؟ به داخل برگردانش، باید جنازه‌اش بیرون بیاید. حسینی غالباً در اتاقش تنها کار می‌کرد ولی گاهی بازجوها هم پیش او می‌آمدند. این‌بار بازجو (محمّدی) هم به داخل آمد. وقتی مرا به زمین انداختند، او با پاشنه کفش به روی گونه‌ام رفت و چرخ زد که ناگهان دو دندانم شکست. این شرایط واقعاً غیرانسانی، وحشیانه و ناراحت‌کننده بود. برخی در این وضع گریه می‌کردند ولی من گریه‌ام نمی‌آمد. گویی چشمه اشکم خشکیده بود و آب در بدنم نبود. حسینی و محمّدی، دو نفری، آن‌قدر مرا با شلاّق زدند که ناخن‌های پایم از جا پریدند و افتادند. ناخن‌های دستم نیز کنده شدند. بعد، در همان حال که خونین و مالین روی زمین افتاده بودم، به زور آب به دهانم ریختند؛ من هم تف کردم توی صورتشان، دست‌بردار که نبودند، جری‌تر شدند و به زور کمی دانه برنج به دهانم ریختند، به خیال خودشان روزه مرا باطل کرده بودند. برای آنکه خیلی خوشحال نشوند گفتم: باز من روزه‌ام، هر کاری کنید، حتی اگر در دهانم بشاشید، باز هم روزه‌ام باطل نمی‌شود، چون به زور است».[1] شکنجه‌ها ادامه پیدا می‌کند: «شب، بازجوهای شکنجه‌گر دوباره بازگشتند و گفتند: نمی‌توان به همین صورت وضع را ادامه داد، باید همین امشب کلکش را کند. امشب باید شب شهادتش باشد! مرا بردند و‌ بعد از کتکی مفصّل، از مچ، پاهایم را بستند و وارونه آویزان کردند. بعد از دقایقی آمدند و مرا به روی زمین انداختند. بعد مجبورم کردند که روی چهارپایه‌ای بایستم. دست‌هایم را از طرفین به میخ طویله‌ای بر دیوار بستند و بعد چهارپایه را از زیر پایم کشیدند و مصلوبم کردند. تمام وزنم را کتف و مچ دست‌هایم تحمّل می‌کرد. دستبند لحظه‌به‌لحظه بیشتر در مچ دستم فرو می‌رفت. خون به دستم نمی‌رسید. پنجه‌هایم بی‌حس شده بودند. به همین اکتفا نکردند و شروع کردند به شلاّق زدن به کف پا و روی پایم... ساعتی به این نحو اذیت و شکنجه شدم و بعد دوباره مرا به اتاق حسینی بردند. وقتی چیزی گیرشان نیامد و حسابی از نفس افتادند، بازم کردند و به پشت بند بردند. حدود 24 ساعت آنجا افتاده بودم. در شب 19 ماه رمضان آمدند و دوباره مرا بردند. دو سه بازجوی غریبه هم در اتاق بازجو بودند... حسینی در اوّل برنامه آن شب نبود. تلفنی او را خبر کردند که بیاید. 20 دقیقه طول نکشید که آمد. گفت با تاکسی آمده است. بعد مرا به اتاق او بردند. گفت: توِ خواهر و مادر [...] حضرت علی (ع) هستی (معاذالله)، منِ خواهر و مادر [...] هم ابن ملجم هستم. امشب هم شب نوزده ماه رمضان، شب ضربت خوردن حضرت علی (ع) است. پس امشب ما هم به تو ضربت وارد می‌کنیم. اگر وصیتی حرفی داری بگو! گفتم: من وصیتی ندارم، ثروتی هم ندارم که نگران تقسیم آن بین ورّاث باشم. نماز و روزه‌ام را سر وقت به‌جا آورده‌ام. پس هر کاری دلتان می‌خواهد بکنید.* پانوشت: [1]. شاهی،عزٌت.خاطرات عزٌت‌شاهی.تدوین‌و تحقیق محسن کاظمی. تهران: سوره مهر، 1385(چاپ چهارم)، ص 278 ـ 279. * محض‌اطٌلاع(تحلیل محتوای جلد هفتم یادداشت‌های علم)، غلامعلی حداد‌عادل، تهران، مؤسسه فرهنگی هنری فرهنگ ایران و اسلام،1393، ص 155

دموکراسى ساواکى!

شب 18 دی‌ماه بود [1356] که تلفن‌ها در قم به صدا درآمد: آقا، مقاله روزنامه اطلاعات را به قلم رشیدى مطلق (که بعدها معلوم شد نویسنده اصلى مقاله چه کسى بوده که از رشادت مطلق کم‌ترین بهره‌اى نداشته) مطالعه کرده‌اید؟ راستى هتاکى و رسوایى را به آخرین حد رسانده... . آیا فردا دروس حوزه علمیه تعطیل است؟... . و فردا صبح بود که نخست حوزه علمیه قم، و سپس بازار قم تعطیل شد. فضلا و طلاب علوم دینى به عنوان اعتراض به خانه‌هاى مراجع در گروه‌هاى کاملاً منظم رو آوردند و چهره شهر به کلى دگرگون شد، و به این ترتیب نخستین جرقه انقلاب در فضاى قم آشکار گردید؛ جرقه‌‌اى که هیچ کس باور نداشت این قدر توسعه یابد و سراسر مملکت را فرا گیرد و دامنه آن به خارج نیز کشیده شود. در این که مقاله مزبور که در آن به زعیم بزرگ و پیشواى عالی‌قدر حضرت آیت‌‌اللّه‌العظمى خمینى توهین و اسائه ادب شده بود چیزى نبود که براى کسى قابل تحمل باشد، شکى نیست، ولى مهم این است که بدانیم در پشت آن جرقه، مخزن باروتى نهفته شده بود که این جرقه یکباره آن را شعله‌ور ساخت. دمل چرکینى در پیکر اجتماع وجود داشت که نتیجه سالیان دراز، خفقان و زورگویى و بى‌عدالتى، بى‌اعتنایى به خواست‌هاى مردم، ظلم و دروغ و نابسامانی‌هاى دیگر بود که در انتظار نیشتر نیرومندى بود، و به هنگامى که نیشتر فرود آمد فریاد و فغان از تمام این پیکر برآمد و آن چه در درون نهفته بود بیرون ریخت! روز 18 دی‌ماه [1356] روز پرهیجانى در قم گذشت، و همه مراجع قول دادند براى رفع این توهین اقدام کنند. روز بعد، [19دی1356] کار بالاتر گرفت و سیل جمعیت افزون‌تر شد. آن روز برنامه این بود [که] به خانه‌هاى اساتید حوزة علمیه بروند و چنین شد. از جمله سراغ این‌جانب در مدرسه امیرالمؤمنین(ع) آمدند. داخل و خارج مدرسه و خیابان از جمعیت موج می‌زد و من در سخنرانى کوتاهى که کردم نخست از یکپارچگى و وحدت جمعیت، و مشت محکمى که مردم بر دهان نویسنده مقاله و هم‌فکران او زده بودند تشکر کردم و گفتم با این کار نشان دادید این گونه هتاکى‌ها بعد از این بدون جواب نخواهد ماند، و به این ارزانى که آنها گمان مى‌برند تمام نخواهد شد! سپس اضافه کردم اگر بزرگ قومى را این چنین هتک کنند، چه احترامى براى دیگران مى‌ماند. «اگر باید بمیریم همه با هم بمیریم، و اگر بنا هست زنده بمانیم همه با هم زنده بمانیم!» این جمله که بعد براى بسیارى شکل شعار به خود گرفته بود، یکى از اسناد معتبر تبعید من به چابهار بود و رئیس امنیت قم آن را به عنوان دعوت به قیام بر ضد امنیت تفسیر مى‌کرد! به هر حال آن جلسه تمام شد، اما عصر، هنگامى که طلاب و جوانان از خانه اساتید با آرامش کامل و حتى بدون کوچک‌ترین شعار (چون آن روز نه تنها شکستن شیشه‌ها معمول نشده بود، هنوز شعارهاى خیابانى نیز در کار نبود) باز مى‌گشتند، مورد هجوم ماموران پلیس واقع شدند و براى نخستین بار در این حوادث خون عده‌‌اى بى‌گناه سطح خیابان را رنگین ساخت! ماموران امنیتى قم، براى تبرئه خود از این خشونت و کشتار بى‌سابقه، طبق معمول دست به کار پرونده‌سازى شدند و طبق راى «کمیسیون امنیت اجتماعى» که زیر نظر فرماندار و چهار تن دیگر از رؤساى ادارات تشکیل مى‌گردید این‌جانب و شش نفر دیگر آقایان در حوزه علمیه قم(1) و چند نفر از تجار محترم بازار را محرکین اصلى این حادثه معرفى کردند و حکم تبعید سه‌ساله (حداکثر تبعید) را براى همه صادر فرمودند! رئیس ساواک قم هنگامى که در اتاقش به من اعلام کرد باید به تبعیدگاه بروم، گفتم: اى کاش آن کس که این حکم را صادر کرده این جا بود، با او سخن مى‌گفتم. بى‌تامل گفت: آن کس منم! بفرمایید... (و آن جا مفهوم کمیسیون امنیت اجتماعى را فهمیدم.) گفتم: هر حادثه‌اى را به ما نسبت دهید، این حادثه را خودتان آفریدید، و همه مى‌دانند. مگر شما وکیل مدافع آن مقاله‌نویس هستید؟ خاموش کردن این آتش راه ساده‌اى داشت. مى‌آمدید از آن مقاله عذرخواهى مى‌کردید و مى‌گفتید آن نویسنده غلط کرده؛ جبران مى‌کنیم. چرا به خاطر اعتراض قانونى مردم به یک نویسنده مزدور، مردم را به گلوله بستید؟ گفت: واقع این است که ما هم نفهمیدیم به چه منظور آن را نوشته‌اند؟ و چه کسى نوشته؟... به هر حال مطلب از اینها گذشته؛ بفرمایید... (به سوى تبعیدگاه) گفتم کجا؟ گفت: بعداً روشن مى شود. در این اثنا مامورى از در وارد شد و گفت قربان آقاى... (یکى از مقام هاى قضایى را نام برد) با توقیف آن سه نفر موافقت نکرده (معلوم نشد کدام سه نفر را مى گوید). رئیس ساواک (بدون اعتنا از این که من شاهد و ناظرم) با عصبانیت گفت: غلط کرده! من مى‌گویم توقیفشان کنید!... (و این جا بود که صحنه دیگرى از حکومت مطلقه ساواک را بر همه دستگاه‌ها با چشم دیدم و به «دموکراسى ساواکى» آفرین گفتم!) پی‌نوشت: 1 کمیسیون امنیت اجتماعی قم علاوه بر آیت‌الله ناصر مکارم شیرازی، آقایان حسین نوری همدانی، محمدعلی گرامی، ابوالقاسم خزعلی، محمدعلی گرامی، محمد یزدی و حسن صانعی را نیز تبعید کرد. زندگینامه و مجموعه مقالات و مصاحبه‌های آیت‌الله مکارم شیرازی، گردآوری و تدوین: میرزاباقر علیان‌نژاد، شرکت انتشارات سوره مهر، 1391، صص120- 117

وصیّ امام(ره)

دقیقاً یادم نیست در سال 54 یا 55 بود که پاکتی را که به خط مبارک امام خمینی(ره) نوشته شده بود از طرف امام به بنده دادند، با این عبارت در پشت پاکت که این پاکت در خدمت فلان باشد، بعد از فوتم باز کند و به آنچه در نامه داخل پاکت نوشته شده عمل کنند. من تا چشمم به این عبارت پشت پاکت افتاد متأثر شدم و با علاقه‌ای که به امام داشتم و امیدی که به آینده بسته بودیم، تعبیر «‌بعد از فوت من» بر من خیلی گران بود. شاید (خودستایی نباشد) که این تعبیر در من خیلی اثر کرد. اشک در چشمم حلقه زد. اصولاً تصوّر این که روزی بر ما بیاید که امام عزیز در میان ما نباشد و من در آن روز به دستور ایشان به مفاد نامة جوف پاکت عمل نمایم، برایم خیلی ناراحت‌کننده بود. این ادامه داشت تا آن شبی که پس از آن محاصره تقریباً یک ماه و اندی منزل ایشان در نجف، قرار شد مخفیانه و بی‌نام و نشان، از نجف حرکت کرده از عراق خارج شوند. آن وقت ایشان فرمودند: «آن پاکتی که خدمت آقایان دادم وصیت‌نامه من است.» ایشان بنده و جناب رفیق عزیمان مرحوم آیت‌الله خاتم یزدی، جناب آیت‌الله [مرحوم] آقای رضوانی که جزء فقهای شورای نگهبان بودند و مرحوم آیت‌الله آقای حاج شیخ حبیب‌الله عراقی را وصّی خود تعیین نموده بودند. آن شب که جلسه تودیع و خداحافظی بود ما را خواستند و فرمودند: «من از عراق بیرون می‌روم؛ شماها باید برای اداره حوزه بمانید. دستورالعمل‌هایی را در آن نامه‌ای که قبلاً به آقایان دادم، نوشته‌ام.» در آن شب ایشان مطالبی فرمودند که موجودی من در خانه چیست و چی نیست. حوزه را چگونه اداره کنید؛ این حوزه یادگار مرحوم شیخ طوسی است و پایگاه بزرگ شیعه است و وظیفه ما حفظ این حوزه است. اکنون که من می‌روم شما باید بمانید و از طرف من، سهم من در ادامه کار حوزه را شما عهده‌دار باشید. در آن شب پس از مرخص شدن از محضر امام، حالت وحشت و اضطراب به من دست داده، با شناختی که از وضع سیاسی آن روز منطقه و از خلق و خوی دول عربی و وابستگی آنان به استکبار جهانی و رابطه‌شان با حکومت طاغوتی شاه داشتم، برای امام بیمناک شدم، به بیرونی رفتم و به خادم گفتم: «برو از امام اجازه بگیر، خدمتشان برسم.» خادم بیت رفت و برگشت و گفت‌: «امام فرمود ده دقیقه دیگر بیایید.» من ده دقیقه دیگر خدمت‌شان رسیدم، خودشان در را به رویم باز کردند، در همان اتاق دم در خدمت امام نشستم، با گریه عرض کردم: «آقا به کجا می‌روید؟ من برای غربت شما در این سفر خائفم، می‌ترسم کشوری که بر او وارد می‌شوید بر شما سخت بگیرد و یا شما را به حکومت شاه بفروشد.» امام با حالت تأثر فرمودند: «چاره‌ای ندارم؛ زیرا در این‌جا به من تکلیف کردند از تعرّض به حکومت شاه دست بردارم، سکوت کنم وگرنه حق ماندن در این‌جا را ندارم. من سکوت در برابر جنایات حکومت شاه را خلاف وظیفة شرعی خود می‌دانم، بنابراین مجبورم از عراق خارج شوم، فعلاً موقتاً می‌روم کویت، از آنجا عازم سوریه می‌شوم و به حرکت ظلم‌ستیزی و بیداری ملتم ادامه می‌دهم، اگر هیچ یک از این کشورهای عربیِ به ظاهر اسلامی، مرا راه ندادند، ولو شده با اجاره کردن کشتی در آب‌های آزاد منطقه، به کار خود در حمایت از اسلام و مسلمین مظلوم ادامه می‌دهم، تا خدا چه مقدّر فرماید.» در پایان فرمودند: «من در این‌جا گرچه به حرم امیرالمؤمنین علیه‌السلام و با عده‌ای از دوستان مأنوس بودم، اما خدا می‌داند در این مدت از دست آقایان چه کشیدم؟» از صدای امام در تعبیر مزبور رنج‌های چندین ساله را که با تلخی تحمّل کردند، خوانده می‌شد. ما تا مرز کویت خدمتشان رفتیم. در آنجا خداحافظی کرده برگشتیم. بعداً فهمیدیم که اجازه ورود به کویت را به ایشان نداده و ایشان به عراق برگشتند و از آن‌جا به پاریس تا بحمدالله انقلاب پیروز شد که ما هم به ایران آمده و خدمتشان رسیدیم.* * بیست وپنج سال در کنار امام راحل(قدس سره): خاطرات حضرت آیت‌الله سیدجعفر کریمی، رسول جعفریان، 1387، قم، صص 39 -41

زندانی سهم امام

یکی از موارد دیگری که من بازداشت شدم، روی همین جهت بود که دستگاه عاجز شده بود که با چه برنامه‌ای با امام [خمینی(ره)] مقابله کند. اینها چون خودشان مادی بودند خیال می‌کردند که اگر به اصطلاح کاری بکنند که سهم امام به ایشان نرسد، شهریه‌اش را نتواند بدهد، وکلای مالی ایشان را محدود بکنند، دیگر مبارزه تمام می‌شود. یک جلسه نشسته بودند پیش خودشان فکر کرده بودند که، ما وکلای ایشان را می‌گیریم و مردم را می‌ترسانیم که سهم امام به ایشان ندهند و تمام می‌شود؛ البته قبلاً شهریه‌ای را که ایشان به طلبه‌ها می‌دادند می‌خواستند قطع کنند، چون کسی نبود که آن را تقسیم کند و بدهد. من رفتم خدمت آقای آشتیانی و به ایشان گفتم که پول هست، ولی هر کس بخواهد شهریه بدهد دستگیرش می‌کنند، ولی با شما کسی نمی‌توانند کاری کند. شما پیرمردی نود ساله هستید و شما هم لازم نیست به اسم امام شهریه بدهید؛ به اسم خودتان بدهید. بالاخره استخاره کرد ـ خیلی مقید به استخاره بود ـ خوب درآمد، منتهی قرار شد یک مقدار کم بدهند در حدی که در شأن آقای آشتیانی باشد. نامه‌ای به امام نوشته شد و امام یک نامه به آیت‌الله آشتیانی نوشتند. شهریه مرحوم آقا میرزا احمد هیچ‌وقت قطع نشد مرتب شهریه داده می‌شد، از طرف امام به اسم آیت‌الله آشتیانی، دیدند این هم نشد آمدند و تصمیم گرفتند که وکلای ایشان را بگیرند. شب به خانه ما ریختند و مرا گرفتند و بردند. تازه داشتند [زندان] کمیته [مشترک ضد خرابکاری] را تعمیر می‌کردند. در زیر اطلاعات شهربانی یک زیرزمین بود که 24 تا سلول انفرادی داشت. مرا بردند توی یکی از آن سلول‌ها، حدود یک ماه من آنجا بودم. بدترین زندان‌های من آنجا بود. حالا من یادم نیست که در طول دوران مبارزه چقدر زندان بوده‌ام. بین پانزده و بیست بار من تقریباً زندانی شدم، تعدادش یادم نیست. در این زندان نه شب معلوم بود نه روز. زیرزمین ساختمان شهربانی که رضاشاه درست کرده بود و در قدیم ظاهراً انبار بوده، آن را سلول،‌ سلول کرده بودند. پنج شش تا پله می‌خورد می‌رفت توی زیرزمین. هیچ روزنه‌ای و دریچه‌ای هم به فضا نداشت و زندانی‌ها نمی‌دانستند چه وقت شب می‌شود و چه وقت روز. دستشویی آنجا روزنه‌ای داشت که وقتی می‌رفتیم از آن‌جا معلوم می‌شد بیرون روشن است یا تاریک، اما این که چه وقت است باز مشخص نبود. تنفس بسیار مشکل بود. یک هواکش آنجا گذاشته بودند. ما اصرار می‌کردیم، مأمورین می‌رفتند هواکش را روشن می‌کردند، قدری هوای آنجا آزاد می‌شد. یادم هست که آقای سیدمحمد لواسانی را آنجا آوردند. بیچاره بیش از 24 ساعت نتوانست آن‌جا بماند و حالش بد شد. ایشان را بردند ساختمان کمیته؛ کمیته مشترک تازه تشکیل شده بود. این زندانی‌ها نمی‌دانستند اصلاً کجا هستند، چون کیفیت دستگیری به این صورت بود که می‌آمدند توی خانه می‌ریختند، بعد شخص دستگیر شده را می‌نشاندند توی ماشین، چشم‌های زندانی را می‌بستند و می‌خواباندند توی ماشین و می‌بردند داخل سلول چشمهایش را باز می‌کردند. در ضمن مقداری هم می‌گرداندند توی خیابان‌ها که اصلاً متوجه نشود که او را کجا و از چه مسیری می‌بردند و بسیار با خشونت رفتار می‌کردند. زندانی‌ها را کتک می‌زدند، شکنجه می‌دادند. هر روز یک عده‌ای را از توی سلول‌ها می‌بردند و شکنجه می‌دادند. آنجا حسینی اتاقی برای شکنجه داشت. حسینی، شکنجه‌گر معروف، شکنجه می‌داد و بازجوها هم کتک می‌زدند. در آنجا با صدای بلند نماز نمی‌توانستیم بخوانیم چون می‌آمدند ما را کتک می‌زدند. نماز مغرب و عشا را مثلاً باید آهسته بخوانیم. هیچ صدایی در آنجا نبود، جز صدای ناله و گریه. بخصوص شب‌ها، زندانی‌ها تا صبح ناله می‌کردند. کسی هم خواب ندشت. کمتر کسی خوابش می‌برد. سلول‌ها یک متر و یک چارک در دو متر بود. معمولاً یک نفری بود و لیکن آن موقع‌ها که زندانی زیاد می‌شد در همین سلول‌ها گاهی چهار، پنج نفر را توی هم، فشرده جا می‌دادند. مثلاً یک شب که مصادف با 16 آذر بود و چند روز دانشگاه شلوغ شده بود، ریخته بودند توی خوابگاه و زن و مرد و دختر و پسر را کتک زده و شل و پَلشان کرده بودند، تعداد زندانیان زیاد شد. توی سلولی که ما بودیم سه، چهار نفر آوردند که به این صورت جای خوابیدن برای همه ما نبود؛ یک نفر می‌خوابید و دیگران تا صبح می‌نشستند و همین‌طور با هم درد دل می‌کردند. زندانی‌ها در آنجا خیلی وضع بدی داشتند. در آن موقع از نظر رفاهی غذای حسابی نمی‌دادند. میوه که مطلقاً نمی‌دادند. حمام که اصلاً نبود. من یک ماه آنجا بودم و به من اجازه حمام ندادند، تا روزی که می‌خواستند آزادم کنند. روز قبلش اجازه دادند به حمام رفتم. لباس قبول نمی‌کردند از خانواده ما. در طول این یک ماه لباس نداشتیم که عوض کنیم. کثیف شده بودیم. این زندان خیلی وضع بسیار بسیار بدی داشت. مضافاً در بازجویی‌هایش همین‌طور از صبح بچه‌ها را می‌بردند تا ظهر، کتک می‌زدند، فحش می‌دادند. مثلاً توی اتاق بازجویی یک نفر متخصص فحش بود که اصلاً کارش این بود که فحش‌های رکیک که اصلاً لات‌ها کمتر این فحش‌ها را بلد بودند، می‌داد. همین‌طور که از در وارد می‌شدی یک ریز فحش می‌داد تا برمی‌گشتی. حتی برای من هم پیش آمد. البته فحش‌های آن طوری نبود ولی متلک گفت و خیلی تحقیر کرد. خیلی وضع زندان بد بود. من یک ناراحتی عصبی داشتم که از سن هفت سالگی به بعد تشنج به من دست می‌داد. بخصوص عاملش بی‌خوابی بود. هر وقت دو شب خوابم نمی‌برد این تشنج در من پیدا می‌شد و اگر شدید هم بود، منجر به حالت غش می‌شد و تقریباً دو ساعت هم طول می‌کشید تا کم‌کم حالم جا می‌آمد. ظاهراً دو، سه دفعه در آن زندان گرفتار این ناراحتی شدم، ولی در عین حال دکتر برایم نیاوردند. تا آخرها که خیلی سخت بود، یک روز دکتر آوردند، مقداری آمپول تزریق کرد و قرص داد تا کمی حالم بهتر شد. این زندان نور نداشت. درهایش که باز می‌شد یک هالی بود تقریباً پنج در شش متر، مثلاً یک لامپ آنجا روشن بود و از بالای در، یک پنجره‌ای آهنی بود؛ که این نور می‌تابید توی سلول. نه شب معلوم بود در آنجا، نه روز. به این کیفیت در آنجا ما می‌گذراندیم. مثلاً خیلی منت گذاشته بودند و یک قرآن کوچکی به من داده بودند و من این قرآن را بلند می‌شدم و می‌ایستادم در مقابل آن پنجره می‌گرفتم که یک کمی نور داشت و می‌توانستم مقداری قرآن بخوانم. آن وقت که این در بسته بود، وسط این در آهنی، یک روزنه‌ای بود به قدر هفت، هشت سانت که آن را باز می‌کردند و یک چشمشان را می‌گذشتند و داخل سلول را نگاه می‌کردند. برای اینکه ببینند زندانی چه می‌کند؛ خوابیده، بیدار است، زنده است، مرده است. ما هم گاهی با انگشت این روزنه را با کمی فشار کنار می‌زدیم. گاهی که می‌فهمیدند، می‌آمدند فحشمان می‌دادند. یک دفعه که من از روزنه نگاه می‌کردم ـ در جایی که دست می‌شستند و آنجا پیدا بود ـ دیدم یک پیرمرد ریش‌سفیدی با قد خمیده دارد وضو می‌گیرد. نگاه کردم. وضویش که تمام شد، صورتش را برگرداند. دیدم که آقا میرزا باقر آشتیانی است. نگو دیشب او را آورده‌اند پهلوی سلول من، مثلاً اگر سلول من چهارده بود ایشان سلول سیزده بودند. تعجب کردم که این پیرمرد را اینجا آورده‌اند. بالاخره من شروع کردم به قرآن خواندن. چند تا آیه قرآن را بلند می‌خواندم و بعد به عربی می‌گفتم من کی هستم و مسأله چیست گاهی می‌آمدند و می‌گفتند آقا، حالا که وقت قرآن خواندن نیست. کلی ما با قرآن خواندن مسائل را با زندانی‌ها یا با رفقایی که عربی می‌دانستند در میان می‌گذاشتیم. مثلاً با گفتن آیة «ذلک فضل‌الله یعطیه من یشاء» می‌فهماندم که مثلاً من کی هستم. در ضمن به عربی چند جمله در وسط آیات قرآن می‌گفتم که مثلاً چند روز است که اینجا هستم و اتهامم این است. آقا میرزا باقر آمد برای مسح کشیدن همین پهلوی سلول من ایستاد و بعد نماز مغرب را خواند و صدایش می‌آمد. اما آنها دیگر پیرمرد را اذیت نکردند و به او نگفتند که نمازتان را آهسته بخوانید. نمازش هم که تمام شد آمدند او را بردند. دیگر من نفهمیدم بعد چه شد تا وقتی که از زندان بیرون آمدم معلوم شد ایشان را همان موقع آزاد کرده‌اند. ماجرا این بود که شب از بالای پشت‌بام و از روی دیوار توی خانه‌اش ریخته بودند و خانه‌اش را تفتیش کرده بودند و آیت‌الله آشتیانی را آورده بودند، اما علت دستگیری این بود که دستگاه در مقام این برآمده بود که ببیند که از کجا به امام در نجف پول می‌رسد. بعد گفته بودند اینهایی که برای امام پول می‌فرستند باید دستگیر کنیم. هم شهریه ایشان قطع می‌شود و هم اینکه پول دیگر به ایشان نمی‌رسد. وقتی که مرجع هم پول نداشته باشد، دیگر طلبه‌ها سراغ او نمی‌روند. اینها چون خودشان مادی بودند خیال می‌کردند طلبه‌ها هم عشقشان به امام روی شهریه و پول است. بنابراین تصمیم گرفته بودند ریشه مالی امام را قطع کنند و لذا آقای دیبایی را که با آقای شیخ نصرالله در ارتباط بود، او را هم دستگیر کرده بودند. چون یک قسمت پول‌ها به وسیله ایشان و حواله به آقای شیخ نصرالله داده می‌شد. آیت‌الله آشتیانی هم که شهریه می‌داد، پول مال امام بود ولی به اسم آیت‌الله آشتیانی. همه هم می‌دانستند پول مال امام است. آقای لواسانی هم که وکیل ایشان بود. گزارشاتی هم داده بودند ـ من هم که اجازه داشتم از طرف امام ـ یکی از گزارشات این بود که ایشان پول می‌دهد و زندانی‌ها را اداره می‌کند و به مبارزین کمک می‌کند و پول به نجف می‌فرستد. البته اینها به خانه من هم آمدند و از من دفتر می‌خواستند و من هم دفتر وجوهات داشتم، ولی اینها خوشبختانه چشمشان کور شد و این را ندیدند. البته لای کاغذها جلوی چشمشان هم بود ولی من یک طوری این کاغذها را رد کردم که اینها آن دفترچه را ندیدند و هیچ مدرکی پیدا نکردند. به هر صورت روزها ما را می‌بردند بازجویی و از ما می‌پرسیدند که چقدر پول برای امام می‌فرستی، چقدر پول به زندانی‌ها می‌دهید، چقدر پول برای مبارزه خرج می‌کنید. ما هم از بیخ منکر بودیم. می‌گفتیم اصلاً ما اهل این حرف‌ها نیستیم، ما منبری هستیم و امام جماعتیم و به قدر زندگی خود هم پول گیرمان نمی‌آید و مردم به مجتهدها پول می‌دهند، به پیرمردها پول می‌دهند، و از این حرف‌ها. به هر صورت گفتند ما شما را نگه می‌داریم تا حقیقتش را بگویید. ولی هیچ مسأله‌ای نتوانستند از ما در آورند. بعد از مدتی وقتی دیدند به نتیجه نمی‌رسند، ما را آزاد کردند. کمالی، بازجوی من بود. خیلی مرد هتاک و بی‌شرمی بود. گاهی به حضرت زهرا (س) جسارت می‌کرد، به علما فحش می‌داد، به امام خمینی(ره) اهانت می‌کرد و بیش از همه رنجی که ما می‌بردیم این بود که اینها می‌آمدند جلوی ما به امام اهانت می‌کردند. فحش زن و بچه می‌دادند و می‌خواستند ما را به این وسیله اذیت بکنند و ما هم جوابشان را تا حدی می‌دادیم. در هر صورت چاره‌ای نبود، تحمل و استقامت می‌کردیم. این جریان زندان شهربانی ما بود. بعد البته کمیته [مشترک ضد خرابکاری] اضافه شد. کمیته را تازه ساخته بودند و دیگر شکنجه از آن سال به بعد شدید شد. همین‌طور شکنجه می‌دادند تا حدی که بعضی‌ها زیر شکنجه از بین رفتند، یا فلج شدند. گاهی هم باز مرا می‌بردند توی کمیته. در بازداشت‌ها و زندان‌های اول، بیشتر من قزل‌قلعه بودم. یک مرتبه هم زندان قصر بودم. ولی بیشتر زندان‌هایم را بعداً در کمیته بودم.* * کمان، سال اول، شماره چهاردهم، ص 6

خطابه عاشورایی

این مسائل از ابتدای محرم ادامه پیدا کرد تا عاشورا که منجر به آن خطابه آن‌چنانی شد(1) و شب بعدش آمدند روح‌الله خمینی را دستگیر کردند. ابتدا ریختند منزل ما که گفتم بیرونی شده بود و کارگران و کسانی که از بی‌جایی در آن خانه می‌خوابیدند را کتک مفصلی زدند که آقا کجاست؟ ظاهراً مهاجمین چتربازانی بودند که به آسانی از بام منزلمان در حیاط می‌پریدند. آقا برای نماز شب برخاسته بود، از هیاهو و همهمه‌ای که بلند شده بود فهمید که داستان از چه قرار است. ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب بود. آمد بالای سر من، که خانم، گفتم: بله. گفت: «آمده‌اند مرا بگیرند ناراحت نشو و هیچ صدایی در نیاید، بقیه را بیدار کن و به آنها سفارش کن که آرام آرام باشند.» چنان با آرامی حرف می‌زد که آرامش را در من تلقین کرد. او به این حرفها مشغول بود که من صدای نفس‌های تند و مضطرب نامردمانی را در پشت در حیاط‌مان احساس کردم، که بعدها گفتند دو هزار نفر بودند، که بعید به نظر می‌رسد، چرا که فرماندهی دو هزار نفر در کوچه پس کوچه‌های منزلمان بسیار مشکل می‌نمود. علی‌الظاهر سیصد ـ چهارصد نفر بودند ولی در خیابان مریض‌خانه(2) بیشتر می‌شده‌اند چرا که خود امام گفتند: «وقتی به آنجا رسیدیم و ماشین مرا می‌خواستند عوض کنند و از فولکس واگن به ماشین بنزی منتقل نمایند، من سطح خیابان را از مأموران انباشته دیدم. رو کردم به پهلوییم، که سرهنگی بود، گفتم: این همه آدم آمده‌اید برای گرفتن یک نفر! و او گفت: بفرمایید.» آرام باشید صداهای نفس هر لحظه تندتر می‌شد. آقا از بالای سرم بلند شدند تا بروند و لباس بپوشند. باید گفت که مضطرب بودم، ولی آرام بچه‌ها را بیدار کردم که، برخیزید، ‌مردان اجنبی می‌خواهند وارد منزل شوند، برخیزید تا نامحرم شما را نبیند. برخیزید و دستور است که آرام باشید. همه بلند شدند و هیچ کس هیچ نگفت. فرمانده منزل فرماندهی را به من داده بود! و حال اینکه پسر بزرگ‌مان مصطفی در منزل بود. همه گوش بودند که چه می‌گویم که ناگهان صدای برخورد لگد محکمی با در منزلمان بلند شد وهیاهو بالا گرفت و من همه را دعوت به سکوت کردم و به هیچوجه اجازه نمی‌دادم از دستوراتم سرپیچی شود چون آقا گفته بود آرام باشید. خمینی کجاست؟ آرامش منزل را فریاد آقا به هم زد که چه خبر است! چرا اینقدر سر و صدا می‌کنید! همسایه‌ها خوابند! مزاحم همسایه‌ها نشوید! در همین حال در شکست و ریختند داخل منزل. از او پرسیدند: خمینی کجاست؟ و او دست گذاشت روی سینه‌اش و با پوزخند گفت: اینجاست. و دوباره گفت: من، خمینی هستم؛ من، روح‌الله خمینی هستم، به کسی کاری نداشته باشید. من در تاریکی پشت درخت کاج منزلمان ایستاده بودم، منزل مصطفی که دیگر منزلمان شده بود چرا که قبلاً گفتم از منزلمان بدین خانه عقب‌نشینی تاکتیکی کرده بودیم! و تماشاگر حادثه بودم. اهل منزل خواستند فریاد بزنند که خاموش‌شان کردم. فرمانده دشمن پرسید خودت هستی؟ او گفت: بله، خودم هستم، این وقت شب چه کار دارید؟ دو سه نفر با دستپاچگی گفتند: که بفرمایید برویم و او را بردند. مصطفی می‌خواست که او را هم با پدرش ببرند. مأمورین تهدیدش کردند و او اصرار می‌کرد، که در این موقع آقا به او تشر زد: برگرد! به کی اصرار می‌کنی؟ آخر، امام نمی‌خواست در مقابل دشمن حتی این مقدار که طبیعی است بر فرزندی که پدرش را می‌خواهند بربایند، ضعف نشان داده شود. مصطفی بسیار ناراحت بود و من به او گفتم ملاحظه بچه‌ها را بکن، که او هم ساکت شد. هر کسی به گوشه‌ای قبل از ریختن مأمورین به منزل مصطفی یعنی در منزلی که امام در آن استراحت کرده بودند، اول به بیرونی یعنی منزل خودمان رفته بودند. کارگری داشتیم به نام مشهدی علی؛ او در گوشه آشپزخانه مخفی شده بود با یک چوب، که اگر دشمن آمد بر سرش بکوبد و کارش را تمام کند! دشمن که مجهز به همه چیز و از آن جمله چراغ قوه بوده، او را می‌بیند و بعد با دست به صورت او می‌زند و با چراغ قوه به سر او می‌کوبد که پیشانیش می‌شکند. بعدها به مشهدی علی می‌گفتیم: آخر فکر نکردی که آنها چراغ قوه و یا چراغ آشپزخانه را روشن کنند و تو را ببینند! می‌گفت من عقیده‌ام بود و هنوز هم هست که اینها خرتر از این حرفها هستند! کارگر دیگری به نام مشهدی حسین تا دیده بود اوضاع از این قرار است خود را در زیلویی پیچیده بود و با زیلو غلت زده بود و داخل زیلوی لوله شده در کنار حیاط مانده، تا آبها از آسیاب افتاده بود. بعد فریاد کشیده بود که خفه شدم! زیلو را باز کرده بودند، مشهدی حسین، وحشت‌زده بیرون آمده بود. اینها هر دو یزدی بودند! مشهدی حسین با ما روانة نجف شد و مشهدی علی هم که چند روزی دستگیر شد، سالیان درازی کارگر همان بیت بود. آقا را بردند در آن نیمه شب اهل محل تا از خانه‌هاشان بیرون می‌آمدند مواجه با تهدید اسلحه دشمن می‌شدند. مصطفی چند قدمی دنبال ماشین پدرش رفت ولی رفتنش سودی نداشت و برگشت. آقا را تا خیابان بیمارستان فاطمی با فولکس و از آنجا با بنز به تهران بردند. در و پنجره تمام خانه‌های محل تا بیمارستان باز بود و مردم می‌خواستند از جریان خبردار شوند. هوا کم‌کم روشن می‌شد. منزلمان، منزلی که اهل آن شوهر و پدر و مرجع و رهبرشان را از دست داده بودند، دیدنی بود. هر کس در گوشه‌ای بُهت‌زده نشسته بود که من گفتم برخیزید وقت نماز است و در آن صبح که برخلاف صبح‌های دیگر همه با هم بیدار بودیم نماز باحالی خوانده شد. آقا نقل می‌کرد: در بین راه به آنها گفتم می‌خواهم نماز بخوانم، حاضر نشدند، گفتم چند دقیقه صبر کنید نماز را با هم بخوانیم و بعد حرکت کنیم، اجازه ندادند. با اصرار من فقط ایستادند و من خم شدم و دست‌ها را روی خاک زدم و تیمم کردم و به اجبار نماز را در ماشین خواندم و وقتی چشمم به منابع نفت قم افتاد گفتم: تمام و یا بسیاری از بدبختی‌های این مملکت ناشی از نفت است. و در این زمینه مقداری صحبت کرده بودند. آقا بعدها می‌گفت: آنها به قدری تحت‌تأثیر قرار گرفتند که یکی از آنان گفت: آقا ما باید شما را برگردانیم ما خودمان را مقصر می‌دانیم ولی برگشتن همان و تیرباران‌مان کردند همان. او اینها را نه برای چاپلوسی که از صمیم دل می‌گفت و بعد گریست. زندان قصر، پذیرای امام آقا را مستقیماً به باشگاه افسران می‌برند و بعد از صرف مختصری صبحانه به زندان قصر(4)، در ماشین دشمن مرتب با تهران در تماس بوده است و وضعیت ماشین و حال امام را برای فرمانده خود در تهران گزارش می‌کرده است. مصطفی که بعد از تَشَر به بیرونی برگشته بود دیده بود هر کس در گوشه‌ای است؛ مشهدی علی، زخمی؛ مشهدی حسین، صدای ناله‌اش از لابلای زیلو به گوش می‌رسد و تعدادی هم در یک اتاق جمع شده بودند. * پی‌نوشت‌ها: 1ـ امام در عصر روز سیزدهم خرداد 1342 مصادف با 10 محرم 1383 هـ . ق در مدرسه فیضیه در جمع روحانیون، طلاب و اهالی قم و زائران حرم حضرت معصومه (س) سخنرانی تند و افشاگرانه‌ای علیه شاه و اسرائیل با توجه به مسایل روز داشتند که همین سبب شد که مأموران امنیتی شبانه به بیت ایشان حمله ببرند و امام را دستگیر و راهی زندان نمایند. 2ـ خیابان مریض‌خانه یا بیمارستان فاطمی خیابانی بود که کوچه یخچال قاضی به آن راه پیدا می‌کرد. 3ـ زندان قصر اولین زندان متمرکز تهران است که اینک تعطیل و به عنوان باغ موزه قصر مورد بازدید عموم است. این زندان با درخواست تیمسار درگاهی رئیس نظمیه وقت تهران در حد فاصل سه راه زندان، پل سیدخندان و خیابان پلیس ساخته شد و تا قبل از ساخت زندان اوین تنها زندان پایتخت بود که گنجایش 800 زندانی را داشت و جالب است بدانیم اولین زندانی آن، سازنده زندان یعنی درگاهی بود. *بانوی انقلاب خدیجه‌ای دیگر(زندگینامه خانم خدیجه ثقفی همسر امام خمینی(ره))، علی ثقفی، موسسه تنظیم و نشرآثار امام خمینی(ره)، سال 1393، ص 211

5 به 1

طبق اطلاعات به دست آمده در ضمن بازجویی‌ها، ساواك متوجه شده بود كه بسیاری از عملیات مبارزان در سطح شهرها، در داخل زندان طراحی و رهبری می‌شود. از این رو برای آنها مسلم شده بود كه ترور زندی‌پور (رئیس كمیته مشترك ضد خرابکاری، وابسته به ساواک) در زندان رهبری شده بود و تمامی برنامه‌ریزی‌ها در زندان صورت گرفته است. پس از واقعه ترور زندی‌پور كه ضربه سنگینی بر پیكره رژیم [پهلوی]، خصوصاً بر ساواك وارد كرده بود، ساواكی‌ها به داخل زندان قصر آمدند و علناً اعلام كردند كه از این پس به تاوان هر یك از مسئولانی كه شما ترور كنید، ما در زندان پنج نفر از رهبران شما را خواهیم كشت. آنها این گفته را خیلی زود عملی كردند و بعد از گذشت سه روز از ترور زندی‌پور، به زندان آمدند و پنج نفر از مبارزان رده بالای زندانی را، كه كاظم ذوالانوار و مصطفی خوشدل نیز در میان آنها بودند، ظاهراً برای بازجویی مجدد به كمیته [مشترک ضد خرابکاری] بردند. ولی برای همه مسلم شده بود كه آنها را اعدام خواهند كرد. در آن روز سكوت حزن‌انگیزی فضای زندان را در بر گرفته بود. فضایی كه آبستن حوادث تلخی بود كه در آینده‌ای بسیار نزدیك خبرش، زندان را در ماتمی سنگین فرو برد. فردای آن روز روزنامه‌ای به داخل سلول آورده شد. همه با دلهره‌ای خاص به دور روزنامه حلقه زدند. در خبری كه همراه عكس‌هایی مبهم به چاپ رسیده بود، نوشته شده بود:‌ «9 نفر زندانی به هنگام انتقال از زندان قصر به اوین دست به فرار زدند كه پس از درگیری با مأموران كشته شدند». به یك باره همه در غمی بزرگ فرو رفتند و فضای زندان حالت حزن‌آلودی به خود گرفت كه من تا پیش از آن چنین حالتی ندیده بودم؛ زیرا اعدام‌شدگان افراد محبوبی بودند كه تمام گروه‌های مختلف داخل زندان برای‌ آنها احترام خاصی قایل بودند.* * علی محمد آقا، کتاب خاطرات زندان، به کوشش سید‌سعید غیاثیان، انتشارات سوره مهر، 1388، ص230

مبارزه در دادگاه

چند ماه پس از زندانی شدن آیت‌الله غفاری [طی سال‌های 1350 ـ 1353] و فرزندش هادی، جهت برگزاری دادگاه از هم جدا شدند. ابتدا دادگاه آیت‌الله حسین غفاری شروع شد. هادی غفاری که خود در دادگاه حضور داشته است، درباره آن می‌گوید: «پس از چند روز، با بلندگوی بند، من و چند نفر دیگر را صدا کردند. به ما گفتند که برای محاکمه احضار شده‌ایم. چشم‌هایمان را بستند و سوار یک ماشین کردند و به دادسرای ارتش ـ واقع در چهارراه قصر ـ بردند. داخل که شدیم، چشم‌هایمان را باز کردند. فهمیدم که طبقه چهارم یا پنجم هستیم. حدود دو ساعت برای انجام مقدمات دادگاه در آنجا بودیم که یک دفعه در باز شد و پدرم را نیز برای محاکمه آوردند. احتمالاً به طور اتفاقی،‌ محاکمه هردوی ما در یک روز واقع شده بود، چرا که اگر خودشان می‌دانستند، این کار را نمی‌کردند. پدرم تا مرا دید، بغلم کرد و بوسید. رئیس دادگاه گفت: «زندانی‌ها همدیگر را نبوسند!» بعد به آن پاسبان خطاب کرد: «این دو متهم را از یکدیگر جدا کن!» پدرم برخاسته و فریاد کشید: «ساکت باش مرد! دو متهم کدام است؟ این فرزند من است!» در همین حین، پاسبان محکم زد توی گوش پدرم. وکیل من سرهنگ پژمان و وکیل پدرم سرهنگ غفاری بود که از قضای روزگار با پدرم نیز فامیل بود. اول، محاکمه‌ پدرم شروع شد. نماینده‌ دادستان، دادنامه‌اش را این‌گونه شروع کرد: «به نام نامی اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر، متهم غیرنظامی حسین غفاری ‌است. او یک به اصطلاح روحانی جامد، افراطی و متعصب است». این کلمات در آن سال‌ها دارای بار حقوقی بود. جامد به کسی می‌گفتند که انقلاب سفید شاه را درک نکرده باشد. متعصب هم کسی بود که زندان‌های سابق در او اثر نگذاشته، افراطی هم آن فردی بودکه با گروه‌های مسلحانه ارتباط داشت...»(1) این طرز بیان باعث اعتراض شدید شهید غفاری شد. ایشان اجازات اجتهاد خود را ـ که از مرحوم آیت‌الله کوه‌کمری و آیت‌الله حکیم دریافت کرده بودند و همسرش آن را به دادگاه آورده بود ـ به دادگاه نشان دادند و گفتند که مطابق قانون اساسی، شاه هم موظف است به مجتهدین احترام بگذارد، چه برسد به نوکر شاه! دادستان به دنبال سخنان ایشان پرسید: «نظر شما در مورد اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر چیست؟» آیت‌الله غفاری گفت: «ایشان و پدرش هر دو با کودتای انگلیسی بر سر کار آمده‌اند. وقتی پدرشان خواسته‌های آنان را تأمین نکرد او را بردند و پسرش را به جایش آوردند؛ الان هم آمریکایی‌ها حامی شاه هستند.» رئیس دادگاه با عصبانیت برخاست و گفت: «خفه شو!» غفاری گفت: «خیلی خب، شما می‌توانید بگویید خفه شو، حتی می‌توانید مرا واقعاً خفه کنید ولی با خفه شدن من واقعیت تغییر نمی‌کند!» دادستان ادامه داد: «ایشان متهم است به تماس با خرابکاران». غفاری جواب داد: «چگونه عده‌ای را که برای نجات این کشور برخاسته‌اند، خرابکار می‌نامید؟!» سپس وکیل تسخیری ایشان که سرهنگ بازنشسته‌ای بود از دادگاه خواست با توجه به کهولت سن شیخ و بدون غرض‌بودن حرف‌هایش، او را عفو کند. آقای غفاری با اعتراض به این سخن، بر ادامه‌ تفکر و راه خود تأکید کرد و گفت: «آقای وکیل، ‌بنشین! چرا یاوه می‌گویی؟ پیرمرد کدام است؟ من عالماً و عامداً به این راه آمده‌ام! من برای دفاع از مشی حسین‌ابن‌علی (ع) به این راه آمده‌ام! پیرمرد کدام است؟ پیرمرد خودت هستی! عقل از سرت گذشته است. درست است که شصت سال سن دارم، ولی ده تای تو را حریف هستم. ساکت باش! مگر من چه کرده‌ام که باید بگویم ببخشید؟ من هیچ اشتباهی مرتکب نشده‌ام و راهم را درست آمده‌ام. من مخالف نوکری بیگانگان هستم. من مخالف آزادی زنانی هستم که شاه مدعی آن است. او توسط حکومت انگلیسی‌ها بر سر کار آمده است و روحانیت را می‌خواهد به زانو دربیاورد...» سپس با برخی مستندات حقوقی مبنی بر غیرقانونی بودن حکومت شاه و سلطه‌ بیگانگان و لزوم احترام واجب به مجتهدین و... استدلال کردند. در پایان هم گفتند که امام خمینی مرجع و رهنما و ناجی مردم ایران است و حکومت شاه فاسد و ظالم است. بالاخره مأموران با دستور رئیس دادگاه، غفاری را به زور ساکت کرده و روی صندلی نشاندند. تکلیف او روشن بود. در نهایت، دادگاه آیت‌الله حسین غفاری را به هشت ماه زندان محکوم کرد.(2) ایشان هنگام خروج از دادگاه نیز فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: «پسرم خودت را ذلیل نکن، زندگی به ذلت نمی‌ارزد بیرون هیچ خبری نیست». همچنین به او تأکید کرد با توجه به جوانی و سن کم، همانند او تندی نکند و حتماً بگوید که کاری نکرده است.(3) پسر ایشان نیز پس از دو جلسه‌ مفصل دادگاه، به خاطر نپذیرفتن اتهامات و نبود دلایل کافی در اثبات اتهام، از زندان آزاد شد. بار دیگر زندان برای حسین غفاری شروع شد. این بار در بندی جدید و با هم‌سلولی‌های جدید؛ هم‌سلولی‌هایی که غفاری هدایت و ارشاد آنها را وظیفه‌ خود می‌دانست. هر دو هفته یک‌بار که زمان ملاقات می‌رسید، ‌همسر و فرزندان ایشان به ملاقات می‌آمدند. غفاری در اولین ملاقات وقتی پسرش را دید که از زندان آزاد شده است، بسیار خوشحال شد و از او خواست که به خاطر شرایط خاص، با احتیاط بیشتری فعالیت کند. همچنین از احوال امام [خمینی(ره)] ـ که آن زمان در تبعید بودند ـ و از اوضاع مسجد محل و نماز جماعت پرسید. پی‌نوشت‌ها: 1-آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی، میزگرد درباره شهادت آیت‌اله غفاری، شماره بازیابی 3706 و 3707 2ـ آیت‌الله غفاری قبل از سپری کردن این دوره از زندان پس از شکنجه‌های فراوان به شهادت رسید. (نگارنده) 3ـ همان. منبع: کتاب زندگی و مبارزات شهید آیت‌الله حسین غفاری، تالیف:حسین کاوشی سیدآبادی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، سال 1393، ص 86

از کارگاه تا کمیته

در خیابان سیروس هنرستانی است به نام هنرستان بهبهانی، همان اطراف یک کارگاه بافندگی هم به چشم می‌خورد. یکی ـ دو هفته پس از شبی که عزّت را طرف‌های مغازه دیدم، به خانه‌ای نزدیک همان کارگاه منتقلم کردند. این خانه از لحاظ موقعیت دید کاملی به کارگاه داشت و به آن‌جا مشرف بود. چیز زیادی در خانه به چشم نمی‌خورد. سوزنی‌های گلدان نخل راهرو، زرد شده بود و توی یخچال آشپزخانه یک پارچ آب با چند بسته سیگار اشنو دیده می‌شد. معلوم بود که از گرداندنم داخل شهر چیزی گیرشان نیامده است. پنج نفر همراهم بودند. یک سرکرده و چهار لباس شخصی. قیافه‌ی یکی زار و نزار بود. زیر چشم‌هاش گود رفته و سایه افتاده بود. آن یکی که گردن پت و پهنش مانع بستن دکمه‌ی یقه‌ی زیر گره کراواتش می‌شد، باسنش را به زور تکان می‌داد. فکر کردم همین الآن است که شلوارش از بالا جر بخورد. یکی به آن‌ها گزارش داده بود که عزّت به این‌جا رفت و آمد می‌کند. روبه‌روی پنجره‌ای که به کارگاه دید داشت، من را نشاندند روی یک چهارپایه و دست و پایم را با طناب بستند. در طبقه‌ی پنجم، بی‌صدا روی صندلی نشستم. یکی از لباس شخصی‌ها که پلک چشمش می‌پرید، گردن خم کرد طرفم و جویده جویده گفت: «اگر امشب این یارو را این‌جا پیدا نکنیم، در عوض گردن تو را خُرد می‌کنیم.» در کارش هم هول بود. هر کس می‌آمد و می‌رفت، می‌پرسید: «همین است؟» می‌گفتم: «نه. این نیست.» آن‌وقت نفر بعدی که از درِ کارگاه وارد می‌شد، باز می‌پرسید: «این یکی چه‌طور؟» روز سوم نزدیکی‌های غروب عزّت سری به کارگاه زد. رنگ از رخسارم پرید. امیر گروه عکس عزّت را در دست داشت و اصرار کرد که خودش است. قبول نکردم. گفتم اشتباه می‌کنید. آن‌ها دیگر به حرف‌های من توجهی نکردند و در دم رفتند پایین و مسلح شدند. از پشت پنجره‌ی بالا دیدم که عزّت رفت توی یک ساختمان بزرگ دیگر. سقف‌های کارگاه شیروانی بود. سراسر محوطه‌اش از سه ساختمان مجزا تشکیل می‌شد. هر ساختمان در هر ضلع چهار در داشت که دو تا از آن‌ها باز بود. لباس شخصی‌ها پنج نفری، در را با لگد باز کردند و به دنبال عزّت رفتند داخل ساختمان. دنیا داشت روی سرم خراب می‌شد. اگر آن‌ها عزّت را می‌گرفتند، همه چیزمان لو می‌رفت. من تنها کاری که می‌توانستم بکنم، این بود که به حضرت زهرا (س) متوسل بشوم. اما عزّت با یک کت و شلوار خاکستری از دری که رو به حیاط بود، پا به فرار گذاشت. داخل ساختمان لباسش را عوض کرده بود، تا کسی او را نشناسد. خدا را شکر کردم. عزّت فرار کرده بود و مأموران دست از پا درازتر برگشتند به طبقه‌ی پنجم. وقتی برگشتند، طلبکار بودم. خودم را زدم به آن راه که مگر نگفتم این عزّت[1] نیست. آن یکی که صورتش به زردی می‌گرایید، یک دسته کلید از جیبش در آورد. دست‌بندم را که به پایه‌ی میز فلزی وصل بود، گشود و طناب را از دور پاهایم باز کرد. آن‌وقت با مشت محکم زد به پهلوی چپم. گفت: «یالا، بلند شو که می‌رویم کمیته[2]. معطل نکن!» پانوشت: [1] عزت الله شاهی یا عزت الله مطهری و یا عزت شاهی (متولد ۱۳۲۵) از مخالفین حکومت پهلوی که به ۱۵ سال حبس محکوم می‌شود و بعد از سال‌ها شکنجه و اسارت، در سال ۱۳۵۷ آزاد می‌شود. او در سال ۱۳۶۳ نام خانوادگی خود را به مطهری تغییر داد. او یک مبارز مسلمان بود. تندیس او در موزه عبرت ایران (ساختمان ساواک) ساخته شده است. وی پس از انقلاب در جلسات محاکمه برخی از افسران ساواک مشارکت داشت.(برای اطلاعات بیشتر رجوع شود به کتاب خاطرات عزت‌شاهی تدوینگر محسن کاظمی) [2] در اواخر دهه 1340 با افزایش حرکت های مسلحانه گروه های سیاسی مبارز و برانداز ، عملیات ضد براندازی و مقابله جویانه نهادهای امنیتی _ اطلاعاتی کشور نیز رو به فزونی نهاد ، اما در روند سرکوب حرکت و مهار مبارزین چند برخورد منجر به درگیری بین مراکز و نهادهای امنیتی و انتظامی و اطلاعاتی کشور روی داد ، در آذر 1349 شورای امنیت کشور برای جلوگیری از بروز چنین مشکلاتی در چرخه برخورد با مبارزین و عملیات ضد براندازی ، تمامی تیم های امنیتی _ انتظامی را موظف کرد تا پیش از هر حرکت و عملیات ضد براندازی با یکدیگر هماهنگی های لازم را صورت دهند . در اواسط سال 1350 برای تداوم و هماهنگی عملیات مقابله جویانه با گروه های مسلح و برانداز ، تشکیلات جدیدی به نام کمیته مشترک ضد خرابکاری با مشارکت اداره کل سوم (امنیت داخلی) ساواک و ادارات دوم ارتش ، شهربانی و ژاندارمری ایجاد شد ، با این حال تأسیس کمیته به صورت رسمی به اوایل بهمن 1350 بر می گردد . منبع: کتاب یادگاران انقلاب (خاطرات داد) براساس خاطرات علی‌اکبر مهدوی، فرشاد شیرزادی، 1390، ص 149

لحظه شیرین دیدار

حجت‌الاسلام والمسلمین ناطق نوری که از همراهان حضرت امام در فرودگاه و بهشت زهرا بودند [در 12بهمن 1357] و در جزییات قضایا قرار داشتند،‌ درباره‌ی رفتن حضرت امام به منزل یکی از بستگانش در تهران می‌گوید: «هلی‌کوپتر در محوطه‌ی بیمارستان نشست. در اثر صدای تق‌تق هلی‌کوپتر، تمام پزشک‌ها و پرستارها بیرون دویدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. تصور می‌کردند درگیری و کشتاری شده و عده‌ای را آورده‌اند. وقتی پیاده شدم، پزشکان می‌پرسیدند: «چه اتفاقی افتاده است؟» من سریعاً درخواست آمبولانس کردم. یکی از پزشکان گفت: این‌جا بیمارستان است، آمبولانس برای چه می‌خواهی؟ گفتم: ما یک بیمار داریم، باید جایی او را ببریم. گفت: خوب همین‌جا بیمارستان است. گفتم: خیر نمی‌شود بیمار ما این‌جا باشد، باید او را ببریم. آقایان رفتند یک برانکارد آوردند. من آن را پرت کردم و گفتم:‌ ما آمبولانس می‌خواهیم، شما برانکارد می‌آورید؟ پزشکی به نام دکتر صدیقی گفت آقا من یک ماشین پژو دارم، بیاورم؟ گفتم: بیاور. ایشان ماشین را آورد نزدیک هلی‌کوپتر. در هلی‌کوپتر را که باز کردیم تا این پرستارها و پزشکان امام را دیدند، همه فریاد کشیدند و با هجوم آن‌ها، بساط ما به هم ریخت. خانمی دست امام را گرفته بود و می‌کشید و گریه می‌کرد. با زحمت خانم را جدا کردیم. امام و احمد آقا و آقای محمد طالقانی سوار شدند و ماشین حرکت کرد. من خودم را روی سقف پرت کردم و ماشین تند می‌رفت. گفتم: آقا این قدر تند نروید. احمد آقا که فکر می‌کرد جا مانده‌ام. گفت: اِ تو هستی؟ گفتم: پس چه؟ من که رها نمی‌کنم. راننده، ماشین را نگه داشت و سوار شدم. پس از مدتی رسیدیم به بن‌بستی که صبح ماشینم را پارک کرده بودم. از آقای دکتر عذرخواهی و تشکر کردیم. امام را سوار ماشین پیکانم کردم. دیگر خودم راننده بودم و احمد آقا هم پهلوی من نشست. سه نفری در خیابان‌های تهران راه افتادیم. همه‌جا خلوت بود، چون همه در بهشت زهرا دنبال امام بودند؛ اما امام داخل پیکان در خیابان‌های خلوت تهران بود. احمد آقا گفت: برویم جماران. امام فرمود: خیر. عرض کردم آقا برویم منزل ما. فرمود: خیر. سؤال کردیم: پس کجا برویم؟ امام فرمود: منزل آقای کشاورز. من قبلاً یک منبری برای این خانواده رفته بودم و معروف بود که این‌ها از فامیل‌های امام هستند. آدرس منزل ایشان را نیز نداشتیم. فقط احمد آقا می‌دانست که در جاده‌ی قدیم شمیران و خیابان اندیشه زندگی می‌کند. به جاده قدیم شمیران جلوی سینمای صحرا آمدیم. ماشین را کنار زدم. امام هم داخل ماشین بودند. احمد آقا دنبال آدرس منزل کشاورز رفت. بالاخره پرسان پرسان جلوی منزل آقای کشاورز در خیابان اندیشه آمدیم. احمد آقا گفت: همین خانه است. در منزل را زدیم، پیرزنی در را باز کرد. پیرزن اصلاً داشت سکته می‌کرد و باورش نمی‌شد خواب می‌بیند یا بیدار است و قصه چیست؟ وارد منزل شدیم. امام داخل آشپزخانه رفت و جویای احوال تمام فامیل‌ها بود. از شدت خستگی زیر چشم‌های امام کبود شده بود. ما نماز ظهر و عصر را با امام به جماعت خواندیم. یک غذای ساده‌ای این پیرزن آورد. در موقع غذا خوردن امام برگشت به احمد آقا گفت: این آقای ناطق فامیل ماست. احمد آقا گفت: چه فامیلی؟ امام گفت: ایشان داماد آقای رسولی است. به دلیل این‌که پدر آقای رسولی محلاتی سابقه‌ی دوستی دیرینه با حضرت امام داشتند، لذا ایشان را فامیل می‌دانستند ـ حواسش خیلی جمع بود که پس از چند سال تبعید می‌دانست چه کسی با کی ازدواج کرده است. پس از صرف غذا امام فرمودند: یک عبایی برای من پیدا کنید؛ لذا من رفتم جماران منزل آقای جمارانی و سه عبا گرفتم یکی برای خودم یکی برای احمد آقا و یکی هم برای امام آوردم. جالب این‌جاست که همه‌ی آقایان علما و اعضای کمیته استقبال امام را گم کرده بودند و خیلی نگران بودند که امام را با هلی‌کوپتر کجا برده‌اند. نگران بودند که رژیم آقا را برده باشد. همین نهضت آزادی‌ها از طریق دولت پی‌گیری کرده بودند. ساواک جواب داده بودند که در بیمارستان هزار تخت‌خوابی، سوار شدن ایشان بر یک پژوی نقره‌ای را خبر داریم، اما بعد رد آنان را گم کرده‌ایم. این خیلی عجیب است که ساواک هم رد ما را گم کرده بود؛ لذا احمد آقا به کمیته‌ی استقبال تلفن زد و گفت حسین آقا را بگویید بیاید تلفن را بردارد. حسین آقا نیز آمده بود و احمد آقا از خوف این که ممکن است تلفن در کنترل ساواک باشد به حسین آقا گفت ما منزل کسی هستیم که در بهشت زهرا بغل دست تو ایستاده بود. احمد آقا آقای کشاورز را در بهشت زهرا بغل دست حسین آقا دیده بود. سه ربعی نگذشته بود که آقای پسندیده هم آمد. من هم در اثر خستگی و فشارهای زیاد، نزدیک غروب به منزل رفتم. شب مرحوم عراقی و دیگر آقایان هم آمده بودند و امام را از منزل آقای کشاورز به مدرسه‌ی رفاه بردند». منبع: خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین ناطق نوری، تدوین مرتضی میردار، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ص 159. منبع بازنشر:خاطرات آیت‌الله طاهری خرم‌آبادی، جلد دوم، انتشارات مرکز اسناد اسلامی، ص 290

پیروزی بزرگی به دست آوردید

عصر روز دوم تحصن [9 بهمن 1357] بود که اعلام کردند مانعی برای ورود حضرت امام وجود ندارد. در واقع از مواردی که تحصن و اعتراض‌های روحانیون و مردم، خیلی زود به ثمر رسید، همین مورد بود. دولت مجبور به عقب‌نشینی شد و اعلام کرد که منع برداشته شد و قرار شد امام صبح فردا وارد شوند. کمیته‌ی استقبال هم از قبل آمادگی استقبال از امام را پیدا کرده بود و برنامه‌ریزی‌های لازم در این زمینه، شده بود. قرار بود گروهی در فرودگاه حضور پیدا کنند و گروهی هم به بهشت زهرا بروند. سرود معروف «خمینی ای امام، خمینی ای امام» را که سرود جالبی بود، آماده کرده بودند که هنگام ورود امام به فرودگاه خوانده شود. کمیته‌ی استقبال این سرود را آماده کرده بود. تمهیداتی هم برای بهشت زهرا در نظر گرفته بودند؛ زیرا که امام پس از ورود به فرودگاه، قصد رفتن به بهشت زهرا را داشتند. کسانی که باید در آن‌جا سخن‌رانی می‌کردند نیز، از قبل مشخص شده بودند. عده‌ای را هم انتخاب کرده بودند تا در مقابل دانشگاه تهران در انتظار امام باشند و در آن‌جا از امام استقبال کنند. در این مرحله، باز هم مسأله‌ی وحدت حوزه و دانشگاه نمود عینی پیدا کرد. البته علما در مقابل دانشگاه حضور پیدا کردند، اما امکان حضور امام و توقف ایشان در مقابل دانشگاه و ایراد سخن‌رانی به وجود نیامد، در نتیجه مردم وارد خیابان‌ها شده، تا بهشت‌ زهرا به دنبال ماشین حضرت امام رفتند. شب دوازدهم بهمن را به اتفاق مرحوم شهید قدوسی در منزل یکی از دوستان ایشان که در نزدیکی دانشگاه قرار داشت،‌خوابیدیم و صبح زود روز دوازدهم بهمن به دانشگاه رفتیم و از آن‌جا به اتفاق شهید بهشتی، شهید قدوسی، مرحوم ربانی املشی، آقای قاضی خرم‌آبادی، مرحوم عمویم و همین‌طور تعدادی از علمای خرم‌آباد که در تحصن حضور داشتند، با دستگاه اتوبوس به فرودگاه رفتیم. یادم می‌آید که اتوبوس در قسمت درب غربی دانشگاه ایستاده بود و شهید بهشتی آمدند، با هم به طرف فرودگاه حرکت کردیم. ورود امام و چنین پیروزی بزرگی، برای همگان مسرت‌بخش بود. عکسی از زمان بازگشت از فرودگاه دارم و کسانی که در اتوبوس نشسته‌اند، از شوق در حال گریه کردن هستند. آقای مشکینی، آقای ربانی املشی و آقای ربانی شیرازی از کسانی هستند که در این عکس دیده می‌شوند. واقعیت این است که در شب دوازدهم بهمن، همگی نگران بودیم. نه تنها ما، بلکه همه‌ی مردم طرف‌دار امام، نگران بودند؛ حتی من شنیده‌ام که مسلمانان سایر کشورها هم که دوست‌دار امام بودند نیز نگرانی خود را پنهان نمی‌کردند. بعداً در روزنامه‌ها نوشتند که همه‌ی مسلمانان نگران چگونگی ورود امام به ایران بودند. ‌آنان درباره‌ی هواپیمای حامل حضرت امام نگران بودند تا مبادا اتفاقی بیفتد.(1) نقل می‌کردند که مسلمانان بعضی از کشورهای دور افتاده، مثل بعضی از کشورهای افریقایی، آن شب را برای امام دعا می‌کردند تا حادثه و اتفاقی رخ ندهد. از قبل برنامه این‌گونه تنظیم شده بود که حاج احمد آقا، آقای پسندیده را برای استقبال به داخل هواپیما ببرند، البته آقای مطهری هم رفته بودند. اتومبیل آنان تا قسمت باند فرودگاه هم رفته بود. ما هم در جایی که قرار بود حضرت امام از در آن‌جا وارد شوند، ایستاده بودیم. گروه سرود و موزیک هم جلوتر آماده‌ی اجرای سرود بودند. همه منتظر بودیم، مرحوم شهید بهشتی هم در این قسمت بودند، علمای دیگری هم بودند. منتظر ورود امام بودیم که در باز شد و حاج احمد آقا آمد و آقای پسندیده را به داخل برد و طولی نکشید که دیدیم حضرت امام وارد شدند. وقتی امام وارد شدند، نظم بهه هم خورد. خبرنگارها، چه آنانی که همراه امام آمده بودند و چه افرادی که در فرودگاه منتظر امام بودند و هم‌چنین گزارشگران و عکاسان، همگی به سمت امام هجوم آوردند و به حضرت امام فشار وارد شد. البته عده‌ای هم چنان منظم ایستاده بودند. بعد از ورود امام و با توجه به شور و شوقی که در آن فضا وجود داشت، ‌سرود خوانده شد و بعد از سرود، شهید بهشتی کمی صحبت کردند و پس از آن، حضرت امام در همان درگاهی که وارد شدند، کمی به صورت ایستاده، سخن‌رانی کردند و در پایان از همان دری که وارد شده بودند، به طرف داخل برگشتند تا با ماشین از فرودگاه خارج شوند.(2) بعد از دیدار با امام، بنده به اتفاق مرحوم ربانی املشی به دانشگاه تهران برگشتیم. تقریباً هنگام ظهر بود که به دانشگاه رسیدیم. بعد از خواندن نماز ظهر و عصر،‌دیدیم با این تراکم جمعیت، نمی‌توانیم به بهشت زهرا برویم. از طرف دیگر کار ما تنها دیدار و استقبال عمومی از امام نبود، ممکن بود وجود ما در جاهای دیگر هم لازم باشد؛ در نتیجه از دانشگاه تهران به مدرسه‌ی رفاه بازگشتیم که مقر اصلی کمیته‌ی استقبال بود. وقتی به مدرسه‌ی رفاه رسیدیم، افراد مستقر در آن‌جا، منتظر ورود امام بودند. جمعیت زیادی مقابل در مدرسه اجتماع کرده، منتظر دیدار با امام بودند. نزدیکی مدرسه‌ی رفاه و پشت بیمارستان شفا یحیاییان محوطه‌ی بازی بود که کمیته‌ی استقبال تصمیم گرفت هلی‌کوپتر امام را در آن محوطه فرود آورد. البته آن محوطه اکنون در طرح توسعه‌ی بیمارستان قرار گرفته و در آن ساختمان احداث شده است. این محوطه مکان مناسبی برای نشستن هلی‌کوپتر بود و خط‌کشی‌هایی نیز کرده بودند تا هلی‌کوپتر برای نشستن مشکل پیدا نکند. هنگام عصر بود که از طرف کمیته‌ی استقبال آمدند و گفتند که دو، سه تن از روحانیون بیایند و در محوطه بایستند تا وقتی امام خواستند پیاده شوند، از ساختمان‌ها و اماکن اطراف خطری متوجه ایشان نشود؛ اگر چند نفر روحانی، بخصوص سید، در آن‌جا حاضر باشند، هدف‌گیری و سوءقصد تا حدودی مشکل می‌شود. در آن زمان احتمال حمله به امام هم وجود داشت. به هر حال ما چند نفر، از جمله آسید حسین آقا ـ نوه‌ی حضرت امام ـ در محوطه حضور یافتیم؛ ولی دیدیم که هلی‌کوپتر حامل حضرت امام از بالای سر همه عبور کرده و در محوطه‌ی بیمارستان «امام خمینی» که در آن زمان به آن «پهلوی» می‌گفتند، نشست. ظاهراً حال حضرت امام مساعد نبود؛ زیرا از زمان ورود به ایران با ازدحام جمعیت مواجه بود و هم‌چنین رفتن تا بهشت زهرا و سخن‌رانی در آن‌جا، موجب شده بود که امام قدری ناراحت شوند. به همین دلیل، برای آن که مجدداً از طرف جمعیت به ایشان فشاری وارد نشود، هلی‌کوپتر در محوطه فرود نیامد و به بیمارستان امام خمینی رفت. و در محوطه‌ی بیمارستان امام خمینی نشست. پی‌نوشت‌ها: 1ـ از جمله تمهیدات، ربودن هواپیمای حامل حضرت امام بود؛ «اردشیر زاهدی به همراه بعضی از اطرافیان شاه از جمله سرهنگ جهانبانی،‌ توطئه‌هایی را برای ربودن هواپیمای حامل امام در دست اجرا داشتند تا با ربودن و اجبار ایشان به سازش، شاه را به کشور برگردانند، لکن به علت عوامل عدیده‌ای موفق به اجرای آن نشدند.» هفت هزار روز تاریخ ایران و انقلاب اسلامی، زیر نظر غلامرضا کرباسچی، ج 2، ص 117. 2ـ حضرت امام پس از ورود به سالن فرودگاه، در یک سخن‌رانی 8 دقیقه‌ای از تمام طبقات ملت تشکر کردند و گفتند: «شما با راندن شاه از کشور پیروزی بزرگی به دست آوردید،‌ ولی قدم‌های بزرگ‌تری در پیش داریم که در درجه‌ی اول کوتاه کردن دست خارجی است.» پس از پایان مراسم استقبال در سالن فرودگاه، حضرت امام با یک اتومبیل «شورلت بلیزر» به طرف میدان‌آزادی حرکت کردند. منبع: خاطرات آیت‌الله طاهری خرم‌آبادی، تدوینگر محمدرضا احمدی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1384، ص 287

13 آبان 57

روز 13 آبان 1357 حادثه‌ای بسیار مهم رخ داد در این روز دانش‌آموزان تظاهراتی در برابر دانشگاه تهران ترتیب دادند سپس وارد دانشگاه شدند. نیروهای نظامی و مأمورین رژیم نیز با شدیدترین وجه با آنان برخورد کردند و تعدادی از این دانش‌آموزان را به شهادت رساندند. این مطلب اجمالی از وقایع آن روز بود؛ اما نکته مهم و قابل توجه این اتفاقات، بخش صحنه‌های درگیری نیروهای نظامی و مأموران رژیم با دانش‌آموزان در تلویزیون بود. صحنه‌های زد و خورد و تیراندازی و خشونت، اگرچه به همراه نشان دادن صحنه کشته شدن دانش‌آموزان نبود؛ اما همان را نیز تلویزیون تحت سانسور رژیم شاه، پخش کرد. آن شب ما میهمان داشتیم؛ دکتر داروسازی که تازه از امریکا برگشته بود. او هیچ انگیزه اسلامی و انقلابی نداشت، اما با دیدن آن صحنه‌ها بسیار متأثر شد و با صدای بلند شروع به گریه کرد و بنا را به بد و بیراه گفتن به شاه و رژیم گذاشت. وقتی پخش آن صحنه‌ها یک فرد را بدون انگیزه‌های دینی و سیاسی این گونه متشنج و ملتهب می‌کند معلوم و مشخص است که با جامعه چه خواهد کرد. التهاب اثرات پخش آن صحنه‌ها از تلویزیون، فردای آن روز خود را نشان داد. روز 14 آبان طبق معمول هر روز من راهی دانشگاه تهران شدم. دانشگاه هر روز در اعتصاب و تحصن و تظاهرات بود؛ اما آن روز وضعیت غیرعادی به نظر می‌آمد. موقع برگشتن طبق عادت، مسیر دانشگاه تا میدان امام حسین را پیاده آمدم. در طول مسیر شاهد شکستن شیشه‌های تعدادی از بانکها بودم. عده‌ای شیشه‌های بانکها را می‌شکستند و پس از ورود، در صندوقها و گاوصندوق‌ را باز کرده پولهایش را به سرقت می‌بردند. قیافه‌های این افراد نشانی از انقلابی‌گری و مبارز بودن در خود نداشت و نیز اینکه این حرکتها متفاوت از رفتار بچه‌های انقلابی بود؛ بچه‌های انقلابی پول بانکها را نمی‌دزدیدند. در مسیرم این صحنه‌ها را چندین بار دیدم. بانکهایی با شیشه‌های شکسته و گاوصندوقهای خالی. احساسی به من می‌گفت باید جریانی در کار باشد. نمی‌توانم بگویم سازماندهی رژیم بود یا نه. اما آن چه مسلم است وقتی مردم این مهاجمان را از کارشان نهی می‌کردند. در جواب می‌گفتند: «برو بابا این حرفا چیه! مال خودمونه!» اصلاً چهره‌شان به سواکیها بیشتر شباهت داشت تا یک انقلابی. اویسی، فرماندار نظامی تهران بود.(1) ارتشیها و سربازهایشان در خیابان‌ها ایستاده بودند؛ اما هیچ کدام عکس‌العملی نشان نمی‌دادند. انگار اتفاقی نیفتاده است. این اوضاع در میدان امام حسین که به آن میدان فوزیه می‌گفتند نیز به همین منوال بود. وقتی نزدیکی میدان رسیدم، صحنه‌ای مشاهده کردم که برایم عجیب آمد. در نزدیکی میدان فروشگاه کوروش قرار داشت.(2) فروشگاه آن روز تعطیل بود اما یک عده ده ـ پانزده نفره از جوانها جلویش جمع شدند و مقداری شعار دادند. در حین شعار دادن یکی‌شان پیشنهاد داد: «فروشگاه را آتش بزنیم؟» بقیه هم قبول کردند و در کمتر از یک ساعت فروشگاهی با آن عظمت به هوا رفت و آتش عجیبی از آن زبانه کشید. عجیب‌تر از آن آتش، حضور ارتشیها و سربازان در فاصله بیست‌ متری آتش‌سوزی بود که هیچ‌گونه عکس‌العملی از خود نشان ندادند.(3) این وضعیت و این بی‌توجهی مأموران رژیم مرا حساس‌تر کرد که حتماً جریانی در شرف وقوع است چون تا پیش از آن، حمله به بانکها و سرقت پول گاوصندوق‌ این بانکها و آتش‌سوزیهای گسترده سابقه نداشت. این اتفاقات برای اولین‌بار بود که رخ می‌داد. پانوشت: 1ـ غلامعلی اویسی در 16 شهریور 1357 به فرمانداری نظامی تهران منصوب شد. فردای این انتصاب، فجایع میدان شهدا (ژاله) تحت فرماندهی او رخ داد، از این رو مردم به او لقب «قصاب تهران» دادند. او در دولت نظامی ازهاری با حفظ سمت به وزارت کار و امور اجتماعی نیز منصوب شد تا اینکه با دستور مستقیم شاه در 14 دی 1357 به امریکا رفت و چهار روز بعد به بهانه بیماری، حکم بازنشستگی‌اش صادر شد. (فرهنگ ناموران معاصر ایران، آرشیو). 2ـ فروشگاههای زنجیره‌ای کوروش، پس از پیروزی انقلاب مدتی تحت عنوان «فروشگاههای زنجیره‌ای قدس» فعال بودند اما پس از چندی دوباره تعطیل شدند. 3ـ ارتشبد قره‌باغی وزیر کشور درباره این برخورد ارتش می‌گوید: «... آن روز تهران را آتش می‌زدند و [ارتشبد اویسی، فرماندار نظامی تهران] دستور داده بود که کسی تکان نخورد و من صراحتاً در دستورش مداخله کردم [...] به رئیس شهربانی تلفن کردم که آقا شما چه کار می‌کنید؟ چرا هیچ‌وقت دخالت نمی‌کنید؟ به من گزارش داد که فرماندار نظامی ارتشبد اویسی دستور داده که مداخله نکن [...]». (انقلاب ایران به روایت رادیو BBC، ص 281 و 280). منبع: کتاب انقلاب و دیپلماسی در خاطرات سیدمحمد صدر، تدوینگر محمد قبادی، انتشارات سوره مهر، 1393، ص 218

محاکمه

هیچ چیز بدتر از بلاتکلیفی نیست. اینکه آدم نداند فردا چه در انتظارش است، و تا کی این وضع ادامه می‌یابد به نظرم بدتر از هر شکنجه‌ای است. اگر می‌دانستم محکومیتم چیست، و تا چه زمانی در حبس خواهم بود، برنامه دقیق‌تری برای خود می‌ریختم. این وضعِ آزاردهنده برای من چهارده ماه طول کشید تا به دادگاه بروم. علت تعلل ساواک در ارسال پرونده من به دادرسی ارتش این بود، که می‌خواست پرونده را با دست پر به دادگاه بفرستد. اما به واقع با تمام ضرب و زوری که به کار بستند، نتوانستند مطلب دندان‌گیری از من به‌دست بیاورند. بنابراین به همین اکتفا کردند که؛ در مجموعه شبکه‌ای دستگیر شده‌ام، جوانبختی شاگرد من بوده و از من خط می‌گرفته است، و دیگر اینکه در [گروه] حزب‌الله من به اختلاف خورده‌ام و از آن‌ها جدا شده‌ام. خلاصه دست‌شان خالی بود. اواسط مهر 1352 نوبت دادگاه من شد. روزی برای تعیین وکیل و روزی برای پرونده‌خوانی مشخص شد. رئیس دادگاه که یک سرهنگ بود خطاب به من گفت: «شما به اتهام عضویت در دسته و جمعیتی با مرام و رویۀ «اشتراکی»! متهم هستید، بنابراین کیفرخواستی علیه شما تنظیم و طبق مادۀ 1 از قانون مجازات مقدمین علیه امنیت کشور به «اشد مجازات به علاوه یک روز تا پنج سال (نصف حداکثر)» محکوم می‌‌شوید. زیرا تکرار در جرم داشته‌اید!» سؤال کردم: «ممکن است، بفرمائید این گروه با مرام و رویۀ اشتراکی چه نام دارد؟ و نام دیگر اعضای آن چیست؟ زیرا خود من هیچ‌ اطلاعی از چنین گروهی ندارم، به علاوه سوابق و اعتقادات من نشان‌دهندۀ مسلمانی من است نه مارکسیست بودنم.» سرهنگ مزبور، ناگهان تکانی خورد و دستپاچه شد، گفت: «به هر حال متهم هستید و این حرف‌ها را در دادگاه بگویید!» به دلیل ماهیت روشن دادگاه از انتخاب وکیل خودداری کردم، لذا دادگاه، خود یک نفر از بازنشستگان دادرسی ارتش را به عنوان «وکیل تسخیری» انتخاب کرد. وکیل مزبور بسیار بی‌سواد بود، و چند جمله‌ای را کلیشه‌ای تکرار کرد و نشست. پرونده توسط ساواک بسیار تند و اغراق‌آمیز تنظیم شده بود، به طوری که از من چهره‌ای بسیار خطرناک، متعصب و گمراه‌کنندۀ دیگران ارائه می‌کرد. اگرچه میزان محکومیت مستقیماً توسط ساواک تعیین می‌شد و ربطی به دادگاه نداشت. ولی برای پرونده‌سازی به صورت فرمالیته اوراقی را سیاه می‌کردند. بالاخره دادگاه بدون حضور ناظر، خانواده و اعضای «سازمان با مرام و رویۀ اشتراکی»! و فقط با حضور چند نفر که عبارت بودند از: رئیس، دو دستیار، دادستان، منشی و وکیل تشکیل شد. رئیس دادگاه از ماهیت پرونده اطلاعی نداشت و سؤالات متعدد بی‌ربطی کرد. پس از پاسخ‌های من متوجه قضیه شد و اجازۀ صحبت را به وکیل و در نهایت به عنوان «آخرین دفاع!» به من داد. واقعاً دادگاه مسخره‌‌ای بود. اگر در همان ابتدا رسماً میزان محکومیت را ابلاغ می‌کردند بهتر بود. تنها کاری که دادگاه کرد این بود که در متن رأی، نوع اتهام را تغییر داد، و مرا به جرم عضویت در گروهی (بدون ذکر نام و دلیل) با مرام و رویۀ ضد سلطنت به «یازده سال» حبس با اعمال شاقه! محکوم کرد. منبع: کتاب سال‌های بی‌قرار(خاطرات جواد منصوری)، تدوینگر محسن کاظمی، انتشارات سوره مهر، 1392، ص 269

گذری به اتاق عمل

اتاق عمل یك اتاق تاریك بود، پرده‌ها را انداخته بودند تا فشار روانی را در زندانی تشدید كنند. آنجا پس از انجام شكنجه‌های اولیه، زندانی را روی صندلی بلندآهنی می‌نشاندند، پاها را داخل منگنه‌های فلزی قرار می‌دادند و دستها را با منگنه‌های فلزی محكم می‌بستند. سپس یك كلاه آهنی روی سر زندانی می‌گذاشتند [1]. این اتفاقات را با چشم باز ندیدم چون همیشه چشمهایم را در آن اتاق می‌بستند. پس از انجام این كارها، با كابل به كف پاها می‌زدند. حسینی، شكنجه‌گر معروف [ساواک در دوران حکومت پهلوی دوم] [2] ، با كابل شكنجه می‌كرد و دیدن قیافه او واقعاً نوعی شكنجه بود؛ قددراز، قیافه كریه مثل گوریل كه بیشتر روزها هم مریض بود. دادن شكنجه برای او لذت‌بخش بود و اگر روزی كسی را شكنجه نمی‌كرد احساس ناراحتی به او دست می‌داد. پس از زدن كابل به كف پاها، با داد و فریاد با یك پتك به كلاه آهنی كه بر سر زندانی گذاشته بودند می‌كوبیدند و ایجاد سر و صدا و وحشت می‌كردند. پس از مدتی كه به آدم حالت بیهوشی دست می‌داد، یكی از بازجوها نقش واسطه را بازی می‌كرد. او تسبیح شاه مقصود دستش گرفته بود و ته‌ریشی داشت و به عنوان اینكه آدم ناصحی است، در آن حالت به نصیحت‌كردن زندانی می‌پرداخت كه مثلاً اینها آدمهای بیخودی هستند، حرفهایت را بزن و از شر این آدمهای جلاد نجات پیدا كن. عمرت را بیخودی تلف نكن و... این هم نقشه‌ای بود كه فكر می‌كردند شاید بتوانند از این كانال اطلاعاتی به دست آورند. پس از شكنجه در اتاق عمل استخوانهای پایم ساعتها درد می‌كرد. استخوان درد شدیدی گرفته بودم. یك ماه به طور مرتب كتك می‌خوردم. درد استخوانم به حدی بودكه فاصله بین سلول تا اتاق بازجویی را با حالت نشسته می‌پیمودم، نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم و راه بروم، نمازهایم را نشسته می‌خواندم، حتی دستشویی هم نشسته می‌رفتم. صحنه‌های عجیبی بود. افراد بدتر از من هم بودند. كسانی را كه زندگی مخفی داشتند و اسلحه به همراه داشتند و معلوم بود كه سر قرار دستگیر شده‌اند، نمی‌گذاشتند به خواب بروند، از سرشب تا صبح صدای شكنجه آنها می‌آمد. این را هم بگویم در ایامی كه شكنجه می‌شدم خورد و خوراك نداشتم. همه‌اش سعی داشتم غذای كمتری بخورم، چون همیشه آرزو می‌كردم كه حتی اگر شده زیر شكنجه‌ها از بین بروم ولی اطلاعاتی لو ندهم كه سبب دستگیری چند برادر دینی شود. در زندان كمیته [مشترک ساواک]، افراد را گاه و بیگاه برای شكنجه می‌بردند و شب و نصف شب به طور مرتب صدای شكنجه می‌آمد. نكته جالب دیگر اینكه بازجوها وقتی ما را برای شكنجه و كتك می‌بردند با همدیگر قاه‌قاه می‌خندیدند و با همان حالت تمسخر می‌گفتند كه اینها می‌خواهند رژیم را عوض كنند و خودشان حكومت كنند. در آن دوره، این حرف هم برای آنها خنده‌دار بود، هم برای ما. در نظر آنها یك رژیم مقتدر با ساواك و ارتش مجهز و با داشتن پشتوانه‌ای چون امریكا با راه افتادن و مبارزه چهار تا جوان سقوط نمی‌كرد. ما هم با این نیت فعالیت نمی‌كردیم. فقط به عنوان وظیفه مذهبی و برای مبارزه با ظلم به پا خاسته بودیم. اصلاً در ذهنمان این تصور را نداشتیم كه به زودی رژیم پهلوی در ایران ساقط می‌شود. در هر حال همه این صحنه‌ها نشان می‌داد كه همه‌چیز دست خداست. یعنی «له ملك السموات و الارض » [3]سلطنت آسمان و زمین مال خداست، جنود آسمانها و زمین از آن خداست، هر لحظه تصمیم بگیرد بزرگ‌ترین ارتشها را از پا در می‌آورد و بزرگ‌ترین قدرتها و سلاحها را از كار می‌اندازد. این حادثه و جریان بارها در ذهنم مرور می‌شد. شكنجه‌گران آدمهای پستی بودند.یك بار هم مرا به تجاوز جنسی تهدید كردند. آنها مرا به اتاق عمل بردند و لخت كردند و به قسمتهای حساس بدنم شوك الكتریكی می‌دادند، لحظات سختی بود. می‌دانستم كه آنها از هیچ كاری ابایی ندارند. در آن لحظات به بحر آیات و وعده‌های قرآن، دعاها و... می‌رفتم و به خدا توسل می‌جستم كه از ترس این كارها، خدای ناكرده، چیزی را لو نداده باشم. یادم هست كه در آن لحظات این آیات در ذهنم تداعی می‌شد (وعنده مفاتح‌الغیب لایعلمها الاّ هُو و یعلم ما فی‌البر و البحر و ما تسقط من ورقه الاّ یعلمها)[4] به این معنی كه هیچ برگی از درخت نمی‌افتد مگر اینكه به علم خدا باشد. پیش خود می‌گفتم: «خدایا تو آگاهی، افتادن یك برگ از درخت به علم تو و به اذن توست. همه‌چیز دست توست، ما را از این بلایا در امان نگه دار.» خلاصه تحت ارعاب و تهدیدهای آنها قرار نگرفتم و با اینكه مقدمات و صحنه‌هایی مهیا كردند باز هم نتوانستند از من حرفی بكشند. پانوشت: 1- منظور آقای نبوی دستگاه آپولو است. 2- محمدعلی شعبانی معروف به حسینی و دكتر حسینی متولد 1302 ش است. وی در شكنجه و كسب اطلاعات از زندانیان تبحر خاصی داشت و وحشتناك‌ترین شكنجه‌ها را بر زندانیان اعمال می‌كرد. اتاق وی كه در طبقه دوم كمیته مشترك ضد خرابكاری قرار داشت اتاق تمشیت بود و هر روز عده زیادی از زندانیان جلو اتاق او صف می‌كشیدند و منتظر ورود به اتاق وی برای شكنجه بودند. به گفته بسیاری از زندانیان، این انتظار و دلهره‌های آن لحظات بدتر از شكنجه‌های حسینی بود. حسینی سوابق زیادی داشت: مدیر داخلی بازداشتگاه، كارمند بخش عملیات ویژه، گروهبان ركن 2 ارتش، مسئول شكنجه زندانیان قزل‌قلعه، اوین و كمیته مشترك. وی در 24 اسفند 1357 پس از محاصره ‌شدن خانه‌اش اقدام به خودكشی كرد و پس از 48 روز تحمل زجر در 12 اردیبهشت 1358 به هلاكت رسید 3- سوره بقره، 107. 4- سوره انعام، 59. منبع: کتاب خاطرات سیدمرتضی نبوی، تدوینگر جواد کامور بخشایش، انتشارات سوره مهر، 1393، ص 48

بابا به من اسلحه بده

در مواقعی كه در زندان بودم. فشار زیادی به خانواده‌ام وارد می‌آمد. همسرم با داشتن دو فرزند، زندگی را با سختی می‌گذراند و این در حالی بود كه تكفل مادر و خواهرانم نیز به عهده من بود. یكی از دغدغه‌های اصلی من در طول سالیان مبارزه، معاش خانواده‌ام بود. هر بار كه در زندان مشغول خوردن غذا می‌شدم به یاد فرزندان كوچكم می‌افتادم و این سؤال همیشه ذهن مرا به خود مشغول می‌كرد كه: آیا آنها نیز چیزی برای خوردن دارند؟ این فكر همیشه باعث عذاب من می‌شد تا حدی كه دردهای ناشی از شكنجه را از یاد می‌بردم. اما هر بار كه از زندان آزاد می‌شدم می‌دیدم كه خانواده‌ام تنها نبوده‌اند. تعدادی از مبارزان در بیرون زندان، خود را وقف خانواده‌های زندانیان كرده بودند. همسرم تعریف می‌كرد كه روزی آقای رفیق‌دوست به در منزل آمده و مقداری پول نقد در اختیار آنها قرار داده بود. مادرم از شخصی یاد می‌‌كرد كه هر چند روز یك بار، دو شانه تخم‌مرغ برایشان می‌برده است. مبارزی گم‌نام چند شیشه عسل به دست بچه‌هایم می‌دهد تا به خانه بیاورند. با شنیدن این مطالب از زبان خانواده، برایم مسلم می‌شد مبارزه‌ای كه در پیش گرفته‌ایم كاملاً مردمی است و همه طبقات جامعه به نوعی در آن دخیل هستند. وقتی می‌دیدم پشتوانه‌ای چنین مستحكم در راه مبارزه مرا یاری می‌دهد، گامهایم را مطمئن‌تر برمی‌داشتم و هیچ گاه خود را تنها نمی‌دیدم. اما درد دیگری قلبم را می‌آزرد. دردی كه در روزهای ملاقات بیشتر در وجودم رخنه می‌كرد و آن چیزی نبود جز دوری عاطفی از فرزندانم. بچه‌هایم سالهای كودكیشان را در نبود پدر طی می‌كردند. بدون هیچ آغوش گرمی و هیچ دست نوازشی. یك روز همسرم برای ملاقات با من به زندان آمده بود ولی این بار تنها نبود. دو فرزند كوچكم را نیز با خود همراه كرده بود. تا آن موقع از او خواسته بودم تنها به ملاقات بیاید. اما آن روز وقتی با اصرار بچه‌ها مواجه می‌شود، زبانش برای آوردن بهانه‌های تكراری، بند می‌آید و ناچار آنها را برای دیدن پدر با خود می‌آورد. ملاقات در پشت توریهای فلزی بود. فاصله توری مقابل من با توری مقابل همسر و فرزندانم بیش از 2 متر بود. بچه‌ها با شیرین زبانی دل مرا می‌بردند. برای به آغوش كشیدنشان بی‌تاب شده بودم. با زبان كودكی از من می‌پرسیدند: كه كی به خانه می‌روم، و من با لكنت زبان قول هفته بعد را می‌دادم. هفته بعد آنها از بدقولی پدر شكوه می‌كردند كه چرا نیامدی؟ مگر نگفتی هفته بعد! و من باز هم قول هفته بعد و باز هم... روزها و هفته‌ها را می‌شمردم تا مگر روز عید یا جشنی فرا برسد تا موفق به گرفتن ملاقات حضوری شوم. وقتی بچه‌ها را به بغل می‌گرفتم، وجودم پر از گرما و انرژی می‌شد. از بوییدن و بوسیدنشان سیر نمی‌شدم. بچه‌ها نیز كه بعد از چندین ماه، آرامش آغوش پدر را در جان خویش حس می‌كردند، چهره‌هایشان گل می‌انداخت و آن رنگ پریدگی صورتهایشان كه از لابه‌لای توریهای اتاق ملاقات دیده بودم، جای خودش را به نشاط و شادابی می‌داد. در یكی از روزهای ملاقات حضوری، فرزند بزرگ‌ترم با آن زبان شیرینش به من گفت: «بابا، یك اسلحه به من بده، تا این پاسبانها را بكشم، تا تو بتوانی بیایی خانه». نگهبانی كه در تمامی ملاقاتها حضور داشت، با شنیدن این جمله از بچه‌ای 6 ـ 5 ساله‌، خطاب به من گفت:‌ «ببین چه بچه‌ای تربیت كرده‌ای؟» من نیز در جوابش گفتم: «من تا به حال در این موضوع با بچه‌هایم صحبت نكرده‌ام. این، عكس‌العمل رفتار و كردارهای ناشایست شماست كه چنین حسی را در بچه‌ای به این سن به وجود آورده است.» و پاسبان در جواب فقط سکوت کرد. منبع: کتاب خاطرات زندان، تدوینگر سید‌سعید غیاثیان، انتشارات سوره مهر، 1388، ص 283

در کوران انقلاب

جمعه 17 شهریور 1357 ارتش نیروی زیادی را در میدان شهدا و اطراف آن مستقر کرده بود و دائم هشدار می‌داد که حکومت نظامی است و منطقه را ترک کنید. اما مردم توجه نکردند و کشتار شروع شد. در آن لحظات درگیری، من در میدان شهدا حاضر نبودم؛ اما بعد از اینکه مردم متفرق شدند به اتفاق مهدی مفیدی راهی آنجا شدیم. تازه وارد یکی از خیابانهای فرعی منتهی به میدان شهدا (خیابان خیام) شده بودیم. به جز ما جمعیتی از مردم نیز به طور پراکنده در خیابان بودند که ناگهان با بیست ـ سی سرباز مسلح مواجه شدیم. عده‌ای از آنان به حالت نشسته و عده‌ای ایستاده آماده شلیک شدند. هیچ‌کس تصور نمی‌کرد که شلیک کنند، چون کشتار و تیراندازی تقریباً تمام شده بود؛ اما ناگهان شروع به تیراندازی کردند ظاهراً نیز هوایی می‌زدند ولی من تیری را که از بیخ گوشم رد شد، حس کردم. با این اتفاق تنها عکس‌العمل ما فرار بود. با سرعت دویدیم و وارد کوچه‌های فرعی آن خیابان شدیم. خدا را شکر! سربازها جمعیت را تعقیب نکردند، هرچند که مشخص بود این رفتار را برای متفرق کردن مردم باز هم تکرار خواهند کرد. ما تا عصر در خیابانهای اطراف با ماشین مهدی مفیدی دور می‌زدیم؛ چون بعد از ظهر عبور و مرور آزاد شده بود. پیش از ظهر، خیابانهای منتهی به میدان شهدا را مسدود کرده، ارتش مستقر شده بود. در حین دور زدن فهمیدیم که تعدادی از مجروحین و شهدای صبح را به بیمارستان سوم شعبان برده‌اند.(1) ما نیز با این امید که کمکی از دست‌مان برمی‌آید راهی بیمارستان سوم شعبان شدیم. نزدیکی بیمارستان گشتیهای ارتش جلو ما را گرفتند. یکی از درجه‌دارها کنار ماشین آمد و اسلحه‌اش را جلو سینه‌ام گرفت و پرسید: «کجا می‌روید؟» من هم کارت شناسایی‌ام را نشانش دادم و گفتم: «دکترم و بیمارستان به من نیاز دارد و باید بروم.» او نیز ما را معطل نکرد و ما بلافاصله خودمان را به بیمارستان رساندیم. بیمارستان سوم شعبان، بیمارستان بزرگی نیست بلکه محوطه‌ای کوچک دارد. اصلاً ظرفیت مساعدت در چنین بحرانهایی را ندارد، ولی در آن شرایط، مجروحان زیادی را به آنجا آورده بودند. اتاقها که هیچ؟! مجروحین را کنار راهرو، با همان برانکارد روی زمین قرار داده بودند. صحنه‌های خیلی عجیب بود. همین‌طور که از کنار مجروحین رد می‌شدیم با برخی‌شان صحبت می‌کردیم و حالشان را جویا می‌شدیم. در میان‌شان پسر جوان بیست‌ساله‌ای بود که به رغم مجروحیت، می‌خندید. به او که رسیدیم بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: «چه شده؟» گفت: «تیر خورده‌ام!» گفتم: «به کجایت تیر خورده؟» گفت: «به کمرم.» تیر به کمرش خورده بود: اما چون پشت به دیوار خوابیده بود ما نمی‌دیدیم. به او گفتم: «چطوری تیر خوردی؟» گفت: «هنوز مأمورین حکومت حمله نکرده بودند. ما جلو ایستاده بودیم که دیدیم چند نفر از خواهرهای تظاهرکننده آمده‌اند جلو جمعیت. یعنی مقابل سربازها و مأمورین قرار گرفته‌اند. ما دیدیم این کارشان خطرناک است، برای همین با چند نفر از جوانها دست به دست هم دادیم و زنجیروار بین خواهرها و مأمورین حائل شدیم. رو به خواهرها و پشت به سربازها که اگر ارتش حمله کرد اینها در امان بمانند. تیراندازی که شروع شد، عده‌ای روی زمین افتادند. عده‌ای هم خودشان روی زمین خوابیدند من هم خودم را پرت کردم داخل جوی آبی که در کنارم بود. مدتی بی‌حرکت ماندم تا مقداری فضا آرام گرفت. در ابتدا هیچ چیزی احساس نکردم. اصلا فکر نمی‌کردم که تیر خورده‌ام اما وقتی خواستم از جوی بیرون بیایم، دیدم نمی‌توانم بلند شوم. به پشتم دست زدم. خونی بود. تازه فهمیدم که تیر خورده‌ام.» در آن شرایط کاری از من ساخته نبود فقط کمی با آن جوان صحبت و برایش آرزوی موفقیت کردم. از کنار او گذشتم و وارد اتاقی شدم. دیدم یک روحانی بالای سر پسر نوجوانش ایستاده که خیلی حالش بد است. خون زیادی از آ‌ن پسر رفته بود؛ صورتش تیر خورده و نیمی از صورتش جراحت برداشته بود. قدرت تکلم درستی نداشت. این پسر مجروح و آن پدر روحانی مرا متحیر کرده بودند. صحنه ناراحت‌کننده‌ای بود. یکی، دو دقیقه نمی‌توانستم حرفی بزنم. به خودم که آ‌مدم به پدرش گفتم: «حاج آقا پسر شما است؟» گفت: «بله.» گفتم: «فرزند یک روحانی باید در راه انقلاب و پیشوایش این گونه ایثار و فداکاری کند و باعث افتخار ملت و خانواده شود.» معلوم نبود آن پسربچه زنده می‌ماند یا نه. ما هم چیزی نگفتیم و فقط با پدرش کمی صحبت کردیم؛ او هم فقط به ما نگاه کرد. رو به پسر کردم و در حالی که می‌دانستم نمی‌تواند صحبت کند گفتم: «چطوری؟» با اشاره گفت: «خوبم!» گفتم:‌ «ظاهراً‌ تیر به صورتت خورده؟» گفت: «فدای سر خمینی!» این داستان نیست! واقعیت است! آن پسر شانزده ساله با آن وضعیت به اشاره هم که شده به من گفت:‌ فدای سر امام! بعد از این گفت‌وگو، کسی آرام به ما گفت می‌خواهید شهدا را ببینید؟ یادم نیست چه کسی بود یا چه موضوعی پیش آمد که به ما چنین پیشنهادی داد، اما گفت و ما هم پذیرفتیم. اتاقی نشان‌مان داد که درش بسته بود. در اتاق را برای‌مان باز کرد. یک اتاق حدود 25 ـ 24 متری که شاید 20 شهید در کنار هم و برخی روی هم به طور نامنظم قرار گرفته بودند سرهای‌شان بالای اتاق بود و پای‌شان رو به دری که ما باز کرده بودیم. همین‌طور که نگاه می‌کردم متوجه پاهای‌شان شدم. کفش‌ها و لباس‌های‌شان نظرم را به خود جلب کرد. از کفش و لباس‌شان می‌شد فهمید که از طبقات پایین جامعه یا به تعبیری دیگر آدمهای مستضعفی بودند که وارد انقلاب شده‌اند. بعدها دیده‌هایم را از میان جملات امام شنیدم که می‌گفت: اگر می‌خواهید ببینید که چه کسانی برای انقلاب ایثار و فداکاری کردند، بروید و پرونده‌های بنیاد شهید را ببینید؛ عمدتاً این شهدا از مردم مستضعف و طبقات پایین بودند که خالصانه آمدند و به انقلاب پیوستند.(2) پانوشت: 1ـ بیمارستان سوم شعبان همان‌طور که از اسمش هم پیداست بیمارستانی بود که خیرین مسلمان آن را تأسیس کرده و کادر پرستاری و پزشکی آن از بچه مسلمانهایی بودند که آن مجموعه را اداره می‌کردند. برای همین تعدادی از مجروحین و شهدای روز 17 شهریور را به آنجا منتقل می‌کردند با وجود چنین فضایی که در آن بیمارستان حاکم بود اما این ترس وجود داشت که هر آن ساواک وارد بیمارستان شود و مجروحین را بدزدد و با خود ببرد یا حتی آنها را بکشد، چون آن روز، روز کشتار بود و عوامل رژیم برای خودشان محدودیتی قائل نبودند. (صدر) این بیمارستان در میدان قیام، خیابان ری،‌ کوچه رضوی واقع است. 2ـ امام خمینی بارها درباره نقش مستضعفان و قشری از جامعه که از آنها به «طبقات پایین» تعبیر می‌شود آنان را «طبقات بالا» می‌خواند. برای نمونه امام خمینی در 15 خرداد «... ای کسانی که گمان می‌کنید [قدرتی] غیراسلام رژیم را ساقط کرده است، ای کسانی که احتمال می‌دهید که غیرمسلمین و غیراسلام کس دیگر دخالت داشته است، شما مطالعه کنید، بررسی کنید اشخاصی که در 15 خرداد جان دادند، سنگهای قبرهای آنها را ببینید کی بودند اینها. اگر یک سنگ قبر از این قشرهای دیگر غیراسلامی پیدا کردید، آنها هم شرکت داشته‌اند. اگر در قشرهای اسلامی یک سنگ قبر از آن درجه‌های بالا پیدا کردید، آنها هم شرکت داشته‌اند. ولی پیدا نمی‌کنید. هرچه هست این قشر پایین است، این قشر کشاورز است، این قشر کارگر است، این تاجر مُسلم است؛ این کاسب مسلم است؛ این روحانی متعهد است. هرچه هست از این قشر است. پس 15 خرداد را به تبع اسلام اینها به وجود آوردند و به تبع اسلام اینها حفظ کردند و به تبع اسلام اینها نگهداری می‌کنند...» (صحیفه امام، ج 8، ص 55) منبع: کتاب انقلاب و دیپلماسی در خاطرات سیدمحمد صدر، تدوینگر محمد قبادی، انتشارات سوره مهر ، 1393، ص 218

روایتی از مبارزان انقلاب

«فراموش نمی‌کنم در قیام محرم آن سال، جوانان در مقابل کاخ شاه [کاخ گلستان]، شعارهای تند، داغ و بی‌سابقه‌ای علیه شاه سرمی‌دادند. اقدامی که هیچ کس جرئت چنین کاری را در آن روزها نداشت. من در آن زمان برای سخنرانی در بعضی از جلسات حساس به تهران رفته بودم. پس از اوج قیام در روز 15 خرداد، رژیم به صورت دستپاچه به دستگیری علما و خطبا پرداخت. شب 15 خرداد (12 محرم) بود که بنده برای ایراد سخنرانی در شمیران، در حال حرکت بودم. در یکی از خیابانهای خلوت، ساواک اتومبیل ما را متوقف کرد و مرا دستگیر و سپس تحویل کلانتری دربند داد. رئیس کلانتری نیز شخصاً به همراه چند نفر از پاسبان‌هایش برای تحویل من به زندان شهربانی، مرا همراهی کردند. رئیس کلانتری به من می‌گفت: «آقا، والله من بیگناهم، اگر شما می‌خواهید نفرین بکنید، به اینها نفرین کنید. ما را تحت فشار گذاشته‌اند، لذا مجبور شدیم شما را دستگیر کنیم» رئیس کلانتری که آدم مؤدبی بود در بین راه به من گفت: «اگر کاری دارید بگویید برایتان انجام دهم.» من نیز از او خواستم جریان دستگیری مرا به بستگانم در تهران اطلاع دهد که او نیز با پیاده شدن از اتومبیل و با استفاده از تلفن عمومی، مراتب امر را به اطلاع آنها رسانید. بعد از آن به من گفت: «اگر اوراق اعلامیه‌ای به همراه دارید به دور بریزید که دردسر بیشتری برایتان به وجود نیاید.» زمانی که افسر مذکور از ماشین پیاده شد تا تلفن بزند، پاسبانهای موجود در اتومبیل به من می‌گفتند: «عجب بدبختی به ما دست داده است! به چه روزگاری افتاده‌ایم! عاقبت کار ما مثل عمر سعد شده است. مردم در مراسم عزای امام حسین (ع) شرکت می‌کنند و ما مشغول دستگیری و به زندان بردن علما و خطبای دین هستیم» یکی دیگر از آنها می‌گفت: «مرده‌شور ببره این لقمه نانی را که می‌خوریم! ما را به چه کارهایی واداشته‌اند.» دیگری نیز افزود: «عاقبت کار ما شده مانند عاقبت کار شیطان.» دیگری می‌گفت: «بگو بدتر از شیطان.» من پیش خود می‌گفتم: شاه می‌خواهد با این افسرها و پاسبانها و تشکیلاتی که از درون فرو ریخته و بر ضد او هستند، با ما مبارزه کند؟ بالاخره مرا به یکی از مراکز پلیس تهران رساندند و به عده‌ای کماندو سپردند. در اداره پلیس از من بازجویی کردند من با تندی گفتم مملکت دادگاه دارد. من هم در دادگاه جوابگو هستم. شما چکاره هستید که مرا محاکمه می‌کنید آنها نیز اطراف مرا گرفته و به سمت زندان شهربانی بردند. در بین راه [بعضی از مأمورین] از من می‌پرسیدند: «مگر چه شده است که این آقایان را دارند می‌گیرند؟» من متوجه شدم که آنها را در جایی نگه‌داری می‌کنند که اصلاً از جامعه خبری ندارند. در و دیوار تهران پر از شعارهای ضد دولتی است، تازه اینها از من می‌پرسند در تهران چه اتفاقی افتاده است. به هر صورت، وارد زندان شدیم و من اولین کسی بودم که [در آن شب] وارد زندان شدم و طبعاً هم مایل نبودم تنها باشم. چیزی نگذشت که دیدم پشت سر هم، آقایان فلسفی، مطهری، هاشمی‌نژاد و حاج شیخ عباس‌علی اسلامی را به زندان آوردند تا اینکه تعدادمان به نوزده نفر رسید و من به شوخی گفتم: عدد نوزده، نحس است، چه خوب است که یا یکی را آزاد کنند و یا یکی را به تعدادمان اضافه کنند! چیزی نگذشت که پشت سر هم، علما، ائمه جماعت و خطبای تهران و شهرهای نزدیک را به ما ملحق کردند و تعدادمان به پنجاه و سه نفر رسید! این در حالی بود که زندان ما بیشتر از شصت متر وسعت نداشت و سهم هر نفر یک متر و سی سانت می‌شد. هوا گرم بود و مجبور بودیم به اصطلاح مسجدوار کنار هم بنشینیم. شبها نیز تعدادی از زندانیان در حیاط کوچک زندان می‌خوابیدند و بقیه در داخل همان اتاق. اگر فرد دیگری به جمع زندانیان افزوده می‌شد، مکان برایش پیدا نمی‌شد. شبی از شبها یکی دو نفر به ما اضافه کردند و ما مجبور شدیم دالانی را که به حیاط منتهی می‌شد با سر و صدا تصرف کنیم [و آنها را در دالان بخوابانیم]. دیوارهای زندان نیز آن‌قدر بلند بود که هلال ماه صفر را شاید در شب ششم دیدیم. در عین حال، روحیه زندانیان بسیار عالی بود و ما معمولاً به عبادت، بحثهای داغ علمی و یادداشت‌برداری مشغول بودیم.» منبع: از تبعید تاپیروزی(زندگینامه و مجموعه مقالات و مصاحبه‌های آیت‌اله مکارم شیرازی)، تدوینگر میرزا باقر علیان‌نژاد، انتشارات سوره‌مهر، 1392، ص 45

ای آزادی

پس از تند شدن آهنگ انقلاب، بویژه پس از فاجعه 17 شهریور، رژیم در اقدامی تازه برای تخفیف نارضایتی‌ها، تصمیم به بازگرداندن تبعیدی‌ها گرفت. زندان‌ها به سرعت خالی می‌شد. دادستانی ارتش از شهربانی کل کشور می‌خواهد تا مرا به زندان تهران (ندامتگاه مرکزی) منتقل نمایند. من از این دستور خبری نداشتم. روز عاشورا، دو نفر از بستگانم که ساکن مشهد بودند، به ملاقات آمدند و ضمن نقل اخبار و مطالب، از قول رئیس زندان گفتند برگه مرخصی من از زندان آمده است، ولی دستور داده‌اند بعد از عاشورا اقدام شود. اگرچه این آزادی به مناسبت 19 آذر (روز بین‌المللی حقوق بشر) تبلیغ شده بود، ولی چون این روز مصادف با تاسوعای حسینی بود، دستور داده بودند که دو روز بعد آزادم کنند. پس از بازگشت از ملاقات، مشخص شد که اسامی حدود ده نفر از زندانیان سیاسی مشهد در لیست هست و قرار است که فردا یا پس فردا آزاد شوند. طبق معمول وسایل، کتاب‌ها و یادداشت‌ها را جمع‌وجور کردم. با اینکه کفش و لباس مرتبی نداشتم، ولی توانستم یک بلوز، شلوار و کفش کهنه برای فردا تهیه کنم. 21 آذر 1357 ساعت 9 صبح یکی از مأموران از زندان به بند 1 (مخصوص زندانیان سیاسی)‌ آمد و اسامی چند نفر از جمله مرا خواند و ادامه داد که این افراد وسایل خود را جمع کنند و به دفتر بیایند و مرخص شوند. خداحافظی با زندانیان با حال و هوای خاصی انجام شد؛ افراد یکدیگر را در آغوش گرفته و طلب عفو، حلالیت و آرزوی توفیق برای هم می‌کردند. خداحافظی با زندانیان و مراجعه به دفتر و انجام مراسم اداری ترخیص، بیش از یک ساعت طول کشید. سپس از در زندان خارج شدیم. تعدادی از بستگان و ده‌ها نفر از مردم به استقبال ما آمدند. شعارهای: «زندانی سیاسی آزادیت مبارک»، «زندانیان سیاسی آزاد باید گردند» و عده‌ای هم آیة «فاذا فرغت فانصب»[1] (کنایه از اینکه حال که از بند و گرفتاری خلاص شده‌ای پس بایست و راهت را ادامه بده) را سر دادند. شور و شعفی در مقابل زندان برپا بود، هرچند نفر دور یکی حلقه می‌زدند، در این میان ناگهان یکی از مردان مرا بلند کرد و بر دوش خود کشید و جمعیت به صورت دسته‌جمعی تا پیش از پانصد متر راهپیمایی کردند. به هر حال از مقابل زندان مستقیماً به منزل آیت‌الله شیرازی ـ که آن روز مرکز و محور فعالیت‌ها در شهر مشهد بود ـ رفتیم. انبوهی از جمعیت در اطراف منزل تجمع کرده و ضمن سر دادن شعار، مرا بوسیدند و به دوش کشیدند، و سعی کردند تا ما را به داخل منزل ببرند، تا با آقای شیرازی دیداری کنیم. با اینکه گفته شد ایشان در منزل نیستند، باز مردم ما را به داخل منزل و اتاق ایشان بردند، و پس از مقداری صحبت و خوشامدگویی از آنجا خارج شدیم. برخورد با چماقداران به اتفاق پسرعمویم به زحمت زیاد توانستیم خود را از میان جمعیت بیرون بکشیم. بعد قرار شد با هم برای دیدن بستگان، ابتدا به مغازة آنان در خیابان جنت برویم، بعد عازم منزل شویم. در میان راه ناگهان عده‌ای ـ حدود یکصد نفر ـ را دیدیم که با چوب و چاقو در خیابان راه افتاده و پلاکاردها، عکس‌ها و اعلامیه‌ها را پاره می‌کردند و داد می‌زدند: «زنده باد شاه». اگر کسی با آنان برخورد می‌کرد به شدت عکس‌العمل نشان می‌دادند. نیروهای ارتش و پلیس نیز در پشت آنان حرکت، و به محض درگیری از آنان حمایت می‌کردند. این ماجرا در جریان انقلاب کاملاً جدید و بی‌سابقه بود. ما هیچ آشنایی با چنین پدیده‌ای در سال‌های اخیر نداشتیم. در واقع می‌خواستند مشابه قضایای کودتای 28 مرداد 1332 را تکرار کنند. من که تازه از زندان آزاد شده بودم و هنوز حتی به خانه نرفته بودم در محاصره این افراد افتادم و هیچ راهی جز تماشای آنان و پناه بردن به یک مغازه لبنیات فروشی نداشتم. حدود نیم ساعت این ماجرا طول کشید تا آنان از آنجا دور شدند. پانوشت: [1] – «فاذا فرغت فانصب... و الی ربک فارغب...»/ سوره انشراح آیات 7 و 8، یعنی: «پس هنگامی که از مهمی فارغ می‌شوی ... به مهم دیگری پرداز و به سوی پروردگارت توجه کن...». منبع: کتاب سال‌های بی‌قرار، تدوینگرمحسن کاظمی، انتشارات سوره مهر ، 1392، ص 428

تعقیب و گریز

پشت فرمان نشسته بودم و به آرامی رانندگی می‌كردم. ساعت كمی از 10 گذشته بود و من می‌بایست آن شب تعداد بسیاری از اعلامیه‌های حضرت امام را به محلی می‌بردم. با سرعت 30 كیلومتر، وارد خیابان تخت جمشید (طالقانی) شدم و طبق عادت از آینه بغل مواظب عقب بودم. ناگهان اتومبیلی كه در فاصله چند متریم در حركت بود، توجهم را جلب كرد. به آرامی سرعتم را بیشتر كردم تا ببینم سرنشینان آن اتومبیل چه می‌كنند؟ حدسم درست بود، آنها نیز سرعتشان را افزایش دادند و به من نزدیك شدند. تأمل جایز نبود. با دنده معكوسی كه به ماشین دادم به یك باره شتاب گرفتم و در عرض چند ثانیه سرعت ماشین را به دو برابر رساندم. خوشبختانه در آن ساعت از شب خیابانها خلوت بود و براحتی می‌توانستم با سرعت بالا رانندگی كنم. سرنشینان آن اتومبیل نیز كه ظاهراً مأمور ساواك بودند با سرعت مرا تعقیب می‌كردند. همان طور كه وارد خیابان قدیم شمیران شدم برگه‌های بایگانی ذهنم را به سرعت مرور كردم. مقدار زیادی اعلامیه در وسط اتاق پهن شده بود، از طرفی مجموعه كاملی از اعلامیه‌های حضرت امام از ابتدای نهضت تا آن روز را به همراه تعدادی كتاب ولایت فقیه ‌‌ایشان و چند قبضه اسلحه در منزل جاسازی كرده بودم. در داخل كیفی كه همراهم بود نیز تعداد زیادی اعلامیه وجود داشت و از همه مهم‌تر اسلحه كمری‌ام می‌توانست مشكل‌ساز شود. همین طور كه در پی راه چاره‌ای برای خلاصی از آن وضعیت بودم به چهارراه آب سردار رسیدم و با همان سرعت وارد خیابان ایران شدم. كمی فاصله‌ام با مأموران بیشتر شده بود. فكر كردم بهتر است در صورت دستگیری، خود را بی‌اطلاع از همه چیز نشان دهم و همه چیز را انكار كنم. برای عملی كردن این فكر بهتر دیدم از دست اسلحه‌ام خلاص شوم. زیرا دستگیری با اسلحه همه نقشه‌هایم را به هم می‌ریخت. به همین منظور اسلحه را جلوی دست گذاشتم تا در وقت مناسب به بیرون پرتاب كنم. به انتهای خیابان ایران نزدیك می‌شدم. باید در انتهای خیابان به سمت راست می‌پیچیدم و به طرف خیابان ری می‌رفتم. به محض رسیدن به تقاطع، یك باره و ناخودآگاه به سمت چپ پیچیدم. خوشبختانه خیابان خلوت‌تر از حد معمول بود و من تخت گاز جلو رفتم. با این اقدام، مأموران رد مرا گم كردند و من فرصت پیدا كردم تا اسلحه‌ام را داخل جوی آب بیاندازم. خواستم وارد كوچه شترداران شوم و داخل كوچه پس كوچه‌های منتهی به آن خود را ناپدید كنم، اما به محض ورود به كوچه، اتومبیلی از رو به رو جلویم را سد كرد. مطمئن بودم كه آنها نیز مأمورند. تا آمدم دنده عقب بگیرم و فرار كنم، همان ماشینی كه رد مرا گم كرده بود سر رسید و راه را بست. نه راه پس داشتم نه راه پیش. از هر ماشین چهار نفر یوزی به دست خارج شدند و مرا محاصره كردند. یكی از آنها به طرفم آمد و از پشت فرمان مرا بیرون كشید. مأمور دیگری مشغول تفتیش بدنی شد. او پشت سر هم می‌گفت: اسلحه‌ات كجاست؟ زود باش سلاحت را بده! من با لحنی كه گویی از هیچ چیز خبر ندارم گفتم: كدام اسلحه! من اسلحه ندارم! وقتی به طور دقیق بازرسی شدم روی صندلی عقب ماشینی كه از پشت سر آمده بود، به روی شكم مرا خواباندند و دو نفر روی پشتم نشستند و به محض حركت، فردی كه در جلو نشسته بود به راننده دستور داد به طرف منزل من برود. یك باره به حضرت فاطمه زهرا (س) متوسل شدم و دعا كردم ای كاش اینها به منزل ما نروند. هنوز ماشین از كوچه شترداران خارج نشده بود كه صدای بی‌سیم شنیده شد. صدایی از آن سوی بی‌سیم پرسید: دستگیرش كردید؟ ـ بله قربان، ـ مسلح است؟ ـ خیر قربان. بلافاصله بیایید اداره! ـ قربان اول می‌خواهیم بریم منزلش. ـ نه، لازم نیست، سریع به اداره بیایید. ـ چشم قربان. آنها یك راست به سمت اداره حركت كردند و در زمانی كمتر از ده دقیقه وارد اداره شدیم. اداره آنها جایی نبود مگر «كمیته مشترك ضد خرابكاری» منبع: کتاب خاطرات زندان، به کوشش سیدسعید غیاثیان، انتشارات سوره مهر، 1388، ص 33

سرانجام محاصره

وقتى وارد منزل شدم[پس از آزادی از زندان مورخ 15 آبانماه سال 1352]، مادرم مات و مبهوت نگاهم مى‏كرد. حال ناخوشى داشت. پدرم را ديدم كه بر اثر حادثه آن شب، همچنان دست و دهانش رعشه و لقوه داشت. همسرم نيز كه نوعروس بود و به اصطلاح تازه به خانه بخت آمده در كنار آنها بود. جلو رفته و دست و روى پدر و مادرم را بوسيدم. چشمهاى مادرم غرق در اشك شد. سراغ همسر و فرزندان حاج مهدى را از همسرم گرفتم. گفت همگى فرار كرده‏اند. بى اختيار چهره‏ام باز شد و خنده بر لبانم آمد. قضيه فرار و اختفاى حاج مهدى، همسر و فرزندانش خيلى جالب است. اين خانه با كمك مالى برادرم خريدارى شده و داراى چند اتاق با حالت خاصى بود. يكى از اين اتاقها نزديك در اصلى بود كه ساواكيها در آن مستقر شده بودند. زن و بچه‏ها در اتاقهاى پشتى بودند. يكى از اتاقها به حياط خلوت مجاور راه داشت. از حياط خلوت نيز درى كوچك و چوبى به كوچه پشتى ساختمان باز مى‏شد. دو ـ سه روز پس از دستگيرى من، ساعت حدود 2 بعدازظهر خانمها كه در قسمت اتاقهاى پشت بودند، صداى بچه هايى را كه فوتبال بازى مى‏كردند مى‏شنوند. گويا يكى، دو صدا به گوش خانمِ حاجى آشنا مى‏آيد. او شك مى‏كند و به فكر فرو مى‏رود كه سابقه نداشته است اين وقت روز، هنگام استراحت مردم، بچه‏ها در كوچه بازى كنند. از روى كنجكاوى به حياط خلوت مى‏رود و ناگهان صداى سه ضربه توپ را روى در مى‏شنود. به طرف در مى‏رود... و بعد كاغذى را لاى در مى‏بيند. آن را مى‏كشد. در همين‏حين يكى از بچه‏ها كه از درز در به درون حياط نگاه مى‏كرد، خود را عقب مى‏كشد. خانم حاجى از همان‏جا به بيرون نگاه مى‏كند و مى‏بيند كه بچه‏هاى شريك قبلى(كه در خريد اين ساختمان شريك بودند) با چند بچه ديگر، در حال بازى كردن هستند. خانم حاجى سريع به اتاق برمى‏گردد. مى‏بيند كاغذ حاوى يادداشتى از طرف حاجى است مبنى بر اينكه در فلان ساعت، با بچه‏هايش به حوالى ميدان منيريه برود و ماشينى را با مشخصاتى كه گفته بود بيابد. خانم حاجى جزئيات مطلب را براى همسرم تعريف مى‏كند. فاطمه هم به او مى‏گويد كه از جانب مادر و پدر خيالش آسوده باشد، چرا كه خود از آنها مراقبت و نگهدارى مى‏كند. زن‏برادرم به همراه سه فرزندش طبق نقشه حاج مهدى از حلقه محاصره گريخته به شوهرش مى‏پيوندد. آنها پس از مدتى به شهر مقدس مشهد رفته و در آنجا زندگى مخفى خود را پى‏مى‏گيرند. همسرم تعريف كرد كه در يكى از روزها، محمدحسن ابن‏الرضا بى‏خبر از همه جا به منزل ما مى‏آيد. وقتى در خانه را به صدا درمى‏آورد، با مأمورين ساواك مواجه مى‏شود. به جهت تجربه‏اى كه داشته متوجه غيرعادى بودن اوضاع مى‏شود و سريع خود را جمع و جور مى‏كند. سراغ مرا مى‏گيرد. مأمورين او را به داخل هدايت مى‏كنند و يك روز تمام او را در خانه بازداشت مى‏كنند، ولى چيزى از او به دست نمى‏آورند. ابن الرضا به خوبى ساواكيها را فريب مى‏دهد و حتى اسمش را عوضى گفته و مى‏گويد كه معلم است و از دوستان دوران معلمى من است. بالاخره مأمورين او را شب هنگام آزاد مى‏كنند. ابن الرضا نيز به محض رهايى با ساير دوستان و مرتبطين تماس مى‏گيرد كه دور و بر خانه احمد آفتابى نشويد! همان روز آزادى، ساعت 9 شب زنگ تلفن به صدا درآمد، گوشى را برداشتم، ديدم صداى حاج مهدى است. پس از سلام و عليك معترض شدم و گفتم: «حاجى براى چه زنگ زدى؟ الان گراى خط را مى‏گيرند و پيدايت مى‏كنند.» گفت: «نگران نباش خودم حسابش را دارم. بى‏خيالش، حالت چطوره؟... من زنگ زدم ببينم روبه‏راهى...». او كه فكر مى‏كرد من از دستش دلخور باشم توضيح داد: «احمد من به خاطر اين خودم را معرفى نكردم كه چون مى‏دانستم آنها نمى‏توانند بدون مدرك و دليل تو را بيش از اين مدت نگهدارند. حالا ديگر مواظب خودت باش.» گفتم: «حاجى خوب كردى كه خودت را معرفى نكردى، مى‏بينى كه بالاخره آزادم كردند...» بعد اصرار كردم كه ديگر تماس نگيرد و مراقب خود و فرزندانش باشد. منبع:کتاب خاطرات احمد‌احمد، تدوینگر محسن کاظمی، مؤسسه انتشارات سوره، سال 1379، ص 303

اطلاعیه ماه مبارک رمضان در زندان

شهریور 1355 (رمضان 1396) در روزهای اول ماه مبارک رمضان اطلاعیه‌ای از طریق بلندگو برای کلیه زندانیان بندهای شماره یک قصر خوانده شد که به موجب آن: «کسانی که می‌خواهند برای خوردن سحری بیدار شوند به خاطر حفظ آرامش زندان ورفاه زندانیانی که روزه نمی‌گیرند می‌بایست در اتاق‌های معینی بخوابند و در همان‌جا سحری بخورند. بنابراین این‌گونه افراد حق ندارند برای خوابیدن از حیاط زندان استفاده نمایند». مقامات زندان به خوبی می‌دانستند با توجه به هوای گرم و تراکم افراد در اتاق‌های زندان، برای زندانیان بسیار مشکل است دستور را اجرا نمایند. آن‌ها یا نباید روزه بگیرند، یا باید در اتاق‌های گرم بخوابند و یا بدون سحری روزه بگیرند. از طرفی این دستور موضوع تازه‌ای بود که در واقع برای تحت فشار گذاشتن زندانیان مسلمان اتخاذ شده بود و طبق معمول همراه با تهدید و مجازات بود. ابتدا توسط نماینده زندانیان با رئیس مذاکره شد که نتیجه‌ای دربرنداشت، سپس با ارسال نامه‌هایی به مقامات درخواست رسیدگی شد که معمولاً ترتیب اثر نمی‌دادند. خانواده‌ها با مقامات و مراجع برای رسیدگی و لغو این دستور تماس گرفتند ولی توجهی از طرف آنان به این موضوع نشد و حتی توصیه بعضی از علما و مراجع را مسئولین مربوطه نادیده گرفتند. به هر حال پس از بحث‌ها و تلاش‌های زیاد تصمیم گرفته شد بدون اعتنا به دستور زندان، هر کس مایل است سحر بیدار شود و از حیاط زندان به داخل اتاق برای خوردن سحری طبق معمول سال‌های قبل برود. صبح روز بعد ده نفر را به عنوان محرکین و اولین نفرات به زندان انفرادی و چند روزی نیز به میان زندانیان عادی بردند. از شب‌های بعد پلیس درهای ورودی به سالن‌ها و اتاق‌ها را می‌بست تا کسی نتواند وارد اتاق‌ها شود. از این به بعد بالاجبار هر شب قبل از ساعت 10 شب که زمان خاموشی و ممنوعیت رفت و آ‌مد بود غذا می‌خوردیم و تا فردا غروب تحمل می‌کردیم، به عبارت دیگر ساعت 7 بعدازظهر افطاری و ساعت نه و نیم شب سحری می‌خوردیم. البته روزهای اول کمی مشکل بود ولی به تدریج عادی شد، و در اواخر ماه مبارک رمضان نیز پلیس عملاً مانع بیدار شدن و خوردن سحری نمی‌شد. گفته می‌شد از طرف مقامات به زندان دستور لغو این دستور را داده بودند. به هر حال این عمل آنان نشانه‌ای از خشم پلیس و ساواک نسبت به زندانیان مسلمان و تقید آنان بر انجام فرایض بود. زیرا قبلاً نماز جماعت را تعطیل و حتی برخاستن برای نماز صبح را ممنوع کرده بودند که البته با افتضاح و رسوایی دستور خود را پس گرفتند و حال در صدد بودند امکان روزه گرفتن را از بین ببرند ولی با مقاومت زندانیان روبه‌رو شدند و هیچ نتیجه‌ای جز بی‌آبرویی بیشتر برای خود نصیب‌شان نشد. منبع: کتاب سال‌های بی‌قرار (خاطرات جواد منصوری)، تدوینگر محسن کاظمی، انتشارات سوره مهر، 1391، ص 284

رهایی از بند

روزی بازجویی آمد و گفت فلانی، بالاخره امشب كارت تمام است. بازجوها تصمیم گرفته‌اند كه دیگر امشب كارت را بسازند و نگذارند كه زنده بمانی. گفته‌اند: یا حرف می‌زنی، یا می‌میری! از این دو حال خارج نیست. من این حرف را باور كردم و پنداشتم كه می‌خواهند مانند آن شب (شب نوزده ماه رمضان) دو باره برایم مهمانی بگیرند. لذا تصمیم گرفتم قبل از دعوت به این مهمانی، خودم كاری كرده باشم و نگذارم كه دیگر دست‌شان به من برسد، باید خود را از بین می‌بردم، برای این منظور تمام وضعیت اتاق و مسیر رفت و آمدم را به توالت مرور كردم. تنها راه مؤثر برای خودكشی، پریز برق اتاق بود. اما شك داشتم كه سالم باشد. چرا كه یك كولر آبی دستی آنجا بود و هیچ‌وقت روشن نمی‌كردند. لذا حدس می‌زدم كه مشكل از پریز برق باشد. یك‌بار از نگهبان پرسیدم: این كولر خراب است؟ گفت: چطور مگر؟! گفتم: چون شما آن را هیچ‌وقت روشن نمی‌كنید؟! گفت: نه درست است، ببین! بعد دو شاخه سیم آن را به پریز برق زد و پروانه آن شروع به حركت كرد. بعد دو شاخه را از پریز خارج كرد. بدین‌ترتیب فهمیدم كه پریز برق دارد. لذا نقشه‌ای كشیدم: همان روز وقتی مرا به دستشویی بردند، خیلی معطل نكردم. سر نگهبانها را مشغول كردم. یكی از آنها رو به پنجره ایستاده بود. از فرصت استفاده كردم و زود به اتاق برگشتم آن پریز را شكستم و سیم لخت را به دست گرفتم. برق تكانم داد و به سوی تخت پرت شدم. دستم خراش برداشت و حالم متشنج شد. از صدای برخوردم با تخت، نگهبان آمد و صحنه را دید و داد و بیداد كرد كه بیایید ببینید این چه بلایی سر خود آورده است. نگهبانها، افسر نگهبان، بازجوها و حتی زندی‌پور، رئیس كمیته، خود را به آنجا رساندند. بازجویم، محمدی، كه خیلی عصبانی شده بود گفت اگر مردی پاشو یك بار دیگر برو دست بزن. من هم بلند شدم و رفتم سیم لخت را به دست بگیرم كه جلویم را گرفتند، محمدی با فحش گفت:‌ خواهر…! چی خیال كردی برق اینجا ضعیف شده است كسی را نمی‌گیرد. برایم سؤال ایجاد شد پس چطور كولر روشن می‌شود؟! بعد تحقیق كردم فهمیدم حرف محمدی دروغ است و برق به این دلیل مرا نگرفت، چون دمپایی پلاستیكی پایم بود. وقتی دیدند كه وضع این طوری است ریختند روی سرم چند مشت و لگد زدند و گفتند از این به بعد حق رفتن به دستشویی هم ندارد. فشار را بیشتر كردند. این فشار نمی‌توانست ادامه یابد چرا كه وقتی من خودم را راحت می‌كردم، زحمت آنها دو چندان می‌شد لذا خیلی زود روش‌شان را عوض كردند. حتی یك بار سیگار تعارف كردند. گفتم سیگاری نیستم و نمی‌كشم. مواضع ضد و نقیضی داشتند؛ یكی تند برخورد می‌كرد یكی دیگر دایه دلسوزتر از مادر می‌شد. یكی می‌آمد دلداری می‌داد كه نترس بازجوها هم آدم‌اند و وحشی نیستند، اگر بدانند راست می‌گویی و چیزی نداری، اذیت نمی‌كنند. یكی می‌آمد سؤال می‌كرد. آنهایی را كه صلاح می‌دانستم جواب می‌دادم، آنهایی را كه صلاح نمی‌دانستم، می‌گفتم نمی‌دانم، نمی‌شناسم، خبری ندارم و … كاملاً حواسم جمع بود. حدود دو ماه كه من در این اتاق به روی تخت مصلوب بودم، غذا سر وقت می‌دادند. اما من كم می‌خوردم، تا كمتر به دستشویی احتیاج پیدا كنم، چرا كه وسواس پیدا كرده بودم و برایم خیلی سخت بود كه بنشینم و طهارت بگیرم لذا بیشتر چیزهای آبكی می‌خوردم. گاهی كه مورد رحمت بودم پتویی به زیرم می‌انداختند، هر وقت هم مورد غضب بودم همان‌طور لخت روی تور فلزی و فنری درازم می‌كردند. در همین اوضاع و احوال بود كه با برخی نگهبانها قاطی شدم. گاهی بعضی از آنها می‌آمدند و كنار تخت می‌ایستادند و با من صحبت می‌كردند و از مسائل شرعی می‌پرسیدند. بعضی از ایشان دل‌شان برایم می‌سوخت و نصیحتم می‌كردند كه حرف بزنم تا بیخودی كتك نخورم و شكنجه نشوم. روزی یكی از نگهبانها گفت: عزت رفیقت رفت. گفتم: چی؟! گفت: مرد! پرسیدم: از كه صحبت می‌كنی؟ گفت: مراد! مگر هم پرونده تو نبود؟ گفتم: چرا! گفت: به خاطر همین است كه می‌گویم حرفت را بزن و خودت را خلاص كن، خلاصه این بنده خدا را این‌قدر اذیت كردند نمی‌دانم چه شد كه مرد، بردنش. از شنیدن این خبر جا خوردم. باز از روی امیدواری به صحت خبر شك كردم. روزی نگهبان قدیمی دیگری به نام «ستار» كه سلمانی بند هم بود و بیشتر از بقیه با من قاطی بود، برای تراشیدن موهای سرم آمد. پرسیدم: ستار از مراد چه خبر؟ گفت: از من نپرس! گفتم: بگو. گفت: از من نشنیده بگیر، كارش را ساختند، با لگد زدند توی شكمش، مثل اینكه روده‌اش برید كه همان جا تمام كرد. باز هم یقین نكردم. گرچه دلیلی نداشت كه ستار دروغ بگوید. اما پیش خود فكر كردم اگر اینها (مأمورین كمیته) بخواهند یك دستی بزنند چه؟ پس بهتر است احتیاط كنم و بخواهم كه او را با من رو به رو كنند. بعد از آن هر چه به من فشار آوردند كه تو با مراد تا چه حد ارتباط داشتی، چه دادی و چه گرفتی، گفتم: آقا! مراد كه در اختیار شماست. آنها وانمود كردند كه اصلاً مراد در كمیته نیست و در زندان قصر است. گفتم: پس او را بیاورید هر چه بگوید حرفی ندارم. رسولی پرسید: تو نمی‌دانی مراد كجاست؟ گفتم: او بندش با من فرق داشت، من بند چهار، پنج و شش بودم او در بند سه بود. منوچهری سر این قضیه مقداری مرا زد، گفت: خر خودتی! فلان فلان شده تو نمی‌دانی مراد اینجاست؟! گفتم: خوب اگر اینجاست پس چه بهتر، نزدیك‌تر است و بیاوریدش رو به رو كنید. خندید و گفت: دیگر او را نمی‌بینی، هیچ وقت! تو هم اگر پررو بازی در بیاوری می‌روی پیش دست او. گفتم: پس بنویسید هر چه او گفته من قبول دارم، هر چه گفته است. به این ترتیب یقین حاصل كردم كه مراد در زیر شكنجه جان باخته است. * بعدها فهمیدم كه ضربات سنگینی به سر و جمجمه و قفسه سینه او زده‌اند چشمش را تخلیه و دندانهایش را خرد كردند. پانوشت: * حمیده نانكلی خواهر مراد مدعی است كه تا پیروزی انقلاب از شهادت برادرش بی‌خبر بوده‌اند چرا كه حمیده و مراد تنها فرزندان عزیز نانكلی بودند. حمیده از سال 53 در زندان بود و دیگر امكان پی‌گیری وضع برادرش را نداشت. پدر و مادر پیر او نیز توان پی‌جویی نداشتند. او می‌گوید بعدها پرونده پزشك قانونی مراد را دیده است كه در آن علت مرگ مراد را خونریزی معده و پاره‌گی روده ذكر كرده‌اند و در ساعت 5 بعدازظهر 19 شهریور 1353 (یعنی ده ـ بیست روز پس از انتقال مجددش به كمیته) فوت نموده در 13 آذر تحویل بهشت زهرا داده‌اند. (مصاحبه با حمیده نانكلی، 21/8/1382). لطف‌الله میثمی كه به سبب انفجار چاشنی بمب در دستش، مجروح و دستگیر شده بود به بیمارستان شهربانی بردند. و در كنار تخت مراد نانكلی قرار دادند. او در جلد دوم خاطراتش (ص 444) نوشته است: «بازجوهای ساواك چنان با شدت و محكم برسر او زده بودند كه بی‌هوش شده بود و در حال احتضار بود و فقط نفس می‌كشید و حرفی بر زبان نمی‌راند. مراد پهلوی تخت من به شهادت رسید و تحول عمیقی در من ایجاد كرد و آن این بود كه مراد به دشمن خود هم دروغ نگفت و سرود «می‌دانم ولی نمی‌گویم» را سرداد.» منبع: کتاب خاطرات عزت‌شاهی، تدوین‌گر محسن کاظمی، انتشارات سوره مهر، 1386، ص 289

...
16