انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

دردسر نامه‌نگاري براي رضاشاه

دردسر نامه‌نگاري براي رضاشاه زماني كه حرف زدن و نوشتن در كشوري دچار محدوديت و سانسور شديد باشد چه اتفاقات عجيب و غريبي كه رخ نمي دهد. خصوصا كه شخصي مانند رضا شاه بر جامعه سلطنت كند و تصميم بگيرد، همه چيز همسو با خواسته هاي او پيش برود. در چنين شرايطي اتفاقات به گونه اي رخ مي دهد كه بعدها تاريخ آن را به عنوان «طنز»هاي خود به مردم نشان مي دهد. در دوره رضاشاه اصحاب فكر و انديشه و قلم براي آن كه بتوانند دو كلمه حرف بزنند، در برخي موارد كلامي بر زبان و قلم مي راندند كه قطعا هيچ اعتقادي به آن نداشتند. اين را بخوانيد؛ روزنامه اقدام، مطلبي چاپ مي كند كه نظميه تهران، دستور به توقيف آن مي دهد. مدير روزنامه، دست به هر كاري مي زند كه روزنامه اش دوباره منتشر شود، موفق نمي شود. در نهايت نامه اي به شاه مملكت مي نويسد. از اين پس، مطلب، خواندني مي شود. رضايت فرد ديكتاتوري كه ترسي فراگير بر جامعه حاكم كرده، كار آساني نيست: «دفتر مخصوص اعليحضرت شاهنشاهي خلدا... ملكه و سلطنه بر اثر نشر يك شماره مخصوص كه حاكي از حسن عقيده و ايمان حقيقي نسبت به ذات اقدس شاهنشاهي است جريده اقدام از طرف نظميه توقيف گرديده...» اما مدير روزنامه اقدام كه نمي داند چگونه پيام خود را به شاه برساند كه اين عمل غلط است و نبايد انجام گيرد، شگرد عجيبي به كار مي گيرد. «اگر اعليحضرت همايوني ارواحنا فداه به اين توقيف رضايت مي دهند كه نهايت سعادت حاصل است...» بيان چنين جمله اي، به وضوح فشارهاي بي حد يك ديكتاتور را نشان مي دهد. مدير روزنامه اقدام، ميان دو راهي گرفتار شده است. اگر به شاه بگويد كه دستور رفع توقيف صادر كند ممكن است گرفتار خشم شاه شود و اگر حرفي نزند نشريه اش تعطيل خواهد ماند. پس، ابتدا ارادت خود را اينگونه نشان مي دهد كه اگر اين سانسور و توقيف مطابق ميل و نظر شماست كه سعادت حاصل است. يعني نظر شما، براي ما اصل اساسي است! ولي راه ديگر هم باقي است: «و اگر سوءظن و غرض ورزي ديگران مسبب اين توقيف است كه بعد از مطالعه شماره سيم اسفند اخلاص حقيقي و ايمان واقعي و خدمت بدون توقع اجر از صاحب اقدام كاملا محرز است. منتظر مراحم شاهانه مي باشم.» بله. در همين طهران قديم خودمان، براي انتشار يك نشريه، دست به چه كارها كه نبايدمي زدي! منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 51 به نقل از:همشهري 3- دي 1382

گاو استالين

گاو استالين امام خميني در هشتم آبان 1357 در جمع دانشجويان مقيم فرانسه كه در روستاي نوفل لوشاتو به ديدارش آمده بودند، نكاتي را از تحولات تاريخ معاصر ايران بيان كردند. ايشان از جمله به ذكر روايتي راجع به استالين پرداختند كه مطالعه آن خالي از لطف نيست. امام خميني پس از اشاره به شعارهاي كمونيستها فرمودند: آنهايي كه اين مسائل را زمزمه مي‌كنند، اينها يا خودشان از عمال آنها هستند يا فريب آنها را خورده‌اند. اين شعارهاي كمونيستي و شعارهاي ماركسيستي اينها از همان قماش هست؛ اينها يك دسته‌اي از جوانهاي بازي خورده‌اند كه مطالعه نكرده‌اند در احوال آنهايي كه ايشان را دعوت مي‌كنند به كمونيستي، و به ماركسيستي دعوت مي‌كنند. مطالعه‌اي در احوال آنها نكرده‌اند ببينند خود آنها چه كاره بودند، مثلاً استالين – كه در [دوران] اخير، ما همه ادراكش كرديم و در زمان او هم بوديم و بعضي [از] شما هم بوديد – اين چه جور بوده خودش؛ خودش چه آدمي بوده است كه اينها مي‌خواهند تبعيت از او بكنند! آن وقتي كه جنگ عمومي واقع شد، لشكر ارتش روسيه آمدند به ايران – از آن طرف تهران تا خراسان، آنها بودند و انگلستان و آمريكا هم آن طرفها را گرفته بودند، هر كدام يك گوشة ايران را ضبط كرده بودند و ما ديديم، من خودم ديدم، يك مطلب هم آن وقت معروف شد؛ آن وقتي كه متفقين آمدند؛ يعني رؤساي متفقين «استالين و روزولت و چرچيل» اينها آمدند به ايران، استالين، آن آدمي كه اين آقايان مي‌گويند كه كمونيست بود، آن آدم توده‌اي بود، آن با مردم چطور بود، به او «قارداش» مي‌گفتند، برادر بود؛ همه اينها، وقتي خودش آمد به ايران، بايد حتي گاو شيرده برايش مي‌آوردند كه مبادا اين آقا از شير گاو ايران بخورد! اين آقاي كرملين نشين كه قارداشش عبارت از اين ارتشش و توده‌هاي مردم بود، اين وقتي كه آمد، در همان جنگ عمومي براي يك مشورت آمد به ايران، آن وقت معروف بود كه ايشان يك گاو خاصي همراهش آوردند كه شير آن را بخورد، مبادا خداي نخواسته مبتلا بشود به شير گاو ايران! اين زندگي اشرافي او بود. من خودم اين را ديدم كه ما از تهران مي‌رفتيم به مشهد با اتوبوس، برخورديم به اين لشكرهايي كه از روسيه آمده بودند، كه عقيده‌شان اين بود كه ما و استالين هر دو برادريم و همه با هم مثل هم مي‌مانيم! اينها مي‌آمدند براي گدايي سيگار يا چيز ديگر؛ وقتي يك سيگار به آنها دادند، گرفت آن سيگار را، و آن قدر خوشحال شد كه بنا كرد سوت زدن و راه رفتن! براي يك سيگار گدايي مي‌كرد! استالين وقتي كه آمد، با طياره آمد و با چه وضعي و با چه اشخاصي و گاو شيرده هم آوردند كه آقا شير بخورد از آن گاو! اينها بازي مي‌دهند مردم را، مردم را بازي مي‌دهند. لنين كه اين قدر (كمونيستها) از او تعريف مي‌كنند اولاً به واسطه يك شكست جنسي خودش وارد شده و مخالفت كرده است با آنهاي كه ديانت داشتند؛ با آن علمايي كه آن وقت بودند و علماي خودشان! يك مسئله جنسي بوده است كه آنها منعش كردند و او عصباني شده! آن وقت يك قصه هم از او نقل مي‌كنند كه ايشان گفته است كه «بايد ما حساب كنيم ببينيم كه اين افرادي كه در مملكت ما هستند، خرج و دخلشان چه جوري است، هر نفر آدمي كه حساب كرديم در سال خرج و دخلش باهم مساوي است يا دخلش بيشتر از خرجش است اين را ما نگه مي‌داريم؛ براي اين كه خوب خرج خودش را دارد، يك چيزي هم به ما مي‌رسد! هر آدمي كه خرجش كمتر نيست [و] دخلش كمتر از خرجش است، اين را بايد توي دريا انداخت!» اين آدم انسان دوست يك همچو آدمي است! اينكه حالا اين قدر از او تعريف مي‌كنند يك همچو آدمي است كه اين فقرا كه نمي‌توانند كار بكنند، پيرمرد شده است، ضعيف شده است، يك عيبي دارد كه نمي‌تواند كار كند به اندازه مخارج خودش، اين ديگر به درد نمي‌خورد؛ اين را بايد ريخت توي دريا راحت بشوند! توي دريا هم بريزند كه ديگر محتاج به اينكه زمين را بكنند و اينها، نباشد! اينها بازي مي‌دهند جوانهاي ما را، و همه‌اش تبليغات است؛‌ واقعيت نيست. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 51 به نقل از: صحيفه امام، ج 4، صص 217 تا 219

تاريخنگاري درباري

تاريخنگاري درباري تاريخ‌نگاري درباري يكي از انواع تاريخ‌نويسي محسوب مي‌شود و در كنار تاريخ‌‌نگاري سنتي، تاريخ‌نگاري استعماري و تاريخ‌نگاري اسلامي، جايگاه خاص خود را دارد. تاريخ‌نگاري درباري، همانگونه كه در شيوة نگارش، ادبيات و قالب خود، داراي ويژگيها و تمايزات جداگانه مي‌باشد؛ در بعد محتوايي نيز چنين است. محتواي اين نوع كتابهاي تاريخي، همچون صورت و قالب آن، بازتابي از فرهنگ درباري مي‌باشد. دانشمندان و مورخان درباري، با بكار گرفتن همه توان، دانش و هنر خود كوشيده‌اند، تا بنا به ميل درباريان، فرهنگ ايده‌آل آنان را در قالب نثر تاريخي ريخته و مطالب و محتواي تاريخي وارونه، مثله شده و آميخته به جعل و تحريف و تزوير را پديد بياورند، كه بتواند موجب استحمار و تحميق عامة مردم و عامل تثبيت حكومت ستمگران و آرامش خاطر آنان گردد. انس و الفت اين دانشمندان با دربارهاي ستمگر و پوشاندن حقايق، توسط آنان، بزرگ‌ترين آفت دانش و مؤثرترين داوري رواني براي اغفال و تحميق مردم در برابر حكام ستمگر به شمار مي‌آيد. محتواي تاريخ مكتوب بشر كه بيشترين اوراق آن محصول تحميل دربارها و زائيدة ذوق و سليقه پادشاهان و زورگويان است؛ مايه‌هاي كم ارج و پراكنده‌اي از حقيقت را با خود به همراه دارد. به ويژه در كشور استبدادزده، استعمارزده و مظلومي همچون ايران معاصر كه مدتي دراز، همه جاي آن مورد تاخت و تاز شاهان، شاهزادگان و امراء و خوانين بي‌هنر، عياش و فرمان‌‌بردار اجنبي بوده و استعدادها خفقان گرفته و قلم‌ها شكسته بوده است؛ ميزان مطالب واقعي و حقايق تاريخي، بسيار ناچيزتر خواهد بود. براي همين خاطر است كه محتواي اكثر كتابهاي تاريخي كه در ايران معاصر نگارش يافته و يا ترجمه شده است، داراي حداقل عوامل جلب كنندة اعتماد مي‌باشند. چنانكه در اين نوع كتابها، مطالب تاريخي لازم، محوري و گره‌گشا نيز نادر است. به دليل اين كه، اكثر اديبان و رجال اهل تاريخ كه مايه و توان طرح و بررسي مسائل اساسي تاريخ معاصر را داشتند؛ بنابر انگيزه‌هاي عافيت‌طلبانه و يا دلايل امنيتي، خود را به بي‌خبري زده و دائماً سرگرم مضاميني چون فردوسي‌شناسي، حافظ‌شناسي و امثال اينها شدند. برخي ديگر نيز، تا خواستند قلم به دست گرفته و تلخ و شيرين روزگار را ثبت و ضبط نمايند، در كام تلخ افعي استبداد، فرو بلعيده شدند. گروه سوم نيز، رسماً روي به «راهزني» آورده و به عنوان عمله و اكرة دربار، مشغول سياه كردن اوراق و ستايشنامه‌نويسي سلاطين به نام «تاريخ‌نگاري» شدند. اينك مجموع آثار و نوشته‌هاي اين دسته اخير است كه به نام كتب متعلق به جريان تاريخ‌نگاري درباري، مورد گفتگو مي‌باشد. كتابهاي رجال راهزني كه با امكانات عمومي يك ملت فقير و مظلوم، هنر و دانش اندوخته و آن را در راه تحريف حقايق و اغفال فرهنگي همان ملت به كار گرفتند. با يك سير فشرده در برخي از تأليفات تاريخي درباري ايران، از آغاز روي كار آمدن قاجارها تا سقوط پهلوي‌ها به يك دسته ويژگيهاي مهمي در محتوا و جهت‌گيريهاي اين نوع كتابها دست مي‌يابيم كه مجموع آنها را مي‌توان «ويژگيهاي محتوايي كتب تاريخي درباري معاصر» نام‌ گذاري كرد. اهم اين ويژگيها به قرار ذيل مي‌باشد: 1- جعل و تحريف در زمينه‌هاي تاريخي، جعل و تحريف عبارت از اين است كه يك حادثه، قضيه و يا شخصيتي كه واقعاً در تاريخ وجود نداشته، انسان با پندار خود، چنين چيزهايي را بيافريند و جعل كند؛ و يا اين كه در نقل حوادث و قضاياي تاريخي، به دلخواه خود تصرف كرده و در آن كم و زياد اعمال نمايد و بدين وسيله آن را «تحريف» كند. در اينجا، جعل و تحريف به اين معني مورد نظر ماست، و آن را يكي از ويژگيهاي شيوة تاريخنگاري درباري مي‌دانيم. ظاهراً مهمترين جريان پديد آورنده بيماري بدعت و تحريف در تاريخ بشر «يهود» بوده‌اند؛ و به تدريج اين شيوة ناپسند و پرآفت، از حوزة انديشه و زندگي محدود آنان تجاوز كرده و به ديگر محافل، نژادها و جوامع بشري سرايت كرده است. يهوديان، ابتدا شيوة تحريف‌گري را در مورد حقايق وحي و كتابهاي آسماني، در پيش گرفته بودند؛ و در نتيجه اين كار و شيوة ناپسند و زشت آنان است كه اكنون، تورات و انجيل موجود، دچار آفت تحريف شده‌اند. اما يهود، عليرغم ميل شيطاني خود در مورد قرآن مجيد، نتوانستند به چنين كار زشتي موفق بشوند؛ و آن مقدار قليلي هم كه در جاهايي مانند قلعة خيبر، يثرب و اطراف آن پراكنده بودند؛ در اثر خيانتها و پيمان‌شكني‌هاي آشكار در رابطه با مسلمانان، در همان اوايل كار، سركوب شده و يا از منطقه، اخراج گرديدند. خصيصة زشت تحريف‌گري، به مرور زمان، از يهوديان، به ديگر جوامع و محافل، به ويژه دربارها نيز سرايت كرد؛ و در اين اواخر محافل فرهنگي، پژوهشي و دانشگاهي دو جبهة غرب و شرق عالم نيز، تحت تأثير عميق اين خصلت ناپسند، به ويژه در تحقيقات مربوط به جهان اسلام و ديگر ملل ضعيف دنيا قرار گرفتند. محافل استكباري مسيحي، به سبب نفوذ سرطاني عناصر صهيونيست، در بين آنان به اين بيماري دچار گرديدند. جبهه شرق، يعني ماركسيستها نيز، آن را به طور مستقيم از «كارل ماركس» به ارث برده و در عالم سياست و فرهنگ و به ويژه در مقام تاريخ‌نگاري به كار بردند. در هر حال، دربارها نيز شيوة تحريف‌گري در تاريخ‌نويسي را جهت كتمان حقايق و اغفال مردم تحت حكومت خود برگزيدند. شيوة‌ جعل و تحريف در تاريخ معاصر كشور ما، يعني از آغاز پيدايش قاجاريه به بعد، به اشكال گوناگون، رواج داشته است. انواع اين جعل و تحريفها را خوانندگان بصير و موشكاف، با سير و مطالعه در اين نوع كتابها مي‌توانند به دست آورند. براي مثال قلم به دستان دوره پهلوي، بسياري از قتل و ترورهاي مستقيمي را كه به دستور شخص رضاخان و يا پسرش و يا ساواك صورت گرفته بود؛ در مقام گزارش و تاريخ‌نويسي تحريف كرده و به كسان ديگر نسبت مي‌دادند و يا مثلاً عامل آن را سكته و خودكشي و امثال اينها معرفي مي‌كردند. چنانكه قتل بسياري از مردان مجاهد و فداكار اين ملت را «درگذشت» و مرگ طبيعي، معرفي كرده‌اند. شرح حال برخي ديگر از آزادگان مسلمان را اصولاً از منابع اصلي تاريخ معاصر، حذف كرده و وقوع حوادث و انقلابها و قيامهاي خونباري همچون قيام 15 خرداد سال 1342ه‍ ش را در مقام نگارش حوادث ايران معاصر، «كان لم يكن» فرض كرده و حتي بدان يك اشاره نيز، انجام نداده‌اند. قلم زنان و مورخان وابسته به دربار پهلوي در جعل و تحريف حقايق تاريخي، روي همه مورخان درباري پييشين را سفيد كرده‌اند. 2- تقديس قدرت يكي ديگر از ويژگيهاي محتوايي تاريخنگاري درباري اين است كه نويسندگان اين نوع تواريخ به «سلطنت و قدرت» با ديد تقديس و تعظيم فوق عادت نگاه مي‌كنند و هر كس كه آن را متصدي شده و در تصرف خود بگيرد؛ به سبب داشتن قدرت و سلطنت، مورد ستايش و مدح و تملق‌شان قرار مي‌گيرد، بدون آن كه توجه داشته باشند كه آن پادشاه و امير، آن قدرت را از طريق مجاز و مشروع به دست آورده و يا از راه غيرمشروع. و نيز با همين انگيزه سلطنت ستايي و قدرت پرستي است كه مورخان درباري، همه وابستگان به پادشاهان و قدرتمندان را به عناوين گوناگوني از قبيل شاهزاده، اميرزاده و امثال اينها، در مقام تاريخ‌نويسي و ذكر نام، بر ديگران امتياز و برتري مي‌دهند و القاب شگفت‌آوري را نثارشان مي‌كنند. همچنين، مورخان درباري، در اثر پاي‌بندي به تز ياد شده؛‌ يعني، اصالت و موضوعيت قائل شدن به مسئله قدرت و سلطنت است، كه در مورد نگارش شرح حال درست و تاريخ واقعي مربوط به سلاطين و وابستگان آنان، دچار خودسانسوري گشته و مرتكب جعل و تحريف حقايق مي‌شوند. همه اين آفات و آفات فرهنگي – سياسي مشابه از نظرية نادرست و ماكياولي تقديس قدرت و سلطنت، ناشي مي‌شوند، و مورخان درباري هر دوره‌اي، محتواي تاريخ نگاشتة خود را به نحوي به اين آفات آلوده مي‌ساخته‌اند، چنانكه مورخان درباري معاصر ايران نيز، از شمول آن مستثني نمي‌باشند. 3- شاه‌محوري يكي ديگر از ويژگيهاي محتوايي تاريخ‌نگاري درباري، «شخص محوري» است، سلاطين و حكام، وزرا و امرا و به ويژه شخص سلطان، در اين نوع تاريخ‌نويسي اصالت دارند. مورخان درباري معمولاً به جاي محور قرار دادن «مردم» و گزارش و تجزيه و تحليل حوادث تاريخي متعلق به آنان به شكلي كه نقش حكام نيز در پيوند با حوادث معلوم باشد، به گونه انحصاري، شخص «شاه» و سلطان را محور تاريخنگاري قرار مي‌دهند؛ و در نتيجه دچار انحراف و آفت ويژه‌اي مي‌گردند كه ما از آن به نام «مردم انكاري» ياد مي‌كنيم. ويژگي شاه محوري و مردم‌انكاري در تواريخ درباري، ناشي از اين است كه اين مورخان، به اصالت و قداست قدرت معتقدند و روي اين اصل، شخص سلطان را همچون يك «بت» و از «جنس برتر» به شمار مي‌آورند. آنان در بين كسي كه شاه و حاكم مي‌شود با ديگر مردمان، هيچگونه نسبت و سنخيتي را قابل تصور نمي‌دانند؛ در نتيجه به شدت، او را بالا برده و مردم را تحقير مي‌كنند. كارهاي به اصطلاح «شاهانه» را هر چند كه هيچ فايده‌اي براي عموم و آيندگان در بر نداشته باشد، شايستة گنجانيدن در تاريخ فرض كرده و از ثبت و نگارش كارها و حوادث مربوط به توده‌هاي مردم، خودداري مي‌ورزند و حتي رشد طبقات پايين مردم و راه يافتن آنان به دستگاه دولتي را قبيح مي‌شمارند. از مورخان وابسته به دربار پهلوي نيز، بسيارند كه اين تز شيطاني و نادرست را پايه اصلي كار تاريخ‌نويسي خود قرار داده‌اند. آنان در نگارش تاريخ، به سبب پاي‌بندي‌شان به اين ملاك غلط، دچار انحراف و جعل و تحريف در گزارش تاريخ معاصر شده‌اند. برخي از آنها حتي به مقام قضاوت برآمده و طرف نسبت بودن اشخاص با شاهان و «صاحبان رأي» بودن آنان در برابر ديكتاتوري پادشاهان را از جرائم مهمي به شمار آورده‌‌اند كه مي‌تواند حتي مجازات مشروع! مرگ را به دنبال داشته باشد. 4- باستان‌گرائي مورخان درباري، هميشه براي اينكه «سلطنت» را يك امر ثابت در تاريخ يك ملت جلوه بدهند؛ و براي اين كه به ملت تحت سلطه پادشاهان به باورانند كه نبايد در فكر آزادي خود از چنگ استبداد شاهان باشند؛ زندگي پادشاهان قديم را هر چه باشكوه‌تر و در لفافة غلو و مبالغه ترسيم مي‌كرده‌اند. اين عمل مورخان درباري، انگيزة ديگري نيز داشته است و آن اين كه اينان مي‌خواسته‌اند از اين رهگذر، حقارت زندگي نكبت‌بار موجود مردم در تحت سلطنت شاهان را با به رخ كشيدن عظمت گذشته‌ها و ستايش آن، به نحوي جبران كرده و كمبودهاي رواني ملت را به نحوي برطرف نمايند. جذابيت و انگيزه بخشي اين عامل، به قدري نيرومند بوده است؛ كه گاهي برخي از روشنفكران ناوابسته به دربارها را نيز به طور ناخودآگاه در مسير باستان‌ستايي و خدمت به دربارها مي‌ساخته است. باستان‌ستايي و گذشته‌گرايي، دژي است كه در زمان قاجارها، روشنفكران غرب‌زده‌اي همچون ميرزاآقاخان كرماني، در اثر واقع شدن در قلمرو نفوذ جاذبه‌هاي طلسم غربزدگي، بدان پناه مي‌بردند؛ و نازپروردگان قلم به دست دربار نيز، براي منحرف ساختن ذهن و انديشة مردم از انديشه آزاديخواهي، اسلام‌گرايي و مشروطه‌طلبي به سوي اهداف غيراصيل، مروج آن بودند؛ لذا در ميان مورخان وابسته به هر دو دربار (قاجار و پهلوي) اين محتوا پذيرفته شده بود. لكن با اين همه بايد گفت كه دربار پهلوي، كوششهاي بسياري به عمل آورد تا آن را رواج دهد. دربار پهلوي، باستان‌ستايي را با انگيزة اسلام‌ستيزي و تقويت ناسيوناليسم انحرافي، در ايران ترويج مي‌كرد. طراحي برنامه‌هاي اصلي آن نيز القاء شده از خارج بود. از كاوشهاي باستان‌شناسانه جهت‌دار آثار باستاني ايران گرفته، تا حذف تاريخ هجري اسلامي و برگزاري جشنهاي دو هزارو پانصد ساله و ترويج زردشتي‌گري و ميترائيسم و چاپ و نشر مقالات و كتابها و برگزاري سمينارها و غيره، همه و همه ناشي از سياستهاي اسلام‌ستيزي و باستان‌ستايي دربار پهلوي بود. تلاشهاي ناميمون و تحريفگر عوامل سياسي و فرهنگي آنان در اين زمينه، حجم انبوهي از نوشته‌ها را پديد آورده است كه همه آنها، جهتي باستان‌ستايانه با انگيزة اسلام ستيزي دارند. عوامل فعال فرهنگي دربار پهلوي، به ويژه بعد از كنفرانس آموزشي رامسر، در جهت ترويج مفاهيم و ارزشهاي ايران باستان (در مقابل ارزشهاي اسلامي) بسيج شده و گاهي براي تأمين اين منظور، بزرگترين شخصيتهاي آنان به خواهش و دريوزه، به نزد اهل قلم مي‌رفتند، تا با استفاده از اطلاعات تاريخي آنان، اين بازار تحقيق را هر چه گرم‌تر سازند. بنابراين باستان‌گرايي از ويژگيهاي تاريخنگاري درباري معاصر بوده است؛ و عوامل فرهنگي دربار، به ويژه در دوران پهلوي، آن را در مقابل اسلام به عنوان يك اسلحه فرهنگي به كار مي‌بردند. 5- اسلام‌ستيزي از مطالبي كه تحت عنوان گذشته‌گرايي و باستان‌ستايي گفته شد، آشكار گرديد كه تاريخ‌نگاري درباري معاصر، به ويژه در زمان پهلوي، معارضه و ستيز با دين مقدس اسلام و مفاهيم و ارزشهاي اسلامي را در رأس اهداف فرهنگي و سياسي خود قرار داده بود. عوامل مزدور دربار، اين هدف خود را به طور عمده از رهگذر تاريخ‌نويسي و به اصطلاح تحليلهاي تاريخي پي‌گيري مي‌كردند. آنان كوشش مي‌كردند، مسئله ورود اسلام به ايران را به گونه تحريف شده و وارونه مطرح كرده و به آن جنبه معارضة عرب و عجم و تازي و ايراني بدهند و جنبه‌هاي عقيدتي آن را سلب كنند. لذا كوشش مي‌كردند كه اولاً اسلام را «تحميل شده» وانمود كنند كه با هجوم و حمله اعراب به ايران، وارد ايران شده و مردم،‌ آن را نپذيرفته‌اند. ثانياً مي‌خواستند چنين وانمود كنند كه آفرينشهاي ادبي مردم مسلمان ايران، مانند شاهنامه فردوسي و نيز، برخي انديشه‌هاي عرفاني و فلسفي آنان، همچون مكتب فلسفي شيخ اشراق، ناشي از روحية گريز از اسلام مردم ايران بوده است. فيلسوف و مورخ آگاه، استاد شهيد مرتضي مطهري، درصدد معارضه با اين انديشه‌ها و اين مورخان، درآمده و با نگاشتن كتاب پر ارج و ماندني خود به نام «خدمات متقابل اسلام و ايران» حقايق تاريخي مربوط به اسلام و ايران را به نمايش گذاشته و پردة تزوير عوامل دربار آن زمان را عقب زد؛ و به همگان نشان داد كه اين نوع مطالب، بافته ذهن عليل دشمنان اسلام است و مورخان محقق و با وجدان نبايد تحت تأثير آن قرار بگيرند. رهبر بزرگوار انقلاب اسلامي، امام خميني (قدس سره)، نيز، در زمينه افشاگري و رسوا ساختن دربار پهلوي و عوامل مزدور آن كه معارضه و ستيز با اسلام را تحت عناويني از قبيل ملي‌گرايي و گذشته‌گرايي و امثال اينها، ترويج مي‌كردند؛ چنين فرموده است: «... اينها تبليغاتي بوده است، تلقيناتي بوده است از ابرقدرتها كه مي‌خواستند ما را بچاپند، شده است و مع‌الاسف بعضي از اشخاص مسلمان صحيح هم باورشان آمده است. در چندين سال قبل – محتمل است، گمان مي‌كنم زمان رضاخان بود – يك مجمعي درست كردند و يك فيلمهاي تهيه كردند و يك اشعاري گفتند و يك خطابه‌هايي خواندند. براي تأسف از اين كه اسلام بر ايران غلبه كرد. عرب بر ايران غلبه كرد. شعر خواندند، فيلم، نمايش گذاشتند كه عرب آمد و طاق كسري و مدائن را گرفت و گريه‌ها كردند. همين مليها، اين خبيثها گريه كردند، دستمالها را در آورده‌اند و گريه‌ها كردند كه اسلام آمده و سلاطين را، سلاطين فاسد را شكست داده. و اين معنا در هر جا به يك صورتي به ملتها تحميل شده. در ممالك عربي، عرب بايد چه باشد. اين تلقين است، اين مخالف با قرآن است. در ممالك غير عربي، هركدام ملت خودشان بايد جلو باشد. اين، برخلاف تعليمات اسلام است. اين چيزي است كه ابرقدرتها آرزوي آن را مي‌كنند و كرده‌اند و عمل كرده‌اند و حتي اينها غلبه كردند، در جنگ دوم بر عثماني؛ عثماني را تكه تكه كردند، شايد قريب بر 15 كشور كردند و هر كدام را يك نوكري از خودشان گذاشتند و مع‌الاسف آنهايي كه اساس مطلب را مطلع نبودند، آنها هم به اين مسائل اهميتي نمي‌دادند، الآن هم نمي‌دهند...» چنانكه مي‌‌دانيم از شيوه‌هاي مورخان درباري، در معارضه و ستيز با اسلام، يكي ريختن اشك تزوير براي عظمت ايران باستان است كه گويا به دست اعراب از بين رفته است و ديگري اين كه دستاوردهاي فرهنگ و تمدن اسلامي را به ملتها و اقوام منتسب مي‌كنند و نه به خود «اسلام»،‌ غرب‌زده‌ها و درباري‌هاي جهان عرب، به تقليد از خاورشناسان و مورخان استعماري تمدن اسلامي را «تمدن عربي» مي‌نامند؛ و درباري‌هاي ايران نيز، كوشش داشتند آثار اسلام در ايران مانند: مساجد، مدارس و ديگر مظاهر اسلامي را به عنوان «آثار قومي و ملي ايران» معرفي كنند و نه «آثار اسلام». در اين باره مراجعه به متون رسمي «سازمان ملي حفاظت آثار باستاني ايران» بسيار گوياست. حركتهاي اسلام‌ستيزي رجال فكري و فرهنگي وابسته به دربار پهلوي، در ابعاد گسترده و زمينه‌هاي مختلف، آنچنان آشكار و آميخته به غرض و كينه بود كه حتي دانشمندان منصف غيرمتعصب نسبت به اسلام را نيز، وادار به عكس‌العمل و افشاگري مي‌ساخت. 6- قوم‌پرستي و نژادگرايي تاريخ‌نگاران درباري، عليرغم اين كه محور و موضوع كتب تاريخي را عملاً سلاطين و دربارها قرار مي‌دهند، بر روي «نژاد و قوميت» نيز، تأكيد و در ترويج و تثبيت آن، سرمايه‌ها صرف مي‌كنند. البته بايد توجه داشت كه اين ويژگي، خاص تاريخنگاران درباري معاصر مي‌باشد؛ مورخان درباري قديم، اگر روي «نژاد و قوم» تأكيدي هم داشتند در مقابل مهاجمان خارجي بود. چنانكه رومي‌ها، همه مردم غيررومي را «بربر» مي‌ناميدند و بدينوسيله روي قوم رومي تأكيد مي‌ورزيدند. عربها نيز هر غير عرب را از باب تحقير «عجم» مي‌ناميدند؛ و اين روش كم و بيش در ميان هر قوم و ملتي به نحوي از انحاء جلوه داشت. لكن در تاريخ معاصر، پادشاهان و حكام مسلط بر مردم آفريقا و آسيا كه خود، عوامل دست‌ نشاندة استعمار غربي بودند و ارزشهاي تلقيني و تحميلي آنان را نشخوار مي‌كردند؛ تحت تأثير سياستهاي استعمارگران، به ناسيوناليسم روي آوردند و گاهي با حدّت و شدّت آن را تبديل به «قوم پرستي» و نژادگرايي افراطي كردند. باستان‌شناسان و مورخان با كاوش و پژوهش در ابنيه و آثار پيشينيان دست به احياء مليتهاي مردة باستاني زدند و در هر گوشه از خاك آسيا و آفريقا ناگهان «ملتي» زائيده شد كه نام خود را از جهان باستان، اخذ كرده بود. مانند بسياري كشورها و دولتچه‌هاي شمال آفريقا و خاورميانة عربي كه هر كدام نام ويژه‌اي بر خود نهاده و در مقابل حكومت يكپارچه جهان اسلام كه همان دولت عثماني باشد، علم استقلال برافراشتند. اين قوم‌پرستي‌ها و نژادگرائي‌ها، براي مقابله با وحدت اسلامي و از بين بردن يكپارچگي حاكم بر امت محمدي(ص) بود. مورخان درباري ايران نيز، در صدد نبش قبر فرهنگ بت‌پرستي ميترائيسم و ثنويت، زرتشتي‌گري، ماد و عيلام و هخامنشي و غيره بوده‌اند و با سرماية هنگفت دربار پهلوي و حمايت استكبار جهاني و صهيونيسم بين‌المللي، قوم‌گرايي را محور اصلي و قاعدة عدول‌ناپذير هر نوع تاريخ‌نويسي قرار دادند. كتب تاريخي معاصر ايران، آنچنان پر و آكنده از گرايش تند قوم‌گرايي منفي است كه نيازي به نمونه آوردن نمي‌باشد، هر نوشتة‌تاريخي متعلق به مورخان درباري و روشنفكرانه غرب‌زده را باز كنيد؛ فرياد ملي‌گرايي شاهنشاهي را احساس مي‌كنيد، كه در اشكال مختلف تبلور دارد. اين مطلب محسوس و آشكار است و نيازي به ارائه نمونه و اثبات ندارد؛ آنچه مهم است اين است كه نقش استعمار و استكبار جهاني و به ويژه صهيونيسم را در شعله‌ور ساختن و تقويت آتش ملي‌گرايي و قوم‌پرستي بدانيم. در اين باره نيز، مطالعه انتقادي سفرنامه‌هاي غربيان به ايران، به اطلاعات ما خواهد افزود. به ويژه كتابهايي از نوع سفرنامه و امبري و خاطرات مستر همفر انگليسي، ميزان نقش غرب در ايجاد آتش شوم قوم‌پرستي در بين مسلمانان در حوزه‌هاي سياسي و فرهنگي را به وضوح به ما نشان خواهد داد. جريان‌شناسي تاريخ‌نگاريها در ايران معاصر ابوالفضل شكوري بنياد تاريخ انقلاب اسلامي منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 51

اعتراض امام خميني به نماينده دولت فرانسه

اعتراض امام خميني به نماينده دولت فرانسه طي اقامت امام خميني در پاريس، نمايندگان دولت فرانسه، چند ديدار و گفتگوي رسمي با ايشان بهعمل آوردند. در اين ملاقاتها عموماً حجج اسلام احمد خميني و اشراقي حضور داشتند. ترجمه مذاكرات از فرانسه يا انگليسي به وسيله صادق قطب‌زاده و دكتر ابراهيم يزدي انجام مي‌گرفت. همچنين دكتر يزدي متن مذاكرات را يادداشت مي‌كرد. اولين ديدار نمايندگان رسمي دولت فرانسه با امام خميني روز 22 مهرماه 1357، در آپارتمان دكتر غضنفرپور، محل اقامت موقت امام اين ديدار صورت گرفت. دانشجويان ايراني مقيم پاريس، به ابتكار و دعوت اتحاديه انجمنهاي اسلامي در اروپا، به مناسبت حضور امام خميني در پاريس، جلسه‌اي ترتيب داده بودند و تقاضا داشتند امام در آن جلسه حضور يابد. نمايندگان اتحاديه، قبلاً هم براي ديدار امام مراجعه كرده بودند ولي شركت ايشان در جلسه انجمن دانشجويان داراي جنبه‌هاي مثبت و منفي بود. به لحاظ سياسي، براي از بين بردن محدوديتهاي دولت فرانسه، مفيد بود به خصوص از اين جهت كه طبق برنامه دانشجويان، پس از انجام مراسم نماز جماعت و سخنان امام قرار بود كنفرانس مطبوعاتي برگزار شود. نمايندگان دانشجويان پس از جلب نظر امام با انجام برنامه مزبور، دعوتنامه و اطلاعيه‌هايي در اين مورد منتشر كردند. پس از انتشار اعلاميه مربوط، دو تن از طرف دولت فرانسه، به ديدار امام آمدند و رسماً اطلاع دادند كه ايشان نمي‌توانند در برنامه دانشجويان شركت كنند. آنها در اين ملاقات، حدود فعاليتهاي قانوني امام را به شرح زير بيان كردند: «مصاحبه با خبرنگاران مطبوعات، راديو – تلويزيون‌هاي فرانسوي و غيرفرانسوي همچنين شركت در برنامه‌هاي نماز جماعت و شركت در ميتينگها ممنوع است.» امام خميني در پاسخ به اظهارات نمايندگان دولت فرانسه اعلام كرد كه اين محدوديتها نمي‌تواند شامل صدور بيانيه و پيام از جانب ايشان باشد، بلكه محدود است به آنچه در محيط فرانسه صورت مي‌گيرد. نمايندگان مزبور، رونوشت نامه رئيس شهرباني كل جمهوري فرانسه را كه رسماً ممنوعيت شركت امام خميني در برنامه دانشجويان تأكيد شده بود، تسليم دفتر امام كردند.(1) پس از اين ملاقات، امام خميني و همراهان، به نوفل لوشاتو نقل مكان كردند، شرايط و محدوديتهاي دولت فرانسه، به طور موقت پذيرفته شد. در مكان جديد، علاوه بر ديدارهاي روزانه، نمازهاي جماعت نيز برگزار مي‌گرديد. چون فيلمبرداري ممنوع نبود، خبرنگاران و عكاسان از مراسم نماز جماعت فيلمبرداري مي‌كردند. جلسه دانشجويان در روز يكشنبه، به اجتماع بزرگ دانشجويان و ايرانيان، در ميدان سن‌ژرمن تبديل شد. خليل رضائي و هادي غفاري، كه تازه از تهران آمده بودند، در آن اجتماع شركت كردند. به دستور امام، دكتر ابراهيم يزدي، به نمايندگي امام از حاضران تشكر كرد و جريان ملاقات نمايندگان دولت فرانسه و محدوديت فعاليتهاي سياسي را به تفصيل بيان داشت. دومين ملاقات نمايندگان دولت فرانسه با امام خميني ملاقات و گفتگوي دوم نمايندگان رسمي دولت فرانسه با آيت‌الله خميني روز 20 آذر 1357 (11 دسامبر 1978) پس از صدور بيانيه امام، در آستانه ماه محرم كه به «پيروزي خون بر شمشير» معروف شد، در نوفل لوشاتو، صورت گرفت. در فاصله ملاقات اول نمايندگان رسمي فرانسه در 22 مهر تا اين ملاقات، تغييرات سياسي وسيعي در ايران روي داده بود؛ در اين فاصله تلگرافهاي فراواني از سوي گروهها و شخصيتهاي مختلف در تجليل از آيت‌الله خميني، به مقامات رسمي مخابره شده بود، تظاهرات عظيم در شهرهاي ايران به طرفداري از ايشان صورت گرفته بود. انقلاب ايران به رهبري امام، عليه رژيم استبدادي شاه به يك مسئله بين‌المللي تبديل شده بود. حضور آيت‌الله خميني در پاريس، فرانسه را به صورت يكي از مهمترين مراكز خبري درآورده بود. روند انقلاب، فروپاشي رژيم شاه را خبر مي‌داد. دولت فرانسه به لحاظ منافع اقتصادي فراواني كه در ايران داشت، نمي‌خواست در برابر انقلاب ايران بايستد و موضع منفي و ضديت با آن اتخاذ نمايد. در چنين شرايطي دومين ملاقات نمايندگان دولت فرانسه با امام انجام گرفت. در اين ديدار ابتدا آقاي كلودشايّه، نماينده وزارت امور خارجه فرانسه، با عنوان مدير كل امور كنسولي، شروع به صحبت كرد و گفت: «دولتم، مرا براي ديدار شما فرستاده است، دولت متبوعه من نهايت احترام را براي شما قائل است. بي‌نهايت خوشوقتم كه فرصت ديدار شما نصيبم شده است. وزير و وزارت خارجه، توجه زيادي به حضور شما در فرانسه دارند. كشور فرانسه پناهگاهي است براي تمامي كساني كه مشكلاتي دارند [‍...] من سئوالات سياسي ندارم. مسئوليت من در وزارتخانه‌ام، مربوط است به امور تمامي فرانسوي‌هايي كه در خارج هستند و تمامي خارجياني كه در فرانسه مقيم مي‌باشند و يا از فرانسه عبور مي‌كنند، يا پناهنده مي‌شوند[...] دليل حضور من اين است كه از زمره افراد معدودي هستم كه مي‌دانند وضعيت خارجي‌ها در فرانسه چيست و معيارها و ضوابط اقامت آنها در فرانسه كدام‌اند. همانطور كه احتمالاً مي‌دانيد رژيم فرانسه دموكراتيك است و مردم مي‌توانند آزادانه ابراز عقيده نمايند. اتباع خارجي هم وقتي به فرانسه مي‌آيند، مي‌توانند از همان ضوابط تبعيت كنند. دولت فرانسه در مورد فعاليتهاي شما در خاك فرانسه مشكلي دارد كه حداقل آن بيان مطالب ايراد شده از جانب شماست. دولت ما با نهايت دقت، بيانات ديروز شما را خوانده است، به همين دليل امروز من اينجا آمده‌ام. در بيانات ديروز شما، سه مطلب وجود دارد؛ دعوت به اعتصابات، دعوت به فرار سربازان ارتش و... دعوت به نافرماني و ايجاد بلوا.(2) اظهارات شما در اين مورد از حدّ آزادي بيان گذشته است. قانون براي خارجيان، هر كس و به هر ترتيبي، از هر كجا كه آمده باشند [...] يكي است. هر خارجي مقيم فرانسه مي‌تواند نظام سياسي كشور خود را مورد انتقاد قرار دهد و ما آن را مي‌فهميم [...] اما براي ما بسيار مشكل است كه دعوت به نافرماني و ايجاد مشكل و بلوا در كشور را بپذيريم [...] كسي كه از كشوري تبعيد شده است و بر ما وارد مي‌شود ممكن است دوست ما باشد يا بالعكس، فرق نمي‌كند. در هر موقعي و در هر شرايطي قوانين ما براي همه يكسان است. منظور من از ديدار شما اين است كه ناراحتي و عدم رضايت دولت فرانسه را نسبت به اعلاميه‌اي كه ديروز صادر كرديد، به شما ابلاغ كنم.» پاسخ امام خميني: «من از اينكه دولت فرانسه، بعد از سختگيري اوليه آزادمان گذاردند قدرداني مي‌كنم، البته از دولت فرانسه هم كه آزادي در دين و آزادي بشر را محترم مي‌شمارد، ما همين توقع را در آزادي بيان داريم و خودمان را آزاد مي‌بينيم. اما در مورد سه يا دو مطلبي كه گفتيد؛ اول ناراحتي‌هايتان در مورد فرار سربازان، بايد بگويم قضيه سربازي هر وقت اين امر قانوني باشد و دولت هم قانوني باشد و مطابق با آراء ملت، سربازگيري را بايد خودش اعلام كند كه بيايند خدمت كنند. ايران، مع‌الاسف نه مجلس قانوني دارد، نه شاه قانوني و نه دولت قانوني. مع‌ذلك، سربازها را با سرنيزه به سربازخانه مي‌برند. ما اعتقاد داريم كه شاه و دولت غاصب است و اعتقاد داريم كه سرنوشت ما بايد در دست خودمان باشد و اينها، با زور سرنيزه حكم مي‌كنند. ريشه اختلاف ما، با شما در همان اظهار عقيده است. سرباز، در يك دولت غاصب سرباز نيست. در يك دولتي كه شاه غاصب است و بر تمامي مصالح ملت قيام كرده است، شاه ياغي است نه يك دولت، غاصب است. لذا، يك قيام مسلحانه هم شورش نيست بلكه ضدشورش است [...] اگر دولت فرانسه مايل نيست ما حرف حقمان را بزنيم، حرف خود را كه همه آزادند حرف حقشان را بزنند، نگوييم، ما با ناراحتي به جاي ديگر منتقل مي‌شويم.» نماينده دولت فرانسه: «ما در مقام قضاوت نيستيم كه شاه درست عمل مي‌كند، يا آيت‌الله. ما نمي‌خواهيم داخل اين مقوله بشويم.» امام خميني: «شما هيچ‌وقت به سفارت خودتان در ايران مراجعه كرده‌ايد كه اين كشتارهايي كه مي‌شود علتش چيست؟ آنها مي‌كشند! اسير مي‌كنند! مردم را حبس و تبعيد مي‌كنند. اينجا، دولت فرانسه مي‌گويد ما صحبت نكنيم؟ مظالم آنها را نگوييم؟ آيا اين آزادي است؟ اسمش آزادي است!» نماينده دولت فرانسه: «ما، نمي‌خواهيم از مطالب ما اين طور استنباط شود كه احساسي نسبت به آنچه در ايران مي‌گذرد نداريم. اما اينكه گذاشته‌ايم شما كار كنيد، يعني جانبداري مي‌كنيم. ما فرق قائل هستيم بين انتقاد، به هر شدت و وسعت، با بسيج مردم و دعوت به قيام و شورش.» امام خميني: «به نظر من، دولت فرانسه در اين امر دراشتباه است. مسئله امر به شورش است، قرار شورش است، امر به قيام مسلحانه ضدشورش است. براي فلج كردن شورش است. دولت فرانسه از شاه جانبداري مي‌كند و اين اشتباه است. بايد از ملت پشتيباني كند، شاه رفتني است، شاه نخواهد ماند. ملت مي‌ماند، اصل ملت است. شاه جاني است و براي حيثيت فرانسه ضرر دارد كه از يك جاني طرفداري كند. فرانسه كه آزاديخواه است در برابر مظلومان و آزاديخواهان مي‌گويد فرياد نزنيد تا آنها جنايت خود را بكنند؟! اين برخلاف مصالح فرانسه است و فرانسه بايد مصالح آتي خود را ببيند!» نماينده دولت فرانسه: «جسارت است اگر بخواهم در مقام خودم ايشان را درباره مسائلي كه مي‌گويند متقاعد كنم؛ ما در اين معنايي كه مي‌گوييم تنها درباره مصالح مملكت صحبت نمي‌كنيم بلكه قوانين را رعايت مي‌كنيم تا حداكثر آزادي بيان را تأمين كنيم. ما نفوذ كلام و رهبري شما را مي‌فهميم و در نظر داريم، با توجه به تمام اينها، در نهايت صداقت مطالب شما را به اطلاع دولت متبوعه خود مي‌رسانم.» امام خميني: «شما مي‌بينيد كه مردم ايران و تمامي، حتي ارتشيها، چه احترامي به فرانسويها كه به ايران مي‌روند مي‌گذارند و مي‌دانند كه چرا؟ چون من اينجا هستم و داد مظلوميت آنها را سر مي‌‌دهم. من ميل ندارم كه اين وضع عوض شود. مسائلي كه پيش مي‌آوريد، خبرش به ايران برسد. نظرشان را ممكن است عوض كنند و من ميل ندارم. من ميهمان شما هستم. دولت فرانسه بهتر است تجديدنظر كند. من مايل هستم دوستي شما با مردم ايران برقرار باشد.» نماينده دولت فرانسه: «واقعيت اين است كه من براي بحث در زمينه مسائل سياسي نيامده‌ام. مشكل ما، مشكل دولت فرانسه است. از فرصتي كه داديد و مرا پذيرفتيد، تشكر مي‌كنم. ما براي شما احترام بسياري قائل هستيم. ما، در هر حال براي آنكه نقطه ابهامي نباشد بايد عرض كنم كه ما، از قوانين خود عدول نمي‌كنيم. اين قوانين مافوق اشخاص است. با نهايت امانت، مطالب شما را هم به نظر مقامات بالاتر مي‌رسانم و مجدداً تماس مي‌گيرم.»(3) سومين ملاقات نمايندگان دولت فرانسه با امام خميني اين ملاقات هنگامي صورت گرفت كه چند روز قبل چند تن از وكلاي مجلس فرانسه، راجع به ادامه اقامت امام خميني در فرانسه سئوالاتي كرده بودند. در ضمن مدت ويزاي سه ماهه امام در شرف پايان بود و براي اقامت در فرانسه بايد ويزاي توريستي سه ماهه تجديد مي‌شد. روز 31 دسامبر (10 ديماه) كلود شايّه نماينده مخصوص كاخ اليزه و نيز، رئيس امور كنسولي فرانسه ژاك روبر مدير كل سياسي و مسئول امور خاورميانه و ايران در وزارت امور خارجه، براي ديدار و مذاكره با امام خميني، به نوفل لوشاتو آمدند. متن اين مذاكره به شرح زير بود: كلود شايه: در ابتداي اقامت حضرتعالي، ما خدمتتان رسيديم و قبلاً هم صحبت كرده و اطلاع داديم كه هيچ‌گونه ممانعتي براي ماندنتان در فرانسه وجود ندارد. امام خميني: متشكرم. كلود شايه: حضرتعالي فراموش نفرموده‌ايد كه در دفعة قبل خطوط كلي جنبش را تشريح فرموديد. من در تماس خودم با مقامات عاليه، اهداف نهضت را به آنها منتقل كردم. در عين حالي كه توجه داريم كه مسائل حضرتعالي، مسائلي است مربوط به امور داخلي ايران، مع‌ذلك حالا آمده‌ايم عرض كنيم كه ما به تمامي اين مسائل توجه داريم و توجه كرده‌ايم. شرايط قبلي به سرعت تغيير مي‌كند و رو به جلوست و فكر نمي‌كنيم كه بايد به اين مسائل مشغول شويم و توجه داشته باشيم. همكار من، كه بيشتر از من صلاحيت دارد اين بار، همراه من آمده است تا اين توجهات را به نظر حضرتعالي برساند. وزير امور خارجه (فرانسه) توجه خاص و عميقي دارد كه اين شخص را همراه من به ملاقات جنابعالي فرستاده است. ژاك روبر: از فرصت و ملاقاتي كه به ما داده و ما را پذيرفته‌ايد تشكر مي‌كنم و توجه شما را به اين نكته جلب مي‌كنم كه همانطور كه مسيو شايه گفتند، هدف ما دخالت در امور ايران نيست، بلكه منظور از اين ملاقات و مذاكره كسب اطلاع است. دولت فرانسه علاقه‌مند است آنچه را كه در دنيا اتفاق مي‌افتد بفهمد و طبيعتاً در سياست خود، مستقل عمل مي‌كند. اين اطلاعات را ما براي سياست مستقل خود لازم مي‌دانيم. ما، نسبت به مردم ايران علاقه قديمي داريم. من، در وزارت‌ خارجه فرانسه، مسئول امور خاورميانه و امور ايران هستم. مسائل سختي كه در ايران در ماههاي گذشته رخ داده است توجه ما را به خود جلب كرده است. نفوذ قطعي شما در ايران ما را بر آن داشته است كه خدمت شما برسيم و چند سئوال در اين باره بكنيم. اولين مطلب تحليل كلي از مسائل ايران خصوصاً راجع به دولت بختيار و احتمال تشكيل شوراي سلطنت است. امام: مكرر گفته‌ايم كه ما و ملت تحمل شوراي سلطنت و شاه را نخواهيم كرد. تمامي بدبختي‌هاي ما از شاه و رژيم سلطنت است. بختيار هم مثل اسلافش چند روزي خواهد بود و كنار خواهد رفت. ژاك روبر: منظور شما اين است كه حتي رفتن شاه به خارج هم راه‌حل نيست؟ امام: خير. ژاك روبر: آيا استعفاي كامل (شاه) موردنظر است؟ امام: استعفاي كامل! او الآن هم كنار است. استعفا مطرح نيست. ما از اول او را قانوني نمي‌دانستيم. حالا هم كه همه رأي به خلع او داده‌اند، مردم رژيم سلطنت را نمي‌خواهند. همه را نفي كرده‌اند سلطنت خلاف قوانين ماست. ژاك روبر: آنچه كه ما از اول اين بحران فهميديم رژيم سلطنت بر اساس قانون اساسي 1906 است و ادامه اين رژيم از قبل است. مسئله اساسي عدم اجراي قانون است كه قدرت مذهبي را در درجه اول قرار مي‌دهد آيا اين تغيير كرده است؟ امام: اصل قانون اساسي اين است كه سلطنت و همه رژيم‌ها بايد به تصويب مردم باشد. مسئله رژيم بدون رضايت مردم هيچ اساس ندارد. مردم الآن تماماً نه شاه و نه سلطنت پهلوي را مي‌خواهند، و نه رژيم سلطنتي را. بلكه جمهوري، جمهوري اسلامي را مي‌خواهند. ژاك روبر: بنابراين آنچه مطرح است سلطنت اين يا آن خانواده موردنظر نيست. آنچه در اين قانون اساسي به جاي سلطنت جايگزين مي‌شود جمهوري – جمهوري اسلامي است. ممكن است بحثي درباره اين جمهوري و اسلامي بكنيد؟ امام: اصل جمهوري همين است كه در مملكت شما هم هست كه آراء عمومي مردم آن را تعيين مي‌كند. اسلامي مي‌گوييم چرا كه قانون اساسي ما بر اساس آن است. قانون اساسي فعلي را بررسي مي‌كنيم آنچه با اسلام موافق است مي‌پذيريم و هر جا كه تناقض دارد رد مي‌كنيم. جمهوري است يعني دموكراتيك، و اسلامي است يعني قانون آن اسلامي است. ژاك روبر: به جز رياست جمهور آيا نظرتان حضور پارلمان، و احزاب و مقابله احزاب هم هست؟ امام: بله. همه اينها هست. ژاك روبر: آيا تغيير مثل فرانسه است؟ امام: بله، همين طور است اما قانون ما اسلام است. ژاك روبر: فرض كنيم كه شاه رفته است. در چنين شرايطي كساني كه قدرت را در مرحله انتقالي به دست مي‌گيرند تا انجام انتخابات آيا در دست مذهبي‌ها خواهد بود يا كساني كه مورد تأييد مذهبي‌ها باشند؟ امام: در دست كساني كه ما تعيين مي‌كنيم و كساني خواهند بود كه شورايي آنها را تعيين خواهد كرد. ژاك روبر: از شرايط فعلي ايران متأسفم. آخرين سئوال ما درباره ارتش است. نظر شما چيست؟ آن را حفظ خواهيد كرد؟ قدرت مذهبي با ارتش كنار مي‌آيد؟ امام: با اصل ارتش مخالفتي نداريم. هر كشوري ارتش لازم دارد. ارتش را بايد تصفيه كرد. اشخاصي استفاده‌جو هستند و خائن‌اند. اما جناح‌هاي ديگر خدمتگزار به وطن هستند و بايد محفوظ بمانند. البته ارتش با اين عرض و طول كه بيشتر بودجه مملكت را فرو مي‌برد قابل تحمل نخواهد بود. ژاك روبر: ما در اين مسافرت (منظور مسافرت وزير امور خارجه فرانسه به كشورهاي همسايه ايران است) به كشورهاي عربي اطراف خليج رفته بوديم. از مسائل مربوط به ايران سخت ناراحتند كه عدم ثبات ايران همه منطقه را به هم مي‌زند. شاه حسين هم وقتي به فرانسه آمد از همين مسائل نگران بود، شايد هم حافظ اسد، كه چه خواهد شد. مورد علاقه است كه بدانيم به نظر حضرت آيت‌‌الله در آينده وضع ثبات منطقه چه خواهد شد. به علت اهميت آن براي دنيا و وزن ايران در منطقه و دنيا، ثبات ايران را چگونه حفظ مي‌كنيد؟ امام: ثبات ايران با نبودن شاه بهتر حفظ مي‌شود. بدون شاه عدم ثبات را به وجود آورده است، و تمامي ابعاد ملي، سياسي و اجتماعي ايران فروريخته است. اينها بايد در مدتي ترميم گردد. اما در مورد ثبات منطقه، دولت ايران وضع ژاندارم را نخواهد داشت كه براي حفظ مصالح ديگران امنيت را حفظ كند. اما ايران با ساير كشورهاي منطقه در حفظ آرامش و ثبات همكاري خواهد كرد. ژاك روبر: يكي از كشورهايي كه با ما صحبت مي‌كرد، اظهار نگراني مي‌كرد كه تحولات اخير ايران ممكن است موجب تجزيه ايران بشود. آيا چنين چيزي امكان‌پذير است؟ امام: اين تبليغات و تشبثات شاه است. دروغ است واقعيت قضيه اين است كه هرگز احتمال چنين چيزي نيست و واقعيت ندارد. ژاك روبر: مسئله مورد سئوال اين است كه روسيه قدرت بزرگ جهاني همسايه شماست كه قرارداد 1921 را با ايران دارد و به موجب آن هر كشوري كه به خاك ايران نيرو پياده كند يا نيروهايي به مرزهاي ايران نزديك شوند و خطري براي روسيه باشد آنها به ايران نيرو وارد خواهند كرد. با توجه به اينكه روسها از اين قرارداد صحبت مي‌كنند و آمريكاييها ناوهاي جنگي خود را به خليج فارس آورده‌اند. اين سئوالها مطرح مي‌گردد. امام: اين قرارداد (با روسها) اصل آن غيرقانوني است اصل آن هم امكان به وجود آمدن را ندارد. آن طور نيست كه هر كدام از اين دو اجازه بدهند كه ديگري وارد شود وقتي جنبش به حركت درمي‌آيد بايد تمامي جوانب آن را بپذيرد. ژاك روبر: دولت فرانسه مخالف جنگهاي ابرقدرتهاست. امام: ما هم مخالفيم. ژاك روبر: در بين كشورهاي توسعه يافته و در حال توسعه كارهايي در حال انجام است. كارهايي انجام مي‌شود در سطح سازمان ملل متحد و سايرين، كه ما هم جزو آنها هستيم، تمام خارجيهاي مقيم تهران نگران وضع آينده هستند كه آيا اين روابط ادامه خواهد يافت؟ چه خواهد شد؟ برخي اقليتهاي مذهبي، خصوصاً يهودي‌ها ابراز نگراني كرده‌اند نظرتان چيست؟ امام: بعد از استقرار حكومت اسلامي، قراردادها مورد بررسي قرار خواهند گرفت. آنچه كه مورد قبول باشد و به مصالح ما باشد قبول مي‌كنيم. خارجي‌ها و اقليتها همه محترمند. اقليتهاي مذهبي در اسلام احترام دارند، آزادي دارند. بدانيد آنها بهتر به زندگي خود ادامه خواهند داد. نماينده يهوديان آمد اينجا و من به آنها اطمينان دادم كه با آنها به احترام رفتار خواهد شد.(4) پي‌نويس‌ها: 1- ترجمه متن فارسي رئيس شهرباني كل جمهوري فرانسه بدين شرح است: جمهوري فرانسه – شهرباني كل دفتر رئيس شهرباني – پاريس 14 اكتبر 1978 نظر به ماده ال – 12-184 مقررات اجتماعات؛ نظر به طرح تجمعي كه براي روز يكشنبه 15 اكتبر 1978 ساعت 9 تا 12 در يكي از سالنهاي «انجمن تشويق» به نشاني پاريس، ميدان سن‌ژرمن دپره، پلاك 4 با حضور آيت‌الله خميني از ناحيه اطرافيان ايشان در نظر گرفته شده است، با توجه به اينكه اجتماع مورد بحث در حضور آيت‌الله خميني مي‌تواند اخلال در نظم عمومي ايجاد نمايد، مقرر مي‌دارد: 1) اجتماع فوق‌‌الذكر در حضور آيت‌الله خميني در 15 اكتبر 1978 در تالار و انجمن تشويق ممنوع است و ممنوع خواهد بود. 2) آقاي مديركل پليس شهرداري و مأمورين تحت فرمان ايشان، مسئول اجراي اين تصميم مي‌باشند. 2- اشاره به اعلاميه آيت‌الله خميني در آستانه ماه محرم. در اين اعلاميه از همه قشرها خواسته شده بود، با ادامه تظاهرات و اعتصابها به مبارزه خود تا سرنگوني رژيم شاه ادامه دهند. مردم از دادن ماليات خودداري كنند، سربازان از دستور فرماندهان سرپيچي نمايند، كاركنان شركت نفت از صدور نفت به خارج جلوگيري نمايند... 3- از يادداشتهاي دكتر ابراهيم يزدي. كپي مذاكرات نزد مؤلف است. 4- گروهي از نمايندگان يهوديان ايران به پاريس آمدند و در ملاقات با امام، سئوال و جوابي كه با ايشان داشتند ضبط كردند و به ايران بردند. رئيس كل شهرباني – پير سوموي منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 51 به نقل از: تاريخ بيست و پنج ساله ايران (از كودتا تا انقلاب) سرهنگ غلامرضا نجاتي، مؤسسه فرهنگي رسا، 1371، صص 162 تا 171

آغاز و انجام نهضت به روايت رهبر

آغاز و انجام نهضت به روايت رهبر من خودم جواني پرهيجاني داشتم، هم قبل از شروع انقلاب به خاطر فعاليت‌هاي ادبي و هنري و امثال اينها، هيجاني در زندگي من بود و هم بعد كه مبارزات در سال 1341 شروع شد كه من در آن سال، بيست و سه سالم بود. طبعاً ديگر ما در قلب هيجان‌هاي اساسي كشور قرار گرفتيم. من در سال 42 دو مرتبه به زندان افتادم؛ بازداشت، زندان، بازجويي. مي‌دانيد كه اينها به انسان هيجان مي‌دهد. بعد كه انسان بيرون مي‌آمد و خيل عظيم مردمي را كه به اين روش‌ها علاقه‌مند بودند و رهبري مثل امام رضوان‌الله عليه را كه به هدايت مردم مي‌پرداخت و كارها و فكر و راهها را تصحيح مي‌كرد، مشاهده مي‌نمود، هيجانش بيشتر مي‌شد. اين بود كه زندگي براي امثال من كه در اين مقوله‌ها زندگي و فكر مي‌كردند، خيلي پرهيجان بود، اما همه اين طور نبودند... آن وقت‌ها بزرگ‌ترهاي ما – كساني كه در سنين حالاي ما بودند – چيزهايي مي‌گفتند كه ما نعجب مي‌كرديم چه طور اينها اين طور فكر مي‌كنند؟ حالا مي‌بينم نخير، آن بيچاره‌ها خيلي هم بي‌راه نمي‌گفتند. البته الآن من خودم را به كلي از جواني منقطع نكرده‌ام. هنوز هم در خودم چيزي از جواني را احساس مي‌كنم و نمي‌گذارم كه به آن حالت بيفتم. الحمدالله تا به حال نگذاشته‌ام و بعد از اين هم نمي‌گذارم، اما آنها كه خودشان را در دست پيري رها كرده بودند، قهراً التذاذي را كه جوان از همة شئون زندگي دارد، احساس نمي‌كردند. آن وقت اين حالت بود. نمي‌گويم كه فضاي غم حاكم بود، اما فضاي غفلت و بي‌خبري و بي‌هويتي حاكم بود. آن وقت من و امثال من كه در زمينة مسائل مبارزه، به طور جدي و عميق فكر مي‌كرديم، همتمان را بر اين گذاشتيم كه تا آنجايي كه مي‌توانيم جوانان را از دايرة نفوذ فرهنگي رژيم بيرون بكشيم. مثلاً من خودم مسجد مي‌رفتم، درس تفسير مي‌گفتم، سخنراني بعد از نماز مي‌كردم، گاهي به شهرستان‌ها مي‌رفتم و سخنراني مي‌كردم. نقطة اصلي توجه من اين بود كه جوانان را از كمند فرهنگي رژيم بيرون بكشم. خود من آن وقت‌ها اين را به «تور نامرئي» تعبير مي‌كردم. مي‌گفتم يك تور نامرئي وجود دارد كه همه را به سمتي مي‌كشد! من مي‌خواهم اين تور نامرئي را تا آنجا كه بشود پاره كنم و هر مقدار كه مي‌توانم جوانان را از كمند و دام اين تور بيرون بكشم. هر كس از آن كمند فكري خارج مي‌شد – كه خصوصيتش هم اين بود كه اولاً به تدين و ثانياً به تفكرات امام گرايش پيدا مي‌كرد – يك نوع مصونيتي مي‌يافت. آن روز اين گونه بود. همان نسل هم بعدها پايه‌هاي اصلي انقلاب شدند. الآن هم كه من در همين زمان به جامعة خودمان نگاه مي‌كنم، خيلي از افراد آن نسل را – چه كساني كه با من مرتبط بودند، چه كساني كه مرتبط نبودند – را مي‌توانم شناسائي كنم.(1) آغاز من به فضل الهي از اولين قدم مبارزه و نهضت امام وارد جريان آن شدم. البته حضور ما در مبارزات به چند شكل ساده و ابتدايي بود، بدين صورت كه اعلاميه‌ها را تكثير كنيم و به ديگران برسانيم، با اين و آن كه درك درستي از نهضت و جريان نداشتند بحث كنيم. اعلاميه‌ها را از قم به تهران و از تهران به قم مي‌برديم و به افراد مختلف مي‌رسانديم. در اوايل نهضت جلسه نداشتيم. به تدريج جلساتي تشكيل شد كه از طرف مدرسين بود و من در يكي از اين جلسات كه در منزل آقاي مشكيني برگزار شده بود، شركت كردم. با بعضي از دوستان ديگر بحث و همفكري مي‌كرديم. هنوز مشكلاتي بر سر راه نبود و هيچ‌كس احساس وحشت نمي‌كرد. وقتي امام در سر منبر گفت ما مردم را [براي تعيين تكليف] به صحراي سوزان قم دعوت خواهيم كرد، ما احساس هيجان مي‌كرديم و فكر نمي‌كرديم كه مشكلاتي بر سر راه وجود داشته باشد. به ياد دارم روزي عده‌اي از كسبة قم، در سر درس امام حاضر شدند و گفتند: «اكنون كه دولت جواب آقايان علما را نمي‌دهد، ما دست از كار كشيده‌ايم. شما هم درس‌ها را تعطيل كنيد و تكليف مردم را روشن سازيد.» مردم به راستي نگران بودند؛ علما هم نگران بودند. سرانجام دولت بعد از گذشت دو ماه لايحة انجمن‌هاي ولايتي را الغاء كرد، در روزنامه‌ها هم الغاي آن را اعلام كردند. همه خوشحال شدند. جوان‌هاي قم در خيابان‌ها به ما كه مي‌رسيدند، تبريك مي‌گفتند. ديگر مسئله‌اي نداشتيم، ليكن ناگاه شاه مواد شش‌گانه را به رفراندوم گذاشت. در روزهايي كه مسئله رفراندوم شاه مطرح شد، من در مشهد بودم، چون نزديك ماه رمضان بود. آقاي ميلاني نامه‌اي براي آقاي خميني داشت. آن نامه را من به اتفاق اخوي سيدمحمد و شيخ‌علي‌آقا به قم برديم. وقتي كه رسيديم به تهران، روز 6 بهمن بود و روز قبل از آن، شاه در قم سخنراني كرده بود. روز 6 بهمن تهران كاملاً خلوت، گرفته و تاريك بود. افراد پراكنده‌اي را مي‌ديديم كه سر صندوق‌ها مي‌رفتند و رأي مي‌دادند، حالا از مردم بودند يا از خودشان؟ نمي‌دانم. ما بلافاصله به گاراژ شمس‌العماره رفتيم و به طرف قم حركت كرديم. پس از ورود به قم نيز يك راست به خدمت امام رفتيم. در قم نشانه‌هاي ارعاب از طرف دستگاه كاملاً مشهود بود. اولين باري بود كه فشار دستگاه را از نزديك مشاهده مي‌كرديم. امام در ظرف آن چند روز، چند اعلامية كوتاه صادر كرده بودند. مردم از رفراندوم شاه استقبال نكردند. وجود صندوق‌ها اصلاً محسوس نبود. در مشهد نيز اصلاً هيچ‌كس از رفراندوم استقبال نكرد. مردم در تهران در مخالفت با مواد شش‌گانه، تظاهرات به راه انداختند. اعلام عزاي عمومي با نزديك شدن فروردين 42 حادثة تازه‌اي رخ داد. حادثه اين بود كه امام يك باره اعلام كردند كه ما عيد نداريم و در شرايطي كه علما را مي‌زنند، مردم را مورد تهاجم قرار مي‌دهند، احكام اسلام را زيرو رو مي‌كنند، چه عيدي مي‌ماند؟ ما عيد نداريم. اين اعلامية امام به شكل وسيعي پخش شد. امام علاوه بر اعلاميه در نامه‌هايي كه براي علماي شهرستان‌ها و ائمه جماعات مي‌فرستادند، از آنها نيز خواستند كه در ايام فروردين اعلام عزا كنند و به مردم بگويند كه ما عيد نداريم. امام در آن شب‌ها فقط دو ساعت مي‌خوابيدند و بقيه شب را سرگرم نامه‌نگاري بودند! به دنبال اعلام عزاي عمومي از طرف امام، ما تصميم گرفتيم طلاب را وادار كنيم كه لباس سياه بپوشند و رفتيم دنبال تهيه لباس مشكي. من خودم پيراهن مشكي تهيه كردم. پول كه نداشتيم تا قباي مشكي درست كنيم، ناچار براي آن روز، يك پيراهن مشكي خريدم. طولي نكشيد كه تهيه لباس مشكي در ميان طلاب رواج پيدا كرد. از روز عيد نوروز يا يك روز پيش از آن، هر روحاني و هر طلبه‌اي را كه در قم مي‌ديديد، لباس مشكي بر تن داشت. ما آن روزها اصلاً آرام نداشتيم، اصلاً نمي‌فهميديم كه كي ناهار و شام مي‌خوريم. دائماً در حركت و فعاليت بوديم تا روز اول فروردين كه زوار از سراسر كشور و به خصوص از تهران مي‌آمدند، بتوانيم حداكثر استفاده را بكنيم. تعداد زيادي تراكت تهيه كرديم، تراكت‌هاي فراواني مبني بر اينكه ما عيد نداريم، پلي‌كپي كرديم و هنگام تحويل سال ميان مردمي كه در صحن مطهر بودند، ريخته شد. خاطره‌اي از آن روزها دارم كه خوب است در اينجا بازگو كنم. در همان روزها كه امام اعلام كرده بودند كه ما عيد نداريم، يكي از منبري‌هاي تهران كه نمي‌خواهم نامش را ببرم، چون اكنون وضع بدي دارد و در آن زمان از مبارزين به شمار مي‌آمد، به قم آمده بود. روزي به اتفاق آشيخ علي‌اصغر مرواريد و آن منبري، در منزل مرحوم حاج‌انصاري قمي براي ناهار دعوت داشتيم. طبق قرار به منزل او رفتيم، ليكن او هنوز نيامده بود. ما وارد منزل شديم و نشستيم. طولي نكشيد كه ديديم حاج انصاري وارد شد، ولي زير لب غرولندي مي‌كند كه: «پسرة نادان بي‌شعور...» پرسيديم: «چه شده؟ با كه هستيد؟» گفت: «من به مناسبت فوت آقاي كاظمي موموندي در مدرسة فيضيه منبر رفتم و در پايان گفتم كه فردا به مناسبت وفات امام صادق(ع) ما عيد نداريم؛ طلبه‌اي آمده يقة مرا گرفته كه تو چرا گفتي به مناسبت وفات امام صادق(ع) ما عيد نداريم. مگر آقاي خميني نگفتند به مناسبت قضاياي كشور و حوادث قم و تهران ما عيد نداريم.» ما همگي در تأييد نظر آن طلبه به او اعتراض كرديم كه شما چرا اين حرف را زديد؟ حق با آن طلبه است. آقاي خميني به همه كشور اعلام كرده‌اند كه به علت مصيبت‌هاي وارده بر اسلام، ما عيد نداريم، ليكن شما به گونة ديگري جلوه داده و حقيقت اصل قضيه را مخفي كرده‌ايد. در همين اثنا كه ما با او بگو مگو مي‌كرديم، زنگ تلفن به صدا درآمد. آقاي انصاري گوشي را گرفت و از پاسخ‌هاي او متوجه شديم كه به او اعتراض مي‌كنند كه چرا در منبر آن‌گونه مطرح كرديد؟ گوشي را گذاشت و آمد سر سفره بنشيند كه بار ديگر زنگ تلفن به صدا درآمد و بار ديگر به او اعتراض كه چرا در منبر آن‌گونه كه امام موضع‌گيري كرده‌اند، جريان را منعكس نكرديد؟ شايد در مدتي كوتاه بيش از سي تلفن اعتراض‌آميز به او شد! تا جايي كه من پيشنهاد دادم تلفن را بكشد تا بتواند ناهارش را بخورد. من تا آن روز مرحوم حاجي انصاري را هرگز آن گونه خسته، خرد شده و افسرده نديده بودم. سيل اعتراض او را به كلي كلافه كرده بود. روز اول فروردين با پخش اعلاميه‌ها و تراكت‌هايي مبني بر عزاي عمومي، گذشت. در روز دوم فروردين، امام در منزل خود و برخي از علما در مسجد و يا مدرسه‌اي به مناسبت شهادت امام صادق(ع) مراسمي را برپا كردند، كوماندوهايي كه عصر روز دوم فروردين در مدرسه فيضيه شلوغ كردند، صبح همان روز به منزل امام رفته بودند تا آنجا را به هم بريزند، ليكن موفق نشدند. آقاي خلخالي در پشت بلندگو داد و بيداد كرده بود. در شبستان مدرسه حجتيه كه از طرف آقاي شريعتمداري مجلس برگزار شده بود، برادران ميره‌اي كه قدبلند و قوي بودند، ايستادند و گفتند هر كسي نفس بكشد، پدرش را درمي‌آوريم، شكمش را پاره مي‌كنيم و ... اين برخوردها سبب شد كه كوماندوها بفهمند كه براي شلوغ‌كاري در آنجا زمينه فراهم نيست. شايد هم قصد شلوغ‌كاري در منزل امام و شبستان مدرسه حجتيه را نداشتند. البته نشانه‌هايي در دست بود كه خبر از برنامة از پيش مشخص شده براي اين مراسم و مجالس مي‌داد. يورش به مدرسة فيضيه عصر روز دوم فروردين 42 كه مصادف با 25 شوال 82 و شهادت امام صادق(ع) بود، مجلس روضه‌اي از سوي آيت‌الله گلپايگاني در مدرسه فيضيه برگزار شده بود. آن طور كه اطلاع پيدا كرديم كوماندوها در اثناي روضه بلند مي‌شوند و شعار مي‌دهند، شعار آنها درگيري ايجاد مي‌كند. البته نمي‌خواستند مردم عادي را بزنند، هدف طلاب بودند؛ لذا كاري مي‌كنند كه مردم عادي مرعوب شوند و از مدرسه فرار كنند. وقتي مردم از مدرسه بيرون مي‌روند، به طلبه‌ها حمله مي‌كنند. در اين بين طلاب كه اول غافلگير شده بودند، يكباره به خود آمدند، يك عده‌اي به دفاع برخاستند، با چوب به صحنه آمدند. چوب يك حربة عمومي بود. از قديم مرسوم بود كه طلبه‌ها در اتاقشان بنا بر احتياط، چوب نگه مي‌داشتند. بعضي از طلاب هم از درخت‌هاي مدرسه فيضيه چوب كندند و با كوماندوها به مقابله برخاستند، صحن مدرسه فيضيه صحنة درگيري بين طلاب و كوماندوها بود. طلبه‌ها عبا را به رسم، دور ساعدشان پيچيدند و به كوماندوها حمله كردند و توانستند آنان را از مدرسه بيرون كنند. آيت‌الله گلپايگاني را در اين خلال به اتاقي بردند و مخفي كردند تا در فرصتي از مدرسه بيرون ببرند، بعضي از پيرمردها نيز در اتاق‌هاي مدرسه پنهان شده بودند. كوماندوها وقتي كه بر اثر دفاع جانانة طلاب از مدرسه گريختند، با كمك پاسبان‌ها و ساواكي‌ها از مسافرخانه‌هاي مجاور به پشت‌بام رفتند و به سوي طلابي كه در صحن مدرسه در حال دفاع ايستاده بودند، تيراندازي كردند و با به گلوله بستن طلاب توانستند بر مدرسه مسلط شوند، در حجره‌ها را شكستند و طلاب را با وضع فجيعي مورد ضرب و شتم قرار دادند، وسايل و اثاثيه طلاب را آوردند ميان صحن مدرسه و آتش زدند. البته طلاب از وسايل زندگي چيز قابل توجهي نداشتند و همه زندگيشان از يك قابلمة كهنه، يك گليم پاره، يك جاجيم پوسيده و چند تكه لباس زير و رو تجاوز نمي‌كرد. من در حجره خود در مدرسه حجتيه يك كتري داشتم كه از بس دود چراغ خورده بود، به كلي سياه شده بود و با وجود اين براي ميهمانان خود با همان كتري چاي درست مي‌كردم. چند روزي كه از فاجعه فيضيه گذشت، چند تن از دوستان دانشجو كه گاه و بيگاه به قم مي‌آمدند و به من سر مي‌زدند، آمدند و گفتند: «ما دعا مي‌كرديم به مدرسه حجتيه هم بريزند، چون شنيده بوديم كه وسايل طلاب را غارت مي‌كنند. گفتيم كه خدا كند بيايند اين كتري تو را هم ببرند و ما از شرّش راحت شويم!» وقتي كوماندوها به مدرسه فيضيه حمله كردند، من به اتفاق آقا جعفر شبيري زنجاني عازم فيضيه بوديم تا در مجلس روضه آيت‌الله گلپايگاني شركت كنيم. اواخر كوچه حرم، بعضي از طلبه‌ها را ديديم كه با شتاب مي‌آمدند. بعضي آنها عمامه سرشان نبود، بعضي‌ها پابرهنه بودند، بعضي‌ها عبا نداشتند و به ما گوشزد كردند كه نرويد، خطرناك است. ما نفهميديم كه چرا خطرناك است تا اينكه يكي از آشنايان به ما رسيد و خبر داد كه به مدرسه فيضيه حمله شده و طلبه‌ها را مي‌زنند و مي‌كشند. ما تصميم گفتيم به منزل آقاي خميني برويم. وقتي كه خواستيم از كوچه حرم كه به خيابان ارم باز مي‌شد عبور كنيم، ديديم كه خيابان خلوت است، نه ماشين عبور مي‌كند و نه مردم رفت و آمد مي‌كنند، يك عده‌اي وحشت‌زده سر كوچه ارك ايستاده بودند. من و آقا جعفر با شتاب خود را به منزل امام رسانديم. چند تن از طلاب ورزشكار و قوي مانند علي‌اصغر كني را ديديم كه جلوي در منزل امام ايستاده بودند. در بيروني باز بود. امام آماده نماز مغرب بودند. من آمدم در بيروني با چند نفري به گفتگو پرداختم كه چگونه از منزل امام محافظت كنيم. چگونه در اطراف منزل سنگربندي كنيم كه اگر حمله كردند بتوان مقابله كرد. به نظرم رسيد اولين كاري كه مي‌‌توانيم بكنيم اين است كه در خانه را ببنديم. گفتند: «آقا گفته‌اند حق نداريد در را ببنديد.» عصري كه در را بسته بودند، ايشان بلند شده و گفته بودند: «اگر در را ببنديد، از خانه بيرون مي‌روم.» آنها هم براي اينكه ايشان از خانه بيرون نروند، در را باز گذاشته بودند. گفتم: «پس مقداري چوب فراهم كنيد كه اگر حمله كردند بتوانيم با چوب مقابله كنيم». سخنان زندگي‌بخش در اين بين نماز امام تمام شد و ايشان به طرف اتاق رفتند، آن هم يادم هست كه كدام اتاق بود، اتاقي بود كه به اتاق‌هاي بيروني متصل بود. از حياط بيروني، از پله‌ها كه بالا مي‌رفتيم، دست چپ قرار داشت. يك آينه‌اي هم به ديوار بود. اين آينه مخصوص امام بود كه هر وقت بلند مي‌شدند، در آينه خود را مرتب مي‌كردند و من به اين نظم و ترتيب و كار امام از همان زمان پي بردم. به هر حال امام در آن اتاق نشستند. طلبه‌ها هم در اتاق پر شدند. من دم در اتاق ايستادم. بقيه نشسته بودند. در همين حين امام شروع به صحبت كردند. صحبتشان اين بود كه: «اينها رفتني هستند و شما ماندني هستيد. نترسيد! ما در زمان پدر او، بدتر از اينها را ديده‌ايم. روزهايي بر ما گذشت كه در شهر نمي‌توانستيم بيائيم. مجبور بوديم صبح زود از شهر خارج شويم و مطالعه و مباحثه ما در بيرون شهر بود، و شب به مدرسه مي‌آمديم، چون ما را مي‌گرفتند، اذيت مي‌كردند، عمامه‌ها را برمي‌داشتند.» آنچه را كه امام مي‌گفتند دقيقاً همان بود كه ما آن روزها احساس مي‌كرديم. پس از حمله به مدرسه فيضيه تا چند روز در قم اين وضع بود كه طلاب نمي‌توانستند در شهر راحت رفت و آمد كنند. در اثناي صحبت‌هاي امام يك پسر 14-15 ساله‌اي را آوردند كه از پشت بام مدرسه فيضيه انداخته بودند كه كوفته شده بود، قبا از تنش كنده شده بود و پالتو تنش كرده بودند. از دم در كه واردش كردند، يكي با صداي بلند و با حال گريه گفت: آقا! اين را از پشت بام انداخته‌اند.» امام منقلب شدند و دستور دادند كه او را بخوابانند و براي او دكتر بياورند. ديگر نفهميدم چه شد. وقتي كه صحبت امام تمام شد، احساس كردم آن چنان نيرومند و مقاوم هستم كه اگر يك فوج لشكر به اين خانه حمله كند آماده‌ام يك تنه مقاومت كنم. آن صحبت امام به حدي بر من تأثير گذاشت كه احساس كردم از هيچ‌چيز نمي‌ترسم و آماده هستم يك تنه دفاع كنم. با خود گفتم امشب اينجا مي‌مانم، چون ممكن است حمله كنند. كسان ديگري نيز آماده شدند شب در آنجا بمانند، ليكن از طرف امام خبر آوردند كه همه بايد برويد. امام گفتند: «راضي نيستم كسي اينجا بماند.» ما آمديم بيرون و آن شب كسي آنجا نماند. * * * وصيت‌نامه‌اي براي تاريخ از آنجا كه ما در شرايط بحراني و غيرعادي به سر مي‌برديم و هر لحظه ممكن بود خطري براي ما پيش بيايد، فرداي آن روز نشستم و وصيت‌‌نامه خود را نوشتم. تا چند هفته پيش، از اين وصيت‌نامه خبري نداشتم، ليكن آقاسيدجعفر آن را برايم آوردند و گفتند كه پسرشان در لابلاي كاغذهاي قديمي پيدا كرده است. اين اصل وصيت‌نامه است كه در بالاي آن نوشته‌ام: «وصيت‌نامه سيدعلي خامنه‌اي مرقومه ليله يكشنبه 27 شوال 1382» يعني فردا شب حادثه مدرسه فيضيه نوشته‌ام. متن وصيت‌نامه اين است: بسم‌الله الرحمن الرحيم «عبدالله علي بن جواد الحسيني الخامنه‌اي غفرالله لهما يشهد ان لااله الاالله وحده لا شريك له و ان محمداً صلي‌الله عليه و آله عبده و رسوله و خاتم‌الانبياء و ان ابن عمه علي بن ابيطالب عليه‌السلام وصيه سيدالاوصياء و ان الاحد عشر من اولاده المعصومين صلوات‌الله عليهم الحسن والحسين و علي و محمد و جعفرو موسي و علي و محمد و علي و الحسن و الحجه اوصيائه و خلفائه و امناءالله علي خلقه و ان الموت حق و المعاد حق و الصراط حق و الجنه و النار حق و ان كل ما جاء به النبي صلي‌ الله عليه و آ‌له حق. اللهم هذا ايماني و هو وديعتي عندك اسئلك ان تردها الي و تلقيها اياي يوم حاجتي اليها بفضلك و كرمك. مهم‌ترين وصيت من آن است كه دوستان و عزيزان و سروران من، كساني كه بهترين ساعات زندگي من با آنان و ياد آنان سپري شده است، مرا ببخشند و بحل كنند و اين وظيفه را به عهده بگيرند كه مرا از زير بار حقوق‌الناس رها و آزاد نمايند. ممكن است خود من نتوانم از همه كساني كه ذكر سوءشان بر زبانم رفته و يا بدگوئيشان را از كسي شنيده‌ام، حليّت بطلبم. اين كار مهم و ضروري را بايد دوستان و رفقاي من براي من انجام دهند. دارايي مالي من در كم هيچ است، ولي كفاف قرض‌هاي مرا مي‌دهد. تفصيل قروض خود را در صفحه جداگانه يادداشت مي‌كنم كه از فروش كتب مختصر و ناچيز من ادا شود. هر كسي هم كه مدعي طلبي از من شود، هر چند اسمش در آن صفحه نباشد، قبول كنند و ادا نمايند،... پنج شش سال نماز هر چه زودتر ادا و مرا از رنج اين دين الهي راحت كنند (البته يقيناً آن قدر مقروض نبودم، ولي احتياط كردم). مبلغي به عنوان ردّ مظالم بابت قروض جزئي از ياد رفته به فقرا بدهند. از همه اعلام و مراجع و طلاب و دوست و آشناها و اقوام و منسوبين من استحلال شود. (چون آن روزها نق و نوق عليه آقايان در جلسات زياد بود كه چرا فلاني اقدام نكرده، فلاني چرا اين حرف را زده و اين مطلب را گفته است، لذا خواستم از آقايان اعلام و مراجع حليت طلب كنند). و گمان مي‌كنم بهترين راه اين كار آن است كه عين وصيت‌نامه مرا در مجلسي عمومي كه آشنايان من باشند، قرائت كنند. پدر و مادرم كه در مرگ من از همه بيشتر عزادار هستند، به مفاد حديث شريف اذا بكيت علي شيء فابك علي‌الحسين، به ياد مصائب اجدادمان از من فراموش نخواهند كرد ان‌شاءالله تعالي. گويا ديگر كاري ندارم. اللهم اجعل الموت اول راحتي و آخر مصيبتي و اغفرلي و ارحمني بمحمد و آله الاطهار. العبد علي الحسيني الخامنه‌اي» (حالا صورت قرض‌هايم را كه در صفحه جداگانه‌اي نوشته‌ام برايتان مي‌خوانم): «حدود 100 تومان، مقدس‌زاده بزاز (مشهد) كمتر از 30 تومان، خياط گنگ (مشهد) 2 يا 3 تومان، عرب خياط (قم) مطابق دفتر دين، آقا شيخ حسن بقال كوچه حجتيه (قم) (چون مرتب با او سر و كار داشتيم و نمي‌دانستيم چقدر به او بدهكاريم) گويا چند توماني آقاي شيخ حسن صانعي (قم) 32 تومان تقريباً حاج شيخ اكبر هاشمي رفسنجاني (قم) (بيشترين پولي را كه من آن زمان مقروض بودم، به آقاي هاشمي بود. چون وضعش نسبتاً خوب بود، از او قرض مي‌كرديم.) مطابق دفتر دين، آقاي مرواريد كتاب فروش (قم) مطابق دفتر دين، آقاي مصطفوي كتاب فروش (قم) 10 تومان آقاي علي حجتي كرماني شايد 5 تومان، محمد آقا نانوا نزديك منزل (مشهد) با حادثه فيضيه در مرحله اول رعب و وحشت حوزه را فراگرفت و اين فكر تقويت شد كه اگر مبارزه ادامه يابد، ممكن است حوزه از دست برود، حوزه‌اي كه مرحوم آيت‌الله حائري، حاج شيخ‌عبدالكريم (رضوان‌الله تعالي عليه) در زمان پهلوي براي حفظ آن، آن همه زحمت كشيدند و حتي براي نگهداري و حفظ آن با پهلوي مبارزه نكردند، ممكن است با يك برخورد ابتدايي از دست برود و اين خيانت به آرمان حاج شيخ است! اين فكر به تدريج از گوشه و كنار، سربلند كرد و كساني كه از نظر روحي مستعد مبارزه نبودند مي‌خواستند با نهضت به گونه‌اي معارضه و مقابله كنند، اين فكر را مطرح كردند و كوشيدند آن را رواج بدهند، ليكن چند جريان در شكستن جوّ وحشت و كنار زدن افكار جامعه تأثير بسزايي داشت. يكي اعلاميه امام بود. امام نامه‌اي به علماي تهران نوشتند. اين نامه كه خطاب به آقاي حاج‌علي‌اصغر خوئي و به وسيله ايشان به علماي تهران بود، بسيار تند و كوبنده بود، به طوري كه خواندن آن يك عده‌اي را مي‌لرزاند، البته يك عده‌اي را هم شجاع مي‌كرد. يك عده از طلبه‌ها، جوان‌ها و به قول امروز حزب‌اللهي‌ها از اين نامه تشجيع شدند. امام در اين نامه ضمن اشاره به حادثه مدرسه فيضيه و فجايعي كه در آنجا انجام گرفته بود، آوردند: شاه‌دوستي يعني غارتگري، شاه‌دوستي يعني آدم كشي، شاه‌دوستي يعني هدم آثار رسالت و ... اين نامه فوراً چاپ شد و در سطح وسيعي از كشور پخش گرديد و عجيب گل كرد و درخشيد و جوّ رعب و وحشت را شكست. ديگر از عوامل جوشكن، فتواي امام بود مبني بر اين كه «تقيه حرام و اظهار حقايق واجب ولو بلغ ما بلغ» كه عجيب حركتي بود و غوغائي راه انداخت. اين جمله در شكستن جوّ وحشت و دور كردن افكار سازش‌طلبانه، بسيار مؤثر بود و تا سال‌هايي جلوي يك سلسله بهانه‌جويي‌ها و رياكاري‌ها را گرفت و در واقع امام از حادثه مدرسه فيضيه سكويي براي پرش به سوي مراحل جديد مبارزه ساخت و عكس آن نتايجي را كه دستگاه از حادثه مدرسه فيضيه انتظارداشت به باور آورد. يك كار مهم ديگر امام رفتن به مدرسه فيضيه بود. به دنبال حادثه مدرسه فيضيه براي مدتي درس‌ها تعطيل شد. اولين روز شروع درس پس از حادثه، امام ضمن سخناني اعلام كردند كه بعد از بحث به مدرسه فيضيه مي‌روم و براي شهداي فيضيه فاتحه مي‌خوانم. امام راه افتادند و طلاب هم پشت سر ايشان به طرف مدرسه فيضيه رفتند. كسي فكر نمي‌كرد كه امام چنين حركتي انجام دهد و مدرسه فيضيه را بعد از آن حادثه احيا كند. مدرسه فيضيه بعد از حادثه دوم فروردين ديگر مسكوني نبود. مدرسه را ويران كرده بودند، درها را كنده و پنجره‌ها را شكسته بودند، ديوارها را خراب كرده بودند، همه جا ريخته و پاشيده و كثيف بود. طلابي كه در اين مدرسه سكني داشتند ديگر جرئت نمي‌كردند كه در آنجا بمانند و زندگي كنند. آن روز در خدمت امام حرمت كرديم و وارد مدرسه شديم، به سمت چپ پيچيديم و دم غرفه اول يا دوم – درست يادم نيست – امام نشستند. طلبه‌ها هم اطراف ايشان حلقه زدند، هاله‌اي از غم صورت امام را گرفته بود، شديداً غمگين بودند. ذكر مصيبتي شد، يك سيدي آنجا بلند شد، روضه خواند و پس از روضه امام از مدرسه بيرون آمدند. اين حركت نيز در شكستن رعب طلاب قم خيلي تأثير داشت، پاي طلبه‌ها به مدرسه باز شد و بار ديگر مدرسه به صورت پايگاه و به اصطلاح «پاتوق» درآمد. يك كار ديگري كه انجام گرفت و سر نخ آن از طرف امام بود برگزاري مجالس فاتحه براي شهداي مدرسه فيضيه بود. از شهداي مشخص و نامدار آن مدرسه سيديونس رودباري بود. يادم هست كه در محله‌هاي دوردست قم فاتحه گذاشتند. طلاب هم راه مي‌افتادند و در اين مجالس شركت مي‌كردند. كار مهم ديگري كه امام انجام دادند، استفاده از حادثه مدرسه فيضيه براي گسترش مبارزه به سراسر ايران بود، امام از وقتي كه فاجعه مدرسه فيضيه اتفاق افتاد، به فكرش رسيد كه اين حادثه را در سراسر كشور منعكس كند و آن را زنده نگه دارد. حادثه فيضيه در ماه شوال بود و تا ماه محرم دو ماه و پنج روز فاصله داشت. امام – چنانكه در اواخر دوران مبارزه مشخص شد – به محرم يك اعتقاد غريبي داشتند و واقعاً ماه محرم را ماه پيروزي خون بر شمشير مي‌دانست. لذا از اول، محرم را هدف گرفتند، يعني بلافاصله بعد از حادثه مدرسه فيضيه تصميم گرفتند كه از اين حادثه در ماه محرم استفاده كنند و آن برنامه‌اي كه در ماه محرم آن سال طرح كرد و اجرا شد يك برنامه دفعي و آني نبود، برنامه‌اي بود كه اقلاً دو ماه روي آن فكر شده و كار شده بود. نزديك محرم كه شد امام براي شهرستان‌ها برنامه‌اي طرح كرد. آن برنامه عبارت بود از اينكه طلاب و فضلاي قم را به اطراف و اكناف كشور بفرستد و از آنها و منبري‌هاي شهرستان‌ها بخواهد كه دهه محرم را به خصوص از روز هفتم را اختصاص بدهند به بازگو كردن فاجعه فيضيه و آن مصائبي كه در قم گذاشته است و از روز نهم نيز دسته‌هاي سينه‌زني اين كار را بكنند و در نوحه‌‌خواني‌ها آنچه را كه در مدرسه فيضيه اتفاق افتاده است، مطرح كنند تا همه مردم ايران بفهمند كه در حادثه فيضيه چه گذشته است. خود من از كساني بودم كه براي محرم از سوي امام اعزام شدم و تأثيرش را نيز ديدم. امام از من خواستند كه به مشهد بروم و يك پيام براي آقاي ميلاني و آقاي قمي و پيام ديگري براي علماي مشهد ببرم. پيام به علماي مشهد اين بود كه آماده باشيد براي مبارزه، صهيونيسم دارد بر اوضاع كشور مسلط مي‌شود، اسرائيل بر همه امور سلطه پيدا كرده است، امور اقتصادي كشور دست او است و سياست ايران را در مشت خود دارد. پيامي كه براي آقاي ميلاني و آقاي قمي دادند اين بود كه به منبري‌ها بگويند كه از روز هفتم محرم در منابر، روضه فيضيه را بخوانند و از روز نهم هم دسته‌هاي سينه‌زني و هيأت‌ها اين برنامه را اجرا كنند. پيام اول امام را به عده‌اي از علماي مشهد رساندم، هر كسي يك عكس‌العملي از خود نشان داد. تنها كسي كه اين پيام را درست گرفت و درست درك كرد مرحوم آيت‌الله شيخ مجتبي قزويني بود. او خود مردي مبارز بود و نسبت به امام اظهار ارادت مي‌كرد. پيام دوم امام را نيز به آقايان ميلاني و قمي رساندم. البته نظر آقاي ميلاني اين بود كه روضه براي فيضيه از روز نهم شروع شود. من گفتم هفتم مناسب‌تر است، براي اينكه نهم روز سينه زني و زنجيرزني است و مردم كمتر پاي منابر حضور پيدا مي‌كنند و به هيأت‌هاي سينه‌زني و زنجيرزني توجه دارند و منبري‌ها بايد از روزهاي قبل، مردم را آماده كنند. آقاي قمي برنامه امام را پذيرفتند و اعلام آمادگي كردند و بدين ترتيب امام توانستند از محرم آن سال براي بيداري ملت ايران و شورانيدن آنان بر ضد دستگاه و گسترش دامنه نهضت و مبارزه، بهترين بهره‌برداري‌ها را به عمل آورند و فاجعه فيضيه را مستمسك قرار دهند براي هيجان عظيم و روزافزون مردم و اين شور و هيجان مردمي در 15 خرداد به اوج خود رسيد.(2) در اواخر سال 43 به مشهد برگشتم و ضمن ادامه شركت در دروس عالي حوزه به تدريس سطوح عالي و تفسير اشتغال داشتم. مهم‌ترين اشتغال من در اين سالها (43 تا 46)، فعاليت‌هاي پايه‌اي، فكري و سياسي در سطح حوزه و دانشگاه و به تدريج بعدها، در سطح كلي جامعه بود كه در حقيقت سرچشمة اصلي بيشتر حركت‌هاي تند انقلابي در همان سال‌ها و سالهاي بعد محسوب مي‌شد. جلسات درسي بزرگ و پرجمعيت من در تفسير و حديث و انديشه اسلامي در ديگر شهرها و در تهران نيز نظايري نداشت و همين فعاليت‌ها به اضافة فعاليت‌هاي نوشتني بود كه به بازداشت‌هاي متوالي من در سال‌هاي 46 و 49 منتهي شد. از سال 48 كه زمينه حركت مسلحانه در ايران محسوس بود، حساسيت و شدت عمل دستگاه‌هاي رژيم پيشين نيز نسبت به من كه به قرائن دريافته بودند چنين جرياني نمي‌تواند با افرادي از قبيل من در ارتباط نباشد، افزايش يافت. سال 50 مجدداً به زندان افتادم. برخوردهاي خشونت‌آميز ساواك در زندان، آشكارا نشان مي‌داد كه دستگاه از پيوستن جريان‌هاي مبارزه مسلحانه به كانون‌هاي تفكر اسلامي، به شدت بيمناك است و نمي‌تواند بپذيرد كه فعاليتهاي فكري و تبليغاتي من در مشهد و تهران از آن جريان‌ها، بيگانه و بركنار است، پس از آزادي، دايرة درس‌هاي عمومي تفسير و كلاس‌هاي مخفي ايدئولوژي و... گسترش بيشتري پيدا كرد. در سال‌هاي ميانه 50 و 53 فعاليت‌هاي حاد اسلامي و مبارزات پنهاني و نيز مبارزات پايه‌اي انقلابي در مشهد بر محور تلاش‌هايي دور مي‌زد كه در سه مسجد كرامت، امام حسن(ع) و ميرزاجعفر انجام مي‌شد. مهم‌ترين كلاس‌هاي عمومي و درس‌هاي تفسير من در اين سه مسجد تشكيل مي‌شد و هزاران نفر را در هر هفته، با تفكر انقلابي اسلام آشنا مي‌كرد و آنها را نسبت به فداكاري و مبارزه بي‌قرار مي‌ساخت و دقيقاً به همين دليل نيز بود كه اين دو كانون مقاومت و روشنگري با يورش‌هاي وحشيانه ساواك تعطيل شد و بسياري به جرم شركت در آن يا كارگرداني جلسات آن به بازداشت يا بازجويي دچار شدند. با تعطيل اين مراكز، جو نارضايتي عمومي روشنفكران و نسل به پا خاسته در مشهد به من امكان مي‌داد كه جلسات كوچك و خصوصي را هر چه بيشتر گسترش دهم و در محيط‌هاي امن‌تر، آزادانه‌تر و بي‌پرده‌تر، شور انقلابي را در جوان‌ها برانگيزم و به موازات آن دامنه فعاليت‌هاي خود را تا شهرهاي ديگر خراسان و ساير نقاط كشور بگسترانم. در همه اين چند سال طلاب و فضلاي جواني كه از من آموخته بودند به شهرستان‌ها گسيل مي‌شدند و اين، آتش مقدس به حوزه‌اي وسيع‌تر منتقل مي‌شد. با استفاده از فرصتي استثنائي يكي از جلسات بزرگ گذشته را زير نام درس نهج‌البلاغه به طور هفتگي دوباره شروع كردم. اين جلسه كه در مسجد امام حسن(ع) مشهد تشكيل مي‌شد، مجدداً محور بيشترين تلاش اسلامي مبارزان مشهد شد و گفتار علي(ع) كه با شرح و توضيح، تدريس و در جزوه‌هاي پلي‌كپي شده (به نام پرتوي از نهج‌البلاغه) دست به دست مي‌گشت، همچون صاعقه‌اي فضاي گرفته شهر شهادت را روشن مي‌ساخت. سال 53 براي من يادآور حركت كوبنده علوي است. ساواك مشهد كه نمي‌توانست آن مركز عظيم تبليغاتي را كانون تبليغات انقلابي ببيند و تحمل كند، در فكر چاره بود، بارها مرا احضار و تهديد كردند. همواره جاسوس‌هاي خود را در اطراف خانه و مسير من گماشتند. افراد بسياري از نزديكان و دست‌اندركاران فعاليت‌هاي سياسي و تبليغاتي مرا بازداشت كردند. احساس كرده بودند كه اين تلاش عظيم تبليغاتي نمي‌تواند از فعاليت‌هاي سياسي پنهان، جدا باشد. كوشيدند ارتباطات مرا كشف كنند و بالاخره در دي ماه 53 ناگزير شدند با يورش به خانه‌ام مرا بازداشت و بسياري از يادداشتها و نوشته‌هاي مرا ضبط كنند. اين ششمين و سخت‌ترين بازداشت من بود. به تهران و به زندان كميته مشترك در شهرباني فرستاده شدم و مدت‌ها با سخت‌ـرين شرايط و همواره با بازجويي‌هاي دشوار، در وضعي كه فقط براي آنان كه شرايط را ديده‌اند، قابل فهم است، نگه داشته شدم. در اين بازداشت نيز مانند سال 50 چون ساواك ارتباط من با تلاش‌هاي پنهاني و نقش من در گردآوري نيروهاي ضدرژيم و بسيج آنها را جدي گرفت، شدت عمل و خشونتي جدي به خرج داد.(3) تحصن در بيمارستان مسجد كرامت بعد از گذشت چند سال، در سال 57 مجدداً مركز تلاش و فعاليت شد و آن هنگامي بود كه من از تبعيد جيرفت به مشهد برگشته بودم. گمانم اواخر مهر يا آبان بود. وقتي بود كه تظاهرات مشهد و جاهاي ديگر آغاز شده و به تدريج اوج هم گرفته بود. ما آمديم و يك ستادي در مسجد كرامت تشكيل شد براي هدايت كارهاي مشهد و مبارزاتي كه مرحوم شهيد هاشمي‌نژاد و برادرمان جناب آقاي طبسي و من و يك عده از برادران طلبه جوان آن را رهبري مي‌كردند. آنجا جمع مي‌شديم و مردم هم در رفت و آمد دائمي بودند. آنجا شد ستاد مبارزات مشهد و عجيب اين است كه نظامي‌ها و پليس از چهار راه نادري كه مسجد هم سر چهارراه بود، جرئت نمي‌كردند اين طرف بيايند. ما روز را با امنيت مي‌گذرانديم و هيچ واهمه‌اي كه بريزند اين مسجد را تصرف كنند يا ما را بگيرند، نداشتيم، اما شب كه مي‌شد، از تاريكي شب استفاده مي‌كرديم و آهسته بيرون مي‌آمديم و در منزلي غير از منازل خودمان شب را مي‌گذرانديم. شب و روزهاي پرهيجان و پرشوري بود، تا اينكه مسائل آذرماه مشهد پيش آمد كه مسائل بسيار سختي بود، در آغاز، حمله به بيمارستان بود كه ما رفتيم در بيمارستان متحصن شديم. وقتي كه خبر بيمارستان به ما رسيد، ما در مجلس روضه بوديم. من را پاي تلفن خواستند. ديدم از بيمارستان است و چند نفر از دوست و آشنا و غير آشنا دارند از آن طرف خط با كمال دستپاچگي و سراسيمگي مي‌گويند حمله كردند، زدند، كشتند، به داد برسيد... حتي بچه‌هاي شيرخوار را زده بودند. من آمدم آقاي طبسي را صدا زدم. آمديم اين اتاق. عده‌اي از علما در آن اتاق جمع بودند. چند نفر از معاريف مشهد هم بودند. روضه هم در منزل يكي از معاريف علماي مشهد بود. من رو كردم به اين آقايان و گفتم كه وضع بيمارستان اين جوري است و رفتن ما به اين صحنه به احتمال زياد، مانع از ادامه تهاجم و حمله به بيماران و اطباء و پرستارها و... مي‌شود و من قطعاً خواهم رفت و آقاي طبسي هم قطعاً خواهند آمد. ما با ايشان قرار هم نگذاشته بوديم، اما من مي‌دانستم كه آقاي طبسي مي‌آيند. گفتم ما قطعاً خواهيم رفت، اگر آقايان هم بيايند، خيلي بهتر خواهد شد و اگر هم نيايند، ما به هر حال مي‌رويم. لحن توأم با عزم و تصميمي كه ما داشتيم موجب شد كه چند نفر از علماي معروف و محترم مشهد هم گفتند كه ما مي‌آئيم، از جمله آقاي حاج ميرزاجوادآقا تهراني و آقاي مرواريد و بعض ديگر. حركت كرديم به طرف بيمارستان. وقتي كه ما از آن منزل آمديم بيرون، جمعيت زيادي در كوچه و خيابان و بازار جمع شده بودند. ديدند كه ما داريم مي‌رويم. مردم راه افتادند پشت سر اين عده و ما از حدود بازار تا بيمارستان را كه شايد حدود سه ربع تا يك ساعت راه بود، پياده طي كرديم. هرچه مي‌رفتيم، جمعيت بيشتري با ما مي‌آمد و هيچ تظاهر، يعني شعار و كارهاي هيجان‌انگيز هم نبود. فقط حركت مي‌كرديم به طرف يك مقصدي تا اينكه رسيديم نزديك بيمارستان. در مقابل بيمارستان امام رضاي مشهد، يك فلكه هست كه حالا اسمش فلكه امام رضاست و يك خياباني است كه منتهي مي‌شود به آن فلكه. سه تا خيابان به آن فلكه منتهي مي‌شود. ما از خياباني كه آن وقت اسمش جهانباني بود، داشتيم مي‌آمديم به طرف آن خيابان كه از دور ديديم سربازها راه را سد كردند. طبيعتاً ممكن نبود بتوانيم از سد آنها عبور كنيم. من ديدم كه جمعيت يك مقداري احساس اضطراب كردند. آهسته به برادرهاي اهل علمي كه بودند گفتم كه ما بايد در همين صف مقدم با متانت و بدون هيچ‌گونه تغييري در وضعمان پيش برويم تا مردم پشت سرمان بيايند و همين كار را كرديم. سرها را انداختيم پايين و بدون اينكه به روي خودمان بياوريم كه اصلاً سرباز مسلحي در مقابل ما وجود دارد، رفتيم نزديك! به مجرد اينكه به يك متري اين سربازها رسيديم، من ناگهان ديدم مثل اينكه آنها بي‌اختيار پس رفتند و يك راهي به قدر عبور سه چهار نفر باز شد. فكر آنها اين بود كه ما برويم، بعد راه را ببندند، اما نتوانستند اين كار را بكنند. به مجرد اينكه ما از اين خط عبور كرديم، جمعيت ريختند و اينها نتوانستند كنترل بكنند. شايد مثلاً در حدود چند صد نفر آدم با ما تا دم در بيمارستان آمدند. بعد گفتيم در را باز كنند. بچه‌هاي دانشجو و پرستار و طبيب كه توي بيمارستان بودند، با ديدن ما جان گرفتند. گفتيم در بيمارستان را باز كردند و وارد شديم و رفتيم به طرف جايگاه وسط بيمارستان. آنجا يك جايگاهي بود و گمانم مجسمه‌اي هم بود كه بعدها آن را فرود آوردند و شكستند، لكن آن موقع، مجسمه هنوز بود... به آنجا كه رسيديم جاي رگبار گلوله‌ها را ديديم. بعد كه پوكه‌هايشان را پيدا كرديم، ديديم كاليبر 50 بوده! چقدر اينها در مقابل مردم گستاخي به خرج مي‌دادند. براي متفرق كردن مردم يا كشتن يك عده‌اي، كاليبرهاي كوچك مثلاً ژ-3 هم كافي بود، اما كاليبر 50 سلاح بسيار خطرناكي است و براي كارهاي ديگر به درد مي‌خورد، ولي اينها در برابر مردم به كار بردند. بعدها كه در آن بيمارستان، متحصن شديم، من آن پوكه‌ها را كه از روي زمين جمع كرده بودم، به خبرنگارهاي خارجي نشان مي‌دادم و مي‌گفتم: ‌«اين يادگاري ماست! ببريد به دنيا نشان بدهيد كه با ما چگونه رفتار مي‌كنند.» به هر حال رفتيم آنجا و يك ساعتي بوديم. معلوم نبود كه مي‌خواهيم چه كار كنيم. با چند نفر از معممين و نيز افراد بيمارستان رفتيم توي يك اتاقي تا ببينيم حالا چه بايد كرد؟ چون هيچ معلوم نبود چه خواهد شد، همين قدر معلوم بود كه تهاجم ادامه خواهد داشت. من پيشنهاد كردم كه در آنجا متحصن بشويم و همان جا بمانيم تا خواسته‌هاي ما برآورده شوند و قرار شد خواسته‌هايمان را مشخص كنيم. در آن جلسه حدود ده نفر از اهل علم مشهد حضور داشتند. من براي اينكه اين حركت هيچ‌گونه تزلزلي پيدا نكند، بلافاصله يك كاغذ آوردم و نوشتم كه ما مثلاً جمع امضاكنندگان زير اعلام مي‌كنيم كه در اينجا خواهيم بود تا اين كارها انجام بگيرد. حالا يادم نيست همه اين كارها چه بود؟ يكي دو تايش يادم هست. يكي اينكه فرماندار نظامي مشهد عوض بشود، يكي اينكه عامل گلوله‌باران بيمارستان امام رضا محاكمه يا دستگير بشود. يك چنين چيزهايي را نوشتيم و اعلام تحصن كرديم. اين تحصن هم در مشهد و هم در خارج از آن، اثر مهمي بخشيد، يعني بعد معلوم شد كه آوازه آن جاهاي ديگر هم پيچيده و اين يكي از نقاط عطف مبارزات مشهد و آن هيجان‌هاي بسيار شديد و تظاهرات پرشور مردم مشهد بود.(4) در شوراي انقلاب در مشهد با برادراني كه در آنجا بودند، سرگرم كارهاي اين شهر بوديم و در جريانات عمومي و عظيم مردم فعاليت مي‌كرديم كه مرحوم شهيد مطهري چند بار تلفني به طور مستقيم يا با واسطه به من اطلاع دادند كه بايد به تهران بروم. من تصور مي‌كردم براي كارهاي علمي، سياسي و ايدئولوژيكي كه مشتركاً انجام مي‌داديم بايد به تهران بروم و فكر نمي‌كردم براي شوراي انقلاب باشد. گفتم مي‌آيم، منتهي چون در مشهد گرفتاري‌هاي زيادي داشتم و خيلي بار روي دوش من بود، مرتباً تأخير مي‌افتاد تا اينكه پيغام دادند كه امام دستور داده‌اند كه من به تهران بروم. جلسات اول شوراي انقلاب در منزل شهيد مطهري برگزار شد، البته شوراي انقلاب به مقتضاي مصلحت روز، افراد ديگري را هم پذيرفت كه خطوط سياسي ديگري داشتند و به تدريج چهره آنها روشن شد، اما گروهي كه پايه و اساس انقلاب و حافظ اصول و حدود و معيارها بودند، بيشتر همين برادران روحاني عضو شورا بودند. اينها با همه سختي‌هايي كه كار با افراد ليبرال و مهره‌هايي مانند بني‌صدر در بر داشت، به خاطر انقلاب و مصالح امت اسلامي تحمل كردند و با سعي و كوشش، كارها را به سامان رساندند، ضمن اينكه در مواقع لزوم در مقابل آن افراد مقاومت لازم را هم مي‌كردند.(5) من چاي مي‌دهم! هنگامي كه قرار بود امام تشريف بياورند، ما در دانشگاه تهران تحصن داشتيم، جمعي از رفقاي نزديكي كه با هم كار مي‌كرديم و همه‌شان در طول مدت انقلاب، نام و نشان‌هايي پيدا كردند و بعضي از آنها هم به شهادت رسيدند، مثل شهيد بهشتي، شهيد مطهري، آقاي هاشمي، مرحوم رباني شيرازي، مرحوم رباني املشي و ... با هم مي‌نشستيم و در مورد قضاياي گوناگون مشورت مي‌‌كرديم. گفتيم كه امام دو سه روز ديگر وارد تهران مي‌شوند و ما آمادگي لازم را نداريم. بيائيم سازماندهي كنيم كه وقتي ايشان آمدند و مراجعات زياد و كارها از همه طرف به اينجا ارجاع شد، معطل نمانيم. صحبت از دولت هم در ميان نبود. ساعتي را در عصر يك روز معين كرديم و رفتيم در اتاقي نشستيم. صحبت از تقسيم مسئوليت‌ها شد و در آنجا گفتم مسئوليت من اين باشد كه چاي بدهم! همه تعجب كردند. يعني چه؟ چاي؟ گفتم: بله، من چاي درست كردن را خوب بلدم. با گفتن اين پيشنهاد، جلسه حالي پيدا كرد. مشخص شد كه مي‌شود آدم بگويد كه مثلاً قسمت دفتر مراجعات، به عهده من باشد. تنافس و تعارض كه نيست. ما مي‌خواهيم اين مجموعه را با همديگر اداره كنيم، هر جايش هم كه قرار گرفتيم، اگر توانستيم كار آنجا را انجام بدهيم، خوب است. اين روحيه من بوده است. البته آن حرفي كه در آنجا زدم، مي‌دانستم كه كسي من را براي چاي ريختن معين نخواهد كرد و نمي‌گذارند كه من در آنجا بنشينم و چاي بريزم، اما واقعاً اگر كار به اينجا مي‌رسيد كه بگويند درست كردن چاي به عهده شماست، مي‌رفتم عبايم را كنار مي‌گذاشتم و آستين‌هايم را بالا مي‌زدم و چاي درست مي‌كردم! اين پيشنهاد نه تنها براي اين بود كه چيزي گفته باشد، واقعاً براي اين كار آماده بودم. من با اين روحيه وارد شدم و بارها به دوستانم مي‌گفتم كه آن كسي نيستم كه اگر وارد اتاقي شدم، بگويم آن صندلي متعلق به من است و اگر خالي بود، بروم آنجا بنشينم و اگر خالي نبود، قهر كنم و بيرون بروم. نخير، من هيچ صندلي خاصي در هيچ اتاقي ندارم. من وارد اتاق مي‌شوم و هر جا خالي بود، همان جا مي‌نشينم. اگر مجموعه احساس كرد كه اينجا براي من كم است و روي صندلي ديگري نشاند، مي‌نشينم و اگر همان كار را نيز مناسب دانست، آن را انجام مي‌دهم. گفتن اين مطالب شايد چندان آسان نباشد و ممكن است حمل بر چيزهاي ديگري شود، اما واقعاً اعتقادم اين است كه براي انقلاب بايد اين طوري باشيم. از پيش معين نكنيم كه صندلي ما آنجاست و اگر ديديم آن صندلي را به ما دادند، خوشحال بشويم و برويم بنشينيم و بگوئيم حقمان بود و اگر ديديم آن صندلي نشد و يا گوشه‌اش ذره‌اي سائيده بود، بگوئيم به ما ظلم شد و قبول نداريم و قهر كنيم و بيرون برويم. من از اول اين روحيه را نداشتم و سعي نكردم اين طوري باشم. در مجموعه انقلاب، تكليف ما اين است.(6) * * * روز بازگشت امام در روز ورود امام ما كه در دانشگاه متحصن بوديم. همه خوشحال بودند و مي‌خنديدند، ولي بنده از نگراني بر آنچه كه براي امام ممكن است پيش بيايد، بي‌اختيار اشك مي‌ريختم، چون يك تهديدهايي هم وجود داشت. بعد به فرودگاه رفتيم. به مجرد اينكه آرامش امام را ديديم، نگراني و اضطراب ما به كلي برطرف شد و ايشان با آرامش خودشان به بنده و شايد خيلي‌هاي ديگر كه نگران بودند، آرامش بخشيدند. وقتي پس از سال‌هاي متمادي امام را زيارت كرديم، ناگهان خستگي چند ساله از تن ما خارج شد. احساس مي‌كرديم همه آن آرزوها با كمال صلابت و با يك تحقق واقعي و پيروزمندانه، در وجود امام مجسم شده و در مقابل انسان تبلور پيدا كرده است. بعد هم آمديم داخل شهر و آن تفاصيلي كه همه شاهد بودند و هنوز در ذهن همه مردم، زنده است. همان‌طور كه مي‌دانيد امام،‌ عصر آن روز از بهشت‌زهرا به نقطه نامعلومي رفتند، يعني در واقع آقاي ناطق نوري ايشان را ربودند و به نقطه امني بردند تا كمي استراحت كنند، چون از شب قبل كه از پاريس حركت كرده بودند، دائماً در حال فشار كار و بعد هم حضور در ميان مردم بودند و يك لحظه هم استراحت نكرده بودند.(7) امام در مدرسه رفاه ما در آن فاصله رفته بوديم مدرسه رفاه و كارهايمان را انجام مي‌داديم. قبل از اينكه امام وارد شوند، با برادران نشسته بوديم و روي برنامه اقامتگاه ايشان و ترتيباتي كه بعد از ورودشان بايد انجام مي‌گرفت يك مقداري مذاكره كرديم و برنامه‌ريزي‌هايي شد. آن روزها ما نشريه‌اي را درمي‌آورديم كه بعضي از اخبار در آن نشريه چاپ مي‌شد و از همان مدرسه رفاه بيرون مي‌آمد و چند شماره‌اي چاپ شد. البته در دوران تحصن هم نشريه‌اي را راه انداختيم و يكي دو شماره‌اي چاپ شد. آخر شب بود و من داشتم خبرهاي آن روز را تنظيم مي‌كردم كه توي همان نشريه‌اي كه گفتم چاپ بشود و بيرون بيايد. ساعت حدود ده شب بود. يك وقت از حياط داخلي مدرسه رفاه، صداي همهمه‌اي را احساس كردم. معلوم شد يك حادثه‌اي واقع شده. رفتم و از دم پنجره نگاه كردم و ديدم امام از در وارد شدند. هيچ‌كس با ايشان نبود و برادرهاي پاسدار كه ناگهان امام را در مقابل خودشان ديده بودند، سر از پا نشناخته مانده بودند كه چه بكنند و دور امام را گرفته بودند. امام هم به رغم خستگي آن روز، با كمال خوش‌رويي با اينها صحبت مي‌كردند. اينها هم دست امام را مي‌بوسيدند. شايد ده پانزده نفري بودند. امام طول حياط را طي كردند و رسيدند به پله‌هايي كه به طبقه اول منتهي مي‌شد. آن پله‌ها پهلوي همان اتاقي بود كه من در آن بودم. از پنجره آمدم دم در اتاق و وارد هال شدم كه امام را از نزديك ببينم. امام وارد هال شدند. در هال عده‌اي بودند. اينها هم رفتند طرف امام و دور ايشان را گرفتند كه دستشان را ببوسند. من هر چه سعي كردم نزديك بشوم و دست امام را ببوسم، ميسر نشد و امام از دو متري من عبور كردند. امام از پله‌ها بالا رفتند. پاي پله‌ها سي چهل نفري جمع شده بودند. امام به پاگرد پله‌ها كه رسيدند، ناگهان برگشتند طرف جمعيت و روي زمين نشستند. نمي‌خواستند علاقه‌مندان و دوستداران خود را رها كنند. يكي از برادران يك خيرمقدم حساب نشده پرهيجاني را ايراد كرد، چون هيچ‌كس انتظار نداشت. امام چند كلمه‌اي صحبت كردند و بعد به اتاقي كه برايشان معين شده بود، راهنمايي شدند.(8) * * * سجده شكر آن ساعتي كه راديو براي اول بار گفت: «اين صداي انقلاب اسلامي است.»، من داشتم با ماشين از كارخانه‌اي كه عوامل اخلالگر در آنجا شلوغ كرده بودند، به طرف مقر امام مي‌آمدم. مشكلات هنوز با شدت وجود داشت، هنوز هيچ كاري انجام نشده بود و اينها به فكر باج‌خواهي و باج‌گيري بودند و در كارخانه تحريكات ايجاد مي‌كردند و ما رفتيم آنجا كه يك مقداري سر و سامان بدهيم. در مراجعت بود كه راديو اعلام كرد كه اين صداي انقلاب اسلامي است، من ماشين را نگه داشتم آمدم پائين روي زمين افتادم و سجده كردم، يعني اين قدر براي ما غيرقابل تصور و غيرقابل باور بود. هر لحظه‌اي از آن لحظات يك مسئله داشت. در آن روزها طبعاً در همه فعاليت‌ها دخالت داشتيم. يك حالت ناباوري و بهت بر همه ما حاكم بود. من تا مدتي بعد از 22 بهمن بارها به اين فكر مي‌افتادم كه آيا ما خوابيم يا بيدار و تلاش مي‌كردم از خواب بيدار نشوم كه اين روياي طلائي تمام نشود. اين قدر براي ما شگفت‌آور بود.(9) پي‌نوشت‌ها: 1- گفت و شنود در ديدار با جوانان – 7/2/1377. 2- فصلنامه فرهنگي سياسي تاريخي 15 خرداد – بهار 1373. 3- نسل كوثر، از انتشارات دفتر تبليغات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي. 4- مصاحبه با شبكه 2 صدا و سيماي جمهوري اسلامي – 11/11/1363. 5- روزنامه جمهوري اسلامي – 21/5/64. 6- جديت ولايت، جلد اول، صفحه 40. 7- مصاحبه مطبوعاتي درباره دهه فجر 24/10/63. 8- همان. 9- همان. «يادآور» كتاب ماه تاريخي فرهنگي مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران سال دوم، شماره چهارم و پنجم، بهار 1388 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 51

چله‌هاي خونين

چله‌هاي خونين نقش چله‌ها در پيروزي انقلاب اسلامي برگزاري اولين چله، بيش از انتظار، مورد استقبال مردم قرار گرفت و اين نمونه‌اي درخشان از استفادة سياسي از سنت‌هاي شيعي بود كه شاه را در بن‌بست سختي قرار داد. «اگر دولت مي‌خواست جلوي برگزاري اين مراسم را كه به تبع حوادث قبلي، تاريخ و روز آن معين بود، بگيرد قطعاً با تظاهرات بسيار عظيم‌تري مواجه مي‌شد».(1) رژيم ناچار شد كجدار و مريز با چله‌ها برخورد كند. اين مراسم موجب شد تا نقش و قدرت مذهب در تحرك مردم و فراگيري نهضت، خود را بيشتر نشان دهد و كار را از دست كساني كه كينه‌هاي متراكم مردم را به سوي سازش با رژيم مي‌كشاندند، بگيرد. چهلم شهداي 19 دي قم – با فرارسيدن چهلمين روز شهداي واقعة 19 دي قم در بسياري از شهرهاي ايران، مجالس عزاداري برپا شد. در نجف اشرف امام خميني خود به اين مناسبت سخنراني و خط اصلي مبارزه را ترسيم كردند و مشخص نمودند كه اين تعطيلي اعتراض بر شخص شاه است. امام خميني در اين سخنراني، از قم به عنوان «مركز فعاليت اسلامي و مركز تحرك اسلامي»(2) ياد كردند و منشأ همة بدبختي‌ها را كشورهاي غربي و كساني كه اعلامية حقوق بشر را امضا كرده‌اند، اعلام نمودند كه از همة آنا بدتر آمريكا و انگليس است كه اين خانواده را بر ايران مسلط كرده‌اند. روز 29 بهمن در بسياري از شهرهاي ايران مجالس ختم به آرامي برگزار شد. اما در تبريز مراسم به درگيري با نيروهاي مسلح رژيم و شهادت و زخمي شدن عده‌اي از عزاداران منجر گرديد و دومين حلقة اين زنجير شكل گرفت. قيام خونين 29 بهمن تبريز چهلم شهداي تبريز روحانيون مبارز تبريز به رهبري آيت‌الله قاضي طباطبايي تصميم گرفتند چهلم شهداي 19 دي را با عظمتي در خور شأن شهدا پاس دارند. از صبح زود همان روز اقشار مختلف مردم از سراسر تبريز به سوي مسجد روانه شدند. هنوز ساعت 9 بود كه نيروهاي انتظامي به فرماندهي سرگرد حق‌شناس در جلوي مسجد تجمع كردند و از ورود مردم ممانعت نمودند. سرگرد حق‌شناس حماقت را به اوج رساند و دستور داد تا اطلاعيه‌ علماي تبريز را از ديوار مسجد بكنند و سپس به نيروهاي خود دستور داد تا اطلاعية علماي تبريز را از ديوار مسجد بكنند و سپس مسجد را به اصطبل تشبيه كرد و به نيروهاي خود دستور داد تا در آن را ببندند. كندن اعلامية علما و توهين به مسجد، اين خانة خدا، تاب تحمل را از مردم ربود و جواني به نام محمد تجلا از بين جمعيت بلند شد و نسبت به توهين سرگرد اعتراض كرد. درگيري آغاز شد و نيروهاي تحت امر، آن جوان دلاور را مورد اصابت گلوله قرار دادند و وي به شهادت رسيد. مردم جنازه را روي دست‌ها گرفتند و با شعار مرگ بر شاه و درود بر خميني به طرف خيابان حركت كردند. خبر درگيري به سرعت در شهر پيچيد و در مدت كوتاهي تمام شهر قيام كرد. در اين درگيري مردم خشمگين تمام اماكن مظهر رژيم، بانك‌ها، سينماها، مشروب‌فروشي‌ها، قمارخانه‌ها، حزب رستاخيز و ادارات را مورد حمله قرار دادند. شهر به كلي از دست نيروهاي انتظامي خارج شد. استاندار وقت، سپهبد اسكندر آزموده، از مركز كمك خواست؛ ارتش وارد شهر شد و با سركوب مردم و اعلام حكومت نظامي، بر شهر مسلط شد. در اين درگيري چندين نفر شهيد و صدها تن مجروح شدند؛ با اين حال، ارتش هم نتوانست آتش دل مردم را خاموش كند. فردا نيز تظاهرات مردم ادامه يافت.(3) قيام 29 بهمن تبريز براي رژيم شاه سخت تكان‌دهنده و وحشت‌‌انگيز بود. موقعيت استراتژيك تبريز، نقش تاريخي تبريزيان در قيام مشروطه و ابعاد وسيع قيام، رژيم را به تكاپو انداخت. جمشيد آموزگار، نخست‌وزير نيز دست به ابتكار عمل زد و تصميم گرفت هيأت دولت را به تبريز ببرد. كارگزاران رژيم براي خنثي‌سازي قيام 29 بهمن در بيستم فروردين 1357 در تبريز با جمع‌آوري عده‌اي از نظاميان و روستاييان، تظاهراتي را در حمايت از رژيم راه‌اندازي كردند و نخست‌وزير در اين اجتماع سخنراني كرد و تهديد كرد هرگونه شورشي را سركوب و با هرج و مرج مبارزه خواهد نمود. وي بعد از سخنراني در جمع خبرنگاران اعلام كرد، دولت در حال تحقيق است تا هر چه سريع‌تر عوامل اصلي تظاهرات اخير را شناسايي و مجازات كند. امام خميني كه به خوبي ادامه روند نهضت را بعد از 19 دي پيش‌بيني كرده و آن را طليعة پيروزي نام نهاده بود، با پيامي خطاب به اهالي آذربايجان يادآور شدند كه «شما آذربايجاني‌هاي غيور بوديد كه در صدر مشروطيت براي كوبيدن استبداد و خاتمه دادن به خودكامگي و خودسري سلاطين جور به پاخاستيد و فداكاري كرديد.» امام خميني پيش‌بيني كردند كه «با خواست خداوند قهار، اكنون در تمام كشور صداي ضدشاهي و ضدرژيمي بلند است و بلندتر خواهد شد.» امام خميني با اشاره به رهبري مبارزات توسط روحانيون افزودند كه «پرچم اسلام بر دوش روحانيون ارجمند براي انتقام از اين ضحاك زمان به اهتزاز درخواهد آمد و ملت اسلام يك دل و يك جهت به پاس مكتب حيات‌بخش قرآن، آثار اين رژيم ضداسلامي و مروج زرتشتي را محو خواهد كرد. اليس الصبح بقريب؟» و به مردم آذربايجان قول دادند كه قيام آنها مورد حمايت «شهرهاي بزرگ چون شيراز، اصفهان، اهواز و ديگر شهرها» قرار خواهد گرفت. امام خميني در پايان پيام خود تذكر دادند كه هدف اعزام هيأت رژيم به آذربايجان براي اين است كه «بي‌خبري شاه را از اين جنايات اعلام كند»، لذا هيچ‌كس نبايد باور كند.(4) حماسة 29 بهمن دومين حلقه از زنجيره‌هايي بود كه به حماسة 19 دي قم مشروعيت دارد و آن را زنده نگه داشت و موجب گسترش و فراگير شدن اعتراض نسبت به رژيم شاه شد. در آستانة فرارسيدن چهلمين روز شهادت عده‌اي از مردم تبريز، امام خميني با صدور پيامي تحليلي به ملت ايران خط‌مشي مبارزه را مشخص نمودند و در اين پيام، اين كشتار مكرر را به «عمال آمريكا و به امر شاه» نسبت دادند «كه دست آمريكا و ساير اجانب از آستين شاه بيرون آمده». امام خميني از اين كشتار پي‌درپي اظهار «ناراحتي» كردند و در عين اميدواري؛ چون «اين جنايات شاهانه و اين كشتار وحشيانه نتوانست و نمي‌تواند نهضت اين ملت بيدار به پاخاسته را به سستي گراياند. امام خميني در پايان از مردم خواستند تا در روز چهلم، «با عزاي عمومي خود به ملت‌هاي آزاد جهان بفهمانند كه ما با چه شرايطي زندگي مي‌كنيم.»(5) با انتشار پيام امام خميني روحانيون و مردم در سراسر كشور آماده شدند تا مراسم چهلم شهداي تبريز را باشكوه فراوان برگزار نمايند. همان‌طور كه ساواك پيش‌بيني مي‌كرد، مراسم چهلم با استقبال بي‌سابقه‌اي روبه‌رو شد، در بعضي از شهرها دو روز نهم و دهم فروردين مراسم برگزار شد و در بعضي از شهرها علي‌رغم ميل ساواك، مراسم به تظاهرات خياباني تبديل شد و در اكثر شهرها بازار و مغازه‌ها بسته شدند. وقايع اين دو روز چنان وسيع بود كه روزنامه‌هاي وابسته، كيهان و اطلاعات كه تا آن روز سعي مي‌كردند از كنار اين اخبار بگذرند، نتوانستند اين وقايع را ناديده بگيرند. كيهان با تيتر درشت در مورد وقايع روز نهم نوشت: «تظاهرات خياباني، حمله بانك‌ها و اتومبيل‌هاي پليس در شهرستان‌ها»(6) و اطلاعات در صفحه اول با تيتر درشت نوشت: «نقابداران در بابل دست به آشوب زدند. در قزوين، كاشان و اصفهان خرابكاري‌هاي مشابهي انجام شد.»(7) كيهان در مورد وقايع روز دهم نوشت: «در دظاهرات 21 شهر گروهي كشته، مجروح و دستگير شدند»(8) و اطلاعات نوشت: «تظاهرات، آشوب و خرابكاري و پخش اعلاميه در تهران و شهرستان‌‌ها» و اينها همه علامت بزرگي و نوظهوري اين دو روز بود.(9) برگزاري چله‌ها خبر از گسترش بحران براي رژيم مي‌داد. چلة اول در تبريز فاجعه به بار آورد و ابعادي به مراتب گسترده‌تر از 19 دي قم به وجود آورد. دومين چله در بيشتر شهرها برگزار شد و در بسياري از شهرها به درگيري با نيروهاي مسلح شاه ختم شد و در يزد و جهرم تعدادي شهيد و زخمي شدند. در اهواز نيز در روز سيزدهم مردم در مسجد جزايري اجتماع كردند كه جلسه به تظاهرات خياباني و درگيري با پليس منجر گرديد. در اين درگيري چند نفر مجروح شدند و يكي از مجروحين در بيمارستان به شهادت رسيد. در نتيجه در اين چله سه شهر مجروح و شهيد داد كه بر خشم مردم ايران افزوده شد. سومين چلة خونين – نيروهاي مذهبي بهترين راهبرد خود را در تداوم نهضت تجربه كردند. هر چهل روز يك قيام عمومي و خونين تب انقلاب را بالا مي‌برد، بحران را گسترش مي‌داد و به نيروهاي مبارز اميد و نشاط مي‌بخشيد. با اينكه مراجع قم در برپايي چهلم محتاط‌تر مي‌شدند، ولي امام خميني مصمم‌تر آتش انقلاب را افروخته‌تر مي‌كرد. امام خميني با تحليل عميق از حوادث به خوبي مي‌دانستند كه فرصت پيش آمده غنيمت است و بايد ضربه‌هاي كاري را به رژيم وارد كرد. امام خميني در 9 ارديبهشت با صدور پيامي به ملت ايران، استراتژي قيام و راهبردها را مشخص و تكليف همة مخالفين شاه را معين نمودند. امام خميني در اين پيام، نوك پيكان حملات خود را متوجه شخص شاه كردند. امام خميني در اين پيام استراتژي حركت اسلامي را معين فرمودند و تصريح كردند كه ما «به خواست خداوند تعالي تا برچيده شدن بساط ارتجاعي شاهنشاهي و برپا كردن حكومت عدالت‌گستر اسلامي دست از مبارزه برنمي‌داريم.»(10) موجي كه پيام امام خميني در بين مردم ايجاد كرد، خبر از برگزاري حماسه‌اي باشكوه مي‌داد كه روند سرنگوني رژيم را تسريع مي‌كرد. برگزاري مراسم در سراسر ايران – روز 19 ارديبهشت فرا رسيد. اعتراضات و گراميداشت شهداي يزد، جهرم و اهواز به اوج خود رسيد. مهم‌ترين موضوع در قيام 19 ارديبهشت قيام گستردة دانشجويان در دانشگاه‌هاي آذرآبادگان، تهران، پهلوي، شيراز و ساير شهرها بود. در اين روز دانشجويان نشان دادند كه مذهب بزرگ‌ترين قدرت حركت‌آفرين است. خبرگزاري‌هاي جهان نقش دانشجويان را در 19 ارديبهشت تحت پوشش خبري وسيعي قرار دادند.(11) خونين‌ترين تظاهرات 19 ارديبهشت در شهر قم بود.(12) وقايع اين دو روز چنان رژيم را به عكس‌العمل واداشت كه شاه سفر خود را به مجارستان و بلغارستان به تعويق انداخت(13) و دولت طي اولتيماتوم شديداللحني انقلابيون را مورد تهديد قرار داد. حماقت‌آميزترين رفتار نيروهاي رژيم در اين واقعه، حمله به منزل آيت‌الله گلپايگاني و شريعتمداري بود و اين نشان مي‌داد كه رژيم در پي حرمت‌شكني نسبت به مراجع بود. نيروهاي رژيم روز نوزدهم به منزل آيت‌الله گلپايگاني حمله كردند و به ضرب و شتم پناهندگان پرداختند و چند گاز اشك‌آور در منزل شليك كردند. در اين واقعه آيت‌الله گلپايگاني دچار سكتة قلبي شد و در بيمارستان بستري گرديد. نيروهاي رژيم كه از اين حرمت‌شكني احساس پيروزي مي‌كردند، روز بعد به منزل آيت‌الله شريعتمداري حمله كردند و طلبه‌اي را به نام ستار كشاني با گلوله به شهادت رساندند و فرد ديگري را مجروح كردند. حمله به منزل مراجع بازتاب وسيعي پيدا كرد. امام خميني بلافاصله تلگرافي به آيت‌الله شريعتمداري زدند و از «هجوم اشرار و عمال اجانب به منزل وي و «قتل نفوس محترمه در محضر» وي اعلام تأسف نمودند و از وي خواستند تا «از سلامتي خود، ايشان را مطلع فرماييد.»(14) سركوب شديد رژيم موجب شد تا مراجع و روحانيون به اين نتيجه برسند كه ديگر راهي براي اصلاح وجود ندارد. اعلامية بعضي از مراجع بعد از اين رخداد، بوي انقلاب مي‌داد. آنها خواستار دگرگوني و برقراري نظام اسلامي شدند و روحانيت با تمام وجود به صحنة مبارزه آمد. آيت‌الله گلپايگاني بعد از رفع كسالت در رابطه با قيام 19 ارديبهشت اعلاميه‌اي را خطاب به علما صادر كردند و «اين تظاهرات و اعتصابات و تعطيلي‌هاي عمومي در سطح كشور را» نشانة نارضايتي گستردة مردم دانستند و صراحتاً اعلام كردند: «ملت مسلمان ايران، خواهان اجراي احكام قرآن مجيد و عدالت اجتماعي و برقراري نظام اسلامي مي‌باشند.»(15) اعلام موضع صريح آيت‌الله در برقراري نظام اسلامي كمك بسيار مهمي به امام خميني، رهبر نهضت بود و اين جمله در بين طلاب چنان هيجان برانگيخت كه آنان به يكديگر تبريك مي‌گفتند. امام خميني در 23 ارديبهشت طي يك سخنراني نسبتاً طولاني در ضمن تحليل موقعيت رژيم، راهبردهايي را براي ادامة نهضت مشخص كردند. امام خميني در اين سخنراني علت سركوب‌هاي اخير را «جنوني» دانستند كه در اثر عصبانيت شاه بر وي «عارض شده است». امام خميني در اين سخنراني از شاه خواستند «تا جانش را از دست اين ملت نجات دهد و يواشكي فرار كند» و در مقابل كساني كه مي‌پرسيدند با رفتن شاه چه كسي حكومت كند؟ فرمودند: «اگر اين برود عبيدالله هم بيايد بهتر از اين است.» امام بر اين پاسخ استدلال مي‌كردند كه شاه «كهنه‌كار شده، اواخر عمرش است و عصبي و ديوانه شده است» و «اگر اين برود، هر كس بيايد مردم باز يك مدتي راحت هستند.» امام خميني در اين سخنراني چند طرح كاربردي را ارائه دادند: 1- از همة رهبران سياسي و مذهبي خواستند كه براي ادارة انقلاب دست به سازماندهي بزنند و «تمام جناح‌ها با هم باشند، سازمان واحد باشد، يك حزب‌اللهي در مقابل حزب رستاخيز، حزب خدا، حزب‌الله همه با هم باشيد... روحانيان با آنها و آنها با روحانيون... بايد سازمان داده بشود به اين قيام، به اين نهضت. بايد عقلاي قوم، سران قوم سازمان بدهند؛ يعني روابط پيدا بشود بين جناح‌ها. همة شهرستانها بايد با هم روابط داشته باشند، بايد مجالس در روز واحد باشد.»(16) 2- روحانيت نيز بايد براي ادامة نهضت سازمان داشته باشد. بعد از اين پيام بود كه روحانيون مبارز تهران به فكر تشكيل رسمي جامعة روحانيت تهران افتادند و كار سازماندهي نهضت و تماس با روحانيون شهرستانها را آغاز كردند. پس از اين واقعه، جامعة روحانيت تبريز، جامعة روحانيت اهواز، روحانيون زنجان، جامعة روحانيت تهران، روحانيون حوزة علميه قم، جامعة روحانيت قزوين، مدرسين حوزه علميه قم، روحانيون اصفهان، روحانيون تبعيدي در سقز، جامعة وعاظ تبريز و جامعة روحانيت بابل با صدور پيام، نامه و تلگراف اعمال وحشيانة رژيم، خصوصاً حمله به بيت مراجع را محكوم نموده‌اند.(17) از بزرگ‌ترين دستاوردهاي سومين چلة خونين، توسعة نهضت در سراسر كشور، تسريع در حوادث، كم شدن فاصلة قيام‌ها و خودآگاهي انقلابي دانشجويان به نقش خود در اثرگذاري، پررنگ‌شدن بعد مذهبي نهضت و سرانجام، آغاز عقب‌نشيني رژيم از مواضع تثبيت‌شدة خود بود. اولين واكنش امتياز بخشي رژيم، تصميم بر بركناري ارتشبد نصيري، رئيس خونخوار ساواك بود كه در 16 خرداد بركنار و سپهبد ناصر مقدم را به جاي وي منصوب نمود. با استعفاي انصاري از سمت هماهنگ‌كنندة حزب رستاخيز و سخن از استعفاي بعضي از روساي حزب، سراشيبي حزب به سوي سقوط آغاز شد. چهارمين چله – چهارمين چله با اينكه در سراسر كشور مورد استقبال قرار گرفت، ولي عملاً سرد و براي رژيم مشكل جدي به وجود نياورد، چرايي اين سردي را بايد در علل زير جستجو كرد. در فاصلة بين چلة سوم و چلة چهارم، 15 خرداد قرار داشت. انتظار مي‌رفت كه بعد از چندين سال، در دور جديد نهضت، سالگرد قيام 15 خرداد با عظمت برگزار مي‌شد. رژيم نيز چنين پيش‌بيني كرده بود و به همين علت در سراسر كشور اعلام آماده‌باش كرده بود.(18) از طرف ديگر، امام خميني در سخنراني دهم خرداد در نجف، ضمن ارائة تحليل از وضعيت رژيم، وابستگي آن به آمريكا، فقر مردم، غارت منابع و ذخاير كشور و جنايات رژيم، تأكيد كردند كه ملت ايران نبايد اين 15 خرداد را از ياد ببرند. از سوي ديگر، نهضت آزادي بدون هماهنگي با امام خميني و روحانيون مبارز در آستانة 15 خرداد با صدور اعلاميه‌اي از مردم خواست تا در سالگرد 15 خرداد از خانه‌ها خارج نشوند. مراجع قم در مورد سالگرد 15 خرداد هيچ اطلاعيه‌اي صادر نكردند و جامعة‌ مدرسين نيز همين رويه را انتخاب كرد، ولي جامعة روحانيت تهران با صدور اعلاميه‌اي ضمن گراميداشت سالگرد پانزده خرداد، اعلام كرد: «روحانيت تهران به پيروي از مراجع عظام، اعلام مي‌دارد: چون اوضاع و احوال كنوني ايران نشان مي‌دهد رژيم در نظر دارد 15 خرداد ديگري به وجود آورد، چه بهتر آنكه شكوه و عظمت اين روز تاريخي امسال با مقاومت منفي نشان داده شود و در سراسر ايران روز دوشنبه، 15 خرداد مردم از خانه‌ها به هيچ‌وجه خارج نشوند و از هرگونه تظاهرات خياباني خودداري كنند تا ضمن اداي حق آن روز، نقشة دستگاه جبار را خنثي كنند.»(19) در مقابل تصميم تعطيلي نيروهاي مخالف، دولت نيز دست به اقدامات بازدارنده‌اي زد. طبق گزارش‌هاي ساواك، شاه از نخست‌وزير خواست تا دولت، مانع اعتصاب عمومي شود. مطبوعات وابسته به رژيم براي خنثي‌سازي اعتصاب 15 خرداد با انعكاس وسيع جلسة 13/3/1357 اتاق اصناف دست به فضاسازي زدند. اطلاعات با تيتر درشت در صفحة اول نوشت: «اصناف اعلام كردند فردا مغازه‌ها را نمي‌بندند.»(20) و تيتر دوم كيهان اين بود: «اقدامات وسيع عليه شايعة اعتصاب فردا. اصناف تهران: فردا مغازه‌ها را نمي‌بنديم.»(21) دولت تلاش كرد تا خود را در 15 خرداد كاملاً‌ پيروز جلوه بدهد. امام خميني با آگاهي از فراز و نشيب‌هاي يك نهضت بدون اينكه خود را درگير مسائل اختلافي نمايد و بر اختلافات دامن بزند، بيشتر به تبيين اهداف نهضت، تلاش در جهت بيداري ملت و اميدوار ساختن آنها به آينده مي‌پرداخت. امام خميني در 20 خرداد با صدور پيامي به ملت ايران بر واژگوني رژيم شاه به عنوان استراتژي نهضت تأكيد كردند. مراجع قم آيت‌الله گلپايگاني، نجفي مرعشي و شريعتمداري با صدور اعلامية مشتركي ضمن برشمردن جنايات رژيم در ريختن خون مردم در قم و ديگر شهرها و حمله به بيوت مراجع تقليد براي اولين بار در تاريخ روحانيت شيعه اعلام كردند كه «براي ابراز تنفر و انزجار اخير و استنكار برنامه‌هاي ضداسلامي روز شنبه يازدهم شهر رجب (27/3/1357) را عزاي عمومي اعلام مي‌داريم و چون دشمنان به هر عنوان مي‌خواهند با اخلال در اجتماعات و تظاهرات، مطالب و اعتراضات منطقي ما را وارونه جلوه دهند و سپس كشتار وحشيانه به راه اندازند، از تشكيل مجلس ترحيم در اين اربعين خودداري مي‌نماييم و به عنوان اعتراض در خانة خود مي‌نشينيم» و به ملت نيز هشدار دادند «از هر كاري كه موجب حوادث ناگوار» مي‌شود، «احتراز نمايند».(22) اين گونه خانه‌نشيني براي دومين بار در مسير حركت رو به گسترش نهضت تكرار شد. با اين حال، چنان حركت مردم ايران‌ عميق، ريشه‌دار و جدي بود كه در ضمن تبعيت از رهبران مذهبي تصميم داشتند تا سرنگوني رژيم شاهنشاهي به نهضت خود ادامه دهند. لازم به ذكر است كه در سراسر كشور در آن روز روحانيون از حضور در نماز جماعت خودداري كردند و نماز جماعت برپا نشد. با همة اين دستاوردها اين آخرين چله‌اي بود كه برگزار شد؛ زيرا در اين چله كسي به شهادت نرسيد؛ لذا بيم آن مي‌رفت كه مسير حركتي كه آغاز شده بود در همين جا به پايان برسد. پنجمين موج – با اينكه تمام وقايع دلالت بر قطع زنجيرة چله‌ها و نرمش احتياط‌آميز بعضي از رهبران مي‌داد، حوادث بعدي نشان داد كه دست تقدير سرنوشت ديگري رقم زده است. حوادث غيرمترقبه، اصرار امام خميني بر تداوم نهضت و تصميم مردم بر ادامة حركت، ابتكار عمل را بار ديگر از دست رژيم گرفت و بر خيال خام آن و نگراني انقلابيون پايان بخشيد. پي‌نويس‌ها: 1- نيكي. آر. كدي، ريشه‌هاي انقلاب اسلامي، ص 414. 2- صحيفة امام، ج 3، صص 330-349. 3- براي آگاهي بيشتر ر.ك به: حماسة 29 بهمن تبريز، به كوشش علي شيرخاني، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1378، ص 228. 4- صحيفة امام، ج 3، صص 353-355. 5- همان، صص 359-362. 6- روزنامة كيهان، 10/1/1357. 7- روزنامه اطلاعات، 9/1/1357. 8- همان، 12/1/1357. 9- همان، 10/1/1357. 10- براي آگاهي بيشتر نك به: روزنامةكيهان، 20/2/1357، ص 27. 11- صحيفه امام، ج 3، صص 380-378. 12- نك به: روزنامة اطلاعات، 20/2/1357. 13- همان. 14- صحيفة امام، ج 3، ص 346. 15- اسناد انقلاب اسلامي، ج 1، ص 469. 16- صحيفة امام، ج 3، صص 383-396. 17- اسناد انقلاب اسلامي، ج 3، صص 230-284 و ج 4، صص 282-284. 18- آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي، پروندة ارتشبد عباس قره‌باغي. 19- اسناد انقلاب اسلامي، ج 3، ص 308. 20- روزنامة اطلاعات، 14/3/1357. 21- همان. 22- اسناد انقلاب اسلامي، ج 1، ص 472. منبع: درآمدي بر انقلاب اسلامي ايران روح‌الله حسينيان مركز اسناد انقلاب اسلامي صص 602 تا 612 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 51

تاريخ ايران در اسناد آرشيوي گرجستان

تاريخ ايران در اسناد آرشيوي گرجستان در آرشيو دولتي تاريخ گرجستان و انستيتوي نسخ خطي آكادمي علوم گرجستان (كه كه ليدزه Kekelidze) هزاران سند تاريخي پيرامون تاريخ ايران به زبان‌هاي گرجي، فارسي، روسي، فرانسوي و غيره به صورت اصل يا سواد موجود است. اين اسناد كه متعلق به قرون 16 تا اوايل 20 ميلادي مي‌باشد دربرگيرنده آگاهي‌ها در زمينه‌هاي گوناگون زندگي اجتماعي بوده و از لحاظ تنوع شامل: فرامين و احكام شاهان ايران، احكام عباس ميرزا وليعهد فتحعلي‌شاه قاجار، احكام خوانين ماوراي قفقاز، احكام شاهان كارتلي و كاختي – دو استان تاريخي شرق گرجستان، اسناد مربوط به نايب‌السلطنه و ستاد ارتش روسيه در قفقاز، اسناد تملك و تمليك، عريضه‌ها با تصميمات مربوطه، مكاتبات، قراردادهاي تجاري، تعهدنامه‌ها، گزارش‌ها و تحقيقات مختلف و غيره مي‌باشد. در اين مجموعه در ميان اسناد صادره از جانب شاهان ايران قديمي‌ترين سندي كه موجود است فرمان شاه تهماسب اول صفوي به تاريخ 25 جماي‌الثاني سال 948ه‍ ق مي‌باشد و جديدترين آنها فرماني است از محمدعلي شاه قاجار به تاريخ رمضان سال 1325 ه‍ ق كه در واقع آخرين سند از مجموعه فوق‌الذكر مي‌باشد. بر پژوهشگران پوشيده نيست كه فرامين و احكام شاهان ايران به عنوان يكي از اصيل‌ترين منابع تاريخي نه فقط براي گرجستان، بلكه براي تمام قفقاز، خاورميانه و نيز خود ايران حائز اهميت مي‌باشد. صدور فرامين و احكام مذكور به آغاز نفوذ سياسي – نظامي حكومت صفوي در مناطق قفقاز از جمله گرجستان بازمي‌گردد كه به جمع ولايات تابع ايران درآمدند. در آن زمان فرمانروايان دولت مركزي ايران تمشيت امور داخلي گرجستان و نيز اجراي فرامين و احكام خود را به واليان گرجي محول مي‌كردند. اسناد رسمي دوره مذكور بر اساس قواعد خاصي تنظيم مي‌شد: فرامين و احكام شاهان با عبارت «فرمان همايون شد» يا «حكم جهان مطاع شد» آغاز مي‌گشتند. سمت چپ قسمت بالا يا پايين متن فارسي سند با مهر شاه ممهور گرديده و سپس دواير ديواني حكومت صفوي آن را به شكلي منظم ثبت مي‌كردند كه، يادداشت‌هاي مربوطه و مهرهاي افراد ثبت كننده در پشت هر سند مي‌آمد. برخي از فرامين و احكام فارسي موجود در گرجستان توسط هنرمندان ايراني با تذهيب‌هاي بسيار زيبا تزئين شده است. كار تزئين سند ميان خطاط و تذهيب‌كار تقسيم مي‌شد. بعد از نوشتن متن فارسي، تزئينات روي آن صورت مي‌گرفت. گرچه تزئين فرامين و احكام فارسي، بيشتر به سبك رايج نسخ فارسي انجام مي‌گرفت، اما هستند اسنادي كه در آنها سبك هنري ويژه‌اي به چشم مي‌خورد. مضمون فرامين و احكام شاهان صفوي راجع به اعطاي املاك، انتصاب افراد به رتبه‌ها و مقام‌هاي مختلف، دستورهاي انجام عمليات جنگي و غيره مي‌باشد. در مورد فرامين و احكام موجود از دوره قاجار گفتني است كه جريان حوادث جنگ‌هاي ايران و روسيه، برقراري مناسبات جديد سياسي – اقتصادي بين دو كشور و نيز بين ايران و قفقاز و بالاخره روند تحولات داخلي در ايران را به خوبي منعكس مي‌سازد. به شهادت اين مجموعه در نيمه اول قرن دوازدهم هجري/ نوزدهم ميلادي فرامين و احكام شاهان قاجار به سبك و شيوه رايج عصر صفوي صادر مي‌شد، اما در نيمه دوم همان قرن سبك و شيوه اسناد دستخوش تغييرات زيادي گرديد و تحت نفوذ سبك و شيوه اسناد رسمي روسي قرار گرفت. بررسي و مطالعه اين اسناد بسياري از مسائل و ناگفته‌هاي مناسبات تاريخي ايران و گرجستان، وظايف و انتظارات متقابل دولت مركزي و واليان گرجي، روند تحولات منطقه‌اي تاريخ و زمينه‌هاي بروز جنگ‌هاي ايران و روسيه، شرايط سياسي – نظامي و اجتماعي ايران را در عصر صفوي و قاجار روشن مي‌سازد. در ميان ديگر انواع اسناد كه در آرشيوهاي گرجستان نگهداري مي‌شود، اسناد دو زبانه گرجي – فارسي متعلق به قرن شانزدهم تا هجدهم ميلادي داراي اهميت ويژه‌اي است. اسناد مذكور براي مطالعات و ارزيابي جديدي از برخي مسائل سياسي ايران و گرجستان، ساختار، وظايف و ويژگي‌هاي فعاليت دستگاه نظارت ايراني در گرجستان، حقوق و وظايف فئودال‌هاي گرجي و نقش بعضي از نهادهاي دولتي مي‌تواند كاربرد داشته باشد. اسناد دوزبانه گرجي – فارسي از اواخر قرن شانزدهم تا اواسط قرن هجدهم ميلادي صادر مي‌شدند، اما در طي همين دوره آنها نيز دچار تغييراتي گشتند كه از جمله مي‌توان به تغييرات در شكل و مضمون آنها اشاره كرد. در آغاز متن فارسي سند پشت سند گرجي نوشته مي‌شد و متن فارسي به عنوان سندي كاملاً مستقل به نظر مي‌رسيد شكل و متن آن كاملاً مطابق قالب‌هاي اداري ايران دوره صفوي بود. در فاصله ميان اواخر قرون شانزدهم تا دو دهه آغازين قرن هفدهم ميلادي صدور اسناد دو زبانه قطع مي‌شود. بعد از صدور مجوز اسناد دوزبانه آنچه در روند تحول اين اسناد به چشم مي‌خورد مربوط به متن بخش فارسي است كه در آنها اصطلاحاتي به كار گرفته شده كه با زبان ديواني عصر صفوي تفاوت دارد. از دهه چهارم تا اواخر قرن هفدهم ميلادي بخش فارسي اسناد دو زبانه از صفحه جداگانه به متن گرجي منتقل و در حاشيه بالاي آن جاي داده مي‌شود. اما در موارد زيادي بخش‌هاي فارسي و گرجي آنها روي صفحات جداگانه نوشته مي‌شد. در مجموع قواعد و تنظيم اسناد دوزبانه، قطع يا تجديد صدور آنها، تغيير شكل و مضمون و ويژگي‌هاي اصطلاحات را مي‌توان نتيجه و انعكاس تغيير ماهيت و چگونگي مناسبات سياسي ميان ايران و گرجستان محسوب كرد. شيوة تنظيم سند دوزبانه گرجي – فارسي بدين قرار بود: اول متن گرجي سند آماده مي‌شد؛ سپس متن فارسي سند تنظيم و در دفتر مستوفي ثبت مي‌‌گرديد و در پايان متن گرجي و با همان ترتيب تمام سند شاه‌گرجي تصويب مي‌شد. اسناد دوزبانه گرجي – فارسي از لحاظ ارزش علمي خود يك پديده جالب نظر به شمار مي‌رود كه مطالعه آنها مي‌تواند بسياري از مسائل قابل توجه را روشن سازد. در انستيتوي نسخ خطي آكادمي علوم گرجستان (كه كه ليدزه) اسناد مجموعه خصوصي ك. ن. سميرنوف بايگاني شده است كه مورد توجه زياد دانشمندان گرجي قرار گرفته است. كنستانتين نيكولايويچ اسميرنوف Konstantin Nikolaevich Smirnov در سال 1878 ميلادي در شهر تامير خانشورا Tamir-Khanshura (بويناكسك Buinaksk كنوني) به دنيا آمد. بعد از فارغ‌التحصيلي از مدرسه نظامي تفليس در انستيتوي باستان‌شناسي سن‌پطرزبورگ به تحصيل پرداخت. در سال 1903 ميلادي دوره آموزش زبان‌هاي شرقي براي افسران نظامي را گذراند و در سازمان اطلاعات ارتش روسيه در قفقاز شروع به كار كرد. در 1906 ميلادي به مقام معاونت رئيس بخش اطلاعات عمليات سازمان مذكور منصوب گرديد. در طول سالهاي 1914-1907 ميلادي سميرنوف مأمور به خدمت در ايران شد و در دربار قاجاريه به عنوان معلم وليعهد به فعاليت پرداخت. از سال 1914 ميلادي اسميرنوف به تركيه اعزام و در ستاد ارتش روسيه با سمت رياست بخش اطلاعات نيروي زميني و دريايي زيرنظر ژنرال شامشاديلوف Shamshadilov مشغول به كار گرديد. در 1916 ميلادي به درجه سرهنگي ارتقاء مقام يافت. ك.ن. اسميرنوف بعد از انقلاب روسيه ابتدا در آرشيو نظامي تفليس و از سال 1921 تا 1923 ميلادي در شهر باتومي به عنوان مترجم ستاد ارتش سرخ فعاليت مي‌كرد. در 1924 ميلادي به تفليس برگشت و در ستاد ارتش سرخ به عنوان مترجم زبان‌هاي شرقي به كار گرفته شد. از سال 1933 ميلادي اسميرنوف با انجمن خاورشناسان و نشريات علمي خاورشناسي همكاري و فعاليت داشت و سرانجام در 1938 ميلادي به دستور دولت شوروي اعدام شد. ك.ن. اسميرنوف به عنوان يك پژوهشگر برجسته اسناد تاريخي فارسي و مسائل تاريخ قفقاز به ويژه تاريخ منطقه نخجوان شناخته شده است. از پژوهش‌ها و گزارش‌هاي ارزنده وي فقط يك پژوهش با عنوان «خاور نزديك بر اساس اسناد» با همكاري ج. گايبوف در سال 1936 ميلادي در شهر تفليس منتشر گرديد. بررسي و مطالعه اسناد آرشيو خصوصي وي مي‌تواند بسياري از مسائل تاريخي اواخر دوره قاجار به ويژه سير حوادث و رويدادهاي سياسي – نظامي ايران در دوران جنگ جهاني اول در ايران را روشن سازد. اين اسناد در مجموعه‌اي تحت عنوان «فهرست اسناد آرشيوهاي گرجستان پيرامون تاريخ ايران» و به همت مركز اسناد و تاريخ ديپلماسي وزارت امور خارجه جمهوري اسلامي ايران گردآوري شده است. اين مجموعه، در حقيقت راهنمايي است براي دستيابي و استفاده از اسنادي كه در پژوهشهاي تاريخ ايران از عصر صفويه تا پايان دوره قاجاريه كاربرد دارد، اسنادي كه مي‌تواند پرتوي بر گوشه‌هاي تاريك تاريخ ايران، گرجستان و قفقاز باشد. فهرست اسناد آرشيو‌هاي گرجستان پيرامون تاريخ ايران، مركز اسناد و تاريخ ديپلماسي انتشارات وزارت امور خارجه، 1381 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 50

دارايي‌هاي رضاخان و فريبكاري فروغي

دارايي‌هاي رضاخان و فريبكاري فروغي محمدعلي فروغي معروف به ذكاءالملك كه خود مسئوليت مهمي در تحكيم رژيم استبدادي پهلوي داشت، در شهريور 1320 تلاش كرد رضاخان به آرامي از مملكت خارج گردد و انتقال سلطنت به وليعهد به سادگي برگزار شود و مجازاتي براي ديكتاتور انجام نگيرد. فراماسونري بودن فروغي عامل اصلي اين رويه مي‌تواند باشد، شايد نقشي را كه شريف‌امامي در سال 1357 ه‍ ش مي‌خواست بازي كند (او هم مثل فروغي استاد اعظم لژ فراماسونري بود) و موفق نشد و رهبر انقلاب اسلامي و نيروي واحد ملت اجازه فريبكاري را به او نداد با نقش فروغي در شهريور 1320ه‍ ش قابل مقايسه باشد. در آن تاريخ رهبري چون امروز وجود نداشت كه در عمق توده‌ها رسوخ داشته باشد مردم نيز آگاهي امروز را نداشتند و به سادگي فريب سياست بيگانه را مي‌خوردند. يكي از نمايندگان طي مقاله‌اي در دوم مهر 1320ه‍ ش، مي‌نويسد: «تلگراف رسيده از كرمان حاكي است كه شاه سابق اول مهرماه با همراهان و كسان خود به شهر كرمان وارد و امروز از شهر كرمان به سمت بندرعباس حركت و قرار است از آنجا به آمريكاي جنوبي يا آرژانتين رهسپار گردند». آيا اين خبر مايه تأسف نيست كه پيش از رسيدگي به موضوع جواهرات سلطنتي و قبل از تصفيه حساب‌هاي بيست ساله مربوط به وزارت فرهنگ و پيشه و هنر، كشاورزي، شهرداري، غصب اموال و املاك و مستغلات و پيش از آن كه به عرض و داد افراد و خانواده‌ها و حبس و شكنجه مظلومين، خفه كردن بي‌گناهان در گوشه زندانها در محكمه عدالت رسيدگي و احقاق حق شود شاه سابق كه مملكت را اين طور پريشان و بيچاره ساخته رهسپار اقصي بلاد خارجه شود؟ ضامن اين همه خسارات و صدمات كيست؟ ديگري مي‌نويسد: شاه سابق به كجا مي‌رود؟ محاكمه مسببين بدبختي كشور چه مي‌شود؟ و صدها و هزاران فرياد ديگر. اعمالي كه رضاشاه و عمال او در بيست سال ديكتاتوري و خفقان عمومي انجام داده‌اند در يك تاريخ كلي قابل توضيح نيست هر يك از نمونه اعمال محتاج بحث طولاني است. مع‌الوصف لازم به يادآوري است كه صحنه‌سازيها و عوام‌فريبي‌هاي رضاشاه مدت مديدي به طول نينجاميد وي با سركوبي آزاديخواهان و دخالت در انتخابات مجلس شوراي ملي و محروم ساختن مردم از انتخابات آزاد چهره واقعي خود را نشان داد.(1) و به تدريج به ديكتاتور قهاري مبدل شد كه عقيده، حقوق، امنيت(2)، مذهب، مال و آسايش عموم افراد ايراني را ملعبه خود قرار داده با تصرف اموال و املاك مردم بزرگ‌ترين مالك ايران گرديد(3) و تمام چرخهاي حياتي كشور را در جهت منافع شخصي خود به حركت درآورد و سراسر كشور را به زندان تاريكي مبدل ساخت كه هر صداي مخالفي را خفه مي‌كرد. مردم روشنفكر و دانا يا كناره‌گيري نمودند يا در گوشه‌هاي زندان جان سپردند. فساد اخلاقي عجيبي در كشور پديدار شد. رضاخان به اين بناي بي‌محتوايي كه ساخته بود شب و روز رنگ و روغن مي‌زد. يكي از نويسندگان در پاسخ به كساني كه از خدمات رضاشاه سخن مي‌گفتند طي سلسله مقالاتي با عنوان «رفع اشتباه يا دفاع از آزادي» نوشت: پس از خاتمه جنگ جهاني اول اوضاع دگرگون گرديد و ايران رابطه جديدي با همسايگان خود و دول ديگر شروع نمود، بهترين فرصت براي اصلاح و ترقي پيش آمد و مردم با حسن‌نيت دور شاه سابق جمع شدند زيرا طالب اصلاحات بودند اما هزار افسوس كه او نفع شخصي خود را بر نفع مردم ترجيح داد و براي هميشه به مردم اين كشور فهماند كه ديكتاتوري بلاي جامعه است، و بايد حكومت به دست مردم باشد و فريب ديكتاتور را نبايد خورد. مسلم است در اين بيست سال كارهايي صورت گرفته است اما آيا تصور مي‌كنيد اگر آن شاه سابق نبود اين كارها صورت نمي‌گرفت؟ اوضاع بين‌المللي بعد از جنگ نه فقط به كشور ما بلكه به همه كشورهاي كوچك فرصت ترقي و پيشرفت داد، هر كشوري به تناسب موقعيت و توانايي خود ترقي كرده است. اگر آن روز رضاخان به سلطنت برگزيده نمي‌شد تصور مي‌كنيد خدمت نظام وظيفه در ايران مستقر نمي‌شد؟ راههاي شوسه ساخته نمي‌شد، بانك ملي تأسيس نمي‌شد؟ راديو به اين كشور نمي‌آمد؟ اختيار اسكناس به دست بانك شاهنشاهي باقي مي‌ماند؟ كاپيتولاسيون الغاء نمي‌گرديد؟ آيا تصور مي‌كنيد اگر شاه سابق اجازه مي‌داد وكلاي مجلس آزاد باشند قوانيني كه با شور حقيقي آنها مي‌گذشت به مراتب بهتر از قوانين فعلي نمي‌شد؟ اگر مي‌گذاشت صاحب‌منصبان قشون نظر در اداره كردن قشون داشته باشند قشون به طرز بهتري اداره نمي‌شد؟ آيا افراد كارآزموده و فكور ملت ما نمي‌فهميدند كه بانك كشاورزي مفيد است؟ اولين فكرشان اين نمي‌شد كه بايستي در كشور دانشگاه بزرگي باشد؟ به فكر نمي‌افتادند كه راهها بايد امن باشد؟ نمي‌دانستند كه بايد مدارس را زياد نمود و محصل به اروپا فرستاد؟ اگر اين اصلاحات در لواي حكومت ملي صورت مي‌گرفت داراي اساسي هم مي‌شد زيرا فكر نفع شخصي، ديگر در آن راه نمي‌يافت. براي برنج انحصار درست نمي‌كردند كه مثلاً برنج در اصفهان و ساير جاها ممنوع شود براي پنبه و خيلي چيزهاي ديگر به همين جهت انحصار نمي‌ساختند. به خاطر شركت حريربافي چالوس ابريشم‌هايي را كه قبلاً اجازه ورود داشته در انبار توقيف نمي‌كردند، و بالاخره كاميونهاي دولتي و شهرداري سنگ‌كشي براي قصور شخصي نمي‌كردند. در دوره رضاخان مقداري كار صورت گرفت ولي چون نفع شخصي هميشه غلبه داشت فقط از لحاظ ظاهر فرق كرد بناهاي بزرگ و عمارات قشنگ ساخته شد اما انديشه و فكر و ابتكار سد گرديد عمارت شهرباني مجلل و آبرومند بود اما براي كسب آسايش مردم به كار رفت، ارتش بزرگي ايجاد گرديد اما ايمان و اعتقاد در آن ارتش نبود، و بر زور و اجحاف استوار يافته بود، و به همين جهت با سرعت پراكنده شد. آيا فكر مي‌كنيد تأسيس دانشگاه يا اداره ثبت اسناد و املاك و مؤسسات جديد فكر خود آن شخص بود؟ آن كسي كه نمي‌دانست دانشگاه چيست؟! چگونه چنين فكري مي‌داشت؟ اين افكار از ديگران بود منتهي همه مي‌خواستند همه چيز به نام يك نفر باشد و در مقابل آن يك نفر، كسي ابراز وجود نكند. از آن وقتي كه همه چيز مخصوص يك نفر شد متصديان امور دولت بر جان و مال و حيثيت مردم چيره شدند، احترام حقوق فردي از ميان رفت، از مال يتيم و بيوه‌زن صرفنظر نشد، وجوه عمومي بي‌حساب و مؤاخذه صرف هوي و هوس آن فرد شد، نصف مردم تهران از تشنگي مي‌سوختند تا بادمجان‌هاي قصر فرح‌آباد تر و تازه بماند، و در حقيقت ارزش افراد از بادمجان كمتر شد. بارهاي مردم در ميدانهاي پايين شهر تا فروش نرفتن بارهاي اختصاصي نمي‌بايستي به فروش برسد حتي سيمان را كه مورد احتياج عمومي بود همان ايادي منحصراً خريداري و بعد سه برابر قيمت خريداري به مردم مي‌فروختند. حتي خريد و فروش اتومبيل مي‌بايست نفعي به شاهزاده‌ها برساند! اگر راهها امن نباشد شخص مي‌داند كه با يك دسته دزد طرف است و دزد به نام دزد مال مردم را مي‌ گيرد اما در دوران بيست ساله به نام قانون، به دست دفتر اسناد رسمي و مأمورين ثبت اسناد و شهرباني كه هر كدام به نوبه خود حافظ حقوق و اموال مردم بودند مال و هستي مردم را مي‌گرفتند كه همه تعريف كردند رضاخان ميرپنج افسر ديويزيون قزاق كه در سوم اسفند 1299ه‍ ش كودتا كرد و سردارسپه شد و در 1304ه‍ ش به سلطنت نشست نه ملكي داشت نه كارخانه‌اي و نه وجوه نقدي در بانك‌هاي خارجي ولي روز بيست و پنجم شهريور 1320 ه‍‍ ش كه امكان زورگويي و ستمگري براي او باقي نماند و به اجبار كناره‌گيري كرد وي با تملك حاصلخيزترين نقاط كشور در مازندران، گيلان، گرگان و ساير نقاط بزرگترين مالك كشور ايران بود و با در دست داشتن ذخائر نقدي در بانكهاي انگلستان، آمريكا و آلمان يكي از ثروتمندترين مردان به شمار مي‌آمد. چگونه اين ثروت كلان در چنين مدت محدودي فراهم گرديد؟ از راهي سهل و ساده، وزارت دارايي به صاحب ملك دستور مي‌داد كه چون نبايد در محل علاقه و ملك و آبي داشته باشد لذا ضروري است املاك خود را به شخص صلاحيتداري (كه صلاحيت آن را كميسيون دولتي در محل تعيين مي‌كرد) بفروشد و الا وزارت دارايي املاك وي را تصرف مي‌كرد و يا به ثمن بخس و به زور مي‌خريد و سپس به رضاشاه منتقل مي‌كرد.(4) مثلاً از سال 1311 الي 1313 ه‍ ش «كراستاق» كه صد و سي و چهار پارچه دهات ييلاقي و قشلاقي و مراتع و جنگلهاي مفصل داشت به ترتيب فوق ضبط اداره دارايي شد. در تنكابن جمعي مالكين را گرفتند در قصر زنداني كردند و بعد زن و بچه آنها را داخل كاميون ريختند و به چند دسته تقسيم كردند و به كرمان، جيرفت، بم، شيراز، كرمانشاه، همدان و قزوين فرستادند. يكي از مالكيني كه به ني‌ريز تبعيد شده بود بعد از شهريور 1320 ه‍ ش چنين نوشت: «ملك كمينه را در كجور مازندران بدون خريداري، بدون فروختن، بدون تعويض حتي بدون امضاء و بدون اخطار ضبط كردند. آقايان وكلاي مجلس و هيأت دولت امروز هم همان موقع سر كار بودند! وقتي من و هزاران مثل مرا تبعيد مي‌كردند هيچ كسي حرفي نزد. يك مأمور نماينده مختاري رئيس شهرباني اثاثيه و لباس ما را هم حراج كرد و ديناري از پول آن را هم به ما نداد! روزنامه‌هاي پس از شهريور 1320ه‍ ش، پر است از اعمالي كه عمال ديكتاتور براي سلب املاك مردم انجام داده بودند. يك، نماينده مجلس انگلستان پس از مسافرت به ايران و مطالعه احوال ايرانيان نوشته بود: «رضاشاه دزدان و راهزنان را از سر راههاي ايران برداشت و به افراد ملت خود فهماند كه من بعد در سرتاسر ايران فقط يك راهزن بايد وجود داشته باشد.»(5) جنون ثروت، رضاخان را چنان از خود بي‌خود كرده بود كه تنها به غصب املاك مردم، برقراري انحصار جهت فروش برنج و پنبه و گندم املاك اختصاصي به قيمت دلخواه، كارخانه‌داري، خريد و فروش ارز به كشت و فروش بادمجان و تره‌بار در ميدانهاي پايين شهر ختم نمي‌شد بلكه اعتبارات و بودجه مملكتي و خصوصاً درآمد كشور از نفت بدون هيچ‌گونه حساب و كتابي در اختيار شخص اعليحضرت! بود و وي به ميل و اراده خود از آن استفاده مي‌كرد. مؤيد احمدي نماينده مجلس در اول مهر 1320ه‍ ش در مورد چگونگي صرف عايدات نفت سئوالي در مجلس مطرح كرد و مخبر كميسيون بودجه گفت از سال 1306ه‍.ش سي و يك ميليون ليره عايد شده كه بيست و هفت ميليون آن خرج گرديده ولي معلوم نيست به چه ترتيب و به چه مصرفي رسيده است.(6) شهرداري تهران هم در مهر 1320ه‍‍ ش در مقام انتشار و مطالبه هزينه‌هايي برآمد كه براي دربار كرده بود و جمع آن به سيصدو پنجاه ميليون ريال مي‌رسيد و اعلام داشت شهرداري تقريباً تمام اعتبارات خود را به مصرف دربار رسانده و اكنون كار شهرداري به علت نداشتن وجه راكد گرديده است. اما فروغي براي تسكين احساسات مردم با شتاب صلح‌نامه‌اي از رضاشاه گرفت و محمدرضا به صلاحديد او املاك غصبي پدر را در اختيار دولت قرار داد تا موقتاً مردم را آرام كند.(7) با اين ترتيب املاك رضاشاه به دولت انتقال يافت اما موضوع حل نشد و گرفتاري مربوط به اين املاك دامنگير دولت، مردم و به خصوص دستگاه دادگستري گرديد و تا زمان حاضر هم تمام نشده است. با اين توضيح اداره املاك اختصاصي تبديل به اداره املاك واگذار شد و مقرر شد اشخاصي كه ادعا دارند پس از اين كه حكم قطعي از دادگستري گرفتند ملك را پس بگيرند. در ابتدا مجلس قبول نمي‌كرد كه مالك مسلم ملك به صورت مدعي ظاهر شود و سالها به عدليه برود ولي در نهايت پذيرفت كه رضاشاه آن همه املاك را مالك شده! و عده معدودي توانستند املاك خود را مسترد دارند بعد از هشت سال املاك مجدداً با تصويب مجلس به محمدرضا برگشت و در سال 1332ه‍ ش در اختيار دولت مصدق قرار گرفت اما پس از كودتا با تصويب‌‌نامه به شاه تقديم شد و در اجراي انقلاب معروف شاه و مردم «انقلاب سفيد!» املاك غصب شده به دهقانان فروخته شد و با سپردن قبوض اقساطي به بانك بهاي اقساط بيست و پنج ساله نقداً وصول شد و به خارج رفت در حاليكه هنوز پرونده‌هاي زيادي در مراحل دادگستري در جريان رسيدگي است! اين رجال نوكر بيگانه سعي كردند به جاي سايه شوم بت ساقط شده (رضاشاه) بت ديگري را به نام وليعهد بسازند و از همان ابتدا شروع به تملق و دروغ‌پردازي و رياكاري كردند و گفتند اعليحضرت همايون شاهنشاهي! مبلغ ده ميليون ريال از دارايي شخصي خود به وزارت فرهنگ اعطاء فرمودند كه سرمايه بازنشستگي اين دسته از معلمان باشد. يا نوشتند اعليحضرت همايوني از دارايي شخصي خود به هر يك از افسران ارتش هفت كيلو برنج و سه كيلو قند اعطا فرمودند. و از اين قبيل بخششها و مراحم درباره وليعهد تازه شاه شده فراوان بافتند و تبليغ كردند. اينان عيناً همان نقشي را كه بعضي از مليون و سياسيون سالهاي 1356-1357 ه‍ ش قبل از انقلاب داشتند كه بايد وليعهد به جاي شاه به سلطنت برسد و اوضاع آرام و آزادي تثبيت گردد بازي كردند. خوب توجه كنيد چگونه تاريخ تكرار مي‌شود اما اين هوشياري و آگاهي است كه نتايج را خوب و يا بد به دست مي‌دهد اگر جهاد و شهادت اسلام راستين و خط مستقيم معروف به امام اين امت مسلمان را ياري نمي‌ساخت همان قيافه‌هاي به ظاهر ملي و در باطن وابسته و پيوسته به سياست بيگانه همان قسم خورده‌هايي كه مي‌بايد در لحظات حساس نقش اصلي را ايفا نمايند، همان اعضاي شبكه‌هاي مخفي و نامرئي كه در همه اركان حكومت رسوخ كرده بودند وليعهد جديدي را در سلطنت ابقا مي‌كردند و اوضاع آرام مي‌گرفت و سيل كمكهاي خارجي از نقدي و جنسي و فني و تكنيكي سرازير مي‌گشت. و سياست‌هاي استعمارگر با رضايت خاطر به تسلط كامل خود ادامه مي‌دادند. راستي چرا در شهريور 1320ه‍ ش مردم اين درس تاريخي را نداشتند؟ چرا در جهت تحصيل حاكميت متحد نشدند؟ چرا اوضاع قبل از كودتاي 1299ه‍ ش، را به نظر نياوردند؟ چرا نتوانستند در مقابل ايادي پنهان بايستند؟ چرا در جهت قطع ايادي بيگانه محكم مقاومت نكردند؟ چرا گول امثال فروغي را خوردند؟ شايد هنوز محيط مساعد نبود، شايد هنوز آگاهي‌ها به حد امروز نرسيده بود، شايد هنوز پرده‌هاي ابهام كنار نرفته بود، شايد اسلام به صورت يك دين رزمنده و در شكل واقعي خود شناسايي نشده بود. به هر حال به شرحي كه خواهيم ديد شهريور 1320ه‍ ش دوره آزادي نسبي را پيش آورد اما اين دوره كوتاه بود. پي‌نويس‌ها: 1- معروف است كه بعد از خاتمه انتخابات دوره هفتم مدرس از رئيس شهرباني وقت پرسيد كه دوره ششم، من قريب چهارده هزار رأي داشتم در اين دوره اگر از ترس شما كسي به من رأي نداد پس آن يك رأي كه من به خودم دادم كجا رفت؟ (كتاب سياست موازنه منفي، ج 1، ص 33). 2- دادستان شهرستان را دستگير كردند و بازداشت نمودند به دليل اين كه از شهرستان محل خدمت او شكايتي به شاه شد و از عمال ديكتاتور عدم رضايت مردم، ابراز گرديده و نويسنده مطالب معلوم نگرديده است گويا تقصير دادستان اين بوده كه چرا شخصي جرأت كرده چنين نامه‌اي بنويسد؟! (گذشته چراغ راه آينده است، ص 54). 3- مي‌گويند در زندان غار به عنوان آخرين منزل وزراي محكوم اطاقي به نام اطاق امضاي قباله و فروش املاك وجود داشت، كساني كه حاضر نبودند املاك خود را تقديم شاهنشاه نمايند محلي براي آمپول هواي پزشك احمدي و يا سلولهاي پر از شپش آلوده به تيفوس جهت فراهم كردن مرگي كاملاً طبيعي در انتظارشان بود. هرگاه زنداني از اين فشارها جان سالم به در مي‌برد و به عرض شاه مي‌رساندند، مي‌گفت مگر هنوز او زنده است؟ ده سال كافي براي مردن او نيست؟ مگر ميهمانخانه ساخته‌ام؟ (روزنامه ستاره، شماره 1170، سال 1320ه‍ ش). 4- نمونه نامه‌اي كه به افراد نوشته مي‌شد: «آقاي ... چون مقرر است كه هر چه زودتر شما به طور كلي قطع علاقه از نقطه مسكوني اوليه خودتان بنماييد لذا اكيداً به شما اخطار مي‌شود كه تا اول مهر 1314ه‍ ش بايد به كلي اموال خودتان را هم از آنجا به مسكن فعلي خودتان انتقال بدهيد و چنانچه تا تاريخ مذكور به طور كلي قطع علاقه ننماييد آنچه از اموال شما باقي مانده باشد بلاعوض ضبط خواهد شد. وصول اين مراسله را فوري اعلام داريد – وزير ماليه» (مرد امروز، شماره 26، 27/5/1320 ه‍ ش). 5- روزنامه ايران ما، شماره 547 مقاله تحت عنوان «مقامات مسئول چه مي‌گويند؟» 6- اطلاعات روزانه، شماره 4659- 2/7/1320 ه‍ ش. 7- مسئله وجوه نقد رضاشاه در بانكهاي خارج مطرح گرديد و گفته شد در حدود ششصد ميليون مارك است هر چند دولت اعلام داشت معلوم نيست چنين مبلغي در بانكهاي خارج داشته باشد اما چون كار اعتراض بالا گرفت در بندرعباس اعتراف‌نامه‌اي از او گرفتند كه واگذاري املاك طبق سند صلح‌نامه تنظيمي اصفهان وجوه نقد و سهام موجود در بانكهاي خارجي را هم دربر مي‌‌گيرد اما هيچ وقت موضوع وجوه نقد و سهام در بانكها روشن نشد و همچنان در ابهام باقي ماند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 50

ليموترش

ليموترش سيدضياءالدين طباطبايي اولين نخست‌وزير عصر حاكميت پهلوي پس از احراز مقام نخست‌وزيري موجي از بازداشتهاي گسترده را عليه حاكمان قاجار و شخصيتهاي ذي‌نفوذ آن زمان كه به عقيده وي باعث فلاكت و بي‌ثباتي و فقر در كشور شده بودند به راه انداخت. هر كس به هر روشي متوسل مي‌شد تا از گزند بازداشتها نجات يابد. مي‌گويند هنگامي كه سيدضياءالدين عده‌اي از رجال را توقيف كرده بود يكي از كساني كه با انگليسيها در تهران روابطي داشت براي استخلاص يكي دو نفر از رفقاي خود به ملاقات وزيرمختار انگليس رفته بود هنگامي كه چاي با ليموترش براي ميزبان و ميهمان آورده بودند موضوع توقيف رجال ايران مطرح بود شخص مزبور به وزيرمختار انگليس مي‌گويد كه نصرت‌الدوله و فلاني كه فعلاً در توقيف هستند اينها از دوستان انگلستان و مدتها به سياست آن كشور خدمت كرده‌اند با چنين سوابقي حقاً نبايستي توقيف شوند. وزيرمختار انگليس در حاليكه گيلاس چاي را براي نوشيدن برداشته بود و با يك دست ليموترش را در دست خود گرفته فشار مي‌داد، آب ليمو را در چاي ريخته سپس گفت «ما نسبت به اشخاص مانند همين ليموترش رفتار مي‌كنيم مادام كه براي ما قابل استفاده باشند نگه مي‌داريم و همين كه استفادة خود را دادند مثل همين ليموي بي‌آب پرتاب مي‌كنيم» و پوست ليموترش را پرتاب كرد. حالا نتيجه‌اي كه از اين حكايت گرفته مي‌شود اين است كه به طور قطع سردارسپه سياست انگلستان را در ايران بيش از ساير رجال ايران براي آنها تأمين مي‌نموده به همين مناسبت هم او را كاملاً تقويت نمودند تا بالاخره او را به سلطنت ايران رسانيدند و پس از آنكه ديگر فايده‌اي براي انگليس نداشت و سياست عمومي آن كشور اقتضا نمود كه وي را از صحنة سياست خارج نمايند او را مانند ليموترش مصرف شده دور انداخته و با يك حملة ناگهاني وي را كنار گذاردند. تاريخ بيست ساله ايران، حسين مكي، ج 2، صص 362 و 363 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 50

عاقبت چاه‌كني براي ديگران!

عاقبت چاه‌كني براي ديگران! در زمان رياست سوئدي‌ها، مركز شهرباني (نظميه) در ميدان توپخانه بود (جنوب غربي ميدان) و زندان نظميه هم در همان اداره كل شهرباني مركب از دو سه اطاقك كوچك (سلول) كه به حبس نمرة يك معروف بود و چند اطاق و زيرزمين براي زندانيان ديگر كه به صورت دسته‌جمعي زنداني مي‌شدند، منحصر مي‌گرديد و ديگر محل بيشتري وجود نداشت. با ايجاد حكومت ديكتاتوري، ديگر اين محل كافي نبود و بايستي زندان وسيعي در نظر گرفته مي‌شد. بنابراين «درگاهي» رئيس نظميه محل وسيعي را براي ساختمان زندان درخواست نمود. محلي كه براي ساختمان در نظر گرفته شد قصر قاجار كه از ابنية سلاطين قاجار و جزء اداره بيوتات سلطنتي و داراي ابنية قديمي و تاريخي بود به شهرباني واگذار گرديد تا هم اثري از ابنية تاريخي قاجاريه از بين رفته باشد و هم محل وسيعي براي زندان به وجود آورند. مدتي طول كشيد تا زندان ساخته شد. روز 11 آذرماه 1308خ درگاهي شاه را براي افتتاح به زندان جديدالتأسيس قصر قاجار دعوت نمود. اين محبس داراي 192 اطاق بود و گنجايش 800 نفر زنداني را داشت. 96 اطاق آن پنج نفري و بقيه يك نفري (سلول مجرد) بود. در قسمت بيمارستان هم 6 اطاق شش نفري و 6 اطاق يك نفري داشت و داراي باغ و حمام و لوازم ديگري بود. در اين زندان محلهايي هم براي كارهاي صنعتي از جمله قالي‌بافي و نجاري و صنايع يدي ديگر ساخته شده بود كه محبوسين بتوانند ايام حبس با كار را در آنجا مشغول باشند. روزي كه شاه به همراهي درگاهي سلولها و قسمتهاي ديگر را بازديد مي‌كرد چند نفر از وزيران هم همراه پهلوي بودند منجمله تيمورتاش – سرداراسعد كه هيچ نمي‌دانستند روزي خود آنها در آن سلول گرفتار خواهند شد. دو روز بعد هم از سفرا و وزراي مختار از طرف رئيس نظميه دعوت به عمل آمد تا زندان قصر را بازديد كنند كه ببينند كه ايران محبس مدرن دارد. چه خوش گفته فرخي يزدي: لايق شاه بود، قصر نه هر زنداني حاكم جامعه گر ملت و قانون باشد عذر تقصير چنين خواهد و گويد مأمور كاين جنايت حسب‌الامر همايون باشد «در نزديكي تهران دژي است كه سابقاً محل سكونت خاندان قاجار بود اكنون زندان سياسي است. زندانيان سياسي در ايران محاكمه نمي‌شوند و لازمه محكوميت جرم و بزه نيست و چنانچه مرگ آنها حتمي تشخيص داده شود، ضرورت ندارد تيرباران يا اعدام گردند بلكه روش مسموم نمودن خاصي كه مطرودين و زندانيان سياسي آن را «مايه كوبي پهلوي» مي‌نامند كافي است كه اين عمل را انجام دهد و يا با انداختن يك حب زهر در فنجان قهوه در يك روز بسيار زيبا و روشن، متهم تا ابد در زير خاك به سر خواهد برد و ديگر چنين روز زيبا و روشني برايش تكرار نخواهد گرديد. در اين وقت روزنامه‌نگاران مجازند مرگ متهم را در اثر«حملة قلبي» اعلام نمايند. روزنامه «آرزو» درباره ساختمان زندان قصر و افتتاح آن مطلبي نوشته كه مجلة خواندنيها هم آن را در شماره 104 سال هفتم مورخ 27 مرداد 1328 نقل نموده است. از لحاظ اينكه مطلبي درباره مغضوب واقع شدن درگاهي است در زير نقل مي‌گردد: «هنگامي كه سرتيپ درگاهي ساختمان زندان قصر را به پايان رسانيد از شاه تقاضا كرد كه از محل زندان جديد بازديد كند. شب آن روز شاه خواب ديده بود كه در مسيرش چاهي حفر كرده و سر آن را پوشانده‌اند و وقتي كه نزديك چاه مي‌رسد دورخيزي كرده از روي آن مي‌پرد. البته شاه به خواب معتقد نبود ولي هرگز نمي‌توان انكار كرد كه در خواب تأثير و راز عجيبي نهفته است... شاه آن روز خسته و عصباني به نظر مي‌رسيد، تيمورتاش پشت سر شاه يك قدم عقب‌تر بود و عده‌اي از رجال و معاريف و سران سپاه نيز همراه شاه بودند. سرتيپ درگاهي هم پياپي دربارة ساختمان‌هاي جديد توضيح مي‌داد، اطاقها و كريدورها و سلولها يكي پس از ديگري بازديد شد. سرتيپ درگاهي دويده در بندر آهنين را باز كرد، تا اينكه خواست شاه پا در درون دربند آهنين زندان بگذارد، يك مرتبه تيمورتاش كه موقعي مناسب‌تر از آن نمي‌دانست به شاه نزديك شده آهسته گفت: اين سرتيپ درگاهي مورد اعتماد نيست. اين مرد ممكن است كه جنايت كند. هم‌اكنون كه اعليحضرت و معاريف و سران سپاه وارد اين بند مي‌شوند اگر درگاهي با يك حركت سريع در دربند را ببندد چه خواهد شد و چگونه ممكن است اين در را باز كرد... اساساً اصراري كه براي ورود به درون دربند دارد خود بهترين دليل اين است كه خيالي در مغز خود پرورانده است، بنده صلاح نمي‌دانم وارد دربند شويد. گويا شاه به ياد خواب ديشب افتاده يك باره پا را كشيده و از نزديكي دربند دور شد... در اين هنگام شاه نگاهي به درگاهي كرد. نگاه خشمگين و نگاه تيمورتاش مظفرانه بود. نكته جالب توجه اينجاست كه رنگ چهرة درگاهي نيز پريده بود...» در كتاب «اطلاعات در يك ربع قرن» دربارة زنداني شدن درگاهي چنين نوشته است: «از مراسم گشايش زندان قصر قاجار دو روز بيشتر نگذشت كه بر حسب دستور شاه رئيس تشكيلات نظميه (درگاهي) و منشي‌باشي معاون ادارة نظميه و برهان رئيس يكي از شعب تأمينات و احتشام عضو ادارة نظميه در ادارة دژباني توقيف گرديدند و سرتيپ صادق‌خان كوپال (سالارنظام) به رياست نظميه منسوب شد. درگاهي روز آئين گشايش زندان چشم زهري به بعضي وزيران مي‌رفت ولي خود زودتر گرفتار شد. درگاهي مدتي در دژبان توقيف بود و بعد تحت‌نظر قرار گرفت و در منزل بسر برد و بعدها آزاد بود ولي ديگر به شغلي گماشته نشد. درگاهي بعد از كودتاي سوم اسفند 1299 رضاخان رئيس نظميه شد تا 13 آذر 1308 كه زنداني شد و بعد از شخص شاه اولين قدرت كشور به شمار مي‌رفت و با وزير دربار كه او هم بعد از شاه قدرت اول را مي‌خواست در كشمكش بودند و همين كشمكش بين تيمورتاش و رئيس نظميه‌هاي وقت كه دو مركز قدرت بودند آن قدر دامنه پيدا كرد تا منتهي به سقوط وزير دربار گرديد. يعني پليس كار خود را كرد و شاه را به وزير دربارش سخت بدبين و ظنين ساخت و اين موقعي بود كه اميرلشكر آيرم در رأس نظميه بود كه او هم مي‌خواست قدرت اول را در دست داشته باشد اما سرتيپ كوپال چنين نبود و نظميه بعد از درگاهي وضع عادي به خود گرفت. تاريخ بيست ساله ايران، حسين مكي، انتشارات علمي، 1380، ج 5، صص 201 تا 204 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 50

نقد كتاب «خاطرات دكتر علينقي عاليخاني»

نقد كتاب «خاطرات دكتر علينقي عاليخاني» «خاطرات دكتر علينقي عاليخاني» عنوان كتابي است كه به بيان خاطرات نامبرده به عنوان وزير اقتصاد ايران طي سالهاي دهه 1340 اختصاص دارد. آقاي عاليخاني به دعوت تاريخ شفاهي بنياد مطالعات ايران كه ظاهراً بايد همان طرح تاريخ شفاهي ايران در هاروارد باشد، در گفتگو با آقاي غلامرضا افخمي به بيان خاطراتش پرداخته است. متأسفانه ناشر ايراني اين كتاب (نشر آبي) با حذف مقدمه مصاحبه كننده اقدام به چاپ مجدد خاطرات عاليخاني در ايران كرده و اين امر موجب شده است تا بسياري از اطلاعات مورد نياز در مورد زمان مصاحبه، محل آن، زمان انتشار اين اثر در واشنگتن، ناشر در آمريكا و... در اختيار خواننده ايراني قرار نگيرد. «نشر آبي» به جاي مقدمه مورد اشاره در يادداشت كوتاه چند پاراگرافي خود آورده است:‌« غلامرضا افخمي كه آرشيو تاريخ شفاهي بنياد مطالعات زير نظر او قرار دارد در مقدمه‌اي بر اين خاطرات كه نام «سياست و سياستگذاري اقتصادي در ايران» بر آن نهاده شده مي¬نويسد: عاليخاني از سال 1341تا 1348 يعني بيشترين سالهاي دهه چهل شمسي مسئوليت سياستگذاري و اجراي سياستهاي اقتصادي كشور را به عهده داشته است.» و در آخرين پاراگراف يادداشت ناشر آمده است: در اينجا «سياست و سياستگذاري اقتصادي در ايران» را كه به صورت پرسش و پاسخ در گفتگوي دكتر غلامرضا افخمي با دكتر عاليخاني تهيه و تنظيم شده و اخيراً در واشنگتن انتشار يافته است مي‌خوانيد.» چاپ اول اين كتاب در ايران در زمستان 1381 و چاپ دوم آن در شمارگان هزار نسخه در بهار 1382 صورت گرفته است. زندگي‌نامه علينقي عاليخاني در سال 1307ه.‌ش در تهران به دنيا آمد. پدرش عابدين خان درجه‌دار قزاق بود و به دليل دوستي با رضاخان رئيس املاك او در تاكستان قزوين و بعدها هم متصدي املاك تاج‌الملوك شد. علينقي پس از طي دوران تحصيلات ابتدايي و متوسطه، از دانشگاه تهران ليسانس علوم سياسي گرفت و براي ادامه تحصيل به فرانسه رفت. وي پس از اخذ دكتراي دولتي در علوم اقتصاد به همراه همسري فرانسوي‌اش به نام سوزان به ايران بازگشت. اولين سمت عاليخاني علاوه بر همكاري با ساواك، مشاور شركت ملي نفت بود. وي گزارشهاي اقتصادي هفتگي ساواك را براي محمدرضا پهلوي تهيه مي‌كرد. عاليخاني، در سال 1337 پس از انتخاب حسنعلي منصور به عنوان دبير شوراي عالي اقتصاد، به عنوان مشاور اين شورا منصوب مي‌گردد. عاليخاني در سال 1341 در كابينه اسدالله علم پس از ادغام دو وزارتخانه بازرگاني و صنايع و معادن و ايجاد وزارت اقتصاد، به عنوان وزير در رأس اين وزارتخانه جديدالتاسيس قرار مي‌گيرد و اين مقام را در بيشترين سالهاي دهه چهل در دولتهاي حسنعلي منصور و اميرعباس هويدا حفظ مي‌كند. وي بعد از كنار رفتن از پست وزارت به رياست دانشگاه تهران منصوب شد. عاليخاني در سال 1350 با سرمايه‌اي كه از طريق دريافت پورسانت از كارخانه‌ها جمع‌آوري كرده بود به سراغ فعاليتهاي اقتصادي در بخش خصوصي رفت. وي يك سال بعد به عضويت باشگاه ورزشي شاهنشاهي درآمد. در همين ايام علاوه بر حضور قدرتمند در عرصه واردات، رياست هئت مديره بانك ايران و آمريكا را نيز به عهده گرفت. عاليخاني همزمان با اوج‌گيري قيام سراسري ملت ايران عليه رژيم پهلوي اموال گردآوري كرده را به خارج انتقال داد و سپس به فرانسه گريخت. وي در آن كشور علاوه بر فعاليتهاي اقتصادي به برخي از فعاليتهاي انتشاراتي نيز پرداخته است. دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران كتاب خاطرات علينقي عاليخاني را مورد نقد و بررسي قرار داده است. با هم اين نقد را مي‌خوانيم. خاطرات آقاي عاليخاني به عنوان كسي كه مسئوليت اقتصاد كشور را در عمده سالهاي دهه 40 برعهده داشته است، مي‌تواند تا حدودي جهت‌گيري‌هاي اقتصادي كشور را بعد از كودتاي آمريكايي 28 مرداد روشن سازد. در بازگويي اين خاطرات، هرچند آقاي عاليخاني تلاش دارد تا از حد طرح انتقادات سطحي فراتر نرود، اما در برخي فرازها به عنوان يك كارشناس اقتصادي ناگزير از موضع‌گيري نسبت به برخي ناهنجاريهاي آشكار در دوران حاكميت آمريكا بر ايران بوده است. همين اظهارنظرها نيز وي را با نوعي پارادكس مواجه مي‌سازد. آقاي عاليخاني از يك سو عدم موافقت و همراهي خود را با برخي سياستهاي مخرب كشاورزي در كشور اعلام مي‌دارد، اما از سوي ديگر ادعايي را تكرار مي‌كند كه يك جريان خاص براي تطهير چهره آمريكا مطرح مي‌سازد و آن وارونه ساختن واقعيتها در مورد وضعيت كشاورزي در دوران پهلوي و طرح ادعاي رشد اين بخش است. نياز به توضيح نيست كه ايران به لحاظ توليدات كشاورزي، قبل از حاكميت پهلوي‌ها علاوه بر تأمين نياز خود در شمار كشورهاي صادر كننده به حساب مي‌آمد، اما در انتهاي اين دوره براي نمونه تبديل به بزرگترين وارد كننده گندم از ايالات متحده شد. علي‌رغم چنين واقعيتهايي، طرح ادعاي رشد كشاورزي در دوران پهلوي، اولين بار توسط دست‌اندركاران دايره‌المعارف ايرانيكا مطرح شد. اين جماعت كه سالهاست با حمايت‌هاي مالي ويژه‌ در آمريكا به كاري اساسي يعني تدوين يك مجموعه مرجع پرهزينه براي ايران مشغول گشته‌اند، بيش از ديگران معناي سياست تخريب كشاورزي را در ايران مي‌دانند. لذا آقاي احمد اشرف (معاون احسان يارشاطر در مجموعه ايرانيكا) اولين بار طي مقاله‌اي مدعي رشد سالانه 6 درصدي كشاورزي در دوران پهلوي شد. اين مقاله در ايران نيز در مجله «گفتگو» به چاپ رسيد. هرچند آقاي عاليخاني در خاطرات خود اين درصد را تقليل داده و رشد 4 درصدي را براي كشاورزي در دوران پهلوي مدعي شده است، اما همين ميزان رشد ادعايي نيز براساس اعترافات وي در همين خاطرات به‌طور جدي مورد چالش قرار مي‌گيرد. علاوه بر جمع‌بندي حاصل از تجزيه و تحليل اظهارات آقاي عاليخاني، مستندات تاريخي بيشماري نيز در اين زمينه در دو بخش پيش روي ماست:‌ 1- اعترافات صريح دست‌اندركاران كشور در دهه 50 به عدم نياز به كشاورزي 2- آمار و ارقام هولناك و فاجعه‌آميز در مورد واردات محصولات كشاورزي از آمريكا. اما از آن‌جا كه در اين مختصر بنا نداريم دايره بحث را چندان فراتر از مطالبي كه آقاي عاليخاني مطرح ساخته ببريم صرفاً‌ به بيان يك نمونه‌ براي هر مورد بسنده مي‌كنيم. در سال 1355 آقاي اميرعباس هويدا (نخست وزير وقت) در مصاحبه‌ با يك گروه تلويزيوني فرانسوي در پاسخ به اين گفته كه «با سياستي كه در پيش گرفته شده در آينده نزديك ايران تبديل به كويري مي‌شود كه در نقاطي از آن شهرهاي بزرگي قرار دارد» به صراحت اعلام داشت كه سياست صنعتي شدن ايران دنبال مي‌شود؛ بنابراين نياز به كارگر صنعتي است. لذا تصميم بر آن است كه نيازهاي كشاورزي وارد و كشاورزان بعد از آموزش، در كارگاههاي صنعتي به كار گرفته شوند. اين گروه تلويزيوني حاصل گزارش مستند خود را از شرايط اقتصادي ايران، تحت عنوان «ترقي» از تلويزيون فرانسه پخش كرد و محافل دانشجويي ايراني نيز اين فيلم را با ترجمه فارسي با صداي آقاي بني‌صدر در سراسر اروپا به نمايش درآوردند. بعد از انقلاب نيز اين فيلم مستند از تلويزيون ايران پخش شد. هويدا در مصاحبه با اين گروه تلويزيوني هرگز منكر برنامه خود براي برچيدن بساط كشاورزي از ايران نشد و به صراحت اعلام كرد كه «ما بين كشاورزي و صنعت، صنعت را برگزيده‌ايم و در پي تبديل شدن به يك قطب صنعتي هستيم.» در مورد واردات محصولات كشاورزي نيز آقاي شاپور بختيار در خاطرات خود ضمن انتقاد از واردات لجام گسيخته محصولات كشاورزي از آمريكا كه در ايران به سهولت قابل كشت بود مي‌‌گويد بهتر آن بود به جاي اين اقلام، كالاهاي پيشرفته صنعتي و تكنولوژي وارد كشور مي‌شد: « ... ما از آن روزي كه اين اصلاحات (اراضي) را كرديم، هي محصول (كشاورزي) ما پاپين آمد. هي محصول ما پايين آمد. هي پول نفت داديم و هي گندم و نخود و لوبياي آمريكايي خريديم. من اين را نمي‌خواستم حالا هم نمي‌خواهم. ما از آمريكا مي‌توانيم «رآكتور» ‌بخريم. ما مي‌توانيم طياره جت بخريم. ما مي‌توانيم اين چيزها را در صورت لزوم و در حدود لزوم بايد و مي‌خريم. ولي ديگر لپه و نخود و لوبيا معنا ندارد كه بخريم. چه شد كه اين طور شد؟ اين اصلاحات دروغي بود.» (خاطرات شاپور بختيار، طرح تاريخ شفاهي ايران، ص81) از آن‌جا كه در اين مقاله علي‌رغم وجود مطالب بي‌شمار مشابه تقاطع دادن اظهارات آقاي عاليخاني را با نظرات ساير دست‌اندركاران رژيم پهلوي دنبال نمي‌كنيم. ، دو نمونة مورد اشاره، سياست آمريكا را در قبال كشاورزي ايران مشخص مي‌سازد. لذا بر اين باوريم كه اظهارات آقاي عاليخاني در اين كتاب به تنهايي نيز مي‌تواند وجود سياستي مبتني بر نابودسازي كشاورزي را روشن نمايد، هرچند بايد گفت وي به دليل ملاحظات قابل دركي نخواسته پا را از طرح انتقادات سطحي فراتر گذارد و جمع‌بندي جامعي از سياستهاي آمريكا در ايران داشته باشد. بنابر اظهار آقاي عاليخاني، وي در اولين ملاقات با شاه به عنوان كانديداي وزارت اقتصاد، به صراحت، نظر خود را در مورد وضعيت كشاورزي و صنعت در كشور اين‌گونه اعلام مي‌دارد: «اين‌همه كه ما مي‌گوييم صنعت داريم، صنعت نداريم و گرفتاري ديگر اين است كه كشاورزي هم نداريم.»‌(ص15) اين قضاوت آقاي عاليخاني كه تمامي عملكرد رضاخان و بخشي از دوران حكومت محمدرضا پهلوي را به طور جدي زير سؤال مي‌برد، نمي‌توانسته صرفاً يك سخن بي‌پايه و اساس بوده باشد. در صورتي كه اين موضوع يك امر كاملاً بيّن و آشكار نبود با توجه به انتقادناپذيري شاه هرگز ايشان جرئت طرح آن را در چنين جلسه‌اي در حضور اعليحضرت!! نداشت. آقاي عاليخاني در ادامه خاطرات خود وضعيت كشاورزي را در دوران بعد از عضويتش در كابينه اين چنين توصيف مي‌كند: «حالا كه صحبت كشاورزي به ميان آمد بايد در نهايت فروتني حضورتان عرض بكنم كه من به شدت با سياست كشاورزي دولت مخالف بودم. در هيئت عالي برنامه هم به كرات مي‌گفتم و معتقد بودم كه سياست كشاورزي ما درست نيست. اولاً تقسيم اراضي مرحله دوم كه اراضي خرده مالكان را تقسيم مي‌كرديم به توليد كشاورزي ضربه اساسي زد. بعد هم آن كشت و صنعتي كه در جنوب راه انداختيم و شركتهاي بزرگ خارجي را آورديم مطلقاً صحيح نبود.» (ص123) بنابراين آقاي عاليخاني با سياستهاي كشاورزي آن هنگام مخالف بوده است، زيرا از يك سو انجام اصلاحات ارضي را (دستكم مرحله دوم آن را) ضربه زننده به كشاورزي كشور اعلام مي‌دارد و از سوي ديگر ايجاد واحدهاي بزرگ كشت و صنعت را در مناطق حاصلخيز كشور و به ويژه در حاشيه سدها، اقدامي نادرست ارزيابي مي‌كند. البته ايشان همچنين معترف است آن‌چه به نام اصلاحات ارضي صورت گرفت و منجر به تخريب اركان كشاورزي شد سياستي ديكته شده توسط آمريكاييها بوده است: ‌«ولي حالا اين صحبتها پيش آمده كه آمريكاييها فشار آوردند و گفتند اين كار را بكن. شايد هم اسناد و مداركي در اين زمينه وجود داشته باشد، ولي شاه خودش هم اعتقاد داشت و اين كار را كرد...» (ص19) آقاي عاليخاني در ادامه، انتقاداتي را نيز متوجه مديريت امور كشاورزي كشور نموده و دوران قبل از اصلاحات ارضي را به مراتب در اين زمينه بهتر ارزيابي مي‌كند: «مي‌گفتم كه شما الان آمديد اين اراضي را بين كشاورزان در روستاها تقسيم كرديد و حالا يك وزارت اصلاحات ارضي درست كرديد كه شده ارباب اينها، ولي به مراتب بدتر از ارباب گذشته است به خاطر اينكه ارباب گذشته به هرحال فردي بود كه مسئوليتي در برابر روستائيان داشت، الان درآورديمش به صورت يك مشت بوروكراتي كه هيچ اهميتي به كشاورز و توليد كشاورزي نمي‌دهد... نمي‌خواهم حالا وارد اين بحث بشوم، چون در كادر بحثي كه داريم نيست. اما نكته‌اي كه مي‌خواهم حضورتان بگويم اين است كه من اصلاً به قطبهاي كشاورزي اعتقادي نداشتم...» (ص124) آقاي عاليخاني هرچند به دلايل مشخص، عدم تمايل خود را از پرداختن به بحث در مورد وضعيت كشاورزي بيان مي‌دارد، اما همين مقدار اشارات نيز مي‌تواند زمينه‌هاي بسيار مناسبي براي تاريخ پژوهان باشد. به ويژه در مورد علت مخالفت وي با قطبهاي كشاورزي لازم به يادآوري است كه رژيم پهلوي زمينهاي حاصلخيز كشور به ويژه اراضي حاشيه سدها را از پوشش وزارت كشاورزي خارج ساخت و به ظاهر در اختيار وزارت نيرو قرار داد تا از اين طريق زمينهاي مستعد از دست كشاورزان ايراني خارج و به سرمايه گذاران خارجي واگذار شود. شركتهاي بزرگ خارجي نيز بدون توجه به بازار داخلي، از اين زمينهاي حاصلخيز محصولات خاصي را برداشت مي‌كردند و مستقيماً به خارج از كشور انتقال مي‌دادند، به اين ترتيب درآمدهاي كلاني متوجه دلالان ايراني و شركتهاي كشت و صنعت خارجي مي‌شد. آخرين نكته‌اي كه مي‌توان در مورد سياستهاي دولت در اين زمينه مورد تأمل قرار داد عدم توجه به 70 درصد جمعيت ايران بود كه در روستاها ساكن بودند. به اعتراف آقاي عاليخاني اصولاً در برنامه‌ها و بودجه عمراني دولت، به روستاها كه پايگاه توليدات كشاورزي بودند هيچ‌گونه توجهي نمي‌شد: «حرف من اين بود كه ما دولت شهرنشينان ايران هستيم يا دولت همه مردم ايران؟ هويدا رسماً به من مي‌گفت، نه من اول دولت شهرنشينان هستم.» (ص191) اين صراحت آقاي هويدا دقيقاً همان چيزي است كه در مصاحبه با خبرنگاران فرانسوي نيز نمود پيدا مي‌كند و به عبارت بهتر اصولاً در صورتي كه دولت قصد تقويت كشاورزي را داشت مي‌بايست براي قشر عظيم روستانشين كشور جاده، بهداشت، برق، آب بهداشتي، حمام و... ايجاد مي‌كرد، اما 70 درصد جمعيت كشور در روستاها از ابتدايي‌ترين مواهب محروم بودند، زيرا دولت اعتقادي به حفظ روستاها نداشت و تحت شعار فريبنده صنعتي شدن آنها را به شهرها فرا مي‌خواند. بدين ترتيب سياستهاي ضدكشاورزي رژيم پهلوي را به شرح زير مي‌توان بيان داشت: 1- خرد كردن اراضي به قطعات كوچك به نوعي كه براي كشاورز به هيچ وجه كار در آن قطعات مقرون به صرفه نباشد، به ويژه آن‌كه خرده مالك توان اجاره تراكتور و... را نداشت و نتيجه اين سياست رژيم، فقر روزافزون كشاورزان و سرانجام ترك روستاها بود. 2- برقراري يك نظام بوروكراتيك در رأس كشاورزي كشور كه هيچ‌گونه دلسوزي نسبت به بخش كشاورزي كشور نداشت، در حالي كه دستكم در نظام ارباب و رعيتي، ارباب به دليل ذي‌نفع بودن،‌ بذر، آب و ماشين آلات را فراهم مي‌ساخت تا رعيت بتواند محصول بيشتري براي او توليد كند. 3- خارج ساختن اراضي‌ حاصلخيز كشور از دسترس كشاورزان و واگذاري آنها به خارجيان 4- عدم تضمين خريد محصولات كشاورزان داخلي و خريدهاي كلان محصولات كشاورزي از خارج كشور با ارز سوبسيدي كه به طور طبيعي موجب ايجاد يك رقابت نابرابر براي توليد كنندگان داخلي مي‌شد. 5- بي‌توجهي دولت به نيازهاي اوليه هم‌ميهنان روستايي و محروميت آنان از هر آن‌چه شهرنشينان از آن برخوردار بودند. روستايياني كه داراي جاده نبودند تا محصولات خود را عرضه كنند در زمستانها به دليل نداشتن خانه بهداشت حتي قادر نبودند بيماران خود را به شهر انتقال دهند، لذا بر اثر ابتلا به بيماريهاي بسيار ساده محكوم به مرگ دردآوري بودند و... نتيجه سياست «دولت شهرنشينان» كوچ روستاييان به شهرها بود تا از مواهب شهرها بهره‌ گيرند، يعني همان سياست آقاي هويدا كه كشاورزان تبديل به كارگران واحدهاي صنعتي شوند! اما كدام صنعت مي‌توانست خيل عظيم مهاجران از روستا به شهر را در خود جاي دهد؟ اين ادعاي آقاي هويدا بحث جداگانه‌اي را مي‌طلبد كه در ادامه به آن خواهيم پرداخت. حال كه آقاي عاليخاني خود به اين‌گونه سياستهاي ضدكشاورزي معترف است و در اين خاطرات علاوه بر منفي ارزيابي كردن سياستهاي پهلوي‌ها قبل از وزارت خود، با سياستهاي دولت هويدا مخالفت و آن را بدتر از گذشته اعلام كرده است، چگونه مي‌تواند ادعا كند كه كشاورزي در اين ايام به طور متوسط سالانه 4 درصد رشد داشته است؟ و ادعاي بزرگتر آنكه علت بهبود وضعيت كشاورزي در بعد از انقلاب ناشي از سياستهايي بوده كه در دهه‌هاي 60 و70 (ميلادي) پايه‌گذاري شده است!! پاسخ به چنين معمايي كه چگونه از مجموعه‌اي از عوامل منفي و سياستهاي غلط مي‌‌توان نتيجه مثبت گرفت البته كاري بس دشوار است. اما آقاي عاليخاني كه به همه سياستهاي تخريبي اذعان دارد و خود را به عنوان منتقد آنها قلمداد مي‌كند، نتيجه اين سياستها را رضايت‌بخش ترسيم مي‌نمايد تا هم به تعهدات كارشناسانه خود پايبند مانده و هم ساير تعهدات را ناديده نگرفته باشد. لذا در پاسخ به اين سؤال كه: «خيلي‌ها مي‌گويند بعد از انقلاب وضع كشاورزي ايران به مراتب بهتر شده... آيا علت اين كه پيش از انقلاب مي‌گفتيم وضع كشاورزي آن قدر كه بايد و شايد پيش نرفته اين بود كه توسعه كشاورزي در مقايسه صنعتي خيلي عقب بود...؟» مي‌گويد: «هر دو اين چيزهايي كه گفتيد درست است. يعني از يك طرف كشاورزي توانسته به توسعه خودش ادامه بدهد در حالي كه صنعت كشور در حال سقوط آزاد بوده، ولي در ضمن هم اين توسعه‌اي كه الان به چشم مي‌خورد به خاطر تمام پايه‌گذاريهاي دهه‌هاي 60،70 (ميلادي) است. در اين باره هيچ گونه ترديدي نمي‌بايست داشت. گامهاي اساسي اوليه در آن زمان برداشته شد.» (ص125) اگر بواقع پايه‌هاي پيشرفت چشمگير كشاورزي در بعد از انقلاب در دهه‌هاي 60و70 گذاشته شده است، آيا براستي خواننده خاطرات با اين سؤال جدي مواجه نخواهد شد كه چرا در چندين فراز اين كتاب آقاي عاليخاني مي‌گويد: ‌«من به شدت با سياستهاي كشاورزي دولت مخالف بودم. در هيئت عالي برنامه هم به كرات مي‌گفتم و معتقد بودم كه سياست كشاورزي ما درست نيست»؟ براستي در صورتي كه آن سياستها، پايه‌ و اساس شكوفايي كشاورزي در دوران بعد از انقلاب محسوب مي‌شوند، آيا منطق حكم نمي‌كرد كه آقاي عاليخاني به تعريف و تمجيد از آنها بپردازد و نه انتقاد و بلكه تخطئه آن سياستها و سياستگذاران؟ بنابراين ادعاي گزاف رشد سالانه 6 درصدي كشاورزي توسط معاون دايره‌المعارف ايرانيكا و 4 درصدي از سوي آقاي عاليخاني در دوران پهلوي چگونه و بر چه مبنايي مي‌تواند مطرح شود در حالي كه متولياني چون هويدا بصراحت سخن از عدم نياز به كشاورزي در كشوري كه مي‌خواهد به سرعت صنعتي؟! شود به ميان مي‌آورند. پاسخ احتمالي در اين زمينه مي‌تواند در ارتباط با فعاليتهاي واحدهاي كشت و صنعت باشد، هرچند كه گسترش فعاليت چنين مجتمع‌هايي كه ظلم مضاعفي بر كشاورزان بي‌پناه كشور بود رشد كشاورزي ايران را به دنبال نداشت، زيرا دست‌اندركاران رژيم پهلوي در چارچوب برخي تباني‌ها ضمن محروم كردن كشاورزان كشور از زمينهاي حاصلخيز، بويژه اراضي زير سد،‌ آنها را به شركتهاي خارجي واگذار مي‌كردند. به طور قطع محصولات كشاورزي اين واحدهاي كشت و صنعت داراي رشد بوده است، زيرا تمامي امكانات از قبيل آب، برق، جاده، وسايل حمل و نقل و تلفن براي آنان فراهم بود (در حالي كه90 درصد روستاهاي كشور علاوه بر محروميت از اين گونه مواهب از آب، بهداشت، آموزش و سوخت نيز بي‌بهره‌ بودند). بنابراين هر عنصر مبتدي در زمينه اقتصاد مي‌تواند درك كند كه چنين رشدي صرفاً‌ ميزان رشد چپاول منابع طبيعي كشور توسط بيگانگان و تنها ارتباط آن با كشاورزي كشور تضعيف بيشتر كشاورزان بومي به نفع سرمايه‌داران خارجي بود. البته آقاي عاليخاني از اين واقعيت نيز غافل نيست و در زمينه اين سياست تخريبي هم نظر منفي خود را اعلام مي‌كند: « بعد هم آن كشت و صنعتي كه در جنوب راه انداختيم و شركتهاي بزرگ خارجي را آورديم مطلقاً صحيح نبود.» اما بحق به آقاي وزير مي‌بايست دست مريزاد گفت كه با تردستي، حاصل اين‌گونه سياستهاي تخريبي را به يكباره مثبت جلوه‌گر سازد! حال بي‌مناسبت نيست به برنامه‌ صنعتي شدن كشور كه قرار بود به بهاي نابودي كشاورزي به دست آيد، نظري افكنيم. متاسفانه بايد اذعان داشت جناب وزير اقتصاد در اين زمينه نيز دچار تناقض گوييهاي فاحش شده است. از يك سو وي با اشاره به مواردي از مونتاژ در كشور اين عملكرد را به باد انتقاد مي‌گيرد، اما در تداوم بحثهاي خود از آن‌جا كه صنعت در دوران پهلوي اصولاً يك صنعت وابسته بود، ناگزير بحث «ارزش افزوده» را به ميان مي‌آورد و از اين منظر به دفاع از صنايع وابسته مونتاژ مي‌پردازد: «... يا كارخانه فياتي كه درست شده بود كه پيش از اين عرض كردم حتي قطعه (ساخت ايران) را هم كه روي اتومبيل مي‌گذاشتند، خود همين قطعه هم ساخت ايتاليا بود. شما شايد باور نكنيد، ولي پروانه داده بودند براي مونتاژ بخاري، يعني قطعات فلزي بخاري كه فقط كافي است شما پرس بكنيد و رنگ بكنيد و سر هم بكنيد. اين را هم به صورت مونتاژ مي‌آوردند كه مي‌توانستند به قيمت گرانتر بفروشند... يا كارخانه چيني كه درست شده بود و شريف امامي پروانه آن را به يكي از دوستان صاحب صنعتش داده بود و خودش هم در كاري كه او انجام مي‌داد ذينفع بود. اينها قابل ايراد بود.» (ص104) اما همين جناب وزير در جاي ديگري از خاطرات خود در مورد كارخانه ديگري كه لابد روابط پشت صحنه‌اش به گونه‌ ديگري بوده است،‌ به امر سرهم بندي كردن قطعات خريداري شده در ايران بدون توجه به ناديده گرفته شدن اصل انتقال تكنولوژي، اهميت مي‌دهد و به دفاع از آن مي‌پردازد: «گيرم صنعت موتور ديزل، به طور متوسط يك موتور ديزل 35 تا 40 درصد بهاي تمام شده‌اش آن چيزي است كه در كارخانه ساخته شده است و 60 تا 65 درصد ارزش اين موتور قطعاتي است كه از واحدهاي ديگر خريداري شده است... فرض بكنيد آن40 درصد را، از كارخانه‌اي كه موتور ديزل را مي‌سازد مي‌خريد. باقي قطعات ديگر را از كارخانه‌هاي ديگر مي‌خريد و همه اينها را وارد مي‌كنيد. ولي آن قسمت آخري، كه عبارت از اين است كه اين قطعات را سر هم مونتاژ بكنيد و مقداري از ارزش كل اين موتور بابت همين قسمت مونتاژ است، اين را از خارج منتقل مي‌كنيد به داخل كشور. به عبارت ديگر، اين توليد شما باعث يك ارزش افزوده‌اي در كشور مي‌شود.» (ص2-101) البته اگر آقاي عاليخاني در كنار اين سخن، بحث ضرورت تشويق صنعتگران را به توليد قطعاتي از محصولات مونتاژ شده در داخل كشور به همراه ايجاد مراكز تحقيقاتي و پژوهشي براي انتقال تكنولوژي مطرح مي‌ساخت انتقادي به اين نگاه نبود، اما واقعيت آن است كه در دوران پهلوي همه صنايع به همين ترتيب صددرصد وابسته بود و هيچ تلاشي براي انتقال تكنولوژي صورت نمي‌گرفت. به طور كلي دو عامل در تحميل اين شرايط بر ملت ايران مؤثر بود: نقش اول را در اين زمينه واسطه ها و دلالان كه عمدتاً از درباريان يا وابستگان آنان بودند، ايفا مي‌كردند. سود اين جماعت نه در توليد داخلي توسط صنعتگران ايراني، بلكه در واردات هرچه بيشتر بود. اصولاً ثروت عظيم نفت وارد شبكه فسادي مي‌شد كه حيات خود را در پيوند بيشتر اقتصادي و سياسي با خارج كشور مي ديد. دومين عامل در اين زمينه دول غربي بودند كه بازار پرسود ايران را كاملاً در قبضه خود گرفته بودند. براي نمونه، اتومبيل پيكان كه ده سال در دوران پهلوي در ايران مونتاژ شد، حتي جهت خواب برف پاكنها كه مقابل صورت راننده بود (چون سيستم انگليس به عكس است) عوض نشد و تلاشي براي انتقال تكنولوژي هيچ‌گونه اتومبيلي به ايران صورت نگرفت، بلكه ايران صرفاً تبديل به بازار مصرف گسترده‌اي شده بود كه منافع صادر كننده و ايادي وابسته به آنها در بالاترين حد ممكن تأمين مي‌شد. بنابراين محور اقتصاد زير سلطه ايران در واقع جز رشد صدور ثروت ملي كشور نبود. برنامه شاه در صادرات نفت، همين بود كه توليد آن را به 8 ميليون بشكه در روز برساند. اين شيوه استخراج كه به عمر ذخاير نفتي كشور به شدت لطمه مي‌زد از اقتصاد جز فساد و غارت و تخريب كشاورزي باقي نگذاشت. آقاي عاليخاني در خاطرات خود با افتخار سخن از پيشتازي ايران در امر خصوصي سازي به ميان مي‌آورد، اما توضيحات بعدي وي مشخص مي‌سازد كه عنوان «از آنِ خودسازي»، بر آن‌چه صورت مي‌گرفته است، بيشتر تطبيق پيدا مي‌كند. البته جناب وزير صرفاً به مواردي از دخالت محمدرضا براي واگذاري انحصارات مونتاژ به وابستگان دربار اشاره مي‌كند، حال آن‌كه در تمامي چنين پروژه‌هاي عظيمي عضوي از خانواده پهلوي مستقيماً سهيم بود. آقاي عاليخاني براي روشن نشدن ماهيت خصوصي‌سازي صرفاً به پاره‌اي از تخلفات دو نفر كه با آنها مشكل شخصي داشته (يعني ايادي و شريف‌امامي) اشاراتي دارد. البته بايد اذعان داشت در سالهاي قبل از اجرا شدن برنامه افزايش قيمت نفت توسط آمريكا، اتكا به منابع داخلي در ايران بيشتر بود و همين امر ضمن محدود ساختن زمينه فساد داخلي، طمع چپاولگران خارجي را چندان برنمي‌انگيخت، اما افزايش قيمت نفت و صعود غيراصولي ميزان توليد آن، شرايط ايران را براي سلطه‌گران و دلالهايشان به كلي تغيير داد. آقاي عاليخاني در رابطه با شرايط قبل از افزايش قيمت و توليد نفت در پاسخ به اين سؤال كه: «آمريكابيها فشار خاصي روي اين كه شما با آمريكا مبادلاتتان را افزايش بدهيد نمي‌آوردند؟» مي‌گويد: ‌«نه، براي آن‌كه در آن زمان هنوز آن درآمد عجيب و غريب نفت پيدا نشده بود. در دهه 70 سهم نفتشان را مي‌خواستند، در دهه 60 چنين چيزي وجود نداشت...»‌(ص135) البته بايد توجه داشت اين ادعا كه در آن زمان آمريكاييها به ايران هيچ‌گونه فشار خاصي وارد نمي‌ساختند دستكم با سخن ديگر ايشان در مورد نوع عملكرد آمريكا بعد از كودتاي 28 مرداد در تعارض است:‌ «اما چيزي كه در اين ميان پيش آمد اين بود كه پس از 28 مرداد مقامهاي آمريكايي يك غرور بي‌اندازه پيدا كردند و دچار اين توهم شدند كه آنها هستند كه بايد بگويند چه براي ايران خوب است يا چه برايش بد است. و اين خواه ناخواه در هر ايراني ميهن‌پرستي واكنشي ايجاد مي‌كرد...» (ص131) بنابراين مي‌توان گفت بعد از افزايش درآمدهاي نفتي در ايران نوع برخوردها كاملاً‌ متفاوت شده بود تا حدي كه بيگانگان رسماً سهم خود را از نفت ايران مطالبه مي‌كردند. اين موضوعي است كه آقاي عاليخاني به صورت سربسته به آن اشاره مي‌كند. اين موضوع از يك سو كاملاً روشن مي‌سازد كه افزايش قيمت نفت برنامه حساب شده آمريكا براي ايجاد توان خريد تسليحاتي در كشورهاي وابسته به خود بوده و علاوه بر آن به خاطر اين افزايش، سهم مستقيم دريافت مي‌داشته است. در اين‌جا لازم است براي سنجش و محك‌زدن ادعاهاي آقاي عاليخاني در مورد استقلال رأي و وطن پرستي ايشان به چند نكته اشاره كنيم. در مورد استقلال رأي به عنوان پديده‌اي كه در كليت ايران آن روز معنايي نداشت ايشان مدعي است: «مي‌خواهم بگويم به هيچ وجه فشاري بر ما وارد نمي‌آمد، يعني اگر شما از خودتان مايه مي‌گذاشتيد كسي مانع كار شما نمي‌شد.» (ص241)، « اما به هيچ وجه شخصاً با چيزي روبرو نشدم كه نتوانم با آن مقابله كنم» (ص242) حال اين ادعاهاي بسيار زيبا را قرار دهيد در كنار واكنش آقاي عاليخاني در مورد تخلف شركت شيلات بر سر خاويار:‌ «من هم كاملاً فهميدم نبايد در اين كار مداخله كنم.»‌ (ص199)، يا چگونگي تسليم وي در مورد تخلف «ايادي» در كارخانه سيمان: ‌«گفتم چشم. تصويبنامه را بردم. ولي هيچ نتوانستم صحبت بكنم.» (ص250)، و در نهايت نوع ديكته‌هاي دسته‌جمعي تخلفات به وزيران: ‌«يك بار نخست وزير چند وزير را جمع كرد فقط به خاطر اينكه سفارش شده كه به فلان آقا يا فلان خانم كمكي بشود. اين اصلاً زننده بود... ولي هويدا كه روز اول خيلي ايده‌آليست بود، در عين حال يك پراگماتيسم غيرعادي هم داشت. او در عمل متوجه شده بود كه اگر مي‌خواهد سركار بماند لازمه‌اش اينهاست.» (ص244) تسليم محض بودن آقاي عاليخاني در برابر تخلفات عناصر دست چندم وابسته به دربار مي‌تواند روشن سازد كه وي با تخلفات برادران و خواهران شاه و ساير خويشاوندان فرح و ... چه تعاملي داشته است. البته ايشان براي تطهير خود مدعي است بعد از 7 سال وزارت به دليل مقاومت در برابر تخلفات، از اين پست كنار رفته است كه اين ادعا علاوه بر تعارضي كه با طولاني شدن وزارتش دارد با شرح حال مندرج از وي در برخي كتب تاريخي تطبيق نمي‌كند. (شرح حال رجال سياسي، نظامي معاصر ايران- جلد دوم- باقر عاقلي، ص983) دفاع صريح آقاي عاليخاني از اقدام تأثربرانگيز جداسازي بحرين از ايران توسط انگليس ضمن اين‌كه ميزان وطن‌پرستي وي را به نمايش مي‌گذارد نوع روابط وي با بيگانگان را نيز تا حدودي روشن مي‌سازد. زماني كه اين موضعگيري وي در كنار اين نقل قول قرار مي‌گيرد كه «شاه مايل بود يك نفر را بياورند كه تحصيلكرده آمريكا نباشد، زيرا در چارچوب انقلاب سفيد و برنامه اصلاحات اجتماعي مي‌خواستند به دولت رنگ غيرآمريكايي بدهند.» (ص4) بخوبي روابط ويژه‌ وي با انگليس مشخص مي‌شود. اصرار شاه براي پيدا كردن عنصري كه در آمريكا تحصيل نكرده باشد مفهومي روشن براي هر پژوهشگر دارد. تلاش شاه براي دادن امتيازاتي به انگليس زماني كه در چارچوب اصلاحات آمريكايي همه چيز در اختيار واشنگتن قرار مي‌گرفت نوعي تدبير سياسي تلقي مي‌شود. جالب اين‌كه آقاي عاليخاني براي پوشانيدن روابط سياسي خود با لندن حتي لازم نمي‌بيند انتقادات مشابه و سطحي‌اي را كه از آمريكا به عمل مي‌آورد به لندن روا دارد. ايشان از عملكرد انگليس در نقض تماميت ارضي ايران دفاع به عمل مي‌آورد، از مولود انگليس در خاورميانه يعني اسرائيل به شدت دفاع مي‌كند و همچنين مدافع جدي ارتباط گسترده شاه با رژيم نژادپرست آفريقاي جنوبي است كه در واقع نماينده انگليس بر آن حكومت مي‌كرد و وجدان عمومي جهاني عليه جنايات ضد بشري آن به پا خاسته بود. از طرف ديگر، در حالي كه ساير عناصر وابسته به آمريكا همچون عبدالمجيد مجيدي فشار آمريكا را براي كاهش بودجه‌هاي عمراني كاملاً نفي مي‌كنند، آقاي عاليخاني بصراحت برنامه‌هاي نظامي ديكته شده توسط آمريكا به شاه را مخل برنامه‌هاي عمراني كشور اعلام مي‌دارد: «هر دفعه گرفتاري مالي پيش مي‌آمد، بيشترش به خاطر برنامه‌هاي شاه و مرتب توپ زدن به بودجه‌هاي عمراني بود، هويدا هم هيچ مقاومتي نشان نمي‌داد و زود تسليم مي‌شد...» (ص225)، «هرچند يك بار، همه را غافلگير مي‌كردند و طرحهاي تازه براي ارتش مي‌آوردند، كه هيچ با برنامه‌ريزي دراز مدت مورد ادعا جور درنمي‌آمد. در اين مورد هم يك باره دولت خودش را مواجه با وضعي ديد كه مي‌بايست از بسياري از طرحهاي مفيد و مهم كشور صرفنظر نمايد تا بودجه اضافي ارتش را تأمين كند.» (ص212) چنين اعترافاتي از سوي عناصر مرتبط با آمريكا كمتر در تاريخ كشورمان به ثبت رسيده است، زيرا مشخص مي‌سازد فقر و محروميت حاكم بر روستاها و شهرهاي كوچك تماماً‌ متاثر از فشار واشنگتن براي كاهش بودجه عمراني كشور و به جاي آن خريد تسليحات در راستاي برنامه‌هاي نظامي كاخ سفيد بوده است. آخرين فراز از اين نوشته را به نكته‌اي در مورد رضاخان اختصاص مي‌دهيم. دفاع ويژه آقاي عاليخاني از رضاخان هرچند به دليل اشتراك در نوع قدرت‌يابي هر دو - رضاخان و عاليخاني - كاملاً ‌قابل درك است، اما نكته جالب، تأثير وابستگي‌ها حتي در نوع برخورد با پهلوي اول و دوم است. در حالي كه جناب وزير مواردي را از دفاع آشكار محمدرضا پهلوي از تخلفات اطرافيان خود به ثبت مي‌رساند، به دنباله‌روي از رضاخان مباهات مي‌ورزد: «من نسل خودمان را هميشه به عنوان بچه‌هاي رضاشاه مي‌شناسم. يعني معتقدم كه ما در يك زماني رفتيم به دبستان كه اين مرد بزرگ در ما اين روحيه را ايجاد كرد كه گمان داشتيم بزرگترين تاريخ دنيا مال كشور ما بوده و درخشان‌ترين تمدن را ما داشتيم... چون نسل پيش از ما نسلي بود كه تنها ارتش متحدالشكلش را قزاقهاي روسي اداره مي‌كردند، دستور را از فرماندهي نظامي روسيه در قفقاز در تفليس مي‌گرفتند، نه از ستاد ارتش ايران يعني اصولاً ستاد ارتشي در كار نبود.» (ص64) آقاي عاليخاني ضمن اين‌كه فراموش كرده است رضاخان خود قزاقي بود كه از قفقاز به ايران آمد و مراحل رشد را در قشون قزاق طي كرد، مشخص نمي‌سازد بزرگي و عظمت در كداميك از ابعاد شخصيتي وي متجلي بوده است؛ در عدم برخورداري از سواد خواندن و نوشتن، اعتياد مفرط وي به افيون و مشروبات الكلي، مديريت وي، دفاع از ايران به هنگام مورد هجوم واقع شدن يا... به دليل پرهيز از مطول شدن بحث صرفاً به چند روايت بسنده مي‌كنيم: «اينطور كه آلمانها اطلاع مي‌دهند قواي متفقين نقشه دارد به ايران حمله كند، گفتم اگر چنين بود ماموران سرحدي ما مطلع مي‌شدند. آلمانها گفتند ماموران شما معتاد به افيون هستند و در خواب غفلت به سر مي‌برند. اگرچه خودم را از اين حرف ناراحت نشان دادم اما از شهامت و راستگويي اعضاي سفارت آلمان خوشم آمد. اين حرف درست است.» (از يادداشتهاي رضاشاه در كتاب ملكه پهلوي، ص290) «رزم‌آرا و سرتيپ عبدالله هم با شدت و حرارت استدلال مي‌كنند كه ارتش ايران حتي نمي‌تواند يك ساعت مقاومت كند. رضا كمي بحث و تحقيق و سؤال و جواب مي‌كند و متوجه مي‌شود كه فرماندهان ارتش در تمام اين سالها براي اينكه اسلحه‌ها كثيف نشوند و يا معيوب نشوند و مهمات خرج و حيف و ميل نشود چوب دستي به جاي تفنگ به دست سربازها مي‌داده‌اند و سربازها با چوپ دستي و تفنگهاي بدلي مشق مي‌كرده‌اند.» (خاطرات خانم تاج‌الملوك، كتاب ملكه پهلوي، ص293). به اين ترتيب مديريت رضاخان بر كشور با توجه به اين‌كه دستكم در امور نظامي تجربه داشت تا حدودي مشخص مي‌شود و بعينه مي‌توان ديد كه وي بيست سال بعد از جدا شدن از سپاه قزاق، چه ارتشي را براي ايران سامان داده بود. اما در مورد تعلق خاطر ايشان به ايران: «روزي موقع خروج ديدم كه سرگرد لئالي، معاون پليس راه‌آهن، در ايستگاه راه‌آهن يك گوشي تلفن به دست راست و گوشي تلفن ديگر را به دست چپ گرفته و مطالبي را (كه) از يك طرف شنيد به طرف ديگر بازگو مي‌كند. چند دقيقه ايستادم ديدم مي‌گويد كه روس‌ها از قزوين به سمت تهران حركت كرده‌اند و ايستگاه بعد نيز مطلب را تاييد كرده و بدون (تحقيق) موضوع را به رئيس شهرباني با تلفن اطلاع مي‌دهد و او موضوع را به هيئت وزيران و از آنجا به دربار و به اعليحضرت خبر مي‌دهند كه روس‌ها به سمت تهران سرازير شده‌اند. ايشان (رضاشاه) دستور مي‌دهند كه فوراً اتومبيل‌ها را آماده كنند كه به طرف اصفهان حركت كنند... زودتر رفتم به منزل ولي از آنجا به راه‌آهن تلفن كرده و خط قزوين را گرفتيم، پس از بررسي و پرسش از ايستگاه‌ها، معلوم شد چند كاميون عمله كه بيل‌هاي خود را در دست داشتند به طرف تهران مي‌آمده‌اند و چون هوا تاريك بود، نمي‌شد درست تشخيص دهند، تصور كرده‌اند كه قواي شوروي است كه به طرف تهران مي‌آيند. لذا بلافاصله مطلب را به اعليحضرت گزارش (دادم تا) از حركت خودداري ‌شود.» (خاطرات جعفر شريف‌امامي، طرح تاريخ شفاهي ايران، ص52) چنين روحيه‌اي را در دفاع از ايران در برابر بيگانگان كه با كمترين شايعه حتي درنگي براي تحقيق نمي‌كند و فرار را بر قرار ترجيح مي‌دهد، لابد بايد جزو ابزار بزرگي تلقي كرد!! منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 50

چالشي در ميان اسناد تاريخي

چالشي در ميان اسناد تاريخي محققان تاريخ به خوبي به ارزش و اهميت اسناد و متون قديمي واقف هستند . اسناد تاريخي بعنوان مستندات و مکتوبات وقايع گذشته ، بسته به نوع اطلاع رساني و درجه اطلاعات حاوي آن ، وضعيت خاصي را پيدا مي کند . بنظر مي رسد در ميان ذخيره آرشيوهاي ملي ورسمي، اشکال مختلفي از اسناد موجود است که گاه قضاوت در مورد وضعيت و جايگاه آنها را با دشواري روبرو مي سازد . براي توضيح بيشتر؛ آنچه که در وهله اول از شکل يک سند به ذهن مي رسد ، برگ يا برگهايي مکتوب است که بنا به شخصيت و جايگاه نويسنده و يا مخاطب آن و يا اطلاعات و موضوعي که آن را شامل مي شود ،در درجه اي از اهميت قرار دارد .في المثل فرماني که از شاه صادر مي شود ، با يک نامه ساده از فردي عادي در جامعه در درجات متفاوتي از اهميت قرار دارد.و به همين نسبت است معاهده اي که بين دولت ها بسته مي شود و يا احکام و دستورات سياسي و اقتصادي که بنا به شرايطي از افراد مسئول صادر مي شود . معمولا"وجه مشترک بين تمامي اينها برگ بودن اين اسناد است . ولي گاه اين اسناد بنا به دلايلي در کنار يکديگر گذاشته شده و با اتصال بهم و صحافي بصورت يک کتابچه در مي آيد . اينگونه مجموعه ها ، ظاهر کتابي دارند ولي بنا به ماهيت موضوعات ترکيبي آنها در واقع امر ، مجموعه اي از اسناد هستند که گاه در مخازن کتابهاي خطي وآرشيوها قرار داده شده و در واقع فهرست و ثبت شده اند. بدنبال همين شيوه نيز در رده کتابهاي خطي معرفي شده و اطلاع رساني مي شوند.متاسفانه به همين دليل شکل اطلاع رساني ، ما از بسياري از اسناد ي که بنا به اهميت موضوع آنها ، در برهه هايي از تاريخ تعيين کننده هستند ولي به دليل همين شکل اطلاع رساني و معرفي آنها ، از ديد محقق ناپديد مي مانند ؛ محروم مي شويم . در مجموعه هاي آرشيوي نسخ خطي از اين نمونه ها بسيار هستند . گاه بعضي از آنها با عنوان جنگ و يا منشئات و يا مجموعه ها و.... معرفي مي شوند؛ ولي واقعيت امر اين است که اين تعاريف هيچکدام بدرستي راهنماي دسترسي به آنها نيست . بعد از سالها متاسفانه فهرست نويسان ما همچنان همان رويه سابق را ادامه داده و اينگونه مجموعه اسناد را در فهرست کتابهاي خطي مي گنجانند .بدون آنکه توجه کنند که محققي که بدنبال سند است آن را در ميان فهرست کتابهاي خطي جستجو نمي کند. بنظر مي آيد بهترين شيوه نوعي فهرست نويسي مشترک است که اينگونه اسناد را که به لحاظ شکل در مخزن کتابهاي خطي هستند ولي به دليل محتواي آنها در ميان اسناد جاي دارند؛ در هردو مخازن وآرشيوها قابل بازيابي کند و يا آن که به دو گونه فهرست شوند. براي روشن تر شدن ذهن نسبت به موضوع يکي از اين نمونه مجموعه ها که برگزيده از ميان بسياري است معرفي مي شود . مجموعه اي از نامه هاي محمد علي بن محمد حسين الانصاري پسر مصباح السلطنه است که در بمبئي ساکن بوده .وي به افراد مختلفي نامه نوشته است به تاريخ 1311 ه. ق . بنظر مي آيد که نويسنده نامه ها نماينده دولت ايران در بمبئي بوده و نامه هايي به افراد مختلف سياسي و رجال با نفوذ و حتي علماء مذهبي در داخل و خارج ايران نوشته که سواد و رونوشتي از اين نامه ها را در اين مجموعه گرد آورده است . وقايع و موضوعات برخي از اين نامه ها بازتابي است از جرياناتي که در آن زمان در ايران رخ داده و يا مرتبط باآن بوده است ، ونويسنده درباره آنها اظهار نظر و يا نقل کرده است .براي مثال در صفحه دوم مجموعه مورد بحث به تاريخ 8 شعبان 1311 جواب به : جناب مستطاب شيخ محمد مجتهد مقيم کاظمين است .و صفحه بعد نامه ديگري است به تاريخ 8 شعبان :به طهران امين دربار. و يا نامه ديگري است : در اسلامبول آقا محمد طاهر آقا مدير روزنامه اختر 16 شعبان اين نامه حاوي برخي اطلاعات بسيار جالبي است در باره مخاطب و وضعيت مسلمانان انگليس و.. که در اين مجال امکان گفتگوي بيشترنيست و به بحثي ديگر واگذار مي شود . در هر حال مجموعه اسناد مورد بحث يکي از ميان مجموعه هايي است که بدين شيوه جمع آوري شده و حاوي اطلاعات تاريخي بسياري است که بواسطه وضعيت وجايگاه نگهداري آن از ديد و پژوهش محققان تاريخ دور مانده است . وجا دارد که اهل فن وسند شناسان روش ويا روشهايي را براي فهرست کردن وآرشيو نمودن آنها پيشنهاد نمايند . منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 50 به نقل از:www.kateban.com

سكولارها در جايگاه تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي

سكولارها در جايگاه تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي مروري اجمالي بر تاريخ‌نگاري انقلاب در سه دهه اخير، دغدغه‌اي شناخته شده را در اذهان تمامي ياران انقلاب رقم مي‌زند و آن چيزي نيست جز اينكه در تاريخ معاصر، جريان نهضت‌هاي حق‌طلبانه و اسلامي عمدتاً توسط جريان سكولار به نگارش درآمده است. نهضت مشروطيت از بيروني منازل علماي شاخص تهران آغاز شد و با تأييد علماي نجف قوام يافت، ليكن جريان سكولار، سوار بر امواج نيرومندي كه علما و بدنه متدين جامعه پديد آورده بودند، به تدريج مصادر امور را در دست گرفت و براي از صحنه خارج كردن بانيان اصلي نهضت مشروطه، ابتدا به اختلافات داخلي آنان دامن زد و عده‌اي از هوشمندترين آنان را با برچسب‌هايي چون ارتجاع و استبدادگرائي، از صحنه خارج كرد؛ گو اينكه تاريخ از ياد برده بود پيش از آنكه متجددين به فكر وارد كردن مشروطه به كشور بيفتند، همان عالمان بودند كه در نهضت تنباكو، امتحان خويش را پس داده بودند و مشخصاً شيخ شهيد نوري از جمله نخستين شخصيت‌هايي بود كه در آن جنبش تاريخي، به مبارزه با قرارداد انحصار تنباكو پرداخت و همزمان در دو جبهه به مصاف استعمار و استبداد رفت. عوام فريبان اگر چه با همسو جلوه دادن خود با برخي از عالمان مشروطه‌خواه، زمام امور را در دست گرفتند، اما زمان چنداني لازم نبود تا آشكار گردد سرنوشت روحانيون مشروطه‌خواه، تفاوت چنداني با عالماني كه به واپس‌گرائي متهم مي‌شدند، ندارد و در نگاهي كلي به تاريخ مشروطه مي‌توان به جد مدعي شد براي عالمان دخيل در اين جنبش، فرجامي يكسان رقم خورد. به عنوان مثال به رغم پاره‌اي تفاوت‌هاي ظاهري، چندان تفاوتي بين فرجام شيخ فضل‌الله نوري با سيدعبدالله بهبهاني و حتي سيدحسن مدرس به چشم نمي‌خورد و در واقع، همان دستي كه شيخ را بر دار آويخت، اندكي بعد سيدعبدالله را در منزلش گلوله‌باران كرد و در عصر رضاخان، مدرس را هم در خواف خفه كرد. اما داستان نهضت ملي شدن نفت، آشكارتر است. رهبران ملي‌گراي اين نهضت، پس از مدتي كه خود را «بازنشسته سياسي» مي‌خواندند، به صحنه آمدند. اين حركت از تجمعات باشكوه منزل آيت‌الله كاشاني و تحرك شديد ياران وي در سراسر كشور، آغاز شد و بر شور و حرارت ديني فدائيان اسلام، به مثابه موتور محركه نهضت، تكيه زد. سردمداران جبهه ملي، هرگز خود را بي‌نياز از فتاواي مراجع و علمائي كه بر نهضت ملي شدن نفت، مهر تأييد زدند، نيافتند، فتاوائي كه عمدتاً به دليل پرچمداري عالمي چون مرحوم آيت‌الله كاشاني و به احترام و اعتبار وي صادر مي‌شدند، نهضت ملي اما، خوش فرجام‌تر از نهضت مشروطه نبود و چندي نگذشت كه فرصت‌طلبان با استفاده از حربه‌هايي چون جعل شايعات و ايجاد انشقاق در صفوف نيروهاي مذهبي نهضت، يكي را با نسبت «قشري مذهبي» از ميدان به در كردند و ديگري را متهم ساختند كه به منصب رياست مجلس بسنده نمي‌كند و خود را قيّم و باني نهضت مي‌داند و در نهايت، همان كردند كه پيش‌تر نهضت مشروطه را با توسل به آن، از مسير حقيقي خودش منحرف كرده بودند. اما ضايعات ناشي از تسلط جريان سكولار بر نهضت‌هاي مشروطه و ملي به همين منحصر نشد. آسيب بزرگ‌تري كه هم‌اينك نيز آثار آن هويداست، تاريخ‌نگاري يكسويه و مبتني بر كتمان دست كم نيمي از حقايق است. با اندكي تأمل درمي‌يابيم كه در هر دو نهضت، اين جريان فاتح است كه دست به تاريخ‌نگاري مي‌زند و جريان اصيل ديني، در اين عرصه غايب است كه اين نكته‌اي در خور تأمل و سئوال‌برانگيز است. آنچه در جريان تاريخ‌نگاري انقلاب تاكنون جريان داشته، تداوم ناميمون همين جريان تاريخ‌نگاري است، با اين تفاوت كه در انقلاب اسلامي، ظاهراً جريان مذهبي بر مصادر امور، حاكم است و طرفه آنكه اين جريان، هنوز نتوانسته است تاريخي دقيق، مبسوط و بي‌نقص از حركتي كه با رهبري و محوريت او شكل گفته است، بنگارد و در اختيار تاريخ‌پژوهان قرار دهد. * * * آثاري كه تاكنون در عرصه تاريخ‌نگاري انقلاب توسط جريان مذهبي، به مفهوم تلفيقي از روحانيت و روشنفكراني كه فارغ از التقاط مي‌زيند، عرضه شده، بسيار اندك و در موارد بسيار، فاقد كيفيت و بايسته‌ها و استانداردهاي تاريخ‌پژوهي است. گذشته از اين، به جز معدود آثار قابل اعتنا در اين عرصه، عمده آثار عرضه شده، توسط عناصري نوشته شده‌اند كه در جريان انقلاب اسلامي، يا از حواشي اين رويداد و يا صرفاً ناظر بودند – اگر نرد محبت با بيگانگان نمي‌باختند – و يا از جمله عناصر انقلابي بودند كه به تدريج از نظام كنار گذاشته شدند و تاريخ‌نگاري را محملي براي تسويه حساب با سيستم قرار دادند كه بديهي است با چنين انگيزه‌اي، روايت‌هاي آنان خالي از خلل و حب و بغض نيست. اين گروه گاه كار را به چنان وارونه‌نمايي‌هايي كشانده‌اند كه همفكران خود آنان را نيز به انتقاد و اعتراض واداشته است! علل بي‌اعتنايي مذهبيون به امر تاريخ‌نگاري مستلزم پژوهشها و ژرف‌نگري‌هاي بسيار است، از جمله آنكه اين جريان كه پيوسته موتور محرك نهضت‌هاي آزادي‌بخش در تاريخ معاصر ايران بوده، چرا هيچ‌گاه به فكر ثبت و ضبط آنچه خود كرده، نيفتاده است؟ ما از منظر دين، توجيهي براي اين رويكرد نمي‌يابيم. هم در قرآن و هم در سيره اهل بيت(ع)، رغبت شاياني به اين امر ديده مي‌شود. پيامبر اسلام(ص) و ائمه اطهار(ع) به جدّ به تاريخ‌‌نگاري اهتمام داشتند. امامان به رغم آنكه خود نويسندگاني متبحر بودند، اما كاتبان متعددي نيز داشتند كه به ثبت رويدادها مي‌پرداختند، از اين روي حوادث قرون اوليه اسلام با دقت تحسين‌برانگيزي در كتب تاريخي ثبت شده‌اند. استاد شهيد مطهري در باب تاريخ‌نگاري اسلام بر اين باورند كه وقايع صدر اسلام، به ويژه رويداد كربلا از جمله مواردي هستند كه جزئيات آن با دقت زياد ثبت شده‌اند و آنچه هم‌اينك در دسترس ماست، از هر نظر كافي و الهام‌بخش است؛ بنابراين تاريخ‌نگاري در بين مسلمانان صدر اسلام و نيز در ساليان بعد، امري رايج تلقي شده و بي‌توجهي به آن، مبناي ديني ندارد. علاوه بر اين برخي جريانات مذهبي با اين توجيه از اهتمام به تاريخ‌نگاري رويگردان بوده‌اند كه بيان تلاش‌ها و مجاهدات، نوعي خودنمائي است! و انسان مؤمن، نبايد خويش را به اين شائبه، آلوده كند. در عين احترام و تكريم زهد اين گراميان، از ذكر اين نكته ناگزيريم كه اين طيف، تلقي درستي از اهميت تاريخ‌نگاري ندارند، زيرا با گذشت ايام و با عدم اهتمام آنان به اين مهم، تمامي دستاوردهاي حاصل از تلاش و مبارزه آنان تحريف مي‌شود و به تدريج به باد مي‌رود، در حالي كه با ثبت دقيق رويدادها، انديشه و هدف آنان از اين گونه آسيب‌ها مصون خواهد بود. به نقل از: «ياد» 4 و 5؛ ويژه آغاز چهارمين دهه انقلاب اسلامي منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 49

جايگاه «تاريخ معاصر ايران» در كتابخانه شخصي رهبر انقلاب

جايگاه «تاريخ معاصر ايران» در كتابخانه شخصي رهبر انقلاب دكتر غلامعلي حداد عادل در گزارشي از كتابخانه شخصي حضرت آيت الله خامنه اي رهبر معظم انقلاب اطلاعات مفيدي از اين كتابخانه و رويكرد آثار موجود در آن ارائه كرد . وي ابتدا گفت : اولين نكته اين است كه قلمرو علايق‌ مطالعاتي ايشان خيلي رسمي و منطبق بر حوزه‌ مطالعات متعارف روحانيان نيست. بيشتر روحانيان به اقتضاي فضاي حوزه و درس و بحثي كه دارند، منطقه خاصي در مطالعه مورد علاقه‌شان است. هر صنف و گروه ديگر هم همين‌طور هستند؛ مهندس‌ها، پزشك‌ها و... بالاخره هر كسي يك قلمرو مشخص و مخصوصي را براي مطالعه خودش انتخاب مي‌كند. البته ممكن هم هست در هر يك از اين اقشار، گروهي اهل مطالعه نباشند اما اگر بخواهند مطالعه كنند، قلمرو خاصي براي آن دارند. آقاي خامنه‌اي غير از فقه و اصول و معارف اسلامي كه در سنت تحصيلي ايشان، رسمي و درسي بوده و جزء مطالعات تحقيقي و پژوهشي ايشان به حساب مي‌آيد، از ابتداي زندگي ميدان وسيعي را براي مطالعه پيش چشم داشته‌اند؛ همين قلمروهاي مطالعاتي هم پيكره اصلي كتابخانه شخصي ايشان را شكل مي‌دهند. اين قلمرو مطالعاتي اولاً شامل ادبيات مي‌شود كه بخشي از مطالعات ايشان را شكل مي‌دهد. خصوصاً شعر كه ايشان براي آن اهميت زيادي قائل هستند و در درك لطايف و ظرائف شعري هم استاد هستند؛ نقد شعر مي‌دانند و از جواني در مشهد در حلقه‌هاي شعرخواني و نقد شعر شركت مي‌كردند. آن‌هم حلقه‌هايي كه ادبا و شاعران درجه اول خراسان و پيرمردهاي معروف ادبيات اداره‌شان مي‌كردند. آقاي خامنه‌اي از جواني با آن محافل در ارتباط بوده و در نتيجه طبيعي است كه در كتابخانه ايشان، ديوان شعر فراوان ببينيد؛ مجموعه‌هاي شعري قديم و جديد. ايشان در عالم شعر فارسي كاملاً به‌روز هستند. بسياري از جوان‌ها كه ذوق و نبوغي در شعر از خودشان نشان مي‌دهند، نزد ايشان شناخته شده هستند. ايشان آثار آن‌ها را ديده‌اند. براي هر شاعري هم حسابي باز مي‌كنند و حسن و عيب او را در ذهن دارند و جايگاهي را در مجموعه ادبيات ايران به او نسبت مي‌دهند. حوزه ديگر مطالعات ايشان ادبيات داستاني ايراني و خارجي است؛ اعم از داستان بلند يا داستان كوتاه. شايد بي‌سابقه و بي‌نظير باشد كه يك مجتهد و مرجع و فقيه از چهل پنجاه سال پيش رمان‌هاي بزرگي مثل «دُن آرام» شوخولف با ترجمه به‌آزين و يا آثار رومن رولان مانند «جان شيفته» را خوانده باشد و نسبت به آن‌ها ارزيابي دقيقي داشته باشد. ايشان هنوز هم رمان خارجي مي‌خوانند و از خصوصيات‌شان اين است كه پس از خواندن كتاب، يادداشتي به‌صورت جمع‌بندي مختصر در پايان كتاب‌ مي‌نويسند. من چندين رمان ديده‌ام كه ايشان نظر خودشان را در پايان آن نوشته‌اند. ظاهراً يك‌بار هم تعدادي از اين اظهار نظرها توسط حوزه هنري چاپ شده. ايشان در اين يادداشت‌ها رمان را تجزيه و تحليل مي‌كنند كه نويسنده كيست؟ اين رمان كِي و در چه شرايطي نوشته شده؟ نويسنده چه چيزي را هدف گرفته؟ و به چه طريقي خواسته مقصودش را بيان كند... اين‌ها را مي‌نويسند و داوري هم مي‌كنند كه خوب بوده يا بد؛ موفق شده يا نه. قلمرو ديگر مطالعاتي ايشان آثار روشنفكري دوران معاصر است؛ با همه آن طيف وسيعي كه روشنفكري دارد. از آنهايي كه نسبت به دين و مذهب و انقلاب نظر منفي دارند تا آن‌هايي كه نزديك و طرفدار اين مسايل هستند. درواقع يكي از خصوصيات ايشان اين است كه جريان روشنفكري معاصر ايران را- خصوصاً قبل از انقلابش را- به‌خوبي مي‌شناسند و آثار نمايندگان اين دوران را خوانده‌اند. شايد نزديك‌ترين آن‌ها به طيف مذهبي‌ها، آل احمد باشد. ايشان با شخص آل احمد و با آثار و افكار او آشنا بوده و جايگاه او را در جريان روشنفكري و سبك او را در نثر فارسي كاملاً مي‌شناسد. ديگران را هم همين‌طور... آقاي خامنه‌اي با عقبه‌ و تبار روشنفكران معاصر كه نويسندگان و روشنفكران عصر مشروطه هستند هم في‌الجمله آشنا هستند. براي نمونه در اين زمينه كتاب «ماجراي روشنفكران اوليه» مورد توجه ايشان است. حوزه ديگر مطالعاتي ايشان، تاريخ است؛ مخصوصاً تاريخ ايران. چون علاقه بارزي به مطالعه تاريخ و سرگذشت اشخاص و اقوام و برداشت و بهره‌برداري خاص و مناسب از آن دارند. آقاي خامنه‌اي شناخت قابل توجهي از رجال و افراد مؤثر در تحولات معاصر- دوران قاجار و بعد از آن تا به امروز- دارند. گاهي كه خدمت ايشان صحبت مي‌كنيم و از شخصيتي صحبت به ميان مي‌آيد، مي‌بينيم ايشان كاملاً شناخت دارند و ارجاع مي‌دهند به فلان كتاب و فلان كتاب كه راجع به فلاني در آن‌ها چنين بحثي شده و چنان نسبتي به او داده شده است. از ديگر حوزه‌هاي مطالعاتي رهبر انقلاب، تاريخ شفاهي به خصوص آثار برآمده از انقلاب اسلامي است؛ اعم از كتب مربوط به انقلاب و دفاع مقدس و... از جمله‌ آثار مورد توجه ايشان در اين زمينه مي‌توانم به «خاطرات احمد احمد» و «خاطرات عزت‌شاهي» و كتاب‌هاي «همپاي صاعقه»، «دسته‌ يك» و «دا» اشاره كنم. فارغ از مطالعه كتاب‌هاي به‌روز علوم سياسي، ايشان توجه خاصي به آثار و كتب علمي و اسلامي، مطالعات مرتبط با سيره و فلسفه دارند و مجلات گوناگون علمي، فرهنگي و پژوهشي در حوزه‌هاي مختلف را هم با علاقه و جديت مي‌خوانند. از جمله خصوصيات ايشان در كتاب‌خواني، مداومت است. گذشته از مطالعات كاري در مورد موضوعات اساسي كشور، ايشان نوعاً شب‌ها پيش از خواب مطالعه مي‌كنند؛ يك مطالعه سبك. اين غير از مطالعه سنگيني است كه براي درس خارج فقه‌ يا ايراد يك سخنراني مي‌كنند. مطالعه آخر شب براي ايشان در واقع براي رفع خستگي و به‌عنوان تفريح ذهني مطرح است. البته مطالعه سبك ايشان جزو مطالعات سنگين ماهاست! در اين زمينه من خاطره‌اي از ايشان دارم كه خيلي جالب است. كتابي چاپ شد به نام «مهدوي‌نامه» و مجموعه‌ مقالاتي بود كه به استاد ما دكتر يحيي مهدوي تقديم شده بود. به جهت علاقه‌اي كه من به دكتر مهدوي داشتم، يك نسخه از اين كتاب را بردم و به آقا تقديم كردم. خودم هم در اين كتاب دوتا مقاله داشتم. يكي در معرفي شخصيت مهدوي و يكي هم يك مقاله علمي در فلسفه لايب‌نيتس. بقيه مقالات آن مجموعه هم بيشتر پيرامون فلسفه غربي بود. پيشنهاد اين كتاب هم از خود من بود كه بعداً استادان و برخي دوستان ديگر دنبال كرده بودند و بعد از چند سال اين كتاب حدوداً پانصد صفحه‌اي منتشر شده بود. به هر حال من يك نسخه را به ايشان دادم. طولي نكشيد كه دوباره خدمتشان رسيدم؛ شايد يك ماه بعد. ايشان فرمودند: «اين كتاب را كه به من داده بودي، همه‌اش را خواندم!» من حيرت كردم كه من خودم با اين‌كه پيشنهاد تأليف اين كتاب را داده‌ بودم و در آن مقاله هم داشتم، يك پنجم آن كتاب را هم مجال نكرده‌ام بخوانم اما ايشان با اين‌همه گرفتاري چگونه اين كتاب را كه اصلاً به حوزه‌ كاريشان هم ارتباط ندارد، خوانده‌اند! اين نشان‌دهنده تسلط ايشان به مطالعه و علاقه ايشان به حوزه‌هاي مختلف فكري و فرهنگي است. چنان كه گفتم اين غير از مطالعه‌هايي است كه ايشان به اعتبار مسؤوليتشان در نظام و جايگاهشان به عنوان رهبر و مرجع دارند. چون گزارش‌هاي مربوط به عالم سياست و چيزهايي كه از مجلات مهم دنيا استخراج مي‌شود و در اختيار ايشان قرار مي‌گيرد يا كتاب‌هاي مهمي كه در زمينه‌ مسائل سياست كلي جهان و انقلاب نوشته مي‌شود كه جنبه‌ راهبردي دارد هم از ديگر حوزه‌هاي مطالعاتي ايشان به‌شمار مي‌آيد كه حسابشان جداست... بنابراين ايشان متنوع مي‌خوانند و البته زياد؛ در عين حال همه‌‌ي اين‌ها را هم در يك منظومه‌ حساب شده جا مي‌دهيكي ديگر از خصوصيات ايشان در كتاب‌خواني، كتاب‌خواني فعال است. يعني موقع مطالعه، مطالبي را در حاشيه‌ كتاب يادداشت مي‌كنند (مرحوم شهيد مطهري هم همين روش را داشتند كه نمونه‌ آن حاشيه‌‌هاي ايشان بر ديوان حافظ است). بعد از اين‌كه ايشان كتابي را خواندند، دفتر ايشان آن را مشخص مي‌كند و يادداشت‌هاي ايشان را بر اين كتاب‌ها ثبت و ضبط مي‌كنند. يك‌بار كه من رفتم خدمتشان، گفتم: «تازگي‌ها من كتابي خوانده‌ام به نام «نامه‌هايي از لندن» از تقي‌زاده كه به كوشش ايرج افشار و حدوداً ده پانزده سال پيش چاپ شده. اين كتاب واقعاً خواندني است.» بعد كتاب خودم را كه برده بودم، به ايشان دادم و گفتم شما اين را بخوانيد. ايشان گفتند: «من اگر كتاب شما را بگيرم، نمي‌توانم پس بدهم؛ چون من در حاشيه‌ آن يادداشت مي‌كنم و اين كتاب‌ها را دفتر ما اين‌جا نگه مي‌دارد.» گفتم: «حالا شما بخوانيد؛ مشكلي نيست!» كتاب را دادم. بعد از مدتي كه كتاب به من برنگشت، ايشان لطف كردند و تصويري از آن صفحاتي كه من خودم ياداشت كرده بودم را براي من فرستادند. البته فكر مي‌كنم بعضي از يادداشت‌هاي ايشان هم با يادداشت‌هاي من همراه بود كه من الان در كتابخانه خودم دارم. بسياري از اشخاصي كه كتابي تأليف مي‌كنند، نسخه‌اي هم براي ايشان مي‌فرستند. اين كتاب‌ها گاهي رسماً همراه با نامه‌اي به دفتر رهبري فرستاده مي‌شود كه به دست ايشان مي‌رسد. گاهي هم بعضي از ناشرها، انتشارات خودشان را براي ايشان مي‌فرستند. اعم از ناشرهايي كه كتاب را با بودجه دولت چاپ مي‌كنند و جزو دستگاه‌هاي فرهنگي كشور هستند- و رهبري نسبت به كار آن‌ها نظر دارند و آن‌ها كتاب‌هايشان را به عنوان جزئي از كارنامه‌شان براي ايشان مي‌‌فرستند- يا ناشرهايي كه به جهت علاقه براي ايشان كتاب مي‌فرستند و مي‌خواهند ايشان را از نوع كارهايي كه دارند مي‌كنند، مطلع كنند. البته رهبر انقلاب از كاستي‌ها و نارسايي‌ها در حوزه نشر هم اطلاع دارند اما در اين زمينه اقدام مستقيم نمي‌كنند. ناشراني هستند كه وقتي مي‌خواهند براي من كتاب بفرستند، دو نسخه مي‌فرستند. من هم مي‌دانم كه دليل ارسال دو نسخه، رساندن آن به آقاست. گاهي ايشان مي‌گويند: از كجا مطمئن هستي كه اين را براي من فرستاده‌اند؟ مي‌گويم: من حدس قوي و قريب به يقين مي‌زنم كه اين‌ها مي‌دانند من خدمت شما مي‌رسم و اين را براي شما فرستاده‌اند. يك‌بار ايشان فرمودند: «در اين‌كه اين كتاب‌ها مال شماست، شك نيست. پس شما اين كتاب‌ها را مال خود بدان، بعد آن را به من هديه كن!» گفتم: «اگر شما اين‌قدر احتياط مي‌كنيد، چشم!» بعدها كه آن ناشر را ديدم، گفتم: «چرا دو نسخه از فلان كتاب فرستاده بوديد؟» گفت: «يكي‌ از آنها براي اين بود كه بدهيد خدمت آقا.» گفتم: «من هم به ايشان گفتم، ولي ايشان باز هم ترديد داشتند.» ناشر گفت: «نه؛ هروقت كه من كتابي مي-فرستم، معنايش اين است كه نسخه دوم را به ايشان برساني.» بعد هم دو دوره از سي جلد انتشارات يك‌ساله-اش را فرستاد. انتشارات سخن و آقاي علي اصغر علمي كه كارهاي ادبي و تاريخي و روشنفكري منتشر مي‌كنند، يكي از همين‌هاست. ديگراني هم هستند كه وقتي مي‌آيند ديدن من، خواهش مي‌كنند كه يك نسخه از آخرين آثارشان را بدهم خدمت آقا. من هم هر كتابي كه فكر مي‌كنم ايشان نسبت به آن ممكن است نظري داشته و حساس باشند و يا از انتشار اين كتاب به جهتي از جهات خوشحال شوند، مي‌برم خدمتشانند. اين‌طور نيست كه نشسته باشند تا هر كتابي كه برسدرباره كتاب‌هاي خودم هم معمولاً قبل از چاپ نظر ايشان را مي‌گيرم. البته من كتاب‌نويس حرفه‌اي نيستم كه مرتب كتاب بنويسم ولي در اين سال‌ها هر كاري كه كرده‌ام، خدمت ايشان ارائه داده‌ام. ايشان هم اگر نظري داشته‌اند، فرموده‌اند. البته اين اظهار نظرها معمولاً مكتوب نيست؛ مي‌نشينم پاي صحبت‌شان و گوش مي‌كنم. چندي پيش هم ترجمه قرآن را به ايشان داده‌ام. رفتم خدمتشان و ايشان يادداشت‌هايشان را درباره بخشي از اين ترجمه قرآن، در دست داشتند و مورد به مورد گفتند كه مثلاً اين‌جا نظر من اين است و من هم يادداشت كردم. پيغام داد‌ه‌ام كه لطفاً وقتي قرار بدهيد تا بياييم و بقيه نظر شما را هم بشنويم. تاكنون نظر ايشان را به تفاريق درباره ترجمه بيست جزء از قرآن كريم شنيده و يادداشت كرده‌ام. به هر حال ايشان كتابخانه بزرگي دارند؛ حدوداً ده سال پيش، مي‌گفتند اين كتابخانه سي هزار جلد كتاب دارد. جالب است كه كساني مانند مرحوم آيت‌الله نجفي مرعشي اصلاً نيتشان اين بود كه كتابخانه درست كنند اما كتابخانه‌ آقا به‌طور طبيعي درست شده است. بخشي از اين كتابخانه در منزل شخصي‌ ايشان جا گرفته. آقازاده‌هايشان هم كمك مي‌كنند تا اين كتابخانه به‌خوبي اداره ‌شود. در اين‌ كتابخانه بخشي هست كه هر چاپي از قرآن از داخل و خارج كه به دست آقا مي‌رسد، آنها را در آن‌ مي‌گذارند. در نتيجه مجموعه‌اي از انواع قرآن‌ها آنجا هست كه شايد دوتا قفسه شده باشد. ايشان هم باتوجه به مضمون برخي روايات كه مي‌گويد اگر قرآني در خانه باشد و آن را نخوانند، اين قرآن نزد خداوند متعال از بي‌توجهي شكوه مي‌كند، به تناوب از هريك از اين قرآن‌ها استفاده مي‌كنند. ضمن اين‌كه تدبر در قرآن اصولاً مهم‌ترين مورد در ميان مطالعات ايشان است. گاهي كساني كه در زمينه روانشناسي و رفتارشناسي كار مي‌كنند، براساس رفتارها يا نشانه‌هاي رفتاري افراد، تا اندازه‌اي شخصيت فرد را شناسايي و تصويري از شخصيت او ارائه مي‌كنند. اگر من بخواهم با توجه به كتابخانه ايشان و قلمرو مطالعاتشان چنين تصويري ارائه كنم، بايد بگويم: ايشان مردي دانشمند و اديب است و شخصيتي است كه هم در عالم نظر و هم در عالم عمل، تواناست و نظر و عمل را با هم توأم كرده. تصوري كه من از ايشان دارم، تصور انساني بافرهنگ و فرهيخته و البته متعهد است. يعني اعتقاداتي دارد و به اعتقادات خودش هم سخت پايبند است و در راه آنچه كه به آن ايمان دارد، جهاد و مجاهدت مي‌كند. در عالم ارزش و ضد ارزش خنثي نيست و جهت‌گيري‌اش كاملاً روشن و شفاف است اما در عين حال وسعت نظر كم‌نظيري هم دارد؛ يعني نسبت به چهره‌ها و جريان‌هاي گوناگون نظر و ارزيابي دارد. آنچه در آقاي خامنه‌اي ديده مي‌شود، اعتقاد و غيرتمندي است و آنچه ديده نمي‌شود، تعصب و تنگ‌نظري. جمع اين دو بسيار مهم است. تعصب و تنگ‌نظري هردو ناشي از جهل است اما ايشان خيلي چيزها درباره‌‌ي ايران و جهان و راجع به اشخاص و افكارشان مي‌دانند و همين آگاهي وسيع، به ايشان انصاف و اعتدالي بخشيده كه كم‌مانند است. آقاي خامنه‌اي قدر هر انديشمند و هر جرياني را مي‌داند و از دارايي‌هاي فكري و علمي اشخاص مختلف و از توانايي‌هايشان بي‌اطلاع نيست. به همين جهت است كه اشخاص و جريان‌ها هم هركدام با ايشان ربط و رابطه‌اي دارند. گاهي ايشان شرح احوال پدربزرگ چهره‌ برجسته‌اي را كه الان دارد زندگي مي‌كند و اين‌كه او در چه فني از فنون تبحر داشته را دقيق مي‌دانند. وقتي به اين چهره‌ مي‌رسند، از آن پدربزرگ ياد مي‌كنند كه من شنيده‌ام يا خودم ديده‌ام كه جد بزرگ شما در نجف يا مشهد چنان بوده... اين باعث مي‌شود كه هركسي بتواند جايگاهي نزد ايشان داشته باشد.د، في سبيل‌الله بخوانند تا وقتشان پر شود از روشنفكر و شاعر نوپرداز يا شاعر كهن‌سرا گرفته تا دانشمند سلول‌هاي بنيادين و... هيچ‌كس پيش ايشان غريب نيست. براي همه‌ آنها جنبه‌هايي در شخصيت آقاي خامنه‌اي هست كه آن‌ها را خوشحال مي‌كند. يك‌وقت كتابي از مجتبي مينوي چاپ شده بود به نام «مينوي و گستره ادب فارسي» كه خواهر مرحوم مينوي- ماه‌منير مينوي- مقالات او را گردآوري كرده بود. چند سال پيش من اين كتاب را خواندم. يك نسخه هم براي آقا گرفتم. چون نمي‌دانستم نظر ايشان نسبت به مينوي چيست و آيا با او آشنايي دارند يا نه، پاورچين پاورچين گفتم كه آقا اين كتاب را هم بد نيست ملاحظه كنيد؛ اما ديدم كه ايشان مينوي را كاملاً مي‌شناسند و نسبت به علم و دانش و شخصيت او نظر مثبت دارند و با او ملاقات هم داشته‌اند. به هر حال ايشان با خوشحالي كتاب را گرفتند و كمي هم درباره‌ مينوي صحبت كردند. مينوي سال 1356 فوت كرده. من بعيد مي‌دانم اگر همين حالا به هم سن و سال‌هاي آقا در حوزه‌ مراجعه شود، به تعداد انگشتان دست كساني باشند كه مينوي را بشناسند و تصوري روشن از او داشته باشند. بنابراين ايشان به بركت مطالعه دائمي در طيفي وسيع و حضور در محافل ادبي و شور و نشاط و ذوقي كه در كنار حركت و تحرك اجتماعي و سياسي داشته‌اند، ذهني غني و ديدي وسيع پيدا كرده‌اند. اين در كار رهبري يك كشور بزرگ با پيشينه‌ كهن مانند ايران با چنين مردم بااستعداد و اهل ذوق و با سليقه‌ها و قوميت‌هاي گوناگون، بسيار ارزشمند است. من در غزلي كه درباره ايشان سروده‌ام، گفته‌ام كه: گر كسي از من نشاني از تو جويد گويمش خانه‌اي در كوچه باغ دل، پذيراي همه باتوجه به اين ويژگي‌ها اگر بخواهيم از ميان شخصيت‌هاي برجسته فرهنگ و سياست در تاريخ ايران شخصيتي نزديك به شخصيت ايشان پيدا كنيم- كه البته مستلزم اين است كه احاطه نسبي به فرهنگ و تاريخ ايران داشته باشيم و چهره‌ها را به درستي بشناسيم- شايد بتوان خواجه رشيدالدين فضل‌الله همداني را- آن‌هم صرفاً از برخي جهات، نه از همه جهات- مثال زد كه البته رئيس كشور نبود؛ وزير بود اما وقتي احوالاتش را مي‌خوانيم، مي‌بينيم در عين حال كه امور مهم كشور به دستش بوده، در فضل و دانش هم يگانه دوران خود بوده است. خواجه نصيرالدين طوسي هم از اين‌گونه شخصيت‌هاست كه در ميان رجال سياسي تاريخ ما از كساني است كه اهل فرهنگ و مطلع از معارف عصر خود بوده‌ است. البته نبايد فراموش كرد كه هر تشبيهي از يك جهت مُقرِّب است و از جهت ديگر مُبعِّد... اين‌ها مربوط به حوزه زندگي شخصي ايشان است. از نگاه رسمي هم ايشان همواره به مسؤولان توصيه مي‌كنند كه مكان و امكانات مناسب براي كتابخانه‌ها فراهم كنيد. به دستگاه‌هاي فرهنگي هم متناسب با مأموريت و وظيفه‌شان مرتباً توصيه مي‌كنند كه بيشتر و بهتر كار كنيد، كتاب تأليف كنيد و در اختيار مردم قرار بدهيد. به مردم هم توصيه مي‌كنند كه بيشتر كتاب بخريد و بخوانيد؛ البته كتاب‌هاي خوب و مفيد. گاهي كه مي‌روم خدمت ايشان، مي-گويم: «مي‌خواهم به شما مژده بدهم كه ناشري پيدا شده و مثلاً براي تاريخ ايران برنامه‌اي دارد كه دويست جلد كتاب منتشر كند و تا حالا بيست‌ دفتر از آن‌ها چاپ شده كه اين‌هاست...» ايشان هم بسيار خوشحال مي‌شوند. آقاي خامنه‌اي، ايران اسلامي‌اي مي‌خواهند كه مردمش دانشمند و دانش‌دوست و كتاب‌خوان و اهل فكر و فرهنگ باشند. اين آرزويي است كه ايشان براي اين كشور و اين مردم در سر دارند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 49 به نقل از : www.khamenei.ir

مساجد در جهان، ايران، تهران

مساجد در جهان، ايران، تهران تحليل و بررسي دگرگونيهاي جامعه انساني در طول تاريخ بدون توجه به خاستگاه و جايگاه دگرگونيها امكان‌پذير نبوده و يا راهگشا نيست. نقش و اهميت جايگاه تحولات، خود مقوله‌اي مهم در دست‌يابي به حقايق و زواياي تحليل صحيح حوادث بزرگ در تاريخ بشريت است. نقش معابد و پرستشگاهها و آداب و تعاليمي كه در آن در ضمير انسان اعتقاد و هويت و حركت و جهش ايجاد كرده و او را به سرمنزل مقصود و آرزوهاي بزرگ و كوچكش رسانده و يا بالعكس او را از كمال و پيشرفت بازداشته و منشأ تغييرات ظاهري و باطني افرادش گرديده است؛ از جمله آن مسايل مهم و اساسي در رسيدن به تحليل درست از رخدادها و حوادث است. وجود پرستشگاههاي متعدد و فراوان در مذاهب و مسلك‌هاي قديم و جديد بشر خود حكايت از اين اهميت و اعتباردارد. پرستشگاهها در اديان الهي هر چند با اسم‌هاي متفاوتي نام‌بردار هستند ولي همه آنها از يك منشأ سرچشمه گرفته و به يك حقيقت مي‌پيوستند و آن: بندگي خدا در برابر بندگي غير اوست. همين يك معنا پديدآور طرز بينش خاص در افراد گرديده و بالطبع دشمناني نيز در مقابل آنها و اين بينش صف‌آرايي كرده‌اند. جاذبه معنوي پرستشگاهها كه در اسلام نام مسجد بر آن نهاده شده آموزه‌هاي شگرف و اساسي در معتقدين به اين آئين ايجاد نموده و اين آموزه‌ها اعمال و رفتار آنها را شكل و بروز مي‌دهد. اما مسجد خود داراي سابقه‌اي ديرين است و شكل‌گيري آن از زمان هبوط حضرت آدم (ع) كه قدمت آن را شش هزار و دويست و شانزده سال قبل از هجرت پيامبر اسلام(ص) گفته‌اند، مي‌باشد و خانه كعبه اولين خانه و جايگاهي است كه براي پرستش و پيراستگي انسان در زمين بنا گرديده و در مرور زمان به دست حضرت ابراهيم(ع) مجدداً پايه‌گذاري شده است. پيامبر اسلام نيز پس از هچرت از مكه به مدينه اولين كاري كه انجام داد بنا نمودن مسجد قبا در نزديكي مدينه و سپس مسجدالنبي در مدينه بود و اين جايگاه با توجه به اهميت آن در جامعه اسلامي در مكانهاي مختلف توسط پيامبر و اصحابش و حكومتهاي پس از او بنا شده و محل تجمع، آموزش، تجهيز و ارتباط اجتماعي آحاد جامعه مسلمين بوده است. «يعقوبي» در كتاب خود تعداد مساجد بغداد را سه هزار باب شمرده است و همين مطلب را «ياقوت حموي» گفته است. برخي از مورخان شمار مساجد قاهره را تا 36 هزار و مساجد اسكندريه را تا 12 هزار در قرنهاي 5 و 6 هجري قمري برشمرده‌اند. تاريخ مساجد در ايران نيز از آغاز ورود لشكر اسلام به مرزهاي ايران ساساني شكل مي‌گيرد. بدين نحو كه ارتش اسلام از سال 13 تا 99 ه‍ ق در نقاط مختلف ايران حضور داشتند و اولين مسجد را سعدابن ابي وقاص در كهندژ تيسفون بين سالهاي 13 تا 15 ه‍ ق بنا ساخت. مسجد جامع اسير، مسجد جامع بخارا، مسجد آدينه، مسجد فهرج، مسجد شوش، مسجد تاريخانه دامغان، مسجد دره‌شهر ايلام، مسجد يزد خواست و مسجد جامع اصفهان از قديمي‌ترين مساجد در ايران مي‌باشند. در بررسي تاريخ شهر تهران نيز وجود مساجد قابل توجه است. چه به لحاظ نزديكي آن به شهر ري و وجود سكنه در منطقه شميران كه ساكنين آن عموماً مسلمان و شيعه بودند و چه به لحاظ اهميتي كه پس از شهر ري پيدا نمود و در زمان صفويه مورد توجه شاه طهماسبي صفوي قرار گرفت. امين احمدرازي در كتاب خود به نام هفت اقليم كه در سال 1002ه‍ ق نگارش يافته مي‌گويد: به دستور خواهر شاه طهماسب صفوي حمام و تكيه بزرگي در تهران ساخته شد كه به «تكيه خانم» شهرت يافت و وجود مساجد را در شهر تهران نيز عنوان مي‌كند. اينكه از زمان برپايي حكومت صفويه در ايران تا برپايي حكومت قاجار چه تعداد مسجد در تهران ساخته شده و در كجاها قرار گرفته اطلاع دقيقي در دست نيست ولي اين را مي‌دانيم كه مسجد شاه (مسجد امام خميني فعلي) در زمان قاجار وجود داشته است. اعتمادالسلطنه از قول ژاك موريه نماينده سفارت انگليس كه در سال 1222 شمسي (مطابق با 1807 ميلادي) با فتحعلي‌شاه در تهران ملاقات كرده بود نوشته كه: دور باروي شهر چهار و نيم تا پنج ميل بود و شهر شش دروازه داشت كه سر در و جوانب آنها با كاشيهايي با صورت ببر و حيوانات ديگر مزين بود... تنها بناي شايان توجه اين شهر مسجد شاه است كه ناتمام است و غير آن شش مسجد كوچك در تهران هست. همچنين اعتمادالسلطنه نوشته كه: تاريخ بناي مسجد جامع تهران به سال 1202ه‍ ش بازمي‌گردد. ولي به گفته آيت‌الله حسن سعيد تهراني بناي آن در تاريخ 1226 ه‍ ش بوده است. از دوره احمدشاه تا پايان حكومت رضاشاه را مي‌توان دوره فترت و مهجوريت مساجد نام نهاد كه علت عمده آن بي‌لياقتي احمدشاه در مملكت‌داري و دين‌ستيزي رضاخان مي‌باشد. كشتار هولناك رضاشاه در مسجد گوهرشاد در تيرماه 1314 و كشتن صدها نفر از اجتماع‌كنندگان و معترضين در آن مسجد يكي از بزرگ‌ترين اقدامات جنايتكارانه اوست. به قول محمدشريف رازي: مسجد خراب كردند، جلوي نماز جماعت را گرفتند. مردم را از رفتن به مسجد منع كردند. اذان گفتن و قرآن خواندن و عزاداري بر امام حسين(ع) را ممنوع كردند... منتهي با خروج رضاشاه از ايران و ايجاد آزادي نسبي كه به واسطه هرج و مرج ناشي از جنگ جهاني دوم ايجاد شده بود و انتشار انواع و اقسام نشرياتي كه به علت ديكتاتوري و اختناق رضاشاهي مجال چاپ و نشر نمي‌يافتند و بالا رفتن سواد و درك عمومي از اوضاع و حوادث و بروز روحانيت بيدار و آگاه و... محمدرضا پهلوي هيچ‌گاه نتوانست، پايگاه‌هاي مبارزه يعني مساجد را قلع و قمع نمايد و صداي حق‌طلبي و عدالت‌خواهي از اين خانه‌هاي خدا تا پيروزي انقلاب اسلامي جاري و ساري بود، اگر چه كه بسياري از روحانيون و مردم مؤمن و متدين اين مملكت بهاي آن را با جان و مال خود پرداختند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 49

لحظه‌هاي دار زدن شيخ فضل‌الله از زبان محافظ او

لحظه‌هاي دار زدن شيخ فضل‌الله از زبان محافظ او غالب تاريخ‌نويسان مشروطه، شيخ‌فضل‌الله نوري را با عنوان طرفدار استبداد معرفي كرده‌اند و در محكوميتش قلم زده‌اند اما محاكمه و اعدام اين فقيه بزرگ، چهره ديگري از او در تاريخ باقي گذاشته و جوّي را كه در اجتماع اواخر عمر او پيدا شد تا اين اقدام را در حضور مردم موجه نمايد در هم شكست. آقاي علي دواني در جلد اول نهضت روحانيون ايران به نقل از ضياءالدين دري مي‌نويسد: «من تا آن وقت با آن مرحوم (حاج شيخ‌فضل‌الله) آشنايي نداشتم. زماني كه مهاجرت كردند به زاوية مقدسه يك روز رفتم وقت ملاقات خلوت از ايشان گرفتم. پس از ملاقات عرض كردم مي‌خواهم علت موافقت اولية حضرت عالي را با مشروطه و جهت اين مخالفت ثانويه را بدانم. ديدم اين مرد محترم اشك در چشمانش حلقه زد و گفت من والله با مشروطه مخالفت ندارم با اشخاص بي‌دين و فرقة ضاله و مضله مخالفم كه مي‌خواهند به مذهب اسلام لطمه وارد بياورند. روزنامه‌ها را لابد خوانده و مي‌خوانيد كه چگونه به انبياء و اولياء توهين مي‌كنند و حرفهاي كفرآميز مي‌زنند. من عين حرفها را در كميسيونهاي مجلس از بعضي شنيدم از خوف آنكه مبادا بعدها قوانين مخالف شريعت اسلام وضع كنند خواستم از اين كار جلوگيري كنم لذا آن لايحه را نوشتم (منظور اصل دوم متمم قانون اساسي) تمام دشمني‌‌ها از همان لايحه سرچشمه گرفته است. دكتر تندركيا ماجراي دستگيري و محاكمه و دار زدن آيت‌الله نوري را دركتاب شاهين از زبان «مدير نظام نوابي» معروف به «آقا بزرگ» افسري كه مستحفظ حاج شيخ بوده است چنين مي‌نويسد: مديرنظام مي‌گويد: وضعيت شهر وخيم بود. مشروطه‌طلبان شهر را زير آتش خود گرفته بودند مأموريت من درجنوب شهر بود. فرمانده به ما پيشنهاد كرد كه از بيراهه به مجاهدان ملحق شويم من نپذيرفتم و خود را كنار كشيدم. تا آنكه مي‌گويد: به خانه شيخ شهيد رفتم و به دستور شيخ شهيد تفنگچيهاي محافظ خانه را به باغ شاه فرستاديم و گفت من مستحفظ براي چه مي‌خواهم؟ از آن پس در خانه فقط من ماندم و ميرزا عبدالله واعظ و آقا حسين قمي و شيخ خيرالله و همين؛ آن روزها آقا مريض بود و چلو و زيره مي‌‌خورد. روز چهارم پناهندگي شاه بود كه آقا، ميرزا عبدالله و آقاحسين و شيخ خيرالله را صدا كرد و گفت: «عزيزان من اينها با من كار دارند نه با شما. اين خانه مورد هجوم اينها خواهد شد. از شما هيچ كاري ساخته نيست. من ابداً راضي نيستم كه بيهوده جان شما به خطر بيفتد. برويد خانه‌هاي خودتان و دعا كنيد. ايشان هم پس از آه و ناله رفتند. من ماندم و آقا... راستي يادم رفت بگويم ديروزش در اتاق بزرگ همه جمع بوديم و آقايان هر يك به عقل خودشان راه علاجي به آقا پيشنهاد مي‌كردند و او جوابهايي مي‌‌داد، يك مرتبه آقا رويش را به من كرد و به اسم فرمود آقا بزرگ‌خان تو چه عقلت مي‌رسد؟ من خودم را جمع و جور كردم و عرض كردم آقا من دو چيز به عقلم مي‌رسد: يكي اين كه در خانه‌اي پنهان شويد و مخفيانه به عتبات برويد آنجا در امن و امان خواهيد بود و بسيارند كساني كه با جان و دل، شما را در خانه‌شان منزل خواهند داد. اينكه نشد اگر من پايم را از اين خانه بيرون بگذارم اسلام رسوا خواهد شد. تازه مگر مي‌گذارند؟! خوب ديگر چه؟ عرض كردم دوم اينكه مانند خيلي‌ها تشريف ببريد به سفارت. آقا تبسم كرده فرمود شيخ خيرالله برو و ببين زير منبر چيست؟ شيخ خيرالله رفت و از زير منبر يك بقچة قلمكار آورد فرمود بقچه را بازكن باز كرد چشم همه ما خيره شد. ديديم يك بيرق خارجي است! خدا شاهد است من كه مستحفظ خانه بودم اصلاً‌ نفهميدم اين بيرق را كي آورد و از كجا آورد؟ دهان همه ما از تعجب باز ماند! فرمود: حالا ديدين اين را فرستاده‌اند كه من بالاي خانه‌ام بزنم و در امان باشم اما رواست كه من پس از هفتاد سال كه محاسنم را براي اسلام سفيد كرده‌ام حالا بيايم و بروم زير بيرق كفر؟ بقچه را از همان راهي كه آمده بود پس فرستاد! روز چهارم بود، چهارم رفتن شاه به سفارت. نزديك نصف شب ديديم در مي‌زند وا كرديم ميرزاتقي‌خان آهي است به آقا خبر داديم گفت بفرمايند تو. رفت تو. گفت ميرزاتقي‌خان چه عجب ياد ما كردي اين وقت شب چرا؟! گفت آقا كار واجبي بود. از امام جمعه و اميربهادر پيغامي دارم... گفت بفرمائيد ببينم چه پيغامي داريد؟ گفت پيغام داده‌اند كه ما در سفارت روس هستيم و در اينجا مخلاي طبع شما يك اتاق آماده كرده‌ايم خواهش مي‌كنيم براي حفظ جان شريفتان قدم رنجه فرماييد و بياييد اينجا البته مي‌دانيد در شرع مقدس حفظ جان از واجبات است. گفت ميرزاتقي‌خان از قول من به امام جمعه بگو تو حفظ جان خودت را كردي كافيست لازم نيست حفظ جان مرا بكني! آن شب هم گذشت. شب چهارم بود. فردا و يا پس فردا و يا پس فردايش درست يادم نيست. روز پنجم يا ششم، آقا مرا خواست. رفتم توي كتابخانه. گفت فرزند! تو جواني، جوان رشيدي هم هستي – بيست و هفت، هشت ساله بودم – من حيفم مي‌ايد كه تو بي‌خود كشته شوي. اينجا مي‌ماني چه كني؟ برو فرزند. از اينجا برو!. من قلباً به اين امر راضي نبودم. رفتم در اندرون. حاج‌ميرزاهادي (پسر شيخ نوري) را صدا كردم گفتم آقا مرا جواب كرده تكليفم چيست؟ حاج ميرزاهادي رفت و به خانم قضيه را گفت كه يك مرتبه ضجة خانمها بلند شد. نمي‌‌خواستند من بروم! آقا از كتابخانه ملتفت شد و حاج‌ميرزاهادي را صدا زد و گفت اين سر و صداها چيست؟! مي‌خواهيد جوان مردم را به كشتن بدهيد... همه ساكت شدند و من رفتم توي كتابخانه. زانوي آقا را همان طور كه نشسته بود بوسيدم كه مرخص شوم فرمود: فرزند من خيلي خيالات براي تو داشتم افسوس كه دستم كوتاه شد. برو پسرجان برو تو را به خدا مي‌سپارم» (مراجعه شود به جلد اول نهضت روحانيون ايران، تأليف آقاي علي دواني، ص 150 و بعد). ده‌ها نفر روز يازده ماه رجب وارد منزل شيخ فضل‌الله شدند. وي را دستگير و با درشكه به ادارة نظميه بردند و زنداني كردند. رئيس نظميه يپرم‌خان ارمني از فاتحين تهران بود. مورخين به صور مختلف جريان بعد از بازداشت حاج شيخ‌فضل‌الله را نقل كرده‌اند. محاكمه‌اي كه ترتيب داده شده با حضور چند نفر و حاكم آن حاج‌شيخ ابراهيم زنجاني بود. نامبرده عصر روز سيزده رجب شيخ را به عمارت خورشيد واقع در كاخ گلستان بردند. تالار مفروش نبود وسط تالار يك ميز گذاشته بودند يك طرف ميز يك صندلي بود و يك طرف ديگرش يك نيمكت. شش نفر روي اين نيمكت حاضر و آماده نشسته بودند. شيخ را روي صندلي نشاندند. مديرنظام مي‌گويد: من توي درگاه ايستاده بودم تقريباً بيست نفر تماشاچي هم بود. مجاهد و غيرمجاهد ولي همه از هم عقيده‌هاي خودشان بودند كه به ايشان اجازه ورود داده بودند. سه نفر از اين شش مستنطق را مي‌شناخت يكي حاج شيخ‌ابراهيم زنجاني بود من او را مي‌شناختم. اصلاً معلوم نبود اين آخوند چه دين و آييني دارد. در رأس اين شش نفر مستنطق شيخ‌ابراهيم قرار داشت كه فوراً آقا شروع كرد به سئوالات از اول تا آخر همه‌اش از تحصن حضرت عبدالعظيم سئوال كرد كه چرا رفتي؟ چرا آن حرفها را زدي؟ چرا آن چيزها را نوشتي؟ پول از كجا آورده‌اي و از اين چيزها. و آقا جواب مي‌داد. خيلي مي‌خواستند بدانند آقا مخارج حضرت عبدالعظيم را از كجا مي‌آورده. آقا هم يكي يكي قرضهاي خود را شمرد و آخر سرگفت ديگر نداشتم كه خرج كنم وگرنه باز هم در حضرت عبدالعظيم مي‌ماندم. يكي از آن شش نفر از آقا سئوال كرد مگر محمدعلي شاه مخارج حضرت عبدالعظيم شما را نمي‌داد؟ آقا جواب داد شاه وعده‌هايي كرده بود ولي به وعده‌هاي خود وفا نكرد. در ضمن استنطاق، آقا اجازه نماز خواست، اجازه دادند. آقا عبايش را همان نزديكي روي صحن اتاق پهن كرد و نماز ظهرش را خواند اما ديگر نگذاشتند نماز عصرش را بخواند. آقا اين روزها همين طور مريض بود و پايش هم از همان وقت تير خوردن درد مي‌كرد زير بازوي او را گرفتيم و دوباره روي صندلي نشانديم و دوباره استنطاق شروع شد دوباره شروع كردند در اطراف تحصن حضرت عبدالعظيم سئوالات كردند. در ضمن سئوالات يپرم از در پايين آهسته وارد تالار شد و پنج شش قدم پشت سر آقا براي او صندلي گذاشتند. و نشست. آقا ملتفت آمدن او نشد. چند دقيقه‌اي كه گذشت يك واقعه‌اي پيش‌ آمد كه تمام وضعيت تالار را تغيير داد. در اينجا من از آقا يك قدرتي ديدم كه در تمام عمرم نديده بودم. تمام تماشاچيان وحشت كرده بودند. تن من مي‌لرزيد. يك مرتبه آقا از مستنطقين پرسيد: كدام يك از شما يپرم‌خان هستيد؟! همه به احترام يپرم سرجايشان بلند شدند و يكي از آنها با احترام يپرم را كه پشت سر آقا نشسته بود نشان داد و گفت يپرم‌خان ايشان هستند. آقا همينطور كه روي صندلي نشسته بود و دو دستش را روي عصا تكيه داده بود به طرف چپ نصفه دوري زد و سرش را برگرداند و با تغيّر گفت: يپرم تويي؟! يپرم گفت: بله. شيخ فضل‌الله تويي؟! آقا جواب داد بله منم! يپرم گفت: تو بودي كه مشروطه را حرام كردي؟! آقا جواب داد: بله من بودم و تا ابدالدهر هم حرام خواهد بود. مؤسسين اين مشروطه همه لامذهبين هستند و مردم را فريب داده‌اند. آقا رويش را از يپرم برگرداند و به حالت اول خود درآورد. در اين موقع كه اين كلمات با هيبت مخصوص از دهان آقا بيرون مي‌آمد نفس از در و ديوار بيرون نمي‌آمد همه ساكت شده گوش مي‌دادند. تن من رعشه گرفت با خود مي‌‌گفتم اين چه كار خطرناكي است كه آقا دارد در اين ساعت مي‌كند؟ آخر يپرم رئيس مجاهدين و رئيس نظميه آن وقت بود! بعد از چند دقيقه يپرم از همان راهي كه آمده بود رفت و استنطاق هم تمام شد... فرداي شهادت آقا، ورقه‌اي منتشر شد راجع به محاكمه شدن آقا چيزهايي در آن نوشته بودند كه ابداً و اصلاً ربطي به آنچه من روز پيش ديده و شنيده بودم نداشت! مديرنظام مي‌افزايد: از همان وقت آقا مي‌دانست كه او را مي‌كشند. مخصوصاً وقتي كه موقع برگشتن در توپخانه، آن بساط را ديد ديگر حتم داشت. خود من در اين هنگام به فاصلة يك متري آقا به لنگة شمالي در نظميه تكيه داده بودم به كلي روحيه‌ام را باخته بودم هيچ اميدي نداشتم شب قبلش دار را در مقابل بالاخانه‌اي كه آقا در آن حبس بودند برپا كرده بودند صحن توپخانه مملو از خلق بود. ايوان‌هاي نظميه و تلگراف‌خانه و تمام اتاقها و پشت‌بامهاي اطراف مالامال جمعيت بود. دوربينهاي عكاسي در ايوان تلگراف‌خانه و چند گوشه و كنار ديگر مجهز و مسلط به روي پايه‌هاي سوار شده بودند. همه چيز گواهي مي‌داد كه هيچ جاي اميدي نيست. تمام مقدمات اعدام از شب پيش تهيه ديده شده بود! يك حلقه مجاهد، دور دار دايره زده بودند. چهارپايه‌اي زير دار گذاشته شده بود. مردم مسلسل كف مي‌زدند و يك ريز فحش و دشنام مي‌دادند. هياهوي عجيبي صحن توپخانه را پر كرده بود كه من هرگز نظير آن را نديده بودم. ناگهان يكي از سران مجاهدين كه غريبه بود و من آن را نشناختم به سرعت وارد نظميه شد و راه پله‌هاي بالا پيش گرفت تا برود پله‌هاي بالا آقا سرش را از روي دستهايش برداشت و به آن شخص آرام گفت: اگر من بايد بروم آنجا (با دست ميدان توپخانه را نشان داد) كه معطلم نكنيد آن شخص جواب داد: الآن تكليف معين مي‌شود و با سرعت رفت بالا و بلافاصله برگشت و گفت: بفرمائيد آنجا! (ميدان توپخانه را نشان داد). آقا با طمأنينه برخاست و عصازنان به طرف نظميه رفت. جمعيت جلوي در نظميه را مسدود كرده بود. آقا زير در مكث كرد. مجاهدين مسلح مردم را پس و پيش كرده راه را جلوي او باز كردند آقا همان‌طور كه زير در ايستاده بود نگاهي به مردم انداخت و رو را به آسمان كرد و اين آيه را تلاوت فرمود: «وَ اُفُوِضُ اَمْري اِلَي‌الله اِنَ‌‌اللهَ بَصيرٌ بِالْعِباد» و به طرف دار به راه افتاد... روز 13 رجب 1327 قمري بود. روز تولد اميرالمؤمنين علي (عليه‌السلام). يك ساعت و نيم به غروب مانده بود. درهمين گيراگير باد هم گرفت و هوا به هم خورد. آقا هفتادساله بود و محاسنش سفيد بود. همين طور عصازنان و به طور آرام و با طمأنينه به طرف دار مي‌رفت و مردم را تماشا مي‌كرد. يك مرتبه به عقب برگشت و صدا زد «نادعلي»... نادعلي فوراً جمعيت را به هم زد و پريد و خودش را به آقا رسانيد و گفت بله آقا. مردم كه يك جار و جنجالي جهنمي راه انداخته بودند يك مرتبه ساكت شدند و مي‌خواستند ببينند آقا چكار دارد خيال مي‌كردند مثلاً وصيتي مي‌خواهد بكند حالا همه منتظرند ببينند آقا چكار مي‌‌كند... دست آقا رفت توي جيب بغلش و كيسه‌اي درآورد و انداخت جلوي نادعلي و گفت: علي اين مهرها را خرد كن! الله اكبر كبير! ببينيد در آن ساعت بي‌صاحب، اين مرد ملتفت چه چيزهايي بوده نمي‌خواسته بعد از خودش مهرهايش به دست دشمنانش بيفتد تا سندسازي كنند... نادعلي همانجا چند تا مهر از توي كيسه درآورد و جلوي چشم آقا خرد كرد. آقا بعد از اين كه از خردشدن مهرها مطمئن شد به نادعلي گفت برو و دوباره راه افتاد و به پاي چهارپايه دار رسيد. پهلوي چهارپايه ايستاد. اول عصايش را به جلو ميان جمعيت پرتاب كرد قاپيدند عباي نازك مشكي تابستاني دوشش بود. عبا را درآورد و همانطور كه جلو ميان مردم پرتاب كرد قاپيدند زير بغل آقا را گرفتند و از دست چپ رفت روي چهارپايه رو به بانك شاهنشاهي و پشت به نظميه قريب ده دقيقه براي مردم صحبت كرد. چيزهايي كه از حرفهاي او به گوشم خورد و به يادم مانده اينها هستند: «خدايا تو خودت شاهدي كه من آنچه را كه بايد بگويم به اين مردم گفتم، خدايا تو خودت شاهد باش كه من براي اين مردم به قرآن تو قسم ياد كردم گفتند قوطي سيگارش بود. خدايا خدايا تو خودت شاهد باش در اين دم آخر باز هم به اين مردم مي‌گويم كه مؤسسين اين اساس لامذهبين هستند كه مردم را فريب داده‌ اند اين اساس مخالف اسلام است... محاكمه من و شما مردم بماند پيش پيغمبر محمدبن عبدالله...». بعد از اين كه حرفهايش تمام شد عمامه‌اش را از سرش برداشت و تكان تكان داد و گفت از سر من اين عمامه را برداشته‌اند از سر همه برخواهند داشت. اين را گفت و عمامه‌اش هم همان‌طور به جلو ميان جمعيت پرتاب كرد قاپيدند. در اين وقت طناب را به گردن او انداختند و چهارپايه را از زير پاي او كشيدند و طناب را بالا كشيدند... تا چهارپايه را از زير پاي او كشيدند يك مرتبه تنه سنگيني كرد و كمي پايين افتاد اما دوباره بالا كشيدند و ديگر هيچ‌كس از آقا كمترين حركتي نديد! پس از اينكه آقا، جان تسليم كرد دستة موزيك نظامي پاي دار آمد و همانجا وسط حلقه شروع كرد به زدن و مجاهدين با تفنگهايشان همينطور مي‌رقصيدند. وقتي كه موزيك راه افتاد مخالفين و ارامنه‌اي كه توي ايوان جمع بودند كف مي‌زدند و شادي مي‌كردند. * * * جلال آل‌احمد در كتاب غرب‌زدگي جهات پيشروي فرهنگ غرب را بيان مي‌كند تا به آنجا مي‌رسد كه مي‌گويد «... و روحانيت نيز كه آخرين برج و بازوي مقاومت در قبال فرنگي بود از همان زمان مشروطيت چنان در مقابل هجوم مقدمات ماشين در لاك خود فرورفت و چنان درِ دنياي خارج را به روي خود بست و چنان پيله‌اي به دور خود تنيد كه مگر در روز حشر بدرد چرا كه قدم به قدم عقب نشست. اينكه پيشواي روحاني طرفدار مشروعه در نهضت مشروطيت بالاي دار رفت خود نشانه‌اي از اين عقب‌نشيني بود و من با دكتر تندركيا موافقم كه نوشت شيخ‌شهيد نوري نه به عنوان مخالف «مشروطه» كه خود در اوايل امر مدافعش بود بلكه به عنوان مدافع ‌«مشروعه» بايد بالاي دار بود و من مي‌افزايم – و به عنوان مدافع كليت تشيع اسلامي – به همين علت بود كه در كشتن آن شهيد همه به انتظار فتواي نجف نشستند. آن هم در زماني كه پيشواي روشنفكران غرب‌زده ملكم‌‌خان مسيحي بود و طالبوف سوسيال دمكرات قفقازي و به هر حال از آن روز بود كه نقش غرب‌زدگي را همچون داغي بر پيشاني ما زدند و من نعش آن بزرگوار را بر سرِ دار همچون پرچمي مي‌دانم كه به علامت استيلاي غرب‌زدگي پس از دويست سال كشمكش بر بام سراي اين مملكت افراشته شد. و اكنون در لواي اين پرچم ما شبيه به قومي از خود بيگانه‌ايم...» (غرب‌زدگي، جلال آل‌احمد (1341)، ص 78). منبع: تاريخ تحولات سياسي و روابط خارجي ايران – دكتر سيدجلال‌الدين مدني، جلد دوم، دفتر انتشارات اسلامي صص 205-200 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 49

روايتي از تبعيد و شهادت مدرس

روايتي از تبعيد و شهادت مدرس روز دهم آذر سالروز شهادت سيدحسن مدرس روحاني مبارز عصر رضاخان پهلوي است. او در ماه مبارك رمضان و با زبان روزه توسط دژخيمان رضاشاهي در منزل خود به شهادت رسيد. مقاله زير گزارشي است از بازداشت تا شهادت اين روحاني مجاهد كه توسط علي مدرسي نوه دختري آن مرحوم در كتاب «مدرس شهيد، نابغه ملي» به رشته تحرير درآمده است. * * * انتخابات دوره هفتم مجلس شوراي ملي تمام شد و مدرس از تهران حتي يك رأي هم در صندوق به نامش خوانده نشد و به قول خودش در سخنراني مبسوطي كه راجع به انتخابات دور هفتم نمود اظهار داشت: «اگر باور كنيم كه هيچ‌يك از مردم تهران به من رأي ندادند ولي من خودم شخصاً به پاي صندوق انتخابات رفته يك رأي به خودم دادم. پس اين يك رأي كه به نام مدرس بود در صندوق چه شد.» اين سخن، محافل سياسي و گردانندگان انتخابات را به وحشت انداخت و دم خروس به قدري نمايان شد كه جاي انكار نبود. در همين وقت يكي از محارم شاه نزد مدرس آمده اظهار مي‌دارد، كه اعليحضرت احوال‌پرسي نموده گفتند چون شما از تهران انتخاب نشده‌ايد اجازه بدهيد كه كانديداي يكي از شهرستانها شويد و دستور دهم انتخاب گرديد!! مدرس با نهايت تندي و خشونت مي‌گويد: به سردارسپه بگو اگر مردي، مردم را آزاد بگذار تا ببيني من از چند شهر انتخاب مي‌شوم والا مجلسي كه به دستور تو، من نماينده‌اش گردم بايد درش را لجن گرفت. آن شخص هم مأيوسانه به عرض رضاخان مي‌رساند كه مدرس چنين گفت. شاه چاره را منحصر به اين مي‌بيند كه به او تكليف كند از سياست كناره‌جويي نمايد و اين پيغام نيز به مدرس رسانده مي‌شود. جواب باز معلوم است، مي‌گويد: من وظيفة انساني و شرعي خويش را دخالت در سياست و مبارزه در راه آزادي مي‌دانم و به هيچ عنوان دست از سياست برنمي‌دارم و هر كجا هم باشم همين است و بس. رضاخان از مدارا با ايشان و سازش نااميد گشته و دستور تبعيد مدرس را به يكي از شهرستانها به رئيس شهرباني وقت مي‌دهد. رئيس شهرباني هم به بهانة سازش با ايلات و عشاير و قصد انقلاب، در تاريخ دوشنبه 16 مهرماه 1307 مطابق با 22 ج 2، 1347، شخصاً با تعداد بسياري از پاسبان و نظامي نيمه شب به خانة مدرس ريخته و او را توقيف و همان شب از تهران خارج مي‌سازد. شرح اين ماجرا را از زبان فرزندان مدرس كه در همان شب ناظر صحنه بوده و همچنين خواهرزاده ايشان كه بعد از خارج نمودن مدرس از خانه‌اش از مدرسة سپهسالار به قصد منزل مدرس حركت مي‌كند، عيناً مي‌نويسيم: سه تن از فرزندان مدرس به نام آقاي سيداسماعيل مدرس‌زاده و آقاي دكتر سيدعبدالباقي مدرس و بانو فاطمه مدرس هم‌اكنون حيات(1) دارند، تلفيق بيانات آنان بر روي هم چنين است: توقيف و تبعيد مدرس عصر روز دوشنبه 16 مهرماه 1307 بود كه مدرس به عادت هميشگي خود براي رسيدگي به اوضاع مدرسة سپهسالار و امتحان طلاب به كتابخانة مدرسه آمده و به اتفاق عده‌اي ديگر به كار پرداختند. در اين هنگام خواهرزادة خويش (آقاي دكتر محمدحسين مدرسي كه آن روزها در مدرسة سپهسالار حجره داشته و در رديف طلاب علوم ديني بوده‌اند) را احضار و به ايشان دستور مي‌دهند كه در حجرة خويش چاي تهيه و بياورد. مشاراليه متوجه مي‌گردد كه علاوه بر يك نفر بازرس (كارآگاه) كه هميشه حتي در هنگام حمام رفتن مدرس هم همراه ايشان بود يك نفر پاسبان نيز اضافه شده و هنگامي كه مدرس وارد حجرة خواهرزادة خود مي‌گردد آن دو نفر (بازرس و پاسبان) نيز همراه ايشان داخله حجره مي‌شوند. مدرس در حالي كه اول به آنان چاي تعارف مي‌نمايد، پس از صرف يكي دو فنجان و لحظه‌اي استراحت برخاسته و در حاليكه غروب آفتاب نزديك بوده به سوي منزل حركت مي‌نمايند. البته مأمورين هم طبق دستور همراه ايشان مي‌روند. پس از اينكه وارد منزل مي‌شوند، تا پاسي از شب گذشته مدرس در اطاق مخصوص خويش كه نسبتاً بزرگ و فرش آن عبارت از زيلوي كهنه‌اي بود كه تا نيمي از كف اطاق را مي‌پوشانيده و تمام محتويات آن اطاق عبارت از يك منقل گلي چند استكان و يك قوري همراه با يك قليان و چند جلد كتاب بيش نبود سرگرم مطالعه مي‌گردند، كه ناگاه صداي در منزل بلند مي‌شود. خدمتكار آقا كه مردي به نام عمواوغلي بود در را باز مي‌‌كند. به مجرد باز شدن در خانه، «درگاهي» رئيس شهرباني با عدة بسيار زيادي پاسبان به درون ريخته و صحن خانه پر از مأمورين مسلح مي‌گردد. فرزندان مدرس كه در اطاقهاي مختلف بوده‌اند از آن همه همهمه و سر و صدا بيرون ريخته و يكي پس از ديگري بدين ترتيب مورد خشم و توقيف مأمورين قرار مي‌گيرند: آقاسيداسماعيل پسر بزرگ ايشان پس از اينكه از چند جاي بدن مجروح مي‌شود در زيرزمين خانه محبوس مي‌گردد. آقاي دكتر مدرس (سيدعبدالباقي) فرزند ديگر مدرس را توقيف و به كلانتري محل برده و زنداني مي‌‌كنند. دختر بزرگ مدرس به نام خديجه بيگم خود را به صحنة حيات رسانده و به دستور درگاهي پاسبانان او را به زور به سوي يكي از اطاقها مي‌برند و چون مقاومت مي‌نمايد در اطاق را به شدت مي‌بندند كه در اثر ضربه‌اي كه به بدن او وارد مي‌شود بيهوش مي‌گردد. دختر ديگر مدرس به نام فاطمه بيگم كه فرزند كوچك بود با فرياد و فغان از اطاقي به طرف اطاق ديگر مي‌دود و با زاري و فرياد كمك مي‌طلبد، كه پاسبانان او را نيز در اطاقي تاريك زنداني مي‌كنند. مدرس در حاليكه كاملاً متوجه جريان گشته شديداً به «درگاهي» اعتراض مي‌نمايد كه خلاف اصول انساني و قانون است، بدين ترتيب وارد خانة ديگران گشتن و حقوق طبيعي و قانون افراد را پايمال نمودن. وقتي فرياد اعتراض مدرس بلند مي‌شود، عده‌اي از پاسبانان دست از بيداد برداشته و درگاهي وقتي كه چنين مي‌بيند پاسباني را به بيرون از خانه فرستاده و او پس از لحظه‌اي با عدة زيادي پاسبان وارد منزل مي‌گردد و در حقيقت سربازان تازه نفسي را وارد ميدان كارزار مي‌كند. سپس درگاهي نامه‌اي را كه حكم تبعيد بود به دست مدرس مي‌دهد، و او را در حاليكه نه عمامه بر سر داشته و نه عبا بر دوش گرفته با ضرب و شتم فراوان و بدون اينكه بگذارد آن سيدجليل حتي كفش به پاي خود نمايد از خانه بيرون مي‌برد، اين يكي از دردناك‌ترين حوادث تاريخ ايران است، يكي از لكه‌هاي سياه و غم‌انگيزي است كه مانند قتل ابن‌مقفع و اميركبير و... بر دامن حكومتهاي وقت افتاده و به هيچ عنواني نمي‌توان زدود... در چنان شب هولناك و كشنده‌اي راستي فرزندان مدرس چه حالي داشتند. شخص مدرس خود را براي همة اين رنجها آماده كرده بود ولي فرزندان او چه مي‌دانستند چه و چه خواهد شد؟ آيا راستي دختربچة خردسالي را در اطاق تاريك انداختن و در را بستن در حاليكه قيافة خشن و هو‌ل‌انگيز مأمورين او را وحشت‌زده كرده، چه مي‌تواند باشد جز ددمنشي و خونخواري، تاريخ نام چنين اعمالي را چه مي‌گذارد و اصولاً آيا لغتي هست كه بتواند چنين واقعة دردناكي را آن طوري كه هست بنماياند. مدرس را از ميان صفوف بهت زدة مأمورين و تفنگ‌داران شهرباني كه سراسر كوچه را پر كرده بودند به همان وضع به داخل ماشيني كه در سر كوچه منتظر بود مي‌كشانند و در حاليكه از شدت درد به خود مي‌پيچد و ضربة چكمه درگاهي سينه او را در هم كوبيده و در اثر آن به قلب آسيب رسيده، او را از تهران خارج مي‌نمايند. البته اين همه شتاب و عجله به خاطر آن بوده كه مبادا مردم متوجه گردند و شهر دچار انقلاب و شورش شود، و يا حداقل رسوائي بيشتري ببار آورد. حتي در آن شب دستور داده شده بود كه چراغهاي خيابانها و كوچه‌هاي اطراف خانة مدرس روشن نشود و به مغازه‌داران تكليف شده بود كه شب‌ هنگام مغازه‌هاي خود را ببندند. كاري بزرگ بود، تبعيد مدرس و البته مي‌بايست رعايت همه‌گونه احتياطي را نمود. آقاي دكتر محمدحسين مدرس (خواهرزادة مدرس) در يادداشتهاي خود مي‌نويسد: حقير طبق معمول هر شب دو ساعت و نيم از شب گذشته براي صرف شام با يكي دو نفر از طلاب مدرسه كه مهمانم بودند روانة منزل آقا شديم، از ابتداي كوچه وزيري (كوچه ميرزامحمود وزير) كه منتهي به خانة مسكوني مدرس مي‌شد ديدم چراغهاي برق خاموش است و دكانهاي آن حدود همه بسته شده تا اندازه‌اي حس اتفاق تازه‌اي نموده و در منزل آقا چون بسته بود، كوبيدم. ديدم به جاي خدمتكار (عمواوغلي) يك نفر افسر شهرباني در را باز نمود، وقتي خود را معرفي نمودم، گفت برگرديد و از در ديگر خانه كه در كوچه نصيرالدوله مقابل كوچه عودلاجان و كلانتري بود وارد خانه شويد و خود و يك نفر پاسبان همراه ما آمد. چون به كوچه ديگر رسيديم گفت بايد برويم كلانتري و ما را به درون كلانتري برد. وقتي وارد شديم از پشت شيشه‌ها ديدم آقاي مدرس (فرزند مدرس) هم در اطاقي تنها زنداني است! مجملاً فهميدم تازه‌اي شده. در كلانتري بعد از بازپرسي مفصل ما را با دو نفر پاسبان به شهرباني كل فرستادند كه تا فردا نزديك ظهر آنجا بوده و پس از جواب و سئوالها و گرفتن التزام و تعهد عدم دخالت در سياست و بدون اجازه شهرباني از شهر خارج نشدن از توقيف رها شديم. وقتي خواستم به منزل آقا بروم پاسبان جلوگيري نمود و بعد از معرفي خود داخل خانه شدم معلوم شد با تهيه مقدمات قبلي چنان حادثه دلخراشي ايجاد گشته، پس از توقيف و خارج نمودن مدرس از خانه، مأمورين كليه كتب و اوراقي كه در اطاقها بود حتي چند جلد كتاب كه بنده در يكي از اطاقها داشتم به شهرباني منتقل نموده، و تا چهل شبانه روز هشت نفر پاسبان هر شش ساعت دو نفر به در خانه آقا، پاس مي‌دادند و هر كسي به طرف منزل ايشان مي‌آمد جلب مي‌نمودند و بعضي‌‌ها را به شهرباني برده از ده روز تا شش ماه و بيشتر زنداني مي‌نمودند. سواي عدة عائله اهل خانه كه طبق صورت نوشته شده در شهرباني مجاز در آمدن و رفتن بودند احدي را راه نمي‌دادند. اما مدرس را بعد از خروج از تهران در مهدي‌آباد راه خراسان پياده نموده و به صرف شام دعوت مي‌كنند ولي ايشان غذا نخورده و از ضربه چكمه پا كه به محاذات قلب خورده بود بسيار ناراحت و درد مي‌كشيده‌اند. پس از اندك توقف بدون اينكه بگذارند مدرس لحظه‌اي بياسايد به سوي شهر مشهد حركت مي‌نمايند و بدون درنگ آن همه راه خسته‌كننده را پيموده در شش فرسخي مشهد به مأمورين شهرباني كه آنجا قبلاً مهيا بوده‌اند تحويل مي‌دهند، و از آنجا ايشان را به يكي از ديه‌هاي اطراف برده و تا تعيين مقصد اصلي در اطاقي زنداني مي‌كنند. آقا تا يك هفته از درد اطراف قلب بسيار رنج مي‌كشيده و بعد از اين مدت نامة سرگشاده‌اي به وسيله شهرباني از ايشان رسيد كه ضمن مطالبي به مرحوم ميرزاابوالقاسم دفتردار مدرسه سپهسالار قطعة ابهام‌آميزي هم نوشته بودند كه: هر بد كه مي‌كني تو مپندار كان بدي ايزد فرو گذارد و گردون رها كند قرض است كارهاي بد تو بروزگار در هر كدام عصر كه خواهد ادا كند و چون ظاهراً آن محل را مناسب با توقف ايشان نديده و ترسيده بودند مردم هيجاني برپا نموده و سر و صدا ايجاد گردد، مدرس را از آن محل حركت داده و به بلوك خواف برده در مركز آن كه همان شهر خواف باشد منزل مي‌دهند. دو نفر عضو آگاهي و ده نفر امنيه(2) و يك اطاق خراب، مجموع زندان و زندنبانان او را تشكيل مي‌داده است. مدتي كسي به فكرغذا و اسباب زندگي آنها نبود ولي بعدها مصارف همه اينها را ماهي پانزده تومان معين كردند. در واقع اين مبلغ براي خرج سيد بوده است، اما بديهي است ژاندارمها و دو عضو آگاهي تا سير نشوند به محبوس بيچاره چيزي نخواهند داد!... روزي ورقة كوچكي به خط مرحوم مدرس در شهر مشهد به دست آقا شيخ‌احمد بهار مدير روزنامة بهار (دائي‌زادة حقير) مي‌رسد. اين ورقه را يك نفر از آن امنيه‌ها محض رضاي خدا آورده و به آقاي «بهار» داده بود. مدرس در آنجا نوشته بود كه زندگي من از هر حيث دشوار است، حتي نان و لحاف ندارم. اين ورقه رقم قتل آن امنيه و آن كسي بود كه ورقه به نام او بود – آقاي بهار آن ورقه را به اعتماد مردانگي و وجدان‌داري به آقاي اميرلشكر جهانباني مي‌دهد و ازو اصلاح اين وضع ناهنجار را درخواست مي‌كند. جهانباني قول اصلاح مي‌دهد و به تهران مي‌نويسد و گفته شد كه قدري حالش از جهت غذا بهتر شد اما كسي چه مي‌داند، زيرا ديگر نامه‌اي از مدرس به احدي حتي فرزند محبوبش هم نرسيد. يك بار پسرش با شيخ‌احمد (كه هميشه با مدرس بوده) دوست آن مرحوم به ديدن پدر رفتند. در بازگشت ما نتوانستيم خبري جز عبارت «سلامتند» از ايشان كسب كنيم فقط يك مشت توت خشكيده كه آن مرحوم به دست خود از درخت محبس چيده، و براي من به يادبود فرستاده بود از دستمال سفيد برون آوردند و به نام آن مرد بزرگ به آخرين دوست او دادند! آقاي سيدعبدالباقي اظهار مي‌دارد كه رئيس شهرباني تربت حيدريه كه چندي مأمور مدرس بوده و به او عقيده داشته يادداشتهايي در شهر تربت هنگام عبور به سوي خواف به من داد ولي من نتوانستم با خود ببرم و گمان مي‌رفت كه تفتيش كنند و بگيرند لذا گفتم در مراجعت از شما خواهم گرفت ولي در مراجعت نتوانستم او را ملاقات كنم و آن يادداشتها نزد مشاراليه باقي ماند و هنوز نزد آن شخص باقي است اين است يادداشتهاي آن مرحوم كه هنوز به دست نيامده است. مرحوم مدرس شصت و پنج سال(3) داشت كه دستگير شد و هشت سال زنداني بود (10 سال) و در زندان با بدن نحيف و دل شكسته روز مي‌گذرانيد و گاهي چيز مي‌نوشت و اوقاتي به مأمورين شهرباني درس فقه مي‌داد و كسي كه يادداشتهاي مدرس نزد او مانده است از شاگردان آن مرحوم بود. اين بود احوال مردي بزرگ كه به سخت‌ترين احوال او را در زندان نگاهداشته بودند و حتي نان و ماست را هم درست به او نمي‌دادند. همه مي‌دانند كه مدرس در اواخر قليان نمي‌كشيد و چاي هم معتاد نبود و غذاي او غالباً نان و ماست بود. بايد ديد با اين مرد قانع چه رفتاري مي‌كردند كه با آن استغناء و مناعت و اين نخوت و قناعت به قرار گفتة مردي موثق‌ نامة محرمانه توسط يك نفر از آن امنيه‌ها به مشهد نزد آقاي حاج شيخ‌‌احمد بهار نوشته و از بدي معيشت شكوه كرده است. نوائي مي‌گويد: من به ديدن او به خواف رفتم، يك چشمش نابينا شده و موي سر و ريشش دراز و ژوليده و پشت او خميده بود. به تهران گزارش دادم امر كردند، سلماني برود و سر و صورتش را اصلاح كند.(4) آيا چنين مردي بزرگوار هشت سال زجر ديده پير شده و نابينا گشته، هفتاد و سه سال از عمرش گذشته چه خطري داشت؟ كجا را مي‌‌گرفت؟ اگر هم او را رها مي‌كردند چه مي‌كرد؟ چرا به او نان نمي‌دادند؟ چرا او را به حمام نمي‌فرستادند؟» * * * پس از شهريور 1320، روزنامه «تجدد ايران» مقاله‌اي راجع به مدرس به قلم يكي از مطلعين در تاريخ 5‌شنبه اول آبانماه 1320 به چاپ رساند. لازم به يادآوري است كه درج اين مقاله براي اولين بار بود و مانند بمبي در تهران منفجر گرديد، چون حاوي اقارير قتلة مدرس و با مندرجات پروندة بازپرسي و محاكمة آنان منطبق بود. براي آنكه خوانندگان با روايات مختلف در اين باره آشنا شوند ذيلاً قسمتي از مقاله نقل مي‌شود: «... به عقيده من قتل فجيع مرحوم مدرس بزرگ‌ترين لكة ننگيني است كه به دامان شاه سابق و عمال او گذاشته شد زيرا شهيد مزبور بدون ترديد به واسطه طرفداري از حق و عدالت در راه منافع مملكت مستحق يك چنين عقوبتي گرديده است. مدرس را همه مي‌شناسيد. آدم رشوه‌گيرو هوس‌ران نبود، نمي‌خواست وزير يا والي شود، از آلودگي‌هاي اين محيط به كلي دور بود. اينكه مي‌گويند مدرس خودخواه بود من نمي‌دانم معنايش چيست؟ رجال سياسي و كساني كه عمر خود را صرف خدمت به مصالح يك جامعه مي‌كنند ناچار داراي «كاراكتر» و خصالي هستند كه آنها را بزرگ كرده. اين اشخاص را نمي‌توان عادي دانست، اينها فوق‌العاده هستند. مرحوم مدرس قطع نظر از جنبة روحانيت كه او را مورد اعتماد طبقات توده كرده بود به نظر متنورين يكي از رجال خوب سياسي بود. اگر مردان سياسي بالاخره مدعي و آرزومند مي‌شوند كه نامدار شوند تا اصلاحات را طبق نظريات خود اجرا نمايند مرحوم مدرس چنين آرزوئي نداشت و بالطبع بايد معتقد بود كه آن مرحوم در اقدامات سياسي خود غرضي جز مصالح عمومي نداشته است. به خاطر دارم يكي از زمامداران در 19 سال قبل به من گفت من با مدرس چه مي‌توانم بكنم نه پول مي‌گيرد كه به او پول بدهم نه والي و وزير مي‌شود كه او را تطميع نمايم ناگزيرم با او راه بروم و نظريات صحيح او را قبول كنم! يك چنين شخصي را كه از حيث سن پير و از حيث موقعيت سياسي محترم و مورد وثوق عمومي و از حيث سياست جزء بي‌ضررترين رجال سياسي بوده، نمي‌بايستي اين طور زجركش بكنند. اگر ما امروز اين عمل شنيع و ننگين را تنقيد نكنيم تاريخ تنقيد خواهد كرد زيرا قلم تاريخ هيچ‌وقت اغماض نمي‌كند. در اوايل 1317 مسافرتي به حدود خراسان كردم و بر حسب اتفاق به كاشمر وارد شدم. در آنجا از گوشه و كنار زمزمة قتل مدرس را كه كمتر از يك سال قبل اتفاق افتاده بوده شنيدم. در آن تاريخ كه يك سال كمتر از اين واقعه مي‌گذشت به قدري جاسوس در كاشمر ريخته بودند كه از اولين شخصي كه راجع به اين موضوع استعلام نمودم طوري وحشت زده شد كه چند قدم عقب رفت و گفت: آقا بنده چه مي‌دانم؟ آشنايي داشتم به طور آرام و ملايم از او سئوال كردم شنيده‌ام قبر مرحوم مدرس در اين امامزاده است، آيا ممكن است به اتفاق مرا به آنجا راهنمايي كنيد؟ جواب داد: به اتفاق شما مي‌آيم ولي يك كلمه صحبت نكنيد زيرا حيات و زندگاني من و شما دچار خطر خواهد گرديد. صبح روز ديگر خيلي زود به اتفاق آن آشنا به طرف امامزاده رفتيم. اين امامزاده از تاريخ صفويه بنا شده و درختهاي كاج بلند و قطور آن گواهي مي‌داد. وارد صحن امامزاده شديم، پشت سر محل امامزاده يك اطاق كوچكي بود تقريباً سه ذرع در سه ذرع و نيم. راهنماي من در آن اطاق روي زمين نشست و دست را روي يك آجري گذاشت و بناي فاتحه خواندن را گذاشت. من هم فاتحه خواندم ولي متعجب بودم، استنكاف اين شخص با اجراي مراسم فاتحه براي مرحوم مدرس منافات دارد! از آن امامزاده خارج شديم. اين امامزاده در يك كوچه باغي واقع شده. آشنا دست مرا گرفت و به طرف شرق آن خيابان كه منتهي به بيابان بود برد و پس از اينكه از ميان باغها بيرون رفتيم و مطمئن شد احدي در آنجا نيست تفصيل قتل مرحوم مدرس را به طريق ذيل براي من نقل كرد: مرحوم مدرس در خواف تبعيد، در مدت تبعيد خود به قدري مناعت و آقائي از خود به خرج داده بود كه در تمام اين مدت كوچكترين خواهش در موضوع انجام حوائج ضروري خود از نگهبان خود كه رئيس نظميه خواف بود نكرد! به رئيس نظميه خواف از مشهد دستور رسيد سيد را مسموم يا مقتول سازد! مشاراليه به عذر اينكه خواف يكي از شهرهاي سرحدي افغانستان است و افغانها به اين شهر آمد و شد دارند از انجام دستور نظميه مشهد سرباز زد. بنابراين مرحوم مدرس را مانند جدش موسي ابن جعفر از آن محبس درآورده و منتقل به تربت حيدري كردند و پس از دو ماه دو مرتبه او را به خواف آوردند و پس از سه ماه ديگر از خواف او را به ترشيز كه معروف به كاشمرست بردند. محبس مدرس در خانة رئيس نظميه كاشمر بود. روز بيست و هفت رمضان 1316 دو ساعت به غروب دو نفر از تهران كه مأمور قتل نصرت‌الدوله بوده و آن مرحوم را نيز با نهايت قساوت در سمنان به قتل رسانده بودند وارد محبس مدرس شدند. در آن وقت مرحوم مدرس مشغول به جا آوردن نماز ظهر و عصر بود پس از سلام نماز، آقايان جلادها به او سلام مي‌كنند، مرحوم مدرس جواب مي‌دهد و از علت حضور آنها در اطاق خود استفسار مي‌نمايد. جواب مي‌دهند، ما از تهران به يك مأموريتي آمده‌ايم به تربت حيدري برويم حال خسته هستيم، مي‌خواهيم چاي بخوريم. مرحوم مدرس مي‌فرمايد: اگر صبر كنيد وقت افطار با هم چاي بخوريم البته بهتر است. مي‌گويند چون ما مأمور و مسافر هستيم روزه نيستيم. مرحوم مدرس كه نوكر و مساعدي نداشت ميهمان‌نوازي مي‌كند به دست خود براي جلادهاي بي‌رحم سماور آتش مي‌كند چاي را در قوري ريخته و سماور و قوري و قوطي قند را مقابل آنها مي‌گذارد و باز مشغول نماز مي‌شود. آقايان چاي زهر‌مار مي‌كنند و پس از اين كه مدرس از نماز خود فارغ مي‌شود يك استكان چاي كه داراي مقداري «استركنين» بود مقابلش مي‌گذارند. مي‌گويد من روزه هستم. ميگويند بايد بخوريد. مي‌گويد نمي‌خورم. مي‌گويند جبراً به حلق شما خواهيم ريخت، مي‌گويد حال كه اين طور است بدهيد بخورم، استركنين را سرمي‌كشد و مشغول نماز و عبادت مي‌شود، اين نماز و عبادت تا يك از شب رفته طول مي‌كشد حضرات در را بسته و پشت در منتظر مرگ مرحوم مدرس بوده‌اند. از مرگ مدرس خبري نمي‌شود ولي آن مرحوم كم كم تشنه مي‌شود و آب مي‌خواهد. فرياد مي‌كشد به طوري كه صدايش به خانة همسايه‌ها مي‌رسد. جلادها براي خاموش كردن صداي مدرس وارد اطاق مي‌شوند و عمامه‌اش را به گردنش مي‌اندازند و با لگد پهلوي راست او را خرد مي‌كنند و اين عمل را به قدري ادامه مي‌دهند تا آن مرحوم جان به جان آفرين تسليم مي‌نمايد. عملي كه با جسد مرحوم مدرس كرده‌اند به قدري وحشتناك بوده است كه روز ديگر غسال از غسل دادن جسد مدرس استنكاف مي‌نمايد و عاقبت به دستور نظميه محل جسد مرحوم مدرس را شسته و مي‌برند در آن امامزاده دفن مي‌كنند تا مدتي هر كس از نزديك قبر مدرس عبور مي‌كرد او را زنداني مي‌كردند عاقبت مردم كاشمر شخصي را كه محترم بود و فوت كرده بود آورده و نزديك قبر مدرس مدفون مي‌سازند و بدين وسيله و به نام آن شخص قادر مي‌شوند در آن اطاق تاريك براي مدرس فاتحه بخوانند. اين است سرگذشت يكي از عمايد ملت و اركان آزادي! پي‌نويس‌ها: 1- مشاراليها در فروردين 1359 فوت كرده است. 2- در پرونده شهرباني 25 سرباز ذكر شده است. 3- شصت و يكي دو سال. 4- از آقاي دكتر سيدعبدالباقي مدرس خلف مرحوم، درباره اين مطالب مرحوم بهار سئوال نمودم تأييد و اضافه كردند كه با درگاهي دست به يقه شدم و حتي تكمة لباس او هم كنده شد، خواستم به اطاق ديگر بروم وسيله‌اي براي زد و خورد بياورم كه پليس مرا دستگير كرده و به كلانتري برد. منبع: تاريخ بيست سالة ايران، مكي، ج 5 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 49

بدترين قتل‌عام قرن بيستم

بدترين قتل‌عام قرن بيستم مقايسه جمعيت ايران در 1914 و 1915 نشان مي‌دهد كه حدود ده ميليون نفر در اثر قحطي و بيماري از بين رفته‌اند. در اين مقاله، نخست شواهد مربوط به جمعيت ايران در 1914 بررسي مي‌شود؛ و نشان داده خواهد شد كه برخلاف ادعاهاي برخي نويسندگان روس در قبل از جنگ جهاني اول و نيز برخي آثار انگليسي در دهه‌هاي 1960 و 1970 مبني بر اينكه جمعيت ايران [پيش از جنگ جهاني اول] تنها 10 ميليون نفر بوده، جمعيت واقعي ايران در 1914 دست كم 20 ميليون نفر بوده است، اما تا 1919 به 11 ميليون نفر كاهش يافته است. چهل سال طول كشيد تا ايران بتواند به جمعيت خود در 1914 برسد؛ و تا 1956 جمعيت ايران به 20 ميليون نفر نرسيد. با اطمينان مي‌توان گفت، قحطي 1919-1917 بزرگترين فاجعه تاريخ ايران و شايد بدترين قتل‌عام قرن بيستم محسوب مي‌شود. جمعيت ايران در سال 1914 پيش از جنگ جهاني اول، براي مقام‌هاي آمريكايي در ايران روشن بود كه روس‌ها و انگليسي‌ها آشكارا تلاش مي‌كردند تا جمعيت ايران را خلاف واقع و كمتر از آن چه كه بود ارائه كنند. دبليو. مورگان شوستر، مديركل ماليه ايران، درباره جمعيت ايران در آغاز قرن بيستم چنين اظهار مي‌كند: «درباره جمعيت ايران به شكلي منحصر به فرد، خلاف واقع اظهارنظر شده است؛ به نظر مي‌رسد اين به اصطلاح سرشماري شصت‌سال پيش اساس آماري است كه در برخي كتب ارائه شده و عموماً هم از سوي خارجيان پذيرفته شده است. واقع آن است كه از آن موقع تاكنون هيچ سرشماري‌اي انجام نشده است. اما اروپايياني كه با اوضاع آشنايي دارند تخمين مي‌زنند كل جمعيت حدود 000/000/13 تا 000/000/15 نفر باشد. جمعيت تهران طي چهل سال گذشته از 000/100 به 000/350 نفر افزايش يافته است».(1) از روي نتايج انتخابات تهران در پاييز 1917 مي‌توان نشان داد، اعداد ارائه شده شوستر درباره جمعيت تهران درست است. در انتخابات دوره چهارم مجلس در تهران در 1917، 000/75 رأي در تهران و روستاهاي اطراف اخذ شده است. آن‌گونه كه روزنامه ايران گزارش كرده،‌ دوازده نماينده انتخاب شده 131/55 رأي به دست آورده‌اند.(2) با توجه به اينكه تنها مردان بالاي 21 سال مي‌توانستند رأي بدهند و نظر به اينكه نفرات يك خانواده به طور متوسط شش نفر بوده جمعيت تهران و حومه آن در 1917 به آساني مي‌توانسته به 000/500 رسيده باشد كه منطبق با نظر شوستر است. علاوه بر اين،‌ برآورد شوستر از جمعيت ايران،‌يعني 000/000/13 تا 000/000/15 نفر در سال 1900، مؤيد نظر راسل، وزيرمختار بريتانيا در ايران، در چند جاي مختف است كه جمعيت ايران را در 1914، 000/000/20 نفر آورده است. براي مثال راسل در گزارشي درباره روابط ايران و روسيه – 11 مارس 1914 – چنين مي‌نويسد: «ايران به وسعت اتريش، آلمان و فرانسه و جمعيت آن، 000/000/20 نفر است».(3) راسل در گزارشي به تاريخ 14 ژوئن 1914، درباره نتايج چشمگير آراي انتخابات مجلس به «اهميت مبارزه انقلابي كنوني 000/000/20 آريايي ايران»(4) اشاره مي‌كند. همان طور كه در ادامه آمده، عدد 000/000/20 راسل با توجه به كل جمعيت شهري ايران و نسبت كم جمعيت شهري ايران تأييد مي‌شود. در واقع، به نظر مي‌رسد، عدد 000/000/20 با احتياط بسيار و دست كم در نظر گرفته شده است. با يك برآورد سرانگشتي مي‌‌توان گفت، جمعيت شهرنشين ايران در 1914 دست كم 5/2 ميليون نفر بوده است. بر اساس يك پژوهش تازه، حداكثر 12% جمعيت در مناطق شهري مي‌زيسته‌اند. در نتيجه جمعيت ايران در 1914 دست كم 000/000/21 نفر بوده كه مؤيد نظر راسل در چند جاي مختلف است. بنابراين، نظر راسل مبني بر اينكه جمعيت ايران در 1914، 20 ميليون نفر بوده درست به نظر مي‌رسد. اعلام آمار خلاف واقع درباره جمعيت ايران در سال 1914 همان‌طور كه شوستر اشاره كرده، ترديدي نيست كه مورخان اقتصادي روس و انگليس آشكارا تلاش كرده‌اند تا جمعيت ايران را كمتر از واقع نشان دهند. نمونه بارز اين تلاش در خلاف واقع‌گويي مقاله ال. اي. سوبوتسينسكي است كه بخشي از آن بار ديگر در كتاب چارلز عيسوي(5) چاپ شده است. سوبوتسينسكي مي‌نويسد: «در 1910 يكصد شهر كوچك و مركز شهري در ايران وجود داشته كه بزرگترين آنها تهران (000/350 نفر) و تبريز (000/300 نفر) بوده‌اند. وي جمعيت بيست شهر بزرگ را 28/1 ميليون نفر اعلام مي‌كند. او مي‌نويسد: نسبت جمعيت شهري حداكثر 12 درصد بوده و چندين دليل براي اين نسبت كم ارائه مي‌دهد: «در ايران كارخانه‌اي وجود ندارد كه باعث تمركز شهرها شود و براي جمعيت شهري ايجاد درآمد كند و موجب تجمع ساكنان در شهرها گردد. به علاوه، شهرهاي ايران داراي خدمات و جذابيت يا هرگونه امتيازي نسبت به روستاها نيستند. همچنين در ايران عامل قدرتمند رشد در شهرهاي اروپا، يعني بانكها و وام‌هايشان در عرصه املاك شهري، وجود ندارد. دست آخر آنكه: براي ايران، هنوز وقت آن فرا نرسيده كه در روستاها، به لطف استفاده از پيشرفتهاي صنعتي گوناگون، نيروي كار كمتري براي توليد غذا مورد نياز باشد. بنابراين، زماني كه در چندين كشور يك چهارم جمعيت در شهرها متمركز شده، در ايران جمعيت شهرنشين به 12 درصد كل جمعيت نمي‌رسد». با اين همه، او با سقوط در ورطه بي‌منطقي، نتيجه مي‌گيرد كه جمعيت ايران در 1910، ده ميليون نفر بوده است. بنابر گزارش خود او،‌ جمعيت شهري ايران در 1910 دست كم دو ميليون نفر بوده است. به اين ترتيب جمعيت 80 شهر باقي مانده دست كم 000/8000 نفر خواهد بود. اين عده بسيار محافظه‌كارانه است، زيرا بنا به نظر گيلبار جمعيت شهري در 1900 تقريباً 8/1 ميليون نفر بوده است.(6) همچنين مي‌دانيم تعدادي از روستاهاي ذكر شده در گزارش سوبوتسينسكي، در واقع شهرهايي با جمعيت بيش از 000/10 نفر بوده‌اند. يكي از اين «روستا»ها تفت در نزديكي يزد است: «بسياري از روستاها تنها شامل چند خانه هستند، اگر چه گاهي روستاهايي هم نظير تفت (نزديك يزد) پيدا مي‌شود كه حدود 000/10 نفر در آن زندگي مي‌كنند.» با در نظر گرفتن نسبت 12 درصد براي جمعيت شهري 2 ميليوني، شمار كل جمعيت در حدود 7/16 ميليون نفر به دست مي‌آيد كه به شمار 15 ميليوني شوستر نزديك است. شيوه‌اي كه مورخين انگليسي در پيش گرفته‌اند تا «ثابت كنند» جمعيت ايران در 1914 حدود 10 ميليون نفر بوده، نشان‌دهنده آن است كه تا چه اندازه مصمم به خلاف واقع نشان دادن جمعيت ايران هستند. جوليان بارير در مقاله‌اي در سال 1968 نخست دو تخمين جمعيتي براي دوره 1966-1900 ارائه مي‌كند. تخمين نخست مربوط به مهدي اماني، استاد آمار جمعيتي دانشگاه تهران است كه بر اساس روش «حركت رو به عقب» محاسبه شده است. نقطه آغاز، آمار جمعيت 1956 (97/18 ميليون نفر) است. براي دوران 1956-1900 سه مقطع مشخص با نرخ‌هاي رشد جمعيت متفاوت در نظر گرفته شده است: براي دورة 1925-1900، 2/0% براي 1945-1926، 5/1% و براي 1956-1946، 5/2%، تخمين اماني براي 1911 و با بهره‌گيري از روش «نمايش رو به عقب»، استفاده از آمار 1956 و اعمال نرخ رشدهاي متفاوت براي دوره‌هاي مختلف، 94/10 ميليون نفر است. تخمين ديگري كه ارائه شده روش «فهرست دائمي جمعيت» نام دارد كه از تخمين تعداد مواليد يك دوره پنج‌ساله و فرض اميد زندگي 30 سال، محاسبه مي‌شود. بنابراين روش، جمعيت 1911، در حدود 19/12 ميليون نفر برآورد مي‌شود. بارير سپس تخمين خود را كه مدعي است «نزديكترين به حقيقت تواند بود» ارائه مي‌كند. او برآورد مي‌كند كه جمعيت در 1911، 66/10 ميليون نفر بوده و در 1914 به 89/10 ميليون رسيده است. روش او «نمايش رو به عقب» است. اما او آمار «دقيق» 1956 (38/20 ميليون) و نرخ‌هاي رشد متفاوت را براي دوره‌هاي مختلف در نظر مي‌گيرد. براي مثال، او برآورد مي‌كند كه نرخ رشد جمعيت براي 1919-1900 سالانه 75/0% بوده و مدعي است «از دو منظر تاريخي و آمار جمعيتي قابل قبول است.» توجيه اصلي اين است كه اين رقم از سوي «شيندلر كه در سال‌هاي 1910-1875 سفرهاي بسيار كرده است» نيز ارائه شده و در نتيجه در كتاب راهنماي محرمانه وزارت خارجه [انگلستان] در 1919 درباره ايران آمده است.(7) به هرحال، بسيار جالب توجه و افشاكننده است كه در برآورد جمعيت ايران توسط جوليان بارير كه به ادعاي خودش «نزديكترين به حقيقت تواند بود» هيچ خبري از قحطي بزرگ 1919-1917 نيست؛ حتي يك اشاره! به نظر مي‌رسد نويسنده به كلي از اين واقعه بي‌خبر است. همچنين كاملاً روشن است كه وزارت خارجه [انگلستان] در كتاب راهنماي سال 1919 درباره ايران، تلاش كرده قحطي بزرگ 1919-1917 را پنهان كند. اين كتاب هيچ اشاره‌اي به قحطي بزرگ ندارد؛ اگر چنين بود، قطعاً در كنكاش‌هاي بارير انعكاس مي‌يافت. بنا به نظر وابسته سياسي آمريكا در ايران، والاس اسميت موري، اين قحطي يك سوم جمعيت ايران را دربر گرفت؛ قحطي‌اي كه حتي به نظر منابع انگليسي چون ژنرال دنسترويل، ماژور داناهو و ژنرال سايكس، شمار زيادي از ايرانيان را دربر گرفت. با اين حال در «كتاب راهنما»ي محرمانه نشاني از خبر قحطي نيست. به طور مشابه، «گزارش وضعيت» بسيار محرمانه درباره ايران به امضاي لرد كرزن، عاري از هر نوع اشاره‌اي به قحطي است. اين گزارش شاخص‌ترين سندي است كه در آن به دولت آمريكا با واژه‌هاي بدون ابهام هشدار داده شده كه «ايران از منظر منافع انگلستان بالاترين اهميت را دارد». ناديده گرفتن و عدم اشاره بارير به قحطي بزرگ 1919-1917 به تنهايي دليل كافي براي كنار گذاردن برآوردهاي به ظاهر علمي او از جمعيت ايران در 1918-1900 است. گيلبار هم براي تخمين جمعيت ايران در بخش پاياني قرن بيستم از ارقام بارير بهره برده است.(8) تلفات هولناك؛ جمعيت ايران در سال 1919 از تخمين آماري بارير براي جمعيت ايران در برهه 1918-1900 كه بگذريم، بايد اشاره كنيم كه آنچه او در مقاله 1968 خود انجام داده، براي دستيابي به تخميني نسبتاً درست براي جمعيت ايران در سالهاي 1919-1916 بوده است. وي بدين منظور از آمارهاي سال 1966-1956 و روش نمايش رو به عقب استفاده كرده است. در حالي كه تخمين‌هاي او براي سالهاي 1918-1900 كاملاً گمراه‌كننده است، آمار سال 1919 و پيش از آن او، از آن جهت كه مبتني بر آمارهاي 1956 و 1966 هستند و دوره پس از 1919، خالي از قحطي‌ها و بيماري‌هاي واگير است، مفيد هستند. آنگونه كه بارير نشان داده، جمعيت ايران در 1919 تقريباً 11 ميليون نفر بوده است. با در نظر گرفتن اينكه در 1914 نسبت جمعيت شهرنشين 12% و شمار جمعيت شهرنشين دست كم 5/2 ميليون نفر بوده، جمعيت [ايران] بايد دست كم 20 ميليون باشد. پيش از اين گفتيم كه در 1900 جمعيت شهرنشين 8/1 ميليون نفر بود.(9) با توجه به جمعيت 20 ميليون نفر در 1914، جمعيت ايران در 1919 با يك نرخ رشد طبيعي بايد 21 ميليون نفر باشد. از ارقام بعدي جمعيت، مي‌توان دانست كه شمار گسترده‌اي در جريان جنگ جهاني اول و قحطي حاصل از آن، از بين رفته‌اند. كالدول و سايكس جمعيت ايران را در 1920، ده ميليون نفر تخمين مي‌زنند.(10) صنعتي كه به شدت تحت‌تأثير قحطي بود، «صنعت فرش ايران» بود و بحث كالدول درباره صنعت فرش و كمبود شديد نيروي كار نشانه‌اي براي تلفات قحطي است: «در ايران هيچ شكلي از صنعت وجود ندارد؛ مگر فرش. به همين دليل محاصره [دريايي آلمان] دخل چنداني به ايران ندارد، زيرا بخش اندكي از فرش‌هاي آن به طرق مختلف به آلمان مي‌رسند». آنچه كه صنعت فرش را واقعاً نابود مي‌كند «نرخ نامطلوب بسيار بالاي ارز كه اكنون [بر بازار] حاكم است و نيز افزايش هنگفت دستمزد براي كارگران است.» در اثر قحطي، كاهش بارزي در نيروي كار به وجود آمد و دستمزد كارگر ايراني را به «بالاترين نرخ دستمزد در جهان رساند.» كالدول مي‌نويسد: پياپي اشاره مي‌شود كه با در نظر گرفتن ميزان كارآيي، كارگران غيرماهر ايراني بالاترين دستمزد را در جهان دريافت مي‌كنند. براي مثال يك كارگر به طور متوسط روزانه (4) قران مي‌گيرد. اين رقم با نرخ مبادله ارز فعلي حدود (75) سنت طلاست. هم‌اكنون يك كارگر عادي آمريكايي به طور متوسط شش برابر كمتر از اين دريافت مي‌كند و حال آنكه مطابق دستمزدهاي ايران دستمزد به معناي ديگر همان كار در اينجا روزانه چهار دلار و پنجاه سنت (5/4 دلار) مي‌شود.(11) نشانه ديگر درباره آمار تلفات قحطي، جمعيت تهران است. در 1917 جمعيت تهران دست كم 000/400 نفر بوده كه به روشني از شمار آراي تهران مشهود است. در 1924، معاون كنسول آمريكا، رابرت. دبليو ايمبري، جمعيت اين شهر را بين يكصد و پنجاه هزار تا دويست هزار نفر تخمين زده است.(12) از ارقام بارير اطمينان مي‌يابيم كه جمعيت [ايران] در 1919، يازده ميليون نفر بوده است؛ در نتيجه دست كم 10ميليون نفر از بين رفته‌اند و تخمين دقيق 6 تا 7 ميليون نفر قرباني قحطي از سوي موري، كمتر از مقدار واقعي است. 40 سال طول كشيد تا ايران به جمعيت 1914 خود برسد. بارير جمعيت 1930 [ايران] را 5/12 ميليون نفر تخمين مي‌زند (چارلز سي هارت نماينده آمريكا اين شماره را 13 ميليون نفر مي‌داند). اين شمار در 1941، 8/14 ميليون (لوئيز جي. دريفوس اين شمار را 15 ميليون مي‌داند) است. شمار 4/20 ميليون تا سال 1956 حاصل نشد. قحطي ايران در 1919-1917 يكي از بزرگ‌ترين قحطي‌هاي تاريخ و بي‌ترديد بزرگ‌ترين فاجعه‌اي است كه در طول تاريخ براي ايران رخ داده است. تاريخ ايران پس از اين واقعه را نمي‌توان بدون توجه به اين قحطي درك كرد و به سختي مي‌توان نمونه‌هاي مشابه تاريخي براي آن يافت. نكته بسيار روشن آن است كه ايران «بي‌طرف» نگون‌بخت، بزرگ‌ترين قرباني جنگ جهاني اول بوده است. هيچ‌يك از طرفين متخاصم تلفاتي در اين ابعاد نداشتند. پي‌نويس‌ها: 1- Shaster, Stranyling of Persia. New York: The Century Press. 1x. 2- Caldwell, dispatch 332 and enclosure, 891. 00/924, October 10, 1917. 3- Russell, dispatch 584, 761. 91/48, March 11, 1914. 4- Russell, dispatch 638, 891. 00/828, June 14, 1914. 5- Sobotsinskii, L. A. Persiya: Statistiko-ekonomicheskii ocherk (St Petersburg, 1913) pp 11-18. Reproduced in Charles Issawi (Edited), The Economic History of Iran, 1800-1914, Chicago, 1971, pp 33-35. 6- بر طبق آماري كه سوبوتسينسكي ارائه داده، جمعيت تهران 000/350 نفر بوده است. (شوستر نيز همين تعداد را ذكر كرده است). شهر بعدي تبريز است با 000/300 نفر جمعيت (گيلبار 000/200 نفر ذكر كرده است). مي‌دانيم كه اين آمار بسيار محتاطانه و حداقلي است. مثلاً جمعيت اصفهان هشتاد هزار تن ذكر شده است؛ در حالي كه اصفهان در سال 1900، يكصد هزار نفر جمعيت داشته است. بنابراين سه شهر تهران، تبريزو اصفهان هر كدام بالغ بر يكصد هزار نفر جمعيت داشته‌اند. خلاف‌گويي ديگر در مورد جمعيت شهر اروميه است كه بيست هزار تن ذكر شده است. اين تعداد كاملاً خلاف واقع است؛ زيرا در سال 1918 در حدود پنجاه هزار تن مسيحي از ترس نيروهاي عثماني شهر اروميه را ترك كردند. دنسترويل نيز شخصاً جمعيت اروميه را هشتاد هزار تن آورده است. بقيه آمار و اعداد بي‌اشكال و صحيح است. مثلاً سوبوتسينسكي جمعيت همدان را در سال 1909، پنجاه هزار تن آورده و داناهو نيز همان را در سال 1918، هفتاد هزار تن ذكر كرده است. جمعيت قزوين در سال 1909، چهل هزار تن ذكر شده و دنسترويل نيز همان را در سال 1918، پنجاه هزار تن آورده است. با توجه به اين كه ايران در آن زمان داراي يكصد مركز شهري بوده است، نتيجتاً مي‌توان گفت كه كل جمعيت شهرنشين ايران حداقل 5/2 ميليون بوده است. 7- Bharier, Julian, "A Not on The Population of Iran, 1900-1906", Population Studies, vol xxii, No.2, July 1968, 273-279. 8- Gilbar, Gad G. "Demographic Development in Late Qjar-Persia", Asian and African Studies, Vol. 11, No.2, 1967, 125-156. به عنوان مثال درباره روش‌هاي اخذ نتايج «جمعيت شناختي» گيلبار از تخمين بارير درباره جمعيت سال 1900 (86/9 ميليون) استفاده مي‌كند و اعلام مي‌دارد كه 58 مركز شهري با جمعيتي بالغ بر 8/1 ميليون نفر وجود داشته است. او سپس «نتيجه مي‌گيرد» كه «نسبت شهرنشين» 18 درصد بوده است. در مقايسه با گيلبار، سوبوتسينسكي مي‌گويد كه درصد جمعيت ايران كه در مناطق شهري ساكن بوده‌اند «به 12 درصد كل جمعيت نمي‌رسد.» 9- درباره جمعيت ايران در پيش از جنگ جهاني اول هيچ‌گاه بحث و مناقشه‌اي در كار نبوده، و اين نكته‌اي قابل توجه است. مي‌دانيم كه جمعيت شهري ايران در 1910 حداقل 5/2 ميليون نفر بوده است و شمار مراكز شهري ايران نيز كمتر از 100 نبوده است. بزرگ‌ترين مراكز شهري، تهران (به نظر شوستر و سوبوتسينسكي 000/350 نفر و به نظر گيلبار 000/280 نفر)، تبريز (به نظر سوبوتسينسكي 000/80 نفر) بوده‌اند؛ اين سه شهر جمعاً 000/750 نفر جمعيت داشته‌اند. علاوه بر اينها، شهرهاي بسياري مثل همدان، مشهد، شيراز، اروميه، قزوين، كرمانشاه، كرمان و يزد... نيز هر يك بين پنجاه هزار تا يكصد هزار نفر جمعيت داشته‌اند. حتي گفته مي‌شود كه خوي 000/50 نفر جمعيت داشته است. شهر كوچك زنجان در 1918، 24 هزار نفر جمعيت داشته است. خلاصه! جمعيت شهري ايران در سال 1910، 5/2 ميليون نفر بوده و به راحتي مي‌توانسته در سال 1914، به سه ميليون نفر برسد. حتي اگر فرض كنيم كه جمعيت شهري در آن سال، بيش از 5/2 ميليون نفر نبوده، با به كار بردن نسبت 18% جمعيت شهري (موردنظر گيلبار) به شمار جمعيت كل 14 ميليون نفر در سال 1914 مي‌رسيم. اما مي‌دانيم كه جمعيت شهري از سال 1910 رو به رشد بوده و در سال 1914 بالغ بر 5/2 ميليون نفر بوده است؛ و مي‌دانيم كه نسبت 18% كه گيلبار به كار برده نسبتي گزاف است و نسبت منطقي همان 12% است كه سوبوتسينسكي به كار برده است. حال اگر همان 5/2 ميليون نفر جمعيت شهري را براي سال 1914 (كه حداقل است) پايه قرار دهيم، با همان 12% به شمار 20 ميليون براي جمعيت ايران مي‌رسيم؛ يعني همان شماري كه راسل در موارد مختلف، به ويژه هنگامي كه از انتخابات مجلس سوم بحث مي‌كند، ارائه كرده است. 10- Caldwell, Quarterly Report No.7, 891.00/1157, April 10, 1920; Sykes, History of Persia, Vol. 1, p 13. 11- Caldwell, Quarterly Report No. 5, 891. 00/1147, October 1, 1919. 12- Imbrie, report 57, 891. 00/1297, July 14, 1924. بنا به نظر معاون كنسول ايمبري، جمعيت تهران 000/150 نفر بوده است كه دست كم 000/30 نفر از آنها در اعتراضات پيامد قتل ميرزاده عشقي، شاعر و روزنامه‌نگار ضدانگليسي، شركت جسته‌اند. به نقل از: قحطي بزرگ، محمدقلي‌ مجد، ترجمه: محمد كريمي، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، صص 94-85 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 49

مرگ مشكوك نصرت‌الدوله

مرگ مشكوك نصرت‌الدوله فيروز فيروز معروف به نصرت‌الدوله از سياستمداران مشهور اواخر دوران قاجار و اوائل حكومت رضاخان پهلوي است. او وزارتخانه‌هاي عدليه، خارجه، دادگستري و ماليه را به ترتيب بر عهده داشت و در ادوار چهارم، پنجم و ششم نماينده مجلس شوراي ملي بود. در 1308 دستگير و به اتهام «ارتشاء» محاكمه شد و به 4 ماه زندان، محروميت از خدمات اجتماعي و پرداخت مبلغي غرامت محكوم شد. در 1309 به خاطر بيماري آزاد شد و در 1315 مجدداً دستگير و به زندان سمنان منتقل شد. جرم او اين بار «همدستي با سرداراسعد بختياري براي برانداختن رژيم پهلوي» بود. نصرت‌الدوله در 20 دي 1316 به طرز فجيعي در زندان رضاشاه كشته شد. نه آن اتهام اوليه و نه اين اتهام ثانوي، به درستي براي مردم تبيين نشد و روزنامه‌ها نيز جرأت نگارش چيزي را نداشتند. اما پس از سقوط رضاشاه در شهريور 1320، همراه با مطالبي كه گاه و بيگاه در افشاي چهره رضاشاه گفته مي‌شد، اشاراتي نيز به سرنوشت نصرت‌الدوله و علت بازداشت و اعدام وي شد. در ميان گزارشهايي كه درباره وي منتشر شد، مقاله‌اي در مجله خواندنيها، سال 11، شماره 83 به چاپ رسيده كه خواندني است: چگونه اين انگليسي پس از سالها انتقام خود را از وزير دارايي ايران گرفت! خواننده عزيز قطعاً به اسم ماژور و كلنل و بالاخره «آندروود» تاجر كه فعلاً در شهر تهران مشغول بازرگاني است ضمن بررسي حوادث اخير نفت برخورده است، به طوري كه مشهود است اين مرد دستگاه سري و جاسوسي انگليس را در ايران اداره مي‌كرده و آن جيكاك معروف و ساير عمال زير دست اين مرد كاركشته شده‌اند. در هر حال براي اينكه به گوشه‌اي از تاريخ پي ببريم و واضح‌تر بدانيم كه انگليسيها چگونه در كشور ما يا همه را تحت‌تأثير قرار داده و يا مخالفين خود را از بين مي‌بردند چندين سال به عقب برمي‌گرديم. نصرت‌الدوله وزير دارايي است (1305ش) و با اقتدار هر چه تمامتر زمام امور دارايي و ماليه كشور را به دست دارد. كلنل آندروود فعلي كه در گوشة تهران مشغول تجارت است در آن موقع ماژور (سرگرد) است كه رياست بندر بصره را به عهده دارد و با قدرت عجيبي منطقه شط‌العرب را اداره مي‌كند. در يكي از روزهاي زمستان نصرت‌الدوله وزير دارايي به عنوان سركشي به بنادر جنوب وارد خرمشهر مي‌گردد و شركت نفت يك كشتي لوكس و تميز شط‌پيما در اختيار ايشان مي‌گذارد كه همه جا را خوب بازديد نمايد. كشتي در خليج دور زده و به تمام قسمتها سركشي كرده و به خرمشهر مراجعت مي‌كند و در ساحل ايران به تأسيساتي كه تحت‌نظر (ماژور اندروود) اداره مي‌شد برمي‌خورد و از اينكه رئيس انگليسي بندر بصره يك چنين جرأتي كرده و در ساحل ايران براي خود سازماني داده و همه را مرعوب خود ساخته است سخت عصباني شده و به شاهزاده نوبان رئيس گمرك خرمشهر دستور مي‌دهد كه تشكيلات اندروود را توي شط بريزند. در اين هنگام سپهبد آق‌اولي استاندار نظامي خوزستان بود سرتيپ مختاري رئيس شهرباني بوده و سرهنگ تورج امين هم فرمانده پادگان شط‌العرب بوده است. رئيس گمرك در مقابل دستور وزير دارايي كمي دچار بهت شده و تعلل مي‌كند. وزير دارايي فوراً به قضيه پي برده به رئيس شهرباني خرمشهر دستور اجراي امر مي‌دهد ولي رئيس شهرباني كمي خود را متزلزل و ترسو نشان مي‌دهد. بالاخره وزير با حالت عصباني فرمانده پادگان شط‌العرب سرهنگ تورج امين را احضار و دستور مي‌دهد كه بساط (ماژور اندروود) را توي شط بريزد. تورج امين فوراً به اجراي امر اقدام و مراتب را به اهواز و شيراز كه مركز استانداري و فرماندهي لشكر بوده تلگرافاً گزارش مي‌دهد. چهار ساعت بعد از ستاد ارتش جواب مي‌دهند كه موضوع به شرف عرض همايوني رسيد فرمودند: وزير دارايي اختيار تام دارد هر دستوري دادند با گرفتن امضاء و مدرك كتبي بايد فوراً اجرا شود. با اين ترتيب بساط (ماژور اندروود) از ساحل ايران به شط ريخته مي‌شود ولي همين عنصر مشكوك و خطرناك چند سال بعد با درجه كلنلي رياست ادارة اطلاعات شركت نفت انگليس و ايران را عهده‌دار شده شروع به انجام نقشه‌هاي مرموز خود مي‌كند و به طوري كه گفته مي‌شود بين نابودي نصرت‌الدوله با طرز فجيع و دسيسه‌بازي‌هاي «اندروود» يك ارتباط عجيبي وجود دارد و اگر اين موضوع درست باشد بايد به قدرت صبر و حوصله و پاپوش‌دوزي عوامل انگليسي حيرت كرد كه يك چنان پيش‌آمدي را ساليان دراز بعد به شكل مدهشي تلافي مي‌كنند.» منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 49 به نقل از: خواندنيها، سال 11، شماره 83.

وفاي عهد امپراطور روسيه!

وفاي عهد امپراطور روسيه! در زمان مظفرالدين‌شاه كم كم به دليل تغييراتي كه در اروپا ظاهر مي‌شود سياست روس و انگليس در ايران به هم نزديك مي‌گردد و در همان حالي كه آثار انقلاب مشروطيت در ايران ظاهر مي‌شود، انگليس علي‌الظاهر به حمايت از انقلاب مشروطيت و روسيه در مقابل آن قرار مي‌گيرد. در چنين شرايطي بين لرد كرزن وزير خارجه انگليس و كنت لامزدروف وزير خارجه روس مذاكراتي با هدف نزديكي مواضع دو كشور و تقسيم ايران ميان حوزه نفوذ دو كشور پيش مي‌آيد. سالها قبل از اينكه رسماً قرارداد 1907 امضاء شود روند سياست انگليس به توافق رسيدن با روسيه بود. در 1322 هجري قمري (1904م) بنابر آنچه ارفع‌الدوله دانش سفير ايران در اسلامبول در خاطراتش نوشته از جانب مظفرالدين شاه مأموريت خاص داشته تا با امپراطور روس ملاقات كرده از وي بخواهد با سياست انگليسي‌ها در تقسيم ايران همكاري نكند و لندن را از تعقيب اين فكر باز دارد. بهتر است اين مأموريت و نتايج حاصل از آن را در خاطرات ارفع‌الدوله بخوانيم: در 1322 هجري قمري در عين بحبوحة «وبا» كه در تهران و گيلان و تبريز هر كدام روزي قريب دويست نفر را به خاك هلاك مي‌انداخت در اوايل برج اسد (اوائل مرداد 1283) مرحوم شاهزاده عين‌الدوله صدراعظم وقت تلگرافاً به امر مظفرالدين شاه معجلاً مرا به تهران احضار كرد... تلگرافاً يك ماه اجازه خواسته حركتم را به تأخير بيندازم قبول نشد و خود شاه مستقيماً تلگراف نمود كه فوراً حركت نمايم. راه افتادم آقاي حاج مهدي قليخان (ساعدالسلطنه) و آقاي ميرزافتح‌الله‌خان مشير حضور (پاك روان) در همراهي با من موافقت نمودند. هر چه به آنها اصرار نمودم كه با بودن وبا خودشان را در خطر نيندازند، به جايي نرسيد. در ورود تهران... صدراعظم مشغول تهيه جشن تولد شاه بود... فرداي آن روز شاه با مقربين حضور و امناء و شاهزادگان به ناهار دعوت داشتند پيش از ناهار پيشخدمت مخصوص آمده گفت شاه شما را احضار نموده‌اند. داخل چادر شده سالارالدوله پسر شاه، عين‌الدوله صدراعظم، اتابك اعظم، جلال‌الدوله پسر ظل‌السلطان و چند نفر از خانواده سلطنت ايستاده بودند. تعظيم كرده در همان مدخل چادر ايستادم. شاه فرمود قدري پيش بيا. با دستش حمايل اميرتوماني را مرحمت و به موثق‌الدوله صندوق‌دار امر داد نشان برليان و يخة مرواريد به من دادند. دو روز ديگر شاه مرا تنها به صاحبقرانيه احضار نمود. وقتي كه داخل باغ قصر شدم گفتند شاه در حوضخانه تشريف دارند مرا به آنجا راهنمايي كردند. شاه روي صندلي نشسته جلوش قاليچه انداخته بودند. في‌الفور امر به قرق دادند. گفت بيا بنشين روي زانو جلو شاه. نشستم. فرمود ارفع‌الدوله شما را در اين گرما و در عين شدت وبا براي يك امر بسيار مهمي خواسته‌ام و نمي‌خواهم غير از تو احدي از اين فقره مطلع شود. عرض كردم خاطر همايوني آسوده باشد هر چه بفرماييد اطاعت مي‌شود. گفت از لندن به من خبر رسيده كه از چندي پيش به اين طرف لرد كرزن وزير خارجه انگليس كه با كنت لامزدروف وزير خارجه روس سابقه آشنايي دارد از مسالمت‌جويي او استفاده كرده مشغول تنظيم نقشه تقسيم ايران به دو منطقة نفوذ هستند حضرات مي‌خواهند منطقه جنوب تحت نفوذ انگليس و منطقه شمال تحت نفوذ روس درآيد. در واقع مي‌خواهند ايران را در ميان خودشان تقسيم نمايند. قدري فكر كن اگر اين خيال را به موقع عمل گذارند در داخله چه اهميتي به دولت و در خارجه چه اعتباري به نمايندگان سياسي دولت مي‌نمايند؟ از شما مي‌پرسم هر كدام اسمتان را سفيركبير، وزيرمختار، شارژدافر، كنسول، ژنرال گذاشته وقتي كه ايران در تحت نفوذ ديگري رفت يعني در كارهاي خود اختيار از دستش بيرون شد چه احتياج به شماها خواهد ماند؟ سفيركبير كجا خواهيد بود؟ بايد چاره انديشيد كه كار به اينجا نكشد. چون در مسافرت به فرنگ ديديم كه امپراطور و امپراطوريس (همسر امپراطور) چقدر توجه و مرحمت مخصوص به شما داشتند. قبل از احضار شما وزيرمختار روس را خواستم به او گفتم مي‌خواهم ارفع‌الدوله را براي تبريك تولد وليعهد كه امپراطور خيلي قدر به اين يگانه پسرش مي‌گذارد به سمت سفيركبير فوق‌العاده به پطرزبورگ بفرستم و خواستم در اين باب موافقت كنند، امپراطور جواب داده بود بهترين پذيرائي درباره شما مبذول خواهد شد و بعد از اين جواب مجدداً به وزيرمختار گفتم تلگرافاً از طرف من از امپراطور خواهش كند كه بعد از پذيرايي رسمي شما را به اطاق تحرير خواسته و به عرايض شما گوش بدهد. در آن ساعت آنچه از دهان شما كه نماينده من هستيد مي‌شنود مثل اين حساب فرمايد كه از زبان خود من است و جواب كه خواهند داد مثل اين انگارند كه به شخص من مي‌گويند از امپراطور جواب مساعد رسيد. اطمينان دادند كه همين طور خواهد شد. بعد از حاضر كردن زمينه به عين‌الدوله امر دادم شما را به آن عجله احضار نمايد امروز شما را تنها خواسته آنچه را كه بايد به امپراطور بگوييد حال به شما مي‌گويم خاطرنشان كرده بدون يك كلمه تغيير به ايشان بگويي و جواب را بدون كم و زياد به من مي‌نويسي پاكت كاغذ را با لاك از سه جا مهر كرده روي آن بنويس «از لحاظ شخص شاه خواهد گذشت» كاغذ را در پاكت ديگر نزد عين‌الدوله بفرست به او امر مي‌دهم آن را مستقيماً به نظر شخص من برساند. عرض كردم اجازه فرماييد فرمايشات همايوني را يادداشت كنم. فرمودند يادداشت ممكن است دست ديگري بيفتد درست گوش بده آن را به ذهن بسپار كم و زياد نگويي. اولاً چنانچه در اينجا به سفرا و سايرين گفته‌ايم بايد به همه جا و به همه كس بگويي كه مأموريت تو فقط براي تبريك وليعهد روس است. ثانياً از طرف من به امپراطور بگو كه از جنگ آخري كه در ميان دولتين عهدنامه مودت و دوستي منعقد گرديد يك قرن تمام مي‌گذرد و خوشبختانه در اين مدت صد سال در ميان اجداد و اسلاف ما تا امروز غير از دوستي صادقانه و محبت صميمانه چيز ديگري نبوده و هيچ اتفاقي نيفتاده كه اين دوستي را مكدر و غبارآلود بكند. در مسافرت اولم به فرنگ كه قبل از ملاقات با ساير سلاطين عظيم‌الشأن اروپا اول به زيارت آن اعليحضرت مشرف شدم وقتي كه در بدو در اطاق مخصوص عمارت سلطنتي معروف زمستاني صحبت مي‌كرديم مرا تأمين داديد كه دوستي ذات‌البين تا آخر عهد امتداد خواهد يافت و در هر موقع از هيچ‌گونه همراهي و مساعدت درباره من كوتاهي نخواهد شد. اكنون به خلاف آن همه وعده‌ها و مواثيق اتحاد و يگانگي بعضي خبرهاي حيرت‌آور به گوش من مي‌رسد مي‌گويند لرد كرزن با كنت لامزدوف براي تقسيم ايران به دو منطقه نفوذ در مذاكره هستند اگر چه بعد از آن ملاقات در پطرزبورگ و فرمايشات ملوكانه ابداً نمي‌توانم اين اراجيف را باور كنم ولي چون اين خبر در تهران و ساير ولايات و مخصوصاً درعتبات عاليات منتشر شده و موجب نگراني و پريشاني حواس عامه و مخصوصاً علماء اعلام گرديده لهذا مي‌خواهم صحت و سقم اين شايعات را از دهان شخص امپراطور بشنوم تا تكليفم را روبروي ملت و كشور ايران بدانم. بعد شاه گفت آنچه را گفتم تكرار كن انگار كه با امپراطور حرف مي‌زني. دو دفعه تكرار كردم. پسنديده، فرمودند كه همين امروز به عين‌الدوله تأكيد مي‌كنم نامه‌هاي امپراطور و امپراطوريس را با هدايا كه بايد تقديم نمايي حاضر كند كه ديگر معطل نشده به زودي به پطرزبورگ برويد مأموريت را انجام داده به اسلامبول برگردي و مشغول كارهاي سفارت شوي. پا شدم مرخصي گرفته بيرون آمد. هدايا براي امپراطوريس (گردن‌بند مرواريد درشت به اصطلاح شعراي ما تماماً مرواريد غلطان) هدايايي براي امپراطور (يك طاقه قالي شش زرعي بسيار اعلا كار خراسان از روي نقشه قاليهاي صفوي) براي وليعهد (تمثال همايوني از درجه اول مكلل به برليان ساخت پاريس). اجزاء رسمي سفارت كبري كه به همراه خودم بردم اخوي خودم مرحوم ميرزاعلي‌اكبرخان (معظم‌السلطنه) مستشار آقاي حاج مهدي‌قلي‌خان (ساعدالسلطنه) نايب، آقاي ميرزافتح‌الله خان مشيرحضور (پاك روان) آجودان مخصوص سفيركبير. ارفع‌الدوله ترتيب حركت و ورود به خاك روسيه و استقبال مخصوص سفارت ايران و مقامات روسيه را مي‌نويسد و بعد مي‌افزايد: روز دوم ورود به وزارت خارجه رفتم و سوادنامه‌ها را دادم و از كنت لامزدروف رسماً ديدن كردم. همان روز وزير خارجه براي بازديدم به هتل آمدند. روز سوم ورود مي‌بايست با لباس تمام رسمي با اجزاء و هدايا از پطرزبورگ برويم تزارسكي سيلو و در عمارت معروف به قصر امپراطوريس كاترين شرفياب حضور اعليحضرتين بشوم. در ساعت معين در واگن مخصوص با ميهماندارها و اجزاء راه افتاديم، در ايستگاه راه‌آهن تزارسكي سيلو مسيوكنيار رئيس تشريفات سلطنتي با معاون خود و يك دسته قزاقهاي مخصوص گارد امپراطوري حاضر بودند. از آنجا تا عمارت سلطنتي خيلي راه بود براي من كالسكه مخصوص امپراطوري شش اسبه حاضر نموده بودند و براي اجزاء و ميهماندارها از كالسكه خانه درباري كالسكه‌هاي مخصوصي آورده بودند. رئيس تشريفات با من و ميهماندارها با اجزاء راه افتاديم چون در روزنامه وقت پذيرايي سفيركبير ايران را نوشته بودند در بين راه تماشاچي زياد جمع شده بود. در ورود قصر آنجا نيز يك دسته سرباز گارد امپراتوري براي احترام صف كشيده بودند. در ورود تالار از طرف «بارون فريد برشك» وزير دربار و «پرنس گالتين» رئيسه دربار و نديمه‌هاي امپراطوريس پذيرفته شديم و خيرمقدم گفتند. وزيرمختار ايران با لباس تمام رسمي دعوت شده بودند. بعد از قدري استراحت همه را به تالار بزرگ كاترين كه از سطح تالار تا طاقچه‌ها از كهرباي تراشيده و الوان پوشيده بود و در دنيا مانند ندارد رفتم. اعليحضرت امپراطور با لباس رسمي حمايل نشان و حمايل اقدس ايران مرا تنها ايستاده پذيرفتند. تعظيم كرده نطقي در زبان روسي راجع به سلام و احوالپرسي از ايشان و مناسبات گذشته و حاليه ايران با روسيه و مخصوصاً تبريك تولد وليعهد روس و تمنيات شاه راجع به سلامتي امپراطور و امپراطوريس و تازه مولود به عرض رسانيدم. بعد نامه را با تمثال تقديم نموده شخصاً از دستم گرفتند و روي ميز خود گذاشتند. در جواب اعليحضرت نيز به زبان روسي اظهار كمال امتنان در مقابل اين لطف پادشاه ايران كه براي تبريك وليعهدي اين‌گونه سفارت كبراي فوق‌العاده با هداياي شايان، گسيل دربار روسيه فرموده‌اند بيان فرمودند. سپس اظهار خوشوقتي از اين انتخاب كه باعث تجديد ملاقات شده نمودند و مخصوصاً خاطرنشان كردند كه نطق بنده در كنفرانس صلح لاهه هيچ‌وقت از خاطرشان نرفته و هميشه در نظر دارند. سپس دست مرا فشرده مرخصم فرمودند. نزد همراهانم آمدم بعد از لحظه‌اي رئيس تشريفات مرا تنها به حضور اعليحضرت امپراطوريس برد. اعليحضرت تنها با لباس رسمي و حمايل نشان آفتاب برليان ايران ايستاده بودند چون امپراطوريس زبان روسي را نمي‌توانستند روان صحبت نمايند به اشاره وزير دربار نطقم را راجع به تبريكات شاه و اعطاء يادگاري به مناسبت تولد وليعهد روسيه به زبان فرانسه ايراد نمودم. جوابهاي خيلي مرحمت‌آميز شنيدم. مأمورم فرمودند كه تشكر ايشان را به اين عاطفت شاهانه و ارسال سفارت مخصوص به عرض برسانم. امپراطوريس همچنين اظهار خوشوقتي از تجديد ملاقات نمودند. نامه را با گردن‌بند تقديم كردم ايشان نيز از دست بنده گرفته و آن را گذاشت روي ميز كه قبلاً پهلويش حاضر كرده بودند و چندين بار دست بنده را فشار داده مرخصم فرمودند. آمدم بيرون بعد از چند دقيقه اعليحضرتين به اتفاق به تالار كهربا تشريف آوردند. امپراطور طرف وزيرمختار ايران رفته به ايشان و اجزاء سفارت كمال ملاطفت نمودند و مشغول صحبت شد. امپراطوريس با رئيسه نديمه‌هايش صحبت مي‌كرد. امپراطور يك دفعه طرف ما آمده به بنده فرمودند آقايان را معرفي كن، يكي يكي را با نام و نشان و درجات خدماتشان معرفي نمودم. به همه اظهار لطف فرمودند و از آنجا در معيت بنده رفتيم به تماشاي قالي خراسان هديه شاه. امپراطوريس هم با رئيس نديمه‌هايش آمدند از قالي خيلي خوششان آمده و مدتي از صنعت ايران تعريف نمودند. بعد بعضي هدايا كه شخصاً براي امپراطور و امپراطوريس آورده بودم از جمله دو قاليچه بسيار اعلاي كرمان كه پهلوي قالي خراسان انداخته بودند، تقديم نمودم. هداياي ديگري را روي ميز گذاشته بودند. يكي يكي باز كرده به ايشان نشان دادم. هدايا عبارت بود از قلاب‌دوزيهاي بسيار اعلاي كار اصفهان و رشت، روميزي و روبالشي و يك دوجين دستمال كار زنان اصفهان كه نخها را درمي‌آورند و با سوزن انواع شكل آنجا مي‌دوزند اين صنعت در اروپا هيچ وجود ندارد. امپراطوريس به قدري از دستمال خوشش آمد كه گفت اينها را تقسيم خواهم كرد و يكي را همانجا داد به رئيس نديمه‌هايش و گفت اين را نبايد مثل دستمال استعمال كني بايد در قاب زير شيشه بگذاري. هديه ديگرم... وزير دربار از طرف امپراطور همه را به ناهار دعوت كرد. پيش از رفتن به سفره‌خانه مسيو كينار آمده گفت اعليحضرت شما را به اطاق مخصوص تحرير خود دعوت مي‌كند. داخل اطاق شده ديدم امپراطور جلوي ميز ايستاده و همانجا دو صندلي نزديك به هم گذاشته‌اند. امپراطور نشست و به بنده نيز تكليف نمود روبرو (خيلي نزديك) نشستم. در آن وقت چشمهايش را دوخت به چشمهاي من و با كمال جديت فرمود حاضرم براي شنيدن مطالب شاه از دهان شما. من هم با كمال جديت فرمايشات شاه را بدون ذره تغيير به عرض رساندم. بعد از استماع آن چند ثانيه به فكر فرو رفت يك دفعه بلند شد، من هم پاشدم، گفت همين امروز به هر وسيله كه به شما دستورالعمل داده‌اند به عرض شاه برسان كه از اين پيغامات بي‌اندازه متأثر شدم قول امپراطوري مي‌دهم تا زنده هستيم نگذاريم به تماميت و استقلال ايران كسي دست بزند. بعد تكرار كرد بنويس قول امپراطوري مي‌دهم تا زنده هستيم مطمئن باشند. بعد، از روي ميز قوطي قشنگي برداشت و گفت نشان الكساندرنيوسكي شكل برليان كه علامت اولين نشان دولت من است و علامت كمال رضامندي خاطرم از اين مأموريت و از مأموريت‌هاي سابقتان است به شما مي‌دهم و تبريك مي‌گويم امتنانم را از اين سفارت فوق‌العاده؛ مستقيماً به شاه خواهم نوشت. بعد از اين فرمايشات مرخصم فرموده نشان را برداشته بيرون آمدم. مدعوين با افراد سفير فوق‌العاده با دو ميهماندار و وزيرمختار ايران با اجزاء سفارتش كه همگي ده نفر رئيسه و نديمه‌ها و خانمهاي درباري ده نفر وزير دربار و رئيس تشريفات با آجودانهاي امپراطور و اعاظم دربار هم ده نفر بود. ارفع‌الدوله جريان پايان مأموريت را شرح مي‌دهد و در باب تهيه جواب به شاه مي‌نويسد: «در هتل لباس رسمي را كنده رفتم روي ميز تحرير و خواستم فرمايشات هر دو پادشاه را بدون دقيقه‌اي درنگ به مقام اجرا گذارم و گفته‌هاي امپراطور را بدون يك كلمه تغيير به قلم آوردم ولي براي توضيح مطلب و رفع اشتباه دو ورق ديگر نوشتم كه امپراطور تعهدات خودش را تعليق به شرط حيات طرفين كرده و نگفته تا خودش زنده هست نخواهد گذاشت، از قضا اين پيش‌بيني من كه توجه اعليحضرت را به سوي آن جلب كرده بودم متأسفانه گفته مرا آشكار كرد تا مظفرالدين شاه زنده بود ديگر از تقسيم ايران خبري نبود، به محض اينكه شاه مرحوم شد و وليعهد او زمام امور را به دست گرفت انقلاب عظيم در ايران روي داد. مجلس شوراي ملي ايران به توپ بسته شده در مركز آذربايجان، گيلان، اصفهان، ملتيان و دولتيان سخت به جنگ افتادند. دولتين روس و انگليس از اين هرج و مرج استفاده كرده مملكت را به دو منطقه نفوذ تقسيم كردند.» به نقل از: تاريخ تحولات سياسي و روابط خارجي ايران، سيدجلال‌الدين مدني ج 2، صص 64-60 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 49

جريان‌شناسي انجمن حجتيه

جريان‌شناسي انجمن حجتيه چكيده روحانيان در جامعه ايران، به ويژه از هنگام تحريم استعمال توتون و تنباكو، نقش و جايگاه ارزنده‌اي داشته‌اند. آنان همواره تلاش كرده‌اند تا در برابر حكومت‌هاي ستمگر و نفوذ استعمار بايستند و مانع اجزاي اهداف شوم و غارتگرانه بيگانگان شوند. از اين رو، استعمارگران نيز بيكار ننشسته و براي اينكه جلو روحانيان را بگيرند. از راه دين وارد شدند. يكي از اين راه‌ها، فرقه‌سازي و تفرقه‌افكني ميان مسلمان بوده و هست. انجمن حجتيه را نيز برخي ساخته دست استعمار مي‌دانند و برخي ديگر، آن را برآيند توطئه استعمار در آفرينش بهائيت دانسته‌اند. هنگامي كه مردم ايران درگير مبارزه با ظلم شاه بودند، اعضاي اين انجمن، وقتشان را صرف راهنمايي بهائيان مي‌كردند و خودشان را از جريان انقلاب دور نگاه مي‌داشتند. اين مقاله در نظر دارد فعاليت‌هاي انجمن حجتيه را پيش و پس از انقلاب اسلامي مورد بررسي قرار دهد و واكنش امام خميني را در برابر اين جريان بازگو كند. واژگان كليدي: انجمن حجتيه، بهائيت، كمونيسم، انقلاب اسلامي، امام خميني. * * * اسلام در تاريخ معاصر ايران نقش مهمي در صحنه سياسي ايران داشته است. حكم تحريم استعمال تنباكو و توتون توسط ميرزاي شيرازي كه اين قرارداد بيش از 54 روز دوام نياورد و تحت فشار علما، شاه بالاجبار قرارداد را لغو كرد و نقش بي‌بديل روحانيت شيعه در انقلاب مشروطيت كه عمل به اسلام و اجراي عدالت را خواستار بودند، خشم استبداد و استعمار را برانگيخت. بي‌ترديد بدون حضور علماي شيعه، بسيج مردم جهت مقابله با استعمار و استبداد به سرانجام نمي‌رسيد و اگر در پايان هم به استيلا رضاخاني ختم شد به دليل آن بود كه علما و روحانيان را كنار گذاشتند و شيخ فضل‌الله نوري، اعلم علماي تهران را به شهادت رسانيدند.(1) سلطه تاريخي بيگانگان در ايران و وابسته دانستن رضاشاه به اين سلطه توسط نيروهاي مذهبي و اشغال ايران توسط متفقين موجي از احساسات ضدبيگانه را در ايران به ويژه بين قشرهاي مذهبي به وجود آورد. روحانيت سياسي با نمايندگي آيت‌الله كاشاني توانست اين احساسات را به يك حركت ضداستعماري تبديل كند. اين حركت خصوصاً استعمار انگليس را كه نزديك به نيم‌قرن ذخاير ملي ايران را به يغما مي‌برد، هدف قرار داد. فتواهاي پي در پي مراجع و علما، بسيج توده‌هاي مذهبي توسط آيت‌الله كاشاني، عمليات كوبنده فدائيان اسلام، مهم‌ترين نقش را در نهضت ملي شدن نفت ايفا كرد.(2) و بالاخره نهضتي كه امام خميني(س) در سال 1341 آغاز كرد و در سال 1357 به اوج خود رسيد و به يك انقلاب تمام عيار تبديل شد، موجب گرديد كه در سال 1357 مردم ايران، شهري و روستايي طبقه متوسط و مستضعف، دانشگاهي و حوزوي، كارگر و كشاورز، بازاري و كارمند، مرد و زن، پسر و دختر، پير و جوان و همه اقشار ايران به نداي امام خميني(س) پاسخ گويند و يك پارچه شعار استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي را فرياد زنند.(3) استعمار براي در هم پاشيدن و متلاشي كردن حوزه‌هاي ديني و مرجعيت مذهبي غير از ايجاد احساس تنفر و حقارت نسبت به ارزش‌هاي فرهنگي و ديني و ضد ترقي و پيشرفت جلوه دادن سنت‌ها و شعائر ديني به مهم‌ترين عملي كه دست يازيد، به وجود آوردن حساسيت‌هاي داخلي و جنگ‌هاي زرگري و اختلافات فرقه‌اي شديد بود تا با مشغول كردن اذهان مردم به مسائل انحرافي، آنها را از دشمن و خطر توطئه‌اش غافل سازند. از طرف ديگر، استعمارگران براي تضعيف نفوذ و از بين بردن رهبران و روحانيان متعهد و آگاه درصدد برآمدند كه جهت مقابله با اينان، رهبران و سردمداران روحاني‌نما را روي كار بياورند و تلاش كردند با ساختن فرقه‌ها و مسلك‌هاي قلابي و استعماري از يك طرف حكومت‌ها و رژيم‌هاي دست‌نشاندة خود را سرپا نگه دارند و از طرف ديگر با ايجاد تفرقه و چند دستگي بين مسلمين، اساس فكري و مذهبي آنان را ضعيف و سست كنند تا ذهن، فكر و انديشه مردم به خصوص جوانان اين جوامع مذهبي را از سياست و حكومت و دخالت در اداره مملكت دور نگه دارند به طوري كه دخالت دين و مذهب در امور سياست و اداره مملكت امري مكروه و حتي حرام نشان داده شود تا بيشتر و آسوده‌تر بتوانند بر مقدرات اين كشورها حاكم و از منابع و ذخاير اين كشورها منافع خود را تأمين كنند.(4) حتي اگر انجمن حجتيه ساخته و پرداخته استعمار و استبداد نباشد اما عملاً در جهت منافع آنها حركت كرده است. با توجه به نداي امام خميني(س) در خصوص خطر مقدس‌نماهاي بي‌شعور و طرفداران جدايي دين از سياست و با توجه به اينكه هم‌اكنون نظام سلطه جهاني تلاش مي‌كند با كمك اين مقدس‌نماهاي متحجر، علاوه بر گسترش انديشه جدايي دين از سياست، اختلافات مذهبي را دامن بزند و نيز با توجه به اين كه مراكز قدرت شيطاني تلاش مي‌كنند به فرزندان راستين خميني كبير و ياوران خامنه‌اي عزيز، به دليل عشق به امام زمان(عج) انگ انجمني بزنند لازم است به كالبدشكافي اين جريان بپردازيم. لذا در اين مقاله سعي داريم به سئوالات زير پاسخ گوييم: 1. انجمن حجتيه چگونه شكل گرفت و چه عملكردي داشت؟ 2. ابعاد فكري و اعتقادي انجمن حجتيه چيست؟ 3. آخرين تحركات انجمن حجتيه چه بود؟ 4. آيا دولت نهم دنباله‌رو انجمن حجتيه است؟ شكل‌گيري انجمن حجتيه نام كامل انجمن حجتيه كه به انجمن ضدبهائيت نيز مشهور بوده، «انجمن خيريه حجتيه مهدويه» است. اين انجمن مقارن با كودتاي آمريكايي 28 مرداد 1332 تأسيس شد. مؤسس اين گروه آقاي شيخ‌محمود ذاكرزادة تولايي است كه به نام شيخ محمود حلبي شناخته شده بود. وي تا پيش از كودتا هر روز برنامه‌هاي سخنراني در راديو مشهد داشت.(5) در خصوص علت و هدف تشكيل انجمن نظرات مختلفي وجود دارد. برخي بر اين عقيده‌اند كه در سالهاي پيش از 28 مرداد 1332 كه تبليغات وسيعي براي انحراف افكار عمومي توسط بهائيت به ويژه عليه روحانيت و حوزه‌ها راه افتاد آقاي حلبي كه در حوزه مشهد درس مي‌خواند و استاد وي ميرزامهدي اصفهاني – كه علاقه خاصي به امام زمان(عج) داشته – به همراه طلبه ديگري به نام سيدعباس علوي توسط يك مبلغ بهائي به بهائيت دعوت مي‌شوند. اين افراد چند ماهي از وقت خود را براي مطالعه بهائيت صرف مي‌كنند. سيدعباس علوي به خاطر زمينه‌هاي دنيوي و شهواني كه احتمالاً بهائيت در اختيارش مي‌گذارد مي‌لغزد و بهائي مي‌شود و به عنوان يكي از مبلغان بزرگ بهائيت كتاب‌هايي هم در اثبات آن مي‌نويسد. آقاي حلبي با مشاهده اين مسئله بهائيت را خطر بزرگي تشخيص مي‌دهد و با برقراري تماس با افراد گول‌خورده از بهائيت، به جلسات تبليغي آنان راه يافته، با آنها به مناظره و مباحثه مي‌پردازد. سپس آقاي حلبي به تهران آمده و جذب نيرو مي‌كند و اطلاعات و تجربيات خود را منتقل مي‌نمايد. چون بهائيت مثل مساجد ما علني و با پرچم فعاليت مي‌كردند و خطر آنها نزد علما منعكس شده بود، پس از يك سري موفقيت‌ها، آقاي حلبي و دوستانش مورد حمايت علما قرار گرفتند و علما اجازه استفاده از سهم امام را نيز به آنها دادند.(6) نظر دومي كه در خصوص تشكيل انجمن وجود دارد مربوط به خود انجمني‌ها است. آنها معتقدند آقاي حلبي رئيس انجمن مدعي شده كه در سالهاي 32 خواب ديده است كه امام زمان به وي امر فرموده‌اند كه گروهي را براي مبارزه با بهائيت تشكيل بدهد. نظر ديگر حاكي از آن است كه پس از بروز اختلاف بين آيت‌الله كاشاني و مصدق و شكست نهضت ملي نفت همزمان تبليغات بهايت نضج گرفت و گروهي را كه در بينشان طلبه نيز بود از جمله هم حجره‌اي آقاي حلبي را جذب كردند. لذا بهائيت در ذهن شيخ محمود حلبي بزرگ جلوه‌گر شد و به اين نتيجه رسيد كه بايد سياست را ول كرد و دست به انجام اقدامات فرهنگي زد. به علت شكست نهضت نوعي يأس بر جامعه حاكم شد و عده‌اي كه به دنبال جرياني مي‌گشتند تا با وصل شدن به آن، يأس و بريدگي خود را توجيه ايدئولوژيكي و سياسي كنند، به اين جريان پيوستند. گروهي ديگر برآنند كه استعمار همواره يك قسمت از سياست‌هايش فرقه‌سازي بوده و براي مطرح كردن، بالا كشيدن و رشد دادن آن فرقه دست به ايجاد يك ضدفرقه نيز مي‌زده است و مسئله انجمن بهائيت و انجمن ضدبهائيت نيز مشمول اين سياست مي‌باشد.(7) گذشته از علت شكل‌گيري انجمن حجتيه آنچه كه با قاطعيت مي‌توان گفت اين است كه انجمن برخلاف حركت اسلام سياسي و انقلابي حركت كرده و با جدايي دين از سياست نيروي خود را مصروف عوامل فرعي كرده از مبارزه با اصل و ريشه فساد غافل ماند و به همين جهت مورد استقبال دربار قرار گرفت. به هر ترتيب آقاي حلبي به تشكيلات خود رسميت داد و نهايتاً در سال 1336 آن را به نام انجمن حجتيه مهدويه به ثبت رساند. اين انجمن داراي يك هيأت مديره بود كه فعاليت‌هاي انجمن زيرنظر اين هيأت مديره انجام مي‌گرفت. شيخ محمودحلبي رياست هيأت مديره را بر عهده داشت و اعضاي اين هيأت مديره عبارت بودند از: حاج‌سيدرضا رسول، سيدحسن سجايد، محمدحسين غلامحسين، حاج محمدتقي تاجر(8) اساس‌نامه انجمن داراي يك فصل، دو ماده، هشت بند و دو تبصره بود؛(9) تبصره يك عبارت است از اينكه، هدف انجمن تا ظهور قائم موعود غيرقابل تغيير است. در تبصره دو آمده است: «انجمن به هيچ‌وجه در امور سياسي مداخله نخواهد داشت و نيز مسئوليت هرنوع دخالتي را در زمينه سياسي كه از طرف افراد منتسب به انجمن صورت گيرد بر عهده نخواهد داشت.»(10) انجمن حجتيه به زودي موفق شد در اكثر شهرهاي ايران گروه‌هايي را سازمان بدهد و از تهران فعاليت آنها را هدايت كند. از آنجا كه هر نوع فعاليت سياسي از طرف اعضاي انجمن ممنوع بود عملاً حمايت دستگاه امنيتي دوره حكومت محمدرضاشاه را به خود جلب كرده بودند. آقا علي‌اكبر پرورش از فعالان اوليه و سابق انجمن حجتيه مي‌گويد: «از برادران و خواهران انجمن نوشته مي‌گرفتند كه در امور سياسي دخالت نكنند و انجمن شديداً از درگير شدن با مسائل سياسي اجتناب مي‌كرد.» به دليل گرفتن تعهد كتبي مبني بر عدم مبارزه و عدم دخالت در امور سياسي از اعضا بود كه انجمن، نه تنها كوچك‌ترين تهديدي از جانب رژيم منحوس پهلوي نشد بلكه بعضاً مورد حمايت آنان نيز قرار گرفت. از طرف ديگر چون متظاهر به مذهب و مطيع مرجعيت هم بود نزد روحانيان هم توانست مشروعيت لازم جهت حمايت را كسب كند.(11) حد اعتماد دستگاه امنيت رژيم شاه به آقاي حلبي در سند زير آشكار مي‌شود. رئيس واحد اطلاعات دستگاه امنيت دستور مي‌دهد كه هراقدام نسبت به گروه حجتيه با نظر آقاي حلبي باشد: پيرو نامه شماره 20171/12525-17/1/36 سازمان اطلاعات و امنيت تهران خواهشمند است دستور فرماييد از هرگونه اقدام و نظراتي كه نسبت به اعضاي پنج نفر يادشدگان در نامه پيروي مذكور به عمل خواهند آورد، اين واحد را نيز آگاه سازند. ضمناً چون تجمع نامبردگان جنبه ضديت با مسلك بهايي را دارد و برابر اطلاع حاج شيخ‌محمود ذاكرزاده تولايي معروف به حلبي از گردانندگان اين جلسه با بخش 21 سازمان اطلاعات و امنيت تهران همكاري‌هايي دارد اصلح است هرگونه اطلاعي در مورد جلسه متشكله را قبل از احضار بقيه از مشاراليه استفسار نمايند. رئيس واحد اطلاعاتي كميته مشترك ضدخرابكاري، ناصري 23/1/36(12) با اين سند، همكاري دستگاه امنيتي ايران و گروه حجتيه به خوبي آشكار مي‌شود. سند ديگري كه در زير ذكر مي‌شود گوياي آن است كه هرگاه افرادي، از روي بي‌اطلاعي از روابط انجمن با دستگاه امنيت اقداماتي عليه برخي از فعالان حجتيه انجام داده‌اند مورد توبيخ دستگاه امنيت و رئيس آن قرار مي‌گيرند: درباره شيخ محمود تولايي برابر اظهار نامبرده بالا آقاي محمود صالحي نماينده انجمن مباحثه و ارشاد بهائيان به دين اسلام از طريق آن ساواك احضار و توضيحاتي در مورد انجمن مذكور از وي خواسته شده و با آنكه مشاراليه صراحتاً اعتراف نموده كه كليه سوابق امر توسط گردانندگان انجمن در مركز در اختيار ساواك قرار گرفته معهذا مرتباً به عناوين مختلف اظهار و مورد بازرسي قرار گرفته است. خواهشمند است دستور فرماييد چگونگي و علت احضار نماينده انجمن فوق‌الذكر را اعلام دارد. مديركل اداره سوم – مقدم(13) اسناد فوق نشان مي‌دهد كه تا چه اندازه روابط انجمن با دستگاه امنيتي شاه نزديك بوده است. بدون ترديد اگر آنها كوچك‌ترين خطري احساس مي‌‌كردند با شدت با انجمن حجتيه برخورد مي‌كردند در صورتي كه دستگاه امنيتي خود به حمايت و تشويق آنها پرداخته است. علي‌اكبر پرورش درباره عكس‌العمل دستگاه امنيت از استعفاي خود از انجمن حجتيه مي‌گويد: وقتي ساواك متوجه شده بود كه من از انجمن كمار رفته‌ام همين نادري [از مسئولان عالي‌رتبه دستگاه امنيت] ملعون ما را خواست و خيلي فحاشي كرد و گفت چرا ديگر در انجمن نيستي.(14) دستگاه امنيتي مي‌ديد افراد مذهبي كه از انجمن جدا مي‌شدند به سوي نيروهاي انقلابي و ضدرژيم مي‌روند، لذا انجمن محلي براي جذب نيروهاي مذهبي بود. عملكرد انجمن حجتيه قبل از انقلاب طرح مسائل انحرافي و خرافات يكي از مهم‌ترين عملكردهاي انجمن حجتيه، قبل از انقلاب است. مهم‌ترين و آشكارترين فعاليت انجمن، قبل از انقلاب، مبارزه با بهائيت بود. مبارزه با بهائيت فلسفه وجودي انجمن را شكل مي‌داد؛ اين مبارزه تنها در بعد فكري، انجام مي‌گرفت و انجمن وارد فاز سياسي و اقتصادي نمي‌شد. در حالي كه بهائيت يك پديده كاملاً سياسي و شبه جاسوسي بود و متقابلاً يكي از راه‌هاي مبارزه با آن، برخورد سياسي بود. از آنجا كه انجمن سياست را نفي مي‌‌كرد با اين ويژگي بهائيت درگير نشد و فقط از پايگاه ايدئولوژيك به نقادي آن مي‌پرداخت. به همين خاطر هنگامي كه با هويدا نخست‌وزير معدوم شاه، دكتر ايادي، دكتر ثابتي، يا هژبر يزداني و غيره كه از مسئولان و متنفذان حكومت استبداد بودند برخورد مي‌كرد، با وجودي كه بهائي بودند، انجمن ضدبهائي باز هم به ديده بي‌تفاوتي به آنان مي‌نگريست زيرا درگيري با آنان اگر چه بهائي بودند جنبه سياسي پيدا مي‌كرد نه ايدئولوژيك و چون انجمن بايد تنها با مبلغان بهائيت به مبارزه برمي‌خاست ديگر كاري به كار آنها نداشت.(15) شهيد رجايي مي‌فرمايد: «آن موقعي كه برادران و خواهران‌مان زير شكنجه فرياد مي‌كشيدند اينها مي‌رفتند ثابت كنند كه بهائيت بر حق است يا باطل و دقيقاً در مقابل مبارزه قرار مي‌گرفتند.»(16) استاد شهيد هاشمي‌نژاد در اين رابطه مي‌فرمايد: تعدادي از رهبرانشان (رهبران انجمن حجتيه) چنان بهائيت را بزرگ مي‌كردند كه انگار در اين مملكت خطر، بهائيت است. در حالي كه ما معتقد بوديم يعني خط انقلاب معتقد بود كه بهائيت شاخه‌اي از شاخه‌هاي استعمار، معلولي است ما بايد سراغ علت برويم.(17) در واقع، عملكرد انجمن حجتيه در راه مبارزه ايدئولوژيك با بهائيت همان طور كه گفته شد در خدمت اهداف رژيم شاه بود. رژيم قصد داشت از يك طرف با ترويج ابزار شيطاني و شهواني، جوانان اين مرز و بوم را سرگرم كند و از طرف ديگر با تقويت جريان‌هاي غيرسياسي و بي‌خطر همچون انجمن حجتيه، فكر جوانان مذهبي را از مبارزه با رژيم فاسد شاه به مبارزه فكري و ايدئولوژيك با گروه‌هايي همچون بهائيت سوق دهد. انجمني‌ها مسئله بهائيت را آن قدر مهم جلوه دادند كه حتي در مبارزه امام خميني(س) با رژيم شاه شركت نكردند و در ضمن چون اين حركت را نشئت گرفته از فتواي مرجع انجمن (آيت‌الله خويي) مي‌دانستند از نظر شرعي نيز اشكالي در كار خود نمي‌ديدند. رهبران انجمن حتي با مشاهده سيل عظيم جمعيت مسلمانان در مقابله با نظام ستمشاهي و حمايت روحانيان معظم از آنها، حاضر نشدند كه به امامت مرجع كبير شيعيان تن بدهند و قيام مردم را با عباراتي مثل «وزوز پشه را چه به فانتوم» به استهزاء مي‌گرفتند و مي‌گفتند: «مشت بر درفش چه مي‌تواند بكند» يا امام را مسخره كرده و اظهار مي‌كردند كه «يك خودكاري در دستش گرفته و يك اعلاميه‌اي نوشته مي‌خواهد آمريكا را شكست بدهد.»(18) انجمن قبل از انقلاب اسلامي نيروهاي جواني را كه مي‌توانستند در امر مبارزه مؤثر باشند نه تنها به جريان انحرافي مي‌انداخت و از مسير نهضت دور نگه مي‌داشت بلكه در سخنراني‌ها هم در منكوب كردن مبارزان اقدام مي‌كرد چنانكه حلبي در يكي از سخنراني‌هايش گفت: چندي است تحريص مي‌كنند. ولي چه از آب درمي‌آورند؟ چريك. چي از آب درمي‌آورند؟ مفسده خرابكار، موذي به اجتماع، مضر به نظام، تشويق مي‌كنند اما يك جوري تشويق مي‌كنند كه آني كه به عمل مي‌آيد، بر ضرر تمام مي‌شود، چون طبق اسلام تشويق نمي‌شوند.(19) يعني در واقع همان تهمت‌هايي كه رژيم طاغوت به مخالفان خود نسبت مي‌داد. اينها هم همان را طوطي‌وار تكرار مي‌كردند. امام امت مي‌فرمايند: از بس اجانب و عملشان به گوش ما خوانده‌اند كه: آقا برو سراغ كارت، سراغ مدرسه و درس و تحصيل، به اين كارها چكار داريد؟ اين كارها از شما برنمي‌آيد. ما هم باورمان آمده كه كاري از ما نمي‌آيد و اكنون من نمي‌توانم اين تبليغات سوء را از گوش بعضي بيرون كنم.(20) جدا از پرداختن انجمن به مسئله بهائيت به مثابه يك مشكل اصلي، يكي ديگر از اهداف انجمن، مسئله اهل تسنن بود؛ آنها براي ايجاد دافعه نسبت به آنان برنامه‌ريزي مي‌كردند و اين هم به طور دقيق همان جاده‌اي بود كه استعمار ترسيم كرده بود. از موضوعات مهم سخنراني‌هاي سرپرست انجمن، تبيين قدرت جسماني امام علي(ع) و ميزان تيزي و برندگي ايشان بود و اينكه امام يك تنه حريف جمعيت عظيمي بود و با هر فرياد الله‌اكبر يك تن را به زمين مي‌انداخت. انجمني‌ها از سنخ مروجان آن عقيده بودند كه تمام فضايل اميرالمؤمنين را در شجاعت و شمشير و شمشيرزني او خلاصه ساخته بودند و تمثالي از حضرت مي‌آفريدند كه در معيت شمشيري بلند در كنار شير پُر يال و كوپالي ايستاده بودند: بدين معنا كه حضرت در شجاعت و قدرت همچون شير است.(21) مبارزه با پپسي كولا يكي ديگر از فعاليت‌هاي انجمن مبارزه با پپسي كولا بود. انجمن پپسي‌كولا را مذموم و تحريم شده مي‌شمرد و از اين رو، برخي آشاميدن آن را حرام دانسته اعضاي خود را بسيج كردند تا با مغازه‌داران تماس بگيرند و آنان را با روش تشويق و تهديد از فروش اين نوشابه منع كنند. هنگامي كه فعاليت آنها روي يك مغازه‌دار كارگر مي‌افتاد آن را يك پيروزي و فتح تلقي مي‌نمودند. چرا به جاي شاه، آمريكا، شيوع فحشاء، معاملات رَبَوي بانك‌ها و هيأت‌هاي مستشاري آمريكا در ايران و به جاي پايگاه‌هاي جاسوسي استراق سمع آمريكا در ايران و حق توحشي كه آمريكايي‌ها از دولت ايران مي‌گرفتند با پپسي مبارزه مي‌كردند؟ زيرا صاحب و امتيازدار كارخانه آن ثابت پاسال، بهائي بود، ليكن انجمن، ثابت پاسال و ديگر سركردگان و زمامداران بهائيت را رها كرده و با يك شيء بي‌زبان درافتاده بود. در حرمت شرب پپسي كه از ناحيه علماي وقت صادر گرديده بود بحثي نيست. سخن در اصلي نمودن مبارزه با پپسي است به نحوي كه انگار حكم حرمت صرفاً بر آن نوشابه جاري بود و ديگر مظاهر و مفاسد سياست مباح بود كه اينچنين به فرعيات مي‌پرداختند و نسبت به سرچشمه‌اي كه آب از آن گل‌آلود بود عامداً و عالماً غفلت مي‌ورزيدند.(22) انجمن و قيام 15 خرداد قيام 15 خرداد آغازگر نهضت امام خميني(س) عليه رژيم طاغوتي شاه بود كه هزاران نفر در آن به شهادت رسيدند. در حالي كه امت مسلمان ايران به رهبري امام خميني(س) مبارزه جدي عليه رژيم فاسد شاه را آغاز كرده بودند رهبر انجمن حجتيه، امام را مورد مؤاخذه قرار مي‌دهد كه چه كسي مسئول اين همه خون‌هاي به هدر رفته است؟ وي در يك سخنراني در مدرسه مروي، امام را مسئول ريختن خون جوانان در 15 خرداد دانست و با تعبيرهاي تندي حركت اسلامي را محكوم نمود(23) جالب آن است كه شاه هم همين سئوال را مطرح كرده بود كه اين خون‌هاي ريخته شده به گردن كيست؟ امام خميني(س) نيز در جايي فرمودند كه مسئول ريختن خون جوانان در 15 خرداد همان كسي است كه مسئول خون شهداي قيام امام حسين(ع) است (نقل به مضمون).(24) آقاي طيب از مسئولان سابق انجمن كه پس از انقلاب خود را از انجمن خارج كرد مي‌گويد: از ابتداي اين نهضت و از گذشته‌هاي دور اين نهضت آقاي حلبي با ناباوري با آن برخورد مي‌كرد و معتقد بود كه نمي‌شود با رژيم تا دندان مسلح شاه مبارزه كرد و عقيده داشت كساني كه به اين راه كشيده مي‌شوند خونشان را هدر مي‌دهند و كساني كه افراد را به اين راه مي‌كشانند مسئول اين خون‌ها هستند و معتقد بودند كه كار صحيح فعاليت‌هاي فرهنگي و ايدئولوژيك است نه مبارزه عليه رژيم.(25) بدين ترتيب انجمن حجتيه در قيام 15 خرداد در كنار استعمار و شاه قرار گرفت و هم‌صدا با حزب توده، بهائيت و جبهه ملي اين قيام را محكوم كرد. و اما امام اين پيشواي الهي، پيش از روز 15 خرداد چنين فرموده بودند كه «اسلام در معرض خطر است» و به مناسبت احياي كاپيتولاسيون در يك نطق آتشين فرمودند: من اعلام خطر مي‌كنم...اين آقاياني كه مي‌گويند بايد خفه شد و دم نياورد، آيا در اين مورد هم مي‌گويند بايد خفه شد؟ در اينجا هم ساكت باشيم و دم نياوريم؟ ما را بفروشند و ما ساكت باشيم، استقلال ما را بفروشند و ما ساكت باشيم والله گنهكار است كسي كه داد نزند والله مرتكب كبيره است كسي كه فرياد نزند... امروز تمام گرفتاري ما از آمريكاست تمام گرفتاري ما از اسرائيل است. اسرائيل هم از آمريكاست. اين وكلا هم از آمريكا هستند. اين وزرا هم از آمريكا هستند، هم دست‌‌نشاندة آمريكا هستند.(26) و در همان زمان‌ها بود كه امام تقيه را نيز حرام كردند. در حالي كه انجمن حجتيه در طول سال‌هاي بعد از 15 خرداد نيز همان روش دوري از سياست و عدم مبارزه با رژيم شاه را دنبال مي‌كرد و از دشمنان اصلي غفلت مي‌ورزيد. به همين جهت همواره مورد حمايت ساواك و رژيم شاه قرار داشت. در حالي كه رژيم شاه كوچك‌ترين حركت نيروهاي انقلاب را خفه مي‌كرد انجمن در تمديد اعتبار پروانه فعاليت خود با مشكلي روبه‌رو نبود. در واقع انجمن حجتيه به جناح مذهبي حكومت بدل شده بود و مأموران از جلسات آنها محافظت مي‌‌‌كردند. موضع‌گيري انجمن در سالهاي 56 و 57 با اوج‌گيري حركت اسلامي در سال‌هاي 56-57 به رهبري امام خميني(س) و با كمك روحانيان و علماي مجاهد، انجمن در يك بن‌بست گير كرد و برخي نيروهاي درون انجمن نيز انجمن را براي پيوستن به نهضت اسلامي زير فشار قرار دادند، اما انجمن حتي بيانيه‌اي هم در پشتيباني از تظاهرات‌هاي انقلابي صادر نكرد و به سبب همراه نشدن با حركت مردم، انجمن با يك فروپاشي تشكيلاتي مواجه گرديد، چون بدنه اصلي انجمن به انقلاب پيوسته بود.(27) انجمن براي حفظ موجوديت تشكيلاتي بر سر دوراهي شركت يا عدم شركت در انقلاب اسلامي قرار گرفت و كماكان به شيوه گذشته، براي فرونشاندن جوّ داخل و خارج انجمن نسبت به خودش، دست به اقدام ضدانگيزه‌اي زده و طي ارسال نامه‌هايي به برخي مراجع ابتدا آمار و بيلان‌ كاري از انجمن را ارائه داد و يادآوري كرد كه ما در طول فعاليت‌هاي فرهنگي‌مان تعدادي از بهائيان را مسلمان كرده‌ايم، اين تعداد مسيحي اسلام آورده‌اند و اين تعداد از جوانان لاابالي را به محفل فعاليت‌هاي اسلامي كشانده‌ايم و افزود كه اين ثمره و محصول فعاليت‌هاي فرهنگي انجمن بوده و اگر در امور سياسي دخالت مي‌كرديم به اين توفيقات و نتايج نمي‌رسيديم، اينك با توجه به اين كه شركت در تظاهرات و امور سياسي منجر به از هم پاشيدن انجمن مي‌گردد و حركت‌هايي در انحصار يك عده از روحانيان آغاز شده تكليف شرعي ما را بيان فرماييد.(28) لذا انجمن مبارزه با بهائيت را بهانه قرار داده، در انقلاب شركت نكرد و حتي پيروزي انقلاب را غيرممكن مي‌دانست. مهندس طيب يكي از مسئولان سابق و جداشدة از انجمن نيز در اين باره مي‌گويد: «در جريان مبارزه و انقلاب، خود آقاي حلبي قضاوتشان اين بود كه اين انقلاب، چون رژيم مسلح است و ارتش دارد و مردم سازمان و سلاح ندارند به پيروزي نمي‌رسد.»(29) با توجه به همين تفكر با روند انقلاب به مخالفت برخاستند و در جريان مخالف حركت رهبري انقلاب حركت مي‌كردند. به طور مثال، در نيمه شعبان سال 1357 حضرت امام خميني(س) فرمان دادند كه: اكنون لازم است در اين اعيادي كه در سلطنت اين دودمان ستمگر براي ما عزا شده است بدون هيچ‌گونه تشريفات كه نشانگر عيد و شادماني باشد، در تمام ايران، در مراكز عمومي مثلاً مسجد بزرگ، اجتماعات عظيم برپا كند و گويندگان شجاع و محترم مصايب وارده بر ملت را به گوش شنوندگان برسانند.(30) در حالي كه رژيم ستمشاهي براي مقابله با فرمان امام خميني(ره) كوشش‌هاي فراواني براي برگزاري جشن‌هاي نيمه شعبان مبذول مي‌داشت، انجمن حجتيه هم همراه با رژيم در مقابل فرمان امام ايستاد و در تهران و شهرستان‌ها جشن‌هاي دلخواه خود را برگزار كرد و براي اين كه پاسخي براي عمل خود داشته باشند هيأتي را به سرپرستي حسين تاجري، از مسئولان انجمن، نزد شريعتمداري فرستاده و از وي كسب تكليف كرده بودند. اين در حالي بود كه شريعتمداري خود مهره قابل اعتماد رژيم به شمار مي‌رفت. وي درگفتگوي خود با مقامات ساواك در شب 1/7/1357 كه به شماره 7404/312 مورخ 2/7/57 در بولتن چهاربرگي ساواك موجود است گفته بود: سلام مرا به پيشگاه اعليحضرت برسانيد و به عرض برسانيد كه اعليحضرت اطمينان داشته باشند. همان مشكلاتي كه امروز ايشان دارند، ما هم داريم... يكي از پايگاه‌هاي مخالف با رژيم سلطنتي ايران نجف است كه من صد در صد با اين پايگاه مخالفم. من براي حفظ مملكت، ديانت و سلطنت فكر مي‌كنم... من معتقد به آزادي همه زندانيان نيستم آنهايي را كه اطمينان داريد بعد از آزادي تحريكات نمي‌كنند، آزاد كنيد ولي بقيه را نگه داريد، مخصوصاً كساني را كه اهانت به مقام سلطنت مي‌كنند.(31) نتيجه كسب تكليف از چنين فردي، مشخص است كه همراه با نظر رهبري انقلاب نخواهد بود. لذا انجمن به دنبال مشروعيت بخشيدن به عمل خود بود. در زماني كه مردم مسلمان در خيابان‌ها توسط رژيم شاه به خاك و خون كشيده مي‌شدند، انجمن پروانه ادامه فعاليت خود را با تصويب مقامات رژيم تمديد مي‌كند. انجمن با احساس فعاليت فردي از اعضاء عليه رژيم، او را بلادرنگ اخراج مي‌كرد. مهندس طيب از مسئولان سابق انجمن مي‌گويد: با روي كار آمدن شريف امامي در 19 رمضان 1357 تعدادي از اينان حركت ديگري را در برابر امت قهرمان ايجاد كرده و راه افتادند و گفتند: اين ملازاده است اين آخوندزاده است. آيت‌الله‌زاده است. اين از بيت سلطان‌العلماست. ديگر كارها درست مي‌شود حالا چه مي‌گوييد.(32) اما تمام سنگ‌اندازي‌ها و مخالفت‌كردن‌هاي انجمن، نتوانست انقلاب را از مسير نهايي‌اش منحرف كند بلكه عده‌اي از اعضاي انجمن هم با انقلاب اسلامي همراه شدند و انقلاب اسلامي با رهبري هوشمندانه امام(س)، لطف و عنايت خداوند و به همت مردم به پيروزي رسيد. انجمن حجتيه پس از پيروزي انقلاب اسلامي با پيروزي انقلاب اسلامي انجمن حجتيه كه در حيرت پيروزي انقلاب اسلامي بود تضعيف شد زيرا آنها اعتقادي به پيروزي انقلاب اسلامي نداشتند، لذا پنج شش ماه در حالت ترديد بودند. انجمني‌ها كه تا واپسين روزهاي پيروزي انقلاب مي‌گفتند امام سيزدهم در پاريس نشسته و مردم را جلوي گلوله مي‌فرستد در نيمه شعبان سال اول انقلاب عكس همه مراجع را زد و بعد از چندماهي به تأييدات خود از رهبر انقلاب اشاراتي داشت و خود آقاي حلبي از مضاميني چون عظيم‌الشأن و رهبر كبير براي امام خميني(س) استفاده كرد.(33) وقتي انجمني‌ها به موضع انفعال افتادند نيروهاي تربيت شده در انجمن، پس از انقلاب به سه دسته تقسيم شدند: 1- از دسته اول برخي مانند آقاي پرورش، دكتر صادقي، استاد دانشكده الهيات مشهد، عبدالكريمي، استاد دانشگاه مشهد، مهندس مصحف و بسياري ديگر به انقلاب پيوستند. در ميان اينان، جواناني نيز حضور داشتند كه دست كم چند سالي انجمن را تجربه كرده و به صف انقلابيان پيوسته بودند. برخي نيز مانند آقاي طيب كه مسئوليت برگزاري مراسم سخنراني‌ها را در تهران بر عهده داشت، نه تنها به انقلابيان پيوستند، بلكه به نوعي در برابر انجمن هم قرار گرفتند. 2. دسته دوم در برابر انقلاب بي‌تفاوت ماندند. 3. دسته سوم به انتقاد از انقلاب پرداخته و به صف مخالفان – از نوع ديندار – پيوستند.(34) انجمن پنج ماه پس از پيروزي انقلاب، مبادرت به تجديدنظر و اصلاحاتي در اساسنامه‌اش با افزودن تبصره‌ها و متمم‌هايي نمود كه در شرايط انقلاب، قادر باشد گاه به ميخ و گاه به نعل بزند و دو پهلو موضع بگيرد. مثلاً اگر در مواردي از آنها انتقاد مي‌شود، فوراً شاهد خود را كه متمم اساسنامه است به رخ مي‌كشيدند كه بلي ما مطابق اساسنامه‌مان مطيع و فرمانبردار رهبر عاليقدر انقلاب حضرت امام خميني(س) و آماده خدمت به ارگان‌ها و نهادها و... و معتقد به ولايت فقيه و كذا و كذا هستيم.(35) همزمان بعد از پيروزي انقلاب اسلامي انجمني‌ها سعي كردند در مراكز مهم دولتي نفوذ كنند. در زمان حاكميت دولت موقت اكثر افراد نفوذي انجمن كه از نظر فكري و عملي هماهنگ با بازرگان بودند، در پست‌ها مستقر شدند و به تدريج توسط خودشان افراد ديگر انجمن را وارد ارگان‌ها و نهادهاي انقلاب، حزب جمهوري اسلامي، جهاد، سپاه، دادگاه‌هاي انقلاب، فرمانداري‌ها، آموزش و پرورش و... نموده و آنان نيز براي القاء طرز تلقي‌شان از اسلام، تلاش مي‌كردند. از مراكز مهم ديگري كه به طور چشمگير افراد انجمن توانستند در آن نفوذ كنند مراكز اطلاعاتي كشور بود. كليه مدارك و اسنادي كه پرده از ماهيت واقعي و روابط انجمن با ساواك برمي‌داشت، سريعاً نابود شد و بقيه اسناد جمع‌آوري شده را هم در اختيار ديگر ارگان‌ها نمي‌گذاشتند. آيت‌الله جنتي در اين رابطه گفت: علت اصرار شما داير بر اين بود كه در مراكز اطلاعاتي نفوذ كنيد و اطلاعات جمع‌آوري شده را به مراكز بهره‌وري و به ارگان‌هاي انقلابي نمي‌دهيد چيست؟ چرا؟ مگر سپاه يا ارگان‌هاي مشابه نبايد داراي آن اطلاعات باشند تا ضدانقلاب را پي‌گيري نمايند؟ چرا با سپاه به صورت كامل همكاري نداريد؟(36) با نفوذ انجمن حجتيه در مراكز اطلاعاتي، به خصوص مركز اسناد ملي، امام خميني(س) متوجه اين خطر شده و خود شخصاً در سال 1362 مسئول مركز اسناد ملي را تعويض نمودند. در همين سال، انتشار كتابي با عنوان «در شناخت حزب قاعدين» ضربه سختي بر انجمن وارد كرد. اين كتاب پيش از آن، به صورت بخش بخش در روزنامه اطلاعات به چاپ مي‌رسيد، زماني كه كتاب در تيراژي بالغ بر هشتاد و هشت هزار جلد به چاپ رسيد ضربه‌اي سهمگين بر انجمن وارد آمد.(37) مبارزه با ماركسيسم به جاي بهائيت يكي ديگر از خط‌مشي‌هاي انجمن حجتيه بعد از پيروزي انقلاب جايگزيني مبارزه با ماركسيسم به جاي بهائيت بود. هر چند سعي مي‌كردند تا دو سه سال بعد از انقلاب همچنان خطر بهائيت را زنده نگه دارند ولي اهتمام اصلي خود را معطوف به ماركسيسم كردند و در كلاس‌هاي آموزشي خود ماركسيسم را نقد مي‌كردند، اين در حالي بود كه حداقل به خطر و خسران فرهنگ غرب كه تا مغز استخوان دانشگاه‌‌ها، مراكز تربيتي، ادارات و جامعه رسوخ كرده بود بي‌توجه بودند و ماركسيسم را مسئله اصلي نشان مي‌دادند.(38) حضرت آيت‌الله جنتي در اين رابطه مي‌گويد: دليل اينكه تكيه‌تان روي ضدانقلاب چپ است و از ضدانقلاب راست غفلت مي‌ورزيد چيست؟ مگر امام آمريكا را شيطان بزرگ نخواندند، مگر ما گرفتار آمريكا در نيم قرن اخير نبوده‌ايم؟ در حالي كه شعار ما نه شرقي، نه غربي است چرا شعار نه غربي را ول كرده‌ايم و شعار نه شرقي را چسبيده‌ايد با اينكه ما تأييد مي‌‌كنيم هر دو براي جامعه بشريت خطر است.(39) دكتر محمدرضا سياهي نيز در اين باره نقل مي‌كند: در سال 1359 با يكي از اعضاي انجمن ملاقات داشتيم كه به همان تغيير رويه انجمن از مبارزه با بهائيت به مبارزه با ماركسيسم اشاره مي‌كرد. مي‌گفت كه: «امروز مبارزه با ماركسيسم در اولويت برنامه ماست.» در واقع اين هدف اشتباهي بود و با رشد انقلاب اسلامي و فروپاشي نظام كمونيستي شوروي، بطلان اين مكتب الحادي بر همه آشكار گرديد.(40) به همين جهت، انجمن حجتيه در مجموع كوچك‌ترين موضع منفي در قبال جريان بني‌صدر، جبهه ملي، تظاهرات 25 خرداد آنان، حزب خلق مسلمان كه حامي‌اش شريعتمداري بود و... اتخاذ نكرد و حتي پس از اينكه شريعتمداري از مرجعيت ساقط شد در اعلاميه‌اي كه جهت محكوميت توطئه مشترك قطب‌زاده – شريعتمداري پخش كردند بدون اينكه نامي ببرند، گروهي به نام عوامل فاسد روحاني‌نما را محكوم كردند و در قبال بني‌صدر هم تا آخرين لحظات كه با همياري ضدانقلابيان چپ و راست ديگر، آشوب‌هاي خياباني برپا مي‌كردند، هيچ‌گونه جبهه‌گيري و مخالفت نكرد؛‌ اما پس از آنكه بني‌صدر به عنوان يك تكيه‌گاه ضدانقلاب، از مقام رسمي عزل شد و كار به اتمام رسيد و انجمن شكست قطعي خط كفر غرب، عليه خط امام را رؤيت كرد، ديگر علاج و گريزي جز محكوم كردن بني‌صدر نيافت و اطلاعيه‌اي صادر و بني‌صدر را خودفروخته خواند.(41) انجمن حجتيه و جنگ تحميلي انجمن در ابتدا كه عراق به ايران حمله كرد هيچ‌گونه عكس‌العملي مانند كليه گروهك‌ها و مجامع بين‌المللي از خود نشان نداد و پس از مدتي با همان دلايلي كه عليه نظام وابسته رژيم شاه مبارزه نكردند و حتي با آن سازش و در مواردي همكاري داشتند، شروع به محكوم كردن جنگ در زمان غيبت امام زمان(عج) كردند و آقاي حلبي در سخنراني خود گفت: اول شما يك افسر و يك پيشوا و رهبر معصوم پيدا كنيد. رهبري كه بتواند اداره اجتماع كند روي نقطه عصمت نه عدالت، ديشب گفتم اول او را پيدا كنيد او را اقامه به كار بكنيد. طرح داشته باشيد، نقشه صحيح طبق نظر دين، رهبر معصوم داشته باشيد... از من هم واجب‌ است منبر را ول كنم. هفت تير به كمر ببندم، بروم جلو... اين كلمات علي جايش آنجاست نه هر جايي، نه به هر هدف غلطي و هر راه كجي و معوجي و خلافي... بايد جنگ روي موازين دين به رهبري معصوم نه عادل، عادل كافي نيست... عادل گاهي اشتباه مي‌كند، خون مردم، مال مردم، عرض مردم، ناموس مردم را نمي‌توان داد به كسي كه خطا مي‌كند.(42) اين در حالي بود كه بر اساس گفته‌ صريح امام خميني(س) در كتاب ولايت فقيه بين اختيارات حضرت رسول با ولي‌فقيه تفاوتي نبود و در عين حال كه فضائل رسول‌الله را برتر و بالاتر از امام معصوم و ولي فقيه مي‌دانست. حلبي حتي گستاخي را تا آنجا ادامه داد كه گفت امام زمان(عج) هم كه بيايد خودش جلوتر از همه در لشكر حركت مي‌كند. او بدون توجه به اهميت جان امام امت براي نظام جمهوري اسلامي، بدون توجه به كهنسالي او و بدون نگاه به جنگ مدرن گفت: «بنده توي خانه‌ام بنشينم، پلو بخورم، به جناب آقا بگويم برو ميدان، مي‌گويد: برو آقا دنبال كار خودت. خيلي خوب است، خودت بيا عمل بكن... .»(43) انجمن حجتيه كه در اين زمان چهره‌اي منافقانه از خود به نمايش گذاشته بود به رغم سخنان صريح سردمدار خود، براي آن كه در مقابل سيل علاقه‌مندان به امام امت و ولي‌فقيه تاب مقاومت داشته باشد، هميشه خود را حامي انقلاب معرفي مي‌كرد و حتي در مهر 1360 اقدام به انتشار ويژه‌نامه‌اي با نام مرزبانان به مناسبت هفته جنگ كرد و اعلام نمود كه تمامي توان خود را در همه زمينه‌هاي فرهنگي، اقتصادي و فكري در اين راه نهاده است و عزيزاني از پاسداران حريم ولايت امام عصر (ارواحنا فداه) را به جبهه‌هاي حق عليه باطل گسيل داشته است و حتي آمادگي انجمن را براي ادامه همكاري تا پيروزي كامل حق بر باطل اعلام نمود. بي‌ترديد انگيزه انتشار اين ويژه‌نامه پاسخ‌گويي به اتهامات مخالفان و منتقدان انجمن حجتيه بود و اين مجموعه، اگر چه بر حضور فعال برخي از عناصر رده‌هاي مياني در جبهه‌هاي جنگ دلالت مي‌كرد اما مي‌بايست توجه داشت كه پيرامون اين مسئله، انتقاداتي جدي بر جنگ از سوي اعضاي اصلي انجمن از جمله شبهه ناك بودن جنگيدن دو ملت مسلمان در كنار يكديگر بود.(44) تعطيلي انجمن همه اقدامات طرفداران انجمن در برابر نظريات امام خميني(س) رنگ باخت و يك اشاره ضمني از ا يشان كافي بود كه مسئول انجمن خود تعطيلي انجمن و البته نه انحلال آن را اعلام كند. با بروز اختلافات بين افراد حجتيه و طرفداران دولت در سبزوار، كار به زد و خورد نظامي كشيد كه نتيجه آن كشته و زخمي شدن عده‌اي از طرفين بود. در شهرهاي ديگر مثل بوشهر، اصفهان و كرمانشاه هم اختلافات به تظاهرات و زد و خوردهاي خياباني منجر شد. انجمن آن قدر در كارشكني و تبليغات مغرضانه خود به روش‌هاي مختلف ادامه داد تا امام امت در عيد فطر سال 1362 خطاب به انجمن فرمودند: يك دسته ديگر هم كه تزشان اين است كه بگذاري كه معصيت زياد بشود تا حضرت صاحب بيايد، حضرت صاحب مگر براي چي مي‌آيد؟ حضرت صاحب مي‌آيد معصيت را بردارد ما معصيت مي‌كنيم كه او بياد؟ اين اعوجاجات را برداريد. اين دسته‌بندي‌ها را براي خاطر خدا اگر مسلميد و براي خاطر كشورتان اگر ملي هستيد. اين دسته‌بندي‌ها را برداريد. در اين موج خودتان را وارد كنيد و برخلاف اين موج حركت نكنيد كه دست و پايتان خواهد شكست.(45) انجمن حجتيه پس از گذراندن مراحل مختلف، سرانجام در مرداد سال 62 پس از اشاره به بيانات امام درباره عملكرد مغاير با اهداف نظام جمهوري اسلامي به ظاهر، تعطيلي فعاليت‌هاي خود را با انتشار بيانيه زير اعلام مي‌دارد: بسم‌الله الرحمن الرحيم اعضاي محترم انجمن حجتيه مهدويه، خدمتگزاران آستان مقدس حضرت بقيه‌الله‌الاعظم ارواحنا لتراب مقدمه‌الفداه با ابلاغ سلام و تقديم مراتب مودت به اطلاع مي‌رساند: روز سه‌شنبه 21 تيرماه جاري (عيد سعيد فطر) رهبر عاليقدر انقلاب اسلامي حضرت نايب‌الامام آيت‌الله العظمي امام خميني(مدظله‌العالي) در بخشي از بيانات مبسوطه خويش فرمودند: «يك دسته ديگر هم كه تزشان اين است كه بگذاريد كه معصيت زياد بشود تا حضرت صاحب بيايد، حضرت صاحب مگر براي چي مي‌آيد؟ حضرت صاحب مي‌آيد معصيت را بردارد ما معصيت كنيم كه او بيايد؟ اين اعوجاجات را برداريد، اين دسته‌بندي‌ها را براي خاطر خدا اگر مسلميد و براي خاطر كشورتان اگر ملي هستيد، اين دسته‌بندي‌ها را برداريد. در اين موج خودتان را وارد كنيد و برخلاف اين موج حركت نكنيد كه دست و پايتان خواهد شكست.» در پي اين فرمايش، شايع شد كه طرف خطاب و امر مبارك اين انجمن است اگر چه به هيچ‌وجه افراد انجمن را مصداق مقدمه بيان فوق نيافته و نمي‌يابيم و در ايام گذشته بويژه از زماني كه حضرت ايشان با صدور اجازه مصرف انجمن از سهم امام(ع) اين خدمات ديني و فرهنگي را تأييد فرموده بودند، هيچ دليل روشن و شاهد مسلمي كه دلالت بر صراحت معظم‌له، به تعطيل انجمن نمايد در دست نبود مع‌ذلك در مقام استفسار برآمديم. البته تماس مستقيم ميسر نبود. ليكن براي تحقيق از مجاري ممكنه و شخصيت‌هاي محترمه موثقه و بنا به قراين كافيه محرز شد كه مخاطب امام «معظم‌له» اين انجمن مي‌باشد؛ لذا موضوع توسط مسئولان انجمن به عرض مؤسسه معظم و استاد مكرم حضرت حجت‌الاسلام والمسلمين آقاي حلبي (دامت بركاته) رسيد و فرمودند: در چنين حالتي وظيفه شرعي در ادامه فعاليت نيست. كليه جلسه‌ها و برنامه‌ها بايد تعطيل شود.» علي‌هذا همان‌گونه كه بارها كتباً و شفاهاً تصريح كرده بوديم بر اساس عقيده ديني و تكليف شرعي خود، تبعيت از مقام معظم رهبري و مرجعيت، حفظ وحدت و يكپارچگي امت و رعايت مصالح عاليه مملكت و ممانعت از سوءاستفاده دستگاه‌هاي تبليغاتي بيگانه و دفع غرض‌ورزي دشمنان اسلام را براي ادامه خدمات و فعاليت مقدم دانسته، اعلام مي‌داريم كه از اين تاريخ تمامي جلسات و خدمات انجمن تعطيل مي‌باشد و هيچ‌يك مجاز نيست تحت عنوان اين انجمن كوچك‌ترين فعاليتي بكنند و اظهارنظر يا عملي مغاير تعطيلي نمايند كه يقيناً در پيشگاه خداي متعال و امام زمان «سلام‌الله عليه» مسئول خواهد بود. با اين اميد كه تلاش‌ها و كوشش‌هاي صادقانه انجمن در سي‌ساله اخير مقبول ساحت قدس الهي و مرضي خاطر مقدس حضرت بقيه‌الله الاعظم ارواحنا فداه قرار گرفته باشد. از خداي متعال عزت و سربلندي مسلمانان به ويژه شيعيان اثني عشري و ذلت و سرافكندگي كافران و منافقان و طول عمر امام امت و پيروزي رزمندگان اسلام را خواستاريم. انجمن خيريه حجتيه مهدويه دوازدهم شوال 1403، پنجم مردادماه 1362(46) انجمن حجتيه پس از تعطيلي تعطيلي ظاهري انجمن حجتيه در سال 1362 موجب شد كه نام اين تشكيلات تا مدت زيادي از ادبيات سياسي جامعه ما حذف شود اما همان‌طور كه پيش‌بيني مي‌شد تلاش‌هاي اين گروه در جهت اهداف آشكار و پنهان ادامه يافت. يكي از تحركات اخير انجمن حجتيه دامن زدن به اختلاف بين شيعه و سني بود و اين بار انجمن حجتيه به جاي بهائيت و ماركسيسم مذهب سني را هدف قرار داد. در زمستان سال 1381، انتشار خبر فعاليت‌هاي تفرقه‌افكنانه انجمن حجتيه در مناطق سني‌نشين كشور، بحث درباره ماهيت اين تشكيلات را بار ديگر نقل محافل سياسي جامعه ما كرد اين موج تبليغات با تحريكات متعصبان اهل سنت عليه شيعيان همراه شده و فضاي عمومي در مناطق سني‌نشين را به گونه‌اي رقم زده است كه طيف لاييك و سكولار اهل سنت نيز به گرايش‌هاي ضدشيعي پيوسته‌اند.(47) پس از انتشار كتابي با عنوان «حقيقت وحدت در دين» نوشته فردي به نام يعسوب‌الدين رستگاري جويباري كه به واكنش‌هاي شديدي در ميان علماي اهل سنت منجر شد؛ چاپ و توزيع اين كتاب‌ها كه با طرح جعلي «چاپ بيروت» بدون مجوز در قم انجام مي‌شد در كشورهاي عربي، پيامدهاي نامناسبي به همراه داشته است. به نظر مي‌رسيد شبكه القاعده و انجمن حجتيه به صورت خاص و طيف‌هاي تندرو و متعصب شيعه و سني، به صورت عمومي، بر دامن زدن به اختلافات اين دو مذهب اسلامي اصرار دارند، كه روندي بسيار خطرناك به شمار مي‌رود.(48) برخي افراد، اقداماتي از قبيل انتشار اعلاميه‌ها و نوشتن شعارهايي مبني بر حقانيت اميرالمؤمنين(ع) و اهانت به خلفاي سه‌گانه و نكوهش عملكرد برادران اهل تسنن مبني بر انتخاب مسلكي غير از مذهب شيعي را دال بر تجديد فعاليت انجمن مي‌دانند.(49) اين در حالي است كه سرويس‌هاي اطلاعاتي استكبار جهاني نيز اكنون خط تفرقه بين شيعيان و اهل سنت را دنبال مي‌كنند. لذا اين حركت ريختن آب به آسياب دشمن قلمداد مي‌گردد. ترويج نمايندگي حضرت قائم و ملاقات با ايشان، ترور مسببان تأخير در ظهور امام زمان توسط گروه مهدويت با رهبري سيدمحمدحسين ميلاني، واجب دانستن دعاي تعجيل در فرج امام زمان مثل نمازهاي يوميه و گناه كبيره دانستن ترك آن، از ديگر تحركات اخير انجمن حجتيه مي‌باشد. اكنون براي آنكه بتوانيم تفكرات و عقايد انجمن حجتيه را بهتر بشناسيم لازم است به طور اجمال رئوس عقايد و تفكرات آنها را ذكر نماييم. مهم‌ترين ابعاد فكري و انديشه‌اي انجمن حجتيه شايد بررسي عملكرد انجمن حجتيه قبل و بعد از انقلاب تا حدود زيادي ما را با افكار و انديشه‌هاي آنها آشنا كرده باشد، در اينجا لازم است يك جمع‌بندي كلي از آرا و انديشه‌هاي آنها داشته باشيم تا از اين زاويه نيز بهتر بتوانيم انجمن را بشناسيم. اين عقايد و انديشه‌ها شاخصه مناسبي است تا بتوانيم رفتار هر كس يا گروه را با آن بسنجيم. اگر فرد يا گروهي هم‌اكنون از اين عقايد و انديشه‌ها پيروي مي‌كند خواسته يا ناخواسته همان خطي را دنبال مي‌كند كه انجمن حجتيه طي ساليان گذشته در پي آن رفته است. 1) جدايي دين از سياست به جز سكولارهاي غربزده كه همواره خواهان جدايي دين از سياست بوده‌اند متحجراني چون انجمن حجتيه هم از اين انديشه دفاع كرده‌اند انجمني‌ها در زمان رژيم فاسد و طاغوتي شاه به جاي آنكه سرچشمه فساد را نابود سازند به دنبال تعطيلي يك مشروب‌فروشي و يا يك خانه فساد بودند و وارد مبارزه سياسي نمي‌شدند، در حالي كه مدارس، دانشگاه‌ها، سينماها، راديو و تلويزيون و خيابان‌ها مردم را به فساد دعوت مي‌كردند و به دليل فساد حكومت، جامعه فاسد شده بود، تعطيلي فلان خانه فساد چه دردي را دوا مي‌‌كرد؟ در حالي كه امام خميني(س) دست روي مركز فساد گذاشت و در راه نابودي آن گام برداشت و با نابودي آن كل فضاي جامعه دگرگون شد. اين در حالي بود كه انجمن حجتيه نه تنها با امام(س) همراه نشد بلكه عملاً در مسيري حركت كرد كه مورد رضايت و حمايت طاغوت قرار گرفت. انجمن در جذب جوانان مذهبي، بي‌تفاوت بار آوردن آنها نسبت به مسائل روز جامعه، مشغوليت ذهني و فكري آنان در مبارزه با بهائيت، در حقيقت همان اهداف استعمارگران را كه عدم مداخله مسلمانان در سياست و فقط فراگيري احكام فردي بود را به اجرا گذاشت. انجمن با جا انداختن مسئله جدايي دين از سياست و عدم مداخله مسلمانان و روحانيان در سياست و مشغول كردن جوانان مذهبي، آرامشي را كه رژيم براي چپاول ثروت‌هاي ملت احتياج داشت، به او داد. انجمن حجتيه در فصل يكم، ماده دوم، تبصره دوم اساسنامه انجمن تصويب كرد كه: انجمن به هيچ‌وجه در امور سياسي مداخله نخواهد داشت و نيز مسئوليت هر نوع دخالتي را كه در زمينه‌هاي سياسي از طرف افراد انجمن صورت گيرد بر عهده نخواهد داشت.(50) به همين دليل انجمن اگر مي‌ديد عضوي از آنها فعاليت سياسي مي‌كند عذر او را مي‌خواستند. امام امت (رضوان‌الله تعالي عليه) اين انديشه غلط جدايي دين از سياست را خوب شناختند و فرمودند: هر وقت آدمي پيدا شد، يا او را كشتند يا زنداني و تبعيدش كردند يا لكه‌دارش كردند كه سياسي است اين آخوند سياسي است. پيغمبر (ص) هم سياسي بود. اين تبليغ سوء را عمال سياسي استعمار مي‌‌كنند تا شما را از سياست كنار بزنند و از دخالت در امور اجتماعي بازدارند و نگذارند با دولت‌هاي خائن و سياست‌هاي ضدملي و ضداستعماري مبارزه كنيد و آنها هر كاري مي‌خواهند بكنند و هر غلطي مي‌خواهند بكنند، كسي نباشد جلوي آنها را بگيرد.(51) به هر ترتيب، انجمن نه تنها در غيبت امام زمان(عج) قائل به تشكيل حكومت نمي‌باشد و از آن دفاع نمي‌كند بلكه، عملاً در خدمت طاغوت قرار مي‌گيرد. اين در حالي است كه برابر روايات فراوان براي مهيا شدن شرايط ظهور حضرت بايستي مردم مستعد اجراي احكام شوند و با اهل باطل پيكار كرده باشند و در نتيجه براي آمادگي مردم بدون هيچ ترديد نياز به حكومت اسلامي داريم. 2) تمسك به مرجعيت براي تضعيف ولايت فقيه از آنجا كه انجمن حجتيه با تشكيل حكومت اسلامي در زمان غيبت امام عصر(عج) مخالف است عملاً ولايت فقيه را قبول ندارد. چه قبل و چه بعد از انقلاب، انجمن همواره سعي كرد با برجسته نشان دادن مرجعيت، رهبري انقلاب را تضعيف نمايد. آنها تلاش كردند با محور دانستن مرجعيت آيت‌الله شريعتمداري و آيت‌الله خويي، مرجعيت را در برابر ولي فقيه قرار دهند و بعد از انقلاب، مسئله بودن رهبر سياسي واحد در كنار مرجعيت را مطرح كردند. انجمن به ولايت عامه مراجع در مقابل ولايت فقيه معتقد است؛ يعني همه مجتهدان ولايت دارند و فقيه اعلم در ميان آنان وظيفه‌اش نظارت بر جريان امور است،‌ انجمن حجتيه دست از منزوي كردن ولايت فقيه برنداشت تا آنكه ولايت فقيه در مجلس خبرگان به رغم كارشكني‌ها به تصويب رسيد. آنها در كتاب «به سوي نور» به طور مفصل در وظايف نائبان فقيه بحث كرده و بر عدم دخالت او، حتي در موقع اضطرار در كليه مسائل اعم از عبادي، سياسي، اقتصادي، اجتماعي و نظامي تأكيد مي‌كنند و كمترين اختياري را براي مسئله حكومت و اختيارات ولي فقيه قائل نمي‌شوند و حتي جهت لوث كردن قانون اساسي و خارج نمودن امور حكومت و انقلاب از دست امام امت، پيشنهاد انتصاب نماينده از طرف مراجع درجه اول در شوراي نگهبان را مطرح مي‌كنند تا به اين ترتيب به واسطه همفكران، در شوراي نمايندگان مراجع، اعمال نفوذ و نظر بكنند.(52) انجمني‌ها همواره دلايل سكوت خود و عدم شركت در مبارزات را تقليد از فلان مرجع تقليد مي‌دانستند. سيدعباس نبوي درباره انجمن حجتيه و مرجع تقليد مي‌گويد: انجمني‌ها از اسم امام مي‌ترسيدند هميشه مي‌گفتند اسم امام را مطلقاً نبريد خودشان هم نمي‌بردند... افرادي كه من از بدنه اين جريان مي‌شناسم هيچ‌وقت نام او را به عنوان امام ذكر نكردند هميشه تعبير به آقاي خميني مي‌كردند... ساواك از آنها خواست: آقا مرجعي را كه مي‌خواهي معرفي كني از ايران بيرون ببريد و اينكه آقاي خميني را معرفي نكنيد.(53) لذا با فوت آيت‌الله حكيم و تلگراف شاه به مرحوم آيت‌الله خويي، شيخ محمود حلبي هم همگام با شاه و با همان شيوه مرجعيت را به خارج از ايران منتقل كرد. همان طور كه مشاهده مي‌كنيم از آنجا كه اعضاي انجمن حجتيه خود، آدم‌هاي مبارز و سياسي نيستند همواره سعي كردند به طرف مراجعي بروند كه اولاً كارهاي سياسي انجام ندهند و در وهله دوم در مقابل ولايت فقيه و رهبري انقلاب قرار داشته باشند. 3) انتظار از ديدگاه انجمن حجتيه انجمن حجتيه با اصرار بر اينكه هر كس قبل از قيام امام زمان(عج) اقدامي جهت اصلاح كار نمايد تأخير در ظهور او ايجاد كرده است، عملاً در خدمت طاغوت قرار گرفتند انجمن سعي دارد با استناد و با تحريف معني روايتي از امام صادق(ع)، حركت خود را مذهبي جلوه داده و آن را مشروع نشان دهد. آنها معتقدند امام صادق فرموده است: تا ظهور امام قائم ما زمانش فرا نرسد خروج نكرده و نخواهد كرد احدي از ما براي دفع ظلم و جور آنها اقامه حق جز آن كه مبتلاي به قتل و شهادت بشود و هر كه قيام كند جز آنكه به غم و اندوه ما و شيعيان بيفزايد كاري از پيش نبرد. انجمن با بيان چنين رواياتي، هر كسي را كه عليه رژيم شاه اقدام مي‌كرد منكوب مي‌نمود و او را خارج از دين قلمداد مي‌كرد تا همگان امر برايشان مسلم شود كه جهت ظهور امام زمان(عج) بايد با حكام ستمگر ساخت و با رژيم سازش كرد تا ظهورش به تأخير نيفتد. امام خميني(س) در اين باره مي‌فرمايند: ممكن است هزاران روايات را نشر بدهند كه از عمال ظلمه و آخوندهاي درباري در تعريف سلاطين جعل شده است. به طوري كه ملاحظه مي‌كنيد با دو روايت ضعيف چه بساطي راه انداخته‌اند و آن را در مقابل قرآن قرار داده‌اند قرآني كه جديت دارد بر ضد سلاطين قيام كنيد و موسي را به قيام عليه سلاطين وامي‌دارد علاوه بر قرآن مجيد، روايات بسياري درباره مبارزه با ستمگران و كساني كه در دين تصرف مي‌كنند وارد شده است. تنبل‌ها اينها را كنار گذاشته‌اند آن دو روايت ضعيف را كه شايد وعاظ سلاطين جعل كرده‌اند در دست گرفته مستند قرار داده‌اند كه بايد با سلاطين ساخت و درباري شد اگر اينها اهل روايت و دين‌شناسي بودند به روايات بسياري كه بر ضد ظلم است عمل مي‌كردند و اگر اهل روايت هم هستند باز عدالت ندارند.(54) در واقع، از ديد مؤمنان انقلابي، بسيج مستضعفان و از نگاه اسلام انقلابي، انتظار، يك نوع دعوت به قيام و سازندگي فرد و اجتماع است. اسلام انقلابي تحرك را در پي دارد و ركود را مخرب مي‌داند. اما اسلام آمريكايي از زير بار مسئوليت‌ها فرار مي‌كند. انتظار در نزد انجمن حجتيه افيون‌گر است، به جاي آنكه بيدار كننده باشد و در ديدگاه قاعدين زمان – در زمان غيبت ولي عصر(عج) – اعتماد، ركون و وابستگي به طاغوت نفي نشده است. دولت نهم و انجمن حجتيه با حضور آقاي دكتر محمود احمدي‌نژاد در شهرداري تهران و به خصوص با شروع انتخابات رياست جمهوري دوره نهم، محافلي خاص اعلام كردند كه دوره جديدي از فعاليت انجمن حجتيه در دستگاه‌هاي دولتي آغاز شده است. اين در حالي بود كه همين گروه‌هاي خاص با روي كار آمدن دولت آقاي خاتمي و انتصاب محمدعلي ابطحي پسر سيدحسن ابطحي در مقام معاونت حقوقي و رياست دفتري رئيس جمهور از خود هيچ واكنشي نشان نداده بودند. شايان ذكر است با درگذشت شيخ‌محمود حلبي، سيدحسن ابطحي جانشين ايشان شد و هواداران واقعي انجمن هم موضعي در برابر ابطحي نگرفتند و عملاً او را پذيرفتند. در اين دوره، عليرضا نعمتي از نزديكان حسن ابطحي و همراهان قديمي او در نزديكي مسجد جمكران، مجله خورشيد مكه را منتشر كردند و طرفداران ابطحي را به عنوان سالكان الي‌الله دانستند كه تحت نظارت و مراقبت استاد خويش مراحل سير و سلوك را طي مي‌كردند و هر كس كه به نحوي (در خواب يا بيداري) و به زعم خود، به امام عصر(عج) متصل مي‌گشت به عنوان نشانه صحت تعاليم ديده مي‌شد. اين گروه آزادانه فعاليت خود را پي مي‌گرفتند و كسي مانع آنها نمي‌شد. با روي كار آمدن دولت آقاي احمدي‌نژاد اين گروه با محدوديت‌هايي روبه‌رو شدند و سرانجام در يكي از روزهاي اواخر خرداد 1385، سيدحسن ابطحي و فرزندش سيدمحمدتقي (يعني پدر و برادر معاون رئيس‌جمهور سابق) و عده‌اي از مريدانش دستگير شدند.(55) جالب آنجاست كه بعضي از همين اصلاح‌طلبان با شروع دولت نهم زنگ خطر را به صدا درآوردند و اعلام كردند كه بار ديگر انجمن حجتيه و طرفداران آيت‌الله مصباح يزدي در حال قدرت گرفتن هستند. قبل از انتخابات رياست جمهوري در مقاله‌اي با عنوان «اسلام امام به نزاع هاشمي آمده است يا اسلام حجتيه»، مي‌نويسد كه اسلام حجتيه است كه در برابر آقاي هاشمي قرار گرفته است، آقاي احمدي‌نژاد از طريق فعاليت در جنبش دانشجويي به پستي در حد فرمانداري در يكي از استان‌هاي كشور مي‌رسد. استاني كه تحت مسئوليت آقاي شيخ‌عطار از سابقه‌داران انجمن حجتيه بود. تا رسيدن به شهرداري تهران از آقاي احمدي‌نژاد اسمي نبود اما از دوراني كه مهدي چمران يكي ديگر از سابقه‌داران انجمن حجتيه به رياست شوراي شهر تهران انتخاب شد شهردار شدن احمدي‌نژاد قابل انتظار بود.(56) يا همچنين درباره دولت نهم نوشته‌اند: آقاي احمدي‌نژاد و اعضاي كابينه او ادعاي آن دارند كه در جلسات هيأت دولت امام زمان حاضر است. ليست نامزدهاي انتخابات را امام زمان تأييد كرده است و براي چاه جمكران بودجه سنگيني تعيين كرده‌اند.(57) و يا درباره آيت‌الله مصباح يزدي – رئيس و مدير مدرسه حقاني قم، طرفدار تز ظهور امام و مروج اهداف انجمن حجتيه – گفته‌اند پيشواي آقاي احمدي‌نژاد است. خبرگزاري «پيك نت» زير عنوان ديدار پرمعني مي‌نويسد: براي اولين بار در جمهوري اسلامي گروهي از فرماندهان سپاه سراسر كشور به ديدار آيت‌الله مصباح‌يزدي رفتند و آيت‌الله مصباح يزدي در اين ديدار با اشاره به روي كار آمدن دولت احمدي‌نژاد، از فرماندهان مي‌خواهد كه قدر دولت را بدانند، زيرا تشكيل دولت جديد يك نعمت الهي است و بعد، اين خبرگزاري نتيجه مي‌گيرد كه انجمن حجتيه تا مغز استخوان در ارگان‌هاي نظامي و امنيتي نفوذ كرده است.(58) فضاي اتهام به دولت نهم تا آن اندازه بود كه حتي آقاي زادسر، نماينده اصولگراي مجلس هفتم، طي نامه‌اي به آقاي احمدي‌نژاد مي‌نويسد: احمدي‌نژاد خود را منتخب امام زمان(عج) مي‌داند... از آيت‌الله مصباح يزدي دستور مي‌گيرد... حامي و مروج انجمن حجتيه مي‌باشد... متحجرين را مورد توجه قرار مي‌دهد... مداحان خرافه‌پرور را پر و بال داده است... و مواردي ديگر از اين دست كه مستقيم و غيرمستقيم طرح و القا مي‌كند و غالباً سعي مي‌كنند تا خوانندگان خود را به اين باور برسانند كه اميدشان به رئيس‌جمهوري و دولت، اميدي ابتر است. جداً تقاضا دارد كه به هر نحوي كه صلاح مي‌دانيد يك بار و براي هميشه مواضع اعتقادي و مديريتي خود و دولت را راجع به چنين مباحثي به استحضار مردم برسانيد.(59) به نظر مي‌رسيد اتهام و برچسب انجمن براي برخي از دولتمردان و طرفداران آن امري سياسي و تهمتي نادرست است. چنان كه خاطرات و مبارزات برخي از آنها در دوران پيش از انقلاب و سمت‌گيري سياسي آنها بعد از انقلاب نشانگر تناقض فكري جدي ميان ايشان و حجتيه است. براي نمونه مي‌توانيد به كتاب «مصباح دوستان» نوشته آقاي عليرضا صنعتي مراجعه كنيد. اگر چه صرف حضور فردي در جلسات پيش از انقلاب انجمن، به معناي انجمني بودن ايشان نمي‌باشد. چرا كه شخصيت‌هاي متعددي سراغ داريم كه سوابق فعاليت در انجمن داشته‌اند و از انجمن بريده و برخلاف آنها گام برداشته و در رده‌هاي بالاي حكومت اسلامي خدمت كرده‌اند. همان‌گونه كه مقام معظم رهبري فرمودند: در ميان افرادي كه در انجمن هستند، عناصري انقلابي، مؤمن، صادق، دلسوز براي انقلاب، مؤمن به امام و ولايت فقيه و در خدمت كشور و جمهوري اسلامي پيدا مي‌شود، همچنان كه افراد منفي، بدبين، كج‌فهم، بي‌اعتقاد و در حال نق زدن و اعتراض هم پيدا مي‌شود.(60) به دنبال اتهام و برچسب انجمن حجتيه به دولت، غلامحسين الهام، رئيس دفتر رئيس‌جمهور در خصوص رابطه اعضاي دولت احمدي‌نژاد با انجمن حجتيه گفت: «هيچ ارتباطي بين تفكر دولت نهم كه معتقد به حكومت اسلامي و اجراي احكام دين از طريق تشكيل دولت در عصر حضرت حجت(عج) و ولايت فقيه است با انجمن حجتيه وجود ندارد.»(61) از طرف ديگر، قاسم روانبخش، سردبير هفته‌نامه «پرتو سخن» و از شاگردان و طرفداران آيت‌الله مصباح يزدي طي يادداشتي در روزنامه «سياست روز» با عنوان «انجمن حجتيه و مدعيان اصلاحات» به نقد سخنان برخي از گروه‌هاي سياسي در ارتباط با دولت دكتر احمدي‌نژاد مي‌پردازد و مي‌نويسد: ... هرگاه آقاي احمدي‌نژاد نام مبارك امام زمان(عج) را بر زبان جاري مي‌كند مي‌گويند انجمن حجتيه‌اي است و گمان مي‌كنند جز انجمن حجتيه هيچ‌كس از امام زمان(عج) دم نمي‌زند. هنگامي كه احمدي‌نژاد با تشكيل دولت اسلامي، علي‌وار درصدد اجراي عدالت است، مي‌گويند انجمن حجتيه‌اي نيست زيرا حجتيه‌اي‌ها با تشكيل حكومت پيش از ظهور مخالف‌اند. به نظر مي‌رسيد مدعيان اصلاح‌طلبي بايد عميق‌تر بيانديشند تا با شناخت درست، اين جريان را درك كنند كه اين همان جريان فكري حضرت امام(ره) است كه مبدأ هويت انقلاب اسلامي را تشكيل مي‌دهد.(62) آقاي زادسر، نماينده اصولگراي مجلس هفتم هم بعد از ديدار خصوصي با آقاي احمدي‌نژاد گفت: از احمدي‌نژاد پرسيدم آيا با انجمن حجتيه ارتباط داري؟ و وي در مورد رابطه و عضويتش در انجمن حجتيه موضع گرفت. او با تأكيد براينكه انگ حجتيه به وي نمي‌چسبد از من سئوال كرد كه آيا انجمن حجتيه‌اي‌ها هيچ‌گاه از عدالت، مبارزه با مفاسد اقتصادي، تبعيض و ... سخن مي‌گويند؟ و سابقه مبارزه و جهاد دارند؟ و برخوردهاي آنها با بنده به اين علت است كه همه سخنراني‌هايم را با اللهم عجل لوليك الفرج والعافيه والنصر و... آغاز مي‌كنم و آنها مي‌خواهند كسي جرأت نكند در جامعه حرف از امام زمان بزند و قصدشان تخريب دولت در افكار عمومي است. نماينده جيرفت ادامه داد: از رئيس‌جمهور درباره تعامل و رابطه‌اش با آيت‌الله مصباح يزدي پرسيدم و وي گفت: آيت‌الله مصباح يكي از بزرگان دين و شيعه است و رهبر معظم انقلاب از آيت‌‌الله مصباح يزدي به عنوان مطهري دوم ياد كردند و من به ايشان به عنوان يكي از بزرگان دين و حوزه احترام مي‌‌گذارم و ارادت دارم و هيچ ارتباط خاصي بين بنده و آيت‌الله مصباح نيست. همه مواضع من برگرفته از اسلام، امام(س) و رهبر معظم انقلاب است و اينجانب ضمن احترام و ارتباط با همه مراجع عظام تقليد و علما با آقاي مصباح نيز ارتباط دارم.(63) همان‌طور كه مشاهده مي‌كنيم دولت نهم با توجه به شاخصه‌هاي فكري انجمن حجتيه هيچ‌ رابطه‌اي با آن ندارد. دولت نهم طرفدار حكومت اسلامي و حامي پر و پا قرص ولايت فقيه است و مقام معظم رهبري در سخنان خود در آغاز سال 1386، در مشهد از دولت حمايت خاص كرده و از آن به عنوان دولت انقلابي پرتلاش و ارزشي نام بردند. لذا اين چنين دولتي كه در حال مبارزه با طاغوت و استكبار جهاني است و حامي ولايت فقيه است، نمي‌تواند راه و مسيري را برود كه انجمن حجتيه 60 سال آن راه را پيموده و با بررسي سوابق انجمن كه در اين مقاله ذكر شده به راحتي مي‌توان فهميد كه دولت نهم از جنس انجمن حجتيه نيست. پي‌نويس‌ها: * كارشناس ارشد روابط بين‌الملل و مدير گروه تاريخ و روابط خارجي مركز اسناد انقلاب اسلامي. 1- براي مطالعه بيشتر در اين زمينه نك: روح‌الله حسينيان، چهارده قرن تلاش شيعه براي ماندن و توسعه (تهران: انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1382) يا آدرس اينترنتي مركز اسناد انقلاب اسلامي، www.irde.ir. 2- براي مطالعه بيشتر نك: روح‌الله حسينيان، بازخواني نهضت ملي ايران، (سال 85) و بيست سال تكاپوي اسلام شيعي در ايران (1340-1320) (تهران: مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1384). 3- براي مطالعه بيشتر اين نهضت بزرگ نك: روح‌الله حسينيان، چهارده سال رقابت ايدئولوژيك شيعه در ايران (56-1343) (تهران: انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1383). 4- محمدرضا اخگري، ولايتي‌هاي بي‌ولايت (بي‌جا: پرچم، 1367)، صص 7 و 8. 5- ع. باقي، در شناخت حزب قاعدين زمان (تهران: نشر دانش اسلامي، 1362)، ص 29. 6- همان، ص 30. 7- همان، ص 31. 8- محمد حياتي، تاريخچة شكل‌گيري انجمن حجتيه در: www.nasirbousher.com 9- ضميمه ش 1. 10- فتاح غلامي، روايتي از انجمن حجتيه، در: www.baztab.com 11- اخگري، همان، ص 25. 12- ضميمه ش 2. 13- ضميمه ش 3. 14- همان، صص 52 و 53. 15- باقي، همان، صص 32 و 33. 16- روزنامه جمهوري اسلامي (29/خرداد/1361). 17- به نقل از: باقي، همان، ص 34. 18- مصاحبه اختصاصي با آيت‌الله خزعلي، به نقل از: باقي، همان، ص 58. 19- سخنراني تحت عنوان: نظام، جهاد، حكومت اسلامي، به نقل از: اخگري، همان، صص 54 و 55. 20- كتاب ولايت فقيه، ص 167. 21- محمد توكل، «بازار سنتي ايران در سه دوره»، در: www.meisami.com به نقل از: عليانسب و سلمان علوي نيك، جريان‌شناسي انجمن حجتيه (قم: زلال كوثر، 1385)، ص 22. 22- باقي، همان، ص 55. 23- همان، ص 42. 24- همان، ص 43. 25- همان، صبح آزادگان، ش 592 (27/بهمن/1360). 26- سخنراني امام پس از آزادي از زندان در 4 آبان 1343، به مناسبت احياي كاپيتولاسيون به نقل از: باقي، همان، ص 44. 27- مصاحبه با دكتر محمدرضا سياهي 19/1/85، به نقل از: عليانسب و علوي نيك، همان، ص 25. 28- باقي، همان، ص 57. 29- روزنامه صبح آزادگان، ش 591، (26/7/1360). 30- صحيفه امام، ج 3، ص 427. 31- حميد روحاني، شريعتمداري در دادگاه تاريخ، به نقل از: اخگري، همان، ص 56. 32- روزنامه صبح آزادگان (27/بهمن/1360). 33- سخنراني آقاي پرورش، به نقل از: باقي، همان، ص 62. 34- عليانسب و علوي نيك، همان، ص 28. 35- باقي، همان، ص 73. 36- به نقل از: اخگري، همان، صص 62 و 63. 37- رسول جعفريان، جريان‌ها و سازمان‌هاي مذهبي – سياسي ايران، ص 375. 38- باقي، همان، ص 96. 39- كيهان، ش 11422، (10 آبان 1360): ص 2. 40- مصاحبه با دكتر محمدرضا سياهي، 1385، به نقل از: عليانسب و علوي نيك، همان، ص 30. 41- باقي، همان، ص 86. 42- سخنراني تحت عنوان: «نظام در اسلام» به نقل از: اخگري، همان، ص 79. 43- همان، ص 81. 44- عليانسب و علوي‌نيك، همان، ص 175. 45- صحيفه امام، ج 17، ص 534. 46- به نقل از: باقي، همان، ص 406. 47- عليانسب و علوي نيك، همان، ص 175. 48- بازتاب (6/2/1382). 49- فتاح غلامي، مدعيات مهدويت، القاعده ايران در سايت بازتاب (1/4/82). 50- به نقل از اخگري، همان، ص 25. 51- كتاب ولايت فقيه، به نقل از: همان، صص 25 و 26. 52- همان، ص 73. 53- مصاحبه با سيدعباس نبوي، ماهنامه سوره، دوره جديد، ش 4. 54- كتاب ولايت فقيه، به نقل از: اخگري، همان، صص 33 و 34. 55- مقاله‌اي تحت عنوان دوئل دولت مهدوي و حسن ابطحي در www.quomtimes.blogfa.com 56- مقاله‌اي تحت عنوان انجمن حجتيه از پيدايش تا امروز در www.roonamehiran.blogfa.com 57- همان. 58- پيك نت، 5/11/1384. 59- گزارش ايلنا، سايت امروز، 25/8/1384. 60- به نقل از: عليانسب و علوي نيك، همان، ص 188. 61- به نقل از: سايت www.afabnews.ir 62- به نقل از: خبرگزاري «آينده روشن» با آدرس www.bfnews.ir 63- به نقل از: وبلاگ آقاي زادسر، با آدرس اينترنتي h:zadsar.ntm منبع : 15خرداد/ فصلنامه تخصصي در حوزه تاريخ پژوهي ايران معاصر / دوره سوم / سال ششم /شماره 20/ تابستان 1388 ص 129 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 49

معرفي كتاب: جريان‌شناسي فرهنگي بعد از انقلاب اسلامي ايران

معرفي كتاب: جريان‌شناسي فرهنگي بعد از انقلاب اسلامي ايران كتاب «جريان‌شناسي بعد از انقلاب اسلامي ايران – 1357 تا 1380» توسط گروه تحقيق جهاد دانشگاهي به سرپرستي كاظم خورمهر و تحت نظارت مهندس سيدمصطفي ميرسليم معاون فرهنگي‌ اجتماعي مركز تحقيقات استراتژيك، در 5 فصل و مشتمل بر 640 صفحه تهيه و تدوين شده و در سال 1384 توسط انتشارات باز در شمارگان 3000 نسخه براي نخستين بار به بازار كتاب عرضه گرديده است. بر اساس آنچه در نخستين صفحات اين كتاب آمده است: «اين مجموعه، گزارش‌ طرحي تحقيقاتي است كه بنا به پيشنهاد معاونت فرهنگي اجتماعي مركز تحقيقات استراتژيك، به تصويب دبيرخانه شوراي عالي انقلاب فرهنگي رسيده و با پشتيباني و تأييد دبيرخانه، گروه تحقيقات جهاد دانشگاهي به عنوان مجري طرح انتخاب شده است. نظارت بر اجراي طرح و ويراستاري محتوايي و صوري كل گزارش را معاون فرهنگي اجتماعي مركز تحقيقات استراتژيك برعهده داشته است.» همچنين مهندس ميرسليم به عنوان ناظر طرح در ديباچه‌اي كه بر اين كتاب نگاشته، با اشاره به جريانات فكري و فرهنگي منحرفي كه پس از آتش‌بس، سر برآوردند و با سوءاستفاده از امكانات مردم سالاري ديني، به ايجاد اغتشاش و تقلا براي براندازي دست يازيدند، خاطر نشان ساخته است: «مجموعه شگردهاي به كار رفته مرا بر آن داشت كه روند تحولات فرهنگي بعد از پيروزي انقلاب را با موشكافي و دقت بيشتر بررسي كنم، مگر از آن بررسي جامع به راهبردي كه در وراي آن نهفته است پي ببرم اما گستردگي موضوع چنان مي‌نمود كه رسيدگي جامع و دقيق آن از توان يك نفر خارج است، پس گروهي مأمور گردآوري و دسته‌بندي موضوعي اطلاعات شدند و محصول آن مأموريت، كتاب حاضر يعني گزارش جريان‌شناسي فرهنگي بعد از پيروزي انقلاب است.» زندگي‌نامه سيدمصطفي ميرسليم در سال 1326 در خانواده‌اي مذهبي در تهران متولد شد. وي تحصيلات متوسطه خود را در سال 1344 در دبيرستان البرز به پايان رسانيد و سپس براي ادامه تحصيلات عازم فرانسه شد. ميرسليم در سال 1349 موفق به اخذ فوق‌ ليسانس در رشته مهندسي مكانيك از دانشگاه پواتيه فرانسه گرديد و به دنبال آن در سال 1351 از مدرسه عالي نفت و موتور پاريس تخصص مهندسي در رشته موتورهاي درون‌سوز را كسب كرد. وي تا سال 1354 در فرانسه به كارآموزي و همچنين كار در شركت صنايع مكانيك آلزاس ادامه داد و پس از بازگشت به ايران، به عضويت هيئت علمي دانشگاه پلي‌تكنيك (اميركبير) درآمد. ميرسليم به هنگام حضور در خارج كشور فعاليتهاي سياسي و مذهبي چشمگيري داشت و در زمان حضور در كشور نيز اين فعاليتها را در ارتباط با دانشگاهيان مسلمان ادامه داد. او از سال 1354 الي 1357 مديريت بهره‌برداري شركت راه‌آهن شهري تهران و حومه را نيز عهده‌دار بود. ميرسليم در زمان اوج‌گيري نهضت انقلابي مردم ايران بر اثر اصابت گلوله زخمي ‌گرديد و پس از به ثمر رسيدن انقلاب و تشكيل حزب جمهوري اسلامي، به عضويت شوراي مركزي اين حزب در‌آمد. وي همچنين همراه با تعداد ديگري از نيروهاي دانشگاهي، در اوايل انقلاب اقدام به تأسيس جامعه اسلامي دانشگاهيان ‌نمود. ميرسليم در فروردين 1358 از جمله اعضاي هيئت اجرايي همه‌پرسي نظام جمهوري اسلامي و در خردادماه اين سال رياست ستاد بازرسي انتخابات مجلس خبرگان تدوين قانون اساسي را برعهده داشت. وي در سال 1358 به معاونت سياسي اجتماعي وزارت كشور برگزيده شد كه تا سال 1361 در اين سمت باقي ماند و در طول اين مدت مسئوليت اجرايي همه‌پرسي قانون اساسي، برگزاري اولين دوره‌هاي انتخابات رياست‌جمهوري و مجلس شوراي اسلامي را نيز عهده‌دار بود. همچنين سرپرستي شهرباني جمهوري اسلامي، سرپرستي بنياد امور جنگزدگان و قائم‌مقامي وزارت كشور از جمله ديگر مسئوليتهاي وي در خلال اين مدت بوده است. ميرسليم در سال 1361 به سرپرستي نهاد رياست جمهوري و مشاورت عالي رئيس‌جمهور برگزيده ‌شد كه تا سال 1368 در اين سمت باقي ‌ماند. به دنبال آن از سال 1368 الي 1372 مشاورت رئيس‌جمهور در امور تحقيقات و از سال 1372 الي 1376 وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي را عهده‌دار مي‌گردد. ميرسليم از سال 1368 الي 1376 به عضويت شوراي عالي انقلاب فرهنگي برگزيده ‌شد كه در طول سالهاي 1372 الي 1375 مسئوليت دبيري اين شورا را نيز برعهده داشت. رياست هيئت امناي بنياد دايره‌المعارف اسلامي از سال 1362 و مدير ملي اين بنياد طي سالهاي 68 الي 73 از ديگر مسئوليتهاي ايشان به شمار مي‌آيد. او در سال 1375 به عضويت مجمع تشخيص مصلحت درمي‌آيد و ازسال 1378 معاونت فرهنگي اجتماعي مركز تحقيقات استراتژيك وابسته به اين مجمع را برعهده مي‌گيرد ميرسليم چندي نيز عضويت شوراي عالي جمعيت‌هاي مؤتلفه اسلامي را داشته است. دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران كتاب «جريان‌شناسي فرهنگي بعد از انقلاب اسلامي ايران» را مورد نقد و بررسي قرار داده است. با هم اين نقد را مي‌خوانيم. «جريان‌شناسي فرهنگي بعد از انقلاب اسلامي ايران (1380-1357)» عنوان كتابي است كه در نخستين صفحه، اين‌گونه خود را معرفي كرده است: «اين مجموعه، گزارش طرحي تحقيقاتي است كه بنا به پيشنهاد معاونت فرهنگي اجتماعي مركز تحقيقات استراتژيك، به تصويب دبيرخانه شوراي عالي انقلاب فرهنگي رسيده و با پشتيباني و تأييد دبيرخانه، گروه تحقيق جهاد دانشگاهي به عنوان مجري طرح انتخاب شده است. نظارت بر اجراي طرح و ويراستاري محتوايي و صوري كل گزارش را معاون فرهنگي اجتماعي مركز تحقيقات استراتژيك [مهندس مصطفي ميرسليم] برعهده داشته است.» از طرفي ناظر محترم طرح آقاي مهندس ميرسليم در ديباچه‌اي كه بر اين كتاب نگاشته، خاطر نشان ساخته است كه اهتمام گردآورندگان و تدوين كنندگان كتاب حاضر، بر جمع‌آوري مبسوط آرا و ديدگاه‌هاي افراد و گروه‌هاي مختلف متمركز گشته و به كلي از ورود به عرصه «تحليل» خودداري شده است؛ بنابراين مي‌توان گفت ناظر محترم به خوانندگان كتاب از هر نسل و متعلق به هر عصري اطمينان خاطر مي‌دهد آنچه در اين مجموعه مي‌خوانند عصاره و افشره‌اي از ديدگاه‌هاي مختلف است كه اميد مي‌رود شمايي كلي از محتواي فكر و فرهنگ اشخاص و گروه‌هاي گوناگون را بازتاب دهد و طبيعي است از آنجا كه اين ديدگاه‌ها به مثابه راهنماي عمل در صحنه سياسي و اجتماعي بوده‌اند، خوانندگان خواه ناخواه مي‌توانند تصويري از نحوه فعاليت‌هاي سياسي هر جريان فكري را نيز احصاء كنند كه در نهايت پازل اوضاع و احوال سياسي كشور را در طول سال‌هاي مورد بحث در ذهنشان تكميل خواهد كرد. مهندس ميرسليم در اين‌باره خاطرنشان مي‌سازد: «از لحاظ شكلي، در نگارش متن سعي شده است كه از موضع‌گيري، به نفع يا بر ضد افراد يا جريانات پرهيز شود و به نقل اقوال آنها يا حوادث راجع به آنها با ذكر منبع اكتفا شود؛ اما چون منابع اطلاعاتي در دسترس مستقل نيستند و گاهي حتي از منبع رقيب براي نقل آراء افراد يا مندرجات مطبوعات استفاده شده و بعلاوه، هيچ فردي نمي‌تواند مدعي شود كه در گزينش و نحوه بيان مطالب ديگران، گرايش‌هاي فكري و تمايلات قلبي و اعتقادي خود را كاملاً رها مي‌كند و بويژه هميشه از استدلال‌هاي متقابل، قوي‌ترين و مناسب‌ترين را با رعايت حق و عدل مي‌آورد، پس تبليغ اين كه اين متن از هر نوع جانبداري مصون مانده باشد گزاف است».(صص28-27) اين توضيح متواضعانه، گذشته از آن كه راه و روش حاكم بر اين كتاب را مشخص مي‌سازد، حاوي اين هشدار نيز به خوانندگان است كه هنگام مطالعه مطالب مربوط به جرياناتي كه در تقابل با جريان فكري مهندس ميرسليم بوده‌اند، تذكر ناظر محترم را در نظر داشته باشند و اين احتمال را بدهند كه شايد آنچه از آنها آمده است، منتخب حلقه‌هاي ضعيف يا معيوب فكري آنان باشد؛ لذا همواره بايد نگاهي مثبت‌تر از آنچه از متن برمي‌آيد، به اين گروه‌ها و جريانات داشت. اينك جا دارد با ورود به متن كتاب- و با در نظر داشتن موارد فوق- به بررسي محتواي آن بپردازيم تا ببينيم چه سندي درباره روند جريانات فكري و فرهنگي و نيز بالطبع سياسي و اجتماعي در طول نزديك به ربع قرن پس از پيروزي انقلاب اسلامي در ايران، به ثبت رسيده است. اولين نكته‌ جالب توجه، عناويني است كه به هر يك از جريانات فكري نسبت داده شده است مانند عرف‌گرايي، دين‌گرايي، سنت‌گرايي، تجددخواهي، نوگرايي و غيره. خوشبختانه اين عناوين كه در ضميمه شماره يك تحت عنوان «توضيح مفهومي جريان‌هاي فكري- فرهنگي» تشريح و تعريف شده‌اند، كمك مؤثري به خوانندگان براي پي بردن به منظور و مقصود نويسندگان از به كارگيري آنها مي‌نمايد. اما مسئله اينجاست كه تعاريف تا چه حد در ارتباط واقعي با عناوين مزبور قرار دارند و به طريق اولي تا چه حد قابل اطلاق بر اشخاص و جريان‌هاي منسوب به آنها هستند. براي دريافت پاسخ اين سؤال، نياز به بحثي مشروح با استناد به تعاريف ارائه شده در انتهاي كتاب، وجود دارد. نويسندگان محترم كتاب در بدو امر دو جريان كلي را به عنوان دو شاخه اصلي فكري و فرهنگي در ابتداي انقلاب مطرح مي‌سازند: «جريان‌هاي مختلف فكري و فرهنگي در بعد از انقلاب اسلامي تا به امروز پديد آمد. گونه‌شناسي اين جريانات را مي‌توان بدين صورت تقسيم‌بندي كرد كه در درجه نخست دو رويكرد متفاوت عرف‌گرايي و دين‌گرايي را در برمي‌گرفت كه هر كدام به رويكردهاي فرعي‌تري نيز منشعب مي‌شدند.»(ص34) اينك براي درك معناي «عرف‌گرايي» و «دين‌گرايي» به ضميمه 1 مراجعه مي‌كنيم. «دين‌گرايي: جرياني كه در تعريف هويت جامعه ايراني به عنصر ديانت و عقيده نيز تأكيد مي‌كند و معتقد است براي اداره زندگي اجتماعي و ازجمله سياست و حكومت بايد به دين هم مراجعه كرد.»(ص626) همان‌گونه كه ملاحظه مي‌شود اين تعريف، ناقص و مبهم به نظر مي‌آيد؛ چرا كه مشخص نشده است دين‌گرايان به چه مسائلي اعتقاد دارند كه علاوه بر آن «بايد به دين هم مراجعه كرد.» البته اين تعريف را مي‌توان با مراجعه به عناوين مشابه دين‌گرايي، از جمله اصول‌گرايي، بنيادگرايي، اسلام‌گرايي و امثالهم تكميل كرد، اما قبل از آن، شايسته است به تعريف ارائه شده براي شاخه اصلي ديگر جريان‌هاي فكري و فرهنگي، يعني «عرف‌گرايي» نظري بيندازيم: «عرف‌گرايي به جرياني اطلاق مي‌شود كه تفكر و خط مشي و انتخاب خود را بر مبناي عرف بشري (مانند عقلانيت، قرارداد اجتماعي، هنجارهاي اجتماعي، حقوق بشري و...) قرار مي‌دهد و به جاي مرجعيت دين و آيين و عقيده خاص به مرجعيت عقل و علم و عرف بشري قائل است.»(ص628) برخلاف تعريف ارائه شده براي دين‌گرايي، در تعريف عرف‌گرايي شاخصه‌هاي اصلي آن بيان گرديده و به نظر، تعريفي كامل و روشن مي‌آيد. اگر صرفاً اين دو تعريف را در كنار يكديگر قرار دهيم و مقايسه كنيم مي‌توانيم چنين نتيجه بگيريم كه جاي عقلانيت، قراردادهاي اجتماعي، هنجارهاي اجتماعي و حقوق بشر در جريان فرهنگي دين‌گرايي خالي است و از سوي ديگر در جريان فرهنگي عرف‌گرايي، از دين به عنوان مرجع انتخاب خط مشي سياسي و اجتماعي جامعه، خبري نيست. اما براي پرهيز از تعجيل در قضاوت، عناوين نزديك به دين‌گرايي را نيز مورد لحاظ قرار مي‌دهيم: «اسلام‌گرايي: اعتقاد به حاكميت اصول و ارزش‌ها و شعائر اسلام بر همه شوؤن جامعه»(ص623)، «اصول‌گرايي: جرياني كه معتقد است نبايد از اصول دين و احكام شريعت با عنوان كردن مصلحت‌انديشي‌هاي عقل و عرف جديد و مقتضيات دنياي جديد صرف‌نظر كرد و بايد به هر قيمتي در پاي آن اصول و احكام ايستاد.»(ص624)، «بنيادگرايي: اعتقاد به مبارزه آشتي‌ناپذير با نوگرايي غربي به عنوان مظهر كفر و الحاد استكبار و سامان دادن جامعه بر اساس بنيادهاي شريعت و جهاد مقدس براي تحقق حاكميت خدا بر جامعه و گسترش اين حاكميت در حد امكان تا اقصي نقاط جهان.»(ص624) » «شريعت‌گرايي: اعتقاد به حاكميت شريعت بر همه شؤون يك جامعه از جمله بر نظام سياسي، اقتصادي، فرهنگي، حقوقي و اجتماعي».(ص628) در تمامي اين عناوين نيز از عقل و عقلانيت و بهره‌گيري از آن در پي‌ريزي نظامات اجتماعي رد پايي مشاهده نمي‌شود و حتي در تعريف اصول‌گرايي به صراحت از صرفنظر كردن از دستاوردهاي «عقل و عرف جديد» در مقابل اصول دين سخن به ميان مي‌آيد كه چنين بياني مي‌تواند تصور ناصوابي را در ذهن خوانندگان ايجاد نمايد. حال براي روشن‌تر شدن مطلب نگاهي به يكي از عناوين نزديك به عرف‌گرايي يعني «نوگرايي» مي‌اندازيم: «جرياني كه از اصول و فرايندهاي تجدد مانند عقلانيت، انسان‌گرايي، روشنفكري، تفكر انتقادي، حقوق و آزادي‌هاي بشري و استفاده از بدعت‌ها، مبادي و دستاوردهاي علم و فناوري براي بهبود و توسعه زندگي دنيوي استقبال مي‌كند.»(ص630) به اين ترتيب اگر خواسته باشيم بر مبناي تعاريف ارائه شده در اين كتاب قضاوت كنيم، بايد در ابتداي انقلاب قائل به دو جريان بزرگ فكري و فرهنگي باشيم كه وجه تمايز آنها، اهميت دادن به عقل و علم در يكي و بي‌اعتنايي به آن در ديگري است. آنچه اين مسئله را به روشني بيان مي‌دارد، اشاره‌ به علت بروز مهمترين اختلاف در درون جريان دين‌گرايي در همان زمان است: «مهمترين اختلاف در دين‌گرايي وقتي پيدا مي‌شد كه دسته‌اي آن را با نوگرايي توأم مي‌كردند يعني مي‌خواستند، هم بر ارزش‌ها و مباني ديني تكيه كنند و هم تجربه‌ها و ارزش‌هاي نوين بشري را مد نظر داشته باشند و از دستاوردهاي غربي اخذ و اقتباس كنند و جهت‌گيري ديني را با عقلانيت و تسامح و انسان‌گرايي و آزادي و توسعه و تكثر و امثال اينها همراه سازند.»(ص38) معنا و مفهوم اين عبارت آن است كه دين‌گرايي به معناي اصيل خود تا هنگامي كه با نوگرايي - كه تعريف آن را ملاحظه كرديم- توأم نشده باشد، عاري از مسائلي مانند «عقلانيت، تسامح، انسان‌گرايي، آزادي، توسعه و تكثر و امثال اينها» خواهد بود. اين البته اتهامي است كه جريان‌هاي معارض با دين‌گرايي همواره بر دين‌گرايان وارد و تلاش كرده‌اند تا خط فاصل پررنگي ميان آنان و عقلانيت و مقتضيات روز ترسيم نمايند، اما واقعيت اين است كه «دين‌گرايي» در معناي عام آن- فارغ از برخي نحله‌ها مانند اخباري‌گري كه از حدود يكصد سال پيش چراغ آن رو به خاموشي گذارد و در مقطع پيروزي انقلاب به عنوان يك جريان فعال در اين نهضت اساساً مطرح نبود- همواره با عقل و عقلانيت عجين بوده است، به طوري كه عقل يكي از ابزارهاي چهارگانه تفقه در دين به شمار مي‌آيد. لذا اين طور نيست كه اگر دين‌گرايي با نوگرايي و تجددخواهي به معنايي كه در اين كتاب آمده است، همراه شود، عقلانيت جايي براي خود در اين جريان به دست ‌مي‌آورد و در غير اين صورت، نمي‌توان شأني براي عقل در ديدگاه دين‌گرايان قائل شد. اگر به تعريفي كه در اين كتاب راجع به «دسته بزرگ ديگري» از دين‌گرايان كه در مقابل «دين‌گرايان نوگرا» فرض شده‌اند توجه كنيم، مي‌توانيم به ملاك‌هاي تقسيم‌بندي از نظر نويسندگان محترم و نوع نگاه آنها به «دين‌گرايي» به معناي عام آن پي برد: «اما دسته بزرگ ديگري كمتر قائل به اصالت سرمشق‌هاي نوين بودند و مي‌خواستند عمدتاً بر اساس چارچوب‌هاي آييني دين و شريعت و فقاهت با مسائل جامعه برخورد شود و حتي ميان اسلام فقاهتي و تجددگرايي غربي تضاد و تعارض آشتي‌ناپذيري احساس مي‌كردند و در نتيجه و برحسب معتقدات و تعلقات مذهبي مي‌كوشيدند تا حد امكان جانب اولي را نگه بدارند و جامعه را بر اساس آنچه مكتب اسلامي مي‌دانستند اداره كنند و احكام شرعي را در آن به اجرا درآورند.‍»(ص38) همان‌گونه كه تا اينجا ملاحظه شده است در تعريف و توضيح دين‌گرايي و اصول‌گرايي و امثالهم، هيچ ذكري از عقلانيت به ميان نيامده، اما هرگاه از نوگرايي و تجدد و امثالهم سخن گفته شده، عقل و علم و دانش و مقتضيات روز و حقوق بشر، به عنوان ركن و مبناي آن مورد تأييد و تأكيد قرار گرفته است. با توجه به آن‌چه گفته شد، تقسيم‌بندي صورت گرفته در اين كتاب راجع به دو جريان كلي فكري و فرهنگي در ابتداي انقلاب يعني دين‌گرايي و عرف‌گرايي - با توجه به جايگاه عقلانيت در آنها - كاملاً مخدوش است و اگر بناست كه جريان‌هاي مختلف فكري و فرهنگي ابتداي انقلاب را لزوماً در دو شاخه بزرگ تقسيم‌بندي كنيم، صحيح آن است كه گفته شود در ابتداي انقلاب دو جريان بزرگ اسلام‌گرايي و غرب‌گرايي مقابل يكديگر قرار گرفتند. اسلام‌گرايان كساني بودند كه خواستار تشكيل حكومتي بر مبناي اصول و قواعد اسلامي با بهره‌گيري از قواعد فقهي و عقلي منطبق با مقتضيات روز بودند و برپايي يك جامعه اسلامي پيشرفته و توسعه يافته را آرزو داشتند و غرب‌گرايان (اعم از چپ و راست) كساني بودند كه الگوهاي فكري و عملي خود را از آرا و انديشه‌ها و روش‌ها و رفتارهاي نضج يافته در مغرب زمين مي‌گرفتند و در نهايت براي برپايي جامعه‌اي همانند با جوامع غربي (سرمايه‌داري يا سوسياليستي) تلاش مي‌كردند. البته بديهي است كه در چارچوب دو جريان بزرگ مزبور مي‌توان خرده جريان‌هاي متنوع و متعددي را تشخيص داد. اينك ببينيم در چارچوب تقسيم‌بندي صورت گرفته در اين كتاب، مسائل و رويدادهاي مختلف چگونه تجزيه و تحليل شده‌اند و تا چه حد منطبق بر واقعياتند. نويسندگان محترم در ادامه بحث، به 9 مورد از مسائل مهم مطرح در ابتداي انقلاب اشاره كرده و به تشريح اختلاف ديدگاه‌ها درباره آنها بر مبناي جريان‌شناسي مورد نظر خود پرداخته‌اند. اولين مسئله مورد توجه آنها «نسبت ميان دين و حكومت» است. از نگاه آنان «اختلاف ديدگاه‌ها از مبادي فكري متفاوتي نشأت مي‌گرفت؛ بر اساس هر يك از آنها رويكردهاي متمايزي در برخورد با مسائل فرهنگي جامعه شكل مي‌گرفت؛ مثلاً از جمهوري دموكراتيك، آزادي و تكثر كامل فرهنگي (مطبوعات، قلم، بيان و...) انتظار مي‌رفت، در جمهوري دمكراتيك اسلامي، كثرت‌گرايي در صورت احترام كلي به امور ديني و در جمهوري اسلامي، تنوع كالاهاي فرهنگي، مقيد و مشروط به جزئيات اصول و احكام اسلامي بودند.»(ص39) همان‌گونه كه ملاحظه مي‌شود در جمهوري دمكراتيك، جامعه از بيشترين حد آزادي برخوردار است و در جمهوري اسلامي، عرصه فكر و فرهنگ در قيد و بندهاي مختلف تصوير شده است، به طوري كه چه بسا خوانندگاني كه خود در آن برهه حاضر و شاهد نبوده‌اند، تعجب كنند كه چگونه ملتي، آزادي را فرو مي‌نهد و قيد و بندهاي دست و پاگير را انتخاب مي‌كند. مسئله اينجاست كه آنچه بيان گرديده، مطابق واقعيت نيست. اگر در اينجا از اتفاقات و رويدادهايي كه در مقاطع و برهه‌هاي بعدي روي مي‌دهد، صرفنظر كنيم و نگاه و حواس خود را بر اوايل فروردين ماه 1358، يعني زمان برگزاري رفراندوم تعيين نظام، متمركز نماييم، اگرچه پرواضح است كه «جمهوري اسلامي» به معناي يك نظام سياسي مبتني بر روش جمهوري و محتواي اسلامي است، اما فرض بر اين بود كه در چارچوب اين نظام، تمامي افكار و عقايد ديگر از حق اظهارنظر و فعاليت سياسي برخوردارند و اساساً چنين معنا و مفهومي در ذهن كسي وجود نداشت كه «در جمهوري اسلامي، تنوع كالاهاي فرهنگي، مقيد و مشروط به جزئيات اصول و احكام اسلامي» باشند. نگاهي گذرا به گروه‌ها و جريان‌هاي سياسي و فرهنگي موجود در جامعه و توليدات و كالاهاي فرهنگي آنها پس از انتخاب نظام جمهوري اسلامي از سوي مردم، بيانگر بطلان ديدگاه مطروحه در اين كتاب است. جالب اين كه شاهد اين مدعا را تنها چند صفحه آن سوتر مي‌توان يافت. تنها در صفحات 47 الي 50 كتاب، نام 22 سازمان و گروه چپ‌گراي كمونيستي به علاوه 39 عنوان مطبوعات و جرايد منتشره توسط آنها در زمان استقرار نظام «جمهوري اسلامي» آمده است كه هيچ‌گونه تقيدي به اصول و احكام اسلامي نداشتند. همچنين در همين زمان ده‌ها گروه و سازمان ديگر با تفكرات غرب‌گرايانه و دست‌راستي نيز مشغول فعاليت بودند و آنها نيز نشريات خود را در جامعه منتشر مي‌ساختند. اين كه چرا و چگونه بعدها محدوديت‌هايي در مورد اين گروه‌ها و نشريات اعمال شد، نيازمند بيان وقايع و اتفاقاتي است كه در طول زمان روي داد و ما نيز به مقتضاي بحث، اشاراتي به آنها خواهيم داشت، اما آنچه مسلم است اين كه در زمان برگزاري رفراندوم به هيچ وجه اين نظر وجود نداشت كه در يك نظام جمهوري دمكراتيك، «آزادي و تكثر كامل فرهنگي انتظار مي‌رفت» و در يك نظام جمهوري اسلامي قيد و بندهاي مختلف برپاي آزادي فرهنگي بسته مي‌شد. در واقع مفهومي كه در فضاي سياسي و فرهنگي آن زمان براي نظام جمهوري دمكراتيك در جامعه وجود داشت، يك نظام مبتني بر فرهنگ و ارزشهاي غربي بود كه مردم ايران با توجه به سابقه ذهني خود از رژيم وابسته و غربزده پهلوي، خواستار آن نبودند. توضيحات ارائه شده درباره موارد ديگر نيز تصوير مناسبي از رويكردهاي نظري و عملي دين‌گرايان به عرصه‌هاي مختلف، به نمايش نمي‌گذارد. به عنوان نمونه، هشتمين مسئله‌اي كه مورد توجه نويسندگان كتاب واقع گرديده، تحت عنوان «نظام آموزشي عرفي يا اسلامي» قيد شده و ديدگاه اسلام‌گرايان و عرف‌گرايان درباره آن آمده است. مقايسه ديدگاه دو جريان مزبور پيرامون نظام آموزشي كشور در دوران پس از انقلاب اسلامي، جالب توجه است: «برنامه‌هاي آموزشي و درسي مدارس و دانشگاه‌ها و نظامات حاكم بر آنها از حيث مديريت، تدريس و تحصيل و متون درسي... در رويكرد دين‌گرايي معتقد به فقه و ولايت فقيه، بايد بر اساس اصول و ارزش‌هاي الهي و دين‌ و شريعت اسلام باشد... عرف‌گرايان ليبرال، برنامه آموزش عالي را تابع مقتضيات دانشگاهي و معيارهاي جهانشمول علمي مي‌دانستند كه در همه جاي دنيا، مستقل از عقايد و شرعيات بايد طبق ضوابط و ملاك‌ها و روش‌شناسي علمي، به دست خود دانشگاهيان تنظيم و اجرا شود.»(ص44) نوع بيان مطلب به صورتي است كه گويي دين‌گرايان به كلي با روش‌ها و مقتضيات دانشگاهي و معيارهاي جهانشمول علمي بيگانه بوده و قصد داشته‌اند تا دروس دانشگاهي را منطبق بر شرع و فقه استخراج و ارائه نمايند، آن هم نه به دست «خود دانشگاهيان»، بلكه توسط كساني غير از آنها و لابد ناآشنا با موازين علمي و دانشگاهي. به طور كلي بايد گفت ارائة چنين تعاريف و تصاويري از جريان فكري و فرهنگي دين‌گرايي در نخستين بخش از فصل اول كتاب، تأثير منفي خود را بر ذهن و ديدگاه خوانندگان باقي مي‌گذارد و تنها زماني بارقه‌اي بر اين ذهنيت منفي خواهد تابيد كه دين‌گرايي توأم با صفاتي مانند نوگرايي و تجدد (با تعاريف خاص خود) شود. از سوي ديگر، نامشخص بودن مصاديق هر يك از اين جريان‌هاي فرهنگي در آن زمان، اين امكان را فراهم مي‌آورد كه بويژه خوانندگان جوان و نسل‌هاي بعد از انقلاب از آنجا كه خود شاهد و ناظر قضايا نبوده‌اند، بر مبناي تصورات ذهني‌شان و تحت تأثير وقايع و حوادث دوره‌‌هاي بعدي، شاخص¬ها و مصاديقي را براي آنها در نظر گيرند كه هيچ‌گونه انطباقي بر واقعيت نداشته باشند. به عنوان نمونه، ممكن است فرد يا جرياني كه ابتداي انقلاب در چارچوب تعاريف ارائه شده در اين كتاب، يك دين‌گراي افراطي به حساب مي‌آمده، در حال حاضر در منتهي‌اليه خط عرف‌گرايي قرار داشته باشد و كساني كه از اين تحولات و چرخش‌هاي نظري و عملي اطلاع كافي ندارند، به دليل آن كه مصاديق هريك از جريان‌هاي فكري در ابتداي انقلاب ذكر نشده‌اند، دچار اشتباهات فاحشي در انطباق مصاديق بر مفاهيم بشوند. مطالعه و بررسي «رويكرد چپ ماركسيستي» دومين بخش از فصل اول اين كتاب را تشكيل مي‌دهد. در اين بخش اسامي گروه‌هاي مختلف ماركسيستي كه در آستانه پيروزي انقلاب و پس از آن در كشور مشغول فعاليت بوده‌اند به همراه نشرياتي كه از سوي آنها انتشار مي‌يافته، آورده شده است. در اين ميان سازمان چريكهاي فدايي خلق و حزب توده، معروفترين و پرسابقه‌ترين اين گروه‌ها به شمار مي‌آمدند كه فعاليت سياسي و فرهنگي آنها مورد توجه نويسندگان كتاب واقع شده است. نويسندگان كتاب نخست به بررسي عملكرد سازمان چريكهاي فدايي خلق پرداخته و آورده‌اند: «پس از پيروزي انقلاب نيز مواضع تند و اصول‌گرايانه‌اي دنبال كرد؛ خود را در انقلاب منتهي به بهمن 1357، مؤثر و سهيم مي‌دانست و مي‌خواست ضمن قبول رهبري انقلابي امام خميني، حركت انقلاب را در جهت اصول و اهداف مورد نظر خود هدايت كند. بر همين اساس در اول اسفند ماه 1357 (يعني حدود يك هفته پس از پيروزي انقلاب) اطلاعيه‌اي مبني بر برگزاري راهپيمايي در سوم اسفند منتشر كرد؛ در آن اطلاعيه از مردم خواسته شده بود كه براي پيگيري مطالبات انقلابي به سوي اقامتگاه رهبر انقلاب روانه شوند و در آنجا اجتماع كنند و خواسته‌ها و اهداف انقلابي را با رهبر خود در ميان بگذارند و چون راديو و تلويزيون اعلام كرد كه امام اجازه ورود به منزل خود را به اين افراد نمي‌دهند، سازمان در اطلاعيه‌اي ديگر برنامه‌ راه‌پيمايي را به مقصد اقامتگاه امام لغو كرد و اعلام داشت كه به جاي آن، اجتماعي در 4 اسفند 1357 در دانشگاه تهران برگزار مي‌كند و در اين اجتماع بود كه چريك‌ها، بر مطالبات راديكاليستي بلند بالايي تأكيد و پافشاري كردند كه از موارد آن، انحلال ارتش، مبارزه بي‌امان با امپرياليسم غرب و اداره شورايي سازمان‌ها و مؤسسات دولتي و ... بود.»(ص51) همان‌گونه كه ملاحظه مي‌شود و از اين پس نيز شاهد آن خواهيم بود اگرچه ناظر محترم طرح در ديباچه بيان كرده است كه در اين طرح صرفاً به گردآوري و دسته‌بندي اطلاعات راجع به جريان‌هاي مختلف فكري و فرهنگي پرداخته و از تحليل و تفسير اين اطلاعات خودداري كرده، اما نوع نگارش مطالب به گونه‌اي است كه لاجرم موضع‌گيري و نوع نگاه نويسندگان راجع به گروه‌هاي مختلف را در خود دارد و به خواننده منتقل مي‌سازد. اگر براستي قصد عدم تحليل داده‌ها در ميان بود، مي‌بايست صرفاً به نقل قول مستقيم مواضع و ديدگاه‌ها و نظريات گروه‌هاي مختلف پرداخته مي‌شد، و البته در آن صورت نيز انتخاب مواضعي از ميان انبوه مطالب منتشره توسط گروه‌ها و جريان‌هاي سياسي و فكري، تحت تأثير ديدگاه‌هاي گردآوري كنندگان بود، اما حداقل اين حسن و مزيت را داشت كه خواننده مي‌توانست بدون واسطه با آن مواضع ارتباط برقرار كند. اما در شكل حاضر، ارائه مواضع فكري و عملي جريان‌هاي مختلف به صورت نقل قول غيرمستقيم صورت گرفته و لذا به صورت آشكاري، مواضع و ديدگاه‌هاي ناقل و راوي با آنها ادغام گرديده است؛ به اين ترتيب خواسته يا ناخواسته، اطلاعات و داده‌هاي جمع‌آوري شده، در چارچوب يك ديدگاه خاص به خواننده منتقل مي‌شود. اينك به بررسي آنچه در اين كتاب راجع به سازمان چريكهاي فدايي خلق آمده است، مي‌پردازيم: 1- اين كه گفته شده است اين سازمان پس از انقلاب «مواضع تند و اصول‌گرايانه‌اي دنبال كرد»، منظور از «اصول‌گرايانه» در اين عبارت چيست؟ اگر به بخش تعاريف و توضيحات مفهومي در ضميمه 1 مراجعه كنيم، اصول‌گرايي صرفاً به جريان‌هاي معتقد به دين و شريعت اطلاق شده است و لذا اين تعريف به درك مفهوم اصول‌گرايي در اين بخش كمكي نمي‌كند. آيا منظور از اصول‌گرايي، حركت بر مبناي اصول و قواعد ماركسيسم و كمونيسم است؟ نويسندگان اين مطلب براساس چه دليل و برهاني، حركات و موضع‌گيري‌هاي تند اين سازمان را منطبق بر اصول ماركسيسم مي‌دانند، بويژه با توجه به انواع و اقسام و شعباتي كه در طول زمان براي ماركسيسم و تفكرات چپ به وجود آمده بود؟ از قضا حزب توده هم كه از سابقه بيشتري برخوردار بود، خود را مجسمه راستين ماركسيسم به حساب مي‌آورد و رويه سازمان چريك‌ها را به هيچ وجه تأييد نمي‌كرد، لذا اصول‌گرايي ماركسيستي در اين زمان، شاخصه معيني ندارد. آيا منظور از اصول‌گرايي، رفتار بر مبناي قواعد و روش‌هاي اصولي و صحيح و منطقي است؟ به هر حال واژه اصو‌ل‌گرايي در اينجا داراي ايهام و ابهام است. 2- آيا براستي سازمان چريك‌ها قصد پذيرفتن رهبري امام خميني را داشت؟ هرگز چنين نبود. اعضاي اين سازمان بر مبناي ديدگاه خاص خود، «انقلاب اسلامي» را از اساس و بنيان قبول نداشتند؛ لذا به طريق اولي رهبري امام خميني نيز به هيچ وجه برايشان پذيرفتني نبود. 3- چگونه ممكن است بپذيريم كه اين سازمان «مي‌خواست ضمن قبول رهبري انقلابي امام خميني، حركت انقلاب را در جهت اصول و اهداف مورد نظر خود هدايت كند»؟! اين جمله داراي يك تناقض بزرگ است. البته ممكن است گفته شود سازمان «رهبري انقلابي امام خميني» را قبول داشت، اما اين اشاره، چيزي از تناقض ذاتي موجود در اين جمله نمي‌كاهد. چگونه مي‌توان پذيرفت كه سازمان ماركسيستي چريك‌ها، رهبري انقلابي يك مرجع تقليد شيعه را بر انقلاب قبول كرده باشد و آن‌گاه بخواهد حركت انقلاب را در جهت اصول و اهداف ماركسيستي هدايت كند؟ 4- واقعيت آن است كه آنچه به ظاهر از سوي اين سازمان مطرح مي‌شد، صرفاً يك حركت فريبكارانه سياسي بود كه تحت شرايط و مقتضيات روز، به آن توسل جسته بود و اين فريبكاري به حدي آشكار و واضح بود كه تمامي دست‌اندركاران انقلاب و به ويژه حضرت امام بخوبي از آن آگاه بودند. عدم اجازه برگزاري ميتينگ سازمان در محل استقرار امام نيز به واسطه همين آگاهي از نيات واقعي آنها بود. در واقع سازمان قصد داشت با اين حركت، به طرح اهداف و خواسته‌هاي نامعقول و نامشروع خود نزد امام بپردازد و از اين راه فشاري را بر ايشان وارد سازد كه با تيزبيني رهبر انقلاب از اين كار ممانعت به عمل آمد. 5- به طور كلي نويسندگان به گونه‌اي به ارائه مطلب پرداخته‌اند كه گويي موضع‌گيري راديكاليستي سازمان چريك‌ها به آن دليل صورت گرفت كه امام دست دوستي و همكاري دراز شده از سوي آنان را كنار زد و لذا آنها در واكنش به اين مسئله، بيانيه‌اي راديكاليستي در روز 4 اسفند 57 انتشار دادند و بر مبناي آن به تقابل مسلحانه با نظام رسيدند. همان‌گونه كه بيان شد، سازمان قصد داشت همين بيانيه راديكاليستي را در روز سوم اسفند نزد امام قرائت كند و از شرايط موجود به نفع خود بهره بگيرد؛ بنابراين تضاد سازمان چريك‌ها با «انقلاب اسلامي» يك تضاد اساسي و بنياني بود و اين سازمان و انواع و اقسام سازمانها و گروه‌هاي كوچك و بزرگ خلق‌الساعه‌اي كه در حوزه تفكرات چپ ماركسيستي در آستانه پيروزي انقلاب شكل گرفتند نه تنها انقلاب اسلامي و رهبري آن را قبول نداشتند بلكه زياده‌خواهي آنان به حدي بود كه به كمتر از رهبري انقلاب براي خود، راضي نمي‌شدند. 6- جا داشت نويسندگان محترم به جاي بيان عملكردها و حركات سياسي سازمان چريك‌ها، بخش‌ها و گوشه‌هايي از اعلاميه‌ها و بيانيه‌هاي اين سازمان را در آستانه پيروزي انقلاب و روزها و هفته‌هاي نخستين آن منتشر مي‌ساختند تا به نحو بهتري جريان فكري حاكم بر اين سازمان را به مخاطبان خود معرفي مي‌كردند و از اين طريق همساني بيشتري ميان مطالب با عنوان برگزيده شده براي كتاب، برقرار مي‌ساختند. حزب توده، دومين تشكيلات ماركسيستي است كه نويسندگان محترم به بررسي آن پرداخته‌اند، اما نكته درخور توجه اين كه بدين منظور صرفاً مناظره‌هاي ميان اعضاي گروه‌هاي چپ و نمايندگان فكري و فرهنگي نظام، مورد بررسي قرار گرفته است. در مناظره مزبور، احسان طبري به نمايندگي از حزب توده حضور داشت و بدين ترتيب به عنوان چهره شاخص اين حزب، مورد توجه نويسندگان محترم كتاب قرار گرفته و به خوانندگان معرفي شده است. در اين زمينه جا دارد نكاتي معروض شود: 1- با توجه به سابقه طولاني فعاليت حزب توده و تنوع و كثرت اعضاي آن در مقايسه با ديگر گروه‌هاي چپ و نيز فعاليت‌هاي وسيع و متنوع اين حزب در اوان انقلاب، چرا احسان طبري به عنوان شاخصه اين حزب انتخاب گرديده و از وراي شخصيت و افكار و اظهارات وي، آن هم در خلال يك مناظره تلويزيوني كه جنبه‌اي كاملاً رسمي دارد، به معرفي حزب اقدام شده است؟ همان‌گونه كه مي‌دانيم طبري در اواخر عمر از سابقه فعاليت خود در حوزه تفكري چپ و تشكيلات حزب توده تبري جست و وجهه‌اي مثبت يافت، هرچند كه پيش از آن نيز وي عموماً به عنوان يك نيروي فكري و تئوريك به حساب مي‌آمد. 2- اگرچه حزب توده در طول حيات حدود 40 ساله‌اش، اعضاي زيادي را در كادر رهبري‌اش داشته است و شناسايي جريان فكري و سياسي اين حزب با مطالعه آرا و افكار و عملكردهاي اين عده و نيز ارتباط ناگسستني حزب با برادر بزرگتر آن، يعني حزب كمونيست شوروي، امكان‌پذير است، اما اگر خواسته باشيم حزب توده را از وراي يك شخصيت شاخص آن بشناسيم و به ديگران معرفي كنيم، آن شخص قطعاً احسان طبري نيست بلكه نورالدين كيانوري است كه اتفاقاً در زمان پيروزي انقلاب اسلامي همو دبير اولي حزب را برعهده داشت و با كنار زده شدن ديگر شخصيت‌هاي مؤثر و پرسابقه حزبي مثل رضا رادمنش و ايرج اسكندري، به برجسته‌ترين شخصيت حزبي مبدل شد و سكان فعاليت‌هاي آن را در دست داشت. 3- در حالي كه انتشار خاطرات جمع زيادي از رهبران و بلندپايگان حزب توده، امكان خوبي را براي بازشناسي جريان فكري و فرهنگي اين حزب در دوران حياتش و از جمله در زمان پيروزي انقلاب اسلامي فراهم آورده است، معلوم نيست چرا نويسندگان محترم، نگاه خود را بر اظهارات احسان طبري در يك مناظره تلويزيوني متمركز كرده‌اند و يك سري صحبت‌هاي مسالمت‌جويانه يا كاملاً تئوريك وي را مبناي شناخت جريان فكري اين حزب قرار داده‌اند. آيا بهتر نبود به خاطرات كيانوري مراجعه مي‌شد كه وي در آن به صراحت به پذيرش جاسوسي و ارائه اطلاعات نظامي به شوروي (خاطرات نورالدين كيانوري، به كوشش مؤسسه تحقيقاتي و انتشاراتي ديدگاه، انتشارات اطلاعات، تهران،1371، ص544) يا برخورداري از تشكيلات مخفي به نام «نويد» (همان، ص474) و يا جمع‌آوري و اختفاي اسلحه (همان، ص544) اذعان و اعتراف كرده و چهره واقعي حزب را در پس موضع‌گيري‌هاي به ظاهر مسالمت‌جويانه با انقلاب اسلامي نشان مي‌دهد؟ به هر حال بايد گفت در شناسايي و شناساندن واقعيت‌هاي فكري و سياسي حزب توده، كنار نهادن مجموعه‌اي از منابع دست اول و بسنده كردن به چند جمله از احسان طبري در يك مناظره تلويزيوني، نه با روش‌هاي علمي و تحقيقي همخواني دارد و نه با واقعيات سياسي كشور ما، و آنچه از اين طريق به مخاطبان منتقل مي‌گردد، نه تنها عاري از قابليت روشنگري است بلكه چه بسا آنها را به كژراهه‌اي دور از واقعيات وجودي اين حزب بكشاند. طبعاً براي كساني كه حزب توده را از خلال مطالب اين كتاب مي‌شناسند، اين سؤال بي‌پاسخ خواهد ماند كه چرا چنين حزبي در نظام جمهوري اسلامي توقيف شد و رهبران آن دستگير شدند. بخش بعدي كتاب تحت عنوان «رويكرد ملت‌گرايي (و قوم‌گرايي)» ارائه شده و نويسندگان محترم در ابتدا با بيان اين كه در اين نحله فكري و سياسي «معيار اصلي و نهايي سنجش امور، «مليت» است و نه اين يا آن اصل مذهبي»، ساز و كارهاي دروني آن را چنين بيان داشته‌اند: «قواعد زندگي با ارجاع به معيارهاي عرفي، بشري و اين جهاني متعلق به مليت مثل افكار عمومي ملت، فرهنگ ملي، احساسات و عقايد و باورها و سنن و نمادها و مواريث ملي، ادبيات ملي، تعهد ملي، اكثريت آراي ملت، انتخابات عمومي، گفت‌وگوي ملي، تفاهم ملي و نظاير آن، تنظيم و تصويب مي‌شود.»(ص56) اينك با توجه به تعريف ارائه شده، به بررسي مطالب اين بخش مي‌پردازيم: 1- نخستين نكته قابل توجه اين كه آيا صفات و ويژگي‌هايي كه براي مليت‌گرايي و روال انجام امور در آن آورده شده است، در ديگر جريان‌هاي فكري مفقود است؟ مثلاً آيا در جريان دين‌گرايي، مسائلي از قبيل افكار عمومي ملت، فرهنگ ملي، احساسات و عقايد و باورها و سنن و نمادها و مواريث ملي، ادبيات ملي و امثالهم هيچ نقش و سهمي ندارند؟ البته چنانچه به تعريف ارائه شده از دين‌گرايي در اين كتاب توجه كنيم، پاسخ به اين سؤال منفي خواهدف بود چرا كه در هيچ‌يك از تعاريف مربوط راجع به دين‌گرايي و مفاهيم مشابه آن، هيچ اشاره‌اي به اعتناي دين‌گرايان به اين گونه مسائل نشده است. حال آن كه واقعيت دقيقاً عكس اين قضيه است و در طول شكل‌گيري نهضت اسلامي به رهبري امام خميني(ره) و همچنين در دوران پس از پيروزي انقلاب، «ملت» و «مردم» و مسائل وابسته به آنها ازجمله افكار عمومي، فرهنگ ملي و امثالهم ازجمله مهمترين امور به شمار مي‌آمدند و اگر جز اين بود، اساساً پيروزي و استمرار انقلاب اسلامي ميسر نبود. اما اين كه چرا در اين كتاب، مسائل به گونه‌اي ديگر طرح شده‌اند سؤالي است كه دست‌اندركاران آن بايد پاسخ دهند. 2- هنگامي كه عنوان ملت‌گرايي و قوم‌گرايي بر يك بخش نهاده مي‌شود و سپس تعاريفي از داخل كتاب‌ها و دائره‌المعارف‌ها براي اين واژه‌ها استخراج و ارائه مي‌گردد و آن‌گاه در ادامه، فهرست اسامي تعدادي از گروه‌ها و سازمان‌ها، پيش روي خوانندگان قرار مي‌گيرد، در روال طبيعي فعاليت ذهني، اين گروه‌ها بر آن تعاريف منطبق مي‌گردند و بدين ترتيب خواسته يا ناخواسته، يك تحريف و جعل بزرگ تاريخي در اذهان خوانندگان، بويژه نسل‌هاي بعد از انقلاب كه خود شاهد و ناظر قضايا نبوده‌اند و قصد دارند از طريق اين‌گونه كتاب‌ها كه ظاهراً از اعتباري برخوردارند به بررسي مسائل تاريخي كشور و انقلاب بپردازند، شكل مي‌گيرد. به عنوان نمونه در صفحه 57 از اين كتاب مي‌خوانيم: «از جمله احزاب و سازمان‌هايي كه در ماه‌هاي اول انقلاب يعني در سال 1358-1357 در عنوان آنها به مليت يا قوميت تصريح شده بود به برخي اشاره مي‌شود» سپس نام چهار گروه آورده شده و آن‌گاه زير عنوان «گروه ميهن‌پرستان» اسامي 12 گروه ديگر قيد شده است. به اين ترتيب گروه‌هايي مانند حزب دمكرات كردستان ايران، كومله، سازمان خلق عرب، اتحاديه سراسري تركمن صحرا و امثالهم، مجموعاً ذيل عناوين ملي‌گرا، قوميت‌گرا و ميهن‌پرست، طبقه‌بندي شده‌اند. حال آن كه ماهيت واقعي اين‌گونه گروه‌ها، با هيچ‌يك از اين عناوين همخواني ندارد. به عنوان نمونه، حزب دمكرات كردستان در زمان اشغال نواحي شمالي كشور توسط قواي شوروي در كوران جنگ جهاني دوم و همزمان با فرقه دمكرات آذربايجان، بر مبناي سياست‌هاي توسعه‌طلبانه حزب كمونيست شوروي شكل گرفت؛ لذا از همان ابتدا طوق وابستگي به بيگانه را بر گردن داشت و تا پايان حياتش نيز جز در اين مسير گام برنداشت. اين حزب در همان اوان انقلاب- البته با تمسك به شعارهاي قوميت‌گرايانه- در ائتلاف با سازمان چريكهاي فدايي خلق با هدف مقابله با انقلاب اسلامي و پيش رفتن در مسير تجزيه‌گرايي، دست به تحركات گسترده نظامي زد و در اين راه از پشتيباني تسليحاتي رژيم بعثي عراق برخوردار بود. كما اين كه گروه‌هاي ديگر ازجمله كومله و سازمان خلق عرب و امثالهم نيز چنين تداركاتي داشتند. بنابراين وجه و مشخصه واقعي اين گروه‌ها وابستگي به بيگانگان و ابزار دست آنها بودن براي اعمال فشار بر نظام نوپاي جمهوري اسلامي تا سرنگوني آن بود، در حالي كه از اين مشخصه اصلي گروه‌هاي فكري و سياسي مزبور، هيچ رد و نشاني در اين كتاب نمي‌توان يافت. 3- نويسندگان محترم از جبهه ملي به عنوان بارزترين جريان ملي‌گرا در هنگام پيروزي انقلاب اسلامي ياد كرده و خاطرنشان ساخته‌اند: «آنان بر اساس اختلافات و مبارزاتي كه از قبل با حكومت پهلوي داشتند و بنا بر عهد ديرين خود با رهبرشان مصدق، نظام حكومتي را به هنگام عقب‌نشيني در سال 1357-1356، همچنان تعقيب كردند و از پيشنهادهاي ديرهنگامي كه به آنها براي مذاكره و تعديل قدرت مي‌داد، استقبال جدي و عملي نكردند، بجز شاپور بختيار كه معتقد بود مليون بايد مستقل از مذهبيون بر اساس قواعد بازي با شاه، قدرت را به دست بگيرند و خود با تكروي چنين كرد و عملاً ناكام ماند. اما كريم سنجابي نه تنها با تصميم بختيار مبني بر قبول نخست‌وزيري مخالف بود، خود نيز از پيشنهاد مستقيم شاه براي تشكيل دولت، سر باز زد و اظهار داشت كه شرايط انقلابي كشور، مقتضي روش‌هاي انقلابي است.» خوشبختانه از آنجا كه خاطرات سياسي دكتر كريم سنجابي در دسترس همگان قرار دارد مي‌توان به ارزيابي اين «تحليل» نويسندگان محترم پرداخت. الف- دكتر سنجابي در پايان خاطرات خويش در يك جمع‌بندي، خط سير و ماهيت مبارزات خود و همكارانش در جبهه ملي را اين‌گونه بيان مي‌دارد: «... بنده در آخر بيانم هم اين مطلب را اضافه مي‌كنم كه ما در طول اين مدت كه همراه دكتر مصدق و بعد از او در آن خط مبارزه كرديم، در واقع ضد سلطنت نبوديم. ما طرفدار سلطنت مشروطه بوديم و نه خواهان استقرار جمهوريت. ما مي‌گفتيم اين شاه هست كه قانون اساسي ايراني را نقض كرده و اصول مشروطيت را از بين برده و ناقض قانون اساسي است، بنابراين چون ناقض قانون اساسي است، فاقد مشروعيت است.» (خاطرات سياسي دكتر كريم سنجابي، به كوشش طرح تاريخ شفاهي ايران در دانشگاه هاروارد، انتشارات صداي معاصر، تهران، 1381، ص417) بنابراين هدف اصلي جبهه ملي، بازگشت رژيم پهلوي به اصول قانون مشروطه بود و چنانچه خود شاه نيز مبادرت به اين امر مي‌كرد، طبعاً از نگاه اين جبهه مجدداً داراي مشروعيت مي‌گرديد، در غير اين صورت وليعهد پهلوي مي‌توانست در اين مسير گام بردارد. لذا بايد توجه داشت كه تعقيب رژيم پهلوي از سوي جبهه ملي و تضادها و درگيري‌هاي آن با شاه، در محدوده خاصي صورت مي‌گرفت و آن‌گونه كه دكتر سنجابي به صراحت بيان مي‌دارد سرنگوني نظام سلطنتي و برپايي يك نظام جمهوري در دستور كار آنها قرار نداشت. لذا نبايد به گونه‌اي نوشت كه خوانندگان دچار برداشت ناصحيح از مطالب مندرج شوند. ب- آيا به راستي جبهه ملي از پيشنهاد شاه براي مذاكره و تعديل قدرت و قبول نخست‌وزيري، استقبال نكرد؟ پاسخ اين سؤال را نيز مي‌توان در خاطرات دكتر سنجابي يافت. ايشان در اين باره خاطرنشان ساخته است كه طي ملاقاتي كه به واسطه سپهبد ناصر مقدم با محمدرضا داشت، شاه به وي پيشنهاد كرد: «شما بياييد و حكومت را در دست بگيريد و هر اقدامي كه لازم هست انجام دهيد.»(همان، ص341) بر طبق آنچه در كتاب حاضر آمده است، قاعدتاً پاسخ دكتر سنجابي به اين پيشنهاد شاه بايد منفي باشد و قاطعانه از پذيرفتن چنين مقامي استنكاف نمايد، اما واقعيت چيز ديگري است. دكتر سنجابي آمادگي خود را براي احراز اين مسئوليت به شرط خروج شاه از مملكت اعلام مي‌دارد، اما از آنجا كه شاه در آن زمان يعني حدود آذرماه 57 (چند روز پس از تاسوعا و عاشورا) حاضر به پذيرفتن اين شرط نمي‌شود، دكتر سنجابي نيز از قبول پست نخست‌وزيري امتناع مي‌كند: «در اين صورت، بنده از قبول مسئوليت معذور خواهم بود.»(همان، ص343) به عبارت ديگر چنانچه شاه، شرط خروج از كشور را در آن مقطع پذيرفته بود، دكتر سنجابي به عنوان نفر اول جبهه ملي، هيچ مشكلي در پذيرش نخست‌وزيري رژيم پهلوي نداشت. ج- آيا پذيرش پست نخست‌وزيري توسط شاپور بختيار، مخالفت با رويه و مشي جبهه ملي به حساب مي‌آمد؟ همان‌گونه كه در خاطرات دكتر سنجابي آمده است، مدتي پس از ملاقات ميان وي و شاه، شاپور بختيار نيز به ملاقات محمدرضا مي‌رود و در اين مقطع زماني، شاه مي‌پذيرد كه حضور وي در داخل كشور هيچ كمكي به حل بحران نمي‌كند و لذا آمادگي خود را براي خروج از كشور اعلام مي‌دارد. اين خبر توسط بختيار در جمع اعضاي جبهه ملي مطرح مي‌شود. اگر آن‌گونه كه نويسندگان محترم كتاب بيان داشته‌اند اعضاي جبهه ملي جز بختيار، «استقبال جدي و عملي» از پيشنهاد شاه براي پذيرش نخست‌وزيري به عمل نياورده بودند و بويژه دكتر سنجابي از پيشنهاد مستقيم شاه براي تشكيل دولت، سر باز زده بود، قاعدتاً واكنش آنها در قبال اعلام خبر مزبور از سوي بختيار مي‌بايست نفي هر گونه امكان و راهي براي عهده‌داري سمت نخست‌وزيري باشد، اما در اينجا هم واقعيت تاريخي با آنچه در كتاب حاضر آمده تفاوت دارد. دكتر سنجابي در خاطراتش مي‌گويد: «ما همه خشنود شديم. من به ايشان [بختيار] گفتم و رفقا همه تأييد كردند كه پس مشكل ما از طرف شاه رفع شده است، بايد مشكل از طرف آيت‌الله خميني را رفع بكنيم... به ايشان گفتم: شما به وسيله همان واسطه بخواهيد كه شاه مرا امشب احضار بكند و شخصاً با من صحبت كند، ايشان هم قبول كردند... حالا ما انتظار داريم كه شايد شب شاه را مجدداً ملاقات كنيم و فردا با آيت‌الله زنجاني به پاريس برويم.»(همان، ص344) از هيچ‌يك از واژه‌ها و عبارات صريح و روشن دكتر سنجابي برنمي‌آيد كه وي از پذيرفتن نخست‌وزيري شاه سر باز زده باشد، بلكه اتفاقاً با خشنودي و اميدواري بسيار در پي رفع «مشكل» است. البته در اين مرحله، شاپور بختيار در يك اقدام تكروانه، جاه‌طلبانه و در عين حال كوته‌بينانه، به توافقي دوجانبه با شاه دست مي‌زند و در حالي كه دكتر سنجابي در انتظار و تلاش براي رفع پاره‌اي مسائل و مشكلات موجود بر سر راه ورود خود به ساختمان نخست‌وزيري است، وي بر اين كرسي لرزان و سست بنياد مي‌نشيند. با وقوع اين حادثه، اختلاف ديگر اعضاي جبهه ملي با بختيار بالا مي‌گيرد و وي از اين جبهه اخراج مي‌گردد، اما بايد توجه داشت كه اين نوع برخورد با بختيار، نه به دليل مخالفت جبهه ملي با اصل پذيرش نخست‌وزيري و تأكيد آن بر ضرورت اتخاذ «روش‌هاي انقلابي» بلكه در واقع به خاطر بي‌اعتنايي بختيار به راه و روش مورد نظر جبهه ملي براي اين منظور بود. 4- به نوشته نويسندگان محترم «سنجابي و داريوش فروهر از طريق مهدي بازرگان (از نخبگان ملي مذهبي) در نوفل لوشاتو با امام خميني بر ضد شاه هم‌پيمان شدند و در دولت موقت پس از پيروزي نيز عضويت يافتند. اما از همان اوايل، اختلافات فكري آنها با روحانيان و دين‌گرايان معتقد به ولايت فقيه در ساختار حكومتي پس از انقلاب و نحوه اداره كشور و برخورد با مسائل آشكار شد. كريم سنجابي كه علاوه بر اختلافات با مشكل بيماري نيز دست به گريبان بود، خيلي زود (27/1/58) از قطار پياده شد و كنار كشيد و پست وزارت خارجه را به يك ملي مذهبي سازگارتر از خود يعني ابراهيم يزدي واگذاشت.»(ص60) درباره ميزان و نحوه مخالفت دكتر سنجابي و جبهه ملي با شاه و رژيم سلطنتي پهلوي در بند پيش سخن گفته شد، اما درباره ديگر نكات در اين فراز از كتاب گفتني است اگرچه دكتر سنجابي خيلي زود از پست وزارت امور خارجه در دولت موقت استعفاء داد اما اين مسئله هيچ ارتباطي به «اختلافات فكري آنها با روحانيان و دين‌گرايان معتقد به ولايت فقيه» در ساختار حكومتي پس از انقلاب و نحوه اداره كشور نداشت و آنچه در اين زمينه در كتاب حاضر آمده حاكي از ناآگاهي نگارندگان از وقايع دوران نخست‌ انقلاب و خلط برخي مسائل بعدي با اتفاقات اين برهه است. جالب اين كه دكتر سنجابي خود به روشني دليل استعفا و كناره‌گيري از پست وزارت امور خارجه را درخاطراتش بيان داشته است، اما قبل از اشاره به آن، ذكر دو نكته ضرورت دارد. نخست‌ آن كه در مقطع مورد بحث يعني از زمان پيروزي انقلاب تا 27/1/58، اداره امور اجرايي در دست دولت موقت بود كه به نخست‌وزيري مهندس بازرگان و جمعي از ياران و همفكران ايشان تشكيل شده بود. لذا در اين مقطع هيچ كار دولتي و اجرايي در اختيار روحانيون و «دين‌گرايان معتقد به ولايت فقيه» نبود. تنها تني چند از اين روحانيون در شوراي انقلاب حضور داشتند كه حوزه وظايف آن جداي از مسائل اجرايي و دولتي بود. البته بايد گفت در اين برهه به لحاظ شرايط پس از انقلاب، وضعيت بسيار متلاطم و دشواري بر كشور حاكم بود و انواع و اقسام گروه‌ها و سازمان‌ها و شخصيت‌ها، هر يك با آرا و عقايد مختلف به نوعي بر اوضاع و احوال كشور تأثيرگذار بودند. نكته دوم، ضرورت توجه به اختلافات و رقابت‌هاي ريشه‌داري است كه از همان ابتداي انشعاب مهندس بازرگان و تني چند از همراهانش از جبهه ملي و شكل‌گيري يك تشكل جديد به نام نهضت آزادي در سال 1340، وجود داشت و با شدت و ضعف‌هايي در طول ساليان منتهي به پيروزي انقلاب اسلامي، ادامه يافته بود؛ لذا هنگامي كه اين دو شخصيت، يكي در پست نخست‌وزيري و ديگري در پست وزارت امور خارجه قرار گرفتند، پيشينه‌اي از مسائل في‌مابين را نيز با خود به درون دولت موقت منتقل كردند. با توجه به نكات فوق، اظهارات دكتر سنجابي را درمورد علت استعفايش از وزارت امور خارجه مورد لحاظ قرار مي‌دهيم: «علل استعفاي من از جهاتي كه اشاره شد مربوط به وزارت خارجه بود، از جهت مداخلاتي بود كه در سفارت واشنگتن مي‌كردند، از جهت مداخلاتي بود كه در سفارت پاريس و جاهاي ديگر مي‌كردند و از جهت اينكه سياست و روش خارجي دولت ما معلوم نبود ولي در واقع علت عمده استعفا وضع عمومي حكومت بود... به طور كلي آثار هرج و مرج و آنارشي از هر طرف بروز مي‌كرد و دولت ناتوان و بي‌برنامه بازرگان در آن ميان دست و پا مي‌زد. در مسائل مربوط به سياست خارجي هم رابطه عمده آن وقت ما با دولت آمريكا بود ولي اين روابط از مجراي وزارت خارجه انجام نمي‌گرفت بلكه خود آقاي مهندس بازرگان و معاونينش دكتر يزدي و اميرانتظام با سفير آمريكا ساليوان يا نمايندگاني كه از طرف ساليوان به نخست‌وزيري مي‌رفتند مسائل را موضوع بحث قرار مي‌دادند و وزارت خارجه از جريان آن اطلاع نداشت.» (خاطرات دكتر كريم سنجابي، ص363) همان‌گونه كه پيداست دكتر سنجابي از اين كه تنها نام وزير امور خارجه را بر خود داشت اما نخست‌وزير، اهم امور سياست خارجي را بدون اطلاع وي و عموماً از طريق دكتر يزدي به انجام مي‌رسانيد، سخت آزرده خاطر بود. در واقع بايد گفت در اين دوران، وزير امور خارجه واقعي دولت موقت، دكتر ابراهيم يزدي بود. آنچه ميزان آزردگي دكتر سنجابي را به حد نهايت خود رسانيد آن بود كه آقاي شهريار روحاني - داماد دكتر يزدي - امور سفارت ايران در واشنگتن را بدون آن كه وزير امور خارجه از آن اطلاع و رضايت داشته باشد، در دست گرفت و به اعتراض ايشان هم در اين زمينه كوچكترين اعتنايي نشد. در پي اين واقعه دكتر سنجابي از وزارت امور خارجه استعفا داد و مسئوليت را به دست وزير امور خارجه واقعي دولت موقت سپرد. آنچه در خاطرات ايشان آمده، بيانگر اين مسائل است و انتقادات تند وي از «دولت ناتوان و بي‌برنامه بازرگان» اگرچه تا حدي ريشه در واقعيات دارد، اما نقش اختلاف ديرينه و آزرده خاطري وي از روند امور در مدت حضور خود در هيئت دولت را نيز در آن نبايد ناديده گرفت. به هر حال، آنچه مسلم است اين كه در اين برهه، مسائل و مشكلات موجود عمدتاً بين جبهه ملي و نهضت آزادي بود، كما اين كه بني‌صدر نيز به عنوان يك عضو جبهه ملي سوم، در اين هنگام رابطه حسنه‌اي با مهندس بازرگان نداشت. با توجه به اين واقعيت، معلوم نيست نويسندگان محترم كتاب، از كجا و بر مبناي كدام سند و مدرك و واقعه‌اي، «اختلافات فكري با روحانيان و دين‌گرايان معتقد به ولايت فقيه» را عامل استعفاي دكتر سنجابي از وزارت امور خارجه بيان كرده و چنين اشتباه فاحشي را در تاريخ كشور به ثبت رسانيده‌اند! بگذريم از اين كه در اين مقطع زماني هنوز «ولايت فقيه» به عنوان يك نظريه رسمي سياسي مطرح نشده بود و بعدها در مجلس خبرگان تدوين قانون اساسي طرح و تصويب شد. 5- موضوع ديگري كه در همين جا اشاره‌اي به آن لازم است، نام بردن از هدايت‌الله متين دفتري- نوه دختري دكتر مصدق- در طيف «ملي‌گرايان جوان‌تر و راديكال» است. اگر به تعريفي كه براي «ملي‌گرايي» در كتاب داده شده است رجوع كنيم، آن‌گاه افراد مطلع براستي تعجب خواهند كرد كه چگونه مي‌توان چنين شخصيتي را ملي‌گرا معرفي كرد. وي فرزند دكتر احمد متين دفتري بود كه در زمان رضاشاه به وزارت دادگستري و نيز نخست وزيري رسيد و از آنجا كه آلمانها در حال بسط قدرت خود در اروپا بودند، تمايلات تند آلماني را از خود بروز مي¬داد اما در پي شكست ارتش نازي، در مراحل بعدي به همكاري با انگليسي‌ها پرداخت، به طوري كه اسناد اين همكاري و به تعبير برخي اعضاي جبهه ملي جاسوسي وي، از خانه سدان، رئيس شركت نفت ايران و انگليس، كشف شد. البته دكتر مصدق هرگز اقدام به طرد وي كه دامادش بود نكرد و همين مسئله يكي از علل شكاف ميان اعضاي جبهه ملي شد. هدايت‌الله متين دفتري هم براستي خلف صالح پدر خويش بود و در همان مسير وابستگي به قدرتهاي سلطه¬گر گام نهاد. تظاهرات روز 14 اسفند 1357 نيز، برخلاف آنچه از متن اين كتاب برمي‌آيد، توسط وي برگزار نشد بلكه او هم يكي از شركت كنندگان در آن مراسم بود كه به تعبير دكتر سنجابي «با سوءاستفاده از نسبت خانوادگيش با مرحوم مصدق، سخنراني و اعلام تشكيل جبهه دموكراتيك ملي كرد».(خاطرات دكتر سنجابي، ص357) همچنين دكتر سنجابي تأييد مي‌كند كه وي پيش از اين اقدام، با چريكهاي فدايي خلق و مجاهدين خلق، توافقاتي كرده و با يكديگر همراهي داشتند.(همان) اين موارد حاكي از آن است كه متين دفتري در فضا و شرايط حاصله پس از پيروزي انقلاب اسلامي، جز به قدرت‌طلبي در چارچوب اهداف بيگانگان نمي‌انديشيد و براي دست‌يابي به اين هدف خويش، از هيچ ترفند و اقدام ضد ملي و بيگانه پسندي- همچون كوبيدن بر طبل جريانات تجزيه‌طلب- فرو گذار نبود و جالب اين كه پس از ناكامي در داخل، به خارج كشور رفت و خود را در اختيار بيگانگان نهاد تا از آن طريق به رؤياهاي خود جامه عمل بپوشاند. حال چنين شخصي را يك ملي‌گراي راديكال ناميدن و سكوت مطلق در برابر ناراستي‌ها و وابستگي‌هاي فكري و سياسي وي، چه وجهي مي‌تواند داشته باشد؟ اما اسفبارتر از همه اين كه در قبال آن سكوت سنگين، نگارندگان كتاب ترجيح داده‌اند «جبهه دمكراتيك ملي» را با صفات و ويژگي‌هايي همچون تأكيد «بر رفع تبعيض از زنان، آزادي فكر و عقيده و بيان و احزاب، لغو سانسور از راديو و تلويزيون و خودمختاري خلق‌ها» به خوانندگان معرفي كنند و سپس خاطرنشان سازند گروهي با چنين اهداف و برنامه‌هايي مورد هجوم «گروه‌هايي دين‌گرا، كه از همان زمان با عنوان «حزب‌الله» از آنها ياد مي‌شد» قرار مي‌گرفت.(ص62) تصويري كه بدين ترتيب از آن مقطع تاريخي كشورمان به آيندگان منتقل مي‌شود، كاملاً مخدوش و غيرواقعي است. نويسندگان محترم كتاب در پايان اين بخش، به بررسي برخي حركت‌هاي قوم گرايانه «به صورت سلسله مطالبات پرتشنج» از همان روزها و هفته‌هاي نخست پيروزي انقلاب پرداخته‌اند. نكته‌ جالب توجه آن كه در اين كتاب هيچ اشاره‌اي به «ضد انقلابي»، «تجزيه‌طلبانه» و «وابسته به بيگانه» بودن اين‌گونه حركت‌ها نشده و صرفاً عناويني مانند «مطالبات قومي» براي اين‌گونه تحركات به كار رفته و براي اثبات آن، تحليل تئوريك نيز ارائه گرديده است: «احساس در حاشيه ماندگي كه نخبگان قوم‌گرا آن را ابراز مي‌داشتند ازجمله مهمترين موارد اختلاف برانگيز بود كه در جريانات فكري و فرهنگي بعد از انقلاب منعكس مي‌شد. قوم‌گرايي، به صورت خرده فرهنگي در مقابل فرهنگ عام ايران و اسلام، به صورت‌هاي مختلف در مناطق گوناگون كشور، بر حقوق و علايق به اصطلاح سركوفت شده مزمني تأكيد داشت و مدعي نشانه‌اي از ساختار نادرست فرهنگ يكسان انگار، مركزگرا و واكنشي بر ناديده گرفته شدن فرهنگ و ادبيات اقوام اين سرزمين بود كه چه در قبل از انقلاب و چه بعد از آن، به صورت مطلوبي رفع و رجوع نشد.»(ص63) اين‌گونه تحليل‌هاي تئوريك اگرچه في‌نفسه مي‌توانند بهره‌اي از حقيقت داشته باشند، اما حقيقتِ بزرگتر و روشن‌تر آن است كه هنوز چند روزي از پيروزي انقلاب نگذشته بود كه ناآرامي‌ها در منطقه كردستان آغاز شد و از همان ابتدا جنبه مسلحانه به خود گرفت و تصرف پادگان‌ها و مراكز نظامي و انتظامي در اولويت كاري گروه‌هاي ضد انقلاب و آلت دست بيگانه قرار گرفت؛ بنابراين هنگامي كه در تحليل فوق از تحركات به اصطلاح قوم‌گرايانه به عنوان واكنشي در برابر ناديده گرفته شدن فرهنگ و ادبيات اقوام اين سرزمين - چه در قبل از انقلاب و چه بعد از آن - ياد مي‌شود، معلوم نيست از چه موضوعي در دوران بعد از انقلاب سخن گفته مي‌شود؛ چرا كه هنوز نظام جمهوري اسلامي استقرار نيافته بود كه اين گونه حركت‌هاي مسلحانه براي تصرف پادگان‌هاي نظامي و دستيابي به تجهيزات و تسليحات انباشته در آنها آغاز شد و اين مسئله حكايت از ماهيت واقعي اين‌گونه تحركات دارد. اگر در آن هنگام برخي واقعيت‌ها از چشم پاره‌اي افراد و شخصيت‌هاي موجه و سليم‌النفس پنهان بود و چه بسا به همين دليل نيز بعضي از مواضع و اظهارات آنها بر واقعيات، انطباق نداشت - هرچند بسياري از آنها از جمله آيت¬الله طالقاني كه در ابتدا با خوشبيني نسبت به ادعاها و درخواستهاي مطروحه از سوي حزب دمكرات قضاوت مي¬كردند در نهايت به نيات ضدملي و ضداسلامي آنها پي برده و به صورت قاطع در برابر آنها موضعگيري كردند - اما اينك پس از گذشت ربع قرن از آن وقايع، با توجه به انبوه اسناد و مدارك و شواهد موجود، ارائه چنين روايت‌ها و تحليل‌هايي جاي تعجب فراوان دارد. بي‌ترديد اگر نويسندگان محترم كتاب غور و بررسي بيشتري در اين مسائل مي‌كردند قادر بودند تاريخ واقعي‌تري پيش روي خوانندگان قرار دهند. اما گذشته از تحليل فوق، ذكر بعضي مسائل ديگر در همين زمينه، جاي ترديد باقي نمي‌گذارد كه نويسندگان محترم براي نگارش كتاب، زحمت چنداني به خود نداده‌اند. به عنوان نمونه مي‌خوانيم: «قاسملو و عزالدين حسيني و نيز گروه‌هاي دمكرات و كومله در كردستان و احمد مدني در خوزستان و جنوب سهم مؤثري در مطالبات داشتند.»(ص63) اوايل انقلاب، دريادار احمد مدني دو مسئوليت مهم را در جنوب برعهده داشت كه عبارت بودند از فرماندهي نيروي دريايي و استانداري خوزستان. همزمان با حضور وي در اين استان، سازمان خلق عرب كه مستقيماً در ارتباط با رژيم بعثي بود و از آن طريق تدارك فكري‌، مالي، انتشاراتي و تسليحاتي مي‌شد، حركت جدايي‌طلبانه خود را آغاز كرد و اتفاقاً در اين برهه، احمد مدني در تقابل با اين‌گونه حركات قرار گرفت و با شدت عمل تمام به مقابله با آنها پرداخت، به نوعي كه حتي بعضي مطبوعات وي را متهم به تندروي در اين زمينه مي‌كردند. مدني حتي پس از خروج از كشور و قرار گرفتن در طيف ضدانقلابيون مرتبط با سيا- كه وي صريحاً بدان اعتراف كرد- نيز وارد عرصه تحريك و تحركات قوام‌گرايانه در جنوب كشور نشد و غالباً ضديت خود با نظام را از مجاري و روش‌هاي ديگر اعمال مي‌كرد. بنابراين آنچه در جمله فوق راجع به مدني آمده، دقيقاً عكس واقعيات تاريخي است. بخش ديگر فصل نخست اين كتاب تحت عنوان «رويكرد نوگرايي غيرديني» تنظيم و عرضه شده است. طبعاً در نگاه نخست، خواننده بر آن مي‌شود تا معنا و مفهوم «نوگرايي» را يك بار ديگر از نگاه نويسندگان محترم دريابد: «جرياني كه از اصول و فرآيندهاي تجدد مانند عقلانيت، انسان‌گرايي، روشنفكري، تفكر انتقادي، حقوق و آزادي‌هاي بشري و استفاده از بدعت‌ها، مبادي و دستاوردهاي علم و فناوري براي بهبود و توسعه زندگي دنيوي استقبال مي‌كند.»(ص630) با چنين ذهنيتي از «نوگرايي»، هنگامي كه شروع به مطالعه اين بخش مي‌كنيم، چنين مي‌خوانيم: «مهم‌ترين بستري كه گفتمان نوگرايي غيرديني در آغاز انقلاب در آن انعكاس يافت، روزنامه‌ها و نشريات بود.»(ص64) سپس نويسندگان محترم ضمن بيان اين نكته كه در دوران اوليه پيروزي انقلاب، حدود 253 عنوان نشريه در كشور منتشر مي‌شده است، خاطر نشان مي‌سازند: «از بخش اندك مطبوعات اسلامي و وابسته به روحانيت مبارز و داراي رويكرد فقه‌گرايانه كه بگذريم، روي هم رفته مفاهيم نوگرايانه در كل مطبوعات دوره ياد شده، جايگاه و برجستگي محسوسي داشتند كه ازجمله آنها تأكيد بر عناصري مثل امروزينگي، مدرنيسم، دنياي جديد، معاصريت، نوبودن، آزادي، مردم، تغييرات، پيشرفت، پويايي، رو به آينده بودن، تنوع، انديشيدن، بيدار شدن و حقوق زنان بود.»(ص65) بدين ترتيب با تعريفي كه از نوگرايي ارائه مي‌گردد و با عنايت به عناوين و موضوعاتي كه نشريات وابسته به گروه‌ها و شخصيت‌هاي نوگرا دنبال مي‌كردند، از نگاه نويسندگان محترم نه تنها نكته منفي و انحرافي در اين جريان فكري و سياسي مشاهده نمي‌شود، بلكه هرچه هست تلاش در جهت پيشرفت و توسعه و پويايي و آزادي و امثالهم است. گزيده‌هايي هم كه به نقل از نشريات مزبور در اين بخش آورده شده جملگي بر ضرورت مبارزه با فاشيسم، نفي تعصب و قشري بودن، آزادي و حقوق زنان، محكوميت سانسور و اعمال فشار بر مطبوعات، مقابله با انحصارگرايي دين‌گرايان، آزادي مذهب و قس علي‌هذا تأكيد دارد. طبعاً براي خواننده‌اي كه به مطالعه اين مطالب مي‌پردازد اين سؤال مطرح مي‌شود كه چرا نوگرايان غيرديني با اين مجموعه از اهداف و تفكرات مثبت و منطقي، نتوانستند راه به جايي ببرند؟ نويسندگان محترم براي اين سؤال خوانندگان نيز پاسخ‌هايي را در متن گنجانيده‌اند: «در ابتداي آن دوره مطبوعات اسلامي نسبت به مطبوعات عرف‌گرا و نوگرا بسيار اندك و ناچيز بود و تنها در نيمه 58 و پس از تصويب قانون مطبوعات به توسط شوراي انقلاب (16/5/58) و نيز برخورد دادستاني انقلاب با مطبوعات و توقيف يا تحديد آنها (شهريور 58) فضاي مطبوعاتي به نفع دين‌گرايي مهار شد.»(ص65) همچنين ضمن اشاره به برخي تهاجمات و تعرضات به دفاتر برخي از نشريات توسط «گروه‌هاي حزب‌اللهي» (ص68)، مجدداً بر اين نكته تأكيد شده است كه به دنبال «واكنش دين‌گرايان معتقد به حاكميت بخشيدن سريع احكام و چارچوب‌هاي فقهي بر جامعه» و به دنبال «استعفاي هادوي و تصدي علي قدوسي در دادستاني انقلاب، مقابله دادستاني با مطبوعات ابعاد بيشتري به خود گرفت و ازجمله در 28 مرداد، روزنامه پيغام امروز و در 29 مرداد، 21 نشريه به صورت يكجا... توقيف شدند.»(ص77) پر واضح است كه از نوع بيان و چينش مطالب اين بخش، چيزي جز سركوب جريان سياسي و فكري نوگراي غيرديني با اهداف درخشان، توسط روحانيون دين‌گرا به ذهن خوانندگان متبادر نمي‌شود. اما در ارزيابي مطالب اين بخش بايد به موارد ذيل توجه داشت: 1- يكي از كاستي‌هاي بزرگ اين بخش آن است كه فضا، شرايط و زمينه‌اي كه در اوايل انقلاب وجود داشت و رويدادها و حوادث درون آن شكل مي‌گرفتند و به پيش مي‌رفتند، كاملاً مفقود است. شايد نويسندگان محترم دليل اين مسئله را پرهيز از ورود به حوزه «تحليل» بيان كنند، اما واقعيت آن است كه اينان نه تنها در اين بخش بلكه در تمامي ديگر بخش‌ها و فصول كتاب نيز وارد اين حوزه شده‌اند. اساساً همين كه گروه‌هاي سياسي، تشكلات و سازمان‌ها ذيل عناوين خاصي مثل نوگرايي، دين‌گرايي، عرف‌گرايي، تجددگرايي و امثالهم تقسيم‌بندي مي‌شوند، اين خود ناشي از يك تحليل است كه بالطبع تحليل و تفسير خاصي را نيز به خواننده ارائه مي‌دهد. از طرفي اتخاذ شيوه روايي براي بيان مسائل، خواه‌ناخواه راويان را اگر نه در سراسر متن، اما در موارد زيادي به عرصه تحليل مسائل نزديك مي‌سازد. مثلاً هنگامي كه بيان مي‌شود: «از محوري‌ترين اختلافات نوگرايي عرفي با رويكرد دين‌گرايانه مكتبي- اعتقادي، نسبت دين و سياست (دين و حكومت) بود.»(ص70) اين دقيقاً ارائه يك تحليل به خواننده است؛ چرا كه ممكن است فرد ديگري – به درست يا غلط- چنين نظري را قبول نداشته باشد و اختلافات محوري اين دو جريان را در زمينه‌ها و موضوعات ديگري بداند يا مثلاً اشاره به «توقيف تعدادي از مطبوعات عرف‌گرا و نوگرا» توسط دادستاني انقلاب و سپس بيان اين كه «فضاي مطبوعاتي به نفع دين‌گرايي مهار شد»(ص64) اساساً چيزي جز ارائه يك تحليل نيست. بنابراين هنگامي كه بحث در چارچوب يك روش روايي- تحليلي پيش مي رود، لاجرم بايد «زمينه» يا «Context» نيز بيان شود تا مطلب به طور صحيح به خواننده منتقل شود. در غير اينصورت، وضعيتي در تاريخ‌نگاري به وجود مي‌آيد كه به عنوان «تحريف» و «جعل» ياد كرده‌اند. 2- از جمله مهمترين زمينه‌هايي كه در بيان حوادث تاريخي سال‌هاي انقلاب بايد مورد توجه خاص قرار گيرد، وقوع «انقلاب اسلامي» با تأكيد بر پسوند «اسلامي» آن است. معناي اين سخن آن است كه مردم ايران از ميان تمام مكاتب و ايدئولوژي‌ها و جريان‌هاي فكري و فرهنگي اعم از چپ و راست و التقاطي، مكتب اسلام آن هم به قرائت امام خميني را پذيرفتند و با ايثار و فداكاري بسيار و تحمل انواع و اقسام سختي‌ها، پيروزي «انقلاب اسلامي» را موجب شدند. بديهي است كه اين دستاورد- همان‌گونه كه خود آن را تعريف مي‌كردند و باور داشتند، نه آن‌گونه كه ديگران ابراز مي‌داشتند و قصد القا و اثباتش را داشتند- براي آنها بسيار ارزشمند بود. به اين ترتيب، قاطبه مردم، افكار عمومي و رهبريت امام خميني نيز ازجمله زمينه‌هاي مهم ديگري است كه بايد به آنها توجه كافي داشت. در اين حال دشمني‌ها و توطئه‌ها عليه انقلاب اسلامي به عنوان دستاورد تلاش و مجاهدت يك ملت بزرگ به انحاي مختلف شكل گرفت و روند تشديد يابنده‌اي يافت. آمريكا كه با از دست دادن موقعيت سلطه‌جويانه خود در ايران در پي باز يافتن آن موقعيت بود، به طرق گوناگون در اين مسير مي‌كوشيد. گروه‌هاي چپ، پيروان تفكرات و انديشه‌هاي غربي، التقاطي‌ها، سلطنت‌طلبان و ده‌ها گروه و دسته كوچك و خلق‌الساعه ديگر نيز هر يك به نوعي در جهت مخالفت با انقلاب اسلامي و غالب ساختن اراده كوچك خود بر خواست و اراده بزرگ قاطبه مردم، در تلاش و تقلا بودند. زمينه ديگري كه بايد به آن توجه كرد، تحركات نظامي و مسلحانه‌اي بود كه در مناطق مختلف آغاز شده بود و بسياري از آنها ريشه در فعاليت‌هاي گروه‌هاي به اصطلاح نوگراي غيرديني داشت كه در اين زمينه از همكاري و همراهي عده¬اي از ساواكيها و امراي فراري و يا مخفي ارتش شاهنشاهي نيز برخوردار بودند. اين گونه حركات نظامي كشور را با بحران‌هايي جدي مواجه كردند. از سوي ديگر در مطبوعات به اصطلاح نوگراي غيرديني كه عمدتاً نيز چپ‌گرا بودند(ص65)- از تفكرات سوسيال دمكراسي اروپايي تا ماركسيست لنينيستي و مائوئيستي و غيره- انواع و اقسام شايعات، توهين‌ها، تهمتها، تهديدها، تحريكات قومي و قس‌علي‌هذا وجود داشت كه مرتباً بر التهابات مي‌افزودند و به اين ترتيب سعي داشتند انقلاب را در دريايي از بحران‌هاي رنگارنگ غرق كنند. موضوع مهم ديگري كه نبايد فراموش كرد اين كه در دوران مورد بحث در اين بخش، كارهاي مملكتي عمدتاً در دست نيروهايي غير از «روحانيون دين‌گرا» قرار داشت، و لذا بخش قابل توجهي از مطالب انتقادي و بلكه توهين‌آميز نشريات به اصطلاح نوگراي غيرديني، متوجه متوليان امور، اعم از دولت موقت به نخست‌وزيري مهندس بازرگان يا صداوسيما به رياست صادق قطب‌زاده، بود. از طرفي، اوضاع و احوال عمومي كشور را در ابتداي پيروزي انقلاب بايد مورد توجه قرار داد. طبيعتاً با فروپاشي نظام حكومتي پيشين، رشته بسياري از امور نيز از هم گسيخته و براي برقراري نظم و نسق، به كار و تلاش بيشتري نياز بود. در چنين شرايطي كه نياز به آرامش، صبر، متانت و همكاري همه اقشار و گروه‌ها بود، بسياري از اين گروه‌ها مرتباً با طرح مسائل و موضوعات مختلف بر تشنج و التهابات در جامعه مي‌افزودند. به عنوان نمونه، شعار انحلال ارتش و تأكيد بر آن در همايش‌ها و ميتينگ‌هاي مختلف و حتي تحريك و تحركاتي كه از سوي برخي وابستگان اين سازمان‌ها در داخل ارتش صورت مي‌گرفت، يكي از معضلات آن هنگام به شمار مي‌آمد. در كنار اين مسئله، ده‌ها و بلكه صدها موضوع ريز و درشت ديگر را بايد در نظر داشت كه با جديت تمام از سوي گروه‌هاي به اصطلاح نوگراي غيرديني دنبال مي‌شدند و جز افزودن بر حجم التهابات موجود در جامعه، ثمري نداشتند. اينها و بسياري مسائل ديگر، ازجمله نكاتي است كه بايد بيان شوند تا «زمينه» و فضا و شرايط آن هنگام براي خواننده مشخص شود. در غير اين صورت، همان‌گونه كه در اين كتاب آمده است، گويي گروه‌هاي به اصطلاح نوگراي غيرديني صرفاً بر مسائلي مانند آزادي، پيشرفت، امروزينگي، معاصريت، توسعه، حقوق زنان، روبه آينده بودن، بيدار شدن و امثالهم تأكيد مي‌كردند و در مقابل، جريان روحانيون دين‌گرا و شريعت‌خواه، به مخالفت با اين مسائل برمي‌خاستند، گروه‌هاي حزب‌اللهي به آنها حمله مي‌كردند و در نهايت دادستاني انقلاب هم آنها را به جرم دفاع از آزادي و توسعه و پيشرفت، توقيف مي‌نمود تا فضاي مطبوعاتي به نفع دين‌گرايي مهار شود. 3- غرض از بيان اين مسائل آن نيست كه هرگونه رفتار و برخورد صورت گرفته با گروه‌هاي به اصطلاح نوگراي غيرديني، از سوي اقشاري از مردم يا برخي دستگاه‌هاي حكومتي صحيح و منطقي قلمداد شود. چه بسا كه در آن شرايط برخي واكنش‌هاي تند و غيرمنطقي يا پاره‌اي برخوردهاي خودسرانه نيز با اين گروه‌ها صورت گرفته باشد، اما براي درك درست اين مسائل، حتماً و لزوماً بايد شرايط و وضعيت آن هنگام را در نظر داشت والا دچار اشتباه در فهم قضايا خواهيم شد. 4- نويسندگان محترم، به گونه‌اي به نقل مطالب در اين بخش پرداخته‌اند كه گويي مسائلي مانند نو بودن، آزادي مردم، پيشرفت، پويايي، روبه آينده بودن، انديشيدن و امثالهم صرفاً مورد توجه گروه‌هاي به اصطلاح نوگراي غيرديني بوده است و جريان‌هاي فكري و سياسي اسلامي و دين‌گرا، كاري با اين مقولات نداشته‌اند. حال آن كه اين مسائل و موضوعات، مورد توجه و عنايت تمامي جريان‌هاي فكري قرار داشت و طبعاً انقلابيون و اسلام‌گراها نيز آنها را مورد بحث و بررسي قرار مي‌دادند، اما تفاوتشان با ديگر جريان‌ها اين بود كه آنها قرائت اسلامي از اين مفاهيم را به جامعه ارائه مي‌دادند. سابقه اين گونه بحث‌ها نيز به زمان مشروطه باز مي‌گشت و از آن هنگام همواره بحث و تبادل نظر در اين باره وجود داشته است و نكته مهم آن كه سرانجام، جامعه قرائت ديني و اسلامي از اين مفاهيم را بر ديگر قرائت‌ها ترجيح داد و «انقلاب اسلامي» در ايران شكل گرفت. طبعاً اگر قرائت‌هاي ديگر از اين مفاهيم مقبول جامعه افتاده بود،‌ شاهد پيروزي «انقلاب سوسياليستي» يا «ليبرالي» در كشور بوديم. نتيجه آن كه علت اصلي عدم توفيق جريانات غير اسلامي، ناموجه بودن آنها از نظر افكار عمومي بود و در واقع جامعه اين گونه جريانات فكري و سياسي را كه در آن زمان تحت عناويني مانند غرب زده، ‌چپ آمريكايي، ضد انقلاب و امثالهم مي‌شناخت- و نه عنوان امروزي نوگرايان غير‌ديني- مطرود ساخت. اين نكته مهم و اساسي است كه در روايت نويسندگان محترم اين كتاب به كلي مكتوم مانده است. «رويكرد دين‌گرايي» و «رويكردهاي ديني نوگرا» (تجدد خواهي ديني) عناوين دو بخش پاياني فصل اول است كه به لحاظ موضوعي در ارتباط با يكديگر قرار دارند و ما نيز در اينجا به بررسي آنها مي‌پردازيم. نخستين نكته‌اي كه در بررسي اين بخشها جلب توجه مي‌كند، نحوه تقسيم‌بندي اشخاص و گروه‌ها تحت عناوين مختلف است. اگر به دو عنوان كلي منتخب براي اين دو بخش دقت كنيم و زير مجموعه‌هاي هر يك از آنها را در نظر بگيريم،‌ بلافاصله اين نكته جلب توجه مي‌‌كند كه چرا «ابوالحسن بني‌صدر» در ذيل بخش نخست يعني «دين‌گرايي» آمده است و نه ذيل بخش «رويكردهاي ديني‌نوگرا»؟ در حالي كه نويسندگان محترم، آقايان طالقاني و بازرگان را كه عمري را در مجالست فكري و عملي با يكديگر گذرانده بودند، در دو بخش جداگانه قرار مي‌دهند، چگونه است كه آقاي بني‌صدر در بخش دين‌گرايي و همراه با آقايان مطهري و طالقاني در ذيل عنوان «بهبودگرايي ديني» جاي داده مي‌شود؟ چه تفاوت ماهوي ميان تفكرات بني‌صدر و بازرگان- به لحاظ زاويه نگرش به دين و رابطه آن با جامعه و سياست- وجود دارد كه آن دو در دو بخش جداگانه طبقه‌بندي شده‌اند و نه در يك بخش؟ از طرفي چنانچه به واقعيات عيني در سال‌هاي نخست انقلاب توجه كنيم ملاحظه مي‌شود كه قرابت فكري بني‌صدر با اشخاص و گروه‌هاي ذيل بخش «تجدد‌ خواهي ديني» به مراتب بيشتر است تا آنها كه نام و عنوانشان ذيل بخش «دين‌گرايي» آمده است. از سوي ديگر ملاك تقسيم «دين‌گرايي» به دو قسمت «بهبود گرايي ديني» و «رويكرد حاكميت مكتبي- فقهي بر جامعه» چيست؟ نويسندگان محترم در ضميمه 1، بهبودگرايي ديني را اين‌گونه تعريف كرده‌اند: «جرياني فكري- فرهنگي‌ كه به اصول و مبادي احكام ديني و جايگاه آنها در زندگي اجتماعي اعتقاد كامل دارد اما در عين حال اين اعتقاد را با نوعي واقع‌گرايي، مصلحت انديشي و اصلاح‌طلبي در انديشه و رفتار و سازمان‌هاي ديني دنبال مي‌كند.» اگر همين تعريف را در نظر داشته باشيم، آيا مي‌توان به اين امر حكم داد كه طرفداران حاكميت مكتبي- فقهي بر جامعه،‌ لزوماً در دايره‌اي جداگانه قرار مي‌گيرند؟ آيا يك فرد نمي‌تواند ايمان و اعتقاد به حاكميت فقه و ولايت‌فقيه داشته باشد و در عين حال واقع‌گرا،‌ مصلحت انديش و اصلاح‌طلب باشد؟ آيا مثلاً شخصيتي مانند شهيد بهشتي به عنوان نخستين دبيركل حزب جمهوري اسلامي و نيز ديگر اعضاي هيئت مؤسس اين حزب را مي‌توان از دايره تعريف شده براي «بهبود گرايي ديني» خارج دانست؟ يا از آن سو، آيا مي‌توان آقايان مطهري و طالقاني را بي‌اعتقاد به ضرورت حاكميت مكتبي- فقهي بر جامعه به حساب آورد؟ موضوع ديگري كه در اينجا بايد به آن توجه كرد، نوع پرداختن نويسندگان محترم به مواضع و رويكردهاي افراد و طيف‌هاي مختلف است. همان‌گونه كه مشخص است در بررسي افكار و نظريات شخصيت‌هاي ذيل عنوان «بهبود گرايي ديني» عمدتاً ديدگاه‌هاي تئوريك آنها كه غالباً در كتاب‌ها يا سخنراني‌هاي پيش از انقلاب اسلامي طرح شده، ملاك و معيار معرفي و ارزيابي آنان قرار گرفته است. البته درباره آيت‌الله طالقاني توجه بيشتري به موضع‌گيري‌هاي وي در دوران بعد از انقلاب صورت گرفته – آن هم به صورت گزينشي- و در مورد بني‌صدر مطلقاً به عملكردها و نظريات سياسي ايشان در دوران پس از انقلاب اشاره‌اي نشده‌ است. اين در حالي است كه هنگام بررسي حزب جمهوري اسلامي، صرفاً به ديدگاه‌ها و موضع‌گيري‌هاي رهبران اين حزب در كوران مسائل سياسي سال‌هاي نخست انقلاب استناد شده است. اين كه چه دلايل و انگيزه‌هايي موجب بروز دوگانگي در روش معرفي اشخاص و طيف‌هاي مختلف گرديده، مسئله‌اي است كه از بحث پيرامون آن اجتناب مي‌كنيم، اما پر واضح است كه اگر مثلاً براي معرفي خط فكري و فرهنگي بني‌صدر به مكتوبات تئوريك وي آن هم در دوران پيش از انقلاب استناد مي‌شود، به منظور بيان ديدگاه‌ها و نظريات حزب جمهوري اسلامي نيز بايد به منابع تئوريك اين حزب و از جمله مهمترين آنها، جزوه «مواضع ما» استناد شود، در حالي كه نه تنها كوچكترين اشاره‌اي به محتويات اين جزوه به عنوان معتبرترين سند براي شناسايي خط فكري حزب جمهوري اسلامي در كتاب نمي‌بينيم بلكه بسياري از موضع‌گيري‌هاي دبيركل يا ديگر اعضاي آن در كوران مسائل سياسي و كنش‌ها و واكنش‌هاي ناشي از شرايط خاص آن دوران، به خوانندگان عرض گرديده تا از خلال آنها، تصويري از اين حزب در ذهنشان نقش ببندد. از طرفي نوع بيان مطالب راجع به حزب جمهوري ‌اسلامي به گونه‌اي است كه آن را در مظان اتهامات فراواني قرار مي‌دهد. به عنوان نمونه: «از همان آغاز، حزب جمهوري اسلامي از جمله فعال‌ترين و مؤثرترين جريان‌هاي فرهنگي انقلاب چالشي با جريان‌هاي ديگر مانند جبهه ملي، نهضت آزادي و گروه‌ها و عناصر چپ ليبرال آغاز كرد.» (ص 144) و اندكي آن سوتر خاطر نشان گرديده است: «بر همين اساس سران و فعالان حزب جمهوري اسلامي از اسفند ماه 1357 با استفاده از مساجد، كميته‌ها،‌ نهادها، انجمن‌هاي اسلامي در دانشگاه و غير آن، با سخنراني در اين‌گونه فضاها و يا با بهره‌برداري از تلويزيون، با ترتيب دادن تظاهرات و راهپيمايي‌ها،‌ با استفاده از روزنامه‌ حزب كه از نهم خرداد 1358 منتشر مي‌شد، با استفاده از حضور بنيانگذاران در شوراي انقلاب، برخي وزارتخانه‌ها به صورت كفالت يا معاونت وزارت و سمت‌هاي قضايي، با فعاليت در انتخابات و حضور در مجلس خبرگان و مجلس شورا و... به مقابله با دولت موقت، گروه‌ها، بني‌صدر و غير آن پرداختند.»(ص146) طبعاً اين گونه انعكاس دادن رويكردها و فعاليت‌هاي حزب، ‌خواننده را بر اين گمان استوار مي‌سازد كه گويي تمام اشخاص و گروه‌ها و طيف‌هاي فكري،‌ همه سر در لاك خود داشته‌اند و بي‌ آن كه برخوردار از موقعيتها و امكاناتي باشند يا اقدام به برپايي همايش‌ها و تظاهراتي بكنند، مورد هجوم سياسي و تبليغاتي حزب جمهوري اسلامي قرار گرفته‌اند كه از همه‌گونه ابزار و امكانات – حتي نهادهاي انتظامي مانند كميته‌ها (كه البته در آن زمان زير نظر آيت¬الله مهدوي كني بود كه رابطه چندان حسنه¬اي با حزب جمهوري اسلامي نداشت)- برخوردار بوده و در جهت بسط قدرت خويش به سركوب كردن تمامي شخصيت‌ها و گروه‌هاي ديگر مبادرت ورزيده است! جالب اين كه در تحليل نويسندگان محترم،‌ هيچ نقش و جايگاهي براي «مردم» به عنوان گسترده‌ترين و قوي‌ترين حاميان حزب در نظر گرفته نشده است. البته اين به معناي آن نيست كه حزب جمهوري اسلامي در آن مقطع درگير يك سري چالش‌ها و كشاكش‌هاي سياسي با ديگر احزاب و گروه‌ها نبود و حتي بدين معنا نيست كه برخي از اعضا و وابستگان آن مرتكب اشتباهاتي در رفتارها و عملكردهاي خود نمي‌شدند- كما اين كه اين مسئله درباره دكتر حسن آيت صدق مي‌كند- بلكه غرض آن است كه شرط صداقت در بيان مسائل تاريخي حكم مي‌كند- همان‌گونه كه پيش از اين نيز بر آن تأكيد شد- «تمام حقيقت» گفته شود و نه بخشي از آن. واقعيت آن است كه پس از پيروزي انقلاب اسلامي، اشخاص و گروه‌هاي مختلف و متنوعي به فعاليت پرداختند و قصد داشتند تا حاكميت خود را بر انقلاب و جامعه و كشور اعمال نمايند. در اين ميان حزب جمهوري اسلامي و تعدادي از گروه‌ها و سازمان‌هاي همفكر آن،‌ هدف و وظيفه خود را دفاع از اصالت‌هاي انقلاب اسلامي و جلوگيري‌ از تكرار تجربيات تلخ گذشته مي‌دانستند و در اين مسير تلاش مي‌كردند. طبيعي است كه در اين شرايط، چالش‌ها و منازعات ميان احزاب و گروه‌هاي مختلف به وجود آيد. اين چالش‌ها، حاصل تهاجم «حزب جمهوري اسلامي» به ديگران نبود، بلكه محصول يك جنب و جوش همگاني بود، هرچند اگر دقيق‌تر به مسئله بنگريم، حزب جمهوري اسلامي را نه در جايگاه يك مهاجم، بلكه در مقام يك مدافع ارزش‌هاي مورد خواست و پذيرش قاطبه جامعه مي‌توان در نظر گرفت كه تحت شديدترين تهاجمات سياسي و تبليغاتي ديگر گروه‌ها قرار داشت. اين درست است كه حزب جمهوري اسلامي يك روزنامه در اختيار داشت، اما نبايد فراموش كرد كه در آن هنگام ده‌ها نشريه متعلق به سازمان‌ها و طيف‌هاي مختلف فكري و سياسي، نوك تيز حمله خود را متوجه اين حزب ساخته‌ بودند. حتي از ياد نبايد برد كه بخشي از روحانيون نيز به دلايل مختلف از در مخالفت با اين حزب و رهبران آن در آمده بودند و گاه و بي‌گاه تندترين انتقادات خود را متوجه آنها مي‌ساختند تا جايي كه بعضا به وادي اهانت و افترا نيز كشيده مي‌شد؛ بنابراين اگر نخواسته باشيم وارد جزئيات قضايا شويم بايد گفت حزب جمهوري اسلامي از ابتداي تشكيل، دفاع از «انقلاب اسلامي» را وظيفه خود دانست و بتدريج به صورت محوريت اين جريان درآمد كه اگرچه از همراهي برخي احزاب و گروه‌ها و انجمن‌ها بويژه سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي هم برخوردار بود، اما پشتوانه اصلي آن در اين مسير، قاطبه مردم به شمار مي‌آمدند. در مقابل، گروه‌ها و سازمان‌هاي مختلفي بتدريج حول محور بني‌صدر،‌ هنگامي كه وي پست رياست جمهوري را بر عهده گرفت،‌ جمع شدند و طبعاً كشاكش و منازعه سياسي ميان آنها بر قرار گرديد. در اين حال به هيچ‌وجه نمي‌توان حزب را برخوردار از ابزارها و امكانات مختلف، مثل راديو تلويزيون، انجمن‌هاي اسلامي، كميته‌ها و نهادها به شمار آورد و جناح و جبهه مقابل آن را فاقد امكانات و دست بسته و ساكت تصور كرد. اتفاقاً در چارچوب اين كشمكش سياسي به حدي تهاجم و فشار بر حزب جمهوري زياد مي‌شود - بويژه كه بخش قابل توجهي از اعضاي بيت و منسوبان امام همچون آيت¬الله پسنديده، حاج سيداحمد آقا و حجت¬الاسلام اشراقي و ... نيز از بني¬صدر حمايت مي¬كردند - كه اواخر سال 59، رهبران حزب طي نامه‌اي دسته جمعي (با پنج امضاء) و بعضاً انفرادي به امام خميني، وضعيت را غيرقابل تحمل مي‌خوانند و از آنجا كه احساس مي‌كنند به حد كافي از حمايت‌هاي رهبري انقلاب برخوردار نيستند،‌ سخن از ترك صحنه سياسي به ميان مي‌آورند: «...چندي است كه اين انديشه در اين فرزندتان و برخي برادران ديگر قوت گرفته كه اگر اداره جمهوري اسلامي به وسيله صاحبان بينش دوم [بني‌صدر و همفكران او] را در اين مقطع اصلح مي‌دانيد،‌ ما به همان كارهاي طلبگي خويش بپردازيم...با بهترين درود بي‌پايان، فرزندتان: محمد حسيني بهشتي»(ر.ك. به: كارنامه و خاطرات هاشمي رفسنجاني سال 59، انقلاب در بحران، به كوشش عباس بشيري، تهران، دفتر نشر معارف انقلاب،‌1384، صص 412-404) به هر حال واقعيت آن است كه روايت مندرج در اين كتاب از مسائل مربوط به جريان‌هاي فكري و سياسي اوايل انقلاب و چالش‌ها و منازعات صورت گرفته در اين برهه، به هيچ وجه نمي‌تواند كاشف حقيقت براي خوانندگان باشد. در همين زمينه نكات ديگري نيز در اين بخش از كتاب وجود دارد كه به آن اشاره مي‌شود: الف- در صفحه 151 از گروه فرقان به عنوان يك گروه افراطي «دين‌گرا، ‌آرمان‌گرا ونوگرا» ياد شده است. طبعاً اين عناوين، به هيچ‌وجه حاكي از تفكرات انحرافي اين گروه نمي‌تواند باشد و حداكثر،‌ آن را يك گروه افراطي به خوانندگان معرفي مي‌كند. همچنين در صفحه 150 نيز براي سازمان مجاهدين خلق ايران عنوان «اسلامي نوگرا» آورده شده است كه اين نيز مي‌تواند باعث گمراهي خوانندگان در شناسايي اين سازمان شود. ب- نويسندگان محترم علت بروز اختلافات فكري و سياسي در سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي را، شهادت آيت‌الله مطهري و به دنبال آن منحصر شدن نمايندگي امام در اين سازمان به آيت‌الله حسين راستي كه «معتقد به اقتصاد آزاد بازار مطابق فقه سنتي و نيز شديداً مخالف با شريعتي و نوگرايي» بود، دانسته‌اند. گذشته از اين كه اصولاً آيت¬الله مطهري نقشي به عنوان نماينده امام در اين سازمان نداشت، بايد گفت اين اختلافات ريشه¬هاي عميق¬تري در طرز تفكرات اعضاي سازمان داشت كه در يك نگاه كلي به دو دسته تقسيم مي‌شدند و بنابراين حتي اگر آيت‌الله راستي نيز در اين سازمان حضور نمي‌داشت، ‌اين اختلاف ديدگاه‌ها سرانجام كار را به جدايي اين دو طيف- كه در شرايط خاصي در روزهاي نخست پيروزي انقلاب با يكديگر ائتلاف كرده بودند- مي‌كشانيد. ج- از صفحه 153و ذيل تيتر «هة: ساير حركت‌ها و گروه‌ها و انجمن‌هاي دين‌گرا و خواهان حاكميت مكتبي- فقهي بر جامعه» نويسندگان محترم به نوعي به بيان كارنامه فعاليت‌ها و رفتارهاي طرفداران جريان فكري مكتبي- فقهي مي‌پردازند و در صدر اين كارنامه، «مواجهه قضايي با مخالفان، مطبوعات و رفتارهاي مغاير با معتقدات دين‌گرايي فقهي» را به خوانندگان خود عرضه مي‌دارند. در اين راستا، قبل از هر چيز «دستگيري‌ها و اعدام‌هاي انقلابي» مورد توجه قرار مي‌گيرد و البته براي خوانندگان نيز مشخص نمي‌گردد كه اعدام شدگان چه اعمالي را در پرونده خود داشته‌اند. اما در مقابل، بر اين نكته تأكيد مي‌شود كه مهندس بازرگان - نخست وزير دولت موقت - با اين كار مخالف بوده و نيز خلخالي تحت تأثير دكتر آيت به اين ‌گونه اقدامات دست زده است. همچنين نويسندگان محترم اقدامات دادستان انقلاب اسلامي در تبريز را نيز به اين صورت بيان داشته‌اند: «سيدحسين موسوي از ديگر روحانياني بود كه در مواجهه با جريان حزب جمهوري خلق مسلمان و شريعتمداري در آذربايجان، به اعدام‌هاي انقلابي- اسلامي حكم مي‌داد.»(ص155) بديهي است كه ثبت تاريخ به اين صورت،‌ انتقال واقعيت‌ها به نسل‌هاي بعدي نخواهد بود؛ زيرا؛ تمام كساني كه در جريان وقايع اوايل انقلاب، اعدام شده‌اند صرفاً تحت عنوان كلي «مخالفان» نامگذاري شده‌اند و از آنچه توسط آنها صورت گرفته و موجب محكوميتشان به اعدام گرديده، ‌سخني به ميان نيامده است. به عنوان نمونه، وقتي صرفاً به اعدام برخي اعضاي حزب جمهوري خلق مسلمان در تبريز اشاره مي‌شود، و نه در اينجا و نه در بخش ‌ديگري از كتاب آنچه توسط اين حزب در آذربايجان شرقي روي داد، مورد بحث قرار نمي‌گيرد و حتي نام اين حزب ذيل عنوان «گروه ميهن پرستان»(ص57) آورده مي‌شود، طبيعي است كه تصويري مغشوش و مجعول به ذهن خوانندگان منتقل خواهد شد. بخش ديگري از «مخالفان» كه مورد «مواجهه انقلابي- اسلاميِ قضايي» واقع گرديده‌اند، از نظر نويسندگان محترم، «فعالان هنري و مطبوعات» بوده‌اند اما هنگامي كه به نام‌هاي آنها توجه كنيم، مي‌بينيم كه آنان در حقيقت مهره‌هاي فعال در شبكه توسعه ضد ارزش‌ها، ابتذال و فساد اخلاقي در دوران پهلوي بوده‌اند، ازجمله: فروزان، بهروز وثوقي، داريوش، شهناز تهراني، گوگوش، فريدون فرخزاد و غيره.(ص155) جالب اين كه از نگاه نويسندگان محترم، اخراج شدگان از سازمان راديو و تلويزيون در همان ابتداي پيروزي انقلاب را نيز جمعي از «اهل هنر و قلم» تشكيل مي‌داده‌اند.(ص157) د- در زمينه ماجراي تصرف لانه جاسوسي آمريكا نيز نوع نگاه نويسندگان محترم به آن واقعه، اگر چه نكاتي را در بردارد، اما گوياي حاق واقعيت نيست. نكته محوري در تصميم‌گيري جمعي از دانشجويان عضو انجمن‌هاي اسلامي براي مبادرت به اين كار آن بود كه از نگاه آنها، سفارت آمريكا به مركز طراحي و هدايت برنامه‌هاي مختلف به منظور سرنگوني انقلاب تبديل شده بود. اين نكته در تحليل مندرج در كتاب حاضر به چشم نمي‌خورد و حركت دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، «تحت تأثير فضاي چپ غالب بر آن روز دنيا و ايران» ارزيابي شده است.(ص159) همچنين اشاره‌اي نيز به سفر شاه به آمريكا گرديده اما از اين نكته غفلت شده است كه اين سفر، حلقه‌اي از زنجيره توطئه‌گري‌هاي آمريكا به حساب مي‌آمد و اگر چه بشدت خشم مردم ايران را بر انگيخت، اما خلاصه كردن كل اقدامات و برنامه‌هاي آمريكا براي سرنگوني يا استحاله انقلاب اسلامي و تثبيت مجدد موقعيت خود در ايران - همان‌گونه كه طي ماجراي كودتاي 28 مرداد 32 روي داد- به اين مسئله، صحيح نيست. ه- جامعه اسلامي دانشگاهيان ايران،‌ از جمله گروه‌هايي است كه مورد عنايت نويسندگان كتاب قرار گرفته و حدود 9 صفحه به آن اختصاص يافته است. در حالي كه در آن زمان تعداد زيادي از گروه‌ها، سازمان‌ها و انجمن‌هاي انقلابي همانند جامعه اسلامي دانشگاهيان ايران شكل گرفته و مشغول فعاليت بودند، چه عاملي باعث شده است تا نويسندگان محترم، از آن همه، به ارائه توضيح درباره اين جامعه بسنده كنند؟ به عنوان نمونه چرا حتي نامي از «دفتر تحكيم وحدت» كه در آن زمان نقشي اساسي در صحنه سياسي كشور ايفا مي‌كرد و تسخير لانه جاسوسي نيز از جمله اقدامات آن به شمار مي‌رود، به ميان نيامده است، هر چند پيرامون «انجمن هاي اسلامي دانشجويي» و فعاليت هاي آنها در زمينه انقلاب فرهنگي توضيحاتي ارائه شده است؟ به هر حال به نظر مي‌رسد آنچه موجب عنايت خاص به جامعه اسلامي دانشگاهيان شده و توضيحاتي هم¬وزن آنچه درباره حزب جمهوري اسلامي آمد - البته نه با نگاه منفي- راجع به آن ارائه شده، حضور عضو مؤسس اين جامعه يعني آقاي مصطفي ميرسليم در مقام ناظر محتوايي اين كتاب باشد؛ در غير اين صورت هيچ توجيهي براي اين مسئله نمي‌توان يافت كه چرا راجع به اين جامعه تا اين حد التفات وجود داشته و در مورد مثلاً انجمن اسلامي معلمان و تعداد زيادي از انجمن‌ها و سازمان‌هاي ديگر سكوت شده است. و- نويسندگان محترم توضيحات قابل توجهي را دربارة انقلاب فرهنگي و مسائل آن ارائه داده‌اند، اما جالب توجه‌تر از همه، آن كه از مؤثرترين نيرو و سازمان دانشجويي آن هنگام كه در واقع موتور محركه آغاز انقلاب فرهنگي به شمار مي‌آمد، يعني دفتر تحكيم وحدت، سخني به ميان نمي‌آيد و به جاي آن انجمن‌هاي اسلامي مورد اشاره قرار مي‌گيرند. اين در حالي است كه در آن زمان دفتر تحكيم وحدت به عنوان سازمان مركزي انجمن‌هاي اسلامي به شمار مي‌رفت و سياست‌هاي كلي توسط آن پي‌ريزي مي‌شد بنابراين جا داشت نقش اين تشكل دانشجويي و همچنين اعضاي آن به خوانندگان نمايانده مي‌شد. البته گفتني است در پايان اين بخش و صرفاً هنگام اشاره به تشكيل جهاد دانشگاهي،‌ نامي از دفتر تحكيم وحدت (ص178) به ميان آمده كه اين نمي‌تواند بيانگر نقش اين دفتر در روند امور در آن مقطع باشد. همچنين شايسته آن بود كه در همين مبحث، به تشكيل ستاد انقلاب فرهنگي و اعضاي آن كه در واقع تدوين و اجراي برنامه‌ها و سياست‌هاي انقلاب فرهنگي در دانشگاهها را بر عهده گرفتند، به گونه‌اي صريح‌تر و روشن‌تر اشاره مي‌شد. ز- در بخش مربوط به تجدد خواهي ديني، نويسندگان محترم ابتدا دكتر شريعتي را «شاخص‌ترين معلم فكري» طيف چپگراي تجدد خواهي ديني به شمار مي‌آورند(ص180) و آن‌گاه «سازمان مجاهدين خلق به رهبري مسعود رجوي»(ص181) را به عنوان «پر طرفدارترين گروه تجددخواهي ديني كه در طيف چپگرايي عمل مي‌كرد» معرفي مي‌نمايند. به اين ترتيب دكتر شريعتي به عنوان پدر و معلم فكري سازمان مجاهدين خلق به رهبري مسعود رجوي تصوير مي‌گردد كه واقعيت ندارد. سازمان مجاهدين خلق از همان ابتداي شكل‌گيري در سال 1344،‌ رگه‌هاي فكري ماركسيستي را در خود داشت كه بتدريج اين رگه‌ها پر رنگتر شدند تا جايي كه يك دهه پس از تشكيل به دنبال شهادت بنيانگذاران آن، چرخشي كامل به سوي ماركسسيم كرد. مسعود رجوي خود تربيت شده اين مكتب فكري بود و حتي به قول سيدكاظم موسوي بجنوردي صريحاً به ماركسيست بودن خود در زندان اعتراف و اذعان داشت: «بر سر رهبري زندانيان سياسي بين دو گروه مجاهدين خلق به رهبري مسعود رجوي و چريك‌هاي فدايي خلق به رهبري بيژن جزني، رقابت شديدي بود... در زندان و در ميان زندانيان سياسي جلساتي برگزار مي‌شد. در اين جلسات نماينده‌اي از سوي مسلمانان و نماينده‌اي از سوي كمونيست‌ها شركت مي‌كردند. مسعود رجوي به نمايندگي از مسلمانان در اين جلسه شركت مي‌كرد. يك بار به او گفتم كه من هم شركت مي‌كنم؛ نپذيرفت و گفت: «لزومي ندارد، ما هستيم». بعد از شركت در جلسه مسعود آمد و گزارش جلسه را داد و گفت: «جزني پيشنهاد كرد خودش نماينده ماركسيست‌ها باشد و من- رجوي- نماينده مسلمان‌ها؛ من نپذيرفتم و به جزني گفتم ما هم ماركسيست هستيم!» من از اين حرف مسعود خيلي تعجب كردم و پرسيدم: «جداً گفتي ماركسيست هستي؟» گفت: «بله، من واقعاً هم ماركسيست هستم.» بحث ما از همان جا شروع شد.»(مسي به رنگ شفق، سرگذشت و خاطرات سيدكاظم موسوي بجنوردي، به اهتمام علي‌اكبر رنجبركرماني، تهران، نشر ني، 1381، صص149-148) البته مسعود رجوي در روند حوادث و وقايع بهتر آن ديد كه در لاك نفاق فرو رود و از اظهار صريح عقايد ماركسيستي خود در جمع پرهيز كند و حتي به گفته لطف‌الله ميثمي ديگر افراد سازمان را هم كه ماركسيست شده بودند و قصد اظهار اين مسئله را داشتند، از اين كار باز داشت و حتي به آنان توصيه كرد اگرچه اعتقادي به خدا و دين ندارند اما ظاهراً نماز بخوانند وبلكه پيشنماز هم بايستند: «بهمن بازرگاني مشكلات اعتقادي‌اش را با مسعود و موسي خياباني و چند نفر ديگر در ميان گذاشته بود. او گفته بود من ديگر از نظر فلسفي، مسلمان نيستم و نمي‌توانم نماز بخوانم. تظاهر به نماز هم نفاق است. مسعود رجوي به او گفته بود كه تو فعلاً نماز بخوان، ولي تا سه سال اعلام نكن كه ماركسيست شده‌اي. جالب اين كه بهمن را مجبور كرده بودند كه پيشنماز هم بايستد.»(خاطرات لطف‌الله ميثمي، آنها كه رفتند، تهران، انتشارات صمديه، 1382، ص198) نكته ديگري كه لطف‌الله ميثمي درباره محتواي جزوه «دنياميزم قرآن» به قلم مسعود رجوي بيان مي‌دارد حاكي از آميختگي شديد تفكرات وي با مباني انديشه‌هاي ماركسيستي است: «مسعود رجوي هم جزوه‌اي نوشته بود به نام «ديناميزم قرآن» و در آن به بحث «محكم و متشابه» در قرآن پرداخته بود... مسعود آيات محكم را زيربنا و آيات متشابه را روبنا دانسته بود و طبيعتاً روبنا بايد تابع زيربنا باشد. در تحليل رجوي، ارتباط متشابه و محكم و تبعيت اولي از ديگري جالب بود. اما اين كه آيات محكم، زيربنا- روابط اقتصادي و توليد- و آيات متشابه روبنا قلمداد شوند، الهام گرفته از پنج دوره ماترياليسم تاريخي بود.» (همان، ص202) اين در حالي است كه دكتر شريعتي يكي از محورهاي فعاليت خود را مبارزه با عقايد ماركسيستي و اثبات بطلان آنها قرار داده بود. به اين ترتيب در حالي كه مسعود رجوي و همفكران او ماركسيسم را علم مبارزه به شمار مي‌آوردند دكتر شريعتي در تلاش بود تا اسلام را به عنوان يك مكتب مبارز و مبارز پرور معرفي كند. بنابراين با اين گونه جهت‌گيري‌هاي مختلف فكري، چگونه مي‌توان دكتر شريعتي را معلم و پدر فكري سازمان مجاهدين خلق به رهبري مسعود رجوي به حساب آورد؟ از طرفي دكتر شريعتي تا هنگامي كه زنده بود از سوي سازمان مجاهدين مورد حمله قرار مي‌گرفت، چرا كه به نظر رجوي، شريعتي با برگزاري جلسات سخنراني و پرداختن به تأليف كتب و امثالهم، خود و ديگران را بيشتر در عرصه رشد فكري و فرهنگي قرار مي¬داد تا ورود به عرصه مسائل عملياتي و مسلحانه و اين از ديد او و همفكرانش نوعي از محوريت انداختن سازمان به حساب مي‌آمد؛ بنابراين اگر نويسندگان محترم اندكي عميق‌تر به مسائل مي‌نگريستند، مي‌توانستند اختلافات نظري و عملي ميان شريعتي و سازمان مجاهدين خلق به رهبري رجوي را مشاهده و آنها را در متن كتاب ثبت كنند. ح- نكته ديگري كه در اينجا بايد بيان شود، دربارة نام بردن از سازمان مجاهدين خلق به عنوان يك سازمان تجددخواه يا نوگراي ديني در كتاب است كه بدين ترتيب پوشش ضخيمي بر روي انديشه‌هاي التقاطي آن افكنده مي‌شود، اما سؤال بزرگي كه بايد به آن پاسخ داد اين كه چرا علي‌رغم حضور پررنگ سازمان مجاهدين خلق در روند قضايا و مسائل سالهاي نخست انقلاب، نويسندگان جز اشاراتي پراكنده به نام و عنوان انتخابي خود براي اين سازمان در برخي قسمت‌ها، نوشتار مستقلي را به آن اختصاص نداده و به شرح و بسط خط فكري و سياسي حاكم بر آن نپرداخته‌اند؟ اين در حالي است كه سازمان جاما و جنبش مسلمانان مبارز (امت) علي‌رغم آن كه حضور و نقش كم‌رنگ‌تري نسبت به سازمان مجاهدين خلق داشته‌اند به تفصيل مورد بررسي قرار گرفته‌اند. البته نكته مهم در بررسي اين سازمان‌ها آن است كه بخش قابل توجهي از حملات سياسي و تبليغاتي آنها به نيروهاي در خط امام و انقلاب اسلامي در اوضاع و شرايط آن روز، در اينجا تجديد چاپ گرديده و طبعاً از آنجا كه هيچ‌گونه توضيح يا پاسخي در قبال اين‌گونه شعارها و انتقادات وجود ندارد، چگونگي تأثيرگذاري اين مطالب را بر ذهن مخاطبان مي‌توان حدس زد. فصل دوم كتاب تحت عنوان «جريان شناسي فكري- فرهنگي دهه60 تا قبل از قبول آتش‌بس جنگ تحميلي»، مقدمه و سرآغازي دارد كه به خوبي خط فكري و فرهنگي حاكم بر نويسندگان محترم اين كتاب را آشكار مي‌سازد. آنچه در وهله نخست جلب توجه مي‌كند، ادبياتي است كه در نخستين سطرهاي مقدمه به كار گرفته شده است: «دهه 60 در بحبوحه جنگ تحميلي، با غلبه جريان فكري معتقد به حاكميت فقهي- مكتبي بر ساير جريان‌ها ورق خورد. دولت موقت به عنوان نماد ملي‌گرايي ليبرال منش مذهبي كناره گرفت، چپگرايي چه در شكل ماركسيستي (چريكهاي فدايي و ...) و چه در قالب التقاطي (سازمان مجاهدين خلق و...) مغلوب شد.» (ص219) بهره‌گيري از واژه‌هايي مانند غلبه و غالب و مغلوب و مهار و امثالهم در اين مقدمه، به خودي خود ذهنيت خاصي را در خوانندگان ايجاد مي‌كند. در واقع به دنبال تحليل و تفسيرهاي جهت‌دار در فصل نخست، اينك در ابتداي فصل دوم با به كارگيري اين نوع واژه‌ها و ادبيات، گويي قصد آن است تا نتيجه‌گيري مطلوبي از مطالب فصل پيشين اتخاذ شود و پس از تثبيت قضاوتي منفي راجع به طيف «دين‌گرايان معتقد به حاكميت فقهي و مكتبي»، ادامه ماجرا در اين فصل پي گرفته شود. در اين راستا، مي‌خوانيم: «از سوي ديگر وجود جنگ تحميلي و شور وجود جنگ تحميلي و شور انقلابي- اعتقادي براي ادامه نهضت ديني و اداره جبهه‌ها و فرهنگ جهاد و شهادت در ميان قشرها و گروه‌هاي مردمي معتقد به اسلام انقلابي، زمينه‌اي بود تا اين نيروها با دلگرمي بيشتر، هدف‌هاي حاكميت فقهي- مكتبي را در جامعه تعقيب كنند.»(ص220) با اندكي تأمل در فحواي اين جملات و عبارات به وضوح مي‌توان فهميد كه نويسندگان كتاب به تكرار اين سخن پرداخته‌اند كه جنگ، صرفاً «زمينه» و ابزار بهره‌گيري مسئولان نظام به منظور تثبيت موقعيت خويش بود و حتي استمرار جنگ نيز تنها با اين قصد و هدف دنبال مي‌شد. طبعاً ما در اينجا در پي پاسخ‌گويي به اين اتهام نيستيم، بلكه هدف آن است كه نسبت‌ها و برچسب‌هاي زده شده به نظام جمهوري اسلامي در اين كتاب از زير پوشش الفاظ و كلمات بيرون آورده شوند و نمايان گردند. اما مهمترين نكته‌اي كه در اين بخش كتاب با آن مواجه مي‌شويم و روشنگر بسياري از مسائل است، تحريف آشكار و صريح يك واقعه به نفع عده‌اي خاص است. آنچه اين تحريف را از انبوه تحريفاتي كه پيش از اين نيز در كتاب حاضر آمده، جدا مي‌سازد و جنبه‌اي شاخص به آن مي‌دهد، آشكار بودن تعمد و قصد و غرض نويسندگان كتاب در دست‌يازي به آن است. به عبارت ديگر، اگر تا اين مرحله، جاي آن بود كه ولو از سر خوشبيني زياد يا حتي ساده‌لوحي، به توجيه اشتباهات و تحريفات موجود پرداخت و آنها را حداكثر به خاطر ناآگاهي نويسندگان يا عدم دسترسي‌شان به برخي منابع و مآخذ به حساب آورد، اما در اينجا اين راه نيز مسدود مي‌گردد و راهي جز اين نمي‌ماند كه دخالت انگيزه‌ها و نگرش‌هاي خاص سياسي را در بروز اين تحريف، دخيل بدانيم. در صفحه 222 كتاب تيتر «آغاز پاره‌اي اختلافات در ميان دين‌گرايان» و ذيل آن، ¬تيتر فرعي «تأكيد بر منطق و قانون‌گرايي اسلامي در برخورد با مخالفان» به چشم مي‌خورد. برداشتي كه از اين تيتر و تيتر فرعي مي‌شود آن است كه به دنبال تأكيد تعدادي از اعضاي طيف دين‌گرايان بر ضرورت رعايت منطق و قانون‌گرايي در برخورد با مخالفان، بين آنها و بدنه اصلي دين‌گرايان پاره‌اي اختلافات بروز كرد. برداشت ديگري كه بلافاصله به ذهن متبادر مي‌شود آن است كه تا پيش از آن منطق و قانون گرايي در برخورد با مخالفان وجود نداشته است و هنگامي كه اين برداشت را با ادبيات به كار گرفته شده در ابتداي اين فصل كه واژه‌هاي غالب و غلبه و مغلوب و مهار و امثالهم در آن، ذهنيت خاصي را به خواننده القا مي‌كرد، درهم آميزيم، آن گاه از اين تيتر و تيتر فرعي چنان برمي‌آيد كه جريان فكري و سياسي دين‌گرايي چنان به سركوب مخالفان به صورت بي‌منطق و غيرقانوني دست زده و عادت كرده بود كه وقتي تعداي از افراد اين طيف، مقامات قضايي را دعوت به رعايت منطق و قانون‌گرايي در برخورد با مخالفان مي‌كنند، اين سخن متين و منطقي به هيچ وجه براي اكثريت اين طيف پذيرفتني نيست و لذا اختلافات ميان آنها آغاز مي‌گردد. و اما پس از اين فضا‌سازي، بلافاصله مي‌خوانيم: «در سال 60 و پس از اقدام دادستاني كل انقلاب (به رياست عبدالكريم موسوي اردبيلي) مبني بر توقيف روزنامه ميزان (نشريه نهضت آزادي)- در ادامه توقيف‌هاي قبلي مطبوعات در سال 1359- افراد معدودي از نمايندگان مجلس اول با ارسال نامه‌اي به رئيس قوه قضائيه وقت خواستار اعمال روش‌هاي به اصطلاح منطقي- قانوني در برخورد با مسائل و پرهيز از «روحيه استبدادي و ايراد اتهام به هركس» شدند كه در ميان آنها نام كساني چون سيدعطاءالله مهاجراني، سيدمحمد موسوي خوئيني‌، سيدعبدالواحد موسوي لاري و اسدالله بيات وجود داشت.»(ص222) سپس بخش‌هايي از نامه مزبور به صورت نقل قول غيرمستقيم آورده شده و آن‌گاه روزنامه كيهان 26/1/60 به عنوان منبع اين خبر قيد شده است.(ص223) به طور كلي از اين متن چنين برمي‌آيد كه در پي توقيف روزنامه ميزان، معدودي از نمايندگان مجلس خواستار آن شده‌اند كه دستگاه قضايي از رويه سابق خود يعني «روحيه استبدادي و ايراد اتهام به هر كس» پرهيز كند و با در پيش گرفتن روش‌هاي منطقي و قانوني- كه لابد پيش از آن در اين قوه غايب بوده است- به پرونده روزنامه ميزان كه طبعاً قرباني روحيه استبدادي و ايراد اتهام به هركس و روش‌هاي غيرمنطقي و غيرقانوني شده است، رسيدگي كند. پيش از بررسي محتوايي متن فوق و بيان تحريف و جعل آشكاري كه در آن صورت گرفته، به گونه‌اي گذرا به اشتباهات متعددي كه در همين متن كوتاه وجود دارد اشاره مي‌كنيم تا ميزان دقت‌نظر نويسندگان آن در ثبت تاريخ مشخص شود. اولاً توقيف روزنامه ميزان بر مبناي اقدام دادستاني كل انقلاب نبود، بلكه طبق حكم بازپرس ويژه دادستاني كل كشور (مسئول رسيدگي به جرائم مطبوعات) اين توقيف صورت گرفت. ثانياً، دادستاني كل انقلاب و دادستاني كل كشور در واقع دو نهاد قضايي به حساب مي‌آمدند. ثالثاً، آيت‌الله موسوي اردبيلي دادستان كل انقلاب نبود، بلكه دادستان كل كشور بود و دادستاني كل انقلاب را آيت‌الله قدوسي برعهده داشت. رابعاً نامه نمايندگان مزبور به رياست قوه قضائيه نبود، بلكه به آيت‌الله موسوي اردبيلي دادستان كل كشور بود. در آن هنگام رسماً پستي تحت عنوان «رئيس قوه قضائيه» وجود نداشت بلكه آيت‌الله بهشتي رياست شوراي عالي قضايي را برعهده داشت. خامساً نامه مزبور در روزنامه كيهان 26/1/60 درج نشده، بلكه در 27/1/60 صفحه 3 مندرج است. نامه‌اي كه در كيهان 26/1/60 درج شده متعلق به جمع ديگري از نمايندگان است كه محتوايي كمابيش يكسان با نامه نمايندگان مزبور دارد. اما گذشته از اين‌گونه اشتباهات، براي پي بردن به جعل تاريخ در اين متن، بهترين راه، رجوع به متن نامه‌اي است كه 34 تن از نمايندگان مجلس، ازجمله نمايندگان مورد نظر نويسندگان كتاب خطاب به آيت‌الله موسوي اردبيلي دادستان كل كشور نگاشتند: «مقام محترم دادستاني كل كشور، حضرت آيت‌الله سيدعبدالكريم موسوي اردبيلي دامت بركاته، باسلام و احترام، جامعه امروز ما يكي از حساس‌ترين فرازهاي تاريخي خود را طي مي‌كند و عمل و موضع امروز ما سرنوشت انقلابي را كه در ذات خود خدايي و دوران‌ساز است، تعيين خواهد نمود. جامعه ما با خطرات تهديد كننده‌اي مواجه است كه اگر تعهد ما به مكتب و هوشياري و قاطعيت توأم با منطق در برخورد با مسائل و مشكلات نباشد، شكست خواهيم خورد. دشمنان انقلاب اسلامي و استقلال و آزادي واقعي ملت، با تكيه بر حالت قانون گريزي افرادي كه سال‌هاي دراز قانون را بهانه اعمال زور و وسيله اطفاء هوس زمامداران احساس كرده‌اند، مي‌كوشند تا از حاكميت قانون كه ثبات را به عنوان پايه تعالي و ترقي در جامعه پديد خواهد آورد، جلوگيري كنند. اينان مي‌كوشند تا روحيه استبدادي و تسليم‌طلبي خود را در طوفاني از تبليغات و هياهوها و ايراد اتهام به هركس و هر جريان كه تسليم مطامع و گرايشات گروهي يا فردي آنان نيست بپوشانند و بخصوص مي‌خواهند همه ارگان‌هاي قانوني و پيش ‌و بيش از همه قوه قضائيه را در نظر مردم بي‌اعتبار نمايند و بدين‌وسيله زمينه يك استبداد تازه را فراهم آورند. در اينجاست كه همه ارگان‌هايي كه پاسدار انقلاب اسلامي و وظيفه‌دار برقراري قانون در اين مملكت هستند بويژه قوه قضائيه، رسالت سنگيني را بر دوش دارند. حادثه 14 اسفند دانشگاه، گرچه در نوع خود بي‌نظير نبود اما خوشبختانه موجب حضور فعال قوه نوپاي قضايي و بخصوص دادستان كل كشور در صحنه اجتماع به آشفتگي كشيده شده امروز شد، كه به ياري خدا و با تلاش مخلصانه همه مسئولان متعهد اين ارگان و همكاري ديگر ارگان‌ها بزودي شاهد حاكميت قانون و استقرار عدالت اسلامي در جامعه خواهيم بود. تلاش پي‌گير و صادقانه جنابعالي مورد تأييد و تقدير ما امضاءكنندگان اين نامه، نمايندگان ملت ايران در مجلس شوراي اسلامي و نيز چنان‌كه روشن است مورد تأييد امام امت و اكثريت مردم قهرمان و مسلمان ايران است. در عين حال مي‌دانيم كه جنابعالي بشدت مورد هجوم امواج وسيع تبليغاتي و كارشكني‌هاي ناجوانمردانه از سوي كساني قرار گرفته‌ايد كه اجراي عدالت را خوش ندارند. ولي خدا يار حق‌خواهان است و مسلماً قاطعيت و بي‌نظري شما سبب خواهد شد كه ريشه بسياري از نابساماني‌هاي اجتماعي و سياسي در اين جامعه شناخته و قطع گردد. اميد است همان‌طور كه خود اظهار اميدواري كرديد، به سؤالات مهمي كه در پيام تلويزيوني روز دوشنبه 17/1/60 مطرح نموديد پاسخ داده شود و نيز با قاطعيتي توأم با عدالت كه درخور قوه قضائيه جمهوري اسلامي است با هرگونه جرم و جنايت از سوي هركس و هر جريان باشد برخورد شود. ضمن اظهار امتنان از زحمات جنابعالي، مقتضي است كه مراتب پشتيباني ما را به همكاران محترمتان در دادگستري ابلاغ فرماييد. موفقيت شما را در به انجام رساندن وظيفه مهمي كه اينك- و براي هميشه- برعهده داريد از خداوند بزرگ خواستاريم.» همان‌گونه كه روشن است نمايندگان مزبور در جهت تأييد اقدام دادستاني كل كشور در توقيف روزنامه ميزان، اقدام به نگارش اين نامه كرده‌اند و لبه تيز حمله و انتقاد آنها متوجه مسئولان اين روزنامه و ديگر افراد و گروه‌هاي مشابه است و با عبارت: «اينان مي‌كوشند تا روحيه استبدادي و تسليم‌طلبي خود را در طوفاني از تبليغات و هياهوها و ايراد اتهام به هر كس و هر جريان كه تسليم مطامع و گرايشات گروهي يا فردي آنان نيست بپوشانند»، اشاره به برخي روشهاي سياسي و تبليغاتي اين طيف دارند، اما نويسندگان كتاب اين مسئله را كاملاً وارونه جلوه داده و تلاش كرده‌اند تا «روحيه استبدادي و ايراد اتهام به هركس» را منتسب به دستگاه قضايي كنند و چنين بنمايانند كه نويسندگان نامه- ازجمله چهار فرد مشخص نامبرده- از مسئولان قضايي خواسته‌اند تا با پرهيز از اين روحيه و رويه، اقدام به بررسي پرونده روزنامه ميزان بكنند. اين‌گونه جعل واقعيت، از آنجا كه متن نامه مزبور در اختيار نويسندگان قرار داشته و وضوح و صراحت موجود در آن، جاي هيچ‌گونه سوءبرداشتي را باقي نمي‌گذارد، حكايت از قصد و نيت دروني و تعمد اين نويسندگان براي مجعول نگاري دارد. اما چرا آنها دست به چنين كاري زده‌اند؟ پاسخ اين سؤال را با توجه به 4 نام برگزيده از ميان 34 تن نويسندگان اين نامه، مي‌توان دريافت. در واقع بايد گفت تعلق خاطر يا احياناً وابستگي فكري و سياسي نويسندگان كتاب به نامبردگان در حال حاضر، موجب شده است تا مبادرت به «تاريخ‌سازي» براي آنها كنند و بدين ترتيب سوابق تاريخي مجعولي را براي اين شخصيت‌ها فراهم آورند. اين مسئله يك نكته بسيار مهم را در خود دارد و آن غيرقابل اعتماد بودن تاريخ مكتوب در اين كتاب است. اگر تا اين مرحله از كتاب، شاهد عنوان‌بندي‌هاي و نام‌گذاري‌هاي غيرواقعي و مسئله‌دار بر روي شخصيت‌ها و گروهها و سازمانهاي مختلف بوديم و اگر اظهارات و مواضع هر يك از اين شخصيتها و سازمانها، بسته به نوع نگاه و خط فكري نويسندگان، گزينش و درج مي‌شد، اينك ملاحظه مي‌گردد كه در جهت چهره‌سازي از افراد مطلوب خويش، حتي از جعل وقايع تاريخي- علي‌رغم وجود اسناد و مدارك صريح و روشن- نيز خودداري نمي‌شود. در ادامه مطالب اين فصل، تمركز نويسندگان كتاب بر نام «نصرالله پورجوادي» نيز جلب توجه مي‌نمايد و دو بار از ايشان به عنوان يك شخصيت فرهنگي كه قصد داشت «به دور از جريانات سياسي و نظريه‌هاي ايدئولوژيك» (ص221) و با فاصله‌گيري «از فضاي مسلط و غالب اقتصادي- سياسي در انقلاب فرهنگي در برخورد با مسائل فرهنگي و علمي و آموزشي» (ص225) به فعاليت در حوزه مسئوليت خود در مركز نشر دانشگاهي بپردازد، نام برده شده و همچنين بخشهايي از يادداشتهاي ايشان به عنوان سرمقاله در «نشر دانش» مورد استناد قرار گرفته است. فارغ از هر مسئله ديگري، به راستي جاي سؤال دارد كه آيا در حوزه «فرهنگ‌گرايان به دور از منازعات سياسي- اعتقادي» جز يك نام، وجود نداشت؟ اظهارنظر نويسندگان درباره آقاي هاشمي‌رفسنجاني نيز خالي از باريك‌بيني‌هاي لازم به منظور تدوين و نگارش صحيح تاريخ است. از ابتداي دهه 60 بحث‌هايي ميان نيروهاي مسلمان انقلابي - اعم از روحاني و غيرروحاني- بر سر ميزان دخالت دولت در اقتصاد درگرفت و به اين ترتيب دو طيف فكري و سياسي در ميان اين نيروها به وجود آمد كه اصطلاحاً به چپ و راست معروف شدند. مبناي اين نام‌گذاري نيز به نوع رويكرد آنها بازمي‌گشت؛ چرا كه چپ‌ها معتقد به دخالت گسترده دولت در امور اقتصادي- اعم از مالكيت بخشهاي وسيعي از اقتصاد و نيز قيمت‌گذاري و سهميه‌بندي كالاها - بودند و راست‌ها از آزادي عمل بخش خصوصي در اقتصاد و حاكميت ساز و كار بازار در اين زمينه و عدم دخالت دولت طرفداري مي‌كردند. البته اين دو طرز تفكر در حوزه اقتصاد، در كنار خود ديدگاه‌هاي ديگري را نيز در مورد سياست خارجي، ولايت فقيه و ديگر مسائل سياسي داخلي داشتند و لذا مي‌توان گفت دو مجموعه فكري كه هر يك شامل اجزاي متعددي مي‌شدند بتدريج شكل گرفتند. در اين حال، تعيين جايگاه‌ آقاي هاشمي‌ رفسنجاني در «منطقه بينابين» (ص224) اين دو طيف فكري، منطبق بر واقعيت نيست. ايشان اگرچه به لحاظ نقش و جايگاه خود با نيروهاي روحاني و سياسي در هر دو طيف، ارتباط نزديكي داشت، اما به لحاظ فكري و سياسي در رأس جناح چپ قرار مي‌گرفت. البته اين‌كه چگونه ايشان در عين حضور در شوراي مركزي جامعه روحانيت مبارز، به نوعي زعامت جناح چپ را نيز برعهده داشت، نيازمند بحث‌هاي مفصل در مجموعه شرايط آن هنگام است، اما به هر حال براي درست‌نگاري تاريخ نبايد صرفاً به برخي مسائل ظاهري توجه كرد. به عنوان نمونه نامه‌اي كه ايشان در مقام رياست‌ مجلس در مهرماه 60 به حضرت امام نگاشتند و مورد استناد نويسندگان محترم كتاب نيز واقع شده است، در حقيقت اقدامي بود كه راه را براي مداخله هرچه بيشتر دولت در امور اقتصادي باز كرد و - البته موافق نظر حضرت امام- حاكميت دولت بر اقتصاد را براي چندين سال در پي داشت. موضوع ديگري كه در اين فصل جلب توجه مي‌كند، دوگانگي برخورد با نمايندگان جريان فكري «نوگرايي كلامي و معرفت شناختي» و «پسانوگرايي مؤتلف با دين گرايي سنتي» است. گذشته از اين كه اين عناوين و اسامي تا چه حد معتبر و قابل اعتنايند، از نظر نويسندگان كتاب، دكتر عبدالكريم سروش، يكي از نمايندگان طيف فكري اول و دكتر رضا داوري نماينده طيف فكري دوم است. براي آن كه بتوانيم به تفاوت برخورد با اين دو شخصيت پي ببريم، ابتدا بهتر است نگاهي به نوشته‌هاي كتاب درباره دكتر داوري بيندازيم. معرفي دكتر داوري به خوانندگان كتاب، از يك فلاش‌بك به سابقه و گذشته او آغاز و در همان ابتدا بر اين نكته تأكيد مي¬گردد كه او «از متعلقان به جمعي بود كه گاهي از آن به عنوان حلقه فرديد ياد مي‌شود و حول افكار «احمد فرديد» در سالهاي پيش از انقلاب شكل گرفت و از ويژگي‌هاي آن جمع، نوعي هواخواهي نسبت به آراي فلسفي «مارتين هايدگر» بود و عمدتاً با همان مبناي اگزيستانسياليسم هايدگري، به نقد مدرنيته و ماشين و تكنولوژي و تمدن غرب مي‌پرداختند.» (ص239) پس از آن، وابستگي فكري دكتر داوري به «نيچه» هم مورد اشاره نويسندگان قرار مي‌گيرد: «بدين ترتيب داوري از زاويه پسانوگرايي و در تركيبي از هايدگر و نيچه در غرب به علاوه حكمت و عرفان شرق، در اوايل انقلاب و دهه 60 عملاً با بنيادگراترين و اصول‌گراترين رويكرد دين‌گرايي و معتقد به حاكميت ديني، هم¬موضع مي‌شود.» (ص242) به اين ترتيب اساس رويكرد دين‌گرايي و اعتقاد به حاكميت ديني، با بنيادهاي فكري هايدگر و نيچه به يكديگر پيوند زده مي‌شود. در اينجا توجه به اين نكته ضروري است كه تفكرات و فلسفه نيچه و هايدگر در ارتباط تنگاتنگ با فاشيسم و رژيم فاشيستي هيتلر دانسته شده و حتي هايدگر را به عنوان يكي از حاميان آن رژيم به حساب مي‌آورند. به همين خاطر است كه دكتر سروش و هواداران فكري و سياسي او همواره از دكتر داوري و همفكرانش به عنوان «حلقه فرديد» و پيروان هايدگر نام مي‌برند و دقيقاً همين نوع نگاه راجع به دكتر داوري در اين كتاب نيز انعكاس مي‌يابد. از طرفي، نويسندگان كتاب از زبان اكبر گنجي به نوعي افشاگري عليه دكتر داوري دست مي‌زنند تا «مغايرت لحن و اظهارات آن دوره داوري با بعد از انقلاب اسلامي» را بر همگان آشكار سازند(ص246)، هرچند در مورد احراز اصالت مطالب نسبت داده شده به داوري از سوي گنجي، بايد به اصل مطلب مزبور مراجعه كرد تا مبادا جعل و تحريفي همانند آنچه در بيانيه نمايندگان صورت گرفته بود، در آن رخ ننموده باشد. گذشته از ميزان صحت و سقم داوري‌هاي صورت گرفته درباره دكتر داوري، اگر به مندرجات كتاب راجع به دكتر سروش مراجعه كنيم، برخورد متفاوتي را با ايشان شاهديم. به عنوان نمونه، اگر نويسندگان كتاب بر خود لازم مي‌بينند كه از وابستگي دكتر داوري به حلقه فرديد ياد كنند، چرا هيچ ضرورتي درباره بيان وابستگي دكتر سروش به حلقه انجمن حجتيه از سوي آنان احساس نمي‌شود؟ اگر تفكرات دكتر داوري ريشه در انديشه‌هاي نيچه و هايدگر و امثالهم دارد، آيا تفكرات دكتر سروش في‌البداهه در ذهن خود ايشان جرقه زده و هيچ نشاني از آنها در تفكرات يكي- دو قرن گذشته متكلمان و فيلسوفان غربي نمي‌توان يافت؟ از طرفي نويسندگان محترم تقصير تبديل شدن «چالشهاي فلسفي و فرهنگي به صورت مجادلات سياسي و جناحي» را «به سبب وجود برخي عبارات و تعابير واكنش برانگيز آغشته به منازعات سياسي در بيانات خود داوري» دانسته‌اند (ص245) كه البته اگر اندكي با دقت و انصاف بيشتري به سير مقالات و پاسخگويي‌هاي اين دو طيف فكري به يكديگر و علي‌الخصوص واكنش‌هاي دكتر سروش به نقدهاي مقالات ايشان، توجه مي‌كردند، به نحو دقيق‌تري قادر به اظهارنظر در اين باره بودند. به عنوان نمونه شايسته است اين تاريخ‌نويسان با نگاهي گذرا به جوابيه‌هاي دو طرف، ملاحظه كنند كه كداميك از آنها در پاسخ ديگري نوشت: مه فشاند نور و سگ عوعو كند! نكته ديگري كه درباره اين فصل گفتني است، صرفنظر كردن نويسندگان محترم از پرداختن به برخي جريانهاي سياسي و فكري است كه به عنوان نمونه مي‌توان از گروهي تحت عنوان «خط3» نام برد. ريشه شكل‌گيري اين گروه به دوران اوجگيري تضادهاي ميان حزب جمهوري اسلامي و بني‌صدر باز مي‌گردد. در آن هنگام براساس نظري كه سيداحمدخميني در يك سخنراني مطرح ساخت و خواستار تشكيل گروهي شد كه نه به اين سو و نه به آن سو تعلق داشته باشند، جمعي از شخصيتهاي سياسي به گونه‌اي غيررسمي شكل گرفتند كه اصطلاحاً عنوان خط 3 بر آنها نهاده شد. اين طيف از آنجا كه هرگز يك حزب يا سازمان رسمي و مشخص را به اين عنوان تشكيل ندادند، ظاهراً در ميان احزاب و گروههاي سياسي و جريانهاي فكري و فرهنگي، از موقعيت تعريف شده‌اي برخوردار نيستند، اما به لحاظ نفوذ و جايگاه اعضاي منتسب به آن در ساختار سياسي و فرهنگي كشور در طول نيمه اول دهه 60، نمي‌توان از تأثيراتشان در اين برهه چشمپوشي كرد؛ لذا دستكم جاي بيان اين مقدار وجود داشت كه از شاخه‌هاي مرتبط با خط 3 مي‌توان از يك جريان سياسي و فكري توطئه‌گر كه به «جريان سيدمهدي هاشمي» معروف شد ياد كرد. مسلماً پيگيري تفكر حاكم بر اين گروه و اهداف مورد نظر آن و خط سير نظري و عملي اعضايش در طول سالهاي بعد و حتي تا زمان حاضر، مي‌تواند كمك مؤثري به روشن شدن بسياري از مسائل سياسي و فرهنگي كشور بنمايد. با توجه به آنچه تا بدين جا بيان گرديد، پرواضح است كه نويسندگان كتاب بر مبناي گرايش جدي به يك طيف فكري و سياسي اقدام به تدوين اين كتاب كرده‌اند و همان‌گونه كه اشاره رفت حتي از تحريف آشكار برخي اسناد نيز به نفع اشخاص و طيف سياسي مطلوب خويش خودداري نورزيده‌اند. بر همين اساس و با عنايت به محتواي فصول باقيمانده مي‌توان گفت آنچه از قلم اين نويسندگان بر مابقي صفحات كتاب نقش بسته، در حقيقت چيزي نيست جز شرح «باليدن و شكفتن» عرف‌گرايي در ايران پس از انقلاب اسلامي و به ويژه پس از دوران جنگ تحميلي و دست و پنجه نرم كردن آن با انواع و اقسام مشكلاتي كه از سوي دين‌گرايان و معتقدان به حاكميت فقهي و ديني بر سر راه اين جريان فكري به وجود آمده است. روش و شيوه‌اي هم كه براي بيان و اثبات اين ديدگاه به كار گرفته مي‌شود، جدا از روشي كه از ابتدا مورد استفاده نويسندگان محترم قرار داشته نيست. براي روشن‌تر شدن روش‌هاي به كار گرفته شده، مطالب مندرج در فصل‌هاي دوم و سوم را به لحاظ كمي مورد ارزيابي قرار مي‌دهيم. عنوان فصل دوم اين كتاب «جريان‌شناسي فكري- فرهنگي دهه 60 تا قبل از قبول آتش‌بس جنگ تحميلي» است. بديهي است هنگامي كه خواننده با چنين عنواني مواجه مي‌شود انتظار دارد كليه جريان‌هاي فكري و فرهنگي در اين برهه از زمان، مورد بررسي قرار گيرند و معرفي شوند، اما پس از مطالعه اين فصل متوجه مي‌شود كه بيشتر مطالب آن به معرفي يك طيف خاص سياسي و فكري اختصاص يافته است كه عمدتاً در تقابل با ديدگاههاي فقهي و سياسي امام خميني قرار داشته‌اند و در تلاش بودند تا مباني نظري نظام جمهوري اسلامي برمبناي ولايت فقيه را زير سؤال ببرند. به اين ترتيب در اين فصل طي بخش‌هاي «نوگرايي كلامي و معرفت شناختي» (ص227 الي 239)، «ظهور مجدد گفتمان سكولار با وجود حاكميت گفتار دين‌گرايي» (ص248 الي 258) به صورتي مشخص راجع به اين گروهها بحث شده است. اما نكته جالب اين كه در بخش «انعكاس گفتمانهاي فرهنگي در درون حوزه و به وجود آمدن رويكردهاي متفاوت فرهنگي در ميان حوزويان» (ص258 الي 271) نيز اگرچه علي‌الظاهر تحت عنوان «مقايسه‌اي ميان مجله حوزه و مجله نور علم» به بحث درباره دو نشريه حوزوي پرداخته شده است، اما از حدود 13 صفحه اختصاص يافته به اين بحث، 11 صفحه درباره مجله حوزه (ص259 الي 268) و تنها 5/1 صفحه مربوط به مجله نورعلم است. پيش از هر توضيحي در اين باره به مطلبي كه از سوي نويسندگان محترم درباره اين دو مجله آمده است، نگاهي مي‌اندازيم: «در واقع «حوزه» نشريه دفتر تبليغات اسلامي و سخنگو و نماينده طيف چپگراي روحانيون مبارز بود كه قرابت‌هايي ميان آنها و نوگرايان و روشنفكران ديني وجود داشت ولي «نور علم» نشريه جامعه مدرسين حوزه علميه قم و متعلق به طيفي از روحانيت مبارز بود كه بر فقه سنتي و اصول و بنيادها، پافشاري داشت و خود را موظف به محافظت از اين چارچوب‌ها و تأكيد بر ناب‌گرايي اسلام فقاهتي با مرجعيت حوزه و روحانيت مي‌ديد.»(ص268) حتي اگر همين توضيحات را در نظر داشته باشيم، تفاوت فاحش حجم كمّي معرفي هر يك از اين دو مجله، مي‌تواند گرايش‌هاي سياسي نويسندگان را در تدوين مطالب اين قسمت آشكار سازد اما يك نكته مهم ديگر را نيز بايد مورد توجه قرار داد و آن اين كه در نيمه نخست سال 60، دفتر تبليغات اسلامي قم يكي از اجزاي مهم تشكيلات و جريان سياسي و فرهنگي منتسب به آقاي منتظري محسوب مي‌شد و نقش مؤثري در پيشبرد اهداف و برنامه‌هاي اين طيف داشت. طبعاً اگر اين مسئله را نيز در نظر داشته باشيم، آن‌گاه مي‌توان تحليل بهتري درباره ‌اين اختلاف حجم كمي در معرفي دو مجله داشت. در فصل سوم تحت عنوان «جريان‌شناسي فكري- فرهنگي دوره پس از جنگ تحميلي» نيز بررسي نسبت‌هاي كمّي گرايش‌هاي سياسي و فكري مندرج در آن، بيانگر نگاه جانبدارانه نويسندگان و تدوين كنندگان كتاب در تنظيم مطالب اين فصل است. از مجموع 110 صفحه اين فصل، 34 صفحه به رويكردهاي دين‌گرايان اصولگرا (از صفحه 294 الي 326) اختصاص يافته و در بقيه صفحات به جريانات سياسي و فكري¬اي پرداخته شده است كه كمابيش- با برخي استثنائات- در يك مسير كلي حركت مي‌كنند. در همين زمينه گفتني است كه نويسندگان محترم اگرچه در فصل دوم از صفحه 248 الي 258 به بررسي ديدگاه‌هاي دو نشريه آدينه و دنياي سخن پرداخته‌اند، اما بر خود لازم دانسته‌اند در فصل سوم نيز مجدداً اين دو نشريه را در ميان ديگر نشريات عرف‌گرا مورد بررسي قرار دهند؛ لذا 16 صفحه ديگر از اين فصل هم به بازگويي مطالب نشريات مزبور اختصاص يافته است. فصل‌هاي چهارم و پنجم نيز به لحاظ نسبت‌هاي كمي، چيزي جداي از دو فصل پيش از خود نيستند و چه بسا كه انتقاد بيشتري به آنها وارد باشد. به عنوان نمونه، در حالي كه ده‌ها صفحه به نقل مطالب نشريات و اظهارات شخصيت‌هاي به اصطلاح عرف‌گرا و نوگرا و امثالهم اختصاص يافته، مجموعه مطالبي كه درباره ماهنامه «بيان»- به عنوان يك نشريه اصولگرا- در فصل چهارم آمده، كمتر از يك صفحه است. حتي در مورد روزنامه «سلام» كه در سال‌هاي اوليه انتشار با اتخاذ مواضع اصول‌گرايانه تلاش داشت تا در مقابل انحرافات و كژروي‌هاي سياسي و اقتصادي پس از پايان جنگ ايستادگي كند، مجموع توضيحات ارائه شده در اين كتاب به دو صفحه نمي‌رسد. حال، اينها را مي‌توان با استقبال گسترده نويسندگان محترم از تجديد چاپ مطالب نشريه «راه نو» به مدير مسئولي اكبر گنجي تحت عنوان «نوگرايي ديني» كه حدود 30 صفحه را (از 440 الي 469) به خود اختصاص داده است مقايسه كرد؛ به طوري كه حتي از اشاره به مقالاتي در اين نشريه درباره شادماني مردم ايران از پيروزي تيم ملي كشورمان بر تيم ملي استراليا در آذر 1376 و راهيابي به جام‌جهاني فوتبال فرانسه نيز دريغ نورزيده‌اند. نكته جالب‌تر، ناديده گرفته شدن برخي از جريانات فكري اصول‌گرا توسط نويسندگان محترم است. به عنوان نمونه، «جمعيت دفاع از ارزشهاي انقلاب اسلامي» از اواخر سال 1374 به دبيركلي آيت‌الله محمد محمدي‌ري‌شهري و با عضويت جمعي از نيروهاي فعال سياسي و فرهنگي پا به عرصه گذارد و بلافاصله اقدام به انتشار نشريه «ارزشها» به عنوان ارگان اين جمعيت كرد. فعاليت اين جمعيت نزديك به 5 سال به درازا انجاميد و به هر حال در طول حيات خويش، تأثيرگذاري‌هاي سياسي و فرهنگي بر جامعه داشت؛ در حالي كه نويسندگان محترم اهتمام به معرفي مبسوط جناح ها و شخصيتهاي مختلف در طيف‌هاي عرف‌گرا و تجدد طلب و نوگرا و امثالهم دارند، طبعاً مي‌بايست دستكم نامي از اين جمعيت نيز به ميان مي‌آمد، اما ترجيح داده شده است تا به كلي اين جريان فكري و سياسي ناديده گرفته شود. اما گذشته از بررسي نسبت‌هاي كمّي ميان مطالب مربوط به جريان‌هاي فكري و سياسي مختلف، بايد گفت از لحاظ كيفي نيز نمي‌توان اطميناني به رعايت عدالت در انتخاب و درج مطالب متعلق به جريان‌هاي متفاوت داشت. در واقع همان‌گونه كه پيش از اين نيز به مواردي اشاره شد، از جمله مقايسه ميان مطالب مندرج به نقل از بني‌صدر و حزب جمهوري اسلامي يا دكتر سروش و داوري يا تحريف آشكار اعلاميه صادره از سوي 34 تن از نمايندگان مجلس اول با هدف چهره‌سازي براي برخي اشخاص، نويسندگان محترم با زاويه ديد خاصي به نقل مطالب درباره گروه‌ها و جريان‌هاي مختلف مي‌پردازند؛ لذا نوع گزينش مطالب از هر طيف مي‌تواند دستخوش اين‌گونه گرايش‌ها شود. به عبارت صريح‌تر هيچ اطميناني نيست كه اين نويسندگان قوي‌ترين و مستحكم‌ترين بخش‌هاي مطالب و اظهارات تمامي طيف‌ها را در كتاب خويش انعكاس داده باشند. به عنوان نمونه، در حالي كه نويسندگان محترم اظهارات و مقالات شخصيت‌هاي متعدد و مختلف را در نشريات گوناگون طيف‌هاي عرف‌گرا در فصول اين كتاب آورده‌اند، اما هنگامي كه قصد بيان مواضع «دين‌گرايان اصول‌گرا» را در فصل دوم دارند، سلسله مقالات تحت عنوان «تأملاتي درباره جريان روشنفكري در ايران» به قلم شهريار زرشناس در روزنامه كيهان را به مثابه بزرگترين شاخصه اين جريان، مورد لحاظ قرار داده‌اند و بخشهاي مختلف آن را با عناويني كه عمدتاً با واژه «تخطئه» آغازمي‌شود (مثل: تخطئه كامل روشنفكري ايران، تخطئه نخستين مطبوعات روشنفكري و عرف‌گرا در اواخر دهه60، تخطئه روشنفكران ديني ... و غيره) به خوانندگان كتاب عرضه مي‌دارند. (صفحات 295 الي 306) البته مطالبي نيز در اين حوزه از نشريات صبح، معرفت، كلام اسلامي، انديشه حوزه و حكومت اسلامي نيز به اختصار آمده است كه در مورد آنها نيز نمي‌توان اطمينان داشت كه نويسندگان كتاب با توجه به جهت‌گيري‌ها و انگيزه‌هاي سياسي و نظري خويش، قوي‌ترين و مستدل‌ترين بخشهاي مطالب مندرج در اين نشريات را به خوانندگان عرضه كرده باشند. اما مورد جالبي در نحوه نقل مطالب از مجله حكومت اسلامي كه از پاييز 1375 توسط دبيرخانه مجلس خبرگان انتشار مي‌يافت و به نوشته نويسندگان محترم در شماره‌هاي مختلف آن «بحث‌هاي استدلالي قوي در اثبات ضرورت ولايت فقيه» (ص321) آمده است، به چشم مي‌خورد كه اشاره به آن خالي از لطف نيست. طبعاً هنگامي كه اين مجله حاوي بحث‌هاي استدلالي قوي در اثبات ولايت فقيه معرفي مي‌شود، خوانندگان انتظار دارند همان‌گونه كه محورهاي مطالب مجلات آدينه، كلك، دنياي سخن و امثالهم، با دقت و حوصله انتخاب و درج گرديده است، در باره اين مجله نيز به همان نحو عمل شود، اما از حدود چهار و نيم صفحه مطلب نقل شده از اين مجله، سه صفحه آن حاوي نقد آقاي مهدي حائري‌يزدي بر مباني حكومت اسلامي مبتني بر ولايت فقيه است و سپس در يك و نيم صفحه، توضيحات آقاي جوادي آملي در پاسخ به اشكالات مطروحه از سوي آقاي حائري، درج گرديده است. به اين ترتيب حتي در فضاي بظاهر اختصاص داده شده براي معرفي يك مجله مدافع جريان فكري اصول‌گرا، بيش از آن كه مباني نظري اين نحله فكري به خوانندگان عرضه شود، شرحي از جريان‌ فكري مقابل آن آمده است. در ادامه مطالب كتاب تا انتها نيز همين روال به چشم مي‌خورد. جالب آن كه فصل پنجم، از صفحه 473 الي 531 يعني قريب 60 صفحه، به معرفي چهار شخصيت به عنوان نمايندگان چهار جريان فرهنگي اختصاص دارد و علاوه بر محورهاي آرا و نظريات، زندگينامه آنان نيز ارائه گرديده است. اين چهار شخصيت عبارتند از:‌ سيدحسين نصر به عنوان شاخص جريان سنت‌گرايي اسلامي (488-473)، داريوش شايگان به عنوان شاخص جريان تجدد سنت‌گرايانه (502-489)، احسان نراقي به عنوان شاخص جريان تجدد بومي گرايانه (517-503) و داريوش آشوري به عنوان شاخص جريان پسانوگرايي (531-518). اگرچه مروري بر آثار و انديشه‌هاي اين شخصيت‌ها، في‌نفسه و به طور مستقل، اقدامي پسنديده و بلكه لازم است، اما در چارچوب كتابي كه هدف خود را معرفي و شناساندن جريان‌هاي فكري و فرهنگي كشور قرار داده، طبعاً حجم مطالب ارائه شده درباره هر فرد يا جريان، مي‌تواند به نوعي بيانگر شأن و جايگاه آنها در كل جريان فكري و فرهنگي كشور قلمداد شود. بر اين اساس طبيعي است كه اختصاص اين حجم از صفحات به شخصيت‌هاي مزبور، مي‌تواند آنها را به عنوان بزرگترين و فراگيرترين جريان‌هاي فكري تأثيرگذار در جامعه ما، تصوير كند، حال آن كه بي‌ترديد در سال‌هاي مزبور هرگز از چنين شأن و جايگاهي برخوردار نبودند؛ بنابراين اگر در پي يافتن پاسخي براي اين سؤال باشيم كه چرا علي‌رغم اين مسئله، نويسندگان كتاب اين‌گونه به بزرگنمايي اشخاص مزبور پرداخته‌اند، بايد به علل و عواملي جداي از واقعيات سياسي و فكري موجود در جامعه‌مان توجه نماييم. بخش پاياني كتاب تحت عنوان «مروري بر وقايع اختلاف‌آميز بعد از دوم خردد 1376» به بررسي عملكردها، رفتارها و موضع‌گيري‌هاي اشخاص، سازمان‌ها و گروه‌ها و نيز مسئولان و دستگاه‌هاي رسمي و دولتي در فضا و شرايط به شدت سياسي شده و متلاطم پس از خرداد سال 76 مي‌پردازد. در واقع بايد گفت در اين برهه از زمان كشاكش‌هاي حاد سياسي ميان جناح‌ها و طيف‌هاي سياسي مختلف درگرفته بود كه فارغ از علل و عوامل آن، بسياري از رفتارها و عملكردها را در هر دو سو دچار افراط‌گري‌هايي مي‌ساخت. طبيعي است كه در چنين شرايطي، پيگيري و تحليل جريان‌هاي فكري و فرهنگي نمي‌تواند فارغ از انگيزه‌ها و اهداف سياسي هر يك از اين جريانات صورت پذيرد. البته اين نكته‌اي است كه مورد توجه نويسندگان محترم نيز قرار دارد و لذا در نخستين سطور اين بخش خاطرنشان مي‌سازند: «با پيروزي سيدمحمد خاتمي در انتخابات رياست‌جمهوري1376، به اتكاي شعارهاي انتخاباتي او، جريان عرف‌گرا و اباحه‌گرا جرأت جديدي پيدا كرد و تقريباً بلافاصله بعد از دوم خرداد همان سال رويه‌ فكري- فرهنگي خود را ابتدا به سياسي- اجتماعي و سپس به هتاكي و بي‌حرمتي به اركان نظام و تشنج و مبارزه‌‌طلبي در درگيري‌هاي خياباني در 1378 كشاند كه البته با مقابله جدي متدينان مواجه شد.»(ص533) از اين مقدمه چنين برمي‌آيد كه نويسندگان محترم قصد دارند با عنايت به اين شرايط، مسائل فكري و سياسي جامعه را لحاظ كنند و خوانندگان خود را در جريان ماوقع قرار دهند، اما بلافاصله با اين جمله مواجه مي‌شويم: «در اينجا به اجمال برخي از مهمترين وقايع بعد از دوم خرداد 1376، با توجه به ابعاد فرهنگي آن يادآوري مي‌شود»(همان) بر اين اساس، فارغ از همان چند سطر نخستين، در طول حدود 90 صفحه، بي‌آن كه هيچ سخني از اهداف و انگيزه‌هاي سياسي طيفي كه از اين پس از آنان تحت عنوان «نوگرايان ديني» يا «نوگرايان» ياد مي‌شود، به ميان آورده شود، يكسره از فعاليت‌هاي «فكري و فرهنگي» اين طيف و در مقابل، اقدامات بازدارنده قضايي و غيرقضايي «دين‌گرايان معتقد به حاكميت فقهي و ولايت فقيه» سخن به ميان آيد. گزينش و چينش مطالب در اين بخش نيز به گونه‌اي است كه احساسات مخاطبان را له «نوگرايان» و عليه «دين گرايان معتقد به حاكميت فقهي و ولايت فقيه» تحريك مي‌كند و برمي‌انگيزاند. شيوه‌اي كه بدين منظور مورد استفاده نويسندگان محترم قرار گرفته، دقيقاً همان است كه در بخش ابتدايي كتاب نيز به چشم مي‌خورد، يعني بيان بخشي از حقيقت و واقعيت و نه تمامي آن. به عنوان نمونه اين نويسندگان هنگامي كه در مورد «مسائل راجع به حسينعلي منتظري» در اين برهه سخن مي‌گويند، صرفاً اقداماتي كه- هرچند همراه با برخي افراط‌كاري‌ها- از سوي برخي افراد و مسئولان قضايي و امنيتي صورت گرفت، مورد اشاره قرار مي‌دهند يا اظهارات برخي اشخاص مانند رفيق‌دوست و واعظ طبسي را منعكس مي‌سازند(ص533) اما در اين باره سكوت مي‌كنند كه آقاي منتظري در آن برهه چه اظهاراتي كرده بود و چه اشخاص و جريانات سياسي‌اي با كدام سوابق و عملكردها، گرد ايشان جمع شده بودند و چه برنامه‌ها و اهدافي را دنبال مي‌كردند كه چنان واكنش‌هايي را به دنبال داشت يا هنگامي كه از سخنراني‌ها و اظهارات دكتر سروش سخن مي‌رانند، چشم بر نخستين نامه ايشان به آقاي خاتمي پس از تصدي رياست‌جمهوري فرومي‌بندند كه در آن سعي كرده بود تا خاتمي را به شورش عليه نظام و رهبري تحريك و تحريض كند و بدين ترتيب تمايلات و انگيزه‌هاي تند سياسي خود را آشكار ساخته بود. به هر حال، آنچه در طول سال‌هاي 76 الي 80 روي داد و افراط و تفريط‌هايي از هر دو سو در خلال اين سال‌ها سر زد، جز با يك تحليل عميق و همه‌جانبه، قابل درك و انعكاس نيست. متأسفانه بايد گفت در كتاب حاضر- اگرچه مدعي دوري از تحليل و تفسير و انعكاس صرف رويدادها و حوادث است- اما مطالب به گونه‌اي تنظيم و تدوين شده‌اند كه خود به خود تحليل و تفسير يكجانبه‌اي را به ذهن خوانندگان متبادر مي‌سازند. اما نكته پاياني و بسيار تأسف‌ برانگيز، انتساب اين كتاب به نهادهايي چون مجمع تشخيص مصلحت، شوراي ‌عالي انقلاب فرهنگي و جهاد دانشگاهي بواسطه نويسندگان و ناظر محتوايي آن است كه مي‌تواند آن را از نگاه خوانندگان در جايگاه خاصي قرار دهد. اميد است اين نهادها اگر تاكنون فرصت مطالعه كتاب منتسب به خويش را نداشته‌اند، نگاهي گذرا بر آن بيندازد و چنانچه آن را تحريف و جعل تاريخ ايران پس از انقلاب اسلامي يافتند، به خاطر غفلت¬هاي خويش از پيشگاه مردم اين سرزمين، عذرخواهي نمايند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 49

ظل السلطان به ايران نيايد !

ظل السلطان به ايران نيايد ! دخالت بيگانگان در امور كشور ايران در زمان حكومت پادشاهان قاجار آنقدر واضح و روشن است كه هرگونه ترديد در آن، كتمان حقيقت است. آنگونه كه حتي از اسناد وزارت امورخارجه كشورهايي چون روسيه و انگليس برمي آيد، تصميم گيرندگان واقعي بسياري از وقايع و امور كشور ، سفارتخانه هاي خارجي به ويژه دو كشور مذكور بوده اند. براي درك ميزان اين دخالت خوانندگان گرامي را به سندي ارجاع مي دهيم كه در كتاب نارنجي يعني اسناد وزارت امورخارجه روسيه آمده است. بيگانگان در مورد بودن يا نبودن نزديكان شاه در مملكت هم نظر قطعي را صادر مي كرده اند، نظري كه لازم الاجرا بود . بخوانيد: گزارش فوري مستشار ارشد، سابلين تهران، 25دسامبر 1908 [4 دي 1287، يكم ذي حجه ۱۳۲۶] شاه (محمد عليشاه) ديروز شخص معتمدي را به نزد من فرستاد تا مرا در جريان تلگرامي كه اعليحضرت از ظل السلطان (برادر مظفرالدين شاه و عموي محمد عليشاه) دريافت كرده بود، قرار دهد. در اين تلگرام، عموي شاه به اطلاع مي رساند كه شرايط بازگشت وي به ايران كه توسط سفراي دو كشور به او اطلاع داده شده بود، بسيار ناراحتش كرده است. ظل السلطان در تلگرام خود به شاه مي نويسد:" شما خود مرحمت فرموده و مرا به بازگشت به وطن دعوت كنيد". سپس ظل السلطان كه گويا از رفتار دو سفير اظهار تعجب و ناراحتي كرده است، تقاضا مي كند به وي اجازه داده شود به املاك خودش در حومه اصفهان بازگردد. من به معتمد شاه جواب دادم كه هيچ كس مانع بازگشت ظل السلطان به ايران نيست، منتها به خاطر منافع شاه و نظم مملكت، هر دو كشور (روسيه و انگلستان) به طور دوستانه به عموي شاه گفته بودند كه اگر با مراجعت وي به ايران بي نظمي و آشوب تازه اي به پا گرديد، ظل السلطان از تضميناتي كه قبلا به او داده شده است محروم خواهد شد و ديگر او خودش مي داند چه كند. روزنامه همشهري 16 شهريور 1384- به نقل از كتاب نارنجي‎/ اسناد وزارت امورخارجه روسيه ص۷۷ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 48

منزلت معلم تاريخ

منزلت معلم تاريخ در تمامي شعبه‌هاي علوم و فعاليتهاي بشري و به خصوص علوم انساني مي‌توان نقش و جايگاه انسان را مشاهده كرد. بعضي از شعبه‌هاي علوم انساني اساساً زاده ذهن و زبان انسان هستند و نقش انسان در پديد آمدن آنها جاي انكارندارد. تاريخ نيز چنين است. تاريخ به وسيله انسان ساخته مي‌شود، رخدادها به وسيله انسان (تاريخ نويس) ثبت و ضبط مي‌شوند و به وسيله انسان مورد مراجعه و مطالعه قرار مي‌گيرند (مطالعه تاريخ). سرانجام اين كه هر انساني از آن، معني و مفهوم موردنظر خويش را آن چنان كه مي‌خواهد، مي‌داند و يا مي‌فهمد، اختيار مي‌كند. اين مورد اخير صرفاً نوعي تلقي به شمار نمي‌آيد، بلكه به عنوان ادراك تاريخي به نحوي بازآفريني... تاريخي و بازسازي فضاي رويداد و بازپيدايي صورت خبري رخداد به شمار مي‌آيد. هيچ علمي حتي در حوزه علوم انساني از اين نظر به تاريخ شباهت ندارد و تاريخ از اين حيث منحصر به فرد و خاص خويش است. چگونگي اين فرايند و اثبات اين وجه در مباحثي مانند بحث ادراكات و هرمنوئيك موردبحث و بررسي بسيار واقع شده است و نيازي به بازگويي ندارد، بلكه اساساً آنچه كه مدنظر مي‌باشد، تذكر مقام معلم تاريخ در كلاس درس خويش نه در لباس مدرس بلكه به عنوان مورخ است. اين بدان معناست كه معلم در كلاس تاريخ با هر ميزان از دانش و در هر مبحثي و هر نحوه‌اي از تدريس در حقيقت به نوعي تاريخ‌نگاري مي‌كند، زيرا ديدگاه او، تلقي او، وجه نظر او، تصوير و تئوري كه او ارائه مي‌دهد، انتخابي كه از انبوه وقايع انجام مي‌دهد، تأكيدي كه در هر مبحث نشان مي‌دهد و... همه جزئي از فرايند طولاني و پيچيده تاريخ‌نگاري محسوب مي‌شود. اهل تجربه همواره گفته‌اند: «كتاب درسي تاريخ، فراهم آمده به نحوي خاص از تعداد زيادي كتاب تاريخي است و آن كتاب‌ها نيز خود از قبل حاصل گزينش و سنجش بي‌شماري از رخدادها و گزارش‌هاست. معلم تاريخ نيز روايت خاص خود را از كتاب دارد و دانش آموز كلاس او نيز برداشت ويژه خويش را خواهد داشت. به عبارتي، در زمينة يك كتاب تاريخ در كلاس‌هاي مختلف به شيوه‌هاي گوناگون بحث مي‌شود و در يك كلاس، از يك روايت معلم، برداشت‌هاي متعددي مي‌شود. بر اساس آنچه كه به نحو فشرده و با رعايت ايجاز آمده، لازم است در نگرش به معلم تاريخ، سيماي انساني فرهيخته، هدفدار، مسئول، تأثيرگذار و خلاق را شاهد بود و تمهيدات و مقدمات زير را براي وي ملحوظ داشت: 1. معلم تاريخ به عنوان يك انسان بايد سهم و نقش خاص خويش را در شكل‌گيري درس و بحث داشته باشد. فراهم ساختن امكان خلاقيت و بروز استعداد و نشان دادن علاقه در برخورد با مباحث، موجب نشاط و شوق وافر در تدريس و تلاش مضاعف در تفهيم خواهد شد. در نظر گرفتن ارزشيابي‌هاي خاص معلم و سهيم ساختن او در فراهم آوردن مواد درسي، در نيل به اين مقصود كمك بسياري خواهد كرد. 2. معلم تاريخ بر اساس فطرت خويش مانند هر انسان خداجو، خداترس، حقيقت‌طلب و كوشا، در طريق توسعة معارف ديني و استواري ايمان دانش‌آموزان خويش سهيم است. سهم عمده‌اي از مباحث تاريخي، اخبار انبياي الهي و شرح رسالت آنان و سرنوشت اقوامي است كه با آنان مرتبط شده‌اند، نتايج ديني و اخلاقي حاصل از چنين مباحثي در توسعه و تعميق انديشه و ايمان ديني نقش مهمي دارد. به منظور پند و عبرت گرفتن از تاريخ به عنوان اساس بينش فلسفي تاريخ، معلم تاريخ لازم است كه سير پيروزمندانه حق پرستان و حقيقت‌طلبان در تاريخ را مدنظر قرار دهد. 2. معلم تاريخ بازگوكنندة سرگذشت ملتي است كه گذشته‌اي طولاني، پر فراز و نشيب و پرافتخار دارد. تاريخ، سند هويت يك ملت و سنگر استوار دفاع از ارزش‌هايي است كه يك ملت براي بقاي خويش و كسب تعالي و طي مدارك عالي انساني و اخلاقي و دستيابي به سعادت اخروي و دنيوي مدنظر داشته است. در درس تاريخ لازم است استحكام وحدت ملي، پاسداري از انقلاب اسلامي و تقويت مباني وفاق عمومي و پروراندن عشق به ميهن و مهر ورزيدن به هم‌نوع مورد توجه باشد. پاسداري از ميراث فرهنگي و تاريخي كشور، تقويت حس علاقه‌مندي به ميهن و آماده شدن براي خدمت و فداكاري براي آن را مي‌توان از درس تاريخ انتظار داشت. 4. معلم تاريخ در توسعه بينش علمي و عقلي و تعميق منش خردمندانه بر اساس تجارب تاريخ، پاسداري از انقلاب اسلامي و به كارگيري عبرت‌هاي آن مي‌تواند خدمتي شايان نمايد. تاريخ دربردارندة شرح مجاهدات انسان‌هاي پرتلاش، فكور، فهيم و بلندهمت است. شرح رخدادهاي بزرگ و سرنوشت‌ساز است،‌ در همان حال، ستايشگر عظمت و حقيقت و همچنين بيزار از ستمگري‌ها، كوتاه‌انديشي‌ها و نابخردي‌هايي است كه از بعضي از انسانها در طول تاريخ ديده شده است. از اين منظر، معلم تاريخ مي‌تواند در تعالي اخلاق عمومي و گسترش بينش مردم به قلمروي وسيع‌تر و سطحي بالاتر، كمك شاياني كند و نه تنها به تفاهم انسان‌ها، ‌بلكه به صلح در سطح جهان ياري رساند. 5. معلم تاريخ با ذخيره‌اي غني و گسترده از معلومات و مواريث بشري سر و كار دارد. تاريخ او را با عرصه‌اي وسيع‌ از دانش‌ها و قلمروي جالب و پرجاذبه از تجارب تابناك نوع انسان آشنا مي‌سازد. به اين لحاظ، تدريس توأم با موفقيت در درس تاريخ با مطالعة مداوم، كسب خستگي‌ناپذير دانش و تعميق هر چه بيشتر و بهتر آموخته‌ها ملازمت دارد. در كنار تلاش‌هايي كه براي دانش‌افزايي معلمان تاريخ صورت ميگيرد، خود آنان بايد تلاشي شايسته در اين عرصه داشته باشند. 6. معلم تاريخ در مقام تدريس، يك هنرمند و در همان حال يك محقق است و هدفي، رسالتي و مسئوليتي دارد. اين همه نشان مي‌دهد كه تدريس ساده، بيانگر مقام و منزلت او نيست. او به هنگام تدريس در مقام قضاوت در مورد ميراث بشري و اعمال مردم گذشته است. انجام چنين وظايفي او را به سعي و كوشش فراوان و انتظار انديشه در سطحي بالا و گفتاري در قالب زيباتر و عملي به نحوي دقيق‌تر فرامي‌خواند. تاريخ، علمي شريف است و همه صاحب‌نظران از گذشته و حال در شرافت آن سخن‌ها گفته‌اند اگر همگان از هر سمت و سويي به آن توجه دارند، به دليل اهميت، حساسيت و قوايد بسيار آن است. لذا معلم تاريخ بايد عارف به منزلت خويش، عالم به منزلت علم و درس خويش و آگاه از وظيفه و كاري باشد كه بر عهده گرفته است. در مجموع مي‌توان از فضيلت تاريخ و مسئوليت معلم تاريخ سخنان بسيار گفت كه در اين صورت، سخن به درازا مي‌كشد، لذا رشته كلام را به اين نكته و تذكر ختم مي‌كنيم كه: «هم معلم تاريخ بايد خود را باور كند و مفتخر و مايل به كار خويش و حاصل آن باشد و هم مسئولان محترم به كار مهم و سرنوشت‌ساز آن باور داشته باشند و به تدريس تاريخ مانند هميشه عنايت و التفات داشته باشند.» رشد آموزش تاريخ، سال دوم، شماره 3، پائيز 1379 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 48

تأملي بر تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي

تأملي بر تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي با پيروزي انقلاب اسلامي و سقوط حكومت پهلوي، تاريخ‌نگاري در ايران از لحاظ كمي وسعت يافت و از لحاظ كيفي تحولي عميق پيدا كرد. تاريخ‌نگاري به اعتبار رابطه‌اي كه همواره ميان سياست و تاريخ و بالاخص تاريخ معاصر وجود دارد، در اين تحول سياسي سخت مورد توجه قرار گرفت. با منقرض شدن سلطنت پهلوي، دوران پنجاه و هفت سالة اين سلسله به صورت دوره‌اي تاريخي درآمد و در دستور كار مورخان قرار گرفت. براي تسهيل در آگاهي از ويژگيهاي تاريخ‌نگاري در دوران پس از پيروزي انقلاب اسلامي، اين بررسي را به سه بخش تقسيم مي‌كنيم. در بخش اول تحولات ناشي از گشوده شدن عرصه‌هاي ممنوع به روي تاريخ‌نگاران را كه در اثر آزادي حاصل از پيروزي انقلاب اسلامي پديد آمده بررسي مي‌كنيم. در بخش دوم به ذكر مباحث و عناويني مي‌پردازيم كه اساساً به علت وقوع انقلاب اسلامي در ايران واقعيت پيدا كرده و موضوعيت تاريخي يافته و مورد علاقه و توجه مورخان و خوانندگان كتب تاريخي و سياسي قرار گرفته است. در بخش سوم به منابع و شيوه‌ها و امكانات جديدي كه با انقلاب و پس از آن در اختيار محققان و مورخان قرار گرفته اشاره خواهيم كرد. 1) گشوده شدن عرصه‌هاي ممنوع. در دوره سلطنت پهلوي ابواب بسياري از مباحث تاريخ معاصر ايران به روي پژوهشگران بسته بود و انتشار تحقيقات تاريخي در آنها مجاز دانسته نمي‌شد. از جمله مهمترين اين مباحث، نحوة انتقال سلطنت از خاندان قاجار به رضاشاه بود كه چون با دخالت دولت انگلستان صورت گرفته بود ورود در آن جايز نبود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، با انتشار اسنادي از سوي وزارت امور خارجة انگلستان و نيز بعضي منابعي كه پيش از انقلاب اجازة انتشار يا تجديد چاپ آنها داده نمي‌شد، راه براي تحقيق و تأليف در اين زمينه هموار شد. براي نمونه مي‌توان به آثاري از اين دست اشاره كرد: «سياست انگليس و پادشاهي رضاشاه» اثر هوشنگ صباحي؛ در آخرين روزهاي رضاشاه؛ تهاجم روس و انگليس به ايران در شهريور 1320» تأليف ريچارد ا. استوارت؛ «تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس در دوره رضاشاه» اثر علي‌اصغر زرگر؛ «ايران: بر آمدن رضاخان، برافتادن قاجار و پادشاهي پهلوي» اثر سيروس غني؛ «خاطرات سري آيرونسايد» چاپ جديد از «تاريخ بيست ساله ايران حسين مكي» و «تاريخ مختصر احزاب سياسي ايران» ملك‌الشعراي بهار. علاوه بر اين تاريخ‌نگاران فرصت يافتند دربارة شيوة استبدادي حكومت رضاشاه و حرص و طمع او به مال و زمين و ظلم و ستمي كه بر مردم روا داشته بود و كارهايي كه با مخالفان سياسي واقعي يا احتمالي خود كرده بود نيز بحث و بررسي كنند و كتابهايي از اين قبيل تأليف شد: گذشته چراغ راه آينده است؛ تيمورتاش در صحنه سياست ايران و نصرت‌الدوله فيروز از روياي پادشاهي تا زندان رضاشاهي همچنين بر پايه اسناد نويافته و در دسترس قرار گرفتن پرونده‌هاي مربوط به حوادث مهم اين دوره، نظير تجديد قرارداد نفت با انگلستان و كشف حجاب و واقعة مسجد گوهرشاد مشهد و تبعيد و قتل آيت‌الله سيدحسن مدرس و دستگيري و حبس گروه كمونيستي «پنجاه و سه نفر» و نيز حوادث و وقايع شهريور 1320 كه به كناره‌گيري رضاشاه از سلطنت و خروج وي از كشور و سلطنت محمدرضا پهلوي منجر شد، تحليلهاي جديدي ارائه شد. عرصه‌هاي ممنوع تاريخ‌نگاري در دورة سلطنت محمدرضا پهلوي عمدتاً به وقايع و واقعيتهاي نهضت ملي شدن صنعت نفت و مبارزات دكتر محمد مصدق و آيت‌الله كاشاني و كودتاي 28 مرداد و نقش دولتهاي آمريكا و انگليس در آن مربوط مي‌شود. بعضي از كتابهايي كه در اين زمينه تأليف شده بدين قرار است: جنبش ملي شدن صنعت نفت ايران و كودتاي 28 مرداد 1332 و كتاب مصدق: سالهاي مبارزه و مقاومت، هر دو از غلامرضا نجاتي؛ خواب آشفته نفت: دكتر مصدق و نهضت ملي ايران اثر محمدعلي موحد؛ كتاب استبداد، دموكراسي و نهضت ملي و كتاب مصدق و نبرد قدرت در ايران هر دو از محمدعلي كاتوزيان؛ نامه‌هاي دكتر مصدق به كوشش محمد تركمان؛ مصدق، نفت، ناسيوناليسم ايراني تأليف جيمز بيل و ويليام راجر لويس؛ اسناد سازمان سيا دربارة كودتاي 28 مرداد و سرنگوني دكتر مصدق تأليف غلامرضا وطن‌دوست. تاريخ احزاب سياسي، از جمله احزاب گردآمده در جبهه ملي و نيز حزب توده در سالهاي قبل از كودتاي 28 مرداد و پس از آن، نيز به صورت ميدان گسترده‌اي براي مورخان درآمد. نمونه‌اي از اين آثار چنين است: حزب ايران به كوشش مسعود كوهستاني‌نژاد؛ حزب پان ايرانيست تأليف علي‌اكبر رزمجو؛ اسناد احزاب سياسي ايران (1320-1330ش) به كوشش بهروز طيراني؛ احزاب سياسي ايران با مطالعه موردي نيروي سوم و جامعه سوسياليستها تأليف محسن مديرشانه‌چي. نهضت اسلامي ايران به رهبري امام خميني و حوادث سالهاي 1341 تا 1357ش نظير واقعة پانزدهم خرداد 1342 و هفدهم شهريور 1357 كه منجر به پيروزي انقلاب اسلامي گرديد، عرصه ديگري بود كه ورود به آنها با پيروزي انقلاب اسلامي آزاد شد. نمونه‌اي از اين آثار بدين قرار است: در انقلاب ايران چه شده است و چه خواهد شد؟ تأليف رضا براهني؛ ريشه‌هاي اجتماعي انقلاب ايران تأليف ميثاق پارسا؛ حركت امام خميني و تجديد حيات اسلام اثر راشدالغنوشي؛ درون انقلاب ايران اثر جان. دي. استمپل؛ ايران از اختلاف مذهبي تا انقلاب تأليف مايكل فيشر؛ بررسي و تحليلي از نهضت امام خميني اثر حميد روحاني؛ نهضت روحانيون ايران اثر علي دواني؛ فلسفه انقلاب اسلامي اثر جلال‌الدين فارسي؛ تاريخ قيام پانزده خرداد به روايت اسناد اثر جواد منصوري؛ درآمدي بر ريشه‌هاي انقلاب اسلامي اثر عبدالوهاب فراتي. تاريخ مبارزات سياسي دانشجويان در داخل و خارج كشور و مبارزات سياسي احزاب و گروههاي مذهبي با تفاوت در گرايشهاي ملي و مذهبي آنان و نيز فعاليتهاي زيرزميني و مسلحانة احزاب و سازمان‌هاي كمونيستي منشأ آثار تاريخي فراواني گرديد كه تأليف و انتشار آنها همچنان در داخل و خارج كشور ادامه دارد. به عنوان نمونه مي‌توان به اين آثار اشاره كرد: كنفدراسيون تاريخ جنبش دانشجويان ايراني در خارج از كشور: 57-1332 تأليف افشين متين؛ كنفدراسيون جهاني محصلين و دانشجويان ايراني (اتحاديه ملي) از آغاز تا انشعاب تأليف حميد شوكت؛ از نهضت آزادي تا سازمان مجاهدين خاطرات لطف‌الله ميثمي. نقد و تحليل سياست خارجي و روابط بين‌المللي و روابط اقتصادي ايران با كشورهاي غربي نيز موضوع شماري ديگر از تحقيقات تاريخي منتشر شده در اين سالهاست. نمونه‌اي از اين آثار چنين است: سياست خارجي آمريكا و شاه: ايجاد يك حكومت سلطه‌پذير در ايران تأليف مارك ج. گازيوروسكي؛ عقاب و شير: تراژدي روابط ايران و آمريكا اثر جيمز بيل؛ اسناد روابط ايران و شوروي (در دوره رضاشاه 1304-1318 ه‍ ش) به كوشش محمود طاهراحمدي؛ 25 سال حاكميت آمريكا بر ايران تأليف جواد منصوري. يكي ديگر از عرصه‌هايي كه مورخان و محققان را به بازنگري و بازنويسي متون و منابع تاريخي فراخواند و آنان را در به دست دادن روايتي ديگر از تاريخ ترغيب كرد، تاريخ دورة قاجار بود. بر اساس اين نگاه تازه، بررسي علل و عوامل و خصوصيات تاريخي تجدد ايرانيان و نهضت و انقلاب مشروطيت و خصوصاً نقش علماي دين و بالاخص سرگذشت و سرنوشت شيخ فضل‌الله نوري و نيز نقش روشنفكران و موضع دولتهاي روس و انگليس نسبت به آن نهضت موضوع كتابهاي تاريخي متعددي شد. در اين سالها جمعي از مورخان، تاريخ دوره قاجار را با قضاوتي متفاوت از آنچه در دوران پهلوي نوشته مي‌شد نگاشتند. در ميان نويسندگان اينگونه كتابها، مؤلفاني از وابستگان به خاندان قاجار نيز ديده مي‌شوند. نمونه‌اي از اين آثار بدين قرار است: شيخ فضل‌الله نوري و مشروطيت (رويارويي دو انديشه) اثر مهدي انصاري؛ ناسيوناليسم و جنبش مشروطيت ايران اثر ابراهيم ميراني؛ سيماي احمدشاه قاجار اثر محمدجواد شيخ‌الاسلامي؛ انديشه سياسي و تاريخ نهضت بيدارگرانة حاج آقا نورالله اصفهاني اثر موسي نجفي؛ بازنگري در تاريخ قاجار و روزگار آنان اثر ابونصر عضد قاجار؛ سياق معيشت در عصر قاجار و كتاب احزاب سياسي در مجلس سوم هر دو از منصوره اتحاديه. 2) انقلاب اسلامي و پيامدهاي آن. پيروزي انقلاب اسلامي منشأ تحقق وقايعي در ايران گرديد كه آن وقايع در فهرست مطالعات تاريخي جاي گرفت. بي‌ترديد در رأس عناوين اين فهرست، بررسي خود انقلاب اسلامي و بيان مقدمات و علل و اسباب دور و نزديك آن و ذكر حوادث گوناگوني قرار داشت كه مقارن با انقلاب اسلامي و به علت آن، به وقوع پيوست. در اين زمينه موافقان و مخالفان انقلاب با ديدگاه‌هاي مختلف در داخل و خارج كشور كتابهاي تاريخي گوناگوني تأليف كرده‌اند. پايان‌نامه‌هاي دكتري و كارشناسي ارشد كه در سالهاي پس از پيروزي انقلاب اسلامي در زمينه انقلاب اسلامي و امام خميني در دانشگاه‌هاي ايران و جهان تدوين شده، در طول بيست سال به چهارصد عنوان رسيده است، گزارشي از آنها در كتاب چكيدة پايان‌نامه‌هاي انقلاب اسلامي و امام خميني در دانشگاه‌هاي جهان به كوشش كيومرث اميري و معصومه خالقي، تهيه شده در مركز بازشناسي اسلام و ايران، و در كتاب چكيدة پايان‌نامه‌هاي انقلاب اسلامي و امام خميني: كارشناسي ارشد و دكتري دانشگاهها و مراكز آموزش عالي كشور، به كوشش علي دهقان و اميرحسين كفائي منتشر شده است. جنگ هشت ساله عراق با ايران (1359-1367ش) – كه به اعتبار طول مدت و گستردگي جبهه‌هاي نبرد از جمله جنگهاي مهم قرن بيستم محسوب مي‌شود – منشأ بررسي‌هاي تاريخي فراواني گرديد كه تحقيق و تأليف در آن زمينه‌ها هنوز هم ادامه دارد. عناوين مهم اين بررسيها، تحقيق در سابقه اختلافات دو كشور و علل و عوامل بروز جنگ و شرح عمليات جنگي متعدد در اين هشت سال و خاطرات رزمندگان و اسراي جنگي، موضوع تحقيقات و بررسيهاي تاريخي فراواني در سالهاي پس از پيروزي انقلاب و خصوصاً سالهاي پس از توقف جنگ بوده است. مراكزي چون «دفتر ادبيات و هنر مقاومت» وابسته به حوزةهنري، «مركز مطالعات و تحقيقات جنگ» وابسته به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، «بنياد حفظ آثار و ارزشهاي دفاع مقدس» در زمينة ضبط خاطرات رزمندگان و تحقيق و تأليف درباره تاريخ جنگ فعاليت مي‌كنند. نقش و فعاليتهاي احزاب و گروه‌هاي اسلامي و غيراسلامي در سالهاي پس از پيروزي انقلاب اسلامي مقولة ديگري است كه سبب پيدايش كتابهاي تاريخي متعددي در اين مقوله شده است. از جمله اين آثار است: تشكل فراگير: مروري بر يك دهه فعاليت حزب جمهوري اسلامي ايران اثر عبدالله جاسبي؛ سياستمداران اهل فيضيه اثر علي دارابي؛ اطلاعاتي درباره احزاب و جناح‌هاي سياسي ايران امروز تأليف عباس شادلو. حوزه‌هاي علميه و خصوصاً حوزة علميه قم نيز در اين سالها با احساس نياز به ورود به قلمرو تاريخ‌نگاري، باب مطالعات و تأليفات تازه‌اي را گشودند و به تاريخ صدر اسلام و تاريخ تشيع و نيز اموري از قبيل رابطة دين و دولت در عصر صفويه و تاريخ معاصر و سرگذشت و سرنوشت آن دسته از علماي دين كه منشأ تحولات سياسي بوده‌اند علاقه نشان دادند. به عنوان نمونه مي‌توان به اين آثار اشاره كرد: دين و سياست در دوره صفوي و تاريخ سياسي اسلام هردو از رسول جعفريان؛ خط سوم در انقلاب مشروطيت ايران اثر ابوالفضل شكوري؛ پايداري تا پاي دار: سيري در حيات پربار علمي، معنوي، اجتماعي و سياسي شهيدحاج شيخ‌فضل‌الله نوري اثر علي ابوالحسني. در سالهاي پس از پيروزي انقلاب حاكمان و مسئولان بلندپاية حكومت پهلوي و نيز جمهوري اسلامي به بازگويي خاطرات خود از انقلاب پرداختند و از اين طريق شماري از كتابهاي تاريخي را پديد آوردند. خاطرات رجال سياسي و مسئولان بلندپايه حكومت پهلوي غالباً به قصد توجيه وضع دوران قبل از انقلاب يا به قصد تبيين علت بروز انقلاب پديد آمده و عموماً گويندگان و نويسندگان آنها مي‌خواسته‌اند خود را از خطاهايي كه منجر به سقوط حكومت پهلوي شد مبرا سازند. خاطرات هاشمي رفسنجاني، صادق خلخالي، مهدي بازرگان از جمله خاطرات سران حكومت اسلامي است و از ميان خاطرات رجال و وابستگان به دربار پهلوي مي‌توان به خاطرات محمدرضا پهلوي، اسدالله علم، علي اميني، حسين فردوست، و نيز اشخاصي مانند دكتر علي‌اكبر سياسي، احمد آرامش، احسان نراقي، احمدعلي مسعود انصاري، جهانگير تفضلي اشاره كرد. نويسندگان خارجي نيز با هدف توجيه اقدامات كشور خود و حفظ منافع كشورشان خاطراتي نگاشته‌اند كه از اين ميان مي‌توان به خاطرات ويليام سوليوان، زبيگينو برژينسكي، هنري كيسينجر، و كرميت روزولت اشاره كرد. در اين دوره تأليف تك‌نگاريهايي در شرح حال رجال سياسي دوره پهلوي نيز رواج يافت. نمونه‌اي از تك‌نگاريها بدين قرار است: معماي هويدا اثر عباس ميلاني، خاطرات سياسي محمدساعد مراغه‌اي، كتاب داورو عدليه، هردو از باقر عاقلي؛ يادنامة آيت‌الله سيدرضا فيروزآبادي (13253ش- مرداد 1334ش) اثر محمد تركمان. در كنار آثار پديدآمدة مرتبط با انقلاب يا ناشي از انقلاب اسلامي، مي‌بايد به آثار و كتابهاي تاريخي ديگري كه موضوعاً ارتباطي با انقلاب ندارد ولي در اين دوره به ظهور رسيده اشاره كرد. خاطرات سياسي و اجتماعي فراواني كه از سلاطين و رجال دورة قاجار به چاپ رسيده يا با تصحيح انتقادي تجديد چاپ شده و نيز ترجمة كتابهاي تاريخ ايران كمبريج از جمله آثار تاريخي متعلق به اين دوره است. براي نمونه مي‌توان از اين آثار ياد كرد: روزنامه خاطرات عين‌السلطنه به كوشش مسعود سالور و ايرج افشار؛ روزنامه خاطرات عزيزالسلطان «مليجك ثاني» به كوشش محسن ميرزايي؛ خاطرات تاج‌السلطنه و كتاب رضاقلي‌خان نظام‌السلطنه، زندگي سياسي هر دو از منصوره اتحاديه. فراواني آثار روزنامه‌نگارانه و عامه پسند در تاريخ‌نگاري نيز از مشخصات اين دوره است، با اين تفاوت كه اين آثار ارزش استنادي ندارد و نمي‌تواند مرجع مناسبي براي پژوهش باشد. در سالهاي پس از پيروزي انقلاب به دليل وقوع حوادث جهاني مهمي مانند فروپاشي اتحاد جماهير شوروي، توجه تاريخ‌نگاران به ترجمه يا تأليف كتابهايي درباره تاريخ كشورهاي استقلال يافتة آسياي ميانه و قفقاز جلب شد كه مي‌توان آن را حوزه‌اي جديد در عرصة تأليفات تاريخي در ايران به حساب آورد. آثاري چون: ايران و قفقاز اران و شروان به كوشش پرويز ورجاوند؛ قفقاز در تاريخ معاصر تأليف كاوه بيات؛ چچنها در گذر تاريخ اثر افسانه منفرد و كاوه بيات؛ قيام باسماچيان اثر احمد زكي وليدي طوغان؛ تاريخ شروان و دربند و كتاب پژوهشهايي در تاريخ قفقاز هر دو از ولاديمير مينورسكي. 3) شيوه‌ها و امكانات تازه در تاريخ‌نگاري. تاريخ‌نگاري دوره پهلوي در داخل و خارج ايران از اسناد و مدارك دولتي فراواني كه در اثر انقلاب اسلامي در دسترس مورخان قرار گرفت، برخوردار گشت. در ايران مراكز و مؤسسات گوناگون مبادرت به تنظيم و انتشار اسناد خود كرده‌اند، از جمله مركز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات كه اسناد ساواك را در اختيار دارد، نيروي انتظامي كه مجموعه‌اي از اسناد شهرباني را نگهداري مي‌كند، اداره كل اسناد و آرشيو وزارت امور خارجه، وزارت امور خارجه، اداره كل آرشيو و اسناد رياست جمهوري كه اسناد دربار و نخست‌وزيري را در اختيار دارد و واحد تاريخ سازمان اسناد ملي. مركز اسناد انقلاب اسلامي نيز با انتشار دهها جلد كتاب، اسناد فراواني را از سالهاي قبل و بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در دسترس قرار داده است. مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، وابسته به بنياد مستضعفان و جانبازان، نيز اسناد به دست آمده از رجال و مسئولان قبل از انقلاب را در بيست هزار فقره منظم كرده و به مركزي براي مطالعه تاريخ دورة پهلوي مبدل شده است. علاوه بر اينها، اسنادي از سوي دارندگان آنها و نيز خاطرات شخصي متعددي منتشر شده كه بعضي از آنها براي روشن كردن مبهمات تاريخ معاصر سودمند است. رونق تاريخ‌نگاري را در ايران پس از پيروزي انقلاب اسلامي مي‌توان از افزايش مجلات تخصصي تاريخ استنباط كرد. بعضي از مهمترين اين مجلات عبارتند از: فصلنامه تاريخ معاصر ايران، وابسته به مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران؛ مجلة تحقيقات تاريخي، وابسته به مؤسسه مطالعات تحقيقات تاريخي كه به پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات تاريخي تغيير نام يافته؛ مجله تاريخ، وابسته به دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران؛ فصلنامة تاريخ روابط خارجي، وابسته به مركز اسناد تاريخ ديپلماسي وزارت امور خارجه؛ فصلنامه ياد، وابسته به بنياد تاريخ انقلاب اسلامي، تاريخ اسلام، فصلنامه مؤسسه آموزش عالي باقرالعلوم وابسته به دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم؛ فصلنامة تاريخ و فرهنگ معاصر، وابسته به مركز بررسيهاي اسلامي؛ مجلة باستان‌شناسي و تاريخ، وابسته به مركز نشر دانشگاهي؛ مجلة گنجينة اسناد، وابسته به سازمان اسناد ملي ايران؛ مجلة رشد آموزش تاريخ، وابسته به سازمان پژوهش و برنامه‌ريزي آموزشي وزارت آموزش و پرورش؛ مجله كتاب ماه تخصصي تاريخ و جغرافيا، وابسته به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي. از جمله تحولات شيوه تاريخ‌نگاري، گسترش تاريخ شفاهي است كه در آن صداي اشخاص ضبط مي‌شود. بسياري از تاريخ‌نگاران كتابهاي خود را بر اساس گزارشهاي شفاهي و خاطرات اشخاص نوشته‌اند. از اينگونه آثار است: خاطرات نورالدين كيانوري و خاطرات بازرگان: شصت سال خدمت و مقاومت. نخست در خارج از كشور، دانشگاه هاروارد با بسياري از رجال و مسئولان قبل از انقلاب – كه خارج ازايران اقامت داشتند – مصاحبه كرد. بعضي از اين مصاحبه‌ها در ايران انتشار يافته است. در داخل كشور نيز مؤسساتي، مانند گروه تاريخ شفاهي مركز اسناد انقلاب اسلامي و مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران و حوزة هنري وابسته به سازمان تبليغات اسلامي، مجموعه‌هايي از تاريخ شفاهي به وجود آوردند. راديو بي.بي.سي نيز با مصاحبه با بسياري از افراد به اين شيوه كمك كرد. كتاب انقلاب ايران به روايت راديو بي.بي.سي حاوي اين مصاحبه‌هاست. افزايش كمي كتابهاي تاريخ را در ايران پس از پيروزي انقلاب اسلامي مي‌توان با استفاده از آمار اين نوع كتابها اثبات كرد. به استناد آمار تقريبي مؤسسه خانه كتاب ايران، از ابتداي انقلاب اسلامي تا پايان 1379ش، 6،645 كتاب تاريخي در ايران تأليف و 1،880 كتاب تاريخي ترجمه و منتشر شده است. توجه به كتابهاي تاريخي سبب شده است تا بعضي مؤسسات انتشاراتي خاص كتب تاريخي به وجود آيد كه از جملة آنها مي‌توان به مؤسسة «نشر تاريخ ايران» خانم منصوره اتحاديه اشاره كرد. به طور كلي مي‌توان گفت كه تاريخ‌نگاري در ايران پس از پيروزي انقلاب اسلامي روندي پرشتاب داشته و اين روند همچنان ادامه دارد. با آنكه انبوهي از تحليلها و تحقيقات و اسناد و مدارك و خاطرات و مصاحبه‌ها در اين زمينه انتشار يافته است، هنوز كار ناكرده در اين عرصه بسيار است. در بسياري از كتابهايي كه دربارة تاريخ انقلاب اسلامي در داخل كشور منتشر شده تبعيت از يك نظريه و يك روش تاريخ‌نگاري به چشم نمي‌‌خورد و در كتابهايي كه در خارج از كشور تأليف شده فقدان آگاهي از واقعيتها و نداشتن شناخت واقعي و درك صحيح از وضع ايران در سالهاي قبل و بعد از پيروزي انقلاب محسوس است. همچنين در بسياري از آثاري كه در باب تاريخ دوره پهلوي و انقلاب اسلامي تأليف شده، جدا كردن انگيزه‌هاي سياسي از واقعيات تاريخي كار آساني نيست و همين امر داوري در باب اين آثار و استفاده از آنها را براي پژوهندگان دشوار مي‌سازد. غلامعلي حداد عادل منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 48 به نقل از: دانشنامه جهان اسلام، بنياد دايره‌المعارف اسلامي، جلد ششم، صص 156 تا 159

پاسخ صريح آيت‌الله كاشاني به فرستاده دربار لندن

پاسخ صريح آيت‌الله كاشاني به فرستاده دربار لندن روز 12 مرداد 1330 «استوكس» وزير مشاور انگلستان و فرستاده ويژه دربار لندن، در رأس هيأتي از مقامات بلندپايه كشورش براي گفت و گو با دكتر محمد مصدق نخست‌وزير و آيت‌الله سيدابوالقاسم كاشاني راجع به حل اختلافات دو كشور وارد تهران شد. ورود هيأت در شرايطي بود كه حدود 6 ماه از تصويب قانون ملي شدن صنعت نفت در ايران مي‌گذشت. قانوني كه خلع يد انگليس از منابع نفت كشورمان را دنبال مي‌‌كرد و تصويب آن، خشم مقامات بريتانيا را برانگيخته بود. «استوكس» در روز 20 مرداد به حضور آيت‌الله كاشاني رفت و با ايشان راجع به روابط تهران و لندن و اختلافات پيش آمده به گفت و گو پرداخت. نظر به مواضع متين و محكم آيت‌الله كاشاني در اين ملاقات متن مصاحبه «استوكس» با ايشان را عيناً از روزنامه اطلاعات روزهاي 20 و 21 مرداد 1330 نقل مي‌كنيم: «امروز صبح ساعت نُه آقاي استوكس كه قبلاً از حضرت آيت‌الله كاشاني وقت ملاقات گرفته بود به ملاقات معظم له رفت. در اين ملاقات آقاي گودرزي مترجم آقاي استوكس حضور داشت اينك متن مصاحبه به نظر خوانندگان مي‌رسد. پس از انجام تعارفات معمولي حضرت آيت‌الله شروع به صحبت كردند و اظهار داشتند: شنيده‌ام كه شما طرفدار سياست استعماري انگلستان و استعمار ملتها نيستيد و از اين جهت از آمدن شما به ايران خوشوقتم. - من از «حزب كارگر»ي هستم و طرفدار سياست استعماري طبيعتاً نمي‌توانم باشم و دفعه اول هم نيست كه به ايران آمده‌ام. آيت‌الله كاشاني اظهار داشتند: اگر چند بار به ايران آمده‌ايد تا كنون از وضع رقت‌بار مردم زحمتكش اين كشور اطلاع حاصل كرده‌ايد؟ استوكس پاسخ داد: از بعضي قسمتها اطلاع دارم. آيت‌الله گفتند: اگر اطلاع داريد و مي‌دانيد كه سياست استعماري انگلستان چقدر باعث بدبختي مردم اين سامان شده آيا به فكر جلوگيري از مظالم افتاده‌ايد؟ آقاي استوكس با تبسم گفت: اين دفعه آمده‌ام اين كار را بكنم. آيت‌الله فرمودند: اميدوارم در اين كار توفيق حاصل كنيد و بدانيد كه بزرگترين سرمايه هر دولتي جلب عواطف و محبت مردم است كه مهمترين پشتيبان نيرومند و قابل اعتماد هر دولت و حكومتي است و چه بهتر كه يك دولتي بتواند جلب محبت ساير كشورها را نيز بنمايد. استوكس جواب داد: من به لزوم همكاري و نزديكي ملتها اعتقاد كامل دارم. آيت‌الله اظهار داشتند: اين عقيده شما بيشتر مايه خوشوقتي و مسرت من خواهد بود اما قبل از اين كه وارد صحبت شويم لازم است كه شما بدانيد من صريح‌اللهجه هستم و نظريات مردم ايران را بي‌پرده و روشن مي‌گويم با اين مقدمه از شما سئوال مي‌كنم آيا تصديق داريد كه دولت انگلستان سالها است كه براي تسخير سياسي و اقتصادي كشورهاي خاورميانه يك مكتب استعمار و استثمار داشته است؟ استوكس گفت: اين عقيده به نظر من كاملاً صحيح نيست زيرا ما در دنيا كارهاي خوب هم زياد كرده‌ايم. آيت‌الله: اگر روش سياسي انگلستان در ايران و ساير كشورهاي خاورميانه با تجاوز و تعدي و ظلم توأم نمي‌بود نه مردم اين قسمت جهان اين قدر در فشار فقر و بدبختي مي‌ماندند و نه دولت و سياست انگلستان اين قدر مورد نفرت و كينه مردم خاورميانه و به خصوص ايرانيان مي‌گرديد. اميدوارم از شنيدن اين حقايق و صراحت لهجه من زياد مكدر نشويد. استوكس: به نظر من قسمت عمده اين مطلب اثر تبليغاتي است كه عليه انگلستان شده است من با تمام نظريات جنابعالي درباره انگلستان موافقت ندارم اما با دقت بيانات شما را استماع مي‌كنم. آيت‌الله: اميدوارم بتوانم به شما ثابت كنم كه آنچه به شما مي‌گويم كاملاً درست و منطقي است و بدانيد كه از اين حقايق امروز تمام طبقات ملت ايران به خوبي مطلع مي‌باشند آيا مي‌دانيد كه در نتيجه سياست ظالمانه استعماري انگلستان در سالهاي متمادي اگر امروز كسي به سياست انگلستان اظهار علاقه كند منفور و مبغوض مردم خواهد گرديد؟ استوكس: من با اين مطلب موافق نيستم. آيت‌الله: اگر كمي انصاف داشته باشيد و بخواهيد حقايق را چنان كه هست نه آن طوري كه شما مي‌خواهيد مشاهده نماييد با عقيده من ناگزير كاملاً موافقت خواهيد نمود. استوكس: از قديم‌الايام انگليسيها با ايرانيها دوست بودند و بنابراين شايد اين موضوع كه فرموديد خيلي صحيح نباشد و اگر هم اين موضوع كه مي‌فرماييد متأسفانه صحيح باشد علتش اين است كه به مردم حقيقت را نگفته‌اند و به نظر من اين افكار و جريانات ثابت مي‌كند كه افكار كمونيستي در ايران رخنه و نفوذ كرده است. آيت‌الله: ابداً چنين چيزي نيست من خود به خاطر وظيفه ديني و ملي خود يك عمر با سياست استعماري بريتانيا جنگيده‌‌ام. مليون ايران و طبقات مختلف اين كشور و مردم ستمديده ممالك اسلامي كه با من و همراه من براي آزادي وطن و هموطنان با سياست استعماري انگلستان مبارزه كرده‌اند و مي‌كنند كوچكترين اثر و نشاني از فكر كمونيستي در وجود آنها نمي‌تواند رخنه كند و رخنه نكرده است. عقايد مستحكم ديني و ملي ما سد بزرگ و استواري در مقابل نفوذ كمونيزم و افكار كمونيستي مي‌باشد. استوكس: ممكن است اين طور باشد. آيت‌الله: قطعاً اين طور است. استوكس: ولي كمونيستها تحريك مي‌كنند. آيت‌الله: اين شهرت غلط و مغرضانه است كه به وسيله سياست استعماري شركت سابق نفت انتشار يافته كه موضوع ملي شدن صنعت نفت ايران به تحريك روسها و به وسيله كمونيستها بوده است در صورتي كه اين موضوع فقط خواستة ملت و مردم رنجديده ايران بوده است و حتي عده‌اي از عناصر چپ‌نما و توده‌نما به تحريك عمال شركت نفت با مليون ايران به خيال خود مبارزه كردند و كارشكني نمودند چرا نمي‌خواهيد اين حقيقت را كه از آفتاب هم روشنتر است ببينيد كه سياست استعماري انگلستان ساليان متمادي ملتهاي خاورميانه را چنان مورد استعمار و استثمار ظالمانه‌اي قرار داده است كه اكثريت مردم اين سرزمين از حق ادامه معيشت و دسترسي به ابتدايي‌ترين وسايل ضروري زندگي محروم مانده‌اند. استوكس: من هم اين حرف را زياد شنيده‌ام ولي بر من ثابت نيست كه علت خرابي و بدبختي ايران عمال انگليس باشند، به عقيده من مسبب خرابي اوضاع اين كشور نادرستي اولياي مملكت و مالكين بزرگ هستند كه مقدرات مردم در دست آن عده معدود است. آيت‌الله: اگر مالكين عمده اجحافاتي كرده‌اند عمال انگلستان پشتيبان آنها بوده‌آند. در زمان تزارهاي روسيه يك عده به حمايت روسيه تزاري نسبت به مردم و حقوق آنها تعدي و اجحاف مي‌كردند و در جنوب هم عده‌اي ديگر به اتكاي انگلستان و ليكن پس از سقوط حكومت تزارها اتكاي تمام افراد و اشخاص كه بر دوش مردم زحمتكش اين مملكت سوار شده و تعدي مي‌كرده‌اند فقط و فقط به انگلستان و سياست استعماري آن كشور بوده است تمام عمال خائن در ايران چه در دستگاه دولت و چه در خارج از دستگاه دولت متصل به يك رشته بوده‌اند و سر آن رشته هم در سفارت انگليس و دستگاه شركت استعماري نفت جنوب بوده است و اگر سياست استعماري انگلستان از خائنين ايران حمايت نمي‌كرد سالها بود كه مردم تمام آنها را نابود كرده بودند زيرا تعداد خائنين ايران خيلي كم بوده است اما حمايت و پشتيباني انگلستان از آنها خيلي زياد بوده است. استوكس: همان‌طور كه من در كميسيون نفت هم گفتم نسبت به گذشته خيلي صحبتها هست و خيلي هم صحبت مي‌شود و به نظر من خيلي مفيد و ضروري نيست كه زياد راجع به گذشته صحبت كنيم و بهتر است درباره آينده صحبت كنيم. آيت‌الله: من هم نمي‌خواهم زياد راجع به گذشته صحبت كنم اما يادآوري اين مطالب كه شمه‌اي مختصر از گذشته است به عنوان مقدمه براي سخنان آينده ضرورت دارد زيرا ملت ايران ديگر حاضرنيست بند گران و طاقت‌فرساي استعمار اقتصادي را به هيچ‌وجه تحمل نمايد. استوكس: صحيح است. آيت‌الله: يك سئوال از شما دارم. آيا شما قائل به خداي عادل و توانا هستيد يا نه؟ استوكس: البته من يك نفر مسيحي كاتوليك و معتقد به خداوند يكتا مي‌باشم. آيت‌الله: حال كه به خدا معتقد و قائل هستيد بايد بدانيد كه در مقابل خداوند غفور و مهربان ظلم به مردم قابل عفو و اغماض نيست بنابراين به عقيده شما اگر به ملتي ظلم شود كه افراد آن ملت در نتيجه آن ظلم، گرفتار فقر و عدم بهداشت و بدبختي شوند آيا اين عمل در پيشگاه قادر متعال قابل عفو و بخشش است؟ استوكس: من در مدت پانزده سال چندين بار به ايران آمده‌ام و سعي كرده‌ام كه دولتهاي وقت را وادار كنم با تهيه وسائل آبياري و ترقي سطح كشت و بهبود وضع كشاورزي ايران را از اين وضعيت خلاص كنند و سطح زندگي مردم را ترقي دهند ولي متأسفانه اين كار را نكردند و من در واقع سياستمدار نيستم و مهندس هستم و در فن آبياري تخصص دارم. آيت‌الله: اخلاق و رويه شما به نظر من ناپسند نمي‌نمايد؛ اميدوارم سخنان مرا كه در حقيقت سخنان مردم اين كشور است كاملاً مورد تأمل و تفكر قرار دهيد. مهمترين علت خرابي كشور ما و بدبختي هموطنان و برادران ديني من اين است كه عمران و آبادي مملكت ما مخالف ميل و مصلحت و منفعت شركت سابق نفت بوده است اكنون پنجاه فرسخ در پنجاه فرسخ اراضي خوزستان كه براي همه نوع كشاورزي و عمران مفيد است باير افتاده و تاكنون هميشه عمال شركت نفت به وسائل مختلف متشبث شده‌اند كه سد اهواز بسته نشود اگر خوزستان آباد مي‌شد زارعين و كارگران در رفاه و سعادت زندگي مي‌كردند و كسي حاضر نمي‌شد براي شركت سابق نفت با مزد قليل جان بكند و به اين زندگي دشوار و طاقت‌فرسايي كه شركت سابق نفت جنوب به خاطر طمع زياد براي آنها فراهم كرده است تن دردهند. استوكس: من با تمام اين مطالب نمي‌توانم موافق باشم من حاضرم يادداشت‌هايي تهيه كنم و براي ملاحظه جنابعالي بفرستم كه ثابت كند كمپاني نفت در جنوب ايران عمران و آبادي هم مي‌كند. آيت‌الله: البته شركت نفت چند ساختمان با وسايل كامل زندگي براي كارمندان انگليسي خود در آبادان ساخته است نمي‌دانم شما وضع كارگران ايراني را كه در شركت سابق نفت كار مي‌كرده‌اند ديده‌ايد كه در آن صحراي سوزان در حصيرآباد و چادرآباد با چه بدبختي و فلاكت بسر مي‌برند؟ شما نمي‌توانيد انكار كنيد كه عمال طماع شركت سابق نفت مي‌خواسته‌اند هرچه ممكن است از منابع وطن ما بيشتر طمع ببرند و خرابي اوضاع آبادان و عدم عمران آن قسمت از كشور ما براي عمال شركت نفت وسيله‌اي شده است كه كارگران ايراني ما روزي سي چهل ريال و كمتر براي شركت نفت كار كنند در صورتي كه اگر خوزستان آباد مي‌شد آن قدر كار براي زحمتكشان ايران در كشاورزي و دامپروري فراهم مي‌شد كه همانطور كه گفتم حاضر نمي‌شدند با اين مزد كم و آن وضع رقت‌بار براي شركت سابق نفت جان بكنند. به علاوه محصول نيشكر و ساير محصولات خوزستان در صورت آبادي آن ديار كشور ما را از بسياري از واردات بي‌نياز مي‌كرد. به خاطر دارم در آن سالها كه راه‌آهن ايران را مي‌ساختند يكي از مهندسين آلماني كه پل بزرگي براي راه‌آهن ايران مي‌ساخت نقشه‌اي داد و پيشنهاد كرد كه دولت ايران موافقت كند تا سد اهواز كه از همه جهت باعث آباداني خوزستان مي‌گرديد بسته شود اما به محض اين كه عمال شركت نفت از اين نقشه مهندسي آلماني مطلع شدند آن قدر اعمال نفوذ كردند و دست و پا نمودند تا آن مهندس آلماني عوض شد و به جاي او يك نفر انگليسي به كار گماردند؛ آيا اين عمل و كارهايي نظير آن كافي نيست كه شما قبول و اعتراف كنيد كه شركت سابق نفت مخالف آبادي خوزستان و رفاه و آسايش هموطنان خوزستاني ما بوده است؟ استوكس: از موضوع اين مهندس ابداً اطلاع ندارم و از كاركنان شركت نفت خواهم پرسيد اما تنها خوزستان در مملكت شما باير نمانده است تمام نواحي ايران همين‌طور است براي اين كه مسئولين حكومت ايران پول را به مصرف واقعي آن نمي‌رسانند و ما چهارده ميليون در خوزستان خرج مي‌كنيم. آيت‌الله: بايد بگويم كه اغلب اعضاي دولتهاي ايران تحت‌تأثير عمال شركت نفت جنوب بوده و يا نوكر آنها بوده‌اند زيرا همان طور كه بارها گفته‌ام عمال شركت نفت جنوب در تمام شئون مملكت ما و در تعيين و انتصاب مسئولين هيأت حاكمه ايران اعمال نفوذ مي‌نمودند و دخالتهاي ناروا مي‌كردند و يكي از بزرگ‌ترين علل قيام و نهضت مردم ايران بر ضد شركت سابق نفت همين دخالتهاي ناروا و اعمال نفوذ بوده است كه عمال شركت نفت در هيأت‌هاي حاكمه ايران مي‌كردند. با اين كه ميل ندارم از خودم و احساسات گرانبهاي برادران ديني و هموطنان عزيزم نسبت به خود صحبت كنم؛ براي اين كه بهتر به ميزان عدم رضايت مردم ايران نسبت به سياست استعماري بريتانيا و عمال شركت نفت پي ببريد يادآوري مي‌كنم كه در اوايل جنگ هنگامي كه من در بازداشت انگليسيها بودم و ارتش شما و ساير متفقين در مملكت ما بودند مردم ايران مرا به نمايندگي خود انتخاب كردند و اگر سوابق مبارزات من با سياست استعماري بريتانيا در نظر گرفته شود انتخاب من به نمايندگي مردم تهران آن هم در چنان وضع و موقع دشواري در حقيقت رفراندومي است براي سنجش ميزان عدم رضايت مردم ايران از سياست استعماري انگلستان. استوكس: هميشه رسم چنين بوده كه مردمان خوب گرفتار حبسهاي سياسي شده‌اند. آيت‌الله: از اين موضوع هم فعلاً مي‌گذريم من چند سئوال ديگر هم از شما دارم، يكي اين كه آيا شما منشور سازمان ملل را قبول داريد كه حق حاكميت ملتها را محترم شمرده است و براي استقرار حق حاكميت خود، ملت ايران حق داشته است كه صنايع مملكت خود را ملي نمايد؟ استوكس: من قبول دارم اما قرارداد را هم يك طرفه نبايد لغو كرد. آيت‌الله: قراردادي كه از آن نام مي‌بريد دو تا است يكي قرارداد دارسي و ديگري قرارداد تحميلي 1933م. قرارداد دارسي چنان كه مي‌دانيد در نتيجه مبارزه ملت ايران بالاخره با موافقت خود شركت نفت لغو شد بنابراين درباره آن سخن نمي‌گويم و اما قرارداد 1933م. برخلاف ميل و رضاي مردم ايران تحميل شده و كاملاً «فرس ماژور» بوده و اين حقيقت انكارناپذير را آقاي تقي‌زاده كه عاقد آن قرارداده بوده است در مجلس ايران به صراحت اظهار داشته است و حتي عده‌اي از رجال انگلستان هم بارها گفته‌اند كه حكومت آن وقت ايران ديكتاتوري كامل بوده است يعني مردم ايران در زير فشار ديكتاتوري به هيچ‌وجه توانايي اظهارنظر نداشته‌اند. استوكس: به عقيده من اگر اين موضوع به سازمان ملل مراجعه شود به ايران حق نخواهند داد. آيت‌الله: اگر سازمان ملل هم مثل ديوان لاهه بخواهد خلاف حق و عدالت رأي بدهد ممكن است به ايران حق ندهد مطمئن باشيد كه در آن صورت عموم ملتهايي كه چشم اميدواري به عدالت سازمان ملل دوخته‌اند به كلي مأيوس خواهند شد من هرگز نمي‌خواهم باور كنم كه سازمان ملل متحد برخلاف حق و عدالت مثل ديوان لاهه رأي و عقيده‌اي اظهار كند و جانب عدل و انصاف را نگه ندارد. استوكس: متأسفم كه وقت من امروز خيلي كم است پيش‌بيني نمي‌كردم كه وقت بيشتري براي مذاكره با جنابعالي منظور كنم اگر مايل باشيد ممكن است وقت ديگري خدمت برسم و مذاكرات را ادامه بدهم. آيت‌الله: من هم به ادامه مذاكرات مايلم و اميدوارم كه شما مرد باانصافي باشيدو اظهارات مرا كه بعضي از آنها را به ملاحظاتي نمي‌خواهيد تصديق كنيد بالاخره قبول و تصديق نماييد و ضمناً يادآوري مي‌كنم كه من ابداً نسبت به مردم انگلستان احساسات غيردوستانه‌اي ندارم مخالفت من تنها با سياست استعماري انگلستان است كه باعث بدبختي هموطنان و برادران ديني من شده است. استوكس: من هم با استعمارچيان مخالفم. آيت‌الله: اميدوارم كه چنين باشد من در چند ماه قبل به خبرنگار ديلي – اكسپرس گفتم كه ارزش معنوي دوستي مردم ايران براي دولت انگلستان خيلي بيشتر از آن نفع مادي است كه دولت انگلستان در حمايت از عمال شركت نفت جنوب احياناً ممكن است ببرد، آيا شما ميل نداريد كه ملت ايران با ملت انگلستان روابط دوستانه داشته باشد و در راه تأمين صلح جهان و بهبود اوضاع مردم با شما تشريك مساعي نمايد؟ استوكس: من بسيار به دوستي ملت ايران و انگلستان علاقه‌مند مي‌باشم و كارهايي كه مخالف اين اصل تاكنون شده موافق ميل من نبوده و نيست. البته مسائل مهمتري هم هست كه مي‌توان درباره آنها مذاكره كرد من مي‌گويم كه ما داراي دستگاه منظم و مرتبي براي تصفيه و فروش نفت هستيم و مي‌خواهيم كه با ايران همكاري كنيم. آيت‌الله: من مكرر در مصاحبه‌هاي خود گفته‌ام كه اي كاش ما نفت نمي‌داشتيم و از مداخلات استقلال‌شكنانه استعمارچيان در امان بوديم حالا هم كه نفت داريم طبيعي است كه ما نمي‌خواهيم سرمايه ملي خود را به هدر بدهيم. ما مي‌خواهيم نفت خود را بفروشيم و پول آن را به مصرف آبادي كشور و فراهم كردن وسايل آسايش طبقات مختلف مملكت خود به خصوص كارگران و كشاورزان برسانيم شما مي‌دانيد كه قانوني راجع به ملي شدن نفت پس از سالها كوشش و مبارزه مردم ايران از مجلس شوراي ملي گذشته است كه تمام مردم اين كشور پشتيبان و ناظر اجراي آن مي‌باشند و ذره‌اي انحراف از آن قانون مقدور و ممكن نيست. همين آقاي دكتر مصدق نخست‌وزير كه از طرف من و عموم طبقات مردم ايران صميمانه حمايت مي‌شود اگر في‌المثل بخواهد از آنچه در نُه ماده قانون ملي شدن نفت مي‌باشد انحراف حاصل كند نه تنها پشتيباني مردم را به كلي از دست خواهد داد بلكه بسا ممكن است كه گرفتار سرنوشت رزم‌آرا گردد و حتي خود من هم كه پشتيبان و حامي جدي دكتر مصدق هستم اگر بخواهم از آنچه تاكنون گفته شده است ذره‌اي منحرف شوم مردم ايران با همه حسن عقيده و محبتي كه به من دارند به كلي از من روي خواهند گردانيد. اما راجع به استفاده از متخصصين فني و تجربه آنها همان طور كه در قانون پيش‌بيني شده تا وقتي كه بخواهند براي كشور ما صميمانه كار كنند با حقوق و پاداش كامل و بهتر از سابق از وجود آنها استفاده خواهيم كرد. درباره وسايل حمل و نقل و ساير وسايل فني شركت سابق هم تا آنجا كه با مواد نُه گانه قانون ما مغايرت نداشته باشد جاي گفتگو و مذاكره و ايجاد حسن تفاهم باز مي‌باشد. استوكس: من هم حاضرم به عنوان متخصص براي عمران و آبادي در ايران خدمت كنم. آيت‌الله: با تبسمي اظهار داشتند: ما از هر متخصص خارجي كه براي كشور ما صميمانه خدمت كند و به شرط آن كه مانند امثال «دريك» و «سدان» تحريكات و دخالت در اموري كه مربوط به آنها نيست ننمايد با كمال ميل استفاده خواهيم كرد. استوكس: من فعلاً راجع به نُه ماده قانون صحبت مي‌كنم و صحبت و مذاكره ما قبلاً راجع به مسائلي است كه بين دولت ايران و آقاي هاريمن مورد موافقت قرار گرفته است و مذاكرات ما بايد بر روي آن باشد ليكن ما بر اثر تجربه‌اي كه در ملي كردن صنايع خود داريم معتقديم كه مهم‌ترين موضوعي كه در هر قانوني بايد در نظر گرفته شود تطبيق آن قانون با اوضاع و احوال است و چون متأسفانه وقت تمام شده است صحبت درباره آن را به وقت ديگري مي‌گذارم. آيت‌الله: اگر شما بخواهيد در اطراف قانون ملي شدن نفت صحبت كنيد بايد بدانيد كه انحراف از آن يا تغيير آن به هيچ‌وجه و به هيچ صورتي ممكن نيست و اگر بخواهيد درباره مسايلي كه با آن قانون مغايرت داشته باشند صحبت كنيد مانعي ندارد و من خوشوقت خواهم بود كه حسن تفاهمي ميان دولت آقاي دكتر مصدق و شما برقرار شود. من هم مطالب ديگري دارم كه اگر فرصتي دست دهد خواهم گفت و وقتي شما بصيرت بيشتري به اوضاع ايران پيدا كنيد و اميدوارم كه مغرض نباشيد هم بهترو بيشتر مطالب مرا و حقانيت مردم ايران را تصديق و تأييد خواهيد كرد. تصور نكنيد كه من چون روحاني هستم از اوضاع و احوال كاملاً اطلاع ندارم در اسلام رهبانيت نيست و روحانيون و پيشوايان دين اسلام موظفند كه در اصلاح امور جامعه مسلمين و تأمين رفاه و سعادت برادران ديني خود بلكه عموم افراد بشر اهتمام و مجاهدت نمايند. استوكس: با كمال تأسف چون وقت تمام شده اجازه مي‌خواهم مرخص شوم و وقتي ديگر شرفياب شوم و علاقه‌مند و اميدوارم كه اين موضوع به نفع ايران و به نفع دنيا حل شود و البته به پشتيباني و كمك جنابعالي هم در حل اين موضوع اميدوارم. در اين موقع كه درست ساعت ده بود آقاي استوكس و مترجم ايشان آقاي گودرزي خداحافظي كردند و مترجم مخصوص آيت‌الله هم آنها را تا دم در مشايعت نمود. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 48 به نقل از: روزنامه اطلاعات 20 و 21 مرداد 1330 خورشيدي

سليمان ميرزا اسكندري و نفت شمال

سليمان ميرزا اسكندري و نفت شمال چكيده تلاش براي گرفتن امتياز نفت شمال، از چالش‌هاي نفتي ايران در 1300 تا 1303 خورشيدي بود كه هر چند تلاشي آگاهانه براي آوردن آمريكا به صحنه اقتصادي – سياسي اين كشور و كاستن از فشار شوروي و انگلستان به شمار مي‌رفت، همچون ديگر كوشش‌هاي ايران به شكست انجاميد. عوامل گوناگوني در شكست قرارداد نفت شمال تأثير گذاردند كه از ديد كلان، آنها را به داخلي و خارجي مي‌توان تقسيم كرد. مخالفت كشورهايي مانند انگلستان و شوروي از عوامل خارجي شمرده مي‌شود. بررسي اين عوامل در چارچوب اين نوشتار نمي‌گنجد و تنها يكي از عوامل داخلي؛ يعني تأثيرگذاري سليمان ميرزا در فرآيند امتيازگيري در اين جا بررسي خواهد شد. كليد واژگان سليمان ميرزا، نفت شمال، قوام‌السلطنه، كمپاني استاندارد اويل، كمپاني سينكلر. درآمد موضوع امتياز نفت شمال، نخستين بار در زمان ناصرالدين شاه مطرح شد. وي در فرماني (1274ش/1313ق)، امتياز استخراج نفت را در «محال ثلاثه»؛ يعني تنكابن، كجور و كلارستان (مازندران) به محمدولي‌خان خلعتبري (سپهدار و سپهسالار آينده) واگذارد(1) و او نيز در ششم بهمن 1294 خورشيدي (27 ژانويه 1916م) در قراردادي اين امتياز را به آخاكي مددويچ(2) داد.(3) اين قرارداد در ايام پرآشوب جنگ جهاني اول و در غيبت مجلس شوراي ملي منعقد شد و از اين رو، هنگامي كه كابينه صمصام‌السلطنه روي كار آمد، نامعتبر بودن قرارداد نفت شمال را با صراحت به سفارت‌خانه‌هاي خارجي تهران و خوشتاريا اعلام كرد.(4) اين رويداد و پيدايي انقلاب بلشويكي (1917م) و پس از آن لغو همه امتيازهاي به دست آمده از ايران در دوره فرمانروايي تزارها، خوشتاريا را بر آن داشت كه امتياز را به فرد يا كمپاني ديگري واگذارد. از اين رو، نخست خريد اين امتياز را به شركت‌هاي هلندي و فرانسوي پيشنهاد كرد، اما آنها با آگاهي از بي‌اعتباري‌اش نزد ايران، آن را نپذيرفتند. اين خودداري موجب نااميدي خوشتاريا نشد و وي در تلاشي ديگر، خريد اين امتياز را به شركت نفت ايران و انگليس پيشنهاد كرد.(5) انگليسيان كه پس از انقلاب اكتبر روسيه، در صحنه سياسي ايران بسيار تأثيرگذار شده بودند، اين پيشنهاد را پذيرفتند و امتياز را به بهاي صدهزار ليره از خوشتاريا خريدند و در هجدهم ارديبهشت 1299 خورشيدي (مه 1920م)، شركت تابعي با نام «نفت‌هاي شمال ايران» برپا كردند.(6) دولت وقت ايران به زعامت قوام‌السلطنه، خواستار توسعه نفت شمال بود، اما هرگز نمي‌خواست كه اين امتياز را به شركت‌هاي بريتانيايي يا روسي بدهد، بلكه در پي جلب شركت‌هاي آمريكايي براي سرمايه‌گذاري در ميدان نفتي شمال بود.(7) اعطاي امتياز نفت شمال به استاندارد اويل و مصالحه با شركت نفت جنوب حسين علاء وزيرمختار ايران در واشنگتن همگام با سياست دولت ايران درباره اعطاي امتياز نفت شمال به اتباع آمريكايي، ميل اين دولت را به اعطاي امتياز نفت در پنج ولايت شمالي، به آگاهي آمريكاييان رساند و براي عملي شدن اين خواسته با كمپاني استاندارد اويل(8) مذاكره كرد. دولت قوام نيز براي رسمي كردن اين مذاكره‌ها، لايحه اعطاي امتياز نفت شمال را به استاندارد اويل به مجلس داد. مجلس چهارم سه شنبه سي‌ام آبان 1300 خورشيدي (21 ربيع‌الاول 1340) در اندك زماني به اتفاق آرا و با شروطي امتياز استخراج نفت را در آذربايجان، خراسان، گيلان، مازندران و استرآباد به كمپاني استاندارد اويل واگذارد.(9) اعطاي اين امتياز موجب واكنش سخت انگليسيان شد. آنان مدعي بودند كه انگليس امتياز را از خوشتاريا خريده و دولت ايران حق واگذاري آن را به هيچ كمپاني آمريكايي نداشته است.(10) دولت ايران اين دعوي را بي‌پايه و امتياز خوشتاريا را بدون اعتبار قانوني دانست.(11) اين پاسخ صريح، انگليسيان را وادار كرد كه با كمپاني استاندارد اويل مصالحه كنند. از سوي ديگر، آمريكاييان پشتيبان سياست «درهاي باز» و به اهميت جايگاه انگليس در ايران به ويژه حوزه نفتي آن آگاه بودند. بنابراين، پيشنهاد انگليسيان را پذيرفتند و در دهم دي ماه 1300 خورشيدي (31 دسامبر 1921م) بر پايه قراردادي، شركتي تازه به راه انداختند.(12) دولت و مجلس ايران، اين سازش را با روح حاكم بر قانون سي‌ام آبان ماه 1300 خورشيدي سازگار دانست؛ زيرا در آن قانون آشكارا آمده بود كه استاندارد اويل هرگز نبايد اين امتياز را به دولت يا كمپاني ديگر بدهد، اما دولت قوام پيش از اين كه پاسخ درخوري به اين كار كمپاني بدهد، جاي خود را به مشيرالدوله داد (بهمن ماه 1300). روس‌ها كه تا پيش از همكاري استاندارد اويل با كمپاني نفت جنوب ساكت و حتي با اعطاي امتياز نفت شمال به كمپاني‌هاي آمريكايي موافق بودند،(13) با روي كار آمدن دولت مشيرالدوله ساز مخالفت زدند و تئودور روتشتين(14)، سفير شوروي در ايران اين قرارداد را نقض كننده ماده سيزدهم قرارداد 1921 ايران و شوروي دانست.(15) خبر اين توافق و مصالحه، به گوش مردم و مطبوعات نيز رسيد و از اين رو، مجلس در يازدهم اسفند 1300 (دوم مارس 1922م) به طرح توافق دو كشور رأي مخالف داد(16) و مشيرالدوله نيز بدون اينكه بتواند موافقت استاندارد اويل را به دست آورد و مذاكره‌هاي نفت را به نقطه اميدبخشي برساند، در ارديبهشت ماه 1301 استعفا كرد.(17) مخالفت‌هاي گسترده سليمان‌ميرزا با امتياز نفت شمال در كابينه دوم قوام‌السلطنه قوام‌السلطنه پس از شش ماه دوري از قدرت، دوباره در خرداد 1301 روي كار آمد و دگرگوني‌هايي در سياست نفتي وي در اين دوره پيدا شد. او با آگاهي از خواسته كمپاني سينكلر(18) براي سرمايه‌گذاري مستقل و بدون اشتراك هيچ كمپاني ديگر در كار نفت شمال، دريافت كه نام بردن از كمپاني استاندارد اويل، مانع مذاكرات دولت با ديگر كمپاني‌هاي آمرياكيي خواهد شد.(19) اين استدلال در مجلس نيز هواداران بسياري داشت؛ زيرا 42 نماينده مجلس به رهبري نصرت‌الدوله فيروز در هجدهم خرداد 1301 پيشنهاد اصلاح ماده نخست و پنجم قانون اعطاي امتياز نفت شمال را مطرح كرده بودند.(20) از اين رو، اين ماده‌ها چنين اصلاح شدند: واژه «كمپاني استاندارد اويل» در ماده نخست به «كمپاني معتبر و مستقل ديگر آمريكايي» افزوده و درماده پنجم نيز تصريح شد كه كمپاني امتياز گيرنده هرگز حق ندارد كه آن را به دولت يا شركت خارجي ديگري واگذارد.(21) اين كار دولت و مجلس به همان اندازه كه مشكلات تازه‌اي براي كمپاني استاندارد اويل پديد آورد، راه ورود كمپاني سينكلر را به عرصه نفتي ايران هموار كرد. به هر روي، ابتكاردولت قوام در آوردن كمپاني سينكلر و پشتيباني نصرت‌الدوله فيروز از آن، سرآغاز مجادله‌هايي بود كه مجلس را تا 1302 خورشيدي به كانون دگرگوني‌هاي مربوط به نفت شمال بدل ساختند. چالش درباره نفت از آن پس در مجلس درگرفت. سوسياليست‌ها به رهبري سليمان ميرزا، «ليدر ناطق» خود، به سرعت در برابر قرارداد صف‌آرايي كردند. آنان در مخالفت با طرح قوام و فيروز؛ يعني منفورترين افراد حزب، به اندازه‌اي سرسختي نشان دادند كه گويي پشتيباني ضمني شوروي را از كمپاني سينكلر فراموش كرده بودند.(22) تصويب اصلاحيه خرداد 1301، مشكلات تازه‌اي پيش روي كمپاني استاندارد اويل نهاد. اين اصلاحيه افزون بر اينكه پاي رقيبي تازه را به ميان مي‌كشيد، آشكارا يادآوري مي‌كرد كه كمپاني امتيازگيرنده، در واگذاري اين امتياز به شركت يا دولت خارجي ديگري حق ندارد. البته كمپاني استاندارد اويل با انگليسيان درباره نفت شمال قرارداد بسته بود و از اين رو، به آرامي از گردونه رقابت كنار رفت و دولت پس از اين به كمپاني سينكلر بيشتر توجه كرد.(23) پيشرفت مذاكره با كمپاني سينكلر و درخواست رسمي قوام از مؤتمن‌الملك، رئيس مجلس، براي شتاب كردن در تصويب لايحه پيشنهادي دولت(24)، مجلس را دوباره بر آن داشت كه لايحه نفت را بازبيني كند. بنابراين، قانون خرداد 1301 در 24 آبان همان سال بازنگري و در عمل نام كمپاني استاندارد اويل حذف شد و مجلس، بدون نام بردن از كمپاني خاصي، بر واگذاري امتياز نفت در ولايت‌هاي پنج‌گانه شمال (آذربايجان كه اردبيل را نيز دربر داشت، خراسان، گيلان، مازندران و استرآباد) به كمپاني‌هاي آمريكايي تأكيد كرد.(25) پيشرفت مذاكره‌ها با كمپاني سينكلر و حذف استاندارد اويل از امتيازنامه كه پيروزي بزرگي براي نصرالدوله فيروز و قوام‌السلطنه به شمار مي‌رفت، سليمان‌ميرزا را به كارشكني در اين باره واداشت. مخالفت قطعي او با امتياز نفت شمال از هنگام تصويب قانون 24 آبان (عقرب) 1301 آغاز شد و به آرامي نيرو گرفت. وي در اين زمان با گفتن اينكه «در قضيه نفت شمال اتباع داخله مستحق‌تر از خارجيان هستند»، خواستار اعطاي اين امتياز به سرمايه‌گذاران داخلي شد و افزود كه مردم مملكت و تاجران ايراني حاضرند كه امتياز نفت را با همان شروط واگذاري به كمپاني‌هاي خارجي، در دست بگيرند.(26) مجلس به سردي با اين پيشنهاد روبه‌رو شد و شمار فراواني از نمايندگان اعلام كردند كه مجلس در واگذاري امتياز به كمپاني‌هاي آمريكايي به اجماع رسيده است و اكنون مذاكره در كليات نيست و اين پيشنهادها به پيشبرد كار نفت كمك نمي‌كند.(27) رئيس مجلس گفت كه پيشنهاد سليمان‌ميرزا به مسئله اعطاي امتياز نفت به كمپاني‌هاي آمريكايي ربطي ندارد و اين پيشنهاد را به صورتي مستقل مي‌توان بر رسيد.(28) اما سليمان ميرزا با اين استدلال كه هنوز ماده نخست اين قرارداد مطرح است، پرداختن نمايندگان را نيز به كليت قرارداد بي‌مشكل دانست و گفت كه مجلس حقوق اتباعش را بايد پاس دارد.(29) به هر روي، مقصود سليمان ميرزا، نه اعطاي امتياز هر پنج ايالت شمالي به سرمايه‌داران داخلي، كه دست كم واگذاري امتياز يك ايالت به آنان بود؛ زيرا اين كار را «تشويق سرمايه‌داران داخلي» مي‌دانست،(30) اما قوام‌السلطنه اين سخنان را ناسنجيده خواند و گفت كه دولت بنابر رأي مجلس درباره پنج نه چهار ايالت، با كمپاني‌هاي آمريكايي مذاكره كرده است و بي‌گمان، تغيير نظر دولت در اين باره موجب بدگماني آمريكاييان به سخنان دولت خواهد شد.(31) باري، سليمان ميرزا هدفي جز كارشكني درباره اعطاي امتياز نفت در دوران قوام‌السلطنه نداشت و با اين پيشنهاد توانست مسير اصلي مذاكره‌هاي نفت را منحرف سازد؛ يعني پيشنهاد او موجي از نظرها درباره دادن يا ندادن اين امتياز به اتباع داخلي در پي آورد.(32) نشست بعدي مجلس نيز به بحث درباره سپردن امتياز گذشت. سليمان ميرزا در اين نشست به صراحت اعلام كرد كه امتياز مازندران از فهرست بايد جدا و به «اهالي مملكت» واگذار شود.(33) اعتراض ديگر وي، بودن نام اردبيل در اين قرارداد بود. او اعلام كرد كه هيچ دليلي براي پيوستن اردبيل به اين قرارداد با نام آذربايجان وجود ندارد.(34) سليمان‌ميرزا همچنين سرسختانه با تصميم مجلس درباره زمان اعطاي امتياز (پنجاه سال) مخالفت كرد و آن را با منافع ملي ناسازگار دانست و خواستار فروكاستنش به سي‌سال شد؛ زماني كه در چكسلواكي نيز بر پايه‌اي عمل شده بود.(35) اين مسائل كشمكش‌انگيز، روزها بر تصميم‌هاي مجلس در اين باره سايه افكند و اقليت و اكثريت تا زماني بدون رسيدن به نتيجه‌اي مشترك با يكديگر درگير شدند. قوام‌السلطنه كه متوجه كارشكني‌هاي اقليت مجلس به رهبري سليمان ميرزا اسكندري شده بود، براي وادار كردن نمايندگان به تصميم‌گيري قاطعانه درباره امتياز نفت و به دليل موافقت‌هاي پيش گفته با كمپاني سينكلر، سرانجام در 29 آذرماه 1301، امتياز نفت پنج ايالت شمالي را جز گيلان به كمپاني آمريكايي سينكلر واگذارد(36) و در دوازدهم دي ماه همان سال در نامه‌اي از مؤتمن‌الملك (رئيس مجلس) خواست كه در تصويب لايحه پيشنهادي دولت بشتابد. اين لايحه با قيد فوريت به مجلس آمده بود و از اين رو، روز بعد (سيزدهم دي)، در دستور كار نمايندگان قرار گرفت. نشست سيزدهم دي ماه نمايندگان، يكي از جنجالي‌ترين جلسات مجلس درباره نفت بود. سليمان ميرزا كه از نظر قاطع دولت درباره تصويب امتيازنامه نفت آگاه بود، با مطرح كردن مسائل حاشيه‌اي و فرعي كوشيد كه مذاكرات مجلس را در اين باره با مشكل روبه‌رو سازد. در انداختن مسائلي مانند تنباكو، لايحه كبريت‌سازي آذربايجان(37) و امتياز چراغ برق(38)، تنها بخشي از كارشكني‌هاي وي در اين زمينه بود. البته اين مسئله از ديد كساني مانند ملك‌الشعرا (بهار) و سيدحسن مدرس پنهان نماند. بهار پس از نقد سخنان سليمان‌ميرزا گفت كه «با توجه به فقير بودن مملكت ما، مسئله نفت مهم‌ترين مسئله كشور است» و هرگونه تأخير را در اين مسئله به زيان كشور دانست. وي به نقد اقليت مجلس پرداخت و گفت كه «براي اقليت مقدور است كه مسئله امتياز را به تعويق بيندازد، اما اين مسئله هم بي‌انصافي است و هم بي‌احتياطي.»(39) مدرس نيز كارهاي سليمان‌ميرزا را درباره امتياز نفت نقد كرد و در تحليلي منطقي گفت كه «قضيه امتياز نفت، بدبختانه رنگ اقليت و اكثريت به خودش گرفته است و حال آنكه هيچ مناسبت ندارد. اگر نفع دارد براي مملكت و براي همه است و ضرر هم اگر دارد ضررش براي همه است... ما مي‌فهميم آقايان رفقا ميل ندارند كه مسئله نفت به اين كابينه بگذرد ما هم چون عشقي نداريم كه حتماً به اين كابينه بگذرد.»(40) او در بخش ديگري از سخنانش، تلاش‌هاي سليمان‌ميرزا را براي كارشكني در دولت قوام ناسودمند خواند و گفت: «اين بهانه‌جويي‌ها را نبايد كرد براي اينكه با اينها دولت از بين نمي‌رود؛ مخصوصاً دولتي كه رئيس‌الوزراي آن قوام‌السلطنه است.»(41) سخنان مدرس واكنش اقليت مجلس را در پي داشت. شيخ ابراهيم زنجاني، هم مسلك سليمان ميرزا، اين گفته‌ها را حمله اكثريت به اقليت خواند.(42) ارباب كيخسرو زرتشتي نيز به تلويح از سخنان مدرس انتقاد كرد، اما در بخش ديگري از نطق خود به نقد سليمان ميرزا پرداخت و گفت: «شايسته نيست پس از آنكه اظهارات مفصلي در مورد مسئله نفت به عمل آمده است، مجلس شوراي ملي نظر خود را تغيير دهد.»(43) به هر روي، سليمان ميرزا بر مخالفتش ماند و اعلام كرد: «من نه به كابينه اعتماد دارم و نه با اين ترتيب لايحه نفت موافقم.»(44) نشست سيزدهم دي نيز بي‌هيچ پي آمدي پايان يافت. قوام‌السلطنه كه مخالفت نمايندگان را با لايحه نفت مهم مي‌شمرد در شانزدهم همان ماه به مجلس رفت و از تذبذب مجلسيان درباره اين لايحه انتقاد كرد(45) و گفت كه مجلس بايد تكليف دولت را در اين باره به سرعت روشن سازد موافقت يا مخالفتش را با آن اعلان كند. سليمان‌ميرزا، سخنان قوام‌السلطنه را حمله به خودش برشمرد و گفت: «در كليات دادن امتياز موافق هستم، اما با ترتيبات آن مخالفم.»(46) قوام‌السلطنه در نشست بيستم دي ماه بار ديگر در مجلس حاضر شد تا ابهامات موجود در اين زمينه را رفع كند. سليمان ميرزا بر آن بود كه موضوع را به انحراف بكشاند و از مجلس درخواست كرد كه به كارهاي ديگر برسد.(47) ميرزامحمد نجات، با توجه به سرسختي سليمان ميرزا، به درستي پي برده بود كه مسئله نفت با وجود كارشكني‌هاي گسترده او به سامان نمي‌رسد و از اين رو، اذعان كرد كه «نظر به يك اشكالاتي كه راجع به كابينه پيش آمده است و آن مسئله عدم اعتماد است، اين قانون در اين كابينه نخواهد گذشت.»(48) سليمان ميرزا كه به گفته ميرزامحمد نجات‌ انگيزه‌اي جز تصويب نشدن لايحه نفت در دولت قوام‌السلطنه نداشت، با سخناني جنجال‌برانگيز مجلس را به افراط در كار نفت متهم كرد و گفت كه مجلس مسائل مهم مملكتي را به پاي مسئله نفت قرباني كرده است و آن گاه به دليل بسته شدن بدون محاكمه روزنامه‌هاي شفق سرخ، اقدام، گلشن، سروش و كردار، به نقد دولت پرداخت و بررسي اين مسائل را بسيار مهم‌تر از رأي‌گيري درباره مسئله نفت خواند. او سپس براي سخت‌تر كردن اوضاع، اين نكته را مطرح كرد كه «دولت از بابت مسئله نفت 000/150 دلار رشوه مي‌گيرد» و بنابراين، كشمكش گسترده‌اي در مجلس پديد آورد.(49) قوام‌السلطنه به سختي در برابر اين سخن ايستاد و خشمگينانه گفت: «بي‌شرف است آن كسي كه حق دلالي بگيرد و بي‌شرف است آن كسي كه بخواهد از اين امتياز نفت استفاده كند يا نفعي ببرد. اينكه ما مي‌گوييم امتياز نفت بگذرد براي خير و صلاح مملكت است و آن كساني كه نمي‌‌‌گذارند اين كار بگذرد از براي صرفه و خير و نفع مملكت كار نمي‌كنند.»(50) مجلس از پي اين سخنان به هم خورد و سليمان ميرزا در پاسخ قوام گفت: «مردكه چرند مي‌گويد، توهين مي‌كند. بي‌شرف است، خائن است، دزد است، دروغ مي‌گويد».(51) حائري‌زاده نيز قوام‌السلطنه را «بي شرف و خائن» خواند.(52) مجلس با سخنان سليمان ميرزا و قوام‌السلطنه به سختي دگرگون شد و تنها با درايت مدرس، آرامش خود را بازيافت، اما سليمان ميرزا همچنان بر گفته‌هايش تأكيد مي‌كرد و دولت را براي دريافت رشوه، شايسته سرزنش مي‌دانست.(53) او درنشست بعدي دوباره به نقد دولت پرداخت و تهمت تازه‌اي به آن بست؛ يعني به تلگراف حسين علاء، وزيرمختار ايران در واشنگتن اشاره كرد و گفت كه «دولت از بابت قرضه‌اي كه بناست پس از تصويب قرارداد نفت به ايران داده شود، قرار است مبلغ پانزده هزار دلار به شوستر حق دلالي بدهد.» او دادن اين پول را بدون موافقت و تصويب مجلس،‌ ناموجه و غيرقانوني مي‌دانست.(54) قوام‌السلطنه براي پاسخ‌گويي به اين تهمت‌ها در 23 دي ماه 1301 در مجلس حاضر شد و گله‌مندانه همه اسرار قرضه را بازگفت. او ادعاي گرفتن 000/150 هزار دلار دلالي را بي‌پايه و دروغين خواند و درباره آن پانزده هزار دلار نيز توضيح داد كه اين مسئله به رويداد نفت هيچ ربطي ندارد و اين پول، دستمزد شوستر براي گرفتن وامي يك ميليون دلاري است كه زمينه آن در كابينه نخست فراهم و در كابينه مشيرالدوله عملي شد.(55) قوام براي پايان دادن به آشفتگي‌هاي برآمده از مسئله نفت و يافتن راه برون‌رفتي از اين مشكل گفت: «اگر عده‌اي مي‌خواهند و مخالفند كه اين قرارداد در اين كابينه بگذرد، شق ثاني اين است كه مجلس خود سررشته امورات نفتي را بر عهده گيرد و اين كار از دست دولت خارج شود.»(56) اين نطق قوام، نشان‌دهنده نااميدي كامل او از پيشرفت مذاكرات نفتي در مجلس بود. دولت او پس از استيضاح سليمان‌ميرزا، داور و تدين از وحيدالملك، وزير پست و تلگراف(57) كم توان شد و مذاكرات نفت نيز آن را متزلزل‌تر ساخت و سرانجام پنجم بهمن ماه 1301 خورشيدي سقوط كرد.(58) دگرگوني رويكرد سليمان ميرزا به مسئله نفت شمال در پي سقوط كابينه قوام‌السلطنه لايحه امتياز نفت، با سقوط كابينه قوام‌السلطنه از تب و تاب افتاد. سليمان ميرزا كه تا پيش از اين از مخالفان سرسخت اين لايحه بود و در دوران صدارت قوام، از هيچ كارشكني در راه تصويب لايحه اعطاي امتياز نفت خودداري نكرد، اقليتش را به اكثريت تغييري داد و با توجه به آمدن مستوفي‌الممالك به جاي قوام‌السلطنه، رويكردش را به مسئله نفت شمال آشكارا دگرگون ساخت. مستوفي‌الممالك از پشتيباني سوسياليست‌ها و خود سليمان‌ميرزا بهره مي‌برد. نطق‌هاي سليمان‌ميرزا در عهد مستوفي به بسيار فروكاست و نطق‌هاي اندكش بيشتر در پشتيباني از دولت بود.(59) به هر روي، لايحه نفت با آمدن دولت نو، پس از درنگي چند ماهه دوباره (پايان ارديبهشت ماه 1302) در مجلس مطرح شد و سليمان ميرزا روش سرسختانه خود را در اين باره تغيير داد و نرم شد. البته پاره‌اي از تعديل‌ها مانند جدا كردن اين ايالت از سه ايالت شمالي براي اتباع داخلي كه نخستين بار سليمان ميرزا و شيخ‌الاسلام اصفهاني از آن سخن گفته بودند، در اين لايحه در نظر آمد و تصريح شد كه دولت «دو ولايت را از سه ولايت شمالي (گيلان، مازندران، استرآباد)» به كمپاني مستقل آمريكايي مي‌دهد.(60) شيخ‌الاسلام كه رويكرد يكساني درباره موضوع نفت داشت، اين كار مجلس را ترديدي در واگذاري يكي از ايالت‌هاي شمالي به اتباع داخلي خواند و از مجلس خواست كه اين عبارت كلي را بسنده نداند و به صراحت مازندران را از موضوع قرارداد بردارد، اما نصرالدوله فيروز، مخبر كميسيون گفت كه آوردن اين ماده به اين صورت براي بازگذاشتن دست دولت در مذاكرات نفتي است. سليمان ميرزا كه سياست نفتي‌اش با تغيير كابينه‌ها دگرگون مي‌شد و در كابينه قوام خواستار منتزع شدن رسمي مازندران از قرارداد و واگذاري آن به اتباع داخلي شده بود(61)، سخنان فيروز را منطقي خواند و گفت: «اين ماده كه به اين صورت نوشته شده است، خيلي خوب است(62)»! مقايسه اين موافقت، با مخالفت‌هاي دشمنانه با لايحه نفت در كابينه قوام‌السلطنه، به خوبي نشان مي‌دهد كه مشكل اصلي از ديد سليمان‌ميرزا به كلي بودن يا وجود لايحه نفت شمال، كه مجريان اين قرارداد بوده است. بي‌گمان، مخالف سليمان‌ميرزا ارتباط مؤثري با سياست شوروي درباره مسئله نفت شمال نداشته است و شايد اين ادعا دست كم تا زمان پيدايي اسناد و مدارك موثق در اين باره معتبر باشد؛ زيرا تنها وابسته بودن سليمان ميرزا به حزب سوسياليست، دليل شايسته‌اي براي اثبات پيروي او از سياست شوروي دست كم در اين باره نيست. افزون بر اينكه حزب به معناي واقعي‌اش هيچ‌گاه در تاريخ احزاب ايران پديد نيامده و همواره ديده شده است كه اعضاي حزب به آساني از اصول و قواعد آن سرپيچيده‌اند. سليمان ميرزا بر پايه مرام‌نامه خود و هم سو با سياست شوروي مي‌بايست از كمپاني سينكلر نه استاندارد اويل پشتيباني مي‌كرد(63) و در فرآيند مطرح شدن مسئله نفت شمال، شيوه يكسان و استواري پيش مي‌گرفت و ديدگاهش با آمد و شد كابينه‌ها دگرگون نمي‌شد و پيوسته با اعطاي اين امتياز به كشور سرمايه‌داري آمريكا مخالفت مي‌كرد، اما هيچ‌گاه چنين نشد. رويكرد سليمان ميرزا در كابينه‌هاي گوناگون تغيير كرد؛ يعني او در زمان قوام‌السلطنه به حكم مخالفت با دولت وي، بارها مجلس را بر سر مذاكرات نفتي به كشمكش‌هاي گسترده دچار ساخت. براي نمونه، هرگاه نامي از اعطاي پنجاه ساله امتياز در اين دولت به ميان مي‌آمد، وي به سختي با آن مخالفت مي‌كرد، اما در كابينه مستوفي‌الممالك هنگامي كه نمايندگان مجلس به بحث‌هاي درازدامني درباره زمان قرارداد مي‌پرداختند، سليمان‌ميرزا هيچ سخني نگفت.(64) مخالفت‌هاي او با اعطاي امتياز به كمپاني‌هاي آمريكايي نيز هيچ‌گاه واقعي نبود و خودش در يكي از نشست‌هاي مجلس چنين گفت: «هيچ‌كس مخالف با اصل اعطاي اين امتياز به كمپاني آمريكايي نيست.(65)» حتي هنگامي كه شيخ‌الاسلام اصفهاني به سياست كميسيون نفت درباره اعطاي انحصاري امتياز نفت به كمپاني‌هاي آمريكايي اعتراض كرد و آن را محدوديتي براي اعطاي امتياز نفت برشمرد، سليمان ميرزا به دفاع از سياست كميسيون نفت پرداخت و گفت: «عقيده كميسيون اين است كه امتياز منحصراً به آمريكايي‌ها داده شود.»(66) به هر روي، لايحه اعطاي امتياز نفت شمال با موافقت سليمان ميرزا و سوسياليست‌ها كه زمينه تصويبش در كابينه مستوفي‌الممالك فراهم آمده بود، چهار روز پس از استعفاي مستوفي در 32 ماده تصويب شد.(67) تصويب امتياز نفت شمال به راستي آخرين و برجسته‌ترين رسالت نفتي مجلس چهارم بود. دولت مشيرالدوله (جانشين كابينه مستوفي‌الممالك) به طور شتابنده‌اي جايش را به كابينه سردارسپه سپرد. رضاخان سردارسپه، سخت مايل بود كه از قرارداد نفت شمال به سرعت بهره‌برداري شود. وي پس از تصويب لايحه امتياز نفت شمال (29 شهريور 1301)، با كمپاني سينكلر قراردادي درباره اين امتياز امضا كرد(68) و رفتن اين لايحه به مجلس براي تصويب نهايي مقرر شد. دولت نيز در فروردين ماه تصويب امتياز را درخواست كرد.(69) مجلس به آخرين رايزني‌ها در اين باره سرگرم بود كه ماژور ايمبري، كنسول آمريكا در تهران كشته شد. اين رويداد بازتاب گسترده‌اي در مجلس يافت؛ سليمان ميرزا كه در دوران حكومت سردارسپه نيز از موافقان امتياز نفت شمال به شمار مي‌رفت، اين واقعه را تأسف‌برانگيز خواند و خواستار پي‌جويي عاملان قتل شد.(70) لايحه امتياز نيز پس از اين و به دنبال شكست سياست نفتي سينكلر در شوروي و مخالفت دولت‌هاي انگليس، شوروي و كمپاني استاندارد اويل با آن شكست خورد. نتيجه اين نوشتار به پشتوانه مذاكرات مجلس شوراي ملي در پي روشن ساختن رويكرد سليمان ميرزا اسكندري به موضوع امتياز نفت شمال بود. مخالفت يا موافقت او با اين امتياز، به سختي با كابينه‌هاي حاكم پيوند داشت و اصول مرامنامه‌اي يا وابستگي فكري او به اردوگاه چپ، در ديدگاه‌هاي نفتي‌اش تأثير نمي‌گذارد، بلكه آمد و رفت كابينه‌هاي گوناگون، در اين فرآيند بسيار تأثيرگذار مي‌نمود. سخت‌ترين مخالفت‌هاي سليمان‌ميرزا كه در كابينه قوام صورت پذيرفت، گونه‌اي از انتقام‌جويي شخصي شمرده مي‌شد. مخالفت وي با پيشنهاد نصرت‌الدوله فيروز نيز در همين چارچوب مي‌گنجد و بدين دعوي تحليل‌پذير است؛ زيرا سياست نفتي سليمان ميرزا در پي سقوط كابينه قوام به دگرگوني ژرفي دچار شد. وي در كابينه‌هاي مستوفي‌الممالك، مشيرالدوله و سردارسپه نه تنها با امتياز نفت شمال مخالفت نكرد، كه به جرگة موافقان اين لايحه پيوست. باري سرنوشت تاريخي اين قرارداد، چيزي جز شكست نبود. پي‌نويس‌ها: * دانشجوي دكتري ايران دوره اسلامي، دانشگاه «اصفهان». 1- مصطفي فاتح، پنجاه سال نفت در ايران، ص 326. 2- Akhaky Mededievitch Khostaria. 3- فاتح، همان، ص 326. 4- همان، ص 330. 5- همان. 6- همان، ص 331. 7- اداره كل آرشيو، اسناد و موزه دفتر رئيس جمهوري، اسنادي از امتياز نفت شمال، صص 5 و 6. 8- Standard Oil. 9- مذاكرات مجلس شوراي ملي، دوره چهارم،‌ بخش نخست، جلسه 43، صص 267-263. 10- فاتح، همان، ص 334. 11- اسناد نفت شمال، سند 4، ص 8. 12- همان، سند‌ 42، صص 56- 54؛ فاتح، همان، ص 335. 13- اسناد نفت شمال، سند 8، ص 12. 14- Theoudor Roteshtain. 15- همان، ص 7. 16- شاهرخ وزيري، نفت و قدرت در ايران، ترجمه مرتضي ثاقب‌فر، صص 158-157. 17- محمدتقي بهار (ملك‌الشعرا)، تاريخ مختصر احزاب سياسي يا انقراض قاجاريه، ج 1، ص 208. 18- Sinkler. 19- مذاكرات مجلس شوراي ملي، دوره چهارم، بخش دوم، جلسه 101، ص 312. 20- همان، ص 312. 21- همان، صص 316-312. 22- محمدتقي بهار، همان، ج 1، صص 221-220؛ فاتح، همان، ص 336. 23- فاتح، همان، ص 328. 24- اسناد نفت شمال، سند 128، ص 212. 25- مذاكرات مجلس شوراي ملي، دوره چهارم، بخش سوم، جلسه 169، سال 1341، ص 1306. 26- همان، ص 1308. 27- همان، ص 1308. 28- همان، ص 1308. 29- همان، ص 1308. 30- همان، ص 1308. 31- همان، ص 1309. 32- همان، صص 1313-1309. 33- مذاكرات مجلس شوراي ملي، همان، جلسه 170، ص 1321. 34- همان، ص 1321. 35- همان، صص 1322-1321. 36- فاتح، همان، ص 338. 37- مذاكرات مجلس شوراي ملي، همان، جلسه 201، صص 1509-1507. 38- همان، جلسه 213، ص 1574. 39- همان، جلسه 201، صص 1508-1507. 40- همان، ص 1508. 41- همان، ص 1508. 42- همان، ص 1509. 43- همان. 44- همان. 45- همان، جلسه 203، ص 1520. 46- همان، ص 1520. 47- همان، جلسه 206، ص 1532. 48- همان، 1532. 49- مورگان شوستر، اختناق ايران، ترجمه ابوالحسن موسوي شوشتري، صص 44-43؛ و مذاكرات مجلس شوراي ملي، همان، جلسه 206، ص 1533؛ و ملك‌الشعرا، همان، ج 1، صص 293-292. 50- مذاكرات مجلس شوراي ملي، جلسه 206، ص 1534. 51- همان، ص 1534. 52- همان. 53- همان. 54- همان، جلسه 207، ص 1538. 55- همان، جلسه 208، صص 1543-1542. 56- همان، ص 1542. 57- همان، جلسه 177، ص 1361. 58- ملك‌‌الشعرا، همان، صص 291-290. 59- مذاكرات مجلس شوراي ملي، همان، جلسه 126، ص 1900 و جلسه 266، ص 1913. 60- همان، جلسه 274، صص 1947-1946. 61- همان، جلسه 170، ص 1321. 62- همان، ص 1947. 63- كمپاني استاندارد اويل از پشتيباني انگليسياني بهره مي‌برد كه سليمان ميرزا سخت با آنان مخالف بود. 64- مذاكرات مجلس شوراي ملي، همان، جلسه 275، صص 1954-1953. 65- همان، جلسه 169، ص 1308. 66- همان، جلسه 275، صص 1951-1950. 67- همان، جلسه 286، ص 1998. 68- اسناد نفت شمال، ص 14. 69- فاتح، همان، ص 339. 70- مذاكرات مجلس شوراي ملي، دوره پنجم، بخش نخست، جلسه 38، صص 225-224. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 48 به نقل از: نامه تاريخ‌پژوهان، سال پنجم، شماره هفدهم، بهار 1388

روايتي از تاريخ 8 ساله دفاع مقدس

روايتي از تاريخ 8 ساله دفاع مقدس دكتر «الجنابي» محقق عراقي در گفت و گو با «تابناك»، بخش‌هاي ناگفته‌اي از واقعيات جنگ تحميلي هشت ساله صدام عليه ايران را بيان كرد. «الجنابي» در آغاز اين گفت و گو اظهار داشت: شاه حسين اردني، همواره در تلاش بود، پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران، خود را در كنار رژيم بعثي صدام قرار دهد. او كه پيش از انقلاب اسلامي از شاه ايران كمك‌هاي نقدي و غيرنقدي دريافت مي‌كرد، در آن شرايط براي اداره امور كشور خود، دست نياز به سوي صدام دراز كرد. حسين اردني كه در ادبيات مردم منطقه خاورميانه به حسين دوره‌گرد شهره بود، در جنگ تحميلي همواره تلاش مي‌كرد خود را در صحنه‌هاي گوناگون جنگ تحميلي در كنار صدام قرار دهد و به اين وسيله، اتحاد خود و اعراب را با صدام به نمايش گذارد. تصوير معروف كشيدن توپ توسط وي و صدام عليه مواضع رزمندگان و شهرهاي بي‌دفاع ايران، يادآور يكي از اين خوش‌خدمتي‌ها در برابر صدام و دلارهاي نفتي عراق بود. وي در ادامه سخنان خود بيان داشت: شاه حسين كه به صورت رذيلانه‌اي درگذشت و پس از تحمل سرطاني شديد، در يك شب كودتا، فرزندش عبدالله را جانشين برادر خود كرد، دستخط‌هاي محرمانه‌اي دارد كه برخي از آنها، گوياي استيصال صدام، ارتجاع عرب منطقه و استكبار جهاني در رويارويي با ايران در سال‌هاي جنگ تحميلي است. او برخي از اين دست‌خطها را براي صدام خوانده بود و صدام نيز در يادداشت‌هاي روزانه خود كه منشي‌هايش برايش تهيه مي‌كردند، به اين خاطرات اعتراف نموده است. به گفته الجنابي، شاه حسين در بيان آغاز جنگ تحميلي مي‌گويد، صدام با افتخار، تلفني به من گفت: «من (صدام) به كمك هيچ كشور عربي براي فتح ايران نياز ندارم.» او به حسين اردني گفته بود: روح سعد بن ابي وقاص در من حلول كرده است و بار ديگر، با اقتدار شكستي تاريخ ساز را عليه فارس‌ها آغاز خواهم كرد. اين پژوهشگر عراقي در ادامه افزود: حسين اردني همچنين يادآور شده است كه صدام از هرگونه توهين به ملت بزرگ ايران دوري نمي‌كرد و همواره در ديدارهايش با وي و سران خودفروخته عرب به اين مسائل اشاره مي‌كرد. در بخش‌هاي ديگري از اين ناگفته‌هاي دوران جنگ تحميلي، وي نقل مي‌كند كه، صدام پس از روبه‌رو شدن با نيروهاي ايراني در آغاز جنگ تحميلي از مقاومت سنگين آنها در تعجب بوده و در نخستين ديداري كه صدام با پادشاه اردن در بغداد داشته است، به حسين اردني گفته است: «در محاسباتش دچار اشتباه شده، اما مي‌كوشد آنها را رفع كند.» وي با اشاره به اين كه صدام از ضربات كوبنده نيروي هوايي ايران، دچار شگفتي شده، صدام را چهار هفته پس از آغاز جنگ بسيار ملتهب و نگران ديده است. پادشاه وقت اردن در بخش ديگري از خاطراتش گفته است: اين وضعيت صدام با يك سال پس از جنگ تحميلي و با آغاز حملات ايراني‌ها بيشتر شد به گونه‌اي كه در اين مدت، بيش از 65 درصد نيروي هوايي عراق نابود شده و در نبرد در دريا، توان عراق كاملاً از بين رفته بود. همچنين صادرات نفت اين كشور، دچار مشكل شديدي بود و او از من خواست كه بندر عقبه اردن را براي صادرات نفت و واردات سلاح و كالا به عراق در اختيار حكومت وي گذارم. حسين اردني در بيان حالات صدام در جريان عمليات كربلاي 5 مي‌نويسد: هجوم ايراني‌‌ها براي گرفتن بصره، صدام را به شدت پريشان كرده بود، به گونه‌اي كه او براي نخستين بار پس از آغاز جنگ تحميلي از عراق بيرون رفت و چند ساعتي را در نشست اضطراري سران عرب كه براي اين عمليات تشكيل شده بود، در «فاس» مراكش گذراند. در اين باره بايد گفت، اضطراب وي به اندازه‌اي بود كه من و حسني مبارك، به ديدارش در بغداد رفتيم، او شكست سنگيني در كنار شهر بصره خورده بود. صدام به ما گفت كه خود براي كنترل عمليات به بصره رفته است. ايراني‌‌ها به اندازه‌اي سريع عمل كرده بودند كه همه خطوط پدافندي شكسته شده بود. او در آنجا مجبور به اين اعتراف شده بود كه اكنون نه تنها گلوي حكومتش بلكه گلوي حكومت بسياري از كشورهاي عربي به دست ايرانيان به شدت فشرده شده است. الجنابي به نقل از شاه حسين مي‌گويد: «در آنجا حسني مبارك از وعده ارسال سلاح و نيرو و كمك‌هاي نظامي ارتش مصر در عمل به صدام خبر داد و من نيز سه گردان پشتيباني را به همراه مهمات كافي در اختيار ارتش عراق گذاشتم و اينها همه در حالي بود كه خود شاه حسين نيز به آن اعتراف و آن را به صدام گوشزد مي‌كند كه نگران پيروزي‌هاي ايرانيان است. وي افزود: و به اين ترتيب، صدام از همراهي شاه حسين بسيار سپاسگزاري و از اين كه اردن با همه امكانات در كنار او و حكومتش است، قدرداني مي‌كند و مي‌گويد كه پس از جنگ جبران خواهد كرد و ادامه داده بود كه به نظر من، از هرگونه سلاحي براي پيشروي به ايرانيان بهره برده است. به علاوه حسين اردني با كوله‌باري از نوكري استعمار اين جهان را ترك كرد. نكته ديگر آن كه صدام، خصوصي به او گفته بود ايرانيان مرگ را همچون آهن‌هاي ذوب شده در دستان خود نرم مي‌كنند و با چشم‌پوشي از جان خود، آگاهانه به استقبال مرگ رفته و مواضع ما را مورد تهاجم قرار مي‌دهند. به اين ترتيب، پايان جنگ براي صدام به قول شاه حسين يك تولد دوباره بوده كه وي را با آرامش بر حكومت خونريزش مستولي كرده است. دكتر الجنابي مي‌افزايد: اسناد بسيار بي‌شماري از خيانت‌هاي شاه حسين به ملت عراق و همكاري وي با صدام و جنايت عليه ايران اسلامي موجود است كه بسياري از آنها در كتابخانه‌ ملي و سلطنتي اردن و در آرشيو سلطنتي اين كشور موجود است. وي خيانت را تا به آنجا رسانده بود كه زمينه انتقال منافقين از خاك اردن را فراهم كرده بود. گفتني است، صدام براي نخستين بار پس از حمله به كويت تلفني به شاه حسين گفته بود كه به اين دليل از پوشيدن لباس نظامي پس از فتح كويت خودداري كرده كه در جنگ با اين كشور، مردي را در برابر خود نمي‌بيند و آنچه باعث شد، او لباس نظامي در جنگ برابر ايران بپوشد، اين بود كه وي با مرداني بسيار آهنين و جنگي رودررو بود. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 48 به نقل از: سايت «تابناك»

...
99
...