انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

مفاسد مالي در عصر هويدا

مفاسد مالي در عصر هويدا يكي از خصوصيات دوران حكومت «هويدا» گسترش فساد در ابعاد مختلف بود و فساد مالي منشأ بسياري از مفاسد ديگر به شمار مي‌رفت. «فرد. جي. كوك» در 27 فروردين 1344 طي مقاله‌اي در مجلة نيشن با استفاده از اسناد و مدارك، اختلاس‌ها و خيانت‌هايي از هيئت حاكمة رژيم شاه را در رابطه با دوبيليون دلار پول نقدي كه امريكا به ايران پرداخته بود پرده برداشت. ترجمة فارسي اين مقاله به صورت كتابي به نام «رازبيليون دلار» در سال 57 انتشار يافت، در صفحة 73 اين كتاب تعدادي از افراد خاندان پهلوي و بعضي از مقامات دولت امريكا متهم به برداشت اين‌ پول‌ها شده‌اند و در تعقيب آن... پرونده‌اي هم در مراجع قضايي امريكا تشكيل شده است. سناتور جاكوب جاويتس جمهوريخواه از جمله مقاماتي كه با شاه رابطه نزديك داشت و بعضي مسايل مالي را حل مي‌كرد. زن او به نام خانم جاويتس سالي 507500 دلار به‌عنوان حق مشاوره از هواپيمايي ملي ايران مي‌گرفته است (به روزنامه‌هاي خبري عصر، مصاحبة وزير دادگستري، مورخة 21/2/58 مراجعه شود). در دوران هويدا انجام معاملات دولتي اعم از خارج يا داخل كشور با رشوه همراه بود. اختلاس از دارائي دولت مرسوم بود و غالب مقامات درجه اول حكومت، حسابي در خارج از كشور داشتند و دارائي به غارت گرفته شده را به آنجا منتقل مي‌كردند. كيهان 24 مهر 58 خبري در همين مورد دارد كه ما از آن نقل مي‌كنيم: رضا فلاح كاخ يكي از افراد خاندان سلطنتي انگليس را به مبلغ 18 ميليون تومان خريد... رضا فلاح عضو هيئت مديره سابق شركت نفت كه گهگاه به صورت داور هم در معاملات نفتي دست داشت تا منافع شخصي شاه مخلوع و خريداران خارجي را حفظ كند، و اكنون در انگليس بسر مي‌برد يكي از قصرهاي معروف خاندان سلطنتي انگلستان را به مبلغ 2/1 ميليون پوند معادل 180 ميليون ريال خريداري كرده است. در اين كاخ همسر اول رضا فلاح زندگي مي‌كند و براي همسر دومش (دختر سرلشكر مزين) خانة ديگري تهيه كرده است، فلاح از جملة كساني است كه اكثر اوقات خارج از كشور بود و پس از پيروزي انقلاب جرأت نكرد به كشور برگردد؛ از سوي دادستان دادگاه انقلاب اموال وي مصادره شده است. فلاح در الهيه شميران كاخ مجللي داشت كه ارزش آن به دهها ميليون ريال مي‌رسيد، گچ‌بريهاي اين كاخ معروف است. در اين يك اطاق به نام پوشين روم ساخته است كه تلفيقي از كارهاي زمان صفويه و عصر حاضر است. از كيسينجر وزير خارجه امريكا و ژاكلين كندي در اين كاخ پذيرايي كرده است.... در دوره هويدا تبليغات گسترده‌اي جريان داشت كه به دهقانان و كارگران وام داده مي‌شود. در حالي كه عمده آن در اختيار دلالان و وابستگان خود آنها گذاشته مي‌شد. (2) دكتر شيخ‌الاسلام‌زاده در دادگاه انقلاب اسلامي يكي از اين موارد را چنين نقل مي‌كند: «... هژبر يزداني سيصد ميليون تومان وام خواست زير بار نرفتم فرداي آن روز هرمز قريب و نصيري تأكيد در دادن وام به او كردند من ندادم فرداي آن روز آزمون در مصاحبه‌اي اعلام كرد بانك رفاه كارگران به وزارت كار منتقل مي‌شود.... البته هژبر يزداني 25 ميليون تومان وام گرفت...» (به نقل از دادگاه انقلاب 28 تير 58). در زمان هويدا خزانه دولت همچون حساب شخصي شاه بود و پرداخت‌ها به دلائل مختلف انجام مي‌گرفت. يكي از پرداخت‌ها به مؤسسات علمي امريكا را كه اسناد آن ارائه شده عيناً مي‌آوريم: «... وزير دربار شاهنشاهي در نامة محرمانه به هويدا نخست‌وزير مي‌نويسد: حسب‌الامر مطاع مبارك اعليحضرت همايون شاهنشاه آريامهر مقرر است مبلغ يك ميليون دلار جهت كمك به دانشگاه جرج واشنگتن آمريكا از طرف دولت حواله گردد، خواهشمند است دستور فرماييد اقدام مقتضي در اين باره به عمل آورند و نتيجه را اعلام فرماييد تا از شرف عرض پيشگاه مبارك همايوني بگذرد. هويدا به خط خود در زير نامه خطاب به مجيدي وزير مشاور و رئيس سازمان برنامه و بودجه مي‌نويسد در امتثال مطاع مبارك ملوكانه ظرف دو هفته از هر محل كه امكان دارد نسبت به تأمين وجه مزبور اقدام نماييد. در همين زمان قرار مي‌شود نودوپنج هزار ليره نيز به كالج سنت آنتوني در انگلستان كمك شود، يك ميليون دلار تلگرافي از طريق اردشير زاهدي به دانشگاه جرج واشنگتن هديه مي‌كند و قراردادي به اين شرح تنظيم مي‌گردد: «وزارت علوم و آموزش عالي دولت شاهنشاهي ايران به منظور تأسيس كرسي آريامهر در دانشگاه جرج واشنگتن مبلغ يك ميليون دلار به دانشگاه كمك هديه كردند» بعد دنبال قرارداد مي‌آيد كه «دانشگاه جرج واشنگتن به هزينة دولت شاهنشاهي عده‌اي استاد و محقق به ايران مي‌فرستد، حقوق و مزاياي استادان مطابق موازين دانشگاه به دلار آمريكا به دانشگاه پرداخت مي‌شود. به علاوه يك فوق‌العاده ماهانه به ريال براي اجاره‌خانة هريك از اشخاص مزبور جداگانه تعيين و مادام كه در ايران اشتغال داشته باشند پرداخت خواهد كرد و براي هريك بليط رفت و برگشت خود و خانواده‌اش را فراهم بنمايد، در ايران از خدمات بسياري مجاني استفاده كنند...»!!. در دوره هويدا براي برداشت و صرف وجوه متعلق به ملت، اظهار تمايل فرح و علم و اقبال و ... كافي بود و هر نوع خريدي را مجاز مي‌ساخت. نخست‌وزير هويدا طي نامه‌اي به فريدون هويدا برادرش سفير و نمايندة دائم در سازمان ملل مبلغ پنج هزار دلار مورخ 9/4/74 حواله مي‌كند كه بابت كمك به بخش فارسي دانشگاه نيويورك پرداخت نمايد. از نخست‌وزير به امير شيلاتي سفير ايران در پاريس مبلغ ده هزار فرانك مقرري 9 ماهة آخر سال 53 آقاي پرفسور گريشمن و همچنين سيزده هزار و پانصد فرانك مستمري 9 ماهة ورثه بالتازار حواله مي‌شود. رژيم شاه با اين پول‌ها تبليغات مي‌نمود و آبرو كسب مي‌كرد. ... پرويز راجي آخرين سفير شاه، در لندن در خاطرات خود از اين بخشش‌ها هم گاهي نام مي‌برد در يادداشت مربوط به 24/4/56 مي‌نويسد: «امروز ناهار را با امير خسروافشار كه به تازگي از ايران آمده صرف كردم... افشار همچنين مي‌گفت: اخيراً توسط دربار مبلغ پنجاه هزار دلار به لسلي بلانك كه قرار است كتابي درباره شهبانو بنويسد پرداخت شده است... اسدالله علم وزير دربار اين‌طور تشخيص داده كه انتشار اين كتاب مي‌تواند هديه جالبي براي تقديم به شهبانو باشد». كار كتاب به آنجا مي‌رسد كه نويسنده با وجود دريافت مبالغ هنگفتي اظهار غبن مي‌كند و شهرت‌ و آبروي خود را در خطر مي‌بيند! همان سفير در خاطرات 30/4/56 عيناً چنين مي‌نويسد: «خانم لسلكي بلانك به سفارتخانه آمد و گفت كتابي را كه درباره شهبانو نوشته به پايان برده است ولي ضمناً خوب مي‌داند كه پس از انتشار كتاب متهم خواهد شد كه نويسنده‌اي مزدور است و شهرت خود را به پول فروخته است». گويا در خارج ايران مسابقه‌اي در اخاذي با عنوان نوشتن كتاب براي خاندان سلطنت وجود داشته و سفراي ايران در كشورهاي اروپا معمولاً دلالي اين كار را عهده دار بوده‌اند. همين پرويز راجي در يادداشت مربوط به 28 تير 56 مي‌نويسد: «امروز با جرج وايدن فله در سفارتخانه ناهار خوردم كه او پس از مقداري گفتگو راجع به مسايل بين‌المللي صحبت را به اصل موضوع كشاند و رغبت خود را به نوشتن كتابي دربارة شاه اعلام كرد و ايدن‌فله مي‌گفت. چنانچه با او همراهي شود مي‌تواند كتابي درباره شاه بنويسد كه همتاي كتا ادگاراستو درباره مائو باشد با نام ستاره‌اي برفراز ايران!» به صفحات 81 و 82 كتاب خدمتگزار طاووس، خاطرات پرويز راجي مراجعه شود. اميراسدالله علم در نامة 31/1/53 به هويدا مي‌نويسد: «چنانچه خاطر عزيز مسبوق است علياحضرت فرح پهلوي شهبانوي محبوب ايران! در شب‌نشيني كه در هتل والدرف استريانيويورك به منظور جمع‌آوري اعانه جهت مبارزه با سرطان برپاست رياست عاليه را قبول فرموده كه پيام بفرستند و هدايايي مرحمت فرمايند كه عبارت است از يك عدد قالي به مبلغ 4800000 ريال و 20 هزار دلار نقد كه از طرف وزارت دربار حوال شد دستور فرماييد اين پول را به امور مالي دربار شاهنشاهي حواله نمايند» كه در 7/2/53 تصويب و ارسال مي‌شود. در نامة ديگري دربار به هويدا مي‌نويسد: از طرف اعليحضرت... چهار تخته قالي و قاليچه به شرح زير: 1ـ قالي كرك و ابريشم به ارزش 489000. 2ـ قاليچة نائين گل ابريشم به ارزش 36000. 3ـ قاليچة پرده‌اي نائين 250000. جمعاً 760000 ريال به ترتيب به سه نفر اشخاصي كه ليست آنها ضميمه مي‌باشد مرحمت گرديد. مبلغ فوق را در وجه دربار حواله نمايند اسدالله علم، چهار روز بعد در هيئت دولت تصويب و مبلغ خواسته شده تقديم مي‌گردد. اينها نمونه‌هايي از هزاران برداشت‌هاي ساليانه است). در نامة ديگري خيلي فوري و محرمانه، دربار از دولت مي‌خواهد 42345 ليره چك ارسال دارند تا بابت 50 درصد ارزش سرويس غذاخوري و كارد و چنگال والاحضرت وليعهد پرداخت شود. نامه‌اي ديگر تقاضا مي‌شود مبلغ 1859883 فرانك فرانسه بابت ارزش اثاثيه كاخ والاحضرت همايون وليعهد در كيش حواله گردد. 19/7/35. در نامة ديگر 21/7/52 دربار به هويدا مي‌نويسد كه حسب‌الامر شهبانو 789/54 ليره انگليسي براي سرويس غذاخوري و كارد و چنگال حوالة دربار صادر گردد. نظير اين اسناد زياد است و نمايانگر صرف وجوه ملت (اسناد در كيهان 26 تير 58 انتشار يافته). طبق اسناد به دست آمده در همين دوره در يك مورد 134 ميليون تومان صرف تعمير كاخ‌هاي سلطنتي مي‌شود و در همان زمان 28 ميليون تومان هزينة تعمير مدرسة وليعهد مي‌گردد. (سند منتشره در كيهان، 23 تير 58). در سند ديگر چنين آمده: «جناب آقاي نخست‌وزير به فرمان مطاع اعليحضرت همايون شاهنشاه آريامهر مقرر گرديد آپارتمان بانو اسكندر ميرزا همسر مرحوم اسكندر ميرزا در لندن خريداري گردد، به منظور تسريع در اجراي فرمان مطاع آپارتمان مذكور به قيمت 140 هزار پوند (هم ارز ريال) 20673520 ريال و مبلغ 3450 ريال بابت كارمزد جمعاً 20676970 ريال از بودجة سازمان خريداري گرديد مستدعي است اوامر عالي را در مورد واگذاري مبلغ فوق صادر فرماييد، نصيري. مبلغ فوق در 19/8/54 در جلسة هيئت دولت مطرح و تصويب گرديد و به سازمان تأديه شد. (اول مرداد 58 كيهان). در آن زمان دربار شاه 2600 نفر حقوق بگير رسمي داشت كه هر ماه ميليونها تومان حقوق به اين حساب پرداخت مي‌شد. هزينه‌هاي غيرمعمول ديگر جاي خود را داشت. در كيهان 16 خرداد 58 هاشم صباغيان گزارشي دارد كه قابل توجه است... خاندان پهلوي از لحاظ تلفن و تلكس 308 ميليون ريال بدهي گذاشتند (از جمله شهناز 3 ميليون، مادر شاه 5/7 ميليون. و شمس 13 ميليون) بدهي دربار از لحاظ خاويار به شيلات بيش از 2 ميليون ريال بود. بودجة سفارتخانه‌ها هم از دستبرد اين گروه مصون نبود. فريدة ديبا در سفر به دهلي‌نو ده عدد سفرة كوچك مخصوص به مبلغ 21 هزار روپيه از بودجه سفارت مي‌خرد و در سفر فرح به عراق فقط كراية 4 نفر از خانم‌هاي خياط ايتاليايي (به نام باتيني، والنتينو، مركوري و موريس) كه براي تهية لباس فرح 14 مرتبه رفت و آمد داشته‌اند بيش از 2 ميليون ريال پرداخت شده و در آذر 57 بهاي آخرين لباس به مبلغ 22110620 ريال توسط سفارت داده شده است. يك دست لباس ساتن صورتي براي فرحناز در 20/9/59 از مزون ايتاليا به مبلغ 8515932 ريال خريده شده. بدهي خاندان پهلوي به بانكها كه در تاريخ گزارش جمع شد 21707891293 ريال بوده است. دفتر فرح يكي از مراكز مهم فساد مالي بود، خريدهاي‌ آن نشان مي‌دهد مثلاً سه عدد ستون و يك گوي از مفرغ از ايتاليا به مبلغ يك ميليون دلار خريداري شده. يك مجسمة نيم تنة برنزي از فرح توسط ژاپني‌ها به مبلغ 50 هزار دلار، كتابي در پنجاه جلد تهيه شده هر جلد 50 هزار ريال. همين دفتر از جري لوئيس هنرپيشه امريكايي كه خودش اظهار علاقه نموده براي برنامة هنري به ايران بيايد دعوت كرده هزينه‌هاي گزاف مسافرت وي را دولت پرداخته و مبلغ پنجاه هزار دلار هم دستمزد دريافت داشته و البته بليط هواپيما دو سره او و همراهانش از امريكا و تدارك اركستر 20 نفر خاص! جداگانه بوده است. تمام اين اقدمات براي 60 دقيقه برنامه هنري انجام گرفته است. در دوره هويدا شركت‌ها و سازمانهاي دولتي به فساد كشيده مي‌شدند. در كيهان 9 شهريور از رسيدگي به وضع شركت واحد اتوبوسراني گزارش بود كه از گم شدن! 180 اتوبوس شركت خبر مي‌داد! ايوانف مورخ روسي در تاريخ نوين كه به فارسي ترجمه شده در صفحه 258 مواردي از فساد و ارتشا و اختلاس را به‌عنوان بيماري به عالي‌ترين مقام‌هاي دولتي، سرايت كرده چنين بينان مي‌دارد: «هر چند يك بار در كشور مبارزه با فساد اعلام مي‌شود و مقام‌هاي دولتي گوناگون به اتهام دزدي و سوءاستفاده از اموال دولتي تسليم دادگاه مي‌شوند، مع‌الوصف اين جرايم در حال گسترش است... در اواخر فوريه 1976 عطايي فرمانده نيروي دريايي ايران و نه تن از افسران نيروي دريايي به علت سوءاستفاده دزديهاي كلان در نيروي دريايي... تسليم دادگاه شدند... 28 فوريه 76 آيندگان خبر داد شهردار تبريز، عاملي مديرعامل طرح عمران و آبادي عباس‌آباد متهم به سوءاستفاده شدند. در مارس 76... چهار سرهنگ تمام، سه سرهنگ دوم، يك سروان و 11 تن غيرنظامي كارمند ادارة مهندسي ارتش به مدت‌هاي مختلف تا 5/2 سال به زندان محكوم شدند. در همان تاريخ 15 تن از كارخانه قند اصفهان و فرماندار پيشين اصفهان... و تعدادي از كارمندان ادارات به اتهام رشوه محكوم شدند. مدير پيشين بانك بيمه بازرگاني شرافت به جعل و سوءاستفاده از اعانه‌هايي به آسيب‌ديدگان سيل متهم گرديد. منبع: تاريخ سياسي معاصر ايران، سيدجلاالدين مدني، ج 2، ص 194 ـ 189 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 54

منصور روحاني طراح تخريب كشاورزي ايران

منصور روحاني طراح تخريب كشاورزي ايران منصور روحاني؛ مجري طرح تخريب كشاورزي در ايران منصور روحاني1 يكي از نامدارترين دولتمردان رژيم پهلوي است. او يكي از كاركشته‌ترين وزيران كابينه‌ي اميرعباس هويدا و از ديگر رانت‌خواران بهائي اين دوره بود. روحاني به مدت چهارده سال هدايت وزارتخانه‌‌ي آب و برق، كشاورزي و منابع طبيعي (از اسفند ماه 1342 تا مرداد ماه 1356) را به‌عهده داشت و به‌عنوان يكي از مهره‌هاي ثابت و پرقدرت در كابينه‌ي حسنعلي منصور و هويدا شناخته مي‌شد. زماني كه حسنعلي منصور به نخست‌وزيري رسيد، روحاني را به وزارت‌خانه‌ي جديد آب و برق منصوب كرد.2 پس از كشته شدن حسنعلي منصور و آغاز صدارت اميرعباس هويدا، وزارت آب و برق روحاني محفوظ ماند. در كابينه‌ي سوم هويدا تصدي هشت ساله‌ي روحاني در وزارت آب و برق پايان يافت و به وزارت‌خانه‌‌ي كشاورزي و منابع طبيعي گماشده شد.3 دوران تصدي و مسئوليت روحاني در وزارت كشاورزي يكي از سياه‌ترين ادوار كشاورزي ايران است. او با اتخاذ سياست‌هاي غلط، برنامه‌ريزي‌هاي نادرست، از عوامل مؤثر در نابودي كشاورزي ايران بود كه انبار غله‌ي آسيا را در صف وارد‌كنندگان غله و فرآورده‌هاي كشاورزي و دامي قرار داد و موجب شد دروازه‌هاي كشور به روي محصولات و توليدات كشاورزي استراليا، انگلستان، آمريكا، دانمارك، نيوزلند و ... باز شود و موجبات ورشكستگي كامل توليد‌كنندگان كشاورزي فراهم آيد. منصور روحاني همانند ساير هم‌مسلكان بهائي خود، با مساعدت اربابان خارجي و پيوند آنان، تا توانست ثروت و املاك زيادي براي خود جمع نمود و از اين طريق اقتصاد بيمار دوره‌ي محمدرضا پهلوي را بيش از پيش تضعيف كرد. او با زدوبنده‌ها و سوءاستفاده‌هايي كه در زمان وزارتش انجام داد، صاحب تعداد زيادي زمين شخصي در نزديكي كرج و قزوين شد. روحاني به وسيله‌ي تراكتور و ساير لوازم متعلق به وزارتخانه‌ي خود، نسبت به تسطيح زمين‌هاي مذكور اقدام نمود، اين عمل وي در حدود هشتاد هزار تومان براي وزارت آب و برق هزينه به بار آورد.4 هيچ‌كس منكر ضرورت سازندگي براي دست‌يابي به توسعه و پيشرفت نيست و هيچ‌كس استحصال برق از آب را كار نادرستي نمي‌داند، اما آنچه اين اقدامات را مخدوش مي‌كند و عملكرد منصور روحاني را زير سؤال مي‌برد، انجام اين برنامه‌ها به دستور بيگانگان و نحوه‌ي پيوند او با كارتل‌ها و تراست‌هاي نظام سرمايه‌داري است. او با هدف دست‌يابي به توسعه‌ي ملي به طرف برنامه‌هاي عمراني و سازندگي نمي‌رفت، بلكه هدف او انحطاط اقتصاد ايران بود، تا از اين طريق هم ثروت‌هاي شخصي خود و جامعه‌ي بهائيت را توسعه بخشد و هم بازار سهل و آساني براي اين كارتل‌ها و تراست‌ها ايجاد نمايد. به ‌عنوان نمونه در سال 1347 منصور روحاني به خريد چهار مولد برق از شركت جنرال الكتريك اقدام كرد. با اينكه يك شركت ايتاليايي فروش اين مولد‌ها را با شرايط آسان‌تر (بدون دريافت پيش‌پرداخت، استهلاك شانزده ساله و بهره‌ي پايين) پيشنهاد كرده بود، اما روحاني خريد از شركت‌ جنرال الكتريك را در كميسيون فني مطرح كرد.5 در سال 1348 پرونده‌ي يكي از زدوبندها و سوءاستفاده‌هاي وزارت آب و برق به سازمان بازرسي شاهنشاهي ارجاع شد كه مربوط به موضوع زدوبند خريد دستگاه‌هاي مستهلك (بولدوزر، جرثقيل، ماشين‌آلات آسفالت‌سازي، موتور مولد برق و وسايل مكانيكي ديگر) از يك شركت مقاطع‌كار آمريكايي به نام «پامروي» بود. پس از شكايات و اعلام جرمي كه از خبر غيرقابل استفاده و بي‌مصرف بودن و گراني‌ بهاي خريد و سوءاستفاده و حيف و ميل اين اموال به سازمان بازرسي شاهنشاهي رسيد، اين سازمان هيئتي را مأمور رسيدگي كرد كه برخي از موارد جرم را تأييد نمود.6 اما سازمان مزبور پس از بررسي‌هايي كه انجام داد نه تنها سلب مصونيت از روحاني نكرد، بلكه به خاطر انعقاد اين‌گونه قراردادها، با تأييد محمدرضاشاه به روحاني نشان‌هاي افتخار نيز اعطا گرديد.7 روحاني با مكانيزه كردن غلط سيستم آبياري كشور به بهانه‌ي سدسازي و كمك به توسعه، تمام قنات‌ها و كاريزها را در روستاها خشك كرد. بدين ترتيب بسياري از روستاها خالي از سكنه شده و اهالي آنها به شهرها مهاجرت كردند. به‌عنوان نمونه در يزد به دنبال اقدام روحاني در خشك كردن قنات‌ها 150 روستا تخليه شد و ساكنان آنجا بي‌خانمان شدند.8 برنامه‌ي اصلاحات ارضي روحاني كه قرار بود طرح كشاورزي را در ايران و توزيع عادلانه‌ي زمين ميان اكثريت خانواده‌هاي روستايي را بيمه نمايد، عملاً با شكست مواجه شد و نزول 70 درصدي توليدات كشاورزي، موجب فقر و آوارگي و افزايش روند مهاجرت روستاييان به شهرها گرديد و باعث شد تا شاهد رشد صفر درصدي ميانگين سالانه‌ي بازدهي كشاورزي ايران در طي اين سال‌ها باشيم.9 روحاني نابودي كشاوري ايران را محصول عدم وجود استعداد طبيعي اراضي ايران براي زراعت مي‌دانست و همانند دوست صميمي و هم‌مسلكش، عبدالكريم ايادي، هوادار وارد كردن كليه‌ي فرآورده‌هاي كشاورزي و دامي از خارج بود و مي‌گفت: «ايران خيلي از محصولات كشاورزي را ارزان‌تر از آنچه در داخل كشور توليد مي‌شود، مي‌تواند از خارج تهيه نمايد...»10 ارتشبد سابق حسين فردوست درباره‌ي پيامده‌هاي واردات بي‌رويه‌ي فرآورده‌هاي كشاورزي مي‌نويسد: «اقلام مختلف به ويژه گندم و گوشت جزو واردات اصلي مي‌شود و هر سال آمريكا دو ميليون تن گندم به ايران صادر مي‌كند و صادرات گوشت يخ‌زده از استراليا و آرژانتين و غيره نيز رقم بزرگي را تشكيل مي‌داد... هميشه تعداد زيادي كشتي در بندرعباس در نوبت تخليه بودند... چون اكثر اجناس و محموله‌هاي فاسد‌شدني كشتي‌ها فاسد مي‌شدند، پس از پرداخت «دموراژ» به صاحب كشتي در موقع تخليه از او تقاضا مي‌شد كه جنس فاسد شده را در دريا تخليه كند و او براي تخليه نيز مزد خود را دريافت مي‌داشت...»11 منصور روحاني در سال 1350 تصميم گرفت بخش مالي وزارتخانه‌ي آب و برق را از ميدان شهدا (ژاله) به خيابان مطهري (تخت‌طاوس) تهران انتقال دهد و دليل اين اقدام آن بود كه محل جديد از آن وزير بود و از اين طريق مي‌توانست ماهانه چهل هزار تومان اجاره بهاي آن را دريافت كند.12 تنها زدوبندها و سوءاستفاده‌هاي منصور روحاني نبود كه نارضايتي كاركنان وزارت آب و برق را برمي‌انگيخت، بلكه بي‌مبالاتي وزير و برخي از معاونان بهائي او به آداب ديني، سبب شد كه عده‌اي از كاركنان وزارت مذكور اعلاميه‌اي به امضاي «مهندسين، كارمندان و كاركنان» درست كنند و از بي‌توجهي وزير به ماه مبارك رمضان و روزه‌داري كاركنان شكايت كنند. آنها در اين شكوائيه نوشتند كه طبق اعلام رسانه‌ها، ورود و خروج كاركنان در اين ماه (ماه رمضان) از 8 صبح تا 14 بعدازظهر است، ولي روحاني اين زمان را از 8 بامداد تا چهار بعدازظهر اعلام كرده و غذاخوري وزارتخانه را هم آماده‌ي پذيرايي از ناهار‌خوران كرده است.13 يكي از جالب‌ترين بخش فعاليت‌ اقتصادي وزير كشاورزي و منابع طبيعي، تباني با هژبر يزداني بود. در اوايل وزارت روحاني در وزارتخانه‌ي كشاورزي، يك كشتي ذرت، از كيلويي يك ريال ارزان‌تر و به‌طور اقساط به هژبر يزداني فروخته شد، يزداني ذرت‌ها را به قيمت گران‌تر و به طور نقدي به شركت گلوگز به مديريت عباس معتمدي فروخت. روحاني براي رضايت خاندان پهلوي از هيچ كوششي فروگذار نمي‌كرد. او مرغوب‌ترين اموال عمومي مردم ايران، يعني جنگل‌ها را به درباريان يا بركشيدگان حكومت شاهنشاهي واگذار مي‌كرد و يا اجاره مي‌كرد و از اين طريق بر محبوبيت خود و هم‌مسلكانش نزد شاه مي‌افزود. وي در اوايل سال 1354 ش، هفتاد تا صد هكتار از اراضي جنگل عباس‌آباد را به شكل اجاره‌ي درازمدت به شهناز پهلوي داده و در همان سال سي هكتار از اراضي جنگلي گرگان را واقع در منطقه‌ي «ولند» به شركتي كه پسرش، داريوش روحاني در آن سهيم بود، به صورت اجاره‌ي سي ساله واگذار كرد. اين اراضي كه بيش از 290 متر مكعب در هكتار، درخت داشت و طبق مقررات قانوني نمي‌بايد واگذار مي‌گرديد، براي اينكه زمين واگذار شده صورت قانوني پيدا كند، در يك روز با هفتاد دستگاه اره‌ي موتوري، كليه‌ي درختان عظيم را قطع و حتي محموله‌هاي چوب و هيزم را طوري حمل كردند كه اثري از درخت در آن محل نباشد. روحاني در دوران طولاني وزارتش با تشكيل باندي مركب از رانت‌خواران رژيم پهلوي چون هژبر يزداني، رحيم‌علي خرم، دكتر يگانه، برادر وزير سابق دارايي و وكيل‌زاده، معاون سابق وزارت كشاورزي و رئيس سازمان جنگل‌ها و... در داخل و خارج از وزارت كشاورزي، با سوءاستفاده‌ از مقررات مربوط به ملي شدن جنگل‌ها زمين‌هاي ملي شده را به نام زمين‌هاي زراعي به اشخاص مورد نظر خود واگذار و از اين طريق موجبات ضرر و زيان در امر كشاورزي و منابع طبيعي گرديد.14 زدوبندها و سوءاستفاده‌هاي روحاني در امور كشاورزي و منابع طبيعي باعث شد كه در سال‌هاي آخر رژيم پهلوي اعتراضات و شكوائيه‌هاي زيادي عليه او صورت گيرد. عنوان «روحاني، نابود‌كننده‌ي كشاورزي و جنگل ايران»، زينت‌بخش بسياري از مطبوعات كشور بود و بسياري از نمايندگان مجلس و اهل قلم به افشاگري پاره‌اي از مسايل پشت پرده پرداختند. در راستاي اين هدف عده‌اي از نمايندگان شكوائيه‌اي را تقديم مجلسي كردند و روحاني را به بي‌كفايتي در امور اقتصادي متهم ساختند. از جمله در تاريخ 23/6/1357 عده‌اي از نمايندگان مجلس شوراي ملي از عملكرد دولت و حضور گسترده‌ي بهائيان در دستگاه حكومت انتقاد كردند. رستم‌ رفعتي نماينده‌ي دهلران در سخناني گفت: «اتوبان ساختن زيربناي مملكت نيست، زيربناي مملكت فرهنگ آن است. شيخ‌الاسلام‌زاده را گرفتيد، آرام را گرفتيد، شما چرا هويدا را نمي‌گيريد؟ به شاه خيانت كردند، بهائي‌ها را بگيريد، روحاني را محاكمه كنيد، روحاني كشاورزي ما را از بين برد... بهائي‌ها را دور كنيد، اين همه بدبختي‌ها از بهائي‌ها است...» پيش از رفعتي، دكتر شيرواني سخناني اعتراض‌آميز ايراد كرد و گفت: «... كجا هستند اين مسئولان از خدا بي‌خبر؟ چه‌ها كردند كه ما شاهد اين اوضاع اسفناك باشيم... چرا غارتگران را حمايت كردند... چگونه به بيت‌المال مملكت تجاوز كردند. وزير سابق بهداري [منوچهر شاهقلي] و معاونين او كه همه خواستار مجازات آنها هستند، مبارزه با فساد را جدي تلقي كنيد. به نام ملت، تمام كساني را كه به عللي در مقاصد شوم همكاري داشتند و سبب شدند اين چنين روزهاي هولناك به وجود آيد... فئوداليسم آموزشي، فئوداليسم بهداشت و فئوداليسم صنعت وجود دارد...»15 همچنين در جلسه‌ي 9/7/1357 مجلس شوراي ملي، رستم رفعتي نماينده‌ي دهلران و كريم آصف نماينده‌ي دهلران، شكوائيه‌اي تقديم مجلس كردند: كريم آصف طي سخناني در مجلس شوراي ملي مي‌گويد: «منصور روحاني براي يك هدف خاص سياسي و مادي و براي تقديم قسمتي از خوزستان، كه حاصلخيزترين اراضي ايران هستند، به بيگانگان با تزوير و حقه‌بازي اجراي ماده‌ي چهار قانون تأسيس شركت‌هاي بهره‌برداري از اراضي زير سدها، اراضي آبي و ديمي كشاورزان شهرستان دزفول را با زور و قلدري... مصادره كرده و به چند شركت خارجي واگذار نموده و از مبلغ سيصد ميليون دلار وام بانك توسعه‌ي كشاورزي مبلغي هم به اين شركت‌ها پرداخت گرديد كه در حال حاضر نيز وصول نشده است. تخريب 65 روستا براي از بين بردن آثار جرم و آواره كردن چهل هزار نفر افراد اين روستاها كه به امر شاهنشاه و اجراي اصلاحات ارضي تازه صاحب زمين شده بودند، جزء وحشيانه‌ترين اعمال اوست...».16 زنده‌ياد جلال آل‌احمد در كتاب «كارنامه‌ي سه ساله» طي گزارشي از سازمان آب و برق خوزستان، چگونگي اين غارت را كه به بهانه‌ي سدسازي و كمك به توسعه و عمران انجام مي‌شد، به خوبي نشان مي‌دهد.17 البته زماني كه از رانت‌خواران بهائي و سوءاستفاده‌ها و زدوبندهاي آنان در دستگاه محمدرضا پهلوي صحبت مي‌شود، به اين نكته بايد بسنده كرد كه تنها روحاني‌ها يا يزداني‌ها نبودند كه صاحب آن همه ثروت با زدوبند و قتل و غارت شده بودند، بلكه اساساً تمام بهائيان صاحب نفوذ و غارتگر، غاصب و سرمايه‌دار بودند. عبدالكريم ايادي با نفوذ فوق‌العاده‌اي كه در دربار پهلوي داشت، وسايل تحصيل جوانان بهائي را فراهم مي‌آورد، خصوصاً اينكه بخش‌هاي مهمي از فعاليت‌هاي اقتصادي در بخش خصوصي در اختيار آنان قرار داده مي‌شد. ايادي علاوه بر دارا بودن رياست شركت‌هاي ساختماني و غذايي ارتش، اراده‌ي سازمان اتكا، سازمان ويژه‌ي نيروهاي مسلح را نيز برعهده داشت. او همچنين انحصار شيلات جنوب را به خود اختصاص داده بود و در اين مورد با كشورهاي يوگسلاوي، ژاپن و چند كشور ديگر رابطه داشت. زماني كه عده‌اي از نمايندگان مجلس شوراي ملي به عملكردهاي دولت شريف‌امامي اعتراض كرده و شكوائيه‌اي نيز در خصوص زدوبندهاي اقتصادي صاحب‌منصبان بهائي تقديم مجلس كردند، از رانت‌هاي ايادي و سوءاستفاده‌هاي او از شيلات نيز سخن به ميان آوردند؛ به‌طوري كه يكي از نمايندگان طي سخنراني اعتراض‌آميز خود گفت: «... اطاق‌هاي اصناف چه خدمتي را انجام دادند؟ منابع نوپاي مملكت به خصوص صنايع بخش خصوصي كه مورد حمايت دولت هستند، آمدند، سوختند و بردند و رفتند. يكي از آنها به‌عنوان حق‌سكوت مملكت صد ميليون ريال به زن اولش داد. شيلات جنوب را شانزده ميليون دلار به يك نفر اجاره دادند و او شصت ميليون دلار به ژاپني‌ها اجاره داده است، چرا؟ چه علتي است كه يك نفر براي هميشه اختيار خاويار شمال را در اختيار دارد....» 18 به اين ترتيب زماني كه دستگاه دروغ‌پرداز دولت با محاسبات جعلي، درآمد سرانه را بالاي چهل هزار دلار قيد مي‌كرد، نيمي از درآمد ملي در اختيار جمعي بود كه يك درصد جمعيت ايران را تشكيل مي‌دادند. غارتگران وابسته به دربار مثل منصور روحاني، هژبر يزداني، حبيب ثابت، عبدالكريم ايادي و ... با همدستي سران ساواك و ياران شاه، چون ايادي، نصيري، علم و .... سيستم اقتصادي فاسد بي‌نظيري را ترتيب دادند كه بعضي از آن را «نظام غارت» نام گذاشتند و در مقام مقايسه با حكومت هجده ساله‌ي عصر «لوئي فيليپ» در فرانسه برآمدند.19 منبع: اسناد فعاليت بهائيان در دوره محمدرضا پهلوي ثريا شهسواري مركز اسناد انقلاب اسلامي ص 136 ـ 129 پي‌نوشت‌ها: 1ـ منصور روحاني در سال 1300 ش در يك خانواده‌ي بهائي در تهران به دنيا آمد. پدرش «علي محمد» به كار خريد و فروش ماهوت در تهران مشغول بود و محل كار خود را در خيابان ناصرخسرو ـ روبه‌روي مدرسه دارالفنون ـ به پايگاه تبليغاتي اين فرقه مبدل كرده بود. مادرش «شكيبه‌ي راغبيان» نام داشت و فرزند حاج محمد راغب، نماينده‌ي ايران در عثماني بود. 2ـ روزنامه‌ي كيهان، 18/12/1342 3ـ همان. 4ـ هدايت‌الله بهبودي، «بازخواني پرونده‌ي يك وزير: منشور روحاني»، فصلنامه‌ي مطالعات تاريخي، شماره‌ي 1، زمستان 1382، نقي از پرونده‌ي منصور روحاني شماره‌ي 86486 به گزارش خبر شماره‌ي 20122684 به تاريخ 20/7/47) 5ـ همان، صص 176 ـ 177. 6ـ همان (به نقل از پرونده‌ي منصور روحاني، شماره‌ي 9989/922 به تاريخ 5/6/48 7ـ اعطاي نشان «ژرژ پميپدو»، رئيس جمهور وقت فرانسه به منصور روحاني يك نمونه از اين اقدامات است. دولت اتريش هم در اواخر سال 1348 نشاني به او هديه كرد كه نمي‌توانست بي‌ارتباط با خريد‌هاي وزارت آب و برق از اين كشور‌ها باشد. (ر. ك: معماران تباهي، ج 4، ص 112 و هدايت‌الله بهبودي، پيشين، ص 171) 8ـ سند شماره‌ي 137 از مجموعه اسناد حاضر 9ـ محمدعلي كاتوزيان، اقتصاد سياسي ايران، ترجمه‌ي محمدرضا نفيسي، تهران، پاييروس، 1366، ص 354 10ـ اسكندر دلدم، زندگي و خاطرات هويدا، تهران، نشر گلفام، 1372، ص 188. 11ـ حسين فردوست، پيشين، ص 228. 12ـ هدايت‌الله بهبودي، پيشين (به نقل از پرونده‌ي منصور روحاني، گزارش جزء، بدون شماره، بدون تاريخ) 13ـ همان (به نقل از همان، شماره‌ي 1918/342، تاريخ 9/7/57) 14ـ همان، (به نقل از همان، گزارش خبر، بدون شماره، تاريخ 30/11/1354) 15ـ سند شماره‌ي 149 از مجموعه‌ي اسناد حاضر. 16ـ روزنامه‌ي كيهان، 9/7/1357 17ـ ر.ك: جلال‌ آل‌احمد، كارنامه‌ي سه ساله، گزارش ديدار از سد دز. 18ـ سند شماره‌ي 149 از مجموعه‌ي حاضر 19ـ جلال‌الدين مدني، پيشين، ص 213 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 54

چند برگ از پرونده يك دودمان

چند برگ از پرونده يك دودمان گاهي بيان رويدادها و اشاره به حوادثي كه در تاريخ عملكرد دودمان به وقوع پيوسته، از هر داوري ديگري راجع به خوب و بد آن دودمان مؤثرتر است. مهم آن است كه بيان روايتها به دور از تحريف وجب و بغض و اعمال سليقه باشد. متن زير بيان چند رويداد از عملكرد سران حكومت پهلوي است كه از منابع مستند تهيه شده است. باهم مي‌خوانيم: بحرين را شوهر داديم! در 24 ارديبهشت1349 دولت در گزارشي به مجلس شوراي ملي، گزارش دبيركل سازمان ملل متحده درباره بحرين را تأييد كرد و از نمايندگان خواست آن را تصويب نمايند به رغم مخالفت نمايندگان حزب پان ايرانيست در مجلس با گزارش دولت و چگونگي اجراي همه‌پرسي، گزارش با 187 رأي موافق و چهار رأي مخالف از تصويب نمايندگان مجلس شوراي ملي گذشت. سناتورها نيز جملگي و بدون هيچ‌گونه اعتراضي گزارش دولت را در سنا تصويب كردند. احزاب و جمعيتهاي سياسي آشكارا يا مخفيانه از طريق انتشار اعلاميه و شب‌نامه‌ها مخالفت خود را با پذيرش استقلال و جدايي بحرين توسط رژيم ابراز داشتند و آن را خيانتي جبران‌ناپذير و نابخشودني به كشور برشمردند و اشخاصي نظير داريوش فروهر در نتيجه اين مخالفت به زندان افتادند. در خرداد 1349 هيئت حسن‌نيت ايران به رياست معاون سياسي وزارت امورخارجه به منامه رفت و با شيخ عيسي در رأس هيئتي به تهران آمد و با شاه ملاقات كرد. متعاقب آن اردشير زاهدي وزير امورخارجه راهي بحرين شد و مقدمات برقراري روابط سياسي ميان دو كشور را فراهم آورد. بدين‌گونه پس از يك قرن و نيم مجادله، موجوديت بحرين به‌عنوان يك واحد سياسي مستقل شناسايي گرديده و رسميت يافت. عكس‌العمل نخست‌وزير و وزير امورخارجه وقت ايران درخصوص حل و فصل ماجراي بحرين شنيدني و جالب‌ توجه است. اميرعباس هويدا در جلسه خصوصي و محرمانه كنگره حزب ايران نوين به تاريخ 16 ارديبهشت 1350 در پاسخ به پرسشي درباره بحرين گفت: «صحيح است ما قدرت داشتيم و نيروي دريايي و هوايي ما قوي بود، ولي ما طالب صلح هستيم و ساده‌تر بگويم بحرين دختر ما است، دختر بزرگ مي‌شود به خانه شوهر مي‌رود، ولي به هر حال دختر ما است، نور چشم ما است و فعلاً به خانه شوهر رفته است. ضمناً ديديم در 150 سال گذشته كه ديگران در آن دخالت داشته‌اند وضعي به وجود آورده‌اند و چون ما قصد نداشتيم به آنها بگوييم برويد، كار را به آن صورت كه گفتيم حل كرديم. بايد بگويم كه كشورهاي ديگر قدرت دخالت در كشور ما را ندارند، ما رهبري خردمند داريم.1 ارتباط مستمر! مساله مهمي كه هنگام اقامت شاه در مكزيك پيش آمد و فوق‌العاده موجب تكدر و افسردگي وي شد، ماجراي روابط فرح و جوادي بود كه از پرده بيرون افتاد و به گوش شاه رسيد. حقيقت اين است كه از سال‌ها پيش درباره روابط عاطفي اين دو گفتگوهايي در بين بود و من مخصوصاً نسبت به اين مساله حساسيت زياد داشتم، در همين نوشته‌ها يك بار توضيح دادم كه حتي جريان را با تلخي به خانم ديبا گفتم و بر سر همين مساله هم روابط من با فرح شكرآب شد و شكرآب ماند. در مكزيك هم باز اين مساله اسباب ناراحتي من بود. فرح هم اين نكته را مي‌دانست و مراقب بودكه وقتي من و پهلوي شاه در خانه آنها هستيم سر و كله جوادي آن طرف‌ها پيدا نشود. درباره اين رابطه يك بار تيمسار «ع...»، كه زماني از فرماندهان گارد بود، براي خود من حكايت كرد كه در شكارگاه خجير يكي از سربازان گارد فرح و جوادي را در حال نامناسبي ديده بود و ظاهراً چون آدم متعصبي بوده طاقت نمي‌آورد و نزد تيمسار مزبور مي‌آيد و ضمن بازگفتن ماجرا مي‌گويد: ما خيال مي‌كرديم كه از يك زن عفيفه نگهباني مي‌كنيم و نمي‌دانستيم كه اين‌طور مسايلي هم در ميان هست. در آن موقع البته كسي جرأت آفتابي كردن قضيه را نداشت ولاجرم سرباز گارد را هم تهديد مي‌كنند و هم تحبيب. به اين معني كه مي‌گويند اگر موضوع درز كند سر خود را به باد مي‌دهد. ضمناً چون نامحرم هم تشخيص داده شده بود او را از گارد اخراج مي‌كنند. سرمايه‌اي هم به او مي‌دهند و برايش يك دهنه مغازه مي‌خرند كه به كسب و كار مشغول باشد و صدايش هم در نيايد. در مكزيك اما وضع به‌گونه‌اي ديگر درآمده بود و نزديكان شاه و مخصوصاً خدمه شخصي‌اش طاقت نمي‌آورند. يك روز الياسي پيشخدمت مخصوص و ماساژور او مي‌رود پيش شاه و به او مي‌گويد: اعليحضرت اين درست است كه شهبانو دوست پسر داشته باشد. شاه هم طبق معمول سرخ مي‌شود و چيزي نمي‌گويد. اما جريان را با فرح در ميان مي‌گذارد و فرح هم الياسي را بيرون مي‌كند. آفتابي شدن اين جريان تأثيرش را بر روحيه شاه باقي گذاشت و مخصوصاً غرور او را در آن شرايط روحي ناشي از سقوط و غربت بيش از پيش جريحه‌دار كرد. احتمالاً اين مساله در تشديد بيماري او كه منجر به سفر نيويورك شده بي‌تأثير نبود. در مورد اين رابطه بايد اين را هم بگويم كه اطلاع شاه از جريان باعث قطع آن نگرديد و تا زمان مرگ شاه ادامه يافت (و بعد از آن والله اعلم). به طوري كه بعدها از شخص موثقي شنيدم، در همان ايامي كه شاه در بيمارستان معادي قاهره بستري و در حال مرگ بود، جوادي و فرح شب‌ها در اتاق انتظار خصوصي بيمارستان باهم به سر مي‌بردند، بدين ترتيب كه اطاق انتظار دو قسمت داشت اطاق خواب كه فرح در آن مي‌خوابيد با بستن در اين اطاق كوچك در شب‌ها آن دو تنها در آن فضا مي‌ماندند.2 دل‌شكسته! امروز سگي را كه حدود يك هفته قبل خريده بودم پس دادم و گرچه اين كار را با دلي شكسته و با كمال بي‌ميلي انجام دادم ولي چاره‌اي جز آن نداشتم... علاوه براينكه يك بار دست سرايدار سفارتخانه را گاز گرفته بود از ادرار كردن روي فرشهاي گرانبهاي سفارتخانه نيز ابايي نداشت و من با وجود اينكه در اين مدت به او علاقمند شده بودم ولي چون فرصت چنداني براي رسيدگي و به گردش بردنش نداشتم، ناگزير از پس دادنش شدم.3 اتاق انتظار يك روز بسيار سرد در زمستان 1975 كه بنا داشتم با وزير رفاه اجتماعي ملاقات كنم، در راهروهاي وزارتخانه با گروه كثيري از افراد بدبخت و نيازمند مواجه شدم كه در گوشه و كنار به انتظار رفع مشكلات خود صف كشيده بودند. يكي مي‌خواست اجازه بگيرد مادر پيرش را براي عمل جراحي به يك بيمارستان دولتي ببرد. ديگري كه شنيده بود وزارت رفاه اجتماعي به افراد معلول عصاي زير بغل مي‌دهد، تقاضاي يك جفت عصا براي برادر خود داشت كه موقع بنايي در اثر حادثه‌اي پاهايش را از دست داده بود. عدة زيادي از اهالي جنوب شهر تهران نيز در راهروها سرگردان بودند تا مقامات وزارتخانه‌ براي تأمين مسكنشان در سرماي زمستان چاره‌اي بيانديشند. زيرا كلبه‌هاي گلي و محقر آنان براثر جاري شدن سيلاب از مناطق اعيان‌نشين شمال شهر ـ و عدم وجود كانالهاي سيل‌گير در جنوب شهر ـ به كلي از بين رفته بود. در اتاق انتظار وزير عده‌اي از مقامات وزارتخانه به انتظار ملاقات با او نشسته بودند، و منشي وزير سعي داشت آنها را به بهانه‌هاي رنگارنگ مشغول نگهدارد تا به دليل معطلي زياده از حد بي‌حوصله نشوند. زيرا به طوري كه بعداً فهميدم، همان موقع جناب وزير به اتفاق دو تن از دوستان نزديك خود و دو دختر در حمام سونا به سر مي‌برد؛ كه اين حمام در پشت دفتر كار وزير اختصاصاً براي استفادة او ساخته شده بود. ولي خلافكاري اين وزير فقط در تبديل وزارت رفاه اجتماعي به «وزارت رفاه شخصي» خلاصه نمي‌شد. او دست به كارهاي ديگري هم مي‌زد كه براي همنوعانش خسارت فراواني به بار مي‌آورد و بخصوص در اين مورد بايد به يكي از فعاليت‌هايش اشاره كنم كه امور مربوط به واردات دارو را در بر مي‌گرفت؛ ولي البته نه داروهاي معمولي، بلكه آن دسته از داروهايي را به ايران وارد مي‌كرد كه به دليل عوارض جانبي نامطلوب، از بازار فروش كشورهاي اروپايي جمع‌آوري شده بود.4 دليل متاركه حاج كريم‌بخش سعيدي، عضو فراكسيون پارلماني حزب مردم در يك صحبت خصوصي درباره علت جدايي آقاي هويدا و همسرش اظهار داشت: «در مسافرتي كه نخست‌وزير به اتفاق همسرش به شاهرود رفته بود، در آنجا با زن بانفوذي به نام لقاءالدوله كه فاميل هويدا نيز هست، ملاقات و به انجام امور مملكتي مي‌پردازد. پس از ورود و اتمام تشريفات دولتي، هويدا به خانم ليلا (همسرش) مي‌گويد: تو در منزل لقاءالدوله بمان، چون من بايد با مقامات محلي ملاقات كنم و شام را نزد آنها باشم. موقع خوابيدن نزد شما خواهم آمد. پاسي از شب گذشته، از آمدن آقاي هويدا خبري نمي‌شود و خانم هويدا به بهانه گردش در شهر از خانه لقاءالدوله خارج و به خانه فرماندار شاهرود مي‌رود، چون مأمورين گارد او را مي‌شناخته‌اند، طبعاً مانع نمي‌شوند و خانم هويدا سر زده وارد اطاقي كه نخست‌وزير در آنجا استراحت مي‌كرده است، مي‌شود ولي با كمال تعجب مشاهده مي‌كند كه هويدا با يك پسر بچه كه از قرار معلوم به وسيله فرماندار براي او آورده شده، مشغول لواط مي‌باشد. مشاهده اين منظره باعث ناراحتي شديدي براي خانم هويدا مي‌شود و بلافاصله منزل را ترك و در تهران از هويدا تقاضاي طلاق مي‌كند.5» ازدواج دو پسر! «... من هر بار در خيابان به فردي روحاني بر مي‌خوردم، گرچه كاملاً احساس مي‌كردم، به خاطر بي‌حجابي من، از ديدنم خشمگين است، ولي در عين حال مي‌دانستم كه آنچه بيشتر خشم آنان را برانگيخته، گسترش روز‌افزون عادت خوشگذراني به سبك غربي در ميان طبقات سطح بالاي جامعه است كه مصرف مشروبات الكي، آزادي روابط بين پسران و دختران، و ظهور زنان نيمه لخت در كنار دريا و استخرهاي شنا، از نمونه‌هاي آن بود. مقامات روحاني كشور همواره شاه و پدرش را مسئول چنين لاقيدي‌هايي در كشور مي‌دانستند. آنها به اعتقاد من ـ برخلاف آنچه شايع شده بود ـ هرگز مخالف اين نبودند كه چرا زنان از حقوق اجتماعي برخوردار شده‌اند. اعتراض روحانيون عمدتاً اموري را در بر مي‌گرفت كه باعث ترغيب مردم به تقليد از الگوهاي غربي و به‌خصوص روش‌هاي خوشگذراني به سبك غربي مي‌شد. به طور نمونه، يكي از مسايلي كه واقعاً روحانيون را به خشم آورد، به ماجراي ازدواج دو پسر در سال 1968 مربوط مي‌شد كه فرزندان دو ژنرال سرشناس بودند، و اتفاقاً يكي از آنها ـ كيوان خسرواني ـ به عنوان طراح لباس شهبانو فرح معروفيت داشت. اين ازدواج غيرعادي در هتل كمودور تهران صورت گرفت و پايتخت كشور شاهنشاهي ايران در حالي شاهد اين رويداد بود كه هم احكام اسلام به ممنوعيت همجنس‌بازي صراحت داشت و هم در بيشتر كشورهاي اروپايي هنوز همجنس‌بازي يك اقدام غيرقانوني تلقي مي‌شد...»6 پي‌نوشت‌ها: 1ـ فصلنامه مطالعات تاريخي، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، ج 5، ص 97 2ـ مسعود انصاري، احمدعلي، پس از سقوط، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، 1371، ص 166 و 167 3ـ خدمتگزار تخت‌طاووس، خاطرات پرويز راجي آخرين سفير شاه در لند، ترجمه ج 1. مهران، انتشارات اطلاعات، 1370، ص 157. 4ـ مينو صميمي، پشت پرده تخت‌طاووس. ترجمه: دكتر حسين ابوترابيان، انتشارات اطلاعات، ص 143 و 144 5ـ ابراهيم ذوالفقاري، قصه هويدا، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، 1386، ص 341 و 342. 6ـ روحاني، فخر، اهرم‌ها، سقوط شاه و پيروزي انقلاب اسلامي، چاپ اول، نشر بليغ، 1370، ح اول، ص 241. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 54

رجال عصر پهلوي هژبر يزداني

رجال عصر پهلوي هژبر يزداني »هژبر يزداني فرزند رضاقلي، در 1313 ش در سنگسر 1 از توابع سمنان متولد شد. او از جمله عناصر مهم و كليدي در صحنة اقتصادي رژيم پهلوي بود كه با حمايت بهائيان و دربار پهلوي به ثروتي مثال زدني و بي‌مانند رسيد. از دوران كودكي و نوجواني وي اطلاع زيادي در دسترس نمي‌باشد. مادر فرح پهلوي وي را چنين توصيف نموده است: «هژبر يزداني در حلقه‌ي دوستان و نزديكان شمس پهلوي قرار داشت. من بارها، هژبر را با آن صورت گوشت آلود و هيكل خپله و قد كوتاه در ميهماني‌هاي كاخ مهر شهر ديده بودم. از نظر من، به يك كدو حلوايي شبيه بود كه از طرفين آن دو زاويه به نام دست بيرون آمده باشد! به انگشتان دستش انگشتري‌هاي گرانبها داشت كه يك فقره‌ي آن انگشتري الماس به ارزش پنج ميليون دلار بود! (الماس روي اين حلقه انگشتري كه از الماس‌هاي استثنايي و جزو20 الماس بزرگ دنيا بود، در يكي از معادن الماس آفريقاي جنوبي كشف شده و هژبر آن را از يك حراجي در لندن خريده بود.» 2 هژبر تحصيلات ابتدايي خود را از كلاس اول تا پنجم در تهران در دبستان زند و كلاس ششم ابتدايي را در دبستان جمشيد جم و دوره متوسطه را تا كلاس پنجم در دبيرستان فيروز بهرام و ديپلم متوسطه را با يك سال مردودي از دبيرستان مدرس اخذ كرد. 3 پدرش گله‌داري ساده بود و مدتي هم به عنوان چريك دولتي در دوره رضاخان در خدمت ارتش بوده است. 4 هژبر دوبار ازدواج كرد، در سال 1331 با زني به بهمنه درخشاني، كه بهايي بود و ازدواج هم به رسم بهائيان انجام شد و دومي در فروردين 1345 با خانمي به اسم فاطمه جلالي عراقي كه يك زن مسلمان بود ولي باز هم سند ازدواج آنان توسط بهايي‌ها صادر شد. 5 يزداني صاحب سه پسر به اسامي: كيومرث، نادر و كاوه و سه دختر به نام‌هاي: ليلي، نسرين و كتايون بود و بخش عمده‌اي از سهام كارخانجات و شركت‌هاي زراعي، دامداري و صنعتي خود را در مناطق سنگسر، گرگان، زرند ساوه و تهران به نام فرزندانش كرده بود تا از پرداخت ماليات فرار كند. 6 هژبر، مانند پدرش، كار خود را با گله‌داري در سنگسر آغاز نمود و كم كم با خريد دام و ازدياد آن و كار در كشتارگاه تهران و به دست آوردن نفوذ در اين محل و بهره‌گيري از حمايت بي‌دريغ بهائيان از سويي و طرفداري و حمايت دربار پهلوي (عبدالرضا، محمود‌رضا و شمس پهلوي) و جانبداري همه جانبة عبدالكريم ايادي (پزشك مخصوص شاه) و عنصر مشهور و كليدي بهائيان در دوره پهلوي از طرف ديگر،‌با خريد سهام كارخانجات و شركت‌هاي مختلف به ثروتي افسانه‌اي و بي‌مانند دست يافت. البته افراد زيادي در صنف و ردة هژبر در دوره زماني رشد اقتصادي وي حضور داشتند، ليكن سياست جامعه بهائيان اين بود كه نبض سيستم اقتصادي كشور را در زمينه‌هاي بنيادي و به ويژه نان، گوشت، قند و شكر، امور زراعي و دامپروري و صنعت در اختيار داشته باشند، لذا بر آن شدند كه اين كار را به دست مردي از هواداران خود انجام دهند و با در اختيار قراردادن سرماية موسسه مالي بهائيان به هژبر يزداني يك باره او را از گله‌داري جزء، به تاجري بزرگ مبدل كردند. در اين خصوص، زهرا محمد‌حسين‌زاده عراقي همسر جهانبخش انهاري، دوست و همكار هژبر، چنين بيان مي‌دارد: «هژبر يزداني كسي نبود، چيزي نداشت، گله‌داري در سنگسر بيش نبود. او با حمايت بهائيان و عبدالكريم ايادي صاحب اين همه ثروت شد.» 7 حسين فردوست هم حمايت ايادي از هژبر را از عوامل مهم و مؤثر در رسيدن به قدرت اقتصادي برمي‌شمارد و در خاطرات خود مي‌نويسد: «هژبر يزداني با حمايت ايادي به قدرتي تبديل شد و اراضي وسيعي را در باختران و مازندران و اصفهان و غيره در اختيار گرفت و براي من معلوم شد كه تمام اين وجوه متعلق به بهائيان است و اين معاملات را يزداني براي آنها ولي به نام خود انجام مي‌دهد.» فردوست همچنين در مورد چگونگي و ميزان قدرت وي در معاملات مي‌نويسد: «چند مورد از معاملات يزداني را شخصاً شنيدم، يك روز ابتهاج، مدير عامل بانك ايرانيان، به من تلفن كرد كه از اين پس در بانك ايرانيان سمتي ندارد و تمام سهام بانك و ساختمان و وسايل آن به هژبر يزداني فروخته شده است. يك روز هم سميعي رئيس بانك توسعه كشاورزي‌، به من شكايت كرد كه فرد بي‌تربيتي با دو گارد مسلح به مسلسل بدون اجازه وارد دفتر كارم شده و گفته كه نامش يزداني است و مي‌خواهد سهام بانك با ساختمان و وسايل به او واگذار شود.! سميعي پاسخ داده كه اين امر منوط به اجازه وزارت كشاورزي و تصويب دولت است. يزداني با خشونت جواب داده كه ترتيب آن را هم مي‌دهم.» 8 در جاي ديگر فردوست در مورد حمايت بي‌دريغ دربار پهلوي از هژبر چنين مي‌نويسد: «در حوالي سال 1354 شكايتي از معينيان رئيس دفتر مخصوص شاه به دستم رسيد،‌ مبني بر اين كه هژبر يزداني در سنگسر به مراتع چوپان‌ها تجاوز كرده و براي آنان مزاحمت ايجاد مي‌كند. محمد‌رضا دستور داده بود كه تحقيق و گزارش شود. دو افسر را به همراه عكاس ساواك به منطقه اعزام كردم. در مراجعت، گزارش آنان حاكي از اين بود كه اهالي ده مرزن‌آباد در ارتفاعات سنگسر همه بهائي هستند و رئيس آنها هژبر يزداني است و آنها همه مراتع ده مجاور را، كه مسلمان نشين است،‌به زور تصرف كرده‌اند. مدارك مستند جمع‌آوري شد و آلبومي نيز تهيه و ضميمه گزراش شد و مستقيماً به اطلاع محمد‌رضا رسيد. فرداي آن روز سپهبد ايادي تلفن كرد و گفت شاه گزارش را به من نشان داده،‌گزارش سراپا مغرضانه است و به شاه گفتم و ايشان دستور داد كه مجدداً هيئت بي‌غرضي را اعزام داريد! پاسخ دادم كه گزارش هيئت مستند است و اعزام مجدد مفهومي ندارد و افزودم كه شاه مي‌خواهد يزداني به مناطق چراي ديگران تجاوز كند من كه مدعي نيستم. به هر حال يزداني به كار خود ادامه داد.» 9 هژبر سعي داشت تا با جلب توجه شاه، فرح پهلوي و خاندان پهلوي به طور اعم، نفوذ خود را بيش از پيش افزايش دهد. از اين رو به مناسبت‌هاي مختلف جشن و سرور و اعياد با ارسال هداياي گرانبها براي آنان موجبات رسيدن به هدفش را دنبال مي‌كرد. موارد عديده‌اي وجود دارد كه در اين جا به ذكر چند خاطره از درباريان رژيم گذشته بسنده شده است. مادر فرح پهلوي در اين خصوص مي‌گويد: «هژبر از بهائيان سرشناس ايران بود، بهائيان ثروت و سرمايه خود را به او سپرده بودند و هژبر با اين سرمايه كار مي‌كرد. تخطي و خلاف‌كاري و قانون‌شكني او به اندازه‌اي بود كه وقتي تصميم به احداث يك مجتمع دامداري در سنگسر گرفت، همه روستائيان و زمين‌داران مسلمان را با زور از آن منطقه اخراج و زمين‌هايشان را تصاحب كرد. هژبر علاوه بر دامداري، بانكداري و سرپرستي صنايع و كشاورزي، قاچاق جواهر و طلاي ايران را عهده‌دار بود. بر هيچ كس پوشيده نبود كه هژبر نمي‌تواند بدون داشتن پشتوانه قوي به راحتي محموله‌هاي گرانبهاي خود را از مبادي ورود و خروج كشور عبور دهد. محمد‌رضا براي آن كه متهم به حمايت از بهائيان نشود، هرگز هژبر را به ميهماني‌ها و محافل و مجالس خود راه نمي‌داد. فرح هم از او انزجار داشت. زماني هم كه به مناسبت سالروز تولد فرح، يك رشته جواهر عتيقه متعلق به كاترين دوم (امپراتريس روسيه) را به عنوان هديه فرستاد، فرح از قبول آن امتناع كرد. چند هفته بعد، اين رشته جواهر را بر گردن و لباس شمس ديديم و متوجه شديم، هژبر براي آن كه به دخترم دهن‌كجي كرده باشد، جواهرات را به شمس بخشيده است.» 10 يا در نامه‌‌اي كه از دفتر مخصوص فرح براي هژبر ارسال گرديده، در اين خصوص آمده است: «جعبه سيگار طلا با تاج برليان زمرد تقديمي جناب عالي از پيشگاه مبارك عليا حضرت شهبانوي ايران گذشت. حسب‌ الامر، مراتب خوشوقتي معظم له ابلاغ مي‌گردد. ضمناً در اجراي اوامر صادره، چون قوطي سيگار قديمي مربوط به دوره پهلوي است عيناً به وزارت فرهنگ و هنر فرستاده شد كه با ذكر نام اهداء كننده در موزه پهلوي واقع در كاخ مرمر حفظ و نگهداري كنند.» 11 و يا در نامة ديگر كه از جانب ارتشبد غلامرضا ازهاري، رئيس ستاد ارتش به هژبر يزداني نوشته شده، آمده است: «آقاي هژبر يزداني، مجلس ضيافت مجلل و باشكوهي كه به مناسبت زادروز خجسته والاحضرت همايون ولايتعهد ايران در هتل هيلتون ترتيب داده بوديد و در آن چند صد نفر مورد پذيرايي گرم و شايان توجهي قرار گرفته عشق شديد جنابعالي را نسبت به سلسله جليله پهلوي كه همگي هر چه داريم از آنهاست مي‌رساند و اين احساسات در خور هرگونه تقدير و تقديس مي‌باشد. لذا وظيفه نظامي خود دانستم كه مراتب را به شرف عرض مبارك شاهانه برسانم و اجازه بگيرم كه از اين احساسات گرم و بي شائبه جناب عالي كتبا ً قدرداني نمايم كه اين اجازه را مرحمت فرمودند و خوشوقت كه بدين وسيله مراتب سپاس و تشكر خود را به جنابعالي اعلام و ...» 12 هژبر با پهن كردن دام احسان و ريخت و پاش براي درباريان و افراد ذي‌نفوذ در صحنه‌هاي سياسي، نظامي و اقتصادي رژيم پهلوي سعي در گسترش هر چه بيشتر نفوذ خود و در واقع قوت گرفتن روز افزون بهائيت در اين زمينه داشت. او كه با حمايت مستقيم و علني و بي‌چون چراي سپهبد ايادي كار خريد و توسعه شركت‌هاي زراعي، دامپروري و صنعتي را پيش مي‌برد، كم كم وارد صحنه بانكداري كشور نيز گرديد و با در اختيار داشتن سرمايه عظيم و بي‌مانند به خريد و اضافه نمودن اين كارخانجات و واحدهاي صنعتي اقدام ‌نمود. چه، سياست اقتصادي رژيم پهلوي با نفوذ هر چه بيشتر بهائيان در اين زمينه موافق و هماهنگ بود و هيچ سد و مانعي در مقابل هژبر قرار نداشت كه او با اشاره انگشتي به حاميان خود در دربار پهلوي آن را از ميان برندارد. لذا به سهولت به چنين هدفي دست يافت. در اين مورد، اكثريت افراد مؤثر و مهره‌هاي كليدي راهبرنده نظام شاهنشاهي با نفوذ بهائيان در ايران و به ويژه در صحنه اقتصادي موافق بودند، حتي خود محمد‌رضا پهلوي نسبت به نفوذ بهائيان حساسيت نداشت، بلكه خود او صراحتاً گفته بود: «افراد بهائي در مشاغل مهم و حساس مفيدند چون عليه من توطئه نمي‌كنند.» 13 عبدالكريم ايادي كه جز محارم خاص شاه بود و محمدرضا تمامي مسائل را با وي در ميان مي‌گذاشت و از او مشورت مي‌گرفت در قدرت‌يابي بهائيان نقش اساسي داشت. او وسايل تحصيل جوانان بهائي را فراهم مي‌كرد و بخش‌هاي مهمي از فعاليت‌هاي اقتصادي در بخش خصوصي در اختيار آنان قرار مي‌گرفت. لذا در چنين موقعيتي، هژبر توانست صاحب كارخانه‌ها و مراكز توليدي فراواني شود. به هر حال تبديل هژبر از يك گله‌دار ساده در سنگسر به يك قطب اقتصادي، ريشه در اوضاع نابسامان اقتصادي و نظام بانكداري بيمار ايران طي سال‌هاي 1340 ـ 1350 داشت. هژبر در خريد كارخانجات و شركت‌هاي مختلف اعتبارات كلاني از شعب مختلف بانك ملي ايران و ساير بانك‌ها دريافت مي‌نمود و از آنها بهره مي‌جست. با وجود اين گونه بهره‌برداري از اعتبارات كه غيرقانوني و غير مجاز بود، شركت‌هاي وابسته به هژبر به بانك‌ها مبالغ هنگفتي بدهكار مي‌شدند. ليكن در هيچ يك از موارد، بانك‌ها پيگيري جدي براي وصول مطالبات نمي‌كردند و اين بدهي‌ها مدت طولاني باقي مي‌ماند و هيچ مرجع قانوني هم مسئله را دنبال نمي‌كرد و لذا يكي از عوامل مؤثر و مهم ديگر در مبدل‌سازي هژبر گله‌دار به ميليونر، همين مسئله استفاده از رانت‌هاي اقتصادي و سوء استفاده از تسهيلات بانكي بود. آن چه كه از بررسي‌ اسناد ساواك و ساير اسناد دربار شاهنشاهي منتج مي‌شود، نامبرده در سوءاستفاده و برخورداري از وام‌هاي غير قانوني و اعتبارهاي نابجا و غير اصولي يد طولايي داشت و اين امر امكان‌پذير نبوده مگر با حمايت و اعمال نفوذ افرادي مانند سرلشكر ايادي و ارتشبد نصيري و ديگران. ليكن با بروز مخالفت رئيس كل بانك مركزي و بعد رئيس بانك ملي و شهادت يك نفر از كارمندان بانك به نام سرافراز و يكي از كاركنان خودش به نام انهاري با مشكل جدي روبرو مي‌شود و سعي مي‌كند تا با حمايت رجال ذي‌نفوذ دربار پهلوي، مسئله را به نفع خود تمام كند و سرپوش بر روي اعمال زشت و پليد خود بگذارد، اما شهادت انهاري و متعاقب آن ضرب و شتم وي از سوي ايادي هژبر و پيگيري مداوم خانواده وي، موجب بروز موج مخالفي در برابر هژبر مي‌شود و مسئله در محافل مطبوعاتي سرايت مي‌كند. در همين اثناء مبارزات مردمي عرصه را به رژيم پهلوي تنگ نموده و حكومت كه در مقابل صفوف عظيم مردم انقلابي، با ايمان و مصمم، عاجز و درمانده شده بود، طي يك اقدام فرمايشي و عوامفريبانه هژبر يزداني را به همراه تني چند از چهره‌هاي منفور و بدنام دستگير و زنداني نمود. رژيم كه با حمايت‌هاي همه جانبه خود، او را از هيچ و پوچ به قدرتي عظيم در صحنه اقتصادي مبدل ساخته بود، سعي نمود تا قدري از خشم و نفرت مردم را نسبت به خود بكاهد، ليكن، مردم آگاه و انقلابي فريب اين نمايش را نخوردند و مبارزات مردمي در 22 بهمن 1357 به پيروزي رسد. با پيروزي انقلاب اسلامي درهاي زندانها باز شد و زندانيان ‌آزاد شدند، در اين حركت برخي از رجال وابسته به رژيم پهلوي، از جمله هژبر يزداني از فرصت پيش آمده بهره برد و پس از آزادي از زندان با كمك عوامل خود به خارج از كشور گريخت. هژبر كه با استفاده از سرمايه موسسات بهايي توانسته بود از يك گله د ار ساده در سنگسر به اختاپوسي تبديل شود كه بر بسياري از مراكز قدرت اقتصادي كشور چنگ بيندازد سرانجام در 29 فروردين 1389 در 76 سالگي در كاستاريكا درگذشت . برگرفته از كتاب «هژبر يزداني به روايت اسناد ساواك» ـ مركز بررسي اسناد تاريخي پي‌نويس: 1ـ نام كنوني اين شهر، مهديشهر مي‌باشد. 2ـ خاطراتي از خاندان پهلوي، ص 2323. 3ـ اسناد همين كتاب، ص 13. 4ـ همان، ص 14. 5ـ همان، ص 6ـ 9. 6ـ همان، ص 4ـ 5. 7ـ فصلنامه مؤسسه تاريخ معاصر ايران، ش 17، 1380، ص 90. 8ـ همان، ص 376. 9ـ همان،‌ص 375 و 376. 10ـ خاطراتي از خاندان پهلوي، ص 323 و 324. 11ـ فرازهايي از تاريخ انقلاب به روايت اسناد ساواك و آمريكا، تهران، وزارت اطلاعات،1368، ص 16. 12ـ همان، ص 15. 13ـ همان،‌ص 15. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 54

اصطبل ساواك در نيويورك

اصطبل ساواك در نيويورك در سال 1355 هجري شمسي ملك بزرگي توسط يك ايراني در شهر نيويورك خريداري شد تا در آن ساختمان‌سازي شود. در آن زمان گفته شد ايراني مذكور ملك مورد نظر را براي احداث يك مركز بزرگ لبنياتي خريداري كرده است. بعد گفته شد اين ملك قرار است به يك مزرعه تبديل شود كه در داخل آن يك اصطبل بزرگ ساخته شود. حتي گفته شد كه اين پروژه توسط تعدادي از ايرانيان مقيم نيويورك خريداري شده است. گزارش متفاوت بعدي حكايت از آن مي‌كرد كه در زمين مورد نظر قرار نيست كه اصطبل ساخته شود بلكه بناست يك گاوداري بزرگ احداث شود كه دست‌كم 200 گاو شيرده در آن نگاه‌داري شود حتي طول و عرض و مشخصات اين گاوداري نيز اعلام شد. در مرحله بعد مشخص شد كه نام ايراني يادشده كه ملك مذكور را خريداري كرده منصور رفيع‌زاده است كه به‌عنوان «وابسته» در نمايندگي دائم ايران در سازمان ملل متحد خدمت مي‌كند. اين گزارش‌هاي ضد و نقيض موجب شد كه مردم به ويژه ايرانيان مقيم نيويورك به اين پروژه ظنين شوند و آن را اسرار‌آميز و مشكوك تلقي نمايند. تا اينكه دو روزنامه پر تيراژ آمريكايي در گزارشهاي جداگانه‌اي اسراري را از اين پروژه مرموز را كه ظاهراً تلاش مي‌شد ابعاد آن فاش نگردد، انتشار دادند روزنامه «هرالدتربيون» در شماره 23 نوامبر 1976/2 آذر 1355 گزارشي را در صفحه اول خود به چاپ رساند تحت عنوان «چرا ايرانيان اقدام به ساختن اصطبل بزرگ در نيويورك مي‌كنند» اين گزارش فاش كرد كه سازنده زمين يادشده، نماينده ساواك در نيويورك است و پروژه وي نيز چيزي جز زندان مخفي نيست كه قرار است كساني كه «منحرفين ايراني» ناميده مي‌شوند در آن زنداني شوند. بهتر است به جاي توضيح بيشتر ترجمه گزارش هرالدتريبون را كه به قلم «جك اندرسون» به رشته تحرير در آمده است باهم بخوانيم: صاحب زمين 420 در «بون ويل» نيويورك مي‌گويد در نظر دارد بزرگترين مركز لبنياتي را احداث كند ولي بين مردم شايع شده كه اقدامات اسرارآميزي در اين منطقه صورت مي‌گيرد. اين مزرعه توسط گروهي از ايرانيان ساخته مي‌شود كه بعضي از آنها حتي قادر به تكلم به زبان انگليسي نمي‌باشند. شركتي كه مزرعه يا اصطبل را دارا مي‌باشد به نام «شركت منصور» است و سهامدار عمده آن هوشنگ تهراني 37 ساله و داروساز بوده كه اخيراً زمين‌هاي خود را در تهران فروخته تا بتواند سهامدار اين مزرعه شود. اما كسي كه مسئوليت جمع‌آوري سرمايه‌گذاران ايراني را برعهده دارد. يعني منصور رفيع‌زاده رئيس دفتر نمايندگي سازمان امنيت ايران در نيويورك است اين همان شخصي است كه كار اصلي‌اش مراقبت از ايرانيان مقيم نيويورك است. روزنامه «يوتيكا» نيز در گزارشي تحت‌عنوان «صاحب اصطبل بون ويل، نماينده ساواك ايران است» چنين مي‌نويسد: منصور رفيع‌زاده پشت تلفن‌خانه‌اش در «فرانكلين ليك» گفت: شايع شده كه بناست در اين اصطبل، زندان و سلول بسازيم كه محصلين منحرف ايراني مقيم آمريكا را در آن زنداني كنيم. رفيع‌زاده به كلي منكر اين شايعه شد كه مأمور ساواك در آمريكا است و تصريح كرد كه وابسته سفارت ايران در سازمان ملل است اما به دو سؤال حاضر نشد پاسخ دهد يكي آنكه به‌عنوان وابسته سفارت ايران در آمريكا به چه كار مشغول است و دوم آنكه نماينده ساواك ايران در نيويورك كيست؟ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 54 به نقل از: بدون شرح به روايت اسناد ساواك مركز بررسي اسناد تاريخي صفحات 364، 365، 368 و 369

نقد كتاب ما چگونه ما شديم

نقد كتاب ما چگونه ما شديم «ما چگونه ما شديم» عنوان كتابي است كه توسط دكتر صادق زيبا‌كلام به رشته تحرير درآمده است. اين كتاب نخستين بار در سال 1374 به بازار كتاب عرضه و از آن پس بارها تجديد چاپ گرديده به طوري كه در سال 1384، انتشارات روزنه چاپ سيزدهم آن در شمارگان 2000 نسخه به بازار كتاب عرضه داشته است. گفتني است در آخرين چاپ از اين كتاب مجموعه‌اي از نقدهاي صورت گرفته برآن به همراه پاسخ‌هاي نويسنده، به چشم مي‌خورد كه اقدامي مؤثر در آشناسازي مخاطبان با ديدگاههاي مختلف به شمار مي‌آيد. زندگي‌نامه صادق زيبا‌كلام در 24 دي 1327 در تهران متولد شد. پدرش از مسئولان حزب زحمتكشان به رهبري مظفر بقايي بود. به اين ترتيب وي در خانواده‌اي سنتي اما به شدت سياسي پرورش يافت. او در سال 1345 ديپلم خود را در رشته طبيعي اخذ نمود و علي‌رغم قبولي در كنكور، خانواده‌اش به خاطر جلوگيري از ورود وي به مسايل سياسي، او را براي ادامه تحصيلات راهي اتريش و سپس انگليس ساخت. زيبا‌كلام از همان آغاز دوران تحصيل در وين وارد تشكيلات كنفدراسيون دانشجويان ايراني در خارج از كشور شد و هنگام حضور در انگليس نيز به اين عضويت ادامه داد. وي از جمله فعالين جنبش دانشجويي در خارج كشور بود كه علي‌رغم فعاليت در كنفدراسيون و آميزش با نيروهاي ماركسيستي، در عين حال با اتحاديه انجمن‌هاي اسلامي اروپا و آمريكا نيز همكاريهايي داشت. زيباكلام پس از اخذ ليسانس مهندسي شيمي از پلي‌تكنيك‌ هادرزفيلد، به دانشگاه برادفورد رفته و در سال 1352 موفق به اخذ فوق‌ليسانس مهندس شيمي شد و در همان دانشگاه تحصيل در دوره دكتراي اين رشته را آغاز كرد. وي همزمان با تمايلاتي كه به سازمان مجاهدين خلق و تحولات دروني آن يافته بود در خرداد 1353 براي ديدار خانواده‌اش به ايران آمد اما، دستگير و تا شهريور 1355 در كميته مشترك ضدخرابكاري و نيز زندان‌هاي قصر و اوين به سر برد. او پس از آزادي از ندان تقاضاي خارج شدن از كشور را به منظور ادامه تحصيل كرد كه با آن موافقت به عمل نيامد. زيبا‌كلام در مهر 1355 به عضويت هيأت علمي گروه مهندسي شيمي دانشكده فني دانشگاه تهران درآمد و همزمان دوره فوق‌ليسانس مديريت و برنامه‌ريزي را كه از طرف دانشگاه هاروارد در تهران برگزار مي‌شد، پشت سرگذارد. وي پس از پيروزي انقلاب اسلامي، عهده‌دار مسئوليت‌هاي مختلفي گرديد كه از جمله‌اند: سرپرستي شوراي مديريت دانشكده پرستاري دانشگاه تهران، نماينده نخست‌وزير دولت موقت در منطقه كردستان، رياست دانشگاه علوم و فنون ارتش، عضويت در شوراي سرپرستي و رياست بازرسي بنياد امور جنگ‌زدگان، نماينده جهاد دانشگاهي تهران، مديركل روابط بين‌الملل و روابط عمومي دانشگاه تهران، بازرس ويژه نهاد رياست جمهوري و نيز عضو ستاد هماهنگي بهداشت جنگي دانشگاه تهران. زيباكلام در سال 1363 مجدداً براي اخذ دكترا عازم انگليس گرديد و اين بار در رشته صلح‌شناسي دانشگاه برادفورد مشغول تحصيل شد. او در سال 1369 با ارائه رساله‌اي پيرامون انقلاب اسلامي ايران موفق به اخذ مدرك دكترا گرديد و پس از بازگشت به ايران از سال 1371 به عضويت گروه علوم سياسي دانشگاه تهران درآمد. زيبا‌كلام در مهر 1376 موفق به كسب درجه دانشياري و در دي ماه 1385 موفق به كسب درجه استادي در رشته علوم سياسي گرديد. از وي تاكنون آثار متعددي به چاپ رسيده كه به استثناء دو اثري كه هم‌اكنون زير چاپ هستند، عموماً در حوزه تاريخ بوده است. از جمله تأليفات زيبا‌كلام عبارتند از: مقدمه‌اي بر انقلاب اسلامي، ما چگونه ما شديم: ريشه‌يابي علل عقب‌ماندگي در ايران، سنت و مدرينته: بررسي علل ناكامي جنبش‌هاي اصطلاح‌طلبي در ايران عصر قاجار، تاريخ تحولات سياسي و اجتماعي معاصر ايران 1332 ـ 1320 دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران، كتاب «ما چگونه شديم» را مورد نقد و بررسي قرار داده است. باهم مي‌خوانيم. انتشار كتاب «ما چگونه، ما شديم؟» به قلم دكتر صادق زيباكلام در اواسط سال 1374 و چاپ‌هاي مكرر آن، حاكي از حساسيت برانگيز بودن اين كتاب است و به همين دليل مورد توجه موافقان و مخالفان خود قرار گرفته است. انتشار نقدهاي متعدد و برگزاري چند جلسه نقد با حضور مؤلف و منتقدان نيز دليل ديگري بر حساسيت برانگيزي نكته يا نكات مطرح شده در اين كتاب است، هر چند که دكتر زيباكلام خود معتقد است نكته تازه و بديعي در اين كتاب بيان نكرده و از ميزان توجهي كه به آن صورت گرفته است، اظهار تعجب مي‌نمايد: «... بايستي صادقانه اعتراف نمايم كه به هنگام نگارش اين كتاب هرگز فكر نمي‌كردم كه مطالب آن اين همه بحث و جدل را به وجود آورد. هنوز هم فكر مي‌كنم اشتباهي صورت گرفته والا نه من چيز مهمي نوشته‌ام، نه كشفي كرده‌ام و نه يك نظريه جديد ارائه داده‌ام.» (ص7، از مقدمه نويسنده برچاپ دوم) ايشان سپس براي اثبات اين سخن، عصاره آنچه را در اين كتاب در پي شرح و بسط آن بوده است چنين بيان مي‌دارد: «عصاره كلامم اين بوده كه ما تا به كي مي‌خواهيم ضعفها، مشكلات، نابسامانيها و عقب‌ماندگيهايمان را برگردن ديگران بياندازيم و با مقصر نمودن آنان، چشم بر روي واقعيات آنچه بوده‌ايم ببنديم؟ نمي‌دانم كجاي اين حرف آنقدر غريب و تازه است كه اين همه سروصدا بپا كرده است.» (همان) اگر براستي عصاره مجموع شش فصل اين كتاب، همين بود كه نويسنده محترم بيان داشته است، ما نيز همسان او و بلكه بيش از او از «سروصداي» ايجاد شده حول و حوش اين كتاب متعجب مي‌شديم؛ چراكه بواقع اين سخن, نه تازه و بديع است و نه اشكال و ايرادي در آن وجود دارد كه نقدهاي مكتوب و حضوري متعدد را در پي داشته باشد. پس لابد به رغم «شكسته نفسي» نويسنده محترم، اين سكه بايد روي ديگري هم داشته باشد كه اين همه سروصدا به پا كرده است. پيش از ادامه بحث و پرداختن به آن روي سكه، ذكر اين نكته ضرورت دارد كه آنچه يك تاريخ پژوه انجام مي‌دهد، بي‌شباهت به عملکرد يك محكمه داوري نيست و به ويژه در پاره‌اي موارد مي‌توان شباهت تام و تمامي بين آنها مشاهده كرد؛ از جمله دربارة موضوع و مسئله‌اي كه دكتر زيباكلام آن را دستمايه تحقيق و تأليف خويش قرار داده است. آنچه در اين محكمه داوري مورد بررسي قرار گرفته، بوضوح بر پيشاني كتاب حك گرديده است: «ما چگونه، ما شديم؟» پرپيداست كه اين سؤال از «ما»، ناظر بر وقوع يك جرم است؛ چراكه در يك تحليل كلي از چگونگي وضعيت جهان، مي‌توان دو دسته كشورهاي «پيشرفته صنعتي» و (اجازه دهيد برخلاف تعابير متعارف، از دسته دوم اين‌گونه ياد كنيم) «غير آنها» را تشخيص داد. آنها كه در گروه نخست قرار مي‌گيرند، نه تنها مشكلي براي پاسخگويي به سؤال «ما چگونه ما شديم؟» ندارند بلكه هر فرد و صنف و گروه و حزب و دسته‌اي سعي مي‌كند تا خود را به عنوان عامل اصلي در اين زمينه نشان دهد. اما هنگامي كه اين سؤال پيش‌روي كشورهاي گروه دوم قرار مي‌گيرد، گويي اتهام بزرگ و سنگيني متوجه آنها شده است؛ لذا هر فرد و گروه و صنف و دسته‌اي سعي دارد تا خود را پنهان سازد و يا به انحاي گوناگون- گاه با صراحت و فرياد و گاه با تلويح و اشاره چشم و انگشت- ديگري را مجرم معرفي كند. البته از آنجا كه در كتاب حاضر سؤال مزبور به گونه‌اي مطرح گرديده كه فارغ از تنوعات داخلي، ايرانيان را به عنوان يك واحد ملي در مقابل آن قرار داده است، لذا جايي براي بحث و جدل‌هاي داخلي باقي نمي‌ماند و تنها مي‌توان دو متهم اصلي را در اين زمينه بازشناخت: «خودمان» و «استعمار». دكتر زيباكلام به عنوان كسي كه بر كرسي داوري تكيه زده، اگر پس از بررسي كليه جوانب قضيه، اين‌گونه نظر مي‌داد كه در شكل‌گيري وضعيت كنوني ما- از زاويه مقايسه با كشورهاي پيشرفته صنعتي- هر دو متهم به سهم خود مجرم هستند، حكمي عادلانه صادر كرده بود و جاي بحث و مناقشه‌اي هم در آن وجود نداشت، اما حكمي كه ايشان در كتاب خويش بيان داشته، نه از اين بابت كه عليه «ما» ست بلكه به لحاظ يكجانبه‌نگري، ناعادلانه و مناقشه برانگيز است. حتي اگر ايشان صرفاً «استعمار» را در اين ماجرا مجرم مي‌خواند، باز اين بي عدالتي در قضاوت ايشان محسوس بود؛ بنابراين، اشكال اصلي وارد بر اين رأي، حاكميت نگاه افراطي بر آن است, به گونه‌اي كه يكسره «ما» را به عنوان مجرم معرفي مي‌كند. اين بدان معنا نيست كه نگاه ايشان در كتاب حاضر به استعمارگران، مثبت باشد, چرا که بصراحت در جاي جاي كتاب بر اين نكته تأكيد شده است كه استعمارگران در طول تاريخ به چپاول ديگر كشورها پرداخته‌اند: «آنها آمده بودند تا نفت، گاز، قير، توتون و تنباكو، مس، پنبه، فرهنگ و همه چيز ما را ببرند» (ص34) اما علي‌رغم اين كه استعمارگران آمده بودند تا همه چيز ما را ببرند، در محكمه داوري دكتر زيباكلام، هنگامي كه رأي‌ نهايي براي شناسايي مجرم صادر مي‌شود، نامي از «استعمار» به اين عنوان به چشم نمي‌خورد و تنها ماييم كه بايد بار اين مجرميت را بر دوش بكشيم و البته اين هنوز تمام آن چيزي نيست كه بر دوش ماست. در اين كتاب، «ما» نه تنها بار گناه خويش را بردوش داريم، بلكه مسئوليت گناه «استعمار» نيز بر دوش «ما» نهاده مي‌شود؛ لذا ناچار از تحمل يك محكوميت مضاعف هستيم. چگونه؟ دكتر زيباكلام با اشاره به اين كه تاكنون بخش عمده‌اي از آنچه پيرامون موضوع «انحطاط و عقب‌ماندگي در جامعه ايران» به رشته تحرير درآمده، منعكس كننده تفكرات ماركسيستي يا متأثر از آراي نويسندگاني با تحليلهاي نئوماركسيستي در زمينه تئوري وابستگي همچون «فرانك»، «دوسانتوس» و «ساليانس» است (ص15)، عقيده دارد در اين گونه رويكردها- كه استعمار عامل عقب‌ماندگي ايران قلمداد مي‌شود- به جاي پرداختن به ريشه‌ها و علت‌ها، همواره معلول‌ها مورد توجه قرار گرفته‌اند؛ لذا عنوان «معلول‌نگاري و معلول‌نگري» را بر آنها مي‌نهد. از ديد ايشان اگر بخواهيم خود را از بندهاي اين معلول نگاري رها سازيم و به عمق قضيه يا همان علت‌العلل «ما شدن ما» بپردازيم، بايد زاويه نگاهمان را تغيير دهيم و به جاي آن كه بپرسيم استعمارگران پس از ورود به ايران و ديگر سرزمينهاي شرقي و جنوبي چه كردند و چه آثار و تبعاتي از خود برجاي گذاردند - كه پاسخ آن نيز كاملاً مشخص است: آنها آمده بودند كه همه چيز ما را ببرند- بايد اين سؤال را مطرح سازيم كه «چرا استعمار توانست به آن درجه از اقتدار و توانمندي برسد كه از آن سر دنيا براه افتاده بيايد اينجا و ايران را غارت نموده و عقب‌ نگه دارد؟» (ص34) به اعتقاد ايشان اگر اين قبيل پرسشها را مطرح سازيم و در پي پاسخگويي به آنها برآييم «براي نخستين بار به جاي معلول نگاري و معلول‌نگري به سراغ ريشه‌يابي رفته‌ايم.» (ص35) دكتر زيباكلام، خود به صراحت پاسخ سؤال ريشه‌اي مطرح شده را در همان ابتداي كتاب عرضه مي‌دارد: «ورود استعمار به ايران در حقيقت معلول عقب‌ماندگي ما بود و نه علت آن» (ص36) در اينجا طبيعتاً فرض ما بر آن است كه نويسنده محترم دو واژه «علت» و «معلول» را با اشراف و احاطه كامل بر معنا و مفهوم آنها به كار گرفته است، به ويژه آن كه تأكيد مكرر ايشان بر دو واژه كليدي مزبور در طول كتاب و تكرار چند باره فرضيه اصلي خويش، جاي هيچ شك و شبهه‌اي در اين مورد باقي نمي‌گذارد و احتمالاتي از قبيل سهوالقلم را بكلي مردود مي‌سازد. بنابراين وقتي ايشان تصريح مي‌كند: «در اين اثر سعي شده به جاي روش معمول و متداول معلول‌نگري و معلول‌نگاري، به علت‌جويي و ريشه‌يابي پرداخته شود» با توجه به فرضيه‌اي كه مطرح شده، كاملاً مشخص است در معادله «استعمارگر- استعمار شده»، «ما استعمار شده‌ها» علت و «استعمارگران و استعمارگري»، معلول قلمداد شده‌اند. همان‌گونه كه مي‌دانيم ارتباط ميان علت و معلول، «جبري» و نيز جاري در تمامي زمانها و مكانهاست. بدين معنا كه هرگاه علتِ يك معلول در هر زمان و هر مكان حاضر باشد، «معلول» ناگزير از تحقق و فعليت است و در اين زمينه هيچ اختياري از خود ندارد. به تعبير ديگر، كليه مسئوليتهاي ناشي از تحقق معلول برعهده علت است. به عنوان مثال، اگر حرارت 100 درجه سانتيگراد را «علت» جوش آمدن آب خالص در سطح دريا بدانيم، هنگامي كه دماي يك منبع آب خالص در اين سطح به 100 درجه برسد، هيچ راه و چاره¬اي براي آب جز جوشيدن و بخار شدن باقي نمي‌ماند. حال اگر با در نظر داشتن اين نكته، نگاه دوباره‌اي به اين جمله کتاب بيندازيم که: «ورود استعمار به ايران در حقيقت معلول عقب‌ماندگي ما بود»، پر واضح است كه ما بار دو گناه و دو محكوميت را بر دوش داريم و در محكمه تاريخ بايد پاسخگوي هر دو باشيم؛ نخست‌ آن كه چرا از قافله پيشرفت، عقب مانديم و ضعيف شديم؟ دوم اين كه چرا باعث و باني شكل‌گيري جرياني در تاريخ بشري شديم كه از آن تحت عنوان استعمارگري ياد مي‌شود؟ حتي اگر از پس پاسخگويي به سؤال نخست برآييم، قطعاً نخواهيم توانست پاسخگوي آثار و تبعات سؤال دوم باشيم. در واقع اين ما بوده‌ايم كه ديگران را وادار به دهها و صدها فعل ناشايست و ناروا در قالب استعمارگري كرده‌ايم! اگر چنين رويكردي به مسئله داشته باشيم، نيازي به تجزيه و تحليل جزئيات مسائل مطروحه در اين كتاب به منظور اظهار نظر پيرامون آنها نخواهيم داشت. همان‌گونه كه اشاره شد، دكتر زيباكلام در طول 6 فصل، تلاش كرده است تا فرضيه خود، يعني «استعمار معلول عقب‌ماندگي ما» را به اثبات برساند و بدين منظور مروري بر وقايع تاريخي ايران زمين در طول 14 قرن گذشته دارد. طبعاً اين بازخواني تاريخ ايران و جهان، مي‌تواند مورد نقد و بررسي خوانندگان كتاب قرار گيرد، كما اين كه در نقادي‌هاي صورت پذيرفته در مورد اين كتاب، بحثهاي مفصلي پيرامون ميزان صحت و سقم گزاره‌ها و برداشتهاي تاريخي نويسنده محترم شده است که در اين نوشتار به پاره‌اي از آنها خواهيم پرداخت, اما در اين مرحله، فارغ از صحت و سقم تاريخ‌نگاري دكتر زيباكلام، فرض را بر آن مي‌نهيم كه- به هر دليل- ما دچار عقب‌ماندگي و ضعف شده‌ايم و در مقابل، غربي‌ها- به هر دليل- پيشرفت كرده و به توانمنديهاي بالايي در عرصه‌هاي نظامي، اقتصادي، صنعتي و غيره دست يافته اند. اينك با توجه به اين مفروضه، مسئله‌اي كه قصد پرداختن به آن را داريم اين است كه در صورت پذيرش نظريه مطروحه در كتاب «ما چگونه، ما شديم» مبني بر اين كه «استعمار علت عقب‌ماندگي در ايران نبود بلكه معلول آن بود» (ص473) و با امعان ‌نظر در معنا و مفهوم «علت» و «معلول» و با عنايت به ملزومات رابطه عِلّي ميان پديده‌ها، نگاه ما به تاريخ، سياست و روابط بين‌الملل ضرورتاً بايد دچار يك تغيير و تحول اساسي گردد. در اين صورت، ما دنيايي كاملاً ديگرگونه را پيش روي خواهيم داشت و كليه تحليلها و تفسيرهاي پيشين، اعتبارشان را بكلي از دست خواهند داد. تمامي قضاوتها و ارزش گذاريهاي ما راجع به رويدادها، جوامع، اقشار، طبقات و شخصيتهاي تاريخي نيز رنگ خواهند باخت و بايد قضاوتي دوباره و البته كاملاً عكس گذشته درباره تمامي آنها داشته باشيم و در يك كلام، همه چيز به يكباره وارونه خواهد شد. اگر تا پيش از اين، نسل كشي سرخپوستان را در سرزمين‌ خودشان توسط مهاجران اروپايي، يك جنايت فراموش نشدني به شمار مي‌آورديم و مهاجمان را بدين لحاظ محكوم مي‌كرديم، اينك نه تنها هيچ محكوميتي را متوجه آنها نمي‌دانيم، بلكه سرخپوستان قتل عام شده را سرزنش مي‌كنيم كه چرا به واسطه «عقب‌ماندگي» خود، علت و مسبب اين واقعه دردناك شدند و دست سفيدپوستان را به چنين جنايتي آلودند؟ اگر هجوم اروپاييان به آفريقا و قتل عام و به بردگي بردن صدها هزار زن و مرد جوان سياه‌پوست را يك لكه ننگ پاك نشدني از چهره تمدن نژادپرست اروپايي- آمريكايي به حساب مي‌آورديم، اينك بايد از اين اشتباه بزرگ تاريخي خود نادم باشيم و آفريقا و آفريقاييان را شماتت كنيم كه چرا موجب بروز پديده‌اي زشت در تاريخ بشريت شدند كه حتي يادآوري آن نيز، تلخكامي بي‌حد و حصري را به همراه دارد؟ اگر تاكنون چنين مي‌انديشيديم كه به كارگيري سياست كشتيهاي توپدار توسط اسپانيايي‌ها، پرتغالي‌ها،و هلندي‌ها و انگليسي‌ها، باعث شد تا منابع و ذخاير كشورهاي شرقي به تاراج برده و تمام توش و توان اقتصادي آنها در جهت تأمين منافع استعمارگران به كار گرفته شود، امروز بايد از اين قضاوت ناعادلانه خود در پيشگاه تمامي استعمارگران عذرخواهي كنيم و لعن و نفرين خود را متوجه ملتهايي بدانيم كه باعث و باني ارتكاب چنين كارهايي به دست اروپاييان شده‌اند. اگر تاكنون روز ششم اوت 1945- يعني زمان فرو افتادن بمب اتمي از يك هواپيماي ب52 آمريكايي بر سر مردم هيروشيماي ژاپن- را روز ننگ ايالات متحده به شمار مي‌آورديم، از اين پس اين روز را بايد روز طرح اين سؤال بزرگ از مردم ژاپن قرار داد كه چرا شما با وضعيت نظامي و اقتصادي ضعيف‌تر خود، موجب بروز چنين فاجعه‌اي شديد؟ همين سؤال را از مردم ويتنام نيز مي‌توان كرد، بعلاوه اين كه آنها بايد پاسخگوي اين سؤال نيز باشند كه چرا آنها به نيويورك و واشنگتن و تگزاس و لس‌آنجلس يورش نبردند و به قتل عام زن و مرد و پير و جوان آمريكايي در كمال قساوت، نپرداختند؟ اگر آنها ملتي ضعيف و عقب‌مانده بوده‌اند، اين جرم براي محكوميت آنها در اين واقعه تاريخي كافي است چون هجوم فرانسويها و آمريكاييها به سرزمين آنها، «معلول» همين ضعف و عقب‌ماندگي آنها بوده است. آيا در حالي كه «علت» وجود دارد، مي‌توان «معلول» را تخطئه و محكوم كرد؟ بنابراين ملاحظه مي‌شود كه در چارچوب تحليلي ارائه شده از سوي دكتر زيباكلام، بايد در يك فراخوان عمومي، به اعاده حيثيت از تمامي جنايتكاران، نژادپرستان، استعمارگران، سلطه‌جويان و امثالهم در طول تاريخ پرداخت و هرچند كه مي¬دانيم مرتكب «جنايت عليه بشريت» شده¬اند، اما در اين چارچوب آنها را حداكثر در حد «آلت فعل» به شمار مي¬آوريم؛ چراكه «معلول» بوده‌اند و هيچ اختياري از خود در انجام آنچه كرده‌اند، نداشته‌اند. در مقابل، تمامي جوامع، كشورها، دولتها و انسانهايي كه بظاهر قرباني آن جنايات شده‌اند، امروز بايد پاسخگوي اين سؤال بزرگ در محكمه داوري وجدان بشريت باشند كه چرا «علت» و «موجبيت» چنين جناياتي را فراهم آورده‌اند؟ اما آثار و تبعات نظريه نويسنده محترم تنها منحصر به «آنچه گذشت» نمي‌شود، بلكه زمان حاضر را نيز در بر مي‌گيرد. همان‌گونه كه مي‌دانيم در طول حدود يكي- دو قرن گذشته، قراردادها، معاهدات و كنوانسيونهاي گوناگوني ميان ملتها و دولتهاي مختلف با يكديگر بسته شده و سازمانهاي بين‌المللي و منطقه‌اي متعددي نيز شكل گرفته‌اند. بخش قابل توجهي از وظايف اين سازمانها و نيز محتواي قراردادها و معاهدات، در كنه و ذات خود مبتني بر تنظيم روابط عادلانه و احترام آميز ميان كشورهاي مختلف و جلوگيري از بروز مسائلي مانند تجاوز نظامي، دخالتهاي سياسي و نفوذهاي امنيتي به حريم يكديگر است. اين كه اين‌گونه تدابير تا چه حد توانسته‌اند در عمل كارآيي داشته باشند و به هدف خود نائل آيند، بحث ديگري است، اما انديشه و تفكر زيربنايي پيدايي و استمرار آنها را بايد يافتن راهي براي استقرار صلح و آرامش بر جامعه‌ بشري قلمداد كرد. اينك بر اساس نظريه دكتر زيباكلام بايد بصراحت اعلام داشت جميع آنچه در طول قرون گذشته به منظور تنظيم روابط بين‌الملل صورت پذيرفته و همچنان ادامه دارد، نه تنها به لحاظ عملي، بلكه به لحاظ نظري و تئوريك يكسره باطل، مهمل و بلكه مضحك است. اگر «الف» علت «ب» باشد و «ب» معلول «الف»، براساس هيچ قرارداد بشري، حتي اگر امضاي آحاد انسانهاي روي زمين نيز بر پاي آن قرارداد به چشم بخورد، نمي‌توان از پديدار شدن «معلول» به هنگام پديداري «علت» جلوگيري به عمل آورد. آيا اين براستي مهمل و مضحك نيست كه قراردادي ميان دو فرد يا دو كشور يا اساساً كليه كشورهاي جهان تنظيم و امضا شود كه از اين پس آب خالص در دماي 100 درجه سانتيگراد در سطح دريا به جوش نيايد و بخار نشود! بي‌ترديد اگر روزي چنين قراردادي ولو بين كليه ابناي بشر بسته شود، بلافاصله حكم به آن خواهيم كرد كه هيچيك از آنها كمترين بهره‌اي از عقل ندارند. در چارچوب نظريه دكتر زيباكلام، ضعفِ ضعيفان، علت تجاوز قوي‌ها قلمداد شده است. اين رابطه علّي- و صدالبته جبري- را چگونه مي‌توان با عقد قراردادهايي به يك رابطه غيرعلّي و اختياري تبديل كرد؟ اگر در گذشته، جبر ناشي از چنين رابطه‌اي، پاي استعمارگران را به سرزمينهاي مستعمره باز كرد، چرا بايد در حال حاضر قائل به وضعيتي متفاوت از گذشته باشيم؟ آيا بر اصل عليت خدشه‌اي وارد آمده و رابطه علت و معلولي بين پديدارها دچار تغيير و تحولي گرديده است؟ از آنجا كه اصل عليت، يك اصل بديهي، دائمي و فراگير است، بنابراين هيچ يك از اين فروض نمي‌توانند قرين صحت باشند و لذا بر مبناي نظريه دكتر زيباكلام بايد گفت كليه قراردادها، معاهدات، تدابير و برنامه‌هايي كه به منظور استقرار روابط عادلانه و احترام‌آميز ميان كشورهاي جهان- كه در ميان يكايك آنها مي‌توان نسبت «ضعيف- قوي» قائل شد- منعقد مي‌گردد، اساساً فاقد زيربناي عقلايي است. از سوي ديگر، اگر اين نظريه نويسنده محترم را بپذيريم، عقلاً و نظراً نمي‌توان برقراري رابطه برابر و عادلانه را در صحنه بين‌المللي انتظار داشت؛ زيرا طبق اصل عليت، نفس وجود ضعيف‌ها به معناي استمرار وجود «علتِ» هجوم قوي‌ها بر آنهاست و از آنجا كه هدف قوي‌ها يا استعمارگران «بردن همه چيز» ضعيف‌هاست، بنابراين هرگز كشورهاي تحت سلطه و استعمار، قادر به تقويت خويش و قطع اين رابطه علّي نخواهند بود؛ لذا به لحاظ نظري، برقراري روابط برابر ميان آنها امكان تحقق نخواهد يافت. همچنين از آنجا كه اصل عليت، يك اصل فراگير است و در همه زمانها و مكانها جريان دارد، قاعدتاً بايد نظريه دكتر زيباكلام را در حوزه مسائل داخلي يك كشور نيز جاري دانست و در اين صورت در درون اجتماع خود نيز با وارونگي وضعيت مواجه خواهيم شد. به عنوان نمونه، طبق اين نظريه- بي‌آن كه قصد مزاح و مطايبه‌اي در ميان باشد- از اين پس دزدان، صبح روز بعد از دزدي مي‌توانند به دادسرا مراجعه و از مالك خانه‌اي كه مبادرت به دزدي از آن كرده‌اند، شكايت كنند؛ زيرا «ضعف» سيستم امنيتي و حفاظتي خانه مذكور «علت» دزدي‌شان بوده و آنها را به اين كار واداشته است. در واقع دزدان مرتكب عمل زشتي شده‌اند كه معلول آن علت بوده و از آنجا كه اراده‌اي از خود در اين زمينه نداشته‌اند، مي‌توانند از صاحب عِلّه نزد قاضي شاكي شوند. از طرفي، هرگونه دفاعيه صاحب‌خانه مال باخته نيز مسموع نخواهد بود. برمبناي نظريه دكتر زيباكلام، قاضي مي‌تواند در مقابل آنها چنين استدلال كند كه كار دزد، دزدي است. دزد براي تلاوت قرآن و خواندن دعاي كميل به خانه كسي نمي‌رود. دزد مي‌رود تا پول، طلا، فرش و خلاصه همه چيز او را ببرد، اما اگر شما دچار ضعف نبوديد و همه جوانب حفاظتي را رعايت مي‌كرديد، آيا دزد مي‌توانست وارد خانه‌تان شود و مبادرت به دزدي- كه البته كار بدي هم است- بكند؟ آيا در آن صورت اصلاً چنين طرح و نقشه‌اي در ذهن او شكل مي‌گرفت؟ اصلاً چرا شما به خانه او نرفته و اموال او را ندزديده¬ايد و چگونه شد كه او چنين توان و جرئت و جسارتي پيدا كرد كه به خانه شما دستبرد بزند؟ از طرفي، در حالي كه او با سعي و تلاش فراوان خانه شما و ميزان توانمندي شما را براي دفاع از خود شناسايي و ارزيابي كرده، و به ضعف شما پي برده بود، شما به دليل همين ضعف و ناتواني حتي آدرس خانه او را هم نمي‌دانستيد. پس به دلايل متعدد اساساً شما «علت» اين دزدي - كه البته كار بدي هم است- هستيد و دزد يك «معلول» بيش نيست. بنابراين آنكه متهم است، آنكه بايد پاسخگو باشد و آنكه بايد راهي زندان شود، «علت» است و نه معلول. فاعل است نه «آلت فعل». به اين ترتيب بر مبناي نظريه دكتر زيباكلام، بايد درب زندانها را گشود و تمامي دزدان، قاتلان و قاچاقچيان را آزاد كرد و به جاي آنها، ديگراني را كه «علت» واقعي اين‌گونه اعمال زشت و ناپسند بوده‌اند راهي زندانها كرد. خوشبختانه در عمل و در عالم واقع، هرگز شاهد چنين دنياي وارونه‌اي نبوده‌ايم و نخواهيم بود؛ زيرا مبناي تئوريك آن بكلي باطل است. برخي از منتقدان اين نظريه، آن را به مثابه «غسل تعميد استعمار» قلمداد كرده‌اند (دكتر سعيد زيباكلام، صفحات 380 الي 400) كه البته نويسنده محترم كتاب در پاسخ به اين انتقادات، آنها را بكلي مردود دانسته و دليل اطلاق چنين عناويني را بر اين نظريه پي نبردن به عمق سخن خويش خوانده و سپس گلايه‌مندانه به طرح اين سؤال از منتقدان پرداخته است كه «نمي‌دانم در كجاي «ما چگونه ما شديم» بنده از غرب و عملكرد آن جزء به جزء به دفاع برخاسته و آن را تأييد و تصديق كرده‌ام؟ جرم و گناه نابخشودنيم آن است كه مي‌گويم ما تا كي مي‌خواهيم چشمانمان را برروي ضعفها، كاستي‌ها و مشكلات جامعه‌مان ببنديم و ديگري را مسئول همه بدبختي‌هايمان بدانيم؟» (ص417) البته واقعيت قضيه هم اين است كه نويسنده محترم، هرگز در كتابش، استعمارگري را به لحاظ ارزشي، عملي مثبت و خوب قلمداد نكرده است، بلكه در جاي‌جاي كتاب متذكر مي‌شود كه آنچه توسط استعمارگران اعم از غارت و چپاول و نيز كشت و كشتار صورت گرفته، بكلي ناپسند و زشت و قبيح بوده است. (ص36) اما نكته اصلي و مهم آن است كه در تحليل نويسنده محترم، علت و عامل اين وقايع زشت، «عقب‌ماندگيِ عقب‌مانده‌هاست». با توجه به اين نكته محوري و توضيحاتي كه در تبيين و تشريح اين نظريه و آثار و تبعات آن داده شد، اين كه گفته شود ايشان صرفاً به غسل تعميد استعمار پرداخته يا آب تطهير بر سر آن ريخته (مقاله روزنامه جمهوري اسلامي 19 تيرماه 1374 مندرج در صفحات 401 الي 412) به هيچ وجه حق مطلب را ادا نمي‌كند، چرا كه طبق نظريه دكتر زيباكلام، استعمار و استعمارگران در طول تاريخ بشريت نه تنها متهم و محكوم نيستند، بلكه حتي مي‌توانند شاكي و طلبكار هم باشند، زيرا اگر فعل زشت و ناپسندي در تاريخ بشريت صورت پذيرفته است، علت و عامل آن، «عقب‌مانده‌ها» بوده‌اند و استعمارگران «حق دارند» از كساني كه آنها را به انجام چنين اعمالي وادار ساخته‌اند، دستكم به محكمه داوري وجدان بشريت، شكايت برند. اينك پس از بررسي كليت نظريه و چارچوب تحليلي مطروحه در اين كتاب، جا دارد وارد متن آن شويم و به ارزيابي مباني استدلالي نويسنده محترم در اثبات نظريه خويش بپردازيم. از نظر دكتر زيباكلام نخستين گام براي رسيدن به حقايق تاريخي كشورمان و يافتن پاسخي درست براي سؤال بزرگ «ما چگونه ما شديم؟» آسيب‌شناسي تفكر تاريخي در ايران است. به اعتقاد ايشان فكر و انديشه تاريخي در كشور استعمارزدة ما، از سال 1320 و همزمان با شكل‌گيري حزب توده به عنوان پايگاه انديشه ماركسيستي در ايران، دچار انحرافي بس بزرگ گرديد؛ چراكه ديدگاههاي ماركسيستي بر انديشه تاريخي ما سيطره يافت و آن را به كژراهه‌اي كشانيد كه ديگر قادر به مشاهده و درك حقايق تاريخي نبود: «تفكرات چپ كه به تدريج از اوائل قرن بيستم در ايران ظاهر شده بود، به يكباره در عصر بعد از فروپاشي ديكتاتوري رضاشاه در قالب تشكيلاتي منضبط، نيرومند، متشكل و سازمان يافته به نام حزب توده ايران در ميان تحصيل كردگان، روشنفكران و اقشار مدرن جامعه، گستردگي فراواني يافت.» (ص24) به عقيده ايشان تا پيش از اين برهه، روشنفكري ايران يكسره تحت نفوذ مفاهيم و انگاره‌هاي غربي قرار داشت و از اين پس مفاهيم چپ جايگزين آنها شدند: «مفاهيم و انگاره‌هاي غربي جاي خود را به انگاره‌هاي ماركسيستي همچون تضاد طبقاتي، جامعه بي‌طبقه، پرولتاريا، طبقه كارگر، زحمتكشان، تضاد، امپرياليسم، انقلاب، استعمار، مبارزه... دادند.» (ص29) و سپس همزمان با ورود اين مفاهيم، تئوريهاي ماركسيستي نيز سايه سنگين خود را بر تفكر تاريخي در ايران انداختند: «تئوريهاي ريز و درشت ماركسيستي و شبه ماركسيستي با اصطلاحات خاص خود نظير «وابستگي»، «توسعه و وابستگي»، «سرمايه‌داري وابسته»، «بورژوازي كمپرادور»، «صدور كالا و سرمايه از سوي كشورهاي امپرياليستي يا متروپل به مستعمرات و كشورهاي وابسته»، «اقتصاد وابسته»، «استعمار فرهنگي»، «فرهنگ استعماري» و... از زواياي مختلف به تجزيه و تحليل اسباب و علل عقب‌ماندگي ايران و رابطه بين شرق و غرب پرداختند. از ديدگاه راديكال و انقلابي جديد، رابطه بين شرق و غرب در تضاد، تقابل و رويارويي خلاصه مي‌شد.» (ص29) سرانجام، از نظر ايشان تحولات سياسي و فكري منتهي به دهه 20 بنيان كج‌انديشي را در ميان روشنفكران و نظريه‌پردازان ايراني نهاد و آنها را به مسيري انحرافي كشانيد: «زيربناي انديشه نويسندگان و تحليل‌گران ايراني كه درباره مقوله عقب‌ماندگي و توسعه نيافتگي تاكنون به تجزيه و تحليل پرداخته‌اند بر روي قالب و چارچوبه ماركسيزم قرار گرفته است. اگرچه كه بر روي آن لعابي از تعلقات ديني يا ملي‌گرايي نيز نشسته باشد.» (ص40) جالب اينجاست كه آنچه دكتر زيباكلام منتسب به ديگران مي‌كند- زيربناي ماركسيستي انديشه- دقيقاً همان مسئله‌اي است كه بر انديشه و نوع نگاه خود ايشان اطلاق و سيطره دارد. در انديشه ماركسيستي، يك عامل، نيروي محركه و پيش برنده تاريخ به شمار آمده و آن «تضاد طبقاتي» است. بر اساس اين تضاد، حركت و جرياني در تاريخ بشري از «كمون اوليه» تا «سوسياليسم» و سپس «كمونيسم» شكل مي‌گيرد كه كاملاً جبري، يكسويه و فراگير است و از آن تحت عنوان «دترمينيسم» يا موجبيت يا جبر تاريخي ياد مي‌شود. بنابراين به طور خلاصه، تاريخ بر مبناي يك علت يعني «تضاد طبقاتي» به صورت جبري به پيش مي‌رود. حال اگر فارغ از جزئيات و مصاديق، اصل و جوهره نظريه دكتر زيباكلام را مورد توجه قرار دهيم، «استعمار معلول عقب‌ماندگي ما بود» (ص36) ملاحظه مي‌شود كه مباني آن كاملاً مبتني بر مباني نظري ماركسيستي است. نگاه تك بعدي و تك عاملي ايشان در زمينه مسائل اجتماعي و تاريخي دقيقاً همان نگاه تك عاملي ماركسيسم در اين حوزه است. در واقع اگر اشكالات و ايرادات بسياري بر ماركسيسم وارد شده و مي‌شود، بدين سبب نيست كه منتقدان هيچ نقشي براي تضاد طبقاتي در شكل‌دهي و حركت‌بخشي به تاريخ قائل نبوده¬اند، بلكه همه بحث بر سر منحصر كردن حركت تاريخ به يك عامل بوده است. همان‌گونه كه در ابتداي اين نوشتار آمد، اگر دكتر زيباكلام، عقب‌ماندگي ما را يكي از عوامل ورود استعمار به ايران و ديگر كشورها و جوامع شرقي به شمار مي‌آورد، اشكال و ايرادي بر آن وارد نبود، اما ايشان به ضرس قاطع در چندين نوبت بر اين نكته اصرار مي‌ورزد كه «علت» ورود استعمار به ايران، «عقب ماندگي» ما بود. از طرفي نگاه تك بعدي نويسنده محترم را در تحليل شرايط سياسي و فكري ايران نيز مي‌توان مشاهده كرد. همان گونه كه اشاره شد، از نگاه ايشان پس از تشكيل حزب توده، روشنفكران ايران يكسره تحت تأثير و حاكميت تفكر ماركسيستي قرار مي‌گيرند و تا زمان طرح نظريه ايشان، اين وضعيت استمرار مي‌يابد: «اگر اين پرسشها مطرح شوند براي نخستين بار ما بجاي معلول نگاري و معلول نگري به سراغ ريشه‌يابي رفته‌ايم.» (ص35) پرواضح است كه اگر چه ورود انديشه‌هاي ماركسيستي به ايران از اوايل قرن بيستم ميلادي و سپس اشاعه آن به دنبال تأسيس حزب توده، توانست بخشهايي از روشنفكري ايران را تحت تأثير قرار دهد، اما هرگز موفق به سيطره كامل بر اين طيف- به معناي اخص خود- و به طريق اولي بر جامعه فكري و انديشمندان و متفكران ايراني نشد و همواره تنوع فكري در ايران به چشم مي‌خورده است. لذا اين يكسويه‌نگري افراطي دكتر زيباكلام و صدور احكام قطعي مبني بر اين كه تا قبل از تأسيس حزب توده كليه روشنفكران ايراني غرب زده و پس از آن تمامي آنها ماركسيست مي‌شوند - ولو آن كه «بر روي آن لعابي از تعلقات ديني يا ملي‌گرايي نيز نشسته باشد» (ص40) - دقيقاً همان نوع نگاه ماركسيستي به قضاياست. وجه ديگر ماركسيستي بودن نظريه مطرح شده توسط دكتر زيباكلام، جوهره دترمينيستي و جبريت نهفته در آن است. همان گونه كه آمد در رابطه علّي ميان «عقب‌ماندگي» و «استعمار»، استعمارگران چاره و گريزي از آنچه انجام داده‌اند، نداشته‌اند. در انديشه ماركسيستي نيز گذار جوامع از برده‌داري به فئوداليسم و از فئوداليسم به سرمايه‌داري گريزناپذير است. لذا همان گونه كه طبق نظريه نويسنده محترم، با آن كه استعمارگري في‌نفسه كاري ناشايست است، اما نمي‌توان استعمارگر را به واسطه دست يازيدن به اين عمل غيراختياري و كاملاً جبري، اخلاقاً محكوم كرد، در ماركسيسم هم قاعدتاً نمي‌توان سرمايه‌داران را به لحاظ اخلاقي محكوم كرد، چون اختياري از خود در پديداري نداشته‌اند. جبر تاريخ آنها را به صحنه آورده است و همان جبر تاريخ نيز آنها را از صحنه خواهد برد. اين جبرگرايي ماركسيستي در انديشه نويسنده، به ويژه آن‌گاه كاملاً نمايان و بارز مي‌شود كه ايشان خاطرنشان مي‌سازد: «واقعيت اين است كه ما نيز همچون اروپائيان استعمارگر، وقتي آب بوده است نشان داده‌ايم كه شناگران قابلي هستيم... پاسخ واقعبينانه‌تر اين است كه ما توان به استعمار درآوردن ديگران را نداشتيم، گرفتن انگليس، فرانسه و بلژيك كه جاي خود دارد، ‌ما اگر در توانمان بود گرجستان، قفقاز، شيروان، داغستان، ايروان، هرات و... را از دست نمي‌داديم... بنابراين اين سؤال كه چرا استعمارگران سر از سرزمين ما به در آوردند اما ما نرفتيم جايي را مستعمره نمائيم، به اين پرسش تبديل مي‌شود كه چرا و چگونه شد كه استعمارگران آنهمه توان يافتند و ما در مقابل، آن همه ضعيف و ناتوان.»(ص33) بوضوح پيداست كه ايشان بر اساس نظريه دترمينيستي «ضعف، علت استعمار» معتقد است اساساً نبايد اين سؤال را مطرح كرد كه چرا كشور «الف»، كشور «ب» را مستعمره كرد؛ زيرا پاسخ بديهي آن اين است كه عدم تعادل و توازن قدرت ميان آن دو، علت سلطه¬يابي يكي بر ديگري بوده و اين جبر تاريخ است؛ به عبارت ديگر اگر روزي كشور «ب» قدرت بيشتري پيدا كند، لاجرم كشور «الف» را مستعمره خواهد ساخت؛ بنابراين آنچه بايد در پي يافتنش بود اين است كه چرا «الف» توانست قدرت بيشتري نسبت به «ب» كسب كند. بقيه قضايا را دترمينيسم تاريخي خود به پيش خواهد برد. اما سومين وجه اشتراك ديدگاه نويسنده محترم و ماركسيسم آن است كه هر دو اشتباه از آب درآمده‌اند. ماركسيسم در همان گام نخست بر خلاف پيش‌بيني واضع آن ماركس، به جاي آن كه بساط خود را در آلمان يا انگليس به عنوان دو كشور پيشرفته سرمايه‌‌داري و صنعتي و آماده انقلاب، پهن كند، ناچار از آن شد كه در كشور كشاورزي روسيه رحل اقامت افكند. اين تخطي از دترمينيسم مورد نظر ماركس، نقطه آغازي بر تدوين تبصره‌ها و تكمله‌هاي گوناگون بر ماركسيسم شد كه اولين آنها توسط لنين - رهبر انقلاب روسيه - به پيروان اين نظريه ارائه گرديد و در طول حاكميت 70 ساله آن تا زمان برچيده شدن، اين روال ادامه يافت تا آن‌گاه كه ديگر از دست هيچ‌كس براي نجات ماركسيسم هيچ‌كاري ساخته نبود. نظريه دكتر زيباكلام نيز هرگز توانايي پاسخگويي به سؤالات و اشكالات مطروحه پيرامون آن را ندارد. همان‌گونه كه پيشتر اشاره شد، وفق اين نظريه ما بايد در عمل با دنيايي وارونه مواجه باشيم، حال آن كه چنين نيست. همچنين اگر ضعف و عقب‌ماندگي را عامل و علت استعمار بدانيم، بايد در ميان تمامي يا غالب كشورهاي جهان ضرورتاً رابطة استعمارگر- استعمار شده برقرار باشد و هرگز اين رابطه و نظام بين‌المللي مبتني بر آن از هم گسيخته نشود، در حالي كه اگرچه همچنان نسبت ضعيف و قوي در بين كشورهاي غربي وشرقي - و نيز در ميان كشورهاي عضو مجموعه شرق يا غرب - برقرار بوده و هست، اما رابطه «استعمارگر- استعمار شده» به معنايي كه در اين كتاب مورد بحث قرار گرفته، از ميان آنها برچيده شده است؛ بنابراين نمي‌توان تحقق اين ارتباط را صرفاً منوط به ضعف و عقب ماندگي دانست و بسياري عوامل ديگر نيز در وجود يا محو آن دخيلند كه نويسنده محترم اعتناي لازم را به آنها نكرده است. به عنوان نمونه، با در نظر گرفتن سير روابط بين‌الملل ميان جوامع و كشورهاي اروپايي مي‌توان بي‌اعتباري نظريه «عقب‌ماندگي عامل استعمار» را ملاحظه كرد. وجود جنگهاي مستمر و دامنه‌دار ميان خاندانها و حكومتهاي محلي مستقر در اروپا، حاكي از دوراني است كه در اين قاره قوي‌ها درصدد تسلط بر ضعيف‌ها بودند، اما از سال 1492 نگاه اروپاييان- بنا به دلايلي كه نويسنده محترم در كتاب متذكر شده است - متوجه خارج اروپا مي‌شود و دوران استعمار ملل شرقي و آفريقايي آغاز مي‌گردد. انعقاد قراردادهاي وستفالي در اواسط قرن هفدهم و معاهده وين در اوايل قرن نوزدهم، گامهاي ديگري است كه اروپا را براي برچيدن نائره جنگ از ميان خود، به پيش مي‌برد. هر يك از اين قراردادها حداقل به مدت يك قرن، آرامش و عدم تعرض را بر اروپايي كه از كشورهايي با ميزان قدرت متفاوت تشكيل شده بود، حاكم مي‌سازند. اگر ضعف و عقب‌ماندگي علت استعمار است، چگونه اين رابطه علّي و ضروري در ميان كشورهاي اروپايي با عقد پيمانهايي، نقض مي‌شود؟ چرا هلنديها به جاي آن كه مثلاً آلمان، اتريش يا سوئيس را كه در نزديكي آنها قرار دارد اشغال كنند، رو به سوي سرزمين‌هاي شرقي با هزاران كيلومتر فاصله مي‌گذارند و به اشغال و استعمار آنجا مي‌پردازند؟ چرا انگليسي‌ها كه زماني هيچ كشور اروپايي توان ايستادگي در مقابل آنها را نداشت از استعمار كشورهاي ضعيف‌تر نزديك به خود چشم مي‌پوشند و راهي استعمار هند و آفريقاي جنوبي و زيمبابوه و غيره مي‌شوند؟ چرا پس از جنگ جهاني دوم كه كشورهاي اروپايي در نهايت ضعف و درماندگي و ويراني هستند، ‌آمريكا به عنوان يك كشور قوي، ثروتمند و تازه نفس نه تنها اقدام به برقراري رابطه «استعمار‌گر- استعمار شده» با آنها نمي‌كند بلكه سياستهاي خود را مبتني بر تقويت و بازسازي اين كشورها قرار مي‌دهد؟ چرا ميان كشورهاي ضعيف و قوي اروپايي، پيمان اتحاد شكل مي‌گيرد و حركت به سوي ايجاد جامعه مشترك اروپا آغاز مي‌گردد و سپس اروپاي واحد از همراهي و همكاري اين كشورها شكل مي‌گيرد؟ در پاسخگويي به اين سؤالات ملاحظه مي‌شود دهها عامل سياسي، جغرافيايي، نژادي، مذهبي، زباني، اقتصادي، فرهنگي و نظامي در شكل دادن به روابط كشورها و از جمله كشور‌هاي قوي و ضعيف دخيل بوده و هستند و تقليل اين حجم عظيم از علل و عوامل به يك عامل «عقب‌ماندگي» جز يك توجيه غيرموجه در اين زمينه به شمار نمي‌آيد. اما فارغ از اين‌گونه اشكالات نظري و منطقي وارد بر ديدگاه و نظريه دكتر زيباكلام، جا دارد نگاهي نيز به مستندات تاريخي ايشان براي اثبات نظريه خويش بيندازيم. نويسنده محترم پس از آن كه در مقدمه و نيز فصل اول، از حاكميت يافتن انديشه ماركسيستي بر روشنفكران ايران پس از دهه 20 و اشاعه تحليلهاي ماركسيستي درباره سير تحولات ايران از گذشته تاكنون، انتقاد مي‌كند و آن را موجب ارائه ديدگاه‌هاي نادرست و نامنطبق بر اوضاع و شرايط كشورمان به حساب مي‌آورد، در فصل دوم از كتاب خويش به تشريح وضعيت اقتصادي ايران و پيدايي دولت در اين سرزمين مي‌پردازد و با تمركز توجه خويش بر مسئله «آب» به عنوان مهمترين كالاي اقتصادي در ايران، به تشريح چگونگي تكوين و تشكيل «دولت» در اين خطه مي‌پردازد. ايشان همچنين با بررسي تطبيقي وضعيت آب و هوايي و جغرافيايي ايران و اروپا، تفاوتهاي موجود در نحوه شكل‌گيري دولت در اينجا و آنجا را نيز مورد مطالعه قرار داده و درصدد تبيين علل و عوامل عقب ماندگي در ايران و پيشرفتگي اروپا - يا به تعبير ديگر، استعمارزده شدن ايران و استعمارگر شدن اروپائيان - بر‌آمده است. نخستين نكته در مورد اين سير مطالعاتي و چارچوب تحليلي نويسنده محترم درباره مباني تشكيل دولت در ايران آن است كه علي‌رغم انتقادات تند و تيز از سيطره نگاه ماركسيستي بر تحولات ايران به عمل آورده، خود نويسنده نيز دقيقاً در چارچوب همين تفكر گام برداشته است. دكتر زيباكلام در عين حال كه گلايه¬مندانه مي‌گويد: «ظرف يك قرن گذشته بالاخص از شهريور. 1320 به اين طرف كمتر نوشته جدي پيرامون تحولات سياسي، اجتماعي و اقتصادي ايران را مي‌توان يافت كه مملو از تعابير و اصطلاحات ماركس همچون «فئوداليزم»، «نظام برده‌داري»، «بورژوازي» و «تضاد» نباشد» (ص44) و سپس بر اين نكته پاي مي‌فشارد كه «مشكل از آنجا شروع مي‌شود كه با بكارگيري اسلوب و قالبندي‌هاي از پيش تعيين شده براي شناخت اجتماعي يك جامعه، تصويري به دست مي‌آوريم كه معلوم نيست تا چه ميزان منطبق بر واقعيات آن جامعه است.» (ص47) خود به هنگام تحليل روند شكل‌گيري دولت در ايران، «كمبود آب» را به عنوان يك عامل اساسي مد نظر قرار داده و مبناي «پيدايش حكومت» را «بر اساس نياز به كار دسته جمعي (براي تهيه و توزيع آب)» عنوان مي‌دارد. (ص101) البته ايشان، اين نظريه خود را دقيقاً در تقابل با نظر ماركس پيرامون تشكيل دولت در جوامع غربي- كه بر اساس «تضاد» بوده است- مي‌خواند، اما نكته مهم اينجاست كه ايشان نيز در تحليل خود، «اقتصاد» را زيربنا قلمداد كرده و شكل‌گيري «دولت» را مبتني بر عوامل اقتصادي مي‌داند: «تلاش‌هايي كه براي تهيه و تأمين آب صورت مي‌گرفته طبيعتاً نمي‌توانسته به صورت فردي صورت گيرد و الزاماً مي‌بايستي به صورت دسته جمعي و گروهي انجام پذيرد... نفس ايجاد تأسيسات آبياري كه ديديم به دليل طبيعت خود، بالاجبار كارهاي دسته جمعي مي‌طلبيد، ضرورت پيدايش نهادي را به وجود آورد كه بتواند امور فوق را رتق و فتق نمايد. اين ضرورت نياز به نهاد يا سازماني كه قادر باشد امور مربوط به تهيه و توزيع آب در جوامع شرقي از جمله ايران را اداره نمايد،‌ مبناي پيدايش حكومت در اين جوامع گرديد.» (صص 100-101) آنچه نويسنده محترم بيان مي¬دارد در واقع يك تحليل ناب ماركسيستي؛ است چراكه در ماركسيسم تمام مسائل ديگر اعم از دولت، ‌دين، اخلاق، روابط اجتماعي و غيره، روبنا به حساب مي‌آيد و آنچه به اين روبناها، شكل و هويت مي‌بخشد و آنها را در مسير تاريخ به پيش مي‌برد - يا به تعبير ماركسيستي، ‌تكامل مي‌بخشد - «اقتصاد و روابط توليدي» است. اين سخن نويسنده محترم كه ديدگاه ماركس درباره شكل‌گيري دولت در مغرب زمين مبتني بر «تضاد» و ديدگاه ايشان درباره شكل‌گيري دولت در شرق و ايران، مبتني بر «همكاري» است نيز چيزي از غلظت ماركسيست‌زدگي هسته مركزي اين نظريه كم نمي‌كند؛ زيرا به هر حال، «روابط توليدي» زيربنا تلقي شده است. از طرفي، آنچه دكتر زيباكلام مي‌گويد،‌ به تصريح خود ايشان‌، ديدگاه صريح ماركس درباره شكل‌گيري دولت در مشرق‌زمين بر مبناي «وجه توليد آسيايي» است: «ماركس خود از نخستين كساني بود كه بر روي تفاوت نحوه توليد در شرق نسبت به غرب انگشت گذارد. او در مقاله‌اي در سال 1853 تفاوت فوق را اين‌گونه شرح مي‌دهد: آب و هوا و شرايط اقليمي و مخصوصاً پهنه وسيع بيابانها كه از صحراي آفريقا، از طريق عربستان و ايران و هند تا تاتارستان تا مرتفع‌ترين فلاتهاي آسيا، دامن خود را گسترانيده‌اند، سبب پيدايش آبياري مصنوعي به وسيله كانال‌ها و مؤسسات آبياري شد كه پايه كشاورزي شرقي را تشكيل مي‌دهد... در بين‌النهرين و ايران و غيره از آبهايي كه داراي بستر مرتفع هستند براي آبگيري كانالهاي آبياري استفاده مي‌نمايند. اين ضرورت حاد يعني لزوم استفاده اقتصادي از آب به وسيله جماعتها... همان ضرورت دخالت قدرت مركزي حكومت را ايجاب كرده است...» (ص102) بنابراين بايد گفت آنچه ايشان مبناي تحليل خود قرار داده و ساختمان كتاب خويش را بر آن بنا كرده، نه به تلويح بلكه صراحتاً «ماركسيسم» است. البته اين كه چرا نويسنده محترم علي‌رغم انتقاد به ديگران براي ارائه تحليلهاي غلط مبتني بر ماركسيسم، خود اين‌گونه در قيد و بند اين مكتب اسير است، به تحولات فكري و سياسي اوايل دهه 50 شمسي بازمي‌گردد كه جاي بحث پيرامون آن در اين مقال و مجال نيست. دقيقاً به خاطر همين مبناي نادرست، نويسنده محترم در تبيين چگونگي پيدايي دولت در ايران، ناكام ‌مي‌ماند. به طور كلي اولين نقصي كه در تحليل ايشان به چشم مي‌خورد آن است كه تعريفي از «دولت» يا «حكومت» به دست نداده است. اين فقدان تعريف، البته موجب مي‌شود تا ايشان با فراغ بال بتواند مبدأ و منشأ پيدايي دولت در ايران را به دلخواه مشخص نمايد و خود را از معضلات تبيين مسئله دولت در دوره‌هاي پيش از مبدأ مزبور نجات بخشد. دكتر زيباكلام، مبداً پيدايش دولت در ايران را به نوعي به زمان هخامنشيان باز مي‌گرداند: «اگر تشكيل حكومت هخامنشي را نخستين حكومت متمركز و منسجم در تاريخ ايران بدانيم، در آن صورت و بر طبق نوشته «گيرشمن» يكي از مهمترين اقدامات اين حكومت حفر قنات در مناطق كم آب امپراتوري بوده است.» (ص 103) تنها در مورد همين حكم دكتر زيباكلام سؤالات متعددي مي‌توان مطرح ساخت: الف- همان‌گونه كه مي‌دانيم پيش از دوران هخامنشي،تمدن‌هاي گوناگوني در مناطق مختلف فلات قاره ايران حضور داشته‌اند، از جمله تمدن مارليك در سواحل درياي خزر، تمدن سيلك در كاشان،‌ تمدن معروف به شهر سوخته در اطراف زاهدان، تمدن جيرفت در مناطق جنوبي و تمدن بزرگ عيلامي در خوزستان و ايلام و غيره. اگر بپذيريم كه اين جمعيت‌هاي انساني بر اساس اشياء و كالاها و ابنيه‌هايي كه از آنها بر جاي مانده، داراي مدنيت بوده‌اند، آيا مي‌توان منكر وجود «دولت» در ميان آنها شد؟ مسئله بعد اين كه به عنوان نمونه در تمدن مارليك كه در مناطق پر آب شمالي قرار داشته يا تمدن عيلامي كه در مناطق پر آب خوزستان پا گرفته، مبناي تشكيل دولت چه بوده و چرا آقاي زيباكلام از اشاره به آنها و تبيين چگونگي شكل گيري دولت در آنها خودداري كرده است؟ همچنين در طول هزاره‌هاي پيش از هخامنشي و نيز همزمان با آن، تمدنهاي بزرگي در بين‌النهرين از شمال تا جنوب شكل گرفته بودند، مانند آشوري‌ها، سومري‌ها و بابلي‌ها كه بنا به موقعيت جغرافيايي خود، هيچ‌گونه كمبودي از لحاظ آب نداشتند. از طرفي در اين تمدنها، دولتهايي بسيار قوي شكل گرفته بودند كه عمر برخي از آنها به چندين قرن مي‌رسد. از نظر دكتر زيباكلام، مبناي تشكيل اين حكومتها و راز و رمز ماندگاري طولاني مدت آنها چه بوده و آيا ايشان مي‌توانند بر مبناي مسئله آب، به تشريح و تبيين ظهور و سقوط اين دولتهاي شرقي بپردازند؟ ب- با توجه به حضور چند هزار ساله تمدنهاي مختلف در فلات قاره ايران پيش از هخامنشي، اساساً سخن گفتن از يك واحد سياسي تحت عنوان «ايران» در آن ازمنه يك خلط تاريخي ميان حال و گذشته است. بر اساس چه ملاك و معيار و مبنايي مي‌توان حكومت هخامنشيان را نخستين حكومت متمركز ومنسجم در تاريخ ايران به شمار آورد، اما براي حكومت مادها و عيلامي‌ها چنين شأن و جايگاهي قائل نشد؟ اگر ملاك و معيار ما، مرزهاي جغرافيايي كنوني ايران باشد، امپراتوري هخامنشي وسعتي نزديك به سه برابر اين سرزمين را در بر مي‌گرفت و تمدنهاي متعدد و متنوعي را- همان‌گونه كه در سنگ نگاره‌هاي تخت جمشيد و بيستون مشهود است- تحت سيطره و سلطه خود داشت. بر چه اساسي به چنين وسعت جغرافيايي مي‌توان نام ايران را اطلاق كرد؟ از طرفي بخش وسيعي از قسمتهاي غربي اين امپراتوري، قرنها پيش از شكل‌‌گيري حكومت هخامنشي تحت تصرف و استيلاي دولت آشور قرار داشت كه دولتي بسيار مقتدر و خونريز بود. اگر مرزهاي امروز ايران را ناديده انگاريم و مرزهاي امپراتوري هخامنشي را در نظر داشته باشيم، چرا نتوان بر حكومت آشوريان، نام و عنوان حكومت ايراني نهاد؟ همچنين چرا نتوان بر دولت عيلام كه عمري به مراتب طولاني‌تر از دولت هخامنشي داشته و بخشهاي قابل توجهي از مناطق غرب و جنوب و نيز نواحي مركزي ايران تحت حاكميتش بوده است، بعلاوه از چنان تمدن درخشاني برخوردار بوده كه هخامنشيان تا مدتها پس از به دست گرفتن قدرت، تحت¬الشعاع آن قرار داشته¬اند و ازجمله از خطوط عيلامي بهره مي¬گرفته¬اند، نام و عنوان دولت ايراني نهاد؟ به هرحال، ملاحظه مي‌شود كه فقدان تعريف مشخص از دولت و نيز محدوده سرزميني معيني به نام «ايران»، ‌مسائل و مشكلاتي را پديد مي‌آورد كه اطلاق نخستين حكومت منسجم ايراني را بر حكومت هخامنشيان غيرممكن مي‌سازد. ج- با توجه به بند فوق، حداقل چيزي كه در اين زمينه مي‌توان گفت آن است كه پيش از حكومت هخامنشيان، دولت‌هاي عيلام و ماد بر اين منطقه حاكميت داشتند و در اين حال اگر آنچه را در كتاب گيرشمن بيان شده است بپذيريم، پايه‌گذاري و شكل‌گيري حكومت هخامنشي توسط كوروش، كوچكترين ارتباطي با مسئله «آب» نداشته بلكه مبتني بر مسائل خوني و نژادي و تخاصمات ناشي از اين قبيل امور بين دو قبيله پارس و ماد بوده است. د- حتي اگر به آنچه خود دكتر زيباكلام نيز بيان مي‌دارد توجه كنيم، كاملاً مشخص است كه «تشكيل» حكومت هخامنشي هيچ ارتباطي با كمبود يا فراواني آب در ايران ندارد، بلكه پيدايي اين حكومت مقدم بر دخالت آن در امر تقسيم و مديريت آب در امپراتوري است: «بر طبق نوشته گيرشمن يكي از مهمترين اقدامات اين حكومت حفر قنات در مناطق كم آب امپراطوري بوده است.» پرپيداست كه ابتدا بنا به دلايل و عواملي اين حكومت پا به عرصه وجود گذارده، آن‌گاه در برخي از نواحي امپراتوري كه مواجه با كمبود آب بوده، به كار حفر قنات و مديريت بر آب پرداخته است. طبيعتاً با توجه به اين مبنا و مبتداي نادرست و نامشخصي كه دكتر زيباكلام بحث خود را بر آن بنا مي‌نهد، استنتاج ايشان نيز نمي‌تواند قرين صحت باشد. مهمترين نتيجه‌اي كه ايشان از نحوه شكل‌گيري دولت در «سرزمينهاي خشك و كم‌آب» مشرق زمين و از جمله در ايران و تفاوت آن با نيمكره پرآب غربي مي‌گيرد، چنين بيان شده است: «نتيجه تاريخي و مهمي كه از اين دو مبناي پيدايش متفاوت و تا حدي متضاد به دست مي‌آيد اين است كه در غرب نخست توليد مي‌بايستي به وجود آمده باشد، سپس رشد نموده و در جريان رشد خود به دليل پيدايش تضاد در ميان نيروهاي توليد كننده، حكومت ظهور كرده باشد. اما در شرق از همان ابتداء نياز به حكومت بوده كه آب را توزيع نمايد تا توليد به راه افتد. بنابراين ظهور تمدن در غرب درقالب حكومت، شهر و شهرنشيني مي‌بايستي ديرتر از شرق صورت گرفته باشد.» (ص101) نخستين نكته‌اي كه مجدداً در اين فراز از سخنان نويسنده، بشدت جلب توجه مي‌كند، پذيرش كامل نظريات ماركسيستي مبني بر شكل‌گيري دولت در غرب بر پايه «تضاد» است. «تضاد» مورد نظر نيز صرفاً مبتني بر منافع اقتصادي است و نه تضادهاي نژادي، فرهنگي، قومي و قبيله‌اي. مسئله درخور توجه اين است كه گويي دكتر زيباكلام به تبعات و ملزومات پذيرش اين نظريه ماركسيستي اعتناي لازم را ندارد. اگر بپذيريم آن‌گونه كه ماركس مي‌گويد، مبناي شكل‌گيري دولت بر تضاد منافع است، آن‌گاه در چارچوب اين نظريه چاره‌اي جز اين نيست كه دولت را ابزار سركوب يك طبقه عليه طبقه ديگر به شمار آوريم. در واقع در اين نظريه، «دولت» براي تقسيم عادلانه منافع اقتصادي و جلوگيري از متضرر شدن ضعيفان و زيردستان و ممانعت از جنگ و خونريزي به وجود نمي‌آيد، بلكه ابزار و وسيله‌اي است در دست طبقه صاحبان ابزار توليد- كه در آن زمان «آب» و «زمين» مهمترين ابزار توليد به شمار مي‌آمده- به منظور سركوب طبقه فاقد ابزار توليد كه مي‌تواند برده‌ يا كشاورز بي‌زمين و امثالهم باشد. ادامه منطقي اين نظريه هرگز به رعايت حقوق جامعه و دمكراسي نمي‌انجامد، بلكه همان‌گونه كه ماركس بيان داشته است مرتباً بر ظلم، استبداد و فشار صاحبان ابزار توليد بر طبقه بردگان، كشاورزان و كارگران افزوده مي‌شود تا جايي كه در نقطه اوج و در نهايت اين فشار، با يك انقلاب سوسياليستي، مسائل به نفع طبقه پرولتاريا، حل مي‌شود. فارغ از اين كه با عقايد ماركس موافق باشيم يا مخالف، اما به هر حال نوعي روال منطقي را مي‌توان در درون اين نظريه مشاهده كرد. ولي دكتر زيباكلام، اگرچه مبناي نظري ماركسيسم را براي پيدايش دولت در مغرب زمين مي‌پذيرد، در ادامه به ملزومات آن پايدار نمي‌ماند و از اين مبناي ماركسيستي، به سوي پيدايش يك جامعه دموكراتيك پل مي‌زند! مسئله ديگري كه در اين نظريه نويسنده محترم، مبهم و نامشخص مي‌ماند، وضعيت جامعه بشري در غرب تا پيش از بروز «تضاد در ميان نيروهاي توليد كننده» است. از آنچه ايشان بيان مي‌كند چنين برمي‌آيد كه در سرزمينهاي سرسبز، حاصلخيز و پرآب اروپا، جمعيتهاي انساني براي مدتي، بي‌آن كه مفهومي به نام دولت و حاكميت و تمدن در ميان آنها باشد به زندگي و كار و فعاليت ادامه مي‌داده‌اند تا زماني كه «توليد رشد كرده است» و در جريان رشد توليد به دليل مواجه شدن با «تضاد ميان نيروهاي توليد كننده»، ناگهان «حكومت ظهور كرده است». اگر بپذيريم كه دكتر زيباكلام قصد مزاح با خوانندگان را نداشته بي‌ترديد بايد گفت سخني سخت نادرست و فاقد هرگونه مبناي نقلي و عقلي را به ميان آورده است. تا آنجا كه تاريخ بشريت به ياد دارد و كندوكاوهاي باستان شناسانه نشان مي‌دهد، انسان از بدو پيدايش خود بر روي زمين، موجودي اجتماعي بوده و در قالب قبيله‌ها و ايل‌ها و طوايف به حياتش ادامه داده تا به دوران شهرنشيني و زمان حاضر رسيده است. از طرفي در چارچوب جمعيتهاي انساني مثل خانواده، قبيله، طايفه و امثالهم، همواره مفهوم و مصداق حاكميت و حكومت وجود داشته است. مسائلي مانند جنگ، صلح، ماندن، كوچيدن، شكار كردن و دهها و صدها مسئله ريز و درشت ديگر همواره به فرمان رئيس ايل يا قبيله صورت گرفته است. بنابراين «دولت» به معناي اعم خود، همزمان با پيدايي بشر، وجود داشته و همراه با پيشرفت و گستردگي جوامع، توسعه و پيچيدگيهاي خاص خود را يافته است؛ بنابراين تاكنون هيچ سند و مدركي كه بتواند فقدان مفهوم و مصداق حاكميت و حكومت را در جوامع بشري به اثبات رساند، يافت نشده و هيچ مورخي نيز چنين ادعايي را مطرح نكرده است. نظريه‌پردازاني مانند هابز و لاك هم كه از «وضع طبيعي» سخن به ميان آورده‌اند، آن را نه به عنوان يك وضعيت واقعاً موجود در برهه‌اي از تاريخ بشريت، بلكه به مثابه يك وضعيت فرضي مطرح ساخته‌اند تا بتوانند مباني تشكيل دولت را از ديدگاه خود توضيح دهند. البته ناگفته نماند كه حتي اگر قائل به آن باشيم كه آنان «وضع طبيعي» را واقعاً موجود مي‌دانسته‌اند، اين مسئله چيزي از حقايق تاريخي نمي‌كاهد. به هرحال، به نظر مي‌رسد آنچه مبناي تصور جامعه‌اي فاقد هرگونه محتواي حاكميت، قرار گرفته، نظريه ماركس مبني بر سرآغاز تاريخ بشريت از «كمون اوليه» است كه مانند ديگر عناصر انديشه ماركسيستي در ذهن نويسنده محترم برجاي مانده است. نكته ديگري كه از نظر مستندات تاريخي با نظريه دكتر زيباكلام سازگار نيست، مقايسه وضعيت حكومت و جامعه در شرق و غرب در مقاطع زماني مورد نظر ايشان است. به گفته ايشان «ظهور تمدن در غرب در قالب حكومت، شهر و شهرنشيني مي‌بايستي ديرتر از شرق صورت گرفته باشد. شواهد و قرائن تاريخي هم در مجموع چنين نظريه‌اي را تأييد مي‌نمايد. آن مقدار آثار باستاني كه تاكنون از گذشته بشر به جا مانده است حاكي از آن است كه ظهور حكومت، تمدن و شهرنشيني در شرق بمراتب زودتر از غرب شكل گرفته است.» (ص101) حال سؤال اين است كه زمان پيدايي «حكومت» در شرق چه وقت است؟ اگر خواسته باشيم از خلال مطالب كتاب حاضر به اين پرسش پاسخ دهيم، چاره¬اي جز استناد به اين جمله نويسنده محترم مبني بر اين كه حكومت هخامنشي را نخستين حكومت شكل گرفته متمركز و منسجم در تاريخ ايران به شمار آورده بودند، نداريم. (ص103) لازم به گفتن نيست كه در زمان پيدايي و استقرار حكومت هخامنشي در ايران، يعني حدود 500 سال پيش از ميلاد، در سرزمينهاي غربي و اروپايي، از جمله در يونان، حكومتها و دولتهاي متعدد و پيشرفته‌اي حضور داشته‌اند و اتفاقاً از جمله رقباي سرسخت امپراتوري هخامنشي نيز به شمار مي‌آمده‌اند، بنابراين اگر اين نظر نويسنده محترم را بپذيريم كه «حكومت، تمدن و شهرنشيني در شرق بمراتب زودتر از غرب شكل گرفته است» كه صدالبته نظري كاملاً صحيح است، پس مبدأ پيدايش حكومت و تمدن در شرق و ايران را به هيچ وجه نمي¬توان از زمان تأسيس حكومت هخامنشي در نظر گرفت؛ چراكه در اين زمان دولت آتن اگر پيشرفته¬تر از هخامنشيان نبود، عقب مانده¬تر از آن هم نبود. متأسفانه چون نويسنده محترم از ذكر نام ديگر تمدنهاي شرقي خودداري ورزيده است، لذا در چارچوب كتاب حاضر نمي¬توان مصداق زماني خاصي را براي برهه¬اي كه «حكومت، تمدن و شهرنشيني» در شرق وجود داشته و در غرب وجود نداشته، مورد اشاره قرار دارد، اما در بطن تاريخ بوضوح و به سهولت چنين كاري امكان‌پذير است. كافي است عقربه زمان را به حدود 5-4 هزار سال قبل از حكومت هخامنشيان كشيد و تمدنهايي را در بين‌النهرين، مصر، چين و مناطق مختلفي از ايران مانند جيرفت مشاهده كرد كه دستكم همزمان، نمونه‌هاي آن را در مغرب زمين نمي‌توان يافت. از طرف ديگر، هنگامي كه نويسنده محترم مي‌گويد: «در شرق از همان ابتداء نياز به حكومت بوده كه آب را توزيع نمايد تا توليد براه افتد» (ص102)، گويي ايشان تصور صحيح و دقيقي راجع به «ابتداء» شكل‌گيري جامعه بشري ندارد؛ لذا آن را به صورت ناگهاني و يكباره از زماني مي‌گيرد كه انسانها وارد دوران كشاورزي- آن هم برمبناي آبياري- شدند. اين، يعني ناديده گرفتن نزديك به 7-6 هزار سال از عمر زندگي اجتماعي بشر بر روي كره زمين. تنها نگاهي گذرا به كتابهايي كه به بررسي تاريخ زندگي انسان در اين كره ‌خاكي از عصر حجر و غارنشيني پرداخته‌اند، مي‌تواند دكتر زيباكلام را به اشتباه بزرگ و فاحش ايشان در تخمين «ابتداء» شكل‌گيري جامعه بشري، واقف سازد. از جمله در كتاب «سير جوامع بشري» آمده است: «در حد كليات اصلي مي‌توان گفت كه چهار دوران عمده در تاريخ بشر وجود داشته است (تاريخ‌ها همه تقريبي است): شكار و گردآوري خوراك (تا 7000 سال ق م)، بوستان كاري (از 7000 سال ق م تا3000 سال ق م)، كشاورزي (از 3000 سال ق م تا 1800 ب م)، صنعت (از 1800 سال ب م تا زمان حاضر). (گرهارد لنسكي، جين لنسكي، سير جوامع بشري، ترجمه دكتر ناصر موفقيان، تهران، شركت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم، 1374، ص134) گفتني است نويسندگان كتاب در فصل ششم از آن به تشريح جوامع بوستانكار پرداخته و خاطرنشان كرده‌اند: «در پايان عصر شكار و گردآوري خوراك، در حدود ده هزار سال پيش، گروههاي انساني ذخيره‌هاي اطلاعاتي قابل توجهي درباره گياهان و جانوران انباشته بودند... آنان صدها گونه از گياهان خوردني را نيز كشف كرده بودند و با فرايند رويش، نمو، به بر نشستن، انحطاط و خشكيدگي آنها آشنا شده بودند... ترديدي نيست كه همانها شالوده‌هاي تغييرات گسترده‌اي را در شرايط زندگي انساني استوار مي‌ساختند كه پديد آمدن شهرها، دولتشهرها، امپراتوريها و سرانجام، شهرنشيني و تمدن را در پي داشت.» (همان، ص193) جالب اين كه در اين جوامع بوستانكاري كه در اماكن حاصلخيز و پرآب تشكيل مي‌شد، اساساً مردمان هنوز با شيوه‌هاي آبياري آشنا نبودند و لذا اگرچه «آب» في‌نفسه عامل جذب و سكونت انسانها و شكل‌گيري جوامع مختلف به حساب مي‌آمد، اما «مديريت منابع آبي» هنوز تا هزاره‌هاي بعدي اصلاً وارد چرخه زندگي بشري نشده بود: «پژوهشهاي جديد حاكي از آن است كه تنها به وسيله كود (از طريق رسوبات سيلابي يا به دست انسانها)، آبياري، كاربرد خيش، يا گردش انواع كشتهاست كه مي‌توان زمين را براي كاشت و برداشت مداوم آماده نگاه داشت، و تا آنجا كه مي‌دانيم هنوز نشانه‌اي از اين گونه عمليات در سرزمينهاي مورد بحث به دست نيامده است. با اين حال، به اثبات رسيده است كه همين بوستانكاران ابتدايي داراي انبارهاي خواروبار بوده‌اند.» (همان، ص196) اينك دكتر زيباكلام با توجه به شواهد و قرائن تاريخي كه دال بر شكل‌گيري جوامع بشري حداقل 7-6 هزار سال قبل از ميلاد و سوق يافتن تدريجي آنها به سمت توليد و شهرنشيني فارغ از مسئله و معضل مديريت منابع آبي است، بايد پاسخگوي اين سؤال باشد كه وضعيت حكومت و دولت در طول اين زمان بسيار طولاني چه بوده است؟ آيا اجتماعات بزرگ و كوچك انسانها در شرق در طول چند هزار سال بدون حاكميت بوده‌اند؟ اسناد و شواهد تاريخي حاكي از شكل‌گيري تمدنها و حكومتهاي مختلف در طول هزاره‌هاي قبل از هخامنشيان در مشرق زمين و نيز فلات قاره ايران است و دكتر زيباكلام هرگز قادر به نفي اين واقعيات تاريخي نيست. گذشته از همه اينها، به لحاظ عقلاني و منطقي نمي‌توان تصور كرد پيش از آن كه تمدن و اجتماعي باشد، حكومتي شكل بگيرد. چگونه مي‌توان محيطي حتي كم آب و خشك را تصور كرد كه پيش از شكل‌گيري يك اجتماع انساني و به وجود آمدن نوعي از تمدن در آن، ابتدا و مقدم بر آنها، حكومت و دولت در آن محيط پديدار شود! به يقين بايد گفت حكومت و دولت در هر سرزميني با هر آب و هوايي- چه در شرق و چه در غرب عالم- تأخر ذاتي نسبت به اجتماع دارد. همان‌گونه كه مي‌دانيم منظور از تأخر ذاتي، تأخر زماني نيست. پيش از اين نيز اشاره شد همزمان و مقارن با شكل‌گيري جوامع بشري در اقصي نقاط جهان، مفهوم و مصداقي به نام حكومت، حاكميت، دولت، رياست يا هر نام و عنوان ديگري كه بر آن بگذاريم، در آنها به وجود آمد. اما مسئله مهم اين است كه ذاتاً، منطقاً و عقلاً بايد اجتماعي وجود داشته باشد تا امكان حدوث دولت فراهم آيد؛ بنابراين حداقل آن است كه دكتر زيباكلام همان‌گونه كه در اروپا و غرب، تلويحاً قائل به شكل‌گيري «كمون اوليه» و سپس بروز تضاد و پديداري دولت مي‌شود، در مشرق زمين هم ابتدا جايي براي «كمون اوليه» در نظريه خود باز كند و آن‌گاه به تعليل شكل‌گيري دولت در چنين جامعه‌اي به منظور حل و فصل مسائل و مشكلات موجود در آن بپردازد. نويسنده محترم در ادامه بحث، به بررسي چگونگي فراهم آمدن «محملي الهي و آسماني» براي حكومت در مشرق زمين مي‌پردازد و بر اساس آنچه در مورد نقش دولت در مالكيت بر آب و مديريت آن بيان داشته است چنين نتيجه مي‌گيرد كه چه بسا مالكيت بر آب «به دنبال خود تملك بر زمين را نيز به وجود آورده باشد» (ص105) و سپس «حاكميت مطلق و حق تملك بي‌چون و چراي حكومت اگرچه همان‌طور كه ديديم بر اساس يك مبناي طبيعي پديد آمد، لكن به تدريج كه جامعه به لحاظ اجتماعي پيچيده‌تر شد براي آن محملي الهي و آسماني نيز به وجود آمد.» (ص106) در اينجا نيز نخستين نكته‌اي كه جلب نظر مي‌كند، ابتناي تحليل مزبور بر نگرش ماركسيستي است. در واقع اگرچه نويسنده محترم مستقيماً وارد بحث چگونگي پيدايي دين در اجتماع نمي‌شود- كه اگر مي‌شد، بعيد نبود آن را هم ناشي از نوعي روابط توليدي به حساب ¬آورد - اما به هرحال ديني شدن حاكميت را قطعاً منتج از تحول در روابط توليدي جامعه و مبتني بر «اقتصاد» قلمداد مي‌كند: «در يك كلام، حكومت به تدريج نهادي مقدس، مشروع و واجب الاطاعه گرديد كه اطاعت امرش واجب، لازم، فريضه و تكليف بود... چنين شد كه حكومت در ايران بدل به قدرتي مطلق گرديد. از مباشرت در امر آب و آبرساني در اجتماعات اوليه، حكومت به مقامي آسماني نائل گرديد.» (ص108) البته ايشان با توجه به اين كه «حكومت هخامنشي را نخستين حكومت متمركز و منسجم در تاريخ ايران» به شمار آورده بود، آيين زرتشت را نيز پشتوانه قداست و الهي بودن حكومت در ايران مي‌خواند: «تاآنجا كه مربوط به ايران باستان مي‌شود، پشتوانه قداست و الهي بودن حكومت را آئين زرتشت فراهم آورد. به نظر مي‌رسد فلسفه سياسي دين زرتشت را بتوان در اعتقاد به قداست، مشروعيت و حقانيت پادشاهان خلاصه نمود.» (ص107) متأسفانه بايد گفت اين نظريه نويسنده محترم نيز داراي اشتباهات متعددي است: اولاً ايشان بايد بتواند ثابت كند كه همزمان با پيدايي حكومتهاي داراي «محمل الهي و آسماني» در ايران باستان، در مغرب زمين كه به تعبير ايشان مسئله آب وجود نداشته است، چنين حكومتهايي وجود نداشته‌اند. اثبات اين موضوع قطعاً براي ايشان غيرممكن است: چرا كه حكومتهاي مستقر در دولتشهرهاي يوناني معاصر هخامنشي، به مراتب بيشتر متكي و مبتني بر «محمل‌هاي الهي و آسماني» بوده‌اند. به طور كلي بسيار بعيد است كه ايشان بتوانند در هيچ برهه‌اي از دوران شكل‌گيري اجتماعات بشري و در هيچ نقطه‌اي از جهان- اعم از كم آب و پرآب- تا قرن هجدهم و انقلاب فرانسه، جامعه‌اي را نشان دهند كه در آن محمل الهي و آسماني براي حكومت وجود نداشته باشد. ثانياً: اگر ايران باستان را به معناي واقعي در نظر داشته باشيم، نشانه‌هاي محرزي بر وجود حكومتهاي مبتني بر محمل الهي و آسماني در هزاره‌هاي پيش از هخامنشيان نيز وجود دارد. مسلماً اگر دكتر زيباكلام در همان كتاب آقاي گيرشمن كه اشاراتي نيز به آن دارند، تأمل بيشتري مي‌كردند مي‌توانستند نقش برجسته «انوباني‌ني» پادشاه لولوبيان را كه در هزاره سوم پيش از ميلاد مي‌زيسته و در اين نقش برجسته در مقابل «رب‌النوع ني‌ني» ايستاده است مشاهده كنند. گيرشمن درباره اين نقش برجسته چنين نگاشته است: «نقش برجسته ديگري كه اهميت آن بيشتر است، در دو نسخه، درباره صخره مدخل دهكده جديد «سر‌پل» حجاري شده است. اين نقوش شاه انوباني‌ني پادشاه لولو‌بي را نشان مي‌دهد با ريشي طويل و مربع، كلاهي مدور، جامه‌اي كوتاه،‌ مسلح به كماني و قسمي تبر بدوي. او پاي خود را بر دشمني كه بر زمين افتاده نهاده است. در برابر او رب‌النوع ني‌ني ايستاده، با كلاهي بلند و جامه‌اي پشمين و پرزدار و شرابه‌دار كه تا پاي وي مي‌رسد. او يك دست را به سوي شاه دراز كرده و در دست ديگر انتهاي طنابي را گرفته كه در نسخه فوقاني دو اسير را- و در نسخه تحتاني شش اسير را - به هم بسته و همه آنان برهنه‌اند و دستهايشان از عقب بسته شده. كتيبه‌اي به زبان اكدي از ارباب انواع متعدد- كه غالب آنها اكدي هستند- ضددشمنان ياري مي‌جويد.» (رومن گيرشمن، ايران از آغاز تا اسلام، ترجمه محمدمعين، تهران، شركت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ سيزدهم، 1380، صص42-41) همچنين در همين كتاب در نخستين سطر از توضيحات آن درباره «عيلام» مي‌خوانيم: «در هزاره دوم [پيش از ميلاد] يك سلسله جديد ملي در عيلام ظهور كرد، كه پادشاهان آن خود را بدين القاب مي‌خواندند: «پيامبر خدا، پدر و شاه» (براي انزان و شوش)» (همان، ص53) ثالثاً: بر مبناي آنچه آمد پيداست كه پيش از آيين زرتشت، اديان و آيين‌هاي مختلف و متعددي در سراسر فلات قاره ايران حضور داشته و علاوه بر شكل دادن به عقايد مذهبي انسانها، روابط آنها را با حكومت نيز در قالب خاصي قرار مي‌داده‌اند. بالطبع همين وضعيت در مغرب زمين نيز وجود داشته و انواع و اقسام آيين‌ها و مذاهب را در آن نيمكره نيز مي‌توانيم در نظر داشته باشيم. با توجه به آنچه بيان شد، استنتاج نويسنده محترم مبني بر اين كه چون در شرق و مشخصاً در ايران، از زمان هخامنشيان حكومتهاي مطلقه و داراي محمل الهي و آسماني شكل گرفتند، پس دليل آن كه «نهادها، سازمانهاي سياسي، تشكلهاي صنفي، اقتصادي و اجتماعي چنداني خارج از حكومت نتوانستند هرگز شكل بگيرند بدين خاطر بود كه قدرت مطلق به همراه قداست، مشروعيت، «صاحب اختيار» و «ولي نعمت» بودن همواره به گونه‌اي بي‌چون و چرا در ايران از آن حكومت يا اليگارشي حاكم بود» (ص108) نمي‌تواند توضيح منطقي و كاملي به شمار آيد؛ چرا كه در مغرب زمين نيز حكومتها ماهيتاً از همين جنس بودند. يكي از نكات جالب توجه در كتاب حاضر، گذار از فصل دوم به فصل سوم و مواجه شدن با تغيير و تحولاتي شگرف در وضعيت آب و هوايي و نيز ميزان توليد محصولات كشاورزي در ايران است. در فصل دوم از اين كتاب، با كشوري مواجهيم كه كمتر از ده درصد از كل 1650000 كيلومتر مربع مساحت آن مورد بهره‌برداري كشاورزي قرار مي‌گيرد. (ص74) از سوي ديگر «از مجموع 4/15 ميليون هكتار زمين زراعتي در ايران، در حدود دوسوم آن را زمين‌هاي ديم كه صرفاً از طريق باران آبياري مي‌شود، تشكيل مي‌دهد. به سخني ديگر دوسوم محصولات كشاورزي ايران متكي به ريزش باران مي‌باشد.» (ص75) نويسنده محترم با ارائه چنين تصوير خشك و كم‌باراني از سرزمين ايران، خاطرنشان مي‌سازد: «از ميان جملگي ويژگيهايي كه از دل شرايط اقليمي ايران برخاستند، سه عامل بنظر مي‌رسد بيش از همه در چگونگي شكل‌گيري تمدن در ايران نقش داشتند. اين سه عنصر عبارتند از پراكندگي اجتماعات در ايران، پيدايش نظام ايلي و چادر نشيني، و بالاخره تمركز قدرت در دست حكومت.» (ص80) با توجه به اين مقدمات، ايشان در اين فصل چنين نتيجه‌‌گيري مي‌كند كه به لحاظ كمبود باران و آب و مناطق حاصلخيز، در ايران شاهد دوري مسافت بين شهرها و مناطق مسكوني با يكديگر بوده‌ايم و اين بعد مسافت، عدم ارتباط ميان آنها را موجب شده است. از طرفي خشكي و كم‌حاصلي زمينها، «فقدان توليد مازاد بر مصرف» را به مهمترين خصوصيت توليد در ايران بدل ساخت (ص81) و اين مسئله به نوبه خود فقدان درآمد براي توليد كنندگان را در پي داشت كه نتيجه منطقي آن عدم سرمايه‌گذاري در امر توليد بوده است. بديهي است عدم سرمايه‌گذاري، خود موجب عدم افزايش توليد شده و چرخه باطلي شكل گرفته كه به عقيده نويسنده محترم تاكنون ادامه يافته است. (ص81) اين تصويري است كه در فصل دوم كتاب براي ايران از بدو پيدايي تمدن در آن تا زمان حاضر ترسيم شده است. اما با ورود به فصل سوم كتاب، تصويري كاملاً متفاوت از ايران به خوانندگان ارائه مي¬گردد و گويي نويسنده محترم درباره كشور ديگري سخن مي‌گويد:‌«تا قبل از ورود اسلام به ايران، اصولاً بخش عمده آباداني و مدنيت ايران در غرب بود... تيسفون و مناطق وسيع اطراف آن كه مركز امپراطوري ساساني به شمار مي‌آمدند در منطقه شمال بغداد [جنوب بغداد] قرار داشت. اين نواحي كه در تاريخ به نام بين‌النهرين معروف هستند... يكي از حاصلخيزترين مناطق دنيا مي باشند... از بيش از يكصد شهر عمده ساساني كه فهرست شده است،‌ هشتاد و دو شهر در غرب واقع بودند.» (ص116) بنابراين مشخص مي‌شود كه در «ايران» مراكز تمدني بزرگ كه طبعاً جمعيت بسياري را در خود جاي مي‌داده‌اند، وجود داشته است. بديهي است اين مراكز تمدني مي‌بايست از اقتصاد پيشرفته‌اي نيز برخوردار باشند و چنين اقتصادي جز بر مبناي «اضافه توليد» نمي‌تواند شكل بگيرد. اين نكته‌اي است كه نويسنده محترم، با ارائه نقل قولي از خانم لمبتون، آن را در اين فصل مورد تأييد قرار مي‌دهد: «خانم پروفسور لمبتون نيز به اين نكته اشاره دارد و مي‌نويسد كه قرون اوليه اسلام در ايران شاهد رشد چشمگير شهرها و مناطق شهرنشين بود. در بسياري از مناطق ايران توليد بيش از مصرف بود و در حاشيه شهرهاي بزرگ مناطق وسيع كشاورزي به وجود آمده بود كه از طريق سيستم آبياري تعذيه مي‌شد.» (ص119) در گام بعدي نويسنده محترم به اين نكته نيز اشاره دارد كه علاوه بر غرب ايران، در شرق اين كشور نيز آباداني و رونق كسب و كار وجود داشته است: «خراسان به دليل موقعيت استراتژيكش كه دروازه اسلام به ماوراءالنهر و شرق امپراطوري اسلام بود بسيار پر رونق و آباد شد...» (ص120) فارغ از اين كه علت اين آباداني و رونق چه بوده است، ملاحظه مي‌شود كه بتدريج تصوير ايران در اين فصل در حال دگرگوني است و از آن كشور خشك و كم باران با مردمي كه مازاد مصرفي نداشتند و ارتباطات اقتصادي چنداني هم بين آنها شكل نگرفته بود، در حال تبديل شدن به كشوري با شهرهاي آباد،‌ جمعيتهاي انبوه و رونق كسب و كار و تجارت است. اما ادامه مطالب دكتر زيباكلام در اين فصل، بكلي صحنه و تصوير ديگري را در پيش روي خوانندگان قرار خواهد داد: «مورخين مي‌گويند كالاهاي توليد شده در منطقه شمال شرقي ايران نه تنها به شرق (چين و هندوستان) مي‌رفته بلكه راهي غرب، يعني عراق و آسياي صغير نيز مي‌شده» (ص132) طبعاً مي‌بايست حجم توليدات مازاد بر مصرف، بسيار زياده بوده باشد كه بتواند چنين پهنه جغرافيايي گسترده‌اي را تحت پوشش خود قرار داده باشد. دكتر زيباكلام در فراز ديگري از اين فصل پس از اشاره به پاره‌اي مواد صادراتي، به پيشرفت جامعه ايراني در هر دو زمينه صنعت و كشاورزي اشاره دارد: «نگاه دقيق‌تري به اين ليست نشان دهنده اين واقعيت است كه همانند ممالك پيشرفته امروزي كه نوعاً در هر دو زمينه صنعت و كشاورزي كارآمد هستند، ايران آنروز (يا حداقل آن منطقه از ايران آنروز) هم در زمينه كشاورزي و هم در زمينه توليدات صنعتي سرآمد بوده است. ليستي كه مورخين ذكر مي‌كنند، هم شامل توليدات كشاورزي و مواد غذايي مي‌شده و هم به زبان امروزي، در برگيرنده توليدات صنعتي و تسليحات نظامي.» (ص135-136) البته ايشان خاطرنشان مي‌سازد كه اين رونق را نبايد مختص مناطق شمال شرقي كشور قلمداد كرد: «اگرچه ما در اينجا تأكيد اصلي‌مان را بر روي شمال شرق ايران قرار داده‌ايم اما اين به آن معنا نيست كه فقط اين مناطق از ايران بودند كه تبديل به مراكز رونق و آباداني شده بودند. چنين وضعيتي در مناطق ديگري از ايران نيز به وجود آمده بود. از جمله اصفهان در قرن دوازدهم پارچه و كالاهاي لوكس به دنيا صادر مي‌كرده. «ماركو پولوي» معروف نيز در ديدارش از يزد در اواخر قرن سيزدهم [ميلادي] (1272) تحت تأثير رونق توليدي و نقل و انتقالات پر حجم تجاري اين شهر قرار گرفته. او در سفر نامه‌اش مي‌نويسد كه منسوجات و البسه زردوز و ابريشمي ساخت يزد به همه مناطق جهان صادر مي‌گرديد.» (ص137) مسلماً مقايسه ميان فصل دوم و سوم كتاب، عقلاً و منطقاً ما را به اين نتيجه بايد برساند كه يا مطالب اين دو فصل درباره دو كشور متفاوت است يا آن كه توسط دو نفر با افكار و نگاه‌هاي متفاوت نگاشته شده است. اما واقعيت اين است كه اين دو فصل توسط يك نفر و درباره يك كشور به رشته تحرير در آمده است! بنابراين بايد علت اين تناقض گويي را دريافت. در واقع علت آن است كه دكتر زيباكلام در هر يك از اين دو فصل، مقدمات را بر مبناي نتيجه‌اي كه قصد اخذ آن را دارد، بيان كرده است. ايشان در فصل دوم در پي آن است كه كليه امور سياسي و اجتماعي ايران را اعم از «نوع زندگي،‌ شكل اجتماعات، مناسبات توليدي، روابط مردم با يكديگر، ساختار حكومت و سرانجام پيشرفت يا بالعكس عقب ماندگي» (ص79) در ارتباط مستقيم با «مسأله آب» يا شرايط محيطي كه در فصل اول آن را مبناي نظريه خود قرار داده بود، تحليل كند،‌ لذا ايران را به عنوان سرزميني خشك و كم آب با جمعيتهاي پراكنده و فاقد مازاد مصرف و فقدان ارتباطات گسترده با يكديگر نمايش مي‌دهد تا از يك سو وجود «دولت» به عنوان نيروي قاهره و مسلط بر جامعه،‌ توجيه پيدا شود و از سوي ديگر بتوان دلايل و زمينه‌هايي را براي عدم شكل‌گيري نهادهاي واسط، ‌طبقات قدرتمند در مقابل حكومت و حقوق اجتماعي معتبر فراهم آورد. همچنين نويسنده محترم به اين ترتيب مي‌تواند زمينه‌هاي بروز دموكراسي را در مغرب زمين پرآب، حاصلخيز و برخوردار از اقتصاد شكوفا توجيه و تبيين كند. اما در فصل سوم از آنجا كه نويسنده محترم اين بار قصد دارد عقب ماندگي ايران را بر مبناي هجوم قبائل صحرانشين و غير متمدن شرقي و آسياي ميانه و بويژه مغولان تحليل كند و تمامي مسائل معاصر ما را نيز يكسره به هزار سال پيش متصل نمايد، لاجرم بايد تمدن و اقتصادي شكوفا را در دوران قبل از اين هجوم‌ها به تصوير بكشد تا سپس بتواند، مغولان را عامل بدبختي و سياه روزي ايرانيان در زمان حاضر معرفي كند؛ بنابراين تصويري كه در فصل سوم از ايران در قرون اوليه اسلامي به نمايش درمي‌آيد- و اتفاقاً اين تصوير منطبق بر واقع است- در چنان وضعي از پيشرفتگي كشاورزي و صنعتي و تجارت قرار دارد كه به مراتب پيشرفته‌تر از تمدنهاي واقع در سرزمين‌هاي پرآب است و مازاد توليد فرآورده‌هاي آن، به اقصي نقاط غرب و شرق جهان صادر مي‌شود. البته از آنجا كه دكتر زيباكلام در اين فصل به دنبال هدف و مقصود ديگري است، يكسره مسائل مربوط به آب و محيط زيست را رها كرده و توضيح نمي‌دهد كه چگونه از دل جغرافياي توصيف شده در فصل دوم و آثار و تبعات ناگزير آن،‌ چنين اجتماعي سر برآورده و اگر چنين تغيير و تحولي ممكن بوده است، پس تكليف احكام قطعي و جزمي ايشان در فصل اول و دوم كتاب دربارة تأثيرات وضعيت آب و هوايي ايران بر مسائل سياسي و اجتماعي؛ چه سرنوشتي پيدا مي‌كند. اما اينك بايد ديد كه آيا ايشان در نتيجه‌گيري مطلوب از مقدمات فراهم آمده در فصل سوم، تا چه حد موفق بوده و آيا توانسته است به گونه‌اي منطقي و عاري از تناقضات، به كسب اين نتايج نائل آيد. نويسنده محترم، فصل سوم از كتاب خويش را موسوم به «هجوم قبائل و صحرانشينان آسياي مركزي به ايران» ساخته و در طول آن پس از ارائه تصويري درخشان از اقتصاد ايران، به شرح هجوم اين قبايل به تمدن ايران مي‌پردازد. به نوشته ايشان: «اولين دسته از قبايل آسياي مركزي كه در حدود اواخر قرن دهم (چهارم هجري) به ايران سرازير شدند، تركان غزنوي بودند كه شهر غزنه در جنوب كابل مقر فرمانروايي آنان بود. پس از دستيابي آنان به قدرت و تشكيل حكومت، غزنه به صورت پايتخت ايران درآمد.» (ص125) همان گونه كه پيش از اين نيز اشاره شد، يكي از نقايص تحليل‌هاي نويسنده محترم، نامشخص بودن محدوده سرزميني ايران از نگاه ايشان است. در اينجا نيز چنين به نظر مي‌رسد كه دكتر زيباكلام، به مقتضاي بحث و هدف و نتيجه‌اي كه در نظر دارد، مرزها و مختصات «ايران» را دچار قبض و بسط مي‌نمايد. به عنوان نمونه، هنگامي كه سخن از حكومت هخامنشيان به ميان مي‌آيد و آن‌گونه كه مي‌دانيم گستره جغرافيايي امپراتوري آنها از سرزمينهاي شرقي ماوراءالنهر تا مرزهاي غربي سواحل درياي سياه بوده است، غزنه و مناطقي فراتر از آن نيز جزو ايران به حساب مي‌آيند، اما هنگام هجوم غزنويان به حكومت محلي سامانيان، اين مهاجمان، خارجي و غيرايراني به حساب مي‌آيند. ناگهان پس از قدرت‌گيري غزنويان، غزنه به عنوان پايتخت «ايران» قلمداد مي‌شود. همچنين در جاي ديگر، ايشان به نقل از «هارتوك» مورخ هلندي، «منطقه وسيع دلتاي رود بزرگ جيحون به درياي آرال در منطقه خوارزم (واقع در تاجيكستان و تركمنستان امروزي) را جزو ايران به شمار مي‌آورد به طوري كه «ايرانيان شبكه‌هاي آبياري گسترده‌اي ساخته بودند كه آب جيحون را براي كشاورزي از طريق كانال‌هاي متعددي به مناطق همجوار منتقل مي‌نمود.» (ص142) اين سرگرداني نويسنده محترم، در خوشبينانه‌ترين تحليل ناشي از آن است كه يا ايشان تصوير و تصور درستي از ايران آن هنگام ندارد يا آن كه نتوانسته است به روشني آن را در كتاب خويش انعكاس دهد. بايد اين واقعيت را تكرار كرد كه ما با تصوير امروزي ايران و مرزهاي جغرافيايي مشخص آن، نمي‌توانيم به تشريح مسائل يك هزار سال پيش بپردازيم و هر سعي و تلاشي در اين راستا، حاصلي جز سردرگمي و حيراني در برنخواهد داشت. بنابراين، اگر واقعيات آن دوران را در نظر داشته باشيم، هيچ دليلي ندارد كه غزنويان را غيرايراني به معناي عام خود به حساب آوريم و آنها را جزو قبايل آسياي مركزي محسوب داريم. به اين ترتيب مي‌توان هجوم غزنويان را نبرد قدرت ميان گروهها و طوايف ايراني به شمار آورد كه با پيروزي آنان همراه بوده كما اين كه در برهه‌هاي بعدي شاهد قدرت‌گيري ديگر طوايف و شكل‌گيري حاكميت آنها خواهيم بود. نكته ديگر اين كه اگرچه دكتر زيباكلام تلاش دارد غزنويان را جزو قبايل چادرنشين و صحرانشين جاي دهد، اما در ابتداي بحث خويش خاطرنشان مي‌سازد كه محل استقرار آنها قبل از هجوم، ‌«شهر غزنه» بوده است. بنابراين اطلاق قبايل صحرانشين به آنها، صحيح نيست. اين مسئله به دليل وضوح خود، مورد توجه نويسنده محترم نيز قرار گرفته است: «ممكن است در اين‌جا اين ايراد گرفته شود كه تركان غزنوي سالها قبل از آن كه به حكومت برسند در دستگاههاي حكومتي قبل از خود به عنوان فرماندهان و لشكريان دسته‌هاي مختلف سپاهيان سامانيان و ديگر فرمانروايان خدمت مي‌كردند و بنابراين نمي‌توان و نمي‌بايستي آنان را صحرانشين توصيف نمود.» (ص125) با اين همه ايشان همچنان با بيان اين كه «عنصر قومي و منش قبيله‌گرايي و صحرانشيني با استقرار غزنويان در دستگاه حكومت به صورت بخش قابل توجهي از مختصات اجتماعي و اقتصاد حاكم بر جامعه آن روز ايران درآمد» تلاش دارد تا «ايران» را مورد هجوم قبايل صحرانشين نشان دهد. حتي مغولها كه قطعاً اقوامي غيرايراني بودند و سنگين‌ترين تهاجمات نيز از جانب آنها صورت گرفت، برخلاف تصويري كه نويسنده محترم از آنها ارائه مي‌دهد، هنگام حمله به سرزمين ايران، داراي نظام حكومتي پيشرفته‌اي بوده و شهرهاي بزرگ و ساختمانهاي مجللي در اختيار داشته‌اند. آن‌گونه كه در تاريخ ثبت است، حكومت مغول براي برقراري رابطه با ديگر حكومتها و ازجمله حكومت ايران، هيئتهاي ديپلماتيك نيز اعزام مي‌داشته و اين حاكي از وجود يك سيستم سياسي داخلي در ميان آنان است. البته اين سخن بدين معنا نيست كه جابجايي‌ها و دست به دست شدنهاي خونبار قدرت در ايران، لطمات و صدماتي را به جامعه و كشور ما در طول تاريخ وارد نساخته است، بلكه مقصود آن است كه براي دست‌يابي به يك تحليل درست از سير مراحل تاريخي ايران، بايد مبنا و مبتداي واقعي و صحيحي را در نظر داشت، در غير اين صورت، آگاهانه يا ناآگاهانه، به جاي تاريخ‌نگاري، گام در مسير «تاريخ‌سازي» براي ايران خواهيم نهاد و نتايجي خواهيم گرفت كه مطلوب و مقصود ماست، هرچند كه بهره چنداني از حقيقت نداشته باشد. به طور كلي برمبناي نوع نگاه نويسنده محترم به تاريخ ايران از قرن چهارم هجري به بعد، هجوم «اقوام صحرانشين» به سرزمين ما باعث ويراني‌هاي گسترده مادي و معنوي گرديد و در نهايت با هجوم مغول‌ها، ضربه نهايي بر تمدن و فرهنگ ايران زمين وارد آمد: «مغولان از اوائل قرن سيزدهم همچون امواج طاعون از دشت گبي (كشور مغولستان امروزي) سرازير شدند. اگرچه پس از نيم قرن آنان به اسلام گرويدند و تشكيل دودمان ايلخانان را دادند (1335-1256/727-648ه.ق) اما ضرباتي كه ايران در نيمه اول قرن سيزدهم [ميلادي] از مغولان خورد، آنچنان گسترده، عميق و همه‌جانبه بود كه مي‌توان گفت ايران ديگر نتوانست كمر راست كند. في‌الواقع روند افول يا انحطاطي كه از اوايل قرن يازدهم با هجوم اولين دسته‌هاي قبايل آسياي مركزي به ايران آغاز گرديد، تا اواسط قرن سيزدهم به دست مغولان به اوج خود رسيده و كامل شد. افولي كه نتيجه منطقي آن ايران قرن نوزدهم شد.» (ص128) بر اين اساس بايد سير افول تمدن ايراني را از آغاز قرن چهارم هجري شاهد باشيم و آن‌گاه با هجوم مغول‌ها در قرن هفتم، اين روند از شدت بيشتري برخوردار باشد و تا قرون حاضر به صورت مستمر ادامه داشته باشد. آيا واقعيات تاريخي كشور ما چنين روند و روالي را نشان مي‌دهد؟ براي پاسخگويي به اين سؤال از مراجعه به ديگر كتابهاي تاريخي نيز اجتناب مي‌ورزيم و همين كتاب را به عنوان متن اصلي و مرجع خود در نظر مي‌گيريم. نويسنده محترم در ابتدا، نخستين اثر سوء اين حملات را از بين رفتن شبكه آبياري مي‌داند: «حداقل يكي از پيامدهاي اسفناك هجوم قبايل به ايران از بين رفتن شبكه‌هاي آبياري بود. شبكه‌هايي كه از ديرباز و طي قرنها مداومت با زحمت، صرف هزينه‌هاي زياد و تلاش بسياري به تدريج در مناطق مختلف به وجود آمده بود.» (ص141) اما با كمال تعجب، چند سطر آن سوتر خاطرنشان مي‌سازد: «در تاريخ، نمونه‌هاي چنداني كه مشخصاً پيرامون از ميان رفتن كشاورزي و شبكه‌هاي آبياري باشند ذكر نشده است.» (ص142) دليلي كه دكتر زيباكلام براي عدم ذكر اين مسئله در تاريخ مي‌آورد نيز بسيار جالب است: «علت اين كه مورخين چندان به از ميان رفتن ساختار آبياري، در اثر هجوم قبايل نپرداخته‌اند مي‌تواند ناشي از اين امر باشد كه در مقايسه با مصيبت‌هاي ديگر همچون از ميان رفتن شهرها، قتل عام‌هاي انبوه و با خاك يكسان شدن مراكز تمدن، تخريب زيربناي سيستم آبياري، از اهميت چنداني برخوردار نبوده است.» (ص142) نويسنده محترم گويا در اين فراز از ياد مي‌برد كه درفصل اول و دوم اين كتاب، به حدي براي آب و شبكه‌هاي آبياري و مديريت بر مسئله آب در «سرزمين خشك و كم‌آب ايران» اهميت قائل شده است كه حتي شكل‌گيري حكومت را بر مبناي آن دانسته و تمامي اختلافات ميان شرق و غرب را در ماهيت حكومت و جامعه به اين مسئله منتسب كرده است اما در اينجا، به دليل آن كه مستندي در تاريخ براي تخريب شبكه‌هاي آبياري نمي‌يابد، تنها راه چاره را در اين مي‌بيند كه اين موضوع را حتي فاقد آن مقدار از اهميت قلمداد كند كه مورخان نيازي به اشاره به آن ببينند. اين در حالي است كه فقدان چنين مستنداتي در تاريخ، حداقل مي‌تواند اين «فرضيه» را مطرح سازد كه چه بسا آنچه درباره هجوم گسترده و ويرانگر قبائل شرقي و از جمله مغول‌ها به ايران و ويرانگري‌هاي سراسري آنها بويژه از سوي مورخان و نويسندگان غربي بيان مي‌شود، با واقعيات تاريخي كشورمان انطباق نداشته باشد و احتمالاً بزرگنمايي‌هايي در اين وقايع صورت گرفته است. البته دكتر زيباكلام نه تنها چنين احتمال و فرضيه‌اي را مورد اعتناء قرار نمي‌دهد، بلكه براي جبران فقدان اسناد و مدارك تاريخي متقن، به مآخذ و مكتوبات متعلق به نويسندگان غربي مثل «هارتوك هلندي» و «لمبتون انگليسي» و «پطروشفسكي روسي» و امثالهم مراجعه مي‌كند و از زبان آنها به تشريح سطح گسترده و عميق ويرانگري‌هاي لشكريان مغول مي‌پردازد: «به گفته خانم پروفسور لمبتون چنين امواج متحركي از سربازان، اسبان و احشام، مناطقي را كه بر سر راهشان قرار مي‌گرفت به بياباني بي‌آب و علف مبدل مي‌ساختند.» (ص146) يا اگر در تواريخ بر جاي مانده از سابق سخني از نابودي شبكه‌هاي آبياري نرفته است اما «هارتوك مورخ هلندي تاريخ مغول، در بخشي از تاريخش تحت عنوان «تخريب قرنها سازندگي» اشاره‌اي به از ميان رفتن شبكه‌هاي آبياري مناطق خوارزم و مرو در نتيجه هجوم مغولان دارد.» (ص142) ايشان همچنين در جاي ديگري، آمار و ارقامي از يك مورخ انگليسي ديگر مي‌آورد كه براستي حيرت‌آور است: «بر اساس آمار نقل شده در مورد شمار سپاهيان مغولها، «مورگان» مورخ انگليسي نتيجه‌گيري مي‌كند كه به هنگام يورش چنگيزخان در سال 1220 [ميلادي] به ايران، به همراه لشكريان وي 24 ميليون گوسفند و بز و حدود 4 ميليون رأس اسب در ماوراءالنهر و خراسان در حركت بودند.» (ص 145) تنها كافي است تصوير دقيقي از 24 ميليون رأس گوسفند و 4 ميليون رأس اسب داشته باشيم و همچنين مسائل مرتبط با اين حجم عظيم از احشام را در نظر بگيريم- به عنوان نمونه صرفاً نگهداري و تيمار اين تعداد گوسفند و اسب- تا دليل حيرت آور بودن اين ارقام روشن شود. البته ناگفته نماند كه در اين كتاب، بعضاً آمارهايي از برخي كتب كلاسيك- هر چند به نقل و با واسطه منابع خارجي- آورده شده كه آنها را نيز بايد حيرت‌آور خواند و به تعبير خود نويسنده محترم «حتي يك دهم آن را هم به زحمت مي‌توان امروزه باور نمود.» (ص 149) به عنوان مثال، ايشان به نقل از كتاب «ايران در سده‌هاي ميانه» به قلم «پطروشفسكي و ديگران، ص 159» آورده است: «مرو كه منطقه‌اي آباد و يكي از اقطاب مدنيت ايران به حساب مي‌آمد، دو بار توسط مغولان مورد قتل عام قرار گرفت. بار اول در سال 1221 (615 هجري قمري) بود كه بنا بر گفته «ابن اثير» در حدود هفتصد هزار نفر، و بنا به روايت «تاريخ جهانگشاي» «عطاملك جويني»، يك ميليون و سيصد هزار تن به قتل رسيدند. در تسخير هرات نيز به يك روايت 000/600/1 نفر و بنا بر روايتي ديگر 000/400/2 تن به قتل رسيدند.» (ص150-149) اگر چه نويسنده محترم خاطرنشان مي‌سازد كه حتي يك دهم اين اعداد و ارقام را هم به زحمت مي‌توان باور كرد، اما در عمل، نه تنها يك دهم بلكه تمامي اين آمار و ارقام سرسام‌آور را از هر منبع و مأخذي كه آن را ذكر كرده‌اند،‌ تمام و كمال مي‌پذيرد. علت اين امر، معتبر بودن اين مآخذ نيست بلكه آن است كه اين ارقام، ابزار مناسبي را در دست ايشان براي اثبات فرضيه خود مبني بر اين كه كليه مسائل و مشكلات ايران در قرن نوزدهم ناشي از حمله مغول است- و نه استعمارگران جديد- قرار مي‌دهد. از طرفي گاهي صحنه‌هايي توسط دكتر زيباكلام به نقل از ديگران در كشتار مردم ايران به دست مغولان ترسيم شده كه به جاي تراژيك بودن، مضحك و البته توهين‌آميز است: «هارتوك نيز پيرامون قتل‌عام مرو همين توصيف را مي‌نمايد. به گفته ‌او پس از سقوط مرو به دست مغولان به هر سربازي 300 الي 400 مروي تحويل گرديد كه سر از تنشان جدا كنند.» (صص 151-150) كافي است تصور كنيم كه حدود 400 نفر مروي، ‌ساكن و ساكت در صفوف منظم ايستاده يا نشسته‌اند تا نوبت سر از تن جدا كردنشان توسط يك سرباز مغول برسد! هيچ توجيه عقلاني، رواني و نظامي بر اين مسئله نمي‌توان آورد. حتي اگر تصور كنيم اين عده مروي فاقد هرگونه سلاحي باشند، تنها كافي است به صورت جمعي به طرف يك سرباز مغول حمله و او را زير دست و پاي خود له كنند. اگر فرض را بر بسته بودن دست و پاي اين عده بگيريم، ‌آن گاه بايد پاسخي براي اين سؤال بيابيم كه چقدر وقت و توان نظامي لازم بوده است تا دست و پاي يك ميليون و اندي مروي بسته شود؟ از طرفي مردمي كه تا اين حد تابع و ساكن و مفلوك بوده¬اند كه بيش از يك ميليون نفر آنها بي‌حركت مانده‌اند تا مغولان دست و پاي آنها را ببندند و سپس در گروههاي 300 الي 400 نفري بين خود براي گردن زدن تقسيم نمايند، اساساً چه نيازي به بستن دست و پا داشته‌اند؟! مسلماً حول و حوش اين گونه آمار و ارقام نجومي، ‌سؤالات بسيار زياد و كاملاً جدي‌اي مي‌توان مطرح ساخت كه پاسخي براي آنها وجود ندارد. بنابراين آنچه به ذهن مي‌رسد ضرورت يك بازخواني و بازكاوي منابع تاريخي در رابطه با حمله مغول به ايران و يافتن ابعاد واقعي و قابل قبول آن بر مبناي اسناد، شواهد، قرائن و آثار تاريخي است. به هر حال نويسنده محترم نه تنها چنين سؤالات و ابهاماتي را برنمي‌تابد بلكه قائل به آن است كه اين‌گونه فجايع در سراسر مناطق ايران روي داده است:‌ «خط سير تخريب، كشتار و ويراني فقط منحصر به شمال و شرق ايران نبود... در صفحات مركزي و غربي ايران نيز رد پاي مغولان چندان تفاوتي با مناطق شمالي و شرقي نداشت. ري، قم،‌ قزوين، زنجان، همدان و آذربايجان نيز زير و رو شدند.» (ص151) با توصيف و تحليل نويسنده محترم از حمله مغول به ايران، طبعاً همان گونه كه ايشان و مورخان غربي از جمله لمبتون اشاره كرده‌اند، نبايد از ايران جز يك ويرانه و يك «بيابان بي‌آب و علف» (ص146) كه «ديگر نتوانست كمر راست كند» (ص128) برجاي مانده باشد. اما آيا سير مطالب كتاب نيز همين را نشان مي‌دهد؟ مسلماً اگر نويسنده محترم مقيد به نگارش و تدوين مطالب كتاب بر اساس نظم و روال منطقي و تاريخي بود، جاي آن داشت كه پس از تصويري كه در فصل سوم پيرامون هجوم قبايل شرقي و از جمله مغول‌ها و كشتارها و تخريب‌هاي آنها به خوانندگان ارائه مي‌دهد، در فصول بعدي به تشريح اين مسئله بپردازد كه به دنبال اين قتل‌ عا‌م‌هاي ميليوني در سراسر ايران و ديگر مناطق مورد هجوم، چهره اجتماعي و اقتصادي اين مناطق كه قاعدتاً خالي از سكنه شده بودند، چه بود و چگونه شد كه ايران «ديگر نتوانست كمر راست كند.» اما گويي نويسنده همان‌گونه كه از ابتدا تاكنون، خود را اسير چنين قيد و بندهايي نكرده، از اين به بعد نيز قصد قرار ندارد در يك مسير منطقي و داراي روال منسجم تاريخي حركت كند؛ و لذا در چهارمين فصل، خوانندگاني كه انتظار دارند با سرزميني برهوت، سوخته و قتل عام شده، مواجه شوند، هيچ اثر و نشاني از آن نمي‌بينند، بلكه در آن جامعه‌اي را مي‌يابند كه نويسنده محترم، خود را موظف به تشريح ساز و كارهاي دروني آن در حوزه‌هاي حكومتي، سياسي، ديني، اقتصادي، اجتماعي، علمي و نظامي مي‌بيند. بنابراين فارغ از آن كه اين نظامات و ترتيبات و تحولات را مثبت و سازنده يا منفي و مخرب ارزيابي كنيم، با اين سؤال مواجه مي‌شويم كه آن «بيابان بي‌آب و علف» مورد ادعاي خانم لمبتون و مورد تأييد دكتر زيباكلام كه پس از هجوم مغول به ايران، برجاي مانده بود، كجاست و چرا نويسنده محترم به تشريح و توصيف اين بيابان فرضي نمي‌پردازد. اين انتظار نه تنها در فصل چهارم محقق نمي‌شود؛ بلكه در فصول پنجم و ششم نيز همچنان نامحقق باقي مي¬‌ماند و جالب‌تر اين كه ما با فضا و شرايطي كاملاً معكوس با آنچه انتظارش را داشته‌ايم، مواجه مي¬شويم. اين مسئله را در سطور آتي به روشني و وضوح و صرفاً با بهره‌گيري از جملات و گزاره‌هاي خود نويسنده محترم در اين كتاب، باز خواهيم شكافت. در واقع وجود تناقضات در كتاب حاضر، به حدي فراوان و آشكار است كه هرگونه نيازي به مراجعه به ديگر كتب را براي بازنماياندن مطالب و مسائل خلاف واقع مندرج در آن، مرتفع مي‌سازد. فصل پنجم كتاب تحت عنوان «خاموش شدن چراغ علم»- كه بايد آن را مهمترين و مفصل‌ترين فصل از اين كتاب به شمار آورد- با اين جمله آغاز مي‌شود: «از جمله تحولات مشخص و مهمي كه مستقيماً در ارتباط با بحث عقب‌ماندگي ايران قرار مي‌گيرد، خاموش شدن چراغ علم در ايران مي‌باشد.» (ص201) از اين پس، خاموشي چراغ علم به عنوان هسته مركزي نظريه نويسنده محترم در زمينه عقب‌ماندگي ايران قلمداد مي‌شود؛ به طوري كه ايشان در پايان اين فصل خود را ملزم به آن مي‌داند تا آن را به صورتي موجز و صريح مورد تأكيد قرار دهد: «در يك كلام، خاموشي چراغ علم در ايران از جمله عوامل اصلي عقب‌ماندگي ما به شمار مي‌رود.» (ص276) طبيعتاً خوانندگان مي‌توانند اين انتظار را داشته باشند كه با توجه به مطالب فصل سوم درباره هجوم مغول‌ها، خاموشي چراغ علم در ايران به عنوان يكي از تبعات آن به شمار آمده باشد و نويسنده محترم ضمن روشن ساختن ارتباط ميان اين دو پديده، فرضيه خود را نيز مبني بر كمر راست نكردن ايران پس از آن هجوم خونبار و گسترده، به اثبات برساند، اما دكتر زيباكلام، مهر ابطال بر اين تصور مي‌زند: «تا آنجايي كه مربوط به خاموش شدن چراغ علم مي‌شود، اين خاموشي، يكي دو قرن قبل از هجوم مغولان شروع شده بود. ترديدي نيست كه روند اين خاموشي در نتيجه هجوم آنان تسريع يافته و گسترش زيادي پيدا نمود، اما نكته اساسي اين است كه اين افول را آنان به وجود نياوردند.» (ص205) حتي اگر نويسنده محترم در اين فصل قادر به اثبات همين مقدار هم شده بود كه «... روند اين خاموشي در نتيجه هجوم آنان تسريع يافته و گسترش زيادي پيدا نمود»، همچنان جاي تقدير و تشكر از ايشان وجود مي¬داشت كه به هرحال پيوند و ارتباطي ميان دو فصل از كتاب خويش برقرار نموده است اما آنچه از اين پس گفته مي‌شود نه تنها اثبات اين نظريه نيست بلكه دقيقاً نقيض آن است. دكتر زيباكلام در ادامه بحث، تأكيد مجددي بر اين موضوع دارد كه «در قرن دوازدهم [ميلادي] روند افول، كاملاً شكل گرفته و به تدريج سايه انحطاط و برهوت علمي كه ما در قرون بعدي شاهدش هستيم به طور كامل پديدار مي¬شود. بنابراين در قرن سيزدهم كه هجوم مغولان صورت گرفت و در قرن بعدي كه تاتارها به رهبري تيمورلنگ ايران را زير و رو كردند، جريان افول علمي مسلمين، يكي دو قرن مي‌شد كه در حال تكوين بود» (صص208-207) بدين ترتيب ايشان ارتباط ميان هجوم مغول و افول علمي ايران را منقطع ساخته است و زنجيره شكل‌گيري برهوت علمي در سرزمينهاي اسلامي را تا پيش از آغاز آن هجوم، تكميل شده قلمداد مي‌كند. ايشان سپس به ريشه‌يابي علل و عوامل دروني انحطاط علمي دنياي اسلام مي‌پردازد و پيدايي جريان «عقل‌ستيزي» را در كنار برخي مسائل ديگر، ازجمله عوامل مهم و اساسي بدين منظور مي‌خواند. اين كه جزئيات تحليل ايشان در اين باره چيست و ما تا چه حد با آن موافق يا مخالفيم، نكته‌اي ثانوي در اين مبحث به شمار مي‌آيد. نكته اصلي و مهم اين است كه به گفته ايشان، «رنسانس يا عصر طلايي اسلام» از قرن نهم ميلادي آغاز مي‌شود و همزمان با خلافت مأمون (218-198 ه.ق/ 833-813م) به اوج خود مي‌رسد و سپس «منحني بازگشت يا افول يا پشت كردن به علم و تعقل از نيمه دوم قرن نهم و كم و بيش با به قدرت رسيدن المتوكل (247-232 ه.ق/861-847) آغاز» (ص217 الي221) مي شود و حدود سه قرن بعد يعني در قرن دوازدهم ميلادي به نقطه اوج و نهايي خود مي‌رسد. اين در حالي است كه هنوز نزديك به يك قرن تا هجوم مغول فاصله است. حال اگر تاريخ‌هاي اعلام شده توسط نويسنده محترم را در نظر داشته و همچنين مطالب فصول اول تا چهارم را نيز از ياد نبرده باشيم و وارد فصل ششم كه در واقع استنتاج نهايي ايشان به شمار مي‌آيد شويم، با مجموعه‌اي از تناقضات مواجه مي‌شويم كه بي‌اغراق بايد آن را كم‌نظير دانست. ايشان در اولين جمله از اين فصل، نخستين شوك را به خواننده وارد مي‌سازد: «اگر خواسته باشيم فصول گذشته را در يك كلام جمعبندي نمائيم بايستي گفت كه به نظر مي‌رسد اسباب و علل عقب‌ماندگي ايران هر چه بود، از داخل بود.» (ص285) اگرچنين بود، پس اختصاص فصل سوم به هجوم قبايل صحرانشين و چادرنشين و مغول‌ها و شرح و بسط قتل‌عام‌هاي ميليوني و گسترده آنها در سراسر ايران و برجاي ماندن بياباني بي‌آب و علف و كمر راست نكردن ايران پس از اين واقعه، به چه منظور بود و چه جايگاهي در تبيين مسئله «ما چگونه ما شديم» داشت؟! چرا ايشان مرتكب اين تناقض گويي بزرگ و آشكار مي‌شود؟ علت آن را مي¬توان در لابلاي سطور صفحه بعد يافت: «اين طور نبود كه كسي يا نيرويي يا كشوري يا تمدني از آن سر دنيا (غرب) برخاسته و بر ايران تاخته، تمدن، پيشرفتها و دستاوردهاي آن را از ميان برده و به جاي آن انحطاط و عقب‌ماندگي را جايگزين نموده باشد.» (ص286) مشخص مي‌شود از آنجا كه ايشان به قول برخي از منتقدان اين كتاب درصدد «غسل تعميد استعمار» است، اين حكم كلي را براي پاك كردن لكه سياه از پيشاني استعمارگران غربي صادر كرده است، غافل از آن كه بدين ترتيب، مغولان توصيفي در فصل سوم نيز كه نويسنده محترم در جايي از كتاب خويش گناه تمامي مسائل و مشكلات ايران حال حاضر را هم بر دوش آنها بار كرده بود (ص128)، بدين ترتيب تبرئه مي‌شوند. البته ايشان در ادامه نيز با صراحت بيشتري بر «چشم و دل پاكي» غربيان تأكيد مي‌ورزد و آنان را از هرگونه اتهام استعمارگري مبرا مي‌خواند: «پاسخ معمول ما اين بوده كه غربيان براي غارت، استعمار و استثمار ما نياز به شناختمان داشته‌اند و لذا پيرامون هر جنبه¬اي از حيات اجتماعي، فرهنگي،‌ سياسي و اقتصادي ما به كندوكاو پرداخته‌اند. بعيد به نظر مي‌رسد كه كسي واقعاً مغلطه فوق را به عنوان يك پاسخ جدي بپذيرد. زيرا جداي از آن كه بسياري از مطالعاتي كه صورت گرفته صرفاً جنبه پژوهشي و آكادميك داشته‌اند و در جهت كلي بالا بردن دانش و معرفت علمي بوده‌اند و اساساً ارتباطي با استعمار و مطامع استعماري پيدا نمي‌كنند، شكل بنيادي‌تر پاسخ فوق اين است كه به مسئله اساسي‌تر كه همانا فقدان تحقيقات و بررسي‌هاي ايرانيان پيرامون غرب و غربيان باشد، چندان پاسخي نمي‌دهد.‌»(ص289-288) مسلماً در اين باره كه چرا ايرانيان پيرامون غرب و غربيان به تحقيق و بررسي نپرداخته‌اند جاي بحث و تأمل وجود دارد، اما در مورد علل و انگيزه‌هاي غربيان براي تحقيق پيرامون ايران، جا دارد به «اعتراف» يكي از معروفترين اين محققان يعني لرد كرزن مراجعه كنيم و نظر خود وي را در اين باب جويا شويم. همانگونه كه مي‌دانيم كرزن پيش از آن كه اساساً‌ وارد امور سياسي شود،‌ در سال 1889 به عنوان خبرنگار روزنامه تايمز لندن، راهي ايران شد و گزارشهايي را براي اين روزنامه تهيه كرد. وي سپس صورت تكميلي مشاهدات و گزارشهاي خود را در قالب دو جلد كتاب «ايران و قضيه ايران» منتشر ساخت. كرزن در اين كتاب، بصراحت از كنه مقصود خويش براي تحمل زحمت سير و سفر در اقصي نقاط ايران و شرح و تفصيل يافته‌هاي خود در اين گشت و گذارها پرده برمي‌دارد: «در فصلهاي آخر، جنبه‌هاي سياسي اين كتاب صريحا بيان شده است و احتياجي به كتمان اين حقيقت نيست كه از لحاظ همين جنبه هم هست كه من علاقه تام و تمام دارم و بي‌تعارف هم ترجيح مي‌دهم كه پديد آورنده اثري سياسي باشم كه فراخور سليقه طبقه مطلع باشد نه سفرنامه‌اي كه در نزد عموم مورد پسند واقع شود و به اين موضوع نيز از اين جهت اعتراف مي‌نمايم كه در صورت احراز اين منظور خاص شايد نتيجه كارم پايدار بماند وگرنه وضع و صورتي گذران خواهد داشت. اما در مقام غور و تأمل راجع به كشورها و امارتهاي مركزي در نظر من هيچ قضيه‌اي از لحاظ اهميت با نقشي كه تركستان و افغانستان و منطقه ماوراء بحر خزر و ايران ممكن است و يا قادرند درباره سرنوشت آينده شرق ايفا نمايند قابل مقايسه نيست. در نظر بسياري از مردم، نام اين كشورها فقط نشانه‌هايي از نقاط دور دست و يا يادآور عجائب روزگار و هزاران داستان عشقي است ولي به نظر من آنها مهره‌هاي شطرنج فرمانروائي بر جهان‌اند. از اين رو آينده بريتانياي كبير در خود انگلستان كه هستيش وابسته به وجود فرزندان اوست تعيين نخواهد گرديد،‌ بلكه در آن قاره‌اي تعيين خواهد شد كه نياكان ما اصلا از آنجا فراآمده‌اند و فرزندان ايشان به صورت كشورگشايان به همانجا بازگشته‌اند.» (جورج ناتانيل كرزن، ايران و قضيه ايران،‌ ترجمه غلامعلي وحيد مازندراني، تهران، شركت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ چهارم، 1373، جلد اول، ص 21) نكته ديگري كه در اين فصل، بسيار جلب توجه مي‌كند توصيفات نويسنده محترم از روابط تجاري غرب و شرق است. نخستين نكته در اين زمينه، وفور كالا در بازارهاي شرقي و صدور آن به غرب است: «پيدايش تمدن در شرق زودتر از غرب به اين معنا بود كه شرقيان جداي از مواد غذايي،‌ قادر بودند به تعبير امروزه «كالاي صنعتي» يا «توليدات» نيز به غرب صادر كنند. بنابراين در اروپا همواره بازار براي كالاي شرقي وجود داشت.» (ص294) البته به ياد داريم كه ايشان در فصل اول و دوم، از كم آبي سرزمين‌هاي شرقي، كم محصول بودن زمين‌ها، فقدان توليد مازاد بر مصرف، پراكندگي جمعيتهاي انساني و شهرها از يكديگر و فقدان ارتباط ميان اين جوامع و در نهايت عقب‌ماندگي شرق به واسطه مسائل زيست محيطي و همچنين شكل‌گيري حكومتهاي استبدادي در اين بخش از جهان سخن به ميان آورده و از سوي ديگر، غرب را درست در نقطه مقابل آن قرار داده بود. اينك معلوم نيست اين همه وفور و تنوع كالا - از فرآورده‌هاي كشاورزي و غذايي گرفته تا كالاهاي صنعتي - چگونه در شرق به وجود آمده و چرا از آن همه تأثيرات زيست محيطي و غيره، اثري در ميان نيست. از طرفي چرا در مغرب زمين پرآب و حاصلحيز و داراي طبقات اجتماعي مختلف و برخوردار از محصولات مازاد بر مصرف و وجود نظارت و ترتيبات سياسي و اجتماعي به مراتب بهتر از شرق، وضعيت به صورتي در آمده بود كه «به تعبير امروز، غربيان در تجارت با شرق همواره دچار«كسر موازنه تجاري» بودند. اين كسري را غربيان مجبور بودند با طلا و نقره بپردازند.»(ص295) جالب اين كه به نوشته ايشان در مغرب زمين تنها كالاهايي كه مازاد بر مصرف آنها بود عبارت بودند از «چوب،‌ پشم و پوست»(ص295)، يعني كالاهاي اوليه طبيعي، كه هيچيك از آنها بازار چنداني در شرق نداشتند. مسلماً نويسنده محترم بايد چاره‌اي براي حل اين تناقض ميان ابتدا و انتهاي كتاب خويش بيابد و چه بسا كه در نظرياتش پيرامون شكل‌گيري تمدن در مشرق زمين تجديد نظر اساسي به عمل آورد. اما نكته مهمتر و جالب‌تر هنگامي عيان مي‌شود كه به وضعيت تمدن و اقتصاد در شرق و غرب، پس از پايان جنگهاي صليبي توجه كنيم. همان‌گونه كه نويسنده محترم خاطرنشان ساخته‌ است اين جنگها از سال 1095 ميلادي آغاز شد و قريب 200 سال - يعني تا 1290 ميلادي - ادامه يافت. در همين زمينه، بايد توجه داشته باشيم كه دوران هجوم‌هاي گسترده مغولان تقريباً در سال 1258 ميلادي، يعني هنگامي كه بر بغداد دست يافتند و آخرين خليفه عباسي را به قتل رساندند، اگرچه همچنان درگيريهاي پراكنده‌اي غالباً ميان خود ايلخانان مغول وجود داشت، به پايان مي‌رسد؛ لذا با توصيفاتي كه از اين حملات به عمل آمده، بايد در سرزمين‌هاي شرقي و اسلامي، از چين گرفته تا سواحل درياي سياه، جز يك سرزمين سوخته، ويران گرديده، قتل عام شده و از پاي در آمده بر جاي نمانده باشد، اما توصيفات نويسنده از روابط اقتصادي شرق و غرب پس از اين دوران، بكلي با آنچه علي‌القاعده بايد پس از استيلاي مغول با آن مواجه باشيم، در تضاد و تناقض كامل است: «تماس با اروپائيان، مسلمين را بر اين باور رساند كه «فرانكها» بجز تاريكي و توحش ارمغان ديگري نداشتند [توجه بايد داشت كه اين توصيفات توسط نويسنده در مورد سرزمينها و جوامعي صورت مي‌گيرد كه بنا به نوشته ايشان در فصل اول و دوم كتاب، از ساختار سياسي و اجتماعي به مراتب بهتري نسبت به سرزمين‌هاي خشك و بي‌آب و علف شرقي برخوردار بوده‌اند]... اما چه تصويري براي طرف مقابل يعني صليبيون وجود داشت؟ پاسخ كوتاه اين است كه تصوير آنان از شرق درست در نقطه مقابل مسلمين قرار داشت... سرزميني بود مملو از كالاهاي طبيعي و توليداتي كه براي هر متاع آن بازار گرمي در اروپا وجود داشت... بزودي به همراه دسته‌جات اوليه «جهانگردان صليبي» صدها تاجر ونيزي، جنوايي، سيسيلي، فلاندرزي (بلژيكي)، فرانكي (فرانسوي)، انگليسي...نيز رهسپار شرق شدند.» (ص309) اگر تاريخ وقايع را در ذهن داشته باشيم، در واقع دكتر زيباكلام در اين عبارات خود مي‌گويد هنگامي كه مغولان مشغول قتل عام ميليونها ساكن شهرهاي مشرق زمين بودند و از هر جا كه عبور مي‌كردند، جز بياباني بي‌آب و علف در پشت سرشان باقي نمي‌ماند، تجار غربي از سراسر قاره اروپا به مشرق زمين كه مملو از كالا و توليدات متنوع بود، سرازير شدند تا به كسب و كار و تجارت بپردازند! همچنين اگر اشاره نويسنده محترم به سفرنامه ماركوپولو را به ياد داشته باشيم مبني بر اين كه «در ديدارش از يزد در اواخر قرن سيزدهم (1272م) تحت تأثير رونق توليدي و نقل و انتقالات پرحجم تجاري اين شهر قرار گرفته» (ص137)، آنگاه براستي درمي¬مانيم كه اين معماي پرتناقض را چگونه مي¬توان حل كرد؟ از طرفي همان‌گونه كه نويسنده توضيح مي‌دهد در قرون پس از جنگهاي صليبي، وفور كالاها و رونق تجارت در شرق به گونه‌اي است كه غربيان را به همراه كشتيهاي خود راهي اين منطقه مي‌سازد تا آنها نيز بتوانند از اين بازار پرسود، بهره‌اي داشته باشند. جالب اين كه ايشان تا قبل از حضور «ناوگان قدرتهاي غربي»، خليج عدن، درياي عمان و سواحل اقيانوس هند را در انحصار دريانوردان قدرتهاي شرقي «چيني، هندي، ايراني و بالاخص اعراب» مي‌داند. (صص317-316) با توجه به نكات فوق بايد گفت نويسنده محترم نه تنها بر آن است كه كمر تمدن و اقتصاد ايران و ديگر ملل شرقي در زمان حمله مغول نشكست، بلكه بدين امر نيز اذعان دارد كه در دوران پس از اين هجوم- فارغ از اين كه چه اتفاقات و حوادثي در خلال آن روي داده بود- ملتهاي شرقي ازجمله ايرانيان دوباره توانستند كمر راست كنند و به يكي از چهار ضلع توليد، تجارت و دريانوردي در شرق تبديل شوند. اما و صداما، شكستن كمر ملل شرق و از جمله ايرانيان از زماني آغاز گرديد كه اروپاييان يا به تعبيري مغولان عصر جديد، سوار بر كشتي‌هاي توپدار خود سرانجام توانستند راهي به درياها و سرزمين‌هاي شرقي پيدا كنند و كليه معادلات انساني و متعارف ميان آنها را بر هم زنند و ترتيبات و نظامات جديدي را بر اين منطقه در جهت تأمين منافع خود، حاكم سازند. دكتر زيباكلام با اشاره تأييد آميز به نظرات خانم «ابولغد»، خود به اين امر اعتراف دارد: «در يك كلام، اگر از ديد تجار و دريانوردان هندي، چيني، عرب يا ايراني، فعالين يا بازيگران ديگر صحنه تجارت بين الملل، رقيب محسوب مي¬شدند، از ديد اروپائيان، ديگران رقيب بشمار نمي¬آمدند بلكه دشمن نظامي بودند. بنابراين، بحث فقط اين نبود كه غربيان از قرن چهاردهم به تدريج وارد شرق شدند، بلكه نكته اساسي‌تر اين بود كه «بازيكنان» جديد با خود قوانين جديد نيز وارد ميدان مي‌كردند.» (ص330) اين قوانين جديد چه بودند؟ نويسنده محترم بصراحت عنوان مي‌دارد: «قوانين جديد بازي عبارت بودند از ميليتاريزه كردن حمل و نقل دريايي از يكسو و سعي در تسلط بر ديگران و نهايتاً بيرون راندن آنان از صحنه از سويي ديگر.» (ص331) بنابراين پرواضح است كه اروپاييان صرفاً براي «تجارت» به شرق نيامده بودند؛ چراكه در اين صورت آنها نيز مي‌توانستند طبق قواعد متعارف و جاري رقابت، وارد اين عرصه شوند و سود عادلانه¬اي هم كسب نمايند. آنها براي «سلطه جويي» راهي اين منطقه پررونق شده بودند و طبعاً براي به دست آوردن تسلط، همان‌گونه كه دكتر زيباكلام نيز خاطرنشان ساخته است مي‌بايست ديگران را از صحنه بيرون برانند. اما نكته‌اي كه مي‌بايست بيش از اين مورد توجه ايشان قرار مي‌گرفت و بخوبي تشريح مي‌گرديد، شيوه‌ها و ابزار بيرون راندن ديگران از صحنه بود. در واقع همان‌گونه كه مي‌دانيم غربيان سرانجام موفق شدند به تسلط دلخواه خود در اين منطقه دست يابند. آيا اين تسلط فقط و فقط از طريق سلاحهاي آتشين بود يا علاوه بر آن انواع و اقسام روشها و شيوه‌ها و ابزارها و سياستها نيز به كار گرفته شد؟ به عنوان مثال صنعت پارچه‌بافي هندوستان، چگونه مضمحل گرديد و از بين رفت تا بازاري براي پارچه‌هاي انگليسي در اين كشور پرجمعيت فراهم آيد؟ پاسخ دكتر زيباكلام به اين سؤال لابد آن است كه هنديان مي‌بايست سعي و تلاش مي‌كردند پارچه‌هاي بهتري نسبت به پارچه‌هاي انگليسي توليد كنند تا بتوانند رقابت كنند. اما مسئله اينجاست كه پارچه‌هاي هندي در بدو امر بهتر از پارچه‌هاي انگليسي بود. آنچه موجب از بين رفتن آن صنعت شد، تسلط انگليسي‌ها بر هند و نابودي توليدات صنعتي هند براساس سياستهاي استعماري و خانمان برانداز بود. در مناطق ديگر هم شيوه بيرون كردن «دشمنان» از گردونه، با به كارگيري زور و نيز سياستها و روشهاي استعماري صورت گرفت. اين به معناي آن نيست كه ضعفها، اشتباهات و برخي تحولات دروني كشورهاي شرقي را در نظر نگيريم، اما چشم فرو بستن بر اقدامات «استعماري» تازه¬واردان اروپايي نيز كاري ناصواب است. البته بي‌ترديد بحث كه به اين نقطه برسد، پاسخ قطعي و قاطع دكتر زيباكلام اين خواهد بود كه چرا شرقي‌ها با كشتيهاي توپدار عازم درياهاي مغرب زمين نشدند و اسپانيا و پرتغال و هلند و انگليس را به صورت مستعمره خويش درنياوردند؟! نكته ديگري كه با عنايت به نظريه دكتر زيباكلام در مورد حضور نظامي گرايانه غربي‌ها در شرق بايد به آن اشاره كرد اين است كه نقش غربيان را در خاموش شدن چراغ علم در ايران و مشرق زمين نيز به هيچ وجه نمي¬توان كوچك دانست. در توضيح اين مطلب لازم به يادآوري است كه نويسنده در همان ابتداي فصل پنجم، نقطه آغاز خاموش شدن چراغ علم در سرزمينهاي اسلامي و از جمله ايران را، يكي- دو قرن قبل از هجوم مغول دانست و بر اين نكته تأكيد ورزيد كه اين افول را آنان به وجود نياوردند. (ص205) ايشان سپس توضيحاتي راجع به تحولات فكري در جهان اسلام ارائه داده و آنها را زمينه‌هاي اصلي افول علم در اين منطقه به شمار آورده است. از طرفي همان‌گونه كه اشاره شد، ايشان در مطالب بعدي خويش وفوركالاهاي كشاورزي و صنعتي در شرق و سرازير شدن تجار اروپايي به سرزمينهاي شرقي را مورد تاكيد قرار داده و پس از آن از ورود تاجران دريانورد غربي با كشتيهاي خود به درياهاي مشرق زمين سخن به ميان آورده است. تمامي اين مطالب، دال بر آن است كه تا پيش از ورود غربيان، علم به معناي اعم خود در سرزمينهاي شرقي و اسلامي، رو به افول نگذارده بود. چگونه ممكن است در مناطقي كه علم و دانش در آن وجود ندارد، اين‌گونه تنوع و وفور كالا در تمامي زمينه‌ها وجود داشته باشد؟ «توليد كالا» و «علم» در ارتباط مستقيم با يكديگر قرار دارند و اوج‌گيري و افول آنها در رابطه‌اي تنگاتنگ با يكديگر صورت مي‌گيرد؛ از وجود يكي، به وجود ديگري مي‌توان پي برد و از كاهش و نابودي يكي به كاهش و نابودي ديگري. اگر اين معادله را در نظر داشته باشيم و به سير وقايع تاريخي آن‌گونه كه واقعاً روي داده است بنگريم، مي‌بينيم كه از زمان حضور اروپاييان نظامي‌گرا و سلطه‌طلب در مشرق زمين، بتدريج و به آرامي تغيير و تحولاتي در مبادلات تجاري ميان شرق و غرب صورت گرفته كه عكس گذشته است. يعني اگر در گذشته، غربيها در مبادله با شرق «دچار كسري موازنه تجاري»‌اند (ص295) پس از مدتي، شرقي‌ها دچار كسري موازنه تجاري با غرب مي‌شوند، و اگر زماني غربيها جز چوب و پشم پوست چيزي براي مبادله با انواع و اقسام كالاهاي شرقي نداشتند (ص295)، پس از مدتي شرقي‌ها جز «كالاهاي طبيعي اوليه» براي مبادله با انواع و اقسام كالاهاي غربي ندارند. بنابراين پرواضح است كه حضور استعمارگران غربي را بايد به عنوان يك عامل اصلي و مؤثر در خاموشي چراغ علم در شرق، از جمله در ايران، در نظر گرفت، هرچند علل و عوامل داخلي را نيز نمي‌توان از ياد برد. در پايان بايد گفت آنچه موجب شده است تا دكتر زيباكلام در كلافي از تناقضات گرفتار آيد آن است كه مبناي بحث خود را بر پايه‌اي كج بنا نهاده و لذا ديوار اين بحث تا ثريا كج بالا خواهد رفت. هسته و مبناي بحث ايشان اثبات اين مسئله است كه چيزي به نام «توطئه» از سوي غربيها عليه ملتهاي شرقي؛ از جمله ايران، صورت نگرفته و هر آنچه در اين زمينه گفته شده است، يكسره توهم و خيال بافي است. از آنجا كه بي‌ هيچ شك و ترديدي اثبات اين مسئله بر مبناي حقايق و واقعيتهاي تاريخي امكان‌پذير نيست، هنگامي كه دكتر زيباكلام گام در راه اثبات آن مي¬گذارد، نتيجه همان مي‌شود كه در قالب اين كتاب روي داده است. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 54

دروغگويي شاه

دروغگويي شاه كتابي كه فريدون هويدا برادر اميرعباس هويدا نخست‌وزير 13 ساله شاه تحت عنوان «سقوط شاه» به رشته تحرير درآورده كوشش ديگري است براي آگاهي مردم از خدمتگزاران رژيم سابق، و تكراري است از قصة شاه و دربار و اوضاع حاكم بر كشور در آن روزها، كه فساد و خيانت و وطن‌فروشي رونقي داشت... و عجيب است كه اين قصه هر چه گفته شود، باز نامكرر است. نويسنده كتاب كه به لطف صدارت برادرش به جاه و مقامي رسيد در چند ساله آخر رژيم شاه مقام سفارت ايران را در سازمان ملل داشت. گرچه او اين كتاب را بيشتر در جهت مبرا جلوه دادن برادر خود نوشته است، ولي در خلال آن دست به افشاگريهايي عليه حكومت شاه زده، و مسائلي را برملا مي‌كند كه آموزنده و آگاه كننده است. البته فريدون هويدا در نوشته خود از انتقام‌جويي نسبت به جمهوري اسلامي هم غافل نمانده و به خاطر اعدام اميرعباس هويدا توسط دادگاه انقلاب، از هيچ توهين و ناسزايي عليه حكومت اسلامي ايران فروگذار نكرده است. ولي اين قضيه، به خاطر آن كه نويسنده در مورد مسائل انقلاب اسلامي دستي از دور بر آتش داشته و اصولاً هيچ‌گاه واقعيت‌هاي موجود در جريان انقلاب را لمس نكرده، آن قدرها قابل توجه نيست و مي‌توان در اين مورد از تمام ادعاها و ياوه‌سراييهايش بي‌تفاوت گذشت و اعتنايي نكرد. در حالي كه چون او متجاوز از 10 سال جزء محارم شاه و اشرف بوده، و مستقيماً با اوضاعي كه در دولت و دربار مي‌گذشته تماس داشته، اظهاراتش راجع به مسائل رژيم شاه را مي‌توان معتبر دانست. شاه و هويدا از نظر قضاوت تاريخ حداقل حدود 13 سال شريك خير و شر يكديگر بوده‌‌اند و هرگز نمي‌‌توان حساب اعمال آن دو را در طول دوران صدارت هويدا از هم تفكيك كرد. در مورد اميرعباس هويدا، اصولاً توجيه عاقبت كار او به وسيله مطرح كردن مسئله «انقلاب» هم چندان ضرورتي ندارد. زيرا اگر به فرض سقوط رژيم شاه بر اثر جرياني غير از انقلاب اتفاق مي‌افتاد به شرطي كه رژيم بعدي نيز درصدد بازخواست و محاكمه عناصر برپا دارنده رژيم پهلوي برمي‌آمد – باز هم سرنوشت هويدا نمي‌توانست صورت ديگري غير از آنچه برايش در دادگاه انقلاب رقم زده شد، داشته باشد. زيرا حتي با معيار قانون اساسي سابق نيز هويدا مقام مجرم رديف اول محسوب مي‌شد و نتيجه كار چندان تفاوتي نمي‌كرد. به اين دليل كه طبق همان قانون مورد قبول هويدا، چون مسئوليت امور كشور را نخست‌وزير به عهده داشت و شاه فردي غيرمسئول به حساب مي‌آمد، لذا هويدا هرگز نمي‌توانست به بهانه اينكه جزء «سيستم» بوده و جنايات و مفاسد شاه به او ارتباط نداشته، خود را از مجازات برهاند. قانون اساسي سابق صريحاً هويدا را مسئول تك تك جناياتي مي‌دانست كه در زمان صدارتش توسط ساواك شاه انجام گرفته بود. و با توجه به عنوان رسمي رئيس ساواك كه «معاون نخست‌وزير» محسوب مي‌شد، سخن هويدا در دادگاه راجع به بي‌اطلاعيش از اعمال ساواك هرگز نمي‌توانست او را از اتهام مشاركت در آنچه توسط شاه و ساواك صورت مي‌گرفته تبرئه كند. علي‌الخصوص كه به شهادت «عباسعلي خلعتبري» در دادگاه انقلاب: اكثريت اعضاي كابينه هويدا نيز همواره عضو ساواك بوده‌اند. (روزنامه اطلاعات، 19 فروردين 58). نظري به جرايد روز 19 فروردين 58 (به خصوص روزنامه اطلاعات، كه شرح كامل محاكمه اميرعباس هويدا را به چاپ رسانده) گوياي اين حقيقت است كه او غير از آنچه در دادگاه انقلاب به زبان راند هيچ حرف ديگري براي گفتن نداشت و مطمئناً اگر ده سال هم به او وقت داده مي‌شد، هرگز مطلبي افشاء‌ نمي‌كرد كه جرم خودش را سنگين‌تر كند. چون حتماً مطلع بود كه طبق قانون حاكم در زمان صدارتش، مسئوليت تمام مسائلي كه در كشور مي‌گذشت بر دوش او قرار داشت. در بازجويي، وقتي از هويدا مي‌پرسند: قضيه حزب رستاخيز چه بود؟ او جواب مي‌دهد: «بنده دبيركل حزب رستاخيز بودم، ولي اعتقادي به آن نداشتم»(!) و اين نمونه‌اي از دفاعيات كسي است كه برادرش در اين كتاب مي‌گويد: اگر به او فرصت داده مي‌شد، مي‌توانست خود را از تمام اتهامات وارده تبرئه كند!... در حالي كه واقعاً معلوم نيست چگونه مي‌شد از كسي انتظار دفاع مستدل داشت كه بعد از آن همه مجيزگويي از شاه در زمان صدارتش، بعداً در روز 21 بهمن 57 طي مكالمه تلفني با برادرش به او مي‌گويد: «حالا مي‌فهمم كه تاكنون راجع به شاه قضاوت اشتباه مي‌كردم...»(!) در عين حال از گفتن همين جمله در دادگاه انقلاب سر باز مي‌زند. فريدون هويدا در كتاب «سقوط شاه» با دقت تلاش مي‌كند، مسئوليت همه انحرافات، مفاسد و دلايلي كه ريشه‌هاي انقلاب اسلامي بوده از گردن برادرش بردارد و او را تبرئه كند و فقط شاه را متهم كند. با اين حال نكات جالبي را در افشاگريهاي خود مطرح مي‌كند كه به خواندنش مي‌ارزد. از جمله موضوع زنداني كردن هويدا به دستور شاه. با هم مي‌خوانيم: ازهاري بلافاصله بعد ازآن كه ابلاغ نخست‌وزيري خود را ازشاه دريافت كرد، محرمانه با اردشير زاهدي و قره‌باغي (رئيس جديد ستاد ارتش) به گفتگو نشست. و آن طور كه بعداً به من خبر دادند، طي اين جلسه، اردشير زادهي توانست ازهاري را مجاب كند كه براي كاستن از شدت حملات مردم به شخص شاه بهتر است عده‌اي از مقامات كشور دستگير و زنداني شوند. بعد هم كه بر سر اصل مسئله توافق كردند، فهرستي از اشخاص مورد نظر تهيه ديدند كه نام برادرم نيز در آن وجود داشت. قصد اين بود كه تقصير تمام اعمال رژيم را به گردن اين افراد بياندازند،‌ و آنگاه به اميد زدودن لكه‌هاي بدنامي شاه، دست به محاكمه و مجازات سريع بازداشت‌شده‌ها بزنند. فرداي آن روز ازهاري موافقت شاه را با اجراي اين نقشه به دست آورد و سپس در روز 7 نوامبر [16 آبان] اعلام كرد كه 14 نفر و از جمله «نصيري» (رئيس سابق ساواك) به جرم سوءاستفاده از قدرت و اشاعه فساد دستگير شده‌اند. روز 8 نوامبر نيز ازهاري با موافقت شاه دست به بازداشت اميرعباس زد، ولي درباره او از اعلام موارد اتهامش خودداري كرد و به طوري كه شنيده‌ام، شاه اصرار داشت محاكمه برادرم هر چه زودتر برگزار مي‌شود تا شايد از اين طريق بتوان افكار عمومي را منحرف ساخت. اما وزير دادگستري خاطرنشان كرد كه: «بر اساس قوانين جاري كشور، نخست‌وزيران سابق را نمي‌توان به خاطر عملكردشان در زمان صدارت جز با تصويب مجلس به محاكمه كشيد، به همين جهت، چون در مورد اميرعباس هويدا وزارت دادگستري صلاحيت تنظيم كيفرخواست ندارد، لذا بايد چند ماهي انتظار كشيد تا مقدمات برگزاري محاكمه او توسط مجلس فراهم شود.» شاه نيز با توجه به اين مسئله دستور داد وزير دادگستري هر چه زودتر لايحه موردنظر را تنظيم كند و خارج از نوبت براي تصويب به مجلس ارائه دهد. بعد از بازداشت اميرعباس شايع شد كه شاه و ملكه از برادرم خواسته‌اند خود را در همه زمينه‌ها مقصر جلوه دهد، تا با اين كار رژيم سلطنتي از خطر نجات يابد. گرچه من به صحت چنين شايعه‌اي آن قدرها اعتقاد ندارم ولي مطمئنم كه رژيم در بدر دنبال كسي مي‌گشت تا او را سپر بلاي خود قرار دهد و در اين مورد نيز به گفته‌هاي شاه استناد مي‌كنم، كه او سه هفته پس از كشته شدن برادرم، طي مصاحبه با روزنامه لوموند (مورخ 27 آوريل 1979) درباره‌اش چنين اظهارنظر كرد: ... موقعي كه ليست افراد مورد نظر – براي كسب اجازه بازداشت آنها – به من ارائه شد، در مورد همه جز هويدا موافقت كردم و همان روز 7 نوامبر [16 آبان] پس از آن كه هويدا را به كاخ فراخواندم، مسائل را بي‌پرده با او در ميان نهادم، و چون احساس ميكردم كه جانش در خطر است، از وي خواستم تا چنانچه مايل است بدون فوت وقت با يك هواپيماي خصوصي از ايران خارج شود. هويدا صحبتهاي مرا تا آخر گوش داد و سپس گفت: «هيچ دليلي ندارد كه بخواهم از ايران فرار كنم، چون خود را اصلاً مقصر نمي‌‌دانم و اگر هم شما به سهم‌ خود راهي جز بازداشت من نداريد، خواهش مي‌كنم حتماً اين كار را انجام دهيد...». من هم البته انتظار جواب ديگري جز اين از هويدا نداشتم. چون مي‌دانستم او هيچ‌گاه شانه از زير بار مسئوليت خالي نكرده و روي هم رفته شخصي بود كه نمي‌شد هيچ اتهامي را به وي نسبت داد... گفته شاه درباره اينكه به برادرم پيشنهاد خروج از كشور داده بود، هرگز برايم قابل قبول نيست و آن را صرفاً نوعي «توهم شاهانه» تلقي مي‌كنم. چون با استناد به اظهار نظر خود او در روزنامه لوموند، بايد بگويم: چنانچه شاه اطمينان داشت كه «هيچ اتهامي به هويدا نمي‌چسبد» پس چرا اجازه بازداشت او را صادر كرد؟ آيا اين اقدام شاه به خاطر هدفي جز استفاده از برادرم به عنوان سپر بلا بوده است؟ و اگر احساس مي‌كرده كه «جان هويدا در خطر است» آيا دليل ديگري جز آگاهي از نقشه اردشير زاهدي براي كشتن برادرم داشته؟ آن روزها چون مرتب با اميرعباس تماس تلفني داشتم خودش به من اطلاع داد كه شاه به او گفته است: بازداشت شدنش را بايد صرفاً يك اقدام موقتي براي نجات تاج و تخت تلقي كند و به دنبال آن هم چون خواهد توانست به خوبي از خود دفاع كند، نتيجه محاكمه‌اش جز به پيروزي و سرافرازي وي منجر نخواهد شد. با شنيدن اين حرف، به اميرعباس پيشنهاد كردم: حداقل اين درخواست شاه را به گونه‌اي پاسخ دهد كه در آن مسئوليت شاه و سپر بلا قرار گرفتن خودش، براي همگان مشخص شود. ولي او از پذيرفتن پيشنهادم خودداري كرد و در جواب گفت: «اين كار جز افزودن به مشكلات مملكت نتيجه ديگري در پي نخواهد داشت.» و به دنبال اين مكالمه بود كه فرداي آن روز يكي از بستگانم تلفني از تهران با من تماس گرفت و هشدار داد كه چون اميرعباس در وضع خطرناكي قرار دارد، بهتر است دهانم را ببندم و ديگر از اين حرفها نزنم. شاه در همان مصاحبه با لوموند ادعا كرده كه «روز 16 ژانويه 1979 [26 دي 1357] موقع خروج از ايران به اميرعباس فرصت داده بود تا با احتياط فراوان ايران را ترك كند.» اما من قاطعانه اعلام مي‌كنم كه اين گفته شاه جز يك «دروغ بزرگ» نيست. چون ضمن آنكه تمام افرادي كه در آن روزهاي حساس با برادرم تماس داشته‌‌اند اين ادعاي شاه را رد مي‌كنند، شخصاً هم روز 16 ژانويه با برادرم تلفني صحبت كردم و در اين مكالمه هرگز از او مطلبي راجع به پيشنهاد ادعايي شاه نشنيدم. در حالي كه مي‌دانستم چند روز قبل از آن، خانمي از بستگان ما با ارسال پيغامي براي شاه و ملكه از آنها خواسته بود تا اميرعباس را با هواپيماي خود از كشور خارج كنند، و شاه با علم به اين كه ديگر دورانش سپري شده، چنانچه تمايل داشت حتماً مي‌توانست همكاراني را كه به دستور خودش در زندان به سر مي‌بردند، از بند رها كند و با خود از ايران ببرد. ولي او فقط به اين خاطر كه مبادا رنگ و جلاي روياهايش كدر شود از چنين اقدامي خودداري كرد و صرفاً جان خود را از مهلكه به در برد و من مطمئنم كه سرانجام دادگاه تاريخ در قضاوت راجع به اين مسئله از نيت واقعي شاه پرده برخواهد داشت. مطلب ديگري كه در مصاحبه با لوموند از سوي شاه عنوان شده اين است كه، بازداشت هويدا و ديگران براي «آرام كردن شورشيان» ضروري بوده است. ولي كيست كه نداند اين اقدام شاه هرگز نمي‌توانست تأثيري بر حركت مردم از خود به جا گذارد. چون اصولاً هدف اصلي حملات مردم شخص شاه بود، نه برادرم؛ و شاه كه بعداً با مشاهده اوضاع ناآرام، سنجابي و بعضي ديگر از مخالفين رژيم را پس از چند روز از زندان آزاد كرد، مي‌بايست فهميده باشد كه زنداني بودن برادرم هيچ تأثيري در «آرام كردن» شورشيان نداشته است. بنابراين، علي‌رغم آنچه شاه در مصاحبه خود به لوموند گفته است، اعمال سياست «سپر بلا» توسط او نه تنها آرامش را به كشور بازنگرداند و از ادامه اعتصابها جلوگيري نكرد، بلكه دامنه مخالفت با رژيم هر روز ابعادي تازه به خود گرفت و مرحله به مرحله جلوتر رفت تا آنكه حتي مطبوعات هم دست به اعتصاب زدند و به عنوان مخالفت با اعمال سانسور توسط دولت نظامي دست از انتشار كشيدند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 53 به نقل از: سقوط شاه، فريدون هويدا، انتشارات اطلاعات، 1365

اين سند را بخوانيد

اين سند را بخوانيد در نظام اداري و اجتماعي حكومت پهلوي، فساد، دزدي، رشوه‌خواري، اختلاس و خيانت به حقوق مردم، پديده‌اي رايج شده بود. سند زير يكي از هزاران شاهد اين مدعاست. با هم بخوانيم. * * * به: 341 شماره: 12030/10 ه‍ از: 10 هي‍ 3 تاريخ: 22/8/57 موضوع: تشكيل جلسه كلوپ روتاري در ساعت 1300 روز فوق [27/7/57] جلسه هفتگي كلوپ روتاري اصفهان در هتل كورش با حضور 21 نفر از اعضا تشكيل گرديد. در اين جلسه آقاي اسحق‌نژاد كارمند بازنشسته گمرك ميهمان آقاي علي تبريزي‌زاده بود. آقاي اسحاق‌نژاد اظهار داشت كه امروز مي‌خواهم يك قسمت از برخوردهايي را كه در مدت خدمتم رخ داده براي شما شرح دهم و ادامه داد كه حدود چهار سال قبل مسئول گمرك شاهپور بودم. روزي يك كشتي حامل گوشت يخ‌زده در بندر پهلو گرفت و نماينده آنهايي كه سفارش داده بودند با يك وكيل دادگستري نزد من آمدند كه گوشت را بلافاصله ترخيص كنند و حدود 20 كاميون يخچال‌دار هم با خود به بندر آورده بودند. ما يك نفر دامپزشك داشتيم كه ارمني بود و مرد بسيار درست و ضمناً كارشناس گمرك نيز بود به او دستور داده شد كه طبق انون از لحاظ بهداشتي گوشتها را آزمايش كند او ابتدا 6 رأس لاشه را آزمايش كرد و نوشت كه اين گوسفندها قبل از ذبح مسموم بوده‌اند لذا طبق قانون و دستور، ما بايستي آنها را معدوم كنيم. وكيل مدافع آنان اعتراض نمود مجدداً 6 لاشه ديگر آزمايش شد و مجدداً نظريه قبلي خود را كه لاشه‌ها قبل از ذبح مسموم بوده‌اند، تكرار نمود. به دكتر اعتراض شد كه او چيزي نمي‌فهمد. با تهران تماس گرفته شد، گفتند كه گوشتها را به تهران حمل كنيد تا آنها را معاينه كنيم و بعد از چند روز كه نتيجه را از تهران خواستيم گفتند فقط بيست عدد از لاشه‌ها خراب بود و بعداً معلوم شد كه اين گوشتها را كه بايد معدوم مي‌كردند و يا به مصرف صابون‌پزي برسد به قيمت ارزان خريده بودند كه در ايران به قيمت گوشت خوب عرضه كنند و دست چند نفر متنفذ در اين كار بود كه همه دستگاهها را در اختيار داشتند. سپس گفت مدتي قبل نيز در گمرك مهرآباد بودم در حدود 80 صندوق به گمرك رسيد و در اظهارنامه گفته شد كه در اين صندوقها اوراقي است كه مربوط به سازمان امنيت مي‌باشد و چون ما به منظور صحت موضوع يكي از صندوقها را باز كرديم تمام صندوق از اشياء لوكس پر بود و چون خبر را به همه جا اطلاع داديم يك مرتبه سر و كله يك صد سرباز پيدا شد و اطراف صندوقها را گرفتند و بار كاميون كردند و بدون تشريفات گمركي به نام سازمان امنيت بردند. شخصي كه اين كار را كرده در صندوق را باز نمود داماد سپهبد وثوق بود كه از كار بركنار كردند و بعداً كه سپهبد وثوق توضيح خواسته بود به او گفتند چون ايشان اوراق مربوط به سازمان را باز كرده است و چون گفتند اين صندوقها همه اشياء لوكس در آن بوده و اوراق نبوده جواب دادند كه ما در هر صندوقي چند جنس شكستني گذارده بوديم تا چنان كه معلوم شود اگر صندوقها باز شده موضوع را پيگيري كنيم. نظريه شنبه: نظري ندارد. نظريه يكشنبه: تشكيل جلسه مورد تأييد است. نظريه چهارشنبه: تشكيل جلسه و طرح مسائل فوق مورد تأييد است. نظريه جمعه: نظريه چهارشنبه مورد تأييد است. اديب 22/8/ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 53 به نقل از: بدون شرح به روايت اسناد ساواك مركز بررسي اسناد تاريخي، ص 460

نقد كتاب«خاطرات علي اميني»

نقد كتاب«خاطرات علي اميني» خاطرات علي اميني اولين پروژه طرح تاريخ شفاهي ايران در مركز مطالعات خاورميانه دانشگاه هاروارد به حساب مي‌آيد كه به كوشش حبيب لاجوردي ثبت و ضبط شده است. اين اثر در ايران توسط انتشارات «صفحه سفيد» در تيرماه 1383 منتشر شد. مسعود بهنود در مقدمه‌اي بر كتاب كه از آن به عنوان نقد اين خاطرات ياد شده است مي‌نويسد: «كتاب خاطرات علي اميني، حاصل مصاحبه 6 ساعته حبيب لاجوردي در سال 1360 در پاريس با علي اميني است، ... همان دوراني است كه او به كوشش عبث شكل‌دهي يك اپوزيسيون سلطنت‌طلب براي بازگرداندن رژيم سلطنتي به كشور مشغول بود. كاري كه خود چندي بعد به بي‌فايدگي آن پي برد و رها كرد و در مجموع نيز نه فقط پايان نيكي چنان كه مي‌خواست بر زندگي‌نامه او ننهاد، بلكه از او كاست كه بر او چيزي نيفزود». آقاي بهنود بدون اشاره به اين نكته كه آمريكايي‌‌ها وي را كنار گذاشتند نه آن كه خود به بي‌فايدگي در خدمت بيگانه قرار داشتن رسيده باشد، مي‌افزايد: «اما «خاطرات دكتر اميني» با همه آنچه نمي‌گويد، تصويري از او به دست مي‌‌دهد و موقعيتي براي شناخت يكي از بازيگران دوران پهلوي كه خود مي‌پنداشت سياست را از قوام‌السلطنه و دكتر مصدق آموخته، و بيشتر از قوام آموخته بود. به همين جهت درست در دوران پيري از سر جاه‌طلبي همان خطايي را كرد كه قوام با قبول صدارت در 30 تير مرتكب شد.» علي اميني مجدي – فرزند پنجم محسن‌خان امين‌الدوله رشتي و فخرالدوله – سال 1284خ در تهران به دنيا آمد؛ در شش سالگي به مدرسه رشديه رفت و سپس تحصيلات متوسطه را در دارالفنون گذراند. سال 1304 به فرانسه رفت و يك سال در دانشگاه كرنوبل در رشته حقوق اقتصاد تحصيل كرد و سپس در پاريس دكترايش را گرفت. پس از بازگشت به ايران بلافاصله به استخدام وزارت دادگستري درآمد. سال 1312 همزمان با انتقال يافتن به وزارت دارايي با بتول وثوق – دختر وثوق‌الدوله (امضاكننده قرارداد 1919) – ازدواج كرد؛ سال 1320 به معاونت وزارت دارايي رسيد. در كابينه قوام در سال 1321 به سمت معاون سياسي نخست‌وزير منصوب شد. بعد از كنار رفتم قوام مدتي نايب رئيس انجمن شهر تهران شد، اما بعد از نخست‌وزيري مجدد قوام‌السلطنه توانست در انتخابات دوره پانزدهم به صورت فرمايشي وكيل اول تهران شود. اميني در سال 1329 وزير اقتصاد كابينه علي منصور شد؛ در جريان نهضت ملي شدن صنعت نفت خود را به مصدق نزديك كرد و همين وزارت را در كابينة اول مصدق بر عهده گرفت، اما مصدق بعد از اطلاع از روابط اميني با بيگانگان وي را در كابينه دوم خود به كار نگرفت. بعد از كودتاي آمريكايي و انگليسي 28 مرداد 1332، اميني به عضويت كابينه زاهدي درآمد و به عنوان وزير اقتصاد، قرارداد خفت‌بار كنسرسيوم را امضا كرد. اميني در زمان نخست‌وزيري حسين علاء در سال 1334 به عنوان سفير ايران به آمريكا مي‌رود و در سال 1340 نيز به نخست‌وزيري مي‌رسد. بعد از 18 ماه صدارت تا اوايل خيزش سراسري ملت ايران در سال 1356 كاملاً منزوي و در اين سال به عنوان مشاور به كار گرفته مي‌شود. اميني همزمان با فرار محمدرضا پهلوي، از كشور گريخت. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، وي در فرانسه با حمايت آمريكايي‌ها سازمان «جبهه نجات ايران» را تشكيل داد، اما ديري نپاييد كه مقامات سيا به صورت بسيار زننده‌اي كنارش گذاشتند و منوچهر گنجي را جايگزين ساختند. اين نخست‌وزير پرحاشيه در 21 آذر 1371 در پاريس مرد و در گورستان مونت پارناس اين شهر به خاك سپرده شد. كتاب «خاطرات علي اميني» از سوي دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران مورد نقد و بررسي قرار گرفته است. با هم اين نقد را مي‌خوانيم: تمايل غير متداول روايتگري آقاي علي اميني به عنوان يکي از بازيگران مهم عصر پهلوي به سوي «خود تطهيري» صرف، تاکنون بازتاب‌هاي مختلفي در محافل سياسي و تحقيقاتي داشته است. پرهيز اين نخست‌‌وزير پرحاشيه‌ ابتداي دهه 40 از واگويي محفوظاتش دربارة رخدادهاي مرتبط يا قائم به خويش بعضاً با واکنش‌هاي تندي مواجه شده است. اولين واکنش را خواننده محترم در مقدمه اثر به قلم آقاي مسعود بهنود مشاهده مي‌کند. اين روزنامه‌نگار پرسابقه در اين مکتوب، انتقاداتي جدي متوجه آقاي علي اميني از يک سو و مسئول طرح تاريخ شفاهي ايران در دانشگاه هاروارد- آقاي حبيب لاجوردي- از سوي ديگر مي‌سازد. آقاي بهنود ضمن اشاره به مصاديقي، با اين استدلال که نه مصاحبه‌گر سؤالاتي در زمينه‌هاي مورد انتظار اهل تحقيق و تاريخ پژوهان مطرح ساخته و نه راوي خاطرات تمايلي براي طرح واقعيت‌ها پيرامون موضوعات کليدي داشته، به‌حق معتقد است: «مصاحبه کننده بايد نقش يک خبرنگار را به عهده مي‌گرفت و نه نقش يک ضبط صوت زنده، از اين ضعف، فرصت بزرگتري از دست رفته است، که به عنوان مثال مي‌توان کتاب حاضر را در نظر گرفت. در 6 ساعتي که شخصي مانند علي اميني در اختيار مصاحبه کننده قرار داشته [داده] و با توجه به آن که اين مجموعه قرار است جانشين خاطرات مکتوب او شود، مي‌توان به جرأت گفت کمتر چيزي از اميني و زندگي سياسي او، و اطلاعات او به دست آمده که بر اهل تاريخ پوشيده بود.» (صفحه سيزده مقدمه) به طور کلي در اين‌ نحو خاطره‌نگاري نبايد از اين نکته غفلت مي‌شد که دکتر اميني برخلاف بسياري از دست‌اندرکاران رژيم پهلوي جايگاه روشن و تعريف شده‌اي داشته است و به همين دليل نمي‌توانسته مشارکت خود را در برخي وقايع مهم تاريخي ناديده بگيرد يا به سهولت از کنار آن بگذرد؛ به عبارت ديگر، از آن‌جا که وي هم به دليل داشتن روابط خويشاوندي با نخست‌وزيراني چون وثوق‌الدوله، قوام‌السلطنه و مصدق‌السلطنه و هم به دليل روابط ويژه مادرش خانم فخرالدوله با رضاخان به سرعت در مناسبات حکومتي بالا کشيده مي‌شود همزمان مورد حمايت جدي آمريکائي‌ها نيز قرار دارد (دستکم آن‌گونه که خود به آن اذعان دارد) و... اين‌همه، موقعيت ويژه‌اي براي آقاي علي اميني رقم زده و از اين منظر راوي خاطرات در کانون توجه حتي غيرمتخصصين علاقه‌مندان به تاريخ معاصر نيز قرار داشته است. موقعيت اين دولتمرد به‌گونه‌اي بوده است که محمدرضا پهلوي بارها و بدون هيچ‌گونه پرده‌پوشي، او را نخست‌وزير تحميل شده بر خود عنوان مي‌کند. اين‌که چرا پهلوي دوم استثنائاً در دهه چهل با اين انتخاب آمريکائي‌ها همراه نبود، اما با ساير گزينش‌هاي بيگانه همچون منصور و هويدا کاملاً هماهنگ بود بحث مستقلي را طلب مي‌کند، با اين وجود در ادامه به صورت گذرا به آن خواهيم پرداخت. بهترين گواه بر صحت انتقادات وارده به نحوه بيان گزينشي خاطرات در اين اثر، همچنين نگارش جداگانه خاطرات به قلم همين راوي (منتشر شده در هفته نامه کيهان سلطنت‌طلب چاپ لندن که در ايران نيز به همت آقاي يعقوب توکلي در قالب کتابي تحت عنوان خاطرات علي اميني عرضه شد) آفرينش اثر جديدي توسط آقاي ايرج اميني با هدف برطرف کردن نقص‌هاي آشکار خاطره‌گويي پدر است. اما آيا سرمايه‌گذاري جديد به منظور تطهير هنرمندانه‌تر اين نخست‌وزير نشان‌دار عصر پهلوي - که در بهار 1388 در قالب اثري با عنوان «بربال بحران» روانه بازار نشر شد- توانسته است تناقض‌هاي فاحش در جريان کتمان حقايق تاريخي بروز و ظهور يافته را کم‌رنگ سازد؟ براي پاسخ‌گويي به اين پرسش ناگزير از آنيم که در مقام نقد اين کتاب به دو اثر ديگر نيز به صورت همزمان بپردازيم. هرچند گردآوري ديگري از منتخب مقالات منتشر شده در روزنامه‌ها و مجلات قبل از انقلاب (مرتبط با اميني) توسط آقاي جعفر مهدي‌نيا صورت گرفته که تحت عنوان «زندگي سياسي علي اميني» عرضه شده است و البته روند نگارش آن با ساير آثار تفاوت دارد. قبل از پرداختن به تناقضات عديده‌اي که در سرمايه‌گذاري‌هاي گسترده به منظور تطهير عناصر کليدي در ساختار استبداد و سلطه بيگانه رخ مي‌نمايد، به تبليغ سخاوتمندانه و خلاف واقع دکتر اميني براي خاندان خويش مي‌پردازيم که در تمامي اين آثار نمايان است. براي نمونه، او پدربزرگ خود را با اميرکبير همتراز ساخته است و مي‌نويسد: «جدم (پدر پدرم) ميرزا علي‌خان امين‌الدوله فرزند مجدالملک به گواهي تمام نويسندگان تاريخ صدساله گذشته و مشروطيت، در آزاديخواهي، مردم دوستي، سواد و کمال و ترقي‌خواهي يگانه زمان خود بود. (خاطرات علي اميني، به کوشش يعقوب توکلي، انتشارات حوزه‌ هنري، سال 1377، ص8) اين ادعا در کتاب آقاي ايرج اميني نيز با همين مضمون تکرار شده است: «دکتر اميني همواره با احترام و اعتقاد زيادي از ميرزا علي‌خان امين‌الدوله ياد مي‌کرد. شاهد اين ادعا مقدمه‌هايي است که دکتر اميني بر اين دو کتاب نوشته است. امين‌الدوله، به شهادت بسياري از متون تاريخي، يکي از برجسته‌ترين انديشمندان اصلاح‌طلب اواخر دوره‌ي قاجار است.» (بربال بحران، ايرج اميني، نشر ماهي، سال 1388، ص19) به منظور روشن شدن واقعيت در اين زمينه و مشخص گرديدن مفهوم «يگانه زمان» بودن در آزادي‌خواهي و مردم‌دوستي، روايت اعتماد‌السلطنه را در مورد چگونگي به خدمت بيگانه درآمدن اين‌گونه رجال مرور مي‌کنيم: «اعتماد‌السلطنه در يادداشتهاي روزانه خطي خود (20 جمادي‌الاولي 1306 ق.) طرز گرفتن انگليس‌ها امتياز بانک شاهنشاهي را بدستياري خود زمامداران امور (شاه و وزير اعظم) اين طور شرح مي‌دهد: ... جمعي از رجال دولت از قبيل نائب‌السلطنه (کامران ميرزا) – مشيرالدوله - وزير خارجه (ميرزا عباسخان قوام‌الدوله) صاحب ديوان (ميرزا فتحعليخان) - عضدالملک (عليرضاخان قاجار)- مخبرالدوله عليقليخان و غيره و غيره بودند. جهانگيرخان (وزير صنايع) و امين حضور (آقاعلي آشتياني) هم بود که همه را امين‌السلطان خبر کرده بود در اين بين خود امين‌‌السلطان و اقبال‌الملک (ميرزامحمد مستوفي نظام) هم رسيدند. در اين بين شاه هم تشريف آوردند و همه ما را در اطاق آبدارخانه احضار فرمودند... به نائب‌السلطنه فرمودند که اين امتيازنامه که چهارده سال قبل به رويتر داده بوديم سفارت انگليس حالا اصراري دارد که اين امتيازنامه باطل نيست و رويتر بايد بحق خودش برسد. اگر چنانچه نخواسته باشيم آن امتياز نامه را مجري بداريم بايد امتيازنامه جديدي در باب ايجاد بانک باو بدهيم غرض از احضار شما اين امتيازنامه را بايد داد يا نه... امتيازنامه رويتر را امين‌الدوله خواند هيچکس لا و نعم نگفت بلکه همگي تصديق کردند» (شرح حال رجال ايران در قرن 12 و 13و 14 هجري، نگارش مهدي بامداد، انتشارات زوار، چاپ ششم، 1387، ج دوم، ص398) آقاي مهدي بامداد ذيل اين روايت اعتمادالسلطنه در پاورقي مي‌نويسد: «قرارداد رويتر بموجب فصل هشتم که در آن ذکر شده بود: هرگاه از تاريخ اين قرارنامه الي پانزده ماه ديگر شروع بکار نشود چهل هزار ليره که در بانک انگلستان رهن گذاشته شده دولت ايران حق دارد که آن را به نفع خود ضبط نمايد چون مدت منقضي گرديد و کمپاني به تعهدات خود عمل ننمود قرارداد لغو و چهل هزار ليره ضبط گرديد بنابراين در اين تاريخ موضوع بکلي منتفي شده بود مظنه ليره طلا در سال 1290 ه.ق پنجاه و پنج ريال بوده و چهل هزار ليره ميشود دو ميليون و دويست هزار ريال ... سکوت وزراء و تصديق آنان دو علت داشته 1- همگي ميدانستند که شاه و امين‌السلطان بواسطه گرفتن رشوه نظر مساعدي نسبت به دادن امتياز بانک شاهنشاهي به انگليس‌ها دارند 2- پسر رويتر ريش و سبيل هر يک از وزراء را بفراخور شأن و اهميتشان قبلاً خوب چرب کرده بود.» (همان) رجالي چون آقاي امين‌الدوله اقدامي جهت احقاق حقوق ملت نمي‌کردند بلکه قراردادهاي ذلت‌بار بر اين مرز و بوم تحميل مي‌نمودند چون صرف نظر از دريافت رشوه، با سازمان‌هاي مخفي وابسته به بيگانگان پيوند داشتند. آقاي اسماعيل رائين در کتاب خود وابستگي ميرزا علي‌‌خان امين‌الدوله به سازمان پنهان و صهيونيستي فراماسونري را مطرح مي‌سازد: «ملکم در انتخاب اعضاء مؤثر تشکيلات خود و باصطلاح امروزي کارگردانان فراموشخانه نهايت دقت را مبذول داشت و از هر طبقه و دسته‌اي و بخصوص شاهزادگان، چند نفر را انتخاب نمود و با کمک آنها سازمان خود را وسعت داد. از جمله اشخاص مؤثري که با او همکاري داشتند و جزو دسته اصلي فراماسون‌هاي او بودند، ميتوان افراد زير را نام برد: شاهزاده جلال‌الدين ميرزا پسر فتحعليشاه... ميرزا عليخان امين‌الدوله...» (فراماسونري يا فراموشخانه، اسماعيل رائين، انتشارات اميرکبير، 1346، ص513) رائين سپس ذيل نام امين‌الدوله در پاورقي ضمن اشاره به چند منبع تاريخي از جمله تحولات سياسي نظام ايران (ص77) و تاريخ نهضت ايران- حلاج (ص78) مي‌افزايد: «برخي از مورخان معتقدند که ميرزا عليخان امين‌الدوله از مؤسسين فراموشخانه بوده مينويسند: «ملکم با کمک فکري و مادي امين‌الدوله حزبي بنام «فراماسون» که در ايران فراموشخانه خوانده شد تشکيل داد و عده‌اي از شاگردان دارالفنون را دور خود جمع کرد.» (همان) بي‌مناسبت نيست که سياست انگليسي‌ها را در مورد نخست‌وزيران اين دوران که جذب تشکيلات مخفي ماسون مي‌شدند مورد توجه قرار دهيم. اين سياست توسط «سرگراوزلي» - اولين مؤسس لژ فراماسونري در ايران - به روشني تبيين شده است: «اين فراماسون بزرگ (سرگراوزلي) که استاد اعظم لژ فراماسوني لندن بوده در نامه‌اي که بتاريخ 15 اکتبر سال 1844 ميلادي از پطرزبورگ بوزارت خارجه انگلستان نوشته است درباره ايرانيان و روش برادران ماسونش چنين مينويسد: «عقيده صريح و صادقانه من اينست که چون مقصود نهايي ما فقط صيانت هندوستان مي‌باشد در اينصورت بهترين سياست اين خواهد بود که کشور ايران را در همين حال ضعف و توحش و بربريت نگاهداريم و سياست ديگري مخالف آن تعقيب نکنيم.» (مجله پادشاهي آسيائي ژانويه 1944).» (همان، ص23) البته لندن براي آن‌که هميشه دولت و دربار قاجار را در دست داشته باشد، بعد از قتل اميرکبير حتي‌الامکان سعي داشت صدراعظم‌هاي دست نشانده‌اش همچون ميرزا آقاخان نوري را روي کار بياورد. اين صدراعظم‌ها، نخست‌ از راه گرفتن «رشوه» و برقراري «مقرري» زندگي آلوده اشرافي پيدا مي‌کردند، سپس براي پيشگيري از سوق يافتن به استقلال فکري و دفاع از منافع ملي، آنان را به عضويت سازمان جهان وطني فراماسونري درمي‌آوردند. ناگفته‌ نماند که جهان وطني در اين سازمان صهيونيستي برابر بي‌توجهي به مباني فرهنگي و مصالح ملي تبليغ مي‌شد و ميزان پاي‌بندي به اصولي نظير اطاعت محض، حفظ اسرار و ... شرط پشتيباني از اعضا براي رشد در مناصب عنوان مي‌گشت؛ بنابراين جناب آقاي امين‌الدوله که علاوه بر عضويت در فراماسونري، پاي‌بندي خود را به مصالح بيگانه در مواردي همچون رأي به تجديد قرارداد منسوخ شده رويتر به روشني به اثبات مي‌رساند چگونه سخاوتمند «يگانه دوران» در آزادي‌خواهي و مردم دوستي خوانده مي‌شود؟ مطالب بسياري نيز در مورد پدر دکتر اميني در تاريخ به ثبت رسيده است که چندان قابل تفاخر نيست؛ وي (ميرزا محسن‌خان) در 12 سالگي با لقب «منشي حضور»، پيشکار مشاغل ميرزا علي‌خان امين‌الدوله - پدرش- مي‌شود، در سن 19 سالگي علاوه بر مشاغل ديگر، رياست اداره پستخانه نيز از سوي پدرش به وي واگذار مي‌گردد، اما به حسب آن‌چه روايت شده درآمدهاي غيرمستقيمي نيز داشته که از آن‌جمله از طريق اعمال نفوذ در واگذاري مناصب حساس است. آقاي مهدي بامداد در اين زمينه مي‌نويسد: «م.ق. هدايت (مخبرالسلطنه) در صفحه 143 کتاب خاطرات و خطرات تأليف خود در اين باره چنين مي‌گويد: هفته بعد ضرابخانه را از صنيع‌الدوله گرفته به امين‌الضرب داد. در ضمن عقد خارج معروف شد ماهي پنج هزار تومان امين‌الضرب به محسن ميدهد و اين بدون تقلب در عيار ممکن نبود.» (شرح حال رجال ايران، نگارش مهدي بامداد، انتشارات زوار، چاپ ششم، سال 1387، ج سوم، ص198) براي اثبات بطلان ادعاي آقاي علي اميني به ذکر همين مصاديق بسنده مي‌کنيم و اصولاً‌ پرداختن به اين مسئله نيز از آن روست که همسنخي اعضاي اين خانواده پرقدرت در تاريخ معاصر بر اهل نظر مشخص شود، زيرا راوي خاطرات نيز حيات سياسي خود را در همان مسيري قرار مي‌دهد که نياکان وي پيموده بودند. ‌ آن‌چه در اين زمينه حائز اهميت است اين‌که آيا دفاع آقاي علي اميني از اجدادش به نوعي دفاع از همگوني خود با آنان محسوب مي‌شود يا خير؟ خواننده با مرور گذراي احوالات سياسي راوي، همسنخي وي را با گذشتگانش درمي‌يابد. امضاء کننده قرارداد کنسرسيوم با وجود تلاشهايش براي رفع و رجوع عملکرد خويش در تاريخ به شدت زير سؤال است، به ويژه اين‌که اذعان مي‌دارد که نه محمدرضا پهلوي و نه هيئت دولت از قدرت درک و فهم لازم براي مشارکت در اين زمينه برخوردار نبودند: «لاجوردي: تا چه حدي شاه در جريان اين مذاکرات (نفت) بود؟ اميني: نه، گاه گاهي، [هر] يک هفته‌اي مي‌رفتم [و شاه را] مي‌ديدم. [او مفاد قرارداد را] هم نمي‌فهميد. بعد حالا خودش مدعي است، بيخود مي‌گويد. او وارد اين حرفها نبود. حالا اين ماده‌اي که اين جور بود و فلان، شاه چه مي‌دانست چيه... به هر حال، خوب، شاه را هم گاهي در جريان مي‌گذاشتيم.» (ص96) و در فرازي ديگر در مورد نخست‌وزير و هيات دولت مي‌گويد: «گذشت و [قرارداد کنسرسيوم] را آوردم به هيئت دولت. به مرحوم دکتر [فخرالدين] شادمان گفتم آقاي شادمان، شما هم نماينده نفت بوديد، هم‌ انگليسي شما خوب است. شما نسخه انگليسي را بگيريد. من هم فارسي را مي‌خوانم. حالا همه [به] گوش هستند. شروع کرديم چند تا ماده [را] که خوانديم [خنده] سپهبد زاهدي گفت آقا، صبر کنيد، آقاي دکتر اميني سه ماه است هر روز مشغول اين کار است. آقايان اصلاً هيچ وارد نيستيد. اين را هم تا آخر بخوانيد، نخواهيد فهميد. شادمان گفت بله؟ زاهدي گفت، شما هم نمي‌فهميد. بنابراين وقت تلف نکنيد. اين تصويبنامه را امضاء بکنيد. [وزرا] تصويب نامه را امضاء کردند. خلاصه ديدم که خوب، ما هم راستش را بگويم تا آخرش بايد يک سه ماه هم با اينها [هيئت دولت] صحبت کنيم» (صص 9-98) صرف‌نظر از اين واقعيت تلخ که آمريکا و انگليس بعد از کودتا چه افرادي را بر سرنوشت ملت حاکم ساختند، متأسفانه اين به اصطلاح وزرا و وکلا و حتي شخص محمدرضا پهلوي نه سواد و معلومات داشتند و نه توان درک سياسي اين‌گونه موضوعات کلان را که سرنوشت ملت را رقم مي‌زد، تاسف‌بارتر اين‌که جرئت نمي‌کردند در برابر مطالبات بيگانه ابراز نظر کنند. عضويت آنان در سازمان‌هايي چون فراماسوني کفايت مي‌کرد تا به آنان رهنمود داده شود و به هر قرارداد خفت‌بار ضد مصالح ملي تن دردهند. همان‌گونه که در اين روايت به صراحت آمده چنين قرارداد ذلت‌باري ناديده و ناخوانده از سوي نخست‌وزير و تمام اعضاي هيئت دولت امضاء مي‌شود، البته قطعاً در اين ميان آقاي علي اميني آگاهانه چنين قراردادي را به ملت ايران تحميل مي‌کند؛ هرچند که شخصيت‌هاي بزرگ و دلسوز جامعه قبل از امضاي قرارداد به وي هشدارهاي لازم را داده بودند: «در اين خلال خدا بيامرزد، آقاي ابوالقاسم [کاشاني] به من تلفن کرد که «جونم، مي‌داني من چقدر به تو علاقمندم.» گفتم مي‌دانم. گفت در اين کار هم جانت در خطر است، هم حيثيت تو در خطر است. گفتم آقاي کاشاني، من هر دو را مي‌دانم» (ص95) هرچند آقاي اميني دلسوزي آيت‌الله کاشاني را تحريف شده منعکس مي‌سازد، اما جملات بيانگر آنند که وي به عمق فاجعه کاملاً واقف بوده است؛ به همين دليل نيز بخش‌هايي از اظهارات ايشان که ابعاد خيانت را بيشتر روشن مي‌سازد حذف مي‌شود: «... و نيز آقاي اميني! بايد بدانيد راهي را که مي‌پيماييد، خطرناک است. امروز منفور خدا و ملت و فردا مجبور به اعتذار آلت فعل بودن هستيد و کسي نخواهد پذيرفت، به هر حال با اعمال زور و فشار و حرکات مذبوحانه نمي‌توان به اجراي اين قرارداد توفيق يافت، زيرا به فرض اينکه اين قرارداد شوم هم به تصويب برسد، چنانکه در شکايت به سازمان ملل متحد تذکر داده‌ام، رسميت ندارد و دير زماني نپايد. ملت ايران در اولين فرصت به هر قيمتي باشد، يکبار ديگر از انگليس و همدستانش خلع يد خواهد نمود و...» (خاطرات علي اميني، به کوشش يعقوب توکلي، انتشارات حوزه هنري، سال 1377، ص «م» مقدمه) دکتر مصدق نيز در لايحه فرجام‌خواهي خود در شهريور 1334 به ديوان عالي کشور، در حاليکه در بند بود با انتقاد شديد از قرارداد کنسرسيوم، از اينکه حق ملت ايران در بهره‌برداري از منابع ملي نقض شده است به شدت ابراز تاسف نمود: «من هر وقت اين جمله از پيام آقاي سرآنتوني ايدن وزير خارجه آن روز و نخست‌وزير امروز انگلستان را که بمردم ايران داده ميخوانم «هيچ چيز از اين مناقشه جاهلانه‌تر و بيهوده‌تر نبوده است» بي‌اختيار ميگريم که چرا عمال بيگانه بتوانند شکست ملت ايران را به «رستاخيز ملي» تعبير کنند و براي آن جشن برپا نمايند و اين عمل سبب شود که وزير خارجه انگليس مبارزه و فداکاري يک ملتي را براي بدست آوردن آزادي و استقلال «مناقشه‌ي جاهلانه» تعبير کند. اکنون متن کامل پيام آقاي سرآنتوني ايدن وزير خارجه سابق و نخست‌وزير کنوني انگلستان را از جريده‌ي «کيهان» مورخ 13 آبان ماه 1333 نقل مينمايم. «کنسرسيوم موافقت کرده است که مالکيت ايران را بر تأسيسات نفت بشناسد ولي تا سال 1994 حق خواهد داشت از اين تأسيسات استفاده نمايد. زندان 2 لشکر زرهي، ديماه 1334، دکتر محمدمصدق.» (خاطرات و تألمات مصدق، به کوشش ايرج افشار، انتشارات علمي، سال 1365، صص8-297) به منظور روشن شدن خدمت آقاي علي اميني در اين موضوع به بيگانه صرفاً برخي بندهاي قرارداد کنسرسيوم را به نقل از کتاب «زندگي سياسي علي اميني» نقل مي‌کنيم: 15) بر طبق قرارداد کنسورسيوم دولت ايران و حتي مقامات قانونگزاري ايران بهيچوجه حق لغو يا تغيير و اصلاح قرارداد را ندارند ولي برعکس بشرکت‌هاي عضو کنسورسيوم اجازه داده شده است که به تبعيت از قوانين و تصويب نامه‌ها و احکام دولتهاي متبوع خود از انجام تعهداتي که بعهده گرفته‌اند شانه خالي کنند. در دنياي امروز قبول يک چنين قيد و شرطي براي هيچ کشور مستقلي قابل تحمل نخواهد بود. 16) انتخاب اکثريت اعضاء هيئت مديره از طرف کنسورسيوم و عده کمتر از طرف شرکت ملي نفت ايران مخالف حيثيت و منافي با اصل حاکميتي است که پايه و اساس قانون ملي شدن نفت را تشکيل ميدهد. 17) طبق قرارداد کنسورسيوم تحويل محصول نفتي و مشتقات آن از طرف شرکت اکتشاف و توليد بشرکت ملي نفت براي مصرف داخلي ايران موکول باين شده است که نفت مورد تقاضا براي عمليات شرکتهاي عامل لازم نباشد و در واقع استفاده نفت براي صاحب نفت موکول باجازه مباشر شده است. 18) واگذاري موجودي نفت و مواد نفتي در روز اجراي قرارداد کنسورسيوم بدون اخذ قيمت با عسرت فعلي خزانه دولت سازش نداشته و هيچ صاحب مالي ولو هر قدر هم متمکن و بي‌نياز باشد مال موجود خود را نميدهد که بعد از چهل سال ديگر عوض آنرا پس بگيرد. 19) براي تعيين قيمت نفت اساس و مبناي صحيحي در نظر گرفته نشده زيرا مظنه خليج‌فارس يک ماخذ مصنوعي و ساخته و پرداخته خود کنسورسيوم است و هيچ فروشنده‌اي قيمت متاع و کالاي خود را آن هم براي مدت چهل سال باختيار خريدار منحصر بفرد نميگذارد. در حال حاضر ماخذ قابل قبول قيمتها فوب خليج مکزيک است کما اينکه طبق قرارداد 1933 حتي نفت مصرف داخلي ايران هم براساس آن محسوب و فروخته مي‌شده است. 20) بموجب قرارداد کنسورسيوم دوازده و نيم درصدي که بعنوان پرداخت مشخص به شرکت ملي نفت ايران داده مي‌شود بايد بصورت نفت خام فروخته شود يعني بشرکت ملي نفت ايران اجازه داده نشده است که از تصفيه خانه متعلق بخود براي تصفيه نفت خويش با داشتن ظرفيت اضافي استفاده کند در واقع دستگاه تصفيه نفت سمت مباشرت ندارد بلکه بعنوان صاحب امتياز عمل مي‌کند. 21) الزام دولت ايران باينکه قيمت نفت خود را با شرايط خاص بليره دريافت و در گروه استرلينگ مصرف نمايد يک قيدي است که بدست و پاي اقتصاد ايران بسته ميشود مي‌گويند چون نفت ايران در کشورهاي وابسته به گروه استرلينگ فروخته مي‌شود ما مجبوريم يک چنين محدوديتي را قبول کنيم اين استدلال صحيح نيست زيرا نفت عربستان سعودي هم در همان نقاطي توزيع ميشود که نفت ايران مصرف مي‌شود و با اينحال نفت آن کشور بدلار پرداخته مي‌شود حق اين بود که لااقل آن قسمت از سهم شرکتهاي امريکائي و غيرانگليسي بدون هيچ قيد و شرطي با دلار محسوب و پرداخته مي‌شد. 22) قبل از ملي شدن صنعت نفت شرکت سابق برعايت قوانين داخلي ايران ملزم بود براي احتياجات ريالي خود هر مبلغ لازم داشته باشد ليره ببانکهاي مجاز تحويل و هم ارز ريالي آنرا بنرخ رسمي دريافت نمايد اکنون بکنسورسيوم حق داده شده است که علاوه بر نرخ رسمي از مزاياي گواهي نامه ارزي و حق‌العمل و امثال آن نيز اگر وجود داشته باشد و يا وجود پيدا کند استفاده نمايد و حال آنکه قيمت گواهي نامه قانوناً بصادر کنندگاني پرداخته مي‌شود که ارز حاصل از اجناس صادراتي خود را به بانک ملي فروخته باشند ولي کنسورسيوم ارزهاي حاصله از فروش صادرات نفتي خود را ببانک ملي نمي‌دهد باين جهت اعطاي اين امتياز بيک دستگاه خارجي هيچ منطق و مجوزي ندارد. 23) وضع مقررات استثنائي در مورد ماليات بر درآمد و همچنين معافيت مطلق کنسورسيوم از پرداخت حقوق و عوارض گمرکي با حق حاکميت ايران منافات دارد در نتيجه اين تبعيض، شرکتهاي ايراني که انتظار حمايت بيشتري از دولت متبوع خود دارند مايوس و دلسرد خواهند شد. اگر دولت ايران نفت خود را مجانا و بلاعوض بکنسورسيوم واگذار مي‌کرد و فقط ماليات بر درآمد و عوارض گمرکي را از آنها وصول مي‌نمود بمراتب با صرفه‌تر و با اساس حق حاکميت و استقلال اقتصادي کشور سازگارتر بود. 24) موضوع ديگري که حائز اهميت مخصوص ميباشد اعطاي حق انحصاري لوله‌کشي بکنسورسيوم است که حتي شرکت سابق نفت انگليس هم از يک چنين امتيازي محروم بوده است. اهميت قضيه از اين لحاظ است که در آينده هيچ شرکت و مؤسسه‌اي حتي خود شرکت ملي نفت ايران نخواهد توانست در نواحي ديگر ايران نفت استخراج و از سواحلي که داخل حوزه کنسورسيوم است صادر و خارج نمايد زيرا اقدام باين امر ملازمه با داشتن حق حمل نفت بوسيله لوله بساحل دريا دارد و اين حق بطور مانع للغير بکنسورسيوم واگذار شده است. براي احتراز از اطناب کلام از توضيح مسائل ديگر راجع بغرامت و خسارت عدم‌النفع و سرقفلي و نظاير آن که سابقاً توسط اساتيد فن بطور مشروح بيان گرديده است خودداري و از خداي تعالي مسئلت مينمايد بملت ايران توفيقي دهد که با استفاده کامل از منابع طبيعي و خداداد خود بتمام آرزوهائيکه براي تأمين رفاه و سعادت و نيک‌بختي و عظمت و اعتلاء خويش دارد نائل گردد.» (زندگي سياسي علي اميني، نگارش و تأليف جعفر مهدي‌نيا، انتشارات پاسارگاد، سال 1368، صص9-98) آيا چنين خدمتي به بيگانه بدون دريافت رشوه صورت گرفته بود؟ اظهار نظر خانم فخرالدوله در اين زمينه قطعاً با شناخت کامل از فرزندش صورت مي‌گيرد: «(مادرم) يک روز صبح خيلي زود به ديدنم آمدند و فرمودند: من براي تو بي‌اندازه نگران و مضطرب هستم و با اينکه هميشه شماها را به خدمتگذاري به مملکت تشويق کرده‌ام ولي در موضوع نفت مايل نيستم تو مداخله کني و حاضرم آنچه تو مي‌خواهي به تو بدهم که استعفا کني و از ايران خارج شوي. اين کلمات را با چشماني مملو از اشک و با اضطراب بيان مي‌کرد. من ايشان را بوسيدم و گفتم اگر چنين عملي کنم در حکم سربازي خواهم بود که از ميدان جنگ فرار کند.» (خاطرات علي اميني، به کوشش يعقوب توکلي، انتشارات حوزه هنري، سال 1377، ص86) صرف‌نظر از رجزخواني‌هاي جنگي آقاي علي اميني وقتي خانم فخرالدوله عنوان مي‌کند که آن‌چه تو مي‌خواهي [از اين قرارداد به دست آوري] به تو بدهم» کاملاً روشن است که يک بعد چنين خدمتي به بيگانه انتفاع مادي است که هويدا بعد از چند سال به دنبال احساس نگراني از تحرکات علي اميني عليه صدارت خويش سند دريافت رشوه يک ميليون دلاري وي را در اختيار يک نماينده مجلس قرار مي‌دهد. هرچند مشخص است که ساواک در دست‌يابي به اين سند نقش اصلي را ايفا نموده، اما به گونه‌اي وانمود شده که گويا پست اشتباهاً صورت حساب بانکي آقاي علي اميني را براي يک دندان پزشک به نام اميني ارسال کرده است: «به: 800 از: 810 تاريخ 13/12/46، شماره 490 الف، موضوع: پولهاييکه بحساب دکتر اميني ريخته شده است. چند سال قبل چکي بمبلغ يک ميليون دلار به حساب ايشان در آمريکا به حساب آقاي دکتر علي اميني واريز گرديده و فيش بانکي آن به آدرس ايشان به تهران ارسال ميگردد. منتها فيش به آدرس دکتر علي اميني دندانساز ميرسد و نامبرده بوسائلي فيش مزبور را به نخست‌وزير وقت ميرساند و موضوع بوسيله آقاي حايري‌زاده نماينده مجلس در مجلس شوراي ملي مطرح و فيش بانکي ارائه و اظهار مي‌کند که رشوه‌ايست که تراستهاي نفتي به آقاي دکتر علي اميني پرداخت نموده‌اند. نظريه: مذاکرات مزبور در صورت جلسات مجلس شوراي ملي به ثبت رسيده است.» (رجال عصر پهلوي، جلد سوم، مرکز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات، بهار1379، ص445) آن‌گونه که از ظواهر امر برمي‌آيد به احتمال قوي نحوه اطلاع‌يابي‌ ساواک و آقاي اميرعباس هويدا از اين واقعيت آن‌گونه نيست که در اين سند مطرح شده است؛ براساس مستندات مسلم تاريخي، آمريکائي‌ها در انتهاي دهه سي براي سبقت گرفتن بر نيروهاي وابسته به انگليس که بسياري مسئوليت‌هاي کليدي کشور را برعهده داشتند «کانون مترقي» را با محوريت منصور و هويدا شکل دادند و از اين مقطع به بعد سياستمداران متمايل به واشنگتن حول اين تشکل سازمان‌دهي شدند. آمريکايي‌ها بعد از قيام 15 خرداد 1342 مصمم شدند امور اجرايي را به اين کانون واگذارند، اما آقاي علي اميني با اين تصور که همچنان واشنگتن او را بر ديگر وابستگان خود ترجيح مي‌دهد تحرکاتي را عليه هويدا که بعد از منصور عهده‌دار نخست‌وزيري شده بود آغاز مي‌کند. در اين شرايط انتشار سند دريافت رشوه يک ميليون دلاري، وي را از توهم خارج مي‌سازد. انزواي سياسي اين دولتمرد که با حمايت آمريکا تا پست نخست‌وزيري نيز بالا مي‌رود دقيقاً از اين زمان آغاز مي‌گردد. علت ترجيح هويدا بر علي اميني- که هر دو جزو مرتبطين خوب آمريکا و حتي صهيونيسم به حساب مي‌آمدند- به دو عامل بازمي‌گشت؛ اول اين‌که هويدا از عقبه تشکيلاتي يعني همان کانون مترقي برخوردار بود و اين کانون طي چند سال، ماموريت متشکل کردن سياستمداران متمايل به آمريکا را بر عهده داشت. ديگر آن که محمدرضا پهلوي، هويدا را به لحاظ شخصيتي نازل‌تر از اميني مي‌پنداشت و به هيچ وجه احساس نگراني از جانب وي نداشت؛ لذا با اين انتخاب موافق و همراه بود، در حالي‌که در مورد اميني اين احتمال را مي‌داد که بيشتر از خودش مورد توجه کاخ سفيد قرار گيرد؛ البته اين سخن بدان معنا نيست که آقاي اميني کمتر در خدمت بيگانه بوده است و دستکم ابعاد گسترده امضاي قرارداد کنسرسيوم به عنوان نمونه‌اي از خيانت‌هاي وي بر هيچ کس پوشيده نيست. نکته قابل تأمل اين‌که در هيچ يک از آثاري که به خاطرات اين نخست‌وزير پرحاشيه اختصاص يافته و اکنون در دسترس تاريخ پژوهان است- چه تحريراتي که به قلم شخص وي در کيهان سلطنت‌طلب به چاپ رسيد و چه روايتگري‌اش به طرح تاريخ شفاهي هاروارد و حتي آن‌چه پسر به نام پدر به رشته تحرير آورده- اشاره‌اي به سند يک ميليون دلار رشوه دريافتي از کنسرسيوم نمي‌شود و برخلاف انتظار حتي در مقام نفي آن نيز برنمي‌آيند؛ با در نظر گرفتن هدف خاطره‌نگاري‌هاي متنوع يعني تطهير راوي، ظاهراً از آن‌جا که بر همگان روشن است تحقق چنين خيانت بارزي بدون رد و بدل شدن رشوه ممکن نيست، صاحبان اثر ترجيح داده‌اند در قبال آن سکوت کنند. نبايد فراموش کرد خدمت به بيگانه در ازاي دريافت رشوه در خانواده اميني رايج و مرسوم بوده است و دقيقاً براساس همين شناخت، خانم فخرالدوله آشکارا اعلام مي‌کند حاضر است آن‌چه را فرزندش از اين طريق به دست مي‌آورد، تأمين کند، مشروط بر آن‌که وي از اين کار خارج شود. اما اميني به طور قطع در کنار جاذبه‌هاي رشوه، تعهدات سياسي و وابستگي‌هاي تشکيلاتي نيز دارد که به سهولت نمي‌تواند از آن‌ها سر باز زند. تحليل خيانتي که در جريان امضاي قرارداد کنسرسيوم بر ملت ايران روا داشته شد بدون در نظر گرفتن اين وابستگي‌ها اصولاً‌ ممکن نيست. نقطه آغاز اين وابستگي‌ها جذب شدن اعضاي هزار فاميل حکومت کننده بر ايران آن دوران به محافل مخفي يهودي در ايام دانشجويي در خارج کشور بود. مئير عزري - سفير اسرائيل- به نقل از هويدا در اين زمينه در خاطراتش مي‌نويسد: «روز ششم ماه اوت 1974 (دوره سفارتم در ايران پايان يافته و رايزن امور نفتي در وزارت دارائي‌ي اسرائيل بودم) هويدا مرا براي گفت و گوئي به دفترش فرا خواند. او مي‌خواست از تازه‌ترين رويدادها در کشورهاي پيرامون اسرائيل، واکنشهاي اين کشور و همچنين از روزگار بهائيان در شهرهاي حيفا و عکا آگاه گردد... [هويدا] يادي از منصور کرد و با افسوسي سرشته در سربلندي گفت: «يکي از بزرگترين موفقيتها را بايد مديون مرحوم حسنعلي منصور بدانم که تخم دمکراسي و تحولات اجتماعي را در ايران کاشت و رفت به ويژه که با جنبش او توانستيم نيروهاي جوان و تحصيلکرده را وارد دستگاههاي سياسي‌ي کشور و بيشتر از همه سازمان برنامه بکنيم... براي شما هم بد نخواهد شد، چون بيشتر اين جوانها درس خوانده آمريکا هستند و آنجا خواه ناخواه با يهوديان يا انجمنهاي يهودي و فرهنگ اين مردم آشنائيهائي پيدا کرده‌اند.» شيوه نگاه کردن هويدا به دانش اندوختگان ايراني در آمريکا را کم و بيش پذيرفتم و افزودم: «آنچه که ميان سالهاي 1958 تا 1965 براي تحکيم روابط با امروزيان انجام داديم مايه سرفرازي ماست». (يادنامه، خاطرات مئيرعزري، ترجمه ابراهام حاخامي، بيت‌المقدس، سال 2000 م، جلد يک، صص1-260) از آن‌جا که قدرت در يک قرن گذشته در انحصار هزار فاميل شناخته شده و متشخص بود و تغييرات سياسي همچون انقلاب مشروطه، کودتاي 1299 ش، اشغال ايران توسط متفقين در شهريور 1320 و نهضت ملي شدن صنعت نفت نتوانست تغييري در حاکميت و ميزان قدرت اين خانواده‌هاي پرنفوذ مرتبط با بيگانگان ايجاد کند، شناسايي افراد مرتبط با اين سلسله پرنفوذ در خارج کشور به سهولت ممکن بود، به ويژه اينکه قطعي بود اعضاي اين خانواده‌ها بلافاصله بعد از بازگشت به ايران به سرعت در سلسله مراتب نظام مديريتي بالا کشيده خواهند شد؛ بنابراين همان‌گونه که هويدا به آن اذعان دارد اين صاحبان قدرت آينده در دوران تحصيل در اروپا و آمريکا به محفل يهودي نزديک مي‌شدند و عمدتاً به عضويت سازمان‌هاي صهيونيستي همچون فراماسونري درمي‌آمدند. هرچند در مورد آقاي علي اميني اتفاق‌نظر نسبت به عضويت وي در اين تشکل‌هاي مخفي وجود ندارد، اما برخي منابع که در اين زمينه منتشر شده اميني را فراماسونر مي‌دانند. و معتقدند او عضو لژ فراماسونري جويندگان کمال با شماره طريقت 100 در سال 1354 بوده و در سال 1356 تا رتبه 18 ارتقا يافته است. وي در 12/11/1356 از اين لژ خارج شده است. نام مستعارش در شبکه‌هاي فراماسونري، «دکتر علني» بوده است. آنچه بيش از همه اهميت دارد اين که اميني مکرراً به رابطه نزديکش با يهوديان اذعان دارد: «روزي که استاد سر کلاس آمد و بنا بود در مورد شرحي که شاگردان نوشته بودند نظر بدهد گفت: آقاي اميني کيست؟ من برخاستم. رو به فرانسوي‌ها کرد و گفت: يک خارجي زحمت کشيده و جواب بسيار خوبي داده است... در کلاس ما از تمام مليت‌ها بودند و عده‌اي هم يهودي بودند که من هميشه در مباحثاتي که ميان دانشجويان پيش مي‌آمد جانب يهودي‌ها را مي‌گرفتم، به طوري که يک روز يکي از آن‌ها اظهار کرد که شما از خود ما هستيد.» (بربال بحران زندگي سياسي علي اميني؛ نوشته‌ي ايرج اميني، نشر ماهي، سال 1388، ص38) البته ارتباط قوي آقاي علي اميني با اشرافيت يهود و صهيونيست‌ها قطعاً منحصر به اين دوران نيست. براي نمونه، سفير اسرائيل در دوران نخست‌وزيري اميني هرگاه با مقاومت وزرا براي همکاري با صهيونيست‌ها مواجه مي‌شود با الطاف ويژه نخست‌وزير مشکلش را حل مي‌کند: « پس از اينكه ما دوستان خوبي مانند كيا، بختيار، ضرغام و علوي مقدم را در ايران از دست داديم، با چهرة تازه‌اي روبرو شديم كه در وزارت كشاورزي به جاي ابراهيم مهدوي نشسته بود... گره‌ها پيچيده‌تر شدند و كارها دشوارتر، زيرا دانستم ارسنجاني سرسخت‌تر از آنست كه بتواند به اين سادگيها به كسي رو نشان بدهد... براي ديدار ارسنجاني، روزي به دفتر نخست‌وزير علي اميني رفتم كه از پيش دوستي‌ي گرمي با وي داشتم. پس از ديداري، سرپرست دفتر اميني گفت كه فصيحي در دفتر وزير كشاورزي چشم به راه ديدار با من است. به وزارت كشاورزي بازگشتم، ولي فصيحي با شگفتي گفت: «چندين يادداشت روي ميز آقاي وزير گذاشته‌ام، ولي ايشان هربار مي‌گويند: «از خارجيها خوشم نميآيد، به ويژه ايرانيهائي كه به خارجيها خدمت ميكنند، از همه بدتر اسرائيليها كه جاسوسان آمريكائيها در خاورميانه‌اند».( يادنامه، خاطرات مئيرعزري، ترجمه ابراهام حاخامي، بيت‌المقدس، سال 2000 م، جلد دو (دفتر دوم)، ص102) توصيه‌هاي بعدي اميني به ارسنجاني، وي را به تدريج کاملاً در خدمت صهيونيست‌ها درمي‌آورد. که براي درک ميزان عنايت اميني به صهيونيست‌ها مي‌بايست به تأثير وي بر وزيرش و تغييرات حاصله توجه کرد: «پيوند من با ارسنجاني به زودي به اندازه‌اي در هم تنيد که در برخي نشستها او را بي‌پروا با دوست دخترش که دختر يکي از ژنرالهاي برجسته رضاشاه بود، ميديدم... ارسنجاني آرام آرام دوستان ديگري در وزارتخانه يافت که با خوشروئي و گرايش نيرومند همکاري با کارشناسان اسرائيلي را براي کشور سودمند ديده بودند.» (همان، ص104) همان‌گونه که قبلاً اشاره شد، ارتباط با اشرافيت يهود و صهيونيست‌ها در خانواده اميني امري کاملاً رايج بوده است: « علي وثوق (پسر وثوق‌الدوله، برادرزادة احمد قوام و برادر خانم دكتر علي اميني) از دوستان خوبم بود. او در دستگاههاي اداري‌ي ايران داراي پيشينه‌اي روشن و شناخته شده بود (سرپرست بخش بازرگاني‌ي خارجي، رئيس كل گمركات كشور و يك دوره دستيار وزير صنايع و بازرگاني)، آموزشهاي دانشگاهي را در آلمان به پايان رسانده و همانجا همسري آلماني برگزيده بود... پس از چندي باهم به اسرائيل رفتيم. روزي در يكي از ميهمانخانه‌هاي اسرائيل پرده از آن راز برايم گشود و دانستم پدرش ديواني نوشته كه نميخواهد جز در اسرائيل رازنگهدار جائي ديگر به چاپ برسد. رنگ و بوي نگارش آن ديوان گويا با ساختارهاي سياسي‌ي روز ايران نميتوانست سازگار باشد، به ويژه كه پهلويها را چندان دوست نميداشت. آن نوشته در اسرائيل به چاپ رسيد و به دست كساني كه در اروپا، امريكا و ايران بايد ميخواندند رسيد.» (يادنامه، دفتر اول، ص263) آن‌چه اعتراض همگان را به عملکرد آقاي علي اميني در جريان امضاي قرارداد کنسرسيوم به دنبال داشت علاوه بر مفاد اين قرارداد، اعطاي غرامت و عدم‌النفع به انگليسي‌ها بود. اين الطاف ويژه به بيگانگان حتي اعتراض عبدالرحمن فرامرزي (سردبير روزنامه کيهان) را در مجلس برانگيخت: «در همين موقع مرحوم فرامرزي پيشنهاد مسکوت ماندن لايحه نفت را داد و اين پيشهاد هم تقريباً همان حکايتي را داشت که استيضاح مرحوم حائري‌زاده در مجلس داشت. مرحوم فرامرزي پس از ذکر مقدمه‌اي درباره پيشنهاد سکوت لايحه نفت گفت که منظورم ذکر مطالبي در اطراف غرامت و عدم‌النفع است. در اينجا ناطق داستاني باين شرح بيان کرد: يک وقت يک مرد کليمي عاشق زني کليمي شد و باو اظهار علاقه کرد. زن گفت اگر مرا ميخواهي بايد هزار ليره بدهي و اگر ميخواهي بدهي بايد تا فردا صبح بدهي. مرد کليمي رفت هزار ليره تهيه کرد و به زن داد. عصر آن روز شوهر آن زن بخانه آمد و به زنش گفت آيا هزار ليره را از آن شخص گرفتي؟ زن خيلي دست پاچه شد که چطور شوهرش از راز او و مرد کليمي سردرآورده و با ناراحتي گفت بله گرفتم. شوهرش با تعجب گفت، واقعاً فلاني عجب مردپاک و درستي است او ديروز هزار ليره از من قرض کرد که امروز صبح بتو بدهد و حالا معلوم ميشود که آدم راستگو و پاکي است. و نتيجه گرفت که پرداخت غرامت تداعي يک چنين داستاني است و گفت کنسرسيوم غرامت را از ما ميگيرد و به شرکت سابق ميپردازد. مرحوم فرامرزي پس از بيان اين قضيه گفت: من پيشنهاد خود را پس مي‌گيرم بشرطي که آقاي وزير دارايي درباره غرامت به شرکت سابق انگليس قدري بيشتر توضيح بدهد.» (زندگي سياسي علي اميني، نگارش و تاليف جعفر مهدي‌نيا، تهران، انتشارات پاسارگاد، سال 1368، صص18-117) هرچند مرجع ضمير را در اين حکايت مرحوم فرامرزي مشخص نمي‌سازد، اما به خوبي ماهيت کساني را که هم پول مي‌دهند و هم ناموس کشور را به حراج مي‌گذارند روشن مي‌کند. آقاي علي‌ اميني براي پنهان داشتن واقعيت‌ها به گونه‌اي سخن مي‌گويد که گويا با تمام وجود در مذاکرات از حقوق ملت ايران دفاع کرده است. وي براي مستند کردن ادعاي خود روايتي به نقل از آقاي فؤاد روحاني بيان مي‌دارد: «در وهله اول انعکاس گفته‌هاي من در فؤاد روحاني، که مسؤوليت ترجمه آن را به عهده داشت مشهود گرديد به طوري که ايشان بيانات را با عصبانيت و تأثر به اطلاع طرفهاي ما مي‌رسانيد و در اين ابراز نيز به سختي دچار احساسات گرديده و اگر وضع به همان نحو ادامه مي‌يافت بعيد به نظر نمي‌رسيد که به حال گريه درآيد. خوشبختانه يک سکوت موقت فرصتي به من داد که با دستور جاي مسير مذاکرات را عوض کنم تا جايي که هيئت انگليسي خواستار ختم جلسه گرديد تا فرصت بيشتري براي تعمق به دست آورد. از فرصت استفاده کرده به آقايان گفتم: آنچه که مربوط به من است فکر ديگري باقي نمانده و چنان که راهي بايد انتخاب شود که مذاکرات ادامه يابد وظيفه‌اي است که از اين پس به عهده خود آقايان واگذار مي‌گردد. چون از فکر تغيير حال فؤاد روحاني بدر نمي‌رفتم پس از خروج آقايان علت را از ايشان سئوال کردم گفت: «من مي‌خواستم به بيانات تند و صريح شما تبريک بگويم و اگر ديگران هم در مقابل خارجيها با بيان صريح و با صداقت صحبت مي‌کردند قطعاً احترام ما زيادتر مي‌شد و به مشکلات امروز دچار نمي‌شديم.» (خاطرات علي اميني، به کوشش يعقوب توکلي، انتشارات حوزه‌هنري، تهران، سال 1377، ص89) براي روشن شدن واقعيت امر و نوع تعامل آقاي علي اميني با بيگانگان مناسب است به خاطرات مستقيم آقاي فؤاد روحاني مراجعه شود. وي در کتاب خود در اين زمينه مي‌نويسد: «در جلسه روز 4 فروردين، دکتر اميني شخصاً از ريبر [نماينده آمريکا] راجع به روشي که دولت بايد اتخاذ کند، نظر خواست. ريبر اظهار کرد که ايران مي‌تواند يکي از سه راه را انتخاب کند: يکي اينکه بنا را بر معامله با شرکتهاي مستقل و کوچک بگذارد و با وام گرفتن از اين و آن، عمليات صنعت نفت را خود انجام دهد و مقدار کمي نفت به فروش برساند، ولي در اين صورت معلوم نيست چطور از عهده پرداخت غرامت کافي و فوري به شرکت سابق برخواهد آمد؟ راه دوم اين است که با گرفتن وام از محلي، غرامت شرکت را بپردازد و خود به مرور وسايل کار را تا مرحله توزيع فراهم سازد و شرکت ملي نفت ايران شرکت تمام عياري بشود، ولي اين کار مستلزم چند سال وقت و زحمت و خرج هنگفت است که تحمل آن براي ايران بسيار دشوار خواهد بود. و راه سوم، سازش با شرکتهاي بزرگ است. دکتر اميني گفت که ما به اين کليات توجه داريم ولي از شما که مشاور ما هستيد انتظار اظهار نظر داريم و مراجعه ما به شما مانند مراجعه بيمار به پزشک است. ريبر جواب داد که مثال خوبي آورديد. ما پزشک معالج شما هستيم و به علت درد شما پي برده‌ايم و نسخه‌اي که براي مداوا به شما مي‌دهيم، عبارت از قبول شرايط کنسرسيوم است. حال شما مثل هر بيماري يا بايد به نسخه، عمل نماييد يا پزشکتان را عوض کنيد. دکتر اميني تجويز ريبر را معقول تشخيص داد و در گزارشي که براي تقديم به هيئت وزيران تهيه کرد، نظريات ريبر را منعکس کرد و پيشنهاد نمود که دولت بر همان اساس به هيئت نمايندگي ايران براي مذاکره با کنسرسيوم دستور اختيار دهد.» (تاريخ ملي شدن صنعت نفت، نوشته فؤاد روحاني، سال 1353، صص30-429) البته کساني که ملت خود را در ازاي دريافت مبلغي مي‌فروشند به‌حق بيمارند. متأسفانه تاريخ معاصر ايران به استثناي برخي شخصيت‌هاي نادرش سراسر جولانگاه سياستمداراني است که روح و روان خود را به بيگانگان فروخته‌اند. جز فردي بيمار، ملت را در برابر بيگانه اين‌گونه خفيف و خوار نمي‌سازد. آقاي ايرج اميني ناگزير است اين تحقير ملت را به نوعي با نقل قولي از فتح‌الله نفيسي بپذيرد: «فتح‌الله نفيسي که عضو هيئت نمايندگي ايران در مذاکرات کنسرسيوم بود درباره‌ي قرارداد فروش نفت مي‌گويد: «ايران مجبور بود بين شيطان و آب‌هاي عميق درياي آبي، بين هرج و مرج و تحقير يکي را انتخاب کند و تصميم گرفت تحقير را به هرج و مرج که احتمالاً به کمونيسم منجر مي‌شد ترجيح دهد.» هرچند نتيجه‌ي مذاکرات کنسرسيوم به زيان ايران و به سود غرب تمام شد ولي يک مسئله تغيير يافت و آن پايان حضور طولاني شرکت نفت در ايران و کاهش نفوذ دولت بريتانيا در کشور بود. نظر شخص دکتر اميني درباره‌ي قرارداد نفت، در چهل و سومين جلسه‌ي دوره‌ي هيجدهم مجلس شوراي ملي به تفصيل بيان شده است. او در آن جلسه از جمله مي‌گويد: ما مدعي نيستيم که راه‌حل ايده‌آل مشکل نفت را پيدا کرده‌ايم و قرارداد فروشي که بسته‌ايم همان چيزي باشد که ملت ايران آرزو مي‌کند. اين حقيقت را من به سمت رياست‌ هيئت نمايندگي ايران در پيشگاه ملت صريحاً اظهار مي‌کنم؛ زيرا راه‌حل ايده‌ال براي ملت ايران روزي به دست خواهد آمد که ما آن قدرت، ثروت و وسايل فني را پيدا کنيم که قادر به رقابت با کشورهاي بزرگ باشيم. روزي ما مي‌توانيم نفت خودمان را با وسايل فروش خودمان به مقادير زياد در اکناف عالم به فروش برسانيم که بازارهاي فروش در انحصار شرکت‌هاي بزرگي که از طرف قدرت‌هاي بزرگ بين‌المللي پشتيباني مي‌شوند در دنيا وجود نداشته باشد و بشر دوستي آن‌ها به آن درجه برسد که فقط به خاطر حقيقت و کمک به باز کردن راه کسب و کار يک ملت بدون در نظر داشتن منافع مادي و مجرد از مبارزات اقتصادي و تحصيل سود بازرگاني به کمک يکديگر بشتابند؛» (بربال بحران، نوشته ايرج اميني، انتشارات ماهي، سال 1388، ص108) در اين زمينه بايد يادآور شد اولاً بعد از کودتا از کدام هرج و مرج سخن به ميان آورده مي‌شود، در حالي‌که آمريکا و انگليس توانسته‌اند با سرکوبي گسترده به حاکميت مطلق دست يازند و خفقاني شديد بر کشور حاکم شده است؟ به راستي کدام نگراني از حاکم شدن کمونيسم بر کشور آن هم در شرايط ياد شده، موجب پذيرش اين تحقير و خفت مي‌شود؟ ثانياً کاهش نفوذ انگليس در ايران چه ارتباطي به قرارداد خفت‌بار کنسرسيوم داشت؟ مشارکت مؤثر آمريکا در کودتاي 28 مرداد 32 علي‌القاعده سهم اين کشور را در تاراج منابع ملي ايران افزايش مي‌داد؛ به عبارت ديگر، آمريکايي‌‌ها با هزينه کردن در کودتا حضور سلطه‌گرانه خود را در ايران رسميت بخشيده بودند؛ بنابراين به طور طبيعي از سهم چپاول نفت و ساير منابع در اين کشور توسط انگليس کاسته مي‌شد و در اختيار رقيب تازه نفس قرار مي‌گرفت. ثالثاً آقاي علي اميني به جاي طرح فرضي بشر دوستي دولت‌هاي غربي درآينده به خاطر حقيقت و کمک به باز کردن راه کسب و کار يک ملت بدون در نظر گرفتن منافع مادي اي‌کاش خود در خدمت کودتاگران حد و مرزي مي‌شناخت؛ زيرا اين وعده که قدرت‌هاي زياده‌خواه و سلطه‌گر به منافع ملت‌ها بينديشند از جمله محالاتي است که تاکنون محقق نشده است و در آينده نيز ممکن نخواهد شد. اما اگر امثال آقاي اميني کمترين پاي‌بندي به مصالح اين ملت داشتند آيا انگليس مي‌بايست به ايران به خاطر دزدي رسمي نفت طي سال‌هاي طولاني غرامت مي‌داد يا ملت مظلوم اين ديار عدم‌النفع!؟ به لندن پرداخت مي‌کرد: «شرکت سابق علاوه برآنچه از بابت استهلاک تاسيسات دريافت نمود (97 ميليون ليره) مبلغ عمده‌اي نيز به عنوان پذيره يا سرقفلي (در حقيقت عدم‌النفع) از ساير شرکت‌هاي عضو کنسرسيوم به دست آورده است به اين صورت كه ضمن تعيين شرايط تشكيل كنسرسيوم شركت هاي مزبور مبلغ 90 ميليون دلار نقد به شركت سابق پرداختند و تعهد كردند كه در ازاي هر بشكه نفت توليدي در آتيه 10 سنت تا معادل 510 ميليون دلار به شركت مزبور بپردازند كه به اين ترتيب كلاً مبلغ 600 ميليون دلار عايد شركت شود و تصفيه اين حساب در سال 1970 پايان پذيرفت...» (تاريخ ملي شدن صنعت نفت ايران، نوشته فؤاد روحاني، سال 1353، ص503) پرداخت چنين مبالغ هنگفتي به دولت انگليس تحت عنوان عدم النفع (يعني سودي كه در جريان نهضت ملي شدن صنعت نفت كسب نشده است) در حالي مصوب مي شود كه آقاي علي اميني علاوه بر اطلاع از غارت نفت ايران توسط انگليس از دزدي نفت نيز مطلع بود و در جريان نهضت ملي شدن صنعت نفت كشف شد كه انگليسي‌‌ها طي سال‌هاي طولاني، نفت ايران را مي‌دزديدند و همان مبلغ ناچيز را به عنوان سهم ايران پرداخت نمي كرده‌اند. دكتر مصدق در اين زمينه در خاطرات خود مي‌نويسد: «مقدار مهمي نفت بوسيله‌ي لوله از زير آب بخارج ميرفت كه از آن كسي اطلاع نداشت و نامه آقاي دريادار شاهين كه عيناً نقل ميشود دليل صحت اين معناست. - جناب آقاي امير علائي نماينده فوق‌العاده دولت و استاندار استان ششم، محترماً ‌باستحضار ميرساند در اجراي تحقيقاتي كه استعلام فرموده‌اند اينك گزارش شده است كه طبق اطلاعات و تحقيقات معموله دو لوله يكي براي نفت سفيد يا بنزين و ديگري نفت سياه از كنار جاده آبادان و خرمشهر عبور و در مجاور مزرعه نمونه موسوم به «مديري فارم» از شط‌العرب بخاك عراق ميرود- دريادار شاهين» (خاطرات و تألمات مصدق، به كوشش ايرج افشار، انتشارات علمي، سال 1365، ص269) متأسفانه بعد از سركوب نهضت ملي شدن صنعت نفت، با وجود اين‌كه اسناد و مدارك بسيار متقن در مورد سرقت نفت ايران از طريق لوله هاي مخفي در دست بود و افرادي چون آقاي اميني از وجود اين اسناد کاملاً مطلع بودند نه تنها در مقام دفاع از حقوق غارت شده ملت برنيامدند بلکه مبالغ هنگفتي- به جرم اين‌که ملت ايران درصدد برآمده بود سرنوشت نفت خود را در دست بگيرد- به بيگانه اعطا کردند. آقاي علي اميني در همين چارچوب تلاش مي‌کند نقش خود را در کودتاي 28 مرداد پنهان سازد و اين‌گونه وانمود نمايد که گويا در اين زمينه به آمريکابي‌ها هيچ‌گونه ياري نداده است و واگذاري پست مهم وزارت دارايي دولتي که بعد از سرنگون ساختن دولت مصدق با نظر بيگانه‌ روي کار آمد ارتباطي با نقش اميني در کودتا نداشته است. وي در اين زمينه مي‌گويد: «فردا يا پس فردايش، من [به] دفتر الموتي در وزارت دادگستري رفتم- طبقه بالا در اداره تصفيه بود. يك مدتي [به] پائين نگاه كرديم: يك عده با چوب و فلان و اين ترتيبات، شاه و شاه و فلان و. بيچاره خود الموتي گفت آقا، شما مي‌دانستيد؟ گفتم ابداً، من چه اطلاعي داشتم؟ حالا چه هست؟ قضيه 28 مرداد هست و بساط و اينها.» (ص89) در اين زمينه بايد گفت هرچند دکتر مصدق به خطا، آقاي علي اميني را صرفاً به دليل خويشاوندي در کابينه اول خود جاي داد، اما اين اشتباه را بعد از اطلاع کامل از روابط وي با بيگانگان جبران کرد: «قبل از سي تير [است]. انتخاباتي شد و بالاخره [پس از] آن انتخابات، دولت بايد استعفا مي‌کرد و استعفا هم کرد و در ضمن خداحافظي که با مصدق‌السلطنه مي‌کردم گفتم آقا، شما راجع به اقتصاد نگران نباشيد براي اين که اين آقاي دکتر [جمشيد] مفخم به ِ[امور اقتصادي وارد است]. گفت آقاجان، شما به وسيله‌اي اين انگليسي را به ريش ما بستيد. من را مي‌گوئي، خوب، بالاخره اين [مفخم] در غياب من معاون بوده، توي هيئت [رفته].» (ص84) خوشبختانه دکتر مصدق در اين زمينه، هم خطاي خود را در مورد به کارگيري آقاي اميني جبران مي‌کند و هم خط جريان وابسته به بيگانه را که از طريق وي به ايشان متصل شده بود، کور مي‌کند؛ به همين دليل آقاي اميني کينه دولت نهضت ملي شدن صنعت نفت را به دل مي‌گيرد: «خوب، بايد معايب مصدق‌السلطنه را گفت. به عقيده من معايبش زيادتر از محاسنش [بود]- به اين عنوان که يک آدمي بود لجوج. يک آدمي بود خودخواه و واقعاً يک آدم دموکرات نبود». (ص82) اما از سوي ديگر آقاي اميني تلاش دارد از ايام حضور در کابينه مصدق بهره ‌گيرد و سوابق منفي خود را به اين ترتيب پاک کند؛ لذا در تناقضي آشکار به تمجيد و تعريف از مصدق برمي‌آيد تا وانمود سازد که گويا او نيز در خط استقلال کشور از يوغ بيگانگان بوده است: «در دوران نخست‌وزيري خودم در يکي از ملاقات‌هايم با شاه به مناسبتي صحبت از دکتر مصدق و قوام‌السلطنه شد، به شاه گفتم که بر خلاف عقيده‌ي شما هيچ يک از اين دو نفر مخالف شما نبودند. گفت قوام‌السلطنه را قبول دارم ولي دکتر مصدق نه. دلائلي که داشتم به ايشان گفتم، من‌جمله در مورد پيشنهاد وزارت کشور. ولي شاه بالاخره قانع نشد. افسوس که قدر خدمتگزاران واقعي را ندانست و همين اشتباهات منتهي به سقوط او شد.» (بربال بحران، ص90) اگر دکتر مصدق خدمتگزار واقعي است، چرا در کنار کودتاگران عليه دولت قانوني وي اقدام مي‌شود و همه دستاوردهاي نهضت ملي شدن نفت با اقدام خيانت‌بار تحميل کنسرسيوم بر ملت ايران برباد مي‌رود؟ بنابراين کيست که نداند صرف‌نظر از ضعف‌هاي آقاي دکتر مصدق، نخست‌وزير اين نهضت و آقاي علي اميني در دو نقطه کاملاً مقابل هم قرار داشتند؛ لذا امضا کننده قراردادکنسرسيوم که يک ميليون دلار به وي رشوه داده‌اند نمي‌تواند براي استفاده از پرستيژ دکتر مصدق به‌گونه‌اي سخن ‌گويد که گويا مدافع استقلال کشور است. اين تناقض بزرگ در عمل و نظر با انتشار ده‌ها اثر تبليغي نيز قابل رفع و رجوع نيست. تناقض ديگري که هر خواننده‌اي در مطالعه اين اثر با آن مواجه مي‌شود تکرار شعار اعتقاد به دمکراسي و دفاع سخاوتمندانه همزمان از ديکتاتوري چون رضاخان است. آقاي علي اميني در اين کتاب حتي در صدد پنهان سازي دلايل قتل‌هاي اطرافيان اين ديکتاتور بزرگ برمي‌آيد: «اين گذشت و بالاخره مرحوم داور هم فوت شد و رفت. و يک مقدار عمده‌اش [ناتمام] . يک وقت به وکيلي گفتم مسئول کشتن داور شما هستيد براي اين که اين قدر اين مهملات را گفتيد که اين بيچاره افتاد توي اين engueuladi [مرافعه] و نمي‌توانست دربيايد بيرون» (خاطرات علي اميني، به کوشش حبيب لاجوردي، ص56) در فرازي ديگر با وجود اين‌که آقاي اميني اذعان دارد که داور مورد غضب رضاخان قرار گرفته بود (به نوعي که حتي از برگزاري مراسم براي وي جلوگيري مي‌شود) با اين وجود از ديکتاتور تحميل شده بر ملت ايران توسط بيگانه، تعريف و تمجيد مي‌کند: «ده پانزده روز بعد پدر من را خواست و در ضمن صحبت و اينها گفت، بله، پهلوي رضاشاه بودم گفت که اين دو تا- دکتر اميني و فروهر- به داور خيلي علاقمند بودند، [ولي] چون بچه‌هاي لايقي هستند اينها را بيرون نکنيد [و] مواظبشان باشيد. چون مي‌دانيد آن [رضاشاه] هم يک آدمي بود واقعاً در اين قسمت، برخلاف شاه آريامهر، يک مسائلي را متوجه بود.» (همان، ص59) صرف‌نظر از الطاف رضاخان به آقاي اميني اين ديکتاتور مدتي پس از به قدرت رسيدن تمامي اطرافيان خود را تک ‌به تک به قتل رسانيد؛ زيرا آنان هم از وضعيت وي (بي‌سوادي و مفاسدش) و هم نقش بيگانه در اين زمينه کاملاً مطلع بودند: «يک روز قبل از برکناري تيمورتاش از وزارت دربار، رضاشاه دست خود را روي شانه او گذاشته و از صميميت، کارداني و خدمات او اظهار قدرداني نموده و به اين ترتيب خواسته است اطمينان او را جلب کند. نظير همين رفتار را رضاشاه در مورد سردار اسعد بختياري وزير جنگ خود معمول داشت. در يکي از سفرهاي خود به مازندران، با سردار اسعد تخته نرد بازي کرد و پس از اتمام بازي، هنگاميکه سرداراسعد روانه محل سکونت خود شد مأمورين تأمينات او را دستگير و روانه زندان تهران نمودند و همانطور که گفته شد او نيز مانند تيمورتاش و نصرت‌الدوله در زندان به قتل رسيد...» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به کوشش عليرضا عروضي، انتشارات پاکاپرينت، سال 1991 م، جلد اول، ص40) البته آقاي ايرج اميني تلاش کرده است اين نقيصه خاطرات پدر را تا حدودي جبران کند؛ لذا ضمن نقل مسافرت وي به بيت‌المقدس به شرح ديدارش با سيدضياء‌الدين طباطبايي مي‌پردازد: «بعد از معرفي من توسط آقاي اسکندري به مناسبتي صحبت مرحوم داور به ميان آمد، ايشان اظهار کردند وقتي داور براي کار نفت به ژنو آمد به ديدن او رفتم و به او گفتم که به ايران برنگردد چون رضاشاه بالاخره او را خواهد کشت.» (بربال بحران، ص58) علت سخن نگفتن علي اميني در مورد ديکتاتوري رضاخان را مي‌بايست در روابط ديگري پي‌گرفت که داراي روابط نزديکي با پهلوي اول بود، در اين زمينه در نامه‌اي به عبدالحسين دهقان مي‌نويسد: «... علي اميني باباش که سياست نداشت و منزوي بود تا مرحوم شد اما فخرالدوله زني است با همه بست و بند دارد... دخترش را يکوقت بمشرف نفيسي داد زيرا او همه کاره نفت جنوب بود. دکتر نفيسي (مؤدب‌الدوله) هم پيشکار مخصوص وليعهد بود. (رضا) شاه که دختر مجلل‌الدوله را گرفت فخرالدوله هر روز مثل کلفت مي‌رفت که دختر جوان را آداب شوهرداري ياد بدهد و اطاق خواب و پذيرايي او را مرتب مي‌کرد. مرحوم داور مي‌فرمود که من پسري برايم متولد شد يکروز آمد ديدم مادرش گفت خانم‌ فخرالدوله آمد و دعائي بگردن بچه آويخت. نگاه کردم با سنجاق جواهرنشان اسم اعظمي بگردن بچه آويخته است.» (نامه‌هاي قاسم غني، به كوشش سيروس غني و سيدحسن امين، لندن، انتشارات پكا، ص17) آقاي علي اميني در قالب بيان سومين ديدار خود با رضاخان، به شمه‌اي از روابط مادرش با وي نيز اشاره دارد، كه البته هدف از اين روايت، مکشوف شدن مناسبات خانم فخر‌الدوله با پهلوي اول نيست: «در سومين ديدار؛ ديگر نه رضا‌خان سردارسپه، بلکه رضاشاه را مي‌ديدم. سفر ما به اروپا و ديدار احمدشاه به مناسبت بيماري و معالجه مادرم طول کشيد. هوا گرم و تابستان شده بود و به باغ ييلاقي الهيه شميران (معروف به باغ کبريت‌سازي) رفته بوديم. رضاشاه وارد باغ شد. دستگاهش دستگاهي نبود که ملاقات مادرم با احمدشاه و نارضايي مادرم را از خلع قاجاريه با آب و تاب به او خبر نداده باشند. اما رضاشاه چنان که در موارد مختلف هم عمل کرد، مي‌خواست نشان دهد که به سنت و شيوه مردانگي ايراني- به وعده و قول خود- پايبند است. اگرچه آمدن به الهيه و ديدار از مادرم با وعده و اطلاع قبلي بود، ولي نمي‌دانم به مناسبت زود رسيدن يا دير رسيدن بود که مادرم در باغ قدم مي‌زد. شاه وارد شد و در نتيجه ملاقات در اطاق پذيرايي انجام نشد. تنه بلند و قطور يک درخت چنار کهن قطع شده کنار خيابان اصلي باغ افتاده بود. هردو روي همان تنه درخت نشستند. پذيرايي ساده [اي انجام] شد.» (خاطرات علي اميني، به کوشش يعقوب توکلي، انتشارات حوزه هنري، سال 1377، صص26-25) قطعاً با صرف همين روايت نيز خواننده مي‌تواند دريابد وقتي رضاخان در کسوت پادشاهي به ديدار خانم فخرالدوله مي‌رود موقعيت اين خانواده هم به لحاظ سياست بيگانه و هم به لحاظ مناسبات داخلي در چه سطحي است. البته آقاي مسعود بهنود سطح اين روابط را به گونه‌اي ديگر بيان مي‌دارد: «روابط خانم فخرالدوله (مادرش) با رضاشاه و دستگاه او. گفتني است که خانم فخرالدوله (دختر مظفرالدين شاه) تنها عضو قاجار بود که بعد از کودتاي سوم اسفند 1299 با سردار سپه آشنا شد. اين آشنايي گرچه به توصيه فرمانفرما (شوهر خواهرش) و به قصد برکندن سيدضياء صورت گرفت، و براي حفظ املاک خانواده که خانواده اکبر به آن نظر داشتند ادامه يافت، ولي به هر حال چندان بود که فخرالدوله تنها زني بود که به طور رسمي و در دفتر به ديدار وزير جنگ مي‌رفت، توصيه‌هايش مقبول مي‌افتاد و رضاشاه بارها از او ستايش کرده بود. اميني، نه تنها تصويري از مادر به دست نمي‌دهد. بلکه اثر او را (جز به اشاره) در زندگي سياسي و پيشرفت‌هاي اوليه خود نشان نمي‌دهد» (مقدمه، ص چهارده) روابط رضاخان و اين فاميل به گونه‌اي است که آقاي اميني که در اين اثر خود را به عنوان مدافع دمکراسي مي‌نماياند، در مقام دفاع تمام عيار از اين ديکتاتور برمي‌آيد. رضاخان به عنوان يک قزاق فاقد سواد- حتي خواندن و نوشتن- اما قلدر و ماجراجو از طريق کودتاي 1299 انگليسي‌ها به قدرت مي‌رسد و برنامه‌هاي بيگانه را براي نابودي مباني فرهنگ، اقتصاد و استقلال سياسي به خشونت‌بارترين شکلي به اجرا درمي‌آورد؛ در دوران اين برکشيده شده قواي اشغالگر، ديکتاتوري سياهي بر کشور حاکم مي‌گردد که تاريخ بشريت، کمتر به خود ديده است، اما در مقام روايت‌گري اين دوران، آقاي اميني نه تنها به تصاحب نزديک به يک سوم املاک حاصل‌خيز سراسر کشور و تبعيد و زنداني شدن و حتي قتل صاحباني که تن به تصاحب ملکشان توسط رضاخان نمي‌دهند اشاره‌اي نمي‌کند بلکه به عملکرد خيانت‌بار مقابله با اعتقادات و سنت‌ها و توانمندي‌هاي هنري اين سرزمين همچون معماري، موسيقي و ... هم نمي‌پردازد، حتي به حادثه بسيار مهم اشغال ايران از سوي متفقين در شهريور 1320 کمترين توجهي مبذول نمي‌دارد، حال آن که در جريان حمله نيروهاي بيگانه به کشور به جاي تشويق نيروهاي مسلح و مردم به دفاع از استقلال خود، دستور عدم مقاومت و به زمين گذاشتن سلاح‌ها صادر مي‌شود! اين خيانت بزرگ که موجبات تحقير فراموش نشدني ملت ايران را فراهم آورد، در اين خاطرات کاملاً مغفول مانده است. آقاي محمد ارجمند که براي مدت شش سال سرپرست تلگرافخانه مخصوص رضاخان بود در اين باره در خاطرات خود مي‌نويسد: «دو ساعت بعد از نيمه شب در حياط خانه مرا به شدت کوبيدند سراسيمه از خواب بيدار شدم. معلوم شد آقاي پاکروان بر اثر مراجعت قاصد از قوچان براي عرض گزارش لازم به شاه به تلگرافخانه آمده... دو ساعت بعد از نصف شب رابطه با سعدآباد و استدعاي تشريف‌فرمايي شاه پاي دستگاه تلگراف کار آساني نبود... بالاخره قرار شد گزارش آقاي پاکروان را مخابره کنيم و او بفرستد در خوابگاه شاه را بيدار کنند که در همان خوابگاه ملاحظه کند و جواب لازم را صادر فرمايد. به اين ترتيب گزارش مخابره شد. اين گزارش حاکي از اين مطلب بود که «اعلاميه متارکه جنگ را به فرمانده قواي شوروي ابلاغ کرده‌ايم و فرمانده قواي شوروي در قوچان اولاً سرهنگ رئيس نظام وظيفه خراسان را که حامل اعلاميه بود در قوچان دستگير نموده است و ثانياً پاسخ اعلاميه متارکه را به وسيله يک نفر افسر روس و مترجم اعزامي ما فرستاده است که عيناً براي گذشتن از لحاظ ملوکانه و کسب دستور مخابره مي‌نماييم.» پاسخي که فرمانده نيروي شوروي فرستاده بود تقاضاي اجراي نه ماده از تقاضاي شوروي‌ها بود؛ همان نه ماده‌اي که در مرکز هم قبلاً از دولت ايران خواسته بودند و ضمناً اخطار داده بودند که اگر اين تقاضاها را قبول داريد اجرا کنيد، والا فردا شهر مشهد را بمباران خواهيم کرد. ضرب‌الاجل را نيز تا ساعت دوازده ظهر قرار داده بودند... در جواب واصله دستور فرموده بودند که به فرمانده شوروي پاسخ بدهيد: «ما مأموران محلي هستيم و اختيار و اجازه نداريم که راجع به مواد نه‌گانه با شما وارد مذاکره شويم. اين موضوع بايد به وسيله سفارت شوروي در پايتخت با دولت ايران حل شود. به ما دستور رسيده است که جنگ متارکه است و کوچک‌‌ترين مقاومتي در مقابل شما نکنيم و همين قسم رفتار خواهيم کرد. ولي شما مختار هستيد. اگر مي‌خواهيد، هر اقدامي بنماييد...» (شش سال در دربار پهلوي، به کوشش عبدالرضا مهدوي، نشر پيکان، سال 1385، صص231-228) دکتر محمدعلي مجتهدي - رئيس دبيرستان البرز و بنيان‌گذار دانشگاه صنعتي شريف- در اين زمينه در خاطرات خود مي‌نويسد: «سال بعد وقتي ستوان دو شدم، يک دفعه ديدم که مرا مأمور اهواز کردند. با همسرم رفتيم به اهواز و آن جا با يک مرد شريفي به اسم تيمسار شاه بختي- (افسري) وطن‌پرست (بود) منتهي معلوماتي نداشت. ولي فوق‌العاده وطن‌پرست، با ايمان (بود)- تماس پيدا کردم. فرمانده لشکر بود... سوم شهريور ماه 20 هجوم انگليس‌ها و روس‌ها و آمريکايي‌ها به ايران باعث شد که سربازان و افسران وظيفه در تهران مرخص شدند ولي در اهواز تيمسار شاه بختي اصلاً‌سربازان و افسران وظيفه را مرخص نکرد- و مثل تهران خيانت به مملکت نکرد- تا بتواند در مقابل سربازان خارجي کمي مقاومت کند و تا آخرين دقايق جنگيد تا از تهران دستور متارکه رسيد.» (خاطرات محمدعلي مجتهدي، حبيب لاجوردي، تاريخ شفاهي ايران [هاروارد]، نشر کتاب نادر، تهران خرداد1380، ص28) بنابراين خيانت رضاخان به ملت ايران موجب شد که کشور در برابر قواي متفقين که از شمال و جنوب به کشور حمله‌ور شدند هيچ‌گونه مقاومتي نشان ندهد؛ البته براي همگان مشخص بود که دست نشانده انگليس هرگز دستور مقاومت در برابر نيروهاي نظامي آنان را نخواهد داد. سپهبد پاليزبان نيز در اين رابطه مشاهدات خود را در مورد نيروهاي نظامي ايران در غرب کشور اين‌گونه بيان مي‌کند: «صبح هشتم شهريور فرمانده لشکر سرلشگر احمد معيني به جبهه آمد و افسران را احضار نمود و به سخنانش چنين ادامه داد: برحسب فرمان شاهانه ترک مخاصمه آغاز شده است و واحدهاي تابعه لشگر بايد به طرف مهاباد و سردشت و بانه و به سوي سقز عقب‌نشيني نمايند.» (خاطرات سپهبد عزيز پاليزبان، لس آنجلس،انتشارات نارنگستان، دسامبر 2003، ص104) وقتي محمدرضا پهلوي نيز به خيانت پدرش مبني بر تسليم کردن کشور قواي نظامي بيگانگان اذعان دارد خواننده به خوبي مي‌تواند ميزان ملاحظات آقاي اميني را در اين خاطرات درک کند: «روز 28 اوت 1941 [6 شهريور 1320] رضاشاه به واحدهاي ارتش ايران دستور داد اسلحه خود را زمين بگذارند.» (پاسخ به تاريخ، محمدرضا پهلوي،ترجمه دکتر حسين ابوترابيان، تهران، نشر زرياب، چاپ هشتم، 1381، ص95) البته زماني که در نوع تعامل شخص آقاي علي اميني با غربي‌ها بيشتر مطالعه مي‌کنيم او و پهلوي‌ها را چندان متفاوت از يکديگر نمي‌يابيم؛ هرچند وي به دليل برخورداري از يک خانواده اشرافي و داشتن تحصيلات، داراي سطحي متفاوت از اعضاي خانواده پهلوي است که نه از سواد بهره داشتند و نه از مال و خانواده‌اي منسجم و معلوم. با اين وجود همان تسليم‌پذيري در برابر بيگانه را در هر دو به دليل وابستگي شاهديم. شايد ذکر خاطره‌اي از آقاي محمدعلي مجتهدي از دوران نخست‌وزيري آقاي علي اميني اين حقيقت را کاملاً روشن سازد: «در سال 1339(1340/1961) نخست‌وزير وقت (دکتر علي اميني) عقب من فرستاد که دانشگاه شيراز به هم خورده- دانشجويان اعتصاب کرده‌اند به علت اين که رئيس دانشگاه را برداشته بودند... (يک روز) يک آقايي که رئيس بانک ملي و رئيس شير و خورشيد سرخ شيراز بود (و من ايشان را حضوراً هيچ وقت نديدم) به من تلفن کرد که آقاي دکتر پتي «petty» در بيمارستان سعدي (مادر) هايي که (با بچه)‌هايشان با چادر مي‌روند آن‌جا، اين (دکتر) چادر را از سر اين خانم‌ها مي‌کشد پائين و مي‌پرسد اين چيه؟ (اين آقاي دکتر) روزهاي تعطيل مي‌رود به ايلات، به بچه‌ها دارو تجويز مي‌کند براي کچلي و امراض پوستي ديگر. داروي پوستي را هم از بيمارستان سعدي برمي‌دارد و با خودش مي‌برد، توزيع مي‌کند و آن جا قالي و چيزهاي (ديگر) مي‌خرد... من پرونده اين آقاي دکتر را خواستم. ديدم موقعي (که) اليزابت، ملکه انگلستان، به ايران آمده بود (بهمن 1339/1961) با اعلي‌حضرت (محمدرضا) شاه رفته بودند دانشگاه شيراز را ببينند وقتي که (آن‌ها) وارد دانشگاه شدند در را بسته بودند. بيرون در چند نفر پاسبان و گارد ايستاده بودند. (وقتي) که اين آقاي دکتر، همين آقاي دکتر پتي، خواست برود داخل دانشگاه راهش نمي‌دهند (او هم) با لگد در را (مي‌شکند) و داخل مي‌شود. چون خارجي بود آن‌ها هيچ‌کاري با او نمي‌کنند... گفتم، آقاي دکتر پتي پرونده‌تان را نگاه کردم در زماني که ملکه اليزابت آمده بود با شاه اين‌جا را ويزيت کند، شما حرکت زشتي کرديد. در را شکستيد... شما به خانم‌هايي که بچه‌شان را مي‌آورند براي معالجه به بيمارستان سعدي توهين مي‌کنيد. چادرشان را مي‌کشيد. مي‌گوييد اين چيه که روي سر مي‌گذاريد. نمي‌دانم، از اين جور حرفها و بچه‌هايشان را هم درست معالجه نمي‌کنيد. به علاوه شما روزهاي تعطيل مي‌رويد در ايلات و در آن جاها بين عشاير دارو تقسيم مي‌کنيد. در مقابل چيزهايي مي‌خريد مي‌آوريد و اين عمل شايسته يک استاد نيست... گفت، من روز اولي که شما را ديدم فهميدم با کي سروکار دارم. البته اين کار تکرار نخواهد شد. «يک ده، پانزده روز ديگري مجدداً آن آقا... به من تلفن کرد که باز هم اين دکتر پتي همان اعمال قبليش را تکرار مي‌کند و به مريض‌هايي که ما معرفي مي‌کنيم توهين مي‌کند. به زن‌ها اهانت مي‌کند. تعطيلات باز هم خارج مي‌رود و شما اطلاع نداريد... رئيس دفترم را صدا مي‌کنم و به او مي‌گويم، گزارشي تهيه کنيد براي آقاي وزير فرهنگ که محمد درخشش بود که جريان از اين قرار است و سوابق اين آقاي دکتر پتي هم اين است... چه کار بايد بکنم؟ ... يک ساعتي نگذشت يک دفعه ديدم که – هنوز اين (گزارش) را ماشين نکرده بودند که بياورند يا کرده بودند من امضاء نکرده بودم. يک دفعه ديدم در اتاقم باز شد- من مشغول صحبت بودم با رئيس تعليمات، خانم فاضلي، که مشکلاتي داشت، و از من راهنمايي مي‌خواست. به او راهنمايي مي‌کردم. ديدم در اتاقم باز شد اين آقاي پتي با يک انگليسي ديگر دوتايي‌شان وارد اتاق شدند... گفت «آقا، شما دستور لغو قرارداد مرا داديد». گفتم،‌ «عجب دستگاهي است اين دبيرخانه دانشگاه، دستگاه جاسوسي (است) من امروز يک ساعت پيش دستور دادم کاغذ بنويسند به درخشش، به وزير فرهنگ، فوراً به اطلاع شما رساندند. من دستور اخراج شما را ندادم... حالا که مي‌گوييد که من دستور اخراج دادم همين حالا تلفن مي‌کنم به قراردادتان خاتمه بدهند... من ديدم که يک قدري تند رفتم، چون خارجي است، حق اين است که قبلاً به اطلاع وزير فرهنگ و نخست‌وزير برسانم... بليط هواپيمايي گرفتند و من پرواز کردم [به تهران]... تلفن کردم به آقاي وزير فرهنگ، آقاي درخشش ... گفت، «من همين حالا مي‌آيم پهلوي شما.» آمد پهلوي من. من جريان را به او گفتم. جريان ما وقع را از اول تا آخر توضيح دادم. گفتم، «موافقيد يا مخالف؟» گفت، «صددرصد من موافقم با اين کار.» گفتم، همين حالا تلگراف کنيد به دبيرخانه دانشگاه که اعمالي که من انجام دادم راجع به اين آقاي دکتر پتي- دستوراتي که دادم- شما موافقيد.» او تلگرافي به خط خودش نوشت و مستخدم را صدا کرد که تلگراف را ببرد، گفتم،... با آقاي نخست‌وزير صحبت نمي‌کنيد،... گفت، «نخير. لازم نيست.» گفتم، «نخير، خواهش مي‌کنم شما از آقاي دکتر اميني وقت بگيريد و با ايشان صحبت کنيد.» ايشان تلفن کردند به دفتر آقاي دکتر اميني وقت گرفتند. فردا صبح ساعت هفت ما دوتايي رفتيم پهلوي آقاي دکتر اميني. ايشان ماوقع را تشريح کردند. دکتر اميني در جواب گفت که بهتر اين است که يک آدم پخته‌تري را ما براي دانشگاه شيراز بفرستيم. ح ل (حبيب‌ لاجوردي): در حضور شما اين را گفت؟ م‌م: بله. جلوي بنده. تا اين حرف را زد. گفتم، «آقاي وزير فرهنگ، آقاي درخشش، ديشب به شما چه گفتم؟ به شما گفتم. شما داشتيد تلگراف مي‌نوشتيد (که) اعمال من صحيح است. درست است. گفتم که شما قبلاً با آقاي نخست‌وزير صحبت کنيد. اين آقايي که اين جا نشسته (دکتر اميني) به دستور ارباب‌هاي دکتر پتي اين جا نشسته. بنابراين بدون رضايت آن‌ها کاري انجام نمي‌دهد» در را به هم زدم. آمدم بيرون. آمدم رفتم دبيرستان ديگر به شيراز برنگشتم...» (خاطرات محمدعلي مجتهدي... صص8-81) اين‌که رئيس دانشگاه در دوران پهلوي نمي‌توانسته قرارداد يک استاد خارجي را با وجود داشتن تخلفات بسيار همچون سرقت دارو، شکستن درب دانشگاه، بي‌توجهي به مداوي بيماران، تحقير زنان محجبه، برخورد توهين‌آميز با همه بيماران و... فسخ کند و از خوف عواقب آن حتي تأييد وزير فرهنگ را نيز براي اخراج وي از دانشگاه ناکافي دانسته بسيار تاسف‌بار است، اما تاسف‌بارتر اين‌که آقاي اميني در اين ماجرا به جاي دفاع از رئيس دانشگاه و وزير فرهنگ به دفاع از يک بيگانه متخلف مي‌پردازد و دکتر مجتهدي را قرباني يک خارجي متخلف مي‌کند. تعبير رئيس دبيرستان البرز و مؤسس دانشگاه شريف در اين زمينه به اندازه کافي گوياي واقعيت‌هاي تلخ حاکم بر ايران آن دوران است، هرچند در اين خاطرات آقاي اميني مي‌کوشد از خود تصويري ارائه کند که گويا براي ملت شأني قائل بوده و برخلاف پهلوي‌ها آنان را به حساب مي‌آورده است: «خيال مي‌کردند که مردم متوجه نمي‌شوند. [اين] اشتباه است. به شاه گفتم آقا، بدانيد شعور را خداوند به هرکس داده است. حالا اين با تحصيل تقويت مي‌شود، اما نمي‌شود گفت [مردم] بي‌شعورند. آخر چرا بي‌شعورند؟ bon sens [قدرت تشخيص] که دارند. همين بقال، يا نمي‌دانم عطار، خوب، اين bon sens دارد. اين مي‌فهمد.» (ص185) و در فرازي ديگر مي‌افزايد: «[اين که] مي‌گويند «اين ملت آدم شدني نيست». مزخرف مي‌گويند.يعني چه؟ پس ما براي چه خرج کرديم [و] مردم را [به] اروپا فرستاديم؟ براي چه؟ شما و ديگران براي چه [به خارج] آمديد؟ اگر بنا است که اين مملکت درست نشود، خوب خرج را ول مي‌کنيم. با همان زندگي بسازيم. اين حرف مفت است... خوب بنده به ده رفتم. در لشت‌نشاء مکرر در مکرر با دهاتي صحبت کردم. والله بالله از يک جهاتي بهتر از بنده مي‌فهمند... هيچ وقت به نظر بنده، دولت و حکومت زبان مشترکي با [مردم] نداشته است و نتيجه‌اش را الان مي‌بينيد که به طرف کساني مي‌روند که يک مقدار از نظر معنوي به ايشان نزديکتر هستند [و] آن آخوندهايند.» (ص188) در حالي‌ که آقاي علي اميني در عمل ملت را به حساب نمي‌آورد و حتي رئيس دانشگاه را در برابر يک خارجي متخلف تحقير مي‌کرد، بر پهلوي‌ها ايراد مي‌گيرد که آن‌ها مردم را اصولاً به هيچ مي‌پنداشتند و برايشان ارزشي قائل نبودند و عمق فاجعه را در دوران مسلط بودن دست‌نشاندگان بيگانه مشخص مي‌سازد. شايد اين جمله محمدرضا پهلوي به خوبي شرايط اسفبار اتکا به بيگانه را ترسيم نمايد: «(شاه) به من [و گويا] خيلي‌ها [گفته‌ بود] «تا خارجي‌ها مي‌خواهند هستم والا مي‌روم.» (ص175) طبعاً زماني که زمامداران، ملت را منشأ قدرت خود ندانند براي آنان هيچ‌گونه ارزشي قائل نمي‌شوند. آقاي علي اميني که بي‌اعتنايي پهلوي‌ها به ملت را عامل سقوط آنان مي‌داند خود با کمي تفاوت به همان کانون قدرت محمدرضا پهلوي توجه دارد؛ لذا در تناقضي آشکار وي نيز مردم را مورد هجمه قرار مي‌دهد: «در ايراني نه انصاف هست، نه درش قضاوت صحيح هست. همه‌اش روي خودخواهي شخصي» (ص201)، «شما يک ايراني ديديد بيايد از يکي تعريف بکند، يا لااقل بي‌غرض باشد؟» (ص201)، «[ايرانيان] اساساً حاضر نيستند يک خرده فکر کنند تعمق کنند، ببينند مملکت چرا اين جور شد. همه‌اش گردن شاه؟» (ص197)،‌«همه را گردن خارجي مي‌گذارند. چون ما رسممان اين است که شکست خودمان را قبول نداريم.» (ص199)، «اغلب ايراني‌ها گوش مي‌کنند- به شما نگاه مي‌کنند- اما باطناً گوش نمي‌کنند.» (ص206) آقاي اميني وقتي ملت در مورد روابط او با بيگانه به قضاوت مي‌نشيند آن را مستحق هر توهيني مي‌داند و فراموش مي‌کند که در برابر بي‌اعتنايي پهلوي‌ها به مردم ژست طرفداري از آن‌ها را گرفته است. وي ضمن توهين به مردم ايران به خاطر وابسته دانستنش به بيگانه هر نوع تلاش آمريکا براي به روي کار آوردنش را در مصاحبه با بي‌بي‌سي تکذيب مي‌کند: «حالا مي‌گن که البته کندي گفته بنده صددرصد اين رو تکذيب مي‌کنم، براي اينکه محال ممتنعه يک کشور خارجي بگه آقا فلان آدم رو مي‌خواهند نخست‌وزير کنند. خوب اصلاً يک کسي نبود و بالاخره خوب يک عده هم گفته بودند که بله چون بختيار که اينجا آمده بود سپهبد بختيار کارشو اينجا درست کرده بود که اون بياد نخست‌وزير بشه... بهشون [به شاه] گفتم يک کاغذ خصوصي نوشتم که آقا اينها که به شما توصيه مي‌کنند، اينها دوستان شما نيستند؛ خوب شما آبروي خودتان رو مي‌بريد پهلوي مردم مملکت که [مي‌گوئيد] کندي به من گفت از تو اطاعت کردم. اين واقعاً بهش صدمه زد حالا بر فرض [کندي] گفته باشه، خوب شما نمي‌توني حرفي بزني، شاه مملکت!» (تحرير تاريخ شفاهي، به كوشش ع.باقي، قم، نشر تفكر، 1373، ص136) آقاي اميني در مقام بيان خاطرات خود به هاروارد مطلب را‌ به‌گونه‌اي تأييد مي‌کند، اما ناراحت است که چرا محمدرضا پهلوي اين مسئله را به اطلاع عموم رسانده است: «لاجوردي [جريان] اين که بعداً گفته بودند که جنابعالي در [اثر] فشار [آمريکائيها] مورد قبول واقع شديد، چه بود؟ اميني: همان روز دوم، سوم آبان [1357] بود که چهارم [آبان] بايد [به مراسم] سلام مي‌رفتيم. وقتي اين روزنامه‌هاي تهران بيرون آمد و من اين [اظهارات شاه] را ديدم، هويدا وزير دربار بود. به او تلفن که آقا، يک چنين چيزي در روزنامه است. نديده بود. گفت نديدم و [روزنامه را] آورد و گفت خوب، براي شما که بد نشد، گفتم آقا، براي من که بد نشد، آبروي مملکت رفته است: يک شاه مملکتي مي‌گويد آقا، من دکتر اميني را نمي‌خواستم. «کندي [john f.kennedy] گفت[و] من هم قبول کردم!... يک آدمي آبروي خودش و مملکت خودش را ببرد وبعد هم به مخالفين مسجل کند که بله، بنده نوکر آمريکائيها هستم؟ گفتم خوب، در هر صورت از من چيزي کم نمي‌شود، جز اين که خودش را خراب کند و مقدمات همين کار [انقلاب] هم شد واقعاً.» (صص14-12) آقاي اميني در اين فراز آن‌چه را در مورد محال بودن دخالت آمريکا بيان داشته فراموش کرده است و صرفاً از اينکه مشخص شده دست‌اندرکاران کشور نوکر آمريکايند ناراحت است، دخالت مستقيم بيگانه در امور داخلي کشور براي چنين فردي مايه شرمندگي نيست و صرفاً مردم نمي‌بايست اين اعتراف را از زبان محمدرضا پهلوي دريافت مي‌داشتند! آقاي ايرج اميني نيز علي‌رغم تلاش براي تطهير پدر ناگزير از تأييد روايت محمدرضا پهلوي است: « سال‌ها بعد محمدرضا شاه پهلوي در کتاب پاسخ به تاريخ تعبير ديگري از دوستي کندي‌ها با دکتر اميني ارائه دادند، آمريکايي‌ها مي‌خواستند که دولت شريف امامي برود [به دليل انگليسي بودن وي] و آدم خودشان به جاي او نخست‌وزير بشود. اين شخص علي اميني بود. در مواقعي فشار آمريکايي‌ها بر من آن قدر زياد بود که نمي‌توانستم مقاومت کنم. خصوصاً بعد از روي کار آمدن جان‌کندي. جان کندي هيچ‌گاه برضد من نبود... من به خوبي نخستين ملاقاتم با کندي‌ها را در کاخ سفيد به ياد دارم. ژاکلين کندي درباره‌ي برق حيرت انگيز چشم‌هاي اميني سخن گفت و اين که چقدر اميدوار است که من او را نخست‌وزير کنم. سرانجام اميني را منصوب کردم.» (بر بال بحران، ص229) همچنين در روايتي ديگر آقاي ايرج اميني با صراحت بيشتري دخالت آمريکايي‌ها را مطرح مي‌کند و سپس تأييد پدرش را نيز بر آن مي‌افزايد: «اظهارات دکتر علي بهزادي، مدير سپيد و سياه، نيز شايان توجه است: در جريان آن دو انتخابات که اولي در زمان نخست‌وزيري دکتر اقبال و دومي در دولت مهندس شريف‌امامي انجام گرفت، روزي اسدالله رشيديان که در جريان انتخابات دوره‌ي بيستم به منفردين نزديک شده بود و چون مي‌دانست در آن زمان با دکتر اميني رابطه دارم، احتمالاً به منظور آن که اين سخن به گوش او برسد، گفت: «چندي قبل خدمت اعلي‌حضرت بودم. فرمودند اشکال کار اميني اين است که مي‌خواهد با زور آمريکايي‌ها به نخست‌وزيري برسد.» وقتي اين حرف را به دکتر اميني گفتم، جواب داد: «ايشان درست فرمودند، ولي اگر فشار آمريکا نباشد محال است ايشان فرمان نخست‌وزيري مرا امضاء بفرمايند.» (همان، ص273) در نهايت آقاي ايرج اميني اعتراف مقامات آمريکايي را نيز مبني بر دخالت داشتن آنان در انتصاب پدرش نقل مي‌کند: «ياتسويج قبل از فوتش طي مصاحبه‌اي به نقش خود و سفير آمريکا در انتصاب دکتر اميني اعتراف کرد. س: نقش آمريکا را در تصميم شاه به انتصاب اميني چگونه تشريح مي‌کنيد؟ ج: فکر مي‌کنم به وضوح به ايشان تفهيم شد... س: فکر مي‌کنم تا حدي به دليل نقشي بود که در مذاکرات با کنسرسيوم در 1953 ايفا کرد؟ ج: فکر مي‌کنم همين طور باشد.» (همان، ص283) اين مقام آمريکايي به صراحت عنوان مي‌دارد که دليل نامزد شدن اميني براي نخست‌وزيري، خدماتي شايان توجه بوده است که وي در قالب قرارداد کنسرسيوم به بيگانگان عرضه داشت، اما ‌در آثار منتشره براي تطهير امضاء کننده اين قرارداد خفت‌بار که تمامي حاصل نهضت ملي شدن نفت را برباد داد به‌گونه‌اي سخن گفته مي‌شود که گويا دکتر اميني به دليل آزادانديشي، پاي‌بندي به حقوق اساسي ملت و دمکرات بودن، با فشار آمريکاييها به اين جايگاه دست يافت. دکتر سنجابي - آخرين دبيرکل جبهه ملي- در اين زمينه مي‌گويد: «دکتر علي اميني عوض اينکه واقعاً به فکر پيشبرد دمکراسي در اين مملکت بيفتد منتهي فکر که در سرش ابداً اصلاً نبود فکر دمکراسي بود، و ما که در اول نظر خوبي با دکتر اميني داشتيم، با آقاي دکتر اميني در افتاديم بهش مي‌گفتيم اگر شما واقعاً نظر اصلاحات داريد، حالا که بر سر کار آمديد و مجلس را بستيد چرا انتخابات نمي‌کنيد. دکتر اميني هم انتخابات نمي‌کرد و تنها کاري که کرد براي حفظ و بقاي خودش با اعليحضرت ساخت عليه ما، اين بود که ماها را گرفت و انداخت زندان. هفت ماه تمام از دوره ايشان، ما تمام در زندان بوديم» (تحرير تاريخ شفاهي، ص141) همان‌گونه که مخالفت سران جبهه ملي با دولت مورد نظر آمريکا موجب بازداشت آنان شد، مخالفت ابوالحسن ابتهاج با سياست‌هاي واشنگتن نيز در دوران اميني دستگيري وي را به دنبال داشت: «اميني تلفن کرد و گفت امروز صبح شرفياب بودم و صحبت تو بود و در نظر است تعدادي از بانکهائي که وضعشان خراب است درهم ادغام شوند و ترا در راس آنها قرار دهند. گفتم خيلي تعجب مي‌کنم، چون شنيده‌ام دولت تو مشغول پرونده‌سازي عليه من است. اميني با خنده گفت: «اين حرفها چيه، چرا هذيان ميگي؟ چنين صحبتي در بين نيست، ولي تو خودت هم شاه را تحريک ميکني» قبل از تلفن اميني مدير مجله فردوسي به من اطلاع داد که چند روز قبل عده‌اي از مديران روزنامه‌ها مهمان نخست‌وزير بودند و سر ميز غذا اميني ميگويد اگر لازم باشد من دوست خودم ابوالحسن ابتهاج را هم توقيف خواهم کرد. يکي دو روز بعد از تلفن اميني، پنج‌شنبه 18 آبان 1340 احضاريه‌اي از ديوان کيفر به دست من رسيد که خواسته بود ظرف پنج روز خودم را به ديوان کيفر معرفي نمايم». (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، بکوشش عليرضا عروضي، پاکاپرينت، 1991 م.، جلد2، صص491-488) آقاي ابتهاج در فرازي پيش از آن مشخص مي‌سازد که آقاي اميني به منظور خوش خدمتي به چه کساني اقدام به دستگيري وي مي‌کند: «رادفورد (رئيس سابق ستاد ارتش آمريکا) گفت اگر روزي جنگي بين قدرتهاي بزرگ پيش بيايد قبل از اينکه ايران از وقوع جنگ اطلاع پيدا کند جنگ تمام شده است، زيرا در چنين جنگي فقط از سلاحهاي اتمي استفاده خواهد شد و ديگر فرستادن افراد از اين جبهه به آن جبهه مطرح نخواهد بود؛ به اين جهت کشورهائي مانند ايران ترکيه و پاکستان احتياجي به ارتشهاي بزرگ ندارند. اين اولين باري بود که من چنين مطلبي را از جانب يکي از ارشدترين مقامات آمريکا مي‌شنيدم... آنگاه با شدت از نظر رئيس مستشاران نظامي آمريکا در ايران انتقاد کردم و گفتم هرسال هنگامي که بودجه ارتش ايران براي سال بعد منتشر مي‌شود و من با افزايش هزينه مخالفت مي‌کنم و نظر خود را به شاه ابراز مي‌دارم شاه جواب مي‌دهد مقامات نظامي آمريکا در ايران حتي اين افزايش را هم کافي نمي‌دانند با عصبانيت گفتم محض رضاي خدا ترتيبي بدهيد که اينگونه تناقض‌گويي بين مقامات مختلف آمريکا روي ندهد. اظهارات من بحدي با شدت و حرارت بيان مي‌شد که خداداد فرمانفرمائيان بلافاصله به همسرم آذر تلفن کرد و گفت کار فلاني تمام است.» (همان، صص5-444) آقاي اميني براي جلوگيري از روشن شدن واقعيت‌ها در تناقضي آشکار نه تنها ارتباط خود را با دستگيري آقاي ابوالحسن ابتهاج تکذيب مي‌کند بلکه مدعي است هرچه کرده نتوانسته جلو دستگيري وي را بگيرد: «لاجوردي: آن وقت جريان توقيف آقاي ابتهاج چه بود؟ اميني: نه خوب، بالاخره. لاجوردي: در زمان شما چنين کاري شده بود. اميني: نه، خوب بالاخره مستنطق بود. تمام پرونده‌ها مال سازمان برنامه را آوردند و اين اعلام جرم هم در زمان شريف‌امامي [و رئيس سازمان برنامه او احمد آرامش انجام شده بود] و اين دنباله آن بود. آن وقت البته يک تحريکاتي هم مي‌شد که من هرچه سعي کردم که مستنطق ابتهاج را توقيف نکند، نشد.» (ص218) شريف‌امامي نيز در اين زمينه در مصاحبه تاريخ شفاهي هاروارد علت بازداشت ابتهاج را بي‌باکي او عنوان مي‌کند، يعني همان انتقاد شديد از آمريکايي‌ها: «ح ل: حالا که به اين موضوع رسيديم، علت بازداشت آقاي ابتهاج در زمان حکومت اميني چه بود؟ ج ش: ابتهاج را اميني گرفت با اين که اميني و ابتهاج با هم خيلي دوست بودند، من نمي‌دانم که چرا اميني اين کار را کرد. البته مي‌دانيد اميني بي‌باک و به در و ديوار مي‌زد». (خاطرات شريف‌امامي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، تهران، انتشارات سخن، 1380، ص197) اين‌که چرا آقاي اميني تلاش مي‌کند مسئوليت بازداشت ساير مقامات همچون کيا و ... را به عهده بگيرد، اما در اين مورد مي‌گويد من نمي‌توانستم در مسائل قضايي دخالت کنم بحث جالبي است: «لاجوردي: چه‌گونه شاه را راضي کرديد که سپهبد کيا و بختيار و اينها [توقيف شوند]؟ اميني: به ايشان گفتم آقا چاره‌اي نيست. من بايد اين‌ها را بگيرم بختيار را گفت، فلانکس، حساب خواهرم پهلوي بختيار مي‌باشد. گفتم خيلي خوب اين را پس بايد يک کاري بکنيم...» (ص122) اما در مورد ابتهاج به‌گونه‌اي سخن مي‌گويد که گويا دستگاه قضاي مستقلي در دوران پهلوي وجود داشته و جناب نخست‌وزير هرچه تلاش کرده نتوانسته بازپرس يعني همان مستنطق را از بازداشت ابتهاج منع کند: «من هرچه سعي کردم که مستنطق ابتهاج را توقيف نکند، نشد.» (ص218) خواننده در مواجهه با اين تناقضات به‌خوبي متوجه اين واقعيت مي‌شود که هم دستگيري و قرباني کردن مفسدين وابسته درجه چندم در چارچوب رهنمودهاي خود آمريکايي‌ها قرار دارد، هم دستگيري معترضاني چون ابتهاج و سران جبهه ملي که با وجود همراهي با واشنگتن از برخي سياست‌هاي آن انتقاد مي‌کردند. آقاي اميني براي پنهان کردن اين واقعيت که تا چه حد مجري سياستهاي بيگانگان بوده است دچار تناقض‌گويي‌هاي فاحش مي‌شود. تناقض ديگري که هم ادعاي دمکراسي خواهي آمريکايي‌ها در کشورهاي تحت سلطه‌شان را به زير سؤال مي‌برد و هم ادعاي استفاده از افراد را که به عنوان مهره در مقاطع خاص براي ترميم چهره پهلوي‌ها، بحث انحلال مجلس است. آقاي اميني در اين اثر انحلال مجلس را به صورت تلويحي متوجه محمدرضا پهلوي مي‌کند: «مثلاً فرض بفرمائيد که موضوع انتخابات: شاه گفت آقا، پنج سال بدون مجلس با اختيارات تام [کار کنيد]. گفتم آقا، اعليحضرت وقت معين نکنيد، چون براي من نخست‌وزير وقت معين کردن غلط است.» (ص120) آقاي اميني در اين فراز به گونه‌اي سخن مي‌گويد که گويا اين پيشنهاد که دولت وي بدون وجود مجلس به فعاليت بپردازد مربوط به محمدرضا پهلوي است. نکته قابل تأمل اين‌که آقاي ايرج اميني با درک دقيق اين خلاف‌گويي پدرش در صدد رفع و رجوع مسئله برمي‌آيد، اما تلاش او صرفاً حقيقت مورد اشاره را بر خواننده روشن مي‌سازد: «از ابتداي زمامداري دکتر اميني شايع شده بود که يکي از شرايط پذيرفتن سمت نخست‌وزيري توسط ايشان انحلال مجلس شوراي ملي است. دکتر اميني هربار اين شايعه را تکذيب مي‌کرد؛ از جمله در پاسخ به سؤال مخبر کيهان گفت: ... در روزنامه‌ي کيهان اينترنشنال امروز خبري درباره انحلال پارلمان خواندم که آن هم از طرف يکي از خبرگزاري‌ها مخابره شده بود. اين خبر ممکن است از آن جا سرچشمه گرفته باشد که من مخالف انتخابات تهران بودم... عباس مسعودي، مدير اطلاعات، ساعاتي قبل از صدور فرمان انحلال مجلسين، طي سرمقاله‌اي تحت عنوان «آيا مجلس منحل مي‌شود؟» نوشت:... دکتر اميني چند روز پيش به خبرنگاران گفت: شايعات درباره انحلال مجلس واقعيت ندارد. اما به نظر مي‌رسد که اين گفته‌ي رييس دولت تدبيري بيش نبوده...» (بر بال بحران... ص303) در حالي که همه مي‌دانستند آقاي علي اميني نخست‌وزيري خود را مشروط به انحلال مجلس کرده بود روشن است که تکذيب‌هاي وي صرفاً براي حفظ پرستيژ دمکراسي آمريکايي بود. آقاي ايرج اميني نيز در نهايت ناگزير مي‌شود به اين واقعيت اعتراف کند که پدرش در مذاکرات اوليه خود با محمدرضا پهلوي انحلال مجلسين را شرط قبولي مسئوليت امور اجرايي اعلام مي‌کند: «دکتر اميني سپس شرايط زمامداري خود را با پادشاه در ميان گذاشت، که مهم‌ترين آن‌ها انحلال مجلسين سنا و شوراي ملي بود و اين که وزرا به شخص نخست‌وزير پاسخگو باشند و از طريق او با شخص اول مملکت در تماس قرار گيرند. آنچه من از گفته‌هاي پدرم به يادمي‌آورم با گزارشي که در روزنامه اتحاد ملي درباره آن مذاکرات تاريخي چاپ شده انطباق دارد. روزنامه مزبور تحت عنوان «اسراري از نخست‌وزيري دکتر اميني»، از جمله مي‌نويسد: «درست سر ساعت 10 روز جمعه مزبور [15 ارديبهشت 1340] دکتر اميني در کاخ اختصاصي شهري به حضور پذيرفته شد... دکتر اميني با عرض تشکر اضافه مي‌کند: «دومين مقامي که بايد نخست‌وزير مورد اعتمادش باشد و به دولت راي اعتماد بدهد، مجلس شوراي ملي است... اگر موافقت مي‌فرمائيد فرمان انحلال هر دو مجلس نيز صادر گردد که هم مردم راضي شده باشند و هم خدمتگزار بهتر بتوانم در اجراي برنامه‌هايي که اشاره فرمودند توفيق حاصل نمايم.» نسبت به اين تقاضا هم پس از آن که مختصري در اطراف طرز اجراي آن بحث شد، موافقت گرديد...» (همان، صص3-262) بنابراين کتمان واقعيت در اين زمينه به هيچ‌وجه ممکن نيست به ويژه اينکه آقاي علي اميني در دوران صدارتش هيچ تلاشي براي فراهم آوردن مقدمات برگزاري انتخابات مجلس نکرد و همين امر نيز موجب اعتراضات فراواني در جامعه شد. تناقض‌ ديگري که در کتاب‌هاي متعدد به منظور تطهير آقاي علي اميني کاملاً خودنمايي مي‌کند، مباحث مطرح شده در مورد اجراي رفورمهاي آمريکايي‌ها توسط وي است. اين نخست‌وزير پرحاشيه در اين زمينه مي‌گويد: «به هر حال، اين دولت [من] تشکيل شد [ارديبهشت 1340] و مشغول کار شديم که البته يکي از برنامه‌هاي دولت موضوع اصلاحات ارضي بود... حالا برخلاف آن چه يک عده‌اي مي‌گويند در اين مورد، نه سفير آمريکا، نه سفير انگليس، يک کلمه بيايند بگويند که اين بايد بشود. اين حرفهائيست که واقعاً مزخرف مي‌گويند که [اصلاحات ارضي برنامه آمريکائي‌ها بوده است] يکي از آمريکائيها به من مي‌گفت که آقا، اين [اصلاحات ارضي] خيلي با برنامه «کندي» تطبيق مي‌کرد. گفتم خيلي خوب، اگر [نامفهوم] برنامه مملکت تطبيق بکند اين دليل بر اين مي‌شود که «کندي» گفته که دکتر اميني به شرط اين بيايد.» (ص115) هرچند اين تکذيب توهين‌آميز هرگز مانع درک اين واقعيت نمي‌شود که آقاي اميني صرفاً به منظور اجراي طرح‌هاي آمريکا به اين سمت گماشته ‌شد، اما آقاي ايرج اميني سعي دارد طرح اوليه اصلاحات ارضي را که چند سال قبل از روي کار آمدن پدرش به عنوان نخست‌وزير از سوي آمريکايي‌ها به محمدرضا پهلوي ديکته شده است، به نهرو نسبت دهد تا موضوع به‌گونه‌اي ديگر جلوه‌گر شود: «سفر پرزيدنت آيزنهاور به هند از 10 تا 14 دسامبر 1959 (18 تا 22 آذرماه 1338)، از جهت توصيه‌هاي مشخص دولت وقت آمريکا به حکومت ايران حائز اهميت فراوان است. در اين سفر پرزيدنت آيزنهاور با تأملات و تفکرات نهرو، نخست‌وزير هند، آشنا شد، که چندماه پيش‌تر (شهريور 1338) به ايران رفته بود و با محمدرضا شاه پهلوي، دکتر منوچهر اقبال و شماري از مقامات بلندپايه به بحث و گفت‌وگو نشسته بود و ظاهراً‌ به اين نتيجه رسيده بود که اصلاحات ارضي راه‌گشاي مشکلات ايران است و از اين راه دولت ايران مي‌تواند پايگاه اجتماعي خود را توسعه دهد و به ثبات سياسي و اقتصادي دست يابد. شواهد نشان مي‌دهد که آيزنهاور به شدت مجذوب فکر و توصيه نهرو شده بود، تا آن‌جايي که تصميم گرفت در سفر به ايران اين فکر را با شاه در ميان بگذارد و به عنوان پشت‌بند «پيشنهادهاي ديگرش» ارائه دهد.» (بربال بحران، ص169) آن‌چه در ادامه اين روايت مي‌آيد بر خواننده روشن مي‌سازد که ارتباط‌دهي طرح اصلاحات ارضي به هند صرفاً به منظور کم‌رنگ نمودن امربري آقاي علي اميني از واشنگتن است که چند سال بعد براي اجراي منويات آمريکايي‌ها به روي کار آمد، والا آيا شاه بيت طرح آمريکا بعد از کودتا در ايران مي‌تواند چند ساعت قبل از سفر به ايران و بدون مطالعه دقيق به ذهن آقاي آيزنهاور آمده باشد و سپس به محمدرضا ابلاغ گردد؟ «در تاريخ 14 دسامبر 1915 (22 آذرماه 1338) رئيس‌جمهور آمريکا، براي يک توقف شش ساعته، از دهلي نو وارد تهران شد. او طي بياناتي در مجلس شوراي ملي، ضمن اشاره به اهميت روابط ايران و ايالات متحده، لزوم استقرار صلح، عدالت، آزادي و پيشرفت اقتصادي و اجتماعي را تاکيد نمود و به شاه و دولت ايران يادآور شد که تنها با تکيه به قدرت نظامي نمي‌توان به صلح و عدالت دست يافت. ضمناً در گفت‌وگوي خصوصي‌اش با شاه مسئله اصلاحات ارضي را به عنوان شاه بيت طرح اصلاحات اقتصادي- اجتماعي ايران پيش کشيد.» (همان) بنابراين روايت، قبل از دوران نخست‌وزيري آقاي علي اميني اين برنامه توسط آمريکا به محمدرضا ابلاغ مي‌شود، اما با مخالفت شديد آيت‌الله بروجردي با اين طرح بيگانه که تخريب توان ملي را هدف گرفته بود، اجراي آن به تعويق مي‌افتد. اين واقعيتي است که آقاي ايرج اميني نيز به آن معترف است: «در صحنه سياست نيز، دکتر اميني با شناختي که از جامعه ايران داشت، توجه داشت که موفقيت هر نوع برنامه‌ي اصلاحي و به ويژه اصلاحات ارضي، منوط به عدم مخالفت روحانيون است. تا زماني که آيت‌الله العظمي بروجردي در قيد حيات بودند، مخالفت ايشان موجب شد که لايحه‌ي اصلاحات ارضي مصوب بيستمين دوره مجلس شوراي ملي به موقع اجرا گذاشته نشود. آيت‌الله طاهري‌ خرم‌آبادي به ياد مي‌آورند که «آقاي بروجردي علمايي را که اهل فکر و نظر بودند، دعوت کرد و در خصوص مسأله‌ي اصلاحات ارضي با آن‌ها مشورت کرد. و بعد هم کسي را خواستند و پيام‌هاي تندي دادند. از جمله چيزهايي که معروف بود آقاي بروجردي به رژيم گفته است، اين بود که کشورهايي که اين کارها را انجام داده‌اند اول به جمهوري تبديل شدند و بعد دست به چنين کارهايي زدند، در واقع معناي اين حرف، اين بود که ابتدا بايد سلطنت از ايران برچيده شود و بعد چنين کاري صورت پذيرد...» (همان، 374) اين سخن حکيمانه آيت‌الله بروجردي بدان معناست که تا قبل از شأن يابي ملت و بي‌اعتنايي به رأي و نظرش در اداره امور جامعه اين‌گونه اقدامات نمي‌تواند در جهت منافع ملي باشد، کما اين‌که بعدها کاملاً روشن شد که آمريکايي‌ها به منظور از بين بردن کشاورزي کشور چنين طرحي را به محمدرضا پهلوي ديکته کردند. ملت ايران در جريان نهضت ملي شدن صنعت نفت، علي‌رغم تحريم نفت و قطع کامل درآمدها از اين طريق، با توجه به توان کشاورزي‌اش توانست تحريم‌ها را تحمل کند؛ لذا بيگانگان مسلط شده بر کشور بعد از کودتاي 28 مرداد 32 به همين دليل نابودي کشاورزي ايران را در دستور کار خود قرار دادند تا ديگر ايرانيان نتوانند در مسير استقلال گام بردارند. مأموريت به اجراي چنين خيانتي از سوي آمريکايي‌ها به آقاي علي اميني واگذار شد؛ البته ايشان خود نيز اذعان دارد که اين طرح موجب خسارتي براي کشور گشت: «عده‌اي هم مي‌گفتند که بله اين [انقلاب] تقصير شماست. شما آبرويد اين کار [اصلاحات ارضي] را کرديد و وضعيت بدين روز افتاد. گفتم آقا بنده آن کاري را که شروع کردم غير از اين که ايشان [شاه] کردند. خوب، مي‌خواستيم شرکت تعاوني درست کنيم، نه شرکت تعاوني اسمي. بالاخره، جاي مالک يک چيزي بگذاريم که حائل بين دولت و زارع باشد. بعلاوه، محصولات زراعتي [را] به قيمت معيني [بخريم] آن‌ کاري که ديگران کردند. خوب فرصت نشد. در ظرف اين هيجده ماه نمي‌شد اين کار را کرد.» (ص169) تلاش براي نابودي کشاورزي تحت عنوان «اصلاحات ارضي»- به نوعي که خود مجري نيز نمي‌تواند از حاصل آن دفاع کند- کار را بدان‌جا رسانيد که به فاصله يک دهه پايگاه صهيونيستي، صادرکننده بيشترين محصولات کشاورزي به ايران شد، در حالي‌که در ابتداي اشغال فلسطين اين روند کاملاً معکوس بود. سفير اسرائيل در اين زمينه مي‌نويسد: «پروازهاي ال‌عال به ايران نکته سود رسان براي هر دو ملت داشت که از بازدهي‌ي سرشاري نيز برخوردار بود. آوردن خوراکيهاي گوناگون، ميوه تازه، جوجه‌هاي يک روزه، گاو، تخم‌مرغ، ماهي... را مي‌توان بخشهايي از آن سودهاي دو سويه خواند.» (يادنامه، نوشته مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخامي، چاپ بيت‌المقدس، سال 2000م، جلد2، ص161) نابودي عامدانه کشاورزي به‌گونه‌اي آشکار بود که حتي دست‌اندرکاران رژيم پهلوي را به اعتراض واداشت. آقاي شاپور بختيار - آخرين نخست‌وزير دودمان پهلوي- در اين زمينه مي‌گويد: «ما از آن روزي که اين اصلاحات را کرديم، هي محصول [کشاورزي] ما پائين آمد، هي محصول ما پائين آمد... ديگر لپه و نخود و لوبيا معنا ندارد که بخريم. چه شد که اين طور شد؟ اين اصلاحات دروغي بود.» (خاطرات شاپور بختيار، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، نشر زيبا، سال 80، ص81) آقاي باقر پيرنيا - استاندار استانهاي فارس و خراسان در سالهاي دهه چهل و ابتداي دهه پنجاه- نيز زبان به اعتراض مي‌گشايد: «به باور من اصلاحات ارضي مي‌بايست انجام شود. اما قانون و برنامه‌اي که براي آن تنظيم کرده بودند نه تنها بر پيشرفت کشاورزي نيفزود بلکه کشاورزي و کشاورز را سراسر از ميان برد.» (گذر عمر، خاطرات سياسي باقر پيرنيا، انتشارات کوير، سال82، ص276) آقاي دکتر مجتهدي - رئيس دبيرستان البرز و مؤسس دانشگاه شريف- درباره اصلاحات ارضي تحميل شده بر ايران اين‌گونه قضاوت مي‌نمايد: «(شاه) خودش را هم تو بغل آمريکايي‌ها انداخته بود. دستور آمريکايي را چشم بسته اجرا مي‌کرد- همان اصلاحات ارضي که بزرگترين ضربه را به کشاورزي مملکت وارد کرد...» (خاطرات دکتر محمدعلي مجتهدي، تاريخ شفاهي هاروارد، نشر کتاب نادر، خرداد80، ص154) آقاي عاليخاني - وزير اقتصاد دهه چهل- در اين زمينه مي‌گويد: «حالا يک وزارت اصلاحات ارضي درست کرديد که شد ارباب اينها ولي به مراتب بدتر از ارباب گذشته است. به خاطر اينکه ارباب گذشته به هر حال فردي بود که مسئوليتي در برابر روستائيان داشت، الان درآورديمش به صورت يک مشت بوروکراتي که هيچ اهميتي به کشاورز و توليد کشاورزي نمي‌دهد.» (خاطرات دکتر علينقي عاليخاني، تاريخ شفاهي هاروارد، نشر آبي، چاپ دوم، سال 82، صص5-44) اعتراضات صريحي از اين دست در آثار منتشره مربوط به دولتمردان آن ايام فراوان مي‌توان يافت، اما علي‌رغم اين همه آقاي علي اميني حاضر نيست به چنين خيانت بزرگي که از طريق اجراي دستور بيگانه اعتراف کند. آمريکايي‌ها از اين طريق توان ملي ملت ايران را به شدت تضعيف کردند تا هرگز نتوانند بدون درآمد نفت روي پاي خود ايستادگي کنند و به استقلال در برابر قدرت‌هاي سلطه‌گر بينديشند. نابودي اقتصاد متکي به کشاورزي ايران معادل تقويت پايگاه غرب در خاورميانه يعني اسرائيل بود و آقاي علي اميني در اين زمينه نقش تعيين کننده‌اي داشت: «موقعي که من سفير کبير ايران در آمريکا بودم، با سفير اسرائيل در آمريکا دوست بودم. ما بايد بسياري از احتياجات خود را به وسيله اسرائيل تامين کنيم. عقل و منطق به ما حکم مي‌کند که به خاطر مقابله با اعراب، روابط سياسي و تجاري خود را با اسرائيل گسترش دهيم.» (رجال عصر پهلوي به روايت اسناد ساواک، علي اميني، جلد1، ص55، سند 45684/الف/3- 30/11/1339) البته آقاي علي اميني صرفاً برنامه‌هاي ديکته شده بيگانه را دنبال نمي‌کرد، بلکه در صدد توجيه قدرت‌هايي هم بود که با کودتا بر کشور مسلط شدند و علاوه بر چپاول نفت در همه شئون ملت ايران مستقيماً دخالت نمودند و حتي کاپيتولاسيون را که عيان‌ترين شيوه‌هاي تحقير ملت‌هاست بر ايرانيان تحميل کردند: «اين [آمريکائي] مي‌آيد [و] يک چيزي مي‌گويد. سؤنيت هم ندارد. اگر شما بگوئيد بله، خيلي خوب، به نفع او. [ولي] شما بگوئيد نه. آخر يک حسابي دارد. همين جور بيخود از هول حليم تو ديگ مي‌افتيد. حالا همه را گردن اينها مي‌گذاريد. واقعاً من نمي‌خواهم از هر خارجي دفاع بکنم.» (ص94) و در فرازي ديگر مي‌گويد: «وقتي همه[گرفتاريها] را گردن آمريکائيها مي‌اندازند، مي‌گويم آقا شما خودتان که ايراني هستيد، شما [به آمريکائي‌ها] بگوئيد مصلحت مملکت چيه. اگر احياناً گمراه هستند، شما آنها [را] گمراه‌تر نکنيد.» (ص92) آقاي علي اميني براي تطهير چهره آمريکا به‌گونه‌اي سخن مي‌گويد که گويا اين کشور بعد از جنگ جهاني دوم روند سلطه‌گري خود را بر جهان پي نمي‌گيرد و به ويژه بعد از کودتا در ايران و سرنگون ساختن دولت دکتر محمد مصدق به دنبال چپاول اين مرز و بوم نبوده است. ايشان قدرتي را که مجري منوياتش بوده همچون مشاور امين ملت ايران معرفي مي‌کند که مصلحت ايرانيان را پي مي‌گرفته است؛ البته اين نگاه عوام فريبانه منحصر به معرفي آمريکايي‌ها نيست بلكه آقاي علي اميني وقتي مي‌خواهد خانواده ملاک بزرگ و داراي ثروت بسيار خود را هم به جوانان مردمي و درد و رنج ملت چشيده معرفي کند به همين شيوه تمسک مي‌جويد: «بنده خدمتتان ذکر کردم. در خود آمريکا با محصل امتحان کردم. در سال اول ورود، در [ايالت] «مينه سوتا» [minnesota] کنگره محصلين بود... رفتم پشت تريبون ... گفتم آقا، ما در مدرسه‌اي که مي‌رفتيم- من و برادرم- آن پسر نوکر ما يک پنج شاهي يا ده شاهي در روز پول جيبي داشت که [با] اين نخود و کشمش مي‌خريد. ما آن را نداشتيم. موقع زنگ تفريح تو باغ که راه مي‌رفتيم، نگاه مي‌کرديم آب از دهن‌مان راه مي‌افتاد. [نامفهوم] هم نداشتيم. جوراب وصله شده، عرض کنم. همه اينها، اينها هي يواش يواش گوش کردند.»(صص3-182) اگر بپذيريم آقاي اميني فقيرتر از نوکرشان بوده است، قطعاً بايد پذيرفت که کودتاگران هيچ‌گونه «سوءنيت» نداشته‌اند! آقاي اميني با اين عوام فريبي‌ها حتي نمي‌تواند در روايت دوست خود آقاي دکتر کاظم وديعي نيز تغييري ايجاد کند: «ولي دمکرات‌هاي آمريکايي... رسماً افراد مورد اعتماد خود را پيشنهاد کردند و شاه ناچار به قبولي نخست‌وزيري اميني شد و اميني فئودال، آقازاده که به قول دکتر اقبال جز با کالسکه به مدرسه نرفته و درد مردم را نمي‌داند شد مبشر قدرت جديد روشن‌فکري و دمکرات منشي و مبارزه با فساد.» (شاهد زمان، دکتر کاظم وديعي، نشر دايره مينا، پاريس، سال 2007م، جلد1، ص392) تصور همه فريبکاران آن است که به سهولت مي‌توانند چهره واقعي خود را پنهان نمايند، اما به گواه تاريخ همه کساني که مصالح ملت خويش را به پاي بيگانگان نثار کردند سرنوشت تلخي داشتند. ملت ايران که هرگز ننگ سلطه بيگانه را بر خود برنمي‌تابيد در نهايت با قيام سراسري به اين تحقير تاريخي پايان داد و آقاي علي اميني نيز در آستانه پيروزي ملت به خارج گريخت و با تشکيل جبهه نجات ايران در فرانسه تلاش کرد سلطه بيگانه را مجدداً احيا کند. دوست وي در اين زمينه ادامه مي‌دهد: «اما درباره دکتر اميني گرچه بعد از سقوط دولتش در چهارده ماه زمامداري اميني آمريکا 000/300/67 دلار به دولت او کمک کرده و کمک به شرط نخست‌وزيري اميني بوده است معهذا من تا بعد از انقلاب اسلامي تا سال 1987 باور نمي‌کردم که دقيقاً بسته به آمريکاست. اگر اسناد مسلم بعد از انقلاب به خصوص اظهارات آمريکايي‌ها در باب تغذيه مالي دولت او در دوره نخست‌وزيري او و تامين مخارج سازمان جبهه نجات ايران (که در فرانسه بعد از انقلاب اسلامي به وسيله اميني پديد آمد) و بعد اگر نمي‌ديدم مقام درجه اول امنيتي آمريکا عزل او را از رهبري اين سازمان به سبب سؤ مديريت (روزنامه واشنگتن پست، مورخ) رسماً اعلام مي‌کند و نيز اگر شهادت رقيب سياسي او را در دوره بعد از انقلاب اسلامي در فرانسه يعني شهادت آقاي شاپور بختيار را درباره مستر تد نمي‌شنيدم به خود اجازه ترديد در کار او نمي‌دادم. افسوس که نه تنها دست بيگانه بر ما دراز است اتفاق بسيار هم مي‌افتد که از سر يک نفع آني و دور نابيني سياسي و اهمال در تشخيص مصلحت شخص، ميدان بر آن دست خبيث مي‌گشايد و اين مخصوصاً براي کساني اتفاق مي‌افتد که سياست را درست براي خود تعريف نکرده‌اند يعني تعريف غلطي از سياست کرده و بر سر آن غلط عمر نهاده‌اند. آن سياست که از مصلحت دورمدت مملکت جدا باشد و حرمت هويت ملي مردم ساکن آن سرزمين در آن منظور نباشد نوعي ماجراجويي است.» (همان، ص402) آمريکايي‌ها آقاي علي اميني را که خدمات شايان توجهي به آن‌ها کرده بود به صورت بسيار زننده‌اي از سازمان جبهه نجات ايران بيرون انداختند و آقاي منوچهر گنجي را در رأس اين سازمان قرار دادند. تلخي اين سرنوشت به‌ ميزاني است که در هيچ‌ يک از آثار به رشته تحرير درآمده براي اين نخست‌وزير پرحاشيه اشاره‌اي به آن نمي‌شود. آقاي احمدعلي مسعودانصاري يکي از وابستگان به دربار در زمينه فعاليت‌هاي علي اميني در اين دوران مي‌نويسد: «اميني مدعي شده بود که با برخي از روحانيون و دست‌اندرکاران جمهوري اسلامي رابطه دارد و از طريق آنان مي‌تواند اطلاعات دست اول مورد نياز سازمان سيا را به دست آورد. البته با سوابق اميني و نزديکي‌اش با برخي از نيروهاي مذهبي، اين امر تا حدي قابل قبول به نظر مي‌رسيد. به ويژه اين که امريکاييها مثل بسياري از ايرانيان چنان با اسلام و نظام حکومتي ايران و ملاياني که بر سرکار هستند بيگانه‌اند که هرکس با کمي زرنگي و رابطه به آساني مي‌تواند گنجشک را رنگ کند و به جاي قناري به آنها بفروشد. با گذشت زمان و آزمودن اطلاعات رسيده از سوي «جبهه نجات»، امريکاييها متوجه شدند که اميني و يارانش از گود بيرون هستند و اطلاعاتشان غلط، دست دوم و بي‌ارزش است و ادعاهايشان عموماً گزافه‌اي بيش نيست و ماهي 180 هزار دلار پولي که سيا به آنها مي‌دهد، حيف و ميل مي‌شود. لذا در صدد اصلاح کار برآمدند و در جستجوي فرد مناسبي که جانشين اميني شود، دکتر گنجي را که از ديرباز با آنها سروسري داشت، برگزيدند... پس از مدتي بالاخره گنجي بساط دکتر اميني و يارانش را از خانه نجات بيرون ريخت.» (پس از سقوط، احمدعلي مسعودانصاري، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، تهران، صص 7-266) در همين حال آقاي ايرج اميني به صراحت در صدد توجيه آمريکاگرايي پدرش برمي‌آيد: «در تقويت اين شايعات، آمريکا گرايي دکتر اميني که در جريان قرارداد کنسرسيوم و پيمان سنتو، همچنين در دوره‌ي سفارتش در واشنگتن متبلور شده بود نقش داشت. بي‌مناسبت نيست که درباره‌ي آمريکاگرايي پدرم کمي توضيح دهم... رابطه‌ي محمدرضا شاه پهلوي با دولت آمريکا پس از 28 مرداد 1332 و گرايش قوي ايشان به سياست واشنگتن اين عقيده را در ميان طبقه سياسي کشور به وجود آورد که هر اتفاقي در کشور از واشنگتن نشأت مي‌گيرد و شرط موفقيت سياسي، همگرايي با آمريکاست. اين همگرايي الزاماً به صورت وابستگي يا پيروي مطلق از منويات آمريکايي نبوده است. متأسفانه به اين نکته کم‌تر توجه مي‌شود و تلقي عمومي اين بوده است که انتخاب سياست اتحاد با آمريکا به عنوان بهترين وسيله جهت تأمين منافع ملي برابر با خيانت و نوکري خارجي است.» (بر بال بحران، ص227) اين‌که آمريکايي‌ها بتوانند در همه شئون کشور دخالت کنند و هر قرارداد خفت‌باري را از طريق افرادي چون اميني بر ملت ايران تحميل نمايند و شاه و نخست‌وزير و ساير مقامات که براساس قانون اساسي نحوه انتخابشان روال مشخصي دارد توسط بيگانه منصوب شود و...، آيا اين وابستگي مطلق، «بهترين وسيله جهت تأمين منافع ملي» است يا خيانت و نوکري؟ لابد از نظر پسر، آقاي علي اميني را بايد پرچمدار آزادگي وحافظ منافع ملي به حساب آورد! البته اين مسئله نبايد موجب ناديده گرفته شدن تفاوت افرادي چون قوام و اميني با پهلوي‌ها شود. قطعاً اگر آمريکا وابستگاني چون آقاي اميني را بر پهلوي‌ها ترجيح مي‌داد سلطه‌اش بر ايران دوام بيشتري مي‌يافت، اما واشنگتن و قبل از آن انگليس ترجيح مي‌دادند عامل خود را از بي‌هويت‌ترين افراد برگزينند تا منافع حداکثري‌شان تامين گردد. به طور قطع افرادي چون آقاي علي اميني در راستاي منافع بيگانه حرکت مي‌کردند، اما به طور همزمان داراي اين فهم و درک بودند که فشار بيش از اندازه بر ملت ايران موجب انفجار خواهد شد؛ لذا به عنوان دلسوز واشنگتن توصيه مي‌کردند که همه درآمدهاي نفتي ايران صرف تسليحات مورد نياز حفظ آقايي آمريکا در منطقه نشود بلکه دستکم بخش ناچيزي از آن به تأمين حداقلهاي اين مرز و بوم اختصاص يابد، اما در عمل ديديم بيگانه، «نوکري» را ترجيح داد که منافع حداکثري آنان را تامين نمايد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 53

اندرزهاي تاريخ

اندرزهاي تاريخ براي بيان تاريخ، مانند هر علم ديگري در ابتدا مجبوريم كلياتي را مطرح نماييم تا به نقاط اصلي موضوع بحث بهتر و با حدود مشخص توجه كنيم. 1- تعريف تاريخ: براي تاريخ معاني و تعاريف گوناگوي گفته‌اند و از جمله «تعيين كردن مدتي از ابتداي امري عظيم و قديم و مشهور تا ظهور امر ثاني كه دنبال اوست». اين تعريف و معني بيشتر به خود تاريخ اتكاء دارد تا به موضوعات تاريخ كه نظر ما متوجه آنهاست؛ بنابراين از تعريف ديگري استفاده مي‌كنيم: «سرگذشت يا سلسله اعمال و وقايع و حوادث قابل ذكر كه به ترتيب ازمنه تنظيم شده باشد.» چنانچه ملاحظه مي‌نماييد اساسي‌ترين ركن در تعريف تاريخ، زمان گذشته است. سابقه هر چيز را ما مي‌توانيم در عنوان تاريخ آن چيز بازگو نماييم و به همين مناسبت تاريخ مي‌تواند به انواع بي‌شماري تقسيم گردد: تاريخ پيامبران، تاريخ اديان، تاريخ تمدن، تاريخ روابط خارجي، تاريخ علوم، تاريخ ارتش... تاريخ معاصر ايران. 2- تاريخ و ماقبل تاريخ: گفتيم تاريخ سرگذشتي از گذشته است و بنابراين، اين سرگذشت بايد متكي به اسناد و مداركي باشد كه در شكلهاي مختلفي مورد استفاده قرار مي‌گيرند و درجه صحت مطالب تاريخي به آنها ارتباط دارد. وقتي اين اسناد فاصله بسيار زيادي تا زمان نگاشتن تاريخ داشته باشد به علت از بين رفتن قسمتي، يا تغيير و تبديل ممكن است اعتبار تاريخي آنها متزلزل گردد و بالاخره ممكن است به دوران‌هايي توجه كنيم كه بر پايه فرضيات و يا محاسبات زمين‌شناسان قرار دارد و به اين مناسبت به عنوان ماقبل تاريخ مي‌رسيم. الف – ادوار ماقبل تاريخ: مورخين چندين ده هزار سال قبل را كه نوشته و اساسي براي آن ندارند با استفاده از آثار به ادوار ماقبل تاريخ تقسيم كرده‌اند: 1- عصر انسانهاي اوليه. 2- عصر حجر: دوره استفاده از سنگ بدون تغييرات؛ دوره استفاده از سنگ با تغيير و تبديل؛ دوره استفاده از سنگ با صيقلي كردن آن. 3- عصر فلزات: دوره مس؛ دوره مفرغ (امتزاج مس و روي)؛ دوره آهن. ب – ادوار تاريخ: مورخين براي مطالعه تاريخ، ادواري قائل شده‌اند كه معروف‌ترين اين تقسيم متضمن چهار دوره ذيل مي‌باشد: 1- دوره قديم: اين دوره از ابتداي تاريخ شروع و به انقراض امپراطوري دوم به سال 476م، خاتمه مي‌پذيرد. 2- دوره قرون وسطي: اين دوره از سال 476م، شروع و به سال 1453م، (832ش)؛ يعني سال فتح قسطنطنيه به وسيله «سلطان محمد فاتح» پايان مي‌پذيرد، كه امپراطوري عثماني با عنوان «اسلامي» تشكيل و عمر هزار ساله امپراطوري روم شرقي (بيزانس) خاتمه يافت. 3- دوره قرون جديد: اين دوره از پايان قرون وسطي و كشف آمريكا آغاز و به انقلاب كبير فرانسه (1789م) پايان مي‌يابد. 4- دوره معاصر: از سال 1789م، (1168ش) تاكنون را به عنوان دوره معاصر مطالعه مي‌كنند. در اين تقسيم عمومي از تاريخ، اولاً، مبنا و مبدأ حوادث، ميلاد حضرت مسيح (عليه‌السلام) مي‌باشد و از ديد دنياي مسيحيت تقسيم‌بندي انجام گرفته است. ثانياً، ظهور اسلام كه خود منشأ تحولات عظيم جهاني بوده است در اين تقسيم‌بندي جايي پيدا نكرده است و حق اين بود كه براي وحدت تاريخ، ظهور پيامبر اسلام نيز بعد از ميلاد مسيح (عليه‌السلام) مبدئي همگاني قرار گيرد. و اين نارسايي بدان علت است كه مورخين صاحب اين تقسيم‌بندي بيشتر اروپايي هستند كه دنيا را از چشم تمدن غربي مي‌نگرند. و اكنون كه تحركي در جهان اسلام پيدا شده و بيش از چهل كشور عنوان اسلامي دارند لازم است خود را از تحت تسلط تاريخ غرب و مورخين آن خارج سازند و بنايي استوار با مباني اسلام آن فراهم آورند و در اين جهت ابتكار و استقلال نظر داشته باشند. 3- تقسيم تاريخ ايران: ايران تاريخ كهن دارد كه متأسفانه به دو هزار و پانصد سال استبداد و حكومت فردي به نام شاهنشاهي از آن ياد كرده‌اند. تقسيماتي كه از تاريخ ايران شده بيشتر بر مبناي شروع و پايان كار سلسله‌هاي سلاطين بوده و از فتوحات و كشتار و زندگي اختصاصي آنها سخن رفته است. ظهور اسلام و انتشار آن در ايران به همراه سقوط دوره ساسانيان دگرگوني بي‌سابقه‌اي در اين سرزمين ايجاد كرد، معمولاً در يك ترسيم كلي تقسيم تاريخ ايران را به دو عنوان قبل از اسلام و بعد از اسلام مي‌بينيم. فتح ايران توسط مسلمين: به مدت شش قرن تاريخ اين كشور عنوان اسلامي پيدا كرد گرچه محتواي اسلام را فاقد بود. بعد از جدا شدن ايران از امپراطوري‌هايي با عنوان اسلام باز به سرگذشت ملت ايران تحت حكومت شاهاني از سلسله‌هاي مختلف مي‌رسيم كه دو سلسله پاياني آن قاجار و پهلوي است. سال 1209ه‍ق (1168َ)، سال شروع سلطنت «آغامحمدخان قاجار» و مصادف با اواخر قرن هجده ميلادي است و تقريباً مقارن انقلاب كبير فرانسه مي‌باشد و اگر با دقت توجه شود مي‌بينيم كه دوره اول تحول اساسي صنعتي اروپا و دوره استعماري استعمارگران آغاز مي‌گردد، و در مقابل، ايران دوران انحطاط و يا در مقايسه با پيشرفت غرب دوره خاموشي، سكون، سكوت و در بسياري از موارد شكست و پراكندگي را به همراه دارد. در طول صد و سي و پنج سال دوره قاجار و پنجاه و چهار سال سلطنت پهلوي؛ يعني نزديك به دو قرن به طور مستقيم تحت تسلط سياستهاي استعمارگر قرار گرفتيم و نه تنها از لحاظ مادي پيشرفتي كه قابل مقايسه با جهش‌هاي عظيم كشورهاي استعمارگر غرب باشد نداشتيم بلكه از لحاظ معنوي نيز اصول مكتبي را كه به آن معتقد بوديم در وضع غيرواقعي آن به كار گرفتيم. البته در اين دوران دو قرن گاهي لحظه‌اي تاريخي پيدا شده كه بيداري و آگاهي مردم جنبشي را به وجود آورده و حتي گاهي تا مرحله پيروزي پيش رفته اما نهايتاً با شكست مواجه شده است. تنها در آخرين سال قرن چهاردهم هجري است كه ملت ايران با انقلاب شكوهمند خود و تأسيس جمهوري اسلامي به رهبري مرجع تشيع امام خميني عصر جديدي در تاريخ را آغاز مي‌نمايد. با اين توصيف بحث كامل تاريخ معاصر ايران به اين دو قرن ارتباط پيدا مي‌كند اما تفصيل اين دوره از عهده اين مقاله خارج است. بنابراين سعي مي‌شود اولاً به اهم مسائل تاريخي كه در وضع ملت ما تأثير بسيار گذاشته بپردازيم و ثانياً وقايع را هر چه به زمان حاضر نزديك‌تر مي‌شود با توضيح بيشتر همراه سازيم. 4- چگونگي برداشت از تاريخ: وقتي در متن وقايع قرار داريم تعصبات، منافع، ضررها، ارتباطات، هواداريها، فريبها، نيرنگها و بسياري جهات نفساني مانع از آن هستند كه به درستي آنچه را كه مي‌گذرد درك و به آساني واقعيت امور را ارزيابي كنيم. ممكن است ما جزو گروهي باشيم و طبيعي است كه از آن گروه و اقدامات آن جانبداري كنيم. ممكن است مدارك و اسناد به طور كامل در اختيار نباشد و يا افشا نگردد و در اثر اين نارسايي بسياري از مطالب مكتوم بماند يا بالعكس بيش از آنچه واقع بوده نمايان گردد. بسياري موارد ديده شده كه چهره‌هايي آن طور كه بوده‌اند مشخص نشده‌اند؛ گاهي بازيگر سياسي در چهره‌اي درست خلاف آنچه بوده نمايان گرديده است؛ گاهي افراد بر حسب تناسب وضعيت روز موضع‌گيري كرده‌اند، بي‌آنكه به حقيقت امر توجه داشته باشند. افرادي ممكن است ارتباطاتي با قدرتهاي خارج از مرز داشته باشند اما به نحوي عمل نمايند كه هيچ‌كس در حركات و اعمال آنها تصور اين موضوع را ننمايد، به همين دليل است كه مي‌گويند: «تاريخ قضاوت خواهد كرد»؛ يعني، درستي و صحت عمل خود را به تاريخ واگذار مي‌نمايند. در زمان وقوع حوادث غالباً از يك بعد به مسائل توجه مي‌شود. اين بعد ممكن است بعد مسائل داخلي باشد يا بعد ارتباطات خارجي. ولي پس از گذشت زمان همه ابعاد و زوايا مورد بررسي قرار مي‌گيرد و نواقص و عيوب و زشتكاريها به همراه خدمات و فداكاريها توأم مطرح مي‌شود و مورد ارزيابي قرار مي‌گيرد و چون نتايج اعمال و مقاصد روشن گرديد، سلسله اعمال را بيشتر و بهتر به هم ارتباط مي‌دهد. به هر حال ما در زمان فراز و نشيب‌هاي حوادث، يكي از بازيگران يا بازيچه‌ها هستيم؛ اما در مطالعه تاريخ ما يك محقق داراي نيروي داوري مي‌باشيم. 5- زمان تنظيم تاريخ: فاصله حوادث، و مطالعه تاريخي بايد متناسب، معقول و صحيح به حدي باشد كه هم اسناد انتشار يافته باشد و هم تعصبات موجود نباشد. گفتيم گذشت زمان بهتر و صحيح‌تر موضوعات را روشن مي‌كند اما اين گذشت زمان نبايد به حدي باشد كه اسناد از بين بروند. توجه كنيم وقتي ما از چند هزار سال قبل نسبت به مردم ايران و زمامداران مسلط آن صحبت مي‌كنيم مدارك و اسناد كم داريم؛ اگر تعصبي براي محقق نيست و اين از مزاياي آن مي‌باشد؛ سند هم به حد كافي در اختيار نداريم بنابراين يك بررسي كامل تاريخ نمي‌تواند انجام بگيرد. كامل وقتي است كه زمان گذشته آن طور دور نباشد كه بررسي را مشكل كند. گذشت زمان، كسب تجربه، ارائه و افشاي اسناد و برخورداري از پژوهش محققين از عواملي است كه به تاريخ كمك مي‌كند. در اين جا ذكر اين نكته ضرورت دارد كه بسياري از مستشرقين در مورد ايران به تاريخ‌نويسي پرداخته‌اند، تاريخ اين افراد نمي‌تواند به طور كامل پذيرفته شود و ملاك قرار گيرد؛ چرا كه گاهي همان ريشه‌هاي سلطه‌گري و استعماري قدرتهاي مسلط، انگيزه تاريخ‌نويسي و تحريك آنان بر اين كار بوده است. در عين حال نمي‌توان بدون تحقيق آنها را مردود دانست؛ زيرا همين مستشرقين بسياري از مسائل تاريخي را خود ناظر بوده و بعضاً ارتباطات داخلي و تعصبات قومي و هواداريهاي خاص را نداشته‌اند. منظور اين است كه از اين كتب تاريخي كه نويسندگان خارجي از شرق يا غرب و يا غير آن در مورد ايران نوشته‌اند بايد با توجه به ساير مدارك تاريخي مورد استفاده قرار گيرد. طبيعي است بررسيهاي اين مورخين بر نظام كشورهاي خودمتكي است. اسناد را بايد ديد، توجه كرد و كنار هم گذاشت. اسناد دولتي، مكاتبات رجال سياسي و روحاني، مقالات جرايد، مذاكرات مجلس، قوانين و آئين‌نامه‌ها و قراردادها همه مي‌توانند مدارك تاريخي باشند. در دوران خفقان كتابهاي چندي در تاريخ نگاشته شده كه غالباً به تملق و چاپلوسي و تحريف حقايق پرداخته‌اند و بعضاً نام «شاهنشاه نامه» يافته‌اند. انگيزه اين تاريخ‌نويسي غالباً دريافت پاداش، انعام و اشغال پست و مقام بوده است. ما به تاريخ‌هايي به نام شاهنشاه نامه! – دودمان پهلوي – تاريخ بيست و پنج ساله ارتش شاهنشاهي! و انديشه‌هاي رضاشاه كبير و دهها كتاب از اين نوع برخورد مي‌كنيم؛ محتواي اين نوشته‌ها بدون خواندن روشن است و بالاخره كتاب «مردان خودساخته»، منتسب به محمدرضا، شاه مخلوع مي‌باشد كه خواسته است پدرش را در رديف خودساختگان تاريخ قرار بدهد و خودش را در رديف نويسندگان قرن بياورد. به همين ترتيب كتابهاي ديگري، به نام «مأموريت براي وطنم» و «انقلاب سفيد»، كه براي او نوشته‌اند و او را در رديف فلاسفه قرار داده‌اند. براي همين بزرگ كردنها بوده است كه بعضي از زمامداران سعي كرده‌اند در زمان خود اشخاص را وادار كنند تا تاريخ بنويسند و آنها را بزرگ و نابغه به دنيا معرفي نمايند و تصور كرده‌اند كه مي‌توانند براي هميشه نويسندگان تاريخ را دچار اشتباه سازند، از همين نمونه بوده است كه رضاخان اميرلشكر، عبدالله طهماسبي را وادار كرد تا «تاريخ شاهنشاهي اعليحضرت رضاشاه كبير»! را بنويسد و شما مي‌دانيد دهها كتاب كه به عنوان تاريخ در زمان شاهان قاجار و يا رضاخان و فرزندش نوشته‌اند بر همين مدار بوده است و ارزش تاريخي نمي‌تواند داشته باشد مع‌الوصف بسياري از مسائل از لابلاي همين نوع اوراق كشف و استخراج مي‌گردد. 6- فايده تاريخ: گذشته چراغ راه آينده است؛ تاريخ تكرار مي‌شود، تاريخ و بررسي گذشته به ما آگاهي مي‌دهد تا شرايط زمان را بهتر درك كنيم، گذشته را به آينده پيوند دهيم، درباره گذشتگان به درستي قضاوت كنيم، مشكلات، درگيريها، موانع، اشتباهات، تقصيرها، ناتوانيها، نارساييها، توطئه‌ها و اختلافات را هر يك در جاي خود قرار بدهيم و ثمرات آن را ارزيابي كنيم. تاريخ به ما فرصت مي‌دهد كه ارزشهاي گذشته را باز هم ارزيابي كنيم. در بين بررسي انواع تاريخ مشكل‌ترين قسمت، تنظيم تاريخ سياسي است و كار بسي مشكل‌تر مي‌گردد وقتي كه تاريخ سياسي را به دوران معاصر محدود سازيم. با وجود اين اشكال اگر كار به درستي انجام گيرد هر چند كه ممكن است گاهي مقام افراد را در تاريخ عوض نمايد و حيثيت و اعتبار بعضي را دگرگون سازد و براي آنها كه تعصبات و هواداري‌هايي داشته‌اند ناگوار باشد؛ ولي در عين حال خدمتي است ارزشمند به جامعه. تاريخ معاصر ايران جلوه‌اي از همه اعصار و قرون تاريخ ايران است كه گرانبهاترين تجربيات را در اختيار نسل حاضر و نسلهاي آينده مي‌گذارد. فراز و نشيب‌هاي آن نموداري از قدرت و اراده ملتها و هم تسليم و زبوني آنها است. تاريخ سياسي معاصر ايران هم رژيم سلطنت دارد و هم جمهوري اسلامي، هم مبارزه و ايثار و اراده دارد، هم سكوت و بي‌تفاوتي. در تاريخ معاصر ايران ما به سياستهاي خاص كشورهايي از جمله: فرانسه، ايتاليا، عثماني، انگليس، روسيه تزاري تا ايالات متحده آمريكا و اتحاد جماهير شوروي به عنوان دو قطب جهاني مي‌رسيم. در تاريخ معاصر ايران هم ادوار خفقان، حبس، شكنجه، تبعيد و قتل و هم پيروزي، آزادي حق و عدالت را مشاهده مي‌نماييم. در تاريخ معاصر ايران ملاحظه مي‌نماييم چگونه منابعي چون نفت و ساير ذخاير عظيم خدادادي را در اختيار چپاولگران بين‌المللي مي‌گذارند و حتي با تصويب قانون اين غارتگران بين‌المللي را از امتيازات و مصونيت‌هاي خاص برخوردار مي‌سازند و هم به طور بي‌سابقه در مقابل امپرياليزم و سياستهاي ابرقدرتها مي‌ايستند، از استقلال و حاكميت بي‌خدشه و بي‌تزلزل خود حراست مي‌نمايند و يكي از حماسه‌هاي تاريخ را مي‌آفرينند. در تاريخ معاصر ايران، ما ناظر عهدنامه‌هايي چون: تركمن‌چاي و برقراري كاپيتولاسيون و به دنبال آن تقسيم ايران به منطقه نفوذ بيگانگان و قراردادهايي چون رژي، رويتر، دارسي؛ و بالاخره يافتن عنوان ژاندارم منطقه مي‌باشيم و از طرف ديگر گاهي مبارزات مستمر و طولاني براي دگرگوني جامعه وريشه‌كن ساختن نظام ظلم و ستم و استبداد و بالاخره تلاش در قطع وابستگي‌ها را دنبال مي‌كنيم. تاريخ معاصر ايران به ما درس مي‌دهد: درس زندگي، درس خوب زيستن و جاويد ماندن، درس مقاومت، شهامت، به سوي حقيقت رفتن و از مانع و رادع نهراسيدن، به خويشتن بازگشتن و اصالت را بازيافتن، از حيثيت و شرافت و انسانيت دفاع نمودن، بر اساس مكتب سخن گفتن، به نيرويي لايزال اتكا داشتن، فقهاي جديدي در جهان نمودار ساختن و با حرارت و سرسختي براي اهداف عالي در خط مستقيم بي‌انحراف قرار گرفتن. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 53 به نقل از: تاريخ سياسي معاصر ايران دفتر انتشارات اسلامي ج اول، صص 13 تا 21

فيضيه و طالبيه

فيضيه و طالبيه پس از آن كه امام خميني در اسفند 1341، براي مقابله با ترفندهاي رژيم شاه عيد نوروز 1342 را تحريم و عزاي عمومي اعلام كرد و اين اعلام با حمايت و همراهي روحانيت و مراجع روبرو شد، شاه درصدد رويارويي مستقيم با روحانيت برآمد. به همين دليل در روز 2 فروردين 1342 كه مصادف با وفات امام جعفر صادق(ع) بود مجالس متعدد عزاداري و روضه‌خواني در شهر قم برپا شد و سخنرانان مذهبي به سخنراني و روضه‌خواني پرداختند. يكي از اين مجالس در منزل امام بود. آن روز گروهي از سربازان گارد شاهنشاهي (گارد جاويدان) كه به طور ناشناس و با لباس مبدل و كفش‌هاي سربازي با اتوبوس وارد قم شده بودند به مجلس روضه‌خواني امام آمدند و سعي كردند با حركات بي‌ادبانه‌اي مجلس را به هم ريخته و اغتشاش ايجاد كنند. امام به محض مشاهدة اين حركات فوراً توسط آقاي شيخ‌صادق خلخالي به اطلاع حاضران رساند كه چنانچه افرادي بخواهند اخلالگري نمايند، ايشان فوراً به حرم مطهر خواهد رفت و مسائلي را كه لازم بداند به اطلاع مردم خواهد رساند. با تهديد امام توطئه مأموران ناكام ماند؛ اما آنها بعد از ظهر آن روز در مجلس روضه‌خواني و عزاداري كه توسط آيت‌الله گلپايگاني در مدرسه فيضيه برگزار شده بود همان حركات را انجام دادند و پس از بر هم زدن مجلس به ضرب و شتم طلاب و مردم شركت‌كننده در مجلس پرداختند. طلبه‌ها نيز با استفاده از سنگ و آجر و چوب به مقابله با كماندوها برخاستند. اما نيروهاي مسلح كه از قبل، مدرسه را در محاصره خود داشتند به كمك كماندوها شتافتند و طلاب و جمع كثيري از مردم بي‌گناه را به سختي مضروب و مجروح كردند و از هيچ‌گونه هتاكي به مقدسات اسلامي خودداري ننمودند. كماندوها پس از پايان مأموريت به صف ايستاده و شعار «جاويد شاه» - كه شعار سربازان گارد بود – سر دادند. اين درگيري تا ساعت 7 بعد از ظهر آن روز ادامه داشت و در پايان مأموران، لباسها، كتابها و بسياري از لوازم و اثاثيه طلبه‌ها را در وسط صحن مدرسه به آتش كشيدند و سپس محل را ترك كردند. نظير همين جنايت نيز در مدرسه علميه طالبيه تبريز در همان روز صورت گرفت و بر اثر آن دهها نفر از طلاب، مضروب و مجروح شدند. در اين شهر در تعدادي از مساجد، مراسم عزاداري به مناسبت سالگرد شهادت امام صادق – عليه‌السلام – را برگزار كرده بودند، عده‌اي از مأمورين ساواك و شهرباني وارد مدرسة طالبيه شدند. آنان پس از پاره كردن تعدادي عكس و اعلاميه از ديوارهاي مدرسه، با طلاب و بعضي از مردم حاضر در مدرسه درگير شدند. زد و خورد طلاب و مأمورين به خارج از مدرسه كشيده مي‌شود و در نتيجه بر تعداد مأموران مسلح افزوده مي‌گردد و به شدت با مردم درگير مي‌شوند. جناب آقاي اميني محرر (دروازه‌اي) در قسمتي از خاطرات مبارزات خود مي‌نويسد: «مردم به مناسبت شهادت امام صادق – عليه‌السلام – در مسجد ميرزايوسف آقا (معروف به قزلي مسجد) كه در مسير بازار واقع است جمع شده بودند و به بيانات وعاظ و سخنرانان گوش مي‌دادند كه ناگهان سر و صداي غيرمنتظره و وحشتناكي به گوششان رسيد. لذا براي اطلاع يافتن از حادثه‌اي كه پيش آمده از مسجد بيرون رفتند و مورد حمله و هجوم وحشيانة مأموران رژيم قرار گرفتند. آنها بدون هيچ‌گونه ترحمي به جان مردم افتادند و مردم بي‌پناه، بدون ترس و با شهامتي كم‌نظير، به دفاع از خود پرداختند. در اين ميان يكي از مردم شجاع سنگي را پرتاب كرد كه به گيجگاه يكي از مأموران شهرباني خورد و در اثر اين برخورد مأمور شهرباني كشته شد. در نهايت با مجروح شدن چند نفر از مردم بي‌دفاع و دستگيري عده‌اي ديگر، اوضاع كم كم به حالت عادي برگشت.»(1) وقتي خبر جنايت مأموران شاه را به امام رساندند ايشان بلافاصله تصميم گرفت به طرف مدرسه فيضيه حركت كند. روحانيون و مردم حاضر در منزل كه از احتمال گزند به ايشان نگران بودند با قسم دادن، مانع خروج ايشان از منزل شدند. برخي نيز كه تصور مي‌كردند مأموران به زودي به منزل امام حمله خواهند كرد درِ منزل امام را بستند. وقتي كه ايشان متوجه شد با لحن تندي از آنها پرسيد كه «به اجازة چه كسي در را بسته‌ايد؟» و سپس با ايراد سخناني در آن شرايط وحشت‌زا، ضمن افشاي ماهيت ددمنشانة رژيم شاه به مردم حاضر اعتماد به نفس داده و فرمود: ... ناراحت و نگران نشويد، مضطرب نگرديد. ترس و هراس را از خود دور كنيد. شما پيرو پيشواياني هستيد كه در برابر مصائب و فجايعي صبر و استقامت كردند كه آنچه امروز مي‌بينيم نسبت به آن چيزي نيست. پيشوايان بزرگ ما حوادثي چون روز عاشورا و شب يازدهم محرم را پشت سر گذاشته‌اند و در راه دين خدا يك چنان مصائبي را تحمل كرده‌اند. شما امروز چه مي‌گوييد؟ از چه مي‌ترسيد؟ براي چه مضطربيد؟ عيب است براي كساني كه ادعاي پيروي از حضرت امير(ع) و امام حسين(ع) را دارند در برابر اين نوع اعمال رسوا و فضاحت‌آميز دستگاه حاكمه، خود را ببازند. دستگاه حاكمه با ارتكاب اين جنايت، خود را رسوا و مفتضح ساخت و ماهيت چنگيزي خود را به خوبي نشان داد. دستگاه جبار با دست زدن به اين فاجعه، شكست و نابودي خود را حتمي ساخت. ما پيروز شديم. ما از خدا مي‌خواستيم كه اين دستگاه ماهيت خود را بروز دهد و خود را رسوا كند. بزرگان اسلام، در راه حفظ اسلام و احكام قرآن كريم كشته شدند، زندان رفتند، فداكاري‌ها كردند تا توانستند اسلام را تا به امروز حفظ كنند و به دست ما برسانند. امروز وظيفة ماست در برابر خطراتي كه متوجه اسلام و مسلمين مي‌باشد براي تحمل هرگونه ناملايمات آماده باشيم تا بتوانيم دست خائنين به اسلام را قطع نماييم و جلو اغراض ومطامع آنها را بگيريم...(2) روز بعد نيز امام در ديدار با جمعي از مردم كه در منزل ايشان اجتماع كرده بودند از آنان خواست تا «از مدرسه فيضيه ديدن نمايند و جنايات غيرانساني دستگاه حاكمه را از نزديك ببينند و نيز به بيمارستان‌ها سركشي كنند و از روحانيان مجروح و مصدوم عيادت به عمل آورند تا دريابند كه دستگاه حاكمه با روحانيت چه كرده است».(3) شاه تصور مي‌كرد با دست زدن به چنين جنايتي، مراجع – و در رأس آنها امام – و روحانيت ترسيده و صحنة سياست را ترك خواهند كرد و يا خواهند توانست كه دست كم گروه بزرگي از علما و روحانيون را به انزوا كشانده و در ميان آنها دو دستگي به وجود آورد. همچنين براي ايجاد وحشت بيشتر و جلوگيري از هرگونه واكنش مخالف و فرياد اعتراض‌آميز عليه فاجعة فيضيه، رئيس شهرباني را نزد مراجع قم فرستاد و به آنان اخطار نمود كه در صورت اظهار هرگونه مخالفتي كشته خواهند شد و منازلشان ويران و به نواميسشان تجاوز خواهد گرديد. ولي امام وي را نپذيرفت و از اين تهديدها و وحشي‌گريها نهراسيد بلكه با ايمان و اطمينان كامل به حقانيت مبارزه با شاه، همدلي و همدردي روحانيون را افزون ساخت. سخنان كوبندة امام در همان روز فاجعة فيضيه و نيز فرداي آن، طلسم وحشت را در دلهاي مضطرب شكست. اقدام رژيم شاه در حمله به مدرسه فيضيه و طالبيه، در روز وفات حضرت صادق(ع)، موجي از خشم و انزجار و نفرت نسبت به رژيم در ميان بسياري از مردم متدين قم، تهران و ساير شهرها پديد آورد. نماز جماعت در مساجد تهران و بسياري ديگر از شهرها به مدت يك هفته تعطيل شد و مراجع نجف، كربلا و مشهد، و علما و جامعة روحانيت تهران و ساير شهرها و طلاب حوزه‌هاي علميه سراسر كشور با صدور تلگرام‌هايي به مراجع قم، به ويژه امام، حمله به فيضيه را محكوم و رژيم را مسئول مستقيم و اصلي آن دانستند. مراجع نجف،‌آيات عظام: خويي و شيرازي، شاه را عامل اصلي آن جنايت قلمداد كردند و آيت‌الله حكيم نيز طي تلگرامهاي جداگانه به سي و دو نفر از مراجع و علماي ايران، ضمن ابراز تأثر شديد از واقعة پيش آمده، از آنان خواست تا دسته جمعي به عتبات عاليات مهاجرت كرده و از آن طريق رژيم را تحت فشار قرار دهند. اما مراجع قم: امام خميني، آيت‌الله شريعتمداري و آيت‌الله گلپايگاني طي تلگرام‌هاي جداگانه به آيت‌الله حكيم مهاجرت را در آن شرايط به مصلحت ندانسته و موجب اضمحلال حوزة علميه قم و ديگر حوزه‌هاي علميه ايران و نابودي استقلال كشور دانستند.(4) واقعة فيضيه بيش از پيش درستي روش انعطاف‌ناپذير و انقلابي امام را در برابر رژيم شاه به اثبات رساند. پس از حمله به مدارس فيضيه و طالبيه، رژيم شاه كوشيد تا دست خود را در آن واقعه پنهان كند؛ لذا اعلام داشت كه درگيري قم به واسطه نزاع ميان‌گروهي از دهقانان موافق اصلاحات ارضي و گروهي از روحانيون مخالف اصلاحات روي داده كه به فوت يكي از دهقانان منجر شده است! همچنين واقعة مدرسه طالبيه را به دليل مخالفت گروهي از طلاب با حق رأي به زنان دانست كه موجب ناراحتي روشنفكران و بانوان شد و منجر به درگيري شديد باطلاب گرديد كه بر اثر آن دو نفر از عابران كشته و عده‌اي مجروح شدند!(5) علي‌رغم اين سركوبي و تبليغات وسيع و پردامنه عليه روحانيت و مراجع و در رأس آنها امام، گزارش‌هاي متعدد رسيده به ساواك حكايت از بي‌اعتمادي روزافزون مردم به رژيم و محبوبيت فزايندة روحانيون، به ويژه امام در ميان گروه‌هاي مختلف جامعه داشت. بر اساس اين گزارش‌ها با وجود كنترل فراوان نيروهاي ساواك و شهرباني، اعلاميه‌هاي امام و ديگر مراجع به تعداد فراوان در بسياري از شهرها و روستاها منتشر مي‌شد، دهها هزار قطعه از عكس امام پشت پنجره‌هاي اتوبوس‌هاي شركت واحد و ويترين‌هاي مغازه‌هاي تهران و شهرستان‌ها نصب گرديد، وجوهات زيادي توسط مردم به امام داده شد كه به طلاب پرداخت گرديد و بيشتر از وجوهات ساير مراجع بود، و بالاخره افراد سرشناس متعددي از اقشار و گروه‌هاي مختلف اجتماعي به ديدار امام و ساير مراجع آمده و با آنان اعلام بيعت و وفاداري ‌‌كردند كه تا آن زمان بي‌سابقه بود. در ميان اين افراد تعدادي از پرسنل ارتش بودند كه با وجود احتمال فراوان خطر جاني و از دست دادن موقعيت شغلي به ديدار امام شتافتند. رژيم براي تضعيف موقعيت امام دست به يك سلسله اقدامات وسيع زد. از اين رو شاه كه پس از حمله به فيضيه از سوي بسياري از مراجع، علما،‌ روحانيون و مردم، مسئول اصلي شناخته مي‌شد، بيش از پيش درصدد برآمد تا ضمن تهديد و تحقير مراجع و علما، اقدامات به اصطلاح اصلاحي خويش را كه از سال گذشته آغاز شده بود، مطابق موازين شرع وانمود كرده و خود را فردي متدين و معتقد به ديانت اسلام نشان دهد. شاه براي تحقير و توهين روحانيون، دستور داد تا آنها را به سربازي ببرند.(6) تعويض لباس و خدمت در ارتش شاهنشاهي براي بسياري از طلبه‌ها گران بود ولي امام پيكي به سربازخانه‌ها فرستاد و به طلبه‌ها پيغام داد كه تزلزل به خود راه ندهيد، شما سربازان امام زمان هستيد، سربازان و درجه‌داران را نسبت به مظالم رژيم آگاه نماييد، خودتان را از نظر روحي و جسمي تقويت نموده و تعليمات نظامي را با جديت فراگيريد...(7) به مناسبت فرارسيدن چهلمين روز فاجعة فيضيه، امام طي اعلاميه‌اي خطاب به مردم ايران، مراتب اندوه و تأثر خود را از هتك حرمت روحانيون و حوزه‌هاي علميه چنين ابراز داشت: ... جرم ما حمايت از اسلام و استقلال ايران است. ما براي اسلام اين همه اهانت شده و مي‌شويم. ما در انتظار حبس و زجر و اعدام نشسته‌ايم. بگذار دستگاه جبار هر عمل غيرانساني كه مي‌خواهد بكند، دست و پاي جوانان ما را بشكند، مريض‌هاي ما را از مريض‌خانه بيرون بكند، ما را تهديد به قتل و هتك اعراض كند، مدارس علم و دين را خراب كند، كبوتران حرم اسلام را از آشيانه خود آواره كند... امام در ادامه اين اعلاميه، با اشاره به اين مطلب كه از سربازي روحانيون ترسي نداريم، اعلام داشت كه دست برادري به سوي پرسنل نجيب ارتش ايران دراز مي‌كند. امام ابراز داشت: ما از سربازي فرزندان اسلام هراسي نداريم. بگذار جوانان ما به سربازخانه بروند وسربازان را تربيت كنند و سطح افكار آنان را بالا ببرند. بگذار در بين سربازان، افراد روشن‌ضمير و آزادمنشي باشند تا بلكه به خواست خداوند متعال، ايران به آزادي و سربلندي نائل شود. ما مي‌دانيم كه صاحب‌منصبان معظم ايران، درجه‌داران محترم، افراد نجيب ارتش با ما در اين مقاصد همراه و براي سرافرازي ايران، فداكار هستند. من مي‌دانم درجه‌داران با وجدان، راضي به اين جنايات و وحشيگري‌ها نيستند. من از فشارهايي كه بر آنها وارد مي‌شود مطلع و متأسفم. من به آنها براي نجات ايران و اسلام دست برادري مي‌دهم. من مي‌دانم قلب آنها از تسليم در مقابل اسرائيل مضطرب است و راضي نمي‌شوند ايران در زير چكمه يهود پايمال شود... در پايان نيز آمده بود: مناسب است ملت مسلمان در ايران و غير ايران در روز چهلم فاجعة بزرگ اسلام، يادي از مصيبت‌هاي وارده بر اسلام و حوزه‌هاي اسلامي بكنند و در صورتي كه عمال دولت مانع نشوند مجالس سوگواري داشته باشند و بر مسببين اين فجايع نفرين كنند.(8) متعاقب آن به مناسبت چهلم فاجعة فيضيه به دعوت امام مجلس ختمي در مسجد اعظم قم تشكيل شد و بسياري از مردم و روحانيون در آن شركت كردند. ولي رژيم از تشكيل مجلس ختم در تهران جلوگيري كرد؛ زيرا بيم آن داشت كه وعاظ در اين مجلس، شاه را به عنوان مسبب فاجعة فيضيه معرفي و محكوم كنند. پي‌نويس‌ها 1- «خاطرات 15 خرداد (جلد دوم)»، چاپ اول، انتشارات دفتر ادبيات انقلاب اسلامي، ص 101. 2- صحيفه نور، جلد اول، ص 63. 3- بررسي و تحليلي...، جلد اول، ص 362؛ كوثر، جلد اول، ص 61. 4- صحيفة نور، جلد 1، صص 78،79؛ اسناد انقلاب اسلامي، جلد 5، صص 38-40؛ جلد 1، صص 89-91. 5- روزنامه اطلاعات، مورخ 6/1/42، پس از تعطيلات نوروزي، نوشت: «طي زد و خوردهاي قم و تبريز 3 نفر كشته و عده‌اي مجروح شدند. گزارش رسيده از تبريز حاكي است كه در اولين روز سال نو عده‌اي از طلاب علوم ديني اعلاميه‌هايي را كه عليه بانوان و حق رأي آنها صادر شده به در و به ديوار بعضي از معابر و خيابانها نصب كردند. اين جريان باعث ناراحتي روشنفكران و بانوان شد... در اين حوادث دو نفر از عابرين كشته شدند و عده‌اي نيز مجروح گرديدند...». علم نيز طي مصاحبه‌اي اعلام كرد كه ميان روحانيوني كه با اصلاحات ارضي مخالفند و دهقاناني كه به قصد زيارت به قم رفته بودند نزاعي درگرفت و منجر به كشته شدن يك دهقان به دست طلاب گرديد. همان؛ نهضت روحانيون ايران، جلد 3، ص 265. 6- از جمله روحانيوني كه به سربازي اعزام شدند حجت‌الاسلام اكبر هاشمي رفسنجاني بود. براي اطلاع از خاطرات وي راجع به سربازي رفتن روحانيون، فاجعة مدرسه فيضيه و 15 خرداد و ديگر قضاياي مربوط به نهضت، رجوع كنيد به: «شهيد مطهري آن طور كه من مي‌شناسم»، يادنامه استاد شهيد مرتضي مطهري، ج 2، تهران، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، صص 15-1. 7- حجت‌الاسلام هاشمي رفسنجاني در خاطراتش از فعاليت‌هاي خود و ديگر طلبه‌هاي اعزامي به سربازي – يك ماه و نيم پس از دستگيري كه مصادف با شروع ماه محرم بود – چنين ياد مي‌كند: «... محرم هم رسيد و ما پنجاه طلبه، پادگان باغشاه را به صورت حسينيه و مسجد درآورده بوديم. عصر عاشورا وقتي كه فرمانده نيروي زميني از سربازخانه ديدن كرد وحشتش گرفت و دستور تعطيل مجالس «روضه‌خواني» ما را داد. اعلاميه‌هاي امام در آن روزها همه جاي باغشاه ديده مي‌شد و بر بدنة چادرهاي ميدان تير چيتگر كه يك هفته براي تمرين به آنجا رفته بوديم شعار «درود بر خميني، مرگ بر شاه» فراوان به چشم مي‌خورد.» همان، ص 10. 8- صحيفه نور، ج 1، صص 82-84. منابع: - قيام 15 خرداد به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي، جلد 2، فيضيه - زندگينامه سياسي امام خميني، محمدحسن رجبي، مركز اسناد انقلاب اسلامي، ج 1 - قيام 15 خرداد 1342، جواد منصوري، دفتر ادبيات انقلاب اسلامي منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 53

يزد در بهار 1357

يزد در بهار 1357 بهار سال 1357 در حالي آغاز شد كه رويدادهاي نيمه دوم سال 56، كشور ايران را به باور تازه‌اي از مبارزه عليه رژيم ديرپاي شاهنشاهي رسانده بود. نطفة اين باور با واكنشهايي كه مردم در برپايي مراسم گرامي داشت آيت‌الله سيدمصطفي خميني نشان دادند بسته شد؛ چند روز بعد در 19 دي ماه شهر قم ماهيت و جوهره خود را نشان داد و سپس در 29 بهمن تبريز، بالاي برومند خويش را به رخ كشيد. با شروع سال 1357 رسانه‌هاي خارجي از تكرار اخباري كه خبرگزاري پارس با نظارت سازمان اطلاعات و امنيت كشور (ساواك) روي تلكس‌ها مي‌فرستاد خودداري كردند و با تكرار هر چهل روز يكبار قيامها و درگيريهاي روزانه در سطح شهرها و روستاها رفته رفته به فرهنگ ديني جاري در بطن اين نهضت اذعان كردند؛ هر چند موافقتي با آن نداشتند. نويسنده روزنامه آبزرور در اواخر فروردين ماه 57 نوشت: «يك موعظه، محرك مخالفان جدي شاه است كه وي ظرف 15 سال گذشته با آنها روبه‌رو بوده است.»(1) هر چند آبزرور اين مثال را براي يكي از سخنرانيهاي آقاي شريعتمداري ذكر كرد اما نشان از شناسايي تازه‌اي از نهضت ايران بود؛ شناختي كه با تلقي اين رسانه‌ها در سال 56 تفاوت داشت. «اين صدا از بالاي منبر، تأثير شديدي در بسيج كردن و برپا كردن تظاهرات از سوي مردم عادي در زمان بحران دارد؛ مردمي كه قدرت سنتي اسلامي را براي رهبران قبول دارند.»(2) منابع عربي هم كم و بيش به اين مسئله اشاره كردند. مجله الحوادث نوشت: «رهبران مذهبي در استانها از آيت‌الله خميني كه در تبعيد بسر مي‌برد جانبداري مي‌كنند و در خيابانها و مساجد به دفاع از اسلام و سنتهاي ملي مي‌پردازند و خواستار تغيير اساسي و اجتماعي و توزيع عادلانه ثروت و كاستن از خشونت در برابر شهروندان هستند.»(3) با وجود شنيده شدن صداي واقعي انقلاب در خارج از كشور، محمدرضا پهلوي در پايتخت ايران نتوانست اين آهنگ ملي را ببيند و بشنود و پاسخ مناسبي به آن بدهد. پاسخ او همان بود كه به خبرنگار نشريه ساندي تايمز گفت: «آنچه كه تعداد انگشت‌شماري اشخاص نادان بيچاره در تبريز انجام دادند هيچ معني ندارد... اين مشكل از جانب اتحاد ارتجاع سياه و انقلاب سرخ به وجود آمده، زيرا هر دو اين گروهها علايق مشتركي در جلوگيري از پيشرفت اين مملكت دارند.»(4) بهار سال 1357 در حالي آغاز گشت كه برپايي جشن نوروز از طرف بسياري از گروههاي اجتماعي تحريم شد. اعلاميه‌هاي فراواني در واپسين روزهاي اسفند 56 در سراسر ايران توزيع گشت و از مردم خواسته شد كه به احترام شهداي شهرهاي قم و تبريز نوروز را جشن نگيرند. بخش قابل توجهي از سندهاي ساواك نشانگر امتناع مردم از برپايي جشنهاي نوروز است. در بيشتر شهرها مردم در مساجد جامع گرد هم آمدند و سخنرانان با محكوم كردن روشهاي برخورد رژيم شاه با تظاهرات مردم ياد شهيدان را گرامي داشتند. سخنراناني كه با صراحت بيشتري سخن گفتند تاوان آن را با دستگيري و تبعيد پرداختند. اما مهمترين رويدادها در روزهاي نهم و دهم فروردين رخ داد. تقريباً سراسر كشور در چهلمين روز شهداي تبريز از خود واكنش نشان داد. رويارويي نيروهاي نظامي و انتظامي رژيم شاه در چند شهر فاجعه آفريد: يزد، جهرم، اهواز. سه نفر در يزد، يك نفر در جهرم و يك نفر در اهواز به شهادت رسيدند و عده بيشتري زخمي شدند. اما دستگيريها به اوج خود رسيد. نكته قابل توجه در سندهاي ساواك آن است كه نهضت اسلامي پاي خود را از مراكز استانها و شهرهاي بزرگي چون قم، اصفهان، تهران، مشهد، اهواز، يزد و... فراتر گذاشت و به بخشها و روستاها نيز كشيده شد. منابع نفوذي ساواك ديگر همه گزارشهاي خود را از افراد باسابقه تهيه نمي‌كردند بلكه گزارشها از افرادي بود كه به قول خودشان «فاقد سابقه» بودند. در ماه فروردين شعارنويسي‌ها و تهيه و تكثير اعلاميه‌ها رشد فوق‌العاده‌اي پيدا كرد. شبكه توزيع اعلاميه‌ها كه در اين مدت فعال بود، از نكات قابل توجه و قابل بررسي است؛ كه چگونه با وجود اختناق، محدوديت و پنهان‌كاري اعلاميه مراجع تقليد در كمترين زمان در سراسر ايران توزيع مي‌شد و به دست مردم مي‌رسيد. ساواك و نيروهاي انتظامي برخي از اين شبكه‌ها را كشف، دستگير و زنداني مي‌كردند اما ارتباط سنتي بين روحانيان، كسبه و مردم و وجود عزم ملي در مخالفت با رژيم سلطنتي موجب تحديد اين شبكه‌ها نشد، بلكه روز به روز بر قدرت عمل آنها افزوده گرديد. ويژگي ديگري كه در فروردين ماه سال 57 وجود دارد، انعكاس محدود و گاه تحريف شده خبر تظاهرات مردم در روزنامه‌ها است. لحن اين خبرهاي درج شده در روزنامه‌ها نشان مي‌دهد كه همه آنها به دستور مسئولان ساواك تدوين مي‌شد و در اختيار روزنامه‌ها قرار مي‌گرفت. علت اين اقدام را مي‌توان در دو جهت بررسي كرد؛ يكي «فيگور» گرفتن مسئولان رژيم نسبت به وجود آزادي در سطح اجتماع و رسانه‌ها، زيرا همراه با درج اين خبرهاي از قبل تنظيم شده تعدادي مقاله انتقادآميز از برخي دستگاههاي اجرايي سطح پايين و يكي – دو خبر از حيف و ميل مقامات دولتي نيز در روزنامه‌ها چاپ مي‌شد. اولين فيگور را وزير امور خارجه رژيم شاه هنگام ورودش به اتريش گرفت. وي در فرودگاه وين در برابر پرسش خبرنگاران از قيامهاي مردمي گفت كه وجود اين تظاهرات نشان دهنده نبود ديكتاتوري در ايران است. اين بيان خلعتبري از طرف برخي رسانه‌ها به تمسخر گرفته شد. دومين پُز سياسي را نيز شاه گرفت. «سانسور شديدي وجود ندارد ليكن ما مطبوعات را نسبت به آنچه كه در جهت مخالفت مصالح كشور است هدايت مي‌كنيم. در مطبوعات انتقادات شديد مي‌شود، البته نه نسبت به رژيم كه به معني خاندان سلطنت است. مردم اين را قبول ندارند. بلكه اين انتقادات نسبت به امور جاري مملكتي است.»(5) ودوم، نمايش چهره‌اي غيرواقعي از نهضت مردم، به طوري كه آنان را افرادي افراطي، معدودي آشوبگر، شماري اخلالگر و خرابكار و مخالف پيشرفت معرفي كردند. اين معرفي فقط به روزنامه‌ها بسنده نگرديد بلكه بنا بر قرائني كه در ميان اسناد ساواك آمده، مأموران رژيم خود اقدام به آتش زدن برخي از اماكن و ارعاب مردم كردند تا با مخدوش كردن شيوه مبارزه، چهره مبارزان را نيز دگرگون بنمايند. گاهي اين كارها به قدري ناشيانه صورت مي‌گرفت كه مثلاً تلويزيون يك شهر كوچك در اخبار محلي خود خبر از آتش گرفتن بانكي مي‌داد كه مردم آن شهر از چنين رخدادي بي‌خبر بودند و در واقع چنين حادثه‌اي در آن شهر روي نداده بود. به هر حال انعكاس اين قبيل خبرها در رسانه‌ها در همان حد محدود و تحريف شده، امري بي‌سابقه محسوب مي‌شد، به طوري كه تعجب رسانه‌هاي گروهي بيگانه را از اين مسئله مي‌توان از خلال خبرها و تحليلهاي آنها دريافت. از اقدامات ديگري كه با مساعدت و همكاري متقابل حزب رستاخيز و سازمان اطلاعات و امنيت كشور صورت گرفت، ايجاد «كميته‌هاي اقدام ملي» و فعال كردن «نيروي پايداري» بود؛ همچنين تشكيل گروهي نوپا و بي‌سابقه تحت عنوان «كميته انتقام». واقعيت آن است كه هيچ يكي از اين نيروها و كميته‌ها وجود خارجي نداشتند، بلكه برخي از اقدامات نيروهاي انتظامي (شهرباني و ژاندارمري) و ساواك با اين نامها در روزنامه‌ها منعكس مي‌شد. وقتي تعدادي از تظاهركنندگان به وسيله نيروهاي ژاندارمري يا شهرباني دستگير مي‌شدند در روزنامه‌ها چنين نوشته مي‌شد كه نيروي پايداري تعدادي از اخلالگران را دستگير كرده، تحويل مراجع ذيصلاح داده است. و يا اگر در خانه يا محل كار برخي از مبارزان، رؤساي احزاب مخالف و وكلاي دانشجويان مبارز بمب مي‌گذاشتند، اعلاميه‌اي كه در محل پخش مي‌شد نشان مي‌داد كه كميته انتقام اين عمل را به عهده گرفته است. نقش كميته‌‌هاي اقدام ملي هم برگزاري تجمعات فرمايشي در كشور بود كه بخش قابل ملاحظه‌اي از خبر روزنامه‌ها در فروردين ماه انعكاس همين گردهم‌آيي‌هايي دولتي است. از ديگر خصوصيات فروردين ماه سال 57 ادامه اعتصاب غذاي زندانيان سياسي در زندان قصر تهران بود. اين اعتصاب كه از اواخر اسفند 56 شروع شده بود، با ورود خانواده‌هاي زندانيان به صحنه و تظاهرات آنان در مقابل زندان قصر در اول فروردين و بعد در برابر دانشگاه تهران و نيز به دليل پخش خبر اعتصاب به سراسر جهان از طريق رسانه‌هاي خارجي، جنبه بين‌المللي به خود گرفت و رژيم شاه مجبور شد به بعضي از خواستهاي زندانيان تن دهد و آنان نيز اعتصاب را شكستند. غير از اين، همبستگي دانشجويان و روحانيان جوان حوزه علميه قم با اعتصاب‌‌كنندگان، شيوع اعتصاب به ديگر زندانها و در نهايت اعلام صليب سرخ جهاني براي بازديد از همه بازداشتگاههاي ايران از نتايجي بود كه اين اعتصاب در پي داشت. و بالاخره بهار سال 1357 در حالي آغاز شد كه شاه در اوج قدرت نظامي با ذخيره‌هاي فراوان از دلارهاي نفتي، مدعي حفاظت از امنيت اقيانوس هند و با ادعاي رساندن ايران به پنجمين قدرت جهان، اما بي‌خبر از تقدير تاريخ، آخرين بهار خود و همه نظام سلطنتي را در جزيره كيش گذراند؛ بي‌آنكه بداند ديگر بهار چشمان سبز خود را به چشم نانجيب اين خاندان نخواهد گشود. مهمترين رويداد انقلاب در بهار 1357، بزرگداشت چهلمين روز شهداي 29 بهمن تبريز در سراسر كشور و مهمترين مراسم بزرگداشت، در شهرستان يزد برقرار شد و فصل جديدي از انقلاب را رقم زد. روز دهم فروردين 1357 در چهلمين روز شهداي تبريز و به دنبال اعلام عزاي عمومي از سوي رهبر انقلاب و آيات عظام، تظاهرات گسترده‌اي در سراسر كشور برگزار شد كه بر اثر درگيري با پليس، تعداد زيادي از مردم مجروح و شهيد شدند. بيشترين آمار شهدا و مجروحين مربوط به تظاهرات يزد بود كه در اين شهر نيروهاي دولتي بي‌محابا به سوي مردم شليك كردند. نويسنده كتاب «درباره حماسه‌آفرينان قم و تبريز و ديگر شهرهاي ايران» حوادث امروز يزد را چنين تصوير كرده است: «صبح روز پنجشنبه تمام شهر تعطيل عمومي بود، دهقانان محروم و ستمديده روستاهاي اطراف يزد هم دست از كار كشيده بودند. اكثر مردم خشمناك‌تر و مصمم‌تر و پرخروش‌تر از شب گذشته براي بزرگداشت چهلمين روز شهداي به خون خفته تبريز در مسجد روضه محمديه، طبق دعوت قبلي گرد هم آمدند. همه سياهپوش بودند. مجلس با تلاوت آياتي از قرآن مجيد آغاز شد... آنگاه آقاي حاج شيخ محمدكاظم راشد يزدي... رشته سخن را به دست گرفتند. ايشان ابتدا به علت حضور مردم در اين مجلس پرداخته و گفتند كه ما همه به دعوت مرجع عالي‌قدر و قائد زمان، امام خميني و حضرت آيت‌الله صدوقي به منظور بزرگداشت چهلمين روز شهادت شهيدان تبريز كه رسالت بر دوشان همه شهيدان تاريخ شيعه هستند گرد هم آمده‌ايم. ما مطمئن هستيم كه ملت مظلوم ايران انتقام خون شهيدانش را از عاملان اصلي اين جنايت خواهد گرفت. ايشان سپس در قسمتي ديگر از سخنان خود به خواست‌‌هاي مردم اشاره كردند و گفتند: «مگر مردم تبريز چه مي‌خواستند كه جوابشان را با گلوله‌هاي داغ دادند. مردم تبريز مگر چه مالي از كسي طلب كردند كه مي‌بايستي با مسلسل اينها را درو كنند مگر چه مي‌خواستند؟ اينها آزادي مي‌خواهند اينها اجراي قوانين‌شان، كه در قانون اساسي خودتان راجع به آن صحبت شده مي‌خواهند، ما در اينجا در اين محضر مقدس همان را مي‌خواهيم كه مردم تبريز خواستند. و ما همان را مي‌خواهيم كه مرجع آگاه پربينش ما، حضرت آيت‌الله العظمي خميني، مي‌خواهد. خدايا وجود مقدس حضرت آيت‌الله العظمي آقاي منتظري، آيت‌الله طالقاني را هر چه زودتر از زندان به نزد ارادتمندانشان بازگردان...» پس از پايان مجلس يادبود خاطره شهداي تبريز جمعيت حاضر در مسجد همه با هم و هماهنگ فرياد مي‌زدند درود بر خميني. زنده و جاويد باد ياد شهيدان ما. مردم همچون سيل خروشان به خيابان ريختند و همچنان شعار مي‌دادند: درود بر خميني، مرگ بر شاه، رستاخيز رسوا شد. جمعيت را مي‌شد بالغ بر 15 هزار نفر تخمين زد. مسير حركت همانند سبك گذشته به سوي ميدان شهيدان (پهلوي) بود. جمعيت نزديك ميدان شهيدان با پليس و ارتش روبه‌رو شد. آنها فرمان آتش به سوي مردم داشتند... در اولين لحظات تيراندازي حدود شش نفر به شهادت رسيدند و عده زيادي مجروح شدند... جمعيت به كوچه‌هاي اطراف پراكنده شد. غافل از اين كه مأمورين قبلاً در كوچه‌ها موضع گرفته و در كمين نشسته بودند تا آنها را به گلوله ببندند. ماشينهاي آب‌پاش شهرداري مايع سرخ رنگي را بر مردم مي‌پاشيدند تا تظاهركنندگان مشخص شوند و بعداً پليس آنها را در گوشه و كنار شهر شناسايي كرده و دستگير نمايد. درگيري و تيراندازي 5 ساعت ادامه داشت. دهها نفر از طبقات مختلف مردم به شهادت رسيدند و صدها نفر مجروح شدند و پليس عده زيادي را دستگير كرد. آقايان راشد و رباني را دستگير كرده و كتك زدند و سپس به ايرانشهر تبعيد نمودند. هيچ‌كس اجازه ملاقات با مجروحين را نداشت و جسد شهدا به هيچ‌وجه به بازماندگان آنها داده نشد. پي‌نويس‌ها: 1- بولتن محرمانه راديو تلويزيون ملي ايران، ش 21، ص 6. 2- همان منبع. 3- بولتن محرمانه خبرگزاري پارس، شم 23، ص 4. 4- همان منبع، ش 19، ص 1. 5- بولتن محرمانه خبرگزاري پارس، ش 29، ص 2. منابع: - انقلاب اسلامي به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي، كتاب چهارم. - روزشمار انقلاب اسلامي، دفتر ادبيات انقلاب اسلامي، جلد سوم. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 53

قيام سيدعبدالحسين لاري

قيام سيدعبدالحسين لاري يكي از مشهورترين رهبران مذهبي – سياسي فارس در اواخر عصر قاجار و دوران پرتلاطم مشروطيت و پس از آن، آيت‌الله سيدعبدالحسين لاري است. او كه از جمله شاگردان «ميرزاي شيرازي» محسوب مي‌شد،(1) در 1309 ه‍ ق /1892م(2) به دعوت شورايي از تجار(3) و بنا به توصية استاد خود(4) جهت حل و فصل مشكلات مذهبي و سياسي جنوب ايران و حمايت از قشر قدرتمند تجار در مقابل تعديات حكام محلي(5) وارد لارستان گرديد. لارستان(6) عنوان عمومي منطقة بزرگي در كرانه‌هاي جنوبي خليج فارس است كه به دليل موقعيت ترانزيت از اهميت ويژه‌اي برخوردار بوده است.(7) جاده‌هاي منتهي به بندرعباس و بندرلنگه از اين منطقه مي‌گذرد.(8) تجار لارستاني تقريباً تمامي مبادلات بازرگاني داخلي را در اين ناحيه مهم بر عهده داشته‌اند.(9) طي اواخر عصر ناصري اختلافات شديد حكام محلي و ناامنيهاي برآمده از آن،(10) تعديات مالياتي ديوانيان(11) و نبود رهبري روحاني در منطقه (12) باعث شد تا تجار لارستاني سيدعبدالحسين لاري را براي ايجاد تعادل قدرت به نفع خويش به ايران دعوت كنند. «سيد» از همان ابتدا با حمايت مالي بازرگانان توانست به سرعت مراحل تثبيت اقتدار خويش را طي كند. اولين اقدام او تأسيس «حوزه علميه» و جذب شاگردان از نواحي مختلف جنوب بود.(13) ما فهرستي از شاگردان «سيد» را در دست داريم كه از شهرهاي مختلف جنوب و از آن جمله بوشهر، شيراز، جهرم، فيروزآباد، داراب، سيرجان، بندرعباس، بندر لنگه و... بوده‌اند.(14) او با انتشار رسالة سياسي آيات الظالمين در 1314 ه‍ ق /1897م، عملاً موضع‌گيري خود را به عنوان يك روحاني اصول‌گرا و مخالف با مشروعيت سلطنت اعلام كرد.(15) شاگردان مكتب او نيز با همين روحيه تربيت مي‌شدند و اصولاً هرگونه سازش و همراهي با مظاهر ظلم را حرام و غيرشرعي مي‌دانسته‌اند.(16) طي همين دوره،‌ فعاليتهاي ضدميسيونري او باعث واكنش «ناصرالدين شاه» گرديد. فرستاده شاه پس از مشاهده اقتدار «سيد» در لارستان، عملاً از خواسته‌هاي خود صرف‌نظر كرد.(17) در سال 1316ه‍ ق/ 1899م فعاليتهاي «سيد» عليه «يهوديان» منطقه جنوب آغاز گرديد و نهايتاً اين امر به اخراج تدريجي اين قشر قدرتمند اقتصادي از «لار» و ديگر نواحي منجر گرديد. شواهد تاريخي دال بر مهاجرت يهوديان تا سال 1325ق/1907م در دست است.(18) در آستانه انقلاب مشروطيت و سالهاي بحران، «سيد» با استفاده از نفوذ شاگردان خود در محدودة جغرافيايي وسيع جنوب ايران و با بهره‌مندي از سرمايه‌گذاريهاي بازرگانان(19) و حمايتهاي بي‌دريغ اقشار گوناگون اجتماعي، به ويژه نيروهاي عشاير و شبه عشاير، توانسته بود اقتدار و توانمندي خود را به عنوان بالاترين مرجع مذهبي و سياسي به تثبيت رساند. اقتداري بر اساس باورهاي مذهبي كه كاملاً مشروع و منطبق با روحية عصر بوده است. بر اين اساس او سالها پيش از وقوع انقلاب، توانسته بود رهبري سياسي – اجتماعي لارستان را به دست آورده و اقتدار بلامنازع خويش را تثبيت كند. به همين دليل در آستانة مشروطيت و پس از آن، تا سالهاي استبداد صغير، جابجايي قدرت قابل ملاحظه‌اي در لارستان صورت نپذيرفت، زيرا «سيد» عملاً با اتكا به قدرت مذهبي خويش توانسته بود با تشكيل انجمنهاي گوناگون در نواحي مختلف(20) و به اطاعت درآوردن حكام محلي و اجراي حدود شرعي و مذهبي،(21) انتقال قدرتي آرام و بدون خونريزي را باعث گردد و از همان سالهاي ابتداي انقلاب با اعزام نمايندگان خود به شيراز، بندرعباس، بندرلنگه و بوشهر، ضمن تداوم حاكميت خويش، در صدد تجديد سازمان سياسي در شرايط جديد انقلاب برآمد. اولين ارتباط جدي «سيد» با «صولت‌الدوله قشقايي» و انقلابيون بوشهر سالها پيش از انقلاب مشروطيت به وجود آمده بود و در جريان پيروزي انقلاب او با ارسال نامه‌ها و پيامهاي گوناگون و فعاليتهاي گسترده نظامي،‌ عملاً به عنوان رهبر سياسي – مذهبي جنوب ايران مطرح گرديد. باليوز انگليسي در بوشهر در اين ارتباط آورده است:(22) «آغازگر نهضت جنوب ايران، ملائي بنيادگرا به نام سيدعبدالحسين لاري است.» ارتباط او با نيروهاي انقلابي بوشهر و فارس به گونه‌اي نزديك و عميق بود كه بدون مطالعة نقش «سيد» نمي‌توان روند حقيقي انقلاب مشروطه در فارس را درك كرد. اينكه باليوز انگليسي او را آغازگر نهضت جنوب ايران معرفي كرده است، درست است و ديگر منابع نيز آن را تأييد مي‌كنند.(23) در 1325 ه‍ ق/ 1907م با انتشار دومين رسالة سياسي خويش با عنوان تشويق و تحريض مشروطة مشروعه(24) به جمع انديشه‌گران سياسي مشروطه پيوست. ويژگيهاي تفكر او در اين رساله به خوبي نشان داده شده است.(25) فعاليتهاي گسترده در جنوب ايران و بهره‌مندي او از نيروهاي نظامي و سياسي قدرتمند باعث شد كه انقلابيون شيراز براي مقابله با مستبدين، او و نيروهايش را به شيراز دعوت كنند.(26) با ورود نيروهاي «سيد» به استعداد پنج هزار نفر(27) و جنگجويان قشقايي به رهبري صولت‌الدوله(28) و جناح‌بنديهاي نيروهاي متخاصم، شرايط بحراني ويژه‌اي در فارس پديد آمد و موجب شكل‌گيري نهايي دو جناح «مشروطه‌خواه» و «مستبد» گرديد.(29) بخشي از روحانيون شيراز، «سيدعبدالحسين لاري»، «صورت‌الدولة قشقايي»، تجار و اصناف در جناح «مشروطه‌خواه» و خانواده قوام‌الملك، ايل خمسه، حكام و ديوانيان سابق فارس در جناح «مستبدين» صف‌آرايي كرده، درگيريها نهايتاً با ترور «محمدرضا قوام‌الملك»(30) وارد مرحلة تازه‌اي گرديد و صف‌بنديهاي سياسي به اوج خود رسيد. نقش «سيد» و نيروهايش در اين درگيريها به گونه‌اي بود كه مجلس شوراي ملي تا چند هفته، مذاكرات گوناگوني پيرامون «سيد» و ورودش به شيراز را به انجام رسانيد.(31) حضور نه ماهة او و نيروهايش در شيراز، همكاري نزديك با «صولت‌الدوله قشقايي» و نيروهاي انقلابي شيراز و بوشهر و تشكيل «انجمن انصار»(32) – كه يكي از مؤثرترين انجمنهاي متشكله در شيراز محسوب مي‌شد – باعث گرديد تا او به عنوان رهبري قدرتمند و منحصر به فرد در فارس مطرح شود؛ شخصيتي كه مهمترين ويژگي‌اش گرايشهاي شديد مذهبي و مبارزة قاطعانه با ظلم بوده است. هنگامي كه زمزمة «مشروعه‌خواهي» در تهران بالا گرفت، با انتشار سومين رسالة سياسي خويش با عنوان مشروطة مشروعه(33) در حمايت از «مجلس ملي احباء»(34) و جناح «مشروطه خواهان» موضع‌گيري سياسي خود را در گرايشهاي سياسي جديد نشان داد. او تنها روحاني محدودة جنوب ايران محسوب مي‌شد كه با انتشار رسايل سياسي در مشاجرات فكري شركت مي‌كرد. به اين ترتيب او در آستانة «استبداد صغير» خود را به عنوان چهره‌اي منحصر به فرد و استثنايي كه داراي قابليتهاي همزمان نظامي – سياسي و فكري است به جامعه ايران معرفي كرد و از اين رو حمايت بخش گسترده‌اي از اقشار اجتماعي جنوب ايران حدفاصل بوشهر تا كرمان را به دست آورد و در دوره استبداد صغير به عنوان قدرتمندترين چهره مذهبي – سياسي جنوب ايران مطرح شد. * * * لار كه طي دورة «استبداد صغير» پايگاه عمليات «سيد» و يارانش محسوب مي‌شد، به عنوان «مركز ثقل سياسي» فارس مطرح شد.(35) «سيد» مبارزه‌اي سرسختانه عليه «محمدعلي شاه» و حاميانش را آغاز كرد و با ايجاد ارتباط با انقلابيون نواحي مختلف، عملاً شرايطي را به وجود آورد كه «مستبدين» به رهبري «قوام‌الملك شيرازي»، فرصت هرگونه فعاليتي را از دست داده و فارس تحت اراده و قدرت «سيد» و نيروهاي نظاميش قرار گرفت. روزنامه صور اسرافيل در سرمقالة خويش نوشت:(36) «فارس و لارستان تحت تصرف قشون عبدالحسين لاري است و بوشهر و بندرعباس و ساير نواحي خليج فارس حكام مقتول و مطرود و حكومت در دست ملي‌هاست.» نيروهاي نظامي «سيد» در بندرعباس با تصرف گمرك، عملاً كنترل اوضاع را به دست گرفتند(37) شيخ زكريا دارابي،(38) يكي از مريدان و شاگردان معروف «سيد» با نيروهاي نظامي ضمن تصرف بخشهاي شرقي فارس به طرف كرمان لشكركشي كرده و آن شهر را به محاصره درآورده و حاكم كرمان بر اثر فشار مردم و نيروهاي «سيد» ناگزير به استعفا گرديد.(39) در بوشهر نيز «سيدمرتضي اهرمي» به فتواي «سيد» با كمك نيروهاي انقلابي شهر را به تصرف درآوردند و با تلگرافي مختصر و مفيد پيروزي مليون را به نجف مخابره كردند.(40) به اين ترتيب نيروهاي «سيد» در سه جبهه شرق و غرب و جنوب توانستند با اقتدار تمام به پيروزيهاي بسيار نائل آمده و در همان راستا امور سياسي سه نقطه مهم بوشهر، بندرعباس و بندرلنگه را به دست گرفته و انجمنهاي ولايتي برپا دارند. پيروزيهاي او و يارانش سريع و گيج‌كننده بود. رسانه‌هاي گروهي بيشترين اخبار جنوب را به گزارشهاي نيروهاي «سيد» اختصاص داده بودند. در حالي كه «سيد» در لار مانده بود، اخبار اشتباه ورود پيروزمندانه‌اش به بوشهر و بندرعباس در تهران شايع گرديد.(41) «سيد» در همان حال ضمن ارسال نامه‌اي تند به «محمدعلي شاه» خواهان حمايت از مجلس شوراي ملي و مشروطه‌خواهان گرديد.(42) شاه كه شديداً تهديد به حمله شده بود، به حاميان خويش در فارس كه همانا خاندان «قوام‌الملك» بودند، دستور حمله به لار و دستگيري «سيد» را صادر كرد.(43) نيروهاي «سيد» در لارستان موفق به تحكيم مواضع خويش گشته و اقدام به چاپ تمبر با عبارت «پست ملت لاريه» و «پست ملت اسلام» كردند.(44) اصولاً در تمامي نواحي جنوب، دولت عملاً قدرت اعمال نفوذ نداشت و همه چيز تحت تأثير حوادث پيرامون «سيد» قرار گرفت. پراكندگي نيروهاي نظامي «سيد» در جنوب ايران موجب شد تا «نصرالدوله قوام» با اخذ دستور از «محمدعلي شاه» و استفاده از نيروهاي عشاير خمسه، موقع را جهت حمله به مقر «سيد» مناسب ديده و حمله خود را كه منجر به غارت شهر لار گرديد، آغاز كند. روزنامه اصلاح طي چاپ مقاله‌اي با عنوان «واقعة موحشه»، اعتراض گسترده مردم بوشهر و بنادر را عليه اين اقدام اعلام كرد.(45) انقلابيون فارس نيز طي تلگرافي نگراني شديد خود را اظهار كرده و تهديد به تعطيل بازار و واكنش شديد كردند.(46) بسياري از انقلابيون در شيراز و بندرعباس به عنوان اعتراض در كنسولگري بريتانيا تحصن كردند.(47) فشار انقلابيون و اعتراض شديد علماي نجف به اقدام دولت، نهايتاً باعث عقب‌نشيني نيروهاي قوام از لارستان گرديد. «سيد» در نزديكي داراب به اتفاق «شيخ زكريا دارابي» در صدد تدارك نيرو و گرفتن انتقام بود. به همين منظور ضمن عقد اتحاد با «صولت‌الدولة قشقايي» و نيروهاي بوشهر و عشاير جنوب به عزم حمله به شيراز حركت كرد. كنسول شيراز در يك گزارش وضعيت خطرناك به وجود آمده را چنين توصيف كرده است:(48) «من از يك مخاطره بزرگ كه در پيش است اطلاع حاصل كرده‌ام. خطر اين است كه «سيد» لاري بنا به دعوت انقلابيون با استعداد كافي براي سركوبي قوام رو به شيراز آيد.» «ايزولسكي»، وزير امور خارجه وقت روسيه طي تلگرافي به نماينده روسيه در تهران خواهان همكاري مجدانة او با انگليس براي رفع بحران گرديد.(49) روزنامه تايمز نوشت: «صولت‌الدوله قشقايي و سيدعبدالحسين لاري مشروطه‌طلب سرسخت فارس و تعداد زيادي از جنگجويان قشقايي و لاري به سوي شهر حركت كرده‌اند.»(50) همه چيز براي شكل‌گيري يك بحران جدي در فارس آماده شده بود؛ بحراني كه مي‌توانست يك بار ديگر تقسيم‌بندي جناح‌هاي گوناگون در فارس را به اوج خود رساند. صف‌بندي موجود تكرار جناح‌بندي‌هاي آغاز مشروطيت بود؛ با اين تفاوت كه اين بار دولتين روسيه و انگليس به حمايت از «نصرالدوله قوام‌الملك» برآمده و از لحاظ سياسي حداكثر تلاش خويش را جهت جلوگيري از تصرف شيراز به دست نيروهاي انقلابي به كار بردند. هر چند هيچ‌كدام از پيش‌بيني‌ها به وقوع نپيوست و جناح‌بنديها به درگيري نظامي منجر نگرديد «ديويد فريزر» در اين باره آورده است: «اينكه بحران در سايه تلاش بريتانيا يا سعي دولت ايران يا تقدير الهي يا از طريق علماي نجف خاتمه يافت، هرگز معلوم نشد. به هر حال تا آنجا كه به «سيد» و «صولت‌الدوله» مربوط مي‌شد، انتصاب والي فارس توسط حكومت مركزي باطل گرديد.»(51) در واقع تلاش علماي نجف و تهران و شيراز و فشار دولتين روسيه و انگليس به «صولت‌الدوله قشقايي» و انقلابيون بوشهر و تمايل نداشتن «سيد» به تداوم خونريزيها و نهايتاً پيروزي انقلابيون در تهران و سقوط محمدعلي شاه باعث پايان يافتن بحران شد و «سيد» و نيروهايش به مقر خويش در شهر «لار» بازگشته و مشغول بازسازي ويرانيها گرديدند. چرخش سياسي جديد در تهران و روي كار آمدن دولت انقلابي مي‌توانست موجبات اميدواري و خشنودي انقلابيون فارس را به دنبال داشته باشد. انتظار «سيد» و يارانش حمايت دولت جديد از ايشان و تلاش آنها در جهت بازپس‌گيري حقوق از دست رفته‌شان بود؛ امري كه نه تنها هيچ‌گاه برآورده نشد، بلكه در اوج ناباوري تنها يك ماه پس از تهاجم نيروهاي حكومت استبدادي به لارستان، وزير امور داخلة حكومت انقلاب – سردار اسعد بختياري – طي حكمي به دريابيگي، دستور حمله به لار و دستگيري «سيد» را صادر كرد. به راستي دليل اصلي اين اقدام چه بوده است و چرا دولت انقلاب به كساني كه بيشترين سهم را در پيروزيشان بر عهده داشته‌اند، چنين برخورد خصمانه‌اي را داشت؟ «سرداراسعد بختياري» با تمام شناختي كه از اقدامات «سيد وجمعيت او» در براندازي «محمدعلي شاه» و نقش مهم و حساس ايشان در جنوب داشت، به دليل نزديكي «سيد» و «صولت‌الدوله قشقايي» و همچنين تضاد سياسي – اقتصادي قبيله بختياري با قشقايي، نه تنها از او حمايت نكرد بلكه همچون «محمدعلي شاه» روابط دوستانه و نزديكي را با «نصرالدوله قوام‌الملك»، مستبد معروف فارس در پيش گرفت و به اين طريق «سيد» در چرخش سياسي جديد، قرباني تضادهاي سنتي و تاريخي رهبران ايلي جنوب ايران گرديد و تمامي فعاليتها و اقداماتش ناديده گرفته شد. با روي كار آمدن دولت انقلاب با توجه به نفوذ گستردة سرداراسعد بختياري در تهران و مخالفت شديد او با صولت‌الدوله قشقايي و انقلابيون فارس، عملاً اميد هرگونه كمك از مركز را از دست داده و به شدت سرخورده شد، تمام تلاشهايي كه از طريق انقلابيون بوشهر،(52) علماي نجف،(53) انقلابيون شيراز(54) جهت اعادة حقوق «سيد و يارانش» به عمل مي‌آمد، با مخالفت شديد سرداراسعد بختياري روبرو گشته، از اين رو او و صولت‌الدولة قشقايي ناخواسته به ماجرايي وارد شدند كه نهايت آن، تداوم درگيريها و اغتشاشات در جنوب ايران بود. سيد و صولت‌الدوله قشقايي و چريكهاي لارستان و تنگستاني‌ها در يك جناح، و نيروهاي ايلات خمسه به رهبري قوام‌الملك و مستبدين فارس و سرداراسعد بختياري و بريتانيا در جناح ديگر قرار گرفته و دوره‌اي از آشوب و شورش را بين سالهاي 1327 هجري/1929م تا 1332 هجري/1914م به وجود آوردند. ابعاد گستردة شورشها و ناامنيها به حدي است كه تنها از گزارشهاي موجود مي‌توان صدها پرونده را تشكيل داد؛ پرونده‌هايي كه هيچ‌گاه مورد بررسي و كنكاش دقيق قرار نگرفته و بررسي آنها در اين مجال ميسر نيست. به هر حال «سيد» با تمام تلاشها و كوششهايش در جريان انقلاب مشروطيت، در چرخش سياسي جديد پس از دوره استبداد صغير قرباني تضادها و اختلافات سنتي دو اتحاديه ايلي قدرتمند جنوب؛ يعني قشقايي و بختياري، شد. او به دليل نزديكي با قشقايي‌ها مورد دشمني و بي‌توجهي سرداراسعد بختياري قرار گرفت و نه تنها نتوانست حقوق از دست رفتة جمعيتش را به دست آورد، بلكه به شدت مورد تهاجم تبليغاتي و سياسي سرداراسعد بختياري و قوامي‌ها قرار گرفت. او مصمم گرديد كه بدون انتظار و چشمداشت كمك از مركز و ديگر انقلابيون، دست به كار شود. از اين رو بين سالهاي 1327 هجري تا 1332 هجري دوره‌اي از آشوب و ناامني را در جنوب ايران به وجود آورد. او طي اين دوره پرتلاطم بارها مورد هجوم نيروهاي دولتي به رهبري «قوامي‌ها» قرار گرفت، اما مجدانه در راه احقاق حقوق از دست رفته‌اش برآمده، با برخورداري از نيروهاي نظامي خود كه تا حد فدايي او را همراهي مي‌كردند توانست ضربات سهمگين را به پيكر نيروهاي دولتي و قوامي‌ها وارد آورد. درگيري‌هاي طولاني در لارستان، همراهي نكردن ديگر انقلابيون، سرخوردگي جمعيت همراه او از انقلاب مشروطيت، اختلاف نيروهاي ناهمگون «سيد»، و ديگر عوامل باعث شد كه در آستانه سال 1332 هجري/1914م، نيروهاي دولتي به رهبري قوام، طي يك تهاجم گسترده، آخرين ضربات خود را به «سيد» و نيروهايش وارد ساخته و در يك درگيري نابرابر موفق به تسخير شهر «لار» گرديدند. «سيد» با رشادت يكي از يارانش توانست از ميدان جنگ جان سالم به در برده و به نزد ياور ديرينة خود، صولت‌الدولة قشقايي عازم گردد. او از 1332ه‍ ق/ 1914م تا پايان عمرش – 1342ه‍ ق – به حالت تبعيد در فيروزآباد و جهرم به سر برد و عملاً تحت نظر قرار داشت و از هرگونه فعاليت منع شده بود. با اين حال او هرگز از اصول اعتقادي خويش كه همانا «مبارزه با ظلم و نفوذ بيگانگان» بود، عدول نكرد. به اين ترتيب او پس از طي يك دورة‌ پرتلاطم و پرحادثه كه از زمان ورودش به ايران تا سالهاي تبعيد كه مدت بيست و يكسال به طول انجاميد، نهايتاً ناگزير به هجرت و پناهيدن به ياور سالهاي انقلاب؛ يعني صولت‌الدولة قشقايي، گرديد و ده سال پايان عمر خودش را در حالي پشت سر مي‌گذاشت كه عملاً قادر به فعاليت نظامي و سياسي نبود. فعاليتهاي گستردة او همزمان با آغاز جنگ جهاني اول و پس از آن تهاجم نيروهاي بيگانه به ايران بود. او به خوبي مي‌دانست كه سالهاي عروج سياسي خويش را پشت سر گذاشته و ديگر همچون گذشته قادر به فعاليت گستردة نظامي نيست، اما همچنان كه گذشت، او حتي در سالهاي ضعف و ناتواني نيز يك گام از اصول اعتقادي خويش عدول نكرد و هنگامي كه نيروهاي بيگانه سرزمين ايران را مورد تهاجم قرار دادن، با صدور فتاوي گوناگون جهاد، يك بار ديگر با قدرت تمام مشروعيت مبارزه با بيگانه و بيگانه‌پرستان را اعلام كرد وتوانست ياوران ديرينة خود را كه همانا قشقايي‌ها و بوشهري‌ها بودند، تهييج و تشويق به مبارزه كند. اينكه فتواي او چه واكنشي را در جامعه ايران ايجاد كرد، پرسشي است كه پس از اين به آن پاسخ خواهيم داد. * * * «اعلام مي‌شود به هر جا و بر هر كس از فرق ششصد كرور مسلمين داخله و خارجه حتي بر صبيان و نسوان واجب فوري است جهد و دفاع روس و انگليس و اعوان اين كفار و سد ابواب طمع و بهانه و ماليات و گمرك و قرنطينه و تذكره...» اينها جملات سيدعبدالحسين لاري مندرج در يكي از چندين فتاواي جهاد عليه انگليس و روسيه است كه در جريان جنگ جهاني اول اعلام شده است. تاكنون چند نمونه از اين فتاوي به دست آمده است كه اولين آنها اعلاميه منتشر شده از سوي «كميته حافظان استقلال» در شيراز، و ديگري مندرج در «فارس و جنگ بين‌الملل اول»(55) و همچنين مكتوب سيد به صولت‌الدولة قشقايي(56) و يادداشتهاي معين دفتر(57) و گزارش «سايكس»(58) و اعلامية جهاد پيوست «بيانيه دفاعيه» مي‌باشد كه بخشي از آن آورده شد. «سيد» با انتشار اعلاميه‌هاي جهاد خويش باعث تهييج و تحريك بسياري از اقشار اجتماعي فارس گرديد كه مهمترين ايشان همانا قشقايي‌ها و مجاهدين بوشهر مي‌باشند كه ارتباط ديرينه آنها با «سيد» در بخشهاي پيشين شناسانده شد. او در يكي از اعلاميه‌هاي خويش اهالي بوشهر و بنادر و قشقايي و اعراب را مخاطب قرار داده و كساني را كه همكاري با انگليس نمايند، خارج از اسلام و محارب امام ناميده است. «سيد» جهاد با انگليس را حتي براي زنان و كودكان، واجب فوري مي‌دانست و همين امر حربة لازم را به دست بسياري از مخالفان «سيد» داد تا ضمن مكاتبه با مراجع نجف خواستار پاسخگويي و رد بيانات او شوند. از اين رو برخي از علماي ايران طي صدور اعلاميه‌هاي گوناگون به رد فتواي رسيد، دال بر وجوب جهاد براي زنان و كودكان پرداختند. هر چند تاكنون به هيچ‌كدام از اين اعلاميه‌ها دسترسي پيدا نكرده‌ايم، اما شواهد نشان مي‌دهد كه اين امر به تحريك خاندان قوامي‌ها در فارس وتوسط علماي هوادار قوام صورت پذيرفته است. «سيد» در حالي كه از هرگونه حمايت نظامي و سياسي محروم مانده بود، در صدد پاسخگويي به اين اعلاميه‌ها برآمده و استدلال خويش را در پاسخ به انتقادات ديگر علما به طور مفصل ارائه كرد. هر چند اين جوابيه هيچ‌گاه چاپ نشد، اما در آن دوره در نسخه‌‌هاي محدود، دستنويس و منتشر گرديد. ما ضمن معرفي نسخة خطي اين جوابيه، آن را به دليل ماهيت محتوايي آن با نام «بيانية دفاعيه جنگ جهاني اول» نامگذاري كرده‌ايم. پرداختن به اين مجموعة خطي، از سويي مي‌تواند راهگشاي دستيابي به نحوة برخورد يكي از انديشه‌گران اسلامي، در مواجهه با نمادهاي استعمار در جريان جنگ اول باشد؛‌ و از طرفي نيز نشانگر واكنش مذهبي و اعتقادي رايج عصر در مقابل تهاجم نيروهاي بيگانه است. «بيانيه دفاعيه» در دوازده صفحه به خط شكستة نستعليق و به دستخط «شاهاني جهرمي»، يكي از منشيان «سيد» در ابعاد 14×8 سانتي‌متر نوشته شده است. ابتداي نسخه با اين جمله شروع مي‌شود: «مقدمه: بدانكه حكمت و مصلحت حضرت سبحان در خلق عالم امكان به جهت محض امتحان كفر و ايمان است» در صفحه پاياني مهر چهارگوش «سيد» با عبارت «عبده‌عبدالحسين» ديده مي‌شود. اين رساله شامل يك مقدمه در تشريح فساد و افساد اباليس روس و انگليس و پاسخ به شش مورد انتقاد از حكم جهاد اوست. «سيد» در هر مورد ضمن بيان انتقادات از طرف مخالفان با استناد به آيات و احاديث درصدد جوابگويي به آنها برآمده است كه ما ضمن بيان انتقادات، توضيحات سيد را خلاصه معرفي خواهيم كرد. 1- سيد در پاسخ به اين انتقاد كه فرنگيان از فرق يهود و نصاري هستند و نبايستي با ايشان جهاد كرد، آورده است كه ديوانيان و دولتيان روس و انگليس جداي از ملت مسيح و يهود هستند و تباين و ضديت نوعيه با هر ملتي دارند. از اين رو جهاد با ايشان واجب است. 2- اينكه گفته مي‌شود كه روس و انگليس صاحب نظم و نسق و قانون هستند و متابعت از ايشان خوب است، پاسخش اين است كه شدت فساد ايشان به حدي است كه اگر وارد جامعه‌اي شوند، كليه ثروت ملي و حيثيت اجتماعي آن جامعه را برباد داده و «حتي براي احدي باقي نمي‌گذارند.» او نمونه اين مدعا را هندوستان دانسته كه تحت سلطه كامل انگليس قرار گرفته است. 3. اينكه گفته مي‌شود كه آنها صاحب قانوني هستند كه براي جامعه‌ها مفيد است، پاسخش اين است: «هر چيزي كه در مقابل ملت و شريعت جعل و تدوين كرده‌اند، به هر اسم و رسم و قاعده، تمام مفسده و مغلطه است»؛ و در ادامه آورده است كه چگونه مي‌توان خوردن شراب و بي‌حجاب كردن زنان و دختران پيش روي چشم اجانب و كشف عورت ايشان را قانون ناميد «و اين قسم از مفاسد شنيعه و قبايح فاحشه، اسم آن را قانون گذاشتن محكوم به حكم كفر و شرك صريح است...» 4. و اينكه گفته شده است كه طبق آيه قرآني، دوستي با مسيحيان تشويق شده است پاسخش اين است كه اين آيه قرآني مختص نجاشي آمده است و براي همه مسيحيان نيست؛ بلكه ويژه كساني است كه گوش شنوا نسبت به حقيقت داشته باشند. 5. اينكه گفته مي‌شود دنياي ايشان – فرنگيان – آباد و معمور است، پاسخش اين است كه دنيا زندان مؤمن و بهشت كافران است؛ و ديگر اينكه آبادي فرنگيان از خرابي ماست و آنها با خراب كردن ما توانسته‌اند آباد شوند، پس هر چه دارند از ماست و حق مايملك ما مي‌باشد. 6. اينكه جهاد بر كودكان و زنان واجب نيست، بايستي گفت كه اين امر يعني جهاد با كفار مثل خواندن نماز و به جا آوردن روزه نيست كه بر همه واجب نباشد، بلكه چون اساس اسلام در خطر است، حتي در صورت ترس از قتل و غارت و خونريزي و هتك نفوس، باز هم جهاد بر همه واجب است. چون در غير اين صورت هيچ چيز باقي نمي‌ماند كه ديگران از آن بهره‌مند شوند. در پايان نسخة خطي «بيانيه دفاعيه» يكي از احكام جهاد سيد نوشته شده است كه در پايان آن مهر او نيز با عبارت «اقل خدام الشريعه المطهره» ديده مي‌شود. به اين ترتيب او در آخرين سالهاي حيات سياسي خويش با تلاش خستگي‌‌ناپذير ضمن اعلام جهاد عليه انگليس و روس با انتشار «بيانيه دفاعيه جنگ اول جهاني» حضور قاطعانه و سرسختانه خود را به مجامع سياسي و فرهنگي اعلام كرد. اين بيانيه هيچ‌گاه چاپ نشد و ديگر امكاناتي جهت انتشار انديشه‌هاي او و شخصيتهايي همچون او، در شرايط آن دوره هيچ‌گاه به دست نيامد و سيد آخرين تلاشها خود را در جهت روشن كردن موضع فكري عقيدتي خود در قبال حوادث عصر نشان داد و توانست در حال تبعيد و تنهايي نيز موجبات تحريض و تشويق بسياري از انقلابيون را فراهم آورد و جهاد مقدس خود را تداوم بخشد؛ جهادي كه از سالهاي آغاز ورودش به ايران تا پايان حيات، همچنان با صلابت و قدرت دنبال كرده و هيچ‌گاه از اصول و مباني اعتقادي خويش عدول نكرد. او در لحظات پاياني عمر خويش عزم راسخ خود را در راه ادامه مبارزه تا آخرين حد چنين بيان كرده است:(59) «بالفعل و درمعني محبوس به حكم اباليس، انگليس و روس هستم. لكن به هيچ‌وجه قصور و فتور و ضعف و كسور نورزيده و تا آخر قطرة خون مصمم و ثابت‌القدم به نحو اتم و الزم در شهادت به مواعيد صادق و كان حقاً علينا نصرالمؤمنين هستم.» پي‌نوشت‌ها: 1- تهراني، آقا بزرگ، نقباءالبشر، نشر دارالمرتضي، مشهد، ج 3، ص 1048، همچنين اجازة اجتهاد «سيد» از ميرزاي شيرازي در رسالة معارف‌اسلماني چاپ شده است، ن.ك. لاري، سيدعبدالحسين، معارف السلماني به مراتب الخلفاء الرحماني، تهران، 1313 هجري، چاپ سنگي. 2- مهاجري، عبدالحميد، شجرة طيبه، چاپخانه نور، شيراز، 1375ه‍ ق، ص 8. 3- مهاجري، عبدالحميد، دوحه احمديه في احوال ذريه‌الزكيه، نسخة خطي. 4- تهراني، همان، ص 1048. 5- دوحه احمديه، نسخه خطي، در اين مورد آورده است: «حاج علي‌وكيل لاري به خدمت ميرزاي شيرازي رسيد و عرض مي‌كند كه ما يك عالمي مي‌خواهيم كه برائت از ظلم داشته باشد.» براي آگاهي بيشتر از وضعيت نابسامان لارستان در آستانة ورود سيد ن.ك: وقايع اتفاقيه، به كوشش سعيدي سيرجاني، انتشارات نوين، تهران، 1362. 6- كالمار (Calmard) با توجه به اطلاعات مندرج در فارس‌نامة ناصري، نقشه‌اي از لارستان عصر قاجاري به دست داده است. Calmard, J. EI. New edition (Lar and Larestan). 7- Pohanka, R, Karavanenwege und Karavanserails in Larestan, AMI, Band, 17, pp, 285-308. 8- Calmard, J. Les routes de Chiraz au Golfe Persique vues par vayageurs europeens, Paris, 1978. 9- در كليه نوشته‌هاي سديدالسلطنه كبابي مي‌توان از اقتدار تجار لارستاني نشان يافت. محلات و بازارهايي به نام لاري، اوزي، بستكي، هنوز هم اين دو بندر از بارونق‌ترين مراكز تجاري‌اند. جهت اطلاع بشتر ن.ك: سديدالسلطنه كبابي، سفرنامه، تصحيح احمد اقتداري، انتشارات بهنشر، تهران، 1362. 10- در وقايع اتفاقيه گزارشهاي منحصر به فردي از ناامني و اختلافات شديد اجتماعي در منطقه لارستان به چشم مي‌خورد. جهت اطلاع بيشتر، ن.ك: وقايع اتفاقيه، به كوشش سعيدي سيرجاني، انتشارت نوين، تهران، 1362. 11- ن.ك: مورخ لاري، تاريخ لارستاني، تصحيح محمدباقر وثوقي، نشر راهگشا، شيراز، 1371. 12- آيت‌الله سيدعلي رشتي كه از روحانيون مهاجر به لارستان در اواخر عصر ناصري محسوب مي‌شود، در 1308 ه‍ ق. به طرز مشكوكي وفات يافت و لارستان پس از او فاقد رهبري روحاني گرديد. ن.ك: محمداعظم خان بستكي، تاريخ بستك و جهانگيريه، بي‌نا، 1339، ص 313. 13- ن.ك: مهاجري، شيخ عبدالحميد، دوحه احمديه في احوال ذريه الزكيه، نسخه خطي. همچنين: ركن‌زاده آدميت، دانشمندان و سخن‌سرايان فارس، كتابفروشي خيام، ج 3، ص 579. 14- ن.ك: وثوقي، لارستان و جنبش مشروطيت، همان، صص 87-82. 15- لاري، سيدعبدالحسين، آيات الظالمين، شيراز، 1341. 16- در يك نسخه خطي بر جاي مانده كه حاوي پرسشهاي يكي از شاگردان «سيد» و پاسخهاي فقهي اوست و متعلق به سال 1314ه‍ ق است، سيد چنين نوشته است كه: «ميل به ظلمه و فسقه و جابرين و اعانه آنها ولو به شاهد شدن يا مهر نمودن يا كاغذ نوشتن ايشان موجب شركت با ايشان و حشر با ايشان است.» 17- شجرة طيبه، همان، ص 8. 18- براي اطلاع بيشتر ن.ك: لوي، حبيب، تاريخ يهود در ايران، انتشارات بروخيم، تهران، 1339، صص 16-812. 19- اسناد بسياري از كمكهاي مالي تجار به نهضت «سيد» كه به تأييد رهبران شيعي ايران در نجف رسيده است، در دست مي‌باشد. 20- براي اطلاع بيشتر از مشخصات انجمنهاي تشكيل شده در اين دوره ن.ك: تاريخ جهانگيريه و بني‌عباس، همان، ص 314. همچنين كرامتي، تاريخ دلگشاي اوز، نشر نويد، شيراز، 1369، صص 201-198. 21- «سيد» سالها پيش از انقلاب مشروطيت نيز در لارستان به اجراي شديد قوانين مذهبي دست زده و حتي در دورة مشروطيت با انتشار رساله‌اي با عنوان احكام قانون ادارة بلديه نظريات فقهي خويش را درباره امور اجرايي و اجتماعي اداره شهرها اعلام كرده ن.ك: سيدعبدالحسين لاري، احكام قانون ادارة بلديه، شيراز، 1326 ه‍ ق. 22- گزارشهاي اداري بوشهر و فارس، باليوز انگليسي، ترجمه علي زنگنه. به نقل از روزنامه آئينة جنوب، شماره 75. 23- ن.ك: روزنامه حبل‌المتين، كلكته، 22 رجب 1327 هجري/ آگوست 1909م همچنين ر.ك: روزنامه صوراسرافيل، تهران، سال دوم، 1327 ه‍ ق همچنين ر.ك: روزنامه انجمن اخوت، شيراز، 1326، شماره يكم، سال اول، همچنين روزنامه اصلاح، كلكته، شماره‌هاي 32، 36، 39 و 40. 24- دكتر زرگرنژاد در رسايل مشروطيت ضمن بررسي و تحليل نظرات سياسي «سيد»، نام اين رسالة سياسي را «قانون مشروطه مشروعه» دانسته است كه دليل آن مشخص نيست ر.ك: زرگرنژاد، غلامحسين، رسايل مشروطيت، انتشارات كوير، تهران، 1374. 25- ر.ك: لاري، سيدعبدالحسين، تشويق و تحريض مشروطة مشروعه، شيراز 1325 ه‍ ق. 26- خاطرات مستشارالدوله، به كوشش ايرج افشار، انتشارات فردوس، تهران، 1362، صص 214-213؛ همچنين گزارش مارلينگ به تهران به ادوارد گري، كتاب آبي، ترجمة احمد بشيري، نشر نو، ج 1، ص 11. 27- در يك نامه بر جاي مانده به دستخط «سيد» تعداد نفرات مشخص شده است. در بخشي از نامه آمده است: «فعلاً جناب حاج اسدالله با پنج هزار آقايان و اعيان جهرم و شيراز و لارستان در تلگراف‌خانه شيراز مشغول اصلاح امور مسلمين و دفع مفسدين... هستند. ن.ك: لارستان و جنبش مشروطيت، ص 214. 28- كتاب آبي، همان، ج 1، ص 127. 29- مهمترين مرجع مطالعاتي اين دوره همانا روزنامة انجمن اخوت شيراز است كه به سردبيري معروفعلي شاه منتشر مي‌شده است. 30- ر.ك: وثوقي، محمدباقر، پرونده يك ترور، مجلة تاريخ معاصر ايران، شماره 8. 31- ر.ك: روزنامه مجلس شوراي ملي «دوره اول» هاشمي. 32- انجمن انصار، به وسيله «سيد» در شيراز تشكيل شد و سخنگوي اين انجمن نيز حاج‌علي وكيل لاري بود كه در جلسات انجمن ايالتي شركت مي‌كرد و از عوامل مؤثر تصميم‌گيري محسوب مي‌شد. صورت مذاكرات انجمن ايالتي فارس در روزنامه‌ انجمن اخوت درج شده است. 33- ر.ك: لاري، سيدعبدالحسين، مشروطه مشروعه، شيراز 1326 ه‍ ق. 34- او در رسالة مشروطه مشروعه، مجلس شوراي ملي را «مجلس ملي احبا» خوانده است: ن.ك: مشروطة مشروعه. 35- كتاب آبي، همان، ج 2، ص 471. 36- روزنامه صوراسرافيل، سال دوم، 15 صفرف 1327 ه‍ ق. 37- كتاب آبي، ج 2، ص 426. 38- شيخ زكريا دارابي ملقب به «نصيرالسلام»، يكي از برجسته‌ترين شاگردان و مريدان «سيد» محسوب مي‌شود كه رهبري نظامي – سياسي شرقي فارس را بر عهده داشته است. جهت اطلاع بيشتر ن.ك: آزما دارابي، پلنگ كوهستان، نسخة خطي و همچنين دانشمندان و سخن‌سرايان فارس. 39- كرماني، ناظم‌الاسلام، تاريخ بيداري ايرانيان، اميركبير، ج 5، ص 361. 40- همان، ج 5، ص 295. 41- ناظم‌الاسلام كرماني اين خبر را چنين نقل كرده است: «حضرت حجت‌الاسلام لاري در پنج روز قبل با لشكر ملي با فتح و پيروزي وارد بندر بوشهر گرديده و بندرعباس و لنگه و نخيلو و ساير جزاير و بنادر فارس تماماً به تصرف حضرت سيد درآمده است. ن.ك: كرماني، همان، ج 5، ص 347. 42- ملك‌زاده، مهدي، تاريخ انقلاب مشروطيت، انتشارات علمي، تهران، 1363، ج 4، ص 996. 43- كتاب آبي، ص 604. 44- جهت اطلاع بيشتر ن.ك: وثوقي، لارستان و جنبش مشروطيت، ص 142. 45- روزنامه اصلاح، كلكته، سال اول، شماره 19. 46- كرماني، ناظم‌الاسلام، همان، ص 426. 47- كتاب آبي، همان، ص 569. 48- همان، ج 2، ص 613. 49- كتاب نارنجي، به كوشش احمد بشيري، ج 2، ص 226. 52- لارستان و جنبش مشروطيت، صص 165-161. 53- روزنامه حبل‌المتين،‌ كلكته، شماره 8، سال 18، شعبان 1328، ص 9. 54- كتاب آبي، ص 763. 55- بيانيه دفاعيه جنگ جهاني اول، نسخه خطي. 56- در كتاب لارستان و جنبش مشروطيت، ص 221، عكسي از اين حكم آمده است. 57- يادداشتهاي معين دفتر، نسخه خطي. 58- سفيري، فلوريدا، همان، ص 233. 59- لارستان و جنبش مشروطيت، همان، ص 198. منبع: ايران و جنگ جهاني اول، صفا اخوان، مركز اسناد و تاريخ ديپلماسي، 1380 صص 330 تا 344 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 53

غربت تاريخ

غربت تاريخ قل سيروا في‌الارض فانظروا كيف كان... دوازده ساله بودم كه به مدرسة راهنمايي دكتر حسابي كه يكي از مدارس نمونه شهر شيراز بود وارد شدم. در دوران ابتدايي دانش‌آموز ممتازي بودم و معدل كلاس پنجم من 65/19 بود. روز يكشنبة اول سال بود و روز دوم سال تحصيلي كه پيرمردي كه ريش و سبيل خود را تراشيده بود وارد كلاس شد و خود را به عنوان معلم تاريخ آموزشگاه معرفي كرد. در جلسة دوم، وي درس را آغاز كرد و به بحث آريائي‌ها و مادها رسيد و اين در حالي بود كه من هنوز نمي‌دانستم خواندن درس تاريخ كه بايد سطر به سطر آن را حفظ كرد چه فايده‌اي دارد؟! بالاخره روزي اين پرسش را در ميان گذاشتم. او توجيهاتي ارائه داد اما فقط نكته آخر به دل من نشست: فايدة تاريخ اين است كه اگر درس بخوانيد و نمرة 20 بگيريد، معدل شما بالاتر مي‌شود و دانش‌آموز ممتاز مي‌شويد و... در هر حال اين ابهام همين طور باقي ماند و واقعاً نمي‌توانستم دل به تاريخ بسپارم تا اين كه هنگام اعلام نمرات ثلث اول نمره درخشان اين درس شوكي در من ايجاد كرد. 9، نُه تمام. اين اولين نمرة تك و بدترين نمره‌اي بود كه در زندگي كسب كرده بودم. اما پيرمرد معلم به من گفت: اردلان! ناراحت نباش شكست‌ها مقدمه‌اي است براي پيروزي‌هاي بعدي... اين نمرة افتضاح و آن ابهام دست به دست هم داد و نفرتي ابدي از درس تاريخ براي من ايجاد كرد تا اين كه در دوران دبيرستان كه مقارن سالهاي اوليه ورودم به حوزة علميه نيز بود و من ذهن خود را دائماً معطوف به مشكلات جهان اسلام نموده بودم، جرقه‌اي در ذهنم پديد آمد كه بايد ريشه مشكلات را شناخت و ريشة آنها در دل تاريخ قرار دارد اين بود كه با عزم تمام در دانشگاه وارد رشته تاريخ شدم، اما رويارويي با يك محيط كاملاً واپس خورده از دانشجوياني كه چون در رشته‌هاي دلخواه و پردرآمدي مثل حقوق قبول نشده بودند و از ترس اعزام به خدمت سربازي مجبور به انتخاب رشته تاريخ شده بودند، مثل خوره جانم را مي‌گرفت. در نهايت به اين نتيجه رسيدم كه جامعه و نگرش اجتماعي نيز ديد خوشي به تاريخ، علم تاريخ و رشته تاريخ ندارد. هيچ‌وقت يادم نمي‌رود كه روزي به شكل اتفاقي با ناظم دوران راهنمايي برخوردم. (10 سال پس از دورة راهنمايي) همين كه به او گفتم من دانشجوي رشتة تاريخ هستم، با تلخ‌كامي و شگفتي گفت: تو كه درست خوب بود، چرا مثل بقية دانش‌آموزان آن مدرسه به رشته‌هاي پزشكي و مهندسي نرفتي؟ من هم به ناچار در پاسخ به او گفتم: من خود را در رشتة تاريخ، خوشبخت‌تر از هر رشتة ديگري مي‌دانم... بي‌ترديد بسياري از مشكلات اجتماعي ما ريشه در تاريخ دارند، اما جاي بسي شگفتي است كه چرا با تاريخ چنين بي‌مهري مي‌شود؟! در جواب بدين پرسش به اين نتيجه رسيدم كه جامعة ما در گام اول يعني تعريف واژة تاريخ، گامي به خطا برداشته است و اين خود زمينه‌اي براي اشتباهات بعدي شده است. براي روشن شدن مطلب تصميم گرفتم سري به دايره‌المعارف‌ها و فرهنگ‌ها بزنم و چون چيزي عايدم نشد، لغت‌نامة دهخدا را تورق نمودم و از قضا اين كتاب از همه دايره‌المعارف‌هاي ديگر پربارتر بوده در نهايت نيز به يك منبع خارجي نگريستم. به راستي تاريخ چيست؟! اين چه پرسشي است كه در مقام پاسخ به آن، 70 من كاغذ درنورديده شده است و اين در حالي است كه هنوز نه تنها بخش اعظم جامعه، بلكه نخبگان و پژوهشگران و حتي دانشجويان و اساتيد رشته تاريخ نيز با آن روياروي هستند. گذري به گروه‌هاي تاريخ در دانشگاه‌ها و مراكز آموزش عالي كشور اين مشكل را نمايان‌تر مي‌سازد. گروه زيادي از دانشجوياني كه در مقاطع مختلف تحصيلي رشته تاريخ درس مي‌خوانند و حال آنكه در پاسخ به اين پرسش بازمي‌مانند گويي هرگز خود نيز پاسخي براي پرسش‌هاي فكري خويش نجسته‌اند و تنها به دست و پا زدني مذبوحانه براي دفاع از مشروعيت و شأنيت اجتماعي رشتة تحصيلي خويش پرداخته‌اند و به گفتن جملاتي تكراري كه ديگر شنيدن آن ملال‌آور شده است (به خاطر تكراري بودن و كثرت استعمال) بسنده مي‌نمايند و كاملاً روشن است كه در پايان، خود آنها نيز مجاب نشده‌اند تا چه رسد به مخاطبان آنها. رخوت و بي‌انگيزگي در امر پژوهش تاريخ، تا حدودي مولود همين نگرش است. به ديگر سخن بخش وسيعي از اصحاب تاريخ هرگز خود نيز، تاريخ را نشناخته‌اند تا چه رسد به اين كه بتوانند آن را به ديگران نيز بشناسانند. البته ناشناختگي تاريخ و يا كمي جسورانه‌تر علم تاريخ، خاص دوران ما نيست. اين غربت همواره در سده‌هاي پيشين نيز مطرح بوده است. اما اوج آن در دوران حاكميت ستمگرانة پيروان مسلك پوزيتيويسم بر سرنوشت علم بود. بي‌ترديد خوانندگان گرامي نيك آگاهند كه پوزيتيويست‌ها نوك پيكان دشمني خود را به سوي علوم انساني نشانه رفته بودند و با ددمنشي تمام به نفي علوم انساني پرداختند، آن هم نه ازمنظر اپيستمولوژيك (امكان معرفت‌پذيري) بلكه حتي از منظر آنتولوژيك (وجود شناسي). اگر چه پوزيتيويسم در مهد پيدايش خود يعني غرب شكست قاطعي خورد اما با افسوس فراوان بايد گفت نفوذ ژرفي در جامعه امروز ما پيدا كرده است! بي‌ترديد بسياري از نارسايي‌هاي فرهنگي، سياسي، اجتماعي، اقتصادي و... جامعه امروز ايران ريشه در علوم انساني دارد كه اين حقيقتي انكارناپذير است، اما انكارناپذيرتر از آن اين كه انبوهي از مشكلات و معضلات ريشه‌هاي جدي تاريخي دارند و تنها راهكار آن دو، دست كم يك شرط اساسي براي يافتن راهكار آن انجام پژوهش‌هاي تاريخي، آن هم به مفهوم شايسته تاريخ مي‌باشد. جامعه‌اي كه تاريخ را صرفاً بررسي رويدادها و وقايع گذشتگان و نبش گور پدران و نياكان و داستاني براي خواب شب كودكان و يا خوراكي براي پاسخ‌گويي به ميل افتخارطلبي به گذشته مي‌داند، چگونه مي‌تواند آن را راه‌گشاي نارسايي‌ها و پرسش‌هاي پيچيدة سياسي و اجتماعي كنوني بداند؟ افسوس از جامعه‌اي كه نياز آن به تاريخ‌پژوهشي براي دشمنان آن كاملاً روشن است و هزينة مالي چشم‌گيري را سالانه صرف پژوهش‌هاي تاريخي و ايران‌شناسي مي‌نمايند و صدها كانون غربي و آمريكايي و صهيونيستي براي اين كار تأسيس نموده‌اند، اما گويا اين نياز هنوز براي خود اين جامعه روشن نشده است. بنيادي‌ترين عامل اين نارسايي، نگرش و ديدگاه اين جامعه نسبت به تاريخ و يا به گمان ما علم تاريخ است كه متأسفانه خود موجبات ايجاد يك طلسم آهنين در برابر پژوهشي دانش‌‌مدار براي موضوعات تاريخي فراهم آورده است. بي‌شك نخستين و اساسي‌ترين وجهة آن، وجهه شناختي اين جامعه مي‌باشد كه بر دانش تاريخ اعمال و يا شايد تحميل شده و مي‌گردد. اين شناخت و شناختن اين شناخت خود مي‌تواند آغاز گامي براي دريافتن اين نارسايي باشد، تا بتوان از راه آن به كند و كاوي پيرامون يك راهكار نيز پرداخت. هر چند شايد انجام اين راهكار خارج از توان ما يادآوران باشد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 53 به نقل از: نگاهي به وضع موجود تاريخ در ايران ويژه‌نامه ياد، نشريه بنياد تاريخ انقلاب اسلامي، سال بيستم، پاييز 1384، شماره 77

بدنامي خاندان سلطنتي در سوئيس

بدنامي خاندان سلطنتي در سوئيس در سالهاي اوليه دهه 1970 كه ثروت خانوادة شاه به چند برابر نسبت به گذشته افزايش يافته بود، سلسله پهلوي عصر طلائي خود را مي‌گذراند. در ژانويه 1972 بناي جديدي در محوطه پشت ويلاي «سوورتا» در سن موريتس به عنوان ورزشگاه اختصاصي شاه و ملكه ساخته شد، كه در آن بهترين و مدرن‌ترين وسايل ورزشي وجود داشت. ولي علي‌رغم آن همه مخارج سرسام‌آور شاه در سوئيس، هر سال كه مي‌گذشت ناخرسندي مردم سوئيس از سفرهاي شاه به كشورشان بيشتر نمودار مي‌شد. گرچه روزنامه‌هاي چاپ ايران به خاطر سانسور بسيار شديد هيچ مطلبي راجع به ولخرجيهاي شاه و دربار منتشر نمي‌كردند، ليكن روزنامه‌هاي سوئيس همواره مقالات مشروح انتقادي راجع به اعمال افراطي و اسراف‌كاريهاي خانوادة پهلوي به چاپ مي‌رساندند. و به خصوص اوج اين مقالات در زماني بود كه شاه در اكتبر 1971 جشنهاي ويژه سالگرد 2500 سال شاهنشاهي ايران را در تخت جمشيد برگزار كرد. به دستور شاه در اين جشنها 62 چادر در يك محوطه لم‌يزرع برافراشته شد و درون هر كدام را نيز با پرده‌هاي مخمل بنفش، چلچراغهاي برنز مطلا، و ميز سنگ مرمر صورتي، تزيين كردند تا مورد استفادة مدعوين قرار گيرد. براي تأسيسات مورد نظر جشنهاي 2500 سال شاهنشاهي از يك سال قبل كاروان كاميونها وسايل موردنياز را به محل برگزاري آن حمل كردند. و چون همة سران كشورها به جشن دعوت شده بودند، براي پذيرايي از آنها: 165 سرآشپز و پيشخدمت و گارسن را مستقيماً‌ از رستوران «ماكسيم» پاريس با هواپيما به ايران آوردند، و 2500 بطري شراب درجة يك نيز به فرانسه سفارش دادند كه قيمت هر بطر آن سر به يكصد دلار مي‌زد سوئيس در پاسخ به دعوت شاه از سران كشورها براي شركت در جشنهاي 2500 ساله شاهنشاهي، فقط به اعزام يك عضو بازنشسته شوراي حكومت فدرال اكتفا كرد. ولي همين اقدام دولت سوئيس نيز بحثهاي بسيار تندي را در پارلمان برانگيخت. نمايندگان پارلمان سوئيس كه اصولاً با اعزام هر نوع نماينده‌اي به جشنهاي تخت جمشيد مخالف بودند، از دولت مي‌پرسيدند: چرا سوئيس بايد نماينده‌اي براي شركت در يك نمايش مسخره بفرستد؟ و يا: اگر سوئيس در جشن شاه شركت نكند، چه چيزي از دست مي‌دهد؟... آنها به خصوص تأكيد مي‌كردند: وقتي مردم ايران از فقر رنج مي‌برند، نماينده سوئيس نبايد در جشني حضور يابد كه خوراك شاه و ميهمانان ثروتمندش را خاويار تشكيل مي‌دهد. رئيس پارلمان سوئيس نيز ضمن بحث، در جواب نماينده دولتش كه ايران را كشوري ثروتمند توصيف مي‌كرد، مثالي آورد كه هنوز در خاطرم مانده است. او گفت: «يك عرب بدوي در صحرائي بي‌آب و علف در جستجوي تكه ناني بود تا سد جوع كند. موقعي كه ديگر كاملاً نااميد شده بود، يك مرتبه چشمش به كيسه‌اي در زير يك بوته خار افتاد و مشتاقانه دويد و آن را برداشت و گشود. ولي چون در كيسه چيزي جز چند رشته مرواريد قيمتي نيافت، همه را به دور افكند. چرا كه مرواريد قيمتي در صحرا هرگز نمي‌توانست درد شكم گرسنه‌اش را تسكين دهد». وزارت خارجة ايران با آگاهي از بدنامي خانوادة سلطنتي در سوئيس، به من مأموريت داده بود هر مقاله و گزارشي در مطبوعات سوئيس راجع به ايران و سفرهاي شاه به سوئيس انتشار مي‌يابد، همه را به فارسي ترجمه كنم تا از سوي سفارتخانه براي اطلاع مقامات وزارتخانه به تهران ارسال شود و البته در جهت هر چه بيشتر كاستن از درج مقالات ناخوشايند راجع به شاه نيز وزارت خارجة ايران همه ساله قبل از كريسمس هداياي گرانقيمتي از قبيل: فرشهاي ابريشمي، مقادير معتنابه خاويار، و قوطي سيگارهاي طلا يا نقره با آرم دربار شاهنشاهي، به سفارتخانه مي‌فرستاد تا از طريق من به روزنامه‌نگاران سوئيسي داده شود. ولي گفتني است كه مطبوعات سوئيس علي‌رغم دريافت هداياي ارزشمند، نه تنها دست از روية خود برنمي‌داشتند، كه حتي بر دامنة انتقاد از اعمال شاه و درباريان مي‌افزودند. چنين به نظر مي‌رسيد كه بدنامي شاه و درباريان در خارج از كشور، به هيچ‌وجه بر موقعيت آنان در داخل ايران اثر نمي‌گذاشت. زيرا درست برخلاف آنچه انتظار مي‌رفت: شاه هر روز قدرتي افزونتر از روز پيش مي‌يافت، و به همين جهت نيز به خود اجازه مي‌داد به مراتب بيش از حدي كه قبلاً تصور مي‌كرد در سوئيس بماند تا به تفريح و اسكي‌بازي خود ادامه دهد... ليكن اين احساس قدرت في‌الواقع سرابي بود كه باعث مي‌شد شاه از توجه به حقايق دور بماند، و بي‌اعتناء به حركتي كه در جهت دگرگوني سرنوشتش آغاز شده بود، راه خود را كماكان ادامه دهد. ملكه فرح برخلاف شاه چندان مورد تنفر مردم سوئيس نبود. و به همين دليل هرگاه به سوئيس مي‌آمد، نامه‌هايي از سوي طبقات مختلف به سفارتخانه مي‌رسيد كه نشان مي‌داد مردم سوئيس حساب او را از شاه جدا مي‌دانند. ولي اين وضع نيز بر اثر وقوع رسوايي قاچاق ترياك توسط يكي از درباريان دگرگون شد، و احساسات ضدشاه را در سوئيس چنان به اوج رساند كه دامن همه را فراگرفت. در سال 1972 موقعي كه شاه و ملكه براي اسكي‌بازي در سن موريتس به سر مي‌بردند، شاهزاده «دولو» (يكي از منسوبين و دوست نزديك شاه، كه انحصار تجارت خاويار ايران را در دست داشت) به جرم قاچاق مواد مخدر توسط پليس سوئيس دستگير شد، و بعد هم با جستجو در ويلاي خصوصي او مقادير معتنابهي ترياك به دست آمد. وقوع اين حادثه چنان ما را در سفارتخانه به وحشت فرو برد كه احساس مي‌كرديم نه جرأت دفاع داريم و نه مي‌توانيم مثل رسواييهاي گذشته براي حل و فصل قضيه وارد مذاكره با مقامات سوئيسي شويم. ولي اين بار هم باز به خاطر دخالت رئيس تشريفات وزارت خارجة سوئيس، مسئله زياد به درازا نكشيد، و بعد از چند بار رفت و آمد او سرانجام شاهزاده «دولو» توانست با پرداخت چند ميليون فرانك جريمه از زندان رهايي يابد. قضية بازداشت يكي از همراهان شاه به جرم قاچاق مواد مخدر، بازتاب بسيار گسترده‌اي در مطبوعات سوئيس داشت و روي هم رفته باعث شد مقالات متعددي – چه غضب‌آلود و چه مضحك – عليه شاه و ايران انتشار يابد. به طور مثال يكي از روزنامه‌هاي سوئيس كاريكاتوري به چاپ رساند كه نشان مي‌داد: رئيس تشريفات وزارت خارجه سوئيس كت گشادي با آستينهاي دراز پوشيده، و در حالي كه شاه و شاهزاده «دولو» را درون آستينهاي خود مخفي كرده، دارد آنها را به سمت هواپيماي اختصاصي شاه مي‌‌برد تا از سوئيس خارج شوند. در اين جريان ضمناً ثابت شد كه مقالة مندرج در يكي ديگر از روزنامه‌هاي سوئيس تحت عنوان «ترياك: نان روزانة ايرانيها» تا حد زيادي با واقعيت تطبيق داشته است. وگرچه بعد از ترجمة اين مقاله توسط من، از سوي سفارتخانه نامة اعتراضيه‌اي براي مدير روزنامه فرستاده شده بود، ولي آنچه پيش آمد طبعاً ديگر جايي براي تكذيب مطلب باقي نمي‌گذاشت. دولت سوئيس بعد از اين رسوايي، رئيس تشريفات وزارت خارجة خود را از مقامش بركنار كرد؛ ولي به جاي طرد او دست به اقدامي منطقي زد و با سمت سفير سوئيس در ايران به تهران فرستادش. در حالي كه دربار شاه كاري دقيقاً خلاف منطق انجام داد، و به جاي توبيخ و تنبيه شاهزاده «دولو» به عنوان مقصر اصلي، تمام كاسه و كوزه‌ها را بر سر سفير ايران در سوئيس شكست. در اين جريان دكتر لقمان ادهم را – گويي كه به خاطر قصور در پنهان كردن كثافتكاري حضرات، مرتكب جنايتي وحشتناك شده باشد – ابتدا دو سه ماهي به آلمان فرستادند و بعد هم متعاقب فراخواندنش به تهران، ديگر او را به هيچ پست دولتي نگماشتند. سفيري كه به جاي دكتر لقمان ادهم به سوئيس آمد «محمود اسفندياري» بود، كه با «ثريا» همسر دوم شاه خويشاوندي داشت، و روي هم رفته مردي بود خونسرد ولي بسيار سختگير. به زودي آثار اقدامات اسفندياري – كه از قرار خيلي هم مورد توجه شاه قرار داشت – ظاهر شد. مثلاً او بدون توجه به آزادي كامل مطبوعات در سوئيس، عليه يكي از روزنامه‌هاي فكاهي كه شاه را حاكمي ستمگر لقب داده بود، به دادگاه شكايت كرد. و گرچه طبق رأي دادگاه – كه به مراتب از اشتباه سفير مضحك‌تر بود – سردبير روزنامه به دليل نقض مقررات مربوط به خودداري مطبوعات از توهين به سران كشورها، مقصر شناخته شد، ولي براي مجازاتش پرداخت جريمه‌اي فقط به مبلغ 150 فرانك تعيين گرديد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 53 به نقل از: پشت پرده تخت طاووس، مينو صميمي، ترجمه: دكتر حسين ابوترابيان، انتشارات اطلاعات، 1370 صص 115 تا 119

درس‌هاي تاريخ

درس‌هاي تاريخ در زندگي انسان‌ها وقايع بسياري رخ مي‌دهد، اما همه آنها در تاريخ ثبت نمي‌شوند. اين از آن روست كه در تاريخ، فقط وقايع «مهم» مورد توجه قرار مي‌گيرند. اگر قيد «مهم بودن» را براي وقايع جهت ثبت در تاريخ مورد توجه و دقت كافي قرار دهيم، نيك درمي‌يابيم كه از ميان انبوه وقايع و شمار فراوان فعاليت‌هاي انساني، آنچه كه بزرگ، تأثيرگذار، سرنوشت‌ساز، تعيين‌كننده، نقطه عطف، دگرگون‌ساز و حيات‌بخش است، «مهم» به شمار مي‌آيد. در واقع آن هنگام كه تاريخ يك ملت را مي‌خوانيم، در ميان چند هزار سال تاريخ و سرگذشت ميليون‌‌ها انسان، فقط با وقايعي آشنا مي‌شويم كه تأثيري سرنوشت‌ساز و يا نتايجي طولاني براي آن ملت داشته‌اند. نيز با اشخاصي آشنا مي‌شويم كه كارهاي بزرگي انجام داده‌اند يا انديشه، اخلاق و عمل آنان، نسل‌هاي پي‌در پي را تحت تأثير خود قرار داده است. تاريخ هيچ ملت بزرگي خالي از كارهاي بزرگ و مردان و زنان بزرگ نيست. نياز به گفتن ندارد كه كارهاي بزرگ، به دست انسان‌هاي بزرگ صورت مي‌گيرد. بزرگ بودن هر انساني بستگي مستقيم به عقل و انديشه، اعتقاد و ايمان، درايت، همت، تلاش، كوشش، دورانديشي، بزرگ‌منشي و تعالي جويي او دارد. آنان كه در تاريخ نامي يافته‌اند و براي مردم خويش و تمامي بشريت كاري انجام داده‌اند، در پرتو سعي و تلاش، از خودگذشتگي و مجاهدت وعشق به هم‌نوع، به جايگاهي بلند دست يافته‌اند. شكي نبايد داشت، همان‌گونه كه انسان‌هاي بزرگ، ملت‌هاي خويش را به سوي قله‌هاي تعالي و ترقي رهنمون مي‌گردند، اين ملت‌هاي بزرگ و صاحب فرهنگ هستند كه انسان‌هاي بزرگ را مي‌سازند، زيرا آنان به واقع تربيت شده و پرورش يافته فرهنگ ملت خويش هستند. از ارزش‌ها و آرمان‌هاي جامعة خويش الهام گرفته‌اند و براي هدفي تلاش مي‌كنند كه نزد جامعه خويش، عزيز و ارجمند يافته‌اند. اما ملت‌ها و فرهنگشان و نيز بزرگانشان (اعم از فرمانروايان و دانشمندان) چگونه و از كجا انديشة تعالي و ترقي و گام برداشتن به سوي قله‌هاي افتخار را مي‌يابند و انگيزه دست زدن به كارهاي بزرگ را الهام مي‌گيرند؟ همه صاحب‌نظران بر اين باور هستند كه اغلب با مطالعه تاريخ است كه انسان‌ها طريق يافتن همت عالي، طبع بلند، نامجويي و سربلندي را مي‌يابند. از رهگذر اطلاع از تاريخ است كه بعضي از انسان‌ها معمولي بودن، پائين بودن، اشتغال به كارهاي كوچك و كم‌اهميت و زندگي يك‌نواخت و گرفتار روزمرگي شدن را برنمي‌تابند و گمنامي و ضعف وزبوني را نمي‌پذيرند، زيرا: * تاريخ مشحون از كارهاي بزرگ و دربردارندة شرح احوال مردان بزرگ است. * تاريخ دربردارندة مقايسه جوامع مختلف با يكديگر و نشان دادن علت بدبختي يا سعادت هر جامعه است. * تاريخ نشان‌‌دهنده سير تعالي و ترقي يا تدني و تنزل جوامع است و علل و عوامل آنرا بازگو مي‌كند. * تاريخ امكان مي‌دهد كه هر جامعه‌اي را در سه برهه «گذشته، حال و آينده» مورد مطالعه قرار دهيم و درباره آن انديشه كنيم. * تاريخ بازگوكنندة قوانين و سنت‌هاي حاكم بر جوامع است كه همين قوانين وسنت‌ها نشان مي‌دهند، چرا ملت‌هايي نابود شدند، چرا ملت‌هايي باقي ماندند، چرا ملت‌هايي پيشرفت كردند و چرا ملت‌هايي عقب ماندند. از اين نوع ويژگي‌ها براي تاريخ فراوان مي‌توان برشمرد كه رابطه اطلاع از تاريخ و داشتن همت بلند و هدف بزرگ را بازگو مي‌كند. از رهگذر همين ويژگي‌هاست كه از قديم ميان تاريخ و تربيت رابطه قائل بوده‌اند و همواره يكي از ابزارها و شيوه‌هاي تعليم و تربيت، بهره‌گيري از تاريخ بوده است. در عين حال، همواره ميان تاريخ و سياست، يعني فن حكومت و اداره جامعه قائل به رابطه بوده‌اند و يكي از دانش‌هاي موردنياز فرمانروايان را تاريخ دانسته‌اند و باز بر همين اساس بوده است كه باور داشته‌اند، ميان تاريخ و اخلاق به عنوان مجموعة منش فردي و مبناي رفتار و عمل، و نيز ميان تاريخ و جامعه، يعني هويت جمعي و نظام زندگي عمومي، ‌رابطه وجود دارد. نگاهي گذرا به تاريخ به ما نشان خواهد داد كه: * پيامبران، امامان، اوليا و صلحا چه نقشي در تمدن و فرهنگ و تداوم و تعالي آن داشته‌اند. * دانشمدان و عالمان و مخترعان و مكتشفان، خيرخواهان، نيكوكاران، راستگويان، پاكان و بشردوستان، چگونه در ارتقاي جامعه بشري سهيم بوده‌اند. * فرمانروايان عادل و شجاع، مديران مدبر، قضات عادل، افراد امين و داراي پشتكار و عزم و اراده، چگونه تمدن بشري را پيش برده و سالم نگه داشته‌اند. به خاطر آوريد، شكوه تمدن و فرهنگ ايرانيان را، به خاطر آوريد نام بلندي را كه مجاهدان صدر اسلام يافتند، به خاطر آوريد، شرح زندگي ملت‌هايي را كه بر قله‌‌هاي افتخار و عظمت پا نهادند. آيا جز اين بوده است كه با عنايت به تاريخ، يعني در نظر گرفتن زماني بلند، هدف زندگي فردي و جمعي خويش را تعيين كرده‌اند و در نتيجه از كوته‌نگري، روزمرگي، معمولي بودن و دون همتي استنكاف كرده و با بلندنگري، بلندهمتي، هدف متعالي، و در نظر گرفتن افق‌هاي بلند، آينده را وجهة همت خويش ساخته‌اند؟ آنان در نتيجه داشتن همين روحيه، كارهاي بزرگ انجام داده و آثار ماندگار از خود به جاي گذاشته‌اند و نامي نيك، آوازه‌اي بلند، و خاطره‌اي جاودان، سربلندي هميشگي، و احترام حقيقي يافته‌اند. براي هر نسلي، در هر عصري وظيفه‌اي وجود دارد. آن هنگام كه ملت‌ها وظيفه و مسئوليت خويش را به خوبي بشناسند و در طريق نيل به آن همت و تلاش كنند، شاهد عزت و افتخار و بهروزي خواهند بود. اما آن هنگام كه در سستي، فرو رفتن در لذات زودگذر، بي‌هدفي و روزمرگي فرو روند، خود و نسل‌هاي بعدي را در منجلاب فقر، عقب‌ماندگي، ذلت و اسارت فرو خواهند برد. اينها همگي درس‌هايي هستند كه از تاريخ مي‌توان آموخت. درس حقيقي و هدف اصلي و غايي از آموزش تاريخ نيز همين است. معلم تاريخ بايد خود را انساني بزرگ با هدفي بزرگ و مسئول، براي كارهاي بزرگ بداند تا دانش‌آموز و نيز خود را انساني بزرگ براي كارهاي بزرگ و هدفي بزرگ بسازد. زيرا تاريخ سراسر سخن از همم عاليه (انسان‌هاي بزرگ) و ملل راقيه (ملت‌هاي مترقي) است. نيك مي‌دانيم كه همت و مراحل معنوي اخلاقي، و ترقي مفهومي معنوي است تا مادي. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 52 به نقل از: رشد آموزش تاريخ، سال پنجم، شماره 13

اولين مصاحبه امام

اولين مصاحبه امام «لوسين ژرژ» خبرنگار روزنامه فرانسوي لوموند در چهارم ارديبهشت 1357 موفق به انجام مصاحبه جامعي با امام خميني گرديد. اين مصاحبه كه خبرنگار لوموند آن را اولين مصاحبه آيت‌الله خميني ناميده عليرغم اختناق سياسي حزب بعث صورت گرفت. لوسين ژرژ درباره اين مصاحبه كه متن آن در 16 ارديبهشت 1357 در لوموند به چاپ رسيد، چنين مي‌نويسد: از آغاز سال جاري مسيحي، قيامهاي بزرگي مرتباً در ايران، از قم گرفته تا تبريز، به وقوع پيوسته و شهرهاي متعددي را زير آتش خود گرفته است. در همين هفته نيز كار درس و بحث در چند دانشگاه واقع در تهران به هم خورده است. گرچه بعضي مخالفان چپ و چپ افراطي، در اين جنبشها كه بر ضد رژيم شاه است شركت دارند ولي به نظر مي‌رسد كه الهام‌دهندگان عمده و اصلي اين جنبشها رهبران مذهبي‌اند... به هر حال به طور منظم و مرتب، تظاهركنندگان نام رهبر مذهبي شيعيان جهان يعني آيت‌الله خميني را تكرار مي‌كنند. آيت‌الله خميني از سال 1963 به حال تبعيد در عراق به سر مي‌برد. در روز 29 اكتبر 1977 مرگ مشكوك پسر ايشان در عراق و انتشار مقالة توهين‌آميزي عليه آيت‌الله خميني در روزنامه‌هاي دولتي، منشأ عصيان و طغياني گرديد كه پس از آن تاريخ، نيروهاي مذهبي را عليه شاه به طور جدي‌تري به حركت درآورد. هر چند آيت‌الله خميني كه از مخالفان سرسخت رژيم شاهنشاهي است، مرتباً بيانيه‌ها و اعلاميه‌هايي خطاب به مردم صادر مي‌كنند و آنها را به قيام وعصيان فرامي‌خوانند. ولي هيچ‌گاه تاكنون با مطبوعات خارجي مصاحبه‌اي به عمل نياورده‌اند. ايشان در تبعيدگاه خود – نجف (عراق) – فرستادة مخصوص لوموند را به حضور پذيرفت. آيت‌الله خميني با چهره‌اي لاغر كه محاسني سفيد آن را كشيده‌تر مي‌كرد، با بياني متهورانه و لحني آرام، به مدت دو ساعت با ما سخن گفت. حتي وقتي به اين مطلب و تكرار آن مي‌پرداخت كه ايران بايد خود را از شرّ شاه خلاص كند و نيز هنگامي كه به مرگ پسرش اشاره مي‌كرد، نه آثار هيجان در صدايش ديده مي‌شد و نه در خطوط چهره‌اش حركتي ملاحظه مي‌گرديد. وضع رفتار و قدرت تسلط و كفّ نفس او خردمندانه بود. آيت‌الله به جاي آن كه با فشار بر روي كلمات، ايمان واعتقاد خود به مخاطبش ابلاغ كند، با نگاه خود چنين مي‌كرد، نگاهي كه همواره نافذ بود؛ اما هنگامي كه مطلب به جاي حساس و عمده‌اي مي‌رسيد، تيز و غيرقابل تحمل مي‌شد. آيت‌الله، عزمي راسخ و كامل دارد و در صدد قبول هيچ‌گونه مصالحه‌اي نيست. مصمم است كه در مبارزة خود عليه شاه تا پايان پيش برود... . در حال حاضر در ايران و به نام همين پارساي زاهد 76 ساله است كه قيامهاي متعدد به وقوع مي‌پيوندد. اين قيامها كه عناوين و موضوعات مذهبي دارند خيلي بيشتر از آنچه جبهه مخالف چپ رژيم شاه را به خطر بيندازد، رژيم مذكور را به طور جدي به خطر انداخته است. اكنون ما در حضور آيت‌الله در اتاقي 2×3 متر و در خانه‌اي هستيم كه در دورترين قسمت نجف واقع است. شهري كه از لحاظ وضع جغرافيايي يكي از بدترين مناطق كويري عراق است. در راه نجف و بغداد بادي سخت برخاست و شنهايي را به حركت درآورد. شدت باد به اندازه‌اي بود كه اتومبيل ما را مانند پر كاهي جابه‌جا مي‌كرد و بالاخره آن را در يك توده شن بي‌حركت ساخت. رانندة ما اين را خشم وغضب خداوندي مي‌‌دانست و به تلاوت آياتي از قرآن پرداخت. در اينجا كه سرزمين مقدس مسلمان شيعي است، همه جا خداوند عادل و عدالتخواه و عدالت‌گستر آنان حاضر و ناظر است. مرقد علي نخستين امام و داماد پيغمبر در نجف است و در كربلا نيز مرقد امام حسين سومين امام و نوادة پيغمبر قرار دارد. قبور اين امامان در زير گنبدي قرار دارد كه از خارج طلاكاري است و تلألؤ و لمعان آن بي‌نهايت است،‌ و از داخل نيز با هزاران آيينه درخشان آذين شده است. اين دو امام و فرزندان امام حسين تا امام يازدهم، همگي توسط غاصبان اموي وعباسي به قتل رسيده‌اند، مع‌ذلك اين ثروت نمايان در متن فقر بي‌نهايت محيط تعجب‌آور نيست. در واقع، اين امر خود بياني است از حالت انتقام مردمان شيعي‌انديش از غاصبان حق امامانشان. اسلام شيعي، كه پيروانش در سراسر جهان يك ششم مسلمانان را تشكيل مي‌دهند، مدت ده قرن است كه در انتظار امام دوازدهم هستند؛ امامي كه حكومت حق را برقرار خواهد كرد و بر روي زمين عدالت را مستقر خواهد ساخت. گرچه اماكن مقدس شيعيان در مملكت عراق واقع است كه نصف جمعيت آن شيعه هستند ولي شيعيان خصوصاً در ايران ساكنند. در حقيقت از 33 ميليون ايراني 93 درصد شيعه هستند و آيا كسي كه اين تودة شيعه را كه هنوز ايماني شديد و سوزان به حركتشان درمي‌آورد، تحت تسلط و كنترل خود دارد و بر ايران فرمانفروايي مي‌كند، همين پارساي كهنسال يعني آيت‌الله خميني است كه داراي چنين قدرتي است؟ شاه وي را در 1963 از ايران تبعيد كرد، و از (1965) و پس از طي يك دوران تبعيدي در تركيه، در نجف به سر مي‌برد و مرگ پسرش دليلي براي قيامهاي متوالي شده است كه هر چند يك بار، ايران را به لرزه درمي‌آورد. در پيچ يكي از كوچه‌هاي تنگ نجف كه خانه‌‌هايش براي آن كه سپري در مقابل تابش سوزان آفتاب باشد، سخت به هم فرورفته است، مسكن محقر آيت‌الله خميني قرار دارد. اين خانه نظير مسكن فقيرترين افراد نجف است. در سه اتاق اين خانه، حداكثر دوازده تن از نزديكان وي حضور داشتند. در اين مسكن محقر، از قدرت رؤساي شورش و يا رؤساي جبهه مخالف كه در تبعيد به سر مي‌برند، هيچ نشان و علامتي ديده نمي‌شود و اگر آيت‌الله خميني قدرت آن را دارد كه ايران را به حركت درآورد و قيام برانگيزد، اين قدرت مسلماً‌ ناشي از تسلط و اقتدار وي بر افكار مردم ايران است؛ اقتداري كه پس از تبعيد وي از ايران به جاي آن كه كم شود،‌ ده برابر شده است. آيت‌الله كه مردي متين و كم سخن است تا به حال هيچ‌گاه خطاب به مطبوعات بين‌المللي مطلبي بيان نكرده است و بنابراين، مصاحبه حاضر با لوموند نخستين مصاحبة ايشان است.] سئوال: [شاه شما را متهم مي‌كند كه مخالف تمدن و گذشته‌گرا هستيد؛ جواب شما به اين مطلب چيست؟] جواب: اين خود شاه است كه عين مخالفت با تمدن است و گذشته‌گراست. مدت پانزده سال است كه من در اعلاميه‌ها و بيانيه‌هايم خطاب به مردم ايران مصراً خواستار رشد و توسعة اقتصادي و اجتماعي مملكتم بوده‌ام. اما شاه سياست امپرياليستها را اجرا مي‌كند و كوشش دارد كه ايران را در وضع عقب‌ماندگي و واپس‌گرايي نگاه دارد. رژيم شاه رژيمي ديكتاتوري است. در اين رژيم، آزاديهاي فردي پايمال و انتخابات واقعي و مطبوعات و احزاب از ميان برده شده‌اند. نمايندگاه را شاه با نقض قانون اساسي تحميل مي‌كند. انعقاد مجامع سياسي – مذهبي ممنوع است. استقلال قضايي و آزادي فرهنگي به هيچ‌وجه وجود ندارد. شاه قواي سه‌گانه را غصب كرده است و يك حزب واحد(1) ايجاد نموده است. از اين بدتر، پيوستن به اين حزب را اجباري كرده است و از متخلفان انتقام مي‌گيرد. كشاورزي ما كه توليدش حتي تا 23 سال پيش اضافه بر احتياجات داخلي‌مان بود و ما صادركنندة اين مازاد بوديم، فعلاً از ميان رفته است. مطابق ارقامي كه نخست‌وزير شاه در دو سال پيش به دست داده است، ايران 93 درصد از مواد غذايي مصرفي خود را وارد مي‌‌كند. و اين است نتيجة به اصطلاح اصلاحات ارضي شاه! دانشگاههاي ما نيمي از سال بسته است و طلاب و دانشجويان ما هر سال چندين بار مضروب و مجروح مي‌گردند و به زندان افكنده مي‌شوند. شاه اقتصاد ما را از ميان برده و درآمد حاصل از نفت را كه ثروت آينده مردم ماست تبذير مي‌كند و آن را براي خريد اسلحه‌هايي به كار مي‌برد كه جنبه تجملي و قيمتهاي سرسام‌آور دارد و اين امر به استقلال ايران صدمه مي‌زند. من مخالف شاه هستم؛ درست به دليل آنكه سياست وي كه وابسته به قدرتهاي خارجي است، پيشرفت مردم را در معرض خطر قرار مي‌دهد. هنگامي كه شاه ادعا مي‌كند كه ايران را به مرز «تمدن بزرگ» مي‌رساند، دروغ مي‌گويد و اين مطلب را بهانه قرار داده است تا ريشه استقلال مملكت را قطع كند و خون مردم را جاري سازد. كارگران، كشاورزان، دانشجويان، كسبه و زنان و مردان عليه قدرت ارتجاعي و گذشته‌گرايي وي مبارزه مي‌كنند. به دليل اين واقعيتهاي غيرقابل بحث است كه شاه كوشش مي‌كند موضع مخالف ما را در قبال رژيمش وارونه جلوه دهد و ما را مخالف تمدن و گذشته‌گرا قلمداد كند. اگر ما موفق به سرنگون كردن رژيم او شويم، او براي كارهايي كه بر ضد پيشرفت و ترقي اقتصادي و فرهنگي مردم كرده است محاكمه خواهد شد؛‌ و آن روز تمامي عالم از جنايات وي آگاه خواهند گرديد. - [شاه شما را مخالف با تمدن قلمداد مي‌كند؛ شما نيز همين اتهام را به شاه برمي‌گردانيد و اين مطلب لزوماً قانع‌كننده نيست. لطفاً ممكن است موضع و موقع خود را راجع به سه موضوع اصلي ايران بيان بفرماييد: اصلاحات ارضي، صنعتي كردن مملكت، و زنان] - هدف از اصلاحات ارضي شاه، خصوصاً اين بود كه بازاري براي كشورهاي خارجي، خصوصاً آمريكا، ايجاد كند. اما اصلاحات ارضي‌اي كه ما خواستارش هستيم، كشاورز را از محصول كارش بهره‌مند خواهند ساخت و مالكاني را كه برخلاف قوانين اسلامي عمل كرده‌اند مجازات خواهد كرد. - [زمينهايي كه گرفته‌اند، به مالكان قديمي‌اش برگردانيده خواهد شد؟] - مسلماً نه، درست همين مالكان در طول سالها درآمدهايي را روي هم انباشته بودند، بي‌آنكه مقررات اسلام را در خصوص توزيع آنها اجرا نمايند. بدين ترتيب ثروتي را كه حق جامعه بوده و بايد به جامعه برسد در نزد خود نگه داشته و برخلاف قوانين اسلامي عمل كرده‌اند و ثروتمند شده‌اند. بنابراين اگر ما به قدرت و حكومت برسيم، ثروتهايي كه اين مالكان به ناحق متصرف شده‌اند، ضبط خواهيم كرد و بر اساس حق و انصاف، مجدداً ميان محتاجان توزيع خواهيم كرد. در خصوص صنعتي كردن مملكت، كاملاً با اين امر موافقيم ولي ما خواستار يك صنعت ملي و مستقل هستيم كه در اقتصاد مملكت ادغام شده و همراه با كشاورزي در خدمت مردم قرار گيرد، نه يك صنعت وابسته به خارج بر اساس مونتاژ؛ نظير صنعتي كه فعلاً در ايران مستقر ساخته‌اند. سياست شاه از لحاظ صنعتي و كشاورزي، مملكت ما را به نفع قدرتهاي استعماري به صورت يك جامعة مصرفي درآورده است. در خصوص زنان، اسلام هيچ‌گاه مخالف آزادي آنان نبوده است، بر عكس اسلام با مفهوم زن به عنون شيء مخالفت كرده است و شرافت و حيثيت او را به وي باز داده است. زن مساوي مرد است. زن مانند مرد آزاد است كه سرنوشت و فعاليتهاي خود را انتخاب كند؛ اما رژيم شاه است كه با غرق كردن آنها در امور خلاف اخلاق، مي‌كوشد تا مانع آن شود كه زنان آزاد باشند. اسلام شديداً معترض به اين امر است. رژيم آزادي زن را البته نظير آزادي مرد از ميان برده و پايمال ساخته است.زنان مانند مردان زندانهاي ايران را پر كرده‌اند. در اينجاست كه آزادي آنها در معرض تهديد و در خطر قرار گرفته است. ما مي‌خواهيم كه زنان را از فساد، كه آنان را تهديد مي‌كند، آزاد سازيم. - [دربارة لفظ «ماركسيسم اسلامي» كه رژيم مرتباً استعمال مي‌كند چه فكر مي‌كنيد؟ آيا با دستجات چپ افراطي روابط سازماني داريد؟] - اين شاه است كه اصطلاح مذكور را به كار برده است و اطرافيانش از او تبعيت كرده‌اند. اين مفهوم مفهومي نادرست و حاوي تناقض است و براي از اعتبار انداختن و از بين بردن مبارزه مردم مسلمان ما بر ضد رژيم شاه است. مفهوم اسلامي كه بر اساس توحيد و وحدانيت خداوند بنا شده است با ماترياليسم در تضاد است. اصطلاح «ماركسيسم اسلامي» يك اصطلاح خلاف حقيقت است. به عبارت ديگر، شاه و دستگاه تبليغاتي‌اش از اتحاد «ارتجاع سياه» و «خرابكاري سرخ» نيز هدفي را كه گفتيم تعقيب مي‌كند؛ بدين معنا كه وي مي‌خواهد مردم مسلمان را وحشت‌زده سازد و بذر ابهام را در آنها بپراكند، تا مخالفتشان را نسبت به رژيم كه جامع و غيرقابل بحث و انكار است از ميان ببرد. هيچ‌گاه ميان مردم مسلماني كه بر ضد شاه در حال مبارزه‌اند و عناصر ماركسيست افراطي يا غيرافراطي اتحاد وجود نداشته است. من همواره در اعلاميه‌هاي خود خاطرنشان ساخته‌ام كه مردم مسلمان بايستي در مبارزه خود همگون و متجانس باقي بمانند و از هر نوع همكاري سازماني با عناصر كمونيست برحذر باشند. بدين ترتيب با اتحاد بين تمام مسلمانان است كه ما با شاه مبارزه مي‌كنيم و خواهيم كرد؛ و به همين دليل است كه شاه سعي دارد مباني مبارزه‌اي ما را وارونه جلوه دهد. - [با توجه به فقد روابط سازماني، آيا يك اتحاد تاكتيكي را با ماركسيستها براي سرنگون كردن شاه در نظر داريد؟ و روش و طرز رفتار شما با آنان پس از موفقيت اجتماعي‌تان چگونه خواهد بود؟] - نه، ما حتي براي سرنگون كردن شاه با ماركسيستها همكاري نخواهيم كرد. من همواره به هواداران خود گفته‌‌ام كه اين كار را نكنند. ما با طرز تلقي آنان مخالفيم. ما مي‌دانيم آنها از پشت به ما خنجر زده‌اند و اگر روزي به قدرت برسند، رژيمي ديكتاتوري برقرار خواهند كرد و اين مخالف روح اسلام است. اما در جامعه‌اي كه ما به فكر استقرار آن هستيم، ماركسيستها در بيان مطالب خود آزاد خواهند بود؛ زيرا ما اطمينان داريم كه اسلام دربردارندة پاسخ به نيازهاي مردم است. ايمان و اعتقاد ما قادر است كه با ايدئولوژي آنها مقابله كند. در فلسفه اسلامي از همان ابتدا مسئله كساني مطرح شده است كه وجود خدا را انكار مي‌كرده‌اند. ما هيچ‌گاه آزادي آنها را سلب نكرده و به آنها لطمه وارد نياورده‌ايم. هر كس آزاد است كه اظهار عقيده كند ولي براي توطئه كردن آزاد نيست. - [به نظر شما علت شعله‌ور شدن قيامهاي ايران چيست؟ چرا اين طغيانها در حال حاضر رخ داده است؟] - فشار و قهري كه شاه و پدرش اعمال كرده‌اند، بدبختيهايي كه ملت ما دچارش شده است، مردمي كه از آزادي‌اشان، استقلالشان، پيشرفتشان و زندگي خوبشان محروم شده‌اند، وعده‌هايي دروغي كه در پانزده سال اخير مغزشان را پر كرده است، روي هم رفته منشأ تظاهرات مذكور است. خرابي وضع اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي و وسعت دامنه قهر و فشار، به درجه تحمل‌ناپذيري رسيده است. آخرين قيامها مقدمة انفجار عظيمي است كه نتايجش غيرقابل محاسبه است. هدف از ضدتظاهراتي كه پليس در مقام مقابله و با شركت افراد مزدور ترتيب داده است و هدف از كشتارهايي كه در هر شهر و روستا پيش مي‌آيد آن است كه مانع سرنگون شدن شاه گردد. - [فكر مي‌كنيد كه فرزند شما به قتل رسيده است؟ اگر چنين نيست چرا مرگ وي علت انفجار تظاهرات شده است؟] - من با قطع و يقين نمي‌توانم بگويم چه اتفاقي افتاده است ولي مي‌دانم كه او شب قبل از درگذشتش صحيح و سالم بود و مطابق گزارشهايي كه به من رسيده است، اشخاص مشكوكي آن شب به خانة وي رفته‌اند و فرداي آن شب او فوت كرده است. چگونه؟ من نمي‌توانم اظهارنظري بكنم. نارضايي مردم به اين مناسبت ابراز شد. مسلماً‌مردم خدمتگزاران خود را دوست مي‌دارند و مرا و نيز پسرم را نيز خدمتگزار خود مي‌دانند. دنبال اين جريان هر كشتاري كه رژيم ترتيب داد، تظاهرات تازه‌اي را به مناسبت چهلم كشته‌شدگان موجب گرديد. اما مطلب اصلي و اساسي، پسر من نيست. مسئله اساسي، عصيان و قيام همة‌مردم بر ضد ستمگراني است كه بدانها ستم مي‌كنند. - [برنامه سياسي شما چيست؟] آيا مي‌خواهيد كه رژيم را سرنگون سازيد؟ به جاي اين رژيم، چه نوع رژيمي را برقرار خواهيد كرد؟] - كمال مطلوب ما ايجاد يك دولت و حكومت اسلامي است؛ مع‌ذلك نخستين اشتغال حاضر ما سرنگون كردن اين رژيم خودسر و خودكامه است. در مرحلة اول بايستي قدرتي به وجود آوريم كه به احتياجات اساسي مردم پاسخ دهد. - [مقصودتان از حكومت اسلامي چيست؟ آنچه از اين تعبير، خود به خود، به ذهن مي‌آيد امپراتوري عثماني و يا عربستان سعودي است.] - تنها مرجع استناد براي ما، زمان پيغمبر و زمان امام علي است. - [آيا به نظر شما بازگشت به قانون اساسي 1906(2) يك راه‌حل معتبر است؟] - قوانين اساسي و متمم آن به شرط آن كه مورد اصلاح قرار گيرد، مي‌تواند مبناي دولت و حكومتي باشد كه ما توصيه مي‌كنيم؛ اين حكومت در خدمت آرمان اسلامي قرار مي‌گيرد. - [ آيا اين قانون اساسي، رژيم سلطنتي را حفظ خواهد كرد و يا حكومت جمهوري را در مدنظر داريد؟] - رژيمي كه ما برقرار خواهيم كرد به هيچ‌وجه رژيم سلطنتي نخواهد بود. اين مطلب خارج از موضوع است و مطرح نيست. - [به سلطنت رسيدن پسر شاه فعلي براي شما قابل قبول خواهد بود؟] - ما مخالف پدر شاه بوديم و مخالف شاه فعلي و مخالف همة سلسله‌اش هستيم؛ زيرا مردم ايران آن را نمي‌خواهند. - [آيا خود شما در نظر داريد كه در رأس آن قرار گيريد؟] - شخصاً نه. نه سن من ونه موقع و نه مقام من، و نه ميل و رغبت من متوجه چنين امري نيست. اگر موقعيت پيش آيد، ما در ميان كساني كه در جريان مفاهيم وفكر اسلامي مربوط به حكومت هستند، شخصي و يا اشخاصي را كه مستعد تعهد چنين امري باشند انتخاب خواهيم كرد. - [شما همواره در مقابل درخواستهاي مطبوعات بين‌المللي سكوت را حفظ كرده‌ايد؛ چرا؟] - مطبوعات بين‌المللي بيشتر به دبدبه و كبكبه و طمطراق و تشريفات رسمي توجه دارند: تخت جمشيد، تاجگذاري شاه و ... يا در حد اعلاء توجهشان معطوف به قيمت نفت است، نه به بدبختيهاي مردم ايران و يا فشاري كه تحمل مي‌كنند. ظاهراً شاه هر سال صد ميليون دلار براي تبليغاتش در خارج پول خرج مي‌كند. از اينجهت من در طول پانزده سال گذشته – خصوصاً به من گفته‌اند روزنامه شما مستقل است و به مسائل واقعي ايران از قبيل شكنجه‌ها، كشتارها و بي‌عدالتيها مي‌پردازد. من اميدوارم كه اين مصاحبه به آشنا ساختن آرمان مردم من كمك كند – حرفهاي خود راخطاب به مردم ايران زده‌ام و همين كار را ادامه خواهم داد. - [آيا سياست موافق شاه در قبال اسرائيل يكي از دلايل مخالفت شما با رژيم است؟] - آري؛ زيرا اسرائيل سرزمين يك قوم مسلمان را اشغال كرده و جنايات بي‌شماري مرتكب شده است. عمل شاه در حفظ روابط سياسي با اسرائيل و دادن كمك اقتصادي به وي، برخلاف مصالح و منافع اسلام و مسلمانهاست. - [ آيا آرزومند آن هستيد كه ايران عليه اسرائيل در جرگة كشورهاي عربي وارد شود؟] - من همواره مصراً خواسته‌ام كه مسلمانان سراسر جهان متحد شوند و بر ضد دشمنانشان از جمله اسرائيل مبارزه كنند. متأسفانه دعوتهاي مرا رژيمهاي مختلفي كه در كشورهاي مسلمان بر سر كار آمده‌اند، نشنيدند. من اميدوارم كه بالاخره اين دعوتها شنيده شود. من در اين راه پايداري خواهم كرد. - [آخرين رشته عمليات نظامي اسرائيل منجر به اشغال يك سرزمين عربي ديگر يعني جنوب لبنان شده است كه مردمانش شيعه‌اند. در اين باره چه فكر مي‌كنيد؟] - مردم جنوب لبنان بايد به هر وسيله‌اي كه شده به خانه‌هاي خود بازگردند و وظيفه دارند كه براي بازپس گرفتن سرزمين خود مبارزه كنند، پيش از آن كه اسرائيلي‌‌ها مردم خودشان را در آنجا مستقر سازند. شخص من از مردم ايران و شيعيان جهان درخواست كرده‌‌ام كه به كمك برادران خود در جنوب لبنان بشتابند. اين دعوت نتايجي داشته است اما تنها حكومتها هستند كه امكان دارند به اسرائيل فشار بياورند كه مجبور به تخلية اين سرزمين بشود. - [يك دسته از سربازان ايراني جزء نيروهاي ملل متحد در جنوب لبنانند؛ فكر مي‌كنيد كه اين كمك مثبت است؟] - ما رژيم ايران را تجربه كرديم؛ هيچ دليلي وجود ندارد كه بتوان باور كرد كه اين رژيم كه همواره به ضرر اعراب و به اسرائيل كمك كرده است، اين بار در خدمت يك آرمان مقدس عمل كند. به اعتقاد من، كار ايران بيشتر به اين جهت است كه مانع از اظهار عقيده دشمنان اسرائيل بشود. - [موقع و موضع شما در قبال آمريكا چيست؟] - در طي بيانيه‌ها و اعلاميه‌هاي پانزده سال اخير خود چندين بار موضع و موقع خودم را در قبال آمريكا و قدرتهاي بزرگ ديگري كه از ثروتهاي ممالك فقير بهره‌برداري مي‌كنند، بيان كرده‌ام. آمريكا عمال خود را در اين ممالك تحميل و بعد خشونتي را كه به مردم تحميل مي‌شود تأييد مي‌كند. آمريكا كه منشأ كودتاي 1332 و بازگشت و حفظ شاه بر سر قدرت است، سياست خود را تغيير نداده است. تا وقتي كه وضع بدين منوال است، موضع و موقع من در قبال آمريكا همچنان تغييرناپذير خواهد ماند. - [آيا مثل برخي فكر مي‌كنيد كه آمريكا مي‌خواهد يك رژيم آزادمنش ليبرال در ايران مستقر سازد؟] - يعني اعلاميه راجع به احترام و رعايت حقوق بشر؟ اين مطلب چيزي جز حرف نيست؛ حرف! و من بدان باور ندارم. كافي است كه ملاحظه بكنيد كارتر رئيس‌جمهور آمريكا در جريان ديدارش در تهران پشتيباني خود را از شاه تجديد كرد و علاوه بر آن، عملاً اين پشتيباني مورد تكذيب قرار نگرفت. به هر حال ما هيچ‌گاه رژيمي را با سيما و صورتي ليبرال و آزادمنش، و مضمون و محتواي ديكتاتوري و استبدادي قبول نخواهيم كرد. - [ در مقابل اتحاد شوروي كه همساية بزرگ ايران است، موضع و موقع شما چيست؟] - همان موضع و موقعي كه در قبال آمريكاست. ابرقدرتها مردم ما را استثمار كردند. من فرقي ميان آنها و حتي بين آنها و انگليس هم نمي‌بينم. هنگامي كه ايران واقعاً مستقل گرديد، در آن صورت مي‌تواند روابط سالمي با تمامي ممالك عالم برقرار سازد. - [ آقا فكر مي‌كنيد كه رژيم شاه قادر است كه آزادمنشي پيشه كند؟] - هرگز! حتي اصول دموكراسي و آزادي در تضاد بنيادي با اين رژيم و با وجود خود شاه هستند؛ لذا هيچ مصالحة ممكني با وي وجود ندارد. جنايات وي بي‌شمار است. نخستين كار يك رژيم آزاد آن خواهد بود كه محاكمة شاه را ترتيب دهد؛ بر اساس اين امر كه او ثروتهاي مملكت را جمع كرده و آنها را به بانكهاي خارجي منتقل ساخته است. بايد كه او در خصوص جناياتي كه مرتكب شده است جواب دهد. آزادسازي واقعي تا هنگامي كه شاه بر اريكة قدرت است امكان‌پذير نخواهد بود. پي‌نويس‌ها: 1- «حزب رستاخيز ملت ايران»، كه تأسيس آن در 11 اسفند 1354 توسط شاه اعلام شد. 2- قانون اساسي مشروطه (1285ه‍ ش 1324ه‍ ق). صحيفه امام خميني ج 3- صص 376-366 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 52

ساواك و ارتش در آخرين روز

ساواك و ارتش در آخرين روز چرا شوراي عالي نيروهاي مسلح پس از دو ساعت ونيم بحث و بررسي به اتفاق آراء بي‌طرفي ارتش را تصويب كرد؟ جلسه شوراي فرماندهان ارتش در ساعت 30/10 روز 22 بهمن ماه 1357 با حضور 27 نفر فرماندهان، معاونين، رؤسا و مسئولين سازمان‌هاي نيروهاي مسلح شاهنشاهي به شرح زير تشكيل گرديد: ارتشبد عباس قره‌باغي رئيس ستاد بزرگ ارتشتاران. ارتشبد جعفر شفقت وزير جنگ ارتشبد حسين فردوست رئيس دفتر ويژه اطلاعات. سپهبد هوشنگ حاتم جانشين دفتر ويژه اطلاعات. سپهبد ناصر مقدم معاون نخست‌وزير و رئيس ساواك. سيهبد عبدالعلي نجيمي نائيني مشاور رئيس ستاد بزرگ ارتشتاران. سپهبد احمدعلي محققي فرمانده ژاندارمري كشور. سپهبد عبدالعلي بدره‌اي فرمانده نيروي زميني شاهنشاهي. سپهبد اميرحسين ربيعي فرمانده نيروي هوايي شاهنشاهي. درياسالار كمال حبيب‌اللهي فرمانده نيروي دريايي شاهنشاهي. سپهبد عبدالمجيد معصومي نائيني معاون پارلماني وزارت جنگ. سپهبد جعفر صانعي معاون لجستيكي نيروي زميني شاهنشاهي. درياسالار اسدالله محسن‌زاده جانشين فرمانده نيروي دريايي شاهنشاهي. سپهبد حسين جهانباني معاون پرسنلي نيروي زميني شاهنشاهي. سپهبد محمد كاظمي، معاون طرح و برنامه نيروي زميني شاهنشاهي. سرلشكر كبير، دادستان ارتش. سپهبد خليل بخشي آذر، رئيس اداره پنجم ستاد بزرگ. سپهبد عليمحمد خواجه‌نوري، رئيس اداره سوم ستاد بزرگ. سرلشكر پرويز اميني افشار، رئيس اداره دوم ستاد بزرگ. سپهبد امير فرهنگ خلعتبري، معاون عملياتي نيروي زميني شاهنشاهي. سرلشكر محمد فرزام، رئيس اداره هفتم ستاد بزرگ. سپهبد جلال پژمان، رئيس اداره چهارم ستاد بزرگ. سرلشكر منوچهر خسروداد، فرمانده هوانيروز. سپهبد ناصر فيروزمند، معاون ستاد بزرگ ارتشتاران. سپهبد موسي رحيمي لاريجاني، رئيس اداره يكم ستاد بزرگ. سپهبد محمد رحيمي آبكناري، رئيس آجوداني ستاد بزرگ ارتشتاران. سپهبد رضا طباطبايي وكيلي، رئيس اداره بازرسي مالي ارتش. بعد از اعلام رسميت جلسه اظهار كردم: با توجه به تشديد وضعيت بحراني كشور و نيروهاي مسلح، امروز صبح پس از بررسي وضعيت كلي نيروها با سپهبد حاتم جانشين و سپهبد فيروزمند معاون ستاد، لازم ديديم تيمساران را دعوت كنيم كه در يك شوراي ستادي، هر يك از فرماندهان ضمن تشريح آخرين وضعيت خصوصي نيروي مربوطه، اشكالات و نظراتشان را بگويند تا ستاد و فرماندهان در جريان حوادث و وقايع قرار گرفته و درباره آنها بحث و بررسي شود. ضمناً‌ نخست‌وزير منتظر من باشد كه پس از خاتمه شورا به نخست‌وزيري بروم. ولي از آنجا كه تيمساران به خوبي در جريان وضعيت عمومي و همچنين كم و بيش در جريان وقايع روزهاي اخير كشور و به خصوص پايتخت هستند، بنابراين فكر مي‌كنم بهتر است من ابتدا به طور خيلي خلاصه كليات حوادث 24 ساعت اخير را مطابق گزارشات مركز فرماندهي ستاد تشريح كنم و سپس فرماندهان نيروهاي مسلح و رؤساي سازمان‌هاي هر يك آخرين وضعيت خصوصي خود را بيان نمايند: پريشب هنرجويان و همافران نيروي هوايي در مركز آموزش هوايي دوشان‌تپه با افراد گارد شاهنشاهي درگيري پيدا مي‌نمايند. در نتيجه در حدود ساعت 30/8 صبح ديروز (21 بهمن ماه 57) مخالفين طرفدار همافران در نتيجه غفلت مسئولين مركز آموزش هوايي دوشان تپه، وارد محوطه آن مركز شده، درب اسلحه‌خانه را شكسته مقداري سلاح به دست مي‌آورند! همافران نيز بنا به اظهار فرمانده نيروي هوايي براي دفاع در مقابل افراد گارد شاهنشاهي مسلح مي‌شوند! عده‌اي از مخالفين طرفدار همافران از ديروز در اطراف مركز آموزش دوشان‌تپه جمع شده‌اند. نخست‌وزير به علت تظاهرات و اغتشاشات ابتدا ساعت ممنوعيت عبور و مرور را در شهر تهران به ساعت 30/4 بعد از ظهر تغيير داد، سپس ديشب در جلسه شوراي امنيت ملي به فرمانداري نظامي تهران دستور داد كه مقررات قانون حكومت نظامي را به موقع اجرا بگذارد. و همچنين در شورا به نيروي زميني مأموريت داد كه براي سركوبي مسببين وقايع مركز آموزش دوشان‌تپه، نيروي هوايي و فرمانداري نظامي را تقويت نمايد. فرمانده نيروي زميني تشريح خواهد كرد كه به چه علت موفق به كمك به نيروي هوايي و فرمانداري نظامي نگرديد. در مورد وضعيت شهرباني كشور چون سپهبد رحيمي را نخست‌وزير احضار كرده و حضور ندارد، من به اطلاع تيمساران مي‌رسانم كه برابر گزارشات رسيده به مركز فرماندهي ستاد، ديروز بعد از ظهر پرسنل شهرباني تعدادي از كلانتري‌ها را تخليه نمودند كه توسط مخالفين اشغال گرديده و عده‌اي از پاسبان‌ها به سربازخانه ونك و مركز آموزش افسري ژاندارمري پناه برده‌اند. درباره اجراي مقررات حكومت نظامي از طرف فرمانداري نظامي تهران، به طوري كه سپهبد رحيمي در شوراي امنيت ملي اظهار نمود، چون تغيير ساعت ممنوعيت عبور و مرور در ساعت 14 ابلاغ شده، و تا ديشب نيز فرمانداري نظامي اجازه جلوگيري از اجتماعات و تظاهرات را نداشت، لذا در ساعت 30/4 بعد از ظهر موفق به جلوگيري از رفت و آمد مردم نگرديده است. ضمناً ارتشبد طوفانيان با توجه به حضور وزير جنگ در شورا، و نيز به علت هجوم مخالفين به تأسيسات ارتش خواستند كه در دفترشان باشند، يادآوري مي‌كنم كه مسلسل‌سازي تسليحات ارتش از نيمه شب ديشب هدف تيراندازي عده‌اي از مخالفين قرار گرفت. فرمانده نيروي زميني و فرمانداري نظامي موفق نشدند كه عده‌اي را براي كمك به نگهبانان آنجا و جلوگيري از تجاوز آشوبگران به مسلسل‌سازي اعزام نمايند. ديشب تا صبح ستاد هوانيروز موفق نگرديد سرلشكر خسروداد را پيدا نمايد! من به سرتيپ اتابكي در يگان هوانيروز دستور دادم كه عده‌اي درجه‌دار به وسيله هلي‌كوپتر براي كمك به مسلسل‌سازي بفرستد، ولي موفق به اجراي مأموريت نگرديد و در نتيجه برابر اطلاع تلفني ارتشبد طوفانيان، مخالفين در حدود ساعت 8 صبح امروز وارد مسلسل‌سازي شدند. اين بود وضعيت عمومي نيروهاي مسلح و وقايع كلي مربوط به شهرباني و فرمانداري نظامي و اداره تسليحات ارتش تا آنجا كه به مركز فرماندهي ستاد گزارش شده و حالا ابتدا سپهبد مقدم اطلاعات كشور را تشريح كند و سپس فرماندهان و رؤسا به ترتيب آخرين وضعيت خصوصي خود را بيان نمايند. سپهبد مقدم معاون نخست‌وزير و رئيس سازمان اطلاعات و امنيت كشور اظهار داشت: «تيمساران اطلاع دارند كه مدتي است آقاي نخست‌وزير سازمان اطلاعات و امنيت كشور را عملاً منحل كرده‌اند و لايحه انحلال سازمان امنيت هم چند روز پيش از تصويب مجلس گذشت. در حقيقت سازمان امنيتي وجود ندارد و تمام پرسنل اين سازمان در سطح كشور بلاتكليف و سرگردان هستند. در نتيجه در غالب شهرهاي كشور و همچنين در تهران مردم در نقاط مختلف به ادارات سازمان امنيت حمله نموده، ضمن غارت وسائل، ساختمانها را آتش مي‌زنند. من دستور داده بودم كه مسئولين، ادارات را سريعاً تخليه كرده و مدارك و سلاح‌هاي موجود را جمع‌آوري نمايند و به نزديكترين سربازخانه يا ژاندارمري و يا شهرباني ببرند. متأسفانه در غالب نقاط فرماندهان قسمت‌ها حتي اجازه نمي‌دادند كه پرسنل سازمان امنيت به سربازخانه‌هاي نيروي زميني يا ژاندارمري وارد بشوند. من از تيمسار رياست ستاد بزرگ تقاضا كردم كه به فرماندهان سربازخانه‌ها و ژاندارمري دستور بدهند كه پرسنل سازمان امنيت را بپذيرند، تا مدارك و اسلحه و مهمات و وسايل آنها محافظت شود. خوشبختانه بعد از دستور مستقيم شخص تيمسار رياست ستاد بزرگ، بالاخره موافقت كردند. علاوه بر اين چون مخالفين به خانه‌هاي رؤسا و پرسنل ساواك نيز حمله مي‌كنند، زندگي خود و خانواده‌هايشان در خطر مي‌باشد. بدين ترتيب مدتي است كه ساواك در وضعيت و موقعيتي نيست كه بتواند اخبار و اطلاعاتي در اختيار سازمان‌ها بگذارد. من خودم هم كه الساعه درخدمت تيمساران هستم بلاتكليف مي‌باشم و در اجراي دستور تيمسار رياست ستاد در اينجا حاضر شده‌ام و اطلاعاتي بيش از تيمساران ندارم تا به اطلاع شورا برسانم.» سپهبد بدره‌اي فرمانده نيروي زميني شاهنشاهي اظهار نمود: «قسمتي از حوادث مربوط به نيروي زميني را تيمسار رياست ستاد گفتند. به طوري كه ديشب در شوراي امنيت ملي گفتم كليه عده‌هاي موجود نيروي زميني در تهران و همچنين لشكر گارد در اختيار فرمانداري نظامي تهران هستند، و نيروي زميني شاهنشاهي عده اضافي و احتياط ندارد كه براي كمك در اختيار سازمان‌ها و قسمت‌هايي كه تلفن زده و تقاضا مي‌نمايند، بگذارد. يگان گارد جاويدان كه آن هم مأموريت مخصوص دارد و بايد از كاخ‌هاي سلطنتي حفاظت نمايد، در اين مورد هم به دستور رياست ستاد به سرلشكر نشاط مراجعه شد. جواب داد كه حق ندارد از يگان گارد جاويدان براي مأموريت فرمانداري نظامي استفاده كند. ضمناً يك گردان پياده هم ديروز از لشكر قزوين خواسته بودم ولي چون ستون قادر به برقراري ارتباط با نيروي زميني نبود، برابر اطلاع در حدود كاروانسراسنگي مخالفين جاده را بسته و جلوشان را گرفته‌اند كه تا اين ساعت به تهران نرسيده و اطلاع صحيحي از وضع آن نداريم. ديشب در اجراي دستورات رياست ستاد بزرگ به هر ترتيب بود 30 دستگاه تانك از لشكر گارد براي كمك به مركز آموزش دوشان‌تپه نيروي هوايي آماده كرديم ولي چون ارابه‌ها مهمات نداشتند مدتي طول كشيد تا از زاغه‌ها مهمات برسد، كه بالاخره در حدود ساعت 3 بعد از نصف شب به سرپرستي سرلشكر رياحي فرمانده لشكر گارد حركت كردند. متأسفانه طولي نكشيد كه در حدود تهران پارس مردم جلوي ستون اعزامي را گرفته ضمن تيراندازي، ارابه‌ها را آتش زدند كه ابتدا خبر تير خوردن و سپس شهادت [!] سرلشكر رياحي رسيد. و برابر گزارش گارد، از 30 دستگاه ارابه جنگي، فقط چند دستگاه به سربازخانه برگشته‌اند. ضمناً ديشب عده‌اي از پرسنل نيروي زميني مأمور به فرمانداري نظامي و كلانتري‌ها با بي‌ترتيبي به سربازخانه‌هاي مربوطه مراجعت نموده‌اند كه در نتيجه سبب ايجاد وحشت و بي‌نظمي شده‌اند و در بعضي از يگانها نيز هرج و مرج ايجاد گرديده است. نكته مهمي كه بايد به عرض برسانم اين است: نيروي زميني كه اساساً وضعيت بسيار نامطلوبي داشت، در اثر وقايع ناگوار چند روز اخير وضع آن به صورتي درآمده كه بايد بگويم قادر به هيچ‌گونه عملي نمي‌باشد.» سپهبد ربيعي در اين مورد در دفاعيات خود چنين مي‌گويد: «من كه از وضعيت نيروي زميني اطلاعي نداشتم، از اصرار بدره‌اي فهميدم كه نيرو كم دارد.» در اين موقع من به ياد تلفن صبح سپهبد صانعي معاون لجستيكي فرمانده نيروي زميني افتاده و خطاب به ايشان گفتم: تيمسار صانعي: شما صبح به ستاد بزرگ تلفن كرده مطلبي به من اظهار كرديد، آن را بيان كنيد تا فرمانده نيروي زميني درباره آن نيز توضيح بدهند. سپهبد صانعي معاون لجستيكي فرمانده نيروي زميني شاهنشاهي از جاي خود بلند شده اظهار داشت: «من امروز صبح به تيمسار رياست ستاد بزرگ ارتشتاران تلفن زده اظهار نمودم: با توجه به بررسي‌هايي كه در طول ديشب با حضور فرمانده نيرو و معاونين در ستاد نيروي زميني به عمل آوريم، براي اينكه تيمسار رياست ستاد از وضعيت واقعي امكانات نيروي زميني مطلع باشند، وظيفه خود دانستم كه به اطلاع تيمسار برسانم كه روي نيروي زميني حساب نكنيد»! سپهبد بدره‌اي اظهار كرد: «نظر ايشان صحيح است. من واقعاً وضع نيروي زميني را تا اين حد خراب نمي‌دانستم»[!]. معاونين نيروي زميني نيز اظهارات سپهبد صانعي را تأييد نمودند. سپهبد ربيعي فرمانده نيروي هوايي شاهنشاهي، كه وضع بسيار ناراحت و آشفته‌اي داشت و با لباس كار در شوراي فرماندهان حاضر شده بود ابتدا با ناراحتي و تأسف جريان زد و خورد همافران و هنرجويان مركز آموزش نيروي هوايي با افراد گارد را تشريح نمود. سپس توضيح داد كه چگونه تظاهركنندگان وارد محوطه مركز آموزش هوايي شده و با كمك همافران و هنرجويان در اسلحه‌‌خانه‌ها را باز كرده و به سلاح‌ها دسترسي پيدا كردند و اظهار داشت: «هم اكنون مركز آموزش دوشان‌تپه در محاصره مخالفين و محوطه مركز آموزش در اشغال همافران و هنرجويان مسلح مي‌باشد». و اضافه نمود: «من به رياست ستاد بزرگ و همچنين ديشب در شوراي امنيت ملي عرض كردم كه نيروي هوايي در مقابل همافران و جمعيتي كه در اطراف محوطه مركز آموزش هوايي اجتماع كرده و پشت‌بام‌هاي اطراف مركز را مسلحانه اشغال نموده‌اند به هيچ‌وجه قادر به انجام عملي نمي‌باشد و لازم است فرمانداري نظامي و يا نيروي زميني به ما كمك كند، ولي تا اين ساعت عده كمكي به مركز آموزش دوشان‌تپه نرسيده است.» و بعد راجع به نداشتن گاز در آشپزخانه‌ها و سوخت براي خودروها و ساير مشكلات و نيازمندي‌‌هاي لجستيكي صحبت نموده و اضافه كرد: «به علت تيراندازي، من در پست فرماندهي نيروي هوايي زنداني بودم و الآن هم با وضع بسيار بدي و به حالت خزيده توانستم خود را از ساختمان پشت فرماندهي به هلي‌كوپتر برسانم و در اين جلسه شركت كنم، چون دائماً از پشت‌بام‌هاي اطراف تيراندازي مي‌كنند. حالا هم هر چه زودتر بايد برگردم به پست فرماندهي و بايد در آنجا باشم.» سپهبد محققي، فرمانده ژاندارمري كشور، ضمن تشريح وضعيت خصوص ژاندارمري كشور اظهار كرد: «ديشب از ژاندارمري كشور به من اطلاع دادند كه تعدادي از پرسنل شهرباني پس از تخليه كلانتري‌هاي مربوطه با وضع بسيار بدي در حالت فرار به سربازخانه ونك – مركز آموزش افسري ژاندارمري – پناه برده‌اند. افسران نگهبان كسب تكليف مي‌كردند كه چه بكنند، بالاخره دستور دادم تا در يك آسايشگاهي به آنها جا بدهند، ولي ورود پاسبانان شهرباني با بي‌تربيتي به سربازخانه ونك سبب ايجاد وحشت و بي‌نظمي در سربازخانه گرديده و نتيجه بسيار نامطلوبي داشته است، به طوري كه عده‌اي از سربازان ژاندارمري شبانه از ديوار سربازخانه پريده و فرار نموده‌اند. همچنين ديشب از اداره وظيفه عمومي تلفني اطلاع دادند كه جمعيت زيادي در مقابل اداره جمع شده و شعار مي‌دهند، و تعداد نگهبانان براي جلوگيري از تجاوز احتمالي آنها به اداره وظيفه عمومي به هيچ‌وجه كافي نيستند، و براي تقويت مأمورين نگهباني از فرمانداري نظامي كمك خواسته‌اند، ولي سپهبد رحيمي جواب داده كه فرمانداري نظامي عده احتياط ندارد كه به كمك آنها بفرستد، وقتي به تيمسار بدره‌اي مراجعه كردم، ايشان هم همين جواب را به من دادند.» سپس اضافه نمود: «ستاد ژاندارمري كشور، چند روز است كه در محاصره مخالفين مي‌باشد و ما مجبور هستيم كه با لباس شخصي به ستاد رفت و آمد بكنيم. اطراف سربازخانه شاهپور را هم مخالفين محاصره كرده‌اند، به طوري كه 48 ساعت است كه مأمورين نتوانسته‌اند از آنجا غذا براي گروهان قرارگاه و سربازان نگهبان به ستاد ژاندارمري در ميدان 24 اسفند بياورند.» سپهبد خواجه نوري رئيس اداره سوم ستاد بزرگ ارتشتاران اظهار داشت: «درباره شهرباني كشور. برابر گزارش رسيده به مركز فرماندهي، تعداد زيادي از كلانتري‌ها را مخالفين اشغال كرده‌اند و اسلحه و مهمات و بي‌سيم‌هاي شهرباني به دست مخالفين افتاده است.» و اضافه نمود: «چون از بعد از نصف شب ديشب تلفن‌هاي ستاد نيروي زميني جواب نمي‌دادند، و گزارشات نوبه‌اي قسمت‌ها هم به موقع به مركز فرماندهي ستاد نرسيده، من اطلاعاتي بيش از آنچه كه تيمساران گفتند ندارم تا به عرض برسانم.» سرلشكر پرويز اميني افشار رئيس اداره دوم ستاد بزرگ ارتشتاران اظهار نمود: «نكاتي كه مي‌توانم به اظهارات فرماندهان اضافه كنم، اين است كه برابر آخرين خبري كه در موقع آمدن به شورا به اداره دوم رسيد، مخالفين مركز پليس را در ميدان سپه به آتش كشيدند. برابر گزارش ضداطلاعات، ديشب سربازان در بعضي از سربازخانه‌ها از جمله سربازخانه قصر از ديوار پريده و فرار مي‌كردند. و وضع داخلي يگان‌ها از لحاظ انضباط بسيار بد و وضعيت هرج و مرج در آنها حكمفرما است. در اطراف غالب سربازخانه‌ها اخلالگران اجتماع كرده و مشغول تظاهرات هستند، و در سربازخانه عشرت‌آباد با مأمورين استحفاظي درگير شده‌اند.» در جريان مذاكرات شوراي فرماندهان اطلاع دادند كه نخست‌وزير مي‌خواهد با من صحبت كند. ولي مذاكره تلفني از اطاق شورا با تلفن مستقيم نخست‌وزير (خط شبكه مخصوص نخست‌وزيري) مقدور نبود، و مي‌بايستي براي صحبت از جلسه خارج شده از دفترم با ايشان صحبت مي‌كردم. چون قبل از تشكيل شورا با هم صحبت و قرار گذاشته بوديم كه بعد از پايان جلسه به نخست‌وزيري بروم، به رئيس دفترم گفتم اطلاع بدهيد كه شوراي فرماندهان هنوز تمام نشده، به محض پايان جلسه صحبت خواهم كرد. ولي آقاي بختيار مجدداً پيغام داد كه كار فوري دارد و حتماً مي‌خواهد صحبت كند. بنابراين از ارتشبد شفقت وزير جنگ خواهش كردم جلسه را اداره كند و براي صحبت با نخست‌وزير به دفترم رفتم. آقاي بختيار مي‌خواست كه به نخست‌وزيري بروم. گفتم سپهبد رحيمي را كه مي‌خواستيد فرستادم. اظهار كرد: بلي، اينجاست. گفتم: ايشان هم فرماندار نظامي است و هم رئيس شهرباني كشور، به طوري كه اطلاع داريد كليه يگان‌هاي موجود نيروي زميني در تهران در اختيار فرمانداري نظامي است، هر دستوري داريد به ايشان بدهيد تا اجرا كند. موضوع مهم، مشكلات نيروهاي مسلح مي‌باشد كه با فرماندهان مشغول بررسي آنها هستيم، تا ببينيم چه مي‌شود كرد؟ چيزي هم به خاتمه شورا نمانده و فكر نمي‌كنم زياد طول بكشد. به محض اتمام جلسه به نخست‌وزيري خواهم آمد. پس از مراجعت به اطاق شورا سپهبد حاتم جانشين رئيس ستاد بزرگ ارتشتاران چنين اظهار كرد: «به طوري كه تيمساران ملاحظه مي‌كنيد با توجه به آخرين وضعيت خصوصي يگان‌ها كه فرماندهان نيرو تشريح كردند به عللي كه همه مي‌دانيم، ارتش در موقعيت خاصي قرار گرفته است كه نيروها بنا به اظهار فرماندهانشان قادر به انجام عملي نمي‌باشند. از طرف ديگر اعليحضرت تشريف برده‌اند و بنا به اظهار نخست‌وزير مراجعت نمي‌كنند. ماههاست كه امور كشور تعطيل است. آيت‌الله خميني خواهان جمهوري اسلامي است. تمام ملت ايران هم عملاً در اين مدت نشان داده‌اند كه پشتيبان ايشان و خواستار جمهوري اسلامي هستند. آقاي بختيار هم با توجه به اظهاراتش در مجلسين و حتي اظهارات ديروز در مجلس سنا، و همچنين مصاحبه‌‌هايش مي‌خواهد جمهوري اعلان كند ولي طرفداري در بين مردم ندارد! آنچه كه به نظر مي‌رسد اختلاف در اين است كه اعلام جمهوري در كشور به وسيله كي و چگونه صورت بگيرد. در كشور تركيه از اين موارد پيش آمده كه بين احزاب اختلاف شديد ايجاد شده كه در نتيجه امور كشور به حال وقفه درآمده. ارتش خود را كناركشيده و اعلام نموده است كه در سياست دخالت نمي‌كند و از ملت پشتيباني مي‌نمايد. پيشنهاد من اين است كه در اين مناقشه سياسي هم ارتش خود را كنار كشيده و مداخله ننمايد.» اظهارات و پيشنهاد سپهبد حاتم با توجه به اوضاع بحراني آن روز كشور و نيروهاي مسلح شاهنشاهي و توضيحات فرماندهان نيرو و رؤسا درباره حوادث و وقايع نيروها و امكانات آنها مورد استقبال و تأييد فرماندهان و رؤساي سازمان‌هاي نيروهاي مسلح و ادارات كه در جلسه حضور داشتند، قرار گرفت. در اين موقع لازم ديدم اوامر اعليحضرت را به تيمساران يادآوري كنم. اظهار كردم: به طوري كه چند روز قبل كه غالب تيمساران حضور داشتند بيان نمودم، اعليحضرت علاوه بر دستور جلوگيري از خونريزي كه هميشه بر آن تأكيد مي‌نمودند، در جلسه‌اي با حضور نخست‌وزير و فرماندهان نيروهاي سه‌گانه، پشتيباني ارتش از دولت قانوني را امر فرموده‌اند و علاوه بر اين دو نكته، در يكي از جلسات شرفيابي «حفظ فرموده‌اند و علاوه بر اين دو نكته، در يكي از جلسات شرفيابي «حفظ تماميت و وحدت ارتش شاهنشاهي» را نيز تأكيد كرده و اضافه نمودند كه در اين مورد به وزير جنگ هم اوامري فرموده‌اند. ارتشبد شفقت وزير جنگ اظهارات مرا تأييد نمود. سپهبد حاتم اظهار كرد: «قطعاً منظور اعليحضرت در مورد پشتيباني ارتش از دولت تا موقعي بوده كه نخست‌وزير پشتيبان قانون اساسي باشد، نه خواهان جمهوري. حالا كه آقاي بختيار مانند مخالفين مي‌خواهد جمهوري اعلام كند، بنابراين ارتش ديگر وظيفه ندارد از ايشان پشتيباني كند». سپس اضافه نمود: «از طرف ديگر به طوري كه فرماندهان اظهار مي‌كنند در وضعيت فعلي ارتش عملاً قادر به پشتيباني نمي‌باشند، و خيلي دير شده است. ادامه وضعيت ارتش به اين صورت هم نتيجه‌اي جز ادامه خونريزي بيهوده ندارد، به همين دليل است كه پيشنهاد كردم ارتش بي‌طرفي خود را اعلان نمايد.» سپهبد حاتم در دفاعيات خود نيز چنين گفت: «گفتم بايد ما به ملت بپيونديم و اعلان همبستگي كنيم تا به اين برادركشي خاتمه داده شود، چون ديگر شاه به مملكت برنمي‌گردد و ما بايد براي بقاء ارتش و نگهداري آن تلاش كنيم.» سپهبد ربيعي نيز در دفاعيات خود در اين مورد چنين مي‌گويد: «... از كساني كه خيلي آتشين صحبت كردند سپهبد حاتم بود؛ يكي سپهبد خلعتبري و ديگري معاون پارلماني وزارت جنگ...، موضع حاتم به عقيده من جانبداري از رفتن بختيار بود و مي‌گفت بايد برود... معاون پارلماني وزارت جنگ هم... موضع حاتم را دنبال كرد و خيلي هم خوب صحبت كرد و خيلي داغ. كسي كه اول جانشين طوفانيان بود. البته اين را جهانباني هم گفت، ما بارها گفتيم.» سپهبد فيروزمند معاون ستاد بزرگ ارتشتاران اظهار نمود: «من هم به منظور جلوگيري از خونريزي بيهود با پيشنهاد سپهبد حاتم موافقم ولي با توجه به خواسته اكثريت پرسنل نيروهاي مسلح عقيده دارم كه لازم است با ملت ايران همبستگي اعلام شود.» سپهبد فيروزمند در دفاعيات خود نيز گفت: «در روزهاي آخر بالاخص بعد از تاريخ رفتن شاه ما احساس مي‌كرديم كه ديگر زمينه براي ادامه سلطنت از بين رفته است.» سپهبد معصومي نائيني معاون پارلماني وزارت جنگ، پس از تشريح وضع بحراني كشور و احساسات مردم اظهار داشت: «اعليحضرت از كشور خارج شده‌اند، آنچه روشن است اين است كه مراجعتي هم در بين نيست. ملت ايران مدت‌ها است يكپارچه نشان داده‌اند كه طرفدار و خواستار آيت‌الله خميني هستند و كسي طرفدار دولت آقاي بختيار نمي‌باشد. مملكت دارد از بين مي‌رود. آقاي بختيار هم در اين مدت عملاً نشان داده كه در مقابل اراده ملت ايران قادر به عملي نيست. بنابراين من هم عقيده دارم كه براي جلوگيري از خونريزي و خاتمه دادن به اين وضعيت ناگوار اعلان همبستگي شود.» سپهبد خلعتبري معاون اطلاعاتي فرمانده نيروي زميني شاهنشاهي ضمن تأييد پيشنهاد سپهبد حاتم اظهار كرد: «به طوري كه گفته شد آقاي بختيار هم در تمام اين مدت تلاش كرده است كه جمهوري اعلان كند. همه مي‌دانيم كه ايشان به هيچ‌وجه طرفداري بين مردم و پرسنل نيروهاي مسلح ندارد. به همين جهت من هم عقيده دارم كه با ملت اعلان همبستگي شود.» سپهبد حسين جهانباني معاون پرسنلي فرمانده نيروي زميني شاهنشاهي، ضمن موافقت با پيشنهاد سپهبد فيروزمند اضافه نمود: «بيش از يك ماه است كه بارها ما در نيروي زميني گفتيم بايد همبستگي اعلام كنيم ولي توجه نكردند.» ارتشبد جعفر شفقت وزير جنگ، ضمن موافقت با پيشنهاد سپهبد حاتم اظهار كرد: «بايد ارتش را حفظ و از متلاشي شدن آن جلوگيري كنيم.» ارتشبد حسين فردوست رئيس دفتر ويژه اطلاعات پس از تأييد پيشنهاد سپهبد حاتم اضافه نمود: «به نظر من هم دير شده است.» پس از صحبت و اظهار نظر چند نفر ديگر از تيمساران كه عده‌اي از آنها طرفدار اعلان «بيطرفي» و تعدادي ديگر موافق اعلام «همبستگي» بودند، اظهار كردم: حالا كه با توجه به اظهارات فرماندهان نيرو و وضعيت نيروهاي مسلح و امكانات آنها پيشنهاد سپهبد حاتم مورد توجه تيمساران قرار گرفته و به منظور جلوگيري از خونريزي و حفظ تماميت ارتش عده‌اي طرفدار اعلان بي‌طرفي و تعدادي ديگر خواهان اعلان همبستگي هستند، دو نكته را يادآوري مي‌كنم: اولاً به طوري كه تيمساران اطلاع داريد برابر قوانين و مقررات، ارتش حق دخالت در سياست را ندارد. ثانياً با توجه به اوامر اعليحضرت در مورد حفظ وحدت و تماميت ارتش بهتر است كه وحدت نظر باشد. تيمساران هر نظري داريد بيان كنيد تا بحث شود، بلكه شورا به اتفاق آراء تصميم بگيرد. پس از اظهارنظر و بحث چند نفر از جمله سرلشكر خسروداد فرمانده هوانيوز كه طرفدار اعلان همبستگي بودند، و سپهبد حاتم اظهار نمود: «تيمساران به قدر كافي اظهارنظر كردند، اگر تيمسار رياست ستاد اجازه مي‌دهيد رأي گرفته شود.» رأي گرفته شد. «بي‌طرفي ارتش» به اتفاق آراء مورد تصويب فرماندهان و رؤساي ادارات و سازمان‌‌هاي نظامي قرار گرفت. بعد از قرائت مجدد صورتجلسه و توافق نظر در متن اعلاميه ارتش به شرح زير، فرماندهان و رؤسا آن را تأييد و امضا نمودند: «اعلاميه ارتش: ارتش ايران وظيفه دفاع از استقلال و تماميت كشور عزيز ايران را داشته و تاكنون در آشوب‌هاي داخلي سعي نموده است با پشتيباني از دولت‌هاي قانوني اين وظيفه را به نحو احسن انجام دهد. با توجه به تحولات اخير كشور، شوراي عالي ارتش در ساعت 30/10 روز 22 بهمن 1357 تشكيل و به اتفاق تصميم گرفته شد كه براي جلوگيري از هرج و مرج و خونريزي بيشتر بيطرفي خود را در مناقشات سياسي فعلي اعلام كند و به يگان‌هاي نظامي دستور داده شد كه به پادگان‌هاي خود مراجعت نمايند. ارتش ايران هميشه پشتيبان ملت شريف و نجيب و ميهن‌پرست ايران بوده و خواهد بود و از خواسته‌هاي ملت شريف ايران با تمام قدرت پشتيباني مي‌نمايد.» و اين نامه در بعد از ظهر روز 22 بهمن از راديو قرائت شد و... منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 52 به نقل از: اعترافات ژنرال، خاطرات ارتشبد عباس قره‌باغي نشر ني، 1365، صص 362-349

بازخواني پرونده كودتاي سياه

بازخواني پرونده كودتاي سياه سياست استعمار انگليس همواره بر ضعيف و زبون نگه داشتن كشور ما بوده است زيرا قدرت‌طلبي اين كشور، با تمام خصوصيات ويژه اهل آن اقتضا مي‌كند كه كشور هدف را در ضعف نگه دارد و به عنوان كشوري متوحش و به دور از تمدن قلمداد و معرفي نمايد. اين سياست تا چند سال قبل از كودتا جزء سياستهاي ثابت او بود. در همين رابطه سرگور اوزلي وزير مختار انگليس در سال 1294 شمسي به وزير امور خارجة دولت انگليس مي‌نويسد: «عقيده صريح و صادقانة من اين است كه چون مقصود نهايي ما فقط صيانت حدود هندوستان مي‌باشد در اين صورت بهترين سياست ما اين خواهد بود كه كشور ايران را در اين حال ضعف و توحش و بربريت بگذاريم و سياست ديگري را مخالف آن تعقيب نكنيم‌.» اما در ظاهر خود را خيرخواه ايران و خواستار بسط عمران و آبادي و حافظ استقلال و تماميت ارضي آن مي‌شمردند. هانري لابوچر نماينده مجلس انگليس به اين استهزاي بزرگ تاريخي اعتراف و حقيقت مطلب را ادا كرده‌، مي‌گويد: «ما بدون استثنا بزرگترين راهزنان و غارتگراني هستيم كه تا به حال كرة زمين به خود ديده است‌. ما از اين جهت بدتر از ساير جهانيان هستيم‌، زيرا كه علاوه بر آن صفات‌، موذي و منافق نيز مي‌باشيم‌. ما به چپاول مي‌بريم‌، و هميشه آن غارت را به خير و صلاح جهانيان وانمود مي‌نماييم‌.» و چه زيبا كتاب سياست و ديانت ما قرآن كريم آنها را تصوير كرده‌، مي‌فرمايد: «وَ اِذَا قيل‌َ لهم‌ْ لاتُفسِدوُا في الارض‌ِ قالُوا اِنَّما نَحن‌ُ مُصْلِحُون‌َ...» (هنگامي كه به آنها گفته مي‌شود در زمين ايجاد فاسد نكيند، مي‌گويند جز اين نيست كه ما اصلاح كنندگانيم‌). مك گرگور انگليسي كه مدتها در ايران جاسوسي مي‌كرد نيز با لابوچر هم عقيده است و آن را چنين ابراز مي‌كند: «تا جايي كه من فهميده‌ام عقيدة من اين است كه كمك به دولت ايران بيشتر به ضرر ماست تا به نفع ما، سياست دولت انگليس بايد قطعاً اين باشد: عليه ايران‌، له عثماني و افغانستان‌» ولي عوامل نسبتاً بسياري موجب شد كه استعمار انگليس اين سياست را تغيير داده و دست به دگرگونيهايي در وضع كشور ما زند. از آن جمله مي‌توان از نهضتهاي اسلامي چون نهضت جنگل به رهبري ميرزا كوچك خان جنگلي‌، نهضت شيخ محمد خياباني در آذربايجان‌، نهضت دليران تنگستان و مواجهه و جنگ و درگيري شديد با قواي انگلستان‌، شكست قرار داد ننگين سال 1919م (1298 شمسي‌)، تجديد قرار داد نفتي دارسي‌، پيروزي انقلاب كمونيستي روسيه‌، ضعف و بي لياقتي پادشاهان قاجار در اداره كشور، نفرت روز افزون مردم از انگليسيها در ملل شرقي وبالاخص در ايران و... نام برد... استعمار انگليس براي اجراي نقشه‌ها و منويات خود به كسي يا كساني نياز داشت كه داراي خصوصيات ويژه‌اي باشد كه بتواند نقشه‌هاي آنها را مو به مو اجرا نمايد. اين شخص بايد فردي بي محتوا و خالي از تربيت ديني و ملي بود ه و در عين بي سوادي و ناآگاهي سري پر باد و روحي متكبرانه و قلدر مآبانه و جاه طلب و خالي از شرافت و جوانمردي و پر از رياكاري‌، نفاق‌، دروغ‌پردازي داشته و بيگانه پرست و منفعل در مقابل مظاهر تمدن غرب‌، اسير عقده حقارت درون‌، كينه‌ورز و حسود، و... باشد. اصولاً شياطين استعمارگر هميشه به دنبال كساني مي‌گردند كه جزء طبقه اراذل و اوباش باشند تا بتوانند در آنها تأثير بگذارند و آنها را تحت اختيار خود گيرند. در همين مورد جرج چهارم پادشاه انگليس (1830 ـ 1820 م‌) خط مشي حكومت را در استفاده از نيروهاي انساني به جرج كانينگ نخست وزير آن كشور چنين بازگو مي‌كند. «مطلبي را كه زماني يكي از پادشاهان جداً به من اظهار نمود، هرگز فراموش نمي‌كنم‌. آن مطلب اين است‌: دولت انگليس شما فقط براي اين خوب است كه از اراذل و اوباش حمايت كند و رجال درست و امين را تهديد نمايد. آقاي كانينگ‌، عقيدة شما در اين باب چيست‌؟ آيا گنجينة مهمي از حقيقت در اين گفتار نيست‌؟» بر همين اساس با عوامل خود شروع به انتخاب فرد مناسب مي‌كند و چنان كه گفته‌اند كساني را هم براي اين كار كانديدا مي‌كنند و نهايتاً با نظر كارشناسان خود به دو عنصر مناسب مي‌رسند: يكي رضاخان و ديگري سيد ضيأالدين طباطبايي در مورد چگونگي انتخاب رضاخان لازم است مطالبي را براي درك واقعه ذكر كنيم‌. نيروي قزاق كه در زمان قاجاريه تشكيل شده بود، در سالهاي 1290 تا 1299 شمسي در ابتدا با حمايت روسيه و سپس با حمايت انگلستان توسعه نسبتاً زيادي پيدا كرد و به صورت عاملي بسيار مهم در مجموعه عوامل سياسي پايتخت درآمد كه به توپ بستن مجلس شوراي ملي در زمان محمد علي شاه قاجار توسط نيروي قزاق و به فرماندهي «لياخوف‌» از جمله تأثيرات سياسي اين نيرو است‌. در سال 1296 ش (1917 ميلادي‌) انقلاب كمونيستي روسيه برپا شد و حكومت تزاري از ميان رفت‌. در اين هنگام فرماندهي لشگر قزاق ايران با سر لشگر «بارن مايدل‌» روسي بود و از طرف حكومت موقتي روسيه كه به رياست «كرنسكي‌» تشكيل شده بود سرهنگي به نام «كلرژه‌» به فرماندهي لشكر قزاق تعيين و به ايران آمد. در اين زمان معاونت لشكر با «استاروسلسكي‌» بود. انگليسيها كه مي‌خواستند جنگ را تا شكست آلمان دنبال كنند از بيم اين كه مبادا لشكر قزاق ايران به فرماندهي افسران روسي دست‌خوش افكار روسيه شده و دامنة انقلاب كمونيستي به ايران كشيده بشود، صلاح ديدند هر طور شده‌، سرهنگ كلرژه فرمانده لشكر قزاق را كه هواخواه حكومت جديد روسيه بود از كار بركنار دارند. براي انجام اين منظور با سرهنگ استاروسلسكي معاون فرماندهي لشكر قزاق كه در گراند هتل منزل داشت مذاكره كردند. استاروسلسكي براي اين كه كلرژه را از ميان بردارد دست دوستي به طرف رضاخان دراز كرد. رضاخان كه از زمستان سال 1296 ش داراي درجه نايب سرهنگي بود چهره‌اي بسيار مهم در نيروي قزاق به شمار مي‌رفت‌. به نظر مي‌رسد كه استاروسلسكي به رضاخان قول داد كه اگر به فرماندهي برسد موجبات پيشرفت وي را فراهم خواهد كرد. به اين ترتيب توانسته بود حمايت رضاخان را نسبت به خود جلب كند و بالاخره پس از هماهنگي‌هاي به عمل آمده‌، قزاق‌خانه و كلرژه به محاصره نيروهاي تحت امر رضاخان در آمده‌، كلرژه مجبور به استعفا مي‌شود. گرچه در اين كودتاي بي صدا صاحب منصبان روسي‌، كودتا عليه كلرژه را طراحي و سازماندهي كردند ولي در واقع طراحان اصلي نقشه انگليسي‌ها بودند و رضاخان ـ كه در 27 بهمن 1296 ش قزاقان تحت امر خود را از سربازخانه‌هايشان فراخوانده و آنان را به قزاق‌خانه برد و خواستار استعفاي كلرژه شد ـ مجري آن بود. بدين ترتيب رضاخان امتحان خود را در اين آزمايش انگليسي به خوبي اجرا كرد و اسم خود را در ليست سفيد آنها به ثبت رساند و نشان داد كه آماده براي كودتاست و تجربه چنين كودتايي را نيز به دست آورده است‌. انگليسيها سخت در صدد اين بودند كه كلاً نيروي قزاق را تحت اختيار و فرماندهي خود درآورند تا بتوانند نقشه‌هاي آتي خود را پياده كنند; لذا شروع به اظهار نارضايتي از استاروسلسكي كردند. و صدور فرمان عقب نشيني قزاقها از سوي استاروسلسكي در مقابله با نهضت جنگليها بهانه خوبي براي آنها به وجود آورد تا او و افسران روسي را بركنار كنند و كنترل مستقيم قزاق را به ژنرال آيرون سايد و افسران انگليسي واگذارند. احمد شاه نيز فردي به نام سردار همايون (سرلشگر قاسم والي‌) را كه در كابينه سال 1297 ش وثوق الدوله پست وزارت جنگ را بر عهده داشت به فرماندهي قزاقها منصوب كرد و كميسيوني نيز در وزارت‌خانه مزبور تشكيل شد تا ترتيبات مربوط به انتقال امور اداري لشكر قزاق را از روس‌ها به ايراني‌ها بدهد. در همين زمان آيرون سايد، «سرهنگ دوم‌، هنري اسمايث‌» را مأمور كرد تا امور اداري و مالي قزاقها را در خلال فرآيند تجديد سازمان آنان نظارت نمايد. تجديد سازمان در قزوين و در خلال ماههاي آبان و آذر اسماً تحت فرماندهي سردار همايون و با كمك مؤثر و غير اسمي اسمايث و همراهي دو نفر سرهنگ عضو هيئت نظامي انگليس به نامهاي «دلستون‌» و «لامونت‌» صورت گرفت‌. تحت كنترل درآوردن لشكر قزاق به دليل حضور اكثر قزاقها در نبرد گيلان‌... تا حدود زيادي آسان شد. در واقع بركناري صاحب منصبان روسي و تبعيت و فرمان‌بري غير مستقيم قزاقها از انگليسيها، آشكارا نخستين گام از يك طرح كلي بود كه به تدريج به دست «نورمن‌» و «آيرون سايد» براي به اجرا درآوردن شرايط نظامي مندرج در قرارداد 1919 ايران و انگليس صرف نظر از موضوع تصويب نشدن آن در مجلس و مخالفت عمومي با آن به مرحلة عمل در مي‌آمد. منتهي در كالبد جديدي كه صورت ظاهر آن هم زياد زنند ه نباشد يعني در حقيقت به صورت كشوري كه ظاهر مستقل دارد و در باطن مستعمره انگلستان است‌. «سردنيس رايت‌» انگليسي كه مدتي در ايران سمت كاردار و سفير كبيري داشت با مقداري پرده پوشي بعضي از حقايق را بيان كرده است‌: «...آيرون سايد در دوم نوامبر 1920 (11 آبان 1299) به اردوگاه قزاقان رفت و اعلام داشت كه به هيچ وجه قصد ندارد به جاي افسران معزول روسي‌، افسران انگليسي را به كار گمارد. وي دربارة افسران ايراني آنان پرس و جو و تحقيقي به عمل آورد و آن شب در دفتر يادداشت خود چنين نوشت‌: «رضاخان بي شك يكي از بهترين افسران اينهاست‌. اسمايث توصيه مي‌كند كه رضاخان عملاً رئيس اين دسته باشد و تحت رياست فرمانده سياسي كه از تهران تعيين شده بود عمل كند.» (منظور فرمانده سياسي كودتا بود كه سيد ضيأالدين طباطبايي براي اينكار برگزيده شد) به ديدار قزاقان ايراني رفته آنان را از نظر گذراندم‌... فرمانده كنوني قزاقان (سردار همايون‌) موجود حقير و بي بو و بي خاصيتي است و روح و روان واقعي اين گروه سرهنگ رضاخان است‌، يعني همان مردي كه قبلاً (در واقعه كودتاي داخلي قزاق‌خانه و كنار گذاشتن كلرژه از فرماندهي آن‌) بسيار به او علاقه‌مند شده بودم‌. من به اسمايث گفتم كه به همايون مرخصي بدهد تا به سركشي املاك خود برود!» آيرون سايد با مرخصي دادن به سردار همايون رضاخان را عملاً در موقع فرماندهي قرار داد... آيرون سايد در تاريخ 14 ژانويه 1921 (24/ دي / 1299) در دفتر يادداشت خود چنين نوشت‌: «شخصاً عقيده دارم كه پيش از آن كه از اين جا بروم بايد بتوانم اين افراد را به حال خود رها كنم‌... در واقع يك ديكتاتور نظامي گرفتاريهاي ما را برطرف خواهد كرد و ما را قادر خواهد ساخت كه بي هيچ دردسري اين كشور را ترك گوييم‌.» آيرون سايد بار ديگر در تاريخ 31 ژانويه (11 / بهمن / 1299) همراه اسمايث با رضاخان ملاقات كرد، ولي چيزي درباره صحبت خود و اسمايث با رضاخان يادداشت نكرده و فقط نوشته است‌: «رضاخان مايل است كاري انجام دهد و از اين كه مشغول هيچ كاري نيست آزرده خاطر است‌.» كرونين در كتاب خود راجع به اين كه رضاخان مايل به انجام چه نوع كاري بوده است مي‌نويسد: «... جاه‌طلبي سياسي و علاقه وافر رضاخان براي انجام يك كودتاي ديگر كاملاً مشهود بود. در آن زمان رضاخان به «ديكسون‌» پيشنهاد كرد كه حاضر است به افسران روسي خود خيانت كند...» كاري كه رضاخان مايل بود انجام دهد و آيرون سايد به آن اشاره مي‌كند از نوع همين خيانتها منتهي نه فقط به افسران روسي بلكه به وطن‌... بوده است‌. ملاقات بعدي كه در واقع ملاقات نهايي بود، در تاريخ 12 فوريه (23/ بهمن‌/ 1299ش‌) صورت پذيرفت و آيرون سايد در آن باره در دفتر يادداشت خود چنين آورده است‌: «من با رضاخان مصاحبه كرده‌ام و سركردگي قزاقان ايراني را به طور قطعي به او سپرده‌ام‌... در حضور اسمايث صحبتي طولاني با رضا انجام دادم‌. در اين فكر بودم كه آيا لازم است تضميني كتبي بگيرم يا نه‌، ولي سرانجام به اين نتيجه رسيدم كه تضمين كتبي فايده‌اي نخواهد داشت زيرا اگر رضا بخواهد زير قول خود بزند چنين خواهد كرد و صرفاً خواهد گفت قولهايي كه داده است تحت فشار از او گرفته شده است و او ملزم به رعايت آنها نيست هنگامي كه موافقت كرد م كه رضا را به حال خود رها سازم‌، برايش روشن ساختم‌: هنگامي كه از هم جدا مي‌شويم‌، نبايد بكوشد مرا از پشت سر هدف قرار دهد. اگر چنين كند اين كار به نابوديش منجر خواهد شد و به سود هيچ كس نخواهد بود، مگر حزب انقلابي‌». و چنين شد كه رضاخان در شب سوم اسفند با حركت به تهران به همراه كليه نيروهاي خود كودتا را به انجام رسانيد و به تدريج‌، وزارت جنگ‌، فرماندهي كل نيروهاي نظامي‌، نخست وزيري و پادشاهي را تصاحب كرد ه و تاريخ رضاخاني و دورة سياه پهلوي شروع شد. و اما مقدمه سياسي كودتا نيز خود بحث مفصلي دارد كه ما از پرداختن به همه جوانب آن خودداري كرده‌، فقط روند كلي آن را توضيح مي‌دهيم‌. براي انجام كودتا دو چيز لازم است‌: 1ـ قواي نظامي تحت فرمان‌، كه اين امر چنان كه ديديد انجام گرفت‌. 2ـ نيروي سياسي و وضعيت مناسب سياسي‌، اجتماعي و اقتصادي جامعه‌. كه اكنون به ذكر آن مي‌پردازيم‌. وضع سياسي ايران در سال 1299 ش بسيار پيچيده بود. نهضتهاي آزادي‌بخش در نقاط مختلف توسعه مي‌يافت‌. قرار داد 1919 م از هر طرف مورد تهاجم قرار گرفته و احمد شاه از پذيرفتن آن امتناع كرده‌، طفره مي‌رفت و انگلستان با تمام علاقه‌اي كه به آن داشت از تصويب آن توسط مجلس ايران نيزمأيوس بود. در روسيه پيروزي انقلاب كمونيستي و رابطه‌اش با ايران موجب شده بود كه انگليس نتواند مانند گذشته از سياست تسلط آشكار پيروي كند. هاس مؤلف آمريكايي مي‌نويسد: «همين كه روشن شد تصرف ايران و تبديل آن به يكي از اقمار انگلستان شدني نيست بر آن شدند كه با حكومتي گوش به فرمان از منافع آنها بهتر دفاع شود.» در پايان تابستان 1299 ش كابينه وثوق الدوله كه عاقد قرارداد ننگين 1919 م بود سقوط كرد و مجبور به استعفا شد و جاي او را مشيرالدوله گرفت‌. ولي بحران هم‌چنان وجود داشت تا بالاخره پاييز همان سال كابينه سپهدار اعظم (فتح‌الله اكبر ـ سپهدار رشتي‌) كه خود داستاني مفصل دارد، به نخست وزيري رسيد تا زمينه سياسي كودتا را آماده كند. وي در 22 / آبان‌/ 1299 كار خود را شروع كرده‌، دوازده روز از تشكيل كابينه نگذشته بود كه سفارت انگليس مراسلة پر معنا ولي ميان خالي يا به عبارت ساده‌تر گيج كننده و بحران‌زايي به دولت ايران داد در اين نامه تقاضا كرده بودند كه قواي قزاق ايران بايد جزء قواي بريتانيا و در تحت اطاعت و فرمان آنها قرار گيرد... از طرف مأمورين انگليسي نيز اقدام عجيب ديگري صورت گرفت و آن برچيدن شعبه‌هاي بانك شاهنشاهي از بعضي ولايات بود و شايع شد كه زن و كودك اتباع انگليس از ايران خارج خواهند شد و حتي بعضي از اعضاي سفارتخانة انگليس مشغول حراج كردن اسباب خود شدند و بانك انگليسي در تهران و در جرايد آگهي داد كه‌، نظر به احتمال حركت دادن بانك از ايران‌، هركس در بانك شاهنشاهي امانتي دارد، آمده دريافت نمايد و مردم اسكناسها را آورده پول نقد (سكه‌) بگيرند. احمد شاه كه ذاتاً شخص ترسو و سست عنصري بود مصمم شد كه به اروپا برود! براي جريان گرفتن كامل زمينه‌هاي كودتا، بحران را شدت داده و سپهدار اعظم كه مجري اوامر انگلستان بود، پست نخست وزيري را بي صاحب گذاشته‌، استعفا كرد. روزنامه‌ها به جان هم افتادند. سيد ضيأالدين طباطبايي مديريت روزنامه رعد در سياست كاملاً دخالت مي‌كرد و سياست موافق با خواست انگلستان را پيش گرفته بود و اجرا مي‌كرد. از قيافه و اوضاع شهر پيدا بود كه رشته‌ها دارد از يكديگر گسسته مي‌شود... تشكيل كابينه بار ديگر به سپهدار تكليف شد زيرا مشيرالدوله و مستوفي و... از پذيرفتن آن سرباز زدند... انگليسيها از پرداختن حقوق قزاقها خودداري مي‌كردند.... دولت در حال بحران‌، شاه در خيال فرار، رجال سياسي در صدد كسب مقام وزارت‌، سياسيون در صدد وكالت وآشوب طلبان مشغول قتل و چپاول و راهزني بودند... سپهدار اعظم كه مجدداً نخست وزير شده بود، براي اين كه حالت بحراني را با همان شدّت‌، نگه دارد و آتش آن را تندتر كند و زمينه‌هاي قبول كودتا را در ميان عموم‌، تر و تازه نگه دارد، از دوم بهمن ماه سال 1299 كه مأمور تشكيل كابينه شده بود، انتخاب و معرفي وزرا را تا 28 بهمن همان سال يعني تا چهار روز مانده به كودتا عقب انداخته‌، تعلل و سستي مي‌ورزيد و دايماً اظهار مي‌كرد كه در حال بررسي و مطالعه در اطراف همكاران آينده خود است‌. و بعد از معرفي وزرأ در 28 بهمن بلافاصله در تهران حكومت نظامي اعلام كرد تا هيچ مانعي براي حركت و ورود قزاقان به تهران نباشد و به علاوه از خبر رساني و اجتماعات كه ممكن بود اتفاق بيفتد و براي كودتا مضر باشد جلوگيري نمود. بنابراين مردم هم كه عذاب و رنج بسياري كشيده بودند، حاضر مي‌شوند و حاضر شدند كه در مقابل هر وضع ثابتي هر قدر هم كه خشن باشد سر تسليم فرود آورند; مخصوصاً كه علي الظاهر اسم و نفوذ خارجي در كار نيامده و دولت جديد خود را مستقل از وابستگي به اجانب نشان دهد، خوب مردم هم كه از باطن قضيه اطلاعي ندارند... در طول اين وقايع سفارت انگلستان در تهران شروع به انتخاب مهره سياسي مناسب كرده بود و بالاخره بعد از حذف و تعديلها، سيد ضيأالدين طباطبايي مدير روزنامه رعد كه حمايت و تبليغات او به نفع انگليسيها در قضيه قرارداد 1919 مشهور بود، انتخاب شد. مستر هاوارد كنسول انگليسي در تهران كه مردي صاحب نفوذ بود پيش افتاد و جريانات سياسي و غير سياسي كودتا را اداره كرد و سيد ضيا را در چگونگي حركت كمك و ياري داد... و سرانجام شب سوم اسفند سال 1299 اين دو حركت به هم پيوست و در هم آميخت و كودتاي سياه به انجام رسيد. (برگرفته از كتاب تغيير لباس و كشف حجاب به روايت اسناد، صفحه چهل و سه تا پنجاه و چهار مقدمه، مركز بررسي اسناد تاريخي‌، چاپ اول مهر سال 1378) منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 52

يهوديان بهائي

يهوديان بهائي تنها سران بهائيت و هيأتهاي مختلف محافل ملي و محلي بهائي نبودند كه متفقاً دولت اسرائيل و صهيونيسم جهاني را تأييد مي‌كردند و با آن همكاري مي‌نمودند، بلكه در بسياري از نقاط جهان، به ويژه ايران اكثر بهائيان متمايل به «جهودان» و دولت اسرائيل بوده‌اند و در راستاي سياست‌ها و برنامه‌هاي اين كشور پيش مي‌رفتند. در بسياري از كشورها خصوصاً ايران، بهائيان داخل تشكيلات جاسوسي «موساد» شده بودند و همه جا به نفع اسرائيليان به خبرچيني و جاسوسي مشغول بودند. اين خصيصه ذاتي بهائيت نه تنها به نفع صهيونيسم جهاني و دولت اسرائيل بوده است، بلكه بهائيان هم سعي مي‌كردند از وجود يهوديان در گسترش نفوذ خود استفاده كنند. آنان از بدو پيدايش، همواره تلاش مي‌كردند از يهوديان، استفاده كرده، آنها را بهايي كنند. اسماعيل رائين مي‌نويسد: «بيشتر بهائيان ايران يهوديان و زرتشتيان هستند و مسلماناني كه به اين فرقه گرويده‌اند در اقليت مي‌باشند. اكنون سالهاست كه كمتر شده مسلماني به آنها پيوسته باشد.»(1) همچنين عبدالحسين آيتي سالها پيش از رائين در زمان حكومت رضاشاه به سلطة يهوديان بر جامعة بهايي ايران اشاره كرده و مي‌نويسد: «اين بشارتي است براي مسلمين كه بساط بهائيت به طوري خالي از اهل علم و قلم شده كه زمام را به دست مثل حكيم و اسحاق يهودي و امثال او داده‌اند.»(2) اگر چه بيشترين پيروان مسلك بهائيت يهوديان بودند، اما به اين نكته بايد توجه كرد كه گرايش يهوديان به بهائيت همانند گرايش يهوديان به اسلام واقعي نبود. بلكه يهوديان در صدد بودند با پذيرش آئين بهايي، منافع استعماري و جاسوسي خود را بيش از پيش تحقق بخشند. بهائيان نيز تلاش مي‌كردند از اختلاف ديرين مسلمانان و يهوديان استفاده كرده، يهوديان را به عنوان حاميان و پشتيبانان اصلي دين تازه تأسيس خود قرار دهند؛ از اين طريق هر دو گروه به اهداف استعماري بلندمدت خود نائل آيند. حسن نيكو، از مبلغان پيشين بهائي در اين باره مي‌نويسد: «... ديگر اينجا جاي خندة قاه قاه است، كار از تبسم گذشته كه عبدالبهاء در هر لوحي كه براي يهودي‌ها انزال كرده، بشارت مي‌دهد كه چون شما به جمال مبارك ايمان آورديد... عن قريب چنين شود، چنان شود، حتي كار را به جايي رساند كه به دروغ و تقلب نسب پدر خودش را به داوود رساند، در حالي كه خود بهاء [ميرزاحسينعلي نوري] به زرتشتي بودن افتخار كرده بود و اين مضحك است كه يكنفر هم از نسل «بني اسرائيل» باشد و هم «كيان» و گويا از نژاد و تاريخ اقوام بويي به مشامش نخورده بود... با اين همه كه رؤساي بهايي نويد و بشارت به يهوديان بهايي مي‌داده و هم‌اكنون شوقي‌تر و خشكشان مي‌كند... بايد يقين [كرد] كه يكقدم از يهوديت بيرون نگذاشته‌اند، صدها حكايت دارم از يهودياني كه بيست سال و سي سال بود بهائي شده بودند و هنوز گوشت و ذبيح و طبخ سايرين را نمي‌خوردند و در حقيقت بهايي بودنشان يك خدعه‌اي دو سره بود، زيرا بهائيت خود يك خدعه سياسي است، آنها هم خدعه ديگري بر آن مزيد كرده، بهايي، يهودي را فريب مي‌دهد كه بدوشد و پول بگيرد و سياهي لشكر درست كند. يهودي هم بهايي را فريب مي‌دهد كه به دروغ بگويد ما با شما هم عقيده‌ايم، تا بازار فروش براي خود تهيه كند. چنان كه كراراً ديده مي‌شود، چوبدارهاي سنگسر و آباده بعد از فروش گوسفندانشان در تهران سراغ دكان و حجرة يهوديان كاشاني و همداني را مي‌گرفتند تا از آنجا خريد كنند. گمان مي‌كردند كه بر اثر هم‌مسلكي اجناسي بهتر و ارزان‌تر به دست مي‌آورند، حال آنكه كاملاً معكوس بود، جنس بد را به قيمت گران مي‌‌خريدند و يهوديان را همين معامله دلگرم مي‌داشت كه الله ابهي را رساتر به بابي‌هاي سنگسر و اغنام آباده بچپانند.»(3) اسماعيل رائين در تأييد مطالب نيكو مي‌نويسد: «بهائيان از بدو پيدايش تا به امروز همواره از جهودان ممالك استفاده كرده، آنها را بهايي كرده‌اند، مي‌دانيم كه ذات يهودي با پول و ازدياد سرمايه عجين شده است. يهوديان ممالك مسلمان كه عدة كثيري از آنها دشمن مسلمانان هستند و همه جا در پي آزار رسانيدن و دشمني با مسلمين مي‌باشند، خيلي زودتر از مسلمانان به بهائيت گرويده‌اند و از امتيازهاي مالي بهرة فراوان برده و مي‌برند و مقداري نيز به مركزيت بهائيت (عكا) مي‌فرستند».(4) تنها پول و ثروت‌اندوزي نبود كه موجب اتحاد ظاهري و همكاري ميان يهود و بهائيت مي‌شد؛ بلكه انتقام‌جويي و كينه‌توزي از مسلمانان به اين عمل كمك مي‌كرد. حسين نيكو در اين موردنظري مشابه دارد و مي‌نويسد: «طبقة ديگر [بهائيان] يهودي هستند كه با چه بغض و عناد به اسلام معروف‌اند... در چنين صورتي اگر كسي علمي بلند كند كه باعث تفريق و تشيت جمعيت اسلام شود و سبب تفريق مسلمين گردد، البته دشمن... دلشاد گرديده، وي را استقبال مي‌كند... [يهوديان] در دخول مجامع و محافل بهائيان سه فايدة مسلم براي خود تصور داشته[اند]: اول آنكه لااقل سياهي لشكر دشمن مي‌شود كه بر ضد اسلام قيام كرده و رايت تشتت و تفريق را بلند نموده است؛‌ دوم آنكه از مسئلة اجتناب و دوري كه در مسلمين شيعه نسبت به يهود بود، مستخلص مي‌شوند و با آنها معاشرت مي‌كنند، بلكه وصلت مي‌نمايند؛ سوم آنكه اگر دولت و قدرت با بهائيان گردد، عجالتاً خودي در حزب آنان وارد كرده باشند.» در هر صورت چه گرايش يهوديان به بهائيت ظاهري باشد و صرفاً به جهت پيشبرد منافع و اهداف آنان صورت گيرد و چه عكس اين قضيه باشد، بايد اذعان كرد كه يهوديان اولين گروهي بودند كه به مسلك بهائيت لبيك گفتند و بعدها نيز از سرسخت‌ترين مدافعان كيش بهائيت شدند. پس از تشكيل دولت اسرائيل، فرقة بهائيت همگام با يهود قدرتمند شدند، به طوري كه مي‌توان گفت بهائيت با تولد كشور اسرائيل سياسي شد و از آن پس بود كه به سرعت از نفوذ اقتصادي و سياسي در ايران برخوردار گرديد. فضل‌الله صبحي مهتدي كه خود از نزديك با يهوديان بهايي آشنايي داشته و از «مبلغين بهايي» و «كاتب وحي بهائيت» بوده، مكرر از يهوديان بهايي نقل كرده است؛ او مي‌نويسد: «... از چند سال پيش من آگهي پيدا كردم كه شوقي همة خويشاوندان و پدر و مادر و برادرها و خواهرها و دايي‌زاده‌ها و فرزندان ايشان را رانده و ميان آنها تيرگي پديدار شده و اكنون همة كارها در دست بيگانگان است و بزرگ و سر بهائيان آنجا هم يك بيگانه است و هيچ ايراني دست‌اندركار نيست، جز لطف‌الله حكيم كه از جهودان بهايي است و كارش آوردن و گرداندن بهائيان است بر سر گور سروران اين كيش كه در ايران، به اين كار زيارتنامه‌خواني مي‌گويند.» همچنين او در خاطراتش مي‌نويسد: «... به نظر اين بنده، بيشتر آنان براي فرار از يهوديت، بهائي شده‌اند، تا گذشته از اين كه اسم جهود از روي آنها برداشته شود، در فسق و فجور نيز في‌الجمله آزادي داشته باشند و من از اين قبيل يهوديان نه در همدان،‌ بلكه در تهران نيز سراغ دارم و بر اعمال آنان واقفم.» گرايش يهوديان به بهائيت و تلاش براي تبديل اين فرقه به يك دين متنفذ جهاني، بيشترين فشار را بر جامعة ايران وارد آورد. آنان با همدستي يكديگر به هر نيرنگي دست مي‌زدند تا به اهداف خود برسند، تعدادشان نيز در تمام شهرستانهاي ايران زياد بود؛ چنان كه نيكو مي‌نويسد: «همدان كه مركز مهم بهائيان است به استثناي سه چهار نفر همگي يهودي بهائي شده هستند و همان كليمي‌ها كه بهائي شده‌اند، زمام امور را به دست گرفتند، هر اقدامي كه مخالف روح اسلاميت است، مي‌كنند.» صبحي مهتدي در تأييد مطالب فوق مي‌نويسد: «گراني خانه‌ها، بالا بردن بهاي زمين‌ها و ساختن داروهاي دغلي و دزدي و گرمي بازار سياه‌كاري و بردن نشانه‌هاي باستاني به بيرون كشور و تبهكاري و ناپاكي و روايي بازار زشتكاري و فريب زنان ساده به كارهاي ناهنجار همه به دست اين گروه است كه از نام يهود، گريزان و به بهائي‌گري سرافرازند.» گرايش يهوديان به بهائي‌گري در شهرهاي همدان و كاشان زياد بود. از جمله يهوديان سرشناس كاشان كه بهائي شدند و خاندان‌هاي ثروتمند و پرشماري را بنياد نهادند، بايد به افراد زير اشاره كرد: آقاي «يهودا» نياي خاندان ميثاقيه، حكيم يعقوب نياي خاندان برجيس، ميرزا خليل نياي خاندان ارجمند، ميرزا اسحاق خان نياي خاندان متحده و خاندان متنفذ ثابت. چنان كه پيشتر گفتيم ارتباط نزديك اين خاندان با هم و همكاري نزديك آنان با قدرت‌هاي جهاني سبب شد كه خاندان‌هاي مذكور از سرمايه‌دارترين اشخاص بهائي دورة پهلوي به شمار آيند. در همدان نيز وضعي مشابه با كاشان ديده مي‌شود؛ تعداد زيادي از خانواده‌هاي بهائي همدان از تبار حاجي‌لاله‌زار (العازار) يهودي همداني هستند. او نياي دو هزار نفر يهودي، مسيحي و بهائي است.(5) همچنين در شيراز، مشهد، اراك، رشت و ساير نقاط ايران جمع كثيري يهودي بهائي شده وجود داشت. در تهران نيز جمع قابل توجهي از يهوديان بهائي شده بودند كه در دوره پهلوي – چنان كه ذكر شد – شبكه‌اي مقتدر و متنفذ را پديد آوردند، افرادي چون ميرزااسحاق‌خان حقيقي، يوسف وحدت، عبدالله خان متحده، جلال ارجمند و اسحاق‌خان متحده، نمونه‌هايي از متنفذين بهائي دوره پهلوي بودند كه ابتدا كيش يهودي داشتند. آنچه در خصوص ارتباط يهوديان با بهائي‌ها قابل ملاحظه است، همكاري تبهكارانه و غارتگرانه اين دو گروه متحد، در دوره پهلوي، به ويژه حكومت محمدرضاشاه مي‌باشد، به طوري كه بهائي‌ها در اين دوره نه تنها با همكاري سرمايه‌داران يهودي، سياست‌هاي صهيونيست‌مآبانه‌اي در امور اقتصادي اجرا كردند، بلكه با عضويت در سازمان‌ها و تشكل‌هاي مخفي – فراماسونري – وارد فعاليت‌هاي جاسوسي نيز شدند و به عبارتي يك مثلث سه ضلعي بهائيت – فراماسونري – صهيونيسم را ترسيم كردند. در اينجا ما را با اين بحث كه اصولاً بهائيت دنباله‌اي از صهيونيسم جهاني است، كاري نيست و تحقيق در اين مورد را به عهدة صاحب‌نظران و پژوهشگران مي‌گذاريم، ليكن آنچه مهم است، حمايت‌هاي مالي بهائي‌ها به صهيونيست‌ها در جريان استقرار رسمي آنان در كشور فلسطين است كه ما سعي كرده‌ايم با تكيه بر اسناد حاضر، مطالبي كوتاه، در اين مورد ذكر كنيم. كمك‌هاي مالي بهائي‌ها به يهوديان پس از تشكيل دولت اسرائيل پس از تأسيس دولت جديد اسرائيل در سرزمين اشغالي فلسطين 1948م/1327ش، ايران يكي از معدود كشورهاي اسلامي بود كه در سال 1329ش آن را به صورت دوفاكتو به رسميت شناخت و در بيت‌المقدس سركنسولگري داير نمود.(6) ويليام شوكراس در كتاب «آخرين سفر شاه» دربارة شناسايي اسرائيل توسط دولت ايران براي اولين بار فاش مي‌سازد كه اسرائيل شناسايي خود را با پرداخت مبلغ چهار ميليون دلار به ساعد مراغه‌اي (نخست‌وزير وقت)، به دست آورد.(7) در واقع وحدت منافع حكومت پهلوي و اسرائيل آنها را به هم نزديك مي‌كرد و به همكاري در زمينه‌هاي مختلف سوق مي‌داد. هدف اصلي آنان از اين همكاري را مي‌توان ناشي از احساس مشترك آنها در ايجاد سياست‌هاي ضدعربي و ضداسلامي در منطقه دانست. اما اين رابطه و همكاري با روي كار آمدن دولت ملي دكتر محمد مصدق مورد تهديد جدي قرار گرفت؛ چرا كه در 15 تير ماه 1330 دكتر مصدق با عنايت به اصل موازنة منفي و با توجه به اعتراضات مردم و برخي از نمايندگان مجلس، شناسايي دوفاكتوي اسرائيل را پس گرفت و طي اعلاميه‌اي قطع رابطه با دولت اسرائيل را به اطلاع عموم رساند. اين وضعيت ديري نپاييد و با سقوط دولت مصدق در 28 مرداد 1332 روابط ايران و اسرائيل عملاً شروع شد و در ابعاد مختلف، خصوصاً در زمينه‌هاي كشاورزي، اطلاعاتي و نفتي تا انقلاب اسلامي روز به روز گسترش يافت. اسرائيل، رژيم شاه را تنها متحد و دوست خود در منطقة خاورميانه تلقي مي‌كرد. ولي محمدرضاشاه به خاطر جو ضداسرائيلي در بين مردم ايران و مسلمانان جهان و واكنش منفي محافل و شخصيت‌هاي ملي، نمي‌توانست به طور علني روابط خود را با اسرائيل رسمي كند. به همين دليل با وجود رابطه با اسرائيل، رژيم در ظاهر خود را ضداسرائيل نشان مي‌داد و در سازمان ملل و ساير سازمان‌هاي بين‌المللي تخصصي هميشه عليه اسرائيل رأي مي‌داد و در رديف كشورهايي قرار داشت كه رژيم صهيونيستي را محكوم مي‌ساختند. ولي اين روش «اسمي» برخورد ايران با اسرائيل بود. ايران و اسرائيل منافع بسياري در اين همكاري بي سر و صدا به دست مي‌آوردند. آمريكا و انگليس نيز اين گونه همكاري را مي‌پذيرفتند؛ زيرا ايران با نقش فوق مي‌توانست بهترين حلقة اتصال اسرائيل و كشورهاي عربي باشد. همانطور كه از ترجمة مقالة «لوموند» تحت عنوان تفاهم پنهاني ايران و اسرائيل برمي‌آيد: «با اين همكاري [بي سر و صدا] اسرائيل به طريقي جهان عرب را محاصره مي‌كند، خود را در خاورميانه كاملاً تنها احساس نمي‌كند و در بازاري شركت مي‌كند كه به سرعت در حال توسعه است. كارشناسان كشاورزي اسرائيل در چند طرح بزرگ عمراني شركت مي‌كنند، سرمايه‌هاي اسرائيلي در بخش‌هاي مختلف به كار مي‌رود و همكاري وسيعي بين صنعت جوان هوايي – دريايي ايران و وضعيت مقتدر «اسرائيل ايرگرافت ايند استري» (صنعت هواپيماسازي اسرائيل) وجود دارد. البته اين تفاهم دوستانه در اشكال ديگري نيز جلوه مي‌نمايد؛ سرويس‌هاي مخفي دو كشور به طور نزديك با يكديگر همكاري مي‌كنند و بسياري از اعضا و افراد «ساواك» (پليس مخفي مقتدر ايران) در تل آويو تعليم ديده‌اند. بسياري از مخالفين شاه كه در اروپا زندگي مي‌كنند، در اردوگاه، پناهندگان فلسطين لبنان تعليم مي‌بينند. مهارت اسرائيلي‌ها [ناخوانا] كردن از طريق شبكه‌هاي جاسوسي خود معروف است و آنها اطلاعاتي را كه ممكن است براي مقامات ايراني جالب باشد، در اختيار آنان قرار مي‌دهند. البته همة اينها در قبال چيزي انجام مي‌گيرد. از سوي ديگر به رغم تكذيب‌هاي رسمي با اطمينان مي‌توان گفت كه تعدادي از افسران ايراني و مخصوصاً عده‌اي از خلبانان و چتربازان ايراني در اسرائيل تعليم ديده‌اند. اين سياست همكاري با كشور يهود اينك جنب و جوشي در افكار عمومي ايجاد كرده است. ملاها (پيشوايان مذهبي) بيش از پيش از اين سياست در مساجد انتقاد مي‌كنند؛ ملت به هيجان آمده است و اتفاق افتاد كه تظاهركنندگاني كه قرار بود از زمامدار خود تجليل كنند، دچار اشتباه لفظي شدند، به جاي آن كه فرياد بزنند «جاويد شاه»، آنها فرياد زدند «جهود شاه»... همه اينها ممكن است يك روز مسائل مهمي را مطرح سازد. فعلاً به رغم تظاهرات مختصري كه از جانب مخالفين اين امر ايجاد مي‌شود، همكاري ميان ايران و ا سرائيل با رضايت طرفين ادامه دارد...». اين‌گونه همكاري بي سر و صدا نه تنها به نفع دول استعماري انگليس، آمريكا و اسرائيل بود، بلكه بهائي‌ها نيز از اين موقعيت در جهت ارتقاي منافع خود استفاده مي‌كردند. در گزارش شهرباني آذربايجان شرقي به ساواك در تاريخ 28/10/1348 چنين آمده است: «... چند تن از افراد فرقة بهائي در كشور اسرائيل سكونت داشته و چند نفر نيز از جمله شخصي به نام روح‌الله مشتاق، اهل قرية «سيسان» در اطراف تبريز به آن كشور تردد داشته و كمك‌هايي كه در آذربايجان و در ساير شهرستان‌ها داراي تأسيسات و كارخانه‌هايي هستند، از وسايل و آلات ساخت اسرائيل استفاده و با خريد آن به اقتصاد كشور مورد بحث به طور غيرمستقيم كمك مي‌نمايند.». همكاري گسترده بهائي‌ها با صهيونيست‌ها در جريان انتقال يهوديان جهان به فلسطين اشغالي افزايش يافت. در اين برهه از زمان، كشور ايران به عنوان ايستگاه انتقال يهوديان ممالك همجوار شناخته شده بود. به اين نحو كه يهوديان كشورهاي آسيايي به ايران مهاجرت مي‌كردند و انجمن صهيونيست ايران – كه بعدها به آژانس يهود تغيير نام يافت – ترتيب مهاجرت آنان را به اسرائيل مي‌داد و تسهيلات لازم را براي آنان فراهم مي‌آورد. انجمن صهيونيست‌ ايران، توسط يهوديان ايراني تباري چون حبيب القانيان، لطف‌الله حي و مئير عزري راه‌اندازي شده بود. اين انجمن كه بعداً به آژانس يهود تغيير نام يافت، زيرمجموعه «انجمن كليميان» بود، اما در واقع توسط سازمان جاسوسي اسرائيل (موساد) اداره مي‌شد و به عنوان يك ابزار كارآمد در خدمت تحقق اهداف اين رژيم قرار داشت. اين انجمن توسط دولت اسرائيل در هر سرزميني كه يهوديان در آن اقامت داشتند، با هدف كنترل و هدايت آنان به وجود مي‌آمد. يكي از مهمترين اقدامات انجمن مذكور، كمك به يهوديان براي مهاجرت به اسرائيل و جمع‌آوري اعانه از كليميان ايران جهت كمك به اسرائيل بود. به عنوان نمونه ساواك در تاريخ 12/10/1350 گزارش مي‌دهد: «طبق گزارشات واصله در سه ماه گذشته، نمايندگي اسرائيل در ايران با كمك انجمن كليميان تهران، تلاش همه جانبه‌اي را در زمينه اخذ اعانه و تعهدات و كمك‌هاي نقدي از يهوديان ايراني شروع كرده و مبالغ قابل توجهي را جمع‌آوري نموده‌اند. اخيراً آقاي مئير عزري نماينده سياسي اسرائيل در ايران مبادرت به دعوت از طبقات مختلف يهود اعم از داروسازان، دكترها، تجار و كارمندان بانكي، كارمندان شركت ملي نفت [و] كارمندان دولت، حتي بازاريان نموده و با سخنراني‌هاي مهيج چه در نمايندگي اسرائيل در تهران و چه در انجمن كليميان تهران، آنان را تشويق به دادن كمك‌هاي نقدي براي دولت و ارتش اسرائيل مي‌نمايد و از اين رهگذر مي‌خواهد با تشكيل گروه‌هاي مختلف از طبقات يهود، همبستگي‌هاي بيشتري بين آنان به وجود آورند. نمايندگي اسرائيل در ايران اخيراً با صدور دستورالعمل‌هايي كه به صورت بخشنامه به امضاي مئير عزري نماينده سياسي اسرائيل در ايران رسيده و چگونگي آن قبلاً گزارش ديده [شده] جهت كلية كنيسه‌ها و انجمن كليميان تهران و انجمن‌هاي محلي يهود ارسال و خواسته شده كه گروه‌هاي كليمي ايران در اين زمينه هماهنگي كامل نشان داده و با جمع‌آوري كمك‌هاي نقدي و انجام تعهدات لازم، علاقه‌مندي و پشتيباني خود را از دولت و ملت اسرائيل اعلام نمايند. ضمناً آقاي مئير عزري نامه‌هايي براي عده‌اي از سرشناسان و مؤسسات كليمي در تهران ارسال [كرده]، كه حاوي پيام تبريك پرزيدنت زالمان شازار رئيس جمهور اسرائيل مي‌باشد...». و يا در گزارش 6/7/1350 واصله از ساواك تهران آمده است: «ربي مئير عزري نمايندگي اسرائيل در ايران به مناسبت آغاز سال نو عبري (روزه بزرگ) از كليه نمايندگان كنيسه‌ها، انجمن‌هاي محلي، انجمن كليميان تهران و صندوق ملي يهود، دعوت به عمل آورده بود تا در محل نمايندگي مزبور اجتماع و به منظور كمك به اسرائيل در جمع‌آوري اعانه تعهداتي بنمايند و بعضي از كنيساها نيز تعهداتي به همين لحاظ نموده بودند... در اجراي اوامر صادره، چگونگي از ساواك تهران استعلام، پاسخ واصله حاكي است: يهوديان ايران مبلغ 11929.000 ريال تعهد سپرده‌اند كه از مبلغ مزبور 455000 ريال نقداً جمع‌آوري و بقيه را نيز به تدريج پرداخت خواهند نمود...». همگام با تكاپوهاي يهوديان، بهائيان ايران نيز مشغول جمع‌آوري پول براي كمك به يهوديان اسرائيل شدند. از جمله، سندي كه در اين خصوص خواندني و جالب توجه است، راجع به كمك‌هاي مالي بهائيان پاوه مي‌باشد: «هفتمين جلسه محفل روحاني بهائيان شهرستان پاوه درساعت 11:30 در منزل خانم دكتر فرخنده ياري، رئيس بهداشت پاوه، اسماعيل عزتي راننده بيمارستان، دكتر منصوره ياري رئيس بيمارستان پاوه، دكتر فرخنده ياري، خانم عزتي، خانم روح‌انگيز شفيع‌زاده، مادرزن عزتي، در جلسه شركت داشتند. در ابتداي جلسه مناجات توسط ضيائي خوانده شد، سپس راجع به جمع‌آوري پول سهمية محفل پاوه بحث گرديد. امين صندوق خانم منصوره ياري به عرض محفل رسانيد كه تا به حال 31500 ريال جمع‌آوري گرديده، فقط ضيائي، زماني و يوسفي عربي رئيس جنگلباني، سهمية خود را پرداخت نكرده‌اند كه پس از اخذ سهمية نامبردگان وجه مزبور به محفل كرمانشاه ارسال خواهد شد...». علاوه بر اين در تاريخ 9/9/1349 ساواك گزارش مي‌دهد: «شنيده شده است كه چندي قبل بهائيان ايران نيز مبلغ هنگفتي كه چندين ميليون تومان بوده به اسرائيل كمك كرده‌اند. البته تصور مي‌رود. كمك بهايي‌ها از طريق آقاي غفوري نماينده سياسي اسرائيل در ايران و [به] وسيلة حبيب القانيان كه تماس مستقيم با حبيب ثابت كه قبلاً يهودي و اهل كاشان بوده است، انجام گرديده، زيرا از قرار معلوم سرمايه محفل و وجوه جمع‌آوري شده بهائيان ماهيانه به نام خيرالله در صندوقي نزد حبيب ثابت مي‌باشد و مشاراليه اين پولها را به ربح مي‌دهد، لكن كل مبلغ وجوه جمع‌‌آوري شده فعلاً نامعلوم است.»(8) حبيب القانيان يكي از سرمايه‌دارترين يهوديان ايران بود كه ساليان دراز رياست انجمن كليميان تهران را نيز بر عهده داشت. او با اكثر سازمانها و انجمن‌هاي يهودي و صهيونيستي فعال در ايران ارتباط و همكاري داشت، القانيان ضمن كمك‌هاي مالي سرشار به اسرائيل بخشي از سرماية خود را به منظور حمايت و پشتيباني از رژيم صهيونيستي در فلسطين اشغالي به كار گرفته و در زمينه‌هاي مختلف چون هتل‌سازي، تأسيس بانك، خانه‌سازي و... سرمايه‌گذاري كرده بود. القانيان جزو اولين سرمايه‌داران يهود ايران است كه در اتاق بازرگاني و صنايع ايران شاهنشاهي عضويت داشت.(9) حبيب القانيان با بهائي‌هاي ايراني به ويژه ثابت پاسال روابط نزديكي داشت. او از دوستان قديمي و صميمي حبيب پاسال به شمار مي‌آمد. زماني كه حبيب ثابت بانك توسعه صنعت و معدن را جهت افزايش اعتبارات بانكي خود تأسيس كرد، بخشي از سرماية اوليه اين بانك را چند سرمايه‌دار نظير حبيب القانيان، ابوالحسن ابتهاج و حسين همدانيان تأمين كردند.(10) ثابت پاسال نيز به پاس اين خدمات و همكاري‌ها، در جريان مهاجرت يهوديان به فلسطين و ارسال كمك‌هاي مالي به آنان مراتب وفاداري خود را به دوستان قديمي خود اثبات كرد. به پاس اين خدمات، رژيم اشغالگر قدس، پس از مرگ وي يكي از خيابان‌هاي شهر تل‌آويو را به نام او نامگذاري كرد و راديو اسرائيل در بخش خبري خود، مرگ او را «ضايعه بزرگ» ناميد.(11) يكي از كساني كه در گسترش روابط سياسي و اطلاعاتي بين ايران و اسرائيل نقش تعيين كننده‌اي داشت، مئير عزري نمايندة دولت اسرائيل در تهران بود. عزري يهودي ايراني تباري بود كه در سال 1328 به همراه ده‌ها نفر از يهوديان ايراني به اسرائيل مهاجرت كرده بود. او نخستين نمايندة سياسي اسرائيل در ايران بود و حدود بيست سال به عنوان سفير، وزيرمختار و بازرگان در ايران ماند. عزري كه با زبان فارسي و آداب و رسوم ايرانيان آشنايي داشت، نقش اصلي را در برقراري روابط بين ايران و اسرائيل و انجام ملاقات‌هاي طرفين ايفا مي‌كرد و حتي با ايجاد ارتباط صميمانه با شخصيت‌هاي سياسي و نظامي و مالي، از جمله سپهبد حجي‌علي كيا، رئيس ادارة اطلاعات ارتش، دكتر منوچهر اقبال نخست‌وزير، غلام عباس آرام وزير امور خارجه، عبدالكريم ايادي رئيس ستاد ارتش و ديگران، موفق شد اعتماد آنها را به خود جلب كند. او توانسته بود با كمك دوستان بهائي خود مانند عبدالكريم ايادي، ملاقات‌هايي بين شاه و مقامات عالي‌رتبه اسرائيلي از جمله «ژنرال هركايي» رئيس اطلاعات ارتش اسرائيل ترتيب دهد. از جمله پيامدهاي اين ملاقات‌ها موافقت محمدرضاشاه با افتتاح دفتر نمايندگي سياسي ايران در تل‌آويو بود.(12) با اين حال شاه براي جلوگيري از بحراني شدن روابط ايران و كشورهاي عربي به ويژه مصر و عراق دستور داد اين كار به نحو پنهاني انجام گيرد(13) و به صورت دفتري در سفارت سوئيس فعاليت نمايند و به گفتة فردوست «شاه جرأت نكرد روابط خود را با اسرائيل رسمي كند.»(14) مئير عزري توانسته بود با شخص محمدرضاشاه و اسدالله علم وزير دربار و عبدالكريم ايادي روابط صميمانه‌اي برقرار كند و هر گاه مناسب بداند به ملاقات آنها برود؛ به طوري كه خود در خاطراتش از روابط نزديكش با عبدالكريم ايادي مي‌نويسد: «پروانه ورود داروهاي خريداري شده از كشورهاي بيگانه كه بايد به بازارهاي ايران مي‌رسيد، در كميته‌اي در وزارت بهداري كه از گروهي پزشكان و كارشناسان كاركشته برپا شده بود، ارزيابي مي‌شد. دكتر ايادي يكي از كارشناسان اين كميته بود. روزي به ديدارش رفتم تا در زمينة برگزاري كنگرة داروسازان ارتش‌ها كه بايد روز بيست و پنجم آوريل 1960 در تهران انجام مي‌شد و دربارة سرهنگ دوم ايسرائيل ماهاريك كه فرماندهي گروه اسرائيلي را داشت، با وي گفتگو كنم. گو اين كه ايادي از برخي موش‌دواني‌ها [ي] نمايندگان كشورهاي تازي [عربي] در واكنش به بودن نماينده اسرائيل در كنگره آگاه بود، ولي دلاورانه با خوشرويي، سرهنگ ماهاريك را در اين كنگره پذيرفت... ايادي به يهوديان مهر ناگسستني داشت و آنها را مردمي درد ديده و شايستة بي‌پيرايه‌ترين ياري‌ها مي‌دانست. افزون بر آن، ارزنده‌ترين و والاترين نيايشگاه‌هاي بهائيان، در كشور اسرائيل بود و اين پديدة روشن‌تر از آفتاب را ايادي نمي‌توانست ناديده بگيرد.» روابط نزديك و بسيار صميمانه‌ عالي‌ترين نمايندة دولت اسرائيل (مئير عزري) با سركردگان بهائي در ايران نشانگر اوج همكاري و همياري بهائيان و رژيم غاصب صهيونيستي در اين برهه از زمان مي‌باشد. گرچه اين نوع همكاري‌ها در مراتب بسيار وسيع‌تر صورت مي‌گرفته است، ليكن عدم دسترسي به اسناد در اين مورد، در حال حاضر فضا را براي بررسي و پژوهش محدود كرده است. اميد است با كشف اسناد جديد، از ميزان همكاري بين بهائيان و رژيم غاصب صهيونيست، تحقيقات گسترده‌اي توسط پژوهشگران در آينده صورت گيرد. پي‌نويس‌ها: 1- اسماعيل رائين، انشعاب در بهائيت، تهران، مؤسسه تحقيقي رائين، بي‌تا، ص 202. 2- عبدالحسين آيتي، كشف‌الحيل، ج 2، ص 144. 3- آئين اسلام، شمارة 12، (231/5/1338)، سال ششم، ص 15. 4- اسماعيل رائين، پيشين، ص 171. 5- عبدالله شهبازي، جستاري در بهائيگري، ص 28. 6- عليرضا ازغندي، روابط خارجي ايران (1357-1320)، تهران، نشر قومس، 1379، ص 412. 7- ويليام شوكراس، آخرين سفر شاه، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، تهران، نشر البرز، 1369، ص 93. 8- سازمان يهودي و صهيونيستي در ايران، تهران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، 1381، ص 536. 9- همان، ص 119. 10- معماران تباهي، ج 3، ص 38. 11- همان، ص 45. 12- عليرضا ازغندي، پيشين، ص 414. 13- همان. 14- حسين فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج 1، ص 551. محمدرضا شاه سعي مي‌كرد روابط ايران و اسرائيل به طور مخفيانه پيش رود؛ به همين دليل هيچ وقت علناً مقامات اسرائيلي را نمي‌پذيرفت. به عنوان نمونه زماني كه ناهوم گلدمن، رئيس اتحاديه يهوديان جهان از طريق نمايندگان يهودي در ايران، تقاضاي شرفيابي به حضور شاه ايران كرد، هرمز قريب رئيس تشريفات دربار شاهنشاهي به لطف‌الله حي نمايندة اقليت يهود در مجلس شوراي ملي اطلاع داد: «مراتب به شرف اعليحضرت همايوني رسيد. مقرر فرمودند در موقعيت كنوني به صلاح نيست، به وقت مناسب ديگري موكول شود. ضمناً چنانچه آقاي دكتر ناهوم گلدمن به صورت عادي به ايران مسافرت نمايد، اشكالي ندارد، ولي ما نمي‌توانيم آمدن او را به ايران منكر شويم.» (ر.ك: سند شمارة 127 از مجموعة حاضر). منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 52 به نقل از: اسناد فعاليت بهائيان در دوره محمدرضاشاه ثريا شهسواري مركز اسناد انقلاب اسلامي 1387 - صص 141-155

آيا از تاريخ مي توان آموخت؟

آيا از تاريخ مي توان آموخت؟ تصور اينكه تاريخ بايد موعظه كند، سرگذشتى دراز دارد. به عقيده تاكيتوس(2)، مهمترين نقش تاريخ اين است كه نمىگذارد كارهاى شايسته فراموش شوند و آدميان را از ترس تقبيحآيندگان از كردار بد باز مىدارد. اين نظر بطبع نزد مصلحان اخلاقى سخت مقبول افتاده است.فىالمثل، لوتر مى گويد از تاريخ ياد مىگيريم كه پارسايان و فرزانگان در پى چه چيزها بودند واز چه دورى مىجستند و چگونه مىزيستند و روزگار بر آنان چه سان مىگذشت يا به چهپاداشى رسيدند، و بعكس، بدكاران و اصرار ورزان بر جهل چگونه عمر به سر بردند و چهكيفرهايى بر ايشان رانده شد. لرد بالينگ بروك(3) نيز كه در امور دينى بر عقل آدمى تكيه داشت وبهرغم اقرار به وجود بارى، منكر دخالت خدا در امور جهان بود، و مشكل بتوان او را در صفمصلحان اخلاقى جاى داد، از همين نحله بود. در يكى آثار وى - نامههايى درباره مطالعه و فايدهتاريخ(4) - مىخوانيم: طبيعت به ما كنجكاوى داده است تا ذهنهاى ما را به كار و كوشش وادارد،اما هرگز بر آن نبوده كه كنجكاوى بزرگترين - و به طريق اولى، يگانه - هدف كاربرد اذهان باشد.مقصود حقيقى و صحيح از به كار انداختن ذهن، بهكرد دائم فضيلتهاى فردى و اجتماعى است.به نظر وى، مطالعه تاريخ از هر مطالعه ديگرى براى ياد دادن فضيلتهاى فردى و اجتماعى به ما،شايستهتر و درستتر است. در نزد بالينگ بروك نيز مانند ديونوسيوسِ هاليكار ناسوسى(5)،تاريخ براستى همان فلسفه است، منتها با سرمشقهايى كه از وقايع ماضى و كردار گذشتگانمىآورد، پند مىدهد. اگر تاريخ تكرار شود - چنانكه توكوديدس(6) معتقد بود و هنوز افراد عادى و برخى از مربيان و معلمان عقيده دارند - پس تاريخ بايد براى كسانى كه بدانند چگونه آن را بهطرز درست بخوانند، خزانه پهناور حكمت و فرزانگى و سكاندار راستين زندگى باشد. بر طبقاين رأى، تاريخ بواقع يكى از شعبههاى فن موعظه است كه ما را به فضيلت سفارش مىكند و ازرذيلت برحذر مىدارد، و نخستين وظيفه آن اندرزگويى است. بعلاوه، اگر تاريخ تكرار شود، بايد اساسى براى پيشبينى به دست ما دهد. پس تاريخ درمقام غيبگويى قرار مىگيرد. بسيارى از فيلسوفان تاريخ مجذوب اين تصور فريبا شدهاند.معروفترين مروج آن در ميان معاصران، اسوالد اشپنگلر(7)، صاحب نظريه تكرار چرخههاىفرهنگى است. اين نظريه با شاخ و برگهاى فلسفى فراوان و شور و حرارت شاعرانه طول وتفصيل يافته و با اعتماد بنفس بيكران و جزميت وافر عرضه گشته است. اشپنگلر اعلام مى دارد:هر فرهنگ، هر نوجوانى و پختگى و پوسيدگى فرهنگ، هر يك از مراحل و دورههاى ذاتاًضرورى و تفكيك ناپذير فرهنگ، مدتى معين مىپايد كه همواره يكسان است و هميشه با تأكيدبر يكى از نمادها تكرار مى شود. او مىگويد پيش از انتشار كتاب من، زوال غرب(8)، همه كسآزاد بود كه هر اميدى درباره آينده در دل بپرورد، اما اكنون همه بايد از آنچه مىتواند روى دهدباخبر باشند و، بنابراين، از آنچه به موجب ضرورت دگرگونى ناپذير سرنوشت و صرف نظر ازآرمانها و اميدها و خواستهاى شخصى روى خواهد داد. اگر بدانيم كه بر بابِل و پاتليپوتره(9) چهگذشت، خواهيم دانست سرنوشت لندن و نيويورك چه خواهد شد. تاريخ، بنا به تصور اشپنگلر،امكان مىدهد تا پيشاپيش تعيين كنيم كه مراحلى از تاريخ غرب كه هنوز به وقوع نپيوستهاند بهلحاظ معنويت، مدت، سرعت رويدادها و معنا و محصول چگونه خواهند بود. اگر چنينچيزى - يا چيزى حتى شبيه به آن - حقيقت داشت، ديگر لازم نبود دليل بيشترى بر فايدهآموزشى و تربيتى تاريخ بياوريم. فايده تاريخ در مقام تعليم دهنده ميهنپرستى بر همه ما كاملاً روشن و ظاهراً به قدمت خودميهنپرستى است. پروفسور هنرى جانسن كتاب كوچك آموزنده و دلانگيزى دارد به نام آشنايىبا تاريخ علوم اجتماعى در مدارس(10) )كه همه معلمان تاريخ و بويژه تمام مديران آموزش وپرورش و كارشناسان برنامههاى درسى كه به معلمان مىگويند چگونه تاريخ درس دهيد، بايد آنرا بخوانند(. در اين كتاب او از جمله به يكى از كتب درسى تاريخ كه در 1505 در آلمان منتشرشد، اشاره مىكند، و مىگويد هدف آن دميدن حس غرور و افتخار در نوجوانان آلمانى نسبتبه گذشته ميهنشان و ترغيب آنان به افزودن به آوازه آلمانيها بود. نويسنده كتاب يكى از نخستينكسان در تاريخ ميهنپرستى بود كه كارش رونق گرفت، ولى مورخان ميهنپرست بمراتبورزيدهتر روزگاران بعدى نيز هنوز نتوانستهاند چيز زيادى بر روش وى بيفزايند، زيرا، به قولپروفسور جانسن، او هر چه را به پيشبرد مقصودش كمك مىكرد در نوشته مىگنجانيد، و هرچه را به نظر نمىرسيد كمكى به آن باشد، خيلى ساده از قلم مىانداخت، و طرفه اينكه كارميهنپرستى را بدانجا رسانيد كه واقعه تاريخى كانوسا(11) را اصلاً حذف كرد. بازار اخلاف معنوىاين نويسنده امروز نيز در سراسر جهان همچنان گرم است، و به كودكان و جوانان همه ملتها ازطريق درس تاريخ در مدارس آموزش داده مىشود كه به گذشته ميهنشان بنازند و افتخار كنند.هيچ كس نيست كه به اين موضوع توجه كرده باشد و بخواهد انكار كند كه در همه كشورها تاريخنيرومندترين ابزار القاى حس ميهنپرستى بوده است. در حال حاضر، پيشروترين عقيده بر اين مدار دور مىزند كه يگانه ارزش تاريخ توضيح وتبيين وضع كنونى است. به موجب اين رأى، تاريخ فقط از جهت فراهم آوردن زمينه، يعنىروشن ساختن بستر رويدادهاى جارى، سودمند است؛ و ضرورتاً تاريخ بسيار اخير - يا،باصطلاح، تاريخ همعصر - مهمترين بخش تاريخ است؛ و كسى كه به چيزى در گذشتهمشغول گردد كه به طور محسوس علتهاى وضع امروز را روشن نمىكند، وقت خود را به هدرمىدهد و به باستانگرايى محض متهم مىشود. ادعاهاى تربيتى طرفداران تاريخ همعصر بههيچ روى تازه نيست، و در دويست يا سيصد سال اخير گاه بگاه عنوان شده است. ولى بابشدن اين آموزه كه گذشته تبيين كننده وضع كنونى است بدون شك از بسيارى جهات ناشى ازگسترش اخير اعتياد فكرى به نظريه تكامل است، و در غلبه آن در نحوه تدريس تاريخ در مدارسما ترديدى نيست. به گفته پروفسور جانسن كه در اين زمينه اطلاعات كامل دارد: همانطور كهدر قرن هجدهم تاريخ بر محور سرمشق گرفتن از نمونههاى رفتار و كردار دور مىزد، اكنونمحوريت با مسائل جارى است. او مىافزايد در هر دو حال اصل بر اين است كه از گذشته آنچهرا مستقيماً براى امروز سودمند است و به كار مىآيد، اخذ كنيم. اما كسانى كه مىخواهند با بررسى تاريخ ارزشهاى آموزشى دلخواه خويش را به دست آورندنتيجتاً برخوردى با گذشته مىكنند كه با روح پژوهش آزاد كه جوهر و چكيده نگرش علمى)خواه در تاريخ و خواه در هر چيز ديگرى( است، منافات دارد. هيچ چيز غيرعلمىتر از ايننيست كه مطالب تاريخى را به طور گزينشى انتخاب كنيم، و بر مبناى فلان فرض دلخواهرويدادها را مورد تعبير و تفسير قرار دهيم و روايتى بسازيم، و سپس مدعى شويم كه حقيقت آنفرض را تاريخ به ما مىآموزد. با حذفها و سوء تعبيرهاى زيركانه، آسان مىتوان به القاى ايناحساس دست يافت كه كشور خود ما همواره بر حق بوده است. با سكوت درباره افراد خبيث درتاريخ كه به نظر مىرسد رويهمرفته زندگى را به كام دل گذراندهاند، آسان مىتوان به القاى ايناحساس دست يافت كه بدكاران هميشه به كيفر بدكارى خود رسيدهاند. با محدود ساختن گزينشفقط به رويدادهايى در گذشته كه ظاهراً وضع امروز را تبيين مىكنند، آسان مىتوان به القاى ايناحساس دست يافت كه گذشته همواره اوضاع كنونى را تبيين مىكند. اينگونه دستبردها بهتاريخ، داراى آبروى علمى نمىشوند حتى اگر هدف دستبرد زنندگان از حيث اخلاقى يااجتماعى مطلوب و پسنديده باشد. كار زائدى است كه بخواهيم اثبات كنيم نگرش كسانى كهتاريخ را وسيله تلقين اخلاق يا ميهنپرستى مىدانند از زمين تا آسمان با روح علمى فاصله دارد.اما درباره موضع كسانى كه معتقدند مهمترين وظيفه تاريخ تبيين و توضيح اوضاع كنونى است،چه بايد گفت؟ اين نظريه هواداران آموزش و پرورش پيشرو را شيفته و مفتون كرده و يكىاصول ايمانى اهل مكتب تاريخ نو است، و مسلماً جا دارد مورد بررسى عميق و نقادانه همهمعلمان و طالبان پخته تاريخ قرار گيرد. شك نيست كه گذشته به اكنون مىانجامد: ولى گذشته آنگونه كه بوده به اكنون آنگونه كههست. اگر ما به تاريخ علم مطلق داشتيم، اگر گذشته را آنگونه كه بود مىشناختيم، آنگاه كلاكنون را آنگونه كه هست درك مىكرديم - يعنى درك مىكرديم به مفهوم اينكه كليه سوابق آن رامىدانستيم. اما بدترين شيوه براى حصول بينش نسبت به گذشته آنگونه كه بوده، بررسى آن بانگاه ثابت به امروز است. كنونىانديشى(12) هميشه بزرگترين عامل تحريف و كژنمايى گذشته،بزرگترين منشأ تفكر برخلاف جهت زمان، و بزرگترين دشمن تاريخىانديشى بوده است. هرتاريخى كه به قصد تبليغات و اشاعه مرام نوشته شده باشد، ناشى از كنونىانديشى است بهمعناى اينكه هدفش رسيدن به مقاصد امروزى است، حال آنكه مطلب در اينجا چيزى ظريفترو دشواريابتر است، چيزى كه حتى خود تاريخنگار يا معلم تاريخ نيز ممكن است كاملاً به آنآگاه نباشد. كنونىانديشى نه تنها نو نيست، بلكه فوقالعاده كهن و حتى متعلق به طرز فكربدوى است، زيرا در واقع شيوه طبيعى نگريستن به گذشته است، و مىتوان با اطمينان گفتشيوهاى است كه انسان بدوى به گذشته خود مىنگريست. آنچه بالنسبه نو و، به اعتقاد من،براستى پيشرو است، تاريخىانديشى است. تاريخىانديشى ميوه زيبا و كمياب فرهنگ ومحصول تطبيق روح علمى بر بررسى گذشته است. در بررسى تاريخ، پيوسته چشم به امروزداشتن سبب مىشود كه گذشته را از پشت عينك معيارها و پيش فرضهاى خودمان ببينيم و ازميان رويدادهاى گذشته آنچه را نه به نظر معاصران آن رويدادها، بلكه به نظر ما مهم و پرمعنامىرسد برگزينيم و امثال واقعه كانوسا را كه اسباب شرمندگى است، حذف كنيم. چنين شيوهاىبه سادهسازى بيش از حد فرايند تاريخ و بزرگنمايى هماننديها و پوشيدهدارى ناهماننديهاىگذشته و اكنون مىانجامد. حتى در حافظه خود ما، تجربههاى شخصى از وقايع بعدى رنگمىپذيرند. مثلاً شرح وضع روحى شخصى در يكى از مواقع بحرانى و حساس در زندگى كه ازحافظه، پنجاه سال بعد، در يك زندگينامه خودنوشت به نگارش در آيد، مسلماً غير از شرحىخواهد بود كه در همان زمان در يادداشتهاى روزانه ثبت شده باشد. همه مىدانند كه يادداشتهاىروزانه بمراتب از زندگينامههاى خود نوشت به لحاظ تاريخى قابل اعتمادترند. ه . ج. ولز(13)خردمندى به خرج داد و از اينكه نظر ايام دانشآموزى خويش نسبت به دنيا را بعدها از حافظهبازآفرينى كند، دست كشيد. او در كتابش، آزمايشى در خود زندگينامهنويسى(14)، شرح مىدهد:نزد من محال است كه چيزهايى را كه پيش از سيزده سالگى ديده و خوانده بودم از آنچه بعداًآمد تفكيك كنم. افكار و احساسات قديم در قالب مطالب بعدى شكل مىگرفتند و از آنها براىساختن چيزهاى جديد استفاده مىشد. اين بازآفرينى هر روز ادامه داشت تا جايى كه ترتيب وتوالى و جزئيات چنان از دست رفت كه ديگر باز يافتنى نبود. مقايسه كنيد شرحى را درباره نظرها و تعبيرهاى فلان دوره گذشته كه از قلم تاريخدانىمتخصص و مسلط بر منابع و مآخذ آن عصر تراويده است با شرحى كه يكى از نويسندگان كتبدرسى تاريخ عمومى نوشته است. شرح اخير نه تنها مختصرتر، بلكه سادهتر و معمولاً بمراتببيشتر ناشى از كنونىانديشى است. آنچه در كتاب درسى ديده مىشود گذشتهاى زنده ورنگارنگ و پيچيده و متكثر و سرشار از بلند پروازيها و عشقها و كينههاى فردى نيست؛صحنهاى مصنوعاً ساده شده و يكدست و يكنواخت در تكامل تاريخى است. يكى از تزهاىآقاى هربرت باترفيلد(15) - و به نظر من، تزى درست و متين - در كتاب او تعبير ويگها از تاريخ(16)،اين است كه صِرف عمل تلخيص و فشرده كردن تاريخ به كنونىانديشى مىانجامد. نويسندهكتاب درسى چون به معيارى براى سنجش رويدادهاى گذشته نياز دارد، خواه و ناخواه و تقريباًبه اجبار به اتخاذ اين اصل منطقاً غلط رانده مىشود كه هر چه از نظر عصر او مهم است،فىالواقع هنگام وقوع نيز مهم بوده است. پژوهندهاى كه در فلان بخش از گذشته عميق شده وژرفپيمايى كرده است تحت تأثير پيچيدگى فرايندهاى تاريخى قرار مىگيرد، ولى كسى كه باكنونىانديشى به گذشته بپردازد، پيچيدگيها را ساده مىكند. اگر تشبيه تاريخ به چشمهسار ياجويبار درست باشد، بايد چشمه سارى با بسيارى بركهها و چرخابها و جريانها در نظر بگيريم.هنرى سايدل كنبى(17) فرياد مىكشد كه: من خسته شدم از بس ديدم تاريخ ايالات متحد آمريكادر اين چارچوب تعبير مىشود كه نخستين مهاجران به اين سرزمين يا سربازان شركت كننده درجنگ داخلى امريكا در قرن نوزدهم، به شهر شيكاگو در 1933 يا به فلان صاحب پمپ بنزين درخيابان ما چه خدمتها كردند. كسانى كه تاريخ را هميشه روانه غايت و مقصودى از پيش تعيينشده مىبينند، مرتكب خطايى منطقى مىشوند، مانند اينكه بگويند درياچه اُنتاريو فقط به اينجهت مهم است كه آب آن به خليج سنت لارنس مىريزد. كنونىانديشى آنچه را پيچيده استساده، و آنچه را كج و پر پيچ و خم است صاف مىكند، و از اين راه به كلىگوييهاى سطحى وآسانياب درباره گرايشها و حتى، به قول معروف، قوانين تاريخ مىرسد - و سبب تقويت ايناشتباه منطقى مىشود كه در تاريخ بعضى علتهاى بنيادى و نتايج اجتنابناپذير وجود دارد،و مىانجامد به اعتقاد نسنجيده به پيشرفت جبرى در امور آدميان و چرب زبانى در خصوصدادگاه تاريخ و منطق تاريخ. بسترى كه غلنبهگويى درباره [ Zeitgeist= روح زمانه[ از آنمىرويد و پرپشت مىشود، كنونى انديشى است. غرض من از تاريخىانديشى، كاربرد روح علمى در بررسى گذشته است. خروارها كاغذ دراين بحث به مصرف رسيده كه آيا تاريخ علم است يا نه. ولى ما لازم نيست در آن باتلاق بلغزيم.يقيناً تاريخ يكى از علوم دقيق نيست، اما علوم دقيق نيز آنچنان كه سابقاً تصور مىشد دقيقنيستند. دقيقترين علوم، يعنى فيزيك، اكنون احتمال را جانشين يقين كرده است. اينكه آيا تاريخبه معناى واقعى علمى است يا مىتواند علمى باشد، آشكارا وابسته به اين است كه علم راچگونه تعريف كنيم، و لفظ علم كه اينقدر مورد استفاده و سوء استفاده بوده، هرگز به نحوىتعريف نشده كه همه كسانى كه خويشتن را عالم [scientist] مىدانند، قانع و خرسند شوند. از نظرمن، كاربرد روح علمى در بررسى گذشته، اجمالاً به معناى كنجكاوى خالى از غرض وچشمداشت درباره گذشته - يا بخشى يا جنبهاى از گذشته - فىنفسه و لنفسه، و ارضاى آنكنجكاوى با استفاده از بهترين وسايل موجود براى احراز حقيقت در خصوص موضوع تحقيقاست. روح علمى، كسب معرفت به گذشته را فىنفسه هدف مىداند، نه وسيلهاى براى رسيدن بهفلان هدف، و از اين سؤال تحقيرآميز فايدهجويان نگران و پريشان نمىشود كه مىپرسند فايدهچنين معرفتى چيست؟ و فقط به حال سائلان متأسف مىشود زيرا معرفت را خيرى فىنفسهمىداند كه نيازمند هيچگونه توجيه بر مبناى بالاترى نيست و خود، پاداش خويش است. البتهروح علمى اگر مىخواست، مىتوانست با منطق خود فايدهجويان به آنان پاسخ دهد، زيرا،همانگونه كه برتراند راسل مىگويد، مسلماً حقيقت اين است كه: آدميزاد بدون عشق خالى ازسودا و سود به معرفت، هرگز در نيل به فنون علمى امروزى ما كامياب نمىشد. البته بايدمتوجه بود كه الهام يافتن از چنين روحى مستلزم پذيرش هيچ اصل خاصى از اصول مكتبتاريخنگارى علمى قرن نوزدهم نيست كه اصحاب آن معتقد بودند قوانين تاريخ را مىتوان كشفكرد. ولى كسب الهام از روح مورد بحث مسلماً مستلزم رد نظريهاى است كه اكنون مراجع عالىتبليغ مىكنند و به عنوان يكى از فرمانهاى تفكر پيشرو پذيرش گسترده يافته است و داير بر اينكهبىغرضى و عينيت و بىطرفى نه تنها نبايد كمال مطلوب در تاريخ به شمار آيد، بلكه بايد بهعنوان شعارى كهنه و منسوخ به دور افكنده شود و تفسير تاريخى بر مبناى فلسفههاى اجتماعىكنونى جاى آن را بگيرد. حتى در بعضى از محافل، انكار وجود انگيزههاى بىغرضانه و بىطرفانه دليل روشنبينى ودل آگاهى و بصيرت واقعگرايانه روانشناختى به حساب مىآيد، و كسانى كه منكر اين انكارندمشتى مردم ساده لوح و خالى از ظرافت فكرى و عقلى دانسته مىشوند. ولى اكنون بشنويم ازيكى از همين مردم سادهانديش در اين قضيه. ماكس پلانك(18) واضع نظريه كوانتوم و محققاً يكىاز بزرگترين استادان علم فيزيك، در كتابى براى خوانندگان عادى و غير متخصص چنينمىنويسد: هر علمى بهتنهايى كار را از رد صريح نظر گاههاى خودمحور و انسان محور آغازمىكند. در نخستين مراحل انديشه بشرى... انسان اوليه خود و علايق و منافعش رامحور نظام استدلالى خويش قرار مىداد، و هنگامى كه با نيروهاى طبيعت درپيرامون روبرو مىشد، آنها را مانند خودش موجوداتى ذيروح و جاندار مىپنداشتو، بنابراين، همه را به دو دسته دوست و دشمن تقسيم مىكرد. عالم گياهان را به دوقسمت سمّى و غيرسمّى، و جهان جانوران را به دو مقوله خطرناك و بىآزار بخشمىكرد. آدمى تا هنگامى كه در مرزهاى اين روش برخورد با محيط محدود ماند،محال بود هيچ گامى به سوى معرفت واقعى علمى بردارد و به آن نزديك شود.نخستين پيشرفت در اينگونه شناخت تنها هنگامى حاصل شد كه او منافع آنى را ازتفكر خويش بيرون راند. در مرحله بعد، آدمى به ترك اين تصور كامياب شد كهسيارهاى كه خود در آن به سر مىبرد، نقطه مركزى عالم است، و سپس كوشيد براىاينكه نگذارد سليقهها و تصورات شخصى ميان او و مشاهداتش از پديدارهاىطبيعى حايل شود، با فروتنى تا حد امكان خود را در عقب صحنه نگاه دارد. فقط دراين مرحله بود كه جهان بيرونى طبيعت كمكم حجاب از رازهاى خود نزد وىبرگرفت و در همان حال وسايلى در دسترس او نهاد كه در خدمتش به كار گرفتهشوند - وسايلى كه انسان هرگز به كشفشان موفق نمىشد اگر همچنان مانند گذشتهدر كور سوى شمع علايق و منافع خودمحورانه خويش به جستجويشان مىرفت.پيشرفت، عاليترين شاهد اين حقيقت متناقضنماست كه آدمى براى اينكه خويشتنرا بيابد، بايد نخست آن را ببازد.(19) نيروهاى طبيعت - فىالمثل الكتريسيته - ممكننبود به دست كسانى كشف شوند كه از اول كار مقصود ثابتشان استفاده از آنها در راهاغراض فايدهجويانه خويش بود. تنها كسانى به كشفهاى علمى نايل آمدند و بهشناخت علمى دست يافتند كه بدون چشمداشت به هيچگونه مقصود عملى بهجستجو برخاستند. اكنون مىپرسيم آيا هيچ ارزش آموزشى و تربيتى وجود دارد در آنگونه بررسى تاريخى كههدفش صرفاً پىبردن به حقيقت فلان جنبه گذشته است، و به هيچ وجه مدعى نيست كهمىخواهد درس درستكارى يا ميهنپرستى به ما دهد يا زمينهاى بسازد كه اخبار روزنامههاىصبح را بهتر بفهميم و چنين كارى را با سرشت و مقصود خود بيگانه مىداند )هر چند ممكناست غير مستقيم و به طور عارضى چنين تأثيرهايى نيز داشته باشد(؟ به اعتقاد من، پاسخ اينپرسش مؤكداً مثبت است. نخست، اينگونه بررسى ناگزير افق زمانى شخص را گستردهتر مىسازد و ديدهاى محلى ومحدود را كه عصر ما سخت بدان مبتلاست، اگر نگوييم درمان مىكند، دست كم تخفيفمىبخشد. تأثير آموزشى و تربيتى گذشته پژوهىِ توأم با تاريخىانديشى قابل مقايسه با تأثيرسفر به سرزمينهاى بيگانه است، زيرا هر دو به ما بصيرتى نسبت به فرهنگهايى غير از فرهنگخودمان مىدهند و موجب درك بهتر اين واقعيت مىشوند كه آن فرهنگها نيز روزگارى همچونفرهنگ ما زنده و پرنشاط بودهاند. بعلاوه، چنين پژوهشى در پيش گرفتن تساهل و مدارا مؤثراست، زيرا غيرمستقيم به ما مىآموزد كه عصر ما نيز يكى از بسيارى عصرهاست و نبايد آن رامعيار داورى درباره ساير روزگاران بدانيم. اينكه شيوههاى زندگى و عادتهاى فكرى و نهادهاىكنونى خويش را درست، و بقيه را همه نادرست و نابهنجار بدانيم، امرى طبيعى است -همانقدر طبيعى كه زمانى زمين را مركز عالم فيزيكى مىدانستيم. گذشته پژوهى توأم با تاريخىانديشى ما را سر جاى خودمان مىنشاند. نگرش بطلميوسى ما را نسبت به گذشته به نگرشىكپرنيكى مبدل مىسازد. مورخ پويشگرى است كه در زمان سير مىكند، و مورخ كنونىانديشىكه در گذشته به جستجوى ريشهها و بذرهاى نهادهاى امروزى برود احتمالاً دچار اشتباهىدرباره گذشته به بدى اشتباه و اسكوداگاما خواهد شد كه معبد بوداييان را كليساى مسيحيانپنداشته بود. چنين مورخى بايد به دنياگرد بىفرهنگ و پولدارى از شهر كوچك و بستهاى تشبيهشود كه در سفر بر عرشه كشتى مىايستد و همان داوريهاى همشهريهاى عقب مانده خويش رادر مورد صحنههاى رنگارنگى كه از پيش چشمش مىگذرند تكرار مىكند، نه مسافرروشنانديشى كه مىخواهد با همدلى در ميان اهل تمدنى ديگر يا فرهنگى بيگانه زندگى كند تادرباره آن فرهنگ و تمدن به بصيرت برسد و روح آن را جذب كند. تاريخ پژوهى كه هرگزاحساس نياز نكرده كه ذهن خويش را از بند و اسارت عقايد و تمايزات و ردهبنديهاى بديهىانگاشته شده و معمول در انديشه معاصر آزاد كند، از يكى از گرانبهاترين هديههايى كه آموزشتاريخ به ارمغان مىآورد محروم مىماند. از نظر تعليم و تربيت، روش تحقيق تاريخى احتمالاً مهمتر از اطلاعات تاريخى است. اينكهدانشآموز يا دانشجو چگونه درباره گذشته چيزى مىآموزد بيشتر ارزش دارد از آنچه درباره آنياد مىگيرد. فكر من در اينجا بيش از هر چيز متوجه پژوهش تاريخى است، ولى حتى در مطالعهابتدايى تاريخ نيز ممكن است شناختى از روش تحقيق تاريخى به دست آيد اگر معلم توان تعليمآن را داشته باشد. معلم آزموده مىتواند از راه استفاده نقادانه از كتاب درسى و به وسيله تمرينهاىبدقت برگزيده در نقد تاريخى ابتدايى، تا حدودى شاگردان را از اعتبار و صحت نسبى اقساممختلف منابع و مآخذ آگاه سازد، متوجه كند كه اطلاعات دست اول به اطلاعات دست دومبرترى دارد، به آنان هشدار دهد كه بين بيان سنجيده واقعيات محرز و اظهار نظر محض تميزبگذارند، و بنابراين كارى كند كه زودباورى فطرى آدمى درمان شود. تدريس تاريخ در مدارس ازنظر تعليم و تربيت در وضعى بمراتب سالمتر خواهد بود اگر اوقاتى كه با كوششهاى ناشيانه درمدرسههاى )به اصطلاح( پيشرو بر سر اين تلف مىشود كه از تاريخ بخواهند زمينه وتوضيحى براى اخبار روزنامههاى صبح فراهم آورد، مصروف القاى آنگونه حس نقادى درشاگردان گردد كه بررسى علمى تاريخ از اول قرار بوده آن را در آدمى پرورش دهد. در مورد بررسيهاى تاريخى پيشرفتهتر، بهترين راه اينكه كسى با هوشيارى و جامعيت قرائنو امارات را دنبال كند جستجوى دقيق و طولانى براى يافتن مواد و مطالبى است كه بايد هممقدم بر هر تحقيق تاريخىِ علمىِ شايسته اين نام صورت گيرد و هم همزمان با آن. در هر كسىكه براستى محقق تاريخ باشد، رفته رفته نوعى حس كارآگاهى پديد مىآيد و رشد مىكند. چنينكسى بايد شامّهاى تيز براى كشف منابع و مآخذ داشته باشد، همانگونه كه يك خبرنگار موفقبايد بو بكشد و در پى خبر برود. اگر از منابع و مآخذ مهم و اساسى استفاده نشده باشد، حتىنتايج به دست آمده با بهترين روشهاى تأئيد شده نقادى تاريخى و درخشانترين تفسيرهاىتاريخى احتمالاً در ورطه عميق شرمندگى و سرافكندگى سقوط خواهد كرد. حاجت به گفتننيست كه تاريخنگار البته به چيزى بيش از سخت كوشى و پشتكار نياز دارد. او نيز مانند دانشمندعلوم طبيعى محتاج مخيله سازنده است. ولى اين بسيار تفاوت دارد با اوهامى كه كاخهاى پا درهوا بنا مىكند. مخيله سازنده بدون پژوهش قبلى وارد عمل نمىشود و از فرضيه سازى درذهنهاى ناپخته اجتناب مىورزد. منضبط و خويشتندار كار مىكند. دل به دريا زدن و واردفرضيههاى تاريخى ناآزموده شدن، مطمئنترين نشانه ذهنهاى غيرتاريخى است. چنانكه پيشتر گفته شد، بررسى تاريخى مىتواند كارى كند - بلكه بايد گفت مىتواندبسيارى كارها كند - براى درمان يا دست كم تخفيف زود باورى طبيعى در آدمى، و، به نظر من،همين جاست كه قادر به بالاترين خدمت آموزشى و تربيتى مىشود. ما همه فطرتاً زود باوريم،و تنها از راه آموزش و تحصيل - خواه رسمى و خواه غيررسمى - نقاد و سنجشگر مىشويم.مهمترين فرق فرد تحصيل نكرده با فرد تحصيل كرده اين است كه اولى هر چه را مىشنود يامىخواند باور مىكند، ولى دومى دلايل و شواهد را مىسنجد. البته زير فشار تبليغات قوى وتحت تأثير احساسات شديد، حتى تحصيل كردگان نيز ممكن است به ورطه زود باورى سقوطكنند. مثلاً در 1914 ]در آغاز جنگ جهانى اول[ قوه نقادى و سنجشگرى در خصوص علتهاىجنگ و مسائل مورد منازعه موقتاً در همه كشورهاى محارب به حال تعليق در آمد، و نقشى كهمورخان ايفا كردند نقشى نبود كه اهل حرفه تاريخ بعدها بتوانند به آن بنازند. ولى تحصيلنكردگان همواره زود باورند. روش تاريخى به عنوان وسيله تعيين و احراز واقعيات، پايينتر ازروش مشاهده مستقيم است. اما يگانه روش احراز واقعيتهاى گذشته است، و عمده ارزشآموزشى آن نيز درست از همين مايه مىگيرد كه روشى از مرتبه پايينتر است. چون نمىتوانيمرويدادهاى تاريخى را مستقيماً مشاهده كنيم، و چون فقط بايد بر پايه انواع مختلف اسناد ومدارك به آنها پىببريم، تكليفى بر عهده ما قرار مىگيرد كه به مدارك نقادانه بنگريم و درجه وثاقتشان را تخمين بزنيم و دلايل و شواهد را بدقت بسنجيم. فنون نقادى تاريخى درست به اينجهت پرورانده شدهاند كه سنجش دلايل و شواهد را مقرون به دقت و صحت بيشترى سازند. احتمالاً بزرگترين ارزشهاى آموزشى و تربيتى تحقيق تاريخى ناشى از روشهاى آن است، نهاز يافتهها. اما روش، وسيله است نه هدف. اگر هدف ما كشف حقيقت باشد و در جستجوى آن باروشهاى نقادانه تاريخ علمى پيش برويم، بسيارى سودها از اين رهگذر به ما خواهد رسيد. -------------------------------------------------------------------------------- 1_ Robert Livingston Schyler, Can History Educate in Herman Ausubel (ed.&&, The Making of Modern Europe (N. Y.:The Dryden Press, 1951), pp. 2 - 12. 2_ Tacitus (حدود 55 - 117 م). مورخ و خطيب و سياستمدار رومى. (مترجم) 3_ Bolingbroke )1571 - 8761(. سياستمدار و خطيب انگليسى. (مترجم) 4) 3.yrotsiH fo esU dna ydutS eht no sretteL - 5_ Dionysius of Halicarnassus (وفات حدود 7 ق م). دانشور يونانى كه در روم اقامت گزيدو تاريخآن كشور را نوشت. (مترجم) 6_ Thucydides (حدود 471 تا 400 ق م). مورخ يونانى، نويسنده جنگهاى پلوپونزى، و شايد يكى ازبزرگترين مورخان همه اعصار. (مترجم) 7_ Oswald Spengler )6391 - 0881( نويسنده آلمانى. (مترجم) 8_ sednaldnebA sed gnagretnU reD - 9_ Pataliputra يا پاتنه، كرسى ايالت بهار هند. در قرن پنجم ق م بنا شد، تا قرنهاى چهارم و پنجمميلادى نيز رونق داشت، در قرن هفتم ميلادى ويران شد، ولى در قرن شانزدهم تيموريان هند دوبارهعظمت گذشته را به آن باز گرداندند. (مترجم) 10_ ث.sloohcS ni secneicS laicoS fo yrotsiH eht ot noitcudortnI nA ,nosnhoJ yrneH - 11_ Canossa. دهكدهاى در شمال ايتاليا. در قرن يازدهم ميلادى، هانرى چهارم امپراتور مقدس روم درآنجا در برابر پاپ گرگورى ششم زانو زد و طلب بخشايش كرد. اين واقعه در آن روزگار نشانه شكست وسرافكندگى قدرت دنيوى در مقابل قدرت دينى پاپها تلقى شد. (مترجم) 12_ ssendednim - tneserp - 13_ H. G. Wells )6491 - 6681(. داستاننويس و مورخ انگليسى. يكى از بسيارى كتابهاى او،سرفصلهاى تاريخ است كه در آن تاريخ جهان در تقابل با روش مورخان ناسيوليست و كوتهبين به نگارشدر آمده است. (مترجم) 14_ yhpargoibotuA ni tnemirepxE - 15_ 1900 -- ) Herbert Butterfield. مورخ انگليسى و استاد تاريخ در دانشگاه كيمبريج. (مترجم) 16_ yrotsiH fo noitaterpretnI gihW ehT - 17_ Henry Seidel Canby (1691 - 8781). نويسنده و روزنامهنگار امريكايى. (مترجم) 18_ Max Planck (7491 - 8581). فيزيكدان نامدار آلمانى. (مترجم) 19_ شايد موجزترين بيان معناى مورد نظر پلانك، در اين بيت شاعر ايرانى خلاصه شده باشد كه مىگويد:تا تو را قدر خويشتن باشد/ پيش چشمت چه قدر من باشد. (مترجم) نقل از: http://www.bukharamagazine.com/20/articles/tarikh.html منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 52 به نقل از:مقاله نت

جلسات قمار

جلسات قمار يكي از مقامات ساواك در اجراي دستور مافوق خود گزارشي را در تاريخ پنجم مرداد 1350 از جلسات قمار مسئولان كشوري و لشكري تهيه كرده كه با هم مي‌خوانيم: در اجراي امر، جلال آهنچيان احضار و پس از مذاكراتي كه با وي شد و تذكراتي كه به وي داده شد قبول نمود كليه اطلاعات خود را درباره جلسات قماري كه برخي از وزرا و مقامات مسئول در آنها شركت دارند در اختيار گذارده و در آينده نيز مستمراً در اين زمينه همكاري لازم به عمل آورد. نامبرده اظهار مي‌نمايد حدود سه سال قبل وي در منزل خود يك جلسه ميهماني عادي ترتيب داده كه در آن عده زيادي از شخصيتهاي نظامي و سياسي از جمله ارتشبد اويسي، سپهبد مبصر، سپهبد خسرواني، سپهبد شفقت، گلسرخي وزير منابع طبيعي، زاهدي وزير كشور، علي ايزدي رئيس دفتر والاحضرت اشرف پهلوي، سرهنگ معصومي معاون وزارت كشاورزي، هادي اميرابراهيمي، فريدون سودآور، علي عبده، تقي علوي‌كيا و عده ديگري از شخصيتها شركت داشتند. در اين ميهماني تعدادي از ميهمانها به بازي قمار سرگرم شدند و بعدها همين جلسه پايه و اساس تشكيل جلسات قمار شد و همه هفته سه شنبه‌ها اين جلسات تشكيل گرديد البته تعدادي از افراد نيز در جلسات سه‌شنبه‌ها شركت مي‌نمودند ولي در جلسات جدي قمار شركت نمي‌جستند. اين جلسات هر هفته منزل يكي از افراد بود ولي غالباً يا در منزل خود من (آهنچيان) يا سپهبد پرويز خسرواني يا علي ايزدي بود. چون در جلسات سه‌شنبه كه ظاهراً جنبه ميهماني داشت خانمها نيز شركت داشتند جلسات ديگري نيز به وجود آمد كه فقط مردها شركت داشتند و به طوري كه در اين اواخر تقريباً هفته‌اي دو بار اين جلسات تشكيل مي‌شود و تقريباً كليه جلسات در منزل سپهبد خسرواني است. مشاراليه اضافه مي‌نمايد در يك سال اخير كه ميزان برد و باخت بازي بيشتر شده است افرادي كه در بازي شركت مي‌كنند عبارتند از سپهبد پرويز خسرواني، ناصر گلسرخي وزير منابع طبيعي، جلال آهنچيان، حسن زاهدي وزير كشور، منوچهر پرتو وزير دادگستري، هدايت ذوالفقاري آجودان كشوري اعليحضرت همايون شاهنشاه آريامهر، حدادزاده تاجر بازار حسين وهاب‌زاده بازرگان – علي ايزدي رئيس دفتر والاحضرت اشرف پهلوي، قلي معصومي معاون وزارت كشاورزي و در بعضي از جلسات اسكندر اريه، علي‌ رضايي و القانيان نيز شركت كرده‌‌اند. درباره ميزان برد و باختهاي جلال آهنچيان اظهار مي‌دارد به تدريج ميزان برد و باخت افزايش پيدا كرده است به نحوي كه در بعضي از جلسات ممكن است 200-300 يا 600 هزار تومان برد و باخت شود اشخاص غالباً 50 هزار تومان اول را نقداً مي‌پردازند ولي بقيه با چك 50 هزار توماني پرداخت مي‌شود ولي توافق شده هرماه يكي از چكها به بانك برده شود و گاهي قبل از اينكه چك به بانك برده شود ممكن است در اثر برنده شدن صاحب آن عيناً مسترد گردد. جلسات گاهي تا 3 الي 4 ساعت بعد از نيمه شب به طول مي‌انجامد و البته اشخاصي كه با وزراء و مقامات مسئول شركت كننده در اين جلسات احتياجات و يا مراجعاتي دارند بديهي است كه در همين جلسات با آنها مطرح مي‌كنند. جلال آهنچيان كه در واقع يكي از افراد ثابت اين جلسات است و درباره همه افراد اطلاعات كافي دارد در مورد برد و باخت هر يك از افراد چنين توضيح مي‌دهد: سپهبد پرويز خسرواني، خسرواني اوايل در بازي مهارتي نداشت ولي به تدريج مهارت پيدا كرده است معهذا در بازيها غالباً بازنده است. خسرواني ظرف يكي دو سال اخير تقريباً سه ميليون تومان باخته است البته ميزان باخت سپهبد خسرواني به مراتب بيش از اين مبلغ بوده است ولي خسرواني در بعضي از بازيها در خاتمه بازي باخت خود را نمي‌پردازد مثلاً در يك جلسه خسرواني 650 هزار تومان به ناصر گلسرخي و حسن زاهدي باخت ولي در خاتمه بازي چكها را پاره كرد و وجه آن را نپرداخت و بعضاً در اين قبيل مواقع رنجشها و ناراحتيهايي بين شركت‌كنندگان پديد مي‌آيد ولي بعد با وساطت سايرين حل مي‌شود. آهنچيان مي‌افزايد چون با خسرواني دوستي چندين ساله دارد وجوهي را كه در بازي از او مي‌برد به وي برمي‌گرداند ولي خسرواني وجوهي را كه از آهنچيان مي‌برد به وي مسترد نمي‌دارد. مشاراليه اضافه مي‌كند چون در بازي براي صاحب منزل مبلغي به عنوان كانيات برداشت مي‌شود (مخارج پذيرايي و غيره) در يك سال اخير غالب جلسات به منزل سپهبد پرويز خسرواني انتقال يافته است و بهانه ظاهري قضيه اين است كه همسر خسرواني كه با شوهرش اختلافاتي دارد مايل نيست شوهرش در خانه ديگران به بازي بپردازد و اين وجوه در هر يك از جلسات به تفاوت بين 10 تا 15 هزار تومان مي‌شود و شايد از اين بابت خسرواني طي يك ساله گذشته متجاوز از يك ميليون تومان عايدي داشته است و اين امر ميزان باخت وي را از حدود 4 ميليون تومان به حدود 3 ميليون تومان كاهش داده است. ناصر گلسرخي وزير منابع طبيعي – ناصر گلسرخي در بازيها گاهي برنده و گاهي بازنده است ولي در مجموع برنده است و شايد ظرف يك سال اخير حدود يك ميليون تومان برنده باشد. ناصر گلسرخي شخصاً به آهنچيان گفته است چنانچه دو فقره باختي را كه در جلسات متشكله در شمال با شركت پرتو وزير دادگستري و شيباني استاندار مازندران نموده نداشت ميزان برد وي متجاوز از يك ميليون و هفتصد هزار تومان مي‌شد ولي باختهاي مذكور برد او را به يك ميليون تومان كاهش داده است. آهنچيان مي‌افزايد گلسرخي چندي پيش به وي گفته است چون ممكن بود در مورد بازيهاي من گزارشي به شرف عرض مبارك ملوكانه برسد شخصاً مراتب را به شرف عرض ملوكانه رسانده وعرض كردم من در ساعات فراغت براي سرگرمي به قمار مي‌پردازم و با اقبال اعليحضرت همانطور كه در كارهاي ديگر نيز موفق بوده‌‌ام در قمار نيز موفقم و برنده هستم شاهنشاه فرموده‌اند اين يك امر خصوصي است و مانعي ندارد. آهنچيان در مورد ساير اقدامات و ثروت ناصر گلسرخي اضافه مي‌كند گلسرخي در شمال در منطقه نشتارود مقادير زيادي اراضي ساحلي دارد كه ظاهراً در گذشته قبل از انتصاب به مقام وزارت خريده و خود گلسرخي هفته پيش گفته است اراضي او را در شمال 18 ميليون تومان مي‌خرند ولي فعلاً قصد فروش ندارد. گلسرخي در چالوس و لاهيجان نيز دو قطعه زمين جنگلي كه از لحاظ مناظر طبيعي وضع ممتازي دارد ظاهراً از محليها يكي را به مبلغ 13 هزار تومان وديگري را به مبلغ 40 هزار تومان اخيراً خريداري كرده و تصرف نموده است و از لحاظ قانوني و ثبتي اين اراضي چه وضعي دارد من خبري ندارم. آهنچيان اضافه مي‌كند در مورد اراضي ساحلي غازيان متعلق به خانواده دريابيگي كه ميزان آن حدود يك ميليون و 400 هزار متر است وبهاي آن حدود 40 الي 50 ميليون تومان مي‌شود و از صورت ملي به غير ملي درآمده و شايعاتي در اين باره انتشار يافته شخصاً از ناصر گلسرخي سئوال كرده است گلسرخي به وي اظهار نموده اين اراضي را كه متعلق به خانواده دريابيگي بود مأمورين منابع طبيعي ملي اعلام كرده بودند از دفتر مخصوص شاهنشاهي به وزارت منابع طبيعي ابلاغ شد كه اين اراضي غيرملي اعلام شود ولي من جواب دادم كه مصلحت نيست ولي بعداً اعليحضرت همايون شاهنشاه آريامهر شخصاً به من امر فرمودند كه اين اراضي غيرملي اعلام شود كه در اجراي امر اقدام شده است. (توضيح – اين اراضي را جلال سادات تهراني به قرار متري 15 ريال از خانواده دريابيگي خريده و سپس اين اراضي غيرملي اعلام شده و بهاي آن متري بين 300 الي 400 ريال است كه سادات تهراني سرگرم تقسيم آن است و شايع است كه سادات تهراني گفته براي انجام اين معامله 5 ميليون تومان رشوه پرداخته است). منوچهر پرتو وزير دادگستري – آهنچيان اظهار مي‌دارد پرتو در جلسات متشكله در منزل خسرواني شركت مي‌نمايد ولي ميزان برد و باخت او چندان قابل توجه نيست و از 10 هزار تومان تجاوز نمي‌كند ولي گويا در جلسات ديگري كه پرتو با گلسرخي – علي ايزدي – حيدرعلي ارفع و حسن زاهدي دارند و همچنين در جلساتي كه با مهدي شيباني وگلسرخي دارند برد و باختهاي وي شايد زياد باشد. حسن زاهدي وزير كشور – وزير كشور در بازي غالباً برنده است ولي دو سه ماه قبل در يك جلسه 200 هزار تومان باخت و بعد از آن مدتي است در جلسات بازي منزل خسرواني شركت نمي‌كند و اگر هم شركت مي‌كند برد و باخت چنداني ندارد. علي ايزدي – علي ايزدي در جلسات ما شركت داشت ولي چون غالباً پس از آن كه 30 يا 40 هزار تومان برنده مي‌شد بازي را ترك مي‌كرد تصميم گرفته شد ديگر از او دعوت نشود ولي همانطوري كه گفته شد با گلسرخي، ارفع، حسن زاهدي و پرتو جلسات ديگري دارند. هدايت‌الله ذوالفقاري – هدايت ذوالفقاري آجودان كشوري اعليحضرت همايون شاهنشاه آريامهر در جلسات ما غالباً برنده است و شايد ظرف يك سال اخير حدود 2 ميليون و پانصد هزار تومان برده باشد و از خون من (آهنچيان) در حال حاضر 700 يا 800 هزار تومان چك دارد. حدادزاده تاجر بازار – حدادزاده غالباً در بازي بازنده است و ظرف يك سال اخير حدود 2 ميليون تومان باخته است. حسين وهاب‌زاده بازرگان – حسين وهاب‌زاده گاهي در جلسات ما شركت مي‌كند و تاكنون حدود يك ميليون و 400 هزار تومان باخته است. اسكندر اريه – اسكندر اريه نيز چند جلسه در بازي شركت داشته و در يك جلسه ناصر گلسرخي و حسن زاهدي مبلغ 700 هزار تومان از اسكندر اريه بردند. قلي معصومي معاون وزارت كشاورزي – مشاراليه نيز در بازيها برنده است و تاكنون حدود 700 هزار تومان برد داشته است. خليلي مديركل مالي وزارت منابع طبيعي – خليلي چند جلسه در بازي شركت كرده و در يك جلسه 27 هزار تومان به سپهبد خسرواني باخته كه فقط 7 هزار تومان آن را پرداخته است. جلال آهنچيان همچنين افزود در بعضي از جلسات كه صورت ميهماني دارد ارتشبد اويسي اميرمتقي و برخي ديگر به بازي تخته مي‌پردازند و بزرگترين رقم باخت ارتشبد اويسي در تخته 2 هزار تومان بوده است. در يك جلسه كه روز سيزده فروردين در كرج تشكيل گرديد هوشنگ انصاري وزير اقتصاد و روحاني وزير آب و برق نيز شركت داشتند و در اين جلسه ميزان برد و باخت حدود 15 هزار تومان بود و مي‌افزايد جلسات قمار ديگري نيز با شركت اسكندر اريه – حسين وهاب‌زاده – قاسم طاهباز – اسكندر ارجمند و هراتي تشكيل مي‌شود كه من در آن شركت نمي‌كنم ولي ميزان برد و باخت در هر يك از اين جلسات بين يك تا دو ميليون تومان است. آهنچيان اضافه مي‌كند خود وي در بازي گاهي برنده و گاهي بازنده است ولي در مجموع مي‌تواند بگويد كه برنده است. مشاراليه مي‌گويد در چند جلسه كه در مازندران با شركت ناصر گلسرخي – حسن زاهدي و مهدي شيباني تشكيل بوده او نيز شركت و در يك جلسه 220 هزار تومان باخته است. آرشيو اسناد ساواك مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 52

تأسيس ساواك

تأسيس ساواك پس از كودتاي 28 مرداد 1332، آمريكا فضا و شرايط را به منظور حضور و حاكميت بلامانع خويش در ايران مساعد يافته و درصدد برآمد تا در تمام شئون ايران دخالت كرده و جايگزين انگليس شود. يكي از زمينه‌هاي موردنظر، بخش امنيتي و اطلاعاتي بود. تا پيش از اين مقطع، انگليس از حضوري پررنگ‌تر برخوردار بود و آمريكا نيز به منظور كسب جايگاه مناسب تلاش مي‌كرد؛ ولي نتايج جنگ جهاني دوم و توافقات جديد در تعيين حوزه‌هاي نفوذ و همچنين كمك مؤثر و مستقيم آمريكا در پيروزي كودتا و بازگرداندن محمدرضا به ايران در سال 1332، آزادي عمل بيشتري را براي آمريكا فراهم كرد. از اين تاريخ بود كه آمريكايي‌ها با تمام امكانات وارد عرصه‌هاي مختلف شدند و حاكميت بلامنازع خود را تثبيت كردند. در اين راستا، هدايت و كنترل دو پايگاه بيش از ديگر پايگاه‌ها موردنظر آنها بود: ارتش و راه‌‌اندازي سازمان اطلاعات و امنيت داخلي. اولي، به منظور حفاظت و حراست از مهره‌اي كه توسط آنها مجدداً در ايران روي كار آمده بود، در مقابل هجوم بيگانگان و ايجاد نقش ژاندارمري در منطقه خاورميانه براي سركوبي نهضت‌هاي آزاديبخش، و دومي، به منظور حمايت و پشتيباني و حفظ او در مقابل نيروهاي داخلي. البته بايد توجه داشت كه اين دو، هدف اصلي و غايي آمريكا نبود، بلكه اهداف اصلي‌تر ديگري نيز مدنظر بوده‌اند. پس از 28 مرداد 32، كه آمريكايي‌ها با قدرت تمام وارد صحنه شدند و تصميم گرفتند كه ايران را به عنوان پايگاه اصلي خود در منطقه حفظ كنند، در درجه اول به ايجاد دستگاه ضداطلاعات ارتش و تقويت آن و در درجه دوم به تأسيس سازمان امنيت كشور (ساواك) پرداختند. طبيعي بود كه اگر ايران مي‌بايست پايگاه اصلي آمريكا در منطقه باشد، به يك سيستم اطلاعاتي و امنيتي قوي نياز داشت. مضافاً اينكه در شمال آن رقيب اصلي آمريكا، يعني شوروي كمونيستي، با حضور خود اين پايگاه غرب را تهديد مي‌كرد. به علاوه تأسيس دستگاه اطلاعاتي و امنيتي ايران توسط آمريكا به او اين امكان را مي‌داد تا تسلط كامل خود را تأمين كند و نفوذ خود را در ايران عمق بخشد. البته ضعف اطلاعاتي در ايران كه سابقه‌اي ديرينه داشت، و لطمه‌هاي حاصل از آن، براي رژيم شاه نيزانگيزه لازم را جهت تأسيس يك سازمان اطلاعاتي نيرومند ايجاد كرده بود پس از بركناري رضاشاه كه با از هم پاشيدگي و تضعيف ارتش همراه بود، جانشين او نه يك پليس مخفي قوي و نه يك ارتش قابل اتكا در اختيار داشت. از طرف ديگر كشور در اشغال نيروهاي بيگانه بود و محمدرضا شاه در سالهاي نخستين سلطنت در واقع فاقد چشم و گوش [سازمان‌ها و تشكيلات جاسوسي و امنيتي] پشتيبان خود بود. بعد از خروج نيروهاي بيگانه از ايران كشمكش‌هاي داخلي و درگيري با مصدق او را از فكر تشكيل يك سازمان اطلاعاتي بازداشت تا اينكه پس از سقوط مصدق، كشف يك شبكه وسيع جاسوسي از طرف روسها در ارتش ايران شاه را به سختي تكان داد. اين شبكه كه به وسيله حزب توده سازمان داده شده بود صدها افسر را تا بالاترين رده‌هاي فرماندهي شامل مي‌شد. پس از كشف و متلاشي شدن اين شبكه، شاه به فكر تشكيل يك سازمان اطلاعاتي مجهز و مدرن افتاد و براي مقابله با تشكيلات نيرومند جاسوسي روسها در ايران به دوستان آمريكايي خود متوسل شد. در سال 1335 سازمان سيا طرح و چارچوب تشكيلات يك سازمان جديد اطلاعاتي را به شاه داد و خود در تأسيس و سازمان دادن آن مشاركت كرد. اين تشكيلات كه به نام سازمان اطلاعات و امنيت كشور ناميده مي‌شد به زودي به نام مخفف آن يعني ساواك شهرت يافت. به همين منظور، ساواك با هدايت آمريكايي‌ها و با ساختاري مشابه سازمان‌هاي جاسوسي سيا و F.B.I در دو زمينه فعاليت اطلاعاتي و امنيتي تأسيس و شروع به كار كرد: مجلس شوراي ملي در اسفند ماه سال 1335 تأسيس سازمان اطلاعات و امنيت كشور (ساواك) را مطابق قانون زير به تصويب رساند: ماده 1- براي حفظ امنيت كشور و جلوگيري از هرگونه توطئه كه مضر به مصالح عمومي است سازماني به نام اطلاعات و امنيت كشور وابسته به نخست‌وزيري تشكيل مي‌شود و رئيس سازمان، سمت معاونت نخست‌وزير را داشته و به فرمان اعليحضرت همايوني شاهنشاهي منصوب خواهد شد. ماده 2- سازمان اطلاعات و امنيت كشور داراي وظايف زير است: الف. تحصيل و جمع‌آوري اطلاعات لازم براي حفظ امنيت كشور. ب. تعقيب اعمالي كه متضمن قسمتي از اقسام جاسوسي است و عمليات عناصري كه بر ضد استقلال و تماميت كشور و يا به نفع اجنبي اقدام مي‌كنند. ج. جلوگيري از فعاليت جمعيت‌هايي كه تشكيل و اداره كردن آن غيرقانوني اعلام شده و يا بشود و همچنين ممانعت از تشكيل جمعيت‌هايي كه مرام و يا رويه آنها مخالف قانون اساسي باشد. د. جلوگيري از توطئه‌ و اسباب‌چيني بر ضد امنيت كشور. ه‍ . بازرسي و كشف تحقيقات نسبت به نيروهاي زير: 1. بزه‌هاي منظور در قانون مجازات مقدمين بر عليه امنيت و استقلال مملكتي مصوب 22 خرداد 1310. 2. جنحه و جناياتي كه در فصل اول باب دوم قانون كيفر عمومي مصوب 22 دي ماه 1304 پيش‌بيني شده است. 3. بزه‌هاي مذكور درموارد 310، 311، 312، 313، 314، 316 و 317 قانون دادرسي و كيفر ارتش مصوب 1317. ماده 3- مأمورين سازمان اطلاعات و امنيت كشور از حيث طرز تعقيب بزه‌هاي مذكور در اين قانون و انجام وظايف، در زمره ضابطين نظامي خواهند بود و از تاريخ تصويب اين قانون، رسيدگي به كليه بزه‌هاي مذكور فوق، در صلاحيت دادگاه‌هاي دائمي نظامي خواهد بود. تبصره 1- انجام وظايف و تكاليف سازمان اطلاعات و امنيت كشور از حيثي كه ضابط نظامي محسوبند، به هيچ‌وجه مانع انجام وظايف و تكاليفي كه به موجب قانون دادرسي و كيفر ارتش بر عهده ضابطين نظامي است، نخواهد بود و همچنين مواد اين قانون و احكام و آئين‌نامه‌ها و مقرراتي كه مربوط به تكاليف مأمورين نظامي و ژاندارمري و شهرباني نسبت به انجام وظايف و خدمات محوله است، نمي‌باشد. تبصره 2- رسيدگي به بزه‌هايي كه به موجب اين قانون، در صلاحيت دادگاه دائمي نظامي شناخته شده و متهمين به ارتكاب بزه‌هاي مزبور كه قبل از تصويب اين قانون در مراجع صالح ديگر تحت تعقيب قرار گرفته‌اند، هر گاه بر عليه متهمين كيفرخواست صادر نگرديده، پرونده‌هاي متشكله به دادستاني ارتش جهت تعقيب و رسيدگي فرستاده مي‌شود و نسبت به پرونده‌هايي كه كيفرخواست صادر شده در دادگاه‌هاي مربوط رسيدگي خواهد شد. ماده 4- كارمندان سازمان اطلاعات و امنيت كشور، هر گاه متهم به ارتكاب بزهي شوند كه راجع به خدمت بوده يا ملازمه با خدمات و وظايف آنها داشته باشد، در حكم نظاميان و خدمتگزاران ارتش هستند و با رعايت مقررات قانون دادرسي و كيفر ارتش مصوب 1317 تابع دادگاه‌هاي دائمي نظامي خواهند بود. ماده 5- اساسنامه سازمان و آئين‌نامه‌هاي داخلي و استخدامي و مالي مربوط به اين قانون، با تصويب هيأت دولت قابل اجرا است. در 1335 ساواك توسط 10 مستشار آمريكايي طبق قواره سازمان خودشان سازماندهي شد با اين تفاوت كه چون فعاليت خارجي ساواك ناچيز بود، مانند «سيا» بدان سازمان مجزا نداده و اين وظايف را به همراه وظايف امنيتي درون يك سازمان گنجانيده و نام آن را «سازمان اطلاعات و امنيت كشور» گذارده‌اند. البته آمريكا از سال 1332 كارشناسان خود را در اين زمينه به ايران گسيل داشته بود، ولي فرم جديد ساواك سالها بعد شكل گرفت. سيا تعليم نيروهاي اطلاعاتي ايران را نيز آغاز كرد. در شهريور 1332 يك سرهنگ ارتش آمريكا كه سالها براي سيا در خاورميانه كار كرده بود و پيش‌زمينه‌ وسيعي در كار پليسي و كارآگاهي داشت در پوشش وابسته نظامي به ايران اعزام شد. مأموريت او سازمان دادن و فرماندهي يك واحد جديد اطلاعاتي بود كه در آن زمان زير نظر فرمانداري نظامي تهران تأسيس شد كه در دسامبر/ آذر 1332 زير فرماندهي سرتيپ تيمور بختيار قرار گرفته بود. سرهنگ كه همكاري نزديكي با بختيار و زيردستانش داشت، اين واحد را فرماندهي مي‌كرد، و به اعضاي آن فنون پايه‌اي اطلاعات از قبيل روشهاي مراقبت و بازجويي، عمليات شبكه‌هاي اطلاعاتي و امنيت سازماني را ياد مي‌داد. واحد اطلاعاتي بختيار نخستين سازمان اطلاعاتي امروزي و كارآمد بود كه در ايران عمل مي‌كرد. ساواك از اداره كل‌هاي مختلف با شرح وظايف خاصي تشكيل شده بود: تشكيلات ساواك شامل اداره كل، ساواك تهران و ساواك استان‌ها بود. الف) ساواك نُه اداره كل به شرح زير داشت: اداره كل اول: شامل كارگزيني، ارتباط و مخابرات، عمليات سري، بخش تشريفات، مشاوران و بازرسان و دبيرخانه مي‌شد. اداره كل دوم: كسب اطلاعات در خارج از كشور را بر عهده داشت و با ستاد ارتش همكاري مي‌كرد و با اداره كل هفتم مرتبط بود. اداره كل سوم: مسئوليت امنيت داخلي كشور را بر عهده داشت و شامل اداره كنترل سازمان‌ها و گره‌هاي[گروه‌هاي] مخالف، اداره امور مطبوعات، سازمان‌هاي دولتي و كارگري، شركت‌هاي تعاوني، شركت واحد اتوبوسراني، حزب رستاخيز و مجلسين، اداره آرشيو و بايگاني، اداره سانسور، عمليات ويژه و بخش قضايي. اداره كل چهارم: عهده‌دار حفاظت ساواك و كنترل آنها بود. اداره كل پنجم: امور فني و تكنيكي ساواك را بر عهده داشت. اداره كل ششم: مسئول حسابداري، كارپردازي، بهداري و موتوري و تأمين بودجه خارج از كشور بود. اداره كل هفتم: جمع‌آوري اطلاعات داخلي و خارجي و تجزيه و تحليل آنها را به عهده داشت. اداره كل هشتم: كنترل اتباع خارجي و سفارتخانه‌ها در ايران. اداره كل نهم: بيوگرافي افراد و امور گذرنامه. همچنين رئيس ساواك داراي دو معاون عملياتي و اداري بود. از زمان تأسيس ساواك در سال 1335 تا زمان فروپاشي رژيم سلطنتي در سال 1357 كه به عمر كوتاه ساواك در ايران نيز خاتمه داد، چهار تن به رياست ساواك رسيدند. هر يك از اين چهار نفر داراي ويژگيهاي خاصي بودند و با توجه به شرايط حاكم و وضعيت زمان براي پست مورد نظر انتخاب شدند. اين چهار تن عبارتند از: تيمور بختيار، حسن پاكروان، نعمت‌الله نصيري و ناصر مقدم. بر همين اساس عملكرد ساواك در چهار مقطع قابل تقسيم‌بندي است. اين چهار دوره شامل: «تأسيس و راه‌اندازي» «سازمان‌دهي و آموزش»، «هجوم و قدرت» و «زوال و سقوط» است. اگر قرار باشد تاريخ ساواك، از آغاز تا پايان، نوشته شود بايد چهار دوره در آن مشخص گردد: نخستين دوره ساواك،‌ دوره ايجاد و تأسيس اين سازمان توسط مستشاران آمريكايي است. در اين دوره ساواك در واقع فاقد هرگونه سازماني است. اين دوره از تأسيس رسمي ساواك در اسفند 1335 تا بركناري تيمور بختيار در اسفند 1339 است. دومين دوره ساواك با رياست پاكروان و در واقع با ورود فردوست به ساواك آغاز مي‌شود. در اين دوره هيأت مستشاري آمريكا، كه نقش رياست واقعي ساواك را بازي مي‌كرد، محترمانه از ساواك مرخص مي‌شود و به جاي آن مربيان و اساتيد اسرائيلي با علاقه وارد صحنه مي‌شوند. لذا اين دوره را كه تا فروردين 1350 ادامه دارد، بايد دوره سازماندهي و آموزش ساواك ناميد، سومين دوره ساواك با خروج فردوست و مقدم در فروردين 1350 از ساواك آغاز مي‌شود. اين دوره، دوره هجوم و قدرت ساواك است. چهارمين دوره ساواك، ماه‌هاي آخر سلطنت محمدرضا را دربر مي‌گيرد. و سرانجام با انقلاب 22 بهمن حيات حدود 22 ساله اين سازمان پايان مي‌يابد. منابع: 1- ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج 1، خاطرات ارتشبد سابق حسين فردوست، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، 1371؛ صص 383، 382 و 409. 2- خاطرات دو سفير، اسراري از سقوط شاه و نقش آمريكا و انگليس در انقلاب ايران؛ نويسندگان: ويليام سوليوان آخرين سفيرآمريكا در ايران، سر آنتوني پارسونز سفير سابق انگليس در ايران؛ مترجم: محمود طلوعي؛ انتشارات علم؛ 1372؛ صص 95-94. 3- آخرين سفر شاه، سرنوشت يك متحد آمريكا؛ ويليام شوكراس؛ ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي؛ نشر البرز؛ تهران: 1371؛ صص 198-197. 4- ساواك و نقش آن در تحولات داخلي رژيم شاه؛ تقي نجاري‌راد؛ مركز اسناد انقلاب اسلامي؛ چاپ اول: 1388، صص 230-229. 5- سياست خارجي آمريكا و شاه، بناي دولتي دست نشانده در ايران؛ مارك. ج گازيوروسكي؛ ترجمه فريدون فاطمي، نشر مركز، تهران، 1371؛ ص 162. 6- خاطرات فاطمه پاكروان، ص 11. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 52

«نقد كتاب» ايران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگليسي‌ها

«نقد كتاب» ايران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگليسي‌ها «ايران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگليسي‌ها» عنوان كتابي است كه با تلاش سيروس غني به رشته تحرير درآمده و توسط دكتر حسن كامشاد به فارسي ترجمه شده است. در نگارش اين كتاب كه از سوي انتشارات نيلوفر در سال 1377 براي اولين بار به چاپ رسيد، از پيامهاي تلگرافي موجود در «اداره اسناد عمومي لندن» و «آرشيو ايالات متحده در واشنگتن» نسخه‌برداري شده است. دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران در نقد كتاب مذكور مي‌نويسد: كودتاي سوم اسفند 1299ه.ش. و ظاهر شدن رضاخان در صحنه سياسي كشور، سپس اوج‌گيري سريع و مستمر مقام و موقعيت وي و سرانجام، برافتادن سلسله قاجاريه و بر تخت نشستن عنصر نظامي كودتا به عنوان شاه تازه، تاكنون در مقالات و كتابهاي متعددي مورد بحث و بررسي قرار گرفته است. اين موضوع، دستمايه پژوهش تاريخي آقاي «سيروس غني» نيز واقع شده است كه حاصل آن به صورت كتاب «ايران؛ برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگليسيها»، در دسترس همگان قرار دارد. شايد بتوان گفت وجه مميزه اين كتاب از ساير كتابهاي با همين موضوع، ابتناي آن بر مجموعه گسترده‌اي از اسناد منتشره توسط وزارت امور خارجه انگليس و البته بعضاً وزارت امور خارجه آمريكاست؛ به طوري كه بايد كتاب حاضر را روايت بازسازي شده براساس اسناد مزبور از وقايع و تحولات منتهي به كودتاي 1299 و سالهاي پس از آن، تا تأسيس سلسله پهلوي توسط رضاخان، به شمار آورد. همان‌گونه كه نويسنده، خود در پيشگفتار بيان داشته مدت دو سال وقت صرف «پژوهش و نسخه‌برداري پيامهاي تلگرافي در اداره اسناد عمومي و آرشيو ايالات متحده در واشينگتن و مريلند» كرده است تا چنين مجموعه اسنادي را براي نگارش كتاب مزبور گردآوري كند. مسلماً سخن گفتن در حوزه تاريخ بر مبناي اسناد و مدارك، كار بسيار شايسته‌اي است و تلاش دو ساله آقاي غني براي يافتن متن تلگرامهاي رد و بدل شده ميان مأموران سياسي و نظامي بريتانيا و ديگر كشورها در ايران با مقامات مافوق خود يا گزارشهاي تهيه شده توسط آنها از مسائل سياسي و نظامي محل مأموريتشان حاكي از جد و جهد نويسنده محترم در هر چه بيشتر مستند ساختن روايتي است كه قصد دارد از اين دوران به دست دهد، اما نكته حائز اهميت در پژوهشهاي تاريخي بر مبناي اسناد آن است كه نخست مجموعه‌ متنوعي از اسناد مورد بررسي قرار گيرد. اين تنوع و چندگونگي منابع و اسناد به محقق امكان مي‌دهد تا نقاط ضعف و قوت - به عبارت ديگر ميزان صحت و سقم - آنها را در مقابله با يكديگر، به نحو بهتري تشخيص دهد. حال آن كه اگر يك دسته از اسناد مورد توجه قرار گيرند يا امكان مقابله آنها با ديگر اسناد موجود در آن زمينه وجود نداشته باشد، چه بسا كه در پايان، شاهد نگاهي يكجانبه به يك مسئله باشيم و حاصل چنين نگاهي را در واقع بايد روايت يك واقعه از زبان يك دسته اسناد دانست. آنچه بر اين نكته بايد افزود و مورد توجه قرار داد، در نظر داشتن نقص و نقصانهايي است كه مي‌تواند از سوي دارنده و ناشر اسناد به دلايل مختلف در مجموعه انتشار يافته، به وجود آمده باشد. به عنوان نمونه، چگونه ما مي‌توانيم اطمينان داشته باشيم كه دولت انگليس كليه مكاتبات و گزارشهاي مقامات سياسي و نظامي خود را در آن زمان در مورد مسائل ايران، منتشر كرده و در دسترس پژوهشگران قرار داده است؟ آنان كه با مسائل تاريخي سروكار دارند بخوبي اين واقعيت را مي‌دانند كه گاه، بودن يا نبودن يك سند مي‌تواند تأثيرات عميقي بر تعبير و تفسير مجموعه اسناد موجود در آن زمينه بگذارد. لذا حداقل اين احتمال را نبايد ناديده گرفت كه چه بسا انگليس بنا به ملاحظاتي، پاره‌اي اسناد را همچنان در آرشيو سرّي خود نگه داشته باشد و هرگز نيز راضي به انتشار آنها نشود. البته اين موضوعي است كه خوشبختانه در مبحث «كودتاي 1299» مورد توجه نويسنده محترم واقع شده و ايشان سخن از نبود برخي اسناد «بُودار» به ميان مي‌آورد: «احتمال زياد مي‌رود كه پاره‌اي از مكاتبات و تلگرامهاي بودار را، دستكم فعلاً، از پرونده‌هاي جاري «اداره اسناد عمومي» بريتانيا برداشته باشند.»(ص212) اما در ديگر مباحث، بويژه در ارتباط با رويدادهاي پس از اين كودتا كه در كتاب حاضر بر اساس اسناد موجود در اداره اسناد عمومي بازسازي شده‌اند، چنين احتمالي مورد توجه نويسنده محترم قرار نمي‌گيرد؛ لذا جاي بحث درباره شرح و تفسير ايشان از وقايع و رويدادها، باقي مي‌ماند. نكته ديگري كه بايد دربارة اسناد و مكاتبات به جا مانده از قبل مورد توجه جدي قرار داد، ادبيات، مفاهيم و شيوه‌هاي خاص نگارش آنهاست. طبعاً اين مسئله در بررسي مكاتبات ميان مقامات سياسي و نظامي انگليس در اوايل قرن بيستم، هنگامي كه اين كشور در هر گوشه از جهان در حال استحكام حضور استعمارگرانه خويش بود، نبايد از نظر دور داشته شود. به عنوان نمونه، در مكاتبات ديپلماتهاي انگليس و در چارچوب رقابتهاي انگليس و دولت نوپاي اتحاد جماهير شوروي و حساسيتهاي في‌مابين، جنبش ميرزاكوچك‌خان جنگلي به عنوان يك جنبش بلشويكي و كاملاً تحت اختيار شوروي قلمداد و طبعاً بر اين مبنا تحليل و تفسيرهايي نيز مي‌شود كه ماحصل آن به لندن ارسال مي‌گردد، در حالي‌كه، ملاك قرار دادن اين‌گونه عبارتها و توصيفها و سپس تجزيه و تحليل شرايط بر مبناي آنچه در آن هنگام از سوي ديپلماتها و نظاميان انگليسي عنوان گرديده است، يك خطا و اشتباه در تحليل وقايع سالهاي نخست اين سده به شمار مي‌آيد. همچنين تحليلها و گزارشهاي مقامات انگليسي از اوضاع و احوال ايران و تحولات جاري آن را نيز بايد در چارچوب اصول و قواعد حاكم بر اين‌گونه مكاتبات و مراسلات مورد توجه قرار داد. به عنوان نمونه، هنگامي كه «لورين» طي نامه‌اي به لندن مي‌نويسد: «ما بايد اجازه دهيم رويدادها جريان خود را طي كند»(ص 281) و نمونه‌هاي متعدد ديگري از اين قبيل، اين مسئله به هيچ عنوان نبايد به مثابه عدم دخالت انگليسي‌ها در روند حوادث تلقي شود، بلكه در بطن اين جمله، دقيقاً نوعي دخالت آشكار انگليس در امور داخلي ايران نهفته است كه بايد آن را تشخيص داد. نكته ديگر در ارتباط با اسناد آن است كه اگرچه نمي‌توان متن كامل همه آنها را در كتاب منعكس كرد، اما بهره‌گيري از يك جمله كوتاه و بعضاً ناقص از يك متن نيز ممكن است رساننده مقصود و منظور نهفته در كل آن متن نباشد و حتي در مواقعي خواننده را به مفهومي كاملاً معكوس رهنمون سازد؛ بنابراين، نويسنده بايد مراقب باشد تا چنانچه دست به انتخاب گزاره‌هايي كوتاه از دل يك متن بلند مي‌زند، روح و محتواي آن گزاره را در چارچوب متن اصلي، انتقال دهد. اينك به دنبال اين مقدمه، جا دارد به بررسي كتاب حاضر بپردازيم: به طور كلي فرضيه نويسنده را از دل نخستين عبارات «پيشگفتار» مي‌توان بيرون كشيد: «اين دوران با كودتايي باور نكردني در نهايت شتابزدگي به تمهيد افسري انگليسي آغاز شد كه از كشور و مردم ما تقريباً هيچ اطلاعي نداشت. نظاميان بريتانيا كمتر چنين خودسر دست به سياست يازيده بودند، تا چه رسد كه بدون دستور صريح دولت متبوع خود كودتا راه بيندازند. از اين طرفه‌تر نقش وزير مختار انگلستان در اين كودتاست، اين شخص از همان لحظه ورود به تهران به ابتكار خويش به كارهايي كاملاً برخلاف توصيه‌هاي وزارت خارجه انگليس پرداخت تا آنجا كه سرانجام اعتماد وزير خارجه بريتانيا را به كل از دست داد. كودتاي سوم اسفند 1299 و آمدن رضاخان نتيجه مستقيم ادامه سياست ناواقعگراي قرن نوزدهمي حكومت بريتانيا، و گل سرسبد آن قرارداد 1919، در ايران پس از جنگ جهاني اول بود، ايراني كه ملي‌گرايي تازه‌اي در آن عميق ريشه دوانيده بود.»(ص13) به اعتقاد آقاي غني، كودتاي 1299 حاصل يك برنامه تدارك ديده شده از سوي دولت بريتانيا و در راستاي سياستها و اهداف كلان اين كشور نبود و صرفاً «به تمهيد افسري انگليسي» و برخلاف «سياست ناواقعگراي قرن نوزدهمي حكومت بريتانيا» صورت گرفت. همچنين اختلاف نظر وزيرمختار انگليس در تهران با وزارت امور خارجه آن كشور و دست زدن به اقداماتي «به ابتكار خويش» دليل ديگري از برنامه‌ريزي نكردن و عدم مداخله حكومت انگليس در اين كودتا به شمار مي‌آيد. بنابراين اگرچه اين كودتا با «نقش آشكار انگلستان» درآميخته است، اما نويسنده اين نقش را از آن دولت انگليس نمي‌داند و معتقد است به دو عنصر خودسر نظامي و سياسي آن كشور در ايران باز مي‌گردد. اما در مورد طرف ديگر اين كودتا يعني رضاخان نيز فرضيه نويسنده محترم را مي‌توان در همين پيشگفتار ملاحظه كرد. از نگاه ايشان، رضاخان علي‌رغم نداشتن تجربه قبلي در سياست، «بسرعت آموخت» و «بسرعت خود را با اوضاع و احوال وفق داد» و به اين ترتيب «ده سال نخست پس از كودتا، دوره نوآوري و اقدامات جسورانه، اميدهاي بزرگ و اطمينان فزاينده، احترام و اتكاي به نفس بود». حاصل اين همه نيز چيزي نبود جز تبديل ايران به «كشوري مستقل و فارغ از سلطه خارجي». وي معتقد است، شخصيت رضاخان نيز به هيچ رو نشاني از وابستگي به انگليس نداشت، چرا كه «با وجود نقش آشكار انگلستان در كودتا و موقعيت برتر آن كشور در ايران، رفتار رضاشاه با بريتانيا و با حكومت ساير قدرتها بر پايه برابري بود.»(ص 13) آخرين جمله از اين كتاب نيز مي‌تواند به نحو بارزتري بيانگر ديدگاه نويسنده محترم درباره رضاخان باشد: «رضاشاه فيلسوف- شاه افلاطوني نبود، و مسلماً نقايص بسيار داشت، ولي بي‌گمان پدر ايران نوين و معمار تاريخ قرن بيستم كشور ما بود.»(ص428) بنابراين در يك جمع‌بندي كلي مي‌توان اين‌گونه اظهار داشت كه تلاش آقاي غني در كتاب خويش بر اثبات اين فرضيه است كه اگرچه پاره‌اي مأموران سياسي و نظامي انگليسي به گونه‌اي خودسرانه اقدام به راه‌اندازي كودتايي كردند كه به برآمدن رضاخان انجاميد، اما اين شخصيت نوظهور در عرصه سياسي ايران، چه در جريان كودتا و چه در طول دو دهه پس از آن، استقلال رأي و نظر خود را ولو برخلاف ديدگاهها و نظرات مأموران بريتانيا و همچنين دولت آن كشور، حفظ نمود و با كنار زدن سلسله پوسيده قاجاريه براساس توانمنديها، هوشمنديها و كارآمديهاي خويش، دوران برپايي ايران نوين را آغاز كرد. شايد اين فرضيه را بتوان به نحو بارزي در طراحي تصوير روي جلد كتاب نيز مشاهده كرد. تصويري شفاف از رضاخان در لباس نظامي كه با اقتدار به دوردستها مي‌نگرد و در پشت سر او تصويري كمرنگ و مات از لرد كرزن - وزير امور خارجه وقت انگليس - كه با حالتي نه چندان استوار و با عصايي در دست، گام برمي‌دارد. براي ارزيابي اين فرضيه و مستندات و دلايل و براهين اقامه شده به منظور اثبات آن، ابتدا لازم است نگاهي به نقش و جايگاه انگليس در آن دوران انداخته شود. همان‌گونه كه مي‌دانيم حفظ و نگهداري هندوستان به عنوان يك مستعمره بزرگ، جزو اهداف استراتژيك انگليس به شمار مي‌آمد؛ لذا اين كشور بدين منظور هرگونه اقدامي مي‌كرد. از سوي ديگر، در همين چارچوب، دستيابي به نوعي موازنه قوا با روسيه در ايران نيز از اهميت ويژه‌اي برخوردار شده بود و البته به مرور زمان روسها و انگليسي‌ها توانسته بودند به تفاهم و تعادل مورد نظر خويش در ايران برسند. انعقاد قراردادهاي 1907 و 1915 ميان اين دو كشور و به رسميت شناختن مناطق نفوذ يكديگر در ايران بخوبي اين واقعيت را نشان مي‌دهد. در اين حال، وقوع انقلاب سوسياليستي 1917 در روسيه از يك سو و قرار گرفتن انگليس در جايگاه فاتحان در پايان جنگ جهاني اول به سال 1918، موقعيت ويژه‌اي را در عرصه بين‌المللي نصيب اين كشور مي‌كند. همچنين پايان يافتن عمر امپراتوري عثماني و تقسيم سرزمينهاي وسيع اين امپراتوري ميان انگليس و فرانسه، برنامه‌ريزي‌هاي وسيعتر انگليس را براي حضور در مستعمره‌هاي اين كشور در منطقه خاورميانه به دنبال دارد. به اين ترتيب انگليس در دوران پس از جنگ جهاني اول، در اوج قدرت استعماري خويش قرار دارد و هيچ سد و مانعي براي حضور بلامنازع خود در منطقه خاورميانه و همچنين ايران، نمي‌بيند. تنظيم قرارداد 1919م. كه ايران را به يك كشور كاملاً تحت‌الحمايه انگليس تبديل مي‌كرد، دقيقاً در چنين شرايطي صورت مي‌گيرد. اما در اينجا به يك مسئله مهم ديگر نيز بايد توجه داشت و آن وقوع انقلاب سوسياليستي در روسيه است. بي‌ترديد «سوسياليسم» مكتب و مرام ناآشنايي براي دنياي سرمايه‌داري آن هنگام و در رأس آن «بريتانياي كبير» نبود و از تهديدهايي كه به واسطه نشر افكار و عقايد سوسياليستي و كمونيستي مي‌توانست متوجه آنها شود، بخوبي آگاه بودند؛ بنابراين اگرچه به واسطه وقوع اين انقلاب و لغو تمامي امتيازهاي تزاري در ايران از سوي دولت نوپاي اتحاد جماهير شوروي، رقابتهاي از نوع پيشين ميان انگليس و همسايه شمالي ايران، پايان يافته بود، اما نوع ديگري از رقابتها و تنشها ميان اين دو قدرت در منطقه ايران، در حال شكل‌گيري بود. طبيعي است كه براي انگليس در اين شرايط، فوري‌ترين و ضروري‌ترين اقدام، كشيدن حصاري محكم و آهنين به دور كشور سوسياليستي بود تا از نفوذ زبانه‌هاي انقلاب آن به ديگر كشورهاي همجوار، جلوگيري به عمل آيد. قرارداد 1919 از اين لحاظ نيز براي انگليس داراي اهميت بود؛ چرا كه به نحو بهتر و مؤثرتري مي‌توانست در تحقق اين هدف مهم و استراتژيك بكوشد، به ويژه آن كه در اين زمان دولت شوروي به دليل درگير بودن در حل مسائل داخلي‌اش داراي نفوذ و قدرتي در محدوده سرزميني ايران نبود. اين مسئله مورد تأييد آقاي غني نيز قرار دارد: «در سال 1297 بريتانيا قدرت بلامنازع در ايران بود. حتي لشكر قزاق به سركردگي سرهنگي روسي هوادار تزار، براي هزينه‌هاي جاري خود صددرصد متكي به بريتانيا بود»(ص41) در چنين شرايطي، مشكل انگلستان براي تنظيم قراردادهاي استعماري در مورد ايران، ديگر چانه‌زني با رقيبي قدرتمند به نام روسيه نبود، بلكه اين بار مشكل اين كشور يافتن فردي ايراني بود كه پاي اين قرارداد را امضا كند و آرزوي ديرينه انگليس را براي حاكميت كامل بر ايران، تحقق بخشد. اين اقدام توسط وثوق‌الدوله صورت پذيرفت و تنها يك گام ديگر باقي ماند: «اجراي قرارداد». در اينجا توجه به اين نكته ضروري است كه اين قرارداد في‌نفسه براي انگليس، مقدس و واجب‌الاجرا نبود، بلكه مسئله مهم براي اين دولت، وضعيتي بود كه بر اثر اجراي اين قرارداد در ايران به وجود مي‌آمد. در واقع انگليس در پي تحت‌الحمايه كردن ايران براي تحقق يافتن اهداف متنوع استعماري خود در اين منطقه از جهان بود و هرآنچه مي‌توانست به چنين وضعيتي منتهي شود، براي او مطلوبيت داشت. از سوي ديگر، دولت انگليس تجربه‌ها و سوابق درازمدتي در امر استعمارگري داشت و قاعدتاً مي‌توانيم چنين بينديشيم كه دستگاه حاكمه اين كشور با اتكا به يك سنت و رويه و با بهره‌گيري از مجموعه عظيمي از تجربه‌ها و سياستها و اقدامات گوناگون، اهداف خود را به پيش مي‌برد. غرض از اين سخن آن است كه توجه داشته باشيم فرد فرد مسئولان انگليسي در اين هنگام اهداف خود را در يك چارچوب كلي و بزرگ – منافع بريتانياي كبير- پي مي‌گيرند و اگرچه ممكن است پاره‌اي اختلاف نظرها يا تفاوت در روشها و اولويت‌بنديها در ميان آنها مشاهده شود، اما اين‌گونه مسائل را نبايد به مثابه خروج از محدوده اهداف و چارچوبهاي كلي به شمار آورد. در واقع يك خط سير مستمر را مي‌توان نظاره كرد كه هيئت حاكمه انگليس روي آن پيش مي‌رود. شاهد مدعا در اين زمينه اقداماتي است كه در زمان وزارت خارجه «لرد بلفور» براي حل قضيه ايران صورت گرفته بود و در زمان «لرد كرزن» ادامه يافت: «پيشامد به مراتب مهمتر در روابط انگليس و ايران، انتصاب لرد كرزن به سمت وزير خارجه پس از كناره‌گيري لرد بلفور در 24 اكتبر 1919 بود... اتكاي كامل نيروي دريايي بريتانيا بر نفت ايران در جنگ جهاني اول و نيز مسئله دائمي دفاع هند، دولت انگلستان را ناچار ساخت در اواخر 1917 يك كميته ايران تشكيل دهد. منظور از تشكيل كميته آن بود كه «قضيه ايران يك بار براي هميشه حل شود» يعني انگلستان سلطه خود را بر سراسر اين كشور گسترش دهد»(ص46) تنظيم قرارداد 1919 كه آقاي غني، لرد كرزن را «پدر فكري و نيروي پيشران آن» مي‌نامد(ص47) دقيقاً در ادامه مسيري بود كه نه تنها با تشكيل كميته ايران در سال 1917، بلكه از دهها سال پيش از آن آغاز شده بود و اينك با از دور خارج شدن روسيه، مي‌رفت تا به آرزوي ديرينه «بريتانيا» و نه شخص «لردكرزن» جامه عمل بپوشاند. اقداماتي هم كه پس از بروز مشكل در اجراي قرارداد مزبور از سوي اين يا آن مسئول انگليسي به عمل آمد در همين چارچوب قابل ارزيابي است و نه خواسته‌هاي شخصي و تمايلات فردي. در واقع آنچه باعث شده است تا آقاي غني مسئوليت كودتاي 1299 و تحولات بعدي آن را حاصل تمهيد خودسرانه يك افسر انگليسي به نام «آيرون سايد» و ابتكارهاي شخصي وزير مختار انگليس در تهران بخواند و به‌گونه‌اي تلويحي مسئوليت اين ماجرا را از دوش دولت بريتانيا بردارد، ناديده گرفتن خط سير كلي و چارچوب كلان سياستهاي استعماري اين كشور در قرن نوزدهم و بيستم است. به عبارت ديگر، بايد گفت ايشان با غور كردن در انبوهي از مكاتبات ميان نمايندگان سياسي و نظامي انگليس در ايران با مقامات مافوق خود و پرداختن تفصيلي به جزئيات- كه البته در جاي خود امري مهم محسوب مي‌شود- از كليات غفلت ورزيده است. اين بدان مي‌ماند كه ما يكايك درختها را ببينيم و توصيف كنيم، اما از مشاهده جنگل و توصيف و تشريح كليت آن بازمانيم. اما گزارشهاي ارسالي از سوي كالدول - وزير مختار آمريكا در ايران - به هنگام كودتا، نگاه جامعتري به اين واقعه دارد: «كاملاً پيداست كه تمامي اين حركت [كودتا] ريشه و حمايت انگليسي دارد و هدف، پيشبرد نقشه مهار كشور به قهر است.» (ص205) در اين گزارش كاملاً مشهود است كه از نظر وزير مختار آمريكا، نكته مهم و اساسي، «مهار كشور به قهر» توسط انگليس براي پيشبرد اهداف كلان خود است و اين كه «پدرخوانده» يا عامل كودتا چه كسي بوده، چندان اهميتي ندارد. جالب اينكه آقاي غني، خود در فصل هفتم از اين كتاب تحت عنوان «رضاخان و كودتاي سوم اسفند (حوت) 1299» از فقدان اسناد و مداركي كه نشان‌دهنده نوع واكنش وزير امور خارجه بريتانيا به اين كودتا باشد، اظهار تعجب كرده و عنوان داشته كه احتمالاً برخي اسناد و مدارك مربوطه همچنان ارائه نشده‌اند: «يك هفته تمام طول كشيد تا نرمن نخستين گزارش خود را دربارة جزئيات كودتا به لندن فرستاد. حيرت‌آور است كه كرزن، كه بي‌اغراق سرنوشت سياسي خود را با عنوان كردن تغيير ساختار روابط انگليس و ايران به خطر انداخته بود، حالا مبدل به ناظري بي‌تفاوت شده بود و هيچ علاقه‌اي به اصل و منشاء و پيامد كودتاي نظامي بي‌سابقه در يكصدو سي سال گذشته ايران نداشت. احتمال مي‌رود كه پاره‌اي از مكاتبات و تلگرامهاي بودار را، دستكم فعلاً از پرونده‌هاي جاري «اداره اسناد عمومي» بريتانيا برداشته باشند.» (ص212) براستي آيا ممكن است وزير خارجه انگليس در آن شرايط، از اظهارنظر پيرامون اين موضوع خودداري كرده و راه بي‌تفاوتي را در پيش گرفته باشد؟ مسلماً پاسخ اين سئوال منفي است. حال كه مي‌توان گفت اسناد و مداركي در اين باره همچنان در اختفا قرار دارد، چرا نتوان اين احتمال را به ديگر موارد نيز تسري داد و چنين پنداشت كه در تمامي زمينه‌ها، برخي اسناد كليدي و تعيين كننده، عرضه نشده‌اند، لذا مبنا قرار دادن صرف اسناد انتشار يافته و اتكا به آنها براي استنتاجات تاريخي، مي‌تواند محقق را به بيراهه بكشاند؟ موضوع ديگري كه در اينجا بايد به آن پرداخت، شخصيتي است كه آقاي غني از رضاخان به عنوان عامل نظامي كودتا و سپس در نقش سردار سپه، وزير جنگ، رئيس‌الوزرا و سرانجام شاه ارائه مي‌دهد. ايشان در تشريح جريان كودتا نقش عوامل انگليس را خاطرنشان مي‌سازد و در فصل مربوطه، دلايل و براهيني را نيز بر دخالت اين عوامل در كودتا اقامه مي‌كند و پاره‌اي عملكردها و رفتارهاي عوامل انگليسي كودتا را كه تظاهر به بي‌اطلاعي از كودتا مي‌كردند، به نقد مي‌كشد: «تظاهر نرمن به جهل و بي‌خبري از حركت و مقصد قزاقها صرفاً براي اين بود كه بعداً بتواند در برابر شاه و سپهدار از خود دفاع كند... رفتار هيگ در جلسه با نرمن و بعداً در اردوي قزاقها در مهر‌آباد نيز ادا و اطوار بود و مي‌خواست به نماينده‌هاي شاه و سپهدار بنماياند كه سفارت مثل آنها از كودتا بي‌اطلاع بوده است... گردش و راهپيمايي طولاني نرمن در روز 2 اسفند هم مشكوك است» (ص213) اما اين نقادي و نگاه موشكافانه به مسائل صرفاً در محدوده اثبات نقش عوامل انگليس در كودتا باقي مي‌ماند و در وراي اين موضوع خاص- كه البته به لحاظ تاريخي كاملاً اثبات شده و غيرقابل تشكيك است – ديگر اثري از اين نوع نگاه به اسناد انتشار يافته از سوي «اداره اسناد عمومي» بريتانيا مشاهده نمي‌شود. بارزترين نمونه در اين زمينه، نگاهي است كه ايشان به رضاخان دارد و در اين راستا با بهر‌ه‌گيري از برخي نامه‌ها و گزارشهاي به جا مانده از مأموران سياسي و نظامي انگليس، شخصيتي مستقل و بلكه ضد انگليسي از او تصوير مي‌كند: «اندكي بعد، وقتي رضاخان سد راه سيدضياء در استخدام افسران انگليسي شد و به ويژه هنگامي كه سيدضياء مجبور شد او را وزير جنگ كند، نرمن برضد رضاخان برخاست... پس از بركناري سيدضياء در 4 خرداد 1300 بر دشمني نرمن با رضاخان افزوده شد و گزارش دادند كه «رضاخان علناً ضدانگليسي است و در تماس نزديك با رتشتين كار مي‌كند» (ص 213) در صفحات اين كتاب، بارها شاهد اظهارنظر و ارائه اسنادي از اين دست هستيم كه «تصوير ضدانگليسي» رضاخان را به خواننده عرضه مي‌كند. البته اين كه دلايل ارسال چنين گزارشهايي – كه امروز به عنوان سند مورد بهره‌برداري پژوهشگران واقع مي‌شوند- از سوي مأموران انگليس در تهران به مركز چه بوده، خود موضوعي قابل تحقيق و تأمل است، اما آيا مي‌توان پذيرفت كه انگليسي‌هاي باتجربه در امر مهره‌چيني و نيرويابي در ديگر ممالك و سرزمينها، فردي را به عنوان عامل نظامي كودتا برگزينند و مسير او را به سوي موقعيتهاي برتر هموار سازند كه داراي استعداد ضدانگليسي شدن باشد و بلكه باب همكاري نزديك و تنگاتنگ با سفير اتحاد جماهير شوروي و نماينده سياسي بلشويكها در تهران را باز كند؟ «تقريباً شكي نمانده است كه آيرن سايد پدرخوانده كودتا بود. او و اسمايس فهرست نامزدان رهبري كودتا را كمتر و كمتر كردند و در مورد رضاخان به توافق رسيدند.» (ص208) براستي علت توافق اين دو عنصر كهنه‌كار نظامي انگليس بر روي رضاخان چه بود؟ حتي اگر بپذيريم كه رضاخان از قابليتهاي نظامي‌‌گري مناسبي نيز برخوردار بوده است، آيا صرفاً اين عامل مي‌تواند به عنوان تنها ملاك، مورد توجه قرار گيرد؟ مسلماً خير. بنابراين براي يافتن پاسخ اين سؤال بهتر است نگاهي به گزارش كالدول - وزير مختار آمريكا - درباره رضاخان پس از انجام كودتا بيندازيم: «كاشف به عمل آمد كه تمام دست‌اندركاران نهضت عملاً كساني مي‌باشند كه از قبل با انگليسيها رابطه نزديك داشتند. سرگرد مسعودخان كه پس از واقعه وزير جنگ شد، در چندين ماه گذشته معاون شخصي كلنل اسمايس در قزوين بوده است. رضاخان ميرپنج كه فرماندهي قزاقها را به دست گرفته است، در ميسيون انگليس و ايران خدمت مي‌كرد و عملاً جاسوس رئيس ميسيون بود و در ماههاي گذشته با انگليسيها در قزوين همكاري نزديك داشته است.» (ص207) بنابراين انتخاب فردي با چنين رابطه‌ا‌ي با عوامل انگليسي كه در سوابق نظامي خود، درگيري‌هاي شديد با نيروهاي تحت حمايت بلشويكها را- به تعبير اسناد انگليسي – دارد، صرفاً از سر اتفاق يا فقدان ديگر عناصر مطلوب نبوده، بلكه از آنجا كه بيشترين ويژگيها و صفات مورد نظر انگليسي‌ها را داشته، براي اين مأموريت انتخاب شده است. از سوي ديگر، آيا چنانچه انگليس به انگيزه‌ها و رفتارها‌ي ضد انگليسي رضاخان پي مي‌برد يا همكاري و همراهي او را با نماينده بلشويكها مشاهده مي‌كرد، با توجه به حساسيت فوق‌العاده ايران براي آن كشور، بسادگي اجازه ادامه فعاليت را به وي مي‌داد و صرفاً به ارسال گزارشهايي درباره اين‌گونه رفتارهاي او به مركز، بسنده مي‌كرد؟ براي پاسخ دادن به اين سؤال بايد موقعيت بلامنازع بريتانيا در ايران آن هنگام را در نظر داشت، به طوري كه حتي شاه براي رفتن به سفر فرنگ، خود را ناچار از كسب اجازه از وزير مختار انگليس مي‌ديد و نخست‌وزيران نيز جز به اشاره انگليس، منصوب نمي‌شدند و رضاخان نيز با سپردن تعهداتي، بركشيدة خود انگليسي‌ها بود: «آيرن‌سايد دو شرط گذاشت. رضاخان بايد قول بدهد «هيچ‌گونه اقدام تهاجمي [عليه عقب‌نشيني] سربازان انگليسي» به عمل نياورد وگرنه جلوش مي‌ايستيم. در ثاني آيرن‌سايد به او گفت هر نقشه‌اي كه در سر دارد بايد تعهد بسپرد «براي خلع شاه اقدامي نكند يا متوسل به زور نشود» (ص178) اين كه قول و قرارها و سپردن تعهدها منحصر به همين دو مورد بوده يا موارد ديگري نيز قبل و بعد از آن وجود داشته است، در اينجا چندان مهم نيست، مهم آن است كه رضاخان با سپردن تعهد مبني بر تسليم بودن در برابر خواسته‌هاي انگليس، از سوي آنها انتخاب شد و اجازه فعاليت يافت. طبعاً چنانچه وي از محدوده‌اي كه براي او تعيين شده بود، پا فراتر مي‌گذاشت، همان‌گونه كه آيرن‌سايد تأكيد كرده بود، مي‌توانستند جلوي او بايستند و از صحنه بيرونش كنند. دراين زمان و در شرايطي كه «اجراي قرارداد 1919» به بن‌بست رسيده بود و كابينه‌هاي ضعيف و كوتاه مدت نيز كاري از پيش نبرده بودند و علاوه بر اينها، با افشاي مفاد قرارداد و رشوه‌گيري عوامل امضاكننده آن، جو ضدانگليسي در بين توده‌هاي مردم و همچنين پاره‌اي مقامات و مسئولان سياسي و مملكتي اوج گرفته بود، طبيعتاً دولتمردان انگليسي و مأموران سياسي و نظامي آنها در ايران بخوبي مي‌دانستند كه بايد راه ديگري را براي رسيدن به اين منظور برگزينند. در اين شرايط ذهني جامعه، كانديداي آنها قطعاً نمي‌توانست از چهره‌هاي وابسته به انگليس باشد؛ چرا كه با واكنش منفي مردم مواجه مي‌شد. به همين دليل نيز در طول دوران حكومت صد روزه سيدضياء‌الدين طباطبائي كه شهرتش به عنوان بلندگوي سفارت انگليس و «روح پليد انگليسيها در ايران» (ص235) همواره بر سر زبانها بود و «همه او را انگلوفيل رسوا مي‌شمردند» (ص175)، وي نه تنها نتوانست گامي در جهت اهداف انگليس بردارد، بلكه در صورت استمرار بقاي او در پست رئيس الوزرايي، زمينه براي اجراي آن قرارداد به مراتب مشكل‌تر مي‌شد. لذا اگرچه بركناري سريعش، اين خطر را از پيش پاي انگليس برداشت، اما هدف و قصد او، يعني «اجراي قرارداد از در عقب» (ص 235) باقي ماند و رضاخان بهترين عنصر براي انجام اين مأموريت بود. از طرفي در شرايط جديد بين‌المللي پس از جنگ اول جهاني و انقلاب بلشويكي در روسيه، طرحها و برنامه‌هاي انگليس در ارتباط با مسائل داخلي ايران نيز مي‌بايست دچار تحول و نوسازي مي‌شد. به عنوان نمونه، با بر هم خوردن مناسبات قديمي انگليس و روسيه در داخل ايران و بروز شرايط جديد، اتكا به نيروهاي محلي براي حفظ منافع بريتانيا، بكلي موضوعيت خود را از دست داد. در شرايط جديد انگليسي‌ها به ايجاد يك نيروي نظامي واحد و يكپارچه مي‌انديشيدند كه از يك سو بتواند از نفوذ بلشويكها به داخل ايران جلوگيري كند و از ديگر سو، جانشين قواي ايلات و عشايري بشود كه در مناطق جنوبي كشور حفاظت از مناطق نفت‌خيز و خطوط انتقال نفت را بر عهده داشتند. در حقيقت چنين نيروي واحد و يكپارچه‌اي، به نحو بسيار مناسبتر و باكارآمدي بيشتري مي‌توانست حافظ منافع انگليس در ايران باشد. اين اقدام ابتدا در چارچوب مفاد قرارداد 1919 از سوي انگليسي‌‌ها آغاز شد: «بريتانيا در پاييز 1298 شروع به اجراي مفاد قرارداد كرد و جمع‌آوري گروهي مأموران مالي و نظامي براي اعزام به ايران. در آبان 1298 ژنرال ويليام ديكسن به رياست هيئت هفت نفره نظامي برگزيده شد. مأموريت اينها آن بود كه با ادغام كردن سپاه قزاق و ژاندارم و واحدهاي كوچكتر شهرستاني، ارتش براي ايران به وجود آورند.» (ص76) بنابراين پايه‌گذاري اين نيرو تحت عنوان «ارتش ايران» از سوي رضاخان، در تحليلي گسترده بايد مورد توجه قرار گيرد، در حالي كه آقاي غني اگرچه بعضاً اشاراتي به شرايط جديد داخلي و بين‌المللي دارد، اما اين اقدام رضاخان را نه تنها در چارچوب منافع انگليس ارزيابي نمي‌كند بلكه به طرق گوناگون تلاش دارد رگه‌هايي از حركتهاي ضدانگليسي را نيز در آن بيابد و عرضه دارد: «رضاخان به سربازان دستور داد هيچ‌گونه تغيير و نوآوري در مشق و تمرينهاي نظامي نپذيرند و بازگشت به روش قديم روسي را خواستار شد. منظور از صدور اين دستورها تضعيف موقعيت و قدرت افسران انگليسي بود و اندكي بعد به خدمت كلنل اسمايس و كلنل هادلستن، ارشدترين افسران انگليسي، نيز خاتمه داده شد.» (ص239) به طور كلي خروج نيروهاي نظامي انگليس از ايران و به تبع آن از واحدهاي نظامي ملي، اقدامي بود كه براساس سياستهاي جديد بريتانيا صورت مي‌گرفت. فضاي ملي‌گرايي و ضدانگليسي حاكم در كشور هم مسلماً در اين زمينه تأثيرات بسزايي داشته است. «سِر پرسي لورين» به محض ورود خود به ايران در آذر 1300 چنين جوي را مشاهده كرد و در گزارش خود به مركز نوشت: «افكار عمومي به شدت ملي‌گراست» (ص 274) بنابراين در چنين فضايي كاملاً طبيعي است كه همكار و همراه سيدضياءالدين طباطبايي در انجام كودتايي كه ماهيت انگليسي آن براي همگان كاملاً روشن و واضح است، بايد به گونه‌اي اين لكه سياه را از چهره خود بزدايد. از سوي ديگر ادامه حضور افسران ارشد انگليسي در قواي نظامي ايران، در اين فضا و شرايط ذهني يادآور حضور افسران روس در قواي قزاق و وابستگي اين قوا به خارج بود؛ بنابراين زدودن اين خاطره ذهني نيز ضرورت داشت. همچنين خروج نيروهاي انگليسي از قواي نظامي در حال تأسيس ايران، حساسيتهاي دولت اتحاد جماهير شوروي را كاهش مي‌داد: «تلاش رضاخان در راه سياست مستقل وحدت بخشيدن ارتش و اخراج مستشاران نظامي بريتانيا، مقامات شوروي را بيشتر قانع ساخت كه او اين خط مشي را در سياست خارجي خود نيز ادامه مي‌دهد و نفوذ بريتانيا كاهش مي‌يابد.» (ص320) طبيعي است در چنين فضايي به نحو بسيار بهتري امكان پيشبرد اهداف كلان بريتانيا در ايران به وجود مي‌آمد. بنابراين رها كردن تمامي اين واقعيات كه مي‌تواند چارچوب تحليلي كلان مسئله را پيش روي ما قرار دهد و استنتاج از جزئيات امور اجرايي، كاري سزاوار يك پژوهش عميق و روشنگر نيست. بهره‌گيري از همين روش در مورد مسائل مختلف دوران پنج ساله ميان «كودتا» تا «سلطنت» رضاخان، باعث شده است تا اگرچه با انبوهي از اطلاعات عرضه شده راجع به اين دوران مواجه باشيم، اما تصوير كلي ارائه شده از سوي نويسنده را متفاوت از واقعيات موجود دريافت كنيم. از آنجا كه پرداختن به يكايك اين موارد، وقت و مجال مبسوطي را مي‌طلبد، توضيحات خود را به چند مورد محدود مي‌سازيم. قبل از ورود به اين بحث جا دارد نگاهي به شخصيت رضاخان انداخته شود تا ميزان توانايي او در برنامه‌ريزي و ارائه طرحها و اقدامات سازنده‌اي كه نويسنده محترم سعي در انتساب آنها به وي دارد، به نحو بهتري ارزيابي شود. ژنرال آيرن سايد كه در واقع انتخاب كننده رضاخان بود چنين توصيفي از وي به دست مي‌دهد: «من مردي در اين كشور ديدم كه قادر است اين ملت را رهبري كند و آن رضاخان است.» (ص 183) در اين حال توصيف سر پرسي لورين از رضاخان بخوبي نشان مي‌دهد كه چه عناصري براي به دست گرفتن زمام امور كشور ايران، مطلوب انگليسي‌ها بوده‌اند: «سربازي پر عزم و ماجراجو ولي كم‌سواد» (ص274) وي در جاي ديگري نيز چنين مي‌گويد: «با در نظر گرفتن اصل و نسب و پرورش نازل [رضاخان] طبيعي است كه او مردي تحصيل نكرده و كم سواد است.» (ص 276) اين مسئله مورد تأييد لرد كرزن نيز قرار دارد؛ چرا كه «كرزن عدم رعايت تشريفات سياسي از جانب رضاخان را به «اصل و نسب نازل» او نسبت داد.» (ص275). پيش از اين نرمن وزير مختار انگليس نيز رضاخان را «دهاتي جاهل ولي زبل»(ص240) خوانده بود. اين همه، نشان مي‌دهد كه چرا از ميان افسران ايراني فوج قزاق، كه بعضاً داراي تحصيلاتي در امور نظامي و آكادميك نيز بودند، رضاخان به عنوان كسي كه «قادر است اين ملت را رهبري كند» از سوي انگليسي‌‌ها برگزيده مي‌شود و پس از سپردن تعهدات لازم به آنها، به او اجازه داده مي‌شود تا «بتدريج راه بيفتد».(ص 179) سركوب خوانين و حكومتهاي محلي كه به عنوان مراكز خودمختار در اقصي نقاط كشور حضور داشتند و بعضاً نيز مقاومتهايي در برابر حكومت مركزي مي‌كردند يكي از اقداماتي است كه در كارنامه رضاخان در دوران پيش از سلطنت به ثبت رسيده است. البته گفتني است بسط حاكميت ملي به سراسر محدوده سرزميني ايران فارغ از اين كه چه كسي و با چه انگيزه‌اي مبادرت به آن كرده است، در نفس و ماهيت خود اقدام مثبت و سازنده‌اي به شمار مي‌آيد و طبعاً هيچ‌كس نمي‌تواند مخالف چنين اقدامي باشد. بنابراين آنچه در اينجا ذكر مي‌شود، صرفاً از باب تحليل تاريخي اين مسئله و بازشناسي نقش نيروها و انگيزه‌هاي دخيل در اين ماجراست. نگاه آقاي غني به اين مسئله چنان است كه گويي رضاخان فارغ از هرگونه انگيزه‌ها و هدايتهاي خارجي و در چارچوب اهداف ملي و استقلال‌طلبانه خويش مبادرت به اين كار كرد و در اين مسير مخالفتها و تهديدهاي انگليس را كه تا پيش از آن به عنوان حامي و هدايتگر اين خوانين و حكومتهاي محلي به شمار مي‌رفت، وقعي ننهاد و برخلاف مسير سياستهاي اين كشور، راه خويش را پيمود، اما با استناد به آنچه در متن كتاب آمده است مي‌توان بخوبي دريافت كه اين اقدام نيز در چارچوب سياستهاي كلان بريتانيا صورت پذيرفت و چنانچه واقعاً اين اقدامات تهديدي را متوجه منافع آن كشور مي‌ساخت، رضاخان شخصيتي نبود كه بتواند در اين مسير گام بردارد. در اين راستا تلاش آقاي غني نيز براي ارائه سيمايي مستقل و ضد انگليسي از رضاخان، موفق نيست: «لورين به هراس افتاد و پي برد كه رضاخان قصد دارد حساب عشاير جنوب را همانند شورشيان شمال برسد و به «رابطه ويژه» بريتانيا با متحدان و دست‌نشاندگان آن در جنوب اهميتي نمي‌دهد. با اين حال به كرزن نوشت «ما بايد اجازه بدهيم رويدادها جريان خود را طي كنند.» (ص281) اساساً معلوم نيست نويسنده محترم از كجا وجود «هراس» را در لورين تشخيص داده است و بعلاوه اگر بپذيريم كه حركت رضاخان در سركوب خوانين جنوب و متحدان ويژه انگليس چنين هراسي را در وزير مختار انگليس ايجاد كرده است آيا منطقي به نظر مي‌رسد كه وي با وجود تهديد جدي منافع بريتانيا در ايران، به وزير امور خارجه اين كشور توصيه كند كه دست روي دست بگذارند و صرفاً ناظر وقايع باشند؟! آيا چنين واكنشي را در چنان شرايطي كه آقاي غني تصوير مي‌كند، مي‌توان در چارچوب عملكردها و سياستهاي كلي انگليس، فاتح جنگ جهاني اول و بزرگترين و قدرتمندترين استعمارگر دوران، جاي داد؟! لشكركشي رضاخان به جنوب و تسليم شدن شيخ خزعل حاكم خوزستان (عربستان) را بايد نقطه اوج اقدامات وي در سركوب حكام محلي به شمار آورد كه در كتاب حاضر نيز با شرح و تفصيل فراوان و به عنوان داغ‌ترين و حادترين رويارويي رضاخان با انگليس در اين دوران، قلمداد شده است. البته اين را مي‌دانيم كه شيخ خزعل نسبت به ديگر حكام محلي و خوانين داخل ايران، از جايگاه ويژه‌اي براي انگليس برخوردار بود. وي به عنوان حاكم بلامنازع خوزستان، بزرگترين حامي منافع نفتي انگليس در ايران به شمار مي‌آمد. از سوي ديگر، در زماني كه انگليس در حال «شيخ نشين ‌سازي» در منطقه خليج فارس بود، شيخ خزعل حاكم يكي از اين شيخ‌نشين‌ها محسوب مي‌شد و حمايت از وي به لحاظ تأثيري كه بر سياست كلي انگليس در خليج فارس داشت، يك امر بسيار مهم به حساب مي‌آمد. بنابراين هنگامي كه بريتانيا در انديشه رويكرد جديدي به مسائل ايران بود، اين نكته را در نظر داشت كه در مورد حل مسئله شيخ خزعل بايد گام به گام و مرحله به مرحله پيش رفت تا مبادا تأثيرات منفي بر ديگر شيخ‌نشين‌هاي منطقه بگذارد. از اين رو لازم بود تا بعضاً شتابها و تندرويهاي رضاخان را به عنوان يك «سرباز كم سواد» كه قدرت فهم مسائل سياسي را ندارد، به طرق مختلف و حتي بعضاً با نشان دادن تهديدهاي نظامي، مهار كند. به هر حال، در ماجراي قشون كشي رضاخان به جنوب و شرحي كه از اين ماجرا در اين كتاب آمده است، يك نكته محرز و مشخص است و آن اين كه كارگرداني اين ماجرا را در هر دو سوي قضيه - رضاخان و شيخ خزعل- انگليسي‌ها به عهده داشتند. در اين سوي قضيه مشاهده مي‌شود رضاخان تا زماني كه بريتانيا چراغ سبز نشان نداد، از اعزام قشون به جنوب خودداري كرد: «وضع شيخ سخت مورد اختلاف بود و تا بيش از يكسال ديگر هم فيصله نيافت.» (ص293) اگر براستي اين ادعاي آقاي غني را در مورد مذاكرات رضاخان و لورين بپذيريم كه: «سخنان آغازين رضاخان كه حكومت ايران قصد دارد به راه خود برود و انگلستان و ساير كشورها بايد خود را با واقعيات جديد وفق دهند، در حكم نوعي استقلال بود» (ص292)، پس چرا رضاخان پس از شكست خوانين بختياري و در اختيار داشتن تعداد زيادي نيروي نظامي و در حالي كه انگليس تمامي نيروهاي نظامي خود را از ايران خارج كرده بود، به مدتي بيش از يك سال در انتظار سبز شدن چراغ حركت به سوي جنوب، مي‌ماند؟ از سوي ديگر چگونه است كه شيخ خزعل با وجود در اختيار داشتن انبوهي از نفرات و تجهيزات نظامي، بدون كوچكترين مقاومتي تسليم مي‌شود؟ در واقع پاسخ روشن است: شيخ خزعل، در مقابل رضاخان تسليم نشد، بلكه وي خود را ناچار از اطاعت از سياست جديد انگليس در مورد ايران ديد: «از موند اووِي، جانشين موقت لورين در مدت غياب وي، همانند خود لورين طرفدار پروپاقرص حكومت مقتدر مركزي و بنابراين مدافع خط مشي رضاخان بود... وزارت خارجه جانب اووي را گرفت» (ص360) و سرانجام اين پيغام از سوي مكدونالد براي شيخ خزعل فرستاده شد: «تعهدات ما [در قبال خزعل] منوط است به وفاداري او به حكومت مركزي و دوستانه از او بخواهيد تا از هرگونه عمل خشونت‌آميز كه بسيار به زيان مصالح خود او و ماست خودداري ورزد.» (ص 361) اين پيام بخوبي سياست جديد انگليس را به اطلاع شيخ‌خزعل رساند و اميد مي‌رفت كه وي تكليف خود را بخوبي تشخيص دهد، اما هنگامي كه اندكي مقاومت به خرج داد، دولت انگليس به رهبري مكدونالد با او اتمام حجت كرد: «بايد به آن جناب هشدار دهم كه كاسه صبر حكومت ايران به زودي لبريز خواهد شد و در صورت رويداد اسفبار مخاصمات نبايد انتظار هيچ‌گونه همدردي از من داشته باشيد.» (ص363) به اين ترتيب شيخ خزعل تكليف خود را در قبال مسائل پيش رو بخوبي درك كرد و بي‌هيچ مقاومتي تسليم شد. آقاي غني اگرچه در كتاب خود به تمامي اين مطالب اشاره دارد، اما علي‌رغم واقعيات كاملاً عيان و آشكار همچنان سعي مي‌كند در اين ماجرا، نوعي رويارويي بين رضاخان و انگليس را به نمايش گذارد: «رضاخان تدارك حركت سپاه را به اتمام رساند. به اووي اطلاع داد كه تصميمش را گرفته است و قشون دولتي به تعداد 15000 نفر به زودي به سوي خوزستان به راه مي‌افتد... از دست بريتانيا ديگر كاري ساخته نبود. وزارت خارجه انگليس دست به دامن لورين شد كه پادرمياني كند و بحران را فرو نشاند.» (ص363) در حالي كه رضاخان بيش از يك سال در انتظار اجازه اعزام قشون مانده بود و با توجه با اين كه دولت انگليس با تأييد كامل حركت رضاخان براي برقراري حاكميت مركزي در خوزستان، به شيخ خزعل اطلاع داده بود كه هيچ‌گونه حمايتي را از وي به عمل نخواهد آورد، معلوم نيست عاجز نشان دادن بريتانيا در قبال اين مسئله و استيصال وزارت امور خارجه انگليس در اين باره، چه وجه منطقي مي‌تواند داشته باشد. اما پايان ماجراي قشون‌كشي رضاخان به خوزستان نيز حاوي نكاتي است كه تلاش آقاي غني را براي ضدانگليسي نشان دادن رضاخان، بي‌ثمر مي‌گذارد. «روز 29 آذر 1303 رضاخان امضاي خود را پاي سندي گذاشت كه شيخ را مي‌بخشيد و توافق مي‌كرد مالكيت دارايي و زمينهايش را احترام نهد و تعهد سپرد كه شيخ و بستگان او مورد آزار و اذيت قرار نگيرند.» (ص367)، «رضاخان بيش از دو ماه از تهران دور بود. در بازگشت پنج هواپيما به استقبال او آمد و يكي از پسران شيخ خزعل، كه مقام آجودان مخصوص يافته بود، نيز در ركابش بود.» (ص372)، «شيخ خزعل اجازه نداشت تهران را ترك كند، ولي بعدها مرتب به ديدن رضاشاه مي‌رفت و با احترام پذيرايي مي‌شد... او در سال 1315 مرد» (ص 369) آيا اين همه احترام و رأفت به شيخ خزعل و خاندان او و اعطاي مقام آجودان مخصوص به پسر خزعل و محترم شمردن اموال و املاك آنها- كه اينك مغلوب و منكوب شده بودند- از طينت رئوف و لطيف (!) رضاخان برمي‌خاست يا مسائل ديگري در كار بود كه رضاخان جز اين نمي‌توانست انجام دهد؟ در حالي كه رضاخان از كشتن نزديكترين و صميمي‌ترين و خدمتگزارترين ياران خويش – در رأس آنها تيمورتاش- و تصرف اموال و دارائيهاي آنان هيچ ابايي نداشت، چگونه است كه شيخ خزعل با آن سوابق، در كمال عزت و احترام مورد پذيرايي او قرار مي‌گيرد و سرانجام به مرگ طبيعي از دنيا مي‌رود؟ آيا جز اين است كه رضاخان در اين زمينه مجري دستوراتي از انگلستان بود كه از شدت تأثيرات منفي اين مسئله بر ديگر شيخ‌نشين‌هاي منطقه كاسته شود؟ تصاحب كرسي سلطنت از سوي رضاخان موضوع ديگري است كه در كتاب حاضر سعي شده است نقش انگليسي‌ها در آن تا حد ممكن كمرنگ و بلكه محو شود: «مشار در دو نشست در 29 و 30 مهرماه طرز تفكر رضاخان را براي لورين شرح داد. لورين حدود دو ماهي مي‌شد كه رضاخان را نديده بود و از نيت واقعي او خبر نداشت و نمي‌دانست كه در مبارزه‌اش با قاجارها تا كجا حاضر است پيش برود» (ص387) ارائه چنين توصيفي از وزير مختار انگليس در تهران كه در حادترين شرايط سياسي ايران، در نوعي بي‌خبري و بلكه بي‌خيالي به سر مي‌برد و التفات چنداني به آنچه مي‌گذرد، ندارد، در نوع خود جالب توجه است و پذيرش اين نظر آقاي غني بسيار مشكل. چه بسا ايشان به واسطه اين كه مكتوبي در اين دو ماه در «اداره اسناد عمومي» يافت نشده، چنين نظري پيدا كرده است. مسلماً طرح احتمالي مبني بر عدم ارائه اسناد مربوط به اين دوره به دليل حساسيت آنها، از سوي دولت انگليس به عموم، منطقي‌تر از بي‌تفاوت نشان دادن وزيرمختار بريتانياي استعمارگر به آنچه در تهران مي‌گذرد، به نظر مي‌رسد. اما جالبتر از آن، نوع نتيجه‌گيري از پيام چمبرلين - نخست‌وزير انگليس - به وزير امور خارجه ايران در آستانه تصميم‌گيري مجلس براي خلع قاجاريه و به سلطنت رساندن رضاخان است: «چمبرلين هم نمي‌خواست در مسئله تغيير دودمان شاهي درگير گردد... تصميم گرفت پيامي شخصي براي وزير امور خارجه ايران بفرستد به اين شرح: ... دولت اعليحضرت [پادشاه انگلستان] هيچ ميل ندارد در امور داخلي كشور ديگري آن هم [كشوري] دوست، دخالت نمايد. دولت اعليحضرت [پادشاه انگلستان] نمي‌خواهد در كشمكش مربوط به قانون اساسي، هيچ جانبي را بگيرد. اقدام در مورد اين مسائل صرفاً بر عهده مردم ايران است.» (ص 388)، «مشار مفاد پيام او را فوراً به اطلاع رضاخان رساند و او را قانع كرد كه انگليسيها قصد دارند بي‌طرف بمانند.» (ص389) با آنكه اعلام بي‌طرفي دولت انگليس در امور داخلي ايران و سپردن مسائل به دست مردم ايران، سخني كاملاً بي‌اساس و بلكه مضحك از سوي مقامات بريتانيايي است، آقاي غني متعرض اين مسئله نمي‌شود و از قول مشار، اين موضعگيري دولت انگليس را حاكي از بي‌طرفي آن در امور داخلي ايران عنوان مي‌دارد، حال آن كه اين موضع دقيقاً به معناي نشان دادن چراغ سبز به رضاخان براي يكسره كردن كار قاجاريه بود و در واقع پشتيباني نهايي و كامل از شخصي به شمار مي‌آمد كه پنج سال پيش از اين آيرن سايد وي را براي به دست گرفتن مقدرات كشور ايران برگزيده بود. در آخرين فصل از اين كتاب و همچنين در بخش «سخن آخر» رضاخان در جايگاه يك نيروي متفكر و نوساز قرار مي‌گيرد كه اقدامات او بناي ايران نوين را گذاشت. البته در اين زمينه كه چگونه يك «سرباز كم سواد» به تعبير نيكلسن - كاردار بعدي انگليس در تهران - «با مساعدت انگلستان به اين مقام رسيده بود» (ص399) گفتني‌هاي بسيار وجود دارد، اما از آنجا كه همواره از احداث راه‌آهن به عنوان مظهر نوسازي رضاخان در دوران سلطنت وي بر ايران نام برده مي‌شود شايد ارائه توضيحاتي در اين باره مناسب باشد. همان‌گونه كه تاكنون نيز بسيار گفته شده است، راه‌آهن احداث شده در آن زمان، هيچ‌گونه توجيه اقتصادي نداشت، چرا كه اولاً زيربناهاي اساسي اقتصادي در ايران گذاشته نشده بود و از سوي ديگر خط عبور اين راه‌َآهن به دور از مراكز عمده جمعيتي، توليدي و اقتصادي بود؛ بنابراين دستاورد اقتصادي آن براي كشور، اساساً قابل توجه نبود. اتفاقاً اين مسئله مورد توجه آقاي غني نيز واقع شده، اما به نوعي درصدد توجيه آن برآمده است : «خط آهن ايران، به هر حال، طرحي براي صرفاً حمل و نقل و ارتباط نبود تا فقط برمبناي اقتصادي توجيه شود. نوعي ابراز استقلال بود، وسيله اعاده اعتماد از دست رفته ملت بود. راه‌آهن سرتاسري ايران پايدارترين يادگار سياست صنعتي رضاشاه است.» (ص418) اما اين كه «پايدارترين يادگار سياست صنعتي رضاشاه» با صرف قريب 125 ميليون دلاردر آن دوران، هيچ‌‌گونه كمكي به اقتصاد كشور در زمينه‌هاي گوناگون نكند، براستي نشانه چه تفكر و برنامه‌اي مي‌تواند باشد؟ در اين زمينه بهتر است رشته كلام را به مرحوم دكتر محمد مصدق بسپاريم كه مخالفت خود را با احداث اين خط آهن در آن زمان اين گونه‌ شرح مي‌دهد: «در جلسه 2 اسفند 1305 مجلس شورا گفتم براي ايجاد راه دو خط بيشتر نيست: آن كه ترانزيت بين‌المللي دارد ما را به بهشت مي‌برد و راهي كه به منظور سوق‌الجيشي ساخته شود ما را به جهنم و علت بدبختيهاي ما هم در جنگ بين‌الملل دوم همين راهي بود كه اعليحضرت شاه فقيد ساخته بودند... و اكنون آنچه از اين راه‌آهن ايران عايد مي‌شود مبلغي در حدود دويست وهشتاد ميليون تومان است كه پنجاه و پنج درصد آن صرف هزينه‌هاي اداري كه پانزده هزار كارمند و بيست هزار كارگر از آن استفاده مي‌كنند و چهل و پنج درصد بقيه به مصرف تعميرات رسيده است و از بابت سود سرمايه و استهلاك ديناري عايد دولت نشده و باري است كه بايد به دوش ماليات دهندگان گذارده شود. ساختن راه‌آهن در اين خط هيچ دليلي نداشت جز اينكه مي‌خواستند از آن استفاده سوق‌الجيشي كنند و دولت انگليس هم در هر سال مقدار زيادي آهن به ايران بفروشد و از اين راه پولي كه دولت از معادن نفت مي‌برد وارد انگليس كند. ... در آن روزهايي كه لايحه راه‌آهن تقديم مجلس شده بود دولت از عوايد نفت چهارده ميليون و به تعبير امروز در حدود دويست ميليون تومان ذخيره كرده بود كه من پيشنهاد كردم آن را صرف ايجاد كارخانه قند بكنند و از خريد بيست و دو ميليون تومان قند در سال كه در آن وقت وارد كشور مي‌شد بكاهند... چنانچه در ظرف اين مدت عوايد نفت به مصرف كارخانه قند رسيده بود رفع احتياج از يك قلم بزرگ واردات گرديده بود و از عوايد كارخانه‌هاي قند هم مي‌توانستند خط راه‌آهن بين‌المللي را احداث كنند كه باز عرض مي‌كنم هر چه كرده‌اند خيانت است و خيانت.»(خاطرات و تألمات دكتر محمد مصدق، صص352-351) گذشته از راه‌آهن كه في‌نفسه مي‌تواند صنعتي مفيد و كارآمد در مسير توسعه باشد، اما در آن زمان نه تنها منفعت اقتصادي براي كشور نداشت، بلكه به نوعي اتلاف سرمايه‌اي عظيم به حساب مي‌آمد، اقدام ديگري كه در زمان رضاخان صورت مي‌گيرد و تبعات مالي و سياسي بسيار عظيمي در پي دارد، لغو قرارداد دارسي و انعقاد يك قرارداد جديد زيانبار به جاي آن است. اين اقدام به حدي رسوا و مفتضح بود كه سيدحسن تقي‌زاده به عنوان عامل اجرايي آن، سالها بعد از آن در پاسخ به اعتراضاتي كه به وي صورت مي‌گرفت هيچ پاسخي نداشت جز آنكه اظهار دارد در اين ماجرا بيش از يك «آلت فعل» نبوده است. اما جالب اينجاست كه همين اقدام، در اين كتاب به عنوان يك حركت اعتراض‌‌آميز از سوي رضاخان به انگليس عنوان شده است و البته هيچ نكته‌اي بيش از اين نيز دراين باره بيان نگرديده است: «برخوردش با انگلستان هنوز احتياط آميز بود – جز در كشمكش نفتي سالهاي 1933-1931 كه چند تن از وزيرهايش به او گفتند بسيار بعيد است كه شركت نفت در بحبوحة بحران اقتصادي جهان درخواست ايران را براي افزايش حق امتياز بپذيرد و او به هشدار وزيران خود وقعي نگذاشت.»(ص421) به اين ترتيب نويسنده محترم از ماجرايي كه در واقع مي‌توان از آن به عنوان اقدامي در جهت استمرار، تثبيت و تحكيم سلطه انگليس بر ايران ياد كرد، تصويري از يك حركت تهاجمي و اعتراضي به انگليس ارائه مي‌دهد كه البته بنا به مقتضيات و شرايط بين‌المللي و خارج از حيطة اختيار مسئولان داخلي، ناكام ماند! در اينجا بد نيست اشاره‌اي به سخنان «ابوالحسن ابتهاج» از مسئولان بلند پايه اقتصادي در رژيم پهلوي داشته باشيم تا مشخص گردد كه اين حركت هيچ گونه دليل و انگيزه اعتراضي به انگليس نداشت و در واقع زمينه را براي هرچه بيشترشدن منافع انگليس در قبال چپاول ذخائر نفتي و ثروت ملي ايران فراهم كرد: «رضاشاه در سال 1312 ناگهان تصميم گرفت كه قرارداد امتياز نفت را كه در سال 1901 بين دولت ناصرالدين شاه قاجار و ويليام دارسي انگليسي بسته شده بود، فسخ كند... سپس به دستور رضاشاه، تقي‌زاده قرارداد جديدي با شركت نفت ايران و انگليس امضاء كرد، و به موجب آن همان امتياز براي مدت 32 سال ديگر تجديد شد و اين قرارداد به تصويب مجلس شوراي ملي هم رسيد، در صورتي كه قرارداد سابق به تصويب مجلس نرسيده بود. گذشته از اين، طبق قرارداد سابق، در انقضاي مدت امتيازنامه تمام دستگاههاي حفر چاه بلاعوض به مالكيت ايران درمي‌آمد و حال آن كه در قرارداد جديد اين ماده حذف شد.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، انتشارات پاكاپرينت لندن، ص 234) حال با در نظر داشتن اين نكته، جا دارد به مقايسه‌ ميان رضاخان و دكتر مصدق از سوي آقاي غني‌ - كه در اين كتاب آمده است - نگاهي انداخته شود تا بهتر بتوان نسبت دربارة تحليل نويسنده محترم قضاوت كرد: «ترقي رضاخان آغاز تنزل سريع نفوذ بريتانيا در ايران بود. «تنزلي كه در 1330 هنگام نخست‌وزيري محمد مصدق به حضيض خود رسيد. مصدق جرياني را كه رضاخان سه دهه پيش پي نهاده بود فقط به شيوه‌اي نسبتاً عجولانه‌تر تكميل كرد.» (ص243) اين كه براستي چه ارتباطي ميان اين‌گونه عملكردهاي رضاخان با حركت دكتر مصدق در سالهاي نهضت ملي شدن نفت وجود دارد، مسئله‌اي است كه نويسنده محترم مي‌بايست بيشتر راجع به آن توضيح مي‌داد، اما متأسفانه به بيان همين يك جمله اكتفا كرده است. آخرين جمله از اين كتاب كه رضاخان را در جايگاه «پدر ايران نوين و معمار تاريخ قرن بيستم» اين سرزمين مي‌نشاند، بيانگر اوج احساسات نويسنده در مورد وي است. تاكنون درباره خلق و خوي ديكتاتوري و استبدادي رضاخان، بي‌سوادي و بي‌فرهنگي وي، حرص شديد و بي‌انتهاي او براي تصاحب زمينهاي مرغوب و آباد و جمع‌آوري مال و اموال بي حد وحصر بسيار سخن گفته شده كه در اين كتاب هم از آنجا كه گريزي از واقعيت نيست، نويسنده محترم اشاراتي به اين مقولات داشته و بسرعت از آنها رد شده است. نكته‌اي كه در اينجا اشاره به آن بي‌مناسبت نيست، شخصيت نظامي و روحيه فردي رضاخان در مقابله با تهديدات خارجي است. آنچه مهندس جعفر شريف‌امامي- استاد اعظم لژ فراماسونري و از وابستگان و وفاداران جدي رژيم پهلوي- در خاطرات خود بيان مي‌دارد، براي شناسايي ميزان شجاعت و شهامت رضاخان، كافي است: «روزي موقع خروج ديدم كه سرگرد لئالي، معاون پليس راه‌آهن، در ايستگاه راه‌آهن يك گوشي تلفن به دست راست و يك گوشي ديگر را به دست چپ گرفته و مطالبي را كه از يك طرف شنيد به طرف ديگر بازگو مي‌كند، چند دقيقه ايستادم. ديدم مي‌گويد كه روسها از قزوين به سمت تهران حركت كرده‌اند و ايستگاه بعد نيز مطلب را تأييد كرده و بدون (تحقيق) موضوع را به رئيس‌شهرباني با تلفن اطلاع مي‌دهد و او موضوع را به هيئت وزيران و از آنجا به دربار و به اعليحضرت خبر مي‌دهند كه روسها به سمت تهران سرازير شده‌اند. ايشان (رضاشاه) دستور مي‌دهند كه فوراً اتومبيل‌ها را آماده كنند كه به طرف اصفهان حركت كنند... زودتر رفتم به منزل. ولي از آنجا به راه‌آهن تلفن كرده و خط قزوين را گرفتم. پس از بررسي و پرسش از ايستگاه‌ها، معلوم شد چند كاميون عمله كه بيل‌هاي خود را در دست داشتند به طرف تهران مي‌آمده‌اند و چون هوا تاريك بود، نمي‌شد درست تشخيص دهند، تصور كرده‌اند كه قواي شوروي است كه به طرف تهران مي‌آيد. لذا بلافاصله مطلب را به اعليحضرت گزارش (دادم تا) از حركت خودداري شود.» (خاطرات مهندس جعفر شريف‌امامي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، ص 53-52) بي‌هيچ ترديدي بايد گفت ملت بزرگ ايران كه نشان داده است در صورت وجود يك حاكميت مشروع، مردمي و مقبول، تا آخرين قطره خون خود در برابر متجاوزان مقاومت و پايمردي به خرج مي‌دهد، شايسته‌تر و شريف‌تر از آن است كه چنين فردي را در جايگاه «پدر ايران نوين» پذيرا باشد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 52

ما غافلگير شديم

ما غافلگير شديم انقلاب ايران يك واقعة‌ تاريخي است كه آن را از نظر عظمت مي‌توان با انقلاب فرانسه و انقلاب روسيه مقايسه كرد. اين واقعه، يك تغيير معمولي رژيم در يك كشور جهان سوم، و تغيير سلطان «ايكس» به ژنرال «ايگرگ» از طريق يك كودتاي نظامي، يا تغيير يك حكومت از طريق انتخابات و حتي سقوط يك ديكتاتوري با اعمال خشونت بدون تغييري اساسي در سازمان حكومت نبود. انقلاب ايران، توأماً فروريختن كامل اساس يك حكومت مقتدر و مستبد و مورد حمايت يك ارتش متحد و وفادار، و برخاستن ايراني كاملاً متفاوت از ميان ويرانه‌هاي نظام سرنگون شده بود. هرگز نمي‌توان گفت كه يك «پروسه» يا روند تاريخي از نقطة معيني شروع و به نقطة معيني ختم شده است. ولي من براي محدود ساختن اين بحث حادثه قم را در روز نهم ژانويه 1978 (19 دي 1356) نقطة شروع و يازدهم فوريه سال 1979 (22 بهمن 1357) را كه روز سقوط حكومت بختيار و حذف آخرين آثار رژيم پهلوي است نقطة پايان اين انقلاب به شمار مي‌آورم. با اين معيار انقلاب ايران از آغاز تا پايان در حدود سيزده ماه به طول انجاميد. ليكن پندار باطلي است اگر ادعا كنيم كه احساسات و هيجانات مردم ايران يكباره پس از واقعة قم فوران كرده و حوادثي كه به دنبال آن در يك فاصله زماني كوتاه چون سيلي بنيان‌كن يك شاه نيرومند را با تمام آنچه او و پدرش قريب شصت سال بنا كرده بودند از ميان برداشت، درگذشته ريشه نداشته است. پس چه شد كه رژيم با همه امكانات اطلاعاتي خود و ناظران خارجي از ديپلماتهاي خارجي مقيم تهران گرفته تا دانشگاهيان و محققين و مطبوعات غربي، و حتي مخالفان شاه تا واقعة قم و ماهها پس از آن متوجه رشد نهال چنين انقلاب عظيمي در زير خاك ايران نشدند؟ و چرا من با همه تجربه‌اي كه در امور اين منطقه داشتم نتوانستم به درستي تشخيص بدهم كه در برابر چشمان من چه حوادثي در شرف تكوين است؟ من فكر ميكنم پاسخ اين سئوال تا آنجا كه منحصراً به خود رژيم مربوط مي‌شود تا حدي ساده باشد. در اوايل سالهاي دهه 1970 شاه بي‌اندازه به استحكام وضع خود مطمئن و مغرور شده بود و اين غرور و اطمينان ظاهراً دلايل موجهي هم داشت. از اوايل سالهاي 1960 به بعد ايران از تشنجات و اغتشاشاتي كه در آن دوره بسياري از كشورهاي جهان اعم از پيشرفته و در حال رشد گرفتار آن بودند فارغ بود. البته تشنجات محدودي در بعضي از دانشگاهها به وقوع مي‌پيوست و عمليات تروريستي پراكنده‌اي هم روي مي‌داد، ولي در مجموع مردم آرام و مطيع و راضي به نظر مي‌آمدند و حداقل مي‌توان گفت كه به حكومت شاه و روش او در حكومت عادت كرده بودند. شاه مهار قدرت را به دست خود گرفته بود و تجربه‌هاي گوناگون او براي ادارة امور كشورش، اگر با استقبال هم روبرو نمي‌شد واكنش‌هاي مخالفي نيز به وجود نمي‌آورد. او قدرت و نفوذ ملاكين و خوانين و رؤساي عشاير و ايلات را از ميان برده و حاكميت دولت خود را به اقصي نقاط كشور گسترش داد. جبهه ملي و حزب كمونيست را از ميان برداشته و با مقاومت زيادي روبرو نشد. نيروهاي مسلح ايران را به قالب مطلوب خود درآورده آن را به يك سازمان متحد و نيرومند و وفادار خود مبدل ساخت. علاوه بر همة اينها شاه يك طبقه جديد از صاحبان شركت‌هاي بازرگاني و صنعتي و ساختماني و مقاطعه‌كاران و يك طبقه متوسط جديد كه همه از رشد اقتصادي كشور منتفع مي‌شدند به وجود آورد. در سايه رشد صنايع طبقه ديگري از كارگران صنعتي به وجود آمد كه از زندگي خود راضي بودند و كشاورزاني كه در نتيجه اصلاحات ارضي صاحب زمين شدند نسبت به گذشته وضع بهتري داشتند. به طور خلاصه شاه فكر مي‌كرد كه امكانات رفاه و ترقي را براي همه طبقات مردم ايران فراهم آورده، و به همين خيال بيمي از چند دانشجوي ناراضي و چند روحاني و چند بازاري به دل راه نمي‌داد. در اواخر سال 1976 او با همين آسودگي خيال و به گمان اين كه اكثريت قاطع ملت را در پشت سر خود دارد سياست آزادسازي يا فضاي باز سياسي خود را به موقع اجرا گذاشت. شاه به شرايط نامساعد اقتصادي و عدم رضايت مردم از وعده‌هاي انجام نيافته و انتظارات برنيامده توجهي نكرد، و به فرض توجه به اين موضوع هم تصور مي‌كرد كه هر وقت بخواهد مي‌تواند بر اوضاع مسلط شود و هرگونه آشوب و ناآرامي احتمالي را سركوب نمايد. ساواك در همه جا حاضر و ناظر بود و منابع اطلاعاتي ديگر او در ارتش و پليس هر حركتي را كنترل مي‌كردند. به علاوه هر وقت كه مسئله‌اي جدي پيش مي‌آمد ارتش قدرت مقابله با آن را داشت. اين تحليل ممكن است برداشت سطحي و ساده‌اي از مسائل ايران تلقي شود، ولي من تصور مي‌كنم كه اساس فكر شاه هنگامي كه سياست آزادسازي خود را به موقع اجرا گذاشت بر همين منطق استوار بوده است. نه فقط او، بلكه همة دولتمردان ايراني و فرماندهان نظامي و مقامات امنيتي و حتي رهبران سياسي مخالف هم در آغاز همينطور فكر مي‌كردند و براي هيچ‌كس قابل تصور نبود كه اعطاي آزادي محدودي به مردم چنان حركت گسترده‌اي را به دنبال داشته باشد. شايد بهترين دليل خوش‌باوري و خوش‌خيالي رژيم شاه درباره ملت ايران ناتواني واحدهاي مختلف نظامي ايران در رويارويي با تظاهرات خياباني باشد. نه فقط نيروهاي نظامي، بلكه پليس هم افراد تعليم ديدة كافي براي مقابله با شورش و تظاهرات خياباني را نداشت و تجهيزات و وسايل ضدشورش به قدر كافي تدارك ديده نشده بود. گويي آنچه در همه نقاط جهان امري عادي و روزمره تلقي مي‌شد در ايران قابل تصور نبود. با وجود اين هدف اصلي من در اين فصل تحليل و برشمردن دلايل كوري و ناتواني رژيم شاه در تشخيص واقعيت و پيشگيري از حوادث بعدي نيست، بلكه بيشتر مي‌خواهم دلايل عدم آگاهي و ناتواني خود را در درك و پيش‌بيني مسائل روشن كنم. از اوايل سال 1979 و پس از پيروزي انقلاب ايران اين فكر ترويج شده است كه سفارتخانه‌هاي خارجي در تهران به علت نداشتن اطلاعات صحيح از پيش‌بيني اوضاع عاجز مانده و غافلگير شده‌اند. اين موضوع تا حدي حقيقت دارد، زيرا اولاً ما در سالهاي رونق اقتصادي ايران بيشتر وقت و نيروي خود را در امور بازرگاني و اقتصادي تمركز داده از توجه لازم به جريانات سياسي ايران غفلت كرديم و ثانياً به خاطر اينكه شاه را از خود برنجانيم از تماس با گروهها و شخصيت‌هاي مخالف و كسب اطلاع از منابع غيررسمي خودداري كرديم و در نتيجه دچار همان خوش باوري رژيم شديم. به همين دليل من صادقانه به اين امر معترفم و طي چهار سال گذشته ساعتها خود را دربارة آنچه در ايران تجربه كرده‌ام مورد سئوال قرار داده‌‌ام. من به اين نتيجه رسيده‌‌ام كه ناتواني ما در پيش‌بيني حوادثي كه بين ژانويه 1978 و فورية 1979 در ايران روي داد در واقع ناشي از عدم اطلاع نبوده است. درست است كه ما بيشتر وقت و نيروي خود را صرف امور بازرگاني و استفاده از فرصت‌هاي مناسب براي افزايش صادرات خود به ايران مي‌كرديم و باز هم درست است كه ما براي جلوگيري از بروز مسائل و مشكلاتي در روابط خود با شاه در مورد تماس با مخالفان احتياط مي‌نموديم، با وجود اين بايد اعتراف كنم كه از آنچه در ايران مي‌گذشت چندان هم بي‌اطلاع نبوديم. من وقتي به گزارش‌هاي خود بين سالهاي 1974 تا 1977 مراجعه كردم با شگفتي دريافتم كه در اين گزارش‌ها اطلاعات زيادي درباره اوضاع داخلي ايران داده شده و بررسي و پيش‌گيري دقيق آنها مي‌توانست بسياري از مسائل را روشن كند. البته اگر مأموران سياسي بيشتري در اختيار داشتم اطلاعات بيشتري كسب مي‌كردم، ولي ترديد دارم كه با كسب اطلاعات بيشتر تغيير زيادي در نظريات خود درباره اوضاع ايران مي‌دادم. همانطور كه قبلاً هم اشاره كرده‌ام ما عناصر اصلي مخالف شاه، يعني طبقه روحانيون، بازاريها و نسل جوان روشنفكر را شناسايي كرده و دربارة آنها اطلاعاتي داشتيم. ما مي‌دانستيم كه احزاب سياسي قديمي مانند كمونيستها و جبهه ملي هرگز شاه را به خاطر آنچه از سالهاي 1950 به بعد با آنها كرده است نخواهند بخشيد. ما درباره محبوبيت شاه فريب تبليغات دولتي را نخورده و از عوارض نامطلوب تغيير و تحول سريع اوضاع اقتصادي و اجتماعي ايران، به خصوص پس از كاهش درآمد پيش‌بيني شدة نفت از سال 1976 اطلاع داشتيم. اما آنچه ما را دچار اشتباه كرد و مانع از پيش‌بيني صحيح سير حوادث بعدي ايران شد عدم توجه به اين مسئله بود كه يك حادثه مي‌تواند نيروهاي پراكندة مخالف و گروههاي ناراضي را كه تشكلي ندارند براي وصول به هدف مشتركي دور هم جمع كند و از اين جويبارها سيلي به وجود آيد كه سرانجام بنيان رژيم شاه را از زمين بركند. حتي اگر پيش‌بيني بهم پيوستن نيروهاي مخالف براي ما امكان‌پذير بود يك مشت مردم بي‌اسلحه را در برابر نيروي مجهز و قوي ارتش، كه تصور مي‌شد متحد و نسبت به رژيم پهلوي وفادار هستند ناتوان مي‌ديديم. بنابراين من معتقدم كه ناتواني ما در پيش‌بيني آنچه روي داد از نداشتن اطلاعات كافي ناشي نمي‌شود، بلكه نتيجة عدم توانايي ما در تجزيه و تحليل و تفسير صحيح اطلاعاتي است كه در دست داشتيم. دوربيني كه در اختيار ما بود عيبي نداشت، ولي ما با آن به هدف غلطي نگاه مي‌كرديم. در اينجا من بدون تأمل خود را مقصر مي‌دانم. منبع: غرور و سقوط، سر آنتوني پارسونز آخرين سفير انگليس در ايران عصر پهلوي صص 199-195 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 51

خارج‌كنندگان ميلياردها دلار ارز

خارج‌كنندگان ميلياردها دلار ارز در پاييز 1357 كاركنان بانك مركزي اسامي 175 نفر را اعلام داشتند كه ظرف 2 ماه شهريور و مهر 57 يعني در زمان دولت شريف امامي معادل 13 ميليارد تومان ارز خارج كرده‌اند. ازهاري آن را تكذيب كرد، اما بي‌اثر بود. ناچار موضوع را به رسيدگي دادسرا گذاشتند. نتيجه تحقيق مثبت بود، خروج خارج‌كنندگان ارز ممنوع شد اما در همان حال اكثر ممنوع‌الخروجها فرار كردند، در طي همان دو ماه 17 اعتبار با رمز سياسي به حسابهاي اختصاصي در بانكهاي سوئيس و فرانسه و آمريكا به ارزش 3750 ميليون تومان حواله شده است. اتحاديه كاركنان بانك مركزي ايران در پي اين افشاگري، اسامي خارج‌كنندگان ارز را انتشار داد، تعدادي از آن اسامي را براي نمونه مي‌آوريم. 1- ارتشبد ازهاري، نخست‌وزير، خروج 150 عدل فرش و 170 ميليون دلار 2- كريم معتمدي وزير پست و تلگراف واريز 5 درصد به نام برادر نامبرده 350 ميليون دلار 3- صالحي وزير مشاور و رئيس سازمان برنامه و بودجه 75 ميليون دلار 4- حسنعلي مهران، وزير اقتصاد و دارايي، 155 ميليون دلار 5- مهندس صدقياني پسر وزير پيشين تعاون و كشاورزي 65 ميليون دلار، 6- مهندس قباد رياحي پسر سپهبد رياحي مديرعامل شركت شيلات جنوب 160 ميليون دلار، 7- دكتر ثابتي برادر پرويز ثابتي از مقامات امنيتي 75 ميليون دلار 8- مهندس اميرصالح، شركت روغن نباتي قو، 350 ميليون دلار، 9- مهندس رحماني‌كيا، مديرعامل شركت ساختماني آكام گروه صنعتي بهشهر، 530 ميليون دلار، 10- مهندس قديمي مقاطعه‌كار 350 ميليون دلار، 11- رضا امين، وزير صنايع و معادن، با كمك برادران اميني كارخانجات صنعتي 500 ميليون دلار، 12- مراد اريه، بازرگان، 750 ميليون دلار، 13- حسين نمازي، بازرگان، 450 ميليون دلار، 14- شفيع نمازي، بازرگان، 500 ميليون دلار، 15- دكتر حسين‌پور، پزشك و مقاطعه‌كار، 35 ميليون دلار، 16- مظفريان، بازرگان، 350 ميليون دلار 17- دكتر خوانساري، پزشك و مقاطعه‌كار، 50 ميليون دلار، 18- پرويز خوانساري، معاون وزارت امور خارجه، 75 ميليون دلار، 19- دكتر پرتوي، پزشك دربار، 50 ميليون دلار، 20- پرتواعظم، از سازمان خدمات شاهنشاهي، 150 ميليون دلار، 21- دكتر كاسمي، از سازمان خدمات شاهنشاهي، 160 ميليون دلار، 22- مهندس مهدي شيباني، استاندار پيشين مازندران، 350 ميليون دلار، 23- بختيار، مقاطعه‌كار، 150 ميليون دلار، 24- قاسم معيني، وزير پيشين كشور، 70 ميليون دلار، 25- درياسالار حبيب‌اللهي، فرمانده نيروي دريايي 150 ميليون دلار، 26- جندقي نماينده مجلس و مقاطعه‌كار 300 ميليون دلار، 27- اسلامي‌نيا، مشاور هويدا، 200 ميليون دلار، 28- مصباح‌زاده، مدير كيهان، 450 ميليون دلار 29- درياسالار اردلان، از صنايع نظامي، 400 ميليون دلار. 30- مهندس حسن هاشمي، مقاطعه‌كار، 150 ميليون دلار 31- محمدعلي مهدوي، سناتور، 350 ميليون دلار، 32- محمدعلي مسعودي، سناتور، 450 ميليون دلار 33- سرلشكر مزين، نماينده دربار در گرگان، 35 ميليون دلار، 34- كوروس آموزگار، وزير پيشين، 150 ميليون دلار، 35- شالچيان، وزير راه، 70 ميليون دلار، 36- دكتر طالقاني، پزشك و مقاطعه‌كار، 90 ميليون دلار، 37- عزت‌الله عاملي، سفير ايران در بلژيك، 350 ميليون دلار، 38- غلامرضا كيانپور، وزير پيشين دادگستري، 95 ميليون دلار، 39- جواد سعيد، رئيس مجلس شوراي ملي، 50 ميليون دلار، 40- سردار افخمي، آرشيتكت و مقاطعه‌كار، 70 ميليون دلار، 41- مهندس غياثي، آرشيتكت و مقاطعه‌كار، 250 ميليون دلار، 42- مهندس فروغي، وزير فرهنگ و هنر، 150 ميليون دلار، 43- مهندس اسدي، 350 ميليون دلار، 44- جمشيد دفتري، مقاطعه‌كار، 30 ميليون دلار 45- خانم افشار قاسملو، بازرگان، 150 ميليون دلار، 46- دكتر محمدحسن لشكري، پزشك، 70 ميليون دلار، 47- علينقي سعيدانصاري، از دربار، 150 ميليون دلار، 48- عبدالرضا انصاري، سازمان خدمات شاهنشاهي، 350 ميليون دلار 49- شريف امامي، نخست‌وزير پيشين، 250 ميليون دلار، 50- صنيعي، وزير پيشين، 75 ميليون دلار. انتشار اين ليست بازتاب گسترده‌اي داشت و رسوايي از آن جهت داشت كه ظرف دو ماه عوامل اصلي رژيم چگونه در تدارك آينده برآمده‌اند و مسلماً به طور عادي بعيد بود چنين مبالغي را اشخاص به دست آورند و در بسياري موارد نامشروع بودن تحصيل آن مسلم و قطعي مي‌نمود. به دنبال انتشار اين فهرست ليستهاي ديگري هم چون دارايي بنياد پهلوي و دارائي شاه انتشار يافت كه هر كدام مردم را بيشتر به استقامت وامي‌داشت. در كشوري كه ميليونها نفر در فقر و سختي به سر مي‌بردند عده‌اي چنين پولهايي را به خارج منتقل مي‌‌كردند و وقتي رژيم متزلزل شد، اين سان به وحشت افتاده و در مقام انتقال دارايي خود به خارج برآمده‌اند. مردم وحشت‌زده پولهاي خود را از بانكها بيرون مي‌كشيدند اكثر بانكها حتي براي پرداختن 000/100 ريال توانايي نداشتند. ورشكستگي همه اقشار را تهديد مي‌كرد با اين حال اين غم بزرگ مردم نبود. كسي صحبت از ورشكستگي و نداشتن به ميان نمي‌آورد، صندوقهاي متعددي به عنوان كمك به كارگران اعتصابات گشايش يافت و در حد توانايي به آن صندوقها كمك كرد و مردم بي‌بضاعت و كارگران اعتصابي را رها نكردند و تنها نگذاشتند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 51 به نقل از: تاريخ سياسي معاصر ايران دكتر سيدجلال‌الدين مدني ج 2، صص 411-409

«نزن سرباز!»

«نزن سرباز» را باید در شمار مهمترین و اثرگذارترین عکسهای انقلابی جهان به حساب آوریم که به اشکال مختلف بر تاریخ انقلاب اسلامی ایران، تأثیر جدی و آشکار نهاد. این عکس از تظاهرات مردمی و درگیری‌های متعاقب آن با نیروهای نظامی در خیابان سی‌متری جی تهران، در روز دوشنبه 9 بهمن 1357 گرفته شد. مرحوم قربان خلیلی (1326 ـ 1377ش) عکاس روزنامة کیهان آن را به تصویر کشید و لحظه و صحنه شلیک نظامی ارتشی به سوی مردم را ثبت و جاودانه ساخت. این تصویر بی‌نظیر فردای حادثه یعنی در روز سه‌شنبه 10 بهمن ماه در نیم تایِ بالایِ صفحه نخست روزنامه کیهان با این عنوان و زیرنویس چاپ و منتشر گردید: «دهها دهان دیروز در خیابان سی متری تهران، با این فریاد به حادثه‌ای که در شرف وقوع بود، فرمان توقف دادند: «نزن سرباز». یکی از تظاهرکنندگان که با ورود نظامیان به صحنه، موفق به فرار نشده بود در گوشه دیوار حالت دفاع به خود گرفته است و انگشت سرباز ماشه را فشار می‌دهد.» همان گونه که از مطلب زیرنویس عکس فهمیده می‌شود، در روز دوشنبه تعداد زیادی از مردم انقلابی و مخالف رژیم پهلوی که طی روزهای قبل، تعدادی از همشهریان را کشته و مجروح دیده بودند، با سردادن شعار علیه دولت بختیار و حاکمیت نظام شاهنشاهی، در خیابانهای 16 متری امیری، سی متری جِی، بابائیان و اطراف آنها، به تظاهرات پرداختند. گفته می‌شود که فعالان حاضر در مسجد جوادالائمه(ع)، هسته اصلی این تظاهرات و ابراز خشم و اعتراض بودند که در راه‌اندازی و تداوم آن و به آتش کشیدن مشروب فروشی‌ها و دیگر اماکن فساد و فحشا، نقش مؤثری داشتند. این راهپیمایی که تا بعدازظهر ادامه داشت، به سبب حضور و دخالت نیروهای سرکوبگر نظامی، به خشونت کشیده شد. از این رو عکس «نزن سرباز» باید در ساعات پایانی آن وقایع گرفته شده باشد و مربوط زمانی است که در پر درگیری‌های پیش آمده، مأمورین نظامی در تلاشند تا مخالفان را دستگیر یا پراکنده کنند. به لحاظ موضوع و انعکاس صحنه‌ای که عکاس چیره‌دست آن را شکار کرده است، باید عکس مورد نظر را مهمترین عکس خبری منتشره تا آن زمان درباره حوادث انقلاب اسلامی ایران دانست که به دلیل چاپ در روزنامه کیهان در شمارگان چندین هزار، مخاطبان و مشاهده‌گرانِ میلیونی یافت. دیدن این صحنه که نمایشگر تقابل علنی و مسلحانه رژیم با مخالفانش بود، روح و جان و ذهن و روان بسیاری از ایرانیان را آزرده ساخت و سبب ناراحتی و طغیانِ بیشتر احساسات و روحیاتِ ضد پهلویِ مردم گردید، به نحوی که خود به تنهایی تبدیل به رسانه‌ای مؤثر و پرمخاطب و آشکار علیه حاکمیت زمانه گردید. در وسط عکس فردی ارتشی ایستاده و با اسلحه‌ ژـ3، به سوی یکی از مخالفان گیر افتاده و تنها در پیاده‌رو، شلیک می‌کند و مردی دیگر نظاره‌گر رفتار وی است. بر دیوار آجری بلند پشت سر مخالف (هدف) که احتمالاً دیوار پادگان نیروی زمینی ارتش پهلوی در خیابان سی متری جِی است، شعارهای «نه ترسی، نه باکی، گور پدر ساواکی» و «مرگ بر شاه» و «بختیار نوکر بی‌اختیار» نقش بسته است و در وسط خیابان آثار درگیری از جمله بقایای پرتاب سنگ‌ها و آجرپاره‌ها و به آتش کشیدن وسایل نیز دیده می‌شود. اما برجسته و بارزترین جلوه عکس نزن سرباز، نتیجه و پیامدی است که انتشار آن در پی داشت. بدین ترتیب که هرچند برای تشخیص نوع اسلحه و گلوله شلیک شده، بررسی کارشناسانه نظامی، مشقی بودن و غیرجنگی بودن گلوله را تأیید کرد و اثبات نمود که به دلیل جنسِ پلاستیکی بدنه و مرمی فشنگ، اصابت آن آسیب جدی و جراحت عمیق به همراه نداشته و از آن بیشتر برای ایجاد ترس و وحشت و پراکندن جمعیت یا ایجاد جراحت سطحی و دستگیری مخالفان، بهره گرفته می‌شده است؛ با این حال نمایش تقابل انسان و اسلحه و شلیک مستقیم فرد ارتشی، تأثیر فراوانی بر اذهان و روحیات مردم انقلابی باقی گذاشت. یعنی اگرچه شلیک مأمور نظامی به قصد کشتن نبود اما همگان با مشاهده عکس یاد شده، از وضعیت موجود در دولت بختیار و حکومت پهلوی باخبر شدند و دانستند که تا سرنگونی کامل نظام شاهنشاهی حتی به بهای کشته و مجروح شدن، باید عزم و اراده جدی‌تری به خرج دهند. جعفر گلشن روغنی

شناخت اسناد آرشيوي

شناخت اسناد آرشيوي فصل اول: سند و مدرك تعريف سند و مدرك از نظر لغوي: سند:‌ دليل،‌ رسيد،‌ قبض،‌ نوشته،‌ مدرك،‌ نوشته اي كه قابل استفاده است،‌ چيزي كه به آن اعتماد كنند،‌ جمع آن اسناد است. سند دو نوع است: 1) رسمي كه در مرجعي ذي صلاحيت تنظيم شده است. 2) عادي كه در مرجعي ذي صلاحيت تنظيم نشده باشد. مدرك: محل ادراك،‌ حس،‌ زمان ادراك،‌ مأخذ و دليل چيزي و جمع آن مدرك است. تعريف سند و مدرك از نظر اصطلاحي: اسناد تاريخي بخشي از محتويات بايگاني هاست كه امروزه از مهمترين منابع پژوهشي است و كليه مكاتبات سلطنتي،‌ فرمان ها،‌ معاهدات سياسي، انواع نوشته هاي اداري و ديواني،‌ اسناد قضايي،‌ مالي و بخشي از مكاتبات خصوصي و خانوادگي است كه به طور طبيعي در اثر فعاليت ها و عمليات اشخاص و سازمان ها به وجود آمده است؛‌ در حالي كه مدارك عبارت است از كليه مطالبي كه سنديت داشته و فرد يا سازمان، آن را به وجود آورده است. مدارك عام تر از اسناد است كه هر فرد يا مؤسسه اي براي نگهداري آن اقدام مي كند. هنوز تفكيك قابل ملاحظه اي بين سند و مدرك وجود ندارد و گاه به جاي يكديگر به كار مي روند. همچنان كه در زمان حال،‌ سند اساس تصميم گيري در كارهاست. براي مورخ هم سند اساس قضاوت درباره گذشته است. او بدون سند نمي تواند اظهار نظر كند. همه كتاب هايي كه در رابطه با گذشتگان است،‌ صرفاً‌ براساس اسناد نوشته شده اند و نمي توان حكم كلي داد. امروزه بيش از هر زمان ديگر سنديت مورد توجه قرار گرفته و اساس كار پژوهش واقع شده است. اسناد تاريخي عمدتاً‌ ابزار كار و اساس پژوهش هاي مورخان است. (منظور از مورخ فقط كساني نيست كه در علم تاريخ به معناي خاص آن صاحب نظرند. بلكه هركس كه در تاريخ هر رشته و بعدي از ابعاد زندگي انساني كار كند،‌ مورخ تلقي مي شود.) و بنابراين پيشرفت و تحول هر علمي بسته به آشنايي با قدرت و تاريخ آن علم است. وجود اسناد،‌ به ويژه اسناد كتبي در گذشته،‌ تاريخ را مي سازد و همگان بر اين امر معترف اند كه بناي تاريخ انسان از اسناد ساخته مي شود. اَشكال سند: در دوره هاي مختلف زندگي بشر غلبه بر بعضي از نمادها بر ديگري بيشتر بوده است. طبعاً‌ اسناد مكتوب اهميت و ويژگي خاصي دارد،‌ ولي گاه مورخ مجبور است به هر رمز،‌ اشاره،‌ علامت،‌ نماد و وسيله اي متوسل شود تا بتواند به سوال هاي خويش پاسخ دهد. درباره ارزش وجودي اسناد مكتوب و در مقام مقايسه آن ها با اقسام ديگر منابع،‌ بايد گفت كه اين اسناد نه تنها وسيله مناسبي براي درك تاريخ و شناخت تحولات اجتماعي،‌ اقتصادي،‌ سياسي،‌ اداري،‌ فرهنگي و نظامي يك جامعه هستند؛‌ بلكه چون حاصل فعاليت هاي اداري و درباره اعمال روزمره زندگي افراد اجتماعي بوده و براي حفظ روابط جامعه با دستگاه هاي اداري و حاكمه تهيه و تنظيم شده و مي شوند، خالي از شايعه دروغ،‌ تظاهر،‌ اغراض خصوصي و ملاحظه كاري هاست و به سبب همين نقش اساسي و قابل اعتماد كه اين منبع،‌ در اصالت ضبط وقايع ايفا مي نمايد،‌ از قديمي ترين ايام در جوامع باستاني شناخته و اهميت آن آشكار بوده است. بنابراين با استفاده از اين نوع مدرك به اشتباهات،‌ پرده پوشي ها،‌ مجعولات،‌ گزافه گويي ها و بالاخره ملاحظه كاري هاي برخي از تاريخ نويسان گذشته مي توان پي برد و حقايق امور را درك و كشف كرد. (1- اسناد مكتوب،‌ 2- اسناد غير مكتوب) جعل سند: شناخت مدارك و اسناد معتبر كار ساده اي نيست و نيازمند علم،‌ اطلاع و تجربه فراوان است و مشكل اساسي،‌ شناخت اصالت و اعتبار اسناد است. شناخت اسناد تاريخي به دو عامل زمينه و زمان بستگي دارد. به اين مفهوم كه تحت اصول و قواعد بايد آن ها را شناخت. دلايل جعل اسناد: 1. حب و بغض ها 2. غرض ورزي ها 3. انگيزه هاي قومي،‌ قبيله اي و خانوادگي 4. بيماري هاي نفساني در طول تاريخ، افسانه هايي كه جنبه واقعيت پيدا كرده و يا واقعيت هايي كه معدوم شده و به جايش افسانه نشسته است،‌ همه متكي بر ساخت اسناد جعلي است. تشخيص صحيح از سقيم،‌ هم از طريق بررسي هاي مادي و فيزيكي اسناد و هم از طريق بررسي هاي محتوايي، كار پژوهشگران نسخ خطي و تاريخي است. تقلب در منابع غير مكتوب، شدت و حدت كمتري ندارد و جعل و مونتاژ و تحريف عكس و فيلم و امثال آن به ويژه در قرون اخير فراوان ديده مي شود. فصل دوم: علومي كه در پژوهش تاريخي نقش دارند علم مطالعه فرامين و اسناد يا ديپلماتيك: در واقع اين مطالعه،‌ وظيفه آرشيوها به معناي رايج و مصطلح آن است و مردان اهل قلم در دربارها مأمور نوشتن تصميم ها و فرمان هاي مسئولان رده بالاي جامعه بوده اند. هنگامي كه اين كار سازمان پيدا كرده است به تدريج دبيرخانه، دفاتر ثبت و محاكم و دفاتر تجارتي به وجود آمده است. اين اسناد گنجينه سياسي (رنسانس)،‌ فرمان ها را ديپلم مي ناميدند. به اين لحاظ به اين علم ديپلماتيك نيز مي گويند. پالئوگرافي: به شيوه هاي قديم خط نويسي اطلاق مي شود و آن را علم خط نبشته هاي قديمي نيز گفته اند. تاريخ استفاده آن به قرن 18 ميلادي برمي گردد. در پالئوگرافي 3 زمينه به طور مشخص مطرح شده است كه عبارتند از: زمنيه يوناني،‌ زمينه رومي و لاتيني و زمينه قرون وسطايي مغرب زمين و رنسانس. علم مطالعه و بررسي اسامي خاص: موضوع علم «اونوماستيك» مطالعه و بررسي اسامي خاص است و داراي چندين شاخه فرعي است كه عبارتند از: مطالعه اسامي مكان ها‌، رودها و افراد كه هر سه ريشه يوناني دارند. قوم شناسي: وجوه خاص گروه بندي هاي نوع انسان را مشخص مي كند. هدف مشترك تمام شاخه هاي قوم شناسي تنظيم نوعي تاريخ انساني است. قوم شناس در واقع قوم نگار هم هست. بنابراين جمع آوري و نگهداري اسناد آرشيوي براي اين رشته علمي اهميت دارد. باستان شناسي: متكي بر تاريخ بي نوشتار است و اطلاعات باستان شناس از كاوش ها به دست مي آيد. علم باستان شناسي يا آركئولوژي نه تنها علم كلي براي شناخت تاريخ است كه گاه اصالت آن از همه اقران آن بيشتر است و تنها راه و طريق تحقيقات و پژوهش هاي تاريخي به شمار مي آيد. رشته هاي علمي كه در رفع نيازهاي باستان شناسي مؤثرند عبارتند از: زمين شناسي، جغرافياي طبيعي و سياسي،‌ نقشه برداري، تاريخ، فقه اللغه، تاريخ هنر،‌ معماري و شهرسازي،‌ پيكر تراشي، كتيبه شناسي،‌ خط شناسي،‌ پاپيروس شناسي،‌ سكه شناسي،‌ شناخت پيكره هاي مومي،‌ مهر شناسي و هنر كنده كاري. فصل سوم: آرشيو،‌ تعريف،‌ تنوع و كاربرد بايگاني و آرشيو،‌ تعريف،‌ اهميت و كاربرد: براي بايگاني و آرشيو و تعريف گوناگوني شده است كه گاه با هم تداخل دارد و تفكيك آنها به ويژه در عرف قدري دشوار است. در اينجا به پاره اي از تعاريف از اين دو واژه اشاره مي شود. 1. در فرهنگ آكسفورد در تعريف آرشيو آمده است: 1) مكاني كه در آن اسناد عمومي يا ساير مدارك مهم تاريخي نگهداري مي شود. 2) مكان اسناد و مدارك تاريخي حفظ شده 2. در فرهنگ فارسي معين درباره آرشيو چنين آمده است: «جايي كه اسناد،‌ اوراق،‌ تصاوير،‌ پرونده ها،‌ صفحات موسيقي و مانند آن حفظ مي شود با بايگاني» 3. تعريف سازمان يونسكو چنين است: «آرشيو عبارت است از تمام اسناد غيرجاري يك نماد يا مؤسسه (يعني اسنادي كه براي اجراي وظايف جاري مورد نياز نيستند)‌ كه به دليل ارزش دائمي آنها نگهداري مي شوند يا بايد نگهداري مي شوند.» همچنين آرشيويست،‌ «بايگان،‌ ضبّاط،‌ كسي كه مأمور نگهداري آرشيو است» معنا شده است. بايگاني: بايگاني،‌ محصول دفتري موفق هر مديريت سازماني است وحاوي كليه اسناد،‌ مكاتبات و شواهد كتبي و غيركتبي مربوط به روند اداري و جاري يك سازمان است و هر سازماني براي انجام امور خويش،‌ هر لحظه ممكن است كه به اسناد بايگاني نياز داشته باشد. به عبارت ديگر،‌ بايگاني حافظه سازمان به شمار مي آيد. بايگاني از آن جهت حائز اهميت است كه مدير قبل از اتكا به خلاقيت خود، به حافظه خود و بايگاني سازمان متكي است و مديراني كه حافظه قوي تري دارند، عملكردشان بهتر است و سرعت و دقت دو ركن اساسي در مديريت است. تفاوت بايگاني و آرشيو: 1. بايگاني به تعداد سازمان ها وجود دارد و اسناد آن معمولاَ در معرض نقل و انتقال و تحويل است. 2. اسناد بايگاني ارزش هاي متفاوتي دارند و گاه ارزش خود را از دست مي دهند. 3. اسناد بايگاني براي انجام امور سازماني و جاري است. 4. بايگاني بستر و خاستگاه اسناد آرشيوي است؛‌ در حالي كه عكس آن صحيح نيست. 5. بايگاني خاص امور دفتري و سازماني است؛ در حالي كه اسناد آرشيوي اين مشخصات را داراست: 1)‌ عصاره و چكيده بايگاني ها و مكاتبات اداري است. 2) ارزش نگهداري دارد. 3)‌ معمولاً‌ مربوط به امور جاري نيست و مشمول گذشت زمان مي گردد. ارزش اسناد آرشيوي: اسناد آرشيوي شامل ابعاد ديگري مانند اداري،‌ تاريخي و فرهنگي هستند. اسناد آرشيوي حقايق بسياري را براي ما روشن مي كند كه ذيلاً‌ به اهم آن اشاره مي شود: 1. طرز مكاتبات اداري و ترتيب ثبت و ضبط نامه ها و احكام و دستورات 2. اصطلاحات اداري،‌ ديواني،‌ سياسي،‌ اجتماعي،‌ مالي و تحول آن ها 3. ترتيب مقاله نويسي و نحوه تهيه اسناد قضايي و مالي در دوره هاي گذشته 4. وضع اقتصادي و مالي كشور و مردم 5. طرز رفتار كاركنان و مأموران دولتي با مردم 6. مسائل گوناگون اجتماعي 7. روشن شدن نكات جغرافيايي 8. كشف خلقيات،‌ آداب و رسوم و چگونگي تحولات فكري مردم 9. تطور و تكامل خط فارسي 10. تحول،‌ تطور فن نويسندگي و انشا 11. بررسي مهدها،‌ طغراها،‌ توقيع ها،‌ دستخط ها،‌ امضاها، و توشيح هاي پادشاهان و امرا و اولياي امور 12. تحول در وضعيت هنر و علاقه مندي به آن 13. بررسي موارد فوق الذكر از طريق بررسي آرشيوهاي فيلم،‌ عكس،‌ نقاشي،‌ پوستر،‌ صفحه و مانند آن ارزش كاربردي اسناد آرشيوي: از نظر علمي: اسناد در پژوهش هاي علمي مي تواند بيانگر بسياري از واقعيات تاريخي باشد. در مذاكرات علمي،‌ در بيان امتيازات و افتخارات علمي و تقدم و تأخر وقايع،‌ اسناد تاريخي روشن كننده و رافع ابهام خواهد بود. از نظر سياسي و حقوقي: حل اختلافات در مناقشات سياسي از مسائل بسيار مهم است. بررسي اسناد از جنبه هاي سياسي و حقوقي رافع بسياري از مشكلات است. اسناد خليج فارس و مناقشات چندين ساله به ويژه در جريان جنگ تحميلي يكي از آن موارد است. از نظر اجتماعي و فرهنگي: اسناد نشان دهنده نحوه ارتباطات فرهنگي،‌ تقابل مردم و دولت و يا برعكس وحدت دولت و ملت است. فصل چهارم: تاريخچه آرشيو آرشيو در قديم در بسياري از ادوار تاريخي،‌ الفاظي چون خزانه و ؟ براي مركز اسناد و آرشيو به كار رفته است. بنابراين آرشيو پديده اي جديد نيست و تاريخچه آرشيوها به زمان پيدايش خط برمي گردد. در نتيجه حفاري هايي كه در نقاط مختلف انجام شده،‌ هزاران لوح كشف شده كه مدارك مربوط سه نوع آرشيو را در اختيار ما گذاشته است: 1) آرشيوهاي سطنتي 2) آرشيوهاي معابد 3)‌ آرشيوهاي خصوصي آرشيو در قرون جديد در اروپا در قرن دوازدهم ميلادي،‌ بايگاني مفهوم تازه اي پيدا كرد و آرشيوها به وجود آمدند و تا قرن شانزدهم در سراسر اروپا توسعه يافتند. قرن شانزدهم،‌ به ويژه اواسط و نيمه دوم اين قرن در تاريخ آرشيوها داراي اهميت خاصي است. در اين زمان آرشيوهاي دولتي شكل گرفت. برخي در گسترش فرهنگ آرشيوي دو عامل زير را مطرح كرده اند: 1)‌ وجود واحدهايي مخصوص اين كار در سازمان هاي اداري و دولتي 2)‌ توجه دانشمندان و محققان به پژوهش.اولين رساله كوتاه درباره بايگاني اسناد را ژاكوب فن رامينگن در سال 1571 نوشت. پيدايش علم ديپلماتيك و نيز بررسي اسناد به شيوه علمي را به روحانيون فرقه بنديكتن نسبت مي دهند. فصل پنجم: اصول و وظايف آرشيوي آرشيو به عنوان وظايف نهاد يا سازمان مشخصاتي دارد. يكي از ويژگي هاي آرشيو اين است كه برخلاف كتابخانه آن را نمي سازند، بلكه ساخته شده است. اسناد آرشيوي كه توسط پديد آورندگان آن تنظيم يافته،‌ توسط مركز آرشيوي تحويل گرفته مي شود. پاره اي از ويژگي هاي اسناد آرشيوي: الف) به طور عمده بر روي كاغذ ثبت شده اند. ب) در نتيجه فعاليت يك اداره يا سازمان جمع شده اند. ج) از نظر فيزيكي ممكن است نامتجانس باشند. د) از آنها نسخ متعددي وجود دارد. ه) اسناد آرشيوي در طول زمان و به مرور جمع مي شوند. و)‌كنترل چنداني نسبت به صفات فيزيكي متنوع آنها وجود ندارد. ز)‌ آرشيوها بايد در خدمت سازمان هاي مادر خود و نيز محققان و عامه مردم باشند. اسناد تا وقتي جاري هستند و در جريان امور اداري استفاده مي شوند،‌ به مؤسسه و يا سازمان آرشيوي منتقل نمي شوند،‌ اما پس از گذشت مدت زمان مشخصي كه در هر كشور ميزان آن تفاوت مي كند به آرشيو منتقل مي شوند. وظايف آرشيوي: 1. سياستگذاري: اولين گام،‌ بدون روشن شدن اهداف ادامه كار مؤسسه آرشيوي بي مورد است. 2. شناسايي و دريافت: شناسايي اسناد از طريق شناخت اهدا كنندگان،‌ امانت دهندگان و يا واگذاركنندگان صورت مي گيرد و خريد يكي از راههاي دريافت اسناد است. 3. ارزشيابي: ارزشمندي سند توسط متخصص ارزيابي مي شود. اجازه امحا يكي از نتايج ارزشيابي است. امحا يعني از بين بردن و عمدتاً‌ تبديل كردن مواد به مواد قابل مصرف كه از فوايد آن فضاسازي براي اداره ها و سازمان هاست. 4. ثبت: ارزش آن در اين است كه مشخص مي كند مجموعه از كجا و در چه رابطه اي تهيه شده است. 5. طبقه بندي: از روش نمايه سازي استفاده مي كند. براي نمايه سازي آنچه مهم است،‌ سند خواني است. 6. خدمات اطلاع رساني: به دو صورت انجام مي شود: خدمات با واسطه و خدمات بي واسطه. خدمات بي واسطه: ايجاد تسهيلات لازم براي محققان و علاقه مندان جهت مراجعه مستقيم به سازمان آرشيوي براي استفاده كردن از اسناد آن. خدمات با واسطه: تهيه ابزارهاي كمكي از قبيل تهيه فهرست،‌ تبليغ و آگهي جهت ارائه موجودي و آمادگي براي ارائه خدمات 7. حفاظت و نگهداري: پيشگيري از آسيب ديدن اسناد و فراهم كردن شرايط مناسب. عوامل آسيب رسان به اسناد: - فيزيكي - شيميايي - بيولوژيك - غير متعارف عوامل فيزيكي: - رطوبت: رطوبت مجاز براي آرشيو 50 تا 60 درصد - درجه حرارت: حرارت بايد بين 15 تا 25 درجه سانتيگراد باشد. - فرسايش - نور: باعث بي رنگ شدن كاغذهاي رنگي،‌ چرم و پارچه شده و كاغذ را اكسيده مي كند. رطوبت زياد سبب تضعيف چسب ها،‌ به هم خوردن ابعاد اجسام،‌ لك شدن كاغذ و پخش شدن مركب مي گردد. در گرماي زياد‌، چسب و سريش جلد كتاب خشك و فاسد مي شود. فساد فيزيكي و مكانيكي سبب ساييدگي و پارگي شده يا با از بين بردن لايه رويي الياف زيرين نمايان مي شود. عوامل شيميايي: - آلودگي هاي جوي: آرشيوهايي كه در نواحي صنعتي قرار دارند،‌ توسط گازهاي گوگردي تهديد مي شوند. - جوهرها: در قديم از مركب هاي مازو كه حاوي تركيبات آهن بود،‌ استفاده مي شد كه آهن موجود در آن نقش كاتاليزور را داشت كه باعث سوراخ شدن كاغذ در بعضي مواقع مي شد. - عوامل بيولوژيك: جوندگان چون موش صحرايي به اسناد آسيب مي رسانند. 8. مرمت: روش هايي كه براي مرمت اسناد مورد استفاده است، 1) خشك 2) خيس كه هركدام از اين روشها خود به شيوه هاي جزئي تري تقسيم مي گردند كه اهم آنها عبارتند از: مرمت با تيشه،‌ مرمت با كاغذ لمي نيش،‌ مرمت ماشيني. 9. آموزش: آموزش براي تربيت نيروي انساني جديد و شاغل در مراكز آرشيوي اولين گام است. 10. تاريخ شفاهي: آرشيو شفاهي يكي از وظايف حساس مراكز آرشيوي است. تاريخ شفاهي عملي است كه به وسيله آن از طريق مصاحبه،‌ سخنراني و يا درخواست كتبي از افراد صاحبنظر و مطالع كه در پژوهش هاي تاريخي وجود دارد پر مي شود. فرق بين آرشيو و كتابخانه: تفاوت اين دو ناشي از ماهيت كاري است. كتابخانه سه وظيفه اصلي و اوليه آن، حفظ مجموعه كتاب و ساير موارد چاپي است. آرشيو: وظيفه اصلي آن گردآوري،‌ حفاظت و نگهداري مجموعه اسناد و مدارك سازمان ها و افراد است. اشتراك آرشيو و كتابخانه: هر دو براي حفاظت اطلاعات ارزشمند هسند و هر دو اهداف مشتركي دارند. اهداف مشترك كتابخانه و آرشيو: 1. هر دو اهداف مشتركي در دسترس پذيري مؤثر و اقتصادي مراجعه كنندگان خود دارند. 2. هر دو مشكلات مشابهي در حفاظت از مجموعه خود دارند. 3. هر دو نظرهاي مشابهي در تربيت و آموزش حرفه اي نيروي انساني دارند. 4. هر دو علاقه به استفاده از تكنولوژي پيشرفته براي اطلاع رساني هرچه بيشتر با مراجعه خود دارند. تفاوت هاي ميان آرشيو و كتابخانه: 1. مواد: مواد كتابخانه معمولاً‌ منظم و تميزند،‌ از كتابخانه خريداري مي شوند. مجلات و مواد سمعي و بصري بخشي ديگر از مواد كتابخانه را تشكيل مي دهد. ثبت كتاب به صورت تك تك و جداگانه است و هر كتاب هويتي دارد. مواد آرشيوها چون عمري از آنها گذشته، اغلب در اماكن نامناسب،‌ نمناك و مرطوب بوده و عمدتاً از بين رفته و فرسوده اند. 2. گردآوري و مجموعه سازي: مجموعه سازي در كتابخانه ها از طريق خريد انجام مي شود. كتابخانه ها مجموعه خود را از هر جا و هر كس دريافت مي كنند. در حالي كه آرشيو عمدتاً‌ به سازمان خاصي بستگي دارد. كتابخانه موضوع گراست؛‌ در حالي كه آرشيو سازمان گرا و وظيفه گراست. در آرشيو مجموعه ساخته شده و در طول زمان به وجود آمده است. مجموعه آرشيو عمدتاً‌ از طريق واگذاري‌، اهدا،‌ وقف و امانت فراهم مي شد. 3. رده بندي: در كتابخانه طبقه بندي بر اساس روش هاي خاص انجام مي شود. براي مثال از سر عنوان هاي موضوعي سيند و كنگره استفاده مي شود. در آرشيو نمي توان از طبقه بندي كتاب استفاده كرد. بهترين روش براي آن استفاده از نمايه سازي است. 4. دسترسي پذيري: در كتابخانه از روش باز و بسته و يا تركيبي از آن دو استفاده مي شود. در روش باز هركس مي تواند كتاب مورد نظرش را از قفسه بردارد. در آرشيو روش و نظام معنا ندارد. اسناد آرشيوي به لحاظ منحصر به فرد بودن و نفيس بدن در دسترس افراد قرار دارند. 5. نظافت و حفاظت: در كتابخانه حساسيت فوق العاده اي براي نسخه هاي آن وجود ندارد. چون نسخه هاي كتاب معمولاً‌ منحصر به فرد نيستند و قدمتي هم ندارند. چنانچه آسيبي ببينند يا در بازار مي توان مجدداً‌ آن را به دست آورد و يا در كتابخانه هاي ديگر نسخه اي از آن تهيه كرد. در آرشيو نظافت در آغاز انجام مي شود و قرنطينه دقيقاً‌ اعمـال مي گردد و براي اين منظـور بخشي با عنوان مرمت و ضد عفوني ايجاد مي شود. 6. وجين كردن: در كتابخانه ها پس از مدتي،‌ وجين امري طبيعي است. حجم و اكثريت مواد به ويژه كتابها موجب مي شود كه هر از گاهي وجين صورت گيرد. در آرشيو وجين در آغاز كار است. برنامه اجازه امحاي اسناد زايد به منزله همان وجين در كتابخانه است. 7. فراگيري و گستره: پوشش و فراگيري آرشيو به صورت مختصر و جزئي، بسيار فراتر از حد كتابخانه و انگيزه ها براي نگهداري اسناد آشيوي هم بسي بيشتر از كتاب و كتابخانه است. 8. از نظر مقصد و هدف: از نظر فرهنگي،‌ آرشيو به سازمان مادر وابسته است و علت وجودي آن حفظ مدارك،‌ منافع و حقوق سازماني است. در حالي كه كتابخانه به طور عمده اهداف و متقاصد فرهنگي و آموزشي را به طور عام تعقيب مي كند. فصل ششم: انواع آرشيو،‌ طبقه بندي و اصطلاحات رايج انواع آرشيو از جنبه هاي مختلف:ُ 1- از نظر شكل: شامل آرشيو مكتوب،‌ مواد سمعي،‌ عكس و فيلم،‌ پوستر،‌ نقشه و آرشيوهاي زير شكل آرشيو مكتوب: قديمي ترين نوع آرشيو ،‌ سازمان هاي آرشيوي حاوي اسناد مكتوب هستند. آرشيو مواد سمعي: به جمع آوري نوارهاي صوتي مي پردازد. مثل آرشيو صداي جمهوري اسلامي ايران آرشيو فيلم: هر مركز سينمايي و تلويزيوني آرشيو فيلم دارد. آرشيو عكس: عكس از شايع ترين مواد سندي پس از اسناد مكتوب است. آرشيو پوستر: پوستر خبري،‌ تبليغاتي،‌ فرهنگي و مانند آن حاوي مواد ارزشمند اطلاعاتي است. آرشيو نقشه: نقشه ها در ابعاد مختلف به نگهداري ويژه اي نياز دارند. 2- از نظر مكان: آرشيو منطقه اي اصلي (كشوري)،‌ ايالتي و استاني،‌ شهري و قصبه اي مي تواند باشد. آرشيو منطقه اي: آرشيوي كه دو يا چند كشور براي حفظ ميراث مشترك به تأسيس آن اقدام كنند. آرشيو ملي: هر كشوري به يك آرشيو ملي نيازمند است. آرشيو ملي حاوي اساسي ترين و مهمترين اسناد و مدارك مربوط به تاريخ يك كشور است. آرشيو ايالتي و استاني: در كشورهايي كه به صورت فدرال اداره مي شود،‌ مثل كانادا و ... براي خود آرشيو خاصي دارد. آرشيو شهري: بسياري از شهرداري ها خود به تأسيس آرشيو شهري اقدام مي كنند و اين كار را براي حفظ هويت شهري خود انجام مي دهند. آرشيو بخشي و دهستان: اگر آرشيو جدي در نظر گرفته شود،‌ در سطح دهستان نيز مي توان آرشيوي فراهم كرد. 3- از نظر فرد يا سازمان هاي توليد كننده: از اين ديدگاه آرشيو يا فردي است يا جمعي. آرشيو فردي مربوط به اشخاص معروف و سرشناس است كه خود به تهيه آرشيو مي پردازند و آرشيو دولتي (زير نظر دولت)‌يا خصوصي (زير نظر شركت هاي خصوصي) ‌دسته بندي آرشيو جمعي است. آقاي جهانگير قائم مقامي اسناد تاريخي را چهار نوع دانسته است: 1) اسناد عادي: (امور مالي ،‌ حقوقي و قضايي) 2) اخوانيات: (؟ و هنري ، حقايق زندگي روزمره) 3) سلطانيات 4) ديوانيات فصل هفتم: پژوهش اسنادي تاريخ نويسان در ابعاد مختلف براي استحكام پژوهش هاي خويس به بررسي،‌ بازخواني،‌ بازنويسي و تجزيه و تحليل اسناد مي پردازند. پژوهش اسنادي عمدتاً مورد توجه تاريخ نويسان است. پژوهش اسنادي شامل مراحل: 1)‌ نسخه شناسي 2)‌ تركيبات سند و 3)‌ سندخواني است. نسخه شناسي شامل شناخت خط،‌ كاغذ،‌ مركب،‌ حواشي و... است. نسخه شناسي در كتاب نقد و تصحيح متون به انواع كاغذ اشاره شده است. 1. كاغذ سمرقندي: اين نوع كاغذ توسط اميران چيني در سمرقند عرضه مي شد و بين تاريخ نويسان بسيار رايج بوده است. 2. كاغذ خراساني: در روزگار بني اميه و بني عباس اين كاغذ مورد استفاده بوده و انواع سليماني، نوحي،‌ فرعوني،‌ طلحي،‌ جعفري و ظاهري آن داراي شهرت است. بعضي از انواع ‌آن با پاپيروس هاي مصري رقابت مي كرده است. 3. كاغذ خان باليغ: اين كاغذ در پكن تهيه مي شد و به دليل مرغوبيت براي نگارش مصحف و نگارش هاي عربي و فارسي به كار گرفته مي شد و رنگ حنايي آن در نسخه نويسي بيشتر استفاده مي شد. 4. كاغذ پوستي: از پوست حيوانات و به خصوص پوست آهو ساخته مي شد و آن را به قدري نازك مي كردند كه مانند كاغذ صاف و نرم مي شد. 5. كاغذ كشميري: اين نوع كاغذ در شبه قاره ي هندوستان ساخته مي شد. نگاشته هاي فارسي در هند عمدتاً بر روي اين نوع كاغذ بوده و ؟ آن براي نسخه نويسي به كار مي رفت. 6. كاغذهاي دفتري و كاهي،‌ كم بها و ارزان بودند كه كاتبان براي نوشتن پيش نويس ها و دفتر حساب و كتابچه هاي سياق از آن استفاده مي كردند. كاربرد انواع مركب ها با مواد مختلف و رنگ هاي گوناگون در قرون گذشته حائز اهميت است. براي مثال،‌ استفاده از زاج،‌ دوده،‌ صمغ و مواد ديگر باعث قدمت استحكام مركب هاي دست ساز بوده و وجود ناخالصي در آن باعث اضمحلال كاغذ مي شده است. خط يكي از اركان مهم در سند شناسي است و در هر زبان، شناسايي خط نقش مهمي در پژوهش اسنادي دارد. اسناد مهم عمدتاً‌ با خطوط معروف و با رعايت اصول هنري نوشته مي شدند. خطوط مشهور عبارتند از: خط نسخ،‌ خط تعليق، خط توقيع، خط رقاع،‌ خط نستعليق، خط شكسته نستعليق و خط ديواني. جدول كشي خطوطي است هندسي و مستقيم كه چهار جانب متن كتاب را محصور مي كند. تذهيب: به كاربردن نقوش منظم هندسـي و يا قرينه كه مذهِّـب در كشيدن آنها از سـياهي و آب زر استفاده مي كند و اگر از رنگ ها يديگر هم استفاده كند،‌ ترصيع نام دارد. تركيبات سند: تركيبات سند 2 مهم است: 1)‌ متن 2) اضافات 1) متن: متن سند شامل مضمون و موضوعي است كه سند درباره آن نوشته شده است. متن از اجزاي مختلف تشكيل شده است: الف. مطلع يا مقدمه: قسمتي از متن است كه معمولاً‌با خطي زيبا و جالب نوشته مي شده و در آداب دبيري و ترسل مورد توجه بوده است و شامل: 1. خطاب: آن بخش مطلع كه گاه حمد و سپاس خدا، گاه شخص مخاطب و گاه شرح و توجيهي بوده تا دليل صدور فرمان و منشور باشد. 2. القاب: دادن القاب پيشينه اي قديمي دارد و هر صنف براي خود لقب خاصي داشته است. در همه ادوار به نوعي از آن استفاده مي شده است. ابوبكر خوارزمي در قطعه خود درباره اين لقب دادن ها مي گويد: «چون درهم در دست ايشان نيست،‌ القاب را به جاي زر و سيم رايج كردند.» 3. دعا آخرين بخش مطلع است. ب. شرح موضوع يا اصول يادكن كلام: اين قسمت مهمترين و مفصل ترين بخش در متن است. ج. خاتمه: آخرين بخش در سند است. گاه حاوي دستور،‌ توصيه و سفارش به عمال دولت و گاه حوي آرزو و گاه متضمن دعا بوده است. 2)‌ اضافات: شامل: - تحميديه (حمد و ثناي خداي تعالي در آغاز نامه ها) - توقيع (در لغت به معني نشان گذاردن و نوشتن عباراتي در ذيل يا بالاي ناهم يا كتاب است؛‌ دستخط پادشاهان و ملوك توقيع نام دارد؛‌ چون پادشاهان چند سطر در زير يا در حاشيه منشورها و فرمان ها و مكاتيب مي نوشتند،‌ به آن ها منشور توقيعي،‌ مثال توقيعي و ملطفه توقيعي مي گفتند؛‌ يكي ديگر از معاني آن در اسناد نشان يا امضايي است كه شخص شاه يا رجال درجه اول به جهت رؤيت اسناد و گواهي صحت آن ها در پاي اسناد مي گذاردند كه به آن توشيح مي گفتند. اين رسم تا پايان دوره صفويه رايج بود و توقيع هم تا اواخر دوره قاجار رايج بود) - طغرا (توقيع گاه به معناي طغرا بوده است. گاه به طغرا،‌ علامت و طرّه هم مي گفتند كه در واقع به علامت و نشان مخصوص شاهان كه بر نوشته هاي سلطاني و ديواني به منظور تأييد و تأكيد مندرجات آن ها اضافه مي كردند اطلاق مي شد. در زمان سلجوقيان ديواني به نام ديوان طغرا به وجود آمد و تنوع طغراها در زمان صفويه بيشتر شد. از ويژگي هاي طغراها،‌ تنوع استفاده از مركب هاي مختلف است.) ‌- توشيح (اولين توشيح مربوط به محمدشاه است كه در گوشه چپ به موازات مهر نوشته است. اين رسم در دوره قاجار بوده و امروزه به آن امضا كردن مي گويند.) - مهر (مهرداري از ديرباز از مشاغل محترم و مورد اعتماد دربارها بوده است. در اسلام پيامبر براي اولين بار مهري ساخت و نقش محمد رسول الله را براي خويش انتخاب كرد. به مهر،‌ خاتم هم مي گفتند. مهر به دو دسته تقسيم مي شد: 1- كوچك: كه تنها نام سلاطين يا آيه اي از قرآن داشت. 2- بزرگ: كه تزيين محسوب مي شد و سجع مفصلي داشت كه غالباً يك بيت شعر در ستايش سلطان صاحب مهر به همراه داشت.) آخرين جزء سند تاريخ كتابت است. در قديم تاريخ قمري به صورت عدد و حروف نوشته مي شد. ثبت دفتر: اين مرحله پس از آماده شدن سند و يا زماني كه آن را در دفاتر ديواني ثبت مي كردند، در واقع از آن رونوشت برداشته مي شد تا سابقه آن در ديوان باشد و در گوشه سند مي نوشتند،‌ ثبت دفتر شد. منشيان،‌ مستوفيان و حسابداران هم به تناسب مضمون درستي و صحت مفاد سند را در پشت آن با مهر يا نام خويش گواهي مي كردند كه به اين كار ظهرنويسي مي گويند. سندخواني: پس از بازخواني سند و انجام پژوهش هاي لازم تاريخي،‌ پيام سند و يا اسناد به خوبي آشكار مي شود. بررسي درباره سندخواني داراي 4 مرحله اساسي است: 1. خواندن سند؛‌ (گاه مدت ها وقت صرف مي شود تا سندخوان حقيقت كلمه يا كلمات را بفهمد.) 2. بازنويسي سند؛‌ (سند بازنويسي مي شود تا براي حروف چين آسان تر قابل خواندن باشد و بايد دقيقاً‌ امانت رعايت شود و علامت كروشه براي افزودن كلمات يا اينكه كلمات ناخوانا است به كار مي رود.) 3. معرفي سند؛‌ (بايد به 4 نكته توجه كرد: الف) تعيين مرجع سند ، ب) مشخصات ظاهري سند ،‌ ج) تاريخ نگارش سند ،‌ د) موضوع) 4. توضيحات و حواشي؛‌ (نقش پژوهشگر و توانايي او دقيقاً در اين قسمت ظاهر مي شود كه قسمت هايي از سند را كه داراي ابهام است به صورت توضيحات اضافي در مقدمه يا حاشيه يا زيرنويس بياورد.) در آخر: اصالت سند در مقايسه با نسخ خطي به مراتب مهمتر است؛‌ چون سند ارزشمند معمولاً تنها نسخه اصلي است. در حالي كه نسخه خطي چه بسا نسخه بدل باشد. فصل هشتم: سازمان ها،‌ مؤسسات و انجمن هاي آرشيوي لازمه آشنايي با آرشيو،‌ آشنايي با مراكز و مؤسسات دارنده آن در سطح هر كشور و دنياست. توجه به آرشيو از توجه به كتابخانه در دنيا متأخرتر است. در عين حال توجه خاص نسبت به مسئله آرشيو و اهميت آن در تبيين و تدوين مسائل تاريخي و اداري سبب شده است كه سازمان ها و مؤسسات مشخص و معتبر آرشيوي به وجود آيد. وظيفه آرشيو ملي كشورها كه معمولاً‌ براساس قانون به وجود آمده اند،‌ عبارت است از انجام كليه وظايفي كه يك آرشيو بايد داشته باشد و سياستگذاري و دادن خط مشي به ساير آرشيوهاي كوچك و بزرگ. در سطح هر كشور، آرشيو ملي حائز اهميت است. سازمان هاي آرشيوي در خارج از كشور: 1. آرشيو انگلستان 2. آرشيو تركيه 3. آرشيو سوئد 4. آرشيو فرانسه 5. آرشيو كانادا 6. آرشيو هند 1. آرشيو انگلستان: در سال 1954 كميته اي اداري تحت رياست سرجيمز گريگ كه بعداً‌ به كميته گريگ شهرت يافت،‌ باعث تصويب قوانيني در مورد اسناد دولتي و تعيين حدود وظايف و مسئوليت هاي اداره اسناد دولتي شد. براساس اين قانون در سال 1958 شوراي مشورتي اسناد دولتي به وجود آمد كه براي حفظ و نگهداري اسناد دولتي و ايجاد تسهيلات براي دسترسي مراجعان رهنمودهاي لازم را ارائه كرد. نام آرشيو انگلستان پي. آر. او يا مركز اسناد عمومي است كه در سال 1838 تأسيس شد. رئيس پي. آر. او. به عنوان حافظ اسناد دولتي تلقي مي شود. اسناد دولتي براي چهار منظور نگهداري مي شود. به عنوان سابقه،‌ براي پاسخگويي،‌ به منظور مطالعه و بررسي تاريخ و وظيفه استنادي. اداره دولتي به تقاضاي واصله از دستگاه ها و سازمان ها مبني بر نگه داشتن اسناد بيش از مدت سي سال رسيدگي مي كند. 2. آرشيو تركيه: اولين ساختمان جديد آرشيو يا خزانه اي اوراق در سال 1849 به دستور سلطان عبدالمجيد به پايان رسيد. آرشيو عثماني حاوي اسناد بسيار ذي قيمت و ارزشمند تاريخي است كه شامل دفاتر ثبت و اسناد ديوان همايون،‌ اسناد دفتري يا وزارت دارايي و ساير ادارات و دستگاه هاي ديواني است. در سال 1923 بعد از انقراض امپراطوري عثماني و قبل از ايجاد جمهوري تركيه،‌ آرشيو به مديريت كل اسناد آرشيو تغيير نام يافت. مديريت كل آرشيو دولتي تركيه كه عملاً از سه بخش وزير سازمان نخست وزيري تشكيل شده است،‌ در آنكار مستقر است. بخشي براي آرشيو عثماني،‌ بخشي آرشيو جمهوريت و بخش سوم سند آرايي است كه تعيين و تشخيص مدارك اداري،‌ سازماندهي،‌ تمركز و طبقه بندي آن،‌ طبق روش هاي نوين را بر عهده دارد. 3. آرشيو سوئد: آرشيو ملي سوئد در سال1618 تأسيس و در سال1878مستقل شد. علاوه بر آرشيو ملي،‌ هفت آرشيو منطقه اي ديگر در سوئد وجود دارد و به جز آرشيوهاي نظامي كه زير نظر وزارت دفاع است،‌ ديگر مؤسسات آرشيوي زير نظر وزارت فرهنگ اداره مي شود. سالانه حدود 400 تا 450 هزار سند در سوئد مورد مطالعه و درخواست قرار مي گيرد. 4. آرشيو فرانسه: آرشيو فرانسه در قصر سوبيز مستقر است كه يكي از شاهكارهاي معماري پاريس است. با آنكه در دوران سلطنتي به آرشيو توجه شده،‌ اما در دوره جمهوري به سبب حودث و اتفاقات،‌ مخصوصاً‌ در سال 1789 مجلس ملي مؤسسان،‌ سازمان آرشيو ويژه اي را به نام آرشيو ملي بنا نهاده و سپس براساس قانون،‌ مجموعه هاي ديگري به آرشيو ملي ملحق شد. در دوره لويي چهاردهم و شانزدهم توجه زيادي به آرشيو نشد؛‌ ولي با اين وجود در بين سال هاي 1789- 1791 حدود 400 مخزن متفاوت آرشيوي بود. در سال 1808 ناپلئون قصر سوبيز را به عنوان آرشيو ملي قرار داد. از سال 1806 به تدريج وزارتخانه ها عادت كردند كه اسناد آرشيوي خود را به آرشيو ملي بفرستند. تا سال 1988 طول قفسه بندي اسناد سازمان آرشيو ملي فرانسه حدود 600 كيلومتر بود كه به لحاظ كميت و قدمت از ويژگي خاصي برخوردار است. به دلايل امنيتي بازديد از تمام بخش هاي آرشيو ملي براي عموم امكان ندارد و عموم مي توانند به لوكاران (مواردي مربوط به تحقيقات اسنادي) ،‌ قصر سوبيز (براي بازديد از موزه تاريخ فرانسه) و هتل روهن مراجعه كنند. بخش مهرها،‌ نقشه ها و تصاوير،‌ ميكروفيلم و مركز تحقيقات بر روي اسامي و نام ها از بخش هاي مهم آرشيو ملي فرانسه است. 5. آرشيو كانادا: اين آرشيو در سال 1872 تأسيس شد و به عنوان قديمي ترين مؤسسه فرهنگي فدرال محسوب مي شد. اين مؤسسه توسط فرماندار،‌ رئيس را انتخاب مي كند و رئيس در واقع قدرت قائم مقام نخست وزير را دارا است و از طريق وزير ارتباطات فعاليت خود را به مجلس گزارش مي كند. آرشيو ملي كانادا در شوراي جهاني آرشيو فعاليت دارد و يكي از اعضاي برجسته آن است. سال هاي 1950 تا 1968 سال هاي شكوفايي و تلاش آرشيو كانادا مي باشد. 6. آرشيو هند: آرشيو ملي هند در سال 1891 به عنوان بخش اسناد شاهنشاهي در شهر كلكته تأسيس شد و پس از استقلال آن را به دهلي نو انتقال دادند. قديمي ترين سند مربوط به سال 1488 ميلادي است. ميليون ها پرونده كه بعضي از آنها تقريباً‌ سه قرن قدمت دارند،‌ در اين آرشيو نگهداري مي شود. اسناد آرشيوي در زمينه هاي مديريت،‌ اقتصاد و مسائل اجتماعي حاوي اطلاعات خوبي است و اين واحد داراي انتشارات است. سازمان هاي آرشيوي داخلي: 1. سازمان اسناد ملي ايران 2. خبرگزاري جمهوري اسلامي ايران 3. اداره كل آرشيو وزرت امور خارجه 4. آرشيو سازمان ميراث فرهنگي 5. مؤسسه پژوهش و مطالعات فرهنگي 6. مركز آرشيو و اسناد صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران * سازمان اسناد ملي ايران اين سازمان تنها سازمان قانوني آرشيوي است كه با هدف جمع آوري اسناد ارزشمند و حفظ و نگهداري آنها و ارائه آن به محققان و پژوهشگران به وجود آمده است. اين سازمان زيرنظر سازمان امور اداري و استخدامي است كه رئيس آن معاون رئيس جمهور مي باشد. اين سازمان در سال 1349 با تصوير در مجلس وقت پديد آمد. وظايف سازمان: 1. جمع آوري و حفظ اسناد ملي ايران از دستگاه هاي دولتي،‌ اشخاص و خانواده هايي كمه اين گونه اسناد را در اختيار دارند. 2. تمركز پرونده هاي راكد از طريق اجراي طرح مركز بايگاني راكد كشور 3. امحاي اوراق زائد رئيس جمهور در تاريخ 27/06/1369 به كليه وزارتخانه ها و مؤسسات و شركت هاي دولتي طبق بخشنامه اي اهميت حفظ و نگهداري اسناد و ضرورت همكاري آنها را با سازمان اسناد ملي ايران متذكر مي شود. از سال 1372 پژوهشكده اسناد به منظور تحقق اهداف پژوهشي سازمان به وجود آمده است و داراي سه گروه پژوهشي تاريخ،‌ اطلاع رساني و مرمت است. * خبرگزاري جمهوري اسلامي ايران اين مؤسسه اولين مؤسسه خبري ايران است كه از سال 1312 با عنوان آژانس پارس، در سال 1354 سازمان خبرگزاري پارس و پس از انقلاب اسلامي ايران (1360) با نام خبرگزاري جمهوري اسلامي به كار مشغول است. در حال حاضر اين سازمان يكي از سازمان هاي تابعه وزارت فرهنگ و ارزشاد اسلامي است و بيش از 40 دفتر نمايندگي در داخل كشور و 30 نمايندگي در خارج از كشور دارد. واحد عكاسي سازمان با بيش از 2 ميليون فريم نگاتيو غني ترين و قديمي ترين آرشيو عكس در ايران است. *‌ اداره كل آرشيو وزارت امور خارجه به دنبال تشكيل كنگره وين در سال 1815 ميلادي (1194 ه.ش) و وضع اصول و قواعد روابط ديپلماتيك در ايران مرجع مفهومي با عنوان دفترخانه امور غرب تأسيس و تنظيم روابط خارجي ايرنان با دول بيگانه به آن سپرده شد. در دوره هاي بعد گردآوري اسناد روابط خارجي با نظم و ترتيب بيشتري انجام پذيرفته است. تاكنون مجموعاً حدود 30 ميليون برگ سند در آرشيو وزارت خارجه شامل: 1) اسناد قديمي ادارات مركزي وزارت امور خارجه،‌ 2) اسناد نمايندگي هاي سياسي و كنسولي ايران در خارج از كشور،‌ 3) اسناد جديد ادارات مركزي وزارت امور خارجه جمع آوري شده است. قديمي ترين سند از مجموع اسناد قديمي مربوط به سال 868 ه. ق است و قديمي ترين اسناد نمنايندگي هاي سياسي و كنسولي ايران در خارج از كشور مربوط به سال 1206 ه. ق است. تا كنون به همت دفتر مطالعات سياسي و واحد انتشار اسناد وزارت امور خارجه 26 عنوان چاپ و كتبي هم در دست چاپ است. اين آرشيو مجهز به بخش هاي كامپيوتر،‌ ميكروفيلم، ضدعفوني و مرمت اسناد،‌ دستگاههاي مجهز به بازخوان،‌ چاپگر (ريدر – پرينتر) و پويشگر (اسكنر) است. * ‌آرشيو سازمان ميراث فرهنگي كشور اين سازمان در سال 1366 با ادغام مركز اسناد فرهنگي و سازمان هاي قبلي شكل گرفت و هدف آن حفظ آثار و فعاليت هاي فرهنگي بود. اين مركز از متخصصان و كارشناسان تاريخ،‌ حقوق،‌ كامپيوتر،‌ جغرافيا، جامعه شناسي،‌ باستان شناسي،‌ مردم شناسي،‌ هنرهاي سنتي ايران،‌ معماري و اطلاع رساني بهره مي گيرد. حفظ و نگهداري اين نوع آرشيو با آرشيوهاي اسناد مكتوب متفاوت است و استانداردهاي حفاظتي خاص خود را دارد. * مؤسسه پژوهش و مطالعات فرهنگي اين مركز در سال 1365 با توجه به اسناد قابل توجهي كه بنياد مستضعفان و ديگر نهادهاي انقلابي به حكم دادسراي انقلاب اسلامي از منازل مصادره اي به دست آورده بودند، شكل گرفت و وظيفه آن سازماندهي به اين اسناد براي بهره برداري از آنها بود. هم اكنون داراي واحدهاي آرشيو،‌ پژوهش،‌ كتابخانه،‌ واحد فني، كامپيوتر،‌ ارتباطات،‌ انتشارات و ترجمه است. اسناد موجود در اين سازمان بيشتر شامل اسناد شخصي،‌ نامه هاي خصوصي (خانوادگي – اخوانيات) و يادداشت ها و نوشته ها و اسناد فرهنگي،‌ نظامي،‌ اقتصادي،‌ قضايي و حقوقي- سياسي مي باشد كه نزد رجال مملكتي پيدا شده است و بيشتر اسناد مربوط به عصر قاجار و پهلوي است كه قسمتي از تاريخ معاصر ايران را پوشش مي دهد. از بانك هاي اطلاعاتي اين مؤسسه بانك مزارات،‌ بانك شجره ي رجال قاجار و پهلوي،‌ بانك اسناد تاريخ معاصر ايران،‌ بانك اسناد چاپي تاريخ معاصر ايران،‌ بانك مرقعات،‌ بانك اعلام تاريخ معاصر ايران و تعدادي بانك هاي ديگر است. بيشتر خدمات اين مركز از طريق كامپيوتر انجام مي شود و بيشتر متخصصان آن را مورخان،‌ كتابداران و مترجمان تشكيل مي دهند. *‌ مركز آرشيو و اسناد صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران اين مركز در محل سازمان صدا و سيما قرار دارد و هدف از تأسيس آن گردآوري و نگهداري برنامه ها و اسناد و مداركي است كه به وسيله واحدهاي توليد سازمان تهيه شده است. گردآوري مواد آرشيوي اين سازمان به دو طريق توليد داخلي و خريد يا اجاره از شركت هاي خارج از سازمان است و نظام طبقه بندي و فهرست نويسي مواد به صورت توصيفي و تحليلي است. در ضمن محل آرشيو به فايل هاي متحرك،‌ سيستم هاي ايمني ضد حريق‌، ضد رطوبت و ضد نور مجهز است. علاوه بر اين سازمان ها،‌ سازمان هاي آرشيوي ديگري هم در سطح كشور وجود دارند كه يا ناشناخته مانده اند و بعضي هم اصرار بر ناشناخته ماندن خود دارند. مثل آرشيو صداي جمهوري اسلامي ايران،‌ مركز اسناد رياست جمهوري‌،‌ مركز اسناد انقلاب اسلامي و ... شوراي جهاني آرشيو (ايكا) اين شورا در سال 1948 در اجلاس يونسكو با هدف حفظ و حراست ميراث مكتوب بشر به وجود آمد. اما رسميت آن به سال 150 يعني تاريخ برگزاري اولين كنگره بين المللي آرشيو در پاريس برمي گردد. مركز ايكا از بدو تأسيس تا كنون در شهر پاريس بوده است و با مجامع بين المللي مثل فدراسيون بين المللي انجمن ها و مؤسسات كتابخانه اي،‌ فدراسيون بين المللي آرشيو فيلم و ... در ارتباط است. اهم اهداف شوراي جهاني آرشيو: 1. تهيه استانداردها،‌ مقررات و روش ها براي پردازش و ارائه نظام هاي اطلاعاتي 2. كمك به كشورهاي در حال توسعه براي ايجاد پايگاه هاي اطلاعاتي و تبادل اين اطلاعات در سراسر دنيا 3. تنظيم سياست ها و برنامه هاي توسعه در زمينه آرشيو و پراكنش اطلاعات 4. گسترش آموزش كاركنان و مراجعه كنندگان به آرشيوها و ارتقاي استعدادهاي بالقوه در سطوح ملي و منطقه اي در زمينه علم آرشيو و اطلاع رساني و ... اين كنگره هر چهار سال يك بار تشكيل مي شود و تا كنون به مسائلي چون حرفه آرشيو در عصر ارتباطات،‌ آرشيوها و آرشيويست ها در خدمت حفظ ميراث فرهنگي،‌ مشكلات مالي و تأمين هزينه هاي آرشيوها‌، آرشيوهاي پيشرو،‌ استراتژي مدون دولتي پرداخته شده است. نتايج اين كنگره ها در نشريه هاي ايكا به نام آركيوم ژانوس درج و منتشر مي شود. عضويت در شوراي جهاني آرشيو به 5 دسته تقسيم مي شود: 1. آرشيوهاي دولتي (ملي) و سازمان هاي مركزي آرشيو 2. مؤسسه هاي آرشيوي 3. اعضاي منفرد 4. اعضاي افتخاري 5. مجامع حرفه اي آرشيوي سازمان اسناد ملي ايران در سال 1363 به عضويت شوراي جهاني آرشيو درآمده است. اين شورا شامل كميته هايي چون كميته تاريخ شفاهي،‌ كميته جلوگيري از حوادث نامطلوب و كميته خودكار سازي آرشيوي و ... است. شوراي همكاري هاي مراكز اسناد و آرشيو كشور در سال 1372 به همت پژوهشكده اسناد سازمان اسناد ملي ايران،‌ شورايي به منظور تقويت همكاري هاي آرشيوي در سطح مديران مراكز اسناد و آرشيو در شهر تهران تشكيل شد. وظايف آن عبارت بودند از: 1. تشكيل جلسات مستمر هر ماه يك بار 2. تشكيل جلسات مشاوره در امور آرشيو 3. دعوت به همكاري از رشته هاي وابسته 4. توصيه به مقام هاي مسئول در زمينه آموزش بايگاني ها،‌ كارگزيني ها و غيره به منظور اتكاي كيفيت نگهداري اسناد 5. ارتقاي سطح آگاهي جامعه نسبت به آرشيو اين شورا سرانجام به سب ايجاد جلسه اي ديگر و تداخل بخشي از وظايف آن با ديگر شوراها براي مدت موقتي تعطيل شد. فصل نهم: آموزش و آرشيو اهميت آموزش: آموزش يكي از اركان اصلي رشد و توسعه است. هر علم،‌ حرفه و فن چنانچه با آموزش توأم نباشد،‌ سير قهقرايي خواهد داشت و طبعاً‌ روزي افول خواهد كرد. گاهي تصور مي شود،‌ برخي حرفه ها،‌ صرفاً‌ تجربي است و بايد از طريق عمل و تجربه آنها را فرا گرفت. به تعبيري اين حرفه ها لمس كردني است نه آموختني. در حالي كه اين مطلب صحيح نيست. چنين طرز تفكري به طور عمده از دو دليل زير ناشي مي شود: - ضعف نظريه پردازي: گاه اتفاق مي افتد كه از مجموع عملكردها و دسته بندي آنها،‌ فكر و نظريه اي منتزع مي شود و اين نظريه مبناي تفكر منظمي در كار مي شود. عدم قدرت بر تفكر و يا عدم اصرار بر تنظيم و دسته بندي مطالب آموختني موجب غفلت از آموزش مي شود. - ضعف بيان: اين دليل كه به نظر مي رسد فرع بر دليل اول باشد،‌ گاه موجب عملگرايي صرف مي شود و در نتيجه جمع و دسته بندي نظري موضوعات براي تدوين براي آموزش تحت الشعاع قرار مي گيرد. عدم دسته بندي مواد آموختني براي آموزش به ديگران عوارض فراواني دارد كه به اختصار عبارتند از: بروز اختلاف نظر در انجام كارها و در نتيجه تشتت و پراكندگي عملكردها و حاكميت سليقه به جاي ضابطه. فقدان استاندارد و يا شاخصه هايي در كارها. بيگانگي و پراكندگي افراد و سازمان ها از يكديگر،‌ به گونه اي كه چه بسا افراد و يا سازمان هايي كه وظيفه مشابه دارند در عمل آنچنان از هم فاصله بگيرند كه از يكديگر باز شناخته نشوند. وجود تزلزل در فكر و عمل،‌ آنجا كه آموزش نباشد،‌ هيچ عمل كننده اي نمي تواند بر حقانيت و صحت كار خود مطمئن باشد. نبودن ضابطه اي براي خودآزمايي و در نتيجه عدم وجود حس غرور،‌ سربلندي و افتخار براي كاري كه انجام مي شود. معلوم نبودن سطح انتظارات،‌ به طوري كه هيچ مديري نمي تواند انتظارات خويش را بيان كند و از هيچ فردي توقع انجام كار مطلوب را داشته باشد. معلوم نبودن اصول و فروع و يا متن و حاشيه؛‌ آنجا كه آموزش نباشد، نمي توان مشخص كرد كه اولويت ها چيست،‌ مسائل اصلي و مبنايي و امور ريزتر، تخصصي تر و يا جزئي تر كدامند. نبود روش در انجام كارها. فقدان نظام بازخورد. عاطل و باطل ماندن تكنولوژي جديد. عده اي اهداف آموزش را سه دسته دانسته اند؛‌ كسب دانش،‌ يادگيري مهارت ها و تقويت رفتار مناسب. همچنين گفته اند به منظور بهره برداري از اين اهداف در امر آموزش وجود سه عنصر ضرورت دارد كه عبارتند از: عمل،‌ شرايط و معيارها. يك برنامه آموزشي كامل و سنجيده در يك محيط سازماني،‌ برنامه اي است كه كارمندان را در تصميم گيري ها درگير كند و از روش هاي عملي سود ببرد و به تربيت كارمندان با انگيزه هاي بالا منجر شود. آنان كه روحيه بالا و اعتماد به نفس كافي دارند،‌ با همكارانشان همراهند،‌ قدرت رويارويي با تغييرات و فشارهاي كاري را دارند،‌ كمتر مرتكب اشتباه مي شوند و راه حل مشكلات را مي يابند. از سوي ديگر در آموزش بدون برنامه ريزي اين خطر هست كه از آموزش مهارت هاي ضروري غفلت شود و نيز روش ها و شيوه هاي ناخواسته تقويت و استانداردهاي نازلي تثبيت شود. سازمان آرشيو جهاني در سال 1992 كتابي منتشر كرده و در آن مراكز آموزش رسمي و غير رسمي بسياري از كشورهاي عضو را برشمرده و سير تطور و گسترش مدارس آرشيوي را در سطح جهان شرح داده است. نتايج نشان مي دهد كه آموزش آرشيو در سطح دنيا متفاوت است. در بعضي از كشورها اين آموزش دردوره هاي كوتاه مدت انجام مي شود. در حالي كه در بعضي ديگر از كشورها آموزش چندين سال طول مي كشد و گواهينامه معتبر دانشگاهي داده مي شود. همچنين نيروي انساني آموزش دهنده نيز از نظر نوع تخصص دانشگاهي و سطح آن متفاوت است. در بعضي از كشورها از مورخان يا آرشيويست هاي حرفه اي يا كتابداران و يا مديران حرفه اي اطلاع رساني و يا تركيبي از آنها به عنوان استاد استفاده مي شود. آموزش آرشيو در ايران آموزش آرشيو در ايران بسيار غريب و ناشناخته است. وقتي خود آرشيو براي بسياري از تحصيلكرده هاي رشته هاي مربوط (مثل كتابداري و اطلاع رساني و تاريخ‌) ناآشناست،‌ طبعاً‌ انتظاري از آموزش آن نمي توان داشت. براي اينكه وضعيت اسناد،‌ بايگاني و آرشيو در كشور ما سر و ساماني پيدا كند به سياستگذاري،‌ برنامه ريزي،‌ آموزش و اجرا در سطح كليه وزارتخانه ها نياز است. همچنين همزمان و يا پس از آن براي پرورش نيروي انساني ماهر در زمينه آرشيو براي بخش غير دولتي نيز بايد سرمايه گذاري شود. براي ايجاد دوره هاي كوتاه و بلند مدت آموزش آرشيوي،‌ بايد دولت و اعضاي آن متقاعد شوند كه وجود متولي اسناد و‌ آرشيو در سطح كلان اداره كشور لازم است تا براي سازماندهي آن به تربيت نيرو همت گمارند. در عين حال اخيراً‌ حركت هايي در اين زمينه از سوي دانشگاه و سازمان اسناد ملي ايران صورت گرفته است كه به آنها اشاره مي شود. الف) برنامه هاي اجرا شده دانشگاهي: علي رغم پيش بيني دو درس مقدمات آرشيو و مديريت آرشيو در دوره هاي كارشناسي و كارشناسي ارشد رشته كتابداري و اطلاع رساني هر يك به ارزش دو واحد از طرف شوراي عالي برنامه ريزي شوراي عالي انقلاب فرهنگي در برنامه هاي درسي – از آنجا كه اين دروس اختياري است- كمتر از طرف گروه هاي كتابداري و به ويژه گروه كتابداري و اطلاع رساني دانشگاه تهران براي دانشجويان ارائه شده است. توضيح اينكه گروه كتابداري و اطلاع رساني در طرح پيشنهادي خود براي تأسيس دانشكده مزبور،‌ در كنار دو گروه كتابداري و اطلاع رساني و نسخ خطي و آثار كمياب رشته اي به نام آرشيو را ذكر كرده است. اين گروه شماره يك خود به دانشگاه تهران در توجيه چنين نظري بيان مي دارد: « آرشيو به عنوان مقوله نو در جهان امروز،‌ پايگاهي عظيم براي اطلاع رساني است. مجموعه آرشيوي كه گاه به غلط آن را با كتابخانه يكي و يا مترادف مي گيرند،‌ داراي هويتي جداگانه است. گردآوري،‌ ارزيابي، طبقه بندي و اشاعه آن مقوله هايي هستند كه در عين هم خانوادگي با كتابداري با آن تفاوت كلي دارند. اين تفاوت بارز در همه زمينه ها تربيت نيروي كيفي متفاوت با كتابداري و اطلاع رساني را – در عين پيوستگي در بخشي از دروس – مي طلبد. نسب شناسي و تاريخ شفاهي و بعضاً موزه شناسي از مقوله هايي هستند كه امكان اندراج آنها در رشته آرشيو وجود دارد.» در جاي ديگر اين گزارش آمده است: «نيروهاي فارغ التحصيل از رشته كتابداري و اطلاع رساني و نسخ خطي و آرشيو به دليل ورود تكنولوژي هاي جديد به سرعت جذب سازمان ها مي شوند و حركت شتابان تكنولوژي و ظهور مسائل جديد در اين حوزه ها فراتر از آن است كه نيروهاي موجود بتوانند نيازهاي رو به فزوني مملكت را تأمين كنند.» ب)برنامه هاي اجرا شده سازمان اسناد ملي ايران: سازمان اسناد ملي ايران با ايجاد واحد آموزش كه گاه از نظر تشكيلاتي در معاونت آرشيو و گاه در معاونت اسناد بوده است،‌ فعاليت هايي را آغاز و به انجام رسانيده است. اين فعاليت از سال 1371 شروع شده و در اين مدت در دوره هاي كوتاه و بلند مدت افرادي را آموزش داده است. 1) ‌دوره هاي بلند مدت: در دوره هاي كارداني و كارشناسي اسناد با اخذ مجوز از سازمان امور اداري و استخدامي كشور تا كنون زمينه آموزش حدود صد نفر دانشجو را از بيش از 50 سازمان و اداره دولتي فراهم كرده كه هم اكنون سرگرم آموزشند و تعدادي نيز فارغ التحصيل شده اند. براساس گزارش مركز آموزش سازمان اسناد ملي ايران،‌ فارغ التحصيلان اين دوره ها مي توانند در زمينه هاي بهبود روش هاي اسنادي،‌ سازماندهي نظام هاي بايگاني،‌ ارزشيابي اسناد اداري،‌ تمركز پرونده هاي راكد به عنوان كارشناس در ادارات دولتي به كار بپردازند. 2) دورههاي كوتاه مدت:مراكزآموزش سازمان اسنادملي ايران برنامه هاي كوتاه مدتي به شرح زيرداشته است:.1دوره آموزش تخصصي بايگاني و مديريت استاد. 2دوره آموزشي كارشناسي بررسي اسناد و مدارك فصل دهم: آرشيو در دنياي امروز آرشيو در دنياي امروز از اهميت ويژه اي برخوردار شده است و به عنوان يكي از منابع تحقيقي و پژوهشي به حساب مي آيد. امروزه با سرلوحه قرار دادن علم مطالعه فرامين و اسناد، و توجه اعضاي فرهنگستان ها به اين امر،‌ فصل جديدي در مطالعات اسنادي به وجود آمده است. فرانسه با تأسيس اكل دشارت و اكل دزاوت اتود مطالعات اسنادي را عموميت بيشتري بخشيد. در كشورهاي آلماني زبان و به ويژه اتريش فعاليت هاي زيادي در زمينه مطالعه فرامين و اسناد به عمل آمده است. اين علم در نظر روشنفكران و در زبان اداري در رديف علوم كمكي تاريخ به حساب آمد. يكي از وزاري خارجه فرانسه به نام سيمئون (1749- 1842) در گزارشي به شاه وقت نوشت: «شخصي كه به آموختن علم اسناد و فرامين و نسخ خطي مي پردازد،‌ همراه مورخ گام برمي دارد و براي او همچون واسطه اي است كه او را با دوران هاي گذشته مرتبط مي سازد.» در هر حال توجه به امر سند و سند داري سبب شده است كه كشورهاي مختلف با تأسيس آرشيوهاي ملي و دهها آرشيو موضوعي و منطقه اي به نگهداري اسناد باارزش تاريخي خود همت گمارند و اسناد و مدارك را جزء ميراث ملي و هويت تاريخي خود بدانند. وضع قوانين،‌ طول قفسه هايي كه به آرشيو اختصاص داده شده،‌ استفاده از بودجه هاي بالنسبه خوب براي نگهداري و حفظ و مرمت اسناد و تأسيس مدارس و دوره هاي خاص در سطح جهاني و منطقه اي اهميت اين امر را به خوبي روشن مي كند. جالب است كه امروزه مورخان و جامعه دانشگاهي اعم از استاد،‌ دانشجو و نويسنده و روزنامه نگاران و پژوهشگران دولتي با علاقه بيشتري به آرشيوها مراجعه مي كنند. در عصر ما گسترش تكنولوژي و راهيابي آن به درون آرشيوها سياست دسترسي به اسناد را همانند كتابخانه ها و موزه ها تحت تأثير قرار داده است. در كانادا كه از آرشيو قوي برخوردار است،‌ به شدت به مسئله برنامه ريزي عمومي توجه شده و از انواع راهها و امكانات براي عرضه خدمات عمومي استفاده شده است. خدمات ارجاعي يكي از اهداف بلند آرشيوهاي كاناداست. خدمات ارجاعي در مراكز عمومي مانند آرشيوهاي شهرداري،‌ آرشيوهاي استاني و منطقه اي و آرشيو ملي كانادا بيشترين فعاليت را دارند. اين مؤسسات خدمات گسترده و متنوعي را به مراجعه كنندگان عرضه مي كنند. به اعتقاد سر هيلاري جنكينسون، دو وظيفه اساسي آرشيويست كه يكي حفظ و حراست اسناد باارزش و ديگري در معرض استفاده قرار دادن منابع براي پژوهشگران است،‌ نبايد با هم عوض شود. به اين معني كه اگر اين دو وظيفه با هم عوض شود،‌ آرشيويست صرفاً به عنوان يك انباردار خواهد بود. او معتقد است وظايف آرشيويست سه جنبه دارد: حراست از اسناد باارزش،‌ مشاركت در فرآيند افزودن بر مجموعه و آماده سازي اسناد براي استفاده مراجعان و پژوهشگران. همچنين ارائه خدمات آرشيوي را به سه صورت مي توان ترسيم كرد: - فراهم آوري و دسترسي به انبوه اطلاعات تا مراجعه كننده بتواند از ميان آنها مطالب و اطلاعات خود را استخراج كند. - ارائه اطلاعات فوق العاده كه شناخت و تشخيص اطلاعات خاص و استخراج مطالب لازم را براي پژوهشگران آسان مي سازد. - ارائه مستقيم اطلاعات مورد نياز به پژوهشگران وظيفه آرشيو آرشيويست در دنياي امروز بسيار سنگين است. در اين رابطه بايد گام هاي وسيعي برداشته شود كه مي توان در اين رابطه به موارد زير اشاره كرد: 1. تهيه فهرست ها و انتشار اسناد: از آنجا كه آرشيو برخلاف كتابخانه مخـزن باز ندارد و مراجعه كننـده نمي تواند شخصاً‌ به مخزن مراجعه كند،‌ بنابراين وجود فهرست ها نقش بسيار اساسي در اين رابطه دارد. انتشار اسناد نيز به نوبه خود حائز اهميت است. در واقع مؤسساتي كه بتوانند علاوه بر انتشار فهرست اسناد به انتشار اصل سند نيز مبادرت كنند،‌ خدمت بزرگي به جامعه پژوهشي كرده اند. 2. استفاده از خدمات تكنولوژي: اگرچه آرشيويست ها نسبت به ساير كارشناسان علوم اطلاع رساني در استفاده از تكنولوژي كندتر حركت كرده اند،‌ ورود تكنولوژي،‌ سياستگذاري ها را در امر اطلاع رساني آرشيوي تغيير داده است. تبديل نظام دستي به نظام ماشيني بايد با سياست گام به گا و با توجه به صرفه و صلاح صورت گيرد. به علاوه ميزان نيازمندي متقاضيان و اهميت اسناد نيز مورد توجه باشد. استفاده از ديسك هاي فشرده،‌ ميكروفيلم،‌ ميكروفرم ها و كامپيوتري كردن اسناد،‌ تحولي شگرف در امر اطلاع رساني ايجاد كرده است. 3. شبكه سازي: شبكه سازي تلاشي بهينه و مطلوب در امر اطلاع رساني آرشيوي است. در كشورهاي پيشرفته كه خدمات اطلاع رساني آرشيوي در سطح بخشي به خوبي انجام وظيفه مي كند،‌ مي تواند به تأسيس شبكه منجر شود. شبكه سازي فعاليتي است كه چنانچه با هماهنگي لازم انجام شده باشد،‌ مي تواند محققان را ياري و در درازمدت هزينه ها را تقليل دهد. 4. مديريت اسناد: مديريت اسناد را مي توان قسمتي از مديريت كل اجرايي دانست كه به فعاليت و صرفه جويي در ايجاد،‌ حفاظت و نحوه استفاده و در دسترس قرار دادن اسناد نظارت دارد و به طور خلاصه در طول دوره كامل حيات اسناد بر آنها ناظر مي باشد. ميزان كنترل آرشيوها بر مديريت اسناد در كشورهاي مختلف متفاوت است. در كشورهاي معدودي،‌ آرشيو ملي تنها وظيفه مديريت اسناد را به عهده دارد. (قوانين،‌ مقررات و مديريت اسناد آرشيوي) موقعيت آرشيو در ايران 1. اصلاح قانون 2. الزام قانوني به منظور همكاري هاي لازم كليه سازمان ها با سازمان اسناد در امر بهينه سازي اسناد و آرشيو 3. ساختمان 4. گسترش خدمات 5. تقويت نظام پژوهشي اسنادي 6. تعيين تكليف اسناد زائد 7. توصيه و تفهيم اين امر به توده مردم كه اسناد هويت تاريخي يك ملت است. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 51

...
98
...