انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

‏«مدرس» در نگاه كاردار آمريكا

‏«مدرس» در نگاه كاردار آمريكا ‏«والاس موري» چهاردهمين نماينده سياسي آمريكا در ايران بود. او در 1324 شمسي به مقام سفيري در ‏تهران منصوب شد و مدت مأموريتش مانند بسياري ديگر از همكارانش در ايران از نظر زماني محدود و ‏كوتاه بود. همتاي ايراني او در واشنگتن حسين علاء بوده است.‏ والاس موري در اوايل حكومت رضاخان كاردار كشورش در تهران بود. او پس از ملاقاتي كه در 18 مهر ‏‏1303 با مرحوم سيدحسن مدرس رهبر جناح اقليت مجلس شوراي ملي داشت، گزارشي از اين ملاقات را ‏به وزارت امور خارجه آمريكا ارسال كرد. در اين گزارش كه به تاريخ 24 مهر 1303 ارسال شده، چنين ‏مي‌خوانيم:‏ ‏* * *‏ ‏... مدرس، كه يكي از روحانيون سيد و مجتهد شهر مي‌باشد، ظاهري تنومند و چشماني نافذ دارد كه در ‏نگاه اول توجه همه را به خود جلب مي‌كند. اگر كسي مدرس را در خيابان ببيند، به راحتي او را با يك ‏فقير اشتباه مي‌گيرد. با اينكه به طور عادي، وي با بالاترين رجال مملكت در خانه خود ملاقات مي‌كند، در ‏خانه‌اي محقر زندگي مي‌كند كه تمام وسايل آن بيش از هشتاد تومان ارزش ندارد. وي از لحاظ سياسي ‏كاملاً بر تجار بازار مسلط است و تلاش‌هاي بي‌وقفه رئيس‌الوزراء (رضا) براي پراكنده كردن همراهان او ‏تاكنون بي‌فايده بوده است. او هرگز به سوءاستفاده از جايگاه خود متهم نشده است. وي سرسخت‌ترين ‏دشمن چيزي است كه خود او آن را «حكومت كودتا» ناميده است و از زماني كه سردارسپه بر مسند ‏رياست وزرا تكيه زده است، رهبري جناح مخالف را بر عهده دارد. وي به عنوان يكي از برجسته‌ترين ‏سخنوران مجلس شناخته مي‌شود و بدون ترديد ترسي از كسي ندارد. حتي از شخص قلدري چون ‏رئيس‌الوزراي فعلي (رضا). در تمام مدتي كه سردارسپه براي رسيدن به قدرت تلاش مي‌كرد، مدرس تنها ‏كسي بود كه در مواضع مختلف به چالش با او برخاست؛ و از اين گذشته تنها كسي بود كه جرأت مي‌كرد ‏او را تحقير و استهزا كند...‏ موري همچنين به تشريح حوادث دو سال پيش، مي‌پردازد:‏ ‏... در 15 اكتبر 1922، مؤتمن‌التجار، نماينده تبريز، طي سخنراني در مجلس، اعمال غيرقانوني رضاخان را ‏تقبيح كرد. روزنامه ستاره ايران اين سخنراني را در 6 اكتبر منعكس كرد: حقيقتاً خيلي ننگ‌آور و باعث ‏تأسف است كه پس از 17 سال مشروطيت و آن همه قرباني‌ها كه در راه آزادي داده شده مجبور شويم كه ‏در عوض اصلاحات اساسي از نقض قانون اساسي و اجرا نشدن ساير قوانين شكايت كنيم. از زمان ورود ‏به تهران متوجه شده‌ام كه به اساس و اركان قانوني اين مملكت حمله مي‌شود و اين در حالي است كه ‏جلسات گرانبهاي مجلس تمام صرف جزئيات شده است. ترتيبات حاليه بنده را حق مي‌دهد كه نسبت به ‏اوضاع حاضره بدبين و ظنين باشم. شاه به خارجه سفر كرده است، مجلس شوراي ملي بي‌تفاوت به امور ‏نشسته است و با اينكه مردم تمام اميد خود را به اين مجلس بسته‌اند، ما بدون پروا و بي‌خيال دست روي ‏دست گذاشته‌ايم. روزي به خود مي‌آييم و متوجه مي‌شويم كه هيچ اثري از آزادي و قانون اساسي بر جاي ‏نمانده است... نمايشاتي مي‌شود كه خيلي اسباب وحشت و پريشاني و نگراني است. عمليات نظامي ‏مي‌شود كه به نظر بنده ممكن است در آتيه خيلي نزديك براي مملكت و ملت خطراتي را متوجه سازد. ‏بدون مجوز قانوني جرايد را مي‌بندند و مديران آنها را توقيف و شكنجه مي‌كنند. قانون اساسي اعمال را ‏تقسيم و هر وزيري را در كار خود مسئول كرده است. اين لاقيدي در مراعات اصول قوانين اساسي است ‏كه اتصالاً درمملكت باعث توليد قيام‌ها و نهضت‌ها مي‌شود. چرا خياباني عليه دولت مركزي قيام كرد؟ چرا ‏وي يكي از مشهورترين قيام‌هاي تبريز را رهبري كرد؟ وي به عنوان شهروندي تابع قانون در مقابل غدر و ‏خيانت سران مملكتي در تهران (در زمان كابينه وثوق‌الدوله؛ كابينه‌اي كه توافقنامه انگليس – ايران را به ‏امضا رسانيد) به پا خاست و بر آن بود كه دولت را وادار به پيروي از قانون كند. به نظر مي‌رسد كه اين ‏قيام‌ها سران مملكتي را از خواب گران بيرون نياورد! وضعيت شرم‌آور كنوني سرآغاز قيام‌هاي متعددي ‏خواهد شد كه در آينده سراسر اين مملكت را فراخواهد گرفت. اين مملكت در جزر و مد انقلاب‌هاي ‏متعدد دفن خواهد شد. مردمي كه آزادي خود را به بهاي جان خود به دست آورده‌اند هرگز اجازه نخواهند ‏داد كه زير بار استبداد بروند. بنابراين دولت مي‌بايست حكومت نظامي را از مركز و ساير نقاط كشور ‏مرتفع گرداند. عوايد دولتي بايد از هر منبعي كه باشد توسط مأمورين ماليه به خزانه دولت وارد و از آنجا ‏مطابق تصويب مجلس به مصارف برسد. كنترل امور وزارت ماليه مي‌بايست از تسلط وزارت جنگ خارج ‏شود. تبريز همواره مهد آزادي بوده است. ولي اكنون به جولانگه مرتجعين تبديل شده است. حكومت ‏نظامي با شدت و حدّت فراوان بر اين استان وضع شده است. اجتماع آزادي‌خواهان متفرق مي‌شود و ‏آزادي بر باد فنا رفته است. نسل آينده ما را تقبيح كرده و به ريش ما خواهند خنديد. مملكت ما وضع ‏غريبي به خود گرفته است كه هيچ نمي‌توان آن را به يكي از اشكال حكومتي دنيا تشبيه كرد. تا زماني كه ‏پايتخت مملكت در آشوب و بي‌نظمي غوطه‌ور است، در ساير نقاط نيز پيشرفتي حاصل نخواهد شد.» ‏ سپس مدرس به سخنراني پرداخت. سخنراني او نيز در روزنامه ستاره ايران مورخه 6 اكتبر 1922 منتشر ‏شد: «نماينده محترم معايبي را كه در دولت به چشم مي‌خورد، برشمردند. ايشان همچنين اذعان داشتند كه ‏برخي اين مجلس را خوار شمرده و آن را تحقير مي‌كنند. اما بايد بگوييم كه ايشان اشتباه بزرگي را مرتكب ‏شده‌اند. هيچ يك از مجالس گذشته در چنين مدت كوتاهي، پيشرفت چنداني از خود نشان ندادند. به ‏واسطه وجود اين مجلس بود كه قرارداد 1919 رد شد (وكلا: قرارداد لغو شد اما تحميلاتش عملاً وجود ‏دارد). به بركت وجود اين مجلس پليس جنوب ملغي گرديد و مستشاران انگليسي اين كشور را ترك ‏كردند. ما هيچ ترس و واهمه‌اي از رضاخان نداريم. چرا بايد در خفا صحبت كنيم؟ ما بايد صراحتاً حرف ‏خود را بزنيم. ما قدرت داريم حكومت را بركنار و آن را تغيير دهيم و شاه و هر كس ديگري را عزل كنيم. ‏همچنين اگر بخواهيم مي‌توانيم رضاخان را استيضاح كرده و عزل كنيم. اين كار بسيار آساني است. وزير ‏جنگ را به مجلس احضار كنيد، او را استيضاح و سپس از كار بركنار كنيد و به او اجازه دهيد به اقامتگاه ‏خود در دماوند برود و مابقي عمر خود را به استراحت بپردازد! چرا نمايندگان مجلس چهارم اين قدر ‏بي‌روح و كم‌دل و جرأت هستند؟ قدرت مجلس قدرت برتر اين مملكت است. شما نماينده 15 ميليون ‏ايراني هستيد. هيچ دليل براي پوشاندن حقايق وجود ندارد. بسياري از شما آقايان زماني كه محمدعلي‌شاه ‏به دست ما از سلطنت بركنار شد، نماينده مجلس بوديد. زماني را به ياد آوريد كه سالارالدوله با سي‌ هزار ‏نفر آمد و ما تنها با دويست نفر دست خالي از آنها جلوگيري كرديم. هيچ كسي ياراي ايستادگي در برابر ‏مجلس را ندارد. وزير جنگ منافعي دارد و مضاري هم دارد، اما منافعش بيش از مضارش است. اما كنار ‏گذاشتن او نگراني ندارد. پس از مشورت با يكديگر قضاوت كنيد! اگر با هم متحد نشويد، كوچكترين ‏قدرتي بر شما فايق مي‌آيد. او در برابر اتحاد ما چونان مگسي است. وزير جنگ منافعش اساسي و مضارش ‏فرعي است، بايد مضارش رفع شود!» در پايان سخنراني وي، رئيس مجلس اظهار داشت كه گفته‌هاي ‏مدرس در مورد توانايي‌هاي مجلس براي تغيير شاه، برخلاف قانون اساسي است. سپس مدرس با صدايي ‏بلند توضيح داد كه: «هر شاهي را كه مخالف ما باشد و برخلاف قانون اساسي عمل كند، بركنار مي‌كنيم.» ‏‏...‏ ‏«والاس موري» در ادامه گزارش خود مي‌نويسد:‏ در 5 اكتبر 1922، مدرس در خطابه‌اي به يادماندني در مجلس به سردارسپه حمله كرد و قدرت‌طلبي ‏غيرقانوني او را زير سئوال برد و با اين جملات سخنراني خود را به پايان برد: «ما هيچ ترس و واهمه‌اي از ‏رضاخان نداريم. چرا بايد در خفا صحبت كنيم؟ ما بايد صراحتاً حرف خود را بزنيم. ما قدرت داريم ‏حكومت را بركنار و آن را تغيير دهيم و شاه و هر كس ديگري را عزل كنيم. همچنين اگر بخواهيم، ‏مي‌توانيم رضاخان را استيضاح كرده و عزل كنيم. اينكار بسيار آساني است. رضاخان در برابر اتحاد ما ‏چونان مگسي است.» دو روز بعد وزير جنگ، همانند فردي شكست‌خورده به مجلس آمد و پس از ‏برشمردن خدمات بسيار خود در مملكت، استعفاي خود را به عنوان وزير جنگ و فرمانده كل قوا، تقديم ‏مجلس كرد. با اينكه استعفاي او در 9 اكتبر پس گرفته شد، اما اين مانع از آن نشد كه دوباره به مجلس ‏برود و در 18 اكتبر، با فروتني در مجلس سخنراني كند؛ و اين كاملاً با منش و رفتار ديكتاتورمآبانه پيشين ‏وي متفاوت بود. او به همه اطمينان داد كه پايبندي به قانون اساسي خواسته قلبي اوست و حكومت نظامي ‏از سراسر استانهاي كشور مرتفع خواهد شد و با ورود مستشاران اقتصادي آمريكا،‌ ادارة ماليات غيرمستقيم ‏و فوائد عامه تحت كنترل اين گروه درخواهد آمد.‏ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 56 به نقل از: دكتر محمدقلي مجد: از قاجار به پهلوي مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي صص 236-232‏

كودتاي 28 مرداد از زبان طراح آن‏

كودتاي 28 مرداد از زبان طراح آن‏ روزنامه كيهان در تاريخ 21 و 26 فروردين 1358 متن مصاحبه كرميت روزولت طراح كودتاي 28 مرداد با ‏روزنامه «لوس‌آنجلس تايمز» چاپ آمريكا را به چاپ رساند. وي در اين مصاحبه براي اولين بار پرده از ‏جزئياتي راجع به اين كودتا برداشته است. با هم اين گزارش را مي‌خوانيم:‏ در سال 1953 آيزنهاور، رئيس‌جمهوري آمريكا طرح رهبري و هزينه كودتايي كه منجر به سقوط دولت ‏دكتر مصدق گرديد فراهم كرد. اينك عامل و اجراكنندة طرح كودتاي «سيا» كه عمليات مربوطه را به طور ‏سري در ايران انجام داده است، از اين راز پرده برمي‌دارد:‏ كرميت روزولت، رئيس اسبق «سيا» در خاورميانه، طي يك مصاحبه اختصاصي با خبرنگار روزنامه ‏لوس‌آنجلس تايمز، براي نخستين بار، نقش «سيا» را در كودتايي كه به منظور بازگرداندن قدرت به ‏محمدرضا پهلوي (شاه مخلوع) انجام گرفته است شرح مي‌دهد. كرميت روزولت مي‌گويد: كودتاي ايران ‏نخستين عمليات مخفي عليه يك دولت خارجي بود كه به وسيله «سيا» در ماههاي آخر حكومت ترومن ‏تنظيم شده بود.‏ با اجراي اين طرح موفقيت‌آميز در ايران، كه «سيا» آن را طرح «آجاكس» نامگذاري كرده بود، جان فاستر ‏دالس، وزير خارجه دولت آيزنهاور، به حدي خشنود گرديد كه در نظر داشت نظير كودتاي ايران را در ‏كنگو، گواتمالا، اندونزي انجام دهد و در مصر نيز حكومت عبدالناصر را ساقط كند.‏ روزولت مدعي است كه در برابر اين پيشنهادات ايستادگي كرده و به همين علت از خدمت در سازمان ‏‏«سيا» كناره‌گيري كرده است. تابستان سال 1953 مدت سه هفته در ايران اقامت داشته و كودتاي عليه دولت ‏دكتر مصدق را، به طور پنهاني رهبري كرده است. روزولت اقرار مي‌كند كه مبلغ يك ميليون دلار ‏آمريكايي، براي هزينه ايجاد بلوا و اغتشاش‌هاي خياباني كه 300 كشته به جاي گذاشت و دولت ملي ‏مصدق را ساقط كرد، در اختيار داشته ولي فقط 75000 دلار آن را خرج كرده است.‏ روزولت مي‌گويد: «پرزيدنت آيزنهاور، از چگونگي عمليات مربوط به كودتا از آغاز تا پايان آن آگاه بود و ‏دستور اجراي كودتا، به وسيله دالس، وزير امور خارجه، به برادرش آلن دالس، رئيس سابق «سيا» و ‏همچنين والتر بيدل اسميت، معاون وزارت امور خارجه صادر شد.‏ ‏«من دستورات صريحي از اين سه شخصيت براي اجراي اين مأموريت دريافت كردم و انتخاب من براي ‏انجام اين كار بدين دليل بود كه مدتي مهم‌ترين مقام را، از طرف «سيا» در خاورميانه به عهده داشتم.»‏ روزولت، نوه تئودور روزولت رئيس‌جمهوري اسبق آمريكا مي‌گويد: «سه تن از همكاران رئيس‌جمهوري ‏آمريكا، در زمينه ضرورت انجام اين مأموريت مرا متقاعد ساختند. اين سه شخصيت، فاستردالس، آلن ‏دالس و ژنرال بيدل اسميت بودند.»‏ سالهاست ياران مصدق «سيا» را متهم به انجام كودتا، در ايران مي‌كنند. برخي از اين افراد، مانند مهدي ‏بازرگان نخست‌وزير هم‌اكنون در حكومت جديد ايران عضويت دارند، ولي دولت آمريكا هيچ‌گاه اتهام آنها ‏را تأييد نكرد.‏ روزولت داستان چگونگي كودتا و سقوط حكومت دكتر مصدق را به طور مشروح توضيح مي‌دهد و ‏مي‌گويد: «سيا» پس از تبادل‌نظر با انگليسي‌ها، تصميم به سرنگون كردن دولت مصدق گرفت. ما، اوضاع ‏ايران را از سال 1952 مورد بررسي قرار داده بوديم و انگليسي‌ها از مدتي پيش از آن تاريخ، در زمينه ‏پيشنهاد كودتا در ايران با ما وارد گفتگو شده بودند... يعني در سال 1952، موقعي كه سفيركبير انگلستان از ‏ايران اخراج شد، در آن موقع در حدود دو سال بود كه مصدق حكومت مي‌كرد. وي طي اين مدت موقع ‏خود را در پارلمان مستحكم كرده بود و به تدريج قدرت و نفوذ شاه را تضعيف مي‌كرد. مصدق با ملي ‏كردن يك ميليارد دلار، دارايي شركت نفت ايران و انگليس، خشم و غضب قدرتهاي غرب را برانگيخته ‏بود. دولت‌هاي انگليس و آمريكا توافق كردند كه مانع صدور نفت ايران شوند. بررسي درباره تهيه و ‏اجراي طرح كودتا، زماني آغاز شد كه نمايندگان شركت نفت ايران – انگليس با توافق دولت انگلستان با ‏ما، تماس گرفتند. آنها در لندن در زمينه بحث درباره طرح كودتا، با من وارد گفتگو شدند. من به آنها گفتم ‏آقايان من نمي‌توانم در اين مورد با شما مذاكره كنم... من اجازه ندارم، ولي آنها طرح خود را به طور ‏مشروح، كه موجب اتلاف وقتم شد، براي من توضيح دادند. طرح جالبي بود... با جزئيات و خصوصيات ‏نظامي و غيرنظامي و جدول‌بندي و برنامه اجرا... درست مانند يك طرح نظامي و عمليات زيرزميني، ولي ‏به نظر من طرح قابل اجرا نبود.»‏ روزولت به سخنان خود ادامه مي‌دهد: «من به واشنگتن برگشتم و در مورد تماس با انگليسي‌ها با آلن ‏دالس و معاون او، مشورت و گفتگو كرديم. ماه دسامبر 1952 فرارسيد. آيزنهاور، در انتخابات ‏رياست‌جمهوري پيروز شد، ولي تا ژانويه 1953 دموكراتها به حكومت لرزان خود ادامه مي‌دادند.»‏ در اين دوران دالس، رئيس «سيا» و كروميت روزولت، طرح كودتاي آمريكا را براي سقوط دكتر مصدق ‏تنظيم و تكميل مي‌كنند. روزولت در اين مورد مي‌گويد: «دالس اصرار داشت هاري ترومن و دين آچسن، ‏وزير خارجه او كه نسبت به دكتر مصدق «سمپاتي» دارد، از موضوع طرح آگاه نشوند. آچسن كاملاً ‏مجذوب دكتر مصدق بود به همين دليل من هم مايل نبودم موضوع طرح كودتا را با او در ميان بگذارم. من ‏و آلن دالس مي‌دانستيم كه جان فاستر دالس، در حكومت آيزنهاور، جانشين آچسن خواهد بود و ‏نمي‌خواستيم دولتي را كه روزهاي آخر حكومت خود را طي مي‌كند، درگير موضوعي كنيم كه كمتر از ‏جمهوري‌خواهان نسبت به آن موضوع علاقه‌مند بود. آلن دالس مي‌گفت بهتر است تا برادرم كارش را ‏تحويل نگرفته، موضوع را مطرح نكنيم و به همين نحو عمل كرديم.»‏ ‏«قبل از اينكه آيزنهاور، به طور رسمي عهده‌دار مسئوليت شود، نامه مشروحي از مصدق دريافت كرده بود. ‏نخست‌وزير ايران از رئيس‌جمهوري جديد آمريكا خواستار بود از او حمايت كند و به تحريم خريد نفت ‏ايران پايان داده شود.» روزولت فاش مي‌كند كه چون جان فاستر دالس در جريان طرح كودتا قرار داشت، ‏در نتيجه پاسخ آيزنهاور به مصدق با لحن ملايمي «منفي» بود. در ژانويه 1953، پس از اينكه آيزنهاور در ‏كاخ سفيد مستقر شد، فاستر دالس، بيمناك از اينكه مصدق زير نفوذ شورويها قرار گيرد، به روزولت ‏دستور داد طرح كودتا را تكميل و آماده اجرا كند. اين تصميم به عنوان پايان سياست ترومن تلقي گرديد.»‏ گزارشي كه به وسيله منابع اطلاعاتي تهيه شده بود و در ژانويه 1953 به وسيله دولت ترومن انتشار يافته ‏بود و شش ماه قبل از طبقه‌بندي محرمانه، خارج شده بود، حكايت مي‌كرد كه اقدام دكتر مصدق در ملي ‏كردن صنعت نفت، «تقريباً با حمايت كامل مردم» ايران روبرو شده است. همچنين مصدق يك ‏ضدكمونيست سرسخت شناخته شده بود و در پايان اين طور نتيجه‌گيري به عمل آمده بود كه حزب ‏كمونيست توده، مخالف مصدق است و اقدام براي سقوط دولت او را، بر خود فرض مي‌داند.»‏ روزولت درباره ارزيابي اوضاع سياسي ايران در زمان حكومت ترومن به مخبر روزنامه لوس‌آنجلس تايمز ‏مي‌گويد: «من در اين مورد چيزي نمي‌دانم. آنچه من از آن دوران به خاطر دارم، اين است كه ما در «سيا» ‏مي‌خواستيم بدانيم لويي هندرسون، سفير ايالات متحده در ايران، چه نظريه‌اي دارد... او (هندرسون) عقيده ‏داشت كه ادامه زمامداري مصدق، خطر جدي به بار خواهد آورد وايران را زير سلطه شورويها خواهد ‏كشاند» با اين حال روزولت اظهار عقيده مي‌كند كه دكتر مصدق اصولاً طرفدار كمونيستها نبود و طرفدار ‏كمونيستها هم نمي‌گرديد... انگليسي‌ها درباره ايران اشتباه كردند. من معتقدم كه انگليسي‌ها در مذاكرات با ‏مصدق بسيار گيج بودند... آنها هيچ نوع پيشنهاد قابل قبولي ارائه نكردند و اين، به نظر من احمقانه بود. من ‏فكر مي‌كنم اين امكان وجود داشت كه پيشنهاد قابل پذيرشي ارائه كرد و اگر با ايران كنار مي‌آمدند، ‏عمليات پر سر و صداي كودتا انجام نمي‌گرفت. اگر آنها به موافقت مي‌رسيدند، ما نرخ نفت را بالا ‏مي‌برديم و به آنها يك پورسانتاژ، به عنوان حق مالكيت مي‌داديم، اين عاقلانه‌ترين كاري بود كه آنها ‏مي‌توانستند انجام دهند.»‏ روزولت، نظر دولت ترومن را داير بر اينكه دكتر مصدق مورد حمايت مردم وطنش بود، تأكيد مي‌كند ولي ‏در عين حال عقيده دارد كه اين حمايت را به سرعت از دست داده زيرا قدرتهاي غربي، خريد نفت را ‏تحريم كردند.‏ روزولت درباره كودتا عليه دولت دكتر مصدق مي‌گويد: «اين اقدام مهم، با سرعت و به موقع، با سازمان ‏دادن نيروهاي مخالف مصدق و در محيطي بسيار تهديدآميز انجام گرفت... اجراي كودتا براي «سيا» ‏ضرورت داشت زيرا «عوامل ديگري» قصد كودتا داشتند. ايرانيان طرفدار شاه، چندان زياد و سازمان‌يافته ‏نبودند. انگليسي‌ها نيز از انجام كودتا، غافل نبودند، هر چند مصدق آنها را از ايران اخراج كرده بود.»‏ روزولت براي سازمان‌دادن به كودتا در آخرين روزهاي زمستان 1953 مخفيانه وارد ايران مي‌شود. سپس ‏در ژوئيه همان سال، بار ديگر به ايران مي‌آيد. در اين سفر، با يك اتومبيل آمريكايي، همراه يكي از ‏دوستانش از بغداد عازم ايران مي‌شود و با يك گذرنامه جعلي از مرز عبور مي‌كند: «در آن روزها كه وارد ‏ايران شدم، وضع ارتباطات بين مرزها و مركز، بسيار بد بود، حتي اگر اسم واقعي مرا مي‌دانستند، مشكلي ‏فراهم نمي‌گرديد. مأمور گارد مرزي، مرد بسيار كودني بود و خوب نمي‌توانست انگليسي بخواند و صحت ‏و سقم گذرنامه مرا تشخيص دهد...‏ ‏«پس از ورود به ايران، به منزلي در نواحي كوهستاني تهران، كه دور از عبور و مرور مردم بود رفتم و به ‏تنظيم كارهايم پرداختم. ما يك ميليون دلار داشتيم و كمتر از 75000 دلار آن را براي به راه انداختن ‏دمونستراسيون خرج كرديم. بقيه پول را در يك محل مطمئن در سفارت گذاشتيم و چندي بعد آن را به ‏شاه داديم.»‏ روزولت اعتراف مي‌كند كه 75000 دلار به يك شبكه كه شامل سه نفر آمريكايي و پنج نفر ايراني بود براي ‏تجهيز دمونستراسيون پرداخت شد. عوامل ايراني در اين شبكه، با صدها تن مردم محلي ارتباط داشتند. آنها ‏يك گروه را سازمان داده بودند و از طريق آن گروه پولها را بين مردم تقسيم مي‌كردند.»‏ روزولت مي‌گويد: «من با نام جعلي «لاكريج» وارد ايران شدم و تنها سه نفر از هويت واقعي من اطلاع ‏داشتند، يكي از اين سه تن، شاه بود. من به ديدن او رفتم و به او گفتم مصدق را عزل كند و سرلشكر ‏فضل‌الله زاهدي را به نخست‌وزيري بگمارد. شاه اين پيشنهاد را با مسرت استقبال كرد. فقط مي‌خواست ‏اطمينان حاصل كند كه از او پشتيباني خواهد شد. با توجه به احترام و پذيرايي كه ترومن و آچسن در ‏ايالات متحده از دكتر مصدق به عمل آورده بودند، اكنون مي‌خواست مطمئن شود كه ديگر از مصدق ‏حمايت خواهد شد.»‏ ‏«طي ملاقات كوتاهي كه با او داشتم، متقاعد شد كه ما ترتيبات لازم را براي انجام كارمان داده‌ايم (ايالات ‏متحده آمريكا و انگلستان با كودتا موافقت كرده‌اند) و اين توافق با اظهارات وينستون چرچيل و آيزنهاور، ‏تأكيد شده است. نشانه توافق چرچيل تغيير لحن او در سخنراني راديو بي‌بي‌سي و همچنين نطق آيزنهاور ‏كه در غرب آمريكا بود كه از شاه حمايت كرد.»‏ روزولت اظهار داشت كه اقدام آمريكا در انجام كودتاي ايران كاملاً محرمانه بود و جز چند تن از افسران ‏ارتش ايران كه با آنها مذاكره كرديم، هيچ‌كس از جريان كار اطلاع نداشت. ما توافق كرده بوديم كه ‏‏«هندرسون» سفير ايالات متحده در مخفي‌گاه خود واقع در ناحيه كوهستاني تهران، با افسران طرفدار شاه و ‏همينطور با كسي كه با استفاده از بودجه «سيا» گروهي را براي تظاهرات جمع‌آوري كرده بود تماس برقرار ‏كرد. دو هفته پس از ورود روزولت به ايران، همانطور كه قبلاً پيشنهاد كرده بودم، شاه مصدق را عزل كرد ‏و زاهدي را به نخست‌وزيري برگزيد. ولي مصدق حاضر به كناره‌گيري نشد و عليه شاه و طرفداران او به ‏مقابله پرداخت. روزولت كه احتمال اين واقعه را پيش‌بيني كرده بود مي‌گويد: «عده‌اي از افسران طرفدار ‏شاه در محلي كه «سيا» تعيين كرده بود – مجاور سفارت آمريكا در تهران – مخفي شدند و شاه نيز از ‏كشور خارج شد.‏ ‏«... من به شاه گفتم: «اگر برخي از كارها موفقيت‌آميز نبود، شما با هواپيماي خودتان به بغداد پرواز كنيد.» ‏ولي چون سفير ايران در بغداد، از طرفداران مصدق بود، شاه، ناگزير به طرف رم پرواز كرد. در تهران با او ‏تماس منظم داشت و پسرش اردشير زاهدي نيز كه بعدها سفير ايران در ايالات متحده شد از كساني بود ‏كه با روزولت تماس داشته است.‏ روزولت مي‌گويد: به دنبال تظاهرات خياباني و پس از اينكه نظاميان قدرت را به دست گرفتند، شاه به ‏تهران برگشت. من و زاهدي به او تلگراف كرديم به ايران برگردد. مصدق نخست مخفي شد و روز بعد، ‏خود را معرفي كرد. سپس بازداشت و محاكمه شد و سه سال در زندان ماند.‏ هنگامي كه شاه به ايران بازگشت و بار ديگر قدرت را به دست گرفت، معامله نفت با كشورهاي غربي به ‏سهولت انجام گرفت. به موجب آن قرارداد شركت‌هاي آمريكايي 45 درصد محصول نفت ايران را به خود ‏اختصاص دادند به كنسرسيوم انگليسي نيز اجازه داده شد به ايران مراجعت كند و سهم قابل توجهي از ‏نفت ايران را به دست آورد. اجراي عمليات مربوط به كودتا، از آغاز تا پايان، فقط سه هفته طول كشيد، ‏سپس من از ايران خارج شدم.‏ آنچه روي داد، به وسيله گروه كوچكي از افسران ارتش بود كه در مقامات بالا بودند و مصدق آنها را به ‏كار گمارده بود و همه كارها ظرف سه روز به نتيجه رسيد.‏ روزولت پس از مراجعت به آمريكا مورد تقدير رئيس‌جمهوري قرار مي‌گيرد و به دريافت نشان «امنيت ‏ملي» نائل مي‌شود. وي در اين مورد مي‌گويد: «براي اهميت اين نشان كافي است بگويم كه پيش از من ‏فقط يك تن، يعني ادگار موور، رئيس مقتدر «اف بي آي» به دريافت چنين نشاني نائل شده بود.»‏ جان فاستر دالس كه از موفقيت در اين عمل بسيار خوشحال شده بود عقيده داشت كه در آينده اين نوع ‏اقدامات وسيله‌اي براي مواجه شدن با مسائل دشوار خارجي خواهد بود. من نيز خاطرنشان ساختم كه ما ‏پيش از انجام كار، اوضاع را به دقت مطالعه كرديم و خوشحال شديم كه ارتش، به استثناي چند مورد ‏معدود از افسران كه مصدق آنها را به كار گمارده بود، همگي طرفدار شاه بودند...‏ ‏* * *‏ هنگامي كه از ايران مراجعت كردم و براي تسليم گزارش خود به كاخ سفيد رفتم، احساس كردم وزير ‏خارجه مايل است عمليات ديگري نظير آنچه انجام شده بود، در برخي از كشورهاي خارجي صورت ‏گيرد. من به فاستر دالس گفتم: آقاي محترم، به خاطر داشته باش كه اين اقدام به دنبال يك سلسله ‏بررسي‌هاي دقيق انجام گرفت و شما نمي‌توانيد در نقاط ديگري از جهان، اين برنامه را پياده كنيد... من ‏سعي كردم وزير خارجه را متقاعد سازم كه عمليات ايران نمي‌تواند به عنوان يك نمونه و مدل، در نقاط ‏ديگر تكرار شود، ولي فاستر دالس نمي‌خواست اين نظريه را قبول كند و سعي داشت مرا درگير «گواتمالا» ‏كند.‏ دالس براي به كرسي نشاندن حرف خود اين طور استدلال مي‌كرد: «شما با استفاده از همكاري و حمايت ‏پنهاني گروهي كه انتخاب مي‌كنيد مي‌توانيد در هر كشوري كه بخواهيد عمل كنيد.» من در پاسخ نظريه او ‏كه به عقيده خودم «چرند» و بي‌معني بود گفتم: «شما با موفقيت در يك عمل، تصور مي‌كنيد مي‌توانيد اين ‏برنامه را در هر محلي كه دلخواهتان باشد، اجرا كنيد؟ شما تجزيه و تحليل دقيق اين موضوع كه چرا ‏نخستين اقدام ما (در ايران) موفقيت‌آميز بود را به خاطر نداريد.‏ روزولت، به اختلاف‌نظر خود با فاستر دالس در مورد مصر اشاره مي‌كند و مي‌گويد: «من يقين داشتم كه ‏ناصر براي تهيه اسلحه با اتحاد جماهير شوروي وارد معامله خوهد شد ولي دالس مخالف اين نظر بود و ‏مي‌گفت «وقتي كه از كنفرانس ژنو برمي‌گشتيم در آنجا روسها به من اطمينان دادند كه چنين معامله‌اي ‏صورت نخواهد گرفت.»‏ هنگامي كه وزير خارجه آمريكا از خبر امضاي قرارداد خريد اسلحه، بين مصر و شوروي آگاه شد، از من ‏خواست به مصر بروم و نظير مأموريت ايران را در مصر انجام دهم و حكومت ناصر را ساقط كنم. من به ‏او گفتم انجام اين كار امكان ندارد... و چون شخص ديگري را در اختيار نداشت كه بتواند مأموريت مرا ‏انجام دهد، از اين فكر منصرف شد.‏ چهار سال بعد از كودتاي ايران فاستر دالس بار ديگر پيشنهاد كرد در چند كشور موردنظر ايالات متحده ‏آمريكا مداخله شود، ولي من نپذيرفتم و سرانجام سماجت دالس، در سال 1958 از خدمت در «سيا» ‏كناره‌گيري كردم.‏ كرميت روزولت پس از كناره‌گيري از «سيا» با عنوان معاون كمپاني «گلف» در آن شركت مشغول كار ‏مي‌شود. وي درباره شغل و عنوان جديد خود مي‌گويد: «من عهده‌دار امور روابط دولتي آن شركت با دولت ‏ايالات متحده و همچنين با ديگر كشورهاي خارجي بودم و در اين سمت با شاه ايران ملاقاتها و مذاكراتي ‏داشتم ولي اين تماس‌ها كوتاه و محدود بود.‏ گلف از شركت‌هايي است كه پس از بازگشت شاه و اعاده قدرت به او، به وسيله كودتاي «سيا» در استفاده ‏از محصول نفت ايران ذينفع شده است.‏ روزولت منكر اين موضوع است كه تسهيلات و منافعي كه كمپاني گلف از نفت ايران كسب كرده، مقارن ‏دوراني است كه او در «سيا» اشتغال داشته است. همچنين روزولت از بحث درباره تسهيلات و كمك‌هايي ‏كه در دوران معاونت در آن شركت به نفع گلف انجام داده است طفره مي‌رود ولي اعتراف مي‌كند كه در ‏زمينه ايجاد ارتباط ميان شركت گلف و شاه سابق ايران، كمك‌هايي كرده است.‏ در ماه ژوئن 1975 كميسيون سناي آمريكا در امور مربوط به فعاليت شركت‌هاي خارجي مداركي به دست ‏آورد كه نشان مي‌داد كه روزولت از حقوق‌بگيران شركت نورتروپ است (شركت مذكور كه دفتر مركزي ‏آن در لوس‌آنجلس قرار دارد، و در داد و ستد و معاملات هواپيما، به مقداري وسيع با كشورهاي خاورميانه ‏معروف است) كميسيون سنا به رياست سناتور فرانك چرچ مدعي است كه روزولت سالانه 75000 دلار به ‏خاطر بازاريابي و كمك به فروشهاي شركت نورتروپ به ايران، عربستان سعودي و چند كشور ديگر، ‏دريافت كرده است. روزولت هنوز يكي از مشاوران و بازاريابهاي شركت مزبور است.‏ طبق مدارك به دست آمده، روزولت با عنوان مشاور به استخدام شركت «نورتروپ» درآمده است، زيرا با ‏مقامات عاليرتبه كشورهاي خاورميانه، همچنين با شاه (مخلوع) ايران مربوط بوده است و اين ارتباط در ‏دوراني كه روزولت در «سيا» خدمت مي‌كرد، توسعه يافته است. در يكي از اسناد اداري «نورتروپ» ‏روزولت بدين نحو معرفي شده است: «او مدير و شخصيت عاليمقامي است كه با رؤسا و شخصيت‌هاي ‏مهم و برجسته بسياري از كشورهاي خاورميانه هم بستگي دارد و در اين سند، شاه (مخلوع) به عنوان يكي ‏از اين رهبران معرفي گرديده است.‏ در سال 1968 در دادگستري آمريكا از روزولت به عنوان يكي از نمايندگان خارجي دولت شاه ايران و ‏همچنين دولت اردن و لبنان نامبرده است و پرونده دادگستري او تأييد مي‌كند كه او در تنظيم برنامه‌هاي ‏سفرهاي شاه سابق به ايالات متحده و ايجاد شهرت براي او، همچنين ايجاد تسهيلات لازم در زمينه ‏مسافرت روزنامه‌نگاران و بازرگانان آمريكايي به ايران اقدام كرده و مشاور سفير ايران در آمريكا بوده است. ‏طي سالهاي 1967 تا 1970 شركت روزولت، به نام «دان اند روزولت» سالانه مبلغ 116000 دلار، به اضافه ‏هزينه‌هايي كه طي انجام كارهاي خود، براي ايران مصرف كرده از دولت ايران دريافت داشته است.‏ روزولت در حال حاضر مشاور شركت‌هاي آمريكايي كه در صدد سرمايه‌گذاري در نقاط مختلف جهان ‏هستند مي‌باشد، هر چند تأييد مي‌كند كه با خلع شاه نفوذ او در ايران بسيار تنزل كرده است.‏ روزولت مي‌گويد تصميم گرفته است پس از 25 سال به سكوت خود، درباره كودتاي ايران پايان دهد و ‏پس از مشاوره‌اي كه سه سال پيش با شاه (مخلوع) ايران در تهران به عمل آورده است، مطالبي در اين ‏زمينه بنويسد. وي مدعي است كه شاه (مخلوع) را متقاعد ساخته كه درباره مطالب نادرستي كه درباره ‏كودتا انتشار يافته است بايد در مقام پاسخگويي برآيد.‏ ‏«من به شاه گفتم: اطلاع داريد كه مطالب زشت بي‌شماري درباره شما نوشته و منتشر شده است. هيچ‌يك ‏از اينها درست نيست و هيچ‌كس نيز در صدد پاسخگويي برنيامده است. نظرتان درباره اينكه من حقيقت را ‏بنويسم چيست؟ شاه كمي فكر كرد و گفت: «آري فكر خوبي است از طرف ديگر «سيا» نيز در معرض ‏حملات بي‌شماري قرار گرفته است و من فكر مي‌كنم اقدامات خوب گذشته «سيا» بايد منتشر و اعلام ‏شود... برويد و بنويسيد.»‏ روزولت پس از جلب موافقت شاه و همچنين مشورت با «سيا» كار نوشتن كتاب مورد نظر را كه قرار ‏است در اواخر تابستان امسال منتشر شود، شروع كرد.‏ روزولت سقوط رژيم شاه را با شگفتي تلقي مي‌كند و مي‌گويد:‏ ‏«من از آنچه در ايران گذشت، يعني از آغاز اكتبر به بعد، اطلاع درستي ندارم. در آن دوران اردشير زاهدي ‏در آمريكا بود و در صدد عزيمت به ايران بود تا اوضاع را سر و سامان دهد، ولي ديگر دير شده بود» ‏روزولت مي‌گويد: «از يك سال و نيم قبل به اين طرف، معتقد شده بودكه قدرت و توانايي شاه پايان يافته ‏است و با اطلاعاتي كه به وسيله چند تن از ايرانيان «كه در جريان اوضاع قرار داشتند» كسب كرده بود، ‏متوجه شده بود كه شاه دچار يك بيماري است، احتمالاً وجود يك لخته خود در مغزش.‏ شاه با اعمال توصيه‌هاي نادرست در زمينه مصرف همه پولها براي خريد وسايل نظامي و همچنين ‏تحت‌تأثير تشويق‌هاي برخي از آمريكاييها، مانند ريچارد نيكسون – داير بر اينكه به صورت حامي و سنگر ‏نيرومند غرب در خاورميانه درخواهد آمد و پرچمدار استواري در برابر اتحاد جماهير شوروي و ديگر ‏دشمنان خواهد بود – مرتكب اشتباه شد...‏ من عقيده دارم كه اين افكار و نظريات، نا به جا و ناصواب بودند. ولي شاه به طور يقين به اين انديشه‌ها ‏اعتقاد داشت، همچنان كه نيكسون به آنها معتقد بود و تصور مي‌كنم كيسينجر نيز همينطور فكر مي‌كرد ولي ‏با گذشت زمان كار مؤثري صورت نگرفت و براي جبران غفلت‌ها، ديگر دير شده بود.»‏ روزولت معتقد است كه استراتژي نيكسون – كيسينجر درباره خليج فارس، شاه را درباره قدرت و قابليت ‏خودش به اشتباه انداخت. اشتباه ديگر شاه اين بود كه بايد در بهبود وضع اقتصادي مردم كشورش كوشش ‏مي‌كرد و به اين موضوع توجه داشت كه با پيشرفت اقتصاد مردم، تمايلات سياسي آنها به تدريج و به ‏آرامي رشد مي‌كرد، ولي اين كار را به موقع انجام نداد...‏ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 56 به نقل از:كيهان، 21 و 26/1/1358‏

انتقال عتيقه‌جات سرقتي با بسته‌بندي ديپلماتيك به آمريكا

انتقال عتيقه‌جات سرقتي با بسته‌بندي ديپلماتيك به آمريكا نوشته حاضر گزارشي از فعاليت‌هاي غيرقانوني «آرتور پوپ» آمريكايي دلال اشياي عتيقه در ايران است. ‏وي كه روابط نزديكي با حكومت پهلوي و به ويژه شخص رضاشاه داشت در سالهاي حكومت او توانست ‏عتيقه‌جات فراواني را با روش‌هاي غيرقانوني از ايران خارج و به آمريكا انتقال دهد.‏ ‏«والاس موري» كاردار آمريكا در تهران در گزارشي به وزارت خارجه كشورش با تأكيد بر اينكه پس از ‏موضوع كشمكش بر سر امتياز نفت،‌ هيچ اتفاقي به اندازه اين كار (انتقال اشياي عتيقه از ايران به آمريكا) ‏داراي اهميت نيست به انتقال بسته‌بندي ديپلماتيك در 20 خرداد 1304 از ايران به آمريكا اشاره مي‌كند و ‏راجع به آن چنين مي‌نويسد:‏ ‏«من اين افتخار را دارم كه چيزهايي را كه آقاي پوپ در اين سفارت‌خانه گذاشته‌اند و درخواست‌ كرده‌اند ‏من از طريق بسته رسمي سفارت ارسال كنم، به آمريكا بفرستم. من مطلع شده‌ام كه اين اشيا براي موزه‌هاي ‏مشخصي در آمريكا خريداري شده‌اند و احتمال دادم كه وزارت امور خارجه بخواهد قبل از اتخاذ تصميم ‏در مورد معافيت اين اشيا از عوارض گمركي ابتدا با آقاي پوپ تماس بگيرد. اين چيزها شامل يك جلد ‏قرآن متعلق به قرن شانزدهم و يك پارچه ابريشمي زربافت بود. اين دو شيء از اماكن متبركه‌اي كه پوپ ‏اجازه ورود به آنها را داشته، دزديده شده‌اند. بايد اضافه كنم كه من با توجه به درخواست آقاي پوپ از ‏دولت ايران اجازه صادرات معاف از گمرك انبوهي از آثار باستاني و گنجينه‌هاي هنري را گرفته‌ام. در ‏شرايط عادي چنين اشيايي بايد اول در وزارت ماليه بازرسي شوند و حق گمرك آنها پرداخت شود. دولت ‏ايران علاقة زيادي به همكاري با آقاي پوپ در زمينه توجه جدي‌تر به هنر اسلامي در آمريكا نشان داده ‏است و اميد است كه مقامات گمرك آمريكا كمك‌هاي لازم را در اين زمينه مبذول دارند.»‏ موري اين سئوال اساسي را نمي‌پرسد كه: چرا اين دو شيء از راه‌هاي عادي فرستاده نشدند؟ فرستادن دو ‏شيء ديگر براي پوپ كه تا آن زمان انبوهي از آثار را فرستاده بود، تفاوت چنداني نداشت مگر اين كه اين ‏اشياء از راه‌هاي غيرعادي به دست آمده باشند. با توجه به ارتباطات بعدي وزارت امور خارجه و وزارت ‏خزانه‌داري آمريكا، مسلم است كه آمريكاييها زير پوشش بسته ديپلماتيك اين آثار را از ايران خارج ‏كرده‌اند. در 26 مرداد 1304 جي باتلر رايت، معاون وزارت امور خارجة آمريكا، آن دو شيء را براي ‏ترخيص گمركي به وزارت خزانه‌داري فرستاد. در سوم شهريور 1304 وزارت خزانه‌داري اعلام كرد كه ‏اشيا از گمرك معاف شده و بلافاصله براي آقاي پوپ در شيكاگو فرستاده شده‌اند.‏ درست در همان موقعي كه پوپ اين دو شيء را دريافت كرد، محمولة آثار باستاني‌اي كه موري اجازه ‏خروج آن را از ايران دريافت كرده بود، در مرز ايران در كرمانشاه توقيف شده بود. در تاريخ دوم مهر ‏‏1304 تلگرامي از پوپ به موري رسيد كه در آن آمده بود: «اشيا با گذشت زماني طولاني هنوز در كرمانشاه ‏هستند. آيا سفارت مي‌تواند كمك كند. پوپ.»‏ وزارت امور خارجه آمريكا بلافاصله به كاردار جديد، كوپلي آموري پسر دستور داد تا مسئله را پيگيري ‏كند: «پوپ از پاريس تلگرامي در مورد تأخير طولاني ترخيص اشياي خريداري شده براي موزه شيكاگو ‏فرستاده كه به صورت خلاصه نوشته شده است. فوراً رسيدگي و گزارش كنيد.» آموري سه روز بعد پاسخ ‏داد: «دليل تأخير در خروج اشيا از كرمانشاه بي‌توجهي حمل‌‌كنندگان نسبت به بازرسي‌اي است كه در اين ‏مكان براي همه آثار باستاني وجود دارد... ماجرا به زودي حل و فصل مي‌شود.» در پيغام‌هاي بعدي آموري ‏به جزئيات «توقيف اشياي متعلق به آقاي پوپ مي‌پردازد.» گزارش آموري همچنين اين مسئله را كه چرا ‏اين دو شيء آقاي پوپ از طريق بسته ديپلماتيك فرستاده شده‌اند روشن مي‌كند. آموري گزارش مي‌دهد ‏‏«نمايندگان آقاي پوپ محموله را بدون در نظر گرفتن اين قانون كه همه آثار باستاني صادراتي بايد به ‏وسيله نمايندگان وزارت معارف مورد بازرسي قرار بگيرند ارسال كرده‌اند. هدف اين قانون جلوگيري از ‏خروج اشيايي است كه از مجموعه‌هاي سلطنتي يا دولتي دزديده شده‌اند؛ يا آنهايي كه به دليل ارزش ‏فوق‌العاده‌شان جزء دارايي‌هاي ملي هستند. من مي‌توانم به وزارت امور خارجه اطمينان دهم كه سفارت ‏همه تلاش خود را در طول سه ماه براي خروج اين محموله انجام داده است.» پوپ قبل از خروج از ايران، ‏دكتر ساموئل ام. جردن مدير مدرسه ميسيونرهاي آمريكايي در تهران را به عنوان نماينده خود برگزيده بود. ‏جردن اين اطلاعات را به آموري منتقل كرد:‏ ‏«بالاخره چند روز بعد هنگامي كه با دكتر جردن در مورد تأخير غيرقابل توضيح مقامات صحبت مي‌كرديم ‏او براي اولين بار به من گفت كه در صحبت با مسئولان وزارت معارف دريافته كه آقاي پوپ اشيايي را ‏خريداري كرده است كه نه در فاكتورهاي محمولة كرمانشاه هستند و نه در اشياي اندكي كه هنگام خروج ‏از ايران با خود برده است. دكتر جردن گفت: «متأسفانه آقاي پوپ اشيايي را بدون آگاهي مقامات ايراني از ‏كشور خارج كرده است.» اين روند با موافقت وزارت معارف نبوده؛ چون آنها مأموران مخصوصي براي ‏رديابي اشيايي كه مخفيانه از مجموعه‌هاي عمومي مفقود شده‌اند دارند. دكتر جردن نظر خود را به اين ‏صورت بيان مي‌كند كه اين مأموران ليستي از اشياي خريداري شده توسط آقاي پوپ تهيه كرده‌اند و قرار ‏است اشيايي را كه آقاي پوپ به آنها اشاره‌اي نكرده ولي هم‌اكنون در محمولة كرمانشاه هستند پيدا كنند. ‏اين امر مي‌تواند توضيح مختصري براي رفتار غيرمسئولانه مقامات ايراني با نمايندگان سفارت باشد.»‏ آموري در ملاقات بعديش با وزير امور خارجه قول داد كه با همكاري وزارت معارف همه تلاشش را به ‏كار گيرد تا هر چه زودتر اقدامات لازم انجام شود. آموري در پايان گزارش اين چنين مي‌آورد: «سفارت ‏آمريكا موضوع را دنبال مي‌كند تا بالاخره محموله را از ايران خارج كند.» با وجود مداخلة سفارت آمريكا، ‏محموله به مدت 14 ماه تا 14 تير 1305 در توقيف ماند. اين تأخير موجب اعتراض شديد پوپ شد. پوپ ‏در نامه‌اي به موري در تاريخ 15 مرداد 1305 مي‌نويسد: «در اشيايي كه بالاخره از كرمانشاه خارج شدند ‏چيزهايي متعلق به من و پتن وجود داشت. من براي اين اشيا تقاضاي غرامت نمي‌كنم، ولي دكتر جردن به ‏من گفت كه همه محموله بدون پرداخت گمركي خارج مي‌شود و اگر چنين شود منصفانه است. ارزش ‏اين محموله كه بدون هيچ دليلي براي دريافت هزينه توقيف شد، حدود 12000 دلار است. فاكتورها همه ‏نادرست بود و اين تأخير براي من خسارات زيادي داشت. فقط بهرة اين پول حدود 800 دلار است.»‏ تلاش‌هاي زننده پوپ در گزارشي از هافمن فيليپ، وزيرمختار آمريكا به خوبي ذكر شده است. ظاهراً ‏فعاليت‌هاي مشكوك پوپ شامل فريب يك دلال عتيقه در ايران نيز بوده است. فيليپ اين‌گونه گزارش ‏مي‌دهد:‏ ‏«با توجه به گزارش‌هايي كه در مورد فعاليت‌هاي فزايندة آقاي پوپ، موزه‌دار مشاور در هنر اسلامي در ‏مؤسسه هنر شيكاگو، در زمينة امور باستان‌شناسي و فرهنگي ايران و آمريكا به اين سفارت رسيده است، ‏من اين افتخار را دارم كه به خاطر علاقة احتمالي وزارت امور خارجه آمريكا در اين زمينه، به اطلاعاتي ‏كاملاً سري در مورد واقعه‌اي كه در ارتباط با ديدار آقاي پوپ از تهران رخ داده است اشاره كنم.‏ چند ماه پيش آقاي آموري، انبوهي از آثار باستاني متعلق به آقاي آنتوان آپكار را بررسي كرده است. آپكار ‏شهروند آمريكايي ساكن تهران است كه در طول بيست سال گذشته در كار خريد و فروش آثار باستاني ‏بوده و اشيا را به نماينده يا شريكي در پاريس مي‌رسانده است.‏ وقتي آقاي آموري قصد عزيمت كرد، آقاي آپكار براي اشاره به مسئله‌اي شخصي اجازه خواست. سپس او ‏به آموري كاغذي نشان داد كه در آن ليستي از اشيايي بود كه در كنار آنها نوشته شده بود «قيمت‌هاي ‏تهران». به نظر مي‌آيد كه آقاي پوپ اين اشيا را كه متعلق به آقاي آپكار است با خود برده و تلاش كرده تا ‏قيمت‌هاي ذكر شده را بيابد و به آقاي آپكار قيمت‌هاي تهران را به علاوة پنجاه درصد مازاد بپردازد. زير ‏اين موافقت‌نامه را آقاي پوپ و آپكار امضا كرده‌اند. آپكار اظهار كرده كه آقاي پوپ هيچ بيعانه‌اي براي اين ‏اشيا به او نداده است. قيمت تمام شده بر اساس قيمت‌هاي تهران حدود 1900 تومان مي‌شده است.‏ آقاي پوپ همچنين براي موزه هنر شيكاگو اشياي ديگري را به قيمت 1354 تومان خريداري كرده كه براي ‏آنها 1500 تومان به آپكار داده است. با توجه به اين كه آپكار نامه‌اي از پوپ دريافت نكرده، نامه‌اي براي ‏او در 14 سپتامبر 1925 نوشته است. آپكار نسخه‌اي از اين نامه را به آقاي موري نشان داد كه نه شكايت و ‏نه تقاضا براي پرداخت بود بلكه يادآوري مي‌كرد كه آپكار مي‌خواهد خبري از آقاي پوپ بگيرد. آپكار بيان ‏كرده بود كه هيچ پيامي از پوپ دريافت نكرده است. من اين شرايط را به دكتر جردن از كالج آمريكا كه ‏نماينده پوپ در اينجاست منتقل كردم. نتيجتاً دكتر جردن از پوپ 500 تومان براي «پرداخت به آپكار» ‏دريافت كرد. ولي اشاره‌اي نشده بود كه اين مبلغ پرداخت ثانوي از حساب موزة شيكاگو است يا از طرف ‏خود پوپ است.‏ در حالي كه آقاي پوپ براي اجازه خريد همه اشيايي كه با خود برده از سفارت كمك مي‌خواهد، وزارت ‏امور خارجه به اين نتيجه رسيده كه معاملة او با آپكار هم نشانة بي‌دقتي او در تجارت است و هم ضعف ‏در قوة تمييز و قضاوت او را نشان مي‌دهد و همة اينها عدم علاقة او به روابط فرهنگي بيشتر بين ايران و ‏آمريكا را مي‌رساند.»‏ منبع: تاراج بزرگ، دكتر محمدقلي مجد، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، صص 58 تا 64‏ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 56

نقد كتاب«بر ما چه گذشت»‏

نقد كتاب«بر ما چه گذشت»‏ ‏«بر ما چه گذشت» عنوان كتابي است كه به نقل خاطرات يكي از اعضاي سازمان مجاهدين خلق به نام ‏محمدرضا اسكندري اختصاص دارد. اين كتاب در هلند در سال 1381 به نگارش درآمده و در سال 1383 ‏توسط انتشارات خاوران در شمارگان يك هزار نسخه در فرانسه به چاپ رسيده است.‏ در مقدمه ناشر كتاب آمده است: «بر ما چه گذشت» در ماه دسامبر براي انتشار آماده بود. ولي در آن روزها، ‏مجاهدين در شرايط دشواري بودند و رژيم جمهوري اسلامي با بده بستان با آمريكا، از نيروهاي اشغالگر ‏در عراق مي‌خواست مجاهدين را به او تحويل دهند. درست ندانستم كه در آن شرايط اين كتاب منتشر ‏شود. با نويسنده آن تماس گرفتم و نظرم را گفتم. موافق بود و قرار شد كتاب چند ماه ديگر و در شرايط ‏آرام‌تري براي مجاهدين، منتشر شود.»‏ نويسنده نيز در مقدمه خود مي‌نويسد: «بعد از جدايي از فرقه رجوي تصميم گرفتم تا با ثبت حقايق و ‏واقعيات بيش از دو دهه زندگي در دو نظام عقيدتي خميني و رجوي، خدمتي ولو ناچيز به مردم ميهنم ‏كرده باشم... براي كساني كه حلاج‌وار اسرار را هويدا مي‌كنند، چه باك كه توسط مرتجعين براي فرار از ‏حقيقت، متهم به جاسوسي و خيانت شوند.»‏ زندگي‌نامه محمدرضا اسكندري در پاييز سال 1340 در يكي از روستاهاي مرزي (هرمزآباد) شهر مهران از استان ايلام ‏به دنيا آمد. وي دوران ابتدايي را در مدرسه انوشيروان هرمزآباد و دوران راهنمايي را در مدرسه كورش ‏مهران سپري ساخت.‏ در سال 1354 با راهنمايي يكي از معلمان مدرسه ابتدايي هرمزآباد به مطالعه داستانهاي سياسي و اجتماعي ‏پرداخت. در سال 1356 با آثار دكتر شريعتي آشنا شد. همزمان با قيام ملت ايران در سال 1357 به فعاليت ‏سياسي پرداخت و چند روز پس از پيروزي انقلاب اسلامي در 22 بهمن همين سال جذب سازمان ‏مجاهدين خلق گرديد. او در سال 1359 ديپلم تجربي گرفت. اسكندري بعد از آغاز تهاجم صدام به ايران، ‏در يك تيم نظامي از سوي سازمان مجاهدين خلق سازماندهي شد تا با حضور در پشت جبهه به سرقت ‏سلاح و تجهيزات بپردازد. وي در ارديبهشت سال 1360 به همراه چند تن ديگر از سمپاتهاي سازمان ‏مسئول تروري شد كه به دليل پيش‌بيني واكنشهاي تند مردمي از انجام آن منصرف شدند.‏ اسكندري بعد از ورود سازمان به فاز رسمي ترور در 30 خرداد 1360 دستگير و در سال 1365 از زندان ‏آزاد مي‌شود. وي پس از آزادي به همراه چند تن ديگر يك هسته انتقال نيرو به عراق تشكيل مي‌دهد و در ‏سال 1366 از طريق يكي از جبهه‌ها، خود را به ارتش عراق تسليم مي‌كند كه پس از مدتي سپري كردن در ‏زندانهاي استخبارات عراق، تسليم نيروهاي مجاهدين خلق مي‌گردد.‏ اسكندري پس از مدتي اقامت در قرارگاه اشرف، در عمليات سازمان عليه مدافعان تماميت ارضي كشور ‏شركت مي‌جويد. وي مدعي است بعد از قتل‌عام كردهاي عراق توسط مسعود رجوي از سازمان جدا و به ‏همين دليل به زندان محكوم مي‌شود، سپس به همراه عده‌اي از نيروهاي بريده از سازمان به اردوگاه رمادي ‏تبعيد مي‌گردد. اسكندري سرانجام در سال 1372 (1992) ابتدا از طريق زميني به عمان و از آنجا به ‏آمستردام پرواز كرده و درخواست پناهندگي مي‌كند. وي پس از طي مراحل كسب پناهندگي در هلند و ‏اخذ فوق ديپلم، در سازمان پناهندگان اين كشور مشغول به كار مي‌شود.‏ كتاب «بر ما چه گذشت» توسط دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران مورد نقد قرار گرفته است. باهم نقد را ‏مي‌خوانيم:‏ خاطرات آقاي محمدرضا اسكندري (بر ما چه گذشت) كه به عنوان يك سمپات به فاصله كوتاهي بعد از ‏پيروزي انقلاب اسلامي و در نوجواني به سازمان مجاهدين خلق مي‌پيوندد و بعد از فرار به عراق طي ‏سالهاي پرفراز و نشيبي در صف مقابل مدافعان اين مرز و بوم قرار مي‌گيرد، كمتر انتظارات خوانندگان ‏خود را در مورد يك سازمان بسته معتقد به مشي ترور برآورده مي‌سازد؛ زيرا نيروهاي فكري و سياسي ‏جامعه با مطالعه اين كتاب درصدد شناخت بيشتر يك سازمان آهنين در دو زمينة «مكانيسم سازماني و ‏ساختار دروني در فاز خروج از كشور» و «چگونگي روابط خارجي سازمان با كشورهاي غربي و همچنين ‏كشورهاي وابسته به غرب در منطقه» برمي‌آيند، اما خاطرات اين عضو سازمان مجاهدين خلق هرچند ‏حاوي اطلاعات پراكنده‌اي دربارة مناسبات داخلي اين گروه است- كه در همين حد نيز براي همگان ‏تأسف‌برانگيز خواهد بود- از سطح مطالب پراكنده و غيرمنسجم و عمدتاً آشكار شده در گذشته فراتر ‏نمي‌رود. بايد اذعان داشت اين‌گونه اطلاع‌رساني در مورد يك سازمان بسته از سوي يك عضو بريده از آن ‏كمك چنداني به ريشه‌يابي دقيق فجايع صورت گرفته توسط جماعتي كه بر ملت ايران خروج كردند و در ‏خدمت دشمنانش قرار گرفتند، نمي‌كند. به نظر مي‌رسد اين نقصان در مورد ارتباطات بيروني اين سازمان ‏بسيار چشمگيرتر باشد، زيرا در اين زمينه جز اشاراتي بسيار جزئي در مورد همكاري كشورهايي چون ‏اردن، تركيه و سازمانهاي اطلاعاتي كشورهاي غربي با مجاهدين در كتاب نمي‌توان يافت. نپرداختن به ‏مسائل اساسي و ريشه‌اي مجاهدين خلق در اين كتاب، اين گمان را تقويت مي‌كند كه آقاي اسكندري ‏هرچند از سازمان فاصله گرفته، اما اطلاعات حساس و افشا نشده را مكتوم داشته است تا روابط خود را با ‏مسعود رجوي از حد خاصي تيره‌تر نسازد و بدين ترتيب از خشم و گزند وي در اروپا مصون بماند. صرفاً ‏بر اساس اين تحليل، سكوت نويسنده «بر ما چه گذشت» در قبال روابط كشورهاي غربي با سازمان قابل ‏درك و فهم خواهد بود. اكنون سالهاست كه سازمان مجاهدين با توسل به شيوه‌هاي مختلف از جمله ‏جاسوسي از طريق تخليه تلفني، اطلاعاتي كسب مي‌كند و در اختيار دول غربي‌اي قرار مي‌دهد كه زماني ‏بر ايران كاملاً مسلط بوده‌اند و بعد از پيروزي انقلاب اسلامي از دخالت در امور كشور خلع يد شده‌اند. ‏آمريكا، انگليس و رژيم دست‌نشانده آنها اسرائيل كه در دوران پهلوي، ايران را به عنوان بزرگترين پايگاه ‏اطلاعاتي خود در منطقه برگزيده بودند، با فروپاشي استبداد داخلي به يكباره در مورد تحولات اين منطقه ‏استراتژيك از جهان دچار خلأ اطلاعاتي شدند. مسعود رجوي بعد از استقرار در عراق با درك دقيق نياز ‏اين كشورها- كه در گذشته علاوه بر داشتن شبكه وسيع اطلاعاتي، از خدمات شبكه فراماسونري بومي نيز ‏بهره‌مند مي‌شدند- تلاش كرد سازمان مجاهدين خلق را تبديل به تأمين‌كننده نيازهاي اطلاعاتي اين دولتها ‏از ايران و حتي عراق و ساير كشورهاي منطقه كند و رابطه جديدي بين سازمان و كشورهاي زيان ديده از ‏انقلاب اسلامي، به وجود آورد. از همين رو علي‌رغم همكاري تنگاتنگ اعضاي سازمان مجاهدين با ارتش ‏صدام كه عملاً در جريان سركوب شيعيان و كردها به واحدي از ارتش بعثي مبدل شده بودند در جريان ‏حملات نيروهاي اشغالگر انگليس و آمريكا به عراق، به اعتراف آقاي اسكندري كمترين تعرضي به ‏پادگانهاي واگذار شده به مسعود رجوي در اين كشور صورت نگرفت: «پرچم‌هاي سازمان مجاهدين در ‏تمام پايگاههاي سازمان برافراشته بود. هر ثانيه يك هواپيما از هواپيماهاي متحدين برفراز (سر) ما به پرواز ‏در مي‌آمد ولي هيچ‌گاه به سمت نيروهاي مجاهدين شليك نمي‌كردند.»(ص97)به اعتقاد همه كارشناسان، ‏دقت و توجه ويژه دولتهاي غربي براي لطمه نديدن تشكيلات مجاهدين خلق از اين رو نبود كه اين ‏جماعت را به عنوان عامل تهديدي فيزيكي براي تماميت ارضي ايران مي‌پنداشتند؛ زيرا ارتش عراق با همه ‏حمايتهاي اطلاعاتي و تسليحاتي قدرتهاي مخالف استقلال اين ملت نتوانست هيچ‌گونه نتيجه مثبتي از ‏تهاجم همه جانبه خود به ايران كسب كند، پس گروه مسعود رجوي كه همچون بخش ناچيزي از ارتش ‏صدام به حساب مي‌آمد، به هيچ وجه نمي‌توانست كاربردي در اين زمينه داشته باشد. بنابراين تلاش آنها ‏براي حفظ اين گروه علي‌رغم اعتراف رسمي به تروريست بودن آن صرفاً در جايگاه يك هسته اطلاعاتي و ‏برطرف كننده خلأ اطلاعاتي غرب معني پيدا مي‌كند. رجوي با استقبال از اين نگاه غرب به خود ضمن ‏آشكار نكردن فعاليت اطلاعاتي‌اش براي كشورهاي مسلط بر ايران در دوران پهلوي، همواره ژست حركت ‏در مسير ايجاد يك ارتش آزاديبخش را به خود مي‌گرفت، اما روايتهاي افراد جدا شده از سازمان از جمله ‏آقاي اسكندري كاملاً اين واقعيت را تأييد مي‌كنند كه مسعود رجوي به دليل همين مأموريت پنهان هرگز ‏آموزشهاي نظامي را در تشكيلات خود جدي نمي‌گرفته است: «آرايش نظامي سازمان مجاهدين از ‏حداقل‌هاي تجربه كودكاني كه با يكديگر هفت تير بازي مي‌كنند كمتر و ابتدايي‌تر بود... اين ندانم‌كاريها و ‏بي‌اطلاعي‌ها در صورتي است كه مأمورين نظامي عراق مرتب براي سازمان مجاهدين كلاسهاي نظامي ‏مي‌گذاشتند، اما معلوم نبود چرا اين فنون نظامي در اين عمليات كه به قول رجوي داروندار خود را در آن ‏قرار داده بود استفاده نشد؟»(ص70)آيا اين ادعا كه رجوي داروندار خود را در اين عمليات به كار بسته ‏بود سخني قابل قبول و منطبق بر واقعيت است؟ اين مسئله قابل تأملي است كه نبايد به سرعت نبايد ‏كنارش گذشت. همچنين در بخش ديگري از كتاب خاطرات آقاي اسكندري آمده است: «اين ‏مصيبت‌زدگان خوش‌باور نمي‌دانستند تا چند روز ديگر جانشان را در بيابانهاي گرم غرب كشور از دست ‏خواهند داد، آنها ابتدايي‌ترين فنون نظامي در رابطه با اسلحه يعني گير و رفع گير را هم نياموختند. از تانك ‏خودم بگويم، من راننده تانكي بودم كه خلاصي فرمان خيلي زيادي داشت. اگر پا را از روي پدال گاز ‏برمي‌داشتي تانك خاموش مي‌شد.»(ص68)هرچند آقاي اسكندري در مورد انگيزه‌هاي پنهان رجوي براي ‏به نابودي كشانيدن بخش اعظم جماعتي كه با تصور پيوستن به ارتش آزاديبخش به عراق آمده بودند كاملاً ‏سكوت كرده و حتي احتمالات مطرح در حول و حوش آن را بازگو نمي‌كند، اما روايتهاي افراد بريده از ‏سازمان مؤيد آن است كه عمليات فروغ جاويدان (مرصاد) براي مسعود رجوي جز فرصتي كه بتواند ‏نيروهاي با سابقه مجاهدين خلق را در يك پوشش مناسب از ميان بردارد، نبود. در واقع همان گونه كه ‏اشاره شد، بعد از آغاز فاز خروج از كشور، از يك سو بتدريج مشكلات نگهداري نيروهاي پيوسته به ‏سازمان رخ نمود و از سوي ديگر جريان حاكم بر اين گروه، تبديل شدن به يك هسته اطلاعاتي را ترجيح ‏داده بود؛ زيرا با اين هويت امكان كار با غربيها براي رجوي آسانتر بود، ضمن اينكه با چنين كاركردي ‏نيازي به نيروهاي فراوان دست و پاگير وجود نداشت.از اين رو مشي جديد سازمان با اعتراضات گسترده ‏و جدي نيروهاي با سابقه مجاهدين خلق كه تبديل شدن به عوامل اجرايي اطلاعاتي كشورهايي چون ‏آمريكا، انگليس و اسرائيل را برنمي‌تابيدند، مواجه شد. مسعود رجوي بعد از پذيرش آتش‌بس از سوي ‏ايران آخرين شانس خود را براي استفاده از اين محمل به منظور حل مشكلات درون تشكيلاتي آزمود و ‏معترضان توانمند در به چالش كشاندن جريان حاكم بر سازمان را به كمك صدام به قربانگاه گسيل داشت: ‏‏«رجوي از زمان شنيدن خبر آتش‌بس تا زمان ابلاغ عمليات سرنگوني سه بار با صدام ملاقات كرد... بخاطر ‏اصرار و سماجت بيش از حد رجوي، بالاخره صدام قبول كرده بود تا رجوي آخرين شانس خود را براي ‏رسيدن به قدرت آزمايش نمايد.»(ص66)متأسفانه آقاي اسكندري ليست عناصر با سابقه سازمان همچون: ‏علي زركش، ابوذر ورداسبي، سعيد شاهسوند و... را كه به عنوان نيروهاي معمولي به عمليات گسيل داشته ‏شدند تا جان ببازند، مطرح نساخته است، بلكه صرفاً به حجم وسيع كشته‌هاي سازمان و اين كه مسعود ‏رجوي و اطرافيانش از داخل عراق به ادامه حركتهاي غيرمعقول اصرار داشتند، اشاره دارد. مسلماً در ‏صورتي كه اسامي كشته‌شدگان نيروهاي اوليه و باسابقه سازمان در اين عمليات به خوانندگان ارائه مي‌شد ‏اهداف مسعود رجوي از اين حركت به ظاهر نظامي مشخص مي‌گشت.از ديگر مسائل مهم در اين كتاب ‏چگونگي صف‌آرايي سازمان مجاهدين خلق در مقابل انقلاب اسلامي است. در اين زمينه بحث‌هاي ‏مختلف و متنوعي در داخل و خارج كشور مطرح شده است. برخي كوشيده‌اند حركت مسلحانه مجاهدين ‏خلق را كه مستقل از مشي مبارزاتي انقلاب اسلامي دنبال مي‌شد و در سال 54 عملاً به بن‌بست رسيد، ‏ناديده بگيرند و دليل تعارض اين جريان را با انقلاب اسلامي و رهبري آن، ناديده گرفته شدن سهمشان در ‏پيروزي انقلاب قلمداد نمايند: «مجاهدين خلق ايران وقتي رژيم پهلوي را سرنگون و خويش را در دولت ‏پس از آن مغبون يافتند راهي جز اعلام جنگ مسلحانه براي ادامه حيات نيافتند.»(روزنامه شرق، سرمقاله ‏مورخ 26 خرداد 1383، به قلم سردبير محمد قوچاني) اين ادعا در حالي مطرح مي‌شود كه به دنبال ‏ماركسيست شدن سازمان مجاهدين در سال 54 و به شهادت رسيدن نيروهاي مسلمان سازمان همچون ‏شريف واقفي توسط چپ‌هاي حاكم شده، به سرعت سازمان پشتوانه‌هاي مردمي خود را از دست داد و ‏متلاشي شد و جز هسته‌اي از آن در زندان، اثري از سازمان مجاهدين خلق در جامعه باقي نماند. صرفنظر ‏از اين واقعيت تاريخي، سازمان مجاهدين خلق به دليل پيروي از مشي مسلحانه هرگز با حركت ‏آگاهي‌بخش توده‌هاي مردم كه شاكله شيوه مبارزاتي امام را تشكيل مي‌داد نه تنها همراهي نمي‌كرد بلكه با ‏صراحت به تخطئه آن مي‌پرداخت، به همين دليل حتي مواضع تندي در قبال مبارزات فكري و فرهنگي ‏شخصيتهايي چون شهيد مطهري و دكتر شريعتي داشت. بنابراين طرح ادعاي سرنگوني رژيم پهلوي توسط ‏مجاهدين خلق ايران كاملاً مغاير واقعيت‌هاي تاريخي است. مجله «چشم‌انداز ايران» نيز كه توسط عضوي ‏از سازمان مجاهدين خلق (آقاي مهندس ميثمي) اداره مي‌شود همين گرايش را در سلسله مصاحبه‌هاي ‏خود در مورد 30 خرداد 60 پي گرفته است. البته آقاي ميثمي به دليل اختلاف‌نظر با مسعود رجوي از وي ‏فاصله گرفت و در ايران به فعاليتهاي سياسي خود ادامه داد. با وجود اين اختلاف نظر با رهبري سازمان، ‏دست اندركاران مجله چشم‌انداز تلاش دارند به نوعي رويكرد مسعود رجوي به اقدامات تروريستي را ‏ناخواسته و تحميل‌ شده به سازمان قلمداد نمايند: «اين نكته گفتني است كه عمكرد سازمان جدا از نقش و ‏جايگاه بني‌صدر نبود. اگر بني‌صدر به عنوان رئيس‌جمهور حذف نمي‌شد، شايد سازمان هم وارد فاز ‏مسلحانه نمي‌شد. آنچه سازمان را مصمم‌تر كرد همراهي‌ آقاي بني‌صدر بود. اين است كه فرايند حذف ‏بني‌صدر اهميت بيشتري پيدا مي‌كند.»(حسين رفيعي، مجله چشم‌انداز ايران، شماره 23، ص57) در ‏مصاحبه ديگري خانم اعظم طالقاني با صراحت بيشتري در مقام تطهير مسعود رجوي برمي‌آيد: «روزي كه ‏بني‌صدر عزل شد، در مجلس به آيت‌الله محي‌الدين انواري گفتم: كار درستي نكرديد. گفت: چه بكنيم ‏چاره‌اي نداشتيم. حالا يك خطر وجود دارد كه اينها (مجاهدين و بني‌صدر) دست به دست هم بدهند و ‏ترورها شروع شود. يعني مي‌دانستند كه نتيجه اين عملكرد به ترور خواهد كشيد.»(مجله چشم‌انداز ايران، ‏شماره 25، ارديبهشت و خرداد 83، ص 66) و در ادامه همين مصاحبه خانم اعظم طالقاني مي‌گويد: «من با ‏آقاي گلزاده غفوري صحبت مي‌كردم گفتم: «سازمان چرا اين جوري كرد. آقاي گلزاده غفوري گفت: شما ‏يك پرنده را در يك قفس بيندازيد. در را هم به رويش ببنديد. اين پرنده بال بال مي‌زند، اين طرف و آن ‏طرف مي‌پرد تا از قفس بيرون بيايد خودش را آزاد كند. بنابراين چرا شما به اين بچه‌ها ايراد مي‌گيريد. اينها ‏يك عده جوان‌اند. به نظر من حرفش درست بود. آقاياني كه سني از آنها گذشته بود و تجربيات تاريخي ‏داشتند، كتاب‌هاي آن چناني نوشته بودند و پيشتر خود آنها سازمان را حمايت مي‌كردند و خدمات و پول ‏و كمك مي‌دادند، بايد اينها را تا آخر با همان روش حفظ مي‌كردند. نه اين كه به گفته مرحوم پدر بگذارند ‏اينها آلت دست سيا بشوند. پدر معتقد بود كه سناريوي تقي شهرام براي تغيير ايدئولوژي سازمان در واقع ‏نفوذ تفكر سيا در اينها بود.» (همان، ص66)در فراز ديگري از اين مصاحبه گزارشگر مجله مي‌افزايد: «در ‏گفت‌وگوهاي قبلي نشريه به اين نكته اشاره شده بود كه مجاهدين فهميده بودند كه مي‌خواهند اينها را به ‏كار مسلحانه بكشانند؛ بنابراين بايستي پرهيز مي‌كردند، زيرا به هر حال سابقه تشكيلاتي و سازماندهي ‏داشتند. خانم طالقاني: وقتي عده‌اي از مجاهدين را كشتند آنها دست به اسلحه بردند.»(همان، ص71)در ‏اين گفت‌وگو، هم موضع دست‌اندركاران مجله و هم موضع مصاحبه شونده در مورد توسل مجاهدين خلق ‏به شيوه‌هاي تروريستي كاملاً روشن است. آنها از يك سو معتقدند سازمان راهي جز دست بردن به سلاح ‏و كشتار نداشت و از سوي ديگر هرگز حاضر نيستند از تعبير ترور براي قتلهاي كور خياباني و انفجارات ‏توسط سازمان، استفاده كنند.جالب اين كه اين نوع موضعگيري‌ها در دهه هشتاد اتخاذ مي‌شود، در حالي كه ‏دو دهه از پيوستن مجاهدين خلق به صدام گذشته است و طي اين مدت ماهيت اصلي اين سازمان كاملاً ‏روشن شده و بسياري از حقايق دربارة آن، از جمله در خدمت قدرتهاي امپرياليستي قرار داشتن، نمود ‏بيروني يافته است. با وجود چنين واقعيتهاي غير قابل كتماني، خاطرات آقاي اسكندري نيز به عنوان ‏مستندات درون سازماني مي‌تواند مسائل مورد بحث را روشن‌تر سازد كه آيا سازمان ناخواسته وارد فاز ‏فعاليتهاي تروريستي شد يا با آمادگي كامل و برنامه‌هاي از پيش طراحي شده اقدام به عمليات مسلحانه ‏كرد؟ آقاي اسكندري چگونگي روند تقابل خود با جمهوري اسلامي را اين گونه ترسيم مي‌كند: «روز 27 ‏اسفند 57 پس از سالها تلاش براي برپا كردن حكومتي مردمي، خسته و با قلبي مالامال از درد و اندوه، ‏همانند كسي كه همه سرمايه‌اش بر باد رفته باشد، در گوشه اتاق كوچك و محقرم واقع در گوشه باغ ‏خانه‌مان نشسته بودم... از ته دل آهي كشيدم و به او گفتم مادر جان اين كه انقلاب نيست... آنچه را كه ‏مي‌بينيد در حال شكل گرفتن است يك حكومت عقب مانده‌تر از حكومت پهلوي است.»(ص25) صرفنظر ‏از اين كه طرح ادعاي تلاش چندين ساله براي ايجاد يك حكومت مردمي از سوي يك جوان شانزده ساله، ‏نشان از خود بزرگ بيني غيرقابل توصيف نيروهاي وابسته به مجاهدين خلق دارد، قضاوت در مورد بدتر ‏بودن حكومت جمهوري اسلامي از رژيم پهلوي نيز تنها حدود يك ماه بعد از پيروزي مردم بر رژيم ‏پهلوي در 22 بهمن 57، هيچ مبنا و اساس منطقي نمي‌توانست داشته باشد. به عبارت ديگر، اتخاذ چنين ‏مواضع تندي نسبت به انقلاب اسلامي نمي‌تواند چندان ارتباطي با عملكردهاي بعد از انقلاب داشته باشد ‏و طبعاً برخاسته از نوعي احساسات و نظرات خاص بوده است. مواضع سازمان درباره جنگ تحميلي نيز ‏مي‌تواند به عنوان يك شاخص مورد تأمل واقع شود. عملكرد مجاهدين خلق در اين زمينه گوياي اين ‏واقعيت است كه هرگز آنان به دنبال تقويت ملت ايران در برابر هجوم ارتش متجاوز بعثي به خاك ايران ‏نبودند. سرقت تجهيزات نيروهاي مقاومت مردمي و درگير نشدن با نيروهاي بعثي، سياست ابلاغ شده ‏سازمان بوده است: «سازمان گروه كوچكي از هواداران در ايلام را در يك تيم نظامي سازماندهي كرده بود ‏كه مسئول آن محمود از بچه‌هاي ملاير و دانشجوي رشته اقتصاد بود. سازمان از اين تيم به عنوان تيم ‏نظامي نام مي‌برد. در نشست‌هاي تشكيلاتي، محمود ما را اينگونه توجيه مي‌كرد كه در جنگ نبايد كشته ‏شويم. وي گفت هدف از رفتن به جبهه اين است كه در بين مردم بگوييم كه ما نيز در جنگ شركت فعال ‏داريم. علاوه بر اين شما بايد سلاح و مهمات از جبهه به پشت جبهه انتقال و تحويل سازمان ‏بدهيد.»(ص33)در حالي‌كه با آغاز جنگ تحميلي، ملت ايران يكپارچه براي دفاع از ميهن خود بسيج شده ‏بود، نيروهاي مجاهدين به سرقت تجهيزات مردم پرداختند. انگيزه سازمان در جمع‌آوري اين تجهيزات چه ‏بود؟ قطعاً مصارفي غير از خدمت به ملت ايران؛ زيرا در اين مقطع زماني هيچ خدمتي را بالاتر از دفع ‏تجاوز بيگانه به اين مرز و بوم نمي‌توانيم متصور باشيم؛ در حالي‌كه مجاهدين نه تنها در اين مسير گام ‏برنمي‌داشتند بلكه با سرقت تجهيزات نظامي نيروهاي مردمي به تضعيف مقاومت آنها در برابر بيگانگان ‏مبادرت مي‌كردند.در مورد اين ادعا كه سازمان بعد از 30 خرداد 60 وارد فاز ترور شد بايد گفت اولاً ‏بسياري از ترورهاي جنجالي شخصيتهاي برجسته انقلاب كه بلافاصله بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ‏توسط گروه فرقان صورت گرفت بي‌ارتباط با سازمان مجاهدين نبود، زيرا گروه فرقان با هدايت ‏غيرمستقيم اين سازمان شكل گرفت. ثانياً مجاهدين خلق قبل از 30 خرداد نيز به اعمال تروريستي مبادرت ‏مي‌ورزيدند: «ارديبشهت سال 60 مسئول بالاي ما كه جلال كيائي نام داشت به ما ابلاغ كرد كه طرح ‏تروري را برنامه‌ريزي نماييم: طرح ترور اين بود كه ما بايد به اداره ارشاد اسلامي ايلام مسلحانه حمله ‏مي‌كرديم. پس از اعدام پاسداران نگهبان اداره، دستگاه‌هاي كپي رنگي را نيز مصادره مي‌كرديم... حدود 15 ‏نفر بودند. در صورت عملي‌ كردن اين طرح مي‌بايستي همه پاسداران و نگهبانان اين اداره كشته مي‌شدند. ‏بعد از بررسي شرايط، ما طي گزارشي به سازمان ابلاغ كرديم كه كشته شدن اين تعداد پاسدار محلي در ‏ايلام صددرصد به ضرر سازمان تمام خواهد شد.»(ص34)بنابراين به اعتراف صريح آقاي اسكندري قبل از ‏سي خرداد نيز سازمان طرح و برنامه‌هاي تروريستي داشته است و ادعاي خانم طالقاني در اين زمينه به ‏هيچ وجه با واقعيت تطبيق ندارد. همچنين در مورد ادعاي ديگر خانم طالقاني مبني بر اين كه «وقتي عده‌اي ‏از مجاهدين را كشتند، آنها دست به اسلحه بردند» هرچند ايشان سندي در اين زمينه ارائه نمي‌كند و نامي ‏از افراد كشته شده در قبل سي خرداد 60 به ميان نمي‌آورد، اما اظهارات آقاي اسكندري در اين زمينه نيز ‏مي‌تواند از چگونگي برنامه‌هاي سازمان براي آماده‌سازي آنها جهت ورود به فاز ترور پرده بردارد: «خيلي ‏از بچه‌هاي قديم بخاطر بالا رفتن جو خفقان احساس مي‌كردند كه سازمان قصد سر به نيست كردن آنها را ‏دارد. يكي از اين افراد مجيد دادوند معروف به جواد قندي بود. وي نزد ما آمد و از يك راز پرده برداشت ‏كه من تا آن لحظه از آن خبر نداشتم. گفت حال كه من از سازمان جدا شده‌ام، احتمال مي‌رود مرا به سر به ‏نيست كنند ولي من يك راز دارم كه تا به حال به كسي نگفته‌ام. به شما مي‌گويم كه در آينده براي مردم ‏بگوييد. گفت اين واقعه مربوط به فاز سياسي است و در مورد برادرم و خودم مي‌باشد. حميد دادوند برادر ‏مجيد دادوند در 1360- 1359 عضو سپاه پاسداران ايلام بود... مجيد از سازمان پيام دريافت كرده بود وقتي ‏حميد در خواب است اسلحه ژ-3 او را بدزدد... هدف سازمان اين بود كه حميد را تنبيه نمايد و موقعيت ‏او را در بين نفرات سپاه خراب و خدشه‌دار كند. وقتي كه سازمان مجاهدين متوجه مي‌شوند كارشان نتيجه ‏مطلوب نداشته و مسئله به روزنامه‌هاي سراسري كشيده مي‌شود و سازمان مجاهدين مورد اتهام قرار ‏مي‌گيرد به فكر چاره افتادند. چند نفر از كميته مركزي و دفتر سياسي براي منحرف كردن حركت سپاه ‏دست به كار مي‌شوند و به انجمن جوانان مسلمان ايلام دستور مي‌دهند اول مجيد «جواد قندي» را در محل ‏انجمن با كابل مورد شكنجه قرار دهند و سپس او را در خيابان خيام در مقابل خانه يك حزب‌اللهي ‏معروف ايلام ببرند و با تيغ موكت‌بري او را مجروح كنند. اين كار از اول تا به آخر توسط جلال كيائي ‏انجام مي‌گيرد. مجيد دادوند نقل مي‌كرد وقتي جلال به او كابل مي‌زد اشك مي‌ريخت. جلال پس از ‏شكافتن شكم مجيد با تيزبر دچار تناقض مي‌شود... مجيد اظهار داشت كه دستور دهنده اصلي اين طرح ‏محمد حياتي و مسعود رجوي بودند كه در نتيجه آن من تا چند قدمي مرگ رفتم و ضمناً هنوز هم از ‏ناحيه طحال رنج مي‌برم.»(صص7-126)دست زدن سازمان به اين ترفندها و حيله‌هاي رذيلانه براي ‏برانگيختن تنفر نيروهايش نسبت به جمهوري اسلامي و نيروهاي مؤمن به انقلاب، خود بهترين گواه بر اين ‏امر است كه سازمان مستمسكي چون اعدام نيروهاي خود در اختيار نداشت وگرنه از توسل به چنين اعمال ‏پليدي بي‌نياز بود. مجروح كردن نيروهاي روزنامه‌فروش سازمان در سر چهارراه‌ها توسط بخشي ديگر از ‏نيروها نيز يكي از روشهاي متداول سازمان براي آماده‌سازي سمپاتها جهت دست زدن به اعمال خشونت‌بار ‏بود. حتي اجتماعات سازمان با طراحي خودش به خشونت كشيده مي‌شد تا نيروها براي ورود به فاز ترور ‏آماده شوند. آقاي سيدمحمدمهدي جعفري از اعضاي باسابقه نهضت آزادي كه با مجاهدين خلق در ابتداي ‏انقلاب در ارتباط بود در پاسخ به گزارشگر مجله چشم‌انداز كه همان خط روزنامه شرق را در مصاحبه‌هاي ‏مختلف پي گرفته است مي‌گويد: «بعد از شهريور و فوت آيت‌الله طالقاني، حادثه مهمي كه پيش آمد و ‏شايد نقطه عطفي براي مجاهدين بود، حادثه امجديه بود. البته من فقط فيلم‌ حادثه امجديه را ديدم. يك نفر ‏روي دوش كس ديگري در ميان جمعيت رفته و سخت به مجاهدين فحش مي‌دهد و حمله مي‌كند. آقاي ‏مهندس غروي كه با هم فيلم را تماشا مي‌كرديم به من گفت: خوب نگاه كن ببين او را مي‌شناسي؟ من ‏گفتم: او را در جنبش ملي مجاهدين ديده‌ام. گفت: من هم تحقيق كرده‌ام، اين شخص از مجاهدين است و ‏اين هم يكي از بازي‌هاي خودشان كه به نام حزب‌الله درگيري ايجاد مي‌كنند. من نمي‌گويم كه طرف مقابل ‏بي‌تقصير بود اما خودشان هم تحريك مي‌كردند و مي‌خواستند زمينه‌اي فراهم كنند كه حتماً به كشت و ‏كشتار برسد».(مصاحبه سيدمحمدمهدي جعفري، چشم‌انداز ايران، شماره 24، ص72) حتي اگر چنين ‏اعترافات صريحي در مورد تحركات خشونت‌بار مجاهدين را در قبل از 30 خرداد 60 در پيش رو نداشتيم، ‏اين‌گونه توجيهات طرفداران دمكراسي و مخالفان خشونت!! كه چون در نظام جديد، مجاهدين را به كار ‏نگرفتند و حقشان را تضيع كردند آنان راهي جز توسل به سلاح نداشتند، تا چه حد منطقي به نظر ‏مي‌رسيد؟ قطعاً هر نظامي مي‌تواند عده‌اي را به كار گيرد و به عده ديگري براي واگذاري پست‌هاي ‏حساس اعتماد نكند. آيا مسعود رجوي به دليل رأي نياوردن در شوراي انقلاب مجاز بود دست به سلاح ‏ببرد؟ البته برخلاف نظر جرياناتي در داخل كشور كه به دليل در خدمت غرب بودن سازمان مجاهدين، ‏خود را ملزم به تبرئه آن مي‌بينند هرگز بعد از انقلاب همه درها به روي مجاهدين خلق بسته نشد. ‏علي‌رغم مشكوك و بي‌اعتماد بودن همه جريانات كشور به بقاياي اين سازمان بعد از ماركسيست شدن آن ‏در سال 54، مجاهدين خلق امكان يافتند در انتخابات اولين دوره مجلس شوراي اسلامي مشاركت كنند؛ ‏موسي خياباني از تبريز، مسعود رجوي از تهران و ساير اعضاي آن از ساير شهرستانها كانديدا شدند، اما ‏هيچيك نتوانستند اعتماد مردم را به خود جلب كنند. بنابراين بسته بودن همه درها به روي مجاهدين ‏ادعايي خلاف واقع است، ضمن اينكه حتي در صورت رد صلاحيت شدن هم توجيهي براي دست بردن به ‏سلاح نداشتند. از اين نكته نيز نبايد غافل شد كه مجاهدين خلق بعد از انقلاب به اجراي هيچ كدام از ‏مصوبات دولت موقت تن نمي‌دادند كه از جمله آنها خلع سلاح عمومي بود. مخالفت آشكار اين گروه با ‏خلع سلاح عمومي و انبار كردن و حمل سلاح و تمرين تيراندازي در اطراف شهرها حتي بي‌اعتمادي ‏شديد دولت موقت را كه بيشتر اعضايش از نيروهاي نهضت آزادي بودند، موجب شده بود: «اسلحه و ‏مهمات زيادي براي خودشان برداشته بودند- حتي گاهي علني بود- مثلاً در تبريز، روزهاي جمعه ‏سمپات‌هاي خودشان را به كوه مي‌بردند و تيراندازي ياد مي‌دادند. اسلحه هم در دستشان علني بود و كسي ‏هم با اينها كاري نداشت. بدون مجوز در دفترشان اسلحه داشتند. در دانشگاه در دفترشان محافظ داشتند. ‏اين گونه نبود كه همه برخوردها با اينها خشن باشد. مثلاً خود آقاي مهدوي كني با دستخط خودش به ‏آقاي رجوي براي حمل اسلحه مجوز داده بود.»(مصاحبه سيدحسين موسوي تبريزي، مجله چشم‌انداز ‏ايران، شماره 22، ص35)مجاهدين خلق با اتكاي به همين اسلحه‌هاي به سرقت برده شده، قبل از 30 ‏خرداد 60 برنامه خود را براي درگيري مسلحانه در چند مقطع بروز دادند كه از آن جمله واكنش سازمان به ‏دستگيري فرزندان ماركسيست شده آيت‌الله طالقاني توسط سپاه پاسداراني بود كه دولت موقت به ‏سرپرستي آقاي ابراهيم يزدي تشكيل داده بود: «آيت‌الله طالقاني از تهران رفتند... وقتي آقا نبودند، مجاهدين ‏اعلام كردند كه ما براي جنگيدن با مخالفين يك لشكر در اختيار آيت‌الله طالقاني مي‌گذاريم و در خيابان ‏تظاهرات كردند. وقتي آيت‌الله طالقاني آمدند من گفتم، مجاهدين چنين كاري كرده‌اند. ايشان نزديك به اين ‏مضمون گفتند كه غلط كردند، من به لشكري احتياج ندارم. كه بعد خودشان هم اعلاميه‌اي آرام و ‏مسالمت‌آميز دادند كه كاري كه من كردم براي اين بود كه درگيري پيش نيايد نه اين كه لشكركشي بشود و ‏دو گروه بخواهند مقابل هم قرار بگيرند.»(مصاحبه سيدمحمدمهدي جعفري، چشم‌انداز ايران شماره 24، ‏ص69)ادامه همين شيوه‌ها و تلاش‌ براي ايجاد زمينه‌هاي درگيري و خشونت از سوي مجاهدين خلق ‏موجب شد تا در نهايت آيت‌الله طالقاني يك هفته قبل از فوتشان در خطبه‌هاي نماز عيد فطر (2/6/58) ‏عليه آنان به تندي موضع‌گيري كنند و از آنان برائت جويند: «من خودم را براي دفاع از اينها داشتم فديه ‏مي‌كردم. حتي در مقابل بعضي از تنگ‌نظرها، اندك‌بين‌ها من را متهم مي‌كردند، حتي خود رهبر به من ‏فرمودند شما چرا مسامحه مي‌كنيد درباره اينها؟ گفتم آقا اينها شايد به نصيحت، به موعظه، تغيير اوضاع، ‏تغيير شرايط جذب شوند به عامه مردم و ديگر حوصله همه را سر آورده‌اند. اين رهبر كه سراپا دلسوزي ‏نسبت به مستضعفين و محرومين است ببينيد چطور او را به خشم آورده‌اند! اين كار بود؟ حالا بكشند ‏جزاي اعمال خودشان را...»(در مكتب جمعه، انتشارات چاپخانه وزارت ارشاد اسلامي، سال 1364، ‏ص13) بنابراين در سال 58 آيت‌الله طالقاني نيز از هدايت اين سازمان به مسير صحيح كاملاً نااميد مي‌شود ‏و ضمن خطا دانستن حمايت خود از رهبران سازمان كه با هدف اصلاح آنان صورت ‌گرفت به صراحت ‏مواضع و عملكردهاي لجوجانه و رفتارهاي خصمانه آنان را با انقلاب و مردم در مسير ايجاد درگيري‌هاي ‏خشونت‌بار محكوم مي‌كند. با وجود چنين مستنداتي كه ماهيت و برنامه‌هاي سازمان را قبل از ورود به فاز ‏عمليات تروريستي كاملاً روشن مي‌سازد، تلاش عده‌اي براي تطهير اين سازمان كه بعدها خدمات آن به ‏قدرتهاي مسلط بر ايران دوران استبداد شاهنشاهي، براي همگان كاملاً روشن شد، جاي تأمل بسياري دارد. ‏البته با توجه به تنفر عموم ملت ايران از اين سازمان تروريستي همپيمان صدام، حاصل چنين تلاشي براي ‏تلاشگرانش چندان خوشايند نخواهد بود.از جمله نكات مهم ديگر در اين كتاب دلايل آقاي اسكندري ‏براي جدا شدن از سازمان مجاهدين خلق است: «در حقيقت سازمان مجاهدين با كشتار و قتل‌عام مردم ‏بيگناه كرد، سكان متزلزل حكومت عراق را مستحكم و پابرجا نگهداشت... مجاهدين در كتاب «ارتش ‏آزاديبخش ملي ايران» صفحه 234 اعتراف نموده‌اند كه محدوده‌اي بطول 150 كيلومتر را براي صدام حسين ‏حفاظت نموده‌اند. البته غير از مناطق كردنشين، سازمان مجاهدين در شهر كربلا نيز در سركوب مردم شيعه ‏دست داشته است... به همين خاطر است كه با نشر اين وقايع هولناك مي‌خواهم حقيقت را در تاريخ ‏مبارزات مردم ايران ثبت كنم و بگويم براي كسب آزادي نيازي به كردكشي و حمايت از جنايتكاري نظير ‏صدام حسين نبود.»(صص3-112)آقاي اسكندري بعد از بيان شمه‌اي از كشتار كردهاي عراق توسط ‏سازمان، اين جنايت را غيرقابل تحمل تشخيص مي‌دهد؛ لذا رسماً از آن فاصله مي‌گيرد: «مثل هميشه، ‏رجوي در اين هياهو به ميدان شتافت و اعلام يك نشست عمومي نمود. رجوي توجيه‌گر حرفه‌اي و ‏ماهري بود و خوب مي‌دانست كه در شرايط بحراني و وخيم چگونه دوباره بر خر مراد سوار شود. رجوي ‏در اين نشست همكاري با صدام، كشتار افراد بيگناه كرد و بستن جاده كركوك به بغداد را توجيه كرد و ‏گفت زندگي و مرگ ما با رژيم صدام گره خورده بود و تمام حركت‌هاي ما در راستاي مبارزه با رژيم ‏بود... روز بعد از نشست نامه‌اي براي احد بوغداچي نوشتم بدين شرح كه من به علت عدم پذيرش ‏استراتژي سازمان مجاهدين ديگر قادر به همكاري با سازمان مجاهدين و اقامت در قرارگاه سازمان ‏مجاهدين نيستم و تصميم به خروج از سازمان گرفته‌ام.»(صص5-114) آقاي اسكندري از ميان ليست ‏جنايات مسعود رجوي و سازمان صرفاً در مورد آنچه بر كردها رفته از خود واكنش نشان مي‌دهد و ‏همكاري سازمان را با رژيم صدام صرفاً در همين زمينه مردود مي‌شمارد، گويا براي ايشان همكاري مسعود ‏رجوي با رژيم صدام كه وحشيانه‌‌ترين اقدامات را همچون بمباران شيميايي، بمباران شهرها و مناطق ‏مسكوني و... عليه ملت ايران صورت داده به هيچ وجه جاي تأمل نبوده است. نكته قابل توجه در همين ‏زمينه سكوت آقاي اسكندري در مورد جنايات مشترك غرب و صدام عليه كردهاست. براي نمونه، وي در ‏اين خاطرات هيچ‌گونه اشاره‌اي به جنايت هولناكي كه در حلبچه صورت گرفت و طي آن تمام سكنه يك ‏شهر كردنشين قتل‌عام شدند نمي‌كند؛ زيرا شرح اين جنايت كه ناشي از واگذاري سلاحهاي مخوف كشتار ‏جمعي به صدام از سوي دول غربي بود قطعاً با تعاريف نويسنده از غرب سازگاري ندارد، لذا در همه جا ‏آقاي اسكندري از كنار چنين جناياتي مي‌گذرد و ترجيح مي‌دهد به آنها نپردازد. حتي حاضر نيست به ‏ريشه‌يابي علت چشم‌پوشي غرب بر جنايات سازمان نسبت به اعضاي بريده خويش بپردازد: «از اين زمان ‏به بعد شما زير نظر استخبارات عراق مي‌باشيد. از همين زمان بود كه جهنم رمادي شروع شد و به قول ‏رهبر نوين انقلاب آقاي مسعود رجوي ما به جايي رفتيم كه هر روز صد بار از خدا تقاضاي مرگ ‏مي‌نموديم. همان جائي كه دختران معصومي كه به عشق رهايي مردم و ميهن به سازمان مجاهدين پيوسته ‏بودند مورد تجاوز قرار گرفتند و حتي به خودفروشي هم تن دادند.»(ص134) وي در جاي ديگر مي‌گويد: ‏‏«تجاوز عراقي‌هاي وابسته به استخبارات، به كودكان و زنان و دختران يك امر عادي بود... مدام افرادي از ‏تشكيلات سازمان مجاهدين را به رمادي مي‌آوردند و پس از چند ماه كه زير نظر ‏UN‏ بودند به قرارگاه ‏برمي‌گرداندند. به همين خاطر ‏UN‏ نيز مسئله ما را واقعي پيگيري نمي‌كرد.»(صص 7-136) آيا بدون ‏حمايت مستقيم غرب ارتكاب چنين جناياتي از سوي صدام و رجوي ممكن بود؟ مسلماً خير. جنايت ‏فراموش نشدني حلبچه كه كودكان را در آغوش مادرانشان به كام مرگ فرستاد و هيچ جانداري در اين ‏شهر باقي نگذاشت آيا جز با اعطاي تجهيزات پيشرفته به ديكتاتور بغداد ممكن بود؟ آيا اگر بعدها وجود ‏صدام در تعارض با منافع حاميان ديروزش قرار نمي‌گرفت حتي سالها بعد به چنين جناياتي از سوي غرب ‏و سازمانهاي بين‌المللي اعتراف مي‌شد؟ آقاي اسكندري كه اكنون به افتخار پناهندگي در يكي از كشورهاي ‏غربي نايل آمده قطعاً مي‌داند كه جز در پناه سكوت غرب، صدام و رجوي نمي‌توانستند چنين جناياتي را ‏مرتكب شوند. غربي كه امروز مورد تعريف و تمجيد آقاي اسكندري قرار دارد، در واقع به دليل بهره گيري ‏از صدام و رجوي عليه ملت استقلال يافته ايران نه تنها بر همه جنايات آنها چشم مي‌پوشيد، بلكه چنين ‏دست‌نشاندگاني را تشويق، ترغيب و بلكه تجهيز نيز ‌نمود تا از كارآيي بيشتري برخوردار شوند. جالب ‏اينكه افرادي چون آقاي اسكندري كه تازه غرب را يافته‌‌اند سلائق و عواطف خود را نيز با تمايلات آنان ‏تنظيم مي‌كنند. از همين رو در اين خاطرات كوچكترين ابراز تأسفي بابت همكاري سازمان با ديكتاتور ‏بغداد كه در جريان حمله به مناطق مسكوني با موشكهاي «اسكاد بي»، ملت ايران را قتل‌عام مي‌‌كرد ‏نمي‌بينيم.وي همچنين در مورد استفاده گسترده از سلاح شيميايي عليه ملت ايران هرگز سخني به ميان ‏نمي‌آورد، زيرا دول غربي معتقدند ملت ايران بايد هزينه استقلال‌طلبي خود را بپردازد! آقاي اسكندري نيز ‏به روي چنين جناياتي كه مشتركاً توسط غرب و صدام صورت مي‌گيرد چشم مي‌پوشد و آنها را داراي ‏آنچنان اهميتي نمي‌داند كه به خاطرش از سازمان جدا شود. وي حتي بعد از سالها كه به نگارش خاطرات ‏خود مي‌پردازد، حاضر نيست از چنين موضوعاتي ياد كند و به دفاع از حقوق ملت ايران بپردازد؛ در حالي ‏كه مدعي است در مقام دفاع از حقوق انساني دشمنانش نيز قرار گرفته است: «ما بايد از نيروهاي چپ ‏اروپايي ياد بگيريم كه دفاع از حقوق بشر را با منافع فردي و گروهي محك نمي‌زنند. در اين راستا بهترين ‏و بي‌آلايش‌ترين نوع حمايت از حقوق انساني را در كميته جنگ را متوقف كن در هلند تجربه كردم. آنان ‏از حقوق انساني نيروهاي اسير طالبان و القاعده كه در جزيره گوانتانامو توسط آمريكا شكنجه مي‌شوند ‏دفاع مي‌كنند. من از آنان متشكرم كه به من ياد دادند حتي از حقوق انساني دشمنانم هم دفاع ‏كنم.»(ص207)بعد از حمله گسترده و همه جانبه ديكتاتور بغداد به ايران زماني كه افرادي چون آقاي ‏اسكندري با تظاهر به دفاع از كيان و تماميت ارضي ميهن، به سرقت سلاح و تجهيزات مي‌پرداختند، آيا ‏جوانان غيور ايراني كه با تمام وجود به دفع تهاجم دشمن پرداختند و در اين راه مصائب بيشماري را ‏تحمل كردند انسان نبوده و نيستند كه آقاي اسكندري حاضر نشده است از حقوق آنان دفاع كند؟! متأسفانه ‏ايشان حتي حاضر نيست يادآور جناياتي باشد كه صدام و رجوي مشتركاً در مورد آنان مرتكب شدند. به ‏فرض اينكه آقاي اسكندري در گذشته به غلط اين جوانان و سلحشوران مدافع كشور را دشمنان خود ‏مي‌پنداشته است چرا با درسي كه از گروههاي چپ اروپايي!؟ گرفته است بكارگيري كشنده‌ترين ‏سلاح‌هاي شيميايي عليه اين جوانان را مطرح و آن را محكوم نمي‌كند؟ البته بايد اذعان داشت گرفتار آمدن ‏در يك تعارض، مشكل همه اعضاي جريانات شرقي طرفدار دمكراسي و حقوق بشر غربي است. جنايات ‏غرب سرمايه‌داري عليه ملتهاي جهان سوم از سوي كساني كه با فرهنگ خود بيگانه شده‌اند و يكسره به ‏تبليغ دستاوردهاي مدني غرب مي‌پردازند بايد ناديده گرفته شود، زيرا بيان اين جنايات در تعارض با تبليغ ‏فرهنگ بيگانه به عنوان الگوي برتر براي جهان بشري قرار مي‌گيرد. چنان‌كه اشاره شد، حتي برخي ‏جريانات غرب‌باور در ايران پا را از اين نيز فراتر نهاده‌اند و احساس وظيفه مي‌كنند تا هر گروهي را كه در ‏خدمت غرب قرار مي‌گيرد تطهير كنند، خواه اين گروه طالبان باشد يا مجاهدين خلق. از ياد نبرده‌ايم زماني ‏كه آمريكا طالبان را آموزش مي‌داد و زمينه استقرار آن را در افغانستان فراهم مي‌كرد بسياري از افراد و ‏گروههاي غرب‌باور حتي در وزارت خارجه كشورمان از اين جريان دست‌پرورده واشنگتن حمايت علني و ‏آشكار مي‌كردند، اما زماني كه سياستها در كاخ سفيد به گونه‌اي ديگر رقم خورد و بساط طالبان مي‌بايست ‏برچيده مي‌شد موضع غرب‌باوران در ايران نيز ناگهان تغيير 180 درجه‌اي كرد. به همين دليل نيز در داخل ‏كشور امروز برخي درصدد تطهير سازمان مجاهدين برمي‌آيند، زيرا در خدمت تأمين منافع غرب درآمده ‏است و كشورهاي غربي علي‌رغم قراردادن نام اين سازمان در ليست گروههاي تروريستي، رياكارانه ‏بيشترين اطلاعات خود را در راه‌اندازي جنجالهاي تبليغاتي عليه ايران از طريق مجاهدين خلق تأمين ‏مي‌كنند. به نظر مي‌رسد آقاي اسكندري به دليل همين ملاحظات به بسياري از موارد همكاري غرب با ‏سازمان نمي‌پردازد. براي نمونه به سرمايه‌گذاريها و شركتهاي تأسيس شده توسط سازمان در كشورهاي ‏اروپايي كه كاملاً مغاير قوانين اين كشورها در مورد گروه‌هاي تروريستي است هرگز اشاره‌اي نمي‌شود.در ‏آخرين فراز اين نوشتار بايد اذعان داشت آقاي اسكندري در جمع‌بندي خود از انحرافات سازمان بيش از ‏هر بخش ديگري از كتاب از جاده انصاف و عدالت خارج شده است. متأسفانه ايشان بدون ارائه دليل، ‏انحرافات مسعود رجوي را به اسلام و معتقدات شيعه نسبت داده است: «مجاهدين به خاطر مبارزات ‏چريكي و غيرعلني بيشتر از ديگران در دام جزميت حزبي افتاده‌اند. رفتار حزبي و سازماني آنها هيچ ‏همخواني با معيارهاي متعارف رفتارهاي حزبي ندارد. البته عدم درك درست كار حزبي و گروهي، كم و ‏بيش، دامن‌گير بيشتر احزاب و سازمان‌هاي ايراني است. علاوه بر اين مشكل، ضعف عمده سازمان ‏مجاهدين تلاقي دين با دولت در بنيان‌هاي فكري اين سازمان است. مجاهدين بدون توجه به تجارب ‏انسان‌ها، با شعار استراتژيك جمهوري دمكراتيك اسلامي راه را براي يك اشتباه بزرگ باز نمودند. اين ‏يكي از اشكالات و انحرافات استراتژيك در سازمان مجاهدين بوده است… رهبران سازمان سعي نمودند ‏تا با آشتي دادن مذهب شيعه با آزادي عقيده و بيان، اهداف خويش را به پيش ببرند. اما واقعيت چيز ‏ديگري بود. مردم جهان بخصوص اروپائيان در قرن 17و 18 با دادن كشتگان زيادي، مذهب و كليسا را ‏مجبور نموده بودند كه از دولت و قانون‌گذاري كناره‌گيري نمايند. اما مردم ما هنوز دارند رژيم مذهبي ‏جمهوري اسلامي را تجربه مي‌كنند.» (ص197)در حالي كه مشكل سازمان به اعتراف همگان دور شدن از ‏اعتقادات اسلامي و استفاده ابزاري از اسلام به عنوان پوشش ظاهري است، آقاي اسكندري «يكي از ‏اشكالات و انحرافات استراتژيك» سازمان را «تلاقي دين با دولت در بنيان‌هاي فكري» آن عنوان مي‌كند. ‏براساس مستندات مسلم تاريخي گرايش سازمان مجاهدين خلق به ماركسيسم در سال 54 از سوي هسته ‏مركزي آن در خارج از زندان به صورت افراطي بروز يافت و به شهادت رساندن تعداد قابل توجهي از ‏نيروهايي كه نخواستند پذيراي ماركسيسم شوند از نتايج آن بود. اين مسئله البته در هسته داخل زندان كه ‏مسعود رجوي رهبري آن را به عهده داشت، نمودي متفاوت يافت. به عبارت ديگر، برخي ماركسيست ‏شدن خود را علني نساختند و براي از دست ندادن پايگاه مردمي به حفظ ظاهر پرداختند، اما در محافل ‏خصوصي به ماركسيست شدن خود مباهات مي‌كردند. خاطرات افراد همبند و حتي متمايل به مسعود ‏رجوي اين حقيقت را كاملاً آشكار مي‌سازد: «بر سر رهبري زندانيان سياسي بين دو گروه مجاهدين خلق ‏به رهبري مسعود رجوي و چريكهاي فدايي خلق به رهبري بيژن جزني، رقابت شديدي بود... بعد از ‏شركت در جلسه، مسعود آمد و گزارش جلسه را داد و گفت: جزني پيشنهاد كرد خودش نماينده ‏ماركسيستها باشد و من- رجوي- نماينده مسلمانها. من نپذيرفتم و به جزني گفتم ما هم ماركسيست ‏هستيم! من از اين حرف مسعود خيلي تعجب كردم و پرسيدم، جداً گفتي ماركسيست هستي؟ گفت: بله ‏من واقعاً هم ماركسيست هستم.» (مسي به رنگ شفق، سرگذشت و خاطرات سيدكاظم موسوي بجنوردي، ‏نشرني، سال 81، ص149)بنابراين از سال 54 مسعود رجوي به صراحت ماركسيست شدن خود را در ‏حلقه خواص اعلام مي‌داشت، هرچند در ملأ عام اين موضوع را بروز نمي‌داد؛ به همين دليل نيز وي و ‏دارودسته‌اش از سوي مردم به عنوان «منافق» لقب گرفتند؛ زيرا در خفا ماركسيست بودند اما در عام تظاهر ‏به دين‌داري مي‌نمودند. همين تظاهر موجب شد كه جوانان كم اطلاع از متون و مباني اسلامي همچون ‏آقاي اسكندري در آستانه پيروزي انقلاب اسلامي فريب وي را بخورند و به سازمان مجاهدين خلق جذب ‏شوند. البته مسعود رجوي بعد از فرار به فرانسه به تدريج از ماركسيسم فاصله گرفت و به باورها و فرهنگ ‏غرب نزديك شد. اكنون عملكرد چنين فردي را به اسلام نسبت دادن علاوه بر خلاف واقع بودن، ظلم ‏مسلمي به اين دين الهي است.همچنين در مورد تكرار برخي قضاوتهاي كليشه‌اي راجع به اعتقادات ديني ‏ملتهاي مسلمان شايد رساترين تعبير، از آن مرحوم دكتر شريعتي باشد: «من به شبه روشنفكراني كه درباره ‏مذهب اسلام و علماي اسلامي همان قضاوتهاي صادراتي اروپايي را درباره قرون وسطاي مسيحيت و ‏كليساي كاتوليك تكرار مي‌كنند كاري ندارم. آنها كه قضاوتهايشان كار خودشان و صادر شده از انديشه ‏مستقل و تحقيق و شناخت مستقيم خودشان است مي‌دانند كه نقش علماي مذهبي، مذهب، مسجد و بازار ‏در نهضت‌ها و انقلاب سياسي سده اخير چه بوده است... اين كه مي‌گويم روح و رهبري همه نهضتهاي ‏ضد امپرياليستي و ضد استعماري و ضد هجوم فرهنگي اروپايي را در نهضتهاي اسلامي، علما و متفكران ‏بزرگ اسلامي به دست داشته‌اند و گاهي حتي از اصل ايجاد كرده‌اند يك واقعيت عيني است.» (علي ‏شريعتي مزيناني، مجموعه آثار، شماره5 (ما و اقبال)، صص3-82)البته مشكلات سازمان را، علاوه بر ‏قدرت پرستي مسعود رجوي و زنبارگي رسواي وي كه بعد از طلاق اجباري زنان در سازمان، شوراي ‏مركزي را با عضويت صرفاً زنان تبديل به حرمسراي خود ساخت، به دوگانگي مورد اشاره بايد مرتبط ‏دانست. تظاهر به اسلام براي سالهاي طولاني، و در درون اعتقاد همراه با جزميت افراطي به مكتبهاي ‏وارداتي، عملاً پوچ‌گرايي و بي‌هويتي را بر اين سازمان حاكم ساخته است. البته تراوشاتي از اين وضعيت ‏را در نظرات آقاي اسكندري حتي بعد از جدا شدن از سازمان مي‌توان ديد: «اعدام و كشتن افراد حتي اگر ‏جاني باشند، غيرانساني است. اعدام در هر شكل و فرم از نظر من غيرقابل قبول است، حتي براي ‏جنايتكاران جنگي. احساس مي‌كنم واژه دفاع از حقوق بشر براي خيلي از ما واژه مبهمي است.» (ص206) ‏البته اين اظهارنظر توهين‌آميز وي در مورد به مجازات اسلامي اعدام براي افراد جاني، تكرار موضع ‏تهاجمي غربي است كه همه فرهنگ‌ها را جز فرهنگ خود غيرانساني تبليغ مي‌كند. آقاي اسكندري نيز ‏اولين كسي نيست كه اين برخورد تحقيرآميز غربي‌ها را با فرهنگ اسلامي تكرار مي‌كند، قبل از ايشان نيز ‏افرادي چون حسين باقرزاده (عضو ماركسيست شده سازمان كه سپس مجذوب اومانيسم اروپايي شد) ‏همين برخوردهاي اهانت‌آميز را تكرار كرده‌اند. دفاع از حقوق بشر اگر بر پايه اهانت به ارزشهاي اعتقادي ‏انسانهاي غيراروپايي استوار باشد در واقع انقياد فرهنگي در پوشش دفاع از حقوق بشر خواهد بود. اين نيز ‏از عجايب دنياي كنوني است كه با شعاري جاذب، فرهنگ ديگر ملت‌ها، سياه و غيرانساني عنوان مي‌شود ‏و تأسف‌بارتر اينكه افرادي كه بايد در برابر نقض حقوق خود يعني آزادي در باورهاي ديني (به ويژه اديان ‏الهي به رسميت شناخته شده) مقاومت كنند به تكرار مواضع تحقير كننده فرهنگ خويش ‏مي‌پردازند.خاطرات آقاي اسكندري هر چند داراي اطلاعات ارزشمندي است و تلخي سرگذشت افرادي ‏را كه به دليل خود بزرگ‌بيني حاضر نشدند از تجربيات گذشتگان بهره جويند به خوبي مشخص مي‌سازد، ‏اما به نظر نمي‌رسد خود ايشان هم درس لازم را از خاطراتي كه خود بيان مي‌دارد گرفته باشد؛ زيرا در ‏وادي جديد نيز همچنان خود را بي‌نياز از پشتوانه‌هاي فكري و ملي خويش مي‌بيند.«برما چه گذشت...» ‏همچنين داراي تناقضات آشكاري است. براي نمونه، از يك سو نويسنده در اين كتاب اصولاً اعدام را نفي ‏مي‌كند و از سوي ديگر نوعي مبارزه مسلحانه را كه از پشتوانه مردمي برخوردار باشد مشروع مي‌شمارد: ‏‏«من فكر مي‌كنم مبارزه مسلحانه‌اي كه توسط يك گروه جدا شده از مردم عليه حكومت غيرمشروع ‏صورت مي‌گيرد به زيان مردم مي‌باشد. تنها مبارزه مسلحانه‌اي مشروع مي‌باشد كه از پشتيباني توده‌اي ‏برخوردار باشد و مردم به اين نتيجه برسند كه هيچ راهي غير از برخورد مسلحانه با رژيم وجود ندارد و به ‏صورت ميليوني در آن قيام مسلحانه شركت نمايند.» (ص203) آقاي اسكندري در اين فراز به اين دليل ‏دچار تعارض آشكار شده كه از يك سو نظرات جريانات اومانيستي غربي را مطرح مي‌كند كه اصولاً به ‏انقلاب معتقد نيستند و از سوي ديگر مبارزه مسلحانه توده‌اي را (كه معيار مشخصي براي آن ابراز نمي‌دارد ‏و قطعاً اساس آن بر كشتن افراد مخالف است) مورد تأييد قرار مي‌دهد.همچنين نويسنده در مورد پشتيباني ‏هوايي صدام از نيروهاي سازمان در عمليات خود عليه مدافعان مرزهاي ايران نيز دچار تناقض‌گويي آشكار ‏شده است: «رجوي شب قبل از عمليات اظهار داشت كه ارتش عراق تا تهران نيروهاي مجاهدين را ‏پشتيباني هوايي خواهند كرد. اما صدام فقط تا كرند نيروهاي مجاهدين را پشتيباني هوايي كرد.» ‏‏(ص75)وي در فرازي ديگر مي‌افزايد: «اما وقتي‌كه سازمان مجاهدين در تنگه چهارزبر مورد محاصره ‏شديد رژيم جمهوري اسلامي قرار گرفت، ديگر كسي به كمك نشتافت. فرماندهان رجوي كه در صحنه ‏بودند مرتباً تقاضاي آتش پشتيباني هوايي مي‌كردند، اما از آتش پشتيباني هيچ خبري نشد. از طرف ديگر ‏نيروهاي سازمان مجاهدين ديده‌بان هم نداشتند. صحنه جنگ آنقدر بي‌حساب و كتاب بود كه نيروهاي ‏هوايي عراق بجاي بمباران كردن چهارزبر، عوضي بمبها را بر سر هواداران سازمان مجاهدين فرو ريختند. ‏پس از اين اقدام اشتباهي توسط نيروي هوائي عراق، ديگر خبري از پشتيباني هوايي آنها نشد» ‏‏(ص79)توهينهاي آقاي اسكندري به امام خميني(ره) نيز به نظر مي‌رسد بيشتر به منظور ايجاد نوعي توازن ‏باشد وگرنه منتسب كردن مثلاً اين جمله كه «هر كه با ما نيست بر ماست» به اين مرجع مورد احترام ملت ‏ايران و جهان اسلام هيچ‌گونه سنديتي ندارد و صرفاً به عنوان بهانه‌اي براي حمله به ايشان طرح شده ‏است.در پايان بايد اذعان داشت نيروهاي بريده از سازمان كه به اروپا يا آمريكا پناهنده مي‌شوند در دو بُعد ‏خود را مقيد به رعايت ملاحظاتي مي‌بينند، اول در مقابل غربيها به عنوان پشتيباني كنندگان سازمان ‏مجاهدين خلق و دوم در برابر برخوردهاي خشن سازمان كه حتي در غرب نيز اين نيروها عمدتاً از گزند ‏آن مصون نيستند. در صورتي‌كه چنين ملاحظاتي كتاب «بر ما چه گذشت» را در خود محصور نمي‌كردند ‏قطعاً محققان و تاريخ پژوهان مي‌توانستند از اين اثر بهره‌اي به مراتب بيشتر ببرند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 56

اندر مقوله فرهنگستان شاهنشاهي

اندر مقوله فرهنگستان شاهنشاهي از مؤسسات بي‌فايدة مملكت، كه اسمي بي مسمي، و وجودي بدتر از عدم صرف است، فرهنگستان ايران ‏است.‏ فرهنگستان ايران در حدود بيست سال پيش تشكيل شد و چون در آن موقع، وطن‌خواهان مصنوعي كه ‏هيچ‌گونه اطلاع و بصيرت در زبان و لغت نداشتند و بيشتر از سپاهيان مي‌بودند، در پيراستن زبان فارسي و ‏ساختن لغات و اصطلاحاتي بي‌مغز و بي‌معني اهتمامي جاهلانه داشتند، و به زور سرنيزه به مردم تحميل ‏مي‌كردند، مرحوم محمدعلي فروغي و چند تن ديگر از علاقه‌مندان، براي اينكه از اين افراط بيجا و تعصب ‏جاهلانه جلوگيري كنند و اين آشفتگي را در نظر پادشاه وقت به ظاهري آراسته جلوه دهند، اين مؤسسه را ‏به وجود آوردند، و كاش اين كار را نمي‌كردند، زيرا لغات و اصطلاحات ناسره‌اي كه سپاهيان در آن روز ‏رواج دادند، اگر سكه قبول فرهنگستان را نمي‌خورد و به اصطلاح ارزش قانوني و رسمي نمي‌يافت، بعد از ‏واقعة شهريور 1320، اين لغات هم از ميدان ادب فارسي بيرون رفته بودند، و اگر هنوز بعضي از آنها در ‏كتب دبستاني و ادبي و در افواه عمومي باقي است، از سيئات فرهنگستان است.‏ در آن ايام، لغات و اصطلاحاتي كه فرهنگستان تصويب مي‌كرد – و در هر هفته از يك صد كلمه افزون‌تر ‏بود – نخست به طور بخش‌نامه (متحد‌المآل) به وزارتخانه‌ها و به ادارات و به جرايد فرستاده مي‌شد، و ‏سپس به صورت رساله و كتابچه درمي‌آمد كه هر نويسنده مجبور بود آن را در دسترس خود داشته باشد و ‏آن كلمات را به كار برد، و اگر احياناً از استعمال كلمه‌اي غفلت ميكرد مسئول و معاتب بود و عمل او ‏سرپيچي از قانون تلقي مي‌شد.‏ فراموش نمي‌كنم وقتي به مناسبت، كلمة «مطالعه» را در مقالتي آورده بودم، به جاي اين كلمه فرهنگستان ‏ايران «بررسي» را انتخاب كرده بود، اما در آنجا بررسي معني مطالعه را نمي‌بخشيد و جمله بي‌معني مي‌شد ‏و من هر چند خواستم اين نكته را به مأموري كه براي اين كار تعيين شده بود بفهمانم ميسر نشد، و ‏دريافتم كه اگر بيشتر اصرار كنم مورد سوءظن شديد خواهم شد.‏ اين را هم بايد گفت از كلمات و لغاتي كه فرهنگستان تصويب كرده شايد در حدود صدي پنج اصل و ‏ريشه صحيح داشته باشد و قابل پذيرفتن باشد و با اين همه، موارد استعمال آنها بسته به نظر نويسنده است ‏و نمي‌توان تحميل كرد. مثلاً: فرهنگ، شهرباني، شهرداري، دادگستري، دادسرا، دانشجو، و از اين قبيل ‏كلمات هر چند تركيبي ناخوشايند ندارد اما در به كار بردن آنها بايد نويسنده را آزاد گذاشت و اگر توجه ‏دقيق‌تري بكنيم و تعصب را هم كنار بگذاريم حتي به كار بردن چنين لغات به جاي معادل متداول آنها از ‏قبيل: معارف، عدليه، بلديه و غيره كه در تمام شرق ميانه و ممالك اسلامي رايج است چندان لطفي ندارد، ‏وانگهي راندن كلمات عربي از قلمرو زبان فارسي وقتي تأثير دارد كه ريشة آنها نيز قطع شود و اين هم از ‏محالات است. فرض كنيد كلمة «معارف» به «فرهنگ» تبديل شد با مشتقات آن: معرفت، عارف، عرفان... ‏چه مي‌شود كرد؟ اين چه اصراري است كه كلمه‌اي را كه همه مي‌فهمند و فهم آن براي دانش‌آموزان كليد ‏دريافت معاني مشتقات ديگر مي‌شود به تعصب تغيير دهند.‏ باري، اين چند كلمه را كه به عنوان نمونه ياد كردم از تركيبات شيرين و خوشايند است كه غالب مردم ‏معني آن را درك مي‌كنند اما ديگر لغات مصوبه فرهنگستان به قدري ناهنجار و بي‌بن و نادرست و سنگين ‏است كه قابل وصف نيست و گواه جامع اين دعوي كتابي است در رياضيات كه در سال 1317 از طرف ‏وزارت معارف تأليف و چاپ شده، اما تدريس نمي‌شود چون استادان و دانشمندان هم از خواندن آن ‏عاجزند، گوئي به زباني غير از زبان فارسي است!‏ تصور نرود غرض ما اين است كه ايران فرهنگستان نمي‌خواهد، ما به لزوم وجود فرهنگستان معتقديم، اما ‏نه چنين فرهنگستان كه به حقيقت ماية ننگ و رسوائي است. ‏ بايد ديد و توجه كرد كه چنين مؤسسه‌اي در ممالك راقيه، حتي دركشورهاي همسايه و هم‌پايه به چه ‏منظور و با چه شرايطي تشكيل يافته، اعضاي آن از چه طبقه انتخاب شده‌اند، محصول فكري آنها چيست، ‏و به جامعه علم و ادب در هر سال چه تحفه‌اي مي‌دهند؟ آنگاه اين همه را با كارهايي كه فرهنگستان ايران ‏در اين مدت مديد كرده است سنجيد و دريافت كه اين عده‌اي كه به نام رجال مملكت تمام مؤسسات ‏كشور را از هر قبيل دربست به اختيار خود دارند چگونه آبروي مملكت و ملتي را كه در جهان شهرت ‏علمي و ادبي دارد بي‌رحمانه مي‌ريزند!‏ هر كس استعدادي خاص دارد كه اگر اندكي وجدان داشته باشد بايد به نيروي آن استعداد خاص، به ‏بشريت مدد رساند تا دنيا به طرف كمال رود. مثلاً اگر يكي از فنون سپاهيگري مهارت يافته باشد و ‏نويسندگي نداند و ذوق اين كار را هم نداشته باشد هيچ عيب نيست، عيب بلكه خيانت اين است كه هر ‏جا اندك سودي بوي برد خود را جا زند و به قلدري و پررويي و سماجت عرصه رابر ديگران تنگ كند و ‏حقوق مستحقين را پايمال سازد، رجال مملكت ما همه بدينگونه‌اند، در همه فن، حريف‌اند، همه كاره‌اند، ‏نخود همه آشي‌اند!‏ عضويت در يك مؤسسه وقتي افتخار دارد كه از آن مؤسسه نتيجه‌اي كه منظور است حاصل شود، و چنين ‏نتيجه وقتي به دست مي‌آيد كه گردانندگان دستگاه اگر هم بصيرت تام ندارند لااقل به سنخ كار آشنا باشند. ‏آخر، بي‌اطلاع صرف بودن، و هيچ كار نكردن، و مؤسسه‌اي را معطل گذاشتن، و آن را در دنياي ادب بدنام ‏كردن كه افتخاري ندارد!‏ تأسف اينجاست چند تن به شمار انگشت از اساتيد مسلم علم و ادب ايران، كه عنوان عضويت فرهنگستان ‏را پذيرفته‌اند، و از اين اوضاع رنج مي‌برند، به همين قدر كه در جلسات فرهنگستان شركت نمي‌كنند و ‏تبري مي‌جويند راضي‌اند و خود را تسلي مي‌دهند، در صورتي كه سزاوارتر اين است يا اهتمام فرمايند كه ‏فرهنگستان به معني فرهنگستان شود يا رشتة نازك انتساب خود را به يكباره قطع كنند.‏ تصور مي‌كنم اگر همين عده معدود همت و تعصبي نشان بدهند و ناشايستگان را برانند و عده‌اي از ‏معلمين فاضل مستعد را به همكاري برگزينند مي‌توانند مصدر خدماتي بشوند گرچه آن خدمات به صورت ‏بي‌اهميت نمايد. لازم نيست كه فرهنگستان ايران در هر سال به تظاهر، كتابهايي گوناگون و بي‌ارزش انتشار ‏دهد، همين قدر كه سالي يك رساله مفيد و مغتنم كه راهنما و مستند نويسندگان و ادباي جوان باشد چاپ ‏شود كافي است.‏ وقتي مؤلفين و دانش‌پژوهان ببينند مؤسسه‌اي محترم نگاهبان آنهاست و بي‌مزد و بي‌منت آثار آنان را انتقاد ‏مي‌كند و راه صواب به آنها مي‌نمايد، مشكلات خود را مي‌پرسند و اين پرسشها و پاسخ‌ها و دستورهاي ‏ادبي را چون ارباب جرايد انتشار بدهند و به كار ببرند سودش به همگان مي‌رسد و اندك اندك زبان ‏فارسي پيراسته مي‌شود و آراستگي مي‌يابد.‏ اين كوچكترين خدمتي است كه فرهنگستان با روش جديد مي‌تواندكرد و البته اگر بر بودجه و بر اعضاي ‏آن افزوده شود، به خدماتي ديگر نيز توفيق خواهد يافت از قبيل جمع‌آوري افسانه‌هاي ايراني، فولكلور، ‏ضبط اسامي صحيح جغرافيايي، و نشر تأليفات مفيده در فنون مختلفه، يعني همان كارهايي كه ‏فرهنگستان‌هاي ممالك ديگر مي‌كنند.‏ اما اگر بنا هست فرهنگستان به وضع امروزه باشد همان بهتر كه زودتر منحل شود و اين از وظايف وزارت ‏فرهنگ است كه بي‌هيچ ترديد و تأمل در محل آن و از بودجة آن دبستاني ايجاد كند كه لااقل در هر سال ‏يك صد نفر طفل خواندن و نوشتن بياموزند و به صاحبان خير دعا كنند.‏ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 55 به نقل از:‏«يغما» شماره دوم، ارديبهشت1331، سال پنجم

ده برگ از يك پرونده

ده برگ از يك پرونده ‏«ظهور و سقوط سلطنت پهلوي» نوشته ارتشبد بازنشسته،‌ حسين فردوست گنجينه‌اي از خاطرات دوران ‏پهلوي به ويژه 37 سال سلطنت محمدرضا شاه را شامل مي‌شود كه از بسياري از ناگفته‌ها و ناشنيده‌ها پرده ‏برمي‌دارد. او از كودكي نزديك‌ترين دوست محمدرضا و محرم اسرار وي بود. با او براي تحصيل به ‏سوئيس رفت و در بازگشت تا پايان به عنوان يكي از برجسته‌ترين چهره‌هاي سياسي اطلاعاتي رژيم در ‏مشاغل مهمي چون معاون ساواك ورئيس دفتر بازرسي شاهنشاهي به اين رژيم وفادارانه خدمت كرد تا ‏جايي كه شاه در كتاب «مأموريت براي وطنم» از او به عنوان تنها دوست خود نام مي‌برد (صص 88-86)، ‏سيا فردوست را فردي مؤثر، متواضع، معتدل و كاملاً وفادار و مورد اعتماد شاه و مردي مصمم و داراي ‏طرز فكري سازمان يافته توصيف مي‌نمايد. كتاب «ظهور و سقوط سلطنت پهلوي» تنها خاطره نيست بلكه ‏با مطالعه آن مي‌توان به چارچوبي براي علت‌يابي فراز و فرود پنجاه ساله پدر و پسر دست يافت. آنچه ‏مي‌خوانيد گزيده‌اي از اين كتاب است.‏ تنها يك راه‌حل باقي مانده بود: فرار ازهاري در 15 آبان 57 نخست‌وزير شد. تظاهرات عظيم تاسوعا و عاشورا در 16 و 20 آذر كه پيش آمد، ‏محمدرضا و ازهاري با هليكوپتر تمام سطح شهر را بازديد كردند. محمدرضا به ازهاري گفت: «همه ‏خيابانها مملو از جمعيت است، پس موافقين من كجا هستند؟»‏ ازهاري گفت: «در خانه‌هايشان!»‏ شاه گفت: «پس فايده ماندن من در مملكت چيست؟!»‏ ازهاري پاسخ داد: «اين بسته به نظر خودتان است!»... (ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ص 590).‏ در لحظات سخت هميشه براي محمدرضا تنها يك راه قابل تصور بود؛ فرار از ايران (ظهور و سقوط ‏سلطنت پهلوي، ص 570)‏ محمدرضا از فساد و نارضايتي مردم خبر داشت طي سال هاي حضور در «دفتر ويژه اطلاعات» و بازرسي شاهنشاهي با هزاران مورد اختلاس و ارتشاء در ‏سطح مقامات عالي‌رتبه كشور آشنا شدم و البته متوجه شدم كه اصولاً حيف و ميل در اين دستگاه نهايت ‏ندارد. در دوران 13 ساله صدارت هويدا همه مي‌چاپيدند و هويدا كاملاً بي‌تفاوت بود. از سال 1350 تا ‏‏1357 تنها در بازرسي (قسمت تحقيق آن) 3750 پرونده سوءاستفاده كلان تشكيل شد كه عموماً به ‏دادگستري ارجاع گرديد و من هر دو ماه يك بار از طريق افسر دفتر ويژه كه مسئول پيگيري پرونده‌ها بود، ‏سئوال مي‌كردم. همه پرونده‌ها طبق دستور شفاهي نخست وزير به وزير دادگستري بايگاني مي‌شد، شاه هم ‏اهميتي نمي‌داد. (ص 266) من پرسنل بازرس را از 150 تا به 1500 كارمند فعال رساندم و قريب 250 ‏مأمور تحقيق تا آستانه انقلاب اين همه پرونده كلان فساد اقتصادي را به طور مستند استخراج كردند. ‏مقامات مملكتي روحيه مرا مي‌شناختند و كسي نمي‌تواند ادعا كند كه محمدرضا از فساد رژيم و نارضايتي ‏مردم اطلاع نداشت و طفل بي‌گناهي بود... (ص 465) برنامه‌هاي بلندپروازانه و اسرافكارانه محمدرضا در ‏اجراي پروژه‌هاي بزرگ و متوسط راهي بود كه دلارهاي نفتي را به جيب شركت‌هاي غربي باز مي‌گرداند، ‏هم روستائيان را به كارگر تبديل مي‌كرد و هم كشور را با كمبود مهندس و تكنسين مواجه مي‌ساخت كه ‏ايران مجبور شد اين كمبود را از طريق متخصصين كشورهاي آسيايي جبران كند و همگي اينها فسادآور ‏بود. (ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ص 486).‏ من اسلحه مي‌خرم پس هستم سال 50 يا 51 بود كه به دعوت هويدا به سازمان برنامه و بودجه رفتم. آن موقع رئيس بازرسي بودم. من و ‏جمشيد آموزگار (وزير دارائي وقت) دعوت شده بوديم تا مجيدي رئيس سازمان و ساير مسئولين مهم آنجا ‏در زمينه كار خود توضيحاتي بدهند. آن قدر يادم هست يك سوم كل هزينه كشور صرف مخارج ارتش و ‏نيروهاي نظامي مي‌شد. ارتش پرسنل خود را 400 هزار نفر فرض مي‌كرد، در حالي كه رقم واقعي 160 ‏هزار نفر بود، اين كار براي اين بود كه بتواند بيشتر سلاح بخرد. اين بودجه توسط چه كسي خرج مي‌شد؟ ‏شخص محمدرضا!‏ او تصميم مي‌گرفت و ارتشبد حسن طوفانيان مأمور منحصر به فرد خريد سلاح از كشورهاي جهان بود. ‏يكي از اصول متداول جهاني در معاملات تسليحاتي، پورسانتي بين 2 تا 5 درصد كل معامله بود كه ‏فروشنده بدون سئوال به حساب مسئول خريد مي‌ريخت. او ارقام دقيق پورسانتاژ را به محمدرضا مي‌گفت ‏و او مقداري را خودش برمي‌داشت و در مورد بقيه دستور مي‌داد كه به چه اشخاصي چه مبلغي پرداخت ‏شود. محمدرضا فقط مشتري درجه اول كارخانجات اسلحه‌سازي غربي نبود، حتي نقش واسطه را هم ايفا ‏مي‌كرد. در يك مورد هم ديدم كه از آلمان غربي براي عربستان اسلحه خريد! (ظهور و سقوط سلطنت ‏پهلوي، صص 226-215) چون درآمد داشت!‏ فرموديم سفير شوند!‏ مشاغل و پست‌هاي مهم همين جوري تقسيم مي‌شد. زماني ارتشبد جم رئيس ستاد ارتش بود، بعد از يك ‏مدت محمدرضا بركنارش كرد. دو روز بعد از بركناري به محمدرضا گفتم: شما كه جم را خوب ‏مي‌شناسيد، فردي لايق و علاقه‌مند به شماست، حال كه بركنار شده شغلي به او واگذار كنيد! محمدرضا ‏گفت: چه شغلي؟ گفتم سفير در يك كشور اروپايي! بلافاصله جواب داد: كاملاً موافقم. هم‌اكنون از وزير ‏خارجه سئوال كنيد كه كدام سفارت بلاتصدي است!، از وزير پرسيدم گفت اسپانيا، به اطلاع محمدرضا ‏رساندم. گفت فردا فرمانش را براي امضا بياوريد!... و جم 5 سال سفير ايران در اسپانيا بود!!‏ گارد جاويدان دو هزار نفري!‏ محمدرضا براي تبديل خودش به مركز قدرت يك گارد شخصي مي‌خواست كه من برايش تأسيس كردم ‏كه براي حفاظت خودش و خانواده‌اش، چه در شهر يا سعدآباد فعاليت مي‌كردند به اندازه يك گروهان ‏پياده ارتش كه 4 تا افسر، 4 درجه‌دار و 92 سرباز داشت. هر جا شاه مي‌رفت دست كم 90 نفر محافظ ‏مي‌رفتند. غذاي گروهان را هم با كاميون مي‌بردند. افراد گارد از نظر قد بالاي 180 سانتي‌متر، از نظر ‏جسمي فوق‌العاده قوي بودند و دوره‌هاي مخصوص آموزش كاراته و جودو مي‌ديدند. به تدريج پرسنل ‏گارد به 400 نفر رسيد. بعدها اين گارد به دو گردان تبديل شد كه به تانك و هلي‌كوپتر مجهز شدند كه ‏تعدادشان به 2000 نفر رسيد كه همگي استخدام ارتش بودند با مزاياي ويژه. هزينه‌هاي گارد جاويدان ‏مافوق تصور بود.‏ ‏(ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، صص 139-134).‏ شيطاني به نام اشرف پهلوي اشرف در مسائل مالي هم كارهاي عجيبي مي‌كرد. علناً و رسماً پول مي‌گرفت و شغل مي‌داد، از وكالت تا ‏وزارت و سفارت و ابايي هم نداشت. يكي از منابع مهم درآمدش بليط‌هاي بخت‌آزمايي بود كه ماهيانه 5-‏‏4 ميليون تومان حق حساب مي‌گرفت. در اين مسئله من مدرك داشتم و به محمدرضا گزارش كردم و البته ‏طبق معمول اهميتي نداد. اشرف يك قمارباز حرفه‌اي در حد اعلا بود و قماربازهاي حرفه‌اي را جمع ‏مي‌كرد و وارد محفل خصوصي محمدرضا مي‌نمود. يكي از اين قماربازها مردي بود به نام اسكندري كه ‏خويشاوند نزديك ايرج اسكندري رهبر حزب توده كه يك شب 50 ميليون تومان از محمدرضا در قمار ‏برد. اشرف قاچاقچي بين‌المللي بود و هر جا كه مي‌رفت در يكي از چمدان‌هايش هروئين حمل مي‌كرد و ‏كسي هم جرأت نداشت او را بازرسي كند. اين مسئله توسط مأمورين به من گزارش شد، من هم به اطلاع ‏محمدرضا رساندم. محمدرضا دستور داد كه به او بگوييد اين كار را نكند. همين! چه كسي بگويد، من؟ ‏موقعي كه محمدرضا هنوز نمي‌توانست يا نمي‌خواست جلوي اشرف را بگيرد، من كه بودم و چگونه ‏مي‌توانستم؟ فسادهاي ديگرش بماند...‏ ‏(ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، صص 239-227)‏ مركز پرورش قاچاقچي در دوران محمدرضا، تبليغات پر سر و صدايي عليه قاچاق مواد مخدر به راه افتاد و عده‌اي قاچاقچي ‏خرده‌پا اعدام شدند. در همان حال افتضاحات اشرف در زمينه مواد مخدر در مطبوعات خارجي چاپ ‏مي‌شد. علاوه بر اشرف سه نفر ديگر نيز از بزرگ‌ترين قاچاقچيان مواد مخدر بودند كه همگي به دربار ‏وصل بودند. دكتر فليكس آقايان كه نماينده ارامنه جنوب در مجلس شورا بود قاچاقچي بين‌المللي ‏محسوب مي‌شد و از دوستان نزديك محمدرضا بود كه در اكثر ساعات فراغت او حضور داشت و هر شب ‏تا يك و دو نيمه شب هم ورق بازي مي‌كردند، او هميشه گارد محافظ مفصلي داشت و بزرگ‌ترين سازمان ‏مخفي گانگستري را در ايران اداره مي‌كرد كه از كاباره‌هاي تهران و آبادان و خرمشهر و غيره حق حساب ‏مي‌گرفت. پس از او اميرهوشنگ دولو بود كه به «سلطان خاويار ايران» شهرت داشت. و ديگري غلامعلي ‏اويسي. اويسي چند سالي كه در ژاندارمري بود از اين راه حداقل 5 ميليارد تومان دزديد و همه را به دلار ‏تبديل كرد و به خارج برد. (ظهور و سقوط سطنت پهلوي، صص 265-262).‏ صد رحمت به باباش!‏ رضاخان در مقايسه با پسرش از نظر اجتماعي و اقتصادي اشتباه كمتري كرد. خصلت خودش بود بيشتر. ‏رضاخان هيزم مصرفي بخاري‌اش را وزن مي‌كرد و محمدرضا در ظرف يك روز ميليون‌ها تومان را صرف ‏هزينه‌هاي تجملي زن و فرزندان و اعضاي نزديك خانواده‌اش مي‌كرد. محمدرضا پول بسيار زيادي به ‏خارج منتقل كرد و ايران را چپاول كرد... رضاخان هم فساد زيادي كرد، از جمله در غصب املاك مردم، ‏به نحوي كه با سقوط او مردم نفس راحتي كشيدند و شادي‌ها كردند، ولي در مقام مقايسه با پسرش بايد ‏به او رحمت فرستاد!‌ (ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، صص 123-121) محمدرضا را هم انگليسي‌ها بر ‏تخت سلطنت نشاندند. واسطه‌اش من بودم! (ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ص 128).‏ مجلس شوراي ملي سه نفره!‏ در دوران قدرت علم، كه در واقع مهم‌ترين سال‌هاي محمدرضاست، نماينده‌هاي مجلس با نظر او معين ‏مي‌شدند. در زمان نخست‌وزيري علم، محمدرضا دستور داد كه با علم و منصور يك كميسيون سه نفره ‏براي انتخابات نمايندگان تشكيل دهم. كميسيون در منزل علم تشكيل مي‌شد. هر روز منصور با يك كيف ‏پر از اسامي به آنجا مي‌آمد. منصور اسامي افراد موردنظر را مي‌خواند و علم هر كه را مي‌خواست تأييد ‏مي‌كرد و هر كه را نمي‌خواست دستور حذف مي‌داد. منصور با جمله «اطاعت مي‌شود.» با احترام حذف ‏مي‌كرد. بعد علم افراد موردنظر خود را مي‌داد و همه بدون استثناء وارد ليست مي‌شدند. بعد من درباره ‏صلاحيت سياسي و امنيتي افراد اظهارنظر مي‌كردم و ليست را با خود مي‌بردم براي استخراج سوابق به ‏ساواك مي‌دادم. پس از پايان كار و تصويب علم ليست بسته مي‌شد. فقط افرادي كه در اين كميسيون ‏تصويب مي‌شدند سر از صندوق آراء درآوردند و لاغير. در زمان هويدا نيز حرف آخر را هميشه علم ‏مي‌زد... (ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، صص 261-254).‏ ميكروفوبيا 80 شغل ايجاد كرد!‏ عليرضا و محمدرضا هر دو دچار «ميكروفوبيا» بودند. ترس از ميكروب به طور دائم و در تمام شبانه‌روز ‏باهاشون بود. وقتي اين ترس به اوج مي‌رسيد، اگر پزشك حضور نداشت او را احضار مي‌كردند و تا دكتر ‏برسد از هر كس در دسترس بود، حتي پيش‌خدمت‌ها سئوال پزشكي مي‌كردند. دكتر ايادي سرهنگ ارتش ‏بود. دو سالي در فرانسه دامپزشكي خوانده بود و بعد تغيير رشته داده بود به پزشكي؛ وقتي پزشك شاه شد ‏به خاطر همين ترس از ميكروب، ابتدا هفته‌اي 3 روز و بعد هر روز و در نهايت كليه ساعات اوقات ‏فراغت را مي‌بايست كنار محمدرضا باشد.‏ ايادي آدم كلاشي بود و با استفاده از همين نقطه‌ضعف شاه، ثروتي به هم زد. بسياري از مشاغل مربوط به ‏پزشكي و دارو در كشور و حتي، شيلات جنوب در اختيار او بود. من يك بار مشاغل او را كنترل كردم به ‏‏80 شغل رسيد! به محمدرضا گزارش دادم، محمدرضا در حضور من بهش ايراد گرفت كه 80 شغل را ‏براي چه مي‌خواهي؟ ايادي هم به شوخي گفت مي‌خواهم به 100 برسانم!‌ و موضوع تمام شده تلقي شد.‏ ‏(ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، صص 205-199)‏ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 55

رشوه‌اي كه باعث عقد قرارداد 1919 شد‏

رشوه‌اي كه باعث عقد قرارداد 1919 شد‏ از همان آغاز كار بسياري بر اين باور بودند كه طرف ايراني قرارداد انگليس – ايران، يعني وثوق‌الدوله، ‏نصرت‌الدوله فيروز و صارم‌الدوله، همگي رشوه گرفته‌اند. در گزارش 13 دسامبر 1924، والاس اسميت ‏موري، كاردار سفارت آمريكا، گزارش كرد كه در تاريخ 28 اكتبر 1924 يكي از نمايندگان مجلس به نام ‏شريعت‌زاده حمله سختي به فيروز كرد. موري در اين گزارش چنين مي‌نويسد:‏ وي (شريعت‌زاده) شاهزاده فيروز را به «اعطاي امتيازات مضر و امضاي قرارداد با بيگانگان» متهم كرد. وي ‏با اشاره به واگذاري امتياز خط آهن ايران به انگلستان در سال 1920، آن را امري زيان‌آور خواند كه صرفاً ‏به دست شاهزاده فيروز صورت گرفت. به نظر اين نماينده، شاهزاده فيروز اسلحه‌اي سودمند در دست ‏انگليسي‌ها بود كه به كمك آن از رقابت خارجي [با انگلستان] براي كسب امتياز خط آهن در اين كشور ‏جلوگيري مي‌شد. تنها «سودي» كه از اين طريق نصيب ايران شده است صورتحساب گزاف 180000 ‏پوندي است كه دولت ايران در ازاي تحقيقات مهندسان انگليسي مي‌بايست پرداخت كند. اين مهندسان در ‏تابستان 1920 مطالعاتي در باب كشيدن خط آهن در ايران كرده‌اند. از قرار اطلاعي كه دكتر ميلسپو به من ‏داده است، اكنون سفارت انگلستان اين مبلغ را مصرانه مطالبه مي‌كند. همچنين ميلسپو با اشاره به توافقنامه ‏انگليس – ايران اظهار داشت فيروز كسي است كه به عنوان وزير خارجه ايران پاي اين توافقنامه شوم را ‏امضا كرده است. اگر چه فيروز به دليل زيركي و زرنگي بيشتر به سرنوشت شركاي خود دچار نشد. ‏وثوق‌الدوله، رئيس‌الوزرا، مجبور شد از كشور فرار كند. صارم‌الدوله، وزير ماليه وقت، در املاك خود در ‏اصفهان، كنج عزلت گزيده است. با اين همه فيروز به سبب نقش بسيار ناشايستي كه در ماجراي قرارداد ‏بازي كرد، هنوز نتوانسته است خود را از رسوايي و ننگي كه با نام وي توأم شده پاك نمايد. انگار فيروز با ‏امضاي قراردادي كه به مثابه حكم اعدام كشورش بود، آن طور كه بايد و شايد راضي نمي‌شد كه علاوه بر ‏آن، همراه با دو عضو ديگر مثلث رسواي كذايي (وثوق و صارم)، رشوه‌اي 131000 پوندي هم از سفارت ‏انگلستان گرفت، تا قرارداد را تمام و كمال به انجام رساند. بهترين تفسيري كه در مورد اين قضيه ديده‌ام، ‏در صفحه 128 [كتاب] وقايع اخير در ايران (نسخه اصلي و بدون سانسور) به قلم عاليجناب جي. ام بالفور ‏معاون سابق مستشار اقتصادي انگليس در ايران (آقاي اي. آرميتاژ اسميت، يكي از مقامات وزارت دارايي ‏انگلستان) آمده است. آقاي بالفور در اين نگارش مي‌گويد: «با اين حال، در آخرين لحظات، گروه سه نفره ‏ايراني، پرداخت مبلغي برابر با 131000 پوند استرلينگ را به عنوان يكي از پيش شرط‌هاي امضاي ‏توافقنامه، تعيين كردند. كه معادل اين مبلغ به نرخ روز ليره [در برابر پول ايران] بايد به آنان پرداخت ‏مي‌شد. با اين شرط موافقت شد و اين مبلغ، كمي پس از امضاي قرارداد پرداخت شد. اگر خوب در اين ‏بده بستان دقت كنيم، به هيچ وجه نمي‌توان توضيح قانع‌كننده‌اي در مورد آن پيدا كرد. اولاً، اين كار به كلي ‏با روح قرارداد مخالف بود؛ زيرا هرگونه پرداخت مذكور در متن توافقنامه، بايد به سفارش و زيرنظر ‏مستشار اقتصادي هزينه شود؛ ثانياً روش پرداخت نيز به قدري استثنايي و غيرمعمول بود؛ و مقصد نهايي ‏پول نيز به قدري سري و پوشيده بود، كه بدترين و شيطاني‌ترين برداشت‌ها و استنباط‌ها از ماجراي اين ‏بده‌بستان بجاست. پول مستقيماً به سه وزير پرداخت شد و به نظر بنده با اين شرط مشخص كه در مورد ‏هزينه شدن آن هيچ‌گونه پرس و جويي صورت نگيرد. اين كار آن قدر مخفيانه انجام شد كه وقتي كه ‏سپهدار اعظم، كه خود يكي از اعضاي شوراي مشورتي بررسي قرارداد بود، رئيس‌الوزرا شد (حدود 15 ماه ‏بعد)، مطلقاً از اين ماجرا خبر نداشت. اين نكته را هم من [بالفور] حتماً‌ بايد اضافه كنم كه در اين ميان ‏وارد نشده است.» بالفور در صفحه 122 شخص فيروز را محرك انعقاد توافقنامه انگلستان – ايران مي‌داند: ‏‏«پيش‌نويس تفاهم‌نامه‌اي، كه هشت ماه بعد منجر به امضاي توافقنامه شد، از جانب سه نفر از اعضاي كابينه ‏ايران ارائه شد. اين افراد عبارتند از صدراعظم وثوق‌الدوله، يكي از مردان قدرتمند ايران؛ اكبر ميرزا ‏صارم‌الدوله، پسر ظل‌السلطان و برادرزادة مظفرالدين شاه، مردي قدرتمند و توانا كه چند سال پيش به دليل ‏كشتن مادرش به شدت بدنام شد؛ و فيروز ميرزا نصرت‌الدوله، كه پدرش برادرزادة محمدشاه و از جانب ‏مادري خواهرزاده مظفرالدين شاه است. از اين ميان نفر آخر كه به خوبي در انگليس شناخته شده است، در ‏حال حاضر فعال‌ترين و زيرك‌ترين دشمن ما در ايران است... در مورد هر سه نفر بايد اعتراف كنم كه ‏حتي خود ايراني‌ها هم اعتماد و اعتقادي به پاكدامني آنها ندارند.‏ موري چنين ادامه مي‌دهد:‏ اظهارات شريعت‌زاده كه 120 هزار پوند حق‌الامتياز دولت ايران را نصرت‌الدوله گرفته و صرف گردش در ‏اروپا كرده است، البته اشاره‌اي است به مذاكراتي كه نصرت‌الدوله در بهار 1920 در لندن با مقامات شركت ‏نفت انگليس و ايران دربارة مطالبات معوقة دولت ايران از بابت حق‌الامتياز نفت جنوب داشت. اين ‏مذاكرات سرانجام به توافقي در ژوئن همان سال انجاميد؛ كه فيروز در اين جريان به راه‌حلي تن داد كه ‏تقريباً نيم ميليون پوند استرلينگ به عنوان مطالبات معوقه ايران از بابت نفت به دولت ايران پرداخته شود. ‏در جولاي همان سال (1920) كابينه انگلوفيل وثوق كه فيروز در آن وزير امور خارجه بود، سرنگون شد. ‏مشيرالدوله، رئيس‌الوزراي بعدي، با توافق فيروز مخالفت كرد و فوراً آقاي آرميتاژ اسميت را به لندن ‏فرستاد تا مجدداً در مورد مطالبات معوقه ايران با طرف انگليسي به مذاكره بنشيند. اين مذاكرات در نهايت ‏با انعقاد توافقنامه‌اي در دسامبر همان سال خاتمه يافت. بر اساس اين توافقنامه شركت نفت انگليس و ‏ايران با پرداخت يك ميليون پوند استرلينگ به دولت ايران توافق كرد. اين رقم تقريباً دو برابر مبلغي است ‏كه شاهزاده فيروز با آن توافق كرده بود. در سال 1922، منشي اختصاصي (مصطفي فاتح) آقاي دبليو. سي. ‏فيرلي، نماينده مقيم و عامل سياست شركت نفتي انگليسي ايراني در تهران، به من گفت كه فيروز رشوه ‏‏120000 پوندي را، كه شريعت‌زاده به آن اشاره كرده بود، واقعاً گرفته بود تا توافقي را كه خود به نفع ‏شركت نفت انگليس و ايران طراحي كرده بود، پيش ببرد؛ پس از انفصال او از كار و چانه‌زني‌هاي سخت ‏آقاي آرميتاژ اسميت، شركت سعي كرد اين مبلغ را [از فيروز] پس بگيرد. با توجه به اينكه فيروز پس از ‏دريافت رشوه از اين شركت نتوانست «به قول خود عمل كند» و همچنين در قبال دريافت رشوه از سفارت ‏انگلستان براي امضاي توافقنامه انگلستان – ايران كاري از پيش نبرد، نمي‌توان گفته سر پرسي لورن را ‏ناديده گرفت كه گفت: «فيروز يك كلاه‌بردار كثيف است.»(1)‏ روز بعد موري بحث خود را در موردنسخه سانسور شده كتاب بالفور درباره حوادث اخير در ايران ادامه ‏مي‌دهد و مي‌نويسد: «همانطور كه وزارتخارجه مطلع است، انتشار اين كتاب در سال 1922، اندكي پس از ‏مراجعت آقاي بالفور به انگلستان، توفان اعتراضي به دنبال داشت كه توسط دولت انگلستان بر آن سرپوش ‏گذاشته شد.‏ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 55 به نقل از:‏ از قاجار به پهلوي، دكتر محمدقلي مجد، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي صص 110-107‏

نقد كتاب ‏«كيست از شما، از تمامي قوم او»‏

نقد كتاب ‏«كيست از شما، از تمامي قوم او»‏ ‏«كيست از شما از تمامي قوم او – يادنامه» عنوان اثري است از «مئير عزري – سفير شانزده ساله رژيم ‏صهيونيستي در تهران – كه در اين نوشتار مورد نقد و بررسي قرار مي‌گيرد.‏ خاطرات عزري در دو جلد و در سال 2000م. در بيت‌المقدس (اورشليم) به زبان عبري به نگارش درآمده ‏است. وظيفه ترجمه به فارسي آن را آبراهام حاخامي به عهده داشته است. آقاي بزرگ اميد به عنوان ‏ويراستار سعي كرده به صورت افراطي از استفاده لغات عربي وارد شده به زبان فارسي اجتناب كند و به ‏جاي آن از كلمات نامأنوسي بهره گرفته كه بعضاً درك معاني جملات را دشوار ساخته است. آنچه بيش از ‏اين تأمل‌برانگيز شده آزادي عمل مترجم در استفاده به وفور از كلمات لاتين و انگليسي است. شيمعون ‏پرس – وزير ايجاد تفاهم ميان اسرائيل و خاورميانه – بر خاطرات عزري مقدمه‌اي كوتاه نگاشته و طي آن ‏ضمن تجليل از تركيه به انتقاد از عملكرد جمهوري اسلامي ايران پرداخته و اعلام داشته است: «اسرائيل ‏نمي‌تواند در برابر اين دو گونه نگرش بي‌واكنش بماند.»‏ زندگي‌نامه مئير عزري در سال 1923م. در اصفهان در يك خانواده يهودي متولد شد. او نيز بسان پدرش تحصيلات ‏متوسطه خود را در آموزشگاه آليانس كه توسط يهوديان صهيونيست اداره مي‌شد و آموزشگاه ستيوارت ‏مموريال كالج به پايان برد و همزمان دوره آموزشگاه ادب را نيز طي كرد. پدرش دستيار سيدني آرميتاژ ‏سميت نماينده انگليس در وزارت اقتصاد ايران بود كه قرارداد 1919 را بر ملت ايران تحميل كرد. پس از ‏جنگ جهاني دوم خانواده عزري به تهران انتقال يافت. عزري تحصيلات عالي ندارد، اما عدعي است: «در ‏سالهاي 3-1942، در چارچوب سال پاياني‌ي دبيرستان آموزش دانشكده بازرگاني را پي‌گيري مي‌كرد. در ‏دوره نمايندگي در ايران نيز (پس از سال 1958)، تا آنجا كه مي‌توانستم با نشستن در برخي كلاسهاي ‏دانشكده‌هاي ادبيات و بازرگاني‌ي دانشگاه تهران (مستمع آزاد) مي‌كوشيدم خود را با ريزه‌كاريهاي فرهنگ ‏آموزشي ايران آشناتر كنم.»‏ عزري در تهران با سازمان خلوتص نوجوانان به رهبري يعقوب ملامد كه از سال 1944 در چندين ‏شهرستان به ترويج گرايش صهيونيستي پرداخته بود آشنا شد. همچنين از اوايل سال 1940 به همراه چند ‏جوان يهودي ديگر اقدام به انتشار روزنامه‌اي دستنويس به نام «بدان در خاك اسرائيل چه مي‌گذرد» كرد. ‏وي در تابستان 1947 به عنوان دبير جنبش خلوتص در ايران و نماينده صندوق ملي و آژانس يهود انتخاب ‏شد. خانواده عزري در نخستين ماه‌هاي سال 1950 براي هميشه به اسرائيل كوچيدند. او در ژوئيه 1951 به ‏عنوان گزارشگر با روزنامه‌هاي اديب و صداي وطن همكاري مي‌كند و در سال 1955 پروانه انتشار ‏هفته‌نامه ستاره شرق را از وزارت كشور اسرائيل دريافت مي‌نمايد. اين در حالي است كه او پيش از آن به ‏عضويت حزب كارگران ارتص اسرائيل «م. پ. ا. ي» درآمده است. وي در ژوئن 1955 به عضويت ‏شوراي عالي هيستدروت (سنديكاي كارگران و كارمندان) درمي‌آيد و در آوريل همان سال به عنوان ‏نماينده جنبش كارگران صهيونيست در كنگره صهيونيستي شركت مي‌جويد. در شكل‌گيري طرح تأسيس ‏راديو فارسي اسرائيل، عزري نقش مؤثري داشت و اين راديو در آوريل 1956 رسماً كار خود را آغاز كرد.‏ مئير عزري در سال 1958 بعد از هشت سال اقامت در اسرائيل به تهران بازگشته و به عنوان نماينده رژيم ‏صهيونيستي در ايران كار خود را آغاز كرد كه اين مسئوليت تا سال 1974 ادامه يافت. وي پس از ترك ‏پست سفارت همچنان در ايران به عنوان رايزن انرژي و نفت مي‌ماند، سپس با اخذ مرخصي از وزارت ‏خارجه، نمايندگي بانك روچيلد را در تهران به عهده مي‌گيرد. در اين ايام به دليل ارتباطات گسترده با ‏مقامات بلندپايه رژيم پهلوي، نمايندگي شركت ملي نفت ايران در چند كمپاني بر عهده‌اش گذاشته ‏مي‌شود، در حالي كه در كمپانيهاي ترانس آسياتيك، اي. پي. سي هولدينگ و شركت شاه‌لوله ايلات – ‏اشكلون، نيز به نمايندگي از دو كشور ايران و اسرائيل مشغول به كار است. عزري كه تا زمان اوج‌گيري ‏نهضت اسلامي مردم،‌ در ايران حضور داشت و به امر دلالي در معاملات كلان اقتصادي مي‌پرداخت. در ‏آستانه پيروزي انقلاب به اسرائيل رفت.‏ دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران، كتاب مئير عزري را نقد كرده است. با هم مي‌خوانيم:‏ خاطرات و تاريخ‌پردازي منسوبان يا حاميان رژيم پهلوي در ربع قرن اخير، رويكردهاي متفاوت و بعضاً ‏متعارضي را مي‌نماياند. به طور كلي مي‌توان آثار ارائه شده را به چهار گروه تقسيم كرد: ‏ ‏1- آثار بيان كننده برخي حقايق در مورد عملكرد پهلوي‌ها با هدف بي‌اطلاع نشان دادن آمريكا و انگليس ‏از آن دوران سياه (همچون «آخرين سفر شاه» نوشته ويليام شوكراس)‏ ‏2-‏ آثار تطهير كننده شخص راوي از طريق طرح برخي مفاسد پهلوي‌ها و مظالم غرب به ايران (همچون ‏خاطرات ابوالحسن ابتهاج)‏ ‏3-‏ آثاري با طرح برخي انتقادات از حاميان خارجي محمدرضا پهلوي براي تطهير وي (همچون «آخرين ‏روزها» نوشته هوشنگ نهاوندي)‏ ‏4-‏ آثاري با انتقاد شديد از ملت ايران كه به حكومت پهلوي‌ها پايان دادند با هدف تطهير غرب و ‏پهلوي‌ها (همچون «كهن‌ديارا» خاطرات فرح ديبا)‏ در طي اين سالها هرچه از زمان پيروزي انقلاب اسلامي دور شده‌ايم كمتر توليد آثاري از نوع يك و دو را ‏شاهد بوده‌ايم، زيرا شناخت ملت ايران و ساير ملتها از رژيم پهلوي كه منجر به قيام كم‌نظيري براي ساقط ‏كردن محمدرضا و پايان دادن به سلطه آمريكا برايران شد در اوج خيزش سراسري مردم، بسيار وسيع و ‏گسترده بود. لذا آثار توليدي براي تطهير حاميان شاه نمي‌توانست بدون بيان مفاسد عوامل داخلي غرب ‏صرفاً با مقصر جلوه‌ دادن درباريان، حتي براي جامعه جهاني كشش و جاذبه‌اي داشته باشد. اما هر چه از ‏آن دوران دورتر مي‌شويم از يك سو غبار ايام، گذشته‌ها را بيشتر مي‌پوشاند و از ديگر سو نسلهاي جديدي ‏پا به عرصه مي‌گذارند كه با مسائل و موضوعات سالهاي دراز حاكميت بيگانگان بر اين ديار كاملاً ‏ناآشنايند؛ بنابراين دارندگان تعلقات سياسي به آن ايام، بعد از گذشت دو دهه از خروج ايران از مجموعه ‏وابستگان به غرب بر اين تصورند كه شرايط براي نگارش آثاري از نوع سوم و چهارم بيشتر فراهم است. ‏در اين ميان خاطرات آقاي مئير عزري را كه به صورت غيرمتعارفي شانزده سال به عنوان سفير اسرائيل در ‏ايران اقامت مي‌گزيند و تا مقام مشاور و امين محمدرضا پهلوي ارتقاي موقعيت مي‌يابد بايد تا حدودي ‏متفاوت از دسته‌بندي ارائه شده قلمداد كرد؛ زيرا آقاي عزري در اين اثر تلاش كرده پديده صهيونيسم و ‏پيوند آن را با پهلوي‌ها، مستقل از غرب ارزيابي كند. هرچند جمع كثيري از صاحبنظران سياسي براي ‏پديده صهيونيسم هويتي جدا از كلان‌سرمايه‌داري حاكم بر غرب قائل نيستند، اما جناب سفير در اثر خود ‏اين‌گونه مي‌پسندد تا عملكرد صهيونيستها در ايران را متفاوت و مستقل از آمريكا و انگليس جلوه دهد؛ از ‏اين رو ضمن وارد آوردن انتقاداتي جدي به عملكرد اين دو كشور- چه در دوران اوج حاكميتشان بر ايران ‏و چه در زمان متزلزل شدن پايه‌هاي حكومت وابسته به آنها- مي‌كوشد صهيونيستها را در جايگاه ‏دلسوزترين افراد براي منافع ملت ايران مطرح سازد. بلاشك براي محققان و تاريخ‌پژوهان نيز نگريستن از ‏منظر صهيونيستها به يكي از حساس‌ترين فرازهاي تاريخ كشورمان جاذبه لازم را خواهد داشت. همچنين ‏بايد اذعان داشت اطلاعات ارائه شده در اين خاطرات براي تطهير عملكرد صهيونيستها مي‌تواند نگاه ‏جديدي را به تاريخ معاصر اين مرز و بوم مطرح سازد؛ زيرا علاوه بر كوتاهي‌هاي جبران ناپذير در زمينه ‏بررسي عملكرد صهيونيستها در ايران (از جنبش مشروطه تا سقوط پهلوي‌ها) اصولاً به دليل پنهان‌كاري ‏شديد مؤسسات صهيونيستي همچون آليانس و سازمانهاي مخفي وابسته به اين جماعت همچون ‏فراماسونري، روتاري،... منابع لازم براي مطالعه مستقل نقش صهيونيستها در ايران كمتر فراهم شده است. ‏اكنون با انتشار خاطراتي در چنين حجم (دو جلد، پنجاه فصل، 710 صفحه قطع رحلي و 450 قطعه ‏تصوير و سند) زمينه‌ها و انگيزه‌هاي ابتدايي براي برداشتن گامهاي محققانه وجود دارد. ‏ همان‌گونه كه خوانندگان به خوبي دريافته‌اند موضوعات و مسائل از نگاه صهيونيستها به صورت بسيار ‏گذرا و سطحي در اين خاطرات مطرح شده است، حال آن كه هر كدام به صورت مستقل مي‌تواند مبناي ‏تحقيق و پژوهش قرار گيرد. عزري آن‌گونه كه خود به صراحت اذعان مي‌دارد، يك صهيونيست و از ‏خانواده تربيت شده در مكتب آليانس است؛ بنابراين موضوعات متنوع طرح شده در اين خاطرات را ‏نمي‌بايست موضع يهوديان ايران قلمداد كرد، زيرا با توجه به وجود گرايشهاي مختلف در ميان يهوديان، ‏يك نژادپرست را هرگز نمي‌توان به عنوان سخنگوي آنان شناخت، هرچند وي تلاش بسيار دارد تا اعمال ‏و رفتار تربيت شدگان آليانس در ايران را به آحاد اين اقليت ديني تعميم دهد. اجمالاً در ابتداي اين بحث ‏بايد به اين نكته اشاره داشت كه صهيونيسم هيچ‌گونه ارتباط مبنايي با باورهاي ديني ندارد، بلكه صرفاً ‏گرايشي نژاد پرستانه در درون يك قوم است. البته صهيونيستها ابتدا پايگاه اصلي عضوگيري خود را در ‏ميان يهوديان بنا نهادند، اما امروز كه به وضوح در ميان ساير اقوام اروپايي، صهيونيستهاي مسيحي نيز ‏هويت خويش را آشكار كرده‌اند بيش از هر زماني عدم ارتباط صهيونيسم با باورهاي اديان الهي آشكار ‏شده است. مجمع عمومي سازمان ملل نيز در سال 1975 م. طي قطعنامه شماره 3379 رسماً صهيونيسم را ‏معادل «نژادپرستي» عنوان كرد و علت دوري جستن بسياري از يهوديان معتقد و پايبند از اين جماعت خود ‏برتربين را بايد غيرهمگون و حتي متعارض بودن تمايلات آنها با مباني فكري و اعتقادي مذاهب الهي ‏دانست. اديان الهي همواره منادي برابري انسانها (با رنگها و قوميتهاي مختلف) بوده‌اند و فضيلت و برتري ‏را در ميزان تعلقات معنوي و به طور كلي پايبندي انسان به «اصول الهي» عنوان نموده‌اند؛ بنابراين هم از ‏نظر اديان آسماني و هم براساس اجماع جامعه بشري، صهيونيسم يك گرايش مذموم خود برتربين نژادي ‏است. اين كه ظهور و بروز چنين پديده‌ شومي در جهان امروز زمينه‌ساز چه فجايعي بوده است ارتباط ‏مستقيمي با خاطرات آقاي عزري پيدا نمي‌كند، اما پيوند نژادپرستان جهان كه در اين خاطرات به هيچ وجه ‏به آن اشاره نمي‌شود، نكته قابل تأملي در شناخت صهيونيسم خواهد بود. دقيقاً از همين رو نماينده ‏صهيونيستهاي حاكم بر فلسطين هيچ‌گونه اشاره‌اي به ارتباط بسيار قوي تل‌آويو با آفريقاي جنوبي در ‏سالهاي حاكميت آپارتايد بر اين كشور نمي‌كند، در حالي‌كه رژيم نژادپرست سفيد پوست پروتريا همچون ‏صهيونيسم يكي ديگر از ميوه‌هاي تلخ سرمايه‌داري بود و بدين جهت اين دو رابطه تنگاتنگي با هم داشتند ‏و به شدت نيز از يكديگر پشتيباني مي‌كردند.‏ مطالعه در زمينه پيوند رژيمهاي شكل گرفته بر اساس تمايلات نژادپرستانه، محققان را به اين واقعيت ‏نزديك خواهد ساخت كه ظهور و افول پديده‌هاي خود برتر بين نژادي در غرب عمدتاً ريشه در ‏سرمايه‌داري سلطه‌طلب دارد و به طور كلي مي‌توان مدعي شد اوج‌گيري كلان سرمايه‌داري رابطه تنگاتنگي ‏با تفكر برتري‌ طلبي نژادي و قومي داشته است (در اشكال مختلف صهيونيسم مسيحي يا يهودي).‏ آقاي مئير عزري در فرازهايي از نوشتار خود به عدم ارتباط صهيونيسم با دين يهود اشارات صريحي دارد. ‏به عبارت ديگر وي عنوان مي‌كند كه فردي مي‌تواند اصولاً پايبند به دين يهود نباشد، اما صهيونيستي ‏برجسته به حساب آيد: «شادروان ابراهام ميرزاحي (راد) چندان پايبند دين و دستورهاي آن نبود، ولي خود ‏را يك صهيونيست و وفادار سوگند خورده به اسرائيل مي‌شناخت.» (جلد2، ص258)‏ تأكيد بر جدايي صهيونيسم از يهوديت در مقدمه اين بحث از اين روست كه امكان انگ‌زدنها و استفاده از ‏حربه آنتي سميتيزم منتفي گردد. سوءاستفاده صهيونيستها از دين يهود بيشتر در اين زمينه رخ مي‌نمايد كه ‏هرگونه نقدي را بر عملكردها و گرايشهاي نژادپرستانه و ضدانساني خويش، با چنين برچسبي منكوب ‏مي‌كنند. البته به منظور بي‌ارتباط جلوه‌گر ساختن تدوين اين خاطرات با تطهير عملكرد صهيونيستها در ‏ايران آقاي عزري در پيشگفتار خود به گونه‌اي به ايجاد اين ذهنيت دامن مي‌زند كه گويا هدف از نگارش ‏اين اثر دفاع از عملكرد پهلوي‌ها بوده است: «در پايان اين پيشگفتار نكته‌اي را بايد يادآور شوم و آن اينكه ‏خواننده اين يادنامه شايد در فرود و فراز رويدادهاي اين نوشته بپندارد كه نگارنده در برابر شاه گذشته ‏ايران و خاندان پهلوي، ديني به گردن داشته و با نگارش اين يادنامه خواسته آن دين را ادا كند، به كساني ‏كه با چنين پنداري روبرو خواهند شد بايد بگويم بيش از دو دهه است كه آن مرد بزرگ چشم از جهان ‏فرو بسته و دستگاه پادشاهي در ايران برچيده شده، آن شكوه به افسانه پيوسته و خانواده‌اش نيز مانند ‏ميليونها ايراني در گوشه و كنار جهان با درد آوارگي دست به گريبانند». (ص9) اين جمله پايان بخش ‏مقدمه ضمن تجليل سخاوتمندانه از محمدرضا پهلوي و دوران حاكميت وي بر ايران هيچ‌گونه پاسخي به ‏ذهنيتي كه خود ايجاد مي‌كند نمي‌دهد. شايد خواننده‌اي كه آقاي عزري را به هيچ وجه نمي‌شناسد و براي ‏اولين بار با مطالعه اين كتاب با نام و موقعيت وي در دوران پهلوي دوم آشنا شده است، از طريق تأمل در ‏معيارها و ملاك‌ها و همچنين شاخصهاي مرتبطين و دوستان وي در داخل كشور بهتر بتواند به شناختي از ‏او نائل آيد. هرچند در ادامه اين بحث با نماينده صهيونيستها در ايران بيشتر آشنا خواهيم شد، اما از آنجا ‏كه بعد از كودتاي 28 مرداد بسياري از طرفداران رژيم پهلوي بر اين امر اصرار مي‌ورزيدند كه افراد بدنام ‏مرتبط با دربار بايد طرد شوند تا چهره رژيم كودتا ترميم گردد، بدين لحاظ مي‌توان اطرافيان محمدرضا ‏پهلوي را به چند دسته تقسيم كرد. منفورترين دسته، جماعت بدكاران، چاقوكشان و فواحش به رهبري ‏شعبان جعفري بودند. جعفري خود در خاطراتش در مورد دارودسته‌اش در روز كودتا مي‌گويد: «زاهدي ‏بغل وا كرد، مام رفتيم تو بغل تيمسار و اونم ما رو يه ماچ كرد... گفت: هنوز ما خيلي باهات كار داريم. ‏گفتم: قربان رفقام زندان هستن، اجازه بدين من برم اينارو بيارم. خلاصه رئيس زندان رو صدا كرد و گفت: ‏اونارو بده بدست اين برن. گفت: قربان اينا چند تاشون جرمشون سياسي نيست! اينا چاقوكشي كردن. ‏گفت: عيب نداره! بده به دست اين برن.» (خاطرات شعبان جعفري، به كوشش هما سرشار، نشر آبي، سال ‏‏81، ص171) هرچند جعفري براي عامه ملت ايران مشهورتر از آن است كه نياز به معرفي وي باشد، اما در ‏شناخت وي همان بس كه فاسدترين نيروهاي دربار نيز تلاش داشتند از وي فاصله بگيرند. در اين حال، ‏احساس تعلق آقاي عزري به آقاي جعفري تا حدودي روشن مي‌سازد كه عمدتاً نقطه اتكاي صهيونيستها ‏در ايران چه كساني بوده‌اند: «شعبان جعفري نامدارترين پهلوان زورخانه‌هاي ايران... دوستان پهلوان ‏جعفري اين جوانمرد دلير، ميهن‌پرست و شاهدوست را از زندان آزاد كردند... پهلوان شعبان جعفري بارها ‏از اسرائيل بازديد نمود و يكي از دوستان خوب مردم اين كشور شد.» (جلد2، صص8-26)‏ اين تعريف‌ها و تمجيدها، ملاكها و معيارهاي صهيونيستها را مشخص و همچنين روشن مي‌سازد ‏نژادپرستان چه كساني را دستكم از ايران جذب كردند و براي اقامت به اسرائيل بردند. برخلاف تلاش ‏نگارنده كه اسرانيل را كعبه آمال همه يهوديان عنوان مي‌كند و علي‌رغم همه نگرانيهايي كه حسابگرانه از ‏انقلاب اسلامي در ميان اقليت يهودي ايجاد كردند، يهوديان تارك ميهن عمدتاً حاضر نشدند به اسرائيل ‏بروند و اقامت در آمريكا را ترجيح دادند. جالب اينكه براي فرد بدنامي چون شعبان جعفري نيز همزيستي ‏با افرادي چون شارون (قتل عام كننده آوارگان فلسطيني در اردوگاههاي صبرا و شتيلا) جاذبه چنداني ‏نداشته است: «شاه كه رفت منم رفتم. وقتي شاه خواست بره بيرون گفتم: خوب شاه كه داره مي‌ره من ‏اينجا بمونم چيكار كنم؟ منم ميرم! اومدم رفتم اسرائيل چون اسرائيل را دوست داشتم...» (خاطرات شعبان ‏جعفري،نشر آبي، سال 1381، ص340) جالب اينكه حتي صهيونيستها نيز همچون محمدرضا پهلوي حاضر ‏مي‌شوند يك زورخانه به وي واگذار كنند: «به من گفت: مي‌خواهيم يه زورخونه تو اسرائيل درست كنيم... ‏بعد از انقلاب كه رفتم اسرائيل رفتم اونجا، خدمت شما عرض كنم ديدم يه جاي خرابه است گردنشون ‏گذاشتم كه اونجا رو درست و روبراه كنن.» (همان، ص266) با وجود همه تسهيلاتي كه در اختيار جعفري ‏قرار مي‌گيرد وي حاضر نمي‌شود براي هميشه در اسرائيل بماند، لذا راهي آمريكا مي‌شود و در آنجا اقامت ‏مي‌گزيند. وقتي افراد بي‌فرهنگي چون جعفري ترجيح مي‌دهند در جاي ديگري غير از اسرائيل اقامت ‏گزينند معلوم مي‌شود چه افرادي با چه سطحي از فرهنگ، تبليغات صهيونيستها را باور كرده و جذب آنان ‏شده‌اند. البته عزري در فرازي از خاطراتش، هم سطح فرهنگي ايرانيان جذب شده به اسرائيل را روشن ‏مي‌سازد و هم حجم تبليغاتي كه توانسته آنها را آنهم در دوران حاكميت پهلوي‌ها بر ايران به ترك ميهن ‏وادارد: «براي استاد عدل (وزير كشاورزي) از زندگي همكيشان يهودي‌ام گفته بودم... پيرو خواسته وي بايد ‏به ديدار چندتن از يهوديان ايراني تبار كشاورز در اسرائيل مي‌رفتيم... يك كرد يهودي ساده كه در ايران ‏فروشنده ابزار يدكي اتومبيل بود، آنروز شنبه براي ما ميهمانان ايراني‌اش خوراك ايراني پخته بود و ‏مي‌كوشيد به شيوه‌ ايراني از ما پذيرايي كند. همسر ميزبان بانوئي ساده و بي‌آلايش بود مي‌پنداشت همه ‏ميهمانانش يهودي‌ي ايراني هستند و براي بازبيني و بررسي‌ي زندگي در اسرائيل به اين سرزمين آمده‌اند تا ‏به روشني دريابند كه بايد ايران را پشت سرنهند يا همانجا بمانند. او مي‌كوشيد ما را به هر زباني كه شده به ‏زندگي در اسرائيل و ساختن با پاره‌اي كاستيها خرسند كند. با شوري آتشين مي‌گفت: كشور غربا را رها ‏كنيد و به خانه پدريتان بيائيد، كم به ما زور نگفته‌اند، كم به زن و بچه‌هايمان فشار نياورده‌اند، بيچاره پدرها ‏و مادرهايمان در چه نكبتي مردند، همه مي‌گويند ما در ايران روزهاي خوشي داشته‌ايم و گلايه‌هايمان ‏بيجاست!!... ‏ چهره برافروخته و چكه‌هاي سرد عرق روي پيشاني‌ي ميهمانان را در برابر اين گفته‌ها و داوريهاي تند ‏مي‌ديدم، ولي نمي‌دانستم چه واكنشي در سر و دلشان برانگيخته بود، دانستم كه هر چه زودتر بايد آهنگ ‏سخن را دگرگون مي‌كردم. بيمناك بودم كه مبادا اين ديدار غم‌انگيز لگدي بر پياله شيري باشد كه به ‏دشواري دوشيده‌ام. ناچار به گوش عدل رساندم كه: بانوي ميزبان دچار گونه‌اي بيماري رواني‌ست، بنابراين ‏ميهمانان نبايد گفته‌هاي نامبرده را به دل بگيرند.» (جلد2، ص93)‏ بانوي بينواي يهودي كه در دام‌نژادپرستان صهيونيست گرفتار آمده مگر چه چيزي را بازگو مي‌كند كه متهم ‏به رواني بودن مي‌شود؟ آيا جز اين است كه وي به بازگويي همان تبليغاتي مي‌پردازد كه صهيونيستها قبل ‏از ترك ديار خويش به شيوه‌هاي مختلف به وي القاء كرده بودند؟ اگر آشكار شدن باورهاي صهيونيستي ‏نشان از عدم تعادل روان دارد چرا زماني كه صهيونيستها به دليل گرايشهاي نژادپرستانه مورد انتقاد قرار ‏مي‌گيرند آن را برنمي‌تابند؟ جالب است توجه كنيم اين ميزان بدگويي از شرايط زندگي يهوديان در ايران ‏مربوط به دوراني است كه صهيونيستها آن را بهشت مطلوب خود اعلام مي‌دارند و حاضر نمي‌شوند از ‏موهبتهاي چنين شرائطي محروم شوند. عزري خود بعد از شانزده سال در پست سفير اسرائيل در ايران ‏همچنان در مناصب پائين‌تر همچون رايزن نفتي و نماينده بانك روچيلد ترجيح مي‌دهد از خوان نعمت ‏گسترده شده توسط پهلوي‌ها براي بيگانگان، بهره گيرد. سرهنگ نيمرودي (وابسته نظامي سفارت ‏اسرائيل)پس از پايان ماموريتش در ايران مي‌ماند و به امر تجارت؟! مي‌پردازد (جلد 2، ص150) و... البته ‏آقاي عزري دليل اين همه علاقه وافر به ايران در اين ايام را دستكم در مورد ديگران بيان مي‌كند: «دوران ‏درخشان شاه به سالهاي پس از 1968 باز مي‌گردد، روزهائي كه بهاي نفت و گاز ايران در بازار جهاني سر ‏به آسمان كشيده بود... گسترش بازرگاني كشور به جائي رسيده بود كه بسياري از ژنرالها و سفراي ‏بازنشسته آمريكايي‌ي بيكاره و سرگردان در اروپا و خاور دور براي پولسازي به ايران مي‌آمدند و با خوش ‏آمدگوئيهاي دستگاه روبرو مي‌شدند (سپارو آگنيو معاون رئيس جمهور آمريكا از سرشناسان اين گروه ‏بود)... آگنيو در اوت سال 1973 به اتهام كلاهبرداري از پست معاونت رئيس‌جمهوري آمريكا بركنار شد، ‏جرالد فورد جايش را گرفت.» (جلد1، ص227) ‏ بنابراين برخلاف تبليغاتي كه براي واداشتن يهوديان ايراني به ترك ميهن صورت مي‌گرفت دستكم به گواه ‏آنچه آقاي عزري خود اذعان مي‌دارد و در ادامه بحث مشروحاً به آن خواهيم پرداخت، صهيونيستها در ‏ايران موقعيتي طلايي براي كسب ثروتهاي نجومي و بهره‌برداري از امكانات گسترده كشور داشته‌اند. ‏متاسفانه بايد اذعان داشت علي‌رغم گذشت بيش از ربع قرن از قطع يد صهيونيستها از ايران هنوز ابعاد ‏همكاريهاي موساد با ساواك، قراردادهاي كلان تخريب كننده كشاورزي در پوشش خدمات كشاورزي، ‏غارت ميراث فرهنگي و دست‌اندازي به تاريخ كشور، بهره‌برداري از اختلافات قومي و دامن زدن به ‏تجزيه‌طلبي براي گسترش نفوذ، دامن زدن به فساد هيئت حاكمه براي تحت كنترل درآوردن آنها، مشاركت ‏گسترده در غارت نفت ايران و ... براي علاقه‌مندان به تاريخ روشن نشده است. هرچند آقاي عزري در اين ‏خاطرات بسيار حسابگرانه متعرض اين بحث‌ها شده است، اما با اين وجود تا حدودي مكتوبات وي ‏مي‌تواند به روشن شدن زوايايي از تاريخ كمك كند. در زمينه نقش اسرائيل و سازمان اطلاعاتي‌اش يعني ‏موساد در شكل‌دهي به ساواك، ابتدا عزري به گونه‌اي سخن مي‌گويد كه گويي كاملاً با اين سازمان جهنمي ‏بيگانه بوده و مانند همه آحاد جامعه با شنيدن نام آن، ترس بر وجودش غلبه مي‌كرده است: «روزي در ‏آشفته بازار كارهاي روزانه‌ام، ناشناسي تلفن كرد و از من خواست با سرهنگ شاهين (رئيس بخش جرايد ‏ساواك) ديدار كنم... به هر روي اين واژه در سال 1958 مي‌توانست براي شنونده‌اش چندش آور و نگران ‏كننده باشد... شنيده بودم هر كسي كه به ساواك پاي مي‌نهد، بيرون آمدنش كار آساني نبود. يا بايد به ‏همكاري با دستگاه پيمان مي‌بست يا اينكه بازجو بايد يقين پيدا مي‌كرد كه به خوبي او را تكانده و تخليه ‏اطلاعاتي نموده است. همچنين شنيده بودم روزي ساواك يكصد و پنجاه تن از ناسازگاران با رژيم را سوار ‏هليكوپتر كرده و در درياي نمك (مردابي شور نزديك قم) ريخته است!... كمتر كسي مي‌توانست پروايي به ‏دل راه بدهد و چيزي بگويد يا در برابر بازجويانش پايداري كند. با چنين بينشي براي ديدار سرهنگ ‏شاهين مي‌رفتم و در ژرفاي انديشه‌ام نگراني‌ي ‌آزارنده‌اي موج مي‌زد... تنها گماني كه به سرم نمي‌زد اين ‏بود كه براي پاره‌اي گفت‌وگوها درباره هفته نامه ستاره شرق مرا فرا خوانده‌اند.‍»(جلد يك، صص3-81)‏ و در فرازي ديگر جناب سفير كساني را كه كارشناسان اسرائيلي را استادان بازجويان خوانده‌اند، ناآگاه ‏مي‌نامد و هرگونه همكاري در اين زمينه را به طور كلي منكر مي‌شود تا از جنايات و شكنجه‌هاي قرون ‏وسطايي ساواك برائت جويد: «همكاريهاي دو سويه سياسي ميان سران ايران و اسرائيل و داد و ستدهاي ‏اطلاعاتي و ارزيابيهاي امنيتي تا پيش از فروريزي‌ي پادشاهي در ايران همواره كارساز بودند. ناآگاهاني كه ‏از پس دگرگونيهاي سال 1979 در ايران سر برآوردند و كارشناسان اسرائيل را استادان بازجويان ‏‏(شكنجه‌گران) ساواك خواندند هرگز نتوانستند بر گفته‌هاي بي‌پايه‌شان سرسوزني سند نشان بدهند.» (جلد ‏اول، ص86) در اين تكذيبيه كه در ادامه به بررسي صحت و سقم آن خواهيم پرداخت نوعي اعتراف به ‏جنايات گسترده ساواك نيز وجود دارد كه محدود به پرتاب كردن مبارزان از چرخبال به درون درياچه ‏نمك قم نيست؛‌ زيرا جناياتي كه در شكنجه‌گاه‌ها اعمال مي شد به مراتب وحشيانه‌تر از اقدامي است كه ‏جناب سفير به ذكر آن مي‌پردازد. اما قبل از بررسي سوابق ارتباط ساواك با موساد و آموزشهاي ‏صهيونيستها به مأموران ساواك و كميته مشترك ضدخرابكاري به صورت جزئي‌تر، لازم است به هويت ‏واقعي آقاي عزري نظري دقيقتر بيفكنيم. به عبارت ديگر بايد ديد آيا علت اظهار بي‌اطلاعي جناب سفير از ‏فعاليتهاي مشترك ساواك و موساد در سركوب مبارزان در ايران، بيگانه بودن وي با اين مقولات است يا ‏پنهانكاريها ريشه در خبرويت ايشان در اين زمينه دارد: «آغاز سال 1960 سرآغاز دوراني است كه ‏ديدارهايم با شاهنشاه ايران نه با نام همراه، بلكه با نام نماينده، فرستاده يا سفير اسرائيل در ايران انجام شده ‏است... شاه پرسيد با چه كساني در ايران ديدار داشته‌ام و كدام را برتر يافته‌ام و ناگهان گفت: ‌راستي چه ‏كسي شما را به اينجا فرستاده؟ پاسخ دادم: كاستيهاي آزارنده‌اي كه در دوستي و پيوند دو ملت ايران و ‏اسرائيل به چشم مي‌خورد بي‌آنكه دستور روز سران اسرائيل باشد به پيشنهاد نخست‌وزير بن‌گوريون و ‏موافقت وزير خارجه گلدامئير... شاه پرسيد: آنها از شما خواسته‌اند در اينجا چه بكنيد؟ شگفتي‌ام را از اين ‏پرسش در خود فرو بردم و در پاسخ، فشرده‌اي از دوره پيش از رفتنم به اسرائيل و بازگشتم به ايران را ‏گفتم و افزودم: بن‌گوريون نخست‌وزير اسرائيل به من گفته است در ايران هر كاري كه مي‌كنم بايد بدانم ‏كه به سود كشور و مردم ايران باشد.» (جلد يك، صص18-217)‏ سؤالها و جوابهاي رد و بدل شده در اين ملاقات به خوبي مشخص مي‌سازند كه نگاه شاه به عزري به ‏عنوان يك ديپلمات و سفيري عادي نيست؛ زيرا از يك سفير اعزام شده هرگز سؤال نمي‌شود چه كسي او ‏را فرستاده و چه نوع مأموريتي را در دستور كار خود دارد. همگان مكانيزم انتخاب سفير توسط مقامات ‏يك كشور و مأموريتهاي اين پست را به عنوان رئيس هيئت ديپلماتيك مي‌دانند. طرح چنين سؤالاتي از ‏طرف محمدرضا پهلوي به اين معناست كه وي از مأموريتهاي عزري تحت پوشش سفير بخوبي مطلع ‏است. البته جناب سفير نيز در فرازهاي ديگري از خاطراتش، ديپلمات معمولي نبودن خود را مشخص ‏مي‌سازد: «دكتر دورئيل كه همه توانش را در راه رسيدن نفت ايران به اسرائيل گذاشته بود، نمي‌توانست در ‏دفتر كوچكش جائي براي من داشته باشد. افزون بر آن پاره‌اي كارهاي پنهاني داشتم كه كار در آن دفتر را ‏برايم ناسازگار مي‌كرد.» (جلد اول، ص72) و در فراز ديگري مي‌افزايد: «پس از پاره‌اي ارزيابيها دانستم كه ‏چشمهاي دستگاه ما را موشكافانه مي‌پايد و چاره‌اي نداريم جز اينكه در پنهانكاريها بيشتر بكوشيم.» (جلد ‏اول، ص84) اين پنهان‌كاري‌ها با توجه به روابط بسيار مثبت بين صهيونيستها و محمدرضا پهلوي از يك ‏سو مشخص مي‌سازد كه سؤالات ابهام‌آميز در ملاقات مورد اشاره بي‌دليل نبوده است. از سوي ديگر، اين ‏ادعا كه كارهاي سفارت اسرائيل بنا به توصيه بن‌گوريون به سود مردم ايران صورت مي‌گرفته واقعيت ‏ندارد. آزادي عمل صهيونيستها در آن ايام و حساسيت نداشتن دربار و ساواك در مورد آنان تا حدودي ‏مي‌تواند ذهن خواننده را بدين سو سوق دهد كه آقاي عزري و دوستانشان به چه اموري مشغول بوده‌اند ‏كه حتي نمي‌خواسته‌اند متحدشان - يعني شاه - از اين‌گونه اشتغالات مطلع شود. ‏ اما در مورد اين ادعا كه بعد از انقلاب آنچه در مورد آموزش بازجويان طرح شد كاملاً بي‌اساس بوده و به ‏گفتة آقاي عزري هيچ‌گونه سندي در اين زمينه ارائه نشده است بايد گفت در اين ارتباط اسناد بسياري در ‏مركز اسناد ملي وجود دارد كه ترجيح مي‌دهيم براي جلوگيري از مطول شدن بحث به اعترافات نيروهاي ‏صهيونيست بسنده كنيم. براي نمونه آقاي سهراب سبحاني كه سال گذشته كميته روابط آمريكا و اسرائيل ‏‏(ايپاك ‏AIPAC‏) وي را به عنوان نخست‌وزير پيشنهادي براي تغيير نظام جمهوري اسلامي مطرح ساخته ‏بود در كتاب خود در اين زمينه مي‌نويسد: «همكاري اسرائيل و ايران تنها به مبارزه با دشمنان مشترك در ‏خارج از مرزهاي آن دو كشور محدود نبود. در سال‌هاي اول 1970 كه مخالفت با برنامه‌هاي نوسازي شاه ‏شدت گرفت سازمان موساد اطلاعات ارزنده‌اي از فعاليت پارتيزان‌ها از جمله مجاهدين خلق كه با سازمان ‏آزاد‌يبخش فلسطين ارتباط داشتند در دسترس ساواك گذاشت و همكاري خود را با آن سازمان براي ‏سركوب كردن آنها اعلام داشت. اين‌گونه همكاري بطور محرمانه بعمل مي‌آمد تا مخالفين كه اصرار داشتند ‏ايران سياست خود را بنفع اعراب تغيير دهد تحريك نشوند.» (توافق مصلحت‌آميز روابط ايران و اسرائيل، ‏نوشته سهراب سبحاني، ترجمه ع.م. شاپوريان، نشر كتاب، لوس‌آنجلس، 1989 م، صص8-187)‏ همچنين در فراز ديگري از اين كتاب، نويسنده، كه وابسته به محافل صهيونيستي است اذعان دارد سرگرد ‏لوي مسئوليت آموزش بازجويان را به عهده داشته است: «تروريست‌هاي ايراني را كه مي‌توان با اتحاد ‏جماهير شوروي و ليبي يا سازمان آزاديبخش فلسطين مرتبط دانست در ميان مقامات دولتي ايران و اعضاء ‏سازمان اطلاعات و امنيت كشور نگراني‌هاي شديدي توليد كرده بودند. از اين رو بمنظور مراقبت دقيق ‏دستجات تروريستي مانند فدائيان خلق و مجاهدين خلق همكاري ساواك با موساد از اهميت خاصي ‏برخوردار بود. بعضي از اعضاء جديد سفارت كه به اتفاق اوري لوبراني به تهران اعزام شده بودند از ‏افسران لايق و مجرب سازمان امنيت اسرائيل بودند و اين موضوع مايه مسرت و خرسندي دستگاه‌هاي ‏امنيتي ايران شده بود. يادداشت سري زير از سفارت ايالات متحده درباره اطلاعات مربوط به هيئت ‏بازرگاني اسرائيل در تهران شامل نكات جالبي مي‌باشد: آريه لوين كه قبلاً به لووا لوينLova Lewin ‎‏ ‏معروف بود و در سال 1927 در ايران متولد شد مامور اطلاعاتي است... آبراهام لونز ‏Abraham Lunz‏ ‏متولد فوريه 1931 در ليبريه از سال 1971 رئيس اداره اطلاعات نيروي دريايي بوده و در امور ارتباطات و ‏الكترونيك تخصص دارد. سوابق او و معاونش موشه موسي لوي در دفتر وابسته دفاعي در تل‌آويو ‏حاكيست كه هر دو افسر اطلاعاتي لايقي هستند... سرهنگ دوم موسي لوي قبل از 1974 كه مامور تهران ‏شد در ستاد اطلاعاتي نيروي دريايي اسرائيل افسر روابط خارجي بوده است. در اوت 1966 افسري به نام ‏سرگرد لوي با مربي ايراني مدرسه جديدالتأسيس اطلاعاتي همكاري داشته و مسئول فراهم ساختن برنامه ‏و وسائل تعليماتي بوده است و اين افسر قبل از مأموريت ايران رياست اداره جمع‌آوري اطلاعات سري را ‏بعهده داشته است...» (همان، صص 5-254)‏ آقاي سهراب سبحاني در اين كتاب در واقع تلاش مي‌كند خدمات اسرائيل را براي حفظ محمدرضا پهلوي ‏برشمارد؛ بدين منظور تا حدودي ماهيت هيئت سياسي و ديپلماتيك و همچنين هيئت بازرگاني اسرائيل را ‏مشخص مي‌سازد. بر اساس اين گزارش در خدمات‌دهي براي حفظ محمدرضا پهلوي- همان‌گونه كه به ‏وضوح مشخص است- محور همه فعاليتهاي رژيم صهيونيستي در ايران، كمك به ساواك براي دستگيري ‏مبارزان، بازجويي‌هاي غيرانساني و شكنجه‌هاي منجر به قتل يا آسيب‌هاي جبران ناپذير جسمي و روحي ‏به منظور كشف سريع شبكه مبارزان بوده است. ‏ همچنين فراز ديگري از اين كتاب به نقش موساد از ابتداي شكل‌‌گيري ساواك اشاره دارد: «شاه در سال ‏‏1957 با توجه به تأثير همكاري اسرائيل در زمينه‌هاي امنيتي و اقتصادي، ژنرال تيمور بختيار، رئيس سازمان ‏امنيت و اطلاعات كشور (ساواك) را به منظور بررسي امكانات همكاري بين دو كشور به اسرائيل گسيل ‏داشت... مذاكرات ژنرال بختيار با همپايگانش در اسرائيل موفقيت‌آميز بود و پس از ملاقات‌هاي متعدد كه ‏بين موساد و ساواك به عمل آمد پايه‌هاي ارتباط نزديكي بين سازمانهاي امنيتي دو كشور برقرار گرديد و ‏پيشرفت روابط ايران و اسرائيل بعد از آن بدست ماموران موساد و ساواك سپرده شد.» (همان، صص 5-4)‏ براي شناخت بهتر تيمور بختيار و جنايات وي از همان ابتداي تشكيل ساواك و نقش «سيا» و «موساد» در ‏تربيت شكنجه‌گران- يا به اصطلاح بازجويان- مي‌توان به ساير منابع نيز رجوع كرد. جنايات ساواك به ‏حدي بود كه سيا رفته رفته ترجيح داد در اين زمينه‌ها كمتر درگير شود؛ لذا بتدريج نقش موساد در ساواك ‏تقويت شد. اين در حالي بود كه كمتر كشوري تمايل داشت خود را در كارنامه سياهترين ديكتاتوري جهان ‏سهيم كند. در آن ايام شكنجه‌هاي وحشيانه رايج و سيستماتيك در مخفيگاه‌هاي ساواك تنفر جهانيان را از ‏آنچه در ايران مي‌گذشت برانگيخته بود. ويليام شوكراس- نويسنده انگليسي- نيز در زمينه همكاري موساد ‏براي تربيت افراد درنده خويي چون تيمور بختيار مي‌نويسد: «ساواك، سازمان اطلاعات و امنيت كشور، در ‏سال 1957 [1335] به منظور حفظ امنيت كشور و جلوگيري از هرگونه توطئه زيان‌آور عليه منافع عمومي، ‏تأسيس شد. به اصطلاح آمريكايي قرار بود ساواك، آميزه‌اي از سيا و اف.بي.اي و سازمان امنيت ملي باشد. ‏اختيارات آن نظير سازمانهايي كه در زمان داريوش به عنوان چشم و گوش شاه خدمت مي كردند، بسيار ‏وسيع بود. وظيفه اصلي آن حمايت از شاه از طريق كشف و ريشه‌كن ساختن افرادي كه با حكومت ‏مخالف بودند و اطلاع دادن از وضع و حال و روز مردم به او بود. ماموران ساواك به وسيله موساد و سيا و ‏سازمان آمريكايي براي پيشرفت بين‌المللي تربيت مي‌شدند... نخستين رئيس ساواك سپهبد تيمور بختيار ‏بود كه به سنگدلي و لذت بردن از زجر دادن ديگران شهرت داشت. او درنده خوي وفاداري نبود.» ‏‏(آخرين سفر شاه، سرنوشت يك متحد آمريكا، ويليام شوكراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشر ‏البرز، چاپ چهارم، سال 1369، صص8-197)‏ البته آقاي عزري نيز در فرازي به آموزش نيروهاي كميته ضد خرابكاري - متشكل از نيروهاي ساواك، ‏اطلاعات ارتش و شهرباني بود - توسط افسران اسرائيلي اشاره دارد: «در ژوئيه 1995، پيرو يادداشتها و ‏يادمانه‌هايي كه از سرهنگ ابراهام تورجمان دريافت داشتم به گسترش روزافزون همكاريهاي پليس ايران و ‏اسرائيل پي بردم... روزوليو، سرهنگ تورجمان را همراه سرهنگ دوم گبرئيل كهن، كارشناس نظامي در ‏خرابكاري و مهندس جنگي به ايران فرستاده بود. روزوليو با چنين برنامه‌اي مي‌خواست بر آگاهيهاي ‏افسران پليس ايران در رويدادهاي خرابكاري بيافزايد و شيوه‌هاي پيشرفته سازماندهي‌ي نيروها و كارزار را ‏به آنان بياموزد... سي تن از ورزيده‌ترين آزمودگان پليس براي دوره‌اي ويژه به اسرائيل رفتند تا براي ‏درگيري با گروههاي خرابكار كه رو به فزوني بودند آماده شوند... روزي ارتشبد نصيري از من خواست در ‏نشست ويژه‌اي كه از افسران بلندپايه شهرباني برپا شده بود شركت كنم. گفت و گوي اين نشست در زمينه ‏گروههاي تروريست و خرابكار فزاينده‌اي بود كه از سوي شوروي و كشورهاي عرب به كار گرفته ‏مي‌شدند. ارتشبد نصيري در پي آن نشست از من خواست چند تن از افسران كاركشته پليس اسرائيل را كه ‏در پيكار با خرابكاران آزموده شده‌اند به ايران بياورم.» (جلد اول، ص146) البته آقاي عزري در ادامه همين ‏فراز مي‌افزايد كه شكنجه گران در ارتش و پليس همكاري با اسرائيل را مفيدتر ارزيابي مي‌كردند: «از همين ‏رو بود كه همكاري‌ي ارتش و پليس ايران را با اسرائيل برتر، سودمندتر و سازنده‌تر از همكاري با آمريكا ‏مي‌ديدند. دستگاههاي آمريكايي نيز در ايران بسيار كوشا بودند.» (همان) جناب آقاي سفير بسيار دقت دارد ‏تا در اين فراز نام ساواك را به ميان نياورد، اما از اين مسئله غفلت مي‌نمايد كه دعوت نصيري از ‏كارشناسان اسرائيلي براي آموزش افسران ايراني جهت مقابله با خرابكاران به چه معني است. اولاً نصيري ‏امور مربوط به ساواك و كميته مشترك ضدخرابكاري را دنبال مي‌كرده است؛ بنابراين تكذيب مشاركت ‏اسرائيل در آموزش شكنجه‌گران ساواك با اين اظهارات وي در تناقض است. ثانياً مسئله اصلي در مقابله ‏با به اصطلاح خرابكاران يا همان مبارزان، گرفتن اطلاعات از آنان براي كشف مراكز تكثير اطلاعيه‌هاي ‏افشاگرانه و شناسايي ساير اعضاي گروههاي مبارز بود؛ بنابراين زماني كه از كارآمدي بيشتر افسران ‏اسرائيلي در اين زمينه سخن به ميان مي‌آيد بدين معني است كه آنان در به كارگيري آخرين روشهاي آزار ‏جسمي براي وادار كردن مبارزان به دادن اطلاعات كارآزموده‌تر بودند. ثالثاً در دوراني كه افشاگريهاي ‏دانشجويان مبارز خارج كشور در مورد جنايات شاه افزايش يافت مربيان آمريكايي فعاليتهاي خود را در ‏ساواك محدودتر كردند، اما اسرائيلي‌ها كه در شكنجه و كشتار مبارزان فلسطيني تجربيات به روز داشتند ‏فرصت را براي پركردن جاي آمريكايي‌ها مغتنم شمردند؛ به حدي كه در اواخر حكومت پهلوي، ‏كارشناسان موساد در ساواك به مراتب بيشتر از كارشناسان سيا شده بودند و اين مطلبي است كه آقاي ‏عزري به صراحت به آن اذعان دارد. اما اينكه چرا صهيونيستها در ايران با دست زدن به هر جنايتي از ‏طريق هدايت ساواك سعي در حفظ ديكتاتور داشتند موضوعي است كه صرفاً با بررسي عملكرد آنان در ‏اين ايام در بُعد اقتصادي، سياسي، و... قابل درك است. از جمله اموري كه در دوران پهلوي‌ها دست ‏صهيونيستها در آن كاملاً باز شد غارت آثار باستاني ايران بود. صهيونيستها از خرد و كلان در اين خيانت ‏بزرگ به ملت ايران سهمي يافته بودند. به تاراج رفتن ميراث فرهنگي كشور با باز شدن پاي صهيونيستها به ‏ايران كه عمدتاً در جريان به انحراف رفتن انقلاب مشروطه تحقق يافت در دو بعد رسمي و پنهان پي ‏گرفته مي‌شد. ابتدا صهيونيستهاي فرانسوي همچون آندره گدار رسماً هدايت اين امر را در ايران به عهده ‏گرفتند تا جايي‌ كه چنين فردي بر كرسي مديركلي اداره كل باستان شناسي ايران نيز تكيه زد. روند سرقت ‏آثار فرهنگي كشور در اين ايام چنان شدت گرفت كه براي نمونه سرتيپ فرج‌الله آق اولي نماينده ‏تام‌الاختيار حكومت در استان خوزستان و فرمانده لشكر خوزستان طي تلگرامي به رضاخان مي‌نويسد: ‏‏«استدعا مي‌كنم اعليحضرت همايوني اجازه نفرمايند اسناد هويت ملي ما باينصورت از كشور خارج شود.» ‏وي همچنين از شاه مي‌خواهد جلو حفاري فرانسويان را بگيرد. اما رضاخان در جواب تلگراف دلسوزانه ‏تيمسار آق اولي به وي حالي مي‌كند كه قرارداد با فرانسه معتبر و نافذ است.‏ ‏ در زمان گدار پاي صهيونيستهاي آمريكا و انگليس نيز به ايران باز شد. مقارن لغو امتياز فرانسه بلافاصله ‏بنگاه شرقي دانشگاه شيكاگوي آمريكا وارد ايران شد و تخت جمشيد و آثار اقماري آن را كه بسيار ‏گسترده و متعلق به تمدن عيلامي‌ بود به تصرف خود درآورد. از اواخر سال 1309 حفاري تخت جمشيد ‏به سرپرستي ارنست هرتسفلد آمريكايي آغاز شد و پس از او در سال 1314 اريك اشميت آمريكايي اين ‏مسئوليت را به عهده گرفت. در مورد خارج كردن رسمي آثار باستاني از كشور اشاره به يك نمونه مي‌تواند ‏حقايق را تا حدودي روشن سازد: «دانشمند فقيد پرفسور هرتسفلد با ملاحظه نخستين نمونه‌هاي لوحها ‏اظهارنظر نمود كه اين نبشته‌ها حاوي ارقام و اطلاعات محاسباتي است و عموم دانشمندان باستان‌شناس ‏اهميت فراوان براي پيدايش چنين گنجينه مهم قائل بودند. تعداد لوحها بيش از سي‌هزار عدد و تمامي آنها ‏از گل خام بود كه پشت و رو و پهلوي آنها بخط ميخي عيلامي نوشته شده بود و طبعاً روشن كردن و ‏خواندن مطالب روي آنها فرصت كافي لازم داشت و كارهاي مختلف مقدماتي را ايجاب مي‌نمود. بر اثر ‏درخواست بنگاه شرقي دانشگاه شيكاگو كه در حقيقت باني و مؤسس بنگاه علمي تخت جمشيد و ‏نخستين عامل چنين موفقيتهاي علمي بود با كسب اجازه از اعليحضرت رضاشاه كبير اوليأ دولت ايران ‏موافقت كردند سي هزار لوح نامبرده براي انجام پژوهشهاي علمي بطور موقت در اختيار بنگاه شرقي ‏گذارده شود و در نتيجه در آبانماه سال 2494 شاهنشاهي (1314 خورشيدي) يعني دو سال پس از كشف ‏الواح، آنها را به عنوان امانت به بنگاه علمي مورد ذكر سپردند و به آمريكا حمل گرديد.» (بررسيهاي ‏تاريخي، مجله تاريخ و تحقيقات ايران شناسي، نشريه ستاد بزرگ ارتشتاران، شماره مخصوص سال ‏يازدهم، اسفند 2535 شاهنشاهي (1355) مقاله امانت داري خاك، صص 6-95) اين الواح كه ظاهراً رقم ‏دقيق آن 32 هزار عدد بود (در اين مقاله بيش از سي هزار آمده است) نه تنها تا آخر حكومت پهلوي‌ها ‏بلكه تاكنون نيز به ايران مسترد نشده است. ديگر آن كه در انتقال رسمي اين قبيل آثار پرحجم به خارج از ‏كشور علي‌القاعده امكان اختفاي آن نبوده است و البته همزمان بسياري از آثار باستاني نيز از كشور خارج ‏شد كه كسي از آن اطلاعي نيافت. اما در مورد عدم استرداد الواح مورد بحث علاوه بر تصاحب اين آثار، ‏مقوله دست اندازي در تاريخ‌نگاري كشور نيز مطرح است كه در ادامه به اهداف خاص نابودي و پنهان ‏كردن آثار عيلامي خواهيم پرداخت.‏ در زمينه نقش صهيونيستها در چپاول آثار ملي كشور مرحوم رشيد كيخسروي در كتاب محققانه خود ‏مي‌نويسد: «اگر حفاري دولتهاي فرانسه و آمريكا و انگليس در چارچوب اعزام گروه‌هاي علمي ‏باستانشناسي و با ظاهري قانوني صورت مي‌گرفت و چپاولگريهاي آنان تا حدودي شكل قانوني داشت، در ‏عوض عوامل صهيونيستها با يك توطئه كاملاً حساب شده بشكل افراد ناشناس و دستهاي نامرئي در رأس ‏سازمانها و تشكيلات مملكتي قرار گرفتند...باند مافيايي و مخوف ايوب ربنو مانند غده سرطاني بجان آثار ‏باستاني ما افتاد و بالغ بر پنجاه سال شيره جان اين ملت زجر كشيده را مكيده و هيچ اثري را از تعرض ‏خود مصون نداشت و نوك كلنگ اين باند به تمامي آثار باستاني ما فرو رفت... مدارك موجود نشان ‏مي‌دهد كه باند صهيونيستي ايوب ربنو روزانه با استفاده از حداقل 1500 نفر كارگر و كليه تجهيزات و ‏امكانات حفاري و با نظارت صوري و ظاهري وزارت فرهنگ وقت سالهاي متمادي و مستمر در تخت ‏جمشيد و مرودشت، شهرري، گنبدكاووس و تركمن صحرا و سيلك كاشان، حسنلو، زيويه كردستان، ‏قيلانتو و غار كرفتو در كردستان، همدان، عمارلو و تمامي نقاط باستاني گيلان و مازندران، مارليك، ‏خوزستان و هفت تپه، وجب به وجب لرستان، هرسين، گنگاور، و ساير مناطق باستاني كرمانشاه و ذره ذره ‏مناطق باستاني آذربايجان و ساير تپه‌ها و اتلال باستاني و بيشتر قبور متبركه حفاري نموده و آنچه را يافته ‏است به موزه‌هاي خارج و موزه ايران باستان فروخته است و طبق نوشته مهندس شيرازي مدير عامل فعلي ‏سازمان حفاظت آثار باستاني [1358] كه از چهره‌هاي خوشنام و دل سوز مي‌باشد در سالهاي بعد از 1346 ‏كه كليه حفاريهاي تجارتي ممنوع بوده و تحت هيچ شرطي دولت مجاز به صدور جواز حفاري تجارتي ‏نبوده اما باند صهيونيستي ايوب ربنو هم چنان به حفاري‌هاي تجارتي اشتغال داشته و از تعقيب و مجازات ‏و بازخواست مصون بوده است.» (دوران بي‌خبري يا غارت آثار فرهنگي ايرانيان، رشيد كيخسروي، سال ‏‏63، صص12-8)‏ اكنون با شناخت مختصري از ايوب ربنو، در خاطرات آقاي عزري به آنچه در مورد وي و ساير ‏صهيونيستهاي درگير در قاچاق اشياي قيمتي باستاني آمده نظر مي‌افكنيم: «زنده ياد ايوب ربنو زاده همدان ‏بود و بي‌آنكه دانش باستانشناسي را در دانشگاهي قرار گرفته باشد، از شناخته شده‌ترين و نام‌آورترين ‏كارشناسان يادگارهاي باستانشناسي (عتيقه‌جات) در جهان بود. موزه‌هاي بزرگ جهان سخن و ارزيابي‌ي ‏نامبرده را همواره مي‌پذيرفتند و از جايگاهي ويژه برخوردار بود. دربار ايران او را كارشناسي نام‌آور ‏مي‌شناخت، به ويژه در زمينه‌هاي باستانشناسي رايزن شهبانو بود. ايوب با شادروان پدرم از ديرباز دوستي و ‏همكاري داشت. چند سالي پس از گشايش سفارت اسرائيل در ايران كه موشه‌ديان براي نخستين بار به ‏ايران آمده بود با ربنو دوستي‌ي نزديكي پيدا كرد. گفت‌وگوهاي شيرين آنان همواره در زمينه هنرهاي ‏زيباي مردم دورانهاي گذشته و بررسي‌ي يادگارهاي ارزنده و فرهنگ باستانيان مي‌بود. هرگاه كه زنده ياد ‏موشه ديان به ايران مي‌آمد از ايوب ديدار مي‌كرد، هر دو از ارزيابي‌ي يافته‌هاي تازه (عتيقه‌هاي تازه كشف ‏شده) خرسند و خشنود بودند.» (جلد دوم، ص208)‏ اين فراز از خاطرات، به خوبي شمه‌اي از دخالت همه مقامات صهيونيستي در امر قاچاق اشياي عتيقه را ‏بيان مي‌دارد. پدر جناب سفير و البته خود آقاي سفير (كه در ادامه به آن اشاره خواهيم كرد)، موشه ديان و ‏درباريان در اين چپاول فرهنگي هر يك به نوعي سهيم‌اند. اين جماعت همگي از يافته‌هاي جديد بسيار ‏خرسند و خشنود مي‌شوند. آقاي عزري در مورد پدر خويش داستان ربوده شدن شاهنامه از كتابخانه و ‏فروش آن به دولت و سپس سرقت مجدد آن را بازگو مي‌كند كه بسيار تأمل برانگيز است: «پدرم پس از ‏بازگشت از خاك اسرائيل در سال 1925 با چند تن از دوستانش به كار داد و ستد عتيقه‌ پرداخت كه چندان ‏نپائيد... پيش از اين يادآور شدم كه پدرم با كار عتيقه آشنا بود. روزي دوستي به آگاهي‌ي او رساند كه در ‏شيراز يك نسخه شاهنامه فردوسي در سه جلد سراغ دارد كه هنرمندان ايراني در سده‌هاي پانزده يا شانزده ‏ميلادي، آنها را به مينياتوري بيمانند آراسته‌اند... پدرم و سه تن از يهوديان اصفهان اين گنج گرانبها را به ‏سيصدتومان خريدند. با چنين پولي آنروزها مي‌توانستند سه روستاي ششدانگ بخرند. بازرگاني انگليسي ‏آنرا از پدرم به مبلغ هشتصد تومان خريداري نمود و درخواست كرد كه در تهران به يك كمپاني‌ي ‏انگليسي تسليم گردد. پيش از تحويل كتاب به كمپاني، كسي به اداره آگاهي‌ي شهرباني اعلام كرد كه اين ‏كتاب از كتابخانه مجلس شوراي ملي يا كتابخانه شيراز ربوده شده است. بازجويان آگاهي به خانه ما ‏سرازير شدند و پدرم سند قانوني‌ي خريد را ارائه نمود و روشن شد كه فروشنده از سالها پيش مالك ‏قانوني آن بوده است. كار بالا گرفت، فرماندار تهران پيشنهاد كرد چنانچه نمايندگان مجلس، اين كتاب را ‏سرمايه ملي بشناسند در كتابخانه مجلس بايگاني گردد و غرامت آنرا به پدرم پرداخت نمايند پدرم با رد ‏اين پيشنهاد، درخواست ديدار با شاه و دادخواهي از وي را پيش كشيد... رضاشاه پدرم را مي‌ستايد و ‏دستور مي‌دهد بهاي كتاب و هزينه‌هاي ديگر را به وي بپردازند. در پائيز 1927 (1306) كتاب به پدرم ‏بازگردانده شد و سه تن از برجستگان وزارت ماليه و خزانه‌دار كل كشور آنرا دستينه (امضا و ‏صورتمجلس) كردند... شگفتا كه سرنوشت اين گنجينه چيز ديگري است. رندان هر سه جلد را مي‌ربايند و ‏در اروپا دست به دست مي‌چرخد تا سر از كلكسيون خاندان روچيلدها درمي‌آورد.»(جلد اول، صص22-‏‏21)‏ توانايي اين جماعت به گونه‌اي است كه عاقبت، هم پول از رضاخان مي‌گيرند و هم كتابها را به خارج ‏انتقال مي‌دهند كه به يكي از بزرگان صهيونيسم يعني روچيلد واگذار مي‌شود. همچنين سخنان آقاي عزري ‏در مورد يار بسيار نزديكش در سفارت روشن مي‌كند كه وي نيز در چپاول آثار ملي ايران نقش داشته ‏است: «دكتر دوريئل به نام كارشناس حقوق بين‌المللي كه با چند زبان اروپايي آشنايي داشت، با گروه ‏كارشناسان اسرائيلي كه دريافت تاوان آسيبهاي يهوديان قرباني‌ي نازيسم در جنگ دوم جهاني را بررسي ‏مي‌كردند همكاري داشت. اين گروه به سرپرستي دكتر پينحاس (فليكس) شينعار، در شهر بن (پايتخت ‏آلمان)، گرد آمده بودند. صوي و همكارانش توانستند حقوق پايمال شده يهود را زنده كنند. وي در تابستان ‏‏1956، با نام نماينده اطاق بازرگاني‌ي تل‌آويو، به تهران آمد... دوره كوتاهي نماينده يك سرمايه‌دار ‏ايراني‌زاده بازرگان عتيقه با نام «ايوب ربنو» در پاريس شد. ربنو هداياي ارزنده‌اي به موزه اسرائيل پيشكش ‏كرده كه مايه سربلند‌ي‌ي ايراني تباران اسرائيل مي‌باشد.» (جلد اول، صص8-76) به اين ترتيب وابسته ‏بازرگاني سفارت اسرائيل نيز در اين تجارت پرمنفعت بي‌بهره نبوده و عزري نيز دستكم به يك مورد از ‏خارج ساختن اشياي گرانقيمت عتيقه از ايران معترف است (ارسال يك لنگه درب بسيار نفيس با ارتفاع 6 ‏متر به اسرائيل). مرحوم رشيد كيخسروي در تحقيق خود در مورد عملكرد باند ايوب ربنو مي‌نويسد: ‏‏«هرجا مسجد قديمي و امامزاده و تكيه و قبور متبركه و اتلال و تپه‌هاي باستاني بود مشتي صهيونيست ‏طماع و حريص... با سوءاستفاده از حسن نيت و اغفال مردم ساده روستاها و متوليان امام‌زاده‌ها درهاي ‏قيمتي و باستاني و پنجره‌هاي اروسي و ضريح‌ها و فرش و وسايل عتيقه را با نوع جديد و آهني و به ظاهر ‏تازه و رنگ كرده و لعاب زده و ارزان قيمت معاوضه نمودند... موزه اهدايي ايوب ربنو هم اكنون در بيست ‏كيلومتري تل‌آويو فعاليت دارد و يكي از ايرانياني كه خود از اين موزه بازديد نموده و عكسهائي را همراه ‏خود به ايران آورده مي‌گويد موزه اهدايي ايوب ربنو خيلي مجهزتر و وسيع‌تر از موزه ايران باستان ‏مي‌باشد.» (دوران بي‌خبري، رشيد كيخسروي، سال 63، صص11-10)‏ آقاي عزري در فرازي از خاطراتش به كارگيري اين قبيل ترفندها را از سوي صهيونيستها كه آقاي رشيد ‏كيخسروي در تحقيق خود به آن اشاره دارد، مورد تأييد قرار مي‌دهد: «ايوب روزي در ديداري با دوستي ‏در يكي از شهرهاي خراسان، نگاهش به ويرانه از ميان رفته مسجدي مي‌افتد و با شگفتي به ارزش بي‌مانند ‏‏«محراب» در آن نيايشگاه پي مي‌برد. گفت‌وگوها با كساني كه بايد آن ويرانه را نوسازي نمود آغاز مي‌شود ‏و پس از آمادگيهاي همه سويه، در كمتر از چند روز كارشناسان و كاشيكاران برگزيده‌اي از اصفهان براي ‏كارهاي نوسازي‌ي نيايشگاه به خراسان مي‌آيند. از آن نيايشگاه ويرانه و بي‌بهره كاخي زيبا مي‌آرايند و در ‏پي پيمانها و سازگاريهاي انجام يافته و احترام به مردم آن سامان ايوب فروتنانه همه هزينه‌هاي نوسازي را ‏خود مي‌پردازد. مردم نيز تكه‌هاي از هم پاشيده محراب آن مسجد را به وي پيشكش كردند كه به دست ‏هنرمندان اصفهاني نوسازي شد. در يكي از ديدارهائي كه ايوب از اورشليم داشت محراب را به موزه ‏اسرائيل پيشكش كرد.» (جلد دوم، ص209)‏ آنچه در اين ميان بسيار تلختر به نظر مي‌رسد به كارگيري ايوب ربنو و چند يهودي ديگر از سوي خانم ‏فرح ديبا براي خريداري آثار به غارت رفته توسط خود آنان، از حراجي‌هاي بين‌المللي است. در حالي‌كه ‏غارت و چپاول آثار باستاني كشور توسط ربنو و ساير صهيونيستها حتي اعتراضهاي گسترده روشنفكران را ‏به دنبال دارد درباريان كه خود به نوعي در اين غارت سهيم بودند با چنين ترفندي، براي صهيونيستها و ‏خود كسب وجهه مي‌نمودند. ‏ آقاي عزري در مورد اعتراضات شديد روشنفكران در دوران پهلوي و دفاع شخص محمدرضا از عملكرد ‏صهيونيستها چنين مي‌گويد: «چندي پس از اين يورشهاي سازمان يافته، روزنامه‌نگاران روي برخي از ‏بازرگانان يهودي انگشت نهادند كه تكه‌هائي كه يادگار باستاني‌ي ايرانيان را به موزه‌ها يا بازرگانان جهان ‏فروخته‌اند و در اين گزافه سرائي از هيچ بددهني كوتاهي نكردند. پيرو بازديدي كه شاه از موزه‌هاي بريتانيا ‏در لندن و متروپوليتن در نيويورك انجام داد، به پرسش گوشه‌دار روزنامه‌نگاري چنين پاسخ داد: «چه بدي ‏دارد كه تكه‌هائي از هنر و فرهنگ باستانيمان نام ايران، تاريخ و جايگاه شكوهمند اين كشور را زينتبخش ‏موزه‌هاي جهان كنند، تا هر سال ميليونها مردم از سراسر دنيا با هنر و فرهنگ و تمدن ايران آشنا شوند؟ ‏آنان بدينوسيله خواهند دانست چرا به گذشته خودمان پايبنديم.» چيزي نگذشت كه پايگاه پدافندي‌ي ‏بازرگانان عتيقه كار يهودي در كشور تا جايگاه سرفرازي و باليدن بالا رفت.» (جلد اول، ص226) در اين ‏اظهار آقاي عزري تناقض آشكاري وجود دارد. از يك سو همگان مي‌دانند كه انتقاد از اسرائيل و ‏صهيونيستها در آن دوران مستوجب پيگرد بود؛ بنابراين بددهني به صهيونيستها به ويژه آناني كه جزو ‏شركاي دربار محسوب مي‌شدند نمي‌توانست در مطبوعات صورت بگيرد. به همين دليل تنفر پنهان ايجاد ‏شده از عملكرد غارتگرانه آنچنان گسترده بوده است كه محمدرضا مجبور به دفاع از آنان مي‌شود. از سوي ‏ديگر اگر به تاراج بردن آثار فرهنگي كشور قابل دفاع بود چرا خانم فرح ديبا درچارچوب يك ژست ملي ‏و هنر دوستانه همان سارقان را به كشورهاي مختلف اعزام مي‌كند تا با قيمتهاي گزافي آثار به سرقت برده ‏شده توسط خودشان را از بازار جهاني خريدار كنند و به ايران بازگردانند؟ آقاي عزري در ادامه اين فراز ‏مي‌گويد: «در ميان كارشناساني كه از سوي وي (خانم فرح ديبا) به هر جاي دنيا مي‌شتافتند تا تكه‌اي كهنه ‏را دستچين كنند و به ايران بازگردانند سناتور فروغي پسر محمدعلي فروغي نخست‌وزير پيشين بود كه از ‏پيشينه‌اش در بخشهاي پيشين گفتيم. ديگري ايوب ربنو، بازرگان عتيقه بازي بود كه در ميان سرآمدان ‏جهان در اين كار نامي داشت و ارمغانهاي ارزشمندي به موزه اسرائيل پيشكش كرده بود. خواهرزاده وي ‏‏(مهدي محبوبيان)، نيز در انجام اين كار به شهبانو نزديك شده بود» (همان) اگر پهلوي‌ها خود در اين فساد ‏و اقدام ضدملي با صهيونيستها سهيم نبودند با دستگيري افرادي چون ربنو به سهولت مي‌توانستند جلوي ‏آنچه را كه مي‌توان به آن فاجعه ملي اطلاق كرد، بگيرند. اما نه تنها جلوي صهيونيستهايي همچون ربنو به ‏دليل برخورداري از حمايت شديد اسرائيل گرفته نمي‌شد بلكه به مقام مشاورت درباريان نيز درمي‌آمدند.‏ مشاور فرح ديبا در خاطرات خود به شمه‌اي از جريان تأسف‌بار خارج نمودن غيرقانوني آثار باستاني و ‏سپس بازگرداندن بخشي از آنها با هزينه‌هاي نجومي، اشاره دارد: «در اوايل سال 1980 در زندان اوين، ‏مهندس محسن فروغي كه از متخصصين آثار عتيقه ايراني است، برايم تعريف كرد كه ده سال قبل روزي ‏پرويز راجي، منشي مخصوص هويدا، به من تلفن زد كه نخست‌وزير مايل است در اسرع وقت با او ‏ملاقات كند. طي اين ملاقات رئيس دولت به او مي‌گويد: «آقاي فروغي، من يك بليط هواپيما، براي رفت ‏و برگشت به توكيو در اختيارتان مي‌گذارم، در آنجا هم اطاقي در هتل برايتان رزرو كرده‌اند. مأموريت شما ‏اين است كه: شهرام، پسر اشرف به طور غيرقانوني، عتيقه‌هايي را از كشور خارج ساخته است و ظرف سه ‏هفته آينده مي‌خواهد در حراجي، آنها را به فروش برساند... فروغي، پس از بازگشت از توكيو، به هويدا ‏اطلاع مي‌دهد كه ارزش مجموع اين گنجينه، حدود شش ميليون فرانك است. هويدا مي‌گويد كه شهرام ‏براي آن دوازده ميليون مي‌خواهد. در اين باره فروغي برايم توضيح داد كه هويدا بنا به پيشنهاد محرمانه ‏شهبانو، تصميم گرفته بود تمام اين مجموعه را بخرد و به ايران بازگرداند. ضمن آنكه به من گفت، مدت ‏بيست سال، شهرام، همواره در قاچاق آثار عتيقه ايراني دست داشته است.» (از كاخ شاه تا زندان اوين، ‏احسان نراقي، ترجمه سعيد آذري، نشر رسا، چاپ اول سال 72، صص8-127) سرانجام فروغي كه خود ‏بنا به اذعان آقاي عزري يهودي است و زيرمجموعه ايوب ربنو به حساب مي‌آيد و در غارت بي‌حد و ‏حصر آثار باستاني نقش داشته‌ است، به دو برابر قيمت (ارزش خارج كشور) آن اشياي عتيقه را ‏پيروزمندانه! به ايران باز مي‌گرداند. بازي زيبايي است! در اين بازي مجموعه دلالان وابسته به دربار پولي ‏حتي دو برابر قيمت ارزش اشياي عتيقه در بازار جهاني به دست مي‌آورند. خانم فرح ديبا نيز قهرمان ‏جلوه‌گر مي‌شود زيرا به كمك باند ايوب ربنو توانسته به فرهنگ و تمدن اين مرز و بوم خدمت شايان ‏توجهي كند! البته در اين ميان باند صهيونيستي نيز فربه‌تر شده و توان مالي بيشتري براي حضور در همه ‏نقاط كشور و تاراج گنجينه‌هاي باستاني و سرقتهاي شبانه از مراكز مختلف پيدا مي‌نمايد. اين شمه‌اي از ‏حديث تلخ غارت سازمان يافته مفاخر ملي ايران و آلوده كردن و سهيم نمودن پهلوي‌هاي بيسواد و ‏كم‌سواد فاقد درك فرهنگي در اين خيانت هولناك است.‏ ‏ در ادامه اين بحث به خيانت عظيم‌تر يعني تاريخ‌سازي براي ملت ايران از طريق انهدام بخشي از تمدن ‏باستاني اين مرز و بوم خواهيم پرداخت. از جمله مطالب محوري ديگر در خاطرات آقاي عزري دفاع از ‏فعاليتهاي خدماتي و بازرگاني صهيونيستها در اشكال مختلف در ايران است. سفير اسرائيل در اين بخش ‏مي‌كوشد همكاريهاي كشاورزي، تجاري، نفتي، ساختماني و غيره را منشأ رشد و پيشرفت ايران قلمداد ‏سازد، بدون اينكه ماهيت اين قراردادها و تبعات اين فعاليتها را در ايران روشن سازد.‏ ‏ يكي از موضوعاتي كه آقاي عزري فراوان به آن پرداخته كمكهاي شايان توجه صهيونيستها به امر توسعه ‏كشاورزي؟! ايران است. او به گونه‌اي در اين زمينه سخن مي‌گويد كه گويي بهره‌مندي اين نژادپرستان از ‏قراردادهاي پرسود، ايران را تبديل به قطب كشاورزي در منطقه كرده بود. البته جناب سفير براي اينكه ‏پاسخي نيز براي محققان داشته باشد اظهارات متناقضي نيز بيان مي‌دارد، تا در صورت مواجهه با آمار و ‏ارقامي متعارض با تبليغاتش بتواند عوامل ديگر را در تخريب كشاورزي ايران مقصر جلوه دهد. غافل از ‏اينكه خواننده با دقت در اقلام وارداتي توسط همين جماعت درمي‌يابد كه حضور صهيونيستها براي رونق ‏بخشي به كشاورزي ايران پوششي پيش نبوده است.‏ عزري در اين خاطرات ضمن اعتراف به اينكه صهيونيستها در تدوين طرح اصلاحات ارضي داراي نقش ‏بوده‌اند مي‌گويد: «جنبش شاه و مردم «اصلاحات ارضي» كه بسياري آن را «انقلاب سفيد» خوانده‌اند، در ‏ايران آرام آرام به ديوار سخت ناسازگاري‌هاي زمينداران بزرگ (فئودالها) و پيشوايان كيش‌مدار برخورد. ‏چنين جنبشي همه‌گير نيازمند جواناني آزموده و كارشناساني پخته بود كه بتوانند پرچم نوخواهي، نوسازي ‏و پيشرفت را به دوش بكشند. دستگاههاي سياسي‌ي ايران در برداشتن گامي اينگونه دگرگوني آفرين ‏چاره‌اي نداشتند جز اينكه دست ياري به سوي كشورهاي دوست بگشايند. اسرائيل از نخستين كشورهائي ‏بود كه با روشن‌بيني پاسخي سازنده به اين درخواست داد.» (جلد2، ص80)‏ وي در ادامه مي‌افزايد: «سه تن از كارشناسان اسرائيلي كه به فراخوان وزارت كشاورزي براي پاره‌اي ‏همكاريهاي آموزشي، رايزني و ياريهاي ارزنده‌شان به سازمان اصلاحات ارضي از ايران ديدن كردند: ‏يعقوب ارييلي از وزارت خارجه، صوي بياليك و ميخائل عصمون از وزارت كشاورزي. اينگونه ‏همكاريهاي آموزشي در زمينه پيشبرد كار كشاورزي در ايران و رفت و آمدهاي كارآموزان و بازديدهاي ‏كارشناسان از داده‌هائي سودمند برخوردار مي‌گشت و در هر دو سو انگيزه‌هائي سازنده پديد مي‌آورد.» ‏‏(جلد2، صص2-81)‏ براي پي بردن به صحت و سقم اظهارات آقاي عزري در اين زمينه بهتر آن است كه نظرات دست‌اندركاران ‏رژيم پهلوي را در مورد اصلاحات ارضي كه توسط آمريكائيها و با كمك صهيونيستها به منظور تك ‏محصولي ساختن ايران دنبال شد مرور كنيم. دكتر محمدعلي مجتهدي رئيس باسابقه دبيرستان البرز و ‏بنيانگذار دانشگاه صنعتي شريف (آريامهر) در اين زمينه مي‌گويد: «... حتي شنيدم- راست يا دروغ- كه ‏وزير اقتصاد آلمان آمده بود پهلويش، (و شاه) راجع به اقتصاد دنيا اظهارنظر مي‌كرد. شايد مي‌دانست ولي ‏من تصور مي‌كنم چه طور يك آدمي كه هيچ نوع تحصيلاتي نكرده باشد، چه طور مي‌تواند اظهار نظر كند ‏در اموري كه به تحصيلات عميق احتياج دارد... دهن بيني او يقين بود. هركس ديرتر مي‌رفت، عقيدة او ‏اجرا مي‌شد. و خودش را هم تو بغل آمريكايي‌ها انداخته بود. دستور آمريكايي را چشم بسته اجرا مي‌كرد- ‏همان اصلاحات ارضي كه بزرگترين ضربه را به كشاورزي مملكت وارد كرد...» (خاطرات دكتر محمدعلي ‏مجتهدي، تاريخ شفاهي هاروارد، نشر كتاب نادر، خرداد 80، ص154) در اين زمينه علينقي عاليخاني وزير ‏اقتصاد دهه چهل نيز مي‌گويد: «البته وقتي در مرحله دوم اصلاحات ارضي آمدند زمينهاي خرده مالكين را ‏گرفتند، كار بي‌ربطي بود، به اينكه ما بتوانيم كارمان را درست انجام بدهيم لطمه زد، بويژه از نقطه نظر ‏توليد و از نظر راندمان در هكتار، به همين دليل راندمان در هكتار به صورت واقعاً شرم‌آوري پايين بود... ‏همانطور كه گفتم من از همان اول مخالف مرحله دوم اصلاحات ارضي بودم.» (خاطرات دكتر علينقي ‏عاليخاني، تاريخ شفاهي هاروارد، نشر آبي، چاپ دوم، سال 82، صص5-44) آقاي عاليخاني در ادامه بحث ‏انتقادي خود در اين زمينه و در فرازي ديگر مي‌افزايد: «حالا يك وزارت اصلاحات ارضي درست كرديد ‏كه شد ارباب اينها ولي به مراتب بدتر از ارباب گذشته است. به خاطر اينكه ارباب گذشته به هر حال ‏فردي بود كه مسئوليتي در برابر روستائيان داشت، الان درآورديمش به صورت يك مشت بوروكراتي كه ‏هيچ اهميتي به كشاورز و توليد كشاورزي نمي‌دهد...» (همان، ص124) شاپور بختيار آخرين نخست‌وزير ‏پهلوي دوم نيز در اين زمينه مي‌گويد: «ما از آن روزي كه اين اصلاحات را كرديم، هي محصول ‏‏[كشاورزي] ما پائين آمد، هي محصول ما پائين آمد. هي پول نفت داديم و هي گندم و نخود و لوبياي ‏آمريكايي خريديم. من اين را نمي‌خواستم. حالا هم نمي‌خواهم. ما از آمريكا مي‌توانيم «رآكتور» ‏‏(‏reacteor‏ ) بخريم. ما مي‌توانيم طياره جت بخريم... ولي ديگر لپه و نخود و لوبيا معنا ندارد كه بخريم. ‏چه شد كه اين طور شد؟ اين اصلاحات دروغي بود.» (خاطرات شاپور بختيار، طرح تاريخ شفاهي ‏هاروارد، نشر زيبا، سال 80 ، ص81) باقر پيرنيا، استاندار استانهاي فارس و خراسان در سالهاي دهه چهل ‏نيز در اين زمينه مي‌گويد: «به باور من اصلاحات ارضي مي‌بايست انجام شود. اما قانون و برنامه‌اي كه براي ‏آن تنظيم كرده بودند نه تنها بر پيشرفت كشاورزي نيفزود بلكه كشاورزي و كشاورز را سراسر از ميان برد.» ‏‏(گذر عمر، خاطرات سياسي باقر پيرنيا، انتشارات كوير، سال 82 ، ص276) اظهاراتي از اين دست را در ‏لابلاي صفحات خاطره نگاري مردان پهلوي‌ها فراوان مي‌توان يافت كه به دليل اجتناب از طولاني شدن ‏مطلب به همين حد كفايت مي‌كنيم. وجه مشترك اظهارنظرها در مورد اصلاحات ارضي كه توسط آمريكا ‏بر محمدرضا تحميل شد و مورد پشتيباني برنامه‌ريزي و اجرايي صهيونيستها واقع شد را به اختصار مي‌توان ‏تاكيد بر نابودي كشاورزي ايران دانست؛ ايران كه زماني خود صادر كننده گندم بود بر اساس اين برنامه به ‏اولين وارد كننده گندم آمريكا مبدل گرديد. سياست نابودي كشاورزي ايران براي اتكاي اقتصاد كشور به ‏صرف صادرات نفت البته براي صهيونيستها نيز بسيار مطلوب بود؛ زيرا بازار وسيعي را در اختيار ‏محصولات آنان قرار مي‌داد. نكته جالب توجه در اظهارات متناقض آقاي عزري اين است كه در مقام ‏برشمردن اقلام صادراتي صهيونيستها به ايران، خيانت آنان به كشاورزي اين مرز و بوم براي هر خواننده‌اي ‏آشكار مي‌گردد: «ارتش ايران به پاره‌اي از فراورده‌هاي كشاورزي روي خوش نشان داد. سپهبد ايادي، ‏پزشك ويژه شاه در اين زمينه به انگيزه مهر فراوانش به اسرائيل بيش از ديگران كوشيد.» (جلد2، ص153)‏ جالب است بدانيم سهپبد ايادي به دليل بهايي بودن ارادت خاصي به صهيونيسم داشت. وي علاوه بر ‏حضور در جايگاه پزشك مخصوص محمدرضا، سازمان «اتكا» را كه مايحتاج غذايي ارتش و خانواده آنها ‏را تأمين مي‌كرد در كنترل خود داشت. سياست توسعه كشاورزي ايران؟! توسط صهيونيستها بدان جا ‏مي‌انجامد كه پروازهاي ال‌عال به طور مرتب «خوراكيهاي گوناگون» به ارمغان مي‌آورند: «پروازهاي ال‌عال ‏به ايران نكته سودرسان ديگري براي هر دو ملت داشت كه از بازدهي‌ي سرشاري نيز برخوردار بود. آوردن ‏خوراكيهاي گوناگون، ميوه تازه، جوجه‌هاي يك روزه، گاو، تخم‌مرغ، ماهي، ابزار ساختماني و جاده‌سازي، ‏نيازهاي فن‌ ورزي براي كارشناسان ايراني و جنگ افزار براي ارتش ايران را مي‌توان بخشهائي از آن ‏سودهاي دو سويه خواند.» (جلد2،ص161) البته نيازي به توضيح نيست كه چرا صهيونيستها از آنچه از ‏طريق محمدرضا پهلوي در پوشش اصلاحات ارضي بر كشاورزي ايران روا داشتند دفاع مي‌كنند. جالب‌تر ‏اينكه كارهاي هنرمندانه‌تري از سوي صهيونيستها در دوران پهلوي صورت مي‌گرفت كه نتيجه سياست ‏نابود كننده كشاورزي ايران مشخص نشود و محمدرضا پهلوي بتواند پيشرفت كشاورزي و كشاورزان را ‏براي خبرنگاران و بازديدكنندگان به نمايش بگذارد. از جمله اين هنرنمايي‌ها ساختن يك روستاي مدرن؟! ‏بود كه فقط كارشناسان صهيونيست از عهده ساختن آن برمي‌آمدند: «برنامه ديگري برپا كردن ساختمانهاي ‏اين دهكده نمونه بود كه پيش از آن آغازيده بود... پس از آغاز برنامه‌ها، دشواريها و كاستيهاي مالي يكي ‏پس از ديگري سر درآوردند. ولي از آنجا كه پادشاه ايران و بسياري از دست‌اندركاران دولت به ريشه‌دار ‏بودن اين گام بنيادي و نياز مردم بينواي اين تكه از خاك كشور آگاه بودند، همه دشواريها را خردمندانه از ‏پيش پاي كارشناسان برداشتند.» (جلد2، ص70) اين روستاي نمونه دقيقاً بر اساس برنامه‌اي ساخته شد كه ‏حتي روستايي ايراني نيز مصرف كننده خوبي براي توليدات اسرائيلي باشد؛ لذا در اين روستاي نمايشي ‏طويله‌اي براي نگهداري گوسفند روستائيان در نظر گرفته نشده بود: «پس از اينكه كارشناسان اسرائيلي در ‏دشت قزوين به بازسازي ويرانه‌ها و ساختن خانه‌هائي تازه براي روستائيان پرداختند، ميان رايزنان ايراني و ‏دستگاههاي دولتي ناهماهنگيهايي پديد آمد. اسرائيليها مي‌خواستند در خانه‌هاي كوچك دو اطاق خواب، ‏سالن، آشپزخانه و گرمابه‌اي با يك دوش بسازند. ولي رايزنان ايراني باور داشتند روستائيان ناآشنا با اين ‏شيوه زندگي، از گرمابه‌هاي خانه براي خواباندن چهارپايان بهره‌برداري خواهند كرد.» (جلد2، ص48) اين ‏روستاي نمونه با بافت زندگي مردمي كه با توليد شير، گوشت، تخم‌مرغ و... بي‌نياز از واردات خارجي ‏بودند، هيچ‌گونه انطباقي نداشت، اما سالها مورد استفاده تبليغاتي قرار گرفت و نمايشگر پيشرفت ‏روستاهاي ايران؟! خبرنگاران و مقامات خارجي بودند. ‏ از جمله بحثهاي محوري ديگر در خاطرات آقاي عزري نوع تنظيم امور با دست‌اندركاران امور اجرايي، ‏فرهنگي، نظامي و سياسي است. اين بخش از مطالب جناب سفير دربردارنده نكات پندآموز براي مديران ‏كشور در زمانهاي مختلف خواهد بود. ايجاد تعلقات كلان مالي، آلودگيهاي اخلاقي، تحميق فكري از ‏طريق تاريخ پردازيهاي حسابگرانه، استفاده دقيق از ابزارهاي تشويقي همچون رشوه و تنبيهي همچون ‏تحريم و ... از جمله راهكارهاي به خدمت گرفتن مسئولان وقت آن دوران بوده است.‏ خواننده خاطرات در مواجهه با فرازهاي متعددي از اين كتاب - در شرح سرويس‌دهي اختصاصي سفير ‏اسرائيل به مسئولان كشوري و لشكري براي تشويق و ترغيب آنان به گسترش غيرمعمول تعلقات مالي - ‏درمي‌ماند كه چرا آقاي عزري در تهران و ساير شهرهاي كشور درگير چنين موضوعات پيش پا افتاده‌اي ‏شده است: «[سپهبد] كيا براي پرورش و گسترش كشاورزي در زمينها و باغهايش از ما ياريهاي ارزنده‌اي ‏گرفت.» (جلد2، ص94)، «مهدوي در گرگان داراي چند تكه زمين بزرگ كشاورزي بود كه پيش از اينكه ‏شاه اين زمينها را به اندازه ده تا پنجاه هكتار به هر يك از سران ارتش بدهد بيشتر جنگل مي‌بودند... ‏بدينگونه مهدوي يكي از سران كشور كه به دربار و ارتش نزديك بود و زمينهاي كشاورزي‌ي فراواني ‏داشت به جرگه كساني پيوست كه نيازمند همكاري با كارشناسان كشاورزي‌ي اسرائيل بودند ... او داراي ‏پنج‌هزار هكتار زمين در مرز تركمنستان و نزديكي‌ي شبه جزيره ميانكاله در كرانه درياي خزر و بيست ‏هزار هكتار در سبزوار خراسان، و تكه‌هاي كوچكتري در جاهايي ديگر بود.» (جلد2، صص6-95). ‏‏«ياريهاي كم و بيش همساني نيز درسال 1973 به ارتشبد نعمت‌الله نصيري فرمانده ساواك و ارتشبد حسين ‏فردوست سرپرست بازرسي‌ي شاهنشاهي شد» (همان)، «كيهان يغمائي سرپرست انجمن شهر مشهد، از ‏زمينداران بزرگ استان خراسان... از كارشناسان اسرائيلي براي پاره‌اي رايزنيها در زمينه پيشرفت كشاورزي ‏در ايران و برنامه‌هاي كشاورزي در زمينهاي خودياري گرفت... خراساني‌ي زميندار ديگري با نام سناتور ‏عماد تربتي، دوست نزديك علم از كارشناسان كشاورزي اسرائيلي در خواست بازبيني از زمينهايش را در ‏تربت حيدريه پيش كشيد.» (جلد2، ص111)‏ ‏«ملك‌تاج علم همسر نخست‌وزير اسدالله علم كه زمينهاي پهناوري در اين استان از پدرش قوام الملك به ‏او رسيده بود، از گروهي از كارشناسان اسرائيلي درخواست كرد براي سركشي به زمينهايش از پيرامون ‏جيرفت و خاش ديدن كنند. من و عزرا دانين همراه آن گروه بوديم... همچنين گروهي از كارشناسان ‏اسرائيلي پيرامون محلات و خمين در جائي به نام شهابيه براي شهاب خسرواني برنامه‌هائي در دست انجام ‏داشتند... شهاب از دوستان نزديك شاه بود» (جلد2، ص112)‏ ‏«در سالهاي 1960 و 1961 كارشناسان كشاورزي‌ي اسرائيل با اميري نماينده پارلمان كه از نزديكان خانواده ‏سپهبد كيا بود و حسنعلي‌ي مولوي كه هر دو زمينهائي در جاجرود و كن داشتند به همكاري پرداختند... ‏شاهدخت شمس پهلوي در بخشي از شهرستان كرج (شمال غرب تهران) چند تكه زمين داشت. در ‏تابستان 1965 شاهدخت از من خواست گروهي از كارشناسان كشاورزي اسرائيل كشت گياهاني را كه ‏هرگز در ايران كاشته نشده بود بررسي كنيم.» (جلد2، ص113)، «سرلشكر محمد دفتري يكي از سران ‏پيشين ارتش ايران پنج‌هزار هكتار زمين در مراغه از دولت گرفته بود تا در آن كشاورزي كند يكي از ‏كارشناسان وزارت خارجه ايران به نام پناهي از كارشناسان ما درخواست نمود گروهي براي بازديد از اين ‏زمينها به آذربايجان بروند.» (جلد2، ص119)‏ مواردي از اين دست در خاطرات آقاي عزري فراوان يافت مي‌شوند كه ضمن در تناقض بودن با شعار ‏اصلاحات ارضي، مؤيد آنند كه صهيونيستها در توسعه زمين‌داري ميان هيئت حاكمه نقش جدي داشته‌اند. ‏تشديد حرص و ولع دست‌اندركاران امور كشور به جمع‌آوري ثروت و دارايي همان گونه كه توانست ‏رضاخان را به مطلوبترين شكل در خدمت قدرتهاي بيگانه درآورد، در دوران پهلوي دوم نيز به عنوان ‏شيوه‌اي كارآمد مورد استفاده قرار گرفت. در مورد تأثير راهكارهاي صهيونيستها براي به خدمت گرفتن ‏نيروهاي تعيين كننده در آن ايام شايد آنچه درباره سپهبد پاليزبان به عنوان يكي از امراي ارتش بيان ‏مي‌شود، كفايت كند: «از ميان افسران اداره دوم ارتش ايران كه دوستي با اسرائيل را به راستي باور داشتند ‏بايد از سپهبد عزيزالله پاليزبان ياد كنم كه زيردست سپهبد كيا پرورش يافته بود. او كردي پاك و بي‌آلايش ‏بود... بارها از اسرائيل ديدن كرده و هر بار با دستي پرتر به ميهن بازگشته بود، روزي با چشمان گيرايش ‏خيرة من شد و گفت: آقاي عزري راستي، من نمي‌دانم به ايران يا به اسرائيل بيشتر خدمت كنم.» (جلد1، ‏صص3-122)‏ از جمله شيوه‌هاي ديگر صهيونيستها براي به خدمت گرفتن دست‌اندركاران، از صدر تا ذيل، وارد كردن ‏آنان به وادي مسائل غير اخلاقي بود. اذعان صريح آقاي عزري به اينكه فواحش اسرائيلي در مسير ‏محمدرضا پهلوي قرار مي‌گرفتند (البته بدون دريافت هداياي شاهانه كه يك سرويس كامل برليان بود) ‏نمونه بارز استفاده از همه ابزارهاست. آنچه در اين خاطرات بيش از ساير موارد در اين زمينه خودنمايي ‏مي‌كند نوع تاثيرگذاري اين گونه سرويس‌دهي‌ها به وزير كشاورزي وقت - آقاي ارسنجاني - است. جناب ‏وزير در ابتداي مواجه شدن با نماينده صهيونيستها موضعي منطبق بر واقعيت دارد: «براي ديدار ارسنجاني، ‏روزي به دفتر نخست‌وزير علي اميني رفتم كه از پيش دوستي‌ي گرمي با وي داشتم. پس از ديداري، ‏سرپرست دفتر اميني گفت كه فصيحي در دفتر وزير كشاورزي چشم به راه ديدار با من است. به وزارت ‏كشاورزي بازگشتم، ولي فصيحي با شگفتي گفت: چندين يادداشت روي ميز آقاي وزير گذاشته‌ام، ولي ‏ايشان هر بار مي‌گويند: «از خارجيها خوشم نمي‌آيد، به ويژه ايرانيهائي كه به خارجيها خدمت مي‌كنند، از ‏همه بدتر اسرائيليها كه جاسوسان آمريكائيها در خاورميانه‌اند.» (جلد2، ص102) عزري در فراز ديگري از ‏خاطراتش آنچنان از اينكه شيوه آلوده‌سازي اخلاقي در مورد ارسنجاني موثر واقع شده و عملاً سفير ‏اسرائيل را به عنوان مشاور جنسي خود پذيرفته‌ است، مغرور گشته كه بي‌محابا برخي از مسائل ناگفتني را ‏بيان مي‌دارد: «پيوند من با ارسنجاني به زودي به اندازه‌اي درهم تنيد كه در برخي نشستها او را بي‌پروا با ‏دوست دخترش كه دختر يكي از ژنرالهاي برجسته رضاشاه بود، مي‌ديدم.» (جلد2، ص104) و در فراز ‏ديگري مي‌افزايد: «روزي يك بسته نامه به دستم داد كه از سوي دختر جوان هژده ساله‌اي به نام مريم متين ‏دفتري (از خانواده احمد متين دفتري نخست‌وزير ايران در سالهاي 1939 تا 1940) دستينه شده و در ‏آلمان زندگي مي‌كرد، دخترك جوان زيبا ارسنجاني‌ي چهل و چهار ساله را در سخنرانيهاي تلويزيوني‌اش ‏ديده و يك دل نه هزار دل شيفته وي شده بود. دامنه اين مهر و دلدادگي از نگارش نامه‌هاي رنگارنگ ‏فزونتر رفته و سر از گفت و گوهاي چند ساعته تلفني درآورده بود. گو اينكه دختر بارها بر سر ‏سپردگي‌اش سوگند‌ها خورده بود ولي ارسنجاني نمي‌خواست آبرويش را ميان مردم سكه يك پول كند و ‏با دختري كه مي‌توانست همسن دخترش باشد، جايي آفتابي شود. پيشنهاد كردم دخترك را به ايران فرا ‏خواند و با وي به گفت و گوئي بنشيند. دخترك با سري سودا زده به ايران آمد و ارسنجاني مرا به ديداري ‏كه ميانشان انجام شد فرا خواند. در ديدار پاياني از زبان ارسنجاني شنيدم كه آماده است دخترك را به ‏همسري‌ي خويش برگزيند.» (جلد2، ص107) درك اينكه چرا اين مشاور امور جنسي راه بي‌آبرو ساختن ‏وزير را پيش پاي او مي‌گذارد چندان دشوار نيست. دست‌اندركاران فاقد شخصيت و بي‌اعتبار شده، بهترين ‏ابزار براي بيگانگان خواهند بود. لذا ارسنجاني كه در ابتداي مواجهه با عزري اسرائيلي‌ها را به درستي ‏عوامل آمريكا مي‌خواند بعد از بي‌اعتبار شدن و در هم ريختن به لحاظ شخصيتي، به صورت كامل در ‏خدمت صهيونيستها قرار مي‌گيرد: «روزي ارسنجاني همراه سه تن دوستان نزديكش مرا به خانه خود فرا ‏خواند و پس از پيشگفتاري در زمينه برنامه‌هاي كشاورزي‌ي نوين در كشور گفت: «تا تنور گرم است نان ‏را بايد چسباند، تا بيش از اين موي دماغمان نشده‌اند بايد دست در دست كارشناسان اسرائيلي كار ‏كشاورزي را در ايران سروساماني بدهيم.» (جلد2، ص104) البته از همان نوع سروساماني كه شخص ‏وزيركشاورزي پيدا مي‌كند. درواقع ابتدا وزير به صورت مصرف كننده كالاهاي تدارك ديده شده توسط ‏نماينده صهيونيستها درمي‌آيد و سپس با نابودي كشاورزي ايران بازار كشور آماده مصرف كالاهاي ‏كشاورزي بيگانگان مي‌شود. البته در اين ميان بعضاً نويسندگان و روشنفكران آن دوران كه در دام جناب ‏سفير گرفتار نمي‌شدند، با تحريم مواجه مي‌گشتند: «فرامرزي (سردبير روزنامه كيهان) تند و گزنده ‏مي‌نوشت، با اسرائيل ميانه‌اي نداشت، هرازگاه نيشي هم مي‌زد و اين كشور نوپا را زائده امپرياليسم آمريكا ‏مي‌خواند كه مي‌خواهد سرور خاورميانه گردد... نخستين ديدار من با فرامرزي، در خانه او همراه عافار بود، ‏يكي از يادنرفتني‌ترين ديدارهاي دشوارم بود، او چپ و راست مي‌پرسيد و من بايد پاسخ مي‌دادم. پرسشها ‏به گونة بازجوئي بودند نه به هوس دانستن و آگاهي، هرچه پيشتر مي‌رفتيم بر دشواريهاي گفت و گو ‏افزوده مي‌شد و من بيشتر خود را در منگنه‌اي يكسويه مي‌ديدم. او تاريخ روشن يهود و دو هزار سال رنج ‏گالوت و كشتارهاي ددمنشانه هولوكاست را آنگونه كه پيش آمده به آساني نمي‌پذيرفت.» (جلد1، ص178) ‏عبدالرحمن فرامرزي تلاش جناب سفير را براي پذيرايي از وي در اسرائيل ناكام مي‌گذارد و همچنان به ‏اطلاع رساني دربارة برخي سودجوييهاي غيرانساني صهيونيستها در ايران ادامه مي‌دهد: «در دوره ديگري ‏ستيز كيهان با يهوديان ايران و اسرائيل با چاپ نوشته‌هائي نادرست، مبني بر اينكه يك بازرگان يهودي ‏شيرخشك فاسد وارد كرده و بسياري از بچه‌هاي بيگناه كشور بيمار شده‌اند بالا گرفت. به دنبال گسترش ‏چنين گزارش نادرستي در رسانه‌اي پرتيراژ سران انجمن كليميان در سفارت اسرائيل در ايران گردهم آمدند ‏و درخواست چاره‌جوئي و واكنشي شايسته كردند. در پي رايزنيهائي پرجنجال بر آن شديم تا نخستين گام ‏زورآزمائي را با درخواست پس گرفتن آبونمانها از روزنامه كيهان برداريم و با ندادن آگهيهاي بازرگاني به ‏آن روزنامه تا دو سه ماه آينده نيروي خود را بيازمائيم. با همين شيوه كوشيديم به روزنامه اطلاعات كه ‏رقيب سرسخت كيهان بود ميداني تازه بدهيم و نيازهاي خود را با اين روزنامه برآوريم. كم و بيش دو ماه ‏گذشت تا روزي يكي از بازرگانان همكيشمان كه با ژاپنيها داد و ستد گسترده داشت از سوي مصباح‌زاده ‏پيامي برايمان آورد كه نامبرده مي‌خواهد ديداري با ما داشته باشد.» (جلد1، ص179)‏ بررسي صحت و سقم ادعاي آقاي عزري در مورد دروغ بودن اخبار كيهان مبني بر سودجوييهاي غيرانساني ‏صهيونيستها، چندان دشوار نيست. همه مي‌دانند نفوذ سياسي و اقتصادي صهيونيستها در آن دوران به حدي ‏بود كه اگر نشريه‌اي حقايقي را درباره فعاليتهاي خلاف اسرائيلي‌ها مي‌نوشت تحت فشار قرار مي‌گرفت، ‏چه رسد به اينكه موارد خلاف واقعي را به آنها نسبت دهد. از اين گذشته، اگر خبر رساني كيهان در مورد ‏تخلفات سودجويان صهيونيست‌ عاري از حقيقت بود جناب سفير با طرح شكايت مي‌توانست به سهولت ‏اين روزنامه را مورد پيگرد قرار دهد. اما پيگيري شيوه تحريم اقتصادي و توسل به ساواك، نشان از آن دارد ‏كه هدف اصلي جلوگيري از راهيابي حقايق به جرايد بوده است و نه تصحيح يك خطا كه حتي با درج ‏يك توضيح مي‌توانست برطرف شود. آقاي عزري مغرورانه از به زانو درآمدن - مصباح‌زاده مدير وقت ‏كيهان- سخن به ميان مي‌آورد. البته بايد اذعان داشت عدم پايداري مدير كيهان در برابر فشارهاي همه‌ ‏جانبه صهيونيستها موجب مي‌شود بسياري از نيروهاي اهل فكر و نظر - كه حاضر نبودند داستان‌پردازيهاي ‏تاريخي و مظلوم‌نمايي‌هايي همچون «هولوكاست» را پذيرا شوند- روزنامه را ترك كنند: «همانروز كيهان ‏بين‌المللي كه به زبان انگليسي چاپ مي‌شد با بهره‌برداري از گزارش راديو اهواز نوشته‌اي دو پهلو در ‏ستايش عبدالناصر چاپ كرد. برموشه (مامور اطلاعاتي اسرائيل) كوشيد پاكروان (رئيس ساواك) را به ‏دوباره‌خواني‌ي آن نوشته فرا خواند، ولي با رفتن فرامرزي و جابجا شدن سردبيري تازه در روزنامه كيهان، ‏داستان پايان يافت.» (جلد 1، ص206) اعتراف جناب سفير به اين كه حتي سلب آزادي مطبوعات را ‏ماموران امنيتي اسرائيل به رياست ساواك ديكته مي‌كردند، هرچند براي ما ايرانيها قطعاً بسيار تلخ است، اما ‏اين موضوع را روشن مي‌كند كه چگونه نيروهاي اهل انديشه از صحنه حذف مي‌شده‌اند. اكنون به سبب ‏آشنايي با شمه‌اي از فشارهاي مختلف بر روزنامه‌نگاران ايران آن دوران اين ادعاي جناب سفير را بهتر ‏مي‌توانيم محك بزنيم: «كوشش من يافتن روزنامه‌نگاران آزاده‌اي بود كه به راستي مي‌توانستند بريده از ‏وابستگيها و رها از پاره‌اي روشهاي دست و پاگير باور خود را بنويسند.» (جلد 1، ص178) كانال ‏دست‌‌يابي به اين روزنامه‌نگاران آزاده خود مشخص كننده بسياري از واقعيتهاست: «سرهنگ شاهين كه در ‏بخشهاي پيشين از او ياد كردم، از سوي ساواك بر همه رسانه‌هاي نوشتاري‌ي كشور كار بازرسي يا بازبيني ‏داشت، بنابراين بودند رسانه‌هائي كه نمي‌توانستند آنگونه كه مي انديشيدند، بنويسند. در پي آشنايي با من ‏كوشيد مرا با روزنامه‌نگاران بيشتري آشنا كند» (جلد 1، ص183) روزنامه‌نگاراني كه نماينده ساواك به ‏جناب سفير معرفي مي‌كند علي‌القاعده كساني‌اند كه از آزادي هيچ گونه بويي نبرده بودند: «[عباس] شاهنده ‏در اين ديدارها با چندي از سران اسرائيل آشنا شد كه برايش پيروزيهائي نيز به دنبال داشت. در يكي از اين ‏نشستها آنچنان از ميهن‌پرستي‌ي سربازان ساده اسرائيلي به شور آمده بود كه اشك پهناي چهره‌اش را ‏گرفت و گفت: دريغا يهودي چشم به جهان نگشوده يا در اسرائيل از مادر زاده نشده‌ام.» (جلد1، ص181) ‏آقاي عباس شاهنده چهره‌اي شناخته شده‌تر از آن است كه نيازي به توضيح در اين باره باشد كه نماينده ‏ساواك چه كساني را براي خدمتگزاري به صهيونيستها به سفير آنان معرفي مي‌كند. اما نكته قابل توجه ‏اينكه آقاي عزري پس از به خدمت گرفتن روزنامه‌نگاران خوشنامي؟! همچون عباس و شكستن قلم ‏روزنامه‌نگاران اهل فكري همچون عبدالرحمن فرامرزي به سراغ ساير نويسندگان كشور مي‌رود و در آلوده ‏سازي آنان بسيار مي‌كوشد. افرادي همچون سعيد نفيسي را كه به دليل سوابق يهودي خانواده‌اش پيش از ‏آن نيز با برخي تشكلهاي صهيونيستي بي‌ارتباط نبوده، جذب مي‌كند و كاملاً به خدمت مي‌گيرد: «از استاد ‏سعيد نفيسي درخواست كردم پيشگفتاري بر اين نوشته بنگارند. زنده‌ياد نفيسي باآگاهي‌ي فزاينده‌اي در اين ‏پيشگفتار با يادي ژرف از تاريخ و فرهنگ يهود و همبستگيهاي آنان با مردم ايران، از دوران كورش، ‏داريوش، خشايارشا شاهنشاهان بزرگ ايراني تا امروز سخن گفت... شادروان نفيسي در اين پيشگفتار با ‏بازگشت شگفت انگيز خاندان يهود پس از دو هزار سال به خانه‌اشان سخن گفته و افزوده اين كشور ‏كوچك كه در برابر خاك گسترده ايران ناچيزتر از يكي از كوچكترين استانهاست تنها در دو دهه به ‏نيرومندترين كشور خاورميانه شانه مي‌سايد.» (جلد1، صص8-197) البته آقاي عزري در مورد علت اين ‏ميزان ارادت آقاي نفيسي به صهيونيستها نيز اشاره دارد: «نفيسي از خانواده‌هاي سرشناس ايراني بوده كه به ‏گفته‌اي ريشه يهودي داشته‌اند. برادرش پزشك ويژه شاه بود و پدرش نيز از نامداران كشور خوانده مي‌شد. ‏يكي ديگر از برادرانش فتح‌الله از سران شركت ملي نفت ايران مي‌بود.» (جلد 1، ص277)‏ اما بجز افرادي چون نفيسي كه داراي انگيزه‌هاي قابل دركي براي دفاع از صهيونيستهاي اشغالگر فلسطين ‏بودند دعوت برخي شخصيتهاي فرهنگي نتيجه مطلوبي براي آقاي عزري در برنداشت؛ لذا ايشان ترجيح ‏مي‌دهد در اين‌گونه موارد سكوت كند و سخني به ميان نياورد. مرحوم جلال‌آل احمد از جمله كساني است ‏كه بعد از بازديدي از سرزمينهاي اشغالي در سفرنامه خود چنين مي‌نويسد: «بيست سال است كه يك ‏مشت زورگو به كمك سرمايه‌هاي بين‌المللي و به بركت سازمانهاي تروريستي صهيون و «هاگانا» خاك ‏فلسطين را اشغال كرده‌اند و يك ميليون ساكنان آنرا بيرون ريخته‌اند. بيست سال است كه مرتب ذره ذره از ‏خاك اعراب را تصرف مي‌كنند. بيست سال است كه سازمان ملل از آنها مي‌خواهد كه آوارگان فلسطين را ‏بگذارند به وطنشان برگردند و آنها با گردن كلفتي رد مي‌كنند. در عرض اين مدت يازده مرتبه از طرف ‏سازمان ملل محكوم به تجاوز شده‌اند.» (سفر به ولايت عزرائيل، جلال‌آل احمد، انتشارات مجيد، ص89) ‏در فرازي ديگر ضمن انتقاد شديد از روشنفكران كه متأثر از تاريخ‌سازي صهيونيستها، بر جنايات آنها چشم ‏فرو مي‌بندند مي‌افزايد: «روشنفكر ايراني چه مي‌گويد كه «اِستر» ملكه‌اش بود و «مردخاي» وزير شاه ‏هخامنشي‌اش! و دانيال نبي‌ امامزاده‌اش؟ وجدان روشنفكر ايراني بايد از اين ناراحت باشد كه چرا نفت ‏ايران در تانك و هواپيمايي مي‌سوزد كه برادران عرب و مسلمانش را مي‌كشد. وجدان روشنفكر ايراني بايد ‏از اين ناراحت باشد كه چرا نفت سعودي و كويت در تانك‌ها و هليكوپترهايي مي‌سوزد كه ملت فقير ‏ويتنام را به توپ بسته‌اند. چه كسي گفته است كه وجدان روشنفكر ايراني را هم بايد مطبوعات فرنگ ‏بسازند؟ و ماليخولياهاي روچيلد و لانزمن؟ اين حرف و سخن كهنه‌اي است كه چرا كفاره گناهي را كه ‏ديوانه‌اي در بلخ آلمان و اروپا كرد بايد ما در شوشتر خاورميانه بدهيم.» (همان، صص2-91) و در بخش ‏ديگري از سفرنامه خود مي‌گويد: «و راستش را بخواهي صهيونيسم است كه خطرناك است. چرا كه پشت ‏سكه نازيسم و فاشيسم است و بهمان طريقه عمل مي‌كند. يك «هاگانا» براي من با دسته‌هاي اس‌.اس هيچ ‏فرقي ندارد. آندره فيليپ سوسياليست نوشته بود كه شرم‌آور است كه اينجا در فرانسه عده‌اي از يهوديها ‏نوشته‌اند و گفته‌اند كه ما وطنمان اسرائيل است نه فرانسه و متاسفانه مي‌بينيم كه مطبوعات فرانسه در دست ‏يهوديها است.» (همان، ص99) همچنين آقاي داريوش آشوري بعد از بازديد از اسرائيل طي سخنراني در ‏محل انجمن دانشجويان يهود ايراني در آذر ماه 1349 چنين مي‌گويد: «در چشم اروپايي‌ها همه‌ي مردم و ‏اقوام غيراروپايي وحشي يا نيمه متمدن و خلاصه نيمه انسان بودند و از اين لحاظ فكر امپرياليستي، ‏اروپايي خود را مجاز مي‌دانست كه حتا رسالت هديه كردن تمدن را به وحشي‌ها و بربرها به خود نسبت ‏دهد و آنجا كه به ميل و رغبت اين «هديه» را نپذيرد به زور اين وظيفه‌ي تاريخي را به انجام رساند. براين ‏مبنا بود كه نهضت صهيوني از آغاز، در افق اروپايي خود ساكنان بومي فلسطين را نمي‌ديد و يا اگر مي‌ديد ‏به چيزي نمي‌گرفت. ماكسيم رودنسون اين نكته را خوب متذكر مي‌شود. او مي‌گويد: «در تمام اين مدت ‏‏(يعني در دوران تكوين نظري صهيونيسم) ساكنين واقعي فلسطين، تقريباً به وسيله همه ناديده گرفته شدند. ‏فلسفه‌ي شايع در اروپاي آن زمان، بدون شك مسئول چنين وضعي بود، هر منطقه‌اي كه خارج از حوزه‌ي ‏اروپا قرار گرفته بود، خالي به شمار مي‌آمد؛ البته نه از ساكنين، بلكه از فرهنگ.‏ اين نكته را هرتسل، بنيانگذار نهضت صهيوني به صراحت ابراز كرده است كه: ما در آنجا بايد بخشي از ‏برج و بارو و استحكامات اروپا عليه آسيا را تشكيل دهيم، يك برج ديدباني تمدن عليه وحشيگري بسازيم. ‏‏(نقل از كتاب اعراب و اسرائيل، اثرماكسيم رودنسون، ترجمه‌ي رضا براهني، انتشارات خوارزمي، چاپ ‏اول)» (ايرانشناسي چيست و چند مقاله ديگر، داريوش آشوري، انتشارات آگاه، سال 51، صص7-156) و ‏در آخرين فراز از سخنراني، آقاي داريوش آشوري مي‌گويد: «نهضت صهيوني را بايد از جهت هدف اصلي ‏خود كه به وجود آوردن يك كانون ملي براي يهوديان جهان بود شكست خورده به شمار آورد، زيرا كشور ‏كنوني اسرائيل از حيث جمعيت فقط بخشي كوچك از كل جمعيت يهودي جهان را دربردارد، ولي در ‏مقابل قدرت ميليتاريست متجاوزي بوجود آورده است كه از سويي با زور و قهر و بيخانمان كردن و حتا ‏كشتار دسته جمعي قلمرو خود را توسعه داده و از سوي ديگر، در صحنه‌ي بين‌المللي، در مقابل ملتهايي ‏كه درصدد كسب آزادي و استقلال و حيثيت ملي هستند، در جبهه‌ي نيروهايي قرار گرفته است كه ‏مي‌خواهند بندهاي اسارت و استعمار را همچنان برگردن اين ملتها نگاه دارند.» (همان، ص160)‏ نتيجه بخش نبودن راهكارهاي گوناگون- از رشوه‌دهي و تطميع تا بايكوت و تحت فشار سياسي و ‏اقتصادي قرار دادن- در مورد برخي شخصيتها همچون استاد كامبوزيا منجر به شهادت مي‌شود: «استاد ‏مرحوم رشيد كيخسروي در اين مورد مي‌نويسد: (اميرتوكل) كامبوزيا ضد صهيونيسم سرشناسي بودند. به ‏فرمايش خودش صهيونيست‌ها با او دشمن بودند و چند بار درصدد قتل و يا انتقام‌كشي از او بوده ولي ‏عمق مخالفت ايشان با صهيونيسم از اين ابعاد خارج بود. استاد مي‌فرمود كه مقامات دولتي اسرائيلي تاكنون ‏چند بار مرا به اسرائيل دعوت نموده و من در جواب گفته‌ام آنقدر خام نيستم كه چنين دعوتي را بپذيرم.» ‏‏(دوران بي‌خبري يا غارت آثار فرهنگي ايرانيان، رشيد كيخسروي، سال 63، ص202) جالب اينكه جناب ‏آقاي عزري مدعي است در 16 سال سفارت خود براي پيشبرد اهداف صهيونيستها در ايران هيچ‌گاه اقدام ‏به پرداخت رشوه نكرده است: «جا دارد به روشني بگويم كه در دوره پانزده ساله نمايندگي‌ام در ايران از ‏سال 1958 تا 1973، من و دكتر دوريئل در زمينه‌هاي سياسي و همكاريهايمان با ايرانيان ديناري رشوه يا ‏شبه رشوه به كسي نداديم.» (جلد1، ص161)‏ جناب آقاي عزري البته فراموش كرده‌اند كه صهيونيستها از ابتداي فعاليتهاي خود در ايران و جلب ‏روشنفكران به تشكلهاي صهيونيستي همچون فراماسونري از حربه رشوه بيشترين بهره را بردند و رواج ‏كننده چنين فسادي در اين مرز و بوم همين حضرات بودند: «در اين تاريخ با ورود سرهاردفورد جونز و ‏سرجان ملكم كه هر دو از استادان فراماسونري بودند، روابط ايران و انگلستان وارد مرحله جديدي گرديد ‏كه ورق حوادث بسياري را به نفع سياست انگلستان برگرداند. خود سرهاردفورد جونز مي‌نويسد: از ‏بزرگان ايران هر كسي را كه توانستم فراماسُن كردم و براي آمدن سرجان ملكم زمينه را آماده ساختم.» ‏‏(يادداشتهاي جونز، كتابخانه محمود محمود) ... توسل آنها به رشوه، پيشكشي، مداخل، تقديمي و هدايا و ‏ترويج نفاق و فساد و خيانت و تقويت خيانتكاران و بيگانه‌پرستان از وحشتناكترين روشها و طرقي بود كه ‏هنوز هم پس از گذشت سيصد و پنجاه سال آثار آنرا برأي‌العين مي‌بينيم.» (فراموشخانه و فراماسونري در ‏ايران، اسماعيل رائين، 1346، جلد1، صص17-16) ‏ بنابراين اولين كساني كه فساد و رشوه‌خواري را در ميان دست‌اندركاران كشور رواج دادند فراماسونها ‏بودند: «گرفتن رشوه و مقرري از انگليسها براي اولين بار توسط ميرزا ابوالحسن شيرازي فراماسون ‏راسخ‌العقيده بصورت مستمري درآمد». (همان، ص17) همچنين برقراري روابط اسرائيل با ايران نيز با ‏رشوه‌دهي ممكن شد: «ماموران موساد در ژانويه 1950 بوسيله يك ميانجي آمريكائي بنام مستعار ادم « ‏Adam‏ » در ازاي شناسائي بالفعل اسرائيل مبلغ 240000 دلار به دولت پرداختند تا در جلب نظر موافق ‏مطبوعات ايران به مسئله شناسائي بالفعل اسرائيل صرف شود.» (توافق مصلحت‌آميز روابط ايران و اسرائيل، ‏سهراب سبحاني، ترجمه ع.م شاپوريان، سال 1377، آمريكا، ‏Ketab Carp، ص51)‏ شوكراس نويسنده و محقق انگليسي نيز در اين زمينه مي‌نويسد: «اسرائيل شناسايي دوفاكتوري خود را با ‏پرداخت رشوه قابل توجهي به محمد ساعد نخست وزير وقت ايران به دست آورد.» (آخرين سفر شاه، ‏ويليام شوكراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشر البرز، چاپ چهارم، 1369، ص93)‏ جناب آقاي سفير نيز كه در تناقض گويي گرفتار آمده است در فرازهاي مختلف به پرداخت رشوه به ويژه ‏در مورد رسانه‌هاي خارجي، اذعان دارد. از جمله خدماتي كه صهيونيستها به محمدرضا پهلوي ارائه ‏مي‌دادند استفاده از نفوذ خود در شبكه اطلاع‌ رساني جهاني براي تطهير چهره پهلوي‌ها بود: «ما از ‏حساسيتهاي دستگاه سياسي ايران در برابر رسانه‌هاي باختر (غرب) آگاه بوديم و مي‌دانستيم كه سران ايران ‏مي‌خواهند در باختر زمين چهره‌اي پسنديده از خود نمايش دهند... رفته رفته شمار نوشته‌هائي كه به همت ‏و ياري ما در رسانه‌هاي جهان چاپ مي‌شود فزوني ‌گيرد تا جائيكه كيا از من خواسته بريدة روزنامه‌هاي ‏گوناگون را برايش ترجمه كنم تا هر روز صبح زود در كاخ سعد‌آباد به دست شاه برساند... روزي شاه به ‏شوخي به كيا گفته است: خواهي ديد روزي سفراي ما در همه كشورهاي جهان دست‌آوردهاي اسرائيل را ‏در روزنامه‌هاي دنيا به حساب خودشان خواهند گذارد و به آن افتخار خواهند كرد. نمي‌دانند كه ما از پشت ‏پرده آگاهيم و داستانها را مي‌دانيم.»(جلد1، ص211)‏ ‏ البته نبايد از نظر دور داشت كه تلاش صهيونيست‌ها براي كاستن از تبعات عملكرد دهشتناك ساواك به ‏اين دليل بود ‏‎ ‎كه خود در آن سهم بسزايي داشتند. به نوشته شوكراس نويسنده انگليسي «شاه به منظور از ‏بين بردن هرگونه مخالفت داخلي با كمك سازمان سيا و موساد، سرويس جاسوسي اسرائيل به ايجاد پليس ‏مخفي وحشتناك خود پرداخت كه به ساواك مشهور شد.» (آخرين سفرشاه، ويليام شوكراس، ترجمه ‏عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشرالبرز، چاپ چهارم، 1369، ص81) ‏ شوكراس همچنين در مورد برخي از شيوه‌هاي شكنجه آموزش داده شده به مأموران ساواك مي‌گويد: «به ‏شهادت زندانيان سابق، ابزارهاي شكنجه ساواك معمولاً عبارت بود از شلاق، كتك، شوك برقي، كشيدن ‏ناخن و دندان،‌ تنقيه آب جوش، آويختن وزنه‌هاي سنگين به بيضه‌ها، بستن زنداني به يك تخت آهني كه ‏بتدريج داغ مي‌شد، فرو كردن بطري شكسته در مقعد، تجاوز به عنف.» (همان، ص254)‏ لذا به دليل سهيم بودن در جنايات ساواك، صهيونيستها مي‌كوشيدند با پرداخت رشوه به نويسندگان در ‏واقع برخيانت خود به ملت ايران كه از طريق آموزش آخرين روشهاي اقرار گيري وحشيانه به ساواك و ... ‏صورت مي‌گرفت، سرپوش گذارند: «توانستيم چهره شاه ايران را در ديدگاه مردم آمريكا، رهبري جلوه ‏دهيم كه شيفته پيشرفت مردمش مي‌باشد و در اين راه از برداشتن هيچ گامي خودداري نمي‌كند. در بخش ‏بررسي‌ي‌ پيوندم با خاندان پهلوي خواهم گفت شاه تا چه اندازه به هنر اسرائيليها و نيروي رسانه‌هاي ‏گروهي آنان در سراسر جهان بويژه در امريكا باور داشت و تا چه اندازه اين نكته را سرنوشت‌ساز ‏مي‌شناخت... شگفتا كه چنين برداشتي در برابر همبستگي‌ي نيروهاي ستيزه‌جو كه بخشي از آن خود را ‏كنفدراسيون دانشجويي مي‌خواندند، نتوانست پايدار بماند. در ديدار شاه از آلمان و آمريكا، ناتواني‌ي برخي ‏رسانه‌هاي «بله قربان‌گوي» چه خودي و چه بيگانه همه آشكار شدند. در رويدادهاي پائيز 1979 ديديم كه ‏دست‌اندركاران رسانه‌هائي كه به ناز و كرشمه و دريافت يادگاري خو كرده بودند، در برابر توفان تند ‏خشونت تاب نياوردند و زود از ميدان به در رفتند. شمارة روزنامه‌نگاران چاپلوس خودي يا بيگانه‌اي كه ‏در هر ديدار با شاه يا با همراه شدن با وي آزمندتر مي‌شدند،‌ فزوني گرفته بود.» (جلد 1، ص213)‏ ظاهراً در اين فراز آخر آقاي عزري فراموش مي‌كند چه در داخل كشور و چه در خارج كشور نقش ‏هدايت كننده متملقان را به عهده داشته است و حتي در مقدمه همين اثر به رسم عادت، همچنان ‏محمدرضا پهلوي را «مرد بزرگ» (جلد1، ص9) مي‌خواند يا در فرازي در پاسخ به پرسش شاه در مورد ‏خانواده‌اش، مردم به فغان آمده از فساد دربار را دچار توهم و اتهام زن مي‌خواند: «روزي در برابر يكي از ‏دشوارترين پرسشهاي شاه، مبني بر اينكه آيا من از زبان مردم شنيده‌ام كه برادران و خواهرانش در ‏زمينه‌هاي پولي‌ي كشور و زد و بندها، دست دارند و زياده روي مي‌كنند، پاسخ دادم: تا آنجا كه هم‌ميهنان ‏ايراني‌ام را شناخته‌ام، بسياري در ميانشان دوست دارند خود را آگاهتر از آنچه كه هستند نشان بدهند و ‏بگويند كه به همه اسرار پشت پرده دسترسي دارند. من با بگومگوهاي مردم كاري ندارم، آنها همه را بدنام ‏مي‌كنند. ولي آنچه كه خود شخصاً آزموده‌ام، اينكه چندين بار والاحضرتها در زمينه كشاورزي و مركبات با ‏من رايزنيهائي نموده و درخواستهائي داشته‌اند كه هرگز به هيچ‌گونه سوء بهره برداري برنخورده‌ام و همه ‏دريافتها و پرداختها به درستي انجام يافته‌اند.» (جلد1، ص220) آقاي عزري با اين دروغ پردازيها دو هدف ‏را دنبال مي‌كند؛ اول اين ‌كه محمدرضا پهلوي را كه در اين سالها در اوج غرور و خودپرستي بود از خود ‏نرنجاند. دوم آن‌ كه تداوم بهره‌مندي از داد و ستدهاي آلوده به فساد درباريان و به ويژه برادران و خواهران ‏وي را تضمين نمايد. ‏ شوكراس با اشاره به اين امر كه محمدرضا پهلوي حاضر نبود جلو فساد خانواده‌اش را بگيرد مي‌نويسد: ‏‏«بتدريج كه سالها مي‌گذشت هويدا بيشتر متوجه مي‌شد كه دارد يك سيستم بشدت پوسيده و فاسد را اداره ‏مي‌كند. در حالي كه در انظار عمومي از روياهاي پيشرفت شاه دفاع مي‌كرد، به طور خصوصي با خريد ‏مقادير هنگفت اسلحه مخالفت مي‌ورزيد و تشخيص داده بود كه پس از افزايش بهاي نفت در 74-1973 ‏فساد به صورتي زننده درآمده است... در 1978 هويدا سرانجام شاه را راضي كرد كه مقرراتي براي ‏فعاليتهاي تجارتي خانواده‌اش وضع كند... ليلا همسر مطلقه هويدا مي‌گويد: آنها ايران را نه يك كشور بلكه ‏يك تجارتخانه مي‌پنداشتند.» (آخرين سفرشاه، ويليام شوكراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشر ‏البرز، چاپ چهارم، 1369، ص267)‏ ‏ فساد خانواده پهلوي به ميزاني رسوا و بي‌پروا بود كه اميرعباس هويدا نيز با وجود مفاسدش به ويژه در ‏زمينه اعطاي امتيازات ويژه مالي به صهيونيستها، بقاي حكومت پهلوي را بر آن مبنا ناممكن دانست و ‏همزمان با آغاز اعتراضات گسترده مردمي، از محمدرضا پهلوي دستوراتي به منظور كنترل اطرافيانش ‏‏‌گرفت. آخرين راهكاري كه در اين بخش مي‌بايست به آن اشاره كرد، سناريوسازي تاريخي به منظور ايجاد ‏پيوند بين ايران باستان و يهوديت است. اين تاريخ‌پردازي كه زمينه‌هاي آن با شكل‌گيري فراماسونري در ‏ايران دوران قاجار و عملي شدن اهداف آن همزمان با به قدرت رساندن رضاخان فراهم شد، غيرمستقيم ‏راه صهيونيستها را در ايران هموار مي‌ساخت. به عنوان نمونه، آقاي عزري چگونگي تأثيرگذاري پدرش را ‏بر حاج‌علي كيا كه بعدها به صورت تمام و كمال در خدمت صهيونيستها قرار گرفت اين گونه توصيف ‏مي‌كند: «پدرم با يادآوري پيشينه تاريخي ايرانيان باستان در خوشرفتاري با يهوديان و بررسي‌ي ارزشهاي ‏نيكوي كورش بزرگ و مهر شاهنشاه ايران به پيوند توده ايراني با قوم يهود انگشت نهاد.» (جلد1، ص50) ‏و در فراز ديگري چگونگي جذب اين افسر بي‌اطلاع از تاريخ را به رژيم صهيونيستي بيان مي‌كند: «كيا ‏توانست با پيشنهاد ديداري از اسرائيل، شاه را با خود همساز كند. روز پنجم نوامبر 1958، كيا براي ديداري ‏چند روزه به اسرائيل پرواز كرد... عزرا دانين در نوشته‌اش «صهيونيست راستين» از كيا با نام دوست ياد ‏كرده كه در مزرعه خانوادگي‌اش در حذرا (ميان تل‌آويو و حيفا) به گردش پرداخته و سخنها رانده‌اند... در ‏ستايش تاريخ ايران و پيوند ديرين مردم اين كشور با يهوديان جهان، روي ماهي بزرگي كه ميز شام را ‏آراسته بود نوشته بودند «به ياد روزهاي خشايارشا» كه سرآغاز طومار استر است.» (جلد1، ص102)‏ به اين ترتيب افسري كه ابتدا حاضر به همراهي با اهداف صهيونيستها نبود به لحاظ تاريخي آنچنان به آنان ‏تعلق خاطر مي‌يابد كه عملكردش حتي موجب حيرت آقاي عزري مي‌شود: «كيا فراتر از دايره اختياراتش ‏مي‌كوشيد ما را با ديگر دستگاههاي دولتي آشنا كند و دستمان را در دست كارسازان نهد. روزي رك و ‏پوست كنده از كيا پرسيدم چرا دوستي‌ي او اينچنين ژرف و ياريهايش به ما اينگونه گسترده است؟» ‏‏(جلد1، ص243) بايد اذعان داشت نتيجه تاريخ‌سازي صهيونيستها براي ما ملت ايران صرفاً موم شدن كيا ‏در دست صهيونيستها نشد، زيرا اين طراحي تاريخي از يك سو باستانگرايي ايراني را با يهوديت پيوند ‏مي‌داد و از سوي ديگر ورود اسلام به ايران را همراه با نابودي كتابخانه‌ها و بطور كلي مظاهر تمدن اين ‏سرزمين تبليغ مي‌كرد. بنابراين روشنفكر بي‌اطلاع از اسلام و تاريخ از يك سو از اسلام كينه به دل ‏مي‌گرفت و از ديگر سو احساس پيوند با يهود مي‌نمود، البته يهوديتي كه صهيونيستها آن را نمايندگي ‏مي‌كردند. روشنفكران غيرمذهبي كه به اين ترتيب جذب سازمان‌هاي مخفي صهيونيستي همچون ‏فراماسونري شدند در ترويج اين تاريخ طراحي شده نقش بسزايي داشتند. مرحوم دكتر عبدالحسين ‏زرين‌كوب در اواخر عمر بعد از فاصله گرفتن از تشكيلات فراماسوني اين گونه به نقد آثار خود و ساير ‏فراماسونها كه بر اساس اين طراحي تاريخي به نگارش درآمده مي‌پردازد: «رساله ايران شاه [نوشته ابراهيم‌ ‏پورداود] آكنده است از شور حماسي حس ملت پرستي. همين لحن تا حدي در كتاب مازيار مجتبي مينوي ‏و بيشتر در طي مقالات ذبيح‌الله صفا راجع به روساي نهضت‌هاي ضد عرب و هم در مقاله و كتاب سعيد ‏نفيسي راجع به كتاب بابك خرمدين و در رساله عبدالله ابن مقفع تأليف مرحوم عباس اقبال و در كتاب دو ‏قرن سكوت اثر نويسنده اين سطور نيز در تجلي است. در همه اين آثار لحني نامساعد آميخته به نيش و ‏طعنه در حق اعراب بكار رفته است كه البته شايسته بيان مورخ نيست.»(تاريخ ايران بعد از اسلام، دكتر ‏عبدالحسين زرين‌كوب، انتشارات اميركبير، تهران، 1355، ص150) البته اگر روشنفكر ايراني غيرمذهبي به ‏خود اجازه مي‌داد حتي يكبار مستقل از مستشرقين يهودي- كه براي ما ايرانيان تاريخ باستان دو هزار و ‏پانصد ساله بر مبناي پيوند با يهوديت تدوين كردند- تورات را مطالعه كند به سهولت طراحي تاريخي ‏صهيونيستها را مورد پذيرش قرار نمي‌داد و در چارچوب آن به خدمتگزاري نمي‌پرداخت. ‏ روشنفكر كم مطالعه و پرمدعاي دوران مشروطيت كه زمينه روي كار آمدن ديكتاتوري چون رضاخان را ‏براي اجرايي نمودن اين تاريخ ‌سازي فراهم ساخت حتي يك بار آنچه را كه در تورات در مورد اِستر و ‏خشايارشا آمده در آثار خود مطرح نمي‌سازد. اگر ايراني علاقه‌مند به اطلاع از تاريخ، استر را از طريق ‏تورات كه مستندترين تاريخ يهود است مي‌شناخت هرگز صهيونيستها نمي‌توانستند استر را مبناي تاريخ ما ‏ايرانيان قرار دهند. دستكم اين سؤال براي اين طيف مي‌بايست مطرح مي‌شد كه اگر بنا بر باستان گرايي ‏است با توجه به سابقه تمدني هشت تا نه هزار ساله فلات ايران – همان گونه كه آقاي عزري نيز در ‏خاطرات خود به آن اشاره دارد- چرا صهيونيستها علاوه بر تاريخ‌سازي،‌ محمدرضا پهلوي را تشويق كردند ‏كه جشنهاي دو هزار و پانصد ساله را براي تثبيت تاريخ مشترك يهودي- ايراني برگزار كند؟‏ آن گونه كه در عهد عتيق (تورات) در بخش «كتاب استر» آمده است خشايارشا با تحريك اين معشوقه ‏يهودي‌اش به كشتار كم نظيري در فلات ايران دست مي‌زند. كشتار مزبور بيانگر اين واقعيت تاريخي است ‏كه ساكنان فلات ايران هرگز حاضر به پذيرش سلطه يهوديان برخود نبوده‌اند، لذا با طرح‌ريزي مردخاي - ‏وزير وقت يهودي خشايارشا - كوچك و بزرگ را در چندين شهر از دم تيغ مي‌گذراند: «و يهوديان در ‏شهرهاي خود در همه ولايتهاي اخشورش پادشاه جمع شدند تا بر آناني كه قصد اذيت ايشان داشتند ‏دست بيندازند و كسي با ايشان مقاومت ننمود زيرا كه ترس ايشان بر همه قومها مستولي شده بود. و جميع ‏روساي ولايتها و اميران و واليان و عاملان پادشاه يهوديان را اعانت كردند زيرا كه ترس مردخاي برايشان ‏مستولي شده بود. چونكه مردخاي در خانه پادشاه معظم شده بود و آوازه او در جميع ولايتها شايع گرديد. ‏و اين مردخاي آناً فآناً بزرگتر مي‌شد. پس يهوديان جميع دشمنان خود را بدم شمشير زده كشتند و هلاك ‏كردند و با ايشان هر چه خواستند بعمل آوردند... و پادشاه به استر ملكه گفت كه يهوديان در دارالسلطنه ‏شوشن پانصد نفر و ده پسر هامان را كشته و هلاك كرده‌اند پس در ساير ولايتهاي پادشاه چه كرده‌اند. ‏حال مسئول تو چيست كه بتو داده خواهد شد و ديگر چه درخواست داري كه برآورده خواهد گرديد. ‏استر گفت اگر پادشاه را پسند آيد به يهودياني كه در شوشن مي‌باشند اجازت داده شود كه فردا نيز مثل ‏فرمان امروز عمل نمايند... و ساير يهودياني كه در ولايتهاي پادشاه بودند جمع شده براي جانهاي خود ‏مقاومت نمودند و چون هفتاد و هفت هزار نفر از مبغضان خويش را كشته بودند از دشمنان خود آرامي ‏يافتند اما دست خود بتاراج نگشادند. اين در روز سيزدهم ماه آذار (واقع شد) و در روز چهاردهم ماه ‏آرامي يافتند و آنرا روز بزم و شادماني نگاه داشتند.»‍ (عهد عتيق، كتاب استر 8-9:2) با توجه به اين مسئله ‏كه شهرهاي بزرگ آن زمان جمعيتي بين هزار تا هزار و پانصد نفر داشتند مي‌توان حدس زد ساكنان چند ‏شهر بزرگ و كوچك در اين نسل كشي گسترده قتل‌عام شده‌اند. همچنين با علم به اينكه هنوز هم يهوديان ‏سالروز اين كشتار عظيم ساكنان فلات ايران را تحت عنوان «پوريم» جشن مي‌گيرند بايد به تاريخ سازي ‏صهيونيستها تبريك گفت كه آن را چنان نگاشتند كه نه تنها استر و مردخاي ضربه زننده به تمدن اين ‏سرزمين قلمداد نشدند، بلكه مسلمانان كه با آغوش باز مورد استقبال ايرانيان قرار گرفتند، خونريز و نابود ‏كننده فرهنگ و شكوه اين سرزمين معرفي گرديدند. در واقع در اين طراحي تاريخ براي ملت ايران، جاي ‏تبعات دو رخداد بزرگ در گذشته اين سرزمين عوض شد، بدين صورت كه ايرانيان متأثر از تاريخ باستان، ‏قاتلان نياكان خود را دوست پنداشتند و به آزادسازان پدرانشان از ظلم و استبداد شاهان، به ديده نفرت ‏نگريستند. خاطرات آقاي عزري حكايت از آن مي‌كند كه صهيونيستها با اين ترفند يعني تغيير در ‏دشمن‌شناسي، بسياري از افراد بي‌اطلاع را به ويژه در ميان نيروهاي ارتش به خدمت خود در آورده بودند.‏ در آخرين بخش از اين نوشتار جا دارد نگاهي نيز به خدماتي بيفكنيم كه صهيونيستها در چهارچوب ‏قراردادهاي پرسود قرار بود به ملت ايران ارائه دهند. از جمله مواردي كه بخوبي مي‌تواند بيانگر نوع ‏عملكرد آقاي عزري و سودهاي سرسام‌آور و غيرمتعارف صهيونيستها در ايران باشد موضوع پروژه «سيتي» ‏است: «غلامرضا نيك‌پي شهردار تهران آن روزها مي‌خواست پروژه «سيتي» را در بخشي از تهران (زمينهاي ‏بهجت‌آباد و عباس‌آباد كه پيش از اين برنامه سربازخانه بودند)، پياده كند. سرمايه‌داران بزرگي در ايران و ‏بيرون از ايران به انجام اين كار بزرگ چشم دوخته بودند كه يكي از آنها دستگاه روچيلد آليانس در ‏انگليس بود. دولت اسرائيل از من خواست ديدار آنها را با شاه برنامه‌ريزي كنم... ولي ناگهان روچيلدها ‏پس نشستند. پيشرفتهاي پولي و سازندگيهاي همگاني‌ي آنروزها به اندازه‌اي شتابزده بود كه كسي باور ‏نمي‌كرد سه يا چهار سال آينده به دنبال آن روزها، مردم به خيابانها بريزند. براي به دست آوردن آگاهيهاي ‏تازه از دگرگونيهاي بيرون از برنامه رهسپار لندن شدم. روچيلدها پيرو بازنگريهاي موشكافانه كاردانان ‏بانك، بهره‌هاي درشت پروژه سيتي در ايران را به اندازه‌اي كلان يافتند كه برتر ديدند خود را در چنان كار ‏غول آسائي درگير نكنند. در پايان لرد روچيلد پدر روزي گفت: در خانواده ما چنين رسم است كه از ‏آلودگي به آندسته از كارهائي كه بهره‌اش از اندازه‌هاي شناخته شده بيرون است خودداري كنيم... كوشيدم ‏روچيلد را از شيوه‌اي شناخته شده در ايران آگاه كنم كه دارندگان درآمدهاي كلان در كشور با پاره‌اي ‏سازندگيهاي همگاني مانند برپايي‌ي دانشگاهها، بيمارستانها، آموزشگاهها در استانهاي دور افتاده با گسترش ‏كشاورزي در پهنه كشور و پيشكش آن به ملت، دين خود را ادا مي‌كنند. دستگيريها با پيشكشهائي به ‏سازمانهاي آموزشي، فرهنگي و بهداشتي با هم‌انديشي‌ي شاه ساده‌ترين روشهايي است كه مي‌تواند بهترين ‏راهگشا در اين زمينه باشد. روچيلد پاسخ داد: همه اين پيشنهادها درست، ولي سود كلان در پيش است نه ‏پيشكشي، بنابراين پيگيري‌ اين كار با روشهاي ما سازگار نيست.» (جلد1، صص7-256) اعتراف به اين ‏واقعيت تلخ كه سودهاي نجومي‌اي كه بر اساس زد و بند با شخص محمدرضا پهلوي و با دلالي عزري به ‏دست مي‌آمد بعضاً موجب وحشت بزرگ سرمايه‌داراني همچون خانواده روچيلد مي‌شد، بسيار تأثربرانگيز ‏است. جناب آقاي سفير البته مشخص نمي‌سازند از قبل هزاران قرارداد كلان مشابه، صهيونيستها كدام اقدام ‏عام‌المنفعه از قبيل احداث دانشگاه، بيمارستان و... در مناطق محروم به انجام رسانده‌اند. خواننده حتي به ‏يك مورد در اين خاطرات برنمي‌خورد كه بخشي از اموال غارت شده ملت ايران در قالب كارهاي ‏عام‌المنفعه به ملت بازگردانيده شده باشد. در صورتي كه عكس آن كاملاً صادق است. شركت‌هاي ‏ورشكسته (جلد2،ص154) و شركتهاي بدون هيچ گونه سرمايه وارد بازار ايران مي‌شدند و با دريافت ‏بخش اعظم مبلغ قرارداد بعد از چندين سال هيچ گونه خدماتي ارائه نمي‌كردند: «پس از سالها گفت و ‏گوهاي كشدار، برنامه لوله كشي گاز در پهنه شهر تهران، در تابستان 1960، پديدار شد. عيما نوئل راستين ‏روز چهاردهم ژوئيه همان سال با يك شركت فرانسوي با نام دوريه به تهران آمد، همراه من با انتظام، ‏بهبهانيان و چند تن ديگر از سران بنياد پهلوي ديدارهائي انجام داد. به دنبال همين ديدارها، سرانجام پيماني ‏ميان وي با كمپاني‌ي نفت ايران دستينه شد تا لوله كشي‌ي گاز در تهران آغاز گردد. پيرو اين پيمان و ‏پيدايش كمپاني‌ي تازه با نام «مصرف گاز»، پنجاه و يك درصد از سهام در كمپاني نوپا از آن ايران، چهل ‏درصد از آن كمپانيهاي «سوپرگاز» و «سويرول» راستين و نه درصد نيز به محمد علي قطبي ميانجي‌ي ‏پيماننامه رسيد.»(جلد2، ص166) ‏ اين قرارداد بسيار كلان كه با تباني صهيونيستها و دربار (بنياد پهلوي) منعقد مي‌گردد حتي تا سال 1979 ‏يعني 19 سال بعد صورت اجرايي نمي‌گيرد. صهيونيستها كه همزمان پروژه ساخت شهرك قدس (غرب ‏سابق) را نيز به عهده داشتند به گازكشي اين شهرك مبادرت ننمودند.‏ اين نوع خدمات‌دهي صهيونيستها كه از چتر حمايتي اميرعباس هويدا برخوردار بود بعضاً موجب واكنش ‏سازمانهاي ايراني مي‌شد: «كميسيوني ويژه در دفتر نخست وزيري (پنج تن از برجسته‌ترين كارشناسان) به ‏بررسي كار پرداخت، گزارش بلندبالائي به نخست وزير داد و سرانجام كمپاني‌ي ورد شايسته‌ترين سازمان ‏براي پياده كردن پروژه شناخته شد... سرانجام و در پايان برنامه اميدهاي كمپاني ورد براي بهره‌برداري از ‏دستگاههائي كه براي ساختن سد داريوش بزرگ به ايران برده بود و مي‌خواست در برنامه‌هاي آينده، به كار ‏بگيرد برباد رفتند. دولت ايران دويست و پنجاه هزار دلار بابت زيان ديركرد برنامه، ماليات بر درآمد و ‏بيمه‌هاي كارگران از كمپاني درخواست نمود... درگيري ميان كمپاني ورد با دولت ايران از مرز ناسازگاري ‏و گله‌مندي گذشت و به دادخواهي در دادگاه رسيد. كمپاني هفت ميليون دلار بستانكاري از دولت ايران ‏دادخواهي مي‌كرد. چرا كه آنرا در ترازنامه پذيرفته شده از سوي كارشناسان ايران در ستون بستانكاريهايش ‏آورده بود. به هر روي اين كمپاني به انگيزه گرفتاري‌هاي ديگري كه سر راهش سبز شد، در سال 1971 از ‏ميان رفت.» (جلد2، صص30-129) به اين ترتيب شركتي كه قادر به تأمين ماشين آلات لازم نبود بعد از ‏پنج سال بدون اينكه خدمتي ارائه بدهد مبالغ هنگفتي را از آن خود مي‌سازد. قراردادهايي از اين دست ‏فراوان بين ايران و اسرائيل به امضا مي‌رسد، به ويژه در زمينه تسليحاتي كه تهران همه هزينه آن را پرداخت ‏مي‌كند. تسليحات ساخته شده حتي در ايران مورد آزمايش قرار مي‌گيرد، اما حاصل كار تماماً به اسرائيل ‏انتقال مي‌يابد و ملت ما نتيجه‌اي از سرمايه‌گذاري خود نمي‌برد (به منظور پرهيز از طولاني شدن بحث، ‏خواننده گرامي مي‌تواند به كتاب «توافق مصلحت‌آميز روابط ايران و اسرائيل» نوشته سهراب سبحاني، ‏چاپ آمريكا، صص276 و 3-272 مراجعه كند) همان گونه كه قبلاً اشاره شد، در بخش فعاليتهاي تجاري ‏بين دو كشور تا قبل از كودتاي 28 مرداد توسط آمريكاييها، در فهرست صادرات ايران به اسرائيل، كالاهايي ‏همچون گندم، جو، برنج و حتي مرغ و تخم مرغ مشاهده مي شود كه صدور اين اقلام، تا حدودي بيانگر ‏وضعيت قابل دفاع‌تر و صنعت كشاورزي در ايران بود، اما بعد از مسلط شدن كامل صهيونيستها بر امور ‏كشور و البته به كمك برنامه اصلاحات ارضي، اين روند معكوس مي‌گردد و علاوه بر واردات مرغ و ‏تخم‌مرغ و... دست ساخته‌هاي كم ارزشي همچون چراغ راهنمايي و رانندگي، مدالهاي اهدايي محمدرضا ‏و... نيز همه و همه از اسرائيل وارد كشور مي‌شوند.‏ در بخش نفت و بويژه بازاريابي صهيونيستها براي نفت ايران مسئله بسيار غم‌انگيزتر است و دل هر ايراني ‏غيرتمندي را به درد مي‌آورد. در اين عرصه صهيونيستها بدون كمترين سرمايه‌گذاري صاحب درآمدهاي ‏كلان مي‌شدند. يكي ازموضوعات مهم در اين زمينه ايجاد خط لوله بندر ايلات- اشكلون بود كه اهميت ‏فوق‌العاده‌اي براي اسرائيلي‌ها داشت. صهيونيستها طرحي را ارائه كردند كه به واسطه آن كشتي‌هاي نفتكش ‏وارد بندر ايلات در خليج عقبه شوند و از آن پس، نفت ايران به وسيله يك خط لوله جديد 42 اينچي به ‏بندر اشكلون واقع در ساحل درياي مديترانه انتقال يابد و از آنجا به وسيله نفتكشها به اروپا حمل شود. اين ‏خط لوله 260 كيلومتر طول داشت و مخارج آن را دولت ايران پرداخت كرد، اما تقسيم سود بر اساس ‏قاعده تنصيف منافع بود. سفير اسرائيل كه از كمترين امكاني براي چپاول ملت ايران به نفع صهيونيستها ‏نمي‌گذرد به پاس اين خدمات نمايندگي شركت ملي نفت ايران در پروژه و كارهاي كلان را به عهده ‏مي‌گيرد: «پيوند دوستي من با سران «نيوك» (شركت ملي‌ي نفت ايران) و همكاريهايمان به گونه‌اي ‏تنگاتنگ شده بود كه به دنبال روزهاي پاياني‌ي سفارتم در ايران، در چند كمپاني، نمايندگي‌ي دستگاه ‏نفتي‌ي ايران را هنوز به دوش داشتم. در دسامبر سال 1972 از سوي هر دو كشور به گروه سرپرستي ‏كمپاني‌هاي «ترانس آسياتيك»، كمپاني‌ي كانادايي‌ي آي. پي.سي «هولدينگ» و «شاه‌لوله ايلات - اشكون» ‏پيوستم... به دنبال همين روند، روزي دكتر منوچهر اقبال در نشستي با همكارانش (اعضاي هيات مديره ‏شركت نفت ملي‌ي ايران) گفت: آقاي مئير عزري كه او را به اعضاي هيئت مديره شركت ملي‌ي نفت ايران ‏پيشنهاد كرده‌ام، وطنپرستي ايراني است كه منافع ميهنش را هرگز به منافع كشوري كه نمايندگي‌اش را در ‏ميان ما به عهده دارد نخواهد فروخت. او اميني شايسته براي دو كشور ايران و اسرائيل است، به خوبي و ‏بهتر از بسياري از ما مي‌داند چگونه از اين امانت پاسداري كند.» (جلد2، ص171) تسليم و بي‌ارادگي افراد ‏بهايي چون اميرعباس هويدا در برابر صهيونيستها پديده‌هاي نادر ديگري را نيز در امور داخلي ايران بروز ‏داده است: «ديدارهايي را كه با شاه داشتم از اين پس بايد به دو دسته بخشبندي بكنم، يكدسته ديدارهاي ‏ويژه كه به تنهائي انجام مي‌شد و چهره در چهره بودند، ديگري ديدارهائي در جشنهاي دربار و ‏بزرگداشتهاي خانوادگي. روزي در يكي از اين ديدارها شاه از من پرسيد كه چرا پيشنهاد اميرعباس هويدا ‏را براي پذيرش وزارت كار در دولتش نپذيرفته‌ام، با سپاس فراوان از مهر شاه از اين پيشنهاد ارزنده پاسخ ‏دادم: من در ايران نماينده كشوري شناخته شده هستم، پذيرش پيشنهاد آقاي هويدا با چنين پديده‌اي ‏سازگار نيست.»(جلد1، ص219)‏ آقاي عزري در اين سالها براي خود قدرتي به مراتب بيشتر از يك وزير در ايران قائل است. اين پيشنهاد ‏صرفاً ذلت شاه را در برابر صهيونيستها نشان مي‌دهد و اين ذلت وقتي به نخست‌وزير مي‌رسد صدچندان ‏مي‌شود: «از جنگ سرد و آرايش پايگاههائي ميان ‌آندو (علم و هويدا) و هوادارانشان بسيار شنيده بودم، ‏ولي هرگز مانند آن روزي كه هويدا براي چاشتي گوارا مرا به دفترش فرا خواند به ريشه‌هاي تنيدة اين ‏ستيز پي نبرده بودم. در پي گفت و گوهاي روزمره ناگهان پرسيد: آيا در تفسير مسائل سياسي، اقتصادي و ‏اجتماعي ايران و اسرائيل يا هر جاي ديگر، اظهارنظر در مورد افراد و شخصيتها از همان شيوه‌اي تبعيت ‏مي‌كنيد كه با آقاي علم داشتيد؟ آيا در كيفيت يا كميت كار خودتان با ما دو نفر به تساوي رفتار مي‌كنيد؟... ‏گفتم: به گمان من شما هر دو در راه نيرومندي‌ي پادشاهي و خدمت به ملت ايران و پيشرفت مردم ايران ‏ميكوشيد؛ بنابراين ترديد نداشته باشيد كه من شما را به او و او را به شما ترجيح نخواهم داد.» (جلد1، ‏ص260) اوج ذلت يك ملت زماني رقم مي‌خورد كه مسئولان كشورش مشروعيت خود را از بيگانگان ‏دريافت دارند. هويدا كه اين گونه حقيرانه در برابر نماينده صهيونيستها ظاهر مي‌شود طبيعي است كه براي ‏باقي ماندن بر مسند، به جاي خدمت به مردم تمام تلاش خود را براي جلب نظر بيگانه به كار بگيرد: «در ‏دوره‌اي كه شادروان اميرعباس هويدا در دولت زنده ياد حسنعلي منصور به وزارت دارايي برگزيده شده ‏بود توانسته بوديم براي كالاهاي اسرائيل كه به مرزهاي ايران مي‌رسند از پرداخت بخشهائي از حقوق ‏گمركي بكاهم.» (جلد2، ص143) در دوران نخست‌وزيري نيز، هويدا به منظور كسب رضايت صهيونيستها ‏رسماً به عزري اعلام مي‌دارد وزرايي در كابينه وارد شده‌اند كه عمدتاً وابسته به تشكلهاي صهيونيستي يعني ‏فراماسونري‌اند: «يادي از منصور كرد و با افسوس سررشته در سربلندي گفت: يكي از موفقيتها را بايد ‏مديون مرحوم حسنعلي منصور بدانم كه تخم دموكراسي و تحولات اجتماعي را در اين كشور كاشت و ‏رفت، به ويژه كه با جنبش او توانستيم نيروهاي جوان و تحصيلكرده را وارد دستگاههاي سياسي كشور و ‏بيشتر از همه سازمان برنامه بكنيم... براي شما هم بد نخواهد شد، چون بيشتر اين جوانها درس خوانده ‏آمريكا هستند و آنجا خواه‌ناخواه با يهوديان يا انجمن‌هاي يهودي و فرهنگ اين مردم آشنائيهائي پيدا ‏كرده‌اند. شيوه نگاه كردن هويدا به دانش اندوختگان ايراني در آمريكا را كم و بيش پذيرفتم.»(جلد1، ‏ص261)‏ خاطرات آقاي عزري براي هر محقق و پژوهشگر تاريخي سراسر تلخي است؛ زيرا با دقت در آن به ريشه ‏بسياري نابسامانيهاي اجتماعي و... پي‌ خواهد برد. براي نمونه به دلايل بافت ناموزون شهري و عدم ‏اختصاص فضاي لازم به امور بهداشتي، آموزشي، ورزشي، فضاي سبز، سيستم حمل و نقل، سيستم ‏فاضلاب، ايجاد شاهراه و... واقف خواهد شد: «شادروان ابراهام ميرزا حي (راد)... زمينهاي دور افتادة ارزان ‏را مي‌خريد، زمينه‌ها را فراهم مي‌آورد، زيرسازي مي‌كرد، از دستگاههاي گوناگون شهرداري و وزارتخانه‌ها ‏آب و برق و تلفن مي‌گرفت، مي‌ساخت و به بهاي خوب مي‌فروخت...‏ سالها بود به خريد زمين در اسرائيل پرداخته... در تكه‌اي از اين زمين كاخي به سان كاخ سفيد واشنگتن ‏براي خويش آراست.» (جلد2، صص9-258) اين‌گونه درآمد زايي كه صرفاً با زد و بند با دربار به ويژه ‏اشرف ممكن بود سود سرشاري داشت، زيرا بخشهايي از زمينها به جاي تخصيص يافتن به امور رفاهي و ‏خدمات عمومي، به فروش مي‌رسيد. علي‌القاعده حاصل اين چپاول ملت ايران بايد به صورت كاخ سفيد ‏در اسرائيل بروز كند. به طور كلي و در يك بررسي گذرا مي‌توان به اين واقعيت رسيد كه صهيونيست‌ها ‏در ايران از هيچ چيزي نمي‌گذشتند. لذا علت نفرت آقاي عزري از انقلاب اسلامي و توهين به ملت ايران ‏را به خوبي مي‌توان درك كرد. عزري اعتراف دارد كه چپاول ملت ايران توسط صهيونيستها در اواخر ‏حكومت پهلوي با اعتراض مردم مواجه شد: «شوربختانه شكوه دارندگي و برازندگي بسياري از آنان در ‏تهران و شهرستانها آرام آرام مايه رشك مشتي سست و كاهل مي‌گشت و برخي دستگاههاي دولتي مرا از ‏دريافت نامه‌هاي گله‌آميز، آگاه مي‌كردند. نامه‌ها و نوشته‌هاي بي‌دستينه‌اي كه توانگران يهودي را به باد ‏ناسزا مي‌گرفت و با انگهاي ناروا (قاچاق سرمايه‌هاي ملي، خروج غيرقانوني‌ي پول از كشور، همكاري با ‏شركتهاي خارجي‌ي دشمن ايران) خشمي كهنه از گذشته را آشكار مي‌كرد.» (جلد1، ص226) جناب سفير ‏از اين كه ملت ايران مانع تداوم مكيدن كشورش توسط صهيونيستها شد ضمن تعريف از شاه كه چنين ‏امكانات بي‌حد و حصري را در خدمت بيگانگان قرار داده بود مستقيماً زبان به توهين مي‌گشايد: «شاه در ‏بالا بردن لايه‌هاي زندگي‌ي مردم ايران و نام اين كشور آنچنان به پيشرفتهاي چشمگيري دست يافت كه ‏برخي از كارشناسان مردم ايران را مستاني انگاشتند كه بندگي‌ي خدا از يادشان رفت و بخت خويش را ‏لگد كوب كردند.» (جلد2، ص125) توهين به ملت ايران از سوي فردي صورت مي‌گيرد كه پيشرفت در ‏ساواك را پيشرفت جامعه ايران پنداشته است؛ براي همين از چنين فردي كه از شعبان جعفري به عنوان ‏يكي از منفورترين چهره‌ها در تاريخ ايران آن گونه تجليل مي‌كند و ميرزا فتحعلي آخوندزاده را كه تلاش ‏داشته ارتباط مردم را با اسلام قطع كند، مي‌ستايد، بيش از اين انتظار نيست. (آخوندزاده در ضمن يكي از ‏اشعار خويش مي‌گويد: اين دين اگر ز بيخ و بن بر نكنم من خود نه علي بن تقي حسنم)‏ بي‌مناسبت نيست سواد اين صهيونيست توهين كننده به ملت ايران و تلاش كننده براي محو اسلام در ايران ‏را با مرور فرازي از اظهار فضلش در مورد تاريخ شيعه محك زنيم: «گفتني اينكه پيروان شيعه باور دارند ‏شصت و يك سال پس از رفتن پيامبر اسلام از مكه به مدينه، حضرت امام حسين پسر حضرت علي با ‏خواسته خلافت بر ارتش معاويه شوريد. معاويه فرمانرواي شام براي پيشگيري از گسترش شورش، به ‏دائي‌ي حسين، به شمر دستور داد با سپاهي گران از آمدن امام حسين به شام پيشگيري كند. شمر در كربلا ‏از خواهرزاده‌اش امام حسين خواست از رفتن به شام خودداري نمايد. ولي با پافشاري‌ي نامبرده روبرو شد ‏كه سرانجام سر امام را نزد سرورش به شام فرستاد. وفاداران به آئين شيعه چنين رويدادي را نشانه ‏پايداري‌ي فرهنگي‌ي خويش شناخته‌اند، هر ساله در چنين روزهائي در خيابانها راه مي‌افتند و سوگواري ‏مي‌كنند، خاك بر سر خود مي‌ريزند، با زنجير تن و جانشان را سياه مي‌كنند و با شمشير به سرشان مي‌كوبند ‏تا با فوران خون آرامش يابند.» (جلد2، ص179) مسلماً اين سطح سواد و اطلاع جناب سفير را از فرهنگي ‏كه با ترويج آخرين ابزارهاي شكنجه به مصاف آن رفته بود بايد يكي از دلايل سقوط پهلوي‌ها پنداشت. ‏آقاي عزري با چنين ميزان درك و انديشه تبديل به مشاور و امين محمدرضا پهلوي شده بود. شايد اگر ‏جرياناتي در غرب كه معتقد بودند با تشديد شكنجه نمي‌توان بر ملت ايران حكومت كرد، به پهلوي دوم ‏نزديك‌تر بودند مي‌توانستند درحفظ دولت كودتا بيشتر مؤثر افتند تا فردي چنين ناآشنا با فرهنگ اسلامي ‏كه بحق بايد وي را همسنگ شعبان جعفري شناخت؛ آقاي جعفري‌اي كه با فحاشي به مدير دبيرستاني كه ‏معلمش به ديكته فريدون فرخ‌زاد صفر داده بود طلب نمره بالايي براي وي مي‌كند و پاسخ مي‌شنود: «آخر ‏اين دانش‌آموز صابون را با س نوشته است» با فحاشي بيشتر پاسخ مي‌دهد: «مگر با س بنويسد كف ‏نمي‌كند...» آقاي عزري كه به دوستي با شعبان جعفري بسيار مي‌بالد خود نيز از نظر دانش در حد اوست و ‏داستان خسن و خسين هر سه دختران مغاويه‌اند را تكرار مي‌كند.‏ در آخرين فراز از اين نوشتار لازم به ذكر است كه جناب سفير به بسياري از رخدادهاي آشكار كه بر آنها ‏اشراف كامل داشته و حتي بعضاً با مشاركت مستقيم او بوده است آگاهانه نمي‌پردازد. از آن جمله سفر ‏ناموفق (البته به زعم صهيونيستها) برخي شخصيتها به سرزمينهاي اشغالي بنا به دعوت عزري همچون ‏جلال آل‌احمد، داريوش آشوري و... و همچنين چگونگي جدا ساختن بحرين از ايران، واگذاري تجهيزات ‏چاپخانه‌اي به روزنامه‌ آيندگان، دستگيري مسئولان بلندپايه و تراز اول همچون هويدا توسط محمدرضا ‏پهلوي در اواخر حكومتش به جرم مفاسد كلان، چگونگي تشكيل دو گروه مديران وابسته به انگليس تحت ‏عنوان «گروه ترقي‌خواه» وابسته به آمريكا تحت عنوان «كانون مترقي»، جريان كشته شدن عليرضا پهلوي ‏توسط برادرش، استاد اعظمي شريف امامي در تشكيلات فراماسونري و... ‏ در اين خاطرات برخي مطالب نيز به دليل كم اطلاعي راوي به خطا بازگو شده است؛ مثلاً شاهرود زادگاه ‏علي شريعتي ص271 (سبزوار زادگاه دكتر شريعتي است)، حمايت آيت‌الله كاشاني از تيمسار متين دفتري، ‏ص131 (متين دفتري به دليل خويشاوندي با دكتر مصدق مورد حمايت او بود. ر.ك. به خاطرات دكتر ‏سنجابي ص159)، كنار گذاشتن پاكروان از سوي هويدا، ص 186 (اصولاً نخست‌وزير هيچ‌گونه دخالتي در ‏امور ساواك نداشت تا برسد به اينكه رياست آن را تعويض كند)، سرپرستي داريوش همايون بر انتشارات ‏فرانكلين، ص189 (همايون صنعتي‌زاده سرپرست فرانكلين بود) و...‏ با وجود چنين اشتباهات فاحش و علي‌رغم نازل بودن توان فرهنگي آقاي عزري، از آنجا كه وي در عمده ‏سالهاي حكومت پهلوي دوم در ايران حضور داشته و از ارتباط نزديكي با ساواك و شبكه فراماسونري و ‏ساير سازمانهاي يهودي و بهايي (به عنوان جرياني در خدمت سازمان‌هاي صهيونيستي) برخوردار بوده، ‏داراي اطلاعات گسترده و فراواني از مسائل گوناگون است. هرچند وي تلاش مشهودي داشته تا اطلاعاتي ‏به ويژه در مورد نفوذ نيروهاي صهيونيست يهودي با بهره‌گيري از برخي «جديدالاسلام»ها به جامعه ‏مسلمانان ارائه ندهد، امّا اين خاطرات براي همه دست‌اندركاران سياسي مي‌تواند بسيار آموزنده باشد. ‏شناخت راهكارهاي دشمن براي به فساد كشاندن نيروهاي تعيين كننده در جامعه، شيوه‌هاي ارتباط‌گيري ‏با نيروهاي فرهنگي و سرمايه گذاري روي آنها، جريان سازي به ويژه در استفاده از قوميت‌ها براي تضعيف ‏ملتها و فراهم كردن زمينه بيشتر به خدمت گرفتن آنان و ... از جمله مطالب ارزشمندي است كه محققان و ‏پژوهشگران تاريخ مي‌توانند هر يك از اين موضوعات را زمينه يك تحقيق مستقل قرار دهند. بدون شك ‏خاطرات آقاي عزري دفاعيه‌اي است براي تطهير عملكرد صهيونيستها در ايران، اما تشابه حساسيتهاي رخ ‏نموده در اين اثر با برخي جريانات موجود در كشور مي‌تواند كمك مؤثري به جريان شناسي بهتر جامعه ‏كنوني نمايد.‏ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 55

تحريف تاريخ

تحريف تاريخ تحريف تاريخ انقلاب اسلامي، يكي از اهداف اساسي دشمنان است و كساني كه به طور مستقيم يا غيرمستقيم از ‏انقلاب ضربه خورده اند، از جمله عوامل اين تحريف هستند. اين‎گونه افراد با قرار گرفتن در جريان نقشه راهي ‏كه دشمنان انقلاب اسلامي براي مقابله با آن طراحي كرده اند، به خدمت بيگانگان در مي آيند تا با استفاده از ‏موقعيتي كه در آن قرار دارند و با بهره گرفتن از لحني كه مأنوس با قشرهاي متفاوتي از مردم است، پيمودن اين ‏مسير را براي آنان تسهيل كنند.‏ اين‎گونه نويسندگان، گاهي براي آن‎كه حتي يك نكته كليدي را به نفع دشمنان انقلاب اسلامي، تغيير دهند، آن ‏را لابه لاي يك نوشته چند صد صفحه اي، كه در برگيرنده بسياري از واقعيات هم هست، قرار مي دهند تا به ‏مرور زمان، اين مطلب را به نسل هايي كه در متن وقايع نبوده و شناخت كافي از زمان و زمانه آن ندارند، القا ‏كنند. به همين دليل است كه امام خميني(ره) چند ماه پيش از پيروزي انقلاب اسلامي، در پنجم مرداد سال ‏‏١٣٥٧، در پيامي به ملت ايران، بر اين نكته تأكيد مي كنندكه: «لازم است براي بيداري نسل هاي آينده و ‏جلوگيري از غلط‎‎نويسي مغرضان، نويسندگان متعهد، با دقت تمام، به بررسي دقيق تاريخ اين نهضت اسلامي ‏بپردازند و قيام ها و تظاهرات مسلمانان ايران را در شهرستان هاي مختلف، با تاريخ و انگيزه آن، ثبت كنند تا ‏مطالب اسلامي و نهضت روحانيت سرمشق جوامع و نسل هاي آينده شود. ما كه هنوز در قيد حيات هستيم و ‏مسائل جاري ايران را كه در پيش چشم همه ما به روشني اتفاق افتاده، دنبال مي كنيم، فرصت‎طلبان و ‏منفعت‎پيشگاني را مي بينيم كه با قلم و بيان، بدون هراس از هرگونه رسوايي، مسائل ديني و نهضت اسلامي را، ‏برخلاف واقع جلوه مي دهند... .‏ شكي نيست كه اين نوشتجات بي‎اساس، به اسم تاريخ، در نسل هاي آينده، آثار بسيار ناگواري دارد. از اين جهت، ‏روشن شدن مبارزات اصيل اسلامي در ايران از ابتداي انعقاد نطفه اش تاكنون و رويدادهايي كه در آينده اتفاق ‏مي افتد، از مسائل مهمي است كه بايد نويسندگان و علماي متفكر و متعهد، بدان بپردازند. درست آن‎چه را ‏امروز براي ما روشن و واضح است، براي نسل هاي آينده، مبهم است و تاريخ، روشنگر نسل هاي آينده است و ‏امروز قلم هاي مسموم، درصدد تحريف واقعيات هستند؛ بايد نويسندگان امين، اين قلم ها را بشكنند.» يكي از ‏كساني كه به رغم سابقه روشنش در وابستگي به گروهك هاي الحادي و زنداني شدن در دوران نخست‎وزيري ‏اميرعباس هويدا، به دليل همين وابستگي، پاي به عرصه تاريخ نگاري گذاشت و به شيوه تك نگاري، در اولين ‏نوشته خود، در مقوله تاريخ، به تطهير چهره هويدا پرداخت، دكتر عباس ميلاني است. نوشته اي كه از او، با ‏عنوان «معماي هويدا» به چاپ رسيده، هرچند در برگيرنده مطالب قابل‎توجهي از تاريخ حضور بيگانگان در ايران ‏است و به نقش هدايتگري آنان در اداره احزاب و گروه‎ها و افراد، اشارات قابل ملاحظه اي دارد، ولي در عين حال ‏با زيركي خاصي براي تحريف برخي از واقعيات مسلم تاريخي، تلاش كرده است. يكي از اين موارد، اثبات جدايي ‏اميرعباس هويدا، از تشكيلات بهائيت است. او، براي اين‎كه در نوشته خود، اين مطلب را به اثبات برساند، با ‏صراحت تمام، از بهائي بودن پدر هويدا – حبيب‏‎الله عين‎الملك - و پدر بزرگ او - ميرزا رضا قناد - سخن ‏مي‎گويد؛ ولي وقتي به هويدا مي رسد، در ابتدا، براي اثبات تاريخ ولادت او، به گونه اي ظريف، قرآن را - كه سال ‏ها پيش، بابيان و بهائيان، آن را منسوخ مي دانستند - شاهد مي گيرد و مي نويسد: «روز تولد اميرعباس، «برف ‏همه جا را فراگرفته بود.» البته درباره هيچ‎كدام از اين موارد، سند رسمي معتبري در اختيار نداريم. آن‎چه را مي ‏دانيم مديون اين واقعيت ايم كه مادربزرگ هويدا سال و فصل - و نه روز - تولد او را «پشت قرآن در صفحه ‏سفيد قبل از سوره فاتحه‎الكتاب» نوشته بود.» ( معماي هويدا – ص ٤٥)‏ نوشتن تاريخ تولد فرزندان در پشت قرآن، كاري بود كه تا سال هاي نه چندان دور، بين بسياري از خانواده‎هاي ‏مسلمان ايراني مرسوم بود و شنيدن اين مطلب براي هر فرد مسلماني كه يا شاهد اين سبك بوده يا از پدر و ‏مادرش شنيده، احياگر حس شيريني است كه يادآور رعايت آداب اسلامي، در زمان تولد است و همين حس ‏شيرين، كافي است تا در ارزيابي شخصي نسبت به كسي كه درباره او، اين آداب، صورت گرفته، تأثيرگذار باشد. ‏آن‎چه در اين نقل استنادي او جالب است، اين‎كه وي حتي در اين نقل، سويه پدري يا مادري اين «مادر بزرگ» ‏را مشخص نكرده است. براي روشن شدن اين تحريف تاريخي - كه براي تطهير چهره سراسر آلوده هويدا در باور ‏و اعتقاد و عمل صورت مي گيرد - مرور بخشي از تبار خانوادگي هويدا، كه در كتابي تحت عنوان «قصه هويدا» ‏به همين قلم، تحرير يافته را، يادآوري مي كنم و خوانندگان عزيز را، به مطالعه بخش «هويدا و بهائيت» اين ‏كتاب دلالت مي دهم: «بين دولتمردان رژيم پهلوي، اميرعباس هويدا از معدود افرادي است كه در حدود 30 ‏سال و اندي حضور در مصادر مختلف اداري و سياسي - كه مهم ترين آن نخست وزيري بود - هرگز از پيشينه ‏خانوادگي خود سخن نگفت. او تنها در دستنوشته‎هاي خاطره‎گونه اي كه در چند شماره سالنامه دنيا به چاپ ‏رسيد، به نقل گوشه اي از خصوصيات اخلاقي پدرش پرداخت و مشاهدات خويش را از سفر به همراه او به ‏شامات، برشمرد.»‏ بر همين اساس بود كه سابقه خانوادگي او، همواره در ابهام قرار داشت تا جايي كه مأموران ساواك، در گزارش ‏هاي خود، گاهي، حتي نام پدر او را به اشتباه، چيز ديگري ثبت مي كردند و كساني هم كه از سابقه او اطلاع ‏داشتند، به دلايل مختلف، يا فرصت نقل آن را نيافتند يا عمدا سكوت كردند. اولين‎باري كه از گذشته تاريخي ‏خاندان هويدا سخن به ميان آمد، زماني بود كه او در كابينه حسنعلي منصور، متصدي وزارت دارايي شد. در اين ‏زمان، اعلاميه اي با عنوان «هويدا كيست؟» انتشار يافت و در آن از سوابق خانوادگي او - البته به‏‎طور كاملا ‏ناقص - پرده برداشته شد: «پدر بزرگ هويدا، ميرزا رضا قناد از بهائيان مخلص و فداكار و مجذوب عباس افندي ‏بود. او به واسطه نزديكي با عباس افندي از غضب مردم مسلمان بيم و هراس داشت و از اقامت در ايران نگران ‏بود، لذا به عكا رفت و مستخدم و نوكر دستگاه عباس افندي شد و به‎لحاظ تعصب و علاقه اي كه به اين فرقه ‏داشت، مورد لطف و محبت خاص او قرار گرفت.» حبيب‎الله عين الملك، - پدر هويدا - اولين فرزند ميرزا رضا ‏قناد بود كه سه سال بعد از ورود كاروان ميرزا حسينعلي نوري - كه بهائيان او را بهاءالله مي دانند در عكا به دنيا ‏آمد و در مكتب بهائيت، رشد و نمو كرد: «عباس افندي، حبيب‎الله خان پسر ميرزا رضا قناد را كه پدر وزير فعلي ‏دارايي بود، مشغول تحصيل كرد و دو سال هم او را به هزينه خود براي ادامه تحصيل به اروپا فرستاد.» از حبيب ‏الله عين‎الملك دو فرزند پسر به نام هاي: اميرعباس و فريدون به جاي ماند كه حاصل ازدواج او با افسرالملوك ‏سرداري بود. نياي پدري افسرالملوك، سرداراني بودند كه در زمان حكومت بر ايروان، در جنگ هاي اول و دوم ‏ايران و روس، دست به خيانت آلودند و موجبات عهدنامه‎هاي گلستان و تركمانچاي را فراهم كردند. پدر بزرگ ‏افسرالملوك، عبدالحسينخان فخرالملك، مشهور به «كُفري» بود كه بعدها لقب ناصرالسلطنه گرفت. ‏عبدالحسين‎خان كفري، پسر محمدحسنخان سردار ايرواني بود كه در عياشي و بي فضلي شهرت داشت. ‏محمدحسنخان اعتمادالسلطنه، درباره او مي نويسد: «يكشنبه ٧ رمضان ١٣٠٢ ق: امروز شاه (ناصرالدين شاه) به ‏سياه‎چال مي‎روند. ديروز به من فرمودند حاضر باشم. صبح سوار شدم و رفتم. در بين راه به ولي‎خان سرتيپ ‏برخوردم. نزديك قلعه به مركب شاه رسيدم. در بين راه وسط دره چند درخت بيد داشت. عبدالحسين خان پسر ‏سردار ملقب به فخرالملك چادر زده بود، شاه فرستاد تحقيق كردند. ابوالحسن خان، پسر خاله فخرالملك رفت و ‏آمد گفت دو سال است كه اين بيدها را خريده، هر سال تابستان اين‎جا مي آيد و الان بچه خوشگلي داشت، ‏شراب خورده ومست بود.»‏ عبدالحسين خان، در سال ١٣٠٧ ق، پس از آن‏‎كه مغضوب ناصرالدين شاه واقع و لقب فخرالملكي از او گرفته ‏شد، به اروپا رفت و پس از دو سال اقامت در آن‎جا، به ايران بازگشت. آن‎چه باعث شد تا او، مجددا مقرب ‏ناصرالدين شاه شود، به اين شرح ثبت شده: «٨ شعبان ١٣٠٩ ق: عبدالحسين خان كه فرنگ رفته بود، دو سال ‏قبل مواجبش را قطع نمودند. لقبش را به ابوالحسن خان دادند. آن هم با ملكم (ميرزا ملكم خان ارمني) و ... ‏دست يكي كرده بود هرآن‎چه خواست در روزنامه‎ها نوشت و ديشب با دو زن فرنگي ورود نمود. صبح به توسط ‏وزير اعظم آمد. چند روز ديگر حتما از مشاورين دولت هم خواهد شد. هركس بيشتر خيانت كند، مقرب تر ‏خواهد شد... .‏ ‏١٧ شعبان ١٣٠٩ ق: عبدالحسين خان فخرالملك سابق لقب ناصرالسلطنه گرفته، تيول خيلي معتبري از بلوكات ‏شيراز با سرداري شمسه مرصع خلعت گرفت. اين عبدالحسين خان به‎قدري در اين مدت دو سه سال فرنگ، به ‏شاه خيانت كرد كه اگر يك وقتي به دست مي آمد، بايد او را قطعه قطعه مي كردند، چون از روسپي هاي فرنگ ‏دو نفر زن همراه آورده و گويا پسند خاطر وزير اعظم مي باشند، تمام تقصيرات او عفو شد...» علت شهرت ‏عبدالحسين خان به «كُفري»، لامذهبي و كثيفي او بود؛ كما اين‎كه علت ارتباط تنگاتنگ او با يحيي خان ‏مشيرالدوله نيز همين مسئله و «قوه جذابيت و قوه هم جنسي» بيان شده است. يحيي خان مشيرالدوله، ‏چهارمين همسر عزت الدوله – خواهر ناصرالدين شاه- بود كه از او صاحب دو فرزند شد؛ يكي حسين خان ‏معتمدالملك و يكي هم افسرالسلطنه. ارتباط عبدالحسين خان با يحيي خان، منجر به ازدواج سليمان خان اديب ‏السلطنه – پسر عبدالحسين خان – با افسرالسلطنه شد.‏ سليمان خان اديب السلطنه نيز، همچون پدر، داراي مشربي عرفي بود و از ديگر سو، به ميزاني به فرهنگ ‏فرانسويان دل بسته بود، كه هر شب قبل از خواب، فرزندانش را وادار به خواندن سرود فرانسه مي كرد. حاصل ‏ازدواج افسرالسلطنه، با سليمان خان، فرزنداني بود كه يكي از آن‎ها، افسرالملوك بود كه با عين الملك ازدواج ‏كرد و مادر هويدا شد. حال كه عباس ميلاني، از يادداشت تاريخ تولد هويدا در صفحه سفيد پشت قرآن، خبر ‏داده، كاش براي خوانندگان نوشته اش، مشخص مي كرد كه منظور وي از اين «مادر بزرگ» افسرالسلطنه است ‏يا همسر آذربايجاني ميرزا رضا قناد، كه در عكا و در حلقه تشكيلات بهائيت قرار داشت! ‏ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 55

امام خميني (ره) – مديريت و رهبري‏

امام خميني (ره) – مديريت و رهبري‏ مقدمه :‏ يکي از مواردي که انقلاب ايران و به ثمر رسيدن جمهوري اسلامي ايران را از ساير ‏انقلابهاي دنيا متمايز ساخته است، نحوه رهبري و مديريت آن بود. در آن زمان با توجه ‏به امکانات ارتباطات جمعي و ساير وسائل ارتباطاتي و در تبعيد بودن رهبر اين انقلاب ‏در خارج از کشور، ارتباط بسيار قوي بين امام خميني (ره) و توده ملت ايران برقرار ‏شده بود و با سبک مديريت و رهبري خاص امام خميني (ره) که برخاسته از اسلام ‏ناب محمدي و جهاد در برابر استعمار و ظلم و بي عدالتي بود بدست جوانان و مردم ‏ايران به ثمر نشست و هيچ قدرتي نتوانست اين حرکت و انقلاب عظيم را متوقف کند ‏و خون شهدا ضمانت اقتدار و ثبات اين انقلاب شد.‏ شما ملت ايران كه با خون خود، با جوانهاي خود، اسلام را بيمه كرديد، دست اجانب را قطع ‏كرديد، شما بر همه ملت ما منت داريد، من از همه شما منت مي كشم، من خادم همه ‏شما هستم‎.‎‏ (1)‏ همچنين بعد از پيروزي انقلاب اسلامي با وجود تمام بحرانهاي که کشور را فرا گرفته ‏بود با رهبري و مديريت عالمانه امام خميني(ره) کشور را با سرفرازي از بحرانها خارج ‏ساخت. ‏ رهبري از مباحثي است که در تمام طول تاريخ بشريت بويژه از دوران انقلاب صنعتي و ‏بروز بحرانهاي مختلف ذهن متفکران و انديشمندان را به خود مشغول کرده است و در ‏اين زمينه تئوري ها و الگوهاي متفاوتي از سوي صاحبنظران علم مديريت از غرب و ‏شرق ارائه گرديده است ولي تاکنون هيچ يک از آنها نتوانسته بحرانهاي جهاني را ‏مديريت کند و راه گشائي براي مشکلات خرد و کلان جوامع باشند. لذا در طول اين ‏ساليان سبک رهبري و ويژگيهاي مديريتي امام در تاريخ انقلاب از لحظات آغازين ‏انقلاب و مبارزات تا لحظه پيروزي آن و همچنين در طول دوران جنگ تحميلي با وجود ‏بحرانهاي که يکي پس از ديگري از سوي دشمنان اين انقلاب ايجاد ميگرديد، مورد ‏توجه انديشمندان و متفکران علم مديريت قرار گرفته است.‏ ويژگي هاي رهبري و مديريتي امام خميني (ره) و همچنين اخلاق فردي و خصوصيات ‏ايشان در درجات بسيار عالي قرار داشت و از ايشان يک نمونه انسان کامل ساخته ‏بود که بيان هر کدام از اين خصوصيات اخلاقي و مديريتي ايشان نياز به بحثي مستقل ‏دارد. در اين مقاله سعي شده با توجه خصوصيات رهبري و سبک مديريتي ايشان، ‏بطور مختصر به شرح بعضي از اين ويژگيها بپردازيم.‏ انديشه امام (ره) پيرامون رهبري و مديريت ولائي :‏ مديريت در ديدگاه ديني و اسلامي نوعي ولايت است، در تقسيم بندي کلي دو ‏ديدگاه پيرامون رهبري قابل تصور است : ديدگاه الهي و ديدگاه غيرالهي، اگر کسي ‏به شکل جامع الشرايط مديريت کند ولايت الهي را نمايندگي مي کند، طرح تئوري ‏ولايت فقيه ديدگاهي نوين در تفکر سياسي نظريه ارتباط دين و سياست بود و انقلاب ‏اسلامي با اين تئوري و اين ديدگاه نوين نهضت خود را با رهبري و مديريت امام (ره) ‏آغاز کرد و انقلاب اسلامي را به ثمر رساند. نظريه امام تفکري است کاربردي و ‏توانائي رقابت با ساير انديشه ها را دارد و مي تواند عظيم ترين حرکت ها را رهبري ‏کند و راه گشايي براي بسياري از بحرانهاي مديريتي باشد.‏ امام در مديريت ولائي خويش اصولي را ترسيم کرد که همگي براي حفاظت از گوهر ‏کرامت انساني پي ريزي شده است. در مطالعه دقيق نحوه رفتار مديريتي امام به اين ‏نتيجه خواهيم رسيد که انديشه و عمل مديريتي امام منطبق بر نظريات دانشمندان و ‏صاحبنظران علم مديريت است ولي بر اساس اخلاق و احساس تعهد دقيق و عميق ‏ديني، و توجه به آيات الهي و کرامت انساني که اين موارد وجه تمايز ديدگاه مديريتي ‏امام با ساير ديدگاههاي مديريتي مي شود. ‏ در رهنمودها، پيامها و نوشته هاي امام درس هاي وجود دارد که نشانه هاي اصول ‏رهبري مي باشند و بسيار از آنها ويژگيهاي يک مدير در جامعه اسلامي را نيز در بر ‏دارند. در اين قسمت بطور مختصر به طرح بعضي از اين اصول که در بحث تربيت مديران ‏بايد به آنها بيشتر توجه کرد مي پردازيم.‏ ‏1- اسلام محوري :‏ تبعيت از تعاليم مقدس اسلام و بکار گيري همه اصول ديني در خط مشها و برنامه ‏ريزي و شيوه هاي کابردي مبناي سبک مديريت امام ميباشد. امام خميني (ره) در ‏تمام فرايندهاي رهبري و مديريتي تعاليم اسلامي را سرلوحه تصميمات و استراتژي ‏خود قرار مي دادند، زيرا ولايت الهي بايد بر اساس اصول دين مقدس اسلام باشد و ‏هميشه در سخنانشان به مديران و مسئولين حکومتي سرلوحه قرار دادن اسلام و ‏تفکر اسلامي را تذکر مي دادند.‏ بايد همه ما اسلامي پيش برويم با برنامه اسلامي پيش برويم. پيروزي ما مرهون اسلام ‏است. نه مرهون من است نه مرهون شما و نه مرهون هيچ قوه اي، مرهون اسلام است. ‏اسلام به ما اين پيروزي را داده است. اين يك نعمتي است كه خداي تبارك و تعالي به ما ‏اعطا كرده است و اين نعمت را چنانچه شكرگزاري نكنيم ممكن است كه يك وقتي خداي ‏نخواسته از ما بگيرند. (2)‏ بسادگي مي توان دريافت که مديران در حکومت اسلامي به هيچ عنوان نبايد از مسير ‏اسلام خارج شوند زيرا با وجود سير در مسير اسلامي مي توان به اهداف والائي ‏دست يافت و از چالشهاي که امروزه بدليل مديريت غربي در اقصي نقاط جهان شاهد ‏آن هستيم دور ماند زيرا فقط در دين مبين اسلام است که کرامت و ارزش واقعي ‏انسان رعايت مي شود و انسان را از پوچي، تهي بيني و دنيائي مبتني بر ماديات دور ‏نگه ميدارد و معنويات را وارد محيط زندگي و کار انسانها مي کند.‏ ‏2-اصل خدمت : ‏ کسي که خود را خادم ميداند ولو در هر منصبي باشد. امام خميني (ره) هميشه ‏مديران و مسئولين دستگاههاي دولتي را خدمتگزاران مردم مي دانست و هيچگاه ‏پست و مقام را مانع از خدمتگزاري به مردم نمي دانست. خدمت به ملت يکي از ‏اصول اسلامي و جدائي ناپذير حکومت ولائي است و هميشه در فرمايشات امام بحث ‏خدمت به ملت بسيار جدي و بطور مستمر توصيه ميگرديد.‏ اين ملت حق دارد، دست شما را گرفته آورده اين بالا نشانده ، شما بايد خدمت كنيد به اين ‏مردم ؛ شما، ما، همه بايد خدمتگزار اينها باشيم . و شرافت همه ما به اين است كه خدمت ‏به خلق خدا بكنيم . اينها بندگان خدا هستند، خداي تبارك و تعالي ، علاقه دارد به اين ‏بندگان و ما مسئوليم ، بايد خدمت بكنيم.(3)‏ امام خدمت به مردم را تا جائي توصيه ميکردند که مردم قانع شوند و تاکيد امام در ‏خدمت به مردم در حدي بود که لذت خدمتگزاري را به رهبري ترجيح ميدادند و در يکي ‏از بياناتشان فرمودند : اگر به من خدمتگزار بگوئيد بيشتر لذت مي برم تا اينکه رهبرم ‏بخوانيد. ‏ مي توان اين برداشت را کرد که حکومت اسلامي حکومت خدمت و رفع مشکلات ‏مردم است و مديران و مسئولين اين حکومت همگي خدمتگزار اين مردم هستند تا ‏آنجا که رهبري همچون امام خميني (ره) خود را خدمتگزار اين ملت مي داند.‏ ‏3- اصل ساده زيستي : ‏ حضرت امام (ره) در اصل ساده زيستي هم خود مرد عمل بودند و هم کارگزاران را به ‏شدت از اخلاق کاخ نشيني بر حذر و زيستن همانند مردم عادي و متوسط را توصيه ‏مي کردند. امام بعنوان يک رهبر انقلابي بزرگ با ساده زيستي خود يک الگوي زندگي ‏را به جامعه معرفي مي کند. انگيزه و نيت دروني در اين نوع ساده زيستي معنوي و ‏قصد قربت الهي است که نمونه هاي از اين نوع ساده زيستي را ميتوان در سيره ‏پيامبر اکرم (ص) و اميرالمومنين (ع) مشاهده کرد. در اينصورت مسئولين ميتوانند ‏وضعيت معيشتي مردم را در اقشار مختلف مورد توجه قرار دهند و در پي حل ‏مشکلات آنها بر آيند.‏ حضرت امام خميني (ره) در ارشادات کريمانه خود ساده زيستي و دوري از تشريفات را ‏به مسئولين و مديران نظام توصيه مي کردند.‏ ‏ يكي از امور مهم هم اين است كه روحانيون بايد ساده زندگي كنند.آن چيزي كه روحانيت را ‏پيش برده تا حالا و حفظ كرده است، اين است كه ساده زندگي مي كردند ، آنهائي كه ‏منشاء آثار بزرگي بودند، در زندگي ساده زندگي كردند. اينهائي كه بين مردم موجّه بودند كه ‏حرف آنها را مي شنيدند، اينها ساده زندگي كردند... هرچه برويد سراغ اينكه يك قدم برداريد ‏براي اينكه خانه‏‎‏ تان بهتر باشد، به همين مقدار از ارزشتان كاسته مي شود. ارزش انسان ‏به خانه نيست به باغ نيست به اتومبيل نيست، اگر ارزش انسان به اينها بود انبياء بايد ‏همين كار را بكنند.(4)‏ در خصوص رعايت ساده زيستي در مورد امام خميني (ره) ميتوان به مجله چيني زبان ‏‏"گلوبال تايمز" اشاره کرد که مصادف با سي امين سالگرد تاسيس جمهوري اسلامي ‏ايران مقاله اي را با عنوان ((امام خميني، بزرگمرد تاريخ ايران)) منتشر کرد که به ‏قسمتهاي از اين مقاله اشاره مي کنيم :‏ خبرنگار اين مجله با اشاره به سفر اخير خود به تهران و بازديد از حسينيه جماران، زندگي ‏امام خميني را زندگي "بسيار ساده" و خانه آن حضرت را خانه اي "محقر" توصيف کرد و ‏نوشت : با عبور از چندين خيابان نه چندان عريض به خانه محقر امام خميني در منطقه ‏جماران مي رسيم. "ابتدا هرکسي تصور مي کند که با توجه به عزت و افتخار امام خميني ‏‏(ره)، زندگي و منزل او نيز بايد بسيار مجلل باشد اما هر بيننده اي با تماشاي خانه کوچک و ‏بي آلايش امام پي به عظمت اين مرد مي برد." نويسنده در گزارش خود مي افزايد : يکي ‏از نکات قابل تامل اين است که زندگي امام خميني از ابتدا تا پايان عمر نيز در همين ‏سادگي و بي آلايشي سپري شده است. خبرنگار چيني در گزارش خود از مشاهداتش از ‏اتاق مخصوص اقامت و محل کار امام مي نويسد : اين اتاق فقط 12 متر مربع وسعت دارد و ‏اين اتاق محل کار ايشان نيز بوده است. "ما شائو لين" با ذکر اين مطلب که " صلا نمي توان ‏باور کرد که خانه امام خميني آنقدر ساده و بي آلايش و کوچک بوده است "مي نويسد : در ‏اتاق امام يک جلد قرآن کريم کتاب مقدس مسلمانان، يک سجاده و يک تسبيح مشاهده مي ‏شود و همه مال و دارايي امام خميني را همين وسايل تشکيل مي دهند".(5) ‏ يكي از بزرگ‌ترين ويژگي‌هاي حضرت امام خميني، ساده زيستي ايشان بود. ايشان ‏يكي از بهترين راهكارهاي مبارزه با استكبار و ابرقدرت‌ها را ساده زيستن مي‌دانستند ‏به طوري كه مي‌فرمودند: اگر بخواهيد بي‌خوف و هراس در مقابل باطل بايستيد و از ‏حق دفــاع كنيد و ابر قدرتان و سلاح‌هاي پيشرفته آنان و شياطين و توطئه‌هـاي آنان در ‏روح شما اثـر نگذارد و شما را از ميدان بدر نكند، خود را به«ساده زيستن» عادت دهيد ‏و از تعلق قلب به مال و منال و جاه و مقام بپرهيزيد. مردان بزرگ كه خدمت‌هاي بزرگ ‏براي ملت‌هاي خود كرده اند، اكثرا «ساده زيست» و بي‌علاقه به زخارف دنيا بوده‌اند... ‏چرا كه با زندگاني اشرافي و مصرفي نمي‌توان ارزش‌هاي انساني و اسلامي را حفظ ‏كرد.(6)‏ به اين نتيجه با ارزش ميرسيم که ساده زيستي در زندگي افراد بويژه مسئولين و ‏مديران آنها را با معنويات و مردم عادي نزديکتر ميکند و دوري از ساده زيستي ميتواند ‏باعث تعلقات قلبي و روحي به جاه و مقام و ماديات و دوري از مردم گردد و انسان در ‏برابر نيروهاي شيطاني شکست خورده و از مسير الهي خارج شود.‏ ‏4-برقراري عدالت : ‏ حضرت امام خميني (ره) به عدالت اجتماعي و عدالت ديني و قانون گرائي بسيار ‏تاکيد داشتند و عدالت گرائي نزد ايشان از جايگاه و ارزش خاصي برخوردار بود و همه ‏دولتمردان و مسئولين را ملزم به رعايت قانون ميکردند و از آنها ميخواست تا در ‏برقراري عدالت پيش قدم باشند و هيچ گونه قصور و غفلتي در گريز از عدالت براي ‏ايشان قابل توجيه نبود. امام بر عدالت اجتماعي و زندگي عادلانه براي همه مردم ‏اصرار داشتند و هميشه در سخنان ايشان عدالت اجتماعي مورد تاکيد قرار ميگرفت ‏زيرا ايشان معتقد بودند عدالت فطري است و هميشه بايد در نهاد انسان آن را زنده ‏نگه داشت. امام (ره) در کتاب ولايت فقيه، در تاکيد بر عدالت نوشته اند:‏ حكمت آفريدگار بر اين تعلق گرفته است كه مردم به طريقه عادلانه زندگي كنند و در حدود ‏احكام الهي قدم بردارند. اين حكمت هميشگي و از سنت‌هاي خداوند متعال و تغييرناپذير ‏است.(7) ‏ تعابير حضرت امام خميني (ره) در مورد عدالت به قرار زير است(8)‏ الف) عدالت به معناي قايل نشدن امتياز براي قشرهاي (خاص) است، مگر به امتيازات ‏انساني که خود آنها دارند. ‏ ب) عدالت به معناي اين که : طبقات مختلف به طبقه پايين ظلم نکنند. بايد حق فقرا، ‏حق مستمندان داده شود... در نظام عادلانه ي (جمهوري اسلامي) اينطور مسائلي ‏که زورگويي باشد نيست. طبقه ي غني نمي تواند بر طبقه ي فقير زور بگويد، نمي ‏تواند استثمار بکند، نمي تواند آن ها را با اجر کم وادار به عمل هاي زياد بکند... بايد ‏مستضعفين حمايت شوند، تقويت بشوند، مستکبر بايد مستضعف شود، بلکه همه با ‏هم برادر وار در اين مملکت همه با هم باشند." ‏ ج) عدالت به معناي " قيام انسانها به قسط " که به معناي " رفع ستمگري ها و ‏چپاول گري ها" است. ‏ د) اقامه ي عدل يعني " نجات مستمندان از زير بار ستمگران" و " کوتاه کردن دست ‏ستمکاران‎"‎‏. ‏ ه) بسط عدالت يعني " رفع ايادي ظالمه و تامين استقلال و آزادي، تعديل ثروت به ‏طور عاقلانه و قابل عمل و عينيت در اسلام". ‏ با توجه به اينکه اصل برقراري عدالت هم يکي از اصول رهبري و ولايت در ديدگاه امام ‏بوده و گسترش عدالت بويژه عدالت اجتماعي را موجب پيشرفت و تعالي انسانها ‏ميدانستند مديران امروز هم بايد نسبت به گسترش عدالت در محدوده مسئوليتشان ‏توجه ويژه داشته باشند.‏ اصول مديريت نوين در شيوه مديريتي امام(ره) : ‏ با مطالعه شيوه هاي مديريتي امام خميني (ره) در طول دوران رهبري انقلاب، ميتوان ‏دريافت کليه اصول و مباني دانش مديريت از قبيل هدف گذاري، برنامه ريزي، ‏سازماندهي، تقسيم سازي، تصميم گيري، کنترل و نظارت در تمام تصميماتشان بکار ‏گرفته شده است و از آنها در سياست کلان کشور و امر توسعه و سياست خارجي و ‏عدالت اجتماعي در کنار آرمانهاي اسلامي و انقلابي و اصول ديني بخوبي استفاده ‏کرده اند. مديريت سيستميک بحرانهاي سياسي و جنگ و همچنين مديريت ‏کاريزماتيک بحرانهاي سياسي برايند چنين مديريتي بود که توانست مردم را در تمام ‏صحنه هاي انقلاب حفظ کند.‏ امام خميني (ره) با برخورداري از بينش عميق نسبت به انسان، هستي و رابطه آن با ‏يکديگر و نقش اسلام و توجه به کرامت انسان و الهي بودن و رهبري بر توده هاي ‏مردم مديريت مي کردند. ايشان معتقد بودند تا زماني که انسان بر نفس خويش ‏مديريت پيدا نکند نمي تواند بر ديگران مديريت نمايد و در آنها نفوذ نمايد.‏ ‏ امام خميني (ره) در دوران رهبري خويش بر انقلاب نشان دادند که در تمام زمينه ‏هاي علم مديريت نوين تسلط کامل دارند و تمام تئوريها و نظريات اين علوم را در قالب ‏اسلام بصورت عملي و علمي اجرا کرده اند که از مهمترين آنها مي توان به (مديريت ‏بحران) اشاره کرد. امروزه مديريت بحران يکي از اجزاي بلاتفکيک و از مشغله هاي ‏عمده در سطوح عالي مديريت امنيتي محسوب ميگردد.‏ با پيروزي انقلاب اسلامي، دشمنان داخلي و خارجي در تلاش بودند تا از پيشرفتها و ‏پيروزهاي چشمگير اين انقلاب به هر نحو ممکن جلوگيري کنند، لذا دست به اقداماتي ‏از قبيل ايجاد نا امني، آشوب، کودتا، تفرقه افکني و تحريم ميزدند که امام هوشمندانه ‏با اعتماد به نفس و با استعانت از قدرت بي منتهاي الهي و با پشتيباني مردم متدين ‏موفق به اداره اين بحرانها گرديدند و در شرايط دشوار جنگ تحميلي و وجود تحريمهاي ‏اقتصادي و نظامي با درايت و استراتژي خاص ايشان با کمترين فشار به مردم ‏توانستند موانع را پشت سرگذارند و جهانيان را متعجب و دشمنان را مايوس نمايند.‏ يکي ديگر از توانائي هاي حضرت امام خميني (ره) که انديشمندان را و سياستمداران ‏را به تامل واداشته بود (مديريت راهبردي و مديريت سياست خارجي) ايشان بود. امام ‏بر اساس جهان بيني اسلامي به انقلاب مي نگريست و آن را محدود و محصور در ‏مرزهاي ايران نمي دانست و در جهت احياي امت اسلامي واحد و ساخت حکومت ‏الگو و ام القري براي جهان اسلام و ساير کشورهاي آزاديخواه و مستضعفين از هيچ ‏اقدامي فروگذار نکردند. امام نگاهي جهاني داشتند و اعتقاد به ارزشهاي اسلامي را ‏مبين نوعي احساس مسئوليت نسبت به جامعه جهاني تلقي مي کردند، تاکيد بر ‏نفي ظلم و ظلم پذيري و نفي سلطه و سلطه گري از مباني فکري امام بود. ‏ نمونه از اين مديريت سياست خارجي ميتوان به ارشادات کريمانه امام (ره) در نامه ‏معروف خود به گورباچف آخرين رهبر شوروي سابق اشاره کرد. امام در اين نامه دريا و ‏دنيائي از کرامت را براي جهانيان به نمايش گذاشت و همچنين حاوي يک پيش بيني ‏بود که پس از چندي تمام اين پيش بيني ها تحقق يافت.‏ امام خميني (ره) در نگاه انديشمندان و صاحبنظران شرق و غرب(9)‏ انديشمندان و صاحب نظران معتقدند با پيروزي انقلاب اسلامي و نشر اصول الهي آن ‏و رهبري امام خميني (ره) دين و دينداري در جهان گسترش يافته است و كليساها ‏جان تازه گرفته اند و حتي مذهبي بودن در اروپا ارزش و معناي تازه اي پيدا کرده ‏است. عصر امام، عصر احياي دين و معنويت در جهان معاصر مي باشد. ‏ پرفسور حميد مولانا که رئيس و بنيان گذار بخش ارتباطات بين المللي دانشگاه ‏امريكن در واشنگتن دي سي است اظهار ميدارد: به عقيده من هيچ صدايي در قرن ‏بيستم مثل صداي امام خميني (ره) جهان را به لرزه در نياورد. امام خميني (ره) پس ‏از جنگ جهاني اولين شخصيتي بودند كه به صورت جهاني طلسم سكوت را در مقابل ‏طاغوت و ظلم شكستند. اگر اين طلسم نشكسته بود امروز شوروي زنده بود.‏ روزنامه هرالد تريبون هم درباره امام خميني (ره) لب به اعتراف مي گشايد و ‏مي نويسد : آيت الله خميني يك انقلابي خستگي ناپذير بود كه تا آخرين لحظه حيات ‏به آرزوي خود براي پي ريزي يك جامعه اسلامي و حكومت اسلامي در ايران وفادار ‏ماند . آيت الله خميني در آنچه براي سرزمين باستاني اش مي خواست لحظه اي ‏درنگ نكرد. وي خود را مأمور مي دانست كه مي بايد ايران را از آنچه فساد و انحطاط ‏غرب مي ديد پاك كند و خلوص اسلامي را به ملت بازگرداند. ‏ روزنامه تايمز لندن كه به سخن گوي دويست ساله دولت استعماري انگليس معروف ‏بوده است، در توصيف امام خميني (ره) مي نويسد: امام خميني (ره) مردي بود كه ‏توده ها را با كلام خود مسحور مي كرد . وي به زبان مردم عادي سخن مي گفت و به ‏طرفداران فقير و محروم خود اعتماد به نفس مي بخشيد. اين احساس آنها را قادر ‏ساخت تا هر كسي را كه سر راهشان باشد از بين ببرند. وي به مردم نشان داد كه ‏حتي مي توان در برابر قدرت هايي مثل آمريكا ايستاد و نهراسيد.‏ ‏***‏ ولي امروز، آن رهبر الهي، اکنون در ميان ما نيست و در بستر رضوان الهي ‏آرميده است، اما پيامش، آرامش و راهش و ارزشهايي که آفريد در دست ما ‏به امانت باقي است.‏ ‏***‏ نتيجه گيري :‏ مديريت و رهبري موضوعي است که تقريباً به عمر تاريخ قدمت دارد. اهميت اين ‏موضوع در بسياري از حرکت هاي اجتماعي و وقايع تاريخي به خوبي نمايان است. ‏ولي چگونه مي شود انديشه اي جاودانه مي ماند و سرلوحه عملکرد و تفکر بسياري ‏از انديشمندان و آزاد انديشان اين جهان مي شود. بقاي اين جاودانگي در رفتار ‏مديريتي و رهبري امام خميني (ره) بر ميگردد، به نگرش الهي و قرآني و آزاديخواهانه ‏امام که موجب تقويت نفوذ ايشان بر قلب هاي مستضعفين جهان شد و لرزه بر بنيان ‏کاخ ظالمان انداخت.‏ کتاب کشف الاسرار امام خميني (ره) که به ترسيم اهداف به صورت بيان ارزشها، ‏بايدها و نبايدها پرداخته است و مي تواند پاسخگوي بسياري از سئوالات ما باشد که ‏مطالعه آن به دانشجويان و دانش پژوهان گرامي توصيه مي شود و مي تواند بر ديدگاه ‏مديران تاثير ژرفي بگذارد.‏ پي نوشت ها:‏ ‏______________________‏ ‏1- صحيفه امام خميني (ره) – جلد ششم صفحه 269‏ ‏2- صحيفحه امام خميني (ره) – جلد دوازدهم صفحه 348‏ ‏3- صحيفه امام خميني (ره) – جلد پانزدهم صفحه 76‏ ‏4- صحيفه‎ي نورـ ج 19 ص 157 تا 158 ـ ناشر : سازمان مدارك فرهنگي انقلاب اسلامي / 1369‏ ‏5- پايگاه اطلاع رساني و خبري جماران ‏6- كتاب آئين انقلاب اسلامي گزيده اي از انديشه و آرا امام خميني « ره » ص 174‏ ‏7- امام خميني(ره)، ولايت فقيه، قم: انتشارات آزادي، ص31‏‎ ‎ ‏8- صحيفه نور جلد8 ص114-جلد5 ص237-جلد15ص186-جلد18ص31-جلد2ص19‏ ‏9- حق‌دوست،حامد– مقاله : امام خميني در نگاه صاحب‌نظران شرق و غرب - خبرگزاري فارس ـ 17/4/86‏ منابع و مآخذ : ‏ ‏1- ابوالحسن حسين زاده – منشور اخلاقي امام خميني در مديريت ‏ ‏ روزنامه کيهان شماره 19380 مورخ 18/03/1388‏ ‏2- حامد حق دوست – امام خميني در نگاه صاحبنظران شرق و غرب – خبرگزاري فارس 17/04/1386 ‏ ‏3- مديريت امام خميني و جنبش نرم افزاري و نهضت آزاد انديشي – ‏ ‏ موسسه فرهنگي پژوهشي روح الله (ره)‏ ‏4- کرامت انساني در ديدگاه امام مورخ 13/03/1387- وبلاگ اطلاع رساني پايگاه مقاومت شهيددهنوي ‏5- حسين شيدائيان – رهبري معنوي امام خميني در دفاع مقدس - سايت جامع دفاع مقدس‏ ‏6- محسن ايماني / سيدمهرداد حسيني - مجله تربيت شماره 4 دي 1384‏ ‏7- صحيفه نور جلدهاي 2 - 5 – 6 – 8 – 12 – 15 – 18 – 19 – 23‏ ‏8- منشور اخلاقي امام خميني (ره) – مجله دين و سياست شماره 11 و 12‏ ‏9- سردبير – مجله حوزه شماره 49‏ ‏10- ديدگاه هاي امام خميني درباره مراقبت هاي پنجگانه اخلاقي و سياسي در نظام مديريت اسلامي ‏ سايت آفتاب – 23 خرداد 1388‏ ‏11- پايگاه اطلاع رساني و خبري جماران – مقاله امام خميني، بزرگمرد تاريخ ايران – ‏ ‏ روزنامه چيني زبان گلوبال تايمز (سي امين سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي)‏ ‏12- كتاب آئين انقلاب اسلامي گزيده اي از انديشه و آرا امام خميني (ره) ‏ ‏13-‏‎ ‎امام خميني(ره)، ولايت فقيه، قم: انتشارات آزادي، ‏ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 55

خليج فارس در اسناد تاريخي

خليج فارس در اسناد تاريخي مقدمه منطقه خليج فارس به لحاظ سياسي و اقتصادي و جغرافيايي از اهميت ويژه اي برخوردار است؛ چرا كه قسمت ‏اعظمي از ذخاير ارضي جهان را در خود نهفته و مركز مهم استراتژيك و سوق الجيشي خاصي به شمار مي‌آيد. ‏اين خليج از بدو وجود به نام «خليج فارس» بوده و امروزه تلاش‌هاي بسياري از جانب برخي دولت‌هاي بيگانه ‏و نيز كشورهاي عرب حاشيه خليج فارس صورت مي‌گيرد تا اين نام را از نقشه جهان به نام جعلي «خليج ‏عربي» تغيير دهد. به نظر مي‌رسد اين كوشش‌ها بدون هيچ سند و مدرك تاريخي و (شايد) از روي لجبازي و ‏تفرقه‌افكني بين ايران و عرب انجام مي‌شود كه يقينا نتيجه‌اي در برنخواهد داشت. اگر تلاش محققين ايراني براي ‏اثبات نام خليج فارس حتي به اندازه نيمي از تلاش‌هاي عرب و دولت‌هاي خارجي باشد ديگر كسي داعيه ‏خليج عربي نخواهد داشت. زيرا اسناد و مدارك تاريخي بسيار گويا هستند، اما بايد همه‌ي اين مدارك را زنده ‏كرد و در برابر ديدگان مدعيان نهاد. از جمله اين اسناد تاريخي سه كتاب گران‌سنگ «خريدة العجائب و فريدة ‏الغرائب، العبر (مقدمه تاريخ ابن خلدون)، صبح الاعشي في صناعة الانشاء» مي‌باشد كه به ترتيب توسط «سراج‌‏الدين بن الوردي، ابن‌خلدون و قلقشندي» به نگارش درآمده‌اند. نگارندگان اين مقاله به عنوان ايرانياني كه دفاع ‏از ميراث ملي خود را وظيفه مي‌دانند به بررسي نام خليج فارس در سه كتاب عربي مذكور که از اسناد مهم زبان ‏عربي به شمار مي‌روند، پرداخته‌اند تا سندي از اين نام تاريخي احيا كنند. لذا در اين راستا کوشيده‌ايم هر آنچه ‏در اين کتاب‌ها مرتبط با خليج فارس است تحليل و ترجمه شود. ‏ ‏1. خريدة العجائب و فريدة الغرائب ‏1.1. ابن الوردي و اهميت كتاب خانواده‌ي ابن الوردي نقطه عطفي در تاريخ تمدن اسلامي به شمار مي‌آيند. خريدة العجائب و فريدة الغرائب به ‏قاضي زين‌الدين عمر بن الوردي البكري القرشي نسبت داده شده است؛ اما در حقيقت متعلق به دانشمند ‏جغرافيدان سراج‌الدين ابوحفص عمر بن المظفر بن الوردي البكري (نوه‌ي قاضي زين الدين) متوفي 852 هجري ‏قمري (1447ميلادي) است (ابن الوردي2008،ص6-7). كتاب ارزشمند وي در بردارنده‌ي همه علمي است كه ‏جغرافيدانان در زمان او به دست آورده بودند (همان،ص9). اين كتاب در پاسخ به دستور نائب السلطنه در ‏‏«المنصوره» نگارش شده و در واقع شرح نقشه‌اي است كه براي او ترسيم كرده است به گونه‌اي كه تمايز قائل ‏شدن بين كتاب و نقشه به سختي امكان‌پذير است. اصل نقشه اكنون در كتابخانه پاريس موجود است (همان ‏ص8). اين كتاب شامل فصلهاي بسياري در باب مسافت‌ها، سرزمين‌ها، درياها، اقيانوس‌ها، جزاير، خليج‌ها، ‏عجايب سنگ‌ها و ميوه‌ها و حيوانات و پرندگان، ذكر عوالم، تاريخ آدم، ذكر روز قيامت و اسامي آن، سرزمين‌‏هاي عرب و... است. نويسنده فصلي را با عنوان «بحر فارس و ما فيه من الجزائر و العجائب» به خليج فارس ‏اختصاص داده است. البته نويسنده فقط به اين فصل اكتفا نكرده و در جاهاي ديگر كتاب با توجه به نياز و ‏متناسب با موضوع از آن استفاده كرده است. واژه خليج فارس با نام عربي «بحر فارس» هجده بار در اين كتاب ‏به كار رفته كه در بيشتر آن‌ها توضيح داده است. نقشه «ابوريحان بيروني» هم ضميمه‌ي كتاب است كه به وضوح ‏نام خليج فارس در آن نشان داده شده است. (اسكن اين نقشه در انتهاي مقاله آمده است). اين كتاب اطلاعات ‏بسيار مهم تاريخي، جغرافيايي، گياهي و نجوم به خواننده مي‌دهد.‏ ‏2.1. خليج فارس در كتاب خريدة العجائب و فريدة الغرائب در بخشهايي از كتاب كه نام «بحر فارس» آمده است به ترتيب صفحات كتاب استخراج شده و برخي جملات ‏قبل و پس از آن كه مناسبت متن را مي‌رساند ضميمه كلمه قرار گرفته است؛ اين جملات عبارت‌اند از:‏ ‏1. اما الخلجان الاخذة من المحيط فهي ثلاثة: اعظمها و اهولها بحر فارس و هو البحر الآخذ من المحيط الشرقي ‏من حد ارض بلاد الصين الي لسان القلزم الذي اغرق الله فيه فرعون... (ابن الوردي2008،ص28):‏ ‏ اما خليج‌هايي كه از اقيانوس سرچشمه مي‌گيرند سه تا هستند: بزرگ‌ترين و ترسناك‌ترين اين خليج‌ها ‏درياي فارس است و آن دريايي است كه از اقيانوس شرقي از مرزهاي سرزمين چين تا مرز درياي سرخ كه ‏خداوند فرعون را در آن غرق كرد ادامه دارد... ‏ ‏2. بحر الروم فانه ياخذ من المحيط الغربي كما تقدم بين الاندلس و طنجة حتي ينتهي الي ساحل بلاد الشام و ‏مقدار ما ذكر في المسافة اربعة اشهر و هذاالبحر احسن استقامة و استواءا من بحر فارس و ذلك انك اذا اخذت ‏من فم هذا الخليج يعني من مبدئه الي المحيط اتتك ريح واحدة الي اكثر هذا البحر. وبين القلزم الي هو لسان بحر ‏فارس و بين بحر الروم علي سمت القبلة اربع مراحل و زعم بعض المفسرين في قوله تعالي: بينهما برزخ لايبغيان ‏انه هذا الموضع (ابن الوردي2008ص30):‏ درياي روم (يا همان مديترانه) از اقيانوس غربي سرچشمه مي‌گيرد (كه از اندلس و طنجه شروع مي‌شود) تا ‏اين همه به سواحل سرزمين شام مي‌رسد و پيمودن آن چهارماه طول مي‌كشد. درياي روم باثبات‌تر و آرام‌تر از ‏درياي فارس است. به گونه‌اي كه از ابتداي دهانه خليج تا خود دريا بادي با سرعت يكسان مي‌وزد. بين درياي ‏سرخي كه زبانه‌ي درياي فارس است و بين درياي روم به سمت قبله چهار مرحله وجود دارد و به گمان برخي ‏مفسرين اين همان جايي است كه در قرآن گفته شده «بينهما برزخ لايبغيان (سوره الرحمن، آيه 20)» بين آن دو ‏دريا مانعي است كه با همديگر آميخته نمي‌شود. ‏ ‏3. ياخذ البحر الرومي من المحيط و يصب فيه و ياخذ البحر الفارسي من المحيط ايضا و لكن لايصب فيه(ابن ‏الوردي2008ص32):‏ درياي مديترانه از اقيانوس سرچشمه مي‌گيرد و به اقيانوس مي‌ريزد؛ درياي فارس هم از اقيانوس سرچشمه ‏مي‌گيرد اما به اقيانوس نمي‌ريزد. ‏ ‏4. و اما التغزغز قوم من اطراف التبت و ارض الخزلجيه و خرخير و ارض الصين و الصين ما بين بحر المحيط و ‏التغزغز و التبت و الخليج الفارسي (ابن الوردي2008،ص36): ‏ قوم تغزغز قومي‌اند از سرزمين‌هاي تبت و خزلجيه و خرخير و چين. چين مابين درياي اقبانوس و تغزغز و ‏تبت و خليج فارس قرار گرفته است.‏ ‏5. و اما الحبشة فانها علي بحر القلزم و هو بحر فارس فينتهي حد لها الي بلاد الزنج و حد لها الي البرية التي بين ‏النوبة و بحر القلزم (ابن الوردي2008،ص38):‏ سرزمين حبشيه در ساحل درياي سرخ و درياي فارس قرار دارد. بخشي از مرزهاي سرزمين حبشه به ‏سرزمين زنگيان (سودان) و بخشي ديگر به خشكي كه بين سرزمين نوبه و درياي سرخ قرار دارد مي‌رسد.‏ ‏6. و اما ارض الهند فان طولها من عمل المكران في ارض المنورة و البدهة و سائر بلاد السند الي ان ينتهي الي ‏قنوج ثم تحوزه الي ارض تبت نحو من اربعه اشهر و عرضها من بحر فارس علي ارض قنوج نحو من ثلاثة اشهر ‏‏... (ابن الوردي2008ص 39):‏ طول سرزمين هند از منطقه‌ي مكران در سرزمين المنوره و البدهة و بقيه سرزمين‌هاي سند شروع مي‌شود تا ‏اينكه به قنوج مي‌رسد سپس به سرزمين تبت. پيمودن آن چهار ماه طول مي‌كشد. عرض سرزمين هند از درياي ‏فارس است تا به سرزمين قنوج مي‌رسد و پيمودن آن مسافت سه ماه به طول مي‌انجامد. ‏ ‏7. و اما مملكة الاسلام: فان طولها من حد فرغانة حتي تقطع خراسان و الجبال و العراق و ديارالعرب الي ‏سواحل اليمن فهو نحو خمسة اشهر و ارضها من بلاد الروم حتي تقطع الشام و الجزيرة و العراق و فارس و كرمان ‏الي ارض المنصورة علي شاطئ بحر فارس نحو اربعة اشهر(ابن الوردي2008ص39):‏ قلمرو اسلام از فرغانه شروع مي‌شود؛ از خراسان و جبال و عراق و سرزمين اعراب ميگذرد تا به سواحل ‏يمن مي‌رسد؛ مسافت آن هم پانزده ماه است. عرض قلمرو اسلام از سرزمين‌هاي روم شروع مي‌شود و از شام ‏والجزيره و عراق و فارس و كرمان مي‌گذرد تا به سرزمين منصوره در ساحل درياي فارس مي‌رسد. ‏ ‏8. ارض القلزم: هي بين مصر و الشام و هو بحر في ذاته و فيه جبال فوق الماء و فيه قروش و حيوانات مضرة ‏ظاهرة او مخفية و بين القلزم و هو منتهي بحر فارس الآخذ من المحيط الشرقي من الصين و بين البحر الشامي ‏مسافة اربعة مراحل يسمي بحصين التيه و هو تيه بني‌اسرائيل (ابن الوردي2008ص 96):‏ ارض قلزم (سرزمين سرخ) سرزميني است بين مصر و شام و در نوع خود يك دريا محسوب مي‌شود و در ‏اين سرزمين كوه و حيوانات وحشي چه به صورت آشكار و يا پنهان وجود دارد. بين سرزمين قلزم (كه منتهي ‏مي‌شود به درياي فارس و آن هم از اقيانوس شرقي و چين سرچشمه مي‌گيرد) و درياي شام مسافتي چهار ‏مرحله‌اي وجود دارد كه موسوم است به حصين التيه و آن قوم بني‌اسرائيل است.‏ ‏9. عبّادان مدينة عامرة علي شاطئ البحر في الضفة الغربية من الدجلة و يقال في المثل مابعد عبادان قرية و من ‏عبادان الي الخشبات و هي خشبات منصوبات في قعر البحر باحكام و هندسة و عليها الواح مهندسة يجلس عليها ‏حراس البحر و معهم زوارق و هو البحر الفارسي شاطئه الايمن للعراق و الايسر لفارس (ابن ‏الوردي2008ص120):‏ عبادان شهري است آباد در ساحل دريا در كناره غربي رود دجله. دهانه رود دجله به سمت اين شهر مي‌‏باشدو در مثل گفته مي‌شود ما بعد عبادان قريه: بعد از آبادان هيج شهر و روستايي نيست. در قعر و اعماق اين ‏رود چوب‌هايي است كه سكوهاي محكم با اشكال هندسي منظم روي اين چوب‌ها قرار دارد و دژبانان قايق‌‏هاي خود را به آن مي‌بندند. در سمت راست درياي فارس سرزمين عراق و در سمت چپ آن سرزمين فارس ‏قرار دارد. ‏ ‏10. قال ابوالريحان الخوارزمي: بين ساحل المحيط المظلم و بين ارض الترك ارض و جبال مجهولة و خراب ‏غيرمسكونه و لا مسلوكه. ثم يتشعب منه اعظم الخلجان و هو الخليج الفارسي المسمي في كل الاقليم و مكان من ‏المحيط باسم ذلك الاقليم و المكان للمحاذاة له فيكون اولا بحر الصين ثم بحر التبت ثم بحر الهند ثم بحر السند ‏ثم بحر فارس(ابن الوردي2008ص191):‏ ابوريحان بيروني نقل كرده است: بين ساحل اقيانوس اطلس و بين سرزمين تركان سرزمين‌ها و كوه‌هاي ‏ناشناخته‌اي وجود دارد. از راه اقيانوس اطلس بزرگ‌ترين خليج‌ها يعني خليج فارس سرچشمه مي‌گيرد و خليج ‏در هر سرزمين و مكاني باشد به خاطر مالكيت آن به همان سرزمين ناميده مي‌شود. مثل درياي چين و درياي ‏تبت و درياي هند و درياي سند و درياي فارس. ‏ ‏11. يتشعب من بحر الصيني الخليج الاخضر و هو بحر فارس و الابله و مكران الي ان ينتهي الي الابله حيث ‏عبادان فهو ينتهي آخره ثم يعطف راجعا الي جبهة الجنوب (ابن الوردي2008، ص192):‏ از درياي چين خليج سبز يا همان خليج فارس و ابله و مكران سرچشمه مي‌گيرد؛ خليج فارس منتهي مي‌‏شود به ابله جايي كه آبادان قرار دارد سپس خليج فارس به سمت جنوب برمي‌گردد. ‏ ‏12. و ليس علي وجه الارض بحر اكبر منه الا المحيط و هو كثيرالموج، عظيم‌الاضطراب، بعيد القعر، فيه المد و ‏الجزر كما في بحر فارس (ابن الوردي2008ص198):‏ بر روي كره زمين دريايي بزرگ‌تر از درياي چين وجود ندارد مگر اقيانوس. درياي چين دريايي است مواج ‏متلاطم، عميق و داراي جزر و مد مثل درياي فارس. ‏ ‏13. و يتشعب من البحر الهندي خليجان اعظمها بحر فارس ثم بحر القلزم فالآخذ نحوالشمال بحر فارس و ‏الآخذ نحو الجنوب بحر الزنج. قال ابن الفقيه بحر الهند مخالف لبحر فارس و في هذا جزائر كثيرة و قيل انها تزيد ‏علي عشرين الف جزيرة و فيها من الامم ما لا يعلمه الا الله تعالي (ابن الوردي2008، ص213):‏ از درياي هند دو خليج منشعب مي‌شود بزرگ‌ترين آنها درياي فارس و سپس درياي سرخ است. درياي ‏فارس به سمت شمال و درياي زنج به سمت جنوب جاري است. ابن الفقيه مي‌گويد: درياي هند بر خلاف ‏درياي فارس است و گفته شده كه در اين دريا بيش از بيست هزار جزيره وجود دارد و در آن جزاير ملتها و ‏مردماني زندگي مي‌كنند كه فقط خداوند تعداد آنها را مي‌داند! ‏ فصل في بحر فارس و ما فيه من الجزائر و العجائب؛ ‏ ‏14. و يسمي البحر الاخضر و هو شعبة من بحر الهند الاعظم و هو بحر مبارك كثير الخير، دائم السلام، وطئ ‏الظهر، قليل الهيجان بالنسبة الي غيره(ابن الوردي2008، ص219):‏ نام ديگر درياي فارس درياي سبز است و اين دريا شاخه‌اي است از درياي بزرگ هند؛ دريايي است ‏سرشار از خير وبركت و نسبتا آرام. ‏ فصل في بحر عمان و جزائره و عجابه؛ ‏15. و هو شعبة من بحر فارس عن يمين الخارج من عمان و هو بحر كثير العجائب غزير الغرائب و فيه مغاص ‏اللؤلؤ و يخرج منه الحب الجيد و فيه جزائر كثيرة معمورة مسكونة منها جزيرة خارك (ابن الوردي2008، ‏ص224):‏ درياي عمان شاخه‌اي از درياي فارس است و درياي فارس در سمت راست سرزمين عمان قرار دارد. ‏دريايي است پر از عجائب و شگفتي‌ها. در اين دريا مرواريد صيد مي‌شود كه بسيار دلفريب است. اين دريا ‏داراي جزاير آباد و مسكوني از جمله خارك است. ‏ ‏16. حكي القزويني ان رجلا من اصفهان ركب بحر عمان صدفة مع التجار فتلاطمت بهم الامواج حتي حلوا في ‏الدردور ببحر فارس ... (ابن الوردي2008، ص227)‏ نو.يسنده داستاني از «قزويني» درباره مرد اصفهاني كه به دريا مي‌رود و در يكي از جزاير خليج فارس ‏اتفاقات عجيبي براي وي روي مي‌دهد، نقل مي‌كند ... مرد اصفهاني به همراه ساير تجار سوار بر كشتي شد تا ‏اينكه در درياي فارس گرفتار گردابي شدند... ‏ ‏17. تنصب في دجلة الزيادات و منها يعظم امره و يستمر ممتدا الي بغداد الي واسط الي البصره و ينضب في بحر ‏فارس (ابن الوردي2008، ص249).‏ انشعابات بسياري به رود دجله مي‌ريزند و همين باعث افزايش حجم آن مي‌شود. رود دجله تا بغداد و واسط ‏و بصره ادامه دارد و به درياي فارس مي‌ريزد.‏ ‏18. نهر مهران: هو بالسند عرضه عرض جيحون يجري من المشرق الي المغرب و يقع في بحر فارس (ابن ‏الوردي2008، ص254):‏ نهر مهران در سرزمين هند قراردارد همعرض رود جيحون است و از شرق به سمت غرب جريان دارد و به ‏درياي فارس مي‌ريزد.‏ ‏2. صبح الاعشي في صناعة الانشاء و خليج فارس در آن كتاب مفيد و گرانقدر صبح الاعشي في صناعة الانشاء متعلق به نويسنده توانمند قرن هشتم ابوالعباس شهاب‌‏الدين احمد بن علي بن احمد بن عبدالله الفزازي القلقشندي (ت 756 هجري در قاهره) است. اين كتاب در 14 ‏جلد و شامل يك مقدمه، ده مقاله و يك خاتمه در باب فرهنگ نويسندگي، صاحبان مناصب اداري، انواع ورق ‏و قلم، ولايات، وصاياي دين، سوگندنامه‌ها، مقامات و امثال اينهاست. اما در مقاله‌ي دوم با عنوان «المسالك و ‏الممالك» به فرهنگ تاريخي و جغرافيايي كه نويسنده به آن نياز دارد اشاره مي‌كند و از زمين و جهات آن، خط ‏استوا و درياها و برخي سرزمين‌ها سخن رانده است. در واقع اين مبحث، مقاله جغرافيايي است و از گفتاري ‏پيرامون شناخت شكل زمين شروع مي‌شود. درباره اقيانوس اطلس، بحر الروم (درياي مديترانه)، بحر فارس ‏‏(خليج فارس)، بحرالصين (اقيانوس كبير)، بحر جرجان يا طبرستان (درياچه خزر) مطالبي را مي‌نويسد. در ‏بخش چهارم جغرافياي ايران را مورد بررسي قرار داده و از استان‌هاي بزرگ جنوبي و شمالي و سلسله‌ها و ‏پادشاهان ايران سخن گفته است. در مباحث جغرافيايي خود به دو كتاب «قانون» ابوريحان بيروني و «تقويم ‏البلدان» استناد مي‌كند. خليج فارس با همان نام عربي «بحر فارس» به ترتيب زير در اين كتاب آمده است:‏ ‏1. بحر الصين يمتد علي مفازة السند الفاصلة بينه و بين البحر، و يمر حتي ينتهي الي فم بحر فارس الخارج ‏من هذاالبحر الي جهة الشمال (القلقشندي1963،238/3):‏ در توضيح درياي چين: اين دريا از سمت غرب به سرزمين هند و پاكستان و به دهانه خليج فارس كه از ‏اقيانوس هند به سمت شمال سرچشمه مي‌گيرد منتهي مي‌شود.‏ ‏2. يتفرع من البحر الهندي بحران عظيمان مشهوران و هما (بحر فارس و الخليج البربري). فاما بحر فارس ‏ينبعث من بحر الهند من شمالية و يمتد شماله بميلة الي الغرب غربي (مفازه السند) الفاصلة بينه و بين بحر الهند ثم ‏علي غربي بلاد السند ثم علي ارض (مكران) من نواحي هند و يخرج منه من آخر مكران خور يمتد شرقا و ‏جنوبا علي ساحل مكران و السند حتي يصير السند غربيه ثم ينعطف آخره علي (ساحل بلاد كرمان) من شماليها ‏حتي يعود الي اصل بحر فاس فيمتد شمالا حتي ينتهي الي مدينه هرموز ... ثم يرجع من آخره علي ساحل بلاد ‏فارس من جنوبيها حتي يتصل باصل بحر فارس و يمتد مغربا الي حصن ابن عمارة من بلاد فارس قيل من بلاد ‏كرمان ثم يمتد مغربا الي مدينه سيراف و سيف البحر و هو ساحل من سواحل فارس ثم الي جنّابه من بلاد فارس ‏و الي سينيز من بلاد فارس و قيل من اهواز؛ ثم الي مدينة مهروبان من سواحل خوزستان و هي فرضة ارجان ثم ‏يمتد مغربا بميلة يسيرة نحوالشمال الي مدينه عبادان من اواخر بلاد العراق من الشرق علي الغرب من البصرة عند ‏مصب دجلة في هذا البحر و ... (همان،243-242/3):‏ از درياي هند دو درياي بزرگ منشعب مي‌شود يكي درياي فارس و ديگري خليج بربري. درياي فارس از ‏اقيانوس هند سرچشمه مي‌گيرد و از شمال غرب هم به ايالت سند پاكستان منتهي مي‌شود كه حد فاصل بين سند ‏و اقيانوس هند است. از طرف ديگر به مكران... قسمتي از درياي فارس به مرزهاي سرزمين كرمان (شهر هرمز ‏و حصن ابن العماره) و فارس (شيراز) و از سمت غرب به بندر سيراف، بوشهر، اهواز، آبادان، خوزستان و ارجان ‏منتهي است ... ‏ ‏3. تاريخ ابن خلدون و خليج فارس در آن ابن خلدون سياستمدار و متفكر بزرگ اسلامي (ت732 هجري 1332 ميلادي، تونس) صاحب كتاب ارزشمند ‏العبر و ديوان المبتداء و الخبر في ايام العرب و العجم و البربر و من عاصرهم من ذوي السلطان الاکبر (مشهور به ‏تاريخ ابن خلدون) است. اين كتاب شامل مقدمه‌اي در فضيلت دانش تاريخ و شش باب مباحث اصلي نوشته ‏شده در صدونودوسه فصل مي‌باشد. كتاب مشهور به مقدمه ابن خلدون در واقع كتاب اول از تاريخ مفصل او ‏است. در مقدمه در دو بخش واژه خليج فارس به كار رفته است: «جزيرة العرب هي الارض التي احاط بها بحر ‏الهند من جنوبها و خليج الحبشة من غربها و خليج فارس من شرقها (ابن خلدون1867،ص34/2)»: جزيرة ‏العرب سرزميني است كه درياي هند از جنوب و خليج حبشه از غرب و خليج فارس از شرق آنرا احاطه كرده ‏است. دوم آنکه «البحر الثاني من هذا البحر الحبشي و يسمي الخليج الاخضر يخرج ما بين بلاد السند و الاحقاف ‏من اليمن و يمر الي ناحية الشمال مغربا قليلا الي ان ينتهي الي الابلة من سواحل البصرة في الجزء السادس من ‏الاقليم الثاني علي اربعمائة فرسخ و اربعين فرسخا من مبدئه و يسمي بحر فارس..... و فيما بين بحر فارس و ‏القلزم جزيرة العرب کأنها داخلة من البر في البحر يحيط بها البحر الحبشي من الحنوب و بحر القلزم من الغرب و ‏بحر فارس من الشرق. (همان،ص2/169)» خليج سبز بين سند و يمن قرار دارد و و از سمت شمال غربي به ابله ‏ي بصره مي‌رسد در چهل و چهار فرسخي خليج فارس.... و بين خليج فارس و درياي قلزم جزيرةالعرب واقع ‏است.‏ نتيجه خليج فارس به عنوان يک ميراث ماندگار ايراني مطرح است که با ديد منصفانه و بدون غرض مي‌توان به تاريخ ‏آن اشاره کرد. در اسناد و نوشته‌هاي تاريخي عرب‌زبان‌ها به خوبي اين مسأله مطرح شده است. خريدة العجائب ‏و فريدة الغرائب سراج الدين ابن الوردي از كتب جغرافيايي بسيار مهم قرن نهم است. اين كتاب شرح نقشه‌اي ‏است كه توسط خود وي ترسيم شده است. نويسنده در صفحات مختلف كتاب اشاراتي گسترده به خليج فارس ‏با نام عربي «بحر فارس» دارد. غير از اين هم فصلي جداگانه با عنوان «فصل في بحر فارس و ما فيه من ‏الجزائر و العجائب» دارد. در كتاب صبح الاعشي في صناعة الانشاء قلقشندي و تاريخ ابن خلدون خليج فارس ‏جايگاهي معين دارد. اين اسناد زبان گوياي تاريخ در حمايت از نام خليج فارس هستند.‏ پي‌نوشت‌ها قوم تغزغز: در همه منابع اسلامي اعم از فارسي و عربي هر جا كه از تغزغز سخن به ميان آمده منظور قوم ‏اويغور بوده است. اين قوم از سده 3 قمري و 9 ميلادي توركوها را بركنار كردند و خود قدرت را به دست ‏گرفتند. (نك: ذيل كلمه تغزغز، ج 12 دائرة المعارف بزرگ اسلامي)‏ خرخير: نام شهري است از ختا كه مشك و جامه ابريشمين از آنجا آورند (نك: دهخدا، ذيل واژه خرخير)‏‎ ‎ مكران: سرزمين ساحلي در جنوب خاوري ايران و جنوب باختري پاكستان (نك: ويكيپديا، ذيل واژه مكران)‏‎ ‎ البحر الشامي: درياي مديترانه البدهه: بخشي است در سند كه آنرا با نون نيز نوشته اند. (نك: معجم البلدان، ذيل واژة البدهه2/461)‏ بحرالزنج: نام دريايي در كرانه شرقي افريقا. همان درياي هند است و سرزمين زنج در سمت جنوب آن واقع ‏شده است. خشكيها و جزاير بزرگي دارد (نك: معجم البلدان، ذيل واژه بحرالزنج)‏ قلزم: (قُ زُ) سرزميني است در ساحل دريا و نزديكي مصر. نام شهري است ميان مصر و مکه‎ ‎نزديک کوه طور و ‏به سوي آن مضاف است. ميان آن و مصر سه روز فاصله است. اين شهر‎ ‎بر ساحل دريا واقع است و سپس ‏به سوي بلاد بجه منعطف مي‌گردد و داراي کشت و زرع و باغ و‎ ‎درخت و آب نيست و مردم آب را از ‏چاههاي دوردست براي مصرف خود مي آورند. اين شهر‎ ‎عمارتها دارد و لشکرگاه مصر و شام بدانجاست. ‏محمولات مصر و شام براي حجاز و يمن از‎ ‎اينجا بارگيري مي شود. ياقوت آرد: اينک اين شهر ويران شده ‏و بندر و لشکرگاه کشتي ها‏‎ ‎جايي است نزديک بدان که آن را سويس خوانند و آنجا هم چندان آباد نيست و ‏ساکنان کمي‎ ‎دارد. گروهي از دانشمندان به قلزم منسوبند. ابوالحسن بلخي گويد: آن قسمت از درياي هند که ‏از‎ ‎قلزم تا محاذي بطن يمن است آن را درياي قلزم نامند (نك: لغت‌نامه دهخدا، ذيل واژه قلزم:‏ http://www.loghatnaameh.com/dehkhodaworddetail قنوج: ق َن ْنو‎ / ‎ق ِن ْنو منتهي الارب آن را بکسر قاف و فتح نون ضبط کرده و گويد شهري است كه محمود بن ‏سبكتكين آنرا گشود و در ناحيه‌ي فرخ آباد در 50 ميلي رود گنگ واقع است. (نك: دهخدا، ذيل واژه قنوج: ‏http://www.loghatnaameh.com/dehkhodaworddetail عبادان: همان نام پارسي اوباتان است كه به مرور زمان به شكل آبادان درآمده است. (‏www.Obadan.com‏)‏ ابله: شهري است در كناره رود دجله در گوشه خليجي كه به سوي بصره كشيده شده است. اين شهر از بصره ‏كهن‌تر است (نك: معجم البلدان، ذيل واژه عبادان 1/92)‏ مُكرَانُ: با ضم ميم و سكون يعد از آن. جمع ماكر مثل فارس و فرسان؛ مي‌تواند جمع مكر مثل وغكد و وغدان ‏باشد. نام سرزميني سرسبز است (نك: معجم البلدان، ذيل واژه مكران جلد8:‏ http://www.al-hakawati.net/arabic/Civilizations/book14b7.asp‏)‏ طويران و منصوره: سرزميني سرسبز در همسايگي سرزمين مكران و سند: ‏http://ar.wikisource.org المَنْصُورَةُ: المنصورة در سرزمين سند واقع شده و شهر پربركتي است كه خليجي از سمت رود مهران دارد. ‏مسعودي مي‌گويد كه آن در اقليم سوم واقع شده و طول آن از سمت غرب نودوسه درجه و عرض آن از ‏سمت جنوب بيست و دو درجه است. (نك: معجم البلدان، ذيل واژه المنصورة ج8:‏ ‏ ‏http://www.al-hakawati.net/arabic/Civilizations/book14b7.asp‏)‏ منابع ـ ابن الوردي، سراج الدين (691 هـ/ 1291 م الي 861 هـ/ 1457م). خريدة العجائب و فريدة الغرائب، تحقيق ‏انور محمود زناتي كلية التربية جامعة عين شمس، الناشر مكتبه الثقافه الدينيه، الطبعه الاولي، القاهره ‏‏2008‏ ـ ابن خلدون، عبدالرحمن بن محمد. العبر و ديوان المبتداء و الخبر في ايام العرب و العجم و البربر و من ‏عاصرهم من ذوي السلطان الاکبر، مطبعة بولاق، القاهرة 1867‏ ـ القلقشندي، ابوالعباس احمدبن علي. صبح الاعشي في صناعة الانشاء، وزارة الثقافة و الارشاد القومي، المؤسسة ‏المصرية العامة للتاليف و الترجمة و الطباعة و النشر، القاهرة 1963‏ ـ موسوي، مصطفي. دائرة المعارف بزرگ اسلامي، ج 12ذيل كلمه تغزغز، شماره مقاله 6001 ‏ ـ حموي، ياقوت. معجم البلدان ج2، ترجمه دكتر علينقي منزوي، معاونت فني و آموزش، تهران، چاپ 1380. ‏ ـ حموي، ياقوت. معجم البلدان ج4، دارصادر، بيروت 1957‏ ـ نسخه الكترونيكي لغتنامه دهخدا ـ نسخه الكترونيكي معجم البلدان http://www.Obadan.com http://www.loghatnaameh.com/dehkhodaworddetail http://ar.wikisource.org http://fa.wikipedia.org/wiki/‎ http://www.al-hakawati.net/arabic/Civilizations/book14b7.asp منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 55

رژيم پهلوي معبر يهوديان به فلسطين اشغالي

رژيم پهلوي معبر يهوديان به فلسطين اشغالي از سياست‌هاي اوليه دولت اسرائيل از همان زمان تشكيل اين دولت، سياست واداشتن يهوديان سراسر ‏جهان به مهاجرت به سرزمين فلسطين بود. مقامات اسرائيلي دليل واقعي تمايل دولت به مهاجرت يهوديان ‏را اين مي‌دانستند كه «جمعيت اسرائيل كمتر از حد مناسب است و به وسيلة دشمنان واقعي و بالقوه ‏محاصره شده است. اسرائيل بايد هر چه زودتر از جمعيت يهودي پر شود.» «بن‌گوريون» عقيده داشت كه ‏هدف از مهاجرت، «نجات يهوديان از نابودي است». او همچنين دلايل امنيتي را براي مهاجرت يهوديان ‏ذكر كرد: «ما اراضي را به تصرف درآورده‌ايم؛ اما بدون اسكان يهوديان، آنها هيچ ارزش واقعي نخواهند ‏داشت، اسكان... فتح واقعي است.»(1)‏ موضوع انتقال يهوديان از مسير ايران، داشتن روابط سياسي با ايران را به منزلة هدف اساسي سياستمداران ‏اسرائيلي برجسته نمود. اصولاً جوامع يهودي خارج از اسرائيل آثار مهمي بر سياست خارجي اسرائيل دارند ‏و اسرائيل به اين جوامع از جهات مختلف اتكا داشته، به دقت اوضاع و احوال اين جوامع را زيرنظر دارد. ‏بن‌گوريون مي‌گفت: «تنها هم‌پيمان شايان اعتماد اسرائيل، يهوديت جهاني است».‏ بخش شايان توجهي از جمعيت اسرائيل به وسيلة يهوديان مهاجر از خاورميانه تأمين شده است. انگيزه‌هاي ‏مذهبي و جنبش‌هاي صهيونيستي، موجبات اين مهاجرت‌ها را فراهم مي‌نمود و اما وضعيت خاص ‏كشورهاي مسقط‌الرأس نيز اين انگيزه‌ها را تشديد مي‌كرد. در عراق اعمال خشونت و تبعيض نسبت به ‏يهوديان از دهة سي شدت گرفته بود؛ اما بعد از تشكيل دولت اسرائيل و اعمال فشار بيشتر به آنها، فرار ‏يهوديان عراق شروع و مناسب بودن مسير ايران موجبات گريز آنها را بيشتر فراهم كرد.(2)‏ با شروع جنگ اعراب و اسرائيل در ماه مه 1948م دولت‌هاي عربي از جمله عراق به طور فعال در ‏سركوب اتباع يهودي خود شركت نمودند؛ گرچه رسماً آنها مداخله‌ خود در فلسطين يا تحريم سازمان‌هاي ‏صهيونيستي را منعكس‌كننده يك سياست ضديهودي نمي‌دانستند، در تعقيب اين سياست صدها نفر از ‏يهوديان در عراق مورد تعقيب، دستگيري، محاكمه و مجازات (بعضاً محكوم به مرگ) قرار گرفتند يا به ‏اتهام صهيونيست بودن به زندان‌هاي طولاني محكوم و به اردوگاه‌ها فرستاده شدند.(3)‏ البته نبايد اقدامات صهيونيست‌ها را در اين زمينه ناديده گرفت. در عراق،‌ اسرائيل گروهي زيرزميني به نام ‏نهضت مهاجرت يهوديان عراقي به اسرائيل را سازماندهي كرد. به منظور ارعاب يهوديان عراقي و ترغيب ‏آنان به خروج از آن كشور، اين نهضت اقدام به يك رشته بمب‌گذاري از جمله در يك كنيسه نمود كه ‏منجر به كشته شدن چند يهودي شد. براي گريز از اين وضعيت، ايران به منزلة يكي از راه‌هاي فرار، ‏مناسب تشخيص داده شد.(4) دولت ايران، از سال 1334ش/1955م با آژانس يهود همكاري مي‌كرد تا ‏زمينه و تسهيلات مناسبي براي مهاجرت يهوديان به فلسطين فراهم شود؛(5) بر اين اساس به دليل اين ‏سياست مساعد ايران و وجود جوّ رأفت، تساهل، مدارا و تحمل در مقابل يهوديان ايران، انتخاب راه ايران ‏براي يهوديان عراق اهميت محوري پيدا كرده بود.‏ گفته مي‌شود كه با اعدام يك تاجر معتبر يهودي، خروج اكثريت جامعة يهوديان عراق شدت گرفت و ‏حدود 120 هزار يهودي عراقي بين سال‌هاي 1948 و 1952م به اسرائيل مهاجرت كردند كه عمدة اين ‏مهاجرت‌ها از طريق ايران صورت گرفت. در اين نقل و انتقال، بخشي از اين يهوديان فراري در ايران ‏ماندند و شبكة حمايت از دولت جديد يهود را تشكيل دادند.(6)‏ يهوديان ايران در ابتدا نسبت به آرزوهاي صهيونيستي بي‌تفاوت بودند؛ اما بعدها در اثر فشار هم‌كيشان ‏يهودي عراقي خود به جنبش طرفداري از اسرائيل پيوستند.(7) سازمان‌هاي موساد و لمان، عمليات ‏اطلاعاتي عليه عراق و پشتيباني و حمايت از خروج مخفيانة يهوديان عراق به اسرائيل را از طريق ايران ‏هماهنگي مي‌كردند. ضمناً لازم است يادآوري شود كه آنها مسئول جنبش مخفيانه خروج يهوديان ايران نيز ‏بودند. گفته مي‌شود كه دولت عراق در ماه مارس 1950م رسماً اجازة مهاجرت يهوديان را صادر نموده بود ‏كه تقريباً در عرض يكي دو سال تمام جامعه يهودي عراق ناپديد شدند و بيشتر آنها در اسرائيل مستقر ‏گرديدند.(8)‏ البته مهاجرت يهوديان به اسرائيل از طريق خاك ايران تنها مختص يهوديان عراق نبود، بلكه يهوديان، از ‏سراسر خاورميانه و حتي اروپاي شرقي و اتحاد جماهير شوروي، ايران را راه مناسبي براي مهاجرت به ‏اسرائيل تشخيص داده بودند و اين امر نيز به نوبة خود به سياست دولت ايران راجع به يهوديان مربوط ‏مي‌شد كه مبتني بر تساهل و تسامح، مدارا و سياست خشن رژيم عراق در مقابل يهوديان و نيز سياست ‏مداراي ايران با يهوديان چشم‌گير بود.‏ در جمع‌بندي مي‌توان گفت فقدان پايگاه مردمي و عدم مشروعيت رژيم شاه و وابستگي به خارج، مقابله ‏با اعراب تندرو و ناسيوناليست‌هاي عرب عليه كشور و استفاده و بهره‌جويي از اسرائيل و لابي يهودي به ‏منظور نفوذ به دستگاه سياست‌گذاري خارجي ايالات متحده براي به دست آوردن كمك‌هاي نظامي و ‏غيرنظامي به منظور تحقق ژاندارمي و برتري نظامي در منطقه خليج فارس از جمله ملاحظات عمده ايران ‏در سطح خاص ملي بودند كه رژيم محمدرضاشاه را واداشت تا با برقراري و تحكيم مناسبات خود با ‏اسرائيل به آنها دست يابد.‏ دربارة اسرائيل، خروج از انزواي سياسي – امنيتي و اقتصادي، به رسميت شناخته شدن اسرائيل به صورت ‏رسمي و دوژور از جانب ايران به منظور به دست آوردن هويت خاورميانه‌اي و انتقال يهوديان از طريق ‏خاك ايران، دلايل عمده‌اي بودند كه در سطح ملي، اين كشور را وادار به تلاش براي برقراري و گسترش ‏مناسبات خود با ايران مي‌نمود.‏ پي‌نوشت‌ها:‏ ‏1- جان كوئيگلي، فلسطين و اسرائيل، رويارويي با عدالت، ترجمه سهيلا ناصري، تهران، دفتر مطالعات ‏سياسي و بين‌المللي، 1372، ص 138.‏ ‏2- محمدرضا ملكي، روابط راهبردي ايران و دولت يهود تا پيروزي انقلاب اسلامي، مجله سياست ‏خارجي،‌ سال سيزدهم، ش 4، زمستان 1378، صص 1077-1076.‏ ‏3- همان، ص 1077.‏ ‏4- جان كوئيگلي، پيشين، صص 143-142.‏ ‏5- روابط ايران و اسرائيل (1357-1327ش) به روايت اسناد نخست‌وزيري، تهران مركز اسناد رياست ‏جمهوري، 1377، ص 12.‏ ‏6- محمدرضا ملكي، پيشين، ص 1077.‏ ‎7- Amir Taheri, The Unknown life of the Shah, (Hutchinson, 1991), p. 105.‎ ‏8- محمدرضا ملكي، پيشين، ص 1078.‏ علي فلاح‌نژاد مناسبات ايران و اسرائيل در دوره پهلوي دوم مركز اسناد انقلاب اسلامي صص 118-114‏ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 55

تاريخچه‎ ‎كتابخانه ملي ايران

تاريخچه‎ ‎كتابخانه ملي ايران تـاريخچـه تشكيـل مجمـوعـه كتابخانه بـه آغـاز دهـه 1240 ش. بـاز مي گردد. در 1231 ش مدرسه دارالفنون در ‏تهـران كار خود را آغاز كرد، و 12 سال بعد‏‎ ‎‏(1243ش.) كتابخانه كوچكي در آن مدرسه تأسيس شد و تقدير چنين ‏بود كه اين‎ ‎مجموعه كوچك در مدرسه اي كه به سبك اروپايي، ساخته شده بود، هسته اوليه مجموعه‎ ‎كتابخانه ‏ملّي ايـران شـود كـه 73 سـال بعـد، در سوم شهريور 1316ش. رسماً، در‎ ‎تهران، گشايش يافت؛ و يكي از مظاهر ‏تجدد در اين كشور به شمار مي رفت‎. در عهد‎ ‎مظفرالدين شاه كه آشنايي ايرانيان با تمدن غرب بيشتر شد، در 1276ش. به‎ ‎منظور اشاعه فرهنگ و ‏تأسيس مـدارس جـديـد، انجمـن معـارف تهران تشكيل شد. انجمن يك‎ ‎سال بعد، « كتابخانه ملي معارف » را با ‏مجموعه اي‎ ‎كه با كوشش فراوان گردآوري كرده بود، در جنب مدرسه دارالفنون، در محل انجمن، تأسيس‎ ‎كرد. ‏نكته مهم اينكه واژه « ملّي » كه در نـام ايـن كتابخانه بـه كـار رفتـه، بـه‎ ‎هيچ وجه به معناي « مليتي » و « ملي ‏گرايانه » نبـود، بلكـه بيـانگـر آن بـود كـه‎ ‎اين كتابخانه هيچ گونه وابستگي به دولت ندارد و مؤسسه اي است غير ‏انتفاعي و مردمي. ‏‎ ‎از اين رو، بي جا نيست اگر آن را نخستيـن كتابخانه عمـومي ايران بدانيم كه در تهران‎ ‎تأسيس شد؛ كما اينكه تا چند دهه بعد كتابخانه ملي تبريز،كتابخانه ملي فارس،‎ ‎كتابخانه ملي كرمان، و كتابخانه ‏ملي رشت نيز، كه جملگي كتابخانه عمومي بودند، در‎ ‎ايران تأسيس شدند. والا در هركشوري فقط يك كتابخانه ‏ملّي مي تواند وجود داشته باشد‎. ‎از اين رو، صحيح نيست « كتابخانه ملي معارف» را سلف كتابخانه ملـي ايـران ‏بدانيم‎. در 1284ش. در زمان وزارت علاء الملك، كتابخانه ملي معارف به مدرسه‎ ‎دارالفنون منتقل و با كتابخانه آن مدرسه ‏ادغـام شد. در 1298ش. در زمـان‎ ‎وزارت معارف حكيم الملك، نـام « كتـابخـانـه معـارف » را بـر ايـن كتابخانه نهادند‎ ‎و بالاخره در 1313ش. در دوره وزارت معـارف علي اصغر حكمت، بـه نـام‏‎ ‎‏«‏‎ ‎كتابخانه عمومي معارف » خـوانـده ‏شـد. بنـا بـر نـظام نـامـه كتابخانه عمومي معـارف‎ ‎‏(‏‎ ‎مصوب 9 دي 1313 ش. ) كتابخانه از «دواير اداره انطباعات ‏‏»بـوده و حدود 5000 جلد‏‎ ‎كتاب و به طور متوسط 31 نفر مراجعه كننده در هر روز داشته است‏‎. بـخش « وظايف‎ ‎‏»‏‎ ‎نيـز فقـط بـه شـرح وظايف كاركنان كتابخانه اختصـاص دارد و هيـچ اشاره اي به وظايف‎ ‎كتابخانه ‏نمي كند. اما در نظامنامه اداره انطباعات ( سازمان مادر كتابخانه معارف‎ ‎‏)‏‎ ‎در بخش دايره كتابخانه ملّي، وظايف ‏كتابخانه عبارت بودند از‎:‎ الف‎) ‎تنظيم و مواظبت كتب موجود در كتابخانه و‎ ‎تدوين و طبع فهرست هاي لازم براي كتب‎. ب‎ ) ‎جمع‎ ‎آوري كتب منطبعه و جرايد و مجلات داخله و خارجه كه به كتابخانه مي رسد‎. ج‎ ) ‎انتخاب و تعيين كتب خطي و چاپي كه همه ساله بايد براي‎ ‎تكميل كتابخانه خريداري شود‎.‎ ‎ ‎اينهـا بيشتـر وظايف كلي يك كتابخانه عمومي‎ ‎است. رياست كتابخانه معارف در اين زمان بر عهده جهانگير ‏شمس -آوري بـوده كـه بـه‎ ‎تازگي از آمريكا به ايران برگشته و با كتابخانه هاي جديد آشنا بود. رويداد مهم‎ ‎ديگر، در ‏‏1313ش.، برگزاري كنگره و جشن هزاره فردوسي در تهران بود، شايد براي نخستين‎ ‎بار بود كه گروه چشمگيري ‏از ايران شناسان و خاورشناسان سراسر جهـان در ايران گرد مي‎ ‎آمدند. در مدرسه دارالفنون تالاري به نام ‏فردوسي نام گذاري شد و آثار خـاورشنـاسـان‎ ‎و ايـرانشنـاسـان ميهمـان و كتـاب هـايـي كـه به كنگره اهدا كرده ‏بودند ، در آنجا‎ ‎گردآوري شد. پس از برگزاري كنگره، اين كتاب ها نيز به مجموعه كتابخانه عمومي معارف‎ ‎اضافه ‏شد‎.‎ نخستين ساختمان كتابخانه ملّي‎ در‎ ‎اواخـر 1313ش. مهدي بياني كـه به رياست كتابخانه عمومي معارف منصوب شـده بـود، در‎ ‎تـلاش و مكاتبات ‏خـود بـراي رفـع مشكل جا و فضاي كتابخانه عمومي معارف، از فرصت‎ ‎استفاده كرد و تأسيس « كتابخانه ملّي ‏ايران » را بـه علي اصغر حكمت، وزيـر معـارف،‎ ‎پيشنهاد كرد كه مورد قبول قرار گرفت و با اقبال روبـه رو شـد. در ‏هميـن زمان موزه‎ ‎ايران باستان، در بخش غربي ميدان مشق ( نبش خيابان امام خميني و سي تير كنوني ) در‎ ‎دست ساخت و ساز بـود و در قسمت شمالي ساختمان موزه ايران باستان قطعه زميني باير‎ ‎بود به مساحت ‏حدود 3500 متر مربع. در 1315ش. علي اصغر حكمت از رضا شاه اجازه‎ ‎خـواسـت كـه در اين زمين كتابخانه اي ‏تخصصي براي موزه ايران باستان ساخته شود و به‎ ‎نام ابوالقاسم فردوسي، كتابخانه فردوسي نام گذاري شود‎. ‎ با درخواست‎ ‎حكمت موافقت شد از آندره گدار، باستان شناس و معمار فرانسوي، كـه نقشـه موزه ايران‎ ‎باستان را ‏تهيه كرده بود خواسته شد تا نقشه اي براي كتابخانه ارائـه دهد تا سبك دو‎ ‎ساختمان بسيار به هم شبيه شـود. ‏كـار ساختمان در 1316 بـه اتمـام رسيـد و در‏‎ ‎مكـاتبـات نيـز بـا نـام كتـابخـانـه فردوسي از آن اسم رفته است. در ‏‏1316 دستور‏‎ ‎داده شد كه ساختمان به مهدي بياني تحويل شود‎.‎ در خرداد 1316، رضا شاه دستـور داد كتاب هاي مكرر چاپي و خطي كتابخانه سلطنتي‎ ‎نيز به كتابخانه عمومي ‏معارف تحويل داده شود. مجموعاً 13،712 نسخـه چاپي و خطي – در‏‎ ‎چند نوبـت – بـه بياني تحويل داده شد. ‏همچنين كتابخانه خصـوصـي عزيرخان ندائي‎ ‎‏(‏‎ ‎عزيز خان خواجه ) كه اموال خود را وقف كرده و پادشاه وقت را ‏متولي قـرار داده بـود،‎ ‎به كتابخانه معارف منتقل شد. مجمـوعـه ديگـري كـه در زمـان افتتـاح بـه كتـابخـانـه‎ ‎ملـي ‏منتقـل شد، حدود 5000 جلد كتاب به زبان هاي روسي، فـرانسـوي، و آلماني متعلق‏‎ ‎به كتابخانه بانك استقراضي ‏روسيه بود. اين بانك در دوره ناصرالدين شاه در رقابت با بانك‎ ‎شاهنشاهي ( متعلق به بريتانيا ) در ايران تأسيس ‏شد. پس از‎ ‎انقـلاب اُكتبـر 1917 و روي كـار آمـدن حكومت شـوروي در روسيه، در 1299ش. به موجب‎ ‎قرارداد ايران ‏و شـوروي قـروض دولت ايـران كه متجاوز از چهل ميليون منات بود بخشيده‎ ‎شد. دارايي بانك نيز به دولت ايران ‏واگذار شد و كتاب هاي بانك در اختيار كتابخانه‎ ‎ملّي قرار گرفت. بـا كوشش و همت مهـدي بيـانـي مجموعه ‏كتابخانه عمومي معـارف‎ ‎‏(‏‎ ‎همراه با كتاب هاي اهدايي كتابخانه سلطنتي و مجموعه عزيزخان خواجه و مجموعه‎ ‎بانك‎ ‎استقراضي و تعدادي مجمـوعـه هاي خصوصي ) كه روي هم 000/30 نسخه خطـي و چـاپـي مـي‏‎ ‎رسيـد ‏بـه ساختمان جديد- جنب مـوزه ايـران باستان- منتقـل و با نام « كتابخانه ملي‎ ‎ايران » در سوم شهريور 1316 ‏افتتاح شد. حبيب يغمايي ماده تاريخ افتتاح‎ ‎كتابخانه ملي ايران را اين چنين سروده است‎:‎ زفردوسـي آمـوز تاريخ آن مياساي زآموختن يك‏‎ ‎زمان مسـاحـت زيـر بنـاي نخستيـن سـاختمـان كتابخانه‎ ‎ملّـي ايران 550 متر در دوطبقـه اسـت. طبقه اول مشتمل بود ‏بر تالار نمايش، تـالار‎ ‎فـردوسـي ، بخش نشـريـات و خدمات فني؛ و طبقـه دوم بـه تالار مـطالعـه ( براي حدود‎ 60 ‎نفر ) و مخازن كتاب ها اختصاص داشت. مخازن كتابخانه كلاً براي 40000 جلد كتاب‏‎ ‎طـراحي و ساخته شـده بـود، ‏از اسناد و مدارك چنين بر مي آيد كـه علي رغم افتتـاح‎ ‎كتابخانه ملّي ايـران در تاريخ سـوم شهريور 1316، ‏ساختمان كتابخانه به طور كامل‎ ‎ساخته و آماده نشده بود و بعضي از قسمت هاي آن در سال هاي بعد – لااقل تا ‏‏1320 ش‏‎. – ‎كـامـل شده اند. از ايـن رو، در روزنـامـه اطلاعات مـورخ 18/3/1318ش. خبـر‎ ‎‏«‏‎ ‎افتتـاح كتابخانه ملي ‏ايـران » ايـن چنين درج شـده اسـت: « عمـارت جـديـد كتابخانه‎ ‎ملي كه در شمال عمارت موزه ايران باستان در ‏خيابان رفائيل ساختمان شده است از هر‎ ‎حيث آماده شد، و از روز دوم تير ماه افتتاح و تالار مطالعه كتابخانه همه ‏روزه به‎ ‎استثناي ايام تعطيل از ساعت هفت صبح تـا يكساعت بعـد از ظهر براي استفاده مراجعه‏‎ ‎كنندگان داير ‏خواهد بود»‏‎.‎ سير تحولات كتابخانه ملّي‎ هنوز‎ ‎مدتي از افتتاح كتابخانه نگذشته بود كه مشكل جا و فضا دوباره مطرح شد و بياني‎ ‎مكـاتبـات خـود را بـا آندره ‏گدار ( كـه مـديـر كـل اداره باستان شناسي بود ) آغاز‎ ‎كرد. بالاخره در نيمه دوم دهه 1330 ساختمان ديگـري به ‏مساحت 570 متر مربع زيربنا در‏‎ ‎حد فاصل ساختمان قبلي و ديوار وزارت امور خارجه ( كه در شرق كتابخانه ملّي ‏بود‎ ‎‏)‏‎ ‎سـاختـه شـد و لااقـل براي يك دهه، كتابخانه ملّي كمتر تحت فشار كمبود جا بود.در‎ ‎دهه بعد مجدداً مشكـل ‏جـا و فضا پديدار شد. ليكن چون بحث احداث كتابخانه ملّي پهلوي‎ ‎پيش آمد، عملاً موضوع كمبود جا و فضاي ‏كتابخانه ملي در ساختمان جنب موزه كنار‎ ‎گذاشته شد. پيشنهـاد احـداث كتابخانه ملّي ديگـري بيشتر بـه اين ‏دليل بود كه‎ ‎كتابخانه ملّي موجود از زمان احداث ( سوم شهريور 1316ش.) بـه هيـچ وجـه، چـه از نظر‎ ‎تشكيلات و ‏اساسنامه و چه از نظر وظايف و نيروي انساني ، به گونه اي عمل نكرده بود‎ ‎كه بتوان آن را يك كتابخانه ملّي بـا ‏معيارها و استانداردهاي كتابداري به حساب‎ ‎آورد. اساسنامه و آيين نامه هاي آن به گونه اي تدوين شده بود كه ‏بيشتر پاسخگوي‎ ‎نيازهاي يك كتابخانه عمومي بود. در شـرح وظايف و آيين نامه هاي آن نيز هيچ اثر و‎ ‎ردّي از ‏وظايف كتابخانه ملّي به چشم نمي خورد، بدين معني كه مسئـول گـردآوري‎ ‎انتشارات كشور و سازماندهي آنها و ‏بالاخره نشر كتابشناسي ملي؛ و گردآوري انتشارات‎ ‎درباره ايران از سراسر جهـان و بـه موازات اين وظيفه كمك و ‏ياري به كتابداري و‎ ‎كتابخانه هاي كشور نبود. حتي كتابخانه ملّي ايران قـانـون واسپـاري كتاب را كـه‎ ‎نـاشـران را ‏موظف مي كرد « از هـر نسخـه كه به طبع مي رسد، دو نسخه را براي ضبط در‎ ‎كتابخانه ملّي و تكميـل مجموعه ‏مطبوعات » بفرستند ( ماده 5 قانون مطبوعات مصوب 5‏‎ ‎محرم الحرام 1326ق.، فصل دوم – طبع كتاب )، پيگيري ‏نمي كرد و به انجام نمي رساند‎. ‎در واقـع كتابخانه ملّي ايـران در حـد يك كتابخانه عمومي و شايد يك قرائت خانه‎ ‎انجام وظيفه مي كرد. به خصوص از اوايـل دهـه 1340، متأسفانه بـه پوششي بـراي سازمان‏‎ ‎اداري مميـزي و ‏سانسور بدل شده بود و بنا بر آيين نامه اصلاحي تأسيس چاپخانه ( مصوب‎ 1343)‎، مـديـران چاپخانه ها مكلف ‏بودند دو نسخـه از نشريه مورد چاپ را بعد از چاپ‎ ‎متن و قبـل از صحـافـي بـا ذكـر كامل هويت مؤلف يا مترجم و ‏تعيين تعداد نسخي كه از‎ ‎اثر منظور منتشر مي شود به كتابخانه ملّي تهران ارسـال دارنـد تا حداكثر ظرف مدت‎ ‎ده روز در دفتر مخصوصي كه براي اين موضوع ترتيب داده مي شود به ثبت برسد. آيين‎ ‎نامه ثبت كتاب- بـه طـور ‏مستقـل- در تاريخ دهم اسفند 1356 در هيئت وزيـران به تصويب‏‎ ‎رسيد. كتابخانه ملّي ايـران، كتابشناسي ملي ‏ايـران را نيز از سال 1342 بـه طور ناقص‏‎ ‎و نامرتب منتشر مي كرد كه از نظر خدمات فني و اصول علمـي و جهاني ‏كتابداري نيـز به‎ ‎قدري عقب بود كه امكان نداشت قـادر باشد بـه ساير كتابخانه هاي كشور ياري برساند‎. ‎بيشتر ‏فعاليت سه تا چهار دهه اول عمر كتابخانه ملّي صرف انتشار فهرست نسخه هاي خطي‏‎ ‎آن شد. در نيمـه دهـه ‏‏1340 رويدادهاي مهمـي در كتابداري ايران رُخ داد كه هيچ گونه‏‎ ‎نشان و ارتباط تعاملي با كتابخانه ملّي در آنها به ‏چشم نمي خورد. از آن جمله اند‎: ‎تأسيس گروه كتابداري در دانشگاه تهران و برگزاري دوره كارشناسي ارشد ‏كتـابـداري،‎ ‎تأسيس انجمن كتابداري ايـران، و مـركـز خـدمـات كتابداري كـه بـا مركز توأمان خود‎- ‎مركز اطلاعات و ‏مدارك علمي- در وزارت علوم و آموزش عالي، در 1347، تأسيس شدند. از‎ ‎اين رو، تأسيس يك كتابخانه ملّي با ‏اصول و ضوابط علمي و جهاني، فـرصتـي بود براي‎ ‎بهره گيري هرچه بيشتر اين مؤسسات كتابداري و ايجاد ارتباط ‏و تعامل ميان كتابخانه‎ ‎هاي مختلف كشور و سازماندهي نظام ملي كتابداري و اطلاع رساني. از اين رو، در 1352،‎ ‎از ايفلا درخواست شد كه ايران را در تأسيس كتابخانه ملّي جديد ياري دهد. در همايش‎ ‎جهاني ايفلا – در 1352- ‏نمايندگان ايـران از آقاي ليبارز، رئيس ايفلا كه در عين حال‎ ‎سرپرستي طرح كتابخانه ملّي پهلوي را بر عهـده ‏داشـت، خواستند كـه در تأسيس كتابخانه‎ ‎ملّي، بـه عنوان يك رويداد مهم فرهنگي در تاريخ ايران، نقش مهمي به ‏كتابداران‎ ‎ايراني سپـرده شـود. از ايـن رو طـرح تأسيس كتابخانه ملّي پهلـوي به مركز خدمات‎ ‎كتابداري و مركز ‏مدارك علمي ايران ارسال شد. در 1354، ناصر شريفي، رئيس وقـت‎ ‎دانشكـده كتابـداري پـرات، در ايـالات متحـده- ‏‏60 تن از كتابداران و معماران مشهـور‏‎ ‎جهـان را دعـوت كرد تا بـراي بررسي معمـاري و كتابخانه هاي ايران به مدت ‏يك ماه به‎ ‎ايران سفر كنند. در اين مـدت 15 تن از كتـابـداران ايـرانـي نيـز با اين گـروه‏‎ ‎همكـاري كـردنـد. حاصل اين ‏گردهمايي نخستيـن برنامه پيشنهادي ناصر شريفي بـود كـه‎ ‎بـه دولت ايـران ارائـه شـد: كتابخانه اي با 350 هزار ‏متر مربع زير بنا. اين طرح را‎ ‎كميته فني ايفلا و كتابداران ايراني، غير قابل قبول، بلند پروازانه، و غير عملي‎ ‎دانستند. پس از بررسي هاي لازم و تجديد نظـرهـا، طـرح پيشنهادي دوم كه ژان‎ ‎پيركلاول، رئيس كتابخانه ‏دانشگاه لوزان تهيه كـرده بـود ارائه شد: كتابخانه اي در‎ 94 ‎هزار متر مربع. اين طرح در مهر 1355 به تصويب هيئت ‏داوران رسيد و به مسابقه‎ ‎گـذاشتـه شـد. از مجمـوع 600 نقشـه اي كه از سراسر جهان ارسال شد، هيئت ‏داوران،‎ ‎مركب از معماران و كتابداران ايراني و خارجي، در اسفند 1356ش. شركت آلماني « فن‎ ‎گركان، مارك و ‏شركا » را برنده اعلام كرد. هنـوز بـررسـي هـا و تجديد نظرهاي نهايي‎ ‎بـه انجام نرسيده بود كه با پيروزي انقلاب ‏اسلامي كار متوقف شد. پس از پيـروزي‎ ‎انقـلاب اسـلامـي، نخستين گـام بـراي ساماندهي كتابخانه ملّي در ‏‏1358 برداشته شد‏‎: ‎طـرح ادغام مركز خدمات كتابداري و كتابخانه ملّي ايـران كه هر دو زير مجموعه وزارت‎ ‎فرهنگ ‏و آموزش عالي بودند به وزير فرهنگ و آموزش عـالـي ارائـه شـد و مـورد تصـويـب‎ ‎قـرار گرفت. ولـي ادغـام عملاً در ‏‏1360 انجام شد و مركز خدمات كتابداري با همه‏‎ ‎تجهيـزات و كارمندانش بـه سـاختمـان قـديمـي كتابخانه ملي ‏ايران منتقل شدند، يعني‎ ‎همان مكاني كه حـدود دو دهـه از كمبود جا و فضا رنج مي برد. بررسي هاي جديدي ‏انجام‎ ‎شد، تا شايد بتوانند از ساختمان هاي دولتي يا نيمه دولتي براي رفع مشكلات كتابخانه‎ ‎ملّي استفـاده ‏كنند. در 1359، كميتـه اي 7 نفـره، مركب از نمايندگان مركز خدمات‏‎ ‎كتابداري، كتابخانه ملّـي، چنـد مهنـدس و ‏نمـاينـده اي از قـم از ساختمان هاي‎ ‎مـوجـود در تهـران بـازديـد كـردنـد و بالاخره ساختماني را كه براي دفتر ‏فرهنگي فرح‎ ‎پهلوي، در نيـاوران و در قسمت شمالي فرهنگسراي نيـاوران ساخته شده بود به اين منظور‎ ‎انتخاب ‏كردند. در آخرين روزهـاي 1359 گـزارش نهـايـي كميتـه بـراي وزير فرهنگ و‏‎ ‎آموزش عالي ارسال شد و در 18 ‏فروردين 1360ش. مورد موافقت قرار گرفت. اما تغيير وزير‎ ‎و دخالت هاي افراد غير متخصص و غير مسئول موجب ‏شد كه انتقال، عملي نشود. بـا عملـي‎ ‎شـدن ادغـام مـركـز خدمات كتابداري در كتابخانه ملّي، در 1362، بحران ‏كمبود جا به‎ ‎مراتب شديدتر شد. سـرانجـام بخشـي از ساختمان نياوران بــه كتابخانه ملّي تحـويـل‎ ‎داده شـد و ‏متعاقب آن كتابخانه ملّي، عملاً در سـه نقطـه تهـران مستقـر شـد‎. ‎پراكندگي نيروهاي انساني و بخش هاي ‏مختلف كتابخانه ملّي موجب مي شد كه وظايف و‎ ‎كارهاي كتابخانه بـا كُندي و مشكـلات زيادي انجام پذيرد. در ‏‏1369 ش. بار ديگر اجراي‎ ‎طرح ساختمان كتابخانه ملّي مطرح شد و كليـه سـوابـق در اختيار مهندسان مشاور ‏شركت‎ ‎پيرراز كه از طرف وزارت مسكن و شهرسازي به كتابخانه معرفي شده بود، قرار گرفت‎. ‎برنامه ها و نقشـه ‏هـا مجـدداً بررسي و جرح و تعديل شد. حاصل مطالعات جديد طرحي بود‎ ‎در 90 هزار متر مربع كه بـراي تهيـه ‏نقشه ها و اجـرا بـه مسابقه ملي گذاشته شد. در‎ ‎تـاريـخ 7 مـرداد 1374 هيئت داوران از مجمـوع 5 طرحي كـه ‏ارائه شده بود شركت‎ ‎مهندسان مشاور پيرراز را برنده اعلام كرد. كار ساختمان در منطقه عباس آباد تهران‎ ‎آغاز و ‏فاز اول در 11 اسفند 1383 افتتـاح شـد و كليـه واحدها و نيروهاي انساني‏‎ ‎كتابخانه ملّي ايـران در يك مكـان جمع ‏شدند. ‏ ادغـام سازمان اسناد ملي كشور با كتابخانه‎ ‎ملّي ايـران‎ ‎ در 29/8/1378 سازمان مدارك فرهنگي انقلاب اسلامي، وابسته به‏‎ ‎وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، در كتابخانه ‏ملّي ادغام شد و عملاً تعداد ساختمان هاي‎ ‎كتابخانه ملّي به هشت ساختمان افزايش يافت. اتفاق مهم ديگري ‏كه در دهه 1380 در‏‎ ‎كتابخانه ملّي روي داد، ادغـام سازمان اسناد ملي كشور با كتابخانه ملّي ايـران و‏‎ ‎تأسيس « ‏سازمان اسناد و كتابخانه ملّي جمهوري اسلامي » بـود. شـوراي عالي اداري در‎ ‎نـودوپنجمين جلسـه مـورخ ‏‏2/6/1381 ، بـه پيشنهـاد سازمان مديريت و برنامه ريزي‏‎ ‎كشـور و بـه منظـور ساماندهي مديريت اسنادي و ايجاد ‏هماهنگي بـراي نگهـداري آثـار‎ ‎و اسناد مكتوب ( چاپي و خطي ) و غير مكتوب و اوراق، مراسلات، دفاتر، و ساير ‏اسناد‎ ‎ملّي در دستگاه هاي اجرايي و نظاير آن، و همچنين تسهيل در نگهداري و دسترسي به‎ ‎اسناد و صرفه ‏جويي در هزينه هاي مربوط و جلوگيري از انجام وظايف تكراري» كتابخانه‎ ‎ملّي اين ادغام را تصويب كرد. در بنـد ج ‏مـاده 2 ايـن تصويب نامه كـه بـه امضاي‏‎ ‎معاون وقت رئيس جمهور و دبير شوراي عالي اداري رسيده، آمده اسـت ‏كـه « وظايف و‎ ‎مأموريت هاي تخصصي سـازمـان اسنـاد ملّـي ايـران و همچنيـن كتابخانه ملّي در قالب‎ ‎دو معاونت ‏مستقـل، تحت عنـوان كتابخانه ملّي و اسناد ملّي با برنامه مستقل در‏‎ ‎قوانين بودجه سنواتي فعاليت خواهند ‏نمود». بار ديگر در مـاده 3 تصويب نامه بـر ايـن‏‎ ‎استقلال مهر تأييد زده شـده است. « سازمان اسناد و كتابخانه ‏ملّي جمهوري اسلامي‎ ‎ايران بـراسـاس قـانـون اساسنامه كتابخانه ملّي جمهـوري اسلامي ، مصوب 2/8/1369‏‎ ‎مجلس شوراي اسلامي، اداره مي شود و قـانـون تأسيس سازمان اسنـاد ملّي ايـران مصـوب‎ 7/2/1349 ‎در كليـه ‏موارد به استثناي مواردي كه با اساسنامه فوق الذكر مغايرت دارد،‎ ‎لازم الاجرا مي باشد». تصويب نامه بر « ادغام ‏وظايف، مأموريت ها و واحدهاي پژوهشي‎ ‎سازمان هاي تجميع شده ‌[ سازمان اسناد و كتابخانه ملّي ] در يك ‏سازماندهي و واحدهاي‎ ‎مربوط « تأكيد مي كند و از سازمان جديد التأسيس مي خواهد كـه تشكيلات خود را‎ ‎حداكثر ظرف مدت سه ماه تهيه و به تأييد سازمان مديريت و برنامه ريزي كشور برساند(‏‎ ‎بند هاي الف، ب، ج، د ‏ماده يك تصويب نامه )و مجدداً در تبصره ماده 6 بر مهلت سه‏‎ ‎ماهه تأكيد مي كند. در مـاده 4 تصويب نامه، ‏سازمان مديريت و برنامه ريزي كشـور، «‏‎ ‎وظايف مربوط بـه ساماندهي بايگاني هاي دستگاه هاي اجـرايـي و ‏تنظيم روش هاي‎ ‎نگهـداري و بايگاني از طـريـق سـازمـان مديريت و برنامه ريزي كشـور » را بـراي خود‎ ‎محفـوظ ‏نگـه مي دارد و عمـلاً، و بدرستي، كار گردآوري، بررسي، امحـاء و بالاخره‎ ‎نگهداري اسنادي كه به دلايل ملّي ‏ارزش آرشيـوي دارنـد را به معاونت اسناد ملّي‎ « ‎سازمان اسناد و كتابخانه ملّي ايران » واگذار مي كند. همچنين ‏در ماده 5 تصويب نامه‏‎ ‎از سازمان جديد التأسيس مي خواهد كه « به منظور استاندارد سازي و استفاده از اسناد،‎ ‎حداكثر ظرف مدت 6 مـاه استانداردهاي مربوط بـه فهرستنويسي، نمايه سازي، و زمينـه‏‎ ‎ايجاد شبكه را تدوين و ‏به واحدها و مؤسسات اسنادي كشور ابلاغ نمايد. و بالاخره در‎ ‎مـاده 7 تصويب نامه آمـده اسـت كـه سازمان ‏مديريت و برنامه ريزي كشور موظف است‎ ‎اعتبارات لازم را تأمين كند تـا سازمان اسناد و كتابخانه ملّي امكان ‏فهرستنويسي،‎ ‎نمايه سازي، اسكن اسناد ملي و شبكه سازي آنها را به وجود آورد. برابر نمـودار‎ ‎تشكيلاتي ‏مصـوب دي 1381 ، رياست سازمان اسنـاد و كتابخانه ملّي جمهـوري اسلامي‏‎ ‎ايران به انتخاب هيئت امنـاي ‏سازمان انتخـاب و بـا حكم رياست جمهوري منصوب مي گردد‎. ‎هيئت مميزه و شوراي اسناد ملي دو بازوي ‏مشـورتـي و كمكي رياست سازمان هستنـد و زيـر‎ ‎نظـر او سه معاونت كتابخانه ملّي، معاونت اسناد، و معاونت ‏پشتيباني؛ و چهـار مديريت‎ ‎پژوهش و آموزش، حـوزه رياست و روابـط عمومي و بين المللي، حراست، گزينش، و ‏مديريت‎ ‎تـوسعـه فناوري اطلاعات انجام وظيفه مي كنند. در نمـودار تشكيلاتي پنـج مديريت كل‎ ‎به طور مستقيم ‏زير نظر معاونت كتابخانه ملّـي انجـام وظيفـه مي كنند. اين مديريت‎ ‎هاي كـل عبـارتنـد از : مديريت پـردازش، كـه ‏وظيفـه مجمـوعـه سـازي و سازماندهي‎ ‎منابع زير نظر آن است؛ مديريت توليد منابع ديجيتال؛ مديريت كتاب هاي ‏خطي و نادر،كه‎ ‎وظيفه گردآوري، سازماندهي، و به خصوص حفظ و نگهداري كتاب هاي خطي، چاپ سنگي، و ‏نادر‎ ‎با آن است. مديريت اطلاع رساني همگاني، كه به مراجعه كنندگان كتابخانه در يافتن‎ ‎منابع و استفاده از آنها ‏‏(سيستم هاي دستي و ماشيني ) كمك مي كند؛ و بـالاخـره‎ ‎مديريت مرجع و اطلاع رساني تخصصي، كـه بخش ‏هاي مختلف منابع تخصصي ( علوم انساني و‎ ‎اجتماعي، هنـر، و فنـاوري )، بخش ايران شناسي و اسلام ‏شناسي، منابع غير كتابي و‎ ‎پيايندها زير مجموعه آن را تشكيل مي دهند. معـاونـت پشتيبـانـي ( شـامـل مديريت ‏هاي‎ ‎مالي، اداري، و طـرح و برنامه و بودجه ) در كنـار دو معـاونـت كتابخانه ملّي و‎ ‎اسنـاد ملّي مي كوشد تا ‏شـرايـط را بـه گونه اي فراهم و آمـاده سازد كـه آنها‎ ‎بتوانند وظايف و رسالت هاي خود را انجام دهند و به اهداف ‏خود دست يابند‎.‎ ساختمان جديد كتابخانه ملّي‎ اين‎ ‎ساختمان بـه گونه اي طراحي و ساخته شده كـه عـلاوه بـر مديريت، واحدهاي پشتيباني، و‎ ‎پاركينگ، هشت ‏مـركـز مهم و تخصصـي كتابداري و مجمـوعـه هـاي كتاب هاي مرجع و غيـر‏‎ ‎مرجع چاپي، نسخـه هـاي خطـي و ‏كتاب هاي نادر، منابع غيركتابي را در خود جا بدهد و‎ ‎قابليت آن را داشته باشدكه بتواند با تغييراتي كه در حوزه ‏فناوري – به خصوص فناوري‏‎ ‎اطلاعات- روي مي دهد هماهنگ شود. همچنين ساختمان جديد ايـن امـكان را ‏فراهم مي آورد‎ ‎كه مراكز تخصصي كتابداري بتوانند با هم در ارتباط مستقيم و تعاملي باشند. مجمـوعـه‎ ‎اصلـي ‏كتابخانه ملـي در مخزن هاي بسته و در زير زمين نگاهداري مي شود ولي مجموعه ها‎ ‎و منـابـع مرجع ( عمومي و ‏تخصصي ) در سالن هاي قرائت و به صورت نظام قفسه باز در‎ ‎دسترس مراجعه كنندگان هستند. بـخش نسخـه ‏هـاي خطـي و كتاب هاي نادر از امكانات و‎ ‎تجهيزات ويژه اي ـ به منظور حفظ و نگهداري اين ميراث فـرهنگـي ‏كشـور ـ برخوردار‎ ‎است. با استفاده از تجهيزات مدرن امكان انتقال كتاب از مخازن به بخش هاي امانت‎ ‎امكان پذير ‏است. اين ساختمان گنجايش حداكثر هفت ميليون نسخه را دارد‎.‎ به نقل از دايرﺓ المعارف كتابداري و اطلاع رساني‎.‎ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 55

درآمدهاي نفت در حساب شخصي رضاخان

درآمدهاي نفت در حساب شخصي رضاخان در سال 1931، «چارلز. سي. هارت»، وزيرمختار آمريكا در تهران، گزارش داد كه رضاشاه شخصاً بيش از ‏يك ميليون پوند در لندن به حساب خود واريز كرده است. بر اساس تعدادي از اسناد بانكي كه پهلوي‌ها ‏به هنگام فرار دسته‌جمعي‌شان از ايران در سال 1978 از خود باقي گذاشتند معلوم مي‌شود كه اظهارات ‏نيشدار «هارت» درباره حساب‌هاي بانكي رضاشاه در لندن از روي حدس و گمان نبوده است. آنچه هارت ‏نمي‌دانست اين بود كه رضاشاه حساب‌هاي دلاري متعددي در لندن، ژنو و برلين دارد. اسناد باقيمانده ‏حاكي از انحراف مسير درآمدهاي نفتي ايران به حساب‌هاي شخصي رضاشاه است.‏ سرهنگ رضاقلي اميرخسروي، مديركل بانك پهلوي، در تاريخ 17 اوت 1931 طي نامه‌اي محرمانه به دكتر ‏كورت ليندن بلات، رئيس بانك ملي ايران نوشت: «عاليجناب، بنا به دستور اعليحضرت، خواهشمند است ‏با ارسال دستورالعمل تلگرافي به بانك ميدلند در لندن دستور واريز 150 هزار دلار به حساب اعليحضرت ‏نزد بانك وست مينيستر را صادر و مراتب را با تلگراف تأييد فرماييد. با احترام فراوان آقاي رئيس، مدير ‏كل، سرهنگ اميرخسروي.»(1) ليندن بلات در پاسخ نوشت: «عاليجناب، عطف به دستورالعمل شماره ‏‏5170 مورخ 17 اوت حضرتعالي، احتراماً به عرض مي‌رساند كه روز گذشته به محض دريافت نامه شما، ‏دستورالعمل تلگرافي براي واريز 150 هزار دلار به حساب اعليحضرت در بانك وست مينيستر با مسئوليت ‏محدود در لندن به بانك ميدلند با مسئوليت محدود در لندن ارسال شد. بانك وست مينيستر دستورالعمل ‏تلگرافي ما را دريافت كرده و شما را از رسيد پول مطلع خواهد ساخت. با احترام و سپاس فراوان ‏عاليجناب، دكتر ليندن بلات، بانك ملي ايران.»(2)‏ در تاريخ 4 سپتامبر 1931، بانك وست مينيستر واريز 150 هزار دلار را تأييد كرد. البته انتقال پول در ‏حواله‌هاي 150 هزار دلاري به حساب‌هاي رضاشاه متوقف نشد. مثلاً، در تاريخ 25 اوت 1932، بانك ‏وست مينيستر واريز 150 هزار دلار ديگر را به حساب اعليحضرت تأييد كرد. در سال 1931، علاوه بر ‏‏150 هزار دلاري كه به حساب بانكي‌اش در لندن واريز شد، 150 هزار دلار نيز در وجه او به يونيون بانك ‏سوئيس و رايش كرديت گزلشافت برلين پرداخت شد.‏ البته اهميت نامه‌»گاري بالا به مبلغ جابجا شده نيست. با معيارهاي رضاشاه، 150 هزار دلار مبلغ بسيار ‏ناچيزي بود، كه فقط كسري از حواله‌هاي ماهيانه ارسالي از نيويورك به سوييس را تشكيل مي‌داد. مطلب ‏مهم اينجاست كه درآمدهاي نفتي ايران از طرف شركت نفت انگليس و ايران به ذخيره مملكتي در لندن ‏واريز مي‌شد. اين ذخيره در ابتدا نزد شعبه لندن بانك شاهنشاهي ايران نگهداري مي‌شد، ولي بعد از مدتي ‏به بانك ميدلند لندن انتقال يافت. از اينجا كاملاً معلوم مي‌شود كه رضاشاه در‌آمدهاي نفتي ايران را به ‏حساب‌هاي شخصي‌اش سرازير مي‌ساخت.‏ بلافاصله پس از تهاجم نيروهاي خارجي به ايران و اشغال كشور در اوت 1941، دولت انگليس اعلام كرد ‏‏«ايراني‌هايي» كه در لندن سپرده استرلينگ دارند، در چارچوب نظارت‌‌هاي ارزي، هيچ‌گونه محدوديتي براي ‏دسترسي به پولشان نخواهند داشت. مجله اكونوميست در يكي از مقالات خود نوشت: «ورود نيروهاي ‏انگلستان و شوروي به ايران با ستيزه‌جويي‌هاي مالي معمول جنگ همراه نبوده است. ايران به سرنوشت ‏دشمن و سرزمين‌هاي اشغالي، و يا حتي سرنوشت‌ ژاپن، كه دارايي‌هاي استرلينگ‌شان مسدود شده است، ‏گرفتار نخواهد شد. اتباع ايراني كاملاً آزاد هستند – البته در چارچوب نظارت‌هاي ارزي – كه به دلخواه ‏خود با حساب‌هايشان و يا اوراق بهادار استرلينگ‌شان كار كنند.»(3)‏ چنانكه اشاره شد، به هنگام اعلام اين خبر، موجودي خالص ذخيره مملكتي فقط 3/1 ميليون ليره بود. البته ‏تنها تبعه ايراني كه مبالغ هنگفتي به ليره استرلينگ در لندن داشت همان رضاشاه بود. هدف از اعلان اين ‏خبر جلب اطمينان و ترغيب رضاشاه به همكاري با انگليس بود. او بايد سريعاً تسليم مي‌شد و بدون سر و ‏صدا با يك كشتي انگليسي كشور را ترك مي‌كرد. حتي در همان موقع هم در ايران مي‌دانستند كه رضاشاه ‏نزديك به 30 ميليون ليره در لندن دارد. مي‌گويند كه عبدالحسين هژير، از دستياران معتمد خاندان پهلوي، ‏‏«در اوايل دهه 1940 به انگلستان رفته بود تا ثروت رضاشاه را آزاد كند – چيزي حدود 20 تا 30 ميليون ‏ليره يا بيشتر – كه دولت بريتانيا در طول جنگ مسدود كرده بود.»(4)‏ پي‌نوشت‌ها:‏ ‏1- نامه اميرخسروي به ليندنبلات، مورخ 17 اوت 1931.‏ ‏2- نامه ليندنبلات به اميرخسروي، مورخ 18 اوت 1931.‏ ‏3- اكونوميست، مورخ 30 اوت 1941.‏ ‏4- فرمانفرماييان و فرمانفرماييان، خون و نفت، ص 204.‏ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 55 به نقل از: دكتر محمدقلي مجد، رضاشاه و بريتانيا‏ مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي صص 366-364‏

اسرار يك ترور

اسرار يك ترور محمدرضا پهلوي كه در شهريور 1320 ه‍ ش، در محيطي توأم با نفرت عمومي نسبت به پدرش سلطنت را ‏شروع كرده بود تنها آرزوي بزرگ او حفظ سلطنت بود و براي آن به هر قدرت خارجي كه مفيد تشخيص ‏مي‌داد گردن مي‌گذاشت. از هر حزب و شخصيتي كه مستقل مي‌انديشيد مي‌هراسيد. بنابراين دربار محل ‏تمركز عوامل خارجي و يا چاپلوسان بي‌لياقت بود. به تصور او نظام شاهنشاهي مايه عظمت ايران و او ‏حافظ اين نظام است. در سالهاي 1324-1320 ه‍ ش دخالتي در امور نداشت و دولت‌ها از قول او سخن ‏مي‌گفتند و از اين تاريخ كم كم دربار خود، مركز قدرت شد. شاه قوم را براي رفع مشكلات تحمل كرد اما ‏با سقوط او، «ايدن» وزير خارجه انگليس براي تحكيم سياست انگلستان به تهران آمد و با رجال و ‏فراماسونرهاي وابسته مذاكراتي داشت. او شاه را به لندن دعوت كرد و در اين دعوت و مذاكرات اصلي، ‏شركت نفت انگليس نقش مهم را به عهده داشت. گرچه اين مسافرت خصوصي ناميده شده بود ولي آثار ‏بسياري به همراه داشت. انگليسها مايل بودند كه قرارداد نفت 1933م كه مورد اعتراض قرار گرفته با ‏تجديدنظر در بعضي مواد تثبيت شود و بانك شاهي پس از انقضاي مدت امتياز به كار خود ادامه دهد. ‏نفوذ و امتيازات آمريكا كاهش يابد، سياست مبارزه با نفوذ شوروي تحكيم، و آزاديها محدود گردد. سپهبد ‏رزم‌آرا در مقام رياست ستاد ارتش در زد و بندهاي سياسي وارد مي‌گردد و در همين ارتباط به اقداماتي ‏دست مي‌زند كه قتل «محمد مسعود» مدير روزنامه «مرد امروز» از آن جمله است.‏ اين قتل در 23 بهمن 1326 ه‍ ش، واقع شد و چون محمد مسعود دست به افشاگري عليه بعضي افراد ‏هيأت حاكمه زده بود با اهميت تلقي شد و به طور مرموز بدون كشف واقع باقي ماند. در فروردين 1328 ‏ه‍ ش. دكتر بقايي نماينده مجلس طي يك سخنراني به ملاقات خود با محمد مسعود قبل از قتل او ‏پرداخت. وي گفت محمد مسعود از انتشار سندي در شماره بعدي روزنامه‌اش سخن گفته كه مثل بمب ‏اتم انفجار ايجاد مي‌كند و آن نامه‌اي به خط رزم آرا خطاب به سروان روزبه بوده است. روزنامه جمهوري ‏اسلامي در شماره 283 مورخ اول خرداد 1359 ه‍ ش ضمن بحث با عنوان «حزب‌الله و حزب‌الشيطان» از ‏نوشته دكتر كشاورز چنين نقل مي‌كند:‏ محمد مسعود مدير روزنامه «مرد امروز» شب 22 بهمن 1326 ه‍ ش در حالي كه حزب (يعني حزب توده) ‏علني و آزاد بود و تازه از فشار شديدي كه بعد از شكست فرقه دمكرات آذربايجان به آن وارد مي‌شد به ‏تدريج خلاصي مي‌يافت به قتل رسيد، در موقع قتل در آن شب پنج نفر از رفقا... حاضر بودند قاتل مسعود ‏فقط عباسي بود و ديگران براي اينكه در صورت لزوم كمك كنند حضور داشتند. در رابطه با اين ترور چند ‏نفر دستگير شدند كه سپس از سوي شهرباني و رزم‌آرا كه رئيس ستاد ارتش بود آزاد گرديدند (به صورت ‏مذاكرات مجلس در جلسه 30 فروردين 1328 ه‍ ش مراجعه شود.)‏ محمد مسعود يكي از روزنامه‌نگاران پرجنجالي است كه بعد از شهريور 1320 ه‍ ش «مرد امروز» را ‏مي‌نوشت. وي جوان فقيري از قم بود كه بنا بر نوشته‌هاي خودش (بهار عمر) دوران كودكي را در رنج و ‏غم و اندوه بسيار بسر برده در محيطي متراكم از صدمات روحي و پر از حادثه زندگي داشته و به همين ‏مناسبت روحيه‌اي گستاخ پيدا كرده بود. او با اين سابقه در تهران به كارهاي مختلفي از جمله صحافي و ‏چاپ پرداخت و از اين راه با روزنامه‌نويسي آشنا گرديد. به دليل استعداد، مورد توجه قرار گرفت و براي ‏ديدن دوره روزنامه‌نگاري به خارج اعزام شد. بعد از شهريور 1320 ه‍ ش تلاش براي گرفتن امتياز روزنامه ‏نمود و «مرد امروز» را تا بهمن سال 1326 ه‍ ش، با مقالات تند عليه هيأت حاكمه مي‌نوشت. در پي هر ‏شماره جمعي را بر دشمنان خود مي‌افزود. سعي داشت تا چهره اشخاصي چون قوام‌السلطنه را افشا نمايد ‏در جهت رسوا ساختن افراد قدرتمند كار مي‌كرد. از يك طرف كارگردانان حزب توده با وي مخالف بودند ‏و از طرف ديگر دستگاه دولت و دربار از نويسندگي او عدم رضايت داشتند و بالاخره توطئه قتل او از ‏جانب گروه ترور حزب توده به اين دليل به موقع اجرا درآمد كه شناسايي قاتلين به علت دشمنان ‏همه‌جانبه ممكن نخواهد بود و بيشتر دربار در مظان اتهام قرار خواهد گرفت.‏ اخيراً «نصرالله شيفته» سردبير «مرد امروز» مجموعه‌اي با عنوان زندگينامه و مبارزات سياسي محمد مسعود ‏منتشر ساخته كه كاري قابل توجه در مورد همكاري مقتول انجام داده است. اين نوشته در هفده فصل ‏تنظيم شده است. در اين نوشته مي‌بينيم كه در طول مدت شش سال انتشار «مرد امروز» اين روزنامه بيش ‏از پنجاه بار توقيف شده كه بيست و هفت بار توقيف طولاني بوده. اولين توقيف به دليل نوشتن مقاله‌اي ‏عليه بانك ملي در افزايش نشر اسكناس بود كه «ابوالحسن ابتهاج» را عصباني كرد و دستور توقيف آن ‏صادر شد. آخرين توقيف شماره‌اي است كه قوام‌السلطنه از طرف محمد مسعود محكوم به اعدام شناخته ‏شده بود (اينجانب به موجب اين سند براي خدمت به مملكت و جامعه تعهد مي‌نمايم مبلغ يك ميليون ‏ريال به خود يا ورثه كسي مي‌پردازم كه قوام‌السلطنه را در زمان زمامداري يعني قبل از سقوط كابينه او ‏معدوم نمايد- محمد مسعود. صحت امضاء رسماً به تصديق دفترخانه اسناد رسمي هم رسيده است) محمد ‏مسعود در روزنامه‌نويسي اصطلاحات خاصي داشت كه هميشه دستگاه حاكمه را به عكس‌العمل ‏وامي‌داشت. وي مي‌نوشت:‏ دولت ايران هميه دشمن ملت ايران بوده است – ملت ايران حاضر است سالي چهار ميليارد بپردازد به ‏شرط اين كه دولت وجود نداشته باشد. گلوله براي ما از نان شب واجب‌تر است. تا حكومت فاسد هست ‏ملت نمي‌تواند قدمي به طرف اصلاحات بردارد. هيچ ثروتي در ايران نيست كه دزدي نباشد و هيچ دزدي ‏نيست كه با كمك هيأت حاكمه به عمل نيامده باشد – لازمه قدرت ظلم و جنايت است ما طرفدار انقلابيم ‏نه كمونيزم. ما مدافع آزادي هستيم نه سرمايه‌داري. تمام ثروتمندان ايران دزدند مگر خلاف آن ثابت شده ‏باشد.‏ محمد مسعود زماني كه حزب توده اصرار مي‌ورزيد بر اينكه نفت شمال به شورويها داده شود يكي از ‏كساني بود كه با تمام صراحت به مخالفت برخاست و روزنامه‌هاي حزب توده او را آنارشيست و مرتجع ‏ناميدند و نوشتند كه او رُل ماقبل كودتايي سيدضياء را بازي مي‌كند – وي پاسخ مي‌داد اگر استقلال آن ‏است كه حزب توده مي‌خواهد، ما مخالف استقلال ايرانيم! و پيوسته روس و انگليس را مراكزي ‏مي‌شناخت كه عليه ايران اقدام مي‌كنند و مي‌نوشت شماليها و جنوبيها لگدپراكني مي‌كنند – هوچي‌گري ‏قرن بيستم، معرفي احزابي كه به نام كارگر و رنجبر فرياد انقلاب سر مي‌دهند. حكومت شوروي خدمتگزار ‏رژيم سرمايه‌داري. شوروي مانع انقلاب ايران است...‏ محمد مسعود مدعي بود و مي‌گفت: «من نه «انگلوفيل» هستم، نه «روسوفيل» من يك ايراني هستم. من ‏ملت را انتخاب كرده‌ام.» نويسنده زندگينامه محمد مسعود مي‌نويسد: «مسعود از لحاظ زندگي خصوصي ‏مردي بسيار آرام، ميانه‌رو، صرفه‌جو، ملايم، بي‌آزار، مؤدب، مهربان و درويش‌مسلك و بسيار سريع‌الانتقال ‏بود... حتي در مذاكرات و صحبت‌هاي خصوصي با نخست‌وزيران، وزيران و... از بكار بردن القاب... ‏خودداري مي‌كرد همواره آنها را با كلمه شما خطاب مي‌كرد... در يك جمله مي‌توان خلاصه كرد كه: محمد ‏مسعود را مي‌توان خشم و فرياد طبقة محروم جامعه آن روز ما دانست كه از قلم و زبان وي چون سيلي ‏خروشان جاري مي‌شد... يكي از خصوصيات فطري مسعود سوءظن مفرطي بود كه وي به همه چيز كه در ‏اطرافش مي‌گذشت داشت... طي شش سال روزنامه‌نگاري بيش از سه سال آن يا مخفي مي‌زيست يا فراري ‏بود... همين كه احساس مي‌كرد در خطر توقيف است با شهامت و سرعت بي‌نظيري از خانه مي‌گريخت و ‏مأموران حكومت نظامي در خانه‌اي خالي از مسعود روبرو مي‌شدند... يكي از شانس‌هاي استثنايي مسعود ‏آن بود كه به لحاظ شهامت خاصي كه در افشاي دزدي‌ها و فساد مقامات بالا داشت از سوي وطن‌پرستان و ‏خوانندگان علاقه‌مند، اسرار و اسناد و مدارك فراواني از دزديها و فساد سازمان‌ها و ادارات در اختيارش ‏قرار مي‌گرفت...‏ قتل محمد مسعود در بهمن 1326 ه‍ ش به دنبال يك سلسله بند و بست‌هاي سياسي چپ و راست بود. ‏پس از آن كه پليس و مقامات قضايي به مدارك و برگه‌هايي دست يافته بودند كه عاملان اصلي را به دام ‏مي‌انداخت... با فشار و ارعاب محيطي به وجود آوردند تا مقامات مسئول از جمله رئيس شهرباني، رئيس ‏آگاهي، بازپرس پرونده، دادستان تهران يكي پس از ديگري از مقام خود استعفا كردند و پرونده چندين ‏هزار برگي ترور محمد مسعود به مدت ده سال در دادگستري باقي ماند و متهميني كه به شركت در ماجرا ‏اعترافاتي كرده بودند به تدريج آزاد شدند. در سال 1335 ه‍ ش ... همين كه مهره اصلي ترور (خسرو ‏روزبه) به دام افتاد پس از بازجويي‌ها براي نخستين بار پرده از روي پرونده قتلي برداشته شد كه تا آن روز ‏بدون (قاتل) مانده بود. وي به سرپرستي تيم ترور محمد مسعود اعتراف كرد اعضاي تيم ترور عباسي، ‏روزبه، حسام لنكراني بودند...‏ اعترافات روزبه در مورد ترور محمد مسعود چنين بود: ... ما فكر مي‌كرديم براي گم كردن راه و براي اين ‏كه دستگاه پليس نتواند سمت لازم را براي پيدا كردن گروه بيابد بايد اول از كسي شروع كنيم كه داراي ‏دستجات مخالف زيادي باشد. محمد مسعود از اين جهت ايده‌آل بود زيرا با انتشار روزنامه «مرد امروز» ‏تقريباً همه كس را با خود دشمن كرده بود. از يك طرف با دسته مسعودي‌ها و روزنامه اطلاعات سخت ‏درآويخته بود و از طرف ديگر با قوام‌السلطنه و گروه طرفدار او مخالف بود و جنگها و جدال‌هاي زيادي با ‏هم داشتند در عين حال با امثال حاج علي نقي كاشاني و ساير ثروتمندان طرف مي‌شد، از يك طرف نيز ‏روزنامه‌اش خواننده زياد داشت و مقالاتي كه عليه نهضت جهاني طبقه كارگر منتشر مي‌ساخت مي‌توانست ‏تأثير منفي داشته باشد. اينها دلايلي بود كه ما اقامه كرديم و گفتيم اگر او هدف قرار بگيرد به علت دشمنان ‏كثيري كه دارد توجه مأمورين پليس به همه دسته‌ها خواهد رفت و اصلاً از راه پرت خواهد شد... پس از ‏ترور محمد مسعود نتيجه‌اي كه ما گرفتيم نتيجه مثبت بود؛ يعني روزنامه‌هاي مختلف كه در تهران انتشار ‏مي‌يافت همان‌طور كه ما پيش‌بيني كرده بوديم اين قتل را به گروه سياسي مخالف خود نسبت دادند و به ‏قدري قضيه به هم گره خورده بود كه هيچ‌كس نمي‌توانست به فكر گروه ما باشد و ما در اين عمل در ‏حقيقت موفق شده بوديم».‏ سي و شش سال بعد از وقوع قتل در هفته اول مهر 1362ه‍ ش، سران حزب توده پس از دستگيري در ‏ميزگرد تلويزيوني طي يك سلسله اعترافات از عمليات جاسوسي و خيانت نسبت به مملكت و ملت ايران ‏پرده برداشتند. قسمتي از آن مربوط مي‌شد به كميته ترور حزب و قتل محمدمسعود و تلاشي كه براي ‏جلوگيري از اعترافات خسرو روزبه در اين مورد داشته‌اند «نورالدين كيانوري» دبيركل حزب در مورد اين ‏ترور چنين گفت: واقعيت اين است كه ما در اين دوران كوشش مي‌كرديم اين ضعف‌ها را با كمك تبليغات ‏خودمان به اشكال مختلفه برطرف كنيم، مثلاً كوشش مي‌كرديم كه قهرمان درست بكنيم و روزبه را كه از ‏حزب تنها دفاع كرده بود او را به عنوان يك قهرمان بدون خدشه معرفي كنيم. در اينجا هم ما با مردم ايران ‏حتي با حزب و كادرهاي رهبري حزب صادق نبوديم و از دفاعيات روزبه نكات مهمي را در سه بخش ‏مهم ما حذف كرديم يك بخش مربوط بود به قتل محمد مسعود كه روزبه اعتراف كرده بود و او با گروه ‏تروريستي كه ايجاد كرده بود اين قتل را انجام داده است تا آن وقت همه خيال مي‌كردند كه دربار اين قتل ‏را انجام داده است.‏ مسئله دوم عبارت بود از قتلهايي كه رهبري حزب تصميم گرفته بود در داخل حزب روي سوءظن‌هايي كه ‏به افراد پيدا كرده بود انجام بدهد كه از همه مهم‌تر قتل حسام لنكراني بود.‏ مسئله سوم اظهارنظرهايي بود كه روزبه درباره عده‌اي از رهبران حزب كرده بود و اظهارنظرهاي منفي ‏زيادي داشت ما اين سه بخش را از دفاعيات روزبه حذف كرديم و فقط قسمت‌هاي آفتابي آن را نشان ‏داديم و قسمت‌هاي سايه آن را حذف نموديم.‏ دكتر فريدون كشاورز از مهره‌هاي سرشناس حزب توده بعد از استعفاي از حزب در كتابي با عنوان «من ‏كميته مركزي حزب توده را متهم مي‌كنم» يك سلسله اطلاعات پشت پرده در مورد فعاليت‌هاي كميته ترور ‏حزب توده كه زيرنظر كامبخش و كيانوري اداره مي‌شد منتشر ساخت. در مورد قتل محمدمسعود مي‌گويد: ‏مسئله قتل محمدمسعود در مسكو در كميته مركزي از طرف من و پس از آن از طرف ايرج اسكندري ‏مطرح شد و در پلنوم چهارم تنها من اين موضوع را مطرح كردم و مورد دشمني و كينه شديد كيانوري و ‏شوهرخواهرش كامبخش قرار گرفتم... محمدمسعود مدير روزنامه «مرد امروز» شب بيست و دوم بهمن ‏‏1326 ه‍ ش (1947م)، يعني در حالي كه حزب علني و آزاد بود و تازه از فشار شديدي كه بعد از شكست ‏فرقه دمكرات آذربايجان به آن وارد مي‌شد به تدريج خلاصي مي‌يافت به قتل رسيد. در موقع قتل در آن ‏شب پنج نفر از رفقا: خسرو روزبه، حسام لنكراني، همايون عباسي (كه بعدها در زير شكنجه تسليم شد) و ‏يك محصل دانشكده افسري حضور داشتند در اين جريان جمعاً هشت نفر وارد بودند كه يك نفر آنها زن ‏بود و يك نفر ديگر كيانوري بود و نفر هشتم را نمي‌شناسم تمام حزب اين را مي‌داند قاتل محمد مسعود ‏فقط عباسي بود و ديگران براي اين كه در صورت لزوم كمك كنند حضور داشتند... بعضي از ‏شركت‌كنندگان در ترور محمد مسعود از طرف شهرباني دستگير شدند و مدتي زنداني بودند و بعد آزاد ‏شدند. پس از فاش شدن اسرار قتل محمد مسعود در مسكو ما از خود سئوال مي‌كرديم... چرا شهرباني آنها ‏را آزاد كرد؟ در اين آزادي آيا ستاد ارتش يعني رزم آرا دخالت نداشت؟ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 55 به نقل از:‏ دكتر سيدجلال‌الدين مدني، تاريخ سياسي معاصر ايران، دفتر انتشارات اسلامي، ج 1، صص 332-327‏

تاريخ در دايره‌المعارف‌ها

تاريخ در دايره‌المعارف‌ها نوشتار زير،‌ واژه تاريخ را در تعدادي از دايره‌المعارف‌ها و فرهنگ‌ها مورد بررسي قرار داده است. شيوه كار بدين صورت است كه ابتدا چكيده‌اي از مطالب هر منبع در ذيل مدخل تاريخ آورده شده و سپس يك نتيجه‌گيري كلي از مطالب آن انجام شده است و در قسمت پاياني مقاله نيز يك نتيجه‌گيري نهايي آورده شده است كه اميد است مورد بهره‌برداري ياد آشنايان قرار بگيرد. 1- لغت‌نامه دهخدا لغت‌نامه دهخدا كه يكي از اصيل‌ترين و معتبرترين دايره‌المعارف‌هاي فارسي است در جلد چهارم خود (از صفحات 6201 تا 6235) به مدخل تاريخ و كلمات مرتبط و تركيبات آن پرداخته است. اين دايره‌المعارف در توضيح مدخل تاريخ مي‌نويسد: «ريشه‌يابي، نوشتن كتاب، وقت چيزي را پديد آوردن و در اصطلاح تعيين كردن مدتي را از ابتداي امر عظيم و قديم مشهور تا ظهور امر ثاني كه عقب اوست». در بخش بعدي به مباحث ريشه‌يابي و لغت‌شناسي كلمة تاريخ و اين كه آيا اين لغت اصالتاً عربي است يا معرف است پرداخته شده است و در خصوص مبدأ تاريخ مسلمانان نيز بحث‌هايي آورده شده است. از منابع مورد استفادة لغت‌نامه دهخد براي تهيه مدخل تاريخ كتبي چون كشاف اصطلاحات الفنون، كشف‌الظنون و التفهيم بيروني را مي‌توان نام برد. نكته جالب توجه (و شايد قابل بحث) توضيحات بسيار گسترده‌اي است كه در اين دايره‌المعارف حول مسئله عربي بودن يا معرب شدن لفظ تاريخ مطرح گرديده است. آنچه از مطالعة اين مقاله به دست مي‌آيد اين است كه در نهايت واژه تاريخ به معناي مبدأ زمان است. چنان كه مؤلف معترض بحث‌هاي بسيار زيادي حول مسئله گاه‌شماري نيز شده است. وي گاه‌شماري را معادل «معرفه‌المواقيت» و «تقويم» مي‌داند. در بخش ديگري از اين مقاله، تاريخ معادل حادث شدن يك واقعة مهم مطرح شده است و نقطه‌اي براي آغاز حركت هر يك از مبادي عظيم (مثل تاريخ مسيحي) دانسته شده است. بنابر نقل اين دايره‌المعارف ارزشمند، بيروني نيز تقريباً زمان روي دادن يك حادثه مهم (مثل ظهور يك دين) را در يك امت تاريخ مي‌نامد. كه اين نيز تقريباً به نوعي بيان مبدأ تاريخ است. در ادامة بحث دهخدا اسطوره‌هايي را در مورد زمان و گاه‌شماري و مسئله عمر زمين و ديگر مسايل بيان مي‌كند و جالب است كه به طور مفصل به بيان بخشي از اسطوره‌هاي باستاني و ايراني و يهودي و مسيحي در خصوص آغاز حيات و مسائل مشابه مي‌پردازد و در اين بحث به طور بسيار مفصل در مورد آفرينش آدم و اقوال و عقايد مختلف در مورد آن از اديان مختلف و حتي اناجيل مختلفه داد سخن سر مي‌دهد و ماحصل بحث وي اين است كه برخلاف تصور عدة كثيري از ايرانيان، كيومرث اولين انسان نبوده است. بخش ديگر بيانات دهخدا در مدخل تاريخ پيرامون علم گاه‌شماري و حساب و نجوم و مباني فلسفي چون قدم يا حدوث عالم دور مي‌زند و جالب است كه در اين عرصه حتي به بيان پاره‌اي نظريات فلسفي و كلامي در خصوص زمان و آفرينش عالم مي‌پردازد. در اين مجال وي وارد بحث‌هاي زيادي در مورد مبدأ علم گاه‌شماري و نجوم و تقويم مي‌گردد. و بر سر اولين مبادي تاريخ سخناني مي‌گويد و مواردي چون تاريخ اسكندري، تاريخ انطيينوس، تاريخ هجري و چگونگي پيدايش هر يك از آنها توضيح داده مي‌شود و نظري نيز بر برخي مبادي تاريخ عرب انداخته مي‌شود. در بخش بعدي بحث كه ظاهراً مربوط به تاريخ‌نگاري يا تاريخ‌سازي است، وي به بيان نكته‌اي مهم و شايع يعني وجود دروغ در تاريخ و ايجاد انساب دروغين براي ممدوحين مورخان همت مي‌گمارد و به عنوان شاهدي بر اين مثال، متعرض بحث‌هايي در خصوص مصداق ذوالقرنين مي‌گردد. دهخدا در تعريفي ديگر مي‌گويد «تاريخ عبارت است از سرگذشت، سلسله حوادث قابل تذكر كه به ترتيب ازمنة تخميني منظم شده باشد. تاريخ به طور مطلق به سرگذشت يا سلسلة وقايعي كه در نقطه‌اي از روي زمين اتفاق مي‌افتد و انسان نقش اساسي داشته اطلاق مي‌شود. در اين جا جالب است كه مرحوم دهخدا به نقش انسان در روي دادن حوادث تاريخي اشاره دارد. وي به نقل از مؤلف كشف‌الظنون موضوع تاريخ را احوال انبياء و اولياء دانشمندان و فلاسفه و پادشاهان و سفراء معرفي مي‌كند و فايدة آن را عبرت گرفتن و پند يافتن از احوال گذشتگان و تحقق ملكه تجربه از طريق اطلاع بر تغييرات زمان مي‌داند تا آن كه از امثال آنچه در گذشته زيان‌آور بوده پرهيز كنند و از آن چه داراي منافعي بوده سود جويند. در اينجا مؤلف به بحثي در مورد ازمنة قبل از تاريخ و اشاره به دوران‌هاي مختلف زمين‌شناسي همت مي‌گمارد. و بلافاصله پس از آن مي‌گويد «تاريخ عبارت از دانش حوادث و اعمالي است كه در جريان زمان گسترش مي‌يابد. وقتي كه در زندگي يك فرد تحقيق كنند در حقيقت نام تاريخ نمي‌توان بر آن گذاشت مگر اين كه دربارة زندگي جوامع بشري تحقيق كند.» در ادامه واژه‌هايي چون تاريخ ملي، تاريخ عمومي، تاريخ جهاني، تاريخ ايالتي، تاريخ تشكيلات، تاريخ نظامي، تاريخ سياسي و... توضيح داده شده‌اند. در بخش ديگري از اين مقاله مي‌خوانيم: «بحث در اين است كه تاريخ علم است يا هنر. هنر حقايقي را كه دريافته‌اند در معرض مطالعة گروهي از خوانندگان قرار مي‌دهد و در ايشان نفوذ مي‌كند. تاريخ را كمتر از هنر نبايد پنداشت چه آن علمي است كه داراي هدفي صريح و روشي مخصوص است. مطالعه و تحقيق جلوه‌هاي فعاليت انسان طبق شواهد و قراين متكي بر دانش تاريخي است. براي تحقيق و تتبع اين منابع، تاريخ از دانش‌هاي ذيل بهره مي‌جويد: كتاب‌شناسي، شناخت خطوط قديم، كتيبه‌شناسي، سكه‌شناسي، مهرشناسي، علم مطالعه در فرامين، علم ازمنه و باستان‌شناسي». اين مقاله به عبارت فلسفه تاريخ نيز پرداخته است و يادآور مطالب بسيار جالبي (البته خلاصه) در مورد روش تحقيق در تاريخ شامل لزوم تجزيه و تحليل در تحقيقات تاريخي براي يافتن اسناد معتبر و همچنين لزوم عدم غرض‌ورزي مورخ و لزوم بي‌طرفي و انقطاع وي از احساسات مي‌باشد. دهخدا كلام خود را با شعري از كتاب «حبيب‌السير خواند مير» مي‌آرايد: چنين ياد دارم زاهل هنر كه علم خبر به ز درج درر گر خطا چشم از درر حاصل است بصيرت زعلم خبر كامل است بر اخبار و آثار نو و كهن زتاريخ واقف شوي بي‌سخن گهي بازگويد زپيغمبران گهي راز گويد زنام‌آوران خبر گويدت گه زخيرالبشر گه از حال شاهان نمايد خبر گهي از حكيمان حكايت كند گهي از كريمان روايت كند ندارد در اين دير روز از مدار چون اين علم، علم دگر اعتبار نبيني كه قرآن وافي‌الشرف بود مشتمل بر حديث سلف زفعال درباب دين و دول زاعمال اصحاب ملك و ملل خبر مي‌نمايد كتاب مبين به لفظ فصيح بلاغت قرين چو تاريخ را اين شرف حاصل است پسنديدة مردم فاضل است بديهي است كه اين شعر، گوياي ديدگاه خاص اين مورخ نامي در مورد تاريخ است. پس از اين بحث، دهخدا به بيان ديدگاه جرجي زيدان در مورد علت اين كه چرا تاريخ باستاني نوعاً داراي ابهام است به نقل از كتاب تاريخ تمدن اسلام مي‌پردازد و در نهايت وي به بررسي ماده تاريخ در دايره‌المعارف اسلامي (كه احتمالاً منظورش Encyclopedia of Islam) اشاره مي‌كند و بيان مي‌دارد كه تاريخ به معاني چند به كار رفته است از جمله: به طور مطلق به معني سالنامه، شرح وقايع تاريخي، همچنين عنوان تعداد بسيار زيادي از آثار باستاني مثل تاريخ طبري، تاريخ مكه و... و همچنين به معناي مبدأ تاريخ به كار رفته است. پس از ماده تاريخ، چندين كلمه كه به اين لغت اضافه شده است در لغت‌نامه مي‌بينم كه شامل انواع نظام‌هاي گاه‌شماري مثل تاريخ اسكندري، تاريخ اردشيري و انواع تاريخ‌ها بر حسب موضوع مثل تاريخ اديان بيان مي‌گردد و در نهايت لغت تاريخ شدن را به معناي بزرگ شدن و مشهور شدن مي‌يابيم. دهخدا كه نسبت به ساير دايره‌المعارف‌ها، بخش نسبتاً موسع‌تر و جدي‌تري را به واژه تاريخ اختصاص داده است اما با نظري خلاصه مي‌توان محور سخنان دهخدا را در چند موضوع اساسي روشن كرد. مسئله اول گاه‌شماري و مبدأ زمان است كه اين مسئله با علم تاريخ به معني نوين آن ارتباط زيادي ندارد. بحث بر سر عربي بودن يا نبود واژه تاريخ نيز به خود علم تاريخ مرتبط نيست. اما اتفاق افتاد امر مهم تقريباً يك بحث تاريخي است و بيان كرد اسطوره‌هاي باستاني نيز خود نكته قابل توجهي است اگر چه در هيچ يك از موارد ذكر شده، مفهوم نوين و علمي تاريخ روشن نشده است. تذكر مسئله تاريخ‌سازي خود تأكيدي بر اين دارد كه مؤلف با منابع تاريخي آسيب‌شناسي روش تحقيق در تاريخ آشنايي داشته است. توضيح تاريخ به عنوان سرنوشت با سلسله حوادث قابل ضبط به ترتيب زماني نيز بيانگر نوعي تاريخ‌نگاري كرونولوژيك است كه به بيان حوادث به ترتيب روي دادن مي‌پردازد. پرداختن دهخدا به نقش انسان در روي دادن حوادث تاريخي امر بسيار مهمي است چرا كه هم در دوران معاصر و هم در قرون قبل بسياري بر آن بودند كه تاريخ واقعاً ارتباطي به ارادة انسان‌ها ندارد. به قول معروف ارابة خود را از اجساد مردگان مي‌گذارند. كه اين عقيده در شكل افراطي خود منجر به پيدايش مسلك‌هايي چون ماركسيسم و ماترياليسم تاريخي گرديده كه هنوز پيرواني دارد. بخش ديگري از كلام دهخدا حول مسئله عبرت گرفتن دور مي‌زند. به راستي اين عبرت چيست كه در بسياري از آثار مورخين اسلامي هدف از مطالعة تاريخ عبرت گرفتن دانسته شده است!‌ اما اين عبرت هر چه كه باشد بي‌شك مي‌تواند الفبايي براي تعريف بهتر موضوع علم تاريخ و كليدي براي آغاز پژوهش كارآمد در عرصه تاريخ باشد. يكي از نكات جالبي كه در دهخدا مي‌خوانيم اين است كه تحقيق در زندگي يك فرد نمي‌تواند عنوان تاريخ داشته باشد. اين بيان تقريباً در نوع خود بي‌نظير است چرا كه اين شيوة تاريخ‌نگاري به ويژه در جهان اسلام بسيار مورد توجه است كه متأسفانه در نهايت به قهرمان‌پروري و عدم توجه به عوامل اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي در روي دادن حوادث تاريخي منجر مي‌گردد. اگر چه دهخدا در ادامة بحث باب سخن از علم بودن دانش تاريخ را مي‌گشايد و اظهار مي‌دارد كه علم تاريخ داراي روش مخصوص و هدفي صريح است اما به بيان چگونگي اين روش نمي‌پردازد ديدگاه خاص دهخدا در خصوص دانش‌هاي كمكي تاريخ و اشاره او به مواردي چون سكه‌شناسي و كتيبه‌شناسي شايد بتواند حاكي از توجه بسيار زياد وي به تاريخ باستان و عدم توجه كافي وي به تاريخ معاصر باشد. در يك جمع‌بندي كلي در مورد لغت‌نامه دهخدا مي‌توان اظهار داشت كه اين مجموعة ارزشمند توجه بسيار خوبي را از واژه تاريخ معطوف نموده است اما بيش از آن چه به علم تاريخ بپردازد به خود تاريخ از منظرهاي گوناگون پرداخته است، به علاوه در يك نگاه كلي اين‌گونه استنباط مي‌گردد كه توجه مؤلف محترم به تاريخ‌باستان بيشتر معطوف بوده تا تاريخ دوران معاصر. 2- دايره‌المعارف فارسي به سرپرستي غلامحسين مصاحب بخش تاريخ اين دايره‌المعارف توسط آقاي دكتر زرياب تأليف شده است البته پاره‌اي بخش‌هاي تاريخي نيز توسط آقاي دكتر زرين‌كوب تهيه شده است. در اين دايره‌المعارف صفحات 593 تا 599 به واژه تاريخ و كلمات مرتبط با آن اختصاص داده شده است. ذيل مدخل تاريخ، معانيي براي آن آورده شده است كه از جمله استعمال اين واژه در مورد علم تاريخ، زمان وقوع يك امر يا حادثه نسبت به مبدأ زمان، تقويم، گاه‌شماري بيان گرديده است. البته مؤلف اين مقاله به توضيح خود عبارت علم تاريخ نپرداخته است. در ادامه و در واژه‌هاي بعدي تعدادي از كتب مشهور تاريخي و بعضي اصطلاحات مثل تاريخ طبيعي توضيح داده شده است. آنچه در اين مجموعه به چشم مي‌خورد نيز مي‌تواند يك تعريف گويا از تاريخ باشد. البته يك تعريف ساده از تاريخ يعني تعيين زمان يك رويداد وجود دارد اما مؤلف محترم اگر چه علم تاريخ را يادآور شده است اما هيچ سختي از مشخصه‌هاي اين علم به زبان نياورده است و به عبارت بهتر اصلاً وارد توضيح واژه‌اي علم تاريخ نشده است. متأسفانه چنان كه خواهيد ديد در ساير فرهنگ‌ها و دايره‌المعارف‌ها نيز اين مطلب و اين نقيصه وجود دارد. 3- فرهنگ معين، دكتر محمد معين در اين فرهنگ حدود يك صفحه به واژه‌هاي تاريخ، تاريخچه، تاريخ‌گو و تاريخي اختصاص داده شده است. (ص 1003). در توضيح واژه تاريخ مؤلف موارد زير را ذكر مي‌كند: وقت چيزي پديد آوردن، ابتداي امر عظيم، نشانگر زمان، سرگذشت و سلسله اعمال و وقايع (تاريخ قديم – تاريخ قرون وسطي – تاريخ قرون جديد – تاريخ معاصر) همچنين انواع تاريخ‌هاي الهي، جلالي، طبيعي و... نيز توضيح داده شده است. در اين كتاب تاريخ‌گو به عنوان مورخ معرفي شده است و در توضيح واژه‌ تاريخي مي‌خوانيم: «داستان تاريخي، قابل درج در تاريخ» در اين فرهنگ تقسيم‌بندي مشهور ادوار تاريخي به چشم مي‌خورد اما مؤلف محترم در خصوص جزئيات اين چهار تقسيم‌بندي هيچ توصيفي نداده است. اما بي‌شك اين تقسيم‌بندي توسط يك علم انجام شده است و هر يك از 4 دوره معرفي شده خود داراي يك روش خاص و يك اهداف خاص مي‌باشد. نكته قابل بحث ديگري كه در فرهنگ معين وجود دارد اين است كه اين مجموعه تاريخ‌گو به عنوان مورخ معرفي شده است حال آن كه به عقيدة بعضي مابين مورخ و تاريخ‌گو تفاوت‌هاي بسياري هست كه مهم‌ترين آن انديشيدن مورخ به آن چه مي‌نويسد و عدم تعمق و تفكر تاريخ‌گو (وقايع‌نگار) به آن چه مي‌گويد يا مي‌نويسد مي‌باشد. مطلب بعدي اين است كه در ذيل واژة تاريخي (عبارت داستان تاريخي گوياي اين است كه اساساً نگرش كلي به رخدادهاي تاريخي) يك نگرش داستاني است كه اگر اين را بپذيريم آنگاه تاريخ جزيي از ادبيات داستاني يك قوم است و به عنوان يك علم مستقل بررسي نخواهد شد. 4- دايره‌المعارف تشيع دايره‌المعارف تشيع كه تأليف جمعي از نخبگان حوزوي و دانشگاهي است، در جلد 4 از صفحات 27 تا 48 به واژة تاريخ (البته تركيبات اضافي آن) پرداخته است. البته اين دايره‌المعارف متعرض اژة «تاريخ» به طور مطلق نشده است و تقريباً تمامي مواردي را كه ذكر مي‌كند نام‌هاي مربوط به كتبي است كه با عنوان آغاز مي‌گردد. البته بعضي از اصطلاحات مثل تاريخ قرآن نيز شرح داده شده است. بخش تاريخ اين دايره‌المعارف توسط آقاي محمدحسين روحاني به همراه آقايان حسن انوشه، پرويز ورجاوند، شهيدي صالحي و يوسفي اشكوري تهيه شده است. بسيار باعث تعجب است كه دايره‌المعارف تشيع كه لااقل از اسم آن مشخص است كه بايد خدمتي خاص را به تشيع و مكتب اهل بيت داشته باشد اما مع‌الاسف هيچ سنخي از مدخل تاريخ به ميان نياورده است و حال آن كه يكي از بهترين سخنان حول تاريخ و فايده آن جملة (جملات) مشهور علي‌بن ابي‌طالب(ع) در نهج‌البلاغه مي‌باشد. اميد است اين نكته در مورد ويرايش‌هاي بعدي اين دايره‌المعارف مشمول توجه خاص گردد. عدم اشاره دايره‌المعارف تشيع به مدخل تاريخ در حالي است كه يك محقق برجسته در زمينة نهج‌البلاغه به واژه تاريخ به نيكي پرداخته است. عبدالمجيد معاديخواه كه مؤلف فرهنگ آفتاب است، واژة تاريخ را در ذيل 12 عنوان در نهج‌البلاغه مورد پژوهش قرار داده است، كه بعضي از اين عناوين نيز خود شامل عناوين جزئي‌تري هستند. سبك و سياق مؤلف در تقسيم‌بندي موضوع تاريخ در نهج‌البلاغه به شرح زير است: 1) قلمروي تاريخ (ذات و صفات حق فراسوي تاريخ، برابري گذشته و آينده و پديده‌هاي تاريخي و غيرتاريخي در علم الهي، جايگاه زمان و تاريخ در نظام آفرينش الهي، روزگار به عنوان بستر حركت تاريخ، روزهايي از اسارت تاريخ) 2) آغاز تاريخ در هاله‌اي از ابهام 3) ارزش و اهميت تاريخ (گذشته چراغ راه آينده در پرتو هدايت قرآن، تاريخ و خودآگاهي، بينش تاريخي رمز مقاومت و هوشياري، تاريخ معلم اخلاق و خودسازي، قضاوت تاريخ، بعثت‌ها و انقلاب‌هاي تاريخ به عنوان مشعل‌هاي توحيد) 4) فلسفة تاريخ (تأكيد بر كليت تاريخ جوامع، سرنوشت جوامع تابعي از عملكرد و فرهنگ آنان تأثير رفاه و سختي در پناهي و شكوفايي استعدادها، رابطة سياست و فرهنگ در حركت تاريخ، قانون‌مندي انقلاب‌ها، فشار رژيم‌هاي فاسد مقدمه بيداري ملت‌ها و...) 5) عوامل مثبت در حركت تاريخ 6) عوامل منفي در حركت تاريخ (استكبار، گرايش‌هاي نژادي، رسوبات فرهنگ جاهليت و...) 7) جريان حق و باطل و بعضي از ويژگي‌هاي آن 8) سرفصل‌هاي مهم تاريخ 9) سري در تاريخ اسلام 10) زمينه‌هاي انحطاط 11) جغرافياي معنوي جامعه اسلامي در سراشيبي سقوط 12) پيش‌بيني آينده مؤلف در مجموع متعرض 63 مورد اشارات تاريخي و مطالب تاريخ نهج‌البلاغه شده است. به نظر مي‌رسد تنها از آوردن پشت سر هم اين عناوين و مطالب مربوط به آن بتوان يك مقالة قوي در مورد تاريخ از ديدگاه علي‌بن ابي‌طالب (ع) ارائه داد و بي‌ترديد ديدگاه نهج‌البلاغه اصيل‌ترين و معتبرترين ديدگاه تشيع در مورد تاريخ مي‌باشد. 5- دايره‌المعارف زرين اين دايره‌المعارف، حدود يك صفحه را به واژه تاريخ اختصاص داده است. و به هيچ يك از تركيبات اضافي تاريخ (غير از تاريخ آلمان!!) اشاره‌‌اي نكرده است. اين دايره‌المعارف ريشه واژة تاريخ را از زبان‌هاي سامي مي‌داند كه در اصل به معناي حد ماه بود و سپس وسعت يافته و زمان را كه حوادث در آن رخ مي‌دهد شامل شد. بنا به گفتة اين دايره‌المعارف شروع نگارش تاريخ از زمان اختراع خط مي‌باشد و در ذيل اين واژه، واژة تاريخ طبيعي را نيز توضيح داده است. ظاهراً اين دايره‌المعارف تاريخ را به عنوان منبعي براي شناخت باستان مي‌داند. شايد كه در هنگام تأليف ميان واژه‌هاي تاريخ و باستان‌شناسي اشتباهي صورت گرفته باشد. مسئله بعد اين كه مؤلف قبل از آن كه واژه تاريخ را توضيح دهد وارد زمان نگارش تاريخ شده است. لذا در اين دايره‌المعارف نيز علم تاريخ هيچ‌گونه نمود و رسميت ندارد. 6- فرهنگ بزرگ سخن، دكتر حسن انوري اين فرهنگ در حدود 6 صفحه از حجم خود را به واژة تاريخ اختصاص داده است. (از صفحه 1568 تا صفحه 1571). آن چه در اين فرهنگ در مورد تاريخ مي‌خوانيم به شرح ذيل مي‌باشد: دانش ثبت يا بررسي رويدادهاي گذشته، استاد تاريخ، رشته تاريخ در دانشگاه‌ها. آنچه در طول زمان بر ملتي گذشته مثل تاريخ اسلام. در اين فرهنگ تاريخ به عنوان مبدأ محاسبه زمان نيز معرفي شده است. نكته بسيار جالبي كه در فرهنگ بزرگ سخن وجود دارد، آوردن كلمات (عبارت‌ها) مرتبط با تاريخ است. به عنوان مثال عبارت تاريخ اجتماعي: دانش بررسي تاريخ گروه‌ها يا فعاليت‌هاي اجتماعي. از جملة موارد ديگر عبارت است از: - تاريخ ساختن. - تاريخ‌پژوهش: مطالعه و تحقيق كه موضوع آن تاريخ است. - تاريخ‌دان: آن كه در مورد علم تاريخ تحقيق و مطالعه كرده است و از مسائل تاريخ آگاهي دارد. - تاريخ‌گرايي: نظريه‌اي فلسفي مبتني بر تاريخ‌مند بودن تاريخ. نظريه‌اي كه بر نفوذ تاريخ بر زندگي انسان‌ها به عنوان معياري از ارزش تأكيد دارد. - تاريخ‌نگار: تاريخ‌نويس، آن كه وقايع تاريخي را ثبت مي‌كند. - مورخ. همچنين اين فرهنگ اشاره به بعضي نظام‌هاي گاه‌شماري از جمله تاريخ جلالي و... نيز نموده است. بي‌شك اين فرهنگ در 3 صفحه خود خدمت بزرگي (نسبت به ساير فرهنگ‌ها و دايره‌المعارف‌ها) كرده است. البته در اين كه در اين مورد دهخدا مقام اول را دارد نبايد ترديد كرد. نكته مهمي كه در فرهنگ بزرگ سخن وجود دارد اين است كه واژة «دانش» در مورد تاريخ به كار رفته است و همچنين «واژة بررسي» نيز كه در ساير منابع كمتر به كار رفته در اين فرهنگ به چشم مي‌خورد. همچنين وجود واژه‌هايي چون تاريخ اجتماعي، تاريخ‌پژوهي و تاريخ‌نگاري در اين فرهنگ، امر بديعي است كه در ساير فرهنگ‌ها و دايره‌المعارف به چشم نمي‌خورد كه شايد ناشي از جديدالاستعمال بودن اين واژه‌ها در زبان فارسي باشد. و خلاصه اين كه گرچه اين فرهنگ بيشتر به حوزة ادبيات اختصاص دارد اما اطلاعات نسبتاً جالب توجهي را در مورد واژة تاريخ و مضافات آن به دست مي‌دهد. 7- فرهنگ عميد، حسن عميد اين فرهنگ در حدود يك صفحه از حجم خويش را به واژه تاريخ اختصاص داده است كه خلاصة آن از نظر خوانندگان مي‌گذرد: تاريخ: معين كردن وقت چيزي، شرح وقايع و سرگذشت پيشينيان... فرهنگ عميد به معرفي چند مبدأ تاريخي و چند نوع گاه‌شماري نيز پرداخته است. با توجه به اين كه موارد ياد شده در اين فرهنگ، در ذيل شماره‌هاي قبلي توضيح داده شد از بيان مجدد آن به دليل لزوم اختصار صرف‌نظر مي‌گردد. 8- فرهنگ نظام، سيدمحمدعلي داعي‌الاسلام فرهنگ نظام در حدود نيم صفحه به واژه تاريخ پرداخته است. طبق نظر اين فرهنگ تاريخ عبارت است از واقعات و حالات يك ملك يا ملت يا افراد و... همچنين واقعه‌هاي مهم نيز نوعي تاريخ است. در اين مدخل به واژة تاريخ به عنوان مبدأ تاريخ نيز نگريسته شده است و در نهايت مؤلف در خصوص عربي بودن تا عربي نبودن واژه تاريخ نيز بحث كرده است. اين فرهنگ نيز هيچ اسمي از هم به ميان نياورده است، و به جهت اختصار از اضافة هرگونه توضيح بيشتر خودداري مي‌گردد. 9- فرهنگ فارسي دانش، مجيد فروتن فرهنگ فارسي دانش نيز تنها بيان بسيار ساده‌اي از واژة تاريخ را توضيح داده و در سه محور كلي معين كردن وقت چيزي، شرح وقايع پيشينيان و معرفي چند مبدأ تاريخي واژة تاريخ را شرح داده است. 10- فرهنگ فارسي، دكتر مهشيد مشيري اين فرهنگ كه در حدود نيم صفحه به بحث در مورد تاريخ پرداخته است. مؤلف تاريخ را وقايع و گزارش‌هاي مربوط به تحولات اقوام، ملت‌ها و مملكت‌ها مي‌داند و براي توضيح بيشتر تقسيم‌بندي مشهور ادوار تاريخ را (تاريخ باستان – تاريخ قرون وسطي – تاريخ قرون جديد – تاريخ معاصر) نيز اضافه كرده است. در پايان نيز به چند نمونه گاه‌شماري اشاره شده است. 11- دايره‌المعارف اسلام Encyclopedia of Islam دايره‌المعارف اسلام، يك مجموعة بسيار معتبر از مفاهيم مرتبط با اسلام و جهان اسلام است كه توسط جمعي از محققين برجسته در ليدن تهيه و توليد شده است. اولين نكته جالب توجه در بررسي اين دايره‌المعارف، ارجاع مدخل History به مدخل Tarikh مي‌باشد. اين دايره‌المعارف در جلد دهم خود به توضيح واژة تاريخ پرداخته است و حدود 46 صفحه (از صفحه 257 تا صفحه 302) را بدان اختصاص داده است. در چند سطر اول تاريخ معادل تاريخ‌گذاري و درج وقايع به ترتيب زماني، و مبدأ تاريخ‌گذاري دانسته شده است. پس از اين بخش مؤلف به عبارت «نوشتار تاريخي» مي‌پردازد كه آن را به 7 بخش مجزا تقسيم كرده و مطالب خود را در ذيل هر بخش ارائه مي‌دهد اين بخش‌ها عبارتند از: 1- جهان عرب. (شامل از ابتدا تا سال 1950م، سرزمين مركزي و شرق از سال 950م تا سال 1500م، دورة 150م تا 1800م قرون 19 و 20، شمال آفريقا، آسياي مسلمان). 2- ايران 3- عثماني و تركيه جديد 4- هندوستان مسلمان 5- آفريقاي مركزي و غربي 6- آفريقاي شرقي 7- اندونزي و مالزي طبيعي است كه وجود چنين تقسيم‌بندي مشخصي، بررسي دقيق اين واژه را نشان مي‌دهد. سپس مؤلف به توضيح تاريخ‌ها و مبدأ تاريخ‌نگاري در جهان اسلام مي‌پردازد. وي به طور مشروحي به اتيمولوژي (بررسي تحول تاريخ مفهوم يك واژه در دوره‌هاي مختلف زماني) واژة تاريخ مي‌پردازد. از نظر او و واژه‌ مورخ مأخوذ از عبارت فارسي ماه و روز است و يك لغت تركيبي مي‌باشد كه در حقيقت به ريشة سامي كلمات ماه و روز برمي‌گردد. سپس انواع تقويم‌هاي شمسي و قمري توضيح داده شده است و تقويم ويژه مسلمانان تقويم هجري) و ماه‌هاي آن توضيح داده شده است. در اين بخش بحث كوتاهي بر سر مسئلة رؤيت هلال و آغاز ماه نيز اضافه شده است كه به عقيدة مؤلف در تمامي مذاهب اسلامي غير از اسماعيليه، شرط آغاز ماه در هر منطقه در رؤيت هلال است و به علاوه مؤلف به جزئيات بسيار جالبي در مورد تقويم اسلامي و شروع ماه جديد از رهگذر هلال پرداخته است. توضيح اسلوب و روش ارائه تاريخ بروز يك حادثه در منابع تاريخ اسلامي مطلب بعدي است. به عنوان مثال Laylatyin Khalat min rajab (كه در صورت لاتين عبارت ليلتين خلت من رجب) به معني گذشت 2 روز از ماه رجب و اتفاق افتادن آن حادثه گاه‌شماري، اشاره به مطالبي است كه مرتبط با حوادث تاريخي است. بيان بعضي از مقاطع رايج زماني در بين مسلمانان مثل تقسيم ماه به عشر‌الاول، عشرالاوسط و عشرالآخر مطلب بعدي است. سپس مبدأ تاريخ هجري و حادثه هجرت پيامبر در سال 622م توضيح داده شده است و در اين قسمت به گاه‌شماري در عربستان قبل از اسلام و معرفي چند نظام‌ گاه‌شماري به استناد الواح يافته شد. از عربستان جنوبي اشاره‌اي رفته است. در اين بخش تقويم‌هاي مصري، رومي، ماه‌هاي زرتشتي و چند نوع تقويم ديگر معرفي شده و به روزهاي مهم هر يك اشاره‌اي شده است. همچنين تقويم مورد استفاده در ايران جديد يعني هجري شمسي نيز معرفي شده است. مؤلف در ادامه به توضيح نظام ماليات‌گيري بر اساس تقويم‌هاي مختلف كه در ايالت‌هاي گوناگون جهان اسلام رايج بوده است همت مي‌گمارد و به طور كلي در تمام كشورهايي كه اسم آنها در ابتداي مقاله ذكر شده وضعيت تاريخ‌گذاري و نوع تاريخ مورد استفادة آنان مورد بحث قرار گرفته است. در پايان اين بخش نيز كتاب‌شناسي آن ذكر شده است كه به صورت موضوعي دسته‌بندي شده است و از كتاب‌هاي آنان مي‌توان تحقيق ماللهند بيروني، التفهيم، تاريخ در ايران، اثر عبداللهي (چاپ سال 1366 تهران) و... نام برد. در ادامة مقاله زيج‌ها مورد استفادة دانشمندان تمدن اسلاني معرفي شده‌اند و ضمن ارائة يك سري جدول‌ها، تقويم‌هاي مختلف توضيح داده شده و نظام‌هاي گوناگون گاه‌شماري بهتر معرفي شده است. فصل دوم اين مقاله كه از صفحه 271 آغاز مي‌شود مرتبط با «نوشتار تاريخي» است. بحث از آنجا آغاز مي‌گردد كه كلمه تاريخ آيا فارسي است يا عربي است و اين كه اولين باري كه اين كلمه در جهان اسلام مورد استفاده قرار گرفت چه زماني بود؟ در اين بخش نيمة قرن دوم هجري اولين زمان براي كاربرد اين كلمه معرفي شده است كه منظور از آن رخدادهاي گذشته بوده است. اين لغت براي تاريخ‌نگاري نيز مورد استفاده بوده است. قبل از اين تاريخ لغت اخبار بدين منظور مورد كار بوده است. در واقع تا اواسط قرن سوم هجري، كاركرد تاريخ در جامعه شامل زندگي‌‌نامه نويسي (سيره)، شرح جنگ‌هاي پيامبر (مغازي و فتوح) بوده است و شامل دانش و ادبيات مربوط به اين موارد نيز بوده است و ظاهراً اين معني تا اواخر قرن نوزدهم نيز رايج بوده است پس از آن در زبان عربي، تغييرات در اين شيوه نگارش ايجاد شده است كه متأثر از زبان انگليسي بود. سپس بحث‌هاي زبان‌شناسي مطرح شده و به اين نكته اشاره رفته است كه سير تحول لغت تاريخ نامشخص است زيرا در ساير زبان‌هاي سامي چنين لغتي پيدا نشده است. معناي اصلي تاريخ،‌ تاريخ يا تاريخ‌نگاري است. اما زماني كه اين مفهوم به تركيبات ادبي ضميمه شود به معني يك گزارش بر حسب زمان از رويدادهاست. اين معني ادبي در واقع براي اولين بار در كتاب «التاريخ علي‌السنين» مورد استفاده قرار گرفت. اما اين كلمه به سرعت توسعه يافت و شامل هر نوع گزارش از رخدادها يا اشخاصي گرديد. به عنوان مثال بخاري در اواسط قرن سوم هجري كتابي تحت عنوان تاريخ كبير تأليف نمود. اين كتاب يك فرهنگ الفبايي حديث است. از جمله متون اولية تاريخي عربي (تا سال 950م) به دست ما رسيده است مي‌توان به زندگي‌نامه پيامبر اشاره كرد. مؤلف سپس به توضيح و معرفي كارهاي تاريخي اواخر قرن 3 و اوايل قرن 4 مي‌پردازد. از ويژگي‌هاي تاريخ‌نگاري اين دوران وجود ابهام در بعضي حوادث تاريخي كه منجر به روي كار آمدن امويان (ماجراي قتل عثمان) و همچنين چگونگي روي كار آمدن عباسيان است. در اين بخش به معرفي بعضي از كتب تاريخي اواخر قرن سوم هجري مثل تاريخ يعقوبي، اخبارالطوال دينوري، كتاب‌المعارف ابن قتيبه، مروج‌الذهب و معاون‌الجواهر مسعودي پرداخته شده است. مؤلفان اين كتاب‌ها به جمع‌آوري اخبار و اقوال پراكنده پرداختند. در ميان اين منابع، كتاب يعقوبي و كتاب مسعودي از شهرت بيشتري برخوردار است و كتاب يعقوبي به عنوان اولين كتاب عمومي تاريخ عربي مشهور است. در واقع يعقوبي الگويي براي مسعودي و طبري بوده است. مؤلف سپس به بررسي كتاب مسعودي و مقايسة آن با كتاب يعقوبي پرداخته است. همچنين كتاب‌هاي بلاذري و طبري نيز معرفي شده‌اند. در خلال اين مباحث واژه‌هاي فقيه و محدث و ارتباط آنان با تاريخ نيز مورد بحث قرار گرفته است. در بررسي كارهاي اين دوره، مؤلف به اين مطلب اشاره مي‌كند كه هيچ‌يك از مورخين اين دوره در مورد عاملين وقايع قضاوتي نكرده‌اند. وظيفة مورخ در منظر آنان، تنها مشخص كردن اخبار و اقوال قابل قبول و مرتب كردن آنهاست. زيرا اگر آنها به بحث در مورد وقايع مي‌پرداختند به عنوان مبلغ و مدافع يكي از گروه‌هاي عامل در حوادث به حساب مي‌آمدند. ظاهراً با شروع دهه‌هاي آخر قرن سوم و از زمان خليفه‌المهدي عباسي تا زمان خليفة المأمون، استفاده از مورخ رسمي در دربار خلفا رايج بود اما تا قبل از دورة عباسيان شكل و شيوة تاريخ‌نگاري بيان اخبار پراكنده در مورد هر حادثه به تنهايي بود. شاهد اين مدعا آثار افرادي چون ابومخنف، سيف بن عمر، هيثم بن عدي، هشام بن محمد كلبي، واقدي و مدائني است. در ادامه بر سر تاريخ‌نگاري در قرن سوم و ارتباط آن با علم حديث بحث شده است. شكل‌ ديگري از تاريخ‌نگاري در اين دوران كتب طبقات است كه بر اساس اشخاصي است. در اين زمينه نيز كتبي چون طبقات خليفه‌بن خيا، طبقات الشعرا و الجاهليين و الاسلاميين و انساب‌الاشراف معرفي شده‌اند و روش‌هاي آنها توضيح داده شده است. در نهايت نيز نقد مختصري در مورد كارهاي تاريخي قرن 3 صورت گرفته است. مجموعه‌هاي اخبار تهيه شده در اوايل قرن 3 با ساير كارها از جهات مختلفي تفاوت دارد كه موضوع حوادث، منابع، سازماندهي اخبار، وضعيت مذهبي و سياسي و... و شرايط كلي حاكم بر تاريخ‌نگاري عصر اموي و عباسي به آن مؤثر بوده است. در دورة‌ عباسي، مجموعه‌هاي اخبار تنها مجموعه‌هايي داستاني بوده كه آنها به نقل آن مي‌پرداختند زيرا زمان كمي از وقوع حوادث بيشتر نگذشته بود. و به هر حال ميزان صحت اخبار مربوط به امويان مورد ترديد است. همچنين بعضي از كارهاي تاريخي اين دوره متعلق به امويان است كه از اين دست مي‌توان به زندگي‌نامة پيامبر اشاره كرد كه توسط مؤلفيني چون ابن شهاب زهري و موسي بن عقبه تهيه شده است. مشكل در مورد اخبار اين دوره تعصب يا هواخواهي نيست بلكه مسئله بر سر صحت اين نقل‌ها است... در اين بخش چگونگي جمع‌آوري تاريخ شفاهي زندگي پيامبر توضيح داده شده است. در پايان اين بخش نيز يك كتاب‌شناسي وجود دارد. فصل بعدي مقالة به سرزمين‌هاي شرقي و مركزي در طول سال‌هاي 950 تا 1500 ميلادي اختصاص دارد. مؤلف در توضيحات خود اظهار مي‌دارد در قرن چهارم تاريخ‌نگاري به 2 زبان فارسي و عربي تداوم يافت. البته تفاوت اين 2 نوع تاريخ‌نگاري فقط در زبان آنها نبود بلكه در سنت تاريخ‌نگاري ايرانيان نيز بوده در ادامة بحث توضيحاتي پيرامون روش تاريخ‌نگاري اين دوره وارد شده است. عده‌اي از مورخين اين دوره منصب والايي در دربار داشتند كه از جمله مي‌توان به عمادالدين كاتب اصفهاني اشاره كرد. عده‌اي ديگر نيز مانند مسكويه از طبقه متوسط جامعه بودند. در اين دوره تاريخ محلي مورد توجه قرار گرفت. اين تاريخ نوعي تاريخ سياسي به حسب منطقة جغرافيايي بود كه از جملة آثار تأليف شده در اين مورد مي‌توان به كتبي چون تاريخ موصل، النجوم الزهرة في‌ملوك المصر و القاهره، تاريخ بغداد، تاريخ مدينة دمشق اشاره كرد. مؤلف در ادامه به يك بحث نظري در مورد تاريخ مي‌پردازد. وي اظهار مي‌دارد: توضيح اين مطلب بسيار مشكل است كه چرا تاريخ به عنوان يك علم (خواه مذهبي يا غيرمذهبي) به رسميت شناخته است. بسياري از دانشمندان و اصحاب علم، تاريخ را صرفاً به عنوان بيان وقايع مي‌شناختند و آن را نوعي از حديث مي‌دانستند. حتي طبري تلاش مي‌كرد تا نشان دهد كه تاريخ مي‌تواند به وسيلة همان ابزار و روش‌شناسي علم حديث مورد برخورد قرار بگيرد. اين تنها ابن‌خلدون بود كه آغازگر بحثي بود كه تاريخ را به عنوان يك علم مورد مطالعه قرار دهد. وي تاريخ را به عنوان يك دانش معتبر و رسمي مي‌نگريست كه داراي روش و اصول فلسفي است. ابن خلدون مدعي بود دانش تاريخي فقط اطلاعات خام گذشته نيست بلكه بايد از اين اطلاعات خام يك گزارش نظام‌مند از اصول حكمراني بر جوامع انساني به دست آورد. مؤلف در ادامة مقاله به توضيح وضعيت تاريخ و تاريخ‌نگاري در دوره‌هاي بعدي مي‌پردازد و اظهار مي‌دارد: از سال 1840 شكل كنوني تاريخ‌نگاري عربي – اسلامي به وجود آمد و شكل كلي تاريخ‌‌نگاري از گذشته متفاوت شد. اين مسئله ناشي از تحولي بود كه در اثر برخورد مسلمانان با دنياي غرب در جهان اسلام به وجود آمده بود. اين تحول در ساير رشته‌هاي علمي نيز مشاهده مي‌شد. در آغاز قرن بيستم تعدادي از مورخينه شروع به انجام كارهاي تاريخي با طرح اروپايي و روش‌هاي پژوهش غربي نمودند. در اين بخش تعدادي از كارهاي جديد نيز معرفي شده است. و مؤلف در ادامه مقاله به بررسي علل و عوامل ناكامي اين نوع تاريخ‌نگاري مي‌پردازد به نظر مؤلف فضاي سياسي حاكم و فشار بخش‌هاي امنيتي و گذشته از آن نهضت اسلام در هر جايي بر مورخين و نوشته‌هاي آنان اثر مي‌گذارد. همچنين يكي از موانع تاريخ‌نگاري صحيح، فرهنگ عمومي است. در پايان اين بخش نيز يك كتاب‌شناسي ارائه شده است. بخش بعدي مقاله به وضعيت تاريخ‌نگاري در شمال آفريقا و اسپانياي مسلمان اختصاص دارد اما بخش بعد از آن وضعيت تاريخ و تاريخ‌نگاري را در ايران مورد بررسي قرار داده است. مؤلف توضيح مي‌دهد كه تاريخ يران به 2 دورة قبل از اسلام و بعد از اسلام تقسيم مي‌شود و اين دوره كاملاً مجزا از هم است. تا قبل از قرن چهارم همه تواريخ به زبان عربي بود. اما شاهنامه آغازگر تاريخ به زبان فارسي بود. دربار همواره از مورخين حمايت مي‌كرد و بسياري از مورخين داراي مناصب دولتي بودند كه از جمله آنان مي‌توان به بيهقي، جويني، رشيدالدين فضل‌الله و مناصب آنان در دربار اشاره كرده و حتي محمدتقي سپهر داراي منصب منشي‌گري در دربار محمدشاه قاجار بود. همچنين عده‌اي از مورخين جزو علماء بودند كه از جمله اين افراد مي‌توان ابن فندق مؤلف تاريخ بيهق را نام برد. در ادامة بحث پاره‌اي از منابع تاريخي معرفي شده‌اند و شخصيت‌ مؤلفين آنها تشريح شده است. به عنوان مثال كتاب احسن‌التواريخ تأليف حسن بيك روملو است كه وي از طبقة رجال نظامي بود. مهم‌ترين نقص مورخين فارسي اين بود كه آنها روايات را ثبت مي‌كردند اما به تشريح و توضيح اين روايات نمي‌پرداختند كه احتمالاً اين بدان علت بود كه آنها معتقد به يك مشيت الهي در رخداد حوادث بودند. اين عقيده مأخوذ از دين اسلام است. اين مورخين تمايلي به بازسازي گذشته نداشتند و در يك نگاه جامع‌تر مي‌توان گفت، آنها اعتقادي به شخصيت انساني نداشتند. يك دانشمند جامع‌العلوم به نام محمد بن محمود آملي در سال 735 مي‌نويسد: ارزش تاريخ و سيره در داستان‌سرايي نيست بلكه در عبرت و هشدار است. به گونه‌اي كه مردان عاقل قلب خود را مسحور اين جهان نسازند و به فكر خوشبيني ابدي باشند. (نفايس الفنون) انگيزه‌هايي كه ايرانيان را به نگارش تاريخ وامي‌داشت متفاوت بود. در اين قسمت مؤلف تعدادي از مورخان ايراني و نظرات آنان را در مورد تاريخ و نوايد و اغراض آن را معرفي و تشريح مي‌كند. پاره‌اي از علل نقص كارهاي مورخين فارسي، تكيه آنان بر نوشته‌هاي قبل و روايت‌هاي شفاهي است. بعضي از نوشته‌هاي آنان نيز بر مبناي تجارب شخصي بود. يكي از عوامل پيشرفت زندگي‌نامه‌نويسي نزد مورخين ايراني، نقش تصوف و مراد مقدس در آن بود. بخشي از ادبيات تاريخي نيز در زبان فارسي موجود است كه نه مي‌توان آن را جزو تاريخ دانست و نه مي‌توان آن را جزو زندگي‌نامه‌نويسي برشمرد. آغازگر نگارش تاريخ به زبان فارسي بلعمي بود. وي توسط منصور ساماني مأمور شد تا كتاب تاريخ‌الرسل و الملوك طبري را ترجمه كند. كار بلعمي كاري داستاني تاريخي است و نقش يك الگو را بازي مي‌كند. مؤلف سپس به معرفي كتبي چون زين‌الاخبار گرديزي و مجمل‌التواريخ مي‌پردازد. و سپس مي‌افزايد: سنت تركيب تواريخ عمومي تا قرن نوزدهم ادامه يافت و ظاهراً پايان‌بخش آن كتاب ناسخ‌التواريخ بود و از آن پس نوشتن تواريخ سلسله‌اي و كتبي آغاز شده بود. همچنين كتبي از دورة سلجوقي نيز معرفي شده است كه از جمله مي‌توان به نصره‌الفقره عمادالدين كاتب اصفهاني، سلجوق‌نامه ظهيرالدين نيشابوري، اخبارالدوله السلجوقيه حسيني و... اشاره كرد. در دورة مغول نيز كتبي مانند طبقات ناصري جوزجاني، نظام‌التواريخ بيضاوي، جامع‌التواريخ رشيدالدين فضل‌الله و... معرفي شده است. در دورة تيموري نيز مجمل‌التواريخ حافظ ابرو و زبده‌التواريخ بايسنقري معرفي شده است. مؤلف اظهار مي‌دارد: دورة مغول عموماً به عنوان درخشان‌ترين عصر نگارش فارسي شناخته مي‌شود كه مورخين بسياري در آن زيسته‌اند. سپس به توضيح و تفصيل زندگي بعضي از مورخين اين دوره‌هاي پرداخته است و كتب آنان را بررسي كرده است كه از جمله مي‌توان به كتاب وصاف اشاره كرد. مؤلف در توضيح سبك نگارش چنين مي‌گويد: در زمان تيموريان سبك نگارش تواريخ، حالت نثر آراسته به خود گرفت. و در اين دوران كتب زيادي گردآوري شد. پس از تيموريان مركز مورخين از شرق ايران به غرب ايران نقل‌مكان كرد. اين تغيير تاريخ‌نگاري را نيز دستخوش اصلاحاتي كرد. تغيير مذهب صفويان به تشيع به روشني بر تفسير آنها از تاريخ صدر اسلام تأثير گذاشت و اين موجب بروز درگيري‌ها و مخاصمات شيعه و سني مابين امپراتوري صفوي و امپراطوري عثماني گرديد. در سال‌هاي اخير بسياري از متون تاريخي عصر صفوي چاپ شده است كه پاره‌اي از آنها گذشته از اين كه به مسايلي سياسي پرداخته است، زندگي روزمرة ايرانيان را نيز به تصوير مي‌كشد. در قرون 19 و 20 تفاسير مورخين ايراني در مورد واقعيات تاريخي، رنگ‌ ملي‌گرايي به خود گرفت. آنها در يك ديدگاه بسيار نقادانه در مورد اسلام، ميل خود را به تجزيه‌طلبي از جهان اسلام نشان دادند. يكي ديگر از عوامل مهم و مؤثر در تاريخ‌نگاري، توجه به تاريخ محلي و سلسله‌اي، با توجه به پايتخت پادشاهي و مركزيت سياسي يك شهر بود كه در اين گونه موارد دربار پادشاهي در مركز، تأثير كمتري بر نگارش اين گونه تواريخ داشت. در پايان نيز يك كتاب‌شناسي مفصل وجود دارد. به جهت اختصار از بيان فصل‌هاي عثماني و تركيه جديد، هندوستان، آفريقاي مركزي و غربي، آفريقاي شرقي و اندونزي و مالزي خودداري شده است. در يك جمع‌بندي كلي از مقالة دايره‌المعارف اسلام مي‌توان اظهار داشت: سبك نگارش اين اثر كاملاً متفاوت با منابع قبلي است. در اين كتاب چند مطلب مفيد به اختصار (مختصر و مفيد) آمده است و اطلاعات كاملاً كاربردي است. شخصاً مؤلف اين مقاله، فردي كاملاً آشنا به موضوع بوده است كه علاوه بر توضيح مطلب به سير آن در جهان اسلام نيز پرداخته است و از رهگذر اين سير به تحليل مطالب پرداخته است. هر شخصي با مطالعة اين مقاله در نهايت به يك علم اجمالي و يك ديدگاه قابل قبول در مورد تاريخ خواهد رسيد و اين دقت و جديت در تأليف مقاله نشان از اهميت و اهتمام مجموعة دايره‌المعارف اسلام به تاريخ مي‌باشد. متأسفانه كار انجام شده در اين مقاله قابل مقايسه با هيچ‌يك از دايره‌المعارف‌هاي فارسي زبان نيست و اين تأكيد مجددي بر لزوم بازبيني و مقايسة دايره‌المعارف‌هاي فارسي با موارد مشابه خارجي آن است، خصوصاً مواردي كه توسط مستشرقين تهيه شده است كه در هر حال نمي‌توان شائبة بهره‌برداري سياسي و اجتماعي از آن را ناديده گرفت. بسياري از نتايجي كه در همين مقاله كوتاه گرفته شده است امروز مورد استفادة قدرت‌هاي غربي است كه از جمله آن مي‌توان، مسئله اختلاف شيعه و سني و تفسير آنان از تاريخ صدر اسلام و تأثير اين تفسير در روابط آنان دانست. اين مسئله اكنون در سياست قدرت‌هاي استعمارگر در جهان اسلام به ويژه در عراق جنگ‌زده كاملاً مشهود است. اما در دايره‌المعارف‌هاي فارسي چقدر به پژوهش كاربردي اهتمام شده است؟! در هر حال قضاوت بيشتر بر عهدة خوانندگان گرامي باشد. جمع‌بندي و نتيجه‌گيري چنانكه از حضورتان گذشت نگاهي گذرا به مدخل تاريخ در چند دايره‌المعارف و فرهنگ تقريباً خود بيانگر جدي‌‌ترين بي‌توجهي نسبت به اين واژه مظلوم است به حدي كه حتي عده‌اي از اين منابع از ذكر كلمة علم در مورد تاريخ ابا ورزيدند و اين در حالي است كه جامعة علمي و دانشگاهي دنيا امروز تاريخ را به عنوان يكي از مهم‌ترين عرصه‌هاي علمي در علوم انساني و اجتماعي مي‌داند. به پندار اين منابع و طبعاً جامعه‌اي كه اين منابع در آنها تهيه شده تاريخ، گاهي صرفاً يك داستان است و گاهي شرح وقايع و... مي‌باشد. اين كه تاريخ به معني تعيين وقت يا مبدأ زمان باشد تقريباً امري روشن است اما آنچه با شنيدن عبارت علم تاريخ در پندار نگارنده نقش مي‌بندند اين است كه «علم تاريخ عبارت است از كشف، بررسي، تجزيه و تحليل، نتيجه‌گيري و به روزرساني روش‌ها و عوامل مؤثر در تحولات انساني اعم از اجتماعي، سياسي، اقتصادي، فرهنگي و... به هدف بازخواني انتقادي گذشته و اقتباس از آن براي كارآمدسازي و آسيب‌شناسي برنامه‌هاي آينده». چنان كه ملاحظه مي‌گردد در اين ديدگاه عمليات اصلي مورخ عبارت است از «نقد و آناليز عوامل سازنده، سرنوشت يك ملت در گذشته اما با نگاهي معطوف به آينده». بديهي است در چنين ديدگاهي تاريخ تنها داستان يا تعيين وقت چيزي يا معرفه‌المواقيت نيست بلكه تاريخ «ملاحظه‌اي خاص در خط سير كاروان بشريت از ابتدا تا انتها و استخراج عوامل مثبت و منفي و تعيين ميزان اثرگذاري آنهاست.» متأسفانه چنين ديدگاهي و چنين تعريفي از تاريخ و علم تاريخ در هيچ‌يك از منابع يادشده وجود نداشت و اين خود تأكيد مجددي بر لزوم همت هر چه بيشتر دست‌اندركاران دايره‌المعارف بزرگ اسلامي در تدوين مطالب مدخل تاريخ مي‌باشد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 55 به نقل از: تاريخ در ايران ويژه‌نامه ياد، بنياد تاريخ انقلاب اسلامي پاييز 1384، صص 118-97

تقويم يهودي، مبناي تاريخ شاهنشاهي

تقويم يهودي، مبناي تاريخ شاهنشاهي از برجسته‌ترين تحركات يهودي و صهيونيستي در تاريخ معاصر ايران، برپايي جشن‌هاي 2500 ساله شاهنشاهي شيراز، در سال 1350 شمسي / 1971 ميلادي است. صرف‌نظر از چگونگي زمينه‌سازي‌ها، اقدامات و توجيهات درباره برگزاري مراسم موسوم به جشن‌هاي 2500 ساله شاهنشاهي و به علاوه، صرف هزينه‌هاي هنگفت و نيز مفاسد فراوان اين مراسم، به طور خلاصه مي‌توان گفت؛ طراحي و اجراي اين برنامه به تمامي از سوي مجامع صهيونيستي و اسرائيلي بود. در افشاي ماهيت اين جشن، مثل همة موارد مشابه بيش و پيش از هركس، حضرت امام خميني(س) پرچمدار نهضت اسلامي بود كه مردم مسلمان ايران را نسبت به ماهيت و اهداف برگزاركنندگان اين مراسم هشيار و آگاه نمود: «... اطراف مملكت ايران در اين مصيبت گرفتار هستند و ميليون‌ها تومان خرج جشن شاهنشاهي مي‌شود. از قراري كه يك جايي نوشته بود، براي جشن خود شهر تهران 80 ميليون تومان اختصاص داده شده است؛ اين راجع به خود شهر است. كارشناس‌هاي اسرائيل براي اين تشريفات دعوت شدند به طوري كه خبر شدم و نوشتند به من، كارشناس‌هاي اسرائيلي مشغول به پا داشتن اين جشن هستند و اين تشريفات را آنها دارند درست مي‌كنند. اين اسرائيل كه دشمن اسلام است و الآن در حال جنگ با اسلام است...(1)» امام خميني ضمن نكوهيدن فسادگري‌هاي شاه و افشاي توطئه صهيونيست‌ها، به سران كشورهاي اسلامي هشدار دادند: «... به اين ممالك اسلامي بگوييد كه نرويد به اين جشني كه اسرائيل دارد بساط جشنش را به پا مي‌كند يا درست مي‌كند؛ كارشناس‌هاي اسرائيل در اطراف شيراز دارند بساط جشن را درست مي‌كنند. در اين جشني كه كارشناس‌هاي اسرائيل دارند اين عمل را مي‌كنند، نرويد...(2)» برخلاف آنچه كه براي محمدرضاشاه و سران و دولتمداران رژيم پهلوي توجيه و القا كرده بودند و علي‌رغم تبليغات ادعايي دربار پهلوي مبني بر بزرگداشت 2500 سال سلطنت و پادشاهي در كشور ايران، واقعيت اين بود كه جشن‌هاي 2500 ساله، صرفاً با هدف نكوداشت خاطره و تاريخ عزيمت يهوديان از بابل به ايران و بيت‌المقدس در زمان كورش، در سال 539 قبل از ميلاد بود. آن‌گونه كه بعدها آشكار شد، محافل يهودي – صهيونيستي در سال 1340 شمسي/1961م، طرح و تمايل به برپايي اين جشن را اعلام كرده بودند. در سال 1961، اسرائيلي‌ها تصميم گرفتند تا به منظور يادبود آزادي و رهايي ملت يهود از اسارتش در بابل، كنگره‌اي با شركت تاريخ‌نويسان برگزار نمايند. مي‌دانيم كه بخت‌النصر دوم، پادشاه بابل، پس از آنكه اورشليم را فتح كرد، اسرائيلي‌ها را به اسارت به بابل برد. اسارت آنها در بين‌النهرين، مدت چهل سال به طول انجاميد،‌ يعني تا زماني كه كورش بزرگ، شاه پارس، بابل را در سال 539 پيش از ميلاد به تصرف خود درآورد. در اين تاريخ بود كه او ملت يهود را به اورشليم بازگردايند و دستور بازسازي معبدشان را صادر نمود. تاريخ‌نويسان و شرق‌شناسان ايراني هم به اين اجلاس اسرائيليان دعوت شدند. مشاور فرهنگي دربار كه از گرايش‌هاي جاه‌طلبانه شاه مطلع بود، [از شاه] درخواست ملاقات كرد. در اين ملاقات، تاريخ‌شناس معروفي كه متأسفانه با تمام دانش خود از شخصيتي ضعيف و نفوذپذير برخوردار است، او را همراهي مي‌كرد و نظريه زير را ارائه نمود: به جاي آنكه بگذاريم اسرائيلي‌ها اين بزرگداشت را منحصر به آزادي يهوديان از بابل، نمايند، چرا تأكيد را بر ارزشهاي والاي كورش كبير، شاه هخامنشي قرار ندهيم و به سلطنت رسيدن او را به عنوان يكي از زمان‌هاي پرعظمت عهد عتيق جلوه ندهيم، تا به اين ترتيب نشان دهيم كه سلطنت در ايران منشايي اصلي و تاريخي دارد؟ اين پيشنهاد به نظر شاه خيلي جالب آمد.(3) در آن زمان، بر اساس محاسبه كانون‌هاي صهيونيستي، سال 539 قبل از ميلاد به عنوان مبدأ، با سال 1961 ميلادي (1340 شمسي) جمع شده و رقم 2500 به دست آمده بود. بعضي ديگر عقيده دارند كه چون كانون‌هاي مزبور موفق به برگزاري جشن‌ها در سال 1340ش/1961 نشدند، لذا ده سال بعد يعني سال 1971م/1350ش، به برپايي اين مراسم اقدام كردند. بر اين اساس، آنها سال 1971 (1350شمسي) را با سال 529 قبل از ميلاد، كه تقريباً همزمان با آغاز پادشاهي كورش بود جمع و رقم 2500 را به دست دادند. در يك اثر تحقيقي نيز در اين باره چنين تصريح و تأكيد شده است: داستان آزادي يهود به دست كورش در تورات نقل شده و جشن‌هاي 2500 ساله كه محمدرضا پهلوي راه انداخته بود در واقع به خرج ملت ايران و به خاطر بزرگداشت اين واقعة تاريخي محبوب يهودي‌ها و با رهبري و برنامه‌ريزي صهيونيست‌ها بود.(4) محافل يهودي و صهيونيستي نيز در اين باره اعترافات جالب توجهي داشتند كه در اين نوشتار، فقط به يك نمونه از آنها بسنده شده است. لطف‌الله حي يكي از سران انجمن كليميان تهران، نمايندة مجلس شوراي ملي، از مشاهير و معاريف فراماسون و عضو برجسته تشكيلات صهيونيسم كه رياست «شوراي يهوديان ايران» در «شوراي مركزي جشن‌هاي 2500 ساله» را عهده‌دار بود، در مهرماه 1349، طي اطلاعيه‌اي در ميان جامعه يهود ايران، در اين باره چنين نوشت: اين جشن‌ها در حقيقت يادبود اولين اعلاميه حقوق بشري در 25 قرن قبل است. همان اعلاميه‌اي كه به فرمان كورش كبير شاهنشاه بزرگ ايران در آزادي ملت يهود از اسارت بابل و آبادي خانه خدا و معبد دوم در اورشليم صادر شد و نه تنها به منزله لوحه زريني در بزرگي روحي و عظمت فكر انساني شاهنشاهي ايران در تاريخ بشريت به يادگار مانده و هنوز هم مي‌درخشد بلكه مادة تاريخ 2500 ساله جامعه يهوديان ايران شد. در حقيقت اعلاميه كورش كبير ابتداي سكونت يهوديان ايران در ادوار عزرا و نحميا و زر و بابل در اين ديار مقدس به شمار مي‌آيد. في‌الواقع جشن‌هاي سال آينده براي يهوديان ايران جنبة جشن 2500 ساله تاريخ ما [يهوديان] در ايران است. از اين حقايق مهمتر آن كه اين جشن‌ها در عهد سلطنت پرافتخار پدر تاجدار و انسان بزرگ قرن ما شاهنشاه آريامهر كه به حق نزد يهوديان جهان كورش ثاني لقب گرفته است انجام مي‌گيرد. به همين منظور از مدت‌ها قبل از طرف شوراي مركزي جشن‌هاي شاهنشاهي با شركت گروهي از سرشناسان و افراد بصير جامعه يهود، شوراي يهوديان ايران وابسته به شوراي مركزي جشن‌هاي شاهنشاهي تشكيل و با مطالعه مستمر و عميق و مشاورات لازم برنامه اجرايي جامعه ما [يهودي‌ها] را در اين باره تهيه نمود [... كه] شامل اقدامات مفصلي در زمينه‌هاي فرهنگي – بهداشتي جشن‌ها و مشاركت جوامع مختلف يهوديان جهان است به موقع خود به اطلاع همگان خواهد رسيد تا هر خانواده يهودي ايراني سهم خود را در آن ادا نمايد. به هر صورت محافل يهودي صهيونيستي با برگزاري جشن‌هاي مزبور، و تغيير تاريخ و تقويم هجري شمسي ايران به تاريخ ظاهراً شاهنشاهي و در واقع «تاريخ و تقويم يهود ايران» سعي در تعقيب مقاصد خود كردند كه با پيروزي انقلاب اسلامي و سقوط سلطنت پهلوي توطئة آنها نقش بر آب شد. پي‌نوشت‌ها 1- صحيفه نور، ج 1: ص 167؛ سخنراني 6 خرداد 1350. 2- همان. 3- احسان نراقي: از كاخ شاه تا زندان اوين؛ ترجمه سعيد آذري؛ مؤسسه خدمات فرهنگي رسا؛ چاپ اول، 1372؛ ص 59. 4- شمس‌الدين رحماني؛ لولاي سه قاره؛ چاپ اول، 1371؛ حوزه هنري: ص 49. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 55 به نقل از: پژوهه صهيونيست، مركز مطالعات فلسطين كتاب دوم، صص 429 تا 432

گزارش كاردار فرانسه از هفدهمين سال حكومت رضاشاه

گزارش كاردار فرانسه از هفدهمين سال حكومت رضاشاه كاردار سفارت فرانسه در تهران در 23 ارديبهشت 1317، در هفدهمين سال حكومت و سيزدهمين سال سلطنت رضاشاه گزارشي به وزارت خارجه كشورش ارسال كرده و در آن ديدگاه خود را نسبت به عملكرد رضاشاه بيان كرده است. با هم اين گزارش كوتاه را مي‌خوانيم: تهران – 13 ماه مه 1938 – شماره 62 جناب آقاي وزير امور خارجه – پاريس شاه وارد سيزدهمين سال سلطنت خود شده ولي در حقيقت هفده سال است كه ارادة او بر اين مملكت حاكم است. در واقع اواخر ماه فوريه سال 1921 رضاخان افسر قزاق تهران را متصرف شد و مرد موردنظر خويش را به قدرت رساند. چهار سال حكومت در شرق براي يك ديكتاتور دوراني طولاني است. بين فوريه 1921 و دسامبر 1925 يعني از وقت دستيابي به قدرت تا بالا رفتن از تخت سلطنت، رضاخان يك شخصيت دست‌نيافتني نبود و مي‌شد با او بگفت و شنود نشست نه مثل حالا. او با هيأت‌هاي خارجي رفت و آمد داشت و به جهانگردان نامي وقت ملاقات شخصي مي‌داد. در ماه ژوئيه سال 1925، سردارسپه به هم‌وطن ما آقاي «موريس پرنو» اظهاراتي كرده بود كه اين روزنامه‌نويس آن را در كتاب خويش به نام «در آسياي مسلمان» منتشر شده در سال 1924 نقل نموده است: «همه مساعي دولت من مصروف اين خواهد شد كه از ايران يك كشور صنعتي ساخته شود تا بتوانيم اقتصاد ملي خود را عمدتاً بر صنايع استوار كنيم.» اگر سري به كارخانه‌ها و مراكز صنعتي مهم بزنيم، بيشتر شباهت ايران به روسيه به چشم خواهد خورد... بررسي اجمالي در اين كارخانه‌ها مبين آن است كه اگر كارگران هر كارخانه مي‌توانند به دستمزدي بين 15 تا 18 ريال هر روز دست يابند، متوسط دستمزد روزانه براي مردان به زحمت به 8 ريال و براي زنان به 3 تا 4 ريال مي‌رسد. دستمزد بچه‌ها كه به تعداد زياد در صنعت قالي‌بافي مشغولند فقط يك يا دو ريال است... من قبول ندارم شاه بتواند در راه معقولي قدم بگذارد. در هفتاد و يك سالگي نيست كه مرد بتواند به اشتباهات خود پي ببرد، به خصوص اگر اين مرد يك بدوي واجد احساس «خود كم‌بيني»؛ باشد كه هرگز نخواسته با تمدن غرب برخورد داشته باشد. به علاوه از هفده سال پيش قدرت نامحدود و اطرافيان متملق كه ميان آنها چند وزيرمختار خارجي هم هست، بيشتر به اين حالت كمك كرده است. ايران را به پنج بليه گرفتار ساخته: مالاريا – سيفليس – ترياك – حصبه و شبه حصبه و اسهال. من اين بيماري‌ها را بر اساس اهميت در اينجا طبقه‌بندي كرده‌ام... استعمال ترياك كه خود شاه نيز سرمشقي از اين بابت شد، طبقه كارگر و به ويژه زحمتكشان را فراگرفته و مشكل مهم در اين نيست كه هنرمندان و كارگران به استعمال آن مبتلا شده‌اند، بلكه اين آفت به كودكان و خردسالان نيز سرايت كرده كه نرخ فوق‌العاده مرگهاي بچگي (70 تا 80 درصد به هنگام زايمان) ناشي از آنست... در طي سفر اخير كه به جنوب ايران داشتم نام «جمهوري» را شنيدم، من خيال نمي‌كنم اين سيستم حكومت بتواند مناسب ايران باشد، يا دست كم فعلاً. يك توطئه نظامي فرضاً كه موفق هم باشد در دور كردن سلسله سلطنتي دچار ترديد خواهد شد. اين توطئه مي‌تواند شاه و وليعهد را كه چون پدرش نامحبوب است كنار بگذارد و يا آنها را نابود كند ولي احتمالاً يك شاهزاده جوان را بر تخت خواهد نشاند كه نايب‌السلطنه‌اي به تمشيت امور بپردازد... كاردار: پي‌ير هانري دولابلانش ته منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 55 به نقل از: قزاق – عصر رضاشاه پهلوي بر اساس اسناد وزارت خارجه فرانسه محمود پورشالچي، انتشارات مرواريد، 1384، ص 789

تاريخچه مجلس شوراي ملي

تاريخچه مجلس شوراي ملي مجلة فارسي «مرزهاي نو» عنوان ماهنامه‌اي است كه در سالهاي آغازين انتشار (1325ش) تحت عنوان «اخبار هفته» و به صورت هفتگي توسط اداره اطلاعات سفارت آمريكا در تهران منتشر مي‌شده است. اگر چه چاپ اين مجله، آن هم توسط اداره اطلاعات سفارت آمريكا را مي‌توان نشاني از سلطه فرهنگي اين كشور بر ايران عزيزمان دانست، وليكن با تورق آن مي‌توان اطلاعاتي ارزشمند راجع به اوضاع علمي، سياسي، فرهنگي، ادبي، تاريخي و... ايران در دوران قبل از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي به دست آورد كه بررسي آنها خالي از لطف نيست. وضعيت كتابخانه‌هاي ايران در شهرهاي مختلف، بررسي سير تاريخي آنها، ارائه تصاويري از آنها و غيره مي‌تواند براي هر اهل كتاب و كتابخانه‌اي جالب باشد. دو شماره از اين مجله ضمن اشاره به تاريخچه پارلمان و سنا، حاوي اطلاعاتي راجع به مجلس، كتابخانه و مطبعه مجلس شوراي ملي مي‌باشد كه در ادامه اين نوشتار به آن مي‌پردازيم. * * * «پارلمان يك كلمه فرانسوي است و اگر بخواهيم فارسي سره آن را به كار ببريم، ناچار «سخن‌گاه» خواهد بود، ولي چون كلمه پارلمان بين‌المللي شده است، در زبان شيرين فارسي هم همان پارلمان مانده و به كار مي‌رود. اين كلمه از قرن سيزدهم به بعد در آثار تاريخي انگلستان ديده شده و به معني «مذاكره» و «كنفرانس رسمي» به كار رفته است. ويلهلم، كه از پادشاهان انگلستان بود، مرداني را كه به عقل و كياست معروف بودند اطراف خود جمع كرده و براي حل مشكلات كشور با آنها مشورت مي‌كرد. در دورة خلفاي راشدين هم مسلمين به همين طريق مشكلات خود را حل مي‌نمودند. در ايران باستان هم مجلس مشاوره‌اي شبيه پارلمان وجود داشته است. اگر چه اين مجلس وظايفش بيشتر با مجلس سناي امروز تطبيق مي‌كرده ولي نمايندگاني از طرف مردم انتخاب نمي‌شدند. در يونان و رم قديم هم يك نوع رژيم حكومت پارلماني معمول بوده و مردم اين دو كشور در حل و فصل امور مملكتي شركت مي‌كردند. پارلمان به اصطلاح امروز، عبارت از دو مجلس است كه يكي را مجلس شوراي ملي و آن ديگر را مجلس سنا مي‌نامند. نمايندگان مجلس شوراي ملي بدون استثنا از طرف ملت انتخاب مي‌شوند ولي نمايندگان مجلس سنا نيمي از طرف ملت و نيمي از طرف پادشاه يا رئيس‌جمهور انتخاب مي‌گردند. كلمة سنا از «سناتوس» لاتين مي‌آيد و به معناي پيرمرد مي‌باشد و چون نمايندگان مجلس سنا عموماً از اشخاص مجرب و كارآزموده مسن هستند لذا مجلس آنها را هم مجلس سنا مي‌گويند كه ترجمه عربي آن مجلس شيوخ است، اما در كشور عراق، مجلس سنا، به مجلس اعيان ترجمه شده و نمايندگان سنا را «عين» مي‌گويند، بر عكس در مصر، مجلس سنا را مجلس شيوخ و نمايندة آن را «شيخ» مي‌نامند و در ساير ممالك، مجلس سنا همان سنا و نمايندة آن سناتور است. عمارت مجلس شوراي ملي، اساسش از مرحوم ميرزاحسين‌خان سپهسالار قزويني مي‌باشد. او عمارت فعلي و مسجد مجاور را از دارايي خويش بنا كرد و چون اولادي نداشت، عمارت مزبور جزء اموال دولتي درآمد و خوشبختانه مطابق نيت پاك آن مرد، به خانة ملت يعني پارلمان تبديل گرديد. بناي اصلي اين عمارت در سال 1298ق، به پايان رسيد و در سال 1324ق، مجلس شوراي ملي بدانجا منتقل گرديد و جلسه‌هاي نخستين مجلس در امارت مدرسه دارالفنون داير مي‌شد. مساحت اصلي باغ و عمارات قريب پنجاه و يك هزار متر مي‌شود كه بيش از چهل و سه هزار متر آن باغ و استخر و خيابان و قريب هفت هزار متر زيربنا رفته است، بديهي است كه طرز ساختمان اصلي متناسب با عمارت پارلمان نبوده و به تدريج آن را اصلاح كرده‌اند. نخستين تعمير پس از آن بود كه محمدعلي‌ميرزاي قاجار، مجلس را به توپ بست و قسمتي از آن مخروبه گشت و همين كه مجاهدين وارد تهران شدند و محمدعلي‌ميرزا خلع شد، مختصر تعميراتي در ساختمان مجلس به عمل آمد. مرحوم ارباب كيخسرو شاهرخ، نماينده زرتشتيان و رئيس اداره مباشرت مجلس شوراي ملي، زحمات بسياري متحمل گشتند تا تكميل بناي مجلس اجرا گرديد. مخصوصاً همين كه در آذرماه 1310ش قسمتي از عمارت و اثاث مجلس در آتش سوخت، توجه بيشتري در تزئين و تكميل بنا و اثاث آن مبذول گشت. مرحوم حاجي محتشم‌السلطنه اسفندياري كه چند دوره رياست مجلس شورا را عهده‌دار شدند، در تزئين و تطبيق آن با بهترين پارلمان‌هاي دنيا كوشيدند. يكي از ساختمان‌ها و بناهاي زيبايي كه در هيچ‌يك از ممالك خاورميانه نظير ندارد كتابخانه و اتاق آيينه است. همين كه شبها چلچراغ‌هاي اتاق روشن مي‌شود مثل آن است كه دريايي از نور ميان زمين و آسمان موج مي‌زند. همين قسم، محل انعقاد جلسه و مذاكرات نمايندگان و سر در جديد مجلس و عمارت مطبعه از بناهاي عالي در شهر تهران به شمار مي‌رود. روي هم، ساختمان مجلس قريب دويست اتاق و سالن بزرگ و كوچك دارد كه هر ساختماني طبق نقشه دقيق بنا گرديده و كاملاً متناسب با كارهايي است كه بايد در آن انجام يابد از اين قرار: 1- ساختمان مربوط به محل انعقاد جلسه‌ها و كميسيون‌ها و اداره مباشرت 2- ساختمان پست و تلگراف 3- ساختمان مخصوص به كميسيون بودجه 4- ساختمان مطبعه 5- ساختمان كتابخانه و دفتر راكد. مطبعه مجلس يكي از بزرگ‌ترين و مهم‌ترين مطبعه‌هاي ايران است و چندين نوع حروف و دستگاه دارد و علاوه بر امور مرجوعه مجلس شوراي ملي، از خارج هم سفارش مي‌پذيرد. اين چاپخانه در سال 1302ش به همت مرحوم ارباب كيخسرو شاهرخ به كار افتاد. بزرگاني كه به ايران آمده‌اند، بنا به دعوت رئيس مجلس شوراي ملي به مجلس رفته‌اند و بعضي از آنها در موقع مذاكرات مجلس نيز حضور داشته‌اند. ملك عبدالله پادشاه اردن، اميرعبدالله نايب‌السلطنه عراق، گوستاو آدولف وليعهد سوئد، ملك فيصل پادشاه عراق و امان‌الله‌خان پادشاه افغانستان به طور رسمي از مجلس شوراي ملي بازديد نموده‌اند. كتابخانه مجلس شوراي ملي نيز در سال 1302ش گشايش يافت. مرحوم احتشام‌السلطنه علامير، مرحوم حاج محتشم‌السلطنه اسفندياري و آقاي سيدمحمدصادق طباطبايي مقداري از كتابهاي نفيس اين كتابخانه را به رايگان اهدا نموده‌اند. در سال 1305ش. مرحوم ميرزايوسف‌خان اعتصام‌الملك، مديركتابخانه، نخستين فهرست آن را با اسلوب بسيار مطبوعي تهيه نمودند كه هنوز به يادگار آن مرحوم باقي مي‌باشد. مجموع كتب خطي و چاپي كتابخانه مجلس كه به زبان‌هاي مختلف و در موضوع‌هاي متنوع است، قدري از چهل هزار جلد كمتر مي‌شود و قريب هشتاد هزار آن نسخه‌هاي قديمي با جلدهاي عالي و ديباچه‌هاي زرنگار است كه هر يك به تنهايي شاهكاري از صنعت به شمار آمده و معرف ذوق سرشار استادان هنر و تذهيب و خوشنويسان ادوار گذشته ايران باستان است. به قسمي كه بيننده را تا مدت زماني مجذوب و در برابر آن همه لطف و زيبائي و نفاست به تحسين و تكريم وادار مي‌سازد. كتابخانه مجلس هميشه بهترين خريدار كتب خطي و آثار اساتيد بوده و نمايندگان مجلس شوراي ملي و ساير فرهنگ‌پژوهان نامي كشور براي توسعه و تكميل آن از هر لحاظ علاقه مفرطي مبذول مي‌دارند. كتابخانه مجلس شوراي ملي همه روزه به استثناي روزهاي تعطيل از ساعت هشت تا دوازده و از چهار تا هفت بعد از ظهر، براي عموم قابل استفاده بوده و يكي از مراكز مهم استفاده اهل فضل مي‌باشد.» * * * يكي ديگر از مجلات قديمي، «مجله دانش» مي‌باشد كه در شماره اول خود به سال 1328ش بخشهايي را به شرح كتابخانه اختصاص داده است. به علت اهميت و ارتباط موضوعي به قسمتي از نوشتار مرحوم عباس [زرياب] خوئي در اين زمينه اشاره مي‌شود: «كتابخانه مجلس شوراي ملي يكي از بزرگ‌ترين كتابخانه‌هاي ايران است و شايد از جهت حسن ترتيب و تنوع كتب و سهولت استفادة عموم از آن بهترين كتابخانة ايران باشد. در كتابخانة مجلس تعداد زيادي كتب خطي نفيس وجود دارد كه بعضي از آنها از حيث تهذيب و نقاشي و خط و قدمت كم‌نظير است. كتب چاپي خوبي به زبانهاي مختلف (فارسي، عربي، تركي، فرانسه، انگليسي، آلماني، ايتاليايي و غيره) در علوم و فنون مختلف جمع و خريداري شده است. مؤسسين اين كتابخانه مرحوم فروغي و ارباب كيخسرو و مرحوم حاجي‌سيدنصرالله تقوي بوده‌اند و براي نخستين بار در 1302ش. قريب دويست جلد از كتابهاي مرحوم ميرزاابوالحسن‌ جلوه به وسيله مرحوم تقوي خريده شد و قريب هزار جلد از كتابهاي مرحوم احتشام‌السلطنه به راهنمايي جناب آقاي مخبرالسلطنه هدايت به كتابخانه اهدا شد. از كتب خطي اين كتابخانه تاكنون دو جلد فهرست تهيه شده است كه اولي را مرحوم ميرزايوسف‌خان اعتصام‌الملك رئيس سابق كتابخانه و دومي را آقاي ابن يوسف شيرازي تأليف كرده‌اند. از نفايس اين كتابخانه مي‌توان به دو جلد قرآن مجيد به خط ميرزااحمد نيريزي و يك جلد به خط مرحوم وصال و يك جلد به خط محمد عارف ياقوت لمغاني هروي و مثنوي بسيار زيبا و نفيس كار مرحوم داوري پسر وصال و مرقعات زيادي، كه خطوط اساتيد فن و بزرگان با تذهيبات و نقاشيهاي زيبا در آن جمع گشته است، اشاره كرد. علاوه بر اين، نسخ نادرة نفيسه در تاريخ ادبيات اسلامي و آثار حكما و علماي اسلام كه اين قسمت اخير مخصوصاً در كتبي كه از ورثة مرحوم تنكابني (آقاميرزاطاهر حكيم معروف معاصر) خريداري شده و متأسفانه هنوز فهرست فني از آن تهيه نشده است، موجود مي‌باشد. آنچه در درجه اول شايان ذكر است و تاكنون هنوز چنانكه بايد و شايد دربارة آن گفتگويي نشده مجموعة بسيار نفيس و خزانة گرانبهاي كتبي است كه جناب آقاي سيدمحمدصادق طباطبايي رئيس دوره چهاردهم مجلس شوراي ملي به كتابخانه اهدا فرموده‌اند. جناب آقاي طباطبايي كه از خانوادة اصيل در علم و روحانيت مي‌باشند اين گنجينة بي‌نظير را از مرحوم پدر بزرگوارشان به يادگار داشتند. مرحوم آقاسيدمحمد طباطبايي (پدر جناب آقاي طباطبايي) كه در راه استقرار مشروطيت فداكاريها و مجاهدات فراوان نموده‌اند به شعب مختلفة علوم اسلامي از ادبيات عرب و فقه و اصول و... شوق و ولع فراواني داشتند. ايشان در طول مدت عمر خود در جمع كتب مختلف راجع به اين موضوعات سعي وافري مبذول داشتند و در نتيجة اين كوشش‌ها مجموعة بي‌نظيري از امهات كتب در كلية رشته‌هاي علوم قديمه، از خطي و چاپي را گردآوردند. اين گنجينه گرانبها كه شامل 1438 جلد كتاب خطي و 1706 جلد كتاب چاپي مي‌باشد مانند جميع خصال ذاتي و فضايل و كمالات نفساني آن مرحوم به فرزند بزرگوارشان جناب آقاي طباطبايي به ارث رسيد. جناب آقاي طباطبايي در طول مدت عمر پرافتخارشان كه در راه خدمت به آزادي و استقلال اين كشور گذرانيده‌اند، چيزي از حطام دنيوي نيندوختند و از جميع مايملك دنيا اين كتابخانه را داشتند كه آن را هم با سعة صدر و نظر بلند و همت عالي به كتابخانة مجلس هديه كردند و داستان حاتم طائي و معن بن زائده را از نو زنده ساختند. قل للاولي فاقوالوري و تقدموا قدما هلموا شاهدوا المتاخرا تجدوه اوسع في الفضائل منكم باعا و احمد في‌العواقب مصدرا براي نماياندن اهميت اين كتابخانه همين قدر كافي است كه بگوييم در ضمن كتب خطي آن قريب 218 رساله در فلسفه و كلام و 121 جلد تذكره‌ها و دواوين شعراي عرب و فارسي و 347 كتاب فقه و اصول و 76 جلد كتاب طبي و 164 جلد رياضي و نجوم و 132 جلد اخلاق و تصوف و 136 جلد كتب ادبي كه اغلب آنها از نوادر و نفايس كتب به شمار مي‌رود موجود است.» منابع: 1- «كتابخانه‌هاي ايران»، اخبار هفته، جمعه 6 خرداد 1328، شماره 133، ص 7. 2- «پارلمان، مجلس شوراي ملي و سنا»، اخبار هفته، جمعه 20 آبان 1328، شماره 157، صص 7-5. 3- [زرياب] خوئي، عباس، «كتابخانه مجلس شوراي ملي»، دانش، سال اول، فروردين 1328، شماره اول، صص 26-25. به نقل از: پيام بهارستان/د2، س 1، ش 1 و 2/پاييز و زمستان 1387 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 55

«تخته قاپو»ي رضاخاني

«تخته قاپو»ي رضاخاني مقدمه يكي از سياست‌هاي مهم دولت رضاشاه پهلوي در خصوص ايلات و عشاير ايران، سياست اسكان عشاير يا تخته‌قاپو بوده است. تا قبل از آن، عشاير ايران به شيوه كوچ‌نشيني يا چادرنشيني زندگي مي‌كردند و همه ساله در ايام معيني از سردسير يا ييلاق به گرمسير يا قشلاق و بالعكس مهاجرت مي‌نمودند. اين طرز زندگي در همه ابعاد بر جامعه ايران تأثير بسيار گذاشته بود. زندگي عشاير نوعي از زندگي سنتي بود. آنها برخلاف تحولات جديد همچنان به زندگي سنتي خود ادامه مي‌دادند و توجهي به مظاهر و تحولات حاصل از مدرنيت نمي‌نمودند. از طرف ديگر جابجايي از نقطه‌اي به نقطه ديگر و حركت چند ماه در ميان كوهستان‌هاي صعب‌العبور، عشاير را از نظارت و اعمال قدرت مستقيم دولت ايران خارج مي‌نمود. برخلاف جامعه يكجانشين، كوچ‌نشينان تا قبل از سلطنت رضاشاه به عنوان نيروهاي گريز از مركز در مقابل تمركزگرايي ايستادگي مي‌نمودند. علاوه بر همه اينها ايلات و عشاير تنها منبع تشكيل حكومت‌هاي ايران از قرن‌هاي پيش تا دوره رضاشاه بودند. همه حكومت‌هاي ايران در قرون متعدد ريشه ايلي و عشايري داشتند و اين احتمال وجود داشت كه بار ديگر اين ايلات تحركات تازه‌اي را براي رسيدن به قدرت آغاز نمايند. از اين ميان ايل مقتدري در جنوب كشور يعني بختياري در تحولات حكومتي پس از دولت صفوي نقش بسيار داشته و حتي در جريانات و تحولات دوره قاجار و مشروطيت دخالت نموده بود. بختياري با فتح تهران بار ديگر نظام مشروطيت را برقرار ساخته و به قدرت بسيار دست يافته بودند. دولت رضاشاه به دنبال اين مهم بود كه در كنار اقداماتي چون خلع‌سلاح، سربازگيري، حبس و اعدام رهبران، فروش املاك و اراضي و خريد سهام نفت خوانين با اسكان دادن عشاير بختياري آنها را تضعيف و تحت نظارت و سلطه خود داشته باشد. بررسي و شناخت اهداف رضاشاه از اسكان عشاير بختياري، شيوه‌ها و چگونگي اين اقدام و در نهايت سرانجام و عواقب آن داراي اهميت بسيار مي‌باشد كه در اين نوشتار به آن پرداخته مي‌شود. درباره اسكان عشاير بختياري تاكنون كمتر كسي به تحقيق و بررسي پرداخته است. روش اين پژوهش كتابخانه‌اي و اسنادي مي‌باشد. يكي از مشكلات تحقيق درباره وضعيت عشاير در دوره رضاشاه، كمبود و يا به عبارتي بهتر فقدان منابع و كتابهاي تاريخي مي‌باشد. مورخين دوره پهلوي به دلايلي كه آشكار است از جمله ترس از حكومت، در خصوص واقعيت‌هاي اسكان عشاير كمتر سخن گفته و يا تنها به امور و مسائل مطلوب آن پرداخته‌اند. متأسفانه تحقيقات صورت گرفته درباره وقايع و تحولات دوره رضاشاه و از جمله اسكان اجباري عشاير چندان به دور از افراط و يا تفريط نبوده است. يا منابع و مورخين طرفدار و يا وابسته به حكومت پهلوي تنها به ستايش از اقدامات رضاشاه پرداخته‌اند و يا اينكه منابع و مورخين مخالف و منتقد همه اقدامات او را مورد نكوهش قرار داده‌اند. طرح اسكان اجباري عشاير بختياري او نيز از اين قاعده مستثني نيست كه در اين پژوهش به آن پرداخته مي‌شود. رضاشاه و طرح اسكان اجباري عشاير ايران ايلات و عشاير ايران طي قرون متمادي بر اساس شيوه زندگي كوچ‌نشيني و چادرنشيني خود، هر ساله ميان مناطق سردسيري و گرمسيري ايل خود در حركت بوده و به صورت خانه‌بدوش زندگي سيال و پرجنب و جوشي داشتند. آنان به طور مكرر و هميشگي در حركت بوده و از ييلاق به قشلاق و بالعكس نقل مكان مي‌كردند. آنان به هر منطقه‌اي كه مي‌رسيدند، سياه‌چادرهاي خود را برپا مي‌كردند و به تعليف و چراندن دامهاي خود مشغول مي‌شدند و سپس با از بين رفتن چراگاههاي آنجا به سوي منطقه مملو از علف ديگري حركت مي‌كردند. با گذشت زمان بخشي از آنها به تدريج به صورت داوطلبانه و اختياري از زندكي كوچ‌نشيني دست كشيده و با اسكان در روستاها و شهرها يكجانشين گرديده بودند. عبدالله مستوفي از اين نوع اسكان با عنوان تخته‌قاپوي طبيعي ياد مي‌كند كه به مرور زمان و تغيير جريان طبيعت صورت گرفته است. او ايلات و عشايري چون شاهسونهاي بغدادي ساوه، بيات‌هاي زرند، زنديه قم و ملاير، خلج‌هاي قم و ساوه، چگني‌هاي قزوين، افشارهاي ساوجبلاغ، بوربورهاي ورامين، هداوندها و ديگران را جزء آنهايي ذكر مي‌كند كه به صورت تخته‌قاپوي طبيعي در يكجا سكونت گزيده‌اند. (مستوفي، 1384، ج 3، 508) اما بخش ديگري از ايلات و عشاير ايران همچنان به صورت كوچ‌نشيني روزگار خود را مي‌گذراندند و تمايلي به اقامت و اسكان دائمي در يك منطقه نداشتند. آنان حاضر نبودند كه به آساني زندگي چادرنشيني خود را ترك گفته و به صورتي يك‌جانشين در خانه‌هاي مسكوني در روستاها و شهرها اسكان يابند. زندگي سيال ايلات و عشاير و عبور آنها از مناطق صعب‌العبور و كوهستان‌هاي سخت باعث مي‌گرديد كه دولت مركزي نتواند تسلط و نظارت مستقيم و مناسبي را بر آنان داشته باشد. حضور آنان در اين مناطق باعث گرديد تا آنان كمتر تحت نظارت، و شناسايي نيروهاي اداري و نظامي دولت مركزي همچون ارتش و پليس قرار بگيرند. اصولاً دولت رضاشاه به خوبي پي برد تا زماني كه عشاير نظام كوچ‌نشيني و حركت از قشلاق به ييلاق را حفظ مي‌كنند، نه از دولت مركزي بلكه از رهبران و خوانين خود تبعيت و اطاعت مي‌نمايند. زيرا تا زماني كه خوانين و رؤساي عشاير در طي مراحل كوچ، وظايف و مسئوليت‌هاي مهمي چون پيدا كردن مراتع، عبور دادن ايل از گذرگاه‌هاي خطرناك و دفاع از ايل و طوايف در مقابل ديگران و حل و فصل منازعات داخلي ايل را انجام مي‌دهند، توده‌هاي عشاير نه تنها از آنها اطاعت كرده بلكه به هنگام لزوم از رهبران و خوانين خود دفاع و پشتيباني مي‌نمايند. از ديگر سو رضاشاه عشاير و به ويژه زندگي كوچ‌نشيني آنها را سمبل عقب‌ماندگي و سنت‌گرايي كشور مي‌دانست و با وجود تداوم زندگي كوچ‌نشيني عشاير، سلطه و استيلاي بر آنها برايش امكان‌ناپذير بود، لذا اسكان عشاير را مناسب‌ترين راه‌حل براي چنين مشكلاتي مي‌دانست. اما بايستي به اين نكته اذعان داشت كه مبارزه با عشاير و به ويژه انتقاد از زندگي چادرنشيني آنها از سالها قبل از به قدرت رسيدن رضاشاه وجود داشت. اصولاً از آغاز انقلاب مشروطيت، يكي از مسائلي كه اذهان روشنفكران و انديشمندان مشروطه‌خواه در كشور را به خود مشغول و معطوف داشته بود، مسئله ايلات و عشاير و به ويژه مسئله اسكان آنها بود. آنان در سخنان و يا نوشته‌هاي خود زبان به انتقاد از وضعيت ايلات و عشاير كشور و به ويژه انتقاد از عملكرد و اقدامات نامناسب آنها گشودند و خواستار آن شدند تا آنان به اختيار و يا در غير اين صورت به اجبار اسكان داده شده و يا خلع‌سلاح شوند. (مستوفي، 1384-512-511) با به قدرت رسيدن رضاشاه وي در راستاي تفكر و نظرات مشروطه‌خواهان و نيز در راستاي قدرت‌طلبي خود كوشيد تا مسئله ايلات و عشاير را به هر شكل ممكن حل نمايد و به قدرت گريز از مركزيت آنها چه به اختيار و چه از روي اجبار پايان دهد. مسئله اسكان عشاير يكي از تاكتيك‌هاي رضاشاه در مقابل قدرت بسيار رهبران ايلات و عشاير بود كه در كنار تاكتيك‌هاي ديگر چون خلع‌سلاح، سربازگيري، تصرف املاك و غيره به كار بسته شد. اما دولت رضاشاه به جاي استفاده از شيوه‌ها و فنون فرهنگي، اجتماعي و اقتصادي، و بدون تحقيقات و مطالعات كارشناسي تنها به شيوه‌هاي خشن نظامي و امنيتي توسل جست. در واقع نگاه دولت رضاشاه به عشاير و اسكان آنها نگاهي امنيتي و نظامي بود نه اينكه بخواهد با اسكان ايلات و عشاير به رشد و توسعه آنها يا تحول و ترقي كشور كمك بنمايد. زيرا هيچ‌گونه امكانات رفاهي چون مسكن و خوراك براي آنها فراهم نياورد. عشاير خود موظف و مجبور بودند روستا تأسيس نموده و خانه بسازند. آنها به اجبار از زندگي كوچ‌نشيني و دامپروري خود بريده بودند اما نحوه معيشت جديد آنها نيز مشخص نبود. اين اقدام بي‌مطالعه و تحقيق ضربات شديدي را بر اقتصاد عشايري و در حقيقت اقتصاد جامعه ايران فراهم آورد كه در آن روزگار بخش زيادي از مايحتاج خود را از توليدات عشاير چون گوشت، پوست و لبنيات تعيين مي‌نمود. دولت رضاشاه به دنبال آن بود تا در راستاي سياست تمركزگرايي و مطلقه نمودن قدرت دولت مركزي، با اسكان دادن اجباري ايلات و عشاير نيروهاي گريز از مركز را با تمركز و يك‌جانشيني در نقاط معين و شناخته شده تحت سلطه و كنترل خود داشته باشد. لذا با بكارگيري شيوه‌هاي نظامي، پليسي و خشن و با به كارگيري زور توسط مأمورين ارتش، نظميه و امنيه توانست ايلات و عشايري را كه در مقابل سياست اسكان مقاومت مي‌كردند به اجبار در مناطقي كه دولت خود تمايل به اسكان آنها داشت، اسكان دهد. بديهي است كه واكنش ايلات و عشاير در مقابل اين جبر و فشار، واكنشي از روي ترس و اجبار بود. اگر چه ايلات و عشاير در مقابل اسكان اجباري خود مقاومت بسيار نشان دادند اما با سقوط رضاشاه در شهريور 1320 با تخريب مساكن خود بار ديگر به زندگي كوچ‌نشيني سابق بازگشتند. (غفاري، 1368، 228). سوابق اسكان عشاير بختياري از آغاز تا سلطنت رضاشاه ايل بختياري از جمله ايلات و عشايري بود كه به شدت تحت فشار سياست اسكان قرار گرفت. با توجه به اينكه بختياري‌ها از معدود ايلات قدرتمند كشور بودند كه با قدرت بسيار خود نقش زيادي در امور سياسي و نظامي ايران بر عهده داشتند، طبعاً دولت رضاشاه بيشتر از ساير ايلات تمايل به يكجانشيني و اسكان آنها داشت تا بدان وسيله قدرت و نفوذ آنها را كاهش دهد. بختياري‌ها طي سالهاي دراز و متمادي در دو منطقه گرمسيري خوزستان و سردسيري چهارمحال به صورت يك‌جانشين به رفت و آمد و كوچ‌روي مشغول بودند. آنها هر ساله با آغاز بهار منطقه گرمسيري خود خوزستان را به سوي سردسير خود يعني چهارمحال ترك مي‌كردند و در اول پائيز دوباره به خوزستان بازمي‌گشتند. تا قبل از آغاز اجراي سياست اسكان اجباري عشاير توسط رضاشاه، بختياري‌ها بنابر عادت هميشگي ميان دو منطقه خوزستان و چهارمحال در تردد و حركت بودند. كوچ‌نشيني در ميان آنها به صورت يك فرهنگ درآمده بود و عشاير بختياري هويت ايلي خود را در نظام چادرنشيني خود جستجو مي‌كردند. با اين وجود طي سالها گذشت زمان، فعاليت‌ها و اقدامات اندك و ناچيزي نيز در خصوص يك‌جانشيني اسكان اختياري عشاير بختياري صورت گرفته بود. اين اقدامات در زمان خوانين و رهبراني چون محمدتقي خان چهارلنگ و حسينقلي‌خان ايلخاني و يا به هنگام شركت بختياري‌ها در حمايت از مشروطيت و پس از فتح تهران صورت گرفته بود. در دوران حكومت محمدتقي ‌خان چهارلنگ اقداماتي در خصوص اسكان و يك‌جانشيني بختياري‌ها توسط اين خان بختياري صورت گرفت. راولينسون نوشته است كه: «محمدتقي‌خان چهارلنگ با تمام قوا تلاش خود را در جهت اسكان دادن ايلات به كار برده و تا حدي نيز در اين راه موفق شده است. او در فريدن اراضي وسيعي را خريداري كرده و روستاهاي متعددي را در آنجا بنيان گذاشته است. در دشت رامهرمز مزارع متعلق به حاكم شيراز را به مبلغ 3000 تومان در سال اجاره كرده و عده‌اي از بختياري‌ها را در آنجا سكونت داده است.» (راولينسون، 1362، 148) گارثويت به نقل از لايارد نيز گزارش داده است كه در اثر سعي و اهتمام محمدتقي‌خان، تعدادي از طوايف، بيابان‌گردي را رها كرده و در دشتهاي حاصل‌خيز رامهرمز تخته‌قاپو شدند. اين اقدام محمدتقي‌خان با مخالفت شديد مقامات ايراني روبرو شد ولي نتيجه‌اي نداد و به تدريج چندين دهكده در اين مناطق ايجاد گرديد. همچنين محمدتقي‌خان كوشش نمود تا همانند پدرش دهات بيشتري را در فريدن خريداري نمايد و عده‌اي از طوايف كوچ‌نشين بختياري را در آنجا اسكان دهد، اما تلاش‌هاي وي با مخالفت حكومت اصفهان مواجه گرديد و در اثر توطئه معتمدالدوله بيشتر اين دهات مورد غارت قرار گرفت. (گارثويت، 1373، 126) با اين وجود محمدتقي‌خان در احداث دهات جديدالتأسيس و تخته‌قاپو كردن طوايف كوچ‌نشين بختياري موفقيت‌هاي شاياني كسب كرد. او براي مدت دو سال در فصل تابستان خود به سردسير نرفت و با اقامت در رامهرمز به كار تخته‌قاپو و اسكان عشاير بختياري نظارت نمود. (اميري، 1385، 354) علاوه بر اين، يكي از طوايف تحت تابعيت محمدتقي‌خان به نام طايفه جانكي گرمسير نيز روستانشين بودند. لايارد در اين باره مي‌نويسد: «اينان اغلب ده‌نشين هستند و به ندرت ييلاق و قشلاق مي‌كنند.» (لايارد، 1371، 40) بابن و هوسه فرانسوي نيز از اسكان دادن طايفه ديناروني توسط محمدتقي‌خان چهارلنگ در جلگه مالمير خبر مي‌دهند. (بابن و هوسه، 1363، 67) علي‌رغم اينكه محمدتقي‌خان كوشش‌هايي در زمينه يك‌جانشين كردن و اسكان طوايف بختياري به عمل آورد و يكي از قدرتمندترين طوايف پشتيبانش يعني جانكي‌ها يكجا‌نشين بودند، و به علاوه خود اغلب در قلعه تل سكونت داشت، اما هيچ‌گاه از زندگي كوچ‌نشيني و چادرنشيني دست نكشيد و حتي خود در كنار قلعه تل مقر حكومتش سياه‌چادرهايي را برپا نموده بود تا خود و خانواده‌اش چند ماهي از سال را در آنها زندگي نمايند. (لايارد، 1376، 91) بر خلاف سياحان فوق‌الذكر بارون دوبد روسي كه در دوره محمدتقي‌خان به ميان بختياري‌ها آمد معتقد است كه هفت‌لنگ‌ها بيشتر از چهارلنگ‌ها تخته‌قاپو شده و در مناطقي چون بربرود و كمره با كار زراعت زندگي ثابتي را پيشه كرده‌اند. (دوبد، 1371، 303) سالها بعد نيز حسينقلي‌خان ايلخاني بختياري اگر چه خود به همراه عشاير بختياري ييلاق و قشلاق مي‌نمود اما با احداث قلعه چغاخور علاقه نسبي خود به يكجانشيني و سكونت در قلعه‌اي بزرگ و مستحكم را نشان داد. با اين وجود او نيز همانند محمدتقي‌خان بيشتر ايام را خود و خانواده‌اش در سياه‌چادرهاي اطراف قلعه چغاخور مي‌گذراندند. سرداراسعد مي‌نويسد كه ايلخاني «از قشلاقات در چند نقطه عمارت ساخته بودند و در چغاخور كه منزل ييلاقي است نيز عمارت مخصوص داشت، ولي چهارماه را در زير چادر زندگي مي‌نمودند.» (سرداراسعد، 1376، 172) از دوران پس از قتل ايلخاني به تدريج و طي يك دوره طولاني علاقه خوانين به كوچ‌نشيني كمتر گرديد. طي اين دوران ايلخاني و ايل‌بيگي بختياري به هنگام كوچ ايل اگر چه خود به همراه عشاير به گرمسير رفته و در بهار بازمي‌گشتند، اما همسر و فرزندان خود را به همراه نمي‌بردند بلكه آنها را در قلعه چغاخور و ساير قلعه‌ها و مساكن ييلاقي خود باقي مي‌گذاشتند و خود پس از بازگشت از خوزستان به آنها مي‌پيوستند (كوپر، بي‌تا، 18). پس از حمايت بختياري‌ها از انقلاب مشروطيت و شركت آنها در فتح تهران و به ويژه پس از رسيدن خوانين بزرگ بختياري به مناصب حساس وزارتي و حكومتي دولت مشروطه، آنان قلمرو و ايلي را به قصد اقامت و سكونت در تهران و شهرهاي بزرگ ترك گفتند. اين امر آسيب جدي بر نظام عشايري و زندگي كوچ‌نشيني بختياري‌ها وارد ساخت. خوانين كوچكتر كه در ايل باقي مانده بودند و به نيابت از سوي خوانين بزرگ به اداره امور ايل بختياري پرداخته بودند، چندان توجه و علاقه جدي به زندگي كوچ‌نشيني و همراهي با ايل در مهاجرت از گرمسير به سردسير و بالعكس نداشتند. به علاوه با توجه به بافت فرهنگي جامعه بختياري كه ريش‌سفيدان طي كوچ بيشتر از جوانان مورد احترام بودند، خوانين جوان جايگاهي در نظام كوچ‌نشيني بختياري نيافتند. لذا پس از مشروطيت و به مرور، ايل بختياري بدون عالي‌ترين رهبران خود يعني ايلخاني و ايل‌بيگي و تنها با كمك رهبران مياني ايل يعني خوانين كوچكتر و به ويژه كلانتران به زندگي كوچ‌نشيني خود ادامه مي‌داد، در حالي كه فقدان همراهي رهبران عاليه ايل در كنار آنها، بر دلسردي آنها نسبت به تداوم زندگي كوچ‌نشين تأثيرات بسزايي داشت. اما علي‌رغم همه اين مشكلات و موانع، بختياري‌ها همچنان – اگر چه با شوق و ذوق كمتري نسبت به گذشته – به زندگي چادرنشيني و كوچ‌روي خود ادامه مي‌دادند و هر ساله هر بهار و پائيز با گله‌ها و رمه‌هاي خود از گرمسير به سردسير و يا بالعكس مهاجرت مي‌نمودند. رضاشاه و اسكان عشاير بختياري رضاشاه به هنگام طراحي و اجراي سياست اسكان ايلات و عشاير نسبت به يكجانشيني و اسكان عشاير بختياري توجه و حساسيت بسياري معطوف نمود. از ديدگاه او بختياري‌ها از مقتدرترين ايلات و عشاير جنوب ايران بودند كه اجرايي شدن طرح اسكان عشاير درباره آنها اهميت ويژه و فوق‌العاده‌اي داشت. اسكان اجباري عشاير بختياري در كنار فروش و تعويض اجباري املاك، خلع‌سلاح، سربازگيري، غصب سهام نفت، فشارهاي مالياتي و غيره، از ديگر اقدامات دولت پهلوي بر ضد بختياري‌ها و با هدف تضعيف قدرت و نفوذ آنها بوده است. از سال 1306ش به بعد رضاشاه به دنبال اجراي طرح اسكان عشاير برآمد. به نوشته جعفرقلي‌خان سردار بهادر، خان بختياري و وزير جنگ رضاشاه تخته‌‌قاپوي ايلات كاري مشكل اما اقدامي لازم بود. (سردار بهادر، 1378، 256). رضاشاه دستور داد تا در بودجه هر سال دولت، مبلغ ويژه‌اي به اعتبار اسكان عشاير براي خانه‌سازي و احداث روستاهاي جديد منظور شود. (سند شماره 2/6/7-291) با توجه به تمايل شديد رضاشاه مبني بر يكجانشين نمودن ايلات و عشاير، مقررات تخته‌قاپوي ايلات و عشاير سرانجام در يازده ماده به تصويب رسيد. ماده اول ايلات و عشاير چادرنشين ايران را به سه دسته تقسيم نموده بود. دسته اول چادرنشيناني كه در تمام ماههاي سال در زير چادر اقامت داشته و با چادر ييلاق و قشلاق كرده و معمولاً خانه و مرتع ملكي ندارند. دوم طوايفي كه شش ماه سال را با خانواده در چادر اقامت دارند اما در مناطق گرمسيري خانه و مرتع ملكي دارند و سوم دامداراني كه در روستاها و قصبات سكونت دارند و تنها سه ماه از سال را نيازمند به چادر و چادرنشيني مي‌باشند. در ماده دوم ذكر شده بود كه براي آشنا شدن چادرنشينان به ده‌نشيني و رعيتي و از بين رفتن چادرنشيني در هر سه مورد بايستي به ترتيب ذيل اقدام شود، كه ريش‌سفيدان و متمولين دسته اول بايستي الزام شوند تا درمدتي معين با صرف دارايي خود در هر نقطه كه مايل باشند، املاكي را خريداري و يا در املاك خالصه يا اربابي خانه ساخته و بزرگ هر خانواده را به ترك چادرنشيني و انجام زراعت و رعيتي وادار نمايند. رؤسا و ريش‌سفيدان دسته دوم را نيز بايستي الزام نمود تا با صرف دارايي خود و در مراتع ملكي و متصرفي طايفه خود، منزل ساخته و به زراعت و امور رعيتي مشغول شوند. پيرمردان و ريش‌سفيدان دسته سوم نيز بايستي الزام شوند كه در مناطق سردسيري براي توقف سرپرستان احشام، خانه‌هاي ييلاقي بنا نمايند. (همان سند) بر اساس ماده سوم نظامنامه حكام و ولات موظف شدند كه به محض وصول دستور وزارت داخله يك نفر از اعضاء مجرب و فعال حوزه مسئوليت ايالت يا حكومت را براي اجراي مقررات مربوط به امر اسكان انتخاب و با معرفي به وزارت داخله به حوزه اقامت ايلات و حشم‌داران اعزام نمايند. اين مأمور وظيفه داشت تا آن قسمت از طوايف و تيره‌هايي را كه كاملاً چادرنشينان و كوچ‌نشين هستند مورد تحقيق و شناسايي قرار داد و فهرست آماري جامعي از تعداد آنها تهيه نموده و دو نفر از مهم‌ترين ريش‌سفيدان مورد اعتماد طايفه و يك نفر كدخدايي را كه مورد اطمينان و مقبول آن ريش سفيدان و اكثريت خانواده‌هاي طايفه باشند، انتخاب و احضار نموده و التزام جداگانه از هر تيره و طايفه به امضاي كدخدا و ضمانت ريش‌سفيدان همان طايفه و تيره بگيرد كه متعهد شوند كه خانه و كليه وسايل رعيتي را در روستا تدارك نموده تا تمام افراد تيره‌ها و طوايف آنها ترك چادرنشيني نمايند و با اخذ ورقه هويت، مردانشان به لباس متحدالشكل ملبس شوند. (همان سند) ماده چهارم درباره وظيفه حكام ولات در خصوص ارسال گزارش جامعي از وضعيت اسكان ايلات حوزه قلمرو خود و ارسال نسخه‌اي از فهرست و آمار طوايف اسكان داده شده، به وزارت داخله مي‌باشد و ماده پنجم حقوق و فوق‌العاده پاداش مأموريت و مخارج مسافرت مأمور ويژه اسكان را ذكر كرده است. مطابق ماده ششم نظامنامه حاكم و ولات وظيفه داشتند كه ايلات و صاحبان احشام و دامهايي كه ناگزير بايستي به سردسير بروند و نيازمند داشتن چادر مي‌باشند، را به دقت شناسايي كرده و در اول اسفندماه سال فهرست تعداد چوپان و سرپرست هر تيره و طايفه تهيه و بر طبق درخواست صاحبان احشام و پس از مطالبه و رؤيت ورقه هويت سرپرست يا چوپان مجوز حركت احشام به ييلاق به نام آنها صادر شود. ماده هفتم در خصوص راهكارهاي تشخيص اينكه آيا خانوارهايي كه چادرنشين بوده‌اند به طور قطعي ده‌نشين شده‌اند يا خير؟ مي‌باشد. ماده‌هاي هشتم تا يازدهم نيز درباره شرايط اسكان و وظايف حكام و مسئولين و مأمورين در قبال اسكان عشاير و اعزام مأمورين و بازرسان ويژه بررسي اسكان عشاير مي‌باشد. (همان سند) مقررات اسكان عشاير در تاريخ 28/مرداد/1312 به محمودخان غفاري مأمور عمران بختياري ابلاغ گرديد تا در راستاي اسكان بختياري‌ها، مدنظر قرار گرفته و به طور دقيق اجرا شود. (سند مشاره 1/6/7 – 291) در يازدهم خرداد 1313 دولت فروغي بر طبق پيشنهاد وزارت داخله تصويب نمود كه مبلغ 50 هزار ريال اعتبارات عمراني جهت مخارج اعزام مأموريني به بختياري براي اسكان عشاير بختياري و مخارج بازرسان اعزامي براي بازرسي وضعيت اسكان بختياري‌ها، در اختيار وزارت داخله گذاشته شود. (سند شماره 17/10/1387-240) در نيمه دوم شهريور و نيمه اول مرهماه 1313 به دستور دولت، كدخدايان و ريش‌سفيدان طوايف مختلف بختياري در سردسير، ساكن شدن خانوارهاي طوايف تابعه خود در روستاهاي جديدالاحداث را مورد تأييد قرار دادند. كدخدايان و ريش‌سفيدان هر طايفه فهرست خانوارهاي طايفه خود را كه اسكان گرفته و در روستاها خانه ساخته بودند، تهيه و مهر و امضا نمودند. در همين هنگام كل منطقه چهارمحال و بختياري به هفت حوزه به نامهاي چغاخور، شوراب، دره زرد، بيرگان، دواب، ديتاران و بازفت، تقسيم گرديد. كل اين هفت حوزه شامل 142 روستاي جديد و 2901 خانوار گرديد. فهرست خانوارهاي عشاير بختياري از طوايف و تيره‌هاي مختلف را كه در روستاهاي جديد ساكن شده بودند، مورد تأييد بزرگان و كدخدايان و ريش‌سفيدان هر طايفه و تيره و فهرست تعداد كل روستاها، خانوارها و جمعيت آنان توسط نمايندگان وزارت داخله، وزارت ماليه و مرتضي قلي‌خان صمصام‌ حاكم بختياري و پسرش جهانشاه صمصام نماينده حاكم بختياري مورد تأييد قرار گرفته و امضاء گرديد. (پوشه شماره 240024379) بدين‌گونه اولين روستاهاي جديد در مناطق سردسيري بختياري به وجود آمدند. تا قبل از اجراي طرح اسكان عشاير، در منطقه چهارمحال تنها چند روستاي معدود چون دستگرد، ده نو، شمس‌آباد، اردل و ناغان وجود داشت كه اغلب ساكنين آنها را نيز غير بختياري‌ها تشكيل مي‌دادند و يا اينكه در روستاهايي كه ساكنين آن بختياري بودند اغلب آنها محل سكونت خوانين و كلانتران بختياري بود. اما پس از اسكان عشاير بختياري توسط رضاشاه، منطقه چهارمحال مملو از روستاهاي بزرگ و كوچكي گرديد كه گاهي حتي روستاي كوچكي با تعداد دو و يا سه خانوار نيز در ميان آنها مشاهده مي‌گرديد. اسكان عشاير بختياري عملاً در سال 1313ش پس از حبس و اعدام شدن خوانين و رهبران بختياري آغاز گرديد. مطابق دستور دولت رضاشاه طوايف بختياري ساكن در خوزستان بايستي در آنجا و طوايف ساكن در چهارمحال بايستي در آنجا سكونت نموده و از مهاجرت به ييلاق و قشلاق و يا برافراشتن سياه‌چادر اجتناب ورزند. استفاده از سياه‌چادر به شدت ممنوع بود و كسي كه اقدام به برپا كردن سياه‌چادر مي‌نمود، به شدت مجازات مي‌گرديد. در شرايط خاصي كه اگر دامها جابجا نمي‌شدند از بين مي‌رفتند، صاحبان دامها بايستي از احكام و فرمانداران مجوز چوپاني و مجوز چادر آنهم چادر سفيد بگيرند و يا اينكه از مقامات مجوز تعليف دامها را دريافت دارند. عشاير تعهد و التزام مي‌دادند كه تنها جهت تعليف دامها قصد كوچ يا حركت را دارند. پس از دادن چنين تعهدي جواز تعليف دام از جانب حكومت براي آنها صادر مي‌گشت اما در صورت تخطي از مقررات و نداشتن اجازه‌نامه تعليف عشاير به شدت جريمه مي‌شدند. در بهار 1315ش بنابر دستور شخص رضاشاه دولت تصميم گرفت تا براي عمران و آبادي خوزستان حدود سه الي چهار هزار خانوار از عشاير بختياري را از چهارمحال به خوزستان كوچ داده و در نقاط مختلف خوزستان اسكان دهد. (سند شماره 6/650/12007) اما اين اقدام آن هم در فصل بهار كه معمولاً عشاير بختياري مطابق مرسوم هر ساله از خوزستان به چهارمحال كوچ مي‌نمودند كار دشوار و حتي غيرممكني بود. دستور انتقال اين تعداد خانوار به حكومت بختياري داده شد اما حكومت بختياري انتقال اين تعداد خانوار بدون انجام هيچ‌گونه مطالعات كارشناسي و يا فراهم آوردن امكانات براي آنها بختياري به خوزستان را مشكل دانسته و ابراز عقيده نمود كه همه آنها ازبين خواهند رفت و تنها انتقال پانصد خانوار حسين‌وند و آستركي كه در قشلاق و ييلاق مسكني ندارند امكان خواهد داشت. (همان سند) اما اداره كل فلاحت در نامه‌اي به نخست‌وزير اطلاع داد كه انتقال پانصد خانوار از بختياري‌ها به خوزستان آن هم خانوارهايي كه از دو سال قبل خودشان از چهارمحال فرار كرده و در اطراف مسجد سليمان، شوشتر و رامهرمز سكونت نموده‌اند، با اصل منظور رضاشاه كه ازدياد رعايا و عمران خوزستان مي‌باشد، مطابقت ندارد. لذا رئيس كل فلاحت از نخست‌وزير تقاضا نمود كه «غدغن فرمائيد حكومت بختياري امر صادره را سريعاً به موقع اجرا گذارده و سه چهار هزار خانوار از ايلاتي كه فعلاً در بختياري سكني دارند كوچ دهند». (پوشه شماره 7/650/7/1120) رئيس كل فلاحت بار ديگر در 25 تير 1315 در نامه مجددي به نخست‌وزير از وي تقاضا نمود تا به وزارت داخله و حكومت بختياري دستور صادر نمايد تا اوامر مؤكد رضاشاه در خصوص انتقال سه چهار هزار خانوار از ايل بختياري به نقاط مختلف خوزستان هر چه سريع‌تر اجرا گردد. (همان پوشه) لذا نخست‌وزير در تاريخ 29/مرداد/1315 طي نامه‌اي به رياست دفتر مخصوص شاهنشاهي نوشت: «براي آبادي خوزستان حسب‌الامر مبارك مقرر گرديد از خانوارهاي ايل بختياري به آنجا منتقل شود و بر طبق دستوري كه به حكومت هفت‌لنگ بختياري در انتقال آنها صادر گرديده، گزارش تلگرافي مي‌دهد كه با همراهي نماينده اداره فلاحت از هشت كيلومتري چغاخور مشغول جنبش دادن خانوارهايي كه مي‌بايست به شاخه منتقل شوند، شده و چند روز ديگر هم براي خانوارهايي كه بايد به شاهور روانه شوند جديت و اقدام خواهم نمود.» (همان پوشه) سرانجام در شهريور 1315 دسته‌اي از عشاير بختياري را به اجبار و زور از چهارمحال به سوي خوزستان حركت دادند. اين اقدام با توسل به خشونت و ستم بسيار صورت گرفت و عده‌اي از بختياري‌ها توسط نيروهاي امنيه و يا نمايندگان اداره فلاحت مورد ضرب و شتم قرار گرفتند. (همان پوشه) تقسيم قلمرو بختياري جهت سهولت در امر اسكان علي‌رغم رفتار ستمگرانه مأمورين دولتي و خشونت به خرج دادن آنها، كار اسكان عشاير بختياري و انتقال اجباري آنها از چهارمحال به خوزستان با سرعت چنداني پيش نرفت. در پائيز 1315 به دستور رضاشاه حكومت بختياري ملغي و خاك بختياري به دو منطقه تقسيم گرديد. اين اقدام به علت عدم پيشرفت امر تخته قاپو و خلع‌سلاح طوايف بختياري صورت گرفت. در 23/آذر/1315 سرلشكر ضرغامي سرپرست ستاد ارتش در نامه‌اي به رياست وزراء در اين خصوص نوشت: «در اثر وصول گزارشاتي راجع به عدم پيشرفت امر تخته‌قاپو و خلع‌سلاح طوايف بختياري، اوامر مطاع مبارك اعليحضرت همايون شاهنشاهي شرف صدور يافتند كه حكومت بختياري ملغي و خاك بختياري به دو منطقه تقسيم شده، منطقه گرمسيري تحت نظر لشكر نمره 6 خوزستان و منطقه ييلاقي تحت نظر تيپ اصفهان واقع گرديده و در هر منطقه از خوانين جوان بختياري يك نفر به سمت نيابت حكومت تعيين و جهت خلع‌سلاح و تخته‌قاپوي طوايف اقدام شود...». (همان پوشه) بدين گونه رضاشاه در راستاي اهداف خود موفق به هم زدن وضعيت جغرافيايي در تقسيمات كشوري گرديد. خطه بختياري كه اصفهان و از مرز كهگيلويه تا خاك لرستان و بين استان‌هاي همجوار تقسيم گرديد، منطقه گرمسيرات آن يعني ايذه و مسجد سليمان و بخش جانكي گرمسير به استان خوزستان پيوست، قسمتي از سردسيرات بخش ييلاقي طوايف محمود صالح، كيانرسي و موگويي به استان اصفهان و مناطق ييلاقي چهارلنگ و طوايف مميوند، زلكي و آستركي به استان لرستان و باقيمانده آن هم از دهدز تا گردنه رخ و از خان ميرزا تا نزديك فريدن به نام استان چهارمحال و بختياري خوانده شد. (اميري، 1385، 259) به قسمت باقيمانده يعني چهارمحال و بختياري فرمانداري داده شد و با لغو مناصب ايلخاني و ايل‌بيگي بختياري مرتضي‌قلي‌خان صمصام به عنوان فرماندار چهارمحال و بختياري منصوب گرديد. (كياوند، 1368، 114) دولت تصميم گرفته بود تا كميسيوني در خصوص بررسي انتقال خانواده‌‌هاي بختياري به خوزستان تشكيل دهد. ستاد ارتش وزارت جنگ سرهنگ رفيع بديع نيا و وزارت داخله حسن اعظام قدس را جهت عضويت در اين كميسيون معرفي كردند. طي سال 1315 اسكان عشاير شاخه چهارلنگ با سرعت بيشتري انجام شد و خيلي از آنها در روستاها منازلي ساخته و سكني گزيدند. (سند شماره 304/53/18-291) اين در حالي بود كه اسكان عشاير هفت‌لنگ بختياري با موانع و مشكلاتي مواجه شده بود. لذا حكومت اصفهان طي نامه‌اي در اين خصوص به وزارت داخله اعتراض نمود. وزارت داخله نيز از دفتر مخصوص رضاشاه كسب تكليف نمود. در نتيجه 3/خرداد/1316 رئيس دفتر مخصوص شاهنشاهي طي نامه‌اي محرمانه به رياست وزراء نوشت: «حكومت اصفهان شرحي به وزارت داخله نوشته كه با اقداماتي كه حكومت نظامي چهارلنگ در ترك چادرنشيني نموده طوايف هفت‌لنگ به حال چادرنشيني باقي و تقاضا كرده كه براي اسكان آنها نيز اقدامات لازم به عمل آيد والا با حالت فعلي آنها، ممكن است در طوايف چهارلنگ تأثير خوبي نداشته باشد. حسب‌الامر مطاع مبارك اعليحضرت همايون شاهنشاهي ابلاغ مي‌نمايد اسكان طوايف و ترك چادرنشيني آنها استثنا ندارد و طوايف هفت‌لنگ هم بايد اسكان داده شوند.» (پوشه شماره 576-112007) محمود جم رئيس‌الوزراء نيز در 19/خرداد/1316 اين دستور رضاشاه را به وزارت داخله ابلاغ نمود. (همان پوشه) با آغاز به كار طرح اسكان عشاير، حوزه سردسيري و حوزه گرمسيري بختياري از يكديگر مجزا گرديد. ايل بختياري كه از 1303 به دو قسمت چهارلنگ و هفت‌لنگ تقسيم گرديده بود اكنون نيز دچار تقسيم‌بندي ديگري گرديد. منطقه چهارلنگ داراي حكومت نظامي بوده و منطقه هفت‌لنگ تحت امر حكام اصفهان و خوزستان بوده، اما نايب‌الحكومه‌هاي آن با نظر لشكر خوزستان و تيپ اصفهان انتخاب مي‌گرديدند كه سرانجام در بهار 1316 مقرر گرديد كه براي نيابت حكومت هفت‌لنگ نيز مأمورين نظامي تعيين شود تا بتوانند در پيشرفت سياست اسكان اجباري عشاير هفت‌لنگ نيز پيشرفتي به وجود آورند. (همان پوشه) بدين ترتيب تمامي ايل بختياري چه چهارلنگ و چه هفت‌لنگ به هفت بخش تقسيم گرديد كه سه بخش آن در سردسير و جزو فرمانداري اصفهان و چهار بخش آن در گرمسير و جزو فرمانداري اهواز قرار گرفت. اين تقسيم‌بندي براي اجراي دقيق و آسان اسكان عشاير بختياري صورت گرفت. با اين وجود باز هم مشكل دولت در خصوص اسكان اجباري عشاير بختياري حل نگرديد. عشاير بختياري حاضر به ترك چادرنشيني و اسكان در يك نقطه خاص نشدند و در مقابل طرح اسكان عشاير مقاومت مي‌كردند. آنها جلوگيري از كوچ برايشان قابل پذيرش نبوده لذا بعضي از عشاير مخفيانه و به دور از چشم مأمورين دولتي از سردسير به گرمسير و يا بالعكس كوچ مي‌كردند و مأمورين و بازرسين پي نمي‌بردند زيرا كوچ آنها بعد از موقع معمول كوچ بود. اين بدان خاطر بود كه مأمورين پس از سپري شدن ايام كوچ، گذرگاهها و ايل راههاي عشاير بختياري را ترك مي‌كردند و لذا عشاير بختياري در اين فرصت اقدام به كوچ مي‌كردند. (پوشه شماره 5 و 4 و 3/75/21-291) اما اگر مأمورين به كوچ طايفه‌اي پي بردند، غالباً آنها را به زور و با غل و زنجير به جاي سابق خود بازمي‌گرداندند. اين امر باعث شده بود تا بي‌نظمي و مداخلاتي در دو منطقه سردسير و گرمسير بختياري ايجاد شود زيرا كه مرزهاي دو منطقه به طور دقيق مشخص نشده بود. لذا براي جلوگيري از مداخلات حكومت‌هاي سردسيري و گرمسيري بختياري در قلمرو يكديگر، كميسيون تعيين حدود اين دو منطقه تشكيل شد. در 11/خرداد/1316 وزير داخله جريان مداخلات فتحعلي‌خان سردارمعظم بختياري نايب‌الحكومه حوزه سردسيري هفت‌لنگ بختياري در امور دهدز كه جزو حوزه گرمسيري محسوب مي‌شد و شكايت حكومت خوزستان از اين اقدام را به نخست‌وزير اطلاع داد. (پوشه شماره 576-112007) در نتيجه دولت تصميم گرفت تا با تشكيل كمييسون تعيين حدود سردسير و گرمسير بختياري با دقت و سرعت بيشتري مسئله اسكان عشاير بختياري را دنبال نمايد. تيپ مستقل اصفهان سروان كمال سهراب و وزارت داخله محمود شريف‌هاشمي و عليرضا وثيق را به عنوان نمايندگان خود در كميسيون تعيين حدود معرفي نمودند. (سند شماره 182/62/14-291) نمايندگان مزبور علاوه بر تعيين حدود مرزهاي سردسير و گرمسير بختياري به عنوان بازرسان مخصوص وزارت داخله و تيپ مستقل اصفهان مأموريت داشتند تا وضعيت اجراي اسكان عشاير بختياري را به دقت بررسي نموده و گزارش مفصل و جامع آن را به مقامات ارائه دهند. دولت تلاش كرد تا با تقسيم خاك بختياري به دو قسمت چهارلنگ و هفت‌لنگ و سردسير و گرمسير، بتواند توسط مقامات و مأمورين خود بختياري‌ها را تحت كنترل گرفته و طرح اسكان عشاير بختياري را به طور دقيق و كامل اجرا نمايد. سرانجام اسكان عشاير بختياري اما علي‌رغم همه تدابير دولت رضاشاه در به كار بردن شيوه‌هاي خشن و نظامي و بسيج شدن دستگاه‌هاي اداري اجرايي ونظامي انتظامي براي اجراي سياست اسكان عشاير، اين سياست با موفقيت و به طور كامل اجرا نگرديد. با سقوط رضاشاه در شهريور 1320 و برقراري فضاي آزاد در كشور، عشاير بختياري نيز همانند ايلات و عشاير ديگر، خانه‌ها و مساكن خود را تخريب نموده و بار ديگر به زندگي كوچ‌نشيني روي آوردند. روستاهايي كه به طور اجباري و خيلي سريع به وجود آمده بودند اما در حقيقت هم شكل‌ ظاهري و هم هويت واقعي يك روستا را نداشتند و گاهي از دو سه خانوار تشكيل شده بودن، از بين رفتند و عشاير بختياري كه آزادي خود را به دست آورده بودند، با از بين بردن خانه‌ها و روستاهاي خود، مجدداً به چادرنشيني و كوچ‌روي روي آوردند. به تدريج زمينه اسكان هميشگي عشاير بختياري فراهم آمد. اين اسكان برخلاف طرح اسكان اجباري رضاشاه، داوطلبانه و از سر اختيار بود. شهرها به تدريج از شيوه زندگي چادرنشيني خود دست كشيده و جذب روستاها و شهرها شدند. با اين وجود عده اندكي از بختياري‌ها هنوز پس از گذشت بيش از نيم قرن از اسكان اجباري آنها توسط رضاشاه از شيوه زندگي چادرنشيني خود دست نكشيده و هر ساله با زحمت و شوق و علاقه بسيار ميان سردسير و گرمسير در رفت و آمد مي‌باشند و از مواهب طبيعي زندگي بهره مي‌برند. معلوم نيست كه چه موقع اين عده نيز از زندگي كوچ‌نشيني دست كشيده و در شهرها يا روستاها ساكن خواهند گرديد. نتيجه رضاشاه پهلوي پس از رسيدن به سلطنت، تصميم به اجراي طرح اسكان عشاير ايران گرفت. ايلات و عشاير نيروهاي قدرتمند تمركزگريزي بودند كه به واسطه كوچ ساليانه و مداوم خود به خود كمتر تحت نظارت و سلطه مستقيم دولت‌هاي ايران تا قبل از پهلوي درآمده بودند. آنها حتي خود حكومت‌ساز بودند زيرا كه اغلب حكومت‌هاي ايران از باستان تا پهلوي ريشه ايلي و عشايري داشتند. ايل بختياري به عنوان يكي از اين ايلات و عشاير، كه محل استقرار آن در جنوب ايران قرار داشت قدرت بسياري داشته و در جريانات و تحولات تاريخي ايران از سقوط صفويه تا حكومت پهلوي نقش بسياري ايفا كرده بود. به ويژه آنكه درجريان تحولات انقلاب مشروطه، بختياري‌ها نيروي نظامي خود را سازمان داده و با شكست محمدعلي شاه قاجار و فتح تهران مشروطيت را بار ديگر برقرار نمودند. حركت ساليانه و مداوم آنها از سردسير به گرمسير يا بالعكس و حضور در كوهستان‌هاي صعب‌العبور بختياري آنها را از دسترس و قابليت نظارت وسلطه توسط دولت ايران خارج ساخته بود. اجراي طرح اسكان عشاير بختياري، دولت پهلوي را به اين هدف مهم نائل مي‌ساخت. در نتيجه طرح اسكان عشاير ايل بختياري نيز همچون بعضي ديگر از ايلات البته با شدت و حدت بيشتري تعقيب و اجرا گرديد. اما اين طرح بدون هرگونه مطالعات و تمهيدات كارشناسي و تنها از سوي دستگاه‌هاي نظامي و امنيتي عملي گرديد. نگاه دولت رضاشاه بهمسئله اسكان عشاير نگاه امنيتي و نظامي بود. هيچگونه امكانات و يا تمهيداتي براي رفاه و آسايش عشاير اسان داده شده در نظر گرفته نشده بود. دولت پهلوي عشاير بختياري را تنها با پشتوانه ارتش و به اجبار در مناطق ييلاقي و يا قشلاقي ساكن نمود. رضاشاه شخصاً و به صورت مستقيم بر اجراي اسكان عشاير بختياري نظارت مي‌نمود. او براي سهولت در امر اجرا نمودن طرح اسكان عشاير بختياري دستور داد قلمرو بختياري به چند استان سردسيري و گرمسيري تقسيم گردد. اين كار با عجله انجام شد و دسته‌هاي زيادي از عشاير بختياري را از سردسير (چهارمحال بختياري) به اجبار و با اعمال خشونت به گرمسير (خوزستان) كوچ داده و در مناطق گرم و بدآب و هواي آنجا اسكان دادند. ستاد ارتش وزارت جنگ و وزارت داخله در يكجانشيني اجباري بختياري‌ها نقش مهم و برجسته‌اي داشتند. اما واكنش عشاير بختياري در مقابل فشار دولت رضاشاه براي اسكان خود مقاومت و تداوم زندگي كوچ‌نشيني بود. همه ساله دسته زيادي از بختياري‌ها به طور مخفيانه كوچ مي‌كردن ولي عده زيادي از آنها تحت فشار و اجبار دولت و با اكراه در روستاهاي جديدالتأسيس خانه ساخته و سكونت نمودند. اما با وقوع حوادث شهريور 1320 و سقوط ديكتاتوري رضاشاه، آنها با تخريب خانه‌هاي خودساخته، بار ديگر به كوچ‌نشيني روي آوردند. منابع و مآخذ اسناد - سند شماره 2/6/7-291، نظامنامه تخته قاپوي ايلات عشاير، اسناد وزارت داخله، سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران. - سند شماره 1/6/7-291، نامه وزارت داخله به حكومت اصفهان، اسناد وزارت داخله، سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران. - سند شماره 17/10/387-240، اسناد وزارت ماليه، تصويب اعتبار لازم هيأت وزراء جهت بازرسي اسكان عشاير بختياري، سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران. - پوشه شماره 240024379، فهرست روستاها و خانوارهاي اسكان يافته عشاير بختياري، سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران. - سند شماره 6/650/12007، اسناد دستي، نامه وزير داخله به رياست وزراء در تاريخ 15/2/1315، سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران. - پوشه شماره 7/650-112007، اسناد دستي، نامه رئيس اداره كل فلاحت به رياست وزراء در تاريخ 16/4/1315، سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران. - همان پوشه، نامه رئيس كل اداره فلاحت به رياست وزراء در تاريخ 25/4/1315، سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران. - همان پوشه، نامه رياست وزراء به رياست دفتر مخصوص رضاشاه در تاريخ 29/5/1315، سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران. - همان پوشه، گزارش تلگرافي به نخست‌وزيري، سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران. - همان پوشه، نامه سرلشكر ضرغامي سرپرست ستاد ارتش به نخست‌وزير در تاريخ 23/9/1315، سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران. - سند شماره 4 و 3/53/18-291، نامه نايب‌الحكومه نجف‌آباد و فريدن به حكومت اصفهان، سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران. - پوشه شماره 576-112007، نامه رئيس دفتر مخصوص شاهنشاهي به رياست وزراء در تاريخ 3/3/1316، سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران. - همان پوشه، نامه محمود جم رئيس‌الوزراء به وزارت داخله در تاريخ 19/3/1316، سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران. - همان پوشه، نامه سرپرست وزارت جنگ به رياست وزراء در تاريخ 17/4/1316، سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران. - پوشه شماره 5 و 4 و 3/75/31-291، سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران. - پوشه شماره 576-112007، نامه وزير داخله به نخست‌وزير در تاريخ 11/3/1316، سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران. - سند شماره 182/62/14-291، تلگراف وزير داخله به فرمانداري اصفهان. - سند شماره 34/62/14-291، نامه سرتيپ سطوتي فرمانده تيپ مستقل اصفهان به فرمانداري اصفهان، سازمان اسناد و كتابخانه ملي ايران. كتابها - اميري، مهراب (1385)؛ حكومتگران بختياري، تهران: انتشارات پازي‌تيگر. - بابن و هوسه (1363)؛ سفرنامه جنوب ايران، ترجمه و تعليقات از محمدحسن‌خان اعتمادالسلطنه، به تصحيح ميرهاشم محدث، تهران: انتشارات دنياي كتاب. - دوبد، بارون (1371)؛ سفرنامه لرستان و خوزستان، ترجمه محمدحسين آريا، تهران: انتشارات علمي و فرهنگي. - راولينسون، سر هنري (1362)؛ سفرنامه راولينسون يا گذر از زهاب به خوزستان، ترجمه سكندر امان‌آللهي بهاروند، تهران: نشر آگاه. - سرداراسعد، عليقلي‌خان (1376)؛ سپهر، عبدالحسين، تاريخ بختياري، به اهتمام جمشيد كيان‌فر، تهران: انتشارات اساطير. - سردار بهادر، جعفرقلي‌خان (1378)؛ خاطرات سرداراسعد بختياري، به كوشش ايرج افشار، تهران: انتشارات اساطير، چاپ دوم. - غفاري، هيبت‌الله (1368)؛ ساختارهاي اجتماعي عشاير بويراحمد، تهران: نشر ني. - كوپر، مريان (بي تا)؛ سفر به سرزمين دلاوران، ترجمه اميرحسين ايلخان ظفر، تهران: انتشارات اميركبير. - كياوند، عزيز (1368)، حكومت، سياست، عشاير، تهران: انتشارات سازمان عشاير ايران. - گارثويت جن راف (1373)؛ تاريخ سياسي اجتماعي بختياري، ترجمه مهراب اميري، تهران، نشر سهند. - لايارد، سرهنري (1376)؛ سفرنامه لايارد، ترجمه مهراب اميري، چاپ دوم، تهران: انتشارات آنزان. - لايارد، سرهنري (1371)؛ سيري در قلمرو بختياري و عشاير بومي خوزستان، ترجمه و حواشي از مهراب اميري، تهران: انتشارات فرهنگسرا. - مستوفي، عبدالله (1384)؛ شرح زندگاني من يا تاريخ اجتماعي و اداري دوره قاجاريه، ج سوم، چاپ پنجم، تهران: انتشارات زوار. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 55

اولين ملاقات من با آيت‌الله

اولين ملاقات من با آيت‌الله حسنين هيكل سردبير روزنامه الاهرام مصر و همقدم جمال عبدالناصر در كتاب «ايران كوه آتشفشان» اولين ملاقات خود با آيت‌الله كاشاني را چنين توصيف مي‌كند: «اولين ملاقات من با آيت‌الله به وسيله دكتر فاطمي انجام شد... وقتي كه از خيابان شاه سوار تاكسي شدم آدرس منزل آيت‌الله را به راننده گفتم. راننده تاكسي ابتدا نگاه تندي به من كرده و گفت: تو مي‌خواهي بروي منزل آيت‌الله؟ پس چرا نمي‌گويي برو منزل آيت‌الله، منزل آيت‌الله ديگر آدرس نمي‌خواهد! بعد راننده تاكسي با صداي آهسته گفت آقاي من ببخشيد من با شما اين طور صحبت كردم سزاوار نبود كه من با كسي كه مي‌خواهد نزد آيت‌الله برود اعتراض كنم! مقابل منزل آيت‌الله از تاكسي پياده شدم در آنجا سه نفر منتظر بودند تا مرا به داخل منزل آيت‌الله راهنمايي كنند. صدها جفت كفش از همه جور در قسمت بيروني منزل آيت‌الله ديده مي‌شد و از وجود اين همه كفش ميزان جمعيت در داخل اطاقها معلوم بود. وقتي داخل اطاق شديم پيرمردي ريش‌سفيد كه عمامة سياه به سر داشت و در صدر مجلس نشسته بود نظر هر تازه‌وارد را به خود جلب مي‌كرد. اين پير فرتوت كه چهره جذابش بيش از هفتاد سال نشان مي‌داد همان آيت‌الله سيدابوالقاسم كاشاني بود. در لحظه ورود به اطاق فشار دستي را بر كتف خود احساس كردم كه مرا به نشستن دعوت مي‌كرد بعد از اين كه دم در اطاق نشسته بودم سعي كردم تا آهسته آهسته روي زانو به آيت‌الله نزديك شوم سپس متوجه شدم كه طبق رسومات مي‌بايستي همين طور به آيت‌الله نزديك شد. نفسهاي مؤمن و پرحرارتي فضاي اطاق را گرم مي‌كرد و هر ده دقيقه يك بار سيني چاي اطاق را دور مي‌زد... بارقه‌هاي هوش و ذكاوت در چشمان آيت‌الله مي‌درخشيد و در حالي كه تبسم رقيق و آرامي بر لبهاي او نقش بسته بود نگاه راسخ و نافذي به من كرد و بدين‌گونه سخن را به زبان عربي ولي با لهجة فارسي آغاز نمود، از من سئوال نمود در اين مدت كه در ايران هستي چه ديدي؟ من جواب دادم حقيقتاً چيزي نديدم و از آن موقعي كه داخل ايران شده‌ام هر چه صبح شنيدم بر عكس آن را بعد از ظهر به من مي‌گويند. من نمي‌دانم وقتي كه به مصر بازگردم اگر از من سئوال كنند كه در ايران چه خبر بود در جواب آنها چه بگويم؟ آيت‌الله خنديد و در حالي كه تبسم از چهره‌اش غروب مي‌كرد و نگاهش كم كم حالت تندي مي‌گرفت در جواب من گفت مي‌خواهي حقيقت را در يك جمله بگويم: «ما مي‌خواهيم انگليسيها مملكت ما را ترك كنند، بله ما مي‌خواهيم سگهاي انگليسي كشور ما و همة كشورهاي اسلامي را ترك كنند». آيت‌الله افزود: «سگهاي انگليسي، استقلال ما را از ما گرفتند همان طور كه قرآن را از ما گرفتند! كو قرآن؟ كجاست احكام قرآن؟» بعد اشاره كرد به قلمش كه روي سجاده‌اش قرار داشت و گفت: «بنويس از قول من به دولتهاي اسلامي، بنويس ابوالقاسم كاشاني خدمتگزار اسلام و مسلمانها مي‌گويد هيچ كاري از شما پيشرفت نمي‌كند مگر اين كه زندگي خود را بر پايه‌هاي قرآن استوار كنيد». آيت‌الله گفت: «سگ‌هاي انگليسي قرآن را از ميان ما دزديدند تو «گلادستون» را مي‌شناسي؟ او يك سگ انگليس بود، رئيس‌الوزراي سگهاي انگليس بود. او مي‌گفت مادامي كه قرآن در بين امتهاي اسلامي وجود دارد راه براي انگليس بسته است و بايد به خاطر اين كه خوب سواري بدهند قرآن را از آنها گرفت و بالاخره گلادستون سگ و ايل و تبار سگش سعي كردند تا قرآن را از ما بگيرند». سپس در حالي كه چهرة طوفاني آيت‌الله رو به آرامش گذاشته و كم كم لبخند آرامي صورت او را زينت مي‌بخشيد افزود: «به زودي ياران خيانتكار انگليس مي‌ميرند و دستشان كوتاه مي‌شود. همين دو روز پيش دست يكي از آنها را كوتاه كرديم و بقيه بايد منتظر باشند. و قتل رزم‌آرا به توفيق و الهام از خداوند صورت گرفت تا اين كه خون او پند و عبرتي باشد براي افراد ضعيف‌الايمان و مردد.» سپس آيت‌الله با حالت تند و با عزم و اراده گفت: «به زودي نفت ملي مي‌شود، به زودي نفت ملي شود تا اين كه هر قطره نفتي كه از خاك ايران استخراج مي‌شود ملك خاص ايراني باشد بدون شريك... (ايران، كوه آتشفشان، نوشته حسنين هيكل، ترجمه سيدمحمد اصفيايي، صص 87-84). به نقل از: تاريخ سياسي معاصر ايران، سيدجلال‌الدين مدني دفتر انتشارات اسلامي، ج 1، صص 355 و 356 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 55

از كيسه خليفه!

از كيسه خليفه! سرلشكر حسن ارفع در سفر تركيه از جمله ملتزمان ركاب پهلوي بود و خاطره‌هايش از اين سفر جالب و خواندني است. سرلشكر ارفع خاطرات خود را درباره اين سفر با مقدماتي از اختلافات مرزي دو كشور و حل آنها آغاز كرده است. او مي‌گويد: «من عضو هيأت تحديد حدود و حل اختلافات بودم. در اين هيأت كساني چون محمدعلي فروغي و رشدي آراس شركت داشتند. يك روز كه من و يك سرهنگ ترك بر سر موضوعي مورد اختلاف با حرارت بسيار بحث مي‌كرديم رشدي آراس گفت: «ما ترك‌ها به نظر اعليحضرت شاهنشاه اطمينان و اعتقاد كامل داريم. سرهنگ ارفع پرونده‌ها و نقشه‌ها را به حضور ايشان ببرد هر چه فرمودند ما قبول داريم.» من نقشه‌ها و كاغذها را جمع كردم و يك راست به كاخ سلطنتي رفتم و به اتاق داخل شدم و گفتم عرايضي دارم چند دقيقه بعد شاهنشاه وارد شدند در حالي كه من نقشه‌ها را روي ميز پهن كرده بودم. همين كه نقشه‌ها را ديدند فرمودند: «موضوع چيست؟» من شروع كردم به توضيح دادن كه فلان تپه چنين است فلان منطقه چنان است، آنجا سخت مورد نياز ما است، و از اين حرف‌ها... ولي پس از مدتي كه با حرارت عرايضي كردم با كمال تعجب ديدم اعليحضرت چيزي نمي‌فرمايند. وقتي سرم رابلند كردم ديدم شاه با حالت مخصوصي به من نگاه مي‌كند گويي به حرف‌هايم چندان توجهي ندارد و تنها چشم به چشم من دوخته است تا ببيند من چه مي‌گويم. من سكوت كردم. فرمودند: معلوم است منظور مرا نفهميدي... بگو ببينم اين تپه اينجا از آن تپه كه مي‌گويي بلندتر نيست؟ «عرض كردم: «بلي قربان»... فرمودند: «آن را چرا نمي‌خواهي؟ اين يكي چطور؟» عرض كردم «بلي». فرمودند «منظور اين تپه و آن تپه نيست. منظور من اين است كه دودستگي و جدايي كه بين ايران و تركيه از چندين صد سال وجود دارد و هميشه به زيان هر دوكشور و به سود دشمنان مشترك ما بوده است از ميان برود. مهم نيست كه اين تپه از آن كه باشد آنچه مهم است اين است كه ما با هم دوست باشيم.» من شرمنده شدم و كاغذها و نقشه‌ها را جمع كردم و به وزارت خارجه كه محل تشكيل هيأت بود برگشتم. همه منتظر من بودند تا وارد شدم پرسيدند اعليحضرت چه فرمودند؟ گفتم: «فرمودند ما دوست هستيم اين موضوعات در كار نيست. تقسيم كنيد اين طرف تپه كه رو به «قطور» است مال ما باشد و آن طرف مال ترك‌ها.» اين واقعاً درس بزرگي بود براي من و دريافتم كه شاهنشاه ايران تا چه اندازه نظربلند و باگذشت و خواهان دوستي و صلح و صفا هستند. به طوري كه مي‌دانيم پهلوي اول ارتفاعات آرارات را به ترك‌ها و قسمت‌هايي از شرق ايران را به افغان‌ها و شط‌العرب را به عراق بخشيد. در خاطرات سرلشكر ارفع كه عضو كميسيون تحديد حدود مرزي بوده چگونگي اين واگذاري را بيان مي‌نمايد بنابراين پيمان سعدآباد از هر لحاظ به زيان ايران بوده است. منبع: تاريخ بيست ساله ايران حسين مكي، 1380، ج 6، ص 176 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 55

آبروريزي اعليحضرت!

آبروريزي اعليحضرت! عليقلي اردلان از رجال سياسي عصر پهلوي اول و دوم بود. او از دي 1334 تا فروردين 1337 وزير خارجه بود و سپس در ارديبهشت اين سال به سمت سفيركبير ايران در واشنگتن تعيين شد و به واشنگتن رفت. هنگامي كه اردلان سفيركبير ايران در واشنگتن بود محمدرضا پهلوي يك سفر غيررسمي به آمريكا نمود و در يكي از هتل‌هاي بزرگ آن كشور مسكن گزيد و يك ميهماني خصوصي دائر كرد كه فقط جمعي از رجال آمريكا در آن شركت داشتند. در همان روز شاه به هنگام خريد در يكي از مغازه‌هاي هتل، با فروشنده آن كه زني زيبارو و خوش‌اندام بود آشنا شد و پس از معرفي خود، از وي دعوت مي‌نمايد كه در ميهماني او در همان هتل شركت كند. اين دعوت مورد قبول فروشنده قرار مي‌گيرد و در اين ميهماني كه عده‌اي از رجال آمريكا شركت داشتند، مشاركت نمود. به محض ورود فروشنده، شاه به استقبال دختر رفته و او را به محل سالن مي‌آورد و در تمام مدت از آن دختر جدا نشده و با يكديگر مي‌رقصند. اين برنامه مورد تعجب ميهمانها شده و هر كدام، از دكتر اردلان سفيركبير ايران هويت اين دختر را مي‌پرسند ولي او از شناسايي وي اظهار بي‌اطلاعي مي‌كند. به هر كيفيت آن شب به پايان مي‌رسد و فرداي آن روز روزنامه‌هاي بزرگ واشنگتن عكس شاه ايران و دخترك فروشنده را با تفصيلات در صفحه اول روزنامه‌هاي خود منتشر مي‌سازند و هر كدام پيرايه‌اي بر آن مي‌افزايند. روز بعد اردلان تمام روزنامه‌ها را در پوشه‌اي قرار داده براي ديدار شاه به هتل مي‌رود. حدود ساعت 11 صبح شاه در حاليكه صبحانه مي‌خورد اردلان را احضار كرده و مي‌گويد: «ديشب به ما خيلي خوش گذشت شما چطور؟» اردلان مي‌گويد به چاكر و ساير ميهمانها فوق‌العاده بد گذشت؛ چون همه با تعجب از من هويت آن دختر را مي‌پرسيدند و من از همه جا بي‌خبر بودم. بعد با عصبانيت پوشه را كه در دست داشت و پر از روزنامه‌هاي مختلف بود به شاه مي‌دهد، و مي‌گويد: «واقعاً آبروريزي شده است». شاه نظري به روزنامه‌ها انداخته از اردلان مي‌پرسد: «تو هم ناراحت شدي؟» او پاسخ‌مي‌دهد: «فوق‌العاده ناراحت شدم». شاه با ملايمت مي‌گويد: «گر تو نمي‌پسندي تغيير ده قضا را» و بعد اضافه مي‌كند يك روز بعد از حركت من به تهران، وظايف سفارت را به ارشد اعضا تحويل داده به تهران حركت كنيد و در اين چند روزي هم كه من در اينجا هستم ملاقات نيائيد. اردلان بلافاصله به تهران آمده و حضور و بركناري خود را اعلام مي‌دارد و بلافاصله حكم بازنشستگي خود را دريافت مي‌دارد. اردشير زاهدي به جاي وي به سفارت ايران در واشنگتن منصوب مي‌شود. اردلان قريب سه سال دوران بازنشستگي خود را طي مي‌كند تا بالاخره با شفاعت حسين علاء، در سال 1340ش به سفارت ايران در شوروي منصوب مي‌شود. اين مأموريت يك سال و نيم بيشتر به طول نمي‌انجامد. از آنجا به سفارت ايران در آلمان غربي مي‌رود و در 1344ش مأموريتش پايان مي‌يابد. اردلان مدتي پس از بازنشستگي، وارد بخش خصوصي شد و رياست مدرسه عالي ارتباطات را عهده‌دار گرديد. مؤسس و صاحب اين مدرسه عالي، دكتر مصطفي مصباح‌زاده،‌ استاد دانشگاه و صاحب روزنامه كيهان بود. رياست وي بر اين مدرسه سالها به درازا كشيد تا اينكه در نيمه دوم سال 1357 كه شعله‌هاي انقلاب از هر طرف زبانه مي‌كشيد، از طرف محمدرضا پهلوي دعوت به كار شد و به جاي اميرعباس هويدا عهده‌دار وزارت دربار پهلوي شد. وي در اين سمت دست به اصلاحاتي زد. آئين‌نامه رفتار خاندان سلطنتي را اعلام نمود و آنها را از هرگونه اعمال نفوذ و دخالت در معامله و مشاركت در امور مرتبط با دولت، قبول شغلي در شركتهاي دولتي و بانك‌ها و بيمه ممنوع و محروم نمود ولي اين اقدامات ظاهري كه مورد تمسخر مردم واقع شده بود، كوچكترين تأثيري در كند كردن شتاب انقلاب نداشت. شاه تصميم به ترك ايران گرفت و شوراي سلطنت را تشكيل داد و عليقلي اردلان عضو اين شورا شد. روز 22 بهمن ماه 1357 رژيم سلطنت ساقط شد. اردلان مدت نسبتاً كوتاهي بازداشت شد و سرانجام در 1365ش در سن 85 سالگي درگذشت. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 55 به نقل از: زندگينامه و شرح حال وزراي امور خارجه دفتر مطالعات سياسي و بين‌المللي وزارت امور خارجه، 1379، صص 388 تا 390

در نفي مشروطه

در نفي مشروطه «مشروطه‌اي كه از ديگ پلوي سفارت انگليس بيرون بيايد به درد ما ايراني‌ها نمي‌خورد.» اين جمله شايد كليدي‌ترين اظهارنظر شيخ‌فضل‌الله درباره مشروطه باشد. شيخ‌فضل‌الله خود از طرفداران مشروطه بود اما بيش از آن هوادار اسلام بود. «من والله با مشروطه مخالفت ندارم، با اشخاص بي‌دين و فرقه ضاله و مضله مخالفم كه مي‌خواهند به مذهب اسلام لطمه وارد بياورند. روزنامه‌ها را كه لابد خوانده‌ايد كه به انبيا و اوليا توهين مي‌كنند.» پس از فتح تهران هم پيش از آن كه او را به اتهام همراهي با استبداد دستگير كنند از سفارت روسيه بارها به شيخ پيشنهاد پناهندگي و فراز از اعدام دادند. شيخ نپذيرفت. گفت: «اسلام زير بيرق كفر نمي‌رود.» شيخ‌ شهيد تفاوت‌هاي اعتقادي فراواني با مشروطه‌خواهان روشنفكر داشت، اما همين ويژگي به جاي او سبب شد كه به جاي آنكه مانند تقي‌زاده در زمان به توپ بسته شدن مجلس به سفارت انگليس پناهنده شود، در خانه بماند و با خونش ثابت كند كه مشروطه‌خواهي اول و مشروطه‌ستيزي آخرش همه در يك جهت بوده است. جلال آل‌احمد سال‌ها بعد درباره او گفت: من نعش آن بزرگوار را بر سر دار همچون پرچمي مي‌دانم كه به علامت استيلاي غربزدگي پس از دويست سال كشمكش بر بام سراي اين مملكت افراشته شد و اكنون در لواي اين پرچم، ما شبيه به قومي از خود بيگانه‌ايم. پس از شيخ فضل‌الله چند تن ديگر از علما هم از مشروطه‌اي كه به قول او از ديگ پلوي سفارت انگليس درآمد تبري جستند. از آيت‌الله سيدعبدالحسين لاري نقل كرده‌اند: «مذهب ما مذهب مخطئه است نه مصوبه و خطا بر غير معصوم جايز است. سركه انداختيم، شراب بيرون آمد!». مرحوم نائيني هم در اواخر عمر خويش ضمن جمع‌آوري نسخه‌هاي كتاب «تنبيه‌الامه و تنزيه‌المله» نه تنها از فعاليت‌هاي مشروطه‌خواهي كناره جست، بلكه ديگر حتي نام مشروطه را به زبان نياورد و به هيچ گفتگويي كه مربوط به مشروطه بود نيز گوش نداد.» مرحوم آيت‌الله شيخ عبدالله مازندراني چهارده ماه پس از شهادت شيخ‌فضل‌الله، رنج‌نامه پرسوز و گدازي براي يكي از دوستان خويش نوشت وي همچنين وقايع بعدي مشروطه را از قبيل ماقُصِدَ لمْ يَقَعْ و ما وَقَعَ لَمْ يُقْصَدْ (آنچه خواستيم نشد و شد آنچه نخواستيم) معرفي كرد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 55 به نقل از: «برداشت اول» مركز بررسيهاي استراتژيك رياست جمهوري شماره نهم – خرداد 1388

اختناق مطبوعاتي در عصر رضاخان

اختناق مطبوعاتي در عصر رضاخان چكيده مطبوعات به‌عنوان ابزاري آگاهي‌دهنده و جهت بخش به افكار عمومي نقش غيرقابل انكاري در حركت جوامع امروزي داشته‌اند. در ايران نيز تا به امروز اين نقش با فراز و فرود تداوم يافته است. در دوره مورد مطالعه ما در اين مبحث 1304 ـ 1302 ه‍ ش مقارن با نخست‌وزيري سردار سپه و گذار به سوي كسب سلطنت، مطبوعات در كنار جهت‌دهي به افكار عموم مردم، مشمول سياست‌هاي سركوبگرانه رضاخان شدند، اين مقاله كوششي است براي نماياندن تأثير جرايد بر روند قدرت‌يابي سردار سپه و برخورد وي با آنها. مقدمه شروع جنگ جهاني اول به وخامت بيشتر اوضاع سياسي داخلي ايران انجاميد. از يك طرف روس‌ها و انگليسي‌ها و از طرف ديگر آلماني‌ها و عثماني‌ها نبرد خود را بي‌توجه به اعلان بي‌طرفي ايران، به اين كشور كشاندند و جنبش‌هاي گوناگون در ايالات عليه دولت ناتوان مركزي سر برافراشتند. انقلاب اكتبر 1917، موقتاً روس‌ها را از صحنة سياسي ايران خارج ساخت و انگليسي‌ها كه ميدان را عملاً خالي از حريف مي‌ديدند، كوشيدند تا به ياري قرارداد 1919 ايران و انگليس، ايران را به صورت يك كشور تقريباً تحت‌الحمايه در آوردند، تلاش آنان در اين زمينه از سوي مجلس عقيم ماند ولي عدم كارآيي ذاتي مجلس و تزلزل گريز‌ناپذير دولت‌هاي قانوني، كودتاي بدون خونريزي 1921 م [1299 ه‍ ش] را به سركردگي سيدضياءالدين طباطبايي، روزنامه‌نويس و سياستمدار ماجراجو، و رضاخانه افسر قزاق، تشويق كرده، سرانجام راه را براي خلع سلسلسة قاجار از سلطنت و پيدايش حكومت پهلوي در 1925 م (1304 ه‍ ش) همواره ساخت. كودتاي سوم اسفند 1299 كه به حمايت و دستياري بيگانگان شكل گرفت نقطة آغاز دوره‌اي بود كه تا شهريور 1320‌ش ادامه يافت. اين دو را مي‌توان عصر رضاخاني دانست، عصري كه همراه با استبداد و خودكامگي بود و از مشروطيت و آرمان‌هاي آن چيزي جز صورت و ظاهر باقي نمانده بود. طبيعي است كه در چنين فضايي مطبوعات نيز از معني و محتوي خالي و جز تبليغ و نشر افكار مورد حمايت دولت خودكامه نقشي برعهده نداشته باشند. در اين دوره آن دسته از مطبوعات نيز كه به خود جرأت انتقاد از عملكرد هيأت حاكمه مي‌دادند مشمول سانسور و توقيف مي‌گرديدند. مسلم است كه اين سانسور و توقيف همانند ساير مظاهر ديكتاتوري رضاخاني يك دفعه به وجود نيامد، بلكه سيري تدريجي را طي نمود. اين مسير از دوران وزارت جنگ رضاخان آغاز و همواره با رشد قدرت او، شديدتر گرديد كه اين مسير به 3 دوره تقسيم مي‌گردد: 1) وزارت جنگ 2) رياست‌الوزرايي 3) سلطنت رضاخاني كه بحث ما به مرحله‌ي دوم يعني دوره‌ي رياست‌الوزرايي مي‌پردازد. نگاه رضاخان به مطبوعات علي دشتي درباره‌ي رفتار سردار سپه با ارباب جرايد، اين‌گونه مي‌نويسد: «... سردار سپه نظامي بود و عادت به انضباط داشت، و از اين‌رو خيال مي‌كرد كه اين انضباط، در سياست هم بايد باشد. چون خود در مسايل مملكتي و سياسي جدي و با هرگونه مسامحه و سهل‌انگاري مخالف بود و به راستي تمام قواي روحي و فكري او صرف امور سياسي و نظامي مي‌شد و جز اين همه‌ي مطالب ديگر را بازيچه مي‌شمرد، خيال مي‌كرد هر مرد سياسي بايد چنين باشد. پس مطبوعات نيز، جز مصالح عاليه كشوري نبايد هدفي و مقصودي را دنبال كنند. او با همان تحقيري كه از سياست‌پيشگان قبل از كودتا نام مي‌برد و آنها را مسئول فلاكت سربازاني مي‌دانست كه با دشمن درجنگند، از جرايدي كه دنبال اغراض خصوصي مي‌روند، بيزاري مي‌جست. روزنامه‌هايي كه متوقع كمك مادي بودند و يا از راه و رسم متانت و احتشام منحرف مي‌شدند از چشم وي مي‌افتادند. ولي خطر اساسي كه اين بار جرايد و آزادي مطبوعات و قلم را تهديد مي‌كرد، روحيه استيلاجويانة نظاميان و بسط تدريجي قدرت آنها به ديگر ارگان‌ها و دستگاههاي دولتي بود. در مقابله با اين خطر، مخالفين كودتا و قدرت‌يابي نظاميان، شروع به فعاليت كردند. در راه انجام اين فعاليت مؤثرترين وسيله براي آنها، جرايد و مطبوعات بود. به همين سبب دولت نيز، بايد جديت بيشتري به توقيف و سانسور جرايد و نشريات مي‌پرداخت. حسين مكي نيز در تاريخ بيست‌ ساله خود در اين باره چنين مي‌گويد: «تنها چيزي كه همواره سردار سپه از آن مي‌ترسيد يكي انتقاد در جرايد و ديگري انتقاد در مجلس بود، جرايد اقليت را يكباره توقيف و از قلم آنها راحت شده بود. در مجلس هم كه مي‌خواستند انتقاد يا حملة شديدي به او بنمايند طرفدارانش با جاروجنجال نمي‌گذاشتند اقليت حرف‌هاي خود را بزند. جرائد اقليت و جرائد اكثريت جرايد و روزنامه‌ها در اين دوره به دو دسته اقليت و اكثريت تقسيم مي‌شدند، كه ما در اينجا ابتدا به بيان ويژگي‌هاي اين دو دسته پرداخته، سپس چند نمونه از روزنامه‌هاي اقليت را كه در دورة نخست‌وزيري سردار سپه، به كشاكش و مخالفت با وي پرداخته و در روند قدرت‌يابي او تأثير داشته‌اند مورد بررسي قرار خواهيم داد. جرايد اكثريت اين جرايد، در بيشتر مواقع، غوغا به راه انداخته و به جان اقليت مجلس و مخالفين سردار سپه افتاده و از هرگونه تهمت، افترا و كينه و دشنام درباره‌ي آنها مضايقه نمي‌نمودند، به جرايد اكثريت مساعدت‌هاي مالي و كمك‌هاي ديگر از هر طرف مي‌شد و مخصوصاً چون ادارة سانسور با آنها كاري كاري نداشت، بدون پروا هرچه مي‌خواستند برعليه شاه و دربار قاجار و موافقين آنها مي‌نوشتند تا زمان انقراض سلسله‌ي قاجاريه در غالب جرايد طرفدار سردار سپه مقالات و اخبار زيادي برعليه قاجاريه و مخصوصاً سلطان‌ احمدشاه منتشر مي‌شد ضمن اين مقالات همواره نسبت به مخالفين سردار سپه و مخصوصاً دسته‌ي اقليت مجلس حملات ديدي مي‌شد. حتي بعضي از جرايد براي مرعوب كردن مخالفين سردار سپه اخباري از خود جعل و ذهن جامعه را مشوش مي‌نمودند مانند روزنامه‌ي ستاره ايران كه در صفحه‌ي اول خودش، ستون مخصوصي زير عنوان «ضجه ولايات برعليه قاجاريه» اختصاص مي‌داده، همه روزه مطالبي در اين زمينه منتشر مي‌كرد. روزنامه‌هاي ديگر نيز به همين رويه تحت‌ عناوين مختلف مرتباً مقالاتي درج نمودند، از جمله روزنامة شفق سرخ كه ابتدا مشي و رويه‌اي مخالفت‌آميز با سردار سپه و اقدامات او داشت، از شمارة 235 مورخه‌ي 2 خرداد سال 1303 خود، زيرعنوان در «تاريخ قاجاريه» مطالبي مفصل منتشر مي‌ساخت. روزنامه‌هاي هفتگي و فكاهي نيز غالباً مقالات و كاريكاتورهايي برعليه قاجاريه و برعليه اقليت مجلس منتشر مي‌كردند. جرايد اقليت اين جرايد با اقليت پارلمان از نزديك همكاري و به وسيله مالك‌الشعراي بهار با آنها ارتباط دائمي داشتند، روي هم رفته، از 9 روزنامه كه طرفدار اقليت بود، هيچ‌وقت بيش از يكي دو تاي آنها منتشر نمي‌شد، مابقي يا به واسطة عسرت‌ مالي يا به علت توقيف بودن انتشار نمي‌يافت در صورتي كه جرايد اكثريت كه تعداد آنها چند برابر جرايد اقليت بود هر چه مي‌خواستند، مي‌نوشتند و با آنها همه نوع وعده‌ي مساعدت مانند وكالت شغل‌هاي ديگر داده مي‌شد. جرايد اقليت به محض اين كه مطالبي بر عليه سردار سپه انتشار مي‌دادند فوراً توقيف و در پاره‌اي از مواقع در خلال چاپ نيز آن را توقيف و ضبط مي‌نمودند. حتي مديران آنها را نيز به انواع و اقسام مورد ضرب و شتم قرار داده، گاهي هم تبعيد مي‌كردند. جرايد اقليت مورد حملات جرايد اكثريت قرار مي‌گرفتند و زماني هم كه مي‌خواستند از خود دفاع كنند، فوراً تحت توقيف در مي‌آمدند. از نخستين اقدامات سردار سپه در زمان تصدي رياست‌الوزرائي، گذراندن تصويب‌نامه‌اي در هيأت وزراء بود كه به موجب آن هر تظلمي كه در مطبوعات و جرايد چاپ مي‌شد، بي‌جواب مي‌ماند و بدان رسيدگي نمي‌شد. اين تصوب‌نامه برخلاف اصل بيستم قانون اساسي بود و از نخستين اقدامات رسمي براي محدود كردن مطبوعات در دورة رضاخان به حساب مي‌آمد. صدور اين تصويب‌نامه در جرايد طرفدار رضاخان با حسن نظر تلقي گرديد ولي در روزنامه‌هاي مخالف به شدت از آن انتقاد شد. با وجود اين فشارهايي كه به مديران جرايد اقليت وارد مي‌آمد، بعضي از آنها برعليه اكثريت مجلس و جرايد طرفدار آنها شديداً مبارزه مي‌كردند كه ما در اين مجال چند نمونه از آنها را از نظر خواهيم گذراند. روزنامه‌ي نسيم صبا روزنامه‌ي نسيم صبا در تهران به صاحب امتيازي و مريدي حسين كوهي كرماني تأسيس و در سال 1302 ه‍ ش منتشر شده است. نسيم صبا روزنامه‌اي است ادبي ـ فكاهي، اجتماعي و در عنوان هر شماره اين شعر، به‌عنوان شعر روزنامه چاپ مي‌شده است. چه غنچه سرنهفته نهان كي ماند دل مرا كه نسيم صباست، محرم راز شماره‌ي اول سال دوم نسيم صبا در 15 فروردين 1303 ه‍ ش منتشر شده است. در اين شماره به عوض سرمقاله‌ اشعاري درج شد تحت‌عنوان: شد مسخره جمهوري از آقاي تدين شد مملكت آشفته زغوغاي تدين و اين اشعار درست در زماني انتشار يافت كه جرايد اكثريت در بحبوحة تبليغات خود برعليه سلسله قاجاريه و به طرفداري از جمهوري‌خواهي قرار داشتند. نسيم صبا به خاطر درج اين شعر براي مدت مديدي تعطيل شد تا خرداد سال 1311 ه‍ ش كه دوباره شروع به كار مي‌كند. علي‌رغم سانسور شديدي كه بر مطبوعات حاكم بود، همچنان روزنامه‌نگاران، به انحاء و ترفندهاي مختلف مخالفت خود را با سردار سپه و اقدامات او ابراز مي‌داشتند، روزنامه‌ي نسيم صبا نيز در اوايل 1303 ه‍ ش در يكي از شماره‌هاي خود، شاهكار ادبي را كه تصور مي‌رود از آثار ملك‌الشعراي بهار باشد، به اسم «در مكاتيب وارده» تحت‌عنوان «توشيح عقايد» چاپ نمود كه در آن زمان، در محافل سياسي و ادبي با حيرت و جنجال بسيار تلقي گرديد. اين مقاله در زماني منتشر شد كه سردار سپه در هنگام معرفي اعضاي دولت خود به مجلس، نام يكي از وزراي خود را فراموش و پشت تريبون گير كرده و از وزيري كه نامش را از ياد برده، اسمش را سؤال مي‌كند و همين قضيه دست‌آويزي براي جرايد اقليت مي‌شود و چون آنها نمي‌توانستند صريحاً مطلبي منتشر نمايند لذا دست به اين اقدام، يعني توشيح عقايد زدند و نسيم صبا به انجام اين عمل پرداخت اگر در اينجا ما تمام كلمات اول سطرها را كه با حروف درشت‌تر نوشته شده‌اند، به ترتيب سرهم نماييم عبارت زير از آن مستفاد مي‌شود: «رضاخان بي‌سواد كه وزراي خود را نتوانست به مجلس معرفي بنايد چطور لايق رياست جمهور است، تأمينات نمي‌گذارند آزادانه بنويسم لذا موشح عقايد ملي حقه‌بازان را مي‌نويسيم و مي‌گوييم بگذار مرتجعين ما را به تكفير كنند». از ديگر نمونه‌هايي كه روزنامة نسيم صبا به جبهه گرفتن در مقابل سردار سپه پرداخت، در قضية تمثال مي‌باشد. داستان اين‌گونه است كه علمايي كه از طرف دولت عراق به ايران تبعيد شده بودند چون در دوره‌ي رضاخان تبعيد آنان به پايان رسيد و در بازگشت به عتبات عاليات مورد مشايعت سردار سپه قرار گرفتند، پس از رسيدن به عراق، تمثالي را براي سردار سپه مي‌فرستند كه صحت و اعتبار ورود اين تمثال از نامه‌ي ميرزاحسين نائيني مرجع تقليد وقت، سرچشمه مي‌گرفت. روزنامه‌ي نسيم صبا در اين زمان اشعار زير را در صفحة اول و دوم خود در تاريخ 23 خرداد 1303 ه‍ ش منتشر كرده و جشن برپا شده به خاطر ورود اين تمثال را به باد تمسخر گرفته و چنين مي‌نويسد: جشن روز جمعه خنده‌آور است ملت ايران عجب خوش‌باور است روزنامه‌ي نجات ايران روزنامه‌ي نجات ايران به مديري و نويسندگي زين‌العابدين فروزش تأسيس و در سال 1301 ه‍ ش منتشر شده است. طرز انتشار نجات ايران، هفته‌اي 2 روز، روزهاي سه‌شنبه و جمعه بود. نجات ايران تا سال 1305 ه‍ ش به طور نامنظم منتشر شده و براي مدت طولاني تعطيل مي‌گردد. روزنامه‌ي نجات ايران در ترقيات فرهنگي داراي معتقدات و روش خاصي بود و چنين مي‌پنداشت كه بايد در اصول تربيت و تعليم و تعميم فرهنگ و ايجاد روحيه عالي ملي، انقلابي در معارف ايجاد نموده و در اين راه كوشش‌هاي بسيار نمود و از اين جهت سبك آن موردپسند متجددين و ترقي‌خواهان بود. در سياست نيز مشربي تند و اصلاح‌طلبانه و اصلاح به معني واقعي داشت. ضمناً داراي جنبه‌ي ادبي نيز بود و غالباً بهترين قطعات نثر و ترجمه‌هاي بسيار ممتاز از آثار بزرگترين نويسندگان را دارا بود. اين روزنامه حاكي بالا آمدن سطح لياقت و شايستگي و طرفدار آن بود كه مقامات و مشاغل را بايد بر طبقه شايسته و توانا واگذار نمود. شدت گرفتن اقدامات رضاخان عليه جرايد مخالف خود و قتل ميرزاده عشقي و به چوب و شلاق بستن روزنامه‌نويس‌ها، ظاهراً كار را به جايي رساند كه روزنامه‌ي نجات ايران در شماره‌ي چهارمش، از خوانندگان خود خداحافظي كرد و چنين نوشت: ما قلم را مي‌بوسيم و كنار مي‌گذاريم؛ قسمتي از مقاله: وقتي كه در حضور نمايندگان ملت، قانون مربوط به آزادي مطبوعات را لغو مي‌كنند، چطور مي‌شود آزادانه حرف زد؟ و به توقيف روزنامة ستاره ايران و ستاره شرق اشاره كرده و نوشته بود كه بهتر است پيش از اين كه به سراغ ما نيز بياييد، ما خود، روزنامه‌ي خود را تعطيل كنيم. آخر سر نيز متذكر شده كه اگر بخواهيد روزنامه بنويسيد، بايد حول و هوش خود را بپاييد و بيشتر مواظب ناحيه غرب تهران باشيد كه منظورش محل اقامت سردار سپه و نصرت‌الدوله بود! بعد از چاپ اين مقاله، «ناصر سيف» مدير روزنامه‌ي نجات ايران ناپديد شد و تلاش پليس براي پيدا كردن او به جايي نرسيد و آخر‌الامر هم معلوم شد كه وي براي نجات خود به سفارت شوروي پناه برده است كه باعث اعتراض آنان گرديده ولي اين نوع اعتراضات، تأثيري در تسلط سانسور بر آزادي قلم نداشت و نشرياتي كه توزيع و اشاعه آنها مقتضي نبود توسط نظميه جمع‌آوري مي‌شد. روزنامه‌ي قرن بيستم شماره‌ي اول قرن بيستم به صاحب امتيازي و نويسندگي ميرزاده عشقي در 16 ارديبهشت 1300 ه‍ ش در تهران منتشر شد. شماره‌ي اول سال دوم قرن بيستم به صاحب‌امتيازي ميرزاده‌ي عشقي و مدير مسئولي عباس اسكندري در 25 دي 1301 ه‍ ش منتشر شد. در سال دوم، قرن بيستم به جاي روزنامه سياست كه صاحب امتياز و مدير آن عباس اسكندري و توقيف شده بود منتشر گرديد. مندرجات سال دوم قرن بيستم عبارت از سرمقاله‌هاي تند و آتشين و قسمتي از اشعار عشقي و مقالات اجتماعي تحت‌عنوان (الفباي فساد اخلاقي) و اخبار داخله بود. پس از 4 ماه تعطيلي مجدداً سومين دوره روزنامه قرن بيستم در سال 1303 ه‍ ش و در آغاز جمهوري‌خواهي سردار سپه منتشر گرديد. در اين دوره بيش از يك شماره منتشر نشد و مطالب و مقالات همين شماره نيز موجب قتل عشقي گرديد. تاريخ انتشار اين شماره 7 تير ماه 1302 ه‍ ش است. عشقي با انتشار اين مقالات برعليه جمهوري پيشنهادي سردار سپه قيام نموده و عاقبت هم جان خود را فداي عقيده خويش نمود. او درست 5 روز پس از انتشار اين مقاله، از 12 تير ماه 1303 ه‍ ش هنگام صبح در خانة مسكونيش جنب دروازه دولت هدف گلولة دو نفر قرار گرفت. اما اشعاري كه در شمارة اخير روزنامه‌ي قرن 20، عشقي چاپ كرد، تحت‌عنوان «جمهوري سوار»، «مظهر جمهوري» و «نوحه جمهوري» مي‌باشد. در صفحه‌ي اول آخرين شماره‌ي قرن 20، كاريكاتور مردي خرسوار را نشان مي‌دهد كه خود را به پاي خم رسانيده و شير مي‌خورد و در كنار كاريكاتور نوشته است: (جناب جمبول بر خر جمهوري سوار شده شيره ملت را مكيده و مي‌خواهد به سرِ ِِِما شيره بمالد) و در صفحه‌ي دوم اشعار جمهوري سواري درج شده كه دو شعر اول آنها چنين است: هست در اطراف كردستان‌دهي خاندان چند كرد ابلهي قاسم‌آباد است آن ويرانه‌ده اين حكايت در آن واقع شده ِِدر صفحه‌ي پنجم نيز عكس تابوتي را نشان مي‌دهد كه زير آن نوشته: جنازه مرحوم جمهوري قلابي و اين اشعار تحت‌عنوان نوحه جمهوري چاپ شده است! آه كه جمهوري ما شد فنا پيرهن لاشخوران شد قبا بازتاب قتل عشقي قتل عشقي در تهران و در مجلس جوش و خروشي برپا نمود. آقاي ملك‌الشعراي بهار از طرف اقليت در جلسه مجلس شوراي ملي مورخه سه‌شنبه 17 تير ماه 1303 بياناتي راجع به اين كه دولت بايد از اين قبيل ترورهاي سياسي جلوگيري نمايد و حتي بايد قاتلين عشقي به مجازات برسند، اظهاراتي نمود. مرحوم مدرس نيز به روزنامه‌نويساني كه خود را طرفدار وي مي‌شمردند پيشنهاد نمود كه در مجلس تحصن اختيار نمايد و براي كسب امنيت و مصونيت قانوني مداخله مجلس را تقاضا كنند. اين تحصن مدتي نزديك به 3 ماه طول كشيد مديران جرايد اقليت شركت‌كننده در اين تحصن عبارتند از: 1) ملك‌زاده مدير تازه بهار 2) تقوي مدير گل سرخ شيراز 3) وفا مدير شهاب 4) ميرزاعيسي‌خان مدير هنرالمله 5) رحيم‌زاده صفوي مدير آسياي وسطي 6) عباس ميرزاي اسكندري مدير سياست. تيمورتاش با ورود خود به كابينه، بازعماي اقليت مجلس در خصوص پايان دادن تحصن وارد مذاكره شد و در پايان كار نيز سردار سپه خود شخصاً به مجلس آمده و با مريدان جرايد به گفتگو نشست. رحيم‌زاده صفوي به نمايندگي از جانب مديران جرايد خواسته‌هاي آنان را كه اكثراً در ارتباط با امنيت جاني و حقوقي و مصونيت قانوني بود به تفصيل بيان نمود. هر چند تحصن پايان يافت ولي 3 روز بعد از آن، رحيم‌زاده صفوي دستگير گرديد و چون فراكسيون اقليت تهديد به استيضاح دولت نمود. با مداخله تيمورتاش آزاد شد. به هر صورت پس از واقعه‌ي قتل عشقي و جريانات حكومت نظامي حاكم بر فضاي سياسي آن زمان، پرونده جرايد اقليت و اصولاً پرونده آزادي كلام تا پايان دوره سلطنت رضاخان بسته شد و از اين پس كمتر كسي جرأت انتقاد را به خود ‌داد. نتيجه‌گيري حيات و فعاليت مطبوعات وضعيتي ادواري داشت. مثلاً دوره‌ي كوتاه پس از مشروطه، با آزادي مطبوعات همراه بود ولي در دوره‌ي قدرت رضاخاني دچار محدوديت شد. مطبوعات در ايران عمدتاً تابعي از قدرت سياسي بوده و اندك فعاليت‌هايي نيز كه مطبوعات مستقل و منتقد عليه قدرت وقت انجام مي‌دادند، محدود و متوقف مي‌شد. رضاخان براي مقابله با مطبوعات يا به سياست تطميع يا به سركوب و حذف متوسل مي‌شد و آنگاه كه از روشنگري‌هاي مطبوعات چاره‌اي نداشت ناگزير عقب‌نشيني مي‌كرد. منبع: پيام بهارستان / د 2، س 1، ش 3 / بهار 1388 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 54a

اسرائيل؛ الگوي دو حزب مردم و مليون!

اسرائيل؛ الگوي دو حزب مردم و مليون! يكي از كساني كه رهبران هر دو حزب مردم و مليون براي ساماندهي به تشكيلات، فعاليت و آشنايي بيشتر با امور مختلف حزبي دست به دامان او شدند، مئير عزري نخستين نماينده‌ي سياسي دولت اسرائيل در تهران بود. مئير عزري در خاطراتش مطالبي دربارة دو حزب مردم و مليون آورده كه در حقيقت ماهيت فرمايشي بودن هر دو حزب را افشا كرده است: در سال 1958 كه به ايران آمدم، دو حزب در اين كشور به تازگي برپا شده بود. حزب مردم كه اسدالله عم به فرمان شاه برپا كرده بود و حزب مليون كه آن هم دكتر اقبال به دستور شاه بنيان نهاده بود. با چنين برنامه‌اي شاه مي‌خواست حزب‌هاي اقليت و اكثريت را در كشور پايه‌ريزي كند تا انديشة آزادي ميان مردم آرام‌ آرام جا بيفتد. حزب مليون به رهبري دكتر منوچهر اقبال چارچوب دولت را مي‌ساخت و حزب مردم پيكر اپوزيسيون دولت را. در دوره‌هايي كه مردم براي گزينش نمايندگان پارلمان به پيكار مي‌پرداختند كار حزب‌ها بي‌گمان داغ‌تر مي‌شد. چيزي از آمدنم به ايران نگذشته بود كه روز نهم ماه اوت 1958 براي نخستين‌بار با علم ديدار كردم. چند روز پس از اين ديدار دوباره مرا براي پاره‌اي رايزني‌هاي حزبي به دفترش خواند. هيچ‌يك از دو حزب مردم و مليون از دانش سازماندهي و شيوه‌هاي عضو‌گيري آگاهي چنداني نداشتند. علم چند تن از سران حزب مردم را با من آشنا ساخت تا از آموخته‌هايم در حزب اسرائيلي مپاي نكته‌هايي را به آنها بياموزانم. اين آموزش نكته‌‌هايي پيش پا افتاده مانند برنامه‌هاي سياسي، سازماني، آموزشي و خواسته‌هاي حزب، ويژگي‌هاي ياران حزب، ويژگي‌هاي كساني كه از سوي حزب به پارلمان راه مي‌يابند، استخوان‌بندي حزب و پيمان‌هاي ياران حزبي در برابر يكديگر، نمايندگي‌هاي شهرستان‌ها، يارگيري‌ها، گردش‌كار، برخورد با خودي‌ها و ديگران، دشواري‌هاي مالي و بسياري نكته‌ها از اين دست را دربر مي‌گرفت. تا اينجا سرفراز بودم كه مي‌توانم از آموخته‌هايم ديگران را راهنمايي كنم، ولي شگفتي‌ام روزي پديدار شد كه دكتر اقبال نيز همين درخواست را با من پيش كشيد و در كشاكش گفت‌وگوهايم با دستة دكتر اقبال دريافتم كه حزب‌هاي مردم و مليون هر دو هدف‌هايي همسان و برنامه‌هايي همسو دارند. بي‌هيچ‌گونه داوري ميان اين دو دسته، به علم گرايشي بيشتر داشتم. پيرامون وي مي‌كوشيدند مرامشان را در گونه‌اي چارچوب‌هاي سوسياليستي بيارايند كه با آرمان‌هاي حزب مپاي سازگار‌تر بود. گواينكه پيوند دوستي استواري با علم پيدا كرده بوم، ولي كوششم اين بود كه بي‌چشمداشتي با آگاهي‌هايم آنها را ياري دهم. نخستين روز فوريه 1960 عباس شاهنده سردبير روزنامة فرمان كه از سران مليون بود، براي پاره‌اي رايزني‌ها مرا به دفترش خواند. كم‌وبيش دو هفته پس از اين ديدار، مهدي شيباني كه از بزرگان حزب مردم بود درخواست گفت‌وگويي با من نمود. آرام آرام انديشيدم چه بهتر خود را به گونه‌اي از درگيري‌هاي حزبي برهانم، به ويژه راهي كه ناخواسته پيش گرفته بودم به دامي مي‌مانست كه از پايانش نمي‌توانستم برداشت روشني داشته باشم. روزي علم مرا براي چاشت به خانه‌اش فراخواند و در نشان دادن پايگاههاي مردمي حزب مردم، سازماندهي يك راهپيمايي بزرگ را در شهر تهران پيش كشيد و از من خواست پيشنهادهايم را برپايه آموخته‌هايم در اسرائيل بشنود. شامگاهان همان روز دكتر اقبال از من خواست به دفترش بروم، شگفتا او نيز درخواستي همسان درخواست علم را به زبان آورد و پافشارانه مي‌خواست نيروي حزب مليون را در تهران به نمايش نهد. انديشيدم شاه شتاب دارد اين دو وزنه را در برابر هم بسنجد و بداند چه كسي چه در چنه دارد. تاروپود تنيدگي‌هاي مردم در يكديگر بدين‌گونه بود كه راهپيمايي‌هاي سازمان داده شده از سوي گروه‌هاي وابسته به دولت مانند كارمندان، دانش‌آموزان، كارگران، كشاورزان و همه وابستگان به دولت صف راهپيمايي‌ها را درازتر مي‌كرد. كساني كه در اين راهپيمايي‌ها نقش هاي سازنده‌تري داشتند سودي بيشتر مي‌بردند و گاهگاهي بده‌بستانهايي نيز به چشم مي‌خورد. ولي سخن اينجا بود كه در راهپيمايي‌ها تازه هيچ يك از اين دو حزب نبايد از پشتيباني‌ها و كارمندان دولت بهره‌ور مي‌شدند. شگفتا كه رهبران هر دو حزب از يهوديان ايران خواسته بودند به راهپيمايان بپيوندند. در پاسخ به هر دو رهبر گفتم تا آنجا كه مي‌دانيم يهوديان در برخي كشورهاي خاورزمين و ايران هرگز در كارهاي سياسي دستي نگشوده‌اند مگر اينكه خواستة شاهنشاه چنين بوده باشد. راهپيمايي حزب مردم روز سه‌شنبه انجام شد، گروههايي از مردم بلوچستان، بختياري‌ها و بيرجندي‌ها در پوشاك بومي، همراه خانواده‌هايشان ديده مي‌شدند. حزب مليون در باغ بزرگي نزديك چهارراه پهلوي گردهم آمدند. شهردار تهران كه از دوستان نزديك دكتر اقبال بود همراه گروههايي از كارمندان و كارگرانش در آن باغ بزرگ گاهگاهي فرياد مي‌زدند «جاويد شاه». ولي كارگراني كه با فرهنگ كارهاي حزبي به هيچ روي آشنايي نداشتند و از انگيزة اين گردهمايي ناآگاه بودند، آرام آرام زمزمه‌هاي «زن و بچه‌هايمان چشم به راهمان نشسته‌اند» را بلندتر كردند. دكتر اقبال و دستيارانش كه زمزمه‌ها را شنيدند به ميدان آمدند و با خواندن «قطعنامه» پايان نشست را به آگاهي كارگران خسته رساندند.1 پي‌نوشت: 1ـ مئيرعزري، كيست از شما از تمامي قوم او (يادنامه)، دفتر دوم، ترجمه آبراهام حاخامي، ويراستار: بزرگ اميد، اورشليم، 2000/1379 ش، صص 5 ـ 6. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 54 به نقل از: سه حزب مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي ص 44 تا 46

بازخواني زمينه ها و روند قيام گوهرشاد

بازخواني زمينه ها و روند قيام گوهرشاد مقدمه قيام گوهرشاد را مي‌توان تقابل روحانيت مشهد با مظاهر بي‌ديني و مذهب زدايي رضاخان تفسير کرد. با تثبيت پايه هاي سلطنت پهلوي، رضاخان که قدرت مطلقه را در دست داشت سعي کرد با پياده کردن آنچه که او خود پيشرفت و تعالي جامعه مي‌خواند از دول اروپايي و غربي عقب نماند. وي آغاز ترقي مردم ايران را در ظاهر شدن زنان در جامعه و بي حجابي آنها دانست و پس از سفري که به ترکيه داشت، سعي کرد با تمسک به دوستانش(کمال آتاتورک و امان الله خان پادشاه افغانستان) در اين راه گام بردارد. چنانچه مهدي قلي خان هدايت در کتاب خاطرات و خطرات، کشف حجاب در ايران را سوغات آنکارا مي‌داند. اجراي کشف حجاب در ايران که مردم پايبند به مذهب و سنتهاي ديني بودند موجي از مخالفت را به همراه داشت. انتشار خبر برپايي جشن شيراز و ضرب و شتم حسام الدين فال اسيري از علماي آنجا و همچنين تبعيد دو تن از روحانيون تبريز، آيت الله حسين قمي مرجع خطه خراسان را بر آن داشت تا جهت ممانعت از اجرايي شدن کشف حجاب در ايران به تهران عزيمت و با شخص رضاخان ملاقات کند. محاصره شدن ايشان در باغ سراج الملک شهرري، باعث ناراحتي بيت ايشان و مردم مشهد گرديد. ورود شيخ محمد تقي بهلول به مشهد و اطلاع يافتن او از وقايع باعث شد تا طي سخناني در حرم رضوي مردم را به حمايت از آيت الله قمي فراخواند. سخنان او هر چند باعث شد تا براي مدت زمان کوتاهي در يکي از اتاقهاي حرم زنداني گردد اما مردم به خروش آمده در اقدامي وي را آزاد ساختند و او هم آنها را به گسترش تحصن فراخواند. اولين يورش ماموران نظامي صبح جمعه مورخه 19/4/1314ش بوقوع پيوست زماني که ماموران با محاصره کردن مسجد گوهرشاد مانع از ورود مردم به داخل مسجد شدند. هر چند به ادعاي خود بهلول، او طي ملاقات با عده اي از دولتيان و روحانيون مشهد به توافق نسبي رسيدند اما در عمل کاري از پيش نرفت. کشتار اوليه مردم هشت تن از علما را بر آن داشت تا طي تلگرافي به رضاشاه از او بخواهند تا با عدم اجراي کشف حجاب به اين غائله خاتمه دهد، اما او بي اعتنا به اين مساله مجوز ورود سربازان به حرم و حتي تيراندازي بسوي مردم را صادر کرد. با عقيم ماندن رايزنيهاي آيات عظام شيخ مرتضي آشتياني، حسين فقيه سبزواري و نهاوندي با مقامات دولتي، يورش نظاميان به متحصنين حرم رضوي در روز يکشنبه 21/4/1314ش بوقوع مي پيوندد. در نتيجه اين حمله مقاومت مردم بي دفاع درهم شکسته، تعداد زيادي زخمي و کشته مي‌گردند. با پايان يافتن قيام گوهرشاد، رژيم طي عملياتي تعداد زيادي از علما و افراد دخيل را بازداشت، عده‌اي متواري و عده‌اي هم تبعيد مي‌گردند. در مقاله پيش رو سعي شده تا با ريشه‌يابي زمينه هاي قيام، روند حوادث اتفاق افتاده مورد بازخواني قرار گيرد. مقدمات کشف حجاب در ايران جهت بررسي قيام گوهرشاد بايست ابتدا نگاهي اجمالي به زمينه‌هاي پيدايش کشف حجاب در زمان پهلوي اول داشته و آنگاه مراحل وقوع اين جريان را که منجر به قيام مسجد گوهرشاد شد، مورد بررسي قرار دهيم. با استقرار پايه‌هاي سلطنت پهلوي رضاخان مدرنيته‌کردن و پيشرفت کشور را سرلوحه کارش قرار داده و پيشرفت غرب را به اشتباه در ورود زنان به جامعه و هرزگي آنان جست و لذا تمام سعي و تلاش خود را در اين راه به کار برد. اما وي از يک مساله در ايران فراموش کرده بود و آن هويت ديني و مذهبي مردم ايران و عدم سنخيت پياده شدن افکار مغشوش وي در بين مردم جامعه ايران بود. پيش از اين دو همسايه ايران يعني افغانستان و ترکيه در اين راه گام برداشته بودند و تا اندازه‌اي هم موفق شده بودند. امان‌الله‌خان پادشاه افغانستان و مصطفي کمال‌آتاتورک سعي کردند با برداشتن حجاب از زنان در اروپايي مآب‌کردن مملکت خود گام بردارند و کشور افغانستان اولين کشور اسلامي بود که اقدام به کشف حجاب از بانوان کرد. پادشاه افغانستان پس از مسافرتي به اروپا، در 1306 ه.ش در بازگشت به کشورش، به ايران آمد و با خانواده خود که لباسها و کلاه‌هاي اروپايي پوشيده بودند در محافل رسمي ظاهرگشت.« امير افغانستان که براي گردش اروپا رفته است و خيلي پذيرايي شايان در همه جا از ايشان نمودند به ايران هم خواهند آمد ....به قدر سي نفر مرد و زن افغاني همراه ايشان هستند. زنها تماما رو باز هستند در تمام مهماني‌ها ملکه را همراه خودش برده است شاه و سويت تماما لباس اروپايي و کلاه‌هاي اروپايي داشتند» در نقلي اين هيأت توسط رضاشاه به ايران دعوت شده بود تا پس از گردش آنها در ايران بازتاب بي‌حجابي آنها را در سطح کشور بسنجد و در صورت عدم اعتراض جامعه ايران به اين مساله، آن را بزودي در ايران پياده سازد و در غير اين صورت، بي‌حجابي پادشاه افغانستان و هيات همراه او را امري شخصي قلمداد کرده، خود را بيگناه جلوه دهد. از سويي ديگر رضاخان پس از سفري‌که به ترکيه داشت، ظواهر غربي را که آتاتورک در کشور پياده کرده بود، از نزديک مشاهده و بسيارتحت تاثير قرار گرفت بطوري طي نطقي در ترکيه، اظهار اميدواري کرد با رفع خرافات مذهبي درکشور، ايران هم بتواند چون ترکيه مراحل ترقي را بپيمايد.« به واسطه برداشتن خرافات مذهبي در مدت سلطنت من اميدواريم که هر دو ملت بعد از اين با هم با يک روح صميميت متقابل دست در دست داده منازل سعادت و ترقي را طي خواهند کرد.» پس از اين مسافرت بود که رضاخان در مسير تأسي صرف و تشبيه به اروپايي شدن بيش از پيش مصمم تر شد، چنانچه طي نطقي ديگر در موقع شرفيابي وکلاي مجلس شوراي ملي، در جواب يکي از وکلا که ايران را مترقي‌تر از ترکيه دانست، اين چنين بيان‌کرد:« من ترکيه را ديدم در چهار ديوار زينت و صفاي طبيعي بساط خودنمايي شما مي‌خواهيد به اين اظهار نگذاريد ايران جلو برود، کوشش من اين است که ايران در طريق ترقي و قبول تمدن جديد وارد کنم ....» پس از اين قضايا بود که رضاخان متحول شد چنانچه پس از مشاهده دستجات منظم دختر و پسري که در ترکيه از مقابل او رژه رفتند، چون به ايران بازگشت دستور داد که دختران و پسران در مراسم رژه‌ها شرکت کنند و جهت تشويق محصلين در امور پيشاهنگي، رياست آنرا برعهده وليعهد ‌گذارد. در اغلب اوقات او از کشف حجاب و آزادي زنان سخن رانده چنانچه روزي هيأت دولت را احضار و بيان ‌کرد:« ما بايد صورتاً و سنتاً غربي بشويم و بايد در قدم اول کلاه‌ها تبديل به شاپو بشود و پس فردا که افتتاح مجلس شورا است همه بايد با شاپو حاضر شوند و در مجالس کلاه را به عادت غربيها بايد بردارند و نيز بايد شروع به رفع حجاب زنها نمود و چون براي عامه مردم دفعتاً مشکل است اقدام نمايند شما وزراء و معاونين بايد پيش قدم بشويد ...» در همين راستا طي دستوري به علي اصغر حکمت، وزير فرهنگ دستور ‌داد تا در مدارس دخترانه، معلمان و دختران بدون حجاب ظاهر گردند و در صورت امتناع از ورود آنها به مدارس جلوگيري کنند. برهمين اساس است که مهدي قلي هدايت کشف حجاب را سوغات آنکارا مي‌داند. رضاخان در تصميم خود قاطع بود، اما جهت سنجش افکار عمومي مردم بخصوص طيف مذهبي جامعه، قبل از کشف حجاب دست به اقداماتي زد. ابتدا ممنوعيت پوشيدن لباس روحانيت و بساط لباس متحدالشکل و کلاه پهلوي مطرح شد چنانچه تنها عده معدودي از علما جواز پوشيدن لباس را داشتند. پس از مدتي کلاه يک لبه يا همان کلاه پهلوي که استفاده از آن در سطح جامعه متداول بود منسوخ و طي دستوري اعلام شد که مردان بايست از کلاه شاپو که تمام لبه بود، استفاده کنند. البته رضاشاه جهت اطمينان دست به اقدام زيرکانه‌اي زد چنانچه تبديل کلاه پهلوي به کلاه شاپو را جهت حفظ کارگران از گرماي آفتاب اعلام کرد و طي نامه‌اي به وزارت داخله دستور اجراي آنرا صادر کرد. اين جايگزيني کلاه هم از سوغاتي‌هاي ترکيه بود چرا که ترکها پس از تغيير رژيم، کلاه فينه را تبديل به شاپو کرده بودند. دلايل رضاشاه در انجام کليه اين اقدامات، اين بودکه نبايست بين ايرانيها با اروپائيان هيچگونه اختلافي باشد و آنها بدانند که تفاوت بين ايرانيان و اروپائيان جز همين کلاه و لباس چيزي نيست. حاج مهدي قلي هدايت بيان مي‌کند که« در ملاقات روزي شاه کلاه مرا برداشت و گفت حالا اين چطور است؟گفتم في الجمله از آفتاب و باران حفظ مي‌کند اما آن کلاه که داشتيم اسمش بهتر بود. آشفته چند قدمي حرکت فرمودند گفتند آخر من مي‌خواهم همرنگ شويم تا ما را مسخره نکنند» اولين اعتراضات به کشف‌حجاب در کشور برگزاري جشن شيراز با حضور علي اصغر حکمت در 13 فروردين 1314ه.ش و پايکوبي تعدادي از دختران بي‌حجاب در اين جشن نگراني علما و طيف مذهبي را بدنبال داشت. در اولين اقدام حسام الدين فال اسيري از علماي شيراز به برگزاري چنين مراسمي اعتراض کرده و آن را از مظاهر بي‌ديني در جامعه دانست. اعتراض او باعث شد تا بلافاصله زنداني ‌گردد.   بي‌حرمتي به يک عالم ديني و حبس وي، موجي از اعتراضات را در کشور بويژه در حوزه‌هاي علميه قم، مشهد و تبريز در پي داشت. در تبريز دو مرجع عاليقدر، سيد ابوالحسن انگجي و ميرزا صادق آقا به تغيير لباس و کلاه شاپو اعتراض و به سمنان تبعيد ‌گرديدند. اما از جمله مکانهايي که کشف حجاب باعث اعتراضات شديد شد، شهر مقدس مشهد بود که منجر به قيام مسجد گوهرشاد شد.«در مشهد هم که دستور تغيير لباس رسيده بود و خبر جشن شيراز و گرفتاري فال اسيري و تبعيد دو نفر از علماء تبريز منعکس گرديده بود، غوغايي برپا کرده و مراجع روحاني را سخت ناراحت نمود. جلساتي براي بحث و گفتگو درباره تغيير لباس و سختگيريهايي که در باره معممين به موقع اجرا گذارده بودند تشکيل مي‌گردد. در اين جلسات که آيت الله حاج آقا حسين قمي و آيت الله سيد يونس اردبيلي و آقازاده فرزند آخوند ملا محمد کاظم خراساني و جمعي ديگر از علما و مدرسين درجه اول مشهد شرکت‌ داشتند مسئله تغيير لباس مطرح و اظهار عقيده مي‌کنند که دنباله تغيير لباس به برداشتن حجاب منتهي خواهد گرديد و بايد با شدت از آن جلوگيري نمايند.» تا اين زمان برخي از علما معتقد بودند که کارهاي صورت گرفته بدون اطلاع شاه بوده و ايشان مخالف اين اعمال ضد ديني بوده و هستند، اما علي اصغر حکمت طي نطقي در ميدان جلاليه تهران با حضور رئيس الوزراء (ذکاء الملک) بطور آشکار اعلام مي‌کند که گمان مردم مبني بر عدم آگاهي رضاشاه از جشن شيراز و خود سرانه بودن اين حادثه اشتباه محض است. در اين نطق حکمت وقوع اين حادثه را مستقما بدستور شخص رضاشاه مي داند. اين اظهارت و وقوع اين حوادث درکشور پس از درج در مطبوعات در سطح شهر مشهد هم انتشار يافت. آيت الله سيد عبدالله شيرازي که در اين زمان در مشهد حضور داشته و از نزديک شاهد وقايع بوده است، بيان مي‌کند که چون روزنامه حاوي درج اين مطالب به مشهد براي آيت الله حسين قمي ارسال شد. ايشان پس از مطالعه اين اخبار و جريانات طي سخناني گريه کرده، اينطور بيان مي‌کنند که« خلاصه اسلام فدائي مي‌خواهد و من حاضرم فدا شوم» پس از اين حوادث بود که علماي مشهد همه روزه در مسجد گوهرشاد تجمع مي‌کنند تا با تبادل نظر و گفتگو مانع از اجراي سياستهاي ضد ديني رضاخان گردند.«علماي آن زمان خيلي زياد بودند مثل مرحوم آقازاده پسرآخوند خراساني و شيخ حسن کاشاني و شيخ حسن برسي، اينها همه مرجعيت داشتند و بخصوص مرحوم قمي رساله‌شان پخش بود. مرحوم آقازاده مقامشان از همه بالاتر بود، در حدود60 سال سن داشتند و پسر دوم آخوند خراساني بودند بعد از ايشان حاج ميرزا احمد بود....اينها هر روز جمع مي‌شدند در مسجد گوهرشاد هر روز يکنفر سخنراني مي‌کرد» در همين راستا آيت الله قمي جهت مقابله با اجراي کشف حجاب حجج الاسلام غلامرضا طبسي و شمس طهراني را احضار کرده، از آنها ‌خواست تا از علما دعوت کنند، در منزل ايشان تجمع نمايند. در اين جلسه، آيت الله قمي از آنها مي‌خواهد تا با همراه شدن آنها با وي و عزيمت به تهران از رضاشاه تقاضا کنند تا از کشف حجاب صرفنظرکند. تعلل اين عده از علما، مانع از تصميم آيت الله قمي نمي‌گردد، بطوري که پس از اندک زماني ايشان تصميم ‌مي‌گيرند با فرزندان خود جهت ملاقات با رضاشاه به تهران مسافرت کنند. مهاجرت آيت الله حسين قمي به تهران درباره مهاجرت آيت الله قمي به تهران اقوال گوناگوني گفته شده است. صاحب حديقه الرضويه مي نويسد:«مرحوم آيت الله قمي با اينکه فوق العاده متاثر در اجراء احکام شرعي بود، در عين حال به هيچ وجه حاضر نبود بر خلاف امنيت رفتاري کند و يا اظهاري نمايد که منجر به آشوب گردد. به بيان و نصايح مراجعين را اسکات مي‌نمود تا آنکه شخصا اقدام نمايد بلکه اعليحضرت شاهنشاه فقيد و مرکز تجديد نظر دستور فرمايند. بدين مناسبت آقايان پاکروان «استاندار» و اسدي «نايب التوليه» را در دارالضيافه آستان قدس ملاقات و اظهار فرمود: من مناسب نمي‌دانم فعلا در مشهد اين امر اجرا شود مردم را مخالف موضوع ديده و فهميده‌ام شما دو نفر به شاه عرض کنيد چرا مي‌خواهيد ما را مستهلک در تنصّر فرمايند مگر لباس ديگر نمي‌توان درست نمود و پوشيد؟ آن دو نفر در جواب اظهار داشتند ما نمي‌توانيم و جرأت هم نمي‌کنيم اين مطلب را به شاه گزارش کنيم، چاره‌اي نيست بايد امر مبارک به موقع اجرا گذارده شود.» اما عذر و بهانه تراشي استاندار و نايب التوليه باعث شد تا ايشان به فکر ملاقات با شاه بيفتد. و يا اينکه آيت الله شيرازي که در اين زمان در مشهد مقيم بوده است، ادعا مي‌کند که روزي در جلسه‌اي که در منزل آيت الله قمي به همين مناسبت برقرار بوده، به ايشان گفته است، که شاه گوشش از اين تلگرافها پر بوده پس شما بايد جهت موثر واقع شدن اعتراض خود به تهران مسافرت و قضيه عدم اجراي کشف حجاب را از شاه خواستار شويد. لذا ايشان هم اين پيشنهاد را پذيرفته و در عزيمت بر تهران مصمم شده‌اند. در هرحال اين مباحث که آيا چه عللي آيت الله قمي را برآن داشته تا به تهران سفر کند و يا اينکه اين فکر ابتدا از سوي چه کسي پيشنهاد شده، از ارزش اقدام ايشان به هيچ عنوان نمي‌کاهد. آيت الله جهت مذاکره با رضاخان به همراه دو فرزندش حاج مهدي و حاج حسن به تهران سفر کرد. قبل از حرکت، از ايشان درباره نحوه عملکرد و اينکه در ملاقات با شاه چه خواهد کرد سوال شد و ايشان در جواب بيان کردند:« اول اصرار و التماس مي‌کنم که از برنامه‌هاي ضدديني و اسلامي خود دست بردارد و اگر موافقت نکرد دست او را مي‌بوسم و اگر باز هم موافقت نکرد خفه‌اش مي‌کنم» ايشان در تصميم خود قاطع بود بطوريکه قبل از عزيمتش به تهران درحوزه تدريس خود بيان کرد که اگر جلوگيري از اين عمل خلاف مذهب، منوط به کشته شدن ده هزار نفر که در راس آنها خودش هم باشد قرار گيرد باز هم ارزش دارد. آيت الله قمي پيش از حرکت جهت تاثيرگذار بودن اقدامش از سيد عبدالله شيرازي مي‌خواهند تا جهت تاثير گذاري بيشتر عزيمتش به تهران، تلگرافهايي براي مردم شيراز و اصفهان ارسال کنند تا ضمن آگاه ساختن آنها را از حرکت خود، به هنگام ورودش به تهران، از او تجليل کنند و لذا از نظر رواني هم به هدف وي کمک کنند. سانسور تلگرافها در اين زمان، شيرازي را مجبور ساخت به ناچار نامه‌هايي در اين باب به علماي اين دو شهر ارسال کند. هرچند اقدامات علماي دو شهر مذکور در حمايت از آيت الله قمي زماني صورت يافت که حادثه گوهرشاد اتفاق افتاده بود. پس از حرکت آيت الله قمي از مشهد تجار، اصناف و طبقات مختلف با ارسال تلگرافي به شاه، حمايت خود را از مرجعشان اعلام مي دارند:« در اين موقع که حضرت حجت الاسلام آقاي قمي عازم و قصد دارند ذات شاهانه را به مسايلي که مورد نظر است متوجه دارند استدعاي اصغاي مطالب ايشان را که زبان حال عموم مسلمين و اهالي خراسان است داريم» با ورود آيت الله قمي به تهران، ايشان در باغ سراج الملک شهرري اقامت ‌کرد. با آگاهي يافتن علما و مردم تهران سيل جمعيت جهت ديدار و ملاقات با ايشان به سوي اقامتگاه ايشان سرازير گرديد. اين امر باعث نگراني رژيم شده، لذا باغ را محاصره و از ملاقات مردم با وي جلوگيري به عمل آورد و حتي به اطرافيان او اجازه بيرون رفتن هم نمي‌داد. آقاي فقيه يکي از اسباط مرحوم حاج آقا احمد قمي برادر آيت الله قمي بيان مي‌کند که در مدت اقامت يکماهه ايشان در باغ از جمله کارهاي وي تدريس به سه نفر از همراهانش بوده است. در اين مدت عده‌اي از علما به آيت الله عبدالکريم حائري پيشنهاد کردند که اقدامي در اين راستا انجام دهد. لذا هر چند در آغاز جواب منفي داد اما پس از مذاکره شيخ محمدتقي اشرافي با ايشان، وي طي تلگرافي تند به دولت، اقدامات آنها را خلاف احکام مسلم اسلام و قانون اساسي دانست. از سويي ديگر رضاخان که حضور و فعاليت آيت الله قمي در تهران را باعث بيداري توده‌هاي مردم مي دانست، محمود جم، نخست وزير خود را خدمت ايشان فرستاد تا درباره علت آمدن آيت الله قمي به تهران با او مذاکره نمايد. آيت الله قمي با فرستاده رضاخان بسيار سرد برخورد کرد لذا ترفندهاي رژيم جهت بازگرداندن قمي به مشهد ناکام ماند. درهرحال با وجود آنکه آيت الله قمي از جايگاه ويژه‌اي ميان علما برخوردار بود و مرجع تقليد بيشتر مردم خطه خراسان ايشان بودند با اين وجود از حرکت و موقعيت ايشان چندان استفاده نگرديد و ايشان پس از اقامت يکماهه، در اوايل جمادي الاولي 1354ه.ق به عتبات تبعيد گرديدند. عملکرد روحانيون مشهد پس از مهاجرت آيت الله قمي به تهران بدنبال سفر آيت الله قمي به تهران، علماي مشهد تصميم گرفتند تا با تشکيل جلساتي پيرامون مسايل و اوضاع سياسي کشور با يکديگر به تبادل نظر بپردازند. در اين راستا آيت الله شيرازي ضمن تماس با ديگر علماي مشهد از جمله محمدآقا زاده، سيد يونس اردبيلي، آشتياني، نهاوندي، حاج آقا بزرگ شاهرودي، حاج سيدهاشم نجف آبادي، شيخ هاشم قزويني و سيد علي سيستاني توافق مي‌کنند تا اين جلسات بطور مدام در منزل سيد يونس اردبيلي برگزارگردد. از سويي ديگر با اطلاع يافتن مردم از محاصره شدن قمي در تهران، جوش و خروش بيشتري در مشهد بوجود آمد، بطوريکه اجتماعات مردم در اطراف مراجع و خطبا بيشتر گرديد. تجمّع مردم در منزل اردبيلي و کمبود جا باعث شد که گاه اين اعتراضات به مسجد گوهرشاد هم منتقل‌گردد. در اين اعتصابات گويندگان مذهبي در تحصن مسجد گوهرشاد از جمله شيخ مهدي واعظ، شيخ عباس علي محقق، شيخ علي اکبر مدقق و شيخ محمد قوچاني هم با سخنان خود مردم را تحريک مي‌کنند. ورود شيخ محمد تقي بهلول به مشهد و آغاز درگيري مردم با رژيم شيخ تقي پسر نظام الدين معروف به بهلول که در اين زمان در شهرستان فردوس بودند پس از سخنراني و تحريک مردم عليه رژيم از سوي شهرباني محل مورد تعقيب قرار گرفته و ضمن فرار از آنجا به مشهد وارد مي‌شوند. درباره ورود وي به مشهد اقوال گوناگوني وجود دارد در نقلي او به دعوت علما به مشهد وارد شد و در نقلي ديگرگفته شده اسدي نايب التوليه، جهت فهماندن اين مساله به رضاخان که اجراي کشف حجاب هنوز در مشهد به صلاح نيست از بهلول دعوت کرد به مشهد بيايد. اما بهلول خود مدعي است که پس از ملاقات با يکي از افرادي که از مشهد به قائن برگشته بود پس از اطلاع يافتن از قضاياي به وقوع پيوسته، به مشهد آمده است. بهلول عصر روز چهارشنبه، 17 تير ماه 1314 به مشهد وارد و پس از مراجعه به منزل آيت الله قمي از محاصره ايشان در شهر ري اطلاع يافت. او سپس به حرم امام رضا(ع) آمد و پس از سخناني کوتاه دستگير و در اتاقي محبوس گرديد. با اطلاع يافتن نواب احتشام رضوي از خدام حرم که تا حدودي در وعظ هم دستي داشت، به يکباره کلاه پهلوي را از سر برداشته ضمن پاره کردن آن، مردم را به رها ساختن بهلول از چنگ مأمورين فرا مي‌خواند. با آزاد شدن بهلول از چنگ دولتيان، وي طي سخناني مردم را به آرامش دعوت کرده، بيان مي‌کند: «من گفتم شما نبايست اينگونه عمل کنيد بلکه اگر نزد رئيس شهرباني و يا استاندار رفته و خواهش مي‌کرديد که من را آزاد سازد، اينگونه مي‌شد اما کار از کار گذشته و ما نبايد نرمي نشان دهيم بايد پايمردي کرده و مقاومت کنيم يا حاج آقا حسين قمي را از زندان آزاد کرده و احکام اسلامي را جاري کنيم يا همه کشته شويم» او در اين سخنراني از مردم خواست به خانه‌هاي خود رفته، ضمن فراهم کردن مايحتاج خانواده‌هايشان براي يک هفته و يا بيشتر، با اسلحه به مسجد بازگردند. در همين سخنراني بود که بهلول از مردم دعوت کرد تا شب جمعه در مسجد گرد هم آيند. در شب جمعه اتفاق خاصي نمي‌افتد چنانچه بهلول در ايوان مصّلي صحن نو منبر رفته و با کمک نواب احتشام رضوي سخنراني مي‌کند و در ضمن به ايرج مطبوعي فرمانده لشکر مشهد که قصد مذاکره با او را دارد جواب رد مي‌دهد. با اذان صبح روز جمعه (19/4/1314ش) نظاميان مسجد گوهرشاد را محاصره و از پيوستن مردمي که قصد ورود به مسجد را داشتند، جلوگيري به عمل مي‌آورند. اين مساله باعث درگيري بين مردم و مأمورين و لذا کشته و زخمي شدن تعدادي مي‌گردد. درباره کشته‌شدگان حادثه اقوال مختلفي وجود دارد. در نقلي 40 نفر مجروح و 15 نفر مقتول و در نقلي ديگر 8 کشته و 20 نفر مجروح مي‌گردند. براساس گزارشي که به اسدي دادند مقتولين و مجروحين را 150 تن اعلام کردند. بنا به اظهار بهلول پس از حمله مأمورين به مردم 22 نفر کشته و 67 نفر زخمي شدند و در عين حال آنها هم تعداد تفنگ از سربازان به غنيمت گرفتند. بهلول در ادامه مي افزايد که خيانت احتشام رضوي که مسئول مراقبت از يکي از درهاي مسجد گوهرشاد بوده است، باعث ورود سربازان به داخل مسجد و قتل عام مردم گرديده است. مذاکره عده‌ اي از دولتيان و روحانيون با بهلول اوضاع متشنج مشهد همچنان ادامه مي‌يابد. پس از گذشت مدتي به بهلول خبر مي‌دهند هياتي مرکب از هشت نفر از جانب حکومت قصد ملاقات با ايشان را دارند. بهلول ملاقات با آنها را پذيرفته، خود درباره مذاکرات صورت گرفته و سخناني که بين آنها رد و بدل شده، چنين اظهار مي‌کند: «نزد هيأتي که در آن اتاق منتظر بودند رفتم. چهار نفر آنان روحاني و بقيه کلاه به سر بودند. يکي از روحانيون، فرزند بزرگ مرحوم آخوند خراساني بود. ديگري شيخ مرتضي آشتياني و دو نفر ديگر شان را نمي‌شناختم. فکر مي‌کنم از علماي تهران و حامي رضاشاه بودند. اما آن چهار نفر ديگر به ترتيب اسدي، پاکروان، سرهنگ نوايي و سرلشکري که فرمانده نيروي ارتش خراسان بود، ولي اسم او را نمي‌دانستم....» بهلول مي‌افزايد که آقازاده پسر آخوند اقدامات او را به خاطر برهم زدن آرامش و امنيت تخطئه کرده و ديگران هم سخنان او را تأييد و از او خواسته‌اند تا به اينگونه اقدامات پايان بخشد. بهلول در خاطرات خود به توافق خود و رژيم اشاره، بيان مي‌دارد که با رژيم در موارد ذيل به توافق رسيده است: «1ـ مسجد و اطراف آن در اختيار ما باشد و هيچ يک از عوامل رژيم بدون اجازه ما وارد اين محوطه نشوند. 2ـ ما در امور شهر دخالت نکنيم، آنها نيز کسي از طرفداران ما را بازداشت نکنند. 3ـ نيروهاي ما بتوانند براي انجام امور شخصي با آزادي کامل البته بدون سلاح تردد نمايند. 4ـ نيروهاي ما به ادارات دولتي وارد نشوند. 5ـ اجازه دهند کشته ها را دفن کرده و مجروحين را پانسمان کنيم.» تلگراف علما به رضا شاه و دستور وي مبني بر سرکوب مردم در اين زمان ديگر علماي مشهد که شاهد حمله نظاميان به حرم و مسجد گوهرشاد و قتل عام مردم بودند، درصدد چاره جويي برآمدند. لذا هشت تن از آنها از جمله: سيد يونس اردبيلي، شيخ هاشم قزويني، سيد هاشم نجف‌آبادي، سيد عبدالله شيرازي، سيد علي اکبرخوئي، حاج ميرزا حبيب ملکي، سيد علي سيستاني، شيخ آقا بزرگ شاهرودي و شيخ مرتضي آشتياني، طي تلگرافي به رضاشاه و شرح وقايع اتفاق افتاده در مشهد، از او خواستار توقف بي‌حجابي مي‌گردند. رضاشاه بي تفاوت به اخبار مشهد به مأموران نظامي دستور داد تا مردم و جماعت متحصن در حرم امام رضا(ع) را متفرّق سازند. پس از پاسخ ايرج مطبوعي فرمانده لشکر مشهد به رضاخان مبني بر حفظ آرامش و به‌کار بردن سياست جهت تفرّق مردم، رضاخان سرتيپ البرز را به مشهد فرستاده، به او دستور مي‌دهد تا سربازان وارد صحن حرم شده در صورت لزوم تيراندازي هم نمايند. روز شنبه سرگردي از سوي رژيم جهت مذاکره با بهلول به مسجد گوهرشاد ‌آمده، ضمن مذاکره با بهلول به توافق نمي‌رسند و متحصنين همچنان بر خواسته‌هاي خود اصرار مي‌ورزند. خواسته‌هاي آنها عبارت بود از: 1ـ وصول خبر از حاج حسين قمي که چندي پيش به تهران رفته بود. 2ـ مراجعت شيخ غلامرضا طبسي و شمس نيشابوري به مشهد که توسط شهرباني به نيشابور تبعيد شده بودند. از عصر روز شنبه حوادث در مشهد اوج مي‌گيرد و چند دسته از مردم روستاهاي نزديک مشهد با سلاح‌هاي سرد از قبيل بيل، تبر، داس و .... به ياري مردم مشهد مي‌شتابند. به نقلي آنها توسط اسدي به مشهد آورده مي شوند اما صدرالاشراف در خاطرت خود اين مسئله را تکذيب کرده است. پس از ختم شدن کار بدين جا، بعضي از علماي مشهد جهت جلوگيري از قتل عام و خونريزي در حرم به تکاپو مي‌افتند. شيخ مرتضي آشتياني نزد اسدي رفته و ضمن گفتگو با او، از وي مي‌خواهد که اوضاع با آرامش خاتمه يابد. آيت الله حسين فقيه سبزواري و نهاوندي هم در همان شب يکشنبه نزد پاکروان رفته و از او مي‌خواهند تا اقدامات لازم را جهت بازگرداندن آرامش به شهر انجام دهد. در اين ديدار آنها قول مي‌دهند تا مردم را به سرعت متفرق سازند. هرچند پاکروان سخنان آنها را نمي‌پذيرد. اما اسدي که از دستور کشتار مردم توسط رضاخان آگاه بود در پي ملاقات آشتياني با او، درصد برآمد که از قتل عام مردم جلوگيري بعمل آورد، لذا به دروغ به علماي متحصن در حرم پيغام مي‌فرستد که پاسخ تلگراف آنها به رضاخان از مرکز رسيده و بدين ترتيب تعدادي از آنها را به دارالتوليه مي‌کشاند تا بلکه اوضاع آرام گردد. با وجود اين تمهيدات، نظاميان صبح يکشنبه مورخه 21 تيرماه 1314ه.ش با يورش به متحصنين در حرم به سرکوب آنها مي‌پردازند لذا پس از مدتي مقاومت مردم در مقابل تجهيزات نيروهاي رژيم شکسته و آنها قتل و عام مي‌گردند. با شروع حمله و کشتار جمعي از مردم، بهلول به همراه تعدادي از همراهان خود از دري که به سوي بازار راه داشته خارج و پس از استراحت کوتاهي در منزل يکي از اشخاص، بصورت پياده از مرز به سوي افغانستان خارج مي‌گردد. ‌ تعداد کشته و زخمي شدگان قيام گوهرشاد عمق فاجعه بسيار شديد بود، بطوريکه اجساد کشته‌ها و زخمي‌ها را با کاميونهاي بزرگ از شهر خارج و در گودال بزرگي دفن کردند و حتي بعضي بدين ترتيب زنده به گور شدند. بعضي از منابع تعداد مقتولين و مجروحين را بالغ بر 850 نفر ذکر کرده، شدت کشتار را به حدي دانسته‌اند که چون مأموران نمي‌توانستند درمدت زمان کوتاهي خونها را از روي ديوارها پاک کنند لذا بالاجبار آجرها را کنده و بجاي آن با آجرهاي کوچکي آنرا بازسازي کرده اند. سيد محمد علي شوشتري که خود ناظر وقايع بوده تعداد کشته‌ها را 1670 نفر ذکر مي‌کند. شوشتري بيان مي‌کند که آقاي ديهيمي رياست مالي مشهد از قول کربلائي تقي، تحصيلدار ماليات نقل کرده که چون ديهيمي از کربلائي تقي از تعداد مقتولين سوال نموده است، او در جواب گفته:« از عده مستحضر نشدم ولي کاميون و اتومبيل‌هايي که جنازه را حمل مي‌کرد شمرده يادداشت کردم تعداد 56 کاميون بود که در اغلب اين کاميونها صداي ناله‌هاي زخمي‌ها هم شنيده مي‌شد که التماس مي‌نمودند براي رضاي خدا ما زنده‌ايم» دستگيري عاملين قيام با سرکوبي متحصنين در مسجد گوهرشاد، دستگيري مسببان قيام آغاز شد و رژيم نزديک به 1100 نفر را دستگير کرد و چون علما را عاملين اصلي قيام مي‌دانستند، در وهله اول شروع به بازداشت آنها کردند. بعضي از علما از جمله محمد تقي بهلول، شيخ مهدي واعظ، شيخ محمد علي اردبيلي و شيخ علي اکبر مدقق خراساني موفق به فرارگشتند، اما با اين حال عده‌ زيادي هم بازداشت شدند. اسامي دستگير شدگان مطابق آنچه در کتاب حديقه الرضويه ذکر گرديده از اين قرار است: ميرزا علي اکبر خويي، ميرزا مسيح شاه چراغي، حاج شيخ عباس علي محقق، شيخ محمد صاحب الزماني، شيخ اسماعيل تائب، کاتب خاقان، شيخ حسين اردبيلي، نواب احتشام و حاج شيخ احمد بهار بودند. مولف کتاب قيام گوهرشاد، روحانيوني را که در نهضت خراسان شرکت داشته و بازداشت گرديده‌اند و يا خود را مخفي ساخته و در موقعيت مناسب ايران را به سوي نجف ترک کرده‌اند، 33 نفر ذکرکرده است. در اين ميان تعدادي از علما چون ميرزا محمد آقازاده، شيخ هاشم قزويني، سيد هاشم نجف آبادي، سيد يونس اردبيلي و... هم تبعيد شدند.«يکي از نتايج نهضت اين شد که همه کساني را که در جريان نهضت طومارهايي را امضاء کرده بودند مثل مرحوم شيخ هاشم قزويني و مرحوم شيخ هاشم نجف آبادي...را تبعيد کردند يا به زندان فرستادند. مرحوم آقازاده را بعد از مدتي به يزد تبعيد کردند، بعد بردند تهران تا آخر همانجا بود که گفته مي‌شد او را به شهادت رساندند. مرحوم شيخ هاشم را به قزوين تبعيد کردند.» پس از قيام گوهرشاد رضاخان محدوديتهاي زيادي را براي علما بوجود آورد بطوري که بعضي از علما بارها به تهران فراخوانده شده و مورد بازجويي قرار گرفتند و يا با اجيرکردن افرادي زندگي شخصي آنها زير نظر قرار داده مي‌شد. تبليغات منفي رژيم پهلوي براي منزوي کردن علما و روحانيت حتي افراد عادي جامعه را هم تحت تاثير قرارداده بود چنانچه شيخ هاشم قزويني در خاطرات خود درباره جو نامساعد جامعه و نگاه منفي آنها به قشر روحانيت پس از قيام گوهرشاد اين چنين بيان مي‌کند.« يک موقع که ما را باز احضار کردند تهران با اهانت افسرها روبرو شدم چند روزي در تهران بودم بعد من را رها کردند، بنا شد برگردم به مشهد، وقتي خواستم برگردم هر گاراژي که رفتم من بليط نمي دادند، مي گفتند ما به شيخ بليط نمي دهيم. ماشين مان خراب مي‌شود. آخرين بار به يک گاراژ ديگري رفتم و به او گفتم آقا ماشين براي مشهد داريد؟ اول گفت بله داريم ولي به شما نمي دهيم. من عبايم را کشيدم سرم داشتم مي رفتم يک دفعه دلش سوخت صدا زد گفت بيا آقا شيخ بيا مي دانم که ماشين مان خراب مي شود، ولي ديگر دلم سوخت. من بليط گرفتم رفتم داخل ماشين تا چشم افراد به من افتاد ديدم همه شروع کردند با هم پچ پچ کردن که اين آخوند را آوردند سوار ماشين مي‌شود و ماشين خراب خواهد شد... اين زخم زبانها و اين ناهنجاريها الي ما شاء الله بود.» با سرکوبي قيام گوهرشاد و دستگيري عاملين قيام، محمود جم وزير داخله طي صدور اعلاميه‌اي بهلول را طغيانگر و عامل اين ناامني دانسته، از متحصنين به مشتي اراذل و اوباش ياد مي‌کند که تحت تاثير سخنان شيخ بهلول قرار گرفته‌ و ابتدا آنها به سوي ماموران حمله و ماموران مجبور به استفاده از اسلحه شده‌اند. به اين ترتيب قيام گوهرشاد به پايان رسيد و در مرحله‌‌اي ديگر علما و روحانيت مشهد وظيفه خود را ايفا کردند. بي‌شک رهبري اين قيام را روحانيت برعهده داشتند چنانچه امام بارها در سخنراني‌هاي خود چون از قيام گوهرشاد ياد مي‌کند عاملان اين قيام بر ضد رژيم را سلسله جليله علما از جمله آيات عظام سيد يونس اردبيلي، حاج حسين قمي و محمد آقازاده ‌دانسته، از آنها به نيکي ياد مي‌کند. سخن پاياني: هرچند مدت زمان زيادي از قيام مسجد گوهرشاد نگذشت که با شديدترين وجه ممکن سرکوب شد اما در مجموع اين حرکت نتايج مثبتي را به همراه داشت. با اجراي کشف حجاب در ايران هرچند علماي شهرهاي شيراز و تبريز هم واکنش نشان دادند اما بيشترين اعتراضات به اين مساله از سوي روحانيت بيدار مشهد صورت گرفت که طي قيام گوهرشاد تبلور يافت. عزيمت آيت الله حسين قمي که داراي مقلد بسيار در خراسان بودند به تهران، ابتکار عملي بود که اگر تعلل بعضي از روحانيت نبود و از سويي برنامه ريزي صحيحي صورت مي‌گرفت، مي‌توانست بهتر مورد استفاده قرار گيرد، اما با اين وجود خالي از فايده هم نبود. آيت‌الله قمي هر چند در تهران موفق به مذاکره با رضاخان نگرديد، ولي با گذشت هشت سال از حادثه، با ورود به ايران در سال 1322ش با تصويب مواد پنجگانه پيشنهادي ايشان توسط دولت علي سهيلي توانست بي حجابي را رسما ملغي سازد. در واقع قيام گوهرشاد تقابل روحانيت با سلطنت پهلوي و نشان از بيداري و هميشه در صحنه بودن آنها داشت و نارضايتي مردم از اجراي سياستهاي ضدديني حکومت پهلوي را آشکار ساخت چنانچه در کتب اسنادي موجود در اين باره شاهد مخالفتهاي مردم با اين مساله هستيم. منابع و مآخذ: الف: کتب 1. اديب هروي، محمد حسن، حديقه الرضويه، مشهد، شرکت چاپخانه خراسان، طبع اول، 1327 ه.ش، ص282. 2. ...........................................، تاريخ پيدايش مشروطيت ايران، مشهد، شرکت چاپخانه خراسان، 1331، ص464. 3. اسعد بختياري، جعفرقلي‌خان، خاطرات، به کوشش ايرج افشار، تهران، اساطير، چاپ دوم، 1378، صص 222و217. 4. بهلول، محمد تقي، خاطرات سياسي بهلول، ترجمه علي اصغر کيميايي، مشهد، موسسه حضرت صاحب الزمان (عج)، چاپ دوم، ص 87. 5. تغيير لباس و کشف حجاب به روايت اسناد، تهران، مرکز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات، چاپ اول،1378، ص56. 6. چهره پر فروغ از مشعلداران اسلام و فقاهت و انقلاب، تهيه و تنظيم دفتر مدرسه علميه امام امير المومنين(ع)، چاپ اول، 1364، ص78. 7. حاجياني دشتي، عباس، عنصر فضيلت و تقوي حضرت آيت الله العظمي قمي، بي‌جا، مفيد، چاپ اول، 1372، ص43. 8. رباني خلخالي، علي، شهداي روحانيت شيعه در يک صد سال اخير، قم، مکتب الحسين (ع)، چاپ اول، 1402 ه.ق، ص172. 9. صحيفه امام، مجلدات4،7، 8، 9،15، تهران، موسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني، چاپ سوم، 1379. 10. صدر(صدر الاشراف)، محسن، خاطرات صدر الاشراف، بي جا، وحيد، چاپ اول، 1364، ص302. 11. فردوست، حسين، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج اول، تهران، اطلاعات، 1366، صص69 و 70. 12. فقيه آزادگان: يادنامه فقيه وارسته، مدرس فرزانه مرحوم آيه الله حاج هاشم قزويني(م1339ش)، مشهد، دانشگاه علوم اسلامي رضوي، 1387. 13. مکي، حسين، تاريخ بيست ساله ايران، ج 6، تهران، انتشارات علمي، چاپ اول، 1374، صص172 و 173. 14. واحد، سينا، قيام گوهرشاد، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ چهارم، 1366، ص142. 15. واقعه خراسان، به کوشش مسعود کوهستاني نژاد، تهران، حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي، چاپ اول، 1375، صص3و4. 16. هدايت(مخبر السلطنه)، حاج مهدي قلي، خاطرات و خطرات، تهران، زوار، چاپ پنجم ، 1375، ص404. ب: مصاحبه‌ها: 17. آرشيو تاريخ شفاهي آستان قدس رضوي، مصاحبه با غلامعلي فخعلي، شماره پرونده282، ص2. 18. همان آرشيو، مصاحبه با حاج مهدي سعيد مدقق، شماره پرونده182، نوار شماره 451. 19. همان آرشيو، مصاحبه با سيد ميرزا حسن صالحي، شماره اموالي217، صص61 و 62. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 54

بازخواني زمينه ها و روند قيام گوهرشاد

بازخواني زمينه ها و روند قيام گوهرشاد مقدمه قيام گوهرشاد را مي‌توان تقابل روحانيت مشهد با مظاهر بي‌ديني و مذهب زدايي رضاخان تفسير کرد. با تثبيت پايه هاي سلطنت پهلوي، رضاخان که قدرت مطلقه را در دست داشت سعي کرد با پياده کردن آنچه که او خود پيشرفت و تعالي جامعه مي‌خواند از دول اروپايي و غربي عقب نماند. وي آغاز ترقي مردم ايران را در ظاهر شدن زنان در جامعه و بي حجابي آنها دانست و پس از سفري که به ترکيه داشت، سعي کرد با تمسک به دوستانش(کمال آتاتورک و امان الله خان پادشاه افغانستان) در اين راه گام بردارد. چنانچه مهدي قلي خان هدايت در کتاب خاطرات و خطرات، کشف حجاب در ايران را سوغات آنکارا مي‌داند. اجراي کشف حجاب در ايران که مردم پايبند به مذهب و سنتهاي ديني بودند موجي از مخالفت را به همراه داشت. انتشار خبر برپايي جشن شيراز و ضرب و شتم حسام الدين فال اسيري از علماي آنجا و همچنين تبعيد دو تن از روحانيون تبريز، آيت الله حسين قمي مرجع خطه خراسان را بر آن داشت تا جهت ممانعت از اجرايي شدن کشف حجاب در ايران به تهران عزيمت و با شخص رضاخان ملاقات کند. محاصره شدن ايشان در باغ سراج الملک شهرري، باعث ناراحتي بيت ايشان و مردم مشهد گرديد. ورود شيخ محمد تقي بهلول به مشهد و اطلاع يافتن او از وقايع باعث شد تا طي سخناني در حرم رضوي مردم را به حمايت از آيت الله قمي فراخواند. سخنان او هر چند باعث شد تا براي مدت زمان کوتاهي در يکي از اتاقهاي حرم زنداني گردد اما مردم به خروش آمده در اقدامي وي را آزاد ساختند و او هم آنها را به گسترش تحصن فراخواند. اولين يورش ماموران نظامي صبح جمعه مورخه 19/4/1314ش بوقوع پيوست زماني که ماموران با محاصره کردن مسجد گوهرشاد مانع از ورود مردم به داخل مسجد شدند. هر چند به ادعاي خود بهلول، او طي ملاقات با عده اي از دولتيان و روحانيون مشهد به توافق نسبي رسيدند اما در عمل کاري از پيش نرفت. کشتار اوليه مردم هشت تن از علما را بر آن داشت تا طي تلگرافي به رضاشاه از او بخواهند تا با عدم اجراي کشف حجاب به اين غائله خاتمه دهد، اما او بي اعتنا به اين مساله مجوز ورود سربازان به حرم و حتي تيراندازي بسوي مردم را صادر کرد. با عقيم ماندن رايزنيهاي آيات عظام شيخ مرتضي آشتياني، حسين فقيه سبزواري و نهاوندي با مقامات دولتي، يورش نظاميان به متحصنين حرم رضوي در روز يکشنبه 21/4/1314ش بوقوع مي پيوندد. در نتيجه اين حمله مقاومت مردم بي دفاع درهم شکسته، تعداد زيادي زخمي و کشته مي‌گردند. با پايان يافتن قيام گوهرشاد، رژيم طي عملياتي تعداد زيادي از علما و افراد دخيل را بازداشت، عده‌اي متواري و عده‌اي هم تبعيد مي‌گردند. در مقاله پيش رو سعي شده تا با ريشه‌يابي زمينه هاي قيام، روند حوادث اتفاق افتاده مورد بازخواني قرار گيرد. مقدمات کشف حجاب در ايران جهت بررسي قيام گوهرشاد بايست ابتدا نگاهي اجمالي به زمينه‌هاي پيدايش کشف حجاب در زمان پهلوي اول داشته و آنگاه مراحل وقوع اين جريان را که منجر به قيام مسجد گوهرشاد شد، مورد بررسي قرار دهيم. با استقرار پايه‌هاي سلطنت پهلوي رضاخان مدرنيته‌کردن و پيشرفت کشور را سرلوحه کارش قرار داده و پيشرفت غرب را به اشتباه در ورود زنان به جامعه و هرزگي آنان جست و لذا تمام سعي و تلاش خود را در اين راه به کار برد. اما وي از يک مساله در ايران فراموش کرده بود و آن هويت ديني و مذهبي مردم ايران و عدم سنخيت پياده شدن افکار مغشوش وي در بين مردم جامعه ايران بود. پيش از اين دو همسايه ايران يعني افغانستان و ترکيه در اين راه گام برداشته بودند و تا اندازه‌اي هم موفق شده بودند. امان‌الله‌خان پادشاه افغانستان و مصطفي کمال‌آتاتورک سعي کردند با برداشتن حجاب از زنان در اروپايي مآب‌کردن مملکت خود گام بردارند و کشور افغانستان اولين کشور اسلامي بود که اقدام به کشف حجاب از بانوان کرد. پادشاه افغانستان پس از مسافرتي به اروپا، در 1306 ه.ش در بازگشت به کشورش، به ايران آمد و با خانواده خود که لباسها و کلاه‌هاي اروپايي پوشيده بودند در محافل رسمي ظاهرگشت.« امير افغانستان که براي گردش اروپا رفته است و خيلي پذيرايي شايان در همه جا از ايشان نمودند به ايران هم خواهند آمد ....به قدر سي نفر مرد و زن افغاني همراه ايشان هستند. زنها تماما رو باز هستند در تمام مهماني‌ها ملکه را همراه خودش برده است شاه و سويت تماما لباس اروپايي و کلاه‌هاي اروپايي داشتند» در نقلي اين هيأت توسط رضاشاه به ايران دعوت شده بود تا پس از گردش آنها در ايران بازتاب بي‌حجابي آنها را در سطح کشور بسنجد و در صورت عدم اعتراض جامعه ايران به اين مساله، آن را بزودي در ايران پياده سازد و در غير اين صورت، بي‌حجابي پادشاه افغانستان و هيات همراه او را امري شخصي قلمداد کرده، خود را بيگناه جلوه دهد. از سويي ديگر رضاخان پس از سفري‌که به ترکيه داشت، ظواهر غربي را که آتاتورک در کشور پياده کرده بود، از نزديک مشاهده و بسيارتحت تاثير قرار گرفت بطوري طي نطقي در ترکيه، اظهار اميدواري کرد با رفع خرافات مذهبي درکشور، ايران هم بتواند چون ترکيه مراحل ترقي را بپيمايد.« به واسطه برداشتن خرافات مذهبي در مدت سلطنت من اميدواريم که هر دو ملت بعد از اين با هم با يک روح صميميت متقابل دست در دست داده منازل سعادت و ترقي را طي خواهند کرد.» پس از اين مسافرت بود که رضاخان در مسير تأسي صرف و تشبيه به اروپايي شدن بيش از پيش مصمم تر شد، چنانچه طي نطقي ديگر در موقع شرفيابي وکلاي مجلس شوراي ملي، در جواب يکي از وکلا که ايران را مترقي‌تر از ترکيه دانست، اين چنين بيان‌کرد:« من ترکيه را ديدم در چهار ديوار زينت و صفاي طبيعي بساط خودنمايي شما مي‌خواهيد به اين اظهار نگذاريد ايران جلو برود، کوشش من اين است که ايران در طريق ترقي و قبول تمدن جديد وارد کنم ....» پس از اين قضايا بود که رضاخان متحول شد چنانچه پس از مشاهده دستجات منظم دختر و پسري که در ترکيه از مقابل او رژه رفتند، چون به ايران بازگشت دستور داد که دختران و پسران در مراسم رژه‌ها شرکت کنند و جهت تشويق محصلين در امور پيشاهنگي، رياست آنرا برعهده وليعهد ‌گذارد. در اغلب اوقات او از کشف حجاب و آزادي زنان سخن رانده چنانچه روزي هيأت دولت را احضار و بيان ‌کرد:« ما بايد صورتاً و سنتاً غربي بشويم و بايد در قدم اول کلاه‌ها تبديل به شاپو بشود و پس فردا که افتتاح مجلس شورا است همه بايد با شاپو حاضر شوند و در مجالس کلاه را به عادت غربيها بايد بردارند و نيز بايد شروع به رفع حجاب زنها نمود و چون براي عامه مردم دفعتاً مشکل است اقدام نمايند شما وزراء و معاونين بايد پيش قدم بشويد ...» در همين راستا طي دستوري به علي اصغر حکمت، وزير فرهنگ دستور ‌داد تا در مدارس دخترانه، معلمان و دختران بدون حجاب ظاهر گردند و در صورت امتناع از ورود آنها به مدارس جلوگيري کنند. برهمين اساس است که مهدي قلي هدايت کشف حجاب را سوغات آنکارا مي‌داند. رضاخان در تصميم خود قاطع بود، اما جهت سنجش افکار عمومي مردم بخصوص طيف مذهبي جامعه، قبل از کشف حجاب دست به اقداماتي زد. ابتدا ممنوعيت پوشيدن لباس روحانيت و بساط لباس متحدالشکل و کلاه پهلوي مطرح شد چنانچه تنها عده معدودي از علما جواز پوشيدن لباس را داشتند. پس از مدتي کلاه يک لبه يا همان کلاه پهلوي که استفاده از آن در سطح جامعه متداول بود منسوخ و طي دستوري اعلام شد که مردان بايست از کلاه شاپو که تمام لبه بود، استفاده کنند. البته رضاشاه جهت اطمينان دست به اقدام زيرکانه‌اي زد چنانچه تبديل کلاه پهلوي به کلاه شاپو را جهت حفظ کارگران از گرماي آفتاب اعلام کرد و طي نامه‌اي به وزارت داخله دستور اجراي آنرا صادر کرد. اين جايگزيني کلاه هم از سوغاتي‌هاي ترکيه بود چرا که ترکها پس از تغيير رژيم، کلاه فينه را تبديل به شاپو کرده بودند. دلايل رضاشاه در انجام کليه اين اقدامات، اين بودکه نبايست بين ايرانيها با اروپائيان هيچگونه اختلافي باشد و آنها بدانند که تفاوت بين ايرانيان و اروپائيان جز همين کلاه و لباس چيزي نيست. حاج مهدي قلي هدايت بيان مي‌کند که« در ملاقات روزي شاه کلاه مرا برداشت و گفت حالا اين چطور است؟گفتم في الجمله از آفتاب و باران حفظ مي‌کند اما آن کلاه که داشتيم اسمش بهتر بود. آشفته چند قدمي حرکت فرمودند گفتند آخر من مي‌خواهم همرنگ شويم تا ما را مسخره نکنند» اولين اعتراضات به کشف‌حجاب در کشور برگزاري جشن شيراز با حضور علي اصغر حکمت در 13 فروردين 1314ه.ش و پايکوبي تعدادي از دختران بي‌حجاب در اين جشن نگراني علما و طيف مذهبي را بدنبال داشت. در اولين اقدام حسام الدين فال اسيري از علماي شيراز به برگزاري چنين مراسمي اعتراض کرده و آن را از مظاهر بي‌ديني در جامعه دانست. اعتراض او باعث شد تا بلافاصله زنداني ‌گردد.   بي‌حرمتي به يک عالم ديني و حبس وي، موجي از اعتراضات را در کشور بويژه در حوزه‌هاي علميه قم، مشهد و تبريز در پي داشت. در تبريز دو مرجع عاليقدر، سيد ابوالحسن انگجي و ميرزا صادق آقا به تغيير لباس و کلاه شاپو اعتراض و به سمنان تبعيد ‌گرديدند. اما از جمله مکانهايي که کشف حجاب باعث اعتراضات شديد شد، شهر مقدس مشهد بود که منجر به قيام مسجد گوهرشاد شد.«در مشهد هم که دستور تغيير لباس رسيده بود و خبر جشن شيراز و گرفتاري فال اسيري و تبعيد دو نفر از علماء تبريز منعکس گرديده بود، غوغايي برپا کرده و مراجع روحاني را سخت ناراحت نمود. جلساتي براي بحث و گفتگو درباره تغيير لباس و سختگيريهايي که در باره معممين به موقع اجرا گذارده بودند تشکيل مي‌گردد. در اين جلسات که آيت الله حاج آقا حسين قمي و آيت الله سيد يونس اردبيلي و آقازاده فرزند آخوند ملا محمد کاظم خراساني و جمعي ديگر از علما و مدرسين درجه اول مشهد شرکت‌ داشتند مسئله تغيير لباس مطرح و اظهار عقيده مي‌کنند که دنباله تغيير لباس به برداشتن حجاب منتهي خواهد گرديد و بايد با شدت از آن جلوگيري نمايند.» تا اين زمان برخي از علما معتقد بودند که کارهاي صورت گرفته بدون اطلاع شاه بوده و ايشان مخالف اين اعمال ضد ديني بوده و هستند، اما علي اصغر حکمت طي نطقي در ميدان جلاليه تهران با حضور رئيس الوزراء (ذکاء الملک) بطور آشکار اعلام مي‌کند که گمان مردم مبني بر عدم آگاهي رضاشاه از جشن شيراز و خود سرانه بودن اين حادثه اشتباه محض است. در اين نطق حکمت وقوع اين حادثه را مستقما بدستور شخص رضاشاه مي داند. اين اظهارت و وقوع اين حوادث درکشور پس از درج در مطبوعات در سطح شهر مشهد هم انتشار يافت. آيت الله سيد عبدالله شيرازي که در اين زمان در مشهد حضور داشته و از نزديک شاهد وقايع بوده است، بيان مي‌کند که چون روزنامه حاوي درج اين مطالب به مشهد براي آيت الله حسين قمي ارسال شد. ايشان پس از مطالعه اين اخبار و جريانات طي سخناني گريه کرده، اينطور بيان مي‌کنند که« خلاصه اسلام فدائي مي‌خواهد و من حاضرم فدا شوم» پس از اين حوادث بود که علماي مشهد همه روزه در مسجد گوهرشاد تجمع مي‌کنند تا با تبادل نظر و گفتگو مانع از اجراي سياستهاي ضد ديني رضاخان گردند.«علماي آن زمان خيلي زياد بودند مثل مرحوم آقازاده پسرآخوند خراساني و شيخ حسن کاشاني و شيخ حسن برسي، اينها همه مرجعيت داشتند و بخصوص مرحوم قمي رساله‌شان پخش بود. مرحوم آقازاده مقامشان از همه بالاتر بود، در حدود60 سال سن داشتند و پسر دوم آخوند خراساني بودند بعد از ايشان حاج ميرزا احمد بود....اينها هر روز جمع مي‌شدند در مسجد گوهرشاد هر روز يکنفر سخنراني مي‌کرد» در همين راستا آيت الله قمي جهت مقابله با اجراي کشف حجاب حجج الاسلام غلامرضا طبسي و شمس طهراني را احضار کرده، از آنها ‌خواست تا از علما دعوت کنند، در منزل ايشان تجمع نمايند. در اين جلسه، آيت الله قمي از آنها مي‌خواهد تا با همراه شدن آنها با وي و عزيمت به تهران از رضاشاه تقاضا کنند تا از کشف حجاب صرفنظرکند. تعلل اين عده از علما، مانع از تصميم آيت الله قمي نمي‌گردد، بطوري که پس از اندک زماني ايشان تصميم ‌مي‌گيرند با فرزندان خود جهت ملاقات با رضاشاه به تهران مسافرت کنند. مهاجرت آيت الله حسين قمي به تهران درباره مهاجرت آيت الله قمي به تهران اقوال گوناگوني گفته شده است. صاحب حديقه الرضويه مي نويسد:«مرحوم آيت الله قمي با اينکه فوق العاده متاثر در اجراء احکام شرعي بود، در عين حال به هيچ وجه حاضر نبود بر خلاف امنيت رفتاري کند و يا اظهاري نمايد که منجر به آشوب گردد. به بيان و نصايح مراجعين را اسکات مي‌نمود تا آنکه شخصا اقدام نمايد بلکه اعليحضرت شاهنشاه فقيد و مرکز تجديد نظر دستور فرمايند. بدين مناسبت آقايان پاکروان «استاندار» و اسدي «نايب التوليه» را در دارالضيافه آستان قدس ملاقات و اظهار فرمود: من مناسب نمي‌دانم فعلا در مشهد اين امر اجرا شود مردم را مخالف موضوع ديده و فهميده‌ام شما دو نفر به شاه عرض کنيد چرا مي‌خواهيد ما را مستهلک در تنصّر فرمايند مگر لباس ديگر نمي‌توان درست نمود و پوشيد؟ آن دو نفر در جواب اظهار داشتند ما نمي‌توانيم و جرأت هم نمي‌کنيم اين مطلب را به شاه گزارش کنيم، چاره‌اي نيست بايد امر مبارک به موقع اجرا گذارده شود.» اما عذر و بهانه تراشي استاندار و نايب التوليه باعث شد تا ايشان به فکر ملاقات با شاه بيفتد. و يا اينکه آيت الله شيرازي که در اين زمان در مشهد مقيم بوده است، ادعا مي‌کند که روزي در جلسه‌اي که در منزل آيت الله قمي به همين مناسبت برقرار بوده، به ايشان گفته است، که شاه گوشش از اين تلگرافها پر بوده پس شما بايد جهت موثر واقع شدن اعتراض خود به تهران مسافرت و قضيه عدم اجراي کشف حجاب را از شاه خواستار شويد. لذا ايشان هم اين پيشنهاد را پذيرفته و در عزيمت بر تهران مصمم شده‌اند. در هرحال اين مباحث که آيا چه عللي آيت الله قمي را برآن داشته تا به تهران سفر کند و يا اينکه اين فکر ابتدا از سوي چه کسي پيشنهاد شده، از ارزش اقدام ايشان به هيچ عنوان نمي‌کاهد. آيت الله جهت مذاکره با رضاخان به همراه دو فرزندش حاج مهدي و حاج حسن به تهران سفر کرد. قبل از حرکت، از ايشان درباره نحوه عملکرد و اينکه در ملاقات با شاه چه خواهد کرد سوال شد و ايشان در جواب بيان کردند:« اول اصرار و التماس مي‌کنم که از برنامه‌هاي ضدديني و اسلامي خود دست بردارد و اگر موافقت نکرد دست او را مي‌بوسم و اگر باز هم موافقت نکرد خفه‌اش مي‌کنم» ايشان در تصميم خود قاطع بود بطوريکه قبل از عزيمتش به تهران درحوزه تدريس خود بيان کرد که اگر جلوگيري از اين عمل خلاف مذهب، منوط به کشته شدن ده هزار نفر که در راس آنها خودش هم باشد قرار گيرد باز هم ارزش دارد. آيت الله قمي پيش از حرکت جهت تاثيرگذار بودن اقدامش از سيد عبدالله شيرازي مي‌خواهند تا جهت تاثير گذاري بيشتر عزيمتش به تهران، تلگرافهايي براي مردم شيراز و اصفهان ارسال کنند تا ضمن آگاه ساختن آنها را از حرکت خود، به هنگام ورودش به تهران، از او تجليل کنند و لذا از نظر رواني هم به هدف وي کمک کنند. سانسور تلگرافها در اين زمان، شيرازي را مجبور ساخت به ناچار نامه‌هايي در اين باب به علماي اين دو شهر ارسال کند. هرچند اقدامات علماي دو شهر مذکور در حمايت از آيت الله قمي زماني صورت يافت که حادثه گوهرشاد اتفاق افتاده بود. پس از حرکت آيت الله قمي از مشهد تجار، اصناف و طبقات مختلف با ارسال تلگرافي به شاه، حمايت خود را از مرجعشان اعلام مي دارند:« در اين موقع که حضرت حجت الاسلام آقاي قمي عازم و قصد دارند ذات شاهانه را به مسايلي که مورد نظر است متوجه دارند استدعاي اصغاي مطالب ايشان را که زبان حال عموم مسلمين و اهالي خراسان است داريم» با ورود آيت الله قمي به تهران، ايشان در باغ سراج الملک شهرري اقامت ‌کرد. با آگاهي يافتن علما و مردم تهران سيل جمعيت جهت ديدار و ملاقات با ايشان به سوي اقامتگاه ايشان سرازير گرديد. اين امر باعث نگراني رژيم شده، لذا باغ را محاصره و از ملاقات مردم با وي جلوگيري به عمل آورد و حتي به اطرافيان او اجازه بيرون رفتن هم نمي‌داد. آقاي فقيه يکي از اسباط مرحوم حاج آقا احمد قمي برادر آيت الله قمي بيان مي‌کند که در مدت اقامت يکماهه ايشان در باغ از جمله کارهاي وي تدريس به سه نفر از همراهانش بوده است. در اين مدت عده‌اي از علما به آيت الله عبدالکريم حائري پيشنهاد کردند که اقدامي در اين راستا انجام دهد. لذا هر چند در آغاز جواب منفي داد اما پس از مذاکره شيخ محمدتقي اشرافي با ايشان، وي طي تلگرافي تند به دولت، اقدامات آنها را خلاف احکام مسلم اسلام و قانون اساسي دانست. از سويي ديگر رضاخان که حضور و فعاليت آيت الله قمي در تهران را باعث بيداري توده‌هاي مردم مي دانست، محمود جم، نخست وزير خود را خدمت ايشان فرستاد تا درباره علت آمدن آيت الله قمي به تهران با او مذاکره نمايد. آيت الله قمي با فرستاده رضاخان بسيار سرد برخورد کرد لذا ترفندهاي رژيم جهت بازگرداندن قمي به مشهد ناکام ماند. درهرحال با وجود آنکه آيت الله قمي از جايگاه ويژه‌اي ميان علما برخوردار بود و مرجع تقليد بيشتر مردم خطه خراسان ايشان بودند با اين وجود از حرکت و موقعيت ايشان چندان استفاده نگرديد و ايشان پس از اقامت يکماهه، در اوايل جمادي الاولي 1354ه.ق به عتبات تبعيد گرديدند. عملکرد روحانيون مشهد پس از مهاجرت آيت الله قمي به تهران بدنبال سفر آيت الله قمي به تهران، علماي مشهد تصميم گرفتند تا با تشکيل جلساتي پيرامون مسايل و اوضاع سياسي کشور با يکديگر به تبادل نظر بپردازند. در اين راستا آيت الله شيرازي ضمن تماس با ديگر علماي مشهد از جمله محمدآقا زاده، سيد يونس اردبيلي، آشتياني، نهاوندي، حاج آقا بزرگ شاهرودي، حاج سيدهاشم نجف آبادي، شيخ هاشم قزويني و سيد علي سيستاني توافق مي‌کنند تا اين جلسات بطور مدام در منزل سيد يونس اردبيلي برگزارگردد. از سويي ديگر با اطلاع يافتن مردم از محاصره شدن قمي در تهران، جوش و خروش بيشتري در مشهد بوجود آمد، بطوريکه اجتماعات مردم در اطراف مراجع و خطبا بيشتر گرديد. تجمّع مردم در منزل اردبيلي و کمبود جا باعث شد که گاه اين اعتراضات به مسجد گوهرشاد هم منتقل‌گردد. در اين اعتصابات گويندگان مذهبي در تحصن مسجد گوهرشاد از جمله شيخ مهدي واعظ، شيخ عباس علي محقق، شيخ علي اکبر مدقق و شيخ محمد قوچاني هم با سخنان خود مردم را تحريک مي‌کنند. ورود شيخ محمد تقي بهلول به مشهد و آغاز درگيري مردم با رژيم شيخ تقي پسر نظام الدين معروف به بهلول که در اين زمان در شهرستان فردوس بودند پس از سخنراني و تحريک مردم عليه رژيم از سوي شهرباني محل مورد تعقيب قرار گرفته و ضمن فرار از آنجا به مشهد وارد مي‌شوند. درباره ورود وي به مشهد اقوال گوناگوني وجود دارد در نقلي او به دعوت علما به مشهد وارد شد و در نقلي ديگرگفته شده اسدي نايب التوليه، جهت فهماندن اين مساله به رضاخان که اجراي کشف حجاب هنوز در مشهد به صلاح نيست از بهلول دعوت کرد به مشهد بيايد. اما بهلول خود مدعي است که پس از ملاقات با يکي از افرادي که از مشهد به قائن برگشته بود پس از اطلاع يافتن از قضاياي به وقوع پيوسته، به مشهد آمده است. بهلول عصر روز چهارشنبه، 17 تير ماه 1314 به مشهد وارد و پس از مراجعه به منزل آيت الله قمي از محاصره ايشان در شهر ري اطلاع يافت. او سپس به حرم امام رضا(ع) آمد و پس از سخناني کوتاه دستگير و در اتاقي محبوس گرديد. با اطلاع يافتن نواب احتشام رضوي از خدام حرم که تا حدودي در وعظ هم دستي داشت، به يکباره کلاه پهلوي را از سر برداشته ضمن پاره کردن آن، مردم را به رها ساختن بهلول از چنگ مأمورين فرا مي‌خواند. با آزاد شدن بهلول از چنگ دولتيان، وي طي سخناني مردم را به آرامش دعوت کرده، بيان مي‌کند: «من گفتم شما نبايست اينگونه عمل کنيد بلکه اگر نزد رئيس شهرباني و يا استاندار رفته و خواهش مي‌کرديد که من را آزاد سازد، اينگونه مي‌شد اما کار از کار گذشته و ما نبايد نرمي نشان دهيم بايد پايمردي کرده و مقاومت کنيم يا حاج آقا حسين قمي را از زندان آزاد کرده و احکام اسلامي را جاري کنيم يا همه کشته شويم» او در اين سخنراني از مردم خواست به خانه‌هاي خود رفته، ضمن فراهم کردن مايحتاج خانواده‌هايشان براي يک هفته و يا بيشتر، با اسلحه به مسجد بازگردند. در همين سخنراني بود که بهلول از مردم دعوت کرد تا شب جمعه در مسجد گرد هم آيند. در شب جمعه اتفاق خاصي نمي‌افتد چنانچه بهلول در ايوان مصّلي صحن نو منبر رفته و با کمک نواب احتشام رضوي سخنراني مي‌کند و در ضمن به ايرج مطبوعي فرمانده لشکر مشهد که قصد مذاکره با او را دارد جواب رد مي‌دهد. با اذان صبح روز جمعه (19/4/1314ش) نظاميان مسجد گوهرشاد را محاصره و از پيوستن مردمي که قصد ورود به مسجد را داشتند، جلوگيري به عمل مي‌آورند. اين مساله باعث درگيري بين مردم و مأمورين و لذا کشته و زخمي شدن تعدادي مي‌گردد. درباره کشته‌شدگان حادثه اقوال مختلفي وجود دارد. در نقلي 40 نفر مجروح و 15 نفر مقتول و در نقلي ديگر 8 کشته و 20 نفر مجروح مي‌گردند. براساس گزارشي که به اسدي دادند مقتولين و مجروحين را 150 تن اعلام کردند. بنا به اظهار بهلول پس از حمله مأمورين به مردم 22 نفر کشته و 67 نفر زخمي شدند و در عين حال آنها هم تعداد تفنگ از سربازان به غنيمت گرفتند. بهلول در ادامه مي افزايد که خيانت احتشام رضوي که مسئول مراقبت از يکي از درهاي مسجد گوهرشاد بوده است، باعث ورود سربازان به داخل مسجد و قتل عام مردم گرديده است. مذاکره عده‌ اي از دولتيان و روحانيون با بهلول اوضاع متشنج مشهد همچنان ادامه مي‌يابد. پس از گذشت مدتي به بهلول خبر مي‌دهند هياتي مرکب از هشت نفر از جانب حکومت قصد ملاقات با ايشان را دارند. بهلول ملاقات با آنها را پذيرفته، خود درباره مذاکرات صورت گرفته و سخناني که بين آنها رد و بدل شده، چنين اظهار مي‌کند: «نزد هيأتي که در آن اتاق منتظر بودند رفتم. چهار نفر آنان روحاني و بقيه کلاه به سر بودند. يکي از روحانيون، فرزند بزرگ مرحوم آخوند خراساني بود. ديگري شيخ مرتضي آشتياني و دو نفر ديگر شان را نمي‌شناختم. فکر مي‌کنم از علماي تهران و حامي رضاشاه بودند. اما آن چهار نفر ديگر به ترتيب اسدي، پاکروان، سرهنگ نوايي و سرلشکري که فرمانده نيروي ارتش خراسان بود، ولي اسم او را نمي‌دانستم....» بهلول مي‌افزايد که آقازاده پسر آخوند اقدامات او را به خاطر برهم زدن آرامش و امنيت تخطئه کرده و ديگران هم سخنان او را تأييد و از او خواسته‌اند تا به اينگونه اقدامات پايان بخشد. بهلول در خاطرات خود به توافق خود و رژيم اشاره، بيان مي‌دارد که با رژيم در موارد ذيل به توافق رسيده است: «1ـ مسجد و اطراف آن در اختيار ما باشد و هيچ يک از عوامل رژيم بدون اجازه ما وارد اين محوطه نشوند. 2ـ ما در امور شهر دخالت نکنيم، آنها نيز کسي از طرفداران ما را بازداشت نکنند. 3ـ نيروهاي ما بتوانند براي انجام امور شخصي با آزادي کامل البته بدون سلاح تردد نمايند. 4ـ نيروهاي ما به ادارات دولتي وارد نشوند. 5ـ اجازه دهند کشته ها را دفن کرده و مجروحين را پانسمان کنيم.» تلگراف علما به رضا شاه و دستور وي مبني بر سرکوب مردم در اين زمان ديگر علماي مشهد که شاهد حمله نظاميان به حرم و مسجد گوهرشاد و قتل عام مردم بودند، درصدد چاره جويي برآمدند. لذا هشت تن از آنها از جمله: سيد يونس اردبيلي، شيخ هاشم قزويني، سيد هاشم نجف‌آبادي، سيد عبدالله شيرازي، سيد علي اکبرخوئي، حاج ميرزا حبيب ملکي، سيد علي سيستاني، شيخ آقا بزرگ شاهرودي و شيخ مرتضي آشتياني، طي تلگرافي به رضاشاه و شرح وقايع اتفاق افتاده در مشهد، از او خواستار توقف بي‌حجابي مي‌گردند. رضاشاه بي تفاوت به اخبار مشهد به مأموران نظامي دستور داد تا مردم و جماعت متحصن در حرم امام رضا(ع) را متفرّق سازند. پس از پاسخ ايرج مطبوعي فرمانده لشکر مشهد به رضاخان مبني بر حفظ آرامش و به‌کار بردن سياست جهت تفرّق مردم، رضاخان سرتيپ البرز را به مشهد فرستاده، به او دستور مي‌دهد تا سربازان وارد صحن حرم شده در صورت لزوم تيراندازي هم نمايند. روز شنبه سرگردي از سوي رژيم جهت مذاکره با بهلول به مسجد گوهرشاد ‌آمده، ضمن مذاکره با بهلول به توافق نمي‌رسند و متحصنين همچنان بر خواسته‌هاي خود اصرار مي‌ورزند. خواسته‌هاي آنها عبارت بود از: 1ـ وصول خبر از حاج حسين قمي که چندي پيش به تهران رفته بود. 2ـ مراجعت شيخ غلامرضا طبسي و شمس نيشابوري به مشهد که توسط شهرباني به نيشابور تبعيد شده بودند. از عصر روز شنبه حوادث در مشهد اوج مي‌گيرد و چند دسته از مردم روستاهاي نزديک مشهد با سلاح‌هاي سرد از قبيل بيل، تبر، داس و .... به ياري مردم مشهد مي‌شتابند. به نقلي آنها توسط اسدي به مشهد آورده مي شوند اما صدرالاشراف در خاطرت خود اين مسئله را تکذيب کرده است. پس از ختم شدن کار بدين جا، بعضي از علماي مشهد جهت جلوگيري از قتل عام و خونريزي در حرم به تکاپو مي‌افتند. شيخ مرتضي آشتياني نزد اسدي رفته و ضمن گفتگو با او، از وي مي‌خواهد که اوضاع با آرامش خاتمه يابد. آيت الله حسين فقيه سبزواري و نهاوندي هم در همان شب يکشنبه نزد پاکروان رفته و از او مي‌خواهند تا اقدامات لازم را جهت بازگرداندن آرامش به شهر انجام دهد. در اين ديدار آنها قول مي‌دهند تا مردم را به سرعت متفرق سازند. هرچند پاکروان سخنان آنها را نمي‌پذيرد. اما اسدي که از دستور کشتار مردم توسط رضاخان آگاه بود در پي ملاقات آشتياني با او، درصد برآمد که از قتل عام مردم جلوگيري بعمل آورد، لذا به دروغ به علماي متحصن در حرم پيغام مي‌فرستد که پاسخ تلگراف آنها به رضاخان از مرکز رسيده و بدين ترتيب تعدادي از آنها را به دارالتوليه مي‌کشاند تا بلکه اوضاع آرام گردد. با وجود اين تمهيدات، نظاميان صبح يکشنبه مورخه 21 تيرماه 1314ه.ش با يورش به متحصنين در حرم به سرکوب آنها مي‌پردازند لذا پس از مدتي مقاومت مردم در مقابل تجهيزات نيروهاي رژيم شکسته و آنها قتل و عام مي‌گردند. با شروع حمله و کشتار جمعي از مردم، بهلول به همراه تعدادي از همراهان خود از دري که به سوي بازار راه داشته خارج و پس از استراحت کوتاهي در منزل يکي از اشخاص، بصورت پياده از مرز به سوي افغانستان خارج مي‌گردد. ‌ تعداد کشته و زخمي شدگان قيام گوهرشاد عمق فاجعه بسيار شديد بود، بطوريکه اجساد کشته‌ها و زخمي‌ها را با کاميونهاي بزرگ از شهر خارج و در گودال بزرگي دفن کردند و حتي بعضي بدين ترتيب زنده به گور شدند. بعضي از منابع تعداد مقتولين و مجروحين را بالغ بر 850 نفر ذکر کرده، شدت کشتار را به حدي دانسته‌اند که چون مأموران نمي‌توانستند درمدت زمان کوتاهي خونها را از روي ديوارها پاک کنند لذا بالاجبار آجرها را کنده و بجاي آن با آجرهاي کوچکي آنرا بازسازي کرده اند. سيد محمد علي شوشتري که خود ناظر وقايع بوده تعداد کشته‌ها را 1670 نفر ذکر مي‌کند. شوشتري بيان مي‌کند که آقاي ديهيمي رياست مالي مشهد از قول کربلائي تقي، تحصيلدار ماليات نقل کرده که چون ديهيمي از کربلائي تقي از تعداد مقتولين سوال نموده است، او در جواب گفته:« از عده مستحضر نشدم ولي کاميون و اتومبيل‌هايي که جنازه را حمل مي‌کرد شمرده يادداشت کردم تعداد 56 کاميون بود که در اغلب اين کاميونها صداي ناله‌هاي زخمي‌ها هم شنيده مي‌شد که التماس مي‌نمودند براي رضاي خدا ما زنده‌ايم» دستگيري عاملين قيام با سرکوبي متحصنين در مسجد گوهرشاد، دستگيري مسببان قيام آغاز شد و رژيم نزديک به 1100 نفر را دستگير کرد و چون علما را عاملين اصلي قيام مي‌دانستند، در وهله اول شروع به بازداشت آنها کردند. بعضي از علما از جمله محمد تقي بهلول، شيخ مهدي واعظ، شيخ محمد علي اردبيلي و شيخ علي اکبر مدقق خراساني موفق به فرارگشتند، اما با اين حال عده‌ زيادي هم بازداشت شدند. اسامي دستگير شدگان مطابق آنچه در کتاب حديقه الرضويه ذکر گرديده از اين قرار است: ميرزا علي اکبر خويي، ميرزا مسيح شاه چراغي، حاج شيخ عباس علي محقق، شيخ محمد صاحب الزماني، شيخ اسماعيل تائب، کاتب خاقان، شيخ حسين اردبيلي، نواب احتشام و حاج شيخ احمد بهار بودند. مولف کتاب قيام گوهرشاد، روحانيوني را که در نهضت خراسان شرکت داشته و بازداشت گرديده‌اند و يا خود را مخفي ساخته و در موقعيت مناسب ايران را به سوي نجف ترک کرده‌اند، 33 نفر ذکرکرده است. در اين ميان تعدادي از علما چون ميرزا محمد آقازاده، شيخ هاشم قزويني، سيد هاشم نجف آبادي، سيد يونس اردبيلي و... هم تبعيد شدند.«يکي از نتايج نهضت اين شد که همه کساني را که در جريان نهضت طومارهايي را امضاء کرده بودند مثل مرحوم شيخ هاشم قزويني و مرحوم شيخ هاشم نجف آبادي...را تبعيد کردند يا به زندان فرستادند. مرحوم آقازاده را بعد از مدتي به يزد تبعيد کردند، بعد بردند تهران تا آخر همانجا بود که گفته مي‌شد او را به شهادت رساندند. مرحوم شيخ هاشم را به قزوين تبعيد کردند.» پس از قيام گوهرشاد رضاخان محدوديتهاي زيادي را براي علما بوجود آورد بطوري که بعضي از علما بارها به تهران فراخوانده شده و مورد بازجويي قرار گرفتند و يا با اجيرکردن افرادي زندگي شخصي آنها زير نظر قرار داده مي‌شد. تبليغات منفي رژيم پهلوي براي منزوي کردن علما و روحانيت حتي افراد عادي جامعه را هم تحت تاثير قرارداده بود چنانچه شيخ هاشم قزويني در خاطرات خود درباره جو نامساعد جامعه و نگاه منفي آنها به قشر روحانيت پس از قيام گوهرشاد اين چنين بيان مي‌کند.« يک موقع که ما را باز احضار کردند تهران با اهانت افسرها روبرو شدم چند روزي در تهران بودم بعد من را رها کردند، بنا شد برگردم به مشهد، وقتي خواستم برگردم هر گاراژي که رفتم من بليط نمي دادند، مي گفتند ما به شيخ بليط نمي دهيم. ماشين مان خراب مي‌شود. آخرين بار به يک گاراژ ديگري رفتم و به او گفتم آقا ماشين براي مشهد داريد؟ اول گفت بله داريم ولي به شما نمي دهيم. من عبايم را کشيدم سرم داشتم مي رفتم يک دفعه دلش سوخت صدا زد گفت بيا آقا شيخ بيا مي دانم که ماشين مان خراب مي شود، ولي ديگر دلم سوخت. من بليط گرفتم رفتم داخل ماشين تا چشم افراد به من افتاد ديدم همه شروع کردند با هم پچ پچ کردن که اين آخوند را آوردند سوار ماشين مي‌شود و ماشين خراب خواهد شد... اين زخم زبانها و اين ناهنجاريها الي ما شاء الله بود.» با سرکوبي قيام گوهرشاد و دستگيري عاملين قيام، محمود جم وزير داخله طي صدور اعلاميه‌اي بهلول را طغيانگر و عامل اين ناامني دانسته، از متحصنين به مشتي اراذل و اوباش ياد مي‌کند که تحت تاثير سخنان شيخ بهلول قرار گرفته‌ و ابتدا آنها به سوي ماموران حمله و ماموران مجبور به استفاده از اسلحه شده‌اند. به اين ترتيب قيام گوهرشاد به پايان رسيد و در مرحله‌‌اي ديگر علما و روحانيت مشهد وظيفه خود را ايفا کردند. بي‌شک رهبري اين قيام را روحانيت برعهده داشتند چنانچه امام بارها در سخنراني‌هاي خود چون از قيام گوهرشاد ياد مي‌کند عاملان اين قيام بر ضد رژيم را سلسله جليله علما از جمله آيات عظام سيد يونس اردبيلي، حاج حسين قمي و محمد آقازاده ‌دانسته، از آنها به نيکي ياد مي‌کند. سخن پاياني: هرچند مدت زمان زيادي از قيام مسجد گوهرشاد نگذشت که با شديدترين وجه ممکن سرکوب شد اما در مجموع اين حرکت نتايج مثبتي را به همراه داشت. با اجراي کشف حجاب در ايران هرچند علماي شهرهاي شيراز و تبريز هم واکنش نشان دادند اما بيشترين اعتراضات به اين مساله از سوي روحانيت بيدار مشهد صورت گرفت که طي قيام گوهرشاد تبلور يافت. عزيمت آيت الله حسين قمي که داراي مقلد بسيار در خراسان بودند به تهران، ابتکار عملي بود که اگر تعلل بعضي از روحانيت نبود و از سويي برنامه ريزي صحيحي صورت مي‌گرفت، مي‌توانست بهتر مورد استفاده قرار گيرد، اما با اين وجود خالي از فايده هم نبود. آيت‌الله قمي هر چند در تهران موفق به مذاکره با رضاخان نگرديد، ولي با گذشت هشت سال از حادثه، با ورود به ايران در سال 1322ش با تصويب مواد پنجگانه پيشنهادي ايشان توسط دولت علي سهيلي توانست بي حجابي را رسما ملغي سازد. در واقع قيام گوهرشاد تقابل روحانيت با سلطنت پهلوي و نشان از بيداري و هميشه در صحنه بودن آنها داشت و نارضايتي مردم از اجراي سياستهاي ضدديني حکومت پهلوي را آشکار ساخت چنانچه در کتب اسنادي موجود در اين باره شاهد مخالفتهاي مردم با اين مساله هستيم. منابع و مآخذ: الف: کتب 1. اديب هروي، محمد حسن، حديقه الرضويه، مشهد، شرکت چاپخانه خراسان، طبع اول، 1327 ه.ش، ص282. 2. ...........................................، تاريخ پيدايش مشروطيت ايران، مشهد، شرکت چاپخانه خراسان، 1331، ص464. 3. اسعد بختياري، جعفرقلي‌خان، خاطرات، به کوشش ايرج افشار، تهران، اساطير، چاپ دوم، 1378، صص 222و217. 4. بهلول، محمد تقي، خاطرات سياسي بهلول، ترجمه علي اصغر کيميايي، مشهد، موسسه حضرت صاحب الزمان (عج)، چاپ دوم، ص 87. 5. تغيير لباس و کشف حجاب به روايت اسناد، تهران، مرکز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات، چاپ اول،1378، ص56. 6. چهره پر فروغ از مشعلداران اسلام و فقاهت و انقلاب، تهيه و تنظيم دفتر مدرسه علميه امام امير المومنين(ع)، چاپ اول، 1364، ص78. 7. حاجياني دشتي، عباس، عنصر فضيلت و تقوي حضرت آيت الله العظمي قمي، بي‌جا، مفيد، چاپ اول، 1372، ص43. 8. رباني خلخالي، علي، شهداي روحانيت شيعه در يک صد سال اخير، قم، مکتب الحسين (ع)، چاپ اول، 1402 ه.ق، ص172. 9. صحيفه امام، مجلدات4،7، 8، 9،15، تهران، موسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني، چاپ سوم، 1379. 10. صدر(صدر الاشراف)، محسن، خاطرات صدر الاشراف، بي جا، وحيد، چاپ اول، 1364، ص302. 11. فردوست، حسين، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج اول، تهران، اطلاعات، 1366، صص69 و 70. 12. فقيه آزادگان: يادنامه فقيه وارسته، مدرس فرزانه مرحوم آيه الله حاج هاشم قزويني(م1339ش)، مشهد، دانشگاه علوم اسلامي رضوي، 1387. 13. مکي، حسين، تاريخ بيست ساله ايران، ج 6، تهران، انتشارات علمي، چاپ اول، 1374، صص172 و 173. 14. واحد، سينا، قيام گوهرشاد، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ چهارم، 1366، ص142. 15. واقعه خراسان، به کوشش مسعود کوهستاني نژاد، تهران، حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي، چاپ اول، 1375، صص3و4. 16. هدايت(مخبر السلطنه)، حاج مهدي قلي، خاطرات و خطرات، تهران، زوار، چاپ پنجم ، 1375، ص404. ب: مصاحبه‌ها: 17. آرشيو تاريخ شفاهي آستان قدس رضوي، مصاحبه با غلامعلي فخعلي، شماره پرونده282، ص2. 18. همان آرشيو، مصاحبه با حاج مهدي سعيد مدقق، شماره پرونده182، نوار شماره 451. 19. همان آرشيو، مصاحبه با سيد ميرزا حسن صالحي، شماره اموالي217، صص61 و 62. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 54

پرداخت رشوه‌ براي كسب‌ شناسايي سياسي!

پرداخت رشوه‌ براي كسب‌ شناسايي سياسي! ارتشبد فردوست درباره شناسايي اسرائيل و پيامدها و آثار بعدي آن چنين اظهار كرده است: «محمدرضا رژيم اسرائيل را به طور دو فاكتو به رسميت شناخت و همين كافي بود تا اسرائيل به طور غيررسمي سفارت خود را در تهران داير كند. اين روابط به حدي گسترش يافت كه محمدرضا چند پايگاه برون‌مرزي خود با كشورهاي عربي منطقه را به اسرائيل واگذار كرد و سازمان اطلاعاتي اسرائيل پس از قدرت‌هاي بزرگ فعال‌ترين سرويس اطلاعاتي در ايران شد. اسرائيل رژيم محمدرضا را تنها دوست و متحد خود در منطقه تلقي مي‌كرد و لذا به آموزش ساواك كمك‌هاي درجه اول نمود. ولي محمدرضا به خاطر فرهنگ اسلامي مردم ايران و به خاطر حساسيت مردم عرب منطقه جرئت نكرد روابط خود را با اسرائيل رسمي كند و آمريكا و انگليس نيز اين كار را صلاح نمي‌دانستند، زيرا ايران با نقش فوق مي‌توانست بهترين حلقه اتصال اسرائيل و كشورهاي عربي باشد. اسرائيل پايگاه اصلي غرب در خاورميانه به شمار مي‌رود و براي آمريكا كشور پول‌سازي محسوب مي‌شود. صرف وجود اسرائيل سبب مي‌گردد تا كشورهاي عربي و ثروتمند منطقه دلارهاي نفتي خود را در مقابل سفارشات گران‌قيمت اسلحه به آمريكا بدهند. آمريكا هم با بذل و بخشش، مقداري از اين سفارشات را به كشورهاي اروپاي غربي واگذار مي‌كند. وجود اسرائيل براي شوروي نيز نافع است، زيرا بخشي از سفارشات نظامي نصيب اين‌ قدرت مي‌شود.1 ويليام شوكراس، از رژيم پهلوي به‌عنوان تنها كشور خاورميانه نام مي‌برد كه سياست همكاري پنهان با اسرائيل را اتخاذ كرده بود. او در ابتدا با اشاره به تاريخ حضور و نفوذ يهودي‌ها در ايران و سپس وضعيت و موقعيت آنها در دوران معاصر مي‌نويسد: در ميان كشورهاي خاورميانه ايران تنها كشوري بود كه از ابتدا سياست همكاري پنهاني با اسرائيل را در پيش گرفته بود. در واقع روابط با اسرائيل، مناسبات ايران با كلية همسايگانش را تحت‌الشعاع قرار مي‌داد. تساهل ايرانيان نسبت به يهوديان يك سنت ديرينه و افتخارآميز است. در كتاب عزرا آمده است كه وقتي كورش بابل را در 539 پيش از ميلاد فتح كرد، يهودياني را كه در اين شهر به اسارت گرفته شده بودند آزاد كرد و به آنان اجازه داد به اورشليم بازگردند، يعني به همانجايي كه فاتحان بابلي آنها را آورده بودند. پس از اين واقعه جامعة يهوديان شروع به پخش شدن در ايران كرد و در نيمه قرن بيستم شايد در حدود يكصد هزار يهودي در ايران بسر مي‌بردند. تا زماني كه رضاخان زمام امور را در دست گرفت آنان در محله‌هاي مخصوص خودشان زيست مي‌كردند. ولي رضاشاه به‌عنوان بخشي از سياست خود مبني بر كاستن قدرت سنتي طبقات زميندار، در سال 1927 دستور داد كه يهوديان مالك زمين شوند و در خارج از محله‌هاي مخصوص خودشان زندگي كنند. در 1948 كه دولت اسرائيل تأسيس شد ايران به يهوديان عراقي كه برخلاف يهوديان ايراني مورد سركوب قرار گرفته بودند اجازه داد از طريق ايران به اسرائيل فرار كنند. در اين هنگام يكي از وظايف اصلي موساد، سرويس جاسوسي اسرائيل، اين بود كه مهاجرت يهوديان به اسرائيل را تسهيل كند. دولت ايران به مأموران موساد اجازه داد در تهران فعاليت كنند، يعني به عبارت ديگر از بدو تأسيس دولت اسرائيل، ايران از اعراب حمايت لفظي مي‌كرد و به اسرائيل كمك پنهاني مي‌داد. اين يك طرح بادوام بود.2 شوكراس درباره شناسايي رژيم صهيونيستي از سوي دولت شاهنشاهي ايران مي‌افزايد: در ژوئيه 1949 موافقتنامه‌هاي گوناگون ترك مخاصمه بين اسرائيل و دولت‌هاي عربي رسماً به جنگ 1948 خاتمه داد و موقعيت ارضي اسرائيل را تثبيت كرد. اكنون هدف اصلي سياست خارجي اسرائيل شكستن ديوار انزواي سياسي در منطقه بود. نخستين موفقيت در شناسايي كامل ديپلماتيك‌ آن كشور از جانب تركيه در 1949 به دست آمد. دومين موفقيت شناسايي دو فاكتوي ايران در 1950 بود. از اسناد بايگاني اسرائيل معلوم مي‌شود كه شناسايي دو فاكتوي اسرائيل تصميم شخص شاه نبوده است. (در اين موقع شاه چندان قدرتي نداشت.) اسرائيل شناسايي دو فاكتوي خود را با پرداخت رشوة قابل توجهي به محمد ساعد نخست‌وزير وقت ايران به دست آورد. مذاكرات را از جانب اسرائيل يك امريكايي كه هنوز در پرونده‌ها فقط «آدم» شناخته مي‌شود و با موساد همكاري داشته است رهبري مي‌كرد. او ضمناً يك تاجر ايراني را مي‌شناخت كه با نخست‌وزير دوست و «شريك تجاري» بود. از طريق اين شخص نخست‌وزير مطالبة 400000 دلار كرد تا موافقت هيئت وزيران را جلب و شاه را متقاعد سازد كه شناسايي دو فاكتوي اسرائيل خدمت به منافع ملي ايران است. اين تقاضا منجر به بحث پر شر و شوري در وزارتخانة اسرائيل گرديد. نه تنها فراهم كردن اين مبلغ هنگفت براي دولت نوبنياد بسيار دشوار بود، بلكه بسياري از مقامات اسرائيلي با شدت وحدت استدلال مي‌كردند كه اسرائيل نبايد حيات خود را با پرداخت رشوه و اشاعة فساد آغاز كند [!!] ولي «آدم» به ابتكار خودش قسط اولية پول را كه 12400 دلار بود به تاجر مزبور و نخست‌وزير پرداخت. نتايج اين كار آني بود. نخست‌وزير دربارة اينكه بايد بين سياست و مذهب تفكيك قائل شد با روحانيون به مذاكره پرداخت. تغييراتي در اعضاي كابينه‌اش داد تا رأي موافق را تأمين كند و با شاه به گفتگو پرداخت. از قراري كه به اسرائيلي‌ها گزارش دادند شاه گفته بود: «اگر نخست‌وزير و وزير امورخارجه موافق شناسايي اسرائيل هستند، من حرفي ندارم.» بنابراين مبلغ 000/400 دلار پرداخته شد. اين تماسهاي اوليه و رشوه‌ها تا سي سال بعد منجر به همكاري سياسي و نظامي و امنيتي بين ايران و اسرائيل گرديد.3 اين نويسنده ضمن اشاره به دريافت رشوه از سوي دولت شاهنشاهي منافع مشترك رژيم صهيونيستي و دستگاه حاكم پهلوي را نيز در برقراري ارتباط بين اين دو و شناسايي اسرائيل از سوي حكومت پهلوي بي‌تأثير نمي‌داند. منافع مشترك دو دولت روشن بود. اولاً ايران مي‌توانست نفت اسرائيل را تأمين كند و در مقابل اسرائيل قادر بود كالاهاي ساخته شده از جمله جنگ‌افزار و نيز انواع كارشناس به ايران بفرستد. ثانياً موساد همراه با سازمان سيا نقش مهمي در تأسيس ساواك در سالهاي نيمة دهة 50 [ميلادي] ايفا كرد.4 اگرچه دستگاه ديپلماسي شاهنشاهي همواره در داخل و خارج كشور سعي داشت شناسايي رژيم صهيونيستي را در حد «دوفاكتو» اعلام و جلوه دهد، اما واقعيت غير از اين بود. گستردگي و عمق روابط طرفين به‌گونه‌اي بود كه در جهان سياست، رژيم شاه و رژيم صهيونيستي را متحد و هم‌پيمان هم مي‌دانستند. محافل سياسي آگاهي و اعتقاد داشتند كه «در 23 ژوئيه 1960 م (مرداد 1339 ش) محمدرضا پهلوي موجوديت اسرائيل را به رسميت شناخت»5 و بي‌ترديد نمايندگان، مأموران و سفيران رژيم صهيونيستي هرگاه كه اراده مي‌كردند به شخص اول مملكت يعني محمدرضا‌شاه پهلوي به آساني دسترسي داشتند. در بخشي از صورت مذاكرات سري مأموران سفارت آمريكا و اسرائيل در تهران چنين مي‌خوانيم: سفيركبير [اسرائيل!] معير عزري به سهولت به شاه و ديگر مقامات بالاي ايران دسترسي دارد. وقتي سفير‌كبير در مسافرت است، آقاي بن‌يوحنان نيز قادر است كه مقامات بالاي ايراني منجمله شاه را كه او براي انجام امور بين‌ ايران و اسرائيل احتياج دارد ببيند و ملاقات نمايد. فقط در جنبه تشريفاتي است كه با هيأت نمايندگي اسرائيل به صورت متفاوت از ديگر سفارتخانه‌هاي معمولي تهران رفتار مي‌شود.6 پي‌نوشت‌: 1ـ ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج 1، خاطرات ارتشبد سابق حسين فردوست: مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي؛ ص 551. 2ـ ويليام شوكراس: آخرين سفر شاه؛ ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي: چاپ هفتم، نشر البرز: 1370: صص 91 و 92. 3ـ همان: صص 93 و 94. 4ـ همان. 5ـ مارگارت لاينگ: مصاحبه با شاه: ترجمه اردشير روشنگر؛ نشر البرز: چاپ دوم، 1371؛ صص 284 و 285. 6ـ اسناد لانه جاسوسي، ج 11: ص 84. پژوهه صهيونيست مركز مطالعات فلسطين ج 2 ص 413 ـ 410 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 54

...
97
...