انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

«MI6» و ساواك

«MI6» و ساواك پيشينه اينتليجنس سرويس اينتليجنس سرويس (Intelligence Service) سازمان جاسوسي و ضدجاسوسي انگلستان، قديمي‌ترين دستگاه‌هاي اطلاعاتي – امنيتي و جاسوسي جهان به شمار مي‌رود. هنگامي كه اين سازمان در سال 1573م در دوران سلطنت اليزابت اول و به همت يكي از وزيران او – فرانسيس واتينگهام – در لندن تأسيس شد، تنها 80 سال از كشف قاره آمريكا گذشته بود. سازمان اطلاعاتي انگلستان به سرعت سازماندهي شد و ساختار تشكيلاتي آن بر اساس شش اداره مستقل شكل گرفت. اين ادارات شش‌گانه كه تا امروز هم با تغييراتي چند دوام آورده‌اند عبارتند از: 1- اداره اطلاعات سياسي خارجي 2- اداره اطلاعات دريايي 3- اداره اطلاعات نظامي 4- اداره اطلاعات تجاري و صناعي 5- اداره اطلاعات داخلي و 6- اداره اطلاعات مستعمرات. اين دواير شش‌گانه در ساختمان‌هاي مجزايي مستقر هستند و ارتباطي با يكديگر ندارند و صرفاً از طريق اداره مركزي اينتليجنس سرويس كه در منطقه وايت‌هال لندن واقع است فعاليت آنها كنترل مي‌شود. بيشترين مأموران اينتليجنس سرويس در كشورهاي خارجي در پوشش ديپلماتيك، اقتصادي و فرهنگي فعاليت مي‌كنند. در سفارتخانه‌هاي انگلستان، مأموران اطلاعاتي – امنيتي آن كشور بخش ويژه‌اي به خود اختصاص مي‌دهند كه فعاليت و حيطه عمل آن مستقل از بخش سياسي و ديپلماتيك سفارت است و كاركنان رسمي سفارت اطلاعي از فعاليت‌هاي بخش اطلاعاتي و جاسوسي ندارند. تشكيلات اطلاعاتي – جاسوسي بريتانيا پس از جنگ جهاني دوم تحت كنترل ارتش درآمد. امنيت داخلي بريتانيا پس از جنگ، بر عهده اداره پنجم سازمان اطلاعات نظامي قرار گرفت كه اختصاراً MI5 ناميده مي‌شود.(1) MI5 تشكيلاتي بسيار مخفي است و فعاليت آن پوشيده و پنهان است؛ گفته مي‌شود كه «مردم انگليس آن را نمي‌شناسند». MI5 تحت پوشش شهرباني مركزي آن كشور «اسكاتلنديارد» فعاليت مي‌كند و پوشش اجرايي و رابط آن تحت عنوان «اداره ويژه» در اسكاتلنديارد مستقر است.(2) اما سازمان جاسوسي انگلستان در كشورهاي خارجي كه بالاخص پس از جنگ جهاني دوم توانمندي بيش از پيش يافت MI6 است(3) كه تحت كنترل اداره ششم اطلاعات نظامي است و معروف‌ترين اجزاي سازمان اطلاعاتي – جاسوسي بريتانيا به شمار مي‌رود و فعاليت تمام دستگاه‌هاي اطلاعاتي آن كشور تحت‌الشعاع فعاليت و حيطه عمل آن قرار دارد.(4) مأموران MI6 در كشورهاي خارجي و هدف عمدتاً تحت پوشش ديپلماتيك و سياسي فعاليت مي‌كنند و عضوي از وزارت‌ خارجه بريتانيا معرفي مي‌شوند و نهايت پنهان‌كاري اعمال مي‌شود و نفرات و اجزاي آن تقريباً هويتشان هيچ‌گاه آشكار نمي‌شود. MI6 در ايران برخلاف سيا و موساد، از حضور و فعاليت MI6 در ايران اسناد و مدارك قابل توجهي در اختيار نداريم. نيز نمي‌دانيم از چه زماني پاي مأموران اين سازمان اطلاعاتي – جاسوسي در ايران باز شده است. با اين حال و با توجه به قرائن و شواهد موجود حداقل از هنگام آغاز روابط جدي سياسي ميان ايران و انگلستان، مأموراني از دستگاه اطلاعاتي انگلستان در سفارت اين كشور و يا برخي نمايندگيهاي سياسي بريتانيا در ايران حضور داشته‌اند. تصور مي‌رود از دوران حكومت سلسله صفويه تا آغازين سالهاي سلسله قاجار در ايران، مأموراني از دستگاه اطلاعاتي بريتانيا هر چند به طور پراكنده، مسافرت‌هايي به ايران كرده و اطلاعاتي در اختيار سازمان متبوعه خود گذاشته باشند. در اين ميان حداقل از اواخر دوران سلطنت نادرشاه و تمامي دوران حكمراني زنديه به بعد، مي‌بايد رفت و آمد و مسافرت‌هاي مأموران دستگاه اطلاعاتي – جاسوسي بريتانيا به ايران شتاب بيشتري به خود گرفته باشد. با گسترش روابط ايران و انگلستان در دوران قاجار، به تدريج اين كشور در ايران نفوذ يافت. حضور و فعاليت‌هاي بريتانيا در ايران عصر قاجار بر كسي پوشيده نيست و كودتاي سوم اسفند 1299 با حمايت آن كشور صورت گرفت.(5) نيز هم آنان بودند كه رضاشاه را در شهريور 1320 از سرير سلطنت به زير كشيدند و فرزندش محمدرضا را جانشين او ساختند. در تمام دوران سلطنت قاجارها و نيز رضاشاه، مأموران اينتليجنس سرويس در ايران حضور داشتند و در تحولات آن دوره اثرگذار بوده و نقش قابل‌توجهي بر عهده داشتند. چنان كه از منابع برمي‌آيد آلن چارلز ترات رئيس وقت MI6 در سفارت انگلستان در تهران در صعود نهايي محمدرضا به سلطنت نقش قابل توجهي ايفا كرد. حسين فردوست به ارتباطاتش با ترات و نقش او در به سلطنت رسانيدن محمدرضا پهلوي اشارات جالب توجهي كرده است.(6) سفارت بريتانيا در تهران و نيز دستگاه اطلاعاتي جاسوسي اين كشور در ايران، در تمام دوران دوازده ساله نخست سلطنت محمدرضا نقش قابل توجهي بر عهده داشتند.(7) گفته مي‌شد كه بسياري از تحريكات و ناآراميهاي سراسر دهه 1320ش در بخش‌هاي مختلف ايران توسط عوامل اطلاعاتي – جاسوسي بريتانيا در ايران صورت مي‌گيرد و نيز در مناطق نفت‌خيز جنوب وميان رجال و صاحبان نفوذ، نمايندگان مجلس و غيره در تهران و ساير مناطق كشور نيز ردپايي از نفوذ و اثرگذاري عوامل اطلاعاتي انگلستان ديده مي‌شد.(8) در دوران نهضت ملي شدن صنعت نفت ايران و نخست‌وزيري مصدق، دستگاه اطلاعاتي – جاسوسي بريتانيا در ايران فعال بود و در فراهم آوردن تمهيدات لازم براي به سقوط كشانيدن دولت مصدق نقش قابل توجهي بر عهده داشت.(9) با تلاش‌هاي پيگير دستگاه سياسي – اطلاعاتي انگلستان بود كه نهايتاً آمريكا متقاعد شد راهي جز سرنگون كردن دولت مصدق ندارد.(10) چنان كه از منابع موجود برمي‌آيد پس از پايان موفقيت‌آميز كودتا و تحولات پس از آن هم تثبيت قدرت و موقعيت محمدرضا پهلوي در رأس حكومت بيش از هر چيز مديون سرسختي و حمايت انگلستان و دستگاه اطلاعاتي آن كشور در برابر موضع متفاوت آمريكا بود كه به قدرت رسانيدن افرادي نظير زاهدي يا تيمور بختيار را بر ماندن شاه در سرير سلطنت ترجيح مي‌داد. نماينده MI6 در ايران اين موضوع را يك بار با فردوست نيز در ميان گذاشته و تصريح كرده كه اگر پافشاري آنان نبود موقعيت شاه در پي كودتاي 28 مرداد 1332 سخت به مخاطره مي‌افتاد.(11) پس از كودتاي 28 مرداد 1332 مدتها طول كشيد تا آمريكا متقاعد شد تثبيت قدرت محمدرضا پهلوي در رأس حاكميت، بيش از هر جانشين احتمالي ديگر ضامن گسترش منافع آنان در ايران است. هر چند به دنبال كودتاي 28 مرداد 1332 روابط سياسي ايران و انگلستان پس از گسستي كه در دوره نخست‌وزيري مصدق بدان راه يافته بود، بار ديگر گسترش يافت و انگليسيها در كنسرسيوم نفت ايران هم سهم قابل توجهي به دست آورده و جاي پاي خود را در ايران تثبيت كردند، اما خيلي زود آشكار شد كه از آن پس تنها قدرت برتر در عرصه ايران نخواهند بود و رقيب تازه‌نفس و پرقدرت آنان، آمريكا، بر جايگاه قدرت بلامنازع خارجي در عرصه ايران تكيه خواهد زد. بدين ترتيب پس از كودتاي 28 مرداد به رغم حضور جدي و چشمگير انگليس در ايران كه تا پايان دوران سلطنت محمدرضا هم دوام آورد، همواره آمريكا بود كه در ايران نقش درجه اول داشت. انگليسيها در آن برهه خواسته يا ناخواسته پذيرفتند كه آمريكا به دليل موقعيت برتر جهاني، در ايران نيز نقش اصلي داشته باشند. در اين ميان انگليسيها تشخيص دادند كه حمايت از برتري آمريكا در ايران و نيز ساير نقاط جهان و دنياي غرب، براي موقعيت آنان سودمندتر خواهد افتاد.(12) البته مأموران دستگاه اطلاعاتي انگلستان تا پايان دوران سلطنت محمدرضاشاه در ايران حضور داشتند.(13) با اين احوال اسناد و مدارك كمي در اختيار داريم كه ارتباط مأموران MI6 را با ساواك نشان دهد. مأموران MI6 با شاه و برخي رجال درجه اول كشور ارتباطاتي داشتند و درباره مسائل موردعلاقه طرفين تبادل‌نظرهايي مي‌كردند.(14) اما در مقايسه با سيا و موساد، دستگاه اطلاعاتي – جاسوسي انگلستان در ايران در حاشيه قرار گرفت. از جمله كساني كه به موضوع روابط و همكاري‌هاي دوجانبه MI6 و ساواك اشاره مي‌كند منوچهر هاشمي است كه مدتها مديركل اداره كل هشتم ساواك (ضدجاسوسي) بود. او تأكيد دارد كه MI6 با امكانات و تجارب فراواني كه در امور ضدجاسوسي داشت در مواردي كمك‌هاي باارزشي در اختيار اداره كل هشتم ساواك قرار مي‌داد. بيشترين همكاري MI6 با اداره كل هشتم ساوا در رابطه با تعقيب و مراقبت از مأموران كا.گ.ب در ايران بود. منوچهر هاشمي ضمن اشاره به همكاري نزديك اداره كل هشتم ساواك با نمايندگيهاي سيا و MI6 در ايران، برخي دلايل نيازمندي ساواك به مساعدت سيا و MI6 را برشمرده است: 1- داشتن آرشيو كامل، حاوي اطلاعات بسيار جامع از تشكيلات و سازمان‌هاي جاسوسي شوروي و كشورهاي اقمار آن. اين اطلاعات چه در مورد افسران كي. جي. بي. يا جي. آر. يو.، و چه در مورد شيوه‌ها و تكنيك‌ها و عملكرد آنان، مرتباً در اختيار نمايندگيهاي سيا يا MI6 گذاشته مي‌شد، و بديهي است كه اين اطلاعات در موفقيت عمليات تا چه اندازه مي‌توانست مؤثر واقع شود. البته در مواردي كه اداره هشتم،‌ هدف مشتركي با آن سرويس‌ها داشت، اطلاعات موردنياز در اختيار اين اداره و مأموران عملياتي آن هم قرار داشت، اطلاعات موردنياز در اختيار اين اداره و مأموران عملياتي آن هم قرار مي‌گرفت. علاوه بر همكاري در هدف‌هاي مشترك، اصولاً همكاري سرويس‌هاي اطلاعاتي غرب با كشورهاي دوست ايجاب مي‌كرد، خلاصه سوابق افسران اطلاعاتي شوروي، به محض ورود به آن كشورها، در اختيار سازمان‌هاي اطلاعاتي آنها قرار داده شود، و اداره هشتم ساواك هم از اين قاعده مستثنا نبود. 2- مأموريني از اعضاي سرويس‌هاي اطلاعاتي شوروي و كشورهاي اقمار كه به غرب پناهنده مي‌شدند، يا به صورت‌هايي به خدمت سيا و MI6 درمي‌آمدند، و موارد آن هم زياد بود، اطلاعات زيادي از سازمان‌هاي جاسوسي كشورهاي خود در اختيار كشورهاي غربي مي‌گذاشتند. بدين ترتيب منابع اطلاعاتي آنها از سرويس‌هاي اطلاعاتي شوروي غني‌تر و كامل‌تر مي‌شد. اين امكان، به جز آمريكا و انگليس، و احياناً يكي دو كشور ديگر، براي هيچ‌يك از كشورهاي ديگر وجود نداشت. 3- سرويس‌هاي اطلاعاتي غرب از پيشرفته‌ترين و كامل‌ترين وسايل فني و علمي برخوردار بودند و همه روزه هم بر غناي تكنولوژي و امكانات خود مي‌افزودند. 4- سرويس‌هاي اطلاعاتي غرب مأموران و كارشناسان متعددي از اقوام و مليت‌هاي مختلف با آشنايي به زبان‌هاي گوناگون در اختيار داشتند كه در هر مناسبتي مي‌توانستند از وجود آنها استفاده بكنند، و از آن طريق به اسناد و مدارك و مطالب مكتوب به هر زبان دسترسي پيدا كنند. همانطور كه اشاره شد، امكانات و توانايي‌هاي اداره هشتم در مواردي كه هدف‌هاي مشتركي با سرويس‌هاي اطلاعاتي غرب در بين بود، با امكانات آن سرويس‌ها تلفيق مي‌شد. يا در صورت نياز به همكاري و اخذ كمك در عملياتي كه بايد مستقلاً صورت مي‌گرفت، سرويس‌هاي همكار، از كمك‌هاي همديگر بهره‌‌مند مي‌شدند. توضيحاً اضافه كنم، سازمان‌هاي اطلاعاتي كه اداره ضدجاسوسي ساواك از كمك‌هاي مختلف آنها بهره‌مند مي‌شد، سازمان‌هاي سيا و MI6 بودند... سيا و MI6 به رغم ارتباطاتي كه با ساواك داشتند از نفوذ در ساواك و به استخدام درآوردن برخي نفرات ساواك براي مقاصد خود نيز ابايي نداشتند. به رغم همكاري فيمابين گاه ساواك فعاليت‌هاي MI6 و سيا را در ايران كنترل مي‌كرد. البته اين دو سرويس هم به اقدامات مشابهي در برابر ساواك دست مي‌زدند و تلاش مي‌كردند برخي اطلاعات موردنياز را از مسيرهاي ديگر و پنهان از چشم ساواك كسب كنند كه در اين ميان گاه برخوردهايي نيز به وجود مي‌آمد. برخلاف سيا و نيز موساد كه با ساواك ارتباط مستقيم داشتند، MI6 هيچ‌گاه به گسترش روابط مستقيم با ساواك تمايل نشان نداد، اما در مواردي با بهره‌گيري از نيروها، امكانات مالي و فني به فعاليت‌هاي مستقلي در ايران انجام مي‌داد. از جمله مهم‌ترين اين اقدامات تأسيس شبكه اطلاعاتي – جاسوسي معروف به شبكه ماهوتيان در استان‌هاي شمالي كشور بود كه طي آن نيروهايي از ساواك به سرپرستي سرتيپ ماهوتيان – از معاونين ساواك – فعاليت اطلاعاتي مستقلي را با هدايت مستقيم مأموران MI6 در ايران سر و سامان مي‌دادند. چنانكه از قراين و شواهد موجود برمي‌آيد اين شبكه از اوايل تأسيس ساواك و از دوران رياست سپهبد تيمور بختيار بر ساواك در استان‌هاي شمالي ايران (گرگان، مازندران و گيلان) آغاز شده بود. مهمترين وظيفه‌اي كه MI6 براي اين شبكه محدود اما كارآمد در نظر گرفت، فعاليت بر ضد عوامل پيدا و پنهان شوروي و كا.گ.ب در استان‌هاي شمالي ايران بود. بودجه و هزينه فعاليت اين شبكه مستقيماً از سوي ساواك تأمين مي‌شد و افراد ساواكي مرتبط با آن، تماس مستقيمي با بدنه مديريتي ساواك نداشته و از حيطه فعاليت و عملكرد خود هيچ گزارشي در اختيار اين سازمان قرار نمي‌دادند، بلكه كليه اقدامات و نتيجه فعاليت آنان صرفاً در اختيار نمايندگان MI6 در ايران قرار مي‌گرفت. به رغم اين احوال، هم رؤساي وقت ساواك و هم شاه هيچ‌گاه مانعي بر سر راه فعاليت اين شبكه اطلاعاتي نتراشيدند. ارتباط اين شبكه با ساواك از طريق قائم‌مقام وقت ساواك قرقرار مي‌شد و از كانال او بود كه هزينه‌ها و تجهيزات و امكانات مورد درخواست در اختيار شبكه قرار مي‌گرفت.(15) مأموران شبكه ماهوتيان عمدتاً در هيأت مغازه‌داراني فعاليت مي‌كردند كه تمام امكانات آن از سوي MI6 و در واقع ساواك تأمين مي‌شد. اين افراد به نوبه خود افراد ديگري در حوزه فعاليتشان نشان مي‌كردند تا اطلاعات موردنياز را به دست آورده و در اختيار مسئولان مربوطه قرار دهند. MI6 و كودتاي سرلشكر قرني از مهمترين حوادث اواخر 1336ش افشاي كودتاي سرلشكر ولي‌الله قرني – رئيس وقت ركن 2 ارتش – بود كه گفته مي‌شد در نظر داشت با حمايت سيا طي كودتايي شاه را از سلطنت خلع و حكومتي نظامي در ايران برقرار سازد. درباره انگيزه قرني و نيز موضوع پشتيباني آمريكا از به راه انداختن كودتايي واقعي بر ضد محمدرضا و نيز نقشي كه انگليسيها و MI6 در افشاي اين كودتا و مجريان آن برعهده داشتند، تاكنون تحليل و ارزيابي دقيقي صورت نگرفته است. برخي منافع به طور تلويحي ذكر كرده‌اند كه شاپور ريپورتر عامل مهم MI6 در ايران جريان كودتاي در دست اقدام قرني را به اطلاع شاه رسانيده است.(16) علي‌الظاهر به رغم اتهام بسيار سنگيني كه متوجه سرلشكر قرني بود، مجازات قابل اعتنايي براي او تعيين نشد و «به خاطر وساطت آمريكا» برخورد شديدي با او صورت نگرفت. او فقط به سه سال زندان محكوم شد و چند ماه قبل از پايان مدت محكوميت، آزادي خود را بازيافت.(17) MI6 و دفتر ويژه اطلاعات دفتر ويژه اطلاعات كه در 1338ش با راهنمايي MI6 و زيرنظر حسين فردوست تشكيل شد، هماهنگ كننده نهايي فعاليت دستگاه‌هاي اطلاعاتي – امنيتي كشور و از جمله ساواك بود. گزارشات ارائه شده از سوي ساواك، دفتر ويژه اطلاعات ويرايش و كنترل شده و در دسترس شاه قرار مي‌گرفت. فردوست صراحتاً اظهار مي‌دارد كه در طرح تشكيل دفتر ويژه اطلاعات و سپس راه‌اندازي و هدايت آن، انگليس و MI6 نقش يگانه‌اي بر عهده داشت و هم آنها بودند كه طي سالهاي رياست فردوست بر آن دفتر، بر فعاليت آن كنترل داشتند و از طريق فردوست و دفتر ويژه اطلاعات بسياري از خواسته‌هاي خود را با شاه مطرح مي‌كردند. با آنكه فردوست مسئول MI6 را در ايران فرد ديگري معرفي مي‌كند، اما شاپور ريپورتر را مهمترين مأمور آن سازمان در ايران مي‌داند كه با شاه و رجال درجه اول كشور ارتباط برقرار كرده و در نزد اولياي دولت و حكومت بريتانيا هم ارج و قربي كم‌نظير داشت؛ رئيس كل MI6 نيز جايگاه و احترام ويژه‌اي براي او قائل بود. شاپور ريپورتر تنها مأمور MI6 بود كه سالياني طولاني در ايران باقي ماند و برخلاف رؤساي MI6 در ايران كه هر چهار سال جاي خود را به ديگري مي‌دادند، شاپور ريپورتر تا پايان دوران سلطنت محمدرضا در ايران ماند. ريپورتر علاوه بر شاه و دفتر ويژه اطلاعات، با بسياري از رؤسا و مديران ارشد ساواك هم ارتباط داشت. ارتشبد نصيري ريئس وقت ساواك و سرلشكر علي معتضد قائم‌مقام و مسئول اطلاعات خارجي ساواك، ارتباط دوستانه‌اي با شاپور ريپورتر داشتند. همچنين سرتيپ منوچهر هاشمي مديركل اداره كل هشتم ساواك، آرشام رئيس ساواك‌هاي خراسان، سيستان و بلوچستان و كرمان و سپهبد محسن مبصر نيز از ديگر دوستان ريپورتر در ساواك و شهرباني محسوب مي‌شدند. ريپورتر به حدي در رأس حاكميت ايران نفوذ داشت كه حتي به طور تلويحي به شاه گوشزد مي‌كرد كه پدر او – اردشير جي – در به سلطنت رسانيدن رضاشاه نقش درجه اول داشته است.(18) MI6 و سازمان بي‌سيم قبل از آنكه دفتر ويژه اطلاعات تشكيل شود، MI6، سازمان اطلاعاتي – امنيتي ويژه‌اي تحت عنوان سازمان بي‌سيم در ايران ايجاد كرده بود كه با ستاد ارتش در ارتباط بود. اين سازمان كه در 1345ش. از ستاد ارتش منتزع و تحت مديريت مستقيم دفتر ويژه اطلاعات قرار گرفت، از پايگاه‌هاي مخفي اطلاعاتي در شهرهاي مركزي و شمالي ايران تشكيل مي‌شد. اعضاي اين سازمان از طريق بي‌سيم با يكديگر در ارتباط بودند و رابطي از سوي رئيس ستاد ارتش، فعاليت آن را با مسئول MI6 در تهران هماهنگ مي‌كرد. گفته شده كه MI6، سازمان بي‌سيم را اولين بار به تقليد از پايگاه‌هاي مخفي اطلاعاتي و امنيتي فرانسه در دوران جنگ جهاني دوم، در ايران و برخي كشورها تشكيل داد. سازمان بي‌سيم كه براي مقابله با تهديدات احتمالي شوروي در ايران تأسيس شد، در مشهد، گنبد، گرگان، ساري، رشت، تبريز و اصفهان پايگاه داشت و ستاد مركزي آن هم در تهران بود. اطلاعات به دست آمده از طريق پايگاه تهران كه تحت كنترل مستقيم MI6 بود به ايستگاه MI6 در قبرس مخابره مي‌شد. گفته مي‌شد بي‌اعتمادي MI6 به رعايت اصول پنهانكاري در ستاد ارتش و نيز ساواك موجب شد مديريت سازمان بي‌سيم در اختيار دفتر ويژه اطلاعات قرار گيرد. MI6 همواره نگران نفوذ مأموران شوروي و كا.گ.ب در ساواك و نيز ستاد ارتش بود. سازمان بي‌سيم تا پايان دوران سلطنت محمدرضا در ايران فعال بود و هزينه‌هاي آن از طريق بودجه سري دفتر ويژه اطلاعات تأمين مي‌شد.(19) رابطه MI6 با شاه علاوه بر شاپور ريپورتر كه ارتباط منظمي با شاه داشت و در تمام مسافرت‌هاي شاه به انگلستان او را همراهي مي‌كرد، مسئولان وقت MI6 در ايران هم ملاقات‌هاي منظم و زمان‌بندي‌شده‌اي با شاه داشتند. گفته شده مسئول MI6 در تهران حداقل ماهي دو بار با شاه ملاقات مي‌كرد. هنگام مسافرت‌هاي زمستاني شاه در سن‌موريتس هم رئيس كل MI6، ملاقات و مذاكرات متعددي با شاه داشت و طي اين ملاقات‌ها شاپور ريپورتر تنها كسي بود كه تقريباً هميشه حضور مي‌يافت. با اين احوال همسيا و هم MI6 در دربار نفوذ فراواني داشتند و همواره مأموراني از اين دو سرويس در پوشش‌هاي مختلف در دربار حضور مي‌يافتند. شاه به رؤساي ساواك و دفتر ويژه اطلاعات دستور داده بود «آنچه انگليسيها و آمريكاييها مي‌خواهند در اختيارشان گذارده شود.(20) MI6 در دوران انقلاب در دوره سلطنت محمدرضا پهلوي، انگليسيها تلاشي براي كاهش استبداد در ايران انجام ندادند و به شاه نسبت به تبعات سوء ادامه روش خود هشدار ندادند. حكومت بريتانيا هيچ‌گاه به نقض حقوق بشر در ايران توجه نكرد.(21) برخلاف دستگاه ديپلماسي بريتانيا، رسانه‌هاي گروهي اين كشور هر از گاه انتقادهايي نسبت به نقض حقوق بشر در ايران منتشر مي‌كردند. به نقل از: ساواك، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، مظفر شاهدي صص 265 تا 274 پي‌نوشت‌ها: 1- MI5 مخفف عبارت Section 5 of Military Inteligence است. 2- اداره ويژه Special Branch. 3- MI6 مخفف عبارت Section 6 of Military Inteligence است. 4- حسين فردوست، ج 1، صص 313-312. 5- حسين فردوست، ج 1، صص 283-282. 6- همان، صص 104-100. 7- همان، ج 2، صص 53-47. 8- سازمان‌هاي جاسوسي بيگانه در ايران، ج 20، صص 91-90. 9- همان، ص 86. 10- ظهور و سقوط، ج 2، ص 176. 11- همان، صص 184-183. 12- ظهور و سقوط، ج 2، صص 289-287. 13- مظفر شاهدي، مردي براي تمام فصول، ص 590. 14- همان، صص 591-59. 15- ظهور و سقوط، ج 2، صص 352-347. 16- همان، صص 331-330. 17- همان. 18- همان، صص 298-293. 19- همان، صص 363-357. 20- همان، صص 333-332. 21- سعيد ميرترابي، رژيم شاه و سازمان‌هاي حقوق بشر، صص 181-180. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 60

سفارتخانه‌هاي رضاخاني

سفارتخانه‌هاي رضاخاني مقاله زير، گزارشي است از وضعيت سفارتخانه‌هاي ايران در چند كشور خارجي در دوران حكومت رضاشاه. اين مقاله تحت عنوان «سفارتخانه‌هاي ايران در خارجه، قبل از وقايع شهريور» به قلم نويسنده‌اي به نام نامدار در روزنامه «داريا» و سپس به نقل از اين روزنامه در مجله خواندني‌ها به چاپ رسيد. با هم مي‌خوانيم: نمايندگي‌هاي ما در روسيه عده اتباع ايران در خاك روسيه زياد و شايد از هر كشور ديگري عده ايرانيان مقيم اين خاك بيشتر باشد. اگر ما را احصائيه صحيح در دست بود امروز مي‌توانستيم به طور يقين در اين خصوص اظهار عقيده نموده نتيجه فعاليت نمايندگان خود را از راه ارقام ظاهر سازيم. علاوه بر عده زيادي از تجار ايراني كه مسكو و ساير شهرهاي روسيه را براي شغل خود انتخاب نموده بودند ميليونها ايراني در شهرهاي قفقاز و نواحي تركستان از قديم‌الايام ساكن مي‌باشند. اين ايرانيان كه در اثر يك سلسله پيش آمدهاي ناگوار و تحولات سياسي يكباره خود را در تحت حكومت بيگانه يافتند هنوز به مليت خود مفتخر و به زبان شيرين فارسي تكلم نموده آنرا به نونهالان خود مي‌آموزند. به شعائر و آداب نژاد خود پاي‌بند بوده و حتي مراسم عيد، نوروز باستاني را برگزار مي‌نمودند. سياست غلط دولت مركزي و رفتار ناهنجار مأمورين كنسولي و سياسي ايران متدرجاً آنها را دلسرد نمود به طوري كه در اين اواخر ديگر حتي به نزديكي كنسولگري‌ها و سفارت‌خانه‌ها هم نمي‌آمدند. سرسلسله خاندان پهلوي كه از امور سياست كاملاً عاري و در صدور دستورات جز به نفع شخصي منظور ديگري نداشت در اين زمينه نيز حيات ميليون‌ها ايراني با حرارت و وطن‌پرست را فداي اغراض شخصي خود نموده با تصميمات شديدي كه در روابط خود با دولت شوروي آغاز نمود وطن را براي هميشه در انتظار اين فرزندان نشانيد. توقيف و زنداني نمودن مردان كشور به بهانه طرفداري از مرام كمونيستي و نبودن سياست‌مداران با شخصيت و كاردان در رأس سفارت كبراي ما در مسكو سياست ايران را با اين همسايه بزرگ پيوسته تيره و تار نموده سوءتفاهمات زيادي بروز مي‌كرد و كسي را هم ياراي استعداد برطرف نمودن آن اشكالات نبود. مأمورين كنسولي ايران و شوروي هيچ‌يك قادر نبودند كوچكترين كمكي به اين دربه‌درشدگان بيچاره نموده آنها را تسلي بخشند – به علاوه هر يك به تبعيت از پادشاه خود به فكر منافع خويش بوده به هيچ‌وجه عطف توجهي به آنان نمي‌كردند. اشخاص مطلع حكايت مي‌كنند كه مأمورين كنسولي ايران در روسيه جز كارهاي تجارتي به نفع خود و خريد و فروش كار ديگري انجام نمي‌دادند. خود نويسنده حامل نامه خصوصي از طرف يكي از صاحب‌منصبان عالي‌رتبه وزارت امور خارجه براي كنسول ايران در بادكوبه بود در ورود به محل هر چه جستجو نمودم و از يكي دو نفر ايراني كه در گمرك بودند پرسيدم كوچكترين اطلاعي از ايشان به دست نياوردم. براي رسانيدن نامه آدرس كنسولخانه را از جوان ايراني كه در آنجا بود استفسار نمودم پس از آنكه دانست حامل نامه هستم و براي تعويض پول يا فروش امتعه و غيره نيامده‌ام از دادن نشاني خودداري نموده مرا در رسانيدن كاغذ به ايشان ياري ننمود بعدها معلوم شد كه همان جوان كارمند كنسولگري بوده و به خيال آنكه نامه مزبور سفارشي است و اگر آقاي كنسول ملاحظه فرمايند شايد ناگزير شوند بدون هيچ دليل و نفعي از ما پذيرايي كرده او را نيز بي‌جهت در زحمت اندازد از هدايت من خودداري نموده بود من هم عين واقعه را براي فرستنده مراسله گزارش نموده نامه ايشان را عودت دادم. عمارت سفارت كبراي ايران در مسكو پس از فراخوانده شدن مرحوم مشاورالملك انصاري، سفيركبير وزين و باشخصيت و متهوري را به خود نديد. تجار ايراني كه در آن موقع در مسكو اقامت داشتند از اين مأمور وظيفه‌شناس وزارت خارجه ايران اظهار رضايت‌مندي زياد مي‌نمايند و اضافه مي‌كنند كه در سايه جد و جهدهاي بي‌پايان و فراوان آن مرحوم بود كه در موقع اجراي اولين قانون بازرگاني شوروي و توقيف اموال بيگانگان منافع تجار و بازرگانان ايران حتي‌المقدور محفوظ ماند به علاوه مي‌گويند مرحوم انصاري در محافل شوروي آبروي زيادي داشت و براي او احترام فراواني قائل بودند – دليل معضوبيت وعزل و بيكاري ايشان را هم منتسب به همان مي‌دانند!!! با رفتن مرحوم انصاري كارهاي سياسي كشور ما، در روسيه به دست كساني افتاد كه نه به اوضاع آن كشور آشنايي داشتند و نه بدان علاقه‌مند بودند – در اثر سهل‌انگاري زياد و جهالت و وظيفه‌‌نشناسي مأمورين ما روابط سياسي دو كشور روزبروز تيره‌تر مي‌گرديد. اين عدم توجه و بي‌علاقگي كارمندان و عدم لياقت آنان به درجه‌اي رسيد كه قادر نبودند از بروز اشكالات ناچيز و جزئي هم ممانعت نمايند. بغض و كينه رئيس كشور سوء سياست زمامداران مركزي عدم شخصيت و كفايت مأمورين ما در روسيه دست به دست داده اولياي امور دولت شوروي را هر روز از ما رنجيده خاطرتر مي‌ساخت. مسئولين امور سياسي كشور ايران در اين رويه حتي منافع ميليونها نفوس ايران مقيم شوروي را در نظر نگرفته و خودخواهي و ناداني را به جايي رساندند كه دولت شوروي را ناگزير نمودند با وضع مقررات نويني ايرانيان را يا به تابعيت خود درآورده و يا در صورت عدم قبول خاك روسيه را ترك گويند. مأمورين سياسي ايران در روسيه حتي آن قدر هم به خود زحمت نمي‌دادند كه اتباع بيچاره ايران را از وضع مقررات و قوانين جديد موضوعه در خاك اتحاد جماهير شوروي آگاه سازند تا عدم رعايت آنها از طرف ايرانيان به خصوص تازه‌واردها سوءتفاهامتي را ايجاد نكند. مسافرين و حتي بعضي از تجار مقيم روسيه حكايت مي‌‌كردند كه غالب اوقات آنها به سفارت مراجعه نموده مقررات جديد را از اولياي امور خواستار مي‌شدند ولي هيچ‌گاه با اطلاع كافي از نزد آنها بيرون نمي‌آمدند. از آنجايي كه عمليات مأمورين سياسي ما در همه جا شبيه هم مي‌باشد و براي آنكه از هر سفارت خانه هم ذكر نموده باشيم به اين فصل خاتمه داده به سوي ورشو مي‌شتابيم. سفارت ايران در ورشو ترن شوروي با غرش و هياهو به طرف پايتخت لهستان رهسپار بود. در بين صدها مسافري كه اطاق‌هاي مختلف آن را اشغال نموده بودند دو نفر با كلاه پهلوي ديده مي‌شدند كه با زن و بچه و نوكر يكي از سوراخ‌هاي درجه يك ترن را اشغال نموده‌اند. درون اطاق صداي گريه و فرياد – نفرين و آه شنيده مي‌شد. اين داد و فرياد و آه و ناله‌هاي مخلوط به هم بر اثر سيلي‌هاي آبداري بود كه مادران بر گوش بيچاره بچه‌هاي خود مي‌نواختند تا هنوز وقت هست آنان را تربيت نموده براي محيط متمدن اروپا حاضر كنند. انواع و اقسام خرت و پرت در لنگ‌هاي آبي پيچيده شده و تمام زواياي اطاق حتي زمين آن را نيز پوشانيده بود. قالي و قاليچه‌هاي سبك وزن سنگين قيمت، سماورهاي حلبي و آفتابه‌هاي مسي كه نمونه‌هاي برازنده از دو صنعت كشور ايران بود تضاد عجيبي را متظاهر كرده نظر هر كس را بر آن جلب مي‌نمود اين دو مسافر مأمور سياسي ايران بودند كه براي «رفع اشكالات و سوءتفاهمات و همچنين شناساندن ايران و حفظ منافع ايران» به اروپا رهسپار بودند. ترن آهسته آهسته به سرحد لهستان رسيد و مميزين لهستاني براي ديدن بليط مسافران به ملاقات آنها آمدند. به اطاق درجه يك رسيده با مشاهده وضعيت و ملاحظه دوكلاه نقابي يهودياني را در مقابل خود ديدند. (يهودي‌هاي لهستان غالباً با كلاهي كه شبيه به كلاه قديم ما بود از سايرين متمايز بودند) در ديدن بليط و كنترل آن اصرار و دقت فراواني به خرج داده حدس مي‌زدند شايد به غلط اطاق شماره 1 را اشغال نموده باشند حقيقت هم همان بود و مسافرين سياستمدار با داشتن بليط درجه 2 به اطاق يك رفته و آن را اشغال نموده بودند. چون مورد اعتراض شديد مأمورين واقع شدند گذرنامه‌هاي سياسي خود را ارائه داده خواستند عمل خلاف را در سايه امتيازات سياسي به صورت قانون درآورده و خود را تبرئه نمايند. بالاخره گويا در ورشو دخالت كاركنان سفارت مخصوصاً آن نماينده كه از فرط گرفتن امراض مقاربتي راه رفتن را فراموش نموده است به اين پيش آمد خاتمه داد. يكي از مسافرين وزارت خارجه كه سالها در ورشو مأموريت داشت از لحاظ منظور خاصي به نويسنده اظهار داشت كه در ورشو راه عاقلانه را انتخاب نموده بودند كه بدان وسيله منافع سرشاري مي‌بردند بدون آنكه كسي بر آن آگهي‌ يافته و يا مداركي از خود باقي گذراند. بدين طريق كه يكي از اتباع لهستاني يهود را در سفارت استخدام نموده بودند و مشاراليه به تمام رموز كار آشنا بود و به علاوه با عده زيادي ثروتمندان رفت و آمد داشت بدين وسيله هر يك از اولادان بني‌اسرائيل كه هواي ترك اروپا در سر داشت و يا ميل به رفتن به فلسطين را در خود احساس مي‌كرد توي تله مي‌انداخت و با گرفتن مبلغ قابل توجهي كه از آن سهم خود را برمي‌داشت و بقيه را به ما مي‌داد تذكرة براي او تهيه مي‌ديد تذكره مورد بحث نه به خط ما نوشته مي‌شد و نه در دفاتر ثبت مي‌گرديد به هر حال به قرار اظهار ايشان مدركي به هيچ‌وجه از خود باقي نمي‌گذاردند. پس از رفتن آقاي محسن رئيس، گرداندن سفارت ايران در برلن، به دست دكتري افتاد كه تا آن وقت سمت نيابت اول سفارت را داشت و امروز در يكي از سفارتخانه‌هاي مهم ما سمت مستشاري را گرفته است. اين مأمور كه هميشه در پي بازار آشفته بود به كمك مرد گمنامي كه در برلن براي كارهاي دفتر استخدام شده بود اعمالي از خود بروز دادند كه تاريخ سياسي ايران آن را فراموش نخواهد نمود. خريد و فروش مارك‌هاي قاچاق معمول گرديد و هر كس كه صاحب مقداري ارز بود مي‌توانست آن را با نرخ بهتري كه به مراتب از مظنه بانك بالاتر بود بفروشد. دكتر گرگاني همان عضو دفتري نامبرده به تمام معني صبح تا غروب مشغول همه نوع دلالي بود و از عضويت در سفارت سوءاستفاده نموده به عمليات عجيب و غريب مبادرت مي‌ورزيد اين آقايان از امتيازات سياسي خود استفاده كرده انواع و اقسام مشروب و ساير امتعه خارجي را بدون گمرك با قيمت‌هاي نازلي وارد نمود با بهاي بيشتري به فروش مي‌رسانيدند. به قوانين كشور به هيچ‌وجه اعتنايي نكرده خود را در مصونيت سياسي ديده و بدون كوچكترين پروايي به اعمال ناپسند مبادرت مي‌ورزيدند. برلن محل ملاقات محتكرين و قاچاقچيان سياسي بود. به طوري كه اشخاص مطلع اظهار مي‌داشتند هفته‌اي نبوده كه وزيرمختار آن وقت ايران در بلژيك با كيفي مملو از مارك‌هاي قاچاق كه با قيمت خيلي نازلي كه در بروكسل خريداري كرده بود به برلن و مخصوصاً هامبورگ نيايد و با آن وجوه مقادير زيادي اجناس گرانبهاي آلماني خريداري نكرده مراجعت نكند. اين آقايان تجار ايراني را به تشريك مساعي با خود دعوت مي‌كردند. اين افسارگسيختگي كاركنان سفارت مدتي دوام داشت تا بالاخره دولت مركزي تصميم گرفت نماينده‌اي را به برلن اعزام دارد و ورود نماينده جديد به برلن نه فقط به اين كارها خاتمه نداد بلكه بر افتضاحات نيز به مراتب افزود در سفارت ايران يك مرتبه چنان هرج و مرجي حكمفرما گرديد كه تا آن وقت به هيچ‌وجه سابقه نداشت خبر مفقود شدن يك دسته گذرنامه‌هاي سياسي مانند بمب در همه جا تركيد و نظر اشخاص كنجكاو را به خود جلب نموده براي كسب اطلاعات صحيح از واقعه دست و پا مي‌كردند نويسنده از اين واقعه به هيچ‌وجه اطلاعي نداشت زيرا در همان روزها براي گذراندن امتحاني به فرانسه عزيمت نموده بود و در موقع خروج از سرحد برخلاف معمول سخت مورد بازپرسي و بازرسي مأمورين سرحدي واقع شده بود. معهذا به هيچ‌وجه بروز پيش آمد ناگواري را كه منجر به اتخاذ چنين تصميمي شديد شده باشد حدس نمي‌زد در پاريس آقاي (ن) را ملاقات نمودم كه در آن موقع براي خريد لوازم عروسي با تذكره سياسي به فرانسه آمده بود. مشاراليه با نهايت تعجب اظهار نمود كه مأمورين گمركي جامه‌دان او را در سرحد مورد بازرسي شديد قرار داده و به گذرنامه سياسي او هم اعتنايي نكرده‌اند به علاوه گمرك‌چيان فرانسوي نيز از اين عمل تابعيت نموده چمدان‌هاي او را باز و چون چيز قابل ملاحظه در آن نيافتند يك اسباب بازي بي‌قيمت چوبي و دو چيز بي‌بهاي ديگري را از او اخذ نموده اجازه ندادند با خود بياورد مدت توقف نگارنده در پاريس طولي نكشيد و به آلمان مراجعت نمودم در سرحد آلمان اين دفعه به بازجويي شديدتري گرفتار و هر چه فكر كردم و از مأمورين دليل آن را استفسار كردم جواب قانع‌كننده نشنيدم. تا اينكه ضمن يكي از ميهماني‌هاي مطبوعات بيگانه شخص مطلع خارجي اين پيش‌آمد را با اين جانب در ميان گذارد و برايم تعريف كرد كه اخيراً مقداري تذكرة سياسي از سفارت ايران دزديده شده و يكي دو تاي آن را در دست يهوديان آلماني يافته‌اند. از اين لحاظ پليس آلماني سعي دارد دارندگان آنها را قبل از آنكه موفق شوند از خاك آلمان فرار كنند دستگير سازند. طبيعي است اين خبر براي اين جانب كه كم و بيش از اوضاع خراب سفارتخانه‌مان مطلع بودم تعجب زيادي نياورد معهذا براي آن كه از دليل اين پيش‌آمد آگهي يافته و بدانم به چه طريق اين دستبرد به سفارت زده شده است در صدد تحقيق برآمدم معلوم شد يك روز صبح مأمورين سفارت ايران به اداره پليس اطلاع مي‌دهند كه صندوق سفارت را شب گذشته شكسته‌اند و محتويات آن را كه دسته گذرنامه سياسي نيز جزو آن بوده به سرقت برده‌اند. مأمورين پليس در مقام تحقيق برآمده و ملاحظه مي‌كنند كه قضيه آن طور نيست كه اظهار شده است زيرا دربان آلماني سفارت كه شب و روز در آنجا بسر مي‌برده نه ورود كسي را ديده و نه صدايي را شنيده است. ولي حرف در آن بود كه شكستن صندوق چوبي بدون آنكه صدايي بلند كند كار آساني به نظر نمي‌آمد و ممكن نبود چنين كاري انجام گيرد بدون آنكه ساكنين عمارت متوجه شوند. اشخاص مطلع ديگري صميمانه اين معما را حل نموده و ما را از سرگيجه خلاص كردند آنها اظهار اطلاع نمودند كه عده‌اي يهودي به سفارت مراجعه و مبالغ قابل توجهي براي اخذ گذرنامه سياسي پرداخته‌اند. در سال 1937 به اتفاق آقاي ك.ب. به ملاقات آقاي دكتر كاوياني كه متصدي كنسولگري ايران بودند رفتيم در ضمن صحبت از كارهاي زياد و گرفتاري‌هاي بي‌شمار اظهار نمود: ملاحظه بفرماييد مثلاً آقاي... از شهر... مراسلة نوشته و اظهار كرده است اگر تا سه روز ديگر گذرنامه‌اش را كه براي تمديد هفته قبل به سفارت فرستاده است عودت ندهيم پليس آلمان او را جريمه نموده و ممكن است از خاك آلمان هم دستور خروجش را صادر نمايند. آخر شما را به خدا من چه نفعي دارم كه در آلمان بماند يا بيرونش كنند جهنم كه خارجش كردند...!!! (عضو وزارت خارجه ايران كه براي حفظ منافع ايرانيان رفته است!) به طوري كه همه اطلاع دارند با بروز جنگ، خواروبار و مواد غذايي در آلمان تحت جيره‌بندي درآمده و هر كس مقدار معيني دريافت مي‌داشت. كره و گوشت به خصوص قهوه از جمله موادي بودند كه كفايت اشتهاي زياد اشخاص را نمي‌كرد. مأمورين سياسي ما كه مانند سياستمداران مقدار بيشتري اجازه داشتند به علاوه به نام خود و سفارت قهوه و غيره دريافت مي‌كردند مقدار گوشت و كره خود را به انضمام قهوه‌هاي دريافتي به صاحب دكان چلوكبابي ايراني كه در برلن بود داده و از فروش آن به قيمت 10 و 20 برابر به عايدي خود اضافه مي‌كردند. اين عمل كه بر طبق قوانين موضوعه در زمان جنگ مستوجب مجازاتهاي سختي است به اطلاع اولياي وزارت خارجه آلمان رسيده بود ولي مانند ساير كارها من‌باب مراعات اصول نزاكت به روي نمايندگان ايران نياوردند در آن موقع دكان چلوكبابي ايراني مملو از مشتريان آلماني بود كه با خوردن برنج و كباب و ندادن كوپن ولي پرداخت مبالغ زياد در مصرف نمودن كوپنهاي خود صرفه‌جويي مي‌كردند. براي تهيه بليط بقيه راه يعني از اسلامبول به طهران به نمايندگي اداره مسافرت گمرك مراجعه نمودم در آنجا محصلي را ديدم كه از مردم علناً نشاني اشخاصي را كه ارز قاچاق مي‌خرند استفسار مي‌نمايد به تعجب شديدي دچار شده ايشان را نزد خود طلبيديم تا او را متوجه نتايجي كه ممكن است از اين عمل عايدش گردد بنماييم. بيچاره نامه را از جيب بيرون آورد و اظهار داشت كه اولياي امور سفارت ايران دربرلن به او 2500 فرانك سويس براي تهيه بليط مسافرت و مخارج راه از اسلامبول تا تهران پرداخته‌اند و به او كتباً دستور داده‌اند اگر چنانكه اين مبلغ تكافو نكرد آن را در بازار اسلامبول به بازرگانان كه براي تهيه ارز قيمت بيشتري مي‌پردازند بفروشند. بيچاره اظهار تعجب مي‌نمود از اين كه چطور سفارت ايران با علم به اينكه اين عمل خلاف مقررات است چنين نامه به وي نگاشته و او را در اين عمل تشويق نموده‌اند. سفارت ايران در پاريس حكايت مي‌كنند وزيرمختار ايران در فرانسه شبي عده‌ زيادي را به شام دعوت نمود و موقعي كه خواسته بود ميهمانان را به سر ميز شام فراخواند در حالت مستي فرياد كشيده بود: Messieurs Allons Buffer اگر وضعيت ميهمانان – محل و مقام گوينده اين جمله را در نظر گيريم معناي اين كلمات عبارت است از «آقايان بفرماييد زهرمار كنيد» منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 60 به نقل از: خواندني‌ها شماره هفتم، سال ششم، شنبه 14 مهر 1324

زمين خواران در عصر پهلوي

زمين خواران در عصر پهلوي رضاخان پس از كنار زدن سلسله قاجار ادارة امور ايران را به دست گرفت. او كه در طول بيش از شانزده سال زمامداري خود، علاقه بسياري به زمين و املاك داشت با توسل به شيوه‌هايي چون مصادره اموال و املاك افراد مغضوب، ضبط اموال مجهول‌المالك، خريد املاك از مالكان عمده با قيمت‌هاي بسيار نازل، قبول هدايا، خريد مستغلات و اراضي مزروعي به مبلغ پايين‌تر از قيمت بازار از مالكان مرعوب، و يا از طريق تحت فشار گذاشتن مالكان به شيوه‌هاي گوناگون مثل قطع آب تا قبول قيمت نازل، و يا به زور شلاق و شكنجه و... به بزرگترين فئودال و زمين‌دار ايران تبديل شد. رابرت گراهام راه‌هاي كسب املاك را در چند عبارت خلاصه مي‌كند: «رشوه‌گيري، غصب و توقيف.» او از تمام امكاناتش براي افزودن بر وسعت زمين‌هايش استفاده كرد و شمار روستاهايي كه در مدت سلطنت خويش تصاحب كرد، بالغ بر 2167 پارچه به شرح ذيل بود: « فارس: 19 پارچه با 200 خانوار، تهران : 191 پارچه با 4250 خانوار، آذربايجان غربي: 115 پارچه با 6365 خانوار، تهران: 428 پارچه با 4424 خانوار، گيلان و مازندران: 1241 پارچه با 32878 خانوار و … جمع كل روستاها : 2167 پارچه، جمع كل خانوار، 49116 به اين ترتيب، مجموع زمين‌هايي كه به رضاخان تعلق يافت و براي آن‌ها سند مالكيت رسمي صادر شد، بالغ بر 44000 سند مالكيت بود .» اطرافيان نيز به روحيه رضاخان در علاقه به زمين آگاه بودند و از اين حربه براي رسيدن به اهدافشان بهره‌مي‌بردند. حسين فردوست در اين‌باره مي‌گويد: «اگر مي‌خواستيد رضاخان خوشحال شود، درجه بدهد، مقام بدهد يا پيشنهادي را تصويب كند، بهتر بود قبل از شروع، نام چند ملك را با مشخصات و قيمت آن مطرح مي‌كرديد و مطمئن بوديد كه كارتان انجام مي‌شود. رضاخان در طول راه به هنگام رفتن به تبعيد در شيراز ـ در حضور قوام‌الملك املاك فوق را به وليعهد (محمدرضا) منتقل كرد. فرزندان رضاخان، نيز مانند پدر در تصرف زمين‌هاي مردم و دولت يد طولايي داشتند و در اين خصوص از هيچ درازدستي و ظلم و جوري فروگذار نمي‌كردند. سرآمد همه آنها محمدرضا بود كه براي ثروت‌اندوزي بيشتر به زمين‌خواري روي آورد و طبق فرماني سرلشكر منصور مزين را به‌عنوان رئيس املاك بنياد پهلوي در گرگان منصوب نمود. مزين طبق دستور محمدرضا به فروش اين املاك و تبديل آن به پول نقد پرداخت. او در سال مبلغي به محمدرضا مي‌داد و مبالغ هنگفتي مي‌دزديد. در نتيجه، همه مقامات لشكري و كشوري متنفذ، تجار و كليه افرادي كه پول اضافي داشتند به گرگان روي آوردند. مزين به تدريج در گرگان سازمان مفصلي تشكيل داد و هر چه زمين مرغوب، اعم از زمين‌هاي شهري، زراعي، درّه و كوه و جنگل را كه داراي مالك و يا بلاصاحب بودند، همه را به نام املاك شاه تصرف مي كرد و مي‌فروخت صاحباني كه سندي و مدركي داشتند و متنفذ بودند، به مركز شكايت مي‌كردند و سرانجام با دادن «حق و حساب» به مزين املاكشان را پس مي‌گرفتند. ولي آن‌هايي كه وضع مطلوبي و يا مدرك محكمي نداشتند و به هر دليل نمي‌توانستند املاكشان را باز پس بگيرند، اراضي‌شان به نفع‌رضاخان فروخته مي‌شد. » فردوست در ادامه مطلب فوق مي‌گويد: «در دفتر ويژه اطلاعات و بازرسي صدها شكايت به دست من مي‌رسيد كه اهالي از مزين به شدت شاكي بودند و شايد دهها بار از طرف دفتر ويژه بازرسي افسراني را به گرگان فرستادم و گزارش آنها را به محمدرضا ارائه دادم. محمدرضا هر بار دستور مي‌داد: «بدهيد به مزين!» (يعني همان كسي ك از او شكايت شده بود!) …مزين به مدت 10 سال به اين كار ادامه داد و تمام زمين‌هاي گرگان سپس گنبد و در آخر بجنورد را فروخت كه انقلاب شد » ساير برادران و نزديكان شاه نيز در اين كار از پدر و برادر پيروي نمودند و شمس پهلوي در مهردشت كه بعد از فروش آن زمين‌ها مهرشهر نام گرفت هزار هكتار زمين داشت كه تنها فروش يك پارتي آن در سال 1351 حدود 800 ميليون تومان شده است. اسناد ساواک نيز به زمين‌خواري درباريان و نزديكان شاهپور غلامرضا اشاره دارد. خانم بهشتي كامراني اهل و ساكن محمدآباد كرج سرزمين نگهباني هشتگرد در محل خود را دخترخاله شاهپور غلامرضا معرفي و از آن طريق به مردم زورگويي و مبادرت به تصاحب زمين هاي مردم نموده و مقدار زيادي از زمين‌هاي مردم را فروخته و اكنون در حال ساختن يك دستگاه ساختمان بزرگ مرغداري در محمدآباد مي‌باشد كه آجر اين ساختمان غيرمجاز را از كوره‌دارهاي محل (محمدآباد) مجاني به عنوان اينكه با شاهپور شريك است مي‌گيرد منجمله غير ارتشي نبي‌اله كوره‌دار محمدآباد تاكنون به زن مذكور دو ماشين آجر داده است و آجرها به طور رايگان بوده ضمناً طايفه حقيقي نيز در محل با زن مذكور همكاري لازم دارند. در آبگرم سرعين اردبيل از طرف سازمان جلب سياحان مقدار زميني از اهالي را جهت احداث هتل براي جلب توريست گرفته بودند و مبلغ بسيار ناچيزي براي هر متر به صاحبان آنها پرداخت گرديده و بعضي از آنها از دريافت آن خودداري نموده‌اند صاحبان زمين به تمام مسافرين كه براي استفاده آبگرم به آنجا آمدند بازگو مي‌كردند زمين‌ها را مفت شاهپور غلامرضا جهت هتل جلب سياحان از مردم به زور گرفته است اين موضوع اثر تبليغاتي سوئي براي خاندان سلطنت بوجود آورده. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 60

گزارشي از دومين نشست تخصصي تاريخ شفاهي

گزارشي از دومين نشست تخصصي تاريخ شفاهي گزارش دومين نشست تخصصي تاريخ شفاهي دانشگاه اصفهان – دانشكده ادبيات علوم انساني – 11 آذر 1383 امروزه ورود رسمي «تاريخ شفاهي» Oral History به عرصه تاريخ‌نگاري در بسياري از مراكز علمي و تحقيقاتي و دانشگاهي جهان، چشم‌اندازي در مقابل مورخين و محققين گشوده است. با طرح تاريخ شفاهي فرصتي به دست آمد تا با موضوعات، وقايع و حوادث و پديده‌هاي تاريخي و زواياي پنهان و پيداي آنها از منظري نو نگريسته شود. تاريخ شفاهي تكنيك، روش و شيوه‌اي است كه با استفاده از ابزاري چون ضبط صوت و دوربين فيلم‌برداري (صوت و تصوير) خاطرات، مشاهدات و مسموعات عامل (هدايت‌كننده، مجري و نقش آفرين) و يا شاهد و حاضر يك صحنه، رويداد و واقعه تاريخي را در قالب كلام و سخن (گفت) ثبت و ضبط مي‌نمايد. عمر تاريخ شفاهي به شكل امروز آن در جهان، به سال 1948م برمي‌گردد. در اين سال پروفسور آلن نونيز (Allan Nevinis) در جريان مطالعه اسناد تاريخي موردنظرش در دانشگاه كلمبياي آمريكا به فكر استفاده از ضبط‌صوت براي ضبط و گردآوري خاطرات افتاد و به اصلاح تاريخ شفاهي با اين اقدام رايج شد. پس از آن مراكز و مؤسسات مطالعاتي تاريخ شفاهي در چندين دانشگاه؛ آمريكا، كانادا و اروپا رشد و نمو نمود. فعاليت‌هاي محدودي نيز در آمريكاي لاتين و اندك شماري از كشورهاي آسيايي و آفريقايي آغاز شد. تاكنون براي هويت‌بخشي و هدايت جريان تاريخ شفاهي انجمن‌ها و مراكز بسياري تشكيل شده است كه از آن جمله است؛ تأسيس «جامعه تاريخ شفاهي كانادا» و «جامعه بين‌المللي تاريخ‌دانان شفاهي» در دهه 1970. براي تاريخ ايران نيز تاكنون در خارج از كشور چندين پروژه، مركز و مؤسسه تحقيقاتي ايجاد شده‌اند، از جمله: پروژه تاريخ شفاهي زنان ايران در بنياد مطالعات ايران با همكاري بخش تحقيقات تاريخ شفاهي كلمبيا به سال 1982، پروژه تاريخ شفاهي ايران در مركز مطالعات خاورميانه دانشگاه هاروارد (ماساچوست آمريكا) به سال 1981، پروژه تاريخ شفاهي چپ در ايران با اتكا به مؤسسه بين‌المللي تاريخ اجتماعي (آمستردام، هلند) پروژه تاريخ شفاهي چپ (برلن، آلمان)، طرح تاريخ شفاهي اقتصاد ايران در دانشگاه لندن و... . در ايران پس از پيروزي انقلاب اسلامي ابتدا در جنگ تحميلي ضبط صوت براي ثبت خاطرات رزمندگان به كار آمد و دفتر سياسي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در اين امر پيشگام بود. پس از آن مراكز تحقيقاتي سپاه (بيشتر) و ارتش (نامنظم و محدود) براي نگارش تاريخ جنگ به خاطرات فرماندهان در قالب «گفت» و «مصاحبه» روي آوردند. پس از پايان جنگ، نقش و حركت دفتر ادبيات و هنر مقاومت حوزه هنري به عنوان مركز و نهادي غيرنظامي در ثبت و ضبط و نشر خاطرات و يادمان‌هاي اسراي عراقي (ادبيات بازداشتگاهي)، رزمندگان ايران، جانبازان و اسراي آزادشده ايراني در سطحي وسيع و گسترده درخور تأني و قابل توجه است. پيرامون انقلاب اسلامي و تاريخ معاصر ايران ابتدا مؤسسه مطالعات و پژوهش‌هاي سياسي، بنياد تاريخ انقلاب اسلامي ايران و مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران به شيوه و روش تاريخ شفاهي اما بدون عنوان آن (تاريخ شفاهي) دست به تاريخ‌نگاري و تك‌نگاري زدند. پس از آن دفتر ادبيات انقلاب اسلامي حوزه هنري و مركز اسناد انقلاب اسلامي با نصب تابلوي «تاريخ شفاهي» در همين زمينه همچنان به ثبت و ضبط خاطرات مطلعين اهتمام دارند. اكنون پس از سال‌ها، گروه تاريخ دانشگاه اصفهان به عنوان اولين مركز علمي – دانشگاهي در ايران، در حركتي پيشگام و پيشرو با برگزاري نشست‌هاي تخصصي تاريخ شفاهي به كمك ساير مراكز و مؤسسات تحقيقاتي مجري پروژه‌هاي تاريخ شفاهي آمد. برگزاري جلساتي تخصصي در اين زمينه آن هم توسط گروه تاريخ دانشگاه اصفهان نويدبخش ورود به عرصه‌هاي جديد است. اولين نشست تخصصي تاريخ شفاهي در 24 و 25 ارديبهشت 1383 كه با حضور اعضاي هيأت گروه تاريخ دانشگاه اصفهان و تعدادي نمايندگان مراكز و دفاتر پژوهشي فعال در عرصه تاريخ شفاهي تشكيل شد مهم‌ترين دستاوردش فراهم آوردن مقدمات تشكيل «انجمن علمي تاريخ شفاهي ايران» بود. «دومين نشست تخصصي تاريخ شفاهي» نيز در 11 آذر 1383 در محل تالار اجتماعات دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه اصفهان با حضور اعضاي هيأت علمي گروه تاريخ و دانشجويان رشته تاريخ در مقطع كارشناسي ارشد و دكتري آن دانشگاه و نمايندگاني از مراكز و مؤسسات تحقيقاتي تاريخ شفاهي شكل گرفت. در ابتداي جلسه دكتر علي‌اكبر كجباف مدير گروه تاريخ دانشگاه اصفهان پس از خيرمقدم به مدعوين، گزارشي اجمالي از پي‌گيري اقدامات براي تأسيس «انجمن تاريخ شفاهي ايران» ارائه نمود، نتيجه آن كه كسب مجوز براي چنين امري با توجه به بوروكراسي درهم تنيده موجود در نظام اداري كار آساني نيست و بايد پيش از اين پي‌جو بود و صبر پيشه كرد. دكتر علاءالدين آذري از پيشكسوتان گروه تاريخ دانشگاه اصفهان با سابقه 12 سال مديريت گروه تاريخ آن دانشگاه در سخنراني افتتاحيه خود نقش و جايگاه استاد و دانشجو را در اهميت يافتن دانشگاه متذكر شد و اشاره كرد سرآمد عوامل فرسايش ميراث فرهنگي در كشور خود جامعه بوده است. وي رويكرد مراكز تحقيقاتي و نيز دانشگاه اصفهان به تاريخ شفاهي و گفت‌وگو (گفتمان) با افراد مؤثر و مطلع در وقايع و رخدادها را كه هنوز در قيد حياتند خوش‌يمن و مبارك دانست و در وصف همت دانشگاه اصفهان گفت: «هر چه ارزش دانشگاه بالا برود در اذهان عمومي مردم و جهان نيز بالاتر مي‌رود.» دكتر مرتضي دهقان‌نژاد استاديار گروه تاريخ دانشگاه اصفهان كه در نشست ارديبهشت‌ماه به موضوع «لمپن‌ها و تاريخ شفاهي» پرداخته و طرح‌نظر كرده بود: «فرودستاني چون لمپن‌ها، به عنوان يكي از گروه‌هاي غيررسمي ولي نهادينه شده در جامعه ايران در بسياري از تحولات اجتماعي نقش آفريده‌اند و سپس بي‌سر و صدا، از همان راهي كه آمده بودند بازگشته‌اند، بدون اين كه در منابع رسمي تاريخ آنها پرداخته شده باشد.» همچنان بر اين نظر است كه تاريخ شفاهي فرصتي است براي جستجوي آرمان‌ها و شناخت چگونگي و دلايل حضور طبقات پايين جامعه در صحنه تاريخ و تحولات سياسي – اجتماعي كشور. وي در اين جلسه طرح مسئله و اشكال كرد: «آن چه امروز به سرعت چاپ مي‌شود خاطرات سياسي كساني است كه صاحب‌منصب و رجل سياسي بودند و حال امروز به دلايلي از عرصه خارج شده‌اند. گروه‌هاي ساكت، در حاشيه و در كنار جامعه خاطراتشان چه مي‌شود؟ ايشان در كجاي تاريخ ايستاده‌اند؟ كارگران، زارعان، روسپيان، لمپن‌ها و... در كجاي تاريخ هستند، نقش آنان چيست؟ تريبون تاريخ شفاهي به دست كيست؟ تاريخ شفاهي در دنيا و در كشور ما چه وضعي دارد؟» مرتضي رسولي‌پور از مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران صاحب 130 مصاحبه با شخصيت‌ها و رجال سياسي رژيم پهلوي دوم و صاحب آثاري چون نگاهي از درون (خاطرات سياسي دكتر جواد صدر) و ناگفته‌هايي از دولت مصدق، قبل از پرداختن به مسئله طرح شده به تجليل از زنده‌ياد دكتر عبدالحسين نوايي استاد مسلم و مبرز تاريخ پرداخت و بارزترين ويژگي شخصيتي وي را شيوه نقادي وي به متون تاريخي ذكر كرد. وي در ارزيابي تاريخي شفاهي در ايران، آن را در برخورد با ساير علوم دستخوش يك سري آفت دانست. او تأكيد كرد كه تاريخ شفاهي در واقع ثبت رخدادها و وقايع از زبان مردم عادي است قشري كه در تاريخ مكتوب گذشته توجهي به آن نشده است و در اسناد نيز فقط به سلطانيات و ديوانيات توجه شده است و آنها ديده نشده‌اند. رسولي‌پور گفت كه در غرب دانشگاه و در ايران مراكز اسنادي متولي تاريخ شفاهي هستند كه دليل آن پرهزينه بودن اين شيوه تاريخ‌نگاري است، وي ايراد گرفت كه كاري با چنين هزينه‌اي سنگين دچار تكرار و فاصله از استانداردهاي لازم است، كاري كه بيشتر بر حسب سليقه صورت مي‌گيرد تا قاعده و چارچوب. وي در ادامه به تاريخ شفاهي‌نگاري به صورت نعل به نعل كه شيوه پروژه «تاريخ شفاهي هاروارد» است اشكال نمود كه متن به دست آمده از چنين روشي خسته‌كننده، تكراري و فاقد تدوين منطقي و منظم است اما حسن آن در شناخت و روان‌شناسي شخصيت از طريق خوانش كلام، لحن و درك احساس مصاحبه شونده است. او توجه به تاريخ شفاهي در دنيا را ناشي از تغيير در نحوه نگرش و رويكرد علمي نسبت به پديده‌ها دانست كه منطق با روش‌هاي پست مدرن است كه امكان برخورداري از نوعي نگاه هرمنوتيك و تفسير و تأويل مطالب را دارد، كمااينكه ديده مي‌شود در تاريخ گرايش غالب به سوي روش‌هاي كيفي است. اين محقق و پژوهشگر تاريخ قبل از پاسخ به چند پرسش گفت: مقوله تاريخ شفاهي را نبايد بري از ايراد و كاستي دانست و تأكيد كرد كه هر اشكال وارد بر اين شيوه تاريخ‌نگاري به تاريخ مكتوب نيز وارد است. او در پاسخ به سئوالي معترف به نقش احساسات در تاريخ شفاهي و انتقال آن به خواننده شد و افزود: «اين مسئله در تاريخ‌نگاري مكتوب نيز مطرح است؛‌ مگر در نوشته نمي‌توان احساسات را انتقال داد؟ در بيشتر رمان‌هاي تاريخي ردپاي احساس بسيار پررنگ است، البته در تاريخ شفاهي به خاطر حس و حالي كه مصاحبه‌شونده مي‌گيرد انتقال احساس بيشتر است.» از رسولي‌پور پرسيده شد: «نقد تاريخ شفاهي چگونه است؟» او پاسخ گفت: «هر انساني حرف‌هاي بسياري براي نزدن دارد و نمي‌توان او را مجبور به گفتن كرد و نيز بايد در نظر داشت كه برخي مصاحبه‌ها لايحه دفاعيه و تبري‌جويي از تقصيرها و كاستي‌هاست و برخي نيز مي‌كوشند تا نقش خود را در رخدادها و حوادث تاريخي پررنگ كنند و لذاست كه متن تاريخ شفاهي قابل نقد است، و براي اين منظور بايد خاطرات را با خاطرات ديگران (البته در همان رشته و در همان موضوع) و همچنين با اسناد و مدارك ديگر تطبيق داد. چرا كه واقعه و رخداد واحد است اما برداشت و تصوير ذهني افراد متفاوت.» وي درباره «سنديت تاريخ شفاهي» گفت: «هر انساني خودش يك سند زنده است و استناد تاريخ با عنايت به يك سري سند مكتوب و تعدادي افراد است.» مرتضي رسولي‌پور به عنوان يكي از فعالان عرصه تاريخ شفاهي يكي از سخت‌ترين و دشوارترين مراحل اين‌گونه تاريخ‌نگاري را جلب اعتماد افراد براي قبول مصاحبه دانست و تأكيد كرد كه اين مهم در داخل ايران به سختي به انجام مي‌رسد و در خارج از كشور آسان‌تر. او همچنين متذكر شد كه رويكرد جدي به تاريخ شفاهي پس از پيروزي انقلاب اسلامي است و قبل از انقلاب نه افراد بر اين كار اجازه داشتند و نه اين شيوه خيلي شناخته شده بود. وي يادآور شد در ايران براي ثبت و ضبط اطلاعات هيچ محدوديتي در هيچ‌يك از مراكز اسنادي و پژوهشي فعال در عرصه تاريخ شفاهي وجود ندارد اما در درج و نشر آن به مانند همه جوامع مقتضيات جامعه ايران در نظر گرفته مي‌شود و كار بدون محدوديت نيست، كمااينكه اين ويژگي بر تاريخ‌نگاري مكتوب نيز مترتب است. مرتضي رسولي‌پور در پايان سخنراني خود پيشنهاد داد تا شوراي عالي انقلاب فرهنگي چند واحد درسي تاريخ شفاهي در مقطع كارشناسي و كارشناسي ارشد براي رشته تاريخ در نظر بگيرد. دكتر مرتضي نورائي عضو هيأت علمي گروه تاريخ دانشگاه اصفهان سخنران بعدي جلسه بود، وي كه در نشست قبلي به عنوان مدير كارگاه آموزشي، تحقيقاتي خود را در قالب سه سخنراني «سنت شفاهي و تاريخ شفاهي»، «فصول اساسي تاريخ شفاهي» و «كاركردهاي اساسي تاريخ شفاهي» ارائه كرده بود، در اين جلسه سخنراني خود را پيرامون «استانداردهاي جهاني، استانداردهاي ايراني در نقد تاريخ شفاهي ايراني» با اين سئوال كه «آيا تاريخ ممكن است؟» يا «تاريخ امكان دارد؟» آغاز كرد. او طرح‌نظر نمود كه تاريخ با گذشته تطبيق ندارد فقط بخشي از آن را منعكس مي‌كند و بر اين اساس تئوري‌پردازاني به وجود آمدند كه گفتند ما به فحواي كلي در تاريخ رسيده‌ايم. او با اشاره به بحث هرمنوتيك تاريخ گفت: «ما به تعداد خوانندگان، تاريخ داريم، چون فهم خواننده با نويسنده مطابقت ندارد،‌ در اواخر قرن بيستم برخي نظريه‌پردازان گفتند تاريخ هر لحظه در معرض قرائت جديد است و اين قرائت تحت‌تأثير گفتمان و ضرورت‌هاي هر دوره است.» وي افزود اين تزلزل و ترديد باعث توقف تاريخ نشده است، اما نحوه نگاه كردن به گذشته با تفاوت‌هايش در سه محور اساسي: (1. سند شفاهي يا تاريخ شفاهي 2. خاطره‌نگاري يا تاريخ شفاهي 3. مشاركت اجتماعي در تاريخ) موجب خلط مبحث شده است. دكتر نورائي اسناد را به سه دسته: دولتي (رسمي)، غيررسمي و نيمه رسمي تقسيم‌بندي نمود و گفت سند پديده‌اي است كه براي و به منظور تاريخ‌‌نگاري توليد نشده است، اما در تاريخ شفاهي سند (مصاحبه) به منظور تاريخ‌نگاري توليد مي‌شود، از اين رو بايد تلاش شود كه تاريخ شفاهي به سمت سند شفاهي برده شود، و اين سند و ارجاع بايد در اختيار همه باشد. او اشكال كرد كه تاريخ شفاهي بر اساس توليد واقعه نيست بر اساس توليد مصاحبه است. و لذا ما را دچار ترديد مي‌كند. او در خصوص تفاوت خاطره با تاريخ شفاهي گفت خاطره‌نگاري خاص خود فرد است، اما تاريخ شفاهي خاص خود فرد نيست، آن فرد انتخاب مي‌شود در درجه اول و در درجه بعد هدايت مي‌شود. در خاطره‌نگاري خود شخص در زمان نزديك به واقعه تمام ديده‌ها و افكار و ذهنياتش را تبديل به كلمه مي‌كند، اما در مصاحبه فعال (تاريخ شفاهي) فرد افكاري كه با خودش مانده و دچار مسائل محتمل زمان شده است را در فاصله‌اي دور از واقعه تبديل به كلمه مي‌كند. او متن توليد شده در خاطره‌نگاري را دچار ترديدهاي ممكن و در تاريخ شفاهي سبب سرباز شدن عقده‌هاي بسيار دانست، محصول خاطره‌نگاري فردي و محصول تاريخ شفاهي نه فردي بلكه بر اساس ضرورت زمان است. وي حول محور سوم موجبات ترديد در تاريخ، پرسيد: مشاركت اجتماعي در تاريخ چگونه ميسر است؟ بايد افراد زيادي در توليد اسناد مشاركت كنند چه به صورت خاطره‌نگاري چه به صورت مصاحبه فعال؛‌ و اسناد به دست آمده بايد در دسترس همگان به خصوص محقق باشد. دكتر نورائي ضمن طرح مسئله «تاريخ درماني» كه در كتاب «دن كيشوت» به آن اشاره شده است چند نكته را عامل بيماري از نظر مورخ دانست كه اشراف به آن را در تشخيص بيماري مفيد دانست: الف – سرعت وقايع بزرگ و تعدد آن، ب – تنوع جغرافيايي يك جامعه، ج- فهم زماني (هر زماني از نظر بين‌المللي و از نظر هر جامعه‌اي فهم متفاوتي دارد) و دريافت اين نكته كه برخي تمدن‌ها فهم «هم‌رفت» تمدن‌هاي ديگر را ندارند. د- جهان‌هاي گم شده (تفاضل شرايط مطلوب با شرايط موجود) شفاهي‌كاران معتقدند جهان‌هاي گم‌شده جهان‌هاي حاشيه وقايع‌اند، جهان‌هايي كه شخصيت ما را شكل مي‌دهند و ما از آن اطلاع نداريم. مورخ تاريخ شفاهي معتقد است كه اگر ما نمي‌توانيم دست به توليد اسناد شفاهي بزنيم حداقل همان تاريخ شفاهي شمايي از گذشته است. اين محقق تاريخ پس از طرح سئوال «تاريخ شفاهي آگاهانه يا ناآگاهانه؟» گفت: «غالب مصاحبه‌ها براي تطهير خود و يا سيستمي كه در آن حضور داشته هدايت مي‌شود. حداقل براي قوام خود مصاحبه شونده؛ توليدات تاريخ شفاهي در راستاي توليدات رسمي در زماني است كه جامعه فرصت گريز از دست سياستمداران را دارد.» وي تأكيد كرد كه بايد فرصت را به كساني داد كه تريبون رسمي نداشته‌اند و ندارند. دكتر مرتضي نورائي در خاتمه سخنانش از طولاني شدن مصاحبه‌ها و نيز دادن فرصت تصحيح به مصاحبه‌شوندگان پس از ويراستاري به عنوان غلط فاحش تاريخ شفاهي ياد كرد. سخنراني بعدي عليرضا كمري محقق و نويسنده مركز مطالعات و تحقيقات فرهنگ و ادب پايداري بود. او كه در سخنراني نشست تخصصي تاريخ شفاهي در ارديبهشت 1383 به تعريف تاريخ شفاهي و تمايز آن با ادبيات شفاهي و نيز تمايز آن با خاطره و يادمان پرداخته و دربارة روش شناختي تاريخ شفاهي و گونه‌هاي تاريخ‌نگاري جنگ سخن گفته بود، در اين گردهمايي با عطف به انتظاري كه دكتر دهقان‌نژاد از تاريخ شفاهي طرح كرد، گفت: «در وزانت كلمه تاريخ ما را به سمت گذشته‌گرايي و سنت‌پذيري مي‌برد، در حالي كه مقوله تاريخ شفاهي امر حي و حاضر است، آشتي با طبقات ناديده اجتماع و تاريخ در صورت تغيير مفهوم و دلالت ذهني و عادت شده از كلمه تاريخ شكل مي‌گيرد.» او اشكال كرد كه چرا تاريخ مكتوب معروف و معلوم را با تاريخ شفاهي مقابل هم مي‌گذاريم. اصلاً فرض اين تقابل و تعارض درست نيست، تاريخ «تاريخ بماهو تاريخ» است. وي در فراز ديگر در ارتباط با تمركز تاريخ شفاهي در مراكز اسنادي و تحقيقاتي غيردانشگاهي، گفت: «متأسفانه دانشگاه‌هاي علوم انساني در ايران روزآمد نيستند، محتاطند و به گذشته همه جا ديده شده نظر مي‌كنند تا به اكنوني كه همه جوانبش ديده نشده است و اين احتياط اكنون گريز در نظام دانشگاهي ريشه‌دار است و سايه سنگين گذشته‌گرايي مجال ورود به دوره حاضر را به دانشگاه‌ها نمي‌دهد، دانشگاه‌ها بيشتر تحليلگر و توضيح‌دهندة آثار توليد شده بيروني بوده‌اند تا توليدكننده، و اگر همين كارهاي مبتديان و مراكز تجربي به اين جا نرسيده بود اين جلسه تشكيل نمي‌شد و موضوعيت نمي‌يافت.» او همچنين قراردادن دانشگاه را در جايگاهي مقابل تجربي‌كاران اشتباه دانست و بر لزوم تقريب و تفاهم دو حوزة نظريه‌پردازي و دانشوري با كوشندگان موضوعات تاريخي تأكيد كرد. كمري ديدگاه مورد قبول براي تاريخ شفاهي را نه ديدگاه تاريخ رسمي صرف متعارف بلكه ديدگاه مستنبط و معطوف به مطالعات بين رشته‌اي خصوصاً مطالعات فرهنگي دانست و گفت: «مقوله تاريخ شفاهي از سويي به تاريخ برمي‌گردد و از سوي ديگر به مسائل ذيل مطالعات اجتماعي و علوم اجتماعي.» وي براي خاطره سه زمان قائل شد: 1. زمان خاطره 2. زمان مصاحبه 3. زمان خوانش؛ و مسئله زمان به معناي «زمان بماهو زمان» را در تاريخ شفاهي مهم قلمداد كرد و گفت: «زمان تاريخي ناب كه اختصاص به تاريخ‌نگاري داشته باشد در تاريخ‌نگاري‌هاي گذشته نداريم... تاريخ بازخواني گذشته است از موضع زمان حال و نقش موضع و وضعيت مورخ در متن بسيار تعيين‌كننده است. تا آنجا كه به قول «توين بي» تاريخ همان مورخ است.» در بحث اسنادي او معتقد است هر چيزي كه دليل رَسش و آگاهي از چيزي باشد سند است منتها اگر چيزي به غرض نوشته نشده باشد در مدلول‌هايش واضح‌تر است و اهميت تاريخ شفاهي در آن است كه خيلي از اسناد بر اساس اراده و غرض نوشته شده است، لذا در چنين وضعي تاريخ شفاهي بايد بشود «متن» و اسناد به آن عرضه شود. او، همچنين به مسئله ديدگاه تأويل‌گرايانه و هرمنوتيكي به متن تاريخي اشاره كرد و گفت، اشكال وارد به اين ديدگاه اين است كه متن تاريخي را از حجيت و قطعيت دور مي‌كند و از نظر دانش‌شناسي و علمي بودن، گزاره‌هاي تاريخي را با شك و ترديد مواجه مي‌سازد. سعيد فخرزاده ديگر محقق و پژوهشگر شركت‌كننده در اين نشست به نقد فضاي موجود دانشگاه‌ها در مواجهه با مسائل روزآمدي چون «تاريخ شفاهي» پرداخت و گفت: «فضاي دانشگاه اصلاً ارتباط با موضوعات موردنياز جامعه ندارد، و از اين روست كه بيشتر به دنبال مباحث تئوريك مي‌روند.» رحيم نيكبخت معاون تدوين و تاريخ شفاهي مركز اسناد انقلاب اسلامي نيز گزارشي جامعه از شيوه تاريخ‌نگاري شفاهي و عملكرد مركز متبوع خويش ارائه نمود و از تشكيل چند نشست تخصصي درون‌سازماني حول سه محور: 1. تعريف تاريخ شفاهي 2. نحوه انجام تاريخ شفاهي 3. تعريف موضوع پژوهش انتخاب شده در تاريخ شفاهي خبر داد. در پايان سه محقق و پژوهشگر فعال در زمينه خاطره‌نگاري و تاريخ شفاهي در ميزگردي خطاب سئوالات و پرسش‌هاي حاضرين قرار گرفتند. ابتدا رحيم نيكبخت در پاسخ سئوالي در خصوص ويراستاري متن‌هاي تاريخ شفاهي در مركز اسناد گفت: «در مركز اسناد متن به هيچ‌وجه تغيير محتوايي داده نمي‌شود. تغييرات بسيار اندك و دستور زباني است، البته رعايت حريم شخصيت‌ها و مصالح نظام بايسته مركز اسناد است، البته ممكن است برخي جزئيات و توضيحات تفصيلي آورده نشود در آن صورت به سند يا كتاب مربوط و يا آرشيو كل خاطرات ارجاع داده مي‌شود.» سعيد فخرزاده نيز در ارتباط با سئوال مزبور (ويراستاري) گفت: «بايد در نظر داشت كاري كه توليد مي‌شود با توجه به هدف اصلي و اينكه اين كتاب‌ها براي مخاطب عام طبع مي‌شود نه براي متخصص، اما براي فرد محقق و متخصص آرشيو و اصل منبع محفوظ است، ويراستاري هم لاجرم كار است چرا كه مصاحبه شونده متكي بر ذهن و حافظه سخن گفته و احتمال خطا و اشتباه بر آن مترتب است. همچنين ارائه نعل به نعل مصاحبه و عين جملات مصاحبه شونده، خواننده را خسته مي‌كند. عليرضا كمري در قبال صحيح بودن تعبير «تاريخ درماني» گفت: من چنين تعبيري نديده‌ام، اما به تعبير و مفهوم خاطره درماني در كتاب «ميرچا الياده» و «فرويد» اشاره شده است. او افزود گاهي كه جامعه به شرايط و دلايلي از وضع فعلي‌اش خسته مي‌شود به گذشته رجوع مي‌كود، پناه جستن در گذشته يكي از راه‌كارهاي فراموش كردن حال است، همچنين يكي از دلايل طبع و فروش كتاب‌هاي نازل شبه تاريخي همين امر است. وي در خصوص ويراستاري تاريخ شفاهي گفت: «ما يك بايست‌نامه و شيوه‌نامه علمي در باب تدوين و به سامان‌سازي خاطرات نداريم، در ابتداي طرح مباحث نظري اين كار هستيم» او خود بر اين نظر است كه حتي غلط‌هاي املايي و نگارشي متن مكتوب خاطرات هر كسي دلالت تاريخي دارد و نبايد آن را تصحيح كرد بلكه بايد آن را گويا كرد و در ذيل و پيوست توضيح داد. از غايبين بزرگ اين نشست دكتر حسينعلي نوذري (عضو هيأت علمي دانشگاه الزهرا(س) بود كه در نشست قبلي به بحث پيرامون «تاريخ شفاهي: تعاريف، مباني نظري و ماهيت بين رشته‌اي» پرداخته و از تاريخ شفاهي به عنوان يكي از مهم‌ترين و اساسي‌ترين روش تاريخ‌‌نگاري ياد كرده بود. ساير تعاريف ارائه شده در مورد تاريخ شفاهي اصول و مباني نظري، معيارها و موازين اين رشته و نيز مقوله «كاربست‌هاي تجربي،‌اعتمادپذيري و كاربردهاي تحقيقاتي تاريخ شفاهي» از ديگر مقولات موردبحث وي در جلسه ارديبهشت 83 بود. همچنين جاي آن است كه از دكتر اصغر منتظرالقائم و دكتر محمدجواد صافيان از اعضاي هيأت علمي دانشگاه اصفهان يادي شود كه در نشست تخصصي پيش به ترتيب مقالاتي تحت عناوين: «مراحل سنت شفاهي و تبديل آن به تاريخ‌نگاري در اسلام»، «گفتار يا نوشتار» ارائه نمودند. در پايان دومين نشست تخصصي يك روزه پيرامون «تاريخ شفاهي ايران» دكتر علي‌اكبر كجباف به جمع‌بندي نشست پرداخت و اظهار اميدواري كرد كه اين جلسات موجب ره‌يافت‌هاي جديد در عرصه تاريخ‌نگاري شود. برگزاري نشست تخصصي پيرامون يكي از روزآمدترين شيوه‌ها و گونه‌هاي تاريخ‌نگاري (تاريخ شفاهي) توسط گروه تاريخ دانشگاه اصفهان درخور سپاس مراكز تحقيقاتي – اسنادي و جامعه علمي است. اميد آنكه اين حركت بديع، مهم و مباهات‌آميز دانشگاه اصفهان و تعامل و ارتباط با ساير مراكز پژوهشي كشور سبب تحولاتي عميق و وسيع براي تاريخ‌نگاري ايران گردد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 60

نقد و بررسي كتاب«شاهد زمان»

نقد و بررسي كتاب«شاهد زمان» كتاب «شاهد زمان» به قلم دكتر كاظم وديعي براي نخستين‌بار در سال 2007م توسط نشر «دايره مينا» در پاريس منتشر شد. در مقدمه بدون امضا و تاريخي كه بر اين اثر تحت عنوان «درباره نويسنده» به چاپ رسيده است مي‌خوانيم: تجربيات وسيع، او را به نگارش نوع جديد از خاطرات كشاند كه حاصل آن در دست شماست. نگاه او بر محيط خود است و خود در آن غرق مي‌شود. آثار چاپ نشده وي در غربت كم نيست و اينك «ايام نكبت» را مي‌نويسد: در آخرين فراز از جلد دوم كتاب «شاهد زمان»، دكتر كاظم وديعي آغاز زندگي در خارج كشور را «ايام نكبت» مي‌خواند كه ظاهر عنوان اثر بعدي وي است. كاظم وديعي در سال 1307 خ در شيراز متولد شد و مقطع دبستان را در مدرسه فرصت و دوره متوسطه را در دبيرستان‌هاي حيات و سلطاني اين شهر سپري ساخت. سپس راهي پايتخت شد و از دانشگاه تهران ليسانس تاريخ و جغرافيا گرفت. وي در همين ايام بازداشت و زنداني شد. وي پس از فارغ‌التحصيلي از دانشگاه تهران براي تحصيلات عاليه راهي فرانسه شد و در دانشگاه سوربن پاريس در همين رشته به ادامه تحصيل پرداخت. وديعي پس از بازگشت به كشور در سال 1329 به استخدام وزارت فرهنگ درآمد، اما به دلايلي كه وي تمايل چنداني به بيان آن ندارد به جاي به كارگرفته شدن در دانشگاه براي تدريس در دبيرستان به شهرهاي دور از مركز چون هفتگل، اهواز و قزوين اعزام مي‌شود. آقاي وديعي به يك بار دستگيري خود اشاره دارد، حال آن كه به دليل ارتباط با حزب توده از دوران تحصيل در دانشگاه تهران دوبار بازداشت مي‌شود. آخرين مسئوليت وي در حزب توده مسئوليت شاخه دانش‌آموزي حزب در شهرستان هفتگل بود. پس از آخرين دستگيري و اعلام تنفر در مطبوعات از حزب توده، وديعي توانست به دانشگاه تبريز راه يابد. پس از مدتي تدريس در دانشكده ادبيات اين دانشگاه، ساواك در سال 1342 با انتقال وي به دانشگاه تهران موافقت كرد. همزمان با آغاز فعاليت آموزشي در تهران به تدريج به باند اشرف و سپس ساير درباريان نزديك شد كه همين تقرب موجب رشد سريع وي در نظام مديريتي كشور شد. رئيس مؤسسه آموزشي و تحقيقاتي تعاوني دانشگاه تهران، نماينده ايران در كنفرانس بين‌المللي يكسان‌نويسي در ژنو، عضو هيأت رئيسه بنياد رضا پهلوي، دبيركل مركز هماهنگي مطالعات محيط زيست، معاون آموزشي وزارت آموزش و پرورش، رئيس دانشگاه سپاهيان انقلاب ايران، معاونت رفاه و تعاون كارگري وزارت كار، مشاور مخصوص دفتر فرح ديبا و در نهايت وزير كار و امور اجتماعي در دولت شريف امامي از مسئوليت‌هاي وي پس از تقرب به درباريان به شمار مي‌روند. علت عمده رشد سريع آقاي وديعي در سلسله مراتب علي‌رغم سوابقش در حزب توده، پيوستن وي به تشكيلات فراماسونري و عضويت در لژ مولوي بود. به همين دليل بيشترين مقالات اين وزير كابينه شريف امامي در روزنامه آيندگان كه با سرمايه‌گذاري اسرائيل در ايران راه‌اندازي شده بود به چاپ مي‌رسيد. وديعي پس از انحلال احزاب فرمايشي ايران نوين و مردم و تشكيل حزب رستاخيز به معاونت دبيركلي تنها حزب حاكم منصوب شد. وي همچنين عضو برجسته گروه انديشمندان به رياست هوشنگ نهاوندي بود. نويسنده كتاب «شاهد زمان» به پاس خدماتش به دربار پهلوي، نشان درجه 3 همايوني از شاه دريافت داشت. همزمان با اوج‌گيري قيام سراسري ملت ايران عليه استبداد و سلطه بيگانه كاظم وديعي به همراه برخي از همفكران خود در حزب رستاخيز تلاش كرد هسته‌هاي مقاومتي از عناصر وابسته به دربار تشكيل دهد و از سلطنت دفاع كند كه ره به جايي نبرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي وي دستگير و بعد از مدتي آزاد شد كه به كمك گروه‌هاي تجزيه‌طلبان در كردستان به خارج كشور گريخت و در پاريس به همكاري خود با سلطنت‌طلبان ادامه داد. كتاب «شاهد زمان» توسط دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران مورد بررسي و نقد قرار گرفته است. با هم اين نقد را مي‌خوانيم: خاطرات دو جلدي و بسيار حجيم آقاي کاظم وديعي، با وجود در برداشتن اطلاعات متنوع فراوان (البته به صورت پراکنده و غيرمنسجم) محتملاً کثيري از خوانندگان پرحوصله خود را - که از تکرارها، خودستايي‌ها، حاشيه‌پردازي‌هاي غيرضروري و... خسته نشوند و آن را به پايان رسانند- دچار سردرگمي مي‌کند. پريشان شدن ذهن مخاطب عمدتاً به سبب مواضع متعارض نويسنده در ارتباط با موضوعات مختلف طرح شده در اين اثر خواهد بود. هر چند راوي در اين روايتگري تلاش کرده برخي سوابق و ارتباطات خويش را پنهان دارد تا چهره‌اي کاملاً دانشگاهي و علمي از خود ترسيم نمايد، اما ضعف نگارش، پايين بودن سطح تحليل ها، دقيق نبودن اطلاعات و در نهايت تناقضات فراوان و مشهود اثر از تأثير اين تلاش مي‌کاهد. در ارتباط با تعارضات فاحش در موضع‌گيري‌هاي آقاي وديعي نسبت به موضوعات واحد، ذهن خواننده متوجه احتمالات متعدد خواهد شد؛ از جمله آن‌که اين وزير کابينه شريف‌امامي خواسته است به گونه‌اي سخن گويد که همه نوع تمايلات و سلايق سياسي را به خود جذب نمايد. ضعف توان سياسي و فرهنگي راوي مي‌تواند از ديگر احتمالات تصور گردد؛ بدين معنا که وي در مقام تطهير مرتبطان غرب در ايران از عهده مأموريتي که از آن تحت عنوان وارونه‌سازي واقعيت‌هاي مسلم تاريخ معاصر بايد ياد کرد، برنيامده؛ لذا دچار تناقض گويي ‌هاي بارز شده است. همچنين اين احتمال نيز مطرح مي‌شود که هر چند راوي با دفاع‌هاي تبليغاتي و غلوآميز از پهلوي‌ها در صدد تحکيم موقعيت خود در ميان سلطنت‌طلبان و قدرت‌هاي حامي آن‌ها برآمده، اما در عين حال اعتقادات واقعي اش را به صورت تلويحي و اشاره‌وار (ولو از زبان ديگران) در تاريخ به ثبت رسانده است. اگر در احتمال آخر تأمل بيشتري کنيم و آن‌را به واقعيت نزديک‌تر بيابيم، آن‌گاه سبک روايت‌گري در کتاب «شاهد زمان» را با شيوه نگارش خاطرات از سوي امير اسدالله علم بسيار مشابه خواهيم يافت. اين باسابقه‌ترين وزير دربار نيز در روزانه نويسي‌هاي خويش (که در شش جلد منتشر شده است) در کنار به عرش رساندن محمدرضا پهلوي بعضاً با کناياتي مکنونات قلبي خود را بيان مي‌دارد. اگر به اين نکته عنايت شود که افرادي چون آقاي وديعي ادامه حيات اقتصادي و سياسي خود را در خارج کشور، که ايشان از آن آگاهانه به عنوان «ايام نکبت» ياد مي‌کند، در پناه حمايت‌هاي جريان مرتبط با غرب همچون سلطنت‌طلبان و دول حامي آنها مي‌بينند، هضم تناقضات عديده اثر چندان برايمان دشوار نخواهد بود. راوي «شاهد زمان» در آخرين جمله کتاب، ايام بعد از فرار را اين‌گونه ترسيم مي‌کند: «ايام وحشت تمام مي‌شد و ما فراري‌ها وارد «ايام نکبت» مي‌شديم. پاريس 21 مارس 1994.» (جلد دوم- ص645) او قطعاً از اين کلام منظوري را دنبال مي‌کند و مي‌خواهد پيامي را به مخاطب خويش منتقل سازد، زيرا اگر امثال آقاي وديعي مي‌توانستند در خارج آزادانه عمل کنند و آزادانه سخن گويند چرا بايد از آن به عنوان «ايام نکبت» ياد ‌شود؟ شايد روايت محمدعلي انصاري به عنوان مسئول امور مالي رضا پهلوي در خارج کشور تا حدي روشنگر گوشه‌اي از واقعيت‌ها باشد: «مي‌گويند که وي (وديعي) با ياري برادرش که از مقامات ساواک بود با مقامات مملکتي آشنا شد. و چون فردي اهل قلم بود با نهاوندي در جريان «انديشمندان» مانوس شد و از طريق وي به عليا حضرت معرفي گرديد و در اثر اين آشنايي و خوش خدمتي‌ها به سرعت از رياست دانشکده علوم اجتماعي دانشگاه تهران تا مقام معاونت حزب رستاخيز ارتقاء يافت و بر سر آن بود که چون احسان نراقي در رديف تئوريسين‌هاي نظام قرار گيرد. به هر حال، در خارج از کشور به حامي خود علياحضرت مراجعه کرده بود و به سفارش مادر، پسر دستور داد که ماهي دو هزار دلار به او داده شود. اين پرداخت حدود يکسالي دوام يافت» (پس از سقوط، خاطرات احمدعلي مسعود انصاري، موسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، چاپ چهارم، سال 1385، صص 5-254) بنابراين تلاش براي تداوم بقا در خارج کشور، ارتباط مستقيمي با دست دراز کردن در مقابل پهلوي‌ها و حاميان آن‌ها يعني آمريکا، انگليس و اسرائيل داشته و دارد و چنين تکدي اي از اين جهت مي‌تواند نکبت‌بار تلقي شود که حريت را کاملاً زايل مي‌سازد. صرفاً ملحوظ داشتن چنين روابطي مي‌تواند ابهامات ذهني خواننده را در مورد تناقضات و تعارضات اثر برطرف سازد يا از آن بکاهد. اولين تناقضي که بيش از همه در اين اثر جلب توجه مي‌کند طرح هم‌زمان پيشرفت‌هاي فوق‌العاده در دوران حاکميت پهلوي‌ها و عقب‌افتادگي‌هاي فاجعه‌آميز در همين ايام است: «بعد از انقلاب اسلامي ايران بسياري از تحليل‌گران و سياستمداران نامدار سقوط ايران را ناشي از پيشرفتهاي سريع و توسعه شتاب‌انگيز دانسته‌اند در ميان آن بزرگان من براي نظر پرزيدنت نيکسون ارزش قائلم.» (شاهد زمان، جلد دوم، ص94)يا در فراز ديگري مدعي است: «در کل مردم هاضمه‌اي نيرومند براي آن همه خوراکي فکري و عمراني نداشتند و گره عمده و عقده اصلي مردم و کارمندان عدم تطابق منحني هزينه زندگي - نشريه بانک ملي- (تنها سند معتبر در آن دوره که همه محققان آن‌ها را قبول داشتند و دولتيان نيز) و درآمد ماهانه بود.» (جلداول، ص537) يا در فراز ديگر اين‌گونه مي‌نويسد: «من شاهد انقلاب اسلامي ايران بودم. انقلاب اسلامي ايران پسگرا بود ولي انقلاب بود. من شاهد امواج خروشان مردم اميدواري بودم که دل از تجدد و ترقي و مشروطه پادشاهي کنده و چشم به فرداي آکنده از عدل اسلامي بسته بودند. من سقوط همه ارزش‌هاي ناشي از عمران و آباداني و امنيت را ديدم و ظهور نوعي همدردي و جوشش مردم را شاهد بودم...من تماشگر جنوني بودم که به وهم هم نمي‌گنجيد. سيل اعتراض همه چيز را سر راه با خود مي‌برد (جلد 2، ص521) آيا واقعاً آقاي وديعي معتقد است پهلوي‌ها با چنان سرعتي جامعه ايران را متحول ساختند که مردم تاب و کشش آن را نداشتند، يعني جامعه نمي‌توانست رشد فکر و انديشه و عمران و آباداني فوق‌العاده در اين ايام را تحمل کند؛ لذا عليه عاملان آن دست به قيامي سراسري زد و به حاکميت پهلوي‌ها پايان داد؟ البته اين سخن تکرار ادعاهاي همه دست‌اندرکاران دربار پهلوي است که به نوعي از سوي آقاي وديعي نيز بيان شده است. براي نمونه، خانم فرح ديبا در اين زمينه مي‌نويسد: «تظاهرکنندگان ديگر گوش شنوايي براي گفته‌هاي منطقي نداشتند. پادشاه با احساس و خلوص نيت سخن گفت و حتي به بعضي از اشتباهات خود اشاره کرد...اما گويي همه ما ايرانيان ديوانه شده‌ايم، تب کرده‌ايم و هذيان مي‌گوييم. از صبح تا شام با تلفن صحبت مي‌کنم، اطلاعات بدست مي‌آورم و اطلاعات خود را به ديگران منتقل مي‌نمايم و با هم نقشه مي‌کشيم...روز يکشنبه 14 آبان هزاران نفر در خيابانهاي تهران به تظاهر پرداختند. پادشاه که از کشتار دو ماه پيش ميدان ژاله سخت متأثر و منقلب شده بود، ضمن دستور جلوگيري از تظاهرات تأکيد نمود که از تيراندازي مگر در نهايت لزوم خودداري شود.» کهن ديارا، خاطرات فرح پهلوي، چاپ پاريس،2004 .م، صص8-277) آيا تظاهرکنندگان يعني همان مخالفان استبداد و سلطه بيگانه گوش شنوايي براي گفته‌هاي منطقي نداشتند و تب کرده و ديوانه شده بودند، آن‌گونه که فرح ديبا مدعي است و آقاي وديعي به تکرار آن مي‌پردازد؟ اين ادعاي جسارت آميز عليه ملت ايران بدان معناست که چنين ملتي حتي قدرت تميز بد و خوب را در ساده‌ترين شکل آن ندارد؛ لذا کمترين بهره اي از حقيقت نبرده است. به همين دليل راوي در اين کتاب در کنار تکرار نارواگويي‌هاي سردمداران سلطنت به نقل از ديگران بحث‌‌هايي را مطرح مي‌سازد که نه تنها ادعاي سرعت عمران و آباداني فوق تحمل؟!ملت ايران را تمسخرآميز مي‌نمايد، بلکه اثبات مي‌کند مردم تحت ستم دربار پهلوي و سلطه‌گران خارجي از حداقل‌ها نيز بي‌بهره بوده‌اند تا چه رسد به عمران و رشد فوق‌العاده. براي روشن شدن اين واقعيت که ايرانيان در نهضت و قيام سراسري خود، آگاهانه بر دلايل و ريشه بي‌عدالتي ها و چپاول ثروتشان هجمه بردند و اصولاً تفاوت بين خادم و خائن به خود را به خوبي تشخيص دادند به فرازهايي از همين کتاب (شاهد زمان) اشاره مي‌کنيم: «وقتي به دبيرکلي حزب مردم انتخاب شد به هيچ وجه از کسي نخواست که به حزب بپيوندد و اين کار کني بسيار خوب بود...کني در دوره دبيرکلي سياست خود را بر افشاگري استوار کرد...کني مي‌گفت اين دولت ابدا ايران و تهران را نمي‌شناسد حتي نمي‌داند گودزنبورک خانه و چاله هرز کجاست و وزرا غرب زده و اتو کشيده و فرنگي اند. کني شهرک‌هاي مجاور تهران را اسم مي‌برد که از آب خوردن محروم‌اند(جلد دوم، ص99) زماني که در سال‌هاي پاياني رژيم پهلوي وضعيت آب آشاميدني اطراف شهر تهران به گونه‌اي فاجعه‌آميز است که دست‌اندرکاران مجبور به بيان و طرح آن مي‌شوند مي‌توانيم به وضعيت شهرها و روستاهاي دورتر از مرکز سياسي کشور پي ببريم. برخورداري از جاده‌هاي معمولي آسفالته بين شهرهاي دستکم مهم کشور نيز از جمله ابتدايي‌ترين شاخص‌هاي پيشرفت است که باز هم به روايت آقاي وديعي مردم ايران از اين موهبت بي‌بهره بودند: «سفر ما متأسفانه با دوهلي کوپتر بزرگ نفربر نظامي صورت مي‌گرفت و البته که علت‌العلل راه‌هاي بد اصفهان به چهارمحال بود...اين نيز نگراني‌آور بود زيرا در صورت وقوع خطر يا سانحه در آن منطقه کوهستاني هيچ امدادي مؤثر نبود. گاهي فکر مي‌کردم اين بيمناکي را ابراز کنم...اما به شرحي که ديدم برنامه‌هاي وسيعي براي ساختن راه و توسعه دامپروري و اتصال راه‌هاي خوزستان به چهارمحال و اصفهان و فارس از طريق کهگيلويه وجود داشت. لااقل ده سال کار و سرمايه‌گذاري در انتظار اين سرزمين بود...استاندار جز طرح چيز مهمي براي نمايش نداشت.» (جلد2، ص267) راوي در ادامه در اين زمينه مي‌افزايد: «براي هزارمين بار از خودم مي‌پرسيدم چرا براي رفتن از اهواز به اصفهان مستقيما راه نيست راهي که رفت و آمد و تجارت و توسعه امور اجتماعي را ضامن است؟ همين مسئله را براي فارس و اهواز مي‌نگريستم که از راه بويراحمدي و کهگيلويه بهم راه واقعي ندارد.» (جلددوم، ص271) شايد تصور شود چون اين مناطق کوهستاني‌اند حتي اقدامي براي احداث يک جاده معمولي کم‌عرض بين شهرهاي مهم صورت نگرفته بود. روايت ديگري از کتاب گوياي اين واقعيت تلخ است که در مناطق کويري کشور نيز وضعيت در سال 56 به همين‌گونه بوده است. زماني که از زلزله فاجعه‌آميز طبس (به عنوان يکي از شهرهاي مهم) سخن به ميان مي‌آيد اين واقعيت تلخ قابل کتمان نيست که مردم از ابتدايي‌ترين خدمات عمراني محروم بودند: «به نظر من اين دردناکترين سفر شاه بود. او هرگز اين همه بدبختي را يک جا در روستاها نديده بود. گرفتاري وقتي شروع شد که به سبب فقدان راه کمک‌ها نمي‌رسيد. خواننده به ياد دارد که من براي راهسازي چقدر اهميت قائل بوده‌ام، اما امروز فوري نمي‌شد راه ساخت...نهصد و شصت و يک زخمي سريعاً به تهران آورده شد و بيمارستان‌هاي صحرايي محلاً درمان مي‌کردند. اينها را مي‌نويسم چون آقاي مظهري نماينده کرمان در همان روزها گفت: «دولت هيچ کمکي نکرده است.» (جلد دوم، ص424) اين روايت علاوه بر آن که وضعيت فلاکت بار مردم را در شهرهاي مهم به لحاظ فقدان ارتباطات جاده‌اي مشخص مي‌سازد، تصويري نيز از شرايط بهداشت و درمان در نقاط مختلف کشور ارائه مي‌دهد. به‌گونه‌اي که آقاي وديعي اذعان دارد براي درمان زخمي هاي زلزله ناگزير تعدادي از آنان را با سفري 700 کيلومتري به تهران منتقل مي‌نمايند.در حالي‌ که اگر در شهرهاي نزديک امکانات درماني وجود داشت چنين اقدام پرمعونه‌اي ضروري نبود. همچنين راوي در اين اثر به نقل از وزير بهداري و بهزيستي سال پاياني حکومت رژيم پهلوي در مورد محروم بودن 70 درصد جمعيت ايران از ابتدايي‌ترين خدمات درماني و بهداشتي مي‌گويد: «دکتر مقتدر مژدهي وزير بهداري و بهزيستي در پايان سميناري از مسئولان آن وزارتخانه با فرياد گفت: «از سواحل ارس تا کرانه‌هاي خليج‌فارس، روستايي محروم از درمان و بهداشت‌اند»... کسي به قبل و بعد سخن او توجه نکرد. مخالفان اين جمله را گرفتند و هر چه توانستند بهره‌برداري سياسي کردند... وزير بهداري بعد از قضاياي توقيف دو سه نفر از مسئولان سابق آن وزارت درصدد ترميم و دادن روحيه تازه بود. ولي مشکلات عديده داشت.» (جلد دوم، ص438) در مورد وضعيت آموزش و پرورش نيز آقاي وديعي به عنوان معاون اين وزاتخانه به فاجعه‌آميز بودن امکانات آموزشي در کشور معترف است. وي ادعا مي‌کند مدارس براي رفع کاستي فاحش کلاس درس به صورت دوشيفتي عمل مي‌کردند، حال اين که در جنوب شهر تهران برخي مدارس به صورت چهار شيفتي صرفاً ظواهر امور آموزشي را حفظ مي‌کردند و عملاً براي آموزش دانش‌آموزان اقدام مؤثري صورت نمي‌ گرفت: «تا آن جا که يادم است فقط براي سال تحصيلي 54-55 براي گزارش من60000 هزار کلاس درس کسر بود و توضيح دادم که مفهوم اتاق درس و کلاس درس با توجه به دو نوبتي بودن کلاس‌ها يکي نيست و شاه تحمل کرد... شاه تا قبل از سال 54 مي‌گفت ما محدوديت اعتباري نداريم و مردم کم درآمد باور مي‌کردند که هر ايراني بر گنج قارون سوار است.» (جلد دوم، ص189) زماني که از سوي دست‌اندرکاران رژيم پهلوي وضعيت آموزش در تهران چنين تأسف بار ترسيم مي‌شود مي‌توان به سهولت حدس زد که در شهرستانها شرايط چگونه بوده است و استعدادهاي جوان اين سرزمين در اطراف و اکناف کشور با چه وضعيتي مواجه بوده‌اند. آقاي عبدالمجيد مجيدي- رئيس سازمان برنامه و بودجه- وقت نيز سه شيفته بودن دبيرستان ها را در تهران در مصاحبه با طرح تاريخ شفاهي هاروارد مي‌پذيرد: «ح ل (حبيب لاجوردي) يک مثالي که مطرح شده اين است: در شرائطي که امکانات فراوان مالي داشتيم دليلي نداشت که در آن سالهاي آخر بعضي از دبيرستانهاي تهران دو نوبته يا سه نوبته کار بکنند... ع م: والله مسئله به نظر من اين طور مطرح مي‌شود که اگر ما توسعه اقتصادي خيلي آهسته‌تر و آرامتري را دنبال مي‌کرديم طبعاً در بعضي زمينه‌ها خيلي نمي‌توانستيم سريع پيش برويم...» (خاطرات عبدالمجيد مجيدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات گام نو، چاپ سوم، سال 81، ص154) بنابراين درشرايطي که آقاي وديعي به کاستي عظيم کلاس هاي درس در دهه دوم 1350 اذعان دارد و مسئول برنامه و بودجه به سه شيفته (سه نوبته) بودن دبيرستان ها در تهران معترف است (در حالي که برخي مناطق تهران حتي چهار شيفته بودند) يک دانش‌آموز دبيرستاني در شهري که بيش از هر جاي ايران امکانات در آن متمرکز بود فقط سه ساعت در روز مي‌توانست درس بخواند، اين اظهارات کارشناسان رژيم شاهنشاهي به نوعي به تمسخر گرفتن ادعاهاي محمدرضا پهلوي در مورد توسعه ايران است؛ زيرا هر صاحب‌نظري به سهولت درمي‌يابد که چنين سطح نازل آموزش نيروي انساني مورد نياز براي توسعه را تأمين نمي کرد. در همين ايام يعني سال هاي پاياني رژيم پهلوي، مردم در شهرها تا 8 ساعت قطع برق را در زمستان و تابستان تحمل مي‌کردند، اين در حالي بود که کليه روستاهاً از اين نعمت ابتدايي محروم بودند. آقاي وديعي نيز به صورت گذرا به قطع برق در تهران اشاره دارد: «قطع برق سروصداي بسيار برآورد. ولي وقتي مي‌گفتيم علاوه بر خرابکاري اين قبيل اتفاقات در امر صنعت بديهي است. هيچ‌کس باور نمي‌کرد.» (جلد دوم، ص437) البته اين‌که آقاي وديعي انتظار باور توجيهات نامربوط از سوي عناصر تبليغاتي را داشته بيشتر به طنز مي‌ماند؛ زيرا آنان در حالي سخن از سرعت زياد در توسعه اقتصادي به ميان مي‌آوردند و بحران سياسي ناشي از خيزش مردم را به سبب اين سرعت! اعلام مي‌کردند که در تهران دهة پنجاه، روزانه به طور متناوب بين سه تا هشت ساعت با قطع انرژي برق مواجه بوديم. اگر بپذيريم يکي ديگر از پايه‌ها و ارکان عمران و توسعه هرکشوري تأمين انرژي لازم براي به حرکت درآوردن چرخ صنعت و به طور کلي اقتصاد است با چنين وضعيتي چگونه مي‌توان ادعاهاي بزرگ در مورد پيشرفت را جز به تمسخر گرفتن پهلوي ها تلقي نکرد. رئيس برنامه و بودجه معترف است حتي در سال 1355 نيز دولت بنا نداشته به تأمين اين نيازهاي اوليه بپردازد: «... ببينم تقاضاي مردم چيست. به طرف اين تقاضاها بيشتر برويم و جواب اينها را بدهيم. اينها بيشتر تقاضاهايشان در حد ساخت و ايجاد يک قبرستان، ايجاد يک درمانگاه، ايجاد يک فرض کنيد... فاضلاب، مدرسه و اين قبيل چيزها بود. در حالي که [پاسخ‌گويي به] اين احتياجات، منابع مملکت را بيشتر به طرف چيزهايي مي‌کشيد که بازده اقتصادي ميان مدت يا کوتاه مدت نمي‌داشت... اما مي‌‌گويم احتياجات مردم، تمام [از اين] صحبتها بود از همه مهمتر، گفتند تمام اينها هم به کنار. ماآب مشروب را حاضريم تحمل بکنيم، برق هم اين نوساناتش را- شما قول بدهيد که درست مي‌شود- ما قبول مي‌کنيم، اما چيزي که در کاشان مي‌خواهيم يک قبرستان خوب است... ض ص: چه سالي بود اين، آقاي دکتر حدوداً؟ ع م: 1355 يعني 1976. از اين داستاني که گفتم نتيجه‌اي که مي‌خواهم بگيرم اين است که ما رفتيم در شهر کاشان ...» (خاطرات عبدالمجيد مجيدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات گام نو، چاپ سوم، سال 1381، صص51-49) بنابراين مردم در سال 55 حاضر بودند آب غيربهداشتي را در شهرهاي بزرگي همچون کاشان تحمل کنند؛ قطعي متناوب برق را ناديده بگيرند و... اما دستکم قبرستاني داشته باشند که درگذشتگان خود را به صورت بهداشتي کفن و دفن کنند نه به صورت غيربهداشتي و در فضاي غيرمسقف. با وجود اين ميزان کم توقع مردم آقاي مجيدي به عنوان رئيس سازمان برنامه و بودجه به صراحت اعلام مي‌کند تأمين اين نيازهاي ابتدايي ضروري در برنامه کار دولت نبود؛ زيرا بازدهي نداشت. ظاهراً کمک يک ميليون پوندي محمدرضا پهلوي براي بازسازي فاضلاب لندن و هديه نيم ميليون پوندي به باغ وحش اين شهر در همين ايام داراي بازده کوتاه مدت و ميان مدت اقتصادي بود! آن چه آقاي وديعي از آن به عنوان قطع برق ياد مي‌کند و آقاي عبدالمجيد مجيدي نوسانات ولتاژ مي‌خواند مشکل جدي در سر راه ابتدايي‌ترين پيش نياز توسعه کشور است ، زيرا هرگز صاحبان حرفه و سرمايه در کشوري که روزانه چندين ساعت متمادي دچار خاموشي و قطع برق است به خريد ماشين آلات و به کارگيري نيروي انساني نمي‌پردازند و در اين کشور صرفاً واردات گسترش مي‌يابد، واقعيتي که رئيس برنامه و بودجه نيز کاملاً به آن اذعان دارد و در فراز ديگري از خاطراتش ظاهراً از نتيجه منطقي سياست‌هاي اعمال شده زبان به گلايه مي‌گشايد: «مثلاً آن جايي که صحبت از اين مي‌شد که بنادر کشش ندارد، نمي‌دانم، دويست تا کشتي معطل شده ما مي‌رفتيم مي‌ گفتيم:« باباجان، شما بايست به نسبتي جنس وارد بکنيد که ظرفيت ورودي کالاها در مملکت اجازه مي‌دهد. اگر شما در مجموع بيش از يک ميليون تن نمي‌توانيد از بنادر جنوب وارد بکنيد، بيشتر نخريد، آن را هم کسي گوش نمي‌داد. باز مي‌رفتند جنس سفارش مي‌دادند.» (همان، ص164) بنابراين بايد به خواننده حق داد اگر به سهولت بتواند به دلايل اظهارات چندگانه نسبت به يک موضوع در اين اثر نزديک شود. اما همان گونه که اشاره شد، يکي از احتمالات قوي آن است که آقاي وديعي از يک سو براي تأمين معاش دوراني که خود از آن به عنوان «ايام نکبت» ياد مي‌کند، ناگزير از تکرار مطالب تبليغاتي سلطنت‌طلبان و حاميان آنهاست و از سوي ديگر به طرق مختلف (مستقيم و غيرمستقيم) به واقعيت‌هايي اذعان دارد که نه تنها آن ادعاهاي تبليغاتي را به سخره مي‌گيره بلکه وضعيت اسف‌بار ملت ايران را در شرايط سلطه آمريکا، انگليس و اسرائيل بر ايران به نمايش مي‌گذارد. پايتخت کشوري که سال‌ها توسط اين کشورها اداره مي‌شد از لوله‌کشي گاز، شبکه فاضلاب، قطار زيرزميني، قطار برقي، اتوبوس برقي، بزرگراه‌هاي شمالي- جنوبي و شرقي- غربي و کمربندي ، همچنين فضاي سبز و ورزشي و آب آشاميدني سالم به ويژه در جنوب و... محروم بود. آقاي وديعي خود به چگونگي تأمين سوخت مردم در تهران در سال‌‌هاي پاياني عمر رژيم پهلوي در چندين فراز از خاطراتش اذعان دارد. در پايتخت کشوري که دارنده دومين منابع گازي در جهان بود مردم براي گرمايش و پخت و پز به نفت سفيد محتاج بودند و تهيه آن نيز مشکلات خاص خود را داشت. در چنين پايتختي فاضلاب خانه‌ها بعد از پر شدن چاه به وسيله تانکرهاي فرسوده‌اي تخليه و به خارج از شهر برده مي‌شد تا در فضاي آزاد حومه شهر رها شود. قطعاً مي‌توانيم به خوبي به ياد آوريم که در محل بارگيري فاضلاب چه وضعيتي به لحاظ بهداشتي حاکم بود و در طول مسير حرکت اين تانکرهاي فرسوده تا مکان تخليه در خارج از شهر، هر تکان شديد ماشين در دست‌انداز خيابان، چه صحنه رقت‌باري را پيش‌روي عابران قرار مي‌داد. بي‌جهت نبود که بيماري‌هاي پوستي از قبيل سالک و چشمي همچون تراخم (که امروز نامي از آن به گوش نمي‌رسد) در نزد جوانان و کودکان فاجعه به بار مي‌آورد. با وجود اين واقعيتها طرح اين ادعا که ملت ايران تاب تحمل عمران و پيشرفت سريع را نداشتند پس دست به انقلاب زدند از جانب آقاي وديعي با سوابقي که از وي به ثبت رسيده است و خود نيز به گوشه‌اي از آن يعني دستگيري‌اش در دوران دانشجويي اشاره دارد بيشتر به طنز مي‌ماند. اين طنز را در خاطرات علم - وزير دربار- نيز مي‌توان يافت. وي که بالاترين تملق‌ها و ستايش‌ها را از محمدرضا پهلوي دارد بعضاً در فازهايي عمق فاجعه حاکم بر دربار پهلوي را به نمايش مي‌گذارد. براي نمونه، وي به ارتباطات منحط اخلاقي شمس اشاره دارد و از محمدرضا مي‌خواهد که همين ارتباطات خود را در ايران دنبال کند و چه دليلي دارد که با سگ‌هايش به آمريکا برود: «شنبه 18/4/1356: عرض کردم، حق اين است والاحضرت شمس کمتر [به خارج] تشريف ببرند (حالا آمريکا هستند). بخصوص که در خارج هم لذتي نمي‌برند و زندگي اينجا را مي‌کنند. فرمودند خوب اين هم يک نوع هوس است يا ديوانگي که انسان با ده تا سگ و بيست تا گربه (همراهان) بروند به آمريکا. ولي شاهنشاه آنقدر آقا و انسان و با انصاف است. فرمودند، ما اين قدر دختر عوض مي‌کنيم ديوانگي نيست؟ آن هم يک نوع آن است» (يادداشتهاي اميراسدالله علم، ويراستار علينقي عاليخاني، انتشارات مازيار، جلد ششتم، چاپ اول، سال 1387، ص538). همان‌طور که ملاحظه مي‌شود در غالب تعريف از شاهنشاه هم ماهيت لجن زده خانواده‌ وي را به نمايش مي‌گذارد و هم مدافع و همراه بودن محمدرضا پهلوي با اين انحطاطات را آشکار مي‌سازد. همچنين در جريان واگذاري سهم ايران از آب هيرمند به افغانستان که موجب نابودي کشاورزي در سيستان شد از آنجا که اين اقدام با حکميت آمريکا صورت گرفته بود مي‌نويسد: «بارئيس و اعضاي دولت، با هر کدام حرف زدم، سيستان را با مسائل مالي مي‌سنجند و مي‌گويند حداکثر سيستان به کشور چهل ميليون تومان در سال که بيشتر نمي‌دهد، عايدي يک ساعت نفت است. تفو بر تو اي چرخ گردون تفو، که کشور ايران به دست چنين عناصر پليدي افتاده است.» (همان، ص546) و در ادامه کاملاً‌آشکار مي‌سازد که محمدرضا پهلوي در جريان خيانت به ملت ايران محوريت داشته است؛ لذا به همين دليل انگيزه‌اي براي خدمت کردن به وي ندارد: «در تلفن به من فرمودند که قصد تغييرات زيادي دارم و مي‌خواهم که تو استعفا بکني و جايت را به کس ديگر بدهم. من که از خدا خواستم و اگر هم حالم خوب بود، از خدا مي‌خواستم که ديگر در اوضاع ايران بي‌دخالت باشم. چنان پيش‌آمد سيستان مرا سرد کرده است که به وصف نمي‌آيد. مگر مي‌شود از تمام ادعاهاي حقه خود، [آن] هم در قراردادي که صددرصد بر ضرر است، گذشت و زير آن را صحه گذاشت.» (همان، ص547) در اين فراز اسدالله علم از محمدرضا پهلوي نيز به صورت غيرمستقيم انتقاد مي‌کند و وي را نيز جزو عناصر پليدي مي‌خواند که ايران به دستشان افتاده است. البته بايد يادآور شد که علت حساسيت علم نسبت به سيستان به حاکميت خانوادگي وي بر اين منطقه باز مي‌گردد، نه به عرق ملي‌اش. اين خانواده ساليان درازي بر اين قلمرو حکمراني مي‌کردند و حاتم‌بخشي آمريکايي‌ها موجب لطمه به منافع شخصي خانواده علم مي‌شد. والا همين آقاي وزير دربار در زمان واگذاري بحرين به انگليس نه تنها هيچ‌گونه حساسيتي از خود نشان نداد، بلکه از اين اقدام خائنانه به شدت دفاع کرد. البته اين‌گونه انتقادات غيرمستقيم آقاي علم محدود به اين فراز نيست بلکه وي نيز همچون آقاي وديعي در کنار تعريف و تمجيدهاي بي‌حساب و کتاب از به اصطلاح خدمات پهلوي‌ها از هر فرصتي براي بيان اعتقادات و باورهاي واقعي خود استفاده مي‌کند. در لابلاي خاطرات شش جلدي اين يار غار محمدرضا پهلوي همچنين مي‌خوانيم: «26/11/47- واي که طبقه حاکمه چقدر فاسد و پليد است و چگونه انسان را تحميق مي‌کند.» (همان، جلد اول، ص131) يا در فرازي ديگر مي‌گويد: «19/9/53- هيئت حاکمه که خودم هم باشم، واقعاً گه است». (همان، جلد چهارم، ص324) و برهمين سياق در ادامه مي‌نويسد: «12/10/53- طبقه به اصطلاح ممتاز يا به قول من فاسده، که خودم هم جزء آنها هستم از روي طمع‌ورزي تقاضا دارند و بي‌حد و حصر!» (همان، جلد چهارم، ص362) از همين رو معتقديم خواننده خاطرات آقاي علم نيز با خواندن مطالبي از اين دست در کنار مطالب سراسر تملق و ستايش، دچار سردرگمي مي‌شود. اين وزير دربار که خود را همواره غلام خانه‌زاد مي‌خواند در فرازي کاملاً متعارض مي‌نويسد: «واقعاً کارهاي بزرگ به دست اين شاه براي اين کشور شده است. به اين جهت است که او را مي‌پرستم، يعني اگر يک قدرت مطلق مي‌باشد، اين قدرت مطلق، مطلقاً محو در ترقي و پيشرفت کشور است و اعتلاي ايران. حال اگر دمکراسي نداريم، به جهنم که نداريم». (همان، جلد دوم، ص375) سبک نگارش آقاي وديعي از همين قاعده پيروي مي‌کند، با اين تفاوت که وي از جايگاه بسيار نازل‌تر و متزلزل‌تري در دستگاه پهلوي برخوردار بوده، لذا با احتياط بيشتري سخن گفته است و در اين اثر بيشتر انتقادات از زبان ديگران مطرح شده است. با وجود آن‌که احتمال زيادي دارد که فردي همچون وديعي اصولاً به آن‌چه در دفاع از پهلوي‌ها به نگارش درآورده اعتقادي نداشته باشد و صرفاً در ازاي دريافت وجهي به تملق‌گويي از آنان و تطهير کارنامه تيره و تاريک اين سلسله پرداخته باشد با اين حال از آنجا که اين‌گونه خاطرات در مخدوش ساختن تاريخ و سردرگم ساختن ذهن علاقمندان به دانستن آنچه بر اين مرز و بوم رفته است بدون تاثير نيست ناگزير از بررسي مسائل محوري اثر هستيم. هرچند در ادامه بحث بيشتر روشن خواهد شد که به احتمال قوي اصولاً فردي چون آقاي وديعي به آن‌چه در باب تعريف و تمجيد از عملکرد پهلوي‌ها به زبان آورده اعتقادي ندارد. اولين بحثي که مي‌توان با بررسي جزئي‌تر آن به بسياري از حقايق دست يافت مسئله جدا ساختن بحرين از خاک ايران در دوران پهلوي‌هاست. آقاي وديعي در اين اثر ابتدا تعصب و حساسيت شديد خود را به اين بخش از سرزمين کشورمان به نمايش مي‌گذارد، براي نمونه درگيري لفظي خود را با استادش در فرانسه اين‌گونه نقل مي‌کند: «يک روز به هنگامي که کار من به پايان نزديک شده بود و در حضور چندين تن از استادان و دانشجويان مختلف ضمن بحث درباره کار تحقيقي ناچيز من در باب بحرين گفت شما بيهوده بحرين را از آن ايراني مي‌دانيد. من برافروختم و بعد از تسلط برخود گفتم رساله کوچک من جنبه جغرافيايي دارد. قضاوت درباره اينکه بحرين از آن ايران است يا نه امري تاريخي و سياسي است وانگهي شما چگونه از نظريه اتصال خاک الجزيره و فرانسه و وحدت مستعمرات فرانسه درمي‌گذريد و از آن دفاع مي‌کنيد و مرا از باب تعلق بحرين به ايران ملامت...» (جلد اول، ص292) و در ادامه، تلاش خود را براي جلوگيري از تصاحب اين قطعه از خاک ايران زمين توسط انگليس واگويه مي‌کند: «دولت ايران در دوره حکومت حسين علاء اسناد حاکميت ايران را بر جزاير بحرين منتشر کرد. من که دو سال پيش از آن رساله‌اي کوچک در 85 صفحه درباره جغرافياي انساني بحرين نوشته بودم و در اين ايام تابلو استانداري بحرين را در خيابان شاه به چشم مي‌ديدم حس کردم مي‌توانم مطمئن باشم که ايران کمي اعتماد به نفس پيدا کرده و در راستاي مبارزه‌هاي ضداستعماري‌ مي‌تواند حق خود را از دولت بريتانياي کبير بگيرد». (همان، ص328) اما بعد از قطعي شدن سياست انگليس براي جداسازي بحرين از خاک ايران و تبعيت محمدرضا پهلوي از اين اراده لندن، لحن آقاي وديعي نيز تغيير مي‌کند: «مرحوم فرخ که سالها عنوان استانداري بحرين (جزاير بحرين) را داشت شنيده و مرا تقريباً پند سياسي داد که مبادا برنجم، گفتم براي من موضوع کهنه شده و من ممنون آن وزيرم که جواب نفي داد و رساله (جغرافياي بحرين) را پس فرستاد.» (همان، ص330) حال بايد ديد بعد از تسليم محمدرضا پهلوي در برابر اراده به اصطلاح سياستمداران حاکم بر جهان در حالي‌که خود شاه به خيانتش واقف است آيا در اين اثر آقاي وديعي نظر خود را پي مي‌گيرد يا در صدد توجيه خيانت پهلوي‌ها برمي‌آيد. ابتدا نظري به روايت اسدالله علم در اين زمينه مي‌افکنيم: «بعد فرمودند (شاه) مسئله بحرين دارد حل مي‌شود...» حالا که من و تو هستيم آيا فکر مي‌کني در آينده ما را خائن خواهند گفت، يا چنانکه معتقدم و اغلب سياستمداران دنيا هم معتقدند، من که حاضر به حل مطلب بحرين شدم، خواهند گفت کار بزرگي انجام داديم و اين منطقه از دنيا را از شر کشمکش‌هاي پوچ و بالنتيجه نفوذ کمونيسم نجات داديم؟» (يادداشتهاي اميراسدالله علم، ويراستار علينقي عاليخاني، انتشارات مازيار و معين، سال 1380، جلد اول، ص377) آيا ملت ايران هزينه تقابل دو قطب شرق و غرب را در خليج‌فارس مي‌بايست با اهداي بخشي از خاک خود به انگليس براي ايجاد پايگاه پرداخت مي‌کرد؟ آيا بر ارائه مجوز به لندن براي تصرف خاک ايران، آن هم به بهانه مقابله با مسکو جز «خيانت» نامي مي‌توان گذاشت؟ علم در ادامه خاطراتش روشن مي‌سازد که انگليسي‌ها حتي حاضر نبودند قبل از محدود ساختن حضورشان به پايگاه‌هايي مشخص در خليج‌فارس جزاير سه‌گانه ايراني را به ملت ايران واگذار کنند: «عصري سفير انگليس آمد. سه ساعت تمام با عصبانيت نسبت به حالتي که شيخ‌هاي خليج‌فارس با ما گرفته‌اند با او مذاکره کردم. گفتم، شما داريد با ما بازي مي‌کنيد و اين بخشودني نيست. اصولاً شما دوست ما هستيد يا دشمن ما؟... بر فرض که اين جزاير ارزش استراتژيکي نداشته باشد. با افکار عمومي ملت ايران که ما نمي‌توانيم بازي بکنيم. بحرين را بدهيم، جزاير را هم بدهيم، بعد از کجا که نوبت خوزستان نرسد و اين براي رژيم خطرناک است.» (همان، جلد دوم، ص65) البته بايد اذعان داشت شاه و وزير دربارش کاملاّ به خيانت خود درجداسازي بخش‌هايي از خاک ايران واقف بوده‌اند، حتي در مورد جزاير سه‌گانه ايراني، انگليسي‌ها اداره امور داخلي آن‌ را به شارجه (يکي از شيخ‌نشين‌هاي تشکيل دهنده امارات) واگذار نمودند و کليه اتباع اين جزاير تابعيت امارات را داشتند. حفظ امنيت را نيز شرطه (پليس) امارات به عهده داشت و حتي پرچم اين کشور بر سر در همه ادارات در اهتزاز بود. شيخ‌نشين شارجه علاوه بر تأمين مايحتاج ساکنان اين جزاير و تدارک بهداشت، آموزش و غيره، حقوق ثابتي به آن‌ها پرداخت مي‌کرد تا به اين ترتيب به‌تدريج بر تعداد اتباع اماراتي بيفزايد، در حالي که اصولاً هيچ تبعه ايراني در اين جزاير زندگي نمي‌کرد. بعد از تجزيه بحرين، انگليسي‌ها به ايران اجازه دادند تا نيروهاي نظامي خود را در بخشي از اين جزاير مستقر کند، بدون اين که کمترين دخالتي در امور داخلي جزاير داشته باشد. اين اقدام صرفاً به منظور کاستن از تبعات خيانت محمدرضا پهلوي در مسئله بحرين بود. اين واقعيتي است که آقاي وديعي نيز به آن اذعان دارد: «سرانجام کار بحرين يکسره شد و در خليج‌فارس ايران که يکصد و پنجاه سال سر تصرف بحرين منازع داشت، کشور بحرين زاده شد. درين قضيه روش شاه و دولت توجيه نشد و مردم انتقاد کردند. ولي گرفتن تنب بزرگ و کوچک و توسعه نفوذ ايران در سراسر خليج‌ و بهبود شرايط کار ايرانيان مقيم امارات عربي آنرا پوشاند». (جلد دوم، ص55) خواننده به خوبي درمي‌يابد که آقاي وديعي در اين فراز صورت مسئله را تغيير مي‌دهد. در حالي‌که بر اساس روايت وي، قبل از اين خيانت، بحرين يکي از استان‌هاي ايران به حساب مي‌آمد و آقاي فرخ سال‌‌ها استاندار آن بود به يک باره بحث يکصد و پنجاه سال منازعه براي تصرف آن از سوي ايران مطرح مي‌شود و اين که عملکرد شاه و دولت در اين زمينه براي مردم تبيين نشده و گرفتن تنب بزرگ و کوچک آن را پوشانيد. البته برخلاف آن‌چه ادعا مي‌شود تباني محمدرضا پهلوي در مورد جزاير سه‌گانه بعد از تن دادن به تجزيه بخشي از خاک ايران صرفاً جنبه فريب‌ افکار عمومي را داشت، به نوعي که هر زمان انگليس‌ اراده مي‌کرد مي‌توانست اين بخش از خاک ايران را نيز جدا کند، هرچند در اين ماجرا لندن اجازه داد که ارتش ايران به اين جزاير تردد کند، اما همان‌گونه که اشاره شد، اتباع ساکن در اين جزاير جملگي تبعه امارات بودند و ايران به هيچ‌وجه در اداره امور داخلي آنجا نقشي نداشت. لذا به عنوان يک مناقشه کافي بود آن‌چه در مورد بحرين به صورت صوري انجام شد (يعني همه‌پرسي) در مورد ساکنان اين جزاير نيز صورت گيرد. علم در مورد آن‌چه با سردمداري انگليس برسر بحرين صورت گرفت مي‌گويد: «يکشنبه 20/2/49- امشب راجع به بحرين با يکي از دوستان در منزل خودم صحبت مي‌کرديم. بايد بگويم وضع نظرخواهي در آن جا خلاف اصول بود، يعني رفراندوم نبود. سؤال از جمعيت‌ها و باشگاه‌ها و اشخاص مختلف بود... حال نمي‌دانم در ازاء اين گذشت، ما جزاير تنب و ابوموسي را مي‌گيريم؟» (خاطرات اسدالله علم، جلد دوم، ص47) وي در ادامه مدعي مي‌شود که شوراي امنيت به اتفاق آرا ميل مردم بحرين را به تجزيه شدن از ايران به تصويب رساند، در حالي‌که در اين زمينه رفراندومي صورت نگرفته و نظر مردم اخذ نشده بود. با اين وجود ميزان تلاش براي فريب ملت، آقاي وزير دربار را هم به خنده‌ مي‌اندازد: «سه‌شنبه 22/2/49-... شوراي امنيت به اتفاق آرا ميل مردم بحرين را در داشتن استقلال کامل تصويب کرد. نماينده ايران هم فوري آن را پذيرفت. خنده‌ام گرفته بود؛ گوينده راديو تهران طوري با غرور اين خبر را مي‌خواند، که گويي بحرين را فتح کرده‌ايم. ولي اين خنده، به آن معني نيست که من با اين کار مخالفت دارم...» (همان، ص48) خوشبختانه بعد از پيروزي ملت ايران بر استبداد دست نشانده و رفع سلطه بيگانه، گام‌هاي اساسي جهت خارج کردن جزاير سه‌گانه ايراني از وضعيت طراحي شده توسط انگليس برداشته شد. از يک سو به اختيارات گسترده‌اي که لندن به صورت حسابگرانه به امارات در اداره جزاير داده بود پايان داده شد (حضور پليس امارات و ساختار اداري آن) از ديگر سو جملگي ساکنان غير ايراني از جمله اتباع مصري که امارات به عنوان کادر آموزشي به اين جزاير گسيل داشته بود به تدريج اخراج شدند و حاکميت واقعي ايران بر اين بخش از قلمروش عملاً از اين دوران آغاز شد، والا مشابه اقدام خائنانه در مورد بحرين تباني مشابهي نيز بر سر اين جزاير به عمل آمده بود که قدرت مانور زيادي را در خليج‌فارس به نيروهاي انگليسي مي‌داد. از آن‌جا که آقاي وديعي موضع خود را در مورد تعلق قطعي بحرين به ايران به صراحت ابراز کرده، خواننده متوجه مي‌شود وي به صورت فرمايشي در مقام دفاع از تباني‌هاي پشت پرده برآمده است. اما دفاع تلويحي او از موضع پان‌ايرانيست‌ها در کنار حمايت وي از بازي فريب در مورد جزاير هم‌چنان مبهم مي‌ماند: «وقتي ايران با تصرف تنب کوچک و بزرگ موضع خود را در گلوگاه تنگه هرمز محکم کرد همه ايرانيان غرق غرور بودند. اما وقتي نخست وزير ايران از بحث يک وکيل مجلس (پان‌ايرانيست) درباره بحرين از جا در مي‌رفت ايراني حقير مي‌شد» (جلد دوم، ص63) اين مواضع تبليغاتي زماني طرح مي‌شود که برخي از پان‌ايرانيست‌ها در خارج کشور به صراحت هم در مورد اقدام خيانت آميز جدايي بحرين و هم در مورد بازي فريب بعد از آن موضع‌گيري کرده‌اند. براي نمونه، آقاي ناصر انقطاع - يکي از پان‌ايرانيست‌هاي مشهور- در اين زمينه مي‌نويسد: «ولي، سران دولت ايران براي اينکه آواي اعتراض ميهن دوستان را خاموش و ذهن‌ها را متوجه جاي ديگر کنند ناگهان شروع به تبليغات گسترده‌اي در زمينه تصرف سه جزيره (تنب کوچک و تنب بزرگ و ابوموسا) کردند و در راديو‌ها و نشريات دولتي چنان سروصدايي راه انداختند که آواي خشم ايراندوستان مخالف جدايي بحرين درآن گم شد.» (پنجاه سال تاريخ با پان‌ايرانيست‌ها، نوشته‌ي ناصر انقطاع، شرکت کتاب، لوس‌آنجلس، ژانويه 2001م، ص153) در ادامه آقاي انقطاع به نقل از تيمسار دريابد فرج‌الله رسايي از توافق‌نامه محرمانه شاه با انگليس پرده برمي‌دارد. براساس اين توافق‌نامه جزيره ابوموسي توسط امارات اداره مي‌شد و نيروهاي مسلح شاهنشاهي صرفاً حق تردد در قسمت شرقي جزيره را داشتند که خالي از سکنه بود: «مهمترين بخش نوشته تيمسار دريابد فرج‌الله رسايي آنجا است که مي‌نويسد: ... از آن تاريخ جزيره ابوموسا به دو بخش تقسيم گرديد و قسمت شرقي آن در اختيار دولت ايران قرار گرفت ... ولي حقيقت آن است که دولت شاه، ضمن بستن پيماني که هرگز آن را براي ملت ايران در آن روزها فاش نکرد، پذيرفت که جزيره‌هاي ياد شده را با امارات متحده مشترکاً اداره و فرمانروايي کنند، و شايد تصرف نکردن دو جزيره تنب بزرگ و کوچک نيز بهمين انگيزه بود. اين نکته محرمانه، پس از انقلاب بهمن سال 57 اندک اندک فاش شد. و اکنون آخوندها بگفته معروف «دبه» درآورده و آن بخش باختري را نيز از آن ايران کرده‌اند، و امارات متحده از اين نکته خشمگين است، و همه‌ي سروصداهايي که در اين سالها بلند است مربوط به اين بخش از جزيره ابوموسا است.» (همان، صص161-160) بنابراين پان‌ايرانيست‌ها نيز معتقدند لندن براي پوشاندن ماهيت رژيم پهلوي اجازه داد نيروهاي ارتش در بخش غيرمسکوني جزيره ابوموسي پياده شوند. حضور نظامي ايران در اين جزيره، براساس توافقات پنهان صرفاً جنبه تشريفاتي داشت؛ زيرا بافت جزيره کاملاً غيرايراني بود. آيا طي اين سال‌ها اين فريب بزرگ از ديد آقاي وديعي پنهان مانده است؟ موضوع محوري ديگري که مي‌توان با بررسي دقيق آن بهره‌برداري بهتري از کتاب آقاي وديعي کرد، موضوع شبکه‌ها و سازمان‌هاي مخفي وابسته به بيگانه، به ويژه رژيم صهيونيستي فعال در ايران عصر پهلوي است. قبل از ورود به اين بحث لازم به يادآوري است که برخي مورخان معتقدند آقاي وديعي در اواخر عمر رژيم پهلوي به تشکيلات سري فراماسونري پيوست و بدون اين پيوند امکان رشد وي تا رده وزارت وجود نداشت. اين صاحب‌نظران براساس اسناد و مدارک، آخرين موقعيت نويسنده اثر را در لژ مولوي دبيري آن عنوان مي‌کنند. با اين وجود سعي خواهد شد اساس بر پذيرفته شده‌ها از جانب آقاي وديعي گذاشته شود. ايشان در اولين موضع‌گيري‌اش دربارة اين سازمان‌هاي وابسته به بيگانه به‌گونه‌اي سخن مي‌گويد که گويا با اين مقولات کاملاً بيگانه است: «من بعض نهادها را که مد شده بود نمي‌فهميدم، از جمله آنها کلوپ روتاري، باشگاه لاينز که بعدها به نام شيرمردان و شيرزنان و شيربچه‌ها درآمد و نيز فراماسونري و مانند آن را اين آخري مخفيانه بود و درباره آن کتابها خوانده بودم و هيچ نمي‌فهميدم خاصيتش براي درون و برون آدمي در چيست... بعدها روزي اسمعيل رائين در جمعي از روزنامه‌نگاران و نويسندگان سر نهار حرف از فراماسوني مي‌زد و گفت که همه و همه را مي‌شناسد و دارد کتابي مي‌نويسد. يکي از حاضران گفت حتماً فلاني هم هست. گفت من کتابم رو به اتمام است و مي‌دانم چه کسي هست و چه کسي نيست. قاعدتاً وديعي استعداد ندارد. اما در مورد کلوپ روتاري و لاينز من واقعاً حالت آدم‌هاي عقب‌افتاده را داشتم و دارم. اول نمي‌فهميدم چرا ما باشگاه وارد کنيم، حال خيريه باشد يا شريه، انساني باشد يا حيواني. ثانياً چرا آنها مرا براي سخنراني دعوت مي‌کنند و من هم مي‌روم و همان حرف‌هاي خودم را مي‌زنم و ناهاري مي‌خوريم و هيچ چيز، واقعاً هيچ نکته‌اي عايد ذهن من نمي‌شود.» (جلد اول، ص530) اين اظهار بي‌اطلاعي وديعي را از ماهيت تشکل‌هايي که از ابتداي به روي کار آورده شدن رضاخان همواره همه امور کشور اداره مي‌کردند حتي خواننده‌اي با کمترين اطلاعات تاريخي نمي‌تواند بپذيرد. به ويژه اين‌که حتي دوستان و اطرافيان احتمال عدم عضويت وي را منتفي مي‌دانستند. نبايد از اين مورد غفلت کرد که تشکيلات فراماسونري در ايران از دوران قاجار به صورت مخفيانه شکل گرفت و بعد از کودتاي انگليس عليه اين سلسله و به روي کار آوردن رضاخان اين سازمان سري در عمل اداره کشور را عهده‌دار شد. بعد از کودتاي 28 مرداد 1332 آمريکايي‌ها براي تقويت موقعيت خود نسبت به انگليسي‌‌ها- که سال‌هاي مديدي به طور مطلق بر ايران حاکم بودند- سازمانهاي نيمه مخفي مثل روتاري و لاينز در ايران راه‌اندازي کردند تا بر سرعت عمل خود در سامان‌دهي طيف جديدي از مديران کشور بيفزايند. البته فراماسونري داراي شاخه‌هاي مختلفي است که يهوديان کشورهاي مطرح اروپايي و سپس آمريکا از بدو پيدايش آن تاکنون به هدايتش ‌پرداخته‌اند. متأخر بودن واشنگتن در اين زمينه و همچنين ورود به عرصه سلطه‌گري بر ايران، اين دولت را ناگزير مي‌ساخت در کنار بهره‌مندي از شبکه فراماسونري خاص خود- که به دليل سري بودن فعاليت‌ها از سرعت عمل کندي برخوردار است- باشگاه‌هاي نيمه مخفي زود بازدهي‌ همچون روتاري را راه‌اندازي کند. آمريکايي‌ها اميدوار بودند با استفاده از اين سازمان‌هاي موازي بر عقب ماندگي‌هاي خود در ايران نسبت به انگليس فائق آيند. لذا اولين دولتي که بعد از کودتاي 1332 واشنگتن با ترکيبي از وزيران دلخواه واشنگتن راه‌اندازي شد دولت منصور بود. آقاي وديعي نيز به اين مقوله اذعان دارد: «در ميان اعضاي دولت منصور سه زمين‌دار وجود داشت چندين فراماسون و بسياري عضو روتري، علاوه بر منصور که نخست‌وزير زاده بود، صدر وزير کشور نيز از صدرالاشراف بود.» (جلد اول، ص536) متأسفانه اين واقعيت تلخ از دورة به روي کار آورده شدن رضاخان در تاريخ معاصر ايران کاملاً خودنمايي مي‌کند و وزرا بعد از گذار از سازمان‌هاي وابسته به بيگانه چنين موقعيتي را کسب مي‌کردند؛ به عبارت ديگر، افراد تا زماني‌که در اين سازمان‌هاي مخفي پاي‌بندي کامل خود را به قدرت‌هاي مسلط بر ايران، به ويژه صهيونيست‌ها، به اثبات نمي‌رساندند امکان دست‌يابي به پست‌هاي حساس برايشان وجود نداشت. آقاي وديعي ضمن اعتراف به اين واقعيت تجاهل‌العارف و از دليل آن ابراز بي‌اطلاعي مي‌کند: «نمي‌فهميدم کيست که روتري را چنان قدرت مي‌دهد که دو تن از بزرگان و مشاهير کابينه حسنعلي منصور به من گفتند ما خواستيم برويم دانشگاه تهران نشد رفتيم روتري و حالا دانشگاه به ما محتاج است... من حرف آنها را قبول ندارم زيرا هر دو آدم‌هاي با صلاحيتي بودند.» (جلد اول، صص2-531) نويسنده اثر اين قاعده را در مورد وزراي ساير کابينه‌ها از جمله کابينه‌اي که خود در آن عضويت داشت قابل تعميم مي‌داند، اما از سر احتياط بلافاصله در اظهارات وزرايي که خود به اين امر اعتراف داشتند ترديد روا مي‌دارد: «آن روزها نهاوندي را مثل عاليخاني رئيس نازل شده به دانشگاه مي‌شناختند. او استاد دانشگاه نبود و بعدها خود او براي من گفت خواستم دانشيار دانشکده اقتصاد شوم نگذاشتند. رفتم روتري شدم. وزير کردند. مبالغه مي‌کرد. حقيقت به اين اندازه مزاح‌انگيز نبود.» (جلد دوم، ص74) آقاي وديعي خود را ناآگاه مطلق از عملکرد اين سازمان‌هاي وابسته به بيگانگان جلوه مي‌دهد، اما ابراز ناراحتي شديد وي از شرکت محمدرضا پهلوي در کنفرانس‌هاي سالانه‌شان يا پيام‌هاي رسمي‌اش به آن‌ها کذب بودن اين تظاهر را مي‌نماياند. «اندوه من آن وقت بالا مي‌گرفت که مثلاً کنفرانس سالانه لاينز با حضور شاه يا با پيام شاه افتتاح مي‌شد و مثلاً در ارديبهشت 1342 و در آنجا شاه مطالب مهمي را به بهانه نابينايان درباره مالک و رعيت، ما نابينا و معنا فقير عنوان مي‌کند؟!... در چشم من اين نهادها اجسامي بودند خارجي و شناور در فضاي ما که هم نامفهوم عامه بودند و هم نامطلوب مردم. ولي رفقا بسيار مرا از اين بابت عقب مانده مي‌ديدند. و من عقب مانده را دو سه بار دعوت کردند تا برايشان سخن برانم؟! ... وقتي شاه مي‌گفت: «... فساد در جامعه ما ريشه در وجود اقليتي دارد...» ديگر چنين شاهي نمي‌تواند حامي فراماسون و کلوپ‌روتاري و حتي لاينز و غيره باشد وگرنه مي‌شود نقض غرض.» (جلد اول، ص531) هرچند آقاي وديعي به صورت مبهم اين سازمان‌هاي مخفي و نيمه مخفي را «اجسام خارجي» مي‌خواند، اما به ارتباط خود با آنان در سطح حضور براي تشريح موضوعي اذعان ‌دارد. همچنين تلويحاً از حضور محمدرضا پهلوي در اجتماعات آنان از آن جهت که اين سازمان‌ها منشأ فساد بودند، انتقاد مي‌کند و اين ارتباط را با شعارهاي شاه در تعارض مي‌خواند. اين اظهارات پرتناقض روشن مي‌سازد که مکانيزم اداره کشور توسط غرب و صهيونيست‌ها چگونه بوده است. يکي از بحث‌هاي مهم در تاريخ معاصر کشور همواره کشف چگونگي دخالت بيگانه در اداره امور جاري و تصميم‌سازي‌هاي کلان است. زماني که از وابستگي پهلوي‌ها سخن به ميان مي‌آيد، برخي نيروهاي غرب‌گرا حسابگرانه تصويري ابتدايي و ساده از اين موضوع ارائه مي‌دهند و سپس آن‌ را به تمسخر مي‌گيرند تا در نهايت به نفي چنين ارتباطي نايل آيند. اين جماعت به ويژه در محيط‌هاي آموزشي و علمي با تکيه به اين‌که آيا ممکن بوده است رضاخان و سپس محمدرضا پهلوي براي اتخاذ هر تصميمي ولو ناچيز با بيگانگان تماس بگيرند در اساس وابستگي ترديد ايجاد مي‌کنند، در حالي‌که از لابلاي آثاري همچون «شاهد زمان» هر صاحب‌‌نظري به خوبي مي‌تواند دريابد که چگونه بدنه کارشناسي کشور در چارچوب سازمان‌هاي مخفي هدايت مي‌شد تا منافع قدرت‌هاي بيگانه مسلط بر ايران کاملاً برمنافع ملت برتري يابد. وقتي آقاي وديعي اذعان مي‌دارد که تقريباً همه وزرا از طريق اين سازمان‌ها به کابينه‌ها وارد مي‌شدند تا حدودي مي‌توان به بخشي از مکانيزمي پي برد که در دوران پهلوي‌ها بر کشور حاکم شده بود. اين وضعيت دقيقاً در مورد دربار، مجلسين و ديگر مراکز مهم سياسي و اجرايي صدق مي‌کرد. با شناخت اين ساختار مي‌‌توان دريافت چرا يکباره دربار، هيئت دولت، مجلسين و... به خيانت جدايي بحرين از ايران رأي دادند و حتي کارشناساني چون آقاي وديعي که تا قبل از تصميم بيگانه در مقام دفاع از مالکيت ايران بر اين بخش از خاکش بودند به ناگاه توجيه‌گر اين اقدام ضدملي ‌شدند. بنابراين اين اثر کمک شايان توجهي به اهل تحقيق در جهت شناخت مکانيزم پنهان اداره کشور توسط بيگانه مي‌کند. البته صاحب اثر بعد از اذعان به اين واقعيت که بدنه کارشناسي کشور در اين سازمان‌هاي مخفي سازمان‌دهي مي‌شدند و بيان اين که محمدرضا پهلوي نيز کاملاً همراه با اين «اجسام خارجي» بوده است، تلاش مي‌کند ادعايي سطحي را مبني بر استقلال شاه مطرح کند که همه آگاهان بر خلاف واقع بودن آن واقفند. آقاي وديعي در فرازي از خاطرات خود فراماسونها را در مورد اصلاحات ارضي مردد و همين ترديد را عامل تنبيه آنها توسط شاه مي‌خواند: «در حکومت اميني و بعد آن شاه به کرات اخطارهايي داد. اين دسته از رجال تنها بعد از واقعه 15 خرداد 42 شروع به تاييد کردند ولي شاه که از آنها دلخور بود سرانجام آن‌ها را وسيله کتاب اسمعيل رائين تنبيه کرد. همه فراماسون‌ها مردد نبودند ولي مرددين آن‌ها مؤثرترين آنها بودند.» (جلد اول، ص450) ترديد برخي فراماسونها نسبت به طرح آمريکايي اصلاحات ارضي کاملاً طبيعي بود. شاخه‌هاي غيرآمريکايي فراماسونري در ارتباط با اين طرح که بازار ايران را به روي کالاهاي مصرفي آمريکايي بيشتر مي‌گشود علي‌القاعده نمي‌توانستند چندان فعال باشند. اما اين‌که محمدرضا پهلوي در موقعيتي قرار داشته باشد که بتواند سازمان فراماسونري وابسته به لندن را توبيخ کند ادعايي غيرمستند و خلاف واقع است. همان‌گونه که مي‌دانيم حضور رسمي آمريکا در معادلات داخلي ايران بعد از کودتاي 28 مرداد 1332 شدت يافت. سهم‌خواهي روزافزون اين قدرت نوظهور تقابل آشکاري با نفوذ ديرپاي انگليس در ايران بود؛ لذا از اين زمان تا نيمه دوم دهه 40 خ. که عملاً لندن به سروري واشنگتن در تهران تن داد رقابتهاي اين دو کشور بعضاً به مرز تنشهاي جدي مي‌رسيد. از جمله اين تنش‌ها افشاي شبکه مديران وابسته به شبکه‌هاي مخفي يکديگر بود. آمريکايي‌ها در اين چارچوب اسنادي را در اختيار اسماعيل رائين قرار دادند تا موقعيت سازمان مديران وابسته به لندن را تضعيف کند. متقابلاً انگليسي‌ها اسنادي را در اختيار بهار قرار دادند تا با انتشار کتاب «ميراث ‌خواران استعمار» شبکه مديران در خدمت واشنگتن را متزلزل نمايد. اين ستيز حتي با روي کار آمدن دولت منصور که اولين دولت کاملاً مطلوب آمريکا بود پايان نيافت. البته بعد از استقرار دولت هويدا در نيمه دوم دهه چهل تا زمان سقوط پهلوي‌ها در ايران همواره جناح آمريکا اکثريت و جناح وابسته به انگليس اقليت را در کابينه و مجلسين داشتند؛ لذا اين ادعا که محمدرضا پهلوي فراماسون وابسته به انگليس را تنبيه کرد هرگز واقعيت ندارد؛ زيرا براساس اسناد، اطلاع از فعاليت‌هاي دوکانون در ايران براي محمدرضا پهلوي به معناي گذر از خط قرمز بود و شاه حق نداشت علاوه بر فعاليت‌هاي «سيا» در مورد تشکيلات فراماسونري کسب اطلاع کند. جالب آن که تمامي افراد داراي موقعيت در دربار، حتي اشرف، توسط پليس مخفي (ساواک) تحت کنترل بودند و مکالماتشان شنود مي‌شد، اما ساواک اجازه نداشت کوچکترين اقدامي جهت کسب اطلاع از فعاليت‌هاي بسيار گسترده سازمان‌هاي مخفي ساخته و پرداخته دولت‌هاي مسلط بر ايران بکند. آقاي احسان نراقي که وي نيز همچون آقاي وديعي بي‌اطلاع از وضعيت سازمانهاي مخفي در ايران نيست به اين واقعيت کاملاً معترف است که کليه مشاغل کليدي در دوران پهلوي در اختيار سازمان فراماسونري بوده است، هرچند که وي با انگيزه‌اي کاملاً متفاوت در صدد تبرئه فراماسون‌ها برمي‌آيد: «تصميم شاه به انتصاب تحميلي شريف‌امامي يعني مرد مورد اعتماد خويش به سمت استاد اعظم ماسون‌هاي ايران، ضربه سختي به اصول اساسي فراماسونري وارد ساخت،... به اين ترتيب، فراماسونري در ايران، طي دوره دوم سلطنت شاه (1357-1332) کاملاً خود را در اختيار او قرار داد و در مقابل، اين امکان را به دست آورد تا بتواند کليه مشاغل کليدي را در دست گيرد...، 3000 ماسون جديد هم که مطابق با اصول اساسي فراماسونري همه چيز را در رمز و راز حفظ مي‌کردند، به صورت خدمتگذاران مطمئن و فرمانبردار رژيم خودکامه‌اي درآمدند که به دنبال تکنوکراتهائي بدون کنجکاوي و خادم مي‌گشت. (از کاخ شاه تا زندان اوين، احسان نراقي، ترجمه سعيد آذري، انتشارات رسا، چاپ اول، سال 72، ص354) صرف‌نظر از گرايش آقاي نراقي براي تطهير سازمان فراماسونري در ايران، وي نيز اذعان دارد که کشور توسط عناصر وابسته به سازمان‌هاي مخفي و نيمه مخفي مرتبط با آمريکا، انگليس و اسرائيل اداره مي‌شده است. با علم به اين واقعيت مي‌توان درک کرد که چرا غرب، ابتدا رضاخان فاقد سواد خواندن و نوشتن و سپس فرزندش را که وي نيز جز خوشگذراني با هنر! ديگري آشنا نبود به قدرت رساند. در واقع براساس خاطرات همه دست‌اندرکاران رژيم پهلوي و اسناد مختلف، اداره کنندگان واقعي کشور بعد از روي کار آورده شدن پهلوي اول تشکيلات مخفي مرتبط با بيگانگان بود‌ند. البته آقاي وديعي در اين زمينه دچار تناقضات ديگري نيز شده است؛ وي از يک سو در مقام تخطئه اين «اجسام خارجي» برمي‌آيد و از ديگر سو از عناصر شاخص فراماسونري در ايران تمجيد مي‌کند: «خدمت شادروان محمد علي فروغي که حقش به اهل مطالعه حلال مي‌باشد در شهريور 20 به ايران مسلم است، جمله معروفي به مناسبت هجوم معروف به ورود متفقين به ايران دارد که در محل مجلس ادا کرد و آن اينکه: مي‌آيند و مي‌روند و به ما کاري ندارند. اين سخن شايد آن روز براي آرام کردن اذهان ساده، مصلحت و عين سياست بوده ولي حيف که از دهان آن مرد... ديديم که اولاً نيامدند که هجوم کردند ثانياً فقط نماندند بلکه اشغال کردند و غارت و افساد...» (جلد اول، ص172) و در فرازي ديگر در مورد نقش فروغي در انتخاب محمدرضا پهلوي به پادشاهي بعد از رضاخان مي‌گويد: «شاه پير را به تبعيد بردند و وليعهد به تدبير آن‌ گونه مرداني که در تاريخ پيوسته مصلحت ملک را بر مصلحت خويش ترجيح داده‌اند شاه شده بود.» (همان، ص168) اظهار آقاي فروغي در مورد حمله متفقين در واقع دستور‌العملي بود به رضاخان براي عدم مقاومت، زيرا پهلوي اول از جايگاه اين فراماسونر نزد انگليسي‌‌ها کاملاً آگاه بود؛ بنابراين جمله مورد انتقاد آقاي وديعي صرفاً خطاي ساده يک فراماسون برجسته نبود. قواي ايران در برابر هجوم بيگانه مي‌بايست از هر مقاومتي پرهيز مي‌کرد و متأسفانه همين رهنمود نيز موجب شد که رضاخان دستور عدم مقاومت را به ارتش اعلام نمايد. محمدرضا پهلوي در اين زمينه مي‌گويد: «روز 28 اوت 1941 [6 شهريور 1320] رضاشاه به واحدهاي ارتش ايران دستور داد اسلحه خود را زمين بگذارند.» (محمدرضا پهلوي، پاسخ به تاريخ، ترجمه دکتر حسين ابوترابيان، تهران، نشر زرياب، چاپ هشتم، 1381، ص95) همچنين برخي فرماندهان مطرح ارتش در خاطرات خويش اين واقعيت را تکرار کرده‌اند. رزم‌آرا در صفحه 137 کتاب خاطرات و اسناد سپهبد حاجعلي رزم‌آرا مي‌نويسد: «بلافاصله با شاه مذاکره و امر عدم مقاومت صادر شد.» پاليزبان نيز همين روايت را تأييد مي‌کند و مي‌گويد: «فرمانده لشکر احمد معيني به جبهه آمد و افسران را احضار نمود و به سخنانش چنين ادامه داد: برحسب فرمان شاهانه ترک مخاصمه آغاز شده است.» (خاطرات سپهبد عزيز پاليزبان، ص104) آقاي وديعي در اين اثر به دستور خفت‌‌بار رضاخاني هيچ‌گونه اشاره‌اي ندارد و صرفاً انتقاد لطيفي از فروغي مي‌کند. همچنين خواننده اين ادعاي نويسنده را نمي‌پذيرد که چنين فراماسون برجسته‌اي مستقل از سازماني که به آن وابسته بوده است در امر خطيري چون تعيين جانشين رضاخان اقدام کرده باشد. زيرا برخلاف ادعاي مطرح شده، فروغي حتي در مورد موضوعات کم اهميت‌تر، آنجا که پاي منافع لندن در ميان بوده هرگز به مصلحت ايران پاي‌بند نمانده است. براي نمونه دکتر محمد مصدق شمه‌اي از خيانت‌هاي فروغي را اين‌گونه بيان مي‌دارد: «در جريان [جنگ] اول جهاني که بعضي از دول از نظر تبليغات و مصالح خودشان وجوهي در ايران بمصرف رسانيدند دولت انگليس هم براي حفظ منافع خود پولهائي خرج نمود ... دولت انگليس تمام پولهائي را که در آن جنگ براي پيشرفت سياست خود در ايران خرج کرده بود از دولت مطالبه مي‌نمود و دولت انکار ميکرد تا اينکه تغيير سلطنت پيش آمد [کودتاي 1299 و روي کار آمدن رضاخان] محمدعلي فروغي نخست‌وزير شد و ضمن نامه‌اي بسفارت انگليس مطالبات آن دولت را تصديق کرد. در مجلس ششم که مستوفي‌الممالک نخست‌وزير وثوق‌الدوله را بوزارت ماليه و فروغي را بوزارت جنگ معرفي نمود نسبت بوثوق‌الدوله براي تصويب قرارداد 9 اوت 1919 قرارداد تحت‌الحمايگي ايران و نسبت بفروغي براي تصديق دعاوي دولت انگليس من اعتراض کردم.» (خاطرات و تألمات مصدق، به قلم دکتر محمد مصدق، بکوشش ايرج افشار، انتشارات علمي، سال 1365، صص5-164) در حالي‌که خدمات فروغي به انگليس محدود به آن‌چه در اين فراز مورد اعتراض دکتر مصدق قرار گرفته نبوده است، چگونه مي‌توان تصور کرد که چنين فردي در معرفي محمدرضا به جاي پدرش آن هم در کشوري که اهميت آن براي انگليس‌اظهر من‌الشمس است در چارچوب سياست لندن عمل نکرده باشد؟ به ويژه اينکه همگان به اين واقعيت اذعان دارند که پهلوي‌ها مخلوق سياست اين دولت بودند. کما اينکه مصدق نيز در اين زمينه مي‌گويد: «همه مي‌دانند که سلسله پهلوي مخلوق سياست انگليس است». (همان، ص339) آقاي وديعي به منظور به فراموشي سپرده شدن آن‌چه مي‌تواند خفت‌ تاريخي ملت ايران نام گيرد از علل وقايع شهريور 20 در مي‌گذرد و به داستان‌سرايي در مورد خدمات غرور آفرين رضاخان مي‌پردازد: «به نظرم چشم من بر افق سياسي مملکت با وقايع شهريور 20 باز شد. و به نظرم ما همانيم که نسل پس از شهريور 20 نام دارد. ناگهان مملکت از شمال و جنوب از هوا و زمين قبضه بيگانگان شد... با برادرم به پل راه‌آهن (فوزيه) رفتيم و تماشايي سير از آن شاهکار جديدي که راه‌آهن سراسري نام داشت کرديم. همه چيز رو به راه و منظم و پاکيزه بود و غرور از در و ديوار ايستگاه راه‌اهن تهران مي‌باريد. همين دو هفته پيش بود که پدرم تالارها، سکوها و پايه‌ها و لوح يادگاري را به ما نشان داد و گفت همه مردم از بابت قند و چاي خود سال‌ها پرداختند تا اين راه‌آهن ساخته شد.» (جلد اول، ص162) به منظور روشن شدن خاستگاه سياسي تأسيس خط‌‌آهن شمالي- جنوبي بلافاصله بعد از به روي کارآورده شدن رضاخان، مي‌بايست سوابق تاريخي آن‌را مورد توجه قرارداد. در کتاب «تاريخ بيست ساله ايران» در اين زمينه مي‌خوانيم: «يکي از علل انقراض قاجاريه و خلع احمدشاه مخالفت صريح با کشيدن خط آهن از بحر خزر به خليج‌فارس بود که انگليسها نهايت علاقه و کوشش را به کشيدن اين رشته خط داشتند و تا پرونده امر و سوابق اين مسئله در دسترس مطالعه خوانندگان گرامي قرار نگيرد متوجه علل و موجبات احداث راه‌آهن بين خرمشهر و بندر جز نخواهند گرديد و علت مخالفت سلطان احمدشاه را نميتوانند درک نمايند... انگليسها براي مفتوح ساختن باب مذاکره در اطراف ساختمان و کشيدن اين راه‌آهن بوسائل مختلفه متشبث و از هر طرف مشغول اقدام شدند، از جمله بوسيله شاهزاده نصرت‌السلطنه... پس از آنکه پيشنهاد مزبور به سمع سلطان احمدشاه رسيد و از چگونگي تقاضاي انگليسها مستحضر گرديد در پاسخ گفت «راه‌آهني که بصلاح و صرفه ايران است، راه‌آهني است که از دزداب (زاهدان فعلي) شروع بشود و مسير آن به اصفهان و تهران باشد و از آنجا به اراک و کرمانشاهان متصل بشود يعني از شرق بغرب ايران چنانکه از زمان داريوش هم راه تجارت هندوستان بآسيا و سواحل مديترانه همين راه بوده است و اين راه براي ملت ايران نهايت صرفه را از لحاظ تجارت خواهد داشت.»... اما منافع استعماري انگليس براي حفظ هندوستان از مخاطرات احتمالي و بمنظور استفاده از خط آهني که در حمله احتمالي بخاک روسيه شوروي پس از انقلاب اکتبر 1917 مورد استفاده قرار گيرد ايجاب ميکرد که خط آهن ايران شمالي و جنوبي کشيده شود. اصولاً انگليسها قبل از انقلاب اکتبر هم علاقه‌مند بودند که از لحاظ هندوستان خط آهن ايران بين شمال و جنوب باشد. کما اينکه در ماده 2 امتيازنامه رويتر که در سال 1871 م (1250 خ) که ناصرالدين شاه کليه منابع زيرزميني، مالي و صنعتي کشور را به بارون رويتر تبعه دولت انگليس اعطا نموده است حاکي است که دولت ايران از براي مدت هفتاد سال امتياز مخصوص و انحصار قطعي راه‌آهن بحر خزر الي خليج‌فارس را به ژوليوس رويتر و شرکاء يا بوکلاء آنها اعطا و واگذار مينمايد.» (تاريخ بيست ساله ايران، حسين مکي، نشر ناشر، چاپ اول، 1361، صص9-257) آيا اجراي مفاد قرارداد خفت‌بار رويتر که با مقاومت ملت ايران ملغي شده بود مي‌تواند منشأ غرور باشد؟! به لحاظ تاريخي مي‌دانيم انگليسي‌ها بعد از تثبيت موقعيت خود در جنوب ايران، همواره به دنبال دستيابي به شمال کشور بودند. اين تمايل بيشتر در رقابت با روسها و جلوگيري از توسعه نفوذ آنها معنا مي‌يافت. همان‌گونه که کتاب «تاريخ بيست‌ساله ايران» روشن مي‌سازد نزديک به پنجاه سال قبل از اينکه رضاخان اين خواسته انگليسي‌ها را عملي سازد در ماده دوم امتيازنامه رويتر در سال 1872 م. چنين آمده بود: «دولت عليه ايران از براي مدت هفتاد سال امتياز مخصوص و انحصار قطعي راه‌آهن بحر خزر الي خليج‌فارس را به بارون دو رويتر و به شرکاء يا به وکلاء اعطاء و واگذار مي‌نمايد...» (عصر بي‌خبري، ابراهيم تيموري، انتشارات اقبال، چاپ سوم، سال 1357، ص108) قابل توجه است که از نظر تاريخي همچنين در سال 1889 م. جرج ناتانيل کرزن – که بعدها عهده‌دار وزارت خارجه انگليس مي‌شود- در پي يک تور شش ماهه در سراسر ايران در کتاب معروف خود «ايران و قضيه ايران» مي‌نويسد: «ارتباط راه‌آهن تهران به مشهد بدون ترديد کالاهاي انگليسي زيادتر از حالا را به بازارهاي خراسان خواهد رسانيد اما شاهراه وارداتي اجناس هند و انگليس بايد کما کان طريق جنوب باشد. چون در آن حدود راه رقابت براي ديگران مسدود است و عقل و سلاح انگليسي ايجاب مي‌نمايد که در اصلاح و بهبود جاده‌هاي جنوب تلاش کنيم.» (ايران و قضيه ايران، کرزن، ترجمه غلامعلي وحيد مازندراني، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ پنجم، سال 1380، جلد1، ص797) انگليسي‌ها که در دوران قاجار با وجود قراردادهاي مختلف نتوانستند به يکي از اهداف خود يعني احداث راه‌آهن جنوبي- شمالي نايل آيند به ويژه بعد از شکست قرارداد 1919 مصمم شدند تا با توسل به کودتا، فردي را به قدرت رسانند که به بهترين وجه خواسته‌هاي آنها تامين گردد. در سال 1306 خ- (1927 م.) هنگامي که طرح خط‌آهن (شمال- جنوب) به اجرا در آمد آرزوي ديرينه لندن – حدود يک قرني براي دستيابي سريع به شمال ايران در شرف تحقق قرار گرفت. در دوره قاجار مقاومت ملت ايران در برابر قراردادهايي چون رويتر مانع از اجرايي شدن اين برنامه سوق‌الجيشي انگليس شده بود؛ لذا به ديکتاتوري نياز بود تا با سرکوب شديد مردم امکان تحقق اين تمايلات سلطه‌طلبانه بيگانه را فراهم آورد. در کتاب «تاريخ بيست‌ساله ايران» در اين زمينه همچنين مي‌خوانيم: «در کابينه سردار سپه در تاريخ 9/3/1304 قانوني از مجلس گذشت که از هر يکمن (سه کيلو) قند و شکر و چاي که بايران وارد ميشود يا در کشور توليد ميگردد دو ريال عوارض براي ساختمان راه‌آهن بگيرند و بدين ترتيب هزينه ساختمان راه‌آهن سراسري تامين گرديد و براي نقشه‌برداري بوسيله کمپانيهاي خارجي دعوت بعمل آمد بدين وسيله انگليسها بمقصود خود نائل آمدند که اولين قدم را بردارند. يکي از کمپانيهائي که در امر نقشه‌برداري و بعداً در ساختمان قسمتي از راه‌آهن سراسري نماينده‌اش به ايران آمد کمپاني ساختماني يولن آمريکائي بود. الهيار صالح که در آنموقع بسمت مترجمي در سفارت آمريکا مشغول خدمت بود براي نگارنده حکايت کرده که من مامور شدم با نماينده کمپاني يولن براي مترجمي نزد سردار سپه که در آنموقع رئيس‌الوزراء، بود بروم و مطالب طرفين را ترجمه نمايم. در اين ملاقات نماينده کمپاني يولن به سردار سپه گفت: چون کشور ايران تقريباً خالي از سکنه و بيش از 15 ميليون جمعيت ندارد و طول خط شمال به جنوب زياد است با کمترين مخارج ميتوان راههاي اصلي ايران را شوسه کرد و احتياجات ايران را کاملاً مرتفع ساخت، بعلاوه اگر چنين خطي (از شمال بجنوب) هم ساخته شود از لحاظ ترانزيت فاقد اهميت تجارتي خواهد بود و اسباب ضرر خواهد گرديد و ايران بايستي داراي خط‌آهني گردد که از لحاظ ترانزيت و حمل و نقل دخل و خرجش برابر باشد و بهترين طريق راه‌آهن شرق بغرب خواهد بود که آسيا را باروپا متصل کند. پس از ترجمه اين مطالب سردار سپه که تا آنموقع باسکوت کامل همه را شنيده بود ناگهان برخاست و با ناراحتي بطرف نقشه ايران که بديوار اتاق نصب شده بود رفت و گفت باين آدم بگو من ميخواهم از اينجا تا اينجا را (با انگشت خود نقشه را از بحر خزر تا محمره نشان داد) به وسيله راه‌آهن بهم متصل کنم به او چه مربوط که ضرر ميکند يا صرفه ايران نيست» (تاريخ بيست‌ساله ايران، حسين مکي، نشر ناشر، چاپ اول، 1361، صص1-260) نظرات کارشناسي محدود به نظر نماينده کمپاني يولن نيست. دکتر مصدق نيز به عنوان يک صاحب‌نظر اقتصادي چه در دوران رئيس‌الوزرايي رضاخان و چه بعد از شهريور 1320 اين اقدام را خيانت به ملت ايران مي‌خواند: «در خصوص راه‌آهن- مدت سه سال يعني از سال 1304 تا 1306 هر وقت راجع باين راه در مجلس صحبتي ميشد و يا لايحه‌اي جزء دستور قرار ميگرفت من با آن مخالفت کرده‌ام. چونکه خط خرمشهر- بندر شاه خطي است کاملاً سوق‌الجيشي و در يکي از جلسات حتي خود را براي هر پيش آمدي حاضر کرده گفتم هرکس باين لايحه راي بدهد خيانتي است که بوطن خود نموده است که اين بيان در وکلاي فرمايشي تاثير ننمود، شاه فقيد را هم عصباني کرد و مجلس لايحه دولت را تصويب نمود... در جلسه 2 اسفند 1305 مجلس شوراي ملي گفتم براي ايجاد راه دو خط بيشتر نيست: آنکه ترانزيت بين‌المللي دارد ما را به بهشت ميبرد و راهي که بمنظور سوق‌الجيشي ساخته شود ما را بجهنم و علت بدبختيهاي ما هم در جنگ بين‌الملل دوم همين راهي بود که اعليحضرت شاه فقيد ساخته بودند. ساختن راه‌آهن در اين خط هيچ دليل نداشت جز اينکه ميخواستند از آن استفاده‌اي سوق‌الجيشي کنند و دولت انگليس هم در هر سال مقدار زيادي آهن بايران بفروشد و از اين راه پولي که دولت از معادن نفت ميبرد وارد انگليس کند... چنانچه در ظرف اين مدت عوائد نفت بمصرف کار[خانه] قند رسيده بود رفع احتياج از يک قلم بزرگ واردات گرديده بود و از عوايد کارخانه‌هاي قند هم ميتوانستند خط راه‌آهن بين‌المللي را احداث کنند که باز عرض مي‌کنم هرچه کرده‌اند خيانت است و خيانت» (خاطرات و تالمات مصدق، بقلم دکتر محمدمصدق، به کوشش ايرج افشار، انتشارات علمي، 1365، صص 352-349) قطعاً آقاي وديعي از اظهارات ساير صاحب‌نظران و کارشناسان در زمينه اين اقدام رضاخان بي‌اطلاع نيست، لذا تلاش وي براي مثبت جلوه دادن جهت‌گيري‌هاي فعاليت‌هاي اقتصادي، فرهنگي، سياسي (که توسط فراماسون‌ها از ابتداي به روي کار آورده شدن پهلوي اول دنبال مي‌شد) مسئله‌اي است که درک آن براي خواننده اثر چندان دشوار نيست. از آنجا که خيانت‌هاي رضاخان محدود به يک حوزه نبود. وي هر آن‌چه را که انگليسي‌ها براي به سلطه کامل درآوردن ايران در سر داشتند به طور غيرمستقيم، با اتکا به مديريت مياني فراماسون‌ها و به روش قلدرمآبانه خود به انجام مي‌رساند. به منظور اجتناب از طولاني‌تر شدن بحث صرفاً به ذکر نمونه‌اي ديگر در مورد تمديد قرارداد خفت‌بارتر نفتي با انگليس بسنده مي‌کنيم: رضاشاه در سال 1312 ناگهان تصميم گرفت که قرارداد امتياز نفت را، که در سال 1901 بين دولت ناصرالدين شاه قاجار و ويليام دارسي انگليسي بسته شده بود، فسخ کند... سپس به دستور رضاشاه تقي‌زاده قرارداد جديدي با شرکت نفت ايران و انگليس امضاء کرد، و به موجب آن، همان امتياز براي مدت 32 سال ديگر تجديد شد و اين قرارداد به تصويب مجلس شوراي ملي هم رسيد، در صورتيکه قرارداد سابق به تصويب مجلس نرسيده بود. گذشته از اين، طبق قرارداد سابق، در انقضاي مدت امتياز نامه تمام دستگاههاي حفر چاه بلاعوض به مالکيت ايران درمي‌آمد و حال آنکه در قرارداد جديد اين ماده حذف شد.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به کوشش عليرضا عروضي، چاپ پاکاپرينت (لندن)، 1991 م، جلد يک، ص234) با اين اقدام رضاخان بسياري از نگراني‌هاي لندن در مورد اين قرارداد از جمله بر سر نداشتن پشتوانه مصوبه مجلس برطرف شد؛ براي لندن بسيار نگران کننده بود که زماني ملت قرارداد استعماري دارسي را بدون پشتوانه قانوني اعلام کند. علاوه بر اين، رضاخان قرارداد دارسي را به مدت 32 سال تمديد کرد. مصدق در اين زمينه در مجلس چهاردهم مي‌گويد: «اگر امتياز دارسي تمديد نشده بود، در سال 1961 به بعد دولت نه تنها به صدي 16 عايدات حق داشت بلکه صدي صد عايدات حق دولت بود... بنابراين صدي 84 از عايدات که در 1961 حق دولت مي‌شود، بر طبق قرارداد جديد کمپاني آن را تا 32 سال ديگر مي‌برد. صدو بيست و شش ميليون ليره انگليس از قرار 128 ريال 160128000000 ريال مي‌شود و تاريخ عالم نشان نمي‌دهد که يکي از افراد مملکت به وطن خود در يک معامله 16 بيليون و 128 هزار ريال ضرر زده باشد و شايد مادر روزگار ديگر نزايد کسي را که به بيگانه چنين خدمتي کند.» (نگاهي به کارنامه سياسي دکتر مصدق، جلال متيني، شرکت کتاب (لس‌آنجلس)، 1384، ص425) قرارداد جديد همان‌گونه که آقاي ابوالحسن ابتهاج (رئيس سازمان برنامه و بودجه پهلوي دوم) در خاطراتش يادآور مي‌شود، امتيازات غيرقابل باور ديگري به انگليس ‌داد، که حذف ماده 14 قرارداد دارسي از آن جمله بود. کتاب «طلاي سياه يا بلاي ايران» که به تفصيل به بررسي ابعاد اقدام فاجعه‌بار فراماسون‌ها مي‌پردازد در اين زمينه مي‌نويسد: «در امتياز مجددي که در سال 1312 بکمپاني نفت داده شده تنظيم کنندگان مواد امتيازنامه بهيچ نحو مندرجات قسمت اخير فصل 14 امتيازنامه دارسي را در نظر نگرفته‌اند تا اينکه امتيازنامه بکيفيتي تنظيم گرديد که بنظر خوانندگان رسيد و مثل آن است که کمپاني يا شرکتي ابتدابساکن امتيازي درخواست نموده و دولت نيز آن امتياز را طبق مواد معينه به آن شرکت واگذار کرده و چنانچه قسمت اخير ماده 14 قرارداد دارسي مورد توجه دولت وقت و وزير دارائي وقت قرار مي‌گرفت هرگز امتيازنامه اخير که نکته اساسي در آن فراموش شده تنظيم نميشد. قسمت اخير فصل 14 امتيازنامه جهت اطلاع خوانندگان مجدداً درج مي‌گردد: «بعد از انقضاء مدت معينه اين امتياز تمام اسباب و ابنيه و ادوات موجوده شرکت بجهت استخراج و انتفاع معادن متعلق بدولت عليه خواهد بود. شرکت حق هيچگونه غرامت از اين بابت نخواهد داشت... توجه باين نکته ضروري است که امتياز دارسي 60 سال بوده و در سال 1961 مدت امتياز مزبور منقضي مي‌گرديد و بالنتيجه در سال 1961 کليه اسباب و ادوات و ابنيه موجوده و ماشين آلات و غيره متعلق به ايران مي‌شده و با در نظر گرفتن اصل اساسي ذکر شده در بالا که از هيچ حيث قابل خدشه نيست در سال 1932 که 31 سال از مدت امتيازنامه دارسي مقتضي شده بود سي و يک شصتم يا تقريباً معادل پنجاه و دو درصدم از کليه ادوات و اسباب و ابنيه و ساير لوازم کمپاني نفت متعلق به دولت ايران بوده و در آن تاريخ کمپاني فقط مالک چهل و هشت درصد از لوازم و ماشين‌آلات و اموال منقول و غيرمنقول بوده است که در انقضاء مدت 29 سال ديگر يعني 1961 آن 48 درصد نيز متعلق بدولت ايران ميشد و بنابراين تنظيم کنندگان قرارداد مي‌بايستي متوجه باشند که در سال 1932 دولت ايران علاوه از مالکيت کليه معادن و بنادر و مجاري و غيره مالک پنجاه و دو درصد تمام اموال منقول و غير منقول متعلق بکمپاني نفت بوده و چنانچه استيفاء حقوق ملت ايران منظور نظر ميبود حتمي و ضروري بود که علاوه از تعيين حقوق مربوط بحق‌الامتياز و ماليات و عوارض و غيره 52 درصد کليه دارائي شرکت نفت ارزيابي ميشد و در صورتيکه کمپاني مايل بتمديد ميبود يا بهاء واقعي تمام 52 درصد را نقداً بدولت ايران ميپرداخت و يا اينکه در قرارداد تصريح ميشد در انقضاء سال 1961 کليه دارائي منقول و غيرمنقول متعلق بدولت ايران است (طلاي سياه يا بلاي ايران، ابوالفضل لساني، انتشارات اميرکبير، چاپ اول، 1329، صص260-258)» پرداختن به ديگر ابعاد زيان‌بار اين اقدام رضاخان از حوصله اين نقد خارج است، اما توجه به اين نکته نيز ضروري است که تقي‌زاده (امضاءکننده قرارداد تمديدي) در برابر سؤال مجلس پانزدهم مي‌گويد: «من شخصاً هيچ وقت راضي به تمديد مدت نبودم و ديگران هم نبودند و اگر قصوري در اين کار يا اشتباهي بوده، تقصير آلت فعل نبوده بلکه تقصير فاعل بود که بدبختانه اشتباهي کرد و نتوانست برگردد» (نگاهي به کارنامه سياسي دکتر محمدمصدق، جلال متيني، ص193) اما آيا از فراماسون برجسته‌اي چون تقي‌زاده مي‌توان پذيرفت که وي آلت فعل بوده و رضاخان تصميم گيرنده يا به تعبير ديگر فاعل؟ همان‌گونه که مي‌‌دانيم رضاخان پس از اجراي نمايش آتش زدن قرارداد دارسي! علاوه بر تقي‌زاده به فروغي - از ديگر سرپل‌هاي فراماسونري در ايران- و حسين علاء (ماسون) و داور مأموريت داد تا مذاکره با شرکت نفت را پيگيري کنند؛ بنابراين نمي‌توان نقش فراماسون‌ها را در چنين اقدامي صرفاً دنبال روي از رضاخان پنداشت، بلکه جملگي (آلت فعل و فاعل) در تمديد قرارداد دارسي به طور بسيار خفت‌بارتر از آن‌چه در دوران قاجار به امضا رسيده بود نقش مجري منويات لندن را ايفا کردند. دکتر مصدق در اين زمينه معتقد است همه عوامل وابسته به بيگانه با صحنه‌سازي به گونه‌اي عمل کردند که مردم به هيچ وجه از واقعيت‌هاي تلخ پشت‌پرده اطلاع نيابند: «بايد ديد آن صحنه‌سازي‌ها چه بود. اولين رل آن به دست آقاي عباس مسعودي مدير اطلاعات صورت گرفت که طبق دستور شرکت اعتراض نمود و از آن انتقاد کرد و طبق دستور از اين جهت که اطلاعات هيچوقت از هيچ استعماري انتقاد نکرده و براي حفظ وضعيت خود هميشه با هر سياست استعماري در اين مملکت ساخته است. رل دوم را خود شرکت نفت بازي کرد که به دولت اعلام نمود و حق‌الامتياز سال 1310 کمتر از يک چهارم سال قبل خواهد بود... رل سوم را خود شاه بازي فرمود که امتيازنامه را انداخت در بخاري و سوخت... چهارمين رل بدست دکتر بنش وزير خارجه چک‌اسلواکي صورت گرفت که به جامعه ملل پيشنهاد نمود دولت ايران و شرکت نفت با هم وارد مذاکره شوند و کار را تمام کنند که چون مقصود طرفين همين بود جامعه ملل آن را تصويب نمود. پنجمين رل را هم آقاي سيد حسن تقي‌زاده بازي کرد که قبل از تقديم بمجلس قرارداد را منتشر ننمود و بمعرض افکار عمومي قرار نداد... پس لازم بود که قرارداد را خود شرکت تهيه کند و کسي از مفاد آن مطلع نشود تا مجلس بتواند آنرا در يک جلسه تصويب نمايد.» (خاطرات و تالمات مصدق، بقلم دکتر محمدمصدق، به کوشش ايرج افشار، انتشارات علمي، سال 1365، صص9-198) با توجه به اسناد و مدارک فراوان در مورد زيان‌هاي جبران ناپذيري که رضاخان به ارکان استقلال کشور در عرصه هاي اقتصادي،فرهنگي،سياسي و اجتماعي وارد ساخت به نظر مي رسد دفاع آقاي وديعي از عملکردهاي رژيم پهلوي که به اين حقايق تلخ کاملا واقف است بيشتر با انگيزه تطهير فراماسونرها باشد تا حمايت از پهلوي اول که اهميت چنداني به لحاظ شخصيتي نداشت. صرف‌نظر از اين مطلب،برخي دفاع هاي نويسنده«شاهد زمان»از عملکردها در دوران پهلوي دوم نيز بدون ترديد به سهيم بودن وي در آن‌ها بازمي گردد. براي نمونه، وي به صورت غيرقابل باوري از تبديل شدن دو حزب فرمايشي به يک حزب حمايت مي کند و حتي براي آن توجيه تئوريک مي‌تراشد. جالب اين‌که شخص محمدرضا پهلوي در گذشته اي نه چندان دور در مقام تخطئه نظام تک حزبي برآمده و آن‌را شاخص بارز ديکتاتوري خوانده بود، اما در نهايت به دليل شکننده شدن بيش از حد رژيمي که به صورت روزافزوني به سرکوب و خفقان متکي مي شد، شاه ناگزير از تن دادن به همه ابزارهاي آشکار و رسمي ديکتاتوري گرديد.اما آقاي وديعي که خود را در قامت روشنفکر مي‌نماياند معاونت اين تنها حزب فرمايشي را که ملت يا مي‌بايست عضويت آن‌را پذيرا شوند يا کشور را ترک گويند،به عهده گرفته است؛ لذا توجيهاتي خواندني ارائه مي‌کند: «در کنفدراسيون دانشجويي اروپا و آمريکا و حتي در انجمن‌هاي اسلامي همه گرايش‌هاي سياسي گرد هم بودند...ولي در ايران جبهه متحد احزاب که همان رستاخيز بود، ادغام دولت و حزب پايه فکري نداشت.» (جلد دوم،ص210) هرگز حزب رستاخيز جبهه نبود؛ زيرا جبهه از مجموعه احزاب تشکيل مي‌شود، در حالي‌که محمدرضا پهلوي همه احزاب را تعطيل کرد. اين سخن خلاف واقع از اين رو طرح مي شود که بحث نظام تک حزبي را کمرنگ سازد. در فرازي ديگر، نويسنده محمدرضا پهلوي را که حتي دوره دبيرستان را در سويس سپري نکرده بود اهل فلسفه عنوان کرده و ادعا مي‌کند ريشه تشکيل حزب رستاخيز را بايد در سؤالات فلسفي وي جستجو کرد:«(خطاب به هويدا)ده سال پيش گفتم ستاد فکري،خوشتان نيامد،دو سال پيش گفتم آموزش ملي بدتان آمد.به هر حال امروز مي‌بينيد شاه مرتبا سوالات فکري و فلسفي دارد.همين سوالات او را به فکر رستاخيز رسانده است»(جلد دوم،ص 207)چنين توجيهات بديعي را در حالي شاهديم که علاوه بر محمدرضا پهلوي که در کتاب «مأموريت براي وطنم»تک حزبي بودن را نماد نظام‌هاي ديکتاتوري خوانده بود، قائم مقام حزب رستاخيز نيز در خاطراتش به منظور تطهير شاه وانمود مي‌سازد که اين فکر توسط هويدا القا شد:«اگر بيماري و کار زياد، حوصله و توان کار و انديشيدن شاه را به کاهش برده بود،از طرف ديگر،آن ضعف روحي او را که مايل بود هر ابتکار و فکر نو به نام او شناخته شود، قوت بخشيده بود.او مي خواست هر نوآوري بنام او خوانده شود تا مگر پوششي بر ناتواني هاي جسمي و روحي وي باشد.اصول تک حزبي را هم که در اساس خواسته و تلقين شده از طرف هويدا بود،شاه پس از مدت‌ها مقاومت سرانجام به صورت يک ابتکار و نوآوري جديد به نمايش درآورد.»(يادمانده‌ها از برباد رفته‌ها، خاطرات سياسي و اجتماعي دکتر محمد حسين موسوي، انتشارات مهر(کلن آلمان)،1382(2003.م)،ص337) در حالي‌که قائم مقام حزب رستاخيز به صراحت انتقادي را در اين زمينه متوجه هويدا مي‌سازد و تک حزبي شدن کشور را حاصل القائات وي بر محمدرضا پهلوي مي‌خواند، آقاي وديعي نه تنها محمدرضا پهلوي را مبتکر انحلال دو حزب فرمايشي معرفي مي‌کند بلکه براي ايجاد نظام تک حزبي توجيهاتي دارد که همگان از درک آن عجز مي‌مانند! براي نمونه، تشکيل حزب واحد را به تأييد جهانيان از محمدرضا پهلوي مرتبط مي‌داند. البته چنين سخني اعتراف به اين واقعيت است که پهلوي دوم با اتکا به حمايت خارجي در داخل کشور عمل مي‌کرد: «در يازده اسفند 1353 شاه با اطمينان از اين که مورد تائيد جهانيان و مورد احترام و عشق و اطاعت قاطبه مردم است فکر ايجاد سازمان سياسي واحدي را به نام رستاخيز ارائه داد.» (جلد دوم، ص197) چرا بايد تأييد جهانيان (که البته مراد همان آمريکا و انگليس است) موجب شود محمدرضا پهلوي مخالفان سلطه بيگانه بر اين سرزمين را با صراحت بيشتري مورد تهديد قرار دهد و با جسارت اعلام نمايد يا به عضويت حزب رستاخيز در آيند يا کشور را ترک گويند؟ نفس چنين سخني بيانگر اين واقعيت است که محمدرضا پهلوي بر نداشتن پايگاه مورد ادعا در ميان مردم کاملاً واقف بوده است والا اگر قاطبه مردم ديکتاتور تحميل شده بر آنان را قبول داشتند به چه دليل‌ آزادي‌هاي سياسي هر روز محدود و محدودتر ‌شد تا حدي که حتي برخي انتقادات سطحي در چارچوب رقابت‌هاي دو حزب فرمايشي نيز به هيچ وجه قابل تحمل نباشد؟ قبل از اين‌که به سطح انتقادات طرح شده در آن ايام بپردازيم از زبان آقاي موسوي - قائم‌مقام حزب رستاخيز- روايت خشم محمدرضا را که منجر به عزل دبير کل حزب مردم در آستانه تشکيل حزب رستاخيز مي‌شود، مرور مي‌کنيم: «بعد ازظهر پنجشنبه 7 ديماه 1353 يعني يکماه بعد از کنگره حزب مردم بود... تلفني از پرويز ثابتي مدير کل ساواک دريافت داشتم که براي مذاکره‌اي حضوري و فوري از من خواست که هر چه زودتر سري به منزلش بزنم... نشستيم گفت شاه در آستانه سفر سن موريتس است و لازم است تا پيش از سفر او عامري (دبير کل حزب مردم) کنار گذاشته شود گفتم اين کار عملي نيست. چون اين کار با کنگره است. از زمان تشکيل گنگره هم چند هفته بيشتر نمي‌گذرد. گفت اين برکناري بايد پيش از مسافرت شاه که سه‌شنبه آينده است، عملي شود. بعلاوه اگر به تاخير افتد، عامري متوجه مي‌شود و استعفا مي‌دهد. سياست عمومي اينست که موضوع نبايد در جرايد بصورت استعفا منعکس شود.» (يادمانده‌ها از برباد رفته‌ها، ص308) اکنون براي درک دليل چنين عقوبتي در مورد دبير کل حزب مردم، جدي‌ترين انتقاد طرح شده از سوي نمايندگان اين حزب اقليت مجلس را در اين ايام از زبان آقاي موسوي مي‌خوانيم: «در پاسخ به دکتر درودي که درخواست مي‌کرد در حوزه انتخابي از قزوين وسايل تحصيلات عالي فراهم شود (هويدا) گفت: «آقا چه بکنيم که مردم نمي‌خواهند بچه‌هايشان را به قزوين بفرستند» اين گونه بود روش هويدا در برخورد با مسائل جدي مملکتي و حتي به هنگام بحث‌هاي پارلماني و در پاسخ نمايندگان مجلس... اينگونه پاسخگويي‌ها که در شأن يک نخست‌وزير نبود، منحصر به هويدا هم نبود. يک يک وزراي او هم در حد توانايي و خصوصيات اخلاقي و قدرت بيانشان به پيروي از رئيس‌شان (هويدا) بر حسب مورد، مطالب مشوب کننده اذهان عمومي نسبت به نمايندگان مجلس و بخصوص نمايندگان اقليت اظهار مي‌داشت.» (همان، صص7-276) وقتي انتقادي در اين سطح نازل که چرا دولت امکان تأسيس يک مؤسسه آموزش عالي را در قزوين فراهم نمي‌آورد با وجود تحقير منتقد از سوي محمدرضا پهلوي تحمل نمي‌شود چگونه اظهارات متناقض توجيه‌گراني چون آقاي وديعي در اين زمينه مورد قبول خوانندگان واقع خواهد شد؟ البته دور از ذهن نيست که مؤلف «شاهد زمان» خواسته است با ضد و نقيض‌گويي در يک جمله پيام اصلي را به مخاطب منتقل سازد و آن تشديد ديکتاتوري به حمايت آمريکا و انگليس در دوران پهلوي دوم است. بايد خاطرنشان ساخت بيشترين دوگانگي در گفتار و روايات آقاي وديعي مربوط به همين دوران است که وي به سازمان‌هاي مخفي مرتبط با بيگانگان نزديک مي‌شود و به تبع آن در کابينه شريف‌امامي پست وزارت مي‌گيرد. آيا راوي خاطرات واقعاً دوران محمدرضا پهلوي را دوران شکوفايي و پيشرفت مي‌داند «شاه در اوايل سال 1351 گفت ما به هيچ چيز کمتر از يک کشور درجه يک قانع نيستيم اين سخن براي کسي که در سال گذشته همه سران بزرگ کارهاي او را ستوده بودند و براي کشوري که همه جور توفيق نظامي صنعتي و کشاورزي و دانشگاهي داشت و کارنامه ده ساله‌اش به هر حال حاکي از رشد و توسعه همه جانبه بود عادي بود» (جلد دوم، ص67) آقاي وديعي مبناي اين قضاوت را تأييد سران کشورهاي بزرگ يعني همان آمريکا و انگليس قرار مي‌دهد. حال آن که در فراز ديگري بي‌پايه بودن اين ملاک شنجش را براي همه روشن مي‌سازد: «ديگران شاه را چطور مي‌ديدند و در نتيجه ايران را؟ همان روزنامه نيويورک تايمز بعد از چاپ همان مصاحبه که فوقاً اشاره شد مي‌نويسد: «ناگهان جزيره کوچک و خشک و نيمه فراموش شده کيش در خليج فارس به صورت نوعي مرکز ثقل سياسي جهان در آمده است. سران کشورها، بانکداران و صاحبان صنايع به آن جا مي‌روند تا دريابند شاهنشاه ايران چه طرح‌هايي براي مصرف ميلياردها دلار درآمد تازه نفتي ايران دارند. تا در صورت امکان از قدرت مالي ايران بهره برند.» اين جمله درست نگاه دنيا به ماست نگاه طامعي به نوکيسه‌اي نگاه طراري به صاحب زري. نگاهي که نو کيسه را به نخوت مي‌کشاند و طرار را به انواع مکر و حيله.» (جلد دوم، ص184) در ادامه آقاي وديعي محمدرضا پهلوي را عامل غارت ثروت ملت ايران مي‌خواند و تشکيل صندوقي به نمايندگي از سوي آمريکا براي کمک بلاعوض به کشورهاي تحت سلطه واشنگتن نمونة مورد ذکر اوست: «در همان فروردين 1353 شاه طرحي داير بر ايجاد صندوق مالي بي‌طرف براي کمک به کشورهاي در حال رشد بداد که کميته اقتصادي سازمان پيمان مرکزي - سنتو- از آن تجليل کرد. طرح ايجاد صندوق يک بار هم در دوره‌اي که دکتر علي اميني سفير ايران در واشنگتن بود از سوي آمريکائيان وسيله اميني پيشنهاد شد... اما اين بار شاه خود حرف آن را مي‌زد. از بس سران کشورها براي وام به ايران کيش داده مي‌شدند – يعني قدرت‌ها آن را مي‌فرستادند- پيشنهاد فوق را شايد هم به تشويق همان‌ها کرد ولي کجا؟ در دل سنتو و چون سنتو بي‌طرف نبود دنيا اعتنا نکرد و ميلياردها (دلار) ايران هدف دندان تيز گرگ‌ها شد. درست مثل ماهي صيد شده وسيله آن پيرمرد در قصه پيرمرد و دريا اثر همينگوي. به همان‌گونه که آن پيرمرد نتوانست با همه تلاشش جز اندکي از ماهي صيدشده را به ساحل برساند شاه نيز نتوانست در آمدها را به ساحل نجات مملکت رساند.» (جلد دوم، صص6-185) محمدرضا پهلوي در اين فراز همچون اميني دست نشانده‌اي ترسيم مي‌شود که به دستور آمريکا اموال ملت ايران را در مسير مصالح بيگانه مصروف مي‌دارد. اين فراز در کنار اذعان نويسنده به اين که مردم ايران همزمان با طرح ادعاي تمدن بزرگ از ابتدايي‌ترين امکانات محروم بودند، پيام اصلي کتاب را در پس تعريف و تمجيدها روشن‌تر مي‌کند: «وقتي درباره امکانات ايران آن روز و تمدن بزرگ حرف زدم (ده گفتار، نوشته نگارنده) ديدم سؤال‌هاي بسياري براي رجال درجه اول مطرح است و هر چه مي‌گذرد تيزي سؤالات و شمار آنها بيشتر مي‌شود. قاطبه مردم به کل به اين موضوع نمي‌انديشيدند زيرا هنوز همان تمدن کوچک نان و آب و بهداشت و مدرسه و برق و پوشاک را که از قبل از انقلاب عمراني 6 بهمن (1341) وعده داده بودند کاملاً درک و دريافت نکرده بودند.» (جلد دوم، ص221) زماني که مردم در شهرهاي بزرگ کشور از امکانات اوليه زندگي بي‌بهره بودند، اما ميلياردها دلار ثروت ايران به تعبير آقاي وديعي هدف دندان تيز گرگها مي‌شد، آيا خواننده مي‌تواند اين عبارات تملق‌آميز آقاي وديعي را باور کند که محمدرضا عاشق ايران بود: «هويدا خسته بود و ابداً مغز و ذهن حزبي و مبارزاتي نداشت به همين دليل دو سه بار به من گفت فکر فکر شاه است و من ابداً از رستاخيز بي‌خبر بودم. همو به من بارها گفت شاه عاشق است و معشوق او ايران است. عجبا که درنمي‌يافت اين عاشق مرتباً در باره سرنوشت معشوق فکر مي‌کند.» (جلد دوم، ص211) البته آقاي وديعي بهتر از هر کس ديگري مي‌داند که آن‌چه در دربار پهلوي به هيچ‌وجه يافت نمي‌شد، عشق بود. عشق به ميهن، عشق به خانواده، عشق به هر ارزشي در نزد اين «نوکيسه‌گان» معنايي نداشت. اين بي‌هويتي و بي‌شخصيتي حتي بعضاً خبرنگاران غربي را منزجر مي‌ساخت. براي نمونه، يک روزنامه‌نگار با سابقه انگليسي در اين زمينه مي‌نويسد: «از دربار ايران بوي تعفن سکس بلند بود. همه دائماً در اين خصوص گفتگو مي‌کردند که آخرين معشوقه سوگلي شاه کيست... دلالي محبت يکي ازاشکال پيشرفته هنر در محافل تهران بشمار مي‌رفت. (ويليام شوکراس، آخرين سفر شاه، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، چاپ چهارم، نشر البرز، 1369، ص443) همين نويسنده در مورد بي‌علاقگي پهلوي‌ها به ايران و ايراني مي‌افزايد: «بررسي‌هاي ديگر سفارت آمريکا متذکر شد: بسياري از اعضاي خاندان سلطنت آموخته‌اند که به درجات مختلف فاسد و بداخلاق و تا حدود زيادي بي‌علاقه به ايران و ملت ايران باشند.» (همان، ص108) علت آن‌که نويسنده «شاهد زمان» چنين ادعاهاي غريبي را به نقل از ديگران مطرح مي‌کند، بر وي و خوانندگان کاملاً‌ روشن است؛ زيرا خود محمدرضا پهلوي در جريان خيانت بخشش بحرين به انگليس کاملاً واقف بود که با چنين کارنامه‌اي مردم هرگز دوستدار وي را دوستدار اين مرز و بوم نمي‌دانند؛ لذا در جلسه محرمانه‌ تاريخي با حضور جمعي از درباريان در پاسخ به آقاي باهري که مردم ايران را شاهدوست مي‌خواند سخن وي را رد کرد. روايت آقاي وديعي در اين زمينه کاملاً روشن مي‌سازد که محمدرضا پهلوي بر آثار عملکرد خود در ميان ملت واقف بوده است: «شاه بلافاصله پاسخ باهري را داد او گفت:... اما مردم که مي‌گوئيد شاهدوست‌اند اين مردم ميدانيد شعارشان چيست؟ آنگاه شاه چشمهاي خود را گشاد کرد و دراند روي باهري و گفت شعارشان مرگ بر شاه است.» (جلد دوم، ص465) شاه در جمع دست‌اندرکاران آن دوران هرگز نمي‌گويد که عده‌اي از مردم مرا دوست ‌دارند و عده‌اي ديگر از عملکرد من ناراضي‌اند، بلکه کاملاً واقف است که عملکردهاي ضدمردمي‌اش نفرت عمومي را از وي موجب شده است. پهلوي دوم بر اين واقعيت واقف بود که همه مردم در برابر او قرار گرفته‌اند و سرکوب قيام سراسري ملت و کشتار آنها نتيجه معکوس دارد، اما آقاي وديعي برخلاف آن‌چه در تاريخ به ثبت رسيده است ادعا مي‌کند که محمدرضا پهلوي به کشتار مردم اعتقاد نداشت: «تمام هم دوستان خارجي شاه متوجه منصرف داشتن او و اطرافيان در توسل به زور بود غافل از اينکه شاه خود سرسوزني به اعمال زور اعتقاد نداشت.» (جلد دوم، ص485) اين ادعا در حالي مطرح مي‌شود که منابع گوناگوني از استيصال محمدرضا پهلوي در کسب نتيجه از کشتار مردم سخن به ميان آورده‌اند. قبل از مرور نمونه‌اي بايد يادآور شد که اگر پهلوي دوم به کشتار اعتقادي نداشت دوستان وي هم خود را صرف بازداشتن وي از کشتار بيشتر مردم نمي‌کردند. بازداشتن ديکتاتور از قتل عام‌ بيشتر مردم و متوجه ساختن وي به راه‌حل‌هاي سياسي قطعاً به دليل آگاهي از خوي و صفاتش بوده است. البته محمدرضا نيز خود بعد از کشتارهاي متعدد به اين جمع‌بندي دوستان خارجي‌اش نزديک مي‌شود. براي نمونه، مشاور سياسي خانم فرح ديبا در روايتي از ديدار خود با شاه مي‌گويد: «در اين موقع، شاه که گوئي ناگهان به وخامت اوضاع پي برده باشد، با حالتي منفعل و تسليم شده، به سمت من خم شد و گفت: با اين تظاهرکنندگاني که از مرگ هراسي ندارند، چه کار مي‌توان کرد، حتي انگار، گلوله آنها را جذب مي‌کند. دقيقاً به همين دليل است که ما نمي‌توانيم به کمک نظاميان آنها را آرام سازيم.» (از کاخ شاه تا زندان اوين، احسان نراقي، ترجمه سعيد آذري، نشر رسا، چاپ اول، سال 72، ص154) همچنين نماينده ساواک در آمريکا در خاطراتش به نقل از اويسي مي‌نويسد: «چند هفته بعد در ملاقات روزانه با شاه، اعليحضرت که به وضوح نگران و برآشفته بود به اويسي گفت: وقت آن است که به اين بي‌نظمي، پايان داده شود. بايد جلوي آن را گرفت. اويسي که خود نيز در هچل افتاده بود جواب داد: سربازان من در زره پوش‌هاي خود در خيابانها مستقر شده‌اند مردم به طرف آنها مي‌روند، با آنها دست مي‌دهند و گل ميخک قرمز به آنها مي‌دهند. آنان سربازان را برادر خطاب مي‌کنند! سربازان من ديگر برروي آنها آتش نمي‌گشايند... شاه مدتي به فکر فرو رفت سرانجام گفت: اگر طبق يک نقشه، کماندوها به سربازان شما در خيابانها حمله کنند و عده‌اي را بکشند چه؟ به اين ترتيب بقيه برآشفته مي‌شوند و به سمت جمعيت شليک مي‌کنند نظرت در اين مورد چيست؟ (خاطرات منصور رفيع‌زاده آخرين رئيس شعبه ساواک در آمريکا، ترجمه اصغر گرشاسبي، انتشارات اهل قلم، ص367) البته با آن‌که اين جنايت در چندين شهر بزرگ به وقوع پيوست و برخي درجه‌داران و افسران ارتش به صورت بي‌رحمانه‌اي توسط کماندوهاي رژيم کشته شدند و سپس پيکر متلاشي شده کشته‌شدگان در پادگان‌ها به نمايش درآمد خوشبختانه محمدرضا پهلوي نتوانست ارتش را به قتل‌عام مستمر مردم وادار سازد؛ زيرا رهبري انقلاب هرگز اجازه عمل متقابل را به مردم نداد و برخلاف اظهار آقاي وديعي که در چند فراز مدعي است مردم توسط رهبري مسلح شده بودند هرگز مشي مبارزه مسلحانه در دستور کار قرار نگرفت و صرفاً دو روز مانده به سقوط استبداد، بعد از درگيري همافران با نيروهاي گارد در پادگان نيروي هوايي، درب اسلحه خانه‌ها به روي مردم باز شد و به صورت غير برنامه‌ريزي شده‌اي اسلحه‌هايي به دست برخي از مردم افتاد. البته اين امر مربوط به زماني بود که عملاً به دليل رو در رو قرار گرفتن بدنه ارتش در برابر نيروهاي وابسته به شاه و آمريکا (يعني گارد شاهنشاهي و امرا) بازوي سرکوب متلاشي و سقوط محمدرضا پهلوي قطعي شده و مبارزه سياسي و صلح‌آميز سراسري ملت به نتيجه رسيده بود. با اين وجود نويسنده کتاب مدعي است: «از لحاظ دولت وعده واقعي سياسي انتخابات تابستان آينده بود ما مسلماً اگر مردم مسلح نمي‌شدند مي‌توانستيم با سرافرازي در انتخابات شرکت کنيم. فکر تحزب مردم پشت سر گروه انديشمندان بود رفته رفته پيش رفت و نام جنبش ملي ايران هم به پيشنهاد من انتخاب شد... قصد واقعي ما رفتن بسمت دموکراسي بود.» (جلد دوم، ص454) آقاي وديعي چنين ادعايي را صرفاً‌ به قصد تطهير خود مطرح مي‌کند، والا پهلوي‌ها سالها فرصت داشتند که انتخابات فرمايشي را کنار بگذارند. چگونه مي‌توان پذيرفت که مردم عامل آن بودند که مشروطيت تعطيل شده توسط پهلوي‌ها، مجدداً حيات پيدا نکند. اگر محمدرضا پهلوي واقعاً به فکر پايان دادن به ديکتاتوري خود بود چرا مي‌بايست تمام توانش را براي تحريک ارتش جهت کشتار خياباني ملتي مي‌گذاشت که به آنها گل هديه مي‌کردند. قطعاً‌راه در پيش گرفتن دمکراسي کشتار نبود. آقاي وديعي خود معترف است که اگر ميزان گستردگي خيزش مردم همچون 15 خرداد 42 بود بدون شک با يک دستور قتل‌عام قابل مهار بود، اما شاه به وضوح دريافته بود که خيزش سراسري سال 1357 متفاوت از اعتراضات و قيام‌هاي قبل از آن است: «براي من مسلم شد که شاه دريافته که نيروي مخالفان عظيم‌تر از آنست که بشود بسادگي با آن مقابله کرد.» (جلد دوم، ص469) با اين وجود آقاي وديعي در مورد ترفندهاي مختلف شاه و آمريکا براي منحرف کردن خيزش ملت ايران اظهارات کاملاً‌ متناقضي دارد. از جمله ترفندهايي که براي مهار خيزش سراسري به کار گرفته شد ايجاد ترس و وحشت در ميان مردم بود. نويسنده «شاهد زمان» در اين زمينه دچار تناقض‌گويي فاحشي شده است. وي در فرازي حوادثي چون جنايت سينمارکس را به مردم به پا خاسته ايران عليه استبداد و استعمار نسبت مي‌دهد: «اگر آتش زدن سينما رکس آبادان اسباب حيرت دولت آموزگار و شايد هم تير خلاص آن بود به اين سبب نيست که آن دولت و آن نظام از کشف حقيقت عاجز بود و ياراي مقابله با تروريسم را نداشت. بلکه به آن دليل بود که نمي‌خواست به روي خود بياورد که از سال 1352 و شايد هم پيش‌تر از آن روحانيت مخالف گروه گروه جوانان را عازم اردوگاه‌هاي تعليماتي امل و شاخه‌هاي فلسطيني‌هاي طرفدار تعميم مبارزه مسلح و قهرآميز مي‌دارد...» (جلد دوم، ص340) در فرازي ديگر همين نويسنده در کنار نسبت دادن وقايع خشونت‌آميز به نيروي مخالف ديکتاتوري در ايران احتمال دخالت برخي عناصر فاسد درون دربار را نيز در اين زمينه مطرح مي‌سازد: «تظاهرات پرخشونت شهرهاي شهريار و بسياري نقاط ديگر که نام بردم منتهي به حمله به بانک‌ها شد. چرا؟ اين حمله به بانک‌ها در گذشته کار چپ افراطي و چپ مذهبي بود... شايعه ديگر اين بود که کار کساني است که از اصلاحات دولت و تعقيب فاسدان نگرانند. اين مسئله را من دنبال کردم و حقيقت داشت بي‌آنکه منکر بانک زني چپ افراطي باشم.» (جلد دوم، ص393) راوي در اين فراز ابتدا احتمال دخالت بخشي از نيروهاي وابسته به پهلوي‌ها را در جنايات خياباني مطرح و براساس تحقيق خود صحت اين احتمال را تأييد مي‌کند، اما مجدداً تغيير موضع مي‌دهد و روايت قره‌باغي را در مورد آتش‌ افروزي‌ها زير سؤال مي‌برد. وزير کشور وقت چنان‌چه بعدها هم در خاطراتش قيد مي‌کند ساواک را عامل آتش‌افروزي‌ها مي‌خواند، اما در نهايت معلوم نيست آقاي وديعي به چه علت اين اطلاع آقاي قره‌باغي را که بعد از تحقيق از نيروهاي شهرباني و ساير نيروها در شوراي امنيت مطرح مي‌سازد، نادرست مي‌خواند: «ايشان (قره‌باغي) در شوراي امنيت ملي ضرورت را قبول کردند و در دولت نيز و دائماً در اين انديشه نادرست بودند که خود رژيم آتش‌افروزي مي‌کند و آخر عمري هم مي‌فرمايند حکومت نظامي بحران را تشديد کرد.» (جلد دوم، ص403) البته قره‌باغي در خاطرات خود به نقل از رئيس شهرباني در اين زمينه مي‌گويد: «روزي مرحوم سپهبد صمديان‌پور رئيس شهرباني وقت خواست و آمد به وزارت کشور و گفت دو مطلب آمده‌ام خدمت شما بگويم. يکي اين که مي‌گويند يک مقدار از اين کارها را خود ساواک مي‌کند. گفتم يعني چه؟ چطور چنين چيزي ممکن است؟ گفت بله، يک مبل فروشي اظهار کرده است که شب آمدند و به ما خبر دادند که فردا قرار است ناحيه شما را شلوغ کنيم و آتش بزنيم.ما مي‌آئيم اينجا و مبل‌هاي شما را بناست آتش بزنيم. مبل‌هاي حسابي را بگذاريد کنار و تعدادي ميز و صندلي عادي جلو دست بگذاريد که خسارت زيادي وارد نشود!» (چه شد که چنان شد؟ گفت‌وگوي احمد احرار با ارتشبد عباس قره‌باغي، نشرآران سانفرانسيسکو آمريکا، 1999م، ص29) وزير کشور دولت شريف‌امامي در فرازي ديگر در مورد سينما رکس مي‌گويد: «مي‌دانيد که آتش‌سوزي سينما رکس قبل از تشکيل دولت شريف‌امامي اتفاق افتاد ولي چون مسئله‌اي نبود که فراموش شود در هيئت دولت از همان ابتدا صحبت مي‌شد که بالاخره بايد عوامل اين حادثه را پيدا کنند... من آقاي دکتر باهري را به کناري کشيدم و گفتم آقاي دکتر اين موضوع خيلي مهم است، خيلي حساس است، خيلي در اطرافش سروصدا مي‌شود، چطور است که به جايي نمي‌رسد؟ ايشان البته بطور خصوصي اظهار داشت که بله، من اين پرونده را مطالعه کردم ولي چيز درست و حسابي در آن نديدم... البته آنجا تشريح شده بود که اين شخص موقع عبور از مرز دستگبر شده و به دخالت در واقعه حريق سينمارکس اعتراف کرده است ولي خوب، از طرفي هم گفته مي‌شد که اين‌ها ساختگي است.» (همان، صص3-72) البته در اين زمينه آقاي وديعي نيز عدم باور بازپرس پرونده را نسبت به پروندة تنظيمي توسط ساواک روايت مي‌کند: «بازپرس نيز افشاگري فرد اول که تحويلي عراق است را باور ندارد و تحقيق ادامه دارد. اين قضيه نشان از بسياري از پيچيدگي‌ها بود». (جلد دوم، ص420) گرچه درفرازي ديگر نويسنده برخي آتش‌افروزي‌ها در تهران را مشکوک مي‌خواند (جلد دوم، ص441)اما در نهايت خواننده را سردرگم نگه مي‌دارد، زيرا از يک‌سو به دليل برخي وابستگي‌ها نمي‌تواند واقعيت را بيان کند و از سوي ديگر به دليل کينه‌اش به مذهب و روحانيت نمي‌خواهد به‌گونه‌اي سخن گويد که حقانيت آنها در تاريخ به ثبت رسد. از همين رو زماني که از مليون انتقاد مي‌کند که چرا به يک رهبر روحاني نزديک شدند و در جريان انقلاب محوريت وي را پذيرفتند ناخواسته به‌گونه‌اي سخن مي‌گويد که اعتقاد قلبي‌اش را در مورد محمدرضا پهلوي و به طور کلي دربار و قابل دفاع نبودن آن‌ها ابراز مي‌دارد؛ لذا با عبور از اين مصداق غيرقابل دفاع اين سوال را مطرح مي‌کند که چرا سلطنت مشروطه مورد حمايت مليون واقع نشد: «براي من عجيب بود که مي‌ديدم جبهه ملي خود را از سلطنت‌طلب‌هاي طرفدار قانون اساسي دور و به افراطيون نزديکتر مي‌داند. اين رويه بغض‌آلود اثر 28 مرداد معروف بود. آنها نتوانستند حساب طرفداران پادشاهي را از حساب اشرف پهلوي و حتي خود شاه جدا کنند و به شعار براي پادشاهي نه براي پادشاه برسند.» (جلد دوم، ص441) در اين فراز آقاي وديعي نفس حکومت سلطنت مشروطه را قابل دفاع اعلام مي‌کند و مصداق آن‌ را مردود و قابل ناديده گرفته شدن مي‌خواند. البته در فراز ديگري به نقل از منصور روحاني اشرف را مظهر فساد در ايران مي‌خواند و شاه را حامي جدي اين جرثومه فساد و آن‌ها را به نوعي جدايي ناپذير از يکديگر: «منصور روحاني به من گفت اين مملکت و اين شاه دو دشمن بيشتر ندارد يکي اميني است که نماينده جناح نفهم سيا در ايران است و ديگري اشرف که مظهر فساد داخله ايران است. بقيه مخالفان به همين دو دليل با رژيم مخالف‌اند. يعني فريادها عليه آمريکا و فساد است. منصور روحاني اضافه کرد که از پادر آوردن اميني را من تعهد مي‌کنم آيا به نظر تو مي‌شود شاه را در مورد خواهر همزادش قانع کرد؟ پرسيدم مصدق کوشيد، نشد. منصور روحاني گفت من اطلاعات و اسناد بسيار درباره سرسپردگي اميني به آمريکا دارم و در مورد فساد مالي دستگاه اشرف، هرچه بادا باد مي‌روم با شاه حرف مي‌زنم. گفتم: اميدوارم شاه حرف‌هاي تو را عليه خود تعبير نکند؟! گفت: در اين صورت واي به حال همه ما.» (جلد دوم، ص121) در قالب نقل اين گفت‌وگو، آقاي وديعي مجدداً اشرف و محمدرضا را جدايي‌ناپذير و به عبارتي مظهر مفاسد در کشور مي‌خواند؛ بنابراين با وجود چنين اعترافاتي و توصيه به مليون براي از مصداق پادشاهي و دفاع از نظام سلطنتي، خواننده تيزبين به خوبي درمي‌يابد که باور واقعي نويسنده چيست و آن‌چه در مقام تعريف و تمجيد از عملکردها و پيشرفت‌هاي دوران چنين مظاهر فساد و وابستگي مطلق به بيگانه مطرح مي‌شود از چه روست. نکته بسيار عبرت‌آموز در مطالعه خاطرات آقاي وديعي تاثيرات فاجعه‌آميز استبداد و بي‌توجهي به حقوق اساسي مردم، در همه ابعاد جامعه است. نويسنده در دوران پهلوي دوم يکي از به اصطلاح برجستگان فکر و انديشه به حساب مي‌آمد اما زماني که خواننده با مطالعه اثر به اين عضو برجسته گروه‌ انديشمندان نزديک مي‌شود به عمق فاجعه‌بار وابستگي به بيگانه در سطحي ساختن دست‌اندرکاران پي مي‌برد و آقاي وديعي را در زمان اظهار نظر در مورد دکتر شريعتي بيگانه با شناخته شده‌ترين پديده‌هاي جامعه شناختي مي‌بيند: «اگر زدن پهلوي را مقدم داريم ديگر نمي‌توانيم دستاوردها را حفظ کنيم. آنکس که صنعتي شدن را مي‌زد و فرياد مي‌زد همه ماشين‌ها مضراند (جمله از دکتر علي شريعتي است) در گروه شريعتمداري و جبهه ملي نبود بنابراين نمي‌توانست مؤتلف جبهه ملي شود.» (جلد دوم، ص399) اين عنصر برجسته گروه انديشمندان دربار پهلوي با مقوله ماشين‌ايزم که مرحوم شريعتي به آن مي‌پردازد و بسيار از انديشمندان غربي نيز از آن به عنوان عامل اليناسيون انسان (از خود بيگانگي) ياد مي‌کنند و حتي هنرمندي چون چارلي‌چاپلين در فيلم «عصر جديد» به شدت به پديده ماشين ايزم مي‌تازد، کاملاً بيگانه است و حتي شايد يک خط نيز در مورد بحث نخوانده است؛ لذا شريعتي را مخالف صنعت و ماشين مي‌خواند. همچنين به نظر مي‌رسد که اين انديشمند کتاب سه جلدي «فراماسونري يا فراموشخانه» را که چاپ آن در دهه 40 سرو صداي زيادي به راه انداخت و آمريکايي‌ها توانستند از آن طريق به بسياري از اهداف خود نايل آيند حتي رؤيت نکرده است. زيرا از يک سو ادعا مي‌کند که اين کتاب در ايتاليا به چاپ رسيده است (در حالي‌که انتشارات اميرکبير ناشر آن بود و صرفاً اين شايعه در آن ايام به واسطه طرح احتمال چاپ جلد چهارم در ايتاليا مطرح شد که آن‌هم کاملاً بي‌اساس بود) و از ديگر سو مدعي است نام کوچک هويدا در آن نيامده است: «کتاب‌هاي رائين در باب فراماسون‌هاي ايراني حاوي اطلاعات مهمي بود و در خارج از کشور (در ايتاليا) چاپ شد. من رائين را در سال 56 در مجمعي از روزنامه‌نگاران در تهران ديدم... به او گفتم بعضي‌ها را ننوشتي. گفت ديگر نمي‌شد. او اسم علم و نام کوچک هويدا را ننوشته بود.» (جلد دوم، ص371) نويسنده «شاهد زمان» به منظور وانمود کردن اين موضوع که مسلط بر مسائل دوران خويش بوده است با گذشت بيش از يک دهه از انتشار کتاب سه جلدي بسيار پرهياهوي رائين در ايران اظهارنظري مغلوط درباره آن دارد. البته اطلاعات عضو برجسته‌ انديشمندان صرفاً‌در مورد مسائل سياسي و اجتماعي فاجعه‌آميز نيست و زماني که وي مورد باورهاي ديني مردم نيز سخن مي‌گويد اين سوال مطرح مي‌شود که اين قبيل انديشمندان به چه عصري و مکاني تعلق دارند: «سياحت هنوز معني واقعي نداشت، زيارت باب بود آن هم به سختي، گروه زائران گاهي يک اتوبوس را پر مي‌کردند... به وقت نماز مي‌ايستادند و تند و تند وضو مي‌گرفتند و تند و تند نماز مي‌خواندند و به سر خدا منت مي‌نهادند که گرچه به مسافر واجب نيست ولي آنها ترک نماز نمي‌کنند.» (جلد اول، ص149)فردي که خود را انديشمند مي‌خواند نه از مسائل جهاني چون مقوله ماشين ايزم مطلع است و نه از اعتقادات ملت خود اطلاعي دارد. همچنين در نسبت دور از ذهني که به استاد شهريار مي‌دهد نام دوامام شيعه را در هم مي‌آميزد: « در پاسخ من گفت (شهريار) آقاي وديعي من هر شب از طريق اشراق به شيراز مي‌روم و با حافظ ديدار مي‌کنم و تعجب نکنيد اگر بگويم همين ديشب امام محمدباقر سجاد در همين اتاق در همين گل زمين (اشاره به گوشه‌اي از اتاق بغل دست خودش کرد) حضور داشتند.» (جلد اول، ص413) با توجه به شناخت جامعه از استاد شهريار قطعاً چنين خطاي فاحشي نمي‌تواند از آن اين شاعر نامي معاصر باشد. گرچه پرگويي نويسنده در اين اثر بسيار وقت‌گير و ملال‌آور است، اما خوشبختانه فرصتي در اختيار محققان جهت شناخت دقيق سقف ظرفيت‌ها در دوران ديکتاتوري و سلطه بيگانه قرار مي‌دهد و خطاهاي فاحش اين عضو برجسته انديشمندان همچون مشتي نمونه خروار خواهد بود. لذا بايد اذعان داشت انگيزه در نگارش اين اثر پرحجم هرچه بوده به دليل رشد نيافتگي عوامل استبداد دستاورد چنداني جز ارائه مجموعه‌‌اي از اطلاعات پراکنده و متعارض عايد نمي‌سازد. وي در فرازي انديشمندان را حامي تک حزبي شدن و در فراز ديگر منتقد عنوان مي‌کند: «گروه‌ انديشمندان رسماً بسيار دير موضع خود را در مورد روند کار و ايجاد حزب رستاخيز روشن کرد. علت اين بود که بعضي از رجال و از جمله رئيس اين گروه دکتر نهاوندي تصورشان بر اين بود که شاه در اين کار از دو گل که حزب R.P.F (اتحاد ملي براي فرانسه) را الهام داده بود الگو گرفته.» (جلد دوم، ص310) در فرازي آن‌را اقدامي ضروري براي پرکردن خلا ايدئولوژيک!! مي‌خواند: «اما مخالفان نيت قطعي شاه را از رستاخيز خواندند. آن‌ها خوب مي‌دانستند حزب واحد کدام است و براي چيست و به همين دليل خطر را شناختند و در طول و عرض و عمق به آن حمله کردند. بدون ترديد آنها مي‌دانستند و درست دريافته بودند که اگر رستاخيز پاگير گيرد و خلاء ايدئولوژيک پرشود و مبارز پرورده شود...» (جلد دوم، ص211) در فرازي از هويدا تعريف و تمجيدهاي غيرقابل باوري را مطرح مي‌سازد و در فرازي ديگر به نقل از باهري- که صداقت وي را مورد تاييد قرار مي‌دهد- يا برخي ياران علم برخي واقعيت‌هاي شرم‌آور را در مورد وي مطرح مي‌سازد (جلد دوم، ص431) همچنين آقاي وديعي بدون اين‌که زحمت مطالعه برخي آثار را به خود بدهد در مقام تکذيب برخي واقعيت‌ها برمي‌آيد. براي نمونه، در حالي‌که خاطرات آقاي اکبر اعتماد منتشر شده است و خواننده مي‌تواند به سهولت به آن مراجعه کند مي‌نويسد: «پس از استعفاي اکبر اعتماد از رياست سازمان نيروي (انرژي) اتمي شايعات بسيار راه افتاد و از جمله گفتند دولت ايران قراردادي با يک دولت خارجي براي دفن زباله‌هاي اتمي در خاک ايران (کويرها) منعقد کرده است. منشاء خبر يکي از جرايد خارجي و به نظرم لوموند بود (شايد!) افراطيون مقيم خارج که اينک گرفتار غم مفقود شدن آيت‌الله موسي صدر بودند، به طرق مختلف اين خبرهاي عوضي را به چاپ مي‌رساندند و سپس تلفن را برداشته به عنوان خبر تازه به تهران مي‌دادند.» (جلد دوم، ص437) اکنون مناسب است که شيرازه سخن را به آقاي اکبر اعتماد بسپاريم تا امکان قضاوت دقيق‌تري در مورد ادعاهاي آقاي وديعي فراهم آيد: «يادم هست که روزي يک خبرنگار اتريشي به ايران آمد و با اعليحضرت مصاحبه کرد او در اين مصاحبه سئوالاتي از اعليحضرت در زمينه انرژي اتمي کرد و پاسخ شنيد. بعد مسئله تفاله‌هاي اتمي را مطرح کرد که ايران اين مسئله را به چه نحو حل خواهد کرد. پاسخ اعليحضرت تا آنجا که به خاطر دارم اين بود که روزي که موقع اين کار رسيده باشد، ايران در اين زمينه امتيازي نسبت به کشورهاي ديگر داد و آن داشتن فضاهاي وسيع بدون جمعيت است و مي‌تواند راهي براي دفن اين زباله‌ها پيدا کند و آنها را در اعماق بيابان‌هاي ايران دفن کند. خبرنگار اتريشي پرسيد که اگر روزي اين راه‌حل براي ايران پيدا شد، آيا ايران به کشورهاي ديگر هم امکان خواهد دارد که از فضاهاي موجود در ايران استفاده کنند؟ پاسخ اعليحضرت تا آنجا که به خاطر دارم اين بود که «در آن موقع خواهيم ديد چرا نه؟ «متعاقب اين مصاحبه در يک سفر که من به اتريش رفتم، وزير علوم اتريش که خانمي فعال بود (اسمش را يادم نيست) يک مهماني نهار براي من ترتيب داد و بعد از نهار مسئله تفاله‌هاي اتمي را با اشاره به مصاحبه اعليحضرت مطرح کرد. به او پاسخ دادم... بايد صبر کرد. چند ماه بعد اين خانم به تهران آمد.» (برنامه انرژي اتمي ايران تلاشها و تنش‌ها، اکبر اعتماد، انتشارات بنياد مطالعات ايران، انگليس، سال 1997م، ص55) در حالي‌که کتاب آقاي وديعي يک دهه بعد از انتشار کتاب خاطرات آقاي اکبر اعتماد منتشر شده است. اگر اين انديشمند!! برجسته وابسته به دربار و بيگانه زحمت مطالعه اين اثر را بر خود هموار مي‌ساخت با اين قاطعيت مسئله طرح پروژه دفن زباله‌هاي اتمي غرب در ايران را به نيروهاي مذهبي نسبت نمي‌داد. به اين دست خلاف واقع‌گويي‌هاي «شاهد زمان» فراوان مي‌توان پرداخت که به دليل پرهيز از مطول شدن نقد از آن‌ها مي‌گذريم. اما در آخرين فراز از اين مقال لازم است به اين واقعيت اشاره کنيم که با وجود مواضع بسيار مغرضانه‌ آقاي وديعي نسبت به مذهب و روحانيت آن‌چه در مورد مسائل پس از پيروزي ملت ايران بر استبداد و سلطه بيگانه مطرح ساخته بسيار با تبليغات در غرب عليه انقلاب اسلامي متفاوت است. نوع رفتار نيروهاي انقلاب و طرفداران امام با وزير کابينه شريف امامي که معاون حزب رستاخيز بوده و برخي منابع از ارتباط وي با سازمان‌هاي مخفي صهيونيستي حکايت دارد، چگونه بوده است؟ آقاي وديعي معترف است اگر کمترين تندي نيز صورت مي‌گرفت مربوط به سازمان مجاهدين خلق بود که با نيروهاي طرفدار رهبري انقلاب تقابلي آشکار داشتند. وي اذعان دارد که روحانيون و نيروهاي انقلاب همان غذايي را مي‌خوردند که به خيانت کنندگان به اين مرز و بوم داده مي‌شد. در زندان مرتب به وضعيت او سرکشي مي‌کردند تا مبادا برخورد ناروايي با او صورت گيرد. اين وزير کابينه شريف امامي با آن سوابق تيره بعد از بازجويي آزاد مي‌شود و در خارج از زندان به شدت مراقب اويند تا مبادا در فضاي به هم ريخته اوابل هر انقلابي تعرضي به وي نشود. اما نويسنده محترم اثر با سوء استفاده از چنين فضايي به کمک تجزيه‌طلبان در کردستان به سهولت از کشور مي‌گريزد و به تعبير خود ترجيح مي‌دهد دوران نکبتش را در خارج کشور بگذراند. آقاي وديعي که علاوه بر روابط پنهان يکي از نويسندگان روزنامه آيندگان به حساب مي‌آمد که با سرمايه‌گذاري صهيونيست‌ها در ايران راه‌اندازي ‌شد (هرچند با وجود همه واقعيت‌هاي پيش رو در چند فراز وي تلاش دارد اين وابستگي را نفي کند) آيا همچون انقلاب فرانسه دودمانش به باد مي‌رود يا خود به دليل برخورداري از کارنامه‌اي سنگين از همراهي با خيانت‌هاي استبداد و بيگانگان در ايران بعد از آزادي از زندان ترجيح مي‌دهد ايران را ترک گويد. اين بخش از خاطرات آقاي وديعي به نظر مي‌رسد مي‌تواند شاهدي بر تفاوت انقلاب اسلامي با همه نهضت‌ها و انقلاب‌هاي جهاني باشد. انقلابي معنوي که در مسير تلافي‌جويي برنيامد و در سخت‌ترين و دشوارترين شرايط بر ارزش‌هاي معنوي پاي فشرد؛ مظلومانه هجمه‌هاي گسترده را در ابعاد مختلف عليه خود تحمل کرد، اما از اصول خود به انحراف نرفت. بي‌شک خاطرات آقاي وديعي مي‌تواند بسياري از نقاط تاريک انقلاب اسلامي را روشن کند و شايد به دليل دشمني و ضديت بارز وي با اين نهضت استقلال‌طلبانه ملت ايران بتواند مورد استفاده بيشتر محققان براي نزديکتر شدن به حقيقت باشد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 60

دبيران تاريخ مرزبان تاريخ و فرهنگ ايران

دبيران تاريخ مرزبان تاريخ و فرهنگ ايران ايران عزيز داراي مرزهايي گسترده و طولاني است. اين مرزها شامل مرزهاي خشكي و آبي است كه شكل و اندازه كنوني آنها حاصل يك دوره طولاني از تحولات تاريخي محسوب مي‌شود. در طول تاريخ كهنسال اين مرز و بوم همواره مردان و زنان شجاع و فداكار براي دفاع از مرزهاي ميهن و حفظ عزت و آزادگي و سربلندي خود و فرزندانشان كوشيده‌اند. در كنار آنان شاعران، نويسندگان و به خصوص مورخان نيز با قلم و سخن خويش عشق به ميهن را در دل و جان تك تك مردم اين سرزمين جاي داده‌اند. توضيح در مورد نقشي كه هر يك از آحاد ملت در هر سني و جنسي و لباس و طبقه و توانايي در خدمت به ميهن و دفاع از ديانت و استقلال و آزادي و آبادي آن سخني طولاني است اما در خصوص نقش دبيران تاريخ يادآوري چند نكته خالي از فايده نيست. درس تاريخ دربردارنده سرگذشت يك ملت و تحولاتي است كه بر سرزمين آنها گذشته است. همه انسان‌ها وطن خويش را دوست دارند و بدان عشق مي‌ورزند. ميراث‌هاي تاريخي، افتخارات فرهنگي، مشاهير، عرصه‌هاي فداكاري و تلاش، همه و همه براي تمامي مردم يك كشور داراي ارزش است. همه اينها خاطره قومي و ملي و هويت يك ملت را مي‌سازد. از آنجا كه وسيله اصلي اشغال مواريث ملي و افتخارات گذشتگان و ميان تجارب تلخ و شيرين آنها و آگاهي بر سرگذشت پدران علم تاريخ است لذا درس تاريخ نقش بسيار مهمي در شكل دادن به هويت يك ملت و زنده نگه‌داشتن عشق و علاقه به ميهن، آمادگي براي فداكاري در راه اين كشور و قبول خدمت به هموطنان را ايفا مي‌كند. در كنار همه ميراث‌هاي مادي و معنوي كه ما از گذشته دريافت كرده‌ايم مرزها و قلمرو كشور از اهميت خاصي برخوردار است. آنچنان كه براي همه ملت‌ها وحدت و تماميت ارضي اصلي مقدس و حتي جزو قوانين اساسي است. اينكه تاريخ را هم به عنوان يكي از دروس مهم از دوره ابتدايي تا دانشگاه در همه كشورها جزو دروس دائمي، همگاني و مهم قرار داده‌اند از اين رو بوده كه همه مردم يك كشور هم‌ميهن خويش را بشناسند و هم بدان علاقه‌مند شوند. در واقع درس تاريخ به منزلة سند استقلال و سير شكل‌گيري يك كشور، دولت و ملت است. هر ملتي حقانيت خويش را و حقوق خود را با مراجعه به تاريخ درك مي‌‌كند و سپس با نيرو و تلاش و كوشش آن را حفظ مي‌‌كند. كشور ما داراي مرزهاي زميني طولاني است. در مجموع حدود 6000 كيلومتر مرز خشكي داريم و با شش كشور مرز خشكي داريم. در گذشته نيز مرزهاي ايران گسترده‌تر بوده و طي تحولات دويست سال اخير مرزهاي شمالي، شرقي و غربي ايران شكل گرفته است. چگونه اين مرزها شكل گرفته و تأثير آن بر حيات ملي ما چه بوده است. جنگ‌ها و قراردادهاي مربوط به آنها چه بوده است. مردمان و دولت‌ها در دوره‌اي كه مرزها تعيين مي‌شدند چه كرده‌اند؟ اوضاع بين‌الملل و نقش قدرت‌هاي خارجي چگونه بوده است؟ همه اينها صرفاً از طريق تاريخ و اسناد و مدارك آن قابل دسترسي است و مي‌توان نسل جوان را نسبت به آنها مطلع ساخت. در حقيقت دبيران تاريخ مرزبانان و لشكربانان هويت و حقانيت مرزهاي يك ملت و ميراث‌هاي فرهنگي، ملي و مخافر و مشاهير آن هستند. هر چند هر يك از درس‌ها و دبيران نيز به نحو خاص خود اين وظيفه را انجام مي‌دهند اما بدون شك درس تاريخ در اين راستا وظيفه مهم‌تري دارد. ايران داراي حدود 2700 كيلومتر مرز آبي در شمال و جنوب است، هر دو مرز ممر حياتي كشور ماست و در امنيت ملي و حمايت اقتصادي ما نقش بسيار مهمي دارند و با حدود ده كشور مجاور هستيم و از آن طريق با تمام جهان مرتبط مي‌شويم. اين درياها و سواحل و جزاير آنها نيز سرگذشتي طولاني دارند و تاريخ گوياي حقايق بسياري درباره آنهاست. همه روزه در اخبار، نكات بسياري در مورد روابط خارجي و نيز مناسبات با همسايگان مطرح مي‌شود. درك صحيح اين تحولات مستلزم اطلاعات تاريخي ولو به نحو مقدماتي است. داشتن اطلاعات تاريخي ولو محدود امروزه جزو معارف عمومي است و براي زندگي در دنياي امروز ضروري است. به همين نحو اطلاع بر تاريخ كشور و مرزهاي آن اهميت بيشتري دارد. اين دانش نه تنها براي زندگي به عنوان يك شهروند لازم است بلكه براي مصونيت يافتن در برابر تبليغات مسموم و تهاجم‌هاي فرهنگي و خبري لازم است. هر فردي براي زيستن توأم با آزادي و استقلال و سربلندي و عزت نياز دارد كه از طريق تاريخ، حقانيت خويش را درك كند. دانش تاريخي به هر فرد كمك مي‌كند تا همه تحولات پيرامون خويش را بشناسد. مناسب با آن انديشه كند، تصميم بگيرد و عمل كند. از ميان همين مردم مديران و مسئولان برگزيده مي‌شوند و در اينجا نه تنها دانش و توانايي تخصصي بلكه در قدم اول همان دانش و بينش عمومي تاريخي كه انسان را آماده خدمت به ميهن و فداكاري در راه اين آزادي استقلال مي‌سازد لازم و ضروري است. در اين راستا، قدم اول بايد دبيران تاريخ با علم و اطلاع كافي و روحيه‌اي قوي و سرشار از عشق و علاقة به ميهن باشند. در قدم دوم درس تاريخ بايد دربردارنده مطالب لازم، سنجيده و حساب شده‌اي از مطالب تاريخي ضروري باشد و فعاليت‌هاي لازم را شامل شود. ديدار از آثار تاريخي و موزه‌ها در برانگيختن حس علاقه‌مندي به كشور اهميت خاصي دارد. مسئولان و برنامه‌ريزان نيز لازم است به درس تاريخ از نظر حجم مطلب، ساعات تخصيص يافته، حضور در برنامه درسي و اهميت قائل شدن اهتمام لازم را به خرج دهند. نگاهي كوتاه به درس تاريخ در كشورهاي ديگر نشان مي‌دهد كه تا چه اندازه لازم است در جدي گرفتن درس تاريخ و بهره‌گيري از آن تلاش كنيم و دقت نظر به خرج دهيم. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 59 به نقل از: رشد آموزش تاريخ – سال سوم – شماره 6

روايت امام خميني از تاريخ معاصر ايران

روايت امام خميني از تاريخ معاصر ايران امام خميني(ره) روز 7 دي 1358 در ديدار «حامد الگار» نويسنده و متفكر مسلمان آمريكايي با ايشان به تشريح و تحليل تاريخ ايران و مقايسه حكومت اسلامي با ساير حكومت‌ها و فلسفه انقلاب اسلامي در ايران پرداختند. بخشي از اظهارات ايشان به نقش انگليس در رويارويي با ارزش‌هاي ديني در جامعه ايران و نقش خاندان پهلوي در عهده‌داري اين مسئوليت اختصاص داشت. توجه خوانندگان گرامي را به اين بخش از فرمايشات امام جلب مي‌كنيم: * * * در طول اين پنجاه سال كه تمامش را من شاهد بودم، شايد شما سنتان اقتضا نكند، اما من تمام اين پنجاه سال را از زماني كه رضاخان آمد اينجا و كودتاي آن زمان را كرد (1299) ظاهراً – تا حالا ما شاهد اين حكومت و طرز اين حكومت و وضع اينها بوديم. رضاخان كه آمد، اين با دست انگليسها آمد كه بعد انگليس‌ها هم خودشان اقرار كردند اين را كه ما اين را آورديم – در راديو دهلي، در جنگ عمومي – و چون از ما تخلف كرد حالا داريم مي‌بريمش. بردندنش آنجا كه بايد ببرند. ابتدا هم كه آمد با حربة اسلام آمد. حربة اسلام را بر ضد اسلام. شروع كرد به كارهايي كه مسلمانها از آنها خوششان مي‌آمد. خوب، در ايران از باب اينكه قضية سيدالشهدا – سلام‌الله عليه – خيلي اهميت دارد،‌اين روي آن نقطه خيلي پافشاري مي‌كرد. خودش روضه مي‌گرفت و در تكايايي كه روضه‌ها بودند پاي برهنه مي‌گفتند مي‌رود آنجاها. تكايا مي‌رود و مردم را گول زد به همين حربه كه مردم به آن توجه داشتند كه اين را مي‌خواستند. لكن او بر ضد مردم مي‌خواست درست كند. تا مدتي اين طور بود، تا اينكه حكومتش مستقر شد. حكومتش كه مستقر شد، شروع كرد به آن چيزهايي كه به او، حالا يا تعليم شده بود يا خودش مثلاً مي‌خواست. تعليم شده بود. يك مقداري‌اش هم از آتاتورك گرفت. با حربة الحاد خودش پيش آمد و اول چيزي را كه در نظر گرفت اين بود كه آثار اسلام را در ايران از بين ببرد. آثار اسلام را چطور بايد از بين ببرد! يكي اين كه ايني كه همه ملت به آن توجه دارند اين را ببرد از دست، از دستشان بگيرد. اين مجالسي كه مجالس روضه سيدالشهدا بود كه پيش ملت آن قدر اهميت دارد و آن قدر مربي هست و آن قدر تربيت كرده است مردم را، اين را [از] دستشان بگيرد. تمام روضه‌هاي ايران را قدغن كرد. در هيچ‌جاي ايران يك كسي نمي‌توانست يك روضه‌اي كه چند نفر محدود حتي باشند نمي‌توانستند كه يك چنين مجلسي درست كنند. در همين قم كه – خوب – مركز روحانيت بود آن وقت و حالا، در همين قم مجلس روضه نبود. اگر بود بين‌الطلوعين تمام بايد بشود، قبل از اذان صبح يك عده كمي – چهار تا، پنج تا، ده تا – مي‌رفتند و يك صحبتي مي‌كردند و يك ذكر مصيبتي مي‌كردند و اول اذان يا يك قدري بعد از اذان بايد متفرق بشوند. آنها هم حتي مفتشيني كه آنها داشتند و اشخاصي كه دنبال اينها بودند جاسوس‌هايشان اطلاع مي‌دادند، اين را هم تمام مي‌كرد. و از آن بالاتر كه اساس را تقريباً به هم مي‌زد، اين بود كه روحانيت را از بين ببرد. شروع كرد راجع به مخالفت با روحانيت، و اين كه عمامه‌هاي روحانيون را بردارند و كسي حق ندارد عمامه داشته باشد. حتي بعضي‌شان مي‌گفتند كه در تمام ايران بيش از شش نفر نبايد عمامه داشته باشند! و اين را هم دروغ مي‌گفتند – اصلاً نمي‌خواستند باشد. ضربه‌هاي سنگين بريتانيا از روحانيون و عمدة نظر اين بود كه روحانيت را ديده بودند. آنهايي كه احتمالاً اين را وادار به اين امور مي‌كردند، ديده بودند لااقل اين صد سال را درست ديده بودند كه هر وقت كه بنا بود يك شكستي به كشور بيايد روحانيت جلويش را مي‌گرفت. ديده بودند كه در مثلاً‌عراق كه انگليسها عراق را آن وقت تقريباً گرفته بودند، آن روحاني بزرگ مرحوم آقاميرزا محمدتقي(1) جلويش را گرفت و از [دست] ايشان گرفت عراق را. استقلال عراق را او مي‌گرفت از آنها. و باز ديده بودند كه قبل از او ميرزاي شيرازي(2) با يك كلمه، ايران را نجات داد از دست انگليسها و مزاحم را مي‌ديدند كه همين روحانيين هستند. و اگر چنانچه بخواهند آن چيزهايي كه آنها مي‌خواهند كه عبارت از مخازن شرق بود، عبارت از معادن شرق بود، اينها را آنها مي‌خواستند و علاوه بر اين، شرق را بازار كنند براي خودشان. از آن طرف مخازنشان را ببرند و از آن طرف با صورت ديگر بازار درست كنند و هر چه دارند به اين بازار صرف كنند. ما را به صورت يك مصرف درآورند. مي‌ديدند كه روحانيت اگر زنده باشد، و چشمش را باز كند و بگذارند به حيات خودش ادامه بدهد اين مزاحم است. از اين جهت روحانيت را با تمام قوا كوبيدند. به طوري كه اين حوزة علميه‌اي كه آن وقت البته هزار و چند صد تا محصل داشت، رسيد به يك چهار صد نفر، آن هم چهارصد نفري كه توسري خورده، چهارصدنفري كه هيچ نتواند يك كلمه صحبت كند. يك كلمه تمام منابر را در سرتاسر ايران،‌ تمام خطبا را در سرتاسر ايران زبانشان را بستند. و تمام علما را در سرتاسر ايران زبانشان را بستند. مع‌ذالك خوب، در زمان رضاشاه هم يكي – دو – سه دفعه قيام كردند علما. مع‌ذالك چون قيامي بود كه ملت از بس ترسيده بود از او همراهي نمي‌توانست بكند شكسته مي‌شد. از آذربايجان قيام كردند. از خراسان قيام كردند. از همه ايران، يك وقت در قم جمع شدند و نهضت كردند لكن شكسته مي‌شد. اين براي اين بود كه آنها مي‌ديدند اگر بخواهند همه چيز ما را ببرند و صدا در نيايد بايد اينها را از بين ببرند، تا اينكه ملت نتواند ديگر يك جايي باشد كه به [وسيله] آن، [آنان] را رهبري كنند و متمركز بشود قوا در آنجا. اين مقصد اينها بود. روحانيت در همه اين موارد و قبل از آن مدافع اسلام و مدافع قوانين اسلام بوده است. لكن به حسب موارد البته، گاهي پيش مي‌بردند، مثل قضيه ميرزاي شيرازي كه همه ايران هم تبعيت كردند و گاهي هم شكست مي‌خوردند. غالباً شكست مي‌خوردند. محمدرضاشاه و خيانت‌هاي او. اين آخر كه محمدرضا شروع كرد، شيطنت‌هايي كردند اين هم با حربة اسلام. اين هم شروع كرد، ابتدا به همان حرف‌هاي كارهاي پدرش كردن. قرآن مثلاً طبع كرد. سالي هم يك دفعه – دو دفعه به مشهد مي‌رفت و نمازي مي‌خواند و از اين مسائل مي‌خواست مردم را گول بزند. و گاهي هم يك دسته‌اي را گول مي‌زد. كم كم ديگر خودش را محتاج به گول زدن نمي‌ديد شروع كرد به اعمال قدرت كردن. از آن طرف مردم را از همه مواهب محروم كرد و شما مي‌دانيد كه در ايران نفس نمي‌شد بكشي. و تمام روزنامه‌ها و مجلات و قلم‌ها و راديو و تلويزيون در خدمت او بودند به ضد ملت. همه اينها در خدمت او بود. مردم در اختناق و در حبس بودند و همه مخازن هم از دست مردم گرفته شد. هياهو، به اينكه مأمور خدمت به وطنم هستم و كتاب «مأموريت براي وطنم» را نوشت و آن همه هياهو راجع به ترقيات ملت و ترقيات اينها، خوب، مردم هم مي‌ديدند كه همه آن غلط است. همه جاي ايران فقر است. همه جاي ايران بيچارگي است. مردم خانه ندارند. مردم هيچي ندارند. آنجايي كه معدن نفت است، روي اين معادن همان مردم آنجا نشسته‌اند و گرسنگي مي‌خورند. سر و پاي برهنه راه مي‌روند. گاهي من از آنجا كه يك دفعه كه عبور كردم از همان طرف اهواز اينها، از اين دهات اطراف، از اين راهي كه ما مي‌رفتيم و خط قطار عبور مي‌كرد، از اين اطراف، اين بچه‌ها، اين سربرهنه‌ها، اين پابرهنه‌ها هجوم مي‌آوردند كه يك چيز بگيرند از ما. آنجايي بود كه مخزن نفتشان زير پايشان بود و داشت مي‌رفت جاي ديگر. مخازن را دادند به غير و عوضش براي آمريكا، مي‌گويند اين آخر ديگر آمريكا بود همه چيز. انگلستان در اينجا ديگر خيلي [منافع] نداشت، آمريكا جلو بود. مخازن را دادند به خارج و آمريكا چيزي كه به ملت ما داد پايگاه‌هايي بود كه براي خودش درست كرد. يعني هم پول، هم نفت را گرفت. هم پولش را به صورت پايگاه درست كردن براي خودش داد. يك چنين ابتلايي براي ملت ما پيدا شد. از آن طرف قراردادهاي سنگين كه هيچ به نفع ملت نبود و ملت را تحت سيطره آنها قرار دادند. همين چيزها بود. اين ملت به تنگ آمده است. مردم به تنگ آمدند. يك چنين حياتي كه يا بايد تو حبس صرف بشود يا بايد در تبعيدات از دستشان، حياتشان برود. يا اگر بيرون هم هستند بيروني نبود. همه آن حبس بود. مأمورين هميشه مراقب بودند كه يكي يك كلمه صحبت نكند. اگر مثل شمايي مي‌آمد در ايران امكان نداشت يك مصاحبه‌اي ولو چند كلمه‌اي راجع به اين امور صحبتي بكنيم. نه براي شما، نه براي هيچ‌كس. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 59 به نقل از: صحيفه امام خميني ج 11، صص 452 تا 456

تاريخ‌نگاران بزرگ ايران در سده‌هاي آغازين اسلام

تاريخ‌نگاران بزرگ ايران در سده‌هاي آغازين اسلام هر چند از ايران باستان كتابي تاريخي بر جاي نمانده، اما از اشاره‌هاي مورخان يوناني مي‌توان دريافت كه سنت تاريخ‌نويسي در ميان ايرانيان نيز وجود داشته است و دست كم سالنامه‌هايي كه دربردارنده فهرست رويدادها بوده‌اند، در دربارهاي سلطنتي تدوين و نگهداري مي‌شده‌اند. اين سالنامه‌ها ادامه سنت رويدادنگاري آشوريان و بابلي‌ها بود. پس از ورود اسلام به كشورمان، سنت تاريخ‌نگاري در ايران به تدريج به چنان شكوفايي مي‌رسد كه در سده‌هاي هفتم و هشتم قمري، تاريخ‌هايي نگارش مي‌شوند كه هر يك از آنها را بايد نمونه درخشان رويدادنگاري در نظر گرفت. در اين زمان مورخان دانشمندي مانند خواجه رشيدالدين فضل‌الله همداني (648-718 ه‍ ق) نه تنها به ثبت تاريخ ايران مي‌پردازند، بلكه تاريخ جهان شناخته شده روزگارشان را هم مورد توجه قرار مي‌دهند. بدين گونه تواريخي پديد مي‌آيند كه برجستگي و ارزش نماياني دارند. اگر از سبك نوشتاري تواريخ سده‌هاي پس از آن بگذريم و شيوه پيچيده‌گويي بسياري از تاريخ‌نويسان قرن‌هاي دهم تا سيزدهم را ناديده بگيريم، مي‌توان گفت كه سنت تاريخ‌نويسي در ايران، همچنان پايدار مي‌ماند و كتاب‌هايي پديد مي‌آيند كه در شمار بهترين نمونه‌هاي رويدادنگاري محسوب مي‌شوند. دقت مورخاني نظير ميرزامهدي‌خان استرآبادي در ثبت رخدادهاي روزگار نادرشاه افشا (با همه انتقادهايي كه از كتاب او كرده‌اند) يك نمونه از كار تحسين‌برانگيز نويسندگان و مورخان ايراني به شمار مي‌رود. البته تنگناهايي را كه اين مورخان در نوشتن تاريخ راستين و بي‌دروغ روزگار خود داشته‌اند، نبايد ناديده گرفت. خصلت‌هاي استبدادي پادشاهان، بسياري از مورخان را از بازگويي حقايق تاريخي بازمي‌داشت. اين نيز گفتني است كه گاه سنت تاريخ‌نويسي در ايران با تملق و چاپلوسي و قلب واقعيت آميخته مي‌شده است. نمونه اين دست تواريخ درباري، متأسفانه اندك نيست. همان ميرزامهدي‌خان استرآبادي كه تاريخ با ارزش «جهانگشاي نادري» را نوشته است، با نگارش كتابي به نام «دره نادره» چنان زبان به تملق‌گويي و چرب‌زباني مي‌گشايد كه خواننده امروزي را از شيوه تاريخ‌پردازي او، بيزار مي‌سازد. با همه اينها بايد گفت كه دامان مورخان بزرگ و نامور ايراني از گمان دروغ به دور است و آنها توانسته‌اند كه با پايبندي به حقيقت و راستي، حوادث روزگارانشان را ثبت كنند و بنويسند. مثال روشن اين سخن، ابوالفضل بيهقي و تاريخ نامدار اوست كه اهميت و ارزش بي‌مانند كتاب او بر كسي پوشيده نيست. او با آن كه همواره ستايشگر سلطان روزگار خود بوده است، به هيچ روي از بازگويي حقيقت سر باز نمي‌زند و خود را نسبت به آيندگان متعهد و پاسخگو مي‌داند. در اين نوشته كه بر پايه بررسي تواريخ مهم و باارزش ايران (از سده‌هاي آغازين اسلامي تا پايان عصر قاجاري) شكل گرفته، تلاش شده به زندگي شماري از مورخان نامور ايراني – تا جايي كه بررسي‌هاي تاريخي بر زندگي آنان روشني افكنده است – و محتواي اثري كه آفريده‌اند، اشاره شود. 1. ابوعلي محمدبن محمد بلعمي، قرن چهارم، نويسنده بلعمي. 2. ابوسعيد عبدالحي بن ضحاك گرديزي، قرن پنجم، نويسنده تاريخ گرديزي. 3. ابوالفضل بيهقي دبير، قرن پنجم، نويسنده تاريخ بيهقي. 4. راوندي، قرن ششم، نويسنده راحه‌الصدور و آيه‌السرور در تاريخ آل سلجوق. 5. عطاملك جويني، قرن هفتم، نويسنده تاريخ جهانگشا. 6. رشيدالدين فضل‌الله همداني،‌ قرن هفتم، نويسنده جامع‌التواريخ. 7. منهاج‌السراج جوزجاني، قرن هفتم، نويسنده طبقات ناصري. 8. شرف‌الدين عبدالله، قرن هفتم، نويسنده تاريخ وصاف. 9. حمدلله مستوفي قزويني، قرن هفتم، نويسنده تاريخ گزيده. 10. محمد بن علي شبانكاره‌اي، قرن هشتم، نويسنده مجمع‌الانساب. 11. احمد بن جلال‌الدين محمد فصيحي خوافي، قرن نهم، نويسنده مجمل‌ فصيحي. 12. شرف‌الدين يزدي، قرن نهم، نويسنده شرفنامه. 13. شهاب‌الدين عبدالله حافظ ابرو، قرن دهم، نويسنده زبده‌التواريخ. 14. كمال‌الدين عبدالرزاق سمرقندي، قرن نهم، نويسنده مطلع‌السعدين و مجمع‌البحرين. 15. ميرمحمد بن سيدبرهان‌الدين خاوند شاه معروف به ميرخواند، قرن دهم، نويسنده روضه‌الصفا. 16. غياث‌الدين بن همام‌الدين معروف به خواندمير، قرن دهم، نويسنده حبيب‌السير. 17. حسن بيك روملو، قرن نهم، نويسنده احسن‌التواريخ. 18. اسكندر بيك منشي، قرن يازدهم، نويسنده عالم‌آراي عباسي. 19. ميرزامهدي‌خان استرآبادي، قرن دوازدهم، نويسنده جهانگشاي نادري. 20. ابوالحسن بن محمد امين معروف به گلستانه، قرن دوازدهم، نويسنده مجمل‌التواريخ بعد از نادر. 21. رضاقلي خان هدايت، قرن سيزدهم، نويسنده روضه‌الصفاي ناصري. 22. ناظم‌الاسلام كرماني، قرن چهاردهم، نويسنده تاريخ بيداري ايرانيان. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 59 به نقل از: كتاب هفته، شماره 240، شنبه 26 تير 1389

فساد مالي و فروپاشي رژيم پهلوي

فساد مالي و فروپاشي رژيم پهلوي پيشگفتار سوءاستفاده از قدرت در جمع مال و ثروت، خصلت شوم و ناپسندي بود كه از دربار پهلوي به وابستگان و اطرافيان تا مسئولين ارگان‌هاي مختلف سرايت كرده بود. نمونه اسناد و مداركي كه از سفارت آمريكا به دست ملت ايران افتاد، نشان مي‌دهد كه آمريكائي‌ها، كاملاً در جريان فساد گسترده رژيم، قرار داشته‌اند. به عنوان مثال به موارد ذيل توجه كنيد: «علاقه اشرف پهلوي به تجارت و فعاليت‌هاي بازرگاني كه اغلب از مرز «تجاوز از قانون» مي‌گذشت، همچنان شديد است. وي هرگز در استفاده از نفوذ كلام خود، در فراهم كردن قراردادهاي دولتي براي دوستان و آشنايان كه بخواهند «اجرتي بپردازند» ترديد نكرده است.» «گزارشي در اوايل سال‌هاي دهه 1950 اظهار مي‌دارد كه شاه فكر مي‌كند، اقدامات تجاري اشرف تا زماني كه وي (شاه) نفوذ خود را براي بعضي اقدامات جاري اشرف به كار نگيرد، مانعي ندارد. در مقطعي ديگر، مدير يكي از بانك‌هاي ايران به كارمند سفارت گفت كه وي بعضي از اقدامات تجاري اشرف را كه وي (اشرف) را در موقعيت ناپسنديده‌اي قرار مي‌دهد، به نظر شاه رساند. شاه صرفاً مسئله را بي‌اهميت تلقي كرد. شهرام فرزند اشرف در بعضي موارد، جاي پاي مادرش را دنبال مي‌كرد. وي به طور وسيع و نامطلوبي در تهران به عنوان معامله‌گر زرنگ، شهرت دارد و حدود بيست شركت، شامل ترابري، كلوپ‌هاي شبانه، ساختماني و تبليغاتي و... بخش عمده‌اي از دارايي‌هاي وي را در خود جاي داده است.» شاهزاده شمس خواهر بزرگ شاه، مانند بقيه خاندان سلطنتي منافع معتنابهي در تجارت دارد. شمس سالها وجوهات سرمايه‌گذاري حبيب ثابت (ثابت پاسال) برجسته‌ترين تاجر (بهائي) تهران را فراهم مي‌كرد. جديدترين طرح وي يك شهر نمونه در غرب تهران است. وي در آنجا مشغول بناي يك قصر است. چندين شركت ساختماني كه وي در آنها منفعت دارد بر روي اين طرح كار مي‌كنند. فسادي كه در دربار وجود داشت، حقيقتاً ابعاد وحشتناكي به خود گرفته است. برادران و خواهران شاه، به خاطر واسطگي براي عقد قرارداد بين دولت ايران و شركت‌هايي كه گاه خودشان نيز جزء سهامداران عمدة آنها بودند، حق‌العملهاي كلاني به چنگ مي‌آورند، ولي گرفتاري اصلي در اين قضيه، فقط مسئله رشوه‌خواري يا دريافت حق كميسيون توسط خانواده سلطنتي نبود، بلكه اقدامات آنها الگويي براي تقليد ديگران مي‌شد و به صورت منفي درآمده بود كه جامعه را در هر سطحي به آلودگي مي‌كشاند. سرانجام فرياد اعتراض ملت مسلمان و شرافتمند ايران، شاه را از خواب خرگوشي بيدار كرد، ولي ديگر خيلي دير شده بود. شاه با تشكيل دولت جعفر شريف‌امامي، چنين وانمود كرد كه در صدد جبران گذشته و مبارزه با فساد است! و در نطقي راديويي ضمن ابراز به اصطلاح ندامت از عملكردش گفت: «من هم صداي انقلاب شما را شنيدم». اما چه كسي باور مي‌كرد؟ مردم با هدايت و رهبري مرجعيت ديني و مجتهدي جامع‌الشرايط و عميقاً آگاه، شخص شاه و خاندان سلطنتي را منشأ تمام فسادها و تباهي‌ها مي‌شناختند. مردم به حق معتقد بودند كه ماهيت رژيم، با فساد آميخته است. انتخاب نخست‌وزيري چون جعفر شريف‌امامي كه سرپرستي قمارخانه‌هاي بزرگ سلطنتي را در مقام عالي‌ترين مسئول بنياد پهلوي به عهده داشته و در تمام مفاسد مالي بنياد متهم به نظارت و سرپرستي بود نيز نتوانست طوفان انقلاب مردم ايران را خاموش سازد و مردم واقعاً ماهيت پر از مكر و نيرنگ رژيم را شناخته بودند و انتخاب نخست‌وزيران متعدد در اين دوره نيز نتوانست پيروزي ملت ايران را به عقب بيندازد. لذا مي‌بينيم كه دودمان پهلوي در 22/11/1357 براي هميشه از اين كشور برچيده شد. مبناي ثروت شاه و خانواده‌اش را املاك و مستغلات تشكيل مي‌دادند كه رضاخان قزاق به زور سرنيزه، دوز و كلك و زورگويي از طريق غصب املاك شخصي يا دهات خالصه به مالكيت دولت درآمد و تعدادي از آنان نيز به صاحبان اوليه‌شان بازگردانده شد. ولي ديري نپاييد كه محمدرضا پهلوي در اولين فرصت سركوب جنبش آزادي‌خواهانه و ضداستعماري مردم در سال 1328 ماده واحده‌اي از مجلس گذراند كه اين املاك را مجدداً به مالكيت وي بازمي‌گرداند. وي براي سرپوش گذاردن روي اين قضيه مجدد موقوفه‌اي درست كرد و به اصطلاح املاك را وقف امور خيريه نمود.(1) در سال 1329 در دوران اوج‌گيري مجدد جنبش ضداستبدادي و ضداستعماري، شاه كوشيد تا املاك را بفروشد و به همين منظور بانك عمران را تشكيل داد. ناگفته نماند كه سرمايه يك ميليون دلاري بانك از طريق پانصدهزار دلار كمك ترومن، دويست و پنجاه هزار دلار كمك كمپاني فورد و پنجاه هزار دلار پرداخت اداره املاك تأمين گشت. دولت دكتر مصدق اين نقشه دربار را خنثي نموده و املاك را مجدداً به دولت منتقل ساخت ولي در همين حال متعهد شد كه ساليانه مبلغ 60 ميليون ريال به دربار بپردازد.(2) با كودتاي 28 مرداد ورق عوض شد و همزمان با الغاء بسياري از دستاوردهاي جنبش، املاك نيز مجدداً به شاه تعلق يافت و در اين زمان املاك سلطنتي عبارت بود از 1277 ده كه تماماً و 706 ده كه قسمتي از آن متعلق به شاه بود به اضافه 1975 مرتع و مشاعاً 2281 قطعه مستغلات.(3) اين املاك به طور عمده در استان‌هاي ساحلي درياي خزر، قسمتي در كرمانشاه و قسمتي نيز در خراسان قرار داشت و درآمد ساليانه آنها 88 ميليون ريال تخمين زده مي‌شد. شاه كه با يك بار تجربه آموخته بود املاك بزرگ از دست رفتني هستند و نيز براي اجراي نقشة آمريكايي‌ها در مورد فروش زمين به دهقانان و اشاعه مناسبات سرمايه‌داري در ده، به فروش قسمتي از املاك خود ادامه داد. به قول دكتر وليان 517 ده به مساحت 200 هكتار به دهقانان – و البته به بهاي گزاف – فروخته شد. دهقانان مجبور بودند مجموعاً 120 ميليون تومان به بانك عمران، كه مأمور جمع‌آوري اقساط زمين بود بپردازند.(4) به هر رو، در فروردين ماه 1341 فروش املاك سلطنتي به دهقانان خاتمه يافته اعلام شد. ولي در سال 1345 روزنامه اطلاعات خبر از واگذاري 589 ده و مزرعه از املاك سلطنتي به سازمان اصلاحات ارضي براي فروش و پرداخت بهاي آنها به بنياد پهلوي داد (19 دي 1345) و معلوم شد كه اعلام خاتمه فروش املاك سلطنتي، دروغي بيش نبوده است. درباره فروش اين املاك ديگر هيچ‌گونه اطلاعي منتشر نشد. اگر فرض بر اين باشد كه اين 89 ده و مزرعه هم به فروش رسيده‌اند، باز شاه مالك حدود 1000 ده از همان املاك غصب شده رضاخاني است كه محمدرضا پهلوي به زور كودتا مجدداً غصب كرده است. ناگفته نماند كه برخي از دهات به اصطلاح فروخته شده به دهقانان در واقع به خواهران و برادران شاه داده شده بود. به عنوان مثال حدود 3700 هكتار زمين‌هاي دشت‌ناز در 20 كيلومتري شمال شرق ساري و به فاصله 18 كيلومتري دريا به عبدالرضا پهلوي واگذار شد.(5) اراضي وسيعي بين گنبدكاووس و كلاله را عليرضا برادرشاه به زور از مردم گرفته بود. غلامرضا برادر ديگر شاه در ده آرزوقلعه، زميني مي‌خرد و سپس آب را روي اراضي ديگر مي‌بندد و صاحبان آنها را به واگذاري اراضي خود وامي‌دارد. غلامرضا همچنين، «آرزو» و «بگورد» سيرجان را صاحب شد. منطقه وسيعي در آذربايجان شرقي شكارگاه سلطنتي اعلام مي‌شود و ساكنان دهات آن منطقه از جمله گل‌خرج، مي‌كرد، شاه مار، كليه داغي، مركن، سياباز، شجاع‌باز كه بيش از ده هزار نفر بودند از آنجا رانده مي‌شوند.(6) منبع ديگر ثروت شاه و خانواده‌اش خزانه دولتي است. به نظر شاه درآمدهاي شركت نفت، خزانه بانك ملي و غيره همه ملك شخصي اوست و به راستي هم او هر چقدر بخواهد از آنها مي‌گيرد و به هر كس كه خواست بذل و بخشش مي‌‌كند. چندين سال پيش به علت تضادهاي دروني هيأت حاكمه اسنادي فاش شد كه مجله (نيشن) در تاريخ 12 آوريل 1965 آن را مبناي مقاله‌اي تحت عنوان «راز بيليون دلار» قرار داد. در زير برخي از دريافت‌ها و پرداخت‌هايي را كه از حساب شماره 20-214895 بنياد پهلوي در اتحاديه بانك سوئيس، ژنو استخراج شده‌اند، و در مقاله فوق‌الذكر با ذكر تاريخ صدور چك و زمان واريز شده به حساب قيد گشته‌اند، مي‌آوريم. دريافت‌هاي بنياد پهلوي از: شركت ملي نفت ايران 20 ميليون دلار، سازمان برنامه 10 ميليون دلار، وزارت دارايي 25 ميليون دلار، محمدرضا پهلوي 55 ميليون دلار، اشرف پهلوي 6 ميليون دلار، ديگر پهلوي‌ها 15 ميليون دلار. ناگفته نماند كه اين مقادير تنها طي دو سال و اندي (1960 تا 1963) و فقط به يك شماره حساب بنياد پهلوي واريز و از آن برداشته شده‌اند.(7) طي سال‌هاي پس از كودتاي 28 مرداد و به ويژه پس از افزايش درآمد نفت مبالغ كلاني به حساب‌هاي بنياد پهلوي سرازير شده و در اختيار شاه و بستگان به رژيم پهلوي قرار گرفته است.(8) ولي سوءاستفاده‌هاي درباريان از خزانه ملي تنها به اين قبيل دريافت‌ها محدود نمي‌شود. براي مثال فرح پهلوي تحت عنوان «كارهاي عام‌المنفعه» بودجه خاصي از محل درآمدهاي نفت در اختيار داشت، كارهايي كه وظيفه دولت است و بودجه دولت كه بايد توسط سازمان‌هاي دولتي هزينه شود، به نام فرح پهلوي هزينه مي‌شود.(9) اعضاي خاندان پهلوي در شركت‌هاي متعددي سهيم بودند و فقط نام آنها در فهرست سهامداران و يا اعضاي هيأت مديره اين شركت‌ها امتيازات فراواني داشت. مصون بودن از تعقيب قضايي تنها امتيازي نيست كه درباريان و شركت‌هايشان از آن برخوردارند. اينگونه شركت‌ها به ندرت ماليات مي‌پردازند. بنياد پهلوي و سازمان شاهنشاهي خدمات اجتماعي فرح و وليعهد كه اصولاً بنا به قانون مصوبه مجلسين شاه از پرداخت ماليات معاف هستند، اينگونه شركت‌ها از وام و اعتبارات ارزان دولتي استفاده مي‌كنند. به عنوان نمونه تأسيسات كيش كه بنا به گفته منصف، مديرعامل شركت عمران كيش و فرماندار آن جزيره با وام دولتي ساخته شده است، در اختيار نزديكان شاه قرار داشت.(10) شهرام پهلوي‌نيا كه نمايندگي يك شركت سازنده دستگاه‌هاي حساب و الكترونيكي را دارد، با سوءاستفاده از قدرت خود و مادرش تعداد زيادي از اين دستگاه‌ها را به مؤسسات دولتي تحميل مي‌نمايد و تنها از قبل اين معاملات در عرض چند سال 50 ميليون دلار حق‌العمل به جيب مي‌زند.(11) منبع ديگر ثروت سرسام‌آور خاندان پهلوي رشوه‌هاي كلاني بود كه مي‌گرفتند. شاه در هر معامله اسلحه حق حساب مي‌گرفت. او فقط در يك معامله 15 ميلياردي با شركت‌هاي اسلحه‌سازي آمريكا 5/3 ميليارد دلار رشوه گرفته است. ديگر درباريان هم از نعمت حق‌العمل معاملات اسلحه بي‌بهره نمي‌مانند. در كميسيون سناي آمريكا فاش شد كه شهرام پهلوي‌نيا در ازاي كارسازي براي شركت «نورتروپ» چند ميليون دلار وام گرفته است و نيز فاش شد كه شركت «تكسترن» مبلغ 9/2 ميليون دلار به ارتشبد خاتمي داماد شاه رشوه داده است. ناگفته نگذاريم كه دريافت رشوه فقط به معاملات اسلحه محدود نمي‌شود. در هر سفارش بزرگ دولت به خارج، حالا از خريد گندم تا شكر و... پاي درباريان و اخذ رشوه مطرح مي‌باشد. شايع است كه در معامله معروف خريد 150 هزار تن شكر به قيمت هر تن هزار دلار كه پاي معاونان وزارت بازرگاني را به دادگاه كشيد، اشرف از قرار هر تن حدود 200 دلار حق‌العمل گرفت.(12) منبع پردرآمد ديگر درباريان قاچاق و معاملات مواد مخدر است. هر چند كه در اين مورد نيز اطلاع زيادي در دست نيست، ليكن آنچه هست براي ديدن ابعاد مسئله كافي است. در 17 نوامبر سال 1961 اشرف پهلوي در فرودگاه «سكوان ترن» ژنو، با چمداني پر از مواد مخدر (هروئين) به دام مي‌افتد، كه در اينجا محمدرضا، وارد قضيه شده، خواهر خود را از معركه نجات مي‌دهد.(13) همين قضيه براي شخصي به نام هوشنگ دولو، رئيس دفتر شاه اتفاق افتاد و وي نيز در سپتامبر 1971 با مقادير زيادي مواد مخدر توسط پليس سوئيس شناسايي گرديد. در همين زمان شاه نيز در «سن موريتس» سوئيس حضور داشته و علي‌رغم درخواست مقامات سوئيس، هوشنگ دولو، همراه با شاه از اين كشور خارج مي‌شود. تنها شخصي به نام قريشي دستگير مي‌شود كه ايشان هم با 750 هزار دلار وجه‌الضمان آزاد مي‌گردد.(14) درباريان در كشت ترياك به طور وسيعي دست داشتند في‌المثل دهها هكتار اراضي از سوي شاپور محمودرضا به زير كشت خشخاش رفته بود و هر سال خروارها محصول آن به بازار مي‌رفت.(15) بنا به آمار سازمان جهاني بهداشت در سال 1970 از 18454 كيلو مواد مخدره‌اي كه در ايران توقيف شده بود تنها 329 كيلو را نابود كرده و 152 كيلو را به طور قانوني فروخته بودند، بقيه كه شامل 17973 كيلو مي‌شد، ناپديد گشت.(16) از اين منابع درآمد بود كه شاه و خانواده‌اش زندگي تجملي و عياشي‌هاي خود را تأمين مي‌كردند. از همين منابع است كه اشرف مي‌توانست در هفته اول فروردين 1353 در يك قمارخانه در شهر «كان» تنها در يك شب 15 ميليون فرانك فرانسه ببازد.(17) با همين منابع درآمد بود كه شاه و خانواده‌اش بزرگ‌ترين و نيرومندترين گروه سرمايه‌داري خصوصي را در ايران به وجود آورده بودند. در ادامه براي نمونه، فهرستي از داراييها و اموال خاندان پهلوي را جهت بهتر شناختن عمق قضايا مي‌آوريم: بانكها، شركت‌هاي بيمه و مؤسسات سرمايه‌گذاري وابسته به خاندان پهلوي 1. بانك عمران: سرمايه 4 ميليارد ريال، دارايي 110112 ميليون ريال (اسفند 56) بنياد پهلوي كليه سهام. 2. بانك ايرانشهر: سرمايه 3 ميليارد ريال، دارايي 26747 ميليون ريال (اسفند 55) بنياد پهلوي 30% سهام. 3. بانك داريوش: سرمايه 5 ميليارد ريال، دارايي 24146 ميليون ريال (اسفند 56) بنياد پهلوي سهامدار عمده. 4. بانك توسعه و سرمايه‌گذاري ايران: سرمايه 3040 ميليون ريال، دارايي 21642 ميليون ريال (اسفند 55) بنياد پهلوي جزو سهامداران. 5. بانك اعتبارات ايران: سرمايه 2 ميليارد ريال، دارايي 123458 مييون ريال، شفيق‌ها (فرزندان اشرف) سهامدار عمده. 6. بيمه ملي ايران: سرمايه 150 ميليون ريال بنياد پهلوي كليه سهام. 7. شركت عمران ترنيوال ايران: بنياد پهلوي و سه شركت خارجي سهامداران. 8. شركت سرمايه‌گذاري عمران: بنياد پهلوي سهامدار عمده. 9. شركت ايرانشهر فينانس: بنياد پهلوي جزو سهامداران. 10. شركت آرياليسينگ: بنياد پهلوي جزو سهامداران. 11. بانك صنعتي شهريار: سازمان شاهنشاهي خدمات اجتماعي جزو سهامداران. 12. شركت بين‌المللي توسعه و عمران: سرمايه 70 ميليون ريال بنياد اشرف پهلوي و دو شركت خارجي سهامداران. 13. شركت خدمات بيمه‌اي خاورميانه: بنياد اشرف پهلوي كليه سهام. 14. مركز بين‌المللي پروژه‌هاي ايران بروزا پهلوي (زن احمدرضا) و يك شركت آلماني كليه سهام. 15. شركت پس‌انداز وام مسكن كوروش: بنياد پهلوي و خيريه فرح پهلوي جزو سهامداران. 16. شركت وام پس‌اندازان اكباتان: بنياد پهلوي جزو سهامداران. 17. شركت عمران فينانسيه: مركز در ژنو براي سرمايه‌گذاري در خارج از كشور بنياد پهلوي سهامدار عمده. 18. فرست ويسكانسيس كوريورپش: بنياد پهلوي 5% سهام. صنايع فلزي 1. شركت جنرال موتورز ايران: سرمايه 900 ميليون ريال، بنياد پهلوي اكثريت سهام 2. شركت جيپ: سرمايه 600 ميليون ريال بنياد پهلوي اكثريت سهام. 3. شركت هپگو: مونتاژ ماشين‌هاي راه‌سازي و ديگر خودروهاي سنگين، سرمايه 700 ميليون ريال، بنياد پهلوي سهامدار عمده. 4. شركت توليد شاسي و بدنه اتومبيل در ايران: سرمايه 600 ميليون ريال بنياد پهلوي و شركت آلماني تيسن كليه سهام. 5. شركت پيشتازان: مونتاژ موتورسيكلت و دوچرخه، شهناز پهلوي با مشاركت شركت هونداي ژاپن، كليه سهام. 6. شركت توليدي تيزرو: شهناز پهلوي با مشاركت شركت هونداي ژاپن، كليه سهام. 7. شركت پرشيال متال فورنر: توليد پروفيل فلزي و جراثقال سقفي سرمايه 108 ميليون ريال، پهلبدها سهامدار عمده. 8. گروه كارخانه‌هاي نورد آلومينيوم: عبدالرضا پهلوي سهامدار عمده. 9. شركت ايران – جان دير: مونتاژ تراكتور، سرمايه اوليه 700 ميليون ريال عبدالرضا پهلوي سهامدار عمده. 10. شركت كارخانجات نورد و پروفيل ساوه: منيژه پهلوي (همسر غلامرضا) سهامدار عمده 11. شركت بورد و لوله اهواز: سازمان شاهنشاهي و خدمات بنياد پهلوي جزو سهامداران. 12. شركت صنعتي ايرتراكستون: ساختن جرثقيل، اهرم و غيره، بنياد پهلوي جزو سهامداران 13. شركت ابرفو: قالب‌سازي و ريخته‌گري، بنياد پهلوي جزو سهامداران. 14. شركت داك تيران: توليد لوله‌هاي چدني بنياد پهلوي جزو سهامداران. 15. شركت آلوم پارس: توليد وسايل آلومينيومي، شمس پهلوي جزو سهامداران. صنايع متفرقه 1. شركت بريجستون ايران: سرمايه 185 ميليون ريال، محمودرضا پهلوي با مشاركت دو شركت ژاپني سهامدار عمده. 2. شركت توليدي كيان‌تاير: بنياد پهلوي سهامدار عمده. 3. شركت زگالش: ساخت آند، كاتدوالكترولو، بنياد پهلوي سهامدار عمده. 4. شركت تارابگين: ساخت انواع عايق‌هاي حرارتي و صوتي، بنياد پهلوي سهامدار عمده. 5. شركت كارخانه‌هاي مداد ايران، موقوفه آرامگاه پهلوي كليه سهام. 6. شركت لادال: توليد مواد شيميايي، بنياد پهلوي اكثريت سهام. 7. گروه صنايع كاغذ پارس: سازمان شاهنشاهي خدمات سهامدار عمده. 8. شركت حرير پارس: سازمان شاهنشاهي خدمات سهامدار عمده. 9. شركت داروپخش: سرمايه 120 ميليون ريال، داروسازي، سازمان شاهنشاهي خدمات كليه سهام. 10. شركت توليدي و صنعتي آبگينه: توليد شيشه جام با مشاركت شركت گلاوريل بلژيك، خيريه فرح پهلوي جزو سهامداران. 11. شركت شل شيميايي ايران: توليد مواد شيميايي و سموم دفع آفات نباتي با مشاركت شركت شل – هلند، شهرام پهلوي‌نيا سهامدار عمده. صنايع نساجي 1. شركت شه‌باف: سرمايه 480 ميليون ريال، محمودرضا پهلوي سهامدار عمده. 2. شركت ايران پوپلين: سرمايه 200 ميليون ريال، محمودرضا پهلوي جزو سهامداران. 3. ريسندگي و بافندگي آذر اصفهان: شهرام پهلوي‌نيا جزو سهامداران. 4. شركت ريسندگي و بافندگي كرج: غلامرضا پهلوي و خانواده، اكثريت سهام. صنايع ساختماني 1. شركت سيمان فارس و خوزستان: سرمايه هفت ميليارد ريال، بنياد پهلوي، اكثريت سهام. 2. شركت سيمان آبيك قزوين: بنياد پهلوي، اكثريت سهام. 3. شركت سيمان تهران: بنياد پهلوي، سهامدار عمده. 4. شركت صنايع سيمان غرب: بنياد پهلوي جزو سهامداران. 5. شركت پارسوئد: ايجاد قطعات پيش‌ساخته ساختماني، سازمان شاهنشاهي خدمات جزو سهامداران. 6. شركت آجر جنوب: محمودرضا پهلوي، اكثريت سهامداران. 7. شركت گچ تهران: بنياد پهلوي و شهرام پهلوي‌نيا، جزو سهامداران. 8. شركت ايرانيت: بنياد پهلوي، جزو سهامداران. 9. شركت پلاست ايران: توليد لوازم ساختماني، بنياد پهلوي جزو سهامداران. 11. شركت آهك چالوس: مهدي بوشهري (شوهر اشرف) جزو سهامداران. معادن 1. شركت معدني سنگواره: بنياد پهلوي، 40% سهام. 2. شركت آبسنگ: خيريه فرح جزو سهامداران. 3. شركت فيروزه مشهد: محمودرضا پهلوي، اكثريت سهام. 4. شركت صنعتي شهوند: محمودرضا پهلوي، سهامدار عمده. 5. شركت معدني دونا: محمودرضا پهلوي، سهامدار عمده. 6. شركت معدني ايران و روماني: محمودرضا پهلوي، جزو سهامداران. 7. شركت دونا سنگ: بنياد پهلوي و محمودرضا پهلوي جزو سهامداران عمده. 8. شركت معادن نوركان: محمودرضا پهلوي سهامدار عمده. شركت‌هاي ساختماني 1. سازمان نوسازي و عمراني ارضي غرب تهران: بنياد پهلوي، كليه سهام. 2. سازمان عمران كيش با سرمايه‌گذاري حدود 200 ميليون دلار، بنياد پهلوي كليه سهام. 3. شركت عمران و آپارتمان‌سازي خوردين، بنياد پهلوي كليه سهام. 4. شركت ساختماني عمران تكلار: بنياد پهلوي و دو شركت يوناني و دانماركي، كليه سهام. 5. شركت عمراني و شهرسازي شميران‌نو: بنياد پهلوي سهامدار عمده. 6. شركت ساختماني فرانكور ايرانين: بنياد پهلوي كليه سهام. 7. شركت ساختماني آربيتا: بنياد پهلوي كليه سهام. 8. شركت مونتكس ايران: بنياد پهلوي و يك شركت آلماني كليه سهام. 9. شركت آتي‌ساز: بنياد پهلوي جزو سهامداران. 10. شركت خانه‌سازي اسكان ايران: بنياد پهلوي و شركت آمريكايي رينولدز كوشتراكشن كليه سهام. 11. شركت لتمال كن: بنياد پهلوي، اكثريت سهام. 12. شركت نوكار: بنياد پهلوي جزو سهامداران. 13. شركت ساختماني گلزار: بنياد پهلوي سهامدار عمده. 14. شركت ساختماني كلبه: محمودرضا پهلوي سهامدار عمده. 15. شركت م. ج. م: محمودرضا پهلوي اكثريت سهام. 16. شركت عمران ملك‌شهر (ساختمان يك شهرك در نزديكي اصفهان): محمودرضا پهلوي سهامدار عمده. 17. شركت خانه‌سازي و توسعه تهران بزرگ: محمودرضا پهلوي سهامدار عمده. 18. شركت شهرسازي و ساختماني فرح‌آباد: محمودرضا پهلوي اكثريت سهام. 19. شركت فشيران: كيوان پهلوي‌نيا، پسر فاطمه پهلوي اكثريت سهام. 20. گروه مهندسي مشاور لوترك: كيوان پهلوي‌نيا اكثريت سهام. 21. شركت سهامي مهندسي و نوسازي ايران مونير: شهرام پهلوي‌نيا با مشاركت يك گروه فرانسوي، كليه سهام. 22. شركت كايدسميت اينترنشنال: شهرام پهلوي‌نيا با مشاركت يك گروه خارجي، كليه سهام. 23. شركت خانه‌سازي الهيه: شهرام پهلوي‌نيا اكثريت سهام. 24. شركت مهندسي و ساختماني ايران نيهون: شهرام پهلوي‌نيا به اضافه يك گروه شركت‌هاي ژاپني، كليه سهام. 25. شركت مهستان: بنياد اشرف پهلوي كليه سهام. 26. شركت گسترش شمال شهياد: سرمايه 1000 ميليون ريال، اشرف پهلوي كليه سهام. 27. شركت سازانكو: بنياد اشرف پهلوي و يك شركت خارجي كليه سهام. 28. شركت ث. ژ. آ: مهدي بوشهري و يك گروه خارجي، كليه سهام. 29. شركت عمراني شهر صنعتي ساوه: شهباز پهلبد پسر شمس پهلوي اكثريت سهام. 30. شركت فياتك: شهر آزاد پهلبد، دختر شمس و يك شركت ايتاليايي اكثريت سهام. 31. شركت آناهيتا: شهباز پهلبد كليه سهام. 32. شركت ايران موبيل هرمز: شهباز پهلبد پسر شمس اكثريت سهام. 33. شركت ساختماني فرامين: شهباز پهلبد اكثريت سهام. 34. شركت شهر صنعتي كورش: شهباز پهلبد اكثريت سهام. 35. شركت كورش بنا: شهباز پهلبد جزو سهامداران. 36. شركت ساختماني و مهندسي مهرشهر: شهباز و پهلبد اكثريت سهام. 37. شركت ايراسر: شهباز پهلبد اكثريت سهام. 38. شركت سازگان: شهباز پهلبد اكثريت سهام. 39. شركت ايرا – اسبي كاپاك: پهلبدها و يك شركت فرانسوي كليه سهام. 40. شركت ساختماني خطوط لوله ايران: پهلبدها يك سهم. 41. شركت سامان ايران: شهرام پهلوي‌نيا جزو سهامداران. 42. شركت شيشان: غلامرضا پهلوي 40% سهام. 43. شركت اينداستريال هومز اينترنشنال: غلامرضا و منيژه پهلوي كليه سهام. 44. شركت سودنك ايران: شفيق‌ها سهامدار عمده. صنايع غذايي به واحدهاي كشاورزي و دامداري 1. شركت توليدي قند كرج: بنياد پهلوي اكثريت سهام. 2. شركت قند پارس: بنياد پهلوي اكثريت سهام. 3. شركت قند مرودشت: بنياد پهلوي اكثريت سهام. 4. شركت توليدي كارخانه قند و تصفيه شكر اهواز: بنياد پهلوي اكثريت سهام. 5. شركت قند دزفول: بنياد پهلوي اكثريت سهام. 6. شركت قند فسا: بنياد پهلوي اكثريت سهام. 8. شركت قند كرمانشاه: بنياد پهلوي سهامدار عمده. 9. شركت قند لرستان: بنياد پهلوي اكثريت سهام. 10. شركت زرنوش: بنياد پهلوي سهامدار عمده. 11. شركت كشت و صنعت جيرفت: بنياد پهلوي 20% سهام. 12. شركت ايران شل – كات: بنياد پهلوي 10% سهام. 13. شركت دامداري و كشاورزي ايران اسكاتيش: بنياد پهلوي و شمس پهلوي اكثريت سهام. 14. شركت توليد و بسته‌بندي گوشت زياران: بنياد پهلوي جزو سهامداران. 15. شركت توليدي وردا: كارخانجات سركه‌سازي و توليد مواد غذايي، نيلوفر پهلوي‌نيا دختر حميدرضا سهامدار عمده. 16. شركت كشت و صنعت شهبازان: محمودرضا پهلوي اكثريت سهام. 17. شركت كشاورزي كيان‌شهر: محمودرضا پهلوي اكثريت سهام. 18. شركت كشاورزي و دامپروري ايران: محمودرضا پهلوي اكثريت سهام. 19. شركت كشت و صنعت و مجتمع گوشت فتك خشكه رود: محمودرضا پهلوي سهامدار عمده. 20. شركت صنايع كشاورزي گل‌تپه: محمودرضا پهلوي سهامدار عمده. 21. شركت عمران روستاي ايران: شهرام پهلوي‌نيا، سهامدار عمده. 22. كارخانه كشمش تاكستان: بنياد پهلوي كليه سهام. 23. شركت توليد عمران دشت: توليد خوراك دام و طيور و توليد الكل، بنياد پهلوي اكثر سهام. 24. شركت كشاورزي و آبياري نيولا: كيوان پهلوي‌نيا اكثريت سهام. 25. شركت صنايع روغن‌نباتي، شكوفه آريا: بنياد پهلوي و فاطمه پهلوي اكثريت سهام. 26. شركت كي دشت: شهناز پهلوي و شوهرش خسرو جهانباني اكثريت سهام. 27. شركت جهان‌مورا: شهناز پهلوي و شوهرش خسرو جهانباني اكثريت سهم. 28. شركت توليد ابريشم ايران: شهرام پهلوي‌نيا و يك گروه ژاپني كليه سهام. 29. مجتمع دامپروري و شير پاستوريزه شهفر: شهرام پهلوي‌نيا جزو سهامداران. 30. شركت گله: ايجاد واحدهاي كشت و صنعت، اشرف پهلوي كليه سهام. 31. شركت بذر پيشرو: عبدالرضا پهلوي سهامدار عمده. 32. سازمان كشاورزي دشت‌ناز: عبدالرضا پهلوي‌نيا كليه سهام. 33. شركت شهيرين: احمدرضا و روزا پهلوي كليه سهام. 34. شركت تهران يوزه: واردات گوشت و غلات احمدرضا و روزا پهلوي اكثريت سهام. 35. سازمان كشاورزي علي پهلوي، علي پهلوي پسر عليرضا كليه سهام و... شركت‌هاي بازرگاني 1. شركت بهداشتي عمران: واردات مواد دارويي و لوازم آرايش بنياد پهلوي سهامدار عمده. 2. شركت ماشين‌آلات عمراني: واردات ماشين‌آلات راه‌سازي و ساختماني محمودرضا پهلوي سهامدار عمده. 3. شركت سولرز ايران: واردات و حق‌العمل‌كاري مهدي بوشهري اكثريت سهام. 4. شركت آپريل موزيك: پخش نوار و صفحه مهدي بوشهري اكثريت سهام. 5. شركت توليدي و بازرگاني مهرآفرين: واردات و نمايندگي شهباز پهلبد اكثريت سهام. 6. شركت توسعه تجارت شهاوران: احمدرضا پهلوي، سهامدار عمده. 7. شركت بي. اند. اف،‌ واردات و نمايندگي: بهمن پهلوي پسر غلامرضا، اكثريت سهام. شركت‌هاي خدماتي 1. شركت ان. سي. آر. ايران: پخش لوازم الكترونيكي در ايران، بنياد پهلوي 28% با مشاركت نشنال كش رجيتر آمريكا. 2. شركت حفاري سد ايران و عمليات حفاري و تعمير چاه‌هاي نفت و گاز بنياد پهلوي با مشاركت سد كوانيك. 3. شركت خدمات دريايي ايران: بنياد پهلوي كليه سهام. 4. بنگاه بخت‌آزمايي ملي: سازمان شاهنشاهي خدمات كليه سهام. 5. شركت فوتبال ايران: بنياد پهلوي، سهامدار عمده (تيم پرسپوليس). 6. شركت تداركات و خدمات دريايي باسكو: محمودرضا پهلوي سهامدار عمده. 7. شركت سي. آر. سي: فاطمه پهلوي سهامدار عمده (ساختمان بولينگ). 8. شركت خدمات هواپيمايي ژاپن: شهرام پهلوي‌نيا سهامدار عمده. 9. شركت هواپيمايي ارتاكسي: شفيق اكثريت سهام. 10. شركت هواپيمايي خدمات ويژه: شفيق‌ها جزو سهامداران. 11. انجمن قايقراني بادباني: شهريار شفيق. 12. شركت خدمات سينمايي و فيلمبرداري: مهدي بوشهري اكثريت سهام. 13. شركت آبهاي معدني دماوند: مهدي بوشهري و يك شركت فرانسوي. 14. كانون ورزشي مهر: مهرداد پهلبد شوهر شمس. 15. كلوپ ورزشي درياكنار: غلامرضا پهلوي و بنياد پهلوي كليه سهام. 16. شركت مزون و دكور: سيمين‌دخت آتاباي (نوه رضاشاه) كليه سهام. 17. شركت ايران شكار: كامران آتاباي. 18. شركت جهانگردي ايران و ژاپن: بنياد پهلوي جزو سهامداران. 19. شركت ايران ساسو (كاميون برنارد) مقاطعه‌كاري و اداره اموال شفيق‌ها جزو سهامداران. 20. شركت ليزينگ ايران: عمليات ليزينگ شفيق‌ها جزو سهامداران. 21. شركت سافريدان: معاملات رهن، شفيق‌ها جزو سهامداران. 22. سافريناس: شفيق‌ها جزو سهامداران. 23. شركت هتل‌هاي لوكس ايران: بنياد پهلوي كليه سهام. 24. سازمان عمراني و توريستي نمك‌آبرود: بنياد پهلوي سهامدار عمده. 25. شركت هتل‌هاي ايران: بنياد پهلوي 50% سهام. هتل‌هايي كه بنياد پهلوي با كليه سهام آنها را در دست داشت و يا در سهام آنها سهيم بود،‌ از جمله عبارتند از: هتل‌هاي بابلسر، ونك، رامسر، آريا، شرايتون، كوروش، چالوس، داريوش، گامرون، هتل پرسپوليس، هايت خزر، هايت مشهد، هيلتون تهران، تخت‌سر آبعلي، شاهي، بوعلي همدان و...(18) نتيجه‌گيري پيروزي انقلاب اسلامي در 22 بهمن 1357 عوامل و دلايل گوناگوني داشت و كارشناسان بسياري در داخل و خارج كشور در اين زمينه قلم‌فرسايي كرده‌اند. برخي از اين كارشناسان معتقدند فساد مالي خاندان پهلوي يكي از دلايل انقلاب ايران مي‌باشد. ما نيز در اين مقاله سعي كرديم با توجه به اسناد موجود گاهي كوتاه و مجمل به پرونده مفاسد و دارايي‌هاي رژيم پهلوي بيندازيم كه در سرنگوني آن بي‌تأثير نبوده است. اشرف پهلوي كه در فرانسه لقب پلنگ سياه به او داده‌اند، يكي از فاسدترين اشخاص اين خاندان بود كه حتي در دوران حكومت ملي مصدق نيز به خاطر همين مفاسد به خارج از كشور تبعيد شد و پس از كودتاي 28 مرداد به ايران بازگشت و تا پيروزي انقلاب اسلامي به غارت و چپاول ثروت‌هاي اين كشور ادامه داد. در بسياري از معاملات و پروژه‌هاي بزرگ اقتصادي رد پاي يكي از درباريان پيداست. در رأس آنان برادران و خواهران محمدرضا، برادرزاده‌ها و خواهرزاده‌هاي او حضور داشتند كه اين مفاسد از چشم تيزبين مردم ايران دور نمي‌ماند و با افشاگري روحانيون و به ويژه حضرت امام خميني كه رهبري انقلاب را بر عهده داشتند و ديگر گروه‌هاي مبارز و انقلابي توانستند سرانجام سرچشمه و منشأ فساد را از اين كشور بيرون برانند و نظام جمهوري اسلامي را جايگزين نظام شاهنشاهي كنند.(19) پي‌نوشت‌ها: 1. آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي، كد 3051. 2. آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي، كد 1773. 3. آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي، كد 1773. 4. آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي، كد 1773. 5. آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي، كد 1773. 6. آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي، كد 1/3050. 7. آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي، كد 1773. 8. آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي، كد 3264. 9. آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي، كد 19، عبدالمجيد مجيدي. 10. آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي، كد 2/3050. 11. آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي، كد 1773. 12. آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي، كد 1773. 13. آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي، كد 4010، اشرف پهلوي. 14. آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي، كد 737، اميرهوشنگ دولو قاجار. 15. آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي، كد 638. محمودرضا پهلوي. 16. آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي، كد 1773. 17. آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي، كد 1002، اشرف پهلوي. 18. آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي، كد 1773. 19. اسناد ضميمه مقاله از آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي كد 12168 تهيه شده است.

همايش پژوهشي اسناد دفاع مقدس

همايش پژوهشي اسناد دفاع مقدس به همت پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس، نخستين همايش پژوهشي اسناد دفاع مقدس در ساختمان گنجينه اسناد ملي برگزار شد. در اين همايش كه با هدف ايجاد ارتباط و هماهنگي ميان مراكز دست‌اندركار حفظ و حراست از اسناد جنگ تحميلي و فراهم‌سازي زمينه عرضه اسناد به محققان و پژوهشگران تشكيل شد، كارشناسان و صاحب‌نظران و اساتيد دانشگاه به طرح ديدگاه‌هاي خود راجع به اهميت اسناد و چگونگي دسترس‌پذير كردن آنها بيان كردند. آقاي ابوالفضل حسن‌آبادي دانشجوي دكتراي تاريخ محلي و سرپرست گروه اسناد كتابخانه مركز آستان قدس در مقاله خود تحت عنوان «نقش آرشيو‌هاي منطقه‌اي در نگهداري اسناد و مدارك جنگ نوشت: آرشيو‌ها عنوان مكاني براي نگهداري و اسناد، نقش تأثيرگذاري بر روند تحولات فرهنگي جامعه دارند. وي در اين مقاله به موضوع آرشيو‌هاي محلي جنگ پرداخته است. در اين بررسي و براي روشن شدن اهميت موضوع، ابتدا به دسته‌بندي انواع آرشيو‌ها و مراكز جنگ در داخل و خارج پرداخته شده و بررسي مقايسه‌اي كاركردي بين آن‌ها، نقاط ضعف عملكرد مراكز در ايران را مي‌نماياند. ايشان در ادامه با پرداختن به موضوع اهميت كاركردي آرشيو‌هاي منطقه‌اي و محلي در جنگ، پيشنهاداتي به منظور بهبود عملكرد مراكز درگير در اسناد جنگ ارائه كرده است. آقاي سيدكاظم حافظيان رضوي عضو هيأت علمي سازمان آموزش، تحقيقات و ترويج جهاد كشاورزي در مقاله خود تحت عنوان «پاسداري منابع اطلاعات و مدارك جنگ در خدمت صلح پايدار» نوشت: جنگ تحميلي هشت ساله عراق عليه ايران در قرن بيستم به ارتش، سپاه، بسيج و جهاد سازندگي و حمايت و پشتيباني نيروهاي مردمي در سراسر ايران، حماسه‌اي به يادماندني رقم زد. تاريخ‌نگاران، وقايع‌نويسان، شاعران و نويسندگان مي‌توانند صحنه‌هاي اين دلاورمردي‌ها را به ثبت رسانند. در اين مقاله آمده است: اطلاعات، اسناد و مدارك به جا مانده از دفاع مقدس، ماده خام باارزشي براي پژوهشگران و نويسندگان علاقه‌مند به اين حوزه است. دست‌اندركاران گردآوري، سازماندهي و اشاعه اين آثار براي انجام هر چه بهتر رسالت و وظيفه خود، بايد جنبه‌ها و ابعاد گوناگون را در اين مسير در نظر بگيرند. اين مقاله با توجه به تجربيات نگارنده، توجهاتي به رعايت اين جنبه‌‌ها داشته است. دكتر مرتضي نورائي دانشيار گروه تاريخ دانشگاه اصفهان و آقاي مهدي ابوالحسني دانشجوي دوره دكتراي تاريخ شفاهي دانشگاه اصفهان مقاله مشتركي تحت عنوان «رابطه شواهد شفاهي و اسناد مكتوب در تاريخ‌نگاري معاصر» ارائه كردند. در اين مقاله آمده است: سرعت و تنوع رويدادها در جهان معاصر، ضرورت بهره‌گيري از انواع شواهد و مدارك را دوچندان كرده است. به رغم كثرت وسايل ضبط و ثبت رويدادها، همچنان نيروهاي پشت صحنه و موضوعاتي فراوان در پرده سكوت مي‌مانند. در اين ميان، تاريخ شفاهي با نشان دادن حيطه‌هاي جديد تاريخ‌نگاري و توجه به حاشيه‌هاي تاريخ رسمي و مكتوب، مدارك و شواهد باارزشي را به ميدان تحقيقات تاريخي آورده است. رسالت متصور براي تاريخ و علم تاريخ، ماهيت منابع تاريخي، به ويژه شواهد شفاهي و جايگاه آن در تحقيقات تاريخي، ارتباط ميان شواهد شفاهي و اسناد مكتوب در تاريخ‌نگاري معاصر، موضوعات اصلي اين مقاله است. آقاي سيدميثم مطهري دانشجوي كارشناسي ارشد كارگرداني در مقاله خود تحت عنوان «اعتبارسنجي مقالات تئاتر دفاع مقدس از نظر قابليت به سند» نوشت: در حوزه فرهنگي – هنري ايران، نمايش و تئاتر همواره مورد توجه نخبگان و روشنفكران جامعه بوده است. نمودار تحولات موضوعي اين هنر پس از انقلاب اسلامي به نحو چشمگيري تصاعدي بوده است. چرا كه با وقوع انقلاب و پس از آن جنگ تحميلي، ارزش‌ها و باورهاي ناشي از تمايلات بياني فروخورده مردم، بروز نموده و راه را براي آفرينش‌هاي هنري جديد در مسيري كه تازه و ناشناخته مي‌نمود باز كردند. از نمونه‌هاي بارز اين خلاقيت‌ها، شكل‌گيري كاملاً مردمي جرياني به نام تئاتر دفاع مقدس است كه در جبهه‌هاي جنگ ظهور يافت و تاكنون اوج و فرودهاي بسياري تجربه كرده است. به فاصله اندكي از اين جريان، فعاليت پژوهشي گسترده‌اي نيز به صورت موازي در حال شكل‌گيري است كه پس از جنگ به صورت جدي داعيه نقد و آسيب‌شناسي آثار نمايشي دفاع مقدس را با هدف ارتقاء سطح كيفي پي‌مي‌گيرد و به صورت مستقيم در نشريات تخصصي تئاتر ايران خودنمايي مي‌كند. با اين وجود پس از گذشت بيش از دو دهه از اين فعاليت‌ها، هنوز در سطح كيفي آثار و سطح علمي اين پژوهش‌ها با چالش جدي روبه‌رو هستيم. بي‌ترديد مي‌توان علت اين نابساماني را در عدم پژوهش مستند و روش‌مند جستجو كرد. يكي از مهم‌ترين علل عدم اعتبار مقالات منتشره در زمينه تئاتر دفاع مقدس، عدم استناد محكم آنها به اسناد باقي‌مانده جنگ تحميلي است. آقاي اميرحسين مرداني كارشناس ارشد علوم كتابداري و اطلاع‌رساني در مقاله خود تحت عنوان «تحليل پايان‌نامه‌هاي دفاع مقدس سال‌هاي 1359 تا 1389» با استفاده از روش تحليل محتوا به بررسي پايان‌نامه‌هاي دفاع مقدس موجود در پژوهشگاه علوم و فناوري اطلاعات ايران پرداخته است . جامعه مورد مطالعه اين پژوهش 323 عنوان پايان‌نامه دانشگاه‌هاي كشور در فاصله سال‌هاي 1359 تا 1389 است. يافته‌هاي پژوهش نشان مي‌دهد كه 73 درصد از پايان‌نامه‌هاي دفاع مقدس مربوط به مقطع كارشناسي ارشد بوده و در كليه مقاطع تحصيلي پديدآورندگان مرد بيشترين تأليف را داشته‌اند. طبق اين مقاله يك سوم پايان‌نامه‌هاي ارائه شده مربوط به رشته‌هاي پزشكي است و دانشگاه‌هاي تهران و شهيدبهشتي بالاترين سهم را در تدوين پايان‌نامه‌هاي دفاع مقدس به خود اختصاص داده‌اند. سير تدوين پايان‌نامه‌ها در اين حوزه حركتي صعودي نشان مي‌دهد؛ در فاصله اين سال‌ها، موضوعات آسيب‌شناسي پزشكي و ادبيات دفاع مقدس پراستفاده‌ترين موضوعات هستند. در نهايت مشخص مي‌شود كه 42 درصد پايان‌نامه‌ها از روش پژوهش پيمايشي بهره برده‌اند. آقاي غلامرضا عزيزي مسئول پژوهشكده اسناد ملي در مقاله خود تحت عنوان «ملاحظاتي در دسترسي به اسناد» نوشت: يكي از وظايف مهم آرشيو‌ها، به ويژه آرشيو‌هاي ملي، دسترس‌پذير ساختن اسناد و اشاعه اطلاعات براي كاربران است. با اين وجود مواردي وجود دارد كه آرشيو‌ها را در انجام اين مهم با ممانعت‌هايي مواجه مي‌كند. آرشيو‌هاي ملي با توجه به ميزان كم‌تر مراجعانشان نسبت به ساير مراكز و نهادهاي اطلاع‌رساني، با بهره‌گيري از روش‌هاي گوناگون مي‌كوشند بر ميزان كاربران خويش بيفزايند. اما همواره، شماري از مراجعان به آرشيو‌ها، از ميزان و نحوة خدمات ارائه شده ابراز نارضايتي مي‌كنند. اين دوگانگي از كجاست؟ اين مقاله در تلاش است تا ضمن پاسخگويي به اين پرسش و اشاره به محدوديت‌هاي استفاده از اسناد، برخي موارد مربوط به سياست دسترسي به اسناد دفاع مقدس را بنماياند. خانم نسرين نگاهبان كارشناس رشته علوم سياسي از دانشگاه تهران و كارشناس ارشد برنامه‌ريزي و بررسي اسناد و مدارك در مقاله خود تحت عنوان «اسناد دفاع مقدس و فعاليت‌هاي آرشيوي مرتبط با آن» نوشت: جنگ تحميلي عراق عليه ايران به طور رسمي در 29 شهريور 1359 آغاز شد. متعاقب آن در 31 شهريور 192 هواپيماي جنگنده بمب‌افكن، براي حمله به فرودگاه‌هاي ايران، از مرزهاي دو كشور عبور كردند و بيست دقيقه بعد از اين اقدام، وزير دفاع كشور عراق اين موضوع را به صدام‌حسين گزارش كرد و بدين ترتيب جنگ بين دو كشور آغاز شد. هم‌اكنون پس از گذشت 22 سال از اين جنگ، نمي‌توان منكر آثار و نشانه‌هايي شد كه از آن در حوزه‌هاي مختلف نظامي، سياسي، اقتصادي و اجتماعي بر جاي مانده است. شناخت واقعيت جنگ، بدون شناخت آثار و نشانه‌هاي آن، غيرممكن است. نقش اسناد در تحليل موضوعات تاريخي و بررسي چيستي و چگونگي آنها امري آشكار است. اهميت بررسي اسناد براي كشف واقعيت‌ها، پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس را بر آن داشته تا با فراهم آوردن آرشيوي از اسناد مربوط به اين حادثه، مكاني را براي مراجعه پژوهشگران فراهم آورد و زمينه را براي آشكارسازي حقايق مستعد سازند. آقاي احمديار محمدي كارشناس ارشد مديريت امور دفاعي و مسئول سابق واحد پرسنلي لشكر در دوران دفاع مقدس در مقاله خود تحت عنوان «مديريت منابع انساني در دوران دفاع مقدس با توجه به اسناد» نوشت. اين نوشتار در پي بررسي نحوه مديريت منابع انساني يكي از يگان‌هاي سپاه در دوران دفاع مقدس بوده تا بتواند شيوه‌هاي كاشت (اطلاع‌رساني، شناسايي، گزينش و استخدام تا ساماندهي و آموزش)، داشت (معرفي و به كارگيري، ارائه خدمات مختلف روحي، رواني، مادي، بهداشتي و درماني، ارزشيابي عملكرد و...) و برداشت (جبران خدمات و ايثارگري و...) را در فضايي كاملاً واقعي و بومي، احصاء و مستند كند. در تهيه و تدوين اين مجموعه، بخش قابل توجهي از مديران سابق لشكر 17 علي‌ابن ابي‌طالب (ع) نقش مؤثري داشته‌اند.مختصر اين كه با بررسي عملكرد مديريت منابع انساني در اين لشكر كه به راحتي قابل تعميم به ديگر لشكرهاي سپاه در دوران دفاع مقدس است مي‌توان به شرط اراده اصحاب قلم و عمل، به عرصه مديريت كشور و حتي جهان، جان تازه‌اي بخشيده و در متون علمي، پژوهشي يا كرسي‌هاي نظريه‌پردازي تحول ايجاد كرد. در اين مقاله ابتدا تعاريفي از آرشيو و سند و سپس تعاريفي از اسناد دفاع مقدس آمده است. در نهايت به بررسي فعاليت‌هاي آرشيوي متصور در زمينه اسناد دفاع مقدس پرداخته شده است. اين نوشته با بكارگيري روش كتابخانه‌اي و نيز استفاده از تجارب كاري نويسنده شكل گرفت. دكتر كيانوش كياني هفت‌لنگ معاون اسبق سازمان اسناد و كتابخانه ملي جمهوري اسلامي ايران و مهندس مازيار پرويزي مدير آرشيو‌ ديجيتال كتابخانه ملي مقاله مشتركي را ارائه كردند. اين مقاله تحت عنوان «مديريت الكترونيكي اسناد و مديريت اسناد الكترونيك» به بررسي اهميت و ضرورت مديريت الكترونيكي اسناد و مديريت اسناد الكترونيك به عنوان دو رويكرد به مديريت اسناد در شرايط كنوني پرداخته و با بررسي پيشينه و خاستگاه موضوع و استفاده از روش‌هاي تحقيق مناسب، به بيان راه‌حل مسائل و مشكلات فعلي و آتي سازمان‌ها در خصوص مديريت اسناد پرداخته است . از اين رهگذر پيشنهادها و رهيافت‌هاي تصميم‌ساز ارائه مي‌گردد و مديريت اسناد الكترونيك و مديريت الكترونيكي اسناد و نگاه تلفيقي به آنها در كنار فناوري‌هاي ديگري مانند ميكروفيلم‌سازي و نظاير آن به منظور رفع موانع حقوقي و همچنين راهكارهاي مديريتي مانند برنامه‌ريزي‌ها و پيش‌بيني‌هاي مرتبط مورد بحث قرار مي‌گيرند. فرايندي كه اسناد دفاع مقدس را نيز شامل مي‌شود. در بخش دوم و پاياني اين نوشتار، مجموعه‌اي از سرفصل‌هاي بررسي شده توسط تعدادي از خبرگان مديريت منابع انساني در دوران دفاع مقدس و دانشگاه‌ها، در قالب 12 موضوع كلي و بالغ بر 150 سرفصل قابل توسعه بررسي و آماده طرح در محافل علمي – پژوهشي و كرسي‌هاي نظريه‌پردازي است. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 59

خواندني‌هايي از عصر پهلوي دوم

خواندني‌هايي از عصر پهلوي دوم بخش عمده مفاسد اداري، مالي، اخلاقي و اجتماعي و عوامفريبي‌هاي عصر پهلوي دوم در دوران 13 ساله نخست‌وزيري هويدا صورت گرفت. بدون ذكر مقدمه با هم نمونه‌هايي از رويدادهايي كه در آن دوران به وقوع پيوسته بود، مي‌خوانيم: نويسنده كتاب «ايران، سراب قدرت» در مورد اشرف خواهر دوقلوي شاه مي‌نويسد: «نقش اشرف از سال‌هاي اول دهه 1970 به بعد كمتر علني بوده است ولي با وجود اين اشرف يكي از چهره‌هاي اساسي حكومت شاه سابق بود، او را صاحب زيرك‌ترين مغز خانوادة سلطنتي مي‌دانند و هم با اراده و بي‌رحم‌‌ترين آنها، شاه از اشرف در مأموريت‌هاي حساس سياسي استفاده مي‌كرد؛ حتي در زمان جنگ دوم جهاني وقتي او را كه زن جواني بود براي مذاكره با استالين فرستاد، سخنگوي حقوق بشر و آزادي زن از جانب شاه در خارج بود قبل از فرح او چهرة نوعدوستانه پهلوي را تبليغ مي‌كرد، دفتر مخصوص اشرف اهميت ويژه‌اي داشت، مقامات ارشدي كه به خاطر مصالح سياسي بركنار مي‌شدند و اما شاه نمي‌خواست از نظر سياسي مملكت بركنارشان بدارد در آنجا جمع مي‌شدند، و اين دفتر به همين جهت به «گورستان فيلها» معروف شده بود. اشرف با اينكه اغلب در خارج بود در تغييرات و تصميمات مهم دست داشت (ايران سراب قدرت، نوشته رابرت گراهام، ترجمه فيروزه فيروزنيا، ص 172). * * * ما سال‌هاي زيادي فاصله، از سال‌هاي رژيم سلطنت نداريم و همه تقويم‌هاي آريامهري را ديده‌ايم ولي براي اينكه نسل‌هاي آينده نمايي از جشن‌هاي سلطنت داشته باشند، قسمتي از اين جشن‌ها را رقم مي‌زنيم. البته رونق تمام آنها يكسان نبود بعضي همه‌گيري بعضي اختصاصي و بعضي لااقل برنامه‌هاي تلويزيوني براي مردم داشت. 7 فروردين جشن زادروز شاهدخت ليلا، 21 فروردين تجليل از شجاعان شهيد (منظور استواراني است كه شاه را از خطر نجات دادند)، 4 ارديبهشت سال روز تاجگذاري رضاشاه كبير، 16 اردبيهشت زادروز علياحضرت ملكه مادر، 8 ارديبهشت زادروز والاحضرت شاهپور عليرضا پهلوي، 25 ارديبهشت زادروز والاحضرت شاهپور غلامرضا پهلوي، 4 مرداد سالروز درگذشت رضاشاه، 28 مرداد سالروز رستاخيز ملي، 25 شهريور سال‌روز آغاز سلطنت شاهنشاه آريامهر، 9 مهر زادروز والاحضرت عبدالرضا، 20 مهر سال روز جشنهاي دوهزار و پانصدمين سال بنيانگذاري شاهنشاهي ايران، 22 مهر زادروز علياحضرت فرح پهلوي شهبانوي ايران!، 4 آبان سالروز ميلاد اعليحضرت همايون شاهنشاه آريامهر!، سالروز تاجگذاري، زادروز والاحضرت اشرف (سه جشن مهم در يك روز!)، 5 آبان زادروز والاحضرت شهناز پهلوي، 6 آبان زادروز والاحضرت شمس، 8 آبان زادروز والاحضرت محمودرضا، 29 آذر سالروز ازدواج فرخنده شاهنشاه و علياحضرت فرح!، 17 دي سالروز اعطاي حقوق اجتماعي به زنان، 6 بهمن سالروز انقلاب شاه و ملت، 15 بهمن روز شكرگزاري به مناسبت رفع خطر از شاهنشاه، 3 اسفند روز رضاشاه كبير (كودتاي 1299)، 8 اسفند روز اعطاي حقوق سياسي به زنان وسيله شاهنشاه آريامهر، 21 اسفند زادروز والاحضرت فرحناز، 24 اسفند زادروز اعليحضرت رضاشاه (روز پدر). البته اين روزها اختصاصي خاندان پهلوي و غالباً مربوط به تولد آنها بود اما روزهايي كه اقدامات مهمي انجام داده بودند، روزي كه شاهنشاه لژيون خدمتگزاران بشر را طرح كرد! روزي كه وزارت فرهنگ كشورها به ايران آمدند! روزي كه شاهنشاه آذربايجان را فتح كرد! روزي كه جنازة رضاشاه به ايران آورده شد! روزي كه شاهنشاه حزب رستاخيز را تأسيس كرد. همه سوژه‌هايي بود كه روزنامه‌ها مقالات خاص و تبريك نامه‌ها داشتند. و مهمتر، روزهايي چون روز پدر، روز مادر، روز پرستار، روز ارتش، روز جذاميها و... هم وسيله تبليغات براي تحكيم رژيم سلطنت شده بود! * * * در عصر پهلوي دوم، خزانه دولت به مثابه حساب شخصي شاه بود و پرداختها به دلايل مختلف انجام مي‌گرفت. يكي از پرداخت‌ها به مؤسسات علمي آمريكا را كه اسناد آن ارائه شده عيناً مي‌آوريم: «... وزير دربار شاهنشاهي در نامه محرمانه به هويدا نخست‌وزير مي‌نويسد حسب‌الامر مطاع مبارك اعليحضرت همايون شاهنشاه آريامهر مقرر است مبلغ يك ميليون دلار جهت كمك به دانشگاه جرج واشنگتن آمريكا از طرف دولت حواله گردد، خواهشمند است دستور فرمائيد اقدام مقتضي در اين باره به عمل آورند و نتيجه را اعلام فرمائيد تا از شرف عرض پيشگاه مبارك همايوني بگذرد. هويدا به خط خود در زير نامه خطاب به مجيدي وزير مشاور و رئيس سازمان برنامه و بودجه مي‌نويسد در امتثال مطاع مبارك ملوكانه ظرف دو هفته از هر محل كه امكان دارد نسبت به تأمين وجه مزبور اقدام نماييد. در همين زمان قرار مي‌شود نود و پنج هزار ليره نيز به كالج سنت آنتوني در انگلستان كمك شود، يك ميليون دلار تلگرافي از طريق اردشير زاهدي به دانشگاه جرج واشنگتن هديه مي‌كند و قراردادي به اين شرح تنظيم مي‌گردد: «وزارت علوم و آموزش عالي دولت شاهنشاهي ايران به منظور تأسيس كرسي آريامهر در «دانشگاه جرج واشنگتن مبلغ يك ميليون دلار به دانشگاه كمك هديه كردند» بعد دنبال قرارداد مي‌آيد كه دانشگاه جرج واشنگتن به هزينه دولت شاهنشاهي عده‌اي استاد و محقق به ايران مي‌فرستد، حقوق و مزاياي استادان مطابق موازين دانشگاه به دلار آمريكا به دانشگاه پرداخت مي‌شود. به علاوه يك فوق‌العاده ماهانه به ريال براي اجاره‌ خانة هر يك از اشخاص مزبور جداگانه تعيين و مادام كه در ايران اشتغال داشته باشند پرداخت خواهد كرد و براي هر يك بليط رفت و برگشت خود و خانواده‌اش را فراهم بنمايد، در ايران از خدمات بسياري مجاني استفاده كنند...»!! نخست‌وزير هويدا طي نامه‌اي به فريدون هويدا برادرش سفير و نماينده دائم در سازمان ملل مبلغ پنج هزار دلار مورخ 9/4/74 حواله مي‌كند كه بابت كمك به بخش فارسي دانشگاه نيويورك پرداخت نمايد. از نخست‌وزير به امير شيلاتي سفير ايران در پاريس مبلغ ده هزار فرانك مقرري 9 ماهه آخر سال 53 آقاي پروفسور گريشمن و همچنين سيزده هزار و پانصد فرانك مستمري 9 ماهه ورثة بالتازار حواله مي‌شود. رژيم شاه با اين پول‌ها تبليغات مي‌نمود و آبرو كسب مي‌كرد. ... پرويز راجي آخرين سفير شاه، در لندن در خاطرات خود از اين بخشش‌ها هم گاهي نام مي‌برد. در يادداشت مربوط به 24/4/56 مي‌نويسد: «امروز ناهار را با اميرخسرو افشار كه به تازگي از ايران آمده صرف كردم... افشار همچنين مي‌گفت: اخيراً توسط دربار مبلغ پنجاه هزار دلار به لسلي بلانك كه قرار است كتابي درباره شهبانو بنويسد پرداخت شده است... اسدالله علم وزير دربار اين طور تشخيص داده كه انتشار اين كتاب مي‌تواند هديه جالبي براي تقديم به شهبانو باشد.» كار كتاب به آنجا مي‌رسد كه نويسنده با وجود دريافت مبالغ هنگفتي اظهار غبن مي‌كند و شهرت و آبروي خود را در خطر مي‌بيند! همان سفير در خاطرات 30/4/56 عيناً چنين مي‌نويسد: «خانم لسلي بلانك به سفارتخانه آمد و گفت كتابي را كه درباره شهبانو نوشته به پايان برده است ولي ضمناً خوب مي‌داند كه پس از انتشار كتاب متهم خواهد شد كه نويسنده‌اي مزدور است و شهرت خود را به پول فروخته است». گويا در خارج ايران مسابقه‌اي در اخاذي با عنوان نوشتن كتاب براي خاندان سلطنت وجود داشته و سفراي ايران در كشورهاي اروپا معمولاً دلالي اين كار را عهده‌دار بوده‌اند. همين پرويز راجي در يادداشت مربوط به 28 تير 56 مي‌نويسد: «امروز با جرج وايدن فله در سفارتخانه نهار خوردم كه او پس ازمقداري گفتگو راجع به مسائل بين‌المللي صحبت را به اصل موضوع كشاند و رغبت خود را به نوشتن كتابي درباره شاه اعلام كرد وايدن فله مي‌گفت: چنانچه با او همراهي شود مي‌تواند كتابي درباره شاه بنويسد كه همتاي كتاب ادگار استو درباره مائو باشد با نام ستاره‌اي بر فراز ايران!» به صفحات 81 و 82 كتاب خدمتگزار طاووس، خاطرات پرويز راجي مراجعه شود. 1. در نامة 31/1/53 اسدالله علم به هويدا مي‌نويسد: «چنانچه خاطر عزيز مسبوق است علياحضرت فرح پهلوي شهبانوي محبوب ايران! در شب‌نشيني كه در هتل والدرف استريانيويورك به منظور جمع‌آوري اعانه جهت مبارزه با سرطان برپاست رياست عاليه را قبول فرموده كه پيام بفرستند و هدايايي مرحمت فرمايند كه عبارت است از يك عدد قالي به مبلغ 4800000 ريال و 20 هزار دلار نقد كه از طرف وزارت دربار حواله شد دستور فرمائيد اين پول را به امور مالي دربار شاهنشاهي حواله نمايند كه در 7/2/53 تصويب و ارسال مي‌شود. در نامة ديگري دربار به هويدا مي‌نويسد: از طرف اعليحضرت... چهار تخته قالي و قاليچه به شرح زير: 1. قالي كرك و ابريشم به ارزش 489000 2. قاليچه نائين گل ابريشم به ارزش 36000 3- قاليچة پرده‌اي نائين 250000، جمعاً 760000 ريال به ترتيب به سه نفر اشخاصي كه ليست آنها ضميمه مي‌باشد مرحمت گرديد. مبلغ فوق را در وجه دربار حواله نمايند. اسدالله علم، چهار روز بعد در هيأت دولت تصويب و مبلغ خواسته شده تقديم مي‌گردد. اينها نمونه‌هايي از هزاران برداشتهاي ساليانه است). در نامة ديگري خيلي فوري و محرمانه،‌دربار از دولت مي‌خواهد 42345 ليره چك ارسال دارند تا بابت 50 درصد ارزش سرويس غذاخوري و كارد و چنگال والاحضرت وليعهد پرداخت شود. نامه‌اي ديگر تقاضا مي‌شود مبلغ 1859883 فرانك فرانسه بابت ارزش اثاثيه كاخ والاحضرت همايون وليعهد در كيش حواله گردد 19/7/35. در نامه ديگر در 21/7/52 دربار به هويدا مي‌نويسد كه حسب‌الامر شهبانو 789/54 ليره انگليسي براي سرويس غذاخوري و كارد و چنگال حوالة دربار صادر گردد. نظير اين اسناد زياد است و نمايانگر صرف وجوه ملت (اسناد در كيهان 26 تير 58 انتشار يافته). طبق اسناد به دست آمده در همين دوره در يك مورد 134 ميليون تومان صرف تعمير كاخهاي سلطنتي مي‌شود و در همان زمان 28 ميليون تومان هزينه تعمير مدرسه وليعهد مي‌گردد. (سند منتشره در كيهان، 23 تير 58) در سند ديگر چنين آمده: «جناب آقاي نخست‌وزير به فرمان مطاع اعليحضرت همايون شاهنشاه آريامهر مقرر گرديد آپارتمان بانو اسكندر ميرزا همسر مرحوم اسكندر ميرزا در لندن خريداري گردد، به منظور تسريع در اجراي فرامين مطاع آپارتمان مذكور به قيمت 140 هزار پوند (هم ارز ريال) 20673520 ريال و مبلغ 3450 ريال بابت كارمزد جمعاً 20676970 ريال از بودجه سازمان خريداري گرديد مستدعي است اوامر عالي را در مورد واگذاري مبلغ فوق صادر فرماييد، نصيري. مبلغ فوق در 19/8/54 در جلسه هيأت دولت مطرح و تصويب گرديد و به سازمان تأديه شد. (اول مرداد 58 كيهان). در كيهان 16 خرداد 58 هاشم صباغيان گزارشي داد كه قابل توجه است... خاندان پهلوي از لحاظ تلفن و تلكس 308 ميليون ريال بدهي گذاشتند (از جمله شهناز 3 ميليون، مادر شاه 5/7 ميليون و شمس 13 ميليون) بدهي دربار از لحاظ خاويار به شيلات بيش از 2 ميليون ريال بود. بودجه سفارتخانه‌ها هم از دستبرد اين گروه مصون نبود. فريدة ديبا در سفر به دهلي‌نو ده عدد سفرة كوچك مخصوص به مبلغ 21 هزار روپيه از بودجه سفارت مي‌خرد و در سفر فرح به عراق فقط كراية 4 نفر از خانم‌هاي خياط ايتاليايي (به نام باتيني، والنتينو، مركوري و موريس) كه براي تهيه لباس فرح 14 مرتبه رفت و آمد داشته‌اند بيش از 2 ميليون ريال پرداخت شده و در آذر 57 بهاي آخرين لباس به مبلغ 22110620 ريال توسط سفارت داده شده است. يك دست لباس ساتن صورتي براي فرحناز در 20/9/56 از مزون ايتاليا به مبلغ 8515932 ريال خريده شده. بدهي خاندان پهلوي به بانكها كه در تاريخ گزارش جمع شد 21707891293 ريال بوده است. دفتر فرح يكي از مراكز مهم فساد مالي بود، خريدهاي آن نشان مي‌دهد مثلاً سه عدد ستون و يك گوي از مفرغ از ايتاليا به مبلغ يك ميليون دلار خريداري شده. يك مجسمة نيم تنة برنزي از فرح توسط ژاپني‌ها به مبلغ 50 هزار دلار، كتابي در پنجاه جلد تهيه شده هر جلد 50 هزار ريال. همين دفتر از جري لوئيس هنرپيشه آمريكايي كه خودش اظهار علاقه نموده براي برنامة هنري به ايران بيايد دعوت كرده هزينه‌هاي گزاف مسافرت وي را دولت پرداخته و مبلغ پنجاه هزار دلار هم دستمزد دريافت داشته و البته بليط هواپيماي دوسره او و همراهانش از آمريكا و تدارك اركستر 20 نفري خاص! جداگانه بوده است. تمام اين اقدامات براي 60 دقيقه برنامه هنري انجام گرفته است. * * * در مورد هوسراني و شهوت‌پرستي شاه و خاندان سلطنت و به طور كلي هيأت حاكمه بسيار نوشته و گفته‌اند. در اينجا ما بدون هيچ‌گونه توصيف يكي از خاطرات پرويز راجي كه به شكل يادداشت 22 خرداد 57 در كتابش چاپ كرده و ترجمه آن با عنوان خدمتگزار طاووس از جانب انتشارات اطلاعات در سال 64 منتشر شده و از جريانات معمولي و روزانه شاه بوده عيناً نقل مي‌كنيم: «دوشنبه 12 ژوئن 1978 (22 خرداد 1357) امشب حدود ده نفر را به شام در سفارتخانه ميهمان كرده بودم كه بين آنها لرد دادلي و همسر جذابش «مورين» نيز حضور داشتند. بعد از صرف شام موقعي كه به اتفاق ميهمانان در سالن پذيرايي نشسته بوديم لرد دادلي گفت: «همسرم مورين اولين بار نيست كه در سالن پذيرايي سفارت ايران به عنوان ميهمان نشسته است». و بعد خود مورين به توصيف ماجرا پرداخت و گفت: «دقيقاً يادم نيست سال 1959 بود يا 1960 در آن موقع كه هنوز با همسر فعليم ازدواج نكرده بودم و تنها به عنوان دوست‌دخترش با او معاشرت داشتم يك شب به من تلفن شد كه آيا حاضرم شام ميهمان شاه ايران باشم يا نه؟ و بعد هم يك اتومبيل ليموزين به دنبالم آمد تا مرا براي شركت در ميهماني شام به سفارت ايران ببرد. موقعي كه وارد سفارت‌خانه شدم ديدم كه حدود 20 نفر مرد در همين سالن حضور دارند و هنوز چندي نگذشته بود كه شاه هم وارد شد. او كه به نظر من مرد جذابي نمي‌آمد يكي دو بار با بي‌اعتنايي نگاهي به من انداخت و بعد كه در همين اطاق شام خورديم ميهمانان شروع به بازي كاردينال يا چيزي شبيه آن كردند به اين شكل كه هر كدام مي‌بايست يك ليوان مملو از ويسكي را يك نفس بنوشد و به دنبال آن بعضي حركات پرپيچ و تاب را انجام دهند، بعد از مدتي ميهمانان يكي يكي سالن را ترك كردند و موقعي كه ديگر هيچ‌كس ديگر غير از من و شاه در سالن نماند، شاه به طرفم آمد و در حالي كه اين بار به نظرم مردي باوقار و جذاب و دوست‌داشتني مي‌رسيد ابتدا يك صحنه موزيك تانگو روي گرامافون گذاشت و بعد از من تقاضاي رقص كرد كه البته از پذيرفتن درخواست او سر باز زدم. ضمناً هم بايد بگويم صرفنظر از حرفهايي كه ديگران ممكن است پشت سرم بزنند من آن شب واقعاً دست از پا خطا نكردم و همچنين هر آنچه را كه در مورد روابطم با ملك‌حسين هم مي‌گويند تكذيب مي‌كنم...» * * * شاه با اين همه مفاسد، زماني با اوريانا فالاچي در مصاحبه‌اي گفت: نيرويي كه ديگران نمي‌بينند مرا همراهي مي‌كند، يك نيروي عرفاني، وانگهي من پيام‌هايي دريافت مي‌كنم! پيام‌هاي مذهبي، من خيلي مذهبي هستم به خدا باور دارم و همواره گفته‌ام كه اگر هم خدا وجود نمي‌داشت بايد اعتراف مي‌كرديم... من از پنج سالگي با خدا زندگي مي‌كنم از زماني كه الهاماتي به من شد، ... تعجب مي‌كنم كه از الهاماتي كه به من شده شما نمي‌دانستيد. همه مي‌دانند كه الهاماتي به من شده است من حتي اين را در زندگينامه‌اي نوشته‌ام... دوبار به من الهام شده است: يك بار در پنج سالگي و بار دوم در شش سالگي... من حضرت قائم را ديدم من دچار يك حادثه شدم، روي يك صخره افتادم... او خود را ميان من و صخره جا داد، من او را ديدم نه در رؤيا، در واقعيت... كسي كه همراهم بود او را نديد (مصاحبه با تاريخ، فالاچي، ج 2، ص 8). * * * در مجله نيويورك تايمز سلسله مقالاتي به عنوان افشاگري مايكل بارنر نماينده ايالت مريلند و عضو حزب دمكرات آمريكا دربارة رشوه دادن‌هاي هنگفت مأمورين سفارت ايران و ساواك به مسئولين بلندپايه آمريكا داشت كه روزنامه اطلاعات در شماره‌هاي مورخ 7 و 8 اسفند 1357 ترجمه آن را آورد. قسمتي از آن مربوط به استفاده از فحشا و مواد مخدر است كه مي‌نويسد: «... استفاده از حربة سكس و ترياك در منزل اردشير زاهدي سفير ايران براي جلب سياستمداران متنفذ آمريكا ورد زبان محافل واشنگتن است... بعد از ساعتي معارفة زاهدي به جواني كه محافظ بود دستور داد تا منقل ترياك و حشيش را بياورد همه دور و بر او لم داده بودند وافور ترياك را به هم رد مي‌كردند بعد از مدتي زاهدي به يكي از زنان مجلس (آنها اغلب فاحشه بودند كه معمولاً ... آنها را پيدا مي‌كرد ولي بعضي نيز از كارمندان سفارت بودند!) مي‌گفتند برقصد او در جمع شروع به رقصيدن و لخت شدن مي‌كرد در حالي كه ايراني‌ها و ميهمانان تماشا مي‌كردند. جملات ركيك و زننده بر زبان مي‌آوردند و به اعمال جنسي مشغول مي‌شدند ... در يكي از پارتيها... نماينده كنگره ال اف را ديدم او ميهماني افتخاري بود... او ترياك نكشيد ولي زاهدي زن‌هاي مجلس را به نوبت جلو او رژه برد و انتخاب اول را به او محول كرد و او يكي از زنان ايراني را انتخاب كرد و...». * * * يكي از نمايندگان مجلس شوراي اسلامي در اواخر سال 59 توسعة فحشا در رژيم سابق را با آمار مربوط به تهران چنين نشان داد: «40 كارخانه توليد مشروب، 600 اغذيه‌فروشي با مشروبات الكلي در تهران، 200 مشروب‌فروشي الكلي علني. مصرف روزانة آبجو تهران روزي 400000 بطري بوده. 160 عشرتكده دائر بوده. در يكي از مراكز فساد 14 هزار ژتون در يك روز فروخته شده. 2700 زن فاسد و 1120 خانه فساد دائر بوده است...» (به صورت مجلس مذاكرات مجلس رجوع شود.) منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 59 به نقل از: تاريخ سياسي معاصر ايران دفتر انتشارات اسلامي ج دوم

باستان‌گرايي و اسلام‌ستيزي در عصر پهلوي

باستان‌گرايي و اسلام‌ستيزي در عصر پهلوي با استقرار و سلطه دولت كودتايي و وابسته رضاخان در سوم اسفند 1299 سياست‌ها و برنامه‌هاي جديدي در راستاي استراتژي استعمار غرب به اجرا درآمد. بر اساس شناخت و اهداف بلندمدت سلطة بريتانيا در منطقه خاورميانه، به ويژه ايران، اسلام مهم‌ترين تهديد براي منافع آنها بود. از اين رو حذف اسلام از صحنة سياسي و فرهنگي از اصول استراتژيك سلطة انگليس بر منطقه قرار گرفت. ترويج و انتشار تفكر ملي‌گرايي و به شكل افراطي آن در ايران، بعد از تجزيه امپراطور عثماني و تشكيل سلطنت پهلوي، به اجرا درآمد. باستان‌گرايي و اسلام‌ستيزي محور برنامه‌هاي دوران سلطنت پهلوي بود. كه با حمايت و هدايت فراماسونري، بهائيت و بخشي از زرتشتيان، اقدامات گسترده‌اي در جهت تحقق آنها انجام شد. روند نفوذ و گسترش فرهنگ غرب در دستگاه‌هاي آموزشي و فرهنگي توسط عوامل غرب‌گرا و فراماسون در دوران سلطنت پهلوي ادامه يافت. اما انقلاب اسلامي بسياري از طرح‌ها و برنامه‌‌هاي سلطه استعماري غرب و معادلات سياسي و فرهنگي را دگرگون كرد. مقدمه موقعيت جغرافيايي و مزاياي استراتژيك ايران از دلايل رقابت قدرت‌هاي بزرگ براي سلطه بر اين سرزمين بوده است. كشف نفت و ساير مواد معدني و صنعتي بر اهميت اقتصادي و ژئواستراتژيك ايران افزود. به گونه‌اي كه ايران و اطراف آن به عنوان قلب زمين مورد توجه ويژه قرار گرفت. دولت انگليس نسبت به ساير قدرت‌هاي استعماري براي سلطه بر ايران، علاوه بر دلايل عمومي ويژة ايران، دلائل خاص ديگري از جمله جلوگيري از نفوذ و تسلط دولت توسعه‌طلب و مقتدر روسيه براي رسيدن به خليج فارس و اقيانوس هند و مستعمرات امپراطوري انگليس در جنوب آسيا، نيز داشت. از اين رو بيش از دو قرن در انتظار فرصتي براي اشغال مستقيم و يا غيرمستقيم ايران بود. جنگ جهاني اول، فروپاشي امپراطوري عثماني، وقوع انقلاب بزرگ در روسيه و درگير شدن آن كشور به اوضاع داخلي خود و نابساماني شديد حكومت و فقر و بدبختي شديد مردم در ايران، شرايط مناسبي براي استقرار يك دولت دست‌نشانده در ايران – مشابه آنچه كه در بيش از ده كشور منطقه انجام داده بود فراهم ساخت. سياست دولت انگليس، سلطة غيرمستقيم بر ايران بود. تجربيات يك قرن پيش از آن براي انتخاب اين استراتژي كافي بود. زيرا اين سرزمين را حائل و سپر حفاظتي خود براي تسلط بر خليج فارس و شبه قارة هند كرده بود. در چنين شرايطي در سوم اسفند 1299، با كودتاي يكي از عوامل خود، حكومتي با سياست‌هاي جديد شكل گرفت. حكومتي كه بايد حافظ منافع نه تنها انگليس، بلكه غرب استعماري باشد و به پايگاهي براي نفوذ در كشورهاي منطقه و ايجاد تحولات در همة زمينه‌هاي فرهنگي، ديني،‌ اقتصادي و سياسي باشد. آنچه سلسله پهلوي در طي 57 سال سلطنت و در دو دوران به ظاهر متفاوت و سلطنت پدر و پسر انجام داد، در واقع اجراي سياست‌ها و برنامه‌هايي بود كه در كاخ‌هاي اروپا و آمريكا تدوين و براي اجرا به حاكميت‌هاي وابسته، ديكته مي‌شد. نكته مهم اين است كه بسياري از اقداماتي كه به ظاهر مثبت و در راستاي منافع ملت ايران انجام شده، وقتي جهت و نتايج آن به دقت تحقيق و بررسي شود، نتيجه‌اي كه حاصل مي‌شود اين است كه انجام اين اقدامات صرفاً براي تداوم و استحكام حاكميت و سلطة استعماري بوده است. تفصيل و تحليل اين موضوع نيازمند پژوهشي مستقل و مفصل مي‌باشد. مهمترين و متأسفانه تأثيرگذارترين سياست‌هاي اجرا شده در اين دوران، سياست‌هاي فرهنگي، آموزشي و ديني بوده است. در اين زمينه تاكنون بررسي‌ها و تأليفات زيادي انجام و به جامعه عرضه شده است. اگر چه هنوز هم نيازمند پژوهش‌هاي بيشتري در زمينه شيوه‌هاي پيچيده سياست‌هاي فرهنگي – آموزشي اجرا شده و تهاجم فرهنگي در اين دوران مي‌باشيم. آن چه كه در اين نوشته تبيين و تحليل مي‌شود از اهميت ويژه‌اي برخوردار است. زيرا سياست سه‌گانه باستان‌گرايي (احياي ايران باستان) و اسلام‌ستيزي (حذف اسلام از فرهنگ مردم و نظام حاكم در ايران) و غرب‌گرايي (سلطة فرهنگ و ارزش‌هاي منفي غرب بر جامعه) به اختصار مورد بررسي قرار مي‌گيرد. موضوعي كه توسط قدرت‌هاي بزرگ در اشكال متفاوت همچنان پي‌گيري مي‌شود. هر سه موضوع باستان‌گرايي، اسلام‌ستيزي و غرب‌گرايي مكمل يكديگر بوده‌اند. هر چند اقدامات احياي ايران باستان و ارزش‌هاي آن، رواج ملي‌گرايي افراطي، تبليغ و تقويت مذهب زرتشت و ارائه آثار به جاي مانده از آن دوران، ظهور و بروز بيشتري داشت. به عبارت ديگر، توسعه و پيشرفت و به كار گرفتن ابزارها و روش‌ها و معيارهاي غربي و مقابله با نمادها و اصول و مباني ديني، در قالب شعارهاي احياي ايران باستان و ملي‌گرايي افراطي صورت مي‌گرفت. مليِ‌گرايي افراطي «ملي‌گرايي»، در دو قرن اخير، يكي از ابزارهاي مهم استعمار غرب با هدف تجزية مردم مناطق و هموار كردن راه سلطه بر آنان بوده است. به طوري كه براي مردم هر منطقه، هر چند كوچك، پرونده مستقلي از زبان، نژاد، قوميت، مذهب، رنگ و... ساخته‌اند و تمامي آنان را براي تشكيل دولتي مستقل تشويق و دعوت مي‌كنند. نكته قابل توجه اين است كه مليت و مليت‌گرايي در شكل منطقي و معقول آن مورد قبول و مثبت است و در طي قرن‌هاي متمادي مليت ايراني و دفاع از ارزش‌هاي فرهنگي و ديني مردم اين سرزمين توانسته است چندين امپراطوري را متحول كند و آنها را طرفدار و مدافع خود نمايد. لذا طرح موضوعاتي نظير غرب‌گرايي و ملي‌گرايي، به معناي نفي جنبه‌هاي مثبت غرب و بي‌اعتقادي به ملت و مليت نيست، بلكه نفي رويكرد ابزارگرايانه و سوءاستفاده از پديده‌ها و ايده‌هاي مثبت مي‌باشد. اگر چه در ادامه اجراي اين سياست اساسي و بلندمدت، در داخل دولتهاي كوچك تحقير شده! باز هم ايجاد اختلاف براي تجزيه پي‌گيري مي‌شود. نكته‌اي كه بسياري از تحليل‌گران نتوانستند پاسخي روشن براي آن ارائه نمايند، ترويج و تبليغ ملي‌گرايي افراطي (شوونيسم) در دوران پهلوي اول براي تقويت و تحكيم وحدت ملي و تماميت ارضي كشور بود. زيرا اين سياست ظاهراً متعارض با سياست‌هاي قبلي و بعدي اجرا شده در مناطق ديگر توسط دولت انگليس، مي‌باشد. واقعيت اين است كه استراتژي تجزيه كشورها و ايجاد اختلاف ميان گروه‌ها و جريان‌هاي ملي تغيير نكرده بود، بلكه وقوع انقلاب روسيه در اواخر جنگ جهاني اول و حذف خطر و تهديد منافع انگليس در آن مقطع زماني، زمينه‌ساز موافقت با حفظ يكپارچگي و تماميت ارضي ايران، براي چپاول تمامي آن شد! از سوي ديگر دنياي اسلام دوران افول و انحطاط سريع خود را طي مي‌كرد. امپراطور عثماني در حال فروپاشي، آسياي مركزي در حال ادغام در امپراطوري روسيه و كشورهاي مسلمان ديگر در وضعيت نامناسبي بودند. در اين شرايط دولت بريتانيا براي هر يك از اين قطعات جهان اسلام پروندة ويژه‌اي تحت عنوان «ناسيوناليسم»، «ملت برتر» و «ملي‌گرايي مترقي» و براي هر يك از آنها «تمدن‌هاي ويژه‌اي كشف و احيا كرد. حتي قطعاتي از اشياي سرزمين‌هاي ديگر را براي مناطقي كه آثار تاريخي به جاي مانده از گذشته نداشتند، ساختند و براي تبليغ و تحكيم اعتقاد به «تمدن» آنها به نمايش گذاشتند! باستان‌گرايي ايران اگر چه داراي سابقه تمدني و آثار بسيار زيادي بود كه بخش عمده‌اي از آنها هنوز پس از سرقت‌هاي باستان‌شناسان در موزه‌هاي اروپا قرار دارد، اما شامل كشورهاي متعددي مي‌شد كه اين آثار متعلق به تمامي آنها بود. اين زمينه تاريخي كه شامل تمامي آثار فرهنگ، تمدن و تاريخ «ايران بزرگ باستاني» مي‌شد، اكنون به كشورهاي متعددي تقسيم شده بود كه هر كدام خود را وارث سرزمين خود مي‌دانستند و به گذشتة خود افتخار مي‌كردند. دستورالعمل «مليت‌سازي»، «مليت‌گرايي افراطي»، «برخورداري از تمدن ويژه و متفاوت از ديگران!» براي اين كشورها يكسان بود. فرمان‌هاي «كمال آتاتورك» معروف به «شش پيكان كماليسم» در تركيه جديد – كه از وزارت مستعمرات انگليس صادر شده بود – به اجرا درآمد. فرمان‌هاي آتاتورك عبارت بودند از: ملي‌گرايي، جمهوري‌خواهي، مردم‌گرايي، غيرمذهبي بودن حكومت (لائيك)، اقتصاد دولتي، روحيه انقلابي. گذر زمان نشان داد كه مهم‌ترين اين فرمان‌ها همان حكومت غيرمذهبي و در واقع ضداسلامي بود. رضاخان در اجراي سياست‌هاي موردنظر و ديكته شده، «باستان‌گرايي» را چاشني «ملي‌گرايي» كرد، تا اينكه توانست بخشي از جنبه‌هاي منفي سلطنت و حكومتش را با اين سياست و برنامه بپوشاند. تركيبي از باستان‌گرايي و ملي‌گرايي شوونيستي به جايي رسيد كه خود را فراتر از تمامي شاهان و «تمدن پهلوي» را برتر از تمامي تمدن‌هاي ايران باستان معرفي مي‌كرد. به گونه‌اي كه در سرود شاهنشاهي گفته شد: «كز پهلوي شد ملك ايران/ صد ره بهتر زعهد باستان» مراكز شرق‌شناسي در اروپا و تعدادي از مستشرقان دولتي و استعماري، تلاش جدي و مستمري براي تقويت و تداوم اين سياست داشتند و كتاب‌هاي متعددي نوشتند كه توسط عوامل آنان در دولت پهلوي ترجمه، چاپ و منتشر مي‌شد. بسياري از سازمان‌ها و مؤسسات، رنگ و بوي ملي به آنها داده شد. اما موزة آثار و بقاياي تاريخ اين كشور «موزة ايران باستان» مي‌شود. معناي اين نام‌گذاري اين است كه براي ملت و دولت ايران، دوران اسلامي اثري و پيامي براي ديدن و گفتن ندارد و نداشته است! جالب‌تر و مهم‌تر اين است كه بسياري از آثار متعلق به دوران اسلامي مي‌باشد و بعد از پيروزي انقلاب اسلامي هم اين نام تغيير نكرده است! «رضاشاه و مشاورانش قصد داشتند ضمن نفي گذشته، نوعي ميراث باستاني قبل از اسلام را با آينده‌اي مبتني بر نوعي الگوي اروپايي پيوند دهند، و به نظر مي‌رسد نسلي كه در دوران او پا به سن مي‌گذاشت به اين تناقض‌ گردن نهاده بود. آينده‌اي از ملي‌گرايي كهن فرهنگي و قومي و اشتياقي براي هر چيز تازة خارجي!»(1) اهرم‌هاي باستان‌گرايي سلسله پهلوي براي اجراي يكي از سه سياست ثابت و اساسي حكومت خود (باستان‌گرايي، اسلام‌ستيزي و غرب‌گرايي)، اهرم‌هاي گوناگوني را به كار گرفتند. مؤثرترين عوامل در رويكرد پهلوي اول عبارت بودند از: 1) سازمان فراماسونري سازمان جهاني فراماسونري با توجه به امكانات، تجربيات و اتكا به چندين دولت بزرگ، مؤثرترين و تواناترين نيروي فكري، مديريتي، تبليغاتي و اجرايي براي پياده كردن سياست‌هاي ديكته شده و برنامه‌هاي اجرايي بودند. عوامل فراماسونري در پوشش‌هاي مختلف و هر يك در جهت هدفي خاص و يا بخشي از اهداف اصلي عمل مي‌كردند. اعضاي فراماسون با تصرف پست‌هاي مهم و حساس و به ويژه در بخش فرهنگي و آموزشي، اثرات تعيين‌كننده‌اي در اين زمينه داشتند. رياست بسياري از مراكز آموزشي، دانشگاهي و فرهنگستان‌‌ها در سلطنت پهلوي بر عهدة فراماسون‌هاي معروفي چون محمدعلي فروغي بود. افرادي از فراماسون‌ها علاوه بر مأموريت سازماني و تشكيلاتي در چارچوب و تشكل ويژه‌اي نيز نقش‌هاي خاصي ايفا مي‌كردند كه به نام چند نفر از آنان اشاره مي‌شود: 1. دكتر رضا فلاح، استاد شيمي دانشگاه تهران عضو لژ «مولوي»، معاون دكتر منوچهر اقبال، مديرعامل شركت ملي نفت، كه براي خدماتش از انگليس «مدال لياقت» گرفت و به او لقب «نشاندار» دادند. 2. دكتر ذبيح‌الله صفا، استاد دانشگاه تهران عضو لژ «مهر»، مروج آثار ضدديني و سكولاريسم و مرتبط با محافل آمريكايي و يهودي. 3. دكتر مظفرالدين ارفع،‌استاد زبان دانشگاه تهران عضو لژ، سرگرد تفنگداران انگليسي در جنوب، در زمان رياست جهانشاه صالح، از وزارت نفت به دانشگاه تهران منتقل شد. 4. دكتر هوشنگ نهاوندي، وزير مسكن و رئيس دانشگاه شيراز. عضو لژ فارابي، عضو حزب توده، عضو گروه دفتر فرح. 5. مهندس هوشنگ سيحون، رئيس دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران. عضو كلوپ روتاري، مروج فساد و اسلام‌ستيزي، پدرش يهودي بود كه بهايي شد. او به بهايي بودن تظاهر مي‌كرد.(2) 2) زرتشتي‌هاي فراماسون پس از قرن‌ها انزوا و كاهش پيروان و به فراموشي سپرده شدن زرتشتيان، بازگشت مجدد آنها به صحنة سياسي، فرهنگي و اجتماعي و رونق بخشيدن آيين زرتشت، تحول مهم و سؤال‌برانگيزي بود. اگر چه در دوران پهلوي دوم، به تدريج نقش خود را ظاهراً از دست دادند، اما تعدادي از آنان همچنان در مراكز حساس به سياست‌گذاري و پي‌گيري اهداف خود اشتغال داشتند. كارگرداني اين جريان با مديريت محوري شخصي انگليسي – هندي – زرتشتي!، به نام «اردشير ريپورتر» مشاور سياسي نايب‌السلطنة انگليس در هند (مركز مستعمرات در جنوب آسيا) بود، كه براي اجراي طرح استقرار دولت دست‌نشانده در ايران، به سفارت آن كشور در تهران مأموريت يافت. او در ظاهر به نمايندگي پارسيان هند و رسيدگي به امور زرتشتيان به ايران آمده بود، و نقش زيادي در روي كار آمدن رضاخان و پياده كردن سياست‌هاي دولت بريتانياي كبير ايفا كرد.(3) زرتشتيان، رضاشاه را «سوشيانس» (منجي) مي‌دانستند و او را چنان محكم و شرايط را چنان مناسب ديدند كه حتي پيشنهاد «سال پهلوي» را به جاي هجري قمري يا هجري شمسي دادند. «زرتشت» به عنوان مظهر ملي و «اوستا» يادگار مهم ايران باستان، «اهورامزدا» نشان ايراني قرار گرفت. «گوياترين سندي كه بيانگر واقعيات پنهان در سياست استفادة ابزاري از آيين زرتشت است، نامه روزنامه‌نگاري به نام «ج. ك. نريمان» است كه در سال 1311 (1932 ميلادي) در جواب «علامه محمد اقبال لاهوري» ارسال كرده است. فرازهاي مهم نامه كه در واقع مرتبط با موضوع و پژوهش مي‌باشد، به شرح زير مي‌آيد. «11 جولاي 1932 [20 تير 1311] سِر محمد اقبال عزيزم در خصوص تبليغات در جهت اشاعة مجدد آيين زرتشت در ايران، كاش دوستان مسلماني كه به آنها متوسل شده بودم، گام‌هاي مناسبي برمي‌داشتند. البته هنوز هم چندان دير نشده است. ولي هر چه بيشتر درنگ بورزيم طبعاً موفقيت در جلوگيري از موج خيزش، نه آيين زرتشتي، بلكه رياكاري و تزوير تهوع‌آور نيز كندتر خواهد بود. مقامات ايراني به ثروت پارسيان (زرتشتيان) چشم دوخته‌اند، خوشبختانه يا متأسفانه آنان بيش از اندازه راجع به ميزان اين ثروت اغراق كرده‌اند. به منظور ترغيب پارسيان براي مهاجرت به ايران – البته همراه با سرمايه‌هايشان – به آنان گفته شد كه ايران آماده قبول مجدد آيين زرتشتي بوده و بازگشت پارسيان مصادف با تبديل مساجد به آتشكده‌ها خواهد بود. در ميان پارسيان شايعاتي وجود دارد كه رضاشاه تصميم به پوشيدن «سدره» و «كستي»، سمبل‌هاي ظاهري آيين زرتشتي گرفته است. مأموران معيني از ايران نزد پارسيان آمدند تا همين داستان را بگويند كه شناخته‌شده‌ترينشان سيف آزاد (عبدالرحمن) بود. خوشبختانه مدارك كافي در روزنامه‌هاي پارسي (ايران) دال بر وجود برنامه‌اي براي تغيير كيش مجدد ايرانيان مسلمان به آيين زرتشتي در اختيار داريم. افراد مزور و رياكار در تهران از من خشمگين شدند. نامه يكي از رهبران اين اشخاص مزور در مقابل من قرار دارد كه در مقام يك زرتشتي براي به رخ كشيدن پيروزي خود چنين مي‌گويد: اينك واعظين محمدي (مسلمان) در مساجد مسلمين از مذهب باستاني ايراني صحبت مي‌كنند. ديدار «تاگور» از ايران يك نمايش مسخره بود. اين بنگالي زيرك، پارسيان فناتيك را دست انداخته است. من از پيروان دين محمد(ص) نيستم ولي معتقد به تبليغ و اشاعة حقايق تاريخي هستم. بر اين اساس احياء آيين زرتشت ريشه‌اي غيرفرهنگي و غيرملي داشت كه رضاشاه در جهت بهره‌برداري‌هاي سياسي و نگرش ناسيوناليستي از آن استفاده كرد.»(4) سلسله پهلوي و حاميان آنان در دورة دوم، براي تداوم اين برنامه با چالسي جدي مواجه شدند كه به ناكامي و شكست اين سياست منجر شد. زيرا با وجود بكارگيري تمامي امكانات دولتي و حمايت‌هاي داخلي و خارجي، مردم اعتنايي به اين فرهنگ‌سازي، تحميل دين و بازي‌هاي باستان‌گرايي نكردند. از اين رو رويكرد پهلوي دوم نسبت به آيين زرتشت نمود و تظاهري نداشت، بلكه در مواقعي تظاهر به اسلام و تشيع بيشتر و تأكيد بر اسلاميت و اعتقاد به شريعت محمدي مي‌شد! اگر چه در واقع به هيچ دين و آييني تقيد و تعبد و پاي‌بندي نداشتند. به همين دليل با اطمينان مي‌توان گفت كه تمامي رويكردها، شعارها و اقدامات براي تثبيت حاكميت و تحكيم موقعيت و منافع حاميان آنان بوده است. 3. فرهنگستان در راستاي باستان‌گرايي و فرهنگ‌سازي، در ابتدا تلاش براي تغيير خط و تاريخ هجري در برنامه قرار گرفت. اما به دلايل مختلف، از جمله مقاومت مردمي و عدم همكاري بخشي از دستگاه‌هاي دولتي، كنار گذاشته شد. لذا تغيير لغات عربي و ساخت و جعل كلمات فارسي با استفاده از متون قديمي و با سوءاستفاده از شاهنامه فردوسي در فرهنگستان زبان فارسي آغاز شد. اين برنامة فرهنگي و ادبي و پايه‌گذاري زبان جديدي كه در آن اثري از اسلام و تمدن و آثار علمي، عرفاني، اجتماعي و سياسي آن نبود، به كمك لژ بيداري ايرانيان به اجرا درآمد. «لژ بيداري ايرانيان» با كمك «اردشير جي» احمدشاه را از كار بركنار و زمينه را براي روي كار آمدن پهلوي آماده كرد. «اردشير جي» مشاور مخصوص سفارت انگليس در تهران بود. از اعضاي مهم اين لژ مي‌توان از «محمدعلي فروغي (ذكاءالملك)» و «سيدحسن تقي‌زاده» نام برد. فروغي درباره تاجگذاري رضاشاه گفته بود: «وقتي كه اعليحضرت تاج را بر سر گذاردند، من ديدم نوري از جمال مبارك تلألؤ كرد!» «لژ بيداري» در دورة رضاشاه نيز به فعاليت خود ادامه داد و اعضاي آن در تحكيم مباني ضدديني حكومت پهلوي و مسلك ميهن‌پرستي افراطي آن نقش اساسي باز كردند.» فرهنگستان تأثير زيادي در حذف اصطلاحات و واژه‌هاي عربي داشت و طي بخشنامه‌هايي به دستگاه‌هاي دولتي، آنها را موظف به كاربرد كلمات ساخته شدة جديد كرد. در ابتداي فعاليت فرهنگستان، جايگزيني واژه‌ها با موفقيت پيش مي‌رفت و توانست واژه‌هاي قابل قبولي وضع كند. اما هر چه پيش رفت، بر اثر افراط و بي‌توجهي و جعل لغات نامأنوس و بعضاً بي‌معنا، پذيرش اجتماعي و اداري خود را از دست داد، به گونه‌اي كه فرهنگستان با فوت و استعفاي تعدادي از افراد مؤثر آن تعطيل شد. اسلام‌ستيزي در جريان تنباكو و جنبش مشروطيت و چندين حركت ضداستعماري ديگر در منطقة خاورميانه، امپراطوري انگليس ضربات سختي ديد، هر چند كه به علت ضعف رهبري جنبش‌ها، از پاي درنيامد. از اين رو رضاخان در ابتداي حكومت تظاهر به مذهبي بودن و علاقه‌مندي به نهادهاي ديني و اعتقادات و فرايض داشت. از اين رو بعضي افراد كه شناخت عميقي از دشمن و ماهيت و روش‌ها و سياست‌هاي آن نداشتند، «سردار ملي!»، «ناجي ايران» و «سرباز وطن» بودن او را باور كردند. پس از سركوب مخالفان و استقرار نظام سلطنتي و اطمينان از حمايت‌هاي خارجي، به تدريج و به شكل مرحله‌اي برنامه‌هاي گسترده خود را بر ضد اسلام، قوانين و سنت‌‌هاي ديني، نهادهاي مذهبي و حذف آثار تمدني و فرهنگي آن عملي كرد. دستگير كردن افرادي از روحانيون،‌ تبعيد و كشتن بعضي از آنان، تخريب مساجد، مدارس ديني و حسينيه‌ها، ممنوع كردن فعاليت‌هاي مذهبي حتي عزاداري، به راه انداختن جنگ رواني – تبليغاتي ضد روحانيون، جمع‌آوري و سانسور كتب و نشريات ديني، بخشي از اقدامات انجام شده در طي شانزده سال سلطنت رضاخان و به اشكال ديگري در 37 سال سلطنت پهلوي دوم بود. جايگزيني فرهنگ، دين و ادبيات ايران باستان به جاي اصول و معارف اسلامي، اجراي طرح‌ها و برنامه‌هاي ضدديني غربي در اشكال مختلف، شامل لباس، برنامه‌هاي آموزشي، قوانين و مقررات، كشف حجاب زنان، تسلط فراماسون‌ها و بهاييان بر مراكز اصلي حاكميت و ... به دليل اسلام‌ستيزي و در جهت اسلام‌زدايي بود. نقش بهاييان در اسلام‌ستيزي پهلوي فرقة بهاييت در سياست اسلام‌ستيزي و اسلام‌زدايي خاندان پهلوي، در كنار و همراه فراماسونها و عناصري از وابستگان به صهيونيسم، نقش مؤثري به ويژه در دوران پهلوي ايفا كردند. اگر چه جامعة بهاييان در تبليغات اظهار مي‌دارد بنا بر دستورات تشكيلات، از شركت در فعاليت‌هاي سياسي و حزبي منع شده است و از هر دولتي كه در آن كشور زندگي مي‌كند، بدون توجه به نوع رژيم و سياست‌هاي آن متابعت مي‌كند.(5) ولي اسناد بسياري اين نظريه را به اثبات مي‌رساند كه بهاييان از عوامل اصلي دوران پهلوي در اسلام‌ستيزي و اسلام‌زدايي و تثبيت و تحكيم سلسله پهلوي بوده‌اند. «جامعه بهاييان از رضاخان به مثابه يك بهايي واقعي كه هميشه از بهاييان پشتيباني كرده، تجليل مي‌كنند و مخالفت و ضديت با يكي از اصول مسلم و اساسي شريعت اسلام – يعني حجاب – را منطبق با قانون و منطق «بهاء» اعلام مي‌كنند. حمايت از رضاخان نشان مي‌دهد كه بهاييان نه از دولت كشوري كه در آن زندگي مي‌كنند، بلكه از دولتي كه با مسلمانان مخالفت و احكام بهاييت را بر جامعه تحميل مي‌كند، اطاعت مي‌كنند.»(6) تعداد قابل توجهي اسناد به جاي آمده از ساواك پيرامون فعاليت‌هاي بهاييان، فهرست اسامي افرادي از آنان كه در پست‌هاي حساس و مهم رژيم شاه شاغل بودند و همچنين ارتباطات آنان با اسرائيل و آمريكا و حمايت‌هاي صريح از آنان و همكاري بي‌چون و چراي دستگاه‌هاي مختلف حكومت پهلوي موجود است. در اين اسناد مطالب مهمي است كه براي شناخت و تحليل واقعيت‌ةاي دوران پهلوي بسيار مؤثر و مهم است. زماني كه «اسماعيل رائين» كتابي در مورد بهاييت از ابتداي تشكيل نوشت و در آن با استفاده از اسناد منتشر شدة وزارتخارجه انگلستان و مصاحبه با تعدادي از بهاييان و اطلاعات بعضي از اعضاي ادارة ثبت و دادگستري، ماهيت فرقة مزبور را افشا نمود، ساواك نه تنها مانع چاپ و انتشاركتاب شد، بلكه دستور گرفتن نسخة دست‌نويس آن را از نويسنده داد و حتي يكي از مقامات در ذيل گزارش نوشت: «چنانچه كتاب چاپ يا منتشر شود،‌ ساواك مسئول است.» در اين كتاب تلويحاً سياست بهاييان را هماهنگ با دولت اسرائيل دانسته و به نقل از «شوق رباني» سومين پيشواي بهاييان اشعار گرديده، در بادي امر با اولياء دولت اسرائيل ايجاد ارتباط گردد. همچنين تأكيد شد كه از جمله دلايل رسميت دادن به بهاييت در اسرائيل و تمركز امور اداري و مذهبي آنان در آن كشور، خصومت قوم يهود با اسلام است.»(7) حضور و نفوذ بهاييان در بسياري از مراكز آموزشي و فرهنگي، طي سيزده سال رياست دولت «اميرعباس هويدا»، انتصاب هم‌زمان سرلشكر ايادي به چندين مسئوليت حساس، آزادي عمل آنان به گونه‌اي كه حتي بعضي از مأموران ساواك عصباني و ناراحت مي‌شدند، رفت و آمد آزادانه و بدون رواديد به اسرائيل، همه نشان‌دهندة ارتباط تنگاتنگ پهلوي و بهاييت و اسرائيل مي‌باشد. ترويج فساد و فحشا، راه‌اندازي مراكز عياشي و قمار، تأسيس شبكه تلويزيوني و پخش برنامه‌هاي بسيار نامناسب، انحصار بعضي فعاليت‌هاي اقتصادي براي تأمين منابع مالي طرح‌هاي ضداسلامي و ارسال بخشي از آن براي اسرائيل، رياست چندين وزارتخانه، شركت‌هاي بزرگ، واردات و فروش انحصاري بعضي كالاها و ... در راستاي اجراي برنامه‌هاي اسلام‌ستيزي سلطنت پهلوي بوده است. صهيونيسم و سلطنت پهلوي از ابتداي قرن بيستم، صهيونيسم براي فروپاشي كشورهاي اسلامي و ايجاد حكومت‌هاي ضداسلامي وابسته، تلاش‌هاي سازمان يافته و گسترده‌اي انجام داد. زيرا زمينه‌سازي براي تشكيل دولت صهيونيستي و تحقق برنامه‌هاي بلندمدت، نيازمند دولت‌هايي ضعيف، فاسد، وابسته و كوچك بود. از اين رو فروپاشي امپراطوري عثماني و براندازي چندين دولت ديگر در سرزمين‌هاي مسلمان‌نشين در دستور كار قرار گرفت. سرانجام با تجزيه امپراطوري عثماني، تأسيس دولت صهيونيستي در بخشي از آن و اشغال سرزمين فلسطين و استقرار چندين خانواده وابسته در عربستان، اردن، مصر، عراق و ايران بخشي از برنامة بلندمدت خود را به اجرا درآورد.(8) صهيونيسم در ادامه اجراي برنامه‌هاي موردنظر در هر منطقه، گروهي را مأمور كرد تا به نايندگي از آن و زير نظر سازمان جهاني يهود، اقدامات لازم را انجام دهند. بهاييان در ايران و در بعضي ديگر از كشورهاي منطقه به عنوان عوامل صهيونيسم خدمات زيادي در تحقق برنامه‌ها و رسيدن به اهداف و تأمين منافع سازمان انجام دادند. همچنين سازمان فراماسونري ضلع سوم و تكميل‌كنندة حلقة جريان‌هاي استعماري ضدديني بودكه با يكپارچگي صهيونيسم و بهاييت توانست ضربات سنگيني بر اسلام و مسلمين وارد كنند. مثلث مذكور در يك قرن گذشته با به راه انداختن ده‌ها جنگ، كودتا، صدها ترور و كشتن صدهاهزار مسلمان و اشغال مستقيم و غيرمستقيم بخش‌هايي از سرزمين‌هاي مسلمان‌نشين و چپاول ثروت‌هاي آنان و تبليغات گسترده و شديد ضداسلام، وضعيت دشواري براي مسلمانان رقم زده‌اند. سلطة استعماري (سرمايه‌داري غرب يا كمونيسم شرق) در كشورهاي اسلامي به دو مانع بزرگ برخورد و از آن دو ناحيه احساس خطر كرد: 1. ايمان، تعهد و تقيدات مذهبي مردم 2. سنت‌هاي قومي، هويت اسلامي و غرور فرهنگي – تاريخي. اين دو عامل مقاومت قوي و پايدار در برابر نفوذ بيگانه و گسترش حاكميت امپرياليسم غربي و كمونيسم شوروي بوده‌اند. از اين رو استعمار تشخيص داد كه تنها در صورتي مي‌تواند ماندگار شود، در فرهنگ مردم ريشه دواند و خود را تثبيت كند كه ايمان و تعهد به مذهب را سست نمايد و ريشه‌هاي فرهنگي – ديني – بومي را بركند. مردم را با تاريخ و ارزش‌هاي سنتي بيگانه سازد و فرهنگ ضدديني وارداتي را مسلط كند و مردم را شيفتة خارجي و به تعبيري غربزده نمايد. «استعمار شاهد بود كه مهدي سوداني، عبدالقادر جزايري، سنوسي در ليبي و مغرب، ميرزاكوچك‌خان و خياباني و مدرس در ايران و سران قيام 1857 در هند و صدها هزاران نفر نظاير آنان و پيروان آنان، همه و همه از اسلام تأثير گرفته و بنيان سلطة استعماري را متزلزل ساختند.»(9) پيروزي انقلاب اسلامي در ايران يكي از بزرگ‌ترين نمونه‌هاي شكست غرب، صهيونيسم و فراماسونري بود كه بسياري از معادلات و رندها و استراتژي‌ها را متحول نمود و با ايجاد تغييرات و دگرگوني‌هاي بنيادي، اسلام به صورت قدرت سياسي درآمد و مسلمانان به نيروهاي مقاومت در مقابل سلطة استكبار و استعمار تبديل شدند. اين تغييرات مقدمة تحولات ديگري است كه جغرافياي سياسي، ديني و اقتصادي جهان اسلام را در آينده با ويژگي‌ها و مختصات جديدي شكل مي‌دهد. منابع 1. كياني، مصطفي؛ «معماري دورة پهلوي اول». 2. طباطبايي، محمدحسن؛ «نفوذ فراماسونري در مديريت نهادهاي فرهنگي ايران»، نشر مركز اسناد انقلاب اسلامي. 3. ا. بيل،‌ جيمز؛ «شير و عقاب»؛ ترجمه دكتر فروزنده برليان، نشر فاخته، چاپ اول، 1371. 4. منصوري، جواد؛ «تاريخ قيام 15 خرداد به روايت اسناد»، نشر مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1377، تهران. 5. ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، انتشارات مؤسسه مطالعات سياسي، تهران، 1372. 6. علي بابايي، غلامرضا؛ «فرهنگ سياسي»، نشر آشتيان، تهران، 1382، چاپ اول. 7. دكتر نقوي، علي‌محمد؛ «جامعه‌شناسي غرب‌گرايي»، انتشارات اميركبير، تهران، چاپ دوم، 1377. پي‌نوشت‌ها 1- «تاريخ به روايت كمبريج»، ص 38؛ به نقل از مصطفي كياني، «معماري دورة پهلوي اول»، رسالة دكتري، خرداد 79، ص 50. 2- «نفوذ فراماسونري در مديريت نهادهاي فرهنگي» به اختصار از صفحه 132 تا صفحه 135. براي مطالعه بيشتر ر.ك. «تأملاتي درباره جريان روشنفكران»، «بازيگران عصر پهلوي»، «تشكيلات فراماسونري در ايران» و «معماران تباهي». 3- براي آشنايي و شناخت بيشتر به جلد دوم كتاب «ظهور و سقوط پهلوي» مراجعه شود. 4- كياني، مصطفي، «معماري دورة پهلوي اول»، ص 58. 5- انواع توطئه‌ها و دسيسه‌ها ضد دولت‌هاي اسلامي و همكاري با دولت‌هاي اسرائيل، آمريكا و انگليس از ابتدا و فعاليت مستمر ضدجمهوري اسلامي ايران در داخل و خارج از كشور يكي از موارد نقض ادعاي غيرواقعي فرقة مزبور مي‌باشد. جمع‌آوري اطلاعات، قاچاق ارز، فراري دادن ضدانقلاب‌ها و جاسوس‌ها، تبليغات در رسانه‌‌ها و مجامع بين‌المللي، قسمتي از اقدامات بهاييان ضد ايران است. 6- منصوري، جواد، تاريخ قيام 15 خرداد به روايت اسناد، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، ج 1، تهران، چاپ اول، 1377، ص 324. 7- همان، ص 325، براي ملاحظة اسناد و اطلاعات بيشتر به صفحات 315 تا 335 كتاب مذكور مراجعه شود. 8- ر.ك نقش صهيونيسم در فروپاشي امپراطوري عثماني. 9- دكتر نقوي، علي‌محمد؛ «جامعه‌شناسي غرب‌گرايي»، انتشارات اميركبير، تهران، چاپ دوم، 1377، صفحه 135. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 59

گزارش سفارت آمريكا از جامعه عصر رضاشاه

گزارش سفارت آمريكا از جامعه عصر رضاشاه «هرولد. جي. ماينور» دبير سفارت آمريكا در تهران دو هفته قبل از ورود نيروهاي متفقين به ايران و سقوط رضاشاه، گزارشي از وضعيت جامعه ايران به كشورش ارسال كرده بود. اين گزارش را با هم مي‌خوانيم: «شكي نيست كه اين توده‌هاي تيره‌بخت واقعاً ناراضي‌اند. ... بهره‌كشي و استثمار توده‌ها واقعاً از اين بيشتر نمي‌شود، و اين دقيقاً‌ همان چيزي است كه توجهم را جلب مي‌كند و آن را با افرادي از اقشار مختلف مردم مورد بحث قرار داده‌ام. مثلاً دكتر شفتر، مبلّغ معروف انگليسي در اصفهان؛ يك روز كه همراه او بودم با ديدن گروهي سرباز وظيفه كه از خيابان‌ها عبور مي‌كردند گفت كه افسران ارتش از وقتي كه اين بچه‌ها وارد نظام مي‌شوند تا وقتي خدمتشان تمام مي‌شود خونشان را در شيشه مي‌كنند و تا آنجا كه بتوانند آنها را مي‌دوشند؛ مثلاً‌ براي اينكه به فلان اردوگاه بفرستند يا نفرستند؛ مرخصي بدهند؛ امتياز اصي بدهند؛ غذاي بهتري بدهند؛ يا اينكه سرگروهبان تنبيه‌شان نكند از آنها پول مي‌گيرند. يكي از مسئولان بانك شاهنشاهي ايران همين ديروز به من گفت كه چند وقت پيش يكي از كارمندانش با سر تراشيده، كه جزو مقررات ارتش است، از خدمت نظام برگشت. خيلي ناراحت و عصباني بود و گفت كه 270 ريال به يك افسر داده بود تا سرش را نتراشند ولي در آخر خدمت يك افسر ديگر گفته بود كه بايد 300 ريال ديگر هم بدهد و او هم نداده بود. حقوق اين سربازان آن قدر كم است كه آدم باورش نمي‌شود، فقط 50/7 ريال در ماه؛ كه آن را هم معمولاً افسران از دستشان درمي‌آورند و در آخر ماه هيچ پولي برايشان نمي‌ماند، يا اگر خودشان هم پولي داشته باشند و يا فاميلي پولي به آنها بدهد، در واقع بدهكار هم مي‌شوند. وقتي آنها به خدمت مي‌روند، هيچ كمكي به خانواده‌هايشان نمي‌شود. دستمزدها فقط كفاف بخور و نمير مردم را مي‌دهد، و يك كارگر معمولي روزانه 4 تا 10 ريال يا به طور متوسط 8 ريال بيشتر دستمزد ندارد. صرف‌نظر از نرخ برابري ريال با ارزهاي خارجي، با يك ريال فقط مي‌توان يك قرص نان سفيد خريد؛ به عبارت ديگر يك كارگر بايد 3 تا 7 ريال بابت غذاي روزانه‌اش بپردازد. بنابراين، مي‌بينيد كه اين دستمزدها حتي كفاف تأمين غذاي يك خانواده را هم نمي‌دهد؛ براي همين اكثر كارگران رژيم گرسنگي دارند كه شامل چاي، نان سياه، پنير و پياز، گاهي اوقات مقداري سبزي و انگور و به ندرت برنج و گوشت ارزان‌قيمت است. حتي پولي براي خريد لباس كافي يا داشتن رؤياي تجملاتي چون تحصيل فرزندان نمي‌ماند. گاه همسر يا همسران يك كارگر به همراه بچه‌ها كار مي‌كنند تا خانواده درآمد بيشتري داشته باشد و سطح زندگي قدري بالاتر برود. هزينه زندگي در ايران به قدري بالا رفته است كه حالا يك تومان (10 ريال) همان قدرت خريدي را دارد كه يك ريال در بيست سال پيش داشت. دستمزدها فقط 5 تا 7 برابر شده است، بنابراين درآمد واقعي خانواده‌ها شديداً كاهش يافته... نتيجه افزايش هزينه‌هاي زندگي و كاهش دستمزدها چيزي نبوده جز گسترش فساد مالي. فساد مالي در ايران كاملاً‌ عادي است. اختلاس و رشوه‌خواري آن قدر گسترده و جاافتاده است كه بسياري از مقامات كشور هم براي تكميل حقوق‌هاي غيرمكفي و داشتن سطح زندگي مناسب به آن متكي هستند، و بدترين نوع اختلاس دزديدن بخشي از حقوق سربازان و يا كساني است كه حقوقشان حتي كفاف نيازهاي خودشان را هم نمي‌دهد. املاك را معمولاً به نفع شاه و با پرداخت كسري از ارزش ملك از دست مالكش بيرون مي‌آورند. مردم از ترفندهاي تجاوزكارانه شاه در تصاحب بخش عظيمي از سرزمين و ثروت كشور شديداً منزجرند. مي‌گويند كه شاه باغ شهرداري را به [1 درصد] قيمتش خريده است. دولت ترفندهاي بسيار ماهرانه‌اي براي تملك زمين‌هاي [شهري] به بهانه حق استفاده دولت از املاك خصوصي براي مصارف عمومي دارد. مثلاً، ممكن است ده فوت از زمين كسي را به منظور ساخت يا تعريض خيابان بخرد، كه معمولاً هر قيمتي كه دلش بخواهد براي آن مي‌پردازد. بعد از آن مي‌گويد كه به دليل ساخت خيابان قيمت كل ملك بالا رفته است و مالك را ملزم مي‌سازد ظرف مدت معيني مابه‌التفاوت قيمت ملك را نقداً به دولت بپردازد. اين روند، كه قبلاً به طور غيرقانوني صورت مي‌گرفت، با تصويب قانوني كه توضيح آن در گزارش شماره 99 مورخ 12 ژوئيه 1941 سفارت آمده است، وجهه‌اي قانوني پيدا كرد. بيگاري، كه تقريباً به برده‌داري مي‌ماند، در برخي از املاك شاه رواج دارد و دستمزدها گاه تا 5/3 ريال در روز بيشتر نيست، كه البته پليس محل هم از سهم خودش نمي‌گذرد. بهره‌كشي و استثمار مردم واقعاً ننگ‌آور و مشمئزكننده شده است. شايعه سرمايه‌گذاري‌هاي خصوصي شاه در ايالات متحده و بريتانيا چيز تازه‌اي نيست. البته اين شايعات هيچ‌گاه تأييد نشده است، ولي با توجه به حرص و طمع زياد شاه، آدم شكي در صحت‌شان نمي‌كند. ... سال گذشته ايران از اوضاع خراب بريتانيا استفاده كرد و شركت نفت انگليس و ايران را مجبور ساخت تا قراردادش را با دولت ايران تغيير بدهد. به موجب قرارداد جديد، دولت ايران به جاي پرداخت‌هايي كه بر اساس حق‌الامتياز صورت مي‌گرفت و ساليانه كمتر از 1 ميليون ليره مي‌شد، هم‌اينك ساليانه 4 ميليون ليره دريافت مي‌كند. يكي از مقامات سفارت بريتانيا به طور محرمانه به من گفت كه «بريتانيا هيچ‌وقت اين باج‌خواهي را فراموش نمي‌كند.» اكثر ناظران در اينجا خيلي بدبينانه به اوضاع نگاه مي‌كنند. شكي نيست كه نارضايتي گسترده‌اي بين مردم وجود دارد كه رو به رشد است. دليل اين نارضايتي مي‌تواند بالا رفتن هزينه‌هاي زندگي، ماليات‌هاي سنگين، حرص و طمع شاه براي تصاحب بخش عظيمي از ثروت مملكت، ساختمان‌هايي كه هر روز مثل قارچ سر درمي‌آورند و مشكلات ناشي از آنها، محدوديت‌هايي كه به دليل امتيازهاي انحصاري ايجاد شده است، و يا سياست‌هاي كوته‌بينانه تجاري و مالي دانست. براي اولين بار صداي ارتشي‌ها هم بلند شده است. ولي به رغم همه اينها، وسيله و همت لازم را براي تبديل اين نارضايتي به اقدامات اصلاحي و يا شورش در بين مردم نمي‌بينم، اينها نيز به اندازه خود آسيب ديده‌اند. هر چند از پيش‌بيني كردن خوشم نمي‌آيد، ولي تعجب نخواهم كرد اگر روزهاي سلطنت پهلوي به شماره افتاده باشد. به نظر مي‌رسد كه به دليل جنگ، ايران حداقل موقتاً تحت سلطه يك قدرت خارجي قرار بگيرد. اگر اين قدرت خارجي آلمان باشد، مسلماً رژيم كنوني را به ميل و رضايت خود نخواهد يافت، و اگر مملكت به دست بريتانياي‌ها بيفتد، كه در شرايط فعلي چندان هم بعيد نيست، شواهد و قرائن از آن حكايت مي‌كند كه شاه مقبوليتي نزد آنها ندارد. يك ديپلمات بريتانيايي همين اواخر به من گفت كه از نظر او بايد از شر شاه خلاص شد، نه فقط به دليل سياست‌هاي بي‌مايه و باج‌خواهي‌اش از بريتانيا، بلكه به اين دليل كه او در ذهن ايراني‌ها با انگليس تداعي مي‌شود، و آنها شاه را مخلوق و مهره انگليسي‌ها مي‌دانند. ايراني‌‌ها معمولاً وقتي به تيره‌بختي‌شان لعنت مي‌فرستند، مسبب اصلي‌اش را شاه مي‌دانند، ولي انگليس را هم به همان اندازه مقصر مي‌شناسد. شاه در همه چيز و از همه جهت زياده‌روي كرده است. در آخر مايلم اين نكته را اضافه كنم كه ايران به معضلي مبتلاست كه من اسمش را گذاشته‌ام «بيماري تظاهر». اين عشق به ظواهر منجر به سطحي‌نگري در سياست‌ها و مخدوش شدن ارزش‌ها شده و لطمه فراواني به مملكت زده است. اقدامات دولت، كه هميشه با بزك كردن ظاهر و فراموش كردن باطن همراه است، غالباً بر تأثيري كه بر بينندگان مي‌گذارد متكي است؛‌و رفاه مردم و عملي بودن كار تنها چيزي است كه به حساب نمي‌آيد. به نظر من اگر اين مملكت به عقل سليم، و بالاتر از همه، ارزش‌هاي انساني برنگردد، هيچ اميدي به نجات آن نيست. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 59 به نقل از: رضاشاه و بريتانيا، دكتر محمدقلي مجد مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي صص 468 تا 473

وزيرمختار بدشانس

وزيرمختار بدشانس فرانسه از موفقيت بريتانيا در نشاندن رضاخان به تخت پادشاهي بسيار ناراحت بود. «موري» كاردار آمريكا در تهران در يادداشتي مورخ 6 نوامبر 1926 مي‌نويسد: «آقاي نوري كاردار ايران، سپس اتفاق بسيار عجيب زير را نقل كرد كه تمام كساني كه امكان توطئه‌چيني و رسوايي‌هاي بعد از آن را در خاور نزديك دست كم مي‌گيرند بايد نصب‌العين خود قرار بدهند. از قرار معلوم آقاي «لوسين بونزون» وزيرمختار فرانسه در ايران، يكي از كارمندان سفارتخانه فرانسه را با گزارشي محرمانه درباره اوضاع فعلي ايران راهي پاريس كرده بود. كارمند مذكور كه رفتار رئيس خود را نامنصفانه مي‌دانست، نامه را در تهران باز كرد، چند كپي از آن تهيه كرد و كپي‌ها را به سفارت بلژيك، سفارت بريتانيا و شاه ايران فروخت. در اين نامه، وزيرمختار فرانسه سياست بريتانيا در ايران را تقبيح كرده و صداقت وزيرمختار آن را زيرسئوال برده بود و در پايان به دولت فرانسه پيشنهاد كرده بود كه سياستي خصمانه در قبال سلسله شاهنشاهي فعلي در ايران اتخاذ و از بازگرداندن قاجارها كه همواره فرانسوي‌دوست بوده‌اند، حمايت كند. آقاي بونزون كه از دسيسه زيردست خود كاملاً بي‌خبر بود، اندكي بعد در ملاقات با شاه با نامه فوق مواجه شد. خودتان حال و روز وزيرمختار فرانسه را در آن لحظه تصور كنيد. او بدون خداحافظي با رئيس‌الوزرا يا ساير مقامات ايراني بلافاصله تهران را ترك كرد.» جزئيات بيشتري نيز در گزارش مورخ 20 مارس 1926 ذكر شده است: «احتراماً به اطلاع مي‌رساند كه يك مرد فرانسوي به نام «دُبُِنه» به اتهام قرار دادن رونوشتي از نامة محرمانه موسيو بونزون، وزيرمختار سابق فرانسه، به معاون وزارت امور خارجه اين كشور در پاريس، در اختيار اعليحضرت پادشاه ايران، سفارت بريتانيا و سفارت كبراي شوروي از سوي سفارت فرانسه دستگير شده است. ماجرا به طور خلاصه از اين قرار است كه در ماه اكتبر گذشته، رايزن سياسي سفارت فرانسه، به نام لوگاژ، به تقاضاي آقاي بونزون به تركيه منتقل و قرار شد بسته ديپلماتيكي را نيز به بيروت برساند، كه به نحوي متوجه شد بستة مزبور حاوي نامه‌اي با مطالب ناخوشايند در مورد اوست. لذا پيش از ترك تهران بسته را باز كرد و پس از تهيه چند كپي آنها را در اختيار دُبُنه قرار داد. اين نامه حاوي اطلاعات و اظهاراتي توهين‌آميز نسبت به شاه بود مثلاً اينكه «شاه پيشين فرانسوي‌دوست بود و شاه كنوني (رضا پهلوي) انگليسي‌دوست است» و يا اينكه ر.پ. [رضا پهلوي] «حيواني وحشي» است. دُبُنه هم يك كپي از اين نامه را به شاه جديد، سفارت بريتانيا و سفارت كبراي روسيه داد يا فروخت. در اوايل ژانويه سال جاري، وقتي كه سفارت فرانسه سخت تلاش داشت تا قرارداد پست هوايي را از آن فرانسه كند، موسيو بونزون به زحمت وقت ملاقاتي از اعليحضرت شاهنشاه گرفت و تلاش كرد نظر شاه را در اين ارتباط جلب كند. در اين ملاقات از مسيو بونزون سئوال شد كه آيا نامه‌اي براي معاون وزير خارجه فرانسه نوشته و اظهارات [نامربوطي]‌در آن كرده است. از قرار معلوم او هم خودش را مي‌بازد و اعتراف مي‌كند. چند روز بعد قرارداد شركت پست آلمان بدون مخالفت در مجلس به تصويب رسيد. مسيو بونزون 10 روز زودتر از برنامه عزيمتش تهران را ترك كرد. دُبُنه يك وكيل فرانسوي است كه چند سال پيش از كار در دادگاه‌هاي فرانسه معلق شده بود،‌و سه سال پيش به تهران آمد... بنا به دلايلي سفارت فرانسه از او استفاده كرد و مسيو بونزون و همچنين كاپيتان برتران تلاش كردند كه او را به معاونت بانك عثماني برسانند... از قرار معلوم دُبُنه فكر مي‌كرد كه سفارت فرانسه به قدر كافي تلاش نكرده است، و با لوگاژ هم عقيده بود... دُبُنه را تحت‌الحفظ به فرانسه فرستاده‌اند و شايع است كه لوگاژ را نيز در تركيه دستگير كرده‌اند و دارند او را به فرانسه مي‌فرستند.» منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 59 به نقل از: از قاجار به پهلوي مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي دكتر محمدقلي مجد – صص 409 و 410

آخرين سفير شاه در لندن: ما در برابر انگليسي‌ها به خاك افتاديم

آخرين سفير شاه در لندن: ما در برابر انگليسي‌ها به خاك افتاديم روز 23 آذر 1357 اميرخسرو افشار وزيرخارجه رژيم شاه به اتفاق پرويز راجي سفير شاه در لندن راهي وزارت خارجه انگليس شدند تا با «ديويد اوئن» وزير خارجه بريتانيا ملاقات كنند و از وي بخواهند كه حمايتهايش را از دولت شاه كاهش ندهد. پرويز راجي گزارشي راجع به آن ملاقات دارد كه با هم مي‌خوانيم: ساعت پنج و نيم بعد از ظهر به اتفاق اميرخسرو افشار و حسين اشراقي عازم وزارت خارجه شديم تا با ديويد اوئن ملاقاتي داشته باشيم. در اين ملاقات – كه «مايكل وير» مديركل وزارت خارجه انگليس و يك جوان ديگر هم حضور داشتند – افشار ابتدا به مسئله سفر ملكه انگليس به ايران و اظهارات كالاهان نخست‌وزير انگليس درباره اين سفر اشاره كرد كه اوئن در جواب او گفت: «مطمئن باشيد در موضع دولت بريتانيا هيچ تغييري داده نشده و سفر ملكه به ايران نيز در رأس موعد انجام خواهد گرفت...». بعد افشار ضمن بحثي راجع به خطر تجزيه ايران بر اثر سقوط رژيم شاهنشاهي، به اوئن خاطرنشان ساخت كه: «ارتش شاهنشاهي كاملاً قابل اعتماد است و اعليحضرت نيز تمايل دارند كه مانند يك شاه مشروطه سلطنت كنند...». وزير خارجه انگليس در پاسخ افشار، مسئله كثرت گيج‌كننده مردم در تظاهرات روز عاشورا را متذكر شد و با تأكيد بر اينكه بايستي در مقابله با تظاهركنندگان از حداقل زور استفاده شود، بالا رفتن تلفات و ضايعات ناشي از سركوب مردم را مسبب بيزاري افكار عمومي غرب از رژيم ايران دانست. ولي بلافاصله پس از آن، گفته‌هايش را به اين نحو تصحيح كرد كه: «... البته بايد بدانيد كه آنچه ما در پايتخت‌هاي غربي مي‌انديشيم اهميت چنداني ندارد. اصلاً ما را فراموش كنيد. ما اگر بتوانيم به شما كمك كنيم، از انجام آن دريغ نداريم. ولي اصلاً صحيح نمي‌دانيم كه براي رفع مشكلات داخلي شما، حتي اگر راه‌حلي هم داشته باشيم، آن را ارائه بدهيم...». موقعي كه با افشار و اشراقي به هتل كلاريج بازگشتيم، افشار از اشراقي خواست كه همانجا بنشيند و گزارش مشروحي از ملاقات با وزير خارجه انگليس بنويسد، تا بعداً خودش آن را خلاصه كند. حسين مشغول نوشتن گزارش شد و افشار سر صحبت را با من باز كرد و از همان ابتدا با لحني محتاط، ولي ناشيانه و بسيار سردرگم، از تمايل خود به تعويض فريدون هويدا سخن گفت و سپس از من نظر خواست كه چه كسي را به جاي او براي تصدي مقام سفارت ايران در سازمان ملل متحد پيشنهاد مي‌كنم؟ موقعي كه از دو سه نفر نام بردم، افشار يكي را به دليل اينكه جزء «دار و دسته اشرف» است نپسنديد، و ديگري را نيز به خاطر داشتن «برچسب هويدا» كنار گذاشت. چند لحظه بعد، موقعي كه مشغول بحث ديگري بوديم، چون صحبت اميرعباس هويدا پيش آمد، درباره او گفتم: «هويدا هر عيبي داشته باشد، ولي هرگز نمي‌توان در وفاداري تمام عيار او به مقام سلطنت شكي به دل راه داد.» كه افشار در مقابل اين گفته سري تكان داد و گفت: «ولي من مطمئن نيستم». و من هم بلافاصله جوابش دادم: «شما هر تفسير و تعبيري راجع به وفاداري و عدم وفاداري در ذهن خود داريد، اصلاً حاضر نيستم هيچ مطلبي درباره‌اش بشنوم». به دنبال اين گفته نيز، چون از تغيير حالت افشار سابقه قبلي داشتم، با عجله برخاستم تا بروم. ولي او اصرار كرد كه بمانم تا با هم شام بخوريم. و بعد كه به اتفاق حسين در رستوران هتل شام خورديم، از آنها جدا شدم. در بازنگري به آنچه كه امروز انجام گرفت، دامنه تفكراتم به اينجا كشيد كه: واقعاً چطور مي‌توانيم ادعا داشته باشيم كه باز هم چيزي از غرور ملي در ما باقي مانده است؟ ... در موقعيتي كه «آيت‌الله» مردم ايران را عليه شاه برانگيخته، ما دو نفر – يكي وزير امور خارجه دولت شاهنشاهي، و ديگري سفير شاهنشاه آريامهر در دربار «سنت جيمز» - اينجا در لندن در برابر دولت انگليس به خاك افتاده‌ايم و با التماس از آنها مي‌خواهيم كه دست از حمايت ما نكشند. اگر زمانه به حدود 50 سال قبل بازمي‌گشت، اين عمل ما مي‌توانست قابل توجيه باشد. 30 سال پيش هم تا حدودي شايد. ولي اينك كه ديگر هيچ نشاني از دوران گذشته امپراطوري بريتانيا وجود ندارد، مسلماً انگليسها هرگز نمي‌توانند كاري بيشتر از خود ما براي ايران انجام دهند. چون در حال حاضر انگليس حتي در زمينه اقتصادي هم ديگر يك قدرت به حساب نمي‌آيد و بنا به گفته‌اي: اگر نفت درياي شمال نبود، اصلاً نمي‌شد پيش‌بيني كرد كه آينده‌اي براي انگليس وجود داشته باشد. و به اين ترتيب، در حالي كه ما در ايران هنوز اعتقاد داريم از قدرت جادوئي انگليس مي‌توان استفاده كرد، ولي خود انگليسها اولين كساني هستند كه اعتراف مي‌كنند ديگر هيچ قدرتي ندارند... ما دائم مشغول تفسير و تعبير، و يا عيب‌جويي از سخناني هستيم كه كالاهان يا كارتر درباره ايران به زبان مي‌رانند. ولي «آيت‌الله» آنها را به ديده تحقير مي‌نگرد و اصلاً به گفته‌هايشان اعتنايي ندارد. و در اين ميان مسلم است كه او برنده خواهد بود. آيا موقع آن نرسيده كه به ما ثابت شده باشد به بيراهه رفته‌ايم و از زاويه‌اي غلط به مسائل نگريسته‌ايم؟ و آيا لازم نيست كه بيش از اين به خيالبافي‌هاي بي‌پايه خود ادامه ندهيم؟ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 59 به نقل از: خدمتگزار تخت طاووس، خاطرات پرويز راجي، انتشارات اطلاعات، 1370 صص 352 و 353

معرفي كتاب «خاطرات محمدعلي مجتهدي»

معرفي كتاب «خاطرات محمدعلي مجتهدي» دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران در بخش تلخيص و بررسي كتب تاريخي، گزيده‌اي از كتاب «خاطرات دكتر محمدعلي مجتهدي» به نقد كشيده است. دكتر مجتهدي در سال 1361 به منظور پاره‌اي معالجات به خارج كشور رفت و تا سال 1367 يعني زمان ضبط خاطرات، براي مداواي نارسايي قلب نوه‌اش در شهر نيس اقامت گزيد. در اين سال علي‌رغم اينكه عوارض ناشي از سه بار سكته وي را رنجور ساخته بود، به دعوت فارغ‌التحصيلان دبيرستان البرز به آمريكا رفت كه در حاشيه مراسم ديدار با شاگردانش، دست‌اندركاران طرح تاريخ شفاهي ايران در هاروارد همراه با برگزاركنندگان جلسات بزرگداشت به ضبط خاطرات وي پرداختند. آنچه توسط «نشر كتاب نادر» در ايران در خرداد 80 منتشر شد، نسخه تدوين شده توسط طرح تاريخ شفاهي است كه مقدمه طولاني مسئول آن يعني آقاي حبيب لاجوردي را نيز داراست. (در كتاب به اختصار «ح ل» ذكر مي‌شود) اما از آنجا كه بر اساس توافق اوليه بين دست‌اندركاران طرح تاريخ شفاهي و برگزاركنندگان جلسات بزرگداشت دكتر مجتهدي، قرار بود تا شاگردان استاد، خود به انتشار اين خاطرات بپردازند معلوم نيست آنچه آنان تدوين كرده‌اند نيز به چاپ رسيده است يا خير؟ گفتني است بعد از فوت مرحوم مجتهدي در دهم تيرماه 76، نسخه تدوين شده حاضر انتشار مي‌يابد و تاكنون سه بار با شمارگان دو هزار نسخه تجديد چاپ شده است. زندگي‌نامه دكتر محمدعلي مجتهدي كه به دليل مديريت طولاني‌مدت بر يكي از بزرگ‌ترين دبيرستان‌هاي تهران «البرز» (بيش از 34 سال) در ميان تحصيل‌كردگان كشور آوازه‌اي فراموش نشدني يافت، متولد سال 1287 از لاهيجان بود. وي پس از گذرانيدن دوره ابتدايي در گيلان به تهران آمد و پس از اخذ ديپلم، در امتحان اعزام محصل قبول و راهي فرانسه شد. در سال 1314 مدرك ليسانس خود را در رشته رياضي از دانشگاه ليل دريافت كرد و دوره دكتراي خود را در دانشگاه سوربن گذراند. مجتهدي در اول مهر 1317 به ايران بازگشت و به عنوان دانشيار رياضي در دانشكده علوم و دانشسراي عالي استخدام شد. وي دوران خدمت نظام‌وظيفه خود را در اهواز مي‌گذراند كه ايران به اشغال قواي متفقين درآمد. در شرايط جديد از مهر 1320 مجتهدي ضمن تدريس در دانشكده فني دانشگاه تهران مديريت شبانه‌روزي دبيرستان البرز را به عهده گرفت. در مرداد 1323 يعني سه سال بعد مسئوليت كل دبيرستان به وي واگذار شد. در مدت 34 سالي كه وي مديريت دبيرستان البرز را عهده‌دار بود با حفظ اين مسئوليت به مدت يك سال در خرداد 1340 رياست دانشگاه شيراز را متقبل شد. سپس در آذر 1341 براي مدت سه سال مديريت پلي‌تكنيك تهران را به عهده گرفت. در آبان 1344 مأموريت يافت دانشگاه صنعتي آريامهر را راه‌اندازي كند كه يك ساله توانست تأسيسات ساختماني بدين منظور بنا سازد و هيأت علمي لازم را گردآورد و در سال بعد يعني در مهرماه 45 دانشجو بگيرد. با وجودي كه مجتهدي در راه‌اندازي دانشگاه صنعتي شريف (آريامهر) از خود توانمندي چشمگيري بروز داده بود يك سال بعد از رياست دانشگاه عزل شد. دكتر مجتهدي در سمت رياست دانشگاه ملي در بهمن 46، نيز پنج‌ماه بيشتر دوام نياورد، به اين ترتيب وي خود را در سال 1350 به طور كلي از دانشگاه و نظام آموزش عالي منقطع كرد و بازنشسته شد. بعد از پيروزي انقلاب دكتر مجتهدي از مهندس بازرگان (نخست‌وزير وقت و همكار سابق وي در دانشكده فني) خواست تا كس ديگري را به جايش در دبيرستان البرز منصوب كند تا وي بتواند براي معالجه چشمش به خارج كشور برود. دكتر مجتهدي پس از عمل چشم در ژنو به ايران بازگشت، اما در سال 61 مجدداً براي معالجه نوه‌اش كه از بدو تولد دچار عارضه قلبي بود به خارج كشور رفت. در اين ايام دكتر مجتهدي خود نيز دچار نارسايي قلبي شد و چند بار سكته قلبي را پشت سر گذاشت و سرانجام در سال 1376 در شهر نيس دار دنيا را وداع گفت. با هم نقد دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران را مي‌خوانيم: خاطرات آقاي دكتر محمد‌علي مجتهدي به عنوان يك شخصيت علمي و دانشگاهي دوران پهلوي دوم كه كمتر در امور و مناسبات سياسي درگير مي‌شده و به همين لحاظ نيز داراي استقلال رأي بيشتري نسبت به ساير مديران آموزش عالي كشور بوده است، مي‌تواند برخوردار از ويژگيهاي منحصر به فردي قلمداد شود. در چارچوب اين خاطرات دكتر مجتهدي با كياست خاص خود و با توسل به شيوه اختصار‌گويي توانسته است تصوير روشني از وضعيت حاكم بر فضاي علمي كشور ارائه دهد. اگرچه گزيده‌گوييهاي حساب شده و سخن به اشاره گفتن‌هاي دقيق نشان از اطلاعات بسيار وسيع وي از مسائل پشت پرده آن ايام دارد،‌ لكن وي ترجيح مي‌دهد حتي در مقام بيان خاطرات سياسي خود همچنان در كسوت يك عنصر علمي ظاهر شود. از اين رو بيشتر با كنايه‌هاي مجمل و گذرا پاسخ خود را به خواننده منتقل مي‌سازد. موضوعات مطرح شده از سوي آقاي مجتهدي در مورد دانشگاهها و به طور كلي آموزش عالي كشور مي‌تواند از سه جنبه مورد توجه و تأمل خوانندگان و بويژه تاريخ‌پژوهان قرار گيرد: 1- شناخت دست‌اندركاران و سياستگذاران داخلي دانشگاهها 2- نفوذ قدرتهاي سلطه‌گر در دانشگاهها 3- چگونگي وضعيت دانشگاهها به لحاظ فساد اقتصادي و اخلاقي. آقاي مجتهدي درباره سياستگذاران داخلي دانشگاهها براي نمونه در مورد دانشگاه صنعتي شريف مي‌گويد:‌ «وزير دربار هميشه رئيس هيئت امناي دانشگاه آريامهر بود» (ص139) اما براي درك بهتر اين مسئله، لازم است نسبت به وزارت دربار در دوران محمدرضا كه با نام «علم» مترادف شده بود، از زبان آقاي مجتهدي شناخت كاملتري به دست آوريم؛ زيرا او در رأس هيئتي جاي داشت كه به اصطلاح مي‌بايست سياستها و جهت‌گيريهاي دانشگاه را مشخص مي‌ساخت: «جناب علم يك پرونده خاصي دارد... (به خودم) گفتم يك كسي (كه ديپلم) شش ساله متوسطه را زور زوركي گرفته، دارد اظهارنظر مي‌كند كه در دانشگاه چه بكنند. اين بدبختي مملكت ما نيست؟ بله؟‌ آقاي علم دانشسراي مقدماتي كشاورزي كرج را تمام كرده و بس- يعني شش ساله متوسطه. اين دارد اظهارنظر مي‌كند… عرض كنم كه (يكي) از موارد بدبختي ما اين است، چيزهاي ديگر هم داريم» (ص224) در مورد وضعيت اسفبار اخلاقي ‌فردي كه در رأس گروه سياستگذاران يكي از دانشگاههاي مهم كشور قرار داشته است، آقاي مجتهدي به صورت تلويحي مسئله خانه‌هايي را كه در چندين نقطه شمال تهران تهيه ديده بود و همه نوع اسباب عيش و عشرت محمدرضا را به صورت چرخشي در آنها فراهم مي‌ساخت، اشاره مي‌كند: «من كه، ببخشيد در دربار نبودم ايشان (علم) خيلي كارها مي‌كردند در دربار كه من خبر نداشتم، خيلي كارها خارج از دربار مي‌كردند خبر نداشتم. شما حتماً مي‌پرسيد كه آيا ايشان ده تا خانه هم داشتند؟ چون يك كسي را داشت به نام متقي‌ همه كار برايش مي‌كرد. آن‌ها را بنده خبر ندارم» (ص226) همچنين آقاي مجتهدي در چارچوب يك مقايسه ساده بين پهلوي اول و دوم گرچه بظاهر از رضاخان تعريف مي‌كند، اما موضوعات قابل تأملي نيز در مورد وي و همچنين محمدرضا و اطرافيانش به ويژه علم مطرح مي‌سازد: «يك شخص بي‌سواد،‌ يك شخصي كه مهتر بود، مغزش درست كار مي‌كرد، محمدرضا شاه، نه، اين مهتر نبود، اين عزيز دُردانه پدر و مادر بود، مغزش درست كار نمي‌كرد، در درجه اول علم جاسوس را وزير دربار و همه كاره خود كرده بود.» (ص190) از آنجا كه لازم است در ادامه بحث نگاهي جامعتر به اطلاعات و تحليل آقاي مجتهدي پيرامون شخصيت و ويژگيهاي پهلوي‌ها بيفكنيم، در اين بخش صرفاً آنچه را ايشان در مورد يارغار و عنصر بسيار نزديك به محمدرضا پهلوي يعني اسدالله علم مطرح ساخته، مورد توجه قرار مي‌دهيم. علم در واقع تنها در دانشگاه صنعتي شريف (آريامهر) سياستگذار نبوده است بلكه فرازهاي ديگر كتاب نشان از آن دارد كه وي همچنين بر ساير دانشگاههاي كشور نيز مسلط بوده و رياست هيئت امناي دانشگاه ملي را هم به عهده داشته است: «سه روز ديگر آقاي علم با اتومبيل‌شان آمدند دبيرستان البرز. بنده را گذاشتند تو اتومبيل خودش، دست راستش هم نشاندند و مرا بردند دانشگاه ملي معرفي كردند.» (158) سوءاستفاده‌هاي مالي آقاي علم از دانشگاه ملي كه در ادامه به آن خواهيم پرداخت مؤيد تسلط چنين فردي با اين مختصات بر سرنوشت كليت آموزش عالي كشور است. در زمينه نفوذ قدرتهاي بيگانه در دانشگاههاي كشور، آقاي مجتهدي اطلاعات و خاطرات ارزنده‌اي را به تاريخ پژوهان عرضه مي‌دارد. وي در مورد تغيير غيرمنتظره خود از رياست دانشگاه شريف مي‌گويد: «بعد از بازديد اعضاي سفارت آمريكا- و به طور يقين به دستور آن‌ها- (شاه) رضا را رئيس دانشگاه آريامهر كرد... چنين كسي را كه اين خصايل را دارد- خصايل كه چه عرض كنم اين معايب را دارد به عنوان دبير استخدام نكردند و ايشان رفت به آمريكا، يك موقعي كارمند جنرال موتور بود. و بعد هم اسمش را گذاشت «پرفسور». (ص152) در مورد عدم توفيق كشور در جذب نيروهاي توانمند خود آقاي مجتهدي مي‌افزايد: «اشكال محيط اين بود كه مثلاً دانشگاه آريامهر را با زحمت فراوان درست كردم، هفتاد نفر را بنده آوردم (از خارج كشور) آن‌ جا. اين دانشگاه را نوكرهاي خارجي يا نفهمي مثل عملي كه براي پلي‌تكنيك كردند كه شرح دادم - نگذاشتند بماند. در زمان شاه نگذاشتند كه ادامه پيدا كند. ملاحظه بفرمائيد، آمريكايي‌ها آقاي رضا را آوردند و (او) اكثرشان را جواب گفت.» (ص186) فراز ديگري كه به درك ميزان نفوذ بيگانگان در دانشگاههاي كشور كمك مي‌كند خاطره‌اي از دانشگاه شيراز در دوران رياست آقاي مجتهدي بر اين دانشگاه است: «(يك روز) يك آقايي كه رئيس بانك ملي و رئيس شير و خورشيد سرخ شيراز بود (و من ايشان را حضوراً هيچ وقت نديدم) به من تلفن كرد كه آقاي دكتر پتي (petty) در بيمارستان سعدي (مادر)هايي كه (با بچه‌)‌هايشان با چادر مي‌روند آن ‌جا، اين (دكتر) چادر را از سر اين خانم‌ها مي‌كشد پائين و مي‌پرسد اين چيه؟ (اين آقاي دكتر) روزهاي تعطيلي مي‌رود به ايلات به بچه‌ها دارو تجويز مي‌كند براي كچلي و امراض پوستي ديگر. داروي پوستي هم از بيمارستان سعدي برمي‌دارد و با خودش مي‌برد توزيع مي‌كند و آن جا قالي و چيزهاي (ديگر) مي‌خرد... من پرونده اين آقاي دكتر را خواستم ديدم موقعي (كه) اليزابت ملكه انگلستان، به ايران آمده (بهمن 1339/1961) با اعلي‌حضرت (محمدرضا) شاه رفته بودند دانشگاه شيراز را ببينند. وقتي كه (آن‌ها) وارد دانشگاه شدند در را بسته بودند، بيرون در چند نفر پاسبان و گارد ايستاده بودند. (وقتي) كه اين آقاي دكتر همين آقاي دكتر پتي خواست برود داخل دانشگاه راهش نمي‌دهند (او هم) با لگد در را (مي‌شكند) و داخل مي‌شود. چون خارجي بود آن‌ها هيچ كاري با او نمي‌كنند.» (ص84) آقاي دكتر مجتهدي با وجودي كه همه مراحل تذكردهي و دعوت دكتر پتي به دوري جستن از تخلفاتي چون فروش داروهاي دانشگاه به روستاييان و دريافت قاليچه در ازاي آن، توهين به خانمهاي با پوشش چادر و ... را به صورت مسالمت‌آميز طي مي‌كند لكن نه تنها اين فرد انگليسي از چنين اعمالي دست نمي‌كشد بلكه بلافاصله بعد از دستور رئيس دانشگاه به دفتر خود مبني بر تهيه گزارشي براي وزير فرهنگ در اين زمينه بدون اجازه وارد اتاق رئيس دانشگاه و به اين امر معترض مي‌شود. آقاي مجتهدي در واكنش به اين جسارت از كارگزيني مي‌خواهد تا قرارداد وي را مطالعه كند و طبق مفاد آن به خدمت اين فرد انگليسي در دانشگاه شيراز خاتمه دهد. اما بلافاصله مي‌گويد : «من ديدم كه يك قدري تند رفتم، حق اين است كه قبلاً به اطلاع وزير فرهنگ و نخست‌وزير برسانم. به حسابداري تلفن كردم كه بليط هواپيمايي بگيريد من مي‌خواهم بروم تهران. بليط هواپيمايي گرفتند و من پرواز كردم همان روز... تلفن كردم به آقاي وزير فرهنگ، آقاي محمد درخشش... گفت، من همين حالا مي‌آيم پهلوي شما. آمد پهلوي من، من جريان را به او گفتم، جريان ماوقع را از اول تا آخر توضيح دادم گفتم، موافقيد يا مخالف؟ گفت، صددرصد من موافقم با اين كار، گفتم همين حالا تلگراف كنيد به دبيرخانه دانشگاه كه اعمالي كه من انجام دادم راجع به آقاي دكتر پتي - دستوراتي كه دادم شما موافقيد. او تلگرافي به خط خودش نوشت و مستخدم را صدا كرد كه تلگراف را ببرد. گفتم، آقا، قبل از اين كه مستخدم تلگراف را ببرد، با آقاي نخست‌وزير صحبت نمي‌كنيد؟... گفت، نخير لازم نيست گفتم، نخير خواهش مي‌كنم شما از آقاي دكتر اميني وقت بگيريد و با ايشان صحبت كنيد. ايشان تلفن كردند به دفتر آقاي دكتر اميني وقت گرفتند فردا صبح ساعت هفت ما دوتايي رفتيم پهلوي آقاي دكتر اميني. ايشان ماوقع را تشريح كردند. دكتر اميني در جواب گفت كه بهتر اين است كه يك آدم پخته‌تري را ما براي دانشگاه شيراز بفرستيم.» (ص88) ترجيح يك عنصر متخلف خارجي بر رئيس يك دانشگاه موجب شد تا آقاي مجتهدي از همان روز ديگر به شيراز باز نگردد، اما تأسفبارتر اينكه مسئولان آموزش عالي كشور اين جرئت را به خود نمي‌دادند تا اقدامي بسيار معمولي را در مورد فردي كه همراه با توهين چادر از سر بانوان مي‌كشيده است، داروهاي دانشگاه را به سرقت برده و به روستاييان مي‌فروخته و با لگد درب دانشگاه را مي‌شكسته و ... صورت دهند. اين كه آقاي مجتهدي در صدد برمي‌آيد تا از پشتيباني بالاترين مقام اجرايي كشور براي جزئي‌ترين اقدام در قبال اعمال غيرانساني و خودبرتربينانه و تخلفات بارز يك خارجي، برخوردار شود نشان از نفوذ تأثربرانگيز قدرتهاي بيگانه در سرنوشت كشور و دانشگاهها دارد. بي‌ترديد دو موردي كه آقاي مجتهدي به روايت آنها مي‌پردازد موقعيت بيگانگان را در عزل و نصب رؤساي دانشگاهها و اقتدار يك استاد خارجي داراي پرونده دزدي و تخلف را مشخص مي‌سازد. آقاي مجتهدي همچنين در مورد وزراي حاكم بر امور آموزش عالي كشور مي‌گويد: «كساني هم بودند كه وزير فرهنگ شدند - بي‌سوادترين و حتي ببخشيد نوكر خارجي، مأمور سازمان امنيت- كه بهتر است كه آنها را اسم نبرم». (ص 203) در مورد وضعيت دانشگاهها به لحاظ فساد اقتصادي و اخلاقي نيز خاطرات آقاي مجتهدي مستندات ارزشمندي را به‌دست مي‌دهد: «يك روز رئيس دفترم آمد و گفت يك خانمي با شما كار دارد، گفتم، بفرمايند. آمد و گفت، من تو حياط دانشگاه بودم، منتظر شوهرم كه بيايد با هم برويم يك مهماني. شوهرم دانشجوي فلان دانشكده است. اين آقاي رئيس دانشكده آمد تو حياط و به من گفت كه خانم اين جا چه كار مي‌كنيد. بياييد تو اتاق من. حياط خوب نيست. من رفتم تو اتاقش گردن مرا گرفت و مرا بوسيد… گفت غرضم اين جاست كه تنها آن نيست. حالا با تلفن ول كن معامله نيست. هي تلفن مي‌كند قربان صدقه مي‌رود. من هم نواري پر كرده‌ام راجع به اين موضوع…» (ص159) «...نوار را گذاشتند و ديدم بله، صداي آن آقاست. كه صدايش را خيلي خوب مي‌شناختم و قربان صدقه اين خانم مي‌رود و صحبت‌هاي عشقي تو كار است. اين موضوع را البته نفهميدم چه طور شد كه (اين رئيس دانشكده) بعدش به سازمان امنيت رفت. من به شوهرش گفتم، آقا، شما تعقيبش كنيد. من كاري از عهده‌ام برنمي‌آيد.»(ص161) وجود چنين فضايي در دانشگاهها يك موضوع است و دفاع از چنين افراد فاسدي از سوي دست‌اندركاران موضوع ديگري. در اين زمينه گزارش آقاي مجتهدي به هيئت امناي دانشگاه ملي مبني بر ضرورت تغيير اين رئيس دانشكده و رئيس دانشكده ديگري كه تخلف مالي داشته است و نوع واكنش اعضاي هيئت امنا بويژه آقاي شريف امامي مي‌تواند براي خوانندگان قابل تأمل باشد: «علم» گفت، چرا مي‌خواهيد عوض كنيد؟ من ساكت ماندم. خواجه نوري شروع كرد به گفتن كه آن يكي زن يكي از دانشجويان را بوسيده و آن يكي هم پول برداشته... ديدم اين‌ها هيچ اهميت نمي‌دهند. بلند شدم گفتم خيلي متاسفم... فقط شريف امامي اعتراض مي‌كرد كه شما توهين مي‌كنيد به استادها و نمي‌دانم اين‌ها... من فوراً بلند شدم و گفتم خيلي متأسفم... پا شدم رفتم بابلسر استعفا(يم) را فرستادم براي شاه، نوشتم كه با وجود اين آقايان من نمي‌توانم دانشگاه ملي را اداره كنم» (صفحات 171 تا 169) اما در مورد فساد اقتصادي و اين كه درباريان حتي از بودجه‌هاي دانشگاهي و درآمدهايي كه از محل شهريه‌هاي دانشجويان بي‌بضاعت حاصل مي‌شد نيز نمي‌گذشتند اشاره به يك خاطره آقاي مجتهدي از دانشگاه ملي براي روشن شدن اين مسئله كفايت مي‌كند: «همان ماه اولي كه در دانشگاه ملي بودم، رئيس حسابداري آمد يك ليستي آورد گفت، آقا اين ليست را دستور پرداخت بدهيد گفتم اين‌ها چه كساني هستند؟ گفت اين‌ها هر كدام‌شان پنج‌هزارتومان پول مي‌گيرند... ماه ديگر رفتم اين ليست را بردم پهلوي شاه، گفتم يك همچو كساني هستند. اين اولي هم آقاي سرتيپ اسفندياري است. سناتور است ماهي پنج هزار تومان مي‌گيرد. آن آقاي ديگر شغل مهمي دارد. ماهي پنج هزار تومان مي‌گيرد. آن يكي خليل ملكي است. ماهي پنج‌هزار تومان مي‌گيرد... گفتم من مخالف دادن پول به اين‌ها نيستم ولي مخالف اين هستم كه من از بچه‌هاي مردم، دانشجويان كه پدران‌شان اكثراً چيزي ندارند (حتي يكي مي‌خواهد مجاناً اسم بنويسد. من با دشواري مواجهم براي اينكه بودجه‌ام نمي‌رسد) پول (بگيرم و ) به اين‌ها بدهم… شاه اين ليست را نگاه كرد و آقاي دكتر لاجوردي، باور كنيد صورتش از خون قرمزتر شد… پرسيد اين‌ها كي هستند؟ اين همان (ناتمام) معاون وزارت (ناتمام) است؟ گفتم، بله قربان آن هم سرتيپ اسفندياري (ديگر) نگفتم، شوهرخاله‌تان است، سناتور است. شاه گفت، اين پول‌ها براي چيه. اين‌ها كه كاري انجام نمي‌دهند. قطع كنيد... من خوشحال از در آمدم بيرون و آمدم تو دفترم. تلفنچي گفت كه آقاي علم تلفن كرده است. گفتم بگير لابد كار فوري دارد. گرفت. علم گفت، آقا چرا اين پول‌ها را نمي‌دهيد؟... گفتم، آن‌ها را اعلي‌حضرت امر كرده‌اند قطع كنم. طوري تلفن را زد زمين كه صدايش را من شنيدم» (صفحات 168-166) براي كسب ذهنيت دقيق از سطح درآمدها و اينكه ارزش مادي پنج‌هزار تومان در آن زمان چه ميزان بوده است يادآور مي‌شويم كه در آن هنگام حقوق دكتر مجتهدي با رتبه ده استادي دو هزار و دويست تومان بوده است. (ص139). البته ايشان براي جذب اساتيد برجسته ايراني شاغل در خارج كشور مجبور مي‌شود با كسب مجوز از شخص شاه امكان پرداخت پنج‌هزارتومان حقوق را به عنوان يك پديده استثنايي پيدا كند: «رفتم پهلوي شاه وارد شدم، گفت فردا مي‌رويد؟ گفتم، بله. فردا حركت مي‌كنم، گفت به استادها چه قدر مي‌خواهي بپردازي؟ گفتم، پنج‌هزار تومان. گفت، پنج‌هزار تومان، گفتم اجازه بفرمائيد چاكر خدمت‌تان مطالبي را عرض كنم، اولاًَ اين‌هايي را كه من مي‌خواهم بياورم اقلاً سي‌سالشان است. اين‌ها آن‌ جا استادند...» (ص140) بنابراين ملاحظه مي‌شود مبالغ كلاني كه مي‌توانست موجب جذب نيروهاي توانمند به دانشگاههاي كشور شود به درباريان اختصاص مي‌يافته است. البته آقاي مجتهدي هم كه در صدد برمي‌آيد حتي بعد از هماهنگي با شاه جلوي چنين لطماتي را به دانشگاه بگيرد سرانجام مجبور به استعفا مي‌شود. از آنجا كه در آن ايام - همان‌طور كه آقاي مجتهدي نيز اشاره مي‌كند - دانشجويان بايد هزينه تحصيلي خود را مي‌پرداختند و خانواده بسياري از دانشجويان با دشواري فراواني از عهده شهريه‌ها برمي‌آمدند، همين مسئله اعتصابات دانشجويي را در اواخر رژيم پهلوي در پي داشت كه در نهايت براي آرام كردن اعتراضات دانشجويان، وجه شهريه به صورت وام پرداخت مي‌شد و اخذ مدرك از دانشگاه در پايان تحصيلات مشروط به تسويه اين وامها بود. بنابراين در زماني كه دانشگاهها با مسائل اينچنيني مواجه بودند پرداخت مبالغ كلان به خويشاوندان شاه و درباريان از بودجه دانشگاه نمي‌توانسته بدون هماهنگي با محمدرضا پهلوي صورت گيرد و در واقع بايد علت قرمز شدن صورت وي را بعد از اعتراض آقاي مجتهدي همين هماهنگي قبلي در اين زمينه دانست. آنچه در اين زمينه قابل تأمل است اينكه خويشاوندان پهلوي‌ها و اطرافيان دربار از هيچ امكان مالي چشم نمي‌پوشيدند. افرادي چون سرتيپ اسفندياري - شوهرخاله شاه كه سناتور بود - با وجود برخورداري از درآمدهاي كلان رسمي و غيررسمي حتي از پول دانشجويان بي‌بضاعت نيز نمي‌گذشتند. براي آگاهي از شمه‌اي از درآمدهاي متنوع خويشاوندان محمدرضا پهلوي كه در اموري چون توزيع مواد مخدر تا قاچاق اشياي عتيقه درگير بودند اشاره‌اي به خاطرات خانم فريده ديبا كفايت مي‌كند: «هر تاجري كه براي واردات كالا دچار مشكل مي‌شد و يا مي‌خواست بدون عبور از گمرك حجم عظيمي كالا وارد مملكت كند و ديناري حقوق دولتي آ‌ن را نپردازد به سراغ والاحضرت اشرف يا والا حضرت شمس مي‌رفت.» (كتاب دخترم فرح، خاطرات خانم فريده ديبا، ص 260) در حاشيه بحثهايي كه آقاي مجتهدي در مورد وضعيت دانشگاهها مطرح مي‌سازد، در مقام ريشه‌يابي ناهنجاريهاي حاكم بر امور كشور متعرض خصوصيات پهلوي اول و دوم و تفاوتهاي آنها مي‌شود كه براي شناخت بهتر نحوه اداره كشور در آن ايام مفيد خواهد بود. وي در مورد پهلوي دوم مي‌گويد: «ببينيد يك كسي كه هيچ نوع تحصيلاتي نكرده، عزيز دُردانه بوده- ديگر عزيز دردانه هيچ وقت آدم حسابي نمي‌شود... بچه منحرف مي‌شود. محمدرضا شاه عزيز دردانه رضا شاه بود؛ رضا شاه، ببخشيد: مرد بي‌سواد، وطن‌پرست، علاقه‌مند به مملكت، (و با) تجربه. چهل سال توي محيطي بود كه همه دزدها، بي‌شرف‌ها، نوكرهاي خارجي نمي‌گذاشتند اين مملكت تكان بخورد. درست است روز اول رضاشاه را خارجي‌ها آوردند، ولي چنان لگدي به خارجي‌ها زد در ساختمان مملكت (اين) عقيده من (است)… انگليسي‌ها هم مي‌خواستند از شر بختياري‌ها و قشقايي‌ها و كسان ديگر كه نمي‌گذاشتند نفت ببرند از دست آن‌ها خلاص بشوند. از دست خزعل خلاص بشوند. لازم بود كسي را داشته باشند. ولي آيا رضاشاه به مملكت خدمت نكرد؟ بله؟ ح ل: چرا. م م: يك شخص بي‌سواد، يك شخصي كه مهتر بود، مغزش درست كار مي‌كرد، محمدرضا شاه نه، اين مهتر نبود، اين عزيز دردانه پدر و مادر بود، مغزش درست كار نمي‌كرد.» (صص190-189) در اين فراز آقاي دكتر مجتهدي زيركانه مطالب مهمي را – كه البته در برخي كتب تاريخي ديگر نيز آمده است- مطرح مي‌سازد. اين‌ كه رضاخان به عنوان مهتر (كارگر اصطبل سفارت انگليس) توسط خارجيها انتخاب مي‌شود و اينكه بسياري از كارهايي كه به عنوان خدمات وي مطرح مي‌شود (همچون ايجاد امنيت در كشور) در واقع به منظور تأمين مصالح انگليسي‌ها صورت گرفته است و در نهايت تأكيد بر بي‌سواد بودن رضاخان و تن‌پرور بودن محمدرضا- كه به دليل عزيز‌دردانه بودن به كسب هيچ‌گونه تخصص و تحصيلاتي نپرداخت- از جمله نكات قابل توجهي به نظر مي‌رسند كه در اظهارات ايشان گنجانده شده است. البته آقاي مجتهدي به درستي بين پهلوي اول و دوم، رضاخان را علي‌رغم بي‌سوادي و مهتر سفارت انگليس بودنش ترجيح مي‌دهد و دستكم وي را مردي سرد و گرم دنيا چشيده و متفاوت از فردي نازپرورده و عزيزدردانه قلمداد مي‌كند. آقاي مجتهدي براساس اين ارزيابي، عمده انتقادات خود را از رژيم پهلوي متوجه محمدرضا پهلوي مي‌كند و ادامه مي‌دهد: «شاه ضعيف‌النفس بود... از اين (جهت) كه خودش تحصيلاتي نداشت بيشتر وارد نبود در امور... حتي شنيدم – راست يا دروغ – كه وزير اقتصاد آلمان آمده بود پهلويش (و شاه) راجع به اقتصاد دنيا اظهار نظر مي‌كرد. شايد مي‌دانست ولي من تصور مي‌كنم چه طور يك آدمي كه هيچ نوع تحصيلاتي نكرده باشد، چه طور مي‌تواند اظهارنظر كند در اموري كه به تحصيلات عميق احتياج دارد. ولي ضعيف‌النفس بودنش و دهن‌بيني او يقين بود. هركس ديرتر مي‌رفت، عقيده او اجرا مي‌شد و خودش را هم تو بغل آمريكايي‌ها انداخته بود. دستور آمريكايي را چشم بسته اجرا مي‌كرد- همان اصلاحات ارضي كه بزرگترين ضربه را به كشاورزي مملكت وارد كرد.» (صص154ـ153) علي‌رغم اينكه آقاي مجتهدي تلاش مي‌كند مطالب خود را با صراحت بيان نكند يا انتقادات را با برخي تأييدات همراه سازد تا فضاي بحث تلطيف شود با اين وجود در چند فراز با مقاومت صريح مصاحبه كننده (آقاي حبيب‌ لاجوردي) مواجه مي‌گردد. براي نمونه در واكنش به طرح «عزيزدردانه بودن و نداشتن هيچ‌گونه توانمندي جز حرف‌شنوي از آمريكائيها» در مورد محمدرضا پهلوي، بلافاصله از وي سؤال مي‌شود: «ح ل- از هوش و ذكاوت شاه خيلي سخن گفته‌اند- حتي خارجي‌ها مثل آقاي كيسنجر، م م- والله از هوش و ذكاوت؟ بنده وارد به امور سياسي نبودم و نيستم و متخصص سنجش هوش و استعداد نيستم. آقاي كسينجر مرد سياسي است و شايد گفته‌اش هم از روي (حساب‌هاي) سياسي باشد. من از سياست چيزي نمي‌فهمم، آقا من معلمم، غير از راستي و راست گفتن و حقيقت گفتن هيچ چيز سرم نمي‌شود.» (ص193) البته آنچه از سوي سؤال كننده مطرح مي‌شود صرفاً ناشي از تمايلات سياسي است، وگرنه بر هيچ تاريخ پژوهي پوشيده نيست كه يكي از شيوه‌هاي رايج براي خارج كردن پولهاي نفت از دست اين عزيزدردانه، تعريف و تمجيدهاي خاص! از وي بوده است. به عنوان مثال ويليام شوكراس در اين زمينه مي‌گويد: «بنابراين هر كشوري كه دچار چنين وضعي شده بود (بيكاري) ناگزير مي‌كوشيد بخشي از پولهايي را كه از دست داده است از طريق افزايش صادرات خود به كشورهاي توليد كننده نفت پس بگيرد. در ميان كشورهايي كه بيش از همه حريص به چاپلوسي از شاه نوكيسه بودند، انگليسها مقام اول را داشتند» (كتاب آخرين سفر شاه، نوشته ويليام شوكراس، ص 219) و در ادامه در اين زمينه مي‌افزايد: «هنگامي كه شاه در 1975 به واشنگتن سفر كرد، يادداشت توجيهي كيسينجر براي پرزيدنت فورد، از شاه چون «مردي داراي قابليت و دانش فوق‌العاده» ستايش و به فورد توصيه مي‌كرد...» (همان، ص 227) بنابراين برخورد غربيها با شاه آشكارا نوعي فريبكاري كودكانه به حساب مي‌آمد، اما از چه رو دست‌اندركاران طرح تاريخ شفاهي هاروارد اظهارات كيسينجر را كه لبخند بر لب همگان مي‌نشاند، به عنوان شاهدي براي نقض نظرات آقاي مجتهدي مطرح مي‌كنند؟ پاسخ اين سؤال را قطعاً بايد در تمايلات و گرايشهاي اين مجموعه جستجو كرد. شاه علاوه بر اينكه داراي تحصيلاتي نبود، به قول پاكروان، دومين رئيس ساواك، در هيچ زمينه‌اي (جز كاتالوگهاي تسليحات) مطالعه نمي‌كرد حتي در مورد تاريخ باستان كه همواره به آن تفاخر مي‌ورزيد. حال چگونه مي‌توان چنين فردي را داراي دانش فوق‌العاده!! دانست؟ مطلب ديگري كه بر مصاحبه كننده تا حدودي سخت آمده، بيان خاطره‌اي است كه در واقع ريشه و آبشخور سياستهاي فرهنگي پهلوي‌ها را روشن مي‌سازد: «ح ل- من يك سؤال ديگر داشتم و آن اين بود كه در اين دوره حكومت رضا شاه و محمدرضا شاه برخورد آنان با سنت‌هاي ملي و مذهبي چه جور بود؟ م م- والله، من به هيچ وجه (ناتمام) آقاي لاجوردي اين قدر مشغول بودم، سرم مثل كبك توي برف بود. اصلاً به آن‌ها توجه نداشتم... تصور نكنيد از لحاظ فرار به سؤال اين جواب را مي‌دهم. ح ل- علت اين كه اين سؤال را من كردم اين بود كه شما فرموديد: «آن دكتر انگليسي در دانشگاه شيراز وقتي كه زن‌هاي چادري مي‌رفتند پهلوش مي‌گفت چادرتان را برداريد. ممكن است بعضي از ايرانيان- به اصطلاح متجدد- بگويند كه دكتر انگليسي حرف خوبي زده، در صورتي‌كه اين رفتار دكتر انگليسي به شما برخورد. چرا؟ م م- چرا به من برخورد؟... به من اين برخورد كه يك نفر انگليسي به يك زن ايراني توهين كند. يك نفر انگليسي مي‌رود تو عشاير دواي بيمارستان سعدي شيراز را – كه مال دانشگاه است- مي‌دهد قالي مي‌خرد و اسمش را استاد مي‌گذارد... يك انگليسي چادر يك زن ايراني را بكشد پائين يا ببرد بگذارد بالا، به من برمي‌خورد. از لحاظ سياسي به من برخورد. خارجي نبايد فضولي كند.» (ص 196) متأسفانه بايد گفت دخالت مستقيم در امور فرهنگي كشور و برخورد تحقير‌آميز با قشر تحصيلكرده كشور همچون لگد زدن به درب و شكستن درب سالن دانشگاه شيراز، بي‌احترامي به رياست دانشگاه و... ظاهراً هيچ‌گونه احساسي را در مصاحبه كننده برنمي‌انگيزد زيرا همخواني و همگوني در نوع مقابله با فرهنگ و سنت مردم احساس مي‌كند و بدون تأمل در اينكه آيا اين همخواني ريشه در داخل دارد يا متأثر از يك عامل بيروني است، اين نحوه برخوردهاي تحقيرآميز را به سهولت پذيراست. در آخرين فراز از اين مقال اشاره به اين نكته ضروري است كه براساس شواهد متقن تاريخي و اعتراف صريح آمريكاييها، نمي‌توان با تشكيك آقاي مجتهدي در كودتا خواندن واقعه دخالت بيگانه در مسائل داخلي ايران در 28 مرداد 32 و ساقط كردن دولت دكتر مصدق، موافق بود و همچنين است در مورد باور ايشان مبني بر مجاز بودن تبليغ براي چهره‌هاي منفي كه با اهداف خاصي به امور عالم‌المنفعه مي‌پرداختند. به هر حال، برخي از اين دست مسائل و پاره‌اي خطاهاي تاريخي نمي‌توانند از ارزش كتاب خاطرات آقاي دكتر مجتهدي بكاهند. هرچند برخي معتقدند علت برخورد قوي وي با مردان محمدرضا پهلوي همچون شريف‌امامي، رياضي، علم و... علاوه بر نازل بودن سطح دانش آنان، عضويت رئيس مدرسه البرز در فراماسونري فرانسه بود و درواقع با برخورداري از چنين پشتوانه‌اي وي مي‌توانسته اينچنين با قدرت در برابر مفاسد درباريان بايستد، اما به نظر نمي‌رسد اين استدلال چندان جامعيت داشته باشد؛ زيرا حتي با اين فرض آقاي مجتهدي مي‌توانست در صورت تمايل وارد زد وبندهاي سياسي و اقتصادي شود و منافع شخصي خود را بيشتر تأمين كند، در حالي كه آقاي مجتهدي با هر پشتوانه‌اي كه داشت خود را از روابط حاكم بر مناسبات رايج اقتصادي، سياسي و... دور نگه‌داشت و به طور چشمگيري از اين پشتوانه به منظور تقويت شيوه مديريتي خود بهره جست و همواره تلاش كرد تا در سلك يك شخصيت علمي و دانشگاهي محفوظ بماند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 58

يادداشت‌هاي 5 آمريكايي درباره رضاشاه

يادداشت‌هاي 5 آمريكايي درباره رضاشاه «جان گونتر» نويسنده آمريكايي در كتابش با عنوان «در درون آسيا» كه در سال 1939 منتشر ساخت، فصلي را به رضاشاه اختصاص داده است. گونتر درباره زندانيان سياسي عصر رضاشاه مي‌نويسد: «نه محاكمه‌اي وجود دارد، و نه حكم دادگاهي. خصم بايد از ميان برداشته شود، و اگر مرگش بنا به مصلحت ضرورت يابد، نه با تبر ميرغضب و گلوله تفنگ جوخة اعدام كه با روش ملودرام‌تر خوراندن سم به سراغش مي‌آيد. آنهايي كه روش فوق را نمي‌پسندند با ملال خاطر آن را مصون‌سازي به روش پهلوي مي‌نامند. يك روز خوب و دلپذير حبّي در چاي ناشتايي مي‌اندازند و فاتحه. احتمالاً هم اعلام مي‌كنند كه بخت برگشته بر اثر سكته مغزي مرده است.» گونتر فاش مي‌كند كه حتي سگ‌ها هم از قساوت اعليحضرت بي‌نصيب نمي‌ماندند: «وقتي شاه در سفر است (كه البته بي‌وقفه در سفر است)، در هر روستا و قريه‌اي كه شب را منزل مي‌كند سگ‌ها را مي‌كشند، زيرا ايشان خواب سبكي دارند، و هر صدايي خوابشان را پريشان مي‌كند.» گونتر همچنين اشاره مي‌كند كه: «مي‌گويند شاه بزرگ‌ترين ملاك آسياست، البته احتمالاً بعد از امپراطور ژاپن. در سرتاسر ايران املاك وسيعي دارد كه عمدتاً از صاحبان ياغي سابق‌شان مصادره كرده است. ... از عجايب اينكه اعليحضرت همايوني تنها پادشاه اين عالم هستند كه به هتل‌داري اشتغال دارند. امور سير و سياحت در ايران در انحصار دولت است؛ و اكثر هتل‌ها، علي‌الخصوص هتل‌هاي حاشيه درياي خزر، به شخص شاه تعلق دارد.»(1) توصيفاتي كه معاصران رضاشاه، نظير ميلسپو، و همچنين مقامات سفارت آمريكا در گزارش‌هاي ديپلماتيك محرمانه‌شان از او به دست مي‌دهند، با زندگينامه «رسمي» رضاشاه از زمين تا آسمان تفاوت دارد. به گفته ميلسپو، رضا «يك دهاتي مازندراني» است؛ «موجودي با غرايز بدوي، تربيت نيافته و تجربه نديده، در حلقه نوكراني متملق، و مشاوريني بزدل و خودخواه... قساوت و طمع، كه قبلاً هم در خُلق و خوي او بارز بود، چنان رشد يافته كه به صفات غالبش مبدل گشته است. ... به مرور زمان، مشاوران كم و بيش شرافتمندش را كنار گذاشت و بدترين آدم‌هاي مملكت را به دور خود جمع كرد، و همه را همدست خويش ساخت. به آنها لطف و مرحمت مي‌كرد و امتياز مي‌بخشيد. با دقت حيرت‌آوري، رذايل را پاداش مي‌داد و فضايل را مكافات مي‌كرد. و در همان حال، شخصاً سرمشقي عالي از فساد گسترده را پيش روي مردمش مي‌گذاشت كه خيلي خوب از آن تقليد مي‌كردند.»(2) شرح زندگاني رضاشاه در گزارش بسيار محرمانه‌اي كه با زحمت به دست سفارت آمريكا در لندن افتاده بود، با زندگينامه رسمي او كه از طرف دولت ايران ارائه شده و بخش امور خاور نزديك وزارت امور خارجه آمريكا آن را ويراسته و اصلاح كرده بود، بسيار تفاوت داشت. نامه بسيار محرمانه مورخ 29 مي 1939 «ري اترتن» كنسول سفارت آمريكا در لندن، به «والاس اس. موري» رئيس بخش امور خاور نزديك وزارت امور خارجه آمريكا، شامل بخشي از گزارش محرمانه آن وزارتخانه است. اترتن از هيو ميلارد، دبير دوم سفارت آمريكا در تهران در سال 1930 نام مي‌برد. والاس عزيز؛ عطف به نامه مورخ 7 آوريل شما درباره گذشته شاه ايران، در زير بخشي از زندگينامه بسيار محرمانه‌اي كه سفارت با لطف خود در حق اينجانب اجازه تهيه رونوشت از آن را داده، و به موضوع نامه مربوط مي‌شود، ايفاد مي‌گردد. «پهلوي، رضاشاه. متولد حدود 1873. فرزند خانواده‌اي كوچك از اهالي سوادكوه مازندران. پدرش ايراني و مادرش زن قفقازي‌تبار بود كه والدينش پس از الحاق بخش‌هايي از قفقاز به روسيه به موجب عهدنامه تركمنچاي به ايران پناه آورده بودند. در سن 15 سالگي به بريگاد قزاق ايران پيوست و او را به اصطبل‌باني گماشتند. به تدريج مدارج ترقي را طي كرد و به سبب شجاعت و بي‌باكي‌اش مورد توجه مربيان نظامي روس قرار گرفت، و ظاهراً هرگاه نيرويي براي دستگيري راهزنان و يا سركوب آشوب‌ها به هر نقطه از كشور اعزام مي‌شد، او نيز در آن شركت داشت. در ابتداي جنگ به درجه سرهنگي ترفيع يافته بود، و در سال 1921 كه بريگاد قزاق، كه حال به لشكر تبديل شده بود، در شمال كشور از داشتن افسران روس محروم شد و نيازمند فرماندهي قاطع بود، رضاخان براي اين امر انتخاب شد.» در گزارش فوق به اين مطلب كه شاه قبلاً «اصطبل‌‌بان سفارت بريتانيا در تهران بود» اشاره‌اي نشده است. ميلارد مي‌گويد كه وقتي در تهران بوده از شخصي به نام ويلكينسن، كه به گمان او رئيس بانك شاهنشاهي ايران بود، مي‌پرسد كه آيا حقيقت دارد كه شاه زماني كه قزاق بوده در بيرون بانك نگهباني مي‌داده و يك عكس هم در حال نگهباني از او هست، و او نيز اين مطلب را تأييد مي‌كند. ميلارد همچنين مي‌گويد كه عكس ديگري هم از شاه در حال نگهباني جلوي در سفارت بريتانيا وجود دارد. البته ميلارد خودش هيچ‌يك از عكس‌هاي فوق را نديده بود. او همچنين مي‌گويد كه آشپز ايراني‌اش گفته است كه قبلاً‌ (احتمالاً قبل از جنگ) آشپز دوم سفارت آلمان بوده و چند بار در شب‌هاي سرد، وقتي كه سفارت ميهماني داشته، براي رفيق قديمي‌اش، رضاخان، كه جلوي در سفارت نگهباني مي‌داده، يك فنجان قهوه فرستاده است.(3) در تاريخ 16 ژوئن، موري اين پاسخ محرمانه را براي اترتن فرستاد: «ري عزيز؛ از نامه مورخ 29 مه 1936، كه در آن قسمتي از زندگينامه بسيار محرمانه شاه را برايم نقل كرده بودي، بسيار سپاسگزارم. اين خلاصه دقيقاً همان چيزي بود كه به دنبالش بوديم،‌ و اطلاعاتي را كه داشتيم تأييد كرد. اطمينان مي‌دهم كه اين خلاصه و همچنين منبعي كه از آن به دست آمده كاملاً محرمانه باقي خواهد ماند.»(4) در سال 1939، همين موري زندگينامه «رسمي» رضاخان را كه قرار بود بين روزنامه‌نگاران توزيع شود، ويراست و شسته و رفته كرد. گزارش‌هاي ديپلماتيك سفارت آمريكا در تهران مملو از اشاراتي از اين دست به دهاتي بودن رضاشاه و نداشتن تحصيلات رسمي و بي‌فرهنگي‌اش است. مثلاً، چارلز سي. هارت، وزيرمختار آمريكا، در گزارشي محرمانه رضاشاه را «يك دهاتي بي‌سواد از پدري به همان اندازه بي‌سواد» مي‌نامد.(5) هارت در گزارش ديگري مي‌نويسد: «حتي پنج سال پادشاهي بر تخت طاووس شاهنشاهان ايران نيز خشونت و وقاحت سرگروهباني بنيانگذار سلسله پهلوي را صيقل نداده است. البته گمان مي‌كنم كه نيازي به توضيح نباشد. از وقايعي كه در گزارش‌هايم شرح داده‌ام، و آنهايي كه پيش از من گزارش شده است، و همچنين نظر كلي ناظران ذيصلاح ايراني اين مطلب بايد تقريباً بديهي باشد.»(6) هارت در گزارشش از اولين ملاقاتي كه در فوريه 1930 با رضاشاه داشت،‌ مي‌نويسد: «البته شايد نظرم عوض شود، ولي از نزد رضاشاه كه برگشتم، ايمان داشتم مردي كه ملاقات كرده بودم چند قدم بيشتر باتوحش فاصله ندارد.»(7) وقتي هارت چهار سال بعد ايران را ترك كرد، نه فقط نظرش عوض نشده بود، بلكه متقاعد بود كه برداشت اوليه‌اش از شخصيت رضاشاه بسيار بلندنظرانه بوده است. شرح موارد متعددي از رفتار وحشيانه و خشن شخص شاه با نوكران، باغبانان، مديران سالخورده روزنامه‌ها، افسران ارشد ارتش، و وزيران كابينه در گزارش‌هاي ديپلماتيك سفارت آمريكا پراكنده است. طبق گزارش‌ها، هر وقت اعليحضرت گمان مي‌كرد كارگران راه‌آهن آن قدر كه بايد تن به كار نمي‌دهند، دستور مي‌داد تا آنها را به باد شلاق بگيرند؛ خود شاه اگر از كار عمله و بناهايي كه براي اعليحضرت كاخ مي‌ساختند راضي نبود،‌ آنها را زير مشت و لگد مي‌گرفت؛ و با مديران روزنامه‌ها نيز رفتار خشني داشت. سروان «فرانك سي. جدليكا» وابسته نظامي آمريكا در گزارشي با عنوان «خلق و خوي رضاخان» مي‌نويسد: رضاخان، رئيس‌الوزراي جديد ايران، اگر چه به عالي‌‌ترين مقام سياسي كشور رسيده است، هنوز نتوانسته لااقل يكي از اخلاق روزهاي گذشته‌اش را كه سرباز و افسر قزاق بود به كنار بگذارد. ... رضاخان هنوز ميل دارد اشخاصي را كه خلاف اراده‌اش عمل مي‌كنند شخصاً‌ تنبيه كند. وقتي وزير جنگ بود هم به هنگام غضب به صورت فرد مقابل سيلي مي‌زد يا او را به باد كتك مي‌گرفت؛ حال مي‌خواست طرف رئيس‌الوزرا باشد يا رئيس نظميه، مدير روزنامه، افسر و يا هر مقام ديگر. طي دو هفته گذشته نيز وي از دست چند نفر غضبناك شد، كه البته بلافاصله شخصاً‌ آنها را كتك زد. طبق گزارش‌ها، تازه‌ترين قربانيانش يك افسر پليس و يك ملا بودند. شكي نيست كه عدم خويشتنداري رضاخان در مقابل اين غرايز بدوي نفرت‌انگيز است. چنين رفتاري ذهنيت نامطلوبي، علي‌الخصوص در بين خارجي‌ها ايجاد مي‌كند. يك روزنامه تهراني كه جسارت كرده و از اين رفتار رضاخان انتقاد كرده بود، بلافاصله توقيف شد. براي آنكه درك بهتري از رفتار رئيس‌الوزرا داشته باشيم، بايد محيطي را كه در آن بزرگ شده و شرايط جسمي و ذهني او را مدنظر قرار دهيم... . منبع: رضاشاه و بريتانيا بر اساس اسناد وزارت خارجه آمريكا مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي صص 45 تا 50 پي‌نوشت‌ها 1- گونتر، در درون آسيا، صص 516-499. 2- ميلسپو، آمريكايي‌ها در ايران، صص 37-21. 3- اترتن به موري (569/9111، 701، پرونده محرمانه)، مورخ 29 مه 1936. 4- موري به اترتن (569/9111، 701، پرونده محرمانه)، مورخ 16 ژوئن 1936. 5- هارت، گزارش شماره 282 (36/بي 00، 891)، مورخ 10 ژانويه 1931. 6- هارت، گزارش شماره 765 (1/45، 891)، مورخ 7 اوت 1931. 7- هارت، گزارش شماره 16 (75/255 اچ 123)، مورخ 11 فوريه 1930. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 58

خاطرات آقابكف

خاطرات آقابكف يكي از حوادث مهمي كه تأثير فراواني در اوضاع سياسي ايران گذاشت و سبب شد دولت ايران از مناسبات خود با روسها بكاهد، انتشار خاطرات «ژرژ سرگئي يوويچ آقابكف» مأمور عالي‌رتبه «گ.پ.اُ» (سازمان امنيت شوروي» بود. آقابكف، از ارامنة تركستان پس از خدمت در ارتش سرخ، از 1920 به سازمان چكا پيوست. پس از تبديل سازمان چكا به گ.پ.اُ، آقابكف نيز همچنان به كار خود در اين سازمان ادامه داد. او در مأموريت‌هاي مختلفي، به افغانستان و ايران و تركيه سفر كرد. آقابكف هنگامي كه در تركيه به انجام وظيفه اشتغال داشت، در ژانويه 1930 به فرانسه گريخت و در آغاز بخشي از خاطرات خود را در شماره‌هاي 26 تا 30 اكتبر 1930/4 تا 8 آبان 1309 روزنامه لوماتن چاپ پاريس، منتشر كرد. سپس در سال بعد همة يادداشتهاي خود را در كتابي به زبان فرانسوي منتشر كرد.(1) وزارت امور خارجه ايران نيز دو نسخه از اين كتاب را تهيه كرد و در اختيار سرتيپ آيرم، رئيس كل نظميه، گذاشت.(2) انتشار كتاب آقابكف، در مجامع رسمي ايران تأثير زيادي گذاشت و همه كساني كه به نحوي از آنان، در شرح مأموريت‌‌هاي آقابكف در ايران، ياد شده بود، تحت پيگرد قرار گرفتند و در نتيجه، در حدود 250 نفر در تهران، 130 نفر در خراسان و 50 نفر در آذربايجان دستگير شدند. پس از بازجويي از اين عده، همه به جز 32 نفر آزاد شدند كه از اين عده پس از محاكمه در دادگاه‌هاي نظامي، 4 نفر اعدام و بقيه به زندان‌هاي كمتر از 15 سال محكوم شدند. روزنامة بيلوريش، چاپ استانبول در شماره 26 مرداد 1310، نيز زير عنوان «ايران، انتشارات آقابكف»، مطلبي بدين شرح نوشت: «نظر به اطلاعاتي كه از ايران به ما رسيده، افشائات چكيست آقابكف در دواير رسمي ايران تأثيرات مهمي بخشيده، بنابراين در وزارت پست و تلگراف تفتيشات واقع گشته و مأمور رمز هيأت وزرا، محمدعلي‌ميرزا هم توقيف شده،‌ علاوه بر اين از طرف حكومت ايران به جرم بلشويكي توقيفات مهمي به وقوع رسيده و در مقابل همين قضايا حكومت بلشويك نيز اغلب تجار ايراني ساكن روسيه را تحت توقيف درآورده...»(3) روزنامه باكنسيكي رابچي، چاپ بادكوبه نيز در شماره 3 فوريه 1932، مطلبي زير عنوان «تضييق به كارگران در ايران» چنين نوشت: «چند نفر از كارگراني را كه داخل تشكيلات انقلابي بودند به محكمة نظامي احضار و از سه ماه تا دوازده سال حبس و براي استفاده در كارهاي اجباري محكوم كرده‌اند. محكومين با تضييقات وحشيانه تحقير و روي ايشان آب يخ ريخته مي‌شد...» همچنين مقالات ديگري در مطبوعات شوروي چاپ شد كه در همة آنها از «رفتار وحشيانة حكومت ايران با آزادي‌خواهان» سخن به ميان رفته بود.(4) پي‌نوشت: 1. درباره آقابكف نك ژرژ سرگئي يوويچ آقابكف، خاطرات آقابكف، ترجمة‌حسين ابوترابيان، تهران، انتشارات پيام، 1357، مقدمة مترجم، ص 3. 2. اسناد وزارت امور خارجه، كارتن 20، پرونده 19، سال 1310، نامه نمرة 2792 سرتيپ آيرم به وزارت خارجه در 29 شهريور. 3. اسناد وزارت امور خارجه، كارتن 20، پرونده 19، سال 1310ش، ترجمه از روزنامه بيلوريش، 26 شباط (مرداد)، نمره 30. 4. همان، كارتن 16، پرونده 44، سال 1310ش، گزارش كنسولگري بادكوبه در 23 بهمن، نمره 3093، در اين پرونده مقالات انتقادي روزنامه‌هاي شوروي درباره ايران جمع‌آوري شده است. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 58 به نقل از: روابط ايران و شوروي در دوره رضاشاه مركز اسناد و تاريخ ديپلماسي 1384، صص 41 تا 43

موزه‌ها، آيينه‌هاي تاريخ و فرهنگ ملتها

موزه‌ها، آيينه‌هاي تاريخ و فرهنگ ملتها بسم‌الله الرحمن الرحيم خلف لكم عبر من آثار الما ضين قبلكم موزه، گنجينة آثار باستاني كلمة موزه از ريشه يوناني موزيون (Mouseion) گرفته شده است. در يونان قديم، معابد رب‌النوع‌هاي يوناني بدين نام خوانده مي‌شده‌اند؛ به همين جهت به مرور زمان براي هر مكاني كه در آن آثار مقدس و گرانبها نگهداري مي‌شد، به كار رفته است، خواه اين آثار ارزشمند مربوط به دوران گذشته و خواه مربوط به زمان حاضر باشد. سابقه تشكيل موزه به عنوان يك مركز فرهنگي عمومي براي استفاده‌هاي تاريخي به قرن نوزدهم ميلادي برمي‌گردد. انگيزه ايجاد موزه، رشد احساسات ناسيوناليستي و علاقه به هويت ملي، تمايل ذاتي بشر به نگهداري اشياي كمياب و گرانبها، پيشرفت علم و مهم‌تر از همه افزايش آگاهي نسبت به ارزش تاريخي آثار گذشتگان، از جمله عوامل پيدايش، رشد و روحيه گردآوري مجموعه‌هاي آثار تاريخي است. لذا در دو قرن گذشته همواره بر تعداد و دامنة كار موزه‌ها افزوده شده تا جايي كه اكنون به مثابه يكي از مراكز اصلي فرهنگي در سطح جهان و در داخل هر كشور شناخته مي‌شود. موزه‌ها در واقع گذرگاه‌هايي هستند كه آثار گذشتگان را براي آيندگان حفظ مي‌كنند. و شيوه زندگي، آداب و رسوم، اخلاق و احوال فكري مردم گذشته را با يكديگر مي‌سنجند و به تعبير ديگر موزه‌ها آيينه فرهنگهاي گونگون گذشته و تبلور رسوم، سنتها و نمايشگر ميراث فرهنگي ملت‌هاي مختلف از زمان‌هاي دور تا عصر حاضرند. از ديدگاه اسلام، جهان موزه‌اي است بزرگ و عبرت‌آموز و دنيا مملو از كردار، اعمال، رفتار آدمي، طبيعت‌ها و سنت‌هاست. در اين ميان انسان، نظاره‌گر و عبرت‌آموز اين جهان و وجوه مختلف آن است. زيرا جهان و سنت‌هاي گذشتگان قابليت سير و نظر را دارد، احوال گذشتگان و بررسي و تعمق در چگونگي آنها پندآموز و عبرت‌انگيز است. به يقين آثار به جا مانده از دوران‌هاي گذشته بشري كه حاصل بازتاب‌هاي انديشمندانه ذهن و خلاقيت و ابداع و ابتكار وي مي‌باشد، بارزترين نشانه‌هاي تاريخ‌ساز و اسناد ملموس هستند كه سير حركت انسان را در طول زمان توجيه و به مثابه قدرت تحرك، سازندگي، تعالي و رشد جامعه موجود مي‌باشند. پس حفظ اين آثار و مطالعه و تحقيق و بررسي علمي در جهت شناخت، تبيين و معرفي آنها، عظيم‌ترين سرمايه معنوي و اسلامي است. اگر مورد توجه خاصي قرار گيرد به باروري اعتقادات بشري، كسب فضايل اخلاقي و شكوفايي استعدادها مي‌انجامد. يغماي آثار باستاني نبوغ ذاتي هر ملتي در آثار فرهنگي‌اش جلوه‌گر است؛ اين آثار كه با تكيه بر انديشه سترگ و والاي آن ملت، ابداع و ساخته شده؛ نشان‌دهنده سير تكامل و فن‌آوري و آئينه تمام‌نماي تصورات و پندارهاي مردمان يك سرزمين است. متأسفانه ضعف و بي‌تدبيري سردمداران سبب شده است قاچاقچيان، سودجويان، وطن‌فروشان آثار ملي را به يغما ببرند، و يا در قراردادهايي كه با دولت‌ها و شركت‌هاي خارجي منعقد شده اكثريت آنها، وسايل مكشوفه را به موزه كشور حفر كننده منتقل نموده‌اند. چپاول و ربودن اشياء تاريخي و ذخاير هنري كه گنجينة افتخارات اين مرز و بوم به شمار مي‌رود از نسخ خطي، نقاشيها، حجاريها گرفته تا نفيس‌ترين ظروف چيني، سفالي، زرين، سيمين، باارزش‌ترين فرشها، منسوجات قديمي زربفت، برنزهاي بي‌همتا و غيره داستان غم‌انگيز دارد. اشيايي كه به طرق مختلف با نابودي هزاران محوطه، بناهاي تاريخي و باستاني راهي كشورهاي بيگانه گرديده؛ امروز زينت‌بخش موزه‌هاي بزرگي چون لوور – آرميتاژ و غيره است. مي‌بينيم كه به لحاظ اين چپاول، غرفه‌ها و تالارهاي متعدد، مملو از دستاوردهاي هنر ايران است. زيباترين شاهكارهاي بناهاي تاريخي با سرانگشت آزمند سودجويان جدا شده، پيكر اصلي را داغدار كرده است، و امروزه جزء چند كاشي به ديوار و نقشي بر سقف چيز ديگري از آنها باقي نمانده است. خارج كردن اشياء عتيقه يا اموال فرهنگي از ايران منحصر به همين نبوده بلكه كساني نيز كه به دنبال كارهاي سياسي به اين كشور مي‌آمدند از اين خوان يغمازده بي‌نصيب نمي‌ماندند. ميراث فرهنگي و قلمرو آن ميراث فرهنگي به عنوان زيربناي فرهنگ جامعه، پشتوانه معنويت و موجوديت، شناسنامه و سند هويت ملي هر ملت محسوب و طيفي گسترده دارد، كه تمام دستاوردهاي انسان را در جريان تاريخ دربر مي‌گيرد. در عرف دستگاه ناظر بر ميراث فرهنگي، هر شيئي، هر كالبد، هر زمينه‌اي كه نشاني و نمودي از معارف، بينش، هنر، خلاقيت، سير تكوين تاريخ و زندگي انسان در دوره‌هاي مختلف تاريخي سرزمين مبدأ اثر را دربر گرفته باشد اثري است كه به هر تقديري نشاني از ردّ پاي تاريخ را معرفي و بيان مي‌كند. قلمرو ميراث فرهنگي به مفهوم آنچه كه در اساسنامه «سازمان ميراث فرهنگي» بيان گرديده كليه امور پژوهش، حفظ و احياء، معرفي و آموزش مرتبط با موضوعات باستان‌شناسي – مردم‌شناسي و هنرهاي سنتي را تا دوران معاصر شامل مي‌شود. فرهنگ خميرماية تمدن‌هاست و شكل تمدن‌ها، از ماهيت فرهنگي آن جلوه‌گر مي‌شود. آيينه فرهنگ‌ها را بايد در زندگي ملت‌‌ها ديد، غفلت از فرهنگ اصيل و عميق ما را به بيراهه مي‌برد. فرهنگ يك حالت تحميلي و ساختگي نيست، بلكه در جان انسان‌ها ريشه‌ دارد و به تدريج و به آرامي شكل مي‌گيرد؛ همراه با شكل گرفتن فرهنگ، انسان‌ها هم ساخته مي‌شوند؛ همراه با ساخته شدن انسان‌ها، تمدن‌ها شكل مي‌گيرند، با افول فرهنگ‌ها، تمدن‌ها هم به افول مي‌گرايند. بسياري از تمدن‌هاي بشيري در يك دورة‌ خاص از درخشش و شفافيت برجسته‌اي برخوردار بوده و حوزة تأثير آن حتي به سرزمين‌هاي دوردست رسيده است اما زماني هم دچار فترت و اضمحلال شده‌اند. لذا تمدن‌هاي متعددي را مي‌توان سراغ گرفت كه در طول تاريخ دوره‌هاي افول و اوج را تكرار كرده‌اند. اهميت و نقش حساس سياست‌گذاران و فرهنگ‌مداران جامعه در همين جا روشن و مشخص مي‌شود. فعاليت‌هاي باستان‌شناسي در ايران تاريخچه فعاليت‌هاي باستان‌شناسي و نيز تأسيس نخستين موزه‌ها و گنجينه‌ها در ايران، به قرون پانزده ميلادي به بعد برمي‌گردد. اخبار و سفرنامه‌هاي بسياري درباره ايران توسط سياحان و جهانگردان خارجي چاپ و منتشر شده؛ ايران را يكي از كشورهاي باستاني با پيشينة فرهنگي كهن به جهان معرفي نموده‌اند. جوزف باربارو (Barbaro) ايتاليايي سفير حكومت ونيز در دربار (اوزن حسن، آق قوينلو) يكي از نخستين اروپائيان بود كه در سال (1472م-877 ه‍ ق) از تخت‌جمشيد بازديد كرد و در گزارش خود از آن با نام چهل منار ياد كرده است. دو قرن بعد در عصر صفوي (پيترو دلاواله) جهانگرد ايتاليايي در سال (1622م، 1032) پاي در تخت‌جمشيد گذاشت و كتيبه‌هاي ميخي آنجا را نسخه‌برداري نموده؛ براي مطالعه با خود به اروپا برد. در سال (1685م، 1095ه‍ ق) جهانگرد آلماني به نام انگلبرگ كمپفر در بازديد از تخت‌جمشيد خط كتيبه‌هاي هخامنشي را به ميخ تشبيه و آنها را خطوط ميخي نامگذاري كرد. در سال (1837م – 1253ه‍ ق) گئورگ فريدريش گروتفند آلماني موفق به كشف رمز و قرائت خط ميخي فارسي باستان شد و به سر كتيبه‌هاي هخامنشي دست يافت. نخستين كلنگ كاوشهاي باستان‌شناسي در ايران را ويليام كنت لوفتوس انگليسي در سالها (1849م) در ويرانه‌هاي شوش پايتخت باستاني عيلام بر زمين زد. اين تاريخ را مي‌توان سرآغاز فعاليت‌هاي ميداني باستان‌شناسي در ايران دانست. در سال (1883م 1301 ه‍ ق) مهندسي معمار فرانسوي به نام مارسل ديولافوا همراه همسرش بنام ژان به فرمان ناصرالدين‌شاه كاوش‌هاي رسمي خود را در تپه آپاداناي شوش آغاز كرد؛‌ تالار بزرگ كاخ داريوش اول هخامنشي خاك‌برداري گرديد و آثار ارزندة چندي از آنها به دست آمد. متأسفانه معمار فرانسوي بدون در نظر گرفتن مفاد قرارداد دولت ايران و با توسل به روشهاي غيرقانوني اشياء مكشوفه و حتي اجزاء معماري راكه جابه‌جايي آنها به صراحت در توافق‌نامه منع شده بود به موزه (لوور) پاريس منتقل كرد. به همين علت چند سالي در اين زمينه روابط ايران با فرانسه كم‌رنگ شد و سردمداران ايراني جهت همكاري با فرانسويها در چنين سوژه‌اي چندان رغبت نشان ندادند. دوباره در سال (1318 ه‍ ق – 1900م) بين دولت ايران و فرانسه يك قرارداد غيرمنصفانه‌اي كه به قرارداد دومرگان مشهور است منعقد گرديد، به موجب اين قرارداد نه تنها امتياز كاوشهاي شوش بلكه مطالعات و حفاريهاي باستان‌شناسي سراسر ايران به انحصار فرانسويان درآمد. دومرگان به مدت 15 سال سرپرستي هيأت كاوشهاي شوش و ساير نقاط ايران را به دست داشت. بعد از وي شخصي به نام رونالد دومنكم كه باستان‌شناس و مهندس معدن بود، به مدت طولاني يعني بيست و هفت سال در فاصلة سالهاي (1291 تا 1317)،‌ (1912 تا 1939) كاوشهاي شوش را هدايت كرد. معبد عيلامي چغازنبيل نخستين بار توسط وي مورد بررسي و گمانه‌زني قرار گرفت. با آغاز جنگ جهاني دوم به مدت چند سال كاوشهاي شوش دچار وقفه گرديد؛ بعداً شخصي به نام گيرشمن و بعد از وي شخصي به نام پراتسو در ايران حفاري مي‌نمودند. در زمينة هيأت‌هاي حفاري ژان پرو آخرين سرپرست فرانسوي است. در سال 1295ش (1335 ه‍‍ ق) با ابتكار و همت جمعي از دوستان فرهنگ ايراني با گردآوري مجموعه‌اي از اشياء پراكنده و ناهمگون، موزه ملي در عمارت قديم دارالفنون موجوديت يافته بود؛ از آن بايد به عنوان اولين موزة ايران ياد كرد. بعداً در سال (1316ش) ساختمان موزه و كتابخانه‌اي به وسيله معمار فرانسوي به نام گدار تقريباً با استفاده از معماري دوره ساساني خصوصاً (كاخ كسري) و (كاخ اردشير اول در فيروزآباد فارس) با معماران هنرمند ايراني ساخته و رسماً افتتاح شد و آغاز به كار كرد. منابع و مآخذ 1- بهار، مهرداد، جستارهايي چند در فرهنگ ايران، تهران، فكر روز، 1374. 2- عبداللهي، رضا، تاريخ در ايران، تهران، اميركبير، 1369. 3- مجموعه قوانين و مقررات و آيين‌نامه – بخشنامه‌ها و معاهدات ميراث فرهنگي كشور، انتشارات دفتر امور حقوقي و بين‌المللي سازمان ميراث فرهنگي كشور، چاپ اول، زمستان 1368. 4- فصلنامه علمي و فرهنگي ميراث فرهنگي، شماره 16، پاييز و زمستان 1375. 5- بروشور، آشنايي با موزه شهرستان نقده. 6- هرتسفلد، ارنست، تاريخ باستان‌ ايران بر بنياد باستان‌شناسي، ترجمة علي‌اصغر حكمت، تهران، انجمن .... آثار ملي، 1354. 7- فراتي، ريچارد، ميراث باستاني ايران، ترجمة مسعود رجب‌نيا، تهران، علمي و فرهنگي، 1377. 8- جمعي از كارشناسان ميراث فرهنگي، آموزش ميراث فرهنگي، چاپ و انتشارات ميراث فرهنگي، سال 1376. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 58

نگاه لرد كرزن به خليج فارس

نگاه لرد كرزن به خليج فارس مقدمه از جمله شرق‌شناسان و سفرنامه‌نويساني كه در قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم دو بار به ايران سفر كرده، جرج ناتانيل كرزن بوده است. وي در سال 1889م براي اولين بار با عنوان خبرنگار به ايران سفر نمود. كرزن درباره علت اين سفر چنين مي‌نويسد: «هنگامي كه راجع به موضوع موردنظر خود [ايران] بررسي بيشتري نمودم به اين حقيقت پي بردم كه منابع اطلاعاتي ما در باب ايران بسيار ناقص است». غايت سفر وي به ايران تأليف سياسي محسوب مي‌شود. از جمله عوامل اين توجه در قرن هجدهم، اتصال مصر و هندوستان از سوي انگلستان بود كه شناخت شرق به خصوص ايران اهميت زيادي پيدا نمود. بازتاب انديشه‌هاي دورة اول سفر وي به ايران در كتاب «ايران و مسئله ايران» كه مشتمل بر پژوهش اجمالي در مسايل تاريخي، جغرافيايي، اجتماعي و اقتصادي ايران مي‌باشد، نمود يافته است. كرزن در مقام شرق‌شناس ايران را يكي از مهره‌هاي شطرنج فرمانروايي انگلستان بر جهان مي‌داند. خليج فارس در نگاه كرزن از نظر حفظ منافع بازرگاني هندوستان و استحكام سلطة انگلستان بر آن و جلوگيري از نفوذ دولت روسيه در اين منطقه اهميت زيادي داشت. وي كه به عنوان آخرين سياستمدار انگليسي كه متعلق به روح و افكار سياستمداري قرن هجدهم ميلادي بود، شناخته مي‌شود در حالي كه بيش از چهل سال نداشت در سال 1898 ميلادي به عنوان نايب‌السلطنة هندوستان برگزيده شد. وي پس از به دست گرفتن قدرت در هندوستان در تثبيت نفوذ سياسي و پيشرفت امور اقتصادي حكومت هندوستان در خليج فارس بسيار كوشيد. وي براي امنيت ايران به خصوص مناطق جنوبي آن از نظر پاس منافع بازرگاني و اقتصادي انگليس در هندوستان اهميت ويژه قائل بود. در واقع امنيت ايران و خليج فارس براي انگلستان به عنوان كليد بازرگاني هندوستان و شاهراه ارتباطي اين فرمانروايي به شمار مي‌آمد. از اين رو كرزن در سال 1282ش/1903م براي بار دوم به بنادر خليج فارس سفر كرد و در بازديدي كه در اين سال به عنوان فرمانفرماي هندوستان از بنادر ايران به عمل آورد با اشاره به بندرعباس، به اهميت اين بندر جهت بازرگاني هند اشاره نمود و چنين گفت: شما در دهانة دريايي هستيد كه براي هدف‌هاي بازرگاني انگليس و هند در آسيا، نقطه مهم و حساس مي‌باشد. تاريخچه و سنت شرق‌شناسي: زماني كه اروپاييان به عنوان تاجر و مأمور سياسي به شرق گام گذاشتند در پي شناخت شرق برآمدند. به تدريج اين سنت شناخت شرق كه در خود مايه‌هايي از برتري‌جويي اروپاييان را داشت به عنوان ابزاري جهت تسلط بر شرق مورد استفاده قرار گرفت. به نوشته ادوارد سعيد شرق‌شناسي عبارت از نوعي سبك غربي در رابطه با ايجاد سلطه، تجديد ساختار، داشتن آمريت و اقتدار بر شرق است.(1) چيزي كه بيشترين تأثير را بر شرق‌شناسي بر جاي گذاشته است عبارت از نوعي احساس نسبتاً‌ دائمي رودررويي بود كه در غربياني كه با شرق سر و كار داشتند، وجود داشت. مفهوم مرزها و حدود و ثغور جغرافيايي شرق و غرب، مراتب مختلف احساس حقارت [از ناحيه شرق] و احساس قدرتمندي [براي غرب]، دامنه كارهاي انجام شده و نوع خصايص و سجايايي كه به شرق نسبت داده مي‌شود، همة اين امور شاهدي بر يك تقسيم‌بندي جغرافيايي ارادي و خيالي بين شرق و غرب هستند كه قرن‌ها حيات داشته است.(2) شرق‌شناسي در قرن نوزدهم ميلادي احساس جديدي از يك وظيفه و مأموريت دنيايي در خدمت اهداف استعماري بوده است. در اين شرق‌شناسي،‌ ايده‌هايي از قبيل نفس پرستي، تمايل به استبداد، عادت به عدم دقت و عقب‌ماندگي توسط مغرب زمين مورد بررسي قرار مي‌گيريد.(3) از اواسط قرن نوزدهم ميلادي هر كس در مورد شرق مطلبي نوشته است و مشرق زمين را به صورت جايي كه نيازمند توجه، تجديد ساختار و حتي اصلاح از سوي غرب مي‌باشد، ديده است. شرق جايي بود كه از جريان اصلي پيشرفت‌هاي غرب در زمينه‌هاي علوم، هنر و تجارت ايزوله شده بود. وضعيت شرق‌شناسي از حدود سال‌هاي 1870م به بعد تا اوايل قرن بيستم كه نويسنده موردنظر در آن قرار دارد بدين منوال بود. در اين دوره تا پايان جنگ دوم جهاني رابطه قدرت، سلطه، درجات مختلفي از يك برتري و تفوق پيچيده است. در اين عصر شرق‌شناسي را مي‌توان همچون روش نوشتن، ديدن، مطالعه‌اي انتظام يافته به حساب آورد كه تحت سلطة فرامين، چشم‌اندازها و تمايلاتي ايدئولوژيك كه علي‌الظاهر مناسب با شرق مي‌باشند، قرار داد. در اين عصر تغييري در امر شرق‌شناسي به وجود آمد. بدين معنا كه در خصوص شرق و مراوده و تماس با آن از يك وجه آكادميك و دانشگاهي به صورت يك ابزار در دست قدرت‌‌هاي اروپايي تبديل شده است. در اين تغيير شرق‌شناس به فردي كه نمايندة فرهنگ خويش است، تبديل گرديد. شرق‌شناس در اين تغيير به دنبال كسب اتحاد شرق و غرب است اما اين اتحاد از طريق تأييد مجدد تفوق تكنيكي، سياسي و فرهنگي غرب حاصل مي‌شود. بنا به شواهد تاريخي، پاره‌اي روايات مشهود علاقة اروپايي‌ها و سپس آمريكايي‌ها به شرق دلايل سياسي داشته است، اما اين فرهنگ بود كه آن علاقه را ايجاد كرد. و در كنار يك سلسله دلايل به ظاهر منطقي سياسي – اقتصادي و نظامي با نيروي فراواني عمل كرد و شرق را به صورت مكان متنوع و پيچيده‌اي آورد.(4) اتصال مصر و هندوستان در قرن هجدهم از ديدگاه انگلستان اهميت زيادي يافت. سنت شرق‌شناسي انگليسي از قرن هجدهم ميلادي به بعد با مسافرت سياحان و محققان و مأموران سياسي پايه‌گذاري شد. شرق‌شناسي معاصر از حدود سال 1870م آغاز مي‌شود. اين دوره شامل نفوذ و توسعة عظيم و دامنه‌دار استعمار غرب در شرق است كه اوج آن در جنگ دوم جهاني است. جرج ناتانيل كرزن كه بعدها در سمت‌هاي بالاتر لقب لرد كرزن از ملكه ويكتوريا دريافت كرد، از جمله سياست‌مداران و رجال معروف انگلستان در قرن نوزدهم و بيستم ميلادي مي‌باشد. وي پس از پايان دورة تحصيلات، چندي معاون وزارت هند و پس از آن به سمت نمايندة پارلمان هند انتخاب گرديد. در پي جنگ 1856م ميان روسيه و انگلستان و تسخير هرات توسط ايران كه منجر به لشكركشي بريتانيا به جنوب ايران شد، مقامات نظامي انگلستان پي بردند كه شناخت ايشان در مورد كرانه‌ها و پس‌كرانه‌هاي جنوبي ايران پراكنده و بسيار اندك است. لذا كرزن اولين بار در سمت نماينده پارلمان انگلستان در سال 1889 ميلادي تصميم به سياحت در بخشي از منطقه خاورميانه گرفت. از اين رو وي در همان سال با عنوان خبرنگار روزنامه تايمز به ايران سفر نمود. لرد كرزن و شرق كرزن از جمله سياحان و مأموران عالي‌رتبه سياسي است كه در طول زندگي خود دو بار به ايران و خليج فارس مسافرت كرد. وي براي اولين بار در سال 1898 ميلادي زماني كه نماينده پارلمان انگلستان بود، به تمامي نواحي ايران و در كنار آن به بنادر خليج فارس سفر كرد. اين سفر كه شش ماه به طول انجاميد در شناخت كرزن از ايران و خليج فارس مؤثر واقع شد. كرزن در دومين مسافرت خود به شرق در سال 1903 ميلادي علاوه بر بازديد از بنادر جنوبي خليج فارس به سه بندر مهم ايران، بندرعباس، بندرلنگه و بوشهر مسافرت نمود. اين مسافرت كرزن به خليج فارس را مي‌توان يك مأموريت سياسي از جانب دولت انگلستان به شمار آورد زيرا در اين زمان روس‌ها و سپس آلماني‌ها نفوذ خود را به تدريج در خليج فارس افزايش دادند و در صدد كسب امتيازات تجاري و سياسي برآمدند. لذا لرد كرزن به عنوان مأمور انگلستان جهت استحكام و تقويت قدرت انگليس به خليج فارس مسافرت كرد. الف: مسافرت به ايران از اواسط قرن نوزدهم ميلادي رقابت دول اروپايي انگلستان، فرانسه و روسيه در ايران افزايش يافت. در اين زمان يك دولت اروپايي ديگر به نام آلمان در صدد افزايش نفوذ خود در شرق و ايران برآمد و به عنوان رقيبي جديد به آبهاي خليج فارس راه يافت. از سوي ديگر توجه روسيه نيز كه پس از شكست در جنگ كريمه عملاً دستش از بالكان و قاره اروپا كوتاه شده بود، به شرق و ايران معطوف شد.(5) اين امر انگلستان را در موقعيت خطيري قرار داد. اين كشور كه پس از تصرف كامل هندوستان در پي تسلط بر راههاي دريايي منتهي به هندوستان بود، درصدد اعمال سلطه بر ايران و خليج فارس برآمد. لذا كرزن با عنوان خبرنگار به ايران سفر نمود. اينكه چرا وي به عنوان خبرنگار و نه مأمور سياسي به ايران آمد به رقابت دول اروپايي در ايران مربوط مي‌شود كه وي را ناچار ساخت در پوشش خبرنگار به ايران سفر نموده و شرح دقيقي از اوضاع داخلي ايران فراهم نمايد. كرزن كه پس از جنگ كريمه در سال 1868 ميلادي ميان روسيه و انگلستان و تسخير جنوب ايران توسط انگليسي‌ها به بهانه حمله ناصرالدين‌شاه به هرات به ايران مسافرت كرد. وي در اين باره چنين مي‌نويسد: «وقتي كه در پاييز 1889 به عنوان خبرنگار روزنامه تايمز به ايران رفتم منظور عاجلم اين بوده است كه طي نامه‌هايي كه لزوماً از لحاظ تعدد و تفصيل محدود باشد شرح خلاصه‌اي درباره وضع سياسي قلمرو شاه براي روزنامة مزبور فراهم سازم.(6) و در ادامه مطلب چنين مي‌نويسد: «هنگامي كه راجع به موضوع موردنظر خود [ايران] بررسي بيشتري نمودم به اين حقيقت پي بردم كه منبع اطلاعاتي ما در باب ايران بسيار ناقص است.»(7)؛ لذا وي جهت به دست آوردن اطلاعاتي درباره ايران اقدام به اين سفر نمود. مسافرت اول كرزن به ايران از لندن آغاز شد و پس از عبور از عشق‌آباد و منطقه ماوراء درياي خزر به سوي قوچان ادامه يافت و سپس وي از شمال شرق ايران به سوي خراسان و تهران حركت نمود. از آنجا به ولايات شمالي ايران رفت و پس از بازگشت به تهران به سوي اصفهان و شيراز رهسپار شد. در مرحله‌اي ديگر به سوي يزد، كرمان،‌ سيستان و لرستان و از آنجا به جنوب غرب ايران سفر كرد. در نهايت وي به سراسر خليج فارس و بنادر شمالي و جنوبي آن رفت. سفر وي در خليج فارس از بندر معشور (ماهشهر) در منتهي‌اليه شمال غربي خليج آغاز شد و از آنجا به بنادر ديلم، ريگ و بوشهر ادامه يافت. سپس به جزيره خارك سفر نمود و از آنجا به دشتستان و كنگان و جزيره لنگه و قشم حركت كرد. بنادر هرمز، عباس، ميناب و جاسك از ديگر مقاصد وي در اين سفر بود. از آنجا به كرانه مكران، گوادر، مسقط، جزاير بحرين، كويت و در نهايت به فاو در مرز ايران و عثماني رفت. كرزن پس از بازگشت از سفر شش ماهه، گزارش خود را درباره ايران و خليج فارس در كتاب «ايران و قضيه ايران» منتشر كرد. منابع اين كتاب علاوه بر نتايج بررسي شخصي و تحقيقاتي كرزن، تأليفات نويسندگان ديگر و اسناد دولتي و گزارش‌هاي رسمي مي‌باشد. ب: مأموريت لرد كرزن در خليج فارس اولين انگليسي‌هايي كه به خليج فارس وارد شدند در قرن شانزدهم در رقابت با پرتغاليان بود. اين رقابت و در ادامة آن گسترش روابط با دربار صفوي در قرن شانزدهم صورت گرفت. و از اين رو كمپاني هند خاوري توانست امتيازاتي از دربار صفوي به دست آورند. موقعيت فراهم شده براي انگليسي‌ها در دوره زنديه و پس از آن در نبود رقباي قوي اروپايي، آزاد شدن انگليسي‌ها از درگيري‌هاي منطقه‌اي، تشكيل قدرت دريايي پادشاهي و بهانه‌هاي مربوط به سركوبي دزدان در تنگه هرمز و خليج فارس و مبارزه با تجارت برده و قاچاق اسلحه جملگي زمينه‌هاي حضور انگليسي‌ها را در خليج فارس فراهم نمود.(8) حضور قدرتمند انگليسي‌ها در خليج فارس به نيمه اول قرن نوزدهم ميلادي بازمي‌گردد. آنها كه در اجراي نقشه‌هاي خود با دزدان دريايي خليج فارس روبرو بودند در طول نيمه اول سدة نوزدهم به پيكار عليه راهزنان دريايي پرداختند.(9) تا اين كه پس از سال‌ها آنها توانستند اين دزدان را سركوب و خليج فارس را به منطقه‌اي بي‌خطر مبدل سازند. اميران ناحية جنوبي خليج فارس پس از انعقاد قراردادهايي با دولت انگلستان ضمن شناختن نمايندة انگلستان در خليج فارس به عنوان قاضي تعهد نمودند به هيچ‌وجه به دزدي دريايي، قاچاق اسلحه و حمل بردگان سياه نپردازند.(10) نفوذ انگلستان در ايران و منطقة خليج فارس در قرن نوزدهم افزايش يافت و آنها توانستند امتيازات زيادي به دست آورند. در سال 1872 ميلادي نظارت خليج فارس از حكومت بمبئي به حكومت هندوستان تفويض گرديد. در سدة نوزدهم روس‌ها در خليج فارس فعاليت خود را آغاز نمودند. خليج فارس براي آنها درياي گرمي بود كه ساليان دراز به دنبال آن بودند تا بدين وسيله به اقيانوس هند دست يابند. اين اقدام و حركت روس‌ها بنا به وصيت‌نامه پطركبير بود كه در آن توصيه شده بود تلاش كنند تا از طريق ايران به درياي آزاد دست يابند. علي‌رغم شروع فعاليت روس‌ها و صرف هزينه و ايجاد خطوط كشتي‌راني اين رويا با موافقت‌نامه‌اي كه در سال 1907 ميلادي بر سر تقسيم ايران به سه منطقه در شمال، جنوب، مركز ميان انگلستان و روسيه منعقد شد، بي‌اثر ماند، زيرا كه انگليسي‌ها منافع كليدي در جنوب ايران و به خصوص خليج فارس داشتند. از اين رو در اين تقسيم جنوب ايران را در قلمرو خود قرار دادند. انگليسي‌ها به تدريج قدرت خود را به تمام كساني كه در خليج فارس سكني دارند تحميل كردند به نوشته وادالا: «در تمام بنادر بزرگ خليج فارس، يك كنسول انگليسي اقامت دارد كه رابط تشكيلات سياسي هندوستان است. اين كنسولان هيچ كسر ندارند: پول، اعضا، سربازان، پزشكان، كشتيهاي سريع‌السير و غيره. در بنادر كوچك نيز از بوميان به عنوان نمايندگان خود انتخاب مي‌كنند كه تابع نمايندة انگليس مقيم بوشهر، و اكنون نمايندة انگليس مقيم بصره است.(11) تا اواخر قرن نوزدهم قدرت انگليسي‌ها در خليج فارس به حدي رسيد كه خليج فارس به صورت درياچه بريتانيايي درآمد. رفتار انگليسي‌ها در منطقه خليج فارس بيش از آن كه تجاري و اقتصادي باشد، ماهيتي سياسي داشت و هدف عمدة آن كنترل خليج فارس و تنگه هرمز از حيث نقش و تأثيري بود كه بر امنيت هندوستان داشت و نيز گسترش نفوذ سياسي انگليس در كشورهاي منطقه و كنترل راه‌ها و معابر دريايي و خشكي مابين متصرفات و مستعمرات انگلستان در جنوب آسيا و خاورميانه از اهداف ديگر به شمار مي‌رفت.(12) لذا انگلستان با سياست‌ها و اقدامات نظامي و سياسي خود مانع از نزديك شدن قدرت‌هاي رقيب اروپايي به اين منطقه شد و با دريافت امتياز گمركات جنوب ايران از ناصرالدين‌شاه و نيز اعلامية تجاري مشترك با ايران در سال 1903 ميلادي به تحكيم موقعيت خود در اين منطقه پرداخت.(13) قضيه احداث خط راه‌آهن آلمان به خليج فارس كه دولت انگلستان به علت نگراني از حضور يك كشور ديگر در اين منطقه و كاهش نفوذ انگليس در خليج فارس و تهديد امنيت هندوستان با آن به مخالفت پرداخت، يكي ديگر از تلاش‌هاي اين كشور در جهت جلوگيري از نفوذ دول اروپايي در اين منطقه است. كرزن اولين شخصي بود كه با پيشرفت آلمان در خليج فارس مخالفت نمود و در نامه‌اي، دولت انگلستان را متوجه اين خطر نمود. در بخشي از اين نامه چنين آمده است: «در پشت پرده اين خط مقاصدي پنهان است كه منجر به اين خواهد شد كه دولت عثماني به صورت يك دولت تحت‌الحمايه درآيد.(14) و در ادامه دلايل خودش را درباره نزديكي آلمان به ايران و نفوذ آن كشور در اين منطقه براي دولت بريتانيا اعلام نمود. دولت انگلستان نيز به دليل اين كه اين خط هندوستان و مصر را تهديد مي‌كند و از سوي ديگر موجوديت و مطامع آن كشور را در خليج فارس به خطر مي‌اندازد، به مخالفت با اجراي طرح راه‌آهن بغداد پرداخت. چنان كه در سال 1899م كلنل ميد، وزير مقيم انگليس در خليج فارس به دستور كرزن به كويت رفت و پس از مذاكرات مبسوط با شيخ كويت او را قانع به قبول حمايت انگليس كرد و از او قول گرفت كه هيچ نوع قرارداد بين‌المللي با هيچ دولتي قبل از مشورت با وزير مقيم انگليس در خليج فارس منعقد نكند.(15) در سال 1903 ميلادي كرزن لقب لرد دريافت كرد و به عنوان نايب‌السلطنه و فرمانفرماي هندوستان انتخاب شد. در اين زمان روابط روسيه با ايران گسترش يافت. نفوذ روسيه در ايران پس از قرضه‌هاي مظفرالدين‌شاه گسترش زيادي پيدا كرد و به دنبال آن چند ناو جنگي و بازرگاني روس در بندرعباس استقرار يافت و فعاليت كنسولگري روس در بوشهر آغاز شد. همچنين اخذ امتياز راه‌آهن جلفا تا تبريز و تبريز تا قزوين به بانك استقراضي روس و شايعة احتمال واگذاريِ ساختن راه‌آهن سراسري ايران تا خليج فارس به روس‌ها باعث نگراني محافل سياسي انگلستان از كاهش نفوذ آن كشور در خليج فارس شده بود. از اين رو پارلمان انگلستان بيانيه‌اي مبني بر اهميت منافع سياسي و بازرگاني انگلستان و هندوستان در خليج فارس منتشر كرد و از خليج فارس با عنوان كليد بازرگاني هندوستان نام برد. در اين بيانيه كه در روزنامه تايمز مورخ 22 سپتامبر 1903 ميلادي درج شد، از پيشينة خدمات يك صد ساله دولت انگلستان و حكومت هندوستان در سركوبي دزدان دريايي و استقرار امنيت خليج فارس و حضور دائمي كشتي‌هاي بازرگاني انگليس ياد گرديد. روزنامه تايمز لندن در روز شانزدهم نوامبر 1903 ميلادي درباره اهميت خليج فارس و مسافرت لرد كرزن به اين منطقه چنين نوشته است: خليج فارس براي تجارت ما اهميتي مخصوص دارد. خليج فارس بر اثر اقدامات انگليس بر روي تمام دنيا گشوده شد. ما دزدان دريايي را از آنجا بيرون كرديم، خريد و فروش غلام و كنيز را منع كرديم،‌ رؤساي بومي بيشتر نقاط خليج فارس بر اثر همراهي ما به حقوق خود رسيده‌اند، بسيار اقدامات ديگر براي پاس نفوذ و منافع ما لازم است.(16) دولت انگلستان نيز اعلام داشت ما خليج فارس را براي بازرگاني تمام جهان امن و آماده كرده‌ايم؛ سراسر جنوب خليج فارس و جزيره‌هاي واقع در آن قسمت، جايگاه اعرابي است كه شيوخ آنها پياپي به مقام برقراري پيمان‌هايي بسيار دوستانه با دولت انگليس برآمده و رؤساي بزرگ سواحل خليج فارس كه از ديرباز با ما رابطة دوستانه دارند، اتحادشان براي ما كمتر از استان‌هاي هندوستان نيست و ما بايد همان‌گونه كه به حمايت و حفاظت راجه‌هاي هندوستان متعهديم، در حمايت و حفاظت رؤساي بزرگ شيوخ خليج فارس نيز كوشا باشيم.(17) در پي انتشار اين بيانيه از سوي دولت بريتانيا و موافقت پادشاه انگلستان، لرد كرزن براي نمايش قدرت حكومت انگلستان و هندوستان و بازديد از شيخ‌نشين‌هاي تحت حمايت و سركشي نمايندگي‌هاي سياسي انگليس در خليج فارس، مأمور به مسافرت به اين منطقه حساس گرديد. از اين رو در نوامبر 1903 ميلادي كرزن به همراه ناوهاي جنگي نيروي دريايي انگليس در هندوستان به فرماندهي دريادار ويلز به سوي خليج فارس حركت نمود. كرزن ضمن بازديد از همسايگان جنوب ايران، تصميم به حركت و بازديد از بنادر ايران، شامل بندرعباس، بندرلنگه و بندربوشهر گرفت؛ چرا كه انگلستان در اين نواحي به خصوص بندر بوشهر، منافع و تأسيساتي داشت. بدين وسيله اين خبر از سوي سر آرتور هاردينگ، وزيرمختار انگليس در تهران به اطلاع دربار ايران رسيد تا مقدمات استقبال و پذيرايي از وي فراهم گردد. در بخشي از نامه هاردينگ چنين آمده است: «محض احترام دولت اعليحضرت پادشاه ايران، [لرد كرزن] نمي‌خواهند كه در ضمن اين مسافرت به خليج فارس، بنادر عمدة ايران واقعه در شمال اين دريا را كه در آنجا دولت هندوستان مصالح سياسي و تجارتي عمده دارد، مستثني بدارند «در ادامه اين نامه از دولت ايران خواسته شده است كه» به وسيله بروز احترامات مخصوصه و حسن‌نيات خود نسبت به جناب مستطاب اجل فرمانفرما كه نمايندة بزرگ اعليحضرت پادشاه انگلستان در آسيا مي‌باشند، در بوشهر و ساير بنادر ايران كه دسته كشتي‌هاي جنگي وارد مي‌شود، روابط دوستي خود را با اعليحضرت پادشاه انگلستان مشهود سازند.»(18) در اين مسافرت كرزن پس از بازديد بخش‌هايي از خليج فارس به سوي ايران رهسپار و از سه بندر عباس و لنگه و بوشهر بازديد به عمل آورد. با ورود ناوهاي جنگي انگليس به بندرعباس فرماندار بنادر جنوب ايران از وي استقبال نمود و سخناني مبني بر تبريك ورود فرمانفرما از سوي مظفرالدين‌شاه و خرسندي خاطر شاه از مسافرت او و افتخاري كه از اين مسافرت نصيب ايران شده است و حسن روابط دوستانة دو كشور و اهميت خليج فارس از لحاظ بازرگاني هند و ايران، ايراد نمود.(19) كرزن پس از بازديد از بندرعباس به قصد نواحي جنوبي خليج فارس حركت و در شارجه در سخناني چنين گفت: «يكي از مقاصد من در اين سفر اين است كه رؤسا و شيوخ اعراب خليج فارس بدانند كه دولت هند همچنان در حمايت و حفظ آنان مصمم است.» وي در ادامه از اقداماتي كه از يك قرن پيش دولت هند و دولت انگليس براي امنيت خليج فارس و مبارزه با دزدان دريايي و جلوگيري از برده‌فروشي و خريد و فروش غلام و كنيز در اين خليج نموده، سخن گفت.(20) كرزن در تاريخ 25 نوامبر 1903 ميلادي وارد بندر لنگه گرديد. وي در اين بندر پس از برگزاري مراسم ديدار در نطقي از روابط دوستانه ايران و انگليس و لزوم گسترش هر چه بيشتر بازرگاني خليج فارس سخن گفت.(21) وي سپس به مقصد بازديد از بوشهر روانه آنجا گرديد ولي به علت اختلاف‌نظر در چگونگي ورود و پيشواز از لرد كرزن پس از دوشبانه‌روز كه در كشتي خود در آب‌هاي ساحلي بوشهر به سر برد، از پياده شدن در بوشهر خودداري كرد و با ناراحتي بندر را ترك و رهسپار هندوستان گرديد. انديشه‌هاي كرزن درباره خاورميانه: چنان كه ذكر شد هدف لرد كرزن از شناخت از شرق، تسلط سياسي و اقتصادي بيشتر بريتانيا بر شرق و به خصوص منطقه خاورميانه بوده است. وي از همان ابتدا در سفر با ايران به اهميت استراتژيكي اين منطقه از جهان پي برد و تمام تلاش خود را جهت بهتر شناختن اوضاع سياسي و اقتصادي آن به كار برد. از نظر لرد كرزن شرق و به خصوص خاورميانه و نقطه مركزي آن خليج فارس براي تثبيت قدرت بريتانيا و دروازة هندوستان اهميت فراواني داشت و لذا حفظ اين شريان حياتي را براي امپراتوري بريتانيا در شرق لازم مي‌دانست. انديشه‌هاي لرد كرزن در مورد خاورميانه، خليج فارس و ايران در كتاب دو جلدي وي و مجموعه اسناد چاپ شده در مورد سفر وي به خليج فارس به تفصيل آمده است. ايران و قضيه ايران كرزن در سن 31 سالگي پس از بازگشت از ايران شرح اولين مسافرت خود را در كتاب «ايران و قضيه ايران» به نگارش درآورد. اين كتاب مشتمل بر پژوهش‌هاي اجمالي وي در خصوص مسائل تاريخي، جغرافيايي، اجتماعي و اقتصادي ايران است كه خاطرات وي را نيز دربر مي‌گيرد كه با طرحي دقيق تكميل گرديده و در سال 1892م به چاپ رسيده است. اثر كرزن كه مجموعه اطلاعات و آگاهي‌هاي شفاهي، شنيداري و ديداري نسبتاً كم‌نظيري در خود دارد يك فرهنگ جغرافيايي نيز محسوب مي‌شود. گفتني است كه بعد سياسي سفرنامة وي از ديگر ابعاد آن بااهميت‌تر است. چنانكه در اثر خود به اوضاع سياسي ايران و بنادر خليج فارس مي‌پردازد و به نوشتة وي هيچ قضيه‌اي در شرق مهم‌تر از ايران نيست و ايران يكي از مهره‌هاي شطرنج فرمانروايي انگلستان بر جهان است و جنوب ايران – خليج فارس – شاهران ارتباطي اين فرمانروايي به شمار مي‌رود. خليج فارس و تنگه هرمز به عنوان بخشي از سرزمين ايران دروازة مستعمرة انگلستان يعني هند محسوب مي‌شد و همچنين به دليل واقع شدن در مسير خط لوله ارتباطي بازرگاني و استراتژيكي و همچنين داشتن ذخاير عظيم نفت سخت مورد توجه دولتمردان انگليسي قرار داشت. كرزن به عنوان يك انگليسي با حضور ديگر قدرت‌هاي اروپايي در خليج فارس مخالف بود. وي در كتاب ايران در سال 1892 ميلادي در اين باره چنين مي‌نويسد: «من با واگذاري يك بندر در خليج فارس به روسيه، يا به وسيله هر قدرتي كه باشد [مخالفم و آن را] به مثل دشنام به انگلستان، و به منزلة گرايش به نابود كردن وضع موجود، به مثل تحريك عمد به جنگ دانسته، وزير بريتانيا را مقصر مي‌دانم و اگر چنين بخششي را پذيرد، او را به خيانت به كشورش متهم مي‌كنم.»(22) اظهار چنين بيانيه‌اي از سوي كرزن در اواخر قرن نوزدهم ميلادي نشان‌دهنده اهميت روزافزون اين منطقه در سياست‌هاي بين‌المللي بريتانيا است. اهميت مناطق جنوبي ايران و خليج فارس در نظر كرزن به حدي است كه وي در مسافرت اول خود به ايران دو بخش از كتابش را به آن اختصاص داده است. اولين بخش مربوط به مسافرت خوزستان، شط‌العرب و رودخانة كارون و ادامه بوشهر است. دومين بخش از مسافرت به سواحل خليج فارس است كه در اين بخش وي خوانندة انگليسي را متوجه اهميت اين دريا و ناشناخته بودن آن براي انگليسي‌ها مي‌كند. خليج فارس در نگاه كرزن از نظر حفظ منافع بازرگاني هندوستان و جلوگيري از نفوذ دولت روسيه در اين منطقه اهميت داشت. كرزن در جلد دوم اثر و در فصل 27 آن به خليج فارس مي‌پردازد. وي به وضع تاريخي خليج فارس از ابتدا تا قرن حاضر و روابط دو كشور ايران و انگلستان اشاره و چنين مي‌نويسد: «هر شرحي در باب وضع سياسي ايران و راجع به روابط بين اين كشور و انگلستان نوشته شود اگر داستان خليج فارس و سهمي كه نمايندگان اين دولت در سرپرستي آن داشته‌اند از قلم افتاده باشد به هيچ‌وجه كامل و تمام نخواهد بود.»(23) كرزن به عظمت امپراتوري بريتانيا و برتري جامعة انگلستان نيز اعتقاد داشت و دلايل تأييد‌كننده نقش سازندة انگليس در مشرق زمين و مخصوصاً خليج فارس را بيان ‌كرده و درباره نقش انگلستان در تأمين امنيت خليج فارس چنين مي‌نويسد: «تأمين صلح و آرامش خليج فارس در گذشته و حفظ ثبات وضع فعلي آن (قرن نوزدهم) وظيفة‌ انحصاري كشور ماست، و مأمور بريتانيا در بوشهر هنوز تنها داوري است كه مورد مراجعه و استمداد همة دسته‌هاست و مطابق مقررات عهدنامه‌ها، مأموريت حفظ صلح در آبهاي خليج بر عهده اوست.»(24) از نكات قابل توجه اين اثر ترسيم نخوت و غرور انگليسي‌هاست كه اين اثر همواره رفتار دوگانه‌اي با ملل آسيا و شرق داشته است. در نگاه شرق‌شناسانه كرزن، ايران كشوري آسيايي و عقب‌مانده است كه تاريخ ايران از گذشته به حال قرين انحطاط و غم‌انگيز است: «ابا نخواهم داشت كه هنگام بازگشت از دوران قديم با همة وقايع آن به زمان حال كه اين همه قرين انحطاط و غم‌انگيز است، باعث آزردگي خواننده شوم. در سرزميني كه خط آهن نيست در واقع لطف و بي‌كراني فراهم است. در اينجاست كه هنوز در بسياري از نواحي اهالي عادت بومي راه و رسم زندگي آسيايي خود را نگاه داشته‌اند و با وجود دق‌البابي كه بر سراي ايشان شده هنوز بيدار نشده‌اند. پنجاه سال ديگر طرز شهرسازي در ايران شايد مقداري از جذبه و جلال پايتخت را نابود كند و وضع اختصاصي آميخته با وقار و عقب‌ماندگي آن از ميان برود اما در حال حاضر ايران شرقي‌ترين كشور مشرق زمين است و با آن كه شايد طبقة اشراف ايران سوار درشكه روسي شوند و تاجر ايراني از ساعت ساخت فرانسه استفاده كند و دهاتي ايراني از پارچه منچستر بدوزد، ولي قلب ملت هنوز همان است كه بود و با رفتار تعصب‌آميز (كه هميشه ماية تأسف نيست) به سبك و نظم ديرين وابسته است.(25) كرزن در كتابش علاقه‌مند است نشان دهد كه اين اثري است سياسي كه فراخور سليقة طبقة مطلع مي‌باشد و نه سفرنامه‌اي كه در نزد عموم مورد پسند واقع شود كه در اين صورت نتيجة كارش را پايدار خواهد دانست وگرنه وضع و صورتي گذران خواهد داشت. ديدگاه ظاهري كرزن دربارة خليج فارس آن است كه وي آن را مأمن دزدان دريايي و برده‌فروشي دانسته و وظيفه كشورش را ايجاد صلح و آرامش در آن دانسته است و مأمور بريتانيا در بوشهر هنوز تنها داوري است كه مورد مراجعه و استمداد همه دسته‌هاست و مطابق مقررات و عهدنامه‌ها مأموريت حفظ صلح در آب‌هاي خليج فارس بر عهده ماست.(26) همچنين وي در نظر داشت نواقصي را كه در درباره ايران‌شناسي جديد وجود داشت و در مطالعات قبلي خود بدان برخورده بود برطرف سازد. وي در توصيف شهرها و اماكن به حدي بسط و دقت به كار برده كه هيچ كشور شناخته شده ديگر به آساني امكان ادعاي آن را ندارد و كمتر محل عمده و معتبر در ايران است كه در طي اين دو مجلد وصف كافي و يا اشاره‌اي راجع به آن نشده باشد. لرد كرزن در خليج فارس لرد كرزن با اين اعتقاد كه حفظ منطقه دريايي خليج فارس از نظر حفظ منافع بازرگاني هندوستان و جلوگيري از نفوذ روسيه در اين منطقه اهميت دارد، پس از به دست گرفتن قدرت در هندوستان در تثبيت نفوذ سياسي و پيشرفت امور اقتصادي حكومت هندوستان در خليج فارس در سال 1903 به خليج فارس سفر كرد. مقصود اصلي كرزن از اين مسافرت اين بود كه اولاً اقتدار دولت خود را به رؤساي خليج فارس نشان بدهد و ثانياً نفوذ انگلستان را در تمام خليج فارس به رقباي خود بنماياند. وي در ملاقاتي كه در حضور هيأتي از بازرگانان هندي در بندرعباس انجام شد، چنين گفت: «نام بندرعباس با تاريخ بازرگاني انگليس در ايران و در خليج فارس پيوند دارد و اين بندر براي بازرگاني هند، بندر مهمي است.»(27) كرزن پس از بازديد از بندرعباس به قصد نواحي جنوبي خليج فارس حركت و در شارجه در سخناني چنين گفت: «يكي از مقاصد من در اين سفر اين است كه رؤسا و شيوخ اعراب خليج فارس بدانند كه دولت هند همچنان در حمايت و حفظ آنان مصمم است. وي در ادامه از اقداماتي كه از يك قرن پيش دولت هند و دولت انگليس براي امنيت خليج فارس و مبارزه با دزدان دريايي و جلوگيري از برده‌فروشي و خريد و فروش غلام و كنيز در اين خليج نموده، سخن گفت.»(28) به طوري خلاصه تئوري انگليسي‌ها در خليج فارس كه توسط سياستمداران اين كشور از جمله لرد كرزن بنيان گذاشته شد، اين بود كه آنها هيچ‌گونه نفوذ سياسي و تملك را در منطقه خليج فارس براي احدي نمي‌پذيرند، چرا كه معتقدند اين منطقه فقط بر اثر تلاش و فعاليت انگليسيان به دست آمده است. با توجه به يادداشت‌هاي كرزن در اين دوره، وي براي امنيت ايران، به خصوص مناطق جنوبي آن از نظر حفظ منافع بازرگاني و اقتصادي انگليس در هندوستان اهميت ويژه قائل بود. در واقع امنيت ايران و خليج فارس براي انگلستان به عنوان كليد بازرگاني هندوستان به شمار مي‌آمد. بازتاب اين انديشه‌ها را مي‌توان از اسناد بر جاي مانده و سخنان لرد در مسافرت دومش استنباط نمود. كرزن پس از آنكه به عنوان وزير خارجه انگلستان منصوب گرديد، تلاش زيادي براي وابسته نمودن ايران و در اختيار گرفتن مناطق مختلف از جمله خليج فارس انجام داد و توانست با انعقاد پيمان‌هايي به اين هدف جامه عمل بپوشاند. از جمله قرارداد 1919م ميان ايران و انگليس كه ميان نصرالدوله و سر پرسي كاكس منعقد شد با ابتكار لرد كرزن مطرح گرديد و در واقع سند تحت‌الحمايگي ايران بود. نتيجه مسافرت لرد كرزن به شرق را مي‌توان به دو دورة متمايز از هم تقسيم نمود. در دوره اول كه وي به عنوان جواني كه به تازگي وارد عرصة سياست شده بود و با استفاده از عنوان خبرنگار روزنامه تايمز به ايران آمد و در مسافرتي شش ماهه به بسياري از نقاط ايران سفر نمود و با استفاده از مطالعات قبلي سفرنامه‌نويسان به نگاه تازه‌اي از ايران دست يافت. كرزن با استفاده از آموزش‌ها و سنت شرق‌شناسانة انگلستان، شرق را از زاوية يك سفرنامه‌نويس و مهم‌تر از آن از نگاه يك سياستمدار جوان مورد بررسي قرار داد. يافته‌هاي وي در اين دوره در كتاب ايران و قضيه ايران تبلور يافت. در اين كتاب كرزن، خود را در جايگاه نمايندة يك ملت غالب و برتر و شرق و ايران را به عنوان كشوري كه سابقة تمدني داشته است، مي‌بيند. از اين رو پس از ذكر نقاط منفي اين كشور لازم مي‌بيند كه بايد به اين كشور كمك شود. نگاه كرزن به خليج فارس نيز به مثابة منطقه‌اي است كه حافظ منافع دولت علّيه انگلستان و تأمين‌كننده منافع آنها در هندوستان است، گويي كه اين منطقه تحت حاكميت كشوري ديگر قرار ندارد. كرزن در اين اثر تلاش دارد كه پديدآورنده اثري سياسي باشد تا سفرنامه‌نويسي كه نوشته‌هايش عامه‌پسند باشد. در واقع اين اثر كه بيان‌كنندة انديشه‌هاي كرزن قبل از به دست گرفتن قدرت در هندوستان است، نظريه وي در رابطه با شرق به شمار مي‌رود. آن چه كه وي در اين اثر به آن پرداخته در دوره دوم زندگي و مسافرت وي به شرق و خليج فارس به عنوان ابزار فكري وي در اعمال سلطه در اين منطقه از جهان به آن جامة عمل پوشانده شد. لرد كرزن با آموزه‌هاي دوره اول زندگي خود سال‌ها در هندوستان به عنوان كارفرما و در منطقه خليج فارس به عنوان قدرت بلامنازع در جهت حفظ منافع انگلستان حكومت نمود. منابع و مآخذ ادوارد سعيد، شرق‌شناسي، ترجمه عبدالرحيم گواهي، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1371. حافظ‌نيا، محمدرضا. خليج فارس و نقش استراتژيك تنگه هرمز، تهران، انتشارات سمت، 1371. دفتر مطالعات سياسي، لرد كرزن در خليج فارس، تهران، دفتر مطالعات سياسي وزارت امور خارجه، 1370. فرامرزي، احمد. راه‌آهن اروپا و خليج فارس، به كوشش حسن فرامرزي، تهران، انتشارات ابن سينا، 1346. كرزن، جورج ناتانيل، ايران و قضيه ايران، دو جلد، ترجمه وحيد مازندراني، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1349 و 1350. وادالا، رامي. خليج فارس در عصر استعمار، ترجمه شفيع جوادي، تهران، مؤسسه جغرافيايي و كارتوگرافي سحاب، 1364. هوشنگ مهدوي، عبدالرضا. تاريخ روابط خارجي ايران، تهران، مؤسسه انتشارات اميركبير، 1364. پي‌نوشت‌ها: 1- ادوارد سعيد، 1371: مقدمه. 2- ادوارد سعيد، 1371: ص 361. 3- همان، ص 368. 4- همان، ص 31. 5- هوشنگ مهدوي، 1364: ص 283. 6- كرزن، جلد اول، 1349: ص 7. 7- همان، ص 7. 8- حافظ‌نيا، 1371: ص 227. 9- ظهور پديده راهزني دريايي در خليج فارس به پايان دورة حكومت صفويان و هرج و مرج پس از آن بازمي‌گردد. در اين دوره خلأ قدرت در خليج فارس و نبود قدرت‌هاي قوي اروپايي در اين منطقه باعث پيدايش پديدة دزدي دريايي توسط جواسم مستقر در سواحل خليج فارس و تنگة هرمز شد. (حافظ‌نيا، 1371: ص 225). 10- وادالا، 1364: ص 71. 11- وادالا، 1364: ص 72. 12- حافظ‌نيا، 1371: ص 228. 13- همان، ص 231. 14- فرامرزي، 1346: ص 54. 15- فرامرزي، 1346: ص 53. 16- لرد كرزن در خليج فارس، 1370: صص 6-5. 17- همان، ص 6. 18- لرد كرزن در خليج فارس، 1370: ص 10. 19- همان، ص 41. 20- همان، ص 42. 21- همان، ص 43. 22- وادالا، 1364، ص 82. 23- لرد كرزن، جلد دوم، 1350: ص 478. 24- كرزن، جلد دوم، 1350: ص 479. 25- كرزن، جلد اول، 1349: ص 33. 26- كرزن، جلد دوم، 1350: ص 479. 27- لرد كرزن، 1370: صص 42-41. 28- لرد كرزن در خليج فارس، 1371: ص 42. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 58

حمايت والاحضرت از توليدات داخلي!

حمايت والاحضرت از توليدات داخلي! روزنامه اطلاعات در تاريخ چهارشنبه هفتم بهمن 1326 در صفحه آخر خود خبري را در قسمت بالا و وسط صفحه به چاپ رساند تحت اين عنوان كه «والاحضرت اشرف پهلوي از اين پس از پارچه‌هاي وطن براي خود لباس درست خواهند كرد.» اين خبر به بازديد اشرف پهلوي از كارخانه پارچه‌بافي «وطن كازروني» اختصاص دارد. در اين خبر آمده است: والاحضرت امروز، براي تشويق از صنايع داخلي به اين نمايشگاه تشريف آورده بودند و با حضور چند تن از وزيران و عده‌اي از نمايندگان مجلس و مطبوعات، از نمايشگاه بازديد نمودند. اين گزارش حاكي است: كارخانه وطن در طي 22 سال كه از زمان تأسيس آن مي‌گذرد، اكنون موفق به تهيه انواع و اقسام پارچه‌هايي از پشم ايران و پشم مرينوس شده كه از هر لحاظ با بهترين نوع پارچه‌هاي خارجي برابري مي‌كند و اگر از مساعدت اولياي امور و تشويق هم‌ميهنان گرامي برخوردار گردد بدون ترديد در اندك مدتي خواهد توانست پارچه‌هايي نظير عاليترين و بهترين منسوجات درجه اول پشمي خارجي تقديم جامعه نمايد ولي بر اثر عدم توجه و عنايت اولياي امور سيل لباس كهنه‌هاي خارجي و پارچه‌هاي بي‌دوام و بي‌ارزش كه پس از تجزيه معلوم شده مواد اوليه آن كهنه و پوسيده و علف مي‌باشد به مملكت سرازير شده و مقدار هنگفتي از ذخيره ارزي كشور به اين كيفيت تباه مي‌گردد. در نمايشگاه كالا والاحضرت اشرف با دقت تمام انواع پارچه‌ها را ملاحظه مي‌كردند و تعجب مي‌نمودند كه چه پيشرفت‌هايي در تهيه پارچه نصيب كارخانه وطن شده است. هنگام بازديد چند نوع پارچه فرمودند: «اين پارچه‌ها از پارچه‌هاي خارجه به مراتب بهتر است» سپس رو به نمايندگان مجلس وآقايان وزيران كرده گفتند: «همه ما، همه مردم از بالا تا پايين بايد پارچه وطني بپوشيم» و علاوه نمودند: «ما در زمان حيات پدرم، هيچ‌كدام حق نداشتيم از پارچه‌اي جز پارچه وطني، براي خودمان لباس تهيه كنيم. آقاي دكتر سجادي وزير اقتصاد ملي نيز محصولات كارخانه وطن را ستوده گفتند كه براي تشويق از صنايع داخلي سه راه موجود است: 1. تمام مردم ايران، از غني و فقير، از بالا به پائين پارچه‌هاي وطني بپوشند و احتياجات خود را از صنايع داخلي تأمين كنند. 2. از ورود پارچه‌هاي خارجي در حدود اختيارات كشور جلوگيري شود. 3. ارتش احتياجات خود را از كارخانه‌هاي كشور تأمين نمايد. درباره قيمت‌هاي پارچه‌ها، آقاي محمد جعفر كازروني مدير كارخانه به عرض رساندند كه قيمت كليه پارچه‌ها از 106 ريال تا 200 ريال است. ارزاني قيمت پارچه‌ها نيز مورد توجه والاحضرت قرار گرفت و هنگامي كه نمايشگاه را ترك مي‌كردند گفتند: «آقايان بياييم سرمشق ديگران شويم: «همه وزراء، وكلا، رجال، روزنامه‌نويس‌ها همه پارچه‌هاي وطني بپوشيم. صنايع داخلي خود را حمايت كنيم. اين يكي از طرق خدمت به مملكت ماست، من پيشقدم مي‌شوم و از تمام دوشيزگان و بانوان ايران مي‌خواهم كه آنها نيز براي خدمت به وطنشان از اين رويه پيروي كنند.» سپس بار ديگر رو به آقايان وزيران و نمايندگان مجلس و روزنامه‌نويسها كرده، تأكيد نمودند: «آقايان قول بدهيد كه اين كار را بكنيد، شما به مملكت خود خدمت كنيد.» حضار، همه از وزير ووكيل و روزنامه‌نويس قول دادند. سه روز پس از آنكه گزارش بازديد اشرف پهلوي از كارخانه پارچه‌بافي «وطن كازروني» گذشت روزنامه «مرد امروز» در دهم همان ماه (10/11/1326) گزارشي نيش‌دار با تيتر در صفحه اول به چاپ رساند. اين گزارش از تيتر طعنه‌دار و گزنده تشكيل شده بود: والاحضرت از پارچه‌هاي وطني براي خودلباس درست خواهندكرد.» «يك ميليون و پانصد هزار ريال براي يك پالتو پوست خارجي» «مرد امروز» پس از اشاره به بخش‌هايي از گزارش سه روز پيش روزنامه اطلاعات، خبري را به نقل از مجله «آمريكن مگزين» شماره ماه دسامبر 1947 (آذر و دي 1326) منعكس كرد. اين خبر، نامه‌اي بود كه يكي از خوانندگان مجله «آمريكن مگزين» براي اين مجله ارسال كرده بود. متن نامه چنين بود: «آقاي عزيز، در مقاله‌اي كه در صفحه 114 شماره نوامبر خود تحت عنوان «پرورش‌دهندگان مينك» (يك نوع قاقم و راسو) نوشته بوديد كه 500 عدد از پوست اين حيوانات را براي پالتوهايي كه قيمت هر يك 25000 دلار مي‌شود فروخته‌اند. من عجولانه منتظر هستم تا ببينم كه چه كسي اين همه پول را براي گرم كردن خود پرداخته است. آيا امروز هم باز پرنس «چارمينكي» وجود دارد كه براي زنان اين طور خرج كند و يا اين پالتو را براي موزه خريده‌اند. – چونس هاريس» سپس در ذيل اين نامه، پاسخ مجله «آمريكن مگزين» به اين شرح آمده است: اولين پالتو پوست «مينك» را پرنس پارمينك نخريده بلكه شاهزاده اشرف پهلوي خواهر دوقلوي پادشاه ايران خريداري كرده است. اين پالتو توسط «آرتور شوارتز» در مغازه پوست‌فروشي «نردريكا» در نيويورك تهيه شده و از پوست 75 حيوان تشكيل گرديده است.» و حالا نظر خود روزنامه مرد امروز: مرد امروز: با توجه به اينكه بيست و پنج هزار دلار كه يك دلارش را هم كميسيون ارز كه از ارث پدرخورهاي اين مملكت است به قيمت خون مرحوم داريوش هم به كسي نمي‌دهد، چنان كه پس از سال‌ها اين اداره مبلغ كمي دلار براي ورود كاغذ خواست و با اينكه دكتر سجادي صريحاً امر به پرداخت كرد «ظلي» و «يمني» به دستخط شريف فاتحه خواندند و گفتند ارز نداريم. قيمت هر دلار از شصت ريال نيز تجاوز كرده و اين مبلغ بالغ بر يك ميليون و پانصد هزار ريال مي‌شود. ما توفيق والاحضرت اشرف شاهدخت را در ترويج منسوجات داخلي مخصوصاً حمايت و پوشاندن و گرم كردن گدايان و برهنگان از خداوندي كه آنها را آن طور و پانزده ميليون ما را اين جور خلق فرموده است خواهانيم! در كنار همين خبر عكسي از اشرف پالتو پوست پوشيده و شرحي كه به انگليسي كنار عكس آمده به عنوان سند گزارش چاپ شده و در شرح آن آمده است: «پاداش ملت به خدمتگزاران يك ميليون و پانصد هزار ريال قيمت پالتو پوست شاهزاده والاتبار ما است كه هميشه در تشويق از صنايع داخلي و حمايت از فقرا و بينوايان پيشقدم بوده‌اند.» منابع: روزنامه اطلاعات 7/11/1326 مرد امروز 10/11/1326 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 58

چرا مجلس اول به توپ بسته شد؟

چرا مجلس اول به توپ بسته شد؟ چكيده ماه رمضان 1322 ه‍ ق را مي‌توان آغاز حركت مردم براي تغيير رژيم استبدادي به مشروطه دانست. زيرا در اين زمان بود كه حوادث يكي پس از ديگري آزاديخواهان را به خيزش واداشت و براي سخنوران و واعظان نيز زمينه فراهم گرديد تا بتوانند سهم خود را در اين ميان ايفا نمايند. نهايتاً پس از مهاجرت اعتراض‌آميز علما به قم و پافشاري و حمايت مردم از آنها بود كه در سال 1324 ه‍ ق (1285ش) مظفرالدين‌شاه قاجار فرمان مشروطيت را صادر كرد و پس از ده روز از دنيا رفت و سلطنت به فرزندش محمدعلي ميرزا رسيد كه او اولين نشانه‌هاي مخالفتش با مشروطه را در مراسم تاج‌گذاري خود نمايان كرد و از هيچ‌يك از مجلسيان جهت شركت در جشن، دعوت به عمل نياورد. وي در صدد بود كه نظام استبدادي قاجار را از نو احيا كند. او از سلطنت، آنچه را كه در زمان جدش ناصرالدين‌شاه وجود داشت، در ذهن مي‌پروراند. بنابراين در طول مدت پادشاهي‌اش علي‌رغم اينكه در برخي مواقع خود را طرفدار سرسخت مشروطه مي‌نماياند، از هيچ اقدامي جهت تضعيف مشروطه دريغ نكرد و اين مسئله تا جايي رسيد كه در 2 تير 1287ش فرمان به توپ بستن مجلس اول را داد. اين پژوهش، پس از مروري بر چگونگي شكل‌گيري مشروطه و ديدگاه محمدعلي‌شاه زمينه‌هاي اختلاف شاه با مجلس، كودتاي خرداد 1287ش، وضعيت داخلي مجلس پيش و پس از آن و بالاخره علل اساسي انهدام اولين مجلس ملي در ايران را مورد بررسي قرار مي‌دهد. به جاي مقدمه مختصري از چگونگي شكل‌گيري مشروطه مشروطيت از نظر لغوي، به معني شرط‌دار شدن يا شرط گذاشتن براي چيزي است. بر اين اساس، حكومت مشروطه به نوعي از مملكت‌داري گفته مي‌شود كه در آن براي حكومت كردن، شرايطي پيش‌بيني شده باشد. در حكومت مشروطه، حاكم يا پادشاه نمي‌تواند هر كاري كه مي‌خواهد به تنهايي و با ميل شخصي خود انجام دهد. در چنين حكومتي، تصميم‌گيري درباره امور كشور بر مبناي شرايطي كه در قانون اساسي پيش‌بيني شده است و با نظارت نمايندگان مردم انجام مي‌شود. سيدمحمد طباطبايي درباره ويژگي‌هاي حكومت مشروطه مي‌گويد: «مشروطه چيزي است كه بندگان خدا كه آزاد خلق شده‌اند، از قيد اسارت خلاص خواهند شد و از زير فشار چندين هزار ساله، نجات خواهند يافت. مشروطه چيزي است كه عامه، طعم حريت و آزادي را خواهند چشيد. زبان و قلم آزاد خواهد گشت. مردم متحد خواهند شد. مساوات و مواسات در مملكت پديد خواهد گشت. مشروطه چيزي است كه قانوني براي شاه و مجلس و وزرا و... وضع خواهد كرد كه شاه و مجلس و وزارت‌خانه‌ها را محدود خواهد كرد. مشروطه چيزي است كه هيچ‌كس بدون امر قانون نتواند سخني بگويد يا كاري بكند.»1 از اوايل دوره قاجار و به دنبال گسترش رفت و آمدهاي ايرانيان به خارج از كشور و توسعه روابط سياسي و اقتصادي ايران با كشورهاي اروپايي، ايرانيان كمابيش با آنچه در سطح جهان بود آشنا شدند. از اوايل دوران ناصرالدين‌شاه به تدريج در پي دغدغه‌هايي كه سالها پيش از ايشان، كساني بسان اميركبير در راه آباداني ميهن و كوتاهي دست اجانب در سر مي‌پروراندند، شخصيت‌هايي گاه از ميان دولتمردان و گاه از بين روشنفكران مشروطه‌خواه برخاستند و با تأمل در علل عقب‌افتادگي ايران و وضع نابسامان كشور به فكر چاره‌انديشي و سپس روشنگري در جامعه افتادند و زمينه‌هاي بيداري مردم را فراهم كردند كه از جمله اين افراد، ميرزايوسف‌خان مستشارالدوله، شيخ‌هادي نجم‌آبادي و ميرزاملكم‌خان را مي‌توان نام برد. در زمان مظفرالدين‌شاه اعتراضات مردم نسبت به اوضاع نابسامان كشور بالا گرفت. عين‌الدوله كه خود از شاهزادگان قاجار بود، عقب‌نشيني در برابر مردم را به زيان حكومت مي‌ديد و به بهانه‌هاي مختلف قصد سركوب آنان را داشت. او مي‌خواست با ترساندن مردم، آنها را از مخالفت باز دارد. در واقع در اعتراض به اقدامات او بود كه بازارها تعطيل شد و مردم از علماي مذهبي (كه در رأس آنها آيت‌الله بهبهاني و آيت‌الله طباطبايي بودند) خواستند كه درباره اين حوادث، تصميم مناسبي بگيرند. اين فشارهاي بي‌رويه و تحقيرآميز به قدري اثر سوء روي روان و شخصيت مردم مي‌گذاشت كه بعضي از محققين، در كنار دخالت بيگانگان در امور كشور، از آن به عنوان يكي از مهم‌ترين دلايل شكل‌گيري انقلاب مشروطه ياد مي‌كنند. «انقلاب مشروطيت در نتيجه مظالم و فشار روزافزون شاه و شاهزادگان و حكام و مأموران دولتي به توده‌هاي محروم و نيز بر اثر مداخلات بيگانگان در همه امور كشور به وجود آمد.»2 به گفته ناظم‌الاسلام كرماني، مردم چنان به ستوه آمده بودند كه «همين قدر منتظر بهانه يا اذني از طرف علما بودند كه دكاكين را ببندند.»3 تا با اين قدرت‌نمايي دست عمال دولت و بيگانگان را براي هميشه از جان و مال و ناموسشان كوتاه كنند و سرانجام بنا شد كه رهبران (بهبهاني و طباطبايي) به حكم اعتراض به مرقد حضرت عبدالعظيم در شهر ري بروند و تقاضاهاي خود را بدين شرح به شاه اعلام دارند: 1) ايجاد عدالت‌خانه و رسيدگي به شكايات مردم 2) عمل به قوانين اسلامي و به دور از مداخلات شخصي عين‌الدوله در پاسخ به اين تقاضاها اعلام كرد كه شاه، خواسته‌هاي آنها را پذيرفته و بدين ترتيب متحصنين به شهر بازگشتند. اما به زودي معلوم گرديد كه عين‌الدوله دروغ گفته و در صدد آزار و اذيت آنان است. رهبران اين بار به قم مهاجرت كردند و اين مهاجرتشان به مهاجرت كبري معروف گرديد كه در پي آن، شهر به حالت تعطيل درآمد و ترس و بلاتكليفي تهران را فراگرفت و هزاران نفر براي حفظ جان خود در باغ سفارت انگلستان جمع شده و از طريق تلگراف و نامه، با مهاجران در ارتباط قرار گرفتند. حكومت كه به كلي درمانده شده بود، آمادگي خود را براي شنيدن خواسته‌هاي انقلابيون اعلام كرد كه مهم‌ترين آنها عبارت بودند از: 1) بركناري عين‌الدوله از صدارت 2) فراهم كردن زمينه جهت بازگشت مهاجرين 3) ايجاد عدالت‌خانه 4) تشكيل دارالشوري يا مجلس نمايندگان مردم در اين ميان مظفرالدين‌شاه كه تازه به عمق حركت انقلابي مردم پي برده بود و هر گونه مخالفت را موجب نابودي حكومت خود مي‌ديد، اعلام كرد كه به خواسته‌هاي آنها عمل خواهد كرد. وي به تاريخ چهاردهم جمادي‌الثاني سال 1324 ه‍ ق دستخطي خطاب به صدراعظم صادر كرد و در آن با تشكيل «مجلسي از منتخبين شاهزادگان و علما و قاجاريه و اعيان و اشراف و ملاكين و تجار و اصناف و منتخبات طبقات مرقومه دارالخلافه» موافقت نمود و از وي خواست تا با ابلاغ دستخط به آقايان علما، از ايشان بخواهد «هر چه زودتر تشريف‌فرماي دارالخلافه شوند.»4 به هر صورت نمايندگان علما پس از ديدار با بست‌نشينان همراه صدراعظم به نزد شاه رفتند. از جزئيات اين ديدار و گفتگوي آنها با صدراعظم سخني به ميان نيامده است. اما پس از اين ديدار شاه دستخطي در تكميل دستخط اول در روز شانزدهم جمادي‌الثاني صادر كرد كه ضمن تأييد دستخط پيشين، بر تشكيل مجلس شوراي ملي تأكيد شده بود؛ كه بعدها شيخ‌فضل‌الله نوري در يكي از لوايح خود به تغيير دستخط شاه اشاره كرده و آن را يك توطئه دانست و نوشت: «از آن جمله در منشور سلطاني كه نوشته بود مجلس شوراي ملي اسلامي داريم، لفظ اسلامي گم شد و رفت كه رفت. اين فقره سند صحيح داد و عندالحاجه مذكور و مشهور مي‌شود.»5 به هر ترتيب، اين جنبش مردمي، مجموعه‌اي از كوشش‌ها و رويدادهايي بود كه براي تبديل حكومت استبدادي به حكومت مشروطه صورت گرفت و اينگونه بود كه مجلس اول در شعبان 1324ه‍ ق (1285ش - 1906م) در تهران گشايش يافت و نمايندگان به تدوين قانون اساسي پرداخته و سپس آن را به امضاي مظفرالدين‌شاه رساندند. تقريباً ده روز پس از آن، مظفرالدين‌شاه از دنيا رفت و عملاً شروع حكومت مشروطه با آغاز سلطنت محمدعلي‌ميرزا كه فرزند و وليعهد مظفرالدين‌شاه بود، همزمان گرديد كه وي در آن ايام در تبريز به سر مي‌برد. محمدعليشاه و ديدگاه وي نسبت به مشروطه محمدعلي‌ميرزا در سال 1289ه‍ ق در تبريز متولد شد و مادرش دختر ميرزاتقي‌خان اميركبير و دختر عمه مظفرالدين‌شاه بود. او در سال 1313ه‍ ق به وليعهدي منصوب و به آذربايجان مأمور گرديد. وي پس از فوت پدرش، مظفرالدين‌شاه، به تهران آمد و به نام محمدعليشاه، بر تخت نشست و بر قانون اساسي مشروطيت كه پدرش امضا كرده بود، صحه گذاشت و قول داد كه از همه جهت با اساس مشروطه همراه و موافق باشد. ليكن چون طبعي مستبد، خودخواه و ستم‌پيشه داشت و تحت‌تأثير و نفوذ چند تن از دشمنان مشروطه مانند اميربهادر جنگ و لياخوف روسي (فرمانده قزاق) قرار گرفته بود، كمي پس از جلوسش، به دشمني و ايجاد تفرقه بين مشروطه‌خواهان پرداخت و در آزار آنان از هيچ اقدامي فروگذار نكرد. محمدعلي‌شاه خلق و خويي ساده و زودرنج داشت و از دسيسه و تحريك به شدت آزرده مي‌شد. وي از قدرت و اختيار شاهانه آنچه را كه جدش ناصرالدين‌شاه در دست داشت در ذهن مي‌پروراند؛ فلذا اين محدود شدن اختيارات توسط مجلس، او را بسيار مي‌آزرد و اولين نشانه اين رنجش و نارضايتي را هم در روز تاج‌گذاري‌اش علني كرد و از هيچ‌يك از سران مجلس جهت شركت در جشن، دعوت به عمل نياورد. وي كاملاً تحت تأثير مشاوران طرفدار روسيه به ويژه شاپشال روسي (فارغ‌التحصيل آكادمي مطالعات شرقي روسيه) بود. در واقع روسها در ايجاد دشمني شاه با مشروطه، سهم عمده‌اي داشتند و روز به روز او را تقويت مي‌كردند و اين امر تا اندازه‌اي بود كه محمدعلي‌شاه، مشيرالدوله را از صدارت بركنار كرد و امين‌السلطان (اتابك اعظم) را كه سالها صدراعظم دوره استبداد بود، از اروپا به ايران فراخواند و به جاي وي نشاند كه اين اقدام، ناراحتي مجلسيان را دو چندان نمود. نزديك به همين ايام بود كه كم كم نشريه هفتگي صوراسرافيل با سردبيري ميرزاجهانگير‌خان و همراهي علي‌اكبر دهخدا منتشر گرديد و در تشويق مردم به آزادي‌خواهي و همچنين افزايش كينه شاه نسبت به مشروطه نقش مهمي ايفا كرد و وي را آماده طرح نقشه‌اي جهت درگيري جدي با مشروطه‌خواهان نمود. مقدمات اختلافات مجلس و شاه در حالي كه محمدعلي‌شاه در انديشه برچيدن نظام مشروطه بود، ميان مشروطه‌خواهان نيز اختلافاتي پديد آمد كه منشأ آن جنبه‌هاي مختلفي داشت كه يكي از آنها طرز تلقي‌هاي متفاوت از نظام مشروطه بود. عده‌اي معتقد بودند كه بايد الگوها و قوانين كشورهاي اروپايي را ملاك مشروطه قرار داد و گروهي ديگر كه شيخ فضل‌الله يكي از آنان به شمار مي‌آمد، با اين تفكر مخالف و خواستار عدم مغايرت قوانين مشروطه با قوانين اسلامي بودند و آنچه را كه با عنوان مشروطيت در جريان بود، نمي‌پسنديدند. عده‌اي ديگر نيز با وجود گرايش‌هاي مذهبي، به اصلاح تدريجي امور مي‌انديشيدند و مسلماً كسي كه بيش از همگان از اين آشفتگي و اختلافات بهره مي‌برد، محمدعلي‌شاه بود. در واقع «درگيري اصلي ميان شاه و مجلس، به ساختار آينده دولت مربوط مي‌شد. نمايندگان با توجه به ترجمه‌اي كه از قانون اساسي بلژيك در دست داشتند، اصول يك نظام حكومتي پارلماني را در متمم قانون اساسي گنجاندند... [در اين صورت] شاه كه اقتدار سلطنت را از دست رفته مي‌ديد، از توشيح متمم قانون اساسي خودداري كرد و چهار تن از رهبران مخالف افراطي - ملك‌المتكلمين، جمال‌الدين، ميرزا جهانگيرخان صوراسرافيل و محمدرضا شيرازي مساوات - را (بابي‌هاي ملحد) و (خرابكاران جمهوري‌خواه) ناميد. او گفت كه به عنوان يك مسلمان خوب مي‌تواند لفظ اسلامي (مشروع) را قبول كند اما مفهوم بيگانه مشروطه را نخواهد پذيرفت. در اين اوضاع و احوال، به قانون اساسي آلمان علاقه‌مند شد و پيشنهاد كرد كه رئيس دولت بايد همه وزراء از جمله وزير جنگ را تعيين كند، نيروهاي مسلح را رسماً و عملاً فرماندهي كند و شخصاً 10000 نيروي مسلح را در اختيار داشته باشد.»6 در پي مخالفت و پيشنهادهاي شاه، اعتراضات عمومي به پا خواست و طي آن نخست‌وزير وقت - امين‌السلطان - كه طرفدار حكومت قدرت مركزي بود، به قتل رسيد. پس از ترور امين‌السلطان، محمدعلي‌شاه هراسان شد و مدتي از دشمني با مشروطيت دست برداشت. اما كمي بعد مجدداً مخالفت خود را از سر گرفت و نهايتاً آماده سركوب نهايي مشروطه‌خواهان و تعطيلي مجلس گرديد. وي «رفته رفته مخالفان نظم جديد را به دور خود گرد آورد و به خصوص در جلب حمايت همسايه شمالي ايران برآمد. ديپلماتهاي روس، مرتباً با شاه و دو يار نزديكش، كامران ميرزا و امير بهادر، مشاوره مي‌كردند. شاپشال، مربي سالخورده روسي شاه و كلنل لياخوف، رئيس بريگاد قزاق نيز از محرمان شاه بودند و عليه نظم جديد [مشروطه و مجلس] دسيسه مي‌كردند. محمدعلي‌شاه از حمايت عده‌اي از سران عشاير نيز برخوردار بود [چرا] كه ايلات و عشاير نماينده مستقل در نظام جديد سياسي نداشتند.»7 در اين ميان، انجمن تبريز مخالفت خود را با شيوه برخورد شاه در برابر مجلس اعلام كرد و شكايت نمود كه از زمان عزيمت محمدعلي‌شاه به تهران، تمام امورات، به استبداد مي‌گذرد و وزراي مستبد انتخاب مي‌شوند و به وكلاي ملت و مجلس بهايي داده نمي‌شود و معترض گرديد كه چرا بدون اطلاع مجلس و دعوت مجلسيان، تاج‌گذاري شاه صورت گرفته است. آيا اينها نشانه‌هايي از ضديت با مشروطه نيست؟ متأسفانه اين هشدارهاي انجمن تبريز، درباره توطئه‌هاي احتمالي شاه، در تهران گوش شنوا پيدا نكرد و سيدمحمد طباطبايي به رهبري جمعي از نمايندگان مجلس، به انجمن تبريز نوشت: «آنچه از تهران به شما نوشته‌اند، خلاف محض و كذب صرف است. اعلي‌حضرت همايوني شاهنشاهي خلدالله ملكه و دوله نسبت به مجلس مشاوره ملي كمال مساعدت و همراهي را دارند ... خيالات شما تماماً بي‌مأخذ است. بهتر است همگي بر سر كسب و كار خود رفته، به اغتشاش ولايت راضي نشويد.»8 اگر چه انجمن تبريز نسبت به مجلس، چشم‌اندازي واقع‌بينانه‌تر از اوضاع و جريانات آن روز داشت، اما نتوانست در روند و رويكرد مجلسيان نسبت به شاه تأثيري بگذارد؛ زيرا بسياري از اعضاي مجلس گمان مي‌كردند كه اگر به شاه در پاسداري از مشروطه اعتماد كنند، او اخلاقاً متعهد مي‌شود كه از روند دموكراتيك پشتيباني نمايد. در واقع «حقيقت آن بود كه دو سيد و اغلب نمايندگان از يك طرف به خاطر نرمشي كه در شاه ديده بودند و از طرف ديگر به خاطر ضعف و دودستگي در مجلس و نيز آشفتگي در امور كشور، راه تفاهم و مدارا با شاه و دولت را پيشنهاد مي‌كردند و از هرگونه برخورد خصمانه با شاه احتراز داشتند و از همكاري دولت و مجلس استقبال مي‌كردند؛ در حالي كه جسارت نمايندگان آذربايجان و فشار انجمن، نه به جهت سامان يافتن اوضاع بلكه به خاطر برانداختن محمدعلي‌شاه بوده است.9 عده‌اي نيز معتقد بودند كه سياستمداران زمامدار و وزيران، موانع اصلي دموكراسي به شمار مي‌آيند و اينها هستند كه جوّ را مغشوش مي‌كنند و اگر خود شاه، مستقيماً با حقايق مواجه شود، نظم جديد را مي‌پذيرد و با آن مخالفتي نخواهد داشت. مسئله مهم ديگري كه مشروطه‌خواهان را از رويارويي جدي و محكم با شاه ممانعت مي‌نمود اين بود كه آنان احساس مي‌كردند مجلس نوپا براي رويارويي مستقيم با شاه، هنوز شهامت و قدرت لازم را ندارد و در اين ميان، شاه هم كه به دليل كاهش اختيارات سابق، خود را مغبون مي‌ديد، از اين موضع‌گيري محتاطانه مجلسيان استقبال كرد و در عين حالي كه از طريق واسطه‌هاي خود دست به مانور مي‌زد، در مواقعي هم وانمود مي‌كرد كه دارد از مشروطه حمايت مي‌كند. وي طي نامه‌هايي كه مجلس به مناسبت‌هاي مختلف رد و بدل مي‌كرد، مدام خود را حامي و طرفدار مجلس و مشروطه‌خواهان نشان مي‌داد. به عنوان نمونه، در پاسخ به يكي از نامه‌هاي مجلسيان نوشت: «... براي اطلاع عموم مي‌گويم كه ما اين مملكت را خانه و ابناي آن را به منزله فرزندان مهربان خود مي‌دانيم و در حفظ حدود و حقوق آنها تا آن قدري كه در قوه داريم، خود را مكلف مي‌پنداريم و اگر حركتي به خلاف انتظار مشاهده نماييم، هيچ‌وقت به دل نگرفته و نمي‌گيريم و هرگز مانع و عايق وظايفي كه خداوند در سلطنت و نگاهداري يك مملكت به ما موهبت كرده قرار نمي‌دهيم. كيست كه آبادي خانه خود را نخواهد؟ و كدام پدر است كه ترقي و سعادت فرزندان عزيز خود را آرزو نكند، در صورتي كه ملت و مملكت و نفس سلطنت، در حكم بدن و اعضا و جوارح است. البته تألم هر يك از افراد ملت موجب تألم و تأثر سلطنت خواهد بود و حاليه كه ملت، حصول اطمينان قبلي و اتحاد حقيقي ما را منوط به اثرات فعلي و اقدامات فوري در اصلاحات امور مملكتي دانسته‌اند، عاجلاً با حضور هيأت وزرا و وكلا در اقدام به اين مشروع مقدس، مذاكرات لازمه خواهيم نمود و عقايد قلبيه خود را در اعاده امنيت و نظم مملكت در پيشرفت اين مقاصد اظهار خواهيم داشت.»10 به نظر مي‌رسد آنچه انگيزه محمدعلي‌شاه به حكومت‌داري مطلق را بيشتر تحريك مي‌كرد و او را روز به روز به سمت مخالفت ريشه‌اي‌تر با مشروطه‌خواهان سوق مي‌داد، اين بود كه عملاً مي‌ديد كه پس از صدور فرمان مشروطيت و گشايش مجلس شوراي ملي، آزادي سياسي بدون حد و حصري در كشور به وجود آمده است. شبنامه‌هاي متعددي نوشته مي‌شود و روزنامه‌هاي رنگارنگي منتشر مي‌گردد و روزنامه‌نگاران هر يك از روي ذوق و سليقه خود در پيرامون مشروطيت و اهداف آن قلم‌فرسايي مي‌كنند و به اظهار فضل مي‌پردازند. ترقي‌خواهي و مشروطه‌طلبي سنگري شده بود تا مشروطه‌خواهان ليبرال در پشت آن به شعائر ديني و مقدسات مذهبي بتازند و گوي سبقت از يكديگر بربايند. مخالفت آشكار و نهان مشروطه‌خواهان با معتقدات ديني و روحانيت كه در روزنامه‌ها و محافل عمومي و خصوصي اظهار مي‌شد، سبب شد تا به تدريج گروه كثيري از علماي مشروطه‌خواه دست از حمايت مشروطه برداشته و در برابر آن شديداً ايستادگي كنند و با افشاگري‌هاي خود مردم را به انحراف آن آگاه سازند.11 «اين مخالفت زماني جدي و آشكار شد كه مجلس جهت تكميل نظامنامه (قانون) اساسي نوشتن متمم آن را آغاز كرد. در نوشتن اين متمم شش تن شركت داشتند كه دو نفر از وكلاي آذربايجان (تقي‌زاده و مستشارالدوله) از اعضاي آن بودند. اين متمم نيز مانند متن قانون، از قانون اساسي فرانسه سال 1830 و 1875 ترجمه و اقتباس شده بود. گرچه سعي مي‌شد كه براي جلوگيري از ايجاد سوءظن، اصول آن با موازين شرعي آراسته شود؛ اما تقي‌زاده بر اين بود كه وكلا بايد سعي كنند مجلس را مانند مجالس فرانسه و انگليس بگردانند. اين افكار و انديشه‌ها كه تحت عنوان مشروطه‌خواهي ابراز مي‌شد باعث شد تا تعداد زيادي از علما و روحانيون و در رأس آنها، نوري، اين فتنه‌ها را مولود و يا همزاد مشروطه دانسته و در نتيجه صف خود را از مشروطه‌خواهاني كه اروپا را كعبه آمال خود مي‌پنداشتند، جدا كنند.12 در حقيقت شيخ‌فضل‌الله كه حدود اختيارات مجلس را فراتر از آنچه اظهار مي‌شد مي‌ديد، زبان به اعتراض گشود و اظهار داشت: «قرار بود مجلس شورا فقط براي كارهاي دولتي و ديواني و درباري كه به دلخواه اداره مي‌شد، قوانيني قرار بدهد كه پادشاه و هيأت سلطنت را محدود كند و راه ظلم و تعدي و تطاول را مسدود نمايد.»13 در ميان اين اختلاف‌نظرها، محمدعلي‌شاه خيلي زود متوجه شد كه يكي از راه‌هاي مقابله با قدرت مجلس و تضعيف مشروطه اين است كه اعلام كند مشروطه با اسلام و عقايد اسلامي همخواني و سازگاري ندارد و علت اصلي مخالفت وي با مشروطه‌خواهان فقط مسئله مغايرت مشروطه با مقتضيات اسلام است. مخبرالسلطنه (معاون مشيرالدوله: صدراعظم) هم كه خود، در انداختن چنين فكري بر سر شاه بي‌تأثير نبود، تأكيد كرد كه «مشروطيت براي ملت مسلمان ايران غيرقابل قبول است زيرا عميقاً با قوانين الهي كشور منافات دارد...»14 در اين ميان، افزايش خصومت دو قدرت خارجي روس و انگليس نسبت به مشروطه نيز محمدعلي‌شاه و يارانش را اميدوار كرد و در پيشبرد اهدافشان پشتگرم نمود. وي علي‌رغم آنكه بارها به مجلس رفته و سوگند وفاداري به مجلس را خورده بود، اما همچنان به ملاقاتهاي خود با كساني نظير اميربهادر و سعدالدوله كه از مخالفان مجلس بودند، ادامه مي‌داد و همواره در پي بي‌اعتبار كردن مجلسيان مي‌كوشيد. سعدالدوله يكي از زيرك‌ترين مخالفان مشروطه بود كه با نمايندگان مجلس خصومت شخصي نيز داشت. او نه تنها رهبري فكري مجلس را به صنيع‌الدوله و تقي‌زاده باخته بود، بلكه مجلس، با انتصاب او به مقام وزارت امور خارجه نيز مخالفت كرده بود. به همين خاطر، وي چند استراتژي براي بي‌اعتبار كردن مجلس در پيش گرفت. يكي از اقدامات او، برگزاري تظاهرات توسط نظميه بود كه گروهي از زنان بدكاره را به خيابانهاي تهران روانه كردند كه اين شعارها را بدهند: مشروطه به ما آزادي داده و ما بايد از قيود ديني آزاد باشيم و هر طور كه ميل داريم زندگي كنيم. او چون از روشهاي پارلماني اروپا نيز مطلع بود، مي‌كوشيد محدوديتهاي بيشتري بر مجلس اعمال كند و به توصيه وي بود كه شاه اصرار مي‌ورزيد مجلس يك نهاد مقننه است و نبايد در امور قواي مجريه يا قضائيه دخالت نمايد. به دليل نقش مخرب سعدالدوله، نمايندگان، خواستار اخراج او از دربار شدند. اما شاه در 23 آذر 1286 (15 دسامبر 1907) با كودتايي عليه مجلس به اين تقاضاي نمايندگان پاسخ رد داد و طي آن ناصرالملك (رئيس‌الوزرا) دستگير و زنداني گرديد. وزيران عزل شدند و علاءالدوله (برادر احتشام‌السلطنه: رئيس مجلس) كه جهت ميانجيگري از جانب نمايندگان رفته بود، دستگير و فلك شد. فعالان جوان انجمنها، به خصوص انجمن آذربايجان، به كمك نمايندگان آمدند. ظرف چند ساعت، هنگامي كه شاه درنگ كرده بود و به حركت بعدي خود مي‌انديشيد، مشروطه‌خواهان حدود بيست قبضه تفنگ جمع كرده و مجلس را سنگربندي كردند و از نمايندگان خواستند كه در داخل عمارت بمانند و تا غروب بيش از چهار هزار هوادار جمع كردند و در آن شب سرد زمستاني بر بام مجلس و در خيابانهاي اطراف آن خوابيدند. روز بعد، بازاريان مغازه‌ها را تعطيل كردند و سكنه تهران دست به اعتصاب عمومي زدند. اعضاي انجمنها، دفاتر مسجد سپهسالار، در نزديكي مجلس را اشغال كردند. ميرزاجهانگيرخان (سردبير صوراسرافيل) و محمدرضا مساوات (سردبير مساوات) و چند روشنفكر ديگر به هماهنگي امر دفاع پرداختند. نيروهاي ضدمشروطه، از روحانيون مخالف، اعضاي دربار و بعضي از سران عشاير و كاركنان دون‌پايه دربار و برخي اوباش تشكيل مي‌شدند. بعداً شيخ فضل‌الله نوري و هوادارانش نيز بنا به عقايد مخالفي كه نسبت به تعريف مشروطه پيدا كرده بودند، در صف مخالفان قرار گرفتند و در ميدان توپخانه چادر زدند. سعدالدوله، اميربهادر و كلنل لياخوف نيز به نيروهاي ضدمشروطه ملحق شدند. طرفداران شاه، عابران را مرعوب مي‌كردند و به هر كس كه لباس مدرن به تن داشت، حمله مي‌بردند. «گفته‌اند كه مقدار زيادي شراب از سردابهاي دربار آوردند و ميان جمعيت تقسيم كردند و آنها به رغم حضور آن همه روحاني، تا توانستند، نوشيدند...»15 هر روز كه مي‌گذشت، جناح ملي، قدرت بيشتري مي‌يافت. به مرور دهقانان روستاهاي اطراف شميران و شهريار، در دفاع از مجلس به مبارزان پيوستند. انجمن تبريز بار ديگر وارد ميدان كارزار شد و تلگرافي براي شهرهاي ديگر فرستاد و اعلام كرد: «شاه موافق قانون مشروطيت ذكر قسم و حالا نقض عهد. ملت آذربايجان او را به جهت اين خيانت از سلطنت خلع و به قناسل و نجف اطلاع. شما هم او را خلع و سفارت‌خانه را اطلاع دهيد.»16 وزراي مختار روسيه و بريتانيا كه با شاه ملاقات كردند، به اين نتيجه رسيدند كه بايد همه همت خود را به خرج دهند تا شاه بر سرير قدرت باقي بماند، زيرا هر شوراي نايب‌السلطنه‌اي كه جانشين او شود، قطعاً از او ضعيف‌تر خواهد بود. بدين ترتيب بين هيأت‌هاي خارجي و شاه، توافقي در سه ماده حاصل آمد كه طي آن شاه پذيرفت: 1. هرگونه طرحي براي تعطيل كردن مجلس را رها كند. 2. احترامات و تعارفات متقابلي با مجلس رد و بدل نمايد تا اقدامهاي حادّي مثل تقاضاهاي انجمن تبريز در مورد بركناري وي ديگر تكرار نشود. 3. روسيه و بريتانيا به ظل‌السلطان (عموي شاه) هشدار دهند كه اگر بخواهد جاي برادرزاده‌اش را بگيرد از او حمايت نخواهند كرد. بالاخره محمدعلي‌شاه با توجه به حمايت گسترده مردم از مجلس و زير فشارهاي قدرت‌هاي خارجي، بار ديگر پشت قرآن را امضا كرد و عهد نمود كه از مشروطه حراست كند. در مقابل، مجلس خواهان تبعيد سعدالدوله شد و به اين خواسته خود نيز رسيد. اما اميربهادر كه از حمايت كنسول روسيه برخوردار بود، از تبعيد شدن رها گرديد. در نهايت در 2 بهمن 1287ه‍ ش (22 ژانويه 1908م) نظام‌السلطنه به رئيس‌الوزرايي منصوب گرديد. البته شايان ذكر و تأمل است كه «با توجه به وقايع بعدي، شايد اين اقدامهاي نمايندگان مجلس، عاقلانه‌ترين راه نبود، هر چند كه در شرايط محاصره مجلس، قدرت انتخاب مشروطه‌خواهان هم محدود بود اما مجلس با قبول اين مصالحه در واقع، فرصتي بي‌نظير را براي خلع محمدعلي‌شاه، از دست داد و همچنين، به دربار امكان داد كه طرح يك كودتاي خونين عليه مجلس را در چند ماه بعد به اجرا درآورد. كودتايي كه انقلاب را از پرشورترين رهبرانش محروم كرد»17 و نظام نوپاي مشروطيت را با بحراني بزرگ روبرو ساخت و مردم ايران را در رسيدن به اهداف و آمال تاريخي خود كه همان تحول بنيادين در ساختار و اركان حكومت بود، ناكام نمود. وضعيت داخلي مجلس قبل از كودتا در فاصله بين كودتاي 23 آذر 1286ش تا سركوبي مجلس توسط محمدعلي‌شاه (2 تير 1287ش) بين خود مجلسيان اختلافات بر سر چگونگي برخورد با شاه، بالا گرفت وعميق شد. عده‌اي معتقد به اصلاح تدريجي اوضاع و برخي ديگر طرفدار رويارويي مستقيم با وي بودند. در اين ميان نوشته‌هاي تند افرادي چون ميرزا جهانگيرخان صوراسرافيل و مساوات و ديگران، آتش خشم محمدعلي‌شاه را شعله‌ورتر مي‌كرد. بدين ترتيب اين اختلاف‌نظرها در بين مشروطه‌خواهان به قدري اوج گرفت كه انجمنها و مردم كه انقلابيون را تشكيل مي‌دادند، ديگر به نظرات و خواسته‌هاي مجلسيان، آنگونه كه بايد و شايد، بها نمي‌دادند و خواستار رويارويي بودند و «به جاي چاره‌انديشي براي مشكلات كشور، فرقه‌هاي گوناگون با دسته‌بندي‌هاي مختلف تشكيل داده و از گوشه و كنار، عليه يكديگر شبنامه و اعلاميه مي‌نوشتند...»18 و هر چقدر بهبهاني و ممتازالسلطنه (رئيس مجلس) از آنها مي‌خواستند كه متفرق شوند تا اوضاع به آرامي اصلاح شود، آنها وقعي ننهاده و در واقع به عقايد نمايندگان مجلس، اعتقادي نداشتند و همين دوگانگي‌ها كار را بر محمدعلي‌شاه و طرفدارانش آسان كرد و راه را براي سركوبي مجلس باز نمود. در اين ايام نهضت مشروطه در تهران روزهاي دشواري را طي مي‌كرد و مجلس از لحاظ مالي نيز چندان در تنگنا قرار گرفته بود كه نمي‌توانست غذاي نمايندگان را در حين جلسات طولاني فراهم نمايد. مطبوعات اروپا از راديكاليسم نهضت مشروطه و انجمنها شكايت داشتند و نمايندگان مجلس را برحذر مي‌داشتند. عده‌اي از نمايندگان از جمله چند نماينده آذربايجان، به اردوي سلطنت‌طلبان نزديك شدند و در بسياري از انجمنها نيز، مخالفان مشروطه رخنه كرده بودند و به دربار خبررساني داشتند. «اختلاف عقيدتي شيخ فضل‌الله با مجلس از يك سو و كشمكش مجلس با دولت از سوي ديگر، مجلس را در موضع ضعف قرار مي‌داد. شاه و دولت بر سر حدود اختيارات خود با مجلس در كشمكش بودند و از كارشكني و ايجاد مانع در كار آن كوتاهي نمي‌كردند و مردم نيز كه تازه از بند استبداد رسته و آزادي به دست آمده را مرهون وجود مجلس - كه مورد تأييد علماي نجف بود - مي‌دانستند، از آن در مقابل شاه و دولت و مخالفان مشروطه حمايت مي‌كردند. مجلس نيز با توجه به حسن‌نيت علما و حمايت مردم نسبت به خود، براي تحقير و كوبيدن شيخ و يارانش، مخالفت او را از سر سودجويي و به تحريك دولت قلمداد مي‌كرد.»19 در تهران، ارشدالدوله (رئيس انجمن مركزي) كه مظنون به همكاري با شاه شده بود، توسط ملك‌المتكلمين، اخراج گرديد و در آذربايجان نيز، چند عضو جديد انجمن تبريز، مظنون به همكاري با دربار يا سفارتهاي خارجي شده بودند. در اين زورآزمايي بين شاه و مجلس، مجلس از وضع مطلوبي برخوردار نبود. كسروي وضع كلي نمايندگان و آزاديخواهان را چنين تصوير كرده: «در اين هنگام نمايندگان مجلس و سران آزادي به چند دسته مي‌بودند: يك دسته دل از مجلس و مشروطه كنده و اينان نه تنها كاري انجام نمي‌دادند بلكه كارشكني نيز مي‌نمودند. همينانند كه پس از برافتادن مجلس، از شاه نه تنها گزندي نديدند، نوازش و پاداش نيز يافتند. يك دسته اگر هم با ديگران بستگي نمي‌داشتند خود كسان بي‌رنگي مي‌بودند و مشروطه و خودكامگي را با يك ديده مي‌ديدند و ناگزير در اين هنگام خود را به كنار مي‌گرفتند. يك دسته مشروطه را مي‌خواستند ولي جان خود را بيشتر دوست مي‌داشتند و در اين هنگام تا مي‌توانستند كناره‌جويي نشان مي‌دادند. تني چند نيز افزار دست بيگانگان مي‌بودند كه در هر پيشامدي جز پيروي از دستور آنان نمي‌نمودند. يك نيم بيشتر نمايندگان از اينگونه مي‌بودند كه در خور هيچ اميدي نمي‌بودند. تنها يك دسته از جان و دل مشروطه را مي‌خواستند و اينان نيز سررشته را گم كرده نمي‌دانستند چه كنند، به ويژه كه با دسته‌هاي ديگر درآميخته در انديشه جدا سر و آزاد نمي‌بودند.»20 در اين ميانه، شاه نيز طي نامه‌اي به مجلس با اشاره به حوادث اتفاق افتاده، نوشت: «هر چه گفتند شنيديم و هر چه خواستند كرديم و از هر حركت زشت و ناپسندي تجاهل نموديم... آيا نمي‌دانيد كه نمي‌خواهند رابطه و اتحاد حقيقي در ميان دولت و ملت برقرار بماند؟»21 علاوه بر مخالفت و خصومت فزاينده شاه و كشمكشهاي درون انجمنها و مجلس، امور و اتفاقاتي ديگر هم نمايندگان مجلس را گوش به زنگ كرد. به عنوان نمونه «در 3 ژوئن - 13 خرداد - هارتويگ (وزيرمختار روسيه) و مارلينگ (كاردار سفارت بريتانيا)، به نمايندگان هشدار دادند كه احترام بيشتري براي شاه قائل باشند. مارلينگ نوشت كه: ايران دارد به سوي هرج و مرج مي‌رود و دو قدرت [روس و انگليس]‌ اين وضع را تحمل نمي‌كنند. وي با نظر هارتويگ كه گفته بود انجمنها بسيار قوي شده‌اند و بايد توسط مجلس و يا شاه كنترل شوند، موافق بود.»22 كودتاي خرداد 1287ش (ژوئن 1908م) در 4 ژوئن (14 خرداد 1287) شاه و همراهانش كه توسط رئيس بريگاد قزاق، كلنل لياخوف، اسكورت مي‌شدند، به باغ شاه (كه اردوگاه نظامي وي بود) در حومه تهران وارد شدند و اين امر همگان را بيمناك كرد كه چه روي خواهد داد؟ اندكي بعد، بيش از هزار هوادار مجلس دور ساختمان آن را گرفتند تا دربرابر هرگونه خطر يا حمله احتمالي، از آن دفاع كنند. نمايندگان اميدوار بودند كه از طريق مذاكره مي‌توانند به اين رويارويي خاتمه دهند اما ميانجي‌هايي كه به دربار رفتند، دستگير شدند و اين امر نشانگر وخامت اوضاع بود و اينكه شاه فقط به سركوبي مي‌انديشد. در 10 ژوئن (20 خرداد) تقي‌زاده در صدد مصالحه با شاه برآمد. زيرا احساس مي‌كرد كه مجلس نمي‌تواند به قدر كافي از خود دفاع كند. او كه از تندروي انجمنها نيز هراسيده بود، اظهار داشت: «بيگانگان معتقدند كه انجمنها پا از گليم خود درازتر كرده و قدرت را از دست مجلس خارج كرده‌اند و به همين علت چنين هرج و مرجي به وجود آمده است. تغييرات بايد با اصلاحات تدريجي صورت گيرد نه با رويارويي.»23 در 11 ژوئن (21 خرداد) شاه خواستار بازداشت و تبعيد چند روشنفكر راديكال شد؛ از جمله مهم‌ترين آنها «ميرزاجهانگيرخان سردبير صوراسرافيل؛ سيدمحمدرضاي شيرازي سردبير مساوات؛ ملك‌المتكلمين و آقا سيدجمال خطباي بزرگ ملي‌گرا كه هر دو اصفهاني بودند. ميرزاداودخان؛ ظهيرالسلطان يكي از برادرزاده‌هاي شاه و از افسران برجسته داوطلبان ملي؛ حاج ميرزايحيي دولت‌آبادي و ميرزاعلي‌محمد (برادر). گذشته از تبعيد اين رهبران مردمي، شاه خواستار تسلط بر مطبوعات و خلع‌سلاح مردم نيز گرديد.»24 انقلابيون، مجاهدين و اعضاي انجمنهاي تهران، از مجلس كه مرعوب مداخله خارجي شده بود، قطع اميد كردند و در مسجد سپهسالار جمع شدند. نمايندگان بيش از 180 انجمن حضور يافته و هر انجمن يك حجره را اشغال كردند و لوحه خود را بر سر درِ آن آويختند. گروهي از حاميان مجلس نيز بر بامها و خيابانهاي نزديك مجلس مي‌خوابيدند كه عده‌اي از آنها مسلح و برخي هم چاقو يا داس به همراه داشتند. ملك‌المتكلمين و سيدجمال واعظ، رهبري نهضت ملي را بر عهده گرفتند. شاه به آنها (مليون) اخطار داد كه متفرق شوند و نمايندگان مجلس نيز در اين باب كوتاه آمده و پذيرفتند. اما اعضاي انجمنها كه دور مجلس را گرفته بودند، با اين مسئله موافقت نكرده و متفرق نمي‌شدند و ممتازالسلطنه و بهبهاني، هيچ‌كدام نتوانستند مردم را راضي كنند كه به خانه‌هاي خود برگردند. ملك‌المتكلمين و سيدجمال واعظ كه با تصميم مجلس مخالف بودند، نه تنها از مردم نمي‌خواستند كه متفرق شوند، بلكه تشويق به ماندن نيز مي‌نمودند. انقلابيون كه با شور و هيجان فراوان با نمايندگان مجلس مخالفت مي‌كردند، مي‌دانستند كه حضورشان آخرين سد بين شاه و مجلس است. اما با همه پافشاري بر مقاومت، سرانجام تسليم سخنان تقي‌زاده كه آنان را دعوت به اصلاح تدريجي مي‌كرد، شده و پراكنده گرديدند و فقط چند صد داوطلب از انجمنها باقي ماندند و بالاخره در 20 ژوئن (30 خرداد) بود كه محمدعلي شاه شرايط خود را براي خاتمه دادن به محاصره اعلام كرد: 1. شاه بايد اختياراتي چون امپراطور آلمان داشته باشد. 2. همواره قوايي متشكل از ده هزار سرباز در پايتخت در اختيار شاه باشد. 3. اختيار كامل قشون با خود شاه باشد و وزير جنگ مستقيماً در برابر شاه مسئول باشد. نمايندگان مجلس اين شروط را رد كردند؛ زيرا اين خواسته‌ها با مفاد قانون اساسي مغاير بود. در واقع مذاكره آخر آنها با شاه در اين مرحله نيز به ناكامي رسيد و مشخص گرديد كه تصميم قبلي آنها در مورد پراكنده كردن داوطلبان حامي مجلس، به زيانشان بوده و اين مسئله كار شاه را براي حمله به مجلس آسان نمود. به توپ بستن مجلس همانگونه كه پيش‌تر ذكر گرديد، در پي اقدام محمدعلي‌شاه در 14 خرداد 1287ش كه ظاهراً به علت گرمي هوا ارگ دولتي را ترك كرده و به باغشاه رفته بود، بر همگان روشن شد كه وي براي اجراي تصميم خود آماده شده است. او براي اينكه در مردم ايجاد وحشت و اضطراب زيادتري كند، با افراد فوج سيلاخور خود كه پاچه ورماليده و تفنگ به دست در اطراف كالسكه او مي‌دويدند، يكي دو خيابان، راه خويش را دورتر كرد و نهايتاً خود را به باغشاه بيرون دروازه غربي شهر رساند و در آنجا تقاضاهاي چند ماهه اخير خود را تكرار كرد. هر قدر مصلحين مناقشات گذشته، سعي كردند كه بين او و مجلسيان و مشروطه‌خواهان صلح ايجاد كنند، كاري از پيش نرفت. آزادي‌خواهان مي‌دانستند كه اگر به خواسته‌هاي شاه و اخراج يا تبعيد كساني كه او مي‌خواهد، تن دردهند؛ بر تقاضاهايش افزوده خواهد شد و شاه هم خوب مي‌دانست كه اگر اين بار شكست بخورد قطعاً از تاج و تخت محروم خواهد شد. اين بود كه طرفين پس از چند روزي كه براي يكديگر اولتيماتوم صادر مي‌كردند، يك روز صبح ساعت 5، سرلشكر نقدي با 120 تن از قزاقان تحت فرماندهي‌اش در ميدان روبروي مجلس مستقر شد و بعد از مبارزه‌اي نافرجام، در ساعت 7 صبح به فرمان لياخوف با دسته‌اي ديگر قزاق يعني 250 سوار و 25 پياده، آماده به حمله دوباره گرديد. اين نيروها براي سركوب مشروطه‌خواهان با خود چهار توپ جنگي آورده و آنها را در برابر مجلس مستقر كرده بودند. لياخوف در مصاحبه با خبرنگار تايمز، در قضيه دفاع از تهران چنين اظهار كرده بود: «750 قزاق بريگاد، با آن دسته كه به كرج فرستاده شد، پنج هزار نفر از سپاهيان منظم ايلات و پنج توپ تند كار مدرن، براي دفاع از تهران در دست داريم.»25 اين جنگ نابرابر در نهايت با دو هزار قزاق در ميدان روبروي مجلس كه به سلاح‌هاي جنگي مجهز بودند، آغاز و چهار توپ براي مقابله آماده گرديد كه يكي در خيابان دروازه دولت، ديگري در خيابان روبروي آن و سومي و چهارمي در خيابان شاه‌آباد مستقر شده بودند و دهانه همه آنها به سوي مجلس گردانيده شده بود و گرداگرد آن، دسته‌اي قزاق و سوار و پياده قرار داشتند. شماري از نمايندگان و شخصيتهايي چون بهبهاني، امام جمعه خويي، مستشارالدوله، ابراهيم آقا، ممتازالدوله، حكيم‌الملك و محمدصادق طباطبايي در مجلس بودند و علاوه بر آنها، صوراسرافيل و ملك‌المتكلمين و قاضي ارداقي هم به مجلس پناهنده گرديدند. در ساعت 7 صبح كه توپ‌ها به سمت مجلس شليك شد، دود و غبار در فضا منتشر گرديد و «در اين هنگام بود كه رضاخان براي نخستين بار نشان لياقت مي‌گيرد زيرا در بحبوحه جنگ، وقتي كه يكي از توپها به ميدان مشروطه‌خواهان مي‌افتد، رضاخان بدون هيچ ترسي به دل نيروهاي دشمن [مشروطه‌خواهان] زده وتوپ را به ارتش استبداد برمي‌گرداند. طباطبايي [درباره اين حادثه] مي‌گويد كه: اينگونه است كه چشمان تاريخ، ثابت بر حوادث مي‌ماند و همه اسرار، زير پوست اسناد نقش مي‌بندد.»26 بالاخره، پس از چهار ساعت جنگ و رويارويي، آزاديخواهان شكست خورده و صداهاي رعدآساي توپ‌ها و شليك تفنگ‌ها خاموش گرديد. سربازان سيلاخوري و دسته‌هاي اوباش، مجلس و خانه‌هاي بانو عظمي و خانه ظل‌السلطان و انجمن آذربايجان و انجمن مظفري را وحشيانه غارت كردند و حتي در و پنجره‌ها را نيز كنده و با خود بردند. ملك‌المتكلمين و صوراسرافيل و ميرزاجمال‌الدين واعظ، دستگير و ملك‌المتكلمين و ميرزاجهانگيرخان صوراسرافيل در روز بعد اعدام گرديدند. ناظم‌الاسلام كرماني مي‌نويسد: «جهانگيرخان را كه روز دويم اين واقعه طناب انداخته بودند، در وقت كشتن گفته بود زنده باد مشروطه و اشاره كرده بود به زمين و گفته بود اي خاك! ما براي حفظ تو كشته شديم... ملك‌المتكلمين را هم كه طناب انداخته بودند، گفته بود: اگر مرا زنده بگذاريد، نفع من به دولت و ملت مي‌رسد... [من] با نهايت افتخار و شرف و در كمال سعادت در راه وطن مي‌ميرم و از اعمال خود ندامت ندارم.»27 سيدجمال واعظ نيز كه فرار كرده بود، دوباره دستگير و اعدام گرديد. سلطان‌العلما، سردبير روح‌القدس هم پس از شكنجه‌هاي بسيار كشته شد و بهبهاني و طباطبايي هم پس از دستگيري و كتكهاي فراوان و هتك حرمتهاي بسيار، تبعيد شدند. مساوات نيز با لباس مبدل موفق به فرار گرديد و تقي‌زاده و چندين نماينده ديگر، از جمله حاج‌حسين‌آقا امين‌الضرب نايب‌رئيس سابق مجلس هم به سفارت انگلستان پناهنده شدند. دهخدا نيز به سفارت انگلستان متحصن شده و سپس به اروپا رفت. وي در سوئيس سه شماره آخر صوراسرافيل را منتشر و بر مرگ ميرزاجهانگيرخان مويه‌ها كرد و سلطنت محمدعلي‌شاه را محكوم نمود. ممتازالدوله رئيس سابق مجلس هم به سفارت فرانسه و صنيع‌الدوله و اقوامش نيز به سفارت ايتاليا پناهنده گرديدند. در 5 تير 1287 (13 ژوئن) شاه فرماني صادر كرد و طي آن همه مردم تهران را به استثناء انقلابيون دستگير شده، مورد عفو قرار داد و از همه رعاياي صديق خود دعوت كرد كه بدون هيچ ترسي به سر كارهاي متوقف شده خويش بازگردند. شاهزاده مؤيدالدوله به فرمانداري تهران منصوب شد و بازارها كه يك هفته تمام بسته شده بود، باز گرديد و شهر حالت قبلي خود را به دست آورد. محمدعلي شاه كه در 3 تير فرمان انحلال مجلس را صادر كرده بود، انتخابات جديد مجلس ملي و مجلس سنا، كه مي‌بايد همزمان فعاليت خود را شروع مي‌كردند، براي سه ماه بعد تعيين كرد و به وزير داخله دستور داد اين مطلب را به اطلاع كليه فرمانداران برساند. اين فرمان شاه، انتشار يافته و در اختيار نمايندگي‌هاي خارجي نيز قرار گرفت. طي تلگرامي كه مستر مارلينگ به سر ادوارد گري در 26 ژوئن از تهران ارسال كرد، وقايع اين‌گونه مطرح شد: «رئيس مجلس و يك وكيل ديگر كه دستگير نشده‌اند، به سفارت فرانسه متحصن گرديده‌اند. وزير ماليه و خانواده او به سفارت ايتاليا متحصن شده‌اند. سيدعبدالله و سيدمحمد، تبعيد خواهند شد؛ ولي محل بردن آنها معلوم نيست. هر چند كه شهر خاموش است ولي اضطراب عمومي باقي است و قشون مشغول تجسس اسلحه و بمب است. از قراري كه مي‌گويند، در اردوي شاه شصت و چهار نفر محبوس هستند. در تبريز جنگ مداومت دارد ولي در ساير ايالات خاموشي باقي است. كلنل لياخوف به حكومت شهر منصوب گرديد و از قرار معلوم داراي اقتدارات زيادي است. شاه اعلاني مشعر به انحلال مجلس صادر نموده. اعلان مذكور اشعار مي‌دارد كه انتخابات جديد در سه ماه ديگر به عمل خواهد آمد و مجلس سنايي هم تشكيل داده خواهد شد.»28 پس از اين ماجراها، شاه به برقراري نظم در پايتخت و ولايات پرداخت و پس از آنكه مؤيدالدوله را فرماندار تهران و لياخوف را رياست كل قشون داد، اعلاميه‌هايي هم به فرمان او بر در و ديوار شهر چسباندند كه طي آن وظايف مردم نسبت به حالت حكومت نظامي مشخص مي‌شد. كليه چاپخانه‌ها و دفاتر روزنامه‌ها بسته شدند. ضبط اسلحه با شدت جريان يافت و دولت، اموالي را كه از خانه‌هاي ظل‌السلطان و ظهيرالدوله غارت شده بود، ضبط و خريداري كرد تا به صاحبان خسارت ديده‌اش برگرداند. مشيرالدوله وزير داخله، عنوان صدراعظم يافت و بدين ترتيب بار ديگر استبداد به جاي مشروطيت نشست كه اين دوره تقريباً يك ساله، بعدها با نام «استبداد صغير» شهرت يافت. اگر چه محمدعلي‌شاه با تعطيلي مجلس در ظاهر توانست به هدف خود دست يابد، اما از آنجا كه مردم ايران تا حدودي با نظام مشروطيت آشنا شده بودند ديگر نمي‌توانستند مجدداً زير بار استبداد مطلق پادشاهي بروند. به همين خاطر ساكت ننشسته و پس از مدتي نخستين بار از ناحيه مردم تبريز و سپس ديگر شهرها، آماده جنگ با محمدعلي‌شاه شدند و سرانجام قواي ضددولتي به فرماندهي سرداراسعد بختياري و سپهدار تنكابني توانستند نيروهاي دولتي را شكست داده و تهران را به تصرف درآورند. (24 جمادي‌الثاني 1327 ه‍ ق) در اين زمان محمدعلي‌شاه پس از سه روز مقاومت، براي اينكه به چنگ آزاديخواهان نيفتد مجبور شد به سفارت روس پناهنده گردد. وي با حمايت روس و انگليس در سفارت مذكور به مدت 57 روز پناهنده شد و سپس با همكاري اين دو دولت از ايران خارج گرديد و در شهر ادساي روسيه اقامت گزيد. علل اساسي انهدام مجلس در بررسي ريشه‌هاي اصلي سركوبي مجلس اول، يكي از مهمترين عوامل را بايد در عدم شناخت كامل و اصولي نظام مشروطه دانست كه منجر به برداشتي خام و سطحي از مشروطيت و موجب ضعف مشروطه‌طلبان گرديد. همانگونه كه اشاره شد، در ابتدا، ايجاد عدالتخانه خواسته اصلي مردم و علماي تهران بود كه به عنوان اعتراض به اعمال سركوبگرانه عين‌الدوله و بي‌تفاوتي شاه در برابر آن در حضرت عبدالعظيم متحصن شده بودند. آنان يكي از شرايط بازگشت خود را ايجاد عدالتخانه دولتي مي‌دانستند تا «به عرايض كليه رعايا و مظلومين رسيدگي شود و رفع ظلم از مظلوم حقاً و عدلاً به عمل آيد و در اجراي عدل، ملاحظه از احدي نشود.»29 مورخان قديمي مشروطيت، از جمله كسروي، معلوم نمي‌كنند كه چرا ايجاد عدالتخانه كه خواست اصلي علما و مردم بود، به مشروطيت تغيير يافت؛ در حالي كه اين تغيير را بايد نخستين انحراف از خط كلي نهضت عدالتخواهي مردم دانست. زيرا همه مردم و علما نسبت به عدالتخانه تصور روشني داشتند، اما شناخت درستي و شفافي نسبت به مشروطه نداشتند؛ حتي اغلب آزاديخواهان و منورالفكراني كه مردم را به آزادي‌خواهي و مشروطه‌طلبي تشويق مي‌كردند، خودشان هم تصوري مبهم و نادرست از آن داشتند... كسروي در اين باره مي‌نويسد: «آنها معناي واقعي آزادي‌خواهي و ميهن‌پرستي را نمي‌دانستند و به نام آزادي‌خواهي، پرده‌دري مي‌كردند و به نام ميهن‌پرستي، شعرها در ستايش آب و هوا و كوه و بيابان مي‌سرودند.»30 در واقع همين نوپا بودن نهضت مشروطه در ايران و شفاف نبودن تعاريف و حدود اختيارات آن بود كه موجب گرديد محمدعلي‌شاه با همراهي و همفكري مخبرالسلطنه، اولين قدم در ايجاد تزلزل و اختلاف ميان مشروطه‌طلبان را بردارد و شعار مشروطه با شرايع اسلام سازگاري ندارد را علم كند و در ادامه مسير بين علما و مهره‌هاي اصلي مشروطه نيز تفرقه ايجاد نمايد. در ذكر علل ديگر انحلال مجلس، مي‌توان به رويه‌هاي غلط و برخي تندرويهاي نابجاي مشروطه‌خواهان اشاره كرد كه خود اين امور منجر به تحريك بيشتر محمدعلي‌شاه براي مقابله جدي با مشروطه‌طلبان گرديد. كسروي بر اين باور است كه پس از واقعه ميدان توپخانه و صلح و سازشي كه به دنبال آن ايجاد شد، «محمدعلي‌ميرزا تا ديرزماني به خاموشي گرائيده با مجلس رويه‌كاريهايي مي‌كرد و مي‌توان گفت كه از برانداختن مجلس نوميد گرديده، ديگر نقشه‌اي را دنبال نمي‌كرد. ليكن پيشامدهايي كه يكي از آنها داستان بمب‌اندازي و ديگري بدزبانيهاي مساوات و ديگر روزنامه‌ها بود، دوباره او را به تكان آورده، بار ديگر به انديشه برانداختن مجلس انداخت.»31 احتشام‌السلطنه نيز به عنوان يك شخصيت فرهنگي و سياسي مشروطه‌خواه و رئيس مجلس شوراي ملي در اين باره مي‌نويسد: «وقوع حوادثي را در طهران بر ضد مجلس از مدتها قبل احساس مي‌كردم و از دو سو مجلس و مشروطيت را بر لب پرتگاه مي‌ديدم و رفع و دفع هيچيك از مخاطرات دوگانه ممكن و ميسر به نظر نمي‌رسيد. از سويي شاه و عوامل و ايادي كه به دور خود جمع كرده بود در كمين مجلس و مشروطه بودند و شواهدي در دست بود كه در اولين فرصت ممكن مجلس را تعطيل و مشروطيت را موقوف خواهند كرد... مع‌الاسف، مجلس مقدس و نهضت ملي، تنها همين يك دشمن را در كمين نداشت... زياده‌روي و هرزه‌گي و هتاكي جمعي اوباش و اراذل كه به نام مشروطه دست به تعدي و تجاوز به جان و مال و حيثيت و شرف مردم دراز كرده بودند، اكثريت و عامه را از مجلس و مشروطه متنفر ساخته بود... سكوت و عدم اعتناي مردم پايتخت در برابر كودتاي وحشيانه شاه مستبد، از روي ترس و وحشت نبود، بلكه حقيقت اين است كه مردم ايران بالخصوص ساكنين تهران از مجلس وآزاديخواه نمايان، سرخورده بودند و آنچه مي‌خواستند در وجود چنين مشروطيتي نمي‌ديدند. ... قيام محمدعلي‌شاه بر ضد مجلس و مشروطه نه تنها به رژيم مشروطيت و نظام تازه حيات ابدي بخشيد بلكه كساني را كه به دست قزاقان تحت فرمان شاپشال و لياخوف و فراشان شاهي به دار آويخته شدند، حيات ابدي ارزاني داشت... اگر واقعه توپ بستن مجلس رخ نمي‌داد، هيچ معلوم نبود در قيام و انقلاب عمومي مردم - كه از دست تعدي و سياهكاري صدرنشينان و زبان‌آوران مجلس و انجمن‌سازان و جريده‌نگاران و اراذل و اوباش دنباله‌رو ايشان به جان آمده بودند - چه سرنوشتي در انتظار آنان بود. اما مسلم اين است كه در صفحات تاريخ، جايي كه اكنون دارند، به دست نمي‌آوردند... خوشبختانه، رذالت و جلافت شاه و ايادي او در به توپ بستن مجلس و قتل و شكنجه و آزار و حبس و نفي بلد آزاديخواهان و نمايندگان مجلس و روحانيون و فرار دادن اشخاص به سفارت‌خانه‌ها و خراب كردن مجلس و آن كثافت‌كاريها كه از محمدعلي‌شاه و امير بهادر و شاپشال و غيره بروز كرد، اسباب تجديد حيات و تقويت مشروطه شد و در حكم خون تازه‌اي بود كه به بدن نيمه جان مشروطيت ايران رسيد و مايه بقا و تقديس و تطهير مشروطيت و مجلس و عوامل وابسته به رژيم گرديد.»32 كرماني نيز در تاريخ بيداري ايرانيان، در چندين مورد از رويگرداني مردم از مشروطه سخن به ميان آورده و پس از انحلال مجلس در يك مورد مي‌نويسد: «بنده نگارنده را اعتقاد اين است كه اگر شاه، مشروطه را بدهد عقلا قبول نكنند چون اين مفسدين كاري كردند كه ديگر عاقلي اقدام به اين كار نخواهد كرد واسم مشروطه را نخواهد برد.»33 در كنار نكات مهمي كه مستنداً نقل گرديد، در بررسي و توضيح علل انهدام مجلس مي‌توان اضافه كرد كه چون در ماه‌هاي اوليه پس از پيروزي نهضت مشروطه كه هنوز ماهيت و عملكرد افراد و گروه‌هاي تشكيل دهنده رهبران نهضت براي عموم جامعه شناخته نشده بود، مردم همه رهبران نهضت را كه در مجلس شوراي ملي و بيرون از آن حضور داشتند، به عنوان سخنگويان نهضت مي‌پنداشتند و به همين دليل از مواضع آنها حمايت مي‌كردند. اما به تدريج عملكردها، ماهيت‌ها را برملا كرد و روشن گرديد كه علماي ديني و ديگر رهبران ميانه‌رو نهضت با اينكه گرفتار ضعف مديريت بودند اما منش و روشي همگرايانه داشتند. در مقابل آنها گروهي اندك در مجلس و بيرون از آن نابخردانه در پي تحميل خواسته‌هاي غيرواقع‌بينانه خود بر آرمان‌هاي اكثريت جامعه و رهبران آن برآمده و در اين راه دست به هر كوشش واگرايانه‌اي مي‌زدند و با هياهو و غوغاي ناشي از تلگرافهاي ديكته شده به انجمنهاي همراه و هم‌رأي با خود در تهران و شهرستانها، اين خواسته‌ها را به عنوان آرمان‌هاي نهضت و خواسته ملت وانمود مي‌كردند. اين عملكرد نه تنها باعث شد كه افراد سرشناسي چون شيخ‌فضل‌الله نوري و جمع قابل‌توجهي از علماي ديني و به پيروي از آنها، بسياري از اقشار جامعه (كه ابتدا از طرفداران مشروطه بودند) از نهضت جدا شوند؛ بلكه موجب گرديد اعتبار مشروطه در افكار عمومي مردم آسيب ببيند و با حاكم شدن اين شرايط عقلاي مشروطه‌خواه نيز كارآيي خود را در جامعه از دست بدهند. در چنين موقعيتي نهضت نيازمند رهبري مقتدر و فراگير بود تا با مهار كجرويها از يك سو و چاره‌انديشي مناسب براي حفظ انسجام نهضت و پشتوانه ملي آن از سوي ديگر، خواسته‌هاي نهضت را برآورده سازد و از فروپاشي آن جلوگيري كند. اما نبودن چنين رهبري باعث شد كجروي‌ها و تنش‌آفريني‌ها و گروه‌گرايي‌هاي خودخواهانه عده‌اي اندك، نهضت را در وضعيتي قرار دهد كه به رغم حضور آقايان آيت‌الله بهبهاني و آيت‌الله طباطبايي در صحنه و حمايت‌هاي بي‌دريغ علماي عتبات از آنها، محمدعلي‌شاه توانست بدون هيچ مانع و مقاومت جدي‌اي در 2 تير 1287 مجلس را كه نماد نظام مشروطيت و ستاد رهبران مشروطه‌خواه بود، منحل سازد. در باب مقوله خلأ رهبري قوي نظام مشروطه مي‌توان به عنوان نمونه از كودتايي كه شاه در 23 آذر 1286 (15 دسامبر 1097) عليه خواسته مجلسيان مبني بر اخراج سعدالدوله از دربار، صورت داد، ياد كرد. در آن دوره هنوز انجمن‌ها مخصوصاً انجمن تبريز و عموم مردم به طرفداري و پشتيباني محكم از مجلس پايبند بودند و بر اين امر به قدري پافشاري داشتند كه وزراي مختار روسيه و بريتانيا متوجه شدند كه اگر شاه را مجبور به كوتاه آمدن و فيصله دادن ماجرا نكنند، قطعاً موج گسترده مردم و مجلسيان خواستار خلع محمدعلي‌شاه مي‌گردند و اين امر منافع آنها را در ايران با خطر مواجه خواهد نمود. به همين دليل طي توافقي كه در سه ماده طرح گرديد، شاه را مجبور به مصالحه نمودند. بنابراين اگر در اين مرحله، ضعف در مديريت و رهبري نهضت وجود نداشت، مجلسيان به راحتي مي‌توانستند قدمي فراتر نهاده و اين بار به سوگند دروغين محمدعلي‌شاه در حمايت از مشروطه تن در نداده و خواستار خلع او گردند كه در آن صورت هم حكومت مشروطه و نماد اصلي آن كه مجلس بود، اقتدار و توانمندي‌اش عملاً به منصه ظهور مي‌رسيد و بر اتحاد و خودباوري مشروطه‌خواهان مي‌افزود و هم اينكه محمدعلي‌شاه، ديگر فرصتي براي جمع‌آوري تجهيزات و آمادگي براي سركوبي مجلس و برقراري مجدد حكومت استبدادي را نمي‌يافت. نتيجه‌گيري اگر چه برخي همچون احتشام‌السلطنه، سركوبي مجلس را نهايتاً به نفع نهضت مشروطه دانسته‌اند كه به دنبال آن شكست، فتح تهران و سرنگوني نظام استبدادي و برقراري هميشگي مشروطيت در ايران روي داد و مردم را اميدوار كرد كه بارخت بربستن استبداد از كشور، امنيت، رفاه و آسايش حاكم شده و ايران به سمت پيشرفت و ترقي حركت خواهد كرد، اما در واقع بايد بپذيريم كه در كنار مطالبي كه ذكر گرديد، انحلال مجلس اول خسارات جبران‌ناپذيري را نيز به دنبال داشت كه يكي از مهم‌ترين آنها از ميان رفتن ياسركوب شدن مهره‌هاي اوليه و خالص مشروطه‌خواه بود كه در واقع بنيانگذاران اين نظام به شمار مي‌آمدند. به همين دليل با فتح تهران كه طي آن مرحله دوم نهضت مشروطه آغاز مي‌شود، عملاً شاهد آن هستيم كه اداره امور به دست افرادي كه عمدتاً عضو مجامع فراماسونري و انجمن‌هاي سري بوده‌اند، قرار مي‌گيرد و علماي بزرگ نجف و تهران و نيز سرداران بزرگي نظير ستارخان سردار ملي، باقرخان سالار ملي و ضرغام‌السلطنه بختياري به حاشيه رانده مي‌شوند و مجلس دوم در يد قدرت يك عده تندرو واقع مي‌گردد كه اقداماتشان منجر مي‌شود به اينكه آيات عظام آخوند خراساني و ملا عبدالله مازندراني اعلاميه‌هاي متعددي در اعتراض به وقوع پاره‌اي ناهنجاري‌ها در ايران صادر كنند. اما اين عناصر هيچ‌ توجهي به هشدارهاي علما و افراد دلسوز نكرده و با توسل به خشونت و ترور، مخالفين خود را از سر راه برمي‌داشتند. در نهايت اتخاذ اين روش‌هاي خشونت‌بار و هجوم به ارزش‌هاي ديني باعث انزوا و رويگرداني مردم و پشيماني برخي از علماي بزرگ مشروطه‌خواه، از مشروطه گرديد و اينگونه شد كه به جاي استقرار نهادهاي مردمي، گروه‌هاي توطئه‌گر و غرب‌گرا بر كشور حاكم شدند و نظام مشروطه نه تنها نتوانست به اهداف عاليه خود برسد بلكه دستاويزي گرديد براي استعمارگراني چون انگلستان كه از طريق دست‌نشاندگان خود در مجلس به منافع خود دست يابند. منافع و مآخذ 1. انقلاب مشروطيت ايران، ادوارد براون، مترجم مهري قزويني، تهران، انتشارات كوير، چ اول، 1376. 2. انقلاب مشروطه ايران، ژانت آفاري، ترجمه رضا رضايي، تهران، انتشارات نشر بيستون، چ اول، 1379. 3. ايران بين دو انقلاب، يرواند آبراهاميان، تهران، نشر ني، چ دوازدهم، 1386. 4. بازنگري در تاريخ قاجاريه و روزگار آنان، ابونصر عضد قاجار، تهران، انتشارات دنياي كتاب، چ اول، 1376. 5. بررسي انقلاب ايران (با درآمدي پيرامون تاريخ ايران)، عمادالدين باقي، تهران، نشر سرايي، چ دوم، 1382. 6. تاريخ بيداري ايرانيان، ناظم‌الاسلام كرماني، به اهتمام علي‌اكبر سعيدي سيرجاني، تهران، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، چ اول، 1346. 7. تاريخ مشروطه ايران، احمد كسروي تبريزي، تهران، انتشارات اميركبير، چ شانزدهم، 1370. 8- تاريخ، فرهنگ و تمدن ايران در دوره قاجار، عباس قدياني، تهران، انتشارات فرهنگ مكتوب، چ اول، 1384. 9- تاريخ معاصر ايران، پيتر آوري، ترجمه محمد رفيعي مهرآبادي، تهران، انتشارات عطايي، چ پنجم، 1379. 10- درآمدي بر ريشه‌هاي انقلاب اسلامي، به كوشش عبدالوهاب فراتي، قم، ناشر معاونت امور اساتيد و دروس معارف اسلامي، چ اول، 1376. 11- روس و انگليس در ايران، حسين ناظم، تهران، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، چ اول، 1380. 12- فراز و فرود مشروطه، سيدمصطفي تقوي، تهران، مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، چ اول، 1384. 13- كتاب آبي، به كوشش احمد بشيري، تهران، نشر نو، چ دوم، 1363. 14- كتاب نارنجي، به كوشش احمد بشيري، تهران، نشر نو، چ دوم، 1367. 15- خاطرات احتشام‌السلطنه، به كوشش سيدمحمدمهدي موسوي، تهران، انتشارات زوار، چ دوم، 1367. 16- لوايح آقاشيخ‌فضل‌الله نوري، به كوشش هما رضواني، تهران، نشر تاريخ ايران، 1362. 17- مقاله «بهارستان سربلند از يكصدسال مشروطه‌خواهي، خبرگزاري ميراث فرهنگي news/chn» 18. محمدعلي‌شاه و مشروطيت، ناصر نجمي، تهران، انتشارات زرياب، چ اول، 1377. پي‌نوشت‌ها: 1- عباس قدياني، ص 146. 2- احمد كسروي، ص 4. 3- ناظم‌الاسلام كرماني، ص 268. 4- ناظم‌الاسلام كرماني، ص 470. 5- هما رضواني، ص 28. 6- يرواند آبراهاميان، صص 114 تا 116. 7- ژانت آفاري، ص 128. 8- ژانت آفاري، ص 128. 9- احمد كسروي، ص 19. 10- سيدمصطفي تقوي، ص 285. 11- احمد كسروي، ص 13. 12- احمد كسروي، ص 14. 13- احمد كسروي، ص 15. 14- ژانت آفاري، ص 129. 15- ژانت آفاري، ص 179. 16- ژانت آفاري، ص 180. 17- ژانت آفاري، ص 181. 18- عمادالدين باقي، ص 92. 19- احمد كسروي، ص 16. 20- احمد كسروي، ص 604. 21- احمد كسروي، ص 20. 22- ژانت آفاري، ص 186. 23- ژانت آفاري، ص 188. 24- ادوارد براون، ص 194. 25- ناصر نجمي، ص 388. 26- مقاله بهارستان سربلند از يكصد سال مشروطه‌خواهي، ص 3. 27- ناظم‌الاسلام كرماني، ص 162. 28- احمد بشيري، كتاب آبي، ج 1،‌ص 63. 29- ناظم‌الاسلام كرماني، ص 381. 30- احمد كسروي، ص 162. 31- سيدمصطفي تقوي، ص 304. 32- سيدمحمدمهدي موسوي، صص 676 الي 680. 33- ناظم‌الاسلام كرماني، ص 166. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 58

گردهمايي مطبوعاتي!

گردهمايي مطبوعاتي! روز دوشنبه بيست و يكم مهر از طرف اداره تبليغات به وسيله راديو دعوتي از كليه ارباب جرايد به عمل آمد كه در سالن سخنراني موزه ايران باستان جهت ترتيب توزيع پانصد تن كاغذ اجتماع نمايند. وقتي كه وارد موزه شدم در حدود يكصد نفر پشت در سالن جمع شده بودند. صداي سوت و جيغ و فرياد از داخل سالن به گوش مي‌رسيد. قريب دو هزار نفر در سالن اجتماع كرده بودند. قبلاً آقاي بشير فرهمند طي سخنراني كوتاهي جريان اقدامات دولت را جهت خريد و توزيع پانصد تن كاغذ بيان كردند. بعد از ايشان ناگهان مجلس تبديل به حمام زنانه شد و از هر طرف صدايي برخاست. گويي در حدود صد روزنامه‌نگار در آن واحد، مشغول سخنراني بودند و چون ابراز احساسات منفي و مثبت حاضرين بيش از اندازه بود بنده فقط حركت دهان و لب ناطقين را مي‌ديدم و صدايشان اصلاً به گوشم نمي‌رسيد. واقعاً كه بايد اين جلسه را از حيث سخنراني در تاريخ بي‌سابقه دانست! و اما مستمعين عبارت بودند از چند نفر روزنامه‌نويس كه گوشه‌اي خزيده بودندو در حدود هزار و چند صد نفر كبابي، قصاب، آب حوض‌كش، شوفر، حلبي‌ساز و... عليهذا كه هر يك امتيازي داشتند البته آنها براي خودشان مردان باشخصيتي بودند زيرا نمي‌شود گفت صاحبان حرفه‌هاي مختلف شخصيت ندارند. چون صندلي‌هاي سالن كم بود تقريباً‌نصف اين جمعيت روي زمين و يا در پشت صندلي‌ها ايستاده بودند و سوت مي‌كشيدند و شعار مي‌دادند، از بيرون سالن هم گاهي بنا به دستور يك فرمانده موقتي با شماره سه حمله به طرف داخل سالن شروع مي‌شد اما پيش‌روي امكان نداشت چه، ديگر گنجايشي در سالن باقي نمانده بود. ناگهان چشمم به مدير محترم روزنامه «صابون ملت»! افتاد كه با نهايت قدرت فرياد مي‌زد: براي گرفتن حق، به پيش! لرزه بر اندامم افتاد زيرا اگر اين قشون مهاجم مي‌خواست پيشروي كند و به طرف سن بيايد بالطبع بنده در زير دست و پا له مي‌شدم... اين آقاي مدير روزنامه صابون ملت كه نزد حاجي محمد پنبه‌چي شاگرد است واقعاً مرد مبارزي است مخصوصاً شبهايي كه نوبت آب بستن به منزل حاجي است شهامت شايان تحسيني از خود نشان مي‌دهد! سخنرانان مبارز همچنان فرياد مي‌زدند ولي صداي آنها را كسي نمي‌شنيد. در اين اثنا آقاي مدير روزنامه «...» نيز در وسط سالن بالاي يك صندلي رفت و داد سخن در داد، نمي‌دانم چه گفت و اطرافيانش چه شنيدند كه در يك لحظه چندين دست بالا رفت و بر سر و صورت و سينه آن بيچاره فرود آمد و هياهوي عجيبي سالن را فرا گرفت به طوري كه كليه سخنرانان دست از دُرفشاني كشيدند و اگر آن بينوا را از سالن بيرون نبرده بودند زير دست و پاي آزادي!! نفله مي‌شد. بعد از اين حادثه سكوتي در سالن حكمفرما شد و آقاي اسدالله طوفانيان مدير جريده مبارز «طوفان شرق»! عصاي خود را بلند كرد و مجدداً شروع به سخنراني نمود و گفت بايد به هر روزنامه‌نگاري يك تن كاغذ داده شود!! اين سخن دوباره آتش انقلاب را دامن زد و تمام سالن به يك پارچه فرياد مبدل شد زيرا اين گروه هيچ خيال نداشتند به يك تن و يا دو و يا سه تن قناعت كنند. اينها مردان فداكاري بودند كه دلشان براي كاغذ مفت كه هر تن آن بين پنجاه تا صد تومان استفاده دارد لك زده بود. اينها رهبران افكار ملت و راهنمايان قوم بودند!! اينها بايد با نوك قلم آتشين خود استفاده‌جويان و دشمنان ايران را به جاي خود بنشانند!! اينها نشانة انضباط ونظم بودند و وزارت فرهنگ به تمامشان امتياز انتشار روزنامه داده بود! كه هر يك به نوعي درس ادب و كشوردوستي و صداقت را به ملت بياموزند!! در اين وقت حادثه جالبي افكار فوق را از مغزم دور ساخت. يكي از ناطقين كلمه‌اي برخلاف ميل بعضي از حاضران اظهار كرد و در نتيجه پاي او را گرفته از بالاي سن به وسط سالن كشيدند كه مي‌خواستند از ميان اين جنجال بگريزند بر سر او هجوم آوردند. بدبختانه كساني كه مي‌خواستند از ميان اين جنجال بگريزند راه گريزي نداشتند و تمام راهها بسته بود، يكي از دوستانم پيشنهاد كرد كه از آقاي عباس خليلي كه همه اهل مجلس حرفش را مي‌شنيدند تقاضا كنيم كه با صداي رساي خود ختم جلسه را اعلام كند. اما اين امر نيز [ممكن نبود] اولاً‌ براي رسيدن به محل آقاي خليلي كه از گرما نفس نفس مي‌زد و نمي‌توانست خود را نجات دهد، ناچار بايد از ميدان جنگ عبور مي‌كرديم و از طرف ديگر صداي او را هم نمي‌شنيدند!! تدريجاً عده سخنراناني كه روي سن و در وسط سالن مشغول سخنراني بودند به يكصد و چند نفر رسيد، همه جيغ مي‌زدند و هيچ‌كدام نمي‌فهميدند چه مي‌خواهند و چه مي‌گويند، آن چند نفر روزنامه‌نويس واقعي هم به كلي در اقليت قرار گرفته بودند و صدايشان درنمي‌آمد. يك مرد شاپو به سر سبيل كلفت ورقه امتياز را روي دست گرفته بود و مرتباً حركت مي‌داد و در نتيجه اين فعاليت به طرف او متوجه شدند و براي آن كه بدانند او چه مي‌گويد هجوم كردند در نتيجه صندلي‌هاي موزه يكي پس از ديگري خرد مي‌شد و صحنه اين مكتب اخلاقي و اجتماعي ديگر هيچ عيب و نقصي نداشت!! ناگهان يكي از مديران جرايد كه واقعاً از اين وضع خسته شده بود دستها را بلند كرد در ميان سر و صداي سالن كه قدري تقليل يافته بود گفت: اي آب حوض‌كشها، اي كبابيها، اي شوفرها شما كاغذ را مي‌خواهيد چه كنيد؟ شما برويد دنبال كسب و كارتان اين اظهار عقيده موجب شد كه عده‌اي در حدود صد نفر به طرف او هجوم بردند و در حالي كه از آن فحش‌هاي آبدار نصيب وي مي‌ساختند به بالاي سن رفتند و قصد جانش را كردند. باري، اين صحنه مطبوعاتي قريب دو ساعت طول كشيد جاي فيلم‌بردارهاي آمريكايي خالي تا يك فيلم كمدي عالي تهيه كنند و به معرض تماشاي جهانيان بگذارند و پول حسابي به دست بياورند. خدا لعنت كند كساني را كه اين تخم لق را در دهان وزارت فرهنگ شكستند تا به هر ناكسي كه ميلش كشيد امتياز روزنامه بدهد و چنين بي‌آبرويي و افتضاحي به بار بياورد. سرانجام آقاي بشير فرهمند كفيل تبليغات به هر زحمت و مرارتي بود با كمك چند تن از نويسندگان واقعي بعد از مدتي معطلي توانست به حضار محترم!! بفهماند كه جلسه به آينده موكول شده است و مديران بسيار محترم جرايد!! در حالي كه مقداري صندلي شكسته به جا گذاشته بودند متفرق شدند. خنده‌دارتر آن كه در بيرون جلسه چند نفر از همين رهبران كه گويا دلال‌ بازار هستند فرياد مي‌زدند: «آقا سهميه مي‌خريم... آقا سهميه مي‌خريم». منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 58 به نقل از: سيدفريد قاسمي، خاطرات مطبوعاتي، نشر آبي، 1383، صص 563 تا 566، به نقل از: خواندنيها، س 12، ش 17، 1330، صص 8 و 9

عوامل مؤثر در روابط رژيم شاه با اسرائيل

عوامل مؤثر در روابط رژيم شاه با اسرائيل با تأسيس دولت اسرائيل در ارديبهشت 1327، در فاصله كوتاهي پنجاه كشور جهان آن را به رسميت شناختند و اين دولت به عضويت سازمان ملل متحد درآمد. دولت وقت ايران، براي حفظ منافع اتباع ايراني در فلسطين، كه در نتيجه جنگ اعراب عليه دولت تازه‌تأسيس اسرائيل خسارات بسيار متحمل شده بودند، نماينده‌اي به فلسطين اعزام كرد. محمد ساعد مراغه‌اي، نخست‌وزير وقت ايران با اين بهانه كه موفقيت نمايندة ايران بدون جايگاه رسمي‌اش با مشكلاتي روبه‌رو است، پيشنهاد شناسايي رسمي دولت اسرائيل را ارائه كرد. كابينه ساعد در 23 اسفند 1328، به اتفاق آراء و به صورت دوفاكتو (موقتي و غيررسمي)،‌ اسرائيل را به رسميت شناخت.(1) ويليام شوكراس، با استفاده از اسناد بايگاني اسرائيل، مي‌گويد: شناسايي دوفاكتو اسرائيل تصميم شخصي شاه نبوده است؛ بلكه محمدساعد مراغه‌اي با مطالبة 400 هزار دلار (رشوه از اسرائيلي‌ها) موافقت هيأت وزيران را جلب و شاه را متقاعد ساخت كه اين شناسايي خدمت به منافع ملي ايران است.(2) از آغاز تشكيل دولت صهيونيستي، محافل داخلي و افكار عمومي ايرانيان، به ويژه گروه‌ها و شخصيت‌هاي مذهبي، اين اقدام سازمان ملل را مورد انتقاد قرار دادند. با آشكار شدن شناسايي اسرائيل به وسيلة دولت ايران، خشم نيروهاي ملي و مذهبي عليه دولت برانگيخته شد. سرانجام با روي كار آمدن مصدق، دولت در پاسخ به اعتراض‌هاي مردمي، شناسايي خود را پس گرفت. پس از كودتاي 28 مرداد 32 و سقوط دولت ملي مصدق، بار ديگر روابط دو كشور گسترش يافت؛ به ويژه پيوندهاي گسترده ميان ايران و آمريكا، دولت ايران را به سمت بهبود روابط با اسرائيل كشاند. البته، به رغم روابط گسترده ميان دو كشور، هيچ‌گونه رابطة سياسي رسمي ميان آنها وجود نداشت و شاه و دولت، به دليل نكوهش مخالفان سياسي خود، به شدت تمايل داشتند كه روابط دو كشور محرمانه باقي بماند.(3) در دو دهة چهل و پنجاه شمسي، حضور گستردة مختصصان و سرمايه‌گذاران اسرائيلي از يك سو و وجود محافل فراماسونري و بهائيت به عنوان ستون پنجم صهيونيست‌ها از سوي ديگر، گسترة نفوذ مقامات صهيونيستي را در ميان نخبگان سياسي افزايش داد. تأمين بخش عظيمي از نفت اسرائيل به وسيلة‌ايران، تأسيسات اطلاعاتي مشترك، آموزش نظاميان ايران در اسرائيل و تمايل ايران به دستيابي به تكنولوژي پيشرفته اسرائيلي، روابط دو كشور را روز به روز نزديك‌تر مي‌ساخت. دو كشور از اين همكاري‌ها سود مي‌بردند. عوامل بازدارنده‌اي نيز وجود داشت كه رفتار سياسي رژيم ايران نسبت به اسرائيل محدوديت پديد مي‌آورد. اعتراض‌هاي داخلي و تنفر عمومي مردم ايران و فشار و تهديدهاي كشورهاي عرب منطقه، فرصت برقراري روابط رسمي را از دو كشور گرفت. ارتباط ميان آنها، در عين گسترش، هميشه در هاله‌اي از ابهام و نگراني باقي ماند تا اين كه با پيروزي انقلاب اسلامي براي هميشه پايان پذيرفت. علائق اسرائيل در روابط با ايران اسرائيل با قرار گرفتن در ميان اعراب، كه به دلايل ايدئولوژيك و گرايش‌هاي پان‌عربيسم حضور يهوديان صهيونيست را در فلسطين تحمل نمي‌كردند، وضعيت دشواري داشت. سياست خارجي اسرائيل، بر دو محور ايجاد مرزهاي امن و گسترش مساحت كشور بر اساس ادعاهاي تاريخي يهود استوار بود. رهبران اين كشور، براي رسيدن به اين اهداف، اقدام‌هاي مؤثري در جهت تقويت سيستم دفاعي و افزايش توان نظامي انجام دادند. آنان همان‌گونه كه مناخيم بگين آشكارا اشاره كرده است، بر اين اعتقادند كه: بقاي اسرائيل منوط به اضمحلال تمدن عرب در منطقه و ايجاد تمدن يهود بر ويرانه‌هاي آن است.(4) رهبران اسرائيل، براي رهايي از وضعيت خطرناكي كه در آن قرار داشتند، از همان آغاز در مسير دكترين «محورهاي پيرامون» [ميثاق حاشيه‌اي]‌كه ديويد بن‌گورين اولين نخست‌وزير اسرائيل طراح آن بود، گام برداشتند. بر اساس اين دكترين، اسرائيل بايد روابط خود را با كشورهاي پيرامونش، به ويژه تركيه و ايران، توسعه دهد.(5) حفظ توازن قوا ميان اسرائيل و كشورهاي عربي احاطه‌كنندة آن، يكي از اهداف مهم استراتژي نظامي اسرائيل به شمار مي‌آيد. بنابراين، اسرائيلي‌ها در هر كشوري كه زمينه نفوذ و بهره‌برداري مي‌يافتند وارد مي‌شدند. بعد از تركيه، ايران تنها كشور خاورميانه بود كه با اسرائيل روابط سياسي داشت و به دلايل گوناگون در سياست خارجي از جايگاهي برجسته‌تر، براي اسرائيل برخوردار بود. بخشي از اين دليل‌ها عبارت است از: 1. حمايت ايران از اسرائيل در مقابل اعراب بر اساس دكترين محورهاي پيرامون: 2. نياز اسرائيل به نفت ايران به عنوان منبع اصلي تأمين انرژي اين كشور؛ 3. درآمدهاي حاصل از سرمايه‌گذاري در ايران و فروش تجهيزات نظامي به اين كشور 4. حمايت‌ها و كمك‌هاي مالي دولت و سرمايه‌داران يهودي در ايران(6) و (7) نفت ايران براي اسرائيل جنبه حياتي داشت. بنابراين، رهبران اين كشور تمام تلاش خود را براي جريان عادي و مطمئن آن به كار بستند. حتي پس از جنگ شش روزه (1967) اسرائيل بهره‌برداري از چاه‌هاي نفت ابوروديس در شبه‌جزيره سينا را آغاز كرد تا بتواند وابستگي خود به نفت خارجي را كاهش دهد؛ اما مايل بود مطمئن باشد كه از ايران نفت دريافت خواهد كرد.(8) ايران به رغم فشارهاي اعراب، هرگز در تحريم نفتي اعراب عليه غرب و اسرائيل شركت نكرد. از اين رو، مي‌توانست متحد خوبي براي آن كشور به شمار آيد. سرمايه‌داران يهودي و برخي از عناصر حكومت، از اركان حمايت‌كننده اسرائيلي‌ها در ايران بودند و كمك‌هاي ويژه‌اي براي آن كشور ارسال مي‌كردند. در يكي از گزارش‌هاي ساواك چنين آمده است: آقاي حبيب القانيان، سرمايه‌دار و بازرگان معروف كليمي كه از نعم و مزاياي اين كشور بيش از هر فرد ايراني استفاده برده و مي‌برد، كشور اسرائيل را سرزمين اصلي خود دانسته و كليميان ايراني را تشويق مي‌نمايد كه در اسرائيل سرمايه‌گذاري نموده و از اين رهگذر در جهت پيشرفت بنية اقتصادي اسرائيل كمك مي‌نمايد...(9) عوامل مؤثر در تمايل ايران به روابط با اسرائيل الف) نفوذ آمريكاييان بر سياست خارجي ايران مناخيم بگين در مصاحبه با روزنامه اسرائيلي «معاريو» در 18 مارس 1971، درباره منافع مشتركي كه اسرائيل و آمريكا را پيوند مي‌دهد، گفت: ملت اسرائيل، آمريكا را در نجات زندگي فرزندان اين كشور، ياري داد (از طريق بستن كانال سوئز، كاهش تجهيز دشمنان آمريكا در جنوب شرقي آسيا به سلاح روسي و در نتيجه افزايش حضور آمريكا در ويتنام) از اين رو، آمريكايي‌ها بايد بدانند كه ما اين اقدام را براي آنان انجام داديم. پس سلاح‌هاي اهدايي آنان، نه به خاطر چشمان سياه ما، كه براي وجود منافع مشترك بين ملتي بزرگ و ملتي كوچك بوده است.(10) اين سخنان نشان از مناسبات ويژه ميان اين دو كشور دارد؛ مناسباتي كه رهبران اسرائيل را مطمئن ساخته بود ايالات متحده آنان را، به عنوان يك سرماية استراتژيك، از نظر دور نخواهد داشت. در طول دهة 1960، دستگاه‌هاي اطلاعاتي آمريكا به اسرائيل چون عاملي كه مي‌تواند عليه نفوذ روسيه و فشار ناصريست‌ها بر كشورهاي نفت‌خيز منطقه خليج فارس به كار آيد، مي‌نگريستند. در آن زمان، فشار ناصريست‌ها جدي بود.(11) بسياري از سياستمداران و تحليل‌گران آمريكايي، اسرائيل را پاسدار سلطة آمريكا بر اين منطقه مي‌دانستند. علاوه بر نقش اسرائيل به عنوان حافظ منافع آمريكا در خاورميانه،‌ عامل ديگري كه به بهبود روابط دو كشور ياري رساند، نفوذ سرمايه‌داران صهيونيست بر سازمان‌هاي يهودي بود كه توانستند، از طريق گروه‌هاي فشار داخلي، بخش بزرگي از افكار مردم آمريكا را تحت‌تأثير قرار دهند. اينان سازندگان افكار عمومي و نخبگان سياسي آمريكا شمرده مي‌شدند و از اين طريق، موج فزاينده و بي‌پايان حمايت‌هاي سياسي و ايدئولژيك از اسرائيل را پديد مي‌آوردند. رئيس وقت سازمان نيروهاي ناظر بر آتش‌بس سازمان ملل در اين مورد مي‌گويد: «يهوديان ايالات متحده آمريكا،‌به علت ثروتمند بودن، مناسبات خوب با دستگاه‌هاي تبليغاتي مردمي و با يك رهبري سازمان يافته و مرتب توانسته‌اند تأثيري بسزا بر سياست آمريكا داشته باشند. در واقع آنها هستند كه سطح پشتيباني سياسي و اقتصادي آمريكا از اسرائيل را تعيين مي‌كنند.(12) عامل سومي كه آمريكايي‌ها را به حمايت از اسرائيل وادار كرد،‌ اقدام‌هاي مأموران اسرائيلي جهت خاموش كردن عوامل مخالفت اسرائيل در غرب بود. كشتن و تهديد كردن شخصيت‌هاي ضداسرائيلي و راه‌اندازي جنگ رواني عليه آنان، بخشي از اين اقدام‌ها به شمار مي‌آيد. از سوي ديگر، اسرائيل با عمليات‌هاي تروريستي و خرابكارانه عليه تأسيسات آمريكايي، كه به نام گروه‌هاي افراطي عرب صورت مي‌گرفت، سياستمداران حامي بهبود مناسبات آمريكا و اعراب را دچار ترديد مي‌ساخت. مهم‌ترين اقدامي كه در اين راستا صورت گرفت، حمله تروريستي اسرائيل به تأسيسات آمريكايي در مصر و كشتي آمريكايي ليبرتي بود.(13) به طور طبيعي، مناسبات ويژه ميان دو كشور تأثير بسزايي بر سياست خارجي ايران گذاشت. رژيم شاه، روابط با آمريكا را ركن اساسي سياست‌هاي خارجي خود قرار داده بود. اتكاي ايران به آمريكا، به عنوان تنها قدرت قادر به مقابله با فشار شوروي، سبب شد ايران در زمينة تسليحات، تكنولوژي و روش زندگي آمريكايي، سرمايه‌گذاري‌هاي سنگيني انجام دهد. بنابراين، شاه اجازه داد بخشي از تأسيسات حساس اطلاعاتي آمريكا در ايران استقرار يابد و از طريق آن، از فوايد حاصل از رابطة بسيار نزديك با جامعة اطلاعاتي آمريكا نيز برخوردار شود.(14) مقام‌هاي دولتي ايران، آمريكا را، به دليل حمايت‌هاي فزاينده‌اش از ايران، مورد تمجيد قرار مي‌دادند و آن كشور را يك هم‌پيمان بسيار ضروري به شمار مي‌آوردند. يكي از مسائل مهم و مورد علاقه دو كشور، مسئله خاورميانه بود. آمريكاييان توانسته بودند، رهبران ايران را متقاعد سازند كه براي حفظ منافع خود و كاهش نفوذ شوروي، از اسرائيل حمايت كنند. همان‌گونه كه پيش‌تر بيان كرديم، مؤلفه‌هايي كه سبب مي‌شد رژيم صهيونيستي در سياست خارجي آمريكا به عنوان يك سرماية استراتژيك به شمار آيد، در روابط ايران نيز يافت مي‌شد. بنابراين، براي آمريكايي‌ها عاقلانه‌ترين راه اين بود كه پيوند ميان دو متحد استراتژيك خود را مستحكم سازند و پاسداري از منافع حياتي خود در منطقه را به آنان واگذار كنند. ب) مقابله با تهديدهاي منطقه‌اي شوروي و اعراب در حالي كه شاه براي ايفاي نقش اول در منطقه خليج فارس تمايل فراوان داشت، عوامل نگران‌كننده‌اي از جمله اعراب راديكال را در برابر خود مشاهده مي‌كرد. در سال‌هاي مياني دهة 1950، شاه توجه خود را به جنبش‌هاي ملي‌گرا، تندرو و رشد‌يابندة عرب، كه اغلب رژيم‌هاي ميانه‌رو را مورد تهديد قرار مي‌دادند، معطوف كرد. گراهام فولر، ضمن اشاره به اين وضعيت، مي‌گويد: به مصداق اين ضرب‌المثل قديمي كه دشمنِ دشمنِ من است؛ شاه به اين نتيجه رسيد كه اسرائيل پاره‌سنگ سودمندي در مقابل نيروي تندروي عرب است.(15) اختلاف‌هاي مرزي ايران و عراق كه گاه دو كشور را تا مرز جنگ پيش مي‌برد، تأسيس سازمان آزادي‌بخش فلسطيني (1343) كه مخالفان رژيم شاه را آموزش چريكي مي‌داد و گرايش‌هاي برخي از كشورهاي تندرو به سمت شوروي، بر شدت نگراني شاه مي‌افزود. در زمان به قدرت رسيدن برژنف و گرايش آشكار ناصر به شوروي، كمك‌هاي نظامي شوروي به مصر افزايش يافت. از سوي ديگر، با تأسيس فرماندهي نظامي ميان مصر و عراق، شاه بيمناك شد. او مي‌هراسيد اين اقدام به جداسازي استان خوزستان از ايران منجر شود.(16) افزون بر تهديدهاي اعراب راديكال، نفوذ شوروي در منطقه، كه از طريق حمايت اعراب در حال توسعه بود، بر علاقة شاه به گسترش همكاري با اسرائيل مي‌افزود. نشرية اسرائيلي «هاآرتس»، به نقل از يك منبع سياسي اظهار داشت: شاه معتقد است كه بدون قدرت اسرائيل در خاورميانه، مشكل بوده است بتوان اعراب را دهنه زد و شوروي‌ها نيز به برتري قاطع در منطقه مي‌رسيدند.(17) اين نشريه، به نقل از خبرنگار نيويورك تايمز، از تهران چنين گزارش مي‌دهد: به عقيده ديپلمات‌هاي تهران، سياست كاملاً‌ سنجيده شاه،‌ علاقه‌مند به تقويت اسرائيل، كه از علائق مهم ايران محسوب مي‌گردد، مي‌باشد... شاه طي مصاحبه‌هاي اخير خود هرگونه فشار اعراب را براي قطع مناسبات خود با اسرائيل رد كرده است. بعضي ديپلمات‌هاي ايراني معتقدند كه اگر اسرائيل از پاي درآيد، تلاش اعراب بر نابود ساختن ايران تمركز خواهد يافت.(18) بنابراين، دولت ايران براي كنترل تهديدهاي اعراب و شوروي در منطقه از اسرائيل سود مي‌برد و ميزان آسيب‌پذيري خود را در مقابل حملات احتمالي اعراب كاهش مي‌داد. شاه، در كنار روابطش با اسرائيل، در اواخر دهه 40 محور جديدي در خاورميانه پديد آورد و با نزديك شدن به مصر و عربستان سعودي مثلثي عليه كشورهاي تندرو منطقه ايجاد كرد. البته او به اسرائيل اطمينان داده بود كه اين مثلث جنبه ضداسرائيلي ندارد.(19) ج) نفوذ عناصر وابسته به محافل صهيونيستي در ميان نخبگان سياسي ايران شبكه گسترده‌اي از اعضاي محافل فراماسونري(20) و بهائيت و همچنين نمايندگان سياسي اسرائيل، كه اغلب ايراني‌تبار بودند، بر ساختار نظام سياسي ايران سيطره پيدا كردند و در ميان نخبگان سياسي نفوذ قابل توجهي يافتند. نمايندگان سياسي اسرائيل در ايران، در شمار فعال‌ترين هيأت‌هاي سياسي جاي داشتند و در سطوح مختلف سياسي و اقتصادي فعاليت مي‌كردند. بيشتر اعضاي هيأت، عضو سازمان جاسوسي اسرائيل (موساد) بودند و با نفوذي كه در ساواك داشتند از تمام اسرار سياسي ونظامي و دولتي ايران آگاهي مي‌يافتند.(21) ويژگي مهم اين گروه، ايراني‌ـبار بودن بسياري از آنان بود؛ براي مثال ماير عزري، نماينده دولت اسرائيل در تهران، يك يهودي ايراني‌تبار بود و در گسترش روابط سياسي و اطلاعاتي بين دو كشور نقشي تعيين‌كننده داشت. او، به كمك دوستان ايراني‌اش، ملاقات‌هايي بين شاه و مقامات عالي‌رتبة اسرائيلي ترتيب داد. يكي از پيامدهاي اين ملاقات‌ها موافقت محمدرضا شاه با افتتاح دفتر نمايندگي سياسي ايران در تل‌آويو بود.(22) در كنار نمايندگان اسرائيلي، فراماسونرها و محافل بهايي نقش بسزايي در برقراري و گسترش روابط ميان دو كشور داشتند. آنان با نفوذ در ميان نخبگان سياسي، كه شاه براي اجراي برنامه‌هاي خود به آنها روي مي‌آورد، براي دستيابي به موقعيت برتر در سياست خارجي ايران مي‌كوشيدند. ژرژ لامبلن فراماسون‌ها را چنين توصيف مي‌كند: آنها سربازان يقه سفيد و گردانندگان پشت صحنة صهيونيسم‌اند و عرصه‌هاي سياسي، مالي و فرهنگي را يكايك براي صهيونيسم فتح مي‌كنند.(23) بهائيان نيز در رژيم سياسي ايران چنين موقعيتي داشتند(24) و اهرم فشاري در دست صهيونيست‌ها به شمار مي‌آمدند. ساواك در اين باره چنين نظر مي‌دهد: اسرائيل مذهب بهايي‌ها را به عنوان يك مذهب رسمي در سال 1972 به رسميت شناخته است. دولت اسرائيل با اجراي برنامه تحبيب از افراد مزبور مي‌كوشد از اقليت فوق‌الذكر در ساير كشورهاي جهان، به ويژه ايران، بهره‌برداري سياسي – اطلاعاتي و اقتصادي بنمايد.(25) د) درآمد حاصل از فروش نفت به اسرائيل و ارسال بخشي از آن به اروپا دولت ايران براي اجراي برنامه‌هاي اصلاحات، به درآمدهاي نفتي نياز بسيار داشت. دسترسي به بازارهاي مطمئن فروش نفت مهم‌ترين مسئله ايران شمرده مي‌شد؛ به ويژه زماني كه كانال سوئز بر اثر جنگ ميان اعراب و اسرائيل به طور كامل بسته شد و ارسال نفت به اروپا از مسيرهايي كه از لحاظ اقتصادي پرهزينه بود صورت گرفت، ايران در پي راه‌هاي مطمئن و با صرفه براي انتقال نفت برآمد. از سوي ديگر، اسرائيل يكي از مهم‌ترين خريداران نفت ايران بود و هر دوكشور از اين تجارت نفع مي‌بردند. با افزايش سطح روابط ميان دو كشور، ايران آمادگي خود را براي صدور نفت بيشتر به آن كشور اعلام داشت.(26) در نيمه دوم دهه چهل، با افزايش صادرات نفت با اسرائيل، خط لوله‌اي به طول 260 كيلومتر از بندر ايلات در كنار درياي سرخ به بندر اشكلون در ساحل مديترانه كشيده شد كه مخارج آن را دولت ايران پرداخت و از اين طريق نفت خود را به اروپا، به ويژه ايتاليا و روماني ارسال كرد.(27) شاه اعلام داشت: خط لوله ايلات – اشكلون منافعي دارد؛ به ايران اجازه مي‌دهد بخشي از توليدات خود را صرفاً از آن عبور دهد و اعراب نمي‌توانند از اين كار ممانعت به عمل آورند. او همچنين گفت: مايل نيست و انتظار ندارد اعراب بر اسرائيل پيروز شوند.(28) اين گفتار شاه، در حالي كه خطر انتقام‌جويي اعراب را ناديده مي‌گرفت، اهميت اقتصادي اين خط لوله را براي ايران نشان مي‌دهد. البته اين وضعيت در سال‌هاي آخر عمر رژيم، كه تغييراتي در سياست خارجي ايران به ويژه در مورد اعراب ميانه‌رو، پيش آمد، دچار تغيير گرديد. به دنبال سفر عبدالعزيز حجازي نخست‌وزير مصر به ايران در ارديبهشت 1353، ايران يك وام يك ميليارد دلاري، براي تعريض كانال سوئز و بازسازي بندر پورت سعيد و احداث يك لوله نفت جديد، در اختيار مصر قرار داد. بدين ترتيب، اهميت لولة نفت ايلات – اشكلون كاهش يافت. شركت ملي نفت ايران ديگر براي صدور نفت به اروپا به راه اسرائيل نياز نداشت و مي‌كوشيد استفاده از خط لولة اسرائيل را محدود سازد. اسرائيلي‌ها، كه شاهد اين تغيير سياست بودند، ضروري دانستند، شاه را براي همكاري بيشتر دو كشور زير فشار قرار دهند.(29) ه. همكاري‌هاي نظامي، امنيتي و تسليحاتي با اسرائيل شاه ايران با هدف رهبري سياسي خاورميانه و مقابله با تهديدهاي منطقه‌اي شوروي و اعراب تندرو، براي افزايش قدرت نظامي و تأمين جنگ‌افزارهاي تكنولوژيك، پيوندهاي گسترده‌اي با اسرائيل برقرار ساخت. نخستين ره‌آورد اين روابط، تأسيس سازمان اطلاعاتي مشترك سه جانبه (ايران، اسرائيل و آمريكا) براي تبادل اطلاعات در خصوص تحولات نظامي در خاورميانه بود.(30) لاني دوبور، سردبير روزنامه اسرائيلي «معاريو»، در مقاله‌اي كه درباره مصاحبه با شاه ايران منتشر كرد، مدعي است: صدها افسر ايراني تعليمات نظامي پيشرفته‌اي در اسرائيل طي كرده‌اند، كه قسمتي از برنامه تعليماتي ارتش ايران كه مورد پشتيباني ايالات متحده است، مي‌باشد.(31) با توجه به آماري كه مطبوعات اروپا در سال 1356 انتشار دادند، حدود پانزده هزار نظامي ايراني در اسرائيل مشغول آموزش بودند و تقريباً تمام فرماندهان عالي‌رتبة ارتش ايران به اسرائيل سفر كردند.(32) از سوي ديگر، شاه بخشي از منابع خود را به خريد تسليحات نظامي اختصاص داد و اسرائيل به يكي از منابع مهم تكنولوژي برتر تسليحاتي ايران تبديل شد. در سال‌هاي پاياني حكومت شاه، ‌ايران بزرگ‌ترين مشتري تسليحاتي اسرائيلي بود.(33) و) استفاده از كارشناسان و متخصصان اسرائيلي پس از سركوب قيام 15 خرداد 42، همكاري اقتصادي و نظامي ميان ايران و اسرائيل ادامه يافت. بخشي از اين همكاري‌ها در قالب حضور كارشناسان و متخصصان اسرائيلي در بخش‌هاي مختلف مانند صنايع هواپيماسازي، صنايع نظامي و فعاليت‌هاي ساختماني و توسعه كشاورزي بود. به اين ترتيب، بر اساس گفتة تحليلگران سفارت آمريكا در تهران، اسرائيلي‌ها بيشتر از هر كشور ديگري در ايران متخصص داشتند.(34) در نظريه‌اي كه ساواك درباره گزارش روزنامه اسرائيلي «داوار» مبني بر ساخت هتل هيلتون ايران به وسيله اسرائيل ارائه كرد، چنين آمده است: شركت‌هاي مهندسي و ساختماني اسرائيل، چندين سال است در ايران فعاليت مي‌كنند و به طور كلي، هم اسرائيل و هم ايران از اين همكاري متقابل بهره‌مند مي‌گردند. اسرائيل در بناي چندين ساختمان و راه، سد و پل‌سازي از لحاظ طرح و كار وقيمت با كمپاني‌هاي اروپايي و آمريكايي، حتي ژاپني رقابت نمود و ايران هم به طوركلي از فعاليت و وقت و شرايط شركت‌هاي اسرائيلي رضايت داشته و اين همكاري روزافزون و رو به توسعه است.(35) ساخت تأسيسات نيروي دريايي ايران در بندرعباس، بندر نوشهر و خارك توسط يك يهودي آلماني و با همكاري عوامل اسرائيلي صورت گرفت.(36) عوامل بازدارنده در روابط ايران و اسرائيل روابط ايران و اسرائيل، به رغم مناسبات ويژه دو كشور، هرگز شكل رسمي به خود نگرفت. شاه و اطرافيانش بر اهميت روابط دوستانه با اسرائيل تأكيد مي‌ورزيدند و تلاش مي‌كردند اصرار اسرائيلي‌ها را براي برقراري مناسباتي رسمي و آشكار، پاسخ دهند؛ اما موانعي پيش رو داشتند كه آنان را از اين كار بازمي‌داشت. مهم‌ترين عوامل بازدارنده در روابط ميان دو كشور عبارت بود از: 1. مخالفت‌هاي وسيع و عميق داخلي، به ويژه از سوي روحانيان و نيروهاي مخالف رژيم 2. واكنش‌هاي تهديدآميز كشورهاي عرب منطقه، به ويژه راديكال، مانند مصر و عراق از همان آغاز تشكيل دولت اسرائيل، نيروهاي مذهبي در ايران به مخالفت با صهيونيست‌ها از همان آغاز تشكيل دولت اسرائيل، نيروهاي مذهبي در ايران به مخالفت با صهيونيست‌ها پرداختند و رهبران روحاني، مردم را به حمايت از مردم فلسطين فراخواندند.(37) آنان از تمايلات برخي از سياستمداران ايراني براي برقراري روابط با اسرائيل احساس ناخوشايند داشتند. در همان زمان، آيت‌الله كاشاني موضع‌گيري سختي عليه اين اقدام‌هاي دولت ابراز داشت. او تأكيد كرد: در هر صورت تشكيل دولت [صهيونيستي] در آتيه كانون مفاسد بزرگ براي مسلمين خاورميانه و بلكه تمام دنيا خواهد بود و زيان آن تنها متوجه اعراب فلسطين نمي‌گردد و علي ايحال بر تمام مسلمين عالم است از هر طريقي كه مي‌شود از اين ظلم فاحش جلوگيري نموده و رفع اين مزاحمت را از مسلمين فلسطين بنمايند.(38) با آغاز دورة نخست‌وزيري مصدق و اوج‌گيري روحية ضداسرائيلي نيروهاي اجتماعي، دولت وي شناسايي غيررسمي (دوفاكتو) ايران از اسرائيل را پس گرفت. مهم‌ترين واكنش‌ها عليه روابط ميان دو كشور، در اوايل دهة چهل و با آغاز نهضت امام خميني تحقق يافت. در اين زمان، روابط ايران و اسرائيل آماج اصلي موضع‌گيري‌هاي ضداسرائيلي و رهبري نهضت و پيروان وي قرار گرفت. امام خميني، با استفاده از موج احساسات ايرانياني كه اسرائيل را آشكارا دشمن خود مي‌دانستند، انتقادها و حملات خود را عليه رژيم سياسي تشديد كرد. وي، دو روز پيش از قيام 15 خرداد 42، در يك سخنراني آتشين (عصر عاشورا) چنين گفت: اسرائيل نمي‌خواهد در اين مملكت قرآن باشد؛ اسرائيل نمي‌خواهد در اين مملكت علماي دين باشند؛ اسرائيل نمي‌خواهد در اين مملكت احكام اسلام باشد؛ اسرائيل به دست عمال سياه خود مدرسه را كوبيد... روابط مابين شاه و اسرائيل چيست كه سازمان امنيت مي‌گويد از اسرائيل حرف نزنيد، از شاه هم حرف نزنيد، اين دو تا تناسبشان چيست؟(39) بحران حاصل از قيام مذهبي 15 خرداد 42، سبب شد دولت مذاكرات خود را با اسرائيل محرمانه نگاه دارد. بخشي از اين مذاكرات محرمانه ميان دو كشور براي نخستين بار در سال 1988م. از سوي يك مقام امنيتي سابق اسرائيل در كتابي به نام «مثلث ايراني»، كه به روابط سه‌جانبه ايران، آمريكا و اسرائيل مربوط است، فاش شد. در اين كتاب آمده است: دربارة مسئله روابط ديپلماتيك با اسرائيل، شاه گفت كه موضع آقاي بن‌گورين را درك مي‌كند؛ ولي بر اين نكته تأكيد نمود كه مخالفت رهبران مذهبي جدي است.(40) به هر حال، شاه تصميم نداشت اسرائيلي‌ها را رها كند و همكاري‌ها همچنان ادامه يافت.(41) شاه از پيامدهاي سياسي همكاري بيشتر با اسرائيل نگران بود. او نه تنها از واكنش كشورهاي تندرو عرب مي‌ترسيد؛ بلكه از واكنش مخالفان داخلي نيز بيم داشت. مقام‌هاي ايراني تلاش مي‌كردند اين همكاري‌ها محرمانه باقي بماند. بنابراين، وقتي مطبوعات اسرائيلي، اخبار روابط ميان دو كشور را منتشر كردند با واكنش تند شاه و اطرافيانش روبه‌رو شدند.(42) نمونه‌هايي از احساسات ضداسرائيلي مردم ايران را مي‌توان در شكست اعراب در جنگ شش روزه (خرداد 1347) مشاهده كرد. در اين زمان، موجي از خشم و اعتراض مطبوعات و مردم عليه اسرائيل به راه افتاد. جدي‌ترين راهپيمايي ضداسرائيلي، هنگام مسابقات فوتبال آسيايي(1351) در تهران روي داد. از اين رو،‌ فدراسيون بر آن شد، تيم اسرائيل را از شركت در بازي‌ها محروم سازد. استدلال فدراسيون اين بود كه شركت اسرائيل موجب مي‌شود عده‌اي از كشورها فدراسيون را تحريم كنند.(43) از سوي ديگر، فشار كشورهاي نفت‌خيز عربي، كه از دولت ايران مي‌خواستند در تحريم نفتي عليه اسرائيل شركت كند، موجب نگراني‌هايي در ميان مقامات ايراني شده بود. آنان، ضمن انتقاد شديد به روابط محرمانة ايران و اسرائيل، از دولت ايران خواسته بودند هيأت نمايندگي اسرائيل را از ايران اخراج كند. اين تهديدها، اسرائيلي‌ها را در هراس برد. آنها از امكان مؤثر واقع شدن فشار اعراب، جهت تغيير سياست دولت شاهنشاهي، بيمناك بودند.(44) حتي زماني كه شاه با انتقال نفت ايران به اروپا از خاك اسرائيل موافق بود، موافقت قطعي خود را به بررسي واكنش كشورهاي عربي مشروط ساخت.(45) در اواخر حكومت شاه، رفتار دولت ايران با اعراب، دگرگوني بسيار يافت. فاصله گرفتن برخي از كشورهاي طرفدار شوروي مانند مصر و بهبود روابط ايران با اين كشور، نگراني اسرائيلي‌ها را بيشتر ساخت. موقعيت جديد ايران در ميان اعراب موجب كاهش علاقة ايران به همكاري با اسرائيل شد؛ در اين زمان، اسرائيلي‌ها با ترتيب دادن همكاري تكنولوژيك دو كشور، اهميت سياسي اسرائيل را، كه در نظر ايران كاهش يافته بود، جبران كردند. فرجام سخن (انقلاب اسلامي رودرروي اسرائيل) در حالي كه موج ناآرامي‌هاي داخلي ابعاد تازه‌اي به خود مي‌گرفت، بحران در روابط ايران و اسرائيل روز به روز آشكارتر مي‌شد. در چنين موقعيتي، مقام‌هاي رسمي رژيم ايران از واكنش سخت مخالفان سياسي بيمناك بودند و در ادامه روابط با اسرائيل ترديد داشتند. در پاييز 1357، رژيم شاه در حل بحران فزاينده‌اي كه اساس حكومت را متزلزل ساخته بود، كاملاً ناكارا شده بود. ژنرال طوفانيان، معاون وزارت جنگ، از مقام‌هاي اسرائيلي خواست براي تقويت روحية شاه به تهران بيايند. ژنرال طوفانيان، معاون وزارت جنگ، از مقام‌هاي اسرائيلي خواست براي تقويت روحية شاه به تهران بيايند. دولت اسرائيل يوري لوبراني را، كه حامل پيامي از سوي عزر وايزمن (وزير جنگ اسرائيل) بود، به تهران فرستاد.(46) وي، پس از مذاكره با سران ارتش ايران، به اسرائيل بازگشت و در گزارشي كه به هيچ‌وجه خوشبينانه نبود، كار رژيم شاه را تمام شده اعلام كرد. او معتقد بود كه انقلابي‌ها با اسرائيل رابطة خوبي نخواهند داشت.(47) بدين ترتيب، اسرائيلي‌ها مورد خشم مخالفاني قرار داشتند كه اساس مذهبي و فلسفي مخالفت خود را با رژيم، نه در سطح فلسفه و الهيات بلكه در قالب دلايل بسيار قاطع، آشكار مي‌ساختند. آنان معتقد بودند كه شاه در صدد ايجاد يك جامعة كاملاً مادي و نابودي اسلام است و آمريكا و صهيونيست‌ها نيز در اين راه، وي را همراهي مي‌كنند.(48) به هر تقدير، با پيروزي انقلاب اسلامي، سفارت اسرائيل به دست انقلابيون تسخير شد و با خارج شدن مأموران اسرائيلي از كشور، پرچم فلسطين بر بام آن به اهتزاز درآمد. بدين ترتيب با قطع ارسال نفت به اسرائيل و توقف بسياري از طرح‌هاي دفاعي مشترك ميان دو كشور، اسرائيل هم‌پيماني قوي و جدي را در منطقه از دست داد. پي‌نوشت‌ها: 1- روزنامه كيهان، 24 اسفند 1328. 2- ويليام شوكراس، آخرين سفر شاه، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي (تهران، نشر البرز، 1370)، ص 93. 3- سند شماره 1، به نقل از جواد منصوري، قيام پانزده خرداد 1342 (تهران، حوزه هنري، 1376)، ص 100. 4- دكتر غازي اسماعيل ربابعه، استراتژي اسرائيل (1967-1948) مترجم محمدرضا فاطمي (تهران، نشر سفير، 1368)، ص 125. 5- دكتر عليرضا ازغندي، روابط خارجي ايران (1357-1320)، (تهران، نشر قومس، 1376)، ص 412. 6- سند شماره 2، مركز اسناد انقلاب اسلامي، پرونده ساواك، ش 1/12137. 7- سند شماره 3، همان، ش 2/12137. 8- عبدالرضا هوشنگ مهدوي، سياست خارجي ايران در دوران پهلوي (1357-1300)، (تهران، نشر البرز، 1373)، ص 390. 9- حسين مير، تشكيلات فراماسونري در ايران (تهران، علمي، چاپ دوم، 1371)، ص 197. 10- استراتژي اسرائيل، ص 136. 11- نوم چامسكي، مثلث سرنوشت (آمريكا، اسرائيل و فلسطيني‌ها)، ترجمه هرمز همايون‌پور، (تهران، انتشارات آگاه، 1369)، ص 42. 12- بولتن خبرگزاري فلسطين (وفا)، 1/1/1989. 13- مثلث سرنوشت، ص 27 و 41 و 58. 14- از ظهور تا سقوط، اسناد لانه جاسوسي آمريكا، (تهران، مركز نشر اسناد لانه جاسوسي آمريكا، 66)، ص 147. 15- گراهام فولر، قبلة عالم (ژئوپلتيك ايران)،‌ مترجم عباس مخبر (تهران، نشر مركز، 1373)، ص 142. 16- سياست خارجي ايران در دوران پهلوي، ص 382. 17- سند شماره 4 – مركز اسناد انقلاب اسلامي – پرونده ساواك، ش 2/12137. 18- سند شماره 5، همان. 19- سياست خارجي ايران در دوران پهلوي، ص 440. 20- در گزارشي كه درباره آخرين وضعيت تشكيلات فراماسونري در تاريخ 20/12/51 در اسناد ساواك موجود است، اسامي هشت نفر از هيأت وزيران، 24 سناتور، 54 نماينده مجلس شوراي ملي، 24 تن از مديران وزارت خارجه و سفيران شاهنشاهي در كشورهاي خارجي آمده است. (رجوع كنيد به: فصلنامه 15 خرداد، شماره 23، ص 186 به بعد). 21- تشكيلات فراماسونري در ايران، ص 201. 22- روابط خارجي ايران، ص 414. 23- تشكيلات فراماسونري در ايران، ص 145. 24- در يكي از گزارش‌هاي ساواك چنين آمده است: «اميرعباس هويدا به پشتيباني بيت‌العدل اعظم و كامبالاي آفريقا مدت 13 سال بر ايران حكومت كرد و جامعة بهائيت به پيشرفت قابل توجهي رسيد و افراد متنفذ بهايي، پست‌هاي مهمي را در ايران اشغال كردند و پول‌هاي مملت را به خارج فرستادند.» (گزارش مورخ 24/7/57). (به نقل از تشكيلات فراماسونري در ايران، ص 211). 25- سند شماره 6- مركز اسناد انقلاب اسلامي، پرونده ساواك، ش 1/12137. 26- اسناد لانه جاسوسي، ج 36، ص 88. 27- اسناد لانه جاسوسي، ج 36، صص 43 و 44؛ فرد هاليدي، ديكتاتوري و توسعه سرمايه‌داري در ايران، ترجمه فضل‌الله نيك‌آئين (تهران، اميركبير، 1358)، ص 289. 28- اسناد لانه جاسوسي، ج 36، ص 55. 29- سياست خارجي ايران در دوران پهلوي، ص 443. 30- سند شماره 7 – مركز اسناد انقلاب اسلامي، پرونده ساواك، ش 1/12137. 31- همان. 32- روابط خارجي ايران، ص 416. 33- قبلة عالم (ژئوپلتيك ايران)، ص 142. 34- اسناد لانه جاسوسي، ج 36، ص 25. 35- سند شماره 8، مركز اسناد انقلاب اسلامي، ش 1/12137. 36- سند شماره 9، همان، ش 2/12137. 37- در همان تاريخ بيانيه‌اي از سوي فدائيان اسلام صادر شد كه پنج هزار نفر از فدائيان رشيد اسلام عازم كمك به برادران مسلمان فلسطين هستند. (ر.ك: سيدجلال‌الدين مدني، ‌تاريخ سياسي معاصر ايران، ج اول (قم، دفتر انتشارات اسلامي، 1361)، ص 172. 38- دكتر سيدجلال‌الدين مدني، آيت‌الله كاشاني و مسئله فلسطين، تاريخ و فرهنگ معاصر، شماره 7-6، ص 63. 39- صحيفة نور، چاپ اول، ج اول، صص 54 و 57. 40- محمود طلوعي، داستان انقلاب (تهران، نشر علم، 1373)، ص 211. 41- سند شماره 10، به نقل از جواد منصوري، ص 86. 42- سند شماره 11 و 12، همان، صص 85 و 90. 43- مركز اسناد انقلاب اسلامي، پرونده ساواك، ش 1/12137. 44- سند شماره 13، همان، ش 2/12137. 45- سياست خارجي ايران در دوران پهلوي، ص 391. 46- به نقل از تاريخ معاصر ايران، كتاب چهارم (تهران، مؤسسه پژوهش و مطالعات فرهنگي، 1371)، صص 263-261. 47- سياست خارجي ايران در دوران پهلوي، ص 457. 48- از ظهور تا سقوط، ص 87. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 58

استخدام افراد موساد در ساواك

استخدام افراد موساد در ساواك سند زير متن گفت و گوي مقدم رئيس ساواك با هوفي (خوفي) رئيس موساد در تاريخ ششم آبان 1357 است. در اين گفت و گو، با اشاره به دوستي نزديك ايران پهلوي و رژيم صهيونيستي، مقدم رئيس ساواك به نقش بسيار مهم موساد در آموزش مأموران ساواك تصريح و طرح استخدام مأموران بازنشسته موساد از سوي ساواك را به ژنرال هوفي پيشنهاد مي‌كند. در اين مذاكرات،‌ رئيس ستاد موساد از همتاي ايراني خود درباره حوادث مربوط به انقلاب اسلامي و قيام مردم مسلمان ايران سئوال كرده، نگراني رژيم صهيونيستي را درباره رويدادهاي داخلي ايران اعلام مي‌كند؛ اما رئيس ساواك از ارائه پاسخ صريح و روشن طفره مي‌رود و پس از اشاره به خطر شوروي، قيام مردم ايران را يك حركت كمونيستي مورد حمايت شوروي قلمداد مي‌كند. در ادامه گفت و گو، طرف اسرائيلي از به خطر افتادن جان 1200 مأمور اسرائيلي در ايران اظهار نگراني كرده و از ساواك درخواست كمك مي‌كند. رئيس ساواك ضمن پاسخ مثبت به همتاي اسرائيلي، مدعي مي‌شود كه خطري براي اسرائيلي‌ها در ايران وجود ندارد(!) اما رئيس موساد مجدداً با رد ادعاي مقدم، به گونه‌اي ديگر نظر و موضع خود را تكرار مي‌كند. نكته قابل توجه ديگر در اين مذاكره، اشاره رئيس موساد به ديدگاه آمريكايي‌ها درباره قيام ملت مسلمان ايران است. ژنرال هوفي ادعا مي‌كند كه طي تماسي با رئيس سيا، درباره رويدادهاي داخلي ايران ابراز نگراني كرده؛ ليكن مقامات سازمان سيا در پاسخ گفته‌اند كه مسئله‌اي بسيار كوچك است و جاي هيچ نگراني نيست. در خاتمه اين گفت و گو، رئيس موساد مجسمه‌اي را به همتاي ايراني خود هديه مي‌كند: متن مذاكرات تيمسار رياست ساواك با ژنرال خوفي رئيس اطلاعاتي اسرائيل (تهران، ششم آبان ماه 1357، شعبان) تعارفات... تيمسار رياست: همه شما بهترين شخصيت‌هاي نظامي و سياسي هستيد. اين تعريف از آن شما نيست. دوستان زيادي اين حرف را به ما گفته‌اند. ژنرال خوفي: از محبت‌هاي تيمسار متشكرم. تيمسار رياست: از فرصت استفاده كرده از افرادي كه سرويس شما اينجا مي‌فرستد تشكر مي‌كنم واقعاً كليه دوستاني كه اينجا فرستاده‌ايد همه‌شان با ما همكاري صميمانه داشته‌اند. ژنرال خوفي: بلي ما سعي مي‌كنيم افرادي كه نمايندگي‌ها را به عهده مي‌گيرند افراد مناسب و واجد شرايط باشند و در انتخاب آنها كوشش فراوان مي‌نماييم. كشور شما نزديكترين كشور [به] ما است و اين امر را هميشه در نظر داريم. تيمسار رياست: از همكاري و دوستي شما بي‌نهايت متشكريم و اين محبت شما است كه بهترين افراد را براي ما برمي‌گزينيد. ژنرال خوفي: فكر مي‌كنم افرادي كه شما به كشور ما مي‌فرستيد بهترين افراد باشند و اينها با ما هميشه همكاري نزديك و صميمانه داشته و دارند. تيمسار رياست: گزارش دادند كه تسهيلاتي براي آن اشخاص فراهم كرده‌ايد. من نهايت تشكر را از اينكه از لحاظ آموزشي ما را توجيه مي‌كنيد دارم. و از آنجايي كه آشنايي كافي به منطقه داريد ما را در جريان امر قرار مي‌دهيد. ژنرال خوفي: ما به آموزش توجه فراوان داريم. تيمسار رياست: اگر تاريخچه ساواك بررسي شود ملاحظه مي‌كنيم دوستان ما نقش بسيار مهمي در به وجود آوردن افراد ورزيده و ماهر در ساواك داشته[اند] بدين جهت مجدداً از سرويس شما تشكر مي‌كنم. ژنرال خوفي: متشكرم. بلي ما توجه خاصي به واحد آموزشي داريم. اين واحد را توسعه داده‌ايم. ما سعي مي‌كنيم افرادي تدريس بكنند كه در صحنه عمل بوده‌اند. اين واحد تحت‌نظر خود من مي‌باشد. تيمسار رياست: ضمت تشكر آيا امكان اين است كه بعضي از افراد شما كه متخصصين فني هستند و بازنشسته شده‌اند ما بتوانيم آنها را استخدام كنيم. يعني اينجا بيايند و ما از تدريس آنها استفاده نماييم. ژنرال خوفي: فكر مي‌كنم لازم نباشد از ميان افراد بازنشسته استفاده بكنيم. زيرا وقتي آنها سرويس را ترك كرده و بازنشسته مي‌شوند به كلي دور از هرگونه فعاليت اطلاعاتي بوده و اطلاعاتشان در واقع كهنه مي‌شود. اگر تيمسار فكر مي‌كنند به افرادي نيازمندند ما مي‌توانيم براي مدت معيني اشخاصي كه در حال خدمت در سرويس هستند به اينجا بفرستيم. تيمسار رياست: ممكن است در حال حاضر بعضي از كارمندان شما كه كار آزاد گرفته‌اند بخواهند در قسمت فني مشغول به كار بشوند خيلي خوشحال مي‌شويم كه اينجا بيايند و به ما از لحاظ فني كمك كنند. ژنرال خوفي: چند نوع فني. تيمسار رياست: همه نوع فني اعم از الكترونيك و غيره. از اين نوع كمك‌هاي فني به طور مشترك هم ما و هم ارتش نيازمنديم افراد شما تخصص بيشتري دارند و مي‌توان بهره‌برداري بيشتري در رشته‌هاي مختلف كرد. با وجود آنكه ما در حال حاضر با عراق روابط حسنه داريم اين دليل بر آن نمي‌شود كه تلاش زيادي براي به دست آوردن اطلاعات بيشتري از آن كشور ننماييم ما سعي مي‌كنيم به هر نحوي كه شده اطلاعاتي با دستگاه‌هاي مخابراتي از عراق كسب كنيم. ژنرال خوفي؟ منظور تيمسار شنود است؟ تيمسار رياست: بلي، شنود است. شنود از تمام دستگاه‌هاي مخابراتي بين كشورها. ژنرال خوفي: ما بايستي در اين مورد با ژنرال گازيت تماس حاصل كنيم چون اين به سرويس ما محول نشده است. تيمسار رياست: وقتي در ارتش بودم از ژنرال گازيت دعوت به عمل آوردم كه اينجا آمدند بازديد كردند. ژنرال خوفي: بلي به طوري كه گفتم در اين مورد (شنود) نمي‌توانم قول بدهم. سعي خواهيم كرد در اولين فرصت با ژنرال گازيت تماس حاصل كرده تيمسار را در جريان امر قرار دهم. تيمسار رياست: همانطور كه گفتم ما و دوستان ما هدف و منافع مشترك داريم هر چقدر تخصص كارمندان ما در كار محوله بهتر بشود بازده بيشتر خواهد بود و بيشتر خواهيم توانست از آن بهره‌مند شويم. روابط ما با شما دوستان خارج از آنكه در ظاهر امر است بيشتر از آن است و روابط آن قدر عميق است كه حد ندارد [...]. ژنرال خوفي: [...] ممكن است بفرمايند چه نوع كمكي مورد نياز مي‌باشد؟ تيمسار رياست: در مقدمه صحبت‌هايم از كمك‌هاي آموزشي سرويس شما تشكر كردم. شما دوستان در مورد آموزش به ما كمك‌هاي مؤثري كرده‌ايد. هدف از اين آموزش بهرة كار است. ما هر گونه اطلاعاتي كه در مورد كشور عراق به دست آوريم در اختيار دوستان قرار خواهيم داد. ژنرال خوفي: هرگونه كمك كه مورد نياز باشد كه بتوانيم انجام دهيم با خوشحالي انجام خواهيم داد. منتها آنگونه از كمك‌هاي آموزشي كه در اختيار سرويس ما نيست من به طوري كه قبلاً هم به اطلاع تيمسار رساندم با ژنرال گازيت تماس خواهم گرفت و از او خواهم خواست تا يك نفر افسر براي شما بفرستد تا شخص مذكور از نزديك احتياجات و نيازمنديهاي شما را دقيقاً بررسي كرده اقدامات لازم را انجام بدهد. تا به حال هيچ وقت از اوضاع ايران بحثي پيش نكشيده‌ام. فكر مي‌كنم از لحاظ منطقه با شما در يك قطب هستيم. الآن با در نظر گرفتن وضع كنوني ايران خيلي متشكر خواهم شد چنانچه تيمسار اطلاعاتي از بروز حوادثي كه در ايران رخ مي‌دهد ما را در جريان قرار بدهند زيرا ما از وضع منطقه ناراحت هستيم و مايليم بدانيم كه چه اتفاقي در كشور ايران رخ مي‌دهد. در اين مورد كشورهاي اروپايي مرتباً به ما مراجعت كرده از وضع ايران پرسش مي‌كنند. تيمسار رياست: ژنرال واقف هستند ما مرز طولاني مشترك با شوروي‌ها داريم. از قديم‌ها منطقه خاورميانه هدف‌هاي استراتژيكي بزرگي براي شوروي‌ها محسوب مي‌شده و شوروي‌ها براي دستيابي به آبهاي گرم – درياي آزاد و اقيانوس هند از هيچ كوششي فروگذار نكرده‌اند در حال حاضر هم دو هدف دارد و براي رسيدن به آنها فشارشان را افزايش داده‌اند. ما اطلاعات دقيقي از ذخاير نفتي شوروي در دست نداريم و يقيناً با توجه به مصرف زياد در شوروي روزي اين ذخاير تمام خواهد شد. براي مقابله شوروي‌ها توجه خود را به ذخاير نفتي خاورميانه كرده و بالطبع در آينده وقتي منابع نفتي‌اش به اتمام برسد از اين منابع استفاده خواهد كرد. و جز اين هم هدفي ندارد. از طرف ديگر دستيابي به منابع ديگر خاورميانه موجب شده كه از اروپاي شرقي حمايت و پشتيباني نمايند كه اين باعث شده چرخ صنعتي اروپا و موتور نظامي ناتو را متوقف بكند. هدف ديگرش اقيانوس هند است كه ملاحظه مي‌كنيد نزديكترين راه دستيابي به اين منطقه شرق ايران است كه آنها چه از نظر نظامي و چه از نقطه‌نظر سياسي اقداماتي انجام مي‌دهند، اينها همه‌اش نمايانگر تهديد از سوي شوروي‌ها است. وقايع اخير ايران گرچه به ظاهر يك نوع مسائل داخلي و مذهبي به حساب مي‌آيد ولي در حقيقت به وجود آورنده اين اغتشاشات كمونيستها هستند. آنچه كه امروز در مملكت ما انجام گرفته و امواج به وجود آورده يكي از تلاش‌هاي كمونيست‌ها است. در گذشته با اين گونه عمليات به راحتي مي‌توانستيم مبارزه كنيم و مي‌كرديم ولي اين بار مشكل شده است زيرا اين دفعه مذهبي‌ها داخل شده‌اند، از طرفي توسعه اينگونه فعاليت‌ها را مي‌توان تغيير روش كشور ما در به وجود آوردن فضاي باز سياسي و دموكراسي ناميد كه كشور ايران خواستار آن است. اين مسئله آزادي كامل به كمونيستها داده و آنها از فرصتي كه به دست آمده بهره‌برداري مي‌كنند. در هر حال اگر ما بتوانيم كمونيست‌ها را با [از] مذهبيون جدا كنيم به راحتي خواهيم توانست آنها را سر جايشان بنشانيم از آنجايي كه اكثر مردم كشور ما طرفدار مذهب هستند [اگر] نتوانيم اين دو يعني مذهبيون و كمونيست‌ها را از هم جدا كنيم با مشكلات بسياري مواجه خواهيم شد. ما تلاش مي‌كنيم اين دو گروه را از هم جدا كنيم، درباره مذهبيون بد نيست بگويم كه دو دسته وجود دارد. يك دسته مخالف با كمونيست‌ها، دسته ديگر مذهبيون تندرو هستند كه موافق با ائتلاف با كمونيست‌ها هستند. معترفند چنانچه روزي بر سر كار بيايند يعني در سر قدرت باشند مي‌توانند كمونيست‌ها را در هم شكسته، نابودشان كنند ولي من غير اين را فكر مي‌كنم. اين خلاصه‌اي از اوضاع كشور ما. ژنرال خوفي: ما البته نگران اوضاع هستيم. همانطور كه اطلاع داريد در اينگونه مواقع هميشه خارجي‌ها به خصوص اسرائيلي‌ها مورد هدف دشمن قرار مي‌گيرند. تيمسار اطلاع دارند كه تعداد 1200 نفر اسرائيلي در ايران به سر مي‌برند كه قسمت اعظم آنها در تهران و معدودي هم در قسمت‌هاي دورافتاده ديگر هستند. نخست‌وزير به سرويس ما دستور داده اطلاعات دقيقي از وضع آن دسته اسرائيلي‌ها كه در ايران هستند برايشان تهيه كنيم بدين جهت آقاي ناوت كه قبلاً در اينجا در سمت رئيس نمايندگي بوده و آشنايي كامل به منطقه دارد و زبان فارسي هم بلد است همراه اين سفر با من آمده است. در وضع كنوني تماس گرفتن با اسرائيلي‌ها براي ما مشكل است آيا مي‌توانيم در اين مورد از شما كمك بخواهيم؟ تيمسار رياست: تهديدي متوجه اسرائيلي‌ها نيست. در حال حاضر تهديدي كه وجود دارد صرفاً متوجه دولت است. هم كمونيست‌ها و هم مذهبيون تندرو فعاليت‌هاي خود را عليه رژيم و دولت انجام مي‌دهند و در اين چند ماهه اخير خبري كه مبني بر تهديدي متوجه اسرائيلي‌ها بشود نشنيده‌ايم. به هر حال هر چه كه مايل باشيد و هر نوع كمكي كه بخواهيد انجام مي‌دهيم. ژنرال خوفي: خيلي متشكرم. فكر مي‌كنم تهديد متوجه بعضي اسرائيلي‌ها باشد. البته اين وضع اين را مي‌رساند كه به اين فكر بيفتيم در حال حاضر خطري به آن صورت نيست فقط يك يا دو خانواده اسرائيلي كه در نقاط دور دست زندگي مي‌كنند ممكن است مورد تهديد واقع بشوند. استدعاي من از تيمسار اين است كه اگر در آينده خطري متوجه اسرائيلي‌ها بشود و مورد تهديد واقع بشوند ما را در جريان امر بگذاريد. تيمسار رياست: يك مسئله مهمي كه براي ما مشكل ايجاد كرده به نظرم دوستان غربي ما هستند كه شناسايي زيادي روي تهديد كمونيست‌ها در اين منطقه ندارند و اين يك نوع نگراني براي ما است. قبلاً وقتي راجع به افغانستان صحبت مي‌كرديم حرف ما را قبول نمي‌كردند بعد ديديم چه حادثه‌اي در افغانستان روي داد. ژنرال خوفي: دو ماه پيش به واشنگتن رفتم با سيا تماس گرفتم كه وضع ايران براي ما نگران‌كننده است. در پاسخ گفتند كه چيز كوچكي است و زياد مهم نبوده و جاي هيچ‌گونه نگراني نيست. در موقع بازگشتن درست مقارن با تغيير كابينه در ايران بود كه با معاون عمليات سيا خداحافظي مي‌كردم، گفت كه در مورد اوضاع ايران الآن بايد كمي نگران باشيم. تيمسار رياست: ما فكر مي‌كنيم ديد ايالات متحده آمريكا از نظر سياسي تصوراتي است كه روي كشورشان دارند. بحث‌شان دموكراسي است همان فرمول دموكراسي را در كشورشان پياده كرده‌اند. حال اينكه قرن‌ها خصوصيت خاص پيدا كرده‌اند با يك فرمول در يك كشور ديگري نمي‌توان دموكراسي را عيناً پياده كرد. ملت‌هايي نظير ايران كه قرن‌ها تحت سيستم‌هاي معيني جلو رفته‌اند، اگر بخواهند 180 درجه برگردند مسلماً انفجاري رخ خواهد داد و مشكلاتي فراهم خواهد آورد. حالت مردم ما همانند ماشين است كه با سرعت زيادي در مسيري پيش مي‌رود، مي‌خواهد با همان سرعت برگردد. مسلماً در اين موقع اتفاقي رخ خواهد داد. مردم اين مناطق هنوز مفهوم آزادي را نمي‌دانند و نظير ساير ممالك نيستند كه آزادي را قبول كرده،‌ روي آن عمل بكنند. ژنرال خوفي: فكر كنم قوانين حقوق بشر در اين مورد بي‌تأثير نيست. تيمسار رياست: البته حقوق بشر در اين گونه موارد فشاري داشته است. ژنرال خوفي: اولاً از طرف مردم كشورتان، ثانياً از طرف خود ما و ثالثاً براي استقلال دنيا اميدواريم اين مشكلات به زودي حل و فصل شود. تيمسار رياست: شما اين مشكلات را از بين برديد ما مردم و منافع مردم را در نظر مي‌گيريم. البته تهديدي كه عليه ما مي‌شود متناسب نيست[...] ژنرال خوفي: در واقع بايد طبق دستوري كه تيمسار صادر كرده‌اند هديه‌اي ندهم. اما اين هديه كوچكي است كه مي‌دهم. مجسمه اولين جاسوسي كه ما معتقديم حضرت موسي به مصر فرستاده بود كه ببيند مردم مصر چگونه افرادي هستند و خود مصر چگونه كشوري است. اينجا كشور خوبي است. كشور عسل و شيريني براي اينكه نشان بدهد كه كشور حاصلخيزي نيز هست با خودش يك خوشه انگور برده بود. تيمسار رياست: آنچه برايم ارزش دارد ديدار شما است. در هر حال تشكر مي‌كنم. ژنرال خوفي: خيلي كوچك آوردم تا به دستورات تيمسار عمل كرده باشم. تيمسار رياست: همانطور كه گفتم خيلي خوشحال شدم كه تشريف آورديد و هديه شما واقعاً با ارزش است. ژنرال خوفي: از نظر ما اميدواريم اين همكاري بيش از پيش ادامه پيدا كند. هر موقعي اگر كاري است يا هر نوع كمكي كه باشد نمي‌دانم بتوانم انجام بدهم يا نه. در هر صورت در انجام آن كوشا خواهيم بود. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 58 به نقل از: استراتژي پيراموني اسرائيل محمدتقي تقي‌پور مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، صص 561 تا 567

نقد كتاب خاطرات ابوالحسن ابتهاج

نقد كتاب خاطرات ابوالحسن ابتهاج «خاطرات ابوالحسن ابتهاج» عنوان اثري است كه به كوشش عليرضا عروضي در دو جلد تنظيم شده در لندن توسط انتشارات پاكا پرينت (paka Print) در سال 1991م (1370خ) چاپ و عرضه گرديده و در سال 1371 در ايران توسط «انتشارات علمي» در شمارگان 5500 نسخه منتشر شده است. ناشر ايراني كتاب «خاطرات ابوالحسن ابتهاج»، در متن كوتاهي تحت عنوان «ديباچه ناشر» خلاصه‌اي از زندگينامه وي را عرضه داشته، اما مشخص نكرده كه چگونه امتياز نشر اين اثر را به دست آورده است. در اين ديباچه تاريخ جلاي وطن ابتهاج سال 1365 خورشيدي، بعد از فروش كامل سهام بانك ايرانيان عنوان مي‌شود، اما در پيشگفتار آقاي ابتهاج كه در سن 92 سالگي وي و در لندن به نگارش درآمده، زمان خروج از كشور، ارديبهشت 1357 آن هم براي مدت كوتاهي با هدف معالجه چشم قيم شده است. زندگي‌نامه ابوالحسن ابتهاج در سال 1278 خورشيدي در رشت متولد شد و دوران تحصيلات ابتدايي خود را تا سن دوازده سالگي در اين شهر و سپس مدرسه تربيت تهران گذراند. در سال 1291خ به اتفاق برادرش براي ادامه تحصيل به پاريس رفت، اما پس از دو سال اقامت در اين شهر بنا به تصميم پدرش به بيروت انتقال يافت و در «كالج پروتستان سوريه» تحصيل خود را پي گرفت. در سال 1293خ براي گذراندن تعطيلات به ايران سفر كرده بود كه جنگ جهاني اول آغاز شد و نتوانست به لبنان بازگردد، لذا تا سال 1295خ در مدرسه آمريكايي رشت تحصيل كرد. در اين سال وي به تهران آمد و نزد دو خانم آمريكايي پانسيون شد و در همان جا به صورت خصوصي تعليم ديد. ديدار وي از رشت در تعطيلات مصادف بود با استقرار قواي انگليس در شمال براي مقابله با تهديدات نيروهاي بلشويك كه تازه در اتحاد جماهير شوروي به قدرت رسيده بودند. ابتهاج در رشت پيشنهاد فرمانده انگليسي‌ها را براي مترجمي پذيرفت. در جريان ايجاد حكومت انقلابي ميرزاكوچك‌خان در رشت ابتدا ابوالحسن ابتهاج و برادرش به دليل مخالفت با ميرزا دستگير و براي مدت كوتاهي زنداني مي‌شوند و سپس پدر وي دستگير و اعدام مي‌شود، از اين رو خانواده ابتهاج به تهران مي‌گريزند. ابوالحسن ابتهاج بعد از استقرار در تهران به استخدام بانك شاهي درمي‌آيد. پس از شانزده سال كار در اين بانك در سال 1315خ دولت، وي را استخدام مي‌كند و به عنوان مفتش دولت در بانك فلاحتي مشغول به كار مي‌شود. در بهمن 1316خ پست معاونت بانك ملي به ابتهاج واگذار شد و در سال 1319 به رياست بانك رهني رسيد. در پنجم دي‌ماه 1321 رياست بانك ملي را بر عهده گرفت و تا سال 1329 كه در زمان دولت رزم‌آرا عزل شد در اين سمت باقي ماند. در مرداد 1329 به عنوان سفير ايران در فرانسه انتخاب شد، اما برخي برخوردها وي را ناگزير از ترك مناصب دولتي كرد، لذا در فروردين 1331 مشاور مديرعامل صندوق بين‌المللي پول را پذيرفت. بعد از كودتاي 28 مرداد مجدداً از وي درخواست شد تا به خدمت دولت درآيد، لذا در شهريور 1333 تصدي سازمان برنامه و بودجه را به عهده گرفت. در بهمن ماه سال 1337 كه از اين سمت عزل شد اقدام به تأسيس بانك ايرانيان نمود. ابتهاج در آبان 1340 بازداشت شد و مدت هشت ماه را در زندان سپري كرد. پس از آزادي، ابتدا 25% سهام بانك ايرانيان را به سيتي بانك آمريكا فروخت و سپس در سال 1356 كليه سهام خود را به هژبر يزداني واگذار نمود و براي هميشه به پاريس نقل مكان كرد. «دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران» كتاب خاطرات ابتهاج را مورد نقد و بررسي قرار داده است. با هم مي‌خوانيم: خاطرات ابوالحسن ابتهاج به عنوان فردي كه در دوران حكومت سه پادشاه به امور مالي- بانكداري و برنامه‌ريزي اشتغال داشته و به تبع آن گفتني‌هاي بسياري درباره از دوران آخرين پادشاه سلسله قاجار و سپس پهلوي‌ها دارد، از جمله آثار پر كشش تاريخي براي همه اقشار، خاصه مديران اقتصادي، به حساب مي‌آيد. آنچه در دوران پهلوي دوم، ابتهاج را از اكثريت مديران متمايز مي‌ساخت، برخورد تند و حقارت‌آميزي بود كه وي با قاطبه مسئولان و نمايندگان مجلسين ملي و سنا داشت. علت چنين برخوردي آن بود كه ابتهاج در مقام رئيس سازمان برنامه و بودجه، آنان را فاقد صلاحيت و به قدرت رسيده براساس وابستگي سياسي مي‌دانست. مسئول برنامه‌ريزي كشور از سال بعد از كودتاي 28 مرداد مراحل رشد را در امور بانكداري و مالي طي كرده بود و كارشناسي زبده به حساب مي‌آمد؛ لذا خويشتن را در مقايسه با چنين مديراني كه هم به لحاظ دانش و هم فرهنگ و اخلاق بيش از حد نازل بودند، بسيار متفاوت مي‌يافت. عبدالمجيد مجيدي كه بعدها در جايگاه ابتهاج قرار گرفت در اين مورد مي‌گويد: «يك دفعه حكومت افتاد دست عده‌اي كه از ديد اكثريت غرب‌زده بودند و ايجاد شكاف كرد و اين شكاف روز به روز بيشتر شد. تا به آخر [اكثريت مردم باور داشتند] كه اين گروهي كه حكومت مي‌كنند يك عده آدمهايي هستند كه نه مذهب مي‌فهمند، نه مسائل مردم را مي‌فهمند.» (خاطرات عبدالمجيد مجيدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات گام نو، ص 44) در همين حال، مخالفان سرسخت ابتهاج همچون جعفر شريف‌امامي- كه با درجه علمي تكنيسيني به وزارت، نخست‌وزيري و رياست مجلس سنا رسيده بود و به آقاي 5 درصدي معروف گشت- علت بي‌اعتنايي ابتهاج به عناصر حكومتي دوران پهلوي دوم را توجه غيرمعمول به بيگانگان اعلام كرده‌اند: «معتقد به خارجي بود و ميل داشت كه كارها را با نظر آنها انجام بدهد و خيلي دست باز با آنها رفتار مي‌كرد و حال آن كه با ايراني‌ها خيلي شديد عمل مي‌كرد.» (خاطرات جعفر شريف امامي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات سخن، ص 182) وي همچنين در زمينه برخورد تند ابتهاج با دست‌اندركاران وقت مي‌افزايد: وكلا نسبت به او نظر خوبي نداشتند از او ناراضي بودند. از اين جهت (كه) خيلي تند و خشن با آنها رفتار مي‌كرد.» (همان، ص 174) چنانكه در خاطرات ابتهاج به صراحت آمده وي عامل اين «كوتاه قدي» مديران را، بي‌هويتي پهلوي‌ها و بويژه شخصيت متزلزل پهلوي دوم مي‌داند، اما وي در دوران مسئوليتش احتياط مي‌كند و هرگز خود را با منشأ اين مشكل درگير نمي‌سازد. شاه نيز كه از پشتيباني آمريكا از رئيس برنامه و بودجه كاملاً مطلع بود، جايگاه وي را محترم مي‌داشت. اما آنچه در نهايت موجب حذف كامل ابتهاج از قدرت شد يك اظهار نظر كارشناسانه بود كه نه به مذاق آمريكائيها خوش آمد و نه شاه آن را ‌پسنديد، ابراز مخالفت كارشناسانه رئيس سازمان برنامه و بودجه با اختصاص عمده درآمد نفت به خريد تسليحات در راستاي برنامه‌هاي نظامي آمريكا بحثي است كه در ادامه به تفصيل به آن خواهيم پرداخت. در اين ميان آنچه موجب مي‌شد تا ابتهاج هرگز به فكر انتقاد از منشأ داخلي بي‌هويتي مديران نيفتد، مشاهده سرنوشت تلخ مديراني بود كه در اين خاطرات بر توانمنديهاي آنان تأكيد شده است. به طور كلي بايد گفت در تاريخ پهلوي‌ها سرنوشت مرداني از دربار كه توانمندي آنان تهديدي براي شاه به حساب مي‌آمد بسيار آموزنده است. اين مردان كه به لحاظ فهم و درك از استاندارد دربار شاهنشاهي يعني شاه فراتر بودند و به سهولت با منويات و خواسته‌هاي غيرمنطقي حاميان شاه و شخص وي همراه نمي‌شدند (ولو با وجود وابستگيهاي پررنگ سياسي به قدرتهاي حامي سلطنت) از كينه و عداوت پهلوي‌ها مصون نمي‌ماندند. در ابتداي شكل‌گيري سلسله پهلوي، عجين شدن تداوم سلطه انگليس بر ايران و منابع نفتي آن با در قدرت بودن رضاخان، موجب گشت كه بسياري از عناصر داراي قابليتهاي فكري و مديريتي بيشتر همچون تيمورتاش، سردار اسعد، نصرت‌الدوله و... مستقيماً توسط منتخب لندن به قتل رسند يا مانند سيدضياءالدين طباطبايي مجبور به ترك كشور و همزيستي موقت با صهيونيستها در فلسطين شوند. اين رويه در دوران حكومت پهلوي دوم با شدت بيشتري دنبال شد و حتي اعضاي برجسته دربار همچون برادر شاه (عليرضا) نيز - كه بسياري وي را لايق‌تر مي‌دانستند- از آن مصون نماندند. آنچه چنين وضعيتي را موجب مي‌شد پيوند انحصاري استعمارگران با رأس هرم قدرت در حكومتهاي ديكتاتوري وابسته به عنوان بهترين راه تامين ثبات نسبي براي دستيابي به منافع حداكثري بود. در دوران پهلوي‌ها، انگليس و سپس آمريكايي‌ها بسياري از عناصر وابسته به خود را در ايران، آشكارا و بدون هيچ‌گونه پرده‌پوشي براي بقاي استبداد بي‌بديل مرتبط با خود قرباني مي‌نمودند. در حقيقت و براساس يك تحليل كلان، اين دولتها منافع حداكثري و سهل‌الوصول مورد نظر خود را صرفاً در پناه استمرار چنين حاكميت بومي ممكن مي‌پنداشتند. طبق اين نگاه، عناصر وابستة برخوردار از شخصيت علمي و سياسي هرچند مي‌توانستند تا حدودي منافع دولت انگليس و سپس آمريكا را تامين كنند، اما به دو دليل چندان مطلوب نبودند: 1- رقابت شديد قدرتها در جهان چند قطبي آن روز و تعجيل آنها براي رسيدن به اهداف سياسي با حركت كند اين عناصر در تعارض بود 2- به دليل صاحبنظر بودن، اين‌گونه افراد به سهولت زير بار تامين منافع حداكثري قواي خارجي نمي‌رفتند، يا برخي منويات را اصولاً نمي‌پذيرفتند. مقاومتهاي اينچنيني اين قشر از سياستمداران وابسته، نه از سر مخالفت با استيلاي قدرتهاي برتر بود، بلكه شناخت جامعه ايران و آگاهي آنان از مسائل روز موجب مي‌شد كه بسياري از دستورات را در تعارض با منافع بلند مدت همين قدرتها ارزيابي كنند و لذا در اين دوران شاهديم كه افرادي از اين دست به عنوان يك كارشناس بومي متمايل به قدرت انگليس يا آمريكا بارها به مخالفت با زياده خواهيهاي مخرب و تهديد كننده آنها برخاسته‌‌اند. از زمان پيدايش استعمار نو و باز شدن پاي آن به ايران، تاريكترين مقاطع از تاريخ اين مرز و بوم را بايد ايامي قلمداد كرد كه سلطه‌گران خارجي با تمام توان به حمايت از استبداد داخلي پرداختند. در چنين شرايطي تحمل فضاي سياسي حتي براي ديگر عوامل تشكيلاتي و شناخته شده سلطه‌گران نيز بسيار دشوار مي‌شد. به طور قطع انزواي عناصر شناخته شده فراماسونري چون عبدالله انتظام، علي اميني و ... از يك سو مرگ ذلت بار و عبرت‌آموز افرادي چون احمد آرامش و ... از سوي ديگر در اواخر حكومت پهلوي ناشي از جزميت عزم قواي بيگانه سلطه بر ايران در حمايت از انتخاب خود بود. در چنين موقعيتهايي حتي عناصر فكري و برجسته تشكيلات قدرتمندي چون فراماسونري- كه به صورت سازمان يافته در جهت تحكيم پايه‌هاي فرهنگي، سياسي و اقتصادي غرب در ايران تلاش مي‌كردند- نتوانستند مبتني بر همان اصول خود ايفاي نقش كنند. شايد اين واقعيت در بررسي و تجزيه و تحليل امروز تاريخ پژوهان براي بسياري به سهولت قابل پذيرش نباشد كه چرا انگليسي‌ها رضاخان قلدر را بر ديگر وابستگان خود چون سيدضياءالدين طباطبايي كه فردي مطلع از مسائل روز و در ضمن كاملاً شيفته وابستگي به انگليس بود و اين شيفتگي و حتي واله و شيداي لندن بودن را نه در خلوت، بلكه در مكتوبات خود در روزنامه‌ «رعد» با صراحت عنوان مي‌داشت ترجيح ‌دادند. متاسفانه به اين حد هم بسنده نمي‌شد، به اين انتخاب فاجعه‌بار اجازه مي‌دادند تا در صورت لزوم ديگر عناصر وابسته صاحب نظر و صاحب رإي را آن‌گونه كه رسم ديكتاتوران است ببلعد. به طور قطع، مطالعه عميقتر شرايط زماني و دلايل شتابزدگيهاي ناشي از رقابت شديد قدرتها در ايران به عنوان اقليمي بسيار حياتي براي آنان - كه از حوصله اين مكتوب خارج است - چرايي اين‌گونه انتخابها را روشن‌تر مي‌سازد. در خاطرات آقاي ابوالحسن ابتهاج اشاراتي به سرنوشت شوم ديگر ايادي وابسته به بيگانگان در زمان حكومت پهلوي اول و دوم شده است كه مي‌تواند در شناخت بهتر دولتهاي انگليس و آمريكا مؤثر باشد. براي نمونه، وي سرنوشت احمد آرامش را – كه با اتكا به لندن در سال 1336 جرياني را در كشور راه‌اندازي كرد و نام آن را «گروه ترقي‌خواه» نهاد تا بهتر بتواند منافع دولت فخيمه را تأمين كند- اين‌گونه توصيف مي‌نمايد: «... در ملاقات آن روز آرامش يك نسخه از شبنامه‌اي را كه منتشر كرده بود به من داد. در اين شبنامه آرامش از حكومت شاه سخت انتقاد كرده و چنين نظر داده بود كه رژيم سلطنتي بايد به جمهوري تبديل شود. از او پرسيدم كه چطور دست به چنين اقدامات خطرناكي زده است. او جواب داد رونوشت تمام مدارك را در يكي از بانكهاي سوئيس به وديعه نهاده و دستور داده است كه آنها را پس از مرگش منتشر كنند و دستگاه هم از اين موضوع مطلع است. پس از اين ملاقات ديگر از آرامش خبري نشد تا اينكه چندي بعد اطلاع پيدا كردم كه در يكي از پارك‌هاي شهر به طرف پاسباني تيراندازي كرده و توسط مامورين انتظامي به قتل رسيده است. با آشنايي كه با احوال آرامش داشتم يقين دارم كه او اهل اسلحه و تيراندازي نبود... آرامش شوهر خواهر شريف‌امامي بود و يك زماني در حزب دمكرات، وابسته به قوام‌السلطنه، فعاليت داشت و روزنامه «ديپلمات» را نيز منتشر مي‌كرد و بعد در كابينه قوام‌السلطنه هم به وزارت رسيد.» (ص484) شاه از طريق تك تيراندازان ساواك مغز احمد آرامش را در پارك متلاشي كرد، چون دولت انگليس اجازه قرباني شدن يكي از عوامل بلندپايه‌اش را در پيش پاي ديكتاتور، داده بود. سرنوشت رقت‌بار احمد آرامش كه براي چند سال سازماندهي مديران وابسته به لندن را به عهده داشت اين پيام روشن‌ را به همه نيروها همچون ابتهاج منتقل مي‌ساخت كه قدرتهاي خارجي مسلط بر كشور حاضر نيستند حتي كمترين نسيم دمكراسي غربي در ايران بوزد؛ زيرا ديكتاتور انتخابي نحيفتر از آن بود كه بتواند نسيمي را تاب آورد. خاطرات آقاي ابوالحسن ابتهاج به عنوان عنصري توانمند و در عين حال شناخته شده براي انگليسي‌ها و سپس آمريكايي‌ها، بخوبي كانون و محور سياستهاي اين كشورها را كه بعدها، بويژه در پي قيام سراسري ملت ايران عليه ديكتاتوري دست نشانده، از آن برائت مي‌جستند، روشن مي‌سازد. به عبارت ديگر، اظهارات رئيس سازمان برنامه و بودجه اين حقيقت را كاملاً آشكار مي‌سازد كه نه تنها دولتهاي انگليس و آمريكا بر جزئيات نحوه حكومت سياه پهلوي‌ها اشراف داشتند، بلكه زمينه‌هاي بسط و گسترش ديكتاتوري را هم فراهم مي‌ساخته‌اند. آقاي ابتهاج برخلاف برخي سياستمداران فعال آن دوران كه به انتخاب انگليس و آمريكا به صورت اصولي و منطقي منتقد بودند و طبعاً مورد غضب شاه واقع مي‌شدند، هرگز در چنين مسيري قرار نمي‌گيرد، بلكه كاملاً از در دوستي با محمدرضا برمي‌آيد. اما زماني كه وي به عنوان كارشناس و اقتصادداني برجسته در جلسات مختلف به انتقاد از اختصاص عمده درآمدهاي نفتي به خريد تسليحات مي‌پردازد بسرعت حمايت حاميان خارجي خود را از كف مي‌دهد. لذا شاه نيز كه همواره از توانمندي ابتهاج نگران بود، فرصت را مغتنم مي‌شمرد و توسط يك عنصر شناخته شده وابسته به انگليس يعني آقاي شريف امامي وي را عزل مي‌نمايد. آقاي ابتهاج در اين باره مي‌گويد: «آنگاه با شدت از نظر مستشاران نظامي آمريكا در ايران انتقاد كردم و گفتم هر سال هنگامي كه بودجه ارتش ايران براي سال بعد منتشر مي‌شود و من با افزيش هزينه مخالفت مي‌كنم و نظر خود را به شاه ابراز مي‌دارم شاه جواب مي‌دهد مقامات نظامي آمريكا در ايران حتي اين افزايش را هم كافي نمي‌دانند. با عصبانيت گفتم محض رضاي خدا ترتيبي بدهيد كه اينگونه تناقض گويي بين مقامات مختلف آمريكا روي ندهد. اظهارات من بحدي با شدت و حرارت بيان مي‌شد كه خداداد فرمانفرمائيان بلافاصله به همسرم آذر تلفن كرد و گفت كار فلاني تمام است. شايد حق با او بود زيرا بفاصله چند روز انتقال اختيارات مديرعامل سازمان برنامه به نخست‌وزير... صورت گرفت.»(ص445) مخالفت آقاي ابتهاج و برخي كارشناسان ديگر وابسته به غرب با اختصاص عمده درآمد نفت به خريد تسليحاتي كه آمريكا نياز داشت در ايران انباشت شود عمدتاً ناشي از دلسوزي وي براي خود آمريكايي‌ها بود، زيرا اين عملكرد زورگويانه را به نفع منافع درازمدت واشنگتن تشخيص نمي‌دادند. وي در اين مورد به صراحت به آمريكاييان مي‌گويد: «در زمستان 1341 وقتي از زندان بيرون آمدم چند نفر از اعضاي سفارت آمريكا در تهران از من درخواست ملاقات كردند... صورت جلسه اين ملاقات بعداً بصورت گزارش به وزارت خارجه ارسال شد كه در اينجا قسمتي از آن درج مي‌گردد.- به وزارت خارجه- از سفارت آمريكا در تهران- تاريخ : 19 ژانويه 1963- موضوع: اظهارات ابتهاج در مورد اصلاحات ارضي و توسعه اقتصادي- در تاريخ دهم ژانويه ابوالحسن ابتهاج، طي ملاقاتي با چند تن از مقامات سفارت آمريكا در تهران اظهار داشت كه به نظر او ايران بطور يقين در آينده نزديكي با يك بحران شديد سياسي- اقتصادي روبرو خواهد شد، چون دولت بجاي اين كه درآمد نفت راصرف برنامه عمراني بكند به تشويق دولت آمريكا قسمت عمده درآمد نفت را به مصرف خريد اسلحه‌هايي مي‌رساند كه به آن احتياج ندارد.» (ص540) اما ظاهراً آمريكايي‌هاي سرمست از امكاناتي كه بعد از كودتاي 28 مرداد در ايران در اختيارشان قرار گرفته بود به هيچ وجه حاضر نبودند اين نظرات كارشناسانه دوستان خود در ايران را بشنوند. علينقي عاليخاني - وزير اقتصاد دهه 40 - كه از معترضان نه چندان جدي سياستهاي يكطرفه واشنگتن به حساب مي‌آيد در اين رابطه مي‌گويد: «اما چيزي كه در اين ميان پيش آمد اين بود كه پس از 28 مرداد مقامهاي آمريكايي يك غرور بي‌اندازه پيدا كردند و دچار اين توهم شدند كه آنها هستند كه بايد بگويند چه براي ايران خوب است يا چه برايش بد است و اين خواه ناخواه در هر ايراني ميهن پرست واكنشي ايجاد مي‌كرد.» (خاطرات دكتر علينقي عاليخاني، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، نشرآبي، چاپ دوم، ص 131) وي همچنين در مورد فشار آمريكا براي خريد بيشتر اسلحه و تجهيزات پيشرفته تسليحاتي مورد نياز آنان و تاثيرات مخربي كه اين امر بر مسائل عمراني كشور داشت مي‌گويد: «هرچند يك بار همه را غافلگير مي‌كردند و طرحهاي تازه‌اي براي ارتش مي‌آوردند كه هيچ با برنامه‌ريزي درازمدت مورد ادعا جور در نمي‌آمد. در اين مورد هم يك باره دولت خودش را مواجه با وضعي ديد كه مي‌بايست از بسياري از طرحهاي مفيد و مهم كشور صرفنظر نمايد تا بودجه اضافي ارتش را تامين كند.» (همان، ص212) تأكيد افرادي چون آقاي ابتهاج بر رسيدگي به وضع مردم و غفلت نكردن از اين مهم كه كاستن شديد از بودجه عمراني كشور موجب افزايش تنفر مردم از آمريكا و انگليس مي‌شود نه تنها ماهيت مخالفت جويانه با سلطه آمريكا نداشت، بلكه كاملاً از موضع دلسوزي بيان مي‌شد و برخي كارشناسان آمريكايي نيز بر آن صحه مي‌گذاشته‌اند: «در پائيز همان سال (1340) براي شركت در كنفرانس بين‌المللي صنعتي سانفرانسيسكو، كه توسط مؤسسه تحقيقات استانفورد برگزار مي‌شد، عازم ايالات متحده شدم تا بنا به دعوت رؤساي كنفرانس نطقي ايراد كنم. من در اولين كنفرانس صنعتي سانفرانسيسكو، كه در سال 1336 تشكيل شد، نيز شركت داشته و مطالبي در مورد فعاليتهاي ايران در زمينه عمران اقتصادي بيان كرده بودم. نطق من بحدي در «هنري لوس» كه رئيس كنفرانس و بنيان‌گذار و سردبير انتشارات تايم- لايف بود، اثر كرد كه تصميم گرفت عنوان نطق مرا، كه «در ايران دارد دير مي‌شود» بود، موضوع كنفرانس قرار بدهد. بيانات من در كنفرانس سال 1336 از اين قرار بود كه ايران تحت فشار كمونيسم شوروي قرار گرفته است و تا دير نشده بايد سطح زندگي مردم را بالا ببرد» (ص485) اما اين‌گونه نظرات نه تنها موجب نشد به وضع مردم ايران توجه شود، بلكه با اعطاي امتيازاتي به اتحاد جماهير شوروي تصور شد زمينه تحريكات آنان كاملاً منتفي شده است؛ بنابراين بدون كمترين نگراني، سياست كسب منافع حداكثري با اتكا به يك حكومت ديكتاتوري غيرقابل تصور ادامه ‌يافت. افرادي چون آقاي ابتهاج در حالي كه خود شاهد تأسيس ساواك توسط آمريكا و انگليس براي سركوب هر اعتراضي توسط شاه بودند، به حاميان پهلوي دوم نبود دمكراسي! در ايران را يادآور مي‌شوند: «از جمله كساني كه از زندان به آنها نامه نوشتم يكي جرج مگي بود كه در دولت كندي بار ديگر به معاونت وزارت خارجه آمريكا منصوب شده بود... در يك قسمت از نامه خود به مگي نوشتم: ... آمريكا بطور آشكار از دولت ايران حمايت نموده است و اين موضوعي نيست كه من يا هر ايراني وطن‌پرستي نسبت به آن اعتراض كند اما چيزي كه باعث تاسف است و حتي مي‌توان آن را يك فاجعه دانست اين است كه دولت شما خود را با وضعيتي در ايران آلوده كرده است كه مخالف روش و سنتهاي آمريكاست منجمله فساد، ظلم، بي‌اعتنايي به حقوق بشر و فقدان محاكمي كه بطور عادلانه به اتهامات افراد رسيدگي كنند... باعث تاسف است كه دولت شما در گذشته نسبت به اين وضع آگاهي كامل داشت ولي عمداً چشمهاي خود را بست و در نتيجه آمريكايي‌ها كه يك وقتي بدون اينكه يك شاهي به ايران كمك كرده باشند مورد علاقه، احترام و اطمينان (ايرانيها) بودند امروز مورد تنفر بسياري از ايرانيها هستند و اكثر هموطنان من نسبت به آمريكائيها اعتماد ندارند... آمريكا نبايد هيچگونه ترسي داشته باشد از اينكه به دولت ايران و در صورت لزوم به مردم ايران اعلام كند كه ديگر از حكومت منفوري كه نزد دوستان و متفقين خود بي‌اعتبار است حمايت نخواهد كرد. چنين تصميم قاطعانه و شجاعانه‌اي وضع (ايران) را آناً تغيير خواهد داد.» (ص508) مشكل افرادي چون آقاي ابتهاج در تاريخ ايران و حتي هم‌اكنون آن است كه نفس وابستگي را مي‌پذيرند، اما نسبت به تبعات بلند مدت آن از خود واكنش نشان مي‌دهند. به طور قطع وابستگيها در جهان كنوني داراي مراتبي است، اما پيوند نظامهاي ديكتاتوري با قدرتهاي سلطه‌گر صرفاً با انگيزه غارت بي‌قيد و شرط منافع يك كشور صورت مي‌پذيرد؛ بنابراين به منظور تامين اين منافع حداكثري، ميزان وابستگي در بالاترين مراتب ممكن قرار مي‌گيرد. آمريكا در حالي‌كه در كشور خود سخن از حقوق بشر به ميان مي‌آورد در ايران پليس مخفي مخوفي براي شاه ايجاد مي‌كند تا هرگونه آزادي مشروع را در كشور از همگان سلب نمايد. در واقع صرفاً از اين طريق است كه كاخ سفيد مي‌تواند همه درآمد نفت ملت ايران را به خود اختصاص دهد و كسي را ياراي اعتراض نباشد؛ 75 درصد جمعيت ايران در روستاها بدون برخورداري از كمترين امكانات رفاهي و اوليه انساني، در فقر مطلق زندگي كنند و هيچ كس را جرئت آن نباشد كه بگويد چرا ‌بايد پول اين ملت فقير تماماً صرف خريد سلاحهايي شود كه آمريكا براي تسلط خود بر جهان به آن نياز دارد. وزير اقتصاد دهه چهل در زمينه بي‌توجهي كامل به روستاييان مي‌گويد: «حرف من اين بود كه ما دولت شهرنشينان ايران هستيم يا دولت همه مردم ايران؟ هويدا رسماً به من گفت، نه من اول دولت شهرنشينان هستم به خاطر اينكه آنجايي كه شلوغ مي‌شود، شهرهاست» (خاطرات دكتر علينقي عاليخاني، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، نشر آبي، چاپ دوم، ص191) بنابراين اگر امكانات ناچيزي به شهرها اختصاص مي‌يافت به دليل ترس از شورشهاي احتمالي بود وگرنه دولت وابسته اولين هدفش تأمين منافع حداكثري دولي بود كه در روي كار آمدنش نقش داشتند. دولت استعمارگر نيز كاملاً آگاهانه افرادي را برمي‌گزيد كه علاوه بر بي‌هويتي و نداشتن علقه ملي جزو فاسدترين‌ها نيز به حساب آيند. شايد در اين زمينه آنچه معاون وزير خارجه به آقاي ابتهاج اظهار مي‌دارد گوياتر از هر مطلب ديگري باشد: «در ملاقات با او (راجراستيونز، معاون وزير خارجه انگليس) وضع ايران را تشريح كردم و گفتم شما و آمريكائيها با پشتيباني از روش حكومت ايران مرتكب گناه بزرگي مي‌شويد چون مي‌دانيد چه فسادي در ايران وجود دارد. مي‌دانيد كه مردم ناراضي هستند ولي حمايت شما است كه باعث ادامه اين وضع شده است و نتيجتاً تمام مردم ايران نسبت به انگليس و آمريكا بدبين شده‌اند... استيونز در جواب من گفت درست است كه اوضاع و احوال ايران رضايت‌بخش به نظر نمي‌آيد ولي بقول ما «شيطاني كه مي‌شناسيم از شيطاني كه نمي‌شناسيم بهتر است». (ص527) آنچه به صراحت از اين گفت‌وگو ايفاد مي‌شود اين كه صرفاً يك شيطان قادر خواهد بود منافع نامشروع بيگانگان را به خوبي تامين كند، بنابراين وقتي آنها نه تنها محمدرضا، بلكه خانواده پهلوي را از ابتدا در كنترل داشته‌اند و شناخت لازم را از آنان دارند، به چه دليل شيطان ديگري را ترجيح دهند؟ با وجود چنين صراحتي از سوي مقامات آمريكا و انگليس در حمايت آگاهانه از شاه و اينكه اصولاً مي‌دانند او منشأ همه فسادها در ايران است ولي همچنان بهترين انتخاب براي اين دولتها به حساب مي‌آيد، چرا آقاي ابتهاج براي تغيير وضع ايران و ايراني باز به همين كشورها متوسل مي‌شود؟ در همين حال آقاي ابتهاج مي‌كوشد از خود يك چهره مخالف با دخالت بيگانگان در امور كشور ترسيم كند: «در تابستان سال 1334 «چي‌پين» سفير آمريكا در تهران به شاه پيشنهاد مي‌كند كه دولت بجاي اين كه عايدات نفت را به كارهاي عمراني تخصيص بدهد آن را مانند ساير درآمدهاي دولت به بودجه‌ عادي ببرد و براي اجراي برنامه‌هاي عمراني از خارج وام بگيرد. وقتي شاه پيشنهاد سفير آمريكا را با من در ميان گذاشت گفتم چي‌پين غلط مي‌كند. سفير آمريكا چه حقي دارد چنين جسارتي بكند...» (ص367) وي در جاي ديگري از اينكه يك عنصر جزء سفارت آمريكا مي‌تواند به طور علني به جابجايي مسئولان عالي‌رتبه كشور اقدام كند متاسف است: «دوئر (وابسته سفارت آمريكا) با اين كه سمت بي‌اهميتي در سفارت آمريكا داشت توانسته بود خود را به نحوي در محافل تهران جلوه بدهد كه مقامات دولتي او را شخص فوق‌العاده مؤثري در سياست آمريكا مي‌دانستند... مداخله اين شخص در امور داخلي ايران بحدي بود كه امروز كسي نمي‌تواند باور كند چگونه عضو كوچك يك سفارت خارجي مي‌توانسته در بردن و آوردن مأمورين عاليمقام ايران اينگونه علني مداخله كند.‌» (ص 246) آقاي ابتهاج همچنين در روايت ديگري شمه‌اي از دخالتهاي گسترده اين عنصر دون پايه سفارت آمريكا را در امور داخلي ايران به نقل از علاء بيان مي‌كند، اما چون هر مخالفت و مبارزه‌اي با حكومت پهلوي و سلطه‌ آمريكا را در آن ايام با برچسب «كمونيسم» و «ماركسيسم» سركوب مي‌ساختند، ايشان نيز كه تربيت شده همان فرهنگ است در مورد آيت‌الله كاشاني از اين تعابير استفاده مي‌نمايد: «علا به ديدن (آيت‌الله) كاشاني مي‌رود. كاشاني مي‌گويد پسره‌اي به اسم دوئر نزد من آمده و با نهايت بيشرمي اظهار مي‌كند ما تصميم گرفته‌ايم رزم‌آرا را روي كار بياوريم و شما بايد از او پشتيباني كنيد. سيد از اين عمل گستاخانه به شدت گله مي‌كند و مي‌گويد اين وضع قابل تحمل نيست و من بالاخره مجبور مي‌شوم كمونيست بشوم.» (ص250) در حالي‌كه در اين گونه نقل قولها آقاي ابتهاج به عنوان فردي به شدت متأسف و متأثر از دخالت آمريكايي‌ها در امور داخلي ايران ظاهر مي‌شود، در برخي فرازهاي ديگر كه اين دخالتها در چارچوب حمايت از شخص وي بروز مي‌يابد نه تنها كمترين حساسيت و مخالفتي نشان نمي‌دهد بلكه ظاهراً برايش بسيار عادي نيز جلو‌ه‌گر مي‌شود. براي نمونه زماني، كه آمريكايي‌ها به آقاي ابتهاج پيشنهاد نخست‌وزيري مي‌دهند هرگز اين بحث به ميان نمي‌آيد كه چرا بايد آمريكائيها نخست‌وزير ايران را تعيين كنند، در حالي‌كه براساس قانون اساسي نخست‌وزير مي‌بايست توسط نمايندگان مجلس انتخاب مي‌شد: «تقريباً يكسال بعد، در تابستان سال 1342، ياتسويچ يكبار ديگر بديدن من آمد، قضاياي 15 خرداد كه منجر به تبعيد آيت‌الله خميني از ايران شد تازه پيش آمده بود و اوضاع مملكت ناآرام بود. گفت آمده‌ام از شما سئوال كنم آيا حاضريد نخست‌وزيري را قبول كنيد؟ گفتم شما از طرف چه كسي چنين سئوالي مي‌كنيد؟ جواب داد واشنگتن از من خواسته موضوع را با شما در ميان بگذارم. گفتم اگر موفق شوم در چنين اوضاع بحراني خدمتي انجام دهم قبول مي‌كنم ولي شرائطي دارم. آنوقت شرائط خود را مطرح كردم. به ياتسويچ گفتم شرط اول من آنست كه هيچ يك از وزراء حق نخواهند داشت مستقيماً پيش شاه بروند و از شاه دستور بگيرند. رابطه شاه با دولت فقط توسط شخص نخست‌وزير خواهد بود. شرط دوم اينست كه نبايد قسمت عمده درآمد مملكت خرج ارتش و خريد اسلحه ‌شود. در عين حال نبايد دول همسايه را ترساند زيرا اين امر موجب رقابت در خريد اسلحه مي‌شود... ياتسويچ پس از شنيدن شرائط من رفت و چون هيچ يك از شرائط من مطابق سليقه آمريكايي‌ها نبود ديگر از او خبري نشد.»(ص 526) بي‌ترديد، اگر آقاي ابتهاج با نفس دخالت بيگانگان در امور داخلي كشور مخالف بود و آن را تحقير كننده ملت ايران مي‌دانست در پاسخ سفير آمريكا بايد قوانين كشور را يادآور مي‌شد. نه اينكه براي پذيرش نخست‌وزيري خود شروطي را اعلام كند كه در قانون اساسي به بهترين وجه ملحوظ شده بود ايشان مي‌بايست به سفير آمريكا يادآور مي‌شد كه اين كشور داراي قانون اساسي است و بهتر است اين قانون مورد احترام قرار گيرد. برخي فرازهاي ديگر خاطرات آقاي ابتهاج گوياي اين واقعيت است كه ايشان به عنوان عنصري مورد اعتماد انگليس و آمريكا بعد از كودتاي 28 مرداد به رياست سازمان برنامه و بودجه منصوب مي‌شود. متأسفانه دخالت بيگانگان در اين زمينه‌ها هرگز با اعتراض اين فرد كه مدعي است به دخالت بيگانه در امور كشور حساسيت دارد مواجه نمي‌شود: «شانزده ماه از كار من در صندوق گذشته بود كه وقايع 28 مرداد 1332 پيش آمد با توجه به اين كه هشت ماه از قراردادم با صندوق باقي مانده بود تصميم گرفتم در انقضاي مدت به ايران مراجعه كنم... بطوري كه اسناد وزارت خارجه آمريكا نشان مي‌دهد در پائيز سال 1332 يعني تقريباً يك سال قبل از مراجعتم به تهران، هندرسن طي تلگرامي به وزير خارجه گزارش مي‌دهد كه او، در طي ملاقاتهائي كه با شاه و زاهدي داشته، مكرراً اهميت بازگشت مرا به ايران تأكيد كرده و تذكر داده است كه ابتهاج مي‌تواند در اصلاح و بهبود وضع مالي ايران مؤثر باشد.» (ص 293) همچنين آقاي ابتهاج نظر دولت انگليس را در مورد خود اين گونه منعكس مي‌سازد: «استيونز (سفير انگليس در گزارشي به وزارت خارجه كشورش) مي‌نويسد: من معتقد هستم منافع ايران در درازمدت ايجاب مي‌كند كه ابتهاج در شغل خود باقي بماند و به كارش ادامه بدهد، و به نظر من چنانچه ما حربه به دست كساني كه خواستار بركناري ابتهاج هستند بدهيم نه فقط به ايران بلكه به منافع انگليس هم لطمه زده‌ايم.» (ص 355) برخي فرازهاي ديگر خاطرات آقاي ابتهاج نشان از آن دارد كه در مورد قرار گرفتن ايشان در جايگاه حساس رئيس سازمان برنامه و بودجه هر دو قدرت سلطه‌گر قديم و جديد توافق داشته‌اند و برخلاف آنچه وي در اين خاطرات از حساسيت خود به برخوردهاي ضدايراني اين دولتها و مقابله با آنها ترسيم مي‌كند، در موقعيتهاي مختلف در برابر تعدي اين دولتها به منافع ملت ايران مماشات مي‌نموده است. براي نمونه در مورد ادامه فعاليتهاي بانك شاهي در خصوص انقضاي مدت امتيازنامه آن آقاي ابتهاج مدعي است در مقام رياست بانك ملي اطلاع نداشته است كه اين بانك همچنان از مزاياي استعمارگرانه بهره مي‌برده است:« يكي ديگر از موارد اختلاف من با بانك شاهي در خصوص انقضاي مدت امتيازنامه بانك مزبور در ايران بود. چنانكه در فصل دوم گفته شد، هنگام انقضاي مدت اعتبار مراتب را به اطلاع وزارت دارايي رساندم و وزير دارائي وقت نيز موضوع را به والتر رئيس بانك شاهي در ايران ابلاغ نمود... من تصور مي‌كردم كه نظر بانك ملي، كه مورد تائيد دولت نيز بود بموقع اجرا گذاشته شده است، ولي چندين سال بعد از انقلاب 1357 در لندن اطلاع پيدا كردم كه در اثر اقدامات سفارت انگليس هيئت دولت نظر بانك شاهي را قبول كرده بود و چون وصول ماليات و عوارض گمركي مربوط به وزارت دارايي بود من در آن موقع از تغيير تصميم دولت اطلاع پيدا نكردم.» (ص195) همچنين موضع آقاي ابتهاج درباره نظارت برعملكرد انگليسي‌ها در شركت نفت و پافشاري نكردن بر تأمين منافع ملت ايران از جمله موارد ديگري است كه در خاطرات منعكس شده است: «نكته ديگر كه آن روز به فريزر (رئيس هيئت مديره شركت نفت ايران و انگليس) تذكر دادم اين بود كه عده زيادي از ايرانيان نسبت به حسابهاي شركت نفت ايراد دارند و مي‌گويند معلوم نيست سهم دولت ايران (كه در آن زمان 20 درصد از منافع خالص بود) بر پايه صحيحي حساب شده باشد و اضافه كردم كه بسيار بجا خواهد بود كه براي رفع اين ايراد و ايجاد اطمينان خاطر در مردم ايران، كه در مؤسسه شما شريك هستند، حسابها و دفاتر شركت را در اختيار دولت ايران بگذاريد، او در جواب اين جمله را ادا كرد: مگر از روي نعش من رد شوند.» (ص174) در پاسخ به اين برخورد زورگويانه و تعدي انگليسي‌ها آقاي ابتهاج سكوت اختيار مي‌كند و اجازه مي‌دهد آنها بدون هيچ‌گونه كنترلي نفت را به هر ميزان كه مايل باشند استخراج و صادر كنند و هيچ مرجع ايراني بر چگونگي و حجم صادرات نظارت نداشته باشد. طبعاً با توجه به اين‌گونه مسائل اساسي است كه مي‌توان به علت موافقت سفارت لندن با باقي ماندن ايشان در پست رياست سازمان برنامه‌ و بودجه پي برد و نه در برخورد وي با برخي اعمال تبعيض‌آميز و نژادپرستانه انگليسي‌ها در ايران: «هنگامي‌كه عمارت جديد بانك در ميدان توپخانه بجاي عمارت قديم ساخته شد، و در نخستين روزي كه به آنجا نقل مكان كرديم به دستشويي رفتم و با حيرت ديدم روي در دستشويي كاغذي الصاق و اين عبارت روي آن نوشته شده است: «فقط براي اروپائيها.» وارد دستشويي شدم و با داد و فرياد نسبت به اين رفتار اهانت‌آميز اعتراض كردم. مسئولين امر بعداً توضيح دادند كه البته منظور ما شما نبوديد. اگرچه از فردا آن كاغذ برداشته شد ولي تا روزي كه من در بانك شاهي بودم، و با وجود تذكر من، هيچيك از ايرانيان از آن دستشويي استفاده نمي‌كردند.» (ص26) هرچند جاي خوشوقتي است كه آقاي ابتهاج دستكم در برابر اين‌گونه برخوردهاي تحقيرآميز واكنش نشان مي‌داده است، اما آيا اين تحقير بالاتر است كه بيگانگان منابع و ثروت كشور را تاراج كنند و اجازه ندهند كه دولت ايران هيچ‌گونه كنترلي برآنها داشته باشد يا محروم كردن ايرانيان از استفاده از يك دستشويي خاص؟! به طور قطع مديران وابسته از نظر ‌هويت و ‌شخصيت‌ بسيار كمتر از آن بودند كه حتي به برخوردهاي تحقير‌آميز از نوع دوم واكنش نشان دهند و چنانكه اشاره شد آقاي ابتهاج به دليل شأني كه به لحاظ كارشناسي و خانوادگي براي خود قائل بود اين‌گونه رفتارهاي نژادپرستانه را تحمل نمي‌كرد، اما مي‌دانست كه بايد حد خود را بشناسد و از آن فراتر نرود، كما اينكه وقتي كه از حد خود كمي فراتر رفت بلافاصله حمايت آمريكائيها را از دست داد: «... مذاكرات مفصلي در وزارت خارجه با «جرج مگي»، معاون وزارت خارجه آمريكا و رئيس اداره يونان، تركيه و ايران و نيز معاونش «جان جرنيگن» به عمل آمد... (گفتم) ما مي‌خواهيم با پول خودمان برنامه‌اي(هاي) عمراني را اجرا كنيم و درآمد نفت را هم براي اين كار كنار مي‌گذاريم. اين درآمد نمي‌تواند هم اين منظور را تامين كند و هم به بودجه ارتش برسد. بنابراين اگر شما مي‌خواهيد ارتش ايران بزرگتر باشد آنوقت بايد خودتان هزينه آن را بپردازيد.» (ص248) آقاي ابتهاج تا قبل از اعلام اين نظر كارشناسانه كه ناشي از وضعيت بحراني معيشت مردم ايران و شرائط سياسي انفجارآميز آن بود، با آمريكائيها در ايران مماشات و برخورد تحقيرآميز آنان را به نوعي تحمل مي‌كرد. براي نمونه: «زمان نخست‌وزيري زاهدي براي جلب رضايت خاطر سفارت آمريكا تصميم گرفتند ساختن سد كرج را بدون مناقصه به شركت آمريكائي ماريسن نودسن بدهند و هزينه آن را از بانك «صادرات- واردات (اكسيم بانك)» آمريكا قرض كنند. بطور كلي وامي كه «اكسيم بانك» مي‌داد به اين شرط بود كه كليه امور مهندسي و اجرائي طرح منحصراً به وسيله متخصصين، مهندسين و شركتهاي آمريكايي انجام شود... يك روز گزارش دادند... شخصي را كه شما براي نظارت امور مالي سد فرستاده‌ايد (يعني دانشپور، ناظر مالي سازمان برنامه) موجب شكايت موريسن نودسن شده است بطوري كه مي‌گويند ادامه اين رفتار دانشپور باعث خواهد شد كه آنها از كار خود دست بكشند. گفتم به آنها بگوئيد اگر مي‌خواهند بروند كسي مانع رفتن آنها نخواهد شد و من هم از اين حرفها نمي‌ترسم... چندي بعد شاه گفت كار اين شخص (دانشپور) را از سد كرج تغيير بدهيد... ناچار گفتم او را به قسمت ديگري از سازمان برنامه منتقل كنند.» (صص 9-368) همان‌گونه كه از خاطرات آقاي ابتهاج برمي‌آيد ايشان هرگز با خلافكاريهاي اين‌گونه كه قطعاً تحميل شرايط ناعادلانه بر ملت ايران به حساب مي‌آيد مخالفت جدي نمي‌كرده است. واگذاري پروژه‌هاي عظيم به آمريكا بدون مناقصه، پذيرش شرايط تحقيرآميزي چون عدم دخالت ايرانيان حتي در امور اجرايي چنين پروژه‌هاي بزرگ كه به معني جلوگيري از انتقال دانش فني است، عزل ناظر مالي ايراني به دستور آمريكائيها و... بيانگر اين واقعيت تلخ‌اند كه آقاي ابتهاج در ارتباط با عملكرد آمريكائيها در ايران هرگز آن دقت كارشناسانه‌اي را كه از خود ترسيم مي‌كند، اعمال نمي‌كرده است؛ بنابراين حمايت آمريكائيها از وي نيز بي‌دليل نبوده است. نكته ديگري كه در خاطرات آقاي ابتهاج حائز اهميت مي‌نمايد، شجاعت وي در ترجيح تلويحي قاجار بر پهلوي‌هاست. به طور كلي در مسير تاريخ‌نگاري كشور عليه بي‌لياقتي‌ها و خوشگذراني‌هاي قاجار فضايي ايجاد شده كه كسي حتي جرئت مقايسه پهلوي‌ها با آنان را نداشته است، اما رئيس سازمان برنامه و بودجه در دهة 30، تنها كسي از نزديكان به دربار پهلوي است كه با ذكر شاخص‌هاي دقيق، عملكرد پهلوي‌ها را در قياس با پادشاهان بي‌كفايت قاجار بسيار قابل تأمل مي‌داند. براي نمونه وي در مورد قرارداد دارسي كه در تاريخ از آن به عنوان عملكرد ننگين قاجار ياد مي‌شود، مي‌گويد: «رضاشاه در سال 1312 ناگهان تصميم گرفت كه قرارداد امتياز نفت را، كه در سال 1901 بين دولت ناصرالدين‌شاه قاجار و ويليام دارسي انگليسي بسته شده بود، فسخ كند... سپس به دستور رضاشاه تقي‌زاده قرار دادي با شركت نفت ايران و انگليس امضاء كرد و به موجب آن، همان امتياز براي 32 سال ديگر تجديد شد و اين قرارداد به تصويب مجلس شوراي ملي هم رسيد، در صورتي‌كه قرارداد سابق به تصويب مجلس نرسيده بود. گذشته از اين طبق قرارداد سابق، در انقضاي مدت امتيازنامه تمام دستگاههاي حفر چاه بلاعوض به مالكيت ايران در مي‌‌آمد و حال آنكه در قرارداد جديد اين ماده حذف شد.»(ص234) بنابراين براساس اين مستند تاريخي آقاي ابتهاج عملكرد رضاخان را به مراتب ذلت‌بارتر از ناصرالدين شاه مي‌داند. همچنين ايشان در زمينه نگهداري از جواهرات سلطنتي به عنوان سرمايه ملت ايران مي‌گويد: « بي‌مناسبت نيست به اين مطلب اشاره كنم كه بعد از قتل نادرشاه و غارت جواهرات، هنگامي كه آغامحمدخان قاجار سرسلسله قاجار به قدرت رسيد، با پي‌گيري و بي‌رحمي شديد و حتي با قتل و شكنجه كساني كه جواهرات غارت شده را مخفي كرده بودند، قسمتي از آنها را جمع‌آوري كرد. سلاطين سلسله قاجار در تمام مدت سلطنت خود، با آنكه احتياج مبرم به پول داشتند وشايد مي‌توانستند از راه فروش بعضي از قطعات اين جواهرات وضع مالي خود را بهبود دهند، هيچ يك دست به اين عمل نزدند. بعقيده من آنها بدليل معتقدات مذهبي فروش جواهرات سلطنتي را بديمن و شوم و يك نوع خيانت در امانت مي‌دانستند.‌(ص160) در همين حال آقاي ابتهاج در مورد شايعه دست‌اندازي رضاخان به برخي جواهرات سلطنتي مي‌گويد: «مشرف نفيسي از دوستان نزديك من بود... وقتي وزير دارايي كابينه فروغي شد، رياست بانك ملي را به من تكليف كرد و من هم پذيرفتم. در آن زمان فرزين وزير دربار شده بود. چند روز بعد، مشرف مرا خواست و گفت كه دراين باره با فروغي صحبت كرده و فروغي گفته است حالا كه تازه رضاشاه رفته و شايع است كه مقداري از جواهرات را هم برده، شايد مصلحت نباشد جواني را كه كسي نمي‌شناسد در رأس بانك ملي بگذاريم.»(صص71-70) آنچه در اين زمينه مهم است اينكه آقاي ابتهاج در خاطرات خود هرگز مسئله خارج ساختن برخي جواهرات سلطنتي توسط رضاخان را نفي نمي‌كند، با آنكه فشار افكار عمومي در آن ايام، زمينه موجي مي‌گردد كه وي به اين پست منصوب نشود. آقاي ابتهاج همچنين در نقل خاطرات خود از مذاكراتش با محمدحسن ميرزا(نايب‌السلطنه احمدشاه) در تهران و پاريس از رفتار و سكنات اين شخصيت قاجار به نيكي ياد ‌و جملاتي را عليه رضاخان از وي نقل مي‌كند: «در سال 1315 كه براي مرخصي به پاريس رفته بودم، يك روز در خيابان ريولي محمدحسن‌ميرزا را ديدم و شناختم. او هم مرا شناخت و به طرف من آمد... از حال احمدشاه پرسيدم. گفت كتاب مي‌خواند و استراحت مي‌كند... محمدحسن‌ميرزا با تأثر زياد گفت ديديد اين آدم چطور ما را گول زد؟ قرآن مهر كرد و قسم خورد كه وفادار بماند و آنوقت اينطور به ما خيانت كرد.»(صص26-25) در همين حال آقاي ابتهاج در مورد رضاخان و پسرش محمدرضا مطالبي را عنوان مي‌كند كه اعمال آنها در مقايسه با پلشتي‌هاي دربار قاجار بسيار بي‌اعتبارتر قلمداد مي‌شوند. به عنوان مثال در مورد پهلوي دوم مي‌گويد: « تقريباً يك ماه پس از اين جريان استيونز گزارشي در مورد فعاليتهاي شاه در معاملات به لندن ارسال مي‌دارد كه قسمتهايي از آن به شرح زير درج مي‌شود:... شكي نيست كه اشتهاي همايوني در معاملات و دخالت در طرحهاي عمراني تدريجاً افزايش پيدا كرده است... در واقع كمتر فعاليت اقتصادي است كه دست شاه و دوستان او و فاميلش رو به آن دراز نشده باشد... راه موفقيت در معاملات از طريق جلب حمايت او (شاه) است، آن هم به وسيله دلالهايي كه حسن شهرتشان قابل بحث است و به اين ترتيب به تقاضاي آنها اولويت داده مي‌شود. در اين نوع موارد منافع سلطنتي معمولاً به طور محرمانه تأمين مي‌شود و شاه بوسيله اشخاص و نوكرهايي كه به آنها اطمينان دارد عمل مي‌كند. از آن جمله‌اند بهبهانيان و اعضاي فاميلش كه آنها نيز به نوبه خود استفاده مي‌برند. من هيچگاه اين نوع داستانها را در مورد اينكه چنين معاملاتي از طريق رشوه به شخص شاه انجام مي‌شود جدي تلقي نمي‌‌كردم و ترجيح مي‌دادم كه فكر كنم اين معاملات با دادن سهم مخفي و غيره صورت مي‌گيرد ولي تعداد روايتهاي رشوه‌گيريهاي مستقيم و غيرمستقيم اعليحضرت يا مقربين و فاميل او بحدي زياد است كه ديگر ناديده گرفتن آنها غيرممكن است.»(صص435-434) همچنين در مورد ظلم وتعدي رضاخان به جان و مال مردم و ثروت‌اندوزي سرسام‌آور وي از اين راه و زدوبندها در پروژه‌هاي اقتصادي روايتهاي بسياري درخاطرات آقاي ابتهاج آمده است. ازآن‌جمله مي‌گويد: «دكتر صنيع بتدريج در مازندران املاكي خريد و هنگامي كه رضاشاه املاك مردم را ضبط مي‌كرد چون حاضر نشد املاك خود را واگذار كند به زندان افتاد و پس از وقايع شهريور 1320 موقعي كه رضاشاه از ايران رفت از زندان آزاد شد.»(ص454) وي در مورد فساد در پروژه‌هاي عمراني در دوره رضاخان مي‌گويد: «اصولاً رضاشاه به تمركز كارهاي عمراني اعتقاد نداشت. بعقيده او كليه كارهايي كه در راه اصلاحات صنعتي و اقتصادي ايران لازم بود بعمل آيد مي‌بايستي به ابتكار و دستور او باشد... از آنجمله مي‌توان سد كرخه را نامبرد كه پس از اتمام آن، هنگامي كه مي‌خواستند مخزن سد را پر كنند معلوم شد بايد از همان آبي استفاده كنند كه قرنها به مصرف مشروب كردن مزارع اطراف سد رسيده است و چنانچه بخواهند آن را بمصرف سد برسانند، قُرائي كه از قرنها پيش از اين آب مشروب مي‌شدند خشك خواهند شد. از اين رو سد كرخه بعنوان مجسمه‌اي از كارهاي ناصحيح در جاي خود باقي ‌ماند. نمونه ديگر كارخانه قندچغندري بود كه در شاهي نصب شد و پس از احداث معلوم شد كه در آنجا محل مناسبي براي كشت چغندر وجود ندارد و كارخانه را، بعد از تحمل خرج زياد، برچيدند و به اراك منتقل كردند.»(ص304) آقاي ابتهاج همچنين در مورد انتخاب كرج براي احداث كارخانه ذوب‌آهن از سوي رضاخان و توقف آن بعد از جنگ جهاني دوم در حالي‌كه هزينه چشمگيري صرف آن شده بود، مي‌گويد: «وقتي با نماينده كنسرسيوم وارد مذاكره شدم او گفت كه تأسيس ذوب‌آهن در كرج به اين دليل عملي نبوده كه معادن شمال ايران به اندازه كافي سنگ‌آهن نداشته و فقط مصرف دو سال كارخانه را تأمين مي‌كرده است. گذشته از آن زغال‌سنگ اين ناحيه براي مصرف كوره‌هاي ذوب‌آهن مناسب نبود. پرسيدم چطور چنين محلي را براي ايجاد ذوب‌آهن انتخاب كرديد؟ جواب داد به ما گفتند شاه (رضاشاه) دستور داده است محل كارخانه بايد همين جا باشد و ما هم ناچار قبول كرديم.»(ص418) مصاديقي از اين دست كه به دليل اخذ رشوه يا منافع شخصي سرمايه‌هاي كلاني از ملت به باد رفته است در خاطرات آقاي ابتهاج درباره دوران پهلوي اول و دوم بسيار يافت مي‌شود و ما در اينجا براي پرهيز از تطويل بيش از حد بحث از آنها در مي‌گذريم، اما استنباطي كه مي‌توان از نوع برداشت اين كارشناس مالي و اقتصادي از سلسله پهلوي و قاجار داشت به طور مشهود برتري قاجارها نسبت به پهلوي‌هاست. در آخرين فراز از اين نوشتار، ضمن تاكيد مجدد بر اين نكته كه در مواضع آقاي ابتهاج تناقضات آشكاري درباره حضور سلطه‌گرانه بيگانگان در ايران ديده مي‌شود بايد خاطر نشان ساخت اين مسئله بدون شك متأثر از تعلقات فرهنگي و بعضاً وابستگيهاي سياسي وي بوده است. براي نمونه، آقاي ابتهاج از يك سو سعي دارد خود را مخالف جدي استخدام يك آمريكايي به نام «آرتور ميلسپو» به عنوان رئيس كل دارايي ايران مطرح سازد، ولي در همان حال در مقام ارائه توصيه‌اي به نخست‌وزير برمي‌آيد كه كاملاً در تناقض با موضع اول اوست: «به نخست‌وزير گفتم حالا كه دولت يك آمريكايي را آورده كه اصلاحاتي انجام دهد بهتر است شما هم وزير ماليه‌اي داشته باشيد كه با روحيه و طرز فكر آمريكايي‌ها آشنايي داشته باشد. من آنوقت نمي‌دانستم كه قوام‌السلطنه با استخدام ميلسپو مخالفت كرده بود.»(ص112) از آنگونه تناقضات كه درگذريم بايد اذعان داشت خاطرات آقاي ابتهاج اطلاعات بسيار ارزشمندي براي تاريخ‌پژوهان دارد، زيرا برخلاف بسياري از كساني كه اصولاً خاطرات را براي تطهير خود بيان مي‌كنند رئيس سازمان برنامه و بودجه دهة 30، از ابتدا به نوعي صادقانه وابستگيهاي خود و خانواده‌اش را به انگليس و سپس نوع نزديك شدنش را به آمريكايي‌ها درمقام رياست بانك ملي عنوان مي‌كند.بنابراين خواننده دقيقاً مي‌داند خاطرات چه كسي را مرور مي‌كند و لذا آسانتر به واقعيتها دست مي‌يابد. همچنين آقاي ابتهاج به دليل مورد اعتماد بودن در محافل انگليسي و نيز محافل آمريكايي، در جريان بسياري از تصميم‌گيريها قرار مي‌گرفته است. آخر اينكه وي داراي شأن علمي غيرقابل كتماني نيز بود، لذا همانند بسياري از مديران دهة 40 و 50 موم دست شاه و آمريكايي‌ها نبوده است، همين ويژگي است كه بر اهميت خاطرات آقاي ابتهاج مي‌افزايد و مي‌تواند روشنگر بسياري از نقاط كور تاريخ معاصر كشورمان باشد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 56

استحاله مشروطيت توسط انگليس از ديدگاه رهبري

استحاله مشروطيت توسط انگليس از ديدگاه رهبري اشاره: يكي از دغدغه‌هاي اساسي ملت ايران مداخلات بيگانان اعم از روس و انگليس در امور ايران ‏بود. تلاش اين دو قدرت بزرگ براي نابودي استقلال ايران بهترين فرصت‌هاي رشد و توسعه را از ‏كشور ما گرفت. سياست انگلستان عقب نگه داشتن ايران براي حفظ هندوستان و سپس تجزيه و يا ‏بلعيدن كامل ايران بود. روسيه نيز قصد بلعيدن ايران و رسيدن به آب‌هاي خليج‌ فارس را در سر ‏مي‌پروراند. قرباني رقابت و رفاقت قدرت‌هاي استعمارگر منافع ملت ايران و استقلال اين كشور ‏كهنسال بود. تقسيم ايران در 1907 ميلادي و نقشه نابودي ايران در قرارداد 1915 ميلادي بيانگر ‏اهداف شوم آنان نسبت به اين مرز و بوم بود. نفوذ در نهضت مشروطيت و انحراف آن نهضت ‏مردمي از اهداف ديني، ضربة بزرگي بود كه در آستانه تقسيم ايران در قرارداد 1907 با صحنه‌گرداني ‏انگليس استعمارگر رخ داد و زمينه را براي روي كار آمدن دولت وابسته پهلوي فراهم نمود.‏ مطالب زير گزيده‌هايي از اظهارات مقام معظم رهبري راجع به نقش مخرب انگليس در جنبش ‏مشروطيت است. با هم مي‌خوانيم:‏ حكومت رضاخاني ناشي از القاء نسخه انگليسي مشروطه به روشنفكران خودفروخته يك نمونه، نمونه‌ي مشروطيت است... وقتي كه جوش و خروش مردم ديده شد، دولت انگلستان كه ‏آن وقت در ايران نفوذ بسيار زيادي داشت و از عواملي در ميان روشنفكران برخوردار بود، اينها را ‏ديد و نسخه‌ي خودش را به اينها القاء كرد. البته در بين همان دلسوزان هم عده‌اي از روشنفكران ‏بودند. حق آنها نبايد ضايع شود؛ ليكن يك عده روشنفكر هم بودند كه مزدور و خودفروخته و از ‏عوامل انگليس محسوب مي‌شدند. باري؛ مشروطه، قالب و تركيب حكومتي انگليس بود. اين ‏روشنفكران به جاي اين كه دنبال دستگاه عدالت باشند و يك تركيب ايراني و يك فرمول ايراني براي ‏ايجاد عدالت به وجود آورند، مشروطيت را سركار آوردند. نتيجه چه شد؟ نتيجه اين شد كه اين ‏نهضت عظيم مردمي كه پشت سر علما و به نام دين و با شعار دين‌خواهي بود، بعد از مدت بسيار ‏كوتاهي منتهي به اين شد كه شيخ فضل‌الله را در تهران به‌دار كشيدند. اندك زماني بعد، سيدعبدالله ‏بهبهاني را در خانه‌اش ترور كردند. بعد از آن‌ هم سيدمحمد طباطبايي در انزوا و تنهايي از دنيا رفت. ‏آن وقت مشروطه را هم به همان شكلي كه خودشان مي‌خواستند برگرداندند؛ مشروطه‌اي كه بالاخره ‏منتهي به حكومت رضاخاني شد!1‏ انگليسيها عامل استحاله حركت مردمي و ديني عدالتخواهانه در مشروطيت ‏ رسم سياست‌هاي مسلط عالم اين بوده و هست كه جنبش‌هاي عدالتخواهانه‌ي مردم نقاط مختلف دنيا ‏را در هاضمه سياسي و فرهنگي خود بريزند و در واقع هويت آن جنبش‌‌ها و حركت‌هاي مردمي و ‏عدالتخواهانه را از بين ببرند؛ اين كار در ايران هم اتفاق افتاده بود. نهضت عدالتخواهي‌اي كه صد ‏سال پيش در مشروطه‌ي ايران پيش آمد، يك حركت مردمي و ديني بود. آن روز جريان سياسي ‏مسلط عالم ـ يعني انگليسي‌ها ـ اين حركت عدالتخواهانه‌ي مبتني بر اصول اسلامي را در هاضمه‌ي ‏سياسي و فرهنگي خود ريختند؛ آن را استحاله كردند و از بين بردند و به يك حركت مشروطه از نوع ‏انگليسي آن تبديل نمودند. نتيجه‌ي آن هم اين شد كه جنبش مشروطه ـ كه يك جنبش ضد استبدادي ‏بود ـ آخر كار به ديكتاتوري رضاخاني منتهي شد كه از استبدادهاي قاجار، بدتر و شقاوت‌آميزتر و ‏قساوت‌آميزتر بود... اين رسم جاري دنيا با نهضت‌هاي عدالت‌طلبانه‌ي ملت‌هاي جهان بوده است. 2‏ انحراف در مشروطيت و تحول عظيم اجتماعي مردم ايران توسط دولت انگليس قرن بيستم ميلادي ـ يعني اين قرني كه چندي قبل به پايان رسيد ـ قرن تحولات عظيم اجتماعي و ‏سياسي است. ملت‌ها هركدام برحسب موقعيت، شرايط، استعداد و هوشياريشان، زودتر يا ديرتر، به ‏تحولات عظيمي دست پيدا كردند. البته همين جا عرض كنم كه ملت ايران جزو اولين ملت‌هايي بود ‏كه در اين قرن ميلادي به يك تحول عظيم سياسي و اجتماعي دست پيدا كرد؛ يعني در سال 1905 يا ‏‏1906 ميلادي كه برابر است با 1324 يا 1325 قمري، ملت ايران زودتر از اغلب ملت‌هاي عالم به ‏يك تحول سياسي و اجتماعي نزديك شد كه آن تحولي است كه در دوران مشروطيت اتفاق افتاد. ‏ملت ايران هوشياري و پيشروي و مجاهدت و شرايط مناسب خودش را با اين عمل ثابت كرد. ‏علماي دين و دلسوزان جامعه، پيشوايان آن حركت بودند. يك غفلت از سوي سياستمداران وابسته‌ي ‏به انگليس آن زمان موجب شد كه قدرت‌هاي غربي و خارجي بتوانند از اين حركت ملت مسلمان ‏سوءاستفاده كنند؛ عدالتخواهي ملت ايران را در قالب از پيش ساخته‌اي مطابق نظريات خودشان ‏بريزند و حركت ملت ايران را منحرف كنند؛ بعد از چند سال هم سلسله‌ي پهلوي را بر سر كار ‏آورند. در واقع نزديك به شصت سال حركت ايران و تحول كشور را عقب انداختند. اين كار را ‏انگليسي‌ها در حق ملت ايران كردند. در واقع دشمني‌اي كه در اين دوره ي شصت، هفتاد ساله با ‏ملت ايران شد، يكي از دشمني‌هاي فراموش نشدني و بسيار مهم است؛ والا قبل از كشور هند و ‏روسيه و الجزاير و قبل از بقيه‌ي انقلاب‌هاي بزرگ قرن بيستم، ما وارد ميدان تحول اجتماعي شديم؛ ‏ما آمديم كشور و سازمان حكومت و نظام اجتماعيان را متحول كنيم. ملت ما در تهران، در تبريز، در ‏خراسان، در فارس، در بسياري ديگر از نقاط اين كشور، فداكاريهاي بزرگي هم كردند؛ منتها بيگانگان ‏نگذاشتند؛ عامل هم آن سياستمداران وابسته‌ي به غرب بودند. كساني كه آن روز با غربي‌ها و با ‏قدرت دولت انگليس ميانه‌ي صميمي و گرمي داشتند؛ حركت ملت ايران را منحرف كردند؛ بعد هم ‏رضاخان را سركار آوردند؛ لذا تحول ملت ايران شصت سال عقب افتاد. 3‏ دهها سال قدرت‌هاي استعماري بر ايران سلطه و سيطره داشتند. بلاهايي كه دولت استعمارگر ‏انگليس در طول دهها سال بر سر ملت ايران آورد، فراموش نشدني است. انقلاب مشروطيت را ‏مصادره كردند، ديكتاتوري سياه رضاخان را بر اين مردم تحميل كردند، نفت را غارت كردند، كشور ‏را عقب نگه داشتند، ملت را مورد اهانت قرار دادند و ذليل كردند و حق عمومي يك ملت را در ‏طول دهها سال پامال نمودند... اسلام توانستند خون دوباره‌اي به رگ‌هاي اين ملت بدواند. شعار ‏بيداري اسلامي، اين ملت را به حركت در آورد. 4‏ اختلاف‌انگيزي و فريب، عامل اصلي كاميابي انگليسيها در انحراف مشروطه چه شد كه غربي‌ها، مشخصاً انگليسي‌ها، در اين مسأله كامياب شدند؛ از چه شگردي استفاده كردند ‏كه كامياب شدند. در حالي كه مردم كه جمعيت اصلي هستند، مي‌توانستند در اختيار علما باقي بمانند ‏و اجازه داده نشود كه شيخ فضل‌الله جلو چشم همين مردم به دار كشيده شود؛ قاعده‌ي قضيه اين بود. ‏به نظر من مشكل كار از اين‌جا پيش آمد كه اينها توانستند يك عده‌اي از اعضاي جبهه‌ عدالت‌خواهي ‏ـ يعني همان اعضاي ديني و عمدتاً علما ـ را فريب بدهند و حقيقت را براي اينها پوشيده نگه دارند ‏و اختلاف ايجاد كنند. ‏ انسان وقتي به اظهاراتي كه مرحوم سيد عبدالله بهبهاني و مرحوم سيد محمد طباطبايي در مواجهه و ‏مقابله‌ي با حرف‌هاي شيخ فضل‌الله و جناح ايشان داشته‌اند، نگاه مي‌كند، اين مسأله را در مي‌يابد كه ‏عمده‌ي حرف ها به همين است كه اين‌طور مي‌گفته‌اند. اين حرف‌ها به نجف هم منعكس مي‌شده و ‏شما نگاه مي‌كنيد همين اظهارات ـ انسان در كار مرحوم آقا نجفي قوچاني، در آن كتاب و در ‏مذاكراتي كه در نجف در جريان بوده، اينها را مي‌بيند ـ و حرفهايي را كه از سوي روشنفكرها و به ‏وسيله‌ي عمال حكومت گفته مي‌شد و وعده‌هايي را كه داده مي‌شد، حمل بر صحت مي‌كردند. ‏اين‌طور مي‌‌گفتند كه: شما داريد عجله مي‌كنيد؛ سوءظن داريد؛ اينها قصد بدي ندارند؛ اينها هم ‏هدفشان دين است! اين مسايل در مكاتبات، نامه‌هاي صدر اعظم و ... به مرحوم آخوند منعكس شده ‏است. انسان مي‌بيند كه حساسيت آنها را در مقابل انحراف كم كرده‌اند؛ اما حساسيت بعضي‌ها مثل ‏مرحوم شيخ فضل‌الله باقي ماند؛ اينها حساس ماندند؛ اصرار كردند و در متمم، آن مسأله‌ي پنج مجتهد ‏جامع‌الشرايط را گنجاندند و مقابله كردند. يك جمع ديگري از همين جبهه، اين حساسيت را از ‏دست دادند و دچار خوش‌باوري و حُسن‌ظن و شايد هم نوعي تغافل شدند.‏ البته انسان حدس مي‌زند كه بعضي از ضعف شخصيتي‌ها و ضعف‌هاي اخلاقي و هواي نفس بي‌تأثير ‏نبود؛ حالا ولو نه در مثل مرحوم سيد عبدالله يا سيد محمد؛ اما در طبقات پايين، بلاشك بي‌تأثير نبوده ‏كه نمونه‌ي واضحش امثال شيخ ابراهيم زنجاني است. اينها بالاخره جزء علما بودند. شيخ ابراهيم، هم ‏تحصيلكرده‌ي نجف بود، هم مرد فاضلي بود؛ اما تحت تأثير حرف‌هاي آنها قرار گرفتند و غفلت‌زده ‏شدند و مقداري هواي نفساني در اينها اثر گذاشت و اختلاف از اين‌جا شروع شد.5‏ جدايي دين از سياست، مأيوس نمودن مردم و ايجاد ديكتاتوري ترفندهاي اصلي دشمن در ‏مشروطه مردم و جوانان ما نگذاشتند فرمول قديمي دشمن، در انقلاب اسلامي تحقق پيدا كند. اين فرمول ‏چيست؟ قدم اول، جدايي دستگاه سياست و نهضت از دين و روحانيت است. قدم دوم، مأيوس ‏شدن مردم از تحولي كه به وجود آمده است؛ مثل مشروطيت و نهضت ملي شدن صنعت نفت. ‏مأيوس شدن مردم موجب مي‌شود كه در صحنه حضور نداشته باشند. قدم سوم، در غياب مردم، ‏پديد آمدن يك ديكتاتوري ظالمانه و بي‌رحم و در مشت دشمن و استكبار و استعمار قرار گرفتن ‏است. در تحولاتي كه دين نقشي نداشته است، راحت توانسته‌اند اين فرمول را پياده كنند: مردم را ‏مأيوس كنند؛ آنها را از صحنه دور كنند؛ در غياب آنها هر كاري كه مي‌خواهند بكنند و عوامل مورد ‏نظر خود را سر كار بياورند. در ايران پس از انقلاب اسلامي نتوانستند اين كار را بكنند؛ نتوانستند ‏عنصر دين را از اساس حكومت جمهوري اسلامي و انقلاب اسلامي جدا كنند؛ نتوانستند مردم را ‏مأيوس كنند؛ مردم در صحنه ماندند و تا مردم در صحنه هستند، دشمن مجال هيچ تحرك واقعي و ‏حقيقي را در كشور ما ندارد. 6‏ پي‌نوشتها:‏ ‏1ـ بيانات در اجتماع بزرگ مردم قم 14/7/1379‏ ‏2ـ بيانات در اجتماع بزرگ زايران حرم امام خميني (ره) 14/3/1381‏ ‏3ـ بيانات در اجتماع بزرگ عزاداران در صحن مطهر امام خميني (ره) 14/3/1379‏ ‏4ـ بيانات در ديدار اقشار مختلف مردم 15/11/1382‏ ‏5ـ بيانات رهبر معظم انقلاب اسلامي در ديدار شوراي مركزي و كميته‌هاي علمي همايش صدمين ‏سالگرد مشروطيت 9/2/85 ‏ ‏6ـ بيانات در اجتماع بزرگ مردم شهرستان كاشان و آران و بيدگل 20/8/1380 ‏ ‏7ـ بيانات در ديدار علما و روحانيون در آستانه‌ي ماه محرم 2/2/1377 ‏ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 56 به نقل از:‏ مشروطيت از ديدگاه مقام معظم رهبري به كوشش : علمي حمزه‌پور مجلس شوراي اسلامي مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران

بررسي نقش انگلستان در تجزيه و تقسيم ايران

بررسي نقش انگلستان در تجزيه و تقسيم ايران ايران در تاريخ پر فراز و نشيب روابط خارجي خود با قدرت‌هاي بزرگ و استعمارگري چون انگلستان و ‏روسيه (و بعداً آمريكا) روبرو بوده است. در دوران ضعف ايران، كشورهاي مذكور در صدد تكه تكه كردن ‏سرزمين ايران و بلعيدن تكه‌ها برآمده‌اند. در اين مسابقة بريدن و خوردن! گاه منافع نامشروع آنها با هم تضاد ‏يافته و كار به جاهاي باريك كشيده است. در چنين مواقعي ابتدا قدرت‌هاي بزرگ بر سر بلعيدن تكه‌هاي ايران ‏به هم چنگ و دندان نشان داده‌اند اما خيلي زود تقابل جاي خود را به تفاهم و حداكثر بهره‌برداري داد و آنها به ‏عوض جنگ و كشته شدن جوانانشان، دورانديشانه بر سر ميز مذاكره نقشة ايران را پهن و با خط‌كش ميهن ‏عزيز ما را بين خود تقسيم كرده‌اند! ‏ ‏ هدف از اين مقاله بررسي نقش رذيلانة انگلستان در تاريخ معاصر جهت تجزيه و تقسيم ايران است. اين ‏نقش رذيلانه هنوز هم به قوت خود باقي است و مطمئناً در حركتهاي تجزيه‌طلبانه بعد از پيروزي انقلاب و ‏زمان حال نيز دست‌هاي پيدا و پنهان پير استعمار ديده مي‌شود. با اشارة كوتاهي به يكي از دوره‌هاي تاريخي ‏تقسسيم ايران به اصل مطلب مي‌پردازيم.‏ تقسيم ايران بين روسيه و عثماني در اواخر دورة صفوي ‏ به دنبال محاصره و سقوط اصفهان به دست افغانها، پتركبير تزار مقتدر روسيه كه نهايت آرزويش دسترسي ‏به آبهاي گرم و آزاد خليج‌فارس با تصرف ايران بود قشون مجهزي را براي تصرف ايالات ايراني قفقاز فرستاد ‏و به دنبال آن گيلان توسط روسها اشغال شد.‏ ‏ از جانب ديگر تركان عثماني هم فرصت را غنيمت شمرده و به بهانة اينكه عده‌اي اهل تسنن در شيروان به ‏دست مأموران دولت ايران به قتل رسيده‌اند به شاه تهماسب فرزند شاه‌سلطان حسين در سال 1135 قمري ‏اعلام جنگ كرده شماخي و تفليس را تصرف كردند. با نزديك شدن قواي عثماني و روسيه در قفقاز به هم، ‏تقابل نقشه‌هاي نظامي و سياسي آن دو نزديك بود باعث جنگ دو قدرت گردد كه ديپلماسي استعماري دو ‏كشور، صلاح را نه در جنگ با هم كه در تقسيم ايران ديد! نپلويف سفير روسيه در عثماني، قراردادي با داماد ‏ابراهيم‌پاشا صدراعظم عثماني جهت تقسيم ايالات ايران امضا كرد. به موجب اين قرارداد، دولت عثماني تعلق ‏ايالات اشغال شده از طرف قشون روسيه را به انضمام مازندران و استرآباد به آن دولت به رسميت شناخت و ‏خط سرحدي جديدي بين متصرفات دو كشور از ملتقاي رودخانه‌هاي ارس و كورا تا اردبيل ترسيم گرديد و ‏تبريز، همدان، كرمانشاه و كلية نقاط واقع در مغرب اين خط فرضي، متعلق به عثمانيها شناخته شد.‏ ‏ در ضمن دو دولت موافقت كردند در صورتي كه شاه تهماسب دوم اين تغييرات ارضي را به رسميت ‏شناخت به او كمك نمايند سلطنت خود را در مقابله با افغانها در بقية خاك ايران (به عنوان حائل ميان دو ‏قدرت) به دست آورد.1‏ ‏ البته با ظهور نابغة نظامي ايران به نام نادرشاه، كلية نواحي غصب شده به آغوش وطن بازگشت.‏ تقسيم ايران بين روسيه و انگلستان در 1907‏ ‏ دوران حكوت مظفرالدين‌شاه و محمدعلي‌شاه قاجار، اوج نفوذ استعماري و نظامي روسيه و انگلستان در ‏ايران به حساب مي‌آيد. نيروهاي نظامي هر دو دولت در بسياري از نقاط ايران حضور داشتند. شمال ايران ‏جولانگاه روس و جنوب آن محل تركتازي انگليس شده بود. جامعة ايران نيز در تب و تاب نهضت مشروطيت ‏و مخالفتهاي محمدعلي شاه با آن مي‌سوخت. در اين زمان سياست استعماري دو ابرقدرت جهت ممانعت از ‏تقابل سياسي و نظامي خود در داخلة ايران، بر سر ميز مذاكره وطن ما را بين خود تقسيم نمود. به دستور ‏‏«ادوارد گري»، مارلينگ سفير انگلستان در تهران همراه با وزيرمختار روس در 7 سپتامبر 1907 (15 شهريور ‏‏1286/ 28 رجب 1325) متن قرارداد تقسيم ايران را به دولت ايران اطلاع دادند.2‏ ‏ بر طبق اين قرارداد، ايران به سه قسمت تقسيم گرديد: قسمت شمالي از خط فرضي بين قصرشيرين، ‏اصفهان، يزد، خواف و مرز افغانستان منطقة نفوذ روسيه شناخته شد. قسمت جنوبي از خط فرضي بين ‏بندرعباس، كرمان، بيرجند، زابل و سرحدات افغانستان كه داراي ارزش استراتژيكي براي دفاع از هند (مستعمره ‏انگليس) بود. منطقة نفوذ انگلستان و قسمت سوم كه شامل كوير و بيابانهاي بي‌آب و علف بود. منطقة متعلق به ‏دولت ايران شناخته شد، آن هم بدين منظور كه دو دولت تا حدي از هم فاصله بگيرند و از برخوردهاي ‏احتمالي جلوگيري شود. در مورد عدم درج نام خوزستان تحت مناطق نفوذي انگليس بايد توجه داشت كه ‏فعاليتهاي اكتشاف نفت در خوزستان توسط مهندسين انگليسي تا سال 1907 به نتيجه نرسيده بود و تنها در 26 ‏مه 1908 (1326 قمري) آنان در مسجد سليمان از اولين چاه نفت بهره‌برداري موفقيت‌آميز كردند. مقارن همين ‏زمان بود كه نيروي دريايي انگلستان سوخت كشتي‌هاي جنگي خود را از زغال سنگ به نفت سياه تبديل كرد و ‏از آن تاريخ دسترسي به نفت ايران يكي از مهم‌ترين اهداف قدرتها را تشكيل مي‌داد.‏ ‏ دولت ايران در اين زمان بسيار ضعيف‌تر از آن بود كه مانع اجراي قرارداد شود، لذا توسط مشيرالدوله وزير ‏امور خارجه به سفراي روس و انگليس جوابية ذيل را ابلاغ كرد:‏ تصديق خواهند فرمود كه قرارداد مذكور چون مابين دولتين انگليس و روس انعقاد يافته لهذا مواد آن فقط ‏تعلق به خود دولتين انگليس و روس كه امضاي آن را نموده‌اند خواهد داشت و دولت ايران نظر به استقلال ‏تامّه‌اي كه به موهبت الهي داراست، تمام حقوق و آزادي خود را كه به واسطة استقلال مطلقه متصرف است از ‏هر نفوذ و اثري كه نتيجة هر قسم قرارداد منعقدة فيمابين دو يا چند دولت ديگر راجع به ايران بوده باشد، كاملاً ‏و مطلقاً مصون و آزاد مي‌داند.3‏ ‏ به نوشتة مورگان شوستر: «ايرانيان از اين تقسيم مملكتشان در شب (در غياب و خفا) اظهار تنفر بسيار ‏نمودند و از خطوط موهوم جغرافيايي كه آن دو دولت معين نموده بودند منزجر شدند. اهالي تهران خيلي به ‏هيجان آمدند و جوش و خروش و پروتست (اعتراض)هاي متعارفي در بازارها شد.»4 با وجود ناراحتي و ‏عصبانيت رجال و مردم ايران از قرارداد 1907، متأسفانه كشور ما قدرت كافي جهت حفظ استقلال خود و ‏مقابله با قرارداد را نداشت و دو دولت زورگو سياست خود را در مناطق نفوذي به پيش مي‌بردند. عدم توفيق ‏شوستر در كار خطير ساماندهي به دخل و خرج ايران و اخراج او هر دو در نتيجة اعمال نفوذ روس و انگليس ‏بر طبق قرارداد 1907 بوده است. اين قرارداد نحس - چنان كه بيايد - مبناي طرح تقسيم ايران در جنگ جهاني ‏دوم قرار گرفت.‏ دسيسة انگلستان جهت تقسيم ايران در جنگ جهاني دوم ‏ طرح تقسيم ايران در طي جنگ جهاني دوم به پيشنهاد انگلستان بين آن كشور و دولت روسيه شوروي يكي ‏از نقشه‌هاي سياه و خطرناك عليه تماميت ارضي ايران بود و با وجود اهميت آن، كمتر مورد پژوهش و بررسي ‏قرار گرفته است. معدود كساني كه به وجود چنين طرحي اشاره كرده‌اند وجود اين طرح را مربوط به يك زمان ‏و محدود به يك طرح دانسته‌اند. اما واقعيت اين است كه طرح تقسيم ايران در دو مقطع حساس : الف - اوايل ‏جنگ جهاني دوم؛ ب- بعد از پايان جنگ روي ميز قدرتهاي پيروز قرار گرفت و اغلب اين دو در هم خلط ‏شده‌اند. اكنون به توضيح اجمالي اين دو طرح مي‌پردازيم:‏ ‏1. احياي قرارداد 1907 بين انگلستان و روسيه‏ ‏ بعد از آن كه هيتلر جنگ را آغاز كرد و بخش‌هايي از كشورهاي همسايه را گرفت، با اتحاد جماهير شوروي ‏به رهبري ژوزف استالين قرارداد عدم تجاوز بست. اين قرارداد انگلستان را كه در زير ضربات آلمان قرار ‏داشت سخت به وحشت افكند. وحشت انگلستان علاوه بر گسترش جنگ در اروپا و پيشرويهاي سريع آلمان ‏و احتمال اشغال آن كشور، به وضعيت خاورميانه خصوصاً مناسبات شوروي و ايران برمي‌گشت. زمامداران ‏انگلستان مي‌ترسيدند استالين حال كه از جانب آلمان آسوده شده و گرفتاري سخت انگلستان در اروپا را ‏مي‌بيند، در رقابت و دشمني با انگلستان از طريق ايران و افغانستان نيروهايي به هندوستان (مستعمرة ثروتمند ‏انگلستان) ارسال دارد، به سمت مناطق نفت‌خيز ايران (خوزستان) حمله كند (اغلب نفت انگلستان از خوزستان ‏و آبادان به دست مي‌آمد) و نيز براي دسترسي به آبهاي آزاد و گرم خليج فارس اقدام نظامي به عمل آورد. بايد ‏توجه كرد كه بيشتر آبهاي شوروي در بخش اعظم سال سرد و يخبندان بود و راه دريايي آن كشور از طريق ‏درياي سياه و مديترانه به آبهاي آزاد زير ضربات دولتهاي اروپايي قرار داشت.‏ ‏ از طرف ديگر در افق ديد زمامداران انگلستان و با توجه به شناختي كه از توسعه‌طلبي و افزون‌خواهي هيتلر ‏داشتند، حملة آلمان به روسيه شوروي در نظر آنها امري حتمي بود و نيز شوروي را داراي چنان قدرتي ‏نمي‌ديدند كه در برابر هيتلر تاب مقاومت آورد. پس اشغال شدن بخش زيادي از شوروي را باور داشتند و در ‏اين ميان احتمال دسترسي آلمان به مناطق «نفت‌خيز باكو» كابوسي هراسناك براي انگليسي‌ها بود كه در آن ‏صورت قدرت تهاجمي آلمان چندين برابر مي‌گشت و اين امر شكست انگلستان را در پي مي‌آورد! وزيرمختار ‏ايران در لندن علي مقدم اين گزارش بسيار گويا را به دفتر مخصوص رضاشاه فرستاده است:‏ ديروز معاون وزارت خارجة انگلستان را ملاقات نموده در خصوص جنگ روس و آلمان خود او صحبت را ‏آغاز كرده گفت: دفعة اخير كه شما را ملاقات نمودم گفتم تصور نمي‌رود آلمانها فعلاً به روسها حمله نمايند ‏چون تا دقيقة آخر هم خيال مي‌كرديم جمع‌آوري قوا در سرحدات روس از طرف آلمانها براي احتياط و گرفتن ‏امتيازاتي از روسهاست. از اين پيشامد فوق‌العاده اظهار خوشنودي مي‌نمود. محرمانه گفت عالم از شرّ هر دو ‏خلاص مي‌شود و اضافه كرد تصور مي‌كند كه آلمانها روسيه را مغلوب و قطعه قطعه خواهند كرد و در هر ‏قطعه يك نفر از اشخاص محلي را به عنوان رياست آن معين خواهند نمود، به طوري كه رئيس‌الوزراي انگليس ‏در نطق خود در راديو بيان مي‌نمود ما انگليسي‌ها بي‌نهايت از كمونيست‌ها منزجر هستيم و فقط با روسها در ‏يك مقصود كه شكست هيتلر است شركت داريم... افكار عمومي در اينجا نگرانند چون مطمئن هستند در ‏صورتي كه اتفاق غيرمترقبه پيش نيايد، آلمانها به زودي روسيه را شكست داده آن وقت با آسايش خيال به ‏طرف انگليس متوجه خواهند شد.5‏ ‏ آلمان از نقطه ضعف انگلستان (حفظ مناطق نفتي جنوب ايران و عدم دسترسي شوروي به آبهاي گرم و ‏آزاد) به خوبي آگاه بود لذا براي تضعيف انگلستان و گشودن جبهه‌اي جديد و خطرناك در برابر آن كشور، ‏سعي كرد شوروي را به پيشروي به سمت خليج فارس از خاك ايران تحريك و تشويق كند. ريچارد استوارت ‏در توضيح اين نقشه و واكنش شوروي مي‌نويسد: ‏ مقامات آلمان براي تقسيم غنايمي كه بعد از سقوط انگلستان به دست مي‌آمد، از شوروي دعوت كردند كه به ‏دولتهاي محور (آلمان، ايتاليا و ژاپن) ملحق شود. در 17 اكتبر 1940 (25 مهر 1319) استالين وزير امور ‏خارجه‌اش مولوتف را جهت گفت و گو درباره تعيين مجدد مرزها در مقياس جهاني به برلين فرستاد. مذاكرات ‏آلمان و شوروي در 12 نوامبر (21 آبان) آغاز شد. ريبن تروپ وزير خارجة آلمان با اشاره به توسعة آلمان و ‏ايتاليا و ژاپن در جهت جنوب از مولوتف پرسيد: آيا توجه روسيه نيز در درازمدت براي دستيابي بر مدخلي ‏طبيعي به دريا به سوي جنوب معطوف نخواهد شد؟ هنگامي كه مولوتف پرسيد كدام دريا منظور است؟ ريبن ‏تروپ نيز پرسيد آيا در درازمدت براي روسيه مناسب‌ترين راه وصول به درياي آزاد در جهت خليج‌فارس و ‏درياي عمان قرار ندارد؟ دو روز بعد پروتكل محرمانه‌اي را آلمانها به مولوتف پيشنهاد كردند كه در آن آمده ‏بود: «اتحاد شوروي خواسته‌هاي ارضي خود را در جنوب قلمرو ملي اتحاد شوروي در جهت اقيانوس هند ‏اعلام مي‌دارد.» مولوتف نظري ابراز نداشت.‏ مقامات شوروي مي‌خواستند در طرح پيمان چهار جانبه (آلمان، شوروي، ايتاليا و ژاپن) قيد شود: «منطقة ‏جنوب باكو و باطوم (واقع در ماوراء قفقاز) در جهت كلي خليج فارس به عنوان مركز اهداف آتي اتحاد ‏شوروي شناخته شود.» و اين طرح را در 25 نوامبر 1940 (4 آذر 1319) به سفير آلمان در شوروي تسليم ‏كردند... شورويها با آنكه هنوز در مورد پيشنهاد خود پاسخي از هيتلر دريافت نداشته بودند به تهيه و تدارك ‏لازم جهت پيشروي در ايران مشغول شدند. طرح عملياتي ستاد فرماندهي شوروي در ماه مارس (اسفند) ‏تكميل شد. بر اساس اين طرح قرار بود نيروهاي شوروي در ده نقطه از آسياي ميانه و قفقاز به ايران هجوم ‏آورند. محور اصلي اين تجاوز جادة جلفا - تبريز - تهران را دربر مي‌گرفت. ستونهاي ديگري نيز مسيرهاي ‏رضائيه و كرانه‌هاي درياي خزر را تحت پوشش قرار مي‌دادند و بندر انزلي نيز هدف يك حملة آبي خاكي قرار ‏مي‌گرفت. نيروهاي مستقر در آسياي ميانه نيز از طريق گرگان راهي تهران مي‌شدند و از طريق عشق‌آباد به ‏سوي مشهد پيشروي مي‌‌كردند. مقامات شوروي اميدوار بودند از سوي انگليسي‌ها مداخله‌اي در كار آنها ‏صورت نگيرد. با اين همه در صورت مداخله نظامي انگليس، ارتش سرخ پيش‌بيني كرده بود كه در حوالي ‏كرمانشاه و شمال عراق با نيروهاي مزبور درگير شود.6‏ ‏ از ديگر اهداف شوروي در ايران كه مورد تأييد و تأكيد آلمانها قرار گرفت دستيابي به مناطق نفتي جنوب ‏كشور ما بود.‏ ‏ روزنامة ديلي تلگراف در شماره دوم ژانويه 1940 (12 دي 1319) از ملاقات ريبن تروپ وزير خارجة ‏آلمان با استالين گزارش مي‌دهد كه در طي آن، آلمان در قبال به تصرف درآوردن چاههاي نفت روماني، تصرف ‏چاههاي نفت ايران و عراق را توسط شوروي مورد تدييد قرار داده است.7‏ ‏ ستاد مشترك ارتش انگلستان براي مقابله با حملة احتمالي شوروي به مناطق نفتي ايران طرح‌هايي را آمادة ‏اجرا ساخت كه برخي عبارت بودند از: 1- بمباران هوايي مناطق نفت‌خيز باكو توسط هواپيماهاي انگليسي كه ‏از فرودگاههاي ايران برمي‌خاستند؛ 2- تقويت نيروهاي مستقر در عراق و خصوصاً بصره كه بتوانند از بندر ‏بصره و مناطق نفتي ايران در برابر هرگونه عمليات داخلي ضدانگليسي و حملة احتمالي هوايي از جانب روسيه ‏شوروي دفاع كنند. 3- استقرار نيروهاي انگليسي در جنوب ايران جهت حمايت از مناطق نفتي ايران با ‏موافقت يا بدون موافقت دولت ايران. در پايان گزارش ستاد مشترك ارتش انگلستان تصريح شده بود:‏ هدف سياست ما بايد حفظ سياست بي‌طرفي ايران باشد تا آن كه زمان مناسب براي استفاده از اين كشور به ‏عنوان پايگاهي جهت حمله به خاك روسيه شوروي فرا رسد.8‏ ‏ عملي ساختن اهداف موردنظر دو كشور روسيه و انگلستان - كه مورد اشاره قرار گفت - و ايجاد جبهة ‏جديدي در خاك ايران عليه همديگر براي هر دو كشور بسيار خطرناك بود خصوصاً كه دشمن قوي و ‏حريصي چون آلمان را پيش‌رو داشتند و به مصلحت نمي‌ديدند كه نيروهايشان را در نبرد با يكديگر به تحليل ‏ببرند و در برابر آلمان ضعيف شوند. همچنين نتيجة جنگ اين دو در ايران و عراق نامعلوم و در صورت وقوع ‏خسارات سنگيني به مناطق نفت‌خيز باكو، ايران و عراق وارد مي‌آورد كه هر دو طرف از آن به شدت ابا داشتند. ‏بنابراين انگلستان دورانديشانه طرح تقسيم ديگر بارة ايران مانند سال 1907 را پيش كشيد. طبق اين طرح، ‏انگلستان تصرف استانهاي شمالي ايران را توسط روسية شوروي (كه در قرارداد 1907 - 1286ش - به عنوان ‏منطقة نفوذ روسيه شوروي شناخته شده بود) با اين شرايط مورد موافقت قرار داد: ‏ ‏1. انگلستان مناطق نفتي ايران را به تصرف كامل خود درآورد.‏ ‏2. روسيه شوروي متعهد شود كه بعد از اشغال استانهاي شمالي سعي در ادامه پيشروي به سمت جنوب ايران ‏نكند.9‏ ‏ مقامات دولتي انگلستان آشكارا اعلام كردند كه آنها اشغال و تجزية بخش‌هاي شمالي ايران توسط روسيه ‏شوروي را به هيچ‌وجه به عنوان اعلان جنگ به انگلستان تلقي نمي‌كنند بلكه بر عكس كاملاً با آن موافقت ‏دارند.10‏ ‏ تصميم به احياي قرارداد منحوس 1907 و تقسيم ايران بين روسيه شوروي و انگلستان در جلسة كابينه ‏انگلستان يعني بالاترين مقامهاي اجرايي آن كشور گرفته شد. سازمان جاسوسي آلمان در تاريخ 17 اوت 1941 ‏‏(26 مرداد 1320) جلسة كابينة انگلستان و تصميم احياي قرارداد 1907 را گزارش كرده اما روز تشكيل جلسه ‏را مورد اشاره قرار نداده است.11‏ ‏ در گزارش محرمانة وزارت امور خارجه انگلستان به تاريخ 22 مه 1940 (اول خرداد 1319) كه به امضاي ‏متصدي بخش خاورميانه وزارت امور خارجه انگلستان رسيده آمده است:‏ من هيچ دليلي نمي‌بينم كه تصرف شمال ايران توسط روسيه شوروي به شرطي كه در عوضِ آن ما آبادان و ‏چاههاي نفت را متصرف شويم غيرقابل قبول باشد. مادام كه منافع ما به خطر نيفتاده براي ما كاملاً بي‌تفاوت ‏است كه آلمان يا روسيه شوروي دولت ايران را كنترل كند.12‏ ‏ عاقبت دو كشور روسيه شوروي و انگلستان در ظاهر به خاطر عدم اجراي درخواست آنها از سوي دولت ‏ايران مبني بر اخراج آلمانيهاي مقيم ايران (كه دو كشور ادعا مي‌كردند تعداد آنها به ده هزار نفر مي‌رسد و براي ‏منافعشان خطرناك هستند، در صورتي كه آلمانيهاي مذكور متخصصين صنعتي به تعداد 700 نفر بودند.)13 و ‏در باطن جهت احيا و اجراي قرارداد 1907 - تقسيم ايران - در ساعت 4 صبح روز 25 اوت 1941 (3 شهريور ‏‏1320) كشور ما را اشغال كردند. ارتش سرخ نواحي شمالي ايران تا نزديكي پايتخت را گرفت و نيروهاي ‏انگليس از عراق و بلوچستان وارد شده تمام نقاط حساس در جنوب و خصوصاً مناطق نفتي و تأسيسات ‏شركت نفت ايران و انگليس در خوزستان را تصرف كردند. سوخت صنعتي و نظامي انگليس از پالايشگاه ‏آبادان تأمين مي‌شد. سرآنتوني ايدن وزير خارجه و نخست‌وزير انگلستان در خاطرات خود پالايشگاه آبادان را ‏بزرگ‌ترين پالايشگاه نفت جهان و جزو داراييهاي مهم انگليس معرفي كرده است!14‏ ‏2. طرح تقسيم ايران بعد از اتمام جنگ ‏ در طول جنگ جهاني دوم ابتدا نيروهاي شوروي و انگلستان از شمال و جنوب كشور ما را به اشغال خود ‏درآوردند و پس از اندكي با صلاحديد قواي اشغالگر و طي قراردادي تحميلي، نيروهاي آمريكا نيز به آنان ‏اضافه شدند. تمام امكانات دريايي، زميني و هوايي ايران به عنوان «پل پيروزي» با اجبار متفقين در اختيارجنگ ‏و حمل محموله‌هاي نظامي و تداركاتي به شوروي قرار گرفت. به عنوان نمونه راه‌آهن سراسري ايران چنان در ‏حجم وسيع و بيش از اندازة ظرفيتِ عملي و حتي اسمي مورد استفاده قرار گرفت كه در پايان جنگ خسارات ‏سنگيني ديد. ظرفيت حمل و نقل راه‌آهن ايران قبل از اشغال نظامي حدود 200 تن در روز بود كه اشغالگران ‏آن را به حدود 6000 تن در روز يعني سي‌برابر ظرفيت سال قبل افزايش دادند. دردناك‌تر اين بود كه راه‌آهن ‏ايران پس از خاتمة جنگ در سال 1945 مجبور شد مبلغي معادل پانزده ميليون دلار بابت تجهيزاتي كه متفقين ‏در سالهاي اشغال جهت افزايش ظرفيت راه‌آهن وارد و به كار گرفته بودند بپردازد.15‏ ‏ انگلستان و آمريكا علاوه بر دريافت اين وجه هنگفت، تجهيزات و وسايل موجود متعلق به راه‌آهن سراسري ‏ايران را كه هم در حدّ وسيع مورد استفاده قرار داده و هم كل قيمتشان را گرفته بودند، در كشتي‌هاي خود سوار ‏كرده از ايران خارج كردند تا از پيشرفت ايران در زمينة حمل و نقل ريلي جلوگيري نمايند! جعفر شريف‌امامي ‏كه در دوره اشغال ايران (جنگ جهاني دوم) رئيس قسمت سير و حركت راه‌آهن كل ايران بود در خاطراتش ‏مي‌گويد: «قرار بود آمريكاييها تمام وسايل نقليه‌اي كه آورده بودند مانند 120 لكوموتيو و تعداد زيادي واگن و ‏جرثقيل‌هاي بزرگ و غيره، بعد از جنگ بگذارند براي راه‌آهن، چون اولاً كشتي به مقدار كافي نداشتند كه اينها ‏را ببرند و بعد هم ديگر مقداري از آنها فرسوده شده بود و صرف نمي‌كرد برايشان. اين بود كه هر وقت هم ‏صحبت مي‌شد مي‌گفتند كه ما تمام اين وسايل نقليه را بعداً در اختيار راه‌آهن ايران مي‌گذاريم. حال آنكه يك ‏روز بخش‌نامه‌اي از طرف محمود بدر وزير دارايي يا صدرالاشراف نخست‌وزير (1324) آمد كه آنچه از لوازم ‏راه‌آهن و وسايل نقليه و غيره كه آورده‌اند و مورد احتياج است نگه داريم و بقيه را هم ببرند. يك بخش‌نامه ‏صادر شد به تمام نواحي راه‌آهن كه صورت بدهيد از وسايل نقليه و تأسيساتي كه آمريكاييها آورده‌اند كه چه ‏چيزهايي را لازم داريد و بقيه‌اش را ببرند. اينها هم به تصور اينكه مجاني است. صورتها را خيلي مفصل دادند. ‏بعد معلوم شد كه قيمت اينها را حساب كرده‌اند و پولش به صورت يك چك از طرف وزير دارايي داده شد به ‏مأمور آمريكايي.»16 ‏ ‏ اما گزارش والاس مُرِي سفير وقت آمريكا در ايران، علاوه بر نمايش آشكار حرص و آز بي‌پايان آمريكاييها ‏و قدرناشناسي‌شان نسبت به كمك عظيم ايران در پيشروي متفقين و نابودي نازيسم و فاشيسم، چهره مشعشعِ ‏آباداني و ترقي‌اي كه به ايران نويد داده بودند را برملا مي‌سازد. وي خطاب به رئيس اداره خاور نزديك در ‏وزارت امور خارجة آمريكا چنين مي‌نويسد:‏ ما نبايد در عقب‌ كشيدن قواي خود به آن اندازه تعجيل به خرج دهيم كه نتيجة آن از دست رفتن مقادير زيادي ‏از اموال قابل انتقال باشد كه مي‌توان آنها را در صورتي كه در محل به فروش نرسند از ايران خارج ساخت، به ‏خصوص كه هزارها وسايل مخصوص راه‌آهن و تعدادي لكوموتيو وجود دارد كه ايرانيان به آنها نيازي ندارند ‏و در صورت احتياج هم قادر به خريداري آنها نيستند. 25 كشتي لازم است كه آنها را از ايران خارج كنند. باقي ‏گذاشتن و واگذاري اين اموال براي دولت ما ضررهاي فاحشي خواهد داشت!17‏ ‏ طبق قراري كه سه كشور آمريكا، انگلستان و شوروي با دولت ايران بسته بودند، شش ماه بعد از اتمام جنگ ‏بايد نيروهاي خود را از ايران خارج مي‌كردند.18 اين امر تا حدودي از سوي انگلستان و آمريكا مراعات شد تا ‏نيروهاي شوروي نيز خاك ايران را ترك كنند. به يقين آنها واهمه داشتند كه شورويها با ماندن در ايران و ‏فراغت پس از جنگ، كشور ما را به دام كمونيسم اندازند و منافع (نامشروع) آمريكا و انگلستان را مواجه با ‏خطر نمايند!‏ ‏ زمامداران كرملين در آرزوي دستيابي به نفت سرشار ايران و رسيدن به آبهاي آزاد خليج فارس از تخلية ‏ايران خودداري كردند و بعد از فشارهاي بين‌المللي و افكار عمومي جهان و مقاومت ايرانيان و نيز حمايت ‏سازمان ملل از ايران، حاضر شدند نيروهاي خود را غير از آذربايجان از ساير نقاط ايران خارج نمايند. با توجه ‏به نقش ارزندة ايران در تداوم مقاومت شوروي و انگلستان در برابر آلمان كه منجر به اعطاي لقب «پل پيروزي» ‏از طرف متفقين شد و امضاي قرارداد تخلية ايران شش ماه پس از پايان جنگ، استالين نمي‌توانست با ايران ‏كاري را تكرار كند كه در كشورهاي متخاصم و فاشيسم‌زادة اروپاي شرقي كرده بود (اشغال). هدف نهايي ‏روسها فشار وارد آوردن بر دولت ايران جهت اخذ امتياز نفت استانهاي شمالي بود. (امتياز و استخراج نفت ‏جنوب ايران از مدتها قبل در دست انگليسي‌ها بود). چون ادارة مستقيم آذربايجان توسط روسها آنان را در ‏برابر آمريكا و انگلستان قرار مي‌داد و آبرو و اعتبارشان را در دنيا و سازمان ملل خدشه‌دار مي‌ساخت، زمامداران ‏كرملين صلاح در آن ديدند كه با توجه به ظلم و اجحاف فراوان رضاشاه عليه آذربايجانيها (تا بدان حد كه ‏تكلم به زبان مادري - تركي آذري - براي مردم قدغن شده بود19 و به گزارش كنسولگري آمريكا در تبريز، ‏رضاشاه در سفر به آن شهر يكي از بزرگان شهر را كه به زبان تركي آذربايجاني شاه را مورد خطاب قرار داده ‏بود مورد ضرب و شتم قرار داد)20 و نارضايتي عمومي مردم آذربايجان عليه حكومت پهلوي21، با تحريك ‏وسيع عصبيّت قومي مردم آنجا حركتي در قالب خودمختاري و بعد جدايي‌طلبي ايجاد كنند و در ظاهر، ‏گردانندگي آن را به افراد مطمئني از خودِ آذربايجان بسپارند. بنابراين در عالي‌ترين سطح حزب كمونيست ‏شوروي ايجاد حركت خودمختاري به سركردگي جمعي كه باز توسط آنها به نام «فرقه دمكرات آذربايجان» ‏ناميده شد تصويب گشت و شخصي به نام سيدجعفر پيشه‌وري (از كمونيست‌هاي اوليه كه بعد از جنبش گيلان ‏براي مدتي دبير اول حزب كمونيست ايران نيز شد22 و به مدت يازده سال توسط حكومت رضاشاه به زندان ‏افتاد و امتحان خود را در وفاداري به كمونيسم پس داد) جهت رهبري فرقه تعيين شد. او زادة خلخال و ‏تحصيل‌كرده در شعبه دانشگاه بين‌المللي كمونيستي كوتو در شهر باكو23 و مدير روزنامة آژير در تهران بود.‏ ‏ به موازات تشكيل، حمايت و هدايت فرقة دمكرات در آذربايجان، روسها در كردستان ايران نيز حركتي ‏خودمختاري‌خواهانه به رهبري قاضي محمد حضيري و در قالب حزب دمكرات كردستان ايجاد كردند. در ‏همان اوقات به گزارش راديو آنكارا، اين دو حزب به انعقاد پيمان دفاعي بيست ساله پرداختند و همديگر را به ‏رسميت شناخته و قرار گذاشتند در مقابل حمله، مشتركاً به دفاع بپردازند.24‏ ‏ علاوه بر حمايت سياسي روسها از پيشه‌وري و قاضي‌محمد، اين دو از حمايتهاي نظامي آشكار نيز ‏برخوردار بودند. در كتاب «فراز و فرود فرقة دمكرات آذربايجان» كه رونوشت اسناد محرمانة آرشيوهاي دولتي ‏اتحاد جماهير شوروي به خصوص جمهوري آذربايجان در سالهاي پرالتهاب 1939 تا 1946 است، اسناد بسيار ‏تكان‌دهنده‌اي از نقش روسها در ايجاد حكومتهاي پيشه‌وري در آذربايجان و قاضي‌محمد در كردستان رو شده ‏است. بخشي از اسناد گوياي اين واقعيتهاست: ‏ ‏- افراد نظامي و متخصص روسي به دستور استالين قبل از ورود ارتش سرخ به ايران به آذربايجان فرستاده ‏شدند.25‏ ‏- ميرجعفر باقراوف رئيس حزب كمونيست آذربايجان (شوروي) وارد تبريز شده و با نشان دادن روي نقشه ‏گفت در واقع تهران هم جزو آذربايجان است.26‏ ‏- پيشه‌وري را روسها براي رهبري فرقة دمكرات آذربايجان از تهران به تبريز آوردند.27‏ ‏- روسها سلاح‌هاي سبك و سنگين فرقه دمكرات را تهيه و ارسال داشتند و به دستور استالين براي اينكه ردّ ‏پاي شوروي در ارسال سلاح‌ها مشخص نباشد، سلاح‌هاي ارسالي ساخته كشورهايي غير از شوروي بود.28‏ ‏- روسها تلاش مي‌كردند بعد از آذربايجان، جمهوري كردستان و جمهوري گيلان ايجاد شود.29‏ ‏- محدودة حكومت فرقه دمكرات به نظر جعفر پيشه‌وري علاوه بر آذربايجان تا شهرهاي رشت، قزوين و ‏همدان را دربر مي‌گرفت.30‏ ‏- و...‏ ‏ ارتشبد فردوست كه بعد از شكست فرقة دمكرات به تبريز رفته بود، تعداد سلاح‌هاي انبار شده فرقه در ‏تبريز را صد هزار قبضه اعلام و مي‌نويسد: «شورويها از 8 لشكري كه به ايران آورده بودند 6 لشكر را به خاطر ‏مقاصدشان در آذربايجان مستقر كردند.»31‏ ‏ روسها بعد از حاكم كردن فرقه دمكرات بر آذربايجان، جهت خودمختاري كردستان و تشكيل جمهوري ‏مورد علاقه‌شان در آنجا سلاح‌هاي زيادي را به كردستان فرستادند. به گزارش محرمانة رئيس شهرباني كل ‏كشور سرتيپ ضرابي به تاريخ 19/8/1324 به وزارت كشور: «شورويها به طور محرمانه هر قبضه تفنگ را با ‏صد فشنگ از قرار دويست تومان به اكراد مي‌فروشند و از بزرگان اكراد صورت اشخاصي را كه بي‌تفنگ ‏هستند خواسته‌اند و پاسهاي مرز خود در مرز ايران و عراق را جمع نموده‌اند و دستور اغتشاش به اكراد ‏داده‌اند.»32‏ ‏ همان‌گونه كه گفته شد هدف نهايي روسها چنگ انداختن به منابع نفتي ايران و خليج فارس و از آن طريق ‏دستيابي به آبهاي آزاد و گرم دنيا بود. آمريكا با آگاهي كامل نسبت به اين دو هدف از عملي شدن آنها در ‏هراس به سر مي‌برد. والاس مُرِي سفير آمريكا در ايران در 25 سپتامبر 1945 برابر با 3 مهر 1324 به واشنگتن ‏چنين هشدار داد:‏ اهداف نهايي شوروي ممكن است شامل دستيابي به خليج فارس و رخنه به ساير نقاط خاور نزديك باشد... ‏سلطه شوروي بر ايران به طور قطع براي منافع آمريكا زيان‌بخش خواهد بود.33‏ ‏ ترومن رئيس‌جمهور آمريكا در جلسه‌اي مهم با جيمز برنز وزير امور خارجه آمريكا و درياسالار ويليام ليهي ‏رئيس ستاد مشترك نيروهاي مسلح آمريكا در مورد بحران ايران گفت:‏ اين خطر وجود دارد كه شورويها كنترل ذخاير نفتي ايران - در خوزستان - را به دست آورند و در وضعي قرار ‏گيرند كه موقعيت آمريكا را در خليج فارس تهديد كنند.34‏ ‏ آمريكا و انگلستان به خوبي متوجه بودند كه افزايش فشار آنان بر روسها جهت خروج نيروهايشان از ‏آذربايجان و عدم حمايت از حكومت فرقه دمكرات و حزب دمكرات كردستان كار را به رويارويي نظامي ‏خواهد كشاند، لذا طبق عادت پيشين در سر ميز مذاكره تقسيم ايران را عاقلانه‌تر از جنگ بر سر ايران ديدند! ‏عالي‌ترين مقامات سياسي و نظامي ايران به وجود طرح تقسيم ايران در سال 1324 اذعان داشته‌اند.‏ ‏ محمدرضا پهلوي كه در جريان طرح تقسيم بود، در مورخ 19 مرداد 1348 به اميراسدالله علم (نخست‌وزير ‏و سپس وزير مقتدر دربار) چنين گفت:‏ در دوران جنگ جهاني دوم، جيمز برنز وزير خارجة آمريكا پيشنهادي به روسها ارائه داد مبني بر اينكه ايران به ‏سه منطقه جداگانه تقسيم شود: منطقه ترك‌نشين و كردنشين كه هميشه مطمح‌نظر روسها بودند و منطقة ‏عرب‌نشين - نفت‌خيز خوزستان - و (سوم) منطقه متعلق به ايرانيان. اين پيشنهاد به دلايلي كه براي ما معلوم ‏نيست نظر موافق مولوتف (وزير خارجة شوروي) را جلب نكرد، بعد هم استالين با آن مخالفت كرد و خود ‏آمريكاييها نيز به دوباره انديشيدن دربارة آن نپرداختند، اگر روسها با اين نقشه موافقت كرده بودند اين كار به ‏منزلة پايان كار ما بود.35‏ ‏ محمدرضا پهلوي سالها بعد در اين مورد نوشت:‏ روس و انگليس براي بار اول با قرارداد 1907 مي‌خواستند ايران را تجزيه و به مناطق نفوذ تقسيم كنند... همين ‏انديشة تجزيه ايران به مناطق نفوذ پس از جنگ دوم نيز از سر گرفته شد. در سال 1945 وزير خارجة بريتانيا ‏‏«بوين» و وزير خارجة ايالات متحده آمريكا «بيرنس» (برنز) در كنفرانس مسكو به روسها پيشنهاد كردند كه ‏آذربايجان، كردستان و خوزستان به ايالات خودمختار تبديل شوند. استالين ابتدا پيشنهاد را پذيرفت ولي ظاهراً ‏مولوتف عقيده داشت كه با اندكي انتظار خواهند توانست سرتاسر ايران را تحت نفوذ خود آورند. به همين ‏سبب، سرانجام استالين با پيشنهاد و نظر آمريكا و انگلستان موافقت نكرد.36‏ ‏ استالين آشكارا خواستار برچيده شدن نظام سطنتي در ايران بود و اين نظر را به صراحت در تهران به ‏محمدرضا پهلوي گوشزد كرد. تاج‌الملوك مادر محمدرضا در خاطرات خود راجع به كنفرانس تهران با شركت ‏روزولت، چرچيل و استالين مي‌گويد:‏ روزولت و چرچيل حاضر نشدند به ديدن محمدرضا بيايند و فقط استالين به كاخ سعدآباد آمد و با شاه و من ‏كه مادرش بودم و دختران و ساير فرزندان شاه ملاقات كرد و عصرانه خورد... استالين در ضمن سخنانش ‏خطاب به محمدرضا گفت: «هرگز نمي‌توانيد از نقشه‌هاي امپرياليست‌ها مطلع بشويد. فئوداليسم يك سيستم ‏قرون وسطايي است و شاه جوان ايران اگر مي‌خواهد موفق شود بايد كشاورزان را از دست استثمارگران نجات ‏دهد و زمينها را به آنها بدهد. نبايد به امپرياليست‌ها مطمئن باشيد زيرا آنها همان‌طور كه رضاشاه را از مملكت ‏بيرون انداختند اگر منافعشان به خطر بيفتد شما را هم از كشور بيرون خواهند كرد. شاه جوان بهتر است در ‏اولين فرصت مناسب حكومت را به مردم واگذار كند و بساط سلطنت را كه يك سيستم قرون‌وسطايي است ‏جمع‌آوري نمايد! به هر حال مردم بساط سلطنت را جمع‌آوري خواهند كرد و اگر شما در برچيدن سلطنت ‏پيش‌قدم شويد نام نيكي از خود به يادگار خواهيد گذاشت.‏ ‏ محمدرضا در جواب استالين گفت: «من از توجهات شما تشكر مي‌كنم، اما نوع حكومت ايران را مردم ايران ‏انتخاب كرده‌اند[؟!] و تا وقتي مردم اين طور بخواهند من مخالفتي با خواستة آنها نخواهم كرد؛ آيا دولت اتحاد ‏شوروي و عالي‌جناب استالين با سلطنت من مخالف هستند؟» استالين پاسخ داد: «دولت شوروي به واسطه ‏مسلك خود حامي ملت‌هاي تحت استعمار و سلطة امپرياليست‌هاست و به طور كلي با حكومتهاي فردي ‏مخالف است اما در امور داخلي آنها دخالت نمي‌كند و اميدوار است خود مردم اين كشورها حقوق از دست ‏رفتة خود را استيفا نمايند. امپرياليست‌ها تا روزي كه يك قطره نفت در ايران و خاورميانه موجود است اين ‏منطقه را رها نخواهند كرد و اتحاد شوروي قصد ندارد با امپرياليست‌ها وارد جنگ شود، بنابراين با حكومت ‏شاه جوان هم مبارزه نخواهد كرد.»37‏ ‏ تاج‌الملوك در بخش ديگري از خاطراتش به نقل از سرلشكر شفائي كه سالها وابستة نظامي ايران در مسكو ‏بود و با روسها ارتباط ويژه داشت مي‌گويد: «روسها در مذاكراتي كه در مسكو با قوام‌السلطنه [طي مسافرت او ‏به مسكو جهت حل اختلاف بر سر آذربايجان و فرقه دمكرات پيشه‌وري] داشتند به او گفتند محمدرضا را كنار ‏بزند و با جمع كردن بساط سلطنت در ايران جمهوري تأسيس كند.»38‏ ‏ خانم مارگارت لاينگ نظر سرلشكر حسن ارفع (رئيس وقت ستاد ارتش ايران) در مورد كنفرانس تهران را ‏چنين نقل مي‌كند: «ما به وسيله يك منبع موثق مطلع شده بوديم كه هيأت مستشاران همراه استالين طرحي را ‏مورد نظر داشتند كه آذربايجان، گيلان، مازندران و گرگان به صورت جمهوريهاي مستقل درآمده و مانند ‏جمهوريهاي آذربايجان، روسيه و تركمنستان زير پرچم اتحاد جماهير شوروي درآيند و به همين ترتيب حزب ‏توده نيز كه به سرعت قدرت مي‌گرفت قرار بود در تهران به قدرت برسد.»39‏ ‏ انگلستان (و آمريكا) به خوبي مي‌دانستند كه در ايران نمي‌توانند با روسها بجنگند و از جنگ پيروز بيرون ‏آيند. مرزهاي طولاني ايران و شوروي به روسها امكان مي‌داد از هركجا و به هر مقدار كه بخواهند نيروي ‏نظامي وارد ايران كنند و در زمان مذكور (و زمانهاي بعد نيز) دولتهاي غربي فاقد آن امكانات و نيرو در ايران و ‏عراق بودند كه جلوي تهاجم گستردة روسها را بگيرند. از طرف ديگر هر سه كشور حاضر به ريخته شدن خون ‏سربازانشان به خاطر ايران نبودند و اصولاً ما ايرانيها در نظر غرب و شرق40 واجد چنان جايگاه و ارزشي ‏نيستيم كه به خاطر ما و راحتي و آسايشمان راحتي و سلامت خود را به خطر اندازند! اخذ حقوقهاي گزاف (به ‏بهانة بسيار زنندة حق توحش!) توسط مستشاران و نظاميان آمريكا در دورة حكومت پهلوي دوم هنوز در ‏حافظة تاريخي ملت ايران باقي مانده است. سرلشكر حسن ارفع در خاطرات خود مي‌نويسد: ‏ وقتي پيشه‌‌وري آذربايجان را در اختيار گرفت و من رئيس ستاد ارتش بودم با سفير بريتانيا در ايران ريدر ‏بولارد و سفير آمريكا در ايران والاك موري ملاقات نمودم و خواستار اقداماتي از سوي آمريكا و بريتانيا جهت ‏ممانعت از بلعيده شدن آذربايجان توسط روسها شدم و به آن دو گفتم شما استقلال و تماميت ارضي ما را ‏تضمين كرده‌ايد»41 بولارد جواب داد: «ما به خاطر اين امر به روسيه اعلام جنگ نمي‌كنيم!» و والاك موري ‏گفت: «كسي نمي‌خواهد آذربايجان را بگيرد، روسيه آذربايجان را تخليه خواهد كرد.»‏ طبق آنچه يك ديپلمات انگليسي عضو هيأت بريتانيايي (به رياست ارنست بوين) شركت‌كننده در كنفرانس ‏مسكو [كه در سال 1324 با شركت سه كشور آمريكا، انگلستان و شوروي تشكيل شده بود] مي‌گفت آنان حتي ‏پيشنهادي به حكومت شوروي عرضه داشته بودند كه سرانجام آن تجزية ايران و ضميمة قسمت اعظم آن به ‏شوروي مي‌گرديد.42‏ ‏ زماني كه گزينة برخورد نظامي انگلستان (و آمريكا) با شوروي جهت آزادي آذربايجان منتفي شد و ‏انگلستان آشكارا اعلام كرد كه «به خاطر آذربايجان با شوروي نخواهد جنگيد»، پير استعمار طرح هميشه آماده ‏خود يعني «تقسيم ايران به جاي جنگ بر سر ايران» را بار ديگر در دستور كار قرار داد. كنفرانس مسكو با ‏شركت نمايندگان رده بالاي هر سه كشور براي همين منظور تشكيل گرديد. ماحصل طرح مشترك انگلستان و ‏آمريكا كه به طرف روسي ارائه شد تقسيم ايران به جمهوريهاي آذربايجان، كردستان، گيلان (سهم شوروي) و ‏جمهوري خوزستان (مناطق نفت‌خيز جنوب ايران) و احتمالاً بلوچستان (جهت ممانعت از رسيدن روسها از ‏سمت شرق ايران به آبهاي گرم و آزاد جنوب) سهم انگلستان بود، آمريكا هم با اين امر مخالفتي نداشت!‏ ‏ در اين زمان مشكل آذربايجان، ايران را تا تقسيم و تبديل شدن به «ايرانستان» پيش برد. در طول تاريخ ايران ‏هميشه بحران‌هاي آذربايجان ريشه‌دار بوده و به كل ايران گسترش يافته است. آرامش منطقة حساس و بزرگ ‏آذربايجان، دولت مركزي را قادر مي‌ساخت تا در برابر بحران‌هاي ديگر نواحي ايران با قدرت برخورد نمايد. ‏اين موضوع، اهميت و حساسيت موقعيت آذربايجان را در پهنة كشور ايران نشان مي‌دهد. اكنون نيز اين اهميت ‏و حساسيت به قوت خود باقي است.‏ ‏ در اسناد وزارت خارجه آمريكا اسنادي مربوط به طرح تقسيم ايران ديده مي‌شود. به عنوان نمونه به سند ‏زير دقت فرماييد:‏ تلگرام موري سفير آمريكا در ايران به وزارت خارجة آمريكا، شماره 1046-1/91-761‏ تهران 10 ژانويه 1946/20 دي 1324‏ مصدق ديروز نطق هيجان‌انگيزي در مجلس ايراد كرد و در آن به شدت از اعتقاد به تشكيل كميسيون حمله ‏كرد و انتقاد نمود و از روسها به علت آنكه با تشكيل اين كميسيون مخالفت كرده‌اند سپاسگزاري به عمل آورد. ‏او اين پيشنهاد را با قرارداد تقسيم 1907 روسيه و انگليس و معاهدة مشئوم 191943 ايران و انگليس مقايسه ‏كرد... روش اخير انگليسي‌ها عقيدة مرا تقويت كرده كه آنها سازش ضمني با روسها به عمل آورده‌اند و دست ‏آنها را در شمال ايران بازگذارده‌اند در حالي كه وضع خود را در جنوب تثبيت مي‌كنند... من گمان مي‌كنم اين ‏نكته بسيار مهم باشد كه بولارد (سفير انگليس در ايران) در يادداشت اصلي به بوين (وزير امور خارجة ‏انگليس) راجع به پيشنهاد كميسيون سه جانبه از خوزستان به عنوان اينكه امكان توجه مخصوص به آن گردد ‏فكر كرده و نيز از اينكه در آخرين پيش‌نويس نهايي راجع به كنفرانس كه به مسكو ارسال شده است از زبان ‏عربي به عنوان اينكه زبان اقليتي باشد كه در مدارس معرفي شود سخن گفته است. اين نكته ممكن است دال ‏بر اين باشد كه به موازات يك آذربايجان خودمختار و تحت تسلط شوروي، نسبت به يك خوزستان خودمختار ‏تحت تسلط انگليس نيز انديشه شده باشد.44‏ ‏ انتشار خبر كنفرانس مسكو و برخي تصميمات محرمانة آن افكار عمومي در ايران را بسيار نگران كرد. ‏ايرانيان تقسيم عملي وطن را در پيش رو مي‌ديدند و لذا به ابراز مخالفتهايي برخاستند. دامنة اين مخالفتها به ‏مجلس شوراي ملي نيز كشيد. دكتر محمد مصدق در جلسة پنجشنبه 20 دي 1324 در نطق شديدي به باني ‏كنفرانس (انگلستان) و نتايج آن حمله نمود. وي همچنين در نطق خود گوشه‌هايي از تصميمات محرمانة ‏كنفرانس را عيان ساخت. متن نطق بسيار مهم دكتر مصدق چنين است: ‏ يازدهم دي‌ماه راديو لندن اخبار ذيل را منتشر نمود: از تهران خبر مي‌رسد كه سر ريدر بولارد سفيركبير ‏انگلستان و مستر والاس مري سفيركبير آمريكا در تهران به دولت ايران پيشنهاد كرده‌اند كه با تشكيل يك كميته ‏سه نفري از نمايندگان شوروي، انگلستان و آمريكا تشكيل شده موافقت نمايد تا اوضاع ايران را به طور عموم ‏و اوضاع آذربايجان را به طور خصوصي مورد بررسي قرار دهند. دو سفيركبير مزبور در اين باره با ‏اعلي‌حضرت شاهنشاه ايران محمدرضاشاه نيز مذاكراتي نموده‌اند و اين پيشنهاد را به معظم‌له هم تقديم ‏كرده‌اند. دولت ايران هنوز جواب موافقي به اين پيشنهاد نداده است و شايد بخواهد قبل از موافقت با اين ‏پيشنهاد آن را به مجلس شوراي ملي عرضه كند. در محافل لندن اظهار مي‌شود كه دولت انگلستان درباره ‏تشكيل يك كميتة سه نفري براي بررسي اوضاع ايران هنوز به رأي سابق خود دربارة تشكيل چنين كميته‌اي ‏باقي است و با اينكه دولت شوروي در كنفرانس مسكو در آغاز با اين پيشنهاد موافقت كرد و آخر سر آن را رد ‏نمود. دولت انگلستان هنوز به رأي خود باقي است.‏ ‏ تا پريشب من از مضمون پيشنهادي كه راديو لندن خبر داده مطلع نشدم و پس از استحضار گفتم صد ‏رحمت به قرارداد وثوق‌الدوله [1919] زيرا قرارداد مزبور ايران را تحت ولايت انگليس مي‌گذاشت و اگر به ‏ايران روزي كمك مي‌رسيد مي‌توانست آزاد شود ولي اين پيشنهاد قرارداد 1907 را به صورت ديگر تجديد ‏مي‌نمايد. من هر چه خواستم كه در كميسيون خارجه آقاي نجم به طور صريح اظهاراتي كند ننمود و به طور ‏مبهم جواب داد. بنابراين، با آقاي نخست‌وزير [ابراهيم حكيمي] داخل مذاكره شدم و بين ما توافق حاصل شد ‏كه عده‌اي از نمايندگان دستجات مختلف در يك جا حاضر شوند و راجع به نيك و بد پيشنهاد مذاكره نمايند. ‏جلسه در وزارت خارجه تشكيل شد، آقاي نخست‌وزير اظهار نمودند كه آقايان بفرمايند چه مي‌خواهند؟ در ‏جواب اين طور گفته شد كه قبلاً لازم است دولت جريان را گزارش دهد تا حضار آن را متن قرار دهند و در ‏حواشي آن نظريات خود را اظهار نمايند. بالاخره آقاي نخست‌وزير دو برگ كه روي آن يازده ماده تنظيم شده ‏بود به حضار ارائه نمودند و چون به اسم سه دولت داده شده كه يكي مخالف است قهراً امضا نداشت و با ‏اينكه اوراق مزبور را نمايندگان سياسي دو دولت به وزارت خارجه يك دولتي داده‌‌اند آقاي نجم وزير خارجه ‏مي‌گفتند اينها برگهايي است غيررسمي كه نه امضا دارد و نه شماره و تاريخ آن معلوم است؛ خلاصه اينكه هيچ ‏است و چون انتشار آن دولت را در افكار عامه مفتضح مي‌كرد قائل بود كه اين برگهاي بلااثر جزو اسرار اداري ‏است و نبايد منتشر شوند و از بعضي اخبار كه روزنامه‌ها راجع به آن اوراق منتشر كرده بودند بسيار عصباني ‏بود و راضي نشد كه نمايندگان از آن، رونوشتي بردارند و روز قبل هم كه باز كميسيون خارجه تشكيل شد و ‏اعضا اصرار داشتند كه اوراق مزبور را ببينند آنها را ارائه ننمود و خودداري كرد.45‏ ‏ سپس دكتر مصدق برخي از بندهاي قرارداد را بازگو و دولت را مورد حمله قرار داد:‏ پيشنهاد شامل يازده ماده است كه بسيار كش‌دار و هر يك از آنها مربوط به مطالب مهمي است. مثلاً در بند ‏ششم مي‌گويد: «كميسيون اصلاحاتي را كه مخصوصاً در انتخاب انجمن‌هاي محلي و وظايف آنان و تداركات ‏وجه به نظر لازم مي‌رسد توصيه خواهد نمود.» در بند هفتم مي‌گويد: ‌«كميسيون توصيه‌هايي در باب استعمال ‏زبانهاي اقليت از قبيل عربي و تركي و كردي جهت تعليمات و منظورهاي ديگر خواهد نمود.» بند 9 چنين ‏است: «سه دولت مساعي كامل به كار خواهند برد كه دولت ايران را متقاعد سازند توصيه‌هايي را كه از طرف ‏كميسيون به عمل مي‌آيد به صورت قانوني درآورد.»‏ آقايان نمايندگان محترم، خوب است كه ملاحظه فرموديد دكتر ميلسپو46 كه مستخدم ايران بود و ما ‏مي‌توانستيم به وسيله نسخ قانون استخدام او مشاراليه را مرخص كنيم انفصال او از كار براي ما چقدر توليد ‏مشكلات نمود؛ واي به وقتي كه اختيار قانونگذاري مملكت تحت نفوذ و اختيار سه دولت واقع شود، كدام ‏وزير خارجة باهوشي است كه براي چنين دولتي قائل به استقلال شود؟ اگر اين پيشنهاد خوب است و يا اينكه ‏دولت در خوبي آن مردد است چرا آن را منتشر نكرد تا صاحبان حق يعني افراد ملت بتوانند در مقدرات خود ‏نظرياتي اظهار كنند و دولت هر اقدامي كه مي‌كند روي فكر و مصالح ملت باشد و اگر بد است چرا وارد ‏مذاكره شد و آن را همان روز اول رد نكرد؟ ‏ نظر من اين بود كه بين دولت راجع به طرز اداره نمودن قسمتي از مملكت با يك عده از اهالي آنجا ‏اختلاف حاصل شده است، قبلاً بايد با اهالي محل داخل مذاكره شد شايد اختلاف را بتوان با خود آنها حل كرد ‏و چنان چه به اين طريق نتيجه نداد با دولت اتحاد جماهير شوروي مذاكره كنيم كه مانع مرتفع و اختلاف حل ‏شود. بنابر اين صلاح نيست كه دولت انگليس و آمريكا به نام سه دولت با ما داخل مذاكره شوند و در ساير ‏نقاط ايران هم كه ما هيچ‌وقت اختلافي نداشتيم اختلاف ايجاد كنند. ما بايد اين اوراق را رد كنيم. از اينكه ‏دولت اتحاد جماهير شوروي با اين پيشنهاد موافقت ننموده ملت ايران سپاسگزار است و آن روز كه سه دولت ‏با هم متفق شوند كار ما تمام است. ملت ايران انتظار نداشت دول بزرگ استقلال ايران را نقض كنند. هر دولت ‏وطن‌پرستي بايد اين قبيل پيشنهادات را رد كند، من از آقاي حكيمي خواهش مي‌كنم فوراً از كار كناره‌گيري ‏كند.47‏ ‏ تا جايي كه نگارنده مطلع است متن كامل توافقات يازده‌گانة سه كشور شوروي، انگلستان و آمريكا راجع ‏به ايران در سال 1324 منتشر نشده است. توافقات مذكور به قدري با تماميت ارضي و استقلال ايران مباينت ‏داشت كه دولت حكيمي و دولتهاي بعد نيز جرأت انتشار آن را نيافتند.‏‎ ‎ ‏ ضربة اصلي به عملي شدن توافقات مذكور را مخالفت شوروي و شخص استالين زد. آنها كه آب دهانشان ‏از موفقيت ظاهري فرقه دمكرات در آذربايجان سرازير شده بود، خواب شيرين تسلط بر كل ايران را مي‌ديدند ‏و ايراني كمونيست و زير سلطة خود را نظاره مي‌كردند!48 لذا از نقشة تسلط بر بخشي از ايران به اميد بلعيدن ‏همة آن و رسيدن به دو هدف اصلي و تاريخي خود (دسترسي به منابع نفتي ايران و آبهاي آزاد و گرم جنوب) ‏چشم پوشيدند!‏ ‏ آمريكا و انگلستان نيز كه مواجه با مخالفت افكار عمومي مردم ايران در برابر تقسيم وطنشان شده بودند و ‏از طرفي مي‌ديدند كه سپردن قسمتهاي شمالي ايران به روسها (با توجه به وسعت و اهميت سوق‌الجيشي) ‏باعث نفوذ بيشتر آنها در ايران شده اشتهايشان را جهت رسيدن به منافع نفتي و درياهاي جنوب تحريك ‏خواهد كرد به دوباره انديشيدن و چانه‌زني درباره توافقات كميسيون كذايي نپرداختند.‏ ‏ اين چنين بود كه دسيسة خطرناك انگلستان جهت تقسيم ايران و تبديل آن به «ايرانستان» نقش بر آب شد. ‏خداوند وعده فرموده كه مكر مكاران را نابود مي‌سازد؛ و مكروا و مكرالله والله خيرالماكرين.‏ پانوشتها ‏1- ر.ك: عبدالرضا هوشنگ مهدوي: تاريخ روابط خارجي ايران، تهران، اميركبير، 1364، صص 170-146.‏ ‏2- كتاب آبي (گزارشهاي محرمانة وزارت امور خارجه انگلستان درباره انقلاب مشروطه ايران)، تهران، نشر نو، ‏‏1363، ج 1، صص 75-74. مذاكرات روسيه و انگلستان جهت عقد قرارداد 1907 از سال 1905 شروع شده ‏بود. سرآرتور هاردينگ سفير انگلستان در ايران (سلطنت مظفرالدين‌شاه) بعد از بازگشت به لندن در خاطرات ‏مربوط به سپتامبر 1905 مي‌نويسد: «در كاخ سلطنتي به طور خصوصي از لرد لنزدوان وزير امور خارجه شنيدم ‏كه قرار است مذاكراتي جدي ميان روسيه و انگلستان براي تعيين مناطق نفوذ طرفين در آسيا هر چه زودتر آغاز ‏شود.» خاطرات سياسي سر آرتور هاردينگ، ترجمة دكتر جواد شيخ‌الاسلامي، تهران، مركز نشر دانشگاهي، ‏‏1363، ص 146.‏ ‏3- همان، ج 1، ص 114.‏ ‏4- مورگان شوستر: اختناق ايران، ترجمة ابوالحسن موسوي شوشتري، تهران، صفي عليشاه، 1362، ص 30.‏ ‏5- از اسناد مربوط به جنگ جهاني دوم، وزارت امور خارجه، اسناد سفارت ايران در لندن، كارتن 47، س ‏‏1320، به نقل از: اسناد نقض بي‌طرفي ايران در شهريور 1320، سياست خارجي در آستانة اشغال، به كوشش ‏محمد تركمان، تهران، كوير، 1370، صص 95-94.‏ ‏6- ريچارد استوارت: در آخرين روزهاي رضاشاه، ترجمة عبدالرضا هوشنگ مهدوي، تهران، معين، 1370، ‏صص 51-45.‏ ‏7- به نقل از: همايون الهي، اهميت استراتژيكي ايران در جنگ جهاني دوم، تهران، مركز نشر دانشگاهي، 1365، ‏ص 55.‏ ‏8- همان، صص 64-63.‏ ‏9‏‎- Soviet threat to Middle East. N ‎‏1068.26‏‎ January ‎‏1940.‏ به نقل از: اهميت استراتژيكي ايران در جنگ جهاني دوم، ص 66.‏ ‏10- اهميت استراتژيكي ايران...، ص 66.‏ ‏11- همان، ص 132.‏ ‏12‏‎- ‎‏ ‏F.O. ‎‏371‏‎: Persia, ‎‏24571‏‎, E ‎‏2032‏‎, ‎‏22‏‎ May ‎‏1940‏‎. (Foreign office, London‏).‏ به نقل از: اهميت استراتژيكي ايران در...، ص 54.‏ ‏13- بولارد سفير انگلستان در تهران تعداد خارجيهاي شاغل در ايران را چنين ذكر كرده بود: انگلستان 2590 ‏‏[بزرگ‌ترين گروه خارجيان در ايران]، روسيه شوروي 390 نفر، آلمان 690 نفر، ايتاليا 310 نفر، چكسلواكي ‏‏180 نفر، سوئد 70 نفر و يوگسلاوي 140 نفر. اهميت استراتژيكي ايران در...، ص 126.‏ ‏14- خاطرات سر آنتوني ايدن، ترجمة كاوه دهگان، تهران، بهار 1342، ص 284.‏ ‏15- اهميت استراتژيكي ايران در جنگ جهاني دوم، صص 181-180.‏ ‏16- خاطرات جعفر شريف امامي، (طرح تاريخ شفاهي ايران مركز مطالعات خاورميانة دانشگاه هاروارد)، ‏تهران، سخن، 1380، صص 55 و 75.‏ ‏17- ايران در اشغال متفقين، (مجموعة اسناد و مدارك 24-1318)، به كوشش صفاءالدين تبرائيان، تهران، ‏مؤسسه خدمات فرهنگي رسا، 1371، ص 647.‏ ‏18- فصل پنجم پيمان ايران با شوروي و انگلستان و فصل نهم پيمان ايران و آمريكا. ر.ك: ايران در اشغال ‏متفقين، صص 193 و 443.‏ ‏19- محسني رئيس فرهنگ آذربايجان در دوره رضاشاه مي‌گفت: «هر كسي كه تركي حرف مي‌زند، افسار الاغ ‏بر او بزنيد و او را به آخور ببنديد!» (روزنامة كيهان، شم‍ 863، مورخ 26/10/1324) ذوقي رئيس فرهنگ بعد از ‏محسني دستور داد صندوق جريمة تركي حرف زدن در دبستانها گذاشته شود. هر طفل دبستاني آذربايجاني كه ‏تركي صحبت مي‌كرد بايد جريمة نقدي را به صندوق مي‌انداخت! عبدالله مستوفي استاندار آذربايجان هم به ‏شدت با تكلم به زبان تركي آذري مخالفت مي‌كرد و زبان تركي را زبان افراسياب و چنگيز مي‌دانست! گذشته ‏چراغ راه آينده است، جامي، تهران، نيلوفر، 1381، ص 262.‏ ‏20- اسناد لانه جاسوسي آمريكا، از ظهور تا سقوط، تهران، مركز نشر اسناد لانه جاسوسي آمريكا، 1366، ج ‏اول، ص 119. اين خشونت در حالي بود كه پهلويها حداقل نيمه آذربايجاني بودند. تاج‌الملوك آيرملو همسر ‏اول رضاشاه و مادر محمدرضا پهلوي ضمن تأكيد بر اينكه مادر و پدر او و پدرِ رضاشاه آذربايجاني بودند ‏مي‌افزايد: «رضاشاه زبان تركي را خوب مي‌دانست.» ملكه پهلوي، خاطرات تاج‌الملوك، تهران، به آفرين، 1381، ‏صص 22 و 26. فريده ديبا مادر فرح پهلوي نيز مي‌نويسد: «شوهرم سهراب ديبا - پدر فرح - متولد محلة ‏ششگلان تبريز بود و فرح در خانة پدر شوهرم در محلة ششگلان تبريز متولد شد و تا 6-5 سالگي او در تبريز ‏بوديم... من و فرح به زبان تركي مسلطيم.» دخترم فرح، تهران، به آفرين، 1382، صص 21-18 و 181. پدر ‏سهراب ديبا به نام شعاع‌الدوله ديبا در سالهاي 1295 تا 1297 شمسي در وزارت امور خارجه مقام عالي داشت ‏و يك دوره هم سفير ايران در اتريش شده بود. عموي سهراب به نام سيدالمحققين ديبا نمايندة آذربايجان و ‏سالها نايب رئيس مجلس شوراي ملي بود. ديده‌ها و شنيده‌ها، خاطرات ميرزاابوالقاسم‌خان كحّال‌زاده منشي ‏سفارت آلمان در ايران، تهران، البرز، 1370، ص 380.‏ ‏21- جهت بررسي اين نارضايتي و سوءاستفاده فرقه دمكرات از آن و فريب جمعي از مردم مظلوم آذربايجان و ‏نيز اقدامات فرقه و شكست آن ر.ك: اصغر حيدري، طوفان در آذربايجان، تبريز، احرار، 1381، صص 196-‏‏163.‏ ‏22- احسان طبري: كژراهه، خاطراتي از تاريخ حزب توده، تهران، اميركبير، 1366، ص 67.‏ ‏23- براي توضيح راجع به دانشگاه كوتو، ر.ك: سياست و سازمان حزب توده، تهران، مؤسسه مطالعات و ‏پژوهشهاي سياسي، 1370، ص 99.‏ ‏24- آيت‌الله ميرزاعبدالله مجتهدي: بحران آذربايجان (1325-1324)، تهران، مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ‏ايران، 1381، ص 251.‏ ‏25- جميل حسنلي: فراز و فرود فرقة دموكرات آذربايجان، ترجمة منصور همامي، تهران، نشر ني، 1383، ‏صص 17 تا 23. ‏ ‏26- همان، صص 19 و 21.‏ ‏27- همان، صص 45 و 52. يوسف افتخاري (متولد اردبيل) رئيس اتحادية كارگران كه از 1308 تا 1320 به ‏مدت 12 سال به دستور حكومت رضاشاه زنداني شده بود در اين مورد مي‌نويسد: «پيشه‌وري را از قديم و ايام ‏زندان مي‌شناختم. در سال 1324 روزي به دفتر روزنامه‌اش در خيابان فردوسي رفتم و به او گفتم: آقاي ‏پيشه‌وري [روسها] دنبال من آمدند كه در يك نقطه‌اي يك شورشي برپا كنيم و من آن شخص را نشناختم، اما ‏مي‌گفتند كه بيا استالين تضمين كرده است؛ اما من براي شركت در سنديكاي كارگري جهاني عازم پاريس ‏هستم و حتماً دنبال شما و رفقاي ديگرتان كه مي‌شناسم خواهند آمد. ديديد كه در گيلان (قيام ‏ميرزاكوچك‌خان) وقتي كه پشت آدم را (روسها) خالي مي‌كنند نتيجه‌اش شكست است، ما در جايي مي‌توانيم ‏دست به اسلحه ببريم كه اقلاً شصت درصد مردم پشت سر ما باشند. پيشه‌وري گفت آقاي افتخاري من اين ‏قدر ناشي هستم؟ يعني اين سن و سال را بيخود گذرانده‌ام و اين موها را بيخود سفيد كرده‌ام، حالا مي‌آيم و ‏يك چنين اشتباهي را مي‌كنم؟ اتفاقاً تا به پاريس رسيدم روزنامه‌ها نوشتند كه پيشه‌وري به آذربايجان رفته و ‏تشكيلاتي درست كرده است!» خاطرات دوران سپري شده، خاطرات و اسناد يوسف افتخاري، تهران، فردوسي، ‏‏1370، ص 83.‏ ‏28- فراز و فرود فرقه دمكرات آذربايجان، صص 65، 129 و 138.‏ ‏29- همان، صص 52 و 121.‏ ‏30- همان، صص 108، 112 و 120.‏ ‏31- ارتشبد فردوست: ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، تهران، انتشارات اطلاعات، 1370، ج 1، صص 150 و ‏‏123.‏ ‏32- ايران در اشغال متفقين، ص 654.‏ ‏33- ريچارد استوارت: در آخرين روزهاي رضاشاه، ص 363.‏ ‏34- همان، ص 367. آمريكا تا آخر حكومت پهلوي نيز از دستيابي روسها به دو هدف مذكور نگران بود. در ‏اسناد لانه جاسوسي آمريكا در بخشي از سند سرّي تحت عنوان «طرح اضطراري براي ايران در صورت ‏درگذشت شاه» از اهداف عمدة آمريكا در صورت مرگ محمدرضا پهلوي ممانعت از گسترش شوروي به ‏سمت خليج فارس و ادامة دسترسي به منابع ايران به خصوص منابع نفتي ذكر شده است. از ظهور تا سقوط، ج ‏اول، ص 307.‏ ‏35- اسدالله علم: گفت و گوهاي محرمانة من با شاه، تهران، طرح نو، 1371، ج 1، ص 127.‏ ‏36- محمدرضا پهلوي: پاسخ به تاريخ، به كوشش شهريار ماكان، تهران، شهرآشوب، 1371، صص 77-76.‏ ‏37- ملكه پهلوي، خاطرات تاج‌الملوك، صص 98 تا 103. سه مورد مهم بايد در اينجا تذكر داده شود: الف - ‏استالين با مخالفت شديدي كه با نظام سلطنتي در ايران داشت حاضر به جنگ جهت سرنگوني آن و به رغم ‏خودش آزادي ملت ايران از دست امپرياليست‌ها نبود. ب - محمدرضا پهلوي در كتاب «پاسخ به تاريخ» ص ‏‏281 به دروغ مدعي است استالين در تهران به او گفت: «براي پنجاه سال آينده آسوده‌خاطر باشيد.» اين ادعا در ‏كتاب مذكور كه پر از دروغ است با گفته‌هاي مادر وي باطل مي‌شود. پ - روسها هيچ علاقه‌اي به محمدرضا ‏و تداوم سلطنت او نداشتند. وي بسيار به آمريكا نزديك شد و سلاحهاي پيشرفتة آمريكايي را به طور وسيع ‏خريد و در ايران ذخيره كرد و در قبال كمونيسم و حزب توده واكنش‌هاي تندي نشان داد. اين موارد به گفتة ‏كوزيچكين مأمور كا.گ.ب در ايران، شوروي را به وحشت افكند كه ايران در برخورد مسلحانة روسها با آمريكا ‏سرپل حمله به شوروي خواهد بود لذا دستور قتل شاه در مسكو صادر شد. در سال 1340 ماشين پر از مواد ‏منفجره در سر راه ماشين شاه در تهران قرار داده شد كه فقط اشتباه مأمور انفجار بمب جان شاه را نجات داد. ‏بمب مي‌توانست تا شعاع 500 متر را در هم بكوبد. ر.ك: كا.گ.ب در ايران، كوزيچكين، ترجمة حسين ‏ابوترابيان، تهران، 1370، صص 279 تا 282.‏ ‏38- ملكه پهلوي، ص 193.‏ ‏39- مارگارت لاينگ: مصاحبه با شاه، ترجمه اردشير روشنگر، تهران، البرز، 1371، ص 120.‏ ‏40- سند واضح اين ادعا، نوشته‌هاي آندرو گروميكو وزير خارجة معروف شوروي در خاطراتش است. وي كه ‏همراه استالين در كنفرانس تهران شركت نمود با وجود توضيحات مفصل راجع به گفت و گوهاي كنفرانس در ‏مورد مسائل جهاني و نظامي و ادامة جنگ با آلمان و دنياي پس از شكست آلمان و... هيچ اشاره‌اي به ايران و ‏مصائبي كه در طي جنگ دوم جهاني (اروپايي!) براي جلوگيري از شكست شوروي متوجه كشور ما شد نكرده ‏است. گويا اصلاً او ايران و ايراني را نديده بود و محل تشكيل كنفرانس، تهران پايتخت ايران نبود! ر.ك: ‏خاطرات گروميكو، ترجمة جمشيد زنگنه، تهران، نشر و پخش ويس، 1369، صص 128 تا 153.‏ ‏41- اين تضمين بر طبق فصل اول پيمان اتحاد ايران با بريتانيا، شوروي و سپس با آمريكا به ايران داده شده ‏بود. جهت مطالعة متن پيمان‌نامه ر.ك: ايران در اشغال متفقين، صص 191 و 441.‏ ‏42- حسن ارفع: در خدمت پنج سلطان (خاطرات سرلشكر حسن ارفع)، ترجمة سيداحمد نواب، تهران، ‏مهرآئين، 1371، ص 390.‏ ‏43- وثوق‌الدوله نخست‌وزير ايران با سر پرسي كاكس وزيرمختار انگليس در ايران به تاريخ 9 اوت 1919 ‏‏(1337 قمري) اين قرارداد محرمانه را امضا كرد كه بر طبق آن نظارت بر تشكيلات نظامي و مالي ايران ‏منحصراً در دست مستشاران انگليسي قرار مي‌گرفت. مخالفتهاي زيادي با قرارداد مذكور شد و از جمله مرحوم ‏خياباني در آذربايجان بر عليه آن به پا خاست.‏ ‏44- سالنامة دنيا، شم‍ 29، اسناد مهم سياسي تاريخي وزارت خارجه آمريكا، ترجمة دكتر هدايت‌الله حكيم‌اللهي، ‏ص 334. متأسفانه دكتر مصدق در كتاب «خاطرات و تألمات مصدق» (تهران، علمي، 1366) در مورد طرح ‏تقسيم ايران در سال 1324 و مخالفتش با آن چيزي ننوشته است.‏ ‏45- روزنامة رسمي كشور شاهنشاهي ايران، س اول، شم‍ 267؛ مذاكرات مجلس شوراي ملي، پنجشنبه 20 دي ‏‏1324، ص 988.‏ ‏46- دكتر آرتور ميلسپو در 1301 با تصويب لايحة استخدام مستشاران مالي آمريكا در مجلس به عنوان رئيس ‏كل مالية ايران براي پنج سال به استخدام دولت ايران درآمد و با هشت نفر همكار خارجي خود مشغول كار ‏شد. او اختيارات وسيعي به دست آورد و كلية درآمدها و هزينه‌هاي دولتي، وظايف مالي دولت، وصول ماليات، ‏تنظيم بودجه‌هاي دولتي و امور خزانه زيرنظر مستقيم او قرار گرفت. اما نتوانست براي اقتصاد بيمار ايران چاره ‏كند. سومين سال استخدام او مقارن با سقوط قاجاريه و روي كار آمدن سلطنت پهلوي بود. او همچنان مشغول ‏كار بود كه در سال 1306 قرارداد او تمديد نشد. بي‌ميلي رضاخان، اعتراض شوروي و انگلستان به حضور ‏مستشاران آمريكايي در ايران و عدم توانايي ميلسپو در رفع مشكلات اقتصادي از علل تمديد نشدن قرارداد وي ‏بود. ميلسپو در سالهاي 1321 تا 1323 در بحبوحة جنگ جهاني دوم نيز در زمينة مسائل مالي به استخدام ‏دولت ايران درآمد. زينب احيايي: مستشاران آمريكايي در ايران به روايت اسناد، تهران، مركز اسناد انقلاب ‏اسلامي، 1382، ص 41.‏ ‏47- روزنامه رسمي كشور شاهنشاهي ايران، س اول، شم‍ 267؛ مذاكرات مجلس شوراي ملي، پنجشنبه 20 دي ‏‏1324، ص 989.‏ ‏48- اين امر را احسان طبري تئوريسين معروف حزب توده نيز مورد اشاره قرار داده است: كژراهه، تهران، ‏اميركبير، 1366، ص 56.‏ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 56

چگونه ممنوع‌المنبر شدم

چگونه ممنوع‌المنبر شدم حجت‌الاسلام محمدتقي فلسفي در كتاب خاطرات خود مي‌نويسد: روز بعد از افتتاح مسجد ارك تهران، ‏مصادف با سوم خرداد 1331 شمسي اولين روز ماه مبارك رمضان بود. طبق روال چند سال گذشته كه پس ‏از اقامة نماز ظهر در مسجد شاه منبر مي‌رفتم و مستقيماً از راديو پخش مي‌شد، وارد صحن مسجد شدم. ‏وضعيت غيرعادي بود. عده‌اي كه نزديك درب شبستان بودند در محوطه بيرون ايستاده بودند، تا مرا ديدند ‏شروع به شعار دادن كردند. به داخل شبستان مسجد آمدم و چون هنوز قرآن تلاوت مي‌شد، نزديك منبر ‏نشستم. افرادي كه در بيرون ايستاده بودند وارد شبستان شده و شعار مي‌دادند. شرايط به گونه‌اي بود كه ‏اصلاً امكان منبر رفتن نبود. لذا از طريق اتاق استوديو به كتابخانة مسجد رفتم. ظاهراً به شهرباني گفته شده ‏بود كه مراقب باشيد به فلاني آسيب نرسد؛ چون تعدادي از افراد شهرباني دم درب كتابخانه ايستادند و ‏چند نفري هم به داخل آمدند.‏ طرز رفتار و نوع حركات اين افراد، آن هم در ماه رمضان، نشان مي‌داد كه اولاً، مسجدي و پا منبري نيستند ‏و ثانياً، كارهايشان سازمان يافته است. انتخاب زمان و مكان بر هم زدن مجلس نيز حساب شده بود. معلوم ‏گرديد كه انتشار خبر كذب روزنامه باختر امروز بر عليه من در دو هفته قبل از اين حادثه، زمينه‌سازي بوده ‏تا هم بر هم زدن اين منبر اقدامي مردمي تلقي شود و بگويند چون فلاني بر عليه مصدق صحبت كرده ‏است، مردم جلوي منبر رفتن او را گرفته‌اند. به هر حال يكي دو ساعتي در دفتر مسجد نشستم. ديدم آنها ‏ول كن معركه‌اي كه برپا كرده‌اند، نيستند. مرتب در حياط مسجد زنده باد مصدق، زنده باد كاشاني و مرگ ‏بر دشمنان نهضت و امثال اينها مي‌گفتند. من از نشستن و توقف زياد خسته شدم و به متصديان مسجد ‏گفتم يك پتو بياوريد كه حداقل بخوابم. پتو آوردند و دراز كشيده و خوابيدم. مأموران شهرباني روي ‏نيمكت نشسته بودند، من هم مقابل آنها خوابيدم.‏ آنها تقريباً ساعت يك بعد از ظهر شروع به زنده باد و مرده باد كردند و تا ساعت چهار بعد از ظهر ادامه ‏دادند، بعد هم به تدريج رفتند. قدري كه خلوت شد، افسران تلفن كردند و مأمورين ديگر هم آمدند و مرا ‏با اسكورت سوار اتومبيل كردند و به منزل رساندند. با آن وضع ديگر نمي‌شد منبر رفت. لذا آنها توانستند ‏منبر ماه رمضان را كه آن قدر اهميت داشت، با آن وضع ناموزون و نامطلوب تعطيل كنند.‏ اين مطلب را هم بگويم، در همان روز كه اين حادثه در جريان بود، فرمانداري نظامي تهران اطلاعيه‌اي ‏صادر كرد و به وعاظ هشدار داد كه به هيچ‌وجه در منابر حق صحبت كردن در اطراف مسائل سياسي ‏كشور را ندارند و تنها بايد راجع به موضوعات ديني صحبت كنند.‏ قضيه به ضرر دكتر مصدق و دولت تمام شد. هر روز كه از ماه رمضان مي‌گذشت و من منبر نمي‌رفتم و ‏مردم از شنيدن وعظ و خطابه ديني محروم مي‌شدند، احساسات آنها عليه حركات و تبليغات ضدمذهبي ‏داغ‌تر مي‌شد. در خلال اين ماه تلگرافها و نامه‌هاي متعددي از مراجع و علماي نجف، قم و ديگر ولايات و ‏همچنين ساير طبقات مردم به من مي‌رسيد كه همه آنها حاكي از عدم رضايت مردم نسبت به تعطيل شدن ‏سخنراني‌هايم در ماه رمضان بود. امام خميني، آيات عظام بروجردي، خوئي، خوانساري، كمالوند، ‏كاشف‌الغطا و همچنين جمع كثيري از آقايان علما و ائمه جماعات تهران و جمعي از وعاظ تهران، علما و ‏روحانيون يزد در اعتراض به تعطيلي سخنراني ماه رمضان مسجد شاه بيانيه‌هاي جداگانه‌اي منتشر كردند.‏ چند هفته بعد از ماه مبارك رمضان كه هنوز خانه‌نشين بودم و منبر نمي‌رفتم، يك روز با عده‌اي از آقايان ‏علما در حياط منزل نشسته بوديم. اعتبارالدوله كه در آن زمان وكيل مجلس از بروجرد بود، وارد شد – و ‏هر گاه درخواستي از آيت‌الله بروجردي داشت، به من مراجعه مي‌كرد تا اقدام كنم -. در حاليكه مضطرب ‏بود گفت: «من يك صحبت خصوصي دارم». به كناري رفتيم و نشستيم. او گفت: «آقا زود از تهران برويد!» ‏گفتم چرا؟ اظهار داشت: «الآن پيش استاندار تهران بودم. كريم‌پور شيرازي مدير هفته‌نامه شورش هم آنجا ‏بود. استاندار به او گفت: اين هفته يك كاريكاتوري به عنوان دار زدن فلاني در نشريه‌ات چاپ كن! راجع ‏به اين مطلب قبلاً مذاكره و توافق حاصل شده است. چون آنها فكر نمي‌كردند كه من با شما آشنايي دارم، ‏اين حرفها را در حضور من مي‌گفتند. با عجله آمده‌ام اينجا بگويم كه ممكن است چاپ كاريكاتور ‏مقدمه‌اي براي كارهاي ديگر باشد. تهران نمانيد و برويد.» با تبسم به او گفتم: «من هيچ كجا نمي‌روم و در ‏خانه‌ام نشسته‌ام.» بعد گفتم: «آقاي اعتبارالدوله شما از رجال رسمي سياست هستيد وطبيعي است كه دل و ‏جرأت و انگيزه مقاومت نداريد. ولي ما اميدوار به فضل الهي و نوكر پيغمبر (ص) و ائمه اطهار(ع) هستيم ‏و هيچ اضطرابي هم نداريم.»‏ گويا اين نشريه روزهاي شنبه منتشر مي‌شد. شب قبلش به همسرم و فرزندانم گفتم: «فردا قرار است به ‏عنوان دار زدن من مطلبي منتشر شود؛ مضطرب نشويد. هوچيگري است و تازه اگر هم جدي باشد جاي ‏نگراني ندارد!» چون آنها از اين گونه حوادث زياد ديده بودند، تكان نخوردند. فردا صبح حدود ساعت 7 و ‏‏8 ديديم كه به يك روزنامه‌فروش مأموريت داده‌اند در خيابان ري از كوچه دردار تا دوراه مهندس و در ‏پشت منزل ما جار بزند: «روزنامه شورش، محاكمه فلسفي، مصادره اموال فلسفي.»!!! او براي مدتي اين ‏مسير را مي‌رفت و مي‌آمد و اين عناوين را فرياد مي‌زد. يك روزنامه خريديم و ديديم كاريكاتوري در كار ‏نيست؛ فقط با الفاظي زشت و ركيك مقاله‌اي نوشته كه بايد فلاني را به محاكمه كشيد و اموالش را مصادره ‏كرد. اين هم يكي از آن قضايايي بود كه نزديكان و طرفداران مصدق بعد از به تعطيلي كشاندن منبرم به ‏وجود آوردند.‏ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 56 به نقل از: خاطرات و مبارزات حجت‌الاسلام فلسفي، ‏ مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1376، صص 149 تا 159‏

اولين ديدار وزير مختار آمريكا با رضاشاه

اولين ديدار وزير مختار آمريكا با رضاشاه در اواخر سال 1929، وزارت امورخارجه آمريكا اعلام كرد كه «چارلز كامرهارت» وزيرمختار سابق آمريكا در ‏آلباني، به سمت وزيرمختار جديد آمريكا در ايران منصوب شده است.‏ هارت و خانواده‌اش در اوايل ژانويه 1930 وارد تهران شدند. او طي چهار سالي كه در ايران اقامت داشت، ‏گزارش‌هاي بسيار مفيدي درباره اوضاع سياسي و مالي مملكت به وزارت امورخارجه ارسال كرد. هارت اولين ‏ملاقات خود را با رضاشاه به هنگام تقديم استوارنامه‌اش در مقام وزيرمختار و فرستاده فوق‌العاده ايالات متحده ‏اين‌گونه توصيف مي‌كند:‏ برغم همه اين مشغوليت‌ها، در روز 6 فوريه اطلاع دادند كه شاه سه روز بعد، يعني شنبه نهم [فوريه]، مرا در ‏كاخ گلستان به حضور خواهند پذيرفت. تنها چيزي كه با آن حال و هوا جور در نمي‌آمد دو اتومبيل سلطنتي ‏ساخت آمريكا بود كه براي بردن من و كارمندانم به كاخ به دنبالمان فرستاده بودند. جداي از آنها، هيچ چيز ديگري ‏نبود كه بتواند آن فضاي آكنده از حال و هواي منبعث از يك ذهنيت قرون وسطايي سرخورده و كج خُلق را برايمان ‏قابل تحمل‌تر كند. تشريفات با دقت تمام انجام شد، ولي احساس كردم كه شاه قدري مضطرب است. او با لكنت ‏چند جمله‌اي را از روي كاغذ خواند، و سپس با لبخندي تصنعي به من دست داد و خوشامد گفت. شايد هم ‏مي‌ترسيد كه از موقع استفاده كنم و مسئله راه‌آهن را پيش بكشم. از سوي ديگر، قبلاً به من توصيه كرده بودند كه ‏خودم را آماده كنم تا اگر در اولين ملاقاتمان حرفي از راه‌آهن به ميان آمد، بتوانم جواب بدهم. ولي هيچ حرفي ‏نشد. معلوم بود كه شاه حرفي براي گفتن ندارد، و در طول گپ و گفت كوتاهي كه داشتيم بيشتر به سر و زبان‌داري ‏وزير دربارش [تيمورتاش] متكي بود، كه البته در حضور اربابش اصلاً آن هارت و پورتي را كه در ساير مواقع ‏جلوي ديگران نشان مي‌داد، نداشت.‏ براي سبك‌تر كردن فضاي ملاقات، اجازه خواستم تا كارمندانم را به شاه معرفي كنم؛ از جمله آقاي ميلارد را كه ‏از نظر من انتصابش در اين پست يكي از بهترين انتصاب‌هاي ممكن بود. شاه هم بنا به تشريفات چند كلمه‌اي ‏صحبت كرد، و بعد از خداحافظي به طرف درب خروجي تالار بزرگي رفت كه ما را در آنجا به حضور پذيرفته بود؛ ‏خودش آن را گشود، و با عجله خارج شد. در دلم به روح آن كسي كه اين تشريفات را گذاشته بود دعا كردم. ‏چقدر سخت بود اگر مي‌خواستم با تعظيم و عقب عقب از آن تالار بزرگ خارج شوم. وقتي شاه به طرف در رفت، ‏تيمورتاش، وزير دربار، هم به دنبالش روانه شد تا در تالار را برايش باز كند و اربابش را به اتاق مجاور همراهي ‏نمايد؛ ولي شاه با تكان دست او را عقب راند. چيزي كه اتفاق افتاد بيشتر مثل يك بي‌محلي وقيحانه بود، ولي بعدها ‏سفير تركيه به من توضيح داد كه رفتار آن روز شاه در واقع جزو همان بي‌ادبي‌هاي مرسوم او نسبت به اطرافيانش ‏بوده است.‏ مي‌دانم رسم اين است كه پس از ملاقات با يك پادشاه، و يا يك مقام مملكتي، معمولاً شرح خوشايندي از ‏ماجرا بدهند. البته شايد نظرم عوض شود، ولي از نزد رضاشاه كه برگشتم، ايمان داشتم مردي كه ملاقات كرده بودم ‏چند قدم بيشتر با توحش فاصله ندارد؛ و اينكه با نوعي تيزهوشي حيواني و نبوغ بدوي بر ارتش تسلط يافته و از ‏همين طريق به مقام سلطنت رسيده است. او همه اينها را براي اهداف شخصي‌اش به كار گرفته است، كه بايد ‏بگويم چندان هم به نفع ايران و يا مردمش نيست؛ بلكه فقط براي تقدس و عظمت بخشيدن به شخص خودش ‏بوده است. دبدبه و كبكبه شاهنشاهي، و املاك تقريباً نامحدودي كه خريداري يا مصادره كرده، تأييدي بر اين ‏ادعاست. اين املاك در مناطقي واقع است كه شاه انتظار دارد براثر كشيدن خط آهن به سرعت ترقي كند.‏ ذهنيت بدوي اين مرد را مي‌شود از مطالبي فهميد كه همتاي آلماني‌ام چند روز پيش در سفارت به من گفت. ‏وزير مختار آلمان هفت سالي است كه در اينجا به سر مي‌برد. او درباره خلق و خوي عجيب و غريب شاه مي‌گفت ‏كه اگر شاه با اتومبيل به جايي برود و در راه اتومبيلش پنچر شود، بعيد نيست كه براي شوفر هفت تير بكشد. اي. ‏دبليو. دوبوا، مدير شركت اولن و شركا، مي‌گويد كه همين اواخر شاه در سركشي فاجعه‌آميزش به پروژه خط ‌آهن ‏جنوب، ناگهان به نظرش رسيد كه بعضي كارگرها خوب كار نمي‌كنند؛ آنها را نشان كرد و به سربازانش دستور داد ‏كه با شلاق به جانشان بيفتد. وقتي تعداد زيادي از كارگران حسابي شلاق خوردند، خاطر مبارك آسوده شد. تا اين ‏ساعت كه برداشت خوبي از ايران نداشته‌ام. زيرا قبلاً در آلباني بودم، كه مي‌گفتند «ذره‌اي از آسياست كه در اروپا ‏ته‌نشين شده»، و حتي برخي‌ها آن را شرقي‌تر از تركيه مي‌دانستند، و انتظارم اين بود كه ايران خيلي بهتر باشد. ‏ بايد اعتراف كنم كه زوگ پادشاه آلباني بيشتر از يك قرن از شاه ايران جلوتر است، و روستاييان آلباني را در مقايسه ‏با روستاييان بدبخت ايران بايد اشراف‌زاده به حساب آورد. در آلباني، روستايي‌ها لااقل در خانه‌هاي واقعي زندگي ‏مي‌كنند؛ در حالي كه روستاييان ايران عملاً ژنده‌پوش هستند و در يك آلونك‌هاي كاه‌گلي خالي از اسباب و اثاثيه ‏زندگي مي‌كنند. با وجود اين، به اطرافم كه نگاه مي‌كنم مي‌بينم كه به همان اندازه كه انتظارش را داشتم، جالب ‏است، و از اينكه اين پُست را به من داده‌اند بسيار قدردان هستم.1‏ پي‌نوشت:‏ ‏1ـ هارت، گزارش شماره 16 (75/255 اچ 123)، مورخ 11 ژانويه 1930. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 56 به نقل از : رضاشاه و بريتانيا ، موسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي ، ص 58 تا 62

...
96
...