انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

تقويم شاهنشاهي!

تقويم شاهنشاهي! يكي از نقاط فرعونيت رژيم پهلوي را مي‌توان در سال 1354 مشاهده كرد، زماني كه رژيم درصدد برآمد تا با پيامبر بزرگ اسلام رسماً به معارضه برخيزد و به محو مؤثرترين تجلي فرهنگ اسلامي مبادرت نمايد. تصور شاه اين بود كه اگر پايگاههاي معنوي اسلامي را از اذهان خارج سازد بر همه قدرتهاي مقاوم مسلط شده و نهضتي با عنوان اسلامي به وجود نخواهد آمد. او دقيقاً از پيامهاي مؤثر امام‌ خميني در كوبيدن جشنهاي شاهنشاهي آگاهي يافته بود و مي‌دانست اتكاي اصلي در حمله به رژيم اسلام است و اكنون با كمك رستاخيز فراگير كه 23 ميليون! عضو دارد بايستي قطع ريشه نمايد بهمين جهت در شهريور 54 در مراسم افتتاح مجلس دوره 24 «مجلس رستاخيزي» نمايندگاني كه عميقاً رستاخيزي بودند و سازمان امنيت از هر جهت صلاحيت آنها را تأييد كرده بود خواست تا فرهنگ ايراني را از عوامل بيگانه‌اي كه در اين فرهنگ راه يافته نجات دهند. شاه در نطق افتتاحيه گفت، «... يكي از جنبه‌هاي مهم تحول اجتماعي و عميق جامعه امروزي ايران كه مي‌بايد دقيقاً مورد توجه قرار گيرد از ميان بردن تمام آثار و مظاهر ناپسند دورانهاي انحطاط اجتماعي و اخلاقي گذشته است. تاريخ طولاني كشور ما شاهد هجومهاي فراوان خارجي و به كرات نيز شاهد اشغال موقتي كشور از طرف بيگانگان بوده كه طبعاً هر اشغالي با آنكه سرانجام به غلبه معنوي و فرهنگي ايران منجر شده يادگارها و آثار شومي نيز مخصوصاً در زمينه فكري و روحي بر جاي گذاشته است كه با ماهيت و اصالت واقعي و روح و فرهنگ ايراني همآهنگ نيست. ملت ما كه مصمم است در اين دوران تازه از زندگي خويش تمام آثار انحطاط و ضعف و فساد و زبوني گذشته را به دست فراموشي بسپارد داراي اين رسالت معنوي است كه ارزشهاي مثبت و جاوداني فرهنگ ايراني را از همه آلودگي‌هايي كه ممكن است به دست عوامل بيگانه در اين فرهنگ راه يافته باشد دور سازد و هر‌ آنچه را كه نشان سازندگي و پاكي و نيرومندي ندارد و بنابراين شايسته فرهنگ ايرانی نيست از آن كنار گذارد...» مقصود شاه اين بود كه برنامه اسلام‌زدايي را با قاطعيت شروع نمايند. كساني كه نطق شاه را تهيه كرده بودند درست همين مطلب را مي‌خواستند عنوان نمايند كه مظاهر فرهنگ اسلامي ريشه بيگانه دارد و با روح فرهنگ شاهنشاهي ايران سازگار نيست و بايد كنار گذاشته شود. البته شاه براي رسوخ فرهنگ غرب عيبي نمي‌بيند چون با سرعت كشور را به آن سمت مي‌كشاند و اساساً نويد دروازه تمدن بزرگ به معني قبول همه ارزشهاي غربي است. نمايندگان مجلس رستاخيز كه بايد مطيع بي‌چون و چراي الهامات شاه مي‌بودند به همين ترتيب رفتار كردند و در پايان سال 54 با حمله به تاريخ هجري اولين گام را عليه اسلام برداشتند. مجلسين در يك اجلاس مشترك تصويب كردند كه مبدأ تاريخ به شاهنشاهي تغيير يابد و همه مردم و سازمانهاي ملي و دولتي بايد تاريخ جديد را بكار برند. همه چيز مي‌بايد در نظام شاهنشاهي خلاصه مي‌شد و تاريخ هم بايد چنين مبدئي داشته باشد و براي اينكه متملقين خود فروخته براي شخص شاه هم مقامي قائل شده باشند در اين مبدأسازي تصميم گرفتند سال 1320 هجري را با سال 2500 شاهنشاهي تطبيق و آغاز سلطنت او را سالي قرار دهند كه در ذهن همه به سادگي جاي گيرد و طول سلطنت هم با دو رقم آخر مشخص باشد در حالي كه سال 1350 را به عنوان دو هزار و پانصدمين سال بنيانگذاري شاهنشاهي جشن گرفته بودند آن را سي سال به عقب بردند. به هر حال سال 1355 هجري سال 2535 شاهنشاهي شد كه هم مبدأ شاهنشاهي بود و هم نشان مي‌داد كه 35 سال از سلطنت او گذشته است. اين اقدام بيش از هر چيز رسوائي براي رژيم شاهنشاهي و شخص شاه بوجود آورد با هيچ استدلالي قابل توجيه نشد، بزرگترين تبليغي بود كه رژيم عليه خود كرد و رسماً اعلام نمود شاهنشاهي و اسلام نمي‌توانند كنار هم باشند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 74 به نقل از:دكتر سيد جلال‌الدينِ مدني، تاريخ سياسي معاصر ايران، دفتر انتشارات اسلامي، ج دوم، ص 308 تا 310.

رئيس مجلس ، قاچاقي مواد مخدر !

رئيس مجلس ، قاچاقي مواد مخدر ! از رضا حکمت فرزند حسام الدين شيرازي در تاريخ ايران با القابي چون « سردار فاخر » يا « فاخرالسلطنه » ياد مي شود . او در سال 1269ش در تهران ديده به جهان گشود. تحصيلات اوليه و مقدماتي خود را در مدرسه علميه تهران كه تحت مديريت مخبرالسلطنه هدايت بود به پايان برد. سپس به شيراز رفت و در محضر اساتيدي چون حكيم الهي به فرا گرفتن ادبيات فارسي و عربي پرداخت. او زبان فرانسه را نيز در ايران آموخت و در اوان مشروطيت به اروپا رفت . اما تخصصي نيافت و پس از استبداد صغير به ايران آمد و وارد سياست شد. فاخر در تشكيل حزب دموكرات در شيراز بسيار تلاش كرد و مدتي نيز رياست كميته آن را بر عهده گرفت. در پي جنگ جهاني اول نامبرده برسر حفظ املاك و اراضي خود در استان فارس درگيريهايي با انگليسيها داشت . وي به دليل اينكه پليس جنوب و انگليسيها حضور او را در منطقه خطرناك ديدند، ناچار پس از مدتي با خانواده خود به تهران آمد. هنگام انعقاد قرارداد 1919م به مخالفت با وثوق الدوله برخاست و مدتي تبعيد شد. در دوره چهارم و پنجم مجلس شوراي ملي از سوي مردم آباده به وكالت مجلس رسيد و از طرفداران انقراض قاجاريه و روي كار آمدن سلسله پهلوي گشت. به همين دليل در دوره هفتم و هشتم نيز با كمك برادرش كه از ياران و متحدان رضا شاه بود، بر كرسي وكالت دست يافت . پس از انقضاء دوره هشتم به حكومت يزد گمارده شد و سپس حكومت استرآباد (گرگان) را به دست آورد. در سال 1314ش از فرمانداري گرگان بركنار شد و تا سال 1319ش كه به فرمانداري كرمان منصوب گرديد، بيكار و خانه نشين شد. وي پس از يك سال متعاقب سقوط رضاشاه به تهران آمدو رياست اداره كل آمار و ثبت احوال را برعهده گرفت. سردار فاخر در دوره چهاردهم مجلس شوراي ملي از شيراز به وكالت رسيد و جزء اقليت 40 نفري مجلس قرار گرفت . او حزبي به نام سوسياليست با همكاري سيد محمدصادق طباطبايي و سهام السلطان بيات به وجود آورد. در سال 1325 از ياران قوام السلطنه گرديد و در حزب دموكرات فعاليت كرد و حتي از اركان حزب مزبور شد. در همان سال به استانداري كرمان و بلوچستان نائل گرديد و فعاليت زيادي در خاموش كردن طغيان عشاير فارس از خود بروز داد. در سال 1326ش به تهران آمد و در دوره پانزدهم به وكالت و رياست مجلس دست يافت. او با اينكه با قوام السلطنه اظهار دوستي كرده بود، در خلال مجلس پانزدهم چند بار با شاه ديدار كرد و تصميم گرفت براي بقاي خود موضع اش را عوض كند، بنابراين در جناح مخالف قوام قرار گرفت و سر انجام با ترفندي باعث سقوط دولت او شد. وي سپس نزد شاه رفت و اظهار داشت «مجلسيان جز من به كسي اعتماد ندارند». بلافاصله فرمان نخست وزيري سردار فاخر صادر شد و چند روزي در رأس قوه مقننه و مجريه قرار گرفت . ليكن سرانجام به توصيه دوستان رياست قوه مقننه را بر صدارت خود ترجيح داد و انصراف خود را نخست وزيري به شاه اعلام نمود. او در دوره شانزدهم به وكالت و رياست مجلس دست يافت و در اين دوران با دكتر مصدق و يارانش اختلاف پيدا كرد و سرانجام خانه نشين شد. پس از كودتاي 28 مرداد 1332ش بار ديگر به نمايندگي و رياست مجلس رسيد و اين عنوان را تا مجلس بيستم حفظ كرد، اما در اواسط كار مجلس بيستم و در زمان صدارت دكتر علي اميني مجلسين تعطيل شد(ارديبهشت 1340). پس از دولت دكتر اميني سردار فاخر حكمت كه سن او متجاوز از 70 سال بود ديگر به صحنه سياست راه نيافت و باقي عمر خود را تا سن 80 سالگي (1356ش) در منزل شخصي خود با حقوق باز نشستگي خود به سر برد. وي در اواخر عمر دچار فراموشي شده بود . از كودتاي 28 مرداد 1332 تا ارديبهشت 1340 سردار فاخر رياست سه دوره مجلس شوراي ملي را بر عهده داشت (هيجدهم تا پايان بيستم) در اين دوره فساد اخلاقي او اوج گرفت . از جمله اينكه وي با استفاده از مصونيت سياسي به يكي از افراد موثر در توليد و توزيع مواد مخدر در كشور تبديل شد. او در حاليكه رياست مجلس را بر عهده داشت بخش بزرگي از املاك خود در شيراز را به زير كشت ترياك برده بود و محصول آن را خود در اختيار شبكه هاي قاچاق مواد مخدر مي گذاشت و از اين طريق آنها را در كشور توزيع مي كرد . ساواك در يكي از اسناد محرمانه خود به نقل از مامور خود گزارشي از نقش مستقيم سردار فاخر در قاچاق موا مخدر دارد. در بخشي از اين سند چنين آمده است : ... در موقع كار، رياست مجلس [سردار فاخر حكمت] نيز از اتومبيل مجلس زياد استفاده كرده، انتظام گفت در موقع رفتن و آمدن از شيراز اتومبيل را ترياك يا چيز ديگري بار مي‌كرده چون كه اتومبيل او را كسي بازرسي نمي‌كرده است. نظريه يكشنبه: در مورد حمل ترياك توسط سردار فاخر در زماني كه رياست مجلس را بر عهده داشت در بين مردم شايعاتي وجود دارد. نكته مهم در اظهارات همه‌ي مردم، اشتهار رئيس مجلس به قاچاقچيگري است. يكي ديگر از سندهاي ساواك به تاريخ 20/3/1337 تصريح كرده كه محموله هاي ترياك رئيس مجلس در دو نوبت با عبور از حوزه استحفاظي ژاندارمري به يك قاچاقچي تحويل شده و وي نيز با مجوزي كه از رئيس مجلس همراه داشته محموله ها را تا تهران آورده و آنها را در اختيار شبكه توزيع قرار داده است . منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 74

شاه: همه منتقدان را در توالت بيندازيد!

شاه: همه منتقدان را در توالت بيندازيد! حسين خطيبي رئيس جمعيت شير و خورشيد در خاطراتش مي‌نويسد: در اين اواخر اگر كسي درباره پدرش [رضا شاه] و لياقت و كارداني او سخني مي‌گفت مورد پسند او واقع نمي‌شد. به خاطر دارم يك روز در سلام خاص كه فقط هيأت رئيسه دو مجلس بودند، شاه با اشاره‌اي ابلغ از تصريح گفت: درست است كه پدرم خيلي به مملكت خدمت كرد ولي دوره سلطنت او كوتاه بود و آنچه شده است در دوره سلطنت من است. كم‌كم كار به جايي رسيد كه هيچ‌كس جرأت نداشت حتي درباره پدرش سخني برخلاف ميل او بگويد. دستورهاي او را بي‌چون و چرا اجرا مي‌كردند و سخني نمي‌گفتند كه خوش‌آيند او نباشد. بيشتر به فكر مقام خود يا مال‌اندوزي بودند. حتي به ديگران هم توصيه مي‌كردند كه در ملاقات با شاه چيزي نگويند كه به اصطلاح خاطر مبارك آزرده شود. در اين دوره شاه تنها به فكر خود متكي بود و مشورت را نمي‌پسنديد. وقتي خواست آن شش ماده اول انقلاب را به همه‌پرسي بگذارد چند نفر از سرشناسان از جمله عبدالله انتظام، سپهبد يزدان‌پناه و حسين علاء را براي مشورت احضار كرد و چون آنها نظر موافق ندادند، مطرود شدند! سوال مي‌كرد ولي انتظار داشت همه نظر و تصميم او را تاييد كنند و اين يقيناً به علت سرخوردگي بود كه از دوره اول سلطنت خود داشت. به خاطر دارم روزي به مناسبتي، عده‌اي دور شاه حلقه زده بودند و من در پشت سر شاه به مكالمات شاه با آنها گوش مي‌دادم. شاه خيلي سر حال بود و از آنها پرسيد: اگر گفتيد من براي چه موفق شدم؟ هر كسي از روي تملق چيزي مي‌گفت و شاه همه را رد مي‌كرد. سرانجام گفت خودم مي‌گويم. من به آن جهت موفق شدم كه خودم تصميم گرفتم و اجرا كردم و با كسي مشورت نكردم. مورد ديگر در ششم بهمن ماه 1343 بود. همان شبي كه حسنعلي منصور در بيمارستان درگذشت، هويدا كفيل نخست‌وزيري بود. حوالي عصر بود من در شير و خورشيد سرخ مشغول به كار بودم. تلفن كرد و گفت ساعت پنج بعدازظهر در كاخ وليعهد باشيد. شاه خواهند آمد. گفتم لباسم مناسب نيست! گفت به همين صورت بياييد. كاخ وليعهد روبه‌روي كاخ مرمر در خيابان فلسطين بود، در طبقه زيرين ساختمان، دستگاه نمايش فيلم گذاشته بودند. يك صندلي در جلو بود كه شاه بايد روي آن مي‌نشست. چهار صندلي هم در عقب كه به ترتيب از چپ به راست دكتر ناصر يگانه وزير مشاور من، دكتر هادي هدايتي وزير آموزش و پرورش و هويدا بايد بنشينيم. شاه با قيافه‌اي در هم آمد و گفت به مناسبت اولين سالگرد انقلاب شاه و ملت نطقي كرده‌ايم كه امشب بايد از تلويزيون پخش شود. شما را خواسته‌ايم كه اين فيلم را قبل از پخش ببينيد. اگر حك و اصلاحي لازم است پيشنهاد كنيد. همه كاغذ و قلم برداشتيم و به جاي خود نشستيم و فيلم شروع شد. هر كدام يادداشت‌هايي برداشتيم. پس از خاتمه نمايش شاه برگشت اول به ناصر يگانه گفت چه نظري داريد؟ او يكي دو ايراد گرفت. شاه كمي با پرخاش گفت من شما را انتخاب كردم كه مثل پيرمردها فكر نكنيد. آن بيچاره گفت نظر اعليحضرت صحيح است و من اشتباه كردم. بعد از من سوال كرد. من هم تكليف خود را دانستم و نظري ندادم. هدايتي و هويدا هم مانند من چيزي نگفتند و جلسه تمام شد. دقايقي بعد آتاباي خبر آورد كه منصور درگذشت. شاه خيلي آشفته نشد و به هويدا گفت شما كه عملاً نخست‌وزير هستيد. فرمان شما را خواهيم فرستاد. وزرا همان‌ها باشند و دستورهايي درباره تشييع جنازه داد و رفت. هويدا به من گفت خوب كردي چيزي نگفتي. شاه در مشورت مي‌خواهد نظر او را تاييد كنند. گفتم من شانس آوردم كه نفر اول نبودم والا تلخي‌ها نصيب من مي‌شد. حسين خطيبي، رنج رايگان، ص 346 ـ 348. *** توضيح: روايت مشابهي در اين مورد وجود دارد با اين تفاوت كه شاه افراد مذكور را براي مشورت احضار نكرده بود بلكه در خانه يكي از آنان جلسه‌اي با حضور عبدالله انتظام رئيس شركت نفت، حسين علاء وزير دربار، دكتر محمود مهران وزير سابق فرهنگ و سپهبد يزدان‌پناه و يكي دو نفر ديگر به صورت محرمانه تشكيل مي‌شود و تصميم مي‌گيرند در شرفيابي آينده به نحوي ايرادات خود را نسبت به فيلم سخنان شاه به وي ابراز نمايند. شاه پس از اطلاع از اين قضيه برآشفته و با عصبانيت مي‌گويد همه اين افراد را بايد در توالت انداخت و سيفون آن را كشيد . چند روز بعد كليه نامبردگان از كار بركنار و خانه‌نشين مي‌شوند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 74 به نقل از:جام جم، ويژه‌نامه ايام، 25 بهمن 1383 شماره 2

تخريب مسجد براي نصب مجسمه رضاخان!

تخريب مسجد براي نصب مجسمه رضاخان! مبارزه استعمارگران با اعتقادات و باورهاي مذهبي و دور نمودن مردم از تعاليم الهي و بندگي باريتعالي سابقه ديرينه دارد و در جهان اسلام اين پديده از شدت وحّدت بيشتري برخوردار است . زيرا مسلمانان به راحتي از باورها و مناسك مذهبي خود دست نميكشيدند و ايمان به خدا بنيان مرصوصي براي ايستادگي و پايداري در مقابل جور ظالمان و مكر شيطانصفتان محسوب ميشد. به همين دليل ستمپيشگان و مستكبران بينالمللي و اروپايي و امريكايي راه استمرار و چيرگي بر مسلمانان را در دور نمودن جهان اسلام از باورهاي مذهبي يافته و سياستهاي دور و درازي براي بيگانه كردن مسلمانان از نماز و ساير مسائل عبادي و در پيش گرفتن راه انحراف و سرپيچي از اوامر الهي و خو گرفتن با نواهي خداوند متعال را طراحي و به اجرا گذاشتند و به تدريج موفق به گسترش چتر استعمار و بردگي و به بند كشيدن مسلمين شدند. به همين جهت است كه تشكيلات فراماسونري ـ پيشقراولان استعمار و استكبار در قرون جديد ـ دشمني ديرينهاي با اسلام و قرآن داشته و رسماً از برپايي اذان و به جاي آوردن نماز توسط مسلمين در مساجد به شدت عصباني بوده و آن را سدي در مقابل زيادخواهيهاي خود ميدانند.1 دكتر حيدرعلي كرمن، استاد اعظم فراماسونري در نشرية داخلي «محل وحدت» به اهميت مسجد و اين كه سدي در برابر توطئههاي آنهاست، اشاره ميكند: «صداي اذان كه از رديف مساجد بلند ميشود مگر غير از صداي الصلوة است كه ميگويد من زندهام و نمردهام و نخواهم مرد؛ اين بانك تخديركنندة افكار و اذهان روشنفكران، براي ما به منزلة فريادي است كه روشنگري ما را به ما يادآوري و اخطار ميكند.»2 لذا، در تحليل حوادث سدهي اخير ميتوان رگههاي متعددي از اين باور را پيدا نمود كه با تأسي به آن استبدادپيشهگان و عوامل فراماسون آنها در جهان اسلام و كشورهاي مسلمان مثل ايران با به كرسي نشاندن عوامل نفوذي خود دست به اقدامات گوناگون در قتل و مرگ تعداد زيادي از مسلمانان در مساجد زدهاند. در تاريخ معاصر عوامل علاءالدوله به مردم متحصن در مسجد يورش بردند و آنها را به رگبار مسلسل بستند و تعدادي را شهيد كردند. سردار مكرم بستنشينان حرم شاهچراغ (احمدبن موسي - ع) را به گلوله بست و آصفالدوله شاهسون با دستور رضاشاه به پناهندگان حرم امام رضا (ع) هجوم برد و خاطرهي تلخ اين كشتارها را در يادها زنده نمود. رضاخان ميرپنج نيز يكي از سرسپردگان دستگاه استعمارپير بود كه با مساعي و كودتاي 1299 به قدرت رسيد تا اهداف مستكبران جهاني را در ايران جامه عمل بپوشاند. سياست دينزدايي و ضديت با اسلام سرلوحه اقدامات او قرار گرفت. به نوعي كه مسجد رفتن و دعا كردن را از اعمال مضحك تلقي مينمود. سپهبد احمد اميراحمدي درباره ضديت رضاخان با مسجد مينويسد: «روزي در ماه رمضان سردار رفعت به رضاخان گفت كه ديشب با سپهبد به مسجد رفتيم، نماز خوانديم و براي شما دعا كرديم. شاه متغير شده گفت: كدام مسجد؟ من حالا ميفهمم كه اشكال كار در كجاست!؟ من آخوندبازي را ميخواهم از بين ببرم. گفتهام كه فرشها را جمع كنيد و ميز و صندلي بچينند، ولي سپهبد ارتش ميرود و جانماز پهن ميكند و روي زمين، پهلوي آخوندها مينشيند اين پيرسگ هم ميگويد رفتيم و اعليحضرت را دعا كرديم، چرا رفتيد؟»3 پس از رضاخان پسرش با شدت بيشتري اين روند را پيگرفت تا هر چه بيشتر باعث شكاف بين مردم و مسجد گردد و با فراهم كردن وسايل عيش و نوش و بيبندوباري جوانان ايران اسلامي را از فرايض نجاتبخش و سعادتطلبي دور نمايد ولي با حركت تاريخساز مجاهدي از سلاله نبياكرم (ص) و حضرت امير (ع) در 15 خرداد 1342 بعد از 15 سال مبارزه و تبعيد در نهايت، شجره طيبه انقلاب اسلامي در ايران اسلامي به بار نشست، نظام اسلامي و انديشههاي الهي حاكم گرديد و مسجد بهعنوان پايگاه اصلي اسلام و نظام مقدس جمهوري اسلامي جايگاه سابق را به دست آورد. در ادامه چند سند از تخريب مسجدي در خرمآباد به بهانه نصب مجسمه رضاخان از بايگاني دربار پهلوي ميآيد.نمره 192 محرمانه مستقيم 1 تير ماه مقام رياست محترم اركان حرب كل قشون دامت شوكته عطف به 1871 چنانچه مجسمه بندگان اعليحضرت همايوني ارواحنافداه در دوازده برج نصب گردد چون مقابل بناي مزبور خياباني كه مجسمه به ميدان شاهپور گرديد موانعي از قبيل مسجد جامع خواهد داشت لذا در سال گذشت مقرر گرديد كه مسجد را خراب و در عوض در پشت مسجد فعلي محلي كه خرابه است اختصاص به ساختمان مسجد با مصالح فعلي آن داده شود اينك چنانچه تصميم آني خواهيد فرمود مراتب را مهر به ابلاغ فرمايند كه تا اقدامات اساسي به عمل آن بود فرمانده تيپ مستقل استان سرتيپ محمدامين تاجبخشاركان حرب كل قشون خلاصه راپرت سپهبد احمد آقاخان بهترين محل براي نصب مجسمه بندگان اعليحضرت همايون شاهنشاهي ارواحنافداه در شهر خرمآباد همان دوازده برجي است و براي امتداد دادن خيابان شاهپور به طوري كه در جلو دوازده برجي بگذرد مسجدي كه در خط ميسر آن واقع شده است بايد خراب شود در اين خصوص هم با اهالي مذاكرات شده قرار است در نقطه ديگري از شهر با كمك اهالي مسجد جديدي بناي نمايند عليهذا هر طور امر و اصله عليه شاهانه ارواحنافداه علاقه گرديد به تيپ استان دستور اجرا صادر گردد. پي نوشت : 1 – نقش مساجد و دانشگاهها در پيروزي انقلاب اسلامي ، گروهي از نويسندگان ، مركز اسناد انقلاب اسلامي تهران ، چاپ اول ، 1383 ، ص 15 و 16 2 – همان ، ص 16 و 17 3 – خاطرات نخستين سپهبد ايران ( احمد اميراحمدي ) به كوشش غلامحسين زرگري نژاد و سيروس سعدونديان ، موسسه پژوهشي مطالعات فرهنگي ، تهران 1373 ، ص 408و 409 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 74

مكالمه اشرف و طوفانيان

مكالمه اشرف و طوفانيان با هر سند تازه‌اي كه به دست مي آيد گوشه‌اي از غارتها و چپاولهاي رژيم پهلوي فاش مي‌شود. متن مكالمات اشرف خواهر شاه خائن با ارتشبد طوفانيان كارگزار شاه كه به عنوان مأمور خريد اسلحه، مأمور اخاذي و رشوه‌گيري از كمپاني‌هاي مختلف و سرازير كردن آن به جيب شاه و خانواده او بود يكي از همين سندها است. اين متن نشان مي‌دهد كه چگونه اين دزدان حتي به خود هم رحم نمي‌كردند و سهم يكديگر را نيز به يغما مي‌بردند. در اين مكالمات اشرف از ارتشبد طوفانيان مي‌خواهد تا براي او ده سهم ديگر از يك شركت راه «به هر ترتيبي كه شده» بدست آورد زيرا او بايد «اكثريت داشته باشد» در مكالمه بعدي طوفانيان ترتيب انتقال سهام را داده و به سهامداران قبلي گفته كه اگر به رضاي خودشان ده سهم را ندهند به زور همه سهام را از آنها خواهد گرفت. شاه اطلاع داشت متن گفتگوي تلفني اشرف با ارتشبد طوفانيان را كه در زير ميخوانيد به فاصله دو ماه اتفاق افتاده و در هر دو مورد «ساواك» و «ضد اطلاعات» ارتش تلفنها را زير كنترل داشتند و براي اينكه مبادا به منافع مالي خود شاه لطمه‌اي وارد بيايد به او اطلاع دادند و شاه در هر دو مورد پاسخ داده است كه از موضوع با اطلاع است و به دزديهاي خواهرش كه با دلالي كارگزار مخصوص او انجام گرفته صحه گذاشته است. مكالمه زير در تاريخ هفدهم بهمن ماه 1354 انجام گرفته است. اين متن از گزارش ضد اطلاعات ارتش به «رياست ستاد بزرگ ارتشتاران، ارتشبد ازهاري» تهيه شده است: چكيده‌اي از موضوع و مشكل: مكالمات تلفني سرگرد زمانيان به لحاظ ارتباط نامبرده با تعدادي از بيگانگان برابر اوامر تحت كنترل مي‌باشد و نتيجه كنترل‌ها به تناوب از استحضار گذشته است. خط مشي‌ها، دستورات و بيانيه‌هاي موضوع: در كنترل مكالمات تلفني افسر ياد شده بالا ـ موارد زير شنيده شده است كه از عرض مي‌گذرد: 1. سرگرد زمانيان به دفتر والا حضرت اشرف تلفن كرده ولي موفق به صحبت نمي‌شود (به علت اشتباه گرفتن شماره تلفن). 2. والا حضرت اشرف از پاريس به دفتر آجودان تيمسار طوفانيان تلفن و مي‌پرسد شما آجودان آقاي طوفانيان هستيد مي‌خواهم با آقاي طوفانيان صحبت كنم. من والا حضرت اشرف هستم. سرگرد زمانيان ضمن عرض تعظيم مي‌گويد گوشي حضورتان. بلافاصله تيمسار طوفانيان با والا حضرت اشرف تلفني تماس و موارد زير عنوان مي‌گردد: تيمسار طوفانيان: تعظيم عرض مي‌كنم. والا حضرت اشرف: تيمسار صداي مرا مي‌شنويد؟ احوال شما چطور است؟ تيمسار طوفانيان: تعظيم عرض مي‌كنم. والا حضرت اشرف: آقا من آن شب يادم رفت بگويم اين كميسيون كه مي‌گوييد 10 حتماً بايد بدهند. يعني 10% مال محوي يا هر طور و هر كه باشد بايد بخرند. تيمسار طوفانيان: بله قربان چشم فرموديد مال محوي را؟ چشم اقدام مي‌كنم. والا حضرت اشرف: در ضمن آن وقت آن چيزي كه به شما گفتم شما درست وارد نيستيد ببينيد درست آن چيزي است كه به من گفتيد. نمي‌دانم چند چيزي كه مال خودشان است آژانس‌هايي كه دارند من هستم در آنجا و بايد باشم. تحقيق كنيد ببينيد من هستم يا نيستم ولي فكر مي‌كنم كه باشم. تيمسار طوفانيان: بله چشم. باشد چشم. والا حضرت اشرف: مي‌خواستم بگوييد بخصوص كه من 30% داشته باشم آنجا الان 28% يا بيست و خورده‌اي است 31% بايد باشد كه من اكثريت داشته باشم. تيمسار طوفانيان: بله چشم من صدا مي‌كنم و به آنها مي‌گويم. والا حضرت اشرف: مواظب باشيد بعد برايتان تلفن مي‌زنم ببينيد من آنجا هستم يا نيستم. تيمسار طوفانيان: چشم مجدداً چك مي‌كنم عرض ادب. متشكرم. در پايين اين گزارش به خط و امضاي ارتشبد ازهاري نوشته شده است: «در شرفيابي مورخه 6/11/54 به شرفعرض مبارك شاهانه رسيد و ذات مبارك ملوكانه فرمودند از موضوع با اطلاع هستند». سهم‌ها را منتقل كنيد مكالمه زير در هفدهم اسفند 1354 ميان اشرف و ارتشبد طوفانيان انجام گرفته و از طريق ساواك به اطلاع شاه رسيده كه باز هم او از اين موضوع اظهار اطلاع كرده است. الو، الو ـ الو تعظيم عرض كردم. ـ سلام عليكم آقاي طوفانيان حال شما. ـ عرض ادب انشااله كه به شما خوش گذشته. ـ مرسي بد نبود خوش كه چه عرض كنم خيلي خسته شدم (خنده والاحضرت) اون كار تمومه؟ ـ منظورتون 10 سهم ديگر را؟ ـ آهان ـ از اول فروردين منتقل به والا حضرت ميشه. ـ‌ از كجا؟ اين ديگه يا از حسين زنگنه هست يا از مجموع‌شون. ـ آهان ـ در هر صورت من بهشون گفتم 10 سهم را بايد منتقل بكنند از اول سال و اگر هم نكنند همه‌اش را ازشون مي‌گيرم. ـ آهان خيلي خوب حالا گوش كنيد اولاً ببينيد كه چقدر مي‌خواهند بفروشند؟ ـ اين را پس اجازه بفرماييد كه اون مأمور محاسباتتون باهاشون تماس بگيره. ـ ‌همان آقاي گلسرخي هست. ـ همان گلسرخي بفرماييد تماس بگيرد. ـ اون كه باهاشون در تماس هست. ـ خوب همان تماس بگيرد آنوقت اگر ملاحظه فرموديد كه زياد مي‌گويند آن وقت امر بفرمائيد من اقدام كنم. ـ آهان خيلي خوب يكي ديگر كه مي‌خواستم ازتون بپرسم شما تحقيق كنيد. ـ امر بفرماييد. ـ اين شركتي كه تازه باز شده در جنوب، مال هواپيمايي. ـ مال هليكوپتر. ـ هواپيما كه سسنا هم خريده. ـ نمي‌دانم. ـ مال كيه اين؟ نمي‌دانم والا حضرت. ـ سه تا هم سسنا خريده سمپاش. ـ سسنا سمپاش خريدند؟ ـ هان. ـ هيچ اطلاع ندارم براي اينكه سمپاش‌ها را همه‌اش را ما خريديم براي وزارت كشاورزي . سمپاش‌ها را از گرومند ما خريديم براي وزارت كشاورزي. ـ گفتند يك شركتي هست اصلاء. ـ اجازه بفرمائيد من تحقيق مي‌كنم. ـ آهان مي‌خواهم ببينم باز هم مال اينهاست يا يك شركت ديگري هست. ـ اجازه بفرمائيد من تحقيق بكنم به عرضتان مي‌رسانم. ـ اگر يك شركت ديگري هست اذيت‌شون نكنيد ولي من مي‌خواستم ببينم كه مال اينهاست كه من خبر ندارم يا.. ـ من فكر مي‌كنم كه مال رفعت و محوي اينها باشه. ـ آهان. ـ اينطوري كه من فكر مي‌كنم. ـ خوب اين را تحقيق كنيد .. ـ اجازه بفرماييد من تحقيق مي‌كنم. - پس اون كار تمومه بله؟ بله اون كار تمام هست. ـ از اول فروردين ـ از اول فروردين ـ‌ آن وقت بايد در قيمتش چونه بزنيد. ـ قيمتش محققاً (خنده)... ـ (خنده...) خيلي خوب پس چي مي‌خواستم ديگه به شما بگويم حالا اين دزد بازي‌ها چي بود آقا؟ ـ كدام دزد بازي‌ها؟ (خنده). ـ (خنده...) اين دزد گرفتني‌ها اينها كي بودند چرا همچين كردند. ـ خوب، خوب ديگه ما روي كارهاي خودمان هرچه امر بفرمايند اعليحضرت همايون شاهنشاه مي‌كنيم ديگه. ـ آهان. ـ اين گرومند خوب به اون لاوي و اينها خوب خيلي پول داده. ـ آهان. ـ شش ميليون دلار بهش داده. ـ نه اين چيز نيروي دريائي و نيروي چيز اينها را مي‌گويم. ـ نيروي دريائي ديگه والّه والاحضرت امر فرمودند كه من دخالت نكنم. ـ آهان. ـ چون امر فرمودند من دخالت نكنم من خودم را آشنا با مسئله چون امر فرمودند نبايد بكنم. ـ هان پس كي آخه اينها را گرفت؟ ـ والّه بنده ابداً اطلاع ندارم. ـ ابداً كه لابد اطلاع داريد خنده.... ـ خنده... ـ منتهي نمي‌خواهيد بگوئيد خوب پس در اينصورت من باز به شما تلفن مي‌كنم. يا خودم يا آقاي گلسرخي مي‌گم باهاتون.. ـ بله چشم عرض ادب. ـ خداحافظ. ـ عرض ادب. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 74 به نقل از:روزنامه اطلاعات 9 فروردين 1358.

لرد كرزن: ايران بايد تقسيم شود!

لرد كرزن: ايران بايد تقسيم شود! لرد جرج كرزن نايب‌السلطنه هندوستان كه خود يكي از منتقدان به نام قرارداد 1957 و سياست سر ادوارد گري بود يكي از اولين كساني به شمار مي‌آيد كه فكر تقسيم ايران را به مناطق نفوذ دو قدرت براي حل قسمتي از اختلافات موجود عنوان كرد. كرزن در سال 1898 در كتاب خود نوشت: «برتري و تسلط نفوذ روسيه در شمال ايران بايد با تفوق و تسلط بريتانيا در جنوب كشور ايران در حال تعادل و توازن باشد. الزامي وجود ندارد كه به تقسيم ارضي كشور ايران بين دو قدرت بيانديشيم و به نظر مي‌رسد كه هيچكدام از دو قدرت بريتانيا و روسيه تمايلي ندارند تا باري ديگر بر مسئوليتهاي خود بيفزايند. اما تقسيم ايران به مناطق نفوذ و كنترل و نظارت بر آن مسئله‌اي است كه با وجود چنين ملت وامانده و فرسوده و حكومتي رو به زوال در آينده غير قابل اجتناب به نظر ميرسد.» در 21 سپتامبر 1899 لرد كرزن در يادداشتي براي لرد جرج هاميلتون وزير امور هندوستان در كابينه انگلستان ضمن پيشنهاد تقسيم ايران به دو منطقه نفوذ و تشريح سياست روسيه در قبال ايران به مسئولين دولت بريتانيا هشدار داد: «در مورد ايران، روسيه با انگلستان همكاري و همگامي نخواهد كرد. آيا نمي‌توان روسيه را وادار به تقسيم ايران به دو منطقه نفوذ كرد؟ روسيه مايل به اصلاح ايران نيست، بلكه در انتظار روزي است كه ايران از فرط استيصال به دامن روسيه افتد. ما بايد منطقه نفوذ خود را در ايران مشخص و معين كرده و اقداماتي را كه براي حفظ مصالح بريتانيا در ايران و هندوستان لازم است بيدرنگ به عمل آوريم. اگر دست روي دست بگذاريم و اين موضوع را به عهده تعويق افكنيم، خطر هر روز بيشتر به دروازه‌هاي ما نزديك خواهد شد. كتمان نمي‌كنم كه چنين تقسيمي از ايران ممكن است سبب فنا و نابودي و اضمحلال هميشگي كشور شاهنشاهي ايران گردد.» لندن در كار زد و بندهاي سياسي خود در اروپا و گرفتار جنوب افريقا بود، و در حالي كه ايران روزبه‌روز بيشتر زير سلطه و نفوذ اقتصادي و سياسي روسيه قرار مي‌گرفت، دولتمردان بريتانيا توجهي به اوضاع ايران نداشتند. اما نايب‌السلطنه هندوستان كه به دور از كشمكشهاي سياسي و زد و بندهاي سياست اروپايي سياستمداران تايمزنشين انگلستان بود، براي حفظ منافع امپراطوري و براي حفظ هندوستان و نهايتاً منافع امپراطوري بريتانياي كبير، سنگ ايران را به سينه مي‌زد و چون در مقابل روسيه كاري از بريتانيا ساخته نبود، پيشنهاد تقسيم ايران به مناطق نفوذ را مي‌كرد. در وزارت امور خارجه انگلستان و حتي در وزارت امور هندوستان india office توجه چنداني به پيشنهادات و راه حل‌هاي ارائه شده از سوي حكومت هندوستان و به خصوص نايب‌السلطنه نشان داده نمي‌شد. در 16 مارس 1900 بار ديگر لرد كرزن طي تلگرافي به وزارت امور هندوستان درباره عواقب وخيم گسترش نفوذ روسيه در ايران به دولت بريتانيا اعلام خطر كرد و افزود كه «اكنون وقت آنست كه كيفيت و كميت منافع بريتانياي كبير و هندوستان در جنوب ايران را به دولت ايران گوشزد نماييم.» سر ويليام لي وارنر معاون وزارت امور هندوستان كه درباره مسائل خاورميانه از اطلاعات كافي برخوردار بود، در يادداشتي كه منضم به اين تلگراف نمود، ضمن توجه به هشدارهاي نايب‌السلطنه هندوستان و پيشنهاد اقدامات لازمي كه ‌بايد صورت گيرد و با تأييد پيشنهاد كرزن مبني بر تقسيم ايران به دو منطقه نفوذ، نوشت «در چنان صورتي بايد منطقه نفوذ خود را به خليج فارس و جنوب بندر بوشهر محدود كنيم.» اما لرد جورج هاميلتون وزير امور هندوستان كه اصولاً علاقه و توجه لازم را به امور هندوستان و بخصوص ايران مبذول نمي‌داشت و قدرت روسيه را بيش از اندازه زياد و نيروي تدافعي و سياسي بريتانيا را براي مقابله با روسيه بيش از حد ضعيف قلمداد مي‌كرد و اعتقاد داشت كه كار به جايي رسيده است كه بريتانيا قادر به انجام هيچ كاري در برابر روسيه نيست، در يادداشتي كه براي استفاده كاركنان عاليرتبه وزارت امور هندوستان تهيه كرد سعي نمود تا عقيده خود را كه خلاف نظريات و عقايد اولياي امور حكومت هند و نايب‌السلطنه بود در وزارت امور هندوستان ترويج و تعميم دهد. هاميلتون در يادداشت خود تأكيد كرده بود كه: «نفوذ ما در شمال ايران به كلي از بين رفته است. ما دست به هر اقدامي بزنيم باز روسيه قادر است كه شمال ايران را به خاك خود ملحق سازد بدون آنكه ما بتوانيم اقدام يا مقاومتي مؤثر به عمل آوريم» لرد هاميلتون از سياستمداراني بود كه بسختي از نظريه «انزواي باشكوه» بريتانيا دفاع مي‌كرد و با اينكه شرايط بين‌المللي و بخصوص وضع اروپا و تهاجمات سياسي ـ اقتصادي روسيه تزاري و امپراطوري آلمان بسياري از دولتمردان انگلستان را وادار به ترك نظريه خود و منسوخ كردن سياست انزواي باشكوه كرده بود و بريتانياي كبير نيز تدريجاً ميرفت تا اين سياست را به كناري نهد و در معادلات سياسي اروپا و جهان نقش خود را ايفا كند، با اينحال هاميلتون همچنان استوار به سياست انزواي باشكوه اعتقاد داشت. هاميلتون ميكوشيد تا براي اعمال نظر خود و پيروي همه دولتمردان بريتانيا از سياست انزواي با شكوه سياستهاي توسعه‌طلبي و تجاوزي روسيه و آلمان را در آسيا و خاورميانه ناديده انگارد و يا چنانچه اين واقعيت‌ها چنان تبلوري دارند كه ناديده انگاشتن آن ممكن نباشد، از راه توسل جستن به ضعف بريتانيا و يا قبول حقوق مسلم كشورها و امپراطوري‌هاي ديگر، از حقوق و مصالح و مافع ويژه و سنتي بريتانيا ، همچون تفوق بلا معارض بريتانيا در خليج فارس نيز دست شسته و آنها را پايان يافته تلقي نمايد. هاميلتون در پايان يادداشت مورخ 3 آوريل خود پس از اشاره به اينكه «اگر روسيه شمال ايران را اشغال كرده و به خاك خود ملحق سازد» با زيركي و هدفي كه ناشي از اعتقاد او به سياست مورد علاقه‌اش، انزواي باشكوه بريتانيا، و عدم مداخله‌هاي امپرياليستي بود، اين سؤال را مطرح كرده بود كه «آيا ما نيز بايد همان سياست را در جنوب ايران بكار گرفته و اعمال كنيم؟» اما لرد كرزن هنوز هم بسختي مدافع آن بود كه جنوب ايران بخصوص خليج فارس بطور مطلق و انحصاراً زير نفوذ بريتانيا قرار دارد و براي حفظ همين برتري نفوذ و انحصار پيشنهاد مي كرد تا ايران به دو منطقه نفوذ تقسيم گردد تا مگر از اين طريق راه نفوذ روسيه به خليج فارس و در نتيجه تهديد قدرت و نفوذ انحصاري بريتانيا سد گردد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 74 به نقل از:دكتر ايرج ذوقي، تاريخ روابط سياسي ايران و قدرتهاي بزرگ، 1925 ـ 1900، انتشارات پاژنگ، 1368 ، ص 39 تا43

معرفي کتاب «معماي هويدا»

معرفي کتاب «معماي هويدا» كتاب«معماي هويدا» نوشته عباس ميلاني در 576 صفحه و توسط نشر آتيه به چاپ رسيده است . اين كتاب در باره زندگي اميرعباس هويدا از نخست وزيران رژيم شاه به رشته تحرير درآمده است . اميرعباس هويدا در زمستان سال 1298 به دنيا آمد. پدرش حبيب‌الله به سبب ارادت زيادي كه به عباس افندي رهبر بهائيان داشت با اجازه شوقي افندي نام «عباس» را بر وي گذاشت. حبيب‌الله‌خان يكي از نويسندگان روزنامه «رعد» به مدير مسئولي سيدضياءالدين طباطبايي بود و همچنين يكي از مدافعان قرارداد 1919. امير عباس هويدا سالهاي نخستين زندگي خود را در دمشق گذراند، وي تحصيلاتش را در بلژيك به پايان رساند و در شهريور 1321 به ايران بازگشت. در دي ماه 1321 به عنوان كارآموز در وزارت خارجه مشغول به كار شد. در سال 1323 اولين ماموريت ديپلماتيك خود را به همراه زين‌العابدين رهنما كه به وزير مختاري ايران انتخاب شده بود در پاريس آغاز كرد. هويدا سپس به دفتر كنسولي تازه بنياد ايران در اشتوتگارت منتقل شد. وي در سال 1329 به ايران بازگشت و دو سال مسئول دفتر عبدالله انتظام (وزير خارجه) بود. پس از كنار گذاشته شدن انتظام از وزارت خارجه، هويدا به ژنو رفت و به عنوان رابط كميسيون عالي پناهندگان سازمان ملل مشغول به كار شد. بعد از مدتي به اصرار حسنعلي منصور مجدداً به كادر ديپلماتيك پيوست و به سمت دبير اولي سفارت ايران در آنكارا انتخاب شد. انتظام زماني كه مديرعامل شركت ملي نفت ايران شد اميرعباس هويدا را با سمت مشاور مخصوص خود به شركت نفت منتقل ساخت. در سال 1339 هويدا به همراه منصور اقدام به تاسيس كانون مترقي نمود. در سال 1342 به عنوان وزير اقتصاد به عضويت كابينه منصور درآمد و در سال 1344 به دنبال اعدام منصور توسط فداييان اسلام جاي وي را گرفت. هويدا در سال 1354 بعد از نزديك به 10 سال دبيركلي حزب ايران‌نوين، دبيراول تنها حزب حاكم بر ايران يعني حزب رستاخيز شد، اما با آغاز خيزش انقلاب اسلامي وي توسط شاه از نخست‌وزيري عزل و به وزارت دربار گماشته شد. در 18 شهريور 1357 از وزارت دربار نيز عزل و تا 17 آبان كه دستگير وروانه زندان شد در منزلش تحت نظر بود. بعد از پيروزي انقلاب هويدا توسط مردم از بازداشتگاهش بيرون كشيده و تحويل دولت انقلاب شد. وي در طول مدت بازداشت و محاكمه از ارائه هرگونه اطلاعات مفيدي طفره رفت و سرانجام به دليل مشاركت مؤثر در جنايات و خيانتهاي رژيم پهلوي به اعدام محكوم شد. دفتر مطالعات وتدوين تاريخ ايران در نقد كتاب«معماي هويدا» چنين مي نويسد : كتاب «معماي هويدا» اگر چه حول محور زندگي اميرعباس هويدا به رشته تحرير درآمده و سعي دارد زواياي گوناگون افكار، رفتار و اعمال شخصي را كه حدود 13 سال بر كرسي نخست‌وزيري رژيم پهلوي تكيه زده بود، آشكار سازد، اما در خلال اين بازكاوي، بيش از همه به تشريح و تبيين مختصات ساختار سياسي، فرهنگي و اقتصادي دوران پنجاه ساله حاكميت پهلوي‌ها بر ايران پرداخته مي‌شود و به اين ترتيب، كتاب حاضر بيش از آن كه به كار حل «معماي هويدا» آيد، مي‌تواند در جهت بازشناسي ماهيت رژيم پهلوي مورد بهره‌برداري قرار گيرد. البته ذكر اين مسئله، بدان معنا نيست كه اين كتاب نگاهي بي‌نقص و نقصان به آن دوران داشته و برحذر از پاره‌اي حب و بغضها نگاشته شده است، اما با اين همه، خواننده با تأمل و تدقيق در محتواي آن، مي‌تواند به نكات جالب و آموزنده‌اي دست يابد. اشارات دكتر عباس ميلاني به برخي رفتارها و ويژگيهاي شاه و هويدا ازجمله مكالمه به زبان فرانسه يا انگليسي با يكديگر، همان گونه كه در متن كتاب نيز مورد تأكيد قرار گرفته، حاكي از بي‌ريشه بودن اين دو مقام كليدي رژيم سلطنتي در سرزمين و جامعه‌اي است كه داعيه حكومت بر آن را دارند. وضوح اين نكته در كتاب «معماي هويدا» به حدي است كه كاملاً جلب توجه مي‌كند، بويژه هنگامي كه نويسنده به شرح شيفتگي هويدا نسبت به سرزميني بيگانه يعني فرانسه مي‌پردازد، عمق اين بي‌ريشگي و از خود بيگانگي بهتر نمايان مي‌شود. در حقيقت فكر و روح هويدا در تسخير فرهنگ غربي است و از فرهنگ و انديشه ايراني نمي‌توان نزد وي سراغ گرفت. بر همين اساس، ايران به عنوان «وطن» نيز در ساختار فكري و رواني هويدا- ايضاً شاه - جايگاهي ندارد. البته نويسنده براي بيان اين ويژگي شاه و نخست‌وزير، آنها را به «جهان وطني» بودن، متصف ساخته است كه در خوشبينانه‌ترين حالت، بايد اين را حاكي از غمض عين بيش از حد نويسنده نسبت به هويت آنها دانست. اصولاً بر اساس مندرجات اين كتاب، هويدا صرفاً فردي بيگانه با فرهنگ و جامعه خويش نيست، بلكه ريشه‌هاي كينه و عداوت با اسلام، به عنوان فرهنگ ايرانيان، و مسلمانان به عنوان ملت ساكن در ايران، از همان دوران جواني در وجودش پا ‌گرفته و رشد كرده است. علاقه شديد وي به كتابهاي «ضد دين» و گروههاي «ضد مسلمان» و حمايت وي از اشغال سرزمين فلسطين توسط صهيونيستها، از جمله خصائصي است كه تمامي دوران جواني وي را پر كرده و سپس با چنين انباني از تمايلات و گرايشها، هويدا راهي اروپا مي‌شود تا مراحل تكميلي باورهايش را در اين مسير طي كند. اين كه ارتباط و پيوند ارگانيك هويدا با صهيونيسم تا چه حد شكل مي‌گيرد و ادامه مي‌يابد، موضوعي است كه در بين نويسندگان مختلف، محل مناقشه است، اما همان گونه كه دكتر ميلاني نيز خاطرنشان ساخته است درباره فراماسون بودن وي هيچ ترديدي در ميان نيست. به هر حال، آنچه مسلم است اين كه با توجه به ساختار فرهنگي ـ رواني هويدا، وي از قابليتهاي ويژه‌اي براي پيش رفتن در اين مسير برخوردار بوده است. هويدا با چنين خصوصيات و قابليتهايي، به كشور باز مي‌گردد و كار خود را در وزارت امور خارجه آغاز مي‌كند تا زماني كه به نخست‌وزيري منصوب مي‌شود. بي‌ترديد دوران سيزده ساله نخست‌وزيري هويدا را بايد يكي از مقاطع مهم در تاريخ كشورمان به حساب آورد، چرا كه در اين دوران ضمن خشكانده شدن ريشه‌ها و زمينه‌هاي كشاورزي و اقتصاد ملي در ايران، شاهد پاگيري صنعتي وابسته و مونتاژ، فروش بيسابقه نفت و صرف درآمدهاي ارزي كشور در مسير خريد تجهيزات و تسليحات نظامي از غرب و بويژه آمريكا، اوج‌گيري فساد درباريان و مقامات ارشد دولتي، تحكيم و تشديد پايه‌هاي استبداد و سركوب و در مجموع حركت شتابنده كشور به سوي وابستگي همه جانبه به آمريكا و صهيونيسم هستيم. براستي نقش هويدا در شكل‌گيري و پيشرفت چنين جرياني چه بوده است؟ آيا وي به عنوان رئيس دولت، وظايف اجرايي چنين پروژه‌اي را بر عهده داشته يا آن كه به عنوان فردي شيفته و مفتون دنياي مغرب زمين، و دشمني كينه‌توز با اسلام و مسلمانان، مسئوليت رهبري سياسي و فرهنگي نيروهاي حاضر در اين پروژه‌را بر دوش مي‌كشيده و يا صرفاً نقش يك عنصر خنثي، ساكت و مقهور قدرت شاه را بايد براي او قائل بود؟ به نظر مي‌رسد تمامي تلاش نويسنده كتاب «معماي هويدا» بر آن است تا به اثبات نقش اخير براي هويدا نايل آيد. در اين كتاب اگرچه از هويدا به عنوان فردي كه به تعبير تلويحي خودش، «معتاد قدرت» بود يا با پذيرش دبيركلي حزب رستاخيز، به «حضيض اخلاقي» سقوط كرد، ياد شده و به طور كلي در همين زمينه‌‌ها نيز گوشه‌ها و كنايه‌هايي در جاي جاي كتاب به وي زده مي‌شود، اما در مقابل، با تكرار اين مسئله كه حداكثر گناه او، سكوت در برابر برنامه‌ها و اقدامات شاه به بهاي استمرار حضور در مقام نخست‌وزيري آن هم صرفاً به دليل حب جاه و مقام يا به تعبير ديگر «اعتياد پيدا كردن به قدرت» بوده، وي از يك اتهام بزرگ و سنگين، يعني ايفاي نقش فعال در سقوط سياسي، اقتصادي و فرهنگي كشور طي دوران 13 ساله نخست‌وزيري‌اش، تبرئه مي‌شود. به اين ترتيب دو هدف مهم و اساسي حاصل مي‌گردد. نخست‌آن كه اعدام وي، بكلي وجاهت قانوني و اخلاقي خود را از دست مي‌دهد و به عنوان نقطه‌اي منفي در اذهان مخاطبان نقش مي‌بندد و دوم اين كه در كشاكشهاي سياسي ميان مقامات و خاندانهاي رژيم گذشته كه اينك هر يك سعي دارند در چارچوب خاطره‌نويسي يا ارائه تحليل‌هاي سياسي، گناه سقوط و اضمحلال نظام شاهنشاهي را به گردن ديگري بيندازند، يك امتياز مثبت به نفع هويدا ثبت شود. اما براستي اين مسائل تا چه حد از ديدگاه يك خواننده نقاد مي‌تواند مورد پذيرش قرار گيرد؟ بايد انصاف داد و اذعان داشت كه دكتر ميلاني در كتاب «معماي هويدا» نكات و اشارات تاريخي مهمي آورده است كه مي‌توانند مورد استفاده خوانندگان براي كند و كاو در تاريخ ايران و دستيابي به حقيقت، قرار گيرند. براساس مندرجات كتاب اگر آغاز همكاري هويدا با حسنعلي منصور را در «كانون مترقي» ـ به عنوان يك تشكل سياسي كاملاً آمريكايي ـ يك مقطع مهم در فعاليتهاي سياسي هويدا به شمار آوريم و اگر ميزان دخالت و تسلط ايالات متحده در امور داخلي ايران را بعد از كودتاي 32 در نظر داشته باشيم و اگر حساسيت كاخ سفيد را در انتخاب نخست‌وزير، وزرا و حتي نمايندگان مجلس و استانداران و گاه برخي فرمانداران از ياد نبرده باشيم، آن گاه نمي‌توان چنين پنداشت كه روي كار آمدن هويدا و مهمتر از آن، استمرار حضور او در پست نخست‌وزيري به مدت 13 سال، امري بدون توافق و رضايت كاخ سفيد بوده است. از طرفي، روابط ويژه هويدا و «لويي‌لوبراني» نماينده رژيم صهيونيستي در ايران، واقعيت ديگري است كه در اين كتاب مورد تأكيد قرار گرفته است. بعلاوه مادر شاه؛ «تاج‌الملوك» نيز در خاطرات خود به اين نكته اشاره دارد كه «محمدرضا مي‌گفت او عضو يك سازمان قوي و مربوط به يهوديها بوده است. من اسم اين سازمان را نمي‌دانم اما همين سازمان بود كه مملكت اسرائيل را درست كرد.» (ملكه پهلوي، ص 402) لذا مي‌توان با توجه به تعلق خاطر ديرينه هويدا به صهيونيستها از زمان نوجواني و حضور در بيروت، به عمق پيوند وي و صهيونيسم نيز پي برد. آيا با چنين اوصاف و واقعياتي كه در كتاب «معماي هويدا» و ديگر مستندات تاريخي وجود دارد، مي‌توان پذيرفت كه هويدا، صرفاً نقشي حاشيه‌اي و نمايشي در رژيم پهلوي بر عهده داشته است؟ از طرفي روابط ويژه، مستحكم و مستمر هويدا با پرويز ثابتي، رئيس اداره سوم ساواك و مسئول سركوب حركتهاي ضد استبدادي داخلي، نه تنها هرگونه شائبه‌اي را مبني بر بي‌اطلاعي هويدا از ماهيت عملكردهاي ساواك، از بين مي‌برد بلكه مشخص مي‌سازد كه وي به عنوان نخست‌وزير، بر كار يكي از سازمانهاي تابعه خود نظارت كامل داشته و چاره‌اي جز پذيرش مسئوليت جنايات اين سازمان ندارد. اين واقعيت به حدي روشن است كه نويسنده «معماي هويدا» نيز برائت جويي هويدا را از اعمال ساواك در دادگاه انقلاب امري ناپذيرفتني مي‌شمارد. بنابراين هنگامي كه ساختار كلي كتاب «معماي هويدا» را مورد لحاظ قرار دهيم، نوعي تناقض دروني يا به عبارت ديگر كشاكش ميان «واقعيات تاريخي» و «تمايلات دروني» نويسنده در آن مشاهده مي‌شود. اگر از جزئيات به خاطر پرهيز از اطاله كلام بگذريم، در يك نگاه كلي، كتاب «معماي هويدا» با لحن رمان گونه آن، با صحنه‌اي كاملاً عاطفي آغاز مي‌شود. در اين صحنه، هويدا كه حساب خود را پاك مي‌داند، خويشتن را داوطلبانه تسليم كرده است تا در دادگاهي عادلانه محاكمه شود و لابد با دريافت حكم برائت از آن، به خوشي زندگي را پي‌بگيرد. اما اينك در گوشه اتاقي سرد با وضعي آشفته به سر مي‌برد. همه چيز در اطراف او سياه و خشن و بي‌رحم است. نه تنها دادستان انقلاب كه «هيئتي خوف‌انگيز» دارد بلكه حتي خبرنگاري فرانسوي به نام اكرانت كه از «سرزمين نور» راهي اين وادي شده نيز معلوم نيست چرا سر ناساگاري با هويدا دارد و «به آلت فعل توجيه ترور انقلابي» مبدل شده است. صحنه‌اي كه اين چنين ساخته مي‌شود و تصويري كه از هويداي خوشدل، اما اسير در چنگال «خشونت» ارائه مي‌گردد، به حدي رقت‌آور است كه در ابتداي كار، «مظلوميت» هويدا را در ذهن خواننده حك مي‌كند و نوعي حس همدردي با وي را برمي‌انگيزد. آن گاه در فصل دوم تا سيزدهم كتاب، به بيان سير زندگي سياسي و شخصي هويدا پرداخته شده و سپس در فصل چهاردهم، هويدا به عنوان يك «قرباني» تصوير مي‌گردد كه در فصل بعد به دست «قاضي انقلاب» سپرده مي‌شود. در اين فصل مجدداً تصويري سياه از فضاي دادگاه با قلمي كه بوضوح گرايش به رمان‌نويسي پيدا كرده است، عاطفه‌ها را بر مي‌انگيزد و آنگاه در آخرين فصل، هويدا در «درياچه يخ زده كاكيتوس» يا «نهمين حلقه دوزخ دانته» اعدام مي‌شود. پس از مرگ نيز در چهره او «آرامش و سكوني غريب و حتي تكان‌دهنده به چشم مي‌خورد.» به اين ترتيب ملاحظه مي‌گردد كه اگرچه نويسنده، حقايق تاريخي زيادي را درباره هويدا بيان داشته - و البته از گفتن بسياري ديگر نيز طفره رفته است - و حتي خود وي نيز بارها در اين كتاب، هويدا را حداقل به دليل عدم استعفا يا مقابله با برنامه‌هاي شاه، محكوم ‌ساخته، اما در عين حال حداكثر توان قلمي خود را براي برانگيختن حس همدردي خواننده با وي به كار گرفته است. البته در اين زمينه، نويسنده بسيار تلاش كرده تا از كم و زيادهاي دادگاه تشكيل شده توسط آقاي خلخالي براي محاكمه هويدا نيز كمال بهره‌برداري را به عمل آورد. اما گذشته از آن، سؤالي كه مطرح است و يكايك خوانندگان كتاب «معماي هويدا» بايد به آن پاسخ گويند: با توجه به آنچه در همين كتاب آمده و با اغماض از بسياري واقعيات كه به هر دليل از ذكر آنها در اين كتاب خودداري شده است، براستي حكم صادره براي هويدا در دادگاه تاريخ و همچنين وجدان آحاد ملت ايران، چيست؟ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 74

يك خاطره

يك خاطره راست بگو روزي چند نفر را ميكشي ؟ در سالهاي اول انقلاب اسلامي ، هيات هايي از طرف جمهوري اسلامي ايران براي تبيين انقلاب و تشريح دستاوردهاي آن به كشورهاي مختلف جهان سفر مي كردند . در اين سفرها كه معمولا در ايام دهه مباركه فجر صورت ميگرفت چهره هاي سياسي يا فرهنگي از ارگانها ، نهادها يا وزارتخانه هاي مختلف با برنامه ريزي وزارت امور خارجه ماموريت مي يافتند و هريك به دو يا سه كشور ميرفتند . آنان در اين سفرها علاوه بر تماس با دولتمردان و شخصيتهاي سياسي ، فرهنگي و رجال هر كشور ، در محافل ايرانيان مقيم كشورها و يا در جمع دوستداران انقلاب اسلامي در سراسر جهان حضور مي يافتند و ابعاد و اهداف انقلاب را براي آنان تشريح مي كردند . در بهمن سال 1361 در يكي از اين هيات ها كه عازم سه كشور يونان ، مجارستان و اتحاد جماهير شوروي بود به عنوان خبرنگار شركت داشتم . سرپرستي اين هيات 11 نفره را دكتر حسن غفوري فرد كه در آن زمان وزير نيرو بود برعهده داشت . حجت الاسلام خوانساري رئيس وقت كميته هاي انقلاب اسلامي استان خراسان از همراهان و از روحانيون موثر هيات بود . هيات پس از آتن ( پايتخت يونان ) و بوداپست ( پايتخت مجارستان ) راهي مسكو ( پايتخت اتحاد جماهير شوروي ) شد . اين هيات ضمنا به تاشكند ( مركز جمهوري ازبكستان ) و دوشنبه ( مركز جمهوري تاجيكستان ) سفرهايي داشت . در مسكو پس از معارفه هيات ، يكي از ميزبانان روسي كه به زبان فارسي نيز آشنائي كامل داشت ، در فرصتي خاص به پشت شانه حجت الاسلام خوانساري زد و با لحن شوخي از او پرسيد « راست بگو روزانه چند نفر را در خراسان ميكشي ؟ » آقاي خوانساري كه انتظار چنين توهيني ولو به زبان شوخي را نداشت برافروخته شد و بدون درنگ به وي گفت « كمتر از آن تعداد كه شما هر روز در افغانستان مي كشيد » ( در آن زمان افغانستان تحت اشغال نظاميان شوروي قرار داشت ) ميزبان روسي كه از اين پاسخ صريح آقاي خوانساري به خشم آمده بود با چهره اي ناراحت به وي گفت « متاسفم ، برخوردت ابدا دوستانه نيست ...» گرچه دكتر غفوري بعدا به آقاي خوانساري تذكر لازم را داد ولي آقاي خوانساري از گفته خود دفاع كرد و افزود « همه ما مسئول هستيم ، همه ما رسالتي داريم و براي دفاع از مظلوميت انقلاب اسلامي به اينجا آمده ايم . طبعا نبايد در برابر متلك هاي اينچنيني كه حيثيت انقلاب را نشانه رفته است سكوت كنيم » به ياد دارم كه همه اعضاي هيات از پاسخ مشاراليه خشنود بودند و تا پايان سفر به آن مقام روسي بي اعتنايي كردند . ضمنا در روزهاي حضور در اتحاد جماهير شوروي درپايان هر نماز جماعت شعار تكبير و مرگ بر آمريكا و مرگ بر شوروي هيات ايراني كم و بيش برقرار بود ... منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 74

اهميت اسناد تاريخي

اهميت اسناد تاريخي لغت‌نامه دهخدا سند را تكيه‌گاه و فرهنگ مشيري آن را چيزي كه قابل اعتماد و مدرك مستند باشد، مي‌داند. در فرهنگ معين، سند نوشته‌اي كه قابل استناد بوده و مهر و امضاي قاضي و حكم و فرمان پادشاهي و چك و دسته‌نوشته و مكتوبي كه بدان اختيار شغل و ملكي را به كسي بدهند تعريف شده است. در اصطلاح فقه اسلامي، روايت يك حديث را سند مي‌گويند . از ديدگاه مدني، در تعريف ماده 1284 آمده است: سند عبارت از هر نوشته‌اي است كه در مقام دعوي يا دفاع قابل استفاده باشد. سارمان اسناد ملي، بر طبق تبصره اول قانون مصوب 17/2/49 سند را چنين تعريف كرده است: ‌«كليه اوراق، مراسلات، دفاتر، پرونده‌ها، عكس‌ها،‌ نقشه‌ها، كليشه‌ها، نمودارها، فيلم‌ها، نوارهاي ضبط‌ صوت و ساير اسنادي كه در دستگاه دولت تهيه شده و يا به دستگاه دولت رسيده است و به طور مداوم در تصرف دولت بوده از لحاظ اداري، ‌مالي، اقتصادي،‌ قضايي، سياسي،‌ فرهنگي، علمي، فني و تاريخي به تشخيص سازمان اسناد ملي ايران ارزش نگهداري داشته باشد». تعريف سند در دانش كتابداري و اطلاع‌رساني، هر نوع نوشتة خطي،‌ چاپي، عكس و يا صورت‌هاي ديگر و هر شيء مادي را گويند كه بتوان از محتواي آن اطلاعاتي به دست آورد. پس سند اطلاعات مضبوط اعم از نوشتاري، شنيداري است كه توسط اشخاص حقيقي يا حقوقي ايجاد شده و داراي ارزش نگهداري مي‌باشد. دسته‌بندي اسناد اسناد از نظر زمان استفاده به سه گروه: جاري، نيمه‌جاري و راكد تقسيم مي‌شوند. از نظر ارزش، برخي از اسناد داراي ارزشي اوليه (اداري) هستند، يعني از نظر زماني در مرحله جاري و نيمه جاري مي‌باشند. هنگامي كه اسناد اداري ديگر مورد نياز فرد يا دستگاه ايجاد كننده نباشد و كليه اقدامات بر روي آن انجام شده باشد به اسناد با ارزش ثانويه (آرشيوي) تبديل مي‌شوند و در اين مرحله است كه در اختيار آرشيوها و به تبع محققان و پژوهشگران قرار مي‌گيرد. اسناد از نظر درجه حساسيت به: عادي، محرمانه، سرّي و به كلي سرّي قابل تقسيم‌اند. در مراكز اسنادي، بسياري از اسناد عادي و محرمانه، قابل دسترسي‌اند. بولتن‌ها و اسناد سرّي و به كلي سرّي نيز به مرور زمان و با توجه به كاهش حساسيت‌ها و مبتني بر آيين‌نامه‌هاي مراكز اسنادي، امكان بهره‌برداري از آنها فراهم مي‌باشد. علي‌رغم اينكه در هر يك از اسناد به موضوعي خاص پرداخته مي‌شود، اما مي‌توان از نظر محتوايي دسته‌بندي كلي مانند اداري، مالي، علمي و فني، قانوني، تاريخي و فرهنگي براي آنها قائل شد كه موضوع هر كدام از آنها با توجه به عناوين آن مشخص مي‌باشد. اما كليه پرونده‌ها و سوابق مكتوبي كه پس از طي مراحل جاري و نيمه‌جاري در صورتي كه داراي ارزش اداري، مالي، علمي و فني و قانوني باشند تاريخي محسوب گرديده و در آرشيوها به منظور سرويس‌دهي به محققان آماده مي‌گردند و بدين ترتيب اين اسناد مورد توجه و مطالعه محققان و پژوهشگران قرار مي‌گيرند، مانند كليه قراردادها، معاهدات دولت با كشورهاي ديگر، دستورالعمل‌ها و موارد ديگر. اسناد سياسي، دسته‌اي ديگر از اسناد هستند كه توسط مراجع صلاحيت‌دار توليد شده و حاوي سياست‌ها و خط مشي‌هاي سياسي كشورها از نظر داخلي و خارجي مي‌باشد،‌ مانند يادداشت‌هاي سياسي، پروتكل‌ها، معاهدات و استراتژي سياسي دولت‌ها. اين مدارك ممكن است يك طرفه باشد مثل اولتيماتوم و اعلان جنگ و يا چند جانبه‌ مانند قراردادها. اسناد نظامي هم حاوي جهت‌گيري‌ها و سياستگزاري‌هاي نظامي كشورها در راستاي تأمين امنيت ملي، منطقه‌اي و بين‌المللي است،‌ مانند اسناد همكاري‌ها و مشاركت‌هاي نظامي و دفاعي. اسناد سياسي، نظامي و اقتصادي هم، پس از گذشت زمان و طي مراحل جاري و نيمه‌جاري در اختيار آرشيويست‌ها و محققان قرار مي‌گيرد. محقق با توجه به موضوع تحقيق مي‌تواند از كليه مدارك مرتبط با طرح خود استفاده نمايد. فراواني و تنوع مدارك مكتوب، دست محقق را از يك سو در بهره‌مندي از نوعي خاص از مدارك جهت ثبوت تحليل‌ها باز مي‌گذارد و از سوي ديگر، دقت نظر و توجه فوق‌العاده او را جهت شناسايي و گزينش بهترين نوع مدرك، در ارائه تحليل‌ها دشوار مي‌سازد. انواع اسناد علاوه بر دسته‌بندي‌هاي كلي كه از لحاظ صوري يا موضوعي وجود دارد، توجه محقق به مكاتبات شخصي بين افراد، مكاتبات و گزار‌ش‌هاي اداري سازمان‌ها، يادداشت‌هاي شخصي، احضاريه‌ها،‌ نامه‌ها و اوراق بازجويي بر غناي مطالب وي مي‌افزايد. بولتن‌ها،‌ نشرياتي محرمانه، سرّي يا به كلي سرّي هستند كه مطالب آنها حاوي روديدادها و اخبار يك مؤسسه يا حوادث جاري بوده و در مراكز اسنادي بايگاني گرديده و براي استفاده محققان آماده بهره‌برداري مي‌باشد. علاوه بر آن، قراردادهاي سياسي، نظامي، اقتصادي و فرهنگي، اساسنامه‌ها،‌ آيين‌نامه‌هاي مؤسسات و احزاب، بخشنامه‌هاي داخلي وزارت‌خانه‌ها و ادارات، دستورالعمل‌هاي دولت به كليه نهادها و سازمان‌ها، طرح‌ها و لوايح مجلس كليه اسناد مكتوبي است كه قابل استناد در پژوهش‌هاي تاريخي مي‌باشد. اسناد ديداري و شنيداري نيز از مدارك قابل توجه محققان عصر حاضر مي‌باشد كه شامل VHS، Betamax، Umatic، Cam DV، CD، DVD، Cam DVD mini، نوار كاست، فيلم 8 و 16 ميلي‌متري مي‌باشد. حتي نوار صدا و صفحه گرامافون، كه امروزه در ادارات و سازمان‌ها كمتر مورد استفاده قرار مي‌گيرد،‌ در حال حاضر در مراكز اسنادي مانند مركز اسناد انقلاب اسلامي نگهداري گرديده و قابل استفاده و استناد محققان مي‌باشد. محتواي اين منابع، در خصوص سخنراني اشخاص، مصاحبه با رجال مذهبي، سياسي و فرهنگي با بيان نقش آنها در پيروزي انقلاب اسلامي و خاطراتشان از دوران پهلوي به پژوهشگران كمك شاياني مي‌كند. اسناد تصويري نيز از حوزه گسترده‌اي برخوردار است. عكس‌هاي رنگي و سياه‌ و سفيد بر جاي مانده از حوادث،‌ اماكن و اشخاص تنها بخشي از اسناد تصويري مي‌باشد. نگاتيو و كنتاكت، كارت‌پستال‌هاي ارسالي اشخاص براي يكديگر، نقاشي‌هاي بر جاي مانده از يك فرد از انواع اسناد تصويري قابل استناد مي‌باشد. علاوه بر آن، عكس‌هاي غير اصل مانند عكس‌هايي كه به صورت بريده جرايد در مطبوعات موجود مي‌باشد، در مواردي كه هيچ عكسي از فرد مورد تحقيق يافت نشود ـ‌ قابل استفاده است. دوران معاصر كه عصر بهره‌مندي هر چه بيشتر از قابليت‌هاي رايانه در زمينه جستجو در سايت‌هاي خبري و ذخيره اطلاعات تصويري از اشخاص و وقايع جديد و افزودن بر مجموعه مدارك آرشيو‌هاست، بستر تحقيقات را براي انديشمندان در آينده هموارتر مي‌سازد. ضمن آنكه برخي از اسناد تصويري اصل ممكن است در انحصار آرشيوي خاص باشد. استفاده از قابليت‌هاي اينترنت در دريافت اين نوع تصاوير اگر چه به صورت پرينت و كپي، محقق را در مشاهده و استناد بر اين تصاوير چه به صورت شخصي و يا به مراكز اسنادي كه داراي چنين قابليت‌هايي هستند، رهنمون مي‌شود. به موازات پيشرفت تكنولوژي، قابليت افزون اسناد و تصاوير ساختگي با بهره‌گيري از امكانات فتوشاپ و ساير تكنيك‌هاي روز،‌ محقق انديشمند را نبايد از تحقيقات حاشيه‌اي در خصوص واقعيت داشتن يا نداشتن مشاهدات باز دارد و به ميزان حساسيت در واقعي يا ساختگي بودن اسناد نوشتاري صحت و سقم تصاوير را نيز بايد مورد مداقه قرار دهد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 74 منبع:سويه‌هاي تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي، خانه كتاب، بهمن 1388، ص 471 تا 474.

غرب زدگي ، ريشه کشف حجاب

غرب زدگي ، ريشه کشف حجاب نخستين برخورد نوگرايان ايراني با آداب و رسوم غربي در كنار استفاده از صنعت و تكنولوژي پيشرفته غرب در ايران معاصر از دوران فتحعليشاه قاجار آغاز شد. شكستهاي نظامي ايران از روسيه و انعقاد قراردادهاي گلستان (1228 ق) و تركمانچاي (1244 ق) دربار ايران را متوجه عقب ماندگي كشور كرد و درصدد برآمد برخي از شيوه‎هاي غربي را در امور نظامي و آنگاه سيستم اداري و آموزشي وارد كند. آمد و رفتهاي هيأتهاي غربي خصوصاً فرانسويان، به دربار ايران راه اين نفوذ را گشود و به دنبال آن دو محصل و بعد از آن يك هيأت پنج نفره از جوانان ايراني براي تحصيلات عاليه عازم ديار فرنگ شدند. اينان ضمن فراگرفتن علوم و تكنولوژي، تحت تأثير آداب و رسوم غربي قرار گرفته و پس از باز گشت مروج آن گرديدند. به دنبال تأسيس اولين سيستم آموزشي به سبك غربي در كشور يعني دارالفنون راه اين نفوذ و تأثيرگذاري بيشتر فراهم شد. هدف اوليه دارالفنون تربيت كادر متخصص خصوصاً در بخش نظامي به شيوه و سبك آموزشي غرب بود. معلمان دارالفنون نيز غالباً غربي بودند و برنامه آموزشي آن نيز به سبك و سياق غرب بود. اميركبير در زمان حيات سياسي خود شخصاً بر اين مدرسه نظارت داشت، اما بعد از وي اين نظارت كمرنگ‎تر شد. به طوري كه دارالفنون به اولين مرجع رسمي جهت ورود سيستم آموزشي غرب كه فرهنگ خاص خود را به دنبال دارد مبدل شد. در كنار ورود الگوهاي نظام آموزشي غرب جهت‎گيري سيستم اداري و سياسي كشور به اين سمت با تلاش ميرزا حسين‎خان سپهسالار شتاب بيشتري يافت و وزارتخانه‎هاي متعددي تشكيل گرديد. روح و فلسفه دولت سپهسالار به قول آدميت تغيير بود در جهت ترقي. جوهر نقشه ترقي او شامل وضع قوانين عرفي و ايجاد مدارس جديد به سبك اروپا و بالا بردن سطح افكار عمومي از طريق نشر روزنامه‎ها و مجلات و ... بود. ميرزا حسين‎خان معتقد بود كه در ادامه اجراي سياست تجددطلبي مي‎بايست روحانيت را از صحنه سياسي كشور كنار گذارد. اقدامات ميرزا حسين‎خان، منجر به ايجاد اولين هسته بوروكراسي در ايران گرديد. ذكر اين نكته لازم است كه انگيزه رويكرد ايران به غرب ناشي از عقب‎ماندگيهاي نظامي، صنعتي و اقتصادي، به منظور تقويت اين زمينه‎ها بود اما محصول آن، تجددطلباني بودند كه غرب‎گرايي را مبدل به غربزدگي كردند. با آغاز نهضت مشروطيت، از آنجا كه اكثر نظريه‎پردازان آن عمدتاً غربزده و غربگرا بودند، در پيشبرد اين جريان تلاش بيشتري صورت پذيرفت. يكي از اين نظريه‎پردازان مؤثر ميرزا ملكم‎خان است كه به فراست دريافت در بادي امر تغيير ايران به صورت اروپا كوشش بي‎فايده‎اي است. از اينرو فكر تجددطلبي را در «لفافه دين» عرضه داشت تا هموطنانش آنرا دريافته و نيك بپذيرند. ملكم خان نه تنها به تقليد از علم و صنعت غرب يعني همان رويه كارشناسي و تخصصي آن تأكيد داشت بلكه تقليد و تبعيت از فرهنگ و آداب و رسوم غربي را كه از ديد او «كارخانجات انساني» بود، لازم و واجب مي‎شمرد. به جز ملكم‎خان، تجددطلباني چون آخوندزاده و ميرزا آقاخان كرماني به اين روند دامن زدند. آخوندزاده يكي از مناديان و مروجان تفكر و آداب و رسوم غرب است. وي در عين حال كه خود را ملي‎گرا قلمداد مي‎كرد از طرفداران تغيير خط فارسي به لاتين نيز بوده است. يكي از شاخصهاي اعتقادي و سنتي جامعه ايراني كه در تفكر آخوندزاده مورد هجوم قرار مي‎گيرد حجاب زنان است كه از آن به عنوان پروتستانتيزم در مذهب ياد مي‎كند و الگوي قابل پذيرش براي زن ايراني را زن غربي مي‎داند. ميرزا آقاخان كرماني نيز همچون سلف خود، راه رهايي زن ايراني را كنار گذاشتن حجاب مي‎داند. با اين تفاوت كه الگوي قابل پذيرش براي زن ايراني همان زنان دوران هخامنشي و ساساني‎اند كه «در ايران باستان زنان با مردان شريك زندگاني بودند و با هم مراوده داشتند.» درج افكار اين نوگرايان در جريان مشروطيت راه را براي ابراز وجود زنان باز كرد. به طوري كه زمينه را براي اقدامات عملي در اين راستا و در دوره بعد فراهم آورد. با روي كار آمدن سردار سپه و خصوصاً بعد از تغيير سلطنت از خاندان قاجاريه به پهلوي، روند غربگرايي و غرب‎زدگي و پذيرش الگوهاي غربي علاوه بر عرصه صنعت، در رفتارها و ارزشهاي اجتماعي نيز دگرگوني عميقي به وجود آورد. در اين دوره، حوزه ترسيمي فعاليت زنان در اذهان عمومي از محدوده خانواده فراتر رفت و شكلي اجتماعي و عمومي به خود گرفت. اجراي برنامه‎هاي تجددطلبانه رضا شاه هر يك به ميزان قابل توجهي در پيشبرد كشف حجاب تأثير گذارد. رضا شاه در ادامه طرح مدرنيزه كردن ايران، شيوه زندگي ايرانيان را به سمت اروپايي شدن تسريع نمود. با اعمال قانون اتحاد شكل البسه و تبديل كلاه، نخست ظاهر مردان را به اروپاييان نزديك كرد و آنگاه با طرح كشف حجاب زنان را بدين سوي فرا خواند. قانون اتحاد شكل البسه كه در راستاي وضع قوانين عرفي (غير شرقي) و تجدد سازمان دستگاه قضا و به دنبال آن كنار زدن روحانيون از صحنه‎هاي حقوقي و سياسي تدوين يافت، نه تنها مردان را به عنوان مانع اصلي بر سر راه كشف حجاب زنان برداشت، بلكه آنان را نيز تشويق كرد كه مروج حضور زنان در اجتماع باشند. نگاهي به مقالات و نوشته‎هاي آن زمان در مجلات و روزنامه‎ها نشان مي‎دهد كه مشوق اصلي زنان در پذيرش طرح كشف حجاب مردان تجددگرا بودند. آنان با طرح مباحثاتي پيرامون بدبختي زنان و عوامل عقب‎ماندگي آنان، غالباً حجاب را به عنوان عامل اصلي عقب‎ماندگي معرفي مي‎كردند. اگر چه، در اين خصوص نمي‎توان پايين بودن ميزان سواد زنان را به نسبت مردان در آن زمان ناديده انگاشت؛ اما به هر حال مردان تجددطلب و قشر روشنفكر جديد، حتّي بيش از زنان با سواد و روشنفكر آن زمان داعيه رفع حجاب داشتند. رضا شاه براي آنكه بتواند طرح اروپايي خود را به منصه ظهور برساند، پس از آنكه نسبت به حذف تدريجي روحانيت از صحنه‎هاي حقوقي و سياسي ـ اجتماعي اقدام كرد، در صدد گسترش و ايجاد مدارس آموزشي خصوصاً مدارس آموزشي دختران به سبك و سياق غربي برآمد تا از طريق اين مراكز بتواند در پيشبرد طرح حجاب‎زدائي اقدام نمايد. به دنبال اين اقدامات، تقويت و گسترش كانونها و انجمنهاي زنان كه بر فعاليتهاي مدارس نظارت مي‎كردند در سرلوحه برنامه‎هاي تجددگرايانه وي قرار گرفت تا زمينه لازم را براي اعلام رسمي طرح خود فراهم سازد. براي پيشبرد منظور، اين كانونها در شهرهاي مهم كشور از جمله اصفهان داراي شعبه گرديد تا در جهت پيشبرد فرمان رضا شاه تلاش سازمان يافته و هماهنگ خود را آغاز كنند. اقداماتي كه بر شمرديم از يك طرف، راه را براي پذيرش كشف حجاب در جامعه ايراني خصوصاً در ميان اقشار متوسط به بالا فراهم ساخت و از طرف ديگر، زمينه اعلام رسمي كشف حجاب در 17 ديماه سال 1314 توسط رضا شاه و خانواده‎اش را بيش از پيش مهيا نمود. حكمت از طريق حوزه مأموريت خود، وزارت معارف، نسبت به فراهم كردن مقدمات يك چنين روزي اقدام كرد و جم از طريق نيروهاي تحت امر خود جلوي هر گونه خطر احتمالي را سد كرد و امنيت اين روز حساس را فراهم آورد. اعلام رسمي كشف حجاب با تمهيدات كليه دستگاهها و سازمانهاي تحت امر اين دو، در روز 17 ديماه 1314 و با اقدام عملي و رسمي رضا شاه به همراه خانواده‎اش، نقطه عطفي در تاريخ اجتماعي ـ سياسي معاصر ايران است. به طوري كه با اعلام رسمي رفع حجاب عملاً منع حجاب نيز رسميت قانوني يافت و متخلفين، تحت پيگرد قانوني قرار گرفتند. خبر رفع حجاب گرچه غير منتظره نبود اما خبر منع حجاب كاملاً غير مترقبه بود. بدين سبب واكنشهاي متفاوتي را در بين اقشار مختلف اجتماع به وجود آورد. عده‎اي از اين روز به عنوان روز آزادي زن ياد كرده‎اند؛ روزي كه زن ايراني تولدي دوباره يافت و قدم به عرصه حيات اجتماعي، اقتصادي و سياسي گذارد. روزي كه نصف جمعيت كشور كه تا آن روز به حساب نمي‎آمدند، دوشادوش مردان وارد صحنه توليد شدند و تعبيراتي از اين قبيل. اما اين عده در اقليت بودند. گروه ديگري كه اكثريت قاطع جامعه ايراني را تشكيل مي‎دادند و فريادشان در آن جو خفقان عليه اين طرح اجباري رضاخان به جايي نرسيد و يا نگذاردند به جايي برسد از اين روز به عنوان روز انحراف زن و شكسته شدن حريم خانواده و طغيان عليه قوانين ديني و سنتهاي اجتماعي ياد كردند. به طوري كه اجازه ندادند همسرانشان از خانه بيرون آمده، مجلس‌آراي محافل و جشنها گردند. حتي زنان اين طبقات مخالف براي مدتي خود را در خانه محبوس كردند؛ اما اين حبس نمي‎توانست دائمي باشد و چاره‎ساز مشكل. چرا كه قشر جوان زن ايراني بعضاً به صف زناني كه رفع حجاب كرده و مبلّغ آن بودند، متمايل مي‎شد. دولت براي پيشبرد اين برنامه از دو طريق وارد عمل شد. يكي از طريق سياست تشويق و ديگري تنبيه. اتخاذ اين دو روش در ابتداء به موازات هم نبود؛ بلكه اولي بر دومي پيشي مي‎جست، اما بعد از مدتي دومي بر اولي غلبه يافت. در راستاي اجراي روش اول، ابتدا برگزاري مجالس جشن و سرور بين كارمندان دولت كه قابل كنترل بودند و نيز با برنامه تجددطلبانه رضا شاه موافقت بيشتري داشتند، صورت پذيرفت و آنگاه به ديگر اقشار سرايت كرد. حكام بعضي از شهرها به بهانه‎هاي مختلف از قبيل افتتاح مدارس و مراكز تفريحي و ورزشي مردم را دعوت مي‎كردند كه الفباي كشف حجاب را از كاركنان دولت و خانمهاي‎شان بياموزند. به جز شركت دادن مردم در جشنها و محافل، اقدام ديگري هم در نظر گرفته شده بود. كاركنان دولت دستور يافته بودند به اتفاق خانمهاي‎شان در مواقع غير اداري، ـ عصرها ـ در خيابانها گردش و عبور و مرور نموده، سرمشق اهالي باشند. همچنين بنا به نقل مجله زن روز در شماره سال 45 خود «سياست دولت در شهرها اقتضاء مي‎كرد كه خانمها از معروف‎ترين و محترم‎ترين خانواده‎ها بدون چادر به كوچه و بازار بيايند تا سايرين هم از آنها تبعيت نمايند »در مناطقي كه به واسطه استيصال مردم، مشكل تهيه البسه جديد براي زنان وجود داشت مجريان طرح به جمع‎آوري اعانه از خانواده‎هاي متمول شهري روي آوردند تا مبالغ گردآوري شده را صرف خريد لباس اقشار كم‎درآمد كنند. مهم‎ترين نكته‎اي كه طي سخنراني مسئولين، در اين جشنها به چشم مي‎خورد، حملات شديد و بي‎رحمانه عليه حجاب و ترسيمي زشت و منفور از چهره‌اي حجاب است. به طوري كه سعي مداحان طرح اين بود تا انواع فسق و فجور زنان را به حجاب و چادر مربوط سازند و در مقابل آن رفع حجاب را مترادف تقوي و پاكي زنان و هماهنگي آنها با ترقي و تمدن جامعه بشري محسوب نمايند؛ با تأكيد بر اين كه ترقي و تمدن همانا رعايت فرهنگ و آداب غربي است. شايان توجه است كه براي حمله به حجاب گاهي از توجيهات مذهبي نيز استفاده مي‎شد. چنين استناد مي‎كردند كه مسئله حجاب در قرآن به همان صراحتي كه مسئلة قصاص بيان شده، مطرح نمي‎باشد و سپس اضافه مي‎كردند كه: «در مملكت ما چه قبل از اسلام و چه بعد از اسلام حجاب وجود نداشته است» عده‎اي ديگر حجاب و چادر را تحفه قوم وحشي و بربر عرب و تحميل آن بر جامعه ايراني مي‎دانند. حال آنكه به قول مخبرالسلطنه، چادر رسم ايرانيان بوده و از قديم‎الايام خود را به رعايت آن ملزم مي‎دانسته‎اند. به گفته نهرو، حجاب از ايران و روم، دو دنياي متمدن آن زمان، به هند وارد شده است و تاريخچه آن بسيار قديمي است و اصلي است كه به قول مونتسكيو ريشه در طبيعت و فطرت زن دارد. پس از آنكه مدتي از اعلام رسمي كشف حجاب و منع حجاب گذشت و در شهرهاي مذهبي و سنتي تمايلي جهت اجراي طرح از سوي خانواده‎ها صورت نگرفت، چهره دوم اين سياست يعني اقدامات انتظامي و تنبيهي خود را نماياند. در راستاي آن به مأمورين دستور داده شد «با كمال جديت و متانت نسبت به اجراي مقصود با تشويق و وسايل ديگر بطور دائم مراقبت كنند.» منظور از وسايل ديگر همان به كارگيري زور و خشونت براي اجراي مقصود بود. با استقرار پاسبانها در معابر عمومي، آمد و رفت زنان چادري كنترل مي‎شد و براي برداشتن چادر نخست به آنها اخطار مي‎گرديد و در صورت عدم توجه چادر را از سر آنها كشيده و اگر ارزش مي‎داشت ضبط و در غير اين صورت پاره پاره مي‎كردند. به همين سبب، بانواني كه ناگزير بودند براي رفع حوائج ضروري از منزل خارج شوند با پوشيدن پالتوهاي يقه‎دار و بلند و به سر گذاردن كلاههاي گشاد كه تمامي موي سر را در بر مي‎گرفت و نيز بعضاً با استفاده از عينكهاي دودي بزرگ كه قسمت اعظم صورت را مي‎پوشاند در خيابانها و معابر عمومي ظاهر مي‎شدند. اين عكس‎العمل زنان موجب گرديد تا از سوي رئيس دولت بخشنامه‎اي به ولايات صادر و استفاده از اين رويه ممنوع گردد. با التزام گرفتن از گاراژدارها كه زنان چادري را سوار نكرده و با گماردن مأمورين انتظامي در زيارتگاهها كه زنان چادري را راه ندهند، و نيز ممانعت از رفتن زنان چادري به حمام از يك طرف و نظارت بركار حماميها از طرف ديگر كه مبادا زن با حجابـي به حـمام راه دهند، روز به روز دايره فعاليت و حضور مأمورين دولتي عليه زنان محجبه گسترده‎تر شد. قدم ديگر دولت در برخورد با مخالفين طرح، برخورد با روحانيوني بود كه مردم ولايات را عليه كشف حجاب بر مي‎انگيختند. بنابراين تقليل هر چه بيشتر «ارباب عمائم» و «جلوگيري از روضه‎خواني» و به زندان انداختن و تبعيد آنها طي بخشنامه‎اي دولتي سرلوحه عمل استانداران و فرمانداران و بخشداران گرديد. اين برخوردها تنها اختصاص به زنان محجبه و مدافعان حريم مكتب نداشت، بلكه شامل كارمندان دولتي متخلف نيز مي‎شد. انفصال از خدمات دولتي، قطع حقوق ماهيانه، منتظر به خدمت نمودن، گوشه‎اي از اين برخوردها با كاركنان متخلف است. اما بعد از شهريور 20 و دگرگوني اوضاع، در دستورالعملهاي صادره سياست تشويق بر سياست تنبيه ترجيح يافت. برخورد غير مستقيم و توجه به امر تبليغات براي پيشبرد طرح حجاب‎زدايي كه سياست شاه جديد و دولتهاي او بود، اثرات منفي ديرپايي برجاي گذارد و فرهنگ كشف حجاب كه از ابتدا با برداشتن روبنده و نقاب شروع شده بود، تبديل به فرهنگ برهنگي و متعاقب آن برهنگي فرهنگي شد. تأسيس سازمان زنان ايران به رياست اشرف پهلوي، همراه با سازماندهي برنامه‎هاي تبليغاتي رسانه‎هاي جمعي خصوصاً راديو، تلويزيون و سينما، برنامه‎هايي بود كه مي‌خواست نه تنها حجاب و پوشش را از زن ايراني برگيرد؛ بلكه حجب و حيا را نيز از وي بستاند و بي‎بند و باري اخلاقي را براي وي به ارمغان آورد. در نتيجه پيامدهاي سوء اجتماعي فرهنگي، اقتصادي و سياسي، گريبان جامعه از حجاب برون آمده را گرفت. اگر انقلاب شكوهمند اسلامي به رهبري آن پير فرزانه اتفاق نمي‎افتاد معلوم نبود در آتية نزديك جامعه ايراني در منظر جهانيان چگونه شناخته مي‎شد. البته اين بدان معنا نيست كه چشم بر روي فناشدگان فرهنگي كه در پي شبيخون فرهنگي دشمن و با بي‌‎برنامه‌گي‌هاي داخلي برخي مسئولين به آن دامن زده شده، بربنديم و جنايات اين مكافات را ناديده انگاريم كه حفظ حريم نواميس اجتماع خصوصاً نسل جوان، وظيفة بس سترگي بر دوش مسئولين خصوصاً مسئولين فرهنگي كشور قرار داده است و هر گونه تعلل، يعني مشاركت در جنايت عليه انسانيت و اسلاميت و خيانت نسبت به آرمان شهيدان انقلاب اسلامي كه با خون خود حرمت نواميس اجتماع را پاس داشتند. برگرفته ازکتاب : كشف حجاب ، زمينه‎ها، واكنشها و پيامدها مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 74

رمز سفير شدن من در تهران

رمز سفير شدن من در تهران «ويليام سوليوان» ‌آخرين سفير آمريكا در تهران، در 20 فروردين 1356 به عنوان سفير آمريكا در تهران تعيين شد. در 18 خرداد آن سال وارد تهران شد، در 20 خرداد استوار‌نامه خود را به شاه تقديم كرد و حدود 2 ماه پس از پيروزي انقلاب اسلامي در 17 فروردين سال 1358، تهران را به قصد كشورش ترك كرد. سوليوان در كشاكش حوادث انقلاب اسلامي، در ايران بوده و خاطرات خود را در كتابي تحت عنوان «مأموريت در ايران» به رشته تحرير درآورده و در آن به عوامل شكست استراتژي آمريكا در ايران به تفصيل سخن گفته است. در مقدمه اين كتاب كه چاپ اول آن در مهر 1361 منتشر شده، سوليوان به علت و چگونگي انتخابش به عنوان سفير آمريكا در تهران اشاره مي‌كند. بد نيست اين بخش را به قلم خود سوليوان بخوانيم: مأموريت تهران «باگيو» يك اقامتگاه كوهستاني در جزيره «لوزون» واقع در شمال مانيل پايتخت فيليپين است. در دوران حكومت استعماري آمريكا بر فيليپين و پيش از آنكه دستگاههاي تهويه بوجود بيايد اين نقطه براي مدت سه ماه پايتخت تابستاني فيليپين بشمار مي‌رفت. جاده‌ايكه به اين نقطه منتهي مي‌شد از مسير پيچ در پيچي در ميان دره‌ها و تپه‌هاي پر از درختان صنوبر به مرتفع‌ترين نقطة جزيره مي‌رسيد و در انتهاي جاده چند ساختمان دولتي‌ با ديوارهاي بلند و ضخيم در ميان تعدادي بناهاي كوچك و پراكنده روستائي خودنمائي مي‌كرد. در سال 1935 هنگاميكه فيليپين استقلال داخلي بدست آورد عمارت اصلي اين مجموعه كه محل اقامت فرماندار كل فيليپين بود به رئيس جمهوري فيليپين واگذار شد و براي كميسر عالي آمريكا ساختمان تازه‌اي بنا گرديد. پس از اعلام استقلال كامل فيليپين اين ساختمان براي اقامتگاه تابستاني سفير آمريكا در نظر گرفته شد. در مدت چهار سال مأموريتم در فيليپين بعنوان سفير كبير آمريكا من از اين ساختمان خيلي كم استفاده مي‌كرد و بيشتر ايام سال اين ساختمان را براي گذراندن تعطيلات اعضاي سفارت و خانواده‌هايشان در اختيار آنها قرار مي‌دادم. فقط در ايام تعطيلات كريسمس و بعضي از تعطيلات آخر هفته من و همسرم به اين استراحتگاه كه در انتهاي يك برآمدگي كوهستاني بنا شده و مشرف بر معادن طلاي درة تنگ و عميقي بود پناه مي‌برديم. در اوائل بهار سال 1977 كه آغاز دوران رياست جمهوري كارتر بود از سرعت و تحرك‌ فعاليت‌هاي ديپلماتيك بين آمريكا و فيليپين كاسته شد. مذاكرات مربوط به پايگاه‌هاي نظامي آمريكا در فيليپين كه بيشتر اوقات مرا در سال 1976 بخود اختصاص داده بود دچار وقفه گرديد. فيليپيني‌ها در انتظار تعيين خط‌مشي سياسي حكومت جديد آمريكا بودند و من هم در انتظار تغيير مأموريت و انتصاب خود به يك پست جديد سياسي بودم. به همين جهت فرصت را غنيمت شمرده و در اواخر ماه مارس بار و بنة خود را براي چند روز استراحت در باگيو بستيم و صبح روز جمعه‌اي به طرف باگيو حركت كرديم. تازه به مقصد رسيده و داشتيم لباسهايمان را عوض مي‌كرديم كه زنگ تلفن قرمز سفارت در اطاق خوابمان بصدا درآمد منشي من «مولي استفنس» كه چندين سال در سمت منشيگري براي من كار مي‌كرد دختر تيزهوشي بود و مي‌دانست چه مسائلي آنقدر حائز اهميت است كه در ايام تعطيل و استراحت به من اطلاع بدهد. به همين جهت وقتي‌ كه صداي او را پشت تلفن شنيدم اولين چيزي كه به نظرم رسيد اين بود كه يك مسئله حاد و بحراني پيش آمده و بازگشت مرا به مانيل ايجاب مي‌نمايد. اما موضوع مهمي كه موجب اين تلفن شده بود چيز ديگري بود و مولي به من گفت آنچه در مورد تغيير محل ماموريتم در انتظارش بوديم به وقوع پيوسته و واشنگتن تصميم خود را در اين مورد اعلام كرده است. حكومت كارتر كمي ديرتر از موعدي كه انتظار مي‌رفت براي تعيين مامورين ديپلماتيك خود دست به كار شده‌ بود. براي انتصابات جديد كميسيوني برپاست «روبين آسكيو» فرماندار فلوريدا و با شركت شخصيت‌هائي از قبيل دين راسك و آورل هاريمن كه به خوبي آنها را مي‌شناختم تشكيل شده بود. اين كميسيون‌ به بررسي سوابق و صلاحيت نامزدهاي پست‌هاي سياسي‌ اعم از ديپلماتهاي شاغل يا افرادي در خارج از كادر ثابت وزارت امور خارجه اشتغال داشت و طبعا مي‌بايست نمايندگان سياسي جديد آمريكا را با توجه به سوابق و تجارب و اطلاعات آنها در محل خدمت جديد تعيين نمايد. من با توجه به اينكه قسمت اعظم مأموريت‌هاي سياسي خود را در آسياي شرقي به انجام رسانده بودم حدس مي‌زدم مجدداً در پايتخت يك كشور آسيائي مأمور خدمت خواهم شد. البته شخصاً مايل به تغيير محيط و مخصوصاً علاقمند به احراز پست سفارت آمريكا در مكزيك بودم. ولي سمتي كه به من پيشنهاد شد، براي من از هر حيث غافلگير‌كننده يعني پست سفارت آمريكا در تهران بود. نزديكترين نقطه به تهران كه من در آن خدمت كرده بودم كلكته،‌ آنهم در حدود سي سال پيش بود. من هرگز در يك كشور اسلامي نبوده و آداب و رسوم و فرهنگ اين كشورها براي من به كلي ناآشنا بود. به همين دليل با اينكه پست سفارت در ايران پست حساس و مهمي بود شور و شعفي از اين انتصاب به من دست نداد و به «مولي» گفتم پس از اين دور بازي گلف دربارة پاسخي كه بايد به واشنگتن بفرستد به او تلفن خواهم كرد. بازي گلف ما آنروز چندان نشاط‌انگيز نبود. زيرا من و زنم هيچ يك از رفتن به كشوري‌ كه در آن موقع شهرت خوبي در آمريكا نداشت و بهلاوه اطلاعات و صلاحيت لازم را براي خدمت در آن نداشتيم،‌ احساس شعف و رضايت نمي‌كرديم. در عين حال من از اهميت استراتژيك ايران و حساسيت و جدي بودن مسائلي كه آمريكا در رابطه با اين كشور با آن روبه‌رو است آگاه بودم و مي‌دانستم كه كميسيون انتصاب ديپلماتها در تعيين من به اين مأموريت صلاحيت و توانائي مرا در خدمت در اين پست حساس مورد توجه قرار داده است. سرانجام عادت قديمي احترام به تصميمات مقامات مافوق و حس انجام وظيفه كار خود را كرد و بعدازظهر همان روز به منشي خود تلفن كردم كه پاسخ قبولي مرا به واشنگتن مخابره نمايد. دو سه هفته بعد از آن بيشتر وقت ما صرف تشريفات خداحافظي از مقامات و دوستان در فيليپين و بسته‌بندي و ارسال وسائل زندگي و تهية مقدمات مراجعت به واشنگتن شد. مدت مأموريت در مانيل براي ما لذت‌بخش بود. هر چند من به بسياري از هدف‌هائي كه در آغاز مأموريت در فيليپين در سال 1973 براي خود تعيين كرده بودم نرسيدم. مذاكرات مربوط به تجديد نظر دربارة شرايط استفاده از پايگاه‌هاي نظامي فيليپين ناتمام ماند. ما نتوانستيم قرارداد بازرگاني جديدي را جانشين قرارداد قديمي و نامتناسب گذشته كنيم و به علت مسائل مربوط به حقوق بشر و استمرار حكومت نظامي در فيليپين روابط واشنگتن و مانيل در اواخر مأموريت من به سردي گرائيد. اما آنچه بيشتر موجب ناراحتي و دلشكستگي من در مدت مأموريت مانيل شد مسائل مربوط به ويتنام بود. من در جريان مذاكرات مربوط به ويتنام كه به خروج آمريكا از اين كشور و خاتمه جنگ ويتنام منجر شد نقش مهمي ايفا كردم. يكي از مواردي كه در موافقتنامه‌هاي مربوط به خاتمة جنگ ويتنام پيش‌بيني شده بود برقراري روابط ديپلماتيك بين آمريكا و ويتنام پس از خاتمه جنگ و مبادلة سفير بين دو كشور بود و مقامات ويتنام شمالي در جريان اين مذاكرات اظهار تمايل كرده بودند كه من اولين سفير آمريكا در هانوي ‌باشم. قرار بود كه ابتدا من اين سمت را به عنوان سفير «آكرديته» و با حفظ سمت سفارت آمريكا در فيليپين عهده‌دار شوم و مدت محدودي از سال را در هانوي بگذرانم. البته پيش‌بيني شده بود كه يك هيئت سياسي دائمي هم در هانوي باشد و امور جاري سفارت به وسيله يك كاردار اداره شود. اما اين نقشه هرگز به مرحله اجرا درنيامد زيرا مقررات قراردادهاي پاريس عملاً از طرف ويتنام شمالي نقض شد و ايالات متحدة آمريكا هم در اين شرايط برقراري روابط ديپلماتيك با هانوي را مناسب تشخيص نداد. نقض اين قراردادها از طرف هانوي چارچوب پيش‌بيني شده در قراردادهاي پاريس را دربارة آيندة ويتنام به كلي فرو ريخت و با سقوط ويتنام جنوبي‌ هانوي بر سراسر ويتنام مسلط شد. بدنبال سقوط كامل ويتنام در سال 1975 گروهي كه موفق به فرار از اين معركه شده بودند و بيشتر از طريق پايگاه دريائي «سوبيك» يا پايگاه هوائي «كلارك»‌ خود را به فيليپين رساندند و جمع كثيري از اين فراريان با هلي‌كوپتر در مقابل محوطة سفارت آمريكا در مانيل فرود آمدند. شوكي كه بر اثر اين شكست آسياي جنوب شرقي و سراسر جهان را فرا گرفت در چگونگي روابط ما با فيليپين در دو سال آخر مأموريت من در اين كشور تأثير عميقي بر جاي گذاشت. اين ابهام و آشفتگي كه با عواقب ناشي از ماجراي واترگيت به هم آميخته و سياست خارجي آمريكا را به نوعي فلج كشانده بود. به موقعيت و اعتبار ما در مانيل هم لطمه زد و به همين جهت با اينكه از محيط و زيبائي‌هاي فيليپين لذت مي‌بردم، از اينكه در اين موقعيت نامطلوب به مأموريت من در اين كشور خاتمه داده شد احساس آرامش كردم و اميدوار بودم كه در كار با حكومت جديد آمريكا و در پست جديد خود در فضائي تازه منشاء اثر بيشتري باشم. ما روز 25 آوريل 1977 مانيل را ترك گفتيم و از طريق توكيو عازم هونولولو شديم. در هونولولو من آخرين مأموريت رسمي خود به عنوان سفير آمريكا در فيليپين و آخرين وظيفه رسمي از قريب سي‌ سال خدمتم در آسياي شرقي و اقيانوس آرام را به انجام رساندم. مشورت و مذاكرات من در هونولولو با مسئولين ستاد فرماندهي نظامي آمريكا در اقيانوس آرام با مأموريت جديد من هم بي‌ارتباط نبود، زيرا فرماندهي اقيانوس آرام در امور مربوط به اقيانوس هند و خليج فارس هم مسئوليت‌هائي داشت. در جريان مباحثات و مذاكرات خود در هونولولو دربارة پايگاه نظامي آمريكا در «ديگو ـ گارسيا» و همچنين ميزان قدرت و كارآئي ناوگان آمريكا در اقيانوس هند و حضور نظامي شوروي در اين منطقه از جهان اطلاعات بيشتري كسب كردم. در راه واشنگتن خانواده من براي چند روز استراحت و گردش به مكزيكو رفتند ولي من خود از طريق سانفرانسيسكو عازم واشنگتن شدم تا ملاقاتها و مشاورات لازم را قبل از عزيمت به محل مأموريت جديد به عمل آورم. پست سفارت آمريكا در تهران از دسامبر سال 1976 كه ريچارد هلمز از سمت سفارت آمريكا در ايران استعفا كرده بود خالي مانده بود و به همين جهت حكومت كارتر در اشغال اين پست از طرف يك سفير تازه عجله داشت و براي من فرصت استفاده از تعطيلي و استراحت قبل از عزيمت به اين مأموريت وجود نداشت. از آنجا كه من اطلاعات دقيقي دربارة محل مأموريت جديد خود نداشتم وزارت خارجه آمريكا ابتدا نيم دوجين كتاب دربارة ايران در اختيار من گذاشت تا قبل از ملاقات و مذاكره با مقامات وزارت خارجه در رابطه با مأموريت جديد خود آنها را مطالعه نمايم. اين كتابها هرچند از نظر شناسائي كشوري ‌كه عازم انجام مأموريت در آن بودم مفيد بود،‌ براي كسي كه مي‌خواهد در پست سفارت آمريكا در اين كشور انجام وظيفه كند كافي نبود و من بيشتر اطلاعات مورد نظر خود را در ملاقات‌هائي كه با شخصيت‌ها و مقامات مسئول وزارت خارجه در واشنگتن داشتم تحصيل كردم. شرح ملاقات‌ها خارجه در واشنگتن داشتم تحتصيل كردم. شرح ملاقات‌ها و مذاكرات خود را در واشنگتن با ديداري كه با سايروس‌ونس وزير امور خارجه داشتم آغاز مي‌كنم. من ونس را از ده سال قبل مي‌شناختم و نسبت به او احترام عميقي داشتم و از اينكه او را در مقام وزارت امور خارجة آمريكا ملاقات مي‌كردم خيلي خوشحال بودم. در نخستين ملاقات با ونس از وي پرسيدم كه دليل انتخاب من براي پست سفارت در كشوري كه هيچ‌گونه تجربه و سابقه‌اي دربارة آن ندارم چه بوده است. وزير خارجه در پاسخ گفت: علت انتخاب من به اين سمت اين بوده است كه براي پست سفارت ايران در جستجوي ديپلماتي بوده‌اند كه در كشورهايي‌ كه با حكومت‌هاي متمركز و استبدادي اداره مي‌شوند تجربه كافي داشته و بتواند با يك زمامدار مقتدر و خودكامه كار كند. داشتن اطلاعات و تجربة لازم در مورد كشور و منطقه براي احراز اين پست در درجة دوم اهميت قرار داشته و به نظر وزير خارجه كسب اطلاعات ضروري و آشنائي با محيط در مدت كوتاهي امكان‌پذير بود. با وجود اين توضيح و توجيه انتخاب من براي احراز پست سفارت آمريكا در ايران من به خوبي از نقاط ضعف خود در زمينة ناآگاهي از اوضاع ايران و عدم تجربة كافي براي تصدي اين پست مطلع بودم و از اين موضوع رنج مي‌بردم. به همين دليل، تصميم گرفتم در مدت اقامت در واشنگتن و قبل از عزيمت به ايران با كساني‌ كه سابقه خدمتي در ايران داشته يا به اوضاع اين كشور و منطقه آشنا بودند ملاقات و از تجارب و راهنمائي‌هاي آنها استفاده كنم. اولين كسي كه به سراغش رفتم «روي ـ آترتون» سرپرست امور خاور نزديك در وزارت خارجه بود كه از دوستان قديم من بود و همزمان با انتصاب من به سمت سفير آمريكا در ايران براي تصدي امور خاور نزديك در نظر گرفته شده بود و ايران هم از كشورهائي بود كه تحت نظارت و سرپرستي او قرار داشت. «روي» دربارة مأموريت جديد من راهنمائي‌هاي مفيد و ارزنده‌اي كرد ولي چون در آن روزها درگير مسائل مربوط به اختلافات اعراب و اسرائيل بود نتوانست وقت بيشتري را به كار من اختصاص دهد و وارد جزئيات بشود. هدايت و سرپرستي من در اين قسمت بيشتر به عهدة «چارلز ناس» واگذار شد كه در آن موقع رياست قسمت ايران را به عهده داشت. چارلي‌ناس قسمت عمدة مأموريت‌هاي سياسي خود را در ايران يا اطراف ايران به انجام رسانده بود. او دو بار در ايران، يك بار در افغانستان و يك بار در پاكستان خدمت كرده و در آن موقع كارشناس طراز اول امور ايران در وزارت خارجه محسوب مي‌شد. به وسيله ناس من توانستم با بسياري از كارشناسان امور ايران و كساني كه قبلاً در ايران خدمت كرده بودند ملاقات و گفتگو كنم. او همچنين سمينار ويژه‌اي براي من ترتيب داد تا ضمن آن با چند تن از كارشناسان دانشگاهي امور ايران كه به همين منظور به واشنگتن دعوت شده بودند آشنا شوم و از نظرات آنان راجع به ايران آگاه گردم. من همچنين با اشخاص ديگري كه هر يك به نحوي با امور ايران ارتباط داشتند ملاقات كردم كه از آن‌ جمله بايد از «كيم روزولت» كه در وقايع سال 1953 ايران (كودتاي 28 مرداد 32 ـ م) و بازگرداندن شاه به قدرت دست داشته نام ببرم. پس از اين مقدمات شروع به ملاقات مقامات عالي‌رتبة حكومت جديد نمودم كه با ديداري از درياسالار «ترنر» رئيس جديد سازمان اطلاعات مركزي آمريكا (سيا) آغاز شد. پس از رئيس سيا با رئيس ستاد مشترك نيروهاي مسلح آمريكا ملاقات كردم و از اوضاع نظامي منطقه و ايران اطلاعاتي كسب نمودم. و بالاخره در پنتاگون (وزارت دفاع آمريكا) با چند تن از مقامات وزارت دفاع اعم از نظامي و غيرنظامي كه برنامة عظيم و پيچيدة فروش سلاحهاي آمريكائي را به ايران تحت‌نظر داشتند ملاقات و مذاكره كردم. بعد از انجام تمام اين ملاقاتها زمان را براي تقاضاي ملاقاتي با شخص رئيس‌جمهوري مناسب تشخيص دادم. مقامات وزارت امور خارجه كه برنامة ملاقات سفيران جديد را با رئيس‌جمهوري ترتيب مي‌دهند به من گفتند كه در حكومت جديد ترتيبات و تشريفات سابق رعايت نمي‌شود و رئيس‌جمهوري تمايل زيادي به ملاقات با سفيراني كه به نمايندگي او مأمور خدمت در كشورهاي ديگر مي‌شوند نشان نمي‌دهد ـ امري كه براي من تعجب‌آور بود. مقامات مسئول در وزارت خارجه به من گفتند كه رئيس‌جمهوري وقت محدودي براي ملاقات با سفراي آمريكا در خارج تعيين كرده و اين وقت هم براي مدتي با تعيين قرارهاي ملاقات قبلي پر شده است. براي من اين موضوع نه فقط از نظر شخص خودم، بلكه نظر به اهميت و حساسيت پست سفارت در ايران تعجب‌آور بود و نمي‌توانستم قبول كنم كه رئيس‌جمهوري وقت ملاقات با كسي را كه براي تصدي اين پست حساس در نظر گرفته نداشته باشد. به هر حال از تعقيب اين فكر صرفنظر كردم و تصميم گرفتم تماس خود را با كاخ سفيد به ملاقاتي با مشاور امنيت ملي رئيس‌جمهوري محدود نمايم. چارلي ناس قرار ملاقاتي با «زيبگنيو ـ برژينسكي» مشاور امنيت ملي رئيس جمهوري براي من ترتيب داد و در اين ديدار با ساير اعضاي شوراي امنيت ملي نيز كه با امور مربوط به خاورميانه و خليج‌فارس در ارتباط بودند آشنا شدم. در جريان مذاكره با برژينسكي و همكارانش، برژينسكي از من پرسيد كه آيا براي ملاقات با رئيس‌جمهوري اقدام كرده‌ام يا نه و وقتي كه به او گفتم نتوانسته‌ام از رئيس‌جمهوري وقت ملاقاتي بگيرم برژينسكي گفت ملاقات شما با رئيس‌جمهوري ضروري است و قول داد كه شخصاً ترتيب اين ملاقات را خواهد داد. قرار ملاقات من با پرزيدنت كارتر در فاصله دو سه روز پس از ديدار با برژينسكي و خارج از چارچوب مقررات وزارت امور خارجه گذاشته شد. اين نخستين ملاقات من با مردي بود كه تا آن تاريخ او را فقط روي صفحة تلويزيون، هنگام مبارزات انتخاباتي يا بعد از پيروزي در انتخابات ديده بودم. ملاقات من با رئيس‌جمهوري كمي بعد از وقت مقرر صورت گرفت. زيرا كنفرانس مطبوعاتي رئيس‌جمهوري در مجاورت كاخ سفيد بيش از وقت مقرر طول كشيده بود. در اين فاصله من به اتفاق برژينسكي در اطاق بيضي‌شكلي كه دفتر كار رئيس‌جمهوري است انتظار مي‌كشيديم. من قبلاً يك بار در دوران رياست جمهوري آيزنهاور و چندين بار در دوران رياست جمهوري كندي و جانسون و نيكسون به اين اطاق آمده بودم و در مقايسه با تجملات گذشته احساس مي‌كردم كه دكوراسيون اطاق ساده‌تر و از تجملات آن كاسته شده است. ورود ناگهاني رئيس‌جمهوري افكار و تخيلات مرا در مقايسه گذشته و حال قطع كرد. من در نخستين برخورد از مشاهدة جثة كوچك و ظريف او، كه خيلي لاغرتر و باريك‌تر از آنچه در عكس‌ها و فيلمهاي خبري به نظر مي‌رسيد تعجب كردم. اما در اين جثة كوچك و ظريف انرژي و تحرك زيادي به چشم مي‌خورد. او به محض ورود به اطاق به طرف من آمد و دست مرا فشرد و چند لحظه براي عكس گرفتن عكاساني كه وارد اطاق شده بودند در كنار من توقف كرد. اين قبيل عكس‌ها كه سفير را در كنار رئيس‌جمهوري نشان مي‌دهد براي مسئولين امور مطبوعات و روابط عمومي سفارتخانه‌هاي ما در خارج داراي ارزش و اهميت زيادي است و بر اعتبار سفير در كشور محل خدمتش مي‌افزايد. وقتي كه عكاس‌ها كارشان را تمام كردند و از اطاق خارج شدند پرزيدنت كارتر، من و برژينسكي را به نشستن دعوت نمود و بلافاصله با تشريح سياست خود در قبال ايران سر صحبت را باز كرد. مطالبي كه رئيس ‌جمهوري درباره ايران عنوان كرد بسيار منظم و طبقه‌بندي شده بود و با توجه به اينكه وي تازه از يك كنفرانس مطبوعاتي آمده و يادداشتي هم همراه نداشت من عميقاً تحت تأثير سخنان بسيار سنجيده و حساب‌شدة او قرار گرفتم. كارتر در آغاز صحبت خود بر اهميت استراتژيك ايران براي ايالات متحدة آمريكا و متحدين ديگر غربي ما تأكيد كرد. او سپس از شاه ايران به عنوان يك دوست نزديك و يك متحد قابل اعتماد براي آمريكا ياد كرد و به گرمي از وي پشتيباني نمود. كارتر همچنين اهميت ايران را به عنوان يك عامل ثبات براي امنيت منطقه حساس خليج فارس مورد تأكيد مجدد قرار داد و در خاتمه موضوع قيمت نفت و ساير مسائل مورد علاقه بين ايران و آمريكا را متذكر شد و از من خواست اگر سؤالاتي دارم مطرح كنم. از آنجا كه حكومت جديد سياست خود را در بعضي مسائل حساس مربوط به ايران روشن نكرده بود و در سخنان رئيس جمهوري هم اشاره صريحي به اين مسائل نشد من سه مسئله عمده را كه در نظر داشتم عنوان كردم. سؤال اول من درباره ميزان فروش وسايل نظامي به ايران بود. در حكومت‌هاي گذشته آمريكا دست ايران در خريد وسايل و تجهيزات نظامي از آمريكا، از ساده‌ترين تا پيچيده‌ترين و پيشرفته‌ترين آنها باز بود و در مذاكرات خود با مقامات نظامي دريافتم كه ليست مفصلي از سفارشات جديد هم به وزارت دفاع داده شده است. من اطلاع داشتم كه پرزيدنت كارتر دستورالعمل جديدي دربارة محدوديت فروش تجهيزات نظامي به كشورهاي ديگر صادر كرده و حال مي‌خواستم بپرسم سفارشات تازة ايران با توجه به اين دستورالعمل چه صورتي پيدا خواهد كرد. جواب رئيس‌جمهوري خيلي سريع و صريح بود. او گفت كه مي‌خواهد در معامله با ايراني‌ها كاملاً سخي و گشاده دست باشد و در ليست سفارشات ايران هم مورد خاصي كه منعي براي فروش آن وجود داشته باشد نديده است. او مخصوصاً به تقاضاي ايران براي خريد هواپيماهاي ايواكس كه تازه در نيروي هوايي آمريكا مورد استفاده قرار گرفته اشاره كرد و فروش آن را به ايران مورد تأييد قرار داد. در مورد فروش اقلام ديگر اسلحه كه ممكن است در آينده مطرح شود رئيس جمهوري گفت دستورالعمل او در زمينة فروش اسلحه كه در آيندة نزديك منتشر خواهد شد همة ابهامات را برطرف خواهد كرد. پرسش دوم من پيرامون تمايل دولت ايران به خريد نيروگاه‌هاي اتمي از آمريكا بود. شاه برنامة وسيع و بلندپروازانه‌اي براي احداث يك رشته نيروگاه‌هاي اتمي در ايران پيش از پايان قرن بيستم طرح كرده بود. هدف نهايي اين برنامه ظاهراً اين بود كه ايران پيش از آنكه ذخائر نفتي‌اش تمام شود منبع قابل اطميناني براي تأمين انرژي مورد نياز خود در اختيار داشته باشد. ايران قبلاً براي خريد چند نيروگاه از آلمان و فرانسه اقدام كرده و اكنون خواهان خريد راكتورهاي مدل جديد آمريكا بود. پاسخ رئيس‌جمهوري باز هم مثبت و قاطع بود. وي گفت كه در فروش نيروگاه‌هاي اتمي به ايران، به شرط آنكه ايران مقررات حفاظتي بين‌المللي را رعايت كند و سوخت مصرف شده را به آمريكا باز پس دهد مانعي نمي‌بيند. البته اين شرط خاصي براي ايران نبود و در تمام قراردادهاي مربوط به صدور انرژي اتمي از آمريكا قيد مي‌شد. آخرين سؤال من حساس‌تر از سؤالات پيشين بود. من متذكر شدم كه بين سازمان اطلاعات مركزي آمريكا (سيا) و سازمان امنيت ايران (ساواك) از بدو تأسيس سازمان اخير همكاري نزديكي وجود داشته، ولي ساواك به تدريج از صورت يك سازمان اطلاعاتي ساده خارج شده و ضمن انجام وظايف اطلاعاتي خود عملاً نقش يك پليس سياسي را بازي مي‌كند. تكيه من روي اين مسئله و مطرح كردن سؤالي دربارة آن بيشتر به خاطر آن بود كه حكومت جديد آمريكا احترام به حقوق بشر و تعميم اصول اعلامية حقوق بشر را در سراسر جهان يكي از هدف‌هاي اساسي خود اعلام كرده بود و با شهرت بدي كه ساواك در زمينة عدم مراعات حقوق بشر در جهان پيدا كرده بود مي‌بايست نحوة برخورد ما با اين مسئله و چگونگي همكاري‌هاي آيندة سيا با ساواك روشن شود. رئيس جمهوري بار ديگر بدون تأمل به اين سؤال من پاسخ گفت. وي تأكيد كرد كه همكاري‌هاي اطلاعاتي ما با ايران، بخصوص با امكاناتي كه براي نصب دستگاههاي خبرگيري از شوروي در اختيار آمريكا قرار داده شده بسيار مهم و با ارزش است. رئيس جمهوري افزود كه البته در زمينة حقوق بشر مسائلي وجود دارد و از من خواست كه ضمن ملاقاتهاي خود با شاره ايران سعي كنم وي را قانع نمايم كه سياست كلي حكومت خود را در اين زمينه تعديل كند. در اين موقع من پانزده الي بيست دقيقه بيش از وقت تعيين شده نزد رئيس جمهوري مانده بودم و يادداشتي كه از بيرون براي وي آوردند ظاهراً براي يادآوري اين مطلب بود كه عدة ديگري در انتظار ملاقات با رئيس‌جمهوري هستند. رئيس‌جمهوري از جاي خود برخاست و با آرزوي سفر خوبي به تهران با من خداحافظي كرد. برژينسكي هم همراه من از اطاق رئيس جمهوري خارج شد و من با خاطرة خوبي از اين ديدار كاخ سفيد را ترك گفتم. در بازگشت به وزارت امور خارجه بلافاصله به ملاقات فيليپ حبيب معاون وزارت خارجه و دوست قديمي خود رفتم و با خوشحالي نتيجة ملاقات با رئيس‌جمهوري را با او در ميان گذاشتم. وقتيكه پاسخ‌هاي رئيس جمهوري را به سه سؤال اساسي خود براي فيليپ حبيب بازگو كردم وي از اينكه رئيس جمهوري در اين مسائل، كه مورد بحث و اختلاف مقامات وزارت خارجه بود چنين نظرات صريح و روشني بيان داشته اظهار مسرت كرد و از من خواست طي يادداشتي خلاصة مذاكرات خود با رئيس جمهوري و دستورالعمل‌هاي وي را بنويسم تا بين مقامات ذيربط وزارت خارجه توزيع شود و ابهامي در زمينة سياست جديد آمريكا در ايران باقي نماند. با وجود اين در روزهاي بعد وقتي كه دربارة وظايف و مسئوليت‌هاي آتي خود در تهران با مقامات مسئول وزارت خارجه از معاون وزارتخانه گرفته تا رؤساي قسمت‌ها گفتگو مي‌كردم متوجه شدم كه دربارة مسائل مورد بحث نظرات كاملاً متفاوتي با رئيس جمهوري دارند و يادداشت مربوط به گفتگوهاي من با رئيس جمهوري ظاهراً هيچ اثري در نظرات خاص آنها نگذاشته است. وقتي كه به اين مقامات تذكر دادم كه طبق قانون اساسي آمريكا تعيين خط مشي سياست خارجي از وظايف و اختيارات رئيس جمهوري است، آنها با لحن تمسخرآميزي به اين سخن پاسخ دادند و در توجيه نظرات خود گفتند كه رئيس جمهوري فرصت كافي براي بررسي اين مسائل نداشته و در هر يك از اين موارد توضيحات كافي به وي داده خواهد شد. اين روش غيرعادي، كه در آن موقع شايد خيلي به آن اهميت ندادم در واقع ريشه بسياري از ضعف‌هاي دروني حكومت كارتر بود كه در شكست و ناكامي سياست آمريكا در ايران نقش مؤثري داشت. مقامات وزارت امور خارجه كه از طرف گروه‌هاي مختلف ذي‌نفوذ حزب دمكرات انتخاب شده بودند نه فقط براي نظرات و تصميمات رئيس جمهوري احترامي قائل نبودند، بلكه گاه در جهت عكس نظرات و دستورات او گام برمي‌داشتند و بيشتر بر مبناي معتقدات شخصي خود عمل مي‌كردند. وضعي كه تا آن زمان غريب و بي‌سابقه بود. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 74 به نقل از:مأموريت در ايران، ويليام سوليوان، سفير سابق آمريكا در ايران، ص 8 تا 17

تمارض براي فرار

تمارض براي فرار يكي از روديدادهاي مهم دوره حكومت پهلوي اول، ماجراي فريب خوردن رضاشاه و فرار حيرت‌انگيز رئيس شهرباني وي سرلشكر محمد حسين آيرم از كشور بود. فراري كه به گفته برخي مورخين، رضاخان را تا زمان مرگش آزار مي‌داد. آيرم خان كه بخشي از پرونده سياه دوران حاكميت رضا‌شاه پهلوي را به خود اختصاص داده است دست‌پرورده خود وي بود و رضاخان مغلوب كسي شد كه خود، او را براي ايجاد اختناق و رعب و وحشت در كشور و سركوب مردم، رشد داده بود. مقاله زير شرح زندگي‌نامه سرلشكر آيرم و ماجراي فرار او از چنگ حكومت پليس رضاخان پهلوي است: سر لشكر محمد حسين آيرم، از رجال سياسي و نظامي اوايل دوره رضاشاه و از ايرانيان مهاجر قفقازي (ايروان) است. وي در تهران به دنيا آمد و در اين شهر و نيز قفقاز و روسيه تحصيلات خود را به پايان رسانيد. پس از فراغت از تحصيل، به خدمت نظاميگري درآمد؛ براي انجام اين خدمت، نيروي قزاق را انتخاب كرد و در 1280 ش در نوزده سالگي وارد رستة پياده شد. به نظر مي‌رسد اين انتخاب بي‌ارتباط با تحصيلات او در روسيه و آشنايي با تشكيلات نظامي روس نبوده است. آيرم،‌ قبل از انقلاب بلشويكي، يك سال در ارتش تزاري نيز به عنوان افسر خدمت كرد وي از جمله افسراني بود كه براي تكميل دورة آموزش خود به دفعات به مؤسسات نظامي روسيه در مسكو و سن‌پترزبورگ رفته بودند ده سال پس از خدمت به درجة سرهنگي رسيد. پس از آن نيز مدارج ترقي را به سرعت طي كرد، تا در 1312 ش به بالاترين درجة نظامي آن دوره، سرلشكري،‌ رسيد؛ يعني به ازاي هر يك سال خدمت، يك درجة نظامي دريافت داشته است. در همان اوان خدمت به آجوداني كلنل لياخوف، فرماندة كل نيروي قزاق در ايران منصوب شد و در 1294 ش به مقام رياست ستاد نيروي قزاق نايل آمد آيرم در 1300 ش سمت فرماندهي تيپ مستقل شمال با درجة سرهنگي يافت و در اين مدت براي جلب رضايت رضاخان، در رشت دست به اقداماتي عمراني زد؛ از جمله به دستور او، احداث خيابان وسيعي را در مقابل فرمانداري آغاز كردند و آن را خيابان پهلوي ناميدند. اما اجحافات فراوان او به حقوق صاحبان املاك و خانه‌ها براي ساختن آن خيابان، اعتراض بسياري از مردم را برانگيخت؛ تا آنجا كه آيرم ناچار دستور داد كار احداث خيابان را نيمه‌كاره رها كنند. برپايي چندين ساختمان بزرگ نيز به دستور او انجام گرفت، كه از قبال آن به ثروت قابل توجهي رسيد. در اين دوران، در كشور حادثه‌اي اتفاق افتاد و موقعيت آيرم را سخت متزلزل ساخت و آن تجاوزها و راهزني‌هاي تركمانان در استرآباد بود. تركمن‌ها راه‌ها را مسدود ساخته، دست به قتل و غارت مردم گشاده بودند و زنان را مي‌ربودند. هر روز خون‌هاي بي‌شماري بر زمين ريخته مي‌شد و اموال و نواميس بسياري به يغما مي‌رفت. چون خبر به پايتخت رسيد، رضاخان،‌ آيرم را مأمور ختم غائله ساخت. آيرم كه از جنگ و درگيري و دشواري‌هاي نظاميگري پرهيز داشت، در آغاز كوشيد تا با دادن باج، سران تركمن را رام ساخته، غائله را فرو نشاند، ولي موفقيتي به دست نياورد و تركمن‌ها استرآباد را چپاول كردند و حتي وسايل شخصي و اثاث خانة آيرم را به غارت بردند شكست آيرم در اين مأموريت موجب عزل او در 1304 ش شد و به پايتخت احضار گرديد و به سمتي نه چندان مهم گماشته شد. رياست املاك سلطنتي به سرتيپ آيرم داده شد، و او براي شاه به مصادرة زمين‌هاي مرغوب پرداخت. در خدمت جديد نيز، اعمال خلاف عفت عمومي وي مردم را وادار به شورش كرد. خبر شراب خوردن او با روسپيان، در استخر قمباغي تبريز، خشم آيت‌الله انگجي تبريزي و مردم تبريز را برانگيخت علاوه بر آن، مبادرت نظاميان زير دست وي به اخاذي از مردم، از ديگر موجبات نارضايي و شورش عمومي بود. رضاخان پس از خبر يافتن از ماجرا، سپهبد امير احمدي را براي فرو خواباندن شورش، روانة آذربايجان كرد امير احمدي در ظاهر براي عزل فرماندة لشكر و در باطن،‌ براي حفظ جان او و آرام‌ كردن اوضاع، آيرم را تحت‌الحفظ به تهران فرستاد و رضايت آيت‌الله انگجي را به دست آورد. آيرم، تنزل رتبه يافت و در تهران جزو افسران احتياط درآمد و مدتي بي‌كار ماند تا اين‌كه از طرف شاه، به عنوان رئيس دژباني مركز انتخاب شد. در سِمت تازه، آيرم كوشيد تا خود را به رضا‌خان بيشتر نزديك كند. در اين سال‌ها، يعني در فاصلة سال‌هاي 1306 تا 1308 ش رياست بازرسي ارتش و رياست بازرسي پليس را عهده‌دار بود. او در تعقيب مقصود خود، دوستان قديمي خويش را، يعني كساني چون سرتيپ مرتضي‌خان يزدان‌پناه و فرج‌الله بهرامي، كه او را بركشيده بودند، نزد شاه متهم مي‌ساخت. سعايت‌هاي پي در پي او مؤثر واقع شد و توانست خود را بيشتر به رضاخان نزديك سازد، و از نتايج آن نيز رسيدن به پست مهم رياست شهرباني در 1310 ش بود از آن پس، آيرم حاكم بلامنازع و مقتدر عرصة نظامي گرديد. سپس خواهر زن رضا‌خان را به ازدواج پسرش درآورد ـ آيرم پس از آن كه صاحب فرزند شد، در روسيه تحت عمل جراحي قرار گرفت و براي هميشه مقطوع‌النسل گرديد ـ او براي تحكيم مباني حكومت رضاخان و از بين بردن مخالفان، اقدامات بسياري كرد. در آغاز تصدي جديد روزنامه‌ها را به چاپلوسي در مورد شاه واداشت و مردم را به چاپلوسي و خبرچيني برانگيخت؛ حتي رفتار وزيران و دولت‌مردان سرشناس نيز تحت نظارت مخفيانة او بود به گفته بهار، او دسته‌دسته جوانان ايران را به اتهام عقيدة بلشويكي داشتن، به پاي جوخة اعدام مي‌فرستاد. در دوران رياست او بر نظميه، بسياري از رجال قدرتمند كه مغضوب شاه بودند، توسط آيرم حبس و به قتل و يا تبعيد محكوم شدند. تيمورتاش، داور و سردار اسعد از اين شماره بودند. آيرم دربارة تيمورتاش به شاه گفته بود كه در راه بازگشت به ايران، در مسكو با بعضي مقامات روسي ملاقات‌ها و مذاكراتي در مورد نفت شمال كرده است. اين اتهام، خشم رضا‌خان را نسبت به تيمورتاش برانگيخت و آيرم در همان موقع به عنوان رئيس نظميه، شخصاً به خانة تيمور تاش رفت و اسناد و اموال او را توقيف و خود وي را به زندان قصر روانه ساخت. از اقدامات مهم آيرم در دوران تصدي رياست نظميه، تأسيس پليس سياسي در 1312 ش بود، كه در دل دولت‌مردان و مقامات كشوري و نظامي، رعب افكند. آيرم براي برقراري حكومت پليسي، به تقليد از گشتاپوي رژيم نازي آلمان، اين سازمان را بنيان نهاده بود. او سه سال پيش از آن، در 1309 ش در ديداري از آلمان، با اين‌ گونه سازمان‌ها آشنا شد. تشكيلات اين سازمان نيز، از لباس مأموران و نشان‌ها و مراتب مختلف، از گشتاپو تقليد شده بود. آيرم رئيس پليس سياسي، براي هر يك از وزيران،‌ نمايندگان مجلس، صاحبان نفوذ،‌ مديران شركت‌ها، و مؤسسات بازرگاني، پروندة جداگانه افتتاح كرده و برگه‌ها و مداركي عليه آنان جمع‌آورده بود. وي، با آن مدارك مي‌توانست هر كسي را به زندان افكند. آيرم گاه نيز به معاملات سودآور دست مي‌زد و يا براي خريد مايحتاج نظميه وارد معاملاتي مي‌شد كه سود كلاني عايد وي مي‌ساخت. از جمله در 1312 ش براي تأمين ده‌ هزار خروار گندم نظميه، با يكي از تجار قراردادي منعقد ساخت و گندمي را كه خرواري بيست ريال بها داشت،‌ به هر خروار پنج ريال خريداري و آن را به قيمت واقعي گزارش كرد. بعدها اين معاملات مورد بازرسي و محاسبه قرار گرفت و اسناد اين سوءاستفاده‌ها برملا شد. آيرم عوايد سرشاري نيز از املاكي كه در شمال تصاحب كرده بود، داشت و مبالغ هنگفتي به حساب‌هاي خود در خارج از كشور مي‌فرستاد. او كه سرنوشت رجال وقت، كساني چون تيمورتاش، سردار اسعد، داور، سرهنگ پولادين، را به چشم خود ديده بود، قصد تأمين آيندة خود را در خارج از ايران داشت. از اين رو پس از چندي وانمود ساخت قدرت تكلم را از دست داده و خود را در بستر بيماري افكند. پزشكان از مداواي وي درماندند و چاره را در اين ديدند كه براي معالجه به خارج برود آيرم روز به روز حال خود را وخيم‌تر نشان مي‌داد. ظاهراً يكي از دوستان پزشك او، به درخواست وي با آمپول‌هاي مخصوصي كه به او تزريق مي‌كرد رنگ چهرة او را زرد و جسم او را لاغر و نحيف ساخته بود از سويي، در اين هنگام مداركي به دست آمده بود كه جعلي بودن گزارش‌هاي نظميه را ضد سردار اسعد و رؤساي ايل بختياري داير بر توطئه سوءقصد آنان به جان شاه، برملا مي‌ساخت و آيرم از اين تحقيقات خبر يافته بود و براي گريختن از ايران دقيقه‌شماري مي‌كرد. رضاشاه كه گمان داشت آيرم هيچ‌گاه از املاك و خانه‌هاي فراوان خود در ايران چشم نخواهد پوشيد، با سفر او موافقت كرد و در غياب او، سرپاس مختاري را موقتاً كفيل و جانشين وي ساخت. در 1314 ش آيرم از بندر انزلي با كشتي راهي باكو گرديد و چند كيلومتر آن‌سوتر از مرزهاي ايران به كلي از بيماري‌ خود شفا يافت! سرانجام،‌ پس از تحقيقات فراوان در پرونده‌هاي او و گزارش و نامه‌هاي شاكيان، اسرار ساليان دراز خيانت او بر شاه آشكار گشت. شاه دستور رسيدگي و محاكمه داده بود،‌ ولي مجرم گريخته بود. رضاشاه براي بازگرداندن او، هزار ليره به اسم مخارج مداواي وي فرستاد و از او خواست پس از معالجة خود، فوراً به ايران بازگردد آيرم نيز، كه از قصد وي آگاه شده بود، ضمن تشكر از تفقدات اعليحضرت به عرض رسانيد كه كسالتش برطرف‌ نشده و پزشكان اجازة بازگشت نمي‌دهند. شاه كه تير خود را به سنگ خورده مي‌ديد، دستور داد املاك و مستغلات و خانه‌ها و دارايي آيرم را در ايران توقيف كنند و اندك‌اندك، با نظارت نظميه، كه اكنون سرپاس مختاري رياست آن را بر عهده داشت، به فروش برسانند. آيرم كه در آلمان به سر مي‌برد، به تابعيت«ليختن اشتاين» يا كشور كوچكي واقع‌ بين اتريش و سوئيس درآمد وي براي پذيرفته ‌شدن درخواست تابعيت خود، مجبور شد مبلغ گزافي به دولت آلمان بپردازد. او بعدها در همين ايالت عنوان «كنت» دريافت كرد. آيرام در آلمان به فعاليت‌هاي سياسي روي آورد، و با همكاري گوبلز عضو گشتاپو، لژيون ايراني را در آلمان تشكيل داد. اعضاي لژيون او برخي آلماني و برخي ايراني بودند. هدف افراد لژيون اين بود كه پس از پيروزي آلمان نازي، مناصب كشوري را در اختيار بگيرند. در 1940 م / 1319 ش در برلن شعار حكومت ايران آزاد داده مي‌شد و برخي از ايرانيان مقيم برلن، ستادي نيز براي آن تشكيل داده بودند. آلمان‌ها به فكر افتادند ستادي مشابه آن در فرانسه تشكيل دهند. آنان آيرم را كه در اواخر سال 1942 م / 1321 ش به پاريس سفر كرده بود، به اجراي آن مأمور ساختند. وي در ميهمان‌خانة مشهوري،‌ ايرانيان را جمع مي‌آورد و براي آنان سخن‌راني مي‌كرد و از آنان مي‌خواست تا زير پرچم هيتلر جمع شوند و نجات ايران را از پيشواي آلمان بخواهند. پول هنگفتي براي اين فعاليت‌ها در اختيار وي قرار گرفته بود و او همچون زمان رياست خود بر نظميه، در كار ايرانيان آنجا تحقيق مي‌كرد؛ از آنان وجوهي مي‌گرفت و در حكومت آيندة ايران آزاد به آنان وعده‌هاي پست و مقام مي‌داد. سرانجام، آلمان‌ها دريافتند كه از آيرم كاري جز اتلاف پول دولت آنان ساخته نيست. از اين رو،‌ او را به اتهام ارتكاب قاچاق، به زندان انداختند. اما به زودي با مداخلة سوئيسي‌ها آزاد گرديد پس از آن، مدتي نيز در زندان امريكايي‌ها در سالامنده، به سر برد. وي سال‌هاي پاياني عمر را با دخترش در اميرنشين ليختن‌اشتاين، گذراند و در 1327 ش / 1948 م درگذشت. گفته مي‌شود «ايران» دختر تيمورتاش در خاطرات خود نوشته است كه وي به قصد گرفتن انتقام خون پدر خود، شخصي را اجير كرده و مأموريت داده بود كه آيرم را در منزلش به قتل برساند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 74 به نقل از:فرهنگ ناموران، دفتر ادبيات انقلاب اسلامي، ج اول، ص 394 تا 396.

5 خاطره از 5 دبيركل

5 خاطره از 5 دبيركل سازمان ملل تاكنون 8 دبير كل به خود ديده است كه به ترتيب عبارتند از تريگولي (از نروژ)، داگ هامر شولد (از سوئد)، اوتانت (از برمه)، كورت والدهايم (از اتريش)، خاوير پرز دكوئه يار (از پرو)، پطروس غالي (از مصر)، كوفي عنان (از غنا) و بان كي مون (از كره جنوبي). هر يك از اين 8 نفر، خاطرات فراواني از مناطق بحراني جهان طي سالهاي دبيركلي خويش دارند. بعضي از اين خاطرات در ارتباط با تحولات تاريخي ايران مي‌باشد كه به نوبه خود خواندني است. در اين نوشتار 5 خاطره از 5 تن از دبيران كل سازمان ملل راجع به ايران را مي‌خوانيم: 1ـ تريگولي تريگولي اولين دبيركل سازمان ملل در كتاب خاطرات خود كه پس از پايان رياستش بر سازمان ملل منتشر كرد مي‌نويسد «اولين طوفان هولناكي كه در سازمان ملل با آن مواجهه شدم، تنها 17 روز پس از انتخاب من به سمت دبيركلي سازمان رخ داد و آن شكايت يك سرزمين قديمي در سر راه هند به نام ايران بود كه بيش از يك قرن صحنه رقابت شديد دو امپراطوري انگليس و روسيه بود.» تريگولي پس از شرح دخالت روس و انگليس در ايران در سالهاي جنگ دوم جهاني و سپس خروج انگليسيها در پايان جنگ و باقي ماندن روسها در شمال ايران مي‌نويسد «حكيمي نخست‌وزير پس از بي‌حاصل ماندن تلاشهاي سياسي براي بيرون راندن روسها به سازمان ملل متوسل شد. اين اولين جلوه از توسعه‌طلبي روسها با هدف نشر كمونيسم در جهان بود. اما دولتهاي غربي نيز اصرار داشتند در همين گام نخست، روسها را متوقف سازيم. سازمان ملل در آن زمان داراي مقر دائمي نبود. ساختمان سازمان در نيويورك بنا نشده بود و شكايت ايران در لندن مقر موقت اين سازمان تسليم شد. نماينده شوروي در سازمان ملل آقاي گروميكر، شوراي امنيت را تهديد كرد كه اگر موضوع در تاريخ مورد نظر آنان و مطابق خواست آنان پيگيري نشود، شورا را بايكوت خواهد كرد». تريگولي مي‌گويد: «در اين اولين مأموريت، شاهد اولين جلوه‌هاي رقابت و جنگ سرد شرق و غرب و اولين تهديد يك عضو داراي حق وتو عليه سازمان ملل و اولين تحريم شوراي امنيت بودم. سربازان شوروي سرانجام از خاك ايران خارج شدند ولي نه به خاطر دخالت سازمان ملل و نه به خاطر شكايت ايران بلكه متعاقب بند و بستها و بده بستانهاي پشت پرده‌اي صورت گرفت كه سازمان ملل از آنها بي‌اطلاع نگاه داشته شد.» 2ـ اوتانت اوتانت سومين دبير كل سازمان ملل بود كه از برمه (ميانمار كنوني) به اين سازمان راه يافت. او مورد احترام تمامي سياستمداران غربي و شرقي بود و روزنامه‌هاي هر دو بلوك از وي تجليل مي‌كردند. «برايان اوكهارت» معاون انگليسي او در كتاب خاطراتش پس از اشاره به فرازهايي از عملكرد و اقدامات اوتانت اشاره كوچكي به ايران دارد كه خواندني است: «... اوتانت دعوت شاه سابق ايران را جهت شركت در جشنهاي معروف به دو هزار و پانصدمين سال شاهنشاهي ايران نپذيرفت. در اين جشنها دهها رئيس جمهور، معاون رئيس جمهور، پادشاه و وليعهد شركت كرده بودند و ميليونها دلار با اسراف زيادي در اين مراسم هزينه شده بود. اوتانت در برابر دعوت شاه ايران جهت شركت در اين جشن اعلام كرد: «در حالي كه نيمي از جمعيت كره زمين به سبب فقر با مرگ دست به گريبان هستند و در حال گرسنگي مطلق به سر مي‌برند، اين همه اسراف معني ندارد...» 3ـ كورت والدهايم كورت والدهايم چهارمين دبير كل سازمان ملل بود. از دي‌ماه 1350 تا آذر 1360 عهده‌دار اين سمت بود. در هشتمين سال دبير كلي وي سفارت آمريكا توسط دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، تسخير شد. والدهايم به عنوان يكي از عوامل ميانجي براي آزاد كردن گروگانهاي جاسوس آمريكا در دي‌ماه 1358 سفري به تهران داشت. گزارش اين سفر سالهاي بعد از زبان خود وي به صورت يك خاطره در نشريه «ساندي تلگراف» چاپ لندن مورخ 3/9/1346 به چاپ رسيد، و ما بخش‌هايي از آن را از نظر خوانندگان گرامي مي‌گذرانيم: وقتي در شب سال نو عازم تهران شدم، احساس نامطمئني داشتم... قطب‌زاده وزير خارجه ايران كه به استقبالم آمده بود، اوضاع كشورش را بي‌ثبات خواند و تصريح كرد نمي‌تواند برنامه‌اي براي ديدارهايم در اختيارم بگذارد. احساس مي‌كردم او از خودش مطمئن نيست. انقلابيون به وي اعتماد نداشتند... همزمان با ورودم به تهران، روزنامه‌هاي ايران عكس مرا در حالي كه در برابر اشرف پهلوي تعظيم مي‌كردم چاپ كردند و راديو ايران مرا آلت دست شيطان بزرگ خواند... وقتي به گورستان شهر رسيدم مردم با كوفتن مشت بر اتومبيل و با شعار عليه ما تنفر خود را از ما اعلام كردند...» كورت والدهايم در اين گزارش، مأموريت خود را «شكست‌خورده و بي‌حاصل» خواند. 4ـ دكوئه‌يار خاوير پرز دكوئه‌يار پنجمين دبير كل سازمان ملل بود كه از آمريكاي جنوبي و از پرو به اين سازمان راه يافت. او تلاش موفق براي پايان بخشيدن به جنگ 8 ساله عراق عليه ايران را يك افتخار براي خود مي‌شمارد. او در خلال اين تلاش به انحاء ممكن و به صورت آشكار و نهان ايران را صاحب حق دانسته و موضوع عراق را محكوم تلقي كرده است. دكوئه‌يار در پايان جنگ نيز باني تصويب قطعنامه‌اي در متجاوز شناختن عراق گرديد. او روز 17 مرداد 1367 هنگامي كه براي انجام گفت‌وگوهاي سرنوشت‌ساز راجع به خاتمه عملي جنگ ميان دو كشور عازم ديدار با وزير امور خارجه جمهوري اسلامي ايران بود، در آسانسور سازمان ملل با خبرنگاران سرگرم صحبت بود. يكي از خبرنگاران از وي پرسيد آيا تا كنون در حين فعاليت ميانجيگرانه خود بين عراق و ايران دچار يأس و نااميدي بن‌بست شده‌ايد؟ او گفت «نه يك بار، بلكه چند بار.» سپس در همين حال آسانسور سازمان ملل بر اثر يك نقص فني به طرف پايين سقوط كرد و در يك و نيم متري زيرزمين سازمان متوقف شد. سپس با تلاش زياد مقامات امنيتي، دبيركل و همراهان از آسانسور سالم بيرون آمدند. دكوئه‌يار هنگام رهايي از شر آسانسور معيوب به خبرنگاري كه راجع به «بن‌بست دبير كل» سؤال كرده بود گفت «اين يكي از آن موارد است بن‌بست مذاكرات صلح ايران و عراق برطرف شده در حالي كه خود من در اينجا به بن‌بست رسيده بودم...» 5ـ پطروس غالي پطروس غالي كه ششمين دبيركل سازمان ملل مي‌باشد، يك نويسنده و استاد دانشگاه است. او تا سالهاي دبير كلي خود بر سازمان ملل 25 جلد كتاب به رشته تحرير درآورده بود و كتابداران كتابخانه‌هاي معتبر جهان، اساتيد دانشگاه و محققين غربي غالباً با نام پطروس غالي نويسنده قبطي (مسيحي) آشنايي دارند. او در سوم دسامبر 1991 در يك رأي گيري مخفي در مجمع عمومي سازمان ملل به عنوان دبير كل جديد اين سازمان انتخاب شد. سپس سوگند دبيركلي ياد كرد و اولين نطق خود را آغاز كرد. از نكات جالب اين سخنراني اين است كه وي در ابتداي سخنان خود نامي از ايران به زبان آورد. او پس از ابراز تشكر از شوراي امنيت و مجمع عمومي كه وي را به سمت دبيركلي سازمان ملل انتخاب كردند جمله‌اي در تواضع و شكسته‌نفسي دارد كه ترجمه فارسي آن چنين است: «... در اينجا من نمي‌خواهم ديدگاههايي را كه فارابي انديشمند اسلامي و ايراني آن را در شهر ناكجا آباد شرح داده بسط دهم. چراكه آن مربوط به جهان آرماني اوست. من نمي‌توانم قول بدهم كه توانايي آن را دارم كه وراي واقعيت‌ها و ممكن‌ها حركت كنم. پيوند من با واقعيتها محكمتر است و...» منابع: ـ زندگي‌نامه دبير كل‌هاي سازمان ملل متحد و فعاليتهاي سياسي آنها، علي مير سعيد قاضي، دفتر مطالعات سياسي و بين‌‌المللي وزارت امور خارجه. ـ خبرگزاري جمهوري اسلامي، 4/9/1364، بولتن ويژه شماره 250 به نقل از روزنامه انگليسي ساندي تلگراف چاپ لندن 3/9/1364. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 74

بچه‌هايم را آتش خواهم زد...

بچه‌هايم را آتش خواهم زد... محمدرضا پهلوي توجه بيش از حدي به ارتش داشت. لذا بيشتر از هر جا سرمايه‌هاي كشور را مصروف ارتش مي‌ساخت. طبق اسناد موجود، ارتش يكي از جاهايي بود كه حيف و ميل‌ها و سوء استفاده‌هاي نجومي در آن فراوان بود. البته در ميان دست‌ ا‌ندر كاران ارتش بودند افرادي كه با سوء استفاده سودجويان مخالفت مي‌كردند و پرواضح است كه مخالفتهاي آنها تبعاتي چون زندان و اخراج از ارتش را نيز، در پي داشت. سرهنگ لطيف بيگلري افسر ركن 4 ستاد فرماندهي نيروي زميني، نمونه‌اي از مخالفان بود. بيگلري پس از تحقيقات فراوان و اطمينان از ميليونها تومان سوء استفاده و حيف و ميل توسط معاون وقت وزارت جنگ سرلشكر اسدالله صنيعي و بازرس ويژه آن وزارت سرلشكر علي شجاعي در ارسال گزارشي در ارديبهشت سال 1342 به محمدرضا پهلوي، وي را در جريان كار قرار مي‌دهد. بيشتر سوء استفاده افراد يادشده در تصرف اراضي عباس‌آباد و ساختمانهاي احداث شده در مركز شهر و خريدهاي انجام‌شده از طريق دايره خريد و متفرقه بوده است. علاوه بر آن اطلاع داده شده كه سرلشكر صنيعي تبليغ بهايي‌گري نيز مي‌كرده است. پس از گذشت سه ماه ـ در 30 مرداد 1342 ـ وزير دربار شاهنشاهي در نامه‌اي به سرهنگ لطيف بيگلري به وي اطلاع مي‌دهد كه گزارش مشروح ايشان توسط شاه مورد مطالعه قرار گرفته و دستور داده تا ستاد بزرگ ارتشتاران و وزارت جنگ به اين گزارش رسيدگي كنند. وليكن در پي دستور رسيدگي شاهانه، درجه سرلشكري صنيعي به سپهبدي و از پست معاونت به وزارت جنگ ارتقاء داده شد! بيگلري با مشاهده وضع موجود با ارسال گزارشهايي،‌ حسنعلي منصور نخست‌وزير وقت را مطلع مي‌كند. ليكن از آن هم نتيجه‌اي نمي‌گيرد. در پي اين گزارشها، رونوشت گزارش تاريخ 24 اسفند 1342 بيگلري به نخست‌وزير، به دست امام خميني(ره) رسيد. كه طبق ادعاي ساواك شميرانات اين رونوشت توسط خود بيگلري به قم ارسال شده است. در گزارش ساواك تهران به رياست ساواك در ارتباط با عكس‌العمل امام مي‌خوانيم: «آقاي روغني پيغامي از طرف امام خميني به آقاي دكتر صدر وزير كشور برده كه [وي] در تاريخ 1/2/43 در منزل شخصي معظم له [امام خميني]‌ ملاقات خصوصي انجام داده است كه خلاصه آن مذاكرات به شرح زير بوده است. حامل پيغام،‌ نامه‌اي را كه سرهنگ بيگلري افسر ستاد نيروي زميني (مبني بر بهائي بودن آقايان وزير جنگ و وزير آب و برق) براي آقاي خميني فرستاد [فرستاده بود] عيناً از طرف آقاي خميني به وزير كشور داده و مي‌گويد آقاي خميني گفتند قرار بود جناب عالي درباره سپهبد صنيعي كه مي‌گويند بهائي است. بررسي بفرماييد نمي‌دانم در اين باره چه اقدامي فرموده‌ايد. فعلاً هم طبق مندرجات اين نامه مجدداً به من مي‌گويند دو نفر از وزراي اين كابينه بهائي هستند. آقاي وزير كشور در جواب مي‌گويد از قول من به آقا سلام برسانيد و بگوييد: اولاً انتظار نبود ملاقاتي كه با هم به طور محرمانه صورت داديم با نظر خاصي برملا كنيد و... به ايشان بفرماييد موضوع نبايستي حقيقت داشته باشد.» در 9 ارديبهشت 1343 دستور ارسال پرونده بيگلري از ساواك به ضد اطلاعات ارتش داده شد و در آنجا گزارشي براي شاه تهيه شد: «افسر نامبرده [لطيف بيگلري] به موجب نامه‌هايي كه به مقامات مختلف اعم از لشكري و كشوري تقديم نموده است نسبتهايي به عده‌اي از امراي ارتش و اهانتهايي به آنان كه مراتب از طريق اداره دوم ستاد بزرگ ارتشتاران به شرف عرض همايوني رسيد و اوامر مبارك ملوكانه [!] چنين شرف صدور يافته است: «مگر حق دارد يك افسر اين اعمال را انجام دهد نامبرده تسليم دادگاه نظامي شود.» كه بدين ترتيب پرونده امر با شماره 2539/342 ـ 12/2/43 از وزارت جنگ به اداره دادرسي ارتش ارسال و براي رسيدگي به اين شعبه ارجاع شده است. افسر موصوف احضار و مورد تحقيق قرار گرفت ضمن تحقيقات معموله اعتراف به نوشتن نامه‌هاي مورد بحث نمود و در مرحله بازپرسي نيز عين همان كلمات و جملات موهن را تكرار كرده است.» دادگاه، لطيف بيگلري را مجرم شناخت و وي را به هجده ماه زندان و اخراج از ارتش محكوم كرد. بيگلري بيش از هر كس مي‌دانست كه گزارشهايش صحيح است لذا در زندان و بعد از آن نيز با ارسال نامه به جاهاي مختلف به افشاگري خود ادامه داد. نامه‌هاي بيگلري حتي رياست ساواك را نيز كلافه كرد. ايشان در يكي از پي‌نوشتهاي خود در 28 دي 1346 نوشت: «اداره كل سوم تا كي بايد اين شخص به مكاتبات [خود] كه آبرو و حيثيت اشخاص را با هوچيگري و فحاشي مي‌ريزد. ادامه بدهد با نصيحت يا راهنمايي‌هاي ديگر كه او را قانع كند خاتمه داده شود.» سال به سال وضع معيشتي بيگلري سخت‌تر مي‌شود به گونه‌اي كه در 8 خرداد 1350 در يك صحبت خصوصي تهديد مي‌نمايد كه، در صورت عدم رسيدگي، بچه‌هايش را آتش خواهد زد. بيگلري در اين گفتگو اظهار مي‌دارد: «مشغول مبارزه با فاسدين و اشخاصي كه وي را به اين روز انداخته‌اند مي‌باشد و چند روز است كه عريضه به شاهنشاه آريامهر نوشته و چند نفر از امراي ارتش را نيز ملاقات نموده تا بلكه عريضه مورد نظر را به حضور شاهنشاه تقديم كنند. چون آدم زنده بايد از حقوق خود دفاع نمايد من تا آخرين لحظه مبارزه خواهم كرد و اگر باز هم مثل سابق به عريضه من جواب ندهند اين دفعه بچه‌هايم را كه گرسنه هستند آتش خواهم زد خودم را نيز از بين خواهم برد. و يا اين‌كه در سفارتخانه‌هاي امريكا و يا انگليس متحصن خواهم شد تا تكليف مرا روشن كنند چون داراي هفت سر عائله بوده و در دو اتاق اجاره‌اي زندگي مي‌كنم مدتي است كه صاحبخانه نيز اجاره‌اي از من نگرفته است من بايد درد دل و گرفتاري‌هاي خود را به عرض شاه برسانم براي اين كه من به اعتماد ايشان (شاه) مبارزه كرده‌ام و با تمام مدارك موجود دزدي نكرده‌ام.» جالب توجه اين كه نواب رئيس ساواك تهران در گزارشي به رياست ساواك در 20 آبان 1351، صريحاً صحت صحبتهاي بيگلري در مورد مبارزه ايشان با افراد سوء استفاده كننده را تأييد و پيشنهاد حل مشكل معيشتي وي را مطرح كرده است. نواب در اين گزارش نوشته است: «سوابق موجود حاكي است كه مشاراليه از سال 42 شروع به تهيه و تقديم گزارشهايي به مقامات مختلف لشكري و كشوري در مورد سوء استفاده بعضي از افراد نموده كه سرانجام منجر به اخراج وي از ارتش و چندين بار زنداني شدن مشاراليه شده است. لطيف بيگلري روي ناراحتي‌هايي كه در سالهاي گذشته براي وي به وجود آمده و در نتيجه درگيري با افراد سوء استفاده كننده تمكن مالي و حقوق ماهيانه خود را از دست داده به نحوي كه در حال حاضر طبق محتويات پرونده از نظر گذران زندگي در وضع بسيار نامناسبي به سر مي‌برد و حتي كمك به بعضي از عوامل مخالف را اجباراً قبول مي‌كند كه از جمله مي‌توان مهندس مهدي بازرگان را نام برد و بديهي است براي اين كه مساعدت افراد را جلب كند و خود را وجيه‌المله قلمداد كند. در بعضي موارد اعلاميه‌هايي پلي كپي شده تهيه و پخش مي‌كند با توجه به موارد معروضه پيشنهاد مي‌شود كه از طرف يكي از مقامات ساواك مشار‌اليه احضار و ضمن تحبيب از وي در صورتي‌كه امكان باشد شغلي به نامبرده ارجاع كه ضمن اين كه درگير كار مي‌شود از نظر گذران زندگي خود و عايله‌اش نيز محل درآمدي داشته باشد و به نظر مي‌رسد كه اين محبت و ارجاع شغل به وي در روحيه‌اش اثر خواهد گذاشت.» تلاش ساواك به نتيجه رسيد. طبق اظهار بيگلري در 10 مرداد 1357 خانواده وي ماهانه مبلغ چهل هزار ريال از ارتش مستمري دريافت مي‌دارند. اشتباه بزرگ لطيف بيگلري اعتماد بي‌جاي وي به شاه بود. سخنان پر از دروغ محمدرضا پهلوي وي را فريفته بود. لذا به نيت شاه دوستي و خدمت اقدام به تهيه گزارش عليه دزدي‌ها و خيانت‌هاي سپهبد صنيعي كرده بود، غافل از آنكه سر منشأ تمام ظلم‌ها، بي‌عدالتي‌ها و فساد، زير سر شخص محمد رضا و خاندان وي مي‌باشد كه ساليان سال به همراه اربابان خارجي خود به ويژه آمريكا، سرمايه‌هاي كشور ايران را به تاراج مي‌بردند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 74 به نقل از:اتفاقات تاريخي به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي، ص 96 تا 99.

انگليس در پس فتنه مرگ اميركبير

انگليس در پس فتنه مرگ اميركبير ماه دي سالگرد شهادت ميزا تقي خان اميركبير صدراعظم دلسوز و با كفايت ايران است . به اين مناسبت مقاله حاضر خدمات آن بزرگوار را در مدت زمان كوتاه صدارتش در ايران به اجمال مورد بررسي قرار داده است . در طول تاريخ همواره افرادي بوده‌اند كه مستبدانه همه چيز را براي خود خواسته‌اند. در نگاهي وسيعتر، دولت‌ها و حكومت‌هاي استعماري و استبدادي وجود داشته‌اند كه به چپاول و غارت دولت‌هاي ديگر و ضعيفتر پرداخته‌اند. در مقابل اين‌ها، افرادي شجاع و نستوه بوده‌اند كه به مبارزه با استعمار و تبعيض پرداخته‌اند و براي كمك و ياري به بشر و ملت‌ها از جان خود دست كشيده، به مبارزه با ظلم و فساد پرداخته‌اند. صفحات تاريخ، گاندي‌ها، نهروها، بن بلّاها و نلسون ماندلاها در خود ثبت كرده است. تاريخ ايران نيز امثال كاوه آهنگر، سيد جمال الدين اسدآبادي و نواب صفوي و ... را به خود ديده است و به جرأت مي‌توان گفت بارزترين و مؤثرترين آن‌ها انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني (ره‌) بوده است. در اين مقاله در پي آن هستيم تا خدمات يكي از رجال ارزشمند و دانشمند ايران يعني ميرزا تقي خان فراهاني ملقب به اميركبير را بررسي كنيم. ميرزا تقي خان در خانه ميرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهاني رشد يافت. هوش و استعداد ذاتي او باعث شد تا قائم مقام فراهاني او را در كنار خود جاي دهد و امور مملكت و سياست كشور را به او بياموزد.[1] ميرزا تقي خان، پس از مرگ محمدشاه در سال 1264ه.ق ناصرالدين شاه را از تبريز به سمت تهران حركت داد. ناصرالدين شاه هم او را ملقب به امير نظام (فرمانده كل قوا) و پس از نشستن بر تخت سلطنت، ملقب به اميركبير و اتابك اعظم نموده به سمت "صدر اعظم" منصوب كرد.[2] خدمات اميركبير را به طور كلي مي توان در دو حيطه بررسي كرد. اقدامات و خدمات داخلي 1) تمركز قدرت با مبارزه با ملوك الطوايفي و جنبش‌هاي التقاطي يكي از راه‌هاي نفوذ و سلطه بر يك سرزمين، تضعيف حكومت مركزي آن است. وقتي حكومتي واحد و مقتدر وجود نداشته باشد، زمينۀ بسيار خوبي براي استعمار و استثمار در آن كشور وجود دارد. در زمان محمدشاه و صدرات حاج ميرزا آقاسي، به علت بي‌كفايتي آن‌ها امور مملكت از هم پاشيده و طغيان ملوك الطوايفي در هر سمت مملكت سر بر كشيده بود.[3] در شيراز، كرمان، بوشهر، بندرعباس، خراسان، در شهرهاي شمال و شمال غربي (كه تحت نفوذ بابي‌ها منجمله ملاحسين بشرويه بود) در زنجان و ... هر كسي عَلَم استقلال بر دست گرفته و داعيه حكومت داشت.[4] حسن خان سالار در مشهد آشوب به پا كرده بود. ولی تمامي اين حركات با حسن تدبير اميركبير و كارداني حسام السلطنة به طور معجزه آسايي فروكش كرد و خراسان نيز از تجزيه و استقلال نجات يافت.[5] اقدام ديگر اميركبير در حفظ آرامش و امنيت كشور، قلع و قمع بابي‌ها يعني پيروان ميرزا علي محمد شيرازي ملقب به باب بود. چنان كه در اين زمينه، در كتابي منصوب به بهائي‌ها به نام ظهور الحق آمده است: «اميركبير با قهاريت کامل به اطفاء انوار اين امر و اعدام بابیه پرداخت» بابیه در مازندران (قلعه طبرسي) به سركردگي ملاحسين بشرويه‌اي و ملا محمدعلي قدولس، در زنجان به سركردگي ملا محمدعلي حجت و در تبريز به سركردگي سيد يحيي دارابي آشوب‌ها و فتنه‌هايي برپا كرده بودند كه اميركبير موفق شد همه آن‌ها را سركوب كند و رهبر آن‌ها يعني ميرزا علي محمد شيرازي (باب) را از بين ببرد.[6] 2) تنظيم بودجه و ترميم اوضاع مالي اميركبير زماني به صدارت رسيد كه با كشوري فقير و خزانه‌اي خالي و كسري بودجه مواجه بود. تعادلي در بودجه وجود نداشت. ماليات‌ها وصول نمي‌شد. درباريان از حقوق و مستمري بسيار بالايي برخوردار بودند و هزينه‌هاي زائد و بيهوده صرف عياشي درباريان مي‌شد. ماليات هميشه از فقرا گرفته مي‌شد و قلدران و مستبدان و درباريان از آن معاف بودند. اميركبير دستور داد تا ماليات و عوارض بر اساس عدالت و به تناسب درآمد تنظيم شود و خود با بي‌باكي و جسارت به اجراي آن پرداخت. مستمري بسياري از درباريان قطع شد. دستمزدهاي بالا و گزاف، كاهش يافت و اوضاع مالي سر و سامان گرفت.[7] او براي مبارزه با پدیده رشوه گیری دستور داد؛ دستمزدها تعديل و به موقع پرداخت شود و برخی از عوامل آن را از بین برد.[8] 3) پيشرفت صنعتي يك كشور براي تأمين استقلال و عدم وابستگي خود نياز به اقتصاد سالم و صنعت پويا دارد. اقدامات اميركبير در اين راه بسيار مؤثر و حياتي بود. او براي ايجاد صنعت عده‌اي از استادكاران باهوش و با ذوق را به "سن پطرز بورگ" فرستاد تا با رشته‌هاي مختلف صنعت آشنا شوند. براي استخدام معلم و استاد كار مسيوجان داوود (ميرزا داوودخان) را به اتريش فرستاد.[9] از دیگر اقدامات او تأسیس كارخانه شكر ريزي و قند سازي در ساري، نخ‌‌ريسي و چلوار بافي در تهران، حريربافي در كاشان، كالسكه سازي در اصفهان و تهران، كاغذ سازي در اصفهان و تهران، بلور سازي در قم و اصفهان و تهران و چيني سازي در قم و تهران بود.[10] او به منظور حمايت از صنايع دستي دستور داد تا لباس نظاميان را از شال پشمين مازندران تهيه كنند. شال‌هاي دستي كرمان به دستور اميركبير به قدري عالي بافته مي‌شد، كه با شال‌هاي كشميري رقابت مي‌كرد.[11] در بخش معدن، از طرفی دستور داد معلمين و كارشناساني از اتريش استخدام شوند و از طرف دیگر، مراقب بود تا بيگانگان خصوصاً انگليس‌ها در اين امر رخنه نكنند و خود مردم با سرمايه خودشان به استخراج بپردازند. لذا افرادي را كه با سرمايه خودشان به امر معدن روي آوردند را تا 5 سال از ماليات معاف كرد.[12] در بخش كشاورزي اقدامات ارزنده ای را انجام داد. اقداماتی مثل؛ ساخت سد عظيم نادري روي رودخانه كرخه، ترويج كاشت نيشكر در خوزستان، تجديد بناي پل عظيم شوشتر و بازكردن هفت چشمه آن، ساخت سدی عظيم بر روي "گرگان رود"، اصلاح و تجديد قنوات « نُه گنبد» يزد، اتمام كار نهر انتقال آب رود كرج به تهران.[13] 4) تقويت بنيه دفاعي و اصلاح وضع قشون اميركبير چون خود امير نظام و در خدمت ارتش بود، به خوبي از كمبودهاي ارتش آگاهي داشت. لذا براي مجهز‌ كردن سپاه ايران به سلاح مدرن، معلميني از اتريش استخدام كرد و به ساخت كارخانه اسلحه‌سازي و توپ‌ ريزي اقدام كرد.[14] و بخشي از مدرسه دارالفنون را مخصوص تعليمات نظامي قرار داد. از سوي ديگر، به مسيوجان داوود با تأكيد بسيار نوشت كه دو كشتي براي ايران خريداري كند. انگلیسیها از اين موضوع سخت نگران شدند، اما كلنل شيل در نامه‌اي به انگلستان نوشت: بعد از عزل يا قتل امير، احداث نيروي دريايي در خليج فارس به بوته فراموشي سپرده مي‌شود[15]،كه همين اتفاق نيز افتاد. 5) نهضت علمي و فكري سرگور اوزلي سفير انگليس در ايران مي‌نويسد:«بايد ملت ايران را گذاشت تا در همين حالت توحش و بربریت، باقي بمانند»[16] در مقابل چنين ديدگاهي اميركبير براي ساخت مدرسه دارالفنون اقدام سريعي انجام داد و معلميني را از اتريش استخدام كرد. انگليس‌ها بسيار سعي كردند كه امير را مجاب كنند تا از دانشمندان انگليسي نيز در مدرسه استفاده كند، اما او كه به غرض خبيثانه انگليس‌ها براي نفوذ بيشتر در ايران آگاه بود مي‌گفت؛ که ما از كشورهايي كه چشم طمع به مملكت ما دوخته‌اند، انتظار خدمت نداريم.[17] از ديگر اقدامات او ايجاد روزنامه وقايع اتفاقيه بود، كه اولين شماره آن در پنجم ربيع الاول 1267ه.ق منتشر شد و بعدها نام آن به روزنامه دولتي ايران و روزنامه دولت عِلّيه ايران و روزنامه ايران تبديل گرديد و تا زمان سلطنت مظفر الدين شاه هم‌چنان باقي بود و انتشار مي‌يافت.[18] اقدامات و خدمات خارجی: اميركبير قبل از صدرات، استقلال فكري خود را به نمايندگان خارجي‌‌ها نشان داد. چنان كه براي آوردن وليعهد به تهران برخلاف معمول از بيگانگان پول قرض نگرفت و با كمك‌هاي ديگر آنان موافق نبود.[19] قبل از وي استعمارگران اروپايي خصوصاً انگليس در امور داخلي ايران مداخله ميكردند. جسارت آن‌ها به حدي رسيده بود كه حتي از توهين به صدر اعظم ايران نيز پروا نداشتند.[20] بسياري از اتباع بيگانه با استفاده از كاپيتولاسيون مصونيت‌هايي در خاك ايران داشتند،[21] اما امير در مقابل گستاخي‌ها و لجاجت سفيران انگليس مي‌ايستاد و آنجا كه به نفع و صلاح مملكت بود با زيركي و متانت و در جايي ديگر با شدت و حدت با آن‌ها برخورد مي‌كرد. نوشته‌هاي «گرنت واتسون انگليسي» به خوبي شاهد اين است كه وي به هيچ وجه نمي‌خواست بيگانگان در امور داخلي ايران دخالت كنند.[22] در فتنه سالار در مشهد، او مي‌دانست كه توطئه انگليس براي حفظ هندوستان در كار است. لذا به هيچ عنوان راضي نبود تا انگليسي‌ها در رفع غائله، مداخله كنند. اين سخن « گرنت واتسون » پربارترين كلام در باب اقدامات اميركبير است. او مي‌گويد: «اميركبير در ظرف چند سال كوتاه، كار چند قرن را انجام داد»[23] پي نوشت : [1]- مدني، سيد جلال الدين؛تاريخ سياسي معاصر ايران، چاپ دهم 1380، دفتر انتشارات اسلامي (وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم)، قم.ج1، ص 47. [2]- بامداد، مهدي؛ شرح حال رجال ايران،چاپ چهارم، 1371، انتشارات زوّار، تهران، ج1، ص 211. [3]- اميركبير با قهرمانان مبارزه با استعمار، هاشمي رفسنجاني، اكبر؛ اسفندماه 1346، مؤسسه انتشارات فراهاني، تهران، ج1، ص 213. [4]- اميركبير يا قهرمان مبارزه با استعمار، ص 68. [5]- همان، ص 70. [6]- شرح حال رجال ايران، ج1، ص 213. [7]- براي اطلاع بيشتر رجوع كنيد به «شرح رجال ايران، ج1، و «اميركبير با قهرمان مبارزه با استعمار». [8]- تاريخ تحولات سياسي و روابط خارجي ايران، مدني، سيد جلال الدين؛ دفتر انتشارات اسلامي (وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم)، قم، ج1، ص 330. [9]- اميركبير با قهرمان مبارزه با استعمار، ص 98. [10]- همان، ص 99. [11]- همان. [12]- اميركبير يا قهرمان مبارزه با استعمار، ص 103- 105. [13]- همان، ص 106-107. [14]- شرح حال رجال ايران، ج1، ص 215. [15]- اميركبير يا قهرمان مبارزه با استعمار، ص 125. [16]- اميركبير با قهرمان مبارزه با استعمار، ص 127. [17]- همان، ص 137 [18]- شرح حال رجال ايران، ج1، ص 213-214. [19]- تاريخ سياسي معاصر ايران، ج1، ص 49. [20]- اميركبير يا قهرمان مبارزه با استعمار، ص 187. [21]- تاريخ سياسي معاصر ايران، ج1، ص 49. [22]- براي اطلاع بيشتر رجوع كنيد به «تاريخ ايران دوره قاجاريه» نوشته رابر گرنت واتسون. [23]- اميركبير با قهرمان مبارزه با استعمار، ص 3. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 74

از درون زندانهاي انگليس

از درون زندانهاي انگليس كوروش فولادي جوان 16 ساله ايراني كه در سال 1358 به بهانه‌اي واهي در لندن دستگير شد و طي 10 سال انواع شكنجه‌هاي موحش مأموران انگليسي را تجربه كرد، بهترين گواه بر ماهيت زندانهاي انگليس است. زندانهايي كه سياه چالهاي مخوف قرون وسطاي اروپا را تداعي مي‌كند. فولادي در 16 سالگي بي‌دليل در لندن دستگير شد و در 26 سالگي در حالي كه چهره‌اش، او را 40 ساله نشان مي‌داد از زندان آزاد شد و در 19 شهريور سال 1368 وارد تهران شد. متن زير خلاصه‌اي از اظهارات وي در مصاحبه با روزنامه جمهوري اسلامي است كه در شماره 29 شهريور 1368 اين روزنامه به چاپ رسيده است: ...من در انگليس از فعالان مدافع انقلاب اسلامي و هميشه تحت نظر مأموران انگليسي بودم.يك روز اتومبيل خود را درخيابان پارك كردم و براي صرف غذا با دو تن از دوستان به رستوران رفتم.افرادي بمبي را در صندوق عقب ماشين من كار گذاشتند. وقتي سوار شديم چند بار استارت زدم متوجه شدم ماشين داراي نقص است و روشن نمي‌شود، ناگهان صداي انفجار مهيبي شنيده شد. در پي آن دو تن از دوستان شهيد شدند و من به شدت مجروح شدم و با همان وضع چهار و نيم ساعت داخل ماشين افتاده بودم. سرانجام مرا به بيمارستان منتقل كردند. در بيمارستان بعد از اينكه قادر به حرف زدن شدم بازجوئي به عمل آوردند. يكي از مأمورين بازجويي، بازوي دست مرا كه چندين تركش بمب در آن بود به شدت فشار مي‌داد و مي‌گفت بگو با چه افرادي همكاري داري و من از شدت درد به خود مي‌پيچيدم. او مي‌گفت من در ايران استاد ساواك بوده‌ام و به ساواكيها درس داده‌ام. از آنجا مرا بدون محاكمه و بدون دليل موجه به زندان انداختند چرا كه خودشان باعث انفجار بمب بودند. وي با بيان اينكه طي ده سال حبس، به 20 الي 30 زندان متفاوت منتقل شده است گفت: انتقالهاي متعدد براي اين بود كه روحيه مرا خراب كنند و نگذارند با ساير زندانيان آشنا شده و يا مطالعات مستمري در يك زندان داشته باشم. آقاي فولادي در حالي كه شدت تأسف و انزجار خود را از عدم رعايت ساده‌ترين موارد مربوط به حقوق بشر در انگليس و رفتار ددمنشانه پليس انگليس ابراز مي‌داشت گفت: من از اين ده سال اسارت، خاطرات بسيار تلخ و در عين حال آموزنده و سازنده‌اي دارم. چه از نظر برخوردهاي پليس جنايت‌پيشه انگليس مدعي دفاع از حقوق بشر و چه از لحاظ آشنائي و مراودت با ساير زندانيان به ويژه مسلمانان كشورهاي مختلف كه در زندانهاي انگليس به بند كشيده شده‌اند و مورد شكنجه و آزار زندانبانان قرار مي‌گيرند بدون اينكه دادرسي داشته باشند. وي در رابطه با مواردي از شكنجه‌هاي معمول در زندانهاي انگليس مي‌گويد: يك روز من جهت اداي فريضه نماز داشتم مهيا مي‌شدم ناگهان يكي از زندانبانان انگشت خود را به داخل چشم من فشار داد بطوري كه گوشه چشمم پاره شد، متأسفانه از معالجه هم خبري نبود و من بينائي اين چشم را از دست دادم. بعد از اين جريان يك روز رئيس زندان به من گفت تو را در اين زندان خرد مي‌كنم و حقير در جواب گفتم آيا شده است كه تا به حال يك مسلمان و مؤمني را خرد كرده باشيد كه من دومي باشم. او گفت: به زودي خواهي فهميد. وي اضافه كرد: در يك مورد وقتي مرا به سلول انفرادي منتقل كردند، برايم صبحانه آوردند. ديدم داخل يك بشقاب ادرار كرده‌اند و گفتند بايد اين را بخوري. بارها در حالي كه دستبند بدست داشتم، بر روي من ادرار كردند و مرا به شدت با كتك و آتش سيگار مضروب نمودند. وي همچنين حساسيت مأمورين و زندانبانان انگليس را به اسلام و مسلمين مورد اشاره قرار داده و مي‌گويد: در زندان به صهيونيستها، كاتوليكها، بوديستها و ساير فرق، سرويس مشخص داده بودند بجز مسلمانها كه حتي تا مدتي ما را از خواندن نماز هم بازمي‌داشتند. ما احساس كرديم كه در اين مورد بايد با مأمورين برخورد كنيم و حق خود را بگيريم، لذا يك روز جمعه بچه‌ها را جمع كرديم و چند پتو داخل اطاق رئيس زندان انداختيم و نماز را خوانديم و در پايان نماز هم تكبير گفتيم كه به يك‌باره آمدند و همه ما را مورد ضرب و شتم قرار دادند و جريمه كردند. من به رئيس زندان گفتم اسلام بزرگترين و گسترده‌ترين مذهب موجود در دنياست؛ چرا ما بايد براي نماز خواندن ماليات بپردازيم؟ در جواب گفت شما در اينجا هيچ حقي نداريد اينجا تصميم‌گيري با ماست و شما بايد تابع ما باشيد. وي همچنين گفت: در سال 1365 يك مسلمان تبعه انگليس را كه حرف حق مي‌زد به نحو فجيعي كشتند و بعد هم مدعي شدند كه خودكشي كرده است و چون همه در اين جنايت با هم همدست بودند، ديگر كسي از خانواده او هم نتوانست درصدد دادخواهي برآيد. وي در ادامه مي‌گويد: براي اينكه ما از ايده و انگيزه الهي خود خسته شويم از هيچ كاري براي شكستن روحيه ما فروگذار نمي‌كردند. هر روز صبح زود مي‌آمدند و آب سرد بر روي من مي‌ريختند. بسياري از اوقات وقتي از خواب بيدار مي‌شدم دستبند به دستها و پاهايم مي‌زدند و چند نفر از آنان بر روي بدن من ادرار مي‌كردند و اجازه شستن آن را به من نمي‌دادند. غذايي كه مي‌دادند بسيار ساده بود مثلاً سيب‌زميني و پياز آن هم بگونه‌اي غيربهداشتي كه كمتر قابل خوردن بود. آقاي فولادي در ادامه سخنان خود به موارد ديگري از وحشي‌گري‌هاي مأمورين انگليس در زندان اشاره مي‌كند و از جمله مي‌گويد: بعضي اوقات وقتي با برادران مسلمان ايرلندي، پاكستاني، فلسطيني و... نماز مي‌خوانديم، مقداري گوشت خوك در جانماز ما مي‌انداختند تا ما را از عبادت منصرف كنند اما باز هم ما تحمل مي‌كرديم و از پا در نمي‌آمديم و يادآوري حبسهاي توأم با شكنجه حضرت موسي بن جعفر در چنين زندانهايي به ما قوت مي‌بخشيد و هراسي نداشتيم. بعد از مدتها تحمل مشقت، يك روز به رئيس زندان گفتم ديديد يك مسلمان هيچ‌وقت از شكنجه و آزار و اذيت شما ترسي ندارد. او گفت آيا واقعاً از هيچ‌كس نمي‌ترسي،گفتم چرا. گفت تو كه همين الآن گفتي از كسي نمي‌ترسي. گفتم منظورم از هيچ كس افراد بشر هستند، من فقط از خدا مي‌ترسم و ترس از خدا است كه باعث مي‌شود از شما هراسي نداشته باشم. آقاي فولادي خاطره ديگري از شكنجه زندانبانان را در حالي كه آثار شكستگي بر روي بيني وي بر جاي مانده چنين نقل مي‌كند: يك روز ديدم يك زنداني سياهپوست را به شدت مورد شكنجه قرار داده بودند. غيرت اسلامي من باعث مي‌شد به دفاع از او برخيزم. جلو رفتم و گفتم اين زنداني چه گناهي كرده كه بايد اينگونه شكنجه شود؟ ناگهان به طرف من حمله كردند و بيني مرا شكستند و حسابي كتكم زدند. وي ادامه مي‌دهد: همچنين يك روز يك فلسطيني روزنامه‌اي را مي‌خواند خبري در مورد «راجر كوپر» جاسوس انگليسي درج شده بود كه به راجر كوپر اجازه تماس تلفني با خانواده‌اش داده شده است. به رئيس زندان گفت اين خبري است كه در روزنامه خود شما نوشته شده، پس شما چرا به من اجازه چنين تماسي را نمي‌دهيد كه سالهاست خانواده خود را نديده‌ام. مگر شما شعار دفاع از حقوق بشر نمي‌دهيد؟ آيا ما بشر نيستيم؟ آقاي فولادي در بخش ديگري از سخنان خود با بيان اينكه حدود 5/4 سال حبس خود را به صورت انفرادي سپري كرده است، مي‌گويد: از اين مدت دو سال و نيم آن را بطور مستمر در زندان انفرادي گذراندم به گونه‌اي كه مرا در يك اطاق انفرادي حبس كرده بودند و جنب آن اطاق، موتورخانه كارخانه‌اي قرار داشت كه من از سر و صداي موتورخانه نمي‌توانستم يك لحظه در آرامش به سر ببرم. آقاي فولادي سپس با اشاره به همت مأمورين زندان مبني بر كشف مواد مخدر در اطاق مربوط به ايشان مي‌گويد: يك روز مأمورين زندان با سگ و گربه به داخل اطاق من ريختند و مرا با ضرب و شتم به اطاق انفرادي ديگري انداختند. چند دقيق بعد آمدند و گفتند از اطاق تو 250 گرم هروئين كشف كرديم، اين در حالي بود كه همه زندانيان مي‌دانستند من حتي لب به سيگار نزده‌ام. در ثاني من اين مقدار هروئين مورد ادعاي آنان را با چه پولي و از كجا و چه كسي در داخل زندان مي‌توانستم تهيه كنم؟ به همين لحاظ تمام زندانيان وقتي متوجه اين ظلم بزرگ در حق من شدند دست به اعتصاب زدند و لذا مأمورين در اين رابطه برخوردي نكردند و چند هفته بعد كه ديدند آشي كه پخته‌اند خيلي شور شده گفتند چيزي كه در اطاق فولادي پيدا شده خاك اره بوده است! البته من وجود خاك اره را هم در اطاق خود تكذيب كردم چرا كه چنين چيزي در اطاق من نبود. وي اضافه مي‌كند: يك روز بدن مرا با آتش سيگار سوزاندند بعد هم رئيس زندان آمد و گفت مبادا به كسي اين موضوع را بگويي وگرنه تو را به جاي ديگري منتقل مي‌كنيم و من گفتم تو كور خوانده‌اي، همه از اين موضوع مطلع هستند البته من خاطرات خود را در 54 دفترچه نوشته بودم كه زندانبانان از من به سرقت بردند تا بلكه كمتر باعث رسوائي‌شان شوم. آقاي فولادي با توجه به اينكه چند تن از زندانبانان در اثر بحثها و گفتگوهايي كه با وي داشته‌اند به اسلام گرايش پيدا كرده‌اند، شدت علاقه آنان را به اسلام و انقلاب به ويژه حضرت امام (قدس سره) مورد اشاره قرار داد و گفت: يكي از سربازان ايرلند شمالي كه در زندان به اسلام گرويده بود، پس از رحلت حضرت امام نامه‌اي به مسئولين جمهوري اسلامي نوشته و متذكر شده بود كه من چيزي از خود ندارم و از زندان هم نمي‌توانم بيرون بيايم. فقط دو پوند موجودي خود را در پاكت مي‌گذارم تا شما شاخه گلي تهيه كرده و بر سر مزار امام خميني بگذاريد. وي سپس مورد ديگري از علاقه زندانبان به اسلام و انقلاب را مورد توجه قرار داده و مي‌گويد: در زندان وقتي تعداد تازه مسلمان‌شدگان از كاتوليك‌مذهبها و ايرلنديها افزايش يافت، بچه‌هاي مسلمان تقاضاي آزادشدن برگزاري نماز جمعه را كردند كه اين درخواست باعث خشم زندانيان نسبت به من شد و لذا مرا به زندان ديگري منتقل كردند. در زندان بعدي هم يك مقدار براي زندانبان سخن گفتم و ذهن آنها را راجع به ماهيت كتاب كفرآميز آيات شيطاني روشن نمودم چرا كه قرار بود اين كتاب را در كتابخانه زندان بگذارند. حتي رفتم به رئيس زندان گفتم اگر اين كتاب را به زندان بياوريد وضع زندان به هم خواهد خورد. مگر اينكه مرا از ميان برداريد. در آنجا برادران پاكستاني كه زنداني بودند شديداً طرفدار انقلاب بودند و سخنان امام را به جان مي‌خريدند. به همين جهت نسبت به ما احساس برادري و اخوت داشتند و حمايت هم مي‌كردند. يكبار رئيس زندان گفت (امام) خميني كيست كه شما اينقدر از او دم مي‌زنيد. من گفتم امام خميني همه كس من هست. گفت آيا او را مي‌پرستي؟ گفتم خير، اما اطاعت از او لازمه پرستش خدا است. آقاي فولادي سپس تبليغات دروغين استكبار جهاني را مدنظر قرار داده و اظهار مي‌دارد: آنها در تبليغات خود وانمود مي‌كنند وضع زندانهايشان خوب است و موازين انساني در مورد زندانيان رعايت مي‌شود اما تبليغات آنها يك درصد هم صحت ندارد و من اميدوارم با توجه به خاتمه يافتن جنگ، تبليغات جمهوري اسلامي به حدي برسد كه ذهن مردم جهان را نسبت به كذب بودن تبليغات استعمارگران روشن نمايد. چرا نبايد به وحشيگريهاي اين مدعيان دروغين دفاع از حقوق بشر رسيدگي شود. آيا آن جوان فلسطيني كه در جوار اطاق من 9 ماه تمام بدون حتي يك پتو و تختخواب و با كمترين لباس در اسارت بسر مي‌برد انسان نبود؟ آيا يك نفر آمد نقض حقوق بشر را در آنجا ملاحظه كند؟ من خودم چند بار از داخل غذا سوسك بيرون آوردم وقتي اعتراض كردم گفتند مي‌تواني نخوري و چنانچه كوتاه هم نمي‌آمديم مسلماً ما را زير مشت و لگد مي‌گرفتند. آيا اين است معناي حقوق بشر؟ وي در بخش ديگري از سخنان متأثركننده خود همدستي پليس انگليس را با منافقين فراري از وطن مورد توجه قرار مي‌دهد و مي‌گويد در یک مورد منافقین در حمله به سفارت جمهوری اسلامی ایران با پلیس انگلیس همدست بودند ولی با شكست مواجه شدند. در مواردي هم كه بعداً به جان من سوء قصد داشتند ناكام ماندند. لذا وقتي با نقشه منافقين و همدستي پليس انگليس من در اثر انفجار بمب مجروح و دستگير شدم، در دادگاه آمدند و شكايت كردند آنها در حالي كه نهايت همكاري را با پليس داشتند مي‌گفتند فولادي ما را كتك زده و ما خواستار مجازات او هستيم. در همين حال يكي از پليس‌ها كه كلاه خودش را قبلاً زمين زده و شكسته بود مي‌گفت: اين آقا كلاه مرا هم شكسته است و در چنين جوي بود كه ده سال زندان براي من بريدند. با اين حال به حبس من هم بسنده نكردند و در زندان به يك زنداني چاقو داده و گفته بودند برو فولادي را با اين چاقو بكش، اگر او را كشتي تو را عفو مي‌كنيم. وي اضافه مي‌كند الحمدلله اكثر زندانيان با من دوست صميمي بودند. آن جوان كه چاقو هم به او داده بودند مرا دوست داشت و بعد از اين جريان هم مسلمان شد. او به من گفت كوروش، يك نفر اين چاقو را به من داده و گفته تو را بكشم تا عفو شوم. اما تو را به خدا اين قضيه را به او نگويي كه من را قطعه قطعه خواهند كرد. وي در ادامه اظهار مي‌دارد: من و امثال من در زندانهاي انگليس در آن وضعيت اسفبار به سر مي‌برديم و راجر كوپر انگليسي كه حتي به جاسوس بودن خود اقرار دارد در زندان، راحت به سر مي‌برد و حتي به او اجازه تماس تلفني با خانواده‌اش داده مي‌شود. حال جهانيان اگر انصاف داشته باشند، آيا باز هم به ماهيت واقعي مدعيان دروغين حقوق بشر پي نخواهند برد؟ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 74 به نقل از: روزنامه جمهوري اسلامي، 29 شهريور 1368

معرفي کتاب «پرنده نوپرواز »

معرفي کتاب «پرنده نوپرواز » كتاب «پرنده نوپرواز» كه حاصل گفت‌وگو با يكي از افراد شركت كننده در مبارزه مسلحانه آمل مي باشد به قصد تحريف واقعيتهاي سياسي، فرهنگي و اجتماعي سالهاي پس از پيروزي انقلاب اسلامي نگاشته شده واگر اندكي دقت و تأمل در مطالعه آن صورت گيرد، گذشته از عيان شدن جعليات آن، مي‌توان آثار و تبعات بيگانگي از فرهنگ ملي و ديني و فاصله‌گيري از جامعه خود را در سرنوشت اتحاديه كمونيستهاي ايران، بة روشني مشاهده كرد. كتاب «پرنده نوپرواز؛ گفت‌وگو با يكي از رفقاي شركت كننده در مبارزه مسلحانه سربداران و قيام آمل» نخستين بار در تابستان 1383 از سوي گروهي با عنوان حزب كمونيست ايران (ماركسيست- لنينيست- مائوئيست) در آلمان انتشار يافته است. در توضيحي كه از سوي ناشر در ابتداي كتاب آورده شده است مي‌خوانيم: بخشهاي عمده «گفت‌وگو با يكي از رفقاي شركت كننده در مبارزه مسلحانه سربداران و قيام آمل» به مناسبت بيستمين سالگرد اين قيام تاريخي، براي نخستين بار در شماره‌هاي 7،5،4،3 و 8 نشريه حقيقت ارگان حزب كمونيست ايران (ماركسيست- لنينيست- مائوئيست) طي سالهاي 1382- 1380 به چاپ رسيده است. اينك مجموعه كامل آن با برخي تغييرات و اضافات جزئي همراه با اسناد و ضمائم سياسي و نظامي و اسامي و تصاوير رفقاي جانباخته در اختيار علاقمندان به تاريخ جنبش انقلابي و كمونيستي ايران قرار مي‌گيرد.» «اتحاديه كمونيستهاي ايران» در تابستان سال 1355 از ادغام دو گروه «سازمان انقلابيون كمونيست» و گروه «پويا» در خارج كشور به وجود آمد و به عنوان يك سازمان مائوئيستي فعاليتهاي خود را دنبال كرد. رهبريت اين سازمان با فردي به نام سيامك زعيم بود. همزمان با اوج گيري و پيروزي نهضت اسلامي مردم در بهمن 57، اعضاي اتحاديه كمونيستها نيز وارد كشور شدند و با اقدام به تشكيل سازمان توده انقلابي دانشجويان و دانش‌آموزان «ستاد» و نيز جمعيت زنان مبارز، فعاليت در جهت تشنج‌آفريني را در دستور كار خود قرار دادند. اتحاديه در بهار 1358 با اعزام نيروهاي خود به كردستان درصدد جمع‌آوري سلاح و مهمات برآمد و سپس با تشكيل گروهي تحت عنوان تشكيلات پيشمرگان زحمتكشان، تلاش كرد تا در پوشش يك گروه محلي و با شعار دفاع از دهقانان در مقابل فئودالها، جايگاهي را براي خود در اين منطقه تدارك ببيند. اتحاديه كمونيستها علي‌رغم تظاهر به مخالفت با حزب دمكرات كردستان، از هيئت نمايندگي خلق كرد كه اكثريت اعضاي آن از حزب دمكرات بودند، پشتيباني مي‌كرد. نيروهاي اتحاديه در درگيريهاي كامياران در اواخر پاييز و اوايل زمستان 58 و نيز درگيريهاي سنندج در فروردين 59، حضور داشتند و همگام با گروه كومله، به غائله آفريني مبادرت ورزيدند. سرانجام به دنبال شكست توطئه‌هاي آمريكايي در كردستان، نيروهاي اتحاديه از اين منطقه خارج شدند و پس از چندي به فكر غائله‌آفريني در نقطه‌ديگري از كشور افتادند. در اين چارچوب سرانجام آمل به عنوان هدف بعدي انتخاب گرديد. نيروهاي اتحاديه در اوايل پاييز 60 به نقطه‌اي در جنگل واقع در 15 كيلومتري آمل منتقل شدند و در 18 آبان 60 به قصد اشغال اين شهر حركت كردند، اما در اولين دقايق درگيري، شكست خوردند و ناچار از عقب‌نشيني به جنگل گرديدند. پس از درگيريهاي پراكنده‌اي كه در طول حدود دو ماه و نيم بعدي صورت گرفت، سرانجام نيروهاي اتحاديه در آخرين ساعات روز پنجم بهمن 60 و در حالي كه اكثريت نيروهاي بسيجي و سپاهي از سراسر كشور براي شركت در عمليات تهاجمي عليه متجاوزان بعثي عازم جبهه‌هاي جنگ شده بودند، با ورود به شهر توانستند براي چند ساعت به غائله آفريني و اغتشاش بپردازند، اما به دليل حضور گسترده مردم، پس از برجاي گذاردن تعدادي كشته و نيز محاصره و دستگيري جمعي ديگر از آنها، ناچار از فرار به جنگل شدند. در تيرماه سال 61، غالب نيروهاي باقيمانده اين گروه نيز دستگير شدند و بدين ترتيب عمر اتحاديه كمونيستهاي ايران عملاً به پايان رسيد. محاكمه 22 تن از اعضاي اين اتحاديه از 27/9/61 الي 22/10/61 با حضور جمعي از خانواده‌هاي شهداي آمل برگزار شد و احكام صادره درباره آنها روز پنجم بهمن 61 در شهر آمل به اجرا درآمد. دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران كتاب«پرنده نوپرواز » را مورد نقد و بررسي قرار داده است . باهم ميخوانيم : انتشار كتاب «پرندة نوپرواز» در تابستان سال 1383 و در حالي كه 23 سال از شورش مسلحانه شكست خورده اعضاي اتحاديه كمونيستهاي ايران در آمل مي‌گذرد و بساط بلوك كمونيستي شرق نيز سالهاست كه از صحنه بين‌المللي برچيده شده است، بيش از آن كه اصل و كنه اين ماجرا را پيش روي خوانندگان قرار دهد، ما را با اين واقعيت مواجه مي‌سازد كه تلاش براي تحريف تاريخ انقلاب اسلامي از دامنه بسيار گسترده‌اي برخوردار است تا جايي كه حتي يك گروه كوچك و گمنام مائوئيستي اوايل دهه 60 نيز كه هيچ‌گاه حتي در بين گروههاي چپ و در اوج فعاليتها و جنجالهاي آنها، داراي شأن و پايگاهي نبوده، اينك در شرايطي كه كمونيسم، چه از نوع روسي و چه از نوع چيني آن، شوق و رغبتي را در دل كسي برنمي‌انگيزد، گام در چنين مسيري نهاده است و سعي دارد با داستان‌سرايي‌هاي مجعول، تصويري واژگونه از اوضاع، شرايط و وقايع سالهاي آغازين انقلاب به نسل حاضر ارائه دهد. حاصل اين اقدام، اگرچه هيچ دستاوردي براي كمونيسم و سوسياليسم و به طور كلي چپ‌روي‌هاي ماركسيستي در بر نخواهد داشت، اما به زعم تنظيم كنندگان اين كتاب مي‌تواند انقلاب اسلامي و نظام برخاسته از آن را در ذهنيت نسل‌هايي كه خود از نزديك شاهد و ناظر مسائل و تحولات اوايل انقلاب نبوده‌اند، دچار خدشه سازد و مباني استقرار نظام را زير سؤال برد. اين هدفي است كه در مقياسي وسيع‌تر و عميق‌تر از سوي دستگاهها و محافل سياسي غربي طي دو دهه گذشته پي گرفته شده است و البته تهيه و تدوين كتابهايي از اين دست را نيز، هرچند علي‌الظاهر وابسته به عناصر چپ باشند، نمي‌توان از آن خط مشي كلي جدا دانست. در اين چارچوب، كتاب «پرونده نوپرواز» كه علي‌الظاهر خاطرات «يكي از رفقاي شركت كننده در مبارزه مسلحانه سربداران و قيام آمل» است، از آنجا كه نام حقيقي يا حتي مستعار گوينده اين خاطرات را در برندارد طبعاً در پيشگاه پژوهشگران و نويسندگان تاريخ نمي‌تواند از ارزش و اعتباري برخوردار باشد، اما در عين حال نبايد ناديده گرفت كه نويسندگان اين كتاب از طريق خلق فضاهاي جنگي و عمليات چريكي، تلاش كرده‌اند تا توجه طيف جوان و نوجوان را به خود معطوف سازند و فضاي لازم را براي ايجاد ارتباط با اين طيف از جامعه فراهم آورند اما افراط در جعل واقعيات، هرگونه زمينه‌اي را براي محقق ساختن اين هدف از بين برده است. بررسي محتواي اين كتاب، بروشني ناراستي‌هاي آن را عيان مي‌سازد. نخستين نكته‌اي كه در «پرندة نوپرواز» جلب توجه مي‌كند، محصور بودن كامل گروههاي چپ در تزها و تئوريهاي ماركسيستي، لنينيستي و مائوئيستي در زمان پيروزي انقلاب اسلامي و ماهها و سالهاي پس از آن است، به طوري كه اساساً قدرت مشاهده و درك واقعيتها را از دست داده بودند. به همين دليل در چارچوب تحليلي آنها، آنچه مي‌بايست در ايران محقق مي‌شد، انقلابي با ماهيت سوسياليستي و ماركسيستي بود. طبعاً اين خواسته به هيچ رو در جامعه‌اي مسلمان و داراي ريشه‌هاي عميق ديني، قابل پياده شدن نبود. در دوران اوج‌گيري نهضت انقلابي مردم در سالهاي 56 و 57 به رهبري امام خميني(ره) نيز هرگز كوچكترين حركت و فعاليتي از سوي جامعه مبني بر تقاضاي برپايي حكومتي چپ‌گرا در كشور مشاهده نشده و در فريادها و شعارهاي مردمي، «جمهوري اسلامي» به عنوان خواست و اراده همگاني مطرح گرديده بود، اما علي‌رغم اين همه، جزميت چپ‌گرايان بر تزهاي ماركسيستي، آنها را همچنان از همراهي با عموم مردم وا مي‌داشت و نقش‌هايي از قبيل «روشنفكران آوانگارد» كه مسئوليت نجات جامعه از رفتن به بيراهه را بر دوش دارند، در ذهن آنها ترسيم مي‌كرد. براساس چنين ذهنيتي بود كه نيروهاي جوان و كم‌شمار گردآمده در گروههاي متعدد چپ، به كمتر از قرار گرفتن در جايگاه رهبريت سياسي و اداري جامعه قانع نبودند و هر يك خود را برترين نيروي برآمده از تاريخ اين سرزمين به شمار مي‌آوردند. نخستين تأثير اين غرور كاذب و تحليل غيرواقعي، انشعابهاي مكرر اين گروهها از يكديگر بود، به صورتي كه در همان ابتداي انقلاب با انبوهي از اين دست گروههاي چپ‌گرا مواجه شديم: «... در واقع پس از انقلاب اين موضوع به امر رايجي تبديل شد كه هر چند نفر فعال ماركسيست كه دور هم جمع مي‌شدند خود را حزب يا سازمان مي‌ناميدند و ادعا مي‌كردند كه پيشاهنگ راستين طبقه كارگر هستند.» (مازيار بهروز، شورشيان آرمانخواه، انتشارات ققنوس، 1380، ص183) البته نانوشته نبايد گذارد كه اگرچه تمامي اين گروهها اعم از كوچك و بزرگ يا باسابقه و خلق‌الساعه، چنين ادعايي داشتند، اما از روش يكساني در حوزه فعاليتهاي سياسي پيروي نمي‌كردند. به عنوان نمونه، حزب باسابقه‌اي مثل حزب توده كه وابستگي همه‌جانبه‌اي به اتحاد جماهير شوروي داشت و از خط مشي آن كشور پيروي مي‌كرد، راه و روش به ظاهر دوستانه و همراهانه‌اي را با نظام نوپاي جمهوري اسلامي در پيش گرفت و تحت پوشش چنين رفتاري به اقدامات مورد نظر حزب و «برادر بزرگتر» دست يازيد تا جايي كه به اعتراف نورالدين كيانوري از ارائه اطلاعات نظامي به شوروي نيز خودداري نكرد و بدين ترتيب تا آخرين مراحل حيات در مسير جاسوسي و خدمت به بيگانه گام برداشت: «سرهنگ فوق جواني را كه با او بود با نام «لئون» به من معرفي كرد و هر سه در پارك قدم زديم. در اين گردش درخواست دستيابي به اطلاعات اف14 از سوي كميته مركزي حزب كمونيست شوروي به اطلاع من رسيد... اين يك اشتباه فوق‌العاده بزرگ حزب كمونيست اتحاد شوروي بود كه از دبيركل يك حزب كمونيست، آن هم حزبي با 40 سال سابقه، چنين درخواستي را بكند. اشتباه عميق‌تر من اين بود كه اين درخواست را پذيرفتم و اين اطلاعات را به شورويها دادم.» (خاطرات نورالدين كيانوري، انتشارات اطلاعات، 1371، صص545-544) اما احزاب و گروههاي جديدتر كه غالباً حول يكي دو تن از شخصيتهاي انشعابي از احزاب باسابقه‌تر و با حضور نيروهاي جوان و كم‌اطلاع شكل مي‌گرفتند، به واسطه غلبه فضاي احساسي و هيجاني بر آنها، مسيرهاي پرتنش و خشونت‌آميز را انتخاب مي‌كردند و بزودي سر از فعاليتهاي تروريستي يا درگيريهاي نظامي درمي‌آوردند. اگرچه پشتوانه عظيم مردمي نظام جمهوري اسلامي امكان هرگونه موفقيتي را از اين گروهها سلب مي‌كرد، اما در عين حال با توجه به اوضاع و احوال بسيار حساس پس از انقلاب و توطئه‌هاي گسترده آمريكا عليه نظام، بي‌ترديد ايالات متحده بيشترين منفعت را از اين گونه فعاليتهاي ايذايي گروههاي چپ‌گرا مي‌برد. به اين ترتيب مفهوم «چپ آمريكايي» در ادبيات سياسي ما شكل گرفت كه بايد امام خميني(ره) را واضع اصلي آن به شمار آورد. اين مفهوم در واقع يكي از كليدي‌ترين مفاهيم براي تحليل وقايع سالهاي نخستين انقلاب اسلامي محسوب مي‌شود و بدون توجه كافي به آن نمي‌توان درك صحيحي از بسياري مسائل اين دوران داشت. اتفاقاً در آن مقطع زماني اين مفهوم كاملاً در افكار عمومي مردم ايران جا افتاده بود، چرا كه خدمت‌رساني اين‌گونه گروههاي تابلودار چپ به آمريكا به صورت محسوس و ملموسي در پيش روي جامعه قرار داشت. به عنوان نمونه، در وقايع كردستان كه تنها يك هفته پس از پيروزي انقلاب اسلامي آغاز شد اگرچه به ظاهر گروههاي چپ در آن منطقه سردمدار تحريكات و تحركات بودند، اما از نظر مردم اين وقايع در كليت خود جز يك توطئه آمريكايي محسوب نمي‌شد و البته روند حوادث و گذشت زمان نيز صحت و دقت اين جهت‌گيري افكار عمومي را به اثبات رسانيد. در تركمن صحرا هم گروههاي چپ نقش مشابهي برعهده داشتند و قضاوت مردم درباره آنها نيز جز در خدمت اهداف و منافع آمريكا بودن، نبود؛ بنابراين اگرچه گروههاي چپ با گرايشهاي فكري و سياسي به شوروي يا چين و بعضاً كوبا و آلباني در حال فعاليت بودند و در اقصي نقاط كشور آشوبهايي مي‌آفريدند كه هزينه‌هاي جاني و مالي فراواني در آن مقطع حساس بر كشور و انقلاب تحميل مي‌كرد و مشكلات عديده‌اي بر سر راه مردم به وجود مي‌آورد، اما علي‌رغم اين همه، هيچ‌گاه مردم تضاد اصلي خود و انقلابشان را با كشورهاي شوروي و چين احساس نكردند و همواره دستها و عوامل آشكار و پنهان آمريكا را مسبب اصلي و واقعي اين‌گونه وقايع مي‌دانستند و البته حق هم همين بود. واقعه آمل در پنجم و ششم بهمن 1360، در شرايط و فضايي به وقوع پيوست كه مسائل بيش از پيش براي مردم روشن شده بود. در اين برهه غائله آفريني‌هاي گروههاي وابسته در كردستان اگرچه كمابيش ادامه داشت، اما تا حد زيادي فروكش كرده بود. تركمن‌صحرا و خوزستان نيز دوره‌اي از ناآرامي و اغتشاش را پشت سرگذارده بودند. انتشار پاره‌اي اسناد و مدارك به دست آمده از لانه‌جاسوسي آمريكا، حقايق بيشماري را مكشوف ساخته و اعترافات گسترده برخي اعضا و عوامل گروههاي ضد انقلاب، پرده از بسياري مسائل دروني اين گروهها برداشته بود. در عين حال، تحميل جنگي سراسري و همه‌جانبه به كشور از يك سو و رويكرد گروههاي ضدانقلاب، به ويژه سازمان مجاهدين خلق، به عمليات تروريستي و به شهادت رسانيدن جمع زيادي از مسئولان بلندپايه و نيز مردم عادي، جلوه‌هاي ديگري از توطئه جهاني عليه انقلاب اسلامي را به نمايش گذارده بود. حاصل تمامي اين قضايا آن بود كه مردم هوشيارتر، صبورتر و مصمم‌تر از قبل در صحنه دفاع از انقلاب ايستادند و تهاجم نظامي گسترده به خاك ايران با فداكاري و ايثارگري جوانان غيور بسيجي، ارتشي و سپاهي مهار و دشمن پس از پيشرويهاي اوليه بناچار زمين‌گير شد و در هراس از تهاجم نيروهاي ايران به سر مي‌برد. همچنين اقدامات تروريستي و خرابكارانه گروههاي ضدانقلاب نيز تا حد زيادي مهار شده بود و مردم و نظام بر پيامدهاي ناشي از وقايع 7 تير و 8 شهريور فائق‌آمده بودند. به اين ترتيب نوعي احساس پيروزي و اميدواري در اين برهه از زمان بر جامعه حكمفرما بود و گروههاي ضد انقلاب جز دست يازيدن به فعاليتهاي پراكنده تروريستي، هيچ راه ديگري پيش روي خود باز نمي‌ديدند. اين فضايي است كه در توضيحات «فردناشناس» (راوي وقايع آمل) درباره اوضاع و احوال سال 60 نيز به گونه‌اي مورد اشاره قرار مي‌گيرد: «مي‌خواهم حال و هواي جامعه را در سال 60 توضيح دهم... متاسفانه طي اين سالها برخي تلاش كردند سال 60 را سال بدي تصور كنند و تحت عنوان اين كه انقلاب شكست خورد بر دستاوردهاي انقلابي آن سال خاك بپاشند... در تابستان داغ آن سال، در گوشه و كنار كشور و در كوچه و پس كوچه‌هاي هر شهر بوي باروت به مشام مي‌رسيد. انقلابيون آن دوره سرشار از روحيه فداكاري، از خودگذشتگي و خدمت به خلق بودند... ما در صحنه‌هاي گوناگون مبارزه، از سنگرهاي نبرد كردستان تا درگيريهاي خياباني، از ميدانهاي جنگ انقلابي تا زندانهاي جمهوري اسلامي شاهد چنين برخورد و روحيه‌اي از جانب كمونيستها و انقلابيون بوديم... اين روحيه بهيچ وجه بيان ماجراجويي و سرگشتگي ديوانه‌وار نبود. ضرورت تاريخ اسلحه را در مركز سياست ايران قرار داد و نسل ما اين وظيفه را در دست گرفت.» (صص19-18) گذشته از ادبيات خاص فرد ناشناس، سخنان وي بخوبي حاكي از حاكميت يأس و نااميدي گسترده اين گروهها به واسطه مقاومت مردم و حمايت بيدريغ آنان از نظام است. از سوي ديگر همگان مي‌دانند بوي باروتي كه در كوچه پس كوچه‌هاي هر شهر و ديار به مشام مي‌رسيد ناشي از عمليات تروريستي كوري بود كه با بمب‌گذاريها يا تيراندازيها، مردم را به صورت جمعي يا فردي به خاك و خون مي‌كشيد. در حقيقت، اين نوعي انتقام‌گيري از جامعه‌اي به شمار مي‌آمد كه پايبند به اعتقادات خود و مصمم به حفظ يكپارچگي ملي و ميهني خويش بود. آنچه تحت عنوان «ضرورت تاريخ» نيز ياد شده است جز خودخواهي و خوي ديكتاتوري ناشي از تفكرات كمونيستي نبود كه از مردم مي‌خواست يا حاكميت جمعي قليل و بيگانه از خود را بر خود بپذيرند يا آماده باشند تا آماج گلوله‌ها‌و بمبهاي آنها قرار گيرند. البته فرد ناشناس در اين بخش از صحبتهايش به اين نكته اشاره ندارد كه گذشته از كوچه پس‌كوچه‌هاي هر شهر و ديار، بوي باروت در مرزهاي غربي كشورمان نيز از جنوبي‌ترين تا شمالي‌ترين نقطه آن پيچيده بود. به اين ترتيب غيرتمندان عرصه دفاع از ميهن و انقلاب از دو سو آماج قرار مي‌گرفتند. تعدادي از آنها در جبهه‌هاي جنگ به خاك و خون كشيده مي‌شدند و آنان كه جان سالم از دست دشمن متجاوز به در مي‌بردند، در كوچه پس كوچه‌هاي هر شهر و ديار هدف حملات كور تروريستي واقع مي‌شدند و البته كار به همين جا نيز خاتمه نمي‌يافت. نابرابري تجهيزات و ادوات جنگي در دو جبهه نيروهاي بعثي متجاوز و مدافعان ايران اسلامي، مسئله‌اي نيست كه بر كسي پوشيده باشد. اين نابرابري به ويژه در ماههاي نخست جنگ و علي‌الخصوص در مورد نيروهاي بسيجي و سپاهي حاضر در جبهه‌ها به نحو چشمگيري مشاهده مي‌شد. نيروهاي بعثي در قالب دوازده لشكر كاملاً مجهز و مسلح، سازماندهي و وارد خاك ايران شده بودند. در اين ميان تعداد زيادي از نيروهاي داوطلب مردمي و سپاهي براساس احساس تكليف ديني و ملي خود به جبهه‌ها عزيمت كرده بودند، اما يكي از مهمترين مسائل و مشكلات اين بود كه اسلحه و تجهيزات كافي براي ارائه به آنها وجود نداشت، به ويژه آن كه حضور بني‌صدر در مقام فرماندهي كل قوا و نوع نگاه وي به بسيج و سپاه مانع از آن مي‌شد كه حتي در حد مقدورات نيز سلاح‌هاي انفرادي و سبك در اختيار داوطلبان قرار گيرد. با اين همه، نيروهاي بسيجي با روحيه‌اي فداكارانه و شجاعانه، مقاومتهايي حماسي را در برابر لشكرهاي پياده و مكانيزه متجاوز بعثي شكل دادند كه در تاريخ ثبت است. در چنين شرايط بحراني و بغرنجي كه حتي يك قبضه اسلحه يا آرپي‌جي هفت، حكم كيميا را در جبهه‌ها داشت، كمونيستهاي مدعي دفاع از «خلقهاي ايران» با نفوذ به جبهه‌ها به كار اسلحه و مهمات دزدي مشغول شدند تا با آتش‌افروزي در ديگر نقاط كشور، از پشت بر ملت ايران خنجر بزنند و يار و ياور متجاوزان به اين آب و خاك باشند. فرد ناشناس بروشني اين نحوه عملكرد خود و دوستانش را در اين كتاب بازگو كرده است: «بخش اصلي سلاحها از كردستان و جنوب به تهران منتقل شد. سلاحهاي نيمه سنگين چون آرپي‌جي7 عمدتاً از جبهه‌هاي جنگ جنوب گردآوري شده بود. جنگ ايران و عراق جنگ طبقه ما نبود و شركت بخشي از نيروهاي ما در آن جنگ هيچ منفعتي براي طبقه ما نداشت. اما تنها فايده‌اي كه به ما رساند تهيه اين قبيل سلاحها بود... حتي در يك مورد برخي از سلاحها توسط رفقايي چون سهيل سهيلي (يوسف گرجي) از جبهه جنگ آبادان با هلي‌كوپتر به اهواز منتقل شد... بدين طريق مجموعاً حدود 60 الي 70 اسلحه از انواع مختلف با مقدار زيادي مواد منفجره و مهمات گردآوري شد.» (ص32) علاوه بر خيانتي كه در آن اوضاع و احوال توسط چنين گروههايي به واسطه سرقت اسلحه و مهمات از جبهه‌ها صورت گرفت و هرگز از عهده پاسخگويي به آن برنخواهند آمد، نوع تحليل آنها از جنگ در آن برهه نيز فاقد هرگونه مبناي منطقي است. فارغ از اين كه چه اختلافها و حتي تضادهايي در داخل كشور وجود داشت، واقعيت اين بود كه ميهن ما در آن برهه هدف يك تهاجم نظامي گسترده واقع شده و صدام حسين بروشني و با صراحت تمام، تصرف و ضميمه ساختن بخش قابل توجه و استراتژيكي از خاك ايران را به عراق اعلام داشته بود. به اين ترتيب تماميت كشور ما در مقابل واقعيتي تلخ قرار گرفته بود كه اساساً ربطي به طبقه و ايدئولوژي و گرايشهاي سياسي و امثالهم نداشت. دفاع از ميهن، وظيفه‌اي است كه بردوش همگان قرار دارد و چنانچه كسي از غيرت و حميت و شجاعت برخوردار باشد، يقيناً در اين راه كوتاهي نخواهد كرد. از سوي ديگر، تمامي آمارها و ارقام و اسناد به جا مانده از آن دوران حاكي از اين واقعيت است كه اقشار پايين دستي جامعه در هر شغل و رسته‌اي اعم از كارگر، كشاورز، كارمند و غيره، بيشترين حضور را در جبهه‌هاي دفاع در برابر متجاوزان، داشته‌اند. بنابراين گروههايي كه خود را نماينده طبقه كارگر و كشاورز مي‌دانستند و تمامي اقدامات خود را در رابطه با اين «طبقه» توجيه مي‌كردند، اگر ياري به آنها نمي‌رساندند دستكم نمي‌بايست اقدام به دزديدن مهمات و اسلحه از جبهه‌ها بكنند و آحاد اين طبقه را از كمترين امكانات و تجهيزات دفاعي در برابر متجاوزان تا دندان مسلح، محروم سازند. البته اين نوع تحليل از جنگ به دليل آن كه هيچ‌گونه پشتوانه منطقي و استدلالي نداشت- همانند ديگر نظريات و طرحها و فعاليتهاي اين گروه- در تحليلهاي درون سازماني نيز بتدريج با مشكل مواجه ‌شد. در واقع حقايق اين جنگ به حدي روشن و واضح خود را مي‌نمايانند كه امكان ناديده گرفتن آنها غيرممكن مي‌گردد: «موضوعي كه بحث حول آن، شكل حادي به خود گرفت مسئله چگونگي برخورد به ماهيت جنگ ايران و عراق بود. رفيق رياحي عكس‌العمل بخشهايي از مردم كه پس از «فتح خرمشهر» توسط ارتش و سپاه، از خود نشان دادند و به طور خودبخودي به خيابانها ريختند و آن را جشن گرفتند نشاني از عادلانه بودن اين جنگ از جانب ايران مي‌دانست.» (ص172) البته بايد گفت دستيابي به همين نتيجه نيز به دليل غوطه‌ور بودن اعضاي اتحاديه كمونيستها در تصورات غيرواقعي خويش، بسيار ديرهنگام و پس از فتح خرمشهر يعني در سوم خرداد ماه 61 صورت مي‌گيرد، حال آن كه كافي بود پيش از آن نگاهي عميق‌تر به نحوه ارتباط مردم و جنگ انداخته مي‌شد و با پي بردن به حقايق، از رويارويي با مدافعان كشور و شليك به سوي آنها در پشت جبهه، اجتناب مي‌گرديد. طراحي عمليات شورش مسلحانه در آمل نيز در فقدان چنين نگاههاي عميقي به مسائل فرهنگي، سياسي، اجتماعي و نيز بين‌المللي صورت مي‌گيرد. در حالي كه كشور تمامي توان خود را براي دفاع از تماميت ارضي و استقلال ميهن بسيج كرده و جنگ و درگيري با شدت تمام در جبهه‌ها ادامه دارد، ناگهان گروهي كمتر از يكصد نفر تصميم مي‌گيرند تا از طريق تصرف نظامي شهر آمل، حركتي را براي تحت فرمان درآوردن تمامي كشور آغاز كنند! هيچ چيزي بهتر از توضيحات فرد ناشناس نمي‌تواند ميزان خامي، تخيلي و در عين حال خيانت‌بار بودن اين حركت را برملا سازد. آنچه نخست در اين طرح جلب توجه مي‌كند، تحليلي است كه اتحاديه از جامعه ايران و خط سير يك حركت انقلابي براي به دست‌گيري قدرت در اين جامعه برمبناي آموزه‌هاي مائو دارد: «ما متعلق به نسلي بوديم كه با آموزه‌هاي مائو بر سر اين كه «قدرت سياسي از لوله‌تفنگ بيرون مي‌آيد» و «خلق بدون ارتش خلق چيزي ندارد» تعليم يافته بوديم و عميقاً اعتقاد داشتيم كه بدون يك انقلاب قهرآميز توده‌اي نمي‌شود از گند و كثافات و مصائب جامعه كهنه رها شد» (ص22) به طور كلي استغراق در تئوريها و نظريات مائوئيستي و بيگانه از جامعه و شرايط ايران، به حدي بود كه حتي پس از مواجه شدن با مسائل و مشكلات اوليه در طرح تهاجم به آمل، رهبريت گروه - سيامك زعيم- براي حل اين مشكلات، همچنان به چيزي جز نظريات مائو درباره عمليات نظامي فكر نمي‌كند: «در آن دوره كل رهبري بويژه رفيق شهاب [سيامك زعيم] خيلي تحت فشار بود. صد آدم جنگي جان بركف، گرسنه و خسته چشم به دهان رهبران دوخته بودند و هر جلسه رهبري با نگاههاي منتظر و پرسشگر رفقا روبرو بود. تمام آن دوره رفيق شهاب خواب نداشت، تنها كتابي كه داشتيم يعني 6 اثر نظامي مائو را مطالعه مي‌كرد و مدام درگير بحث و گفت‌وگو با رفقاي مختلف مي‌شد.» (ص69) جالب اين كه افراط در اين قضيه حتي انتقاد برخي از دوستان و همراهان را به همراه دارد و در اين چارچوب، توجه به شرايط متفاوت ايران و چين به رهبري سازمان گوشزد مي‌شود: «رفيق سهيل به شوخي به رفيق شهاب مي‌گفت اين قدر شش اثر نظامي مائو را نخوان، ما را تا آخر عمر در جنگل نگه مي‌داري...» (ص82) البته بيگانگي با شرايط، صرفاً به اين مسئله ختم نمي‌شد، بلكه قياس مع‌الفارق بين شرايط خود و اوضاع و احوال دوران اوج‌گيري نهضت اسلامي مردم عليه رژيم شاه و به ويژه درگيريهاي روزهاي واپسين عمر آن رژيم نيز كه منجر به پيروزي انقلاب در روز 22 بهمن 57 گرديد، توهماتي را در ذهن برنامه‌ريزان اين شورش مسلحانه جاي داده بود: «نوك تيز طرح، ايجاد يك گروه نظامي زبده و متحرك بود كه قرار بود به صورت برق‌آسا عمل كند، دادگاه انقلاب اسلامي را كه در مدخل ورودي شهر قرار داشت، تصرف كند. آنجا محل نگهداري بخشي از زندانيان سياسي بود. روي زندانيان به عنوان يك نيروي اوليه حساب شده بود... سازمان دادن اين گروه قوي و متحرك، ناظر بر جمعبندي‌اي بود كه كاك اسماعيل از قيام مسلحانه توده‌اي 22 بهمن ماه سال 1357 در تهران داشت. در آن قيام كه از منطقه نيروي هوايي آغاز شد گروههاي مسلح مردم يك به يك كلانتري‌هاي محل را تسخير مي‌كردند و مسلح مي‌شدند و با تمركز قوا سراغ پادگانهاي نظامي مي‌رفتند.» (صص47-46) در نظر گرفتن يك سلسله فعاليتهاي نظامي صرفاً در دو سه روز پاياني عمر رژيم شاه و ناديده گرفتن انبوهي از مسائل سياسي، فرهنگي و عقيدتي پشت سر آن، محدوديت افق ديد رهبران اتحاديه كمونيستها را در شكل‌دهي يك حركت عظيم توده‌اي كه بتواند جابجايي قدرت را در سطح كلي در پي داشته باشد، نشان مي‌دهد. موضوع ديگري كه در خاطرات فرد ناشناس، به گونه‌اي تصنعي بر آن تأكيد مكرر صورت مي‌گيرد، طرح ادعاي برخورداري شورشيان مسلح عضو اتحاديه كمونيستها از حمايتهاي بيدريغ و گسترده مردمي در طول ماههاي استقرار در جنگل و نيز هنگام غائله‌آفريني در شهر آمل است. آنچه باعث مي‌شود تا اين تصويرسازي و جعل واقعيت بسرعت از پرده بيرون افتد، افراطي است كه بدون توجه به جوانب آن از سوي فرد ناشناس در اين زمينه صورت مي‌گيرد. در تصوير ارائه شده، مردم كاملاً حامي شورشيان اتحاديه‌اي هستند و به هر نحو ممكن از آنها پشتيباني به عمل مي‌آورند و بيصبرانه مشتاق آنند تا اين نيروها هرچه زودتر شهر آمل را آزاد سازند و بلافاصله پس از آن نيز ديگر شهرهاي كشور آزاد شوند و طبعاً يك حكومت كمونيستي اداره امور مملكت را برعهده گيرد. طبعاً نخستين سؤالي كه با فرض صحت اين گونه ادعاها مطرح مي‌شود آن است كه اگر چنين همراهي، همدلي و هماهنگي‌اي ميان مردم و اتحاديه وجود داشت، چرا حركت اين اتحاديه به فرجام مورد نظر طراحان آن نرسيد؟ آيا در صورت درستي اين مسئله، همان‌طور كه اتحاديه انتظار داشت نمي‌بايست به محض آغاز عمليات، مردم گروه گروه به آنها مي‌پيوستند و با تصرف كلانتري‌ها و مراكز نظامي- همان‌گونه كه در 22 بهمن 57 اتفاق افتاد- بسرعت مسلح مي‌شدند و قدرت را به اتحاديه منتقل مي‌ساختند؟ آيا مي‌توان با طرح اقدامات سركوبگرانه، انفعال مردم را كه تا آن حد همدل و پشتيبان اتحاديه بودند، توجيه كرد؟ مگر نه آن كه در آخرين روزهاي عمر رژيم شاهنشاهي، شدت فشار حكومت نظامي به حداكثر خود رسيده و حتي طرحي براي برپايي يك كودتاي خونين نيز تدارك ديده شده بود. آيا زماني كه پس از اعلام حكومت نظامي از ساعت 4 بعدازظهر روز 21 بهمن 57، حضرت امام مردم را به خيابانها فرا خواندند، كسي واهمه‌اي از سركوبگري نظاميان و كودتاچيان به خود راه داد؟ واقعيتي كه مورد اذعان فرد ناشناس نيز قرار دارد آن است كه مردم در آن روز علي‌رغم تمامي خطرات جاني، يكپارچه به نداي امام پاسخ گفتند و بي‌هراس از كشته شدن راهي خيابانها گرديدند. اگر تصويري كه اين فرد ناشناس در طول اظهارات خود ترسيم مي‌كند، حقيقت داشت دستكم مي‌بايست گوشه‌اي از صحنه‌هاي 21 و22 بهمن 57 آن‌گونه كه انتظار آن را مي‌كشيدند به شكل مقاومتهاي مردمي، به منصه ظهور مي‌رسيد، اما هنگامي كه ملاحظه مي‌شود اعضاي اين گروه پس از يك حركت كور، با برجاي گذاردن تعدادي كشته و مجروح، ناچار از دست زدن به يك عقب‌نشيني عجولانه و بي‌برنامه مي‌شوند، ناگهان تمامي تصويرسازي‌هاي فرد ناشناس، رنگ مي‌بازد. از طرفي اگر چنين حمايتها و همراهي‌هاي ادعايي، صورت واقعي و حقيقي داشت، ساير گروههاي ضدانقلاب از جمله منافقين كه به طور جدي در پي براندازي نظام جمهوري اسلامي بودند، مي‌بايست از طرح عمليات مسلحانه در آمل استقبال به عمل مي‌آوردند و با گرد آمدن حول اين برنامه، اهداف خود را به نحو جدي‌تري دنبال مي‌كردند. اما همان‌گونه كه فرد ناشناس خاطرنشان مي‌سازد، هيچ‌گونه حمايتي از اين برنامه به عمل نيامد: «با بسياري از گروههاي سياسي هم در سطح سراسري و هم در سطح محلي تماسهايي گرفته شد. مشكل اصلي اين بود كه بسياري از گروهها بويژه گروههاي چپ هنوز پيام سياسي كودتاي سال 60 را درنيافته بودند و صرفاً آن را دعواي دروني ارتجاع ارزيابي مي‌كردند... رفقاي سازمان چريكهاي فدايي خلق ايران (اقليت) مي‌گفتند ما خودمان برنامه داريم. رفقاي سازمان ماركسيستي- لنينيستي توفان در منطقه برخي همكاريها با ما داشتند... دو تن از مسئولين مجاهدين در شمال يكبار به كناره جنگل ‌آمدند و رفيق رياحي با آنان ملاقاتي داشت. آنان كماكان روي خط عمليات پراكنده بودند.» (ص39) در اين زمينه بويژه توجه به نوع موضعگيري سازمان مجاهدين (منافقين) درخور اهميت است. در آن برهه، اين سازمان جدي‌ترين و خشن‌ترين نوع عملكرد را در قبال نظام داشت و از ديگر سو داراي وسيع‌ترين شبكه‌هاي تيمي، نفوذي و عملياتي بود، به طوري كه توانسته بود در دو عمليات تروريستي 7 تير و 8 شهريور، جمع زيادي از مسئولان و بلندپايگان نظام را به شهادت برساند. در طول ماههاي بعد از اين وقايع نيز شبكه‌هاي منافقين در مناطق مختلف كشور بشدت مشغول فعاليت بودند و به جمع‌آوري اطلاعات و اخبار و نيز فعاليتهاي تروريستي خود ادامه مي‌دادند. در اين حال پاسخ سرد و منفي نمايندگان اين سازمان به اتحاديه كمونيستها براي پيوستن به شورش مسلحانه در آمل بروشني حاكي از آن است كه سازمان منافقين براساس اطلاعات خود، هرگونه پشتيباني مردمي از آن را منتفي مي‌دانست، لذا كوچكترين احتمالي براي پيروزي آن قائل نبود؛ در غير اين صورت يقيناً با اين حركت همراه مي‌شد و البته هيچ‌گونه نگراني نيز از اين كه پس از پيروزي (!) قدرت به دست اتحاديه بيفتد نداشت، چرا كه با توجه به سابقه فعاليت و تعداد نيرو و به ويژه روش‌هاي خاص و كاملاً ابتكاري مسعود رجوي براي كنار زدن رقبا، بسادگي قادر بود از پس اتحاديه كمونيستها برآيد. اما نه تنها هيچيك از اين گروهها به برنامه مزبور نپيوستند بلكه حتي اتحاديه كمونيستهاي ايران از اين كه بتواند برنامه شورش مسلحانه خود را به تصويب و تأييد تمامي اعضاي خود برساند نيز ناتوان بود. لذا اعضاي كم‌شمار آن، به دو گروه اكثريت و اقليت تجزيه شدند و اختلافات ميان آنها به حدي رسيد كه مخالفان از ارائه امكانات سازمان به اين بخش شورشي نيز جلوگيري به عمل مي‌آوردند: «مشكل واقعي كه در بقيه بخشهاي تشكيلات با آن روبرو بوديم برخورد منفعلانه و كارشكنانه اقليت سازمان بود. عملاً تشكيلات تهران تحت نفوذ و كنترل آنان قرار داشت و آنان در بسياري مواقع حاضر نبودند امكانات سازمان را در اختيار فعاليتهاي تداركاتي جنگل قرار دهند.» (ص65) البته جاي اين سؤال نيز وجود دارد كه اگر گروه مخالف در اقليت بودند، چگونه تشكيلات مركزي در تهران را در اختيار داشتند و به چه طريقي قادر بودند از انتقال امكانات سازمان به گروه جنگل جلوگيري به عمل آورند؟ در پاسخ به اين سؤال مي‌توان چنين پنداشت كه فرد ناشناس، در اين زمينه نيز بسان بسياري موارد ديگر با اقدام به وارونه‌گويي، جاي اكثريت و اقليت را با يكديگر عوض كرده است. اوج‌افراط در وارونه‌نمايي وقايع زماني است كه فرد ناشناس در بازگويي وقايع آمل مدعي مي‌شود مردم منطقه از به شهادت رسيدن نيروهاي بسيجي و سپاهي به دست شورشيان اتحاديه كمونيستها، حمايت به عمل مي‌آوردند. وي در بيان اين مسئله يك نكته مهم را تعمداً ناديده مي‌گيرد و آن شكل‌گيري نيروي بسيج و سپاه پاسداران از متن توده مردم است. به عبارت ديگر اعضاي سپاه و بسيج كسي جز خود مردم نبودند و البته در آن مقطع از زمان اكثريت آنها نيز در جبهه‌هاي غرب و جنوب در راه دفاع از ميهن مشغول جانبازي و ايثارگري بودند. اتفاقاً همين پيوند و بلكه يگانگي جامعه و بسيج بود كه زمينه‌هاي پايمردي مستمر اين نيروي نوپا را در جبهه‌ها فراهم آورده بود و علي‌رغم وارد آمدن تلفات و خسارات به آن، هرگز خللي در حضور بسيج و سپاه در نقاط مرزي مشاهده نشد. تنها كافي است با نگاهي گذرا به تشييع جنازه‌شهداي جنگ تحميلي در آن دوران و مشاهده تابوت‌هاي شهدا بر روي دستان امواج عظيم انساني در تمامي شهرها و روستاها و شنيدن شعارهايي كه عليه آمريكا و رژيم بعثي سرداده مي‌شد، ميزان محبت و عشق مردم به شهدا و نفرت آنها از دشمنان را دريافت. حال آيا براستي براي مردم تفاوتي داشت كه قاتل فرزندان آنها چه كساني باشند؟ بي‌ترديد اگر نفرت مردم از عوامل داخلي آمريكا كه دست خود را به خون فرزندان غيور ايران زمين آغشته مي‌كردند، بيشتر از تنفر از خود آمريكا و اسرائيل نبود، كمتر از آن نيز نبود. خوشبختانه واقعيتها در اين باره به حدي روشن، مستند و آشكارند كه با داستان‌سرايي‌هايي از اين دست امكان خدشه‌دار كردن آنها وجود ندارد: «ما از طريق اهالي روستاهاي اطراف پيغام داديم كه مي‌توانند از طريق مردم جنازه‌ها را تحويل بگيرند ولي نه اهالي حاضر به همكاري با رژيم بودند و نه خود رژيم اقدامي كرد. تنها پدر يك درجه‌دار ارتشي براي بردن جنازه فرزندش به جنگل آمد، با كلي بدگويي از رژيم و اين كه فرزندش را مجبور كردند كه با ما بجنگد. او به ما كمك مالي داد.» (ص63) يا در جاي ديگري ادعا مي‌شود: «از صبح اول وقت مردم روستاي «اسكومحله» دور پاسگاه ژاندارمري جمع شده بودند. همگي ناراحت و نگران و عبوس و عصبي بودند. اما به محض اين كه اولين سري جنازه‌هاي دشمن به پاسگاه سرازير شد، گل از گل مردم شكفت. ذوق زده شدند و علناً از شكست رژيم و پيروزي ما ابراز خوشحالي كردند.» (ص58) البته ناگفته نماند كه چنين تصويرسازيهايي از جامعه و اوضاع و احوال آن و افراط‌در وارونه گويي مسائل، هرچند كه ابتدا عملي ناشيانه و بلكه تمسخر‌آميز به نظر مي‌آيد، اما با دقت در اين مورد و موارد مشابه مي‌توان حركتي را به منظور تكرار مكرر دروغهاي بزرگ براي جا انداختن آنها در ذهن نسل جوان و تثبيت اين‌گونه جعليات در تاريخ، مشاهده كرد. بررسي اظهارات فرد ناشناس در زمينه عمليات نظامي اتحاديه كمونيستهاي ايران، زواياي ديگري از تحريف واقعيات را در اين خاطره‌گويي، آشكار مي‌سازد و البته در لابلاي اين اظهارات، مواردي را نيز مي‌توان يافت كه حاكي از حاكميت روحيه ماجراجويي، هيجان‌زدگي و قدرت طلبي كور بر اين سازمان است. فرد ناشناس خود نيز در لابلاي مطالب اظهار شده، با نگاه امروزين به وقايع گذشته، خطاها و اشتباهات فاحش در برنامه‌ريزيها و عملكردهاي آن هنگام اتحاديه را متذكر مي‌شود اما در عين حال تلاش دارد تا تصويري حماسي از كليت اين ماجرا ارائه دهد. مسلماً براي گروهي كه به پيروي از آموزه‌هاي مائو قصد دارد قدرت سياسي را از مجراي لوله تفنگ به دست گيرد و به اجرا درآورد و بدين منظور خود را در نقش و هيبت «ارتش خلق» تصور مي‌كند، هيچ امري ضروري‌تر و بايسته‌تر از برنامه‌ريزي دقيق و همه‌جانبه براي عمليات در پيش رو وجود ندارد. اما با مرور اين خاطرات مشخص مي‌شود كه طراحان اين ماجرا، حتي بديهي‌ترين و ساده‌ترين اصولي را كه در چنين عملياتي بايد مورد توجه قرار داشته باشد، ناديده گرفته‌اند: «اين كه پس از آزادسازي شهر چگونه به پيشروي ادامه دهيم چندان مورد بحث قرار نگرفته بود. ايده‌هايي بود كه به سمت شهرهاي ديگر پيشروي كنيم و آنها را هم تصرف كنيم. اما آنچه كه رويش حساب شده بود تأثير سياسي آن بر سراسر كشور بود و نقشي كه اين قيام در برانگيختن مردم در جاهاي ديگر داشت.» (ص47) بر اين نوع طرح‌ريزي عمليات نامي جز خيالپردازي نظامي و سياسي نمي‌توان گذارد. عمق اين خيالپردازي زماني آشكار مي‌شود كه پيروزي در اين عمليات صددرصد فرض شده و لذا هيچ برنامه و دستور كاري براي عقب‌نشيني نيروها در صورت شكست احتمالي عمليات، طراحي نشده باشد: «مسئله عقب‌نشيني فقط در حد مشخص كردن يكي دو نقطه در جنگل- آن هم نه چندان روشن و واضح و رسماً اعلان شده- طرح شده بود تا ارائه يك نقشه عقب‌نشيني منظم در صورت شكست احتمالي.» (ص100) وجود چنين نقص و نقصانهاي عظيمي در طراحي عملياتي كه هدف آن فتح كل كشور است (!) باعث مي‌شود تا فرد ناشناس در طول اظهارات خود دچار تناقض‌گوييهاي مكرر درباره اشخاص مختلف شود، چرا كه از يك سو قصد دارد تا هريك از اعضاي اتحاديه و بويژه مسئولان آن را تا حد ممكن بزرگ و در نظريه‌پردازي‌هاي سياسي و طراحي عمليات نظامي از جمله اعجوبه‌ها و نوادر دوران قلمداد كند و از سوي ديگر در مواجهه با واقعيات انكارناپذير و غيرقابل كتمان، ناچار از بيان نقاط ضعف و كاستيها و نواقصي مي‌گردد كه هيچ سنخيتي با تعاريف قبلي ندارد. به عنوان نمونه وي در ابتدا چنين تصويري از «كاك اسماعيل»؛ فرمانده اصلي عمليات نظامي شورش به دست مي‌دهد: «كاك اسماعيل با مهارت فراوان و به سرعت رفقا را سازماندهي كرد و فرمانهاي نظامي مناسب صادر كرد. اين از جمله توانايي‌هايش بود كه مي‌توانست زود ارزيابي اوليه كسب كند و برپايه آن سريعاً تصميم صحيح بگيرد. در ضمن، شناختش از نيروهاي تحت فرمانش عامل مهمي در تعيين آرايش قواي صحيح بود. او مي‌دانست كه در صحنه جنگ كجا استقامت و پايداري لازم است، كجا جسارت و شهامت. كجا قاطعيت در امر تصميم‌گيري و چالاكي لازم است، كجا نيازمند صبر و حوصله بيشتر.» (ص59) اما علي‌رغم تمامي اين تعريف و تمجيدها، در درگيري كوچكي كه روز 17 آذر 60 بين نيروهاي شورشي اتحاديه و تعدادي از نيروهاي بسيجي در روستاي رزكه صورت گرفت، كاك اسماعيل نه تنها نتوانست علي‌رغم شناسايي‌هاي قبلي و هجوم غافلگيرانه، هيچ‌گونه موفقيتي به دست آورد، بلكه از سوي فرد ناشناس- برخلاف تمجيدهاي قبلي- به عدم قاطعيت در تصميم‌گيري و پيشبرد نقشه متهم مي‌شود: «خود كاك اسماعيل فرماندهي عمليات را برعهده گرفت... پس از يك ساعت و نيم نبرد كاك اسماعيل از طريق بي‌سيم به گروه امين اسدي فرمان پيشروي براي تصرف پايگاه داد. اما زمان زيادي نگذشته بود كه فرمان را لغو كرد... كاك اسماعيل هنگام نبرد قاطعيت كافي را براي پيشبرد نقشه از خود نشان نداد و فرمان پيشروي را لغو كرد.» (صص74و77) قابليتها و هوشمنديهاي (!) نظامي كاك اسماعيل بويژه در زمان عمليات اصلي اين گروه هنگام انتقال افراد از جنگل به شهر در آخرين ساعات روز چهارم بهمن بيش از پيش نمايان مي‌شود. طبق اظهارات فرد ناشناس، پيش از آغاز عمليات، راههاي ورود به شهر، توسط يك گروه چند نفره مورد شناسايي قرار مي‌گيرد و مدت زمان لازم براي عبور از اين مسيرها محاسبه مي‌گردد. اما نكته‌اي بسيار ساده و بديهي از چشم مسئولان سياسي و نظامي اين گروه پنهان مي‌ماند و آن تفاوت ميان حركت يك گروه چند نفره با يك دسته نزديك به صد نفر بوده است. تنها در مرحله انتقال نيرو به شهر است كه كاك اسماعيل فرمانده نظامي گروه و ديگران به اين تفاوت پي مي‌برند: «ارزيابي اوليه‌مان از زمان لازم براي رسيدن به شهر كه مبتني بر رفت و آمد يك گروه چند نفره از اين مسير بود غلط از آب درآمد. از نظر زمان‌بندي تفاوت كيفي است بين حركت يك گروه كوچك چندنفره با حركت يك گروه صدنفره.» (ص103) در اينجا اين سؤال مطرح مي‌شود كه اساساً چرا اين گروه كوچك شورشي با وجود تمامي ضعفهاي خود توانست يك گروه صدنفره را در جنگل براي مدت چند ماه مستقر سازد و علي‌رغم درگيريهاي پراكنده‌اي كه در طول اين مدت به وقوع پيوست، اقدامي جدي براي سركوب آنها در جنگل و ختم غائله صورت نگرفت؟ براي پاسخگويي به اين سؤال، بايد به شرايط ويژه جنگي در آن مقطع از زمان توجه كرد. در يك نگاه كلي بايد گفت پس از تهاجم سنگين ارتش بعثي به ايران، طبيعتاً بخش عمده‌اي از تواناييهاي نظامي و دفاعي كشور در قالب نيروهاي بسيجي، سپاهي و كليه نيروهاي نظامي و انتظامي، راهي جبهه‌ها شد، اما در اين مقطع از زمان يعني نيمه دوم سال 60 و پس از سد شدن راه پيشروي نيروهاي متجاوز و زمينگير كردن آنها، مسئولان و فرماندهان جنگ در حال برنامه‌ريزي براي هجوم به دشمن و بيرون راندن آنها از خاك ميهن بودند. به همين دليل بسيج نيروها و اعزام گسترده و سريع آنها به جبهه‌ها در دستور كار قرار داشت كه در نهايت به انجام عمليات فتح‌المبين در نخستين روزهاي سال 61 و آزادسازي بخشهاي وسيعي از مناطق اشغال شده انجاميد. در اين مقطع شايد بتوان گفت تعداد نيروهاي بسيجي و سپاهي در كليه شهرها در كمترين حد ممكن قرار داشت و تمامي توجهات نيز معطوف به تداركات لازم براي انجام عمليات بزرگ تهاجمي به دشمن بود. اتفاقاً از لابلاي خاطرات فرد ناشناس نيز بخوبي مي‌توان چنين وضعيتي را مشاهده كرد. به عنوان نمونه در اوايل پاييز 60 نيروهاي آنها براحتي وارد جنگل مي‌شوند و چند ده تن بار «از مهمات و تجهيزات نظامي تا چندين تن مواد غذايي» نيز به جنگل انتقال داده مي‌شود. (ص34) فرد ناشناس بدون اشاره به وضعيت جنگي كشور و اعزام نيروها به جبهه‌ها، علت سهولت در انتقال نيرو و تداركات به جنگل را «ضعف و بي‌پايگي مفرط رژيم در آن دوره» (ص34) مي‌داند، اما اين صرفاً تلاش ناموفقي براي كتمان حقيقتي درخشان از يك سو و «خيانتي بزرگ» از سوي ديگر است. در جاي ديگر فرد ناشناس با بيان آمار نيروهاي سپاه در اوايل پاييز بخوبي وضعيت نيروهاي مستقر در شهر را روشن مي‌سازد: «نيروي نظامي دشمن در شهر هم خيلي گسترده نبود. مقر سپاه در مواقع عادي 20 تا 30 نفر نيرو داشت.» (ص50) با توجه به اين كه جهت كلي حركت نيروها از شهرها به جبهه‌ها براي انجام عمليات فتح‌المبين بود بنابراين قطعاً تا روز پنجم بهمن‌ماه اگر از اين تعداد نيرو كاسته نشده باشد، بر آن افزوده هم نشده است. بنابراين مي‌توان گفت كه اگرچه درگيريهاي پراكنده‌اي تا زمان عمليات اصلي نيروهاي اتحاديه كمونيستها صورت گرفت، اما به دليل رويكرد عمومي نيروهاي سپاه و بسيج به جبهه‌هاي جنگ و نيز قلت تعداد حاضرين در شهر آمل، درگيري گسترده‌اي با نيروهاي اتحاديه تدارك ديده نشد و بلكه امكانات لازم را بدين منظور در اختيار نداشتند. در واقع وقتي فرد ناشناس مي‌گويد: «رفيق‌مان حشمت اسدي بعد از اين كه نيروها به جنگل منتقل شدند دو سري اسلحه‌اي كه قبلاً به شهر برده شده بود را پشت وانتي انداخت و يك گوني رويش انداخت و از جلوي پاسگاههاي كنترل رژيم گذشت و آنها را به جنگل آورد» (ص35) اين خود بهترين شاهد براي درك ميزان حضور نيروهاي بسيجي و سپاهي و انتظامي در شهر است، به طوري كه «حشمت اسدي» به سبب عدم حضور اين نيروها، با خيالي آسوده به نقل و انتقال تعداد زيادي اسلحه به صورت تقريباً آشكار مي‌پردازد. اين البته وضعيتي كمابيش مشابه در ديگر شهرها نيز بود كه بيشترين حجم نيروهاي بسيجي و سپاهي و نظامي خود را به جبهه‌ها اعزام داشته بودند. بنابراين آمار و ارقامي كه فرد ناشناس درباره بسيج «نزديك به 2000 – 1500 نفر سپاهي و ارتشي» (ص54) در روز 21 آبان 60 به منظور سركوب يك جمع تقريباً صدنفره مي‌دهد، جز اوهام و تخيلات دُن كيشوتي وي نمي‌تواند باشد، چرا كه در اين صورت بي‌ترديد هيچ اثري از اين جمع باقي نمانده بود. طبعاً اگر فرد ناشناس مي‌توانست تصور دقيقي از دو هزار نفر نيروي مسلح داشته باشد، هرگز چنين ادعايي را مطرح نمي‌كرد، به ويژه آن كه گفته شود تهاجم يك چنين نيرويي، تنها يك كشته و دو زخمي از آنها گرفت! (ص57) راحتي و سهولت ورود نيروهاي مسلح اتحاديه كمونيستها به شهر آمل در ساعات پاياني روز پنجم بهمن ماه نيز تأكيد مجددي بر حضور غالب نيروهاي بسيجي و سپاهي در جبهه‌هاي جنگ و قلت تعداد اين نيروها در سطح شهر است: «مسئوليت انتقال قوا را رفيق غلامعباس درخشان (مراد) برعهده گرفت. قرار شد با همان وانتي كه براي حمل غذا از آن استفاده شد نيروهاي هر واحد عملياتي به محل‌هاي مورد نظر كه از قبل شناسايي شده بود، منتقل شوند. حوالي ساعت هشت و نيم شب انتقال قوا آغاز شد... رفقا مي‌بايست از خيابانهاي مركزي و منطقه تجاري شهر عبور مي‌كردند و تا چند متري بسيج مي‌رفتند... طي همين دوره با هر رفت و آمد وانت، گروههاي ديگر هم به راحتي و به دقت در محلهاي از قبل تعيين شده مستقر شدند و سنگر گرفتند... ساعت يازده و نيم شب رفيق فرامرز فرزاد، فرمان آغاز عمليات را صادر كرد.» (صص107-106) هنگامي كه اين نيروها به راحتي پشت وانت به صورت مسلح وارد شهر مي‌شوند و در نزديكترين فاصله به مقرهاي بسيج و سپاه استقرار مي‌يابند، مي‌توان حدس زد كه در آن زمان چه تعداد نيروي بسيجي و سپاهي در شهر حضور داشته‌اند. اما علي‌رغم اين همه، به گفته فرد ناشناس كه غلو بسياري مي‌كند نيروهاي شورشي تنها به مدت 4 ساعت امكان در دست داشتن ابتكار عمل را مي‌يابند: «مجموعه عمليات فوق تقريباً 4 ساعتي به درازا كشيد. ابتكار عمل و تعرض كلاً در دست ما بود، توانستيم ضمن ضربه ‌زدن به دشمن، قوايش را در مقرها ميخكوب كنيم، ماشينهاي گشت شبانه سپاه را نابود كنيم، بنوعي كنترل جنوب غربي شهر به دست ما افتاد... در واقع با روشن شدن هوا، عمليات ما حالت تدافعي به خود گرفت و ما ابتكار عمل را از دست داديم.» (صص111-110) از اين گفته بخوبي پيداست كه تمامي ادعاهاي فرد ناشناس در طول اين خاطرات مبني بر حمايتهاي بيدريغ مردمي از آنها كاملاً بي‌مبناست، چرا كه اگر چنين بود، در زماني كه ابتكار عمل در دست آنها قرار داشت مي‌بايست مردم- همان‌گونه كه در 22 بهمن 1357 عمل كردند- وارد كار مي‌شدند و با تصرف مراكز نظامي، شهر را در اختيار نيروهاي اتحاديه كمونيستها قرار مي‌دادند. بويژه اين كه به گفته فرد ناشناس يكي از اعضاي سرشناس سازمان مجاهدين در محله‌اي كه بيشترين اميدواري براي كسب حمايتهاي مردمي از آنجا مي‌رفت، تلاش كرد تا عده‌اي را به حمايت از اين گروه برانگيزد: «محمد معادي كه از فعالين سرشناس مجاهدين در اين محله بود در خانه‌ها را به صدا درآورد و به همه اعلام مي‌كرد كه سربداران شهر را گرفته‌اند و راه گريزي براي مزدوران خميني باقي نمانده است» (ص109) از سوي ديگر اين گروه با به شهادت رساندن ناجوانمردانه تعدادي از نيروهاي پاسدار نيز سعي كرد قدرت و زور بازوي خود را به مردم نشان دهد تا آنها از روي ترس يا با اعتماد به قدرت اين گروه، به فعاليت در جهت حمايت از آنها بپردازند: «در جلوي بيمارستان شير و خورشيد با حكم رفيق حشمت اسدي، شش تن از پاسداران مسلح توسط رفيق حسين ساري اعدام شدند.» (ص109) بنابراين هنگامي كه ملاحظه مي‌شود علي‌رغم تمامي اين مسائل و نيز قلت عددي نيروهاي سپاه و بسيج، اين گروه حداكثر تا هنگام روشن شدن هوا توانست جولاني در بعضي مناطق شهر دهد و سپس ناگزير از عقب‌نشيني شد، مي‌توان جهت حركت و اقدامات مردمي را بخوبي تشخيص داد؛ بدين ترتيب تمامي بافته‌هاي ذهني فرد ناشناس درباره حمايتهاي مردمي از آنها، نقش بر آب مي‌گردد. البته وي براي توجيه دليل شكست اين شورش، به يك انتقال نيروي ده هزار نفري به آمل اشاره مي‌كند: «رژيم شبانه در حال اعزام قواي نظامي خود از سراسر شمال و ديگر مناطق ايران بود... در مجموع، رژيم نزديك به ده هزار تن از قواي ارتشي و پاسدار و بسيجي را براي سركوب قيام ما متمركز كرد.» (صص112-111) تنها اندكي تأمل در گفته‌هاي همين فرد پوچي اين ادعا را اثبات مي‌كند. به گفته وي عمليات از ساعت يازده و نيم شب آغاز گرديد (ص107) و مدت چهار ساعت ابتكار عمل در دست آنها بود (ص111) و با روشن شدن هوا عقب‌نشيني اين نيروها آغاز شد.(ص116) اگر وضعيت كلي كشور، اوضاع و احوال نيروهاي مسلح و به ويژه بسيج و سپاه، اعزام گسترده نيروها از تمامي شهرها به جبهه‌ها، وضعيت حمل و نقل نظامي و غيره را در نظر بگيريم، طبعاً در طول اين چهار ساعت، آن هم در دل شب و در منطقه كوهستاني آمل، به هيچ وجه امكان اعزام نيرو و استقرار آنها در اين شهر وجود نداشته است. بنابراين حتي اگر قائل به اين باشيم كه در طول روز‌هاي بعد صدها هزار نيروي نظامي نيز به شهر آمل گسيل داشته شده باشند، اين مسئله هيچ ربطي به شكست عمليات اتحاديه كمونيستها ندارد، چرا كه آنها قبل از ورود اين نيروها ابتكار عمل را از دست داده و وادار به فرار شده بودند. اما واقعيت اين است كه تنها نيروي كمكي كه به اين منظور به آمل اعزام گرديد، جمعي از نيروهاي سپاه چالوس بودند كه آنها نيز در طول روز بعد- و نه در طول درگيريهاي شبانه- به اين منطقه رسيدند و در واقع به تعقيب نيروهاي فراري و پاكسازي منطقه پرداختند. همچنين گفتني است كه در طول ساعات اوليه تهاجم غافلگيرانه نيروهاي شورشي، حدود 40 تن از نيروهاي بسيجي و سپاهي و نيز مردم شهر به فيض شهادت نائل آمدند اما نيروهاي مردمي بسرعت توانستند با تسلط بر اوضاع، به عقب راندن شورشيان بپردازند. بنابراين شكست نيروهاي اتحاديه، از جمع قليلي از نيروهاي بسيجي و سپاهي صورت گرفت كه البته از حمايتهاي گسترده و بيدريغ مردم اين شهر برخوردار بودند. در واقع طرح ادعاي اعزام ده هزار نيروي نظامي به آمل در آن مدت كوتاه يا حتي در طول روز بعد، از آنجا ناشي مي‌شود كه فرد ناشناس عدد ده هزار را بدرستي نمي‌شناسد يا آن كه هيچ تصوري از نقل و انتقال نيروهاي نظامي ندارد، چرا كه در آن هنگام حتي نيروهاي واكنش سريع ايالات متحده آمريكا نيز قادر نبودند در طول 4 ساعت اقدام به جمع‌آوري ده هزار نيروي نظامي از سراسر يك كشور و انتقال آنها به يك نقطه بكنند. گذشته از پاره‌اي داستان‌پردازيهاي بي‌مبنا و پوچ درباره رشادتها و دلاوريهاي نيروهاي اتحاديه يا ترس حاكم بر نيروهاي بسيجي و سپاهي- كه در آن موقع رشادتهاي آنان در برابر دوازده لشكر تا دندان مسلح عراقي، چشم جهانيان را خيره ساخته بود- يا توصيف كمكهاي بي‌پايان مردمي به شورشيان، فرد ناشناس در مراحل پاياني خاطرات خود، به بيان نكاتي مي‌پردازد كه قابل تأمل است. وي اگرچه در طول صحبتهايش بارها از حمايتهاي مردمي سخن مي گويد، اما در نهايت خشم و كينه خود را نسبت به مردم نمي‌تواند پنهان دارد و به صراحت ضرورت قلع و قمع آنها را در جريان يك «انقلاب كمونيستي» مورد تأكيد قرار مي‌دهد: «هر انقلاب در عمل با دو مسئله مشخص روبروست، يكي طبقات مرتجع به عنوان آماج اصلي انقلاب و ديگري آنچه كه بدان اردوي دشمن مي‌ناميم و مركب از بازوهاي مسلح و غيرمسلح سركوبگر دشمن است. اينها لزوماً از موقعيت طبقاتي مانند سرمايه‌داران و زمينداران بزرگ برخوردار نيستند اما آماج انقلابند و در پروسه جنگ انقلابي بايد اراده‌شان را در هم شكست و خردشان كرد.» (ص119) گاهي ترسيم برخي صحنه‌ها از سوي فرد ناشناس به گونه‌اي صورت مي‌گيرد كه لبخند را بر لب مي‌نشاند و البته اين ظن و گمان را نيز برمي‌انگيزد كه چه بسا وي اساساً در اين وقايع حاضر نبوده و آنچه بيان مي‌دارد صرفاً از روي گفته‌ها و يادداشتهاي ديگران به انضمام داستان پردازيهاي شخصي است. به عنوان نمونه صحنه درگيري در سطح شهر چنين تصوير شده است: «در برخي مكانها، رفقا بويژه رفقاي محلي براي مردم سخنراني‌هاي كوتاه ايراد كردند. آنان اهداف قيام را توضيح دادند و از مردم خواستند كه به صفوف ما بپيوندند و از هرگونه كمكي كه از دستشان برمي‌آيد دريغ نكنند... مردم وقتي نياز ما به غذا را ديدند هر يك به فراخور حال‌شان مواد غذايي و سيگار در اختيار ما گذاشتند. بسياري از ما سئوال مي‌كردند كه نهار هستيد يا نه؟... از صبح تا ظهر جوانان و نوجوانان دور و بر سنگرهاي ما را گرفته بودند. براي هر شليكي كه بسوي دشمن مي‌شد دست مي‌زدند و ما را تشويق مي‌كردند.» (صص120-119) كافي است صحنه درگيري و تعقيب و گريز و تيراندازي و مسائل مختص جنگ درون شهري را در نظر گرفت و در كنار آن يكايك مسائلي را كه فرد ناشناس مي‌گويد تجسم كرد تا مايه‌هاي طنز درون اين صحبتها، خنده را بر لبان هر خواننده‌اي بنشاند. پايان كار اتحاديه و نحوه رفتار اعضاي آن در زندان و دادگاه نيز تأمل برانگيز است: «در مجموع به غير از دو سه تن از شركت كنندگان در دادگاه كه به عامل رژيم بدل شده بودند و نهايت همكاري را با دادستان رژيم يعني اسدالله لاجوردي در زندان و همچنين در دادگاه به عمل آورده بودند، در رابطه با بقيه مي‌توان گفت كه با درجات متفاوتي از مقاومت و ضعف روبرو بوديم. تا آنجا كه مي‌دانيم كسي آشكارا از كمونيسم دفاع نكرد، برخي بصراحت گفتند كمونيسم شكست خورد، برخي سكوت كردند، كسي به افشاي رژيم جمهوري اسلامي و آن دادگاه قرون وسطايي و فشارها و شكنجه‌هايي كه بر آنان روا شده بود، دست نزد، برخي از دادن هرگونه اطلاعات و اسرار سازماني سرباز زدند و برخي ديگر پاره‌اي از اطلاعات خود را بيان كردند. در مجموع مي‌توان گفت كسي به دفاع فعال از مواضع ايدئولوژيك- سياسي سازمان و مشخصاً قيام سربداران برنخاست... شاخص اصلي اين دادگاه، دفاعيات رفيق رياحي بود. برمبناي آن بخشهايي از دفاعيات وي كه در تلويزيون و مطبوعات پخش شد، مي‌توان گفت كه او به مجيزگويي از رژيم نپرداخت و از عملكرد سازمان تا مقطع سي خرداد دفاع كرد و قيام سربداران را به تحليل غلط سازمان بعد از سي خرداد منتسب كرد و از پيامدهاي آن ابراز تاسف كرد و در ضمن حاضر نشد بگويد مسلمان شده، هرچند كه خود را ماركسيست هم اعلام نكرد. دادگاه نشانه چند شكست مهم بود. شكست انقلاب دوم ايران، شكست كمونيستهاي انقلابي در هدايت آن انقلاب و به طور مشخص شكست قيام آمل.» (صص179-177) اگر به اين نكته توجه داشته باشيم كه فرد ناشناس در طول بيان وقايع آمل از چه ادبيات غلو‌آميزي براي قهرمان جلوه دادن اعضاي اتحاديه كمونيستها بهره جسته و در جاي جاي آن، از كاهي كوهي ساخته است، آن‌گاه اظهارات فوق را نيز بايد به همان نسبت بزرگنمايي شده از واقعيت، به شمار آوريم و طبعاً با كنار گذاردن لايه‌هاي غلو‌آميز از اين سخنان مي‌توان به شدت و ميزان سرخوردگي و وادادگي اعضاي شورشي اتحاديه كمونيستها پي برد. كتاب «پرندة نوپرواز» اگرچه به قصد تحريف واقعيتهاي سياسي، فرهنگي و اجتماعي سالهاي پس از پيروزي انقلاب اسلامي نگاشته شده است، اما اگر اندكي دقت و تأمل در مطالعه آن صورت گيرد، گذشته از عيان شدن جعليات آن، مي‌توان آثار و تبعات بيگانگي از فرهنگ ملي و ديني و فاصله‌گيري از جامعه خود را در سرنوشت اين گروه بروشني مشاهده كرد. سرنوشت اتحاديه كمونيستهاي ايران، آيينه عبرتي است براي تمامي كساني كه در مخالفت با منافع ملي مردم ايران، در مسير تأمين منافع و خواسته‌هاي بيگانگان گام برمي‌دارند و در اين راه اگرچه ممكن است رنج بسياري نيز ببرند، اما جز يأس و پشيماني و سرخوردگي، حاصلي به دست نخواهند آورد و براي هميشه، خاطره‌اي تلخ و نفرت‌انگيز از خود در حافظه تاريخي مردم اين سرزمين برجاي مي‌گذارند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 74

اعتراف به يك حقانيت...

اعتراف به يك حقانيت... شوراي امنيت براي توقف جنگ تحميلي هشت قطعنامه (479، 552، 540، 582، 588، 598، 619) را تصويب كرد. قطعنامه 598 نه‌ ماه و نيم پس از آخرين قطعنامه (588) به تصويب رسيد. در مورد قطعنامه 598 نكته حائز اهميت اين بود كه پيش‌نويس آن از سوي 5 عضو دائمي شوراي امنيت تهيه شده بود و آنها مشتركاً اين پيش‌نويس را به شوراي امنيت تسليم كرده بودند. شوراي امنيت در اين فاصله به مشورتهاي فشرده خود براي تنظيم پيش‌نويسي كه حاوي فصل مشترك نظريات دو كشور بود ادامه مي‌داد. اين قطعنامه به اتفاق آرا از تصويب شوراي امنيت گذشته بود. در كتاب نيروهاي حافظ صلح سازمان ملل: كلاه‌آبي‌ها در هنگام گزارش وضعيت «يونيماگ» در مورد دلايل تهيه اين قطعنامه چنين مي‌نويسد: «دبير كل [دوكوئيار] در 23 ژانويه 1987 ابتكار سياسي جديدي را به منظور توقف جنگ به كار گرفت و با نمايندگان اعضاي شوراي امنيت در دفتر كارش در مورد سازمان ملل ملاقات كرد و عوامل و عناصر متعددي را جهت رسيدگي و مطالعه به آنها پيشنهاد كرد. در پي اين اقدامات پس از مشورتهاي فراوان و فشرده شوراي امنيت قطعنامه 598 را از تصويب گذرانيد. يك سال بعد مفاد همين قطعنامه به مورد اجرا گذاشته شد و جنگ 8 ساله ايران و عراق پايان يافت. تلاشهاي دبير كل از آمادگي رو به رشدي كه بين 5 عضو دائمي شوراي امنيت جهت پايان دادن به اين جنگ به وجود آمده بود، نشأت مي‌گرفت. » در قطعنامه 598 از طرفين درگير درخواست شده بود كه: فوراً در جنگ آتش‌بس اعلام كرده و آن را رعايت نمايند، نيروهاي مسلح خود را تا پشت مرزهاي شناخته شده بين‌المللي به عقب بكشند و اسراي جنگي را آزاد كنند. شورا در اين قطعنامه نگراني عميق خود را از استمرار جنگ بين ايران و عراق اعلام كرده بود و اظهار نظر كرده بود: چون احتمال افزايش و گسترش جنگ مي‌رود قصد دارد كليه اقدامات جنگي را متوقف كند و يك صلح جامع،‌ عادلانه، شرافتمندانه و بادوام بين ايران و عراق برقرار سازد. شورا در پايان قطعنامه اظهار داشته بود كه به دليل استمرار جنگ بين ايران و عراق صلح جهاني به خطر افتاده است و در نتيجه تهديد كرده بود كه برابر مواد 39 و 40 منشور سازمان ملل عمل خواهد كرد. دولت ايران هرچند معتقد بود كه شوراي امنيت در قطعنامه 598 براي نخستين بار با مسئله جنگ برخوردي جدي و بنيادي نموده است؛ ولي به دليل «نواقص اساسي و عدم هماهنگي » مخصوصاً در بند 6 قسمت اجرايي قطعنامه «تحقيق در مورد مسئوليت منازعه» از آن انتقاد مي‌نمود و در اين مورد دلايل منطقي زيادي ارائه مي‌كرد. درنتيجه قطعنامه 598 به صورت نه رد و نه قبول حدود يك سال ادامه داشت. در اين زمان جنگ با توجه به خطر گسترش آن به مناطق ديگر ادامه داشت. كشتي‌هاي جنگي كه براي اسكورت كشتي‌هاي تجاري به خليج فارس اعزام گرديدند به درگيري با طرفين جنگ كشيده مي‌شدند. در 3 جولاي 1988 يك كشتي جنگي آمريكايي ـ اس ‌اس ‌وينسن ـ متعلق به نيروي دريايي اين كشور هواپيماي مسافربري غير نظامي ايران را در يك پرواز غير نظامي مورد هدف قرار داد. در اين جريان 290 نفر از هموطنان معصوم و بيگناه ما به شهادت رسيدند. سرانجام، ايران در 26 تير 1367 ـ 17 جولاي 1988 ـ رسماً به دوكوئيار اطلاع داد به منظور جلوگيري از كشت و كشتار، استقرار عدالت و برقراري صلح در منطقه و جهان، قطعنامه 598 را مي‌پذيرد. فرازهايي از نامه مقام معظّم رهبري كه در آن زمان رياست جمهوري اسلامي ايران را به عهده داشتند در اين مورد به آقاي دوكوئيار چنين است: «درودهاي گرم همراه با بهترين آرزوهاي من را براي موفقيت عاليجناب در تلاش براي برقراري صلح و عدالت بپذيريد... در چنين موقعيتي تلاشهاي جنابعالي براي اجراي قطعنامه (1988) 598 حائز اهميت ويژه است. جمهوري اسلامي ايران پيوسته كمك و پشتيباني خود را نسبت به شما در حصول به اين هدف مبذول داشته است. در اين زمينه ما مصمم گرديديم كه رسماً اعلام داريم جمهوري اسلامي ايران به خاطر اهميت به حفظ جان انسانها و برقراري عدالت، صلح و امنيت منطقه‌اي و بين‌المللي، قطعنامه (1988) 598 شوراي امنيت را بپذيرد. ما اميدواريم كه اعلام رسمي اين موضع جمهوري اسلامي ايران به شما در ادامه تلاشهايتان كه هميشه مورد پشتيباني و استقبال ما بوده است كمك نمايد.» دوكوئيار 9 روز پس از اعلام رسمي ايران مبني بر پذيرش قطعنامه 598 در فاصله بين 4 مرداد 1367 تا 26 مرداد همان سال نُه بار با وزير امور خارجه جمهوري اسلامي ايران و شش بار با نماينده دولت عراق براي تعيين نحوه اجراي قطعنامه 598 ملاقات كرد. دوكوئيار در 17 مرداد اعلام كرد كه هر دو دولت با ملاقات بين وزراي امور خارجه خود زير نظر وي موافقت كرده‌اند. اين ملاقات بلافاصله پس از استقرار آتش‌بس به منظور دستيابي به تفاهماتي براي اجراي ساير مفاد قطعنامه 598 و زمان‌بندي طرح اجرايي انجام خواهد گرفت. سرانجام دولتهاي ايران و عراق اطلاع دادند كه با پيشنهاد برقراري آتش‌بس در 20 اوت (29 مرداد) از ساعت 3 بامداد موافقت مي‌نمايند. دوكوئيار پس از اعلام تاريخ آتش‌بس طي مصاحبه‌اي در مقر سازمان ملل در نيويورك گفت: «اگر جايزه صلح نوبل امسال به خاطر دست‌ يافتن به آتش‌بس در جنگ به اين سازمان جهاني تعلق گيرد مايه خشنودي فراوان خواهد بود». وي نقش خود را در دستيابي به صلح اندك جلوه داد و گفت: «اين يك پيروزي بزرگ براي دو كشور و سازمان ملل بود نه يك موفقيت شخصي براي من». از دوكوئيار سئوال شد كه آيا وي هرگز موفقيت ديپلماتيكي بزرگتر از اين داشته است؟ وي پاسخ داد «شايد نه ولي اين مهم نيست. اين يك موفقيت شخصي نبود. اين موفقيتي براي طرفهاي درگير براي شوراي امنيت و براي سازمان ملل بود». از وي پرسيده شد «آيا در جريان مذاكرات اخير وي هرگز دچار يأس و نااميدي شده يا نه؟» وي به خبرنگاران گفت «نه يك بار بلكه چندين بار، ولي من نااميدي‌هايي را كه گهگاه داشتم مي‌بايستي از شما پنهان مي‌كردم». دوكوئيار در روز 17 مرداد 67 هنگامي كه براي انجام گفتگوهاي سرنوشت‌ساز در مورد خاتمه جنگ ايران و عراق عازم ديدار با وزير امور خارجه جمهوري اسلامي ايران بود در آسانسور آسمانخراش ساختمان سازمان ملل گير كرد. آسانسور كه در حال بالا رفتن به سوي طبقه سي و هشتم محل دفتر دبير كل بود ناگهان به طبقه زير سقوط كرد و در يك و نيم متري زيرزمين متوقف شد. اما با تلاش زياد مقامات امنيتي، دبير كل از آسانسور سالم بيرون آمد. دوكوئيار هنگام رهايي از شر آسانسور معيوب به خبرنگاران گفت كه «بن‌بست مذاكرات صلح جنگ بين ايران و عراق برطرف شده؛ در حالي كه خود من در حال بن‌بست رسيدن بودم! ». سفير هند در سازمان ملل چند روز پس از برقراري آتش‌بس در جنگ ايران و عراق اعلام كرد كه دوكوئيار دبير كل سازمان ملل، به عنوان برنده جايزه «تفاهم بين‌المللي» در سال 1987 برگزيده شده است. اين جايزه از سال 1965 به شخصيتهايي كه به تفاهم و دوستي بين‌المللي كمكهاي شاياني بكنند، اعطا مي‌گردد. جايزه تفاهم بين‌المللي به انگيزه نقش پيگير و تلاشهاي صميمانه وي در ايجاد آتش‌بس در جنگ ايران و عراق به وي اعطا شد. اين جايزه به نام نهرو نخستين نخست‌وزير هند پس از دوره استعمار انگليس نامگذاري شده است و از جمله برندگان آن عبارت‌اند از: اوتانت، ماتين لوتركينگ، نلسون ماندلا، اينديرا ـ گاندي و اولاف پالمه. دوكوئيار همواره داراي درك و تفاهم خوبي با مقامات جمهوري اسلامي ايران بوده است. وي احساس خود را در اين مورد در پاسخ به يك خبرنگار در مصاحبه‌اي در سوئد اين طور بيان مي‌دارد: «دبير كل هميشه داراي رابطه‌اي بسيار پايدار و مدارم با مقامات ايراني بوده است و بنابراين من دليلي براي گله از جمهوري اسلامي ايران ندارم. بالعكس بايد بگويم من از اعتمادي كه هميشه مقامات ايراني به دبير كل داشته‌اند ممنون و سپاسگزارم ». گزارش دوكوئيار در روزهاي آخر كار خود به عنوان دبير كل سازمان ملل به شوراي امنيت در مورد متجاوز شناختن عراق در جنگ يكي از سندهاي بسيار معتبر و قابل استناد به نفع كشور ما است. همچنان كه از جملات اين سند سازمان ملل استنباط مي‌شود وي از آغاز با اطلاعات دقيقي كه داشته و گزارشها و تجزيه و تحليلهايي كه دريافت مي‌كرده عراق را آغاز كننده اين جنگ مي‌دانسته است. بايد دانست دوكوئيار «دبير كل» سازمان ملل را تجسم وحدت، يكپارچگي و دوستي بين كشورها مي‌دانسته و او را محور جاذبه و نه دافعه مي‌شناخته است؛ ولي در سند فوق تا آنجا كه مسئوليت او ايجاب مي‌كرده با صريحترين كلمات استنباط خود را چنين بيان مي‌دارد: «... درباره بند 6 عناصري از موضع طرفين پيرامون اين بند براي من مشخص بود. اين يك واقعيت است كه توضيحات عراق براي جامعه بين‌المللي قابل قبول و كافي نيست. بنابراين رويداد برجسته‌اي كه تحت عنوان موارد نقض بدان اشاره كرديم [نقض حقوق بين المللي، استفاده غير قانوني از زور و عدم احترام به تماميت ارضي يك كشور كه مسئوليت مخاصمه را به دنبال دارد] همانا حمله 22 سپتامبر 1980 عليه ايران است كه با توجه به منشور ملل متحد و اصول شناخته شده قابل توجيه نيست و موجب مسئوليت مخاصمه است؛ حتي اگر قبل از شروع مخاصمه برخي تعرضات از جانب ايران به خاك عراق صورت گرفته باشد. چنين تعرضاتي نمي‌تواند توجيه كننده تجاوز عراق به ايران باشد. تجاوزي كه اشغال مستمر خاك ايران را در طول مخاصمه در پي داشت... اين تجاوزي است كه ناقض ممنوعيت كاربرد زور است كه يكي از اصول حقوق بين‌المللي است. ... [در مورد نقض حقوق انساني در جنگ ] به عنوان مثال من به درخواست يك يا هر دو طرف در موارد متعددي هيأتهاي كارشناسي را براي تحقيق درباره موارد نقض از قبيل استفاده از تسليحات شيميايي، حمله به مناطق غير نظامي و بدرفتاري با اسراي جنگي به صحنه نبرد اعزام كردم. با كمال تأسف اين گزارشها حاكي از وجود شواهدي از موارد نقض جدي حقوق انساني است. در يك مورد موظف بودم كه با تأسف عميق اين يافته كارشناسان را شاهد باشم كه سلاح شيميايي عليه غيرنظاميان ايران در منطقه‌اي در نزديكي يك شهر عاري از هرگونه حفاظت در برابر اين حملات به كار رفته بود... ». دوكوئيار طي مصاحبه‌اي در سازمان ملل در پاسخ به سئوال «نتيجه دلخواه سازمان ملل و شما در جنگ عراق و ايران چيست؟» پاسخ داد: «نتيجه دلخواه اجراي كامل قطعنامه 598 است ». *** 1- نيروهاي حافظ صلح سازمان ملل، كلاه‌آبي‌ها، صفحه 419، براي كسب آگاهي بيشتر در مورد برخورد شوراي امنيت با جنگ عراق و ايران به اين كتاب مراجعه كنيد: شوراي امنيت و جنگ تحميلي عراق عليه جمهوري اسلامي ايران، نوشته عباس هدايتي، دفتر مطالعات سياسي و بين‌المللي وزارت امور خارجه، 1370. 2- سند S/18993 , S/19045. 3- روزنامه اطلاعات، 18/5/1367 4- همان، 18/4/1367. 5- روزنامه كيهان، 28/4/73. 6- روزنامه اطلاعات، 6/6/67. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 73 به نقل از: دبيركل‌هاي سازمان ملل و عملكرد آنها،علي مير سعيد قاضي ، دفتر مطالعات سياسي و بين‌المللي وزارت امور خارجه.

جعل سند، آفت تاريخ‌نگاري

جعل سند، آفت تاريخ‌نگاري نگارش تاريخ مشروطيت، همچون بسياري از مقاطع تاريخ ايران، از تحريف و وارونه‌سازي واقعيات مصون نمانده و به شكلهاي گوناگون تحريف شده است. تحريف (به معناي عامّ لفظ)، در دوران اخير به سه گونه صورت گرفته است: 1. كتمان و پوشاندن حقايق؛ حقايق كتمان شده است. 2. وارونه‌سازي حقايق؛ حقايق به شكل وارونه مطرح شده است. 3. جعل اسناد و مدارك تاريخي؛ كه موضوع بحث امروز بنده را تشكيل مي‌دهد. جز اينها، البته ما، «سرقتِ» نوشته و كتاب در تاريخ مشروطه را نيز داريم و مثلاً آقاي هاشم محيط مافي (از ژورناليستهاي عصر مشروطه) تاريخ «انقلاب ايران» نوشتة مستوفي تفرشي را،‌ با گنجاندن برخي مطالب نادرست تاريخي و نيز هتّاكي به ساحت شيخ در آن،‌ به اسم خود چاپ زده‌اند. همچنين با فاجعة بسيار بزرگ «محو انبوه اسناد دست اول تاريخي» روبرو هستيم كه شرح حكايت جانسوز آن فرصت مستقلي مي‌خواهد. اما در كنار اينها، مسئلة «جعل اسناد و مدارك تاريخي» موضوعي است كه در اين مقاله كوتاه به آن اشاره مي‌كنيم: سال 1354 شمسي روزنامة اطلاعات،‌ ويژه‌نامة مسلسل ارزشمندي را با عنوان «28 هزار روز تاريخ انقلاب و جهان» به صورت صفحات ضميمه منتشر كرد كه به رويدادهاي مهم سياسي، اقتصادي، هنري و اجتماعي تاريخ معاصر ايران و جهان (از مشروطيت و جنگ جهاني اول به بعد) مي‌پرداخت. اين روزنامه، در ضمن اسناد تازه‌ و منتشرنشده‌اي كه در خلال ويژه‌نامه مزبور آورد، با آب و تاب تمام، اسنادي را نيز از آرشيو آقاي حسين ثقفي اعزاز منعكس كرد و تيتر زد كه: با انتشار اين اسناد محرمانه و مهم تاريخي، صفحات تازه‌اي به تاريخ مشروطيت افزوده مي‌شود يا: پس از 72 سال براي نخستين بار اين اسناد تكان‌دهنده منتشر مي‌شود» و... اسناد ثقفي اعزاز، عمدتاً‌ حاوي نامه‌هايي است به خط و امضاي احمد قوام (نخست‌وزير مشهور عصر قاجار و پهلوي) كه در صدر مشروطه خطاب به مرحوم طباطبايي و بهبهاني نوشته شده و مجموعاً نشان از نقش مؤثر و تعيين‌كننده آقاي دكتر خليل خان اعلم‌الدوله (پدر ثقفي اعزاز) و دوستان وي در پيشبرد مشروطيت، و گرفتن فرمان تأسيس مجلس شورا و امضاي قانون اساسي از مظفرالدين شاه دارد. اين مضمون با آب و تاب و به شكل مكرر، در اين نامه‌ها منعكس شده و تقريباً ترجيع‌بند بسياري از نامه‌ها،‌ ستايش از خدمات بي‌نظير و مؤثر دكتر خليل خان است (اعلم‌الدوله،‌ در آستانة مشروطيت، طبيب مظفرالدين شاه محسوب مي‌شد و در مشروطة دوم نيز چندي رئيس بلدية تهران و سپس ژنرال كنسول ايران در سويس گرديد). نامه‌ها و اسناد مزبور،‌ خصوصاً با تبليغاتي كه صاحب آن در روزنامة اطلاعات و نيز مجلة خواندنيها و جاهاي ديگر راه انداخته، براي پژوهشگران،‌ جذابيت و فريبندگي زيادي داشته و سبب شده است كه بعضي از مورخين مشهور معاصر مثل فريدون آدميت و ابراهيم صفايي و مهدي بامداد، ‌به عنوان اسناد دست اول تاريخي، به آن استناد كنند. مع‌الوصف، وقتي كه ما اين نامه‌ها و اين اسناد را ورق مي‌زنيم، به موارد مشكوك و اطلاعات مخدوشي برمي‌خوريم كه اصالت و اعتبار آنها را به كلي منتفي مي‌سازد. براي نمونه، در صفحة 254 ضميمة ويژه‌نامة اطلاعات،‌ به پيمان‌نامه‌اي برمي‌خوريم كه در تاريخ 28 ذيحجه 1323 قمري نوشته و امضا شده است. نويسندة متن پيمان‌نامه ـ آن‌گونه كه از امضاي زير آن برمي‌آيد ـ ميرزا ابراهيم قمي است و جز او، امضاهاي ديگري با عنوان زين‌العابدين رهنما، محمد نجات و... هم به چشم مي‌خورد. با توجه به تاريخ پيمان‌نامه (ذيحجة 1323)، متن آن مدتها پيش از حوادث منتهي به تأسيس مشروطه يعني دستگيري شيخ محمد واعظ سلطان (واعظ مشهور عصر مشروطه) توظط گزمه‌هاي عين‌الدوله و اعتراض مردم به اين دستگيري و تيراندازي قواي دولتي به سوي مردم و كشته شدن سيد عبد‌الحميد نام طلبه و تحصن معترضانة علماي ترهان در مسجد جامع و نهايتاً هجرت كبراي آنان به قم و عزل عين‌الدوله و صدور فرمان تأسيس مجلس شورا، نوشته و امضا شده است. عجيب است كه در زمان امضاي پيمان نامه،‌ هيچ كدام از اين اتفاقات رخ نداده ولي در پيمان‌نامه، ‌سخن از عزم اين آقايان براي انتقام‌گيري از خون مرحوم شيخ محمد سلطان واعظ و آماده ساختن شاه توسط قوام‌السلطنه و وزير همايون و اعلم‌الدوله به صدور دست‌خط مشروطيت،‌ به ميان رفته است!‌ (كه تازه قتل شيخ محمد سلطان نيز اشتباه است. چه، شيخ محمد را، در آستانة طلوع مشروطه، مأموران عين‌الدوله مي‌خواستند دستگير كنند ولي مردم با تظاهرات خويش مانع اين امر شدند و در آن كشاكش،‌ اين سيد عبدالحميد طلبه بود كه تير خورد و كشته شد، نه شيخ محمد سلطان!). سيد عبدالحميد هم در 18 جمادي‌الاول سال 1324 يعني حدوداً 4 ماه و نيم پس از نگارش پيمان‌نامة فوق به قتل رسيده است. بدين ترتيب، در پيمان‌نامة مزبور، به واقعه‌اي اشاره شد ـ آن هم به نحو غلط ـ كه چند ماه بعد از آن تاريخ رخ داده است! در پيمان‌نامه،‌ امضاي قوام‌السلطنه وجود ندارد و فقط اسم او به عنوان يكي از دربارياني كه بايد از طريق او شاه را براي قبول مشروطه آماده مي‌كرده‌اند، برده شده است. نويسندة متن پيمان‌نامه، پيدا است همان كسي است كه به عنوان ميرزا ابراهيم قمي زير پيمان را امضا كرده است. و عجيب است كه اين خط،‌ دقيقاً با خط نامه‌هايي كه (به اصطلاح) به خط و امضاي قوام‌السلطنه خطاب به بهبهاني و ديگران نوشته شده همخوان است، و اين بسيار شك برانگيز است. خطوط ديگري نيز در جاي‌جاي ويژه‌نامة اطلاعات از ميرزا ابراهيم قمي در سندهاي منتسب به آقاي حسين ثقفي اعزاز به چشم مي‌خورد كه از مقايسة آنها با خط پيمان‌نامه به وضوح معلوم مي‌شود كه همه به خط يك نفر (= ميرزا ابراهيم قمي) است. آنگاه زماني كه نامه‌هاي متعدد منسوب به احمد قوام (در آرشيو ثقفي اعزاز) را با خط ميرزا ابراهيم قمي در موارد مختلف مقايسه مي‌كنيم مي‌بينيم اولاً با خط ابراهيم قمي يكي است و ثانياً با خط واقعي خود قوام در نامه‌هايي كه از وي در مقاطع مختلف تاريخي از صدر مشروطه گرفته تا پايان عمر در دست است، در يك مقايسة دقيق، تفاوت فاحش دارد (مثلاً «جيم»ها در نامه‌‌هاي منسوب به قوام در اسناد ثقفي اعزاز يك جور است و در نامه‌هاي واقعي قوام، جور ديگر؛‌ و اساساً ساختار كلي با خط با يكديگر تفاوت آشكار دارد كه درك آن، تأمل زيادي نمي‌خواهد. علاوه، در پيمان‌نامه از آقاي احمد قوام، با عنوان قوام‌السلطنه ياد شده، در حالي‌كه وي در آن زمان (ذيحجه 1323) با القابي چون دبير حضور و وزير حضور شناخته مي‌شد (و همة اسناد و مآخذ تاريخي كه در آن روزگار نوشته شده، بي‌استثنا، تنها با اين عناوين از وي ياد كرده‌اند). وانگهي در آن موقع، ‌نريمان خان قوام‌السلطنه وزير مختار ايران در اتريش، رسماً عنوان قوام‌السلطنه داشته و به اين عنوان شهرت داشت و معقول نيست عنوان واحدي را در يك زمان به دو نفر بدهند. نريمان‌خان در رجب 1324 از دنيا رفت و آن‌گونه كه از لا‌به‌لاي تاريخ بر‌مي‌آيد و فرصت توضيحش نيست، احمد خان دبير حضور در 1325 عنوان قوام‌السلطنه را پيدا مي‌كند. آن وقت در پيمان‌نامة مورخ ذي‌حجة 1323 سخن از اين است كه برويم با «قوام‌السلطنه» همكاري كنيم و مظفرالدين شاه را در جريان قضيه بگذاريم. اين‌گونه اشتباه را در يك سند ديگر كه به اصطلاح حاوي نامة امير مفخم بختياري به محمدولي خان تنكابني (نصرالسلطنه/سپهدار/سپهسالار تنكابني مشهور) است نيز مي‌بينيم. نامة منسوب به امير مفخم، پس از تيراندازي مأموران دولتي (به رياست محمدولي خان) به سوي مردم و قتل سيد عبدالحميد نوشته شده و هشداري است به محمدولي خان، كه مخالفان وي از جمله: اعلم‌الدوله، عليه وي نزد مظفرالدين شاه سعايت مي‌كنند. نكتة مشكل‌زا در نامة فوق،‌ آن است كه از محمدولي خان با عنوان «سپهدار اعظم» ياد شده، در حالي كه آن زمان او لقب «نصرالسلطنه» يا «سپهدار» داشت و عنوان «سپهدار اعظم» (سپهدار + اعظم) را حدود 3 سال بعد از آن تاريخ و در جريان مأموريت سركوب مشروطه خواهان تبريز از سوي محمد عليشاه (در استبداد صغير) دريافت كرد. برگرديم به پيمان‌نامة يادشده. اين پيمان، به لحاظ تاريخي، ازون بر آنچه گفتيم، اشكالات ديگري هم دارد. مثلاً ذيل آن، امضاهايي با عنوان محمد نجات و زين‌العابدين رهنما به چشم مي‌خورد. محمد نجات، همان ميرزا محمد خراساني است كه در روزگار مشروطه (يعني يك سال پس از نگارش اين پيمان‌نامه) روزنامه‌اي به اسم نجات درآورد و به همين مناسبت تدريجاً به ميرزا محمد «مدير نجات» و سپس ميرزا محمد «نجات» شهرت يافت، و در تاريخ نگارش پيمان‌نامه،‌ خبري از روزنامة نجات و مديريت آن نبود كه وي محمد نجات امضا كند! چنانكه عنوان زين‌العابدين رهنما نيز بوي سالها بعد از مشروطه (دوران رسم شدن نام و فاميل) را مي‌دهد و با شيوة رايج پيش از مشروطه همخواني ندارد. همين جا بيفزاييم كه، زير نامه‌هاي منسوب به احمد قوام (در آرشيو ثقفي)، نوعاً «احمد» نوشته و امضا شده است، اما در يك جا مي‌بينيم «احمد قوام» نوشته و امضا گرديده است! در حالي كه مي‌دانيم تقطيع القاب شخصيتها از پيشوند ميرزا و پسوند خان و دوله و سلطنه (مثل تبديل دكتر محمد‌خان مصدق‌السلطنه به محمد مصدق، و ميرزا محمدعلي خان نظام السلطنة مافي به محمدعلي نظام مافي و به همين نمط ميرزا احمد خان قوام‌السلطنه به احمد قوام) مربوط به گذشت سالها پس از مشروطه و عمدتاً عصر پهلوي دوم است، و درج اين نوع تقطيع در اسناد پيش از مشروطه بسيار عجيب و نادر و شك‌برانگيز است. ضمناً‌ اسناد آقاي ثقفي كه در ويژه‌نامة روزنامة اطلاعات درج شده، حاكي از شركت فعال اعلم‌الدوله و قوام‌السلطنه (در اواخر صدارت عين‌الدوله، و از درون دربار مظفرالدينشاه) در جبهة مبارزه با استبداد و پيشبرد جريان مشروطيت است. در حالي كه وقتي به تاريخ و منابع دست اول تاريخ مشروطه نظير اسناد و خاطرات ظهيرالدوله (شوهر ملكة ايران دختر ناصرالدين شاه) و ميرزا محمدخان وكيل‌الدوله (منشي و نديم مخصوص مظفرالدينشاه) و مخبرالسلطنه و شيخ محمد مهدي شريف كاشاني (كه از وضع درون دربار و كشمكشهاي آن مطلع بوده‌اند) مراجعه مي‌كنيم، نه تنها اثري از فعاليت اين دو تن (در آستانة تأسيس مشروطه) به سود مشروطيت نمي‌بينيم، بلكه مشاهده مي‌كنيم كه آقايان احمد قوام (دبير حضور وقت) و اعلم‌الدوله جزو ابواب جمعي عين‌الدوله هستند و در كشاكش سختي كه آن روزها بين هواداران آزادي و مشروطيت با عين‌الدوله و ياران او وجود داشت در جبهة عين‌الدوله قرار دارند! وكيل‌الدوله مي‌نويسد زماني كه عين‌الدوله بركنار شد، مظفر‌الدين شاه خيلي ناراحت بود و وقتي عين‌الدوله مي‌خواست برود، ضمن انتقاد شديد از مخالفان سياسي خويش، از چند نفر من جمله اعلم‌الدوله و دبير حضور (همان قوام السلطنه) تعريف كرد و در نتيجه شاه به اعلم‌الدوله يك خالصه داد. حتي مي‌نويسد: دبير حضور با اين كارش در حقيقت پاس نمك عين‌الدوله را نگهداشت. در اسناد ظهيرالدوله نيز نامه‌اي از همسر وي (ملكه ايران خواهر مظفرالدين شاه) برمي‌خوريم كه به عنوان اخبار دربار تهران مي‌نويسد: «وزير دربار [امير بهادر]، حاجب الدوله، اعلم‌الدوله... يك طوري دور [مظفرالدين] شاه را احاطه كرده‌اند كه هيچ نمي‌گذارند كسي يك كلام حرف شهر يا سفارت را روبروي شاه بزند هركس مي‌خواهد برود پيش، اول سفارش مي‌كنند كه شاه كسالت دارد مبادا از بابت شهر حرفي بزنيد. خودش هم بپرسد بگوييد اطلاع نداريم. جز آن يك ساعت كه صدر اعظم [= عين‌الدوله]‌ با شاه خلوت مي‌كند كسي حق ندارد حرف شلوغي شهر را به شاه بگويد...» نكات فوق،‌ خواننده را نسبت به اصالت و اعتبار اين اسناد مردد ساخته و زماني كه اسناد مزبور را از زوايا و جهات ديگر مورد بررسي و نقد قرار مي‌دهيم شك و ترديد مزبور بدل به يقين به جعل و بي‌اعتباري آنها مي‌گردد. في‌المثل، مخبر‌السلطنه (از درباريان مظفر‌الدينشاه) در آثار تاريخي خويش (نظير «خاطرات و خطرات») داستاني را شرح مي‌دهد كه طبق آن با مظفر‌الدينشاه بعضي حرفها را زده و شاه در حضور وي به فلان كس، فلان دستور را داده است. آنگاه در يكي از اسناد ثقفي اعزاز،‌ همين جريان، با آن خصوصيات، عيناً به اعلم‌الدوله نسبت داده شده است! كه اين شبهه را تقويت مي‌كند كه ظاهراً سازندگان اين اسناد، از جمله، از آثار مخبر‌السلطنه بهره برده‌اند. مخبر‌السلطنه در خاطرات و خطرات مي‌نويسد: قوانين اساسي فرانسه يا بلژيك را ما هم خوانده‌ بوديم! مملكتي كه تازه پا به ساماني غير آشنا مي‌گذارد بايد آهسته پيش برود. متأسفانه به حكم عادت سياسي، قانون اساسي بلژيك را مصدر قرار داده‌اند كه بر اساس فرانسه بود. مردم فرانسه آتشي‌مزاج، همان قانون كنستيتوان را هم مُجرا نكردند. كنوانسيون سابق را از ريشه برآورده،‌ اوباش غلبه كردند و خرابيها بار آوردند و ما همان رشته را دنبال كرديم. و اگر ملاحظات سياسي نبود مي‌بايست تقليد از انگليس كرد كه هميشه اصول قديمي را ملحوظ مي‌دارد و نواقص را اصلاح مي‌كند. اگر چه قانون اساسي ما بر بنيان محكم شرع است، تندرويها و بلهوسيها ما را از جادة صلاح بيرون برد، به مقصد نرسيديم... آنگاه همين مطلب را در نامة منسوب به احمد قوام، و از زبان وي، مي‌خوانيم: «قوانين اساسي فرانسه و بلژيك را ما هم خوانده‌ايم. مملكتي كه تازه پا به تشكيلاتي غير آشنا مي‌گذارد بايد آهسته پيش برود. متأسفانه قانون اساسي بلژيك را مصدر قرار داده‌اند كه بر اساس قانون فرانسه مي‌باشد. مردم فرانسه تندمزاج همان قانون كنستيطوان را هم اجرا نكردند. كنوانسيون سابق را از ريشه آورده اوباش غلبه كردند و خرابيها بار آوردند و ما همان طريقه را دنبال كرده‌ايم. اگر پاره‌اي ملاحظات سياسي نبود مي‌بايستي تقليد از... مي‌كرديم كه هميشه اصول قديمي را مراعات مي‌نمايند...»! ضمناً مخبرالسلطنه دو مطلب را در جاهاي مختلف آورده ولي آن دو مطلب (كه يكي مربوط به زمان حيات مظفرالدينشاه و ديگري پس از مرگ مظفرالدينشاه رخ داده) در اسناد فوق به نحو ناشيانه‌اي ادغام شده و يك جا به عنوان رويدادي مربوط به زمان مظفر‌الدينشاه، مطرح گرديده است! مثلاً طبق سند، راوي در زمان مظفر‌الدينشاه با وكلاي تبريز در مجلس شوراي اول ديدار مي‌كند و اين در حالي است كه وكلاي مزبور نوعاً حدود يك ماه پس از مرگ مظفرالدينشاه (24 ذي‌العقدة 1324 قمري) به تهران آمده‌اند. در مجموع، دم خروسهاي آشكاري كه در جاي‌جاي اين اسناد وجود دارد و ما تنها به پاره‌اي از آنها اشاره‌ كرديم، معلوم مي‌سازد كه اسناد مزبور جعلي است. مثلاً، در صفحة 277 ضميمه، سه نامه به اصطلاح از شخص محمد علي شاه خطاب به اعلم‌الدوله كليشه شده كه حاكي از فشار شديد محمد عليشاه به اعلم‌الدوله براي گرفتن سندي بر ضد مشروطه از وي، و امتناع او از اين امر است. نامه‌ها با قيد «محرمانه» و بر روي كاغذي با آرم مخصوص شاه نوشته شده است، ولي هر سه به خطي جداگانه بوده و امضاها نيز در هر سه نامه با يكديگر متفاوت است. ضمناً نه خطها و نه امضاها ـ هيچ كدام ـ با خط و امضاي محمد عليشاه همخواني ندارد! نمونه‌هاي متعددي از خط و امضاي محمد علي شاه، هم‌اينك موجود است و من خود، يك مورد خط و امضاي محمد علي‌شاه را براي اولين بار در كتاب «سلطنت علم و دولت فقر» به چاپ رسانده‌ام. سخن را كوتاه كنم. اشكالاتي كه بر اسناد متعلق به آقاي اعزاز ثقفي (و مندرج در ويژه‌نامه روزنامة اطلاعات) وجود دارد، منحصر به آنچه كه گفتيم نيست و اشكالات ريز و درشت فراواني بر محتواي اين اسناد وجود دارد، كه بايد در مقاله‌اي جداگانه به تفصيل و به طور مستند شرح داده شود. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 73 به نقل از:مجموعه مقالات همايش اسناد و تاريخ معاصر، مركز بررسي اسناد تاريخي،‌ ج 2، آذر 1381، ص 28 تا 34.

اسلام‌ستيزي در عصر پهلوي دوم

اسلام‌ستيزي در عصر پهلوي دوم يکي از مظاهر اسلام زدايي دوره پهلوي، تقويت روزافزون فرقه‌هاي ضاله و باطله و آيين‌هاي ساختگي بي‌پايه مي‌باشد. تقويت کليمي‌ها از جهت اقتصادي در دوره محمدرضا به جايي رسيده بود که مي‌‌توان گفت اقتصاد کشور را در قبضه قدرت کليمي‌ها قرار داده بود. حمايت‌هاي فراوان رژيم شاه از اين طايفه در ابعاد گوناگون، و روابط سياسي رژيم با دولت غاصب صهيونيستي مستقر در فلسطين اشغالي، عليرغم نفرت شديد ملت ايران از رژيم صهيونيستي گوشه‌اي از سياست اسلام‌زدايي‌هاي رژيم شاه را شکل مي‌داد. ويليام سوليوان سفير آمريکا در دربار شاه، در کتاب خاطرات خود، در خصوص روابط شاه مخلوع و رژيم غاصب فلسطين مي‌نويسد: «... مطلع‌ترين همکاران خارجي من در تهران، که کمتر از همه به چشم مي‌خورد، نماينده سياسي اسرائيل در تهران بود. او يکي از ديپلمات‌هاي ارشد کشور خود به شمار مي‌رفت، در تهران عنوان سفارت نداشت. زيرا با وجود روابط صميمانه اسرائيل با حکومت شاه، چون ايران يک کشور اسلامي بود، شاه ترجيح مي‌داد روابط با اسرائيل در سطح غير رسمي باقي بماند. با وجود اين چون قريب هشتاد هزار يهودي در ايران زندگي مي‌کردند و جامعه يهوديان ايران در کليه رشته‌هاي تجارت و اقتصاد ايران رسوخ کرده بودند، ديپلمات‌هاي اسرائيلي در تهران به شبکه اطلاعاتي وسيعي در ايران دست داشتند که نظير آن در اختيار هيچ کشوري نبود ...» يکي از شيوه‌هاي ضديت رژيم پهلوي با اساس اسلام، مانورهايي بود که روي کليات تعاليم زرتشت (پندار نيک، کردار نيک و گفتار نيک) در کتب منتسب به رژيم، حتي در سرهم بندي‌هايي تحت عنوان« مأموريت براي وطنم » و « انقلاب سفيد » به چشم مي‌خورد. اين تلاش مذبوحانه، زمينه را براي قلم به مزدهاي فرصت‌طلبي که در جستجوي نان و نام، براي هر کلمه صادره از عالي‌ترين مقام سياسي کشور، وقت و نيروي بي‌ارزش خود را وقف مي‌‌کردند فراهم مي‌کرد و در نتيجه، کمتر هفته‌اي بود که در مجله‌اي يا روزنامه‌اي، کليات مزبور، به عنوان سخنان وحي پيامبر پارسيان، به نحوي طرح نشود. کيست که عاشق پندار و کردار و گفتار نيک نباشد؟ و در عين حال هر کسي، راه خود مي‌رود و همان را « نيک» مي‌داند، شخص او که به اعتراف خودش و تأکيد تمام اسناد موجود، دست‌ نشاندة استعمار در شهريور 1320 و 28 مرداد 1332 بود، حکمراني خود را « نيك » مي‌پنداشت و ادامه آن را «کردار نيک» و حمايت لفظي از سلطنت خويش را «گفتار نيک» مي‌دانست. طرفداران او نيز، چنين مي‌پنداشتند و چنان مي‌کردند و مي‌گفتند. در حاليکه عموم انديشمندان حقيقت‌جوي، آن پندار و کردار و گفتار را پوششي براي اسلام‌زدايي رژيم مي‌دانستند. رژيم شاه در بخش معارضه و مبارزه با اساس اسلام، سعي داشت آئين اسلام را، يک دين « سامي» و به خصوص عربي جلوه داده، چنان « نمايد» که گويي اين آئين، براي مردم جزيره‌العرب، با فرهنگي منحط و عقب مانده که هيچ تناسبي با ملت پيشرفته‌اي مانند «ايرانيان» نداشته و ندارد، شکل گرفته است. اين تلقينات استعماري، در کتابهاي درسي رژيم گذشته و جزوات و کتب و مقالات جرايد و حتي در تبليغات رسانه‌هاي گروهي صوتي (راديو تلويزيون) قابل لمس بود. کتابهايي که در آن زمان به عنوان دفاع از اسلام، توسط علماي بزرگوار و پاسداران متعهد حريم مرزهاي اعتقادي جامعه تدوين و نوشته مي‌شد، بخش‌هاي معتنابهي از آن، در زمينه پاسخگويي به اين قبيل تلقينات و تبليغات بوده که خود، گواه وجود تبليغات ضد اين مطالب، در سطح جامعه مي‌باشد. محمدرضا در پيگيري سياست اسلام‌زدايي، از تمام امکانات موجود، حتي روحانيون وابسته نيز مدد مي‌گرفت. تشکيل « مؤسسه دارالترويج » در شهرستان قم و « سپاه دين» در کشور! مستقيماً زيرنظر رژيم و در تعقيب همين سياست بود. منظور شاه از « تمدن بزرگ» مسئله ارتقاء سطح زندگي مادي مردم ايران نبوده است و اين اصطلاح با يک مفهوم روانشناسي قوي همراه بود و آن اينکه: «ايرانيان بايد از راه و روش زندگي سنتي اسلامي زدوده شوند و در جهت تمدن اروپاي غربي گام بردارند.» نويسندگان آمريکايي کتاب « هزيمت...» آورده‌اند: « ... شاه (محمدرضا) چنين مي‌نمود که مجذوب آئين‌هاي ديني دوران پيش از اسلام است. در جمع نزديکان وي بسيارند کساني که هيچ‌گاه وي را مسلماني ديندار ندانسته‌اند، بي‌گمان واقعيات بسياري بدبيني آنان را تأييد مي‌کند: رسم کردن گاهشماري ايران باستان؛ اشارات بيش از پيش آشکار به عصر کورش و سرانجام، جشنهاي عظيم سال 1971 (1350ش) در پرسپوليس، رويدادي که بيش از هر رويداد ديگر خشم پيشوايان مذهبي را برانگيخت و شاه را به طور قطع، از انبوه مردم ديندار کشور جدا ساخت... تضاد ميان آراستگي خيره کننده پرسپوليس و فقر دهکده‌هاي همجوار چندان زننده بود که هيچ‌کس نمي‌‌توانست آن را نديده گيرد.» محمدرضا در عين حال که به صورت خفيف در موارد مقتضي، تظاهر به اسلام مي‌کرد، با احياي مذاهب منسوخه و باطله در قالب « برگزاري جشن‌هاي مذهبي اقوام پيش از اسلام» در کاخ سلطنتي و واگذاري مديريت جشن به همسر خود و پذيرايي از مدعوين، با شراب‌هاي سفارشي وارداتي از فرانسه، آن هم در ماه رمضان، دشمني خود را با اسلام نشان مي‌داد. او تاريخ مبدأ هجرت نبوي (ص) را که نشانه دلبستگي ملت به اسلام بوده است، از رسميت حذف و به جاي آن، تاريخ شاهنشاهي قبل از اسلام را رسميت بخشيده و بدين ترتيب، کاري‌ترين ضربه را بر باقيماندة اسلام وارد کرد. طرح مستمر نام پادشاهان قبل از اسلام و برگزاري جشن‌هاي دو هزار و پانصد ساله در کنار قبر «کوروش» هدفي جز اسلام زدايي از جامعه ايراني را تعقيب نمي‌کرد، و تقويت بهائيان و نصب فلان يهودي صهيونيست در رأس راديو - تلويزيون و تقويت اقتصادي آنان، انگيزه‌اي جز همان هدف شوم نداشت. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 73 به نقل از:کتاب دين‌ستيزي رژيم پهلوي، مرکز بررسي اسناد تاريخي

برگ ديگري از عياشي اردشير زاهدي

برگ ديگري از عياشي اردشير زاهدي اردشير زاهدي در قلمرو اخلاق و منش انساني بس ضعيف و فاقد فضائل اخلاقي و شخصيت و منش قابل قبول حتي براي همكيشان داخلي و خارجي خود بود. اسدالله علم در خاطرات خود به مناسبت‌هاي مختلف برخي ويژگي‌هاي مذموم زاهدي را بيان مي‌كند، از جمله در جايي اشاره داد كه «... آدم فضول و خودسري است. گزارشات متعدد ساواك از رفتار و گفتار زننده و سخنان ركيك وي كه زبانزد عام خاص وجود دارد افراط و زياده‌روي وي در در هرزگي و شهوت او را يكه‌تاز عرصه عياشي و خوشگذراني در تاريخ سياسي معاصر نموده است. به دنبال گسترش موج فساد مالي و اخلاق در بين سردمداران رژيم شاه و تأسيس مراكزي براي ترويج و برگزاري و توسعه جنبه‌هاي گوناگون فساد و فحشاء، بعضي از نمايندگيهاي سياسي ايران در خارج از كشور نيز به مراكز ترويج و اشاعه فحشاء تبديل شده بودند. از اين حيث سفارت ايران در امريكا نقش ويژه‌اي داشت و از اين راه به رتق و فتق بسياري از مسايل سياسي مي‌پرداخت. براي نمونه مي‌توان به افشاگري مايكل بارنر نماينده ايالت مريلند و عضو حزب دمكرات امريكا درباره رشوه‌دادنهاي هنگفت سفارت ايران به مقامات امريكايي و برخي اعمال ضد اخلاقي زاهدي كه در مجله نيويورك تايمز منتشر گرديده اشاره داشت: «... استفاده از حربه سكس و ترياك در منزل اردشير زاهدي سفير ايران، براي جلب سياستمداران متنفذ امريكا ورد زبان محافل واشنگتن است... بعد از گذشت ساعاتي از معارفه زاهدي به جواني كه محافظ او بود دستور داد تا منقل ترياك و حشيش را بياورد. همه دور و بر او لم داده بودند، وافور و ترياك را به هم رد مي‌كردند. بعد از مدتي زاهدي به يكي از زنان مجلس(آنها اغلب فاحشه بودند كه معمولاً آنها را پيدا مي‌كرد ولي بعضي نيز از كارمندان سفارت بودند) گفت برقصد او در جمع شروع به رقصيدن و لخت شدن كرد در حالي كه ايراني‌ها و ميهمانان تماشا مي‌كردند جملات ركيك و زننده بر زبان مي‌آوردند و به اعمال جنسي مشغول مي‌شدند، در يكي از پارتيها نماينده كنگره، ال‌اف را ديدم. او ميهمان افتخاري بود،‌ او ترياك نكشيد ولي زاهدي زنهاي مجلس را به نوبت جلو او رژه برد و انتخاب اول را به او محول كرد و او يكي از زنان ايراني را انتخاب كرد و...» رفتار خارج از موازين اخلاقي اردشير زاهدي آنچنان با شخصيت و شاكله او عجين شده بود كه در تمام دوران زندگي شخصي و سياسي‌آش به انحاء مختلف جلوه داشت. علاوه بر انحرافات اخلاقي، زاهدي همواره در روابط اجتماعي و اداري نيز دچار مشكل بود. به نحوي كه دامنه برخوردها و گفتار خارج از آداب اجتماعي وي به حدي رسيد كه در محافل سران رژيم مورد بحث قرار مي‌گرفت. در دوران وزارت زاهدي در دستگاه سياست خارجي رژيم،‌ برخوردهاي ناشايست وي باعث رنجش بسياري از كارمندان و كارشناسان گرديد و به همين دليل موجي از اعتراضات و مخالفت‌ها بر عليه وي بر پا شد. گزارشات مستند ساواك از اوضاع و احوال وزارت امور خارجه در دوران تصدي اردشير زاهدي و نيز اسناد و مدارك و خاطرات رجال سياسي دوران پهلوي، هر يك به گوشه‌هايي از رفتارهاي غير اخلاقي اردشير زاهدي اشاراتي دارند. دوستي و رفاقت او با دكتر سعيد حكمت نماينده مجلس شوراي ملي و رئيس اداره پزشكي قانوني كه از رجال فاسد دوران پهلوي بود، زمينه‌اي براي ترتيب دادن پارتي‌ها و مجالس عياشي مهيا ساخته بود. به اعتراف حسين فردوست، در حصارك، ويلايي بود كه اردشير زاهدي و تعدادي از رفقاي فاسد جوان او منتظر شكار دخترها و زنها مي‌نشستند و نكته قابل توجه اين كه فرح ديبا، كه دختري فقير بود به حصارك مي‌رود تا با توسل به اردشير زاهدي بتواند در پاريس تحصيل و زندگي كند و چون اردشير زاهدي، فرح را نمي‌پسندد، او را به محمد‌رضا پهلوي معرفي مي‌كند. محمدرضا نيز او را مي‌پذيرد و بدون تحقيق قبلي او را به فرودگاه مي‌برد و در هواپيما به وي پيشنهاد ازدواج مي‌دهد. فرح نيز بلافاصله قبول مي‌كند و دختري كه تا يك ساعت پيش از زاهدي پول مي‌خواست، حال قرار شده با شاه ازدواج كند. همان‌طور كه پيشتر نيز اشاره شد، زاهدي در زمان مسؤوليت سفارت ايران در امريكا و لندن به فساد اخلاقي اشتهار داشته‌ است. روابط نامشروع وي با ژاكلين كندي بيوه جان‌اف كندي رئيس جمهور اسبق امريكا كه پس از مرگ كندي با اوناسيس ميليونر معروف يوناني ازدواج كرده و جدا شده بود، نقل محافل امريكايي بود. در همين رابطه ديلي اكسپرس در طي مقاله‌اي به قلم «ويليام رينون» تحت عنوان «كوكتل» مي‌نويسد: «اخيرا ژاكلين اوناسيس اسكورت تازه‌اي يافته است و در پارتيهاي جنگل‌وار واشنگتن كه ژاكلين به پيروي از مد شركت مي‌كند اردشير زاهدي او را همراهي مي‌كند، ‌آيا او را به خاطر مي‌‌آوريد؟ وي سفير شاه ايران در لندن و داماد شاه بود. هنگامي كه پارتيها حقيقتاً پارتي بود، اردشير زاهدي به عنوان يكي از بزرگترين برگزاركنندگان پارتيها شهرت يافته بود... ارتباط اخيرش با بيوه اوناسيس هم‌اكنون در محافل سياسي بر سر زبانهاست. به قول آنها تركيب اين ايراني جالب توجه و بانوي اول سابق امريكا، تركيبي است مسحور كننده در شيمي اجتماع، آيا اين آزمايش توفيق‌آميز خواهد بود؟». در همين باره ارتباط نامشروع زاهدي با اليزابت تايلور هنرپيشه‌ امريكايي نيز قابل توجه است. نگاهي اجمالي به شخصيت اردشير زاهدي نشان مي‌دهد زندگي وي مشحون از هرزگي و بي‌بند‌و‌باري است. كه قلم و بيان از شرح آن شرم دارد. *** 1- . سيد جلال‌الدين مدني، تاريخ سياسي معاصر ايران، ج 2، ص 187. 2- . ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج 1، ص 211. 3- . انقلاب اسلامي به روايت راديو بي‌ بي سي، عبدالرضا هوشنگ مهدوي، ص 429، انتشارات طرح نو. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 73 به نقل از:‌رجال عصر پهلوي، اردشير زاهدي به روايت اسناد ساواك، مركز بررسي اسناد تاريخي،‌ صفحات 16 تا 18.

روايتي از زنان دوره رضا‌خان

روايتي از زنان دوره رضا‌خان حدود نيمي از افراد جامعه‌ي ما را زنان تشكيل مي‌دهند. اين نيروي اجتماعي همواره مانند نيمه‌ي پنهان جامعه‌ در فرايندهاي اجتماعي و سياسي عمل كرده است؛ اما همواره مردان در متن و زنان در حاشيه مانده‌اند و هرگاه در فراز و نشيب‌ها و بحران‌هاي اجتماعي فرصتي يافته‌اند، ‌به ميان آمده‌اند. نقش اجتماعي زنان،‌ در تاريخ معاصر ايران اگر چه نسبت به دوره‌هاي پيش از آن‌، جدّي‌تر تلقي شده؛ اما باز هم نقشي در حاشيه است. زنان،‌ جريان‌ساز و تداوم‌بخش جنبش اجتماعي و سياسي مؤثري نبوده‌اند. حداكثر حيطه‌‌هايي كه به آن وارد شده‌اند،‌ حيطه‌هاي فرهنگي و اجتماعي است. در عرصه‌هاي سياسي و چالش با قدرت‌ها، حضوري توده‌اي داشته‌اند كه آن هم در مواقع نادري خود را نشان داده است. دو عامل فرهنگ عمومي و استبداد تاريخي در به انزوا كشاندن و بي‌تأثير ساختن زنان در عرصه‌ي اجتماع، به موازات هم عمل كرده‌اند. پاي‌بندي به سنت‌ها، همراه با حكومت‌هاي خودكامه‌ي‌ مردسالار،‌ مانع از مشاركت‌هاي زنان در امور اجتماعي و سياسي شده است. اگر چه در نهضت مشروطه، فضاي اجتماعي با ورود انديشه‌ها و ايده‌هاي جديد تغيير مي‌كند و ذهنيت فرهنگي مردان و زنان تأثير تجربه‌ها و واقعيات اجتماعي تمدن‌هاي ديگر و جوامع اروپايي، متحول مي‌شود، اما عامل مهم، در تغيير پايگاه اجتماعي و فرهنگي زنان در ايران مؤثر مي‌شود كه آن عبارت است از آموزش. انقلاب مشروطه، ورود به دوران جديدي از حيات تاريخي را پايه‌ريزي كرد. در آن دوره، گروه‌هاي اجتماعي، طبقاتي و جنسي با موضوعاتي چون آزادي، برابري، قانون و حقوق انساني آشنايي يافته، علم و عمل خود را براي به دست آوردن آن‌ها به كار گرفتند. اين نهضت حتي باعث بيداري اجتماعي زنان شد كه تا آن دوره،‌ فاقد حقوق سياسي و اجتماعي و امتيازهاي فرهنگي بودند. اولين بارقه‌هاي توجه به زنان را در ادبيات مشروطه مي‌توان يافت. روزنامه‌ها و كتاب‌هايي كه در اين دوره منتشر شد، مجموعه‌اي از خواست‌هاي ترقي‌خواهانه‌ي نويسندگان را در زمينه‌هاي اجتماعي، مذهبي و علمي نمايان مي‌ساخت و اين نتيجه‌ي نگرش تازه‌ي مردم و جامعه، نسبت به زنان بود. سال‌هاي نخستين پس از انقلاب مشروطه، دوره‌اي است كه در آن، هر گروه اجتماعي و حتي زنان در جست‌و‌جوي هويت و امنيت برآمده‌اند. با آغاز سلطنت سلسله‌ي پهلوي، در زندگي فردي و اجتماعي زنان ايران وقايع و حوادث دگرگون‌كننده،‌ اتفاق افتاد. در عصر پهلوي، بحران حقوق زن، كه مكتوم و نهفته بود،‌ در شكل‌هاي خشونت‌آميز جلوه كرد. در اين عصر بود كه تجددگرايي و سنت‌طلبي، حول محور حقوق زن،‌ براي نخستين بار در تقابل آشكار با يكديگر قرار گرفتند. از اين دوره به بعد نقش زن، به تدريج در جامعه اهميت يافته، تصميم‌هاي جدّي براي او گرفته مي‌شود. واقعه‌ي كشف حجاب، مهم‌ترين بهانه براي قلم فرسايي و نقد و تحليل و تفسير درباره‌ي زنان بوده است. موضوع رفع حجاب زنان در 1314 ه‍. ش، بحران حقوق زن در جامعه‌ي ايران را بر ملا ساخت. پس از اين واقعه،‌ موجي از تحليل‌ها پيرامون نقش زن و آثار اجتماعي بودن يا نبودن حجاب زنان در جامعه پديدار شد. در برخي از آثار و نوشته‌ها، كه به طور عمده توسط نوگرايان و وابستگان حكومت نوشته مي‌شد، با تجليل از چنين روي‌دادي،‌ آن را نشانه‌اي از احياي حقوق زن دانستند؛ ولي در آثار علماي ديني و منتقدان اجتماعي، اين واقعه تجاوز به حريم زنان و پايمال كردن حقوق انساني آن‌ها شمرده مي‌شود. به اين ترتيب، دو اتفاق مهم در زندگي اجتماعي زنان در عصر رضا‌شاه روي مي‌دهد: يكي‌ پديده‌ي آموزش زنان است كه پيامد ناخواسته‌ي آن، ايجاد ظرفيت‌هاي اعتراض و انتقاد در ميان زنان است و دوم،‌ تصميم حكومت درباره‌ي نوع پوشش آن‌هاست كه در واقع تجاوز به حريم خصوصي و عادات فرهنگي و ديني آن‌ها تلقي مي‌شود. دو فرايند هم‌زمان؛ از يك سو رشد دادن به زنان و از سويي سركوب اجتماعي آن‌ها، در دوره‌ي واحد تاريخي انجام مي‌شود. اين دو طرح،‌ جنبشي به نيروي اجتماعي زنان داده و حيات منفعل و خاموش زنان را كه در طول قرن‌ها در جامعه‌ي ايران تداوم داشته است،‌ به جرياني پويا و ملتهب تبديل مي‌سازد. گرچه در دوره‌ي رضاشاه يك نيرويي تحصيل‌كرده از جنس زن در ايران تربيت شد؛ اما با وجود همه‌ي اين‌ها، در همين دوره، قوانين انتخاباتي، زنان را مانند صغار و مجانين در رأي دادن و انتخاب شدن منع كرده بود. اين نكات نشان مي‌دهد،‌ تصميماتي كه درباره‌ي زنان گرفته شد فاقد فلسفه‌ي اجتماعي منسجم و انديشيده،‌ بوده است. اين سياست‌هاي ضد و نقيض،‌ تعادل تاريخي جامعه‌ي زنان را به هم ريخته، در عين حال تعادل و وضعيت ساخت‌مندي نيز به آن‌ها نمي‌بخشيد. به دليل سركوب‌هاي سياسي و ناكامي‌هاي حقوقي، زنان نتوانستند جنبش‌هاي خودجوش و مقاومت‌هاي مدني گسترده‌اي در مقابل اقدامات رضاشاهي نشان دهند. دادن فرصت‌هاي تحصيل، مخصوصاً در سطوح عالي به زنان، اين نيروي اجتماعي را در دهه‌هاي بعد، فعال كرد. زنان تحصيل‌كرده به مرور به زنان شاغل تبديل شدند. آموزش باعث شد زنان آرام‌آرام، تعليم سياسي و فرهنگي ببينند و فعاليت و مشاركت خود را در ميان ساير نيروهاي اجتماعي تثبيت كنند. ماه‌ها قبل از رفع حجاب و بعد از آن، مطبوعات ايران مقالات متعددي درباره‌ي آزادي زنان مي‌نوشتند و دستورالعمل‌هايي براي طرز لباس پوشيدن، مدل لباس،‌ آرايش موي سر و امثال آن درج مي‌كردند. همه روزه تصاويري از زنان دانشجو، هنرپيشه،‌ ستاره‌هاي فيلم، زنان خلبان و ورزشكار اروپايي،‌ در روزنامه‌هاي داخلي منعكس مي‌شد. اين تبليغات نه تنها تأثيري عميق در تغيير زندگي اجتماعي زنان نداشت، بلكه تنها آن‌ها را به سمت و سوي غرب‌زدگي سوق مي‌داد. تنها اثر اقدامات رضا شاهي نسبت به زنان كه به سرعت خود را نشان داد، ورود زنان به مشاغل پايين اداري بود. حال آنكه زنان در جريان مشروطه نشان دادند كه استعداد فعاليت در امور اجتماعي را دارند. اجتماع زنان در اطراف مظفرالدين‌شاه براي بازگشت علما به تهران نشان از حساسيت زنان ايران در مسايل اجتماعي ـ ديني داشت. اقدامات سطحي رضاشاه در تجدد زن ايراني،‌ جز انهدام كانون خانواده و رواج فساد چيزي را در بر نداشت. براي نمونه، در حوزه‌ي ازدواج و خويشاوندي «عادت صيغه گرفتن كه طبق آئين شيعه مجاز است، بسيار محدود شد و داشتن چند زن، بسيار مشكل گرديد. پيامد چنين طرحي آن بود كه شمار زنان شوهردار تقليل يافت؛ ولي بر شمار فواحش زنان ايراني افزوده گشت.» بسياري از سياست‌هايي كه درباره‌ي زنان به اجرا درآمد، بدون در نظر گرفتن ساختار اجتماعي و بافت فرهنگي بود كه نتايج پرهزينه‌اي براي كل جامعه در پي داشت. برخي از اقدامات اصلاحي و تجددخواهانه‌ي رضاشاه با اقتباس از مصطفي كمال پاشا و امان‌الله، پادشاه كشور افغانستان،‌ صورت گرفت. گرچه در ميزان موفقيت آن‌ها نيز بايد تأمل كرد؛ اما چون اين اقتباس‌ها سطحي و روبنايي بود،‌ دوام چنداني نياورد. اين پرسشي تاريخي است كه چگونه مي‌شد همراه با ارتقاي سطح فرهنگ زنان و تغيير ذهنيت جامعه درباره‌ي نقش زن، ساختارهاي حقوقي و قانون‌‌هاي زنان را مترقي و مدرن ساخت. در چنين وضعيتي،‌ مناسبات حكومت رضا‌شاه با زنان، مناسباتي قاعده‌مند نيست. در برابر رضاشاه، انجمن يا تشكل خود‌آگاهي از زنان دفاع نمي‌كند. وقتي اوراق تاريخي را جست و جو مي‌كنيم،‌ حتي در ماجراي كشف حجاب كه مستقيم به سرنوشت اجتماعي زنان مربوط مي‌شود، ابتدا مردان معترض مي‌شوند. آن چه در زنان، آن هم به پيروي از مردان،‌ حس مقاومت برمي‌انگيزد، تنها شعور مذهبي و شور ديني آن‌ها است كه در مقابل سياست رفع حجاب رضاشاهي، قرار مي‌گيرد. در حالي كه مقدم بر همه‌ي اين‌ها بايد براي زنان، اين پرسش مطرح بوده باشد كه اصولاً چرا و چگونه است كه حكومتي به خود اجازه مي‌دهد در مقابل خصوصي‌ترين و شخصي‌ترين رفتارهاي زنان تصميم بگيرد. چگونه است كه حكومت آن‌قدر قدرت مي‌يابد كه مي‌‌تواند نوع پوشش زنان را تعيين نمايد. بنابراين حتي در مقابل موضوع حجاب، كه مهم‌ترين تعرض به اين نيروي اجتماعي است، زنان ايران بي‌دفاع‌اند. گرچه در دوره‌ي رضاشاه زنان به دانشگاه و دانش‌سرا و دبيرستان فرستاده شده، مشغول به كار مي‌شوند،‌ ولي در همه حال اين خط سيري است كه از سوي حاكمان كشيده،‌ نقطه‌گذاري شده است و محصول مطالبات آگاهانه و تدريجي زنان نيست. اقدامات تجددگرايانه‌ي حكومت رضا‌شاه، بدون پشتوانه‌هاي نظري و فرهنگي است. اين اقدامات گاهي تنها در صدد اخذ ظاهر و نمادهاي فرهنگ غربي خلاصه مي‌شود. چنين اقتباس‌هايي نه تنها در ايران،‌ بلكه در ساير كشورهاي توسعه نيافته نيز ثمرات توسعه پايداري نداشته است. امان‌الله، پادشاه افغانستان؛ مصطفي كمال پاشا، حاكم ترك؛ رضا شاه، شاه ايران، هر سه با تعجيل، سياست مدرن‌سازي جامعه را، از ظواهر و پوشش زنان آغاز كردند. امان‌الله، شاه افغانستان، پس از سفري به اروپا، در سال 1306 ه‍. ش از طريق ايران به كشورش بازگشت. در همان روز ورود به پايتخت، اعلام كرد كه زنان بايد بدون حجاب باشند. بي‌پروايي او نيز در كشور افغانستان، موجب قيام عمومي شد. به طوري كه امان‌الله ناچار به استعفا و ترك كشور گرديد. به دنبال او مصطفي كمال پاشا نيز به تغيير لباس و كشف حجاب اقدام كرد؛ اما او هم با مقاومت‌هايي روبه‌رو شد. رضاشاه نيز اقدامات خود را پس از سفري به تركيه شروع كرد. «نخستين گام فرهنگي ـ سياسي مهم دوره‌ي فروغي، برنامه‌ي مسافرت نسبتاً طولاني رضا شاه به تركيه و ديدار با آتاتورك بود. اين مسافرت كه اولين و آخرين سفر خارجي رضاشاه محسوب مي‌شد، در خرداد 1313 ه‍. ش انجام شد. اهميت سفر تركيه را در بازتاب‌ها و تأثيرات آن در سياست‌هاي فرهنگي دولت رضا‌شاه مي‌توان دريافت. اموري چون تأسيس دانشگاه، فرهنگستان، كشف حجاب و اجباري‌كردن كلاه. » به هر ترتيب، با اصلاحاتي كه از بالا و از سوي مقامات حكومتي و نه از بطن جامعه، به زنان و كل جامعه تحميل شد، به تدريج در جامعه‌ي زنان تغييراتي رخ داد كه به تشكيل گروه‌ها و جمعيت‌هاي بانوان انجاميد. در اين دروان، كم‌كم، نشريات خاص بانوان نيز ايجاد مي‌شود. «يكي از مهم‌ترين مجامعي كه پس از واقعه‌ي كشف حجاب پديد آمد، كانون بانوان تهران بود كه افرادي چون هاجر تربيت و صديقه دولت‌آبادي در آن عضويت يافتند. كانون بانوان به رياست شمس‌ پهلوي و تحت نظارت وزارت معارف تأسيس شد. به مرور،‌ نشريات خاص بانوان انتشار يافت. اولين زني كه پيش‌رو تجدد و نهضت زنان شد، محترم اسكندري بود كه در سال 1299 ه‍. ش جمعيت نسوان وطن‌خواه ايران را تشكيل داده بود و مجله‌اي به نام نسوان وطن‌خواه به وجود آورده بود كه هدف آن طبق اساس‌نامه، حفظ شعائر و قوانين اسلام و سعي در تهذيب و تربيت دختران بود. پس از وي، مستوره افشار كه اداره‌ي جمعيت نسوان را به عهده گرفت، در سال 1309 ه‍. ش جمعيتي به نام اناثيه شير و خورشيد سرخ، تحت سرپرستي ملكه پهلوي تأسيس كرد.» اين نكته جالب توجه است كه، اولين كانون‌ها و جمعيت‌هاي زنان از سوي افراد با نفوذ حكومتي تأسيس شده، يا با نظارت آن‌ها فعاليت مي‌كند. اين مجامع با حمايت و هدايت حكومت ايجاد شده، بديهي است كه مانند نيروي مدني، در مقابل سياست‌ها و تصميمات حكومتي مقاومتي نشان نمي‌دهند. در صورتي كه اين نهادها و جمعيت‌هاي زنان به طور مستقيم و از سوي افرادي خارج از نهادهاي رسمي حكومتي، قدرت مي‌گرفتند،‌ مي‌توانستند واكنش‌هاي اعتراض آميز خود را نمايان سازند. در واقع، اين پيشرفت‌ها، بيشتر زنان طبقات بالا را در برگرفت. زنان طبقات بالا، ‌اين فرصت را يافتند كه در عرصه‌هاي شغلي و مديريتي وارد شوند. حتي سازمان‌هاي زنان از سوي زنان رده‌هاي بالاي حكومتي تشكيل شد. از سازمان‌هايي كه زير نفوذ خواهر يا مادر شاه اداره مي‌شد،‌ غير از هم‌راهي، هم‌دلي و حمايت برنامه‌هاي دولت، نمي‌توان انتظار داشت. گرچه زنان از قشرهاي مختلف وارد حوزه‌هاي آموزشي و آموزش عالي مي‌شدند؛ اما هنوز تا تشكيل هسته‌هاي خودآگاه و هدفمند سياسي و اجتماعي،‌ راه طولاني در پيش داشتند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 73 منبع:دولت و نيروهاي اجتماعي در عصر پهلوي اول، مركز اسناد انقلاب اسلامي، ص 140 تا 148.

خاطره مطبوعاتي

خاطره مطبوعاتي در سال 1363، مأموريت يافتم تا مقاله مبسوطي راجع به تاريخچه روابط انگليس با ايران تهيه كنم. مدت زيادي مطالعه و فيش‌برداري كردم. سرانجام اين مقاله تهيه شد و در 42 شماره در حد فاصل 30 مهر تا 29 آذر همان سال در روزنامه جمهوري اسلامي به چاپ رسيد. در اين گزارش رابطه انگليسي‌ها با ايرانيها از عهد مغول بررسي شده بود، سپس به دوره صفويه كه آغازگر مناسبات ديپلماتيك دو كشور بود پرداخته شد، آنگاه مناسبات دو كشور در دوره افشاريه،‌ زنديه، قاجاريه، پهلوي و سالهاي پس از پيروزي انقلاب مورد بررسي قرار گرفت. نقش انگليس در جنگ ايران و روسيه،‌ نقش انگليس در جدا شدن هرات از ايران، مبارزات اميركبير با زياده‌خواهي انگليسي‌ها، امتيازات قاجارها به انگليس،‌ نقش انگليس در مشروطه، پيمانهاي 1907، 1915 و 1919، نقش انگليس در كودتاي رضاخان، روابط انگليس و ايران در دوره رضاخان، اشغال ايران توسط انگليس و روسيه، كنفرانس سران متفقين در تهران،‌ نقش انگليس در مبارزه با قيام ملي شدن صنعت نفت، قطع رابطه ايران و انگليس در مهر 1330، نقش انگليس در كودتاي 28 مرداد 1332، نقش انگليسيها در قرارداد كنسرسيوم، خروج انگليسي‌ها از خليج فارس و تلاش پيگير آن كشور براي حفظ رژيم شاه، موضع خصمانه انگليسيها در برابر انقلاب اسلامي،‌ حادثه انفجار سفارت ايران در لندن با همدستي mi6 و سرانجام حمايت انگليس از عراق در جنگ 8 ساله آن كشور عليه ايران، از مهمترين موضوعاتي بودند كه در اين سلسله مقالات مورد بحث و بررسي قرار گرفتند. اما موضوع مهمي كه ظاهراً حساسيت سفارت انگليس در تهران را برانگيخته بود، مطلب بخش پاياني اين مقاله بود. بخش آخر با عنوان «و اينك...» به موضوع كادر ديپلماتيك سفارت انگليس در تهران و اينكه آنها در ايران چه مي‌كنند، پرداخته و سپس دولت جمهوري اسلامي را مورد سؤال قرار داده بود كه چرا تعداد پرسنل سفارت انگليس در تهران از تعداد پرسنل سفارت ايران در لندن بيشتر است. همچنين اين سؤال مطرح شده كه آيا پرسنل سفارت ايران در لندن، كساني هستند كه قادر به پيشبرد اهداف برون مرزي نظام جمهوري اسلامي در قبال دولتهاي استعماري غربي باشند يا خير. و... پس از نشر آخرين بخش اين گزارش، افراد سفارت انگليس تلاش كردند تا نويسنده اين مجموعه مقالات را شناسايي كنند. تماس‌هاي تلفني متعددي گرفته شد ولي نتيجه‌اي عايد آنها نگرديد. بعداً متوجه شديم كه آنها با همكارانم در بخش هاي ديگر روزنامه و سپس با همكاران مطبوعاتي من در روزنامه‌هاي كيهان و اطلاعات نيز تماس گرفتند تا نويسنده مقاله 42 قسمتي «تاريخچه روابط ايران و انگليس» را شناسايي كنند. يكي از همكاران كيهاني بعداً به من گفت « به آن تلفن كننده كنجكاو گفتم دنبال شخص به خصوصي نگرد. چون اولاً مقاله موضع روزنامه انتشاردهنده است. ثانياً در نگارش آن جمعي سهيم بوده‌اند و كار يك نفر خاص نبوده و ثالثاً بسياري از روزنامه‌هاي ايران نيز كم و بيش همين موضع را دارند و...» امضا : محفوظ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 73

پزشك احمدي كيست ؟

پزشك احمدي كيست ؟ احمد احمدي مشهور به «پزشک احمدي» فرزند محمدعلي در سال 1266 هجري در شهر تبريز ديده به جهان گشود . در سنين نوجواني به كار فروش دارو سرگرم بود. در 1307 به تهران آمد و در بيمارستان سپه به كار پرستاري سرگرم شد. در 1310راهي مشهد شد و در شمال اين شهر دواخانه كوچكي داير كرد و كار داروفروشي را از سر گرفت . تجربه اين كار وي را با انواع داروها و خواص آنها آشنا كرد به طوري كه با همين تجربه در اينجا و آنجا به كار مداواي بيماران نيز مي پرداخت . احمدي اندك زماني بعد به تهران آمد و در يكي از ادارات دولتي مشغول كار شد . به غير از رئيس اين اداره كه وي را به درستي مي شناخت سايرين وي را به عنوان «طبيب» مي شناختند و از هويت و سوابق وي اطلاعي نداشتند . احمدي با همين روابط توانست چندي بعد به شهرباني منتقل شود و در درمانگاه زندان قصر به كار مشغول گردد . كار مداوم و نوع خاص روابط احمدي با رئيس و مرئوس ، وي را رفته رفته به شكل و هيات نهائيش نزديك تر كرد و او را مورد اعتماد رئيس شهرباني و ساير سردمداران رژيم رضاشاهي ساخت . احمدي به تدريج تبديل شد به كسي كه قادر است مغضوبين رژيم را با دارو از ميان ببرد . او در شهرباني كم كم به اين ويژگي شهرت يافت . نام پزشک احمدي براي رجال سياسي معاصر ايران، نامي آشنا و البته بسيار وحشت انگيز است. پزشک احمدي «طبيب مخصوص زندان قصر» شد و قتلهاي بسياري به دست او و با تزريق آمپول هوا صورت گرفت. در کتاب « پليس سياسي » در مورد پزشک احمدي چنين آمده است: «پزشک احمدي را مي توان؛ همانند هيملر يا لاورنتي بريا، رئيس پليس مخفي سياسي و امنيتي کشورهاي آلمان و روسيه شوروي، قبل و بعد از جنگ جهاني دوم، يک قاتل حرفه اي انگاشت با اين تفاوت که هيلمر (معروف به قصاب) و بريا (معروف به آدمکش) هيچکدام پزشک نبودند». پزشک احمدي خود به شهرت دلهره آور و هراس‌انگيز خودش واقف بود که چنين گفته است: «افراد باهوش در اين مملکت سرشان زير سنگ گور کوبيده مي‌شود. همه مرا آدم نفهم و ابله و مطيع و گوش به فرماني مي‌دانند؛ در حالي که من عمدا خودم را به حماقت مي‌زنم و چاره‌اي هم ندارم. ببينيد به سر نصرت‌الله فيروز و تيمورتاش که اعجوبه هوش و زرنگي و پشتکار و پشت هم اندازي بودند، چه آمد. اما من روز به روز بيشتر مقرب دستگاه مي‌شوم و...». وي متهم به قتل جعفر قلي‌خان بختياري (سردار اسعد)، خان بابا‌خان اسعد (برادر سردار اسعد)، محمد فرخي يزدي (شاعر و مدير روزنامه طوفان)، دکتر تقي اراني (رهبر گروه کمونيستي 53 نفر) و تيمورتاش (وزير دربار رضا شاه) بود. پزشک احمدي تحت فرمان دو رئيس شهرباني، آيرم و بعد مختاري خدمت کرده است و اين دو رئيس شهرباني از مهم‌ترين عوامل کشتار، اختناق و سرکوب مخالفين رضاشاه بوده‌اند. بخشي از جنايات آنان مربوط به زندانياني بود که از طريق قانوني نمي‌توانستند، اقدام به نابودي آنان کنند، بنابراين ناچار بودند با شيوه‌هاي بسيار محرمانه در زندان توسط پزشک احمدي آنان را به قتل برسانند. پس از شهريور 1320که نيروهاي متفقين خاک ايران را اشغال کردند و رضاشاه پس از استعفاء، از ايران تبعيد شد؛ موقتا آزادي‌هاي سياسي در ايران دوباره طلوع کرد و در اثر فشار افکار عمومي و شجاعت برخي از دست اندرکاران قضايي؛ از جمله دکتر عباس عبده، ‌دادستان وقت ديوان کيفر، ‌عاملين کشتار زمان رضاخان از قبيل پزشک احمدي، سرپاس مختاري، مصطفي راسخ و حسين نيرومند به پاي ميز محاکمه کشيده شدند و پزشک احمدي که پس از شهريور 1320(ه.ش) به عراق گريخته بود،‌ پس از مدتي دستگير و با لباس عربي جهت محاکمه به ايران آورده شد. در رابطه با قتل جعفر قلي‌خان بختياري(سردار اسعد)، دادستان دلايل مختلفي به دادگاه ارائه شد که يکي از آن‌ها دلالت بر دست داشتن پزشک احمدي در قتل وي دارد. تعدادي از دلايل عبارت بودند از: 1- نامه‌هايي به خط سردار اسعد که در زندان مخفيانه نوشته و در جعبه اصلاح خود جاسازي کرده بود که پس از مرگ او و تحويل جعبه اصلاح به خانواده وي، يادداشت‌ها کشف و پس از شهريور 1320(ه.ش) همراه با شکوائيه‌اي تحويل مقامات قضايي شده است. متن اين نامه‌ها نشان مي‌دهد که مقامات زندان از اواخر اسفند 1312(ه.ش) تصميم به قتل سردار اسعد در زندان گرفته‌اند و غذاي او را آلوده به سم مي‌نمايند. وي در يکي از يادداشت‌ها چنين نوشته است: «دوم فروردين 1313 امشب در حال سلامت خوابيدم، صبح بيدار شدم با اسهال سخت، قي، گيج و خسته. علي حسين گماشته من با چند نفر از رفقاي او که از شام من خوردند، قي و اسهال همه را از پا افکند. ناهار نخوردم. امشب شام که آوردند، بطري آب به قدر يک صد دانه چيزهاي کبود رنگ خاکي توي آب بوده معلوم بود، سم ريخته‌اند؛ ولي حل نشده است. ياور عمادي صاحب منصب کشيک را خواستم به او نشان دادم که شما نظامي هستيد، من خدمات فوق تصور به ايران نموده‌ام و هم‌چنين در طلوع اعليحضرت پهلوي. چرا مخالف شرافت رفتار مي‌کنيد؟...» 2- گواهي و اطلاعات «محمد ابراهيم بيک» سرپاسبان زندان، که مراقب زندان شماره يک تامينات و اطاق سردار اسعد بوده است، به اين قرار: «روزي که مي‌خواستند سردار اسعد را به زندان شهر بياورند تمام روزنه‌ها و سوراخ‌هاي اطاق او را به دستور رئيس زندان گرفته و کوچک‌ترين منفذي در و ديوار و سقف زندان سردار باقي نگذاشته، دستور اکيد داده شد که کسي جز دکتر احمدي اگر به اطاق سردار برود کمترين مجازاتش اعدام است و او صريحا اقرار مي‌کند که در زمان نگهباني وي دکتر احمدي چندين بار به اطاق سردار اسعد رفته است . دفعه اخير که بعد از نصف شب بوده است، دنبال دکتر احمدي به اطاق مي‌رود و به محض اينکه احمدي درب را باز مي‌کند سردار نگاهي به احمدي کرده، مي‌گويد: آمدي آقا! انالله‌وانااليه راجعون. وي مشاهده کرده که دکتر احمدي گردي از کيف خود بيرون آورده، در آب ريخته و به وسيله انژکسيون به دست سردار اسعد تزريق کرده و خارج مي‌شود». دادستان در پرونده فوق‌الذکر بيست و شش دليل بر قتل عمدي «سردار اسعد» توسط پزشک احمدي اقامه مي‌کند، که به دوتاي از آن‌ها اشاره شد. در مورد قتل «فرخي يزدي» شاعر آزاده و وطنخواه نيز دادستان شش دليل بر قتل عمد فرخي توسط احمدي ارائه مي‌نمايد. هم‌چنين پزشک احمدي را عامل قتل «دکتر تقي اراني» به دادگاه معرفي مي‌کند. دادگاه عالي جنايي به رياست آقاي عبدالعطوف رياحي تشکيل يافت و تحقيقات از پزشک احمدي آغاز شد، پزشک احمدي همه اتهامات به خود را نفي مي‌کرد و همه را به دليل طمع و حسد افراد به شخصيت خود مي‌دانست. سيد احمد کسروي با اشاره به تناقضات بسيار زياد در پرونده از موکل خويش دفاع نمود و هم‌چنين پزشک احمدي هم در دفاع از خود سخنان بسيار گفت. ارسلان خلعتبري وکيل ورثه سردار اسعد نيز در دادگاه، اتهاماتي را به پزشک احمدي وارد کرد. قسمت‌هايي از سخنان خلعتبري چنين است : «اين احمدي قبل از آمدن به تهران، در مشهد دوا فروش بود و هنوز هم برادرش دوافروش است. آن موقع به واسطه دوار فروشي اطلاعاتي هم از طبابت داشت؛ ولي در شناختن ادويه و استعمال آن يد طولايي داشت مخصوصا در قسمت ادويه سمي. اما وقتي که به خدمت شهرباني مشرف شد، به جاي عمل به طبابت و شفا دادن اشخاص از بيماري و مرگ، با عزرائيل شريک شد». در زندان موضوع آمپول احمدي به قدري رواج داشت که اگر يک زنداني مي‌خواست درباره زنداني ديگري نفرين کند، مي‌گفت: خدا به آمپول احمدي گرفتارت کند. يا اگر يک زنداني درباره ديگري مي‌خواست، دعا کند مي‌گفت: خدا به آمپول احمدي گرفتارت نکند». «احمدي براي هر قتلي انعامي مي‌گرفت. اگر مقتول از کله گنده‌ها مثل سردار اسعد و تيمورتاش بود، انعامش صد تومان و همين حدودها بود. و اگر از خرده پاها و اشخاص غير معروف در تهران و زندان بود، نفري ده الي پانزده تومان مي‌گرفت. همان طوري که پاسبانان و مامورين شهرداري براي سگ کشي از قرار سگي پنج قران يا يک تومان مي‌گرفتند، اين احمدي هم مقاطعه براي آدمکشي داشت... احمدي هم آدم مي‌کشت؛ اما با نرخ بيشتري و اين اضافه نرخ خون انسان بر سگ نه از اين جهت است که در نظر احمدي و دستگاهي که او در پناه آن کار مي‌کرد، انسان با سگ فرق داشت بلکه اضافه را براي دادن تصديق مي‌گرفت». احمدي، يک پسربچه مازندراني را که اصلا تقصيرش معلوم نبود، آمپول زد و بيچاره تا 24 ساعت دائم فرياد العطش مي‌زد و سر خود را به ديوار مي‌کوبيد و آب مي‌خواست ولي احمدي كمك به وي را ممنوع کرده بود وي تاكيد كرده بود کسي نزديک او نرود تا بميرد و بالاخره بعد از 24 ساعت که بدنش از تشنگي آتش گرفته بود، مرد». طرح اول سرهنگ راسخ، براي از بين بردن سردار اسعد، چنين بود که به وسيله مسموم نمودن غذاي او بدون سر و صدا او را مريض کنند. سپس براي معالجه دکتر احمدي بر بالين او برود و کار را به وسيله يک تزريق قوي‌تري خاتمه دهد. اما طرح او عقيم مي‌ماند. اتهام قتل دکتر اراني به پزشک احمدي دکتر تقي اراني که تحصيلات خود را در آلمان به پايان رسانده بود در هنگام تحصيلات همراه عده‌اي ديگر فرقه جمهوري انقلابي ايران را تاسيس کردند. در بازگشت به ايران به گروه‌هاي طرفدار کمونيست پيوست و با همکاري دو تن از همکارانش ماهنامه دنيا را منتشر کرد. اما بعد از مدتي از انتشار آن ممانعت نمودند. پس از گذشت 18 ماه از توقيف ماهنامه دنيا، اراني دستگير شد و به دفعات زير شکنجه مورد بازجويي قرار گرفت. بر پايه قانون ضد سوسياليستي،‌ اراني به سنگين‌ترين حکم، يعني ده سال زندان محکوم شد. وي در چهارده بهمن 1318 در نتيجه شکنجه‌ها و زجر و عذابي که در سياه چال پيش و پس از دادگاه متحمل شد، در زندان درگذشت. دلايل گوناگوني براي مرگ او برشمرده‌اند. بنابر کيفر خواستي که پس از استعفاي رضا شاه در سال 1320، عليه مختاري،‌ رئيس پليس رضاشاه، سرهنگ نيرومند رئيس زندان و احمدي، پزشک زندان به دادگاه ارائه شد، اراني پس از بيماري‌هاي شديد در زندان جان سپرده بود که ناشي از وضعيت غير انساني وي در آن جا بود. قتل تيمورتاش پزشک احمدي در نظر داشت براي کشتن تيمورتاش از سم استفاده کند، به اين ترتيب که به جوجه بريان او که از خانه تيمورتاش آورده مي‌شد، مقداري سم تزريق کند. پزشک احمدي هر روز به بهانه بازرسي ظرف غذا، غذاي تيمورتاش را در اتاق رئيس زندان مشاهده مي‌کرد و با سرنگ مقداري زهر به جوجه‌هاي بريان تزريق مي‌نمود. تيمورتاش هم که از طريق خانواده‌اش که مبالغي به زندانبانان رشوه داده و آن‌ها را به سوي خود متمايل ساخته بودند از ماجراي کشتن خود مطلع شده بود، از خوردن غذاي مسموم خودداري مي‌کرد، او فقط نان و آب مي‌خورد و آب را هم در بطري‌هاي سربسته و مهر و موم شده از خانه برايش مي‌آوردند. نقشه بعدي مسموم کردن قرص‌هاي دارويي تيمورتاش بود که آن هم با شکست روبرو شد. تا اين که بالاخره داروي مسموم را به زور به وي نوشاندند، پزشک احمدي مرتبا به دخمه محل زندان تيمورتاش سرکشي مي‌کرد و مي‌خواست بداند کي مي‌ميرد، او مي‌خواست هر چه زودتر از مرگ تيمورتاش مطمئن شده، گزارش تمام کردن او را به روساي خود بدهد. براي همين بالش تيمورتاش را روي دهان او قرار داده و محکم فشار مي‌دهد و در همان حالت نگه مي‌دارد. تقلاي تيمورتاش هم بي‌فايده بود تا اين که بي‌حرکت شده و براي هميشه چشمانش را مي‌بندد. قتل فرخي يزدي فرخي يزدي شاعر و مبارز آزادي خواه و مدير روزنامه طوفان، که به خاطر مبارزات سياسي اش و به خاطر اشعار حماسي و انقلابي اش در زندان به سر ‌برد بعد از شنيدن خبر ازدواج وليعهد با فوزيه مصري و قانون مجلس در ايراني کردن فوزيه به دستور رضاشاه در اشعاري عروسي وليعهد را داراي عواقب ناگواري دانست. چند بيت از اين اشعار چنين است: دلم از اين خرابي‌ها بود خوش زانكه ميدانم خرابي چونكه از حد بگذرد آباد مي‌گردد دلم از اين عروسي سخت مي‌لرزد که قاسم هم چنانكه نينوا نزديک شد، داماد مي‌گردد به ويراني اين اوضاع هستم مطمئن زآن رو که بنيان جفا و جور بي بنياد مي‌گردد رضا شاه پس از شنيدن اين ابيات به شدت عصباني شده و دستور قتل او را صادر کرد. ابتدا قصد بر اين بود که فرخي يزدي را مسوم نمايند و دستور اين کار نيز صادر شد، اما هر بار پيش از مسموم کردن، زندانيان ديگر او را از موضوع باخبر مي‌کردند و فرخي از خوردن غدا خودداري مي‌کرد. پس از آن تصميم جديد در مورد وي اين بود: فرستادن به بيمارستان زندان به بهانه معالجه، آن هم شبانگاه به بهانه اين که وي به بيماري تيفوس مبتلا است و اين بيماري جان زندانيان را تهديد مي‌کند و بايستي واکسن ضد بيماري به وي تزريق کنند. فرخي يزدي را در تاريخ 21/7/1318 شبانه از زندان به مريضخانه بردند . چند روز بعد او را به اطاق مخصوصي که در بيمارستان معروف به حمام بود و در واقع قتلگاه وي بود، منتقل کردند. پزشک احمدي تنها کسي بود که به اتاق فرخي يزدي رفت و آمد داشت. روز 25/7/1318 پزشک احمدي و سرهنگ نيرومند رئيس زندان و جلادهاي ديگر در اتاق فرخي حضور داشتند . چند نفراو را روي تختخواب خواباندند و دست و پايش را محکم گرفتند تا مقاومت نکند . محل اين فاجعه در اتاق دستشويي مريضخانه زندان پايين بود . پزشک احمدي آستين هايش را بالا زد . فرخي مي خواست نعره بکشد ولي چند نفر دست ها را روي دهان او گذاشتند . احمدي تزريق خالي پر از هوا را به رگ او زد و هوا را در رگش خالي کرد . کم کم در حال آن شاعر خفقان پيدا شد به خرخر افتاد ورنگش مثل قير سياه شد و پس از مدتي تشنج و خفقان بيجان شد. در کتاب خاطرات علي آوانسيان هم از پزشک احمدي به عنوان قاتل عده‌اي از زندانيان سياسي ياد مي‌شود. سرانجام پزشک احمدي سرانجام دادگاه ديوان عالي جنايي، در 30 بهمن 1322پزشک احمدي را قاتل عمدي «فرخي يزدي» و «سردار اسعد» شناخت و به اعدام محکوم نمود که اين حکم در مورد نامبرده اجرا گرديد. پيكر نامبرده در ميدان توپخانه و دركنار مجسمه رضاشاه ، كسي كه وي سالها براي او و به دستور او كار ميكرده است بر بالاي دار رفت . منابع : روزنامه اطلاعات سايت پژوهشكده باقرالعلوم سايت مشاهير و چهره هاي ماندگار ويكي پديا منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 73

صدام به روايت يك عضو ارشد حزب بعث

صدام به روايت يك عضو ارشد حزب بعث چندي پيش شبكه تلويزيوني الجزيره گفت‌و‌گويي را با صلاح عمر العلي عضو شوراي فرماندهي كشوري حزب بعث عراق ترتيب داد. عمر العلي يكي از نزديكان صدام و مقامات بلندپايه حزب بعث نحوه به قدرت رسيدن صدام حسين رئيس جمهور مخلوع عراق و عملكرد چندين ساله او را به عنوان «شاهد»ي بر آن عصر توضيح مي‌داد. يكي از مهم‌ترين بخش‌هاي اين مصاحبه طولاني، اعترافات صلاح عمرالعلي و افشاگري او در مورد نحوه شروع جنگ عراق با ايران و كمك همه‌جانبه كشورهاي عربي و غربي به صدام در جنگ تجاوزگرانه‌اش به ايران بود. با هم گفت‌وگوي الجزيره با «صلاح عمر العلي» را مي‌خوانيم: □ وقتي كنفرانس سران كشورهاي غير متعهد در كوبا برگزار شد (سپتامبر 1979) صدام به عنوان نماينده كشور عراق در اين كنفرانس شركت كرد و شما هم به عنوان نماينده دائم عراق در سازمان ملل متحد در اين كنفرانس حضور داشتيد. در آنجا صدام حسين با يك هيات ايراني به سرپرستي ابراهيم يزدي (وزير امور خارجه وقت ايران) ديدار داشت و شما هم در آن نشست حاضر بوديد، در آن‌جا چه‌ گذشت؟ چون اين يك نشست تاريخي بوده است. ■ بله، وقتي آن اجلاس تشكيل شد، هنوز جنگ بين عراق و ايران شروع نشده بود. البته مشكلات زيادي بين عراق و ايران وجود داشت. اقدامات انفجاري و تحريك در مرزهاي عراق و ايران شروع شده بود. به بعضي از پاسگاههاي مرزي دستبرد زده مي‌شد و بحران بين عراق و ايران داشت به تدريج بالا مي‌گرفت. در روز اول كنفرانس بود كه نماينده ايران در سازمان ملل متحد كه در واقع يك كارمند بود با من تماس گرفت. اما چون نماينده سابق وابسته به رژيم شاهنشاهي بود كه سرنگون شده و بركنار شده بود فرد ديگري را به طور موقت جانشين او كرده بودند. اين فرد به من خبر داد كه دكتر ابراهيم يزدي (وزير امور خارجه ايران در آن زمان) تمايل دارد با صدام حسين ديدار كند. طبعاً مطابق هر سلسله مراتب اداري من با دكتر سعدون حمادي وزير امور خارجه آن موقع عراق تماس گرفتم و به او گفتم كه وزير امور خارجه ايران چنين تمايلي دارد. اما حمادي اين موضوع را با صدام در ميان نگذاشت. من خيلي اصرار كردم ولي جواب نداد. من تا الان هم نفهميده‌ام كه چرا دكتر سعدون حمادي كه يك متفكر و تحصيل‌كرده دانشگاهي بود اين كار را انجام نداد. □ رفتار سعدون حمادي خيلي سؤال‌برانگيز است كه در ادامه به آن خواهيم پرداخت. ■ بله او يك روشنفكر، نويسنده معروف و تحصيل‌كرده دانشگاه بود. نمي‌دانم كسي كه سال‌ها در پست وزارت امور خارجه بود چرا اين موضوع را رد كرد. با وجودي كه من تمام تلاش خودم را به كار بردم تا او را قانع سازم، چون مسأله مهمي بود و ما به خاطر بحراني كه با ايران داشتيم سخت به اين مذاكره احتياج داشتيم. يعني از اين طريق مي‌توانستيم اين بحران را خاموش كنيم. ولي او پاسخ نداد. □ تا امروز هم علت اين كار را نتوانستيد بفهميد؟ ■ من واقعاً تا امروز نتوانسته‌ام بفهمم كه چرا... بنابراين خودم شخصاً رفتم نزد صدام حسين و موضوع را با او در ميان گذاشتم. صدام مدتي فكر كرد و سپس از من پرسيد: تو نظرت چيست؟ تو دقيقاً در مورد اين پيشنهاد چه نظري داري؟ به او گفتم: من معتقدم اين فرصت بسيار مهمي است و ما بايد از آن استفاده كنيم. چون خود ايراني‌ها پيشقدم شده‌اند و ما دو كشور همسايه هستيم و نبايد با ايران مشكلي داشته باشيم. تازه ايران كشوري است كه دچار آن تشنج‌ها و مشكلات (مربوط به انقلاب) شده و غيره... موافقت كرد و به من گفت بلافاصله بعد از اتمام جلسه‌ كنفرانس به وزير امور خارجه ايران بگو كه من منتظر او هستم. در همان خانه‌اي كه سكونت داشت... دكتر يزدي آمد و من دَم در از او استقبال كردم و به رئيس جمهور صدام حسين سلام كرد و سه‌تايي يعني من و صدام حسين و ابراهيم يزدي به گفت‌وگو نشستيم. بحث درباره مشكلات موجود بين دو كشور شروع شد و يك گفت‌وگوي ديپلماتيك كاملاً مثبتي را شكل داد. كاملاً مثبت. يعني وقتي كه ابراهيم يزدي رفت احساس من اين بود كه اين انسان بسيار علاقمند است بحران بين دو كشور همسايه تمام شود... □ يعني عملاً ايران مي‌خواست به هر طريقي شده از جنگ دوري كند. ■ من والله احساس خودم را مي‌گويم... □ به هر حال اين شهادتي براي ثبت در تاريخ است... ■ اما من... من اين موضوع را به صراحت تمام مي‌گويم. احساسي كه من از گفت‌وگوهاي دكتر ابراهيم يزدي داشتم اين بود كه او تمام سعي خود را مي‌كرد تا بحران بين عراق و ايران تمام شود. در آن لحظه، صدام حسين هم ـ راستش را بخواهيد ـ گفت‌وگوي مثبتي با او داشت و با يك ديپلماسي عالي و مثبت با افكار ابراهيم يزدي برخورد مي‌كرد. تا آن‌جا كه پيش از اتمام آن جلسه، آن‌ها توافق كردند هيات‌هايي را رد و بدل كنند و اين در واقع پيشنهاد ابراهيم يزدي بود. او پيشنهاد كرد كه اگر مي‌خواهيد هياتي را بفرستيد... ما حاضريم چه به صورت علني يا مخفي يا به هر شكل و طريقي كه مي‌پسنديد با شما گفت‌وگو كنيم چون مهم اين است كه نگذاريم بحران بين دو كشور تشديد شود. صدام حسين هم با رويي باز آن را پذيرفت و اين نشست در همان جا خاتمه يافت. من ابراهيم يزدي را همراهي كرده و دَم در با او خداحافظي كردم. يادم مي‌آيد او از كاري كه من كرده بودم خيلي راضي بود براي همين مرا بوسيد و به گرمي از من تشكر كرد. من نزد صدام برگشتم. ديدم كه منتظر من است. با من به خارج از سالن آمد... □ يعني به حياط... ■ بله به حياط بزرگي كه در آن يك استخر شنا هم وجود داشت. از همراهان خواست دو صندلي بياورند و ما دو نفر را تنها بگذارند. كنار استخر... من و صدام روي صندلي نشستيم. لحظات در سكوت گذشت. من به آب خيره شده بودم و او... نمي‌دانم به چه فكر مي‌كرد. رو كرد به من و پرسيد: به چه فكر مي‌كني صلاح؛ مي‌بينم تو فكري! به او گفتم: من در واقع به خاطر اين ديدار خيلي خوشحال و مسرورم. الان نسبت به حل اين بحران ـ ان‌شاءالله ـ خيلي خوشبين هستم و احساس مي‌كنم كه به زودي بين دو كشور، بحران تمام مي‌شود. بخصوص كه اين مسأله در اختيار شماست؛‌ به عنوان رئيس يك دولت، نه يك كارمند يا يك وزير. ديدم گفت‌وگوهاي شما كاملاً مثبت و سازنده بود و من خيلي خوشبخت و خوشبين هستم... داشتم همين طور مي‌گفتم، چون به عنوان يك عراقي شكرگزار بودم و احساس سرور مي‌كردم. احساس مي‌كردم اين دستاورد بزرگي براي كشورم بوده است. او ساكت بود و هيچ نمي‌گفت. چند لحظه گذشت. رو به من كرد و پرسيد: صلاح چند سال است كار ديپلماتيك مي‌كني؟ گفتم تقريباً ده سال. پرسيد: چطور؟ و ادامه داد: تو اصلاً مي‌داني ديپلماسي يعني چه؟ چه چيزي مغز تو را خراب كرده؟ گفتم: اگر اجازه دهيد پاسخ دهم. گفت: بفرما. گفتم: من اهميت اين را كه يك ميهن‌پرست هستم درك نمي‌كردم تا اين‌كه عراق را ترك و مشغول كارهاي ديپلماتيك شدم. من در داخل عراق كه بودم ـ همين تعبير را به كار بردم ـ ميهن‌پرست بودم ولي ميهن‌پرستي كه بيشتر شبيه يك هرج و مرج طلب بود. چيزي جز وطن خودم را نمي‌شناختم. شايد از روي تصادف و يا شرايط داخلي به اين فكر روي آورده بودم. اما وقتي از كشور خارج شدم و در اين كار ديپلماتيك سهيم شدم و با ديگران آشنا شدم و با هيات‌هاي ديپلماتيك به خصوص در سازمان ملل متحد برخورد كردم، وقتي ديدم نمايندگان كشورهاي جهان در اين كره خاكي چگونه اجازه نمي‌دهند نيم كيلومتر اضافه يا كم شود و چگونه به خاطر منافع كشورشان مي‌جنگند و مبارزه مي‌كنند، آن موقع بود كه فهميدم بايد يك ميهن‌پرست باشم و از كشورم دفاع كنم و اوضاع كشورم را در داخل اصلاح كنم. الان احساس مي‌كنم يك ميهن‌پرست واقعي و يك شهروند درست هستم. الان شما مي‌گوييد ديپلماسي مغزم را خراب كرده... بر چه اساسي؟ گفت: مي‌خواهي بگويي كه مغز تو را خراب نكرده؟ و آن وقت با اين زبان حرف مي‌زني. من به سرعت احساس كردم نوعي... □ نارضايتي... ■ احساس نوعي نااميدي كردم. به من گفت:« چه صلحي، چه مشكلي بين ما و ايران حل شد؟ اي صلاح اين مساله... يك فرصت است كه شايد در يك قرن يك بار اتفاق مي‌افتد. اين‌ها (ايراني‌ها) اهواز را از ما گرفتند، شط‌العرب را از ما گرفتند! طبعاً حالا فرصت براي ما دست داده. الان آن‌ها خودشان آمده‌اند، در حالي كه كشورشان از هم پاشيده است! ارتش آنها از هم گسيخته شده و نيروهاي‌شان پراكنده گشته. بين خودشان جنگ و دعواست! گروهي، گروهي ديگر را مي‌كشند! پس الان اين فرصت تاريخي ماست تا بتوانيم تمام حقوق‌مان را به طور كامل بازگردانيم. اين موضوع را فقط به تو مي‌گويم. خودت را به عنوان نماينده عراق در سازمان ملل متحد آماده كن. من مي‌روم ضربه‌اي را به آنها بزنم كه صدايش در تمام كره زمين شنيده شود. تمام حقوقمان را پس مي‌گيرم.» اين مساله درست چند هفته پس از به قدرت رسيدن صدام در سپتامبر 79 اتفاق افتاد. يعني در سومين هفته از ماه سپتامبر... □ و جنگ در 22 سپتامبر شروع شد. ■ بله جنگ شروع شد. □ يعني تقريباً بعد از يك سال (1980). اين جنگ هشت سال طول كشيد تا در 20 اوت 1988 اعلام آتش‌بس شد. مردم مي‌پرسند: چرا صدام اين جنگ را به راه انداخت؟ ■ من طبعاً نمي‌توانم پاسخ اين سوال را به طور حقيقي بدهم. □ شايد شما اولين كسي بوديد كه مقاصد صدام را دريافتيد. ■ من مي‌دانستم. چون اين صحبت بين من و او رد و بدل شده بود. يعني در همان سپتامبر 79. جنگ در سال 80 اتفاق افتاد. يعني تقريباً 11 ماه بعد. □ اين مساله چه چيزي را نشان مي‌دهد. چه چيزي را در شخصيت صدام حسين نشان مي‌دهد؟ فردي كه آن ديپلماسي عالي را چنان كه گفتيد اداره كرد. با ديگري تفاهم مي‌كند، به او اعتماد مي‌دهد اما در داخل حيله مي‌كند و براي چيزي ديگر برنامه‌ريزي مي‌كند. ■ بله. بله اين درست است. مانند ماجرايي كه در آن همايش حزبي گذشت. وقتي كه دستارش را برداشت و شروع به گريه كرد. چند ساعت بعد از آن رفت و 54 نفر از اعضاي حزب را اعدام كرد. □ يك بار با يكي از سياستمداراني كه با صدام ديدار داشت برخورد كردم. از او پرسيدم: از شخصيت صدام چه چيزي دستگيرت شد؟ گفت: يك بار صدام به من گفت: اگر مي‌خواهي در كاري موفق شوي اجازه نده ديگران بفهمند به چه چيزي فكر مي‌كني. يا قصد داري چه كاري انجام دهي. آيا خود صدام نيز همين طور بود؟ ■ بله عملاً همين طور بود. □ آيا سخت بود بفهمي در سرش چه مي‌گذرد؟ ■ بله. من اين را به صراحت مي‌گويم. صدام حسين... گويي دو شخصيت در يك پيكر داشت. بسياري از مواقع وقتي با او مي‌نشستي مي‌ديدي كه يك ديپلمات، خوش‌اخلاق، باريك‌بين، و مودب و مترقي بود. اما اين همان صدامي بود كه در لحظات ديگر به يك وحشي خون‌آشام تبديل مي‌شد. واقعاً شخصيت پيچيده‌اي داشت. بسيار پيچيده. امكان نداشت بفهمي واقعاً مقاصد او چيست. برعكس آن چيزي را كه در دل داشت نشان مي‌داد. □ آيا از ايراني‌ها نفرت داشت؟ ■ در واقع [امام]‌ خميني كه انقلاب را رهبري كرد براي مدت 14 سال در عراق بود. طرفداران او در آنجا بودند و براي مخالفت با شاه به آن‌ها كمك مي‌شد و خدماتي در اختيار آن‌ها گذاشته مي‌شد. □ بنابراين از انقلاب ايران مي‌ترسيد؟ ■ آن‌ها راديو داشتند. وسايل متعددي داشتند. حتي گروهي از آنها به داخل ايران نفوذ مي‌كردند. آنجا مسلح مي‌شدند، تمرين مي‌ديدند. تصور من در مورد صدام اين است كه او از بين چيزهاي بسيار نمي‌توانست يك قرائت صحيح داشته باشد. وقتي در ايران شرايط براي تغيير رژيم آماده شد او بايد از [امام]‌ خميني بهره‌برداري مي‌كرد... چون تازه وقت بهره‌برداري رسيده بود. اما او برعكس عمل كرد. يعني [امام‌] خميني را با طرفدارانش از عراق طرد كرد. چون جوان بود و همه چيز را از دست داد. □ شما اينجا از تاريخ مي‌گوييد. گفتيد كه ايرانيها عملاً آماده بودند تا اين بحران پشت سر گذاشته شود و با عراقي‌ها آشتي كنند. ■ والله من يك فرد عراقي هستم و هيچ رابطه‌اي با ايراني‌ها ندارم. نه مقام مسوول و نه غير مسوول آن. نه ايران را ديده‌ام و نه هيچ علاقه‌اي به ايران دارم! من يك فرد عرب هستم، ايراني كه نيستم! و هيچ گرايشي هم به يك جريان ديني ندارم كه مثلاً‌ شك برانگيز باشد. اما فقط براي تاريخ مي‌گويم. من اين برداشت را داشتم كه ابراهيم يزدي با نهايت صداقت و امانت با ما ملاقات كرد و بسيار مايل بود اين بحران پشت سر گذاشته شده و حل گردد. اين برداشت من است. □ آيا اين صدامي كه در سپتامبر 79 در هاوانا با تو حرف مي‌زد همان صدامي بود كه از قبل او را مي‌شناختي؟ ■ صدامي را كه من پس از به قدرت رسيدن شناختم همين بود. اما پيش از به قدرت رسيدن شخصيت كاملاً متفاوتي داشت. □ آيا بين تو و او پس از آن هيچ حرفي درباره جنگ عراق و ايران زده شد؟ ■ در واقع وقتي سال 82 تصميم به استعفا گرفتم... □ نه قبل از شروع جنگ... ■ نه قبل از شروع جنگ... □ و شما از همان موقع فهميديد كه اين جنگ مي‌تواند هر لحظه شعله‌ور شود. ■ طبعاً. خودش به من گفت كه اين جنگ اتفاق خواهد افتاد. به من گفت مي‌روم با آنها بجنگم و مي‌روم كه حقوقمان را به دست آورم. □ چه كشورهايي در اين جنگ به عراق كمك كردند و صدام را به اين كار تشويق كردند؟ شما در سازمان ملل متحد بوديد. ■ يكي از شگفتي‌هاي بسيار نادر تاريخ اين است كه پس از رئيس جمهور شدن صدام، او پس از يك دوره كوتاه جنگ را به راه انداخت. در آن موقع بين دو اردوگاه شرق و غرب يك مسابقه داغي براي ايجاد رابطه دوستي با صدام وجود داشت و اين كه كوشش مي‌شد تا تمام احتياجات نظامي و غير نظامي او را برآورده و به او كمك كنند. در اين رابطه هيچ دولتي استثنا نداشت. تمام كشورهاي غربي، اروپا و آمريكا از صدام حسين پشتيباني كردند. پول و سلاح و تمام امكانات را در اختيار او گذاشتند. همچنين اتحاد جماهير شوروي [سابق]. اين حقيقت يك حادثه شگفت‌ و عجيب تاريخي است كه صدام حسين در آن دوره تاريخي هر دو اردوگاه شرق و غرب را با هم يكپارچه مي‌كرد. امريكا و اروپا با اتحاد جماهير شوروي يكپارچه شده بودند. □ بعضي از كشورهاي عربي هم براي رسيدن سلاح به عراق ميانجيگري كردند؟ ■ اجازه بدهيد اين حرف را بزنم. تمام كشورهاي عرب به استثنا سوريه... به استثناي سوريه تمام آنها از صدام به طور مستقيم يا غير مستقيم پشتيباني مي‌كردند. بيشترين كمك در اين رابطه در دوران انور سادات بود. □ با وجودي كه صدام به خاطر رفتن سادات به اسرائيل به او دشنام مي‌داد... ولي در زير اين چيزهاي ديگري در جريان بود؟ ■ بله. بله اين درست است. تمام اينها درست است. اما پس از جنگ مسايل عوض شد و دوباره با سادات رابطه برقرار گرديد. روابط متفاوتي شروع شد و تا آخر ادامه داشت. در دوران سادات يك افسر مصري با درجه سرگردي مختص اين كار تعيين شد. او به واشنگتن فرستاده شد و در سفارت مصر مشغول به كار بود. مأموريت او فقط پيگيري نيازهاي تسليحاتي عراق در امريكا بود. دولت مصر از طريق همين فرد خواسته‌‌هاي عراق را برآورده مي‌كرد. چون قوانين امريكا اجازه فروش سلاح به كشورهايي كه در حال جنگ بودند نمي‌داد. بنابراين ليست اين احتياجات نظامي به اسم ارتش مصر عرضه و خريداري مي‌‌شد. سپس به مصر و از آنجا به صورت قاچاق براي صدام حسين فرستاده مي‌شد. قاچاق كه نه. چون با اطلاع امريكاييها فرستاده مي‌شد. □ شما آماري از حجم اموالي كه عراق در طول 8 سال جنگ صرف خريد اسلحه كرد داريد؟ ■ اجازه بدهيد تا اين موضوع را ادامه دهم... چون اين حقيقت از چيزهاي بسيار مهم است. تا بتوانيم شيوه تفكر صدام حسين را از طريق اين اقدامات نادر روشن كنيم. صدام حسين حتي يكي از واردكنندگان سلاح از آفريقاي جنوبي بود. □ آفريقاي جنوبي؟ ■ بله. □ يعني همان دولت نژادپرست؟ ■ بله. او از طريق امريكا هيات‌هايي را براي خريد سلاح به آفريقاي جنوبي مي‌فرستاد. چون آفريقاي جنوبي بعضي از صنايع نظامي مثل توپ داشت و رژيم صدام آنها را مي‌خريد. □ البته با همكاري اسرائيل و كارخانه‌هاي اسلحه‌سازي. ■ من البته نمي‌توانم اين طور بگويم! □ نه، چون كارخانه‌هاي تسليحاتي آفريقاي جنوبي پيشرفته شده بود با همكاري با... ■ نه. من صريح هستم. من چيزي در اختيار ندارم كه... □ اطلاعات در اين باره منتشر شده است. ■ به هر حال، شما پرسيديد و من مي‌گويم كه چنين اسنادي ندارم. اما صدام از طريق امريكا از آفريقاي جنوبي سلاح مي‌خريد. □ صدام وقتي از هاوانا درباره تصميم خود بر اين جنگ صحبت مي‌كرد، آيا اين معنا را درك مي‌كرد كه با دولتي مثل ايران وارد جنگ مي‌شود؟ ■ من براي شما گفتم. او اين طور گفت. گفت اول... □ يعني انتظار داشت كه اين جنگ چند روز، يا چند هفته يا ماه يا سال طول بكشد؟ ■ نه. او غالبا انتظار داشت كه اين جنگ شايد چند ماه طول بكشد. اين برداشت او بود. آن چيزي كه خاطرجمعش مي‌كرد اين بود كه ايران در حال از هم پاشيدن است. ارتش دارد منحل مي‌شود.جدال‌هايي وجود داشت. ترورها، كشتار و از بين بردن همديگر. شما بايد هفته‌هاي اول انقلاب ايران را به ياد داشته باشيد. □ همه اينها بود. ولي چنين برداشتي به نظرم قرائت درستي نبود. ■ طبعا. طبعا... قطعا نمي‌توان با يك انقلاب مقابله كرد. يك انقلاب پشتوانه مردمي قدرتمند دارد. □ چه دستگاهي بايد اين اطلاعات را در اختيار صدام مي‌گذاشت؟ آيا او به آنها اعتماد داشت؟ ■ صدام حسين هرگز به كسي اعتماد نداشت. او فقط به تفكر خود اعتماد مي‌كرد. بله مشورت مي‌خواست، مي‌شنيد اما او بود كه تصميم مي‌گرفت. يكي از نكات خنده‌دار اينكه دايي‌اش خيرالله تلفاح در يكي از كنفرانس‌هاي تلويزيوني در تلويزيون عراق مي‌گفت: تمام رهبران جهان احتياج به مشاوراني دارند تا آنها را راهنمايي كنند و بسياري از مسايل را به آنها بياموزند. صدام حسين هم مشاوراني داشت. ولي فرق بين صدام حسين و ساير رهبران در اين است كه اين صدام است كه به مشاورانش آموزش مي‌دهد. نوع تفكر منحط را نگاه كنيد. اين خيرالله تلفاح است كه با اين زبان حرف مي‌زند. صدام حسين هم مشاور دارد ولي اين صدام است كه به مشاورانش آموزش مي‌دهد. پس صدام از هيچ كس مشورت نمي‌خواهد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 73 به نقل ا:فصلنامه فرهنگ پايداري، سال اول، شماره دوم، زمستان 1383، ص 12 تا 24.

گازيوروسكي: رئيس ساواك در آمريكا، كارگزار «سيا» بود

گازيوروسكي: رئيس ساواك در آمريكا، كارگزار «سيا» بود « مارك. ج گازيوروسكي » استاد رشته علوم سياسي دانشگاه ايالتي لوئيزياناي آمريكا در كتاب «سياست خارجي آمريكا و شاه» مي نويسد: ‌ساواك و سيا از طريق ديگري نيز،‌ هر چند بر پايه‌اي انتخابي و نسبتاً محدود، همكاري مي‌كردند. دو سازمان به ويژه در همه 1950 و اوايل دهة 1960 رابطه تبادل اطلاعات نزديكي داشتند و سرپرست شعبه سيا در تهران تماس منظمي با شاه و سرپرست ساواك داشت و نمايندة اصلي ساواك در آمريكا كه زير پوشش هيئت نمايندگي در سازمان ملل كار مي‌كرد اغلب با مقامهاي سيا در آمريكا ملاقات داشت و عملاً به صورت كارگزار سيا كار مي‌كرد. گروه آموزشي پنج نفرة‌ سيا و به دنبال آن گروه ارتباطي كوچكي كه پس از رفتن گروه در ستاد ساوك دفتري داشت نيز رابطه كاري نزديكي با ساواك داشتند. سيا و ساواك از اين مجراها اطلاعات را با هم مبادله مي‌كردند. سيا براي ساواك اطلاعات قابل ملاحظه‌اي دربارة‌ ديگر كشورهاي منطقه از جمله دولتهاي عرب، افغانستان و شوروي فراهم مي‌كرد. سيا اطلاعاتي دربارة آزمونهاي موشكي شوروي و ديگر فعاليتهاي نظامي شوروي نزديك مرز شمالي ايران عرضه مي‌كرد كه آنها را از ايستگاههاي استراق سمع الكترونيك به دست مي‌آورد. همچنين براي ساواك در دهة 1950 و اوايل دهة 1960 اطلاعاتي دربارة حزب توده فراهم مي‌كرد. اما دربارة ساير سازمانهاي سياسي ايران از قبيل جبهه ملي، فعالان روحاني،‌ يا گروههاي چريكي كه در اواخر دهة 1960 پيدا شدند اطلاعاتي به ساواك نمي‌داد. ساواك به نوبة خود اطلاعات قابل ملاحظه‌اي در مورد مسائل منطقه و حزب توده گروههاي چريكي و ديگر سازمانهاي سياسي ايران براي سيا فراهم مي‌كرد كه بيشتر آنها اعتماد‌ناپذير يا حتي آگاهانه گمراه‌كننده بودند. از ابتداي دهة 1330 «ريووال نعمان» يكي از مأموران اطلاعاتي ارتش اسرائيل آخرين پيشرفتهاي تكنولوژيكي در امور جاسوسي را پيش‌بيني كرده بود. سرويسهاي امنيتي، اسرائيل موفق شده بودند دستگاههاي استراق سمع و جاسوسي الكترونيكي شبيه پيشرفته‌ترين نمونه‌هاي موجود بسازند. اسرائيل از اين دستگاهها در ايران استفاده كرد، منتها چون اين عمل غيردوستانه و حضور جاسوسان اسرائيلي زير پوشش موساد در سرزمين بيگانه عملي نبود، اسرائيلي‌ها از طريق ساواك وارد عمل شدند. ايران در عوض دادن تسهيلاتي در خاك خود به مأموران اسرائيلي و فروش نفت به آن كشور، از دولت اسرائيل خواست تا او را در تربيت حرفه‌اي مأموران ساواك كمك كنند. اسرائيل به هم پيمانش از اين دستگاههاي پيشرفته جاسوسي و ضد جاسوسي تحويل داد كه ايران احتمالا ً‌از آنها براي جاسوسي استفاده مي‌كرد... كارشناسان اسرائيل براي تأمين خدمات پس از فروش اين دستگاه در ايران ماندند. حضور آنان برخلاف حضور آمريكايي‌ها به چشم نمي‌خورد. آنان در ميان اجتماع يهوديان ايران از پايگاه لجستيكي مخفي برخوردار بودند. همگرايي منافع دو دولت آنها را به همكاري نزديكي در امور امنيتي سوق داد. مستشاران اسرائيلي كه از امتياز شناخت بهتر منطقه و روحيه مردم برخوردار بودند، ارتش ايران را در ابتداي دهة 1970 در لشكر كشي‌اش براي نبرد با چريكهاي ماركسيست عمان [ظفّار] راهنمايي كردند. در همان ايام منتها اين بار در سطح امنيت داخلي، اسرائيل با استفاده از شناختش درباره فعالان فلسطيني،‌ اطلاعاتي درباره روابط ميان گروههاي تروريست ايراني و رزمندگان الفتح به پليس مخفي شاه داد. همكاري متقابل ساواك و موساد فهرست‌وار عبارت‌اند از: تبادل اطلاعات،‌ آموزشهاي موساد به كاركنان ساواك، طرحها و عمليات مشترك ساواك و موساد، خريد سلاح و تجهيزات و وسايل از موساد، همكاري دو جانبه عليه فلسطيني‌ها، تشكيل سمينارهاي دو جانبه و سه جانبه (به اضافه سرويس اطلاعاتي تركيه با اتيوپي)،‌ آموزشهاي مختلف، شنود، خط‌شناسي و مذاكرات رؤسا و نماينده‌هاي دو سرويس. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 73 به نقل از:سقوط، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، ج 1، ص 765 تا 767.

يك اعتراف خواندني

يك اعتراف خواندني انبوه گسترده اسناد و مدارك باقيمانده در بايگاني‌هاي محرمانه ساواك نشان مي‌دهد كه اين سازمان از همان آغاز مجموعه فعاليت‌هاي احزاب دولتي آن روزگار و از جمله حزب ايران نوين را با جديت تمام تحت مراقبت داشته و تمام فعاليت‌ها، تحركات، آمد و شدها، گفت‌وگوها، موضعگيري‌هاي رسمي و غير رسمي رهبران، كارگردانان،‌ دست‌اندركاران و بسياري از اعضاي مؤثر و يا حتي كمتر مؤثر اين حزب را تحت نظر داشته است. ساواك در سطوح مختلف اين احزاب جاسوسان،‌ خبرچينان و همكاران رسمي و غير رسمي پرشماري داشت كه در مجامع مختلف حزبي حضوري فعال و جدي داشتند و تمام فعل و انفعالات و اقدامات و گفت‌وگوها را ثبت و ضبط كرده در اختيار مسئولان امر در آن سازمان قرار مي‌دادند. در مقاطعي مانند برگزاري كنگره‌ها و سمينارها،‌ نشست‌هاي متعدد حزبي، برگزاري انتخابات گوناگون، تصميم‌سازي‌هاي حزبي و غيره اين خبرچينان و همكاران ساواك با دقت و وسواس وظايف محولة آن سازمان را به انجام مي‌رسانيدند. برخي از مهم‌ترين رهبران،‌ كارگردانان و دست‌اندركاران اين حزب‌ها در بخش‌هاي مختلف و نيز مجلسين سنا و شورا، شهرداري و انجمن‌هاي حزبي و غيره رسمي ساواك بودند. گزارش‌هاي نوبه‌اي ساواك درباره حزب ايران نوين و نيز ساير احزاب دولتي (و به طور مشخص حزب مردم) معمولاً هر سه ماه يك بار تهيه و در اختيار رياست ساواك، نخست‌وزير، احياناً رهبري حزب، دفتر ويژه اطلاعات و نهايتاً شاه قرار مي‌گرفت. اين گزارش‌ها معمولاً شامل موضوعات زير مي‌شد: 1ـ سازمان؛ 2ـ قدرت و امكانات؛ 3ـ فعاليت؛ 4ـ تبليغات؛ 5ـ روابط با دستجات سياسي، احزاب، دولت و مجلس؛ 6ـ ميزان نفوذ؛ 7ـ نظريه ساواك. گاه و بر حسب مقتضيات، ساواك جزوه‌هاي پرجنجالي هم تهيه مي‌كرد. چنان كه وقتي موضوع تجزيه بحرين از ايران در مجلس بيست‌و دوم شورا مطرح بود، ساواك پيرامون موضعگيري‌ حزب اكثريت، دولت هويدا،‌ و ساير احزاب بولتن ويژه‌اي تهيه كرد. بخش پاياني گزارش‌هاي نوبه‌اي ساواك كه با عنوان نظريه ارائه مي‌شد، در واقع نشانگر قضاوت نهايي اين سازمان پيرامون مجموعه‌ فعاليت‌ها،‌ عملكرد و جايگاه اين حزب در عرصه سياسي و اجتماعي كشور بود. ساواك تقريباً هيچ‌گاه از مجموعه عملكرد، موقعيت و فعاليت‌هاي حزب ايران نوين راضي به نظر نمي‌رسيد و همواره بر اين نكته تأكيد و تصريح داشت كه با وجود آن همه حمايت‌هاي گسترده مالي، لجستيكي،‌ مديريتي كه از سوي دولت و حاكميت از اين حزب مي‌شود، نفوذ و حضور قابل اعتنايي از اين حزب به ويژه در ميان اقشار مختلف مردم ‌كشور در ميان نيست. هر چه زمان بيشتري سپري مي‌شد، گزارش‌ها و قضاوت‌هاي ساواك پيرامون عملكرد اين حزب نوميد‌كننده‌تر مي‌شد. چنان كه اين سازمان در پايان گزارش بيست‌ و نهم آذر ماه 1350 خود اظهار عقيده كرده بود: «... فعاليتهاي حزب ايران نوين در سه ماه گذشته جنبه ظاهري داشته و تلاش‌هاي آن بيشتر معطوف به امور پارلمان بوده و با توجه به امكانات وسيع مالي و برخورداري از قدرت دولت و سازمان‌هاي دولتي و غير دولتي كماكان بين طبقات مختلف اجتماع فاقد نفوذ كافي بوده و در تظاهرات و اجتماعاتي كه به مناسبت‌هاي مختلف بر پا مي‌گردد حاضران كمتر با ميل و رغبت باطني در آن حاضر مي‌شوند. با در نظر گرفتن وضع و بافت حزب در گذشته و بالاخص در سه ماه اخير تصور نمي‌رود حزب ايران نوين در سه ماه آينده موفقيتي در جذب توده‌هاي مختلف بخصوص دانشجويان و روشنفكران به حزب داشته باشد. اصلح است ضمن تغييرات اساسي در اين حزب در تفويض مشاغل حزبي و دولتي ضوابط منطقي و اصولي مطمح نظر واقع شود...» ساواك ماه‌ها بعد، در اوايل مهر 1351 با برشمردن امكانات گسترده‌اي كه تا آن هنگام از سوي حاكميت(شاه)، دولت و غيره در اختيار حزب ايران نوين گذارده شده بود، نتيجه مي‌گيرد كه اين حزب و رهبري آن نتوانسته از اين امكانات گسترده و بسيار وسيع در راستاي حضور كارآمد‌تر خود در شئون مختلف سياسي و اجتماعي كشور بهره‌ بگيرد و دربارة اين عدم توفيق حزب ايران‌نوين چنين اظهار عقيده كرده بود: ـ علل عدم توفيق 1) انحصاري بودن مشاغل حزبي و ندادن ميدان به كادرهاي جوان 2) فقدان ضوابط حزبي در تعيين مشاغل و پست‌هاي حزب 3) آسيب‌پذيري حزب در مقابل مقامات مؤثر مملكتي در تحميل نمودن افراد به حزب و تفويض مشاغل مؤثر بدانان 4) عدم بهره‌برداري از چهره‌هاي موجه و نيز استفاده از افراد ناموجه و منفور 5) ايجاد مشاغل و پست‌هاي غير ضروري در حزب به منظور ارضاي ناراضي‌ها كه ايجاد اين واحدها كه اكثراً فاقد فعاليت هستند گره‌هاي كوري هستند كه بر دست و پاي حزب بسته مي‌شوند. 6) فقدان روح انضباط، در حزب انضباط تا زماني برقرار است كه اعضاي حزبي در مشاغل مناسب انجام وظيفه نمايند ولي به محض اينكه پست‌هاي آنان گرفته شود در رديف افراد ناراضي و غير منضبط در مي‌آيند. 7) نبودن روح ايمان كافي، مجموعه عوامل فوق موجبات روح بي‌ايماني و انتقاد را در حزب فراهم و چنانچه اعضايي كه ظاهراً از مدافعين حزب هستند احساس اعتماد نمايند لب به انتقاد مي‌گشايند. اين موضوع در مورد كادرهاي مؤثر حزب نيز مصداق دارد. 8) فقدان تحرك كافي. با توجه به اينكه كليه مصادر امور در يد حزب بوده و حزب از اقتدار كافي برخوردار است. كمتر مشاهده شده كه حزب در گشودن يك معضل اجتماعي از نظر ايجاد وجهه و جذب مردم اقدام نمايد در حالي كه بعضاً تصميمات كلي حزب در جهت مخالف عقايد و تصميمات اعضاي مؤثر بوده مانند طرح افزايش جرائم رانندگي با توجه به مخالفت اكثريت اعضاي فراكسيون پارلماني و اعلام تصويب آن از جانب ليدر با موافقت حدود هشت نفر از جمع حدود يكصد و هفتاد نفر، البته اين نكته نيز قابل ذكر است كه جامعه ايراني به علت فعاليت‌هاي حزبي گذشته خاطرات خوبي از اقدامات حزبي در ذهن ندارند. ـ آسيب‌پذيري حزب ايران نوين حزب ايران نوين در مقابل مشكلاتي آتي و نوسان‌هاي سياسي با توجه به اهرم‌هايي كه در حال حاضر بدان تكيه دارد آسيب‌پذير بوده و چنانچه هر يك از مقدورات اين حزب كه قبلاً نيز اشعار گرديد مانند حذف كمك‌هاي دولت، در اقليت قرار گرفتن و مآلاً از دست دادن تمام مقامات و مشاغلي كه در حال حاضر در اختيار دارد (نخست‌وزير ـ وزرا، سناتورها ـ وكلا ـ اعضاي انجمن‌هاي شهر ـ‌ شهرستان، استان ـ استانداران) وضع مناسب‌تري از حزب مليون نخواهد داشت. به عنوان مثال در حال حاضر قريب پانصد نفر در حزب به عنوان كارمند با اخذ حقوق مشغول كار مي‌باشند و با عدم رغبتي كه اعضا نسبت به پرداخت حق عضويت از خود نشان مي‌دهند و با رقم در خور توجهي كه در ماه به اين عده و گروه‌هاي ديگر كه مشاغل حزبي در اختيار دارند پرداخت مي‌شود چنانچه روزي كمك‌هاي مؤثر دولت حذف گردد سرانجام اين عده مبهم و نامعلوم است. ملاحظات: چنانچه فوقاً اشعار گرديد در حال حاضر با امكانات و مقدورات مادي و معنوي كه به مدت بالنسبه طولاني با توجه به ثبات و امنيت داخلي در اختيار حزب ايران نوين قرار گرفته مي‌توانست به نحو مؤثري در تعميم واقعي تشكيلات خود و جذب توده‌ها و تأثر عميق و واقعي در قلوب مردم زمينه لازم را در تأمين وحدت ملي ايفاد نمايد در حالي كه در طول اين مدت حتي نتوانسته نيمي از مقدوراتي كه در اختيار داشته بازده نمايد. نمونه‌هاي بارز آن عدم نفوذ كافي بين دانشجويان و طبقات روشنفكر و كارگر را بايد دانست در صورتي كه اركان و معيارهاي اين حزب بر مباني و ضوابط صحيح استوار مي‌گرديد قادر بود از لحاظ رفع نارضايي عمومي و مبارزات ايدئولوژيكي با عناصر مخالف محيط و جامعه كنوني را از هر نظر منزه و مشكلات مبتلا به عمومي كه معلول عدم رضايت گروه‌هايي از مردم و وجوه نطفه‌هاي تبعيض و نارسايي در انجام وظايف مي‌باشد مرتفع نمايد. اين حزب روز به روز با ايجاد واحدهاي جديد كه اكثراً غير فعال و غير ضروري مي‌باشند و نيز پست‌هاي جديد مانند معاونان عديده دبير كل و دبيران كميته‌هاي استان (در حالي كه رؤساي كميته‌هاي استان كه اكثراً از جانب حزب مشاغلي نيز به آنان تفويض و خود را مديون حزب مي‌دانند مي‌توانند وظايف دبيران را به خوبي انجام دهند) و پرداخت حقوق‌هاي كلان كه بعضاً نيز تحميل به دستگاه‌هاي دولتي مي‌باشند بيش از پيش خود را زير بار تعهدات سنگين اسير و در حال حاضر با اين نوع برداشت با توجه به داشتن چندين هزار شغل بيش از گذشته داخل با مشكلات مواجه و در خارج از حزب نيز اثرات منفي به بار آورده است. ساواك در بيستم فروردين 1353 هم كه مقارن با آخرين سال فعاليت و حيات حزب ايران نوين بود، درباره اين حزب (و به طور مصداقي) و برخي از بخش‌هاي تابعه اين حزب چنين گزارش و قضاوت‌ نوميد كننده‌اي ارائه داده بود: حزب ايران نوين طي متجاوز از ده سال فعاليت و با در دست داشتن دولت و امكانات وسيعي كه در اين زمينه در اختيار داشته مي‌توانسته بيش از آنچه اكنون توسعه يافته از لحاظ كمي و كيفي گسترش يابد ولي در حال حاضر از لحاظ كيفي موقعيت ممتازي ندارد و بيشتر در مواقع خاص از قبيل انتخابات مجلسين سنا و شوراي ملي و يا انجمن‌هاي مختلف ديگر فعاليت خود را تشديد و پس از پايان انتخابات مجدداً دچار ركود فعاليت مي‌گردد. توفيقي كه كشور شاهنشاهي طي ده سال گذشته در پرتو راهنمايي‌هاي اعليحضرت همايون شاهنشاه آريامهر در زمينه‌هاي مختلف به دست آورده و سياستي كه رهبر مملكت در مورد مداخله هر چه بيشتر مردم در سرنوشت خود و تعميم دموكراسي در كشور تعقيب مي‌فرمايند ايجاب مي‌كند حزب ايران نوين كه حزب اكثريت در كشور است با اتخاذ تدابير لازم در زمينه تصفيه حزب از عناصر فرصت‌طلب و غير معتقد و تهيه طرح‌هاي مفيد در جهت تأمين اعتماد بيشتر مردم به ويژه روشنفكران و جوانان به حزب اقدام نموده و تحرك بيشتري به حزب داده شود. 1ـ‌ در سازمان جوانان وابسته به حزب مختصر حركتي مشهود است ولي اين فعاليت نارسا بوده و كار اساسي در اين واحد صورت نمي‌گيرد. اغلب جواناني را كه به انحاي مختلف به سازمان مي‌آورند اكثراً نمي‌دانند براي چه و به كجا مي‌روند. 2ـ بعضي از مسئولان كميته‌ها بيشتر كارشان ظاهرسازي است تا جلب مردم. اين كميته‌هاي شرق و غرب كه در كميته شرق بين مسئول و معاونين هم اختلاف نظر شديد وجود دارد بيش از آنكه به فكر كار اصيل و جلب نظر مردم به حزب باشند دنبال كارهاي تشريفاتي و ظاهرسازي هستند، از مجموع گزارش‌ها اين نتيجه مستفاد مي‌شود كه مسئولان صرفاً براي خودشان كار مي‌كنند نه حزب. 3ـ افزايش اعضاي حزب در مركز خوب است ولي همان طور كه از يك طرف افراد اضافه مي‌شوند از آن طرف يا بي‌علاقه مي‌شوند و ديگر شركت نمي‌كنند و يا از روي ميل با حزب رابطه ندارند. به طور كلي از مجموع اعضاي حزب در تهران بيش از 4/1 اعضاي منظم و فعال نيستند. 4ـ كميته استان تهران هيچ‌گونه فعاليتي ندارد و به قرار اطلاع مدت‌هاست كه اصولاً تشكيل نمي‌شود. 5ـ بعضي از رهبران حزب آدم‌هاي خوش‌نامي نيستند و روابط خوبي با مسئولان كميته‌ها و يا مسئولان دستگاه‌هاي اجرايي ندارند و به همين دليل موفقيتي نداشته‌اند. در كرمانشاه رهبر حزب جوششي با كميته و ديگران ندارد. در آذربايجان بيش از حد متظاهر است. در كاشان فوق‌العاده ضعيف و ناتوان است و رهبر حزب در همدان علاوه بر بدنامي بيشتر اوقات در تهران است. 6ـ رئيس دفتر دبير كل كه آدم بدنامي است، با مراجعين در نهايت بدرفتاري روبه‌رو مي‌شود و غالباً زن‌ها را به تندي از اطاق اخراج مي‌كند. 7ـ بيشتر مسئولان حزبي از سرمايه‌گذاران و سرمايه‌داران بزرگ هستند و بعضي از آنها بيشتر اوقات خود را به دنبال كارها و برنامه‌هاي خودشان هستند (دكتر سعيد معاون دبير كل ـ حبيب‌ دادفر معاون دبير كل ـ الموتي رئيس فراكسيون). 8ـ باشگاه حزب كه مشتري ندارد حزب مرتباً ماهيانه مبالغ هنگفتي بايد اجاره آن را بپردازد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 73 به نقل از:سه حزب، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، ص 884 تا 890.

معرفي کتاب «از نهضت آزادي تا مجاهدين »

معرفي کتاب «از نهضت آزادي تا مجاهدين » كتاب «خاطرات لطف‌الله ميثمي» با عنوان « از نهضت آزادي تا مجاهدين » از جمله آثاري است كه در ارتباط با چگونگي شكل گيري سازمان مجاهدين خلق و سرنوشت اين سازمان از آغاز تا مرحله فروپاشي چاپ و منتشر شده است . خاطرات مزبور در دو جلد تحت عناوين «از نهضت آزادي تا مجاهدين» (جلد اول) و «آنها كه رفتند» (جلد دوم)، تهيه و تدوين و توسط انتشارات صمديه به ترتيب در سال 1378 و 1382 منتشر شده است. جلد اول، حاوي خاطرات آقاي ميثمي از كودكي تا سال 1350 و جلد دوم از سال 1350 تا 1353 (زمان جراحت و دستگيري ايشان) است. لطف‌الله ميثمي در سال 1319 در اصفهان متولد شد و تحصيلات خود را تا پايان دوره دبيرستان در اين شهر گذراند. در نوجواني و در جريان نهضت ملي شدن صنعت نفت از هواداران دكتر مصدق شد و اين روحيه را براي سالهاي بعد نيز حفظ كرد. در سال 1338 پس از قبولي در كنكور به تهران آمد و در دانشكده فني دانشگاه تهران در رشته مهندسي اكتشاف و استخراج نفت مشغول به تحصيل شد. وي همزمان با تحصيل، در چارچوب تشكيلات انجمن اسلامي دانشجويان، جبهه ملي و سپس نهضت آزادي آغاز به فعاليت كرد و در همين دوران بود كه با محمد حنيف‌نژاد و سعيد محسن آشنا شد. در آذر سال 1342 به دنبال فعاليت در رابطه با دادگاه سران نهضت آزادي به مدت 7 ماه بازداشت و بلافاصله پس از آزادي، عازم خدمت نظام وظيفه شد. مهندس ميثمي سپس وارد صنعت نفت شد و دوره‌هاي تخصصي مختلفي را در آمريكا، انگليس و شيخ نشين‌هاي خليج‌فارس گذراند. او در سال 1348 به سازمان مجاهدين خلق پيوست و توسط علي ميهندوست، تحت آموزشهاي ايدئولوژيك سازمان قرار گرفت. در جريان دستگيري گسترده كادرهاي مركزي و اعضاي سازمان در شهريور 1350، ميثمي نيز از جمله دستگيرشدگان بود كه به دو سال حبس محكوم شد. وي در شهريور سال 1352 از زندان آزاد گرديد و پس از مدت كوتاهي، مجدداً به زندگي مخفي در خانه تيمي روي آورد. يك بمب صوتي دست‌ساز در حين تهيه در شب 28 مرداد 1353 در دست ميثمي منفجر شد و او را كه دچار جراحتهاي شديدي گرديده بود، دستگير و به بهداري شهرباني منتقل كردند و سپس در حالي كه از دو چشم نابينا و يك دست وي از مچ قطع شده بود، دوران حبس خود را تا اواسط سال 57 طي كرد. با اوج‌گيري نهضت اسلامي مردم به رهبري امام خميني در اين سال، ميثمي از جمله نخستين زندانيان سياسي بود كه آزاد شد. وي به همراه تني چند از همفكرانش تشكيلاتي تحت عنوان «نهضت مجاهدين» برپا ساخت كه در سال 58 همراهي‌هايي را با سازمان مجاهدين خلق در مسائل سياسي داشت. از آبان سال 1360 نشريه «راه مجاهد» به عنوان ارگان نهضت مجاهدين انتشار يافت. ميثمي در آبان 1361 نيز به مدت 9 ماه بازداشت شد. گفتني است نشريه راه مجاهد در فروردين سال 1372 به حكم دادستاني توقيف و در خرداد 1376 از آن رفع اتهام شد. مهندس ميثمي از سال 1378 اقدام به انتشار نشريه چشم‌انداز ايران كرد كه انتشار آن همچنان ادامه دارد. كتاب «خاطرات لطف‌الله ميثمي» از سوي دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران مورد بررسي و نقد قرار گرفته است . باهم ميخوانيم : *** براي علاقه‌مندان به تحقيق و پژوهش در تاريخ تحولات سياسي و اجتماعي ايران در قرن حاضر، بي‌ترديد تأمل و تدقيق در سرنوشت سازمان مجاهدين خلق ايران از آغاز تا پايان و از اوج تا حضيض، يك ضرورت انكارناپذير است؛ سازماني كه زماني با تلاش و فداكاري تعدادي از جوانان پاك‌باخته مسلمان، انقلابي و ضداستبداد و استعمار بنيان ‌گذارده شد، به سرعت مورد توجه فعالان در نهضت استقلال‌طلبانه ملت ايران واقع شد و حتي تبديل به يك نقطه اميد براي برخي نيروهاي مبارز اسلامي گرديد، سپس با روي گردانيدن از اسلام، ماركسيسم را به عنوان ايده و مرام خويش برگزيد و در دوران پس از پيروزي انقلاب، دستش به خون ملت آغشته شد و در خدمت بيگانگان و متجاوزان قرار گرفت. در واقع مطالعه سير اين تغيير و تحولات، براي پويندگان حقيقت آموزه‌ها، تجربيات و عبرتهاي فراواني در بر دارد كه توجه به آنها مي‌تواند از بروز اشتباهات، كج‌رويها و انحرافات بسيار خسارت‌بار در آينده جلوگيري به عمل آورد. خوشبختانه خاطرات مهندس لطف‌الله ميثمي كه اگرچه رسماً در سال 1348 به عضويت سازمان مجاهدين خلق درآمد، اما از سالها پيش از آن با بنيانگذاران اين سازمان همراه و همفكر بوده است، مي‌تواند تصوير نسبتاً جامعي از مراحل شكل‌گيري و نيز تغيير و تحولات بعدي پيش روي ما قرار دهد و امكان تأمل درباره هر يك از مقاطع حيات اين تشكل را فراهم آورد. در بررسي مسائل مربوط به سازمان مجاهدين، غالباً اين سؤال محوري مطرح است كه علت اصلي انحراف اين سازمان و رويكرد آن به ماركسيسم و نيز نفاق و التقاط چه بود؟ آيا بنيانگذاران سازمان از همان ابتداي پي‌ريزي، ناخودآگاه زمينه‌هاي چنين انحرافي را در آن ايجاد كردند و بذري را كاشتند كه سالها بعد به بار نشست؟ آيا به دنبال دستگيري و شهادت اين بنيانگذاران و خلأ رهبري و فكري در سازمان، چنين انحرافي در سازمان شكل گرفت؟ آيا اساساً راهي براي جلوگيري از انحراف و انحطاط سازمان، وجود داشت؟ نه تنها آقاي ميثمي، بلكه جميع كساني كه به طور مستقيم يا غيرمستقيم در خاطرات يا مقالات و سخنرانيهاي خود به بحث درباره شكل‌گيري سازمان مجاهدين خلق پرداخته‌اند، در اسلام‌خواهي، انقلابيگري و نيز پاك سرشتي، فداكاري و سخت‌كوشي بنيانگذاران سازمان - بويژه شخص محمد حنيف‌نژاد به عنوان نقطه مركزي فكري اين تشكل - شك و ترديدي نداشته‌اند. به طور كلي، رويكرد اين جوانان به ايجاد يك «جمع» مسلمان و مبارز، برخاسته از نگاه اعتراض‌آميز آنان به حركتهايي بود كه يا از اسلام فاصله داشتند يا از مبارزه مؤثر با رژيم استبدادي و وابسته پهلوي. اين البته به معناي بي‌قدر دانستن تلاشها و حركتهاي احزاب و گروههاي فعال آن زمان نيست بلكه صرفاً تأكيدي بر اين نكته است كه اين جوانان به حركتي فراتر و مؤثرتر از آنچه موجود بود، مي‌انديشيدند و با اين انگيزه در اين مسير گام نهادند. مسلماً سالهاي 39 تا 43 را بايد از مقاطع حساس در تاريخ كشورمان به شمار آوريم كه در بطن خود، بذر بسياري از حوادث آينده را كاشته است. در اين زمان با بازشدن فضاي سياسي كشور كه بخشي از يك طرح كلان آمريكايي براي ايجاد تغيير و تحولات در حوزه‌هاي اقتصادي و فرهنگي و سياسي به شمار مي‌آمد، نيروها و احزاب سياسي - بويژه جبهه ملي - از تحرك بالايي برخوردار شدند و اجتماع را تحت تأثير خود قرار دادند. هرچند با توجه به مجموعه شرايط آن هنگام، اين‌گونه تحركات جبهه ملي را بايد قدر دانست، اما براي آن كه ارزيابي دقيق‌تري از اين فعاليتها داشته باشيم، مناسب است به جهت‌گيري كلي جبهه ملي از زبان دكتر كريم سنجابي - دبيركل اين تشكل - توجه نماييم: «شاه متوجه تجديد فعاليت جبهه ملي شد. يك روز ارتشبد هدايت كه مقام بالايي در ارتش داشت و ظاهراً رئيس كل ستاد بود، از طرف شاه به ملاقات بنده آمد و يكي دو جلسه با من ملاقات كرد. من به ايشان تذكر دادم كه ما مخالفتي با اساس سلطنت نداريم، ما مشروطه‌خواه هستيم و معتقد به قانون اساسي... او از من دعوت كرد خدمت اعليحضرت برسم. گفتم: اگر عرايض مرا به طور عمومي قبول دارند شرفيابي بجاست والا بيشتر موجب رنجش خاطر ايشان خواهد شد. به خاطر دارم كه در همان زمان مرحوم خليل ملكي كه با بنده دوستي نزديك داشت يكي دو بار به ديدن من آمد. اتفاقاً همان روزها به ايشان هم مراجعه شده و خواسته بودند كه با شاه ملاقاتي بكند. من گفتم: هيچ عيبي ندارد. ايشان ملاقاتي كردند و بعد هم پيش من آمدند و گزارش ملاقات را دادند. او به شاه گفته بود كه شما چه خطري و چه ضرري مي‌بينيد اگر افراد ملي و وطن‌دوستي طرفدار شما باشند و مبارزه در راه آزادي و استقلال مملكت بكنند.» (دكتر كريم سنجابي، خاطرات سياسي، به كوشش طرح تاريخ شفاهي دانشگاه هاروارد، انتشارات صداي معاصر، تهران، 1381، ص227) ورود جبهه ملي به عرصه فعاليتهاي سياسي با چنين رويكردي و برگزاري تظاهرات و مجالس سخنراني - از جمله تظاهرات ميدان جلاليه در روز 28 ارديبهشت 1340- در حد خود توانست تحركاتي را در سطح جامعه و بويژه دانشگاهها دامن زند كه آقاي ميثمي نيز در خاطرات خود به آنها اشاره دارد: «موضوع مهم سالهاي 39 و 40 سازماندهي جبهه ملي بود. جبهه در اين سالها تشكيلاتي وسيع و فراگير داشت. بخصوص بخش دانشجويي آن خيلي قوي بود. در جلسه‌هاي خانگي، مسئول تشكيلاتي مي‌آمد، مواد قانون اساسي را مي‌خوانديم و درباه‌اش صحبت مي‌كرديم. چون مبارزات آن زمان قانوني بود، آشنايي با مواد قانون لازم مي‌شد.» (ج1،ص57) اما جبهه ملي در نهايت به دليل نوع بينش عقيدتي و مشي كلي سياسي‌اش نمي‌توانست پاسخگوي نيازهاي دانشجويان مسلمان فعالي مانند حنيف‌نژاد براي اصلاح وضعيت موجود باشد. شكل‌گيري نهضت آزادي توسط عناصر برجسته‌اي چون آيت‌الله طالقاني، مهندس بازرگان و دكتر سحابي در درون جبهه ملي، طبعاً يك بخش از اين نيازها را كه توجه جدي‌تر به اسلام بود، پوشش مي‌داد؛ به همين دليل نيز افرادي مانند حنيف‌نژاد، سعيد محسن، اصغر بديع‌زادگان، ميثمي و جمع زيادي از اين طيف دانشجويان جذب آن مي‌شدند: «نهضت آزادي شروع به فعاليت و عضوگيري كرد. همه اعضاء بچه‌هاي مذهبي بودند... هر دانشكده‌اي يك مسئول انجمن اسلامي، يك مسئول جبهه ملي و يك مسئول نهضت آزادي داشت. در بعضي دانشكده‌ها، اين سه مسئوليت را يك نفر به عهده مي‌گرفت. مثلاً در دانشكده كشاورزي كرج، حنيف‌نژاد هر سه مسئوليت را به عهده داشت.» (جلد 1، ص90) علاوه بر اينها، حضور در مسجد هدايت و پيوند خوردن با روحانيون آگاه و مبارزي چون آيت‌الله طالقاني و آقايان باهنر و رفسنجاني، همچنين دعوت از اين اشخاص و ديگراني مانند «شهيد بهشتي، سيدمرتضي جزايري، گلزاده غفوري، شهيد مطهري، مرحوم حاج ميرزا خليل كمره‌اي» (جلد 1، ص40) و بهره‌گيري از سخنرانيها و نظرات آنان، جملگي به روشني حاكي از تكاپوي جدي و مستمر اين جوانان براي غور و تفحص در اسلام و آموزه‌هاي آن بويژه در عرصه مبارزات سياسي و اجتماعي است؛ به همين دليل ملاحظه مي‌شود كه در اين برهه، هرجا كه اسلام به صورت پررنگ‌تر و با چهره‌اي مبارز و اصلاح‌طلبانه نمود دارد، اين جوانان به سان تشنگاني در پي چشمه آب زلال و گوارا، در آنجا حاضر مي‌شوند. اين پويش و جوشش دروني به حدي بود كه پس از چندي ارتباط با نهضت آزادي و شخصيتهايي مانند مهندس بازرگان كه در توليد انديشه ديني فعال بودند، مجدداً اين جمع را با مسائل و درخواستهاي جديد و بيشتري مواجه ساخت: «مي‌گفتيم ما مي‌نشينيم، خبر مي‌گيريم و تحليل سياسي مي‌خوانيم و مي‌رويم؛ اما از آن عمق مذهبي كه دنبالش بوديم، خبري نيست... در پي طرح اين سؤالها، 9 نفر از بچه‌ها كه روابط نزديك‌تري با هم داشتند، نامه‌اي 9 صفحه‌اي به سران نهضت آزادي نوشتند... انگيزه اصلي بچه‌ها، نارسايي‌هاي تشكيلاتي، تعليماتي، آموزشي و كارهاي عملي اعضا و كادرهاي فعال درون نهضت، و ميزان كار روي اسلام بود... محتواي نامه اين بود كه ما اسلامي مي‌خواهيم كه در عمل، راهنماي ما باشد و ما مي‌خواهيم تحليل سياسي مذهبي داشته باشيم.»(ج 1، صص95-93) تحولات پرشتاب سياسي در اين برهه از زمان نيز طبعاً نقش بسياري بر جهت‌گيري فكري اين طيف از دانشجويان مسلمان و مبارز داشت. به دنبال رحلت آيت‌الله بروجردي و موضعگيريهاي قاطع امام خميني در قبال اقدامات ضداسلامي و خلاف منافع ملي رژيم پهلوي، حركت گسترده‌اي به منظور سركوب هرگونه صداي مخالفي آغاز شد كه حمله به مدرسه فيضيه، كشتار روز پانزدهم خرداد، دستگيريهاي گسترده مبارزان و در نهايت تبعيد امام خميني، حلقه‌هايي از آن را تشكيل مي‌دادند. اين وقايع از يك سو ضرورت مبارزه و تلاش را بيش از پيش عيان ساخته بود و از سوي ديگر نياز به «راهنماي عمل» را كه متخذ از اسلام و قرآن باشد براي جوانان مسلمان ملموس مي‌كرد. در لابلاي خاطرات آقاي ميثمي به خوبي مي‌توان تكاپوي اين جوانان را براي مرتفع ساختن نياز مزبور با مراجعه به شخصيتهاي مختلف - اعم از روحاني و غيرروحاني - مشاهده كرد. البته جاي ترديد وجود ندارد كه كمبودها در اين زمينه نيز فراوان بود و مباحث و متون آماده‌اي براي مراجعه و بهره‌گيري فوري از آنها در جريان فعاليتهاي سياسي و پاسخگويي به مسائل مورد نياز وجود نداشت. توليد و ترويج اين مباحث نيز اقدامي سهل و آسان نبود. پاسخ آقاي بازرگان به درخواست اين دانشجويان مسلمان و مبارز از وي، بازگو كننده مسائل و مشكلات در اين زمينه است: «مهندس گفت:... اين حرفي كه شما مي‌زنيد، يعني روش تحليل اسلامي و اين قبيل مسايل، خيلي وقت مي‌خواهد و خرج دارد. خود من در ماه 4000 تومان هزينه زندگي‌ دارم و بايد در شركت كار كنم تا آن را تأمين كنم... مهندس بازرگان سختي كار ايدئولوژيك را تشريح كرد ... تدوين اسلام و به كار بستن آن در عمل، كار ساده‌اي نيست. ما مثل كسي هستيم كه قصد دارد كفش بدوزد، ولي نه چرم و نخ‌ دارد، نه شماره و اندازه كفش را. اين كار بسيار ظريف و دقيق است و بايد متناسب با ويژگي‌هاي جامعه ما صورت گيرد. چنين كاري تاكنون انجام نشده است.» (ج 1، صص97-96) مجموعه اين عوامل و شرايط در نهايت حنيف‌نژاد را به يك ديدگاه و نظريه رساند كه بايد از آن به عنوان نقطه عطفي در مسير حركت آن جمع در همان ابتداي راه ياد كرد: «مرحوم حنيف‌نژاد در ميني‌بوس، در راه بازگشت به تهران گفت: مي‌داني لطفي، بايد به خودمان تكيه كنيم، از روحانيان هم كاري برنمي‌آيد.» (ج 1، ص165) اگر بخواهيم علت اصلي انحراف سازمان را در طول مسير حركتش بيابيم، بي‌ترديد توجه جدي به اين نظريه، ضرورت تام دارد. اين بدان معنا نيست كه فقر منابع و دستاوردهاي اجتهادي، تحقيقي و مطالعاتي را در اين زمينه انكار كنيم. همچنين كم‌شمار بودن روحانيون داراي قابليتهاي علمي و بينشي براي حركت در مسير تبيين ايدئولوژي اسلامي و استخراج راهنماي عمل از قرآن و متون معتبر، نيز واقعيت ديگري است كه نبايد ناديده گرفت. از سوي ديگر، فشار اوضاع و احوال روز و احساس تعهد و مسئوليت اين جوانان براي مبارزه با رژيم پهلوي و قطع ريشه‌هاي استبداد و استعمار را هم بايد در نظر داشت. اما آنچه در آن مقطع حنيف‌نژاد بر آن انگشت مي‌گذارد را بايد به معناي اعلام حركتي مستقل از حوزه‌هاي علميه به عنوان ميراث‌دار دستاوردهاي هزارساله تفكر اسلامي و شيعي و نيز كانون تحقيق و تأمل درباره اسلام و نشر حقايق و معارف اسلامي دانست. اين جدايي و استقلال‌طلبي كه طبعاً آثار و عواقبش را بر روش تحقيق، منابع، مآخذ و شيوه‌هاي تفسير متون و استنتاج از آنها برجاي گذارد، به مرور زمان جمع مزبور را به مسيري كشاند كه براي خود اعتبار مرجعيت تامه در تدوين اصول و موازين اسلامي قائل شد بي‌آن كه از صلاحيت لازم در اين زمينه برخوردار باشد؛ به اين ترتيب خوداتكايي و خودرأيي در تدوين ايدئولوژي اسلامي به عنوان راهنماي عمل سازمان، به صورت يك روش و رويه ثابت درآمد و در مراحل بعدي نيز به همين صورت ادامه يافت؛ لذا امكان تصحيح اشتباهات و كژي‌ها در طول زمان از بين رفت. در نتيجه، اين روند به چرخش و انحراف ايدئولوژيك سازمان در سال 54 انجاميد كه خسران عظيمي براي آن تشكل و نيز جامعه اسلامي ايران به بار آورد. البته نانوشته نماند كه اين تنها سازمان مجاهدين خلق نبود كه از اين انفكاك و قطع همكاري ارگانيك در تدوين اصول عقيدتي و ايدئولوژيك لطمه ديد، بلكه حوزه‌هاي علميه و روحانيت نيز در اين زمينه متحمل زيان شدند. بدين معنا كه اگر بنيانگذاران سازمان مبناي كار و فعاليت فكري و عقيدتي خود را بر همكاري و همفكري با روحانيت قرار مي‌دادند، مسلماً مي‌توانستند حوزه‌هاي علميه را نيز به تحرك بيشتر در اين زمينه وادارند و در نهايت نوعي تعامل سازنده ميان آنها شكل مي‌گرفت كه تعالي هر دو طرف را در پي داشت. همان‌گونه كه از بطن اين سخن برمي‌آيد، منظور آن نيست كه مجموعه روحانيت و حوزه‌هاي علميه در آن هنگام از توانمندي بالفعل براي توليد انديشه ديني انقلابي و راهگشا برخوردار بودند. وجود ديدگاههاي متحجرانه، سازشكارانه و بلكه انحرافي در بخشي از روحانيت واقعيتي بود كه بايد گفت بيش از همه، امام خميني را در تنگنا و سختي قرار داده بود و تلخي اين مسائل در كام ايشان تا پايان عمر نيز باقي ماند، اما در كنار اين مسئله، وجود شخصيتهاي آگاه و روشن و انقلابي را نيز نبايد ناديده گرفت. البته اين شخصيتها در ابتداي فعاليتهاي دانشجويي و سياسي حنيف‌نژاد و همراهانش، به منظور سخنراني در محافل و مجالس دانشجويي مورد نظر قرار داشتند، اما اين جمع پس از آغاز فعاليت به صورت گروهي و سازمان يافته به منظور تدوين ايدئولوژي، تعامل لازم را با آنها در اين حوزه خاص برقرار نمي‌سازند. چنانچه اين ارتباط برقرار مي‌شد و مركزيت سازمان به صورت مستمر، يافته‌هايش را در معرض ارزيابي و نقادي روحانيون آگاه قرار مي‌داد، سپس به نظرات و اصلاحات پيشنهادي آنها توجه مي‌كرد و نيز با ارائه موضوعات و مسائل مورد توجه خود به آنها و درخواست پاسخ و توضيح، زمينه‌هاي فعال شدن اين بخش از روحانيت را فراهم مي‌آورد - كه طبعاً دامنة آن به درون حوزه‌هاي علميه نيز كشيده مي‌شد و تحرك بخشهاي وسيعتري از حوزويان را موجب مي‌گشت - مسلماً جزوه‌ها و كتابهاي تدوين شده توسط سازمان مانند شناخت، راه انبياء راه بشر، تكامل ما و غيره از محتواي غني اسلامي بهره‌مند مي‌شدند و نقاط اشكال و ابهام و بلكه انحراف در آنها پديد نمي‌آمد يا به حداقل ممكن كاهش مي‌يافت. اشاره‌اي كه آقاي ميثمي به نقد آقاي مطهري بر مطالب اظهار شده در سخنراني مهندس بازرگان در سال 39 مي‌كند و نتيجه‌اي كه از آن مي‌گيرد، در اين زمينه گوياي واقعيت مهمي است: «بعد از حنيف‌نژاد، آقاي مطهري سخنراني كرد. ايشان گفت: من ديشب صحبت‌هاي مهندس بازرگان را در مورد خودجوشي شنيدم و مخصوصاً چاپ شده‌اش را هم خريدم و شب تا صبح خواندم. اين كه مي‌گويد لاتسبوالدهر ان‌الدهر هوالله» (به دهر دشنام ندهيد كه همانا دهر خداست) اين وحدت وجودي است. تعجب كردم كه چرا ايشان تكرار مي‌كنند. اعتراض آقاي مطهري شوكي فكري براي من بود. گرچه مي‌گفتيم آيت‌الله مطهري كه آدم مبارزي نيست چه حقي دارد در مورد مهندس بازرگان اظهارنظر كند؟ اما بعدها در سال 53 كه دستگير شدم، در زندان اوين، روي مسائل ايدئولوژيك سازمان خيلي فكر كردم كه به چه سمتي مي‌رود. يادم آمد كه عزيزترين ما حنيف‌نژاد بود و او از افكار مهندس بازرگان تغذيه مي‌شد. فكر مي‌كردم كجا ايراد داشته است؟ ياد آن ايراد آيت‌الله مطهري افتادم. آن برخورد گرچه در آن مقطع تبديل به جريان نشد، اما شوكي بود كه باعث شد راجع به ايدئولوژي مهندس بازرگان فكر كنم و تحولي مثبت شد كه نتايج زيادي داشت.» (ج1،ص37) سخن اينجاست كه اگر در دوران تدوين ايدئولوژي نيز بين سازمان و روحانيوني مانند شهيد مطهري، شهيد بهشتي و ديگران ارتباطي فراتر از ملاقاتها و صحبتهاي متعارف برقرار مي‌شد و نوعي امتزاج و همكاري با اين دسته از روحانيون در پي‌ريزي زيربناي فكري و عقيدتي سازمان طي سالهاي 44 الي 50 صورت مي‌گرفت، مسلماً شاهد آثار بسيار مثبت اين مسئله در ميان هر دو گروه يعني سازمان و مجموعه روحانيت بوديم. نكته قابل توجه ديگر، حجم چشمگير كار فكري‌اي است كه مركزيت سازمان تا قبل از سال 50 صورت مي‌دهد و در قالب كتابهاي مختلف تدوين مي‌شود: «در ارديبهشت سال 48 كه من عضو سازمان شدم، واقعاً حجم كار و مطالعه مدوني كه انجام شده بود، شگفت‌آور بود. حنيف‌نژاد مي‌گفت: اين كاري كه تدوين شده، حاصل مطالعه نزديك به 3000 جلد كتاب است.» (ج1،ص329) طبعاً اين اقدام عده‌اي جوان مسلمان مبارز، در نوع خود تحسين برانگيز بود، اما تأثيراتي را كه اين اقدام مي‌تواند بر شخصيت افراد بگذارد و آنها را به نوعي غرور و تصلب در مواضع مبتلا سازد نبايد از نظر دور داشت. آقاي ميثمي اين مسئله را به صراحت درباره مسعود رجوي بيان مي‌دارد: «حنيف مي‌گفت: رشد مسعود بادكنكي است. در اثر زيادي مطالعه، غرور پيدا كرده است. بعدها كه به لبنان رفته بودند در پايگاه، اختلاف اصغر و مسعود به حدي رسيده بود كه با هم حرف نمي‌زدند و يكديگر را تحمل نمي‌كردند. حنيف مي‌گفت: ما چقدر به اصغر گفتيم كه كتاب بخوان. مسعود همه اين كتابها را كه اصغر نخوانده، مطالعه كرده است. معلوم است كه مغرور مي‌شود و غرورش كار دست ما مي‌دهد.» (ج1،ص338) اما سؤال اين است كه آيا صرفاً مسعود رجوي به نوعي غرور مبتلا شده بود يا آن كه مركزيت سازمان، ناخودآگاه در وضعيت روحي و شخصيتي‌اي قرار گرفته بود كه امكان تغيير و تحول در افكار و انديشه‌هايش وجود نداشت؟ شكي نيست كه حنيف‌نژاد، سعيد محسن، بديع‌زادگان و همراهان آنان، افرادي كاملاً متعبد و مقيد به موازين اسلامي بوده‌اند. تأكيد حنيف‌نژاد به قرائت و حفظ آيات قرآن و نيز تأمل و تعمق در نهج‌البلاغه و بهره‌گيري از انديشه‌هاي اسلامي، بارها در خاطرات آقاي ميثمي مورد اشاره قرار گرفته است، اما در كنار اين مسائل تأثيرات آشكار و پنهان منابع ديگري را كه حاوي انديشه‌ها يا تجربيات مبارزاتي چپ بوده‌اند و در آن دوره جذابيت خاصي داشته‌اند بايد در نظر داشته باشيم، به طوري كه كتب گوناگوني از حوزه فكري و عملياتي ماركسيسم نيز در رديف منابع مطالعاتي سازمان در همان مراحل پي‌ريزي مباني فكري اعضاي آن قرار مي‌گيرد كه از جمله مي‌توان از كتابهايي مانند پيدايش حيات- اپارين، 4مقاله فلسفي- مائو، ماترياليسم ديالكتيك و ماترياليسم تاريخي- استالين، چه بايد كرد- لنين و بسياري از كتب ديگر كه بويژه در زمينه انقلابها، حركتهاي آزاديبخش و جنبشهاي مسلحانه چپ نگاشته شده بود، ياد كرد. (حسين احمدي روحاني، سازمان مجاهدين خلق ايران، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1384، صفحات39 الي 41). در نتيجه هنگامي كه به اواخر دهه40 نزديك مي‌شويم، در انديشه بنيانگذاران سازمان، رگه‌هاي نظريات و تئوريهاي ماركسيستي نيز به چشم مي‌خورد و مهمتر آن كه حضور اين عناصر در مجموعه ديدگاههاي سازمان نيز به گونه‌اي توجيه مي‌شود: «درباره اصول ديالكتيك از حنيف‌نژاد پرسيدم: فرق ما با ماركسيست‌ها چيست؟ آنها اصول ديالكتيك را قبول دارند، ما هم قبول داريم. گفت: بابا اصل حركت اصلاً از ما مذهبي‌ها بوده است. هراكليت هم در يونان اين اصل حركت را مطرح كرد و اصلاً كاري به ماركس ندارد. اين ديالكتيك مال ماست. حركت‌ جوهري را ملاصدرا مطرح كرده است. ماركس چه حقي دارد كه اين را تصاحب كند.» (ج1،ص340) اما واقعيت اين بود كه ديالكتيك مورد پذيرش سازمان، نه ديالكتيك هراكليتي بود و نه حركت جوهري صدرايي، بلكه مأخوذ از ديالكتيك ماركسيستي بود: «سازمان از نظر فلسفي، در عين حال كه اصل اول و در واقع مهمترين اصل ماترياليسم، يعني تقدم روح بر ماده [ماده بر روح] را رد مي‌كرد و به وجود خدا و توحيد ذاتي، صفاتي، افعالي و عبادي اعتقاد داشت و همچنين اصل نبوت و وحي را در كنار ديگر اصول دين پذيرفته بود، ليكن اولاً اصول ديالكتيك و از جمله اصل تضاد را به همان شكل مورد نظر ماترياليسم ديالكتيك قبول مي‌كرد، ثانياً اصل ماترياليسم تاريخي، يعني حركت مادي تاريخ كه نتيجه‌ي منطقي پذيرش ماترياليسم فلسفي است را باور داشت و اين مسئله خود به مفهوم نقض آشكار ايدئولوژي الهي اسلام و به معني نفي پذيرش تلويحي ماترياليسم ديالكتيك بود. از همين جاست كه بايد گفت، سازمان نه داراي ايدئولوژي اسلامي و نه ايدئولوژي ماركسيسم بلكه داراي ايدئولوژي التقاطي و به اصطلاح معجون و تركيبي از اسلام و ماركسيسم بود و نقطه‌ي ضعف و انحراف اساسي سازمان در خود ما و در ديگر انحراف سياسي مي‌باشد.» (حسين احمدي روحاني، همان، ص46) اين‌گونه اقتباسات از انديشه‌هاي بيگانه و جايگزين ساختن آنها در لابلاي انديشه‌هاي اسلامي به سان تعبيه دريچه‌هايي در يك بنا بود كه اگرچه با رنگ‌آميزي مناسب، امكان استتار آنها تا مدتي وجود داشت، اما به مرور زمان، اين دريچه‌ها به كانال عبور افراد از چارچوبهاي اين بنا و پاي گذاردن به محوطه‌هاي جديد تبديل مي‌شدند. در واقع هر جزء از يك انديشه غيراسلامي پس از ورود به اين حوزه، به صورت پلي براي عبور و رسيدن به جزء ديگر از آن انديشه درمي‌آيد و اين اتفاقي بود كه در سير تحول انديشه سازمان مجاهدين افتاد. آقاي ميثمي به بياني ديگر همين همين واقعيت را در خاطرات خود مورد تاكيد قرار مي‌دهد: «من شهادت مي‌دهم كه مجاهدين همه مسلمان بودند، مؤمن بودند. دعاي كميل مي‌خواندند و اشك مي‌ريختند. با اين همه به اين جمع‌بندي رسيدند و مي‌گفتند ما با اين ارزش‌هاي اسلامي مي‌رويم سراغ علم و سراغ مكاتب بشري. ماركسيست هم نبودند، مبارز بودند و مي‌خواستند قوانين جامعه را تدوين كنند. قوانين جامعه را چه كسي تدوين كرده بود؟ ماركس، ريكاردو، لاسال و تني چند از متفكران غرب. رفتند سراغ تجربيات انقلابي نظير تجربة انقلاب چين، انقلاب اكتبر شوروي، انقلاب كوبا، كمون پاريس و... همة تجربيات را مطالعه كردند و معتقد بودند كه تجربه بخشي از علم است. ولي اين تجربه از آن تجربيات نبود. اينها تجربياتي بود كه پشتوانة فلسفي داشت. يعني ارزش‌هاي پنهان. اين تجربيات در روان ناخودآگاه يك بار فلسفي داشت كه بچه‌ها قدرت تفكيك آن را از تجربه نداشتند. همراه با تجربه، بار فلسفي نيز در ذهن‌ها مي‌نشست. اين‌گونه بود كه بچه‌ها به تدريج تغيير ايدئولوژي را زمزمه كردند.(ج2،ص387) آنچه باعث شد تا امكان اصلاح اين ناخالصي‌ها به وجود نيايد حاكميت ذهنيت خود برتربيني بر سازمان بود كه به علت كار توان‌فرساي ايدئولوژيك مستقل، صورت گرفته بود و البته تعريفها و تشويقهايي را نيز از سوي برخي شخصيتهاي خارج از سازمان به دنبال داشت. اين مسئله باعث شد تا سازمان بر دستاوردهاي فكري خود متصلب شود و در عين حال، فاصله با كانون معارف اسلامي را نيز نه تنها كاهش ندهد بلكه بتدريج افزون كند. پس از دستگيري گسترده اعضاي مركزيت و برخي كادرهاي سازمان در سال 50، حسين روحاني كه در خارج از كشور به سر مي‌برد مأموريت مي‌يابد تا با ارائه برخي كتب سازمان به امام خميني(ره) زمينه آشنايي ايشان را با سازمان و اعضاي آن بيشتر فراهم آورد و اين سازمان را به تأييد مرجعيت شيعه برساند. حسين روحاني شرح اين واقعه را چنين مي‌دهد: «... ابتدا درباره تاريخچه سازمان و وضعيت تشكيلاتي آن... در مرحله‌ي بعد درباره‌ي مواضع ايدئولوژيك سازمان توضيح مختصري داده شد و در اين مورد قرار شد امام دوتا از جزوات سازمان را كه در آن موقع در اختيار من بود، يعني جزوه‌ي «راه انبياء راه بشر» و «امام حسين» را مطالعه كنند. امام اين دو جزوه را مطالعه كردند و نظرات خودشان را هم در يكي دو صفحه به طور مختصر نوشتند كه متأسفانه اين نوشته در اختيار نيست و آنچه را كه من از آنها به خاطر دارم يكي ايراد به تحليل و برداشت سازمان از مسأله‌ي قيامت و ديگري ايراد به نظريه‌ي تكامل مورد قبول سازمان كه اساساً مبتني بر نظريه داروينيسم و توماسيون (جهش) است، بود. نكته‌ي ديگري كه امام يادآور شده بودند، انتقاد به نحوه‌ي برخورد سازمان با روحانيون بود.» (حسين روحاني، همان، ص134) طبيعتاً انتظار اين است كه پس از اين ملاقات، اعضاي سازمان- دستكم آنها كه در بيرون از زندان هستند- حركتي را در جهت رفع ايرادات و اشكالات مطرح شده از سوي امام آغاز كنند و به تصحيح خط فكري و مشي عملي خود بپردازند، اما هيچ گزارشي در اين باره وجود ندارد. در واقع فرهنگ و روحيه حاكم بر سازمان در طول چندين سال به گونه‌اي شكل يافته بود كه امكان تصحيح خطاهاي فكري آن، حتي از سوي عاليترين شخصيت ديني و مرجعيت مبارز شيعه نيز وجود نداشت. به اين ترتيب برداشتي كه از ملاقات حسين روحاني - عضو برجسته سازمان - با امام خميني مي‌شود آن است كه سازمان صرفاً در پي بهره‌گيري سياسي از شخصيت امام بود و خود را چندان نيازمند رهنمودهاي فكري و عقيدتي ايشان نمي‌دانست. همين مسئله را مي‌توان در نوع ارتباطات سازمان با روحانيت از سال 50 به بعد نيز مشاهده كرد. به دنبال دستگيري مركزيت سازمان كه به علني شدن سازمان و تشخص آن در جامعه انجاميد، ارتباط سازمان با روحانيون مبارز به طور چشمگيري افزايش پيدا كرد، اما اين ارتباط عمدتاً سياسي و تشكيلاتي بود و روحانيت به مثابه حامي و پشتيبان سياسي، مالي و تداركاتي اين سازمان كه وجهه‌اي اسلامي و مبارز داشت مطرح شد. اين در حالي بود كه سازمان در آن زمان بيش از هر چيز ديگر، نياز به مساعدت فكري و فرهنگي داشت كه متأسفانه اين موضوع، هم از نگاه خود اعضاي سازمان به دليل روحيه حاكم بر آنها و هم از چشم روحانيت مبارز پوشيده ماند. اگر روحانيون حامي سازمان در آن زمان خط مشي امام را در قبال سازمان پي گرفته بودند و مساعدت به آن را در گرو شناخت بيشتر و عميق‌تر از مباني نظري و عقيدتي آن مي‌كردند، اين مسئله قبل از هر چيز به نفع خود سازمان تمام مي‌شد. حسين روحاني در تشريح نحوه موضعگيري نهايي امام در قبال سازمان مجاهدين مي‌گويد: «ايشان در عين حال كه دادن اين اعلاميه را به ضرر حال و وضع زندانيان مورد نظر ما مي‌دانستند، اضافه كردند كه من قبل از شناختن كامل آقايان و حركتشان نمي‌توانم چنين كاري بكنم. من به ايشان گفتم كه مگر توضيحات من و معرفي شخصيتهايي چون آيت‌الله منتظري، طالقاني، مطهري و حجت‌الاسلام رفسنجاني در اين مورد كافي نيستند؟... ايشان در جواب گفتند: خير، هنوز كافي نيست و من بايد بيشتر از اينها در جريان كار آقايان قرار بگيرم... (حسين احمدي روحاني، همان، ص136) در كنار اين قضايا بايد به عامل ديگري كه انحراف ايدئولوژيك را در سازمان تشديد كرد توجه نمود و آن ورود سازمان به فاز عمليات نظامي و چريكي عليه رژيم شاه بود. البته حنيف‌نژاد براي سالها توانسته بود سازمان را علي‌رغم وجود ديدگاهها و نظرياتي مبني بر ضرورت ورود به فاز نظامي، از چنين عرصه‌اي دور بدارد و تلاشها و فعاليتها را در حوزه مسائل فكري و عقيدتي پيش ببرد: «من بعد از 15 خرداد، به حركت‌هاي عملي و چريكي معتقد شده بودم و مي‌گفتم كه نبايد معطل كرد؛ بايد عمليات مسلحانه انجام دهيم... اما حنيف‌نژاد گفت كه عمل صالح ما اين است كه كلاس‌هاي آموزشي تشكيل بدهيم.» (ج1، صص104-105) ولي از حوالي سال 47 جهت‌گيري سازمان به سمت فعاليتهاي نظامي آغاز مي‌شود. به دنبال اين تصميم، گروهي از اعضا براي فراگيري آموزشهاي نظامي و چريكي، راهي سوريه و لبنان مي‌شوند و در اردوگاههاي فلسطيني تحت آموزش قرار مي‌گيرند. تأثير فضاي حاكم بر اين اردوگاهها و روحيات و رفتارهاي نيروهاي فلسطيني كه تقيدات چنداني به رعايت موازين شرعي اسلامي نداشتند، بر اعضاي سازمان مسئله‌اي نيست كه آن را بتوان ناديده گرفت. در آن هنگام مبارزان فلسطيني به عنوان نماد نيروهاي مبارز مسلمان مطرح بودند و طبيعي بود كه اعضاي سازمان از آنها تأثيرگيري فرهنگي و اخلاقي داشته باشند، هرچند اين‌گونه مسائل به سرعت ظهور و بروز خارجي پيدا نمي‌كرد. شايد بتوان گفت سريع‌ترين و عيني‌ترين نمود اين فرهنگ، غلبه و ارجحيت «مبارزه» بر اصول شرعي و ديني بوده است. اين سخن به معناي كنار گذارده شدن شرعيات در همان زمان از سوي اعضاي سازمان نيست، بلكه پاشيده شدن چنين بذرهاي فكري و فرهنگي‌اي در پهنه انديشه اين افراد، باعث مي‌شد تا ثمرات آن در سالهاي بعد به دست آيد و عينيت يابد؛ به ويژه آن كه برخي زمينه‌هاي آن از اواخر دهه 40 در سازمان به وجود آمده بود: «شرط مسلمان بودن از نظر سازمان الزاماً اين نبود كه فرد مقيد به انجام همه واجبات باشد، سازمان نماز و ديگر واجبات را در عين حال كه براي يك مسلمان امري ضروري مي‌دانست ليكن افرادي را نيز كه اصول مكتب اسلام را پذيرفته و در انجام نماز يا روزه و... به هر دليلي تعلل مي‌ورزيدند، مشروط بر اين كه حائز ديگر شرايط عضويت مي‌بودند، به عضويت سازمان مي‌پذيرفت.» (حسين احمدي روحاني، همان، ص61) اين مسائل به ويژه پس از اعدام و شهادت بنيانگذاران سازمان كه به لحاظ فكري داراي توانمنديهاي قابل توجه و نيز قدرت تأثيرگذاري بر ديگران بودند، اوج مي‌گيرد و سرانجام بدان جا مي‌رسد كه عده‌اي از كادرهاي سازمان نيز به مسائل شرعي بي‌توجه مي‌شوند و واجبات ديني را كنار مي‌گذارند: «من از حسين قاضي شنيدم كه مهدي محصل مسائلي دارد. او تمام وقت رمان مي‌خواند و مي‌گفت از اين طريق است كه ما مي‌توانيم لايه‌هاي اجتماعي را درك كنيم. حسين مي‌گفت كه گاهي نماز‌هايش را نمي‌خواند. او به مسائلي رسيده بود كه با آموزشهاي سازمان مطابقت نداشت.» (ج2،ص126) اما اين ماجرا صرفاً به كادرهاي معمولي سازمان ختم نمي‌شود و بتدريج لايه‌هاي دروني‌تر و بالاتر را نيز در مي‌نوردد تا جايي كه بهمن بازرگاني به عنوان يكي از اعضاي رده بالاي سازمان نيز ايمان و اعتقاد خود را به اسلام از دست مي‌دهد: «عده‌اي هم مي‌گفتند كه پس از ضربه بايد در بعضي مسائل تجديد نظر كنيم و بيشتر هم نظرشان اين بود كه بايد به طرف ماركسيسم رفت... رفته رفته فهميديم كه بعضي از بچه‌ها در نماز خواندن سستي مي‌كنند و مي‌گويند چرا نماز بخوانيم؟... اما پيش‌تر، بهمن بازرگاني مشكلات اعتقادي‌اش را با مسعود و موسي خياباني و چند نفر ديگر در ميان گذاشته بود. او گفته بود من ديگر از نظر فلسفي، مسلمان نيستم و نمي‌توانم نماز بخوانم. تظاهر به نماز هم نفاق است. مسعود رجوي به او گفته بود كه تو فعلاً نماز بخوان ولي تا سه سال اعلام نكن كه ماركسيست شده‌اي. جالب اين كه بهمن را مجبور كرده بودند كه پيشنماز هم بايستد... به طور كلي يك جناح چپ در سازمان به وجود آمده و بهمن بازرگاني را پشتوانه خود قرار داده بود. اين جناح رشد مي‌كرد و بسياري از بچه‌ها هم از اين مسلئه خبر نداشتند.» (ج2،ص198) اين در واقع عينيت يافتن پيش‌بيني مسعود احمدزاده بود كه خود از سران گروه ماركسيست چريكهاي فدايي به شمار مي‌آمد. به گفته آقاي ميثمي «وي با شنيدن ديدگاههاي مهدي ابريشمچي به او گفته بود: شما يك پوسته ايدئاليستي داريد و مثل جوجه كه رشد مي‌كند و پوسته را مي‌شكند، اين پوسته ايدئاليستي در حال شكستن است و به زودي هسته ماترياليستي آن بيرون مي‌زند و نمايان مي‌شود. اينها را مهدي براي همه نقل مي‌كرد.» (ج2،ص79) اين مسئله شايد زوتر از آنچه مسعود احمدزاده پيش‌بيني كرده بود نمايان شد و البته اين چيزي نبود كه فقط رهبر يك گروه ماركسيستي متوجه آن شده باشد بلكه سران همين سازمان - از جمله حنيف‌نژاد - نيز خود به خوبي، هرچند ديرهنگام، بر نفوذ و بلكه سيطره تفكر ماركسيستي براعضاي سازمان واقف شده بود: «حنيف‌نژاد از جلوي در سلول ما رد شد، پنجره را باز كرد و سركي به درون كشيد و گفت: جمله‌اي كه ميهن دوست در دادگاه گفته درست نبود. ميهن‌دوست گفته بود: ما مسلمانيم اما ماركسيسم را قبول داريم. حنيف‌نژاد گفت: ميهن دوست بايد به اين صورت مي‌گفت كه ماركسيسم را به عنوان يك تجربه انقلابي قبول داريم، مثل تجربه چين و شوروي و كوبا.» (ج2،ص91) اگر اين مسئله را در نظر داشته باشيم كه علي ميهن دوست يكي از استوانه‌هاي ايدئولوژيك سازمان به شمار مي‌آمد تا جايي كه به علت كار مستمر و پرحجم روي مسائل فكري به «علي ايدئولوژي» معروف شده بود و جزوه «تكامل ما» نيز به قلم وي نگاشته شده است، آن گاه به عمق مسئله‌اي كه در سازمان اتفاق افتاده، بهتر مي‌توان پي برد. اما سؤالي كه در اين مقطع از زمان مطرح مي‌شود اين است كه با جوانه‌زدن بذرهاي التقاط و به تعبير مسعود احمدزاده، ترك برداشتن و شكستن پوسته ايدئاليستي سازمان و نمايان شدن بخشهايي از درون مايه ماركسيستي آن و نيز با علني شدن رويكردهاي غير ديني پاره‌اي اعضا و به ويژه نيروهاي رده بالا، چه اقدامي در قبال اين مسئله صورت گرفت؟ آيا حركتي براي تصحيح اين انحراف و از بين بردن زاويه به وجود آمده با انديشه‌هاي ناب اسلامي از سوي سران سازمان صورت گرفت؟ طبعاً در آن هنگام از افرادي مانند حنيف‌نژاد، سعيد محسن و بديع‌زادگان كه در حال محاكمه بودند و در آستانه اعدام قرار داشتند، انتظار چنداني براي عمل در اين زمينه وجود نداشت و اساساً شرايط، اجازه چنين كار سترگي را به آنها نمي‌داد. اما اين سؤال در مورد بازماندگان سازمان، قطعاً موضوعيت دارد. متأسفانه راه‌حلي كه در اين زمينه از سوي مسعود رجوي ابداع و پيشنهاد مي‌شود اتخاذ رويه «نفاق» است و بدين لحاظ وي را بايد بنيانگذار خط نفاق در سازمان دانست. آقاي ميثمي ضمن آن كه در خاطرات خود اين اقدام رجوي را بشدت محكوم مي‌نمايد، اما آن را ناشي از حس دلسوزي وي نسبت به سازمان قلمداد مي‌كند: «بهار سال 55، يك روز در حالي كه در محوطه زندان، قدم مي‌زديم، به پرويز [يعقوبي] گفتم كه بايد مسعود را محاكمه كرد. چون اگر او در جمع هفتاد نفره زندان قصر، ماجراي نماز نخواندن بهمن را به بچه‌ها مي‌گفت و او را مجبور به نماز خواندن نمي‌كرد، ما مجبور مي‌شديم روي مسائل كار كنيم و راه‌حل‌هايي پيدا نماييم... البته من معتقد نيستم كه مسعود در اين مورد قصد خيانت داشته است، بلكه او اين كار را بيشتر از سر دلسوزي و براي اين كه آبروي سازمان نرود انجام داده بود.» (ج2، ص199) شايد اگر به جاي واژه «دلسوزي» از «عمل‌زدگي» در اين عبارت بهره‌ بگيريم بهتر بتوان به تحليل اين نوع برخورد رجوي با رويكردهاي غيرديني در سازمان پرداخت كه البته به سرعت دامنه آن به مرزهاي فراتر از سازمان گسترش مي‌يابد و وحدت با گروههاي ماركسيستي و الحادي را در قالب تشكيل «كمون» در زندان نيز باعث مي‌شود. اما اين مسئله نمي‌تواند بيانگر اصل و حاق قضيه باشد. براي يافتن كنه قضايا، بايد نگاهي به انديشه مسعود رجوي نيز انداخت. در اين بررسي، روشن مي‌شود كه عامل اصلي و محرك بنياني وي براي مخفي نگه داشتن رشد جريان ماركسيسم در داخل سازمان، گرايشهايي است كه در تفكر خود وي ريشه دوانيده و بسرعت در حال گسترش است؛ لذا افشاي اين مسائل و حساس كردن جمع هفتاد نفره در قبال آن مي‌توانست مشكلاتي جدي در اين زمينه به وجود آورد و لذا رجوي با سوق دادن بازرگاني به سمت نفاق، در حقيقت راه را براي رشد و توسعه خط ماركسيسم در سازمان همچنان باز نگه داشت: «مسعود رجوي هم جزوه‌اي نوشته بود به نام «ديناميزم قرآن» و در آن به بحث «محكم و متشابه» در قرآن پرداخته بود. اين جزوه از نظر من به لحاظ شكل و محتوا بسيار خوب و عميق بود ... مهندس سحابي پس از آن كه در زندان شيراز اين جزوه را خواند به من گفت: خيلي شجاعت مي‌خواهد كه كسي در قالب زيربنا و روبنا و پنج دوره ماترياليسم تاريخي بحث محكم و متشابه را مطرح كند. البته اين كاري جديد و مدرن بود ولي مهندس سحابي به آن ايرادهاي اصولي داشت.» (ج2،ص202) اين‌گونه خطوط پررنگ انديشه ماترياليستي بسرعت در انديشه رجوي رشد مي‌كند و به دليل غرور بيش از حدي كه آقاي ميثمي بارها در خاطرات خود به آن اشاره دارد، وي به ايرادات و اشكالات ديگران وقعي نمي‌نهد. وي پس از مدتي به صورت كامل تحت تسلط انديشه ماركسيسم قرار مي‌گيرد و طي يك گفتگويي خصوصي با آقاي سيدكاظم بجنوردي بدان اعتراف مي‌كند: «بر سر رهبري زندانيان سياسي بين دو گروه مجاهدين خلق به رهبري مسعود رجوي و چريك‌هاي فدايي خلق به رهبري بيژن جزني، رقابت شديدي بود... بعد از شركت در جلسه مسعود آمد و گزارش جلسه را داد و گفت: «جزني پيشنهاد كرد خودش نماينده ماركسيست‌ها باشد و من - رجوي - نماينده مسلمان‌ها؛ من نپذيرفتم و به جزني گفتم ما هم ماركسيست هستيم! من از اين حرف مسعود خيلي تعجب كردم و پرسيدم: جداً گفتي ماركسيست هستي؟ گفت: بله، من واقعاً هم ماركسيست هستم.» (مسي به رنگ شفق، سرگذشت و خاطرات سيدكاظم موسوي بجنوردي، به اهتمام علي‌اكبر رنجبر كرماني، تهران، نشر ني، 1381، ص149) به اين ترتيب بعد از اعدام و شهادت رهبران اوليه سازمان كه نقاط التقاط فكري در زمان آنها شكل گرفت و با نوعي عمل زدگي نيز همراه شد، خط فكري ماركسيسم در پرده و پوششي از نفاق قرار مي‌گيرد و با توجه به اين كه تقريباً هيچ گونه مقاومتي از سوي رده‌هاي بالاي سازمان در قبال آن صورت نمي‌گيرد و بلكه همراهي و تقويت آن نيز دنبال مي‌شود، سازمان اگرچه نام و عنواني اسلامي بر خود دارد و حتي نماز جماعت اعضاي آن برگزار مي‌شود، اما از درون درگير استحاله‌اي جدي است. در چنين وضعيتي، اقدامات افرادي مانند زين‌العابدين حقاني نيز در مقابل موج گسترده تفكر ماركسيستي موجود در سازمان، از كارآيي چنداني برخوردار نيست، به ويژه آن كه سازمان در داخل زندان به «وحدت در ميدان عمل» با ماركسيستها رسيده و بيش از آن كه با نيروهاي مسلمان در زندان در ارتباط باشد، به نيروهاي الحادي پيوند خورده بود: «در اين زندان [عشرت آباد] يك كمون بزرگ بود كه همه بچه‌هاي مجاهد و فدايي و گروه توفان و برخي مائوئيست‌ها و خيلي از منفردين در آن شركت داشتند.» (ج2،ص145) اين در حالي بود كه نيروهاي مسلمان بر حفظ هويت اسلامي خود در زندان تأكيد داشتند: «حاجي عراقي، بچه‌هاي حزب اسلامي ملل و اعضاي مؤتلفه همه‌شان از اوايل 1351 در بند 4 بودند... مقداري از وسايل آنها در بند مانده بود مثل نمكدان‌ها و ليوان‌ها و ادويه و ... روي همه آنها نوشته شده بود: جمع اسلامي زندان.» (ج2،ص144)» در شرايطي كه سازمان توسط «ماركسيسم» و «نفاق» بشدت تحت تأثير قرار گرفته بود، فرار تقي شهرام از زندان ساري و قرار گرفتن وي در كنار بهرام آرام و مجيد شريف‌ واقفي در اواخر خرداد سال 52، مركزيت خارج از زندان و كادرهاي در حال گسترش سازمان را نيز به شدت در معرض تفكرات و عقايد الحادي قرار داد. از اين تاريخ تا مهرماه سال 54 كه به دنبال انتشار جزوه تغيير مواضع ايدئولوژيك، سازمان رسماً ماركسيسم را به عنوان ايدئولوژي و مرام خود عنوان مي‌كند، دوراني بسيار حساس و سرنوشت‌ساز بر سازمان مجاهدين خلق مي‌گذرد. نخستين مسئله‌اي كه در اين دوران قابل بررسي است، نحوه برخورد مركزيت سازمان در داخل زندان با مسائل سازمان در بيرون و از جمله تغيير و تحولات فكري و فرهنگي درون آن است. اگرچه برخي نيروهاي درون زندان، انگيزه‌ها و علائق اسلامي خويش را حفظ كرده‌اند و تلاشهايي نيز از سوي آنها براي حفظ اين انگيزه‌ها و عقايد صورت مي‌گيرد، اما از آنجا كه مسعود رجوي و بهمن بازرگاني و ديگر اعضاي رده بالاي سازمان، با پنهان كردن مكنونات قلبي خويش كاملاً در لاك نفاق فرو رفته‌اند، امكان حركت مؤثري از درون زندان براي مقابله با رواج ماركسيسم در بين كادرهاي بيروني مشاهده نمي‌شود. اين در حالي است كه تقي شهرام پس از قرار گرفتن در كادر مركزي بيرون از زندان جزوه‌اي تحت عنوان «جزوه سبز» تهيه و بين اعضاي سازمان منتشر مي‌سازد كه به گفته حسين روحاني اگرچه در آن «به طور مستقيم، ايدئولوژي گذشته‌ي سازماني نفي نشده و ماركسيسم جايگزين آن نمي‌شود، ولي براي هر خواننده نسبتاً آگاهي، پس از مطالعه‌ي اين جزوه روشن مي‌شود كه طي آن به شكل ظريف و نسبتاً پيچيده‌اي، كليه‌ي مقدمات لازم براي نفي ايدئولوژي گذشته‌ي سازمان و پذيرش ماركسيسم فراهم آمده است.» (حسين احمدي روحاني، همان، ص93) طبيعتاً اگر انگيزه‌هاي اسلامي در افرادي مانند مسعود رجوي زنده بود، در مقابل چنين موجي كه در بدنه سازمان به راه افتاده بود، مقاومت‌هايي نشان داده مي‌شد؛ لذا سكوت وي حاكي از تغيير و تحولات عميقي است كه در خود او نيز صورت پذيرفته بود. آقاي ميثمي كه در آن هنگام در يكي از خانه‌هاي تيمي سازمان مشغول فعاليت بوده است، واكنش خود در قبال اين جزوه را اين گونه توصيف مي‌كند: «در عيد 1353 «جزوة سبز» در سه يا چهار نسخه براي سرشاخه‌ها بيرون آمد كه دو محور اساسي داشت؛ ايدئولوژي مجاهدين در دو محور خلاصه مي‌شود. الف) قبول تكامل مادي جهان، ب) نفي استثمار انسان از انسان. در اين جزوه، تاريخ معاصر ايران را براساس 5 دورة تاريخ تحليل كرده بود ... به هر حال اين را آورده بودند كه خيلي متناسب با تغيير زيربناي اقتصادي، روبنا، يعني ايدئولوژي مهندس بازرگان هم تغيير كرده و راديكاليزه شده به نظرم آمد. اين جزوه را تقي شهرام تدوين كرده بود، چون سيّد از برخي نكات مهمش مطلع نبود... در برابر انسجامي كه در آن جزوه ارائه شده بود مطلب منسجمي نداشتم. بعد وقتي صحبت‌ها جدي‌تر شد انتقادم را گفتم. به سيّد و اصغر (جوهري) مي‌گفتم: «ببينيد! ما مسلمانيم، فدايي‌ها ماركسيست‌ هستند. ما هر دو به مبارزه مسلحانه معتقديم، ولي ضرورت اين تغيير ايدئولوژي چيست؟ شما بايد براي هر كاري يك ضرورت استراتژيك، مردمي و تكاملي ارائه بدهيد.» (ج2،صص402-401) لذا همان گونه كه مشهود است در بيرون از زندان نيز مخالفتي جدي با اين انحراف آشكار فكري در بالاترين رده سازماني مشاهده نمي‌شود و كادرها از كنار اين مسأله عبور مي‌كنند. مسئله ديگري كه در اين دوران به شدت جلب توجه مي‌كند رسوخ روشها و نيز اخلاقيات غيراسلامي به درون سازمان به موازات گرايش روزافزون آن به سوي ماركسيسم و الحاد است. از جمله اين روشها حاكميت مطلق ديكتاتوري برسازمان تا حد ترور و حذف فيزيكي مخالفان است. در چارچوب چنين روشهايي، نيروهاي پاي‌بند به اصول و مباني ديني، ابتدا براي پذيرش ماركسيسم تحت فشار قرار مي‌گرفتند و چنانچه مقاومت آنها ادامه مي‌يافت به نحوي از صحنه حذف مي‌شدند. حسين روحاني در نوشته‌هاي خود از فردي به نام «علي ميرزا جعفر علاف» با اسم مستعار «پرويز» ياد مي‌كند كه توسط سازمان ترور شد. اگرچه روحاني علت قتل وي را چنين بيان مي‌دارد كه «مورد شك پليسي قرار مي‌گيرد و به همين دليل او را ترور مي‌كنند» (حسين احمدي روحاني، همان، ص106) اما احمد احمد كه خود از اوايل سال 53 توسط عليرضا سپاسي آشتياني به سازمان جذب شد و سپس با «پرويز» در يك خانه تيمي به فعاليت پرداخت، به طور مشروح اين مسئله را بازگو مي‌كند. به گفته احمد، «پرويز» كه از وضع مالي خوبي برخوردار بود، اين امكانات را در اختيار سازمان قرار مي‌دهد و حتي به توصيه يكي از مسئولان رده بالاتر از خانواده خود نيز چشم مي‌پوشد، اما به خاطر مقاومت در برابر جريان ماركسيستي حاكم بر سازمان، در جريان يك طرح ساختگي اعزام به خارج كشور، از سوي عوامل سازمان به شهادت مي‌رسد: «روزي ايرج آمد و گفت كه شاپور [اسم مستعار احمد احمد] سازمان با نظر و پيشنهاد تو موافقت كرده و مي‌خواهد پرويز را به خارج بفرستد و بايد پاسپورت بي‌نقصي براي او جعل كنيد. اين صورت و ظاهر قضيه بود ولي در واقع سازمان به دنبال عملي كردن نقشه شوم خود بود» (خاطرات احمد احمد، به كوشش محسن كاظمي، تهران، انتشارات سوره مهر، 1383، ص364) ماجراي ترور مجيد شريف واقفي و مرتضي صمديه لباف كه در اوايل سال 54 به دليل مقاومت در برابر الحادي كردن سازمان مورد حذف قرار مي‌گيرند، نيز حاكي از آن است كه ماركسيستهاي حاكم شده بر سازمان به هر قيمت، حتي به بهاي حذف يكي از اعضاي مركزيت و معاون وي، قصد پيشبرد اهدافشان را داشتند: «به دنبال تشديد اختلافات مجيد شريف واقفي با عناصر ديگر مركزيت و تصفيه‌اي از سوي آنها و فرستادن او به كار كارگري، مجيد اين مسائل را با افراد تحت مسئوليت خود از جمله مرتضي صمديه لباف در ميان مي‌گذارد و به كمك او كه در اين مورد موضعي قاطع‌تر از خود شريف واقفي داشته است، تصميم به مخالفت جدي با حركت جديد سازمان مي‌گيرد... در اين شرايط، دو عنصر مركزيت يعني تقي شهرام و بهرام آرام تصميم مي‌گيرند كه اين دو نفر را به هر ترتيب كه شده از سر راه بردارند و مانع از آن گردند كه آنها بتوانند براي خود دسته و گروه متشكلي دست و پا كنند. اين تصميم عبارت بود از ترور هر دوي آنها كه در اولين فرصت- شانزدهم ارديبهشت 1354- در مورد هر دوي آنها اجرا گرديد.» (حسين احمدي روحاني، همان، ص95) اما در كنار اين روش كه مي‌توان از آن به عنوان «ترور مستقيم» ياد كرد، سازمان شيوه ديگري نيز براي از پيش‌رو برداشتن افراد مقاوم بر اصول عقايد اسلامي نيز داشت كه بايد بر آن نام «ترور غيرمستقيم» يا به كشتن دادن اين افراد گذارد. آقاي ميثمي هنگام بيان ماجراي مجروحيت خود حين ساخت بمب صوتي دست‌ساز، احتمال گرفتار آمدن خويش در چنين تله‌اي را به نقل از تعدادي از دوستانش مورد اشاره قرار مي‌دهد: «حين ساختن بمب و اتصال ناگهاني چاشني به بدنه قوطي دارو، بمب منفجر شد و من بيهوش شدم... هنگام انفجار بمب، سيد در خانه نبود و اين خود شك‌برانگيز بود. همرزمان معتقد بودند كه اين حركت عمدي بوده و انفجار را سوءقصد مي‌دانستند، زيرا نظارت نكردن روي ساخت بمب و كاركردن با مواد منفجره‌اي كه تست نشده، معقول به نظر نمي‌رسيد. البته نظر من اين نبود و فكر نمي‌كردم كه سيد چنين قصدي داشته؛ گرچه اين تجربه اول من در بمب‌سازي بود و لازم بود كه سيد همراهي كند. نكته ديگر استاندارد نبودن و ريز بودن قطعات بمب بود، نظير ساعت زنانه كوچك، استفاده از دكمه قابلمه به جاي كليد و استفاده از باطري جيوه‌اي به جاي باطري قلمي و استفاده از آهن‌رباي كوچك براي چسباندن بمب به زير پل فلزي، به طوري كه مجموع اين قطعات به اضافه مواد منفجره و چاشني و سيم‌هاي رابط در يك قوطي خمير دندان جا مي‌گرفت و اين براي ما مشكلات بسياري ايجاد كرد از جمله لحيم كردن.» (ج2،ص438) هرچند كه با توجه به نوع تعامل آقاي ميثمي با جريان ماركسيستي حاكم بر سازمان، مي‌توان نظر شخص ايشان را در مورد غيرعمدي بودن اتفاق مزبور، از اعتبار بيشتري برخوردار دانست ولي نمونه‌‌هاي ديگري از اين گونه طراحي‌هاي سازمان را در مورد ديگران مي‌توانيم مشاهده ‌كنيم. احمد احمد از جمله افرادي است كه پس از پايمردي بر عقايد اسلامي خود و اظهار مخالفتهاي صريح با تغيير ايدئولوژي، از سوي سازمان به مأموريتي اعزام مي‌شود كه اميد مي‌رفت در تله ساواك گرفتار آيد و در نتيجه كشته يا گرفتار شود: «سازمان در وضعيت جديد، از راههاي گوناگون به دنبال تغيير عقيده و يا خلاصي از وجود پردردسر و مزاحم من بود. لذا روزي ايرج مرا صدا كرد و گفت كه يكي از سرشاخه‌ها دستگير شده است اما قبل از دستگيري ماشينش را در پاركينگي گذاشته است و در سمت راننده آن باز است، بايد تو بروي و آن را بياوري. بعدها فهميدم كه فرد دستگير شده وحيد افراخته بود، و اين خواسته سازمان معني خاصي داشت. اين احتمال وجود داشت كه پاركينگ مزبور شناسايي شده و تحت كنترل و مراقبت باشد، از اين رو سازمان با اين كار قصد داشت مرا به كانون خطر بفرستد كه در صورت دستگيري و كشته شدن، از دست من خلاص مي‌شدند و اگر هم موفق مي‌شدم، به ماشين خود مي‌رسيدند.» (خاطرات احمد احمد، ص356) محسن نجات‌حسيني هم كه از اعضاي قديمي سازمان به شمار مي‌آيد و يكي از شش نفري است كه در مسير عزيمت به پايگاههاي فلسطيني در سال 49 براي گذراندن آموزشهاي چريكي، در دبي دستگير مي‌شود، در كتاب خاطرات خود تحت عنوان «بر فراز خليج فارس» اين نكته را مورد تاكيد قرار مي‌دهد كه پس از مقاومت در برابر تغيير ايدئولوژي در سال 54 ، از سوي همراهان سابق خود مورد تهديد قرار مي‌گيرد و لذا با توجه به سوابقي كه از اين گونه عملكردهاي سازمان ماركسيست شده مجاهدين خلق داشت، بلافاصله به فكر چاره‌اي براي نجات جان خود مي‌افتد: «در همين موقعيت به نامه ديگري كه از ايران فرستاده شده بود، دست يافتم. در آن آمده بود كه «... و بعداً به حساب ابوعلي(من) خواهيم رسيد.» من به جاي اين كه در انتظار احكام خودسرانه رهبري داخل بمانم بي‌درنگ به فكر چاره‌اي افتادم.» (محسن نجات‌حسيني، برفراز خليج فارس، تهران، انتشارات نشر ني، چاپ دوم 1380، ص 433) موضوع ديگري كه همزمان با رويگرداني سازمان از اسلام، رخ مي‌نمايد و به مرور شدت مي‌يابد، رسوخ اخلاقيات و رفتارهاي غيراسلامي در سازمان است و اين مسئله تا بدانجا پيش مي‌رود كه بسياري از حرمتها از ميان برداشته مي‌شود. احمد احمد به گوشه‌اي از اين مسئله در اثناي تغيير مواضع ايدئولوژيك اشاره دارد: «روزهاي آخر در خانه تيمي گرگان مستقر بوديم، يك روز صبح كه ورزش مي‌كرديم، ايرج گفت: شاپورزاده [نام مستعار فاطمه فرتوك‌زاده همسر احمد احمد] تو هم بيا و ورزش كن! من تعجب كردم. با عصبانيت گفتم: يعني چه؟... براي چه؟ اينجا دو اتاق تودرتو كه بيشتر ندارد، او چطور مي‌تواند ورزش كند؟ ايرج با موضعي ملايم گفت: شاپور! چرا عصباني مي‌شوي؟ ما ديگر خواهر و برادريم.» (خاطرات احمد احمد، ص367) آقاي ميثمي نيز به مسائلي از اين دست اشاره دارد: «در سال 1353 آهنگ تغيير ايدئولوژي شروع شده بود. افول اخلاقي گزارش مي‌شد. يك مورد اين كه خواهري، نظري مطرح كرده بود كه نه با دين سازگار بود و نه با فرهنگ و اخلاق جامعه هماهنگي داشت... در سرشاخه روي عضوگيري اعضاي جديد بحث مي‌شد. يكي از افرادي كه جوهري با آنها كار مي‌كرد خواهر تقي شهرام بود. بعد مسائلش را مي‌آمد در سرشاخه مي‌گفت. مثلاً دامنش خيلي تنگ است، چه كار بكنيم مثل سوسول‌ها مي‌آيد سرقرار، چه كنيم اينها همه بحث مي‌شد.» (ج2،ص397) اما واقعيت اين بود كه با كنار رفتن دين از عرصه مسائل عقيدتي و ايدئولوژيك سازمان و حاكم شدن ديدگاههاي الحادي، اقدام و برنامه‌ كارآمدي براي جلوگيري از بروز اين گونه ديدگاه‌ها يا اشاعه و تشديد اخلاقيات و رفتارهاي نامناسب، وجود نداشت. بدين لحاظ بود كه باگذشت زمان برخي اعضاي سازمان به وضعيتي مي‌رسند كه براستي قابل تأسف است: «... بخارايي برايم حادثه‌اي را تعريف كرد كه چندين روز ذهن و روانم را آزار مي‌داد. او گفت كه در يكي از شبها پرستاران آمدند و پرده‌اي را در اين اتاق نصب كردند. دقايقي بعد كسي را آوردند و روي تخت انداختند... صبح كه شد وقتي پرسنل آمدند، ديدند كه مرده است. پرده را جمع كردند. تا او را ديدم، جا خوردم و اشك از چشمانم جاري شد، او كسي نبود جز صديقه رضايي. خيلي غمگين و متأسف شدم. من قبلاً از او خواستگاري كرده بودم و قصد داشتم با او ازدواج كنم... مسئله‌اي كه بيش از مرگ او، مهدي بخارايي را متأسف و متألم كرده بود، مطلبي بود كه مي‌گفت صديقه پيراهن آستين كوتاه به تن داشت و دامني كوتاه پوشيده بود. پزشكها پس از معاينه گفتند او 5 يا 6 ماهه حامله است كه سيانور بچه‌اش را نيز كشته است...» (خاطرات احمد احمد، صص7-426) نكته ديگري كه در ادامه همين مسئله قابل ذكر است، توجه خاص سازمان به ايجاد نوعي شخصيت كاذب براي زنان عضو از يك سو و سوق دادن آنها به سمت الحاد از سوي ديگر بود. البته در اين ميان مراقبت‌هاي ويژه‌اي نيز صورت مي‌گرفت تا مبادا نيروهاي مسلمان حاضر در بدنه سازمان، با سخنان و ارشادات خود، اين‌گونه اقدامات جهت‌دار را خنثي سازند. خاطرات آقاي ميثمي و احمد احمد در اين زمينه مشابهت كاملي با يكديگر دارند. آقاي ميثمي در اين باره مي‌گويد: «در خانه تيمي شيخ‌هادي، سيد و اصغر ترديدهايي در احكام ديني داشتند و نماز نمي‌خواندند. من هم در زيرزمين منزل، دور از چشم كساني كه به نماز اعتقاد ندارند، نماز مي‌خواندم و در خلوت خود مناجات مي‌كردم... سيد اعتماد نداشت كه من و فاطمه [نام مستعار دكتر سيمين صالحي] را تنها بگذارد. او تصور مي‌كرد كه فاطمه تحت تأثير نگاه ديني من به هستي و اجتماع قرار بگيرد.» (ج2،ص434) احمد احمد نيز پس از آن كه همسرش فاطمه فرتوك‌زاده به واسطه كار فكري اعضاي ماركسيست سازمان بر روي وي، دچار شك و ترديدهايي در اصول اعتقادي خود مي‌شود و به آن سو گرايش مي‌يابد، حتي اجازه نمي‌يابد تا با او در خانه تيمي تنها باشد، مبادا رشته‌هاي سازمان را در انديشه همسرش پنبه كند: «در اين خانه امن، برخي شبها، ايرج نيز نزد ما مي‌ماند. در هفته همسرم دو يا سه شب بيشتر به اين خانه نمي‌آمد و اگر هم مي‌آمد، ايرج نيز آن شب مي‌آمد تا مراقب باشد من با او بحث و تبادل‌نظر نكنم. سازمان از اين كه من نظر او را هم تغيير دهم، هراس داشت.» (خاطرات احمد احمد، ص354) اين در حالي بود كه احمد خاطرنشان مي‌سازد: «هنگامي كه من، خسرو و پرويز در كارگاهي كاملاً غيربهداشتي و خطرناك، عرق‌ريزان براي سازمان مواد منفجره تهيه مي‌كرديم، ايرج به خانه ما مراجعه و بحثهايي طولاني با همسرم طرح مي‌كرد» (همان، ص330) پي‌ريزي اين رويه‌ها در سازمان كه در نهايت منجر به ايجاد شخصيت كاذب در زنان و نيز از هم پاشيده شدن خانواده‌هاي جذب شده به سازمان مي‌گرديد، بخصوص در دوران پس از انقلاب و حاكميت مسعود رجوي برآن تشديد شد و بارزترين جلوه خود را در واقعه طلاق‌هاي دسته‌جمعي در سال 64 به دستور مسعود رجوي و ازدواج وي با مريم قجرعضدانلو، همسر مطلقه مهدي ابريشمچي، بدون رعايت ضوابط شرعي (ازدواج بلافاصله پس از طلاق) و در نهايت، تدارك ديدن نوعي شخصيت كاريزماتيك كاملاً كاذب براي «مريم» به منصه ظهور رسانيد. به هر حال، سازمان مجاهدين با چنين ويژگيهايي پا به دوران پس از انقلاب مي‌گذارد. البته گفتني است كه گرچه سازمان مجاهدين پس از دستگيري كادرهاي مركزي و بلندپايه آن در سال 50، به لحاظ شكلي يك سازمان دوپاره به شمار مي‌آيد كه داراي يك مركزيت در داخل زندان و يك مركزيت نيز در خارج از زندان است، اما بسياري از انحرافات ايدئولوژيك، به صورت همزمان و يكسان در داخل و خارج زندان در آن روي مي‌دهد و از اين بابت مي‌توان سازمان را يكپارچه دانست. به عنوان نمونه در زمينه نفاق و پنهانكاري عقيدتي كه مسعود رجوي بنيانگذار آن در داخل زندان بود، اين رويه به طور جدي در خارج از زندان نيز در ميان اعضاي ماركسيست شده مورد عمل قرار گرفت و شباهتهايي كه در اين زمينه وجود دارد، بسيار جالب توجه است: «... پس از احوالپرسي گفتم: حبيب‌! پس چه شد آن همه مبارزه و تعقيب و گريز؟ چرا اين‌طوري شد؟ تو كه با ما بودي، همه مسلمان بوديم، نماز مي‌خوانديم، اينها مي‌گويند تو هم ماركسيست شده‌اي! گفت: شاپور من از قبل ماركسيست بودم. گفتم ولي تو با ما نماز مي‌خواندي، قرآن و نهج‌البلاغه تفسير مي‌كردي. گفت: نماز من نماز سياسي بود. من از سال 52، ماركسيست بودم.» (خاطرات احمد احمد، ص359) نكته‌ قابل توجه اين كه بخش بيرون از زندان سازمان، از سال 54 به حل مسئله «التقاط» اقدام مي‌كند و با اعلام ماركسيست بودن خود، يكپارچگي عقيدتي خود را به دست مي‌آورد. از سوي ديگر، هرچند كه در ابتدا موضعگيريهاي منافقانه در اين بخش از سازمان نيز به چشم مي‌خورد و به ويژه با تشكيل يك «هسته مذهبي» و سوق دادن نيروهاي مسلمان به سمت آن، سعي مي‌شود تا اين دسته از نيروها نيز حفظ و بتدريج به سوي ماركسيسم كشانده شوند، اما پس از گرايش محسن طريقت، از نيروهاي اصلي اين بخش به ماركسيسم، هسته مزبور نيز مضمحل مي‌‌شود و در نهايت به دنبال تغيير و تحولاتي كه در كادر مركزي بخش خارج از زندان صورت مي‌گيرد و نيز انشعاباتي كه در آن به وقوع مي‌پيوندد، «سازمان پيكار در راه آزادي طبقه كارگر» در اواسط سال 57 از دل آن بيرون مي‌آيد. به اين ترتيب بايد گفت در واقع به نوعي مسئله نفاق نيز در بخش بيروني سازمان حل مي‌شود. اما بخش درون زندان سازمان بدون اين كه مسئله التقاط و نفاق در آن حل شود، همچنان «اتحاد در عمل با ماركسيستها» را به عنوان استراتژي خود حفظ مي‌كند. از سوي ديگر غرور، قدرت طلبي و كيش شخصيت مسعود رجوي باعث مي‌شود تا وي علي‌رغم كنار گذاشته شدن از جمع رهبري سازمان توسط اعضاي حاضر در زندان در دوران بعد از اعدام كادرهاي مركزي سازمان در سال 51 (ج2،ص196) به مرور زمان و با شيوه‌هاي خاص خود به ويژه در آستانه پيروزي انقلاب رهبريت داخل زندان اين سازمان را به دست ‌گيرد. پس از آزادي گسترده زندانيان سياسي در پاييز و زمستان سال 57 و خروج رجوي و همراهانش از زندان، ابتدا تشكلي تحت عنوان «جنبش ملي مجاهدين» شكل مي‌گيرد كه در پاييز سال 58 مجدداً با همان نام و عنوان سابق، يعني سازمان مجاهدين خلق ايران، به فعاليت‌ مي‌پردازد. متأسفانه خاطرات آقاي ميثمي تا سال 1353 و جراحت ايشان، بيشتر ادامه نمي‌يابد و لذا در اين خاطرات، اشاره‌اي به موضعگيريهاي مسعود رجوي و كادر همراه وي در قبال بيانيه تغيير مواضع ايدئولوژيك سازمان و تدوين كنندگان و ناشران و معتقدان به آن به چشم نمي‌خورد. بي‌ترديد چنانچه آقاي ميثمي در جلد سوم خاطرات خود كه قاعدتاً به وقايع و رويدادهاي پس از مرداد سال 53 اختصاص دارد، تحولات فكري و تشكيلاتي اين سازمان، به ويژه مسائل بعد از پيروزي انقلاب را مورد بررسي قرار دهد، براي پژوهندگان تاريخ بسيار قابل توجه خواهد بود. در اين راستا تشريح دلايل و عوامل جدايي ايشان و جمعي ديگر از تشكلي كه مسعود رجوي در رأس آن قرار گرفته بود، مي‌تواند گام مؤثري در روشن شدن زواياي ديگري از تاريخ كشورمان به شمار آيد. همچنين توضيح اين نكته كه چرا ايشان علي‌رغم شناختي كه از ابعاد مختلف شخصيتي مسعود رجوي داشته و حتي خواستار محاكمه وي به خاطر نهادينه ساختن ماركسيسم و نفاق در سازمان مي‌شود، در سال 58 پاره‌اي همراهيهاي سياسي را با وي و سازمان تحت امرش دنبال مي‌كند، جالب توجه خواهد بود؟ اما يكي ديگر از مسائلي كه بعد از انقلاب بايد مورد توجه قرار گيرد ماجراي 30 خرداد 1360 و اتخاذ آشكار خط مشي تروريستي سازمان مجاهدين در قبال نظام و مردم است. البته گفتني است كه آقاي ميثمي پيش از آن كه جلد سوم خاطرات خود را منتشر سازد، اين مسأله را به عنوان يكي از موضوعات اصلي نشريه چشم‌انداز ايران از شماره 12 (دي و بهمن 80) به بعد قرار داده و طي گفتگوهاي متعدد با شخصيتهاي گوناگون از زواياي مختلف به آن نگريسته ‌است. اين كه هر يك از مصاحبه‌شوندگان در اين باره چه موضعي اتخاذ كرده و چه سهمي را براي سازمان يا نظام در پيدايي اين ماجرا قائل شده‌اند، بحثي است كه مستقلاً مي‌توان به آن پرداخت، اما آنچه در اينجا بايد مورد توجه قرار گيرد، موضعي است كه مدير مسئول نشريه چشم‌انداز ايران در قالب پرسشها و يا نظرات خاص، پيرامون اين واقعه و زمينه‌هاي پيدايش آن اتخاذ كرده است. در خوشبينانه‌ترين نگاه به اين سلسله گفتگوها بايد گفت تلاش بر آن است تا سازمان مجاهدين تحت رهبري مسعود رجوي و نظام به طور مساوي در شكل‌گيري ماجراي 30 خرداد سهيم نشان داده شوند. اين مسئله‌اي است كه در شماره 13 نشريه چشم‌انداز در گفتگو با «اميرحسين تركش‌دوز» به صراحت در قالب يك سؤال مطرح مي‌شود: «اگر علل بحران را به اين شكل پنجاه پنجاه ميان دو طرف تقسيم كنيم، آيا مي‌توانيم به جمع‌بندي مشخصي برسيم؟» البته پاسخ آقاي تركش‌دوز، انتظار نشريه را از طرح اين سؤال برآورده نمي‌سازد: «مسلماً علل بحران 30 خرداد را نمي‌توان به ميزان يكسان بين طرفين تقسيم كرد. من در فحواي كلامم عرض كردم كه خط مشي و ويژگيهاي مجاهدين خلق را علت موجبه درگيري مي‌دانم و عوامل برون سازماني را علت مُعدّه و بستر ساز. علل درون سازماني مبنا و اصل هستند و عوامل برون سازماني، شرايط فعاليت و عملكرد عوامل درون سازماني را فراهم مي‌كند.» (نشريه چشم‌انداز ايران، شماره 13، 30 خرداد؛ نگاهي به ريشه‌ها، گفتگو با اميرحسين تركش‌دوز، ص42) جاي تعجب اينجاست كه چگونه آقاي ميثمي كه در طول حضور و فعاليت خود در سازمان مجاهدين با روحيات، انگيزه‌ها و اهداف مسعود رجوي در درون و بيرون از زندان به خوبي آگاه است و خود بر غرور بيش از حد رجوي و عطش سيري ناپذير وي براي قدرت طلبي در خاطراتش تأكيد چند باره دارد و مهمتر از همه اين كه وي را در واقع به عنوان كسي كه موجب نهادينه شدن نفاق در سازمان شد، مي‌خواند، در دوران بعد از پيروزي انقلاب رفتارها و عملكردهاي او و سازمان تحت امرش را با حداكثر غمض عين مورد ارزيابي قرار مي‌دهد؟ آيا براستي از نظر آقاي ميثمي اگر در ابتداي انقلاب، پست و مسئوليتي به مسعود رجوي واگذار مي‌شد، عطش قدرت‌طلبي او، فروكش مي‌كرد و ديگر در انديشه‌هاي بلندپروازانه و رؤيايي خود نبود؟ از سوي ديگر مسئله اينجاست كه سازمان مجاهدين خلق، با توجه به حاكميت انگاره‌هاي ماركسيستي بر آن و تحليل تاريخ بر مبناي پنج دوره ماترياليسم تاريخي اساساً «انقلاب اسلامي» را تحت رهبري يك روحاني- حضرت امام خميني- نه تنها به رسميت نمي‌شناخت، بلكه آن را نوعي انحراف در سير تاريخي مردم ايران به شمار مي‌آورد. لذا به خيال خود مسئوليت هدايت تاريخ ايران به سمت برپايي جامعه سوسياليستي كه بظاهر از آن تحت عنوان جامعه بي‌طبقه توحيدي ‌نام مي‌برد را برعهده داشت. بنابراين از همان ابتدا، حركت اين سازمان به سمت فعاليتهاي نظامي و براندازانه مشهود بود. طرح شعار انحلال ارتش و ديگر نيروهاي مستقر نظامي و انتظامي همزبان با گروههاي چپ از يكسو و از سوي ديگر به كارگيري تمامي نيروي خود براي تشكيل و تجهيز نيروي شبه نظامي - ميليشيا- و مخالفت با تمامي طرحها و مصوبات و توصيه‌هاي مقامات رسمي و حتي امام خميني مبني بر تحويل سلاحهاي غيرمجاز به مراكز رسمي، همگي بروشني چنين واقعيتي را در معرض ديد قرار مي‌دادند. سازمان مجاهدين همچنين با رأي ندادن به قانون اساسي نظام جمهوري اسلامي، رسماً و علناً نوع نگاه خود به نظام سياسي برآمده از اراده و خواست عمومي مردم ايران را به نمايش گذارده بود. طبيعتاً كساني كه با اين سازمان و هسته مركزي آن در زندان به رهبري مسعود رجوي آشنايي ديرينه‌اي داشتند، بخوبي به ماهيت واقعي آن آگاه بودند و در ضمن با مشاهده عملكردهايش در شرايط بسيار حساس و خطير اوايل انقلاب، بخوبي مي‌توانستند خط سيرش را تشخيص دهند. البته ناگفته نماند كه چه بسا پاره‌اي برخوردها و درگيريها نيز در سطوح مختلف ميان هواداران نظام و سازمان به دلايل گوناگون روي مي‌داد كه تقصير گاه با اين سو و گاه با آن سو بود، اما به تعبير آقاي تركش دوز در گفتگو با نشريه چشم‌انداز ايران، اينها همه حداكثر در حد «علت مُعدّه و بسترساز» قابل تحليل هستند وآنچه اصل و مبناي ماجراي 30 خرداد 60 قرار گرفت «علل درون سازماني» بود. در واقع بر مبناي همين علل دروني بود كه سازمان از مدتها قبل از وقوع اين ماجرا، در تدارك ابزار و امكانات لازم براي اين مرحله از طرحها و نقشه‌هاي خود برآمده بود. محمدحسين سبحاني يكي از اعضاي سازمان در طول سالهاي پس از انقلاب، در بخشي از خاطرات خود به اين مسأله اشاره دارد: «ابراهيم ذاكري بدون ترديد يكي از عناصري است كه در شكل‌گيري انحراف، خيانت، زندان و شكنجه در سازمان مجاهدين نقش اساسي و كليدي داشته است... وي قبل از شروع استراتژي «مبارزه مسلحانه» توسط سازمان مجاهدين در 30 خرداد 1360، به كردستان رفت و در مذاكرات با حزب دمكرات كردستان موافقت اين حزب را براي راه‌اندازي «راديو مجاهد» و پخش آن از فرستنده حزب دمكرات كسب كرد. به همين دليل بعد از شروع «فاز نظامي» و استراتژي «مبارزه مسلحانه» در 30 خرداد 1360، با فاصله زماني چند روز در اوايل تيرماه 1360 «راديو مجاهد» در كردستان آغاز به كار كرد و خبر اولين عمليات تروريستي گسترده سازمان و انفجار محل حزب جمهوري اسلامي در 7 تير ماه 1360 از اين راديو پخش گرديد. اين سرعت عمل و پيش‌بيني و برنامه‌ريزي قبل از 30 خرداد 1360 براي آينده و بعد از 30 خرداد، يكي از علائم و دلايل روشن در عزم و اراده قبلي مسعود رجوي و سازمان مجاهدين براي كشاندن مبارزه سياسي و اجتماعي مسالمت‌آميز به مبارزه مسلحانه و خشونت‌آميز در 30 خرداد 1360 بوده است.» (محمدحسين سبحاني، روزهاي تاريك بغداد، كلن: انتشارات كانون آوا، زمستان 1383، ص194) در پايان بايد بر اين نكته تأكيد كرد كه خاطرات آقاي مهندس لطف‌الله ميثمي، براي نسل جوان مسلمان كه در قالب گروهها و تشكلهاي گوناگون پاي در مسير فعاليت سياسي مي‌گذارند مي‌تواند منبع ارزشمندي براي تجربه آموزي باشد چرا كه با مطالعه آن قادر خواهند بود نقاط خطرخيز در مسير پويش فكري و عقيدتي و نيز علل سقوط يا انحراف از مسير اصيل اسلامي را شناسايي كنند و مرتكب خطاها و اشتباهاتي نگردند كه بعضاً جبران آنها غيرممكن يا بسيار سخت خواهد بود. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 73

بايدها و نبايدهاي تاريخ نگاري

بايدها و نبايدهاي تاريخ نگاري شايد او تنها کسي است که رهبر فقيد انقلاب او را با آن همه ارج و اعتبار به تدوين تاريخ انقلاب اسلامي رهنما شده باشد و اميدها و آفت‏هاي تاريخ‏نگاري انقلاب اسلامي را برايش بازگو کرده باشد. او به عنوان شخصي که عملا درگيرودار انقلاب اسلامي بوده و به قول امام در به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي و تدوين تاريخ انقلاب تلاش و زحمات قابل تقديري کشيده است مي‏تواند به عنوان يک شاخص در عرصه تاريخ‏نگاري انقلاب اسلامي، علاقه‏مندان به تاريخ انقلاب اسلامي ايران را در سراسر جهان از تلاش‏هاي خويش بهره‏مند سازد .نوشتار زير حاصل گفت‏وگو با اين محقق و مورخ توانمند انقلاب اسلامي است که تقديم حضور خوانندگان عزيز و ارجمند مي‏گردد. * به تازگي در برخي نوشته‏ها، شاهد اين هستيم که نقش رژيم پهلوي و به‏ويژه شخص شاه را در قضيه کشتار مبارزان و آزار و اذيت مردم غيرواقعي نشان مي‏دهند. به عنوان مثال چنين مطرح مي‏شود که رافت و دوستي محمدرضا پهلوي، باعث شتاب بيشتر انقلاب شده؛ از اين رو مردم هم زمينه حضور بيشتري پيدا کردند. آنها عنوان مي‏کنند که با توجه به حضور دمکرات‏ها و به‏ويژه کارتر در عرصه رياست جمهوري امريکا و اينكه محمدرضا هم در مقايسه با شاهان قبل از خود رافت و مهرباني خاصي نسبت به مردم داشته و سعي کرده که با انقلاب اسلامي برخورد مسالمت‏آميزي داشته باشد؛ درحقيقت لبه تيز اقتدار شاهانه خود را نسبت به انقلاب نشان نداده است. تمام اينها دست به دست هم داده و يک جوّ باز سياسي را در ايران به وجود آورده بود . الان هم عده‏اي از نويسندگان و بعضي از مجلات در داخل و خارج از کشور؛ دارند اين فکر را اشاعه مي‏دهند. سوال اين است که در اين خصوص چه ديدگاه تاريخي را مي‏شود باز کرد و چه نقطه‏نظراتي وجود دارد؟ و اين ادعا تا چه پايه صحت تاريخي دارد؟ - بسم‏الله الرحمن الرحيم . براي پي بردن به خلاف واقع بودن اينگونه ادعاها تنها کافي است انسان نگاهي به اوضاع و شرايط آن روز بياندازد و اين که رژيم پهلوي چه عکس‏العملي درقبال خواسته‏هاي حق مردم نشان مي‏داد. ما مي‏بينيم که در تاريخ نهضت امام در هر مقطعي که روزنامه‏هاي وابسته به رژيم به امام(ره) جسارت و اهانتي کردند؛ مردم عکس‏العمل نشان دادند. به عنوان مثال در سال 1350 دو تن از سناتورهاي مجلس سنا آشکارا به امام اهانت کردند. حوزه علميه قم نيز درسهايش را تعطيل کرد. طلاب دست به تظاهرات زدند و پليس با تظاهرکنندگان درگير شد و تظاهرات سرکوب گرديد. در سال 1354 وقتي حوزه علميه قم؛ به‏مناسبت سالروز قيام خونين 15 خرداد 42 دست به يک تحصن درازمدت زد، طلاب علوم اسلامي در مدرسه فيضيه متحصن شدند. پليس مدرسه را محاصره کرد و طلاب علوم اسلامي و تظاهرکنندگان سه روز تمام از آذوقه و آب و غذا محروم بودند؛ حتي آب و برق مدرسه را هم قطع کردند. و پس از سه روز که رژيم نتوانست تحصن‏کنندگان را وادار به تسليم کند؛ چترباز پياده کرد و حدود چهارصد نفر از طلاب را دستگير کردند، عده‏اي را هم مجروح کردند؛ اما کسي را نکشتند. اما در جريان 19 دي که مردم و طلاب قم در دفاع از امام و اعتراض به نوشته روزنامه اطلاعات در خيابان حرکت مي‏کردند؛ و از منزل مرجعي به منزل مرجع ديگري مي‏رفتند و به آنها پناه مي‏بردند و از آنها مي‏خواستند که در برابر اين اهانت ناروا نسبت به امام ساکت ننشيند؛ رژيم شاه جمعيتي را که به‏صورت آرام در خيابانها حرکت مي‏کرد، به رگبار بست و بنا به نوشته خود روزنامه‏ها، عده اي به شهادت رسيدند و عده زيادي هم مجروح شدند. اگر به واقع رژيم پهلوي در انديشه‏دادن آزادي به مردم بود و نسبت به آنها رافت و محبتي داشت؛ چگونه مي‏شود اين کشتار را توجيه کرد؟ کشتار 19 دي نشان داد که رژيم شاه برخلاف ادعاي کذايي فضاي باز و آزادي ، به دنبال سرکوب و قلع‏وقمع حرکت‏هاي مردمي است. در جريان 19 دي مي‏بينيم که عکس‏العمل رژيم چقدر شديد است. البته مساله در همين جا پايان نمي‏پذيرد. در چهلمين روز شهادت شهداي 19 دي؛ مردم تبريز مجلس يادبودي برگزار مي‏کنند، در آنجا رژيم به بدترين نحو و با خشن‏ترين شيوه ممکن وارد صحنه مي‏شود و مردم را به رگبار مي‏بندد که به نوشته روزنامه‏هاي وابسته به شاه در 29 بهمن 56 در تبريز شش نفر شهيد شدند و بيش از 125 نفر مجروح گرديدند و 400 نفر هم دستگير شدند. اين واقعه، نشان مي‏دهد که چگونه رژيم پهلوي با پليسي‏ترين و فاشيستي‏ترين شيوه‏ها به سرکوب حرکت مردم مي‏پرداخته و يا در اربعين شهداي تبريز در يزد، جهرم، قزوين، اصفهان و اهواز به تاريخ دهم فروردين 57 چند نفر کشته مي‏شوند. رژيم مي‏توانست اين حرکتها را با گاز اشک‏آور هم سرکوب کند ولي هدف، تنها کشتن و ايجاد رعب و وحشت بود. براي نخستين بار نبود که رژيم شاه با اعتراضات مردمي روبرو مي‏شد. من دو نمونه را عرض کردم که در سال 1350 و 1354 رژيم پهلوي چگونه تظاهرات مردم قم را سرکوب کرد؛ گاز اشک‏آور زد اما کسي را نکشت. مسلم است که در جريان 19 دي قم، يا 29 بهمن تبريز و يا دهم فروردين 57 در يزد، جهرم و قزوين هم مي‏توانست با همين شيوه عمل کند، اما دست به کشتار زد. چون هدف رژيم اين بود که ايجاد رعب کند و مردم را سرکوب کند و به آنها اجازه ندهد حقوق خودشان را طلب کنند. تفاوتي که جريان سال 56 و 57 با جريانهاي قبل از آن دارد؛ اين است که در سال 42 مردم آمادگي لازم را نداشتند و رشد سياسي کافي را به دست نياورده بودند، آنها مرعوب خونريزي رژيم شاه مي‏شدند و عقب‏نشيني مي‏کردند. در جريان سال 56 و 57 به دليل رشد فکري و بلوغ سياسي مردم، شهادت و کشته شدن مساله حل شده‏اي بود . بنابراين وقتي در 20 بهمن 56 مردم قم؛ تظاهرات عظيمي به راه مي‏اندازند ديگر مرعوب رژيم نمي‏شوند. پهلوي هرچه بيشتر سرکوب کرد؛ مردم بيشتر در صحنه حاضر شدند و مقاومت کردند و مي‏بينيم که جريان به آنجا منتهي مي‏شود که در روزهاي اوج انقلاب، روزي نبود که در يکي از شهرهاي ايران کشتاري صورت نگرفته باشد. فاجعه 17 شهريور 57 کمتر از 15 خرداد نبود. رژيم شاه در جريان 15 خرداد 42 ادعا کرد که 26 نفر کشته و حدود 100 نفر هم مجروح شدند اما در جريان شهريور 57 به صراحت اعتراف کرد که بيش از 50 نفر کشته شدند، در حالي که ليست 400 نفره‏اي از زنان، مردان و کودکاني وجود دارد که در روز 17 شهريور به شهادت رسيده‏اند. در حقيقت مردم در برابر وحشيگري، آدم‏کشي و جنايات شاه عقب‏نشيني نکردند و تسليم نشدند. بنابراين وقتي به حوادث و مسائل دوران اوج انقلاب يعني از 19 بهمن 56 تا 22 بهمن 57 نگاه مي‏کنيم درمي‏يابيم که رژيم شاه بسيار وحشيانه به سرکوب مردم پرداخت و عده زيادي را به شهادت رساند. اما همچنان که عرض کردم وقتي مساله شهادت براي مردم حل شد؛ به صحنه آمده و در برابر خون و خونريزي بي‏پروا مقاومت کردند و رژيم با اين حربه فاشيستي، پليسي و جنايت‏آميزش نتوانست مردم را از صحنه بيرون کند و آنها را به عقب‏نشيني وادارد. از اين جهت مي‏توان گفت اين حرف که شاه يا به دليل فضاي باز سياسي، عدم پشتيباني قدرتهاي بزرگ و يا به دليل بيماريش آنطور که بايد و شايد به جنگ مردم نيامده؛ بسيار بي‏پايه و اساس است، اين واقعيت نداشته و تحريف تاريخ است. البته مساله ديگري که رژيم را خلع‏سلاح کرد؛ مساله ارتش بود. ارتش به علت آگاهي لازمي که کسب کرده بود به مردم پيوست . در اينجا رژيم احساس کرد؛ خلع سلاح شده و توان لازم براي مقابله با مردم را ندارد. تنها اميد رژيم شاه ارتش بود. رژيم تصور مي‏کرد يک ارتش قداره‏بند و جراري ساخته که مي‏تواند در هر مقطعي حرکتهاي مردمي را سرکوب کند؛ نفسها را قطع کند و قلمها را بشکند، اما به مرحله‏اي رسيد که دريافت؛ بدنه ارتش از آن جدا شده و در نتيجه ديگر نيروي لازم براي سرکوب مردم را در اختيار ندارد. اين هم مساله مهمي است که نمي‏توان از آن غافل شد. به ويژه اينکه امام(ره) با برنامه‏اي که درپيش گرفت؛ از نظر رواني ارتش را به زانو درآورد. اگر مردم در برابر نيروهاي ارتشي با خشونت و مثل خودشان برخورد مي‏کردند؛ ارتش و مردم به مقابله با يکديگر برمي‏خاستند و شايد انقلاب به اين زوديها به پيروزي نمي‏رسيد و حکومت وقت با چنين شکستي مواجه نمي‏شد . ارتش هم به خودي خود احساس مي‏کرد که مردم با او طرفند و خصومت مردم با ارتش باعث مقاومت بيشتر ارتش مي‏شد اما، امام(ره) اجازه نداد که مردم دربرابر خشونت ارتش دست به عمل متقابل زده و با ارتش مقابله کنند. پيامهاي امام به مردم هشدار مي‏داد که ارتش را به سوي خود جذب کنيد؛ در برابر خشونت آنها ملايمت و ملاطفت داشته باشيد. بنابراين وقتي مردم به سراغ نظامي‏هايي که با تانک و مسلسل و انواع سلاح‏هاي سبک و سنگين در خيابانها مستقر شده بودند؛ مي‏رفتند؛ گل به آنها مي‏دادند و در لوله تفنگشان گل مي‏گذاشتند. وقتي هم که ارتش در جريان 17 شهريور مردم را آنگونه به رگبار بست؛ شعار مردم اين بود، ما به شما گل مي‏دهيم شما به ما گلوله. کارهايي از اين دست ارتش را از نظر رواني به زانو در آورد و به تسليم واداشت. اينها مسائلي بود که باعث گرديد رژيم پهلوي نتواند از نيروي ارتش جهت سرکوب مردم استفاده کند. رژيم شاه تا آخرين مرحله و تا جايي که در توان داشت در سرکوب و کشتار مردم پروا نکرد و زماني چشم باز کرد که ديگر مردم در برابر خون و خونريزي هيچگونه واهمي نداشتند و دريافت اين حربه ديگر نتيجه‏اي ندارد . از سويي خود بدنه ارتش هم از ارتش جدا شده بود . هر روز خبري از فرار سربازها و درجه‏داران گزارش مي‏شد که آنها از پادگان‏ها فرار کرده‏اند و اين نوعي آشفتگي و درهم ريختگي در پادگان‏ها را پديد آورد که باعث خلع سلاح شاه گرديد. * جنابعالي در صحبتهايتان به روحيه شهادت‏طلبي مردم به ويژه در سالهاي دهه 50 اشاره کرديد؛ اين حالت مستلزم آن است که توده مردم به يک آگاهي و خودباوري رسيده باشند که بتوانند اين حالت را تجربه کنند و با روحيه باز آن‏را بپذيرند. از طرفي مدتي است که در جرايد مي‏بينيم؛ برخي سعي مي‏کنند؛ حرکت آهسته و عميق مردم از 15 خرداد 42 تا 22 بهمن 57 را يک حرکت پوپوليستي به معناي جمعگرايي با هدف‏هاي مبهم معرفي کنند، مانند آنچه در بعضي کشورهاي غربي و حتي در منطقه خودمان داشتيم که توده مردم به سمت يک هدف نامشخص و تنها به خاطر مبارزه و ساقط کردن حکومت جابر وقت قيام کرده و مبارزه مي‏کنند . در حقيقت ما نمي‏توانيم مولفه‏ها و اهداف مشخصي را در اين روند و بر اين حرکت مردمي مترتب کنيم. جنابعالي از نزديک اين حرکت را ديده‏ايد و تاريخ اين حرکت را به قلم خودتان نگارش کرده‏ايد، مي‏خواستم نظرتان را در اين مورد بدانم که آيا سخناني که در مورد حرکت مردم در اين روند يعني از 1342 تا 1357 گفته مي‏شود که اين حرکت؛ يک حرکت جمعي بدون اهداف ريز و مشخص بوده و تنها در قالب شعارهاي کلي مطرح است ، صحت دارد يا خير؟ - اين؛ حرف تازه‏اي نيست. متهم کردن مردم به اينکه در راستاي حرکت بي‏هدف و مبهمي پيش مي‏رفتند، آنها احساساتي بودند، اين حرکت برپايه تعقل و شعور سياسي نبود؛ اينها تهمت‏هايي است که به طور مرتب از روز آغاز نهضت امام(ره) از سوي عوامل و کارشناسان رژيم و قلم به مزدهاي وابسته به رژيم شاه مطرح مي‏شد، تا آنجا که حتي بعد از قيام خونين و مقدس 15 خرداد 42؛ عنوان سرمقاله روزنامه اطلاعات « شورش کور» بود که اين را به حرکت بياد ماندني 15 خرداد نسبت داده بودند يعني مردم نمي‏دانستند که چه مي‏خواهند و دارند چکار مي‏کنند. اما وقتي اسناد و مدارک باقيمانده از خود رژيم و ساواک را بررسي مي‏کنيم؛ مي‏بينيم که اولا هدف مردم کاملا مشخص بوده است. در 15 خرداد 42 اين مساله براي مردم مجسم شده بود که حسين زمانشان در برابر يزد زمان ايستاده و به همان نحوي که بايد با يزيد زمان جنگيد نبايد حسين زمان را تنها گذاشت، آنها دفاع از حسين زمان را بر خود واجب مي‏ديدند. در اينجا خاطره‏اي از يکي از شهداي 15 خرداد ورامين، عرض کنم . برادرش مي‏گويد: « ... وقتي خبر دستگيري حضرت امام به ما رسيد؛ براي دفاع از امام به طرف تهران حرکت کرديم. نرسيده به پل باقرآباد ماشينهايي که از طرف تهران مي‏آمدند؛ نگه‏مي‏داشتند و به ما خبر مي‏دادند که ارتش با توپ و تانک دارد بسوي ورامين مي‏آيد. بعضي‏ها که ما را مي‏شناختند؛ ماشين را نگه‏مي‏داشتند و نقل مي‏کردند که در تهران چه گذشت، چگونه مردم را به رگبار بستند و از کشته‏ها پشته‏ها ساختند. آنها به ما نصيحت مي‏کردند که شما داريد با دست خالي خودتان را به کشتن مي‏دهيد، پس برگرديد. اين صحبتها قدري در من تاثير گذاشت، وسوسه شدم که داريم کار بيهوده انجام مي‏دهيم، به برادرم امير معصوم‏شاهي نزديک شده و گفتم: برادر مشت با درفش چه مناسبتي دارد، ما نمي‏توانيم در مقابل توپ و تانک کاري انجام دهيم. الان داريم جلو مي‏رويم اما آنها مي‏رسند و ما کاري از پيش نمي‏بريم. نگاهي به من کرد، و لبخندي زده و گفت: برادر ما مردم کوفه نيستيم که حسين زمان را تنها بگذاريم. يا بايد رهبرمان آزاد شود و يا اينکه همه کشته شويم. سپس سوال از من کرد: اين مسيري که داريم مي‏رويم مسير حق است يا ناحق؟ گفتم: طبيعي است حرکتمان حق است. گفت: اگر حق است پس از چه مي‏ترسي. از آن مرحله گذشتيم اما باز وسوسه شدم، دوباره به او نزديک شدم و گفتم: داداش! ما بدهکار هستيم، طلبکار داريم، زندگي ما بگونه‏اي نيست که بتوانيم به همين راحتي دست از همه چيز بشوييم. همانجا رو به قبله ايستاد و به صورت شفاهي وصيت کرد؛ گفت: آنهايي که من از آنها طلب دارم؛ حلالشان کردم، به آنها هم که بدهکارم، مغازه مرا بفروشيد و طلبم را بدهيد...» وقتي اين عده با ارتش در سر پل باقرآباد مواجه مي‏شوند؛ شخصي به نام عزت‏الله رجبي مانند عاشوراييان لباسش را درمي‏آورد و با يک قمه به سوي آنها حمله مي‏کند که مي‏زنند و او را به شهادت مي‏رسانند. امير معصوم‏شاهي هم دومين نفري است که جلو مي‏رود و شهيد مي‏شود. منظورم اين است که هدف براي مردم روشن بود؛ آنها مي‏دانستند که چه مي‏خواهند. حتي وقتي در خود تهران هم شعارهاي داده شده از سوي مردم راببينيم؛ درايت مردم مشخص مي‏شود. روزنامه‏هاي صهيونيستي به طور رسمي نوشته‏اند که در آن روز براي نخستين بار در تهران شعار عليه اسراييل مطرح شد. شعار مرگ بر اسراييل در سراسر تهران طنين‏انداز گرديد. اين يک نکته که حرکت مردم در راه دفاع از مرجع، رهبر و حسين زمانشان بوده است. دوم اينکه آنها خواهان سرنگوني رژيم شاه بودند. يادم هست يک روز قبل از 15 خرداد که با يازدهم محرم مصادف بود در تظاهرات شرکت داشتم. وقتي جمعيت 100 هزار نفري جلوي سفارت انگلستان رسيد؛ جواني که روحاني هم نبود روي چهارپايه رفت ، حرفش اين بود که سرنوشت ايران بايد در ايران تعيين شود. نه اينکه در لندن و آمريکا رقم زده شود. يعني هدف براي مردم به طور کامل مشخص بود. يکي از اتهاماتي که به عزيزان قيام‏کننده در 15 خرداد وارد مي‏کنند اين است که آنها نمي‏دانستند چکار مي‏خواهند بکنند. نه! خوب هم مي‏دانستند که دارند چکار مي‏کنند. مردم به کاخ حمله مي‏کنند، به اداره تسليحات براي مسلح شدن حمله مي‏کنند، به راديو و اداره انتشارات در ميدان ارک حمله مي‏کنند تا آنجا را تصرف کنند. آنها توانستند با دست خالي پليس شاه و حتي سربازان را از صحنه بيرون ببرند. من گزارش‏هاي لحظه‏به‏لحظه روز 15 خرداد را در کتاب نهضت امام جلد اول آورده‏ام. بيش از صد نفر همان روز در خيابان بوذرجمهري مجروح مي‏شوند و عده زيادي هم کشته مي‏شوند. هم آمار کشته شدگان هست و هم آمار مجروحان. فرياد کمکشان به آسمان بلند است، مردم فقط چوبدستي داشتند. در طول قيام 15 خرداد 42 تا سال 1357 روحانيون متعهد در سنگر مساجد و منابر به افشاي رژيم پرداختند و شخص امام هم. با سخنراني‏ها و اعلاميه‏هايشان به مردم آگاهي مي‏دادند. نهضت فراگير شد و مردم آگاهي بيشتري کسب کردند و هدف برايشان مشخص گرديد. بنابراين وقتي در سال 56 که نهضت اوج مي‏گيرد و زمينه براي پيروزي انقلاب فراهم مي‏شود؛ مردم همان شعارهايي را دنبال مي‏کنند که در سال 1342 مطرح بوده است. از سال 1348 که امام بحث حکومت اسلامي را مطرح کردند، وقتي از گروه‏هاي سياسي دستگير شده سوال مي‏شد که هدفتان از اين مبارزه چيست؟ مي‏گفتند: «تشکيل حکومت اسلامي». نمونه‏هايش بسيار است. يعني در طول مبارزات اين ده ـــ پانزده سال براي ملت ما هم هدف مشخص بود و هم راه، از سويي روحيه شهادت‏طلبي هم در مردم اوج گرفت، وقتي مردم هدف را بشناسند هرگونه فداکاري در راه نيل به آن براي مردم راحت و آسان مي‏شود. اين حرکت چون ريشه‏دار بود برپايه احساسات زودگذر نبود. حتي مي‏خواهم اين را بگويم که نهضت اسلامي ايران تنها به خرداد 42 محدود نمي‏شود، بلکه ريشه در جريانهاي بسيار گذشته دارد. مردم در طول هزار سال، اين حقيقت را دريافته بودند که حکومتهاي جابرانه و ظالمانه در کشورهاي اسلامي با موازين اسلامي همخواني ندارند و نظامهاي غاصب و جاعل حاکم بر کشورهاي اسلامي بايد کنار بروند و حکومت عادلي بر سر کار بيايد. اين انديشه در ميان مردم ريشه داشت. نهضت عدالت‏خواهانه مردم معروف به نهضت مشروطه اين زمينه را بيشتر فراهم کرده بود. حرکتهاي بعدي که در ايران صورت گرفت؛ زمينه تشکيل حکومت اسلامي را براي مردم به طور کامل مشخص ساخته بود و هيچ چيز تازه و مبهمي وجود نداشت. مردم حکومتهاي موجود در کشورهاي اسلامي را غاصب مي‏دانستند و مي‏خواستند حکومت اسلامي و الهي بر جامعه حاکم بشود. اينها مسائلي بود که ريشه در 1400 سال داشت و روي اين موضوع کار شده بود. بين مردم تبليغ شده بود. حرکت عدالت‏خواهي مردم چيزي نبود که محدود به ده سال يا پانزده‏سال باشد؛ به‏ويژه در دوران نهضت امام که مردم آمادگي لازم براي هرگونه فداکاري، شهادت‏طلبي و جانبازي در راه دفاع از اسلام و مقابله با زورمداران حاکم و جهانخواران مستبد را داشتند. از اين جهت ديديم که چگونه فداکاري کردند، در صحنه حضور پيدا کردند، از همه چيزشان گذشتند و زندگيشان را در طبق اخلاص گذاشتند تا توانستند انقلابشان را به پيروزي برسانند. اگر حرکت مردم آني، احساسي، غير منطقي و کور بود و حقايق، از نظر مردم مبهم بودند؛ محال بود مردم، آن فداکاري‏ها را بکنند. مردم در راهي ايستادگي و جانبازي مي‏کنند و با فكر شهادت‏طلبي جلو مي‏روند که هدف برايشان مشخص باشد. * عده‏اي در محافل علمي و مطبوعات سعي مي‏کنند که نقش جريان روشنفکري را در هدفمند کردن حرکت مردم خيلي پررنگ جلوه بدهند. همانطور هم که خودتان مي‏دانيد قسمت اعظم جلد سوم کتاب نهضت امام خميني با ذکر اشخاص به اين جريان روشنفکري پرداخته است و جريانات عمده شامل جريانات چپ، محافظه‏کار و حتي جريانات اسلامي را بررسي مي‏کند؛ مي‏خواستم نظر جنابعالي را در اين مورد بدانم که چه قدر و ارزشي براي اين حرکتها و حتي اشخاصي که ما در قالب روشنفکري از آنها ياد مي‏کنيم قائل هستيد؟ - يکي از ويژگي‏هاي نهضت حضرت امام فراگير و همه‏جانبه بودن آن است. کمتر نهضتي را در تاريخ ايران سراغ داريم که مانند نهضت امام، همه اقشار و طبقات جامعه را وارد نهضت کرده باشد. وقتي به نهضت تنباکو نگاه مي‏کنيم درمي‏يابيم که جمع خاصي هستند که به ياري مرجع زمان خود مي‏شتابند. مردم کوچه و بازار مبارزه را پيش مي‏برند. در جريان مشروطه هم مي‏بينيم که باز عده‏اي از بازاري‏ها هستند و عده‏اي از عناصر روشنفکر؛ با ديد انحرافي خاص خودشان که به دنبال نهضت عدالت‏خواهي علما هم نيستند . در نهضت‏هاي ديگر هم افراد و طبقات خاصي وارد صحنه مي‏شدند. اما نهضت حضرت امام در همان سال 1342 هم يک نهضت فراگير است که توانسته همه اقشار را به خود جذب کند. در روز 15 خرداد، کارگران، کشاورزان، تجار و کسبه، روحانيون، دانشگاهيان، دانشجويان و ديگر اقشار جامعه در صحنه حضور داشتند و اين به برکت روشنگري‏هاي گسترده‏اي بود که امام در طول نهضتشان داشتند و توانستند اهدافشان را به طور کامل روشن سازند و نيروها را در راه هدفشان به صحنه بکشانند. اما سياستمدارن، احزاب و گروه‏هاي سياسي که روشنفکر خوانده مي‏شوند؛ درست است که اينها در مقاطعي ناگزير شدند در کنار مردم قرار بگيرند و به نداي امام لبيک بگويند اما هيچگاه نه به اهداف امام ايمان داشتند و نه راه امام را به درستي باور کردند. در آغاز نهضت و در مهر سال 1341 در جريان نامه انجمنهاي ايالتي و ولايتي، گروه‏ها و احزاب سياسي نه‏تنها امام را در آن مرحله حمايت نکردند، بلکه حرکت ايشان را يک حرکت ارتجاعي خواندند. به عنوان مثال در همان مقطعي که امام عليه تصويب‏نامه انجمنهاي ايالتي و ولايتي قيام کرده و آن قانون‏شکنيها را محکوم کردند رهبران جبهه ملي نماينده‏اي به سازمان آزادي زنان که وابسته به ساواک و دربار بود مي‏فرستند و اين موفقيت را به آنها تبريک مي‏گويند. فکر نمي‏کنند در دوره‏اي که مجلس شوراي ملي و مجلس سنا تعطيل است، دولت حق قانونگذاري ندارد، با چه مجوزي دولت اميراسدالله علم تصويب‏نامه مي‏گذراند و به زنان حق راي مي‏دهد. آنها به ظاهر دم از قانون اساسي مي‏زدند. حرفشان اين بود که شاه بايد سلطنت کند نه حکومت. فکر نکردند چنين قانون‏شکني را چگونه مي‏توان موفقيت ناميد و به آن تبريک گفت. اين در مرحله تصويب‏نامه انجمن‏هاي ايالتي و ولايتي که نه‏تنها امام را ياري نکردند بلکه حتي حاضر نشدند قانون‏شکني رژيم شاه را محکوم کرده و آن را يک جريان استبدادي اعلام کنند. نهضت آزادي در آن مرحله اعلاميه‏اي به ظاهر در دفاع از روحانيت صادر کرد که در حقيقت در جهت محکوم کردن روحانيت بود. حالا بعد از پنجاه سال سکوت و انزوا، روحانيون دوباره به صحنه آمدند. روحانيت در طول آن پنجاه سال بعد از مشروطه هيچ‏وقت ساکت نبود و هيچ‏گاه از صحنه کنار نرفت. آنها حرکت سيدحسن مدرس، حرکت آيت‏الله کاشاني، حرکتهايي که روحانيون بصورت پراکنده عليه رضاخان داشتند چه در دوران به قدرت رسيدن رضاخان و چه پس از به قدرت رسيدنش، شهادت‏ها، تبعيدشدن‏ها، زندان رفتن‏ها، همه اينها را ناديده گرفتند و به اين شکل دست به تحريف تاريخ زدند. در فروردين 42 که رژيم شاه براي ايجاد رعب و وحشت به مدرسه فيضيه حمله کرد؛ طلاب علوم اسلامي را به خاک و خون کشيد و مدرسه فيضيه را درهم کوبيد در آن مرحله هم جبهه ملي اعلاميه‏اي مي‏دهد و نه اسمي از مدرسه فيضيه مي‏آورد و نه از روحانيون و طلاب. به عنوان مثال مي‏گويد: «مردم قم را مورد حمله قرار دادند» و از اين طريق هم سعي مي‏کنند حضور روحانيون در صحنه را ناديده بگيرند و به اصطلاح برنامه خودشان را دنبال مي‏کنند. نهضت آزادي احساس کرد که با آن حرکت توفنده و کوبنده حضرت امام؛ شاه رفتني است. البته من فکر مي‏کردم که اين؛ فقط تصور آنها باشد اما اخيرا به گزارشاتي دست يافتم که خود جان اف کندي ـــ رييس جمهور وقت آمريکا ــ هم همين تصور را داشته يعني موج انقلابي که امام قبل از پانزده خرداد 42 ايجاد کرده بود؛ رييس جمهور وقت آمريکا را به وحشت مي‏اندازد که شاه دارد سقوط مي‏کند. نهضت آزادي وقتي به اين تصور رسيد که شاه در معرض سقوط است و نظام شاهنشاهي در حال فروپاشي است، بخاطر اينکه از قافله عقب نماند، اعلاميه‏هاي تندي صادر کرد و سعي داشت که هم‏طراز اعلاميه‏هاي انقلابي باشد و همين باعث شد رژيم شاه بعد از قضيه 15 خرداد 42 آنها را به محاکمه بکشاند و به ده سال زندان محکوم کند. بعدها هم به مناسبت جشن تاجگذاري در سال 1346 مورد عفو شاه قرار گرفتند و از زندان آزاد شدند . از آن به بعد هم کنار رفتند و هيچگونه حمايتي از روحانيت و از نهضت امام نداشتند. در سال 1356 که نهضت اوج گرفت هم نهضت آزادي، هم جبهه ملي و هم ديگر احزاب به اصطلاح سياسي و روشنفکر سعي کردند که مسير انقلاب را عوض کنند. در آن شرايطي که فرياد مرگ بر شاه در آسمان ايران طنين افکنده بود و امام در اعلاميه‏ها و در سخنراني‏هايشان به شدت شاه را محکوم مي‏کردند، آنها به طور رسمي اعلام مي‏کردند که بايد قانون اساسي اجرا بشود، انتخابات آزاد در کشور برگزار شود، شاه سلطنت کند نه حکومت که امام در چند اعلاميه به اينها هشدار داده و فرمودند: «آنهايي که تا ديروز ساکت بودند و يا با رژيم شاه همراه بودند و امروز براي به چنگ‏آوردن قدرت و يا تبرئه آن مفسد اصلي به يک سلسله شعارهاي انحرافي دست زدند؛ اگر سر جايشان ننشينند ما تکليفمان را با آنها مشخص مي‏کنيم.» که اين باعث شد که آنها يک مقداري پروا کرده و واهمه کنند و يک مقداري هم عقب‏نشيني کنند. اما دست از شعارهايشان برنداشتند . آنها حتي در شرايطي هم که شاه در معرض سقوط بود و امام در نوفل‏لوشاتو روزهاي پيروزي انقلاب را تدارک مي‏ديدند؛ از ايران به آنجا رفتند که امام را قانع کنند. به امام شعار سياست گام به گام را پيشنهاد دادند که الان شاه را بيرون نکنيد و راضي باشيد که شاه فقط به سلطنت بسنده کند و به مسائل اجرايي نپردازد. امام نيز در چند سخنراني که در صحيفه امام موجود است؛ فرمودند: « اين چه حرفي است؛ اين چه منطقي است؛ کدام شعور و کدام انسان عاقل يک چنين حرفي را مي‏زند. يک آدمي که يک عمر جنايت کرده، خونها ريخته و کشتار و خيانت کرده، اين مملکت را غارت کرده، دست دشمنان را به اين کشور باز کرده حالا ما برويم به او بگوييم بفرما بنشين آقا باش الواطي‏ات را بکن (عين تعبير امام است) و ديگر به حکومت و مسائل اجرايي کار نداشته باش.» کدام انسان عاقلي اين منطق را مي‏پذيرد، امام اين منطق را رد کردند و بر آرمانهاي مردمي و اسلامي ايستادند و رژيم شاه را سرنگون کردند. خوب منظور اين است که روشنفکران تا آخرين روز پيروزي انقلاب نه‏تنها با امام همراه نبودند بلکه تا آنجا که توانستند تلاش کردند مسير انقلاب را عوض کنند، اما ملت آگاه بود و با قاطعيتي که رهبر داشت آنها نتوانستند در اين مرحله نقشي بازي کنند، بعد از پيروزي انقلاب اسلامي آنها باز هم دست از برنامه‏هاي خودشان برنداشتند. در اينجا بايد به اين نکته اشاره کنم که پذيرفتن دولت شاپور بختيار نشان‏دهنده اين بود که روشنفکران ما دنبال چه سياستي هستند و چه اهدافي را دنبال مي‏کنند و اين آخرين برنامه‏اي بود که روشنفکران و سياستمداران کشور ما در راه حفظ و نگهداري رژيم شاه بکار گرفتند که جز آبروريزي براي شاپور بختيار و هوادارانشان چيزي عايدشان نشد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، نظر امام و نظر اکثريت ملت ايران همان شعارهاي نه شرقي، نه غربي، جمهوري اسلامي بود. در نخستين گام روشنفکران تلاش کردند که با طرح جمهوري دمکراتيک اسلامي؛ در مسير نهضت امام و انقلاب اسلامي انحرافي پديد بياورند. يعني همان برنامه‏اي را که در نهضت عدالت‏خواهي صورت گرفت که دشمن توانست با بر سر زبان انداختن شعار مشروطه واژه مبهمي به مردم القا کند و از اين طريق، در مسير نهضت عدالت‏خواهي انحراف پديد بياورد. در جريان جمهوري اسلامي هم روشنفکران سعي کردند با همين شيوه يعني با طرح جمهوري دمکراتيک اسلامي نقشه خود را پيش ببرند و در مسير انقلاب مردم سنگ‏اندازي کنند که باز آگاهي و هوشياري حضرت امام به آنها اين اجازه را نداد. مساله ديگري که روشنفکران در طول تاريخ داشتند و الان هم همان راه را دنبال مي‏کنند؛ تز استعماري است يعني ما بدون تکيه به هيچ ابرقدرتي نمي‏توانيم رو پاي خودمان بايستيم. يا بايد به غرب تکيه کنيم يا به شرق. از آنجا که بلوک شرق؛ آنتي‏مذهب هستند و با آن سر ناسازگاري دارند ما بهتر مي‏توانيم با غرب کنار بياييم. از اين‏رو بايد اهداف و مبارزات خود را با آنها منطبق سازيم. بنابراين مي‏بينيم که احزاب سياسي و روشنفکران بعد از کودتاي 28 مرداد تا سال 1357 طبق سياست آمريکا حرکت مي‏کردند. هر وقت سياست آمريکا اقتضا مي‏کرد اينها به صحنه بيايند، حرفي بزنند، شعاري بدهند و متينگي برپا کنند؛ چنين مي‏شد و هر وقت هم که سياست آنها اقتضا نداشت؛ آنها هم کنار مي‏کشيدند و وارد صحنه نمي‏شدند. بعد از پيروي انقلاب، برخلاف اينکه ديدند اين انقلاب با تکيه به ملت و بدون کمک از هيچ دولت و ابرقدرتي به پيروزي رسيد؛ نتوانستند از اين انقلاب معجزه‏آسا عبرت بگيرند و اصلاح شوند. باز هم دنبال اين بودند که با آمريکا کنار بيايند و سازش و تفاهم کنند. مهندس بازرگان و دکتر ابراهيم يزدي در دوران دولت موقت در الجزاير با برژينسکي ـــ معاون کارتر ـــ ملاقات کردند و اطلاعاتي ردوبدل کردند. بعدها هم مهندس بازرگان در يک مصاحبه به اين مساله اعتراف کرد و گفت: « مسلما ما نمي‏توانيم بدون اينکه با آمريکا کنار بياييم و تفاهم داشته باشيم، اطلاعاتي بدهيم و اطلاعاتي بگيريم؛ اين حکومت را حفظ کنيم.» البته اين سياست با عکس‏العمل مردم و امام مواجه شد، وي از کار برکنار شد و ملت ايران هم با تصرف لانه جاسوسي و قطع دست آمريکا نشان داد که اين ملت با اراده خود مي‏تواند بدون تکيه به هيچ قدرتي روي پاي خودش بايستد، اين کشور را جلو برده و حفظ کند. در جنگ تحميلي هم شاهد بوديم که ملت ايران نه‏تنها در برابر عراق که در برابر دنيايي ايستاد. همه ابرقدرتها پشت سر صدام قرار گرفتند؛ با مدرن‏ترين و پيشرفته‏ترين سلاحها او را مجهز کردند و به جنگ ملت ايران فرستادند اما اين ملت قهرمان‏پرور و خداجو؛ با استقامت و مقاومت و با روحيه شهادت‏طلبي خود توانست آنها را ناکام سازد و جنگ تحميلي را با سربلندي و پيروزي به‏پايان ببرد. برخلاف حماسه‏آفريني‏هاي ملت ايران روشنفکراني که ريشه در حوادث گذشته داشته و به سازمانهاي فراماسونري و تشکيلات مرموز بيگانه وابسته هستند، هنوز هم تلاش مي‏کنند که دل مردم را خالي کنند. آنها اينگونه وانمود مي‏کنند که بدون سازش با آمريکا، بدون مذاکره با آمريکا و بدون کنار آمدن با آمريکا نمي‏توانيم روي پاي خودمان بايستيم. درصورتي که مي بينيم اين ملت؛ استقلال و تماميت ارضي کشور را حفظ کرده، و از نظر سياسي، اجتماعي و عمران و آباداني مي‏توان گفت که به اندازه تمام رژيم‏هاي ستم‏شاهي در ايران پيشرفت داشته و جلو رفته است. اما آنهايي که يا وابسته‏اند و يا اينکه چشم حقيقت‏بينشان کور است فکر مي‏کنند که با اينگونه شعارها و زمزمه‏ها مي‏توانند براي خود جاي پايي باز کنند. من باور ندارم که اينها روي ناآگاهي باشد. مشکل اساسي اينها اسلام و دين است؛ هميشه با دين سر جنگ داشتند و الان هم حرفشان اين است که اسلام نبايد حاکم باشد و طبيعي است که با يک سلسله جوسازي‏ها و توطئه‏ها تلاش مي‏کنند که راه را براي حضور آمريکا در ايران هموار سازند. به يقين ملت قهرمان‏پرور ايران هرگز به دشمنان دين و کشور اجازه نمي‏دهد که اين نقشه‏ها را عملي کند. در پايان اين بحث تنها اين نکته را عرض کنم که وقتي به تاريخ نگاه مي‏کنيم؛ درمي‏يابيم که در هر مقطعي که ملت ايران خواسته روي پاي خودش بايستد و استقلال خودش را حفظ کند و دست بيگانه را از کشور قطع کند؛ آنهايي که روشنفکر نيستند و روشنفکر خوانده مي‏شوند تلاش کرده‏اند که اهداف مردم را در زير پاي بيگانگان ذبح کنند و کشور را دودستي تقديم بيگانه کنند، انگار نمي‏توانند در محيطي که استقلال وجود دارد نفس بکشند گويا خوي وابستگي دارند. مولوي در اشعارش مي‏گويد که يک نفر که عمري از راه مغني‏گري و خالي کردن چاه زندگي مي‏کرد و مشامش با بوي تعفن خو گرفته بود، از بازار عطاران مي‏گذشت که بوي عطري او را مدهوش کرد. مردم دورش جمع شده بودند؛ يکي گلاب به صورتش مي‏پاشيد بدتر شد. يکي از نزديکانش که او را مي‏شناخت؛ فهميد که دردش چيست، مقداري چيز متعفن جلوي دماغش گرفت و او را بهوش آورد. حقيقت اين است که افرادي که به وابستگي خو گرفته‏اند و مشامشان با تعفن بيگانگان انس دارد؛ نمي‏توانند در فضاي عطرآگين استقلال زندگي کنند، مي‏خواهند به هر نحوي اين استقلال را ازبين ببرند و بار ديگر کشور را در دست بيگانگان قرار بدهند. * به نظر جنابعالي به‏عنوان يکي از محققان و مورخان بنام کشور، چه برهه‏ها و فرازهايي از تاريخ 15 خرداد هنوز سربه مهر مانده و تحقيق و کار بيشتري را از طرف محققين کشور مي‏طلبد؟ - متاسفانه تاريخ‏نويسان کشور ما گرايش مارکسيستي داشتند؛ يا با ديد اقتصادي با مسائل برخورد کردند و يا با ديد غربي و ليبراليستي سعي کردند تاريخ نهضت اسلامي ايران و قيام 15 خرداد را مورد تحليل و بررسي قرار دهند. آنچه در زمينه قيام 15 خرداد به‏نظر من ناگفته مانده؛ ريشه اسلامي اين قيام و اهداف مردمي آن است. آيا آنطوري که تاريخ‏نويسان وابسته به بلوک شرق بررسي مي‏کنند، اين بيکاري، گرسنگي، تورم، گراني و اينها بود که مردم را به صحنه کشاند و وادار کرد که در برابر توپ و تانک به مقابله برخيزند و جان بر کف به صحنه بيايند و يا به خاطر انديشه‏هاي غربي، دمکراسي و انديشه‏هاي ليبراليستي بود يا اينکه نه؛ هدفهاي ديگري در جريان بود. متاسفانه از آنجا که تاريخ کشور ما در اين زمينه به درستي مورد تحليل قرار نگرفته، انديشه مردم و اهداف قيام‏کنندگان 15 خرداد به‏درستي مشخص نشده و تحريف‏گران تاريخ هم نه‏تنها در اين مقطع بلکه در هر حرکت اسلامي تلاش مي‏کنند از کنار نقش مذهب زود بگذرند و زيرکانه اين نقش را ناديده بگيرند و اجازه ندهند که نقش اسلام و مذهب در حرکتها و نهضت‏ها مشخص بشود. اگر تاريخ ايران را مطالعه کنيد، چه در دوران جنبش تنباکو، چه مشروطه و چه جريانهاي ديگر؛ مي‏بينيم که تاريخ‏نويسان همه عوامل را برمي‏شمارند جز نقش مذهب را، حتي اگر جايي هم اعتراف مي‏کنند؛ ناگزيرند مساله روبنايي و زيربنايي درست کنند که بله شايد مذهب روبنا بود اما زيربنا مسائل اقتصادي است. در جريان قيام 15 خرداد هم به همين شيوه و شگرد جلو رفتند و اجازه ندادند که اهداف قيام و نقش ريشه‏اي مذهب در آن به درستي مشخص شود و حتي نقش مردم بعنوان مردم باورمند، و دين‏باور و معتقد به اسلام آشکار گردد. * به نظر مي‏آيد رويکرد جديدي در تاريخ‏نگاري انقلاب اسلامي ظهور کرده و برخي محققين و مولفين هم تازه به اين ميدان وارد شده‏اند، آيا شما رويکردهايي مانند تاريخ‏نگاري انتقادي و تطبيقي را مي‏پذيريد، سبک خودتان در تاريخ‏نگاري انقلاب اسلامي چيست؟ - به عنوان رويکرد آنچه مطرح است چيز تازه‏اي نيست. اگر تاريخ 200 سال گذشته را بررسي کنيد؛ مي‏بينيد که تاريخ‏نويسان با ديد مارکسيستي و يا با ديد ليبراليستي تاريخ را بررسي مي‏کنند و درنتيجه نه‏تنها نقش مذهب و تلاش روحانيت را در نهضت‏ها و حرکت‏ها و انقلاب‏ها ناديده گرفته‏اند، بلکه با کمال گستاخي تحليل ديگران را در مورد اساسي بودن نقش مذهب غيرعلمي مي‏دانند. از ديد آنها تاريخ علمي تاريخي است که در تحليل‏ها مسائل اقتصادي را خوب حلاجي کند و شرايط جهاني را پيش بکشد که به خاطر شرايط جهاني اين حرکت در کشور ما بوجود آمده و به پيش مي‏رود؛ اگر غير از اين شد؛ علمي نيست. اخيرا هم کساني که قلم به دست گرفته‏اند و بازيگر صحنه شده‏اند دست‏پرورده همانها هستند. نه در زمينه تاريخ، ديد صاحبنظرانه‏اي دارند، نه تبحري در تاريخ و نه شناخت درستي از فلسفه تاريخ اسلامي دارند. اينها همان نظريات پيشکسوتان خودشان را که در طول اين دويست سال نوشته شده؛ تکرار مي‏کنند و با قلم ديگري ارائه مي‏دهند. حقيقت اين است که خودشان چيز تازه‏اي ندارند. کسي که مي‏خواهد در زمينه تاريخ کار کند ابتدا بايد در تاريخ صاحب‏نظر باشد، يعني به همان نحوي که در مسائل اسلامي کسي مي‏تواند نظر بدهد که مجتهد بوده و ديد استنباطي داشته باشد، در مسائل تاريخي هم همينطور است. اگر کسي که مي‏خواهد به بررسي مسائل و حوادث تاريخي بپردازد، بايد ديد استنباطي داشته باشد؛ در اين صورت مي‏تواند با دلايل و قرائن تشخيص بدهد که نوشته فلان مورخ تا چه حد با واقعيت‏ها تطبيق مي‏کند و تا چه حد خلاف واقع است. اگر قرار باشد در زمينه تاريخ ديد درستي نداشته باشد و نتوانسته باشد تاريخ را به صورت ريشه مورد ارزيابي قرار بدهد، به درستي فلسفه تاريخ را نفهميده باشد، ناگزير دنبال نوشته‏هاي ديگران مي‏رود و حرف آنها را تکرار مي‏کند. در زمينه نگارش تاريخ روي اين موضوع عنايت داشتم که در گام نخست بدون غرض واقعيتها و حوادثي را که اتفاق افتاده بازگو کنم و تا آنجا که بتوانم علت و عوامل حوادث را هم آشکار سازم که چرا اين حادثه بوقوع پيوسته، چه عواملي در ايجاد اين واقعه نقش داشته که تنها وقايع‏نگاري نکرده باشم. اما باز هم تاکيد مي‏کنم در تاريخ‏نگاري آنچه که مي‏تواند يک مورخ را از انحراف و بي‏راهه روي بازبدارد ديد استنباطي و اجتهادي در تاريخ است. * جناب‏عالي به عنوان کسي که شايد چندين دهه همراه جريان انقلابي بوديد و فراز و نشيب‏هاي آن را تجربه کرديد، به زوايايي نظر داشتيد که شايد دور از ديد عام باشد . اگر بخواهيم نقاط قوت و ضعف اين حرکت را در قالب کارنامه انقلاب مطرح کنيم و از سوي ديگر تحولات اخير منطقه را در نظر بگيريم، آينده انقلاب را چطور مي‏بينيد؟ آيا خوشبينانه است؟ - بزرگترين دغدغه نظام جمهوري اسلامي و بزرگترين مشکل انقلاب ما؛ کشمکش‏ها، درگيري‏ها و اختلافاتي است که ميان مسوولين نظام بوجود آورده‏اند يا بوجود آمده است. استکبار جهاني در هر مقطعي که مي‏خواسته نظام و انقلابي را سرکوب کند؛ تلاش کرده بين رهبران و مسوولان آن نظام و نهضت اختلاف ايجاد کند. به يقين اختلاف مي‏تواند آسيب سنگيني بر انقلاب وارد کند و استقلال کشور ما را آسيب‏پذير کند. يکي از رموز پيروزي انقلاب ما اين بود که امام توانستند يک ملت متحد و يکپارچه به صحنه بياورند که هيچگونه اختلافي نداشته باشند و بدين صورت توانستند انقلاب را به پيروزي برسانند. هر اختلافي براي نظام ما تاوان سنگيني به همراه دارد. از آن سو استکبار جهاني مي‏خواهد با همه قوا؛ ملت ما را از آرمان‏ها و ارزش‏هاي انقلاب دور کند تا بتواند به نقشه‏ها و توطئه‏هاي خود جامه عمل بپوشاند. از سوي ديگر مي‏بينيم عناصر مزدور، وابسته، فريب‏خورده، غافل و ناآگاه در داخل کشور تلاش مي‏کنند که با يک سلسله شعارهايي که بيگانگان به دهانشان انداخته‏اند ارزش‏هاي انقلاب را زير سوال ببرند و انقلاب اسلامي را پايان يافته تلقي کنند. اما حقيقت اين است که انقلاب ما با اسلام ما عجين شده است، ملت مسلمان ايران تا وقتي که به اسلام اعتقاد دارد به انقلاب هم اعتقاد دارد و اين دو نمي‏توانند از هم جدا باشند. ممکن است مردم از بعضي مسوولين نظام دل خوشي نداشته باشند، ناخرسند باشند، انتقاد داشته باشند، اما نسبت به اساس انقلاب و آرمانهاي آن، نسبت به امام و خط امام وفادارند، انقلاب با اعتقادات مردم آميخته است و با اسلام پيوند دارد بنابراين انقلاب ما تداوم پيدا مي‏کند و به جلو مي‏رود، اگرچه با مشکلات زيادي مواجه است . مسوولين نظام بايد به فکر چاره باشند و به اين کشمکش‏ها که دست‏هاي مرموزي در آن نقش دارند خاتمه دهند. مشکلات آينده ما زياد است اما نه به معناي اينکه انقلاب ما ازبين برود. رسالت بزرگي که دانايان امت، انديشمندان و دانشگاهيان متعهد و عالمان وارسته حوزه‏هاي علميه امروز برعهده دارند اين است که اجازه ندهند عناصري با ماسک مردم‏خواهي و با ماسک دفاع از ايران نقشه‏هاي شيطاني دشمنان اسلام و انقلاب را پيش ببرند. همين مساله اصلاح‏طلبي که در کشور ما مطرح شده و همچنان دنبال مي‏شود، نخست بايد ببينيم که هدف از اين شعار چيست، در لسان کساني که امروز اين شعار را دنبال مي‏کنند به چه کسي اصلاح‏طلب گفته مي‏شود. براي شناسايي اينگونه شعارها و شگردها خوب است؛ به تاريخ مراجعه کنيم. من باز هم روي اين نکته تاکيد مي‏کنم؛ شعارهايي که امروز مطرح مي‏شود، جريانهايي که امروز دنبال مي‏شود، مطالبي که از سوي روشنفکران در زمينه مسائل تاريخي، سياسي، اجتماعي و انقلاب دنبال مي‏شود؛ هيچکدام چيز تازه‏اي دربر ندارد، همه تکرار است و ريشه در گذشته‏ها دارد. در گذشته هم شعار اصلاح‏طلبي در کشور ما مطرح بوده اما به چه کساني اصلاح‏طلب مي‏گفتند؟ آنهايي که در ايران به عنوان اصلاح‏طلب بازيگر صحنه شده‏اند چه کار کردند؟ نخستين کسي که در کشور ما اصلاح‏طلب خوانده شد سرهنگ آخوندف است. سرهنگ آخوندف برخلاف اينکه روسيه تزاري؛ قفقاز را از کشور ما جدا کرده و آنجا را اشغال مي‏کند، به تفليس مي‏رود و در خدمت آن دولت اشغالگر قرار مي‏گيرد و در آنجا به عنوان وردست مترجم مشغول کار مي‏شود. بعدها دولت تزار اين آدم به ظاهر اهل قلم و فرهنگي را وارد فاز نظامي مي‏کند و به او درجه استواري مي‏دهد، بعد از چند صباح به درجه سرهنگي مي‏رساند. تحليل خودم اين است که به خاطر روحيه ضد ديني که داشت چون هم فراماسون بود و هم ضدمذهب و به شدت با اسلام سر ستيز داشت، دولت تزار فکر کرد که مي‏تواند از طريق او در ايران انقلابي پديد بياورد و ايران را از اسلام جدا کند و زمينه سيطره دولت تزار در ايران را فراهم کند. در کتاب انديشه آخوندزاده وي چند مورد را مطرح مي‏کند؛ يکي اينکه از مردم مي‏خواهد فراماسونر شوند و فراموشخانه تشکيل بدهند. ديگر اينکه از مردم مي‏خواهد که دين را کنار بگذارند و اگر دين را هم کنار نمي‏گذارند، دين را از سياست جدا بدانند و سوم اين است که با وجودي که وي لائيک بوده؛ ضد مذهب و ضد خداست پيشنهاد پروتستانتيزم اسلامي مي‏دهد و مي‏گويد که در ايران بايد يک پروتستانتيزم اسلامي صورت بگيرد و اصلاحاتي در مسائل اسلامي انجام شود. چهارمين مطلبي که او مطرح مي‏کند مبارزه شديد با تقليد از مجتهدين است و عنوان مي‏دارد که مردم بايد مانند گوسفند دنبال آخوندها بروند و آن‏را بدترين شيوه‏اي مي‏داند که براي مردم بوجود آمده است. پنجمين پيشنهادش تقليد از غرب است. تقليد از اسلام و تقليد از مجتهد را نکوهش مي‏کند ولي پيشنهاد تقليد از غرب مي‏دهد که ما بايد سراپا غربي بشويم تا بتوانيم ترقي و پيشرفت کنيم. دومين اصلاح‏طلبي که در ايران مطرح مي‏شود ميرزا ملکم‏خان است . وقتي زندگي ميرزاملکم‏خان را مطالعه مي‏کنيم؛ مي‏بينيم جز رشوه‏خواري، دزدي و وطن‏فروشي هيچ برنامه‏اي نداشته. تا وقتي ناصرالدين شاه به او پست و مقام داده؛ در خدمت دولت مستبد قاجار هست. واسطه و دلال هر قرارداد استعماري هم بوده، در جريان عقد قرارداد لاتاري بين ايران و انگلستان ميرزا ملکم‏خان چهل هزار پوند رشوه مي‏گيرد و اين قرارداد را منعقد مي‏کند. ناصرالدين شاه وقتي به ايران برمي‏گردد بر اثر فشار علما به ميرزا ملکم خان که وزير مختار ايران در انگلستان بوده تلگراف مي‏زند که اين قرارداد ملغي است. او هم که نمي‏خواسته چهل هزار پوند را از دست بدهد، تلگراف را مسکوت مي‏گذارد. ناصرالدين شاه هم که متوجه مي‏شود او چنين ترفندي را به کار گرفته وي را از وزير مختاري عزل مي‏کند. وقتي ميرزا ملکم از وزيرمختاري عزل مي‏شود يک دفعه طرفدار آزادي و قانون مي‏شود، نشريه قانون را منتشر مي‏کند که به اصطلاح با ناصرالدين شاه مبارزه کند. بعد هم به وزير خارجه ايران در آن روز پيغام مي‏دهد که اگر به من پست و مقام ندهيد؛ تمام اسناد و مدارک ايران را به دولت عثماني مي‏فروشم و اسرار ايران را فاش مي‏کنم. قبل از آن‏که وزارت خارجه در اين زمينه اقدامي بکند او اسناد را به دولت عثماني داده بود و به آنجا رفته و برنامه ديگري در پيش گرفته بود. جالب اينجاست که تحريف‏گران تاريخ سعي مي‏کنند نقش او را در نهضت‏ها و بيداري ملت ايران مطرح بکنند. ديگر اصلاح‏طلبي که در ايران مطرح است ميرزا حسين‏خان سپهسالار مي‏باشد که خيلي از نويسندگان و روشنفکران نسبت به او سمپاتي دارند و از او دفاع مي‏کنند. قبل از اينکه وي به صدارت برسد؛ دولت انگلستان سه شرط با او مي‏گذارد: نخست، اينکه قرارداد رويتر را امضا کني. دوم، حکومت انگلستان را در سيستان و بلوچستان به رسميت بشناسي. سوم، ناصرالدين شاه را وادار کني سفري به فرنگ برود. چون مي‏دانستند که اگر ناصرالدين شاه به اين سفر برود چنان شيفته پيشرفت آنها مي‏شود که بهتر مي‏توانند او را بدوشند و به نوکري وادارند. ميرزاحسين خان سپهسالار هر سه شرط را مي‏پذيرد. ناصرالدين شاه را به فرنگ مي‏برد و در همان سفر قرارداد رويتر را امضا مي‏کند و رشوه کلاني هم خودش مي‏گيرد و براي ناصرالدين شاه و ميرزاملکم خان هم رشوه مي‏گيرد. هنوز از اين سفر برنگشته بودند که خبر اين خيانت به ايران مي‏رسد . از آن‏جا که ميرزاحسين خان سپهسالار نخستين دولت فراماسونري را در ايران تشکيل داده و بيشتر تاريخ‏نويسان هم فراماسونر بودند؛ به‏صورت ريشه‏اي بررسي نکردند که در تهران چه حوادثي اتفاق افتاده که وقتي ناصرالدين شاه به اتفاق ميرزاحسين خان سپهسالار که صدر اعظمش بوده به مرز قفقاز مي‏رسند؛ در آنجا به ناصرالدين شاه خبر مي‏دهند که به حدي در تهران افکار بر عليه ميرزاحسين خان تحريک شده که اگر او با شما به تهران بيايد، تهران به آتش کشيده خواهد شد. ناصرالدين شاه اعتنا نمي‏کند و به اتفاق ميرزاحسين‏خان سپهسالار به رشت مي‏آيند. در آنجا نامه آيت‏الله ملا علي کني را به دست ناصرالدين شاه مي‏دهند. ناصرالدين شاه وقتي آن نامه را مي‏خواند ديگر جرات نمي‏کند ميرزاحسين‏خان سپهسالار را با خودش به تهران بياورد، در همان جا او را از صدارت کنار مي‏گذارد و او را به عنوان والي آن‏جا مي‏گمارد؛ به تهران مي‏آيد و قرارداد رويتر را هم لغو مي‏کند. قرارداد رويتر چه بود؟ ميرزاحسين‏خان سپهسالار به مدت هفتاد سال تمام منابع زيرزميني بجز طلا و نقره را به کمپاني يهودي رويتر داده بود که وقتي اين قرارداد را به مجلس عوام انگلستان بردند در آن‏جا به صراحت گفته شد که اين قرارداد بين دو کشور نيست؛ اين فروش يک کشور به کشور ديگر است. آن وقت اين شخص به عنوان يک اصلاح‏طلب برجسته مطرح است. اصلاح‏طلب بعدي تقي‏زاده است که شعارش اين بود که از مغز سر تا انگشت پا بايد فرنگي شويم تا ايران نجات پيدا کند. خيانت‏هاي او در جريان نهضت عدالت‏خواهي ايران؛ يکي و دوتا نيست، در جريان ترور بهبهاني، و کشاندن مردم به سفارت انگلستان در جهت منحرف کردن مسير نهضت مشروطه نقش بسزايي داشت. اينها به‏عنوان عناصر اصلاح‏طلب؛ بازيگران صحنه ايران بودند و توانستند آن خيانتهاي کمرشکن را در حق ايران بکنند. امروز ما مي‏بينيم کساني که دنبال اين جريان‏ها راه افتاده‏اند کم‏وبيش همان برنامه‏ها را دنبال مي‏کنند، همان شعارها، همان بند و بست‏ها و همان رشوه‏گيري‏ها. * تحليل جنابعالي از اصلاحات چيست؟ از اصلاح‏طلباني که مورد نظر شما بوده و نقش مثبتي در تاريخ داشته‏اند نام ببريد. - دين اسلام براي اصلاحات آمده است؛ يعني نخستين هدف پيامبران الهي اصلاح جامعه بوده است. اين کلام قرآن از زبان يکي از پيامبران است که « ان اريد الا الاصلاح ماستطعته» (من جز اصلاح در حد توان خودم برنامه ديگري ندارم). هدف انبيا و اوليا خدا اين بوده که بتوانند جامعه را اصلاح کنند، اما اصلاحات از ديد اسلام با شيوه‏هاي مختلفي انجام مي‏گيرد. يک بار از طريق ارشاد، انذار و آگاهي دادن به توده‏ها، يک بار از طريق تنبيه و امر به معروف و نهي از منکر، يک بار از طريق جنگ و قلع‏و قمع جرثومه‏ها و کانون‏هاي فساد. حکومت علي(ع) يک حکومت اسلامي و در مسير اصلاحات است، به مردم آزادي مي‏دهد، آزادي مردم را سلب نمي‏کند، آنها حق اعتراض و انتقاد دارند، بين سخنراني او خوارج شعار مي‏دهند، حرف مي‏زنند، حضرت گوش مي‏کند، توهين مي‏کنند و در وسط نماز اخلالگري مي‏کنند، حضرت تحمل مي‏کند، حتي حقوقشان را از بيت‏المال قطع نمي‏کند. اما وقتي که احساس مي‏کند اين کانون فساد دارد جامعه را به سوي آشوب پيش مي‏برد دست به شمشير برده و آنها را قتل عام مي‏کند، اين حرکت هم حرکت اصلاحي است. يعني براي اصلاح جامعه ناچار است که عده‏اي از افراد مفسد و فاسد را از بين ببرد . مانند اين مي‏ماند که پزشکي براي معالجه انسانها تا آنجا که مي‏تواند از دارو استفاده بکند. اما اگر احساس کند که با درنياوردن چشم از حدقه بدن فاسد مي‏شود، چشم ديگر هم فاسد مي‏شود، ناگزير به جراحي چشم اين بيمار است. نمي‏شود گفت که اين يک حرکت خشونت‏آميز است. خلاصه، علاج بيمار يا از طريق داروست و يا از طريق جراحي. در جامعه اسلامي هم يک رهبر آگاه و حکيم يا از راه ارشاد و انذار سعي مي‏کند که جامعه را بسوي سعادت برده و يا از فساد باز بدارد و اگر چنين نشد ناچار است از شيوه‏هاي ديگري مانند تعذيب، تنبيه، جنگ و حتي اعدام استفاده کند. حضرت اباعبدالله الحسين قيام مي‏کند و در پاسخ به علت کارش مي‏فرمايد که ما براي اصلاح حرکت کرديم. من جز اصلاح دين جدم هدف ديگري ندارم. در اسلام پيامبران، ائمه‏اطهار و علماي ما با سه شيوه در جهت انجام اصلاحات به جلو رفتند، يکي از طريق علم، تلاش کردند که با گسترش علم در جامعه با جهل، ناداني و فساد مقابله کنند. ديگري از طريق تهذيب، بعد از خودسازي به محيط‏سازي مي‏پرداختند و با رواج اخلاق و آداب الهي تلاش مي‏کردند که جامعه را بسوي صلاح، رستگاري و سعادت پيش ببرند و سوم از راه حرکت، نهضت و انقلاب. من معتقدم بزرگاني از دوره محمد کليني گرفته تا عصر حضرت امام خميني اصلاح‏گران و اصلاح‏طلبان راستين و واقعي بودند که از طريق گسترش مسائل اخلاقي و از طريق انقلاب فکري، فرهنگي و اجتماعي؛ جامعه را بسوي اصلاح پيش بردند. همين انقلاب ما يک انقلاب اصلاح‏گرانه است و اصلاحات در بطن آن قرار دارد. انقلاب صورت گرفت تا فساد در جامعه نباشد؛ تا وقتي هم که فساد هست انقلاب هست. ما وقتي مي‏توانيم اين جامعه را از فساد، بي‏راهه‏پويي، بدبختي و وابستگي نجات دهيم که انقلاب وجود داشته باشد و انقلاب هم همان اصلاحات است من اصلاحات را جداي از انقلاب نمي‏دانم و انقلاب را هم از اصلاحات جدا نمي‏دانم در قرآن هم هميشه اصلاحات در مقابل فساد آمده و هم فساد در مقابل اصلاحات بوده است. کساني مي‏توانند اصلاحات انجام دهند که با مفاسد مبارزه کنند. * به عنوان يک مورخ مي‏دانيد که هر نسلي پشت سر خودش يک انباشت تاريخي دارد که يک سري حوادث مثبت و منفي را دربرمي‏گيرد نسل امروز ما، نسلي که جوان هست و به‏عنوان نسل سوم ناميده مي‏شود وقتي به انباشت تاريخي خودش نگاه مي‏کند به‏نظر مي‏رسد که با يک نوع سردرگمي مواجه است، جريانات و حرکتهاي مختلف، سعي مي‏کنند که تاريخ گذشته را به اين جوان بشناساند. جنابعالي چه راه و چه مشرب و حرکتي را به نسل سوم و به جواناني که جوياي دانستن حقيقت هستند پيشنهاد مي‏کنيد. - من با الهام از قرآن کريم دو توصيه براي عزيزان نسل جوان دارم قرآن مي‏فرمايد: « لقد کان في قصصهم عبرة لالوالالباب» در سرگذشت گذشتگان براي انسانهاي خردمند و صاحبان عقل درس عبرت است. من فکر مي‏کنم اگر ملت ما تاريخ گذشتگان را به درستي ورق زده بود شايد در بسياري از چاه و چاله‏هايي که نياکان ما افتاده بودند، نمي‏افتاد . امروز هم بزرگترين توصيه من اين است که نسل امروز ما بايد تاريخ گذشتگان را به صورت درست و دقيق مطالعه کرده، بررسي کند و عبرت بگيرد. قيد الوالالباب در اين آيه نشان مي‏دهد که هر کسي نمي‏تواند از تاريخ عبرت بگيرد. ممکن است خيلي‏ها تاريخ را بخوانند و متوجه نشوند فقط افراد خاصي هستند که مي‏توانند از تاريخ عبرت بگيرند. حالا الوالالباب را به عنوان خردمندان و افراد صاحب عقل بگيريم يا آنهايي که چشم حقيقت‏بينشان کور نشده است. اولوالالباب افرادي هستند که چشم حقيقت‏بين دارند و مي‏توانند واقعيت را خوب درک کنند که اين هم مستلزم آن است که افراد مسائل گذشته را به دقت مطالعه کنند. اينکه حضرت علي(ع) مي‏فرمايد: « من در گذشته‏ها اينقدر غرق شدم که احساس کردم عضوي از اعضاي آنها هستم.» مساله مهمي است انسان وقتي مي‏تواند واقعيت‏ها را به درستي درک کند و راه امروز خودش را پيدا کند که در تاريخ گذشته‏ها به درستي مطالعه کرده باشد و راه را از چاه تشخيص بدهد. مطالعه در تاريخ گذشتگان از بزرگترين وظايفي است که نسل جوان امروز ما بعهده دارد که بايد انجام دهد. نه اين تاريخ‏هايي که انباشته و آکنده از تحريف است. واقعيت تاريخي را بايد از ميان همين‏ها کشف کرد و متوجه شد که در گذشته‏ها چه حوادثي اتفاق افتاده است که مي‏تواند براي امروز درس عبرت باشد. توصيه ديگر من با الهام از قرآن کريم است که مي‏فرمايد: « و لکم في رسول الله اسوة حسنه» در پيروي و الگوگيري از پيامبر براي شما راه درستي است. شناخت خط امام بزرگترين رسالتي است که نسل جوان ما برعهده دارد. اگر خواسته باشيم راه سعادت را طي کنيم؛ بار ديگر اسير دست بيگانگان نشويم و ذلت و بدبختي به ما روي نياورد بايد راه و خط امام را بشناسيم، درک کنيم و به کار ببنديم. متاسفانه خط امام به درستي شناخته نشده و روي اين موضوع به درستي کاري صورت نگرفته است . بزرگترين وظيفه ما اين است که در جهت شناخت خط امام بکوشيم؛ حتي کساني که خداي ناخواسته به عالم آخرت اعتقاد ندارند و دين‏باور نيستند. کساني که مي‏خواهند در همين دنيا سربلند زندگي کنند، آزادانديش و آزادمنش باشند و آلت دست بيگانگان قرار نگيرند؛ بايد راه امام را به کار ببندند. با مطالعه اجمالي در چند قرن گذشته مي‏بينيم؛ تنها راهي که توانست اين کشور را به استقلال برساند، دست بيگانگان را از اين کشور قطع کند و اين ملت را سربلند و عزيز و آزاد بار بياورد راه و خط امام بود. شناخت اين راه مي‏تواند ما را از بسياري از خطرها بيمه کند و مصون بدارد، اين توصيه دوم من به نسل سوم هست که جوانان امروز تلاش کند امام را بشناسد، خط امام را بشناسد، روي افکار، آرمانها و ايده‏هاي ايشان مطالعات عميق‏تري داشته باشد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 72 به نقل از:مجله « زمانه » شماره 9 ، خرداد 1382

...
91
...