انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

روشنفکری، فرهنگ و کشف حجاب

دکتر مهدی صلاح استاد تاریخ ایران در دانشگاه و خانم معصومه یاراحمدی طی پژوهشی برای پیشینه (پایگاه عبرت پژوهی تاریخی) به بررسی و مطالعه تأثیرات نظام فرهنگی و روشنفکری در مقوله کشف حجاب پرداخته اند. در این مقاله سعی شده است تا همراهی جریان روشنفکری ایران با مقوله کشف حجاب در دوره رضا شاه بررسی شود. [...] دکتر مهدی صلاح استاد تاریخ ایران در دانشگاه و خانم معصومه یاراحمدی طی پژوهشی برای پیشینه (پایگاه عبرت پژوهی تاریخی) به بررسی و مطالعه تأثیرات نظام فرهنگی و روشنفکری در مقوله کشف حجاب پرداخته اند. در این مقاله سعی شده است تا همراهی جریان روشنفکری ایران با مقوله کشف حجاب در دوره رضا شاه بررسی شود. مقدمه یکی از گسترده ترین و پیچیده ترین مفاهیم جامعۀ بشری «فرهنگ» می باشد. هر جامعه ای بر اساس فرهنگ هویت می یابد و از جوامع و گروههای دیگر متمایز می شود. بنابراین سیاستگذاری در امور فرهنگی یکی از وظایف خطیر دولت هاست،که قصور در انجام آن، عواقب وخیمی به دنبال خواهد داشت. در ایران، به طور مشخص، در دورۀ رضاشاه بودکه توجه به امور فرهنگی به سبک مدرن در دستورکار حکومت قرار گرفت. در این میان سیاستگذاری حکومت در رابطه با زنان، مخصوصاً، جریان کشف حجاب به عنوان یک موضوع اجتماعی از اهمیت ویژه ای برخوردار است. چرا که آثار و پیامدهای متفاوتی به دنبال داشت که تمام جامعۀ ایران را تحت شعاع خود قرار داد. البته ریشه های اعلام کشف حجاب در دورۀ رضا شاه را باید فراتر از مرزهای عقیدتی و جغرافیایی جستجو کرد. در حقیقت برای بررسی جریان کشف حجاب، نخست باید به ریشه های تاریخی این تفکر در آراء اندیشه گران و تجددطلبان ایرانی توجه کرد و در آخر به سیر این جریان در عصر رضاشاه اشاره نمود. در مسیر چنین پژوهشی بر خلاف کسانی که می پندارند حکومت رضاشاه موجد کشف حجاب در ایران بوده، به این واقعیت خواهیم رسید که مبتکر این جریان حکومت رضا شاه نبود؛ بلکه منشأ آن تفکری تجدد طلبانه بود که از دوران قبل مخصوصاً دوران مشروطه آغاز شده بود. در واقع ، در مرحلۀ تئوری این تفکر تا قبل از تغییر سلطنت بیشتر مطرح بود و حکومت رضاشاه با اقدامات سازمان یافتۀ تبلیغی در کوتاه مدت و بلند مدت، فرصت عملی شدن این طرح را در سطح وسیعی فراهم آورد. در این پژوهش تلاش شده ضمن گریزی کوتاه بر جریان روشنفکری در ایران به تفکرات این افراد دربارۀ کشف حجاب زنان پرداخته شود. سپس به زمینه سازی هایی که برای عملی ساختن کشف حجاب زنان در دورۀ رضا شاه توسط کارگزاران حکومت و تنی چند از مردان و زنان روشنفکر صورت گرفت، پرداخته می شود. درآمدی بر تعریف روشنفکران در بین‌پژوهشگران علوم‌اجتماعی‌اختلاف‌نظر در مورد تعریف «روشنفکران»[۱]،تعیین حد و حدود آنان ‌و تفاوت‌ یا وجه ‌اشتراک آنان با برخی ‌اصطلاحات‌ دیگر مانند «نخبگان»[۲] یا«تحصیلکردگان»[۳]بسیار است. واژۀ روشنفکر معمولاً برای توصیف کسانی به کار برده می‌شودکه عمدتاً به کار فکری می پردازند. در برخی از کشورها لفظ روشنفکر معنای ضمنی «خلاق بودن» و «نقاد بودن» را نیز در بر دارد. باتامور در تعریف روشنفکران می گوید: روشنفکران گروههای بسیار کوچک تری از افراد هستند که در خلق، انتقال و نقادی اندیشه ها، سهم مستقیمی دارند. این عده شامل نویسندگان، هنرمندان، دانشمندان، فلاسفه، اندیشمندان مذهبی، نظریه پردازان اجتماعی، و مفسران سیاسی هستند.[۴] با این حال از روشنفکران تعریف واحدی نمی توان عرضه کرد. در یک تقسیم بندی کلی شاید بتوان این تعاریف را درسه گروه دسته بندی کرد: دستۀ اول از تعاریف، به طور کلی روشنفکران کسانی هستند که در خلق و حفظ ارزش‌های غایی و تغییر ناپذیر در زمینۀ «حقیقت»، «زیبایی»، «عدالت» و مواردی از این قبیل نقش‌دارند. در دستۀ دوم از تعاریف، روشنفکران، مبلغان عقاید، بنیانگذاران ایدئولوژی‌ها و نقادان وضع موجود به شمار می‌آیند. در تعاریف دستۀ سوم از نظر جامعه شناسی، روشنفکران به عنوان قشری اجتماعی تلقی می شوندکه در توسعه و پیشبرد فرهنگ جامعه نقش دارند.[۵]به طور کلی می توان گفت روشنفکران بر طبق تعابیر گوناگون کسانی هستند که از چار چوب های سنتی در هر زمینه فراتر می روند، ارزش های جدید ایجاد می کنند و یا بر ارزش های قدیم جامه‌ای نو می پوشانند.[۶] به‌گفتۀ باتامور روشنفکران را تقریباً در تمامی‌جوامع‌می‌توان‌یافت. درجوامع‌ با فرهنگ‌پایین‌‌نظیرجادوگران، کشیشان، خنیاگران، شجره گویان… و نیز در جوامع با فرهنگ پیشرفته‌تر در قالب فلاسفه، شاعران، کارگزاران دولتی یا وکلای حقوقی نمود پیدا می کنند، اما کار ویژه و اهمیت اجتماعی آنان به میزان قابل توجهی با هم فرق می کند. [۷]در برخی از جوامع، روشنفکران خیلی به یک گروه نخبۀ حاکم شباهت می یابند.گرچه بسیاری از پژوهشگران یکی از ویژگی های برجستۀ روشنفکران را جدایی از دستگاه حاکم و قدرت های سیاسی می دانند، با وجود این، مشارکت روشنفکران در سیاست اشکال گوناگونی دارد؛ از جمله باید از اعمال نفوذ بر سیاست های دولتی یا افکار عمومی، مشارکت در زندگی سیاسی و قبضۀ قدرت، مشاورۀ سیاسی و جز آن نام برد. باید این را هم خاطر نشان ساخت که مشارکت روشنفکران به مفهوم دقیق کلمه در سیاست بستگی به ضعف و قوت دیگر گروههای اجتماعی دارد. در کشورهایی که گروههای جامعۀ سنتی مانند زمینداران و اشراف نقش عمده ای در سیاست داشته باشند، میدان فعالیت روشنفکران تنگ‌تر می شود. برعکس در جوامع مدرن صنعتی امکانات بیشتری برای فعالیت سیاسی روشنفکران فراهم است.[۸] مقدمه ای بر جریان روشنفکری در ایران در ایران طبعاً نقش روشنفکران مدرن، به ویژه در آغاز تحول و نوسازی سیاسی در کشور، از حد ایفای نقش در زندگی سیاسی بسی فراتر می رفت و جنبه ای بنیادی و ساختاری یافت. در واقع روشنفکران از عوامل عمدۀ تکوین ساخت دولت جدیدی بودند که پس از انقلاب مشروطه برقرار شد.[۹]البته روشنفکران اولیه بیشتر نمایندگان اندیشه های نوین به ویژه «لیبرالیسم»، «سکولاریسم» و «تجدد» بودند و نه تنها خود مصرف کنندۀ ارزش ها و اندیشه های نو بودند، بلکه محرک و برانگیزانندۀ طبقۀ حاکم جامعۀ ایران نسبت به این ارزش ها محسوب می شدند. کسانی چون میرزا ملکم خان، میرزا فتحعلی آخوندزاده، میرزا حسین خان سپهسالار، میرزا صالح شیرازی، میرزا یوسف مستشارالدوله، شیخ احمد روحی و میرزا آقاخان کرمانی را باید از پیشروان جنبش روشنفکری در ایران به شمار آورد. با اندکی اغماض می توان گفت همۀ آنها بر اصول مشترکی که برگرفته از اندیشه های غربی بود تأکید داشتند. این طیف از روشنفکران عموماً، «مشروطیت»،«سکولاریسم» و «ناسیونالیسم» را سه ابزار کلیدی برای ساختن جامعه ای نوین، قدرتمند و توسعه یافته به شمار می آورند.[۱۰] با این وجود تعمیم نظریات تک تک افرادی که در این فرایند شرکت داشتند ناممکن است. به خصوص که به نسل‌های متفاوتی تعلق داشتند. برخی مانند آخوندزاده از هواخواهان جدی فرهنگ غرب بودند و گرایش روشنی به سکولاریسم داشتند و مجذوب هر چیز اروپایی بودند، برخی از این افراد نیز،گاه فرصت طلبانه وگاه به اعتقاد سعی می‌کردند بین تفکرات منبعث از غرب و اروپا و اندیشه های مذهبی ارتباط ایجاد کنند و بدون توجه به ماهیت تفکرات دینی و غیر دینی آنها سازش ایجاد نمایند،[۱۱] بسیاری از آنان تبعیت صرف از غرب و الگو های غربی را بیان می کردند. به عنوان نمونه میرزا ملکم خان از متفکرین اصلی این دوره، تبعیت از فرهنگ و ارزشهای فرهنگی غرب را که وی آن را«کارخانجات انسانی» می نامد، لازم و واجب می شمرد و مبتکر اصلی شعار «اخذ تمدن فرنگی بدون تصرف ایرانی» بود و عقاید سیاسی‌اش مبتنی بر «تسلیم مطلق و بلا شرط در مقابل تمدن اروپایی» بود.[۱۲]عده ای دیگر مانند میرزا آقاخان کرمانی با ظرافت بیشتری با مسئله برخورد می کردند و به تنظیم و بسط اندیشه ها و آرمان های اجتماعی پرداختند که از جوامع اروپایی داشتند.[۱۳] البته باید اذعان کرد که مواضع و دیدگاههای افراد مذکور به طور مطلق ضد دینی نبود. روی هم رفته آرمان ها و اندیشه های این روشنفکران در زمینه حاکمیت ملی، آزادی و برابری، در قانون اساسی‌مشروطه تبلور پیدا کرد. همچنین اندیشۀ اصلاحات ارضی و اقتصادی و سکولاریسم فرهنگی وناسیونالیسم باستانی و ضدیت با روحانیت که بعدها در دوران پهلوی اجرا گردید ریشه در افکار روشنفکران عصر مشروطه داشت. با این وجود می توان گفت ضعف جریان روشنفکری از همان ابتدا این بود که در حالی که این گروه همان اقلیتی بود که در تمام اجتماعات جهان راهنمای اکثریت مردم می شدند و به تناسب شرایط و نیازهای جامعه و زمان خود، به برنامه ریزی و جهت دادن نوسازی پرداختند و با توجه به تدریجی و طولانی بودن فرایند نوسازی، با خطر عدم هماهنگی برنامه با امکانات و بریدن از گذشته و انقطاع فرهنگی جدید مواجه نبودند، در ایران آن زمان به علت فاصلۀ اجتماعی که با عامۀ مردم پیدا کرده بودند از میزان اطلاع و فهم سیاسی مردم ایران و علاقۀ عمومی به آزادی بی اطلاع بودند؛ زیرا رشد و تحول فکری این روشنفکران نتیجۀ تحول اجتماعی ایران نبود و ساختار اجتماعی ایران با ساختار اجتماعی کشورهای اروپایی قابل قیاس نبود. در واقع در ایران دگرگونی ذهنی‌که در طبقۀ اندیشمند پیدا شده بود به ساختار اجتماعی سرایت نکرده بود.[۱۴]همین امر موجب می شد که افکار و اندیشه های آنان با جامعۀ ایران هم در تئوری و هم در عمل دچار تناقض باشد. با توجه به مطالب ذکر شده با اندکی اغماض می توان چنین نتیجه گرفت که ساخت اجتماعی ایران امکان حضور روشنفکران، به عنوان حاملان اجتماعی نوسازی را فراهم نکرد. ضمن اینکه ایده‌های روشنفکران در بسیاری از موارد در تعارض با فرهنگ، اعتقادات و نظرات سایر عناصر اجتماعی بود.[۱۵]از طرف دیگر در دورۀ مشروطیت یک گروه روشنفکر قدرتمند شکل نگرفت تا در دوره های بعدی به عنوان حامل اجتماعی نوسازی عمل کند، لذا این ضعف روشنفکران آن ها را به ائتلاف با سایر نیرو های ساخت سنتی وادار کرد. جریان روشنفکری و کشف حجاب قبل از حکومت پهلوی اول یکی از شاخص های اعتقادی که در تفکر روشنفکران عصر مشروطه مورد هجوم قرار گرفت و برای رفع آن بعد از مشروطیت و تغییر سلطنت در ایران کوشش گردید حجاب زنان بود. قبل از آن باید اذعان داشت تغییر در پوشش زنان ظاهراً از حرمسرای ناصر الدین شاه آغاز شد. سفرهای ناصرالدین شاه به اروپا و مشاهده طرز پوشش زنان آنجا وی را بر آن داشت تا زنان حرم خود را به این سبک پوشش درآورد. از آنجا که مد لباس های دارالخلافه همواره از اندرون شاه صادر می شد، ابتدا به شاهزاده خانم ها و زنان اعیان و بعد به تدریج در میان طبقات بالای جامعه سرایت کرد. بعد از آن معاشرت با زنان خارجی و مشاهدۀ وضع پوشش آنان که در سطح طبقات اعیان و اشراف صورت می گرفت تأثیرات خود را بخشید و تا حدودی زنان طبقات بالای جامعه از زنان غربی تأثیر پذیرفتند. تا اینکه به تدریج در تداوم سیر تجدد طلبی، «روبنده» جای خود را با «نقاب» عوض کرد و نقابی مشبک، که از مو تهیه می شد، معمول گردیدکه استفاده از آن راحت تر بود.[۱۶]در دورۀ مشروطه هم زمان با گسترش دامنۀ نوگرایی، طرح مسئلۀ زن و برابری او با مرد و طرح حضور بیشتر زن در عرصۀ اجتماع به طور جدی مطرح شد و به تدریج تا آنجا پیشرفت که نوع پوشش سنتی زنان به عنوان مانعی بر سر راه پیشرفت آنان تلقی می شد.[۱۷]در این زمان بسیاری از ایرانیان تحصیلکرده و اعضای نخبۀ جامعه که به اروپا سفر کرده بودند، تحت تأثیر نقش زنان در جوامع اروپایی قرار گرفتند و برای احقاق حقوق زنان به فعالیت پرداختند که نقطۀ مرکزی آن رفع حجاب بود. [۱۸]طوری که به تدریج حجاب(چادر و نقاب) را به عنوان عاملی اصلی تمام محرومیت ها و بی اعتنایی ها نسبت به زنان دانستند و رفع آن را برای به دست آوردن حقوق و موقعیت اجتماعی لازم و ضروری فرض کردند. یکی از روشنفکران این عصر که امر حجاب را مورد حمله قرار داد، میرزا فتحعلی آخوندزاده بود. وی دربارۀ حجاب می گفت: «کسانی که بعد از این از اخلاف ما در دین اسلام بانی پروتستانتیزم خواهند شد آیه حجاب را منسوخ خواهند کرد».[۱۹] از افراد دیگری که این طرز تفکر را داشتند، میرزا آقا خان کرمانی را می توان نام برد، وی بیشتر به باستانگرایی توجه داشت تا غرب زدگی و در مسألۀ حجاب هم این امر را مد نظر داشت. وی در این باره می گوید: «… در ایران باستان زنان با مردان شریک بودند، با هم مراوده داشتند. حال هزار سال است زنان ایران مانند زنده بگوران تازیان در زیر پرده حجاب وکفن جلباب مستور و در خانه‌ها چون‌کور محجوب و مهجور گشته اند. روبند های زنان نه روزنه تنفس دارد و نه منظره تنفس».[۲۰] از طرف دیگر برخی نیز مانند ایرج میرزا، لاهوتی، عشقی، ملک الشعرای بهار و عارف قزوینی با سرودن اشعاری در مذمت حجاب آن را مورد نقد قرار دادند. به دنبال آن مجلات و نشریاتی مانند «ایرانشهر» در برلین و« عالم نسوان» در تهران به تدریج موضوع حجاب را در دستور کار روزانه و در سرلوحۀ برنامه های خود قرار دادند. مقالات این نشریات علیه نقش سنتی زنان در خانه درج می گردید نویسندگان[۲۱]آنها معتقد بودند که زنان نباید وقت خود را تنها در خانه بگذرانند و در زیر پردۀ حجاب و جلباب در اجتماع نمایان شوند. بلکه باید به هر ترتیبی که هست از زیر پردۀ حجاب خارج شوند و وارد اجتماع نوین شوند به دنبال آن تغییر نقش زنان درعرصۀ سیاسی اجتماعی در مرامنامه ها و نظام نامه ها یا احزابی چون دموکرات، اجتماعیون، اعتدالیون، جمعیت ترقی خواهان، فرقۀ اصلاحیون، عامیون، به صورت توجه به لزوم تعلیم و تربیت زنان و ایجاد مدارس دخترانه مطرح گردید و در نهایت به تغییر در پوشش خارج از منزل زنان ایرانی منجر شد. به همین منظور مدارس دخترانه جدیدتری که بیشتر این قضیه را دامن می‌زد تأسیس‌گردید و «مشاهده شده نوعی توجه به شیک پوشی و تقلید در میان دختران و زنان به چشم می خورد».[۲۲]درسال های پس از جنگ جهانی اول تعدادی از زنان چادر مشکی و زمخت خود را کنار گذاشتند و چادر های نازک تر و روشن تری به تقلید از زنان در استانبول و قاهره بر سر کردند. گرچه قبل از حکومت رضا شاه زنان حجاب خود را به طور کامل کنار نگذاشتند، اما رفته رفته از لحاظ ملزم شدن به آن آسان گیرتر شدند. از اوایل سال ۱۳۰۰ه.ش زنان نخبه و تحصیل کرده در محافل و مهمانی های خصوصی بی حجاب وارد می شدند و حتی در میان زنان عادی استفاده از حجاب(نقاب ) کمتر شد. [۲۳] در حقیقت باید اذعان کرد که تأثیرگذاری فرهنگ و آداب و رسوم غربی به اسم تجدد خواهی در میان ایرانیان، خصوصاً برای آن ها که برای مدتی هر چند کوتاه افکار و اندیشۀ غربی را تجربه کرده بودند و اشاعۀ آن توسط حکام و دولتمردان بدون توجه به تفاوت هایی که در نگرش به مبانی حقوق غرب و ایران ملحوظ بود، در ایجاد زمینه پیشبرد جریان کشف حجاب تأثیر عمده ای داشت. در پایان این قسمت ذکر این نکته ضروری است که تأثیرات تجدد طلبی قبل و بعد از نهضت مشروطیت بیشتر در قلمرو اندیشه و تفکر حکومت قانون تبلور یافت. اما اقدامات فرهنگی و تأثیر پذیری از آداب و رسوم غربی به عنوان برنامه و دستور حکومتی نظیر آنچه بعد ها آتاترک در ترکیه انجام داد در ایران قبل از روی کار آمدن رضا خان چندان مشهود نیست و آنگونه که باید، عملی نشد با این وجود مشروطه زمینه را برای اقدامات عملی در این راستا برای رضا خان ایجاد کرد. حکومت رضا شاه و رویکرد جدید در سیاست ایران در یک تحلیل نهایی باید گفت که عوامل گوناگون داخلی، منطقه ای و بین المللی زمینه را برای وقوع کودتای ۱۲۹۹ه. ش و در نهایت به حکومت رسیدن رضا خان فراهم کردند. قبل از هر چیز باید اذعان کرد برخلاف تصور برخی، ظهور رضا خان در عرصۀ سیاسی ایران و تصدی مقام سلطنت، نه اتفاقی بود ونه ناشی از یک عامل واحد و خاص. مسلماً شرایط اجتماعی و اقتصادی ایران در فاصلۀ سال های ۱۲۸۵ه. ش تا۱۲۹۹ه. ش و به تبع آن نقش نیرو های سیاسی و اجتماعی در این دوره در تغییر سلطنت بسیار موثر بود. ضمن اینکه نقش نیروی خارجی در به قدرت رساندن رضا خان نیز انکار ناشدنی بود. اصولاً نیاز به استقرار یک حکومت قوی به عنوان یک ضرورت تاریخی مطرح بودکه با انحلال رژیم قاجاریه به وقوع پیوست. زمانی‌که رضا شاه بر سر کار آمد نخستین هدف حکومت وی ایجاد دولتی ملی و تمرکزگرا بود. وی با ایجاد و تقویت سه پایۀ نگهدارنده اش – ارتش نوین، بوروکراسی دولتی و پشتیبانی دربار –در جهت تمرکز قدرت خویش گام برداشت و با کنترل کامل نظام سیاسی به نوسازی اجتماعی واقتصادی و اداری پرداخت. وی نسبت به تعدد منابع قدرت بدبین بود به همین دلیل سعی داشت این منابع را در تهران متمرکز کند. بنابراین در این دوره، تهران به مرکز برنامه های تمرکزگرایی حکومت تبدیل شد. در این راستا ابتدا با سرکوب جنبش های گریز از مرکز و حوزه های نسبتاً خودمختار ایلی و عشایری یک سیاست مرکزی قوی به کمک ارتش نوین ایجاد کرد و قدرت سلطنت را مطلقه نمود. رضا شاه چارچوب تشکیلاتی دولت مشروطه را نادیده گرفت و مجلس را به صورت تشکیلاتی فرمایشی به منظور تأیید تصمیمات خود درآورد. با تضعیف مجلس از سوی شاه، نهادهای مشارکت قانونی از کار افتادند و جناح مخالف – چه در داخل مجلس و چه در جامعه- قدرت حضور در صحنۀ سیاسی را از دست داد، بدین ترتیب نمایندگان به ابزاری در راستای تأیید و تصویب طرح ها و لوایح پیشنهادی تبدیل شدند وکاملاً در اختیار قوۀ مجریه قرار گرفتند. از طرف دیگر رضا شاه برای اجرای برنامۀ تمرکزگرایی خود می بایست محدودیت های سنتی و مذهبی را از سر راه خود بردارد و از قدرت روحانیون به عنوان یک گروه ذی نفوذ قدرتمند بکاهد. بر این اساس، تعداد روحانیون در مجلس کاسته شد. با ایجاد وزارت دادگستری، از قدرت و نفوذ روحانیت به شدت کاست. سیستم آموزشی جدید نفوذ روحانیت را در امور آموزشی به شدت کاهش داد. همچنین تضعیف مؤسسات دینی آموزشی، فرا خواندن روحانیون به سربازی، جلوگیری از انجام برخی مراسم مذهبی منجر به تضعیف موقعیت و جایگاه روحانیت شد.[۲۴]به خاطر تسلط مطلق شخص شاه بر تمام شئونات جامعه، کارکرد دستگاه حکومتی به شکل ویژه ای متجلی می‌شد به طوری که دستگاههای حکومتی – اعم از دولت و مجلس- صرفاً مجری منویات شخصی شاه بودند. به طور خلاصه با هر معیاری که سنجیده شود، شخص شاه به معنای رژیم بود و شاه و کشور معنای مترادفی داشتند. او در مرکز دوایری قرار داشت که نقطۀ ارتباط‌آن ها با یکدیگر فقط خود وی بود. دربار، خانوادۀ سلطنتی، دولت، استانداران، نیروهای مسلح و… به طور جداگانه و مستقیم با شاه تماس داشتند. دیوانسالاری یا به عبارتی نظام اداری حکومت رضا شاه در حدود نود هزار کارمند حکومتی تمام وقت در نه وزارت خانۀ داخله، خارجه، عدلیه، مالیه، تجارت، پست و تلگراف، کشاورزی و صنعت استخدام کرد.[۲۵]با گسترش دیوانسالاری، اقتدار حکومت و تمرکز قدرت در دست رضا شاه به وقوع پیوست و کارمندان عالی رتبۀ کشوری و دیگر کارکنان سازمان های اداری نقش اساسی در حفظ و تداوم قدرت رضا شاه ایفا می کردند. وزارت داخله که بر پلیس، ادراۀ امور داخلی، خدمات پزشکی، انتخابات و سربازگیری نظارت داشت کاملاً بازسازی شد. تقسیمات کشوری پیشین از بین رفت و در تقسیمات جدید به جای چهار ایالت، یازده استان، چهل و نه شهرستان و بخش ها و دهستان های متعددی به وجود آمد و ادراۀ هریک از این مراکز به مقاماتی که از طرف وزیر کشور در تهران مشخص می شدند واگذار شد. از این طریق برای نخستین بار دولت مرکزی به شهرهای استان، شهرستان ها و حتی برخی روستاهای بزرگ دسترسی یافت. [۲۶] تمرکز قدرت و ایجاد دولتی مقتدر که بتواند زمام امور را در دست گیرد مستلزم داشتن منابع مالی بود. بنابراین حکومت برای آن که بتواند حاکمیت خود را بر تمام مناطق کشور بگستراند می بایست از توان اقتصادی لازم برخوردار باشد. لذا در این دوره حکومت سعی داشت با ایجاد بخش دولتی و انحصارهای دولتی، نقش کلیدی را در اقتصاد کشور ایفا کند. اگرچه سیاست های اقتصادی حکومت در این مقطع بر اساس یک ایدئولوژی اقتصادی منسجم و با گزینش آگاهانه نبود ولی اقدامات حکومت در این راستا مقدمه ای به سوی ایجاد یک اقتصاد ملی محسوب می شد. گسترش شبکۀ راههای ارتباطی و توسعۀ ارتباطات و حمل و نقل، از دیگر برنامه های حکومت رضا شاه بودکه نقش و تأثیر مهمی در یکپارچگی بازار ملی و مبادلۀ آزاد کالا و خدمات بین مناطق مختلف شهری و روستایی کشور داشت و به نوسازی اقتصادی و صنعتی کشور کمک شایانی می کرد. مهم ترین نوآوری در این حوزه تأسیس راه آهن دولتی و سرتاسری ایران به کمک مشاورین خارجی بود که شمال، جنوب غربی و غرب کشور را به هم و به تهران متصل می کرد. هزینۀ این تأسیسات از محل مالیات بر قند و شکر و چای تأمین شد. [۲۷] با گسترش قدرت حکومت مرکزی، سیاست توسعۀ تشکیلات اداری، ایجاد راههای ارتباطی و برقرای امنیت در راهها و افزایش امکانات مالی، زمینۀ گسترش تشکیلات قضایی در سراسر کشور فراهم شد و تا آنجا که امکانات مالی اجازه می داد تمام نقاط کشور تحت پوشش دادگستری قرار گرفت. تحول نظام قضایی و تمرکز آن در دست حکومت با تغییرات ساختاری از طریق انحلال عدلیه و ایجاد دادگستری نوین توسط علی اکبر داور آغاز شد. وحدت و تمرکز در سازمان قضایی بدین معنی بود که تشکیلات عدلیه یگانه مرجع صالح برای رسیدگی به دعاوی و شکایات باشد. به عبارت دیگر تمام امور مربوط به قضاوت و محاکمات باید در سازمان واحدی متمرکز می شد و مقامات و مراجع دیگر حق مداخله در دستگاه قضایی را نداشتند. [۲۸]بدین سان با گسترش نقش حکومت مرکزی نقش مقامات محلی – مخصوصاً روحانیون- در امور عدلیه از بین رفت. از جانب دیگر، گسترش تشکیلات قضایی پشتوانۀ خوبی برای حفظ اقتدار دولت مرکزی در سراسر کشور بود. [۲۹] حکومت رضا شاه در راستای سیاست تمرکزگرایی مسلماً به حوزۀ فرهنگی هم توجه داشت. برقراری پیوندهای اقتصادی و صنعتی بیشتر و حتی اجتماعی-فرهنگی با دنیای غرب موجب شد تجددطلبی، یعنی پذیرش شیوه زندگی به سبک اروپائیان، در ایران آن عصر ودر قالب های مختلف خود را نشان داد. لذا در این زمان می بینیم که جریان تجدد طلبی آن هم در شکل غربزدگی وغرب گرایی که قبل از مشروطیت آغاز و در مشروطیت و پس از آن شدت بیشتری یافته بود، تأثیر قطعی خود را نمایان ساخت و رضا شاه را علی رغم آن که خود، اروپا ندیده بود، به سمت اروپا مآبی پیش راند. در این رابطه باقی ماندن ملتی به نام ملت ایران با گرایش های یکدست و همگون فارسی از دغدغه های اصلی حکومت رضا شاه بود. در جای جای رویکردهای اجتماعی و سیاستگذاری های فرهنگی دستگاه حکومتی او به نوعی می توان این دغدغه و یافتن راه حل ها و پاسخ های مناسب آن را مشاهده کرد. چرا که حکومت بر مردمی واحد با یک فرهنگ یکسان بسیار آسان تر بود و برای ایجاد یک حکومت متمرکز مقتدر می بایست در حوزه های فرهنگی اقدامات لازم صورت گیرد. حکومت رضا شاه پس از فراغت نسبی از پرداختن به مسائلی از قبیل حفظ تمامیت ارضی کشور، برقراری امنیت و پایه ریزی اصول اصلاحات اقتصادی مورد نظرش، به دنبال توجه بیشتر به حوزه های فرهنگی بود تا همانند همۀ حکومت ها بقای سیاسی خود را نیز تضمین کند. لذا حکومت با تکیه بر «ناسیونالیسم» به عنوان یک ایدئولوژی حکومتی و مؤلفه های دیگری چون «وحدت زبان» و «یک شکل سازی لباس» و «کشف حجاب» و همچنین سازمان ها و کانون های مجری و حامی این مؤلفه ها، سعی داشت فرهنگی واحد به وجود آورد و جامعه ایران را از شهری گرفته تا روستایی و ایلی حول محور آن جمع نماید. رضا شاه بارها گفته بود باید وحدت زبان و وحدت شکل در تمام کشور، بخصوص بین طوایف و ایلات، برقرار شود تا بدین وسیله ریشۀ اختلافات از بین برود و همه در لوای وحدت کلمه همکاری نمایند و از نزاع دوری و در راه ترقی و پیشرفت کشور قدم بردارند. کنشگران سیاست گذاری ها در دورۀ رضا شاه به وجود آمدن حکومت رضا شاه برآیندی از ائتلاف بسیاری از نیروها بود که در یک طرف آن بخشی از جامعۀ روشنفکران ایران قرار داشت. بسیاری از این افراد همان کسانی بودند که ناامید از دستاوردهای نظام مشروطه، تحقق ارمان های خود را در حمایت از منجی قدرتمندی(رضا شاه) می دید که هدف وی ایجاد یک دولت قدرتمند متمرکز و پایان دادن به هرج و مرج در کشور و انجام اصلاحات بود. با کودتای ۱۲۹۹ه. ش و بعد از آن به حکومت رسیدن رضاخان زمینه برای خواستۀ آنان فراهم شد و توانستند با نهادینه کردن دولت متمرکز رضا شاه بر آشفتگی اجتماعی غالب آیند و در پست های کلیدی حکومت قرار گیرند. مسلماً حضور افرادی مقتدر چون تیمورتاش، تحصیل کردۀ حقوق دان به نام«علی اکبر داور»و شاهزاده ای با قدرت و در عین حال جاه طلب و تحت تأثیر فرهنگ غرب چون«نصرت الدوله فیروز» و کسان دیگری چون علی اصغر حکمت، عیسی صدیق، سید حسن تقی زاده، ذکاءالملک فروغی، مهدی قلی خان هدایت، احمد متین دفتری، علی دشتی، احمد کسروی و بسیاری دیگر در کنار رضا شاه باعث می شد تا وی تحت تأثیر آنان قرار گیرد و به تبع آن در صدد اجرای برنامه هایی باشد که رویکردی تجدد گرایانه به مقولۀ توسعه وپیشرفت داشتند. وقتی به تفکرات این نیروها توجه می گردد می توان تا حدود زیادی سیر حرکت و محورهای توجه دولت رضا شاه را در آن ها یافت. اگرچه این افراد اندیشه هایی گاه متناقض با یکدیگر داشتند و بسیاری در چگونگی پیاده سازی نظرات اتفاق نظر نداشتند. رضا شاه نیز در حکومت خود از این قشر استقبال کرد، او به خوبی می دانست کسانی که در دانشکده ها و کالج های خارجی به شیوۀ غربی تحصیل کرده اند، تنها کسانی هستند که می تواند در اجرای طرح های تجدد طلبانه خود به آنها متکی شود. به نوشتۀ یکی از پژوهشگران در گزارشی که مدت کوتاهی پس از برکناری او نگاشته شده: رضا شاه درک کرده بود که فقط در صورتی می تواند قدرت خود را حفظ کند که خود را با آمال روشنفکران مبنی بر غربی کردن کشور سازگار کند. [۳۰] اندیشه های حاکم بر این طیف از نیروهای روشنفکر اصلاح طلب را چنین برشمرد: تأکید بر جدایی دین از سیاست، توجه به اقتصاد به عنوان محور اصلاحات در کشور، ایجاد ارتش منظم و کاآمد، بوروکراسی کارآمد، تأکید بر اصلاح قوانین مالیاتی، تلاش در جهت صنعتی کردن کشور، گسترش زبان فارسی به عنوان یک زبان ملی، توجه به آزادی زنان، تأکید بر سرمایه گذاری داخلی و صنعتی شدن به واسطۀ استفاده از نیروهای درونی و مواردی از این قبیل.[۳۱]بنابراین می توان اینگونه استنباط کرد که رویکردهایی که حکومت رضا شاه به موضوعات و مسائل فرهنگی و اجتماعی، سیاسی و اقتصادی داشت رویکردی کاملاً جدا از تمایلات روشنفکری آن زمان نبوده است. مسلماً تأثیرات فکری نهضت مشروطیت و حضور طبقۀ جدیدتر تحصیل کردگان غرب در کنار طبقۀ حاکم که معتقد بودند جامعۀ سیاسی را باید بر پایۀ دگرگون سازی فرهنگ سنتی به فرهنگ مدرن پیش برد و از این طریق، عظمت و تمدن گذشته را بر پایۀجدید، در ایران بنیان نهاد، چشم انداز سیاست های اعمالی در این دوره است. تلاش هایی که در این زمینه انجام شد چیزی نبود که از روحیۀ نظام گری رضا شاه بر خاسته باشد چرا که در واقع او یک متفکر سیاسی نبود و برای تجدید بنای کشور نیز طرح جامعی نداشت. در واقع بسیاری از اصلاحات و نوآوری های انجام گرفته در حکومت رضا شاه مدیون روشنفکرانی بود که در آن زمان به طور رسمی در حکومت وی حضور داشتند و بیشترشان محصول انقلاب مشروطه و در واقع همان کسانی بودند که در روی کار آمدن و تثبیت حکومت رضا شاه در مصدر بسیاری از امور قرار گرفتند. پایۀ فرهنگی و طبقاتی و اجتماعی رژیم رضا شاه بر حمایت و همکاری این روشنفکران قرار داشت و نمی توان نقش آنان را در شکل گیری اندیشه های حاکم بر برنامه های حکومت رضا شاه نادیده گرفت. مخصوصاً در حوزۀ فرهنگی، ایده های مدرنی را که روشنفکران عصر مشروطه به عنوان را ترقی و تعالی کشور مطرح کرده بودند در این دوره به شکل باستانگرایی، اصلاح خط، کشف حجاب و بالا بردن سطح فرهنگی جامعه ایران از طریق سازمان های مختلف مانند نظام آموزشی، و سازمان پرورش افکار، از جانب روشنفکران این دوره که در رأس امور قرار داشتند مورد حمایت قرار گرفت. اگرچه در اینکه آیا این برنامه ها و سیاست ها برای ترقی و تعالی کشور مناسب بود؟ و آیا این برنامه ها و سیاست ها برای ترقی و تعالی کشور مناسب بود؟ آیا اصولاً مبانی فکری بسیاری از این روشنفکران با شرایط اجتماعی و فرهنگی جامعۀ ایران سازگاری داشت یا نه؟ جای بسی بحث دارد، اما به هر صورت در این دوره این افراد سعی دارند از طریق حکومت به همل حوزه های جامعه از جمله حوزۀ فرهنگی نفوذ پیدا کنند و ایده ها و برنامه های خود را عملی سازند. از همین رو اندیشۀ مورد نظر حاکمیت از بالا به کل جامعه القا می شود و سیاست های اعمالی، مبانی فکری کارگزاران و سیاستگذاران حکومت پهلوی اول را بازگو می کند. از جانب دیگر حمایت این روشنفکران از سیاست های فرهنگی رضا شاه باعث اجرایی شدن آن ها می شود. می توان اینگونه استباط کرد که به لحاظ فرهنگی هدف رضا شاه بسیاری از روشنفکرانی که در حکومت رضا شاه حضور داشتند به ترک فرهنگ سنتی و روی آوردن به فرهنگ جدید -که عمدتاً ملحم از غرب بود- احیای فرهنگ و زبان و هویت ایرانی به مفهوم خاص آن خلاصه می شد. گر چه این افراد اندیشه هایی گاه متناقض با هم داشتند، اما در سرلوحۀ برنامه هایشان وضع قوانین عرفی، حذف نظام سنتی آموزش وپرورش، روی آوردن به آرمان های ملت گرایانه، تکیه بر اقتدار و عظمت ایران پیش از اسلام، ترویج نظام آموزشی جدید، گسترش زبان فارسی به جای زبان اقلیت های قومی و توجه به آزادی زنان قرار داشت. [۳۲] از برجسته ترین این افراد می توان به محمد علی فروغی معروف به «ذکاءالملک» اشاره کرد. وی اولین نخست وزیر دولت رضا شاه و از بنیان گذاران رژیم پهلوی بود که خدمات زیادی به رژیم پهلوی کرد. در مورد او قضاوتها متفاوت است؛ برخی فروغی را از معدود تجددطلبانی می دانند که از ظواهر تمدن غرب به باطن آن راه برده و معتقدند به همین دلیل بوده که کتاب سیر حکمت در اروپا را نگاشته است.[۳۳]عده ای دیگر نیز او را «روشنفکری غرب زده» می نامند.[۳۴]با این حال بدون تردید می توان فروغی را یکی از برجسته ترین نخبگان روشنفکر تاریخ معاصر ایران خصوصا دورۀ پهلوی اول دانست چرا که علاوه بر دولت مآبی و سیاستمداری دارای مقام شامخ ادبی و فلسفی بود به لحاظ سیاسی او بارها با پذیرفتن مسئولیت در دوران حساس تاریخ ایران لیاقت و کاردانی خود را ثابت کرده بود. او بر خلاف عده ای از نخبگان فرهنگی و مردان سیاسی، به در ستی تربیت ملت را اساسی ترین اقدام برای توسعه و پیشرفت کشور می دانست و معتقد بود بدون ایجاد مراکز فرهنگی وپشت سر گذاشت آموزش های جدید فرهنگی و گسترش دانش های جدید و انتشار روزنامه ها و مجلات این امر تحقق پیدا نمی کند در این دوره، قرار گرفتن او در پست های کلیدی سیاسی باعث شد تا نهادهای مدرنی را به وجود آورد و چهره ی اجتماع و فرهنگ ایرانی را از الگوهای سنتی دور سازد و طرح هایی چون تأسیس دانشگاه تهران، فرهنگستان زبان فارسی، برگزاری جشن هزاره ی فردوسی، انجمن آثار ملی ایران، تجدید ساختمان آرامگاه حافظ و تعمیر بنای آرامگاه سعدی را عملی سازد. فروغی با فرستادن شاه به ترکیه تلاس کرد که وی را از نزدیک با مظاهر تمدن اروپا-که در ترکیه رواج یافته بود- آشنا کند و بعد قسمتی از آن را در ایران پیاده کند و مسلما این سفر بر روی رضا شاه تأثیر بسزایی گذاشت چرا که تغییر کلاه، کشف حجاب و تأسیس دانشگاه از دستاوردهای این سفر بود.[۳۵]از طرف دیگر فروغی از تئوریسین های اصلی ناسیونالیسم باستان گرا در این دوره بود و تلاش زیادی در مسیر ترویج این ایدئولوژی انجام داد. او باستان گرایی را به پدیدۀ ملیت خواهی ایرانی پیوند می زند و از آن ها به عنوان ستون های اصلی اقتدار دولت ملی رضا شاه بهره می گیرد.[۳۶]روی هم رفته فروغی سیاستمداری برجسته در دورۀ ضاشاه محسوب می شد و نمی توان نقش او را در سیاست های فرهنگی رضا شاه نادیده گرفت. عبدالحسین تیمورتاش معروف و ملقب به «سردار معظم خراسانی» مقتدرترین وزیر دربار ایران در عصر رضا شاه و یکی از نخبگان روشنفکر دوران رضا شاه می باشد. او را می توان قوی ترین بورکرات – روشنفکر نیمه اول سلطنت رضا شاه و مرد دوم قدرت ایران آن روزگار دانست که نقش مهمی در شکل گیری و زیر ساخت های حکومت رضا شاه ایفا کرد. [۳۷] بلوشر در سفرنامه خود درباره تیمورتاش می گوید: «احساس کردم با مرد مهمی سروکار دارم، مردی با فراست بسیار و اراده ی معطوف به هدف و هوس های بزرگ در سر… به نظرم چنین آمد که او به عنوان یک قدرت فکری در پشت سر شاه ایستاده و او را در کار اصلاحات الهام می بخشد. »[۳۸] در طرح اصلاحات مملکتی که وی در تاریخ ۲۴/۱۱/۱۳۰۷ به رضا شاه نوشته است به خوبی مشخص می شود که حکومت رضا شاه بر اساس این برنامه ها سیاست های خود را تدوین کرده است. وی در خصوص اصلاح معارف مملکت چنین می گوید: «… اصلاح دیگری که ضرورت دارد اصلاح معارف مملکت است که قدم اول آن اصلاح خط فارسی است زیرا که خط امروز فارسی خود بزرگترین مانع نشر معارف است و تا وقتی که مردم با سواد نشوند تهذیب اخلاق آن ها غیر ممکن است. ایجاد مدارس ابتدایی و اجباری کردن تحصیلات پس از دایر شدن آن ها برای ذکور و اناث و همچنین ایجاد مدارس صنعتی که مستلزم به کار انداختن بی کارها و ترویج اصول تمدن جدیده خواهد بود، وحدت زبان مملکتی و ترویج زبان فارسی در تمام مملکت به وسیله مدارس، فرستادن عدۀ معینی شاگردان همه ساله به اروپا و آموختن صنایع مختلفه، تهیه کتب مقدماتی برای تدریس در مدارس و قدغن کردن استعمال کتب امروزه که فوق العاده بد تنظیم شده اند. ایجاد دارالتألیفات و مدارس موسیقی و نقاشی برای ایجاد روح تازه و خارج کردن جامعه از خمود فعلی اقداماتی است که به نظر مفید می آید. برای کمک مالی در نشر معارف ضبط اوقاف عمومی از طرف دولت و رساندن عواید آن به مصارف فوق ضرورت خواهد داشت. تأسیس نمایشگاهها و تفرجگاههای عمومی تأثیر مهم در اخلاق و روحیات جامعه خواهد دشت. دادن حق رأی به اشخاص باسواد، ایجاد لباس یکدست و کلاه مملکتی و اجباری کردن آن در ادارات دولتی در مرکز و در ولایات و کوتاه کردن لباس ها و منسوخ کردن تفاوت لباس هر یک از ولایات و کوتاه کردن لباس ها و منسوخ کردت تفاوت لباس هریک از ولایات مانع ایجاد وحدت کامل ملی است و ضمناً مقرون به صرفه جویی می باشد. »[۳۹] بر این اساس می توان گفت تیمورتاش نیز به عنوان یک نیروی فکری در طراحی و اجرای سیاستگذاری های فرهنگی بسیار مؤثر بود، به طوری که در سوق دادن ذهن رضا شاه به اتخاذ سیاست هایی نظیر متحدالشکل کردن لباس نقش زیادی داشت. همچنین او در زمینه سازی برای‌کشف حجاب، با تشکیل مجالس میهمانی که زنان بدون حجاب در آن شرکت می کردند، و تشویق شاعران برای سرودن شعرهایی در رابطه با رفع حجاب نقش مؤثری داشت. علی اصغر حکمت یکی از مهره های بسیار حساس در دوره رضا شاه بود و در طول این دوره سمت های مختلفی چون وزیر معارف و صنایع مستطرفه، وزیر خارجه، وزیر کشور را به عهده داشت. حکمت یکی از مجریان و طرحان اصلی کشف حجاب در ایران است و در ابتدای کتاب خود«سی خاطره از عصر فرخنده پهلوی» از این قضیه حمایت کرده است. وی درگوشه گوشۀ خاطراتش ضمن تجلیل از رضا شاه خود را به عنوان نفر اول که مخاطب و مورد توجه شاه است معرفی کرده و صریحاً موافقت خود را نسبت به اجرای طرح رضا شاه در ۱۷ دی ماه و نتایج مرتبط با آن اعلام می دارد.[۴۰]او در سال ۱۳۱۲ ه.ش سازمان پیشاهنگی را در ایران بازسازی کرد و پیشاهنگی دختران را در راستای کشف حجاب در ایرن تأسیس کرد. وی همچنین به دستور رضا شاه با گرد آوردن عده ای از زنان فرهنگی جمعیتی به نام «کانون بانوان» تشکیل داد تا با حمایت دولت پیشقدم نهضت آزادی زنان ایران باشند این کانون وظیفه داشت در جهت تعمیم و توسعه فرهنگ جدید و متجدد کردن بانوان تلاش کند. [۴۱] دودمان خاندان هدایت از خاندان های صاحب عنوان دوره قاجار بود و اعضای این خاندان از دوره قاجار همواره در صحنه سیاست حضور داشتند. مهدی قلی خان مخبر السلطنه هدایت نیز از اعضای این خاندان و از نخبگان روشنفکر دوره ی رضا شاه می باشد. او تحصیلکرده ی آلمان و به مدت شش سال نخست وزیر رضا شاه بود. مخبرالسلنه فردی محافظه کار بود و همین مسالمت جویی و محافظه کاریش باعث می شد که رضا شاه او را برای این کار مناسب بداند. قانون اتحاد الشکل لباس در زمان او به طور رسمی مطرح و در مجلس به صورت قانونی تصویب شد. گرچه در کتابش «خاطرات و خطرات» با قضیه متحدالشکل کردن لباس موافقتی نشان نمی دهد و در مورد کشف حجاب هم چون آن را برگرفته از غرب می داند عملی ناپسند تلقی می کند. با وجود این، او هم تا آنجایی که کشف حجاب منجر به از رونق افتادن روبنده و نقاب است با عمل رضا شاه موافق بود چرا که روبنده را شرعی نمی دانست. در این میان باید به کسانی همچون سید حسن تقی زاده هم اشاره کرد که در عصر پهلوی اول از جمله مشاوران رضا شاه بود و پست های مختلف وزارت و سفارت را داشت از چهره های اصلی روشنفکری و ناسیونالیست ایران در عصر پهلوی می باشد. به لحاظ فرهنگی از او مقالاتی در خصوص فردوسی و نیز بحث هایی درباره ی خط فارسی نوشته است. کتاب «از پرویز تا چنگیز » او که درباره ی تایخ ایران از زمان ظهور اسلام تا یورش مغولان است، در تکوین و گسترش مدل تاریخ نگاری رایج در عصر پهلوی نقش داشته است. همچنین احمد کسروی نیز از جمله مشاوران و کارگزاران عصر رضا شاه می باشد. او گرایش شدید ناسیونالیستی داشت و از ایدیولوژی ناسیونالیسم باستان گرای حکومت رضا شاه حمایت می کرد. کسروی در مسیر ترویج آرای خود، به تألیف و انتشارات کتب مختلف نیز پرداخت. افراد بسیار دیگر ی نیز هستند که ذکر خدمات همه آن ها در این جا نمی گنجد؛ کسانی مانند، فرج الله بهرامی، نصرت الدوله فیروز، ابراهیم پورداوود، ذبیح بهروز، سید محمد تدین و… در همراهی و همکاری با رضا شاه و سیاست های اعمالی او کوتاهی نمی کردند [۴۲]. اینها و بسیاری دیگر نقش عمده ای در طراحی و حمایت از سیاست های فرهنگی حکومت رضا شاه ایفا کردند اما به تدریج با مستبد شدن قدرت شاه یک به یک از صحنه سیاسی حذف شدند و جای آن ها را افرادی بی لیاقت و مطیع و گوش به فرمان گرفتند و این امر خسارات جبران ناپذیری در مدیریت آیندۀ کشور بر جای گذارد. شاید اگر قدرت تصمیم گیری بیشتری به آن ها داده می شد می توانستند مشروعیت لازم را برای رضا شاه فراهم آورند و پایه های فرهنگی حکومت او را –هرچند که با جامعه ایران در تضاد باشد-استحکام بیشتری ببخشند، اما فضای دیکتاتوری حاکم بر جامعه و فعال بودن نیروی خارجی امکان خلاقیت را از بسیاری از آنان گرفت البته این به معنای آن نیست که این نخبگان افرادی خودساخته بودند و به هیچ نیروی خارجی وابستگی نداشتند و یا اینکه تفکرات آنان لزوماً درست و برای جامعه ایران مفید و به صرفه بود. کشف حجاب و حکومت پهلوی اول بعد از کودتای ۱۲۹۹ه.ش توجه به وضعیت زنان بیشتر شد و تلاش هایی در جهت بهبود وضعیت آنان صورت گرفت. در اوخر دهۀ۱۳۰۰ه.ش و سراسر دهۀ ۱۳۱۰ه.ش قانون خانواده با الحاقیه هایی تکمیل گردید این قانون که برای اولین بار در ۱۳۰۷ه.ش به تصویب مجلس رسید، دارای ۱۰۰ماده دربارۀ خانواده بود قانون ازدواج و قانون مربوط به ارائه گواهینامه پزشکی هنگام عقد، به ترتیب‌در سال‌های۱۳۱۰و ۱۳۱۷ه.ش افزوده شدند.[۴۳]رواج آموزش در میان زنان نسل جدیدی از زنان تحصیلکرده را وارد میدان کرد که در حیات اقتصادی و فرهنگی کشور نقش هایی را بر عهده گرفتند. با گذشت زمان تعداد سازمان های زنان افزایش یافت و زنان به درجاتی از ایفای نقش در زندگی عمومی دست یافتند و وارد عرصۀ اجتماع شدند. همچنین برخی معتقدند، در جریان این تحولات فرهنگ مرد سالاری به تدریج رنگ باخت، تا زن بتواند جایگاهی متناسب با شخصیت خود در اجتماع و خانواده جستجو کند. با این وجود چنان که پژوهندگان متذکر شده اند در این زمان، موانع عمدۀ پیشرفت زنان برطرف نشد.اگرچه نمی توان از اقداماتی که در رابطه با آموزش و پرورش زنان در این دوره شده، چشم پوشید. با این حال سازماندهی زنان در دورۀ رضا شاه زیر سلطه حکومت بود و همین امر مانع بحث های گسترده دربارۀ «مسئله زنان» شد.[۴۴] یکی از موضوعاتی که در رابطه با زنان در این دوره نیز با شدت بیشتری پیگیری شد موضوع «کشف حجاب» زنان بود. موضوع کشف حجاب در میان تمام جریانات فرهنگی حکومت پهلوی اول بیشتر مورد توجه واقع شده و مطالب و اسناد زیادی در این رابطه منتشر شده است علت آن هم شاید این امر باشد که کشف حجاب در ایران نمایانگر نقطۀ اوج دخالت حکومت در فرهنگ عمومی جامعه و همچنین نگرش سطحی حکومت به غرب به عنوان الگوی پیشرفت بود.[۴۵]از طرف دیگر اجرای آن به عنوان یک دستور حکومتی موجب شد که نه تنها به لحاظ دینی، بلکه به لحاظ سیاسی به هم به صورت یک مسئله درآید[۴۶] چرا که نه تنها با ارزش های مذهبی سازگار نبود بلکه با سنت های ایرانی نیزمغایرت داشت. لذا وجه رضا شاه را به عنوان یک لامذهب در اذهان نمایان ساخت. علی رغم این اقدام، همچنان که در بحث های قبل اشاره شده، این حکومت رضا شاه نبود که اندیشۀ کشف حجاب و حجاب زدایی را مطرح ساخت. حکومت رضا شاه این اندیشه را در سطح گسترده ای عملی ساخت. این روشنفکران جنبش مشروطه بودند که اندیشۀ حجاب زدایی را مطرح ساختند. و حکومت رضا شاه نیز از افکار واندیشه های آنان تاثیر پذیرفته بود چرا که بسیاری از آنان در حکومت وی حضور داشتند. نکتۀ دیگری که نیاز به توضیح دارد مفهوم “حجاب” و “بی حجابی” است. بیشتر بحث های محققانه در بارۀ کشف حجاب در دورۀ رضا شاه از لحاظ مفهوم حجاب وبی حجابی مبهم هستند. تا قبل از تغییر سلطنت و اانتقال قدرت به خاندان پهلوی، کشف حجاب به معنای آزادی “وجه ” و “کفین” و برداشتن “نقاب” از چهره بود. مطالب نشریۀ «عالم نسوان» و سایر منابع آن زمان نشان می دهد، تا آن زمان منظور از حجاب وبی حجابی به طور عام کنار گذاشتن «چادر» و«نقاب» بود. و طرح این موضوع را نمی توان در جهت «تأسی صرف از مظاهر غربی تلقی نمود» در واقع گسترش سیر تجدد طلبی و افزایش تمایل بخشی مردم به پذیرش آداب ورسوم اجتماعی اروپا به دورهای برمی گردد که رضاخان به قدرت رسیده و در صدد رسمیت بخشیدن به کشف حجاب ومنع استفاده از چادر وچار قد برآمده بود. در اوایل این دوره دو نظریه راجع به کشف حجاب وجود داشت« تعدادی طرفدار مستقیم کشف حجاب بودند وعده ای دیگر برداشتن نقاب و تغییر رنگ چادر را از مشکی به رنگ های دیگر کافی می دانستند.[۴۷] روشنفکران و تحصیلکردگان غرب، بیشتر طرفدار نظریۀ اول بودند که پس از دستیابی رضاخان بر اریکۀ قدرت و در گسترش سیاست تجددطلبی رو به افزایش نهادند و رضاخان نیز از آنان پشتیبانی می کرد. جریان روشنفکری و کشف حجاب در عهد رضا شاه موضع جریان روشنفکری در زمان رضا شاه –چه آنان که در دستگاه حکومت حضور داشتند و چه آنان که در حکومت وی سمتی نداشتند- به وضعیت زنان به طور عام و کشف حجاب به طور خاص، مسلماً نشأت گرفته از اندیشۀ روشنفکران عصر مشروطه بود و جدای از جریان تجدد طلبی زنان در دورۀ مشروطه نبود. لذا در این رابطه اکثریت روشنفکران-چه زن و چه مرد- دیدگاه مشابهی داشتند. آنان در مجلات و نشریات، خصوصاً نشریات و مجلات زنان، تعدیاتی را برمی شمردند که جامعه در حق زنان روا می داشت و در قالب تجددخواهی و طرفداری از قانون، به حمایت از آنان می پرداختند. این گروه‌که در میانشان زنان روشنفکر نیز وجود داشتند؛ اغلب تحصیلکردگان غربی و یا محصول سیستم اموزشی غرب در ایران بودند. آشنایی با حقوق و آزادی های فردی زنان غربی، و مقایسۀ شتاب زدۀ آن با وضعیت زن ایرانی، آنان را در مقام انتقاد از وضعیت موجود زن ایرانی قرار می داد. از این رو پس از اعلام رسمی کشف حجاب و حتی قبل از آن، از برنامه های حکومت در رابطه با زنان حمایت می‌کردند این دسته از روشنفکران که در میانشان نویسندگان و شاعران مشهوری چون ملک الشعرای بهار، عارف قزوینی و پروین اعتصامی به چشم می خورند، حجاب را مانع ترقی و بی حجابی را مترادف با ترقی و تمدن می دانستند و در حقیقت بلندگوهای تبلیغاتی کشف حجاب بودند و با ایجاد مراسم و ایراد سخنرانی، در پیشبرد طرح رضا شاه کوشیدند. البته این نگرش را نمی توان به تمام روشنفکران آن دوره تعمیم داد؛ روشنفکرانی هم بودند که ضمن آشنایی با وضعیت زنان با دنیای غرب و تصریح بر احقاق از دست رفتۀ با برخی برنامه های حکومت در رابطه با زنان مخصوصاً «کشف حجاب» به خاطر آن که جنبۀ فردی داشت و از طریق قانونی و بر اساس مصوبۀ مجلس اعمال نگردیده بود، مخالفت می کردند، و گرنه با اصل قضیه، یعنی حضور زنان در جامعه و با الگوهای غربی پوشش زنان مخالفتی ندشتند. دکتر محمد مصدق یکی از این روشنفکران بود که با ازادی زنان به شیوۀ رضا شاهی مخالف بود. زیرا معتقد یود که این کار می بایست:«.. به واسطۀ تکامل اهل مملکت باشد نه به واسطۀ یک کسی که قدرتی پیدا کرده و یک زوری پیدا کرده که من اینجور می خواهم و اینجور باید بشود… »[۴۸] خلاصه اینکه روشنفکران ، خصوصاً آنان که در غرب به تحصیل پرداخته و یا غرب را دیده بودند و با فرهنگ و آداب و رسوم غربی همساز بودند، قضیۀ کشف حجاب زنان و منع حجاب آنان مخالفتی نداشتند بلکه در مقالات و نوشته هایشان مستقیم یا غیر مستقیم به ان اشاره کرده بودند و اینک که صورت تحقیق یافته بود ، روز ۱۷ دی ۱۳۱۴ را آغاز فصل جدیدی از تاریخ زندگانی و حیات اجتماعی زنان ایرانی محسوب می کردند. کشف حجاب و زمینه سازی برای اعلام آن حکومت رضا شاه برای اعمال قانون«کشف حجاب» و آماده سازی اذهان جامعه برای پذیرش آن دست به اقدامات سازمان یافته ای در-کوتاه مدت و بلند مدت- زد. چرا که موقعیت مذهبی و سنتی شهر ها سبب می شد که یکباره و بدون فراهم ساختن زمینه های لازم به این اقدام مبادرت نکنند. از جملۀ اقدامات صورت گرفته در این راستا می توان به موراد زیر اشاره کرد: ۱)متحدالشکل کردن لباس مردان برای رسمیت یافتن کشف حجاب وپیشبرد آن، می بایست زمینۀ لازم درکانون خانواده فراهم می شد و برای سرپرست خانواده که عامل اصلی و بازدارنده در برابر حضور همسر خویش، آن هم بدون حجاب در معابر عمومی، برنامه ریزی می گردید لذا در دی ماه ۱۳۰۷ با تصویب«متحدالشکل بودن البسه اتباع ایرانی در داخل مملکت»در مجلس هفتم[۴۹]عموم مردان ایران جز هشت طبقه روحانیون ملزم به تغییر لباس خود شدند حکومت پهلوی این اقدام را در راستای ایجاد یک ملت متحد ویکپارچه انجام داد چرا که سعی داشت به هر شیوه ای اختلافات ظاهری میان اقوام مختلف ایرانی را از میان بردارد. و یکی از وسایل دست یابی به این هدف از نظر حکومت اتحاد شکل ظاهری مردان وبه تبع آن زنان بود. می توان چنین استدلال کرد که اتحاد شکل البسه و تبدیل کلاه، برنامه ای بود که بیشتر« از مظاهر غربی اقتباس شده بود و ضمن آنکه جامه ایران را از سنت ها و آداب پوشش و نوع پوشش محلی به میزان قابل توجهی دور گردانید مقدمات کشف حجاب را نبز فراهم و پذیرش آن را در سطح جامعه آسانتر کرد. ۲)تبلیغات رسانه ای ماهها قبل از اعلام رسمی کشف حجاب مطبوعات ایران مقالات متعددی دربارۀ آزادی زنان می نوشتند و دستورالعمل هایی را هم که حاکی از طرز معاشرت، مد لباس، ارایش موی سر و امثال آن بود درج می کردند. در این میان فعالیت نشریات و مجلات زنان جالب توجه است، به طوری که بین سال های ۱۳۰۰تا ۱۳۱۴ه. ش نشریات زیادی توسط زنان ایرانی تأسیس شدند ازجمله آنها می توان به روزنامه«زبان زنان» به مدیریت خانم صدیقه دولت آبادی اشاره کرد. وی نخستین زنی بود که در مسیر تجدد طلبی، کشف حجاب را آغاز کرد. همچنین می توان به مجلۀ «جمعیت نسوان وطنخواه» به صاحب امتیازی خانم ملوک اسکندری اشاره کرد. که اولین شمارۀ آن به سال ۱۳۰۲ه. ش منتشر شد. مندرجات این مجله در ابتدای سال های تأسیس دربارۀ تعلیم وتربیت زنان ودوشیزگان و اصلاحات اجتماعی این طبقه بود. در شماره های۷و۸ این مجله، مقاله ای به قلم خانم دولت آبادی راجع به زنان ایرانی در مقایسه با زنان اروپایی منتشر گردیده که صراحتاًمحصور بودن و درواقع در حجاب بودن زن ایرانی را عامل بدبختی او می داند. در این بین مجلۀ«عالم نسوان» به صاحب امتیازی خانم «نوابه صفوی» و زیر نظر مجمع فارغ التحصیلان مدرسه اناثیه آمریکایی ایران، در خارج از کشوررا در داخل کشور برای مقدمه سازی برای کشف حجاب آغاز کرده بودند در این مجله در شمارۀ ششم، سال هشتم، در قسمتی از مقاله تحت عنوان«زن مگر بشر نیست» حجاب را مانع ترقی و تکامل جامعه ایران معرفی می کند و می نویسد« جامعه ایران بواسطه حجاب نصف هیات خود را گندانده بطوری که به انجام هیچگونه امری قادر نیست و با نصف دیگر می خواهد جاده پرخم وپیچ تکامل را بپیماید. [۵۰] سپس طرفداران حجاب را مخاطب ساخته و اذعان می دارد که مقاومت آنها بیهوده است وباید تسلیم شوند:«طرفداران حجاب بدانند که برافتادن حجاب انقلابی است فکری که بخودی خود به ظهور پیوسته و خواه ناخواه نتیجۀ خود را خواهد بخشید».[۵۱] وجود نشریاتی مانند«عالم نسوان» نه فقط از لحاظ مطالبی که می نوشتند بلکه فی نفسه وجودشان سندی بود گواه بر اولین مشارکت زنان ایرانی در مشاغل تازه ای مانند روزنامه نگاری، به عنوان سردبیر، نویسنده، مترجم یا مدیر اداری.[۵۲]علاوه برآن، نویسندگان این مقالات یا سردبیران آن ها، مانند خانم شهرزاد آزاد مدیر روزنامه «نامه بانوان» در تهران، فخر آفاق پارسا سردبیر مجلۀ«جهان زنان»در مشهد، و یا خانم نوابه صفوی مدیر مجله« عالم نسوان» خود از پیشتازان کشف حجاب در ایران بودند. روزنامه ها و مجلات دیگر مانند «اطلاعات»، «ایران امروز» و یا مجله «ایرانشهر» نیز که در خارج از ایران منتشر می شد، فعالیت های گسترده ای را در این راستا آغاز کرده بودند. مجله ایرانشهر همه بدبختی های زن ایرانی را ناشی از حجاب می داند و چنین می نویسد:«… علت شیوع مسئله دو جهت است، اول حجاب. دوم جهالت که آن هم ثمره حجاب است».[۵۳] مجله ایرانشهر حتی تا آنجا پیش می رود که در شماره های ۱۱و۱۲ خود علت اول و آخر ازدواج جوآنان تحصیلکردۀ ایرانی با دختران فرنگی را، حجاب زن ایرانی می داند. و در جای دیگری از همین شماره، انجام همه شنایع و قبایح زنان را به حجاب نسبت می دهد. روی هم رفته مقالاتی که در ارتباط با لزوم ترقی وپیشرفت مملکت در این روزنامه ها منتشر می شد مشحون از حمله به حجاب به عنوان مانع وسد راه ترقی وتکامل بود. بر این اساس می بایست به هر ترتیبی است زن ایرانی را به اجتماع کشاند و حجاب را از سرش برگرفت. نویسندگان این نشریات در مقالات خود، لزوم تعلیم وتربیت زنان و فرزندان آنان، بیان محرومیت های زنان در خانه ها ولزوم وارد شدن آنان در فعالیت های اجتماعی، ترویج امتعۀ وطنی، معرفی زنان مشهور جهان و انتقاد از مسئله حجاب به عنوان سد راه ترقی و تکامل زنان را مورد بحث قرار دادند. ترویج فرهنگ حجاب زدایی از اهم مقالات مندرج در این مجلات بود. ۳-تشکیل مجامع وکانون ها حکومت رضاشاه به منظور تحکیم اقدامات فرهنگی خود انجمن ها و کانون های مختلفی را ایجاد کرد تا از طریق آن ها مؤلفه های فرهنگی را که به جامعه القا می کرد، عمومیت بخشد. رویکرد هر یک از این انجمن ها و کانون ها در جهت سیاست گذاری های فرهنگی حکومت و فراهم کردن بستری مناسب برای ایجاد یک فرهنگ ملی و یکپارچه بود. با بررسی مرامنامۀ این کانون ها و جمعیت ها، مشخص می شود که اصول آن ها بر اساس مقتضیات و نیاز های حکومت تدوین شده است تشکیل این مجامع وکانون های مختلف نقش عمده ای در پیشبرد برنامه های رضا شاه برای کشف حجاب ایفا کرد. ازآن میان می توان به کانون هایی مانند «جمعیت نسوان وطنخواه» به ریاست محترم اسکندری اشاره کرد. هدف این جمعیت طبق اساسنامۀ آن، حفظ شعائر و قوانین اسلام و سعی در تذهیب و تربیت دختران، ترویج صنایع وطنی و باسواد کردن زنان، نگهداری ازدختران بی سرپرست و مواردی از این قبیل بود. در واقع هدف جمعیت اجرای سیاست فرهنگی حکومت رضا شاه در راستای کشف حجاب بود.[۵۴] از میان نخستین اعضای این جمعیت می توان به نور الهدی منگنه، فخر آفاق پارسا، فخر عظیمی ارغون، مستوره افشاره و صفیه اسکندری نام برد که همه از زنان روشنفکر و تحصیلکرده و از پیشگامان کشف حجاب بودند، اشاره کرد. یکی از اقدامات این جمعیت اجرای اولین نمایشگاه ویژه بانوان بود. یکی دیگر از کانون هایی که به منظور زمینه سازی برای اعلام حجاب از طرف حکومت ایجاد شد«کانون بانوان» بود. این کانون در سال ۱۳۱۴ه. ش تحت نظارت «شمس» پهلوی از طرف وزیر معارف«علی اصغر حکمت» و با فرمان رضا شاه به وزیر معارف به منظور فراهم نمودن زمینه مساعد جهت اعلام آزادی زنان ودر حقیقت اعلام رسمی کشف حجاب تشکیل شد. این کانون وظیفه داشت در جهت تعمیم و توسعه فرهنگ جدید و توسعه تجدد خواهان و به عبارت دیگر متجدد کردن بانوان تلاش‌کند. بدرالملوک بامداد نیز از این هدف اصلی کانون، (کشف حجاب) برداشته و چنین می نویسد:«ضمن سایر اقدامات، منظور اصلی یعنی ترک چادر سیاه متدرجاً پیشرفت می کرد به این طریق که زنان عضو جمعیت با راضی کردن خانواده های خود یکی یکی به برداشتن چادر مبادرت می نمودند»[۵۵]وی در ادامه می افزاید که سخنرآنان در مجالس کانون«سایر بانوان را به تشویق به ترک کفن سیاه می کردند. بطوری که در هر نوبت از مجالس و اجتماعات کانون عده زیادی از بانوان بدون چادر حضور می یافتند»[۵۶] اعضای این کانون از طریق برپایی این مجالس سخنرانی و سایر اجتماعات، زنان را به ترک چادر تشویق و ترغیب می کردند. زنان عضو این جمعیت از نخستین کسانی بودند که پیش از روز کشف حجاب یعنی ۱۷دی ۱۳۱۴ بدون چادر در معابر عمومی حرکت کردند. [۵۷] برگزاری دومین کنگرۀ «زنان شرق»در ایران در سال ۱۳۱۱ه. ش خود از عوامل زمینه ساز برای کشف حجاب بود. در درخواستی که نورحماده- رئیس مجامع سنوان در شرق- برای تشکیل کنگرۀ زنان در شرق در ایران فرستاده، موضوع های مورد بحث در این کنگره را مواردی از قبیل تربیت نسوان، ترقی زبان های ملی وترویج صنایع وطنی و امثال آن ذکر کرده است. [۵۸] آرزوی رسیدن به زنان اروپایی و آمریکایی کاملاً نشان دهندۀ طرز فکر سخنرآنان وبسیاری از زنان شرکت کننده در این کنگره بود. انعکاس اخبار این کنگره در جراید آن روز نشان دهنده یک کوشش همگانی برای حرکت و هدایت حقوقی زن به سمت الگو های غربی و اروپایی بود. [۵۹] از طرفی نباید نقش مراکز تعلیم و تربیت و دانشسرا های مقدماتی دختران و بسیاری مراکز فرهنگی دیگر را در زمینه سازی برای کشف حجاب نادیده گرفت. در بسیاری از این مراکز به عنوان مجلس جشن وخطابه در ذم حجاب و مدح بی حجابی استفاده می شد. تاسیس پیشاهنگی دختران، اعزام دختران به خارج از کشور،گسترش ارتباط خانواد های ایرانی با خانواده های اروپایی، شرکت جستن زنان در مهمانی ها، رستوران ها و سینما ها به همراه مردان، خصوصاً سفر رضا شاه به ترکیه و مشاهدۀ کارکرد ها و آثار اجتماعی آزادی زنان در ترکیه وی را به این کارها راغب تر کرد. تاثیر این سفر در رضا شاه به حدی بود که خطاب به رئیس الوزراء (محمود جم) اظهار می دارد :« نزدیک دو سال است که این موضوع- کشف حجاب- سخت فکر مرا به خود مشغول ساخته است. خصوصاً از وقتی که به ترکیه رفتم و زن های آنان را دیدم که«پیچه» و «حجاب» را دور انداخته… دیگر از هر چه زن چادری است بدم آمده است. اصلاً چادر چاقچور دشمن ترقی مردم است.»[۶۰] همه این موارد از عواملی برشمرده می شوند که موجبات تسریع در کشف حجاب را فراهم آوردند.[۶۱] بعد از آن حکومت برای عمومی نمودن کشف حجاب تلاش نمود زمینه آن را ابتدا در حوزۀ معارف فراهم سازد. لذا در پاییز سال۱۳۱۲ ه. ش با صدور اعلامیه ای مردم را برای پذیرش آموزگاران زن بی حجاب آماده کرد و هر روز بر تعداد آنان افزوده و به دنبال آن با صدور و ابلاغ بخشنامه عمومی به رؤسای معارف در استانها فعالیت خود را گسترده تر کرد. مفاد این بخشنامه درواقع بیان کنندۀ چگونگی پیشبرد کشف حجاب به طریق دقیق و سازمان یافته ای بود که می بایست در زمینه معارف عملی شود.[۶۲]اولین گام برای پیشبرد این طرح و مقدمات آن، ترتیب مجالس غیر رسمی و رفت وآمد های خانوادگی بین محترمین شهر بود که«که دارای حسن نیت و فکر روشن باشند» هدف از ایجاد مجالس غیر رسمی آن بود که هم زن و هم مردم با آداب نشست و برخاست آشنا شوند و خصوصاً زنان تا از« حجب و کم رویی آنان کاسته گردد»[۶۳] سرانجام با حضور رضا شاه به همراه ملکه و دو خترش که هر سه بی حجاب بودند، در مراسم افتتاح دانشسرای مقدماتی در ۱۷دی ماه۱۳۱۴ ه.ش کشف حجاب رسماً اعلام شد و منع حجاب رسمیت قانونی یافت. به طوری که متخلفین از این قانون تحت پیگرد قانونی قرار می گرفتند. روند پیشبرد کشف حجاب حکومت برای پیشبرد این قانون از دو طریق وارد عمل شد: یکی از طریق سیاست تشویق و دیگری تنبیه. از یک طرف با برگزاری مجالس جشن و سرور بین کارمندان دولت که قابل کنترل بودند و یا به بهانه های مختلف از قبیل افتتاح مدارس و مراکز تفریحی و ورزشی مردم را دعوت می کردند که الفبای کشف حجاب را از کارکنان دولت و خانمهایشان بیاموزنددر این رابطه در یکی از اسناد چنین امده است …بایستی فرماندهان واحد های ارتش نیز در تشویق وپیشرفت رفع حجاب اقدام و پیشقدم باشند. مخصوصاً بایستی به منظور ترویج بانوان آن منطقه و ترغیب آن ها در مشارکت با اقدامات سایر نسوان کشور، مجلس های مهمانی برای افسران از طرف فرماندهان قسمت ها تشکیل و از آن ها دعوت شود که در معیت خانم های خودشان بدون حجاب در مهمانی مزبور حضور پیدا کنند. و ضمناً به آن ها گوشزد شود که امروز در سایه ترقیاتی که کشور شاهنشاهی پیدا کرده بایستی با دنیا معاشرت و مماشات داشته باشند، ضروری است که بانوان کشور ما نیز مانند نسوان سایر ممالک در طریق ترقی وتعالی بوده باشند. [۶۴] همچنین کانون ها و سازمان های مختلف شروع به تبلیغ در ذکر محسانات کشف حجاب کردند و اشعار و مطالب زیادی در این رابطه نگاشته شد. از سوی دیگر حکومت با اقدامات خشونت بار و استفاده از زور سعی در اجرای این قانون را داشت. حکمت در خاطرات خود در بارۀ اجرای این قانون می گوید: « بعد از مراسم کشف حجاب از یک طرف بعضی زن های معلوم الحال به کافه ها و رقاص خانه ها هجوم آورده…به رقص پرداختند. و از طرف دیگر مأمورین اجرای این قانون در مناطق مختلف کشور مزاحم زنان شده و آن ها را به زور وادار به کشف حجاب کردند».[۶۵] واکنش های صورت گرفته در مقابل این قانون از جانب اقشار مختلف جامعه و آثار و پیامد های آن پژوهشی جدا را می طلبد و اسناد زیادی دربارۀ این واکنش ها انتشار یافته که ذکر آن ها تکرار مکررات است. به طور کلی می توان گفت اجرای این قانون بر حسب طبقه و هر منطقه فرق می کرد. به عنوان مثال در نواحی شمالی ایران که مدت های طولانی از طریق روسیه با اروپا ارتباط داشتند در مقایسه با نقاط دیگر مقاومت ها کمتر بود. از طرفی در میان اقشار تجدد خواه این امر به عنوان آزادی با استقبال روبه رو شد و شادی فراوانی برانگیخت. شاید شدیدترین و در حین حال قابل تأمل­ترین نوع مقابله با کشف حجاب – بر اساس برخی اسناد – اقدام برخی خانواده­ها به مهاجرت از کشور بود. در چندین سند به این نکته اشاره شده است که در مناطق مرزی ایران با افغانستان و عراق، برخی افراد و به خصوص عشایر در صدد انجام چنین اقدامی برآمده­اند و برخی نیز مهاجرت کرده­اند. در گزارشی از ایالت خراسان به ریاست وزرا به تاریخ ۲۷/۴/۱۳۱۵ با اشاره به اینکه: «چون اطلاعات واصله حاکی بود که مأمورین امنیه در سرحدات برای برداشتن چارقد مستمسک به خشونت و سختی شده و در بعضی موارد نیز منافع شخصی خودشان را در نظر می­گیرند» خاطرنشان گردیده: «ادامه این ترتیب، ممکن است مشکلاتی تولید نماید و بعضی از ساکنین نقاط سرحدی پس از رفع محصول [کشاورزی]به طرف افغانستان کوچ نمایند»[۶۶].در همین راستا در گزارش دیگری از خرمشهر به تاریخ ۸/۱۱/۱۳۱۴ صراحتاً از مهاجرت چندین خانواده به عراق اشاره شده و می­افزاید: «… از خرمشهر اهالی به طور قاچاق در نتیجه تجدد و تربیت نسوان به خاک عراق رفته اند…قونسول بصره هم‌خبرمزبور را تأییدکرده»[۶۷].دو گزارش دیگر نیز از مهاجرت برخی از عشایر به عراق و قصد شورش برخی دیگر حکایت می­کند. در گزارشی از دشت میشان به تاریخ ۲۷/۱/۱۳۱۵ با اشاره به مهاجرت عده­ای از افراد خاطرنشان گردیده: « مهاجرت فقط این عده نبود، از طوایف دیگر هم مهاجرت نموده­اند، علت آن هم ظاهراً از ترس کشف حجاب بوده» سپس در ادامه می­افزاید: «تحقیقات محرمانه دلالت دارد که آنها از طرف دولت‌ عراق‌ تشویق‌گردیده­اند ‌‌‌‌‌‌و به‌علاوه در‌‌‌‌‌ اینجا نیز مورد تعدی‌واقع می­شوند»[۶۸]. روی هم رفته می توان چنین برداشت کرد که برای اکثریت زنان ایرانی دورۀ دشواری آغاز شد.[۶۹]چراکه در این زمان حجاب منع شد و در گزینش آن هیچ اختیاری به زنان داده نشد. به طوری که حتی اجازۀ استفاده از روسری هم داده نمی شد. از طرف دیگر اجرای این قانون مستقیماً با اعتقادات دینی مردم برخورد پیدا کرد، و بود و نبود آن به عنوان دینداری یا بی دینی مردم تلقی می شد، نه به صورت ترک تکلیف شرعی که ترک آن (و نه انکارش) نهایتاً بتواند به عنوان یک گناه کبیره تلقی شود. [۷۰] از نظر حکومت کشف حجاب تنها وسیله ای بود برای از میان بردن تبعیض جنسی در جامعه و این نشأت گرفته از آن بود که ذهن رضا شاه و هواداران سیاست های او آکنده از این فکر بود که ایران در صحنه بین الملل به عنوان یک کشور متجدد وتوسعه یافته شناخته شود. بنابرگزارش یک دیپلمات بریتانیایی در تهران در سال ۱۳۱۷ه. ش«سیاست خارجی ایران بعضی از جنبه های قابل تشخیص که یکی از آنها عزم راسخ « ایران» به «رفتار همسان»است و ایران برای اینکه خود را سزاوار این رفتار همسان نشان دهد ناچار است «معیار های غربی» را بپذیرد و یکی از این معیار ها لباس غربی بود.[۷۱] بدین قرار کشف حجاب در دورۀ رضا شاه که به معنای روی باز، نیم تنه ای به سبک غربی و پوشش نسبی سر بود بدعت تمام عیاری محسوب می شد. ازنظر حکومت در ملتی که برای نوگرایی می کوشید ارائه حجاب ناهماهنگی پدید می آورد. به دین دلیل و به دلایل دیگر، نظم نوین ناگزیر به لغو حجاب بود.[۷۲] پیامدهای اقدامات انجام شده در راستای کشف حجاب در مورد آثار و پیامدهای اقدامات صورت گرفته در این عرصه باید گفت که کشف حجاب زنان از یک طرف موجب شد تا زن ایرانی از پرده بیرون آمده و این بیرون آمدن وی را قادر ساخت تا درجریانات اجتماع- اقتصادی جامعه نقشی فعال تر از قبل را به عهده داشته باشد، به مدارس جدید راه یابد و حتی به تحصیلات عالیه بپردازد. اما ورود زنان به عرصۀ آموزش و پرورش نوین و تعریفی که نظام اموزشی جدید به لحاظ ظاهری و حتی محتوا نسبت به محصل و ستون علمی داشت، برگرفته از فرهنگ و مدنیت غربی بود. دانش آموخته چنین مراکزی علی رغم زندگی در یک جامعۀ سنتی و مقید به آداب و رسوم خاص، ابتدا تحت تأثیر شیوه های نوین آموزشی بخصوص به لحاظ ظاهر قرار می گرفت چرا که حضور در چنین مراکزی مستلزم ترک حجاب بود. از جانب دیگر ورود به عرصه های هر چند محدود فرهنگی و شغلی که با نوعی استقلال مآبی برای چنین زنان و دخترانی همراه بود، چشم اندازهای لازم را برای تغییر در ظواهر آنان و انطباق آن با نظم نوین حکومتی فراهم می ساخت. به لحاظ روانشناختی تکرار عادت های جدید به تدریج در وجود فرد نهادینه شده و تبدیل به یک باور می شود.روی همین سبب پس از خروج اجباری رضاشاه از کشور هرچند شاهد بازگشت حجاب بسیاری از زنان ایرانی هستیم اماوجود عده ای هرچند معدود از زنان تحصیلکرده در نظام آموزشی نوین و تلاش های آنان و دیگر روشنفکران و انجمن های و کانون های مرتبط با جامعۀ زنان و بیان حفظ حقوق مدنی تعریف شده در یک چنین برنامه ای موجب شد که جریان کشف حجاب کماکان در جامعه البته نه به شدت گذشته خودنمایی کند. این دسته از زنان که کشف حجاب را به عنوان یک باور مدنی در فرهنگ مدرن پذیرفته بودند، خارج از اقدامات رضاشاه به این موضوع می نگریستند. لذا تداوم آن را برای حفظ حقوق خود ضروری می شمردند. البته این نکته را باید افزود که نوع برخورد با حقوق حقۀ زنان ایرانی که ارتباطی با اندیشۀ دینی نداشت و بیشتر تحت تأثیر فرهنگ مرد سالاری در جامعۀ ایران پرورش و نهادینه شده بود هیچ انگیزه ای را برای زنان تحصیلکرده به وجود نمی آورد که با رعایت حجاب از حقوق مدنی برخوردار باشند. ضمن آن که گروهی از جامعۀ زنان که معتقد به نوعی فرهنگ اباحی گری بودند در جامۀ بی حجابی بیشتر می توانستند اهداف خود را تعقیب نمایند. بنابراین در یک جمع بندی کلی می توان اذعان داشت که جریان کشف حجاب به عنوان جریانی برخاسته از آشنایی ایرانیان با مظاهر غربی شروع و در دورۀ رضا شاه با بکار گیری ابزار های تبلیغی و تهدیدی شیوع گسترده تری یافت. بخصوص با این توضیح که حضور فعال اجتماعی جامعۀ زنان منوط به کشف حجاب و حفظ حجاب مانع این حضور بود، زنان ایرانی را دچار پارادوکسی کرد که طوعاً و کرهاً کشف حجاب را پذیرفتند و عده ای دیگر که برای حفظ حجاب اولویت قائل بودند محدودیت های این حضور را نیز با خود همراه ساختند و حاضر به تمکین در مقابل ارادۀ حکومت استبدادی نشدند. بعد از خروج رضاشاه از ایران و پس از تحکیم پایه های قدرت پهلوی دوم و به اذعان خود وی سعی شد تا از ابزارهای تبلیغی کمک گیرد، به گونه ای که با به خدمت گرفتن رسانه های گروهی کشف حجاب مترادف با ترقی پیشرفت قلمداد و وجود حجاب سمبل و نماد عقب ماندگی معرفی شد و جامعه نیز به تدریج این تعریف را پذیرفتند. مسلماً اثرات سوءِ کشف حجاب بسیار بیشتر بود. آن دسته از زنان و دخترانی که حجاب را به اسم ترقی و تجدد رها کردند. در واقع بین خود و نسل گذشته و نسل فعلی که به حفظ آداب و رسوم جامعه مقید بودند، سدی ایجاد کرده و روز به روز، بر قطر آن افزوده شد. اینان از یک سو نسل مقید به حجاب را «امل، عقب افتاد و مرتجع» می نامیدند و از سوی دیگر حافظان حجاب آنان را بی دین و لامذهب خطاب می‌کردند، به همین علت این شقاق در فکر وعمل بیشتر شد.[۷۳]از طرف دیگر ورود زنان به صحنه های اجتماعی در حالی که مانند مردان از ابتدایی ترین حقوق انسانی مانند حق انتخابات آزاد محروم بودند ماهیتی سطحی و شتاب زده داشت.ضعف یک جریان سازمان یافته و هماهنگ در بیان این اندیشه که حجاب مانع ترقی است و منع برخی از متعصبین از ورود فرزندان خود به مدارس نوین حتی به قیمت بی سوادی آن ها، خود مزید بر علت شد که جامعه مبتلا به مدرنیزم خود را با فضای جدید بیشتر وفق دهد تا فضای سنتی گذشته. البته این در این میان خانواده های مذهبی نیز بیکار ننشستند و با تأسیس مدارس اسلامی اندیشۀ تقابل حجاب با ترقی را به تدریج باطل ساختند. منتهی فرصت دادن هر چند محدود به این فعالیت های آموزشی در قالب مدارس اسلامی جزیی از برنامۀ حکومت برای عدم به کار گیری خشونت در پیشبرد کشف حجاب بود. البته پهلوی دوم با برنامه های حساب شدهتر و منطبق با زمان در برخی زا مواقع وجود حجاب را حتی در مدارس غیر اسلامی تحمل و به تدریج دانش آموزان محجبه را به اموری واداشت که دانش آموزان بی حجاب به آن امور می پرداختند. در نهایت تلاش های حکومت رضا شاه برای متحد الشکل کردن لباس زنان و مردان به شیوه غربی با آنکه به قصد ایجاد وحدت ملی از طریق حذف تمایزات طبقاتی و منطقه ای انجام گرفت، شکاف های عمیق دیگری در جامعه ایران پدید آورد. که جامعۀ ایران تا مدت ها با آن درگیر بود. و اروزه نیز از تبعات آن در امان نمانده است. سخن پایانی بدون شک اندیشمندانی چون میرزا فتحعلی آخوندزاده، میرزا حسین خان سپهسالار، میرزا ملکم خان، مستشارالدوله تبریزی و بسیاری دیگر که نامشان در این مختصر نمی گنجد، نقش مهمی در آشنایی نخبگان ایرانی به آرمان های جدید داشتند. اما این افراد که در جهت آگاهی ایرانیان از عقب ماندگی تلاش می کردند و آنان را به پیروی از اصول و روش های حکومتی غربیان فرا می خواندند، همگی متأثر از افکار درون زا و متکی به فرهنگ بومی نبودند، بلکه به طور عمده مترجمانی بودند که پیروی از الگوهای غربی را راه نجات می دانستند. این جریان روشنفکری و ادبی با نیروی بسیار زیاد و حمایت مردمی اندک، این فکر را ترویج می کرد که چارۀ همۀ دردهای ایرانی، انقلابی همه جانبه در فرهنگ ملت و بنیادهای سیاسی حکومت است. این گروه از نظر سیستم مطلوب حکومتی غرب گرا و از نظر ارزش های فرهنگی و پشتوانۀ ایدئولوژیک خواستار تجدید عظمت باستانی ایران با رویکردی جدید بودند. یکی از شاخصه های اعتقادی و سنتی جامعۀ ایرانی که در تفکر این افراد مورد نقد قرار گرفت حجاب زنان بود. به طوری که کسانی چون فتحعلی آخوندزاده از آن به عنوان پروتستانتیزم در مذهب یاد می کردند و الگوی قابل پذیرش برای زنان ایرانی را زن غربی می دانستند و راه آزادی زنان ایرانی را کنار گذاشتن حجاب تلقی می کردند. با روی کار آمدن رضا شاه و خصوصاً بعد از تغییر سلطنت در ایران، روند غرب گرایی و پذیرش الگوهای غربی علاوه بر صنعت در رفتارها و ارزش های اجتماعی نیز دگرگونی عمیقی به وجود آورد. در این دوره حوزۀ ترسیمی فعالیت زنان در اذهان عمومی از محدودۀ خانواده فراتر رفت و شکلی اجتماعی و عمومی به خود گفت. اجرای برنامه های تجدد طلبانۀ رضا شاه هریک به میزان قابل توجهی در پیشبرد کشف حجاب تأثیر گذارد. اقداماتی نظیر اتحاد شکل البسه، تقویت و گسترش کانون ها و مجامع زنان، حذف تدریجی روحانیت از صحنه‌های حقوقی و سیاسی و اجتماعی، گسترش و ایجاد مدارس آموزشی به سبک غربی، بهره گیری از تبلیغات رسانه ای خصوصاً روزنامه ها، همگی در زمینه سازی برای اعلام کشف حجاب نقش مؤثری داشتند. بعد از اعلام کشف حجاب حکومت از طریق اعمال دو سیاست تشویق و تنبیه وارد عمل شد و در جهت پیشبرد این قانون تلاش بی وقفه ای را آغاز کرد. اما گویی فعالان سیاست گذاری های فرهنگی در این دوره این امر را نادیده‌گرفته بودند که برنامه‌های فرهنگی با چارچوب های فرهنگی، عناصر سنتی، باورهای مردم و زمینه های مساعد برای جایگیر شدن آن در ارتباط است. و باور نداشتند که اگر سیاست گذاری فرهنگی با ساخت ذهنی، باورها و سنن مذهبی و قومی مردم در تعارض باشد، قطعاً اجرای آن با وقفه روبه رو می‌گردد و اگر هم روند اصلاحات اجرا گردد، تنها تا زمانی اقدامات فرهنگی مؤثر خواهد بودکه دولت مرکزی دارای قدرت باشد؛ به طوری که با از میان رفتن فشار دولت مرکزی یا اندک تزلزلی در ثبات سیاسی هیأت حاکمه، مردم وگروههای مختلف دیگر این سیاست را تمکین نخواهندکرد. اقدامات صورت گرفته هر چند که سالیان بسیاری را هم پشت سرگذاشته باشد، یا بسیار سریع اثر خود را از دست خواهد داد و یا اگر دارای میزان تأثیرگذاری بالایی باشد، جامعه را از لحاظ فرهنگی و باورهای اجتماعی دچار چندگانگی می‌نماید. حاصل سخن این که قریب یک دهه، این چالش بی­حاصل میان کارگزاران نظام و مردم در دورۀ رضاشاه به فاصلۀ توده­ها از حکومت، بیش از پیش دامن زد به گونه­ای که این اقدام برخی تکاپوهای مدرن سازی شاه را تحت الشعاع قرار داد و از او چهره ای منفی در اذهان و افکار عمومی ایجاد نمود. با رفتن رضاشاه از ایران اکثر زنان ایرانی مخصوصاً طبقات پایین شهری به حجاب روی آرودند اما بر خلاف پوشش پیشینِ زنِ ایرانی که عبوس و ترسناک بود و به هیچ روی ویژگی های زنانه را نشان نمی داد، چادر، یعنی حجاب جدید، هرچند سر تا پای بدن زن را می پوشاند، اما در عین حال می توانست ویژگی های زنانه را نیز نشان دهد و تا حدی تعدیل یافته تر از قبل جلوه کند. [۱]-Intellectuals [2]-Elites [3]-Intelligentsias [4] – تی.بی باتامور، نخبگان و جامعه، ترجمۀ علیرضا طیب،تهران، انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۷۱،چ دوم،۷۷ ۵- حسین بشیریه، جامعه شناسی سیاسی(نقش نیروهای اجتماعی در زندگی سیاسی)، تهران، نی، ۱۳۸۰، چ هفتم،ص۲۴۵ [۶]-همان منبع. [۷] – باتامور، همان، صص۷۷-۷۸ [۸] -بشیریه،همان، صص۲۵۵-۲۵۶ ۳- رامین جهانبگلو، موج چهارم، ترجمۀ منصور گودرزی،تهران، نشر نی، چ دوم، ۱۳۸۲،ص۹۳ ۱-یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، ترجمۀ احمد گل محمدی و ابراهیم فتاحی، تهران، نی، ۱۳۸۷، چ چهاردهم،ص۸۰ ۲- خلیلی خو، محمدرضا، توسعه و نوسازی در دورۀ رضا شاه، تهران، جهاد دانشگاهی واحد شهید بهشتی، ۱۳۷۳٫ص۸۱ ۳-فریدون آدمیت، فکر آزادی و مقدمه نهضت مشروطیت، تهران، انتشارات سخن، ۱۳۴۸ ،ص۱۱۳ ۴- محمدعلی(همایون)، کاتوزیان، اقتصاد سیاسی ایران،ترجمۀ سعید نفیسی وکامبیز عزیزی،تهران، مرکز، ۱۳۸۵،چ دوازدهم،صص۱۴۸-۱۴۷ [۱۴]- محمد سالار کسرایی، چالش سنت و مدرنیته در ایران، تهران، مرکز، ۱۳۷۹ ص۳۶۴-۳۶۲ ۲-خلیلی خو، همان، ص۸۴ [۱۶]-جلیل ضیاءپور، پوشاک زنان ایرانی از کهن ترین زمان تا شاهنشاهی پهلوی، انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، ۱۳۴۷، ص۱۹ [۱۷]- رسول جعفریان، داستان حجاب در ایران پیش از انقلاب، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۳،صص۲۸-۲۶ [۱۸]- استفانی کرونین، رضا شاه و شکل گیری ایران نوین، ترجمۀ مرتضی ثاقب فر،تهران،جامی، ۱۳۸۷، چ دوم، ص۲۹۰ ۳-فریدون آدمیت، اندیشه های میرزا فتحعلی آخوندزاده، تهرانف خوارزمی، ۱۳۴۹ ص۱۴۸ ۴- فریدون آدمیت ،اندیشه های میرزا آقا خان کرمانی، تهران، طهوری، ۱۳۴۶، صص۱۹۵-۱۹۴ ۵-ر. ک : مجله عالم نسوان(مجله)، به مدیریت : نوابه صفوی،مقاله «زن مگر بشر نیست» از بوشهری، شماره ششم، سال هشتم ص ۲۰۴به بعد و همین مجله، مقاله «نهضت زنان شرق» شماره اول، سال سیزدهم؛ و مجله جمعیت نسوان وطنخواه، به مدیریت ملوک اسکندری، مقاله صدیقه دولت آبادی راجع به وضع زنان در ایران ،ص ۴۲، شماره های ۷و۸و مواردی از این قبیل. ۱- فاطمه استادملک، حجاب وکشف حجاب در ایران،انتشارات عطایی، ۱۳۶۷، ص۵۹ ۲-کرونین، همان، ص۲۹۲ [۲۴] – کسرایی، همان، صص۴۲۴-۴۲۵ [۲۵] -خلیل الله سردارآبادی، موانع تحقق توسعۀ سیاسی در دورۀ سلطنت رضا شاه، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۷۸،ص۱۳۱ [۲۶] – جان فوران، مقاومت شکننده تاریخ تحولات اجتماعی ایران از ۱۵۰۰م. تا انقلاب(اسلامی)، ترجمۀ احمد تدین، تهران، مؤسسۀ خدمات فرهنگی رسا، ۱۳۸۸ف چ نهم،ص۳۳۲ [۲۷] -احمد موثقی، نوسازی و اصلاحات در ایران، تهران، قومس، ۱۳۸۵، ص۲۰۹ [۲۸] -محمد زرنگ، تحول نظام قضایی ایران از مشروطه تا سقوط رضا شاه، ج اول، تهران، مرکزاسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۱، ص۴۴۸ [۲۹] -برای اطلاع بیشتر دربارۀ تحولات نظام قضایی ایران در این زمان ر. ک. : همان منبع، جلد اول و دوم. [۳۰]- سلسله پهلوی و نیروهای مذهبی به روایت تاریخ کمبریج، ترجمه عباس مخبر، ویراستار مرتضی اسعدی،تهران، نشر طرح نو، ۱۳۷۱٫ص۳۸ [۳۱] – بابک دربیکی،سازمان پرورش افکار، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۲، ص۹۸-۹۹ [۳۲]-خشونت و فرهنگ، به کوشش مدیریت پژوهش، انتشارات و آموزش، تهران، سازمان اسناد ملی ایران، ۱۳۷۱٫ص۱۰ [۳۳] – سهراب صلاحی، ایران و دوجنبش در نیم قرن، تهران، سازمان بسیج اساتید، ۱۳۸۴، ص ۲۱۷ [۳۴] – شهریار زرشناس، نگاهی کوتاه به تاریخچه روشنفکری در ایران، تهران، کتاب صبح، جلد دوم، ۱۳۸۴، ص۶۸ [۳۵] -باقر عاقلی، نخست وزیران ایران از انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامی، تهران، سازمان انتشارات جاویدان، ۱۳۷۴، چ دوم، ص۴۳۵ [۳۶] -علی اصغر حقدار، محمد علی فروغی و ساختارهای نوین مدنی، ص۹۳؛ [۳۷] -شهریار زرشناس، نگاهی کوتاه به تاریخچه روشنفکری در ایران، جلد دوم، صص۷۶-۷۴ [۳۸] – ویپرت بلوشر، سفرنامه بلوشر، ترجمه کیکاووس جهانداری، تهران، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، ۱۳۶۳، ص۱۹۸ [۳۹] – اسناد ومکاتبات تیمورتاش وزیر دربار رضا شاه، به اهتمام عیسی عبدی، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی؛ سازمان چاپ و انتشارات،۱۳۸۵ صص۱۹۳-۱۹۴، نمرۀ ۳۷۶۸،سند شمارۀ۱/۱۴۳ [۴۰] – علی اصغر حکمت، سی خاطره فرخنده از عصر پهلوی، تهران، شرکت چاپ پارس، ۱۳۵۵ ، ص۸۱ [۴۱] – علیرضا ظهیری، عصر پهلوی به روایت اسناد، تهران، دفتر نشر و پخش معارف، ۱۳۷۹، ص۴۸ [۴۲] – ر. ک. به: ناصر نجمی، بازیگران سیاسی عصر رضا شاهی و محمد رضا شاهی، تهران، انیشتین، ۱۳۷۳٫ [۴۳] – ر.ک.: همان، صص۲۴۴-۲۳۹ [۴۴] – همان،ص۲۶۳ [۴۵]- حسام الدین آشنا، از سیاست تا فرهنگ، تهران، سروش، ۱۳۸۴ص ۲۲۹ [۴۶]- رسول جعفریان، داستان حجاب در ایران پیش از انقلاب، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۳ ص۱۲ [۴۷]-Eliz sanarian ,the womens Right Movement inIRAN,New York, 1982;p65-63 [48] -حسین کی استوان، سیاست موازنۀ منفی، ج ۲، تهران، انتشارات روزنامۀ مظفر چاپ تابان، ۱۳۲۹، ص۷۹ [۴۹]ر. ک: تغییر لباس و کشف حجاب به روایت اسناد، مرکزبررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، تهران، ۱۳۷۸٫سند شماره ۲ص۱۰ [۵۰]-عالم نسوان، شماره ششم، سال هشتم، ص۲۰۷ [۵۱]- همان [۵۲]-کرونین، همان، ص۲۴۵ [۵۳] ایرانشهر (مجله)، مدیر:حسین کاظم زادۀ ایرانشهر، شماره های ۱۲و۱۱ ، تهران، انتشارات اقبال،۱۳۶۴،ص۷۱۲ [۵۴]- ویدا همراز، «نهادهای فرهنگی در حکومت رضا شاه»، فصلنامۀ تاریخ معاصر ایران، سال اول، شماره اول، بهار ۱۳۷۶،ص۵۳ [۵۵]-بدرالملوک بامداد ، زن ایرانی از انقلاب مشروطیت تا انقلاب سفید، تهران، انتشارات ابن سینا، ۱۳۴۷،ص۹۱ [۵۶]- همان،ص۹۱ [۵۷]- علیرضا ظهیری،، عصر پهلوی به روایت اسناد، تهران، دفتر نشر و پخش معارف، ۱۳۷۹، سند شماره ۲۵، ص۲۶ [۵۸]- پهلویسم یا شبه مدرنیسم در ایران(مجموعه اسناد)، تحقیق و تدوین مجتبی زارعی و رضا مختاری اصفهانی، تهران، خانۀ کتاب، ۱۳۸۸ص۱۰، سند شمارۀ ۶۴ [۵۹]-برای اطلاع بیشتر ر ک : مهدی صلاح، کشف حجاب، زمینه ها، واکنش ها،پیامدها، تهران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ۱۳۸۴٫صص۲۴۱-۹۱ [۶۰]- رستاخیز(روزنامه)، صاحب امتیاز:مجید یکتایی، شماره ۵۱۱ ، پنج شنبه۱۶دی ۲۵۳۵ [۶۱]- برای اطلاعات بیشتر ر. ک:صلاح، همان ، صص ۱۲۴-۹۱ [۶۲]- صلاح ، همان، پیوست کتاب،سند شماره ۱۲،نمره ۱۷۲۲۴/۵۱۵۶۱ ،صص۲۷۰-۲۶۸ [۶۳]- همان. [۶۴] -تغییر لباس و کشف حجاب به روایت اسناد، سند شمارۀ۵۹، ص۱۴۷ [۶۵] – حکمت،همان، ص۱۹۸ [۶۶] -خشونت و فرهنگ(مجموعه اسناد،)، سند شماره ۱۶۴، ص۹۵ [۶۷] -خشونت و فرهنگ، سند شماره ۳۵۷، ص ۲۰۱ [۶۸] -تغییر لباس و کشف حجاب به روایت اسناد، سند شماره ۳۵۹،ص۲۰۲ [۶۹]-ر. ک :صلاح، همان،ص۱۷۲-۱۳۷ [۷۰]- جعفریان، همان،ص۱۲ [۷۱]- کرونین ، همان،صص۳۰۴-۳۰۳ [۷۲]-.پیتر آوری، تاریخ معاصر ایران، ترجمۀ محمد رفیعی مهرآبادی، جلد دوم، تهران، انتشارات مؤسسۀ عطایی، ۱۳۷۶، چ سوم، ص۷۳ [۷۳] – صلاح،همان،، ص۲۲۴ فهرست منابع الف) مجموعه اسناد اسناد و مکاتبات تیمورتاش وزیر دربار ایران،به اهتمام عیسی عبدی، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی؛ سازمان چاپ و انتشارات،۱۳۸۵ پهلویسم یا شبه مدرنیسم در ایران(مجموعه اسناد)، تحقیق و تدوین مجتبی زارعی و رضا مختاری اصفهانی، تهران، خانۀ کتاب، ۱۳۸۸٫ تغییر لباس و کشف حجاب به روایت اسناد، مرکزبررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، تهران، ۱۳۷۸٫ خشونت و فرهنگ، به کوشش مدیریت پژوهش، انتشارات و آموزش، تهران، سازمان اسناد ملی ایران، ۱۳۷۱٫ ب)روزنامه ها و مجلات ایرانشهر (مجله)، مدیر:حسین کاظم زادۀ ایرانشهر، شماره های۱۱و ۱۲، تهران، انتشارات اقبال،۱۳۶۴ عالم نسوان(مجله)، صاحب امتیاز: نوابه صفوی، سال هشتم، شمارۀ ششم؛سال سیزدهم شمارۀ اول. رستاخیز(روزنامه)، صاحب امتیاز: مجید یکتایی، شمارۀ ۵۱۱،، پنج شنبه۱۶دی ۲۵۳۵ ج) منابع پژوهش آبراهامیان ،یرواند ، ایران بین دو انقلاب، ترجمۀ احمد گل محمدی و ابراهیم فتاحی، تهران، نی، ۱۳۸۷، چ چهاردهم آدمیت، فریدون ، اندیشه های میرزا فتحعلی آخوندزاده، تهران، خوارزمی، ۱۳۴۹ ▬▬▬▬، فکر آزادی و مقدمه نهضت مشروطیت، تهران، انتشارات سخن، ۱۳۴۸ ▬▬▬▬،اندیشه های میرزا آقا خان کرمانی، تهران، طهوری، ۱۳۴۶ آشنا، حسام الدین، از سیاست تا فرهنگ، تهران، سروش، ۱۳۸۴٫ آوری، پیتر، تاریخ معاصر ایران، ترجمۀ محمد رفیعی مهرآبادی، جلد دوم، تهران، انتشارات مؤسسۀ عطایی، ۱۳۷۶، چ سوم. استادملک، فاطمه، حجاب وکشف حجاب در ایران،انتشارات عطایی، ۱۳۶۷٫ باتامور ،تی.بی ، نخبگان و جامعه، ترجمۀ علیرضا طیب،تهران، انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۷۱،چ دوم بشیریه ،حسین ، جامعه شناسی سیاسی(نقش نیروهای اجتماعی در زندگی سیاسی)، تهران، نی، ۱۳۸۰، چ هفتم بلوشر، ویپرت ، سفرنامه بلوشر، ترجمه کیکاووس جهانداری، تهران، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، ۱۳۶۳ جعفریان، رسول ، داستان حجاب در ایران پیش از انقلاب، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۳ جهانبگلو ،رامین ، موج چهارم، ترجمۀ منصور گودرزی،تهران، نشر نی، چ دوم، ۱۳۸۲ حقدار، علی اصغر، محمدعلی فروغی و ساختارهای نوین مدنی، تهران، کویر، ۱۳۸۴ حکمت، علی اصغر ، سی خاطره فرخنده از عصر پهلوی، تهران، شرکت چاپ پارس، ۱۳۵۵ خلیلی خو، محمدرضا، توسعه و نوسازی در دورۀ رضاشاه، تهران، جهاد دانشگاهی واحد شهید بهشتی، ۱۳۷۳ دربیکی، بابک، سازمان پرورش افکار، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۲٫ زرشناس ،شهریار ، نگاهی کوتاه به تاریخچه روشنفکری در ایران، تهران، کتاب صبح، جلد دوم، ۱۳۸۴، زرنگ، محمد ، تحول نظام قضایی ایران از مشروطه تا سقوط رضاشاه، ج اول، تهران، مرکزاسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۱ سردارآبادی، خلیل الله، موانع تحقق توسعۀ سیاسی در دورۀ سلطنت رضاشاه، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی،۱۳۷۸٫ سلسله پهلوی و نیروهای مذهبی به روایت تاریخ کمبریج، ترجمه عباس مخبر، ویراستار مرتضی اسعدی،تهران، نشر طرح نو، ۱۳۷۱ صلاح، مهدی، کشف حجاب، زمینه ها، واکنش ها،پیامدها، تهران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ۱۳۸۴ صلاحی، سهراب ، ایران و دوجنبش در نیم قرن، تهران، سازمان بسیج اساتید، ۱۳۸۴، ضیاءپور، جلیل ، پوشاک زنان ایرانی از کهن ترین زمان تا شاهنشاهی پهلوی، انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، ۱۳۴۷ ظهیری، علیرضا ، عصر پهلوی به روایت اسناد، تهران، دفتر نشر و پخش معارف، ۱۳۷۹ عاقلی، باقر، نخست وزیران ایران از انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامی، تهران، سازمان انتشارات جاویدان، ۱۳۷۴، چ دوم فوران، جان، مقاومت شکننده تاریخ تحولات اجتماعی ایران از ۱۵۰۰م. تا انقلاب(اسلامی)، ترجمۀ احمد تدین، تهران، مؤسسۀ خدمات فرهنگی رسا، ۱۳۸۸ف چ نهم. کاتوزیان، محمدعلی(همایون)، اقتصاد سیاسی ایران،ترجمۀ سعید نفیسی وکامبیز عزیزی،تهران، مرکز، ۱۳۸۵،چ دوازدهم کرونین، استفانی ، رضاشاه و شکل گیری ایران نوین، ترجمۀ مرتضی ثاقب فر،تهران،جامی، ۱۳۸۷، چ دوم، کسرایی، محمد سالار ، چالش سنت و مدرنیته در ایران، تهران، مرکز، ۱۳۷۹ موثقی، احمد ، نوسازی و اصلاحات در ایران، تهران، قومس، ۱۳۸۵، نجمی، ناصر ، بازیگران سیاسی عصر رضاشاهی و محمد رضاشاهی، تهران، انیشتین، ۱۳۷۳٫ همراز، ویدا، «نهادهای فرهنگی در حکومت رضاشاه»، فصلنامۀ تاریخ معاصر ایران، سال اول، شماره اول، بهار ۱۳۷۶ Eliz sanarian ,the womens Right Movement in IRAN,New York, 1982 منبع: پایگاه تاریخ پژوهی و عبرت پژوهشی

دو قرن سکوت

زرین کوب ، عبدالحسین ، 1387 ، دو قرن سکوت : سرگذشت حوادث و اوضاع تاریخی ایران در دو قرن اول اسلام ، تهران : سخن ، 372ص . معرفی نویسنده دکتر عبدالحسین زرین کوب در اواخر اسفند 1301 هجری شمسی در بروجرد چشم به جهان گشود . تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در بروجرد به پایان رسانید و پس از تحصیلات متوسطه به دبیری در دبیرستانهای بروجرد پرداخت . در سال 1327 لیسانس خود را از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران دریافت کرد . سپس وارد دوره دکترای ادبیات شد و سرانجام در سال 1334 موفق به اخذ دوره دکترای ادبیات از دانشگاه تهران شد . دکتر زرین کوب از سال 1341 به بعد در فواصل مختلف به تدریس در دانشگاه های هند ، پاکستان ، آکسفورد ، سوربن ، پرینستون و ... پرداخت . در ضمن این فعالیتها به علم ملل و نحل و مباحث مربوط به علم کلام و نقد ادبی و تاریخ علاقه یافت و آثار ارزشمندی در این زمینه تألیف کرد . دکتر زرین کوب در سالهای اخیر بیشتر اوقات خود را به مطالعه و تحقیق و تدریس مباحثی در عرفان ، ادیان و تاریخ گذراند . دهها کتاب و صدها مقاله حاصل تحقیقات ارزشمند او در طی این پنجاه سال است . بعضی از آثار ارزشمند او عبارتند از : بحر در کوزه ، روزگاران ، دو قرن سکوت ، تاریخ در ترازو ، سر نی ، با کاروان حله ، پله پله تا ملاقات خدا ، از کوچه رندان ، آشنایی با نقد ادبی ، شعله طور و ... . سرانجام دکتر زرین کوب پس از یک عمر فعالیت علمی و ادبی در سال 1387 دار فانی را وداع گفت . معرفی کتاب کتاب دو قرن سکوت ابتدا به صورت پاورقی در نشریه «مهرگان» منتشر شد و بعد در سال 1330 برای نخستین بار به صورت کتاب منتشر شد . پس از نخستین انتشار به سرعت چاپ اول کتاب نایاب می شود و دکتر زرین کوب به تجدید چاپ رضایت نمی دهد تا در فرصت مناسب به تجدیدنظر درباره کتاب بپردازد . بعد از پنج سال در سال 1336 متن گسترش یافته و تجدیدنظر شده از سوی انتشارات امیرکبیر منتشر می شود. متن دو قرن سکوت از چاپ دوم به بعد تغییر نکرد و چاپهای بعدی بر پایه همین متن انجام شده است . بعد از انقلاب پس از گذشت 20 سال کتاب مجوز چاپ گرفت و انتشارات سخن چاپ نهم آن را منتشر کرد . در ابتدای این کتاب برای قابل چاپ شدن کتاب و اخذ مجوز وزارت ارشاد نقد مطهری بر این کتاب که بخشی از کتاب «خدمات متقابل اسلام و ایران» بوده است عیناً آورده می شود که به تحلیل های زرین کوب پاسخ داده شده است . کتاب دو قرن سکوت در واقع تاریخ زندگی مردم ایران در دو قرن از ورود اسلام به ایران تا تأسیس اولین حکومت مستقل در ایران است . تاریخ این دو قرن را پیش از این نویسندگان و تاریخ نویسان به اختصار بیان کرده اند و فقط به ذکر این مطلب اکتفا کرده اند که در تمام مدت این دو قرن ایران در زیر سلطه عربها بود و چنان تحت استیلای آنها قرار داشت که مردم ایران حتی خط و زبان خود را فراموش کردند . در صورتی که در این کتاب به این نکته اشاره شده که این دو قرن روزگار انقلابها و کشمکش های مهم بوده است . قیامهای بزرگ در طی آن پدید آمده است و حوادث مهم و شگرف بی نظیری مانند جریانات ابومسلم و بابک و مازیار و افشین در این روزگار در صحنه حوادث تاریخ ایران روی داده است و عقاید و افکار تازه مانند آیین شیعه و زیدیه و نهضت های مهم مانند نهضت شعوبیه و سیاه جامگان و سپید جامگان و سرخ جامگان در این روزگاران روی نموده است . در شروع کتاب پس از مقدمه و نقد مطهری بر کتاب نویسنده در فصل اول تحت عنوان «فرمانروایان صحرا» به توصیف زندگیعرب ها صحرانشین قبل از انتشار آیین اسلام و حوادث و اتفاقات پیش آمده در زندگی آنها از قبیل واقعه اصحاب فیل ، رقابتهای بازرگانی و همچنین حکومتهای دست نشانده ایران و روم از قبیل حیره، بنی لخم ، هاماوران ، پادشاهان حمیر و ... می پردازد و بدین شکل تصویری از نوع زندگی و روابط ساکنان جزیره العرب با سرزمینهای متمدن آن روزگار ترسیم می کند . فصل دوم کتاب «طوفان و ریگ» نام دارد که اختصاص به آغاز دعوت محمد (ص) و مسلمان شدنعرب ها بدوی و همچنین بسیج جنگعرب ها با ایران و شرح جنگهای آنها با سپاه ایران دارد . در این قسمت به جنگ قادسیه ، جلولاء ، مدائن و فتح نهاوند که آخرین جنگعرب ها با ایران است و به فتح الفتوح شهرت یافته اشاره شده است . سومین قسمت کتاب تحت عنوان «آتش خاموش» به توضیح مقاومتهای محلی مردم ایران در برابرعرب ها همچنین رفتار فاتحان با ساکنان این سرزمین و موالی بودن مردم در نظر قوم غالب ، قتل عمر توسط ایرانیان ، برتری ایرانیها از نظر فکری و تمدنی برعرب ها و محتاج بودن قوم عرب به ایشان و نیز قیام مختار به کمک ایرانیها علیه بنی امیه و خروج زیدبن علی و یحیی بن زید بر امویان و در پایان سقوط سلسله اموی می پردازد . بخش چهارم کتاب «زبان گمشده» است . در این بخش به تأثیر و نفوذ پیام تازه که اسلام همراه خود به سرزمین ایران آورده بود پرداخته شده و نیز برخوردی که عربان با زبان قوم مغلوب کردند و درصدد از میان بردن زبانها و لهجه های رایج ایران برآمدند . کتاب سوزی و ویران نمودن کتابخانه های ایرانیان توسطعرب ها یکی دیگر از مباحث مطرح شده در این فصل است و همچنین نقل دیوان از پارسی به تازی که شامل حساب خراج ملک و ترتیب خرج لشگریان بود و موجب ضعف و شکست زبان ایران گشت . پنجمین پاره کتاب «درفش سیاه» نام دارد . این پاره در حقیقت خروج سیاه جامگان به رهبری ابومسلم را آغاز رستاخیز ایران می داند و به بررسی چرایی خروج ابومسلم و انحطاط عرب در آن هنگام و نیز پیشرفت کار ابومسلم خراسانی و شرح جنگهای او با آخرین خلیفه اموی از قبیل واقعه زاب می پردازد و در ادامه به فرجام کار ابومسلم و اندیشه و هدف او و قیامهایی که برای انتقام ابومسلم روی داد از قبیل راوندیان ، سنباد ، استاد سیس ، مقنع اشاره می کند و در انتها شورشهایی را که در تمام نقاط ایران بر علیهعرب ها برپا شد را مورد بررسی قرار می دهد . ششمین قسمت کتاب با نام «در آن سوی جیحون» شرح حال و اوضاع ایرانیان ساکن ماوراءالنهر و لشگرکشی عرب ها بدانجا و توصیف جنگها و زد و خوردهای عرب ها با حاکمان و مردم آن منطقه است که در نهایت به فتح سمرقند و استیلای عرب بر آن منطقه انجامید و نیز اشاره ای به شورشهایی چند در آن دیار از قبیل اسحاق ترک و پیغمبر نقاب دار گردیده است . هفتمین فصل «شهر هزار و یک شب» نام دارد و اختصاص به توصیف اوضاع ایران در زمان خلفای عباسی. در ابتدای این قسمت اشاره ای به بنای شهر بغداد و مشخصات آن شهر شده است و در ادامه به ظهور و سقوط برمکیان در دستگاه خلافت عباسی و همچنین به نفوذ و تأثیر خاندان سهل در خلافت و حکومت عباسیان پرداخته شده است و در انتها شورشهایی که در تمام قلمرو حکومت عباسی پدیدار گشت و باعث پدید آمدن طلیعه ایجاد حکومت مستقل در ایران شد مورد بحث و بررسی قرار گرفته است . هشتمین و شاید مهمترین قسمت کتاب تحت عنوان «بانگ رستاخیز» به شرح و توصیف بیداری و رستاخیز ایرانیان می پردازد که با قیام خرم دینان و بابک آغاز می گردد و با معرفی بابک و عقاید و آیین خرم دینان ادامه می یابد و سپس به ذکر قیام مازیار و داستان افشین می پردازد و نیز شرح احوال ترکان بغداد که با جنگهای بابک و فرجام او درآمیخته است و همچنین توصیف و معرفی افشین و اعمال او و رقابتش با طاهریان خراسان که در نهایت به سقوط و محاکمه افشین و جدایی خراسان از قلمرو و خلافت بغداد و استقلال طاهریان منتهی می شود . در پایان بخش نیز به معرفی طاهریان به عنوان اولین حکومت مستقل ایران بعد از حملهعرب ها پرداخته شده است . نهمین فصل کتاب «جنگ عقاید» نام دارد و در واقع مربوط به پدایش نحله های فکری و اعتقادی جدید و رواج و بیداری آیینهای ایران قدیم است . در این قسمت به پیدایش عقیده قدریه ، زنادقه و معرفی بعضی از مروجان آن از قبیل عبدالله بن مقفع و بشاربن برد و همچنین انتشار زندقه و نیز مجالس مناظره ای که مأمون میان سران فرقه های مختلف برگزار می کرد اشاره شده است و در پایان به پیدایش شعوبیان که گروهی بودند که قائل به برتری عرب بر سایر مسلمانان نبودند پرداخته شده است . دهمین و آخرین فصل با عنوان «پایان یک شب» توصیف سالهای آخر تسلط و نفوذعرب ها بر فرهنگ ایرانی است . در این قسمت از نفوذ ترکان در دستگاه خلافت ، ستمکاری عمال ، فساد حکومت ، وزرا و ثروت آنان ، مسائل مربوط به خراج ، اهل ذمه ، آشوبها و شورشها ، عیاران و راهزنان ، مظالم و فساد عرب سخن به میان آمده است . در طی یک دورنما می توان گفت که هنوز دویست سال از سقوط ساسانی نگذشته بود که از حکومت عرب جز نامی باقی نمانده بود . تفوق ایرانیان بر عربان کم کم آشکار گشت ، خاندانهای ایرانی امتیازات کهن را دوباره به دست آوردند و با قاطعیت می توان گفت : در پایان دو قرن عرب دیگر فاتح ایران نبود . منبع: سایت انسان شناسی و فرهنگ

درست ها و نادرست ها درباره قیام خیابانی

پدیدار گشتن جنبش های مردمی متعدد را باید از جمله مهم ترین سرفصل های تاریخ معاصر ایران برشمرد و بی گمان چرایی و چگونگی سربرآوردن جنبش هایی این چنین که در طول تاریخ دیرین ایران کم سابقه و شاید بی سابقه بوده اند، توجه و عنایت افزونتری می طلبد. قیام شیخ محمد خیابانی و یارانش در آذربایجان از جمله مهم ترین این جنبش هاست. شوربختانه، این نهضت که ۱۶ اردیبهشت ۱۲۹۹ هـ. ش در تبریز آغاز و ۲۱ شهریور ۱۲۹۹ هـ . ش با شهادت خیابانی پایان پذیرفت، باوجود مساعی ارزنده برخی کاوشگران تاریخ، برای بسیاری از افراد علاقه مند به تاریخ وطن و حتی بسیاری از دانشجویان رشته تاریخ همچنان ناشناخته است. پرابهام بودن ماهیت و چیستی قیام خیابانی تا به آن اندازه است که برخی می پندارند خیابانی و یارانش در پی تجزیه طلبی و در اندیشه استقلال آذربایجان بوده اند، شماری دیگر بر آن باورند که خیابانی دست پرورده استعمارگران و پرورش یافته دامان فرنگیان بوده است و البته شماری نیز قیام خیابانی را حرکتی ملی ـ اسلامی برشمرده اند که با الهام از اصول آیین اسلام و در جهت استقلال ایران و برپایی حکومتی اسلامی شکل گرفت. در واقع، نگارنده بر آن ایده است که چند و چون قیام خیابانی حتی برای بسیاری از جستجوگران تاریخ نیز نامعلوم و گنگ است و کاربرد نگاه های ایدئولوژیک، نگرش های خاص سیاسی ـ اجتماعی و نظریه پردازی های همراه با چاشنی تعصب و احساس موجب شده دوستداران تاریخ خود را با انبوهی از نظریات گوناگون و مخالف هم درباره خیابانی روبه رو ببینند. در این کوتاه جستار تلاش خواهد شد درستی یا نادرستی هریک از آرای متضاد یادشده بررسی تحلیلی شود. چنان که پیشتر نیز بیان شد، برخی اذعان داشته اند خیابانی در اندیشه استقلال آذربایجان بوده است، اما کاوش و کنکاش منابع و اسناد تاریخی این دعوی را که عمدتا از سوی کژاندیشانی که رویایی خام به سر دارند یا ناآگاهان به تاریخ گفته می شود، بشدت ابتر و ساده انگارانه می نمایاند زیرا، خیابانی از همان گام نخست، نهضت خود را نهضتی متعلق به سراسر ایران خواند، به طور مستمر بر چشم اندازهای ملی آن پای فشرد و در تمام طول دوران حیات جنبش بر این اصل کلی وفادار ماند. او همواره در نوشته هایش اذعان می داشت که قیامش «منحصر به تبریز نبوده بلکه آزادی تمام ایران را می خواهد.» چنانکه در سخنرانی ۱۸ اردیبهشت ۱۲۹۹ گفت: «این دفعه آزادیخواهان آذربایجان، یا آزادی و استقلال ایران را تامین خواهند کرد یا عرصه این مملکت را مبدل به یک دریای خون ساخته و خودشان نیز در آن دریا غرق خواهند شد.» کاربرد مداوم شعار «ایران مال ایرانیان است» از سوی خیابانی گواهی دیگر بر نادرستی این مدعاست. از جمله در سخنرانی ۷ خرداد ۱۲۹۹، خیابانی با صدایی رسا این مهم را فریاد برآورد که «در مسلک ما، ایران مال ایرانیان است.» دعوی نابه جای دیگر درباره خیابانی آن است که او و هوادارانش دست پرورده استعمار و در پی آن بوده اند تا دولت نوپای مشروطه را که دیواری سترگ در برابر آزمندی فرنگیان به شمار می آمد، ساقط سازند. این در حالی است که خیابانی حتی در دوران پیش از قیام نیز ستیز خویش با استعمار و علاقه مندی خود به استقلال ایران را عیان ساخته بود. مخالفت سرسختانه با اولتیماتوم روس ها مبنی بر اخراج مورگان شوستر، مستشار آمریکایی مالیه دولت مشروطه ایران و همچنین مخالفت های گسترده با ادعاهای پان ترکیست های قفقاز و توسعه طلبی های عثمانیان که موجب دستگیری او توسط نظامیان عثمانی و تبعیدش از ایران شد، نشان استعمارستیزی وی است. با آغاز قیام نیز خیابانی همواره استقلال ایران و جلوگیری از دخالت های بیگانگان را به عنوان یکی از اصلی ترین اهداف حرکت خود برمی شمرد. سخنرانی ۱۷ اردیبهشت ۱۲۹۹ که طی آن اعلام شد «آزادی، استقلال و سعادت ایرانیان مقصود مشترک تمام آزادیخواهان است» گواه بر میهن دوستی او است. خیابانی در دیگر نطق های خود نیز بر این مهم تاکید می کرد. چنان که در نطق ۹ خرداد ۱۲۹۹ گفت: «این قیام برای تامین آزادی و استقلال ایران و اجرای کامل قانون اساسی است.» به آن گونه که در سرآغاز سخن نیز گفته شد، شماری از پژوهشگران، قیام خیابانی را حرکتی ملی ـ اسلامی برشمرده و اذعان داشته اند که او با الهام از اصول آیین اسلام در جهت استقلال ایران و برپایی حکومتی مبتنی بر اسلام گام برداشته بود. آنچه هویدا می نماید، در درستی این دعوی که در برپایی قیام خیابانی عقاید مذهبی نیز تاثیر فراوان داشته، تردیدی وارد نیست زیرا خیابانی با وجود آن که تفکراتش پیوندی ناگسستنی با اندیشه های نوین داشت، یک روحانی بود. او در بسیاری از خطابه ها و مقاله هایش از فرامین و سنن دینی سخن به میان می آورد. به عنوان مثال، در سخنرانی ۱۷ خرداد ۱۲۹۹ با ارائه حدیثی از امام علی(ع) به تشویق روحیه حق طلبی پرداخت و گفت: «حضرت علی (ع) می فرماید: قومی که در استرداد حق خود اقدام نکند و هجوم ننماید و قانع به دفاع باشد، ذلیل می شود.... ملت حق خود را باید بستاند، نه این که منتظر باشد دیگران ترحم کرده، حقوق سیاسی و اجتماعی او را محترم بشمارند.» با تمام این اوصاف، این مدعا که او در جهت برپایی حکومتی اسلامی گام برداشته بود درست نمی نماید زیرا در ایران باوجود آن که گهگاه اندیشه های اسلام گرایانه از سوی افرادی چون سیدجمال الدین اسدآبادی مطرح شد، تنها پس از درپیش گرفته شدن روند سکولاریتی لجام گسیخته در سیاست از سوی پهلوی ها بود که برخی را به آن اندیشه واداشت که ایجاد حکومت اسلامی ضروری است و سرانجام نیز با تئوریزه شدن بحث جمهوری اسلامی از سوی امام خمینی(ره) در سال ۱۳۵۷ به این اندیشه جامه عمل پوشانیده شد. به عنوان کلام آخر می توان گفت براساس آنچه اسناد و منابع تاریخی گواهی می دهد، قلب خیابانی لبریز عشق به میهن بود و شالوده ذهنش پیشرفت ایران و آسایش مردمان آن. وی مقاومت چو سرو ایستاده را از لمیدن در بستر رخوت و سستی به یافت تا مشروطیت را احیا نماید و ایران را از نو بسازد. حال این که خیابانی در دستیابی به این اهداف موفق بود یا ناموفق و راه هایی که برای وصول به آرمان هایش برگزید درست بود یا نادرست بحثی دیگر است که این مختصر را مجالی برای واکاوی آن فراهم نیست. منبع: سایت آفتاب

در کتابخانه‌های دیجیتال(5) حاشیه و متن یک زندگی نظامی: ارتشبد فریدون جم

مجيد رهباني خاطرات ارتشبد فریدون جم (تولد: 1293 در تبریز، درگذشت: 1387 در لندن) در چارچوب تاریخ شفاهی دانشگاه‌ هاروارد، در سال 1981 ثبت و ضبط شده است. گفت‌وگو توسط حبیب لاجوردی و در لندن انجام گرفته است. فریدون جم، فرزند محمود جم (مدیرالملک) بود. پدرش در دستگاه حکومتی کشور از اواخر قاجار تا پهلوی اول عهده‌دار سمت‌های مختلف بود، از ریاست انبار غلّه تا وزارت و سفارت و نخست‌وزیری. او تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در تهران، کرمان و مشهد گذراند. مدتی از این دوره نیز در مدرسة نظام سپری شد. از همان زمان مشتاق خدمت در ارتش و افسر شدن بود. ملاقات با رضاشاه در دبیرستانی در مشهد و تشویق او به در پیش گرفتن زندگی نظامی، سرنوشت آیندة فریدون جم را رقم زد. اگرچه محمود جم مایل به ادامة تحصیل فرزندش در رشتة حقوق بود و به همین نیّت وی را به فرانسه فرستاد، فریدون پس از یک سال دریافت که علاقه‌ای به علم قضا ندارد. دلبستگی به کارهای نظامی وی را به تکاپو واداشت تا به دانشکدة افسری سن‌سیر راه یابد. مقررات دانشکده اجازة پذیرش جم بدون معرفی از جانب ارتش ایران را نمی‌داد. ولی با وساطت ژنرال ویگان (فرمانده نظامی پاریس) و ژنرال مارتن (رئیس دانشکدة افسری سن سیر) پذیرفته شد. این سرآغاز زندگی نظامی فریدون جم است. فریدون پس از سپری‌شدن سال اول دانشکده، به خواست پدرش که در آن هنگام به نخست‌وزیری رسیده بود، برای گذراندن تعطیلات به ایران آمد، ولی جریان وقایع، او را در کشور ماندگار کرد. در تهران با‌خبر شد که پدرش یکی از دختران رضاشاه را برای او خواستگاری کرده و شاه نیز پذیرفته است. گرچه بسیار جوان و بی‌رغبت به ازدواج بود و در ضمن می‌خواست به فرانسه بازگردد، ولی می‌گوید چون سرپیچی از ازدواج ممکن بود پدرش را در موقعیت بدی قرار دهد، به همسری شاهدخت شمس پهلوی تن داد [1317]. فریدون جم در ایران ماند و تحصیلات نظامی را در دانشکدة افسری دنبال کرد. به واسطة سابقة تحصیل در سن‌سیر، در سال آخر دانشکدة افسری پذیرفته شد. فریدون جم در خاطرات‌اش چندین‌بار از دلبستگی خود به رضاشاه سخن گفته و در همه جا با تحسین از او یاد کرده است. تا آن‌جا که می‌گوید او را از پدر خود بیشتر دوست داشته است. در برشمردن اوصاف رضاشاه، می‌گوید که از تملّق بیزار بود و آن را یک ویژگی مخرّب ایرانیان می‌دانست. از این‌رو کسی جرئت نمی‌کرد در حضورش مجیز‌گویی کند. از ویژگی‌های شخصی‌اش می‌گوید که زندگی سربازی‌ را حفظ کرده بود، صبح خیلی زود از خواب بر می‌خاست و غذا و لباس‌اش ساده بود. تنها زندگی می‌کرد و یگانه سرگرمی‌اش دیدار با خانواده به هنگام صرف غذا بود. این توصیف‌ها را اغلب نزدیکان رضاشاه نیز تصدیق کرده‌اند، اگرچه برخی هم از وجوه منفی‌ای چون عطش جمع‌آوری مال و ثبت املاک به نام خود و ... گفته‌اند، که در خاطرات فریدون جم اشاره‌ای به آن‌ها نیست. ازدواج فریدون جم با شمس پهلوی سرانجامی نمی‌یابد. می‌گوید خیلی زود دریافت که اخلاق‌اش با شاهدخت سازگار نیست. شمس دلبستة «موسیقی و چیزهای رمانتیک» بود و او عاشق سربازی و زندگی نظامی. در نتیجه هر دو با مسالمت به فکر جدایی افتادند و به اصرار از ولی‌عهد (محمدرضا شاه بعدی) خواستند تا پیغامشان را به رضاشاه برساند. او اگرچه در آغاز ‌استنکاف می‌کرد و می‌گفت جرئت این‌کار را ندارد،‌ ولی سرانجام پیغام را رساند و جواب آورد که تا من زنده هستم چنین اجازه‌ای نخواهم داد و دیگر چنین درخواستی را تکرار نکنید. فریدون جم بعدها و پس از گذشت شش‌ماه از درگذشت رضاشاه، از همسرش جدا شد. خواندنی‌ترین بخش خاطرات فریدون جم به شهریور 1320 و سپس کناره‌گیری رضاشاه از سلطنت و خروج وی از کشور اختصاص دارد. در زمان تهاجم متفقین و اشغال ایران، او با درجة ستوان یکمی، فرمانده آموزشگاه گروهبانی لشکر یک مرکز بود. می‌گوید رضاشاه پس از اعلام بی‌طرفی ایران در جنگ، دقت بسیار داشت که کوچک‌ترین اقدامی که از نظر متفقین تحریک‌آمیز باشد انجام نشود. وی اصرار داشت که چون ایران اعلام بی‌طرفی کرده، باید بی‌طرف هم بماند و دلیلی ندارد که برای مثال تسهیلاتی برای متفقین فراهم کند. در ضمن آشکار است که در آن زمان حوادث جنگ نشان نمی‌داد که کدام طرف پیروز میدان خواهد شد. آلمانی‌ها تا ماخاچ قلعه در حدود صدکیلومتری مرز ایران پیشروی کرده بودند و به ظاهر درحال نزدیک‌تر شدن بودند. از دید رضاشاه، برای حفظ منافع کشور نیز حمایت از متفقین ریسک بزرگی بود و در صورت پیروزی آلمان در جنگ، موقعیت ایران به خطر می‌افتاد. جم می‌گوید تحت فشار متفقین، رضاشاه حاضر شده بود در حمل وسایل و تدارکات به شوروی یاری رساند، ولی خواستار پرداخت هزینة حمل و نقل و همچنین نظارت دولت ایران بر این عملیات بود. فریدون جم همین امر را زمینه‌ساز تصمیم متفقین به کنار گذاشتن رضاشاه از سلطنت می‌داند. جم به خاطر دارد که فرماندهان ارتش در آستانة اشغال ایران می‌خواستند در طول مرزها مواضع دفاعی را مستحکم کنند و نیروهایشان را مستقر سازند، ولی رضاشاه با این کار مخالفت کرد و دستور داد نیروها در سربازخانه‌ها بمانند. البته بنا به دستور، فریدون جم با دسته‌ای که از فارغ‌التحصیلان آموزشگاه گروهبانی تشکیل داده بود، جزو فوج پهلوی، در حوالی طرشت موضع می‌گیرند. چند روز بعد از طرف فرمانده لشکر، کریم‌آقا بوذرجمهری به ستاد لشکر احضار می‌شود. او به جم خبر می‌دهد که برخی از خلبانان در نیروی هوایی «یاغی شده‌اند و طیاره‌ها بلند شده‌اند‌ و دارند پرواز می‌کنند. ممکن است این‌ها بروند و به سعدآباد بمب بزنند یا به آن‌جا حمله کنند». او از جم می‌خواهد که فرماندهی واحدش را به دیگری بسپارد و خود را به سرعت به سعدآباد برساند. می‌گوید: «وقتی که به سعدآباد رسیدم دیدم که دیگر نه پاسداری مانده است و نه نوکری. تمام درها باز [است] و هرجا آدم می‌رود می‌بیند که هیچ کس نیست، اصلاً هیچ. همة نوکرها و درباری‌ها و سرباز و گارد همه رفته‌اند. چون بالای تهران هم طیاره‌ها پرواز می‌کردند و توپ‌های ضدهوایی هم آتش می‌کردند، صدای توپ می‌آمد.» این‌ها چند هواپیمای ایرانی بودند که خلبانانشان گفته بودند تسلیم نمی‌شوند و می‌جنگند1. او توضیح می‌دهد که بسیاری از سربازان، درجه‌داران و افسران مایل به تسلیم‌شدن نبودند. حتی به خاطر دارد که چند نفر از سربازان خود وی وقتی که دستور بازگشت به سربازخانه را شنیدند به اصرار می‌خواستند در پست خود بمانند. آن‌ها می‌گفتند ترجیح می‌دهند همان جا بمانند و بجنگند و کشته شوند تا به روستاها و شهرهای خود برگردند و سرزنش مردم را بشنوند که «مملکت را دودستی تسلیم» کرده‌اند. او شایعة فرارکردن سربازان را تکذیب می‌کند. می‌گوید در آن وقت، سرلشکر احمد نخجوان، کفیل وزارت جنگ، در ستادی که در باشگاه افسران تشکیل داده بود جلسة شورای عالی ارتش را با حضور فرماندهان برگزار کرده، «گویا با اجازة ولی‌عهد وقت» دستور مرخص‌شدن سربازان را صادر می‌کند. وقتی که رضاشاه از جریان باخبر می‌شود و فرماندهان را موآخذه می‌کند، همه «بیچاره نخجوان را دم چک داده بودند». جم شنیده است که رضاشاه برخورد تندی با نخجوان داشته و او «گویا کتکی هم خورده بود»2. اشاره می‌کند که نخجوان بعدها نزد خود او تأکید کرد که جریان جلسه و تصمیماتشان را تلفنی به ولی‌عهد اطلاع داده و کسب اجازه کرده بود. اما جم با برشمردن توان نظامی آن روز ایران، مقاومت در برابر نیروهای متجاوز شوروی و بریتانیا را ناممکن می‌داند و ارتش ایران را ارتشی صرفاً جوابگوی امنیت داخلی می‌خواند. توصیف وی از امکانات دفاعی ارتش چنین است: «خاطرم هست که تمام ارتش ایران در حدود شاید 52 عدد توپ 37 میلی‌متری ضد ارّابه داشت که تازه خریداری شده بود و آن‌ها را با قاطر باید می‌کشیدند و هنوز هم سربازها [با آن‌ها] تیراندازی نکرده بودند. تمام سلاح ضد تانک ارتش ایران همین 50 توپ ضدارّابه بود. سلاح ضدهوایی تقریباً نداشتیم. هیچ چیز نداشتیم جز یک گردان 75 میلی‌متری ضدهوایی در تهران. به اضافة مثلاً تعدادی مسلسل‌های 15 میلی‌متری خریده بودند که آن هم بیشتر در تهران بود. ولی ارتش ایران ارتشی نبود که اگر هم می‌خواست بتواند مبارزه کند. افسران و درجه‌داران روحیة مبارزه کردن را داشتند و مردم هم آمادگی داشتند. برای این که در آن تاریخ خیلی از افسران وظیفه و سربازها به طرف سربازخانه‌ها هجوم آوردند و می‌خواستند بیایند و بجنگند. منتهی نه نیروهای مسلح [امکان] جذب این پرسنل اضافی را داشت، نه اسلحه‌اش را داشت، نه زیربنایش را داشت که بتواند مثلاً یک نیروی عظیمی را وارد جنگ کند و پشتیبانی کند. آن هم در جنگی با شوروی و انگلستان... . انگلیسی‌ها تا نزدیکی اصفهان و قم آمده بودند و روس‌ها هم تمام شمال را گرفته بودند و تا نزدیکی کرج جلو آمده بودند و احتمال داشت بیایند به تهران. حتی شنیده بودم... روس‌ها به اعلی‌حضرت پیغام داده بودند که در صورتی که استعفا نکند و از ایران نرود تهران را بمباران می‌کنند.» هنگامی که فریدون جم به سعد‌آباد می‌رود و آن‌جا را خالی می‌یابد، به جست‌و‌جو بر می‌آید و خانوادة سلطنتی را می‌بیند که در میان درخت‌های باغ سرگردان و هراسان‌اند. رضاشاه هم تنها و بدون گارد و خدمتکار مقابل ساختمان اختصاصی‌اش راه می‌رفت. سرانجام فریدون جم مأموریت یافت که زنان و بچه‌های خانواده را با اتومبیل شخصی‌اش و یک اتومبیل دیگر به اصفهان ببرد تا در امان باشند. اتومبیل‌ها بدون اسکورت و «البته از بیراهه» ــ برای دوری کردن از ازدحام مردم و خطر جانی ــ روانه می‌شوند و نیمه‌شب به اصفهان می‌رسند که در محاصرة واحدهای ارتش است. به کمک سرلشکر شعری، فرمانده لشکر اصفهان، خانه‌ای برای اقامت خانوادة سلطنتی فراهم می‌شود. یک روز از رادیو می‌شنوند که رضاشاه به نفع فرزندش از سلطنت استعفا کرده، راهی اصفهان شده است3. فریدون جم که در حالت تب و بیماری به استقبال شاه می‌رود، در خارج از اصفهان، اتومبیل بدون اسکورتی را می‌بیند که رضاشاه تنها و بدون محافظ، با یک کیف‌دستی و عصا از آن خارج می‌شود. می‌گوید وقتی پادشاهِ با آن جبروت را در چنین وضعی دید نتوانست خودداری کند و به گریه افتاد. شاه در اصفهان به خانواده‌اش پیوست. در آن‌جا خیاط خبر کردند و برایش لباس سیویل دوختند. جم می‌گوید رضاشاه تا در ایران بود هیچ وقت لباس سیویل نمی‌پوشید و از آن بیزار بود. بعدتر توضیح می‌دهد که در دورة تبعید نیز «هر روز صبح که این لباس را می‌پوشید می‌گفت خدا مرا مرگ بدهد که من هیچ وقت این لباس سیویل را نپوشیدم و میل‌هم نداشتم بپوشم.» برای جم مفهوم نشد که چرا رضاشاه خود را ملزم می‌دانست اکنون که از سلطنت کناره‌گیری کرده، لباس نظامی را هم کنار بگذارد. رضاشاه به اتفاق همراهان به مقصد بندرعباس به راه می‌افتد. فریدون جم و پدرش که آن زمان وزیر دربار بود و چندتن از امیران ارتش در این جمع حضور دارند. در مسیر سفر، رضاشاه به فریدون جم می‌گوید که باید او را در خارج از ایران نیز همراهی کند. شاه در بندرعباس رئیس گمرک را احضار می‌کند و دستور می‌دهد که اثاثیة او و همراهانش را بازدید کنند تا «فردا نیایند ... حرف‌هایی در بیاورند». جم توضیح می‌دهد که تصمیم بر آن بود که شاه و خانواده‌اش به امریکای جنوبی بروند ــ که از جنگ به دور بود ــ و در آرژانتین یا شیلی اقامت کنند و انگلیسی‌ها هم با آن موافقت کرده بودند. شاه و همراهان بر یک کشتی بریتانیایی به مقصد بمبئی سوار می‌شوند. جم به خاطر می‌آورد که رضاشاه در هنگام سوارشدن به کشتی می‌گریست. هیچ یک از مستخدمان مخصوص حاضر نشده بودند به همراه شاه بروند. فریدون جم خدمتکار خود را که جوانی مهدی نام بود و در تهران همسر و فرزند داشت به عنوان مستخدم مخصوص همراه رضاشاه کرد. در نزدیکی ساحل بمبئی چند قایق انگلیسی به کشتی نزدیک می‌شوند و افسری از طرف دولت انگلستان به آن‌ها ابلاغ می‌کند که به خاطر ناامن بودن دریاها نمی‌توانند به امریکای جنوبی بروند و باید مدتی در جزیرة موریس واقع در اقیانوس هند و در نزدیکی ماداگاسکار اقامت کنند. رضاشاه با عصبانیت به این کار اعتراض می‌کند و می‌گوید که به میل خود از سلطنت کناره‌گیری کرده و اکنون یک مرد آزاد است و عمل آن‌ها را مشابه کار دزدان دریایی می‌خواند. ولی انگلیسی‌ها به این اعتراض وقعی نمی‌گذارند و خود را مأمور و معذور می‌خوانند. سرانجام بی‌آن‌که در خشکی پیاده شوند، به کشتی دیگری انتقال می‌یابند و روانة جزیرة موریس می‌گردند. جم آن‌جا را جزیره‌ای سرسبز و زیبا و در حوزة حاکمیت بریتانیا توصیف می‌کند. حکمران انگلیسی جزیره به همراه گارد احترام به استقبال می‌آید. ظاهراً رضاشاه به وضعیت خود همچنان معترض بود و هرچه میزبان می‌کوشید وسایل راحتی او را فراهم سازد، مخالفت می‌کرد و می‌گفت: «من زندانی هستم و باید مانند زندانی [با من] عمل بکنند.» برای همین تا روزی که با همراهانش از آن جزیره خارج شدند، از خانه پا بیرون نگذاشت. در این مدت تنها کار او راه رفتن در باغ بود و بس. در بعضی از قدم‌زدن‌ها، جم نیز همراه وی می‌شد و رضاشاه خاطرات گذشته‌اش را مرور می‌کرد. ولی با درخواست او برای یادداشت کردن خاطراتش مخالفت و آن را به بعد موکول کرد. در همین مدت چندین نامة اعتراضی خطاب به دولت بریتانیا را به جم دیکته کرد. او پیش از ارسال نامه‌ها با دقت و به کمک دیگران، ترجمة آن‌ها را کنترل می‌کرد تا خلاف گفته‌اش نباشد. در این مدت چند نفر از همراهان به دستور رضاشاه شب‌ها به رادیوهای مختلف ــ که به‌سختی شنیده می‌شد ــ گوش می‌دادند و خلاصه‌ای از خبرها را می‌نوشتند و در اختیارش می‌گذاشتند. پس از چند ماه، انگلیسی‌ها با رفتن رضاشاه به کانادا موافقت کردند. بنا می‌شود که وی با همراهانش ابتدا عازم افریقای جنوبی می‌شوند و سپس از آن‌جا با کشتی به کانادا عزیمت کنند. رضاشاه فریدون جم را مأمور می‌کند که زنان خانواده و پسر کوچک‌اش حمیدرضا را به همراه مستخدمان به ایران بازگرداند. بریتانیا اجازة عزیمت سایر پسران او را به ایران نمی‌دهد. رضاشاه پس از ورود به ژوهانسبورگ (افریقای جنوبی) از رفتن به کانادا منصرف می‌شود و تصمیم می‌گیرد تا زمان مرگ [در 4 مرداد 1323] همان‌جا بماند. فریدون جم در اردیبهشت 1321 به همراه همسرش، شمس پهلوی، از مسیر قاهره (که آن زمان پدرش سفیر ایران در آن‌جا بود) با هواپیما به ایران می‌آید. او پیشتر شرح سفر دریایی و سپس جداشدن خود و همسرش از بقیة خانوادة سلطنتی و رفتن به مصر را می‌دهد. در بازگشت به تهران، محل خدمت وی دانشکدة افسری بود و درجة سروانی داشت. سپس در تشکیل لشکر گارد مشارکت می‌کند و یکی از نخستین افسران آن می‌شود. بعد با درجة سرگردی برای گذراندن دانشگاه جنگ به انگلستان می‌رود و برای دورة استاژ به هامبورگ اعزام می‌شود و جزء نیروهای «ارتش انگلستان در راین» خدمت می‌کند. در سال 1330 به ایران فراخوانده می‌شود و به تدریس در دانشگاه جنگ در رشته‌های لجستیک و امور ستادی می‌پردازد و به مدت سه سال فرماندهی دانشکدة افسری را به عهده می‌گیرد4. می‌گوید: در سراسر دوران خدمت نظامی‌ام «هیچ جا خاطره‌ای عزیزتر از این دورة فرماندهی دانشکدة افسری ندارم و نداشته‌ام... .برخلاف آن‌چه شنیده بودم و شایع بود، در آن‌جا متوجه شدم که جوانان ایرانی بسیار هم قابل اعتماد و صدیق و صالح و با استعداد هستند.» از سِمَت بعدی‌اش، معاونت فرماندهی ارتش یکم (ارتش غرب) در کرمانشاه نیز به تفصیل یاد کرده است که ریاست آن با سپهبد نصراللهی بود. ارتش یکم شامل لشکرهای تبریز، مراغه، رضائیه و یک تیپ از کرمانشاه بود و قرارگاه مقدمی در مهاباد داشت. جم در مهاباد مستقر بود و امور آموزشی و عملیاتی منطقه را برعهده داشت. وی توضیح می‌دهد که در آن زمان به خاطر اجرای اولین مرحلة اصلاحات ارضی و در هم ریختن روابط ارباب و رعیت، «منطقه خیلی در غلیان بود». اختلافات منطقه‌ای در اوج بود و از سوی دیگر، جنبش بارزانی‌ها در شمال عراق آغاز شده بود. جم می‌گوید در یک سال و چندماهی که در مهاباد مأموریت داشتم، «احترام قلبی بسیاری برای مردم کرد پیدا کردم. دیدم مردمی هستند که نهایت مناعت طبع را دارند، هر‌قدر هم فقیر و محروم باشند... . مردمی هستند بسیار قدرشناس و احساساتی. برای من یقین شد که اگر در گذشته اغتشاشاتی در آن منطقه صورت می‌گرفته یک مقدار بسیار زیادش ناشی از سوءرفتار عوامل دولت ایران نسبت به مردم محل بوده» است. در جای دیگر می‌گوید: «البته باید متأسفانه من این را اقرار بکنم که در این 2500 سالی که ما [آن را] جشن گرفتیم... می‌توانم بگویم ده قدم برای مردم کردستان برداشته نشده بود. چون این منطقه، منطقه‌ای است که مردم لایق و زمین حاصلخیز و بااستعداد دارد. موقعیت منطقه هم‌طوری است که می‌تواند به علت مجاورت با ترکیه، با عراق و داخل ایران از لحاظ تجارت و کسب و کار استفاده بکند. ولی این منطقه نه راه داشت نه [در آن] برنامة روستاسازی انجام شده بود، نه مدرسه‌ای داشت، نه بیمارستانی وجود داشت، هیچ! من همیشه در همان موقع هم فکر می‌کردم که این مردم کردستان حقیقتاً بسیار مردم نجیبی هستند که علی‌رغم این محرومیت‌ها باز ‌هم خودشان را ایرانی می‌دانند.» او علت توسعه‌نیافتگی کردستان را «ضعف دولت مرکزی و عدم لیاقت مأمورینی می‌داند که به جای رسیدگی به وظیفه‌شان، بیشتر به فکر منافع خودشان بودند.» فریدون جم سپس مأمور تشکیل «سازمان تحقیقات و ارزیابی رزمی» از تشکیلات تابع نیروی زمینی ارتش می‌شود. در سال بعد با سمت فرمانده ارتش دوم (ارتش شرق) در خراسان (شامل لشکر مشهد و لشکر گرگان)، روانة تربت حیدریه می‌گردد. سرانجام سِمَت جانشین رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران (ارتشبد بهرام آریانا) و بعد ریاست ستاد را می‌یابد که آغاز ارتباط مستقیم و رئیس و مرئوسی با محمدرضا شاه پهلوی است؛ و همچنین سرمنشاء بروز اختلافات جدّی میان آن دو. جم می‌گوید که همواره از نزدیکی به دربار اکراه داشته است چرا که ممکن بود این تصور ایجاد شود که به علت این روابط نزدیک امتیازاتی در ارتش به دست می‌آورد. می‌گوید: «من می‌خواستم مدیون خدمت خودم باشم» و از سوی دیگر این احساس را داشته که در درجة اول در قبال مملکت وظیفه‌دار است؛ سپس در برابر پرسنل ارتش و همکارانش. البته اذعان می‌کند که وظیفه‌ای هم نسبت به رئیس مملکت و فرمانده کل قوا داشته است. از این‌رو در برخوردی که با پادشاه پیش می‌آید و به تندی کردن و پرخاش وی می‌انجامد، به او توضیح می‌دهد که هیچ‌گاه به خاطر مقام یا پول به خدمت نظام در نیامده است، بلکه به خاطر عشق و علاقه‌ای که به این حرفه داشته به ارتش پیوسته است. همچنین وظیفه‌اش نسبت به کشور و ملت و پرسنل ارتش و فرمانده قوا ایجاب می‌کند که «همیشه مسائل را بدون تزیین و بدون مخفی‌کردن به عرض» برساند «حالا چه خوشایند است و چه خوشایند نیست. من وظیفه‌ام را همیشه انجام خواهم داد». در این‌جا فریدون جم انتقادات خود را از وضعیت ارتش و فرماندهی آن بر می‌شمارد. نحوة خرید اسلحه و وسایل نظامی از جملة آن‌هاست. وی توضیح می‌دهد که در کار خرید سلاح هیچ اصل و قاعده‌ای رعایت نمی‌شد. عمدة خرید سلاح به طور مستقیم توسط تیمسار طوفانیان و شخص پادشاه و بانک مرکزی ایران از یک طرف و امریکایی‌ها از طرف دیگر انجام می‌گرفت و بس. اسلحه به انتخاب آن‌ها خریداری می‌شد و در اختیار نیروها قرار می‌گرفت و بعد می‌گفتند: «این‌ها را یک کاری‌شان بکنید»! در حالی که خرید سلاح باید طبق موازینی صورت گیرد. نخست بنیة اقتصادی کشور باید معین شود و براساس آن تصمیم گرفته شود که چه میزان از آن باید به دفاع تخصیص یابد. در مرحلة بعد باید دشمنان را شناخت و مشخص کرد و توانایی و استعداد نظامی‌شان را تخمین زد و معلوم کرد که با چه استراتژی و چه نوع تسلیحاتی بهتر می‌شود با آن‌ها مقابله کرد. در مرحلة بعد باید دید که چه مقدار نیرو برای دفاع در برابر دشمنان لازم است و این نیروها چه‌گونه باید سازمان بیابند و فرماندهی شوند و در نهایت، اسلحه و تجهیزات مناسب آن‌ها چیست. به تأکید فریدون جم، چنین موازینی در کار خرید سلاح رعایت نمی‌شد. «اصلاً ما خبر نداشتیم، هیچ خبر نداشتیم. حساب و کتابی هم هیچ‌جا نبود... البته بیشتر وزیر جنگ مسئول بود، و وزیر جنگ هم زیر سبیلی رد می‌کرد. جزئت نمی‌کرد حرفی بزند». انتقاد دیگر وی متوجه نظام فرماندهی است. در ارتش ایران «هیچ یک از فرماندهان در حیطة فرماندهی خودش اختیاراتی را که از مسئولیت ناشی می‌شود نداشت. یعنی همه مسئول بودند ولی مسلوب‌الاختیار و باید از مقام بالاتر دستور بگیرند و نتیجة چنین ارتشی پیداست... بدیهی است که چنین ارتشی که در زمان عادی برای نفس‌کشیدن بایستی انگشت بلند کند و اجازه بگیرد در موقع بحران که کسی نیست به او دستور بدهد متلاشی می‌شود... همان‌طور که شد.» او توضیح می‌دهد که پادشاه «به اسم این که من فرمانده کل قوا هستم می‌خواستند در تمام امور ارتش دخالت بکنند... به ویژه این اواخر که فرمانده نیروی هوایی، ‌زمینی، دریایی و ژاندارمری هم می‌خواستند ستاد بزرگ ارتشتاران را دور بزنند و به این عنوان که ما تابع مستقیم اعلی‌حضرت هستیم، مستقیماً بروند از بالا دستور بگیرند و ستاد هم در جریان نباشد. در نتیجه گزارش‌های تطبیق نشده می‌رفت بالا، دستورات غیرمنطقی و بررسی نشده و تطبیق نشده صادر می‌شد». او همین امر را منشاء درگیری دائمی خود با فرماندهان نیروها از یک سو و پادشاه از سوی دیگر می‌داند. و سرانجام همین درگیری‌ها باعث شد که به جای تغییر دادن «این سیستم نامطلوب... به من گفتند که بلند شوید بروید به اسپانیا!» (سال 1350)5 جم به مدت شش سال سفیر ایران در اسپانیا بود.6 او در سال 1352 رسماً از ارتش بازنشسته شد. چنان که آمد، فریدون جم تا پیش از برکناری از سِمَت نظامی و انتصاب به عنوان سفیر ایران در اسپانیا، سه سال جانشین ریاست ستاد بزرگ ارتشتاران و دو سال رئیس ستاد بود. در همین زمان مواجهه‌ا‌ی با عراق پدید می‌آید که آن را شرح می‌دهد. در زمانی که پادشاه در سفر تونس بود و رئیس ستاد هم عازم کنفرانس سنتو در واشنگتن، به طور غیررسمی اطلاع می‌یابد که دولت عراق هشت یا ده روز قبل اولتیماتومی به ایران داده است به این مضمون که اگر کشتی‌های دارای پرچم ایران در شطّ‌العرب تردد کنند آن‌ها را متوقف می‌سازد، پرچم‌شان را پایین می‌کشد و... . وقتی درصدد کسب اطلاع بیشتر بر می‌آ‌ید، معلوم می‌شود که وزیر خارجة وقت (اردشیر زاهدی) به‌خاطر اختلافی که با نخست‌وزیر (امیرعباس هویدا) داشته، هیچ اطلاعی به وی نداده است و در نتیجه اطلاعی به ارتش هم داده نشده است. از سوی دیگر ادارة دوم (رکن 2)، یعنی سازمان اطلاعات ارتش، عملاً از دایرة ستاد بزرگ خارج بود. ادارة دوم به طور مستقیم با شاه مربوط بود و به او گزارش می‌داد ولی نه رئیس ستاد را مطلع می‌ساخت و نه دیگر ادارات ستاد را. جم در تماسی که با اردشیر زاهدی می‌گیرد می‌شنود که «بله چنین چیزی هست، ولی مسئله‌ای نیست، ما خودمان پدرشان را در می‌آوریم!»... «گفتم آخر این چه وضعی است؟ آخر این چه جور مملکتی است؟ یک چنین موقعیتی، یک چنین خطری که برای مملکت پیدا می‌شود یک پیش آگهی به نیروهای مسلح‌اش نباید بدهند که اقلاً خودتان راآماده کنید؟ هیچ کاری حالا نمی‌کنید، اقلاً خودتان را حفظ کنید!» جم توضیح می‌دهد که بلافاصله به نخست‌وزیری می‌رود و ماجرا را با هویدا در میان می‌گذارد و با تعجب در می‌یابد که او هم کاملاً از ماجرا بی‌اطلاع است. جم به وی می‌گوید طبق فرمانی که وجود دارد، در غیاب شاه، نخست‌وزیر و رئیس ستاد ارتش مسئولیت دارند که هر اقدامی که برای حفظ امنیت و مصالح کشور لازم باشد انجام دهند. از این‌رو‌ نباید منتظر فرستادن تلگراف و کسب دستور از شاه شد. جم اقداماتی را که برای دفاع در برابر حملة احتمالی عراق به عمل آوردند توضیح می‌دهد: اعزام نیرو به مناطق مرزی و تصرف مواضع دفاعی، و آماده‌باش دادن به نیروی هوایی و دریایی و ژاندارمری. از سوی دیگر مصادیق عمل متجاوزانه را نیز تعریف می‌کنند تا به طرف عراقی اعلام دارند که هرگاه مرتکب یکی از آن‌ها شود از جانب ایران این اقدام تجاوز محسوب می‌گردد و با آن مقابله خواهد شد. در آن زمان نیروی هوایی آمادگی حملة پیشگیرانه به عراق را داشت. از پیش «فهرست هدف‌ها» در خاک عراق را آماده کرده، نحوة حمله به آن‌ها را مشخص ساخته بود. در ضمن برای کنترل آسیب‌های احتمالی به آبادان و خرمشهر پیش‌بینی‌هایی شد. جم می‌گوید روزی که پادشاه به کشور بازگشت و او و نخست‌وزیر به استقبال وی به فرودگاه رفتند، هویدا می‌پرسد: «چمدانت را بستی؟». «گفتم: چمدان برای چه؟ گفت: لابد از این جا ما باید یکسر برویم به اوین!» جم در پاسخ این پرسش که مناسبات رئیس ستاد و وزیر جنگ چگونه باید باشد می‌گوید: «در ممالک دیگر بالمآل دولت است که مسئول ادارة مملکت است و امور دفاعی مملکت هم جزو یک قسمت از ادارة مملکت است. بنابراین امور دفاعی قاعدتاً باید زیر نظر وزیر دفاع (وزیر جنگ) انجام بشود. وزیر جنگ هم جزو هیئت دولت است و هیئت دولت هم بالاخره در مقابل مجلس مسئولیت دارد. این فرماندهی کل قوا که می‌گویند، این فرماندهیِ به اصطلاح افتخاری و نومینال و ریاست عالیه است. ... در کشورهای دیگر معمولاً ستاد، ستاد وزیر جنگ است و رئیس ستاد تابع وزیر دفاع است.» اما در ایران وزیر جنگ تنها سخنگوی ارتش در مجلس و دولت بود و بر امور متفرقه‌ای کنترل داشت مانند «کارخانة روغن ورامین و بانک سپه و هواشناسی کشوری و ادارة جغرافیایی ارتش». جم در برابر سؤال مصاحبه‌گر که می‌پرسد پس به همین دلیل پست وزارت دفاع را در کابینة بختیار [دی ماه 1357] نپذیرفته، می‌گوید: «بعد از این که تلگرافی آمد که مرا به عنوان وزیر جنگ انتخاب کردند، من [از طریق سفارت ایران در لندن] به تهران تلگراف کردم که اولاً... دولت بختیار پشتیبانی ملّی ظاهراً ندارد، بنابراین در آن اوضاع و احوال... کارش نخواهد گرفت. ثانیاً وزیر جنگ صیغه‌ای نیست در ایران. خودتان بهتر می‌دانید که وزیر جنگ هیچ‌کاره است و در این موقع روغن ورامین و هواشناسی و بانک سپه و این‌ها مسائلی نیستند که حیاتی باشند. در زمانی که مملکت با یک بحران روبه‌روست واقعاً این وزیر جنگ چه کاره است؟» و سپس در خطابی که قاعدتاً بیشتر متوجه شاه است تا بختیار می‌گوید: «از آن‌ها گذشته، من نوشتم موقعی که جوان‌تر بودم و حاضرالذهن‌تر بودم و علاقة بیشتری داشتم و گرم‌تر بودم بنده را از ارتش گذاشتید کنار. حالا بعد از این که موقع بحران است و مملکت در حال سقوط است یقة مرا می‌چسبید که بیا وزیر جنگ شو، آن هم وزیر جنگ هیچ کاره! ... به علاوه، عملاً هم ثابت شده است که اعلی‌حضرت با من نمی‌توانند کار بکنند و روش و طرز کار من هم روشی نیست که مورد تأیید ایشان باشد... بنابراین مرا معاف بکنید.» پس از تماس‌های پیاپی و اصرار زیاد، تصمیم می‌گیرد خود به ایران سفر کند. پیش از رسیدن به تهران، نام وی را به عنوان وزیر دفاع اعلام می‌کنند. عصر روز ورود به ایران، به کاخ نیاوران احضار می‌شود. می‌گوید در گفت‌و‌گوی با شاه همان مطالبی را بیان کرده که در تلگراف پیش‌گفته نوشته بود. شاه می‌گوید: «بختیار... روی پشتیبانی ارتش و شما حساب کرده بود و خیلی ناراحت می‌شود». جم با تکرار این که وزیر دفاع اختیاری ندارد، می‌پرسد: «مسئله اساس‌اش عیب دارد... چه انتظاری از وزیر جنگ دارید؟ آیا اختیارات مرحمت می‌فرمایید؟» شاه پاسخ می‌دهد: «وزیر جنگ همان کارهایی که باید بکند، وظیفه‌اش همان است که بوده. رئیس ستاد و نخست‌وزیر با همدیگر کارها را انجام می‌دهند.» جم می‌گوید به شاه گفتم: «چرا اسم مرا می‌خواهید بدنام بکنید؟ من را که بازنشسته‌ام کردید و کنار گذاشتید. بگذارید بروم.» شاه هم می‌گوید: «بسیار خوب. شما بروید به بختیار بگویید.» و بعد می‌افزاید: «شما خیال نکنید که من شما را انتخاب کردم. شما را بختیار انتخاب کرده است.» البته جم می‌گوید که پیش از آن هیچ‌گاه بختیار را ندیده بود و انتخاب خود به آن سمت را به حساب توصیه و حسن ظنّ همکاران نظامی‌اش می‌گذارد. پرسشگر از جم می‌پرسد که چه مدت می‌شد که شاه را ندیده بود و آیا در وی تغییری مشاهده کرد. جم پاسخ می‌دهد که پنج ــ شش سال می‌شد که شاه را ندیده بود ولی تغییر زیادی در وی مشاهده نکرد. جز این که دیگر «این اعلی‌حضرت، آن اعلی‌حضرت نبود» که با طمطراق با امرای ارتش روبه‌رو می‌شد. وی از رفتاری که با امیران عالی‌رتبة ارتش می‌شد با دلخوری یاد می‌کند و آن را «شبیه رفتار با نوکر» می‌خواند!. برای مثال، ایستاندن یک سپهبد یا ارتشبد در پشت صندلی شاه در ضیافت‌های رسمی را خلاف شئون نظامی و در تمام دنیا بی‌سابقه می‌داند. در پاسخ به پرسشی دربارة دوست و همکار نزدیک‌اش ارتشبد حسین فردوست، وی را افسری «بسیار صدیق و درستکار» می‌داند که نمی‌تواند شایعة «خیانت» وی را بپذیرد. می‌گوید: «خیانت به کی؟ ایشان اولین وظیفه‌شان نسبت به ملّت ایران بوده است و بعد از این که شاه گذاشت از ایران رفت، اگر ایشان تشخیص داده باشند که برای صلاح مملکت و حفظ ممللکت لازم است که با رژیم جدید همکاری بکنند من این را هیچ خیانت نمی‌دانم.» دربارة تیمسار قره‌باغی نیز قضاوت منفی ندارد. تنها می‌گوید اعلام بی‌طرفی ارتش بدون اطلاع نخست‌وزیر اشتباه بوده است. اشتباهی که همة فرماندهانی که در جلسة شورای عالی ارتش حضور داشتند و پای اعلامیة 22 بهمن 57 را امضا کردند در آن سهیم و شریک‌اند. در ضمن به نفسِ اعلام بی‌طرفی ایراد می‌گیرد و می‌گوید: «ارتش بی‌طرف است یعنی چه؟... یعنی ارتش طرف ملّت نیست؟ طرف مملکت نیست؟ حافظ مملکت و میهن نیست؟ ... ارتش از زیر متلاشی شده بود. یعنی ارتش نمی‌خواست علیه مردم، مردم مملکت خودش، یعنی علیه برادر و خواهر و عمو و پدر وارد عمل شود. ارتش هیچ مملکتی گمان نمی‌کنم در یک چنین وضعی حاضر شود که مردم را از بین ببرد. که چه؟ که خودش بماند؟ یعنی چه؟ ارتش خدمتگزار ملّت است نه آقای مردم.» سرانجام دربارة انقلاب بهمن 57 هم می‌گوید به رغم عدّه‌ای که مایل‌اند نام «شورش» بر آن بگذارند، آن را انقلاب مردم ایران می‌داند. انقلابی که خود در مدت کوتاهی که به ایران بازگشته بود دید که از همة طبقات اجتماع در آن مشارکت داشتند و «جنبة ملّی» داشت. * گفته شده که در زمان دولت موقت مهندس مهدی بازرگان از ارتشبد فریدون جم دعوت به کار شد ولی وی از پذیرش آن عذر خواست. وی پس از انقلاب و در مدت اقامت در خارج از شرکت در امور سیاسی و یا اظهار نظر دربارة رویدادهای ایران پرهیز داشت. اما در طی جنگ عراق و ایران، در مصاحبه‌های متعددی با رسانه‌های جهانی به دفاع از تمامیت ارضی کشور و ارتش ایران پرداخت. 1. در پی شورش خلبانان و افسران در فرودگاه نظامی قلعه‌مرغی در روز 8 / 6/ 1320، دو خلبان (سروان وثیق و استوار شوشتری) با هواپیماهای خود بر فراز تهران به پرواز درآمدند. 2. روز 9 شهریور، یک روز پس از تشکیل شورای عالی نظامی، سرلشکر نخجوان به دستور رضاشاه بازداشت و خلع درجه شد و تا 25 شهریور و استعفای وی از سلطنت، در زندان باقی ماند. 3. رضاشاه صبح روز 25 شهریور 1320 به نفع ولی عهدش از سلطنت کناره‌گیری کرد. 4. احتمالاً درسنامه‌های تاکتیک نظامیِ جنگ در بیابان (کویر) و جنگ در جنگل تألیف فریدون جم (تهران: دانشکدة افسری) محصول همین دوره است. 5. پرویز راجی، آخرین سفیر حکومت پادشاهی ایران در بریتانیا در کتابش خدمتگزار تخت طاووس حکایتی از چگونگی برکناری ارتشبد جم دارد که بیشتر به داستان شبیه است تا واقعیت. 6. ارتشبد جم در مدت اقامت در اسپانیا زبان اسپانیایی را به خوبی فراگرفت و حتی ترجمه‌هایی از اشعار فریدون توللی را به آن زبان منتشر کرد. منبع: سایت انسان شناسی و فرهنگ

جریان‌شناسی حضور زن در تاریخ معاصر ایران

برای بررسی اثرگذاری و نقش زنان ایرانی در پیروزی انقلاب اسلامی و در پیشبرد آن، قبل از هر چیزی باید حضور و نقش زن در تاریخ معاصر ایران را جریان‌شناسی كنیم. از دوران مشروطه تا كنون سه جریان كلی در این حوزه وجود داشته است: ۱. جریان غرب‌گرایی و غرب‌شیفتگی كه حدود ۱۵۰ سال قدمت دارد. ریشه‌گیری این تفكر سه دلیل داشت؛ اول سفر عده‌ای از منورالفكرها در اواسط دوره‌ی قاجار به غرب. آنان در آن‌جا بزم و حضور زن را در جامعه دیدند و نوعی شیفتگی به آن پیدا كردند؛ خصوصاً كه این‌ها خود را در برابر غرب حقیر می‌دیدند و هویت و اصالت انسانی و ایرانی و اسلامی خویش را از دست داده بودند. دوم حضور میسیونر‌های مذهبی مسیحی در ایران بود كه عموماً مأموران استعمار غرب در ایران بودند. این‌ها یا به شكل تبلیغ دینی یا به شكل مؤسسات خیریه و در بیمارستان یا مدارس آمریكایی‌ها و فرانسوی‌ها و انگلیسی ها در ایران، نوعی بی‌حجابی و بی‌عفتی را در جامعه‌ی ما گسترش دادند. سوم حضور جاسوس‌های غرب -چه زن و چه مرد- و تحت عناوینی همچون جهانگرد، ایرانگرد، ایران‌شناس یا احیاناً مسافر كه زمینه‌ساز فرهنگ غربی می‌شدند. ۲. جریان فرهنگ و معارف اسلامی كه زن با رعایت معارف و مبانی بر اساس تحولات و نیاز جامعه حضور خاص داشته باشد، همان‌طور كه مرد بر اساس تعالیم اسلام در عرصه‌ی سیاست و جامعه تكلیف و وظیفه دارد، زن هم دارد و در این باره تفاوتی بین زنان و مردان نیست، مگر در برخی عرصه‌های خاص اجتماعی كه در آن احساس انحطاط و انحراف وجود داشته باشد. ۳. جریان سوم جریانی بود كه هم مقداری از تعالیم اسلام فاصله داشت و هم وحشتی از غرب داشت. لذا هرگونه حضور زن را خطر بزرگی می‌دید؛ خطری كه ممكن بود جامعه را به انحطاط بكشاند. آنها هم كه مخالفت می‌كردند، نوعی تفكر قشری‌گری و تحجر‌گرایی داشتند و دلیلشان این بود كه به محض حضور زن در اجتماع، فساد به وجود می‌آید. *صد سال تلاش برای اضمحلال هویت زن طیف‌هایی كه از نظر فكری یا تشكیلاتی وابسته به غرب بودند، شروع به زمزمه‌ی آزادی زن به شكل غربی كردند. آنان به نوعی می‌خواستند زنان ایرانی مثل زنان غربی شوند. اولین دسته از این طیف احزاب و جریان‌های فراماسونری بودند و دوم تشكیلات بهاییت و ازلیه. تا كودتای رضاخان نیز در نشریات و مجلاتی به صورت پنهان و آشكار شروع به ترویج ابتذال كردند. برای نمونه می‌توان به نشریاتی اشاره كرد كه مادرِ فرخ‌رو پارسا كه بهایی بود و نیز صدیقه دولت‌آبادی كه از بابی‌های ازلیه بود، منتشر می‌كردند. وقتی رضاخان برای تغییر ساختار سیاسی، فرهنگی و اجتماعی با اهداف استعماری انگلستان و به دست آنان روی كار آمد، یكی از برنامه‌های او برای اسلام‌ستیزی، مسأله‌ی كشف حجاب بود. او مدارس مختلط را تأسیس نمود و دولتمردان را مجبور كرد كه باید در مجالس با زن‌هایشان به صورت بی‌حجاب حضور پیدا كنند. وی حتی در برخی شهرها مثل كاشان حوزه‌های علمیه را تعطیل و به مدارس مختلط تبدیل كرد. مطبوعات آن دوران نیز به فعالیت در گسترش فساد اهتمام كردند و حتی كار را به آنجا رساندند كه شهربانی بعضی شهرستان‌ها و استان‌ها دفتر لیست فواحش را تهیه كرد. به هر حال در دوره‌ی رضاخان و تا سال ۱۳۲۲ حجاب ممنوع بود. اما در ادامه‌ی دوره محمدرضا پهلوی قدرت‌های استعماری به جای مبارزه‌ی علنی با دین شروع به گسترش فساد كردند. حتی در تشكیلات فراماسونری زن‌ها را راه دادند كه سابقه نداشت. از طرف دیگر جریان اسلامی نیز با دو مسأله مواجه شد؛ یك نگاه اسلامی كه باید آن را آموزش می‌داد و دوم تقابل با سیل بنیان‌كن فساد و فحشا و ضایع‌كننده‌ی بنیان خانواده. لذا جلسات و مجامع زن‌ها در خانه‌ها و در مساجد و حسینیه‌ها شروع شد. از همان دوران مشروطه در كنار توطئه‌های استكبار، جلسات مختلف در منازل علما و شخصیت‌ها آغاز شد. در دوره‌ی رضاخان كه استبداد شدید بود، خانم‌ها تحت عنوان مكتب‌خانه درس قرآن و احكام می‌دادند و قریب به اتفاق زنانی كه نمی‌خواستند به مدارس فرانسوی‌ها، آمریكایی‌ها و انگلیسی‌ها یا مدارس مختلط دولتی بروند، در این مكتب‌خانه‌ها آموزش می‌دیدند. پس از دهه‌ی بیست كه رضاخان رفت، همان‌طور كه احزاب و جریانات و نشریات اسلامی فعال شدند، جلسات زنان هم در شهرستان‌ها و تهران فعال شدند. این جلسات تا حدی گسترش یافتند كه رژیم نتوانست آن‌ها را تعطیل كند. *اولین حضور زنان در عرصه‌ی سیاسی ایران اولین حضور زنان در عرصه‌ی سیاسی را می‌توان در نهضت تنباكو مشاهده كرد.‌ زنان ایرانی در خانواده‌های اشراف و دولتمردان و حتی در حرمسرای ناصرالدین‌شاه قلیان‌ها را شكستند. سپس در انقلاب مشروطیت هم زنان حضور انقلابی و پررنگی داشتند. در جریان تحریم تولیدات غربی یا واردات غربی هم كه علمای تبریز شركت اسلامیه را درست كردند و اقلام و اجناس غربی را تحریم كردند، یا در اصفهان و جاهای دیگر باز مشاهده می‌كنیم كه زن‌ها همگام با علما از اجناس غربی استفاده نكردند. وقتی امام خمینی نهضتش را آغاز ‌كرد و حكومت را فاقد مقبولیت قانونی و مشروعیت شرعی ‌دانست، در حقیقت یك خط حق و باطل ترسیم شد كه این حكومت كلاً باطل است و این حركتِ اسلامی است كه باید به نتیجه برسد. در قیام ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ حضور زنان جدی بود؛ همان زنانی كه در دوره‌ی رضاخان و اوایل در مكتبخانه‌ها قرآن یاد می‌گرفتند، در هنگام قیام امام خمینی به چنان رشدی رسیده بودند و بچه‌هایشان را هم انقلابی و مذهبی بار ‌آورده بودند. دركنار این فعالیت‌ها برخی مدارس اسلامی هم فعالیتشان را شروع ‌كردند. در اواخر دهه‌ی چهل در قم نیز حوزه‌ی علمیه زنان با نام حوزه‌ی علمیه‌ی «توحید» توسط شهیدان بهشتی و قدوسی ایجاد شد. با وجود فعالیت‌های فوق‌الذكر، شاهد زنانی بودیم كه هم آگاه بودند و هم در جامعه حضور داشتند و هم اهل مبارزه بودند. به طوری كه پس از قیام پانزده خرداد و در آغاز دهه‌ی ۱۳۵۰، زنان بسیاری در اعتراض به سیاست‌های مستبدانه‌ی شاه به زندان افتادند. به هر حال حركت زنان در تاریخ معاصر، از درون فرهنگ اسلامی جوشید و نه از فرهنگ‌های شرقی و نه غربی است. الگوی زنان ما قرآن و اسلام بود. * امام رحمه‌الله به حضور زن اهمیت دادند پس از شهادت مرحوم آقامصطفی خمینی در پاییز سال ۱۳۵۶ كه نهضت اوج گرفت، امام خمینی رحمه‌الله به حضور زن بیشتر اهمیت دادند. حضور زنان در عرصه‌ی مبارزه باعث شد تا مردان هم به تبع آنها به میدان بیایند. حضور زن‌ها در هر تظاهرات خیابانی به‌خوبی ملموس بود. اتفاق ۱۷ شهریور سال ۱۳۵۷ كه به كشتار میدان شهدای تهران (میدان ژاله) انجامید، نمونه‌ی برجسته‌ای از حضور و شهادت زنان در عرصه‌ی مبارزه است. پس از پیروزی انقلاب نیز همین زنان در فعالیت‌های انقلابی و در جهاد سازندگی و جهاد نظامی به بهترین شكل شركت ‌كردند. وقتی‌ جامعه‌‌مان را با دوره‌ای مقایسه می‌كنیم كه زنان در آن حضور مستقیم نداشتند، درمی‌یابیم كه فعال‌شدن این عناصر در جامعه تا چه حد مؤثر و مفید بوده و موجب ترقی شده است. ما امروز در عرصه‌های مختلف این حضور را می‌بینیم كه می‌تواند الگوی بسیار مناسبی برای كشورهای دیگر باشد. كشورهایی كه انقلاب در آنها رخ داده است،‌ دوره‌ی تجربه و ارزیابی الگوها را طی می‌كنند و به دنبال آن هستند تا به نقطه‌ی مطلوبی دست یابند. از این رو در این دوره‌ی گذار باید به بهترین نحو الگو و تجربه‌مان را منتقل می‌كنیم. تشكیل همایش‌های مشترك و انتقال تجربه‌ها به شكل خاطرات و نیز نوشتن زندگی‌نامه، سازوكارهای خوبی برای كمك به این انتقال الگو است. متأسفانه ما در تدوین این تجربه‌های ارزشمند و تهیه‌ی تاریخ كتبی و شفاهی كم كار كرده‌ایم. چه‌بسا كه این تجربه‌ها بتواند راهگشای بسیاری از مسائل و معضلات كشورهای در حال تحول باشد. منبع: پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی سیدعلی خامنه ای

امام (ره) و وداع با حاج آقا مصطفی

حاج آقا مصطفی فرزند بزرگ امام و یكی از افراد برجسته حوزه نجف بودند. ایشان در مسیر مبارزه ، پل ارتباطی مبارزین با امام بود . حاج آقا مصطفی در اول آبان 1356 به گونه ای مرموز در نجف در گذشت. امام می فرمایند: امید داشتم كه مصطفی به درد اسلام و جامعه بخورد. حاج آقا مصطفی فرزند بزرگ امام و یكی از افراد برجسته حوزه نجف بودند. ایشان در مسیر مبارزه ، پل ارتباطی مبارزین با امام بود . حاج آقا مصطفی در اول آبان 1356 به گونه ای مرموز در نجف در گذشت. سید محمود دعایی می گوید: «بر روی بدن حاج آقا مصطفی لكه های زرد رنگ مشكوكی وجود داشت كه چه بسا اگر كالبد شكافی میشد علت مرگ مشخص می گردید؛ اما امام اجازه كالبد شكافی ندادند. آیت الله ناصر در زمینه واكنش امام در فوت آقا مصطفی می گویند : (( آقای قدیری و رضوانی به همراه چند تن دیگر قرار شد نزد امام بروند و خبر را به ایشان بدهند. آقایان وقتی نزد امام رفته بودند امام از آنها پرسیده بود كه چه شده نزد من آمده اید ؟ گفته بودند : حاج آقا مصطفی كسالت پیدا كرده و ایشان را به بیمارستان برده اند . امام ابراز تمایل می كنند كه برای ملاقات به بیمارستان بروند . آقایان گفته بودند كه ملاقات را ممنوع كرده اند . در آن حال ظاهرا حاج احمد آقا در سمت دیگر ایوان بوده و حال دگرگونی داشته است. امام یك لحظه ایشان را می بیند و احساس می كنند اتفاق دیگری افتاده . اینجاست كه می فرمایند اگر مصطفی فوت كرده است، به من بگویید. افراد مزبور می گریند و امام می فرمایند: انا لله و انا الیه الراجعون . بعد می گویند : امید داشتم كه مصطفی به درد اسلام و جامعه بخورد . آقایان بر می خیزند و می روند . امام هم وضویشان را می گیرند و آماده میشوند كه طبق برنامه یومیه قرآن تلاوت كنند. )) امام در سخنانی در منزل حاج آقا مصطفی در جمع حاضری كه اشك می ریختند فرمودند : «صبر كنید ، برای رضای خدا صبر كنید. امانتی بود كه گرفته شد.» پیام امام بعد از شهادت حاج آقا مصطفی به این شرح است : ((این طور قضایا مهم نیست ، خیلی پیش می آید ، برای همه مردم پیش می آید و خداوند تبارك و تعالی الطافی دارد به ظاهر و الطافی خفیه است . یك الطاف خفیه ای خدای تبارك و تعالی دارد كه ماها علم به آن نداریم . اطلاعی بر او نداریم و چون ناقص هستیم ، از حیث علم از حیث عمل ، از هر جهتی ناقص هستیم . از این جهت در این طور اموری كه پیش می آید جزع و فزع می كنیم . صبر نمی كنیم . این برای نقصان معرفت ماست. به مقام باری تعالی اگر اطلاع داشتیم، از آن الطاف خفیه ای كه خدای تبارك و تعالی نسبت به عبادش دارد و ((انه لطیفا علی عباده )). منبع: سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی

از فسادهای اخلاقی فرح پهلوی چه می دانید؟

يكي از عوامل بروز نارضايتي شديد از رژيم شاه، فساد بي‌حد و حصر دربار بود. فساد اخلاقي، تكبر و تفرعن، فساد جنسي، فساد مالي و فساد ديني تمام تار و پود دربار را در‌نورديده بود. فساد با ظهور رژيم پهلوي در دربار همزاد بود، ولي در پايان عمر رژيم، به صورت يك فرهنگ حاكم درآمده بود. به گزارش نکته نیوز به نقل از جوان در ابتدا رژيم سعي مي‌كرد فساد دربار را به دلايل فرهنگي مردم مخفي نگه دارد و همين امر موجب شد تا خاندان سلطنت خود را از مردم پنهان و كم‌كم رابطه باريك خود را با مردم قطع كنند و دربار به يك اشرافيت و طبقه‌اي تبديل شود كه هيچ چيز بين آنان و مردم را پيوند نزند. فساد دربار نه‌تنها در چهار ديواري كاخ‌هاي پهلوي نماند، بلكه در تمام اركان رژيم ريشه زد. نهادهاي رژيم هرچه به دربار نزديك‌تر بودند بيشتر به مظهر فساد تبديل مي‌شدند و كم‌كم از درون مي‌پوسيدند و ناگهان فرو مي‌ريختند. ممكن است در هر رژيمي فسادي رخ بدهد، اما آنچه منجر به بي‌اعتمادي مردم مي‌شود، دو موضوع است: ۱- برخورد نكردن نظام و نهادهاي آن با فساد. ۲- رخنه كردن فساد در بدنه و در رأس نظام كه در اين صورت فساد نهادينه خواهد شد. فساد در رژيم شاه به علت مبتلا شدن به هر دو موضوع، جزئي از ماهيت آن شده بود تا جايي كه فساد دربار كم‌كم از پرده برون افتاد و مردم مسلمان ايران را سخت به عكس‌العمل واداشت. بخش اعظم تظاهراتي كه از سال ۱۳۵۶ در ايران آغاز شد، متوجه فساد دربار بود. به گفته ژان لوروريه، روزنامه‌نگار فرانسوي: «اگر در كوچه و خيابان از ايرانيان بپرسيد چرا رژيم را مورد انتقاد و سرزنش قرار مي‌دهند و جواب آنها را جمع كنيد، فساد و انحطاط اخلاقي رژيم در رديف اول پاسخ آنها خواهد بود.» (۱) اگر شعارها، ديوار نوشته‌ها و پلاكاردهاي مردم ايران در دوره انقلاب تجزيه و تحليل شود، اين ادعا را ثابت مي‌كند كه فساد دربار پهلوي يكي از عوامل اعتراض آشتي‌ناپذير مردم ايران بود. بسياري از شعارهاي مردم، فساد رژيم و مظاهر فساد و عوامل آن را مورد اعتراض قرار مي‌دادند. در ادامه اين نوشتار و به عنوان نمونه، گذري برمنقولات نزديكان فرح پهلوي درباره مفاسد اخلاقي او خواهيم داشت: فرح پهلوي در يك خانواده بي‌بند و بار تربيت شده بود. پدرش يك استوار ارتش بود كه به علت سرطان درگذشت و او به‌زودي با مادرش راهي تهران شد. دايي فرح، محمدعلي قطبي سرپرستي هر دو را بر عهده گرفت. در اين خانواده هيچ‌يك از امور شرعي مراعات نمي‌شد. فرح در تهران در مدرسه ژاندارك تحت نظر راهبه‌هاي فرانسوي دبستان و دبيرستان را طي كرد. به گفته مادر فرح، فرح با پسردايي‌اش، رضا قطبي «در زير يك سقف زندگي مي‌كردند.» محمد‌علي قطبي تصميم گرفت فرزندش رضا را براي تحصيل به فرانسه بفرستد. فرح كه اينك دختر ۱۸ ساله‌اي شده بود، «اصرار ورزيد او را هم همراه با رضا به فرانسه» بفرستند و سرانجام دو جوان با يكديگر براي تحصيل به فرانسه رفتند. (۲) فرح در فرانسه با چهار دوست جديد به نام‌هاي ليلي اميرارجمند، كريم پاشا بهادري، فريدون جوادي و بژورن مايرولد آشنا شد. ليلي اميرارجمند بعدها در كاخ پهلوي به جرگه دربار پيوست و سپس همه‌كاره فرح در كانون پرورش فكري كودكان شد. ليلي اميرارجمند از مبتذل‌ترين زنان و مظهر فساد دربار بود. ملكه مادر در توصيف خانم اميرارجمند مي‌گويد: «اين خانم نمونه يك زن بي‌بندوبار و آزاد از هر نوع قيد و بند بود.‌.‌. گاهي اوقات ۱۰، ۱۵ و ۲۰ زن از كاركنان دربار و نديمه‌ها و خدمه و دوستانش را لخت لخت مادرزاد مي‌كرد و در استخر كاخ بدون هيچ پوششي شنا مي‌كردند.» (۳) يك مرتبه آقاي صاحب اختيار، سرپرست خدمه‌هاي كاخ به ليلي اعتراض كرد و گفت: «اين كار جلوي كارگران كاخ خوب نيست.» ليلي گفت: «بگذار نگاه كنند، براي سوي چشمشان خوب است.» (۴) ليلي اميرارجمند مي‌گفت: «اگر آدم‌ها در حضور هم معاشقه، مغازله و زناشويي كنند لذتش دوچندان مي‌شود و خودش هميشه مجالس چند نفره راه مي‌انداخت و گاهي كه مرد كم مي‌آوردند از همين خدمه دربار صدا مي‌كردند و مي‌بردند به داخل محفل خودشان.» (۵) شوهر ليلي اميرارجمند، حسينعلي اميرارجمند از او بي‌غيرت‌تر بود. «هر وقت مردي [ليلي] زنش را مي‌بوسيد، او مؤدبانه تشكر مي‌كرد.» (۶) مادر فرح نيز از فساد اين دوست شبانه‌روزي فرح تعجب مي‌كند و مي‌نويسد: «البته من از بي‌پروايي جنسي ليلي ناراضي بودم، به‌ويژه در مسافرت‌هاي نوشهر و كيش عادت داشت بدون هيچ پوششي وارد دريا شود و برايش اهميتي نداشت كه ده‌ها نفر نگهبان و گاردي‌ها دارند او را تماشا مي‌كنند.» (۷) خوشبختانه خانم اميرارجمند در همان دوران تحصيل در فرانسه «تغيير دين داده و به كاتوليك گرويده بود.» (۸) ليلي اميرارجمند با اين همه فساد، شب و روز در كنار فرح بود. هرگاه در تهران بودند، در كاخ بود و هرگاه مسافرت مي‌رفتند ملتزم ركاب بود. اميرارجمند چنان به فرح علاقه نشان مي‌داد كه «سعي مي‌كرد حتي در طرز لباس پوشيدن و آرايش شبيه فرح باشد.»(۹) و فرح نيز سعي مي‌كرد در بي‌بندوباري شبيه اميرارجمند باشد. به گفته محافظ شاه «اين خانم از دوستان ملكه، فرح ديبا بود و خيلي از كارهاي آنها مثل هم بود. مثلاً در وقاحت و بي‌شرمي كاملاً شبيه هم بودند. از اينكه جلوي مردم لخت قدم بزنند، لذت مي‌بردند. البته گاهي فرح در اثر فشار مادرش كمي رعايت مي‌كرد.» (۱۰) البته ليلي ديگري نيز به نام «ليلي دفتري» دختر سرتيپ دفتري كه در وقاحت دست كمي از اميرارجمند نداشت، جزو حلقه دوستان فرح بود. اين دو نفر نيز «وقتي در نوشهر همراه فرح بودند با وضع قبيحي روي ماسه‌ها مي‌خوابيدند و در مقابل سربازان گارد حركات شنيعي مي‌كردند. خود فرح هم دست كمي از آنها نداشت و حتي به يك عكاس اجازه داده بودند كه. . .» (۱۱) يكي ديگر از دوستان پاريسي فرح «كريم پاشا بهادري» بود. فرح «از اوايل ورود به پاريس با او آشنا شده بود و بيشتر اوقات خود را با هم سپري مي‌كردند.» كريم از فرح خواستگاري كرد و با اينكه رضا قطبي پسردايي فرح مخالفت كرد، اين خواستگاري موافقت شد و بدون اجازه خانواده «در يك جشن كوچك با حضور دوستان و تني چند از دانشجويان ايراني مقيم پاريس رسماً نامزدي خود را اعلام كردند.» (۱۲) به محض خواستگاري شاه، فرح نسبت به اين نامزد بي‌وفايي كرد و او را در خماري گذاشت، ولي بي‌وفايي فرح طولي نكشيد و هنگامي كه ملكه ايران شد، اين دوست قديمي را به كاخ آورد و محفل انس سابق را با ساير دوستان راه‌اندازي كرد. به گفته ملكه مادر «اين دختر (فرح) آن‌قدر وقيح بود كه كريم پاشا بهادري را آورده بود كنار دست محمدرضا به عنوان رئيس دفتر ملكه.» معروف‌ترين فساد جنسي فرح، كشف رابطه او با فريدون جوادي بود. «فريدون جوادي از قديمي‌ترين دوستان ايام تحصيل فرح در پاريس و در واقع اولين دوست او در فرانسه بود.» (۱۳) به دنبال فرح، جوادي نيز به دربار راه يافت. جوادي دوست سفر و حضر فرح بود. در مسافرتي كه فرح و دوستانش به خجير در منطقه جاجرود رفته بودند، فرح با جوادي مشغول معاشقه بود كه يكي از سربازان گارد آنها را ديد. سرباز چون جرئت اعتراض به فرح را نداشت، (۱۴) به فريدون جوادي اعتراض مي‌كند. اين سرباز از لرهاي خرم‌آباد بود و چون متعصب بود، نزد فرمانده‌اش سرهنگ بيگلري رفت و گفت: «ما خيال مي‌كرديم كه از يك زن عفيفه نگهباني مي‌كنيم و نمي‌دانستيم كه اين‌طور مسائل هم در ميان است.» سرانجام سرباز را با تهديد و تحبيب و خريدن يك مغازه مرخص كردند. (۱۵) رابطه فرح و جوادي در يك دربار فاسد، امر غيرمنتظره‌اي جلوه نمي‌كرد و تنها در موقع بروز رقابت‌ها و حسادت‌ها تجلي مي‌كرد. فرح نه‌تنها از فاش شدن اين ماجرا واهمه‌اي نداشت، بلكه دستور داد تا اتاق يكي از مأموران گارد را در اختيار جوادي قرار دهند تا نزديك او باشد. (۱۶) ملكه مادر در اين باره معتقد است فرح «عمداً و عالماً كاري مي‌كرد كه به محمدرضا لطمه بخورد.» ملكه مادر در عكس‌العمل به اين ماجراي عشقي مي‌نويسد: «خب چه كار مي‌توانستم بكنم؟ اگر مي‌خواستم به محمدرضا بگويم درست نبود و پسرم ناراحت مي‌شد. اين بود كه خودم فرح را خواستم كه به او نهيب زدم و زنيكه گدازاده خجالت نمي‌كشي اين قبيل كارها را جلوي چشم كاركنان دربار انجام مي‌دهي؟» البته ملكه پهلوي درباره غيرت محمدرضا گزافه‌گويي مي‌كند. چطور ممكن است شاهي كه خود مظهر فساد است و خواهر و مادرش در پيش چشمش به هرزگي مي‌پرداختند از رابطه همسرش ناراحت شود؟ شايد پاسخ فرح به ملكه تأييدي بر استنباط ما باشد. فرح گفت: «درست گفته‌اند، شاه مي‌بخشد؛ شيخ علي‌خان نمي‌بخشد! خود محمدرضا مرا آزاد گذاشته، آن وقت به تو حساب پس بدهم؟ من آزاد هستم و اختيار پايين‌تنه‌ام را دارم!»(۱۷) اختيار پايين‌تنه ظاهراً از اعتقادات راسخ فرح بوده است. يك بار ديگر كه فرح به خاطر خوابيدن با فريدون جوادي در يك اتاق، در بيمارستان قاهره مورد اعتراض احمدعلي انصاري قرار گرفت، همين پاسخ را داد كه همه «اختيار پايين‌تنه خودشان را دارند.» (۱۸) ماجراي عشقي ديگر فرح با بژورن مايرولد است. فرح يك شب در كافه محله لاتن با وي كه يك دانشجوي نروژي بود، آشنا شد و «اين آشنايي يك عشق آتشين بين آنها ايجاد كرد. در ابتدا، كار آنها لاس زدن‌هاي پاك! بود، ولي ديري نپاييد كه اين لاس زدن‌ها تبديل به بوسه‌هاي بسيار عاشقانه شد.» اين رابطه همچنان برقرار بود تا اينكه فرح چند وقت بعد ناپديد شد. پس از آن بژورن از روزنامه‌ها فهميد كه فرح نامزد شاه ايران شده است. فرح هنگام بازگشت به فرانسه او را خواست و موضوع را به اطلاع وي رساند. فرح به وي گفت: «بژورن من همان هستم كه بودم، براي تو ملكه يا علياحضرت نيستم، فقط و فقط فرح هستم. به من وعده بده كه دوستي ما در قلب ما هر طوري كه شده است، باقي بماند.» (۱۹) فرح گاهي اوقات رعايت شأن و جايگاه ملكه را نمي‌كرد و با هر بي‌سر و پايي طرح مراوده مي‌ريخت. از جمله با مربي اسكي‌اش كه يك نجار سوئيسي بود، در حال معاشقه ديده شد. (۲۰) رفتار جلف فرح در كاخ يك مرتبه شاه را نيز به خشم آورد. او در پاسخ به فرح كه از شاه مي‌خواست استراحت بيشتري بكند با لحني پرخا‌ش‌كنان گفت: «تنها يك راه براي استراحت كردن من وجود دارد و آن هم اين است كه از دعوت كردن اين بچه خوشگل‌ها كه دور و برتان مي‌گردند، دست برداريد. وقتي اينجور آدم‌ها دور و برم را گرفته‌اند چطور انتظار داريد كه استراحت كنم؟»(۲۱) درباريان شاه چنان در فساد غوطه‌ور بودند كه گاه دست به اعمالي جنون‌آميز مي‌زدند. در فرهنگ مذهبي مردم ايران، هم‌آغوشي مرد و زن نامحرم يا با هم رقصيدن آنها ديگر حيثيتي براي آن خانواده باقي نمي‌گذاشت. حتي فريده ديبا در مهماني كاخ سفيد از اينكه مردان و زنان يكديگر را در حضور هم مي‌بوسند و خيلي صميمانه با زنان يكديگر در حضور هم مي‌رقصند، سخت تعجب مي‌كرد، ولي هنوز غرق در تعجب بود كه «كندي هم چند دور با فرح رقصيد و محمدرضا هم درحالي كه دست‌هايش را دور كمر ژاكلين حلقه كرده بود با او رقصيد.» (۲۲) چند سال بعد در آستانه انقلاب، همين موضوع تكرار شد. فرح با كارتر در شب ژانويه (۱۱ دي‌ماه ۱۳۵۶) در كاخ نياوران رقصيد و همين مسئله يكي از شعارهاي مردم ايران در تظاهرات روزانه آنها شد. پي‌نوشت‌ها: (۱) ژان‌لو روريه يا ژان لوروريه و احمد فاروقي، ايران بر ضد شاه، ترجمه مهدي نراقي، تهران، انتشارات اميركبير، ۱۳۵۸، ص ۱۰۳. (۲) خاطرات فريده ديبا، دخترم فرح صص ۲۰ـ۲۹. (۳) خاطرات تاج‌الملوك، ص ۴۵۸. (۴) همان، ص ۴۵۹. (۵) همان، ص ۴۶۵. (۶)‌همان، ص ۴۶۰. (۷) فريده ديبا، پيشين، ص ۱۷۱. (۸) همان، ص ۳۱. (۹) احمدعلي انصاري، پيشين، ص ۴۷. (۱۰) علي شهبازي، پيشين، ص ۲۵۴. (۱۱) همان، ص ۲۲۰. (۱۲) فريده ديبا، پيشين، ص ۳۲. (۱۳) فريده ديبا، پيشين، ص ۴۶۱. (۱۴) علي شهبازي، پيشين، ص ۲۹۷. (۱۵) احمدعلي انصاري، پيشين، ص ۱۶۷. (۱۶) علي شهبازي، پيشين، ۲۶۵. (۱۷) تاج‌الملوك، پيشين، ص ۴۶۵. (۱۸) احمدعلي انصاري، پيشين، ص ۱۶۷. (۱۹) آرشيو مركز اسناد انقلاب اسلامي، پرونده شماره ۶۳۰، ص ۵۷ به نقل از: مجله السيي پري فرانسوي با استفاده از مصاحبه و نقل قول از بژورن. (۲۰) علي شهبازي، پيشين، ص ۲۰۶. (۲۱) اسدالله علم، پيشين، ص ۶۲۹. (۲۲) فريده ديبا، پيشين، ص ۱۷۳. منبع: سایت نکته نیوز

اعترافاتی دردناک و تکان دهنده از یک جاسوس ساواک

ما را مادرم تربیت می‌کرد. پدرمان یا در زندان بود یا در مخفیگاه. مادرم زن آلمانی بسیار سختگیری بود و مقرراتی من درآوردی داشت که با محیط زندگی ما در ایران اصلا سازگار نبود. چاپ سوم کتاب کتاب «جاسوسی در حزب» با زیر عنوان برادران یزدی و حزب توده ایران درباره‌ بخشی از تاریخ حزب توده و ماجرای جاسوی حسین یزدی برای ساواک به قلم قاسم نورمحمدی از سوی انتشارات جهان کتاب منتشر شد. در تاریخ حزب توده ایران نکته‌های ناروشن و ناگشوده بسیاری دیده می‌شود ماجرای جاسوسی حسین یزدی برای ساواک بی‌شک یکی از این نکته‌های مبهم تاریخ حزب توده است اگرچه در میان خاطرات رهبران و کادرهای حزب گاه اشاراتی کلی و گذرا به این ماجرا دیده می‌شود اما همین اشارات کلی نیز آنچنان آغشته به ناراستی‌های مصالح حزبی و منابع فراکسیونی است که کمکی به شناخت چند و چون حقیقت ماجرا نمی‌کند. این کتاب که در حال حاضر در لیست پرفروش ترین های بازار در شهریور قرار گرفته، حاصل مطالعه هزاران صفحه از پرونده‌های مربوط به این ماجرا در آرشیو سازمان امنیت آلمان شرقی (اشتازی) و همچنین گفت وگوی مستقیم با حسین و فریدون یزدی است. بخش هایی از این کتاب خواندنی را در ادامه می خوانیم: «چند ساعتی بیشتر به موقع اعدام من نمانده است. آخرین سلام من به تو. هر چند من در دوران زندگی خود لذت اولاد را نچشیدم و بیش از 3ـ2 سال با فرزندانم به سر نبردم. اما غریزه محبت پدر به فرزند غریزه‌ای است طبیعی و بدان که تو تا آخرین ساعت حیات در نظرم هستی. خوشی، سعادت، موفقیت ترا خواهانم. سراسر عمرم صرف مبارزات و فداکاری در راه این ملت است. از این جهت سربلند باش که پسر چنین پدری هستی. همانطور که من فرزند خلف پدرم بودم، تو نیز بکوش تا فرزند خلف من باشی. آموختن مهم‌ترین وظیفه فعلی توست.» این، بخشی از وصیتنامه دکتر مرتضی یزدی ـ یکی از سه وزیر توده‌ای کابینه قوام‌السلطنه و از یاران 53 تن دکتر تقی ارانی ـ به فرزندش حسین که بیش از آنکه معطوف و مضطرب پایان زندگی خود باشد دغدغه و دل‌شوره آن دارد که نکند فرزند بزرگش دنباله راه او نباشد. چندان که حاج شیخ حسین یزدی، پدر او نیز همین نگرانی را داشت و بعد‌ها آن نگرانی تثبیت شد. اگرچه حکومت شاه متاثر از تبلیغات وسیع حزب توده به زندگی دکتر یزدی پایان نداد اما فرزند بزرگ او نیز میراث‌دار و ادامه دهنده راه او نبود. آن دل‌شوره بیهوده راهی به ذهن او پیدا نکرده بود. حسین یزدی از اولین دانشجویان ایرانی بود که به توصیه حزب توده در سال 1954 (1333) برای تحصیل به آلمان شرقی اعزام شد. در سال 1950 (1329) عضو سازمان جوانان حزب توده شد و چون در این راه خیلی فعال بود به زودی مراحل ترقی را پیمود تا آنجا که قبل از اعزام به اروپا مسوول بخش شد و «در تابستان 1954 (1333) از طرف سازمان جوانان حزب توده از راه اتریش برای تحصیل به آلمان شرقی رفته و سپس به دستور حزب در برلین غربی اقامت گزید.» بعد‌ها حسین به همراه برادرش فریدون از راه حزب توده منحرف شد و در خدمت اداره ساواک درآمد. حسین آنچنان آلوده خبرپراکنی شد که سرهنگ آیرملو، رییس اداره سازمان امنیت ایران در شهر کلن آلمان از طریق او به سرنخ‌های مهمی در ایران راه یافت. مهم‌ترین سرنخی که حسین به دست داد مربوط به کشف سازمان حزب انصاری اصفهان بود که به دستگیری بیش از صد تن انجامید و روابطی از شبکه وسیعی در تبریز برملا شد. بدین ترتیب حسین یزدی شاید مهم‌ترین رابط اداره ساواک با حزب توده ایران در آلمان شد. آنچنان که هر نامه‌ای که برای حزب توده ارسال می‌شد حسین یک نسخه از آن را با عکس یا کپی از آن، به اداره ساواک هم می‌فرستاد. ساواک کمتر از شش ماه چنان به روابط درون سازمانی حزب توده اشراف یافت که رهبران حزب توده هم از آن حیرت کرده بودند. حسین می‌گوید: «من مهم‌ترین جاسوس حزب توده بودم. شاید رجوع به اسناد ساواک که چند سال پیش در ایران انتشار یافته است از یک سو بی‌اطلاعی ساواک از فعل انفعالات درون حزب توده را قبل از همکاری من با ساواک و وسعت اطلاعات ساواک را پس از همکاری من با ساواک از سویی دیگر به بهترین وجهی نشان دهد.» در گزارش ساواک به تاریخ دوازدهم مرداد 1339، یعنی زمانی که رضا روستا هنوز در شوروی به سر می‌برد می‌خوانیم که «به قرار اطلاع، رضا روستا، عضو هیات اجراییه حزب منحله توده... در شوروی فوت کرده یا کشته شده است» اما پس از گذشت تنها دو ماه از تاریخ این گزارش و اقامت دایمی روستا در برلین شرقی، منبع ساواک در تاریخ بیست و پنجم شهریور 1339 گزارش می‌دهد: «با روستا بی‌اندازه صمیمی شدم و صبح تا غروب با او هستم. در تمام کار‌ها من شریک کارش هستم. خلاصه من نزدیکترین همکار روستا شدم. فعلا تا دو هفته در برلین شرقی خواهد ماند و بعد برای مدت کوتاهی به ویتنام خواهد رفت. بعد از مراجعت برای همیشه در برلین شرقی خواهد ماند. آلمانی‌ها به او منزل و محل کار خواهند داد و قصد دارد از برلین شورای متحده کارگران ایران را اداره کند... اوایل هفته آینده مرا به ژنو خواهد فرستاد. در آنجا با من کار حزبی دارد و با دکتر کشاورز هم ملاقات خواهم کرد.» حسین یزدی می‌گوید: گزارش اول را کسی نوشته است که هیچ چیز از روستا نمی‌دانست و گزارش دوم را من از برلین شرقی برای ساواک فرستاده بودم.» ...ساواک بعد از آنکه ماموریت‌های متعددی به او می‌سپارد از او می‌خواهد که به گاوصندوق دکتر رادمنش، دبیر اول حزب توده ایران دستبرد بزند و اسناد و مدارک موجود در صندوق را برباید: «در گاوصندوق بزرگ دکتر رادمنش مدارکی بود که افشای آن‌ها می‌توانست ضربه شدیدی به روابط ایران و شوروی بزند و شوروی‌ها را بی‌تردید دچار مشکلات دیپلماتیک کند. این مدارک همچنان که خود رادمنش هم اذعان داشت، از روابط غیرعادلانه میان احزاب کمونیست پرده بر می‌داشت و در صورت دستیابی ساواک به این مدارک به حیثیت و اعتبار اتحاد شوروی و حزب توده شدیدا لطمه می‌زد.» حسین یزدی این طرح ـ دستبرد به گاوصندوق رادمنش ـ را عملی می‌کند اما در بازگشت از خانه اثراتی از خود برجای می‌گذارد که به پلیس آلمان غربی سرنخی برای بازداشت او می‌دهد. حسین و کمی بعد فریدون یزدی بازداشت می‌شوند و بعد از بازجویی و محاکمه یک ساله با محکومیت‌های 16 سال (حسین یزدی) و هشت سال (فریدون یزدی) مواجه شده و در زندان باوتسن بازداشت می‌شوند. جز سرنخ‌هایی که حسین از روابط درون سازمانی حزب در اصفهان و تبریز می‌دهد، منجر به بازداشت دیگر اعضای حزب نیز می‌شود؛ مهین رادمنش، همسر دبیر اول حزب (یک هفته بازجویی و بازداشت)، حسین خیرخواه از اعضای موسس حزب توده و از هنرمندان سر‌شناس تئا‌تر کشور (چهار ماه و نیم)، رالف کورگیز چچکلو از اعضا و پیک حزب توده در جریان 28 مرداد (دو سال)، حمید زاهدی ویلونیست و سمپات حزب (چهار سال). او در خاطراتش می نویسد: «ما را مادرم تربیت می‌کرد. پدرمان یا در زندان بود یا در مخفیگاه. مادرم زن آلمانی بسیار سختگیری بود و مقرراتی من درآوردی داشت که با محیط زندگی ما در ایران اصلا سازگار نبود. به دستور او ما نه حق خوردن لبو و جگر داشتیم و نه حق دوچرخه سواری! البته ما هم این مقررات را زیر پا می‌گذاشتیم، ولی از مادرمان هم می‌ترسیدیم.... مادرم از آلمان شلاقی آورده بود که هفت بند داشت و گاه برای تنبیه ما از این شلاق لعنتی استفاده می‌کرد. بی‌رحمی مادرم در میان خانواده‌های ایرانی ـ آلمانی مقیم تهران زبانزد شده بود و آن‌ها با اشاره به شلاق خانم یزدی، فرزندانشان را از عاقبت شیطنت‌های بی‌جا می‌ترساندند.... در آلمان هم همین‌طور بود. ما هشت سال در آنجا زندگی کردیم. او بسیار سخت ما را تنبیه می‌کرد. ابزار شکنجه و تنبیه‌اش بسیار مرغوب بود!» جز رابطه آمرانه و اقتدارجویانه درون خانه و رابطه‌های خشونت‌آمیز خانوادگی در ایران، موقعیت طبیعی و معیشتی آن‌ها در آلمان شرقی هم ناگوار بود: «ما در خیابان‌های اطراف بیمارستان سرگردان بودیم. خانه ما در نزدیکی یک گورستان بود. سربازان روسی از ما می‌خواستند از گورستان برایشان گل بدزدیم. آن‌ها گل‌ها را به معشوقه‌هایشان می‌دادند و ما در مقابل، گوشت و کالباس می‌گرفتیم و از این طریق کمبود غذایی خودمان را جبران می‌کردیم.» شمس لنگرودی به تازگی بعد از مطالعه این کتاب در یادداشتی اعلام کرد: «یکی از تلخ‌ترین و آلوده‌ترین و هراسناک‌ترین کتاب‌هایی که در روزهای اخیر خوانده‌ام، کتاب «مصاحبه با حسین یزدی» بود. حسین یزدی فرزند دکتر «مرتضی یزدی» از اعضای گروه 53نفره در دوره رضاشاه و از بنیان‌گذاران حزب توده ایران در دهه 20 بود. این کتاب «جاسوسی در حزب» نام دارد و شرح چگونگی ساواکی‌شدن حسین و دیگر ماجراهای اوست که تکان‌دهنده است. پس از کودتای سال 32 که دکتر مرتضی یزدی به زندان می‌افتد و زیر هولناک‌ترین شکنجه‌هاست پسرش حسین که در آلمان‌شرقی کمونیستی سابق به سر می‌برد و از اعضای فعال حزب توده در آنجاست و با رهبران حزب (به احترام پدرش) رابطه نزدیکی دارد و مورد اعتماد کامل آنهاست جاسوس ساواک در درون حزب می‌شود چرا که به گمان او با توطئه «نورالدین کیانوری» ستون اصلی حزب پدرش در زندان به سر می‌برد. او جاسوس درون حزب می‌شود و همه اخبار را به راحتی به ساواک می‌دهد اما اینها شاید چندان دردناک نباشد، دردناک آنجاست که وقتی که حکم اعدام دکتر مرتضی یزدی صادر می‌شود او در شب اعدامش به پسرش حسین که مثلا در تبعید به سر می‌برد، یادداشتی به این مضمون می‌نویسد: «پسرم حسین، اکنون که پدرت سرفراز به پای چوبه دار می‌رود، از تو که پسر خلف اویی می‌خواهد که راهش را سرفرازانه ادامه دهی.» در حالی که حسین مشغول جمع‌آوری اطلاعات بیشتر برای ساواک بود و تنها درخواست او از ساواک آزادی پدرش بود. خواندن این کتاب دردناک را نمی‌توانم به کسی توصیه کنم اما چه باید کرد که چیزی از جوهر زندگی واقعی در آن است؛ باید باغ‌وحش شیشه‌ای جهان را دقیق‌تر و نزدیک‌تر دید، جهانی که در آن مودبانه کلوچه سمی به هم تعارف می‌کنیم.» خبرآنلاین منبع: سایت کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی

جدیدترین عکس های پیدا شده از امام خمینی مربوط به کجاست؟

آرشیو معاونت هنری موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی یکی از غنی ترین مجموعه‌های مستند از رهبر کبیر انقلاب اسلامی است. مصطفی حسین‌خانی مسئول این آرشیو، در این خصوص اظهار می‌دارد: در این آرشیو فیلم، عکس و آثار تجسمی مرتبط به امام نگهداری می‌شود که در بخش عکس 5500 قطعه عکس از امام و یادگاران‌شان موجود است. وی افزود: حدود 4800 قطعه عکس نیز از ایام ارتحال امام و حدود 100 قطعه عکس هم از فضاهای مرتبط با انقلاب وجود دارد، اما متاسفانه اطلاعات اکثر عکس‌ها و نام عکاسان آنها وجود ندارد زیرا عمدتا از طریق فراخوان عکس و هدایای مردم به ما رسیده است. البته عکس‌های عکاسانی مانند محمود کلاری، بهمن نعیمی، بهمن جلالی و... با نام آنها در این مجموعه وجود دارد، زیرا شخصا به مرحوم حاج احمد آقا هدیه داده بودند. مسئول آرشیو معاونت هنری موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی افزود: رسول صدرعاملی حدود 500 قطعه عکس از دوران حضور امام در نوفل لوشاتو به موسسه اهدا کرده است. وی یادآور شد: ما بارها فراخوان عکس داده‌ایم، اما چون این عکس‌ها به سرمایه فردی افراد تبدیل شده است مجبور هستیم آنها را به صورت انفرادی خریداری کنیم. آخرین آنها عکس‌های مربوط به دیدار هیئت‌های لبنانی و کویتی با امام در ابتدای انقلاب است که از فردی به نام «رشکی» خریداری و نگاتیوهای آن نیز در اختیار ما قرار داده شده است. حسین خانی گفت: ما تلاش کرده‌ایم تا از عکاسان معتبر عکس‌هایی را تهیه کنیم. به طور مثال اخیراً کتاب عکس «44 روز‌» از دیوید بورنت را خریداری کرده‌ایم. وی افزود: عکس مشهور «قنوت امام» اثر دکتر امیدوار عکاس، معمار و نقاشی است که در فرانسه آن عکس را گرفته است. مسئول آرشیو معاونت هنری موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی در خصوص همکاری روزنامه‌های داخلی برای در اختیار گذاشتن عکس‌های امام اظهار داشت: روزنامه کیهان در این خصوص با ما همکاری نمی‌کند، روزنامه اطلاعات تمام عکس‌ها را در اختیار ما گذاشته و حدود 220 قطعه عکس غیرتکراری امام و حاج احمد آقا را هم از خبرگزاری جمهوری اسلامی خریداری کرده‌ایم. همچنین عکس‌های واحد عکاسی صدا و سیما را هم قبلا دریافت کرده بودیم. اغلب عکس‌های مربوط به ارتحال امام نیز اثر عکاسان وزارت ارشاد است که بیشتر آنها به موسسه هدیه شده است. وی در مورد عکس‌های منتشرنشده از امام هم خبر داد: تنها کسی که گفته می‌شود عکس‌های منتشرنشده‌ای از امام دارد، آقای رضا فراهانی راننده حاج احمد آقاست که وی نیز به مرور تعداد زیادی از آنها را به ما می‌دهد. حسین‌خانی در خصوص بخش فیلم این آرشیو گفت: فیلم‌های ما شامل دو بخش است؛ بخش اول حدود 200 عنوان فیلم تولیدی(تا سال 90) در خصوص امام وجود دارد که آخرین آن کاری درباره مرحوم پسندیده است. بخش دوم هم فیلم سخنرانی‌ها با 480 عنوان است. حدود 828 قطعه کاست سخنرانی نیز موجود است که از سال 1341 شروع و در فروردین 68 با پیام نوروزی امام خاتمه می‌یابد. دلیل اختلاف تعداد عناوین فیلم و صوت هم این است که برخی سخنرانی‌های امام تصویربرداری نشده است. تمام این آرشیو‌ها تبدیل، رتوش و آماده شده است. وی همچنین افزود: حدود 400 پوستر امام که از دوران انقلاب تاکنون چاپ شده است و نیز تمبرهای مربوط به امام، حاج سید احمد آقا، و حاج سید مصطفی خمینی در آرشیو جمع آوری شده است. مسئول آرشیو معاونت هنری موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی در توضیح بخش تجسمی آرشیو نیز گفت: این بخش دقیقا پس از ارتحال امام کار خود را شروع کرده است که حدود 480 تابلو نقاشی، خوش‌نویسی، نگارگری، تصویرسازی و کارهای تجسمی با آثاری از هنرمندانی چون کاظم چلیپا، کیخسرو خروش، مرتضی افشاری، مرحوم دکتر حمیدی، استاد ملک زاده، اسکندر پورخرمی، رضا بدرالسماء، خشایار قاضی زاده، غلامعلی طاهری، ناصر پلنگی، حبیب آیت‌اللهی و... در آن موجود است. وی خبر داد: در سال جاری اولین کتاب مربوط به آثار تجسمی انتشار می‌یابد؛ در حالی که قبلا این آثار به صورت فولدری نشر می‌یافت. در محل نگهداری آثار تجسمی نیز چند اثر اهدایی از افغانستان و تاجیکستان وجود دارد. حسین خانی در ادامه با بیان اینکه نزدیک به 2 سال است که کارهای موسیقایی مربوط به امام هم جمع آوری می‌شود، گفت: سعی می‌کنیم بانک موسیقی در مورد امام را جمع آوری کنیم، اما محل نگهداری فیلم‌های مربوط به حضرت امام کجاست؟ تمام حلقه‌های فیلم مربوط به حضرت امام در سردخانه موسسه نگهداری می‌شود. از جالب ترین نوارهایی که در این مخزن به چشم می‌خورد، 80 حلقه نوار از ایام بستری شدن امام در بیمارستان قلب جماران در سال 1368 است که 50 حلقه 60 دقیقه‌ای از آن استخراج شده است. از صحنه‌های جالب این فیلم‌ها صحنه گفت و گوهای آیت‌الله خامنه‌ای و آیت‌الله هاشمی رفسنجانی در راهروی بیمارستان است. در این مخزن حدود 600 حلقه نوار از خاطرات یاران امام‌ و مجموعه سخنرانی‌های رهبر معظم انقلاب در مراسم سالگرد امام و... وجود دارد. جماران منبع: سایت کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی

خاطره اي از واقعه ۱۷ شهريور

متن زیر اظهارات مهدی توکلی از شاهدان عینی فاجعه 17 شهریوراست که در نشست تخصصی کالبدشکافی یک واقعه در 1383ایراد گردید . بسم‌الله الرحمن الرحيم. من سعي مي‌كنم خيلي خلاصه واقعة هفده شهريور را كه نشأت گرفته از واقعه شانزده شهريور بود، شرح دهم. روز شانزدهم شهريور از هفت صبح تا هفت بعد از ظهر، مردم در ميدان آزادي جمع شدند. بعد از اينكه قطعنامه خوانده شد، همه خوشحال بودند از اينكه چنين موفقيتي كسب كردند و ارتشيها تقريباً به مردم پيوستند. در ركاب ماشينهاي ريوي ارتش، نيروهاي نظامي بودند و مردم روي تفنگهاي ژ ـ 3 آنها گل مي‌گذاشتند و نقل پخش مي‌كردند. خيلي هم با هم خوش و بش مي‌كردند. به هر تقدير ارتش با مردم يكي شده بود. قضيه خيلي براي مردم خوشحال كننده بود. احساس مي‌كردند اگر اين راهپيمايي به سمت كاخ بود شاه هم ديگر ساقط شده بود و قضيه تمام مي‌شد. راهپيمايي كه تمام شد روي تَركِ يكي از اين موتوري‌ها سوار شدم. شعار اين بود كه فردا هشت صبح ميدان ژاله. ميدان شهدا هم تازه باب شده بود. همه با خوشحالي مي‌گفتند و شعار مي‌دادند و مي‌آمدند. اختلاف نظر اين بود كه آيا راهپيمايي فردا انجام مي‌شود يا نه. تودة مردم در ذهنشان بود كه فردا صبح زود بايستي بيايند براي راهپيمايي . ما هم رفتيم منزل. اتفاقاً آن شب منزل پدرخانممان بوديم. همسرم آن موقع باردار بودند. صبح زود من رفتم نانوايي نان گرفتم و آمدم. وقتي كه آمدم منزل، خانمم گفت امروز از راديو حكومت نظامي اعلام كردند. مثل اينكه شرايط فرق كرده بود. بعد از آن ساعت هفت راه افتاديم. ظاهر قضيه نشان مي‌داد كه امروز خيلي خشن خواهد بود. من معمولاً با خانمم راهپيمايي مي‌رفتم. آن روز صبح به خانمم گفتم امروز قضيه جور ديگري است. اين ماشين و اين هم كارت ماشين. گفتم امروز شما نمي‌خواهد بيايي، چون حال و هوا جوري است كه ممكن است حادثه اي پيش بيايد. گفتيم ما مي‌رويم و شما هم دعا كنيد. ببينيم خدا چه مي خواهد. اگر هم نيامديم حلال كنيد. بعد آمديم داخل ميدان. آن روز ما بالاي خيابان كوكاكولا زندگي مي‌كرديم. يك ماشين گرفتم و آمدم تا ببينم راهپيمايي از كجا شروع مي‌شود. آمدم پشت كارخانة برق. ديدم حدود پنجاه، شصت نفري هستند و شعار مي‌دهند. ما هم به اتفاق آنها آمديم وارد خيابان هفده شهريور شديم. رو به خيابان حركت مي‌كرديم. نيروهاي ارتشي آنجا بودند و خيلي شلوغ بود. اختلاف نظري بين جماعت بود. يك‌ سري گفتند از كوچه‌اي كه بين خيابان خورشيد و خيابان مجاهدين است برويم تا درگير نشويم. عده‌اي مي‌گفتند اگر جمعيت كوچك باشد برخورد شديد مي‌كنند، مي‌زنند و مي‌گيرند. بهتر است كه همه بياييم در ميدان جمع شويم. روز شانزده و سيزده شهريور ديده بوديم كه جماعت كه زياد باشد سعي مي‌كردند زياد برخورد نشود. ولي با گروههاي كوچك برخورد مي‌كردند و زد و خورد ايجاد مي‌شد. به هر تقدير، نتيجه آن شد كه در ميدان جمع شويم. از ميدان به سمت راست كه جلسة آقاي يحيي نوري بود حركت كرديم تا تجمع كنيم و بعد هم راهپيمايي. ما در ضلع شمالي ميدان قرار گرفتيم. آن زمان جوان بوديم و سدي با دستهايمان گرفتيم كه مردم هجوم نياورند. در صف اول قرار گرفتيم. دستها را قلاب كرديم و ايستاديم و شعار داديم. قرار شد مردم بنشينند و شعار بدهند. صحبت اين بود كه يك نفر بيايد و دو ركعت نماز شهادت بخوانيم و به سمت ارتشي‌ها حركت كنيم. تعدادي دكمه‌هاي پيراهنهايشان را باز كرده و شعار مي‌دادند. ما عاشق انقلاب بوديم. همين طوري كه الان هستيم. شعار مي‌داديم و باكي هم نداشتيم. مشغول شعار بوديم تا يكي بيايد و نماز شروع شود. يك دفعه ديديم فرمانده نيروهاي نظامي آمد و يكي، دو نفرشان را نشاند و رديف كرد، به نيروها حالت داد كه چه طوري قرار بگيرند. نيروها مسلح شدند. عده‌اي نشستند و عده‌اي هم ايستادند. در راهپيمايي‌ها سابقه داشت، مي‌آمدند و تير هوايي و گاز اشك‌آور مي‌زدند. زياد هم اهميت نمي‌داديم. مي‌گفتيم، نهايتش تير هوايي و گاز اشك‌آور است. همه آمدند آنجا و نشستند. يك دفعه تيراندازي شروع شد. ولي باز ما فكر مي‌كرديم تير هوايي است. يك دفعه من كه رديف اول بودم، بدنم داغ شد. ديدم از كمر به پايينم را خون گرفته است. متوجه شديم كه با ژ ـ 3 تير مستقيم مي‌زنند. رگبار گلوله شروع شد. زود خودمان را به سينه روي زمين خوابانديم. همين طور خودم را به سمت جلو مي‌كشيدم تا داخل كوچه شدم. دائماً رگبار تير مي‌آمد. تقريباً سه چهار رديف بعد از آقايان، خانمها بودند. معمولاً خانمها را وسط جماعت قرار مي‌دادند كه اگر درگيري شد آسيب كمتري ببينند. هر خانم يا آقايي بلند مي‌شد، نقش بر زمين مي‌شد. يا مجروح مي‌شد و يا شهيد. خودم را آرام آرام كشيدم به سمت چپ، نزديك پياده‌رو. نزديكي‌هاي پياده‌رو بودم كه چند نفر از آقايان آمدند و زير بغلم را گرفتند و بردند توي كوچه. بعد مرا توي مسجد بردند. مجروحين تا پشت در مسجد بودند. كوچه‌اي مقابل مسجد بود، مرا بردند توي آن كوچه. درِ خانه‌اي را زدند. در را باز كردند. گفتند زود بياييد داخل. فوري در را بستند. دوباره در به صدا درآمد. حدس زدم كه سربازها آمده‌اند ما را بگيرند و ببرند. مرا كشان كشان بردند به حياط خلوت پشت منزل. بعد در را باز كردند. يك مجروح ديگر بود. او را هم آوردند پيش من. خانمي آنجا آمپول كزاز مي‌زد. بعد پاي مرا بست. ناگهان ديديم هليكوپتر هم بر بالاي ميدان مي‌چرخد و تيراندازي مي‌كند. از ترس اصابت گلوله مرا زير درخت كاجي بردند. فكر مي‌كنم يك ساعتي اين قضيه طول كشيد. بعد در زدند و گفتند مجروحها را دارند مي‌برند به بيمارستان. پايم شكسته بود و خون مي‌آمد. يكي از رفقايمان كه پزشك بود مرا ديده بود و دنبالم مي‌گشت. جلوي ماشين ژياني را گرفتند و گفتند كه مي‌خواهيم ببريمشان بيمارستان سوم شعبان. ما را عقب ماشين انداختند. دست و پاي راننده ژيان مي‌لرزيد و آرام مي‌رفت. دوست من به ايشان گفت، شما بنشين آن طرف، من ماشين را مي‌برم. خيلي سريع به راه افتاد و مرا به بيمارستان سوم شعبان، كه خودش در آنجا كار مي‌كرد، برد. وقتي وارد بيمارستان شديم، ديديم آنجا إلي ما شاءَ الله مجروح هست. خيلي‌‌ها حالشان بدتر از من بود. يك نيمكت بود و مرا روي آن گذاشتند. گفتم حال من خوب است، به ديگران برسيد تا نوبت به من برسد. در اين حين دكتري كه دوست من بود، به ابوي زنگ مي‌زند و خبر مي‌دهد كه مهدي را آورده‌اند اينجا. پدرم در مورد آن روز شك داشت. مي‌گفت امروز نبايد بروي. خيلي هم ناراحت بود. در بيمارستان يك خرده توپ و تَشر هم به من زد. من هم سرم را انداختم پايين و هيچي نگفتم. به هر حال پدرم بود. بعد گفتند ببريدش بيمارستان مولوي، كه آن زمان بيمارستان فرح خوانده مي‌شد. من را انداختند پشت يك ماشين سيمرغ. به همراه پدرم و همان آقاي دكتر، به سمت بيمارستان مولوي راه افتاديم. در مسير ارتشي‌ها بودند. افسران نظامي بودند. سرچهارراهي، يك نفر از افسران جلوي ماشين را گرفت. يك سروان ارتشي آمد و گفت اين چيه؟ من پشت ماشين خوابيده بودم. معلوم بود كه بدنم پر از خون است. گفت چي شده؟ پدرم گفت من بازنشسته نيروي شهرباني هستم. سال 52 باز نشسته شدم. من خودم با شما همكارم. پسرم رد مي‌شده كه تيري بهش خورده‌. حال مي‌بريمش بيمارستان. گفت تير كجا بوده كه به اين خورده. يك مقداري با او صحبت كرد و اجازه داد ما برويم. من را بردند بيمارستان مولوي. آنجا هم كه رسيديم اتاق عمل و امكانات نبود. ميزي گذاشته بودند و هر كس مي‌آمد مي‌خواباندند روي آن. دكتر آمپولي زد و پاي مرا باز كرد و ديد سه تير داخل پايم است. تيرها را در آوردند. مچ و ساق پاي چپم كه تير خورده بود، بستند. تا غروب صداي تيراندازي مي‌آمد. همه فعاليت مي‌كردند تا خون بدهند. هركس هركاري از دستش بر مي‌آمد، انجام مي‌داد. غروب آن شب از يادم نمي‌رود. تا مدتها تيراندازي بود. ناراحت بوديم آنهايي كه بيرون هستند، در چه حال و روزيند. صبح كه شد، گفتند ديشب ساواك ريخته و تعدادي از مجروحين را با خود برده است. هركس مي‌تواند برود. من پاي رفتن نداشتم. دكتر آمد بالاي سرم.گفتم آقاي دكتر اگر مي‌شود برگة ترخيص مرا بنويسيد تا بروم. گفت با اين وضعيت نمي‌تواني بروي. وضعت خيلي خراب است، پايت عفونت مي‌كند و مشكل داري. گفتم مي‌خواهم بروم. دوستانم دكترند و مرا مداوا مي‌كنند، مواظبت مي‌كنند. گفت پس تعهد بده عواقبش به عهدة خودت است. من نوشته و امضا كردم. بعد دوستان آمدند مرا برداشتند و بردند منزل. يكي، دو روزي گذشت. ديدم پاهايم هم درد مي‌كرد و هم ورم كرده است. دكتري كه دوستم بود، مرا برداشت و آورد بيمارستان سوم شعبان. آنجا دوباره عكس گرفتند. گفتند عكس نشان داده كه استخوانت از سه جا ترك خورده است و پايم را دوباره گچ گرفتند. هم دوستم كه پزشك بود و هم خانمش بسيار زحمت كشيدند، كه جا دارد از ايشان و خانمش و همة دكترها و پرستارهايي كه آن زمان از جان مايه مي‌گذاشتند، تشكر كنم. البته بعد از اينكه آمديم منزل، همه شك و شبهه داشتند كه آيا بايست به تظاهرات مي‌رفتند يا نه. تا اينكه اعلامية جانانة حضرت امام (ره) صادر شد. حضرت امام گفت : كاش من در ميان شما بودم و مثل اين عزيزان كشته مي‌شدم. همين كه گفتند اين راه، راه حضرت امير مؤمنان و سرور شهيدان است، ماها، همه جان گرفتيم. تا آن موقع نمي‌دانستيم كارمان تأييد مي‌شود يا نه. نكند، خداي نكرده، ما سر خود كاري ‌كرده باشيم. ولي اين اعلاميه كه آمد، همه، مخصوصاً آنهايي كه مجروح بودند نشاطي پيدا كردند. از اينكه حضرت امام (ره) تأييدشان كرده خوشحال بودند. آن تظاهرات آغاز تظاهرات بعد و چهلم‌هاي بعد بود. والسلام عليكم و رحمه‌الله و بركاته. به نقل از : کالبد شکافی یک واقعه ، ۱۷شهریور 1357،موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی منبع: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي

نگاهي به فعاليت‌هاي مبلغان مذهبي انگليسي در ايران

دكتر علي‌محمد طرفداري فعاليت‌های مبلغان مذهبی در ايران و دنيای اسلام و ديگر سرزمين‌هاي جهان، بخشی بنيادين از مجموعه فعاليت‌های استعماری جهان غرب طی قرون اخير است که تاکنون تمامی ابعاد و زوايای آن مورد پژوهش قرار نگرفته است. از زمان افزايش قدرت کليسا در طول دوران قرون وسطی و انباشت سرمايه در دستگاه کليسا، دربار پاپ به سرمايه‌گذاری در راه ترويج آئين مسيح در ديگر سرزمين‌ها روی آورد که اين امر به يکی از عوامل مهم شروع عصر اکتشافات جغرافيايی تبديل شد و در نتيجة آن به تدريج با توسعة نفوذ حکومت‌های کاتوليک مذهب اروپايی در قاره‌های آسيا، آفريقا و آمريکا و به دنبال آن پيدايش جريان‌های شرق‌شناسی و اسلام‌شناسی، تبليغ مسيحيت به صورت بخش اساسی و ثابت برنامه‌هاي استعماری کشورهای اروپايی در ساير نقاط جهان درآمد. ناپير مالکوم، يکی از اولين مبلغان «انجمن تبليغی کليسا» در شهر يزد است که با شروع فعاليت اين انجمن در يزد در سال 1316ق/1898م وارد این شهر ‌شد و حدود پنج سال در شهر يزد به سر برد و حاصل تجربيات و اندوخته‌های خود را بعد از بازگشت به انگلستان در کتابی با عنوان پنج سال در يک شهر ايرانی منتشر کرد. ناپير در اين كتاب آشكارا از اهداف و آمال استعماری مبلغان مذهبی سخن مي‌گويد. از اين رو اين اثر برای روشن کردن نيات استعماری و ضد اسلامی مبلغين مسيحيت در ايران از ارزش به سزايی برخوردار است. نسل اول مبلغان مسيحيت طی سده‌های چهاردهم تا هجدهم ميلادی عمدتاً از کشورهای کاتوليک‌مذهب اروپا بودند. با افول تدريجی قدرت اين کشورها و ظهور قدرت‌هاي استعماري چون انگلستان و هلند، مبلغان مسيحي و پرتستان نيز وارد عرصة تبشير و در حقيقت استعمار فرهنگي شدند. يکی از نخستين انجمن‌های تبليغ مسيحيت پروتستان، «انجمن تبشيري کليسا» است که به منظور گسترش مذهب پروتستان در اواخر سده هجدهم ميلادی/دوازدهم هجری قمری در انگلستان تأسيس شد و تا به امروز به عنوان يکی از مهم‌ترين و فعال‌ترين انجمن‌های تبليغ مسيحيت در نقاط مختلف جهان مقام خود را حفظ کرده است. فعاليت اين انجمن در ايران از نيمه اول قرن سيزدهم هجری قمری/ نوزدهم ميلادی آغاز شده و تا دوران انقلاب اسلامی ادامه داشت. ناپير مالکوم يکی از اولين مبلغان اين انجمن در يزد است که با شروع فعاليت اين انجمن در شهر يزد با اعزام دکتر وايت در سال 1316ق/1898م، مقارن سال‌های سلطنت مظفرالدين شاه قاجار، به اتفاق همسرش و چند ماه پس از دکتر وايت وارد يزد ‌شد. وی در حدود پنج سال در يزد به سر برد و حاصل تجربيات و اندوخته‌های خود را بعد از بازگشت به انگلستان در کتابی با عنوان پنج سال در يک شهر ايرانی منتشر ‌کرد. کتاب وی تاكنون دو بار در لندن (1905 و 1907) و دو بار در نيويورك (1905 و 1908) به چاپ رسيده است. زندگي‌نامه ناپير مالكوم به قلم نوادة وي در مورد زندگي ناپير مالكوم اطلاعات چنداني در منابع موجود وجود ندارد، اما نگارنده از طريق يافتن نوادة مؤلف (كه همان نام ناپير مالكوم را دارد و خود نيز كشيش و در حال حاضر سردبير روزنامة «كليساي بريتانيا» در بريستول انگلستان است) موفق شده است اطلاعاتي در خصوص زندگي وي به دست آورد. طبق اين اطلاعات مختصر فراهم شده از سوي نوادة مؤلف، ناپير مالكوم، فرزند ژنرال سر جورج مالكوم و برادرزادة سر جان مالكوم مؤلف مشهور كتاب تاريخ ايران و فرستادة انگليس به ايران در عهد فتحعلي شاه قاجار، در سال 1870 در هانلي كستل در ايالت ورسسترشاير انگلستان به دنيا آمد. او تحصيلات دانشگاهي خود را در كالج هيلي‌بري و سپس آكسفورد به پايان رساند و موفق به اخذ درجة ليسانس در سال 1893 و فوق‌ليسانس در سال 1897 شد. مالكوم در سال 1894 به عنوان خادم كليسا و سپس در سال 1895 در مقام كشيش به خدمت كليساي انگلستان درآمد. او از همان سال 1894 به عنوان دستيار كشيش در كليساي سنت آندروز اكلستون و بعد از آن در كليساي اعلاي سنت جان بروگتون خدمت كرد. مالكوم در سوم مارس سال 1898 به عضويت انجمن تبليغي كليسا پذيرفته شد و به دنبال آن به ايران سفر كرد؛ و روز دهم اكتبر سال 1898 وارد ايران شد. او بعد از چند سال تلاش در راه ترويج آئين مسيح و تأسيس يك كليسا در يزد در هفدهم فوريه سال 1904 ناگزير شد براي بهبود سلامتي خود به انگلستان بازگردد؛ اما بعد از گذشت چند ماه در سي و يكم مارس سال 1905 مجدداً به ايران بازگشت و به شيراز رفت. مالكوم سرانجام در پانزدهم اكتبر سال 1907 ايران را براي هميشه ترك كرد و از بيست و يكم ژانويه سال 1908 از خدمت در انجمن تبشيري كليسا كناره‌گيري نمود. مالكوم در بيست و يكم اكتبر سال 1921 بر اثر بيماري كم‌خوني مهلك درگذشت. نامزد او اورانيا لاتهام يكي از نخستين پزشكان زن در انگلستان بود. او همراه مالكوم عازم ايران شد و براي جلوگيري از طرح شايعات همواره با حفظ يك روز فاصله بعد از مالكوم سفر مي‌كرد. آن‌ها در سال 1901 در ايران ازدواج كردند. كار پزشكي او در ايران بسيار مورد احتياج بود و گفته شده كه بيمارستان انجمن تبشيري كليسا در يزد طي سال 1900، 500/36 بيمار را مداوا كرد. لاتهام مؤلف كتابي است به نام كودكان ايران كه در سال 1911 در لندن منتشر شد. مالكوم و لاتهام صاحب پنج فرزند شدند كه نخستين آن‌ها در طفوليت درگذشت. جورج مالكوم فرزند ارشد و تنها پسر آن‌ها در ايران متولد شد و بعدها در كسوت مبلغين مسيحيت درآمد و به شهر دزداب در منطقة بلوچستان سفر كرد. دختران مالكوم و لاتهام هلن، اگنس و جين نام داشتند. رويكردها و اهداف مبلغين مذهبي بر اساس كتاب پنج سال در يك شهر ايراني همان طور كه مي‌دانيم، نخستين اروپايياني كه به ايران آمده و آثاري را در قالب سفرنامه در مورد اين سرزمين از خود بر جاي گذاشتند، عمدتاً تاجر و سياح بودند. به تدريج اين تاجران و سياحان جاي خود را به رجال سياسي- مذهبي و مأمورين دولت‌ها، كمپاني‌ها، كليساها يا ديگر مراكز خاص اروپايي ‌دادند كه عمدتاً با هدف امتياز‌گيري و انعقاد عهدنامه‌هاي سياسي، نظامي و اقتصادي با حكومت ايران، شناسايي آثار تاريخي ايران و تهية فهرست و نقشه از بقاياي آثار باستاني ايران در دوران پيش از اسلام در راستاي «تدوين تاريخ ايران باستان» در دانشگاه‌هاي اروپايي،‌ و تبليغ مسيحيت و تأسيس كليسا به اين سرزمين سفر مي‌كردند. ناپير مالكوم، همان‌گونه كه ذكر شد، در زمرة دستة اخير است كه سال‌هاي اواخر سدة نوزدهم و اوايل سدة بيستم ميلادي را در ايران و شهر يزد به سر برده است. كتاب مالكوم گزارشي به اختصار اما كاملاً گويا از مشاهدات و تجارب سفر و اقامت يك مبلغ مذهبي در ايران و شهر يزد است. به بيان ديگر، مالكوم از آن جا كه يك مبلغ مذهبي معتقد و كاملاً به اهداف اين كار مؤمن و متعهد است، غالب مطالب و آراي خود را با محوريت تبليغ مسيحيت و نكات و مشكلات گوناگون مربوط به آن در شهر يزد به رشتة تحرير درآورده است. خود او در مقدمة كتابش مي‌نويسد اين كتاب گزارش فعاليت‌هاي هيأت مبلغان مسيحي در يزد نيست و از اين رو دربارة فعاليت‌هاي انجمن مبلغان مذهبي يزد اطلاعات چنداني در اين اثر يافت نمي‌شود، اما در مقابل اطلاعات بسياري دربارة شرايط و حوادثي كه مبلغان مذهبي با آن سر و كار داشتند، در كتاب آمده است. از اين رو اين كتاب، در حقيقت توصيف يك شهر ايراني از ديدگاه يك مبلغ مذهبي است و از دقايق و جزئيات سياسي و اجتماعي و اقتصادي ايران، آن طور كه در سفرنامه‌هاي سياحان حرفه‌اي يا سياستمداران و بازرگانان بدان‌ها پرداخته مي‌شود، در اين كتاب خبري نيست. و در مقابل مسائلي كه از نظر مؤلف در تحليل شخصيت و محيط زندگي مسلمان يزدي مؤثر بوده، به شكلي روان‌شناسانه و در راستاي اهداف كاري مبلغان مذهبي براي شناخت هر چه بيشتر مخاطبان‌شان، به تفصيل بررسي شده است. پنج سال در يك شهر ايراني، در حقيقت حكم يك كتاب آموزشي را دارد كه مالكوم در آن به تجزيه و تحليل سرزمين ايران، خصوصيات جغرافيايي منطقة يزد، ويژگي‌هاي شخصيت يزدي‌ها، دين اسلام و شخصيت حضرت محمد(ص) و تأثيرات اين آئين و پيامبر بزرگوار اسلام بر مردم ايران و به ويژه ساكنان منطقة كويري يزد، تأثيرات برآمده از ساختارهاي مذهبي و نكاتي از اين دست پرداخته و از اين طريق سعي كرده است مشكلات كوچك و بزرگ بر سر راه تبليغ مسيحيت در ميان مردم مسلمان ايران و به ويژه مردم شهر يزد و راه‌هاي غلبه بر آن‌ها را به اهلش بياموزد. به عبارت ديگر، کتاب مالكوم حاوی دستورالعمل‌های يک مبلغ با تجربه به ساير مبلغان مذهبی است. دو فصل اولية كتاب مالكوم به توصيف شهر يزد و نوع زندگي مردم آن جا اختصاص دارد كه طي مباحث آن برخي نكات مربوط به زندگي اجتماعي و اقتصادي يزدي‌ها نيز ضمن بيان تأثير محيط مورد اشاره قرار گرفتنه است. مؤلف در اين توصيفات مي‌كوشد تأثير يكنواخت و از نظر او بي‌روح منطقة كويري يزد را بر نحوة تفكر و انديشة يزدي‌هاي مسلمان نشان دهد و ضمن مقايسة آن با انديشه و نظام فكري اروپايي‌ها، تلاش مي‌كند آن ذهنيت مخاطبان يزدي را براي مبشران و مبلغان مسيحي روشن كند؛ تا آنان بتوانند شيوة درستي براي تبليغ در پيش گيرند؛ و به اصطلاح در برخورد با مسلمان يزدي و تبليغ وي از راهش وارد شوند. نكتة جالب در اين تجزيه و تحليل و به خصوص مقايسة ذهن يك يزدي با ذهن يك اروپايي نشان دادن برخي تصورات ايرانيان نظير مفهوم كشور در نظر آنان و معادل بودن آن با شهر و ديار يا زادبوم است. در همين فصول ناپير از وضعيت اجتماعي، اقتصادي، سياسي و مذهبي اقليت‌هاي ديني ايران و تغيير و بهبود اساسي وضع زردشتيان در نتيجة تحولات عصر ناصري و ادوار بعد از آن و نقش حكومت انگليسي هند در اين بهبودي و پيوند پارسيان هند و زردشتيان ايران با استعمار انگلستان ياد مي‌كند. به طور كلي اشاره‌هاي مالكوم به اقليت‌هاي مذهبي و ديني شهر يزد، معطوف به زردشتيان، بابي‌ها، بهائيان و يهوديان است. او در اين اثر بر اساس رويكرد جريان شرق‌شناسي معاصر، از آئين زردشت سرسختانه و بسيار جانبدارانه حمايت کرده و به صراحت مي‌نويسد زردشتيان برای خدمت به کشورهای اروپايی جهت تشکيل هر قدرت دست نشانده‌اي در جنوب ايران آماده هستند و افزون بر آن، به رغم اعتقادی که به برتری الهی آئين مسيحيت دارد، کوچک‌ترين تلاشی برای مسيحی کردن زردشتيان نمي‌كند و آن گونه که از کتابش برمي‌آيد به طور ضمنی از آنان مي‌خواهد بر دين خويش باقی بمانند! ناپير مالكوم اشاراتي گذرا هم به وضع يهوديان دارد، اما بيشترين توجه او در سراسر كتابش معطوف به بابي‌ها و بهائيان است. مالكوم به دليل وجود تضادهاي گسترده ميان پيروان اين دو فرقه با مردم شيعه مذهب ايران، آنان را در برابر شيعيان مورد حمايت قرار مي‌دهد، هرچند از آن جا كه به هر شكل بابي‌ها و بهائي‌ها را مسلمان مي‌داند(!) زردشتي‌ها يا به قول خود پارسيان را به طور كامل بر آن‌ها برتري داده و ضمن ذكر بعضي از مباحثات خود با بهائيان و بابيان انتقادات متعددي بر اعتقادات آنان وارد مي‌كند. ليكن در مجموع او همراه با مواضع استعماري كشورهاي اروپايي نسبت به فرقه‌های ساختگی بابيه و بهائيه، آن‌ها را در مقابل مسلمانان مورد حمايت گسترده قرار مي‌دهد و به ارائه گزارش‌های يک سويه از برخوردهای مذهبی ميان شيعيان و بابي‌ها در يزد مي‌پردازد. فصل سوم كتاب مالكوم به گفت‌وگو از آئين اسلام و مذهب تشيع اختصاص يافته است. در اين بخش هم ناپير با همان رويكرد شرق‌شناسان همدورة خود و با ادعاي نقادي بي‌طرفانه، به شدت به اسلام و شخصيت پيامبر حمله مي‌كند و سپس به مقايسة باورهاي اسلام و مسيحيت در مورد خداوند و توحيد و نبوت مي‌پردازد و بعد از آن به توصيف صوفيان و اعتقادات آن‌ها و تأثيرات‌شان بر عقايد بابي‌ها و بهائي‌ها روي مي‌آورد. مالكوم در اين فصل از كتاب خود به تجزيه و تحليل شرايط و علل پيدايش فرقه‌هاي مجعول بابيه و بهائيه پرداخته و اطلاعات نسبتاً مفصلي در مورد باورها و رفتارهاي پيروان اين دو فرقه و تضادهاي آن‌ها با يكديگر عرضه مي‌كند و ضمن آن به صراحت از فضاي ايده‌‌آل ناشي از ظهور و فعاليت اين فرق براي تبليغ مسيحيت از يك سو و تضعيف اسلام از سوي ديگر سخن مي‌گويد. در فصل پنجم كتاب اطلاعات خواندني و جالبي در مورد خصوصيات شخصي مردم يزد، زبان فارسي و آداب و رسوم يزدي‌ها آمده است. ناپير در اين فصل به توصيف ويژگي‌هاي فردي و اجتماعي ساكنان خطة يزد پرداخته و ماجراهايي را هم از خاطرات شخصي خود در تأييد نتيجه‌گيري‌هايش ذكر مي‌كند. طي اين فصل يزدي‌ها هم تحقير و هم ستايش مي‌شوند و مالكوم علاوه بر بيان صفات نيك و بد آنان از نظر خود، به ريشه‌يابي علل شكل‌گيري آن صفات مي‌پردازد؛ هرچند از نتيجه‌گيري‌هاي او كاملاً مشخص است كه همچون بسياري از بيگانگان او نيز آن طور كه بايد و شايد در درك مردم ايران و شناخت دقيق و واقعي خصوصيات آنان موفق نبوده و در قضاوت‌هاي خود تا حد زيادي تحت تأثير پيش‌داوري‌ها و پيش زمينه‌هاي ذهني خود و مهم‌تر از همه تحت تأثير نگاه خصمانه‌اش نسبت به آئين اسلام قرار داشته است. در پايان اين فصل، مالكوم يزد را به دليل برخورداري از موقعيت مناسب و احساس نياز مردم آن جا به اصلاح، و در واقع به دليل آشوب‌هاي موظف ايجاد شده از سوي فرق بابيه و بهائيه، جزو بهترين مناطق براي كار تبليغ مسيحيت معرفي مي‌كند. فصول ششم و هفتم كتاب ناپير به بيان و شرح مشكلات كوچك و بزرگ موجود بر سر راه مبلغين مذهبي در دعوت به آئين مسيح، استفاده از راه‌هايي همچون ارائة كمك‌هاي خيريه، كارهاي طبي و كارهاي آموزشي براي كشاندن مسلمانان به پذيرش مسيحيت و ارائه رهنمودها و توصيه‌هاي متعدد و گوناگون به ميسيونرها براي بهبود و پيشبرد كار تبليغ مسيحيت و غلبه بر مشكلات متعدد براساس تجارب و آزمون‌هاي فردي خود او اختصاص دارد و در خلال آن‌ها اطلاعات گذرايي هم پيرامون مسائل اقتصادي و اجتماعي يزد ارائه شده است. با اين كه مالكوم در نهايت هم اشارة صريحي به ميزان موفقيت احتمالي يا نسبي خود و همكارانش در مسيحي كردن يزدي‌ها نمي‌كند، ولي از خلال گفته‌هاي او و توجه به اوضاع اجتماعي يزد در اوايل قرن بيستم براساس ساير منابع تاريخي و نيز توجه به تعلقات مذهبي شديد يزدي‌ها-كه مالكوم خود نيز به آن مكرراًَ اذعان مي‌كند- مي‌توان دريافت تنها عدة معدودي بر اثر فعاليت‌هاي انجمن تبليغي كليسا در يزد به ديانت مسيح گرويدند. در مجموع ناپير مالكوم قضاوت و ديدگاهي بسيار دشمنانه نسبت به اسلام و بسيار تحقيرآميز نسبت به ايرانيان مسلمان و مردم يزد، به استثناي زردشتيان، دارد. او اسلام را موجب تباهي ايران مي‌داند، هرچند در پايان فصل سوم كتاب خود كه اوج حمله به اسلام است، از خواننده به دليل توهين به اسلام عذرخواهي مي‌كند و در عين حال يادآوري مي‌نمايد كه تنها مطالبي رايج را بر زبان آورده است! گذشته از اين‌ها، از مسائل و مطالبي كه وي در مورد تاريخ و الهيات اسلام و مذهب تشيع بيان مي‌كند، آشكار است كه او مطلقاً شناخت و آگاهي دقيق و كاملي از آئين اسلام نداشته است. مالكوم همچنين به رغم تحقير يزدي‌هاي مسلمان، در چندين جاي كتابش از هوشمندي، سخاوت، مهمان‌نوازي، معاشرتي ‌بودن و خصوصيات خوب ديگر مردم يزد به نيكي و با ستايش ياد مي‌كند. كتاب ناپير مالكوم مورد توجه محققان تاريخ فرقه‌هاي بابيه و بهائيه همچون ادوارد براون، و به دليل ارائة گزارش‌هاي يك سويه و جانبدارانه از برخوردهاي بابي‌ها و بهائي‌ها با شيعيان در يزد مورد توجه و استناد پيروان اين دو فرقه، و بعد از اين‌ها مورد توجه زردشتي‌ها براي مستند كردن محدوديت‌هاي جامعة اقليت زردتشتي ايران در قرن نوزدهم، قرار داشته است. پانوشت‌ها 1. . Napier Malcolm, Five Years in a Persian Town, London, 1907. 2. . Church Missionary Society. 3. . Henry White. 4. . صفورا برومند، پژوهشي بر فعاليت انجمن تبليغي كليسا در دورة قاجاريه، تهران، مؤسسة مطالعات تاريخ معاصر، 1381، صص 167-166. 5. . British Church Newspaper. 6. . Hanley Castle. 7. . Worcestershire. 8. . Haileybury. 9. . St. Andrews Ecclestone. 10. . St. John's Higher Broughton. 11. . Urania Latham. 12. . به نظر مي‌رسد اگر اين رقم را به تعداد دفعات مداواي بيماران مربوط بدانيم، بيش‌تر مقرون به صحت خواهد بود. 13. . Children of Persia. 14. . صفورا برومند (همان، ص 168) به برنامه‌هاي مبلغين مذهبي براي دعوت زردشتيان به پذيرش آئين مسيح اشاره دارد كه چنين موضوعي نه تنها با رويكرد خاص مبلغان اروپايي و جريان ايران‌شناسي اروپاييان همخواني ندارد، بل كتاب مالكوم نيز خلاف آن را به اثبات مي‌رساند. 15. . شورش هندوستان (1857م/1274ق)، ترجمة اوانس ماسئيان، به كوشش صفاءالدين تبرائيان، تهران، نيلوفر، 1372. از مجموعه مقالات ارائه شده در همايش دوم ايران و استعمار انگليس ، موسسه مطالعات و پژوهش هاي سياسي منبع: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

مأموريت منصور

سيد مصطفي تقوي پس از اينکه کشمکشهاي درون هيئت حاکمه آمريکا بر سر انتخاب شاه يا اميني، سرانجام به ترجيح شاه و ابقاي او انجاميد، با برکناري اميني، شاه اسدالله علم را به عنوان نخست‌وزير، مأمور اجراي اقداماتي کرد که به آمريکا وعده داده بود. مأموريت علم با بحران انجمنهاي ايالتي و ولايتي و بحران بزرگتر از آن، يعني قيام 15 خرداد 1342، رو به رو شد. به رغم سرکوبي خونين قيام، اما در عمل اين دولت علم بود که کارآمدي خود را از دست داد و ناگزير از کناره‌گيري شد. برکناري علم به معناي پايان کارآمدي نسل کهنسال سياستمداران ايراني براي اجراي برنامه‌هاي آمريکا در ايران بود. دولت آمريکا نه تنها از اين‌گونه سياستمداران دولتي قطع اميد کرده بود، بلکه به گروههاي اپوزيسيون رژيم از قبيل جبهه ملي هم اميدي نداشت. از اين رو، از اوايل دهه 1340 در پي آن بود که تکنوکراتهاي جوان و متمايل به آمريکا را در قالب يک تشکل سياسي سازماندهي کند و در اين راستا، همواره توجه شاه را به ضرورت برگماردن جوانان معتمد به مشاغل مهم دولتي جلب مي‌کرد. کانون مترقي در پي چنين رويکردي پا به عرصه وجود گذاشت. به دنبال آن، شايعه به قدرت رسيدن کانون مترقي و حسنعلي منصور در تهران در سال 1342 گسترش يافت. هنگامي که شاه در فکر تعويض علم بود، با يک مقام آمريکايي ديدار کرد و ضمن بررسي مسائل، طرحهاي چند ماه آينده‌اش را با مقام آمريکايي در ميان گذاشت. استوارت راکول، وزيرمختار آمريکا، در حاشيه طرحهاي شاه نوشت: ” ما در اينجا به اين نتيجه رسيده‌ايم که هسته اصلي سياستهاي آتي شاه، منصور و کانون مترقي اوست. در آبان 1342 شاه دوباره با سفير آمريکا ديدار کرد. اگرچه برخي از ديپلماتهاي آمريکا، از جمله هولمز، بر اين باور بودند که ” منصور از قابليت کافي براي تشکيل يک حزب سياسي و رهبري دولت برخوردار نيست، “ اما آمريکاييها در جمع‌بندي نهايي خود او را مناسب يافتند. شاه در سال 1342 در يک اقدام نامتعارف، فرماني صادر کرد و حمايت خود را از کانون مترقي ابراز داشت. اين اقدام شاه آشکارا نشان مي‌داد که زمان به قدرت رسيدن منصور نزديک است. در مهر ماه 1342 منصور با جوليس هولمز، سفير آمريکا در ايران، ديدار کرد و اظهار داشت که به گمانش ظرف سه يا چهار ماه آينده وظيفه تشکيل دولت جديد به او سپرده خواهد شد. حسين فردوست در خاطرات خود مي‌نويسد: منصور نيز از مهره‌هايي بود که توسط انگليسيها به آمريکا معرفي شد و لذا حمايت هر دو قدرت را به حد کافي پشت سر داشت. من از طرح نخست‌وزيري منصور اطلاع نداشتم، حوالي بهمن 1342 بود و محمدرضا براي مسافرت يک ماهه و بازي اسکي به سويس رفته بود. در اين مسافرتها معمولاً جلسات ساليانه او با رئيس MI6 و شاپورجي برگزار مي‌شد. روزي حسنعلي منصور براي ديدنم به ساواک آمد و پرسيد که مگر دفتر ويژه اطلاعات با شاه تماس ندارد؟ پاسخ مثبت دادم. گفت از طرف من سؤال کنيد که فرمان نخست‌وزيري من کي صادر مي‌شود؟ گفتم من از اين موضوع بي اطلاعم. گفت خود ايشان مي‌دانند، شما کافي است تلگراف کنيد، تلگراف شد. پاسخ چنين بود: پس از مراجعت به تهران، تلفني مطلب را به منصور گفتم. گفت الان مي‌آيم. به ساواک آمد پرسيد که محمدرضا چند روز ديگر باز مي‌گردد؟ گفتم حدود 20 روز ديگر، گفت خيلي دير مي‌شود. تلگراف کنيد فرمان را از همانجا صادر کند. تلگراف صادر شد. جواب رسيد بگوييد چه عجله‌اي دارد، به اضافه ممکن است زودتر به تهران مراجعت شود. منصور ديگر چيزي نگفت ولي از اين موضوع ناراحت شد. به هر حال پس از مراجعت محمدرضا فرمان صادر و منصور نخست‌وزير شد. بدين‌گونه و با چنين فرايندي، حسنعلي منصور، در 17 اسفند 1342 به نخست‌وزيري منصوب شد تا به عنوان يک تکنوکرات جوان و تازه نفس و آمريکاگرا، سياستهاي موردنياز را به اجرا بگذارد. او مدتي پس از آغاز به کار، طرح مصونيت مستشاران نظامي آمريکا را که از قبل تهيه شده بود به مجلسين برد و به تصويب آنان رساند. بدين ترتيب، مهم‌ترين مأموريت او يعني برقراري دوباره کاپيتولاسيون، براي مصونيت آمريکاييها در ايران صورت گرفت. روشن بود که ملت ايران و رهبران آن، نمي‌توانستند چنين ننگي را تحمل کنند. امام خميني (ره) رهبري بلامنازع مبارزه با آمريکا را در اين مقطع تاريخي به دست گرفته بود. او به شدت به کاپيتولاسيون واکنش نشان داد. اين امر منجر به تبعيد ايشان به ترکيه گرديد. پس از تبعيد ايشان، يکي از اعضاي هيئت‌هاي مؤتلفه اسلامي، محمد بخارايي در اول بهمن 1343 منصور را به قتل رسانده و فرجام مأموريت او بدين‌گونه رقم خورد. منبع: سایت موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

به یاد امام‌جمعه‌های مبارز

مدافع حق ملت فلسطین فرزندی در خانه آیت اللّه سید ابوالحسن طالقانی به دنیا آمد (1) و پدر که عالمی سیاست مدار بود نام او را «محمود» گذاشت و پشت جلد قرآن نوشت: «سید محمود روز شنبه، چهارم ربیع الاول 1329 قمری به دنیا آمد». او در خانواده‌اي اهل علم ودین و داراي روحيه ضد ظلم رشد کرد. در محضر پدرش سيد ابوالحسن، آغاز به يادگيري مفاهيم اسلامي نمود و تحصيلات ديني خود را در مدارس رضويه و فيضيه تا درجه اجتهاد ادامه داد. وی در سال 1318 شمسی براي اولين بار خشم خويش را نسبت به رژيم پهلوي با انتشار يک اعلاميه در اعتراض به کشف حجاب ابراز کرد و در پي آن دستگير و زنداني شد. پس از شهريور 1320 با تشکيل گروه‌هاي گوناگون سياسي، مبارزه را به طور رسمي آغاز کرد. با سقوط رضاخان و بر سر کار آمدن شاه جوان، فضای فعالیت های فرهنگی و سیاسی تا اندازه ای باز شد. در این هنگام طالقانی برای آشنایی هرچه بیشتر نوجوانان و جوانان با معارف اسلامی، به تشکیل «کانون اسلام» دست زد و هم چنین به انتشار مجله دانش آموز از طرف کانون، همت گماشت.(2) طالقانی در جريان نهضت ملي شدن صنعت نفت درکنار آیت الله کاشانی مبارزه کرد و تلاش‌هاي فراواني در جهت احقاق حق ملت ايران از استعمارگران انجام داد. پس از کودتاي 28 مرداد به مبارزات خود در صحنه ادامه داد، تا اینکه ساواک، او را به جرم مخفي کردن نواب صفوي در خانه‌اش، دستگير کرد و بار دیگر به زندان افکند. فرودگاه مهرآباد: آیت‌الله طالقانی در استقبال از نواب، در تصویر محمدمهدی عبدخدایی نیز دیده می‌شود او در سال های 1324 و 1325شمسی نیز وقتی که نواب، مورد تعقیب قرار گرفت، وی را در روستاهای اطراف طالقان پناه داد. پس از شکل‌گيري نهضت امام خميني(ره) در سال‌های آغازین دهه 1340 به پيروي از ايشان به مخالفت با رژيم پهلوی پرداخت و در همان سال‌ها به زندان افتاد. در زندان هم به برقراری جلسات تفسیر قرآن، نهج البلاغه و تاریخ اسلام برای زندانیان مسلمان همّت گماشت(3) و برای ایجاد وحدت بین مبارزان مسلمان نخستین نماز جماعت را در زندان برپا کرد و استقامت وصف ناپذیرش در برابر شکنجه های ساواک، مایه قوت قلب دیگر زندانیان بود. پس از آزادي، مجددا در جريان 15 خرداد 42 دستگير و به ده سال زندان محکوم شد. او این بار هم در زندان دست از مبارزه و ارشاد برنداشت. رفتار و گفتار مناسبش بر مأموران زندان هم اثر مثبت داشت و تفسير «پرتوي از قرآن» را نوشت . کرج: نماز عید فطربه امامت آیت الله طالقانی در سال 1346 به واسطه فشارهاي داخلي و خارجي بر رژيم شاه، از زندان آزاد شد اما دست از مبارزه نکشيد. او از مبارزانی بود که در برابرهیچ تجاوزی سکوت نکرد و در کنفرانس های متعدد از حق ملت فلسطین هم دفاع می‌کرد. وی در خطبه نماز عیدفطر سال 1348 شمسی به این مسئله پرداخت و ضمن آگاه کردن مردم از وضعیت مسلمانانِ فلسطین و یادآوری مسئولیت آنان در این مبارزه، از آنها خواست تا فطریه خود را برای کمک به آنها هدیه کنند. در آستانه سال 1350 همزمان با برگزاري جشن‌هاي 2500 ساله شاهنشاهي بار ديگر دستگير و به مدت سه سال در زابل و 18 ماه در بافت کرمان در بدترين شرايط به حالت تبعيد به سر برد. در سال 1354 با وجود کهولت سن و ضعف جسمانی مجددا توسط ساواک گرفتار و به 10 سال زندان محکوم گرديد. آيت‌الله طالقاني در آستانه انقلاب اسلامي از زندان آزاد شد و پس از پيروزي به رياست شوراي انقلاب برگزيده شد. در انتخابات خبرگان قانون اساسي نیز به عنوان نماينده مردم تهران انتخاب گرديد. وی در اوايل مرداد ماه 1358 از سوي امام خميني(ره) مأمور بر پايي نماز جمعه گرديد و اولين نمازجمعه بعد از پيروزي انقلاب را در 5 مرداد 1358 در دانشگاه تهران اقامه کرد. سرانجام در سحرگاه 19 شهريور ماه 1358 پس از سال‌ها فعاليت علمي و مبارزات سياسي عليه رژيم پهلوي در اثر سکته قلبي دار فاني را وداع گفت . اگرچه زندگانی آیت اللّه طالقانی سراسر مبارزه بود و بارها زندانی و تبعید گردید آثار ارزشمندی از خود به جا گذاشت. گنجینه های ارزشمندی همچون پرتوی از قرآن، مقدمه و تعلیق بر کتاب تنبیه الامة و تنزیه الملة، اسلام و مالکیت، به سوی خدا می رویم، پرتوی از نهج البلاغه، آینده بشریت از نظر مکتب ما، آزادی و استبداد، آیه حجاب، مرجعیت و فتوا، درسی از قرآن و درس وحدت از یادگارهای جاودان آن عالم فرزانه به شمار می روند. *************************** چهره‏ کم نظیر آيت‏اللَّه سيداسداللَّه مدني در سال 1292 شمسی در روستايي از آذربايجان شرقي در خانه آقامیرعلی، از سادات آذرشهر به دنیا آمد. در نوجواني پس از از دست دادن پدر و مادرش براي تحصيل به قم رفت. با آغاز قيام امام خميني(ره) و تبعيدش به نجف در کنار ایشان قرار گرفت . در کشور عراق، بعثی‌ها با درج مقالات توهین آمیزی در روزنامه، آیت اللّه حکیم را تحقیر کرده، مرجعیت را مخدوش کرده بودند. آیت اللّه حکیم به دنبال این اعمال ضد مذهبی به کوفه رفت و به اعتراض در آن جا ماندگار شد. در این ماجرا آیت الله مدنی تنها کسی بود که در مقابل بعثی ها موضع گرفت و برای پشتیبانی از مرجع تقلید جهان تشیّع در پیشاپیش طلاب کفن پوشید و به سوی کوفه راه پیمایی کرد و آیت اللّه حکیم را به نجف برگرداندند. هنگامي كه نواب صفوي در نجف به فكر مبارزه با كسروي‌ افتاد، آيت‌الله مدني، كه از اساتيد حوزة علمیه آنجا بود، مطلع ‌شد كه نواب هزينة اين مبارزه را ندارد. پس كتاب‌هاي خود را ‌فروخت و پولش را در اختيار نواب گذاشت؛ به‌گونه‌اي كه دوستانش مي‌گويند: اسلحه‌اي كه نواب تهيه كرده بود، با پول كتاب‌هايي بود كه آیت‌الله مدني فروخته بود. بارها او را دستگیر و تبعید کردند. در دوره حکومت رضاخان عوامل داخلي استعمار، براي كوبيدن اسلام زمينه را براي فعاليت بهائيت و ديگر فرق ساختگي فراهم كردند، به طوري كه در زماني كوتاه، سرمايه‌داران بهايي در آذربايجان ـ به ويژه مناطق اطراف تبريز ـ بر بعضي نقاط از جمله كارخانه‌هاي برق مسلط شدند. آیت‌الله مدني، بعد از آگاهي از وضع آشفته و بحراني منطقه و احساس خطر براي مردم مسلمان، به زادگاه خود برگشت و مبارزه‌اش را ضد فرقة بهائيت آغاز كرد. درسال 1331 شمسی در حرکتی معترضانه باعث بستن کارخانه مشروب سازی آنجا شد و استفاده از کلاه پهلوی را در داخل مسجد ممنوع اعلام کرد.(4) با آيت‌الله كاشاني ارتباط نزدیکی داشت، به حدي كه وقتي خواست به تبريز مسافرت كند آيت‌الله كاشاني طي تلگرافي به آيت‌الله سيد مهدي انگجي دستور مي‌دهد كه هنگام ورود مدنی به تبريز، از وي تجليل به عمل آيد. در پي فشار رژيم پهلوي سرانجام زادگاه خود را ترك كرد و دوباره به همراه خانواده به نجف‌اشرف بازگشت. وي در دوران زمامداري جمال عبدالناصر، در رأس هيأتي از علما و فضلاي نجف، براي افشاي رژيم طاغوتي ايران به مصر سفر كرد. وقتي كه گفته شد آل‌سعود بر عربستان مسلط شد، طلاب را جمع كرد و گفت: «بايد از نجف حركت كنيم و برويم با آل‌سعود مبارزه كنيم». آيت‌الله مدني در اين فكر بود كه در حجاز بايد مبارزة چريكي انجام بگيرد؛ معروف است كه هر موقع امام(ره) به علتي نمي‌توانستند براي اقامة نماز جماعت حاضر شود، آيت‌الله مدني به جاي امام(ره) به اقامة نماز جماعت مي‌پرداخت. در سال 1341، زماني كه رژيم شاه با تبليغات گستردة خود مي‌خواست رفراندم به اصطلاح انقلاب سفيد را برگزار كند، در 9 آذر 1341 در مسجد جامعه همدان، سخنراني تندي عليه انتخابات انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي ايراد كرده و مردم را نسبت به عواقب آن آگاه كرد. او به شدت حامی امام(ره) بود، به حدي كه ساواك طي گزارشي در تاريخ 31 مرداد 1349 اعلام کرد: نامبرده (سید اسدالله مدني) در همدان به نفع [امام] خميني فعاليت و اهالي همدان را مقلد او كرده است و در هر محفل و مجلسي از [امام] خميني تمجيد مي‌كند و وي را اعلم مجتهد ومجتهد اعلم قلمداد مي‌نمايد.(5) او در سال 1350 به فرمان امام(ره) جهت تدريس علوم ديني به خرم آباد رفت و در آنجا حوزه علميه تأسيس نمود. چندي بعد بر اثر فعاليت‏هايي که عليه رژيم ‏شاه داشت به مدت بيش از سه سال به شهرهاي مختلف تبعيد شد. در ایّام تبعید، به هر شهری که منتقل می شد وقت معینی از روز را به جوانان اختصاص می داد و در پاسخ به سؤال کسی که از وی پرسیده بود: «حاج آقا، چرا این قدر وقت خود را به این بچه ها اختصاص می دهید، در حالی که از وضعیت جسمانی خوبی برخوردار نیستند؟»، گفته بود: اگر من آغوشم را باز نکنم برای بچه ها و جوانان، آغوش های باز شده نگران کننده ای هست که این ها را می ربایند. پس از پيروزي انقلاب از طرف مردم همدان به مجلس خبرگان قانون اساسي راه يافت. آيت اللَّه مدني پس از شهادت آيت‏اللَّه قاضي طباطبايي، نخستين امام جمعه تبريز، از سوي امام خميني(ره) به عنوان نماينده ولي فقيه و امام جمعه تبريز انتخاب شد. سرانجام در بيستم شهريور 1360 شمسی در 68 سالگي در محراب نماز جمعه تبريز توسط منافقين به شهادت رسيد. امام خمینی(ره) پس از این حادثه در پیامی نوشتند: «این چهره نورانی اسلامی عمری را در تهذیب نفس و خدمت به اسلام و تربیت مسلمانان و مجاهده در راه حق علیه باطل گذراند و از چهره‏های کم نظیری بود که به حد وافر از علم و عمل و تقوا و تعهد و زهد و خودسازی برخوردار بود.» پی نوشت‌ها: 1- وفات آیت اللّه طالقانی، مجلات عقيدتی، فرهنگی، اجتماعی گلبرگ، شهریور 1381، شماره 33 عبداللطیف نظری ، ص 71 2- ر.ک: زندگی و مبارزات آیت‌الله، حشمت اله عزیزی، شهریور 1388 3- ر.ک: آیت الله سید محمود طالقانی به روایت اسناد، سلیمان حیدری، تاریخ انتشار: آذر 1386 4- ر.ک. مجلات عقيدتی، فرهنگی، اجتماعی گلبرگ، شهریور 1381، عبداللطیف نظری شماره 33 ص 7 5- ر.ک. مقدمه کتاب «ياران امام به روايت اسناد ساواك: شهيد آيت‌الله سيد اسدالله مدني»، مركز بررسي اسناد تاريخي

حرکت خودجوش مردمی

17 شهریور1357روزیست که در ذهن ملت ایران به عنوان رویدادی تلخ حک شده اما از نظر بسیاری از علما و اندیشمندان و حتی بسیاری از مردم و شاهدان آن واقعه نقطه عطفی در تاریخ مبارزات انقلاب اسلامی محسوب می‌شود. مردم در این روز به رژیم شاهنشاهی ثابت کردند در راه دین و انقلاب با قدم‌های استوارتری گام بر می‌دارند وحتی تلفات جانی بسیار نیز آنها را در این راه سست نخواهد کرد. در این روز ارتش شاه برای اولین بار تانک‌های خود را در میدان ژاله آن زمان مستقر کرد و با رگبار بستن انقلابیون دست به کشتار وسیع مردمی زد . پیش زمینه‌های حادثه 17 شهریور رویدادهای سال های 56 و57 وقوع انقلاب را تسریع کرد. قیام 15 خرداد سال1342 شروع مبارزات گسترده مردمی علیه رژیم شاهنشاهی بود که در 17 شهریور 57 به اوج خود رسید. بسیاری کشتار مردم در روز 15 خرداد را از نظر کمیت با حادثه 17 شهریور مقایسه می کنند که از این نظر همسان و هم اندازه بودند اما تاثیر حادثه اول را بیشتر و پررنگ تر می‌دانند هرچند حادثه دوم نیز بنیاد، ریشه و نقطه عطف پیروزی انقلاب به شمار می رود. مردم قم در سال 56 قیامی بر ضد حکومت شاه صورت دادند که این واقعه با سرکوب حکومت مواجه شد و تعدادی از مردم جان خود را از دست دادند و در ادامه چهلم شهدای قم را مردم تبریز برگزار کردند و چهلم‌های پی در پی به ترتیب در شهرهایی مانند یزد، اصفهان و مشهد برگزار شدند. نکته مهم در کشتار 17 شهریور پشتیبانی و حمایت آمریکا از رژیم منحوس پهلوی است. شاه به عنوان ژاندارم آمریکا و تامین کننده منافع این کشور در منطقه بود که با نشان دادن چراغ سبز آمریکا به رژیم، مردم ایران را تحت فشار قرار دادند و باعث کشتار دست جمعی شدند. روزهای قبل از این حادثه بزرگ مصادف بود با عید سعید فطر و روحانیون در این روز اعلام تظاهرات کردند و به سامان‌دهی آن پرداختند که این حرکت مردم نیز مورد تایید رژیم نبود و خشم آن را برانگیخت. راهپیمایی روز 16 شهریور هم که توسط مردم و با هدایت و رهبری روحانیت صورت گرفت در واقع پدید آورنده رویداد تاریخی روز بعد خود شد. در آن زمان مساجد، روحانیت، بیانیه‌ها و اطلاعیه‌ها نقش محوری در قیام مردمی داشتند. روحانیت مبارز تهران مسئول هدایت کردن راهپیمایی‌های مردم تهران بود و بیانیه‌ها و اعلامیه‌ها با نام این نهاد صادر و به مردم ابلاغ می‌شد. روحانیت طی اعلامیه‌ای این روز را به دلیل بزرگداشت شهدای اتفاقات پیشین تعطیل اعلام کرد و طبق این اعلامیه قرار شد دراین روز تظاهراتی با سخنرانی شهید آیت‌الله بهشتی صورت گیرد. از اقدامات مردم در روز 16 شهریور که برای همراه کردن نظامیان و ماموران شهربانی صورت گرفت گلباران کردن و بوسیدن سربازان توسط مردم، پاشیدن نقل به سر و رویشان و انداختن حلقه‌های گل به گردن آنها بود. «در عصر همان روز، این پیام توسط گروهی از جوانان مسلمان و انقلابی که برای مطلع ساختن به مردم احساس وظیفه می‌کردند، در کوچه‌ها و خیابان‌ها پخش و تا پاسی از شب شنیده شد که فردا 8 صبح ، میدان ژاله». (1) تاکید بر این بود که مردم در روز 17 شهریور نیز در میدان ژاله جمع شده و به تظاهرات بپردازند. حکومت نظامی وحادثه 17 شهریور رژیم پهلوی در روز 17 شهریور حکومت نظامی اعلام کرد. اعلامیه حکومت نظامی در تهران و یازده شهر دیگر نوشته شد و اولین بار 6 صبح روز 17 شهریور از رادیو متن اعلامیه حکومت نظامی که توسط هیات دولت نوشته شده بود خوانده شد. بعضی معتقدند خیلی از مردم نمی‌دانستند حکومت نظامی اعلام شده اما مردم چه می دانستند وچه نمی دانستند به خاطر اهداف و شور انقلابی که داشتند باز در صحنه حاضر می‌شدند و به این ترتیب مردم به سمت میدان ژاله (شهدا) حرکت کردند و در آن جا مستقر شدند. ارتش رژیم طاغوتی در آن جا منتظر مردم و سرکوب این تظاهرات بود. پس از این که مردم تجمع یافتند شروع کردند به شعار دادن و شعار مرگ بر شاه از این روز بود که به طور علنی وقاطع گفته شد. ارتش نیز مردم را به رگبار گلوله بست وعده زیادی کشته و مجروح شدند. برخی از شاهدان واقعه در آن زمان می گویند عده‌ای از سربازان در روز 17 شهریور ایرانی نبودند و حتی عده‌ای با قاطعیت می گویند اسرائیلی بودند. زنان نیز همپای مردان در تظاهرات شرکت کردند. یکی از شاهدان واقعه روایت می کند: «در آن روز بانوان در چهار ردیف اول تظاهرات ایستاده بودند تا یک حالت حیا و حرمت نسبت به آنها در طرف مقابل ایجاد شود. چون تصور می شد وقتی بانوان حضور دارند گاردی‌ها بدون مقدمه وارد عمل نمی‌شوند بلکه اول اعلام می‌کنند و با بلندگو اخطار می‌دهند، یعنی یکباره نمی آیند تیراندازی کنند و حتی به سربازان آماده باش هم می‌دهند.»(2) این موارد کارگر نبود و رژیم کار خود را که کشتن مردم بود انجام داد. این اتفاق در زمان دولت شریف امامی که نام دولت خود را آشتی ملی گذاشته بود روی داد که از این طریق مردم را فریب دهد. حکومت نظامی از این تاریخ تا واپسین روز دوام نظام شاهنشاهی پا برجا بود اما عملا کارایی نداشت و هرگز نتوانست مقررات خشک خود را در شهرها تزریق کند.(3) تجمع 17 شهریور توسط مردم خودجوش بود. زیرا وابسته به هیچ کدام از قدرت‌ها نبود و این رویداد شکاف عمیق میان مردم و حکومت را که از مدت‌ها پیش وجود داشت، به شکل بارز و روشن‌تر از هر زمان دیگری نشان داد. طبق اولین اطلاعیه‌ای که اویسی، فرماندار نظامی تهران صادر کرد 58 نفر در این تظاهرات کشته شدند و این آمار بعدا اصلاح و تعداد شهدا در این روز 122 نفر هم اعلام شد اما بعضی تعداد را از این رقم کم‌تر و بین 80 تا 100 نفر ذکر کردند. از 17 شهریور 57 به عنوان جمعه سیاه نیز یاد می‌شود.(4) بازتاب 17 شهریور امام خمینی(ره) بعد از حادث شدن واقعه بلافاصله اعلامیه‌ای صادرنمودند با این محتوا: «بار دیگر شاه با دستور حکومت نظامی در تهران و سایر شهرستان‌های بزرگ ایران، ثابت کرد که پایگاهی در میان ملت ندارد اعلام حکومت نظامی در محیطی آرام - به اقرار رادیو و مطبوعات ایران که راهپیمایی با کمال آرامش در آن انجام می‌گرفت – نه تنها قانونی نیست بلکه جرم است و دستور دهنده آن مجرم. شاه برای به رگبار بستن مردم بی دفاع و مظلوم هیچ بهانه‌ای را بهتر از حکومت نظامی ندید... ملت ایران! مطمئن باشید که دیر یا زود پیروزی از آن شماست... جهان باید بداند که این است فضای باز سیاسی ایران! و این است رژیم دموکراسی شاه! و این است عمل به دین مبین اسلام در منطق شاه ودولت او!...»(5) این واقعه به غیر از کشور ایران و مطبوعات و خبرگزاری‌های داخلی، بازتاب بسیار زیادی در رسانه‌های سراسر جهان مانند: روزنامه لوموند، مجله گاردین، نیوزویک، مجله هفتگی اکونومیست و... داشت. مجله گاردین در همین زمینه می نویسد: ارتش به طرف خیابان‌های کشور سرازیر شده در حالی که ظاهرا اجازه کشتار و قتل عام را نیز دارد. سربازان عصبانی و بدتر از آن شریر وبدکار تظاهر کنندگانی را که کوچک‌ترین اطلاعی از محدودیت‌ها و ممنوعیت‌ها نداشتند به رگبار مسلسل بستند...(6) دستاورد 17 شهریور سیاست حکومت نظامی تاثیری در روند مبارزات و قیام های مردمی نداشت و نفرت ملت از حکومت شاهنشاهی دو چندان شد. تقریبا از این زمان بود که دیگر گروه‌های مختلف مبارز خواستار اصلاح نبودند و براندازی شاه را خواستار بودند. ارتش نیز یکپارچگی و انسجام خود را از دست داد و توان و کارآمدی آن بسیار کاهش یافت. شاه که مدافع منافع آمریکا در منطقه بود طی مذاکراتی با آمریکا حمایت همه جانبه این کشور را خواستار و متذکر شد که در غیر این صورت گروه‌های مخالفش او را از پای در خواهند آورد. دولت آشتی ملی نیز نه تنها نتوانست مقاصد شاه را تامین کند بلکه در پیشبرد سیاست‌های دربار شکست خورده و ناکام ماند و بعد ازحادثه 17 شهریور امام (ره) از نجف به پاریس عزیمت کرد و دستاورد تظاهرات مردم در این روز، تحقق این جمله امام(ره) شد که: «ملت ایران! مطمئن باشید که دیر یا زود پیروزی از آن شماست...»(7) پی‌نوشت‌ها: 1 - روزنامه جمهوری اسلامی، ش818 س1364 ص5 2 – آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی، مصاحبه با احمد مقدس، ص 12 3 – کتاب «انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک (کتاب یازدهم)»، صص ج و د 4 – کتاب «کالبد شکافی یک واقعه (17شهریور 1357)» ص44 5 - همان صص 105 و 106 6 – مجله هفتگی گاردین،17 سپتامبر 1978 7 – تاریخ شفاهی 17شهریور 1357، تدوین: محمد طحان ساناز بقایی

تا سه سال نمی دانستم با اندرزگو ازدواج کرده ام - گفتگو با همسر شهيد اندرزگو

گروه تاريخ انقلاب: همسر شهید اندرزگو راجع به شوهرش می گوید: حدود سه سال پس از ازدواج مان، در سفری که برای افغانستان‏ رفتیم، در آن‌جا وقتی جمع بودیم، خطاب به‌دوستانش گفت: "همسر من اسم اصلی و کار مرا نمی‏داند." رو کرد به من و گفت: "اسم اصلی من سیدعلی اندرزگوست، تیرخلاص را به حسن‌علی منصور، من زده‏ام و از سال 43 تا حالا فراری هستم و مأمورین‏ دولت به دنبالم." خانم "کبری‏ سیلسپور" در این مصاحبه، به بیان خاطراتش از ازدواج با شهیداندرزگو که آن زمان به "شیخ عباس تهرانی" معروف بوده و هشت سال زندگی مشترک با او پرداخته است. هشت سالی که همراه با شوهرش در مبارزه و سفر و زندگی پنهانی سپری شده است .در نهایت هم،خبر شهادت شوهرش را پنج ماه بعد و از زبان امام خمینی(ره) می شنود و با اعتراف تهرانی شکنجه گر معروف ساواک هم،مزار شوهرش را بهشت زهرا پیدا می کند؛ قطعه 39! مصاحبه ای که پیش رو دارید توسط حمید داوودآبادی در سال 76 انجام شده و در وبلاگش منتشر شده است.رجانیوز به مناسبت شهادت شهید اندرزگو این مصاحبه خواندنی را منتشر می کند. * لطفا برای ما از چگونگی آشنایی‌تان با شهید اندرزگو بگویید: - حدود سال 1349 بود که با آقای اندرزگو آشنا شدم و ازدواج کردم. آن‌زمان من‏ 16 سالم بود و ایشان حدودا 29 سال؛ دختری بودم که به‌لحاظ تربیت و جوّ مذهبی‏ خانواده، زیاد به مسجد می‏رفتم. پیش‌نماز مسجد محل‌مان در چیذر، حاج آقا موسوی‏ ایشان را به خانواده‌ی ما معرفی کرد. حاج آقا می‏گفت: "این جوان که طلبه‌ی حوزه‌ی چیذر است، جلوی مرا گرفته و گفته است که می‏خواهد ازدواج کند و دختر موردنظر باید این‏ شرایط را داشته باشد: اول این‌که برادر نداشته باشد، دوم پدرش آدم ساده‏ای باشد، سوم این‌که خانواده‏شان شلوغ نباشد." قرارشد برای دیدن هم‌دیگر، به اتفاق خانواده به منزل آقای موسوی در منطقه‌ی اختیاریه در شمال تهران برویم. آن ایام من دختر پرتحرک و شلوغی بودم. دفعه‌ی اول آن‌جا بود که ایشان را دیدم. قبل از آن خواستگارهای زیادی برایم آمده بود ولی نپذیرفته بودم و علل خاصی هم‏ داشت. یکی از علل مهم این بود که آنها کارمند بودند و به‌خصوص کارمند صنایع دفاع، اعتقاد من این بود که پول اینها حلال نیست. من گفته بودم که می‏خواهم زن یک طلبه‌ی روحانی بشوم تا هر زمان که در زندگی به مشکل و مسائل شرعی برخوردم، آن‌را از شوهر خودم بپرسم. البته بعدها فهمیدم که یکی از آن خواستگاران، ساواکی بوده است. موقعی که به منزل آقای موسوی رفتیم، ایشان که آن‌زمان برای ما به‌نام "شیخ‏ عباس تهرانی" معرفی شده بود - جالب این‌که حتی طلبه‏های حوزه‏ای که او در آن‌جا درس‏ می‏خواند و حتی حاج آقا موسوی، او را به همین نام می‏شناختند -گوشه‏ای نشست. طبق رسم ورسوم، چایی که بردم، به‌خاطر خجالت و حجب‌وحیا، نه من می‏توانستم‏ ایشان را ببینم و نه ایشان مرا. رویم نشد نگاهش کنم. موقعی که خواست از خانه خارج‏ شود، از پنجره نگاهش کردم- البته طوری که متوجه نشود - لباس قبای نیمچه‏ای تنش‏ بود و کلاه عرق‌چین مشکی بر سر گذاشته بود. آن‏طور که می‏گفتند، تازه طلبه‌ی مدرسه‌ی چیذر شده بود. بعدها خودش می‏گفت، طالب زیادی داشته است ولی قبول نکرده بود که ازدواج کند. چون جوانی بود خوش‏سیما که برای کسب دروس حوزوی در مدرسه‌ی چیذر درس می‏خواند و مردم هم به طلبه‏ها و اهل دین علاقه‌ی زیادی داشتند. خانواده‏هایی بودند که برای آنها، به‌خصوص برای او غذا می‏بردند و یا لباس‌های‌شان را می‏شستند و بعضی هم درخواست می‏کردند که دامادشان شود. هنگامی که در خانه‌ی حاج آقا موسوی نشستیم صحبت کنیم، او بدون پدر و مادرش‏ آمده بود؛ وقتی سوال می‏کردیم آنها کجا هستند، بنای شوخی می‏گذاشت و در نهایت‏ گفت: "من زیر بوته‏ای هستم و کسی را ندارم." برای بار دوم که آمد صحبت کند - چون‏ درست هم‌دیگر را ندیده بودیم و حرف نزده بودیم - به من گفت: "من کسی را ندارم و یک طلبه هستم که چیزی از مال دنیا ندارد. اگر می‏توانی نان طلبگی بخوری، بسم‌الله." من‌هم در جواب گفتم: "من می‏خواهم با کسی ازدواج کنم اگر مسئله‏ای‏ پیش آمد، لازم نباشد از دیگران بپرسم، آن مسئله را از شوهر خودم بپرسم." * آیا درباره‌ی وضعیت مبارزاتی‌اش چیزی به شما گفت؟ - در میان صحبت‌هایش به هیچ‏وجه درباره‌ی سابقه‌ی مبارزاتی‏اش و این‌که دنبالش هستند، صحبت نکرد و ما همه فکر می‏کردیم او یک طلبه‌ی ساده و معمولی است. * چه مدت بعد از خواستگاری ازدواج کردید و رفتید سر زندگی؟ - از زمان‏ خواستگاری تا ازدواج مان سه ماه طول کشید. مهریه 6500 تومان بود که وقتی‏ می‏خواست برود مکه برای سفر حج، مهریه را بخشیدم. پس از ازدواج، یک‌سال و خورده‏ای در محله‌ی چیذر تهران ساکن بودیم که ماهی 160 تومان اجاره‏خانه می‏دادیم. در کنار درسش، منبر هم می‏رفت و در مسجد رستم‏آباد نماز می‏خواند. * در آن دوران متوجه فعالیت‌های او نشدید؟ - در خانه‏مان یک کمد داشتیم که ایشان مدام در آن‌را قفل می‏کرد. گاهی خیلی تند می‏آمد و به‌طوری که من متوجه نشوم، چیزهایی داخل آن می‏گذاشت یا برمی‏داشت و درش را قفل می‏کرد. وقتی می‏پرسیدم داخل این کمد چیست؟ می‏گفت: "امانات و وسایل مردم است که نمی‏خواهم کسی به آنها دست بزند." یکی از روزها جوانی به‏ خانه‏مان آمد. چیز غیرعادی‌ای نبود. می‏آمدند و می‏رفتند. او و آقاسید باهم در اتاقی‏ بودند و من در اتاق دیگر. مهدی پسرمان را - که آن‌زمان دوماهه بود – نگه‌داری می‏کردم. ناگهان صدای شلیک گلوله‏ای از اتاق آنها به‌گوش رسید. آقا سراسیمه پرید بیرون اتاق‏ و آمد طرف من و مهدی. دست‌پاچه گفت: "شما و مهدی که نترسیدید؟" گفتم: "نه؛ مگر چی شده؟" گفت: "چیزی نبود، این دستگاه ضبط‌صوت خراب شده، یک‌دفعه‏ صدا داد." بعدها فهمیدم که آن جوان - که نشناختمش - برای دیدن آموزش کار با سلاح‏ آن‌جا بوده که درحین تمرین، گلوله‏ای از اسلحه‌ی کلت درمی‏رود و به ضبط‌صوت‏ می‏خورد. در چنین مواقعی که دوستانش را به خانه می‏آورد، برای این‌که سر مرا گرم‏ کند، سبزی می‏خرید و با خود به خانه می‏آورد تا من پاک کنم، ولی در اصل برای سرگرم‏ کردنم بود. * پس چه زمانی متوجه فعالیت‌های ایشان شدید و عکس‌العمل‌تان چه بود؟ - بعدها کم‏کم چیزهایی فهمیدم. یک‌روز به او گفتم: "آقا، این کارهایی که در خانه‏ انجام می‏دهید خطر دارد. یک‌موقع چیزی منفجر می‏شود و کار دست‌مان می‏دهد." او چشم‏غرّه‌ی تندی رفت و گفت: "چیزی نیست، شما به این کارها کار نداشته باش." هیچ‌گاه احتیاط را از دست نمی‏داد. حتی زمانی که می‏خواست به من توصیه کند که‏ مراقب اوضاع باشم، می‏گفت: "اگر احیانا دیدی مأمورین دولت آمدند دم خانه و سراغ مرا می‏گیرند، بدان که منبر داغ و تندی رفته‏ام و آنها دنبالم می‏باشند، برای همین حول‏ نکن و فقط بگو به خانه نیامده‏ام و نمی‏دانی کجا هستم." سال 51 هنگامی که در خانه‌ی آقای حیدری می‏نشستیم، سریع آمد خانه و گفت: "وسایل را جمع کن که باید برویم تبریز. هرکس هم پرسید بگو برادر شوهرت‏ تصادف کرده، می‏رویم تبریز دیدنش." یک‌راست رفتیم قم و چهار ماه آن‌جا ساکن بودیم. ماه محرم بود که برای تبلیغ‏ رفت به آبادان و جاهای دیگر. هم می‏رفت تبلیغ و هم اسلحه می‏آورد. جالب این بود، هرجا که برای تبلیغ می‏رفت، به او مرغ و خروس زنده می‏دادند؛ وقتی برمی‏گشت، کلی مرغ و خروس با خود می‏آورد. پدر و مادرم را هم یک‌بار آورده بود قم و خانه‌ی ما را بلد بودند. بعد از عاشورا، از تبریز که آمد، دلش خیلی درد می‏کرد؛ گفت بروم‏ درمانگاه و رفت. او که رفت ساعت 12 شب بود. یک‌دفعه زنگ خانه به‌صدا درآمد. بیرون که رفتم دیدم خانه تحت‏نظر است. پدر و مادرم را گرفته بودند و آنها هم بالاجبار خانه‌ی ما را نشان داده بودند. با این‌که خانه تحت‏نظر بود و مأمورین همه مسلح بودند، ولی خیلی از او می‏ترسیدند. او غالبا همراه خود نارنجک و اسلحه داشت. ساعتی بعد آقا به خانه آمد. از آمدن او به‌داخل خانه تعجب کردم. وقتی گفتم که مأمورین در کوچه و جلوی خانه‏ هستند، چه‌طور آمدی داخل، گفت: "آیه‌ی وجعلنا من بین ایدیهم سدا را خواندم. من آنها را می‏دیدم، ولی آنها مرا نمی‏دیدند." (2) غروب روز بعد بود که وسایل را جمع کردیم. جالب این بود که هنگام آمدن به خانه، تغییر لباس هم نداده و با همان عمامه و لباس‏ طلبگی آمده بود. * چه زمانی با شخصیت واقعی ایشان آشنا شدید؟ - سال 51 یعنی حدود سه سال پس از ازدواج مان، در سفری که برای افغانستان‏ رفتیم، در آن‌جا وقتی جمع بودیم، خطاب به‌دوستانش گفت: "همسر من اسم اصلی و کار مرا نمی‏داند." رو کرد به من و گفت: "اسم اصلی من سیدعلی اندرزگوست، تیرخلاص را به حسن‌علی منصور، من زده‏ام و از سال 43 تا حالا فراری هستم و مأمورین‏ دولت به دنبالم." موقعی که خواستیم برگردیم گفت: "یادت باشد که اسم من حسین‏ حسینی است و اسم تو هم معصومه محمدبیگی." در قم که وسایل دم‏دستی را جمع کردیم، شبانه به‌طرف تهران حرکت کردیم. همه‌ی وسایل ماند در خانه. حتی جانمازم که نماز مغرب را خوانده بودم، همان‏طور پهن بود و خربزه‏هایی را که او خریده و بریده بودم، در گوشه‌ی اتاق قرار داشت. گفتم: "چرا این‌قدر عجله می‏کنید؟" که گفت: "اگر یکی دو ساعت دیگر این‌جا باشیم، ساواکی‌ها می‏ریزند این‌جا." ماشینی گرفت؛ سوار شده و از قم خارج شدیم. بعدها فهمیدم‏ درست یک‌ساعت بعد مأمورین ریخته‏اند توی خانه. کل وسایلی که همراه داشتیم، دو ساک معمولی و جمع‏وجور بود. به تهران که‏ رسیدیم، رفتیم خانه‌ی آقای "چایچی" یا "چای‌فروش". خانه‏شان اطراف میدان خراسان‏ بود. یکی دو روز آن‌جا بودیم. اتفاقا یک خورش‌قیمه خوش‏مزه هم پختم. دو روزی که‏ آن‌جا بودیم، چندبار قیافه عوض کرد. یک‌بار عمامه‌ی سفیدش سرش می‏گذاشت، یک‌بار عمامه‌ی سیدی. یک‌بار هم عمامه‌ی بزرگ مشکی. خواهرم آن‌جا همراه‌مان بود. او را بردیم خانه‌ی عمویم. بعد یک‌شب من و آقا عازم شدیم. یک پیکان نویی آمد دم خانه که‏ راننده‏اش برای من ناشناس بود. نگفت که کجا می‏رویم. در راه بود که فهمیدم می‏رویم‏ مشهد. این کار همیشگی‏اش بود، هیچ‏وقت تا بعد از طی مسافتی از راه، نمی‏گفت‏ مقصدمان کجاست. آقا یک اسلحه کمرش بود. در راه که با راننده صحبت می‏کرد، متوجه شدم درباره‌ی روش‌های وحشیانه شکنجه توسط ساواک که روی نیروهای انقلابی‏ انجام می‌شد،حرف می‏زنند. به مشهد که رسیدیم، ساعت 2 شب بود. باوجودی که خیلی به رعایت مسائل‏ شرعی حساس بود، در مسافرخانه‏ای یک اتاق با دوتخت گرفت و هر سه نفرمان شب‏ آن‌جا خوابیدیم. من روی یک تخت آن‌طرف اتاق، راننده روی یک تخت و خود آقا روی‏ زمین. آن‌زمان مهدی یک‌سال داشت که همراه‌مان بود. فردا به راننده سفارش‌هایی‏ کرد. به او گفت بماند تا او برگردد؛ بعد ما را برد و در خانه‏ای رفت پهلوی راننده. به او گفت فعلا طرف تهران نرود و چیزی هم به کسی نگوید. پولش را هم داد. البته این‏ کارها برای رعایت احتیاط بود. * آیا در سفرهای خارج از کشور هم همراه شهید اندرزگو بودید؟ - بله. ده روزی در مشهد بودیم که از آن‌جا رفتیم به زابل. یک هفته‏ای هم آن‌جا منزل آقای‏ "حسینی" بودیم. دلال‌های افغانی آن‌زمان حدود سال 51-50 دوازده هزارتومان گرفته‏ بودند تا پاسپورت جور کنند و ترتیب ورودمان را به افغانستان بدهند؛ ولی آقا می‏گفت‏ این افغانی‏ها پول‌مان را می‏خورند و کاری انجام نمی‏دهند. به هر صورتی که بود، سوار بر اسب و قاطر، قاچاقی از مرز خارج شدیم و رفتیم به‏ افغانستان. از مرز که رد شدیم، آقا نفس‌راحتی کشید و گفت: "آخیش، راحت‏ شدیم." مثل این‌که تعقیب‌ها و مراقبت‌های ساواک خیلی مزاحم کارش بود. بعدها از همان‏ دلال‌ها شنیدیم که یکی دوتا از آنها گفته بودند: "اگر بخواهیم اینها را از مرز خارج کنیم، اگر گیر بیفتیم ما را لو می‏دهند، پس آنها را بکشیم." و قصد داشته‏اند که در طی مسیر، ما را از بین ببرند که به‌لطف خدا نشد. یک هفته‏ای در افغانستان ساکن بودیم. امکانات برای ماندن در افغانستان جور نشد که برگشتیم زابل. در راه خیلی سختی و مشقت کشیدیم. تا ابد اگر از من بپرسند: "بدترین ایام را کجا گذراندی؟" می‏گویم: "زابل، زابل، زابل." * کمی از سختی و خطرات سفرتان بگویید: - در سفر دومی که برای رفتن به افغانستان در زابل ماندیم، خیلی سخت گذشت و مصیبت کشیدم. یک‌ماه تمام آقا رفته بودند افغانستان که کارها را ردیف کنند، و من در خانه‌ی شخصی در زابل ساکن بودم. مهدی، پسرم آن‌جا مریض شد و خیلی حالش بد شد. طبق توصیه‌ی آقا، پایم را از خانه بیرون نمی‏گذاشتم. صاحب‌خانه هم، گاهی غذا می‏داد و غالبا نمی‏داد. یکی از شب‌ها که آن‌جا بودم، متوجه شدم مردی به خانه آمد و به‏ اتاق صاحب‌خانه رفت. شک کردم و از حرف‌هایش که به‌خوبی شنیده می‏شد، این‏طور فهمیدم که می‏گوید: "این مرده رفته و معلوم نیست برگرده. زن و بچه‏اش را بکشیم تا یک وقت خودمان گیر نیفتیم." ساعتی نگذشت که مرد صاحب‌خانه به اتاق ما آمد. درحالی‏که حدود ده قرص در دستش بود، آن‌را به من داد و گفت: "بگیر این قرص‌ها را بخور." خودم را زدم به این‌که متوجه چیزی نشده‏ام. هرچی گفت، قبول نکردم. برگشت به اتاق‌شان. زنش با او جروبحث می‏کرد و می‏گفت: "آخه مرد، این زن و بچه‏ چه گناهی دارند، اینها پناه آورده‏اند به خانه‌ی ما ..." زن خیلی التماس می‏کرد و سرانجام‏ مرد را از مقصودش که کشتن من و بچه‏ام بود، منصرف کرد. ساعت حدود یک نیمه‌شب بود که در خانه به‌صدا درآمد. زن صاحب‌خانه در را باز کرد. مردی آمد وسط حیاط. دقیقه‏ای بعد زن آمد دم اتاق و گفت که مرد با ما کار دارد. ترسم بیش‌تر شد. بیرون که رفتم، مرد درحالی که صورتش به سمتی دیگر بود تا من‏ نبینم، گفت: "خانم زود وسایل‌تون رو جمع کنید و همراه من بیایید، آقاتون منتظر هستند." سریع وسایل اولیه را برداشتم، مهدی را به بغل گرفتم و زدم بیرون از خانه. در خانه، وقتی جروبحث زن و مرد صاحب‌خانه را می‏شنیدم، یک آن رفتم به‌یاد داستان‏ حضرت موسی، فرعون و آسیه زن فرعون که موسی را نجات داده بود. با خودم‏ می‏گفتم: این مرد فرعون است و زنش آسیه. خیلی پیاده رفتیم.کوچه‏ها را در تاریکی، سریع رد می‏کردیم. مهدی در بغل من‏ بود. مرد یک‌بار او را در بغل گرفت و کمک کرد تا برویم. در طی مسیر خیلی سعی‏ می‏کرد من چهره‏اش را نبینم. اول حرکت هم گفت که به هیچ‏وجه به چهره‏اش نگاه‏ نکنم. ساعتی بعد رسیدیم به خانه‏ای داخل کوچه؛ وارد که شدیم، دیدم خانه یک حیاط دارد و چهار اتاق در طرفین. داخل اولین اتاق که شدم، آقای اندرزگو را دیدم. خیلی‏ خوشحال شدم. باورم نمی‏شد دوباره ایشان را ببینم. داشت گریه‏ام می‏گرفت. در این‏ یک‌ماه خیلی سختی کشیده بودم. آقا، مهدی را در بغل گرفت. مهدی هم با دیدن‏ پدرش زد زیر گریه و خود را به او چسباند. وقتی نشستیم به صحبت کردن، سعی کرد مرا دل‌جویی بدهد و گفت: "زنده ماندن‏ تو یک معجزه بود، چون صاحبان آن خانه قصد داشتند که تو و مهدی را بکشند ولی‏ لطف خدا شامل حال‌تان شد؛ ولی حالا که آمدی، باید یک کار خیلی مهم برای من انجام‏ بدهی و تعدادی اسلحه را با خودت حمل کنی. من دیشب خیلی با خدا مناجات کردم و گریه کردم که شما را سالم به من برساند." صبح روز بعد، حرکت کردیم. چهار قبضه اسلحه‌ی کمری (کلت) و تعدادی‏ خشاب، به‌دور کمرم بستم و لباس‌هایم را روی آن پوشیدم. باتوجه به این‌که کار خطرناکی بود، ولی چون خودم را در کنار آقا می‏دیدم، هیچ اضطراب و ترسی نداشتم. آقا، صورتش را تراشیده بود، عینکی به‌چشم زده، و کت و شلوار قهوه‏ای رنگ شیکی‏ پوشیده بود. عنوانش هم دکتر بود. خیلی جالب بود، مثلا او دکتر بود لباس نو داشت،‏ ولی من که باید نقش زن دکتر را بازی می‏کردم، یک چادر کهنه سرم بود. اصلا قیافه‏های‌مان به هم‌دیگر نمی‏خورد. به اولین پاسگاه خارج از زابل که رسیدیم، درجه‏دار هیکل درشت و بدقیافه‏ای آمد داخل اتوبوس و گفت که همه باید پیاده شوند، و پیاده شدیم. بدترین زمان وقتی بود که‏ گفت: "همه‌ی مسافرها چه زن و چه مرد، باید بازرسی شوند." آقا با دیدن این وضعیت، با آرنج به پهلوی من زد و من‌هم طبق آموزش‌هایی که ایشان داده بود، خودم را زدم به دل‌درد و آه و ناله. مأمور پاسگاه گفت که برای این‌که حالم بهتر شود، برویم توی پاسگاه. داخل که شدیم، با تعجب دیدم یک عکس بزرگ آقای اندرزگو را به‌عنوان فراری و تحت‏تعقیب زده‏اند روی دیوار. آقا با دیدن این عکس، خیلی سریع برگشت. همه را بازرسی کرده بودند و اتوبوس منتظر ما بود. خون‌سرد و عادی سوار شدیم و رفتیم. * شهید اندرزگو غالبا با چه اسامی‌ای خودش را معرفی می‌کرد؟ - آقا در مدت زندگی مبارزاتی‌اش اسامی و چهره‏های گوناگونی داشت از جمله‏ اسم‌هایی که من اطلاع دارم: شیخ عباس تهرانی، سیدعلی اندرزگو، عبدالکریم سپهرنیا، دکتر جوادی، ابوالحسن نحوی، سیدابوالقاسم واسعی، حسینی، اصفهانی و ... * آخرین بار کی آقای اندرزگو را دیدید؟ - آخرین باری که آقای اندرزگو را دیدم، روز شانزدهم ماه رمضان سال 57 بود. آن‌روزها حالش فرق داشت و می‏گفت: "احساس می‏کنم ساواک بدجوری دنبالم‏ است. اوضاع خیلی دارد سخت می‏شود. می‏خواهم بروم تهران و اعلامیه‏های امام‏ خمینی را چاپ کنم. اعلامیه‏ها درباره‌ی آتش زدن سینما رکس آبادان توسط عوامل شاه‏ است." آن‌روز آقا یک‌دست لباس روحانی نویی که داده بود دوخته بودند، پوشید، عمامه‌ی مشکی سیدی را بر سر گذاشت. خیلی زیبا شده بود. رفت جلوی آینه و نگاهی به سر و وضع خودش انداخت. باورم شد که این یکی دیگر چهره‌ی اصلی اوست و هیچ تغییر و گریمی در آن نیست. خیلی خوشم آمد. با خنده نگاهی به او انداختم و گفتم: "می‌گم‏ حاج آقا، چه خوبه این لباس رو بپوشید!" برگشت، نگاهی انداخت و لبخندم را با تبسمی‏ زیبا پاسخ داد و گفت: "نه خانم! این لباس زیبا و نو، باید بماند برای روزی که حضرت امام خمینی با پیروزی وارد مملکت می‏شوند. آن‌روز این لباس را خواهم پوشید، عمامه‌ی سیدی‏ام را بر سر خواهم گذاشت و به استقبال امام خواهیم رفت. آن‌روز که مردم با خوشحالی به‏ استقبال امام و همه‌ی روحانیون می‏آیند." خنده‏ای زیبا کرد و ادامه داد: "آن‌روز از شما هم به‌عنوان این‌که همسر یک مبارز بودید، استقبال گرمی خواهد شد و گوسفند جلوی پای‌تان قربانی خواهند کرد." ولی حال و هوایش چیز دیگری می‏گفت. حالش این بود که دارد به شهادت نزدیک می‏شود. اسارت آن‌هم به‌دست طاغوت، از او کاملا بعید بود. آن‌روز خداحافظی کرد و رفت. صبح روز نوزدهم رمضان هم تلفن زد. بعدها فهمیدم که همین تلفن، باعث لو رفتن ایشان بود که به شهادتش منجر شد. چون، آقا کسی‏ نبود که به‌راحتی تسلیم طاغوت شود. او که همواره در مبارزه و خطر بود، شهادت را بالاترین رستگاری و فوز می‏دانست. همان تلفن باعث شد که محل سکونت ما هم در مشهد لو برود. * چه‌طور متوجه شناسایی توسط ساواک شدید؟ - شب بیستم ماه رمضان بود، همسایه‏های‌مان که از حرم می‏آمدند، متوجه می‏شوند چندنفر دارند از دیوار خانه‌ی ما بالا می‏روند. داد می‏زنند: آی دزد ... دزد ... و مأمورین ساواک‏ فرار می‏کنند. فردا صبح زود ریختند در خانه و همه‌ی وسایل را به هم ریختند و اسلحه‏های‏ آقا را پیدا کردند. در طی زندگی‏مان باهم، ساواک چهار بار خانه‌ی ما را غارت کرد. فقط در یکی از این حمله‏ها بود که به‌گفته‌ی آقا، حدود 200 هزار تومان کتاب - آن‌هم چندسال‏ پیش از پیروزی انقلاب که 200 هزار تومان پول زیادی محسوب می‏شد - از خانه‏ بردند.کتاب خانه‌ی آقا خیلی عالی بود ولی ساواک همه را برد. موقعی که ساواکی‌ها در خانه بودند، مدام هلی‏کوپتر بالای مشهد رفت‏وآمد می‏کرد که خیلی غیرعادی بود. گفتند که باید همراه آنان به تهران بروم. یک پیکان آبی‌رنگ داخل کوچه ایستاد. سه مأمور ساواک جلو نشسته بودند و سه مرد گنده هم عقب. به هر صورت سختی که بود، من در صندلی عقب کنار سه ساواکی نشستم، و این درحالی بود که چهار بچه‏ام در بغلم بودند. در یکی از میادین شهر، ماشین کنار جیپ‏ لندروری ایستاد؛ زنی که چادر به‌سر داشت و رویش را گرفته بود، آمد و به من گفت که به‏ عقب لندرور سوار شویم. آن‌روزها، سیدمهدی 6 سال سن داشت، سیدمحمود 5 سال، سیدمحسن 2 سال و سیدمرتضی 7 ماهه بود و شیرخوار. آن‌زمان دو بچه‏ی‏ کوچک‌تر را لاستیکی می‏کردم؛ به همین لحاظ در مسیر راه خیلی سختی کشیدم. در مقابل رستورانی ایستادند که غذا بخوریم، آنها دور یک میز نشسته و شروع کردند به‏ خوردن و من با چهار بچه. کارم شده بود تروخشک کردن‏ بچه‏ها. کهنه‏های آنها را شستم و به لج ساواکی‌ها بردم انداختم روی ماشین که خشک شود. این‌کار خیلی‏ عصبانی‌شان کرد. حاجی آقا سفارش کرده بود که موقع دستگیر شدن، خودم را به سادگی و کودنی بزنم تا نتوانند اطلاعاتی کسب کنند. من‌هم این‌کار را خوب انجام دادم. ماشین به‌داخل ساختمان ساواک بابل رفت. شب را آن‌جا بودیم و فردا صبح راه‏ افتادیم طرف تهران. یک‌راست رفتیم به زندان اوین. به پیچ و سرازیری نزدیک اوین که‏ رسیدیم، خواستند چشمانم را ببندند که نگذاشتم و گفتم بچه‏هایم می‏ترسند. یکی از آنها گفت: "پس چادرت را کاملا بکش روی صورتت تا جایی را نبینی." چادر را کشیدم‏ ولی خوب همه جا را می‏دیدم. وارد دفتر "ازغندی" (3) شدیم. دور اتاق مبلمان بود. به لج آنها و برای این‌که خودم را به‌سادگی بزنم، رفتم وسط اتاق نشستم روی زمین. پشتی یکی از مبل‌ها را برداشتم و مهدی را روی پایم گذاشتم و خواباندم. گفتند که بنشینم روی مبل، ولی من گفتم: "ما تا حالا توی زندگی مون از این چیزها ندیدیم، همین‌جا خوبه." یکی از آنها به بقیه گفت: "این زن ساده است و چیزی نمی‏فهمد." ولی یکی دیگر گفت: "نه، این داره زرنگی‏ می‏کنه، او با شوهرش هم‌دست بوده." * شما را به زندان هم بردند؟ - یله. شب اول که من و بچه را به سلول بردند، خیلی وحشت‌ناک بود. در سلول بغلی‏ ما، مردی را شکنجه می‏دادند که خیلی فریاد و ضجه می‏زد. * شما را همراه با چهار بچه‌ی قدونیم‌قد به سلول انداختند؟ - بله. حتی داخل سلول، بچه‏ها را تروخشک می‏کردم. در زدم و نگهبان آمد و گفتم که می‏خواهم کهنه‏های بچه‏ها را بشویم. در را باز کرد و رفتم توی حیاط، کهنه‏ها را شستم و انداختم روی ماشین‌های مدل بالای‏ روسای ساواک و زندان. وقتی بیرون آمدند، خیلی عصبانی شدند. یکی از آنها گفت: "برای چی این‌کار را می‏کنی؟" گفتم: "توی زندان که جا ندارم، کهنه‏ها را این‌جا انداختم تا خشک شود." دیگری گفت: "آخه برای خودت می‏گویم، این‌کهنه‏ها کثیف است، بچه‏ها مریض می‏شوند، می‏گویم بروند برای بچه‏هایت پوشک بخرند." که من گفتم: "نخیر لازم نکرده، شما می‏خواهید بچه‏های مرا با این چیزها بکشید، همین کهنه‏ها بهتره." دو روز بعد بچه‏ها را بردند خانه‌ی پدرم تحویل دادند، ولی مرتضی که هفت‌ماهه بود و شیرخوار، پهلوی خودم ماند. * چه مدت در زندان بودید؟ - یکی دو ماهی آن‌جا بازجویی می‏شدم. در بازجویی گفتند: "تو چرا با او ازدواج کردی؟ چرا با آن خواستگار که کارمند صنایع دفاع بود ازدواج‏ نکردی؟ او خوب بود و ..." که من گفتم: "می‏بخشید، من نمی‏دانستم باید برای ازدواج از شما اجازه بگیرم یا شوهرم را شما انتخاب کنید. من پدر و مادر دارم." * آن‌روزها به شما گفتند یا متوجه شدید که سید به‌شهادت رسیده است؟ - کسی به من نگفت که سید شهید شده است. فکر می‏کردم رفته است پهلوی امام. * پس چه زمانی خبر شهادت ایشان را شنیدید؟ - روزهایی که قرار بود امام بیاید، ما هر لحظه انتظار می‏کشیدیم که ایشان هم بیاید. خیلی‏ چشم انتظار بودم که او را پهلوی امام ببینم. امام که آمد، آمدند و ما را بردند پهلوی‏ ایشان. آن‌جا بود که فهمیدم آقا شهید شده است. وقتی امام خبر شهادت او را به ما داد، باور نمی‏کردم. گفتم نه، ولی امام گفت: "چرا، این‏گونه است و سید بزرگوار شهید شده‏ است." بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، "تهرانی" (4) شکنجه‏گر معروف ساواک، در اعترافاتش قضیه‌ی شهادت سید را تعریف کرد و مزار او را در بهشت‌زهرا (س) نشان داد. آن‌روز که ما را بردند سر مزار آقا، خیلی ضجه زدم و گریه کردم. پنج شش ماه انتظار داشتم تا او را ببینم، ولی حالا سنگ سرد قبری را می‏دیدم که می‏گفتند شوهرم، پدر چهار فرزندم، زیر آن خوابیده‏ است. الان هم آقا در قطعه‌ی 39 در زیر سنگی ساده و غریب خفته است. غریب‌غریب. ************************** برگی از اسناد ساواک درباره‌ی شهید سیدعلی اندرزگو: تیمسار ریاست اداره دادرسی نیروهای‏ مسلح شاهنشاهی ساواک ... شماره: 10596/312 تاریخ: 27/9/57 پیوست شرح نامه: مبلغ 840/596 ریال‏ وجه نقد 210 لیره ترک و اسلحه و مهمات و دستگاههای ضبط‌صوت نخست‏وزیری‏ سازمان اطلاعات و امنیت‏ کشور س.ا.و.ا.ک خیلی محرمانه تیمسار ریاست اداره دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی ساواک درباره سیدعلی اندرزگو معروف به شیخ عباس تهرانی بازگشت به‌شماره 1/20572/66/401-18/6/75 بدنبال اقداماتی که بمنظور شناسایی و دستیابی به نامبرده بالا بعمل میآمد مشخص گردید یاد شده مجددا دست به تشکیل گروهی معتقد بمبارزه مسلحانه زده و درصدد عضوگیری عناصر مستعد جهت فعالیت در گروه میباشد. در ادامه مراقبت‏های بعدی‏ ضمن کشف مخفیگاه وی در شهرستان مشهد تعدادی از مرتبطین او در تهران نیز شناسایی و نسبت به کنترل آنها اقدام شد. در ساعت 45/18 روز 2/6/57 هنگامیکه سیدعلی اندرزگو بمنزل یکی از مرتبطین‏ بنام اکبر حسینی واقع در خیابان ایران میرفت بوسیله مأمورین محاصره و از آنجا که‏ گزارشات رسیده حاکی از مسلح بودن مشارالیه و حمل مواد منفجره بوسیله او بود، به‏ وی دستور ایست و تسلیم داده شد که ناگهان یادشده با حرکات غیرعادی درصدد فرار برآمد و مأمورین بناچار بسوی او تیراندازی و در نتیجه مشارالیه مورد اصابت گلوله واقع‏ و در راه انتقال به بیمارستان فوت نمود. در بازرسی بدنی از نامبرده یک جلد شناسنامه جعلی ملصق بعکس متوفی با مشخصات‏ "ابوالقاسم واسعی" یکجلد گواهینامه رانندگی بنام "عبدالکریم سپهرنیا" ملصق بعکس‏ سوژه صادره از آبادان، یکعدد ساعت مچی، مبلغ 6840 ریال وجه نقد، یکعدد چاقو، یک دسته‌کلید، یکعدد انگشتری عقیق و تعدادی شماره‏های تلفن و نوشته‏های خطی‏ کشف و ضبط شد. در بازرسی از مخفیگاه سیدعلی اندرزگو در شهرستان مشهد سه قبضه سلاح کمری‏ جنگی با 5 عدد خشاب،81 تیر فشنگ با کالیبرهای مختلف، دو دستگاه بیسیم ‏دستی، کمربند تجهیزاتی، یک جلد اسلحه کمری، مبلغ 590 هزار ریال وجه نقد تعداد زیادی‏ نوارهای مختلف، مقادیر زیادی کتاب جزوه و اعلامیه‏های گروههای مختلف که در یکسال گذشته توزیع شده، یازده دستگاه ضبط، تعدادی شناسنامه جعلی ملصق بعکس‏ اندرزگو و همسرش و شناسنامه فرزندان وی و مقادیری نوشتجات خطی که حاکی از ارتباط وی با عده‏ای در لبنان و سوریه می‏باشد کشف و برابر صورت‌جلسه ضبط گردید. پاورقی ها: 1 - "ایلیچ رامیرز سانچز" معروف به "کارلوس شُغال"، سال 1328 در ایالت تاچیرا در غرب ونزوئلا به‏دنیا آمد. در نوجوانی به "سازمان جوانان حزب کمونیست ملی" پیوست و تابستان‌ سال 1345 را در اردوگاه ماتانزاس، مدرسه‏ی آموزش جنگ چریکی در نزدیکی هاوانا، گذراند. وی جوانی پرشور و انقلابی بود که برای کمک به ملت مظلوم فلسطین، به آن‌سامان شتافت و ضمن همکاری با جنبش‌ها و گروه‏های آزادی‏بخش فلسطینی، علیه اسرائیل و کشورهای غربی عملیات انجام می‏داد. وی ده‌ها عملیات از جمله گروگان‌گیری وزیران نفت کشورهای عضو اوپک در اجلاس اوپک در وین، در سال 1354 انجام داد. شایعاتی نیز پیرامون اقدام او برای ترور محمدرضا پهلوی منتشر شده است. کارلوس سال‌ها در لیست بزرگ‌ترین فراریان تحت‌تعقیب در جهان قرار داشت. وی سال 1372 در کشور آفریقایی سودان قربانی معامله‏ی سران آن کشور شد و درحالی که برای عمل جراحی در بی‏هوشی کامل به‏سر می‏برد، از روی تخت اتاق‌عمل بیمارستان ربوده، با غل‌وزنجیر بسته و با هواپیما به فرانسه منتقل شد. باتوجه به این‌که کلیه‏ی سازمان‌های اطلاعاتی و امنیتی غرب، سال‌ها به‏دنبال کارلوس بودند ولی او را نمی‏یافتند، وی به "مرد هزارچهره" معروف شد؛ چرا که هر ساعت خود را به قیافه‏ای درمی‏آورد و از چنگ ماموران می‏گریخت. شهید سیدعلی اندرزگو نیز به‏لحاظ سرعت در تغییر چهره و گریز از چنگ مامورین که سال‌های متمادی دستگاه‏های امنیتی شاه در به‏در دنبالش بودند ولی هیچ‌وقت موفق به دستگیری او نمی‏شدند، به "شیخ کارلوس" معروف شده بود. تا جایی که روسای دستگاه امنیتی شاه، در پرونده‏های ساواک، نام "سرفراز" را برای او برگزیده بودند. 2 - "و جعلنا من بین ایدیهم سدّا و من خلفهم سدّا فاغشیناهم فهم لایبصرون" ما در پیش ‌روی آنها سدی قرار دادیم و در پشت‌سرشان سدی، پس آنها در میان این دو سد چنان محاصره شده‌اند که نه راه پیش دارند و نه راه بازگشت! و در همین حال چشمان آنها را پوشاندیم لذا چیزی را نمی‌بینند. قرآن کریم – سوره‌ی یس – آیه‌ی 9 3 - "هوشنگ ازغندی" به‌نام مستعار "هوشنگ منوچهری" معروف به "دکتر"، سال 1318 شمسی در تهران به‌دنیا آمد. تحصیلات خود را در مدارس مختلف تهران تا اخذ مدرک دیپلم متوسطه ادامه داد. در سال 1339 با معرفی سرتیپ صمدیان‌پور که بعدها رئیس شهربانی شد، به استخدام ساواک درآمد. وی از جمله بازجویان و شکنجه‌گران ساواک به‏ویژه کمیته‌ی مشترک ضدخرابکاری بود. در سال 1352 جهت طی دوره‌های آموزش بازجویی به اسرائیل مسافرت کرد. او به‏خاطر سرسپردگی‌‌ و خوش‌خدمتی‌هایش، مفتخر به دریافت چند نشان از جمله: درجه‌ی 5 همایونی، یک قطعه مدال، تشویق پرویز ثابتی و نشان کوشش گردید. 4 - "بهمن نادری‌پور" معروف به "تهرانی" سال 1324 در تهران متولد گردید. وی در سال 1346 با مدرک دیپلم در سازمان امنیت و اطلاعات کشور (ساواک) استخدام شد. مدتی در ادارات بایگانی و فیش مشغول به‏کار بود و سپس به بخش 311 که وظیفه‏اش جمع‌آوری خبر درباره‏ی گروه‏های کمونیستی بود منتقل شد. وی در حین خدمت تحصیلات خود را تا مقطع لیسانس ادامه داد. علاقه‏مندی وافر وی به‏ کار، استعداد سرشار و سرسپردگی، از وی فردی مستعد ساخته بود که موجب شد پس از گذشت مدت کوتاهی، مسئولیت بخش احزاب و گروه‏های کمونیستی به وی واگذار شود و به‏دنبال آن در سال 1348 رهبر عملیات گردد. در اواخر سال 1349 عضو کمیته‏ای در اداره‏ی سوم شد که وظیفه‏ی آن شناسایی عوامل تظاهرات سراسری دانشگاه‏ها بود. او در خرداد سال 1351 در کمیته‏ی مشترک فعالیت جدید خود را آغاز نمود و با پشتکار و جدیت، به بهترین وجه توجه افراد مافوق خود را جلب کرد و بر همین اساس بود که چندین‌بار مورد تشویق قرار گرفته و مدال‌های مختلف دریافت نمود که از جمله‏ی آنهاست: نشان درجه‏ی دو کوشش، مدال جشن‌های 2500 ساله‏ی شاهنشاهی، نشان پنجم همایونی و ... تهرانی در سال 1355 جهت گذراندن دوره‏های تخصصی عازم آمریکا و اسرائیل گردیده و دوره‏های مختلف مربوطه را طی می‌نماید. وی از نظر رتبه در ساواک کارمند رده نهم بود. در سال 1356 به کمیته‏ی مستقر در اوین منتقل شد. او تا آخرین روزهای حکومت رژیم پهلوی امر بازجویی و شکنجه‏ی زنان و مردان مبارز زندانی را مجدّانه ادامه می‌داد و از هیچ تلاش و کوششی فروگذار نمی‌کرد و به‏شدت مورد اعتماد پرویز ثابتی بود. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی مدتی به زندگی مخفی روی آورد و در اوایل سال 1358 توسط نیروهای انقلاب دستگیر شد. تهرانی به‏دلیل ماهیت انقلاب اسلامی، سعی نمود با زیرکی خاصی صرفاً آن سری از فعالیت‌هایش را که در رابطه با گروه‏های غیرمذهبی بود بیان نماید و از آن‌چه که بر سر مبارزین مذهبی آورده بوده، سخنی به‏میان نیاورده است؛ درحالی که بنا به اظهارات بسیاری از زندانیان مذهبی، وی به بازجویی و شکنجه‏ی مبارزین مذهبی هم مبادرت می‌ورزید. وی همچنین در اعترافات خود به فراگیری آموزش در آمریکا و اسرائیل اشاراتی دارد. او خود را این‌گونه توصیف می‌کند: "تلاش خستگی ناپذیر و صادقانه در ساواک علیه مردم داشتم، این حقیقتی است. من برای دوستان بهترین دوست بودم، برای همه‏ی اعضای خانواده‏ام خوب بودم و متأسفانه برای ساواک هم جلاد خوبی بودم." تهرانی در دیدار خانواده‏های شهدا و زندانیانی که زیر دست او شکنجه یا به‏شهادت رسیده بودند، پرده از رازهای هولناکی برداشت. اعلام چگونگی شهادت سیدعلی اندرزگو و نشان دادن مزار او که بعد از شهادت، توسط مامورین ساواک و زیر نظر او، به‏صورت مجهول‌الهویه در بهشت‌زهرا (س) دفن شده بود، یکی از اعترافات او بود. سرانجام، شعبه‏ی اول دادگاه انقلاب اسلامى تهران پس از ۹ جلسه رسیدگى و سه روز مشاوره، یک‌روز پیش از تاریخ ذکر شده راى خود را درباره‏ی ‏۲ نفر از ماموران مشهور شکنجه‏ی ساواک به اسامى مستعار تهرانى و آرش اعلام می‌کند. متهم ردیف اول بهمن نادری‌پور، فرزند عباس، معروف به تهرانى مفسدفی‌الارض شناخته شده و به اعدام محکوم می‌شود. متهم ردیف دوم، فریدون توانگرى، فرزند محمد با نام مستعار آرش نیز مفسدفی‌الارض شناخته شده و به اعدام محکوم می‌شود. در راى نهایى دادگاه انقلاب به جرم‌هاى این افراد نیز در موارد مختلف اشاره شده است. حکم اعدام این افراد، در تاریخ یک‌شنبه سوم تیرماه 1358 مقارن ساعت یک بامداد، به مرحله‏ی اجرا درآمد. منبع: سایت رجانیوز

پر تیراژترین عکس دوران انقلاب

قبل ترها اسمش را شنیده بودم، حتی وقتی که با میرهاشمی، مسئول انجمن عکاسان انقلاب و شجاعی طباطبایی، رئیس خانه کاریکاتور هم گپ و گفتی داشتم برای شنیدن خاطران عکس دوران جنگ علی فریدونی را برای مصاحبه پیشنهاد دادند. چند باری تلفنی صحبت کردیم و هر دفعه به یک بهانه قرار مصاحبه کنسل می شد، تا اینکه بالاخره ماه مبارک که تمام شد، قرار مصاحبه مان جور شد. فریدونی از آن جمله عکاسانی است که از دوران انقلاب عکاسی را با دل و جرات شروع کرده. حتی زمانی که بالای خبرگزاری ساواک مستقر بود باز هم جرات کرده و عکس های منتشر نشده امام خمینی(ره) را چاپ کرده خیلی حرف داشت. وقتی از صحنه عکس هایی که در دوران جنگ گرفته حرف می زدیم بغضش گرفت، اشک ریخت و با مهربانی به من گفت: دختر جان اینقدر من را اذیت نکن! حرف های فریدونی خواندنی تر از آن است که فکرش را می کردم... آرزو داشتم عکاس خبری باشم/تحصیلات دانشگاهی ندارم و همه حرفه ای تجربی است متولد 1334 هستم و در شهریار به دنیا آمدم از سال 1349 از شهریار به تهران کوچ کردیم و شروع کارم در عکاسی شاهرخ در چهارراه عباسی تهران بود. حدود 7 سال در عکاسخانه کار می‌کردم تا اینکه در سال 56 به خدمت خبرگزاری ایرنا درآمدم و در قسمت لابراتور مشغول به کار شدم همزمان با فعالیت‌هایم در خبرگزاری ایرنا بعدازظهرها در عکاسی شاهرخ فعالیت می‌کردم. آن زمان آرزویم این بود که یک روز عکاس خبری باشم و بتوانم دوربین دست بگیرم؛ در زمینه عکاسی تحصیلات دانشگاهی ندارم و کارم تجربی است تقریبا کار عکاسی به شکل جدی‌ را در دوران جنگ به شکل رسمی آغاز کردم. خاطرم هست آن زمان متاهل بودم و در سن 21 و 22سالگی خداوند 2 فرزند به من داده بود. پدر همسرم از مبارزین انقلاب بود/عکس‌های امام خمینی را در پاریس شبانه به شکل مخفیانه چاپ می کردیم در دوران انقلاب وقتی با خانواده همسرم آشنا شدم چون پدر همسرم از مبارزین انقلاب بود و از دوران رضاشاه به شکل مخفی مبارزه می‌کرد وقتی امام عازم پاریس شدند فعالیت‌های ایشان بیشتر شد و در سال 56 زمانی که با این خانواده وصلت کردم وارد بحث‌های سیاسی شدم خدا را شاکرم که در دوران انقلاب به واسطه خانواده همسرم و حرفه عکاسی وارد فعالیت‌های انقلابی شدم. آن زمان امام که به پاریس رفته بودند عکاس‌هایی به شکل محرمانه در سایز 9 در 12 به دست ما می‌رسید و ما با همکاری عکاسخانه‌ای که در آن فعالیت می‌کردیم از ساعت 10 شب تا نیمه‌های شب این عکس‌ها که به دست پدر همسرم و یا افراد دیگر مرتبط با امام خمینی می‌رسید به چاپ می‌رساندیم عکس‌های به چاپ رسیده را به دست شهرستان‌ها و دیگر فعالین انقلاب می‌فرستادیم. طبقه بالای خبرگزاری ایرنا ساواک بود/سال 57 جرات کردم عکس امام خمینی را در ایرنا منتشر کنم من در سال 57 که در خبرگزاری ایرنا مشغول بودم جرات پیدا کردم که بتوانم عکس‌های امام خمینی را در خبرگزاری رسمی ایران که همان خبرگزاری پارس بود که بعدا به نام ایرنا تغییر پیدا کرد به چاپ برسانم طبقه بالای خبرگزاری ایرنا ساواک وجود داشت و من خاطرم هست خیلی از بچه‌ها با وجود اینکه خانواده‌های مذهبی داشتند به من تذکر می‌دادند که در انقلابی‌گری افراط نکن و به فکر زن و بچه‌ات باش اما من آن زمان جرات پیدا کردم عکس‌های امام خمینی به خبرگزاری بیاورم و قبل از انقلاب آن ها رابه چاپ برسانم. پر تیراژ ترین عکس دوران انقلاب این عکس‌ها پرتیراژترین عکس‌های دوران انقلاب بود که در خبرگزاری ایرنا به چاپ رسید آن زمان مجلات و روزنامه‌ها هیچ کدام عکس نداشتند هنوز که هنوز است یعنی امروز در سال 91 همان عکس‌هایی که ما مخفیانه در عکاسخانه به چاپ می‌رساندیم و با جرات من در خبرگزاری ایرنا منتشر شد یکی از پرتیراژترین عکس‌های قرن است و امروزه هم در تمام مطبوعات از آن عکس‌ها استفاده می‌شود. پدر همسرم در دوران انقلاب به تعدادی از جوان‌ها آموزش نظامی می‌دادند قبل از انقلاب فعالیت‌هایشان زیرزمینی بود اما انقلاب که روز به روز پررنگ‌تر شد فعالیت‌های بچه‌ها هم پررنگ‌تر شد تعدادی از شاگردان‌شان را برای گذراندن دوره‌های نظامی و چریکی به خارج از کشور اعزام کردند و تمام هزینه‌شان را خودشان پرداخت کردند. عکس هایی که از راهپیمایی های دوران انقلاب گرفتم روحیه انقلاب‌گری پدر همسرم در من هم تاثیرات زیادی داشت خاطرم هست در راهپیمایی‌ها هماهنگ می‌کردیم که هر کدام‌مان مسئولیت یک کار را به عهده بگیریم به عنوان مثال یکی مسئولیت نظم راهپیمایی را به عهده می‌گرفت و دیگری مسئولیت هماهنگی شعارها. برادر همسرم دوربین شخصی داشت و من گهگداری با دوربین ایشان از راهپیمایی‌های دوران انقلاب عکس می‌گرفتم اما متاسفانه در سال 62 ایشان برای ادامه تحصیل به آلمان رفتند و دوربین را هم با خوشان بردند من از خیلی از صحنه‌های انقلاب عکس گرفتم اما خودم آن عکس‌ها را ندارم و نمی‌دانم آیا هنوز در دوربین برادرم همسرم وجود دارد یا نه. ماجرای عکس معروف پلکان هواپیمای امام خمینی روز ورود امام به تهران من اولین عکاسی بودم که عکس معروف امام خمینی(ره) را که از پلکان هواپیما پایین می‌آمدند دیدم. آقای قدیری که دبیر عکس خبرگزاری ایرنا بود از بین چند عکاسی که در خبرگزاری ایرنا داشت هر عکس را متناسب با توانایی‌اش در روز 12 بهمن در قسمت خاصی تقسیم کرده بود. آقای حسین شرکت همان عکاسی بود که عکس معروف امام خمینی در پلکان هواپیما را گرفته بود ایشان آدم شجاع و نترسی بود و به نظرم یکی از بهترین انتخاب‌ها برای فرودگاه بود با حجم خبرنگارهایی که آن روز در فرودگاه مستقر بودند گرفتن این عکس شاهکار بود و ایشان توانسته بود 7 الی 8 فرم از پلکان عکس بگیرد این عکس پرتیراژترین عکس آن برهه زمانی شد و بیش از ده‌ها هزار فرم از این عکس چاپ شد مردم در خانه و مغازه‌شان این عکس را با سایزهای مختلف چاپ کردند و بر دیوارها نصب کردند. ما آن زمان خیلی خوشحال بودیم که توانسته‌ایم در جهت فعالیت‌های انقلاب کاری بکنیم. چگونگی توزیع عکس ها در در زمان انقلاب بین مطبوعات کم کم به راستای تاریخ، عکس‌های وقایع مهم را چاپ می کردیم و به مطبوعات می‌دادیم خاطرم هست چون ایرنا تنها خبرگزاری رسمی کشور بود و همه دنیا آن را می‌شناخت مسئولیت پوشش تصویری کلیه مطبوعات به عهده ایرنا بود. وقتی عکس‌ها گرفته می‌شد دبیر خبر تصاویر را انتخاب می‌کرد و چند فرم گزینش شده چاپ می‌شد و به شکل جداگانه بسته ‌بندی می‌شد و به مطبوعات و خبرگزاری‌های دیگر با پیک ارسال می‌شد. با شروع جنگ برای عکاسی جنگ داوطلب شدم در اواخر سال 58 که جنگ شروع شد من به آقای قدیری، دبیر عکس خبرگزاری اعلام کردم اگر عکاسی حاضر نشد به جبهه برود روی من حساب کند و من داوطلب هستم آن زمان با گروه چریک و نامنظم شهید چمران در سوسنگرد ماموریت‌های چند روزه داشتم خاطره‌ جالبی از آن روزها با شهید چمران دارم که برای‌تان تعریف می‌کنم. ماجرای آبگوشت خوردنمان با شهید چمران در جنگ/عکس یادگاری که با چمران گرفتیم شهید چمران چون از مبارزین لبنانی بودند بچه‌های ایرانی را به شکل داوطلبانه آموزش نظامی می‌دادند و با برخی فنون و ادوات جنگی مثل ژ-3 آشنا می‌کردند ما وقتی وارد سوسنگرد شدیم شهید چمرانی پلی را طراحی کرده بودند که روی رودخانه کرخه قرار بگیرد این پل به شکل ابتکاری بود. خاطرم هست تویوپ‌های چرخ عقب تراکتور را به تعداد زیاد باد کردند و در رودخانه قرار دادند بچه‌ها عرض رودخانه را با لاستیک‌ها و طناب و میخ بستند و روی آن تخته انداختند نا نیروها بتوانند از روی پل عبور کنند. آن زمان عراقی‌ها از لحاظ زرهی خیلی قوی بودند و مرتب به منطقه سوسنگرد حمله می‌کردند قرار بود کاری انجام شود که آب همه منطقه را فرا بگیرد تا تانک‌های دشمن به گل بنشینند و نتوانند از منطقه عبور کنند بعد از اینکه کار پل تمام شد و ما توانستیم به هدف‌مان برسیم قربانی نذر کردیم و خاطرم هست بچه‌ها گوسفند را قربانی کردند و آن روز ظهر آبگوشتی بار گذاشتند و همگی به همراه شهید چمران روی آن پل چوبی آبگوشت خوردیم. یاد جاویدالاثر کاظم اخوان بخیر آن روز ایشان هم در جمع ما حضور داشتند و من به همراه ایشان و شهید چمران عکس یادگاری‌ای گرفتم که الحمدالله این عکس‌ها موجود است. چمران خیلی عاطفی بود/رزمنده هارا عین بچه هایش دوست داشت متاسفانه لحظه شهادت شهید چمران نزد ایشان نبودم در همان عملیات‌های پارتیزانی که با چمران بودم متوجه شدم ایشان خیلی آدم عاطفی‌ای هستند رزمنده‌ها را مثل فرزند خودش نوازش می‌کرد و بچه‌ها را عین بچه‌های خودش دوست می‌داشت به خاطر همین ویژگی‌ها بود که خیلی از نیروهای مردمی برای چمران ارزش قائل بودند و به دید پدر به ایشان نگاه می‌کردند چمران اگر به کسی می گفت برایش سر بدهد آن فرد حاضر بود همه وجودش را به خاطر چمران فدا کند. اولین باری بود که صدای توپ و تانک را از نزدیک می شنیدم کم‌کم وقتی جنگ پیش می‌رفت و به ماجرای حصر آبادان رسیدیم خاطرم هست نزدیک به 45 روز به‌ آبادان اعزام شدم و در اغلب بمباران‌ها حضور داشتم آن زمان اولین باری بود که صدای گلوله را به شکل نزدیک می‌شنیدم من آن زمان 22 سال بیشتر نداشتم و تا به حال جنگ را از نزدیک تجربه نکرده بودم جنگ که پیش می‌رفت تجربه من هم بیشتر می‌شد و دل و جرات بیشتری پیدا می‌کردم آن زمان من تنها عکاسی بودم که از طرف مطبوعات رسمی عازم شده بود. 18 هزار اسیری که در عملیات فتح المبین گرفتیم عملیات فتح المبین در سال 61 انجام شد اسفند ماه عازم منطقه شدیم و شب عید در کنار رزمنده‌ها بودیم نیرو آمادگی زیادی داشت خدا را شکر وسعت عملیات خیلی زیاد بود و توانستیم در مراحل اولیه عملیات به اهداف خوبی دست پیدا کنیم در این عملیات توانسته بودیم دشمن را غافلگیر کنیم و حدود 18 هزار اسیر عراقی از دشمن به اسارت ما در آمد. بچه‌های آرپی‌چی زن توانستند در مراحل اولیه عملیات توپخانه عراق را بگیرند وقتی توپخانه گرفته شود چون مهم‌ترین پشتیبان نیروهای پیاده است دیگر سرباز دشمن هیچ پشتوانه‌ای ندارد و وقتی کمکی به سرباز نرسد یا مجبور به عقب نشینی می‌شود و یا تسلیم. خاطراتی که از غذا خوردن ها در دوران جنگ دارم/وقتی فرمانده ها هم ظرف می شستند در طول مدتی که در جنگ بودم 3 بار به صورت شدید مجروح شدم که یک بار آن 45 روز در بیمارستان بستری شدم خاطرم هست عملیات الله‌اکبر، مسلم‌بن‌عقیل و والفجر مقدماتی عملیات‌هایی بود که در آنها مجروح شده بودم اما متاسفانه سعادت و لیاقت شهادت را نداشتم. فضای جنگ خیلی روحانی و عرفانی بود وقتی کنار بچه‌ها بودم فکر نمی‌کردم متاهل هستم و دو فرزند کوچک دارم؛ فرزند برای پدر و مادر خیلی عزیز است ولی اینقدر فضای جنگ مردمی و صمیمی بود که آدم احساس تنهایی نمی‌کرد موقع غذا خوردن بچه‌ها به شکل صمیمی سفره می‌انداختند و کنار هم می‌نشستند تفاوتی نمی‌کرد که چه کسی فرمانده است و چه کسی رزمنده یکی سفره می‌انداخت، یکی ظرف می‌شست، یکی سفره‌ها را جمع می‌کرد این حس ها دیگر در طول تاریخ پیدا نمی‌شود شاید اگر از صبح تا شب برای‌تان خاطره بگویم باز هم زمان کم بیاورم. تصویر رزمنده ای که بعد از عملیات در سنگر در حال قران خواندن بود یکی از بهترین عکس های دفاع مقدس شد برایتان چند خاطره تعریف می‌کنم: یکی از بهترین صحنه‌هایی که من عکاسی کردم مربوط به ظهر عملیات فتح‌المبین است روز دوم عملیات بود که همه در سایه و سنگر پناه گرفته بودند هوا خیلی گرم شده بود من همین طور قدم می‌زدم و در خاکریزها دنبال سوژه بودم یک دفعه صحنه‌ای دیدم که خیلی به دلم نشست و یکی از بهترین‌های عکس‌های دوران دفاع مقدس شناخته شد. من عکس را از دور گرفتم که رزمنده متوجه نشود رزمنده‌ای در سنگر تنها نشسته بود پوتین‌هایش را جمع کرده بود و در کنارش قرار داده بود یک قرآن کوچک در دستش گرفته بود و با حس و حالی زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت من خیلی از عکس‌های دفاع مقدسی را که با دوربین گرفتم دوست دارم یکی از مهمترین عکس‌ها، عکس لحظه شهادت رزمنده‌ای است که 17 سال بیشتر نداشت این صحنه خیلی برایم دردناک بود. عکس امداد گری که نظاره گر شهادت رزمنده 17 ساله شد عملیات کربلای 5 بود که می‌خواستیم به خط مقدم برویم، عراق پاتک کرده بود ما به خاکریز دوم رسیدیم و می‌خواستیم به سمت خاکریز اول برویم. عملیات خیلی سخت و ترسناک بود. فرمانده به ما اجازه حرکت نداد، در آن عملیات دو تا پسرعمو بودند یکی 16 ساله و دیگری 17ساله، یکی یک طرف خاکریز قرار داشت و آن یکی طرف دیگر. عراقی‌ها اینقدر به ما نزدیک شده بودند که با خمپاره 60 می‌زدند، خمپاره 60 سلاح انفرادی است که بعد از ژسه، قابل حمل است و می‌توانند فاصله نزدیکی را با آن نشانه بگیرند. این بچه رزمنده جرات نمی‌کرد حرکت کند و ما توی خاکریز کمین کرده بودیم یک لحظه این رزمنده تصمیم گرفت از خاکریز حرکت کند و به سمت خاکریز جلوی برود همان موقع خمپاره 60 به طرفش شلیک شد و ترکش بلندی از جلوی چشم من با سرعت حرکت کرد و بر سر این بچه خورد. بلافاصله امدادگری با چهره روحانی بالای سر این رزمنده رسید و سریع رزمنده را برداشت و با موتور به سمت خاکریز ما کشاند. امدادگر سر رزمنده را روی زانوی خودش گذاشت و به ما اشاره کرد که این بچه رفتنی است. نوازشش کرد و به رزمنده گفت: با خدا راز و نیاز کن و هر چه می‌خواهی از خدا بخواه، لحظه‌ای نگذشت که رزمنده شهید شد. عکسی که از این صحنه گرفته‌ام یکی از بهترین عکس‌های دفاع مقدس شناخته شد. سنگ قبری که یکی از عکس های جنگ روی آن حک شد/با 90 درصد شیمیایی بزرگترین آرزویش چه بود؟ 17 سال بعد این امدادگر را که در ورامین ساکن بود پیدا کردیم، عکس را که در حال نجات رزمنده 17 ساله بود برایش بزرگ قاب کردیم و به شکل کادو برایش بردیم. این امدادگر که خودش 90 درصد شیمیایی بود وقتی کادو را باز کرد و یاد صحنه شهادت آن رزمنده17 ساله برایش زنده شد، گریه کرد و به ما گفت: بزرگترین آرزویم این است که این عکس را روی سنگ قبرم حک کنند. با بچه‌های روایت فتح این کار را کردیم و عکس حک شده روی سنگ قبر را برایش هدیه بردیم و در گوشه اتاقش قرار دادیم تا روزی که شهید شد بر روی قبرش قرار دهند من از این صحنه‌ها در دوران جنگ زیاد دیدم. در دوران جنگ حتی سیم خاردار هم نداشتیم در عملیات رمضان در سه مرحله شکست خوردیم من اولین کسی بودم که وارد میدان مین شدم و جنازه بچه‌های که در سنگر صدایشان را شنیده بودم دیدم و مجبور شدم از این معرکه عکس بگیرم. در زمان جنگ اوضاع ما خیلی بد بود خاطرم هست در دوره ریاست جمهوری آقای خامنه‌ای در خطبه‌های سیاسی نمازجمعه که برای عکاس رفته بودم می‌گفتند این روزها حتی سیم خارداری که شش ماه پیش از آنها خریده بودیم را به ما ندادند. ما در آن زمان حتی برای سیم خاردار هم دچار مشکل بودیم دیگر چه برسد به ادوات جنگی؛ بچه‌های ما با دیوارهای گوشتی و با فدا کردن جان‌هایشان از این نظام دفاع کردند. این اولین باری بود که در ایران جنگی اتفاق می‌افتاد که یک وجب خاک از این مملکت به دست دشمن نیافتاد. چون بچه‌ها با اعتقادشان می‌جنگیدند من همه این صحنه‌ها را با چشمانم در جنگ می‌دیدم و تا جایی که می‌توانستم آنها را با تصویر ثبت می‌کردم. در بیمارستان امام خمینی به ما اجازه عکاسی نمی دادند سه چهار روز قبل از رحلت امام خمینی(ره) ایشان در بیمارستان بودند چند باری برای عکاسی به بیمارستان رفتیم اما متاسفانه به ما اجازه ورود ندادند. در این مدت در اداره بودیم و هر لحظه منتظر بودیم خبری از وضعیت حال امام(ره) به ما برسد همیشه دست به دعا بودیم و اخبار را از تلویزیون دنبال می‌کردیم تا اینکه متاسفانه خبر ارتحال امام(ره) به دستمان رسید. غروب آن روز با مردم و جمعیت میلیونی به سمت مصلی و جایگاه امام خمینی(ره) حرکت کردیم. عکسی که از تشییع پیکر امام خمینی گرفتم از بین 1400 عکس در یونسکو برگزیده شد مصلی آن زمان هنوز خاک‌برداری نشده بود و پر از خاک بود، خاطرم هست از شب تا صبح مردم شهرستان‌ها به شکل هیئتی و خانوادگی وارد منطقه می‌شدند و تا صبح آنجا ساکن بودند، جمعیت در حدی فشرده بود که اگر می‌خواستیم صدمتر حرکت کنیم حدود یک ساعت طول می‌کشید. وقتی امام(ره) از جایگاه برای تشییع حرکت دادند مردم از بالای تپه‌ها با ذکر «یا حسین» به طرف پیکر امام خمینی حرکت کردند و من از این صحنه عکس معروفی دارم که بعدها وقتی آن را به یونسکو فرستادم عکس با عنوان «عاشقان رهبر» در بین 12 هزار تصویری که برای یونسکو فرستاده شده بود به عنوان عکس برتر شناخته شد. آن روز مردم از تپه‌های مصلی با سرعت به سمت پیکر امام(ره) حرکت می‌کردند من در لبه تپه بعدی قرار گرفتم و از صحنه حرکت مردم که عین صحنه عاشورا و کربلا بود عکس گرفتم. همین تصویر بود که بعدها بهترین عکس یونسکو شناخته شد. تا 40 امام مرتباً برای عکس به بهشت‌زهرا می‌رفتیم اما هیچ کدام به اندازه آن عکس مصلی ماندگار نشد. انجمن عکاسان انقلاب همان حال و هوای جنگ را برایم زنده می کند دو سال پیش بازنشسته شدم، 34 سال عکاس ایرنا بودم که در طول این مدت 31 سال عکاسی کردم و سه سال هم برای سامان‌دهی عکس‌های دوران جنگ در آرشیو ایرنا مشغول بودم. انجمن عکاسان انقلاب یعنی جایی که ما الان در آن در حال گفت‌و گو هستیم پاتوق بچه‌های جبهه و جنگ است اینجا آدم را یاد فضای جنگی می‌اندازد. هر وقت اینجا می‌آییم حال و هوای آن زمان برایم زنده می‌شود، در این چند سالی که انجمن تشکیل شده وظیفه‌اش جمع‌اوری عکس‌های دوران انقلاب و دوران دفاع مقدس است. این انجمن توانسته بیش از یک میلیون و 300 هزار عکس از عکاسان مختلف جمع‌آوری و سامان‌دهی کند. کتاب عکس های دوران دفاع مقدس من به زودی منتشر خواهد شد عکس‌های که بزودی قرار است تبدیل به کتاب شود. 5 کتاب در اولویت چاپ کتاب عکس انجمن قرار دارد که کتاب من هم جزء این کتاب‌هاست. در حال حاضر بعد از اتمام کارهای گرافیک و پژوهش و رتوش انشاء الله کتابم به زودی به چاپ خواهد رسید. عکس مظلوم ترین هنر دفاع مقدس است/مسئولان فرهنگی به مسائل مناسبتی نگاه نکنند عکاسی دفاع مقدس یکی از مظلوم‌ترین هنرهای دفاع مقدس است. بارها و بارها در جلسات و در نشست‌ها این مهجور بودن مطرح شده است ولی متاسفانه یک نفر نمی‌پرسد که چرا به این اعتراضات پاسخی داده نمی‌شود. متاسفانه از یک گوش شنیده می‌شود و از گوش دیگر خارج می‌شود. مسئولان فرهنگی ما به همه مسائل مناسبتی نگاه می‌کنند هفته دفاع مقدس، چهارتا عکاس پیدا می‌کنند و با مصاحبه کار خودشان را راحت می‌کنند. یک نمایشگاه دفاع مقدس می‌زنند و تمام می‌شود. همین انجمن عکاسان انقلاب که در حال ثبت و جمع‌آوری لحظه‌های جنگ این مملکت است، به شکل خودجوش از یکسری بچه‌های جبهه و جنگ تشکیل شد حتی بعد از تشکیل هم به این انجمن به شکل ویژه نگاه و کمک نمی‌شود. عکس های دفاع مقدس در آلبوم رزمنده ها خاک می خورد/انجمن عکاسان انقلاب ساختمان مستقل ندارند به قدری عکس در آلبوم‌های رزمنده‌ها و فرماندهان ما خاک می‌خورد که باورکردنی نیست. مدتی است انجمن در حال جمع‌آوری عکس‌های جنگ از استان‌های مختلف است بعد از چاپ کتاب عکس همدان و اصفهان متوجه شدیم چه عکس‌هایی در آلبوم افراد در حال خاک خوردن است. انجمن هنوز یک ساختمان مستقل ندارد امروز از بچه‌ها شنیدم که گفتند ساختمان را باید خالی کنیم این بچه‌ها مثل گوشت قربانی، شدند و حتی یک مکان مشخصی ندارند. عکاسان دفاع مقدس در حال از بین رفتن هستند/نگایو های دوران جنگ در حال نابودی است وقتی این بچه‌ها اینقدر زحمت می‌کشند و این همه کار پژوهشی روی عکس‌های انقلاب انجام می‌دهند آیا حق این را ندارند که یک ساختمان در اختیارشان باشند. مسئولین ما باید برای انتشار این عکس‌ها کمک کنند از عکاس‌های دفاع مقدس حمایت کنند. خیلی از این افراد دچار پیری و افسردگی شده‌اند و پا به سن گذاشته‌اند با مرگ این افراد همه این خاطرات و تصویرهای ضبط شده از دوران جنگ دفع خواهد شد. هنوز هیچ ارگان و سازمان فرهنگی متولی حمایت از عکس‌های دفاع مقدس نشده اگر همین انجمن هم تشکیل نمی‌شد همین چند کار هم صورت نمی‌گرفت. ما خواهش می‌کنیم که مسئولین به این آثار و این فعالیت‌ها اهمیت بدهند اینها متعلق به من نیست بلکه بخشی از تاریخ و سرنوشت این نظام و مملکت است. متاسفانه همه نگاتیوهای زمان جنگ ما در حال از بین رفتن است/بی مهری به عکاسان دفاع مقدس به جایی رسیده که جایگاهشان را انکار می کنند کتاب‌های جنگ جهانی دوم که چاپ می‌شود نگاتیوها و عکس‌های آن زمان طوری نگهداری شده است که انگار این تصاویر همین دیروز گرفته شده است. متاسفانه همه نگاتیوهای زمان جنگ ما در حال از بین رفتن است، ده سال پیش باید هزینه می‌کردند تا این نگاتیوها اسکن شود تا صحنه‌ها برای نسل‌های آینده حفظ شود متاسفانه کسی حامی این موضوع نیست که جمع‌آوری عکس‌ها را در اولویت خودشان قرار دهند. وزارت ارشاد میلیاردها بودجه دارد اما حرکتی نمی‌کند. به عکاس‌های دفاع مقدس اینقدر بی‌مهری شده دیگر عکاس بودن خودشان انکار می‌کنند. اینها افرادی بودند که عمر و جانشان را برای این مملکت قرار دادند حتی به سراغ این بچه‌ها نیامدند که ببینند زنده‌اند یا مرده، این بچه‌ها از لحاظ اقتصادی چه کار می‌کنند از کجا می‌آورند و زندگی می‌کنند. منبع: خبرگزاری دانشجو

یک بخش جدید در مخوف‌ترین موزه ساواک

موزه شماره 2 موزه عبرت ایران که پیش از انقلاب شکنجه گاه ساواک بوده در آینده نزدیک با عنوان "دالان تاریخ" راه‌اندازی می‌شود. قاسم حسن پور، مدیر موزه عبرت ایران گفت: یکی از اقدامات مهم در موزه که شاید نقطه عطفی در تاریخ باشد، نشان دادن مقاطع مختلف تاریخ معاصر است که در قالب موزه شماره 2 بخشی از موزه عبرت ایران را به خود اختصاص می دهد. وی گفت: بسیاری از جوانان و نوجوانان در زمان بازدید از موزه می پرسند که زندانیان چرا و با چه هدفی این همه شکنجه را تحمل کردند بنابراین نشان دادن این اتفاقات می تواند به بخشی از سوالات آنها پاسخ دهد. حسن پور گفت: در دالان تاریخ وقاع کودتای سال 1299، دوران مشروطیت، تاچ گذاری، واقعه مسجد گوهر شاد، اتفاقات مربوط به دوره رضاشاه، انتصاب محمدرضا شاه برای شاهنشاهی توسط انگلیسی ها، ملی شدن صنعت نفت، اتفاقات 15 خرداد و غیره در 22 مقطع برای نمایش پیش بینی شده است به همین منظور کارهای ساختمان این موزه در سه تا از سالن های موزه عبرت انجام شده است منتها منتظر تخصیص اعتبارات در حوزه محتوا هستیم تا در صورت اختصاص، کار را 6 ماهه انجام دهیم چون مطالعات آن انجام شده است. حسن پور افزود: در طبقه سوم موزه دالان تاریخ، کافی نت قرار خواهد گرفت تا بازدید کنندگان، محققان و پژوهشگران اسناد و مدارک مورد نیاز را که امکان نمایش در موزه را ندارد، بر روی رایانه دریافت کنند. قاسم پور تصریح کرد: با اعتباراتی که تا کنون تخصیص داده شده است توانسته ایم فضای موجود را آماده کنیم در هر صورت این موزه نه تنها موزه عبرت را تحت الشعاع قرار نمی دهد بلکه به نوعی تکمیل کننده آن نیز هست. منبع: سایت رجانیوز

شهيدي كه امام خميني خبر شهادتش را به خانواده اش داد - ‬گفتگو با فرزند شهيد

شهید سید علی اندرز گو در سال1318 هجری شمسی در تهران به دنیا آمد. وی كه سالها علیه حكومت شاه به مبارزه پرداخته بود در دومین روز از شهریور ماه سال 1357 هجری شمسی به درجه رفیع شهادت رسید. اعضای خانواده و خویشاوندان، سید مهدی را بسیار شبیه به پدر بزرگوارش می دانند و او از این بابت احساس مسئولیت مضاعفی می کند. او بارها در طی این مصاحبه تاکید کرد که باید حرمت این نام و نیز محبتّی که مردم نسبت به شهید اندرزگو دارند، با وسواس و دقت بسیار پاس داشته شود. جلوه هائی از سلوک فردی و اجتماعی شهید اندرزگو» در گفت و شنود شاهد یاران با سيد مهدي اندرزگو مطالعه فرمایید. ابتدا از اين سئوال شروع مي‌كنيم كه فرزند شهيد اندرزگو بودن در شئون اجتماعي و فردي شما چه فضا و چه جوي را براي شما ايجاد مي‌كند؟ اين افتخاري است كه من خود را لايق آن نمي‌دانم، چون با تلاش ارزشمندي كه اين شهيد بزرگوار كرد، من به عنوان فرزند ايشان، احساس مسئوليت سنگيني مي‌كنم. احساس مي‌كنم ما آن چنان كه بايد و شايد،‌ نتوانستيم زحمات آن شهيد را پاس بداريم؛ ادامه دهنده راه او باشيم و آرمان او را در جامعه تبليغ كنيم. من خودم شخصاً احساس كوتاهي دين مي‌كنم و در اين شب‌هاي قدر از خداوند متعال درخواست مي‌كنم به ما توفيق بدهد كه ادامه دهنده راه شهدا باشيم. صبر و تحمل آنها كه در اوج اختناق و بيدادگري رژيم شاه، قيام و مبارزه كردند تا راه تحقق انقلاب اسلامي فراهم شود، امري نيست كه بتوان به اين سادگي توصيف و از آن پيروي كرد و ما واقعاً به همه شكل، خودمان را مديون آنها مي‌دانيم. در روابط اجتماعي، هنگامي كه ديگران مي‌فهمند كه شما فرزند شهيد اندرزگو هستيد، چه برخوردي دارند؟ آيا تا به حال برايتان خاطره جالبي پيش آمده است؟ همه اقشار به شهيد اندرزگو علاقه دارند. نديده‌ام كه فقط قشر خاصي به ايشان اظهار علاقه كنند. انقلاب ما به هر حال يك انقلاب ديني است، ولي حتي كساني هم كه اعتقادات مذهبي ندارند، به ايشان علاقمندند و ارادتی خاص به كسي دارند كه در اوج اختناق براي آزادي مردمش تلاش كرده و چنين انساني براي هر آدمي كه به آزادي علاقه و اعتقاد دارد، قابل تكريم است. من از مردم از هر قشري، اقبال و احترام ديده‌ام. حتي يك بار به مکه رفته بودم و از مغازه‌اي كه صاحب آن پاكستاني بود، خريد كردم، موقعي كه مي‌خواست فاكتور بنويسد، وقتي اسمم را گفتم، پرسيد كه با آن شهيد چه نسبتي دارم و وقتي فهميد فرزندش هستم، اشك در چشم هايش حلقه زد. وقتي پرسيدم كه آيا شما ايشان را مي‌شناسيد؟ گفت، «بله، ايشان در پاكستان خيلي به ما خدمت كرد.» من فكر مي‌كنم شهيد اندرزگو چهره‌اي بين‌المللي است و در كشورهاي اسلامي كه به مردم خدمت كرده، او را خوب مي‌شناسند و به او ارادت دارند. آخرين خاطره‌اي كه از پدرتان در ذهن شما نقش بسته، چيست؟ من شش سال داشتم كه پدرم شهيد شد، ولي خاطراتي كه در مشهد از پدر دارم، بيشتر خاطرات كودكانه‌اي هستند. بيشتر مهرباني‌هاي او يادم است. ما را سوار موتور مي‌كرد و مي‌گرداند. خاطره خاصي كه روي آن تحليل داشته باشم ندارم. همان خاطرات فرح بخش كودكي را تعريف كنيد. چيزي كه برايم جالب است،‌ اين است كه شهيد با آن همه مبارزات سياسي كه حتي ساواك براي سر ايشان جايزه گذاشته بود، به خانواده و بچه‌هایش خيلي علاقه داشت. با آن همه استرس و اضطرابي كه ايشان علي‌القاعده بايد مي‌داشت، اما لحظه‌اي اين اضطراب را به فرزندان و خانواده‌اش منتقل نمي‌كرد. شما تصورش را بكنيد انسان حتي وقتي كه كاري نكرده، وقتي يك مأمور دم در مي‌آيد، مضطرب مي‌شود و آن وقت، كسي كه همه مأموران به دنبالش هستند و دستور تير هم دارند، بايد خيلي نگران باشد، ولي ايشان بسيار آرام و مهربان و صميمي بود و ما اگر بعدها نمي‌دانستيم كه پدرمان چه فعاليت‌هايي داشته، هرگز تصورش را هم نمي‌كرديم كه چنين وضعيتي براي ايشان بوده. خيلي خوب يادم هست زمانی که ما سه برادر كه در سنّی بوديم كه مي‌توانستيم بازي كنيم، پدر با ما بازي‌هاي كودكانه مي‌كرد، روي دوش او مي‌رفتيم و چندين ساعت با ما بازي مي‌كرد، انگار نه انگار كه چنين مسئوليتي دارد و بايد دنبال كارهاي خطرناك مبارزاتي باشد. شما از چه زماني احساس كرديد كه پدرتان فعاليت مبارزاتي مي‌كنند؟ هيچ وقت. ما تازه بعد از انقلاب فهميديم. ما در آن سن و سال تشخيص نمي‌داديم كه كار مبارزاتي مي‌كند. در حوزه‌هاي علميه و محافل مذهبي، آموزش‌هايي از نوعي كه ايشان در مبارزه پيش گرفته بودند،‌ داده نمي‌شود، براي بسياري اين سئوال مطرح است كه ايشان براي حركت پيچيده و در عين حال موفقي كه حتي در دوران حيات هم ايشان را به صورت يك اسطوره مبارزاتي درآورده بود، در كجا آموزش ديده بود؟ ايشان در جنوب لبنان نزد شهيد چمران، آموزش‌هاي ويژه چريكي را ديده بود. چه سالي؟ بعد از سال 43، چند سالي متواري مي‌شود و به جنوب لبنان مي‌رود و آموزش‌هاي ويژه چريكي را مي‌بيند. حتي به يكي از دوستانش گفته بود كه من آموزش مبارزه با تانك را هم ديده‌ام، آن هم در آن زمان كه نه جنگي بود و نه جبهه‌اي، در اين حد آموزش ديده بود. خودش هم نبوغ خاصي داشت. ايشان ايده‌هايي مخصوص به خود داشت. مثلاً كساني كه زندگي چريكي داشتند معتقد بودند كه يك چريك نبايد زن و بچه داشته باشد تا امكان مانور و فرار داشته باشد، ولي ايشان بر خلاف آنها اعتقاد داشت كه هر چه انسان طبيعي‌تر زندگي كند، شك و سوءظن‌هاي نيروهاي امنيتي به او كمتر مي‌شود.گاهي حتي ايشان از همين پوشش خانواده و زن و بچه‌، براي كارهاي چريكي استفاده مي‌كرد، مثلاً موقعي كه مي‌خواست يك چمدان اسلحه را از مشهد به تهران بفرستد، اگر يك فرد مجرد چنين چمداني را به دست می گرفت، ممكن بود به او مشكوك شوند و او را بگردند، ولي يك خانواده مي‌توانست چمدان بزرگ و سنگيني داشته باشد و كسي هم مشكوك نشود و يا ايشان دست دو تا بچه را مي‌گرفت و خانمش هم دنبالش راه مي‌افتاد و مي‌رفت راه‌آهن و چمدان اسلحه را مي‌داد به رابطش كه آن را ببرد تهران. به هر حال، ايشان هم آموزش‌هاي ويژه‌اي ديده بود و هم از نبوغ فردي خود استفاده مي‌كرد و در نتيجه توانست به يك مبارز موفق در تاريخ مبارزات ملت ايران تبديل شود. شيوه‌هاي هنرمندانه ارتباطي ايشان با افراد مختلف از طيف‌هاي گوناگون را چگونه ارزيابي مي‌كنيد. يكي از نشانه‌هاي نبوغ ايشان همين بود. برخورد ايشان با همه بسيار مهربان و صميمي بود. چه در مشهد چه در تهران، من با افرادي برخورد داشتم كه حتي به انقلاب هم اعتقاد نداشتند؛ اما به شهيد كمك كرده بودند و همين نشان مي‌دهد كه روابط عمومي قوي شهيد، يكي از امتيازات خاص ايشان بود و به همين دليل هم موفق شد. انسان‌ها غالباً در ارتباط با شهيد، مريد او مي‌شدند. بسيار به مردم خدمت مي‌كرد.ببينيد شهيد چطور با مردم مراوده و برخورد داشته كه وقتي از آنها كمكي مي‌خواسته، حتي اگر به راه و ايده او هم اعتقاد نداشتند، كمكش مي‌كردند. من بعدها با كساني برخورد كردم كه نه تنها در وادي انقلاب كه در وادي دين و مذهب هم نبودند، اما كمك‌هاي عجيب و غريبي به شهيد كرده بودند. سعه صدر و حسن رفتار شهيد باعث شده بود كه خيلي از آدم‌هاي بي‌اعتقاد، به مذهب گرايش پيدا كنند و بعدها آدم‌هاي بسيار معتقد و محكمي شدند. با توجه به اينكه شهيد اندرزگو در سال‌هائي دست به مبارزه مسلحانه زد كه بسياري از افراد و گروه‌هايي كه بعدها به اين شيوه روي آوردند، در آن مقطع جرئت و يا اعتقاد به اين كار نداشتند، پس از انقلاب كه اسناد، رو شدند، شما نقش ايشان را در ترغیب و تجهيز مبارزان معتقد به شيوه مسلحانه چگونه ديديد؟ بسياري از گروه‌هاي مبارزات مسلحانه را كه پراكنده بودند، ايشان ساماندهي كرد. در شيراز گروهي بود به نام منصورن كه از جوان‌هاي دانشجو تشكيل شده بود و شهيد اندرزگو آنها را ساماندهي كرد،‌به اين شكل كه برايشان تعليمات نظامي مي‌گذاشت، به آنها اسلحه مي‌داد و برايشان برنامه‌ريزي مي‌كرد كه روي اصول پيش بروند و پراكنده كار نكنند، چون به كار گروهي و جمعي بسيار اعتقاد داشت و در برنامه‌ريزي در اين كار، واقعاً استاد بود. اين مسائل، بعد از انقلاب مشخص شدند. ايشان تا قبل از سال 52 به مجاهدين هم اسلحه مي‌داد، ولي بعد از اين سال كه در زندان، نشانه‌هاي انحراف در آنها مشاهده شد، ديگر به آنها اسلحه نداد و حتي آنها هم در كنار ساواك، دنبال شهيد اندرزگو بودند كه به همين دليل كه به آنها اسلحه نمي‌داد ، از او انتقام بگيرند. بسياري از گروه‌ها را آموزش ديني داد و مسلح كرد، گروه‌هايي كه در روند پيروزي انقلاب اسلامي، بسيار مفيد بودند، به ويژه هنگامي كه امام در مدرسه رفاه و علوي بودند، تعليمات شهيد اندرزگو و اسلحه‌هايي كه در اختيار مبارزان قرار مي‌گرفت، در حفاظت از جان امام، بسيار مفيد واقع شدند. همرزمان شهيد مي‌گفتند اسلحه‌هايي كه او در مخفيگاه‌ها گذاشته بود و كد داده بود كه بعد از پيروزي انقلاب، كجا برويم و آنها را پيدا كنيم، همگي به دردمان خوردند. شهيد اندرزگو از چه زماني مطمئن شدند كه سازمان مجاهدين خلق دچار انحراف ايدئولوژيك شده است؟ شهيد اندرزگو از سال 52 متوجه اين موضوع شدند و ديگر به آنها اسلحه ندادند. كساني كه در زندان بودند و متوجه اين مسئله شدند، به بيرون از زندان و براي شهيد پيغام فرستادند. اسناد و عكس‌های منتشره نشان مي‌دهند كه شهيد انبارهاي عجيبي از اسلحه داشتند كه با توجه به شرايط زماني و كنترل و فشار ساواك، انجام چنين كاري، حيرت‌آور است. از شيوه‌هاي تهيه و گرد‌‌آوري اسلحه توسط ايشان چه اطلاعاتي داريد؟ اين اسلحه‌ها عمدتاً از طريق افغانستان تهيه مي‌شدند، چون افغانستان در آن زمان درگير مبارزه با روس‌ها بود و اسلحه در آنجا زياد بود. شهيد اسلحه‌ها را از آنجا تهيه و به شيوه‌هاي بسيار دقيق جاسازي و وارد كشور مي‌كرد.پول اين اسلحه‌ها هم از طريق بازار تهيه مي‌شد. بعد از انقلاب با نشانه‌هايي كه شهيد به همرزمانش داده بود، اسلحه‌ها كشف و از آنها در جهت اهداف انقلاب استفاده شد. شهيد اندرزگو در دوران حيات خود نيز از شهرتي اسطوره‌اي و قهرماني برخوردار بود، به اين شكل كه لحظه‌اي دست از مبارزه برنمي‌داشت و در عين حال ساواك هم به رغم تلاش زياد، به ايشان دسترسي پيدا نمي‌كرد. آيا خود ايشان اراده كرده بود كه چنين وجهه‌اي پيدا كند يا نفس حركت مبارزاتي ايشان به خودي خود چنين شهرتي را پديد آورده بود؟ شهيد اندرزگو سعي مي‌كرد هر چند وقت يك بار، حضور خود را به ساواك اعلام كند تا به اين ترتيب روحيه دشمن تضعيف شود. او مي‌خواست به دشمن بفهماند كه تو با اين همه امكانات، توانايي دستگيري مرا نداري و آوازه اين حرف به مبارزين هم مي‌رسيد و روحيه آنها تقويت مي‌شد. همين كار، تبليغي در جهت تقويت روحيه كساني بود كه زير فشارهاي سنگين ساواك، روحيه‌شان را از دست داده بودند و لذا اين رفتارها باعث مي‌شدند كه هاله‌اي از قهرماني و اسطوره‌اي گرداگرد شخصيت شهيد را بگيرد و بر قوت تأثير او بيفزايد. شهيد گاهي اوقات مايل بود كه اين تبليغ انجام شود تا مبارزين بدانند كه ساواك با آن همه امكانات نمي‌تواند در مقابل اراده و ايمان افراد كاري كند. ايشان به كسوت اقشار خاصي از جامعه درمي‌آمد. آيا اين كار حكمت خاصي داشت و يا صرفاً براي گمراه كردن ساواك بود. اين كار را بيشتر براي استتار انجام مي‌داد. گاهي دكتر مي‌شد، گاهي مهندس، گاهي بازاري، در لباس‌هاي مختلف و با شناسنامه‌هاي گوناگون فعاليت مي‌كرد.هر چند وقت يك بار هم به ساواك اعلام مي‌كرد كه من هستم و در فلان جا هستم تا در عين حال كه روحيه آنها ضعيف مي‌شود، مبارزين هم بدانند كه رژيم، آن قدرها هم كه ادعا مي‌كند، قوي نيست. همه اينها ناشي از ايمان و نبوغ فردي شهيد بود. شهيد به قدري بر اعصاب خود مسلط بود و چنان از صميم دل به «الا بذكرالله تطمئن القلوب»ايمان داشت كه چنين كاري مي‌كرد و دشمن را از دست خودش به ستوه مي‌آورد و لحظه‌اي ايمان و اعتقاد قلبي خود را از دست نمي‌داد. از آنجا كه زندگي شهيد اندرزگو، مشحون از شگفتي‌هاي مبارزاتي و سياسي است، جنبه علمي و تحصيلي ايشان مورد غفلت قرار گرفته است. در عين حال از آنجا كه شهيد دست به مبارزات گسترده‌اي مي‌زد كه مستلزم ضرورت مجوز شرعي و فقهي و استنباط دقيق از احكام است، بفرماييد كه از نظر علمي چه جايگاهي داشت؟ شهيد اندرزگو ابتدا تا سطح خواند و سپس در طول مبارزه، خارج فقه و اصول را با اساتيدي كه در شهرهاي مختلف بودند، ادامه داد و تدريس هم مي‌كرد.يادم هست مشهد كه بوديم ايشان شاگرد داشت که مي‌آمدند و نزد ايشان درس مي‌خواندند.ايشان حتي در بعضي از مسائل فقهي، مجتهد بود و خودش موارد فقهي را از احكام استنباط مي‌كرد. مبارزات مسلحانه دینی جز در مورد فداييان اسلام، در تاريخ مبارزات كشور ما سابقه چنداني ندارد. ايشان براي انجام اين فعاليت‌ها كه برخي از آنها براي اولين بار انجام مي‌شد، و سابقه نداشت كه بتوان از آن الگوبرداري كرد،‌ حجت شرعي فعاليت‌هايش را بيشتر از چه كساني مي‌گرفت. استنباط‌هاي شرعي ايشان بيشتر از امام بود. نجف كه مي‌رفت، از ايشان مي‌پرسيد و پاسخ مي‌گرفت . مي‌دانيد كه موتلفه، حكم اعدام منصور را از آيت‌الله ميلاني گرفته بودند و شهيد همراه با ديگران، آن را اجرا كرد. ايشان بسيار مقيد بود كه اين فعاليت‌ها حتماً با حكم شرعي يك مجتهد اجرا شوند. ايشان در نزد بزرگان حوزه از چه جايگاهي برخوردار بودند؟ مرحوم آيت‌الله مشكيني با شهيد ارتباط و به او عنايت خاصي داشتند. شهيد به گونه‌اي زندگي مي‌كرد كه حتي در حوزه هم با اسامي و شكل‌هاي مختلف مي‌رفت و بعد از انقلاب بود كه بسياري از آقايان متوجه شدند كه مثلاً شيخ علي تهراني او بوده است. آقاي يونسي، وزير اطلاعات، مي‌گفت كه من مدت‌ها با شهيد اندرزگو مباحثه داشتم و نمي‌دانستم كه او كيست و تازه بعد از انقلاب فهميدم كه او شهيد اندرزگو بوده. آيت‌الله جنتي مي‌گفتند وقتی بين كساني كه مباحثه مي‌كردند؛ اختلافي می افتاد؛ او حل می كرد و ما نمي‌دانستيم كه او شيخ عباس تهراني نيست و اندرزگوست. بزرگان حوزه و روحانيت آن زمان، خيلي كم نام واقعي شهيد را مي‌دانستند و تازه بعد از انقلاب متوجه شدند كسي كه با نام‌هاي مختلف نزد آنها رفته، شهيد اندرزگو بوده است. تماس ايشان با حوزه و اساتيد، مستمر بود. تشخیص و رهنمودهای امام در جهت دهی فعالیت های شهید اندرزگو چه جایگاهی داشت؟ مي‌دانيد كه نمايندگان امام در هيئت‌هاي مؤتلفه اسلامي افرادي چون شهيد مطهري و شهيد بهشتي بودند و شاكله اصلي مبارزه مسلحانه در واقع با اجازه امام در هيئت‌هاي مؤتلفه اسلامي شکل گرفت. امام با مبارزات مسلحانه به شكل گسترده موافقت نداشتند، ولي در حد محدود و توسط افرادي كه امام از آنها شناخت كافي داشتند و در موارد بسيار ويژه، موافقت داشتند. شهيد اندرزگو به عنوان فردي كه مبارزه مسلحانه مي‌كند، كاملاً شناخته شده بود و امام هم از فعاليت‌هاي او آگاه بودند؛ لذا مي‌توان گفت كه فعاليت‌هاي مسلحانه هيئت‌هاي مؤتلفه زيرا نظر امام و با تأييد ايشان بود. امام در نجف تا چه حد در جريان مبارزات مسلحانه شهيد اندرزگو بودند؟ مبارزه مسلحانه ايشان مشخصاً در اعدام انقلابي منصور بود و بعدها شهيد منحصراً اسلحه وارد مي‌كرد و مبارزين را آموزش مي‌داد، اعلاميه‌هاي حساس امام را وارد كشور و تكثير مي‌كرد و حتي اگر ارتباط مستقيم با امام هم برايش ممكن نبود، با رابطين ايشان ارتباط برقرار مي‌‌كرد و اگر مشكلي پيش مي‌آمد، امام به ايشان تذكر مي‌دادند. پس از انقلاب ملاطفت خاصي از جانب امام نسبت به خانواده ديديد كه نشاندهنده نگاه خاص امام به شهيد باشد؟ بله، امام هنگامي كه به مدرسه علوي تشريف بردند، به ياران خود فرموده بودند، «برويد خانواده شهيد اندرزگو را بياوريد تا من ببينم.» و حتي گفته بودند موقعي كه شهيد اندرزگو به نجف آمد، گفته بود كه خانواده‌ام مشهد هستند و به آقاي طبسي فرموده بودند برويد و پيدايشان كنيد. آيت‌الله طبسي و فرستادگان امام به مشهد آمدند و ما را پيدا كردند. ما تازه از زندان آزاد شده بوديم. تا قبل از انقلاب، ما زندان بوديم. حتي بچه‌ها؟ بله، مادر و ما فرزندان در زندان بوديم. بعدها ما را آوردند نزد امام. ما حتي خبر شهادت پدر را هم نمي‌دانستيم و ساواك هم به ما نگفته بود.خبر شهادت پدر را امام به ما دادند. البته اول مقدمه‌اي گفتند و بعد يادم هست كه فرمودند، «پدرتان آرزو داشت شاه را بزند.» هنوز لبخند امام يادم نمي‌رود كه فرمودند،‌ «اين بلايي كه بر سر شاه آمده از مردن صدها درجه بدتر است.» هرگز آن خاطره يادم نمي‌رود. حتي دو تا برادرهاي كوچك مرا روي زانوهاي خودشان نشاندند و دست نوازش به سر و صورت آنها كشيدند. امام بسيار به شهيد اندرزگو علاقه داشتند و حتي فرمودند آن شبي كه ايشان به شهادت رسيد و براي من به نجف تلگراف زدند، من بسيار ناراحت شدم كه چنين نيرويي را در آستانه انقلاب از دست داديم. يك نيروي پر ثمر و مطلع را، چون شهيد اندرزگو همه گروه‌ها و نيروها را خيلي خوب مي‌شناخت. مي‌دانيد كه بعد از انقلاب خيلي از گروه‌ها و افراد، وارد صفوف انقلابيون شدند؛ از جمله مثلاً سيد مهدي هاشمي. شهيد اندرزگو قبل از انقلاب اين جريان را شناخت و با آن مبارزه كرد. دوستان مي‌گفتند كه در قم در منزلي ملاقاتي بين سيد مهدي هاشمي و شهيد اندرزگو بوده كه شهيد با او درگير مي‌شود و مي‌گويد، «مي‌دانم كه تو با ساواك هماهنگ شده‌اي و داري نيروهاي مبارز را لو مي‌دهي.» سيد مهدي هاشمي منكر بود، اما بعدها اعتراف كرد كه من با همكاري ساواك چندين بار براي شهيد اندرزگو، تله گذاشتيم، ولي شهيد دست ما را خواند و نتوانستيم او را گير بيندازيم. شهيد از نظر منابع و اطلاعات نسبت به گروه‌ها و افراد، بسيار هوشمند و قوي بود. مقام معظم رهبري در مشهد، تبعيد و در محاصره ساواك بودند، ولي شهيد اندرزگو با شيوه‌هاي مختلف به ايشان اطلاعات مي‌رساند. از صدر مبارزه جزو پيشكسوت‌ها بود و همه را خيلي خوب مي‌شناخت و لذا در انقلاب مي‌توانست گروه‌ها و افراد نفوذي را به سرعت و با دقت، شناسايي كند و لذا امام بسيار افسوس مي‌خوردند كه چنين نيرويي را از دست داديم. مقام معظم رهبري عنايت خاصي به شهيد اندرزگو دارند و از وي، ذكر جميل مي‌كنند. شما از رابطه پدر شهيدتان با ايشان چه مي‌دانيد؟ پدر در طول مبارزه در شهرهاي مختلف بودند. در يك مقطعي كه در مشهد بوديم، پدر ناچار شد منزلي را بخرد، چون ساواك فهميده بود كه پدر وارد مشهد شده و اجاره منزل،‌ ممكن بود منجربه لو رفتن جاي ايشان شود. اتفاقاً خانه‌اي كه خريديم، فقط چند كوچه با منزل مقام معظم رهبري فاصله داشت و شهيد هم كه آوازه‌اش همه جا پيچيده بود. هنگامي كه ايشان مطلع شدند كه شهيد وارد مشهد شده، جلسات سري و خاصي را با او داشتند و همين جلسات و ارتباطات موجب شد كه دوستي و صميميت خاصي بين آندو بزرگوار به وجود بيايد. خانم مقام معظم رهبري هر وقت شهيد اندرزگو مي‌آمدند، مي‌فرمودند،« آقاي دكتر تشريف آوردند.» و شهید اندرزگو مي‌رفتند در اتاقي در طبقه بالا مي‌نشستند و ساعت‌ها با مقام معظّم رهبری، گفتگو مي‌كردند. با هم خيلي صميمي بودند و شوخي مي‌كردند و گاهي مقام معظم رهبري از شوخي‌هاي شهيد براي ما مي‌گفتند. منابع مالي براي تهيه اسلحه و ادامه مبارزه را از كجا تأمين مي‌كردند؟ عمدتاً از طريق متدينين بازار. كمك‌هايي هم كه براي مبارزه با رژيم جمع آوري مي‌شد، بخشي براي خريد اسلحه به شهيد داده مي‌شد. ايشان حتي به شيعيان افغانستان هم كمك مي‌كرد. فعاليت‌هايش خيلي گسترده بود. از روزي كه پدر شهيد شدند، خانواده شما به صورت دسته جمعي دستگير و زنداني شدند. خاطرات آن مقطع را نقل كنيد. تلفن مغازه حاج اكبر صالحي كنترل بود و آن روز هم پدر در خيابان خراسان عمليات داشتند. از طريق اين تلفن، تلفن منزل در مشهد لو رفت و آدرس را از اين طريق پيدا كردند. بعد از شهادت پدر، حدود 40 نفر كوماندو، منزل ما را در مشهد محاصره كردند. حتي يادم هست كه بالای محله ما هليكوپتر هم مي‌گشت. تا آن روز كسي هليكوپتر نديده بود. مثل يك خانه تيمي به منزل ما حمله كردند. چند شبانه روز منزل ما بودند و كل خانه را زيرورو كردند تا اعلاميه و اسلحه‌ پيدا كنند. چيزي هم پيدا كردند؟ دو تا اسلحه شخصي پدر آنجا بود كه پيدا كردند. يادم هست كه چشم‌هاي مادر را بستند. در مسير هم دو سه بار ماشين ما را عوض كردند و ما را به زندان آمل بردند. يك شب در آنجا بوديم و بعد ما را به زندان اوين آوردند. مدت سه ماه در زندان بوديم و در اين فاصله، مادر تحت بازجويي شديد ساواك بود. پدر به مادر توصيه كرده بود كه شما طوري رفتار كن كه با من همكاري نداشتي و من تو را به زور با خودم برده‌ام، چون اگر بدانند كه در ورود اسلحه به كشور با من همكاري داشتي، شكنجه‌هاي سختي را به تو وارد مي‌كنند و برايت خيلي بد مي‌شود. نزديكي‌هاي انقلاب بود که ما آزاد شديم. آيا نفرت بسيار عميق شهيد اندرزگو نسبت به رژيم كه وي را به فعاليت‌هايي تا اين حد گسترده و جسورانه وادار كرده بود، فقط به دليل ستم رژيم نسبت به مردم بود و يا ايشان شخصاً از رژيم شاه زخم خورده بود؟ ايشان در فعاليت‌هايش به هيچ وجه غرض شخصي نداشت و صرفاً بر مبناي آرمان‌هاي ديني حركت مي‌كرد. چهره پدر را پس از سه دهه چگونه مي‌بينيد؟ به نظر من انقلاب هرچه جلوتر مي‌رود، تبلور چهره‌هايي چون شهيد اندرزگو در جامعه، بيشتر مي‌شود. انسان احساس مي‌كند انقلاب دارد به بار مي‌نشيند.انسان وقتي سخنراني محكم رئيس جمهور را در نيويورك مي‌شنود، چنين حسي به او دست مي‌دهد.پدر آرزوي اين را داشت كه ما يك روز بتوانيم با قدرت در مقابل آمريكا بايستيم و بگوييم كه اشتباه مي‌كند و بر سر اعتقاداتمان با يك كشور ابرقدرت درگير شويم. پدر من از اينكه مستشاران آمريكايي بر سرنوشت ما حاكميت داشتند و حق توحش مي‌گرفتند، بسيار رنج مي‌برد و حالا مي‌بينيم كه مي‌توانيم در مركز مهمي چون سازمان ملل، با قدرت حرفمان را بزنيم. به نظر من هر چه جلوتر مي‌رويم، قدر زحمات امثال پدر من آشكارتر مي‌شود و حاصل تلاش‌هاي آنها، بيشتر به بار مي‌نشيند. به نظر من نورانيت و اثر و تبلور شهدا در انقلاب ما هر روز بيشتر مي‌شود. از آثار معنوي و روحاني ايشان در زندگي‌تان نكاتي را ذكر كنيد. نه تنها خانواده شهيد كه بسياري از كساني كه به شهيد علاقمند هستند، هنگامي كه مشكلي برايشان پيش مي‌آيد، بر سر مزار او مي‌روند و نذر مي‌كنند و پاسخ مي‌گيرند. حتي از شهرستان‌ها مي‌آيند و سر مزار او مي‌روند. شهدا هميشه ناظر بر ما هستند و هر عملي كه انجام مي‌دهيم از خودمان مي‌پرسيم كه آيا شهيد از ما راضي هست يا نه و ارتباط ما با شهدا، ارتباطي دائمي است. منبع: سایت مشرق

خاطرات رهبر انقلاب از شهید اندرزگو

عمده‌ فعالیت شهید اندرزگو در مبارزه با رژیم غاصب پهلوی، واردات سلاح و تأمین اسلحه‌ مورد نیاز مبارزان و نیز وارد کردن اعلامیه‌های حضرت امام رحمة‌الله علیه به داخل کشور بود. همزمان با دوم شهریور ماه سالروز شهادت مبارز نستوه؛ شهید سیدعلی اندرزگو، حجت‌الاسلام سیدمهدی اندرزگو، فرزند این شهید بزرگوار خاطراتی را به نقل از رهبر معظم انقلاب درباره‌ آن شهید بازگو کرده که متن کامل آن به نقل از یایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی خامنه‌ای به شرح زیر است: من در زمان مبارزات پدرم خیلی کوچک بودم و نکات چندانی در یادم نمانده است. هرچه می‌دانم، از مادرم یا از یاران پدر شنیده‌ام. بیشترین چیزی که در خاطرم مانده، مسافرت‌ها و سختی‌هایی است که در راه مبارزه تحمل می‌کردیم. دستگیری پدر ما برای ساواک بسیار اهمیت داشت و برای دستگیری او جایزه‌های سنگینی تعیین کرده بودند. برداشت آنها این بود که اگر او را شهید یا دستگیر کنند، روند مبارزه‌ی مردم بسیار کندتر خواهد شد. به همین منظور در ساواک بخش ویژه‌ای را اختصاص داده بودند برای دستگیری این شهید بزرگوار. همه‌ی این‌ها نشان از اهمیت بسیار بالای حضور شهید اندرزگو در بهبود روند مبارزه‌ها دارد. عمده‌ی فعالیت شهید اندرزگو در مبارزه با رژیم غاصب پهلوی عبارت بود از واردات اسلحه و تأمین اسلحه‌ی مورد نیاز مبارزان و نیز وارد کردن اعلامیه‌های امام رحمه‌الله به داخل کشور. حاج احمد قدیریان هم که اخیراً به رحمت خدا رفت، برای من نقل ‌کرد سلاح‌هایی که شهید اندرزگو از افغانستان وارد می‌کرد، در اوایل انقلاب بسیار به‌ درد خورد و همه‌ی آنها در کمیته و جاهای دیگر مورد استفاده قرار گرفت. منزل ما در مشهد با منزل حضرت آقا چند کوچه بیشتر فاصله نداشت. در خاطر دارم که شهید اندرزگو برای این عزیزان کلاس آموزش اسلحه گذاشته بود؛ برای حضرت آقا، شهید هاشمی‌نژاد و آیت‌الله واعظ طبسی. البته من خاطر‌اتی را در این مورد از زبان رهبر معظم انقلاب شنیده‌ام. حضرت آقا می‌فرمودند: شهید اندرزگو شب‌ها دیروقت به منزل ما می‌آمدند و با هم جلسه داشتیم و در مورد مسائل مختلف با هم صحبت می‌کردیم. این خروس‌ها تخم‌گذارند! یکی از خاطراتی که رهبر معظم انقلاب برایم تعریف کردند، این بود که بارها پدرم را در کوچه و خیابان دیده بودند و بعد از سلام و احوال‌پرسی متوجه شده بودند که در دست او زنبیلی پر از مهمات و اسلحه است و او با خونسردی کامل آنها را با خود جابه‌جا می‌کرد. پدرم بارها ما را هم هنگام جابه‌جایی مهمات با خود می‌برد تا این عملیات شکلی عادی‌تر به خود بگیرد. البته ما این‌ها را بعدها از زبان حضرت آقا شنیدیم و آن زمان متوجه نمی‌شدیم. از حضرت آقا شنیدم که: یک روز آقای اندرزگو را در بازار «سرشور» مشهد دیدم که با یک موتور گازی می‌آمد. موتور را که نگهداشت، دیدم چند خروس در عقب موتور خود دارد. از او درباره‌ی خروس‌ها پرسیدم، جواب داد که این خروس‌ها استثنایی‌اند و تخم می‌گذارند! حضرت آقا فرمودند زنبیل را که کنار زدم، دیدم زیر پای خروس‌ها پر از نارنجک و اسلحه است. شهید اندرزگو در شهریور ماه 1357 و در ماه مبارک رمضان به شهادت رسید، ولی ما تا زمان پیروزی انقلاب و ورود امام به ایران که بهمن ماه بود، از این حادثه خبر نداشتیم. روزی که امام وارد کشور می‌شدند، ما تلویزیون را نگاه می‌کردیم و منتظر بودیم که ایشان هم همراه امام باشند و با ایشان وارد کشور شوند. حضرت امام به کشور آمدند و در مدرسه‌ی رفاه مستقر شدند، فرمودند خانواده‌ی آقای اندرزگو را پیدا کنید، من دوست دارم آنها را ببینم. ما به دلیل مبارزات پدر و تحت تعقیب بودنش همواره در حال نقل مکان از شهری به شهر دیگر بودیم. به همین دلیل هیچ‌کدام از اطرافیان امام نشانی ما را نداشتند، اما خود امام در آخرین دیدار پدر ما با ایشان، شنیده بودند که ما در مشهد ساکن هستیم. این شد که آیت‌الله طبسی و دیگر دوستان ما را پیدا کردند و خدمت امام بردند. خبر شهادت پدر را حضرت امام(رض) دادند یاد دارم زمانی که در تهران و مدرسه‌ی رفاه خدمت امام رسیدیم، ایشان دو برادر کوچک‌تر من را -یکی هفت‌ماهه و دیگری دوساله- روی پاهای خودشان نشاندند و ما را مورد تفقد و مهربانی قرار دادند. ایشان پس از کمی مقدمه‌چینی خبر شهادت پدر را به ما دادند. بعد از شنیدن خبر شهادت پدر، مادرم طبیعتاً بسیار دگرگون و ناراحت شدند. حضرت امام هم برای مادر ما از حضرت زینب سلام‌الله‌علیها و صبر ایشان مثال زدند و او را به صبر و بردباری نصیحت فرمودند. سپس برای ما دعا کردند و من هنوز هم که هنوز است، تأثیرات دعای امام را در زندگی خودم می‌بینم. امام به مادرم فرمودند برای این که راحت‌تر باشید، به تهران بیایید. ما همگی در تهران متولد شده بودیم و بعدها در دوران مبارزات پدر به شهرهای مختلف رفته بودیم. به هر ترتیب ما به تهران آمدیم و بعد از آن در مناسبت‌های مختلف خدمت امام می‌رسیدیم و از رهنمودهای ایشان استفاده می‌کردیم. امام می‌فرمودند: همان شبی که این روحانی مبارز به شهادت رسید، خبر شهادتش را برای من تلگراف کردند و من به‌شدت از این موضوع ناراحت شدم و غصه خوردم که ما محروم ماندیم از نعمت بزرگی مانند شهید اندرزگو که تجربه‌های گرانبهایی در مبارزات داشت. در دوران ریاست‌جمهوری و رهبری حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای هم بارها با ایشان دیدار کردیم. عکسی که حضرت آقا در آن حضور دارند، مربوط به سالگرد شهادت شهید اندرزگو در سال 1361 یا 1362 است که خدمت ایشان رسیدیم. در عکس، آن پیرمرد پدربزرگ پدری من است که همراه ما آمده بود. منبع: سایت تابناک

شهید لاجوردی، مبارزی در راه انقلاب

ساناز بقایی شهید سید اسدلله لاجوردی از مبارزان و شیر دلان معاصر درعرصه مبارزه علیه رژیم منفور شاه بود. در طول دوران زندگی پربار خود دست از تلاش و مبارزه در راه حق برنداشت و همواره پیرو بیانات امام خمینی(ره)بود. انس والفتی بسیار با قرآن ونهج البلاغه داشت وهمواره ساده زیستی را در زندگی پیشه کرد. تلاش‌ها و مبارزات سید بر ضد منافقان انقلاب و اسلام از نکات بارز زندگی اوست. در این مجال به فعالیت‌های قبل از انقلاب این شهید بزرگوار پرداخته می‌شود تا شاید گویای گوشه‌ای از ایثارگری‌های او باشد. آغازی در کوران حوادث سید اسدالله لاجوردی در سال 1314 ش در یکی از محلات جنوب شهر تهران در نزدیکی بازار دیده به جهان گشود. پدر او سید علی اکبر، در خیابان خانی آباد چوب فروشی داشت. وی چهار فرزند پسر و چهار دختر داشت که به زحمت خانواده خود را اداره می‌کرد. اما علی اکبر دربین اهالی محل و آشنایان به تقوا و دین داری شهرت داشت. همسر او قمر قائم الصباح به عنوان زنی پارسا و متدین برای مردم شناخته شده بود. اسدالله در کانون گرم خانواده، با تعالیم اسلامی پرورش یافت، سال 1320 پدر بزرگوارش او را در یکی از مدارس تهران ثبت نام کرد که این سال مصادف با حمله شوروی و انگلیس به شمال و جنوب کشورمان و همچنین خلع و تبعید رضا خان به جزیره موریس و جانشینی فرزندش محمد رضا پهلوی بود وچشمان تیز بین سید در همان کودکی شاهد این آشفتگی‌ها بود. دوران نوجوانی و جوانی اسدالله لاجوردی خالی از حوادث و تحولات سیاسی – اجتماعی نبود. سید در سال 1327 وارد دبیرستان شد و در این زمان حرکت صهیونیست‌ها در فلسطین غوغایی به پا کرده بود.(1) دو سال بعد به رغم علاقه وافری که به تحصیل داشت به دلیل فقر مالی ناچار شد دبیرستان را ترک کند و همدوش پدر به کار بپردازد و همزمان به تحصیل علوم حوزوی پرداخت. کناره گیری سید اسدلله از دبیرستان با اوج مبارزات آیت الله کاشانی و نهضت فداییان اسلام مصادف بود. دوران نوجوانی و جوانی سید در کوران حوادثی چون: نهضت ملی شدن نفت، ترور رزم آرا توسط فداییان اسلام، قیام سی ام تیر و سقوط دولت مصدق سپری شد.(2) شهید لاجوردی در اواخر دهه 1330 تصمیم به تشکیل خانواده گرفت و با دوشیزه زهرا گل گل که به خانواده‌ای مذهبی تعلق داشت ازدواج کرد. به دنبال مراسمی ساده زندگی مشترک خود را آغاز کردند. ثمره این ازدواج پنج فرزند به نام های محمد، حسن، حسین، احسان، مهدی، و دختری به نام زهره السادات است. با «گروه شیعیان» آشنایی سید با شهید حاج صادق امانی از برکات تحصیل در حوزه علمیه حوزه و نقطه عطف زندگی وی به شمار می رود، شهید امانی در کلاس‌های استاد شاه چراغی شرکت می کرد. ایشان در خاطرات خود در باره همدرسش شهید لاجوردی می‌نویسد: «البته تحصیل علوم حوزوی کار جنبی ما بود، یعنی در اصل ما بازار می رفتیم و کاسبی داشتیم و در کنار آن تحصیل و فعالیت‌های فرهنگی هم می کردیم. آقای شاه چراغی که حق زیادی بر گردن ما دارد، خیلی علاقه داشت ما سخنرانی یاد بگیریم. بر همین اساس، در این موضوع روی ما خوب کار می کرد و می گفت می خواهم کاسب آخوند درست کنم.» (3) آشنایی لاجوردی با شهید امانی که مدتی بعد به وصلت خانوادگی انجامید (شهید امانی شوهر خواهر سید شد) ادامه داشت. این دوستی لاجوردی را به «گروه شیعیان» کشاند. این تشکل سیاسی – دینی به منظور خود سازی از طریق کارهای فرهنگی به وجود آمده بود. گروه شیعیان به مباحثی نظیر احادیث، نهج البلاغه، احکام، مباحث فرهنگی و اصول اسلامی ومسا ئل روز می‌پرداخت. این گروه به فریضه امر به معروف و نهی از منکر اهمیت فراوانی می‌داد و سعی داشت به این وسیله به تبلیغات مبلغان مارکسیسم و روشنفکران غرب زده پاسخ بدهد . یکی از دلایل تشکیل «گروه شیعیان» احساس سرخوردگی نیروهای مذهبی از مبارزات سیاسی بعد از خانه نشین شدن آیت الله کاشانی بود و تشکل‌هایی چون گروه شیعیان، گام‌های مؤثری در ترویج مذهب و فرهنگ اسلامی برداشتند. اولین پیروزی لاجوردی و دوستانش به رغم کثرت و قدرت ملی گرایان در سال 1340ش به هیچ یک از گروه‌های غیر دینی اعتماد نداشتند و تنها از علما و روحانیون تبعیت می‌کردند.نهضت امام خمینی(ره) روحانیت را به مقابله با برنامه‌های آمریکایی – انگلیسی شاه ترغیب کرده بود. در همین زمان لاجوردی برای نخستین بار در اعلامیه‌ای به امضای «روح الله الموسوی الخمینی» برخورد کرد و بسیار علاقه مند بود تا شخصیت امام را بشناسد. توصیفات مرحوم شاه چراغی از خصوصیات امام نیز سید را مشتاق‌تر کرد تا با زمینه فعالیت اجتماعی که داشت، به تحقیق درباره روحانی بیدار دلی چون امام(ره) بپردازد. نخستین مخالفت امام با رژیم پهلوی در طرح «لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی» نمود یافت. لاجوردی به همراه دوستانی چون صادق امانی، محمد اسلامی و... تصمیم گرفتند روز جمعه 8 آذر1341 در قم به محضر امام(ره) و سایر مراجع بروند. امام طی سخنرانی از هیات دولت خواست لغو لایحه را اعلام نماید و سخنان امام اولین راهپیمایی مردمی در نهضت اسلامی را فراهم ساخت. طلاب، علما و گروه‌های مذهبی و مردمی از مسجد اعظم قم تا منزل امام به راه افتادند و لاجوردی خود از گردانندگان این راهپیمایی بود. مسوولیت داشت شعارها را بر روی پارچه بنویسد، شعارهایی که برای نخستین بارخواهان تشکیل حکومت اسلامی، لغو قوانین ضد قرآن و ضد اسلام و علیه رژیم اشغالگر قدس بودند. بدین ترتیب اولین پیروزی نهضت امام خمینی(ره) به همت مردم و با حضور روحانیون کسب شد و لاجوردی تا کسب کامل این پیروزی به همراه یارانش در قم ماند.(4) انتخاب راهی روشن با رهنمود علمای متعهدی همچون شهید آیت الله دکتر بهشتی و استاد شهید مرتضی مطهری، گردانندگان سه هیات از هیات‌های مذهبی در تهران، تصمیم به ائتلاف و ایجاد تشکل در راستای مبارزه با رژیم ستمشاهی می گیرند. یکی از هیات‌ها جلسه‌ای است که شهید لاجوردی در آن، مسوول بیان مسائل مذهبی و تفسیر قرآن و تدریس کفایه بوده است. هیات مؤتلفه اسلامی با نام جمعیت‌های مؤتلفه اسلامی در سال 1341 شکل می‌گیرد که باید سید اسدلله را یکی از مؤسسین و بانیان اصلی آن معرفی کرد. جمعیت مؤتلفه اسلامی که از ائتلاف سه گروه مسجد امین الدوله، اصفهانی‌ها و مسجد شیخ علی تشکیل شده بود، در ابتدا یک کمیته مرکزی متشکل از 12 نفر تشکیل داد. مؤتلفه علاوه بر کمیته مرکزی دارای شورایی به نام «شورای روحانیت» بود. شورای روحانیت در کارهایی که اجازه حاکم شرع را لازم داشت، وارد عمل می شد و اعضای آن به طور معمول برای جلسات هیات مرکزی دعوت می شدند. روحانیت جمعیت مؤتلفه با اشاره مستقیم امام(ره) انتخاب شده و عبارت بودند از: شهید مطهری، شهید بهشتی، آیت الله انواری و حجت الاسلام مولایی.(5)اعضای مؤتلفه در اساسنامه‌ای هدف خود را " انتخاب کردن راهی روشن و عملی برای به وجود آوردن یک جامعه نمونه اسلامی که در عین پاکی، برنده و متحرک و فعال باشد " عنوان کرده بوده‌اند.(6) مبارزه با کاپیتولاسیون و ترور منصور، نخست وزیر وقت نیز در راستای کار مؤتلفه قرار گرفت و منصور، توسط بخارایی در سال 1343 ترور شد. مرد پولادین دستگیری شهید لاجوردی توسط ساواک را می‌توان در سه مرحله عنوان کرد: مرحله اول سال 1343 ، مرحله دوم سال 1349 ، مرحله سوم سال1353. حاج صادق امانی از نخستین کسانی بود که در تحقیقات ساواک در ارتباط با قتل منصور شناسایی شد. از آنجا که او دوست و خویشاوند لاجوردی بود، ماموران برای دستیابی به اومنزل سید را بازرسی و او را برای اولین بار در سال 1343 بازداشت کردند. لاجوردی که از اعضای اصلی مؤتلفه بود و در اعدام انقلابی منصور همکاری داشت توانست در بازجویی ها اظهار بی اطلاعی نماید اما در سیاه‌چال‌های ستمشاهی بود که خبر شهادت همرزمانش به ویژه حاج صادق امانی قلب مهربان او را جریحه دار کرد و این داغ تا زمان شهادتش بر شانه‌های مردانه اش سنگینی می‌کرد. ساواک همچنان دست بردار نبود و به تحقیقات خود درباره ترور منصور ادامه داد و سرانجام در یافت که این اقدام توسط جمعیت مؤتلفه اسلامی انجام شده به همین دلیل دیگربار در 13 اسفند 1343 سید به عنوان عضو کمیته مرکزی مؤتلفه دستگیر و در زندان قزل قلعه محبوس شد.(7) لاجوردی درسال 1345 پس از 18 ماه حبس آزاد شد و فعالیت های مخفیانه خود را علیه رژیم ادامه داد.در این زمان وی شغل خود را تغییر داد و به همراه برادرش به دستمال و روسری فروشی (پوشاک) مشغول شد.(8) در عین حال که در بازار فعالیت می‌کرد به سازماندهی افراد مذهبی مبارز در چارچوب جلسات سیار تحت سرپرستی خود پرداخت و سخنرانان آشنا به مبانی دینی را به جلسات خود دعوت می‌کرد. از دیگر اقدامات لاجوردی در این زمان شرکت در تاسیس بنیاد تعاون و رفاه اسلامی بود. این مؤسسه به منظور کمک به فقرا و امور خیریه تاسیس شد وبا راه‌اندازی مدرسه رفاه به تربیت نسل جوان پرداخت. بنیاد تعاون در لفافه فعالیت‌های فرهنگی و خیریه خود، در عمل به خانواده‌های مبارزان که در تنگنای مالی قرار داشتند کمک می کرد. او درباره عضویت خود و نحوه عضوگیری بنیاد، در بازجویی‌های ساواک می گوید: «من در بنیاد هیچ نوع مسوولیتی ندارم. فقط عضو ساده هستم. حق عضویت مشخص نیست. هرکه هرقدر بخواهد می دهد و در مقابل رسید چاپی دریافت می‌دارد. نشانه بنیاد یک مثلث است که در آن آیه قرآن "و ما تنقوا من خیر فلانفسکم" نوشته شده است.(9) سال 1349 سال سرنوشت سازی در زندگی سید بود. او در کنار برگزاری جلسات مذهبی به فعالیت‌های پنهانی ادامه داد تا این که در جریان ورود سرمایه گذاران آمریکایی اعلامیه‌ای با عنوان "گامی فراتر در تشدید غارتگری، تهیه و تکثیر شد و برای توزیع در اختیار اعضا قرار گرفت و در روز فینال جام باشگاه‌های آسیا با تهیه شیشه‌ای آتش زا و سازماندهی اعضا به شرکت هواپیمایی ال عال (متعلق به اسرائیل ) حمله شد.(10) ساواک در دانشکده اقتصاد مامور نفوذی داشت و به دنبال گزارش نسبت به دستگیری اعضای گروه اقدام کرد. در ادامه این دستگیری‌ها سید نیز موردشناسایی قرار گرفت و برای دومین بار دستگیر شد در این دوران بود که «مرد پولادین زندان‌ها» لقب گرفت. در این مرحله دستگیری به عنوان گرداننده گروه‌های مخالف متهم شد و به 4سال حبس محکوم گردید. شدت شکنجه‌ها و اثرات آن به حدی بود که دست از زندگی شست و وصیت‌نامه خویش را تنظیم کرد. همچنین در پاسخ به این سوال پرسشنامه‌ای در آن وضعیت، که چه نوع بیماری دارید؟ می‌نویسد: «تمام بیماری‌هایی که در زندان عارضم شده: نقص چشم چپ و از دست رفتن دید آن، درد شدید کمر، ناراحتی معده، ناراحتی قلبی و در بدو ورود به زندان مشهد به آنفولانزا مبتلا شدم و از سینه‌ام شدیدا چرک می آمد» و در نهایت نوشته است :«انسانی سالم به زندان آمدم و کلکسیونی از مرض با خود خواهم برد.»(11) بالاخره سید در سی ام فروردین ماه سال 1353 سومین دوران حصر خویش را سپری کرد و باز هم درباره مبارزات از وی بازجویی به عمل آمد ولی این بار نیز بیش از پیش عصبانیت بازجویان را برانگیخت. شکنجه‌های پی در پی مؤثر واقع نشد و پرونده جهت صدور حکم به دادسرای نظامی ارسال شد و در این مرحله به 18 سال حبس جنایی محکوم گردید. این بار در زندان با افرادی روبرو بود که با ظاهر اسلام تفکرات مارکسسیتی را بنای کار خود قرار داده بودند. برخورد با ریشه‌های نفاق برجسته ترین رویداد این دوره از حبس لاجوردی، مواجهه او با افراد وابسته به سازمان مجاهدین خلق بود. پیشینه سازمان مجاهدین به دهه 1340 باز می گشت.(12) با ورود چریک های فدایی خلق و مجاهدین به زندان‌ها هر دو گروه به توافق رسیدند که جمع واحدی داشته باشند. لاجوردی در زندان قصد داشت در ابتدا با بحث و گفتگو آنها را متوجه "حقایق اسلام و کفر کمونیستی " بنماید، اما پس از مدتی دریافت که این افراد عناد دارند، نه اینکه اطلاع و آگاهی نداشته باشند .(13) به این ترتیب او از نخستین کسانی بود که به وجود التقاط در افکار و عقاید منافقین پی برد و دوستانش او را دارای بینشی خاص در تشخیص دو گانگی و نفاق می‌دانند. با شناختی که سید نسبت به سازمان منافقین پیدا کرده بود، سعی می کرد سایر زندانی ها را نسبت به انحراف گروه آگاه سازد و آنان را از گرایش به عقاید انحرافی سازمان دور نگه دارد. این در حالی بود که منافقین هم سعی می کردند جو زندان را به نفع خودشان نگه دارند و به ویژه سعی در جذب نیروهای تازه وارد داشتند، به طوری که هر نیروی انقلابی را که وارد زندان می شد می‌خواستند جذب کنند. منافقین در برخورد با افشاگری‌های لاجوردی نیز تلاش می کردند تا او را منزوی سازند و اجازه نمی دادند زندانیان با او صحبت کنند. لاجوردی خود در بازجویی‌های بعدی ساواک به این نکته اشاره داشته و گفته است که از طرف منافقین بایکوت می شده است.(15) لاجوردی و دوستانش از هر گونه تماس و ارتباط با منافقین تبری جسته و حتی حاضر به غذا خوردن با آنها نبودند و نانی را که آنها دست زده بودند را تناول نمی کردند.(16) حتی با جا نماز آنها و یا روی مهر خیسشان نماز نمی خواندند. لاجوردی حتی دمپایی خود و یارانش را از آنها جدا کرده و با بستن نخ متمایز نموده بود تا هر گروه برای استحمام و غیره از دمپایی خودشان استفاده کنند و دمپایی ها توسط منافقان نجس نشود.(17) در کنار همرزمان در سال 1356 رژیم پهلوی تحت تاثیر عوامل خارجی و داخلی مانند افکار عمومی جهان و نارضایتی عمومی به آزادی زندانیان سیاسی مبادرت کرد که لاجوردی نیز در زمره آنان بود. لاجوردی پس از آزادی به یارانش در جمعیت مؤتلفه پیوست و به ساماندهی نیروها و برقراری ارتباط منظم با امام خمینی(ره) در پاریس پرداخت تا همه نیروها را برای مبارزه مردمی گسترده و سر نگونی رژیم سلطنتی به کار گیرند.(18) لاجوردی پس از آزادی از زندان برای جراحی چشمش که زیر شکنجه به شدت آسیب دیده بود به آمریکا رفت. در طول اقامت در امریکا ملاقات‌هایی با اعضای انجمن‌های اسلامی دانشجویان ترتیب داد و سپس برای همراهی با امام عازم پاریس شد و چند روز زودتر از بازگشت امام به میهن بازگشت. او در کنار همرزمان، مدرسه رفاه را به عنوان پایگاهی برای تداوم مبارزات خود برگزیدند و با اینکه سال‌ها از خانه و خانواده دور بود پس از آزادی خود را وقف انقلاب کرد و در هر دو هفته فقط یک شب به منزل می رفت. همسر شهید خاطرات آن روزها را چنین تعریف می‌کند: «وقتی لاجوردی در 27 مرداد 1356 با عده زیادی از زندانی‌ها آزاد شد، باز هم آن طور که باید و شاید ایشان را نمی‌دیدیم. در اواخر عمر رژیم پهلوی ایشان همراه سایر مبارزان خط امام در حقیقت یک دولت کوچک در مدرسه رفاه تشکیل داده بودند تا اینکه کم کم تقسیم شدند و هر کدام مسوولیتهای مختلفی را بر عهده گرفتند. آن موقع هرپانزده روز یک شب به خانه می آمدند و فقط خیالمان راحت بود که آزاد هستند.» (18) بهمن 1357 لحظه ای که سید با تحمل سال‌ها زندان و شکنجه منتظرش بود فرا رسید. پیروزی انقلاب و باز گشت امام(ره) بهترین پاداشی بود که لاجوردی در برابر سال‌ها مجاهدت خود انتظار داشت. لاجوردی بعد از انقلاب مسوولیت‌هایی مانند ریاست سازمان زندان‌ها را بر عهده داشت و در آخر بار دیگر به حجره کوچکش در بازار تهران بازگشت. اما منافقان تحمل حضور آرام او را نیز نداشتند. در نخستین روز آخرین ماه تابستان سال 1377ش لاجوردی سوار بر دوچرخه به سوی بازارتهران رفت تا مشغول کار شود. یکی از دوستانش نقل می کند: «صدای فریاد گونه‌ای به یکباره مرا متوجه خود کرد و این درست همان زمانی بود که به یک باره چند چیز توامان اتفاق افتاد که عبارت بودند از: دیدن چهره خشن و فریاد منافق مزدوری که با کلت به سوی شهید لاجوردی نشانه رفته بود و نیم خیز شدن من برای رفتن به طرف او و شلیک گلوله‌های پی در پی از همه طرف و تمام شدن همه چیز. گلوله درست در کنار چشم راست و گیجگاه اصابت کرده بود و خون چون چشمه ای فوران داشت.» (19) دقایقی پس از حادثه ترور، یکی از مهاجمان توسط نیروهای انتظامی دستگیر و بازداشت شد. اما اسدالله لاجوردی، یکی از یاران صادق و باوفا و ایثارگر امام(ره) به شهادت رسید، روحش شاد و یادش گرامی. پی‌نوشت‌ها: 1- یاران امام به روایت اسناد ساواک، شهید اسدالله لاجوردی، تهران، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، 1377، ص11 2- غلام علی پاشازاده، زندگی و مبارزات شهید اسدالله لاجوردی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی 3- کاظم مقدم، خشونت قانونی، تاریخ معاصر ایران، تهران،1380، ص23 4- اسدالله بادامچیان، مصاحبه شهید اسلامی پیرامون تاریخ معاصر، شما (ویژه نامه چهلمین سال تاسیسس جمعیت موتلفه اسلامی)، ص14 5- ویژه نامه چهلمین سال تاسیس موتلفه اسلامی، ص13 6- آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی، پرونده هیات موتلفه، به نقل از روح الله حسینیان، ص810 7- یاران امام به روایت اسناد ساواک، شهید اسدالله لاجوردی، ص5 8- مصاحبه با سید مرتضی لاجوردی، آرشیو مجمع فرهنگی شهید بهشتی 9- یاران امام به روایت اسناد ساواک، شهید اسدالله لاجوردی، ص99 10- جان فوران، مقاومت شکننده، تهران موسسه خدمات فرهنگی رسا،1380،ص510 11– یاران امام به روایت اسناد ساواک، شهید اسدالله لاجوردی، ص16 12- محمدصادق علوی، بررسی مشی چریکی در ایران 13- اسدالله بادامچیان، اسطوره مقاومت، ص46 14- بادامچیان، آرشیو اسناد انقلاب اسلامی، جلسه ی سی ام 15- مصاحبه با قدرت الله علیخانی،آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی، جلسه تکمیلی 16- آرشیو مجمع فرهنگی شهید بهشتی، مصاحبه با آقای کریمی 17- آرشیو مجمع فرهنگی شهید بهشتی، مصاحبه با ابوالقاسم سرحدی زاده 18- آرشیو مجمع فرهنگی شهید بهشتی، مصاحبه با میثم رشیدی مهرآبادی 19- آرشیو مجمع فرهنگی شهید بهشتی، یادداشت‌های آقای فاضل

نگاهی به فاجعه سینما رکس

زهره زارعی سینما رکس کجاست؟ سینما رکس آبادان، واقع درخیابان شهرداری آبادان، نبش خیابان 8 متری بود؛ یک سینمای کهنه و قدیمی که در آن زمان درحدود 15 سال از زمان ساختش می گذشت. این سینما از چهار طرف به خیابان‌های اصلی وفرعی محدود می‌شد و در یکصد متری شهربانی ودر نزدیکی اداره دارایی قرار داشت. در طبقه دوم ساختمانی بود که در طبقه تحتانی آن مغازه‌ها و پاساژ قرار داشت و کوچه‌ها و خیابان‌های اطراف سینما رکس، به نام کوچه دارایی، کوچه فام، کوچه امیری وخیابان شهرداری خوانده می‌شدند. دیوارسینما درجهت کوچه امیری یک تیغه نازک بود که از چند قسمت در زمان اطفای حریق سوراخ شده بود. این سینما درابتدا، روی پشت بام پاساژ به صورت تابستانی دایر شد و بعدها اطراف آن را با حصیر وحلبی پوشانند و پس از مدتی، مسقف گردید وضعیت سیم کشی‌ها، صندلی‌ها، راهروها وشیرهای آتش‌نشانی به هیچ وجه مطابق مقررات ایمنی واستانداردها نبود وآسیب پذیری آن کاملاً مشهود بود. سینما دارای دو در ورودی و خروجی اضطراری بود، در خروج اضطراری، درحدود یک مترونیم عرض داشت و برای رسیدن به در خروج اضطراری باید از پله‌های کم عرض وپرپیچ عبورمی‌شد. این در به شهادت شهود، همیشه قفل بود.(1) موضوع فیلم چه اهمیتی داشت؟ فیلم «گوزنها» یک فیلم سیاسی – اجتماعی و داستان زندگی فردی بود که حین مصادره موجودی یک بانک دولتی زخمی می‌شود و به رفیق ایام تحصیلش پناه می‌برد. او از وضعیت زندگی دوست دوران کودکی ونوجوانی خود شوکه می‌شود، رفیق او که زمانی جوان دلاور وجوانمردی بود اینک به هروئین معتاد شده وبرای امرار معاش زندگی خویش مشغول شکار جوانان بود. رفیق فراری درمدت حضوردرزندگی سراسرفلاکت بار دوستش سعی می کند او را به سمت و سویی سوق بدهد که ازجانب انفعال وتسلیم بیرون آید وعلیه نظام ومباشران نظام که از او یک حیوان زبون ساخته بودند، قیام کند. فرد معتاد درقدم اول با رهبری وکمک همسایگانش علیه صاحب خانۀ ستمگرش به پا خاست و درمرحله بعد نیز اقدام به قتل توزیع کننده مواد مخدرکرد اوحتی تا آخرین لحظات گرفتاری دوستش به او وفادارماند. این فیلم در واقع نشان داد که می توان وباید به پا خواست و جنگید. این فیلم یک دعوت آشکار به مبارزه بود ودرقالب داستان به دنبال بیان این هدف بود که مبارزه وقتی به ثمرمی نشیند که با مردم پیوند یابد. فیلم «گوزنها» تا زمان اکران برای خود داستانی داشت، این فیلم حدود سه سال پس ازتولید با تغییر وحذف صحنه‌هایی اجازه نمایش گرفت ولی اکران این فیلم با استقبال مردم روبه رو شد و این در واقع تحقیررژیم وتایید مبارزه بود. فاجعه سینما رکس این اتفاق مصادف با 28 مرداد سال 1357 خورشیدی و 14 رمضان بود. ساعت ده شب، تماشاگران فیلم (گوزن‌ها) در سینما رکس آبادان، خود را در محاصره شعله‌های آتش دیدند. مردم به سمت درهای خروجی هجوم بردند، اما درها از پشت قفل شده‌بود. شعله‌ها هر لحظه بیشتر می‌شدند و راه فراری نبود. ماشین‌های آتش‌نشانی بسیار دیر رسیدند. رئیس شهربانی وقت آبادان (رزمی) که مردم او را به خوبی می شناختند مدام فریاد می زد که « تعدادی خرابکار در داخل سینما هستند نباید اجازه فرار به آنها بدهیم»(2) وبه این بهانه مردم را از کمک رسانی منع می‌کرد. قطعی برق خیابان وسینما نیزمزید برعلت شده بود وسرانجام نیروهای آتش نشانی با یک وقفه طولانی مدت درمحل حادثه حضور به هم رساندند، اما چه آمدنی نوش دارو پس از مرگ سهراب. آمدن‌شان هیچ تفاوتی با نیامدن‌شان نمی‌کرد! هرلحظه بر تعداد مردم افزوده می‌شد برخی نام بستگان‌شان که در سالن نمایش حضور داشتند را فریاد می‌زدند. هیچ اقدام خاص ومثبتی را نیروهای آتش نشانی ومأمورین در جهت اطفای حریق وامداد وکمک رسانی انجام نمی‌دادند. نیروهای آتش نشانی پالایشگاه نفت آبادان هم پس از این که همه سوختند سرانجام از راه رسیدند. فضا ازبوی گوشت کباب شده انسان پرشده بود. خودشان کاری نمی کردند و اجازه هرعکس العملی را نیز از مردم سلب کرده بودند. آنچه که از دیده‌ها وشنیده‌ها برمی آمد مأموران پس از این که مطمئن شدند که همۀ تماشاچیان به خاکستر تبدیل شدند درها را باز کردند. آتش نشانی پس ازتاخیر زمانی بسیارمشغول خاموش کردن آتش وانتقال اجساد جزغاله شده قربانیان به خارج ازسالن سینما کرد. هفتصد زن و مرد و کودک در سینما رکس آبادان سوختند. (3) آتش، چهار ساعت بعد یعنی حدود ساعت دو بامداد مهار شد، در حالی که سیصدو هفتادوهفت تماشاگر خاکستر شده وبقیه نیز به شدت سوخته بودند. بعداز حادثه ساعت‌ ۱ بامداد از طرف‌ شهربانی‌ خبرآتش‌سوزی‌ را به‌ دادستان‌ اعلام‌ کردند. دادستان‌ فوراً خود را به‌ محل‌ حادثه‌ رساند.«بعضی‌ از مسئولین‌ معتقد بودند که‌ شبانه‌ تمام‌ اجساد یک‌ جا دفن‌ شوند»، ولی‌ دادستان‌این‌ تصمیم‌ را ردّ کرد و پیشنهاد داد اجساد شبانه‌ به‌ گورستان‌ شهر برده‌ و چیده‌ شوند تا خانواده‌هایشان‌ آنها را شناسایی‌ و بقیه‌ یکجا دفن‌ شوند. پیشنهاد دادستان‌ عملی‌ شد وخود نیز به‌ همراه‌ بازپرس‌ و پزشک‌ قانونی‌ در قبرستان‌ برای‌ صدور جواز دفن‌ حاضرشد. ۱۲۰ جسد به‌ علّت‌ شدت‌ سوختگی‌ شناخته‌ نشدند و تقریباً به‌ طور دسته‌ جمعی‌ در کنار یکدیگردفن‌ شدند. شهر آبادان یکسره ماتم زده‌ بود. دولت، عامل حریق را آشوبگران و خرابکاران معرفی کرد، اما امام خمینی (ره) در پیام تسلیت‌شان نوشتند: «... قراین‌ نیز شهادت‌ می‌دهد که‌ دست‌ جنایت‌کار دستگاه‌ ظلم‌ در کارباشد که‌ نهضت‌ انسانی ‌ـ اسلامی‌ ملت‌ را در دنیا بد منعکس‌ کند. آتش‌ را به‌ طورکمربندی‌ در سراسر سینما افروختن‌ و بعد توسط‌ مأمورین‌ درهای‌ آن‌ را قفل‌ کردن‌ کاراشخاص‌ غیرمسلط‌ بر اوضاع‌ نیست‌«... مردم نیز معتقد بودند رژیم برای بدنام کردن انقلابیون دست به این جنایت زده‌است. تا هفته‌ها بعد در سراسر ایران مجالس ختم و ترحیم قربانیان این فاجعه بزرگ برپا می‌شد البته در بیشتر مواقع این مجالس به اجتماعات ضد دولتی تبدیل می‌شد. آبادان تا چندین روز به صورت شهری نیمه تعطیل و آشوب زده درآمد. هیات رسیدگی به علل آتش‌سوزی، پس از بررسی‌های فنی، وقوع حریق و گسترش آن را عمدی تشخیص داد و مسدود کردن راه خروج تماشاچیان، عدم حضور مسوولان در داخل سینما و عدم تجهیز دستگاه‌های آتش‌نشانی را از علل افزایش قربانیان دانست. آبادان یک‌ پارچه‌ علیه‌ رژیم‌ قیام‌ کرد. گرچه‌ دولت‌ از اعلام‌ حکومت‌ نظامی ‌در آبادان شرمگین‌ بود، ولی‌ عملاً در آبادان حکومت‌ نظامی‌ برقرار کرد و تا هفتم‌ کشته‌شدگان‌ تعداد بسیاری‌ از مردم‌ آبادان به ضرب‌ گلوله‌ نیروهای‌ رژیم‌ شهید و مجروح‌ شدند. مردم‌ در شهرهای‌ مشهد، کرمان‌، تهران‌، قم‌ و چند شهر دیگر تظاهرات‌ خونینی ‌به‌ دفاع‌ از مردم‌ آبادان برپا کردند. رژیم‌ نه‌ تنها نتوانست‌ از این‌ اقدام‌ ناجوانمردانه‌ استفاده‌کند، بلکه‌ شدت‌ نفرت‌ مردم‌ موجب‌ سقوط‌ دولت‌ وقت (کابینه آموزگار) گردید.(4) پی‌نوشت: ------------------------------------------------------------------------------------------------------ 1- کیهان، شماره 10546 2- لیلااشرفی،خروج ممنوع،تهران،مرکزاسنادانقلاب اسلامی 1387،ص18 3- سایت مرکزاسنادانقلاب مقاله سینما رکس http://www.irdc.ir/fa/calendar/142/default.aspx 4- روح الله حسینیان، یکسال مبارزه برای سرنگونی رژیم شاه ، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی

لمپن‌ها، حافظان حکومت شاه

زهره زارعی در غياب‌ سنت‌ دموكراتيك‌ رقابت‌ سياسى و نبود ساز و كارهاى مدنى مبارزه‌ بر سر كسب‌ قدرت‌ و نيز نبود راه‌هاى مسالمت‌آميز انتقال‌ قدرت، همواره‌ در لحظه‌هاى سرنوشت‌ساز، كسانى برنده‌ ميدان‌ بوده‌اند كه‌ بر خيابان‌هاى پايتخت‌ حكومت‌ كرده‌اند و حاكمان‌ خيابان‌ها فارغ‌ از تمامى مباحثات‌ و پلتيك‌هاى پايان‌ناپذير روشنفكرى بر سر توصيف‌ شرايط‌ موجود و مقوله‌ حاكميت‌ و قدرت، در ميانه‌ ميدان‌ عمل‌ ـ و نه‌ در كنج‌ عافيت نظر ـ كار را يك‌سره‌ ساخته و مُهر بی‌مقدار ولى سرنوشت‌ساز خود را بر صفحه‌ تاريخ‌ اين‌ سرزمين‌ کوبیده‌اند. همين‌ وجه‌ از واقعيت‌ تاريخى است‌ كه‌ به‌ دار و دسته‌هاى حاكم‌ بر محله‌هاى جنوب‌ شهر و گردن‌كشان‌ برزن‌ها چنين‌ موقعيتى داده‌ بود كه‌ مورد توجه‌ احزاب‌ و گروه‌ها و رهبران‌ سياسى صاحب‌‌نام‌ و گاه‌ وجيه‌المله‌ قرار گيرند. آنچه‌ در ۲۸ مرداد 1332 رخ‌ داد به‌ شهادت‌ اسناد و شواهد موجود، چيزى جز سازماندهى حركت‌ اين‌ گروه‌ها از جنوب‌ شهر به‌ سمت‌ شمال‌ شهر و هدايت‌ آن‌ به‌ سوى فتح‌ مراكز قدرت‌ نبود. در واقع‌ طرح‌ اصلى كودتاى ساخته‌ امريكا و انگليس‌ برنامه‌اى بود كه‌ در ۲۵ مرداد به نوعی شكست‌ خورد، آنچه‌ سه‌ روز بعد، كار ناتمام‌ آنها را به‌ سرانجام‌ رساند، يك‌ «ابتكار وطنى!» سرهم‌بندى‌شده‌ بود. در تاريخ‌نگارى معاصر، تمايل‌ به‌ ناديده‌ گرفتن‌ پديده‌ لات‌ها و اوباشان‌ و كاركردهاى عملى آنها مشهود است. تمايلى كه‌ بالطبع‌ به‌ نقش‌ تعيين‌كننده‌ آنها در ميدان‌ عمل و نه‌ نظر مبارزه‌ سياسى و در هنگامه‌هاى بحران‌ عنايتى ندارد. اما سياسيون‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ از اين‌ واقعيت‌ غافل‌ نبوده‌اند و فراخور حال‌ و توان، از اين‌ نيرو بهره‌ برده‌اند. تاج‌الملوک (همسر دوم رضاخان و مادر محمدرضا پهلوی) یک بار گفته بود: «افرادی بودند که مثل استوار عباس شاهنده، اول توده‌ای بودند بعد رفتند از اطرافیان قوام‌السلطنه شدند، بعد دوباره تغییر مسلک دادند و دور و بر مصدق، مردم مر‌تباً دلیل این اعو‌جاج مسلک را می‌پرسیدند، بیچاره‌ها نمی‌دانستند که این آدم‌ها در واقع آدم‌ ما هستند که به صورت نفوذی و مأمور دربار عمل می‌کنند! ‌... صدها نفر بودند.» شعبان بی مخ شعبان ‌جعفري در سال 1300 ش در محله سنگلج تهران در يك خانوادة پرجمعيت (13 خواهر و برادر) متولد شد. او پس از ‌تحصيل كوتاه‌مدت آن را به علت شرارت‌ رها كر‌د و در همان دوران به شعبان بي‌‏مخ معروف شد. پس از ترك‌ تحصيل‌ به كا‌رهاي مختلفي‌ رو‌ي آورد و‌لي در آن‌ها موفق نبود و به علت علاقه زياد‌ به ورزش باستاني‌ ر‌وي آورد. شعبان كه‌ در محله‌شان دسته اوباش تشکیل دا‌ده بود، در پانزده ‌سالگي به خاطر ‌شرارت به زندان رفت. در سال 1319 به علت اجبا‌ري بودن نظام و‌ظيفه، به سر‌بازي رفت و به خاطر فرار ‌مكرر از خدمت سر‌بازي، دوران دو ساله سر‌بازي او چهار سال به طول ‌انجاميد. دهه سي‌، براي‌ او دهه طلايي‌ بود. در 9 اسفند 31 هنگامی که همراه با دار و دسته‌اش به منزل دکتر مصدق یورش برده بود، دستگیر می‌شود امّا در روزهای منتهی به 28 مرداد 32 ـ و به ادعای خودش بعد از ظهر آن روز ـ توسط کودتاچیان آزاد شد. شعبان مدعی است تا ظهر روز 28 مرداد در زندان بوده و فعالیت‌های او، به بعدازظهر بازمی‌گردد؛ البته عوامل و دوستان خود را با کودتا هماهنگ کرده بود اما اعطای نشان درجه یک رستاخیز نشان از نقش ممتاز او در کودتا دارد. بر فرض پذیرش، به اعتراف خودش، صبح روز کودتا پری آژ‌دان قزی از زنان بدنام و فعال در کودتا، در زندان با او ملاقات می‌کند و پیام می‌دهد که هوا‌دارانش به خیابان بریزند و 400، 500 نفر به خیابان آمده و به آزار مردم می‌پردازند که نشان‌دهنده فعال بودن او در کود‌تاست ولو این که خودش تا ظهر در زندان بوده باشد! ‌وي در جريان‌ كود‌تاي 28 مرداد هد‌ايت اوباش را علیه گروه‌های ملی و چپ به عهده گرفت. در جريان اين كودتا كه منجر به سرنگوني دولت قانوني ايران شد دسته‌هاي چاقوكش به يمن دلارهايي كه روزولت به همراه خود به ايران آورده بود فعال شدند. روزولت در زمان اقامت خود در تهران شعبان را به نزد خود می‌پذیرد. شعبان پس از این كه دستش را به نشان احترام روی سینه می‌گذارد به خاطر سرنوشت دردناك پادشاه محبوبش كمی می‌گرید، بلافاصله می‌گوید كه قادر است سیصد تا چهار صد نفر از نوع خود را گرد آورد كه قادر به انجام هر كار و دستوری در ازای مزد خوب باشند. پس از توافق روزولت یك پاكت بزرگ پول به او می‌دهد و قرار می‌گذارد پس از پیروزی بقیه اش را هم بپردازد شعبان نیز فوراً به جنوب شهر رفت تا امثال خود را جمع كند. البته شعبان تا نزدیكی‌های ظهر 28 مرداد در زندان بوده و اگر ملاقاتی با روزولت نموده در داخل زندان صورت گرفته است. روزولت بعدها در مصاحبه‌ای گفت: «زنان روسپی و ولگرد و چاقوكشان حرفه‌ای و بیكاره‌ها، با دریافت 50 تومان حاضر به همكاری شدند و جمعاً بیست هزار نفر در این جریان شركت داشتند كه تمامی آنها طبق برنامه در میدان بهارستان حضور به هم رسانیدند». شعبان جعفری كه خود را «تاج‌بخش» نامیده بود، با جیپی روباز كه پرچمی بر آن نصب شده بود و همچنین هفت تیری در دست جلو ماشین ضدگلوله شاه حركت می‌كرد و تا كاخ او را همراهی نمود. ده روز بعد از كودتا زاهدی میهمانی باشكوهی در باغ شخصی خودش ترتیب داد. تمامی سران میدان نیز در آن شركت داشتند. بعد هم چند قطعه زمین به دستور زاهدی در جنت‌آباد به آنها داده شد. شعبان جعفری پس از كود‌تا نشان دریافت کرد‌ و به سفارش تيمسار‌ زا‌هدي با شاه ملاقات كر‌د که ز‌ميني بر‌اي تا‌سيس زورخانه به و‌ي اهدا شد و در ضمن ‌همين ملاقات از شاه اجازه گرفت تا جمعيتي‌ به نام ‌جمعيت جوانان جانباز تشكيل‌ دهد. ساخت باشگاه ‌جعفري سه سال طول ‌كشيد و محمدرضا ‌پهلوي خود آن را افتتاح ‌كرد. ‌مدتي ‌نيز ‌تيمور ‌بختيار ‌رياست ‌افتخاري آن را برعهده داشت. ‌هزينه‏هاي باشگاه از دربار و ا‌طرافيان شاه و ‌ساواك ‌تامين ‌مي‏شد. اسناد دریافت پول از دربار توسط و‌ي موجود مي‌‏باشد. بعد از پیروزی کودتا، شعبان تبدیل به چهره‌ای می‌شود که قادر بوده است هر کاری انجام دهد. در مراسم 4 آبان هر سال(تولد محمدرضاشاه) ‌جعفري به ‌نمايش ورزش‌هاي ‌باستاني در ورزشگاه ‌امجديه، در مقابل شاه مي‌‏پرداخت. بسيار‌ي از مهمانان خار‌جي حكو‌مت به باشگاه او دعوت مي‏‌شدند و در آن‌جا ورزش با‌ستاني اجرا مي‌‏شد. در جر‌يان و‌قايع 15 خرداد 42، چند جا به طور جدی از طرف تظاهر‌کنندگان مورد هدف واقع شد؛ یکی باشگاه شعبان جعفری بود. جعفري‌ نيز‌ با جمعيت‌ جوانان جانباز خود به ‌تلافي در روز 16 خرداد به خيابان‌ها ‌ريخته و ا‌يجاد رعب و وحشت كر‌دند. حضور او در ‌اين ایام آنچنان زننده بود كه‌ سازمان اطلاعات و امنيت‌ ‌كشور (ساواک) خواست او هرچه كم‌تر در محافل ظاهر شود. از ديگر‌ اقدامات و‌ي بر‌گزاري مراسم روضه‌‏خواني در دهه اول ماه محرم در تكيه‌ د‌باغ‌خانه بود كه‌ هز‌ينه آن را از سا‌واك هر ساله در‌يافت مي‌‏كرد. مشهور است، دستگاه، «ایجاد آشوب و حمله به طلاب در فیضیه‌ را نخست از طیب خواسته بود و چون طیب زیر بار نرفت، انجام این جنایت به دار و دسته‌ شعبان بی‌مخ واگذار شد و آن روز در مدرسه‌ فیضیه‌، نوچه‌های شعبان، لابه‌لای مأموران رژیم شناخته شده بودند.» شعبان بعد از وقایع 15 خرداد می‌خواست فرار کند ولی ساواک مانع شد و اسلحه در اختیارش گذاشت تا با حمایت آنها در ایران بماند. چند بار طرح ترور و یک بار ترور عملی در مورد او صورت گرفت. این ترور توسط، عزت مطهری‌خوانساری [شاهی] به همراه وحید افراخته از اعضای سازمان مجاهدین خلق صورت گرفت. در جریان استقبال از آیت‌الله کاشانی به علت نا‌سزایی که شعبان گفته بود، مورد ضرب و شتم مردم محله پا‌چنار قرار گرفته و سه ماه در بیمارستان بستری می‌شود. این نشان از مو‌قعیت او در بین نهادهای سیاسی مذهبی و مردم دارد. وی تا قبل از کودتای ۲۸ مرداد که منجر به سقوط دولت دکتر محمد مصدق شد، به شعبان بی‌مخ و یا شعبان درخونگاه شهرت داشت اما با بازگشت شاه، نام فامیل تاج‌بخش را برای خود برگزید، البته با تذکرات بعدی به نام فامیل سابق خود اکتفا کرد. او تا سال های قبل از انقلاب از اداره كل تبلیغات و انتشارات و بعدها از وزارت اطلاعات حقوق می گرفت. این حقوق در ابتدا 1500 تومان و بعدها به 4000 و 10000 تومان افزایش یافت. شعبان جعفري در جریان انقلاب اسلامی و پيش از فرار شاه، به اسرائيل گريخت و قبل از 10 دي دوباره به ايران بازگشت اما به توصيه تيمسار رحيمي ـ فرماندار نظامي تهران ـ مجدداً از كشور خارج شد و اين بار به ژاپن رفت. وي سپس راهي آلمان، اسرائيل، فرانسه و لندن شد و سرانجام در آمريكا ساكن گرديد. مدتي به درخواست ارتشبد آريانا به منظور تحركات ضدانقلابی به تركيه رفت و دو نامه اين ژنرال فراري را براي اسحاق رابين سرکرده اسرائیل و غوري ناكيس ژنرال اسرائيلي و رئيس بخش مهاجرت آژانس يهود برد. نقش و جایگاه شعبان جعفری در تاریخ معاصر ایران واكنش‌ شديد‌ ملت به ديكتاتور‌ي ر‌ضاخاني ـ بعد از سقوط پهلو‌ي اول ـ انگليس‌ را واد‌اشت تا در دوران پهلوي‌ دوم شك‌ تمركز‌زدايي از ‌سركوب و خفقان را در دستور کار قرار دهد. در دوره رضاخان، سيا‌ست لندن بر‌اي سر‌كوب دستا‌وردهاي نهضت مشر‌وطه صرفاً بر ايجا‌د رعب و وحشت در مردم ‌متمركز بود. نام او معادل ‌نفي مستبدانه حقوق اساسي‌ مردمي‌ بود ‌كه تصور مي‌شد با ‌تشكيل مجلس ‌شأني يافته‌اند، معادل با قتل‌هاي ‌سري و ‌پنهاني، غصب املا‌ك و اموال مردم و... . اشرف پهلوی بعد از پدر براي خود دار و دسته سركوب ايجاد نمود و برادران رشيديان به عنوان عوامل شناخته شده انگليس عده‌اي چاقوكش را به دور خويش گرد آوردند، محمدرضا پهلوی نیز شعبان جعفري و جماعتي از قماش وي را جذب كرد. لمپن‌ها و اراذل و اوباش در عصر پهلوی اول و دوم مورد توجه قرار گرفتند؛ رژیمی که دنبال سرکوب مردم است و دنبال از بین بردن بنیان‌های فرهنگی است، طبیعی است که به افرادی نظیر شعبان جعفری برای پیشبرد کارهای خود توسل و تمسک پیدا ‌کند. استفاده از عناصر فاقد شعور اجتماعی که فقط دستی بر قمه و چاقو و چماق دارند، به جزئی از تاریخ معاصر ایران بدل شد چرا که آن‌ها گروه‌هایی کارکردی‌اند و به درد سیاستمداران می‌خوردند. به عبارت دیگر، ‌ديكتاتوري ‌متمركز ‌كه موجب گسترش اعتراضات شده بود، به گروه‌هاي ‌سركوب جزء ‌تبديل شد و حتی نخست‌وزیران وقت مانند قوام در استفاده از گروه‌های ‌لمپن برای پیشبرد اهداف خود ید طو‌لایی داشتند. جالب توجه است که خود رضاخان و عموم ‌افسرانش از اراذل و گردن کلفت‌های محلات مختلف تهران بودند. معروف است بنیان‌گذار سلسله پهلوی، خودش یکی از این لمپن‌ها و چاقوکش‌ها بود و اثر قمه بر روی صورتش کاملاً مشخص بود. در یکی از دعواها که در محله سنگلج با یکی از لات و لوت‌ها می‌کند، قمه می‌زنند به صورتش و بعدها به دروغ نوشتند که در یکی از درگیری‌های نظامی تیر خورده است. وقتی حکومت پهلوی دوم متزلزل شد و دولت دکتر مصدق باعث تضعیف نقش انگلستان و دربار پهلوی در ایران شد، آمریکایی‌ها امکانات استفاده از این جریان را یافتند تا کودتای 28 مرداد سازمان داده شود. بعد از کودتا عملاً مشروعیت سلطنت نزد افکار عمومی زیر سؤال رفته و نام دربار تجسم‌بخش چماق‌داران و چاقوکشانی چون شعبان جعفری (شعبان بی‌مخ) بود. واقعیت آن است که در جریان کودتای آمریکا علیه دکتر مصدق و قبل از آن، یکی از بازوهای دربار برای ایجاد اختناق استفاده از چهره‌های منفوری چون شعبان جعفری بود. ابوالحسن ابتهاج نیز به نقش شعبان در تحکیم موقعیت شاه و دربار اشاره دارد: «پس از چندی یک روز علوی مقدم، رئیس شهربانی، بدون اطلاع قبلی به دیدن من آمد و گفت از دفترتان بیرون نروید، آمده‌اند شما را بکشند. پرسیدم کی آمده مرا بکشد؟ گفت شعبان جعفری (معروف به شعبان بی‌مخ) با عده‌ای از چاقوکش‌هایش آمده‌اند جلوی ساختمان [سازمان] برنامه، عکسهای شاه و عبدالرضا را آورده‌اند که در دفتر مدیر عامل نصب کنند و می‌گویند هرکس بخواهد مانع شود او را می‌زنند.‌» شعبان جعفری به عنوان یکی از فدائیان شاه عمل می‌کرده و در واقع یکی از پشتوانه‌های اصلی رژیم پهلوی محسوب می‌شد. به خصوص در جریان کودتای 28 مرداد که از ارتشیان‌ وفادار به شاه کاری برنیامد و وظایف را مهدی میر‌اشرافی، شعبان جعفری، پری آژ‌دان قزی، ملکه اعتضادی‌، ناصر‌خان جگرکی و دیگر چاقو‌کشان برعهده گرفتند. لذ‌است که به شعبان لقب «تاج‌بخش» و به سران ‌لمپن کودتا، مدال افتخار بخشیدند! شعبان جعفری در سن هشتاد و پنج سالگی و در روز ۲۸ مرداد ۱۳۸۵ در لس‌آنجلس ایالات متحده آمریکا مُرد.

جیره زندان را می‌دادم کتاب داستان می‌خریدم – حرف‌های محمد مهدی عبدخدایی

جوان‌ترین عضو فداییان اسلام، به دلیل آن که سن قانونی نداشت، اعدام نشد و بعد ازدوستانش، واحدی، نواب‌صفوی خلیل طهماسبی، مظفر ذوالقدر 10 سال را در زندان گذراند. زندان دهه 20 و 30 شاه که چپ‌ها و توده‌ای‌ها در آن فراوان بودند، تجربه‌های جدیدی به زندگی او اضافه کرده که یکی از آنها، خواندن کتاب‌های فراوان در فرصت‌های بی‌کاری زندان است. فضایی در سال‌های دهه 30 به وجود آمد که ادبیات ترجمه می‌شد و به ایران می‌آمد. چند نفر بودند از جمله ذبیح‌الله منصوری، اعتمادیان و به‌آذین که کارهایی را به فارسی ترجمه می‌کردند. کتاب‌هایی هم ازنویسندگان روس ترجمه می‌شد که نادر شرمینی این کار را می‌کرد. تاریخ تمدن شوروی از این جمله بود. چند کتاب تقی ارانی داشت. «خرمگس» ایوان ایلیچ ترجمه شد. نوشته‌های جان اشتاین بک از جمله «خوشه‌های خشم»، «پیرمرد و دریا»ی ارنست همینگوی به فارسی ترجمه شد. در سال‌های بعد از 1340 نمونه‌های دیگری هم آمد که زمینه‌های آن فرق داشت. خودم در جوانی «جنگ و صلح» تولستوی و «خاطرات خانه مردگان» داستایوسکی را خواندم. «برادران کارامازوف» را هم همین‌طور. کتاب‌های زیادی از ماکسیم گورکی به فارسی ترجمه می‌شد. از 20 سالگی وقتی در زندان شاه بودم، این کتاب‌ها را می‌خواندم. داستان‌خوانی در زندان ورود کتاب‌های داستانی به زندان آزاد بود. بعد از شهریور 1320، نهضت ترجمه در ایران آغاز شد. در «فضای باز سیاسی» خیلی کتاب‌ها، چه داستان، چه کتاب‌های دیگری در حوزه‌های حقوقی و فکری ترجمه شدند. مثلاً داستان «بینوایان» ویکتورهوگو را حسین‌قلی مستعان ترجمه کرد. «قرارداد اجتماعی» روسو را مهندس زیرک‌زاده ترجمه کرد. نهج‌البلاغه را جواد فاضل به نثر جدید ترجمه کرد. نهضت ترجمه بعد از فضای باز سیاسی به وجود آمد. از مترجمان جدی آن دوره، احمد آرام بود. از کسانی که کتاب فیزیک را در سال 1296 ترجمه کرد. درا یران متن درسی فیزیک نبود.در سال 1304 یک کتاب در این حوزه نوشته شد. احمد آرام از مترجمانی بود که «تاریخ علم» را ترجمه کردند. ترجمه او خیلی سنگین و سخت بود. در زمان رضاخان، ترجمه‌های زیادی نیست. کتاب‌هایی نوشته شده. محمدعلی فروغی، «سیر حرکت در اروپا» را نوشته. اگرچه برگردان نظر اهالی غربی فلسفه است، اما ترجمه نیست. موتور ترجمه راه افتاد بعد از شهریور 1320 ترجمه آغاز شد. باید بگوییم چه کسانی ترجمه را آغاز کردند. چون بعد از شهریور 20، سوسیالیسم حرف اول روشنفکری دنیا را می‌زد، جامعه جهانی از سرمایه‌داری و فاشیسم تقریباً بی‌زار بود. روشنفکرانی هم که در ایران به فعالیت سیاسی دست می‌زدند، اغلب کسانی بودند که گرایش سوسیالیستی داشتند. مکتب سوسیالیسم به 4 شیوه تقسیم شده بود. سوسیالیسم انقلابی، دموکراتیک، ناسیونال و سوسیالیسم خداپرست. اتفاقاً بیشتر این آدم‌ها به زبان خارجی آشنایی داشتند و تبلیغ آموزه‌های دینی هم در ایران ضعیف بود و فعالیت زیادی نمی‌کرد و هم با زبان‌های خارجی آشنا نبودند. اولین مجله‌ای که تقریباً در حوزه دین منتشر شد، «تور دانش» بود که بعضی ترجمه‌ها در این مجله، ترجمه‌های آدم‌های مذهبی مصر بود. تعدادی از ترجمه‌ها از عربی بود. مثلاً احمد امین در مصر تاریخ اسلام نوشته بود. یک گروه بودند، احمد امین، طله حسین،... مقاله‌هایی نوشته بودند و در ایران کم‌کم ترجمه می‌شد. ترجمه‌هایی از نقد فلسفه داروین شد و مصری‌ها را از این جهت از ایرانی‌ها جلوتر بودند. «الازهر» فعال بود. کسانی مثل سید قطب و حسن‌البنا و سعید رمضان آنجا فعال بودند. جواد فاضل ترجمه دقیقی از نهج‌البلاغه نداده بود. مرحوم فیض‌الاسلام این کتاب را ترجمه کرد. سیدی روحانی بود که نهج‌البلاغه را ترجمه کرد و این ترجمه خوب جا افتاد. توجه روشنفکران به تفکر چپ بیشتر روشنفکرها کتاب‌هایی را ترجمه می‌کردند که لااقل اندک گرایش چپ داشت. مثلاً «خوشه‌های خشم» جان اشتاین بک ترجمه شده بود و خیلی خریدند. «جنگ و صلح»‌تولستوی، «برادران کارامازوف» داستایوسکی، این نویسنده‌های قدیم روسیه چپ نبودند، ولی ماکسیم گورکی بود. وقتی گورکی به آمریکا رفت، گفت دیدم مجسمه آزادی پشت به آمریکا و رو به دنیای جدید است. «برادران کارامازوف» و «خاطرات خانه مردگان» داستایوسکی کتاب‌هایی بودند که در آن زمان خیلی رونق گرفتند. می‌گویند تزار که «خاطرات خانه مردگان» را خواند، تبعید به سیبری را لغو کرد. این کتاب‌ها در ایران خیلی خوانده شدند. ترجمه فراگیر شده بود. فیض‌الاسلام هم نهج‌البلاغه را ترجمه می‌کرد. «کتاب هفته» کیهان، در واقع ترجمه بود. از اسپانیایی «دن کیشوت» سروانتس ترجمه شد. آن دوره نسلی به وجود آمدند که اهل مطالعه بودند و به این دلیل نهضت ترجمه توانست کاری کند. چیزهایی درباره مکتب‌های ادبی دنیا ترجمه شد و در ایران جا باز کرد. تاریخ تمدن شوروی را نادر شرمینی که دبیرکل سازمان جوانان ایران بود، ترجمه کرد. بعد هم به اتهام عضویت در حزب توده دستگیر شد. «دفترچه‌های لنین» و «یادداشت‌های استالین» را ترجمه کرد و فضای عمده‌ای از ترجمه به دست چپ‌ها بود. همه چپ نبودند، اما فضا دست آنها بود. مجموعه آنچه در این دوره ترجمه شده، به اندازه یک کتابخانه است. هرچه چاپ می‌شد، خریدار پیدا می‌کرد. به دلیل که فضای قبل از شهریور 1320، خیلی عجیب و بسته بود. ترجمه‌های دینی روحانیت در حدود سال 1300 مورد حمله است، سال 1305 مجله‌ای در کرمان منتشر می‌شده به نام «اخوت الاسلامیه». «تذکرات دیانتی» در تبریز چاپ می‌شده که مجله‌های دینی هستند. این مجله‌ها هم در سال 1307 تعطیل شدند. رضاخان قرآن و آموزش شرع را از مدرسه‌ها حذف و همه را یک شکل و خفقان را بر همه مسلط کرد. اجازه چاپ کتاب‌های متنوع را نمی‌داد و از ضررهای چنین حاکمانی ناآگاهی جامعه است. بعد که فضای باز سیاسی ایجاد شد، البته کار به افراط کشید. روزنامه‌های بعد از 1320 را ببینید. بد نیست، وقیحانه است. نسبت به همه چیز. فحاشی در روزنامه‌ها متداول است. روزنامه محمد مسعود، روزنامه شورش، حتی نبرد ملت فداییان اسلام را ه ببینید. سبک خاصی از بدگویی و تهمت زدن خیلی رایج است. مردمی که از اوضاع دوره رضاخان درآمده‌اند، می‌خواهند بخوانند. فضا برای ترجمه مساعد می‌شود و کسانی که زبان می‌دانند، نهضت ترجمه را شروع می‌کنند. همین ترجمه‌ها خیلی مؤثر بود. یک ترجمه از بدیع‌الزمان فروزان‌فر خواندم، به نام «حی‌بن یقظان؛ زنده بیدار» که ابن طفیل نوشته. خیلی کتاب جالبی بود. فقط اشکال دوران ترجمه این بود که عده‌ای در حوزه‌هایی وارد شدند که به آنها ارتباطی نداشت. مثلاً زیرک‌زاده که حقوق‌دان نبود، «قرارداد اجتماعی» روسو را ترجمه کرد. واژه‌های اختصاصی حقوق، جامعه‌شناسی و فلسفه را به معنای عام ترجمه کردند و باعث شدند مطلب تغییر کند. بعدها، یعنی بعد از سال 1340 اوضاع ترجمه کمی بهتر شد و مترجمان در رشته‌های مربوط به خودشان کتاب ترجمه کردند. شما برای ترجمه کتابی درباره فیزیک، باید واژه‌های فیزیک را بشناسید. اگر نه،‌ با ترجمه به واژه عام، مفهوم را عوض می‌کنید و خوانند گیج می‌شود. از شهریور 20 تا اوایل دهه 30، این شلوغی و غوغا را با خود داشت. از سال 1340 به شرایط عادی و بهتری افتاد. حتی می‌خواهم بگویم دوران ترجمه، در بیداری جامعه‌ای که رو به زمینه‌های انقلاب حرکت می‌کرد، نقش داشت. شاه نمی‌دانست مردم چه می‌خوانند حکومت شاه بدون این که بفهمد مثلا ارنست همینگوی ـ که در اسپانیا جنگیده ـ در «پیرمرد و دریا» چه می‌گوید، در «زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آید؟» چه می‌گوید، اجازه ترجمه و چاپ آنها را می‌داد. بدون این که بداند «ابن طفیل» چه می‌گوید، اجازه ترجمه آن را داد. حکومت شاه از ایدئولوژی‌ها چیزی نمی‌دانست و دانشگاه‌ها درک دقیقی از ایدئولوژی‌های مختلف نداشتتند. به همین دلیل کتاب‌هایی چاپ می‌شد که در فضای خاص برای آدم‌هایی که زمینه مبارزه داشتند، معنای دیگری پیدا می‌کرد. یا «بینوایان» برای ما که وسط مبارزه بودیم، معنای دقیقی داشت که «ژاور» مظهر قانون‌مداری و تفکر روسو «ژان‌وال‌ژان» مظهر یک مسیحی مومن است و بر ژاور پیروز می‌شود. برای دیگری «دن‌کیشوت» سروانتس مهم بود. برای آن که چپ بود، خرمگس اهمیت داشت. همان زمان یک مدت چاپ «خرمگس» ممنوع شد. چون خیلی رو بود. بعضی‌ها می‌گویند چه طور شد وقتی امام خمینی (ره) گفت اعتصاب کنید، همه اداره‌ها اعتصاب کردند؟ این را حکومت شاه هم نمی‌فهمید. خیلی‌ها، غیر از درس و کار و زندگی، مطالعه مختلف داشتند. اگر چپ بود، اصول فلسفه ژرژپلیستر یا پسیکولوژی عمومی تقی ارانی را می‌خواند. اگر مسلمان بود، کتاب‌های سیدقطب را می‌خواند. مثلاً رهبر انقلاب «ما چه می‌گویم؟» از سیدقطب را ترجمه کرده بود. قبل از انقلاب یک روز رفتم منزل آیت‌الله خامنه‌ای، طلبه‌ای آمده بود خانه ایشان. به آن طلبهمی‌گفت زندگی‌نامه حسن‌البنا رهبر اخوان‌المسلمین مصر را ترجمه کند. قبل از آن هم محمدتقی شریعتی، پدر دکتر شریعتی کتابی از حسن‌البنا ترجمه کرده بود. ترجمه‌ها راه خود را می‌رفتند. چپ‌ها کتاب‌های خودشان را ترجمه می‌کردند. مسلمان‌ها کتاب‌های دیگری را و بقیه هم همین‌طور این کتاب‌ها در گروه‌های مختلف جامعه خوانده می‌شد. یک بار در زندان درباره کمونیسم بحث شد. کتاب «کاپیتال» مارکس ترجمه شده بود و خوانده بودم. یکی از اینها می‌گفت عبد خدایی مارکسیسم را خوب فهمیده، ولی نمی‌دانم چرا به آن ایمان نمی‌آورد. لیاقت روش بود از افسرهای حزب توده که به نیک‌آیین این حرف را می‌زد. خب مارکسیسم چیزی نداشت که آدم به آن اعتقاد پیدا کند. همه که روسی و فرانسه و انگلیسی نمی‌دانستیم. همه ما ترجمه‌ها را می‌خواندیم. ترجمه‌های ادبیات داستانی از زبان‌های دیگر، خیلی در فضای جامعه مؤثر بود. از گوگول، ماکسیم گورکی، داستایوسکی و تولستوی ترجمه‌هی زیادی شده بود که جایگاه جدی بین کتاب‌خوان‌های ایرانی داشت. به خصوص که شرکت کتاب‌های جیبی، کتاب‌های کوچک و ارزانی ترجمه و چاپ می‌کرد و باعث می‌شد خیلی خوب بخرند و بخوانند. بعد شرکت سهامی انتشار هم کتاب جیبی با محتوای دینی منتشر می‌کرد. این کارها به طرف ارزان در آمدن کارها هم می‌رفت که قدرت خرید مردم به این کتاب‌ها برسد. با جیره‌ زندان، کتاب داستان می‌خریدم دوره‌ای که زندان بودم، از مبارزان مسلمان کسی به زندان نیفتاده بود. از سال 42 پای مبارزان مسلمان به زندان‌های شاه بیشتر باز شد. آن دوره تقریباً در زندان بین چپ‌ها و توده‌ای‌ها تنها بودم. کتاب هم زیا نبود. به همین دلیل هر کتابی که به زندان می‌آمد، برای خواندنش نوبت می‌نوشتیم. مثلاً «بینوایان» قرار بود بیاید، یک فهرست می‌نوشتند که چه کسانی به نوبت آن را بگیرند و بخوانند: اتاق ما 30 نفر زندانی داشت. هر کس در هفته 5 قرآن می‌داد و 15 تومان جمع می‌شد. یک اتاق دیگر هم 30 ن فر بودند که 15 تومان می‌دادند و سر جمع با این 30 تومان کتاب می‌خریدند. زندانی‌های سیاسی یک کتابخانه درست کرده بودند که کتاب‌های آن به نوبت بین زندانی‌ها می‌چرخید. زندان، به کتاب‌های سیاسی خاص گیر می‌داد. مثل «کاپیتال» مارکس. اما کتاب‌های سروانتس، داستایوسکی، تولستوی، چارلز دیکنتز ایرادی نداشت و می‌آمد. افسرهای زندان آن‌قدر هم نمی‌فهمیدند که چه کتابی می‌آید و می‌رود. اگر کتابی بیرون ممنوع نبود، ایراد نمی‌گرفتند. ما در زندان جیره‌نقدی می‌گرفتیم، روزی 18 قران پول می‌دادند. زندانی‌های عادی، غذای زندان می‌خوردند. ولی به زندانی‌های سیاسی جیره نقدی می‌دادند. زندان برازجان به زندانی عادی روزی 18 قران و به ما روزی 2 تومان می‌دادند. از همین پول پس‌انداز می‌کردیم و به مأمور خرید می‌دادیم که ضمن خرید مواد غذایی و وسایل دیگر، کتاب هم بخرد. مأمور خرید به اندازه 10 درصد قیمت کتاب هم خودش برمی‌داشت و کتاب‌ها را می‌آورد زندان. مطالعه بعد از زندان بعد از دوره زندان، ازدواج کردم و شب‌ها در خانه تفسیرالمیزان می‌خواندم. کتاب‌های شریعتی و مطهری را می‌خواندم. دیدم به قول معروف «در غرب خبری نیست». در مارکسیسم و سوسیالیسم هم چیزی پیدا نکردم. سیدمجتبی نواب صفوی در آن 20 ماه که زندان بود، به کتاب‌های داستان گرایش پیدا کرده بود. بیرون زندان آن‌قدر مشغله داشت که به داستان نمی‌رسید. بیشتر تفسیر و کتاب‌های فقهی می‌خواند. خودم از 17 سالگی داستان‌های نویسندگان ایرانی را هم می‌خواندم. آن زمان جواد فاضل و جمال‌زاده و محمد مسعود و حسین‌قلی مستعان مد بود. اینها را در دوره اول زندان رفتنم خواندم. ولی در سال‌های بعد از زندان: ای گرفتار و پایبند عیال دگر آسودگی مبند خیال به دلیل خشونتی که حکومت شاه علیه مبارزان و مردم به کار می‌گرفت، گرایش به داستان‌های انقلابی زیاد می‌شد. شعر انقلابی هم همین طور. مثلا شعر معروفی بود که سر جشن‌های 2500 ساله شاهنشاهی بین مردم رایج شد و همین طور در کوچه و خیابان آن را می‌خواندند. همین‌طور دست به دست و دهن به دهن گسترش پیدا می‌کرد. به خصوص بعد از 15 خرداد 42 که مسجدها و هیأت‌های مذهبی به میدان آمدند. امام تریبون‌ها و پایگاه‌هایی پیش‌بینی کرده بود که در کنار اعلامیه‌های امام، شعرها و کتاب‌ها هم پخش می‌شد. آل احمد طایفه روشنفکرها را می‌شناخت هدایت و آل احمد و جمال‌زاده اوایل، یعنی سال‌های 21 و 22 خیلی با هم فرق ندارند. ال احمد از سال‌های آخر دهه 30 و اول دهه 40 تفاوت زیربنایی کرد. «خسی در میقات»، «در خدمت و خیانت روشنفکران»، «غرب‌زدگی» همه مال این دوره‌اند. چون پدر آل‌احمد روحانی بود، این طایفه را می‌شناخت. روحانیت دوران رضاخانی به این نتیجه رسیده بود که سکوت کند. رضاخان مسجد گوهرشاد را به توپ می‌بندد. به او گزارش می‌دهند که 3 تا 5 نفر کشته شده‌اند. روزنامه‌های خارجی می‌نویسند تعداد زیادی کشته شده‌اند. سرهنگ جهان‌بانی را مأمور رسیدگی می‌کند، می‌گوید 2 هزار نفر کشته شده‌اند. شاهان عینی از حدود 10 هزار کشته حرف می‌زنند. چرا حوزه قم حرکتی نکرده؟ این باعث سرخوردگی می‌شود، چرا حوزه نجف حرکت نمی‌کند؟ وقتی محمدعلی شاه قاجار مجلس را به توپ بست، مرحوم آخوند خراسانی فتوی داد که مالیات دادن به دولت، محاربه با امام زمان (عج) است. بعد از هجمه شدید روشنفکران به روحانیت و اعدام شیخ فضل‌الله نوری، ترور سیدعبدالله بهبهانی و منزوی شدن سیدمحمد طباطبایی و غلبه اداهای ترقی‌خواهی، روحانیت سعی می‌کند به پرورش داخلی توجه کند. هم‌زمان فشار سنگین دیکتاتوری رضاخانی به او وارد می‌شود که می‌خواهد همه آموزه‌های دینی را از بین ببرد. بعد از شهریور 1320، هنوز روحانیت جان نگرفته و جلال آل احمد از آنهاست که دوست دارد این روحانیت جان بگیرد. اصلاً گرایش آل‌احمد به حزب توده هم به دلیل همین رخوت روحانیت است. اگر روحانیت فعال و در حال حرکتی در جامعه بود، چه دلیلی داشت به سوی حزب توده برود. با حرکت امام خمینی، روحانیت جان می‌گیرد و جلال آل احمد هم دوباره به آن گرایش پیدا می‌کند. آدم‌هایی مثل شریعتی هم به همین دلیل وارد صحنه می‌شوند. شیوه نوشته‌های آل احمد و شریعتی از این مقطع تغییر می‌کند. چند نوع ادبیات؟ آن دوره، چند نوع ادبیات در جامعه وجود داشت. یکی ادبیات روحانیت. یکی ادبیات روشنفکری، یکی ادبیات ملی‌گراها. ادبیات حوزه‌ها تا زمان مرحوم مطهری و تا وقتی مجله «مکتب اسلام» درسال 1337 منتشر نشده بود، پیچیده و پر از واژه‌های سخت بود. «تنبیه‌الامه و تنزیه‌المله» علامه محمدحسین طباطبایی را بخوانید. یا «رساله عملیه جامع الفروع» آیت‌الله بروجردی را ببینید. اصلاً توده مردم این واژه‌ها را متوجه نمی‌شدند. در سال بعد از 1320 نوعی ادبیات چپ وارد فضای کشور شد که اینها هم از واژه‌های فرنگی خیلی استفاده می‌کردند. حرف اینها را هم مردم می‌فهمیدند. ادبیات ناسیونالیستی هم مثل آنچه کسروی سعی می‌کرد رایج کند، دنبال این بود که واژه‌ها را از دور خیلی قدیم به فارسی امروز اضافه کند. جلال، پرچمدار ادبیات مردم در این میان «ادبیات مردم» شکل گرفت. دلیل رشد جلال آل احمد و ماندگاری او هم همین است. با واژه‌های مردم صحبت می‌کرد و می‌نوشت: «اصول فلسفه و روش رئالیسم» علامه طباطبایی هم بدون حاشیه شهید مطهری برای بیشتر مردم قابل فهم نیست. حتماً از دلیل‌های زنده ماندن آل‌احمد، همین معمولی گفتن و نوشتن اوست. در آن دوره دوگانگی بین تفکر روحانیت وجود داشت که هضم آن مشکل بود. عده‌ای مثل نواب صفوی تند و تیز بودند و حرکت می‌کردند. خب آل‌احمد نمی‌توانست با اینها باشد. کسانی مثل آیت‌الله بروجردی که در سیاست دخالت نمی‌کردند و طلبه‌ای که به سیاست توجه می‌کرد، از مدرسه بیرون می‌کردند. می‌گفتند طلبه فقط باید درس بخواند. روحیه جلال آل‌احمد با این جریان هم سازگار نبود. بنابراین به طرفی رفت که سلطنت را نمی‌خواهد و شعار روشنفکری می‌دهد. روشنفکری آن روز هم غالباً چپ بود. بعد از جنگ جهانی دوم در تمام دنیا پرچم روشنفکری دست سوسیالیست‌ها افتاد. در انگلستان، برتراندراسل. در فرانسه سارتر و دیگران. در ایتالیا تولیاتی، در ایران تقی ارانی و احسان طبری. در سوریه خالدبکتاش، در سودان محمدجعفر محجوب، در عراق شیوعی‌ها. تقریباً همه جای دنیا این نوع نگاه جلوتر از بقیه به نظر می‌رسد. فشار فضای جهانی بر دانشگاهی‌ها و تحصیل‌کرده‌های ایرانی هم همین نتیجه را می‌دهد. فطرت آل‌احمد دینی است آل‌احمد، یک آدم روحانی‌زاده مسجد دیده است که متن اسلام را می‌فهمد، بنابراین وقتی آدمی مثل امام خمینی را می‌بیند، سراز پا نمی‌شناسد. اعتراض آل‌احمد به روحانیت این است که چرا تکان نمی‌خورید. وقتی این اتفاق می‌افتد. خسی در میقات و در خدمت و خیانت روشنفکران و غرب‌زدگی را می‌نویسد. جلال‌آل احمد، تنها کسی از میان روشنفکران توده‌ای است که در «غرب‌زدگی» به اعدام شیخ فضل‌الله نوری اعتراض می‌کند. می‌گوید وقتی شیخ را اعدام کردند، پرچم غرب‌زدگی در ایران برافراشته شد. اعتراضش این است که چرا روحانیت علیه غرب حرکت نمی‌کند. وقتی حرکت آغاز می‌شود و امام می‌گوید «جانسون، امروز تو منفورترین آدم نزد ملت ایران هستی»، آل‌احمد هم به طرف او می‌آید و به فطرتش برمی‌گردد که به شدت دینی است. منبع: ماهنامه داستان سال اول شماره چهارم

روشنفکران درعصر رضاخان

راضیه راه پیما چکیده: در بستر و روند تحولات سیاسی، اجتماعی، اقتصادی جدیدی که در عصر قاجاریه در ساختار سنتی جامعه ایران به وجود آمد، شکل گیری و پیدایش روشنفکران جدید از مهمترین رویدادها در تاریخ، فرهنگ و جامعه ایران است . این طبقه شکل گرفته نقش مؤثر خود را تا حال نیز ادامه دادند. شناخت و نقد و بررسی افکار و نقش روشنفکران ایران از آن رو اهمیت دارد که ماهیت و مبانی واکنش و مواضع مهم ترین نمایندگان تعقل جدید سیاسی، اجتماعی و فرهنگی جامعه ایران در عصر قاجاریه و مشروطیت را در برابر سنت و تجدد، حکومت و جامعه شهروندی منعکس می کند. روشنفكران، رضا خان را كه دارای شخصیتی مستبد و خودخواه بود برای اهداف خود مناسب می دیدند. به همین دلیل به سوی او جذب شدند ؛ از آنجا که تجدید عظمت ایران پس از مشروطه به آرمانی ملی تبدیل شده بود ، رضاخان با تمسک به این آرمان خواهی توانست در قالب حکومتی که به ظاهر پیام آور چنین استقلال و عظمتی است در صحنه ظاهر گردد و با تکیه برناسیونالیسم ، به صورت ظاهر به بیگانه ستیزی و ابراز تنفر از هر گونه رسم و رسوم و فرهنگ غیر ایرانی بپردازد ؛ بدین سان دوران رضا خان را می توان بهترین دوران برای به کرسی نشاندن افکار و نظریات روشنفکران دانست ؛ زیرا رضا خان با تکیه بر ایرانی بودن و برخورد خشن و خصمانه خود با دین و دیانت ، بستر مناسبی را برای رشد و افکار آنان به وجود آورد ، به گونه ای که دیگر نیاز نبود که روشنفکران این دوره مانند بعضی از روشنفکران عصر قاجار با چاپ مجلات و نشریات در خارج ایران ، با افکار دینی و عقاید مذهبی در افتاده ، آن ها را به باد استهزاء و مسخره بگیرند ، بلکه در داخل کشور با گرفتن امتیاز و پروانه نشر از وزارت معارف ، به فعالیت می پرداختند ؛رضا شاه زمانی که داشت به تحکیم قدرت خود می پرداخت ، از محبوبیت گسترده ای برخوردار بود . انزوای روشنفكری، سعی در به منصه ظهور رساندن ادبیات اجتماعی، گسست روشن‌فكران از زیست‌جهان سنتی، توجه به ایجاد مظاهر تمدن، تلاش برای تاسیس دانشگاه تهران بود. مطالعه جریان روشن‌فكری نسل سوم، نشان می‌دهد كه اختناق حاكم بر این دوره، امكان هرگونه تعامل روشن‌فكران با حوزه عمومی را از آن‌ها سلب می‌كرد. گفتمان انتقادی كه مشخصه عقلانیت ارتباطی است، در این دوره وجود نداشت و روشن‌فكران این دوره گرفتار حس نوستالژی بودند. کلید واژه: رضاشاه، روشنفکر، احمد کسروی، علی اکبر داور، عبدالحسین تیمورتاش، محمد علی فروغی. مقدمه: در دوره‌ی پهلوی اول (رضا شاه)، روشنفکران برجسته کشور، (اساتید، نویسندگان و متفکرانی که جزو زبدگان روشنفکری بودند) در خدمت رضاخان قرار گرفتند؛ همه روشنفکران ‌می‌دانستند که در این دوره فقط سیاست‌های انگلیسی‌هاست که اجرا می‌شود و آنان می‌دیدند که انگلیسی‌ها رضاخان را آوردند، برکشیدند، به قدرت رساندند، سلطنت او را تقویت کردند، مقدماتش را فراهم کردند، موانعش را نابود کردند و جاده را برای او صاف نمودند. در آن موقع، روشنفکران، ایدئولوگ‌های حکومت کودتایی رضاخانی شدند! هرکاری که او خواست بکند، این‌ها ایدئولوژی و زیربنای فکریش را فراهم می‌کردند و برایش مجوز درست می‌نمودند. در این مقاله سعی بر آن شده است تا جوی که در بین سالهای 1304 تا 1320 حاکم بود مورد بررسی قرار گیرد. از سوی دیگر به نقش حمایتی روشنفکران از رضاخان و همچنین به جهت گیری آنان بعد از روی کار آمدن رضاشاه قلم زده شود. همچنین در این مقاله سعی شده تا ویژگی‌های روشنفکران این نسل را از نظر گذرانده و تعدادی از روشنفکران برجسته این دوره معرفی ‌گردد. جو حاکم بر ایران در دوره تاریخی 1320-1300 بررسی‌ دوران‌ تاریخی‌ 1300 تا 1320 دارای اهمیت فراوانی است‌. اما ما قادر نیستیم در این مقاله مختصر بطور كامل به این دوره بپردازیم و در این‌ جا تنها‌ اشاره‌ای‌ كوتاه‌ به‌ آن‌ دوران ‌خواهیم انداخت‌؛ تردیدی‌ در این‌ مساله‌ نیست‌ كه‌ هر ایدة‌ اصلاحی‌ نیازمند نهادهای‌ پشتیبانی‌كننده‌ای‌ است‌ كه‌ بتوانند آن‌ ایده‌ها را به‌ مرحلة‌ عمل‌ درآورند؛ در جوامعی‌ مثل‌ ایران‌، به‌واسطة‌ خلا ناشی‌ از نهادهای‌ مدنی‌، این‌ پشتیبانی‌ را نظام‌ سیاسی‌ بر عهده‌ دارد؛ در واقع‌ نوسازی‌ باید از بالا انجام‌ گیرد به این معنا که خود دولت حاکم می‌بایست مقدمات نوسازی و مدرنیزه شدن را فراهم آورند. خصوصاً در جامعه‌ای‌ مثل‌ ایران‌ كه‌ مراحل‌ اولیة ‌تحول‌ سیاسی‌ را پشت‌ سر گذاشته‌ و در گیر و دار كشمكش‌های‌ داخلی‌ و بین‌المللی‌ دچار شده‌ باشد. چند سالی‌ از جنبش‌ مشروطیت‌ نگذشته‌ بود كه‌ ایران‌ زمین‌ درگیر هرج‌ و مرج‌ وآشوب‌های‌ منطقه‌ای‌ شد؛ وقوع‌ جنگ‌ جهانی‌ اول‌، قشون‌ كشورهای‌ بیگانه‌ را به‌ داخل‌ و سرحدات‌ ایران‌ كشاند؛ روس‌ها شمال‌، عثمانی‌ها غرب‌ و شمال‌ غرب‌ و انگلیسی‌ها جنوب‌ و شرق‌ را به‌ تصرف‌ خود درآوردند و قدرت‌ دولت‌ مركزی‌ به‌ چندین‌ محله‌ی ‌پایتخت‌ محدود شد؛ دریافت‌ وام‌های‌ با مبلغ‌ بالا و عدم‌ بازپرداخت‌ به‌ موقع‌ آن‌ها نیز ازعوامل‌ شتاب‌ دهنده‌ برای‌ مداخلات‌ خارجی‌ بودند. اوضاع‌ به‌ حدی‌ بحرانی‌ شد كه‌ شاه ‌مملكت‌ به‌ فكر فرار افتاد و كابینه‌های‌ بی‌قدرت‌ یكی‌ پس‌ از دیگری‌، از پای‌ درآمدند؛ در دهه‌ی‌ اول‌ مشروطیت‌ و تجربه‌ی‌ استبداد صغیر، تنها سی‌ و شش‌ كابینه‌ تعویض‌ شدند و در یك‌ سال‌ دولت‌ شش‌ بار دست‌ به‌ دست‌ گشت‌. از طرفی‌ یاغیان‌ و خان‌های‌ محلی‌ اكثر مناطق‌ كشور را دستخوش‌ آشوب‌ و غارتگری‌ كرده‌ بودند و در حومه‌ی‌ تهران‌ نیز اوباش‌ برجان‌ و مال‌ مردم‌ تعدی‌ می‌كردند. در این‌ آشفته‌ بازار، بیماری‌ها و وضعیت‌ بد اخلاقی‌جامعه‌ نیز بر ناهنجار بودن‌ آن‌ دوره‌ افزوده‌ بود. آشفتگی‌ اجتماعی‌ از یك‌ طرف‌ اهداف‌ نوگرایانه‌ی‌ مشروطه‌ را به‌ حالت‌ تعلیق‌ درآورد و از طرف‌ دیگر موجب‌ شد تا در میان‌ نخبگان‌، نوعی‌ ملیت‌ خواهی‌ و ناسیونالیسم‌ ایرانی‌كه‌ پیش‌ از مشروطیت‌ مطرح‌ شده‌ بود، تقویت‌ شود؛ از دیگر سو در حالی‌ كه‌ خواسته‌های ‌دموكراتیك‌ و مدرن‌ مشروطه‌ به‌ واسطه‌ی‌ حضور كشورهای‌ بیگانه‌ و بی‌لیاقتی‌ حاكمیت ‌وقت‌ به‌ بن‌ بست‌ خورده‌ بودند، اذهان‌ اندیشمندان‌ و كنشگران‌ ایرانی‌ معطوف‌ به‌ راه‌ حلی ‌دو سویه‌ شد: اول‌ این‌ كه‌ در ساختارهای‌ عملی‌ خواهان‌ تشكیل‌ دولت‌ نیرومند و متمركزی ‌شدند كه‌ آشفتگی‌ را به‌ پایان‌ رساند. دوم‌ این‌ كه‌ در گفتمان‌ فرهنگی‌ به‌ ایرانیگری‌ و هویت‌ملی‌ توجه‌ یافتند. وقوع‌ كودتای‌ سوم‌ اسفند 1299، تثبیت‌ بنیان‌های‌ اولیه‌ یك‌ دولت‌ مركزی‌ مقتدر و انتقال‌ سلطنت‌ از قاجاریه‌ به‌ پهلوی‌ كه‌ در واقع‌ جابجایی‌ در پایه‌های‌ مشروعیت‌ حكومت ‌و ساختارهای‌ كاركردی‌ آن‌ بود، توانست‌ بر آشوب‌ و هرج‌ و مرج‌ خوانین‌ و دست‌اندازی ‌خارجیان‌ فائق‌ آمده‌ و هویت‌ ملی‌ از دست‌ رفته‌ را بازیافته‌ و بخشی‌ از اهداف‌ سیاسی‌ ـ اجتماعی‌ مشروطیت‌ را به‌ شكل‌ دولت‌ مدرن‌ مطلقه‌ محقق‌ سازد. در حوزه‌ی‌ فرهنگی‌، ایده‌های‌ مدرنی‌ كه‌ روشنفکران عصر پیش از مشروطه‌ مطرح‌ كرده‌ بودند، به‌ شكل‌ باستانگرایی‌ و آموزه‌های‌ ناسیونالیستی‌ در سه‌ سطح‌: الف‌) ادبیات‌، ب‌)اندیشه‌ی‌ سیاسی‌ و ج‌) تاریخ‌نگاری‌ بروز یافت‌. سطوح گفتمان مدرن ایرانی در آثار آخوندزاده‌ ـ ملكم‌ خان‌ و... عنوان‌ شده‌ بود؛ استقرار نظام‌ مشروطه‌ برلایه‌های‌ اندیشه‌ی‌ مدرن‌ افزود و اندیشمندان‌ و نویسندگانی‌ چون‌ علی‌اكبر دهخدا، محمدعلی‌ جمال‌زاده‌ و ... در گسترش‌ آن‌ها قلم‌ زدند. هم‌ محتوا و هم‌ فرم‌ در نوشته‌های‌ اینان ‌شكلی‌ دیگر به‌ خود گرفت‌ و مضامین‌ عینی‌ و مفاهیم‌ نوین‌ كه‌ از پدیده‌های‌ اجتماعی‌ ـ سیاسی‌ ـ اقتصادی‌ و فرهنگی‌ زمانه‌ی‌ خود نشات‌ گرفته‌ بودند، جای‌ قصه‌ها ـ مفاهیم‌ متافیزیكی‌، مضامین‌ عرفانی‌ و پدیده‌های‌ مثالین‌ پیشین‌ را گرفتند. ادبیات‌ منثور كه‌ در آثار و نوشته‌های‌ جمال‌ زاده‌ ـ دهخدا ـ حسن‌ مقدم‌ و مشفق‌ كاظمی‌عرضه‌ می‌شد، به‌ همراه‌ ابداعات‌ شعری‌ نیما یوشیج‌ و دیگر پیشكسوتان‌، خبر از گسستی‌ می‌داد كه‌ در ادبیات‌ ایران‌ به‌ وقوع‌ پیوسته‌ بود. در كنار ادبیات‌، مشیرالدوله‌ پیرنیا و پورداود در دو لایه‌ی‌ تاریخ‌ و فرهنگ‌، دوران‌ باستانی‌ ایران‌ زمین‌ را با استفاده‌ از روش‌ تحقیق‌ دنیای ‌مدرن‌، گسترش‌ دادند. تاریخ‌‌نگاری‌ كه‌ پیرنیا و پورداود عرضه‌ می‌داشتند، پیش‌ از اینان‌، آقاخان‌ كرمانی‌ آغاز کرده بود و فرهنگ‌ ایران‌ پیش‌ از اسلام‌ نیز با تحقیقات‌ و تألیفات ‌آخوندزاده‌ به‌ یكی‌ از محورهای‌ اصلی‌ اندیشه‌ روشنفکران‌ تبدیل‌ شده‌ بود. اندیشه‌ی ‌سیاسی‌ نیز كه‌ از همان‌ روشنفکران‌ آغاز شده‌ بود، در گذار از كوره‌ی‌ سیاست‌ عملی‌ در مجلس‌ اول‌ و دوم‌ و بر پایه‌ی‌ گسترش‌ آگاهی‌ از اندیشه‌ی‌ سیاسی‌ مدرن‌، به‌ حوزه‌های‌ نوین ‌و ساختارهای‌ جدید می‌اندیشید. در چنین‌ اوضاع‌ و احوال‌ اجتماعی‌ و فرهنگی‌ بود كه‌ اندیشمندان‌ سیاسی ‌در یك‌ همسویی‌ كاركردی‌ توانستند با نهادینه‌ كردن‌ دولت‌ ملی‌ و متمركز رضا شاه‌ برآشفتگی‌ اجتماعی‌ غالب‌ آمده‌ و مسائل‌ فرهنگی‌ را با رویكرد مدرن‌ به‌ دوره‌ی‌ باستان‌ به ‌راه‌حلی‌ منطقی‌ و اندیشیده‌ نزدیك‌ كنند؛ با شكل‌گیری‌ دولت‌ ملی‌، یاغیان‌ منطقه‌ای‌ از بین ‌رفتند؛ سرحدات‌ ملی‌ ـ جغرافیایی‌ ایران‌ به‌ آرامش‌ رسید؛ ساختارهای‌ سیاسی‌ تثبیت ‌شدند؛ نهادهای‌ مدنی‌ شكل‌ گرفتند؛ ساختارهای‌ فرهنگی‌ بنیان‌ نهاده‌ شدند؛ زیر بناهای ‌اقتصادی‌ به‌ فرایند مدرنیزاسیون‌ پیوستند. این‌ اقدامات‌ حكایت‌ از استقرار دولت‌ مطلقه‌ی ‌مدرن‌ در ایران‌ می‌داد؛ چرا كه‌ دولت‌ مطلقه‌ می‌توانست‌ امنیت‌ اجتماعی‌ را برقرار كرده‌ و نهادهای‌ سیاسی‌ را به‌ كار اندازد؛ در عین‌ حال‌ كمترین‌ ضرر حاكمیت‌ مطلقه‌ی‌ مدرن‌، اولویت‌ بخشی‌ به‌ اندیشه‌ی‌ استقلال‌، حفظ‌ تمامیت‌ ارضی‌ كشور و ایجاد نظم‌ و امنیت‌ بود. این‌ ضرورت‌ها، آرمان‌های‌ اصلی‌ جنبش‌ مشروطیت‌ را كه‌ در اندیشه‌ی‌ آزادی‌، رشد بازار آزاد اقتصادی‌ و تكوین‌ جامعه‌ی‌ مدنی‌ و دموكراسی‌ اجتماعی‌ شكل‌ گرفته‌ و پرورش‌ یافته‌ بود، به‌ حالت‌ تعلیق‌ درآورد؛ به‌ دنبال‌ این‌ جایگزینی‌، طبقات‌ اجتماعی‌ از تحول‌ بازمانده‌ و پروژه‌ی‌ نهاد سازی‌ مدرنیته‌ در جامعه‌ عقیم‌ ماند؛ در واقع‌ در چنین‌ وضعیت‌ و وقفه‌ای‌ بود كه‌ عملی‌ كردن‌ آرمان‌های‌ مشروطه‌ فرصت‌ بروز یافت‌ و آن‌ خواسته‌ها را به‌ استقرار دولت ‌مطلقه‌ تقلیل‌ داد، اذهان‌ نخبگان‌ و افكار عمومی‌ پذیرای‌ آن‌ حكومت‌ شد.(1) از سوی دیگر باید متذکر شد که نهضت مشروطه با ساختارهای سنتی جامعه ایران در چالش بود؛ زیرا تأکیدی که مشروطیت بر فرد داشت و از سوی دیگر انتقاداتی که از معیارهای استبدادی و پدر سالارانه می‌کرد و نشان دادن تمایل خود به یک نظام ارزش نوین و آزاد منشانه را می‌توان از عوامل عمده این چالش بدانیم.(2) دست کم تا هنگامی‌که نابه سامانی سیاسی و اجتماعی برانگیزنده واکنشی در جامعه گردید. آن گاه اغلب ایرانیان، در مقابل این بحران، بازگشت یک دولت مرکزی قوی را خواستار شدند که بتواند نظم و امنیت را به کشور برگرداند و به جستجوی یک میهن پرست راسخ بر آمدند که منجی آنان باشد.(3) همانطور که می‌دانیم روشنفکری جدید ایران پس از تماس با اروپا که به دنبال جنگ‌های ایران و روس، رفت و آمد سفرا و اعزام گروه محصلین برای کسب علوم و تکنولوژی غرب و ... پدید آمد؛ اما تاریخ روشنفکری در ایران را به شیوه‌های مختلفی تقسیم کرده اند. در یک مدل روشنفکری به صورت: 1) از آغاز تا انقلاب مشروطه و دنباله آن تا کودتای 1299 2) دوره رضا شاه 3) از 1320 تا 1357 تقسیم کرده اند. اما در شیوه دیگر از این تقسیم بندی روشنفکران بر اساس دوره زمانی تقسیم شده اند مانند نمونه زیر: 1)روشنفكران نسل اول (1285-1182ه.ش) 2) روشنفكران نسل دوم (1285- 1305 ه.ش) 3) سلطنت رضاخان و شكل‌گیری نسل سوم روش‌فكران (1305- 1320 ه.ش) 4) روشنفكران نسل چهارم (1320- 1332 ه.ش) 5)روشنفكران نسل پنجم (1332- 1357) 6)روشن‌فكران نسل ششم (1357- 1385) دفاع روشنفكران از حكومت رضاخان بعد از كودتایی كه انگلیسی‌ها به منظور حفظ منافع استعماری خود در ایران به انجام رساندند رضاخان روی كار آمد، كه در این جریان سید ضیاءالدین طباطبایی مدیر روزنامه «رعد » همراهی و همكاری با رضاخان را به عهده می‌گیرد و همراه او بسیاری از روشنفكران آن زمان كه داعی ترقی خواهی و تجدد طلبی داشتند به حمایت از حكومت رضاخانی برخاستند؛ حكومتی كه به اظهار خود رضاخان توسط انگلیسی ها بوجود آمده بود. مصدق در این باره می گوید: « سردار سپه (رضاخان) رئیس الوزرای وقت در منزل من با حضور مشیرالدوله و مستوفی الممالك و تقی زاده و علاء اظهار كرد مرا انگلیس آورد .»(4) روشنفكران ، رضاخان را كه دارای شخصیتی مستبد و خودخواه بود را برای اهداف خود مناسب می‌دیدند به همین دلیل به سوی او جذب شدند؛ به اعتقاد تقی زاده « وظیفه اول همه وطن پرستان ایران قبول و ترویج تمدن اروپا بلا شرط و قید و تسلیم مطلق شدن به اروپا و اخذ آداب و عادات و... و كل اوضاع فرنگستان است ... ایران باید ظاهراً و باطناً و جسماً و روحاً فرنگی مآب شود».(5) بنابراین با پیشنهاد بازرگانی از طرفداران رضاخان، شورای مشورتی از روشنفکران توسط تقی زاده، مصدق، مشیر الدوله، مستوفی الممالک، مخبر السلطنه و میرزا یحیی دولت آبادی به حمایت از رضاخان تشکیل شد. بهره گیری رضاخان از زمینه‌های اجتماعی برای ثبات حکومت خود : از آنجا که تجدید عظمت ایران پس از مشروطه به آرمانی ملی تبدیل شده بود، رضاخان با تمسک به این آرمان خواهی که عقده‌های چندین ساله خفت و خواری سرپرستی بیگانگان و دخالت آشکار و مستقیم آنان را در کشور تشفی می‌بخشید، توانست در قالب حکومتی که به ظاهر پیام آور چنین استقلال و عظمتی است در صحنه ظاهر گردد و با تکیه برناسیونالیسم، به صورت ظاهر به بیگانه ستیزی و ابراز تنفر از هر گونه رسم و رسوم و فرهنگ غیر ایرانی بپردازد؛ گر چه دیری نپائید که فرهنگ غرب از این قاعده مستثنی گردید و تنها فرهنگ اسلامی‌بود که مورد هجوم همه جانبه قرار گرفت؛ همان چیزی که روشنفکران عصر قاجار تلاش خود را به کار گرفته بودند تا آن را بعنوان مانع اصلی ترقی و شکوفایی کشور معرفی کنند. گر چه آنان موفق به دین زدایی نشدند، ولی در زمان رضاخان، تلاش روشنفکران در قالب تصفیه زبان فارسی از کلمات بیگانه ادامه یافت، که مسئولیت آن را فروغی تحت عنوان « فرهنگستان » در سال 1314 به عهده داشت. این اقدام، بهترین و مناسب ترین بستر برای پیاده شدن اهداف حکومت رضاخانی که پیرامون سه محور زیر قرار گرفته بود شد: ملی گرایی با تأکید بر لزوم تجدید عظمت ایران باستان؛ غرب گرایی با تأکید بر مظاهر بیرونی تمدن غرب ؛ شاه محوری و تلاش برای خلق. بدین سان دوران رضاخان را می‌توان بهترین دوران برای به کرسی نشاندن افکار و نظریات روشنفکران دانست؛ زیرا رضاخان با تکیه بر ایرانی بودن و برخورد خشن و خصمانه خود با دین و دیانت و عقاید دینی، بستر مناسبی را برای رشد و تکثیر افکار آنان به وجود آورد، به گونه‌ای که دیگر نیاز نبود که روشنفکران این دوره مانند بعضی از روشنفکران عصر قاجار با چاپ مجلات و نشریات در خارج ایران، با افکار دینی و عقاید مذهبی در افتاده، آن ها را به باد استهزاء و مسخره بگیرند، بلکه در داخل کشور با گرفتن امتیاز و پروانه نشر از وزارت معارف، به فعالیت می‌پرداختند؛ از این رو، مجلاتی مانند مجله دنیا، در دوران انتشار خود با طرح مباحث فلسفه مادی و ماتریالیسم تاریخی به ترویج مکتب کمونیسم و مادی گرایی مشغول بود، و نیز مجله پیمان که مسئولیت آن را کسروی بر عهده داشت، بر پایه طرح اصلاح طلبی در قالب اطلاحات دینی، نهایت هتاکی و مبانی مذهب انجام می‌داد. همچنین همزمان با کشف حجاب توسط رضاخان، نشریات در سطح وسیعی به ترویج فرهنگ مبتذل غربی در قالب رمان‌های عشقی، داستان‌های مصور پلیسی و چاپ عکس‌های هنر پیشه‌های هالیوود به ترویج زندگی غربی پرداختند و در مقابل آن، حساسیت در برابر چاپ یک کتاب دینی به گونه‌ای افزایش یافته بود که برای چاپ یک کتاب دینی حداقل می‌باید چهار سال وقت صرف کرد تا بتوان اجازه چاپ و نشر آن را از وزارت معارف گرفت .(6) هنرمندان روشنفکر و موضع آن ها نسبت به حکومت پهلوی : همراهی و همگامی‌ و توصیف و تمجید شاعران، ادیبان و نویسندگان روشنفکر دوران رضاخان را در حمایت از رژیم پهلوی در اشعار و نوشته‌های آن عصر بوضوح می‌توان دید؛ به عنوان مثال عارف قزوینی که با غزلیاتش به تمجید و تکریم سید ضیاء و کابینه و اصلاحاتش می‌پردازد و عشقی نیز در اشعار خود سید ضیاء را این گونه توصیف می‌کند: ندانم این طبیب اجتماعی را چه درمان بُد کز او صد ساله زخم مهلک این قوم مرهم شد(7) یحیی دولت آبادی نیز با تعریف و تمجید از رضاخان، او را مایه چشم روشنی ملّیون اصلاح طلب دانسته، می‌گوید: « اصلاحات اساسی ... که منظور نظر ملیون است جز در سایه قدرت و قوت دولت رضاخان صورت پذیر نمی‌باشد. به روی همین اصل جمعی از آزادیخواهان به او نزدیک شدند. »(8) خلاصه اینکه « رژیم وابسته و مدرنیست پهلوی که با هدایت و طراحی استعمار و کمک عملی و اجرایی و حمایت منورالفکران به قدرت رسید، در سراسر حیات خود از آنان به عنوان مزدوران و عوامل اجرایی و فرهنگی در جهت تثبیت سیاسی، اجتماعی و ایدئولوژیکی خود بهره گرفت ...»(9) روی کار آمدن رضا شاه و جایگاه روشنفکران در این دوره : طی یک دهه که از نهضت مشروطیت می‌گذشت، همچنان فساد و بی کفایتی در دربار قاجار ادامه داشت، و از سوی دیگر توجه به مسائل مبرمی‌که به منافع ملی مربوط می‌شد مسکوت مانده بود، تا اینکه با کودتایی که در 1299 هـ.ش به منظور پشتیبانی از بریگاد قزاق صورت پذیرفت روزنامه نویس پرکار، سید ضیاءالدین طباطبایی، نخست وزیر شد. رضاخان، فرمانده بریگاد قزاق، را به وزارت جنگ گماشت، اما اندک زمانی بعد رضاخان قدرت را در دست گرفت و با کنار گذاشتن سید ضیاء خود نخست وزیر شد. در 9 آبان 1304 مجلس پایان سلطنت قاجار را اعلام کرد؛ و یک ماه بعد مجلس مؤسسان رضاخان را بعنوان نخستین شاه از سلسله جدید تعیین نمود و او در 5 اردیبهشت 1305 رسماً تاجگذاری کرد .(10) رضا شاه در طول حدود بیست سال حکومت مؤثر خود توانست در چهره جامعه ایران بخصوص در شهرها تغییر زیادی را به وجود آورد. او در آغاز قدرت مورد حمایت گروه‌های مهمی‌بود. از آن جمله جامعه روشنفکری او را میهن پرستی می‌دانستند که قادر است به اختلافات سیاسی و هرج و مرج اجتماعی پایان دهد، نیروهای سنت گرا را منزوی ساخته و قدرت علما را محدود سازد. از سوی دیگر بسیاری از رهبران شیعی او را میهن پرستی نیرومند می‌دانستند که می‌تواند عناصر تندرو را سرکوب کند؛ از جهتی نیز قاطعیت و استواری رضاخان در مدرن سازی کشور سیاستمداران و کارگزاران مملکت را نیز تحت تأثیر قرار داد. همان طور که می‌دانیم رضا شاه از میان طبقات فرودست جامعه برخاسته بود و با اشرافیت موجود پیوندی نداشت و همین امر موجب مزید محبوبیت او شد.(11) همان طور که در بالا ذکر شد رضا شاه زمانی که داشت به تحکیم قدرت خود می‌پرداخت، از محبوبیت گسترده‌ای برخوردار بود. او با حمایتی که از روشنفکران می‌کرد از دستگاه دولت دین‌زدایی کرد، و علما را از برخی حوزه‌های نفوذ و درآمد سنتی خود، مانند تعلیم و تربیت و قدرت قضایی، برکنار کرد، و سعی نمود تا آنان را در نظام اداری جدید جذب کند. از سوی دیگر مبارزه او با جریان‌های تندرو در میان روشنفکران، بویژه ایدئولوژی سوسیالیستی و مارکسیستی، مورد حمایت علما قرار گرفت. رضا شاه بعدها توانست با سیاست علما و روشنفکران را در مقابل یکدیگر قرار داده و بدین ترتیب بر دامنه قدرت خود بیفزاید .(12) رضا شاه سعی کرد تا در دوران حکومت خود اصلاحاتی شبیه آنچه آتاتورک در جمهوری نوپای ترکیه انجام داده بود را در ایران پیاده کند. از جمله اهداف رضا شاه را می‌توان همبستگی ملی، ارتش نیرومند، نظام اداری کارآمد و انضمام برخی اندیشه ها و اصول اقتصادی – اجتماعی غرب بود؛ رضا شاه مانند آتاتورک شیفته پیشرفت‌های مادی تمدن نوین غرب بود، و هر دو می‌کوشیدند با احداث کارخانه، راه آهن، بیمارستان و نهادهای آموزشی جدید برخی از مظاهر چنین پیشرفت‌هایی را به کشور خود وارد کنند. در ایران، دستگاه اداری دولت نیز شکل تازه‌ایی به خود گرفت. اما نکته‌ای که می‌توان مورد توجه قرار داد تفاوت نگرش رضا شاه نسبت به آتاتورک در مورد روشنفکران می‌باشد. چنانچه آبراهامیان در کتاب خود بیان داشته، آتاتورک سعی کرد تا پشتیبانی جامعه روشنفکر را به سوی حزب جمهوری هدایت کند، اما رضا شاه پشتوانه آغازین خود را از دست داد و چون نتوانست برای نهادهای خود بنیادهای اجتماعی فراهم کند، بدون مساعدت یک حزب سیاسی سازمان یافته حکومت کرد. بنابراین سلطه مصطفی کمال بشدت بر جامعه روشنفکری ترکیه استوار بود، اما حکومت رضا شاه، بدون بنیادهای طبقاتی، تا حدی لرزان و معلق بر جامعه ایران سایه افکنده بود .(13) وقتی رضا شاه قدرت خود را متمرکز کرد، ایران چیزی بیش از یک کشور دیکتاتوری نبود. سیاستمداران و روشنفکرانی که در آغاز توانایی و نیروی شاه را در متحد کردن کشور و استقرار نظم ستوده بودند، نقش آمرانه او را در امور دولتی و رفتارش نسبت به مخالفان را تأیید نمی‌کردند .(14) باید توجه داشت كه جنبش روشنفكری در ایران در دوران سلطنت رضا شاه، منحصر به دكتر ارانی و گروه چپ گرای او نبود. در این دوران، انتشار مجلات ادبی و هنری نظیر، «دانشكده» به مدیریت ملك الشعرای بهار، «آینده» به مدیریت دكتر محمود افشار، «ارمغان» به مدیریت وحید دستگردی، « مهر» به مدیریت مجید موقر و « شرق» به مدیریت محمد رمضانی و سر دبیری سعید نفیسی میدان تازه‌ای برای نشر آثار ادبی در اختیار نویسندگان و هنرمندان ایرانی گذاشت. از نویسندگان معروف ایرانی صادق هدایت نیز نخستین آثار خود را در همین دوران منتشر كرد، كه از آن جمله می‌توان به مجموعه داستان‌های كوتاه « زنده به گور» ( 1309) « سه قطره خون » (1311) و «سایه روشن» ( 1312) اشاره كرد. صادق هدایت داستان « سگ ولگرد » خود را نیز در اواخر سلطنت رضا شاه آماده چاپ كرده بود كه انتشار آن به بعد از شهریور 1320 موكول شد. وقایع شهریور 1320 و سقوط رضا شاه، نقطه عطفی در جنبش روشنفكری در ایران بود: آزادی زندانیان سیاسی، انتشار روزنامه ها و مجلات گوناگون و تشكیل احزاب و گروه های سیاسی میدان وسیعی در اختیار روشنفكران و مدعیان روشنفكری گذاشت، و با كمال تأسف مدعیان و « روشنفكر نمایان » در این بازار آشفته بیش از روشنفكران تحصیل كرده و واقعی قدرت و نفوذ پیدا كردند. معیار روشنفكری در ایران از این تاریخ به بعد، به جای دانش و بینش واقعی، میزان مخالفت مدعی روشنفكری با نظام حاكم بود. در دانشگاه، كه مركز فعالیت احزاب و گروه های سیاسی بود، استاد روشنفكر استادی بود كه بیش از دیگران از اوضاع انتقاد می كرد، و در میان نویسندگان و شاعران، آْن كه لحن انتقادی تندتری داشت، و لو كم مایه و بی مایه، بر نویسندگان با سواد و شاعران نغز گفتار پیشی می گرفتند. چپ روی خود یك معیار روشنفكری بود و نفوذ افكار چپ در جامعه آن روز ایران، حتی گروه ها و انجمن های مستقل علمی و ادبی را نیز به چپ روی، یا لااقل تظاهر به چپ روی وادار می ساخت.(15) ویژگی روشنفکران دوره پهلوی اول، رضا شاه : همان طور که در بالا ذکر شد تاریخ روشنفکری ایران به چند دوره تقسیم شده است: 1) از آغاز تا انقلاب مشروطه و دنباله آن تا کودتای 1299؛ 2) دوره رضا شاه؛ 3) از 1320 تا 1357. در اینجا ما به دلیل گسترده شدن کار فقط به روشنفکران دوره رضا شاه می‌پردازیم و ویژگی روشنفکران این دوره را مورد بررسی قرار خواهم داد. مختصات روشنفکران عبارتند از: 1- انزوای روشنفكری اختناق در دوره‌ی حكومت پهلوی اول، روشنفكران این دوره را به سكوت و انزوا كشانید؛ اما در طول دوران سكونت و انزوا، به تامل در فضای سنتی ایرانی پرداختند و به تدریج گفتمان هویت را مطرح كردند. عده بسیار كمی توانستند با استفاده از گفتمان مخالف و گفتمان نفی استبداد مطلقه، به مبارزه با استبداد مطلقه بپردازند. در این دوره، گروهی نیز تسلیم شرایط شده و به حمایت از طرح‌های حكومت پرداختند. این گروه در واقع نوسازی بودند و گفتمان آن‌ها خالی از بینش فرهنگی مدرنیته بود. مطالعات تاریخی نشان می‌دهند كه برنامه نوسازی كه پاسخی به مقاومت زیست‌ جهان ایرانی بود، نیز نتوانست كاری از پیش ببرد. 2- سعی در به منصه ظهور رساندن ادبیات اجتماعی در این دوره نهضت‌های تجدد ادبی و غیر سیاسی راه افتاد. روزنامه‌ها، مقاله سیاسی منتشر نمی‌كردند و روزنامه‌های چاپ خارج نیز فرنگی‌مابی و تبلیغ برای دوری از خرافات و موهومات را ترویج می‌كردند.با این حال، مسائل اجتماعی در نوشته‌های ادبی انعكاس یافت.(16) مصباحی پور در تحلیل وقایع این دوره می‌نویسد: «در این سال‌ها اندوه دور افتادگی باعث بازگشت روشن‌فكران به تاریخ ایران و در جست‌وجوی هویت(17) 3- گسست روشنفكران از فضای سنتی روشنفكران دو نسل قبل به رغم آن‌كه خواهان تغییر هر چند سریع و انقلابی در فضای ایرانی بودند؛ اما هرگز به گسست كامل از آن اعتقادی نداشتند. در میان نسل اولی‌ها، ملكم‌خان با وجود آن‌كه در خانواده ارمنی متولد شده بود. (18) اما هرگز به مخالفت آشكار با اسلام دست نزد و یا آخوندزاده كه مخالفت خود با اسلام را آشكارا بیان می‌كرد، در اصل به تفاوت‌های اصول اسلام و مشروطه اشاره داشت. در واقع حتی مخالفت با مذهب به شكل گفتمانی مطرح می‌شد كه با اصول سكولاریسم كه خواهان كاهش قدرت استبداد مطلقه بود، انطباق داشت. در عین حال این گفتمان با نوسازی دوره پهلوی كه خواهان تسلیم و تقلید محض از غرب بود، بسیار تفاوت داشت. در حالی كه سكولاریسم خواهان تغییرات اجتماعی به منظور عقلانی شدن ‌جهان سنتی و تحقق نیازهایی نظیر آزادی و عدالت بود، نوسازی پهلوی فقط به تغییر صوری ‌ جهان توجه داشت. وجه بارز گفتمان پهلوی در عدم تمایل آن به مباحثه با گفتمان یا بینش فرهنگ سنتی آشكار می‌شد. به هر حال؛ رضا شاه برای اجرای طرح‌های مربوط به تمركز قدرت مستبدانه خود با مخالفین زیادی مواجه نبود؛ به طوری كه «دوره 7 مجلس فقط با دو مخالف خوان طرف بود: فرخی‌یزدی و طلوع». (19) 4- توجه به ایجاد مظاهر تمدن در این دوره، افرادی هم‌چون تیمورتاش، نقش برجسته‌ای در وقایع اجتماعی و سیاسی داشتند. تیمورتاش، داور و افرادی از این قبیل، روشن‌فكرانی بودند كه می‌توان آن‌ها را در زمره افرادی چون امیركبیر و سپهسالار قرار داد؛ هر چند به لحاظ موقعیت و مسند حكومتی، با هم تفاوت داشتند و از دامنه اختیارات متفاوتی برخوردار بودند. در عین حال، همه این افراد با استفاده از امكانات دولتی درصدد ایجاد تحول در ‌جهان سنتی ایرانی و ایجاد مظاهر تمدن در ایران از طریق برنامه اصلاحات از بالا بودند. از سوی دیگر، رضاشاه بنا را بر آن گذاشته بود كه برای مقابله با این برنامه‌ها به مطبوعات واكنش نشان دهد. واكنشی كه در راستای تمركز بخشیدن به قدرت و حكومت استبدادی مطلقه بود. 5- تلاش برای تاسیس دانشگاه تهران لازم به ذكر است كه طی این دوره، دانشگاه تهران به عنوان یكی از اصلی‌ترین نهادهای مدنی و مكانی كه هسته روشن‌فكری ایرانی نیز در آن شكل گرفت، تاسیس شد. تاریخ جریان‌های فكری ایران بعد از تاسیس دانشگاه تهران، تایید می‌كند كه تاسیس دانشگاه تهران نقشی كلیدی در فراهم ‌آوردن مكانی برای روشن‌فكری ایران داشته است. از این جهت، یكی از ویژگی‌های آن‌ها همین تلاش برای تاسیس دانشگاه بوده است. گفتمان‌های نسل سوم روشن‌فكران مطالعه جریان روشن‌فكری، نشان می‌دهد كه نسل سوم روشن‌فكران، دو نوع گفتمان را در حوزه عمومی ایرانی وارد كرد: 1- گفتمان هویت كه در جست‌وجوی هویت ایرانی در تاریخ باستان ایران گرایش دارد. 2- گفتمان مخالف كه حضور بسیار كم‌رنگی دارد و فرخی یزدی نماینده آن است. در این میان، گفتمان هویت از سوی حكومت حمایت می‌شد و حكومت تلاش می‌كرد كه از آن‌ها در جهت توجیه گفتمان حاكم ضد مذهبی خود بهره گیرد. ضمناً تاریخ ایران در این دوره با نوع جدیدی از روشن‌فكران مواجه می‌شود كه مشخصه بارز آن‌ها، ضدیت با مذهب بود و این ضدیت نه به خاطر فهم از سكولاریسم و كاستن از قدرت مطلقه‌ شاه؛ بلكه به خاطر حمایت از برنامه نوسازی حكومت صورت می‌گرفت. البته در این دوره، حضور جریان روشن‌فكری چپ‌گرا یعنی گروه دكتر تقی ارانی نیز به چشم می‌خورد. روشن‌فكران حامی حكومت شامل افرادی چون تیمورتاش می‌شد كه به باز تولید نظام سیاسی حكومت پهلوی كمك می‌كردند و البته سرانجام از بین رفتند. روشن‌فكران چپ‌گرا نیز با پایه‌گزاری گروه 53 نفری متولد شد كه بعداً به شكل‌گیری حزب توده انجامید. نتیجه‌ی فعالیت روشن‌فكران نسل سوم مطالعه جریان روشن‌فكری نسل سوم، نشان می‌دهد كه اختناق حاكم بر این دوره، امكان هرگونه تعامل روشن‌فكران با حوزه عمومی را از آن‌ها سلب می‌كرد. گفتمان انتقادی كه مشخصه عقلانیت ارتباطی است، در این دوره وجود نداشت و روشن‌فكران این دوره گرفتار حس نوستالژی بودند. آن‌ها به طور غیرمستقیم از بی‌ریشگی هویت ایرانی در این دوره شكایت و وضع مطلوب را در بازگشت به گذشته جست‌وجو می‌كردند. به نظر می‌رسد كه ارزیابی‌های انتقادی پراكنده و نه مستمر در جریان روشن‌فكری این دوره و ریشه نگرفتن گفتمان انتقادی در جریان روشن‌فكری، مانع ترسیم طرحی شد كه می‌باید به چیستی‌ها و چگونگی وضعیت مطلوب نسبت به وضعیت موجود پاسخ می‌داد. به همین دلیل، نسل سوم روشن‌فكران كه در چنبره قدرت استبدادی رضاشاه گرفتار شده بود، دچار دور و تسلسل ذهنی بود و توان ترسیم وضعیت مطلوب را نداشت. یكی از دلایل این ناتوانی این بود كه روشن‌فكران هر سه نسلی كه تا این‌جا مرور كردیم، بینش فرهنگی خود را از مدرنیته غربی اتخاذ كرده بودند. حتی انتقاد آن‌ها از زیست‌جهان ایرانی، براساس مقایسه تطبیقی ایران با غرب نداشته‌های ایران با داشته‌های غرب بود. (20) روشنفکران عصر پهلوی اول ( رضا شاه ) : در قسمت‌های بالا درباره جایگاهی که روشنفکران در دوره آغازین روی کار آمدن رضا شاه داشتند سخن گفتیم. در اینجا بر خود لازم می‌بینم تا از تعدادی از روشنفکران این دوره و افکار آنان که موجبات تحول در جامعه را فراهم آوردند مطالبی آورده شود. از جمله روشنفکران برجسته‌ای که در این دوره بر فعالیت‌های خود افزودند و اقدامات چشمگیری را انجام دادند می‌توان از موارد زیر نام برد . احمد كسروی، ناسیونالیستی از شاخه‌ی به اصطلاح دینی روشنفكری: زندگی اجتماعی احمد کسروی و سهم وی در شکل گیری نظم نوین اداری در دوره رضا شاه، دیدگاه‌های انتقادی وی در تقابل رویدادها و شخصیت‌های این دوره و حتی مرگ وی اسناد مهم و معتبری هستند، و برای پژوهش دقیق تر درباره تاریخ معاصر ایران و شناخت نیروهای اجتماعی و افکار شان که بعدها صحنه گردان حوادث مهم کشور شدند دارای اهمیت می‌باشد .احمد كسروی متولد سال 1269 ش است. او در جوانی آراء تجددطلبانه پیدا کرد و در زمان وزارت داور در عدلیه‌ی رژیم رضاشاه، مدتی به عنوان دادستان تهران به كار مشغول گردید. كسروی از سال 1311ش به فعالیت‌های اجتماعی و فرهنگی در مسیر ترویج افكار خود پرداخت. سال 1312ش در اوج اختناق رضاشاهی «مهنامه‌ی پیمان» انتشار داد. به دلیل جهت‌گیری ضد اسلامی و به ویژه ضد شیعی آراء كسروی، رژیم رضاشاه كه هر نوع امكان فعالیت فرهنگی اصیل را از بین برده بود به او اجازه‌ی فعالیت و ترویج آراء خود را داد. كسروی گرایش شدید ناسیونالیستی داشت و به بیماری لاعلاج روشنفكران این دروه در خصوص به اصطلاح «اصلاح زبان فارسی» از كلمات عربی مبتلا بود. كسروی در مسیر ترویج آراء خود به تألیف و انتشار كتب مختلف نیز پرداخت. كسروی اگرچه فردی سكولاریست بود و نقش چندانی برای دین در امر حكومت قائل نبود، داعیه‌ی نحوی رفرماسیون مذهبی! به ویژه علیه شیعه و روحانیت اصیل آن را داشت. كسروی به عنوان یك روشنفكر التقاطی یا به اصطلاح دینی به ترویج نحوی آیین مذهبی ابداعی خود به نام «پاك‌دینی» پرداخت. آن گونه كه از سخنان كسروی برمی‌آید، او «پاك‌دینی»!؟ ابداعی خود را جانشین اسلام می‌دانست و می‌گفت: «پاك‌دینی جانشین اسلام است، دنباله‌ی آن است. در گوهر و بنیاد جدایی نمی‌باشد. جدایی در راه و برخی پایه‌گذاری‌هاست و این بایستی باشد خواست خدا چنین می‌بوده. آیین او این می‌باشد».آن گونه كه به نظر می‌آید او برای خود شأن و رسالت هدایت بشر را قائل بوده است. او در «رساله‌ی من چه می‌گویم؟» خود را طبیبی می‌داند كه «بر سر بیمار سخت رنجوری فرا رسیده است» جالب است كه برخی دعاوی كسروی در رسالات مهنامه‌ی پیمان بازگویی آرایی در خصوص «پلورالیسم دینی» [بدون ذكر این اصطلاح] می‌باشد كسروی پس از دعوی دین‌سازی كه البته ابتدا از دعوی نحوی «پاكسازی دین» آغاز گردیده و به دین‌سازی منجر گردید، به پی‌ریزی عبادت خاص خود نیز می‌پردازد. كسروی به تبع اندیشه‌ی روشنفكری، دین را ذیل خردگرایی منقطع از وحی تعریف می‌كند. كسروی به لحاظ سیاسی طرفدار «لیبرالیسم مبتنی بر مشروطه» بوده و در رساله‌ی «مشروطه بهترین شكل حكومت» به تبیین آراء خود در این خصوص می‌پردازد. كسروی معتقد به در پیش گرفتن رویكرد مبتنی بر «اندیشه‌ی پیشرفت ناسوتی» و تجددگرایی سطحی ذیل ایدئولوژی ناسیونالیسم بوده است. آن گونه كه از نوشته‌های كسروی برمی‌آید او منكر معاد جسمانی بوده و نحوی تلقی خاص از وحی داشته است. کسروی اگرچه در برخی رساله‌های خود با «اروپاییگری» و تشبه به غربیان مخالفت می‌كند اما با پذیرش مبادی و غایات «اندیشه‌ی پیشرفت ناسوتی» و مشهورات منورالفكری و مدرنیستی و تأكیدی كه بر دست‌یابی به «تمدن» در معنای متجددانه‌ی آن دارد، عملاً خود به مروج مدرنیزاسیون سطحی در ایران بدل می‌گردد و این پارادوكسی است كه آراء كسروی با آن روبه‌رو است. كسروی عقاید كفرآمیزی در خصوص انكار ختم نبوت نیز دارد. کسروی رضاخان و سپس رضا شاه را راه گذار ایران از عقب افتادگی به دوران تجدد می‌شناسد. وی بارها از اقداماتی نظیر دایر کردن سرشماری، شناسنامه، مدارس جدید، دادگستری نو، ایجاد دانشگاه، برچیدن ملوک الطوایفی، آزادی زنان و دیگر اقدامات عمرانی رضا شاه پشتیبانی کرده است. با وجود این، استقلال فکری کسروی، مانع از آن می‌باشد تا پشتیبانی خود را بدور از نقد و بدون قید و شرط انجام دهد. وی در نوشته‌هایی چون « افسران ما »، « در پیرامون دادگستری»، «در پیرامون ادبیات »، « در پیرامون شعر و شاعری » نشان داده است که به برخی جریان ها و شخصیت‌های پیرامون رضا شاه خوش بین نیست و آنان را جزء « کمپانی خیانت » می‌شناسد. با کمال شگفتی، یکی از همین شخصیت ها، داور، بنیانگذار دادگستری مدرن است. وی بارها درباره داور و هژیر و فروغی و حکمت به تندی داوری کرده است و آنان را مأنور تخریب اقدامات اصلاحی رضا شاه شناسانده است. انتقاد کسروی، تنها به اطرافیان رضا شاه محدود نمی‌شود. در مورد زمین‌های قزوین، که کسروی پرونده آن ها را به جریان انداخت و به محکومیت رضا شاه حکم داد و پیش از ابراز حکم، اجرائیات را به همراه خود به قزوین برد و اسناد مالکیت را به نام روستائیان کرد و پس از اجرای حکم، به علنی کردن آن پرداخت، خود رضا شاه مورد انتقاد شدید کسروی قرار گرفت و می‌گوید اگر رضا شاه خواستار اجرای قانون در کشور است، باید اجرای آن را از خود آغاز کند.(21) اساساً كسروی به عنوان یك روشنفكر التقاطی‌اندیش و ناسیونال ـ لیبرالیست دشمنی ویژه‌ای با تفكر شیعی و روحانیت شیعه به عنوان پاسدار معارف قدسی تشیع داشت. كسروی با نگارش رساله‌ی زشت و پر از توهین و دروغی به نام «شیعیگری» به اهانت به این آیین مقدس و انكار مهدویت و نیز بیان زشت‌ترین توهین‌ها پرداخت. كسروی از علاقه‌مندان طالبوف و ملكم‌خان و روشنفكران اروپایی «عصر روشنگری» بود. در آراء اقتصادی كسروی تقلیدبارزی از آراء «سیسموندد و سیسموندی» اقتصاددانان سوئیسی مبلغ سوسیالیسم تخیلی دیده می‌شود. در پی تداوم كفرگویی‌ها و اهانت‌های تحریف‌گرانه‌ی كسروی نسبت به حقایق دینی و معانی قدسی آیین تشیع، سرانجام به سال 1324 ش توسط «فداییان اسلام» اعدام انقلابی گردید.(22) عبدالحسین تیمورتاش، بوروكرات متجددمآب مستبد عهد رضاشاهی: عبدالحسین تیمورتاش یكی از چهره‌های بوروكرات ـ روشنفكر متعلق به كاست روشنفكری ایران در دوران رضاشاه می‌باشد. او به سال 1258 ش در خانواده‌ای از خوانین و سرداران بروجرد به دنیا آمد. برای تحصیلات به روسیه رفت و پس از استبداد صغیر وارد عرصه‌ی سیاست ایران شد.(23) تیمورتاش به سال 1300 ش در مقام وزیر عدلیه به عضویت كابینه‌ی مشیرالدوله‌ی پیرنیا درآمد. در بهمن ماه 1302 ش نماینده‌ی مجلس شد و اندكی بعد در زمره‌ی طرفداران و همراهان سردار سپه قرار گرفت. او مدتی نیز در مقام حاكم گیلان فعالیت می‌كرد. در این دوران تیمورتاش مظالم و تجاوزات زیادی نسبت به مردم و كشاورزان گیلان اعمال نمود. تیمورتاش مردی پرانرژی، قدرت‌طلب بود. او پیوسته در تلاش برای ارضاء جاه‌طلبی‌های خود بود. از هنگامه‌ی مجلس پنجم تلاش زیادی برای بسترسازی جهت سلطنت رضاشاه انجام داد و پس از اعلام زوال سلطنت قاجاریه و برقراری سلطنت پهلوی در مقام وزیر دربار نیرومند رضاشاه عملاً به مرد دوم قدرت ایران آن روزگار بدل گردید. تیمورتاش بوروكراتی متجددمآب و روشنفكر صفت بود با ادبیات فرانسه و زبان‌های روسی و انگلیسی آشنایی داشت و سوداهای مدرنیستی در سر می‌پروراند، موقعی كه تیمورتاش به ایران بازگشت نزدیك به یك سال از شروع انقلاب مشروطیت می گذشت. او كه جوانی پر شور، شجاع، روشنفكر و جاه طلب بود كه به صف مشروطه خواهان پیوست و دانش نظامی خود را در اختیار گردانندگان این نهضت گذاشت. شجاعت بی نظیر او در یكی از برخورد های خیابانی كه میان طرفداران مشروطه و قوای چریك محمدعلی شاه كه منجر به عقیم ماندن كودتای مورد نظر شاه (كودتای نافرجام دسامبر1907) گردید در جزء حوادثی است كه به حق شهرت و آوازه را برای او كسب كرد .(24) ورود تیمورتاش به عرصه سیاست گذاری كشور از دوره دوم قانونگذاری ( كه در دوم ذی القعده 1327گشایش یافت ) آغاز گردید. وی در این تاریخ به عنوان نماینده قوچان از ایالت خراسان انتخاب شده و به تهران آمد. او پس از انحلال مجلس دوم به خراسان بازگشت؛ اما پیش از آغاز انتخابات دوره سوم قانونگذاری، برای اینكه بتواند در انتخابات شركت كند از ریاست قشون خراسان استعفا داد و دوباره بعنوان نمایندهع قوچان وارد مجلس گردید. وی در این مجلس عضو فراكسیون اعتدالی ها بود. در اغاز مجلس چهارم، سردار معظم خراسانی دوباره وارد گود سیاست گردید و از خراسان وكیل گردید. زمانی كه عمر سلسله قاجار به سر رسید و سردار سپه بعنوان رضا شاه پهلوی بر تخت سلطنت نشست تیمورتاش توانست وزارت دربار پهلوی را بدست آورد. تیمورتاش در آن دو سه سال اول نقش خود را به خوبی ایفا كرد و نفوذش روز به روز افزایش می‌یافت. در هیئت وزراء شركت می كرد و هیئت دولت گفته ها و عقاید وی را متن اراده شاه می‌دانستند. در تمام امور دولتی، بجز امور مربوط به ارتش و وزارت جنگ، یكّه تاز میدان بود و دیگران را هدایت می كرد. داور، نصرت الدوله فیروز، عدل الملك دادگر همه از اعمال و دستورهای او پیروی می كردند. (25) به عبارت دیگر او را می‌توان قوی ترین بوروكرات ـ روشنفكر نیمه‌ی اول سلطنت رضاشاه دانست. به عقیده دشتی یكی از چند دلیل بی مهری شاه نسبت به تیمورتاش كه باعث بركناری اش از وزارت دربار شد، همانا كثرت مداخله در امور سایر وزارتخانه ها و تظاهر به اداره كردن امور كشور بود مثل اینكه خود شاه هیچ كاره است. (26) به نظر می‌رسد رضاشاه تدریجاً نسبت به قدرت گرفتن تیمورتاش نگران گردیده و در ترس از آن بود كه حضور تیمورتاش پس از مرگ رضاشاه مانع انتقال قدرت به ولیعهد وقت (محمدرضا) گردد. تیمورتاش با دولتمردان مختلف غربی آشنایی داشت و طریق زدوبندهای سیاسی را خوب بلد بود. تیمورتاش نقش مهمی در شكل‌گیری زیرساخت‌های دولت شبه‌مدرنیستی رضاخان بازی كرد. او همچنین به نمایندگی از دولت ایران در مذاكرات تمدید قرارداد دارسی را انگلیس شركت داشت. بوریس باژانف یكی از دیپلمات‌های شوروی كه به انگلیس پناهنده شد، در اعترافات خود اذعان داشته است كه تیمورتاش بدون داشتن انگیزه‌های ایدئولوژیكی و به صرف انگیزه‌های مالی برای دولت شوروی جاسوسی می‌كرده است. ظاهراً انگلیسی‌ها با ارائه‌ی اسنادی مسأله‌ی جاسوسی و یا تمایل تیمورتاش به دولت شوروی را آشكار كرده‌اند و این مسأله موجب تشدید نگرانی‌های رضاشاه از تیمورتاش گردیده كه نهایتاً منتهی به بركناری و دستگیری تیمورتاش و قتل فجیع او در زندان قصر به دست شكنجه‌گران رضاشاه می‌گردد. تیمورتاش به گونه‌ای سرسختانه به باورهای الحادی عصر روشنگری معتقد بود و فاقد هر گونه اصول‌گرایی اخلاقی و یا مذهبی بود. آن گونه كه از گفته‌های او در محفل «میرزا محمد تنكابنی» فیلسوف وقت برمی‌آید او منكر هر نوع اعتقاد به معاد و روز محشر بوده است. همكاران و هم‌دوره‌ای‌های تیمورتاش خاطرات بسیاری از سنگدلی‌ها و هرزگی‌ها و عشرت‌گری‌های تیمورتاش و رشوه‌خواری‌ها و رفتارهای ظالمانه‌ی او نسبت به مردم فرودست، نقل می‌كنند. به نظر می‌رسد رضاشاه از سال‌های 1312 ش به بعد كه به مستبد مطلق‌العنان بدل گردید مایل به نابودی هر كانون قدرتی جز خودش [حتی در زیر دستانش] گردیده و به بیماری پارانویای تمامی دیكتاتوری‌های تاریخ گرفتار گردیده بود. اگرچه مربع چهارضلعی تیمورتاش، نصرت‌الدوله فیروز، علی اكبر داور و سردار اسعد بختیاری نقش مهمی در زمینه‌سازی برای به قدرت رسیدن رضاشاه و تحكیم سلطنت شبه‌مدرنیستی او بر عهده داشته‌اند اما در نهایت رضاشاه با بی رحمی ذاتی خود سرنوشتی فاجعه‌آلود برای هر یك از این مزدوران خود رقم زد. به دستور رضاشاه به سال 1312 ش هنگامی كه نماینده‌ای از طرف دولت شوروی برای وساطت و آزادی تیمورتاش به ایران سفر كرده بود، عبدالحسین تیمورتاش در زندان به دست شكنجه‌گر معروف عصر رضاشاه یعنی پزشك احمدی به قتل رسید.(27) علی اكبر داور، روشنفكر بنیانگذار عدلیه‌ی شبه‌مدرن در ایران : رژیم كودتایی رضاشاه كه با بهره‌گیری از زور و تزویر و ارعاب به قدرت رسیده بود، وظیفه‌ی اصلی خود را تحقق یك نظام اقتصادی ـ اجتماعی شبه‌مدرنیستی قرار داده بود. برای تحقق چنین هدفی، یكی از لوازم اصلی مورد نیاز، تأسیس نظام دادگستری غرب‌زده و شبه‌مدرنیستی و حذف و نابودی نظام قضایی مستقل سنتی و شرعی بود. داور در سال 1289 یعنی چند سال قبل از ان که بر مسند عدلیه بنشیند، در سن 24 سالگی، در سمت ریاست اجرای احکام قرار گرفت .(28) که در آن زمان یکی از دشوارترین مقامات عدلیه محسوب می‌شد. که دشواری کار اجرای احکام بیشتر از تشدد نظریات در عدلیه و نبود مأمور اجرایی ناشی می‌شد؛ همچنین می‌توان به اعمال نفوذ‌هایی اشاره کرد که از سوی درباریان و صاحبان منصبان و یا عناصر دیگر، در کار عدلیه اختلال ایجاد می‌کردند. چرا که اگر چه نظام قانونی در مملکت مستقر شده بود، اما آموزه‌های قبیله ای و نظام ارباب و رعیتی و سیستم خدایگان و بندگی، هنوز در کشور لایه‌های اجتماعی – سیاسی را پا بر جای نگه داشته بودند. با این حال ورود و خروج داور در نظام عدلیه، امتیازاتی برای داور در پی داشت که از جمله می‌توان به ملموس کردن ویرانی عدلیه برای او و رویگردانی کامل و یا به تعبیری گسست از نظام قضایی سنتی برای احقاق حقوق مردم اشاره کرد که داور با روانه شدن به اروپا و تکمیل تحصیلات حقوقی خود، توانست به آن تجربیات به دست آورده در دوره ریاست اجرای احکام و سمت مدعی العمومی (29) در بنیان دادگستری نوین واقع بینانه تر از تمامی‌پیشکسوتانش وارد کارزار شود و موفقیتی را در استقرار سیستم عدالت جویانه به دست آورد که از آمال و آرزوهای مشروطه خواهان تجدد طلبان و آزادی خواهان بود. بار دوم که داور در تماس با امر عدلیه قرار گرفت، پس از کودتای 1299 بود. او از تحصیلات خود در فرنگ فارغ شده و به ایران بازگشته بود؛ وی در انتقال فرماندهی کل قوا به سردار سپه و در امر انقراض سلسله قاجار و به پادشاهی رسانده رضاشاه در مقام نمایندگی نامی‌به هم آورده بود. او زمانی که در کابینه مستوفی الممالک به مقام وزارت عدلیه رسید ( 20بهمن ماه 1305)، این بار بلافاصله در یک اقدام سریع کلیه تشکیلات قضایی در مرکز و سپس در سراسر ایران را منحل اعلام کرد که در واقع نیازهای زمان و آگاهی داور از آن نیازها و لزوم ایجاد تحولات حقوقی بود که داور را به انحلال عدلیه و پی ریزی دادگستری نوین رهنمون کرد .(30) مخالفین وی در مجلس ششم که با دادن اختیارات تام به وی ( ابتدا به مدت چهار ماه و سپس تمدید آن برای چهار ماه دیگر ) مخالفت می‌کردند، از چند زاویه به وی ایراد می‌گرفتند: 1) عمل مغایر قانون اساسی: زیرا انحلال عدلیه به منزله رکنی از ارکان مشروطیت بود که طبق قانون اساسی تعطیل بردار نبود . 2) دخالت در امر قانونگذاری توسط یک وزیر که از وظایف و اختیارات مجلس بوده و بدین ترتیب نقض اصل تفکیک سه قوه به شمار می‌آمد. 3) انتقاد به روش « رادیکال » داور که دستگاه عدلیه ای را که وجود داشت، اما بد عمل می‌کرد، به جای اصلاح منحل اعلام نموده بود . با تمامی‌مخالفت ها، داور با حمایت اکثریت مجلس ششم و گرفتن اختیارات کامل تحئلات و تغییرات در دستگاه عدلیه، محاکمات، تغییر قضات و تغییر شرایط استخدامی‌آنها و وضع قوانین جدید دستگاه قضایی را ادامه داد؛ عدلیه جدید نیز زودتر از موعدی که حدس زده می‌شد، یعنی در اردیبهشت 1306 افتتاح شد. البته دامنه اصلاحات تا دو سالی همچنان ادامه داشت و بالاخره آن گونه که گفته می‌شود، در نیمه سال 1308 سازمان جدید داد گستری در انطباق با نیازهای آن روز جامعه ایران آماده بهره برداری کامل گردید. اقدامات‌ داور در راستای‌ تحقق‌ سخنانی‌ بودند كه‌ او در زمان‌ درخواست‌ خود از مجلس‌شورای‌ ملی‌ مطرح‌ كرده‌ بود؛ وی‌ در دفاع‌ از لایحة‌ پیشنهادی‌ خود می‌گوید: «...افكار عامه ‌و نظریات‌ مجلس‌ و تصمیم‌ دولت‌ همیشه‌ متوجه‌ اصلاحات‌ قوة‌ قضائیه‌ بود و تشكیلات ‌موجود را برای‌ تأمین‌ نظریات‌ اصلاحی‌ كافی‌ نمی‌دانستند. واضح‌ است‌ كه‌ اساس‌ این ‌اصلاحات‌ مبتنی‌ بر دو اصل‌ است‌: 1ـ رفع‌ نواقص‌ قوانین‌ كه‌ به‌ موجب‌ تجربه‌ و عمل ‌مشهود گردیده‌ 2ـ اصلاح‌ تشكیلات‌ عدلیه‌ از حیث‌ صلاحیت‌ اشخاص‌... نظر به‌ این‌ كه ‌اصول‌ تشكیلات‌ و محاكمات‌ و استخدام‌ مأمورین‌ و صاحب‌ منصبان‌ مؤسسات‌ قضایی‌ و اداری‌ عدلیه‌ محتاج‌ به‌ یك‌ اصلاحات‌ اساسی‌ فوری‌ است‌ و تا این‌ زمینه‌ و در باب‌ انتخاب ‌اشخاص‌ اختیاراتی‌ از طرف‌ مجلس‌ مقدس‌ به‌ وزیر مسئول‌ داده‌ نشود، هیچ‌ اصلاحی ‌مقدور نخواهد شد...»(صورت‌ مذاكرات‌ مجلس‌ شورای‌ ملی‌، دورة‌ ششم‌ تقنینیه‌، مذاكرات‌ 27 بهمن‌ 1305، ص‌501) داور پس‌ از كسب‌ پشتوانة‌ قانونی‌ از مجلس‌ و با تمدید لایحة‌ خود در 25 خرداد1306، با تشكیل‌ «كمیسیون‌ اصلاح‌ قوانین‌ عدلیه‌» كه‌ كسانی‌ چون‌: میرزاحسن‌‌خان ‌مشیرالدوله‌ ـ محمد مصدق‌ ـ میرزا محسن‌‌خان‌ صدر ـ منصورالعدل‌ و میرزا احمدخان ‌شریعت‌زاده‌، در آن‌ عضویت‌ داشتند، اجرای‌ طرح‌ اصلاحی‌ خود را در چهار محور شروع‌ كرد: الف‌) انحلال‌ تشكیلات‌ عدلیة‌ موجود و از بین‌ بردن‌ سازمان‌ها و متصدیان‌ امور قضایی‌كه‌ از كارآیی‌ باز مانده‌ بودند. ب‌) انتخاب‌ اشخاصی‌ كه‌ صلاحیت‌ تصدی‌ امور قضایی‌ را داشت.(31) ج‌) ایجاد شرایط‌ جدید برای‌ استخدام‌ قضات‌ و الغای‌ قوانین‌ پیشین‌. د) وضع‌ قوانین‌ تازه‌ به‌ صورت‌ لوایحی‌ كه‌ از سوی‌ دولت‌ به‌ صورت‌ آزمایشی‌ اجرا می‌شدند و در صورت‌ موفق‌ بودن‌ به‌ تصویب‌ مجلس‌ شورای‌ ملی‌ می‌رسیدند. روزنامة ‌اطلاعات‌ در شمارة‌ 147 خود به‌ تاریخ‌ 19 بهمن‌ 1305 این‌ اقدامات‌ اصلاحی‌ داور را در دادگستری‌ «انحلال‌ كمپانی‌» نامیده‌ بود. مجموعه‌ قوانین‌ و مقررات‌ تصویب‌ شده‌ در جریان‌ ایجاد دادگستری‌ نوین‌ و سال‌های‌ بعد، به‌ بیش‌ از 220 مصوبه‌ در مقررات‌ قضایی‌ و حقوقی‌ می‌رسد كه‌ فقط‌ 120 لایحه‌ در دوران‌ وزارت‌ علی‌‌اكبر داور تهیه‌ و تقدیم‌ مجلس‌ شورای‌ ملی‌ شده‌ است‌. در تكمیل‌ اصلاحات‌ قضایی‌، زبان‌ فارسی‌ نیز به‌ تناسب‌ وضعیت‌ جدید و نهادهای ‌تازه‌، مفهوم‌ پیشین‌ را با واژه‌های‌ نوین‌ در بیان‌ مسائل‌ قضایی‌ و همبسته‌های‌ آن‌ جایگزین ‌نمود و واژگانی‌ چون‌: آیین‌نامه‌ ـ بازپرس‌ ـ پرونده‌ ـ پژوهش‌خواه‌ ـ پژوهش‌خوانده‌ ـ گردش‌كار ـ دادرسی‌ ـ دادستان‌ و... برای‌ روابط‌ قضایی‌ وارد زبان‌ فارسی‌ شدند. داور اصلاحات‌ خود را تا حدی‌ گسترش‌ داد كه‌ حتی‌ شیوة‌ لباس‌ پوشیدن‌ قضات‌ را نیز در بر گرفت‌ و ساختمان‌های‌ دادگستری‌ نیز از این‌ اصلاحات‌ بی‌نصیب‌ نماندند. از نتایج‌ عملی‌ اصلاحات‌ دستگاه‌ عدلیه‌ و قوانین‌ محاكمات‌، انحلال‌ محاكم‌ شرع ‌خارج‌ از حوزة‌ قدرت‌ عدلیه‌ و تشكیل‌ آن‌ها در درون‌ این‌ دستگاه‌ بود. و این‌ عمل‌ به‌ منزلة‌ قانونمند كردن‌ احكام‌ شرعی‌ در راستای‌ نظام‌ حقوقی ‌مدرن‌ بود كه‌ اساس‌ مدیریت‌ دادگستری‌ نوین‌ داور و ساختارهای‌ قضائی‌ جدید را تشكیل ‌می‌داد؛ چرا كه‌ اگر آن‌ اقدام‌ را به‌ منزلة‌ شرعی‌ كردن‌ دستگاه‌ قضائی‌ در نظر بگیریم‌، دیگر نیازی‌ به‌ آن‌ همه‌ دعواها و موضع‌گیریهای‌ سیاسی‌ و مذهبی‌ ـ چه‌ در دوران‌ اقدامات‌ داور وچه‌ پیش‌ از آن‌ حتی‌ در دوران‌ مشروطیت‌ ـ نبود. بنابراین‌ در این‌ اقدام‌ واقع‌بینانة‌ داور، نوعی‌ فرایند سكولاریزاسیون‌ محاكم‌ سنتی‌ و گذار از دورة‌ «دكة‌القضا» به‌ عصر نهادهای‌ تازة‌ حقوقی‌ را مشاهده‌ می‌كنیم‌. با توجه به اینكه ‌ یكی‌از عوامل‌ اصلی‌ برپایی‌ مشروطیت‌ و نخستین‌ درخواست‌ متجددان‌ در آن‌ دوره‌، ایجاد عدالت‌خانه‌ بود؛ سازمانی‌ كه‌ اگر چه‌ در آن‌ زمان‌ در هاله‌ای‌ از ابهام‌ بود، اما در واقع‌ دوری‌گزینی‌ از محاكم‌ شرعی‌ و دستگاهی‌ بود كه‌ برای‌ رسیدگی‌ به‌ تظلمات‌ مردم‌، از كارآیی‌ لازم‌ خود برخوردار نبود و نمی‌توانست‌ عدالت‌ و برابری‌ حقوقی‌ را در میان‌ آحاد ملت‌ تأمین‌كند. در واقع می‌توان داور را یكی از سازمان‌دهندگان اصلی رژیم پهلوی اول و به ویژه بانی دادگستری نوین دانست. داور با وجودی كه از بی مهری رضا شاه نسبت به تیمورتاش اطلاع داشت ولی تصور نمی كرد سرنوشت بدی در پیش داشته باشد بطوری كه یك هفته قبل از رفتن داور به سویس برای دفاع از لغو قراداد دارسی، تیمورتاش از كار بركنار و وزارت دربار منحل شد و مرد شماره دو ایران تحت تعقیب قرار گرفت. سه سال قبل از آن نصرت الدوله از كار بركنار شده بود و حالا تیمورتاش به سرنوشت شوم دچار گردید. پس دور از انتظار نمی نمود كه او نیز به سرنوشت دوستان خود دچار شود. از این رو داور هر چه سریع‌تر خود دست به كار شد و قبل از آن كه رضاشاه او را به زندان افكنده و به شكل مفتضحانه و فجیعانه به قتل برساند، دست به خودكشی زد. داور در بیست و یكم بهمن 1315 ش به دلیل خودكشی از طریق مسمومیت درگذشت. (32) علی‌اكبر داور یك بوروكرات روشنفكر فعال در كاست روشنفكری شبه‌مدرنیست دوره‌ی رضاشاه بود. او و تیمورتاش را شاید بتوان با میرزا حسین‌خان سپهسالار در عصر ناصرالدین شاه مقایسه كرد. محمد علی فروغی و ساختارهای نوین مدنی: محمد علی فروغی كه در اواخر دوران قاجاریه به لقب « ذكاء الملك » شهرت داشت اولین و آخرین رئیس الوزراء رضا شاه و اولین نخست وزیر محمد رضا شاه می باشد. او در جریان انتقال سلطنت از قاجاریه به پهلوی و هم در جریان انتقال سلطنت از رضا شاه به محمد رضا نقش مهمی ایفا كرد . فروغی در بیست سالگی در وزارت انطباعات به شغل مترجمی استخدام شد و همزمان با كار در وزارت انطباعات در مدرسه علمیه كه حاج مخبرالسلطنه مدیریت آن را بر عهده داشت به شغل معلمی پرداخت . بعد از صدور فرمان مشروطیت و تشكیل اولین مجلس شورای ملی، صنیع الدوله رئیس مجلس محمد علی فروغی را به ریاست دبیرخانه مجلس انتخاب كرد و فروغی علاوه بر سرپرستی امور اداری و مالی مجلس نظامنامه داخلی مجلس را نیز با استفاده از نظامنامه های مجالس اروپایی تنظیم و تحریر نمود. محمد علی ذكاءالملك در انتخابات دوره دوم مجلس شورای ملی كه بعد از خلع محمد علی شاه از سلطنت انجام گرفت نمایندگی مردم تهران را بر عهده گرفت. و در سال 1289 در سن 35 سالگی به ریاست مجلس انتخاب شد. كه عده‌ای ترقی سریع او را به خاطر عضویت در تشكیلات فراماسونری و ارتباط وی با رجال معروف آن زمان كه در اولین ل‍ژ فراماسونری در ایران عضویت داشتند نسبت داده اند. فروغی بعد از كودتای 1299 به تهران بازگشت و در سال 1301 در كابینه مستوفی الممالك به وزارت خارجه منصوب شد و برای نخستین بار در جلسات هیئت دولت با رضاخان كه وزارت جنگ را بر عهده داشت آشنا گردید. فروغی در اولین و دومین كابینه رضاخان وزارت خارجه را بر عهده داشت و در كابینه سوم و چهارم وزیر مالیه شد .و در این مدت بیش از هر كسی توانست اعتماد رضاخان را به دست آورد. به گونه ای كه در زمانی كه رضاخان ریاست دولت موقت را تا تشكیل مجلس مؤسسان بر عهده داشت فروغی بعنوان كفیل نخست وزیری انتخاب شد. كمتر از دو ماه بعد از تاج گذاری رضا شاه فروغی مجبور به استعفا شد و به جای او مستوفی الممالك به نخست وزیری رسید. كه در این تغییر و تحول به احتمال زیاد تیمورتاش – وزیر دربار و محرم اسرار رضا شاه – كه فروغی را مانع پیشرفت مقاصد خود می دانست نقش اصلی را بر عهده داشت. فروغی در سال 1309 در كابینه مخبر السلطنه تصدی وزارتخانه جدیدی به نام اقتصاد ملی به عهده گرفت و در اردیبهشت همین سال به وزارت خارجه منصوب شد. با تعیین تقی زاده به وزارت مالیه، فروغی و تقی زاده كه دوست یكدیگر به حساب می آمدند اختیار امور را در دست گرفتند و از این زمان به بعد از قدرت تیمور تاش كاسته شد و بازماندگان تیمورتاش بعدها مدعی شدند كه این دو در ایجاد سوء ظن رضا شاه نسبت به تیمورتاش و سقوط او نقش داشته است .(33) محمد علی فروغی به نسلی از روشنفکران ایرانی تعلق دارد که توانستند ایده‌های مدرن را به محک آزمون عملی زده و آموخته‌های خود را در نهادهای فرهنگی – سیاسی و اقتصادی تجربه کنند؛ ذکاء الملک فروغی، علی اکبر داور، عبدالحسین تیمورتاش و... از جمله روشنفکران عملگرایی هستند که از فرصت به دست آمده توسط دولت مدرن و متمرکز دوره ی رضا شاه استفاده کرده و خواسته ها و اهداف معوق مانده ی جنبش مشروطیت را با تاخیری بیست ساله به کنش‌های نوین پیوند زدند؛ نسل اول روشنفکران ایرانی از این فرصت بی بهره بودند و فقط توانستند به تبیین ایده‌های جدید و پرداخت تحول شرایط نوپیدایی بپردازند که پارادایم مدرنیته را در گسست از دنیای پیشین، با ورود ایران زمین به روابط تازه ی بین المللی پیش روی آنان گذارنده بود. نتیجه گیری: تردیدی‌ در این‌ مساله‌ نیست‌ كه‌ هر ایدة‌ اصلاحی‌ نیازمند نهادهای‌ پشتیبانی‌كننده‌ای‌ است‌ كه‌ بتوانند آن‌ ایده‌ها را به‌ مرحلة‌ عمل‌ درآورند؛ در جوامعی‌ مثل‌ ایران‌، به‌واسطة‌ خلا ناشی‌ از نهادهای‌ مدنی‌، این‌ پشتیبانی‌ را نظام‌ سیاسی‌ بر عهده‌ دارد؛ در واقع‌ نوسازی‌ و طی‌ پروسة‌ مدرنیزاسیون‌ باید از بالا انجام‌ گرفته‌ و به‌ تعبیری‌ جامعه‌ در چنین ‌شرایطی‌ باید به‌ مدرنیسم‌ آمرانه‌ تن‌ دهد. چند سالی‌ از جنبش‌ مشروطیت‌ نگذشته‌ بود كه‌ ایران‌ زمین‌ درگیر هرج‌ و مرج‌ وآشوب‌های‌ منطقه‌ای‌ شد؛ اشغال ایران توسط متفقین و دریافت وام‌های سنگین و عدم بازپرداخت آن زمینه را برای حضور خارجی ها آماده ساخت. تشکیل و تبعاً سقوط پی در پی کابینه‌های ضعیف در دوره اواخر قاجار و از سوی دیگر قدرت یافتن یاغیان و همچنین بروز بیماری‌های واگیردار اوضاع را وخیم تر ساخت. آشفتگی‌ اجتماعی‌ از یك‌ طرف‌ اهداف‌ نوگرایانه‌ی‌ مشروطه‌ را به‌ حالت‌ تعلیق‌ درآورد و از طرف‌ دیگر موجب‌ شد تا در میان‌ نخبگان‌، نوعی‌ ملیت‌خواهی‌ و ناسیونالیسم‌ ایرانی‌كه‌ پیش‌ از مشروطیت‌ مطرح‌ شده‌ بود، تقویت‌ شود؛به همین دلیل اذهان‌ اندیشمندان‌ و كنشگران‌ ایرانی‌ معطوف‌ به‌ راه‌ حلی ‌دوسویه‌ شد: اول‌ این‌ كه‌ در ساختارهای‌ عملی‌ خواهان‌ تشكیل‌ دولت‌ نیرومند و متمركزی ‌شدند كه‌ آشفتگی‌ را به‌ پایان‌ رساند. دوم‌ این‌ كه‌ در گفتمان‌ فرهنگی‌ به‌ ایرانیگری‌ و هویت‌ملی‌ توجه‌ یافتند.که با وقوع کودتای 1299 و بعد از ن انتقال قدرت از قاجارها به پهلوی این آشفتگی ها تا حدی سامان یافت. در حوزه‌ی‌ فرهنگی‌، ایده‌های‌ مدرنی‌ كه‌ منورالفكران‌ عصر پیش از مشروطه‌ مطرح‌ كرده‌ بودند، به‌ شكل‌ باستانگرایی‌ و آموزه‌های‌ ناسیونالیستی‌ در سه‌ سطح‌: الف‌) ادبیات‌، ب‌)اندیشه‌ی‌ سیاسی‌ و ج‌) تاریخ‌نگاری‌، فرصت‌ بروز یافت‌. در چنین‌ اوضاع‌ و احوال‌ اجتماعی‌ و فرهنگی‌ بود كه‌ اندیشمندان‌ و كنشگران‌ سیاسی ‌در یك‌ همسویی‌ كاركردگرایانه‌ توانستند با نهادینه‌ كردن‌ دولت‌ ملی‌ و متمركز رضاشاه‌ برآشفتگی‌ اجتماعی‌ غالب‌ آمده‌ و مسائل‌ فرهنگی‌ را با رویكرد مدرن‌ به‌ دوره‌ی‌ باستان‌ به ‌راه‌حلی‌ منطقی‌ و اندیشیده‌ نزدیك‌ كنند؛ با شكل‌گیری‌ دولت‌ ملی‌، یاغیان‌ منطقه‌ای‌ از بین ‌رفتند؛ سرحدات‌ ملی‌ ـ جغرافیایی‌ ایران‌ به‌ آرامش‌ رسید؛ ساختارهای‌ سیاسی‌ تثبیت ‌شدند؛ نهادهای‌ مدنی‌ شكل‌ گرفتند؛ بعد از كودتایی كه انگلیسی ها به منظور حفظ منافع استعماری خود در ایران به انجام رساندند رضاخان روی كار آمد. روشنفكران ،رضاخان را كه دارای شخصیتی مستبد و خودخواه بود را برای اهداف خود مناسب می دیدند به همین دلیل به سوی او جذب شدند؛ از آنجا که تجدید عظمت ایران پس از مشروطه به آرمانی ملی تبدیل شده بود، رضاخان با تمسک به این آرمان خواهی توانست در قالب حکومتی که به ظاهر پیام آور چنین استقلال و عظمتی است در صحنه ظاهر گردد و با تکیه برناسیونالیسم، به صورت ظاهر به بیگانه ستیزی و ابراز تنفر از هر گونه رسم و رسوم و فرهنگ غیر ایرانی بپردازد؛ بدین سان دوران رضاخان را می‌توان بهترین دوران برای به کرسی نشاندن افکار و نظریات روشنفکران دانست؛ زیرا رضاخان با تکیه بر ایرانی بودن و برخورد خشن و خصمانه خود با دین و دیانت و عقاید دینی، بستر مناسبی را برای رشد و تکثیر افکار آنان به وجود آورد، به گونه‌ای که دیگر نیاز نبود که روشنفکران این دوره مانند بعضی از روشنفکران عصر قاجار با چاپ مجلات و نشریات در خارج ایران، با افکار دینی و عقاید مذهبی در افتاده، آن ها را به باد استهزاء و مسخره بگیرند، بلکه در داخل کشور با گرفتن امتیاز و پروانه نشر از وزارت معارف، به فعالیت می‌پرداختند ؛رضا شاه زمانی که داشت به تحکیم قدرت خود می‌پرداخت، از محبوبیت گسترده ای برخوردار بود. او با حمایتی که از روشنفکران می‌کرد از دستگاه دولت دین زدایی کرد، و علما را از برخی حوزه‌های نفوذ و درآمد سنتی خود، مانند تعلیم و تربیت و قدرت قضایی، برکنار کرد، و سعی نمود تا آنان را در نظام اداری جدید جذب کند. از سوی دیگر مبارزه او با جریان‌های تندرو در میان روشنفکران، بویژه ایدئولوژی سوسیالیستی و مارکسیستی، مورد حمایت علما قرار گرفت. رضا شاه بعدها توانست با سیاست علما و روشنفکران را در مقابل یکدیگر قرار داده و بدین ترتیب بر دامنه قدرت خود بیفزاید. به این ترتیب اگر بخواهیم مختصات روشنفکران این دوره را ذکر کنیم باید از موارد زیر یاد کرد: انزوای روشنفكری، سعی در به منصه ظهور رساندن ادبیات اجتماعی، گسست روشن‌فكران از زیست‌جهان سنتی، توجه به ایجاد مظاهر تمدن، تلاش برای تاسیس دانشگاه تهران بود. مطالعه جریان روشن‌فكری نسل سوم، نشان می‌دهد كه اختناق حاكم بر این دوره، امكان هرگونه تعامل روشن‌فكران با حوزه عمومی را از آن‌ها سلب می‌كرد. گفتمان انتقادی كه مشخصه عقلانیت ارتباطی است، در این دوره وجود نداشت و روشن‌فكران این دوره گرفتار حس نوستالژی بودند. آن‌ها به طور غیرمستقیم از بی‌ریشگی هویت ایرانی در این دوره شكایت و وضع مطلوب را در بازگشت به گذشته جست‌وجو می‌كردند. به نظر می‌رسد كه ارزیابی‌های انتقادی پراكنده و نه مستمر در جریان روشن‌فكری این دوره و ریشه نگرفتن گفتمان انتقادی در جریان روشن‌فكری، مانع ترسیم طرحی شد كه می‌باید به چیستی‌ها و چگونگی وضعیت مطلوب نسبت به وضعیت موجود پاسخ می‌داد. پی نوشت: 1- تلاش، سال چهارم، شماره 20 . 2- جمشید مصباحی پور، ایرانیان، واقعیت اجتماعی و جهان داستان، ص72. 3- علی قیصری، روشنفکران ایران در قرن بیستم، محمد دهقانی .ص 73. 4- محمود اصغری، تحلیلی از باورهای روشنفکران و پیامدهای اقتصادی آن « عصر قاجار و پهلوی »، اندیشه حوزه، سال ششم، شماره 3، آذر و دی 1379.ص208 5- تاریخ تهاجم فرهنگی غرب، نقش روشنفكران وابسته (4)، 1376، ص 173. 6- حسام الدین آشنا، سیاست فرهنگی ایران در دوره رضاخان، در آمدی بر ریشه‌های انقلاب اسلامی، ( مجموعه مقالات )، 1376، ص 80 7- تأملاتی درباره روشنفکری ایران ، ص110و یحیی آریان پور، از صبا تا نیما، ج2، ص 52-351 8- تأملاتی درباره روشنفکری ایران ، ص110و حیات یحیی، ج4، ص 26-325. 9- تأملاتی درباره روشنفکری ایران ، ص 116و محسن صدر ( صدر الاشراف)، خاطرات صدر الاشراف وحید، ص291. 10- حسین مکی، تاریخ بیست ساله ایران، ج 3 و انقراض قاجاریه و تشکیل سلسله دیکتاتوری پهلوی، چاپ جدید ( تهران: 1357) ص 421. 11- علی قیصری، روشنفکران ایران در قرن بیستم، محمد دهقانی. ص 79. 12- علی قیصری، روشنفکران ایران در قرن بیستم، محمد دهقانی، ص 80 13- یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، کاظم فیروزمند، چاپ پنجم، تهران :مرکز، ص149. 14- برای مطالعه دیکتاتوری پهلوی ر.ک. حسین مکی، تاریخ بیست ساله ایران، ج 7-3. 15- محمود طلوعی، بازیگران عصر پهلوی، ج2. تهران: انتشارات علمی ،1372.ص 19-818. 16- بهنود،مسعود. از سید ضیاء تا بختیار.تهران: جاویدان. 1381: 91- 97 17- جمشید مصباحی پور، ایرانیان، واقعیت اجتماعی و جهان داستان ،تهران: امیر کبیر. 1358. ص241. 18- ذاكرحسین، عبدالرحیم. مطبوعات سیاسی ایران در عصر مشروطیت. تهران: مؤسسه انتشارات و چاپ. 36 19- بهنود،مسعود. از سید ضیاء تا بختیار.تهران: جاویدان. 1381: 117 20- حمید عبدالهیان، « نقش جریان‌های هویت ساز روشن فکری در توسعه حوزه عمومی‌ایرانی » فصلنامه ملی، سال هفتم، 1385، شماره 4. 21- مسعود لقمان ،« تار نمای احمد کسروی »، فصلنامه تلاش ،یکشنبه 8 مهر 1386. 22- شهریار زرشناس، روشنفكری در عصر پهلوی اول(2)، باشگاه اندیشه 23- جواد شیخ الاسلامی، صعود و سقوط تیمور تاش، تهران: توس ،1378.ص21. 24- جواد شیخ الاسلامی، صعود و سقوط تیمور تاش، تهران: توس ،1378.ص27. 25- همان .ص37-28. 26- همان 27- - شهریار زرشناس، روشنفكری در عصر پهلوی اول(2)، باشگاه اندیشه 28- باقر عاقلی، داور و عدلیه ،تهران: انتشارات علمی ،1369.ص 14. 29- همان ص 15. 30- باقر عاقلی، داور و عدلیه ،.ص 106 31- باقر عاقلی، داور و عدلیه ،.ص 168. 32- باقر عاقلی، داور و عدلیه ،.ص 45-244. 33- محمود طلوعی، بازیگران عصر پهلوی، تهران: نشر علمی ،1372.ص24-17. فهرست منابع: 1) آبراهامیان، یرواند. ایران بین دو انقلاب، کاظم فیروزمند، چاپ پنجم، تهران: مرکز . 2) آریان پور، یحیی. (1357-1350). از صبا تا نیما، ج2 ،تهران: بی جا. بی نا. 3) آشنا، حسام الدین. (1376). سیاست فرهنگی ایران در دوره رضاخان، در آمدی بر ریشه‌های انقلاب اسلامی، ( مجموعه مقالات ). 4) اصغری ،محمود . (آذر و دی 1379). تحلیلی از باورهای روشنفکران و پیامدهای اقتصادی آن « عصر قاجار و پهلوی »، اندیشه حوزه، سال ششم، شماره 3. 5) بهنود،مسعود. (1381)از سید ضیاء تا بختیار. تهران: جاویدان. 6) دولت آبادی، یحیی.( 1361) حیات یحیی. ج4. چاپ دوم. تهران: عطار و فردوسی. 7) ذاكرحسین، عبدالرحیم.( 1368) مطبوعات سیاسی ایران در عصر مشروطیت. تهران: مؤسسه انتشارات و چاپ. 8) زرشناس، شهریار. روشنفكری در عصر پهلوی اول(2)، باشگاه اندیشه. 9) شیخ الاسلامی، جواد. (1378). صعود و سقوط تیمور تاش، تهران: توس. 10) طلوعی، محمود. (1372). بازیگران عصر پهلوی، ج2. تهران: انتشارات علمی. 11) عبدالهیان، حمید .(سال هفتم، 1385).« نقش جریان‌های هویت ساز روشن فکری در توسعه حوزه عمومی‌ایرانی » فصلنامه ملی، ، شماره 4. 12) عاقلی، باقر.(1369) داور و عدلیه ،تهران: انتشارات علمی . 13) قیصری، علی. روشنفکران ایران در قرن بیستم. محمد دهقانی. تهران: هرمس. 14) لقمان، مسعود .( 1386)« تار نمای احمد کسروی »، فصلنامه تلاش ،یکشنبه 8 مهر. 15) محسن صدر ( صدر الاشراف)، (1364)خاطرات صدر الاشراف. محسن صدر. تهران: وحید. 16) مصباحی پور، جمشید .(1358)ایرانیان، واقعیت اجتماعی و جهان داستان. تهران: امیر کبیر. 17) مکی، حسین. (1357). انقراض قاجاریه و تشکیل سلسله دیکتاتوری پهلوی، چاپ جدید. تهران 18) _______ . تاریخ بیست ساله ایران، ج 3-7. تهران امیر کبیر. 19) نا معلوم. (1376).تاریخ تهاجم فرهنگی غرب، نقش روشنفكران وابسته (4). 20) http: //bashgah.net/pages-3163.html منبع:سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

نیم نگاهی به تأسیس پادشاهی پهلوی

در فاصله سال‌های 1919 تا 1930 ؛ دهه آغازین روابط ایران و امریکا و دوره ای پر حادثه که در آن، خاندان قاجار سرنگون شد و پهلوی‌ها به قدرت رسیدند تا کنون پژوهش تاریخی مفصلی درباره حوادث سال‌های 1919 تا 1930 ایران، بر اساس اسناد قابل اطمینان و به زبان انگلیسی انجام نشده است. علاوه بر این، علاقه و چشمداشت آمریكا به نفت ایران؛ و درگیر بودن با سیاست ایران از طریق مستشاران آمریكایی؛ و آثار باستانی ایران؛ و راه‌آهن ایران، در كنار رابطه دیرپای فرهنگی و میسیونری آمریكاییان در ایران، موجب شده است كه بایگانی‌های دیپلماتیك آمریكا درباره این برهه از تاریخ ایران، غنی و سرشار از اسناد باشد. انگلستان در جولای 1918 کابینه وثوق‌الدوله را به قدرت رساند. در ماه‌های آگوست تا دسامبر 1918 تلاش بسیاری برای به زیر کشیدن این کابینه صورت گرفت، اما انگلیسی‌ها این تلاش‌ها را ناکام گذاشتند. با فرا رسیدن ژوئیه 1919، وضعیت کابینه وثوق «تزلزل ناپذیر» به نظر می‌رسید. مردم ایران که مخالفت امریکا را با این توافقنامه دیدند، قوت قلب یافته و کابینه را به چالش کشیدند. نارضایتی روز افزون امریکایی‌ها از قرارداد نفتی سان رمو که در آوریل 1920 میان انگلیس و فرانسه منعقد شد، تنش‌های موجود در کنگره و گزارش نفتی رئیس جمهور ویلسون به کنگره در مه 1920، به مردم ایران جرأت و جسارت بسیار بخشید. با افزایش مقاومت‌های مردمی و از کنترل خارج شدن استان‌های گیلان و آذربایجان، وثوق‌الدوله در ژوئن 1920 استعفا داد و از کشور فرار کرد. همان طور که اتفاقات بعدی نشان می‌دهد، آشکار است که در آن شرایط، معاهده ایران - انگلیس که در نظر مردم ننگین محسوب می‌شد، قراردادی مطلوب بود. چرا که دولت وثوق‌الدوله، همه آن چیزی بود که میان ایران و استبداد نظامی حایل شده بود. همچنین کاملاً روشن است با اینکه دولت امریکا در لغو این معاهده مؤثر بود، اما به زودی ایران را تسلیم انگلستان کرد. کودتای 21 فوریه 1921، استبداد نظامی مهارگسیخته‌ای را به مدت 60 سال بر ایران حاكم کرد و بدین‌گونه مسیر انقلاب سال 1979 را هموار ساخت. دوره کابینه‌های موقت مشیرالدوله و سپهدار (ژوئن 1920 تا فوریه 1921) با نفوذ گسترده بازیگران امریکایی- انگلیسی و پی‌ریزی تفاهم‌نامه نفتی هم زمان شده است. تفاهم با ایالات متحده، معاهده ایران ـ انگلیس را دوباره مطرح كرد: انگلستان توانست با برقرار کردن استبداد نظامی که پس از کودتای رضاخان به وجود آمد، هر چه بیشتر ایران را تحت کنترل خود درآورد. عده‌ای معتقدند افزایش مخالفت‌ها علیه کابینه سپهدار در پاییز 1920، منجر به کودتا شد. این ادعا بسیار فریبنده است؛ بلكه باید توجه داشت که این حوادث هم زمان با خداحافظی ویلسون و روی کار آمدن هاردینگ بود. علی رغم تفاهم نفتی، انگلستان به هیچ‌وجه نمی‌توانست خطر کند. « قضیه ژدس » که چندی پیش از کودتا صورت گرفت، بخشی از یک طرح زیرکانه برای پیش دستی در برابر هرگونه واکنش معاندانه احتمالی امریکا بود كه با موفقیت اجرا شد. در کودتای رضاخان که سرآغاز دوره جدیدی در تاریخ ایران است سرهنگ رضاخان، یک افسر قزاق گمنام به قدرت رسید؛ و بلافاصله پس از کودتا «فرماندهی کل قوا» و وزارت جنگ را به عهده گرفت. در فاصله 30 ماه پس از کودتا و انتصاب رضاخان به عنوان نخست‌وزیر (فوریه 1921 تا اکتبر 1923)، شش وزیر جای خود را به دیگری دادند و در هر شش دوره رضا وزیر جنگ بود. در روزهای توالی این کابینه‌های «رنگارنگ»، بنیان یک استبداد نظامی ریخته شد. با حمایت‌های انگلیس، ارتش دائمی بزرگی به وجود آمد که کنترل دولت بر مناطق دوردست کشور را ممکن می ساخت. این ارتش به سلاحی خطرناک علیه مخالفین وزیر جنگ تبدیل شد. در پاییز 1922، میان نخست وزیر وقت، قوام‌السلطنه و رضا منازعه سختی درگرفت. رضا به پشتیبانی ارتش، از این میدان پیروز بیرون آمد. به مدد همین پشتیبان، صعود دائمی وزیر جنگ ممکن شد. در اکتبر 1923 قوام که مرعوب این قدرت روز افزون شده بود، او را به نخست‌وزیری منصوب کرد . اندکی پس از انتصاب رضا به نخست‌وزیری، در حالی که او وزارت جنگ و فرماندهی کل قوا را نیز در اختیار داشت، سعی کرد ایران را به یک جمهوری تبدیل کرده و خود را رئیس‌جمهور بخواندولی ناكام ماند. این ناکامی، مردم ایران را تشویق کرد تلاش کنند خود را از استبدادی که به تازگی پا گرفته بود، برهانند. همانند اکتبر 1922، باز هم با دخالت ارتش، رضا بر مسند خود باقی ماند. اما در ژوئن 1924، مخالفت با ادامه حکمرانی او افزایش یافت و حملات روزنامه‌ها روز به روز جسورانه‌تر شد. در جولای 1924 آشکار بود که رضا وضعیت خوبی ندارد. گزارشی مستندی از قتل ایمبری معاون کنسول امریکا در تهران در تاریخ 18 جولای 1924موجود است. این حادثه دستاویز خوبی برای رضا خان بود تا با اعلان حکومت نظامی مخالفین خود را دستگیر و سلطنت خود را حفظ کند. بلافاصله پس از ماجرای «جمهوری» و قضیه ایمبری معلوم شد که تمام این قضایا صرفاً نمایشی به کارگردانی انگلیسی‌ها بوده تا موقعیت متزلزل رضا خان تثبیت شود. در نوامبر 1924، رضا خان ارتش خود را به سمت خوزستان گسیل داشت. جایی که شیخ محمره (شیخ خزعل) سر به شورش برداشته و دولت ایران را به مبارزه طلبیده بود. شیخ خزعل سال‌ها تحت‌الحمایه انگلیسی‌ها بود. پس از رد و بدل شدن تلگراف‌های بسیار، شیخ تسلیم شد و درخواست عفو کرد و بخشیده شد. در آوریل 1925 شیخ خزعل بی‌دفاع که متقاعد شده بود از بصره بازگردد، دستگیر و به تهران منتقل شد. تنها گذاشتن شیخ محمره، بخشی از سیاست جدید انگلستان بود. در این سیاست، رهبران جزء به نفع حکومت مرکزی رضا، باید قربانی می‌شدند. قتل کاکس که بلافاصله پس از کشته شدن ایمبری رخ داد و واکنش انگلستان به این حوادث، «اطلاعات جالبی» را در مورد دیپلماسی انگلستان در اختیار می‌گذارد. رضا خان بلافاصله پس از بازگشت از جنوب، شاه غایب را خلع و خود را جانشین او کرد. شكست نایب‌السلطنه در فوریه 1925 ، رضاخان را به حدی تضعیف کرد كه به نظر میرسید كار وی به پایان رسیده است. البته مشخص بود پیش‌بینی سقوط قریب‌الوقوع رضاخان، اغراق‌آمیز است. اما پس از ترمیم مختصری که در ماه‌های آوریل تا ژوئن 1925 صورت گرفت، در آگوست 1925، بار دیگر موقعیت رضا خان تثبیت شد و مجبور شد در تلگرافی از شاه خواهش کند به کشور بازگردد. اعلان بازگشت شاه، پاسخ مرسوم انگلیسی‌ها را در پی داشت؛ یعنی خلق یک بحران با به راه انداختن شورش‌های شهری. اما «شورش نان» در سپتامبر 1925 بیش از پیش موقعیت ضعیف رضا؛ و ضرورت انجام اقدامی مؤثر برای ابقای وی بر مسند قدرت را آشکار ساخت. خیزش او به سمت تخت پادشاهی، حرکتی تدافعی برای ابقای وی بر مسند قدرت بود. علی‌رغم تأمین امنیت موقعیت رضا، روشن بود که ابقای او بر مسند قدرت، روز به روز دشوارتر می‌شود. پس از این بود که سلسله قاجار خلع و رضا پهلوی به عنوان شاه برگزیده شد. این سومین باری بود که تلاش می‌شد رضا به ریاست مملکت برسد . برگرفته از کتاب قاجار تا پهلوی منتشره از سوی مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی منبع باز نشر:سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

ارتشبد بهرام آریانا کیست؟

ارتشبد بهرام آریانا کیست؟ حسین منوچهری ( بهرام آریانا) فرزند صدر الدین در سال 1285 ش در تهران به دنیا آمد و در سال 1365 ش ، در سن 80 سالگی در پاریس در گذشت . او نسبت مادری خود را به منوچهر خان معتمد الدوله ارمنی والی اصفهان ، می‌رساندکه به علت حمایت از علی محمد باب شهرت دارد و از کارگزاران قسی القلب دوران قاجار‌ محسوب می شود . شهرت معتمد الدوله همچنین به خاطر شقاوت او در سرکوب ایلات و عشایر جنوب ، بویژه ایلات بختیاری و ممسنی است. با توطئه او بود که حسین علی خان هفت لنگ به ریاست این ایل رسید و دودمان اشرافی (خوانین بختیاری) را پایه گذارد. همو بود که به همراه فیروز میرزا ، عصیان وسیع طوایف ممسنی فارس را ، به رهبری ولی خان ، بی رحمانه به خون کشید. به گفته مهدی بامداد ، منوچهر خان معتمد الدوله خواجه و فاقد اولاد بوده و لذا دعوی آریانا در انتساب خود به او مشکوک به نظر می رسد، ولی به هر روی این دعا روشنگر سرشت و خلق و خوی این افسر معروف دوران محمد رضا پهلوی است. حسین منوچهری که در دانشکده افسری از دوستان صمیمی خسرو روزبه بود، از زمره افسرانی بود که در سالهای جنگ جهانی دوم ضاهراً به سمت نازیسم و آلمان هیتلری گرایش از خود نشان داد و با« حزب کبود» حبیب الله نوبخت همکاری کرد. لذا ، با اشغال ایران توسط متفقین ، سرهنگ منوچهری نیز به همراه برخی افسران «آلما نوفیل» (مانند فضل الله زاهدی، حسن بقائی و نادر باتمانقلیچ ) مدت کوتاهی بازداشت شد . در سالهای پس از شهریور 1320، سرهنگ منوچهری از وابستگان سرلشگر حسن ارفع ، رئیس ستاد ارتش ، و از اعضاء حزب او بود که مهمترین پایگاه دربار و استعمار انگلیس در ارتش محسوب می شد ، او در دستگاه ارفع به ریاست رکن یکم ریاست ارتش رسید . سرهنگ حسین منوچهری در سال 1329 ، به علت گرایشات شدید شووینیستی نام خود را به بهرام آریانا تغییر داد و به علت وابستگی به دربار در درجه سرتیپی به فرماندهی لشگر یک گارد شاهنشاهی رسید. در دوران دولت مصدق به عنوان وابسته نظامی به فرانسه اعزام شد و در سالهای پس از کودتای 28 مرداد 1332 با درجه سرلشگری فرمانده نیروی زمینی و سپس با درجه سپهبدی ژنرال آجودان شاه شد . با آغاز قیام عشایر جنوب ، سپهبد بهرام آریانا در اسفند 1341 توسط شاه با اختیارات تام و با عنوان فرمانده « نیروهای جنوب» به شیراز رفت. او با شیوه های خشن، از جمله بمباران شدید مناطق عشایری ، موفق شد که تا تابستان 1342 این قیام گسترده را سرکوب کند. نقش آریانا در فرماندهی«عملیات جنوب» كه در رسانه های داخلی و خارجی بازتاب وسیع داشت سبب شهرت اوشد. وی بعد ها این نقش ضد انسانی را دستمایه مباهات قرار داد و در تشریح آن کتابهای تاریخچه عملیات جنوب( چاپخانه ارتش،1342) و نتایج عملیات جنوب ( اداره خدمات پرسنلی ، چاپخانه ارتش) را نگاشت . سپهبد کریم ورهرام، استاندار نظامی فارس در باره بمباران گسترده عشایر جنوب در زمان آریانا ، اعلام داشت : تا 24 ساعت دیگر کلیه اشرار یا در بمباران نابود و یا در شیراز به دار آویخته می شوند . من حتی اجازه نمی دهم اجساد اشرار در شیراز دفن شوند . از اینکه عده ای بیگناه در این بمباران از بین می روند ، متأثرم ولی چاره دیگری نیست و سپهبد آریانا به دستور شاهنشاه از امروز سرکوبی اشرار را آغاز کردند. پس از انقلاب اسلامی نقش ضد انسانی آریانا در این منطقه توسط برخی بازماندگان عشایر در نشریات داخلی مطروح شد و پس از پاریس نامه ای به روزنامه اطلاعات ارسال داشت . توجه به برخی مطالب این نامه منتشر نشده در شناخت روحیات این «اعجوبه» نظامی محمد رضا شاهی جالب است : ارتشبد دکتر بهرام آریانا 2خرداد1358 به: روزنامه اطلاعات پاسخ به برخی یاوه سرایی ها! ... دزد سرگردنه که تا دیروز راهزنی و آدم کشی می کرد مرا دژخیم می خواند. او و مانند او ابزارهای بی ارزش دست های نا پاک پشت پرده هستند ، همانهایی که نمی توانند فرزندان پاک وشایسته و میهن پرست این سرزمین !! را با پیشینه بس درخشان!! ببینند. مَردَک ! می نویسد که من عشایر فارس را بمباران کردم ؟!... در پایان زمستان 1342 خورشیدی آشوب بزرگی در یک بخش گسترده ای در جنوب ایران که استان اصفهان ، پارس، خوزستان را دربر می گرفت بر پا خاست . شورشیان ژاندارمها را کشتند و پاسگاهها را خلع سلاح کردند، جاده ها را بستند و روستاها را یغما کردند . یگانهای ارتش هم در برابر شورشیان نتوانسته بودندکاری از پیش ببرند ، تا اینکه ناگزیر من به فرماندهی نیروهای جنوب برگزیده شدم و فرمان یافتم که شورشیان را خلع سلاح و آرامش را به آن استانها باز گردانم . شورشیان که شماره تیر اندازان آنها پیرامون 10 هزار نفر بود در کوهستانهای سخت و سر به آسمان کشیده جایگزین شده و هر بار پس از تاخت به راهها... و دستبرد به یگانهای ارتش به آشیانهای سر سخت و دست نیافتنی کوهستانی خود پناه می بردند ... آرایش جنگی شورشیان بدین گونه بود: تیر اندازان بویر احمد پائین به سرپرستی عبد الله ضرغامپور تیر اندازان بویر احمد بالا به سرپرستی ناصر طاهری تیر اندازان کوهمره سرخی به سرپرستی حبیب شهبازی تیر اندازان ممسنی چریکهای موصلر زیر فرمان خوردل موصلر چریکهای گورکانی . . . آریانا پس از تکرار مطالبی ، که در تاریخچه عملیات نظامی جنوب درج شده، سرکوب خونین عشایر جنوب را افتخار بزرگ خود می داند و می نویسد : من بزرگترین خدمت را در این نبردها به ایران زمین کردم... من درجه ارتشبدی را در سال نگرفتم ، من در پایان عملیات 10500 قبضه اسلحه ضمن زد و خورد از اشرار گرفتم و پس از پایان نبردها این شمارش به 27000 قبضه رسید . اینها داستان سرایی نیست ، همه مدارک در نیروی زمینی ارتش وجود دارد ... آریانا که به گواه اسناد با خدعه و فریب سران عشایر فارس را تأمین داد و با واسطه برخی افراد موجه و ارسال قرآن توانست آنها را به شیراز کشانیده و دستگیر و سپس تیر باران کند ، در این نامه مدعی است : من با هماوردان خود با مردانگی رفتار کردم ! و جز 6 تن از آنها که انگیزه این کشت وکشتارها بودند، به همه ... بخشش همگانی ( عفو عمومی ) دادم و به آن 6 تن هم هیچگونه زینهار ندادم و گفتم که این دادگاههای ارتشی است که باید سرنوشت شما را روشن کند ... به هر روی ، نقش جنون آمیزآریانا در قتل عام عشایر جنوب مورد توجه سرهنگ گراتیان یاتسوویچ، رئیس سیا در ایران که در فروردین 1342 به همراه رابرت کومر، کارشناس برجسته سیا در جنگ روستایی در فارس حضور مستقیم داشت ، وهیأت مستشاری آمریکا در ارتش و محمد رضاهلوی قرار گرفت و وی به درجه ارتشبدی رسید. به توصیه آمریکایی ها آریانا در 30/9/1344 به جای ارتشبد حجازی رئیس« ستاد بزرگ ارتشتاران» صاحب عالی ترین پست نظامی کشور شد و در اطلاعیه ای که بدین مناسبت در جراید درج گردید، خدمات آریانا در سرکوب عشایر جنوب عامل اصلی این انتصاب ذکر شد. آریانا در دوران ریاست ستاد ارتش به تقویت حزب آریانا به رهبری هادی سپر که دارای تمایلات شووینیستی بود، دست زد جاه طلبی ها و هرزگی ها ی اخلاقی آریانا، که ارتشبد حسین فردوست به آن اشاره دارد ، عناد وکینه برخی امرای ارتش را برانگیخت و ظاهراً توسط آنان توطئه سازمان یافته ای علیه او آغاز شد. طبق اسناد ساواک منحله، از تیر ماه 1346شایعه وسیعی در سراسر کشور بویژه آذربایجان پخش شد که گویا آریانا به همراه تیمسار باتمانقلیچ و در ارتباط با وابسته نظامی الجزایر در تهران قصد کودتا دارد! این شایعه از کانالهای مختلف به دفتر ویژه اطلاعات منعکس می شد و از طریق فردوست به اطلاع محمد رضا پهلوی می رسید. دامنه این توطئه ، که ظاهراً رادیو «پیک ایران» (ارگان حزب توده) نیز به آن دامن می زد، تا بدانجا رسید که شایعه دستگیری بیش از یکصد افسر در رابطه با کودتای « آریانا» منتشر شد ! علیرغم کذب بودن این شایعات و تکذیب مکرر آن توسط عوامل ساواک ، مستشاران آمریکایی و شاه، به دلیل گسترش نارضایی در ارتش ، حضور بیشتر آریانا را صلاح ندانستند و او در نیمه اردیبهشت 1348 از سمت ریاست ستاد ارتش بر کنار شد و ارتشبد فریدون جم جایگزین او گردید. ساواک در گزارش مورخ 21/2/1348 اعلام کرد که « تعویض ارتشبد آریانا» ( رئیس ستاد بزرگ ارتشداران ) در میان طبقات جوان ارتش با حسن اثر تلقی شده و افراد مختلف این تغییر را با خوشبینی تلقی کرده اند». برکناری آریانا ، شایعات دیرینه علیه او را توسعه داد و مسأله در جراید خارجی بازتاب یافت . رژیم وقت مصر و عراق در چهار چوب ستیز خود با رژیم شاه به این شایعه دامن می زدند. نشریه فرانسوی زبان لوریان ، چاپ بیروت، انفصال آریانا را به علت اختلاف نظر او با شاه در مسأله تشکیلات ارتش عنوان کرد و نشریه پاترویت ، چاپ دهلی نو ، به نقل از خبرگزاری خاور میانه مصر علت آن را مخالفت آریانا با سیاست شاه در خلیج فارس دانست و این مسأله در یکی از سخنرانی های صالح مهدی عماش، نخست وزیر وقت عراق، نیز مطرح شد! ساواک برای مقابله با این شایعه به تکاپو افتاد. نواب، رئیس ساواک تهران، در تاریخ 18/3/1348 به اداره کل سوم چنین نوشت : تیمسار ریاست معظم ساواک ( نصیری ) ذیل گزارش خبر ( شایعه فوق) ... پی نوشت فرمودند: ( ارتشبد آریانا مورد محبت شاهنشاه آریا مهر است و ماهیانه کسری زندگی او به به فرمان شاهنشاه طبق حقوق فعلی حقوق ریاست ستاد ارتش تأ مین می شود و اتومبیل ارتشی هم در اختیار دارد). با توجه به پی نوشت تیمسار ریاست معظم ساواک و اینکه موضوع تحت تعقیب قرار گرفتن و حتی اعدام ارتشبد آریانا در افواه عمومی شایع می باشد ، به نظر این ساواک اصلح است طی مراسمی از خدمات گذشته افسر مزبور تجلیل و موضوع از طریق رادیو و تلویزیون و نشریاتبه اطلاع همگان برسد تا بدینوسیله شایعات موجود خنثی شود. در پی این توصیه ساواک ، به منظور خنثی ساختن شایعات در تاریخ 19/3/1348 ارتشبد فریدون جم، رئیس جدید ستاد ارتش ، ضیافت شامی برای تودیع با آریانا در باشگاه افسران ترتیب داد و خبر آن در رسانه های عمومی وسیعاً منعکس شد . در این ضیافت، جم به نمایندگی از شاه از آریانا به شدت تجلیل کرد و « فرمان همایونی مبنی بر رضایتمندی خاطر خطیر ملوکانه» و هدایائی به وی اهدا نمود. مدت کوتاهی بعد ، آریانا بازنشسته شد . متن فرمان شاه چنین است: با تأیید خداوند متعال ما محمد رضا پهلوی آریامهر شاهنشاه ایران در این موقع که ارتشبد بهرام آریانا به افتخار بازنشستگی نائل می گردد به موجب این فرمان همایونی مراتب رضایتمندی خود را به پاس خدمات گذشته مشار الیه ابلاغ می نمائیم . 1/4/1348 آریانا در مراسم جشن بازنشستگی خود سخنانی ایراد کرد و برنامه خود را پس از بازنشستگی نگارش کتابی در ترسیم « ایدئولوژی ارتش ایران» اعلام داشت . به زعم آریانا این ایدئولوژی چنین است : « نخستین سفارش من این است که در ارتش ایدئولوژی را که بر مبنای فلسفه شاهنشاهی ! است و هم اکنون در دانشکده ها و دانشگاههای آرتش آموخته می شود پشتیبانی بفرمائید. از سه سال قبل این فلسفه ! که در خون نژاد ایرانی بطور طبیعی وجود داشته و دارد ! تنظیم و نوشته شده و هم اکنون بطور دیالکتیک ! تدریس می شود و این موضوع اهمیت شایان دارد ، زیرا در دنیای امروز همانطور که در جنگ دوم دیدیم ، هیچ ارتشی بدون داشتن ایدئولوژی نمی جنگد.» علیرغم این نمایش تبلیغاتی ، تحمل بازنشستگی برای این عنصر جاه طلب بسیار دشوار بود . ثریا عصار ، همسر دوم آریانا، بعد ها گفت: وقتی تیمسار بازنشسته شد برایش خیلی غیر منتظره بود. تیمسار گفت: من کسی بودم که در روز 28 مرداد در برابر این همه دشمن روی تانک رفتم و برای ملت نطق کردم در حالی که بقیه اطرافیان اعلیحضرت خود را قایم کرده بودند. من کسی هستم که همیشه معتقدم ایران باید شاهنشاهی باشد و به سلطنت پهلوی افتخار می کنم و از مریدان رضا شاه هستم . پس چگونه ممکن است که به پسر او خیانت کنم. گفته فوق توسط منبع خبری ساواک گزارش شد و فردوست در زیر آن چنین نوشت : تیمسار آریانا 28 مرداد در تهران نبود که روی تانک سوار شود . این حرفهای زنانه است . به هر روی، آریانا پس از بازنشستگی رنج کار در ترسیم این ایدئولوژی ! را برخود هموار نکرد و ترجیح داد که به فعالیتهای نژادی و دیالکتیکی مطبوع تری بپردازد و به شکل بی پروایی به هرزگی ها و عیاشی های دیرین خود دامن زد . او که در دوران فقر و جوانی و در درجه ستوان یکمی با دختر سیاه چرده و بد منظر فهیم الملک( فهیمی) ازدواج کرده بود، اینک در سن 63 سالگی با عنوان شامخ ارتشبدی و غوطه ور در ثروت باد آورده ای که از عطایای پدر تاجدار به وی رسیده بود هوس تجدید فراش کرد و با دختر کم سن و سال وزیبایی ازدواج نمود و نام آو را از ثریا به آریانوش تغییر داد! در تاریخ 4/4/1348 ساواک از مجلس آریانا چنین گزارش داد: 3/4/1348 مراسم ازدواج ارتشبد بازنشسته آریانا و دوشیزه ثریا عصار برگزار شد. در این مراسم ارتشبد آریانا مست بود و مرتباً دست به حرکات ناشایستی می زد . هنگامی که از او خواستند جهت مدعوین صحبت نمایند، اظهار کرد که من فقط راجع به همسرم ثریا صحبت می کنم . سپس سرگرد عصار یکی از اقوام عروس صحبت کرد و نسبت به شاهنشاه ابراز وفاداری نمود، ولی ارتشبد آریانا عکس العملی از خود نشان نداد و در پایان مراسم شمشیری آورده و ارتشبد آریانا کیک را با آن بریدند. رفتار آریانا در نخستین ماههای پس از تجدید فراش بسیار وهن آور است . او تظاهر بیش از پیش به هرزگی را دستمایه ارضاء روح بیمار خود می سازد . در گزارش زیر ، نفرت شدید آریانا از فرهنگ اسلامی مردم ایران چنین دیده می شود: 22/2/1349 ضیافتی با شرکت 6 نفر در منزل ارتشبد بهرام آریانا ترتیب یافت ... تیمسار اظهار داشت این یک کتاب آسمانی می باشد ( منظور شاهنامه می باشد) چون من به زبان فارسی خیلی علاقمند هستم و در ضمن مخالف خط کنونی فارسی هستم و معتقدم که باید زبان فارسی به خط لاتین نوشته شود چون خط فارسی 24 عیب دارد و نمی دانم چرا مسؤلین توجه نمی کنند ... من در زمان تصدی خودم در ارتش در مورد زبان دگرگونی به وجود آوردم و اکثر لغات عربی را بیرون کشیدم ... بین خودمان باشد اگر خط لاتین شود ارتباط ما با اعراب قطع خواهد شد، چون ما هر جمله ای را که بخواهیم بنویسیم باید به سراغ زبان عربی برویم... طبقه آخوند همیشه برای اینکه دکانش تخته نشود از افکار پوسیده حمایت می کند ... رفتار آریانا در این دوره ، که حتی ساواک نیز آن را ناشایست ارزیابی می کرد سبب شد تا وی به اشاره غیر مستقیم شاه از کشور خارج شود ودر پاریس اقامت گزیند. نمونه هایی از عقاید آریانا در این دوران ، براساس اسناد ساواک ، چنین است : در سال 1351 برابر گزارشی ، دکتر رفیعی جریان حمله چریک های عرب به خوابگاه قهرمانان اسرائیلی در مونیخ را برای تیمسار تعریف کرد . تیمسار که در جریان نبود سخت ناراحت شد و ضمن محکوم کردن عملیات چریکی اعراب اظهار داشت : ملت عرب هیچوقت خوی وحشیگری را از دست نمی دهد والان ملتی شدند که مزاحم امنیت جهان هستند و این عمل واقعاً وحشیانه بود . من چند سال قبل بطور غیر رسمی به اسرائیل رفتم. وقتی هواپیما به مرز اسرائیل رسید کلاً سبز و خرم بود . اسرائیل واقعاً یک ملت زنده هستند ودر هر موردی که فکر کنید پیشرفت کردند و دارند عظمت قبلی خود را که استحقاق آنهاست به دست می آورند. ودر گزارش دیگر چنین می خوانیم : خانم آریانوش در جلسه ای اظهار داشته : بهائی ها خیلی به تیمسار، همسرم علاقه دارند، چون جد مادری تیمسار منوچهر خان والی اصفهان بود که باب را پناه می دهد. تیمسار آریانا نیز در ادامه اظهار نموده : جالب اینجاست که باب مرگ زودرس منوچهر خان را پیش بینی می کند و درست از آب در می آید ... دین اسلام یک دین سیاسی است و برای جامعه ما خطرناک شده.... آریانا پس از 7 سال عیاشی لجام گسیخته در پاریس ، با انقلاب اسلامی ایران مواجه شد. سرویس های اطلاعاتی غرب، که در میان عناصر نظامی ورشکسته رژیم موجودی جاه طلب تر از آریانا نمی شناختند ، به سراغ او رفتند وبا وعید های فراوان دال بر سقوط قریب الوقوع جمهوری اسلامی ایران ، کوشیدند تا مجدداً رؤیای دیرینه ناپلئونی را در این کاریکاتور نظامی زنده کنند. بدین ترتیب ، آریانا با یک میلیون دلاراعتباری که سرشاپور ریپورتردر اختیار او گذارد، در رأس یکی از نخستین گروهکهای سلطنت طلبی قرار گرفت که خرابکاری مسلحانه را در مرزهای شمال غربی ایران هدف قرار داده بود. آریانا که باپول امپراتوری روچیلدهاوصهیونیزم جهانی تقویت وتسلیح می شد، نخست با حمایت رژیم عراق مرکز فعالیت خود را در منطقه شهریارولی عراق ( جنوب شرقی کرکوک)قرار داد وبه همراه افرادی چون سردار جاف، دکتر حسن جاف، و سروان مختاری برای آموزش نظامی ضد انقلابیون اردوگاهی تأسیس کرد . در پی تجاوز نظامی رژیم عراق به ایران انقلابی، آریانا توانست از طریق سرویسهای جاسوسی آمریکا و انگلیس حمایت دولت ترکیه را جلب کندو مرکز گروه خود را در شهر مرزی مرزی وان قرار دهد . این در حالی بود که نخست وزیر ترکیه در دی ماه 1360(ژانویه 1981) رسماً حضور ضد انقلابیون مسلح ایرانی را در خاک ترکیه تکذیب کرد ! بدین سان ، گروهک «ارتش آزادیبخش ایران» (آرا) با حضور قریب به 300 نفر از وابستگان امنیتی و نظام رژیم ساقط شده پهلوی به خرابکاری مسلحانه علیه انقلاب اسلامی ایران پرداخت. در رأس این گروه ، آریانا و ارتشبد غلامعلی اویسی و فردی بنام جمشید حسنی ( لیسانسه حقوق از دانشکده تهران) قرار داشتند و توسط محمود فروغی ( پسر ذکاءالملک فروغی) ارتباط آنان با رضا پهلوی تأمین می شد وافرادی چون دکتر خلیلیان ، دکتر معین زاده ، مهندس افزار منش(استاد سابق دانشگاه) و آرش اسپهبدی (آرشیتکت) و و فریبا روانبخش ( مسؤل سازمان جوانان ناسیونالیست) در این رابطه فعال بودند. پس از چندی میان آریانا و اویسی اختلاف پدید شد. به نوشته نشریات ضد انقلاب در خارج از کشور ، پس از دریافت 8 میلیون دلار وجه از سرویس های اطلاعاتی غرب ، در هتل بزرگ آنکارا میان ژنرالها و همسرانشان بر سر تقسیم پول فوق اختلاف در گرفت و به نزاع آنان انجامید! بدینسان، آخرین تلاش بقایای ژنرالهای رژیم پهلوی به افول گرائی دودر کارزار رقابت ها و نزاع های شدید برسر تقسیم واپسین میراث رژیم وابسته و منحط پهلوی در سال 1362 به رکود کامل کشیده شد و تنها دستاورد آن برای سرویس های جاسوسی غرب سیاهه حداقل 10 میلیون دلاری هزینه های برباد رفته آن بود! این افول با نام ارتشبد سابق بهرام آریانا در پیوند است. حسین فردوست ، کتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوی ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی منبع بازنشر:موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

من جوجه جلال‎آل احمد بودم/ جلال گفت خمینی جیگر دارد این هوا!

بازخوانی گفته ها و خاطرات محمود گلابدره ای به مناسبت درگذشت او من جوجه جلال‎آل احمد بودم/ جلال گفت خميني جيگر دارد اين هوا! محمود گلابدره ای نویسنده عجیبی بود. با جلال آل احمد می گشت و همراه او بود. قبل از انقلاب در مبارزات مردم شركت داشت. آن روزها كه نویسنده ها نوشتن و گفتن درباره انقلاب و دفاع مقدس را ننگ و عار می دانستند او رمان «لحظه های انقلاب» و «اسماعیل اسماعیل» را نوشت. ده سال در آمریكا سر كرد كه به قول خودش بیشترش به خیابان خوابی گذشت. قصد داشت رمانی 22 جلدی بنویسد كه البته فقط دو جلدش منتشر شد. حالا این نویسنده یك روز است كه از دنیا رفته است. متن زیر بخشی از حرفهای اوست كه بیشترش درباره جلال است. قبل از اینكه شروع به خواندنش كنید فاتحه‌ای نثار محمود گلابدره ای كنید كه نخواست از مردم فاصله بگیرد و برای كسی غیر از آنها بنویسد. ننویسم دق میكنم! در بعضی آدمها نیرویی وجود دارد كه آن نیرو فرد را وادار به نوشتن می كند. بعضی نویسنده ها در خانواده، جامعه و روابط بین آدمها چیزهایی می بینند كه آنها را در نوشته هایشان بروز می دهند. این نوشتن مكلف است به شكل داستان، شعر یا فیلمنامه باشد. شاید در من هم چنین نیرویی وجود داشت. نیرویی كه مرا وادار می كرد بنویسم. برای من یک واقعیت عینی وجود دارد و آن این است،‌که نوشتن کار من نیست. دست من هم نیست. نوشتن سرنوشت من است. چرا که برای آرام‌کردن این روح وحشی هیچ راهی جز قلم و کاغذ وجود ندارد...آنهایی که ابنای زمانند، ‌خوب می‌دانند برای کشتن یک نویسنده یا هنرمندی که کاری جز آفرینش اثر ادبی و هنری ندارد،‌ کافی است موانعی ایجاد کنند که خللی در این فرایند پیش بیاید. اگر من روزی نوشتن را یا به عبارتی درست‌تر نوشتن مرا تنها بگذارد، همان شب یا همان روز دق می‌کنم و می‌میرم. متاسفانه در حال حاضر نه نویسنده جریان ساز است، نه ناشر و نه مخاطب ؛ نویسنده هیچ جایگاهی ندارد درحالی که نویسنده و شاعر ، در صف مولدان اصلی فرهنگ است . مسئله اصلی ادبیات ما کنار رفتن کتاب از زندگی ماست، طبیعتا وقتی کتابی خوانده نشود نمی توان مدعی اثربخشی و جریان سازی آن نیز بود . چنانچه وضعیت کتاب و کتابخوانی به همین روال ادامه پیدا کند ، بعید می دانم که دیگر هیچ کتاب و نویسنده ای بتواند جریان ساز باشد ، حتی این اظهارنظرها را هم راهگشا نمی دانم و ممکن است در پاره ای از مواقع برای اظهارنظرکننده دردسر ساز هم باشد. وقتی اولین كارم چاپ شد من از دوران دبیرستان به طور مرتب چیزهایی می نوشتم، اما اولین نوشته جدی من نمایشنامه ای بود كه در سن 22 سالگی نوشتم. آن زمان شاگرد «جلال آل احمد» بودم و نمایشنامه را به او نشان دادم تا نظرش را در مورد آن بگوید، آل احمد نمایشنامه من را تصحیح كرد، اما آن را هیچ وقت چاپ نكردم. بعد از آن تصمیم گرفتم یك رمان بنویسم. رمانی به نام «افسانه اسیران» نوشتم كه نگارش آن 8 سال طول كشید، اما این رمان هم به بن بست‌های ناشران خورد و چاپ نشد. «افسانه اسیران» یك رمان 3 هزار صفحه ای بود! بعد از «افسانه اسیران»، «سگ كوره پز» را نوشتم كه در سال 50 آن را چاپ كردم. این كتاب، اولین اثر من بود كه چاپ شد. از سال 1341تا 1347 در انگلستان ادبیات انگلیسی می خواندم. در كلاسهای ادبیات انگلیسی «جیمزجویس»، «همینگوی»، «دی.اچ.لارنس» و... به ما درس می دادند كه همه اینها به نوعی بر نوشتن من تأثیر می گذاشتند، اما همیشه دوست داشتم به شیوه «جیمز جویس» داستان بنویسم. سعی كردم تكنیكهایی از شیوه داستان نویسی جویس را در رمان «پركاه» و «لحظه های انقلاب» به كار ببرم. نویسنده باید از مشكلات مردم بنویسد به ما یاد داده بودند كه نویسنده باید در داستانش از مسایل اجتماعی و از مشكلات مردم بنویسد و درد مردم را در اثرش منعكس كند. قهرمان داستانهای من هم این طور آدمها هستند. وقتی انقلاب پیروز شد كتاب «لحظه های انقلاب» را نوشتم و وقتی جنگ شد هم كتاب «اسماعیل، اسماعیل» را و بقیه داستانهایی را هم كه نوشتم موضوعاتش اجتماعی بود. موضوعاتی كه الان دیگر مخاطب ندارد زیرا مخاطبان امروز این سوژه ها را دوست ندارند. به ما گفته بودند نویسنده ای كه درد مردم و مسایل سیاسی و اجتماعی روز را در داستانش منعكس نكند، نویسنده نیست و اثرش یك اثر ادبی نخواهد بود، اما حالا انگار همه چیز برعكس شده زیرا مخاطبان امروز، نوشته های همان پاورقی نویسانی كه امروز كتاب چاپ می كنند را می پسندند. كتابهایی كه فقط در مورد روابط بین آدمهاست و چیز بیشتری ندارد. كتابم را دیگر چاپ نكردند؛ نمی‌دانم چرا؟! ماركز در طبقه چهارم یك مسافرخانه «صد سال تنهایی» را نوشته و این در حالی بوده كه چند ماه اجاره اتاق او پرداخت نشده بود چون پولی نداشته كه با آن اجاره اش را پرداخت كند.صاحب مسافرخانه وقتی می فهمد كه «ماركز» نویسنده است و تمام روز را در مسافرخانه او به نویسندگی مشغول است همه پول اجاره را به او می بخشد و اجازه می دهد در همان مسافرخانه بماند و بنویسد. اما در جامعه ما حتی سازمانهایی كه به نامهای مختلف تشكیل شده و وظیفه آنها حمایت از كتاب و نویسنده است به وظیفه خود عمل نمی كنند. مثلاً بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس كه وظیفه اش پیدا كردن نویسندگان متعهد و سفارش كتاب به آنهاست، نه به دنبال نویسندگان متعهد و واقعی است و نه امكاناتی برای نویسندگی در اختیار این نویسندگان قرار می دهد و یا حتی كانون پرورش فكری هم آن طور كه شایسته است از نویسندگان حمایت نمی كند. من در سالهای اول جنگ كتاب «اسماعیل، اسماعیل» را نوشتم. این كتاب چندین بار تجدید چاپ شد و به فروش رفت. با این حال كانون پرورش فكری دیگر این كتاب را چاپ نكرد و هیچ وقت هم دلیل چاپ نكردن كتاب را به من نگفتند. دو جلد اول رمان را در 20 روز نوشتم این رمان از لحظه عزیمت من به آمریكا شروع می شود. در واقع من در جلد اول خاطرات هشت ماهه اول از این ۱۰ سال را نوشتم و بعد از چندی كه تحویل ناشر دادم ناگهان یك روز دیدم كتاب «۱۰ سال در آمریكا» كه در همه جا و در همه مصاحبه ها این اسم را گفته بودم و در قرارداد نشر هم این اسم ثبت و ضبط شده بود، در كنار خیابان ها با نام «۱۰ سال هوم لسی آمریكا» عرضه می شود. خودم هم نمی توانستم این اسم را بخوانم و نمی دانستم به چه معنایی به كار برده شد «هوم» در زبان انگلیسی یعنی خانه، كلمه «لس» هم منفی اش می كند. این اصطلاح «هوم لسی» در هیچ فرهنگ لغتی وجود ندارد. ناشر محترم «ی» نسبت را به انتهای این اصطلاح چسباند و یك اصطلاح تازه از خودش درست كرد كه هیچ معنایی ندارد. كسانی هم كه تقاضای خرید این كتاب را داشتند، می باید پولی به حساب ناشر واریز كنند و قبض آن را برای ناشر بفرستند تا به وسیله پیك یا پست كتاب را تحویل بگیرند. این شیوه نه تنها در ایران بلكه در هیچ كجای دنیا جواب نمی دهد. خلاصه این كتاب با چنین سرنوشتی مواجه شد و مرا از ادامه كار سرخورده و مایوس كرد. دو جلد اول این رمان را در مدت ۲۰ روز نوشتم اما از ادامه كار بازماندم. تجربیات خوبی از آمریكا داشتم. همه این تجربیات با حركت غلط ناشر نقش بر آب شد. دوشادوش مردم در راه پیروزی انقلاب می دویدم من تنها نویسنده ای بودم كه در دوران قبل از انقلاب «شب های شعر گوته» را تحریم كرده بودم و حاضر نشدم در این جلسات به داستان خوانی بپردازم. تا روز ۲۲ بهمن سال ۵۷ دوشادوش مردم در راه پیروزی انقلاب به رهبری امام(ره) می دویدم. من در همان ایام نشستم رمان «لحظه های انقلاب» را نوشتم كه حاصل تب و تاب همان روزها بود و در سال ۵۸ منتشر شد. بسیاری از نویسندگان و منتقدان آن روز درباره این رمان نقد و تحلیل نوشتند. الآن هم چاپ نهم آن توسط انتشارات سروش منتشر شده است. من روایت ۱۵ خرداد ۴۲ را هم در كتابچه ای كه ضمیمه روزنامه همشهری بود و روزهای پنجشنبه منتشر می شود، چاپ كردم. این ضمیمه در ایام دهه فجر امسال تحت عنوان «لحظه هایی از انقلاب» چاپ شد كه انصافاً كار قشنگی بود. جلال گفت کله ات بوی قرمه سبزی می‌دهد من در كلاس انشا كه می نوشتم، برای خواندن آن، جلال در كلاس را از داخل قفل می كرد. جلال هنوز كتاب «مدیر مدرسه»اش را ننوشته بود. چون مدیر مدرسه در این رمان، آقای برومند مدیر دبیرستانی در تجریش بود. ما در چنین فضایی می نوشتیم. در چنین جوی من انشاهای تقریباً سیاسی انتقادی می نوشتم. جلال به همین خاطر در كلاس را از درون قفل می كرد تا كسی سرزده وارد نشود. جلال بعضی از این انشاها را برای چاپ از من می گرفت. جلال قدرت و نفوذ فراوانی در آن ایام داشت و به من می گفت: «تو كله ات بوی قورمه سبزی می دهد». جلال به رهبر حزب كمونیست گفت: آهای... نفتی! این صحنه‌ای را که بیان می‌کنم، برای لحظاتی تجسم کن: یک روز "نجف دریابندری" و "جهانگیر افکاری" و "کیانوری" و "احسان طبری" از پشت دیوار جنوبی سفارت انگلستان در خیابان نادری دارند می‌آیند و "سیاوش کسرائی" و"فریدون تنکابنی" هم به فاصله‌ چند قدم پشت سرشان هستند. آن طرف خیابان از جهت مقابل آنها جلال دارد می‌آید. من یک طرفش هستم، آن طرفش "حسین جهانشاه" پشت سرش "سید داوود" و چند نفر دیگر و داریم می‌رویم کافه فیروز بنشینیم. جلال از این طرف خیابان داد می‌زند: «آهای ... نفتی!» آنها فرار کردند. بپرس چه کسانی؟ کیانوری رهبر حزب کمونیست! احسان طبری مغز متفکر مارکسیسم در خاورمیانه که در دانشگاه مسکو، مارکسیسم لنینیسم درس می‌دهد! این بابائی که آل احمد به اسم نفتی صدایش زد، کی بود؟ رئیس انتشارات فرانکلین توی چهار راه کالج. چه کسانی زیردستش بودند؟ فیروز شیروانلو، دکتر هرندی، گلی امامی، گلی ترقی، گمانم این قضیه مال سال 47 بود. شاملو در برابر جلال عددی نبود! آن روزها شاملو هنوز کسی نبود. می‌رفت دم در خانه‌ نیما. نیما معمولا هیچ کس را به خانه‌اش راه نمی‌داد جز من که با پسرش «شرایگم» از کلاس 7 تا 12 همکلاس بودم. احمد شاملوها می‌آمدند در می‌زدند، می‌آمد دم در و می‌پرسید چی می‌گی؟ همین. یکی از آنها هم احمد شاملو! بعدش می‌رفت چهار قدم آن طرف‌تر، دم در خانه‌ جلال. پهلبد 500 متر زمین داد به جلال و 500 متر به نیما. سر تا سر قبرستان بود. جلال که همقد ما و شاملو نبود! این بابا روز روزش برداشت نوشت حافظ نفهمیده «صلاح کار» غلط است و باید گفت «صلاحکار»!! یک چیزی مثل «جوکار». رفتم و گفتم: «جوجه! صلاح کار یعنی اینکه حافظ، خدا را قبول دارد.» گفت: «نخیر! حافظ مارکسیست بوده!». این مال روزهای خوبش هست، چه برسد به سال‌های اسم و رسم جلال! در آن روزها هنوز شاملو «پابرهنه‌ها» را ترجمه نکرده بود و خیلی چیزهای دیگر را. او در مقابل جلال، عددی نبود و شما از رابطه‌ی آنها می‌گوئی؟ شاملو باید شش ماه دم نشریه‌ی فردوسی می‌خوابید تا "عباس پهلوان"، یک شعرش را چاپ کند. بعدها «کتاب جمعه» و این چیزها را درآورد و شد شاملو! جلال گفت خمینی جیگر دارد این هوا! یک روز با بچه‌ها ایستاده بودیم، دیدیم با یک ماشین آریا یا شاهین که همان رامبلر امریکائی بود، آمد ما سر خیابان دربند بودیم. نیش ترمز زد و گفت: «بچه‌ها بیائید بالا.» ما همیشه گریه‌اش می‌انداختیم. گفتم: «به به! ماشین امریکائی که خریدی، سیگار وینیستون هم که می‌کشی، غرب‌زدگی هم که می‌نویسی. بیا پائین ببینیم!» حسین جهانشاه نشست پشت فرمان و همگی نشستیم توی ماشین و پرسیدیم: «خب؟ چیه؟» گفت: «می‌خواهیم با ماشین برویم قم!» این آقا جلال است که برای ما آقاست و وقتی می‌گوید می‌رویم، نمی‌توانیم بگوئیم نه. رفتیم قم. سر یک کوچه نگه‌داشت و دوتا کتابش را برداشت: غرب‌زدگی توی یک دستش بود و یک کتاب دیگر توی دست دیگرش. گفتیم: «کجا داری می‌ری؟» گفت: «صدایش را در نیاورید، دارم می‌روم پیش خمینی!» توی آن اوضاع(بعد از 15 خرداد)! گفتیم: «آنجا چرا؟» گفت: «بعدا می‌گویم.» خلاصه توی ماشین منتظر ماندیم. بعد از چند دقیقه‌ای، آل احمد آمد. دیدیم یک کتابش را این طرفی پرت کرد، یکی را آن طرفی! گفتیم: «پس چی شد؟» فریاد زد: «آی! خمینی جگر دارد این هوا!» دستش را به اندازه‌ یک هندوانه باز کرد و ادامه داد: «مصدق جگر دارد این قدر!» و اندازه‌ی یک ارزن را نشان داد. پرسیدیم: «پس چی شد؟» گفت: «خمینی پدر مرا در آورد.» و تعریف کرد که رفتم در زدم و یک نفر در را باز کرد. گفتم به آقا بگوئید جلال آل احمد، نویسنده‌ فلان و بهمان آمده. آقا می‌گوید بگوئید بیاید داخل. رفتم و دیدم آقا متین و موقر نشسته. ژست گرفتم و می‌خواستم کتاب‌ها را بدهم به آقا. اولِ کتاب‌ها هم غلیظ نوشته بودم: تقدیم می‌شود به ... آقا گوشه‌ی پتوی زیر پایش را می‌زند عقب و هر دو تا را بیرون می‌آورد. جلال می‌گوید: «نمی‌دانستم شما این خزعبلات را هم می‌خوانید.» جلال خیال کرده بود خیلی ختم است. آقا در سکوت به جلال حالی می‌کند که: «اگر خزعبلات است، چرا دو تا را زدی زیر بغلت و با خودت آوردی؟ تو می‌خواهی روشنفکربازی برای من دربیاوری؟» خلاصه جلال حالش گرفته شد! جلال سر زنش داد زد، ما ماست ها را كیسه كردیم! آقا رفت مکه و برگشت و "خسی در میقات" را نوشت و بعد مکافات‌هایش شروع شد. این کسی که می‌گفت میقات و مکه و امام حسین(ع) و قرآن و همه‌ی اینها افیون توده‌هاست و 124000 مقاله در رد دین نوشته و کتاب‌های مارکسیستی را ویرایش کرده و کامو و سارتر و امثالهم را ترجمه کرده، حالا وضو می‌گیرد و بلند می‌گوید: الله اکبر!‌ دیدیم آقا، اذان را که می‌گویند، از جا بلند می‌شود و می‌رود وضو می‌گیرد و الله اکبر! گفتیم چطور شد؟ زنش می‌گفت: «جلال! دیگر برای این بچه‌ها بازی در نیار! مثل صبحت نماز بخوان.» جلال برگردد به زنش چه بگوید؟ یک عمر پُز روشنفکری و توده‌ای بودن داده! او که زنش را فرستاده امریکا درس بخواند. او که نمازخوان نبوده. تو هم که یک عمر است داری پز می‌دهی که توده‌ای هستی. واویلا! همین که گفت ادا در نیار، جلال جوش آورد که: «عیال! من در عمرم برای کسی ادا در نیاورده‌ام.» وقتی جواب زنش را آن طوری می‌دهد، ما ماست‌ها را کیسه کردیم. او با همین حرفش می‌گوید: «هر چه قبلا نوشتم و گفتم، غلط کردم. حالا هم اسلام و قرآن و نماز را قبول دارم. حرف حسابتان چیست؟» دیدیم الان است که دعوا بشود. گفتم: «بچه‌ها! علیٌ! الان است که باعث اختلاف رومئو و ژولیت ‌شویم و خسرو و شیرین به جان هم بیفتند.» و زدیم به چاک! جلال آل احمد داره غاز می‌چرونه و این طوری می‌شود که جلال پیرمرد می‌شود و شب‌ها توی مسجد سیدنصرالدین می‌خوابد و آخر عمرش هم توی اسالم غاز می‌چراند! گاهی هم که چشمش به ما می‌افتاد، می‌گفت: «سید محمود! بیا بخوان، دلم گرفته.» ما هم تصنیف شمیرانی را که جلال خیلی دوست داشت، برایش می‌خواندیم و آخرش هم به آواز برایش می‌خواندیم: «جلال آل احمد داره غاز می‌چرونه.» بچه‌ها هم دم می‌گرفتند و سینه می‌زدند و این چیزها را برایش می‌خواندیم. جلال هم چوب را می‌کشید و دنبالمان می‌کرد. آخرش هم می‌افتاد روی زمین و ما دست و پایش را می‌گرفتیم و پرتش می‌کردیم توی دریا، اما حالش جا می‌آمد. ما جلال را مسخره می كردیم، وای به بقیه من که جوجه‌ جلال بودم و حسین جهانشاه که نوچه‌ جلال بود، مسخره‌اش می‌کردیم، وای به بقیه! می‌گفتیم اینکه پریروز به ما می‌گفت: «نماز نخوانید، دروغ است، دین افیون توده‌هاست، باید انقلاب کنید و هی جمله‌های هگل را توی سر ما می‌زد که "وجود اجتماعی مقدم بر شعور اجتماعی" است. جامعه مثل یک دیگ است. باید در آن را بر نداریم و بجوشد و بخار جمع شود و بترکد! بترکد یعنی چی؟ یعنی انقلاب کبیر!! روشنفکر کارش چیست؟ هی هیزم بریزد زیر این دیگ، نگذارد کسی نماز بخواند و برود مسجدها را آتش بزند!» خود ما هم گیر کرده بودیم که اینکه تا پریروز این جور حرف‌ها را می‌زد، حالا می‌گوید خدا، پیغمبر. آقا! حالا ما چه کار کنیم؟ ما دوستش داشتیم، او هم ما را دوست داشت. بقیه فحش، مسخره، دست انداختن. برو ببین چه چیزها که برایش ننوشته‌اند: «جلال آل احمد! عمامه و ریش بگذار خیال ما را راحت کن دیگر!» احمد شاملو صد بار این‌ور و آن ور گفته: «این بدبخت رفته مذهبی شده!» باقر مؤمنی را ببین چه گفته. این عین جمله‌ اوست در سال 51. توده‌ای بود و و الان در پاریس است. نوشته: «جلال آل احمد: منحطِ منتسکیویِ با دست غذاخورِ نماز خوان شده!» ببین چه جمله‌ تحقیرآمیزی است! سیمین گفت: دیگر با جلال نمی‌شود زندگی کرد. آقا دیگر نمازخوان شده! ده سال بعد از مرگ نیما بود. دانشگاه تهران دهمین سالگرد نیما را گرفته بودند. دانشگاهی‌ها را را دعوت کرده بودند، اما من و جلال هم رفتیم. جلال پرید پشت تریبون و گفت: «نیما چشم ما بود». ما ریختیم و شلوغ کردیم و ساواک هم آمد ما را گرفت. یک هفته بعد رفتیم کوچه فردوسی. سیمین خانم گفت: «جلال رفته اسالم!» گفتم: «شما نرفتی؟» گفت: «دیگر با جلال نمی‌شود زندگی کرد. آقا دیگر نمازخوان شده و قرآن می‌خواند.» رفتیم دیدیم واقعا یک مشت غاز خریده و دارد غاز می‌چراند. ما هم رفتیم و همان مسخره‌بازی‌ها و تصنیف شمیرانی خواندن‌ها و بزن و بکوب‌ها و انداختیمش توی دریا. کیهان جفنگ نوشت: «جلال آل‌احمد در ویلای شخصی‌اش در شمال مرد!» یک تکه زمین توکلی داده بود به جلال و جلال با دست خودش خشت روی خشت گذاشته بود و به قول خودش عمارت کلاه فرنگی درست کرده بود و اینها نوشته بودند: ویلای شخصی! از مرده‌اش هم دست بر نمی‌داشتند. برگشتیم، دیدیم جنازه جلال نیست من و سید داوود اتفاقی توی کوه‌های اسالم بودیم. سید داوود مهندس جنگلبانی بود. رفتیم سراغ جلال و دیدیم یک فنجان قهوه جلویش گذاشته. من گفتم: «سید داوود! جلال آل احمد نه پدرش قهوه‌خور بوده نه مادرش. تا جائی که من یادم هست، همیشه چائی می‌خورده.» آقا حرف هم نمی‌زد که بگوید قلبم دارد می‌ترکد یا هر چیز دیگری. گفت: «بچه‌ها حالم خوب نیست.» خندیدیم و گفتیم: «آقا! آخر عمری کاپوچینو خور شدی؟ تو که غرب‌زدگی نوشتی. برو همان چائی‌ات را بخور.» شوخی و مسخره‌بازی کردیم و بعد آمدیم و دیدیم سیمین خانم سر جاده کیورچال ایستاده که شوهرم دارد می‌میرد. گفتم: «شوهرت دارد می‌میرد، شما سر جاده چه کار می‌کنی؟ می‌ماندی دست کم رو به قبله‌اش می‌کردی.» برگشتیم و دیدیم جنازه‌ جلال نیست. ساواک انداخته بود توی آمبولانس و تا آمدیم جُنب بخوریم، دفنش کردند و خلاص! اگر شما فهمیدید قضیه چی بود، ما هم فهمیدیم. جلال که مرد، طرفداران مذهبی پیدا کرد و برایش ختم گذاشتند. منبع:سایت رجا نیوز

اسدالله علم و نیرو‌های مخالف رژیم

مظفر شاهدی در طی سالهایی كه اسدالله علم تصدی وزارت دربار را به عهده داشت، گروهها، جناحها، و شخصیتهای مذهبی و غیرمذهبی مخالف رژیم سخت در حال بالندگی بودند. رژیم در طی این سالها (1350ـ1354/1971ـ1975م) هنوز اطلاع دقیقی از میزان قدرت نیروهای مخالف نداشت. اسدالله علم نیز هشدارهایی را كه سازمانهای جاسوسی و نمایندگان كشورهای خارجی در ایران از فعالیت نیروهای مذهبی به او می‌دادند چندان جدّی تلقی نمی‌كرد، زیرا به اعتقاد او پس از حوادث 15 خرداد 1342 نیروهای مذهبی و در رأس آن، روحانیت به این زودی نمی‌توانست تجدید سازمان كرده و برای او و رژیم پهلوی دردسر ایجاد كند. به ‌ویژه این كه او در این زمان رژیم پهلوی را در اوج قدرت می‌دید، بنابراین باور نمی‌كرد كه نیروهای مذهبی و روحانیون بتوانند برای رژیم خطری ایجاد كنند. اوج بی‌خبری علم از روند رو به رشد مخالفتهای روحانیون و علمای دینی را از نوشته‌های خود علم می‌توان دریافت كرد: سفیر آمریكا از طرز فكر روحانیون اظهار نگرانی می‌كرد. به او گفتم جای نگرانی نیست. زمان آنها بسر آمده و از نظر شاه دیگر هیچ‌گونه قدرتی ندارند. و سپس برایش تعریف كردم كه چگونه در دوران نخست‌وزیری خودم آنها را سركوب كردیم ]اشاره به واقعه 15 خرداد[ و چنان سرشان را به سنگ زدیم كه دیگر هرگز امكان ابراز قدرت نخواهند یافت.1 از نیروهای غیرمذهبی مخالف رژیم می‌توان از حزب توده نام برد. این حزب از مدتها قبل محبوبیت خود را در میان عامه از دست داده بود و خود رژیم نیز به دلیل ویژگی و موقعیت خاص این حزب در سركوب كردن عناصر آن مشكل چندانی احساس نمی‌كرد. با این همه اعضای فعال این حزب به فعالیتهای حزبی خود كماكان ادامه می‌دادند. در درون حزب توده انشعاباتی بروز كرده بود. از جمله گروههایی كه در اعتراض به واپس‌ماندگی حزب توده، اعتراض كرده و از آن منشعب شدند، گروه موسوم به نیروی سوم بود. در رأس این گروه خلیل ملكی قرار داشت. اسدالله علم، در مورد ملاقاتش با خلیل ملكی برای شاه می‌نویسد: عنایات اعلیحضرت شاهنشاه آریامهر را به آقای خلیل ملكی ابلاغ كردم. سپاسگذار مراحم شاهانه گردید. با سازمان امور اداری در تماس هستم كه هر چه زودتر مسئله بازنشستگی ایشان را حل نماید. در ملاقاتی كه با آقای خلیل ملكی داشتم ایشان اظهار می‌داشتند من همیشه به وطنم و شاهنشاه آریامهر وفادار بوده و هستم و میل دارم منشأ خدمتی باشم. خدمتی كه از من ساخته است اینست كه اولاً [Constitution] اساسنامه كشور اتحاد جماهیر شوروی و روابط سیاسی این كشور را با كشورهای اروپای شرقی به طریق عینی تجزیه و تحلیل نمایم و بدین‌ترتیب راهنمایی برای دیپلماتهای ایرانی كه به كشورهای سوسیالیستی می‌روند فراهم كنم و علاوه بر این كه حقیقت سوسیالیسم را برای جوانان بیان نموده و مخصوصاً ثابت كنم سوسیالیسم مستقل و بدون تأثیر و نفوذ كشور اتحاد جماهیر شوروی یا چین امكان‌پذیر است. چنانچه انجام این خدمت مورد تصویب ذات اقدس شهریاری باشد آقای خلیل ملكی استدعا دارد كه به مقامات تحقیقاتی دانشگاه توصیه شود تا وسایل لازم از اسناد و مدارک را برای تهیه این دو اثر تحقیقی در دسترس ایشان بگذارند.2 چنانكه از متن نامه علم به شاه آشكار می‌شود، در واقع نمی‌توان عملكرد شخص خلیل ملكی را وابستگی به رژیم پهلوی ارزیابی كرد؛ اما لحن گفتار نشان می‌دهد كه وی تا حدودی در مقابل رژیم كوتاه آمده و موضعی تقریباً انفعالی اتخاذ كرده بود. هر چند ممكن است گزارش فوق كه در واقع تفسیر و برداشت علم از ملاقاتش با شخص خلیل ملكی است، جهت خوشایند شاه به نوعی تعدیل شده باشد. هرچند در این گزارش قید نشده است كه تقاضای ملاقات از طرف علم بوده و یا شخص خلیل ملكی. مضافاً این كه از جمله خصایص علم دعوت از چهره‌های برجسته فرهنگی، سیاسی و ... جهت مذاكره و تلاش جهت كنار آمدن با آنان بود. منابع: 1. اسدالله علم. گفت و گوهای من با شاه. ج 1 ص 399 . 2. مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران، سند 16ـ327ـ794ـ ع منبع:سایت موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

طرحهای جدید شاه برضد مطبوعات

در دوران پهلوی اول روابط دولت با مطبوعات مشخص بود. روزنامه‌ها وظیفه‌ای جز تبلیغ و ترویج نظرات و اقدامات رضا شاه نداشتند و آن ‌را به خوبی انجام می‌دادند. از روزنامه‌هایی كه هنوز هوای «حكومت مشروطه» در سرشان بود، در ده سال آخر حكومت رضاشاه اثری نمانده بود كه مشكلی ایجاد كند. چنان‌كه پیشتر گفتم، دو روزنامه «ایران» و «اطلاعات» به طور منظم منتشر و در روزنامه‌فروشی‌ها عرضه می‌شدند. روزنامه دیگری هم به نام «كوشش» بود كه در شماری محدود چاپ می‌شد و فقط به‌دست مشتركان می‌رسید. در دوران پهلوی دوم مطبوعات وضع دیگری داشتند. در ده سال اول سلطنت محمدرضا شاه، به بركت شرایط خاصی كه بر ایران حاكم بود، مطبوعات به‌طور متناوب از آزادی برخوردار بودند. در آغاز زمامداری مصدق برای نخستین بار بعد از حدود سی سال، آزادی كامل مطبوعات طبق مفاد قانون اساسی رعایت شد؛ اما بر اثر بعضی تندرویها، دولت ملی هم ناچار شد مقررات محدودكننده‌ای برای مطبوعات وضع كند. پس از بركناری مصدق و بازگشت شاه به قدرت، بار دیگر روزگار مطبوعات در زیر سایه سنگین سانسور تیره شد؛ اما چون افكار عمومی به آسانی زیر بار تجدید محدودیتهای مطبوعاتی نمی‌رفت و در شرایط عمومی هم نسبت به زمان رضاشاه دگرگونیهای مهمی پدید آمده بود، دیگر تنها سانسور، دولت را راضی نمی‌كرد و باید تدبیری دیگر برای نظارت بر كار مطبوعات اندیشیده می‌شد. محمدرضا شاه در نخستین سالهای سلطنتش وقتی ناسپاسی روزنامه اطلاعات را نسبت به پدرش دید، به فكر ایجاد یك روزنامه رقیب برای آن برآمد و «كیهان» را با سرمایه خود و مدیریت مصباح‌زاده برپا كرد كه ركن دیگری در جمع مطبوعات تهران شد؛ اما كیهان با وجود حضور روزنامه‌نویس برجسته‌ای چون فرامرزی بر صدر آن، نمی‌توانست با مطبوعات پرخاشجوی آن‌روز مانند نشریات حزب توده یا «مرد امروزِ» محمد مسعود ماجراجو، مقابله كند. لازم است یادآوری كنم كه در آن سالهای اشغال ایران، در واقع امور مطبوعات تهران را سِر ریدر بولارد ـ سفیر بریتانیاـ نظارت می‌كرد. خانم لمبتون ـ محقق معروف ـ كه عنوان وابسته مطبوعاتی سفارت را داشت و فارسی می‌دانست، خود مطالب مطبوعات را بررسی می‌كرد. او بودجه‌ای برای «كمك» به مطبوعات در اختیار داشت و می‌توانست بعضی از مدیران روزنامه‌ها و نویسندگان را بخرد. پس از تیراندازی به شاه در 15 بهمن 27 و در پی آن اعلام حكومت نظامی و غیرقانونی كردن حزب توده، شاه كه با تغییر بعضی از مواد قانون اساسی قدرت بیشتری یافته بود، امیدوار شد كه مانند دوران پیشین مطبوعات را به زیر فرمان بگیرد؛ اما جنبش كم‌نظیر ملی برای آزادكردن صنایع نفت، این امید را باطل كرد. جنبش ملی بار دیگر آزادی مطبوعات را زنده كرد و آنها توانستند نقشی درخشان و تاریخی در ملی كردن صنایع نفت ایران داشته باشند. چنان‌كه گفتیم، بعد از آنكه دولت مصدق در نتیجه توطئه مشترك CIA و MI6 بر افتاد، شاه امیدوار شد كه این بار با حمایت واشنگتن به قدرت كامل برسد. زمینه مناسب برای شاه بعد از معلق كردن قانون ملی كردن صنایع نفت و توافق با كنسرسیوم، فراهم شد. این بار دیگر تكرار و ادامه روشهای گذشته برای رام كردن مطبوعات، مانند دادن رشوه مالی یا مقامی و منصبی، شاه را راضی نمی‌كرد و خواستار اقداماتی قاطع و دائمی بود. در راه اجرای «منویات شاهانه»، به‌تدریج قدمهای زیر برای تنگ كردن گره طناب سانسور بر گردن مطبوعات برداشته شد. حذف مطبوعات مزدور بی‌فایده. این كار در دوران نخست‌وزیری اسدالله علم آغاز شد(1334). علم به دست دستیارش جهانگیر تفضلی كه خود زمانی روزنامه‌نویسی نامدار بود، طرحی را به اجرا گذاشت كه به موجب آن تنها روزنامه‌هایی حق ادامه انتشار داشتند كه تیراژشان كمتر از سه هزار نسخه نبود. در آن دوران كه تیراژ یك‌هزار نسخه آرزوی اغلب روزنامه‌ها بود، اجرای طرح فوق موجب حذف نود درصد روزنامه‌های مفتخور دولتی می‌شد. به لطف دوستی پیشین، تفضلی «اكوآف ایران» را كه بولتن خبری بود نه روزنامه، از شمول این طرح معاف كرد؛ اما بیش از ده «روزنامه مانند» كه به بركت آگهی‌های دولتی منتشر می‌شدند، تعطیل گردیدند. تجدیدنظر در امتیازهای صادرشده. طرح دیگری كه در آخرین سالهای عصر پهلوی اجرا شد، طرح تجدیدنظر در امتیازهای صادرشده برای مدیران مطبوعات و تغییر بعضی از آنها بود. وزارت اطلاعات در نامه‌ای به صاحبان امتیازی كه نتوانسته بودند نشریه‌شان را به‌طور منظم و آن‌چنان‌كه در امتیازنامه‌شان آمده بود منتشر كنند، اخطار كرد كه اگر تا یك ماه نتوانند كار خود را آغاز كنند، امتیازشان لغو می‌شود و دولت حاضر است برای حفظ حقوق كارمندانِ نشریات تعطیل شده (لغوِ امتیاز شده) آنها را بازخرید كند. این مقررات جدید كه برخلاف قانون بود، به اجرا درآمد و نشریات بسیاری از جمله «اكوآف ایران» تعطیل شدند. در مورد اكو بهانه این بود كه امتیازش برای انتشار یك نشریه روزانه به زبان انگلیسی صادر شده بود، نه یك بولتن خبری. ایجاد روزنامه‌های مستقل و منتقد. به دستور شاه برای آنكه تصور شود كه در ایران آزادی قلم برقرار است و دهان مدعیان خارجی، به‌خصوص امریكایی، در مورد سانسور مطبوعات در ایران بسته شود، قرار شد روزنامه‌های «دولتی منتقد» ایجاد شود؛ یعنی روزنامه‌ای كه دولتی اما ظاهراً مستقل باشد و اجازه انتقاد از دولت را بیش از دیگران داشته باشد. عده‌ای از همان رشوه‌گیرهای كم‌سواد مطبوعات، بی‌درنگ داوطلب این كار شدند؛ اما هیأتی كه مأمور بررسی این طرح بود، هیچ یك را نپذیرفت؛ زیرا همه بدنام و از نظر سواد و فن روزنامه‌نویسی در سطحی پایین بودند. از آن گذشته از یك سو به مخالفان و معترضان واقعی اجازه فعالیت مطبوعاتی داده نمی‌شد و از سوی دیگر بعضی از روزنامه‌نویسهای مستقل وارد این بازی نمی‌شدند؛ زیرا عاقبت كار را پیش‌بینی می‌كردند. روزنامه آیندگان شاید برپایه این طرح بود كه زمینه برای انتشار روزنامه «آیندگان» فراهم شده و خبر آن از مركزی دیگر به گوش داریوش همایون رسیده بود. از زمانی كه تفسیرهای سیاسی پرخوانندة داریوش همایون درباره مسائل بین‌المللی در «اطلاعات» منتشر می‌شد، با او آشنا شدم. در آن‌زمان از سابقه همكاری او با سومكا (حزب سوسیالیست ملی كارگران ایران كه تقلیدی از حزب نازی آلمان بود)، خبر نداشتم و نمی‌دانستم كه مچ پایش بر اثر اقدامی پنهانی برای خرابكاری آسیب‌دیده و رهبر آن توطئه (علیرضا رئیس) كشته شده است. پس از چند گفتگو دریافتیم كه میان نظرات ما در مورد دولت و شاه و جمع هیأت حاكم بر ایران هماهنگ است. داریوش خواندن و نوشتن به زبان انگلیسی را پیش خود یاد گرفته بود و بر آن تسلط نسبی داشت؛ اما در سخن گفتن به آن زبان توانایی زیادی نداشت. مطبوعات خارجی به‌خصوص هفته‌نامه «اكونومیست» لندن برایش می‌رسید و می‌خواند. تفسیرهایش بیشتر، از مطالب آن نشریه متأثر بود. دوستی ما چندان پا گرفت كه او بیشتر در پذیراییهای ما از وابسته‌های مطبوعاتی سفارتخانه‌ها، دعوت می‌شد. و از این راه با بعضی از دیپلماتهای غربی و شرقی آشنا می‌گردید. گذشته از آن گاهی تعطیلی آخر هفته‌اش را با ما می‌گذراند و پسران خردسال مرا به بازی می‌گرفت. آنها داریوش را «عمو» می‌نامیدند و به او دل بسته بودند. به نظر من او روزنامه‌نویسی آگاه و برتر از همه كسانی بود كه در آن روزها روزنامه‌نگار شناخته شده بودند. به این سبب وقتی وابسته مطبوعاتی سفارت امریكا كه از خوانندگان علاقه‌مند «اكوآف ایران» بود، از من خواست كه یك روزنامه‌نویس را برای استفاده از یك بورس تحصیلی در امریكا به او معرفی كنم، پیش از همه نام همایون بر زبانم آمد. او هم شایستگی خود را با نوشتن تفسیری درباره CENTO (پیمان همكاریهای منطقه‌ای) در «اكوآف ایرانِ» ماهانه نشان داد. از این راه بود كه شهرت داریوش همایون از محدوده تهران فراتر رفت و توجه بعضی از مراكز خارجی علاقه‌مند را جلب كرد. اگر پیش از آن هم روابطی با آن مراكز داشت، من از آن بی‌خبر بودم. همایون یك سالی را در امریكا گذراند. از بورس تحصیلی دانشگاه هاروارد با نتایج خوب استفاده كرد. چنان‌كه سالها بعد دانستم او را از همان نخستین روزهای ورود به امریكا به Marvin Zonis سپردند. او همان كسی بود كه در اواخر دهه پنجاه میلادی به تهران فرستاده شده بود تا درباره روشنفكران برگزیدة ایران و نقش آنها در تحولات كشور بررسی كند. او به دفتر اكو آمد و خود را معرفی كرد و از آرشیو ما استفاده كرد و پس از آن كتابی به نام The Political Elite of Iran انتشار داد كه چنان كه پیشتر گفته شد، در آن بارها از اكو و من نام برده است. خاطرات جهانگیر بهروز (روزنامه نگار قدیمی ) منبع:روزنامه اطلاعات،چهارشنبه 4 مرداد1391،شماره 25369 ،صفحه6

...
87
...