انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

شریعتی می خواست از ساواک در راه اهدافش استفاده نماید و انقلاب سفید را هم قبول داشت ولی ساواکی نبود

گروه تاریخ رجانیوز: پس از صحبت های هفته گذشته رهبر فرزانه انقلاب در دیدار رئیس و محققین مرکز اسنادانقلاب اسلامی، بحث تاریخ انقلاب و تاریخنگاری انقلاب مجدداً در کانون توجه قرار گرفته است و افراد مختلفی از ابعاد مختلف به آن عطف نظر نموده اند. در همین راستا روزنامه جام جم در شماره روز چهارم اردیبهشت 90 خود مصاحبه ای تفصیلی داشته است با حجت الاسلام والمسلمین استاد سید حمید روحانی (تاریخ نگار انقلابی و رئيس بنياد تاريخ‌پژوهي و دانشنامه انقلاب اسلامي ايران). ضمن تأکید بر این که نوع سؤالات مطرح شده در این مصاحبه، لحن آنها و مضامینشان لزوماً مورد تأیید گروه تاریخ رجانیوز نیست، متن کامل این مصاحبه را با توجه به جواب های بسیار مهم استاد روحانی درج می کنیم: -به عنوان مقدمه در مورد تاريخ‌نگاري انقلاب و ويژ گي هاي اين تاريخ‌نگاري، مباحثي را مطرح كنيد تا در ادامه سوالاتي را در اين زمينه داشته باشيم. تاريخ انقلاب با ساير تاريخ‌ها تفاوتي ندارد. اصولا در زمينه تاريخ مساله‌اي كه مهم است نوشتن واقعيت‌ها و دوري‌گزيدن از هرگونه غرض‌ورزي است. اين همان مساله‌اي است كه حضرت امام(ره) در پيامي كه براي من فرستادند بر آن تاكيد داشتند. البته در خيلي جاها معروف است كه مي‌گويند مورخ بايد بي‌طرف باشد كه اين حرف غلطي است. يك مورخ نمي‌تواند بي‌طرف باشد. وقتي در يك طرف تاريخ انقلاب شاه قرار دارد و در طرف ديگر امام‌خميني(ره)‌، شما نمي‌توانيد بي‌طرف باشيد و شاه و امام برايتان تفاوتي نداشته باشند. شما مي‌دانيد كه شاه يك ديكتاتور خائن است در حالي كه امام يك مرد خدايي است و هرچه مي‌گويد براي خداست. بنابر اين بيطرفي، غلط است و آنچه مهم است اين‌كه مورخ بايد بي‌غرض باشد. اگر در جايي مي‌بينيد كه شخص شاه با تمام جناياتي كه انجام داده است، يك قدم خيري هم برداشته است، اين اقدام را هم نبايد ناديده بگيريد و بايد آن را بنويسيد. تاريخ‌نگاري بايد اين‌گونه باشد و خوب است در اينجا خاطره‌اي را از خود حضرت امام نقل كنم. زماني كه من در نجف مشغول نوشتن جلد اول كتاب نهضت امام بودم به تلگراف حضرت امام به شاه در سال 1341 رسيدم. در اين تلگراف از شاه تجليل شده بود و او با كلمه «اعلي‌حضرت» خطاب قرار گرفته بود. من اين بخش‌ها را حذف كردم و تنها بخش‌هايي از تلگراف امام خميني(ره) را آوردم. زماني كه كتاب چاپ شد من موضوع را با مرحوم حاج‌ احمدآقا كه آن زمان در نجف بود در ميان گذاشتم. ايشان هم موضوع را با امام درميان گذاشت و امام، من را خواستند. ايشان صحبتشان را با من از اينجا شروع كردند كه شما به عنوان يك مورخ كه مي‌خواهيد تاريخ انقلاب را بنويسيد بايد امانتدار باشيد. يك مورخ امين، هيچ چيزي را از مردم پنهان نمي‌كند و واقعيت‌ها را درز نمي‌گيرد، شما اگر ديديد كه من به نظر شما كار اشتباهي انجام داده‌ام، بايد آن را مي‌نوشتيد و انتقاد هم مي‌كرديد، نبايد مطلبي را كه از نگاه شما نادرست است، پنهان كنيد. بعد از اين صحبت‌هاي مقدماتي امام‌خميني(ره)‌ توضيحاتي را در مورد آن بخش‌ها كه من حذف كرده بودم دادند و فرمودند: در گام نخست وظيفه ما اين بود كه شاه را نصيحت كنيم تا آدم شود. بعد هم اين تعبير را كردند كه زبان اسلام، زبان هدايت و اصلاح است و البته اگر اين زبان، تاثير نداشت بعد وظيفه ديگري داريم. منظور اين‌كه امام تاكيد داشتند كه يك مورخ بايد امين باشد و واقعيت‌ها را بنويسد حتي اگر به ضرر خودش و حتي رهبرش باشد. اين مساله مهم است كه انسان بتواند بدون حب و بغض و اعمال غرض، واقعيت‌ها را منعكس كند. -شما به عنوان فردي كه در تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي فعال هستيد، آيا موانعي را در نگارش تاريخ انقلاب بخصوص در دوران حيات جمهوري اسلامي، پيش‌رو داشته‌ايد؟ تا آنجا كه من در طول اين 30 سال دست‌اندركار بوده‌ام، تنها مانعي را كه مي‌بينم، مساله دسترسي به اسناد است. متاسفانه دسترسي به اسناد راحت نيست و مراكزي مانند وزارت خارجه، وزارت اطلاعات، دادگستري و جاهاي ديگر كه اين اسناد را در اختيار دارند، زمينه را براي دسترسي به اين اسناد فراهم نمي‌كنند. البته بخشي از اين موضوع به مشكلاتي كه وجود دارد، مربوط مي‌شود مثلا ممكن است هنوز مصلحت نباشد كه برخي اسناد منتشر شوند؛ اما بخشي از اين مشكل به انحصارطلبي‌ها و تنگ‌نظري‌هاي دست‌اندركاران دسته دوم و سومي مربوط مي‌شود كه در بعضي جاها حضور دارند كه اين بسيار دردناك است. مثلا ما مي‌بينيم كه مسوول يك وزارتخانه كاملا همكاري و همراهي مي‌كند؛ اما يك آدمي كه مثلا مسوول بايگاني است، شروع به كارشكني مي‌كند و اسناد را در اختيار نمي‌گذارد. اين تقريبا اساسي‌ترين مشكلي است كه ما داريم و من مانع ديگري نمي‌بينم و اگر كسي در كشور ما خواسته باشد واقعيت‌ها را بنويسد، مشكل ديگري ندارد و مي‌تواند اين كار را انجام دهد. -شما بخشي از محدوديت‌ها را به خاطر برخي مصلحت‌ها دانستيد. آيا در كل اين‌گونه مصلحت‌ها به نفع تاريخ‌نگاري است يا به ضرر آن؟ اگر به همين نحو بماند، مسلما به ضرر تاريخ است؛ اما اگر مقطعي باشد و در مقاطع بعدي اين فرصت را بدهند كه مسائل بازگو شود، خيلي هم خوب است و مشكلي نيست؛ اما اگر خواسته باشند واقعيت‌ها را براي هميشه درز بگيرند، اين مي‌تواند مشكل‌ساز باشد. من مي‌خواهم در اين زمينه مساله‌اي را به عنوان درددل عرض كنم. قبل از اين‌كه وزارت اطلاعات تشكيل شود، من براي مدتي از طرف حضرت امام، مسوول مركز اسناد ساواك بودم. در آن زمان بدون هيچ‌گونه تعصبي، سندهايي را كه ديدم، منتشر كردم كه برخي از آنها راجع به آقاي شريعتمداري بود و بعضي‌ها هم در مورد روحانيون ديگر بود. وقتي كه جلد دوم كتاب نهضت امام منتشر شد، بعضي از روحانيون از من خرده گرفتند كه شما در اين كتاب، عليه روحانيت نوشته‌ايد. من هم گفتم كه واقعيت‌ها را نوشته‌ام و بر اساس وظيفه‌ام عمل كرده‌ام. وقتي جلد سوم اين كتاب منتشر شد، بخشي از آن مربوط مي‌شد به دكتر علي شريعتي. من خودم از كساني بودم كه نسبت به دكتر علي شريعتي علاقه‌مند بودم. به عنوان مثال وقتي كه من در لبنان مشغول چاپ جلد اول كتاب نهضت امام بودم، خبر شهادت حاج آقا مصطفي به ما رسيد. من در آن كتاب اشاره كردم كه در آخرين روزهايي كه اين كتاب زير چاپ بود، خبر شهادت حاج آقا مصطفي به ما رسيد و بعد از مقدمه‌اي اين طور نوشتم كه اين تنها فرزندي نيست كه امام به ميدان شهادت تقديم مي‌كند و تاكنون فرزنداني مانند سعيدي، غفاري و شريعتي را در اين راه داده است.من به شريعتي علاقه‌مند بودم و زماني هم كه در كتاب‌هاي او اشتبـــاهاتي مي‌ديـــدم، اين طور مي‌گفتم كدام نويسنده است كه اشتباه نداشته باشد. ايشان مي‌خواسته به اسلام خدمت كند و حالا اشتباهاتي هم كرده است. در مورد برخوردش با روحانيت هم اين طور توجيه مي‌كردم كه به هر حال «كلوخ‌انداز را پاداش سنگ است» و از بس كه روحانيون سربه‌سر او گذاشتند و به او حمله و انتقاد كردند، او هم پاسخ داد.وقتي كه در سال 1361 از طرف حضرت امام مسوول مركز اسناد ساواك شدم، يكي از نخستين پرونده‌هايي كه با عشق به سراغ آنها رفتم، پرونده شريعتي بود و مي‌توانم بگويم كه بعد از پرونده حضرت امام، اين دومين پرونده‌اي بود كه من به آن عنايت داشتم. من آنجا با مسائلي مواجه شدم كه دريافتم ديد من اشتباه بوده است. مثلا ايشان در سال 1343 وارد ايران مي‌شود. در آن زمان سر مرز دستگير مي‌شود و از او سوال مي‌شود كه براي چه به ايران آمده‌ايد. شريعتي پاسخ مي‌‌دهد كه من از ‌آمدن به ايران 2 هدف دارم؛ اول مبارزه با ماركسيست‌ها و دوم مبارزه با آخوندزدگي. اين مربوط مي‌شود به سال 1343 كه ايشان هنوز فعاليتش را در ايران شروع نكرده بود و برنامه‌اي هم نداشت. باز من با خودم اين احتمال را دادم كه شايد اين يك تاكتيك بوده است و با توجه به اين كه شريعتي مي‌دانسته كه رژيم شاه هم بر روي ماركسيست‌ها حساسيت دارد و هم روي آخوندها، خواسته است از اين طريق، ساواك را فريب دهد. ولي ايشان از سال 48 كه به حسينيه ارشاد مي‌آيد، حمله به روحانيت را شروع مي‌كند.باز اين هم مهم نيست ولي من مي‌بينم اين آدمي كه در سخنراني‌هايش اين شعار را مطرح مي‌كند كه «اگر شمع آجينم كنند، حسرت يك آخ گفتن را بر دلشان مي‌گذارم.» در آن نامه 40 صفحه‌اي كه در مشهد نوشت هم از رضاشاه ستايش مي‌كند، هم انقلاب سفيد شاه را تاييد مي‌كند و هم به جبهه ملي حمله مي‌كند كه چرا از فرصت انقلاب سفيد استفاده نكرده‌اند. شريعتي آن نامه را در زمان آزادي مي‌نويسد و اين طور نبوده كه بگوييم اين نامه در زندان نوشته شده است. ظاهرا در آن زمان ايشان در مراسمي در مشهد حاضر بوده كه سرتيپ بهرامي، رئيس سازمان امنيت مشهد هم در كنارش قرار مي‌گيرد و پس از صحبتي كه با هم داشتند، بهرامي خوشحال مي‌شود و مي‌گويد شما كه اينقدر ديدگاه‌هاي قشنگ و خوبي داريد، چرا آنها را مطرح نمي‌كنيد كه مورد استفاده همه قرار گيرد. بعد از اين مراسم بود كه ايشان آن نامه 40 صفحه‌اي را مي‌نويسد. ما زماني كه مي‌خواستيم منعكس كنيم يادم هست كه با چند نفر مشورت كرديم و من بلافاصله بعد از اين كه اسناد را ديدم، رفتم و به همه آقايان رساندم. خدمت رهبر معظم انقلاب رفتم و با آقاي هاشمي رفسنجاني، آقاي منتظري و حاج احمد آقا هم مسائل را بازگو كردم. ولي موضوع جالب از جاهايي شروع شد كه بعضي‌ها سعي كردند ما را از انتشار اين اسناد بازدارند. بعضي از اساتيد آمدند و 2 دفعه اتفاق افتاد كه از شب تا صبح در منزل ما بحث كرديم و حرفشان اين بود كه اين اسناد منتشر نشود. من حرفم اين بود كه اگر اين اسناد را منتشر نكنيم، اولا بايد جواب مردم را چه بدهيم. ما با اين كارمان واقعيت را منعكس نمي‌كرديم و مردم را در تاريكي نگه مي‌داشتيم. دوم اين كه اين اسناد را كه نمي‌شود دفن كرد و اگر من آنها را منتشر نكنم، شايد فردا شخص ديگري بيايد كه تعصب شديدي هم نسبت به شريعتي داشته باشد و او اين اسناد را منتشر كند. اين كه من با علاقه‌اي كه به شريعتي داشتم اين اسناد را منتشر كنم، متفاوت است با كسي كه از اول نسبت به شريعتي ديد منفي داشته و شمشير را عليه او از رو بسته است و حالا او بخواهد دست به انتشار اين اسناد بزند. كساني كه براي صحبت با من آمده بودند جوابي نداشتند و فقط معتقد بودند كه با توجه به محبوبيت شريعتي در ميان جوانان، نبايد اين كار را كنيم، اما به هر حال ما طبق همان رسالتي كه داشتيم، اين اسناد را منتشر كرديم. -انتشار اين اسناد در چه سالي صورت گرفت؟ منظورتان سال چاپ كتاب است؟ -نه، اسنادي كه در مورد شريعتي منتشر شد، زمان انتشارشان در چه سالي بود؟ من اسنادش را منتشر نكردم و فقط در كتاب آوردم. اتفاقا يكي از انتقاداتي كه مخالفان شريعتي داشتند همين بود كه اگر شما در سال 1361 اين اسناد را به ما مي‌داديد و آنها را منتشر مي‌كرديد، اصلا ريشه نام شريعتي كنده مي‌شد و ديگر خياباني به نام شريعتي نداشتيم و در آن زمان مي‌شد خيلي كارها انجام داد. اما من اجازه ندادم كه چنين سوءاستفاده‌اي بشود و اسناد را در جلد سوم كتاب نهضت امام در سال 74 منتشر كردم، زماني كه به قول خودشان ديگر آن شور انقلابي فروكش كرده بود. -در مجله 15 خرداد هم اين اسناد را منتشر كرديد؟ شايد يك سال قبل از انتشار كتاب بود كه مقدمتا چند نمونه‌اي از اين اسناد را در آن مجله هم آوردم. اما به هر حال اين را مي‌خواهم بگويم كه همان كساني كه در هنگام انتشار كتاب «شريعتمداري در دادگاه تاريخ» در سال 1360، كلي به‌به و چه‌چه كرده بودند، زماني كه كار به شريعتي رسيد، ما منفور آنها شديم و شروع كردند به اعتراض و انتقاد و بايكوت‌كردن ما. اينها مشكلاتي است كه ما با آنها روبه‌روييم و البته يك تاريخ‌نويس متعهد، به راه خودش ادامه مي‌دهد و تحت تاثير قرار نمي‌گيرد. اما خيلي‌ها هستند كه وقتي جو را عليه خود مي‌بينند، مي‌ترسند و مرعوب مي‌شوند. يادم هست وقتي آقاي حسينيان به مركز اسناد انقلاب اسلامي آمد، اولين كاري كه كرد اين بود كه مركز 15 خرداد را تعطيل كرد. حرفش هم همين بود كه ما مي‌خواهيم در اين جامعه زندگي كنيم و اين طور كه شما شمشير را از رو بسته‌ايد، ما هر جايي كه مي‌رويم، زير سوال هستيم.اين مانع نيست ولي براي خيلي‌ها مشكل‌آفرين است و نمي‌توانند واقعيت‌ها را بنويسند. -آقاي حسينيان هم 3 جلد اسناد در مورد آقاي شريعتي منتشر كرده است كه در واقع همان اسنادي بود كه شما هم قبلا منتشر كرده بوديد. استنباط من اين است كه پس از انتشار آن اسناد توسط مركز انقلاب اسلامي، فضا تا حدودي تلطيف شد. بعضي‌ها اعتقاد داشتند كه اگر ما اين اسناد را در كنار اسناد ديگر قرار دهيم، آن وقت جنبه كلي قضيه براي ما روشن مي‌شود. همچنين رهبر معظم انقلاب بعد از انتشار كتاب آقاي رسول جعفريان، مطالبي را در مورد نامه‌‌نگاري‌هاي شريعتي براي ساواك فرمودند و اعتقاد داشتند كه اين نامه‌نگاري‌ها براي فريب ساواك بوده است. مقصود من اين است كه يكي از نقدهاي وارده به شما اين است كه بعضي از اسناد را به صورت گزينشي منتشر كرده‌ايد و اگر اين اسناد در كنار ساير اسناد منتشر مي‌شد شايد ما آن تلقي‌هايي را كه پس از انتشار جلد سوم كتاب نهضت امام پيدا كرديم، پيدا نمي‌كرديم. در اين زمينه توضيح مي‌دهيد؟ -اولين سوالي كه من از شما دارم اين كه آيا شما اين سه جلد كتابي را كه در مركز اسناد، راجع به شريعتي منتشر شده است با كتاب نهضت امام، جلد سوم، مطالعه كرده‌ايد؟ يك تورق اجمالي داشته‌ام. البته نه به اين معنا كه نگاه كارشناسانه به موضوع داشته‌ام. نظرات رهبر معظم انقلاب را هم مطالعه كرده‌ام. -به سوال من را جواب بدهيد و مطالب را قاطي نكنيد. شما اشاره كرديد كه بعضي‌ها گفته‌اند من گزينشي از اسناد استفاده كرده‌ام. سوال من اين است كه آيا وقتي 3 جلد اسناد مركز اسناد انقلاب اسلامي منتشر شد، مطلبي در آنجا ديديد كه در جلد سوم نهضت امام نيامده باشد؟ -نه سوال من چيز ديگري است. عرض من اين نبود كه شما مطلبي را آورده باشيد و آنها نياورده باشند. منظورم اين است كه در 3 جلد اسناد مركز اسناد انقلاب اسلامي، كل اسناد به انضمام اسنادي كه شما آورده بوديد منتشر شد. به انضمام نبود، اسنادي كه من در كتاب نهضت آورده بودم، من در آن مرحله چيزي را از اسناد شريعتي جانگذاشته بودم كه آنها بعدا آورده باشند.البته اين مساله را شايع كردند كه انتشار اسناد گزينشي بوده است، اما اتفاقا انتشار آن سه جلد، واقعا تاييدي بر اين موضوع بود كه كتاب نهضت امام، مطلبي را به صورت گزينشي منتشر نكرده است. -شما ظاهرا 40 برگ سند منتشر كرديد. درست است؟ نه. -بيشتر از 40 برگ سند منتشر كرديد؟ بله. -خب اين اسنادي كه شما در مورد شريعتي منتشر كرديد همان اسنادي بود كه مركز اسناد انقلاب اسلامي بعدا منتشر كرده بود يا اين كه آنها اضافاتي هم داشتند؟ كساني كه به تاريخ‌نگاري شما انتقاد دارند معتقدند اگر آقاي روحاني، با توجه به اين كه به اسناد دسترسي داشتند، همه اين اسناد را منتشر مي‌‌كردند و قضاوت را برعهده مخاطب مي‌گذاشتند، شايد آن تلقي كه آن موقع وجود داشت، به وجود نمي‌آمد. چه تلقي وجود داشت كه اگر من آن كار را مي‌كردم به وجود نمي‌آمد؟ -ببينيد در زمان قبل از انقلاب، مبارزيني كه مشغول مبارزه با رژيم بودند زماني كه دستگير مي‌شدند در زمان آزادي مجبور مي‌شدند تعهد بدهند كه ديگر عليه حكومت و شاه اقدامي نمي‌كنند و اگر به پرونده خيلي از بزرگان و شخصيت‌ها نگاه كنيم مشاهده مي‌كنيم كه چنين تعهدي داشته‌‌اند، اما نمي‌توان به محض مشاهده چنين سندي، اين‌طور نتيجه گرفت كه مثلا فلان مبارز با ساواك همكاري داشته است. انتقاداتي كه متوجه سبك تاريخ‌نگاري شما است، متوجه چنين موضوعاتي است. منتقدان شما بر اين باورند كه نامه‌نگاري‌هاي مرحوم شريعتي براي فريب ساواك صورت گرفته است. البته من الان يك خبرنگارم و به عنوان كارشناس تاريخ با شما صحبت نمي‌كنم. شما متاسفانه اجازه نمي‌دهيد من حرف بزنم و مسائل را خلط مي‌كنيد. شما گفتيد موضوع گزينشي بوده است، اما هنوز جواب آن را نگرفته‌ايد به سراغ اين مساله مي‌رويد كه اين موضوع در مورد ديگران هم اتفاق افتاده است. من همه اين مسائل را شنيده‌ام و اين اولين باري نيست كه مطرح مي شود. منتها شما اجازه نمي‌دهيد كه يكي يكي جلو برويم. -من در خدمت شما هستم. اولين مساله، گزينشي بودن مطالب است. حرف من اين است كه آيا شما مي‌توانيد مدعي باشيد اسنادي كه توسط ما در كتاب آمده است گزينشي بوده است. البته بايد به معناي گزينشي بودن هم توجه داشته باشيم. شريعتي 11 جلد پرونده دارد منتها برخي از اين پرونده‌ها، عين همان كتاب‌هايي است كه شريعتي نوشته است. مثلا ساواك، كتاب «پدر، مادر، ما متهميم» را عينا در يك پرونده آورده است. يا مثلا فلان سفر شريعتي به مشهد را آورده است. اما اين مطالب به درد كسي نمي‌‌خورد و عقلايي نيست كه بياييم اينها را منتشر كنيم. مفهوم گزينشي اين است كه وقتي شما يك سند عليه شريعتي منتشر مي‌كنيد، سند ديگري را كه مي‌تواند اين اقدام شريعتي را توجيه كند حذف كرده باشيد. حرف من اين است كه آيا شما در 3 جلد اسنادي كه از سوي مركز اسناد منتشر شده است سندي پيدا كرده‌ايد كه بتواند اقدامات شريعتي را توجيه كند و من آن را حذف كرده باشم. -يعني شما معتقديد صرف‌نظر از كتاب‌هاي شريعتي كه در پرونده او آمده است، همه اسناد متعلق به ايشان را آورده‌ايد؟ من از شما سوال مي‌كنم. شما كه مي‌گوييد بعضي‌ها معتقدند من گزينشي اسناد را منتشر كرده‌ام آيا سندي پيدا كرده‌اند كه نشان دهد عملكرد من در كتاب نهضت امام، گزينشي بوده است. -ببينيد ما در مقام جدل با يكديگر نيستيم. من به عنوان يك ناظر اجتماعي و يك خبرنگار لزوما نبايد تمام اسناد را مو به مو ورق زده باشم. من انتقاد آن بخش از جامعه مخاطب را كه به سبك تاريخ‌نگاري شما انتقاد دارند مطرح مي‌كنم. شما پاسخ اين انتقاد را بدهيد. من ادعايي ندارم. من سوال از شما مي‌كنم. به من جواب دهيد. شما به من گفتيد انتقادي كه به من وارد است اين است كه گزينشي عمل مي‌كنم. بايد اين موضع را روشن كنيم. -هدفم اين نيست كه فقط سوالات خودم را مطرح كنم. بنده به عنوان يك روزنامه‌نگار، ديدگاه‌هاي مختلف را جمع مي‌كنم. يك ديدگاه طرفدار نوع تاريخ‌نگاري شماست اما ديدگاه ديگر چنين نظري ندارد. اصلا بحث تاريخ‌نگاري نيست. شما يك بار از گزينشي بودن پرونده شريعتي صحبت مي‌كنيد، يك بار از اين‌كه ديگران هم چنين كاري داشته‌اند حرف مي‌زنيد، يك بار ديگر مي‌آييد از اين‌كه شريعتي از روي اجبار اين كار را كرده حرف مي‌زنيد، يك بار هم از تاريخ‌نگاري من حرف مي‌زنيد. اين درست نيست. شما يكي يكي برويد جلو. شما يك سوال را ابتدا مطرح كرديد. من روي اين سوال ايستادگي مي‌كنم. شما گفتيد كه من اين سند را گزينشي آورده‌ام. من مي‌خواهم بدانم شما كه آن 3 جلد سند را ديده‌ايد آيا سندي داريد كه بگوييد اگر من آن سند را مي‌آوردم، ديدگاه نسبت به شريعتي عوض مي‌شد و من با درز گرفتن آن سند باعث تحريف چهره شريعتي شده‌ام. -ببينيد، من دارم خدمت شما عرض مي‌كنم. اسناد شما منتشر شد... . من به اين كاري ندارم، اين تكرار است. من يك سوال از شما كردم. -خب من مي‌خواهم پاسخ شما را بدهم. شما اسناد مربوط به شريعتي را منتشر كرديد. بعد از مدتي 3جلد ديگر هم منتشر شد. بعضي از كارشناسان آمده‌اند اظهارنظر كرده‌اند و معتقدند كه اين اسناد به صورت كامل نيامده است. اگر مردم در جريان همه اسناد قرار مي‌گرفتند، تلقي‌شان با تلقي كه بعد از مشاهده اسناد منتشره از سوي شما صورت گرفت ممكن بود متفاوت باشد. من دارم همين را مي‌گويم. شما اين تفاوت را در چه مي‌بينيد... . -شما جواب آنهايي را كه اين ادعا را دارند، بدهيد. من در مقام يك كارشناس تاريخ با شما صحبت نمي‌كنم. من حرفم اين است. شما كه از زبان يك كارشناس نقل قول مي‌كنيد آيا آن كارشناس در اين زمينه سندي را ارائه كرده است كه بگويد اگر اين اسناد توسط آقاي روحاني منتشر مي‌شد تلقي نسبت به شريعتي عوض مي‌شد؟ -داستان يك چيز ديگر است. شما اسنادي را در رابطه با نامه‌نگاري شريعتي با ساواك منتشر كرده‌ايد. اين اسناد در منظر ديد مردم و كارشناسان قرار دارد. من به عنوان كسي كه نظرات رهبر معظم انقلاب را خوانده‌ام... . دوباره مي‌رويد سر يك بحث ديگر... .الان صحبت من به آقاي خامنه‌اي مربوط نمي‌شود. شما دائما مسائل را قاطي مي‌كنيد. -آقاي روحاني، بنده دارم تلقي رهبر معظم انقلاب را مي‌گويم. تلقي رهبر معظم انقلاب به آن 3 جلد، ربطي ندارد. -اجازه بدهيد توضيح ‌دهم تا شايد موضوع روشن شود. من مي‌گويم شخصي به نام آيت‌الله سيدعلي خامنه‌اي، فارغ از پست و مقامي كه دارد آن اسناد را مطالعه كرده است. ايشان مي‌گويند كه «ذات مرحوم شريعتي، با همكاري با ساواك، همخواني ندارد.» ايشان همچنين مي‌گويند: «اين نوع نامه‌نگاري‌ها براي فريب ساواك بوده است.» اين چه ربطي داشت به گزينشي بودن اسناد. حرف من همين است. شما اول يك ادعايي كرديد كه اسناد به صورت گزينشي آمده است. اين چه ربطي دارد به صحبت فعلي شما. اگر رهبر معظم انقلاب مي‌فرمود كه وقتي من آن 3جلد را خواندم به اين نتيجه رسيدم، صحبت شما درست بود. من به فرمايشات رهبر معظم انقلاب هم مي‌رسم و در اين زمينه پاسخ مي‌دهم. مساله اين‌كه شريعتي تحت اجبار بوده يا نبوده هم بحث ديگري است كه من به آن مي‌رسم. شما الان بحث اول را جواب بدهيد. -الان من جواب شما را مي‌دهم. الان دوباره مي‌رويد سر مسائل ديگر. جوابتان اين است ديگر؟ -خير، آيا زماني كه اين اسناد منتشر شد، عده‌اي نمي‌گفتند اين اسناد گزينشي است؟ من الان سوال آن عده را خدمت شما مطرح مي‌كنم. اين كه ديگر عصبانيت ندارد. اين كه خيلي خوب است كه من اين سوال را مطرح مي‌كنم. چون زمينه‌اي مي‌شود كه شما پاسخ بدهيد به اين انتقادات. احسنت، حالا سوال درست شد. -من همان اول هم اين مطلب را گفتم.شما اگر فكر مي‌كنيد من اين ادعا را كرده‌ام مي‌توانيد چنين تصوري داشته باشيد اما من همواره اين حرف را ‌زدم كه عده‌اي به تاريخ‌نگاري شما انتقاد دارند. به هر حال پاسخ شما را مي‌شنويم. زماني كه اسناد مربوط به شريعتي در فصلنامه 15 خرداد منتشر شد عده‌اي گفتند كه اين كار گزينشي بوده است. بعد كه كتاب نهضت امام منتشر شد باز مي‌گفتند كه گزينشي بوده و همه اسناد منتشر نشده است. بعد كه آن 3 جلد منتشر شد باز هم همان حرف‌ها را مبني بر گزينشي بودن زدند اما من از آنها سوال داشتم و از شما هم همان سوال را كردم، اما جواب نداديد. -شما پاسخ همان‌ها را بدهيد. بسيار خوب پاسخ همان‌ها را مي‌دهم. سوال من از آنها اين بود كه آيا آنها سندي را يافتند كه نشان دهد من قسمتي از فعاليت‌هاي شريعتي را درز گرفته‌ام و مطالب را تحريف كرده باشم يا اين‌كه انتشار اسناد در آن 3 جلد، تاييد صحبت‌هاي من بود. من مثالي مي‌زنم. مثلا فرض كنيد كه يكي از شخصيت‌ها در جايي با ساواك صحبت كرده و در جاي ديگر مقابل ساواك ايستادگي كرده است. حالا تصور كنيد كه من مطلب اول را ذكر مي‌كنم كه شريعتي در جايي به ساواك گفته كه من حاضرم با شما همراهي كنم، اما مطلب دوم را كه گفته است من هرگز حاضر نيستم با ساواك كنار بيايم را درز گرفته‌ام. اين مساله كاملا گوياي يك حركت گزينشي است. اما آن چيزي كه اتفاق افتاده اين است كه اسنادي كه من نياورده بودم و در آن 3 جلد آمده بود، ربطي به روابط شريعتي با ساواك نداشت. مثلا از جمله اين اسناد مي‌توان به سخنراني شريعتي راجع به رسول اكرم، سخنراني شريعتي راجع به امام حسين، سخنراني شريعتي راجع به اسلام و ماركسيسم. اينها در آن 3 جلد آمده است كه من نياورده بودم اما اين مطالب كه ربطي به تاريخ ندارد. اگر من وظيفه داشتم كه آثار شريعتي را منتشر كنم آن وقت مي‌شد اين سوال را مطرح كرد كه چرا همه مصاحبه‌ها و موضعگيري‌هاي او را نياورده‌ام. ولي من در چارچوب تاريخ‌نگاري كار كرده‌ام و همه مطالبي را كه در ارتباط با ساواك بوده است، آورده‌ام. نامه‌هايش را آورده‌ام، بازجويي‌هايش را آورده‌ام و گزارشات را نيز ذكر كرده‌ام. اما سخنراني‌هاي شريعتي را كه ربطي به تاريخ نداشته است، نياورده‌ام و معتقدم كه اين سخنراني‌ها و آثار، كوچك‌ترين تغييري در موضع شريعتي نسبت به جريان ساواك به وجود نياورده است. بنابراين زماني كه آن 3 جلد منتشر شد آنهايي كه با تمام قدرت عليه كتاب نهضت امام جوسازي مي‌كردند و مي‌گفتند كه گزينشي است، نتوانستند حتي يك سطر مطلبي بياورند كه نشان دهد كتاب ما گزينشي بوده است. نكته دومي كه بعضي‌ها مطرح مي‌كردند و شما هم اشاره كرديد اين بود كه اين كاري را كه شريعتي كرده است خيلي از افراد ديگر هم براي رهايي از زندان و خروج از فشار ساواك انجام دادند. اما حرف من اين است كه بيشتر آن چيزهايي كه من راجع به شريعتي آورده‌ام ربطي به زندان او نداشته است. شايد الان يادم نباشد ولي تا آنجا كه من يادم مي‌آيد اين طور نبوده كه ايشان وقتي مي‌خواسته آزاد شود تعهدي داده باشد. شريعتي 3 تا نامه دارد و هر سه اين نامه‌ها مربوط به زماني است كه آزاد بوده است. هيچ‌كدام از اين نامه‌ها در زمان زندان نبوده است كه حالا ما بخواهيم مقايسه كنيم و بگوييم كه مثلا فلاني هم چنين تعهدي را به ساواك داده است. بله، خيلي از شخصيت‌ها موقعي كه مي‌خواسته‌اند از زندان آزاد شوند به ساواك تعهد داده‌اند، يكي از آنها خودم كه وقتي در قم در سال 1341 دستگير شدم، مرا وادار كردند تعهد بدهم كه ديگر عليه امنيت ملي اخلال نكنم. اين مساله مرسومي بود و هركس مي‌خواست از زندان آزاد شود مجبور بود چنين تعهدي بدهد، اما اين ربطي به كارهاي شريعتي نداشت. نكته سومي كه در اين مورد مطرح مي‌كردند اين بود كه چرا شما اسناد ديگر علما را كه با ساواك مرتبط بوده‌اند منتشر نكرده‌ايد. پاسخ داديم تا آنجا كه ما تاريخ را منتشر كرده‌ايم به هر چيزي در مورد هر كسي كه رسيده‌ايم، آورده‌ايم و هيچ چيزي را درز نگرفته‌ايم. نمونه‌اش خود آقاي شريعتمداري است كه اسناد مربوط به او را مي‌توانيد در كتاب نهضت امام ببينيد. مساله‌اي كه خيلي مهم است اين‌كه امروز، روزي نيست كه بتوان موضوعي را در خصوص حوادث پشت پرده پنهان كرد و اگر كسي بخواهد مطلبي را حذف كند، آبروي خودش را مي‌برد. اين اسناد دير يا زود منتشر مي‌شوند و پشت پرده نمي‌مانند. حتي من اين ادعا را كردم كه اگر كسي در چارچوب زماني كه در 3 جلد نهضت امام منتشر شده است (از سال 41 و شروع نهضت امام تا سال 50)‌ سندي را بيابد كه من آن را منتشر نكرده‌ام همه حرف‌هاي من دروغ است و من همه حرف‌هايم را پس مي‌گيرم. به هيچ‌وجه اين طور نبوده است و بخصوص با آن ديدي كه من دارم و معتقدم كه به هر حال اسناد منتشر خواهند شد. نكته بعدي كه مي‌خواهم بگويم مطالبي است كه راجع به ديدگاه رهبر معظم انقلاب نسبت به شريعتي مطرح مي‌شود. -البته غرض من از مطرح كردن ديدگاه رهبر معظم انقلاب، اين نبود كه بخواهم ديدگاه شما را در تقابل ديدگاه ايشان قرار دهم. من در اينجا از رهبر معظم انقلاب به عنوان كسي نام مي‌برم كه ارتباط زيادي با مرحوم شريعتي داشته است. بله من هم دارم همين را مي‌گويم. رهبر معظم انقلاب به خاطر ارتباطي كه از نزديك با شريعتي داشته‌اند و با توجه به شناختي كه دارند فرموده‌اند كه گروه خوني شريعتي به ساواكي بودن نمي‌خورد. من هم ادعا ندارم كه ايشان ساواكي بوده است. اتفاقا تحليل من اين است كه شريعتي قصد داشت از ساواك استفاده كند و كار خودش را پيش ببرد، ساواك هم از 2 جهت ديد كه شريعتي برايش مفيد است، يكي از آن جهت كه ضدآخوند است و يكي هم اين‌كه ضدماركسيست است، اما اين‌كه كدام يك در اين بازي برنده بودند و كدام ضرر كردند بحث ديگري است، اما اين چيزي كه شايع شده است من گفته‌ام او ساواكي بوده است اصلا اين طور نيست و اگر كتاب نهضت امام را هم مطالعه كنيد هرگز تعبير ساواكي بودن را در آن نمي‌بينيد و مطالبي مبني بر اين‌كه او مامور ساواك بوده يا پادو ساواك، غلط است. مساله اين است كه شريعتي اعتقاداتي داشت و در چارچوب اعتقاداتش، آن حساسيتي را كه يك انقلابي نسبت به رژيم شاه داشت، نداشت. حرف من اين است كه ايشان مساله انقلاب سفيد را باور داشت و مطالب او در اين زمينه براي فريب ساواك نبوده است. او اعتقاد داشت كه اصلاحات ارضي، واقعا اصلاحات ارضي بود. حالا اين‌كه واقعا ماهيت اين اصلاحات شاه چه بود خودش بحث جداگانه‌اي دارد و هركسي ديدگاهي دارد و من در اين جهت شريعتي را محكوم نمي‌كنم. او به هر حال يك جامعه‌شناس بود و در چارچوب ديدگاه‌هاي خود آن نظر را داشت، اما آنچه مسلم است اين‌كه ايشان يك سري ارتباطاتي با ساواك و گفت‌وگوهايي داشته است، آنها هم از او يكسري خواسته‌هايي داشتند و حتي به او فشار مي‌آوردند كه چرا راجع به ماركسيست‌ها كم صحبت مي‌كني. يك ارتباطي بوده است و در اين باره هيچ جاي ترديدي نيست و طوري بوده كه پرويز ثابتي و سپهبد بهرامي و هم سپهبد مقدم، ديد كاملا مثبتي نسبت به او داشته‌اند و از او حمايت مي‌كرده‌اند. اما معناي اين ارتباط اين نيست كه او ساواكي بوده و اين مزخرفاتي كه گفته مي‌شود درست نبوده است. رهبر معظم انقلاب هم براساس آن شناختي كه داشته‌اند اين مطلب را گفته‌اند كه ايشان كسي نبوده كه ساواكي باشد. در تاريخ هم كه جاي تقليد نيست و جاي اظهارنظرات، به اين معنا كه رهبر معظم انقلاب نظر خودشان را دارند و اين نظر، محترم است اما من هم به عنوان يك طلبه حق دارم نظر خود را داشته باشم. -بله اين يك حق طبيعي است و من هم در اين زمينه با شما موافقم. در اينجا مي‌خواهم از اين بحث مصداقي خارج شويم و دوباره به بحث كلان تاريخ‌نگاري انقلاب اسلامي بپردازيم. شما از محدوديت دسترسي به اسناد به عنوان عمده‌ترين مانع در تاريخ‌نگاري معاصر ياد كرديد، مي‌خواستم ببينم آيا حب و بغض‌هايي كه برخي در قامت تاريخ‌نگاري از خود بروز مي‌دهند هم مي‌تواند به عنوان مانعي در اين زمينه باشد. حب و بغض متاسفانه خيلي شديد است اما كساني كه مشغول نوشتن تاريخ هستند اگر واقعا در زمينه نگارش تاريخ دچار حب و بغض باشند در اين دوره و زمانه فقط خودشان را رسوا مي‌كنند، اما چيزي كه الان بسيار خطرناك شده است و در جهت تحريف تاريخ موثر واقع مي‌شود، خاطرات درحال انتشار است. در خاطراتي كه الان منتشر مي‌شود چند اشكال وجود دارد؛ يكي اين‌كه افراد دچار اشتباه مي‌شوند. مثلا يك مساله‌اي را كه به 15 خرداد مربوط بوده است به دوران انقلاب ربط مي‌دهند يا بالعكس. بخشي از اين اشتباهات به اين دليل است كه سن افراد، كمي بالا رفته و ممكن است بعضي مسائل را فراموش كرده باشند. اين مساله قابل تحمل است اما بعضي‌ها وقتي خاطرات خود را منتشر مي‌كنند دچار نوعي خودنمايي، خودبيني و منيت مي‌شوند و دائما سعي مي‌كنند خودشان را در حوادث به نحوي بالا‌ببرند و نشان دهند كه در تاريخ و انقلاب نقش داشته‌اند. هر چه هم مي‌گويند، احساس مي‌كنند كم است و بر آن فزوني مي‌بخشند و حتي سعي مي‌كنند خود را همتاي امام نشان دهند يا اين‌كه حتي طوري وانمود كنند كه هرچه او مي‌گفته، امام اجرا مي‌كرده است. اين چيز خطرناكي است و واقعا مي‌تواند در آينده، تاريخ را به چالش بكشاند. اين مساله بسيار وحشتناك، يكي دو تا هم نيست و اكثر خاطراتي كه الان منتشر مي‌شود يا دچار همان اشتباهات تاريخي است كه عرض كردم يا دچار همين موضوع دوم است كه جنبه خيانت دارد. بيشتر چيزهايي كه الان در خاطرات در كشور ما منتشر مي‌شود و جنبه تحريف دارد مربوط مي‌شود به نفسانيات آدم‌ها. طرف مي‌خواهد خودش را بزرگ كند و كارهاي خودش را جلوه دهد و مي‌آيد رطب و يابس را به هم مي‌بافد كه به اصطلاح بتواند نقش و موقعيت خودش را عظيم جلوه دهد. از اين مساله نمي‌توان به عنوان مانعي براي تاريخ‌نگاري ياد كرد بلكه اين كار نوعي تحريف تاريخ است كه متاسفانه خيلي هم شديد وجود دارد. الان بعضي از بزرگاني كه خاطرات خود را منتشر كرده‌اند به هر حال در انقلاب نقش اساسي داشته‌اند و طبيعي است كه در خاطراتي كه ذكر مي‌كنند به خاطر اين‌كه شواهد و برداشت‌هاي خود را از حوادث نقل مي‌كنند، خودشان هم در اين خاطرات نقش محوري داشته باشند. آيا نمي‌توان از اين ديد به قضيه نگاه كرد؟ خب اگر او حضور داشته است ديگران هم حضور داشته‌اند. ضمنا وقتي كه يك نفر شناختي از جامعه و شخصيت‌ها دارد نمي‌تواند باور كند كه مساله به اين شكل است. من مثالي براي شما مي‌زنم. آقاي صادق طباطبايي در خاطرات خود كه از سوي موسسه تنظيم و نشر آثار حضرت امام منتشر شده است، مي‌گويد كه من در نجف رفتم و به امام گفتم كه آقاي روحاني، امام موسي صدر را صهيونيست مي‌داند. امام با شنيدن اين حرف بسيار ناراحت شد و چندين بار بر زانويش زد و شب هم هنگامي كه داشت نماز مي‌خواند، در نماز شك كرد. -يعني چه؟ موقع نماز جماعت مغرب و عشا، در نماز شك كرد. اين سخن آقاي صادق طباطبايي اين‌طور وانمود مي‌كند كه امام اين‌قدر بي‌اراده است كه نمي‌تواند در برابر آدمي چون سيدحميد روحاني كه اين‌طور بي‌پروا در مورد امام موسي صدر صحبت كرده است، بايستد و در دهان او بزند. بعد هم مي‌بينيم كه حميد روحاني در كنار امام مي‌ماند و در پاريس هم در كنار اوست و به ايران هم مي‌آيد و بعد هم امام به او حكم مي‌دهد. حالا اگر يك آدمي نسبت به امام شناخت داشته باشد آيا نمي‌گويد كه امام اينقدر ضعيف‌النفس و بي‌اراده نبوده است كه نتواند در مقابل آدمي مانند سيدحميد روحاني كه چنين اهانتي به بزرگان مي‌كرده است، بايستد. آيا تنها عكس‌العمل امام اين بوده است كه به زانويش بزند و بعد برود در نماز شك كند؟ اگر مخاطب كمي توجه داشته باشد اين موضوع را در كنار خاطره‌اي مي‌گذارد كه آقاي رسولي نقل مي‌كند. -آقاي رسولي محلاتي؟ بله. ايشان مي‌گويد وقتي كه امام از زندان آزاد شد من به اتفاق ديگر افرادي كه در بيت امام بوديم، همچون آقايان توسلي و صانعي، يك روز خدمت امام رسيديم. به ايشان عرض كرديم كه ما از آغاز مبارزه و حتي قبل از آن در خدمت شما بوده‌ايم و الان هم هستيم. اما ممكن است شما ورود ما را در اينجا به مصلحت ندانيد و به خاطر رودربايستي ما را تحمل كنيد. ما به اينجا آمده‌ايم تا اگر حضرتعالي، حضور ما را صلاح نمي‌دانيد بفرماييد تا همين الان برويم. امام فرمودند كه اگر من روزي تشخيص بدهم كه حضور شما در اينجا به مصلحت نيست، يك لحظه‌ هم شما را تحمل نمي‌كنم، الان هم بلند شويد و دنبال كارتان برويد [و کارتان را در همین جا ادامه بدهید]. امام كه اينقدر قاطع است و در مورد افرادي چون رسولي محلاتي كه عمري با ايشان بوده‌اند چنين صحبت مي‌كند آن وقت در نجف راجع به چنين آدمي كه نسبت به بزرگان توهين مي‌كند سكوت مي‌كند و او را در كنار خود نگه مي‌دارد؟ اين يك تحريف تاريخ است و در تاريخ مي‌ماند. 50 سال بعد، يك نفر كه نسبت به امام شناخت ندارد و اين مطالب را بررسي مي‌كند اينطور فكر مي‌كند كه امام در محاصره بوده است و نمي‌توانسته در مقابل افرادي كه دور و برش بوده‌اند موضع قاطعي داشته باشد به غير از اين كه اظهار تاسف كند. مثل خيلي‌هاي ديگر كه اطرافيان ناباب دارند اما اينها را تحمل مي‌كنند و حتي از طرف آنها هم هدايت مي‌شوند. اينها نمونه‌هايي است كه در خاطراتي كه منتشر مي‌شود وجود دارد و خيانتي است به امام و تاريخ. از اين نمونه‌ها هم زياد داريم و شما روي هر كدام از اين كتاب‌هاي خاطرات كه دست بگذاريد يا حاوي اشتباهات فراوان است يا اين كه از همه بدتر حاوي اين گونه غرض‌ورزي‌هاست. حالا آقاي صادق طباطبايي فكر مي‌كرده است كه من را زير سوال مي‌برد اما در حقيقت امام را زير سوال برده است. من اگر در مورد امام موسي صدر چنين ديدي داشته باشم كه البته نعوذبالله هرگز چنين نبوده است، مشكلي براي من ايجاد نمي‌شود و امام موسي صدر پيامبر خدا نيست كه اگر من نسبت به او ديد منفي داشته باشم مرتد بشوم. اما اينجا امام زير سوال رفته است كه چنين آدمي در كنار او بوده است و امام فقط به زانوي خودش زده است. امام اصلا اهل اين حرف‌ها نبود و اگر چنين اتفاقي افتاده بود و آقاي طباطبايي چنين مطلبي را به ايشان اطلاع داده بود، بلافاصله من را مي‌خواست و در دهانم مي‌زد و مي‌گفت برو ديگر اين طرف‌ها پيدايت نشود. ديگر هم حق نداري پايت را در خانه من بگذاري. امام چنين شخصيتي داشت و حركاتي چون به زانو زدن و غصه خوردن با روش امام نمي‌خواند. اما طرف براي اين‌كه مرا زير سوال ببرد، امام را زير سوال مي‌برد و اينها هم در تاريخ مي‌ماند و موسسه تنظيم و نشر آثار امام هم كه به اصطلاح حامي انديشه‌هاي امام و راه و خط امام است چنين مطالبي را منتشر مي‌كند. اينها چيزهايي است كه بسيارخطرناك و دردناك است. -يكي از ملزومات تاريخ‌نويسي، داشتن استقلال مالي و عدم وابستگي مالي به مجموعه‌هاي مختلف است. الان شرايطي به وجود آمده است كه مجموعه‌هاي مختلفي كه متولي امر پژوهش در تاريخ هستند، موضوعاتي را به محققان سفارش مي‌دهند و متناسب با چارچوب‌هايي كه از سوي اين موسسات براي محققان ترسيم مي‌شود آنها هم بايد تاريخ را بنگارند. آيا بيم آن نمي‌رود كه خطر سفارشي‌نويسي براي تاريخ گسترش پيدا كند؟ تا جايي كه من نسبت به كساني كه الان در عرصه تاريخ‌نگاري هستند شناخت دارم، چنين كاري امكان‌پذير نيست و كساني كه ما در داخل مي‌شناسيم افرادي نيستند كه با چنين مسائلي بتوان آنها را به سفارشي‌نويسي واداشت. شايد يك علت اين كه تاريخ‌نگاران ما تحت فشارند و نمي‌توانند با امكانات وسيعي، كار تاريخ انقلاب را جلو ببرند اين است كه مراكزي كه اميد سفارشي‌نويسي دارند از اينها مايوس شده‌اند. شما حتما خبر داريد كه تا الان تاريخ انقلاب نوشته نشده است و آنچه نوشته‌شده زوايايي از مسائل تاريخي بوده است. به‌عنوان مثال كتاب نهضت امام خميني، زوايايي از تاريخ انقلاب است. آنچه كه ديگران نوشته‌اند هم همين طور بوده است و تاريخ انقلاب نوشته نشده است. علتش هم اين است كه امكانات مادي وجود ندارد. ما الان در حد نوشتن همين كتاب نهضت امام خميني كه جلد چهارمش هم ان‌شاءالله امسال به زير چاپ مي‌رود.... -جلد چهارم بيشتر به چه موضوعي مي‌پردازد؟ جلد چهارم به ريشه‌هاي حكومت اسلامي مي‌پردازد. علت اختصاص اين جلد به اين مطالب هم اين بود كه ديدم موضوع در جامعه رواج پيدا كرده كه مي‌گويند مردم در آن زمان هيچ اطلاعي از جمهوري اسلامي نداشته‌اند و جو زده شدند و طبق يك موجي جلو آمدند. اين مطلب باعث شد كه من به تحقيق بپردازم و ببينم كه اصلا حكومت اسلامي از چه زماني مطرح بوده است و در چه دوره‌اي به عنوان يك آرمان و هدف،‌ مورد توجه مردم قرار گرفته است و بعد از آن هم كه امام در سال 1348 در نجف، طرح حكومت اسلامي را دادند چه بازتاب‌هايي در ايران داشت كه ان‌شاءالله امسال چاپ مي‌شود. اما مساله‌اي كه هست اين كه آنچه تاكنون اتفاق افتاده اين بوده است كه هيچ نهادي، نه دولت و نه مراكزي كه بايد به امور فرهنگي كمك كنند زمينه‌اي را فراهم نكرده‌اند كه ما بتوانيم تاريخ انقلاب را برنامه‌ريزي كرده و نيروهاي مورخ و صاحب‌نظر را گردآوري كنيم. البته خوشبختانه در كشور ما، نظام جمهوري اسلامي و كساني كه در راس كار هستند چنين توقعي ندارند كه كسي بخواهد سفارشي، تاريخ بنويسد. البته به صورت فردي، هر كسي دوست دارد خودش مطرح شود، مثلا فرض كنيد يك نفر دوست دارد وقتي كه سيدحميد روحاني در كتاب نهضت امام، از او نام مي‌برد، كارهاي او را بيشتر از آنچه كه هست جلوه دهد و وقتي كه حميد روحاني اين كار را نمي‌كند مي‌آيد و خودش، خاطراتش را به آن نحو مي‌نويسد. اما اين مساله كه در كشور ما، تاريخ به صورت سفارشي نوشته شود، نه تاريخ‌نويس‌هاي ما چنين ضعف و سستي دارند و نه كساني كه در راس نظام هستند چنين توقعي دارند. آنچه كه الان براي ما دردآور است اين است كه در كشوري كه گاهي اين همه بودجه صرف برخي كارهاي ناجور مي‌شود، براي دانشنامه انقلاب اسلامي مشكل زيادي وجود دارد كه كار را كند مي‌كند و به بن‌بست مي‌كشاند و دست افراد را مي‌بندد. از آن طرف هم متاسفانه يا خوشبختانه اين روحيه آزادمنشي كه در من وجود دارد باعث شده است كه هيچ‌كس از ما راضي نباشد، نه چپ، نه راست، نه اصولگرا و نه اصلاح‌طلب، هيچ‌كس نمي‌تواند با ما كنار بيايد و اين باعث شده است كه ما تنها بمانيم. مصاحبه کنندگان : فتاح غلامي - حسين نيك‌پور منبع: سایت رجانیوز

در مقوله اصلاحات ارضي

در پائيز 1339، عباراتي چون «نجات آزادي»، «اتحاد براي پيشرفت» و «مرزهاي نو» از جمله شعارهاي تبليغاتي دمكراتهاي آمريكا در آستانه برگزاري انتخابات رياست جمهوري بود. اتحاد و آزادي واژه‌هائي بودند كه رژيم شاه از آن وحشت داشت. به همين جهت در جريان مبارزات انتخاباتي آمريكا، شاه مبالغ هنگفتي از طريق اردشير زاهدي سفيرش در واشنگتن براي كمك به پيروزي نيكسون رقيب كندي پرداخته بود. اما كندي پيروز شد و طرحي را مطرح كرد كه بعدها به عنوان «دكترين كندي» معروف شد. اين طرح كه كندي خود آن را «نجات آزادي» نام نهاد بر لزوم «فضاي باز سياسي و اقتصادي» در كشورهاي جهان تاكيد داشت. كندي در اين طرح تمامي تاكيد خود را متوجه كشورهاي ثروتمند و نفت‌خيز جهان سوم كرد. اين نظريه تحت عنوان «انقلاب سفيد» درايران، و با عناوين ديگر در تعدادي از كشورهاي ثروتمند خاورميانه و آمريكاي لاتين به اجرا گذارده شد. ايجاد رفورم درنظام سياسي و اقتصادي و اجتماعي كشورها و حتي اجازه فعاليت‌ به نيروهاي ملي غيركمونيست به منظور جلوگيري از قيامهاي مردمي و تضمين دوام و بقاي سياسي دولتها، خميرمايه دكترين كندي محسوب مي‌شد. شاه كه احساس مي‌كرد براي بقا و دوام حكومت خود چاره‌اي جز اجراي اين طرح ندارد، ترجيح مي‌داد كه اين برنامه توسط دولتي در ايران به اجرا در آيد كه مطيع وي باشد. اما اميني نخست وزير وقت كه در ارديبهشت 1340 به قدرت رسيده بود بيش از آنكه مورد تاييد شاه باشد از حمايت آمريكا برخودار بود. شاه از اواسط دهه 1320 كه اميني در مقام معاونت احمد قوام، روابط ويژه‌‌اي را با آمريكائيها برقراركرده بود، نسبت به وي نگراني داشت. اين نگراني بيشتر از آن جهت بود كه مبادا روزي آمريكائيها او را براي اداره كشور به وي ترجيح دهند. انعقاد قرارداد كنسرسيوم در 1333 كه نفت ايران را از سلطه انحصاري انگليس خارج ساخت و كمپانيهاي آمريكائي را نيز در غارت منابع نفتي ايران سهيم ساخت، رويداد ديگري بود كه اميني را نزد آمريكائيها محبوب ساخته بود. در آن زمان اميني در مقام وزير اقتصاد امضاء كننده پيمان كنسرسيوم بود. او در سالهاي 1334 تا پايان 1336 نيز كه سفير ايران در واشنگتن شد گامهاي بلند تري در نزديك‌تر شدن به آمريكائيها برداشت. حتي نخست‌وزير شدن او در 17 ارديبهشت 1340 نيز با اعمال نفوذ آمريكائيها صورت گرفت. بعضي محافل آمريكائي‌ در سال‌هاي 40 ـ 1339 از اميني به عنوان آلترناتيو شاه ياد مي‌كردند. شاه در اين سالها چنان به اميني بدبين شده بود كه او را از سوي آمريكائيها جانشين خود تصور ميكرد. روز ششم دي 1340 قانون اصلاحات ارضي به تصويب هيأت وزيران و به امضاي شاه رسيد. قانوني شش ماده اي كه بعداً به 12 ماده افزايش يافت. در 20 بهمن همان سال سفر «چسترپاولز» مشاور كندي به تهران براي نظارت بر اجراي اين مصوبه ، نگراني شاه را افزايش داد. مشاور كندي براي تامين مخارج «اصلاحات ارضي» خواستار افزايش توليد نفت ايران شد. امري كه ايران را به سومين صادر كننده نفت جهان تبديل كرد. محدود كردن فروش سلاح به ايران نيز توصيه ديگري بود كه آمريكائيها براي فراهم ساختن زمينه‌ صرفه‌جوئي مالي جهت تامين هزينه اصلاحات ارضي پيشنهاد كردند. چند ماه بعد شاه در تير 1341 با سفر به آمريكا تلاش كرد تا دولت آن كشور را به قطع حمايتهايش از اميني متقاعد سازد. شاه با تعهداتي كه به دولت كندي داد توانست آمريكا را به عزم خود براي اجراي «اصلاحات» موردنظر آن كشور متقاعد سازد. او توانست با اين سفر زمينه كنار نهادن اميني از نخست‌وزيري و جايگزين ساختن اسدالله علم را به وجود آورد. بدين ترتيب پروژه‌اي كه با نام «اصلاحات ارضي» توسط دولت اميني مطرح شده بود، در دوران علم پيگيري گرديد. در اين پروژه املاك و اراضي عمده‌‌اي كه خان‌ها، فئودالها و زمينداران بزرگ به خاطر نوع خاص ارتباط‌هاي خود با حكومتها از عصر قاجار به بعد به چنگ آورده و نسل به نسل حفظ كرده يا توسعه داده بودند، توسط دولت از آنان خريداري شده و به روستائيان فروخته مي‌شد. اين طرح و شيوه اجراي آن سبب شد از يكسو مالكان با وجوه بدست آورده رهسپار شهرها شوند و به اقدامات تجاري سودآور براي خود بپردازند و يا در بهترين شرائط، توان اقتصادي خود را در خدمت رونق شهري قرار دهند و روستاها را رها سازند و از سوي ديگر روستائيان نيز به دليل نداشتن سرمايه لازم براي كار و محروم ماندن از ابزار و وسائل لازم جهت زراعت بر روي اراضي بدست آمده، زندگي در محيط روستا را ترك كرده و به شهرها روي آوردند. دستاورد اين سياست، نابودي تدريجي كشاورزي و رشد قارچ‌گونه مشاغل كاذب در كشور بود. روند مهاجرت به شهرها از 3/15 درصد در 1335 به ميزان 8/18 درصد در 1345 و به 43 درصد در 1351 افزايش يافت. با اين همه، مهاجرت راه درمان درد روستائيان نبود. آنان در حالي به سرزمين ناشناخته پاي مي‌نهادند كه براي خود تصوراتي از زندگي بهتر را داشتند ولي تنگناهاي فرهنگي، اقتصادي و اجتماعي روستائيان سبب شد آنان با حاشيه‌نشيني و محروميت از بسياري مواهب زندگي شهري به نوعي زندگي تحقير‌آميزدر كنار ساير ساكنان شهرها تن دهند. در نتيجه پس از اجراي طرح مذكور شاهد رشد زاغه‌نشيني، آلونك نشيني و حلبي آبادها در حاشيه شهرها بوديم. عليرغم همه اين معضلات حكومت شاه از ق‍ِبَل اجراي لايحه «اصلاحات ارضي» تلاش كرد گروههاي مخالف را منفعل سازد و آنان را به ضديت با افكار مترقي متهم سازد و خود را مدافع قشر روستائي معرفي كند. شاه در مرحله بعد لوايح ششگانه موسوم به «انقلاب سفيد» را كه «اصلاحات ارضي» بخشي از آن بود، به رفراندوم گذاشت و آن را عليرغم عدم حضور مردم بخاطر تحريم رفراندوم از سوي امام‌‌خميني، به تصويب رساند. اين تحريم زمينه‌ساز حمله خونين ماموران رژيم به مدرسه فيضيه قم در 1342 و سپس قيام 15 خرداد اين سال عليه رژيم شد؛ قيامي كه سرآغازي بر بيداري ملت مسلمان ايران و شروعي بر روند سقوط رژيم پهلوي گرديد. منبع: سایت مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

داريوش همايون كارگزار آژانس يهود در ايران

داريوش همايون در سال 1307 در تهران و در يك خانواده متوسط شهري به دنيا آمد. پدرش كارمند وزارت دارايي بود و به عنوان مستشار ديوان محاسبات انجام وظيفه مي‌كرد. تحصيلات ابتدايي را در دبستان‌هاي «فيروز بهرام» و «ابن‌سينا» و دوره‌ي متوسطه را در دبيرستانهاي «البرز» و «دارايي» به پايان برد و پس از اخذ ديپلم به دانشگاه تهران رفت و به عنوان ليسانسيه حقوق فارغ‌التحصيل شد.1 او در دوران دانشجويي كه مقارن با ايام نهضت ملي كردن نفت بود، به عضويت حزب سوسياليست ملي كارگران ايران درآمد. اعضاي اين تشكيلات كه به طور اختصاري سومكا ناميده مي‌شد، داراي عقايد افراطي «ناسيونال ـ فاشيستي» بودند و به تقليد از اعضاي حزب نازي آلمان، يونيفورم سياه مي‌پوشيدند و بر آستين پيراهنشان علامتي شبيه «صليب شكسته» را نقش مي‌كردند. سركردگي اين گروه را فردي به نام داوود منشي‌زاده بر عهده داشت كه تحصيلات خود را در آلمان به پايان رسانده بود. 2 اعضاي حزب «سومكا» با خشونت بسيار با مخالفين خود برخورد مي‌كردند و اغلب با چوب و چماق و دشنه و قمه به جان مردم و گروههاي مخالف مي‌افتادند. حزب «سومكا» در دوران حيات خود، منشاء هيچ فعاليت مفيد و مؤثري نبود و به عنوان عامل قدرتهاي خارجي، جز تخريب، اذيت و آزار مردم كاري انجام نداد. لازم به يادآوري است كه بقاياي حزب شاهنشاهي پان ايرانيست نيز داريوش همايون را از اعضاي اوليه‌ي تشكيلات خود مي‌دانند و در ويژه‌نامه‌اي كه به مناسبت سالگرد اعدام محمد‌رضا عاملي تهراني ـ‌ وزير اطلاعات و جهانگردي در كابينه شريف امامي ـ ‌انتشار داده بودند، او را عضو مركزيت اين حزب و از نزديكترين ياران محمد‌رضا عاملي تهراني و محسن پزشكپور معرفي مي‌كنند. 3 حزب پان ايرانيست در اواخر دهه‌ي 1320 به وجود آمد و زير پوشش «وطن‌پرستي افراطي» (ناسيونال شوونيسم) براي محمد‌رضا پهلوي و مجمومه‌ي دربار فعاليت مي‌كرد و «شاه‌پرستي» را از اركان اصلي «وطن‌پرستي» معرفي مي‌نمود. اين حزب همانند گروهك «سومكا» از روي احزاب فاشيستي اروپا الگوبرداري شده بود. سران آن، همانند حزب نازي آلمان، لباسهاي متحدالشكل مي‌پوشيدند و اعضاي عادي آن بازوبندهاي ويژه‌اي بر بازو مي‌بستند. و رؤسا و رهبران آن را سَروَر خطاب مي‌كردند. در سال 1328 دانشجويان عضو «حزب پان‌ايرانيست» به سركردگي داريوش فروهر از اين تشكيلات انشعاب كردند و با نام حزب ملت ايران بر بنياد پان ايرانيسم به جبهه ملي پيوستند و در صف هواداران نهضت ملي و دكتر محمد مصدق قرار گرفتند. حزب پان ايرانيست از گروههاي فعال در جريان كودتاي 28 مرداد و در شمار ياران نزديك كودتاگران امريكايي بود. اعضاي اين حزب كه اكثراً از عناصر «لومپن» و شرور بودند ‌در روز 28 مرداد با چماق و قمه و زنجير و چاقو به جان مردم مي‌افتادند و سوار بر كاميونهاي ارتشي شعار «خدا، شاه، ميهن» را سر مي‌دادند. عملكرد «حزب سومكا» و حزب «پان يارانيست» تفاوت چنداني با يكديگر نداشت. هر دو از يك آبشخور سيراب مي‌شدند و عضويت داريوش همايون در هر يك از اين دو تشكيلات، نشان دهنده‌ي اعتقادات فاشيستي اوست. داريوش همايون مدعي است كه فعاليتهاي مطبوعاتي را از سال 1328 با انتشار مجله هنري جام‌جم آغاز كرده است،4 اما برخي از آثارو كتب، تاريخ شروع فعاليتهاي مطبوعاتي او را سال 1334 مي‌داند. 5 سالخوردگان و پيش كسوتان مطبوعاتي مي‌گويند كه داريوش همايون ابتدا به عنوان مصحح و نمونه‌خوان در چاپخانه اطلاعات مشغول به كار شد و پس از مدتي كم‌كم به تحريريه روزنامه اطلاعات راه يافت و از سال 1334 به عنوان خبرنگار در سرويس سياسي اين روزنامه به كار پرداخت. از آنجا كه در آن زمان بسياري از روزنامه‌نگاران مستقل در زندانهاي فرمانداري نظامي و كودتا به سر مي‌بردند و يا ممنوع‌القلم شده و اجباراً حرفه روزنامه‌نگاري را رها كرده بودند، كار داريوش همايون خيلي زود «گل» كرد و به سبب فقدان نويسندگان توانا مورد توجه قرار گرفت. همايون كه با هدايت علي جواهركلام فعاليت حرفه‌اي خبرنگاري و نويسندگي مطبوعاتي را آغاز كرده بود، خيلي زود و از طريق او با شبكة جاسوسي‌ ـ ‌مطبوعاتي «بداَمن» مرتبط شد و از همان نخستين سالهاي فعاليت، خود را در خدمت محافل و مجامع بيگانه قرار داد. شبكه جاسوسي ـ مطبوعاتي «بدامن» كليه فعاليتهاي مطبوعاتي دوران پس از كودتاي 28 مرداد را هدايت و كنترل مي‌كرد. براساس نوشته ارتشبد حسين فردوست ـ متولي امور اطلاعاتي و جاسوسي رژيم پهلوي ـ وظيفه‌ي اين شبكه ايجاد وحشت (پانيك) از سلطه‌ي كمونيست‌ها در بين مردم و كشاندن جرايد ايران به مسير دلخواه امپرياليسم امريكا بود. 6 اعضاي اين شبكه را افرادي چون علي جواهركلام، نصرت‌‌الله معينيان، ‌مصطفي صباح‌زاده، عبدالرحمن فرامرزي،‌جهانگير تفضلي، مهدي ميراشرافي و عده‌اي ديگر از كارگزاران درجه اول امور مطبوعاتي رژيم پهلوي تشكيل مي‌دادند. 7 همايون در جريان همكاري با شبكه‌ي جاسوسي «بدامن» و از رهگذر خوشخدمتي، توجه مقامات امريكايي را جلب مي‌كند. اين ارتباط موجب مي‌شود تا در سال 1339 زماني كه امريكا تصميم به ايجاد سازمان كتابهاي جيبي گرفت، او را به رياست اين سازمان بگمارد و در سال 1341،‌ پس از گسترش دامنه‌ي فعاليت اين انتشاراتي و تبديل كردن آن به انتشارات فرانكلين داريوش همايون را به سرپرستي آن منصوب كند. 8 داريوش همايون بسيار متكبرو جاه‌طلب بود و از همان ابتداي جواني دوست داشت تا در محيط كارش «رئيس» و «سردسته» باشد. زماني كه ايجاد سنديكاي نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات دردستور كار متوليان امور مطبوعاتي و فرهنگي رژيم پهلوي قرار گرفت، داريوش همايون به بازي فراخوانده شد و به عنوان يكي از كارگردانان اصلي اين ماجرا در كنار مسعود برزين، سياوش آذري و ركن‌الدين همايونفرخ9 قرار گرفت. بيانيه‌هاي منتشره از سوي هيئت مؤسس اين سنديكا خبر از فعاليت شديد داريوش همايون در اين عرصه مي‌دهد. 10 او پس از تأسيس سنديكاي نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات، بيشتر اوقات خود را در خدمت اين سنديكا گذاشت و در شمار نزديك‌ترين دستياران مسعود برزين ـ اولين دبير اين سنديكا ـ قرار گرفت. اما كم‌كم،‌ ميزان نفوذ و اعتبار داريوش همايون در حوزه‌ي سنديكا تا بدان حد افزايش يافت كه پس از كناره‌گيري مسعود برزين خودش به عنوان دومين دبير اين سنديكا برگزيده شد . او به غير از دومين دوره سنديكا كه سمت دبير آن را داشت، در چند دوره ديگر جزو كارگردانان اصلي اين تشكيلات بود و به عنوان عضو هيئت مديره با آن همكاري مي‌كرد. 11 داريوش همايون روابط نزديك و صميمانه‌اي با محافل و مجامع وابسته و ديگر گروههاي قدرت موجود در هرم حاكميت پهلوي، نظير جناح صهيونيستي فراماسونري ايران و انجمن بازرگانان كليمي و آژانس يهود ايران داشت و در سايه‌ي اينگونه ارتباطات بود كه راه خود را به سطوح بالاي رژيم باز كرد. ميزان اهميت و اعتبار داريوش همايون نزد گروههاي قدرت، بويژه آژانس يهود ايران و جناح صهيونيستي فراماسونري به حدي بود كه در اواسط دهه 1340،‌زماني كه صهيونيستهاي ايران ضرورت در اختيار داشتن يك روزنامه پرقدرت و پرتيراژ را احساس كردند و تصميم به تأسيس روزنامه آيندگان گرفتند، او را نامزد سرپرستي و اداره امور اين نشريه كردند. براساس مدارك و اسناد موجود، «آژانس يهود ايران» و جناح صهيونيستي فراماسونري ايران ابتدا امتياز روزنامه آيندگان را به نام دكتر حسين اهري كه از سران اين جناح و داراي عنوان استاد ارجمند بود، 12 و از اعضاي مؤسس نخستين كلوپ روتاري ايران به شمار مي‌آمد13، گرفتند14 و پس از مدت زماني كوتاه وقتي اطمينان يافتند كه داريوش همايون كاملاً در جهت خواستها و برنامه‌هاي آنان حركت خواهد كرد، اين امتياز به او انتقال دادند. 15 همايون از سال 1346 رسماً و به طور كامل به آيندگان آمد، و از نخستين روز تأسيس اين روزنامه در كليه امور انتشاراتي آن دخالت كامل و مؤثر داشت. وي براي سازماندهي آيندگان از كمكهاي غلامحسين صالحيار بهره گرفت و افرادي چون مسعود بهنود و سيروس آموزگار ـ‌ضد انقلاب فراري و عضو كلوپ روتاري16ـ را زير چتر حمايتي خود گرفت و پس از اينكه صالحيار، براي سازماندهي دفتر مركزي خبر به تلويزيون ملي رفت، مسعود بهنود را به سردبيري آيندگان گماشت. 17 همايون چند سالي هم سيروس آموزگار را به عنوان مدير روزنامه آيندگان منصوب كرد. 18 همايون همه چيز را در خدمت منافع شخصي و فداي قدرت‌طلبي خود مي‌كرد. او از ابتداي دهه 1340 كه خود را به گروههاي قدرت نزديك كرد، مدام در انديشه بود تا به طريقي به دربار راه يابد. بر اين اساس روابط ويژه‌اي با هما زاهدي خواهر اردشير زاهدي برقرار كرد. او كه مي‌دانست از طريق ارتباط با اردشير زاهدي به قدرت و نفوذ بيشتري در چارچوب هيئت حاكمه ايران دست خواهد يافت، خود را عاشق و شيفتة هما زاهدي نشان داد و براي دستيابي به منافع بيشتر، همسر خودرا طلاق داد و با وي ازدواج كرد. 19 داريوش همايون تبليغات وسيعي پيرامون اين وصلت راه‌انداخت و با بهره‌گيري از نفوذ خود به عنوان يك مدير روزنامه، خبر ازدواجش را در تمام جرايد ايران چاپ كرد و سعي نمود تا ازحضور فرح پهلوي و ديگر بستگان شاه در اين مجلس،‌ به سود خود بهره‌برداري نمايد: «ازدواج خانم هما زاهدي نماينده مجلس شوراي ملي با آقاي داريوش همايون، مدير عامل روزنامه آيندگان كه در حضور عليا‌حضرت فرح پهلوي شهبانوي ايران برگزار شد، از خبرهاي جالب هفته گذشته بود. مراسم عقد‌كنان در منزل آقاي اردشير زاهدي ـ برادر عروس ـ در حصارك برگزار شد. در اين مراسم كه به طرز ساده و گرمي برگزار شد، والاحضرت شاهدخت فاطمه پهلوي، سركار عليه بانو فريده ديبا، و چند تن ديگر از خاندان جليل سلطنت و شخصيت‌‌هاي مملكتي حضور داشتند... شهبانو پس از انجام خطبه‌ي عقد،‌يك عدد سنجاق بسيار زيبا و جالب به عروس هديه فرمودند...» 20 همايون با عوامل مستقر در سفارت امريكا نيز ارتباط نزديكي داشت و به عنوان يك عامل اطلاعاتي مورد بهره‌‌برداري آنان قرار مي‌گرفت. در سايه اين ارتباطات و خوش‌خدمتي‌ها بودكه در 1959 موفق به دريافت يك بورس تحصيلي از دانشگاه هاروارد امريكا شد. او با بهره‌ گيري از اين بورس تحصيلي و زير اين پوشش،‌ دوره ويژه‌اي را گذراند21 و موفق به اخذ جايزه «نيمن» از دانشگاه هاروارد گرديد. 22 پايگاه جاسوسي سازمان «C.I.A» مستقر در تهران، داريوش همايون را جزو رابطين خوب و كساني كه حاضرند به هر قيمت و تحت هر شرايط خدماتي براي دولت آمريكا انجام دهند، دسته‌بندي مي‌كند. 23 جلد هفدهم اسناد لانه جاوسي امريكا، حاوي گزارشهايي از تماسهاي متعدد داريوش همايون با جاسوسان امريكايي است. تمام جاسوساني كه با همايون ديدار داشته‌اند او را شخصيتي باهوش و علاقه‌مند به حفظ رابطه با جاسوسان امريكايي معرفي كرده‌اند. يكي از جاسوسان امريكايي در گزارش خود مي‌نويسد: «... من با داريوش همايون مكالمات جالبي در جريان ماههاي اخير و در ارتباط با به‌راه انداختن روزنامه‌ي آيندگان داشته‌ام... او علاقه‌مند به حفظ تماس با ما مي‌باشد و من معتقدم كه او بسيار فراتر خواهد رفت... و كاملاً باهوش و مطلع و بسيار خوشحال از آشنايي با ما مي‌باشد و مايل است كه هر چند يكبار ملاقاتي داشته باشد.» 24 يكي از مهمترين رابطين آمريكا كه داريوش همايون اكثر اطلاعات خود را از طريق او به پايگاه «سازمان سيا» انتقال مي‌داد، بيل ميلر نام داشت. همين شخص بود كه بورس دانشگاه هاروارد را به عنوان پاداش در اختيار همايون گذاشت. 25 داريوش همايون در سالهاي تصدي خود در روزنامه آيندگان ارتباط تنگاتنگي با مقامات اسرائيلي برقرار كرد. او از آنان رسماً خواسته بود تا در اين روزنامه سرمايه‌گذاري كنند. پس از پيروزي انقلاب اسناد متعددي در مورد عضويت داريوش همايون در سازمان سيا انتشار يافت. ساواك در اسناد خود آشكارا از همكاري و ارتباط فعال وي با سيا پرده برداشت. به موجب يكي از اين اسناد آيندگان به مثابه ارگان دولت اسرائيل عمل مي‌كرده است. داريوش همايون به هنگام تأسيس روزنامه آيندگان از همه گونه حمايت برخوردار بود. وي ديناري پول نداشت،‌ اما سرمايه لازم را عناصر صهيونيست در اختيار او گذاشتند و دكتر مصطفي مصباح‌زاده يك دستگاه چاپ «رتاتيو» را كه به نام دخترش، نازنين نامگذاري كرده بود، ظاهراً با شرايط سهل و با اقساط بسيار نازل و در واقع به صورت كاملاً رايگان به او واگذار كرد. اين دستگاه چاپ رتاتيو را دو تن از كلان سرمايه‌داران يهودي به نامهاي لطف‌ا‌لله حي و صمد رضوان كه در شمار كارگزاران طراز اول جناح صهيونيستي فراماسونري ايران و آژانس يهود ايران قرار داشتند، به صورت رايگان و ظاهراً به عنوان پيش‌پرداخت بهاي يكسال آگهي ساعت‌هاي «داماس» و «ناوزر» به دكتر مصباح‌زاده داده بودند. 26 زماني كه حزب فرمايشي رستاخيز ايجاد شد، داريوش همايون يكي از نخستين كارگزاران مطبوعاتي بود كه به اين حزب پيوست و تمام توان و قدرت خود و روزنامه ‌آيندگان را در خدمت آن قرار داد. او از يك سو ادعا مي‌كرد كه عضويت در حزب رستاخيز اجباري است. 27 و از سوي ديگر تأكيد مي‌كرد افرادي كه به عضويت اين حزب در نيايند نبايد توقع هيچ‌چيز را داشته باشند و مطلقاَ نبايد به فكر ترقي و پيشرفت باشند:28 «... وقتي نخست‌وزير و دبير كل حزب يك نفر است، اين معني را دارد كه در سطح استانها نيز تمام دستگاههاي اجرايي در خدمت اين حزب هستند. اگر كساني هستند كه حزبي فكر نمي‌كنند، بايد بدانند كه آينده‌اي در اين مملكت نخواهند داشت و بايد به فكر خودشان باشند. زيرا موقعيت كنوني كشور ما ايجاب مي‌كند كه همه‌ي آحاد ملت ايران، حزبي فكر كنند. اگر كسي مي‌خواهد در اين مملكت مسئوليتي داشته باشد و در نظام مملكتي مؤثر باشد، بايد حتماً عضو حزب باشد...» 29 همايون با اينگونه حرف و سخنها درصدد بود تا اين مسئله را القا كند كه راه زندگي آسوده و راه رشد و ترقي، تنها از كانال حزب رستاخيز مي‌گذرد. در اين باره يكي از خبرنگاران ـ در يك نشست مطبوعاتي در روزهاي پاياني عمر رژيم پهلوي ـ از وي مي‌پرسيد : «آيا كساني كه از حزب كناره گرفته‌اند مي‌توانند فعاليت دولتي داشته باشند؟» و همايون مي‌گويد: «نكته‌اي كه شاهنشاه در روز آغاز تشكيل حزب به آن اشاره فرمودند... همين بودكه كساني كه اين سه اصل را قبول دارند ـ [منظور نظام شاهنشاهي، انقلاب شاه و ملت و قانون اساسي نظام شاهي است] ـ و نمي‌خواهند فعاليت حزبي داشته باشند، نبايد توقعي داشته باشند ... در اين كشور مسئوليت و فعاليت سياسي از داخل حزب رستاخيز ملت ايران مي‌گذرد... وزرا و مقامات مملكتي بايد فعاليت حزبي داشته باشند و حزب و دولت به هيچ وجه در ايران از هم جدا نيستند.» 30 سرانجام پيروي بي‌چون و چراي داريوش همايون از دستورها و پيوند ارتباط با دربار و محافل و مجامع صهيونيستي راه نفوذ هر چه بيشتر وي به دربار را هموار ساخت و موجب شد تا در صف دولتمردان طراز اول قرار گيرد. زماني كه محمد‌رضا پهلوي، امير‌عباس هويدا را بركنار كرد و جمشيد آموزگار را به اين مقام منصوب نمود، داريوش همايون به آرزوي ديرين خود ـ وزارت ـ رسيد و از سوي جمشيد آموزگار به عنوان وزير اطلاعات و جهانگردي منصوب گرديد. 31 از آنجا كه جمشيد آموزگار مقام دبير‌كلي حزب رستاخيز را بر عهده داشت با حمايت او داريوش همايون در عرصه اين حزب هم رشد كرد و به قائم‌مقامي حزب رستاخيز دست يافت. 32 وي در اين دوران سعي كرد تا به حزب رستاخيز تحرك بخشد و چهره‌ي آن را از صورت كاريكاتوري خارج نمايد. همايون مدعي بود كه تمام تصميمات مهم مملكتي و برنامه‌هاي سياسي بايد از طريق اين حزب اتخاذ شود و حمايت و تصويب اين حزب را پشت و پناه خود داشته باشد. اما تلاشش به جايي نمي‌رسيد. او در يكي از مصاحبه‌هايش مي‌گويد: «حزب رستاخيز ملت ايران را نبايد به صندوق شكايات تبديل كنيم، بلكه مردم بايد بدانند اين حزب براي اين تشكيل شده است تا علاوه بر پيگيري مشكلات، ريشه‌هاي فرهنگ سياسي را در اين مملكت محكم كند.» 33 وي معتقد بود كه حزب رستاخيز با هدف آماده كردن مردم براي پذيرش فرمانها به وجود آمده است و وظيفه‌ي آن وادار ساختن مردم به اطاعت بي‌چون و چرا از مقامات و اجراي فرمانهاي صادره است: «... در اين زمينه حزب كوشش دارد تا مقامات و مردمرا به طور مساوي به اهميت اين فرمان و اجراي صحيح آن متوجه سازد، و از سوي ديگر روحيه عمومي را براي اجراي فرمان، مساعد‌تر كند...» 34 داريوش همايون در آستانه تغيير و تحول در هيئت حاكمه امريكا و رياست جمهوري جيمي‌ كارتر، تحركات اوليه مردم مسلمان ايران در سال 1356 را محصول سازش با بيگانگان مي‌داند و مي‌كوشد تا به طور تلويحي قيام پانزده خرداد 1342 را هم به خارجيان پيوند بزند: «... 16 سال پيش همين اشخاص، همين نتيجه‌ها را از برخي تحولات خارجي گرفتند و جنب و جوشي به خود دادند. امروز هم به اتكاي حسابهايي كه روي برخي تحولات خارجي كرده‌اند، درتنور آزادي خود، نان طمع مي‌پزند...» 35 و به طور ضمني روحانيت مبارز كه رهبري مبارزات ملت را در دست داشت، ‌از نيروهاي كمونيست مي‌ترساند و حركت اسلامي آغاز شده به رهبري روحانيت را با دوران مصدق و اوضاع و احوال روزگار ملي كردن نفت مقايسه مي‌كندو مي‌گويد: «... آنها كه هرج و مرج را براي اين جامعه مي‌خواهند، امروز هم مانند 25 سال پيش در كار آن هستند كه زمينه را براي نيروهاي ديگري آماده كنند كه پشت سر آنها منتظر فرصت مناسب هستند.» 36 داريوش همايون در مقام وزير اطلاعات و جهانگردي، سعي در مهار مطبوعات داشت. او در اين عرصه حتي رعايت ظواهر امور را هم نمي‌كرد؛ به طوري كه در نخستين روزهاي تصدي مقام وزارت، بخشنامه‌اي رسمي و بلند بالا به تمام جرايد كشور فرستاد و موارد سانسور را به صورتي كاملاً علني و مشروح، براي مديران و سردبيران يادآوري كرد و آنان را مأمور اجراي اين بخشنامه ساخت. وي كه خود سالها به عنوان روزنامه‌نويس فعاليت كرده و اثرات نامطلوب حضور مستقيم سانسورچيان دولتي را از نزديك مشاهده كرده بود، به جاي اعزام سانسورچيان دولتي به چاپخانه‌ها و دفاتر جرايد،‌ نويسندگان جرايد را مجبور به «خودسانسوري» مي‌كرد. او چندي بعد با وقاحت هر چه تمامتر مدعي شد كه دولت جديدي كه جانشين حكومت هويدا شده است (دولت آ‌موزگار) كار خودرا با برداشتن سانسور از مطبوعات و حذف سانسورچيان از عرصه جرايد آغاز كرده است. با هم به گوشه‌اي از دستورالعمل داريوش همايون درباره سانسور توجه كنيم: «1ـ مطالب مربوط به شاهنشاه و شهبانو و وليعهد و خاندان سلطنتي تنها از مراجع رسمي گرفته شود. همچنين مطالب مربوط به نخست‌وزير ... 6ـ همه خبرهايي كه موجب نگراني و سلب اعتماد عمومي مي‌شود، چه نگراني از وضع اقتصادي و مالي كشور و مؤسسات بزرگ مالي، چه نگراني مربوط به امور بهداشتي و بيماري‌هاي واگيردار با احتياط تلقي شود و پيش از چاپ مورد مشورت با مقامات قرار گيرد ... 8 ـ خبرهاي مربوط به سوءاستفاده‌هاي بزرگ و پرونده‌هاي اختلاس و رشوه‌خواري قبلاً با مراجع مسئول در ميان گذاشته شود ... 9 ـ با اصول فكري حزب رستاخيز ملت ايران، نظام شاهنشاهي ... انقلاب شاه و ملت ... با احترام رفتار شود و اگر انتقادي هست، نه در باره خود آن اصول كه درباره شيوه‌هاي اجرايي باشد... . 20 ـ ستونهاي مطبوعات در اختيار نويسندگان و شاعراني كه قصدشان مبارزه با رژيم است قرار نگيرد...»37 اين اقدام داريوش همايون آنقدر فريبكارانه و غير‌قابل دفاع و عاري از حقيقت بود كه حتي متوليان و كارگزاران مطبوعاتي رژيم پهلوي بر آن خرده گرفتند و هنوز هم آن را به عنوان نقطه‌اي سياه در كارنامه داريوش همايون مطرح مي‌سازند. اسماعيل پوروالي يكي از معروف‌ ترين كارگزاران مطبوعاتي رژيم پهلوي كه هم اكنون در خارج از كشور مجله روزگار نو را با پول و سرمايه‌اي كه جعفر رائد38 برايش از عربستان سعودي گدايي كرد، ‌منتشر مي‌كند، طي نوشته‌‌اي با عنوان «دموكراسي ساواك پسندانه» در اين مورد مي‌‌نويسد: «... از ابتكاراتي كه همايون در همان هفته اول آغاز كار خود، نشان داد اين بودكه طي يك نامه رسمي كه براي روزنامه‌ها فرستاد، ‌موارد سانسور را به آنها يادآور شد و سردبيران روزنامه‌ها را مأمور اجراي آن كرد، و به جاي اينكه سانسورچيان را به سراغ روزنامه‌ها بفرستد، خود روزنامه‌ها را مجبور به «خودسانسوري» كرد و بعد مدعي شد كه حكومت جديدي كه جانشين حكومت هويدا شده، كار خود را با برداشتن سانسور از مطبوعات شروع كرده است!!» 39 اين ادعاي داريوش همايون را جمشيد آموزگار هم تكرار كرد و در جلسه علني مجلس شوراي ملي، مدعي حذف سانسور از عرصه‌ي مطبوعات ايران گرديد. رفتار وقيحانه داريوش همايون و ادعاي بي‌ربط جمشيد آموزگار در اين مورد، موجبات خشم برخي نويسندگان و اعضاي تحريريه مطبوعات را فراهم آورد و باعث شد تا اين عده دست به يك حركت اعتراضي هماهنگ بزنند و بيانيه‌اي بر عليه ادعاهاي داريوش همايون و جمشيد آموزگار و تكذيب ادعاي حذف سانسور، انتشار دهند. متن اين بيانية اعتراض در تحريريه روزنامه كيهان توسط چند تن از روزنامه‌نگاران جوان تهيه شد و پس از امضا توسط نويسندگان ديگر روزنامه‌ها و مجلات، به صورت فتوكپي تكثير و پخش گرديد و براي كليه‌خبرگزاريهاي جهاني ارسال شد. 40 داريوش همايون كه انتظار چنين واكنشي را از جامعه كاملاً «ايزوله» شده نويسندگان و خبرنگاران ايراني نداشت، به شدت برآشفت و زماني كه از سوي جمشيد آموزگار مورد مواخذه شديد قرار گرفت، به تلاشهاي مذبوحانه‌اي دست زد و يكي از عناصر مطبوعاتي به نام حسين سرافراز را كه دبير سرويس اجتماعي روزنامه رستاخيز بود، واداشت تا بيانيه‌اي را به امضاي خبرنگاران برساند كه در آن متن بيانيه قبلي محصول توطئه عده‌اي غير روزنامه‌نگار و غير‌ايراني معرفي و محكوم شده بود. تلاش حسين سرفراز براي جمع‌آوري امضاء باشكست مواجه شد. غير از برخي از روزنامه‌نگاران خود فروخته نظير نصير اميني42، ستار لقائي، و ... هيچكس حاضر به تأييد و امضاي آن نشد. از اين رو حسين سرفراز اين بيانيه را به امضاي كاركنان بخش خدمات روزنامه‌ها، نظير مستخدمان، نظافتچي‌ها و رانندگان وكارگران اتاق خبر روزنامه رستاخيز و امثال آنها رساند و پس از يك سلسله تبليغات گسترده و در مقابل دوربينهاي تلويزيون در سرسراي كاخ نخست‌وزيري آن را به جمشيد آموزگار تقديم كرد. داريوش همايون به پاس اين خوش‌خدمتي، حسين سرفراز را مورد تفقد فراوان قرارداد و مبالغ كلاني به عنوان پاداش به او پرداخت كرد. به طور كلي داريوش همايون در ايام وزارت خود، جز مخالفت با روزنامه‌نگاران و تنگ كردن عرصه‌ي فعاليت براي آنان كاري انجام نداد. او حتي بسياري از نويسندگان جرايد را ممنوع‌القلم ساخت. 43 او پس از انتشار بيانيه نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات، نامه‌اي خطاب به جمشيد ‌آموزگار نخست‌وزير نوشت و در آن برنامه‌هاي وزارت اطلاعات را براي برخورد با اين افراد براي او تشريح كرد. از ديگر اقدامات خائنانه داريوش همايون در دوران تصدي مقام وزارت اطلاعات، چاپ مطلبي اهانت‌آميز با امضاي فردي موهوم به نام رشيدي مطلق در روزنامه اطلاعات بود. اين نامه كه به صورت ناجوانمردانه‌اي به ساحت مقدس مرجع تقليد شيعيان جهان، حضرت امام خميني(ره) بي‌حرمتي و اسائه ادب كرده بود، خشم همگاني را برانگيخت و موجب شد تا مردم به صورتي خشمگينانه به كوچه و خيابانها بريزند و ضمن حمايت همه جانبه از حضرت امام خميني (ره) خواستار مجازات عاملين و دست‌اندركاران اين توطئه شوند. با انتشار اين نامه در حقيقت، موتور انقلاب اسلامي ايران كه از پانزده خرداد 1342 روشن شده بود، به حركت افتاد و در مسير خود، بنياد رژيم پهلوي و شاهنشاهي ايران را نابودكرد. زماني كه دست‌اندركاران رژيم ديدند كه خشم مردم، رژيم 2500 ساله شاهنشاهي را لگدكوب كينه قرنها و ساليان خود كرده و عن‌قريب اين رژيم بر سر گردانندگان آن آوار خواهد شد، بار ديگر داريوش همايون را به صحنه كشاندند و او از بازداشتگاه خود با هدف كاهش خشم ملت مسلمان ايران طي يادداشتي درباره نامه رشيدي مطلق نوشت: «.... مقاله‌اي كه در دي ماه گذشته در روزنامه اطلاعات با امضاي شخصي به نام رشيدي مطلق چاپ شد، مسبوق به سابقه است. چند روز پيش از چاپ مقاله به من تلفن شد كه مقاله‌اي است و مقرر شده است كه حتماًٌ در روزنامه‌ها چاپ شود... به هر حال در روز 17 دي ماه 1356 هنگامي كه در كنگره حزب رستاخيز ملت ايران در سمت رئيس كميته اساسنامه سرگرم كارهاي مربوط به تجديد نظر در اساسنامه حزب بودم، پاكت سفيد رنگي را به من دادندو گفتند كه اين همان مقاله‌اي است كه مقدر است چاپ شود. من چون گرفتار كارهاي كنگره بودم، فرصت خواندن مقاله را نداشتم ... از اولين روزنامه‌نگاري كه نزديك خود ديدم و خبرنگار اطلاعات بود، خواهش كردم كه پاكت را بگيرد و گفتم اين مقاله چاپ شود و ايشان گفتند به چشم، اشكالي ندارد...» 44 اما موضوع به اين سادگيها نبود. اصل ماجرا به قداست حضرت امام خميني (ره) در اذهان شيعيان جهان و شركت صميمانه اقشار مختلف مردم در سوگ فرزند برومند ايشان، يعني شهيد حاج آقا مصطفي خميني بر مي‌گشت. رژيم پهلوي كه نمي‌توانست شاهد حضور عاشقانه مردم در مراسم سوگواري فرزند امام خميني باشد، برنامه ويژه‌اي طراحي كرد و براي شكستن قداست معظم‌له به تهيه و چاپ اين نامه توطئه‌آميز اقدام نمود. رژيم انتظار داشت از اين طريق به حضرت امام ضربه بزند، اما اين برنامه ثمر معكوس داد و خداوند كيد دشمنان را به خودشان بازگرداند «و مكرو و مكرالله، و الله خيرالماكرين».45 اقدام خائنانه او در چاپ نامه رشيدي‌مطلق و تلاش براي برقراري سانسور و ممنوع‌القلم ساختن عده‌اي از نويسندگان جرايد موجب شد تا سنديكاي نويسندگان ايران چند ماه بعد با گسترش اعتراضات مردمي طي بيانيه‌اي رسمي عليه او اعلام جرم كند. 46 اين اقدام سنديكا عملي فرصت‌طلبانه بود، زيرا تا زماني كه داريوش همايون بر مسند قدرت بود و به عنوان وزير اطلاعات اختيار مطبوعات را در دست داشت، اعضاي هيئت مديره سنديكا هيچ حركتي بر عليه او انجام ندادند،‌اما به محض اينكه از كار بركنار شد و محمد‌رضا عاملي تهراني به جاي او به مقام وزارت اطلاعات منصوب شد، كارگزاران سنديكا دست به كار شدند و براي اينكه خود را همصدا و همگام با ملت مسلمان ايران نشان بدهند، عليه داريوش همايون اعلام جرم كردند. روزنامه كيهان خبر اعلام جرم سنديكاي نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات را اينگونه منعكس ساخت: «سنديكاي نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات عليه داريوش همايون اعلام جرم كرد و او را متهم به نقض قوانين و زيرپا گذاشتن حقوق انساني و تجاوز از حدود اختيارات قانوني يك وزير نمود... سنديكاي نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات «همايون» را به چندين مورد خلاف متهم كرده است كه اين موارد عبارتند از: 1ـ برقرار ساختن سانسور در مطبوعات و سلب آزادي 2ـ جلوگيري از نشر حقايق 3ـ ممنوع‌القلم ساختن جمعي از نويسندگان 4ـ صدور دستور انتشار مطالب غيرواقعي در مطبوعات 5ـ مجبور ساختن مطبوعات به انتشار مقالاتي عليه شخصيت‌ها و مقامات ملي و مذهبي 6ـ كارشكني در انجام امور سنديكايي نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات 7ـ تهيه و جمع آوري امضاي اجباري به منظور واژگون نشان دادن حقايق 8ـ اقدام به تعطيل اجباري صندوق رفاه نويسندگان و خبرنگاران 9ـ جلوگيري از انتشار مطبوعاتي كه سابقه انتشار در پايتخت و شهرستانها دارند. 10 ـ اقدام به اعمال و رفتاري كه مآلاً و در تحليل نهايي مانع اعتلاي مطبوعات و ايفاي وظايف سنديكاي نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات در اجراي مفاد اساسنامه اين سنديكا است.» 47 رژيم پهلوي در هنگامه‌ي اوج‌گيري انقلاب اسلامي و براي منحرف ساختن اذهان عمومي، گروهي از دولتمردان راكه نامشان به دليل آلودگي به فساد و سوءاستفاده از قدرت بر سر زبانها بود، بازداشت و روانه زندان كرد. كارگزاران رژيم در اين انديشه بودند تا با راه انداختن خيمه‌ شب‌بازي و محاكمات نمايشي، توجه مردم را به دادگستري و محاكمه رجال معطوف نمايند و برنامه‌اي را كه علي اميني در زمان نخست‌وزيري خود انجام داد و افرادي چون سپهبد حاجيعلي كيا ـ‌ رئيس ركن دوم ارتش ـ‌ و خانم علاميردولو ـ سلطان خاويار جهان ـ و عده‌اي ديگر را به اتهام سوءاستفاده و اختلاس دستگير كرد و با مانور در اطراف آنان و جرائم ارتكابي‌شان، مدتها ذهن و انديشه مردم و افكار عمومي را كاملاً منحرف ساخت، دوباره تكرار نمايد. از اين رو افرادي چون اميرعباس هويدا ـ نخست‌وزير ـ سرهنگ عبدالعظيم وليان ـ ‌وزير زورگوي اصلاحات ارضي و نايب‌التوليه‌ي آستان قدس رضوي به هنگام تخريب املاك اطراف حرم مطهر ـ ارتشبد نعمت‌الله نصيري ـ رئيس سازمان اطلاعات و امنيت ـ‌ رحيم علي‌خرم ـ‌ مقاطعه‌ كار بزرگ شهردار تهران ـ و عده‌اي ديگر را زنداني كرد. داريوش همايون هم در ميان اين گروه از بازداشت شدگان بود و اتهام اصلي او انتشار نامه جعلي رشيدي‌مطلق بود. وي قرار بود به اين اتهام محاكمه شود تا به اين ترتيب اذهان عمومي آرام شود، ولي طوفان انقلاب فرصت اجراي اين خيمه‌شب بازي را به كارگزاران رژيم نداد و بنياد آنان را ويران كرد. همايون مدتي پيش از اين بازداشت با كمال وقاحت در پيشگاه مردم حاضر شده و به دروغ گفت: «... دولت در كمال قدرت بر اوضاع مسلط است... تمام كساني كه به امور وارد هستند متوجه‌اند كه جاي هيچگونه نگراني نيست، ما وارد يك جريان گسترش آزاديهاي سياسي در كشور شده‌ايم و بروز اين گونه اغتشاشات و آشوبها تا حدودي نتيجه گسترش آزادي‌هاست و كاملاً حساب شده است...» 48 به نظر مي‌رسد حساب كار از دست داريوش همايون و بسياري ديگر آنچنان در رفته بود كه خود نيز نمي‌دانستند كه چه واقعه‌اي در انتظارشان است و چه آينده‌اي را برايشان رقم خواهد زد. همايون در شامگاه 21 بهمن 1357، زماني كه مردم و نيروهاي انقلاب، پادگان «جمشيديه» تهران را تسخير كردند، از زندان فرار كرد و پس از تحمل مدتها دربه‌دري و زندگي مخفي از ايران گريخت و خود را در پناه اربابان صهيونيست جاي داد. وي از نخستين روز فرار از ايران، به صورت دائم مشغول فعاليتهاي ضد انقلابي است و در كسوت يكي از رهبران ضد انقلاب خارج از كشور به ايفاي نقش در نمايشهاي خائنانه مشغول است. داريوش همايون وابسته به جريان سلطنت‌طلب است و مدتها براي به قدرت رساندن دوباره خاندان پهلوي به عنوان جيره‌خوار رضا پهلوي فعاليت مي‌كرد. او «نظريه‌پرداز» جناح راست اپوزيسيون خارج از كشور قلمداد مي‌شد. 49 او معتقد بود «پادشاهي مشروطه گرايش مسلط در ميان ايرانيان خارج است.» 50 و در انتظار آنچنان تئوري مبارزه‌اي بود كه عاري از استراتژي پيكار مردمي باشد! 51 وي تا مدتها خود را قيّم مشروطه‌خواهان و دست راست رضا پهلوي تلقي مي‌كرد. به طوري كه در سفري به اردن او نيز به همراه اردشير زاهدي در كنار رضا پهلوي حضور داشت. 52 اما بعداً مأيوس و نااميد دست از حمايت رضا پهلوي برداشت. ولي همچنان هوادار مشروطه سلطنتي ماند و پس از رحلت حضرت امام خميني (ره) گفت: «... من شخصاً چون طرفدار پادشاهي هستم، فكر مي‌كنم كه سلطنت مشروطه در ايران امروز، بيش از هر وقت، بخت پيروزي دارد.» 53 او كه ادعا مي‌كرد براي فرار از كشور توان تهيه صدهزار تومان پول را نداشته است، در خارج از كشور بودجه و اعتبار كلاني را در اختيار گرفت و به مدد محافل و مجامع ضد‌انقلابي هواي فعاليت مطبوعاتي به سرش افتاد و به سوداي جمع‌آوري هوادار، هفته‌نامه آيندگان را به سردبيري هوشنگ وزيري در لوس‌آنجلس انتشار داد. همايون اين اقدام را در سال 1369 انجام داد، ولي كارش با استقبال مواجه نشد و هفته نامه آيندگان پس از 16 شماره تعطيل گرديد. 54 وي سردمدار بسياري از اقدامات گروههاي سلطنت‌طلب است و دوران ديكتاتوري خاندان پهلوي را در شمار بهترين ادوار تاريخي ايران ارزيابي مي‌كند و مي‌گويد: «... 57 سال از تاريخ ايران كه مشروطه‌خواهان مسئول آن بوده‌اند،‌ بهترين دهه‌هاي تاريخ، دستكم در چهار سده‌ي پيش از آن است...» 55 و علي‌رغم اين باور، اعتراف مي‌كند كه در دوران چنين حكومتي «يك روز گفتار يك راديو انگليسي يا مقاله يك روزنامه امريكايي، رژيم ما را مي‌لرزاند و به آستانه سقوط مي‌برد.» 56 و بسيار متعجب است از اينكه چرا اكنون «ديگر گلوله‌باران ناوگان و حملات هليكوپترهاي امريكايي هم تأثيري در سقوط رژيم ندارد.» 57 ذهن عليل داريوش همايون از تحليل اين نكته كه داشتن پايگاه مردمي به معناي واقعي كلمه، حافظ اصلي و رمز بقا و ماندگاري نظام مقدس اسلامي بوده، عاجز است. او با هدف آسيب رساندن به جمهوري اسلامي ايران دست به هر تلاش مي‌زند و امضاي او در زير بسياري از بيانيه‌هاي ضد‌انقلاب خودنمايي مي‌كند. مخالفت با حكم ارتداد سلمان رشدي نمونه‌اي از اين گونه تلاشهاست. طرفه اينكه وي كه در موضع و مقام وزير اطلاعات طي بخشنامه‌اي به سانسور رژيم پهلوي رسميت كامل بخشيده، نويسندگان را مكلف به خودسانسوري كرده و عده‌اي از نويسندگان را به جرم عدم رعايت موازين سانسور، ممنوع‌القلم ساخته بود، اينك در خارج از كشور مدافع آزادي قلم شده و جمهوري اسلامي ايران را مخالف آزادي قلم و انديشه معرفي مي‌كند! و مي‌گويد: «جمهوري اسلامي به عنوان بزرگترين مانع رسيدن به مردم‌سالاري است...» 58 تذبذب و تشويش انديشه همايون همچون دوراني كه در وزارت اطلاعات و جهانگردي دولت آموزگار نمود يافت در دوران به اصطلاح مبارزه‌اش!! در جمع ضدانقلابيون خارج از كشور نيز ادامه دارد. او در دوره‌اي سخت از طرفداري «استراتژي مبارزه مسالمت‌آميز» انتقاد كرده و آنها را به دليل اتخاذ اين شيوه مذمت مي‌كرد و مي‌گفت: «... ‌آنها كه به اميد دگرگوني آرام و گام به گام رژيم، از اين وعده انتخابات تا آن وعده انتخابات نشسته‌اند، بيش از همه آن مردمي را از دست خواهند داد كه نه از زندگي آسوده رهبران امثال نهضت آزادي برخوردارند، و نه از آزادي عمل مخالفان تبعيدي...» 59 و اين شيوه را معمايي مي‌خواند به نام «استراتژي مبارزه در حد اجازه جمهوري اسلامي» براي مبارزان و مخالفان. 60 اما او چند ماه بعد همگام با تحولات به وجود آمده، معتقد به تئوري استحاله شده و نفوذ در حاكميت نظام اسلامي را براي براندازي مورد اشاره قرار مي‌دهد، چندانكه به دموكراسي ايمان آورده! و مي‌نويسد: «بايد كوشيد گروه قابل ملاحظه‌اي از سران سياسي و فرهنگي و ملي و آزاديخواه، بر پاره‌اي از اصول كلي توافق كنند و با همكاري سازمانهاي گروههاي سياسي در هر حدي كه آنها خود بخواهند، و نيز شركت دادن رسانه‌هاي همگاني مخالف رژيم، براي تشكيل حكومت با شركت افراد و گروههايي از گرايشات گوناگون پيشگام شوند.» 61 گرچه فراريان از چنگ ملت خويش به دليل هراس از ظلم و جور بي‌حدّي كه به مردم روا داشتند و واصل شدگان به دامان بيگانگان و صهيونيستها شايستگي تأمل و تدبّر بر محور نظراتشان نيست، ولي جهت اطلاع از عاقبت كار عناصري چون داريوش همايون، بد نيست كه نظري اجمالي به آخرين بافته‌هاي ذهني او بيندازيم. وي تا چندي پيش «استراتژي مبارزه مسالمت‌آميز بي‌فشارهاي كمرشكن بر رژيم آخوندي را ...» 62 بي‌ثمر مي‌دانست. اما در مرحله بعد دريافت كه، «جامعه مدني تقريباً به ناگهان هماورد و جايگزين (آلترناتيو) ولايت فقيه شده است و ....» 63 و از همين رو «جامعه مدني را بزرگترين عامل فروپاشي نظام اسلامي...» 64 تلقي كرد. او خوش‌خيالانه تصور مي‌كند كه مردم ايران چشم به ر اه او و امثال او نشسته‌اند. داريوش همايون از دعوت‌ صادقانه مسئولين نظام از ايرانيان مقيم خارج از كشور جهت بازگشت سوءاستفاده كرد و با گستاخي تمام و همراه با سوءنيت مي‌كوشد تا بازگشت ايرانيان، خصوصاً نادمين سياسي را نشانه‌ي ضعف نظام تلقي نمايد، و ورود ‌آنهايي كه در سالهاي سختي و مرارت،‌ مردم و سرزمين خود را رها كرده و به دامان بيگانه پناه برده بودند را، ‌نه شرمسارانه، بلكه بازگشتي فاتحانه و طلبكارانه قلمداد كند. او در اين مورد مي‌نويسد: «ايرانيان اگر مي‌خواهند برگردند، بايد با سرهاي افراشته باشند. اين رژيم است كه به خود پشت مي‌كند و حرفهايش را پس مي‌گيرد. آنها (نادمين سياسي مقيم خارج) چيزي بدهكار نيستند، حق در همه اين سالها با آنان بوده است. آنها به ايران مي‌روند تا كمك كنند و آن را از صورت جمهوري اسلامي به درآورند...» 65 او در همين مقاله كينه و عداوت خود نسبت به جمهوري اسلامي را به صورتي عريان‌تر به نمايش مي‌گذارد و مي‌افزايد: «با بازگشت آنها دست ايرانياني كه اين سالهاي فراموش كردني را در آن دوزخ زيستند، ‌نيرومند‌تر خواهد شد. اينها هر كدام مي‌روند جا را براي حزب اللهي‌ها و مكتبي‌ها تنگ‌تر مي‌كنند... پيكار بر ضد رژيم اسلامي در خارج، از آنها چندان بهره‌مند نبوده است كه در نبودشان بي‌چيز شود، اما بودنشان در ايران به پيكار كلي كمك خواهد كرد.» 66 آنچه بيش از هر چيز در گفته‌ها و نوشته‌هاي داريوش همايون به چشم مي‌آيد، كينه‌‌توزي صريح و خصومت‌ آشتي‌ناپذير با نظام مقدس اسلامي است. منابع: ـ نيمه پنهان، سيماي كارگزاران فرهنگ و سياست، دفتر پژوهشهاي مؤسسه كيهان، ج اول. ـ داريوش همايون به روايت اسناد ساواك. ـ آرشيو اسناد در سايت مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي ـ مجموعه اسناد لانه جاسوسي، كتاب دوم و هشتم، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي پي‌نوشتها: 1. چهره‌هاي آشنا، انتشارات كيهان، ارديبهشت 1344. 2. كاتوزيان، محمد‌علي (همايون)، مصدق و نبرد قدرت، ص 176. 3. ضد استعمار، بولتن تبليغاتي و ارگان بقاياي حزب پان ايرانيست، شماره‌ دوم ، ص 4، ارديبهشت 1377 4. چهره‌هاي آشنا، انتشارات كيهان، ارديبهشت 1344. 5. انتشارات پرس‌اجنت، چهره مطبوعات معاصر، سال 1351. 6. فرودست، حسين، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي. 7. همان. 8. چهره‌هاي آشنا، انتشارات كيهان، ارديبهشت 1344. 9. ركن‌ الدين هماينفرخ از سركردگان طراز اول جريان فراماسونري ايران بود كه مسئوليت اداره امور انجمنهاي صنفي و محلي و ادبي را بر عهده داشت و اين انجمنها را در جهت اهداف فراماسونري بسيج مي‌كرد. نقش او در ماجراي نانوايان تهران در روزگار نخست‌وزير قوام‌السلطنه، گوشه‌اي از ارتباطاتش را با مجامع و محافل استعماري فاش و اثبات مي‌كند. همايون فرخ در سالهاي اخير طي سفري به ايران، كوشيد تا چند انجمن ادبي و هنري را در جهت اهداف ضد انقلاب فعال نمايد. از جمله اين انجمن‌ها مي‌توان از انجمن حافظان فرهنگ و هنر، ياد كرد اين انجمن‌‌ها مي‌كوشيدند تا زير پوشش تجليل از هنرمندان فعاليت خود را آغاز كنند، كه اين توطئه با هوشياري برخي از جرايد و افشاگري روزنامه كيهان و هفته‌نامه كيهان هوايي در آن سالها روبرو شد. ـ مسعود برزين هم يكي از بركشيدگان محافل استعماري در ايران است. او كه زير نظر مستقيم انگليسي‌ها و در كالج اصفهان تربيت شده بود، بااشاره و صلاحديد آنان به عرصه مطبوعات آمد و با مدد و همراهي يك روزنامه‌نگار وابسته به نام مجيد موقر فعاليت خود را آغاز كرد. مسعود برزين در سايه همين وابستگي در عرصه رسانه‌هاي همگاني رشد كرد. او سالها رئيس روابط عمومي دفتر فرح پهلوي بود و با اشاره رژيم سنديكاي نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات را راه‌اندازي كرد و خود به عنوان اولين دبير آن به اداره امور اين سنديكا پرداخت. برزين در ايام اوج‌گيري انقلاب عهده‌دار امور راديو تلويزيون ملي ايران شد و به دستور او بود كه تلويزيون پخش گزارش ورود حضرت امام خميني (ره) را قطع كرد. ـ سياوش آذري هم از نويسندگان و خبرنگاران وابسته به دربار بود. او از ايادي مسعود برزين به حساب مي‌آمد و در پناه حمايت او رشد كرد. آذري مدتي به سرپرستي خبرگزاري پارس گماشته شد و اينك همراه با ضد انقلاب سلطنت‌طلب در امريكا براي به قدرت رساندن رضا پهلوي تلاش مي‌‌كند. 10. بيانيه‌هاي هيئت مؤسس سنديكا و گزارش ارسالي مسعود برزين براي جرايد. 11. انتشارات پرس‌اجنت، چهره مطبوعات معاصر، ص 145 و بولتن و اسناد منتشر شده از سوي سنديكاي نويسندگان و خبرنگاران. 12. رائين،‌اسماعيل، فراموشخانه و فراماسونري در ايران، جلد سوم، ص 314. 13. رزم‌آرا، رضا، راهنماي كلوپهاي روتاري ايران، بهمن ماه 1353. 14. چهره مطبوعات معاصر، پرس‌اجنت، ص 6. 15. برزين، مسعود، شناسنامه مطبوعات ايران و نيز چهره مطبوعات معاصر، ص 145. 16. رزم‌آرا، رضا، اسامي اعضاي كلوپهاي روتاري ايران. 17. چهره مطبوعات معاصر، پرس‌اجنت، ص 6. 18. نشريه ضد‌انقلابي روزگار نو، چاپ خارج از كشور، آبان 1376. 19. روزنامه كيهان، مورخ 29/10/1350. 20. مجله اطلاعات بانوان، شماره 761، مورخه 6/11/1350. 21. اسناد لانه جاسوسي امريكا در ايران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، كتاب هشتم، سند شماره 1، ص 770. 22. همان، سند شماره 2، ص 772. 23. همان، كتاب دوم، ج هفدهم، رابطين خوب. 24. همان،‌ص 370. 25. همان. 26. براي اطلاع بيشتر در اين زمينه به شرح حال دكتر مصباح‌زاده در جلد پنجم نيمه پنهان مراجعه فرماييد. 27. روزنامه كيهان، مورخ 4/6/1357. 28. همان. 29. روزنامه كيهان، مورخ 6/3/1357. 30. روزنامه كيهان، مورخ 4/6/1357. 31. روزنامه كيهان، مورخ 15/5/1357. 32. روزنامه كيهان، مورخ 3/6/1357. 33. روزنامه كيهان، مورخ 25/10/1357. 34. روزنامه كيهان، مورخ 18/9/1357. 35. همايون، داريوش، روزنامه اطلاعات، مورخ 9/4/1356. 36. همان. 37. روزنامه اطلاعات، ضميمه ويژه‌نامه سالگرد انقلاب، مورخ 21/11/1358، ص 3، كليه اين سند در روزنامه اطلاعات چاپ شده است. 38. جعفر رائد در كويت به دنيا آمد (پدرش) ميرزاعلي احقاقي اسكويي نام داشت و رهبر فرقه ضاله شيخيه در عربستان، كويت و عراق بود. تحصيلات مقدماتي را در عراق انجام داد و با هدف ادامه تحصيلات عالي به تهران آمد و در دانشكده معقول و منقول سابق (اللهيات كنوني) ثبت نام كرد. رائد در ‌آشفته بازار پس از جنگ جهاني دوم و دهه 1320 كه مقارن با اوج‌ فعاليتهاي تبليغاتي احمدكسروي و هجوم خصمانه او به اسلام و ارزشهاي اعتقادي مردم ايران بود، جانب او را گرفت و در صف هواداران احمد كسروي درآمد. در سال 1330 كه يك عرب مهاجر لبناني به نام محمد‌ خليل جواهري با هدف سازماندهي جريان فراماسونري جديد ايران لژ پهلوي را تأسيس كرد، جعفر رائد به او پيوست و به عضويت اين لژ كه بعداً به لژ همايون تغيير نام داد درآمد و اندكي بعد به همراه دكتر احمد هومن، ساعد مراغه‌اي، به عنوان اولين گروه از اعضاي جريان فراماسونري جديد ايران در پاريس مراسم تحليف بجاآورد و رسماً در شمار فراماسونها قرار گرفت. جعفر رائد پس از فراغت از تحصيلات دانشگاهي و عضويت در فراماسونري به استخدام وزارت امور خارجه ايران درآمد و به عنوان يك ديپلمات فعاليت دولتي خود را آغاز كرد. او در طول دوران خدمت خود به كشورهاي عراق، سوريه، اردن، لبنان، يمن و عربستان سعودي رفت. آخرين مأموريت جعفر رائد در عربستان سعودي بود وي در دهه 1340 به عنوان سفير محمد‌رضا پهلوي در دربار عربستان سعودي رفت. رائد در هنگام اقامت در عربستان سعودي، موفق به ايجاد رابطه‌اي گرم و صميمانه با ملك‌فيصل، پادشاه وقت عربستان سعودي شد تا جايي كه ملك فيصل شخصاً از شاه خواست تا مأموريت وي را تمديد كند. محمد‌رضا پهلوي اين درخواست را پذيرفت و جعفر رائد تا پايان حيات رژيم پهلوي صاحب عنوان سفيركبير ايران در عربستان سعودي بود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي جعفر رائد به انگلستان رفت و در خدمت اهداف جهاني عربستان سعودي فعال شد. او ابتدا يك مركز جهاني براي تبليغات عربستان سعودي در لندن ايجاد كرد و چندين نشريه عرب زبان در كشورهاي اروپايي سازماندهي كرد. براساس نوشته هفته‌نامه كيهان، چاپ لندن، شماره 538، مورخه 15/10/1373 وي با هدف بهره‌برداري از مسايل نژادي و دامن‌زدن به انديشه پان عربيسم به تكاپو برخاست و با توزيع پول و اعتبار، بخشي از ضدانقلاب فراري ايران را در جهت اهداف عربستان بسيج كرد و در نخستين گام «مركز پژوهشهاي ايران و عرب» را در لندن پايه‌گذاري نمود. به گواهي همين نشريه، رائد در فعاليتهاي پس از انقلاب خود نگاه ويژ‌اي به روزنامه‌نگاران ايراني ضدانقلاب داشت و به جذب و جلب عده‌اي از آنان همت گماشت و افرادي چون عليرضا نوري‌زاده، اسماعيل پوروالي و نصير اميني را به خدمت گرفت. او نشريه عرب‌زبان الموجز عن ايران را ـ‌كه به زبان عربي در لندن منتشر مي‌شود ـ ‌راه‌اندازي كرد و زمام امور آن را به عليرضا نوري‌زاده سپرد و پس از آن ماهنامه فارسي‌زبان روزگار نو را به مديريت اسماعيل پوروالي تأسيس نمود. هفته‌نامه نيمروز نيز از نشرياتي است كه بخشي از سرمايه لازم براي انتشار آن را جعفر رائد از عربستان سعودي تأمين كرد و در اختيار پرويز اصفهاني گذاشت. براساس اعترافات مديران نيمروز تمام هزينه‌هاي اوليه انتشار اين هفته‌نامه را جعفر رائد تأمين كرد و مخارج انتشار 150 شماره اوليه اين هفته‌نامه را عربستان سعودي پرداخت نمود. رائد در ديماه 1373 در لندن درگذشت. هم‌اكنون برخي از همپالكي‌ها و همفكران رائد از سركردگان فرقه ضاله «شيخيه» در ايران هستند و مجامع و محافلي در تهران و در شهر مشهد دارند. گفتني است از آقاي جعفر رائد طي اين سالها مقالاتي در برخي مطبوعات داخلي به چاپ رسيده است. 39. مجله روزگار نو، چاپ خارج از كشور، ديماه 1371، ص 3. 40. بيانيه نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات ايران، خطاب به جمشيد آموزگار نخست‌وزير، در سال 1356. 41. بيانيه جعلي نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات ايران، خطاب به جمشيد آموزگار، نخست‌وزير. 42. نصيراميني نمونه‌اي از روزنامه‌نگاران كلاش و سوءاستفاده‌چي بود كه همواره از حرفة روزنامه‌نگاري به عنوان حربه‌اي براي باج‌خواهي سود مي‌برد. او زماني كه از شهرستان خوانسار به تهران آمده آه در بساط نداشت، اما در سالهاي آخر اقتدار محمد‌رضا پهلوي صاحب ميلياردها تومان پول نقد و كارخانجات متعدد بود. وي به مدد اعمال نفوذ و از رهگذر همان باج‌خواهي امر توزيع تغذيه ر ايگان مدراس تهران رامونوپل خود كرده بود و هر روز از اين رهگذر صدها هزار تومان درآمد داشت. وي هم اكنون مديريت يكي از جرايد ضد‌انقلاب را در لندن برعهده دارد. ستار لقائي نيز از پيروان ضاله بهائيت است كه به دليل مواضع و رفتار ضد‌انقلابي از سنديكاي نويسندگان اخراج شد. طرفه آنكه هم‌اكنون اين دو در لندن با هم پيوند خورده‌اند و نصير اميني مجله‌اش را در چاپخانه «پكا» كه متعلق به ستار لقائي است چاپ مي‌كند. 43. بولتن سنديكاي نويسندگان و خبرنگاران مطبوعات. 44. روزنامه كيهان، شماره 10607، مورخ 18/10/1357. 45. قرآن مجيد، سوره آل عمران، آيه 54. 46. روزنامه كيهان، مورخه 15/6/1357. 47. روزنامه كيهان، مورخه 15/6/1357. 48. روزنامه كيهان، مورخه 24/5/1357. 49. كيهان سلطنت‌طلب، چاپ لندن، شماره 194، مورخه 18/1/1367. 50. كيهان سلطنت‌طلب، چاپ لندن، شماره 194، مورخه 18/1/1367. 51. همان. 52. كيهان سلطنت‌طلب، چاپ لندن، شماره 607، مورخه 3/3/1370. 53. مصاحبه با راديو بي‌بي‌سي، لندن مورخه 15/3/1368. 54. شناسنامه نشريات فارسي‌زبان خارج از كشور، ناشر مركز تحقيقات رسانه‌هاي وزارت ارشاد، ص 9. 55. هفته‌نامه ضد‌انقلابي نيمروز، چاپ لندن، مورخه 23/4/1374. 56. كيهان سلطنت‌طلب، چاپ لندن، مورخ 18/1/1367. 57. همان. 58. هفته‌نامه نيمروز، چاپ خارج از كشور، مورخ 5/11/1376. 59. هفته‌نامه نيمروز، چاپ خارج از كشور، مورخ 11/3/1375، شماره 368. 60. همان. 61. هفته‌نامه نيمروز، چاپ خارج از كشور، مورخ 5/11/1375. 62. هفته‌نامه نيمروز، چاپ خارج از كشور، مورخ 11/3/1375، شماره 367. 63. همان، مورخ 23/8/1376، شماره 442. 64. همان، مورخ 14/8/1376، شماره 432. منبع: مجله الكترونيكي « دوران » شماره24 دي 1386 منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

تلاش ساواك براي تحديد امام خميني(ره) در پاريس

از 14 مهر 1357 كه امام خميني(ره) با ورود به پاريس مرحله تازه‌اي از هجرت 14 ساله خود را آغاز كرد، دائماً تحت فشار ساواك بوده و تيمسار مقدم آخرين رئيس ساواك نهايت كوشش خود را براي محدود كردن امام در فرانسه به كاربست. اين كوشش از طريق فشار ساواك بر سازمان اطلاعاتي فرانسه صورت گرفت. در آن زمان ساواك به دستور شاه ماهانه كمك‌هاي مالي قابل توجهي را دراختيار سرويس اطلاعاتي فرانسه قرار مي‌داد. فرانسويها بر روي اين كمك‌ها خيلي حساب باز كرده بودند به طوري كه وقتي در 29 شهريور 1357 شاه به منظور واداشتن دولت فرانسه به فشار بر مطبوعات آن كشور براي سانسور رويدادهاي انقلاب، دستور قطع كمك‌ها را صادر كرد، بلافاصله «كنت دومرانش» رئيس سازمان اطلاعاتي فرانسه در 31 شهريور به تهران‌ آمد و توانست شاه را از اجراي اين تصميم منصرف سازد. كمك‌هاي نقدي ساواك به سازمان اطلاعاتي فرانسه از نظر رژيم شاه اهرم مناسبي براي واداشتن فرانسويها به تمكين از منويات حكومت پهلوي بود. امام خميني روز چهاردهم مهر وارد پاريس شدند و دو روز بعد در منزل يكي از ايرانيان در نوفل‌لوشاتو (حومه پاريس) مستقر شدند. مأمورين كاخ اليزه نظر رئيس‌جمهور فرانسه را مبني بر اجتناب از هرگونه فعاليت سياسي به امام ابلاغ كردند. ايشان نيز در واكنشي تند تصريح كرده بود كه اينگونه محدوديتها خلاف ادعاي دمكراسي است و اگر او ناگزير شود تا از اين فرودگاه به آن فرودگاه و از اين كشور به آن كشور برود باز دست از هدفهايش نخواهد كشيد. دو روز پس از ورود امام خميني به پاريس يعني در 16 مهر اداره كل سوم ساواك (اداره امنيت داخلي) نيازهاي اطلاعاتي خود را در 9 بند به اطلاع سرويس اطلاعاتي فرانسه رساند. اين 9 بند عبارت بود از: 1ـ مرتبطين و كساني كه با امام خميني ديدار و گفت و گوهاي دائم و هميشگي دارند و به نفع ايشان فعاليت مي‌كنند، چه كساني هستند. 2ـ چه كساني تاكنون با ايشان ملاقات كرده و يا بعداً به ملاقات ايشان خواهند رفت. 3ـ غير ايرانياني كه با ايشان ملاقات مي‌كنند چه كساني هستند. 4ـ از مقامات سياسي و رسمي چه كساني به ملاقات ايشان مي‌روند و كداميك از نشريات و خبرنگاران خارجي با ايشان ملاقات و مصاحبه مي‌كنند. 5ـ علاوه بر ايشان و فرزندشان سيد‌‌احمد خميني، چه كسان ديگري نزد ايشان در نوفل‌لوشاتو سكونت دارند. 6ـ چه ارتباطي مي‌تواند ميان ربوده شدن امام موسي صدر و مسكن گزيدن امام خميني در پاريس وجود داشته باشد. 7ـ شماره تلفن‌هايي كه اطرافيان ايشان با آن تماس مي‌‌گيرند، تحت كنترل قرار گرفته و محتواي آن ثبت و ضبط شود. 8ـ آيت‌الله امام خميني و همراهانشان تا چه مدت در فرانسه باقي خواهند ماند، و نهايتاً اينكه 9ـ تاريخ دقيق حركت ايشان از فرانسه و مقصد بعدي ايشان به كجا خواهد بود. فرانسوي‌ها نيز در چهارچوب همكاري‌هاي خود با ساواك از روز دوشنبه 17 مهر 1357 شنود تلفني برخي از فعالين سياسي ايران مقيم فرانسه را آغاز كرد. روز پنجشنبه 20 مهر تيمسار كاوه معاون اطلاعات خارجي ساواك و دو تن از همكارانش وارد پاريس شدند. آنان در فرودگاه از جانب سرهنگ L.Lon رئيس واحد عملياتي سرويس اطلاعاتي فرانسه و دو نفر از همكارانش مورد استقبال قرار گرفتند. تيمسار كاوه طي سه روز اقامت با همتاي فرانسوي خود راجع به راههاي كنترل هر چه بيشتر رفت و آمد امام، شناسائي ملاقات‌كنندگان وي و نشاني‌ خانه‌ها و محل‌‌هاي اقامت آنها تلفن‌هاي آنان، ‌موضوع حركت امام به طرف الجزاير، سوريه،‌ ليبي و ... بحث و مذاكره به عمل آورد. روز جمعه 21 مهر كنت دومرانش رئيس سازمان اطلاعاتي فرانسه به تيمسار كاوه كه به ملاقاتش رفته بود گفت «تصميم به اخراج امام خميني از پاريس گرفته بود». وي گفت: «اين تصميم قرار بود در 17 مهر عملي شود اما با مخالفت سفير شاه در فرانسه روبرو شد» وي افزود «تصور سفير اين بود كه اقامت امام در فرانسه به علت تسهيلاتي كه اين كشور فراهم ساخته، مفيدتر است تا عزيمت ايشان به كشوري كه اين امكانات در آن موجود نباشد.» (ژيسكاردستن رئيس‌جمهور فرانسه در خاطرات خود نوشته است كه دستور اخراج امام از فرانسه را صادر كرده بود. ولي در آخرين لحظه‌‌ها نمايندگان سياسي شاه كه در ‌آن روزها در نهايت درماندگي قرار داشتنند خطرواكنش تند و غير‌قابل كنترل مردم را گوشزد كرده و در مورد عواقب آن در ايران و اروپا از خود سلب مسئوليت كرده بودند). «مرانش» سپس با طرح اين ادعا كه «خميني با تروريستهاي فرانسه و ايتاليا ارتباط دارد» (عناصر اطلاعاتي فرانسه نيز چون همتايان ايراني خود هر مخالفي را كمونيست مي‌ناميدند) طرح ترور امام خميني را پيشنهاد كرد. استدلال تيمسار كاوه جالب بود: او با اشاره به واكنش افكار عمومي در قبال قتل شيخ‌احمد كافي در يك سانحه اتومبيل، واهمه خود را از اينكه ترور امام اوضاع را به مراتب آشفته‌تر خواهد كرد، بيان داشت. گزارش سفر تيمسار كاوه در 30 مهر ماه به اطلاع شاه رسيد. در اين گزارش پس از رؤيت شاه فقط ذكر شده بود « به شرفعرض ملوكانه رسيد. ملاحظه فرمودند» به عبارت ديگر شاه دستور خاصي صادر نكرد و با استدلال كاوه موافق بود. روز 17 آبان 1357 «مرانش» به تهران آمد و با شاه ملاقات كرد. وي در اين ملاقات تلگرام مخصوص والري ژيسكاردستن رئيس‌جمهور فرانسه را به اطلاع شاه رساند. «مرانش» به شاه گفت: «رئيس سرويس فرانسه افتخار دارد به شرفعرض پيشگاه مبارك شاهانه برساند كه رئيس‌جمهور فرانسه همانطور كه خواسته شده بود موافقت نموده كه فشارهاي لازم بر خميني اعمال گردد. به موازات محدوديتهائي كه دولت فرانسه تحت فشار رژيم شاه براي امام خميني ايجاد كرده بود، ساواك به طور جداگانه خود گامهائي را در اين راستا برداشته بود. از جمله براي تقويت موقعيت رو به ضعف رژيم پهلوي، در مطبوعات و رسانه‌هاي گروهي فرانسه، مبالغ قابل توجهي در اختيار مديران، سردبيران و نويسندگان اين نشريات و روزنامه‌ها قرار داد. مأموران ساواك در ميان كساني كه به ملاقات امام خميني در نوفل‌لوشاتو مي‌رفتند نفوذ كرده و گزارشات، اخبار و اطلاعاتي درباره موقعيت ايشان و فعاليت‌هائي كه انجام مي‌دادند، براي ساواك تهران ارسال مي‌كردند. ساواك براي بدنام كردن امام خميني شايع كرده بود كه وي به سرزمين كفر پناهنده شده است و گويا برخي از روحانيون و علماي ميانه‌رو و متمايل به حكومت هم از اين توطئه ساواك براي بدنام كردن ايشان استقبال كردند. اخباري هم وجود داشت كه نشان مي‌داد ساواك براي جلوگيري از انتشار تصويرو صداي امام خميني از طريق راديو و تلويزيونهاي فرانسه و ديگر كشورهاي جهان، در دستگاههاي گيرنده و فرستنده محل اقامت ايشان در نوفل‌لوشاتو خرابكاريهايي مي‌كرد. ساواك از نخستين روزهاي حضور امام خميني در پاريس، به مأموران خود در فرانسه دستور داده بود اسناد و مدارك موجود و قابل دسترس را (براي پيشگيري از حمله احتمالي مخالفان به سفارت و نمايندگي ساواك در فرانسه) معدوم كنند. در آذر 1357، سپهبد ناصر‌ مقدم طي ملاقاتي با شاه، پيشنهاد كرد توسط پزشكي از نيروهاي ساواك كه در فرانسه اقامت دارد، امام خميني با تزريق مواد سمي به قتل برسد، اما حاضران در جلسه، عواقب چنين اقدامي را براي رژيم پهلوي سخت خطرناك ارزيابي كردند و بدين ترتيب طرح مقدم مسكوت ماند. ساواك به مراقبتهاي خود از محل اقامت و فعاليتهاي امام خميني و اطرافيانش در نوفل لوشاتو ادامه داد و نيروهايي از آ‌ن درنزديكي منزل ايشان در فرانسه خانه‌اي اجاره كرده و به طور دائم آمد و شد‌هاي اين منطقه را تحت كنترل داشتند. ساواك درباره روابط، ارتباطات و آمد و شدهاي اطرافيان امام خميني با مخالفان حكومت در داخل كشور نيز اطلاعات قابل توجهي در اختيار داشت و از طريق منابع نفوذي خود در ميان مخالفان، به اطلاعات و اخبار فراواني درباره مذاكرات، خواستها و محمولات و مراسله‌هاي پستي و نظاير آن دست مي‌يافت. مراقبتهاي ساواك بر ضد امام خميني و اطرافيان ايشان در فرانسه تا هنگام حضورشان در اين كشور ادامه داشت. هنگامي كه به دنبال خروج شاه از كشور، ‌امام براي بازگشت به ايران اعلام آمادگي كرد، مأموران ساواك در فرانسه درباره اين موضوع گزارشات لحظه به لحظه‌اي به تهران مخابره كردند. مقدم براي چگونگي برخورد با اين موضوع، مذاكرات و گفت و گوهاي مفصلي با دولت بختيار، فرماندهي نظامي، ژنرال هايزر، سفارت امريكا و نيز مأموران سيا در تهران و بعضي افراد و گروهها در داخل كشور انجام داد. راهكارهاي مختلفي براي جلوگيري از ورود ايشان به ايران و يا برخورد با ايشان پس از ورود به ايران انديشيده شد. نهايتاً چنين تصميم گرفته شد كه چاره‌اي جز فراهم آوردن تمهيدات لازم براي ورود مسالمت‌آميز ايشان به كشور پيش روي مسئولان امرو مذاكره كنندگان وجود ندارد. با اين احوال شايعه ترور امام خميني و گروه قابل توجهي از طرفداران ايشان پس از ورود به كشور، تا مدتها در ميان افكار عمومي دهان به دهان مي‌گشت و اين نگراني وجود داشت كه به شهادت ايشان رژيم پهلوي حركت انقلابي مردم را سركوب كند. اما امام خميني به رغم نگراني‌هاي فراواني كه وجود داشت، روز 12 بهمن 1357 وارد تهران شد و ساواك نتوانست هيچ اقدامي انجام دهد. منابع: ـ كوثر، شرح وقايع انقلاب اسلامي، ج 1، مؤسسه تنظيم و نشر ‌آثار امام خميني (ره). ـ حديث بيداري، حميد‌ انصاري، مؤسسه تنظيم و نشر ‌آثار امام خميني (ره). ـ مطالعات سياسي، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، كتاب دوم،‌پائيز 1372. ـ قدرت و زندگي، خاطرات رئيس‌‌جمهور فرانسه، ترجمه: محمود طلوعي. ـ ساواك، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، مظفر شاهدي. منبع: نشريه الكترونيكي « دوران » شماره 26

تسليم خزعل ، نمايش پيروزي رضاخان و رضايت انگليس

والاس موری كاردار آمريكا در تهران در 16 دسامبر 1924 می‌نویسد: «با اشاره به مراسلات اخیر سفارت در مورد عملیات نظامی رضاخان در خوزستان، مفتخرم به اطلاع وزارت خارجه برسانم همانطور که در بیشتر تلگرام‌ها مشاهده می‌شود، با رعایت و حفظ آبرو از جانب هر دو طرف، جنگ در سراشیبی پایان قرار گرفته است و اتفاقی برای مردم ایران رخ نداد.» موری با مطالعه روزنامه‌های تهران که از پنجم تا دهم دسامبر 1924 منتشر شده‌اند، این داستان را نگاشته است. رضا خان شیخ خزعل را تهدید به جنگ کرد و او نیز در پاسخ به این چالش در 2 دسامبر چنین نوشت: «شما مرا ـ خدمتگزار جانسپار خود را ـ به هندیجان فراخواندید. بیماری و ناتوانی من اخیراً شدت گرفته، چنانکه مرا از انجام چنین خدمتی محروم گردانیده است... من یکی از پسران خود را خدمت حضرت عالی می‌فرستم تا هم به عنوان راهنما در خدمت شما باشد و هم از جناب عالی کسب فرمان کند به امید اینکه در آینده به دیدار حضرت اشرف نائل گردم.» پاسخ رضا به این نامه: «من تلگرام شما را در Languir، قرارگاه ارتش دریافت کردم. از آنجا که در حال عزیمت به ده ملا هستم، همانطور که خود پیشنهاد کردید، به فرزند خود بسپارید که در آنجا به من ملحق شود.» تلگرام رضا به ژنرال مرتضی، فرماندار نظامی تهران، در 8 دسامبر منتشر شد: «شورشیان پس از تحمل خسارات سنگین، شکست خورده و استحکامات ایشان به تصرف [نیروهای دولتی] درآمد. سپس این نیروها به همراه نیروهای ذخیره وارد رامهرمز شدند. بنابراین اکنون خوزستان از لوث وجود اشرار پاک شده است. چهارشنبه، 3 دسامبر، وارد ده ملا شدم. این شهر پیش از این قرارگاه نیروهای عرب بود. خزعل به خواست خود، یکی از فرزندان خود را برای راهنمایی راهی ده ملا کرد. هنگام بازگشت، وی (خزعل) به ملاقات من خواهد آمد. من ظرف یک یا دو روز آینده حرکت خواهم کرد. نیروها به سمت رامهرمز حرکت خواهند کرد.» موری گزارش می‌کند که «رضا طی تلگرامی در هشتم دسامبر، آزادی خوزستان را اعلام می‌کند و می‌افزاید: «من به میدان نفتون (Maidan Naftun) خواهم رفت و چند روز دیگر باز خواهم گشت.» تفسیر موری از این سفر چنین است: «این سفر مطمئناً همه چیز را برای او روشن خواهد کرد. او برای اولین بار متوجه خواهد شد که چرا ماجراجویی در خوزستان، تلاشی بیهوده و عملیاتی غیرممکن است و چرا دولت بریتانیا، عاملین و نمایندگان این کشور هرگز به او اجازه نمی‌‌دهند امور دره کارون را کاملاً در اختیار بگیرد و بر آن حکمرانی کند و ورود نیروی دریایی بریتانیا را به مخاطره اندازد؛ نیروهایی که وجود ایشان برای حفاظت از ادوات نفتی در این منطقه حیاتی است.» روزنامه‌های دهم دسامبر تلگرامی را از قول رضا منتشر ساختند که از این قرار است: «بیماری خزعل به او اجازه نداد که به محمره برود، لذا به ناصریه بازگشت. وی به همراه مرتضی قلی‌خان بختیاری برای دیدن من و طلب بخشش، امروز صبح (6 دسامبر) نزد من آمدند و من نیز ایشان را عفو کردم.» توضیحات موری در این زمینه: «اشاره سر بسته او به عفو ایشان و فقدان هرگونه عبارتی در مورد بخشش این دو تن باعث شد که بسیاری در تهران به این نتیجه برسند که پیروزی بر شیخ، در واقع شکست خوردن سردارسپه بود؛ و اربابان انگلیسی سردارسپه به او اجازه ندادند دشمن خود را از میان برده و اموال او را مصادره کند. تسلیم شیخ خزعل در واقع فاقد ارزش است و معنایی ندارد ـ چاپلوسی در ایران بسیار ارزان تمام می‌شود. این که «وی درخواست بخشش کرد و عفو شد» بر خلاف آن چیزی است که چندی پیش به اطلاع من رسید. در 11 دسامبر ژنرال مرتضی‌خان، فرماندار نظامی تهران به من خبر داد که شیخ «تنها برای جان خود امان گرفت» و او باید تمام سلاح‌های خود را تحویل داده و بیشتر اموال او نیز به نفع دولت مصادره خواهد شد. به نظر نمی‌رسد برای تحقق چنین مقاصدی، دولت بریتانیا زحمت سفر به محمره را بر سر پرسی لورین و آقای جئوفری ‌هاوارد تحمیل کرده باشد.» رضا پس از بازدیدی که از چاه‌های نفت به عمل آورد، برای زیارت عتبات عالیات به عراق رفت. تلگراف وی در 15 دسامبر از این قرار است: «به منظور تشکر و قدردانی از آرامش و صلحی که شامل حال تمام مردم ایران شده است، به عتبات عالیات (کربلا و نجف) مشرف و یک هفته در این مکان متوقف خواهم شد و خواسته‌ای را که همواره مایه تسلی خاطر من است برآورده خواهم کرد؛ (یعنی) به زیارت اماکن مقدس خواهم شتافت.» توضیحات موری در این باره: «شکی نیست که بریتانیا در اوضاع کنونی، از بازدید رئیس‌الوزرا، حداکثر بهره‌برداری را خواهد کرد و تلاش می‌کنند از طریق او سیاست‌های خود را در این کشور پیاده سازد... سردارسپه در زمانی که به تازگی به قدرت دست یافت بود، با غرور و تفاخر تمام، ایده‌ها و نظرات روحانیون را مورد بی‌توجهی قرار می‌داد؛ اما از زمانی که اعتبار و قدرت او به تدریج رو به ضعف نهاد، روز به روز بیشتر به روحانیون متحجر نزدیک شد تا بدین طریق جایگاه خود را تقویت کند.» اما روحانیون «همواره با سوء‌ظن به رضا می‌نگریستند و او را غاصب می‌دانستند.» موری متذکر می‌شود از زمانی که رضا در جنبش جمهوری شکست خورد تلاش کرد «با نزدیک شدن به روحانیون مرتجع محبوبیت خود را بازیابد.» وی می‌افزاید: «وی در حرکتی مشابه، در بهار سال جاری، تصویری از حضرت علی از مجتهدین بلند رتبه شهرهای مقدس عراق هدیه گرفت و سعی کرد از آن بهره‌برداری سیاسی کند. پس از این حرکت نه تنها روحانیون معاند ایرانی به او توهین کردند و تصویر مذکور را تقلبی خواندند، بلکه عناصر لیبرال کشور نیز این حرکت را، مانور سیاسی بی‌ارزشی خوانده و او را تحقیر کردند.» موری این قضیه را چنین ارزیابی می‌کند: «سردارسپه یکی از مضحک‌ترین ناکامی‌های دوره کاری خود را تجربه کرد. وی اغوا گردید و برای جنگ با شیخ محمره عازم خوزستان شده و اوضاعی آشفته و بسیار مفتضح به بار آورد. وی شیخ را در ناصریه ملاقات و او را عفو کرد. سپس پسر او را با درجه کلنلی به عنوان آجودان شخصی خود پذیرفت و راهی عراق شد و پس از بازدید از بغداد و زیارت عتبات عالیات به تهران بازگشت. وی دست خالی از این سفر بازگشت و تنها صورت حسابی یک میلیونی به همراه خود آورد که احتمالاً مستشاران امریکایی ملزم به پرداخت آن هستند. اینکه چه اسراری میان سردارسپه و شیخ رد و بدل شد، هنوز فاش نشده است و به نظر می‌رسد در آینده نیز فاش نگردد. اگر شرایط «تسلیم» شیخ شرایطی قابل قبول و سودمند بود، باور نکردنی بود که سردارسپه حرفی از آن نزند و آنها را منتشر نکند. به هر حال نتیجه تلاش‌ها و مبارزات سردارسپه، رضایتمندی بریتانیا را به دنبال داشت؛ و اگر انگلیسی‌ها برای رسیدن به رأس قدرت در مملکت از او حمایت کنند، جای هیچگونه تعجبی نیست؛ خواه این ریاست، ریاست جمهوری یا پادشاهی یا نیابت سلطنت باشد.» در 30 ژانویه 1925 شیخ در تلگرامی به ارتش ایران، به ایشان پیشنهاد داد حاضر است تسلیحات و مهماتی که از جنگ جهانی اول باقی مانده است، در اختیار ارتش بگذارد. موری می‌نویسد: «حسین علی به من خبر داد که رئیس‌الوزرا دستور داده است 15000 تن از نیروهای نظامی در خوزستان باقی بمانند که البته محمره، محل سکونت شیخ، از این دستور مستثنی شده است. همچنین در شهرهای اطراف نیز فرمانداران نظامی جریان امور را به دست خواهند گرفت. بر اساس گفته‌ها رئیس‌الوزرا، شیخ «با حالتی بسیار رقت‌انگیز، درخواست کرد» که اجازه داشته باشد اختیارات پیشین خود را در مناطق مختلف استان، حفظ کند و حتی حاضر است پول گزافی را بدین منظور پرداخت کند، اما در خواست او رد شد. «پیروزی‌هایی» که رئیس‌الوزرا از آن دم می‌زد ثمرات بسیار ناچیز و اندکی به همراه داشت. علی رغم اینکه اموال بسیار شیخ نیز می‌بایست تسلیم سردارسپه می‌شد، وی بدون اینکه «پولی» کسب کند، مجبور شد به تهران بازگردد و تنها ثمره سفر او صورت حساب یک میلیونی بود که به زودی برای تصویب به مجلس ارائه خواهد شد.» موری معتقد است علاوه بر هزینه‌های مالی، این قضیه می‌توانست ایران را از جانب روس‌ها نیز در معرض خطر قرار دهد. سرگرم شدن دولت ایران در جنوب کشور، عرصه را کاملاً برای روس‌ها مهیا کرد و ممکن بود ایشان شمال ایران را به جولانگه خود تبدیل کنند. وی متذکر می‌شود که «بسیاری بر این باورند که روس‌ها به خوبی متوجه شده بودند که طرفداران ایشان، یعنی ترکمن‌ها، در شرایط فعلی تهدیدی جدی هستند که می‌توانند به خوبی از آنها استفاده کنند. ایشان امیدوار بودند که از طریق سردار بروجرد، نمایشی در شمال ایران به راه بیاندازند که شباهت بسیاری به نمایش انگلیسی‌ها در جنوب داشته باشد. چرا که نه؟ مزایای بسیاری در این ماجرا عاید بریتانیا گردید و ماجراجویی بد یمن سردارسپه در خوزستان، همسایگان جنوبی ایران را قادر ساخت اراده خود را بر این مملکت دیکته کرده و از این طریق دو طرف منازعه را تا حد یک تیول دولتی تنزل دهند. هیچ یک از این موارد از چشمان [فرصت‌طلب] روس‌ها مخفی نماند و بسیار عجیب می‌نمود که روس‌ها دست به اقدامی مشابه نزنند؛ سردارسپه را در محظور قرار داده و او را وادار کنند در شمال کشور نیز قدرت‌نمایی کند.» منبع: از قاجار تا پهلوي ، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

ایام اوج مبارزه

کبری خرم پاییز و زمستان سال 1357 در همه شهرها و حتی روستاهای ایران انقلابی، حال و هوای متفاوتی داشت. همدلی و همبستگی و وحدت برای پایان دادن به تاریخ 2500 ساله ستمشاهی به نهایت رسیده بود. شنبه و یکشنبه خونین دی ماه 1357 در مشهد، از روزهای فراموش‌نشدنی در تاریخ تحولات اجتماعی این شهر به حساب می‌آید؛ زیرا دهها نفر از مبارزین مسلمان توسط نیروهای سرکوبگر رژیم شاه به شهادت رسیدند و عده زیادی زخمی شدند. این واقعه بازتاب گسترده‌ای در داخل و خارج از کشور داشت و تبعات آن ضربات سختی به پیکره رژیم وارد کرد. از آن‌جا که سقوط دستگاه پهلوی و پیروزی انقلاب، نتیجه مبارزات و تکاپوی دسته‌جمعی مردم شهرهای مختلف بود، بررسی رویداد شنبه و یکشنبه ـ نهم و دهم ـ دی ماه مشهد، نقش گسترده و حساس این شهر در روند مبارزات مردم ایران علیه رژیم محمدرضا پهلوی را به وضوح نشان می‌دهد. در این نوشتار سعی شده به این واقعه مهم پرداخته شود تا با مرور اتفاقات و ترسیم فضای آن روز گوشه‌ای از تاریخ انقلاب اسلامی روشن گردد. واقعه نهم دی ماه روز 30 آبان ماه سال 57 رژیم پهلوی یکی از بزرگترین خطاهای تاریخی خود را مرتکب شد و آن حمله به حرم مطهر حضرت امام رضا (ع) و تیراندازی به روی مردم انقلابی و زائران حریم رضوی بود. حرکتی که خشم و غضب مردم را بیشتر کرد. روز شنبه نهم دی ماه 1357 مردم مشهد نیز مانند مردم سایر نقاط کشور به مناسبت سالگرد شهدای دی ماه 1356 قم و چهلمین روز فاجعه هجوم به حرم امام رضا (ع) دست به راهپیمایی آرام اما در مقیاسی بسیار وسیع و پرشور زدند. یکی از عوامل اصلی شکل‌دهنده این تظاهرات در روز 9 دی ماه اعلام عزای عمومی از سوی امام خمینی (ره) بود. مردم این شهر به دنبال انتشار خبر پیوستن استانداری به مردم، وارد ساختمان استانداری در خیابان بهار شدند ولی ناباورانه نظامیان به روی مردم آتش گشودند. مردم در برابر نظامیان واکنش تندی نشان دادند. در این درگیری فروشگاه لشکر، سینما شهر فرنگ (آفریقا)، کارخانه پپسی‌کولا، انجمن ایران و آمریکا،‌ انجمن ایران و انگلیس، اداره آگاهی و زندان زنان به آتش کشیده شد و خانه مستشاران آمریکایی به محاصره در آمد. کلانتریهای 3، 4 و 6 نیز در این روز سقوط کردند در پی تسخیر این کلانتریها برخی از مردم مشهد مسلح شدند و در میدان شاه نیز اجساد سه ساواکی به دار آویخته شد و دو دژبان دستگیر شده به گلوله بسته شدند. روزنامه خراسان وقایع آن روز مشهد را این گونه روایت می‌کند: مردم در ابتدا تصور کردند که ارتش هم به مردم پیوسته است و در مقابل استانداری فریاد می‌زدند: «ارتش برادر ماست، خمینی رهبر ماست، ارتش به ما پیوسته» ولی ناگهان نظامیان به سوی مردم آتش گشودند. یکشنبه خونین براثر جنایات وابستگان به حکومت در روز نهم دی ماه سال 1357 راهروهای بیمارستان‌ها پر شد از مجروحان و خبر حمله تانکها و مزدوران شهر را پر کرد و مردم از این حرکت رژیم طاغوت به خشم آمده بودند. از وقایع مهم دخیل در شکل‌گیری حضور گسترده مردم در صحنه تظاهرات و واقعه یکشنبه خونین دهم دی ماه مشهد می‌توان به واقعه بیمارستان امام رضا (ع) در عصر نهم دی ماه اشاره نمود. در این روز تعدادی از مردم برای یافتن اجساد شهدا و سرکشی از مجروحین خود را به این بیمارستان رساندند و مأموران رژیم منفور پهلوی برای ایجاد رعب و وحشت دستور تیراندازی به سوی آنان را دادند که در این بین تعدادی از مردم ناجوانمردانه به شهادت رسیدند. به دنبال این تحولات جمع کثیری از مردم مشهد در روز دهم دی ماه در محدوده چهارراه لشکر و میدان سوم اسفند سابق (10 دی فعلی) دست به تظاهرات گسترده‌ای زدند. فرماندهان ارتش که به دستور مقامهای مافوق خود کشتار مردم را در سطح گسترده در دستور کار داشتند به دنبال این تظاهرات به سازماندهی نیروهایشان پرداختند. غلامعلی اویسی به گفته روز گذشته خود ـ مبنی بر جاری شدن جوی خون در مشهد ـ عمل کرد. صبح روز یکشنبه مراسم صبحگاه نظامیان صورت گرفت. سپس برای سربازان و درجه‌داران، فیلمها و تصاویری از دو دژبان کشته شده، سه ساواکی به دار آویخته شده در میدان شاه (شهدا) و اجساد نیم سوخته از سینما شهر فرنگ به نمایش در آمد. سربازان پس از دیدن این تصاویر به شدت تحریک شدند. سپس فرماندار نظامی خطاب به آنان گفت: «این بود رفتار مردم با برادران سرباز شما که اینک جنازه متلاشی شده آنها را دیدید، اگر تیراندازی نکنید آنها شما را خواهند کشت و اگر فرار کنید ما شما را دستگیر و تیرباران خواهیم کرد، پس بکشید تا کشته نشوید. امروز را دست خالی بازنگردید و انتقام برادران خود را بازستانید». پس از این سخنان تحریک‌آمیز، سربازان ودرجه‌داران با دستور فرماندار نظامی به سوی خیابانها حرکت کردند. تانکها در جلو قرار داشتند و نفربرها پشت سر و نعش‌کشها به دنبالشان پیش می‌رفتند. سربازان به سوی هر کسی که در خیابان یا کوچه می‌دیدند آتش گشودند. تیراندازی سراسر شهر را فراگرفت. سربازان به مغازه‌هایی که تصویر امام خمینی(ره) را نصب کرده بودند یورش بردند. سربازان همچنین به محل اجتماعات مردم نارنجک پرتاب می‌کردند. سربازان در چهارراه شهدا از داخل ساختمان نیروی پایداری به سوی مردمی که در صدد تسخیر این مکان بر آمده بودند آتش گشودند و عده زیادی را به شهادت رساندند. (نيروي پايداري به فرمان محمدرضا پهلوي و با هدف ظاهري آشنايي مردم با روش‌هاي جديد دفاع از خانه و كاشانه خود ولي در باطن به منظور سركوبي مخالفان رژيم تشكيل شده بود.) سیدمحمدعلی کاشف حسینی از تظاهرکنندگان روز دهم دی مشهد در خاطراتش از این روز می‌گوید: «از یگان ارتش تا میدان شاه (شهدا) و خیابان امام خمینی و چهارراه شاه (شهدا) تیراندازی رگباری ادامه داشت، به هیچ صورت تیراندازی قطع نمی‌شد، این تانک تیراندازی‌اش تمام می‌شد، آن یکی دیگر، آن نفربر تمام می‌شد،‌آن یکی دیگر، تیرباری که داخل ماشینهای ریو گذاشته بودند، بسیار کاری بود و گلوله‌هایی بود که برای هواپیما به کار می‌رفت، اینها به مردم و مغازه‌ها می‌زدند.» آقای کاشف حسینی نیز در این روز در اثر اصابت گلوله قطع نخاع شد. متعاقب این جریان مردم تمامی کلانتریهای مشهد به استثنای کلانتری 1 و 5 را به آتش کشیدند. مردم همچنین هتل هایت مشهد را تسخیر کردند و روحانیان نیز دستور دادند چون این ساختمان از بودجه موقوفات امام رضا (ع) اداره می‌شود، باید به بیمارستان تبدیل شود. مردم نیز اجناس این هتل را تخلیه کردند و تعداد زیادی از مجروحان به این هتل منتقل شدند. مردم نام امام خمینی(ره) را برای هتل بیمارستان شده انتخاب کردند. در روز دهم دی کشتار شدیدی در مشهد روی داد. عصر هنگام خیابانهای شهر خلوت شد و فقط تانکها و نفربرهای ارتش داخل خیابانها رفت و آمد می‌کردند و شهر حالتی جنگ‌زده به خود گرفته بود و مردم نیز مجبور بودند از زخمیها در منازل نگهداری کنند. درباره آمار شهدا و مجروحان منابع مختلف تعداد شهدا را از 116 نفر تا هزار نفر نقل کرده‌اند. ابتدا خبرگزاری پارس و فرمانداری نظامی مشهد تعداد شهدا را 116 نفر اعلام کرد. آیت‌الله سیدعلی خامنه‌ای نیز در خاطرات خود از این روز چنین می‌گویند: «حقیقتاً روز خشنی در تاریخ مشهد بود. روز خونینی بود. عده شهدای آن حادثه را آن وقت بالغ بر هزار نفر می‌دانستند مشخصات عمده حادثه حرکت تانکها به طرف مردم و زیر گرفتن مردم و زدن صفوف نان و نفت و در چهارراهها موضع گرفتن و تیراندازی به سمت مردم بود.» ایشان درباره چگونگی تظاهرات این روز گفتند: «چهارراه نادری حد و مرز حضور پلیس و ارتش بود یعنی از چهارراه نادری به طرف حرم معمولاً ارتش و یا پلیس هیچ وقت حضور نداشتند و در این ایام اوج مبارزه بود. آنجا خط قرمز بود و دیگر نمی‌توانستند به این طرف بیایند و واقعاً اگر می‌آمدند برایشان خطر جانی داشت و از چهارراه نادری تا صحن مطهر مردم دائماً در رفت و آمد بودند و شعار، پلاکارت‌ و اجتماع و سخنرانی رواج داشت و اصلاً از حوزه مأموریت و دخالت دستگاه خارج بود... ماشینهای ارتشی و تانکها را آوردند و رو به طرف همین منطقه به اصطلاح آزاد گذاشتند و هر کس هم پیدا می‌شد او را می‌زدند، کسی را نمی‌گرفتند، فقط افراد را می‌زدند.» در غروب این روز مأموران رژیم در صدد دستگیری رهبران نهضت اسلامی برآمدند اما با تدبیر آیت‌الله خامنه‌ای و سایر رهبران نهضت این ترفند آنها عملی نشد، به واسطه ددمنشی‌های رژیم منفور پهلوی روز یکشنبه دهم دی ماه 1357 به «یکشنبه خونین» مشهور شد و چهارراه و میدان شهدا، چهارراه لشکر، استانداری ، میادین ده دی، تقی‌آباد و خیابان بهار در این روز شاهد عمق جنایات مأموران و عوامل رژیم ستمشاهی در مشهد بود. انعکاس خبر واقعه ده دی مشهد باعث شد بختیار نخست‌وزیر، غیرقانونی وقت در اقدامی ظاهرسازانه به احترام شهدای مشهد و قزوین روز 17 دی ماه را عزای عمومی اعلام کند، اما امام راحل به دلیل همدردی با خانواده‌های شهدا و مخالفت با دولت بختیار 18 دی ماه را عزای عمومی اعلام کردند. در پی این واقعه استاندار وقت خراسان، سپهبد صادق امیرعزیزی در 14 دی ماه مجبور به استعفا شد و مشهد را ترک کرد. خاطرات مردم خاطرات مبارزات انقلابي مردم مشهد در دي ماه 1357 به ويژه روزهاي دوم، پنجم و نهم اين ماه و مهم‌تر از همه دهم دي ماه كه «يكشنبه خونين» نام گرفت هيچگاه از ياد و خاطره مردم و حافظه تاريخي كشور محو نخواهد شد. علی عسگری، يكي از كسبه محدوده چهارراه شهداي مشهد كه در تظاهرات آن دوران حضور داشت می گوید: «نقطه آغازين حضور فراموش نشدني مردم مشهد در وقايع دي ماه سال 57 تظاهرات گسترده روز دوم دي ماه در اعتراض به جنايات و سياست‌هاي ددمنشانه ستمشاهي و حمايت از برپايي حكومت اسلامي به رهبري امام راحل بود. مردم مشهد با جهت‌دهي روحانيون مبارز و شاخص اين شهر از جمله مقام معظم رهبري و آيت الله واعظ طبسي تظاهراتي را در دو نوبت در ميدان شهدا(ميدان شاه سابق ) و چهاراه شهدا(نادري سابق ) برگزار كردند. در پي اين تظاهرات ماموران رژيم متشكل از ارتش، ساواك و شهرباني براي متفرق كردن مردم به سمت آنها تيراندازي كردند كه ماحصل اين ددمنشي شهيد و مجروح شدن 70 نفر از مردم بود. آحاد مختلف مردم شهر مقدس مشهد در روز سوم دي ماه نيز در اعتراض به كشتار مردم بيگناه در روز قبل، تظاهرات مشابهي را برگزار كردند.» عليرضا واعظي، يكي ديگر از شاهدان عيني وقايع دي ماه 57 مشهد می گوید: «عصر پنجم دي ماه 1357 آتش سوزي گسترده اي در زندان وكيل آباد مشهد رخ داد و به دنبال آن راهپيمايي گسترده‌اي در برخي نقاط شهر مشهد از جمله چهارراه و ميدان شهدا و خيابان امام خميني اين شهر برگزار شد كه به شهادت و مجروح شدن تعدادي ديگر از مردم انقلابي و متدين مشهد انجاميد. در اين روز مجلس يادبود هفتم شهداي دوم دي ماه نيز در مسجد جامع گوهرشاد حرم امام رضا(ع) برپا شد و بنيانگذار فقيد انقلاب اسلامي با صدور بيانيه اي ضمن ابراز همدري با بازماندگان واقعه دوم دي ماه مشهد، روز هفتم شهداي اين روز را عزاي عمومي اعلام كردند. روز شنبه نهم دي ماه 1357 نيز مردم مشهد مانند مردم ساير نقاط كشور به مناسبت سالگرد شهداي دي ماه 1356 قم و چهلمين روز فاجعه هجوم به حرم امام رضا(ع) دست به راهپيمايي آرام اما در مقياسي بسيار وسيع و پر شور زدند. يكي از عوامل اصلي شكل دهنده تظاهرات در روز نهم دي ماه اعلام عزاي عمومي از سوي امام خميني (ره ) بود. در اين روز استانداري خراسان در خيابان بهار به تصرف مردم درآمد و كاركنان استانداري نيز در اين روز همبستگي خود را با مردم اعلام كردند و مردم نيز ساعت‌ها در محوطه استانداري تجمع و شعارهايي در حمايت از انقلاب و محكوميت سياست‌هاي ددمنشانه ستمشاهي سر مي دادند. در اين هنگام تعدادي تانك و نفربر ارتشي وارد محوطه استانداري شدند و تعدادي از مردم كه گمان مي كردند ارتشيان نيز به آنان پيوستند سوار بر تانك‌ها شدند ولي بعد از شليك چند تير و گلوله تعدادي از مردم حاضر در صحنه و تظاهرات كه تا چهارراه لشگر ادامه داشت، به شهادت رسيدند. ماموران ستمشاهي به هيچ كس رحم نمي كردند و علاوه برتيراندازي به سمت مردم با شدت به سمت آنان حركت كردند كه در جريان اين امر تعدادي از مردم و از جمله خانم‌هاي شركت كننده در راهپيمايي زير چرخ و زنجيرهاي آهنين تانك‌ها و نفربرها به شهادت رسيدند. فرمانده زرهي وقت لشکر 77 خراسان كه شاهد تحويل سلاح‌هاي ارتش به مردم بود بسيار عصباني شده و ضمن فرماندهي يك دستگاه تانك به سوي مردم تيراندازي مي كرد كه در جريان اين اقدام تعدادي از مردم به شهادت رسيدند. به دنبال اين امر تعدادي از مردم او را بر بالاي تانكش به هلاكت رساندند و پس از اين وقايع با حركت دسته دوم تانك‌ها از سمت ميدان تقي آباد به قصد كشتار مردم، مقام معظم رهبري كه هدايت مردم را در دست داشتند براي جلوگيري از پيش آمدهاي بعدي مردم را از استانداري خارج كردند.» محمد رضايي، يكي از كسبه خيابان امام خميني (ره ) مشهد و از شاهدان اين وقايع گفت: «ماموران ستمشاهي در اين روز هر انسان زنده اي را در خيابان‌هاي محدوده راهپيمايي مي ديدند به گلوله مي بستند و برايشان كوچك، بزرگ، مرد يا زن مهم نبود. ماموران رژيم شاه حتي آناني را كه در صف نانوايي و نفت ايستاده بودند از اين وحشيگري در امان نگذاشتند. ماموران ستمشاهي در اين روز حتي به پيرمرد مستمندي كه هميشه مقابل استانداري به گدايي مي پرداخت رحم نكردند و تعداد زيادي از مردم را در چهاراه لشکر و خيابان بهار، ميدان ده دي و خيابان رازي به شهادت رساندند.» محمد هادي اسماعيلي، يكي از فرهنگيان بازنشسته مشهدي نيز گفت: «به دنبال تظاهرات مردم در دهم دي ماه، ساختمان نيروي پايداري به تصرف آنان درآمد. نيروهاي پايداري نه تنها در دهم دي ماه تعداد زيادي از مردم مشهد را به شهادت رساندند بلكه تعداد زيادي از آنان را هم دستگير كردند. همچنين در اين روز مسجد كرامت به واسطه آنكه يكي از كانونهای مهم مبارزات مردم و مركز مهم و ستاد عملياتي تظاهرات در سطح شهر مشهد بود مورد هجوم تانك‌هاي رژيم قرار گرفت. در غروب اين روز ماموران رژيم در صدد دستگيري رهبران نهضت اسلامي برآمدند اما با تدبير مقام معظم رهبري و ساير رهبران نهضت اين ترفند آنان عملي نشد.» ماموران رژیم شاه در دهم دی 1357 همزمان با اوج گیری انقلاب در نقاط مختلف کشور با حمله به تظاهرات مردم ورامین هم چهار نفر را به شهادت رساندند. شهید ابوالفتح گلعباسی: در سوم تیر ماه 1339 در محله شاه حسین ورامین دیده به جهان گشود. همزمان با اوج درگیری‌های انقلابی در سال 57 در امتحانات تربیت معلم استان سمنان قبول شد، ولی به علت شرکت در فعالیت های انقلابی به ورامین بازگشت و به همراه دوستانش در تظاهرات وفعالیت‌های مخفیانه شرکت می کرد. شهید محمد حسین شیرازی: در سال 1330 در ورامین به دنیا آمد. در جریانات انقلاب به پخش اعلامیه و عکس امام(ره) در دبیرستان و روستاهای اطراف ورامین اقدام می کرد. در دهم دی 1357 در حالی که پیکر شهید حسن کریمی را تشییع می کرد ازسوی مزدوران رژیم شاه هدف گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید. مزار او در تکیه سید شاه حسین قرار دارد. شهید مسعود میرزایی: دهم مرداد ماه 1334 در ایوانکی به دنیا آمد .در پخش اعلامیه و عکس امام(ره) و تظاهرات‌ها فعالانه شرکت داشت. وی در روز دهم دی 1357 درحالی که در حال تشییع پیکر شهید کریمی بود از ناحیه بازو و سر هدف گلوله قرار می‌گیرد و به شهادت می‌رسد. شهید محمدحسن کریمی: یکی از مبارزان انقلابی شهرستان ورامین است که در جریان تظاهرات دهم دی ماه مردم ورامین به شهادت می‌رسد. منابع: ـ علیان‌نژاد، میرزا باقر، روزشمار انقلاب اسلامی، جلد 9، انتشارات سوره مهر، چاپ اول، تهران، 1384، صفحات متعدد ـ جان سکندری، علی‌و ذاکری‌راد، احمد، یکشنبه خونین مشهد 1357، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول، تهران، 1384، صفحات متعدد. khorasannews.com emamreza19.blogfa.com rasekhoon.net anaj.ir خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران

وزیرمختار آمریکا : در ايران همه چيز به نام شاه مصادره مي‌شود !

در اواخر سال 1929، وزارت امور خارجه آمریکا « چارلز کامر هارت » وزیرمختار سابق آمریکا در آلبانی را به سمت وزیرمختار جدید آمریکا در ایران منصوب كرد . هارت و خانواده‌اش در اوایل ژانویه 1930 وارد تهران شدند. او طی چهار سالی که در ایران اقامت داشت، گزارش‌های جالبی درباره اوضاع سیاسی و مالی مملکت به وزارت امور خارجه كشورش ارسال کرد. متن زير يكي از اين گزارشها است كه راجع به اخاذي ها و باج خواهي هاي رضاشاه است شاه آدم پول دوستی است؛ ولی گویا فقط عشق شمردن آن را دارد، چون از وافورش که بگذریم، اهل ریخت و پاش و خوشگذرانی نیست. به جرئت می‌توانم بگویم که در سال 1930 نزدیک به 2 میلیون دلار به املاکش اضافه کرد. بزرگترین‌شان یک قطعه زمین بسیار قیمتی در شمال ایران بود که از حاجی معین[التجار] بوشهری خرید. البته بوشهری هیچوقت دستش به 350 هزار تومانی که بابت ثمن معامله تعیین شده بود نرسید. هرچند وزیر دربار 50 هزار تومان حق کمیسیونش را از حلقوم بوشهری بیرون کشید. قضیه خیلی پنهان نماند، زیرا وقتی وزیر دربار حق کمیسیونش را از حاجی مطالبه و دریافت کرد و چک را برای وصول به بانک شاهنشاهی ایران فرستاد، مقامات به محض رویت چک 50 هزار تومانی شصت‌شان از ماجرا خبردار شد. هر چند این حاجی که زمینش را فروخت و چیزی عایدش نشد آدم بسیار متمولی است، ضرر و زیان‌های زیاد دیگری هم به همین ترتیب دید. بوشهری که پیرمردی 90 ساله‌ با ظاهری پدرانه است، دقیقاً از همان اشخاصی است که شاه باید برای مدرن‌سازی و صنعتی‌کردن کشور به خدمت می‌گرفت؛ که البته اینطور نکرد. بوشهری، به رغم کهولت سنش، حمل و نقل دریایی را در رود کارون و خلیج [فارس] به راه انداخت که کمک بزرگی به « شرکت اولن و شرکا » برای حمل مصالح جهت کشیدن خط آهن بود. علاوه بر این، چند کارخانه چوب‌بُری در شمال احداث کرد که برای خط آهن در آن منطقه تراورس می‌ساخت. به شاه خبر دادند که بوشهری با فروش غیر مستقیم تراورس‌ها به دولت سود زیادی به جیب می‌زند، و شاه هم امتیاز کشتیرانی در رود [کارون] و خلیج [فارس] را از او گرفت و زمین و کارخانه‌های چوب‌بُری‌اش را در مازندران مصادره کرد. اینجا همه چیز به نام شاه مصادره، و جزو دارایی‌های او می‌شود و نه دولت. با وجود این، کلاً می‌توانم بگویم آنطور که می‌دانم شاه فعلی ایران تقریباً از همه جهت بهترین آدمی است که طی چند قرن اخیر بر ایران حکومت کرده است. او اهل آبادانی است. اگر به خاطر حرصِ و ولع کاملاً مشهود و معروفش نبود، می‌شد او را همپای پادشاهان کوچک‌تر اروپا دانست. و اگر قرار باشد مقایسه‌ای بکنم، مسلماً او را بالاتر از کارول، پادشاه رومانی، می‌دانم. اگرچه از پول‌پرستی و مال‌پرستی این آدم خبر داشتم، نمی‌توانستم باور کنم که همه این فسادهای کوچک و بزرگ زیر سر شاه باشد. ولی حالا دیگر شکی برایم نمانده، و این گزارش را جهت حفظ در آرشیو برایتان می‌فرستم. ماجرای بوشهری از این جهت جالب است که نشان می‌دهد رضا شاه نه فقط زمین‌های کشاورزی را مصادره می‌کرد، بلکه روی کارخانه‌های صنعتی و حتی امتیاز کشتیرانی در رودها و دریاها نیز دست می‌گذاشت. با خواندن این ماجرا، می‌فهمیم که چرا ایران با داشتن درآمد نفتی هیچوقت نتوانست به یک اقتصاد صنعتی دست پیدا کند. رضا شاه، و پس از او پسر و جانشینش، حق و حرمت مالکیت خصوصی و قوانین را زیر پا گذاشتند. منبع:رضاشاه و بريتانيا ، موسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي ، ص 70 - 68 منبع بازنشر: پایگاه جامع تاریخ معاصر ایران(دوران)

مولوتوف : نه رضاشاه به درد مي‌خورد نه فرزندش

در سالهاي پس از اشغال نظامي ايران توسط قواي متفقين و سقوط رژيم رضاخان بعضي مطبوعات ايران جسته و گريخته رازهائي را از چگونگي به قدرت رسيدن محمد‌رضا پهلوي فاش كردند. هر چند كه اين افشاگري‌ها در برابر تيغ سانسورچي‌هاي حكومت جديد ادامه نيافت ولي مطالعه همان ميزان محدود حقائق برملا شده نيز مي‌تواند اوج حقارت و درماندگي پهلوي را در برابر اراده بيگانگاني كه ايران را به اشغال نظامي خود درآورده بودند، نشان دهد. با هم يكي از گزارشهائي را كه در همين رابطه در شهريور 1330 در روزنامه «اتحاد ملي» به چاپ رسيد مطالعه مي‌كنيم: تلفن سفارت كبراي ايران در مسكو به صدا مي‌آيد و از وزارت خارجه شوروي مي‌خواهند با شخص آقاي ساعد سفيركبير ايران در مسكو صحبت كنند. ساعد گوشي تلفن را بر مي‌دارد رئيس دفتر مولوتوف وزير امور خارجه شوروي در شهريور 1320 به آقاي ساعد مي‌گويد: آقاي مولوتوف خواستارند فوراً با شما ملاقات كنند. لطفاً ‌تنها به وزارت خارجه تشريف بياوريد و با ايشان مذاكره كنيد. تاريخ در حدود دهم شهريور 1320 است ـ يك هفته از اشغال ايران و كشتار بيرحمانه ايرانيان گذشته و قواي شوروي و انگليس از دو طرف رو به پايتخت ايران روانند. ساعد استنباط مي‌كند واقعه بسيار مهمي در بين است كه فوراً و تنها او را براي ملاقات وزير خارجه دولت روسيه شوروي اشغالگر ايران خواسته‌اند ـ صلاح نمي‌بيند در اين ملاقات تنها باشد ‌ـ‌ ‌با وزارت خارجه شوروي تماس مي‌گيردو مي‌گويد با آقاي اعتصامي كاردار سفارت به وزارت خارجه خواهم آمد . مولوتوف قبول نمي‌كند و مخصوصاً تصريح مي‌كند كه بايستي تنها باشيد ـ اصرار و ابرام فوق‌العاده ساعد سبب مي‌شود كه مولوتوف با اين شرط كه احدي جز همان دو نفر از مذاكرات فيمابين مطلع نشوند با آمدن آقاي اعتصامي به همراه با ساعد موافقت مي‌كند. اندكي بعد جلسه محرمانه و سري در وزارت خارجه تشكيل مي‌شود و احدي را به اين اطاق مرموز و محرمانه راه نيست. مولوتوف آغاز سخن مي‌كند و از دوران 20 ساله حكومت شاه فقيد صحبت مي‌نمايد ، از تضييقاتي كه براي عمال شوروي ايجاد كرده بودند سخن مي‌گويد ، از حادثه سوم شهريور و اشغال ايران بحث مي‌نمايد و روش غيردوستانه حكومت ايران را مطرح مي‌كند و مي‌گويد دولت شوروي با اين حكومت نمي‌تواند كار كند. به ساعد مي‌فهماند: ‌اين رژيم ادامه پذيرنيست و بايستي فكر ديگري كرد پس از اندكي سكوت و بهت باز مولوتوف ادامه مي‌دهد: ما با رضاشاه پهلوي نمي‌توانيم كار كنيم ـ او بايد برود ـ فكر كرده‌‌ايم شما يا فروغي كارها را به دست بگيريد ـ رژيم عوض شود شما يا او رئيس جمهور باشيد... ساعد را التهابي عجيب فراگرفته چه بگويد؟ چه بكند ؟ ـ مملكتش در اشغال نيروي مهاجم و خودش در محظور عجيبي گرفتار است... ساعد به سخن مي‌آيد: بايستي به اطلاع جناب آقاي وزيرامور خارجه دولت بزرگ شوروي برسانم كه ايران قانون اساسي دارد و قانون اساسي رژيم ما را سلطنتي و مشروطه تعيين نموده و تصور مي‌كنم بهتر آن است كه اگر دولت شوروي با شخص اعليحضرت پهلوي نمي‌توانند كار كنند در اين زمينه بحث شود كه جانشين ايشان سلطنت را اشغال نمايد. مولوتوف ابرودر هم مي‌كشد و مي‌گويد متأسفانه اين كار نشدني است و ما با وليعهد هم نمي‌توانيم كار كنيم. ساعد ـ ‌چرا؟ مولوتوف ـ براي اينكه وليعهد هم تربيت شده همان شاه است و به علاوه احساسات آلماني دوستي دارد ـ سلطنت او براي ما مشكل است. ساعد با دلائلي اثبات مي‌كند كه تربيت والاحضرت محمد‌رضا شاه پهلوي در خارجه بوده و احساساتي هم جز ايران دوستي ندارد. بحث طولاني مي‌شود و ظاهراً مولوتوف از تغيير رژيم منصرف مي‌گردد ولي در آخر به اين راه حل رضايت مي‌دهد كه كوچكترين فرزند رضاشاه يعني شاهپور حميد‌رضا كه هنوز صغير بود به سلطنت برسد و خود ساعد يا فروغي نايب‌السلطنه او بشوند. ساعد به اطلاع مولوتوف مي‌رساند كه والاحضرت حميد‌رضا كه هنوز كودك و از طرف مادر از خانواده قاجار است و به موجب همان قانون اساسي شاهزاده‌اي كه از خانواده قاجار باشد حق نيل به مقام سلطنت را ندارد و علاوه مي‌كند با تصريحي كه قانون اساسي براي ولايتعهدي يعني فرزند ارشد و ذكور شاه دارد هيچگونه تغيير و تبديلي در اين قانون مقدور نيست. مولوتوف به هيچ عنوان راضي نمي‌شود و اين جلسه سري و هيجان انگيز بدون نتيجه خاتمه مي‌يابد. بيچاره ساعد گيج و سرگردان به سفارت كبراي ايران مراجعت مي‌كند. در محظور عجيبي گرفتار شده وسيله‌اي ندارد حتي جريان را به اطلاع تهران برساند. زيرا به او گفته بودند اين جريان بايستي كاملاً محرمانه باشد و وسيله‌اي براي خبردادن به تهران هم نداشت. رمز سفارت در دست بود، ولي اين خبري نبود كه به اين آساني ـ در دوره جنگ‌، در موقع اشغال ايران از طرف دو دولت بدون سانسور به ايران برسد ـ سازمانهاي ضد جاسوسي و مقتدر طرفين متخاصمين از جزئيات عمليات و اطلاعات محرمانه و رمزهاي گيج كننده يكديگر كسب خبر كرده و مطلع مي‌شدند ـ چطور نمي‌توانند از اين رمز به اين اهميت پرده بردارند و حادثه مخوف‌تر و خطرناكتري براي ايران و شخص ساعد درست نكنند. هر چه فكر مي‌كند صلاح در آن نمي‌بيند جريان را به وسيله تلگراف رمز به تهران اطلاع دهد و بنابراين به فكر چاره‌انديشي در خود مسكو مي‌افتد.در آن زمان «سراستافورد گريپس» سفير انگليس در مسكو بود. ساعد كه با اين شخص روابط دوستي ديرينه داشت در اين موقع استمداد از او را مناسب‌ترين راه حل مي‌داند به سراغ او مي‌رود و موضوع را در ميان مي‌نهد و جداً از او كمك مي‌خواهد اما مي‌بيند كار از اصل خراب است و سفير كبير انگليس هم با ادامه سلطنت رضاشاه پهلوي مخالف است. او هم عقيده دارد رضاشاه بايد برود. مذاكرات اين دو زياد طول مي‌كشد موضوع از هر جهت مورد بحث قرار مي‌گيرد و سرانجام به اين نتيجه مي‌رسند كه «سراستافورد گريپس» موضوع را با لندن در ميان نهد. او سعي كند از طريق ديپلماسي و به وسيله لندن دولت شوروي را راضي به كناره‌گيري رضاشاه و سلطنت والاحضرت محمد‌رضا پهلوي بنمايند. دخالت سراستافورد گريپس اين نتيجه را داد كه در ملاقات بعدي مولوتوف روي مساعدتري به ساعد نشان داد، قول و قرار‌هائي خواست ولي در هر صورت كناره‌گيري رضاشاه را امري غير‌قابل اجتناب دانست. دلائلي در دست است كه رضاشاه فقيد همان روزها يعني در همان نيمه اول شهريور 1320 از اين راز مطلع شد ـ ساعد به هيچ عنوان نتوانست جريان را به تهران اطلاع دهد ـ زيرا مطمئن بود تلگرافهاي او سانسور مي‌شود و رمز او قبل از آنكه به تهران ـ به دربار سلطنتي و يا وزارت خارجه ايران برسد كشف خواهد شد ـ بنابراين اين راز را در دل نگاهداشت و تا به تهران نيامد و چندي بعد سمت وزارت خارجه ايران را اشغال نكرد، شاه ايران از مجراي مأمورين ايراني از اين راز مطلع نگرديد. روزي كه ساعد به تهران رسيد و مسكو را پشت سر گذاشت در كاخ سلطنتي ماجرا را براي رضاشاه آنطور كه بود گفت و اثركتبي از اين راز بزرگ در جائي باقي نگذارد. رضاشاه از اين راز آگاه شده بود و قطعاً دخالت «سراستافورد گريپس» و طرح موضوع بين مسكو و لندن رضاشاه را از نقشه‌هاي پشت پرده‌اي كه براي او طرح كرده بودند مطلع ساخته بود به اين جهت قبل از آنكه بدام بيفتد اورا به فكر چاره انداخته بود. منبع:مجله خواندنيها ، نهم شهريور 1330 منبع بازنشر: پایگاه جامع تاریخ معاصر ایران(دوران)

معرفي كتاب « كارنامه سياسي مصدق»

كتاب « نگاهي به كارنامه سياسي مصدق » نخستين بار در پاييز سال 1384 توسط نشر كتاب در لس‌آنجلس چاپ و منتشر شده است. اين كتاب در يازده بخش و پنج ضميمه مشتمل بر 501 صفحه، زندگي نخست‌وزير دوران ملي شدن صنعت نفت را از دوران كودكي تا هنگام مرگ مورد بحث و بررسي قرار داده است كه طبعاً موضوعات و مسائل تاريخي بسياري را در اين محدوده زماني در بر مي‌گيرد. همچنين بايد گفت فهرست تفصيلي مطالب در ابتدا و «سالشمار دكتر محمد مصدق» در انتهاي كتاب ازجمله نقاط قابل توجه آن به شمار مي‌آيند كه به طور خلاصه اطلاعات قابل توجهي را در اختيار خوانندگان كتاب قرار مي‌دهند. نويسنده كتاب كيست ؟ جلال متيني نويسنده كتاب در سال 1307 متولد شد. وي داراي دكتراي زبان و ادبيات فارسي از دانشگاه تهران است. از سال 1329 با تدريس در دبيرستانهاي تهران، خدمات دولتي خويش را آغاز كرد. مدت يك سال نيز در دبيرخانه كميسيون ملي يونسكو خدمت كرده است. وي از سال 1336 براي تأسيس بخش زبان و ادبيات فارسي، مأمور خدمت در دانشكده فني آبادان شد و در سال 1339 با سمت دانشياري در دانشگاه مشهد كار خود را آغاز كرد. متيني از سال 1339 الي 1354 معاونت و رياست دانشكده ادبيات و علوم انساني اين دانشگاه را برعهده داشت. وي از سال 1352 نيز در سمت معاون آموزشي و پژوهشي دانشگاه فردوسي خدمت كرده است. متيني داراي نشان درجه 4 تاج است و همچنين در سال 1344 موفق به اخذ جايزه سلطنتي بهترين تصحيح انتقادي متون فارسي شد. وي در سال 1352 نيز موفق به دريافت بهترين طرح تحقيقاتي دانشگاه فردوسي در زمينه ادبيات و علوم انساني گرديد. به دنبال پيروزي انقلاب اسلامي، متيني كشور را ترك و راهي آمريكا گرديد. وي در سال 1361 فصلنامه‌ ايران‌نامه (متعلق به بنياد مطالعات ايران) و در سال 1368 فصلنامه ايرانشناسي (متعلق به بنياد كيان) را راه اندازي و مديريت كرد. جلال متيني از دوستان و همكاران قديمي احسان يارشاطر مي‌باشد. وي در شماره 3 مجله ايران نامه (بهار63) درباره كتاب «در پيكار اهريمن» نوشته شجاع‌الدين شفا- از طراحان اصلي جشنهاي 2500 ساله و از اسلام ستيزان فعال در طول دهه‌هاي گذشته- اين‌گونه اظهارنظر كرده است: « وي در گزينش مطالب شعر و نثر فارسي، موضوع معيني را در پيش چشم داشته كه از آن به مبارزه فرهنگي ملت ايران با ريا و دكانداران دين تعبير كرده است. بدين جهت شايد بتوان گفت كه در پيكار اهريمن، نخستين جُنگ مفصل موضوعي است كه تا به حال در زبان فارسي فراهم آمده است.» به گفته راديو آمريكا در بهمن سال 67، جلال متيني مسئوليت تدريس زبان فارسي در دانشگاه جرج تاون واشنگتن را برعهده داشته است. گفتني است متيني از نويسندگان فعال در طول سالهاي پيشين بوده و مقالات متعددي از وي در حوزه ادبيات و تاريخ به چاپ رسيده است. *** دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران در بخش تلخيص و نقد و بررسي كتب تاريخي، كتاب «نگاهي به كارنامه سياسي دكتر محمد مصدق» را مورد بررسي و نقد قرار داده است . با هم مي‌خوانيم. دوران ملي شدن صنعت نفت چنان حجمي از شخصيت‌ها، وقايع و تحولات سياسي را در خود جاي داده است كه به پژوهشگران تاريخ امكان مي‌دهد تا از زوايا و منظرهاي گوناگون به بررسي و تجزيه و تحليل اين دوران بپردازند. ويژگي‌هاي شخصيتي هر يك از بازيگران دوره نهضت ملي به تنهايي يا نحوه ارتباط آنها با يكديگر و سير تغيير و تحولات در آن، شكل‌گيري جبهه‌هاي سياسي و فكري مختلف و ائتلاف‌ها و گسست‌هاي آنها، نقش نيروهاي سياسي خارجي در اين دوران، تعامل‌ها و تقابل‌هاي قدرت‌هاي خارجي و ده‌ها موضوع و مسئله ديگر در اين دوران باعث شده است تا فضايي گسترده براي بحث و فحص پيش روي محققان و علاقه‌مندان به تاريخ گشوده شود. در اين ميان تلاش براي مبرا ساختن چهره‌ها و شخصيت‌ها از نقص‌ها و نقصان‌ها، خطاها و اشتباهات و در مقابل، ارائه تصويري قهرمان‌گونه از افراد، جزئي جدايي‌ناپذير از بسياري تحليل و تفسيرهاي مربوط به اين دوران به شمار مي‌آيد كه البته خوانندگان نكته‌سنج و حقيقت‌جو هيچ‌گاه فكر و ذهن خود را تسليم چنين تفسيرهاي جهت‌دار و آغشته به احساسات و تعصبات نكرده و نمي‌كنند. دكتر محمد مصدق كه از دوازده سالگي گام در امور ديواني نهاد و كمابيش حدود 60 سال از عمر خويش را در شعبات مختلف حوزه سياست گذرانيد، شخصيتي است كه بيشترين نگاه‌هاي مثبت و منفي را متوجه خود ساخته و كمتر سالي است كه چندين عنوان كتاب و دهها مقاله و پايان‌نامه دربارة او انتشار نيابد. اين البته به خاطر اهميتي است كه دوران ملي شدن صنعت نفت به عنوان يك تجربه بزرگ براي ملت ما دارد. در حالي كه ايرانيان پس از ساليان درازي چشيدن طعم تلخ استبداد و استعمار، چشم‌اندازي اميدبخش و روشن را پيش روي خود مشاهده مي‌كردند و گام‌هاي نخستين را نيز با قدرت و صلابت در اين راه برداشته بودند، ناگهان گويي همه چيز همچون سرابي محو شد و به جاي آن چهره استبداد و استعمار نوين با كراهتي دو چندان ظاهر گرديد و به مدت 25 سال تسمه از گرده اين ملت كشيد. تحمل تبديل يك پيروزي بزرگ و ارزشمند به يك شكست سنگين و خفت‌بار، بي‌شك براي مردمي كه خود را آماده استنشاق هوايي تازه كرده بودند، بسيار سخت و جانگداز بود و لذا جاي آن دارد كه تأملي جدي بر روي دلايل و عوامل اين تبديل و تبدل صورت گيرد. در اين ميان آقاي «جلال متيني» را نيز بايد در زمره كساني به شمار آورد كه با نگارش كتاب «نگاهي به كارنامه سياسي دكتر محمد مصدق» تلاش كرده است تا پاسخ‌هايي به انبوه سؤالات موجود در اذهان مردم پيرامون اين واقعه مهم بدهد، اما او زاويه‌اي را براي ارائه بحث و پاسخهاي خود برگزيده است كه اساساً به محو صورت مسئله مي‌انجامد. بيش از پنج دهه از شكل‌گيري اين سؤال در افكار عمومي جامعه ايران مي‌گذرد كه چرا و چگونه حركتي كه مي‌توانست دستاوردهاي بسيار مهم و آينده‌ساز براي ميهن ما داشته باشد، با يك كودتاي آمريكايي- انگليسي متوقف گرديد و رژيم وابسته پهلوي، دوراني سياه را براي ما رقم زد، اما اين نويسنده محترم بر آن است تا در كتاب خويش ضمن نفي «كودتا» به تنزيه و تنظيف چهره پهلوي‌ها بپردازد و مهر وابستگي و وطن‌فروشي را از پيشاني آنها پاك كند. اين البته با توجه به عمق وابستگي‌ها و خيانت‌هاي آن دودمان و اسناد و شواهد و واقعيات برجاي مانده از نيم قرن حكمراني آنها، كار چندان آساني نيست، اما آقاي متيني براي تحصيل مقصود خويش، از راهي وارد مي‌شود كه نشان مي‌دهد زيركي او را در پيمودن اين مسير نبايد دست‌كم گرفت. نويسنده محترم از آنجا كه بخوبي واقف است دفاع مستقيم از پهلوي‌ها، ثمري در افكار عمومي نخواهد داشت، با دور زدن مسئله اصلي مدنظر خويش، «كارنامه سياسي دكتر محمدمصدق» را موضوع محوري كتابش عنوان مي‌دارد تا قادر باشد از خلال آن، به هدف خود دست يابد. شايد بتوان حداقل دو دليل را براي گزينش اين موضوع اقامه كرد؛ نخست آن كه دكتر مصدق از فعالان و مسئولان سياسي در دوران پهلوي اول و دوم بوده است و لذا بدين طريق مي‌توان به بهانه بررسي فعاليت‌هاي اين سياستمدار معمر، دامنه بحث را به هر دو دوره بسط داد. دليل دوم اين كه پاره‌اي نقص‌ها، اشكالات و اشتباهات در سياست‌ها، تصميمات و رفتارهاي دكتر مصدق، موجب مي‌گردد تا بتوان با انگشت نهادن بر آنها و بزرگنمايي، فضا و شرايط ذهني جامعه را به نفع طرف مقابل يعني پهلوي‌ها رقم زد. در اين باره بايد بخصوص خاطرنشان ساخت كه برخي اغراق‌ها و بزرگنمايي‌هاي قطب موافقان و هواداران دكتر مصدق - كه با دلايل و انگيزه‌هاي مختلف صورت گرفته - شخصيتي غيرواقعي از ايشان بويژه در اذهان طيف جوان به وجود آورده است. طبيعي است كه چنين شخصيتي در برابر نقدهاي تاريخي از ضربه‌پذيري بالايي برخوردار باشد كه اين خصيصه مي‌تواند زمينه را براي سوءاستفاده كساني با اهداف خاص فراهم آورد. اين همان شيوه‌اي است كه با مهارت مورد استفاده آقاي متيني قرار گرفته است. بر اين مبنا ايشان تلاش كرده است تا با واكاوي زندگي شخصي و سياسي دكتر مصدق از ابتداي جواني تا واپسين روزهاي نخست‌وزيري، مجموعه‌اي از ضعف‌ها و اشتباهات ايشان را در عرصه رفتارهاي فردي يا تصميمات و عملكردهاي سياسي، بيابد و با عرضه آنها اين نكته را به اثبات برساند كه «قهرمان ملي» مورد ادعاي عده‌اي، نه تنها قهرمان نيست بلكه نقص‌هاي فراواني نيز دارد. نخستين نتيجه‌اي كه تلويحاً از اين نكته عايد مي‌شود آن است كه اگر مصدق قهرمان نيست، بنابراين طرف مقابل او يعني پهلوي‌ها را نيز نمي‌توان «ضد قهرمان» دانست. با بيرون آمدن پهلوي‌ها از زير تابلوي ضد قهرمان، آن گاه مي‌توان گام‌هاي بعدي را برداشت؛ ابتدا آنها را در اقدامات و كارهاي مثبت و سازنده و به تعبيري قهرمانانه شريك كرد و سپس در صورت امكان، آنها را دست‌كم در پاره‌اي امور بر كرسي قهرماني نشاند. اين تصويري كلي از كتابي است كه ماحصل تلاش آقاي متيني به حساب مي‌آيد. اما در بررسي دقيق‌تر مطالب كتاب، نخستين موضوع قابل بحث همان نقص‌ها و اشكالات و ابهاماتي است كه از سوي نويسنده محترم به تصريح يا تلويح متوجه دكتر مصدق شده است. عزيمت وي به اروپا براي تحصيل و مسائلي كه پيرامون اين بخش از زندگي ايشان مطرح گرديده از قبيل استفاده از بورسيه، چگونگي ورود به دوره ليسانس بدون داشتن مدرك تحصيلي ديپلم، بيماري و كسالت او و حتي تصميم به ماندگار شدن در سوئيس و پرداختن به امر تجارت، همچنين دخالت انگليس در انتصاب وي به والي‌گري فارس و آذربايجان، هيچ‌يك مسائلي نيستند كه پنهان بوده باشند و مصدق شخصاً بسياري از اين قضايا را در خاطرات خويش عنوان كرده است. البته از خلال اين مسائل مي‌توان به پاره‌اي خصلت‌هاي شخصي مصدق پي برد و طرز رفتار و سلوك وي را در طول ساليان دراز اشتغال به امور دولتي و سياسي، بهتر درك كرد. بي‌آن كه بخواهيم به بررسي يكايك اين موارد بپردازيم، بايد بصراحت گفت كه مصدق شخصيتي است با مجموعه‌اي از ضعف‌ها و قوت‌هاي غيرقابل انكار و چه بسا كه گاهي برخي خصلت‌هاي منفي او مثل خودرأيي و بي‌اعتنايي به نظرات همراهان و دوستان - بويژه در دوره پرتلاطم و حساس نهضت ملي- زيان‌ها و خسارات بزرگي را نيز براي مردم ايران در پي داشته است، اما او را بايد از يك ضعف اساسي گريبانگير بسياري از سياستمداران دوران قاجار و پهلوي كه سرمنشأ غالب بدبختي‌ها و گرفتاري‌هاي مردم ايران در طول اين دوران به شمار مي‌آيد مبرا دانست و آن بر گردن داشتن طوق وابستگي به اجانب واستعمارگران است. اين دقيقاً آن خط فاصلي است كه بايد ميان مصدق و پهلوي اول و دوم كشيد و البته نبايد فراموش كرد كه اين خط فاصل از عرض عريضي برخوردار است. اتفاقاً آن‌گونه كه از فحواي كتاب حاضر برمي‌آيد، آقاي متيني نيز در ضمير آگاه خود به اين مسئله دقت و توجه كافي دارد و از آنجا كه بدرستي مي‌داند تا هنگامي كه اين معضل براي خاندان پهلوي حل نشده باشد، هر تلاش ديگري در جهت چهره‌سازي براي آنها بي‌ثمر خواهد بود بنابراين هسته مركزي بحث خويش را بر زدودن اين لكه سياه از عملكرد رضاخان و پسرش قرار مي‌دهد و در مقابل، سعي وافري دارد تا حتي‌المقدور مصدق را وابسته يا دست‌كم هماهنگ با «سياست خارجي» معرفي نمايد. تمايل مصدق به اقامت دائمي در سوئيس و انصراف از آن صرفاً بر اساس پيش آمدن «قضيه لاهوتي در آذربايجان» (ص31) شايد نخستين اشارتي است كه نويسنده محترم به قصد نشان دادن ضعف علقه‌هاي ملي در مصدق جوان و گرايش‌هاي فرنگي ‌مآبي و راحت‌طلبي او، به خوانندگان عرضه مي‌دارد. بلافاصله پس از آن، گوشه‌هايي از خاطرات مصدق مبني بر نقش و تأثيرگذاري سياست انگليس در انتخاب وي به والي‌گري فارس و آذربايجان (ص33) و همچنين مشورت‌هايي كه اين رهبر بعدي نهضت ملي با مقامات انگليسي مانند فريزر - فرمانده پليس جنوب - در استعفا از والي‌گري فارس داشته (ص37) آورده مي‌شود و كمي بعد به نقل از محمدرضا پهلوي در كتاب «مأموريتي براي وطنم» نيز اين كه «انگليسي‌ها وسيله انتخاب وي [دكتر مصدق] را به استانداري فارس فراهم آوردند و پس از آن به استانداري آذربايجان نيز منصوب گرديد»(ص138) مورد تأييد قرار مي‌گيرد تا براي خواننده نوعي ارتباط معنادار ميان مصدق و انگليسي‌ها از همان ابتداي ورود وي به ايران پس از بازگشت از اروپا، مسلم تلقي گردد. همان‌طور كه مي‌دانيم و نويسنده محترم نيز به آن اشاره كرده است، مصدق از يك خانواده قجري بود كه پس از فوت پدرش، هنگامي كه 12 سال بيشتر نداشت، نخستين حكم ديواني خود را از ناصرالدين شاه گرفت؛ بنابراين اگر سالهاي حضور او را در دستگاه ديواني در نظر داشته باشيم، بي‌ترديد بايد اين واقعيت را بپذيريم كه او به هيچ وجه فردي گمنام و ناشناخته نبود. از طرفي حضور انگليس در اين دوران در ايران و تلاش مأموران آن براي بسط نفوذ بريتانياي استعمارگر در اين سرزمين، امري مكتوم و ناگفته نيست. بسياري از اهالي و دست‌اندركاران امور سياسي و مملكتي، به انحاي گوناگون در زمره وابستگان به انگليس قرار گرفتند و به قدر وسعشان به وطن‌فروشي پرداختند. به ويژه پس از آن كه لرد كرزن در مسند وزارت امور خارجه قرار گرفت و از قدرت كافي براي تكميل طرحي كه از مدتها پيش در ذهن خويش براي تحت‌الحمايه ساختن ايران مي‌پروراند برخوردار شد، به نظر مي‌رسد تلاش دوچنداني براي يافتن مهره‌هاي مناسب در ايران به منظور اجراي اين طرح، آغاز گرديد. در تمامي اين دوران مصدق، پيش روي انگليسي‌ها قرار داشت و به ويژه در طول سالهاي اقامت در اروپا- 1909 تا 1914- آنها از امكان و موقعيت خوبي براي برقراري روابط ويژه با اين سياستمدار جوان ايراني برخوردار بودند، كما اين كه بسياري از ايرانياني كه چندي در اروپا به سر بردند، جذب شبكه‌هاي فراماسونري شدند. از طرفي به هنگام بازگشت مصدق از اروپا، همان‌گونه كه نويسنده محترم اشاره كرده است «چنين برمي‌آيد كه حداقل سِر پرسي كاكس، عاقد قرارداد 1919 كه اكنون «به سمت كميسر عالي انگليس به بغداد» مي‌رفته است، نه فقط دكتر مصدق را مي‌شناخته، بلكه آشنايي آن دو با يكديگر در حدي بوده است كه وي داوطلبانه به راهنمايي مصدق پرداخته و مصدق هم بر طبق آن عمل كرده است.»(ص31) حال با در نظر داشتن تمامي اين مسائل، يك سؤال مهم در پيش روي ما قرار مي‌گيرد: چرا پس از شكست طرح قرارداد 1919، در حالي كه انگليسي‌ها به دنبال مهره‌هاي مناسب براي ايفاي نقش در ابعاد سياسي و نظامي يك كودتا بودند، مصدق را به عنوان مهره سياسي اين كودتا انتخاب نكردند؟ بدون شك مصدق از جنبه‌هاي مختلف بر سيدضياءالدين طباطبايي رجحان داشت. او داراي سابقه و تجربه در امور ديواني بود، حال آن كه سيدضياء حتي براي يك روز تجربه كار دولتي نداشت. مصدق خود از خاندان قجري بود، لذا با توجه به پيوندهاي فاميلي و نيز سوابق دوستي، خيلي بهتر مي‌توانست نقشه‌هاي انگليس را در دربار قاجار به پيش ببرد، حال آن كه سيدضياء به دليل ناپختگي و نيز روابط خصمانه با سياستمداران موجود- كه البته در ميان آنها نيز تعداد انگلوفيل‌ها كم نبود- همان ابتداي كار راه و رويه‌اي را در پيش گرفت كه نزديك بود كل نقشه انگليسي‌ها را با شكست مواجه سازد و به همين دليل نيز بيش از سه ماه توسط اربابانش تحمل نشد و با سرعت و فضاحت از ايران اخراج گرديد. مصدق فردي تحصيلكرده و داراي عالي‌ترين مدرك دانشگاهي بود و ضمن برخورداري از وجاهت علمي، قادر بود ديگران را با علم و دانش خود مجاب سازد تا در مسير مورد نظر انگليس‌ حركت كنند، اما سيدضياء صرفاً يك جوان روزنامه‌نگار بود كه تنها با احساسات تند انگلوفيلي خود شناخته مي‌شد و چه بسا همين مسئله نوعي نيروي دافعه نيز به حساب مي‌آمد. بنابراين مصدق از وجوه متعدد رجحاني برخوردار بود، اما تنها يك اشكال بزرگ براي قرار گرفتن در اين مسير داشت: او هرچه بود، انگليسي نبود. آقاي متيني اگرچه سعي كرده تمامي موارد حتي جزئي را كه مي‌توان از آن ارتباط ميان مصدق و انگليسي‌ها را به خواننده القا نمود، در كتاب خويش متذكر شود، اما از مقطع كودتاي 1299 با شتاب عبور مي‌كند و جز چند اشاره گذرا به برخي نكات، بي‌آن كه وارد نحوه قرار گرفتن رضاخان ميرپنج در رأس شاخه نظامي كودتا و شكل‌گيري روابط ويژه او با انگليسي‌ها شود، از اين برهه درمي‌گذرد. آيا براستي براي ايشان كه تا پيش از اين برهه، زندگي مصدق را زير ذره‌بين دارد اين سؤال مطرح نشده است كه چرا انگليسي‌ها مصدق را به جاي سيدضياء برنگزيدند يا آن كه چون پاسخي منطبق بر ديدگاه خاص خود براي اين سؤال نيافته، از طرح اين موضوع مهم درگذشته است؟ به هر حال پس از عبور سريع نويسنده از اين مقطع، حضور مصدق در كابينه قوام‌السلطنه به عنوان وزير ماليه در كنار رضاخان وزير جنگ، مورد توجه ايشان قرار مي‌گيرد. از اين زمان، يعني اواسط سال 1300 تا اواسط سال 1307 كه دوره نمايندگي مصدق در مجلس هفتم به پايان مي‌رسد و او در چارچوب نظام ديكتاتوري رضاخان ناچار از كناره‌گيري از سياست تا سال 1322 مي‌گردد، دوره‌اي 7 ساله و پر تحرك را در زندگي سياسي مصدق شاهديم. در اين دوره، چند مسئله مورد توجه نويسنده محترم قرار گرفته است كه در واقع زيربناي برخي از بحث‌هاي ايشان را درباره مقطع بعدي زندگي سياسي مصدق يعني از 1322 تا 1332 نيز تشكيل مي‌دهد. مسئله «اختيارات» و نحوه مواجهه مصدق با آن در شرايط مختلف، از جمله نكاتي است كه آقاي متيني بر آن انگشت نهاده است. همان‌گونه كه در كتاب نيز آمده، مصدق پذيرش وزارت ماليه در كابينه قوام را منوط به اعطاي «اختيارات» به خود كرد كه به معناي تعطيلي قوانين جاري در مورد اين وزارتخانه و اجازه قانونگذاري به او بود و سرانجام هم توانست علي‌رغم مخالفت برخي نمايندگان، آن را كسب كند. مصدق بار ديگر هنگامي كه پس از قيام ملي 30 تير سال 1331 مجدداً به نخست‌وزيري رسيد، از مجلس تقاضاي اعطاي اختيارات به مدت 6 ماه كرد و در پايان اين مدت يعني در دي ماه 1331 خواستار تمديد اختيارات به مدت يك سال شد، اما در فاصله ميان سال 1300 تا 1331، واقعيت آن است كه هرگاه مصدق در مجلس حضور داشت- دوره‌هاي پنجم، ششم، چهاردهم و شانزدهم- بدون استثناء با كليه درخواست‌هاي وزرا يا نخست‌وزيران براي كسب اختيارات از مجلس، به طور جدي با اين استدلال كه «وكلا وكيل در توكيل نيستند» مخالفت مي‌ورزيد. گويي او رداي اختيارات را جز خود، شايسته ديگري نمي‌ديد. بديهي است اين نحوه رفتار، به هيچ رو قابل توجيه نيست و حتي خود ايشان نيز آن‌گاه كه در خاطراتش به توجيه اين مسئله پرداخته، از پس حل آن برنيامده است: «بعد از سي‌ام تير كه باز اين جانب خود تشكيل دولت دادم چون يكي از طرق مبارزه‌ي سياست خارجي از طريق مجلس هفدهم بود چنين به نظر مي‌رسيد كه هر قدر اصطكاك دولت با مجلس كم بشود مبارزه سياست خارجي از طريق مجلسين تا حدي فلج شود و دولت بتواند بيشتر دوام كند اين بود كه از مجلسين درخواست اختيارات نمودم تا در حدود آن بتوانم لوايح قانوني و ضروري را امضا كنم و بعد از آزمايش براي تصويب مجلسين پيشنهاد نمايم.»(دكتر محمد مصدق، خاطرات و تألمات مصدق، به كوشش ايرج افشار، تهران، انتشارات علمي، 1365، ص250) ايشان در ادامه مي‌افزايد: «چون با اختياراتي كه مجلس سيزدهم به دكتر ميلسپو داده بود و به نفع سياست خارجي تمام مي‌شد و شايد موارد ديگري كه باز مجلس مي‌خواست به بعضي اشخاص اختياراتي بدهد كه صلاح نبود و اين جانب مخالفت كرده بودم براي اين كه نگويند چرا آن وقت كه پاي ديگران در بين بود مخالفت نمودم و روزي كه نوبت به خودم رسيد درخواست اختيارات كردم، موقع درخواست تذكر دادم با اين كه اعطاي اختيارات مخالف قانون اساسي است اين درخواست را مي‌كنم، اگر در مجلسين به تصويب رسيد به كار ادامه مي‌دهم والا از كار كنار مي‌روم.»(همان) همان‌گونه كه ملاحظه مي‌شود جوهره استدلال مصدق آن است كه براي مسدود ساختن راه نفوذ بيگانگان از طريق مجلس و از بين بردن زمينه‌هاي اصطكاك ميان دولت و مجلس، درخواست اختيارات كرده است تا بتواند به گونه‌اي مستقل به كار بپردازد. مي‌توان تصور كرد كه اين قبيل استدلال‌ها كه مبتني بر وجود وضعيت و شرايط ويژه و غيرعادي در كشور است، در هر زمان مي‌تواند مورد استناد نخست‌وزيران وقت قرار گيرد و بر مبناي آن، قوه مقننه در حقيقت به تعطيلي كشانده شود و چه بسا پس از مدتي اين نتيجه حاصل آيد كه بدون حضور مجلس، فعاليتهاي دولت از قوت و سرعت بيشتري برخوردار خواهد بود؛ بنابراين استدلال مصدق در اين زمينه نه مبناي قانوني دارد و نه مصالح ملي در آن نهفته است، چرا كه به شدت از اين قابليت برخوردار است كه به تعطيلي مشروطيت و نظام تفكيك قوا بينجامد. در حقيقت فردي كه مسئوليت نخست‌وزيري را در نظام مشروطه برعهده مي‌گرفت طبعاً بايد پيش فرض استقلال قوا را براي خود محفوظ مي‌داشت و سياست‌ها و برنامه‌هايش را بر آن مبنا پي مي‌ريخت نه آن كه با تلاش در تجميع قدرت نزد خويش، به رتق و فتق امور بپردازد. مخالفت‌هاي صريح و قاطع مصدق با درخواست‌هاي مطرح شده از سوي ديگران براي كسب اختيارات از مجلس، همگي بر اين مبنا استوار است و لذا هيچ يك از استدلال‌هاي آنان درباره غيرعادي بودن اوضاع و ضرورت اعطاي اختيارات در شرايط خاص، از نظر ايشان مقبول نمي‌افتاد. طبعاً مصدق خود بر اين نكته واقف بود كه موافقت مجلس با اعطاي اختيارات به ايشان در شرايط پس از قيام ملي 30 تير، نه برمبناي قوت استدلال مطروحه، بلكه به لحاظ شرايط رواني حاكم بر جامعه بود. تمديد يكساله اين اختيارات در دي ماه همان سال علي‌رغم مخالفت جدي آيت‌الله كاشاني در مقام رياست مجلس و تني چند از نمايندگان نيز مبتني بر دليل و برهان نبود بلكه در چارچوب يك سري محاسبات و معادلات اجتماعي و سياسي صورت گرفت كه چه بسا اگر فردي غير از مصدق در همان شرايط و اوضاع و احوال خواستار آن مي‌شد و ايشان بر كرسي نمايندگي تكيه زده بود، به شدت با آن به مخالفت برمي‌خاست. موضوع ديگري كه نويسنده محترم متعرض آن گرديده، سكوت مصدق در زمان جمهوري‌خواهي رضاخان در اواخر سال 1302 و مخالفت وي با خلع يد از نظام سلطنتي قاجاريه در آبان 1304 است: «در جلسه 9 آبان 1304 پس از قراءت طرح انقراض سلسله قاجاريه، كه از سوي اكثريت نمايندگان به مجلس شوراي ملي تقديم شده بود، دكتر مصدق ضمن تأييد برخي از اقدامات سردار سپه، آن طرح را برخلاف قانون اساسي اعلام كرد و دلايل خود را نيز اظهار داشت. چرا وي قبلاً در جلسه 27 اسفند 1302 كه طرح انقراض سلطنت قاجاريه و تغيير رژيم كشور از سلطنت به جمهوريت از سوي اكثريت نمايندگان به مجلس تقديم شده بود، با وجود حضور در آن جلسه و جلسات بعد، كلامي در مخالفت با اين طرح بر زبان نياورد؟ آيا طرح جمهوريت موافق قانون اساسي بوده است؟»(ص78) به اين ترتيب ايشان درصدد اثبات عدم ثبات رأي و نظر مصدق در زمينه يك مسئله اساسي براي كشور است. اما اتفاقاً بايد گفت چنانچه دقت نظر كافي در موضع‌گيري‌ها و رفتارهاي سياسي مصدق به عمل آيد، در اين زمينه برخلاف آنچه درباره مسئله «اختيارات» مشاهده شد، ايشان از نوعي ثبات رأي كاملاً معنادار برخوردار بوده است. سكوت مصدق در اسفند 1302 در قبال طرح مسئله جمهوريت، حكايت از آن دارد كه وي با خلع قاجاريه از سلطنت مخالفتي نداشته و هيچ‌گونه اصراري براي استمرار آن نمي‌كرده است، كما اين كه ايشان در ابتداي صحبت‌هاي خود در جلسه 9 آبان 1304 نيز به صراحت اظهار مي‌دارد: «اولاً راجع به سلاطين قاجار بنده عرض مي‌كنم كه كاملاً از آنها مأيوس هستم زيرا آنها در اين مملكت خدماتي نكرده‌اند كه بنده بتوانم اين‌جا از آنها دفاع كنم... بنده مدافع اين طور اشخاص نيستم.»(ص68) بنابراين اگر مصدق در اسفند 1302 و آبان 1304 مدافع قاجارها نيست چرا يك زمان در مورد تغيير قانون اساسي سكوت مي‌كند و در زمان ديگر به مخالفت با آن برمي‌خيزد؟ براي يافتن پاسخ اين سؤال بايد به طرف ديگر اين معادله توجه كرد، يعني هنگامي كه هدف از اين تغيير، جايگزين ساختن نظام جمهوري در كشور است، وي سكوت پيشه‌ مي‌سازد تا بلكه شاهد تحول نظام از سلطنتي به جمهوري باشد، اما هنگامي كه آن سوي معادله، ايجاد يك نظام سلطنتي ديگر آن هم به رياست رضاخان باشد، مصدق مخالفت مي‌ورزد. اين درست است كه در حركت جمهوري‌خواهي سال 1302 نيز رئيس‌جمهور محتوم رضاخان بود، اما به نظر مي‌رسد از نگاه مصدق- كه با حضور در اروپا آشنايي نسبتاً وسيعي با نظام جمهوري كسب كرده بود - در يك نظام جمهوري ولو با رياست جمهوري اوليه رضاخان امكان تغيير و تحولات بعدي وجود دارد و چه بسا در حركتي بتوان پس از چندي رضاخان را كنار زد و افراد صالح‌تر و بهتري را بر اين مسند نشاند و در نهايت كشور را از قيد سلسله‌هاي سلطنتي فاسد و مستبد نجات بخشيد. اين در حالي بود كه در آبان سال 1304 هنگامي كه مصدق، رضاخان را در آستانه تكيه زدن بر تخت سلطنت و بر پاساختن يك دودمان سلطنتي تازه مي‌ديد، قطع و يقين داشت تا ساليان سال امكان برهم ريختن اين دستگاه سلطنتي نوبنياد كه به دست انگليسي‌ها غرس و از حمايت همه جانبه آنها برخوردار مي‌شد، وجود نخواهد داشت. سخنان مصدق در جلسه 9 آبان 1304 اگرچه تحت عنوان مخالفت تصميم مجلس با قانون اساسي صورت گرفته و لذا داراي اشتراك عنوان با سخنان ديگر مخالفان ماده واحده است، اما مفاد و مفهوم سخنان وي تفاوتي اساسي با اظهارات ديگران دارد. در سخنان مدرس، تقي‌زاده، علائي و دولت آبادي، نكته اساسي آن است كه تصويب ماده واحده مزبور طبق قانون اساسي از حوزه مسئوليت مجلس شوراي ملي خارج است و براي اين كار مي‌بايست مجلس مؤسسان تشكيل شود. بديهي است چنانچه طراحان برنامه تغيير سلطنت از قاجاريه به پهلوي، اندكي صبر و تأمل بيشتر به خرج مي‌دادند و مجلس مؤسساني را كه در 21 آذر تشكيل دادند، در نهم آبان برپا مي‌داشتند، اين اشكال قانوني نيز جاي طرح نداشت و رضاخان به شيوه‌اي كاملاً قانوني بر تخت سلطنت مي‌نشست. اما مصدق از زاويه‌اي به طرح نظر خويش پرداخت كه هيچ راهي براي مرتفع ساختن آن جز ماندگاري رضاخان در پست نخست‌وزيري و عدم صعود وي از پلكان سلطنت، وجود نداشت. حرف مصدق اين نبود كه تغيير سلطنت در حوزه مسئوليت مجلس شوراي ملي مي‌گنجد يا خير. او از اين زاويه به موضوع مي‌نگريست كه «اگر شما مي‌خواهيد كه رئيس‌الوزرا شاه بشود با مسئوليت، اين ارتجاع است و در دنيا هيچ سابقه ندارد كه در مملكت مشروطه، پادشاه مسئول باشد و اگر شاه بشوند بدون مسئوليت اين خيانت به مملكت است براي اين كه يك شخص محترم و يك وجود مؤثري كه امروز اين امنيت و آسايش را براي ما درست كرده و اين صورت را امروز به مملكت داده است برود بي‌اثر شود.»(ص70) در واقع مصدق با «لطايف¬الحيل» قصد جلوگيري از تأسيس سلطنت پهلوي و پادشاهي رضاخان را داشت؛ به عبارت ديگر مصدق را بايد يك «جمهوري‌خواه» به حساب آورد كه موضع اساسي وي در سال 1302 و 1304 كاملاً قابل تطبيق بر يكديگر است، هرچند در اين دو برهه بنا به شرايط موجود سياسي، در يك جا سكوت مي‌كند و در جاي ديگر تحت عنوان مخالفت اقدام مجلس با قانون اساسي، به موضع‌گيري مي‌پردازد. حتي اگر به قسم‌نامه‌اي هم كه مصدق در سال 1331 پشت قرآن مي‌نويسد و به منظور اطمينان خاطر شاه براي او ارسال مي‌دارد توجه كنيم؛ «دشمن قرآن باشم اگر بخواهم خلاف قانون اساسي عمل كنم و همچنين اگر قانون اساسي را نقض كنند و رژيم مملكت را تغيير دهند من رياست جمهوري را قبول نمايم.»(خاطرات و تألمات دكتر مصدق، ص260) ملاحظه مي‌شود كه جمهوري شدن نظام سياسي كشور از نظر ايشان منتفي نيست هرچند كه متعهد مي‌شود از پذيرفتن مسئوليت رياست‌جمهوري امتناع ورزد. البته با توجه به اين كه مصدق در آن هنگام بيش از هفتاد سال سن داشته است، دادن چنين تعهدي را بايد از زيركي‌هاي او به شمار آورد. بنابراين با توجه به ديدگاه مبنايي مصدق درباره نظام سياسي كشور، برخي مسائل مطروحه مانند رد تقاضاهاي ملاقات مصدق از طرف رضاخان به علت مخالفت او با تأسيس سلطنت پهلوي (ص79) اساساً قابل اعتناء نيستند. همان‌گونه كه از مطالب اين كتاب نيز برمي‌آيد رضاخان از ابتداي ورود به عرصه قدرت سياسي به دنبال كودتاي 1299، بشدت مايل به جلب همكاري مصدق در زمينه‌هاي گوناگون بود و چنانچه همين ميزان توجه و علاقه نيز از جانب مصدق براي همكاري با قزاقي كه با پشتوانه نيروهاي بيگانه در حال پيمودن سريع پله‌هاي ترقي در ساختار سياسي كشور بود، صورت مي‌گرفت بي‌شك مناصب و پست‌هاي قابل توجهي نصيب وي مي‌گشت، اما مصدق دقيقاً در مسيري خلاف جهت حركت رضاخان قرار داشت و تمام تلاش‌ خود را براي جلوگيري از نشستن وي بر تخت سلطنت به عمل آورد كه البته قرين موفقيت نبود. مسئله ديگري كه سنگ بناي آن در دوران اوليه قدرت‌يابي رضاخان ‌گذارده مي‌شود و دامنه بحث‌ها و اظهارنظرهاي پيرامون آن تا سال‌ها بعد ادامه مي‌يابد، كشيدن راه‌آهن سراسري بندرخرمشهر به بندر گز است. در كتاب حاضر نيز مباحث مشروحي در اين باره آمده است و در خلال آنها نويسنده محترم تلاش كرده تا اقدام رضاشاه را در اين زمينه كاملاً مبتني بر منافع ملي قلمداد نمايد و به اين ترتيب او را از زير بار اتهام سنگين احداث راه‌آهن با پول ملت ايران براي بهره‌گيري «سوق‌الجيشي» انگليسي‌ها از آن در دوران جنگ جهاني دوم، رهايي بخشد. البته آقاي متيني قاعدتاً نمي‌تواند منكر اين واقعيت باشد كه در خلال جنگ جهاني، راه‌آهن سراسري شمالي جنوبي ايران نقش مؤثري در پيروزي‌هاي سپاه متفقين در اين منطقه از جهان ايفا كرد. آنچه ايشان در پي آن است زدودن «عنصر معنوي جرم» يعني قصد و نيت دروني پهلوي اول از انتخاب مسير جنوبي شمالي بر مبناي سياست‌ها و برنامه‌هاي انگليس مي‌باشد. نويسنده محترم بر آن است كه اتفاقاً مسير انتخابي رضاشاه براي احداث راه‌آهن سراسري ايران دقيقاً خلاف نظر انگليسي‌ها بوده چرا كه «در اسناد آرشيو ملي انگليس (PRO) لندن، كه دولت انگليس آنها را به مرور آزاد اعلام كرده و دسترسي به آنها براي همگان ميسر است، اسنادي موجود است كه معلوم مي‌دارد انگليس جداً با راه‌آهن جنوب به شمال مخالف بوده و كشيدن راه‌آهن غرب به شرق را از نظر اقتصادي و استراتژيكي و نيز از نظر منافع انگليس بر خط جنوب به شمال ترجيح مي‌داده است.»(ص392) نتيجه‌اي كه بلافاصله توسط نويسنده محترم از اسناد مزبور اخذ مي‌شود اين است كه در آن زمان نظر رضاخان منطبق بر ديدگاه و منافع انگليس نبوده بلكه پيشنهاد مصدق از انطباق كامل بر خواست انگليسي‌ها برخوردار بوده است: «چون نگارش هر پنج سند (از 16 دي تا 13 بهمن 1304)، مقدم است حتي بر تاريخ اولين نطق دكتر مصدق در دوره ششم (2 اسفند 1305)، معلوم مي‌گردد كه انگليس- پيش از آن كه دكتر مصدق با خط جنوب به شمال به مخالفت بپردازد، با احداث اين خط جداً مخالف بوده و به كشيدن راه‌آهن غرب به شرق ايران (مسير پيشنهادي دكتر مصدق) اصرار مي‌ورزيده است چنان كه حتي در يكي از اين اسناد مسير آن خط نيز شهر به شهر تعيين گرديده است.»(ص393) براي بررسي اين موضوع شايسته است در اين زمينه نظري به سوابق امر بيندازيم. واقعيت اين است كه انگليسي‌ها از همان هنگام كه موقعيت خود در خليج‌فارس را تثبيت كردند همواره به دنبال يافتن راهي از آن نقطه به درون ايران بودند. اين مسئله در آن زمان بيش از آن كه جنبه نظامي داشته باشد، ناشي از انگيزه‌هاي اقتصادي بود؛ چرا كه كالاهاي انگليسي از لندن و بمبئي وارد اين منطقه مي‌شد و لازم بود آنها را به مناطق دروني ايران انتقال داد و بالعكس كالاهاي ايراني را با سهولت بيشتري به ساحل خليج‌فارس حمل نمود. اين مسئله بويژه در رقابت با توسعه نفوذ روس‌ها در شمال كشور، معناي خاصي پيدا مي‌كرد. به همين دليل نيز در ماده دوم از امتيازنامه رويتر در سال 1872 ميلادي يعني حدود بيش از 50 سال قبل از آن كه كلنگ راه‌آهن سراسري شمالي جنوبي ايران توسط رضاشاه بر زمين زده شود، چنين قيد شده بود: «دولت عليه ايران از براي مدت هفتاد سال امتياز مخصوص و انحصار قطعي راه‌آهن بحر خزر الي خليج‌فارس را به بارون دو رويتر و به شركاء يا به وكلاء اعطاء و واگذار مي‌نمايد...».(ابراهيم تيموري، عصر بي‌خبري يا 50 سال استبداد در ايران، تهران، انتشارات اقبال، چاپ سوم، 1357، ص108) البته در همين ماده به صاحب امتيازنامه اجازه داده مي‌شود كه در صورت صلاحديد نسبت به احداث ديگر خطوط منشعب از اين خط اصلي نيز اقدام كند ولي مسئله مهم آن است كه از همان زمان محاسبات انگليسي‌ها، احداث خط آهن شمالي جنوبي را براي آنان در اولويت قرار داده بود و البته شكي هم در آن نيست كه اين محاسبات كاملاً مبتني بر منافع استعماري بريتانيا قرار بود، كما اين كه كليت قرارداد رويتر چيزي جز تأمين منافع آن دولت نبود. اين بدان معنا نيست كه مردم ايران از احداث راه‌آهن منتفع نمي‌شدند، اما مبناي تعيين خط سير و حتي اصل احداث آن، كسب حداكثر سود در تمامي زمينه‌ها براي انگلستان بود. البته همان‌گونه كه مي‌دانيم امتيازنامه رويتر به مراحل اجرايي نرسيد و به دليل مخالفت‌هاي گسترده با آن متوقف ماند و مسئله كشيدن راه‌آهن در ايران علي‌رغم طرح‌ها و نقشه‌هايي كه گاه از سوي خارجي‌ها ارائه مي‌شد و مذاكراتي نيز پيرامون آن به عمل مي‌آمد- جز احداث خط آهن ميان تهران و شهرري در سال 1888- به جايي نرسيد، اما جالب اينجاست كه در اكثريت قريب به اتفاق اين طرح‌ها كه عمدتاً از سوي انگليسي‌ها ارائه و دنبال مي‌شد، مسير شمالي - جنوبي مدنظر قرار داشت. در سال 1889 جرج كرزن در مسافرت 6 ماهه‌اي كه به ايران داشت طي بررسي‌هاي دقيق و گسترده‌اي كه از مسائل مختلف در اين سرزمين به عمل آورد، موضوع راه‌آهن ايران را هم مورد توجه قرار داد. اين موضوع علي‌الخصوص از آن جهت براي او داراي اهميت بود كه وي پيش از ورود به خاك ايران، از سرزمين‌هاي شمالي و ماوراء بحر خزر كه بخش‌هايي از آن نيز تازه به تصرف روس‌ها درآمده بود، بازديد كرده و فعاليت جدي ژنرال انن‌كف روسي را در توسعه خطوط راه‌آهن در اين مناطق و تأثيرات آن را بر گسترش مبادلات تجاري مناطق شمال و شمال شرقي ايران با روسيه و منافعي كه از اين طريق نصيب رقيب ديرينه انگلستان مي‌شد به چشم ديده بود. به همين لحاظ كرزن علاوه بر بحثهاي مختلفي كه در سراسر كتاب خويش پيرامون احداث راه‌آهن در ايران دارد، يك فصل از كتاب «ايران و قضيه ايران» را به اين موضوع اختصاص مي‌دهد. اما پيش از بررسي نظرات او در اين فصل جا دارد به اين موضوع اشاره كنيم كه در آستانه ورود كرزن به ايران، انگليسي‌ها سرانجام توانستند امتياز كشتيراني در رود كارون را تحت پوشش صدور فرمان آزادي كشتيراني در اين رود در سال 1306ه.ق كسب نمايند. اين امتيازي بود كه انگليسي‌ها نزديك به نيم قرن در پي دستيابي به آن براي سهولت تجارت با مناطق مركزي ايران بودند. سروالنتين چيرول در كتاب خود به نام «موضوع خاورميانه يا بعضي مسائل سياسي دفاع هند» مي‌نويسد: «از اواسط قرن نوزدهم پيدا نمودن يك راه تجارتي نزديك بين خليج فارس از راه رود كارون به اصفهان مورد توجه سياح جوان آن تاريخ بوده كه بعدها اين سياح با عزم به اسم سِر هنري لايارد معروف شد.»(ابراهيم تيموري، همان، ص152) به هر حال بلافاصله پس از بازشدن راه كارون و تشكيل كمپاني برادران لينچ كه قادر بود مال‌التجاره انگليسي‌ها را از خليج‌فارس به شوشتر حمل كند، مسئله احداث راه شوسه ميان تهران به سواحل خليج‌فارس كه البته از سال‌ها قبل براي انگليسي‌ها مطرح بود، به طور جدي دنبال شد و با رسيدن ميرزاعلي‌اصغرخان امين¬السلطان به صدارت، اين امتياز ابتدا به ميرزايحيي‌خان مشيرالدوله (برادر كوچكتر ميرزاحسين‌خان سپهسالار) داده شد و سپس طبق توافقات و هماهنگي‌هاي به عمل آمده، از او به بانك شاهنشاهي كه در اختيار انگليسي‌ها بود منتقل گرديد و در نهايت در اختيار كمپاني لينچ قرار گرفت.(تيموري، همان، ص234) اين كه سرنوشت اين امتيازنامه چه شد و احداث راه مزبور به كجا رسيد، موضوع اين بحث نيست، اما آنچه در اين سوابق براي بحث حاضر مي‌تواند مفيد باشد، توجه جدي انگليسي‌ها در تمام اين سال‌ها به احداث خطوط ارتباطي اعم از راه شوسه يا راه‌آهن در ايران در جهت شمالي- جنوبي است. اينك ببينيم كرزن درباره مسير راه‌آهن سراسري ايران چه ديدگاهي دارد. وي با اشاره به پيشنهادي مبني بر كشيدن راه‌آهني بين مشهد و تهران به طول 550 مايل، آن را براي انگليس در اولويت نمي‌داند و در مقابل بر نكته‌اي اساسي تأكيد مي‌ورزد: «ارتباط راه‌آهن تهران به مشهد بدون ترديد كالاي انگليسي زيادتر از حالا را به بازارهاي خراسان خواهد رسانيد، اما شاهراه وارداتي اجناس هند و انگليس بايد كماكان طريق جنوب باشد چون در آن حدود راه رقابت براي ديگران مسدود است و عقل و سلاح انگليسي ايجاب مي‌نمايد كه در اصلاح و بهبود جاده‌هاي جنوب تلاش كنيم نه اين كه در صدد برآئيم كه ابهت از دست رفته را در شمال باز يابيم.»(جرج ناتانيل كرزن، ايران و قضيه ايران، ترجمه غلامعلي وحيد مازندراني، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ پنجم، 1380، جلد1، ص797) بر اساس اين زاويه ديد، هنگامي كه كرزن صرفاً منافع انگليس را در نظر مي‌گيرد، نقطه آغاز خط آهن ايران بايد در جنوب اين سرزمين واقع شود تا آنها بتوانند از منطقه تحت نفوذ بي‌رقيب خود، راهي به مناطق مركزي ايران باز كنند. لذا پيشنهاد مشخص كرزن براي تأمين «سود تجارتي» بريتانيا چنين است: «راه آسان‌تر و راحت‌تر كه اشاره نمودم از دهانه رودخانه كارون از ميان شهرهاي بزرگ ايالات زرخيز غربي تا پايتخت ساخته شود و از قرار معلوم جملگي بر اين قولند كه يگانه خط آهن ايران است كه امكان سود تجارتي دارد خطي است كه از شوشتر (به احتمال بيشتر شايد محمره) شروع و از ميان لرستان به خرم‌آباد و بروجرد منتهي شود و از آنجا مي‌توان آن را با آساني به كرمانشاه و همدان و خط تهران و بغداد ارتباط داد و از طرف ديگر با سلطان‌آباد و قم و مآلاً به تهران، بندر جديد جنوبي ايران چند صد ميل به پايتخت نزديك‌تر خواهد شد.»(همان، صص800-799) بنابراين كرزن هم همانند اسلاف خود در مقام حافظ منافع استعمار انگليس، خط شمالي جنوبي راه‌آهن را بهترين تضمين كننده اين منافع به شمار مي‌آورد، اما جالب اينجاست كه وقتي وي اندكي از اين جايگاه فاصله مي‌گيرد و در قالب يك كارشناس، منافع مردم ايران را نيز در احداث راه‌آهن مدنظر قرار مي‌دهد، آن‌گاه بهترين مسيري را كه مي‌تواند منافع مشترك ايرانيان و انگليسي‌ها را تأمين كند، شرقي غربي مي‌داند: «خط واقعي سراسري ايران راه‌آهني است كه مراكز فلاحتي و صنعتي و تجارتي ايران را به هم پيوند دهد و در اين كار احتياجات ايران و انگلستان هر دو ملحوظ افتد. چنين خطي به احتمال قوي از بغداد، كرمانشاه، بروجرد، اصفهان، يزد، كرمان خواهد گذشت و اين به نظر من خط آهن نهايي ارتباطي آينده‌اي بعيد خواهد شد كه چنين پيشرفتي امكان‌پذير باشد.»(همان، ص807) اما هنگامي كه بر مبناي توافق 1907 ميان انگليس و روسيه، ايران به دو منطقه نفوذ تبديل شد، انگليسي‌ها با بهره‌گيري از شرايط درصدد اجراي طرح راه‌آهن خرمشهر- خرم‌آباد كه در منطقه نفوذ آنها قرار داشت، برآمدند و سرانجام در سال 1911 توانستند موافقت روس‌ها را هم بدين منظور جلب نمايند. (ويليام تئودور سترانگ، حكومت شيخ خزعل بن جابر و سركوب شيخ‌نشين خوزستان، ترجمه صفاءالدين تبرائيان، انتشارات مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، تهران 1385، ص176) اين طرح نيز البته بنا به دلايل مختلف امكان اجرايي شدن را در آن زمان نيافت ولي همچنان تمايل جدي انگليسي‌ها را به باز كردن راهي از بندر خرمشهر به درون خاك ايران نشان مي‌دهد. سرانجام وقوع انقلاب سوسياليستي در شوروي و مشغول شدن روسها به مسائل داخلي خود، صحنه شمالي كشور را به صورت عرصه‌اي بكر و سودآور در پيش روي انگليسي‌ها قرار داد و آنها را به اين فكر انداخت كه بسرعت در غياب روس‌ها راه خود را به آن مناطق باز كنند. كرزن در زمان حيات خويش سعي كرد با انعقاد قرداد 1919، كل ايران را به صورت تحت‌الحمايه انگليس درآورد، اما در اين اقدام ناكام ماند. به دنبال آن، دستگاه سياسي و نظامي انگليس با طرح‌ريزي كودتاي 1299، عنصري را وارد معادلات سياسي ايران كرد كه بتواند از طريق او به خواسته‌هايش برسد. در سال 1306 هنگامي كه كلنگ خط آهن سراسري شمال جنوب ايران بر زمين زده مي‌شد، بي‌شك يكي از خواسته‌هاي ديرين انگليس كه قدمتي نزديك به يك قرن داشت، در شرايطي ايده‌آل و فارغ از مزاحمت‌هاي روس‌ها، در حال اجرا بود. كرزن در سال 1891 در كتاب خويش نوشته بود: «عقل و سلاح انگليسي ايجاب مي‌نمايد كه در اصلاح و بهبود جاده‌هاي جنوب تلاش كنيم نه اين كه درصدد برآئيم كه ابهت از دست رفته را در شمال بازيابيم.» اما اگر در سال 1927 (1306ش) زنده بود مي‌ديد كه با از ميان رفتن رقيب ديرينه، دست‌يابي به شمال ايران نيز از طريق خط آهني كه آنها را مستقيماً از بندر خرمشهر به شمالي‌ترين نقطه كشور مي‌رساند امري كاملاً امكان‌پذير شده است. اما در مورد اسناد ارائه شده در كتاب حاضر مي‌توان بخوبي دريافت كه نويسنده محترم هرگز نگاهي جامع به مسئله راه‌آهن ايران از نگاه انگليسي‌ها نداشته و بسياري از اسناد و شواهد موجود در اين زمينه را ناديده انگاشته است. از طرفي در اسناد پنجگانه مورد اشاره ايشان نيز نمي‌توان خط شرقي غربي راه‌آهن مورد نظر مصدق را يافت؛ چرا كه از نظر او اين خط‌آهن مي‌بايست جنبه «ترانزيت بين‌المللي» داشته باشد و چنين خطي براي آن كه منافع ايران را هم تأمين كند، همان‌گونه كه كرزن پيش‌بيني كرده بود مي‌بايست از «بغداد، كرمانشاه، بروجرد، اصفهان، يزد و كرمان» بگذرد و ضمن متصل كردن «مراكز فلاحتي و صنعتي و تجارتي ايران»، به راه‌آهن هندوستان متصل شود. اما خط سيري كه در سند دوم مورد تأكيد قرار گرفته بود از خانقين آغاز مي‌شد و سپس از طريق همدان به تهران و از آنجا به سمت مناطق شمالي كشور ادامه مسير مي‌داد؛ بنابراين ملاحظه مي‌شود كه اگرچه از اين مسير تحت عنوان «شرقي غربي» ياد شده، اما به هيچ وجه منطبق بر مسير واقعي شرقي غربي نيست و نويسنده محترم نيز بسادگي اين نكته مهم را مورد غمض عين قرار داده است. جالب اينجاست كه آقاي متيني از متن اسناد مزبور چنين نتيجه گرفته است: «انگليسي‌ها دريافته بودند كه در برابر خواستهاي ميهن‌پرستانه [رضاشاه] كه بر احداث خط جنوب به شمال اصرار مي‌ورزيد چاره‌اي جز تسليم ندارند، زيرا خط محمره- بندر گز (جنوب به شمال) با خواست مردم هماهنگي دارد.»(ص397) در اين عبارت دو ادعاي بزرگ مطرح گرديده است: نخست آن كه پهلوي اول كه اسناد و مدارك قطعي و متقن تاريخي دال بر قدرت‌يابي او بر اساس طرح و نقشه انگليسي‌ها بوده است، در همان اوان سلطنتش از چنان استقلال رأيي برخوردار گرديده كه حتي انگليسي‌ها، «چاره‌اي جز تسليم» در برابر خواست و اراده او نداشته‌اند. براي پي بردن به بي‌مبنايي اين ادعا كافي است كه به نوع رفتار رضاشاه در شهريور 1320 - يعني حدود 15 سال پس از اين تاريخ در حالي كه وي بخش اعظم بودجه كشور را در امور نظامي صرف كرده بود- توجه داشته باشيم و ببينيم آيا ذره‌اي از شجاعت و استقلال رأي را در او در قبال انگليسي‌ها مي‌توان يافت يا خير. اگر در سال 1320 چيزي جز رفتاري زبونانه و ذلت‌پذير در پهلوي اول نمي‌توان يافت چگونه در ابتداي سلطنت و در حالي كه هنوز وي درست بر تخت جاي نگرفته است مي‌توان چنان ادعايي را درباره‌اش مطرح كرد؟! اما باور نكردني‌تر از اين، مطرح شدن ساخت راه‌آهن در مسير شمالي جنوبي بر مبناي خواست مردم است كه حكايت از نوعي احترام به رأي و نظر جامعه در دوران رضاشاه دارد. شايد به دليل شدت وضوح مسائل در اين زمينه، نيازي به بحث پيرامون آن نباشد، اما بد نيست با استناد به يكي از فرازهاي همين كتاب، بي‌توجهي مطلق به خواست و اراده مردم در دوران ديكتاتوري رضاشاه باز نموده شود: «در تمام دوره سلطنت رضاشاه، مجلس شوراي ملي مرتباً و بي‌آن كه فترتي بين دو دوره مجلس به وجود آمده باشد يكي پس از ديگري تشكيل مي‌گرديد و با نطق افتتاحيه شاه كار خود را شروع مي‌كرد. البته تمام نمايندگان مجلس بي‌استثناء برگزيدگان حكومت بودند.»(ص113) اين يعني تعطيلي كامل مشروطيت و بي‌اعتنايي صددرصد به رأي و نظر مردم. در واقع در اين دوران، مردم محلي از اعراب در دستگاه فكري و سياسي وابسته پهلوي اول نداشتند و ديكتاتوري چنان فضاي تاريكي را بر جامعه مستولي ساخته بود كه مدرس كه تا پيش از هفتمين دوره انتخاب مجلس شوراي ملي، نماينده اول تهران بود، در اين دوره از انتخابات هرچه به دنبال دستكم همان يك رأيي كه به خودش داده بود گشت، موفق به يافتن آن نشد. با وجود چنين فضا و شرايطي، سخن گفتن از ساخت راه‌آهن سراسري برمبناي خواست و منافع مردم توسط رضاشاه، حقيقتاً تعجب برانگيز است. از طرفي هنگامي كه مصدق به مخالفت با احداث مسير شمالي جنوبي راه‌آهن مي‌پردازد و اقدام به آن را خيانت مي‌خواند يا زماني كه ساخت كارخانه قند را در سال 1306 مرجح بر احداث راه‌آهن مي‌داند، با ارائه آمار و ارقامي از هزينه‌هاي ثابت و جاري و مقايسه آن با ميزان درآمدها، سخن خود را مستند به حقايق موجود مي‌كند،(ر.ك.به: خاطرات و تألمات مصدق، ص348 الي 352) اما نه آقاي متيني و نه ديگراني كه اقدام رضاشاه به احداث راه‌آهن سراسري جنوب شمال را در جهت تأمين منافع و مصالح ملي و مردمي به حساب مي‌آورند نتوانسته‌اند صحت سخن و ادعاي خود را با آمار و ارقام و بر اساس واقعيات اقتصادي و اجتماعي كشور اثبات كنند يا دست‌كم به نقض مدعاي مصدق در اين زمينه بپردازند. به عنوان نمونه، كلام نهايي آقاي متيني درباره اين اقدام رضاشاه چنين است: «به احتمال قوي او مي‌خواست «راه‌آهن» به عنوان مظهر قدرت حكومت مركزي از لرستان و خوزستان- كه تجزيه طلبي و خانخاني و طغيان عليه حكومت مركزي در آن نواحي در دوره قاجاريه مسبوق به سابقه بود- بگذرد تا عشاير و خانهاي محلي هر روز با شنيدن صداي سوت راه‌آهن و عبور راه‌آهن از استان‌هاي غربي ايران بدانند از اين پس با شخص وي و با حكومت مركزي ايران سروكار دارند نه با انگليس.»(ص397) در اين حال اگر دو نكته را در كنار يكديگر قرار دهيم بسيار جالب توجه خواهد بود؛ نخست آن كه در سال 1306 بر اساس سياست‌هاي جديد انگليس به منظور استقرار يك حاكميت مركزي وابسته به خود در ايران، هيچ اثري از « تجزيه‌طلبي و خانخاني» در خوزستان و لرستان باقي نمانده بود و اتفاقاً نويسندگان هواخواه رضاشاه همواره يكي از اقدامات بزرگ وي را سركوب ايلات و عشاير در اين مناطق به عنوان مي‌كنند. دومين نكته‌اي كه بايد به آن توجه كرد اين فراز از يادداشت‌هاي رضاشاه است: « آرزو و آمال غريبي است! خزانه مملكت طوري تهي‌‌ست كه از مرتب پرداختن حقوق اعضاء دواير عاجز است. و اين در حالي‌ست كه من، نقشه امتداد خط‌آهن ايران را در مغز خود مي‌پرورم، آن هم با سيصد كرور تومان مخارج، و بدون استقراض؟»(ص398) البته ميزان دقيق هزينه صرف شده براي احداث اين خط به گفته دكتر احمد متين‌دفتري - نخست‌وزير وقت در زمان افتتاح آن- « متجاوز از دو ميليارد و يك صد ميليون ريال به علاوه آنچه به ارز از محل اندوخته كشور و غير مصرف شده است معادل سه ميليون و پانصد و هشتاد و هفت هزار و چهارصد و چهل و هشت ليره و شانزده شيلينگ و سه پنس مي‌باشد.»(ص403) حال اگر اين نكات را در نظر داشته باشيم، معنا و مفهوم كلام نويسنده محترم اين مي‌شود كه در شرايطي كه كشور در يك ضعف شديد و بلكه بحران مالي به سر مي‌برد و طبعاً آثار كمرشكن آن را جامعه بايد متحمل مي شد، رضاشاه با صرف صدها ميليون تومان، اقدام به كشيدن راه‌آهني مي‌كند كه موقع عبور از لرستان و خوزستان صداي سوت آن به گوش ايلات و عشاير سركوب شده برسد! به اين ترتيب شايد بهتر بتوان به كنه اين كلام مصدق پي برد كه «هرچه كرده‌اند خيانت است و خيانت».(خاطرات و تألمات مصدق، ص352) موضوع ديگري كه نه تنها در چارچوب روابط مصدق و پهلوي‌ها بلكه در كليت كشور از اهميت ويژه‌اي برخوردار است، مسئله نفت و تحولات آن است. آقاي متيني در كتاب خود مباحث مشروحي را پيرامون سير تحولات مربوط به نفت از اوايل دوران پهلوي دوم تا هنگام تصويب ملي شدن صنعت نفت آورده است و در اين حين بحث را به موضوع تمديد قرارداد نفتي دارسي در سال 1312 (1933م) توسط رضاشاه كشانده و آن‌گاه به همين مناسبت با افزودن «پيوست شماره 3» به انتهاي كتاب، تلاش كرده است تا اين اقدام را كه به عنوان خيانتي از سوي پهلوي اول با طراحي و كارگرداني خود انگليسي‌ها در تاريخ به ثبت رسيده است به نوعي توجيه و تحليل كند كه دستكم از زير عنوان «خيانت» خارج شود. ما نيز در اينجا ابتدا به ارزيابي اين اقدام رضاشاه و بررسي تحليل نويسنده محترم در اين زمينه مي‌پردازيم و سپس مسئله نفت را در دوران پهلوي دوم پي مي‌گيريم. فحواي كلي سخن آقاي متيني در اين باره چنين است: «در زمان سلطنت وي [رضاشاه] دولت ايران، از سال 1307 تا 1312، كوشش كرد در قرارداد دارسي به نفع ايران تغييراتي داده شود، ولي نه تنها با مقاومت شركت نفت مواجه گرديد، بلكه آن شركت در سال 1311 حق‌السهم ايران را به مقدار قابل توجهي نيز كاهش داد. پس به دستور رضاشاه دولت ايران قرارداد دارسي را يكجانبه لغو كرد... مذاكرات بين ايران و شركت نفت از سر گرفته شد و به امضاي قرارداد 1312 منجر گرديد. با‌ آن كه در اين قرارداد به نفع دولت ايران تغييراتي داده شد، ولي مدت قرارداد دارسي تمديد گرديد. لغو قرارداد دارسي و امضاي قرارداد جديد به تصويب دوره مجلس شوراي ملي رسيد. قرارداد جديد براي اولين بار در دوره چهاردهم مجلس شوراي ملي از طرف دكتر مصدق مورد بررسي و انتقاد شديد قرار گرفت.»(ص423) البته همان‌گونه كه در تاريخ ثبت است رضاشاه در اين اقدامش، وجهه‌اي بسيار انقلابي و وطن‌پرستانه به خود گرفته بود به نوعي كه روزي علي‌الظاهر از شدت عصبانيت، حتي متن قرارداد دارسي را به درون آتش پرتاب مي‌كند و آن را مي‌سوزاند و به اين ترتيب ملغي شدن اين قرارداد و آغاز مذاكرات براي تأمين حقوق حقه ايران آغاز مي‌گردد. اما نتيجه اين رفتار وطن‌پرستانه(!) رضاخاني، آن مي‌شود كه مصدق در مجلس چهاردهم بيان مي‌دارد: «اگر امتياز دارسي تمديد نشده بود، در سال 1961 به بعد دولت نه تنها به صدي 16 عايدات حق داشت بلكه صدي صد عايدات حق دولت بود... بنابراين صدي 84 از عايدات كه در 1961 حق دولت مي‌شود، بر طبق قراردادي جديد، كمپاني آن را تا 32 سال ديگر مي‌برد. صدوبيست‌وشش ميليون ليره انگليسي از قرار 128 ريال 160128000000 ريال مي‌شود و تاريخ عالم نشان نمي‌دهد كه يكي از افراد مملكت به وطن خود در يك معامله 16 بيليون و 128 هزار ريال ضرر زده باشد. و شايد مادر روزگار ديگر نزايد كسي را كه به بيگانه چنين خدمتي كند.»(ص425) آيا براستي آنچه صورت گرفت، بنا به تحليل آقاي متيني، حركتي «شجاعانه» و وطن‌پرستانه از سوي رضاشاه بود كه به قصد خدمت به كشور آغاز گرديد و بخوبي هم پيش رفت اما در انتهاي كار، انگليسي‌ها با افزودن ماده‌اي مبني بر تمديد 60 ساله قرارداد (از سال 1312) آثار مثبت آن را برخلاف ميل رضاشاه، از بين بردند، يا آن كه بنا به قول دكتر مصدق حركتي طراحي شده از سوي انگليسي‌ها بود كه توسط رضاشاه تحت پوشش يك حركت اصلاح‌طلبانه دنبال شد و آگاهانه منجر به وارد آمدن خسارتي عظيم بر ملت ايران گرديد؟ آن‌گونه كه نويسنده محترم بيان كرده است، مذاكرات ميان ايران و شركت نفت مدت 7 سال براي تأمين حقوق ايران ادامه داشته است. اگر اين سخن را بپذيريم طبعاً در اين مدت طولاني مي‌بايست بحث‌هاي بسيار متنوعي ميان دو طرف رد و بدل و راههاي فراواني براي حل اين معضل مطرح شده باشد. براستي چگونه است كه در طي اين مدت طولاني و بويژه پس از آن كه انگليس علي‌رغم افزايش توليد و فروش در سال 1311 حق‌السهم ايران را به طور چشمگيري كاهش مي‌دهد، به فكر مسئولان دولت رضاشاه نمي‌رسد كه موضوع اختلاف را همان‌گونه كه در متن قرارداد دارسي بصراحت قيد شده است، به داوري و حَكم ارجاع دهند؟ بسيار بعيد و بلكه غيرممكن مي‌نمايد كه در طول مدت مزبور، اين راه‌حل به ذهن آنها نرسيده باشد؛ بنابراين چاره‌اي جز اين نمي‌ماند كه بگوييم دست اندركاران مذاكرات و در رأس آنها رضاشاه كه علي‌الظاهر نسبت به تضييع حقوق ايران بسيار حساس بوده است، خود را در اين زمينه به تغافل زده‌اند. چرا رضاشاه به جاي آن كه دستور ارجاع مسئله به داوري را صادر كند، قرارداد دارسي را به درون آتش پرتاب مي‌كند و آن را مي‌سوزاند؟ آيا به صرف اين كه بگوييم وي از فرط عصبانيت به خاطر تضييع حقوق ايران مبادرت به چنين كاري مي‌كند، مي‌تواند قانع كننده باشد؟ مسلماً خير و به همين دليل است كه مصدق نيز در نطق خود در مجلس چهاردهم بر اين نكته انگشت مي‌گذارد: «بر طبق امتيازنامه مي‌بايست «حَكم» خود را تعيين كند. اگر كمپاني از تعيين حكم خود امتناع مي‌نمود آن وقت قرارداد را الغاء كند. ولي دولت وقت قبل از اين كه حكم تعيين كند و كمپاني از مقررات امتيازنامه راجع به حكميت تخلف نمايد، قرارداد را الغاء و تجديد امتياز را به او پيشنهاد كرد!!»(ص425) جالب اين كه آقاي متيني نيز هيچ تلاشي براي پاسخگويي يا دست‌كم توجيه عدم رجوع دولت رضاشاه به حكميت به عمل نمي‌آورد، شايد به اين دليل كه هيچ راهي براي توجيه اين مسئله وجود ندارد. موضوع ديگري كه بايد به دنبال توجيهي براي آن بود اين كه چرا انگليسي‌ها پس از 7 سال مذاكره مقامات ايراني با آنها، به جاي آن كه گامي در جهت كاهش اعتراض‌ها و جلوگيري از اقدامات تندتر آنها بردارند، ناگهان تصميم مي‌گيرند در سال 1311 علي‌رغم افزايش ميزان فروش نفت، به نحو چشمگيري از حق‌السهم ايران بكاهند؟ اگر ‌آن‌گونه كه آقاي متيني و امثال ايشان مي‌گويند رضاشاه برخلاف نظر انگليسي‌ها اقدام به سركوب و خلع قدرت شيخ خزعل كرد يا راه‌آهن را علي‌رغم ميل و منافع آنها، در جهت شمالي جنوبي كشيد يا اقدامات ديگري از اين دست را با عزم و اراده‌اي قوي و مستقل به انجام رسانيد، بنابراين انگليسي‌ها با سابقه‌اي كه از او داشتند، علي‌القاعده مي‌بايست در پي آگاه شدن از عصبانيت رضاشاه از پايمال شدن حقوق ايران در قضيه نفت، كاري مي‌كردند تا ضربت ديگري از اين «پادشاه مستقل» دريافت ندارند ولي آنها دقيقاً برخلاف رويه‌اي كه عقل با توجه به «سوابق مفروضه» حكم مي‌كرد، گام برداشتند. آيا دليل اين نحوه عملكرد انگليسي‌ها آن نبود كه آنان به رضاشاه در پيمودن مسيري كه برايش تعيين مي‌شد، اطمينان داشتند و سوابق امر نيز چيزي جز اين را نشان نمي‌داد؟ اين مسئله نشان مي‌دهد سوابقي كه برخي نويسندگان تلاش مي‌كنند براي رضاشاه به ثبت برسانند تا چه حد از واقعيات تاريخي دور است. نكته قابل تأمل ديگر در اين زمينه، ماهيت هيئت مذاكره كننده ايراني با شركت نفت، پس از لغو يك جانبه امتيازنامه دارسي توسط رضاشاه است كه عبارت بودند از «فروغي وزير خارجه، داور وزير دادگستري، تقي‌زاده وزير دارايي و حسين علاء رئيس بانك ملي» (ص445) در اين هيئت دوتن از سرپل‌هاي فراماسونري در ايران يعني فروغي و تقي‌زاده حضور داشتند و عضويت حسين علاء نيز در حلقه ماسونها، كاملاً مسلم بود. بنابراين، گذشته از رضاشاه كه انگليسي‌ها، او را انتخاب كرده و به قدرت رسانده بودند، هيئت مذاكره كننده نيز با ماهيت كاملاً فراماسونري خود وظيفه‌اي جز تأمين منافع استعماري بريتانيا در ايران نداشت. و اما در ادامه اين ماجرا به جريان مذاكرات هيئت‌هاي ايراني و انگليسي مي‌رسيم كه به نقل از مصطفي فاتح، روال مثبتي را در جهت تأمين منافع ايران طي مي‌كرد تا زماني كه ناگهان در پايان مذاكرات، پيشنهاد تمديد قرارداد از سوي انگليسي‌ها مطرح شد و رضاشاه هم لاجرم آن را پذيرفت: « پس از مراجعت، لرد كدمن با مسرت زائد الوصفي شرح مذاكرات آن جلسه را چنين بيان كرد: فروغي و تقي‌زاده در جلسه حضور داشتند و شاه پرسيد اختلاف بر سر چيست؟ پس از آن كه پيشنهادهاي طرفين گفته شد، وسط را گرفته و دستور داد كه حق‌الامتياز را به چهار شيلينگ در هر تن قطع نمايند. بعد من فوائد پيشنهاد بيست درصد از عوايد را شرح داده و تقاضاي تمديد امتياز را كردم. شاه خيلي ناراحت شد و نمي‌خواست آن را قبول كند ولي من به او گفتم كه بدون تمديد، كار به انجام نخواهد رسيد و بالاخره او قبول كرد.»(ص446) يعني در حالي كه از امتيازنامه دارسي 28 سال بيشتر باقي نمانده بود و در سال 1961 به پايانش مي‌رسيد، رضاشاه با قبول كردن شرط مزبور، مدت حاكميت انگليس بر صنعت نفت ايران را از 28 سال به 60 سال افزايش داد. به اين ترتيب، قرارداد مزبور به حدي فضاحت‌بار و به ضرر ايران شد كه هيچ‌كس حتي عاقد آن يعني سيدحسن تقي‌زاده فراماسون هم جرئت دفاع از آن را نداشت و براي تبرئه خويش چاره‌اي جز آن نديد كه خود را در اين مورد «آلت فعل» بخواند. اما مسئله اينجاست كه آيا رضاشاه و فروغي و تقي‌زاده در زماني كه لرد كدمن شرط تمديد قرارداد را در جلسه كذايي ارائه داد، نمي‌دانستند با پذيرش آن چه زيان بزرگي را براي مردم ايران رقم مي‌زنند؟ حداقل قضيه آن است كه اشاره راويان و نويسندگان اين ماجرا به عصبانيت رضاشاه، حكايت از آگاهي او و همدستانش از اين مسئله دارد. اگر براستي اين عصبانيت واقعي و حقيقي بود، چرا هيچ آثار و تبعاتي در جهت جلوگيري از وارد آمدن چنان خسارتي به ايران نداشت؟ چگونه است كه در يك برهه، عصبانيت رضاشاه موجب سوختن و لغو قرارداد دارسي و باز شدن راه براي انگليسي‌ها به منظور تحميل قرارداد 1933 به ايران مي‌شود، اما در جاي ديگر، عصبانيت وي هيچ دستاوردي براي مردم ايران در پي ندارد؟ مهمتر آن كه اگر واقعاً رضاشاه از اين شرط انگليسي‌ها كه كليت قرارداد را در جهت تأمين منافع حداكثري بيگانگان قرار مي‌داد، عصباني و ناراضي بود، چرا خواستار بازگشت به قرارداد دارسي نشد؟ مگر نه آن كه ايران به طور يك جانبه آن قرارداد را لغو كرده بود و انگليسي‌ها با مراجعه به جامعه ملل خواستار استمرار آن بودند، بنابراين رضاشاه و فراماسون‌هاي اطراف او براحتي مي‌توانستند هنگام مواجه شدن با شرط تمديد مدت قرارداد، خواستار بازگشت به قرارداد دارسي شوند و هيچ‌گونه جاي ايراد و اعتراضي هم براي انگليسي‌ها وجود نداشت، اما پذيرش في‌المجلس آن شرط كمرشكن براي مردم ايران، حكايت از واقعيات ديگري دارد كه بر حقيقت‌جويان پوشيده نيست. در همين جا مناسب است اين مسئله را از منظر ديگري نيز مورد توجه قرار دهيم. همان‌گونه كه در كتاب حاضر نيز آمده است تقي‌زاده طي نطقي در مجلس پانزدهم خود را در ماجراي امضاي قرارداد سال 1933، « آلت فعل» مي‌خواند: «من شخصاً هيچ وقت راضي به تمديد مدت نبودم و ديگران هم نبودند و اگر قصوري در اين كار يا اشتباهي بوده، تقصير آلت فعل نبوده بلكه تقصير فاعل بود كه بدبختانه اشتباهي كرد و نتوانست برگردد.» (ص193) از اين عبارت بخوبي پيداست كه تقي‌‌زاده خود را تحت اجبار «فاعل» مي‌خواند كه طبعاً منظور او كسي جز رضاشاه نيست. اما سؤال اينجاست كه وقتي همگان مي‌دانستند اين قرارداد كاملاً به زيان كشور است، چرا رضاشاه تقي‌زاده را مجبور به امضاي آن كرده است؟ در چه صورتي مي‌توان پذيرفت كه رضاشاه از زيان‌بار بودن تمديد قرارداد آگاه بوده و به همين دليل نيز علي¬الظاهر بسيار عصباني ‌شده است و در عين حال تقي‌زاده را مجبور به امضاي آن ‌كرده است؟ بالاتر اين كه مجلس هم كه آن موقع به طور كامل تحت سلطه دستگاه رضاخاني قرار داشت، اين قرارداد را مورد تصويب قرار مي‌دهد و در اين زمينه نيز اجبار «فاعل» را نبايد ناديده انگاشت. حال اگر اين ماجرا را از ابتداي تصميم رضاشاه به لغو امتيازنامه دارسي تا انتهاي اجبار همگان به امضا و تصويب قرارداد 1933 در نظر داشته باشيم، چه قضاوتي را مي‌توان براساس اسناد و شواهد درباره نحوه عملكرد پهلوي اول در اين زمينه داشت: آيا اين يك اقدام شجاعانه و وطن‌دوستانه از سوي او بود يا يك برنامه و طرح انگليسي كه خود رضاشاه هم در اين چارچوب، بيش از يك « آلت فعل» نبود؟ جالب اين كه نهايتاً آنچه در فرجام اين فرآيند حاصل آمد، صرفاً تمديد حاكميت انگليس بر نفت ايران بود؛ چرا كه ديگر شرايط مندرج در قرارداد پيرامون حق‌السهم ايران اگرچه به ظاهر از امتيازنامه دارسي بهتر بود، اما مسئله اينجاست كه انگليسي‌ها اساساً اجازه نظارت بر حسابهاي شركت را به ايراني‌ها نمي‌دادند و هرآنچه در متن قرارداد بدين لحاظ نگاشته شده بود، به هيچ وجه ضمانت اجرايي نداشت. به نظر مي‌رسد سخن ابوالحسن ابتهاج در اين زمينه واقعيت قضيه را روشن سازد و نياز به توضيح اضافه‌اي وجود نداشته باشد: «موقعي كه در سال 1326 در لندن بودم به ملاقات ويليام فريزر، رئيس هيئت مديره شركت نفت ايران و انگليس رفتم... ضمن مذاكراتي كه با فريزر داشتم از او پرسيدم چرا شركت نفت بعد از اين همه مدت كه در ايران مشغول كار است يك نفر از صاحبمنصبان ارشد ايراني خود را به سمت مديرعامل شركت در ايران تعيين نمي‌كند؟ او در پاسخ گفت ايراني‌اي كه شايستگي اين مقام را داشته باشد در شركت وجود ندارد. من از شنيدن اين پاسخ بسيار ناراحت شدم و به فريزر گفتم اين اهانتي است كه شما به مردم ايران مي‌كنيد... نكته ديگري كه آن روز به فريزر تذكر دادم اين بود كه عده زيادي از ايرانيان نسبت به حسابهاي شركت نفت ايراد دارند و مي‌گويند معلوم نيست سهم دولت ايران (كه در آن زمان 20 درصد از منافع خالص بود) برپايه صحيحي حساب شده باشد و اضافه كردم كه بسيار بجا خواهد بود كه براي رفع اين ايراد و ايجاد اطمينان خاطر در مردم ايران، كه در مؤسسه شما شريك هستند، حسابها و دفاتر شركت را در اختيار دولت ايران بگذاريد. او در جواب اين جمله را ادا كرد: مگر از روي نعش من رد شوند.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، جلد اول، به كوشش عليرضا عروضي، تهران، انتشارات علمي، 1371، صص174-173) در اينجا مناسب است اين نكته را هم اشاره¬وار مورد توجه قرار دهيم كه گاهي كساني اظهارات تقي‌زاده را در مجلس پانزدهم مبني بر مجبور بودن به امضاي قرارداد سال 1312 به عنوان مبناي دفاع حقوقي دكتر مصدق در شوراي امنيت مطرح مي‌سازند و قائل به آنند كه نهادهاي مزبور نيز بر همين اساس، آن قرارداد را داراي اشكال دانسته و در نهايت به نفع ايران موضعگيري كرده‌اند: « از سيد حسن تقي‌زاده رجل سياسي معروف ايران هم كه در زمان رضاشاه در سال 1312 به عنوان وزير ماليه قرارداد نفت را امضا كرد، بايد به نيكي ياد كنيم كه در مجلس پانزدهم- بي‌آن كه در فكر كسب «وجاهت ملي» براي خود باشد- اظهار داشت به هنگام امضاي آن قرارداد «آلت فعل» بوده است. وي البته با اداي اين عبارت به حيثيت سياسي خود لطمه‌اي اساسي وارد ساخت اما راه را براي حفظ منافع ايران و بطلان آن قرارداد باز كرد» (ص230) در اين باره بايد گفت اگرچه ممكن است دكتر مصدق در اظهارات خود به سخنان تقي‌زاده نيز استناد كرده باشد و حتي نهادهاي مزبور نيز به نوعي اين مسئله را مورد توجه قرار داده باشند اما بايد توجه داشت كه در دعاوي حقوقي بين‌المللي اين‌گونه اظهارات علي‌القاعده نمي‌توانند مورد استناد واقع شوند؛ زيرا تقي‌زاده در اظهاراتش، اجبار خود به امضاي قرارداد مزبور را ناشي از ديكتاتوري شخص رضاشاه عنوان مي‌دارد كه اين يك مسئله داخلي است و نمي‌تواند در يك قرارداد خارجي مورد استناد قرار گيرد. اظهارات تقي‌زاده در صورتي مي‌توانست در يك نهاد سياسي يا محكمه حقوقي بين‌المللي از وجاهت قانوني و حقوقي برخوردار باشد كه او امضاي قرارداد مزبور را ناشي از يك تهديد و اجبار خارجي به حساب مي‌آورد، اما او به دليل وابستگي خود به بيگانگان، هرگز چنين ادعايي را مطرح نساخت؛ بنابراين اعتراف تقي‌زاده در مجلس پانزدهم نه تنها نقطه مثبتي در زندگي سياسي او به شمار نمي‌آيد، بلكه لكه سياهي است كه بر ديگر سياهكاريهاي او بايد افزود؛ زيرا در زماني كه او مي‌توانست و مي‌بايست پرده از دخالتهاي مستمر انگليس در امور داخلي ايران كنار زند، نه تنها اين كار را نكرد بلكه با مطرح ساختن ديكتاتوري رضاخاني به عنوان تنها عامل امضاي قرارداد مزبور، وفاداري خود را به اجانب بار ديگر به اثبات رسانيد. البته موضعگيري شوراي امنيت و ديوان لاهه به نفع ايران واقعيتي است كه نمي‌توان آن را منكر شد، اما براي درك اين مسئله بايد به نقش آمريكا در سالهاي پس از جنگ جهاني دوم و طرح‌ها و برنامه‌هاي آن براي كنار زدن استعمارگر پير و جايگزين ساختن خود در رأس امپرياليسم نوين جهاني، توجه كافي مبذول داشت. سير تحولات سياسي و فعاليتهايي كه به ملي شدن صنعت نفت در كشور انجاميد، موضوع ديگري است كه آقاي متيني در ادامه مباحث خويش به آن پرداخته است. آنچه در يك نگاه كلي از مجموعه مباحث ايشان پيرامون اين مسئله برمي‌آيد، تلاش در جهت هرچه كم‌رنگ‌تر كردن نقش دكتر مصدق در اين جريان است. در اين باره بايد گفت همواره دو خط افراط و تفريط در تحليل مسئله ملي شدن صنعت نفت وجود داشته است. در يك سو، كساني سعي كرده‌اند با شخصيت‌پردازي افراطي از دكتر مصدق، مسائل را به گونه‌اي جلوه دهند كه سند ملي شدن صنعت نفت را صرفاً به نام ايشان به ثبت برسانند و هيچ فرد يا گروه ديگري را در اين راه همراه و هميار او به حساب نياورند. در سوي ديگر، تحليل‌هايي به چشم مي‌خورد كه سهم و نقش چنداني را براي مصدق در اين جريان قائل نيست و حداكثر از وي به عنوان كسي كه ثمره نظريه‌پردازي‌ها و تلاشهاي ديگران را تصاحب و به نام خود ثبت كرد، ياد مي‌كند. اما براي دريافت حقيقت بايد بين اين دو خط افراط و تفريط، حركت كرد. به طور كلي يكي از مسائل مورد توجه سياستمداران و مردم پس از سقوط ديكتاتور، مسئله نفت بوده است. نخستين عاملي كه موجب مي‌شد تا اين مسئله مطرح گردد، عقد قرارداد خيانت‌بار 1312 بود كه در زمان حضور ديكتاتور امكان بحث پيرامون آن وجود نداشت و پس از سقوط او، طبعاً ميل شديدي به طرح و بررسي آن بروز يافت. دومين عامل، تحركات شوروي براي چنگ انداختن بر منابع نفتي ايران در شرايط جديد بود كه با برخورداري از همراهي حزب توده سعي مي‌كرد تا هرچه زودتر به اين خواسته‌اش دست پيدا كند. طبعاً اين مسئله حساسيتهاي جدي در ميان مردم و سياسيون ايجاد كرد و فعل و انفعالاتي را در اين باره دامن ‌زد. نويسنده محترم در كتاب حاضر با تشريح اين فعل و انفعالات سياسي و اجتماعي، اطلاعات ذي‌قيمتي در اختيار خوانندگان مي‌گذارد و با ذكر مسائلي از جمله تصويب‌نامه دولت ساعد در جلسه 11/6/1323 مبني بر عدم اعطاي امتياز نفت به خارجي‌ها قبل از پايان جنگ (ص153)، نخستين حركتهاي صورت گرفته در جهت دفاع از حقوق مردم ايران در زمينه نفت را به قبل از ارائه طرح تحريم مذاكرات نفت توسط دكتر مصدق در مجلس چهاردهم در تاريخ 11 آذر 1323 (ص157) ارجاع مي‌دهد. از سوي ديگر، اشاره به مواردي مانند عدم امضاي طرح الغاي امتياز دارسي توسط مصدق كه از سوي غلامحسين رحيميان نماينده قوچان در مورخه 12 آذر 1323 ارائه شده بود با اين استدلال كه «هر قراردادي دو طرف دارد و به ايجاب و قبول طرفين منعقد مي‌شود لذا تا طرفين رضايت به الغاء ندهند قرارداد ملغي نمي‌شود... مجلس نمي‌تواند قانوني را كه براي ارزش و اعتبار عهود بين‌المللي و قراردادها تصويب مي‌كند بدون مطالعه و فكر و به دست آوردن راه قانوني الغاء نمايد.» (ص159) از نظر آقاي متيني دال بر اين است كه نه تنها مصدق پيشتاز و طراح ملي شدن صنعت نفت و خروج آن از زير سلطه انگليسي‌ها نبوده، بلكه در ابتداي راه به مخالفت با طرح‌هاي ارائه شده بدين منظور نيز برخاسته است. براي درك مسئله ملي شدن صنعت نفت و ميزان نقش و تأثيرگذاري شخصيتها و گروههاي مختلف در آن بايد اين مسئله را در چارچوب شرايط و وضعيت كلي كشور در طول دهه 20 مورد لحاظ قرار داد. در اين دهه، كشور ما يكي از پرتلاطم‌ترين و شلوغ‌ترين دوران سياسي و اجتماعي خود را پشت سرمي‌گذارد. اشغال نظامي كشور و رقابتهاي ميان شوروي و انگليس در دوران جديد، ورود آمريكا به عنوان يك نيروي تازه نفس استعماري به كشور ما، پيدايي احزاب و گروههاي متعدد و متنوع، حضور شاهي وابسته و تازه¬كار و در عين حال ترسو و سست اراده، وضعيت مجلس و دربار در مقابل يكديگر در شرايط جديد، تلاش گروهها براي دست‌يابي به انتخابات آزاد و خلاصه دهها مسئله كوچك و بزرگ ديگر، شرايط بسيار پيچيده و پرمسئله‌اي را بر كشور حاكم ساخته است كه نفت و مباحث حول و حوش آن نيز به عنوان يكي از مسائل در اين مجموعه به شمار مي‌آيد، هرچند بتدريج در سير تحولات سياسي كشور، اين مسئله از اهميت بالايي برخوردار مي‌گردد و محوري اساسي مي‌شود كه بسياري از مسائل ديگر در حوزه آن قرار مي‌گيرند؛ بنابراين در اين روند رو به جلو، نظرها و ديدگاهها در هر مقطع زماني بايد متناسب با شرايط همان برهه مورد ارزيابي قرار گيرند. به عنوان نمونه، طرح پيشنهادي مصدق مبني بر ممنوعيت مذاكره درباره نفت تا زمان خروج نيروهاي نظامي بيگانه در آذر 1323- فارغ از اين كه آن را ابتكار خود او بدانيم يا اكثريت مجلس- اين قابليت را دارد كه طرحي كاملاً در جهت دفاع از منافع انگلستان نيز به شمار آيد، چرا كه در آن زمان طبق قرارداد 1312 انگليسي‌ها در حال چپاول نفت جنوب ايران بودند و طرح مزبور صرفاً سدي پيش روي شوروي و نيز آمريكا براي دستيابي به منابع نفتي ايران به شمار مي‌آمد؛ لذا از هر جهت خيال انگليسي‌ها را از حضور ديگران بر سر اين خوان گسترده، راحت مي‌ساخت. اما اگر شرايط كشور را در آن برهه در نظر بگيريم مي‌توان طرح مزبور را در آن برهه گامي براي دفاع از حقوق مردم به حساب آورد، چرا كه اجازه نمي‌داد بيگانگان با بهره‌گيري از موقعيت نظامي خويش در ايران و اعمال فشار بر دولت و سياستمداران، بندهاي ديگري را علاوه بر آنچه موجود بود، برپاي ملت ايران ببندند و به چپاول منابع سرزميني‌ ما، وسعت بيشتري بدهند. از طرفي، طرحها و پيشنهادهايي از اين دست را مي‌شد به مثابه پلكاني محسوب دانست كه با بالا رفتن از هر پله آن، افقهاي دور دست‌تري پيش‌روي نيروهاي دلسوز قرار مي‌گرفت. اين البته به معناي نفي كاستي‌ها و اشتباهات يا حتي برخي انحرافات در برنامه‌ها و رفتارهاي اين‌گونه نيروها نيست، بلكه مقصود آن است كه براي ارزيابي صحيح و منطقي هر يك از آنها بايد خط سير كلي آن را در نظر داشت و نتيجه‌گيري‌هاي صورت گرفته از يك فعل، قول يا رفتار فرد در برهه‌اي خاص نمي‌تواند وافي به مقصود باشد. با اين حال به نظر مي‌رسد كه نويسنده محترم بعضاً با بهره‌گيري از اين روش، قصد پيشبرد ديدگاه خاص خود را در طول بحث داشته است. گذشته از آنچه درباره مصدق به آن اشاره شد، آقاي متيني به نحوي عملكرد سرلشكر زاهدي را به عنوان رياست شهرباني در سال 1328 و هنگام برگزاري انتخابات شانزدهم مورد بررسي قرار مي‌دهد كه وي را به صورت يكي از عوامل مؤثر در نهضت ملي شدن نفت جلوه‌گر سازد. وي با طرح اين سؤال كه «بد نيست اين موضوع را مورد بررسي قرار دهيم كه دكتر مصدق چگونه توانست به مجلس شانزدهم راه يابد»، ابطال آراي مأخوذه در تهران از سوي انجمن نظارت بر انتخابات را زمينه ساز ورود مصدق و تني چند از اعضاي جبهه ملي به مجلس قلمداد مي‌كند و در اين زمينه به كتاب «گفته‌ها و ناگفته‌ها» به قلم دكتر موحد استناد مي‌جويد: «... بعدها نيز زاهدي در سمت رياست كل شهرباني براي بازگرداندن آيت‌الله كاشاني از تبعيد كوشيده بود. انتخابات دوره شانزدهم تهران هم كه به نفع جبهه ملي تمام شد زير نظر او انجام يافته بود. زاهدي در كابينه اول مصدق وزارت كشور را بر عهده داشت.» و سپس مجدداً به نقل از همان منبع، بي‌آن كه هيچ نقدي يا كوچكترين اشكالي بر اين سخن وارد آورد، مي‌افزايد: «و چنين بود كه زاهدي در پيام راديويي اول آذر 1332 [در زمان نخست‌وزيري‌اش] مدعي شد كه «من از پايه‌گذاران نهضت ملي استيفاي حقوق ملت ايران بوده‌ام.» (ص209) به اين ترتيب با بزرگ ‌نمايي اين برهه از زندگي سياسي سرلشكر زاهدي، وي تلويحاً در زمره رهبران نهضت ملي قرار مي‌گيرد تا خيانت عظيم او در سرسپردگي به اجانب و قرار گرفتن در رأس برنامه كودتاي آمريكايي انگليسي، حتي‌المقدور تحت‌الشعاع اين مسئله واقع شود. اما فارغ از اين كه چنين برشهايي كوتاه و مقطعي از زندگي افراد، امكان استنتاجات كلي را به مخاطبان نمي‌دهد، بايد گفت آنچه آقاي متيني بيان مي‌دارد، حاق واقعيت نيست. ابطال انتخابات تهران در دوره شانزدهم در پي ترور عبدالحسين هژير وزير دربار قدرتمند محمدرضا به دست فداييان اسلام صورت گرفت و چنانچه اين كار صورت نگرفته بود، هرگز زمينه‌اي براي ورود مصدق و يارانش به مجلس شانزدهم فراهم نمي‌آمد، كما اين كه اگر در 16 اسفند سال 29 سپهبد رزم‌آرا توسط اين گروه از سر راه برداشته نمي‌شد، تصويب طرح ملي شدن صنعت نفت به تحقق نمي‌پيوست. البته ناگفته نماند كه نويسنده محترم در آخرين سطور از فصل هفتم كتابش به ترور هژير توسط فداييان اسلام و «تأثير بسزاي» اين واقعه بر انتخابات تهران اشاره دارد، اما در فصل هشتم كه به دوره شانزدهم مجلس پرداخته مي‌شود، نامي از فداييان اسلام در ابطال انتخابات تهران به چشم نمي‌خورد و در مقابل بر اين نكته تأكيد مي‌شود كه «نقش سرلشكر زاهدي رئيس كل شهرباني را در توفيق دكتر مصدق و يارانش در انتخابات دوره شانزدهم مجلس شوراي ملي نبايد ناديده گرفت.» (ص209) اما آيا براستي زاهدي داراي نقش و تأثير اساسي در ورود نيروهاي ملي به مجلس شانزدهم بود يا فداييان اسلام؟ بي‌شك چنانچه فداييان اقدام به ترور هژير نمي‌كردند، ‌اساساً انتخابات تهران ابطال نمي‌شد و ديگر كاري از دست هيچ‌كس براي دفاع از حقوق مردم برنمي‌آمد. از طرفي ترور هژير در واقع هشداري به شاه و دربار و تمامي مسئولان دولتي بود تا از فكر دخالت‌هاي غيرقانوني در انتخابات بيرون آيند و اجازه دهند تا رأي و نظر مردم از صندوق‌ها بيرون آيد. بنابراين در آن شرايط كسي جرئت دست‌اندازي به آراي مردم را نداشت، ضمن آن كه اعضا و نيروهاي فداييان اسلام با حضور فعال در جريان انتخابات و شمارش آراي صندوقها، امكان هرگونه تخلفي را از مجريان گرفته بودند. بنابراين اگر هم فرض را بر اين بگيريم كه زاهدي نيز به عنوان رياست شهرباني كل كشور در جريان اين انتخابات با نيروهاي ملي همراهي كرده است، اين اقدام او صرفاً در حاشيه فعاليت‌هاي گسترده و سرنوشت‌ساز فداييان اسلام در اين برهه از زمان قابل ارزيابي است و به هيچ رو نمي‌توان نقش و تأثير اصلي براي آن قائل شد. در واقع با نگاهي به سير تحولات و فعاليتهاي منتهي به ملي شدن صنعت نفت، اين موفقيت را بايد مبتني بر سه ركن و پايه دانست كه در عرض و به موازات يكديگر قرار دارند؛ دكتر مصدق و نيروهاي ملي، آيت‌الله كاشاني، نواب صفوي و فدائيان اسلام. هريك از اين سه ركن در جايگاه و حوزه فعاليت خود، تأثيرات بسزايي را در پيشبرد نهضت ملي برجاي گذارد و همگرايي و وحدت ميان آنها سرانجام به آرزوي مردم براي ملي شدن صنعت نفت جامه عمل پوشانيد. در اين ميان محمدرضا به عنوان پادشاهي جوان و فاقد قدرت، نه به لحاظ شخصي و نه به لحاظ قانوني، توانايي و امكان مخالفت با خواست و رأي مجلس و جامعه را نداشت و صرفاً در مقام يك «پادشاه مشروطه» به تصويب مصوبات مجلس مي‌پرداخت. بعلاوه اين نكته را نيز نبايد از نظر دور داشت كه آمريكا بشدت مايل به برهم خوردن معادلات كهنه سياسي و اقتصادي در ايران برمبناي تسلط انگليس بود و محمدرضا نيز به لحاظ ترس و وحشتي كه از انگليسي‌ها داشت، نگاه بسيار مثبت و اميدوارانه‌اي به كاخ سفيد دوخته بود تا مبادا توطئه‌هاي انگليسي او را از تاج و تخت دور سازند. طبعاً به همين لحاظ او نيز همراه با خواست آمريكايي‌ها، از كاهش نقش انگليس در ايران استقبال مي‌كرد و ملي شدن صنعت نفت نيز يكي از طرق بسيار مؤثر در اين زمينه به شمار مي‌رفت. اين مسئله بسيار مهمي است كه به كلي از سوي نويسنده محترم ناديده گرفته شده است. اگر 29 اسفند 1329 را نقطه اوج نهضت ملي به شمار آوريم بايد گفت از آن پس به دليل آغاز واگرايي ميان اركان اين نهضت، قوس نزولي نهضت ملي شروع مي‌شود و تا هنگام وقوع كودتاي 28 مرداد 32 ادامه مي‌يابد. در اين دوران 28 ماهه اگرچه نقاط قوت و مثبتي هم به چشم مي‌خورد، اما اشتباهات، خطاها و كاستي‌هاي فراواني نيز در ميان نيروهاي سه‌گانه نهضت بروز مي‌يابد كه تأثيرات تشديد كننده‌اي بر روي آنها دارد و به اين ترتيب زنجيره كنش و واكنشهاي ويرانگر در نهايت به فروپاشي كليت نهضت ملي مي‌انجامد. در اين حال، سهم دكتر مصدق در اين زنجيره كاملاً چشمگير و محسوس است، هرچند كه از سهم ديگران نيز نمي‌توان چشمپوشي كرد. از سوي ديگر موقعيت مصدق به عنوان نخست‌وزير به گونه‌اي است كه اقدامات وي تأثيرگذاري وسيع و چندوجهي دارد و آقاي متيني آنها را به طور مشروح مورد بررسي و ارزيابي قرار داده است. اما اگر از جزئيات مسائل بگذريم، نكته اصلي در كتاب حاضر آن است كه نويسنده محترم سعي كرده در نهايت اين‌گونه نتيجه‌گيري كند كه بركناري دكتر مصدق از نخست‌وزيري به هيچ‌وجه در پي انجام يك «كودتا» صورت نگرفته بلكه در جريان عادي امور سياسي، وي از نخست‌وزيري «عزل» شده و اتفاقاً اگر تخلف و خطايي در اين ميان به چشم بخورد، عملكرد مصدق در برابر حكم قانوني عزل خويش است. آقاي متيني براي آن كه كاملاً بر روي مسئله وقوع كودتا خط بطلان بكشد و به اين ترتيب پهلوي دوم و حاميان او را از زير بار اين اقدام خيانتكارانه در قبال ملت ايران بيرون آورد، تعريفي نيز از «كودتا» به دست مي‌دهد: «مقصود از «كودتا» چيست؟ اقدام نظامي از طرف نيروهاي مسلح عليه دولت رسمي كشور.» نكته‌ جالب در اين ميان اعتراف صريح كودتاچيان به انجام آن است. البته در اينجا بايد توجه داشت كه منظور از كودتاچيان، نه عوامل و ابزار اجرايي آن مانند زاهدي، نصيري و تني چند از سران ارتشي يا سركرده‌هاي اراذل و اوباش بلكه عوامل اصلي طراح و برنامه‌ريز كودتا يعني آمريكا و انگليس است. انتشار اسناد اين كودتا در سال 2000 ميلادي كه از آن به عنوان عمليات آژاكس ياد شده است، اينك هيچ شك و شبهه‌اي براي پژوهندگان تاريخ باقي نمي‌گذارد كه سرنگوني دولت دكتر مصدق، نه يك جريان عادي سياسي درچارچوب قانون اساسي، بلكه يك اقدام توطئه‌گرانه از سوي قدرتهاي خارجي و سلطه‌جو به منظور استمرار بخشي‌ به كسب منافع نامشروع خويش در ايران بوده است. براستي هنگامي كه چنين اعتراف صريح و آشكاري در دسترس قرار دارد، ديگر چه جايي براي تحليل و تفسيرهاي مختلف باقي مي‌ماند؟ البته نويسنده محترم از آنجا كه در طول ساليان گذشته همواره بحثهايي پيرامون عمليات براندازانه بيگانگان مطرح بوده است نمي‌تواند نسبت به اين مسئله كاملاً بي‌تفاوت باشد، اما نكته بسيار جالب آن است كه اشاره ايشان به واقعه مزبور تنها به چند سطر محدود مي‌شود و هيچ توضيح خاصي نيز درباره آنها به دست نمي‌دهد: «در كتابهاي مختلفي كه به فارسي و زبانهاي خارجي در پنجاه سال اخير در اين باب نوشته شده است، براي اجراي اين برنامه، از طرح آژاكس آمريكا و طرح چكمه انگلستان با شركت خارجياني چون كرميت روزولت، وودهاوس، شوارتسكف و غيره، و با همكاري ايرانيان مانند برادران رشيديان، برادران بوسكو (؟)، اشرف پهلوي و... نام برده شده است كه هر يك نقشي در اين كار به عهده داشته‌اند. شرح مفصل اين ماجرا از جمله در كتاب زندگي سياسي مصدق در متن نهضت ملي ايران، نوشتة فؤاد روحاني (صص472-437) و كتاب خواب آشفته نفت، دكتر مصدق و نهضت ملي ايران، نوشته دكتر موحد (صص 773-862 ) آمده است.» (ص371) همان‌گونه كه ملاحظه مي‌شود نويسنده محترم همچنان از اشاره مستقيم به اسناد انتشار يافته در اين زمينه اجتناب كرده است و با ارجاع خوانندگان به كتابهاي ديگران،‌ چنين وانمود مي‌سازد كه كساني راجع به طرحهايي به نامهاي آژاكس و چكمه مسائلي را مطرح كرده‌اند. اين تغافل آشكار آقاي متيني از اسناد انتشار يافته سيا در سال 2000 پيرامون كودتاي 28 مرداد به روشني نشان مي‌دهد كه چون نويسنده محترم هيچ توجيه قانع كننده‌اي در قبال اين اسناد نداشته، لذا بهتر آن ديده است كه به كلي از آنها چشم‌پوشي كند و صرفاً اشاره‌اي به برخي «ادعاها» داشته باشد. اما از آنجا كه اين اسناد انتشار يافته و در معرض ديد همگان است، اينك بسادگي امكان مراجعه به اصل اسناد، و نه نوشته‌ها و ادعاهاي گوناگون مطروحه در اين زمينه، وجود دارد. آن‌گونه كه از اين اسناد برمي‌‌آيد «در ماه‌هاي نوامبر و دسامبر 1952 نمايندگان دستگاه اطلاعاتي بريتانيا به منظور بحث و تبادل نظر درباره برنامه‌هاي مشترك عملياتي در ايران با نمايندگان بخش خاور نزديك و آفريقاي سازمان سيا در واشنگتن ديدار كردند... در اواخر آوريل 1953 بخش خاور نزديك و آفريقا، دكتر رونالد ن.ويلبر، مشاور مخفي اين بخش را انتخاب كرد تا به نيكوزيا (پايتخت قبرس) سفر كند و با همكاري نزديك و تشريك مساعي با اينتليجنس سرويس نقشه‌اي براي سرنگوني مصدق تدوين نمايند.» (عمليات آژاكس،‌ بررسي اسناد CIA درباره كودتاي 28 مرداد، ترجمه ابوالقاسم راه چمني، تهران، موسسه فرهنگي و مطالعات و تحقيقات بين‌المللي معاصر ايران، چاپ دوم، 1382،صص 46-43) البته آن‌گونه كه از اسناد مزبور برمي‌آيد طراحان نقشه سرنگوني دولت دكتر مصدق تمامي ابزار و شيوه‌هاي ممكن اعم از روشهاي «شبه قانوني» (همان، ص15) تا عمليات نظامي (همان، ص17) را در نظر داشته‌اند و از هر يك نيز درجاي خود بهره برده‌اند. واقعيت امر نيز حكايت از تحرك نيروهاي نظامي در روز 28 مرداد و وقوع درگيري‌هاي شديد مسلحانه جلوي خانه دكتر مصدق كه محل تشكيل هيئت دولت نيز به شمار مي‌آمد، دارد؛ به طوري كه نويسنده محترم به نقل از منابع مختلف تعداد كشته شدگان در آن محل را از 75 تا 200 نفر اعلام مي‌دارد. (ص375) از طرفي در متن گزارش دكتر صديقي راجع به وقايع روز 28 مرداد- كه به عنوان پيوست شماره 4 در انتهاي كتاب حاضر آمده - كاملاً روشن است كه اقدامات مخالفان دكتر مصدق در آن روز از حمايت و پشتيباني نيروهاي مسلح نظامي برخوردار بوده و به تدريج بر شدت درگيري‌هاي مسلحانه افزوده شده است: «آقايان گفتند وضع شهر چطور است. گفتم چندان خوب نيست، زيرا هرچند عده مخالف قليل است ولي چون افسران و سربازان با تظاهركنندگان همكاري مي‌كنند، دفع آنان مشكل است... صداي تير، تفنگ و توپ متناوباً شنيده مي‌شد... صداي تير، تفنگ و گلوله توپ كه تقريباً از بيست و پنج دقيقه قبل، يعني از حدود ساعت شانزده شنيده مي‌شد، رو به شدت و توالي نهاد... شليك تير شدت يافت و گلوله‌اي به پشت در شمالي بالاي سر آقاي نخست‌وزير خورد... مقارن ساعت هفده آقاي مهندس رضوي براي آن كه سربازان مخالف تيراندازي را موقوف كنند، ملحفه روي تخت خواب آقاي نخست‌وزير را برداشت و بيرون برد.» (صص477-474) بنابراين كاملاً معلوم و مشخص است كه حركت براندازانه‌اي كه در روز 28 مرداد شكل گرفت صرفاً از سوي تعدادي غيرنظامي نبوده، بلكه به طور كامل از سوي نيروهاي نظامي كودتاگر حمايت مي‌شده است و چنانچه اين پشتيباني نظامي صورت نمي‌گرفت و نيروهاي مسلح در اين ماجرا بي‌طرف مي‌ماندند، هرگز امكان موفقيت آن حركت وجود نمي‌داشت. به اين ترتيب حتي اگر به تعريف آقاي متيني از «كودتا» نيز وفادار باشيم؛ «اقدام نظامي از طرف نيروهاي مسلح عليه دولت رسمي كشور»، در اين كه عامل اصلي براندازي دولت دكتر مصدق حضور نيروهاي نظامي در صحنه بود شكي وجود ندارد و اين بُعد از كودتا كاملاً محرز بود. مسئله‌اي كه مي‌ماند آن كه آيا دولت مصدق در زمان وقوع عمليات مزبور، يك دولت رسمي و قانوني بود يا خير؟ براي پاسخگويي به اين سؤال، ناگزير بايد نگاه خود را به قانون اساسي وقت بدوزيم و طبق آن به قضاوت بپردازيم. همان‌گونه كه مي‌دانيم طبق قانون اساسي مشروطه، شاه حق صدور فرمان عزل نخست‌وزير را در زمان تشكيل مجلس شورا نداشت و كنار رفتن نخست‌وزير تنها به دو صورت امكان‌پذير بود: استعفا يا رأي عدم اعتماد مجلس. از سوي ديگر مصدق با برگزاري رفراندومي در روز دهم مرداد ماه در تهران و نوزدهم مرداد ماه در شهرستانها، به اخذ نظر مردم درباره انحلال مجلس پرداخت. فارغ از اين كه اصل اقدام مصدق در برگزاري رفراندوم فاقد وجاهت قانوني و نيز نحوه اخذ رأي داراي اشكالات فراواني بود، اما به هر حال نتيجه به دست آمده در اين رفراندوم، رأي مردم به انحلال مجلس بود. اما مسئله اينجاست كه اين رفراندوم در اين مرحله، هنوز به لحاظ قانوني ناتمام به حساب مي‌آمد و هنگامي به اتمام مي‌رسيد كه نتيجه آن، باصطلاح به «توشيح» شاه مي‌رسيد. در واقع همان‌گونه كه در زمان تشكيل مجلس تا هنگامي كه طبق تشريفات قانوني نتيجه انتخابات به امضاي شاه نمي‌رسيد، مجلس قانوناً نمي‌توانست شروع به كار كند و اساساً هيچ مصوبه آن يا هيئت دولت نيز بدون «توشيح» قابليت اجرايي نداشت، در اينجا نيز به لحاظ تشريفات قانوني تا هنگامي كه نتيجه همه‌پرسي به امضاي شاه نمي‌رسيد، قانونيت نمي‌يافت. به همين لحاظ نيز همان‌گونه كه نويسنده محترم خاطرنشان ساخته است: «دكتر مصدق بدون فوت فرصت، نتيجه همه‌پرسي را رسماً به اطلاع شاه رسانيد و از او خواست كه فرمان انتخابات دوره هجدهم را صادر كند.» (ص357) با توجه به توضيحاتي كه ارائه شد قاعدتاً ارسال نتيجه همه پرسي براي شاه، صرفاً براي اطلاع وي نبوده بلكه لازم بوده است تا محمدرضا ضمن امضاي اين نتيجه، فرمان انتخاب دوره هجدهم را صادر كند. نكته مهم اينجاست كه به نوشته آقاي متيني «البته شاه چنين نكرد.» (همان) بنابراين اگر نگاه صرفاً قانوني به مسئله داشته باشيم، عدم توشيح نتيجه رفراندوم به معناي عدم تكميل مراحل قانوني آن است و لذا مجلس هفدهم قانوناً منحل نشده است. در اينجا توجه به دو نكته ضرورت دارد: اول: چرا محمدرضا از امضاي نتيجه همه پرسي و صدور فرمان انتخابات دوره هجدهم استنكاف مي‌كند؟ مسلماً به اين دليل كه اصل برگزاري رفراندوم را غيرقانوني مي‌دانسته و نمي‌خواسته است مجلس هفدهم به اين ترتيب منحل شود. از سوي ديگر خود شاه هم كه طبق اصل چهل و هشتم قانون اساسي مي‌توانست «... مجلس را منحل كرده و امر به تجديد انتخابات كند» چنين كاري نمي‌كند. بنابراين بي‌هيچ شك و شبهه‌اي مي‌توان اظهار داشت كه از نظر شاه، مجلس هفدهم منحل نشده بود. دوم: به دنبال درخواست مصدق از نمايندگان مجلس براي استعفا و اجابت اين خواست توسط 52 تن از آنها (ص355) مجلس عملاً از اوايل مردادماه به حالت تعطيل درآمده بود. اما اين مسئله قانوناً به معناي «انحلال» مجلس نبود؛ چرا كه در اين صورت اساساً نيازي به برگزاري رفراندوم نبود و دكتر مصدق بلافاصله پس از تعطيلي مجلس مي‌توانست درخواست خود را از شاه براي صدور دستور برگزاري انتخابات مجلس هجدهم مطرح سازد. اما هنگامي كه وي براي «انحلال» مجلس اقدام به برگزاري رفراندوم مي‌كند اين مسئله نشان مي‌دهد كه تفاوتي بزرگ ميان به تعطيلي كشيده شدن مجلس با انحلال آن وجود دارد. به عبارت ديگر مي‌توان گفت اگرچه مجلس هفدهم پس از استعفاي اكثريت اعضاي آن تعطيل شده بود، اما همچنان به لحاظ قانوني وجود داشت. با توجه به آنچه گفته شد،‌ ترديدي وجود ندارد كه صدور فرمان عزل دكتر مصدق از نخست‌وزيري (كه تاريخ 22 مرداد 1332 بر پاي آن است) از سوي شاه عملي خلاف قانون اساسي به شمار مي‌آمد چرا كه مجلس هفدهم قانوناً در قيد حيات بوده و روند عملكرد خود شاه نيز مؤيد اين است كه وي به موجوديت مجلس هفدهم اذعان دارد. بنابراين در صورت موجوديت مجلس، شاه بر اساس كدام حق قانوني اقدام به صدور فرمان عزل نخست‌وزير كرده است؟ نتيجه آن كه دولت دكتر مصدق در روز 28 مرداد يك دولت قانوني و رسمي به شمار مي‌‌آمده و اقداماتي را كه منجر به سقوط آن گرديد طبق تعريف نويسنده محترم بصراحت مي‌توان يك «كودتا» ناميد. از طرفي اگر فارغ از چارچوبهاي قانوني به اين واقعه بنگريم،‌ پرواضح است كه در ابتدا انگليس و سپس آمريكا با طرح‌ريزي برنامه‌ كودتا درصدد سرنگوني دولت دكتر مصدق برآمدند و اسناد و مدارك تاريخي بر اين قضيه گواهي مي‌دهند. دكتر جواد صدر در خاطرات خود به صراحت از طراحي يك عمليات كودتا در تابستان سال 31 توسط انگليسي‌ها سخن مي‌گويد: «شخصي به نام قزلباش... در تابستان 1331 بود كه روزي به ديدارم آمد و گفت آيا موافقت خواهم كرد كه يكي از اعضاي سفارت انگليس به ديدارم بيايد؟ ...پس از چندي بار ديگر به تقاضاي آنها توسط قزلباش اين ملاقات به همان صورت تجديد شد. اين دفعه خودماني‌تر، صحبت در اوضاع عمومي ايران و امكانات بسيار كم بقاي دولت ايران بود كه يكي از جزئيات آن احتمال عوض شدن دولت مصدق و جايگزين شدن يك دولت اعتدالي بود و اين احتمال را - به نظر ملاقات كننده اصلي من- مي‌بايست كسي ايجاد كند و آن كس افسر عاليرتبه‌اي باشد «مثل سپهبد زاهدي». اين اظهارات به قدر كافي روشن و اشاره به احتمال يك كودتا آن هم به وسيله سپهبد زاهدي ابهام نداشت.» (نگاهي از درون، ‌خاطرات سياسي دكتر جواد صدر، به كوشش مرتضي‌ رسولي‌پور،‌ تهران، نشر علم، 1381، ص 283) همچنين همان‌گونه كه پيش از اين آمد، طبق اسناد منتشر شده از سوي سازمان سيا در سال 2000،‌ كاملاً مشخص است كه از حدود دي ماه سال 31 مأموران انگليسي و آمريكايي اقدام به طراحي يك برنامه كودتا و براندازي كرده و صدور فرمان عزل دكتر مصدق توسط محمدرضا نيز كاملاً در همين چارچوب صادر شده بود: «چنانچه اقدامات مذكور با شكست مواجه مي‌شد،‌ روزولت به نمايندگي از سوي رئيس‌جمهور ايالات متحده بايد شاه را به امضاي فرمان‌هاي مورد نظر مجبور مي‌كرد و سازمان سيا اين فرمان‌ها را در روز تعيين شده در اختيار زاهدي قرار مي‌داد.» (عمليات آژاكس، ص40) بالاخره اين كه فرستادن فرمان عزل نخست‌وزير توسط يك سرهنگ نظامي در نيمه شب به همراه دهها نيروي نظامي و زره‌پوش، خود بخوبي گواه آن است كه اين فرمان تا چه حد بهره از موازين قانوني داشته است. سخن پاياني اين كه آقاي متيني در اين كتاب انبوهي از اطلاعات تاريخي را در مورد زندگي شخصي و سياسي دكتر محمد مصدق از بدو تولد تا هنگام مرگ آورده كه بسيار درخور توجه و قابل تحسين است، اما ايشان و ديگر پژوهندگان تاريخ بايد به اين نكته مهم توجه داشته باشند كه وجود حب و بغض‌ها مي‌تواند موجبات عدم تحليل صحيح از اطلاعات گرد ‌آمده را فراهم آورد. منبع: پایگاه جامع تاریخ معاصر ایران(دوران)

معرفی کتاب «ساواک، شاگرد موساد»

گروه تاریخ رجانیوز: کتاب «ساواک شاگرد موساد»، که مجموعه اسنادی از آموزش های سرویس اطلاعاتی اسرائیل (موساد) به سرویس اطلاعاتی رژیم پهلوی (ساواک) را در بر می گیرد، برای نخستین بار، به اهتمام موزه عبرت ایران و در 194 صفحه، در زمستان 89 انتشار یافت. موضوع همکاری سرویس¬های اطلاعاتی رژیم پهلوی (ساواک) با سرویس اطلاعاتی رژیم صهیونیستی همواره در کانون توجه تحلیلگران سیاسی- امنیتی جهان و پژوهشگران تاریخ سیاسی معاصر قرار داشته است. طبق مطالب این کتاب، همکاری های اطلاعاتی دو رژیم، از همان بدو تأسیس ساواک به دستور محمدرضا پهلوی، در سال 1336 آغاز شد و رژیم پهلوی درصدد بود با بهره گیری از تجربیات فراوان موساد در مقابله با نفوذ شوروی در منطقه خاورمیانه و همچنین برخورد با آزادی خواهی و استقلال طلبی مردم مسلمان ایران، همچنان زیر چتر امنیتی ایالات متحده آمریکا باقی بماند و جزیره ثبات و ستون حاکمیت این ابرقدرت به شمار آید. مقامات ساواک بر این باور بودند که در اقدام علیه مخالفین داخلی و خارجی رژیم پهلوی، کاردانی و تخصص فنی سازمان موساد، بیش از هر سازمان اطلاعاتی دیگر برای ساواک مفید است. این همکاری ها در زمینه آموزش کارکنان، خریدهای فنی ارتباطی، تهیه تسلیحات و تجهیزات، برپایی همایش های مشترک و به ویژه انتقال تجارب، از ابتدای تأسیس ساواک در سال 1336 تا آخرین ماه های حیات رژیم پهلوی در سال 1357 ادامه پیدا می کند. اسناد موجود در این کتاب به روشنی سطح تعاملات و همکاری های موساد و ساواک در زمینه های مختلف را نشان می دهد. کتاب از یک مقدمه، یک پیش گفتار، متن 58 سند از تاریخ 27/7/1346 تا 12/9/1357، توضیحات تکمیلی گروه مؤلف در مورد هر کدام از اسناد، فهرست منابع و مآخذ، اعلام و ضمائم تشکیل شده است. در مقدمه کتاب، چرایی این همکاری¬ها و تعاملات عمیق مورد بحث و بررسی قرار می گیرد. از دیدگاه مؤلفان، روابط نزدیک موساد و ساواک، ناشی از درک عمیق این حقیقت بود که ایران و اسرائیل در منطقه با خطری روبرو هستند که همکاری آنها را در مواجهه با آن از اهمیت خاصی برخوردار می سازد. در پیش گفتار کتاب به اهمیت و ضرورت تحقیق نیز اشاره شده است. در این بخش، تأکید بر هدف گیری موضوعات آموزشی بین ساواک و موساد در رشته های متعدد اطلاعاتی مانند خط شناسی، ضدخراب کاری، جاسوسی، تله های انفجاری، امور فنی همچون میکروفون گذاری و شنود اطلاعاتی، هدف اصلی کتاب محسوب می شود. اما ادعای اصلی کتاب که در پیش گفتار نیز بازتاب یافته، این است که موضوع آموزش بین دو سرویس موساد و ساواک همیشه و در تمام زمینه ها براساس روابط استاد و شاگردی بوده و حتی در یک مورد هم ساواک نقش استادی نداشته و دائماً در پی کسب آموزش و تجارب از موساد بوده است. در پیش گفتار همچنین نشر اسناد پنهان که با روش های کاملاً سخت و طاقت فرسا به دست آمده، به عنوان یکی از مطمئن ترین روش-های تاریخ نگاری معرفی شده است. تبیین ویژگی های این اسناد و نحوه استفاده از آنها و همچنین توضیح علائم و نمادهای روی اسناد ساواک بخش های دیگر پیش گفتار هستند. در این بخش ها اصطلاحاتی همچون برگ خبر، معنای اسامی روزهای هفته در اسناد، مهرها، حواشی و همچنین ارکان و ادارات ساواک توضیح داده شده اند. اما بخش اصلی و محوری کتاب را متن و توضیحات تکمیلی اسناد تشکیل می دهد. برای درک فضای این کتاب، به عنوان نمونه به دو سند مهم شماره 28 و شماره 53 اینمجموعه اشاره می کنیم. سند شماره 28، یک سند 8 برگی بوده و گزارش بازدید 5 نفر از مأموران اداره کل پنجم ساواک (بخش فنی) از اداره ضد جاسوسی موساد، با عنوان «بولتن بازدید از سرویس دوستان زیتون» است. در این بازدید آموزشی که به مدت سه روز، از تاریخ 28/7/54 تا 1/8/54 در اسرائیل صورت گرفته، کارشناسان موساد مباحث مهمی در زمینه اوریو (میکروفون گذاری با سیم و بی سیم)، انواع ضبط صوت ها، قفل و عکاسی به کارشناسان ساواک آموزش داده اند. سند شماره 53، شاید خواندنی ترین سند این مجموعه از اسناد به شمار آید. موضوع سند، متن مذاکرات رئیس ساواک با رئیس موساد در ششم آبان سال 57 در ارتفاعات شرق تهران است. گفتگوهای این دو شخص، نهایت سرسپردگی ساواک به موساد را نشان می دهد. همچنان که رئیس وقت ساواک در این گفتگو تصریح می کند: «اگر تاریخچه ساواک بررسی شود، ملاحظه می کنیم دوستان ما نقش بسیار مهمی در به وجود آوردن افراد ورزیده و ماهر در ساواک داشته، بدین جهت مجدداً از سرویس شما تشکر می کنم.» ژنرال خوفی (رئیس وقت موساد) نیز در این دیدار به همکاری صمیمانه نیروهای ساواک با کارشناسان موساد اشاره می کند و تصریح می کند که ساواک به توسعه واحد آموزش توجه خاصی دارد. بخش انتهایی کتاب، عکس هایی از رؤسای ساواک، تجهیزات و تسلیحاتی که ساواک از موساد خریده و همچنین فهرست اسامی رؤسای موساد از ابتدای تأسیس تاکنون است. در یک جمع بندی کلی می توان گفت این کتاب، به جهت نشر اسناد واضح و آشکار از همکاری موساد و ساواک برای اولین بار، یک کتاب در خور توجه و خواندنی است. اما برخی ایرادات ظاهری جزئی از قبیل حروف چینی نامناسب، تغییر اندازه و نوع قلم در بخش های مختلف کتاب و برخی اشکالات تایپی نیز در این کتاب به چشم می خورد. با این حال، کتاب ارزش تاریخی بسیاری دارد و توضیحات تکمیلی مؤلفان در روشن تر شدن محتوای اسناد بسیار مفید و ارزشمند است. منبع: سایت رجانیوز

مطبوعات و سانسور در عصر پهلوي دوم

مطبوعات در ايران سابقه سياهي دارند . در مدتي طولاني سعي داشتند اعمال رژيم را توجيه كنند ، از مخالفين و حوادث و جريانات واقعي سياسي حتي اسم نبرند و گاهي در حدي كه شاه اسم مي‌برد به مخالفين اشاره نمايند . مثلا وقتي كه شاه از مرتجعين سياه و سرخ نام مي برد هدفش كوبيدن شخص اول روحانيت بود . مطبوعات نيز بلافاصله به طرق مختلف و بدون اينكه نام كسي را ببرند به تحقير مي پرداختند . شايد احساس مي‌كردند چاره‌اي ندارند . آنها خود سانسوري را پذيرفته بودند و حق نداشتند از خواسته هاي رژيم حاكم منحرف شوند . محتواي روزنامه ها از چند قسمت تشكيل مي‌شد : يك قسمت كه به اخبار خاندان سلطنت و عكسهاي شاه و اعوان و انصار او اختصاص داشت ، مسافرتها را قلم فرسايي مي‌كرد و از « ميهمانان عاليقدر شاهنشاه » داد سخن مي‌راند . در دوران شاه مسافرتها هم زياد بود و ميهمانان از شرق و غرب ، از آسيا و آفريقا و آمريكا و اروپا بي حساب و كتاب به سوي ايران روان بودند . زماني هم كه كاخهاي متعدد گلستان و مرمر و سعدآباد و نياوران و ... كافي نبود و از هتلها استفاده مي‌شد مطبوعات مي بايست همه اين گزارشها و سخنرانيهاي تشريفاتي را با آب و تاب و عكسهاي رنگي و غير رنگي انتشار مي دادند . قسمت ديگر مربوط به آگهي‌هاي تسليت و اعلانات ترحيم و از همه مهمتر و زيادتر آگهيهاي تبريك پست و مقام و شادباشها به شاهنشاه در مورد ابتكارات و اعمال متكي به نبوغ ايشان كه گاهي در اين خصوص ايجاب مي‌كرد صفحات خاصي از جرايد اطلاعات و كيهان به اين قبيل كليشه هاي تبريك اختصاص يابد . مثلا زماني مشاهده مي شد تمام دبستانها با يك عبارت به پدر تاجدار خود تبريك مي‌گفتند يا اينكه ديده مي‌شد گاهي چهار صفحه بزرگ به تبريك شركت هاي بازرگاني در سالگرد تولد وليعهد اختصاص يافته و گمان اين بود كه اين صفحات يك قسمت از منبع درآمد روزنامه محسوب مي‌شد و هدف هم مشخص بود . قسمت سوم رپرتاژ ها را به همراه داشت . هريك از مسئولين مملكت گزارش مفصلي از اقدامات انجام شده و موجود در برنامه مي‌دادند كه اين گزارش با تفصيل هدفها تشريح مي‌شد . برنامه زمان بندي شده نقل و نتيجه اين برنامه ها كه مي‌بايست انجام شود هم با عظمت بسيار پيش بيني مي‌گرديد . مثلا گفته مي شد مترويي كه متخصصين ژاپني و فرانسوي براي احداث آن در تهران مشغول مطالعه هستند روزانه چه جمعيتي را در شهر نقل مكان مي دهد ، چه تسهيلاتي فراهم خواهد ساخت ، چه هزينه هايي صرفه جويي خواهد شد ، چه تعداد كارگر به كار گرفته خواهند شد ، چه ميزان سرمايه گذاري خواهد شد ، و نظاير اينها ... سردبيران روزنامه ها سعي داشتند چيزي نوشته شود كه توليد اشكال ننمايد . دولت به روزنامه هاي كوچك طرفدار دولت مبلغي پرداخت مي‌كرد و همين دسته در سال 1352 تعطيل شدند . يك بار 50 روزنامه و مجله به دليل كمي تيراژ تعطيل شدند . البته تعطيلي آنها بهتر از وجودشان بود . با اين تعطيلي برخي نشريات از دولت غرامت گرفتند . خبرنگاران روزنامه هاي خارجي هم غالبا در اختيار رژيم قرار داشتند و روي بسياري از جنايات رژيم سرپوش مي‌گذاشتند . يك بار گروه موسوم به « آزادي كتاب و انديشه » در گزارشي به معرفي خبرنگاراني پرداخت كه عضو شبكه هاي فراماسونري بودند . در دوره پهلوي مساله سانسور قدرت گرفت و تراوشات فكري متوقف شد . نويسنده و خواننده و گوينده و شنونده مستقيما در معرض اين وضعيت خاص قرار داشتند . پنجه سانسور اجازه نمي داد تبادل فكري صورت گيرد و محيط را با خفقان كامل حفظ مي كرد . شهرباني و سازمان امنيت تا سال 1345 به جمع آوري كتبي كه مناسب تشخيص داده نمي شد مي پرداختند و عنداللزوم نويسنده و ناشر را بازداشت و يا تبعيد مي‌كردند و براي اطلاع از چنين كتابهايي از مامورين خود به عنوان كارگر در چاپخانه ها استفاده مي‌شد . مديران چاپخانه ها موظف بودند در صورت مراجعه نويسندگان و ناشران ناباب گزارش دهند و از چاپ آثار آنها خودداري كنند . دستگاه اختناق در سال 1345 رسما رژيم سانسور را اعلام داشت . هر كتاب قبل از انتشار مي‌بايست از نظر مامورين سانسور بگذرد و وزارت فرهنگ و هنر مامور اين كار شد . ساواك كم كم روش سختگيرانه تري را در پيش گرفت . بدين معني كه در كشف كتب سانسور نشده خشونت به كار برد و قسمتي از حبس و شكنجه را به داشتن و رد و بدل كردن كتب ممنوعه اختصاص داد . آزادي انديشه و بيان كه پايه و اساس رشد و شكوفايي اجتماع است چنان مورد تهاجم قرار گرفت كه سكوت جاي آن را گرفت و مردم را از فكر خلاق و سازنده دور نمود و مظاهر پليدي و تباهي را قدرت بخشيد . در رژيم پهلوي ، سانسور عمدتا جهتگيري سياسي داشته نه اخلاقي . كتاب ، فيلم ، روزنامه ، راديو و تلويزيون ، همه تحت رژيم سانسور قرار داشتند . براي كتابهاي ممنوعه ليستي تهيه كرده بودند كه انتشار مجدد آنها امكان نداشت . حتي نگهداري و خواندن آنها جرم محسوب مي شو و قابل مجازات بود . اساسا تعدادي از زندانيان سياسي فقط به همين دليل محكوميت يافته بودند كه يكي از كتب ممنوعه را در اختيار داشتند و يا آن را به ديگري به امانت داده بودند . معلوم است كه فرهنگ و انديشه در چنين فضايي تا چه درجه قابليت رشد دارد . مجريان سانسور حساسيت خاصي نسبت به بعضي كلمات و عبارات و عناوين و تركيبات داشتند و سختگيريها چنان مولفان را در تنگنا قرار داده بود كه رغبتي به تاليف جديد از خود نشان نمي‌دادند . هرچه سانسور شديدتر مي شد كتابهاي كمتري منتشر مي‌گرديد . در سال 1349 تعداد 3760 عنوان كتاب منتشر شد . اين رقم در سال 1357 به 1750 عنوان رسيد يعني 2000 عنوان كمتر شد و اين سير نزولي همواره وجود داشت . كتابهايي هم كه منتشر مي‌شد از لحاظ مسايل ايران بي محتوي بود . با اينكه اصل بيستم متمم قانون اساسي مشروطه مي‌گفت « عامه مطبوعات غير از كتب ضاله و مواد مضره به دين مبين ، آزاد و مميزي در آنها ممنوع است ولي هرگاه چيزي مخالف قانون مطبوعات در آنها مشاهده شود نشر دهنده يا نويسنده بر طبق قانون مطبوعات مجازات مي‌شود . اگر نويسنده معروف و مقيم ايران باشد ناشر و طابع و موزع مصون هستند » دولت سانسور را برقرار كرده بود و به بررسي واژه به واژه آثار مختلف با كمك اداره عرض و طويلي مي‌پرداخت . گاهي دولت نسبت به اسامي مولفين حساسيت داشت . آثار آنها را اجازه انتشار نمي‌داد . هرچند مسايل حاد سياسي هم در بر نداشت . بعضي عناوين ممنوع شناخته مي‌شد و كافي بر مخالفت بود و نيازي به محتواي كتاب نبود . اگر در اسم مولف و موضوع نوشته ايرادي نبود نوبت به جملات و محتويات آن مي‌رسيد . نسبت به مقدمه و پيشگفتار توجه بيشتري بود . منبع: دكتر سيد جلال الدين مدني ، تاريخ سياسي معاصر ايران ، دفتر انتشارات اسلامي ، ج 2 ، ص 179- 176 منبع بازنشر: پایگاه جامع تاریخ معاصر ایران(دوران)

کوک

در زمينه واژه « كوك » گفته شده كه اين واژه تركيبي از سه كلمه كجور، كلارستان و نور است كه هر سه از شهرهاي استان مازندران هستند. گفته شده است كه سازمان كوك از ابتكارات ركن 2 ارتش بود و هويت مخفي داشت كه هدف آن مقابله با گسترش كمونيسم و حزب توده در شهرهاي شمالي كشور بود. اما به تدريج حيطه فعاليت آن گسترش يافت و مراقبت و كنترل طرفداران مصدق و جبهه ملي را نيز برعهده گرفت. سازمان كوك تشكيلاتي بود كه اساساً از دربار و شخص شاه حمايت مي‌كرد و اعضاي آن به تدريج در سراسر كشور در دواير دولتي، وزارتخانه‌ها و ساير بخشهاي جامعه نفوذ كردند. عمده فعاليت آنها در راستاي تقويت دربار و شاه در برابر مخالفان سياسي او بود. هرگاه موضوع مهمي پيش‌ مي‌آمد اعضاي كوك جلسات مخفي تشكيل مي‌دادند و درباره چگونگي برخورد با آن به تبادل نظر، گفتگو و رايزني مي‌پرداختند. سازمان كوك ارتباطات اطلاعاتي و خبررساني قدرتمندي داشت كه سراسر كشور را با مركز و دربار مربوط مي‌ساخت. طي سالهايي كه ساواك تأسيس شد و فعاليتش را آغاز كرد، سازمان كوك همچنان اقداماتش را ادامه داد و به نيروي اطلاعاتي ـ جاسوسي قابل اعتنايي تبديل شد. فعاليتهاي اين سازمان موازي با فعاليتهاي اطلاعاتي ـ امنيتي ساواك بود و مراكز اطلاعاتي و پايگاههاي خبررساني آن مستقلانه اخبار و اطلاعات حوزه فعاليت خود را به مركز گزارش مي‌دادند. منوچهر هاشمي آخرين مديركل ادارة هشتم ساواك (ضدجاسوسي) در خاطراتش در اين باره مي‌نويسد: در ايامي كه مسئوليت ساواك فارس را داشتم، روزي رئيس اداره پست استان از من سئوال كرد، چرا در جلسات سازمان كوك شركت نمي‌كنم. من اولين بار بود كه كلمه «كوك» به گوشم مي‌خورد. پرسيدم كوك چيست و جلسات آن كي و كجا تشكيل مي‌شود؟ جواب داد، جلسات اعضاي اصلي و بنيانگذاران كوك در منزل سرلشكر همت، شهردار شيراز تشكيل مي‌شود، ولي از چگونگي تشكيل جلسات فرعي و اعضاي ديگر اطلاعي ندارم. اما مي‌دانم كه گزارشها و صورت جلسات كميته‌هاي فرعي، بعضاً در جلسات اصلي مطرح مي‌شود.از نحوه اظهارات او استنباط كردم او خودش عضو سازمان كوك است و در جلسات مربوط به آن در منزل تيمسار همت شركت مي‌كند. روزي او را به خانه دعوت كردم و سعي كردم دربارة سازمان كوك اطلاعات بيشتري كسب نمايم. او ضمن صحبت دربارة مسائل مختلف، به اختلافات بين رئيس دانشگاه شيراز و تعدادي از استادان اشاره كرد و گفت اختلاف طرفين سبب ايجاد تشنج در محيط دانشگاه است. دانشجويان از اين موقعيت استفاده مي‌كنند و كلاسهاي درس را به هم مي‌ريزند و در فرصتهاي مقتضي و با به دست آوردن بهانه، مبادرت به تظاهرات مي‌كنند. او اضافه كرد اختلاف رئيس دانشگاه كه پزشك است و مطب خصوصي دارد و چندين شغل و پست و مقام ديگر را هم يدك مي‌كشد با استادان، در جلسه كوك مطرح و درباره آن اتخاذ تصميم شده، و نتيجه در صورت جلسه درج و طي گزارشي به ستاد ارتش منعكس شده است. از اظهارات رئيس اداره پست و قرائن ديگر به دست آمده، از جمله نامه‌هاي رسيده از ساواك مركز كه در آنها به اختلاف رئيس دانشگاه و استادان اشاره و به بعضي مطالب تقريباً سري در اين مورد انگشت‌گذارده مي‌شد، يقين حاصل كردم كه سازمان ديگري وجود دارد كه اخبار استان را به مركز گزارش مي‌نمايد. منوچهر هاشمي در استان خراسان هم از فعاليت تشكيلات سازمان كوك اطلاع پيدا كرد: هنگامي كه با سمت رياست ساواك استان خراسان به مشهد منتقل شدم، اطلاع پيدا كردم اين سازمان در مشهد هم فعال بوده و يكي از امراي بازنشسته ارتش آن را اداره مي‌كرده است. فعاليت اين سازمان پس از مدتي بسيار محدود شد. از سرنوشت بعدي آن بي‌اطلاع هستم. سازمان كوك به ويژه گزارشات مكرري دربارة عملكرد ساواك تهيه كرده و براي مسئولان در تهران ارسال مي‌كرد. افرادي كه در آن عضويت مي‌يافتند سوگند وفاداري ياد مي‌كردند كه از نظريات آن سرپيچي نكنند، در چارچوب طرحهاي ارائه شده فعاليت نمايند. عضويت در آن تنها با معرفي افراد سرشناس و معتمد صورت مي‌گرفت. هر گاه تشخيص داده مي‌شد فردي در حوزه فعاليت سياسي، اداري و اجتماعي‌اش به شاه و سلطنت وفادار بوده و از شايستگي‌هاي لازم برخوردار است، ترتيب عضويت او در كوك فراهم مي‌شد. هاشمي مي گويد : درباره سابقه سازمان كوك و اعضاي آن، از رئيس اداره پست سئوال كردم، او گفت، اين سازمان سالهاست به ابتكار ادارة دوم ستاد ارتش تشكيل شده است. در حال حاضر رئيس آن سپهبد كيا رئيس اداره دوم ستاد بزرگ ارتشتاران مي‌باشد. سازمان، انتخاب عضو، تشكيل جلسات و ساير برنامه‌هاي آن، عيناً از روي الگوي فراماسونري اقتباس شده است. بدين ترتيب كه پذيرش عضو جديد با معرفي يكي دو نفر از اعضاء و تصويب اكثريت در جلسه اصلي با اداي سوگند صورت مي‌گيرد. براي توسعه فعاليت و جلب اعضاي جديد هم به اين صورت عمل مي‌شود كه افراد و اشخاص سرشناس و قابل اعتماد از طبقات مختلف با موقعيت اجتماعي ممتاز نشان مي‌شوند و با تماس و معرفي اعضا به عضويت سازمان درمي‌آيند. پس از تصويب عضويت و اداي سوگند از طرف عضو جديد براي وفاداري به اهداف سازمان، وظايف او توضيح داده مي‌شود. وظيفه اعضا، شناسايي مخالفين رژيم در سطوح بالاي اجتماع و هم‌چنين جمع‌آوري اطلاعات دربارة رؤساي ادارات و سازمانهاي دولتي و بخش خصوصي و ساير فعل و انفعالاتي است كه در منطقه صورت مي‌‌گيرد. درباره مسئولين ادارات و مؤسسات، نسبت به سوءاستفاده آنان از موقعيت و نيز فساد ادارات گزارشهاي مستندي تهيه و در جلسات مطرح مي‌شود كه پس از بررسي و درج مسايل مطروح در صورتجلسات، مراتب به مركز گزارش مي‌شود. با به دست آوردن اين اطلاعات به اين نتيجه رسيدم اطلاعيه‌هاي مكرري كه از ساواك مركز مي‌رسد و در آنها به نكات متعددي در حوزة عمل ساواك استان اشاره مي‌شود، غالباً از اختلافات محلي اشخاص و مقامات با همديگر سرچشمه مي‌گيرد، از ناحيه سازمان كوك به تشكيلات مركزي آن گزارش مي‌شود و در مركز هم از آن طريق به ساواك منعكس مي‌شود. مراتب را به مركز گزارش كردم و استعلام نمودم، اگر صلاح است در جلسات سازمان كوك كه به وسيله اداره دوم ستاد ارتش به وجود آمده و مانند ساواك كار مي‌كند، شركت كنم. قبل از اينكه جواب دريافت كنم، سپهبد بختيار، سپهبد كيا و سرلشكر علوي مقدم رئيس شهرباني، هم‌زمان از شغل خود بركنار شدند. من هم به استان خراسان مأمور شدم و مسئله كان لم يكن ماند. اولين رئيس كوك، حاجي علي كيا در 1285ش. در مازندران متولد و در دوران جواني وارد ارتش شده بود. وي مدتها براي تحصيل علوم نظامي و ساير مأموريتهاي محوله در كشورهاي اروپايي اقامت داشت و در همان دوران دوره عالي ستاد را در دانشگاه جنگ سوئد گذراند. پس از بازگشت به كشور مورد توجه سپهبد رزم‌آرا قرار گرفته و به رياست بخش تجسس ركن دوم ستاد ارتش منصوب شد. او به زودي از طرفداران جدي دربار و شخص شاه شد. در دوران نخست‌وزيري مصدق به دليل حمايتش از شاه و دربار بازنشسته شد، ولي پس از كودتاي 28 مرداد 1332، شاه او را به ارتش بازگردانيد و طي سالهاي 1334 ـ 1336ش. از مهمترين نفوذيهاي شاه در ارتش محسوب مي‌شد. او در 1336 و به دنبال عزل سرلشكر قره‌ني، به رياست اداره دوم ستاد ارتش منصوب شد؛ مدتي بعد نيز درجه سپهبدي گرفت. شاه بر آن بود تا با گماردن او به رياست ركن 2 ارتش، رقيب قدرتمندي در برابر تيمور بختيار علم كند كه به تازگي به رياست ساواك منصوب شده بود. در آن دوره سپهبد حاجي‌علي كيا بر سازمان كوك هم رياست داشت. حاجي علي كيا تقريباً هم‌زمان با تيمور بختيار و در 1339ش. بازنشسته شد و در دورة علي اميني دستگير و زنداني شد. در دوران زندان هم ارتباط او با اعضاي سازمان كوك قطع نشد. ساواك در اين باره چنين گزارش داده است: سازمان كوك وابسته به تيمسار سپهبدكيا كه اعضاي آن در وزارتخانه‌ها و مؤسسات دولتي هنوز ارتباط خود را با يكديگر حفظ كرده‌اند[،] مرتباً از تيمسار كيا در زندان دستور مي‌گيرند و ا جرا مي‌كنند و با شروع محاكمه نامبرده طبق دستوري كه به آنها داده شده در همه جا شايع كرده‌اند كه به زودي با حمايت دو سياست روس و انگليس حكومت نظامي كه دست‌نشانده تيمسار كيا خواهد بود روي كار خواهد آمد و آقاي دكتر اميني و چند نفر از وزراء كابينه ايشان از جمله آقايان الموتي و درخشش را محاكمه و اعدام خواهد نمود. (سند ساواك ـ 31/2/1341). حسين فردوست معتقد است كه سازمان كوك در 1336ش. به رياست حاجي‌علي كيا تشكيل شد و در همان سالها شبكه اين سازمان در سراسر كشور گسترش يافت. پس از كيا، سرلشكر همايوني به رياست سازمان كوك منصوب شد؛ اما اين جابجايي به نفوذ حاجي‌علي كيا در سازمان كوك پايان نداد. با اين حال سازمان كوك به تدريج انسجام سابقش را از دست داد و اعضا كه از مديريت و سازماندهي آن رضايت چنداني نداشتند از قبول مسئوليتهاي محوله سرباز مي‌زدند. ساواك در 15 خرداد 1344 در اين باره چنين گزارش مي‌دهد: در حال حاضر سازمان مخفي كوك با بي‌نظمي و بي‌توجهي شديد اعضاي خود مواجه شده و اكثر كميته‌ها تشكيل جلسه نمي‌دهند و شديداً از طرز عمل به اولياء سازمان انتقاد مي‌كنند و چون طبق معمول در اكثر حوزه‌‌ها هنگام تشكيل جلسات آنها يك نفر نماينده از سازمان كوك معرفي و در جلسات كميته‌ها شركت مي‌كند[،] اعضاء كميته‌ها به نماينده اعزامي از مركز سازمان كوك فوق‌العاده بي‌اعتنايي مي‌كنند و به آنها مي‌گويند شما به عنوان كارمند سازمان كوك از دستگاه حقوق مي‌گيريد و بايد در مقابل دريافت حقوق انجام وظيفه كنيد ولي اعضاء كميته‌ها كه پولي دريافت نمي‌كنند وظيفه در مقابل سازمان ندارند، به‌ويژه آنكه سرلشكر همايوني و ساير اولياء كوك توجهي به خواسته‌ها و نظرات اعضاي كميته‌ها ندارند[.] كميته مربوط به سپهبد كيا به هيچ‌وجه تشكيل نمي شود و رابطة ايشان با سازمان كوك به كلي قطع شده و گله و كدورت شديدي با سرلشكر همايوني دارند. ليكن عده‌ زيادي از اولياء و كارمندان سازمان كوك با تيمسار كيا رابطه و دوستي خود را حفظ كرده‌اند. حسين فردوست كه به دليل رياست بر دفتر ويژه اطلاعات و ارتباط نزديكش با شخص شاه اطلاعات قابل توجهي درباره سازمان كوك داشت، معتقد است اين سازمان در اواخر دوره رياست حاجي علي كيا از رونق افتاد و علت آن نيز فساد كيا بود. گزارشات سازمان كوك مستقل از ساير گزارشات دستگاههاي اطلاعاتي ـ امنيتي و عمدتاً از طريق دفتر ويژه و شخص فردوست در دسترس شاه قرار مي‌گرفت و شاه تا حد زيادي از كيفيت و حيطه عمل آن آگاهي داشت. با اين حال فعاليت سازمان كوك در نظر فردوست از اهميت قابل توجهي برخوردار نبود. وي دربارة فراز و فرود سازمان كوك چنين اظهارنظر كرده است: به هر حال، سپهبد كيا در يكي از جلسات ملاقات خصوصي به من گفت كه «سازمان كوك» را او تشكيل داده و هدف آن پي بردن به نارضائيهاي عمومي و فساد مقامات در سطح كشور است. ولي با شناخت تدريجي او متوجه شدم دو موضوعي كه اصلاً به آن علاقه ندارد يكي رفع نارضائي در اجتماع و ديگري فساد مقامات است. بعداً‌ فهميدم كه كيا از فساد مقامات حداكثر استفاده را مي‌برد و هر مقام نظامي ولو يك سپهبد و هر مقام غيرنظامي ولو وزير يا استاندار را با يك گزارش به محمدرضا از كار بركنار مي‌كند[.] حال فساد واقعي باشد يا ساختگي و از اين راه در ارتش و خارج از ارتش براي خود نفوذي غيرقابل تصور ايجاد كرده و همه از او بيم دارند. پس از اينكه كيا بازنشسته شد، «سازمان كوك» به سرلشكر همايوني واگذار شد و چون او با محمدرضا ملاقاتي نداشت (در آن سطح لازم نبود) از من خواهش كرد كه هفته‌اي يك بار گزارشات «سازمان كوك» را به دفتر تحويل دهد كه از آن طريق به اطلاع محمدرضا برسد. من هم قبول كردم. يك سرهنگ به دفتر مي‌آمد، او را مي‌پذيرفتم و پاكت گزارشات را به من تحويل مي‌داد و احتراماً چند دقيقه با او صحبت مي‌كردم. يك بار از او سئوال كردم در اين گزارشات از «كوك» كه شعبة دفتر خلاصه آنها را به تصويب من مي‌رساند كه به اطلاع محمدرضا برسد هيچگاه از يك مسئله سياسي بحثي نيست. چطور اين سازمان عريض و طويل در سطح كشور نتوانسته از يك فعاليت سياسي انحرافي اطلاعي حاصل كند؟ گفت: چرا، اطلاعات سياسي هم هست ولي نمي‌دانم سرلشكر همايوني از چه طريقي نسبت به آنها عمل مي‌نمايد، گفتم: همين مأمورين معمولي كه نارضاييها را گزارش مي‌دهند از فعاليتهاي انحرافي نيز مطلع مي‌گردند؟ گفت: در بين آنها عنصري هست كه قادر به كسب چنين اطلاعاتي هستند، اگر اجازه فرمائيد به سرلشكر همايوني بگويم يك نسخه از آن اطلاعات سياسي را هم در پاكت جداگانه به شما تحويل دهم. گفتم: خير، لابد ايشان راهي دارند كه به اطلاع محمدرضا برسد. دفعه بعد از طرف سرلشكر همايوني بابت اين راهنمايي تشكر كرد، ولي تا زماني كه «كوك» وجود داشت (شايد تا انقلاب هم وجود داشت) اطلاعات سياسي به دفتر ارسال نشد. مسئله‌اي كه گفته سرهنگ فوق را دربارة اطلاعات سياسي تأييد مي‌كرد اين بود كه بر اساس آمارهايي كه در شعبه 2 دفتر تنظيم نموده بودند، پس از گذشت يك سال به من گزارش دادند كه تعداد گزارشات تحويل شده از «سازمان كوك» در استانهاي شمالي حدود ده برابر ساير استانها است. پس در «سازمان كوك» تعداد پرسنل مربوط به نارضاييها در شمال ده برابر ساير استان‌ها بوده و بالطبع عناصر فعال سازمان در جبهة سياسي هم در شمال بايد حدود ده برابر ساير استانها باشد. چون در دو سازمان بي‌سيم و ماهوتيان علاقه انگليسيها فقط به استانهاي شمالي بوده است، در «سازمان كوك» هم سازمانهاي قوي در استانهاي شمالي استقرار يافته بود و در پوشش كشف نارضايي با استفاده از عناصر متخصص در براندازي و جاسوسي مي‌توانسته از فعاليتهاي سياسي شوروي در استانهاي شمالي مطلع گردد. منبع:برگرفته از منابع موسسه مطالعات و پژوهش هاي سياسي

فساد درباريان و مداخلات بيگانگان

بنجامين اولين سفير آمريكا در تهران در سفرنامه خود به بررسي اوضاع ايران در عصر ناصرالدين شاه قاجار پرداخته است . وي در فصل جداگانه اي در زمينه فساد طبقه حاكم چنين مي‌نويسد : وضع مالي ايران بد نيست ولي حقوق و دستمزد سربازان و ارتش به وضع بدي پرداخت مي‌شود . اين حقيقتي است كه كتمان نمي‌توان كرد . اما گناه اين كار به گردن افسران و فرماندهاني است كه حقوق و جيره سربازان را يكجا مي‌گيرند و به آنها نمي‌دهند و به جيب خودشان سرازير مي‌كنند . نكته مهمي كه بايد گفت اين است كه جيره و مواجب سربازان ايراني كم نيست و درست به نسبت كشورهاي اروپايي است . اگر در ميان راه ، وزيران ، فرماندهان و افسران قسمتي از آن را به نفع خود برنداشته و همه مواجب و جيره را به سربازان بدهند تكافوي زندگي آنها را مي‌كند ولي حرص و طمع و فساد آنها كار را خراب كرده است. اين فساد منحصر به ايران هم نيست و در همه كشورها حتي اروپا و آمريكا هم وجود دارد . مردم ايران را نمي‌توان فقير ناميد و آثار فوق العاده اي از فقر در اين كشور ديده نمي شود . البته همه چيز نسبي است و همانطور كه كشاورزان و كارگران ايران دو سوم اوقات خود را بايد كار كنند تا نان بخور و نميري براي خود و خانواده خود به دست آورند و احتمالا مبلغ مختصري هم پس انداز كنند كارگران اروپايي هم همين وضع را دارند و شايد حقوق آنها به نسبت مخارج از كارگران ايران هم كمتر باشد . كارهاي اجباري و دشوار در ايران معمول است از جمله خدمت اجباري سربازي . ولي بايد در نظر داشت كه اين امر در كشورهاي ديگر هم سابقه دارد . در روسيه تزاري عده بيشماري از رعايا و طبقات ضعيف را براي تمام عمر به خدمت سربازي مي برند . عده افراد مستمند و فقير ايران خيلي كمتر از اسپانيا و ايتاليا است . ثروتمندان ايران تحت تعاليم اسلام قسمتي از درآمد خود را وقف كمك به مستمندان و فقرا مي‌كنند . به همين جهت عده اين فقرا كمتر از كشورهاي ديگر وحتي كشورهاي اروپايي است . در حقيقت هيچ كشوري را در جهان نمي توان يافت كه با مشكل طبقات مستمند مواجه نباشد و افراد فقير نداشته باشد . ما هم در آمريكا فقر و مسكنت داريم و اين مشكلي است كه در هر مكان و هر عصر و زماني وجود دارد . البته به نسبت اوضاع و شرايط زمان و مكان . وضع خزانه دولت ايران خوب و رضايتبخش است ولي شاه هر ساله از محل درآمدها و مالياتهايي كه از مردم مي‌گيرد بر ثروت و دارايي شخصي خود مي‌افزايد و اين ثروت و سرمايه شخص او از زماني كه بر تخت سلطنت جلوس كرده چندين برابر شده است . خزانه سلطنتي ايران نه فقط داراي بهترين و با ارزش ترين كلكسيون هاي جواهرات دنيا است بلكه مملو از ميليونها سكه طلا و نقره و شمش هاي طلاي خود شاه شده است . وزيران و مقامات مهم دولتي و تجار معروف ايران هم داراي ثروت و اندوخته اي هستند كه به نسبت كشورهاي ديگر كاملا قابل توجه و مهم است . آنها در تهران داراي ساختمانها و قصور باشكوه و مجللي هستند و همه ساله بر تملك و مستغلات خود مي‌افزايند . براي تزيين اين قصور و ساختمانها بهترين فرشهاي ايران را به كار برده و گرانبهاترين اشياي برنزي ، آينه و مبل هاي استيل گران قيمت را از خارج وارد كرده اند . ايرانيها بر خلاف تركها در تجارت و معاملات هوش و استعداد زيادي دارند و در اين راه موفقيتهاي زيادي كسب مي‌كنند . به همين جهت در تهران عده زيادي از تجار را مي‌توان يافت كه ثروت و دارايي آنها بالغ بر چند ميليون دلار است و اين وضع ، خود رونق اقتصادي ايران را نشان مي دهد . ايران در مشرق زمين شباهت زيادي به فرانسه پيدا كرده است . يعني در حال حاضر خود كفاست و اشيايي كه از خارج وارد مي‌شود ، تجملي است و مورد احتياج عامه مردم نيست . يعني اگر هم وارد نشود خللي در وضع اقتصادي آن كشور پديدار نمي شود . به همين جهت ايران دوران رونق اقتصادي خود را مي‌گذراند . البته ترديدي نيست كه قدرت و توانايي ايران نسبت به دوران گذشته و زمان شاه عباس صفوي خيلي كم شده و باز هم انكار نمي‌توان كرد كه فساد در اين كشور و مخصوصا ميان طبقات بالا ريشه دوانيده است . ولي با تمام اين احوال نمي‌توان گفت كه ايران يك كشور فرسوده و از كار افتاده است . آثار حيات و فعاليت در مردم و در ميان طبقات مختلف وجود دارد . بعلاوه تمايل زيادي هم در گام نهادن در راه ترقي و پيشرفت در بين مردم مشاهده مي‌شود . در راه تجديد حيات ايران موانع و مشكلاتي وجود دارد . اين موانع عده اي را از تلاش مايوس مي‌كند در حالي كه نبايد مايوس شوند . اين مشكلات با گذشت زمان خود به خود برطرف مي‌گردد و يا آنقدر كاهش مي‌يابد كه ديگر جاي نگراني باقي نخواهد گذاشت . در هرحال آنهايي كه تصور مي‌كنند ايران به مرحله سقوط رسيده در اشتباه هستند . ايران باقي خواهد ماند و تجديد حيات خواهد كرد . يكي از موانع و مشكلات بزرگ در راه پيشرفت و تجديد حيات ايران فساد كلي است كه در طبقه حاكمه اين كشور وجود دارد . بسياري از مقامات عاليرتبه ايران فاسدند و به كشور خود به انواع مختلف خيانت مي‌كنند . متاسفانه كوچكترين اثري از وطن پرستي در وجود آنها ديده نمي‌شود . با گرفتن رشوه و باج در مقابل هر اقدامي كه ايران را در راه ترقي به جلو مي‌برد مخالفت مي‌كنند ، آنها به مملكت خود و حتي به شخص شاه كه خودشان او را ولينعمت خود مي دانند خيانت مي‌ورزند . دربار ايران و هيات وزيران آن كشور مركز دسيسه است . گاهي مقامات عاليرتبه كه از تحريك نتيجه نمي‌گيرند از در ديگر وارد مي‌شوند . آنها پولهاي كشور را چنان غارت كرده و ماهرانه به جيب مي‌زنند كه شاه پس از چندي از روند كارها مايوس گرديده و ديگر حاضر نمي‌شود پولهاي كشور را به كيسه مقامات طماع خود بفرستد . اگر تصور شود كه فساد در ايران پديده تازه اي است اشتباه بزرگي است . زيرا اين فساد قرنهاست كه در ايران حكمفرماست ولي در حال حاضر با موقعيت خاصي كه ايران دارد و با چشم طمعي كه ديگران به خاك اين كشور دوخته اند اين فساد بيشتر جلب نظر كرده و خطرناكتر به نظر مي رسد . مانع بزرگ ديگري كه در راه پيشرفت و ترقي ايران وجود دارد ادامه رقابت شديد ميان انگلستان و روسيه در اين كشور است . مخصوصا مداخلات جدي روسها در اوضاع داخلي ايران به منظور آنكه هر اقدام مترقيانه اي را در آن كشور عقيم بگذارند . روسها قصد دارند ايران را ببلعند . به همين جهت از هر نوع اقدامي كه باعث تقويت ايران شده و در نتيجه اجراي نقشه و هدف آنها را دشوار كند جلوگيري مي‌نمايند . ديپلماسي روسها در ايران با تمام وسايل كه در اختيار دارد براي رسيدن به هدف اصلي خود به شدت فعاليت مي‌كند . گاهي با تهديد و زور و زماني به تطميع و خوشرويي متوسل مي‌شود. در هر دو حال از پول خرج كردن خودداري نمي‌كند و آشكار و پنهان رشوه و باج ميدهد . اگر يك نفر از ايرانيها بپرسدكه در ته قلب با كداميك از دو كشور انگلستان و روسيه خوب هستند و ترجيح مي‌دهند كه يكي از آنها در ايران نفوذ نمايد شك ندارم كه جواب خواهند داد از هر دو آن كشور ها يعني انگلستان و روسيه نفرت دارند و از خدا مي‌خواهند ريشه هر دو آنها را از زمين بكند و نيست و نابودشان كند . اين احساس حقيقي مردم ايران است هرچند كه شاه و بيشتر افراد روشنفكر و تحصيلكرده ايران از نظر سياسي به طور پنهان يا آشكار به انگلستان تمايل و سمپاتي دارند . زيرا انگليسيها تظاهر كرده اند كه ايران را به حال خود خواهند گذاشت و چشم طمعي به آن ندارند و در عين حال با سياست روسها نسبت به ايران مخالفت كرده اند . با اين همه شاه به هيچ وجه مصلحت نمي‌داند تمايل خود را به انگلستان علني و آشكار نمايد و حتي مصلحت را در آن ديده كه قيافه و سياست دوستانه نسبت به روسها از خود نشان دهد و با اين ژست آنها را از خشونت در ايران باز دارد . منبع:سفرنامه بنجامين اولين سفير ايالات متحده آمريكا در تهران ، ترجمه : مهندس محمد حسي كرد بچه ، سازمان انتشارات جاويدان ، 1369 ، ص 352 تا 355 منبع بازنشر: پایگاه جامع تاریخ معاصر ایران(دوران)

شوكراس از اردشير زاهدي مي‌گويد...

ويليام شوكراس روزنامه نگار انگليسي در كتاب خواندني خود « آخرين سفر شاه » در باره شخصيت اردشير زاهدي سفير شاه در آمريكا و وضعيت سفارتخانه ايران در دوران تصدي وي چنين مي‌نويسد : هميشه به پنجره هاي سفارت ايران در واشنگتن ، قوطي هاي خاويار و بطري هاي شامپاين و بسته هاي كادو آويخته بود و تمام شهر به او تملق مي‌گفتند .تا اينكه انقلاب همه اينها را از زير پايش جارو كرد . آنگاه اعمال نفوذهايي كه كرده بود بيش از ريخت و پاش هايش نقل مجالس و محافل شهر گرديد . در واشنگتن سالهاي دهه هفتاد ميلادي اردشير زاهدي نقش يك الواط شيفته خوشگذراني را بازي مي‌كرد كه سيل اغذيه هاي لذيذ و اشربه هاي گرانبها را به حلق قدرتمندان و سرشناسان سرازير مي‌كرد . او يك نمايشگر افسانه اي بود كه از بوسيدن هنري كيسينجر و ليزامينلي و اندي وارهول و اليزابت تيلور به يك اندازه لذت مي‌برد . هيچ جايي پر ريخت و پاش تر از سفارت ايران در خيابان ماساچوست با سقف گنبدي آينه كاري و پرده‌هاي ابريشمي مجلل و قالي هاي گرانبها وجود نداشت كه تالار آن به وسيله شخصيت پر شر و شور زاهدي ميزبان اين ضيافت ها گرم و گيرا مي‌شد . ساعتهاي مچي طلا و خاويار و شامپاين و زنان زيبا بخشي از بذل و بخشش هاي بي حساب و كتاب زاهدي به ميهمانانش بود .... زاهدي بدون موفقيت زياد كوشيد دانشجويان تند رو ايراني را قانع سازد كه به جاي تظاهرات عليه شاه بايد از او پشتيباني كنند . او به جمعي از دانشجويان گفت كه ارتقاء او به مقام سفارت نشان مي‌دهد كه چه فرصت هاي بزرگي براي جوانان در ايران وجود دارد . اما يكي از جوانان جواب داد « آري ولي شاه فقط يك دختر دارد ! » با توجه به اينكه اردشير زاهدي داماد شاه بود جمله مزبور كنايه دقيقي به نظر مي‌رسيد . منبع:كتاب « آخرين سفر شاه » ، ترجمه : عبدالرضا هوشنگ مهدوي ، نشر آسيم ، صفحه 123 منبع بازنشر: پایگاه جامع تاریخ معاصر ایران(دوران)

رضاشاه به روايت ميلسپو

از رضاشاه نمي‌بايست يك نقش محدود يا نقشي مطابق قانون اساسي انتظار داشت. او موجودي بود با عريزه‌هاي بدوي، بي‌رحم و بي‌اعتقاد به قانون كه عده‌اي نوكرصفت و چاپلوس دوره‌اش كرده بودند و چند نفر كم‌جرئت و خودخواه به او مشاوره مي‌دادند. او از صميم قلب و عميقاً از وضع نابسامان كشورش تكان خورده بود، به توانايي خودش اطمينان داشت و از اعتماد به نفس فوق‌العاده‌اي برخوردار بود. هيچ رابطه‌اي با انقلاب مشروطيت و هيچ رشتة محكمي چه از نظر عملي و چه از نظر عاطفي با قانون اساسي نداشت. او به مقام سلطنت به همان‌گونه مي‌نگريست كه يك رعيت مازندراني مي‌بايست به شاهش بنگرد: پادشاهي خودكامه، منبع كليه دانش‌ها و «ساية‌خدا». بنابراين وقتي رضاشاه به سلطنت رسيد، متعهد شده بود كه پادشاهي خودكامه باشد و همان‌طور كه سير رويدادها نشان داد نه يك خودكامة خيرانديش. او از بعضي جهات مرد بزرگي بود. مجموعة صفات و اعمال او نشان مي‌دهد كه پديده‌اي فوق‌العاده بود. درشت‌اندام، راست‌قامت، زمخت، با بيني عقابي كه تا انتهاي كار سرباز باقي ماند. چون داراي تواني بي‌اندازه بود. بدون وقفه و خستگي كار مي‌كرد و ديگران را نيز بي‌رحمانه به كار وامي‌داشت. به شيوة سلاطين كهن شرقي دركارهاي دولت از سياست عاليه گرفته تا جزئيات بسيار ريز دخالت مي‌كرد. در سال‌هاي آخر سلطنتش چنين مي‌نمود كه نسبت به قدرت حالت جنون پيدا كرده است. اين داستان را نقل مي‌كنند كه او مي‌خواست در محلي درخت بكارد. كارشناس جنگلباني اظهار داشت: «اعليحضرتا، اين درخت‌ها در اين محل رشد نخواهند كرد!» او پاسخ داد: «اگر من امر كنم رشد خواهند كرد.» نيز روايت شده است كه يكي از چاپلوسان پس از آنكه اقدامت حيرت‌انگيز شاه را يادآوري كرد، افزود: «اعليحضرتا شما بسيار مقتدريد، شما ساية خدا هستيد.» مي‌گويند رضاشاه لحظه‌اي به فكر فرورفت و سپس با لحن جدي گفت: «شايد خودِ خدا باشم!» درنده خويي و طمع كه از قبل در نهادش وجود داشت، رفته‌رفته بر رفتارش مسلط شد. با حفظ اين صفات و پيروي از سنت پادشاهان مستبد ايران، همانند همة‌ديكتاتورها ترس و وحشت را نخستين وسيلة حكومتش قرار داد. مثل ديگر شخصيت‌هاي تايخي بزرگ‌تر، تبديل به سازنده‌اي شد پرپندار، بي‌قرار، ظالم به ميزاني غيرقابل تصور و با نتايجي شگفت‌آور. پاره‌اي از اقدامات رضاشاه مدبرانه و داراي اثرات درازمدت بود. پاره‌اي ديگر از نظر اصولي صحيح بود و در زمان و مكان و رابطة مناسب مي‌توانست مفيد باشد ولي بخش بزرگي از اين برنامه‌هاي ساختماني با توجه به نيازهاي اساسي كشور زودرس و بي‌فايده بود. بسياري از اقدامات رضاشاه هيچ كمكي به روشن شدن افكار، تقويت نهادها و پيشرفت درازمدت كشورش نكرد. او كارهايي براي مردم انجام داد ولي از جانب مردم كار عمده‌اي صورت نگرفت. شايد زمامداري كه كمتر كارهاي سطحي مي‌كرد، احترام بيشتري به پيشرفت‌هاي نامحسوس و توجه بيشتري به امور اساسي مبذول مي‌داشت. كشاورزي، بهداشت و آموزش، اساس پيشرفت يك كشور به شمار مي‌رود. كشاورزي به آب بستگي دارد و آب در ايران وابسته به آبياري است. با اين حال در هيچ يك از فعاليت‌هاي شگرف سازندگي رضاشاه حتي يك طرح بزرگ آبياري وجود داشت. قحطي كه در اثر خشكسالي و توزيع نامناسب محصول غله وقوع مي‌يابد، از جملة اسفناك‌ترين بلاياي ايران بود. هيچ گامي در راه درمان اين بيماري برداشته نشد. رضاشاه كشاورزان را كه اكثريت جمعيت ايران را تشكيل مي‌د‌هند، بي‌رحمانه استثمار كرد. او به نحوي عاقلانه مسئله عشاير و ارتباط آن با وحدت ملي را درك كرد ولي به نحو غير عاقلانه رفاه عشاير را ناديده گرفت، كوشيد شيوة زندگي آنان را عوض كند، رؤساي آن‌ها را زنداني كرد يا كشت و به جاي ايجاد وحد عملاً تفرقه را در كشور تشديد كرد. مصادره املاك نيز به مقدار زيادي به بي‌اعتبار شدن اسناد زمين‌ها كمك كرد. در زمينة بهداشت، كار خود را با احداث بيمارستان‌ها آغاز كرد ولي به طرز گسترده‌اي طب پيشگيري و بهداشت جامعه را ناديده گرفت. در هيچ يك از شهرهاي ايران لوله‌كشي آب ايجاد نكرد. در نتيجه خوردني‌ها و آشاميدني‌ها همچنان آلوده ماند. رضاشاه واقعاً به مسئلة آموزش علاقه‌مند بودند. او از تعداد بيسوادان كاست و در مقايسه با آنچه براي صنعت كرده بود، پيشرفت‌هاي آموزشي اساسي به نظر مي‌رسيد ولي در عمل برنامة صنعتي او با آرمان‌هاي آموزشي كه ادعا مي‌كرد تناقص داشت زيرا براي كارخانه‌هاي خصوصي و دولتي ايران از كار زنان و كودكان به حد اعلاي آن استفاده مي‌كرد. او خيابان‌هاي وسيع و سنگفرش احداث كرد ولي از پيش‌بيني محل براي پارك‌هاي عمومي غافل ماند. اگر پهلوي بيشتر شبيه به جورج واشينگتن بود و نقش محدودتري ايفا مي‌كرد، احتمال مي‌رفت كه دولت و مردم بسياري از كارهاي خوب و تعدادي از كارهاي بد را كه در اين دوره به شاه نسبت داده مي‌شد خودشان انجام مي‌دادند. علاوه بر آن كشور درازمدت به پيشرفت‌هاي واقعي‌تري نايل مي‌شد. در طول اين سال‌ها بسياري از دگرگوني‌هاي عمدة اقتصادي كه در ايران صورت گرفت، در عراق و سوريه و فلسطين نيز انجام شد. در اين كشورها نيز كارخانه‌ها احداث شد، شهرها گسترش يافت و خانه‌هاي سبك جديد پديدار شد. هر يك از اين كشورها هتل‌هاي امروزي ساختند و برخلاف ايران اشخاص ماهر را براي ادارة آن‌ها تربيت كردند. افزون بر آن در عراق و سوريه و فلسطين مردم نيز از لحاظ نيرو، ابتكار و هدف به رشد نايل شدند. با اين همه اگر كسي برنامه‌هاي مزبور را ارزيابي كند، معلوم مي‌شود كه زيان‌بخش‌ترين كاستي‌هاي رضاشاه در وسايلي بود كه به كار مي‌برد: ديكتاتوري، فساد و ترور. او قانون اساسي را لغو نكرد، تصويب‌نامه‌ها را جانشين قوانين نساخت، پارلمان را تعطيل نكرد يا هيئت وزيران را منحل نكرد. مشروطيت، قانون اساسي و ديگر قوانين، مجلس و هيئت وزيران به جاي خود باقي ماندند. ولي در عمل او به كلي برخلاف روح قانون اساسي عمل و بسياري از مواد آن را نقض كرد، به ويژه آنچه مربوط به حقوق مردم مي‌شد. انتخابات انجام مي‌شد ولي شاه بر آن نظارت داشت. پارلمان دست‌نشانده، ترسو و فاسد قوانيني به روال عادي تصويب مي‌كرد ولي دقيقاً طبق دستور و نظر شاه. نخست وزير و وزيران از سوي شاه عزل و نصب مي‌شدند و دستورات خود را از او دريافت مي‌كردند. او آزادي مطبوعات و همچنين آزادي گفتار و اجتماعات را كه قبلاً وجود داشت به كلي از بين برد. هنگامي كه من با رضاشاه آشنا شدم او را بيشتر فاقد قيود اخلاقي يافتم تا هرزه و فاسد. در ايران ضرب‌المثلي وجود دارد كه اشخاص درستكار تنبل بيكاره‌اند و اشخاص نادرست زرنگ. و رضاشاه بي‌شك به فعاليت و زرنگي بيشر اهميت مي‌داد و نادرستي را هم بي‌شك با سليقه‌اش جورتر مي‌يافت و بيشتر مايل بود آن را وسيلة كارش قرار دهد؛ از نظر كسب پول نيز اين شيوه را رضايت‌بخش‌تر مي‌دانست. در هر حال با گذشت زمان او مشاوران كم و بيش نجيب خود را كنار گذاشت و بدترين عناصر كشور را پيرامون خودش جمع كرد. او اين عده را همدست خودش ساخت. به آن‌ها امتيازات گوناگون داد. با دقت شگفت‌انگيزي هر رذالتي را پاداش و هر فضيلتي را مجازات داد. در عين حال خودش را به ملت تأثيرپذيرش به عنوان نمونة مجسم فساد معرفي كرد. وسيلة كار رضاشاه طبعاً حكومت ترور بود. هنگامي كه من هنوز به قدر كافي نزديك و شاهد رويدادها بودم، مواردي از بي‌رحمي او توجهم را جلب كرد. ولي پس از نخستين سال‌هاي سلطنتش ترور گسترش يافت. او ظاهراً دست به هيچ تصفيه‌اي در يك زمان نزد، هر چند گفته مي‌شود كشتار بزرگ مشهد به دستور شخص او صورت گرفته بود. وقتي من مجدداً به ايران بازگشتم به من خبر دادند كه او هزاران نفر را زنداني و صدها نفر را به قتل رسانده كه بعضي از آنان به دست خودش بوده است. به من گفتند كه بسياري از رجال و شخصيت‌ها در زندان مسموم يا با آمپول هوا كشته شده‌اند. به عنوان مثال مي‌توان از فيروز وزير مالية سابق، تيمورتاش كه زماني وزير دربار مورد اعتمادش بود، سردار اسعد يكي از رؤساي ايل بختياري كه زماني وزارت جنگ را بر عهده داشت نام برد. داور كه قبلاً از وي نام بردم و يك صاحب‌منصب فوق‌العاده لايق بود، خودكشي كرد. كيخسرو شاهرخ نمايندة زرتشتيان در مجلس كه تاجري محترم و دوست هيئت امريكايي سابق بود به قتل رسيد. تقدس مذهبي يا حرمت اماكن مقدسه نيز ديكتاتور را از اعمال خشونت‌بار بازنمي‌داشت. او به زيارتگاه‌ها بي‌احترامي كرد. روحانيون را مضروب كرد و كشت. وحشت بر افراد مستولي گرديد. هيچ كس نمي‌دانست به چه كسي اعتماد كند و هيچ كس جرئت نمي‌كرد اعتراض يا انتقاد كند. به جز در اوايل كار، به نظر نمي‌رسيد هيچ تلاشي براي كشتن شاه به عمل آمده باشد. مي‌گويند خود او بر اين باور بوده كه مقدر است عمر طولاني داشته باشد. منبع:دكتر آرتور ميلسپو، امريكايي‌ها در ايران، ترجمه دكتر عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشر البرز، 1370، ص 39 و 40 ، 49 تا 53 منبع بازنشر: پایگاه جامع تاریخ معاصر ایران(دوران)

جيمز بيل : اتكاء اطلاعاتي «سيا» به ساواك براي آمريكا بسيار زيان بار بود

سازمان مركزي اطلاعات امريكا «سيا» برخلاف شهرت عظيم خود به عنوان نيرويي قادر و دانا، كه زيركانه و نهاني تمام سرنخهاي خيمه‌شب‌بازي پهلوي را به دست داشته و ايران را اداره مي‌كند، به حد شگفت‌انگيزي نادان و نارسا بود. اين سازمان نه تنها با مشكلاتي روبرو بود كه موجب ناتواني ساير مقامات امريكايي و مأموريتهايشان مي‌گرديد، بلكه باري به دوش همة آنها مي‌گذاشت. به خاطر هم‌مرزي ايران و شوروي، تمام سازمانهاي اطلاعاتي امريكا، همة انديشه و ابتكار خود را براي كسب خبر از شوروي بكار مي‌بردند، سيا و ساير سازمانهاي اطلاعاتي امريكا در ايران نيز تمام همّ خود را صرف پاييدن شوروي مي‌كردند. آنها با اين كار اوضاع كشوري را كه ميزبانشان بود، دست كم گرفته، به آن بي‌توجه مي‌ماندند، و در حقيقت اشتباهي عظيم مرتكب مي‌شدند. يكي از دلايل مهمي كه سازمانهاي اطلاعاتي امريكا را نسبت به حوادث سياسي ايران نابينا كرده بود، وجود دو ايستگاه استراق سمع در بهشهر و كبكان بود. بعضي از افراد در واشنگتن معتقد بودند كه كور بودن در امور ايران بهتر از آن است كه فعاليتهايي كه در شوروي انجام مي‌شود، نديده بماند. مؤيد اين ادعا، نوشتة يك مأمور آگاه اطلاعات امريكا، دربارة اهميت اين دو ايستگاه استراق سمع مي‌باشد: شكي نيست كه اين دو ايستگاه به مدت دو دهه عملكردي بسيار مهم داشت. چه امريكا را قادر به رديابي كامل و ارزيابي كارايي آزمايشهاي موشكهاي باليستيك بين قاره‌اي (ICBM) شوروي نمود. بدون كسب اطلاعات از طريق اين ايستگاهها، ما تقريباً نيمه‌كور مي‌شديم. ما قبلاً نيز با از دست دادن چنين ايستگاههايي در تركيه و پاكستان صدمة شديدي خورده بوديم، كه فقط با استقرار اين ايستگاهها در ايران جبران شد. اظهارنظرهاي رسمي در اين مورد، به دلايل بسيار روشن، خوشبينانه بوده است، ولي نبايد آنها را باور كرد، چون آن ايستگاهها ضروري بود و نمي‌شد از آنها صرف‌نظر كرد... به همين دليل ما بي‌نهايت مواظب بوديم كه شاه را چنان به خشم نياوريم كه اين ايستگاهها را برچيند. فراموش نشود كه اين ايستگاهها تنها با قرارداد شفاهي شاه و سازمانهاي اطلاعاتي در آنجا مستقر شده بود، و به همين دليل ما به او متكي بوديم. من شخصاً هميشه بر اين عقيده بوده‌ام كه ما مي‌توانيم پيش از آنكه شاه عصباني شده و ما را بيرون كند، راه طولاني به سوي تماس و جمع‌آوري اطلاعات از عوامل مخالف را بپيماييم. ولي تا آنجا كه به سياست‌پردازان مربوط مي‌شد، آنها هيچ دليلي نمي‌ديدند كه دستاوردهاي پر ارزش اطلاعاتي (از اين دستگاهها) را به خاطر كسب اطلاعات فرعي (سياست داخلي) كه تنها تحليلگران به آن توجه دارند، در معرض خطر قرار دهند. اين ديدگاه موجب گرديد، تا نتيجة كار برعكس شود، ولي فراموش نشود كه به مدت 20 سال سياست بسيار موفقي بود. در ايران معمولاً ده مأمور رابط سيا حضور داشتند. از اين عده، كار 6 يا 7 نفر مربوط به شوروي و چين بود و 3 يا 4 نفر ديگر، امور داخلي ايران را با تأكيد بر مطالبي نظير اقتصاد، نفت، توسعة تأسيسات هسته‌اي و خريد اسلحه، پيگيري مي‌كردند. گزارشات مستقيم سياسي از اولويت پاييني برخوردار بود. به گفتة ريچارد هلمز كه به يقين در موضعي قرار داشت كه خيلي چيزها مي‌دانست: «سازمان در ايران گزارشهاي سياسي زيادي نمي‌داد.» مأموران سيا در ايران كه بعضي از آنها به فارسي رواني سخن مي‌گفتند، معمولاً در زير پوششهايي نظير كارمند هواپيمايي ملي كار مي‌كردند و جامعة امريكاييان مقيم ايران، و گروه «مافياي ارمني» به آنها لقب «اشباح» داده بودند. براي مأموران اطلاعاتي امريكا، پوشش، مشكل بزرگي شده بود. اين مشكل با تصميم وزارت خارجه مبني بر اين كه تمام مأموران سيا به جاي كارمندان وزارت خارجه به عنوان كارمندان ذخيرة وزارت خارجه معرفي گردند، حادتر شد. بنابراين تمام مأموران سيا كارمندان ذخيرة وزارت خارجه به شمار مي‌رفتند، در حالي كه تمام كارمندان ذخيرة وزارت خارجه مأمور سيا نبودند. در ضمن تا دهة 1970 سيا در سفارت مستقر بود، و ساختمان جدايي نداشت. از آنجا كه اكثر مقامات امريكايي، ايران را با ديد مركز توجه به امور شوروي مي‌نگريستند، آن دسته مأموران اطلاعاتي كه رويدادهاي سياسي داخلي ايران را پيگيري مي‌نمودند نيز به مخالفان دست‌چپي حكومت شاه توجه بيشتري داشتند و بيشتر وقتشان صرف تحقيق فعاليتهاي سازمانهايي نظير فداييان خلق و مجاهدين خلق مي‌گرديد. ولي آنها بر دستگاه اطلاعاتي شاه (ساواك) تكية زيادي داشتند. چنانكه يك بازبيني اطلاعاتي در 1976 (1355) كه از سوي سيا انجام گرفت، چنين نتيجه‌گيري كرده است: «با وجود آنكه ما فقط به داده‌هاي اطلاعاتي ساواك متكي بوده‌ايم، ولي گزارش در مورد تروريسم خوب بوده است.» تأثير رابطة نزديك سيا با ساواك در كارايي جمع‌آوري اطلاعات حساس و تفاهم آگاهانه از امور سياسي ايران، بسيار زيان‌بار بود. ساواك تمامي دهة 1970 را صرف مبارزه‌اي روزافزون با تروريسم در ايران كرد و تمام اطلاعاتي را كه دربارة گروههاي تندرو داشت به سيا مي‌داد. اين امر موجب محدود شدن توانايي سازمان، در برقرار نمودن تماس با ديگر گروههايي كه در مخالفت با حكومت سركوبگر شاه بوجود مي‌آمدند، مي‌گرديد. مثلاً در 1977 (1356) سيا تنها از يك كانال تماس با نيروهاي مخالف ملي‌گرا برخوردار بود. و البته هيچ‌گونه تماسي با رهبران روحاني نداشت. دربارة همكاري بين ساواك و سيا و موساد (سازمان اطلاعاتي اسرائيل) تاكنون بحثهاي زيادي شده است. در اين كه ساواك و موساد همكاري نزديكي با هم داشتند شكي وجود ندارد. اين همكاري بويژه در نيمة دهة 1960 كه ايران و اسرائيل هر دو با دشمن مشترك يعني عراق روبرو بودند، آغاز گرديد. در اين زمان بود كه موساد نفوذ بيشتري در ساواك پيدا كرد و نفوذ سيا تا حدي رو به كاهش گذاشت. هر قدر اختيارات و قدرت ارتشبد نصيري افزايش مي‌يافت، همكاري ساواك با سيستم اطلاعاتي اسرائيل بيشتر مي‌شد. اين امر بويژه در مورد ادارة سوم ساواك يعني امنيت كشوري صدق مي‌كرد، سيا در همان حال كه هر گونه اِعمال شكنجه و گرفتن اقرار به زور را انكار مي‌نمود، به گونة پيگير اشاره مي‌داد كه ساواك در همكاري با اسرائيليها «اعمال سخت» به كار مي‌برد. زماني كه از مأمور سيا كه سالها در رابطة نزديك با ساواك بود در اين‌باره سؤال شد، پاسخ داد: «براي من تعجب‌آور نيست.» همانند ساير امريكاييانِ ناظر بر امور ايران، سيا نيز اسطورة اَبَر شاه را باور داشت. اين مطلب بويژه در مورد كهنه‌كاران امور ايران كه يك دورة طولاني را در اين كشور گذرانده بودند، صدق مي‌كرد. در نظر آنها شاه براي هميشه پايدار بود. زيرا با مشاهدة چند نمونه از برخورد او با مشكلات سخت، ديگر شاه را كاملاً شكست‌ناپذير مي‌دانستند. بعضي از اين افراد كساني چون جورج كيو، هرب فرگوسن و آرت كالاهان بودند، كه كارمندان زحمتكش دولت بوده دانش فراواني دربارة ايران داشتند. آنها به طرز كار نخبگان سياسي ايران بي‌نهايت آشنا و آگاه بوده، تاريخ و فرهنگ ايران را گرامي مي‌داشتند. ولي آنها نيز همانند وزارت خارجه، با رهبران روحاني و روشنفكران فارسي‌زبان و كارگراني كه به شهرهاي بزرگ مهاجرت كرده بودند، و گروههاي مختلف جامعه كه در سال 1978 (1357) به خيابانها ريختند، آشنايي نداشتند. آنها از چيزي كه مي‌توان آن را «زمانة مسجد» ناميد اطلاعي نداشتند. در واقع آنها هيچ‌گاه در محافل مخالفان نفوذ نداشته، وقت زيادي صرف دانشگاه و جنوب تهران نمي‌كردند. سرانجام اطلاعات امريكا در ايران با شكست روبرو شد؛ چنان شكستي كه همة ادارات و سازمانها و سفيران و مأموريتها را بهم ريخت. منبع:شير و عقاب، جيمز بيل، نشر فاخته، 1371، ص 536 ـ 533 منبع بازنشر: پایگاه جامع تاریخ معاصر ایران

بازنگري نظام اطلاعاتي امنيتي دوران رضاخان

نظام اطلاعاتي ـ امنيتي، كه پيش از آن فقط بخش كم‌اهميتي از تشكيلات و حيطه فعاليت نظميه و شهرباني بود، در دورة رضاشاه گسترش يافت و فعاليت و حيطه عمل آن فعاليتهاي شهرباني را تحت‌الشعاع قرار داد و آن را تابعي از سياستهاي كلي عملياتي ـ اجرايي خود ساخت. رضاشاه تصميم گرفته بود با نظمي قبرستاني و رعب‌‌انگيز كه دستگاه شهرباني و نظام اطلاعاتي ـ امنيتي آن ايجاد مي‌كند و تمايلات مستبدانه او را برآورده مي‌سازد، حكومت كند و هرگونه مخالفت با حكومت خود را سركوب و از عرصه سياسي ـ اجتماعي كشور حذف كند. با اين هدف بود كه رضاخان مدت كوتاهي پس از كودتاي سوم اسفند 1299، درصدد برآمد دستگاه شهرباني را به لحاظ كمّي و كيفي تقويت كرده و با گماردن افراد مورد اعتماد خود در رأس مديريتهاي آن، كارآيي‌اش را تضمين كند. بدين ترتيب مديران و رؤساي سوئدي نظميه طي يكي دو سالي كه از كودتا مي‌گذشت، كنار گذاشته شده و افسران و نيروهاي مورد اعتماد رضاخان جاي آنان را گرفتند. در همان حال، رضاخان ـ رئيس‌الوزراء ـ تصويب‌‌نامه‌اي از تأييد هيئت وزيران گذرانيد كه بر اساس آن دولت اجازه مي‌يافت تشكيلات شهرباني (نظميه) را سر و سامان دهد و با گماردن مأموران و مديراني، به اصطلاح لايق، ساختار آن را منسجم و دگرگون سازد. در همان تصويب‌نامه، ساختار و تشكيلات جديدي براي نظميه (شهرباني) پيش‌بيني و حيطه وظايف و عمل شهرباني در تهران و ساير شهرها به طور مبسوط و مشخص تشريح شد. طرح تشكيل حكومتي متمركز و مقتدر كه در نقاط مختلف كشور حكم نافذ آن جاري باشد، از دلايل اصلي مشاركت انگليس در كودتاي سوم اسفند 1299 بود. بنابراين، ضرورت داشت تشكيلات شهرباني، به ويژه بخش سياسي ـ اطلاعاتي آن از نظمي جديد و در عين حال كارآمد برخوردار باشد تا حداقل، مخالفان داخلي حكومت را از ميان بردارد. در راستاي تقويت هر چه بيشتر شهرباني، رضاخان پس از رسيدن به منصب رياست‌الوزرايي، در اولين قدم و به رغم تمام مخالفتها، نظميه (شهرباني) را كه تا آن هنگام زيرنظر وزارت داخله انجام وظيفه مي‌كرد، تحت كنترل وزارت جنگ قرار داد؛ وزارتخانه‌اي كه خود از همان اوايل كودتا در رأس آن قرار گرفته بود و اين سمت را تا زمان رسيدن به مقام سلطنت حفظ كرد. پس از عزل سوئديها، تا پايان سلطنت رضاشاه، شش نفر در رأس شهرباني قرار گرفتند. اولين آنها ميرزا محمدخان امير اقتدار بود كه فقط دو هفته در اين مقام باقي ماند. پس از او محمدخان درگاهي در دي‌ 1302 رئيس شهرباني شد و تا 12 آذر 1308 ـ حدود 6 سال ـ بر شهرباني حكم ‌راند. پس از او، به ترتيب، سرتيپ محمدصادق كوپال و سرتيپ فضل‌الله زاهدي جمعاً نزديك به دو سال در رأس شهرباني قرار گرفتند؛ اما چنان كه مورد نظر رضاشاه بود مديران لايقي براي اين تشكيلات تشخيص داده نشدند تا اين كه در 1310ش. سرتيپ محمدحسين آيرم به رياست شهرباني منصوب شد و تا فروردين 1315 كه ركن‌الدين مختار ‌(سرپاس سرتيپ مختاري) بر اين سمت گمارده شد در مقام خود باقي بود. سرپاس مختاري آخرين رئيس شهرباني دورة رضاشاه بود. آنچه پس از كودتا پيش آمد و آن‌كه جانشين ادارة تأمينات و پليس سياسي عصر مشروطيت شد عملكردش در تقابل با آزاديهاي مشروع سياسي، اجتماعي و فردي ايرانيان بود. محمد درگاهي، كه جانشين وستداهل شد، پيش از آن به دستور رضاخان مأمور رسيدگي به پرونده و عملكرد سوئديها شده بود تا براي آنها پرونده‌سازي كرده، بهانه لازم را براي انفصال آنها از رأس نظميه به دست آورد و اين وظيفه را چنانكه خواسته رضاخان بود به انجام رساند. در دورة رياست درگاهي، شهرباني حيطه فعاليت خود را در تهران و ساير بخشها گسترش داد و در مسير خواسته‌هاي رضاشاه از هيچ كوششي فروگذار نكرد؛ به ويژه در از ميان برداشتن مخالفان سياسي حكومت بي‌پروايي را به نهايت رسانيد. درگاهي در روند قدرت‌يابي رضاخان، پس از كودتاي سوم اسفند تا صعود نهايي او به تخت سلطنت، نقش اساسي برعهده گرفت و با از ميان برداشتن مخالفان سياسي او، راه را براي انقراض سلطنت قاجار هموار كرده، مخالفان سلطنت پهلوي را به انحاء گوناگون به قتل رسانيد و يا منزوي ساخت. در دوره كوتاه رياست كوپال هم روند تعقيب مخالفان سياسي حكومت رضاشاه ادامه يافت. برخي رجال درجه اول نظير نصرت‌الدوله فيروز در اين دوره محاكمه و در زندان شهرباني محبوس شدند. پس از كناره‌گيري سرتيپ كوپال از رياست شهرباني در آذر 1309، چند ماه سرتيپ فضل‌الله زاهدي، كه پيش از آن به علت ناكامي در سركوب مخالفان استان فارس مورد غضب رضاشاه قرار گرفته، خلع درجه گشته و بيكار شده بود، رياست شهرباني را برعهده داشت. پس از مدتي رضاشاه زاهدي را عفو كرد و او را پس از كوپال به رياست شهرباني منصوب كرد؛ اما به علت بي‌لياقتي و مخصوصاً پس از «فرار جمعي از زندانيان به سركردگي سيدفرهاد، ياغي معروف» از زندان قصر، بار ديگر مورد خشم و بي‌مهري رضاشاه قرار گرفته، پس از مدت كوتاهي در ارديبهشت 1310 خلع درجه شده از رياست شهرباني بركنار و زنداني گرديد. دوره رياست زاهدي بر شهرباني كوتاه‌تر از آن بود كه بتواند در تشكيلات و مديريتهاي شهرباني تغييراتي دهد. پس از عزل زاهدي سرتيپ محمدحسين آيرم وارد صحنه شد. آيرم در رأس شهرباني، قدرت بي‌حد و حصري يافت و در اندك زماني توانست اعتماد كامل رضاشاه را به خود جلب كند. در دوره او شهرباني به اوج قدرت جهنمي رسيد و «مالك‌الرقاب جان و مال مردم» شد. مخالفان سياسي و ساير مردم، تحت كنترل شديد و مراقبتهاي تمام نشدني شهرباني قرار گرفتند. حتي رجال و كارگزاران وفادار به رضاشاه هم از تير گزند شهرباني در امان نبودند و پيوسته از آزاررسانيها و پرونده‌سازيهاي شهرباني در هراس بودند. آيرم بسياري از رقباي سياسي و نظامي خود را از اطراف رضاشاه دور كرد و با فراهم آوردن هر آنچه رضاشاه دلخواهش بود، خود را به او نزديك ساخت. جاسوسان و دستگاه اطلاعاتي ـ امنيتي شهرباني در دورة آيرم تمام دواير دولتي و حكومتي را تحت مراقبتهاي شديد قرار داده، مخالفان حكومت را تعقيب مي‌كردند؛ در همان حال، مطبوعات در آن دوره تحت شديدترين سانسورها و نظارتها قرار داشتند و امنيت اجتماعي و حتي فردي مردم نيز از سوي جاسوسان و خبرچينان پرشمار شهرباني سلب شد. در همان حال، آيرم از هر راهي براي ثروت‌اندوزي و كسب مال و مكنت منقول و غيرمنقول وارد مي‌شد. به واسطه ازدواج فرزندش با خواهرزن رضاشاه، بيش از هر زمان ديگر به خاندان سلطنت نزديك شد و براي شخص رضاشاه هم املاك و ثروت بسياري فراهم آورد. همواره مواظب بود سوءظن شاه را نسبت به خود و شهرباني برنيانگيزاند. اما نزديكي آيرم به رضاشاه و قدرت مهارنشدني او در رأس شهرباني، چندان دوام نياورد. رضاشاه به تدريج، چنان كه شيوة او بود، نسبت به آيرم و اعمال او ظنين شد. البته اين بار آيرم بر رضاشاه پيشدستي كرد و قبل از آن كه به تير خشم رضاشاه گرفتار آيد به بهانه معالجه بيماري‌ راهي خارج از كشور شد و به رغم پيگيريهاي رضاشاه، ديگر به كشور بازنگشت. در دورة رياست كوپال بر شهرباني ركن‌الدين مختار به سرعت پله‌هاي ترقي را طي كرد و معاون انتظامي كل شهرباني كشور شد؛ و اين سمت را در دوران رياست زاهدي و آيرم نيز حفظ كرد. در واپسين ماههاي رياست آيرم، مختار معاون او بود. هنگامي كه آيرم كشور را به بهانه معالجه بيماري به قصد اروپا ترك كرد و ديگر بازنگشت، تا تعيين تكليف نهايي، مختار كفالت شهرباني را عهده‌دار بود. هنگامي كه رضاشاه از بازگردانيدن آيرم به كشور نوميد شد، ركن‌الدين مختار را با يك درجه ارتقاء به سرپاسي، كه معادل با درجه سرتيپي بود، رسانيد و رياست كل شهرباني كشور را به او سپرد. مختاري در تمام دوران رياستش بر شهرباني و قبل از آن، به فساد مالي آلوده نشد؛ اما در بيرحمي و قساوت دست كمي از آيرم نداشت. در دوره رياست مختار بر شهرباني، رعب و وحشت سراسر كشور را فراگرفت و دستگاه اطلاعاتي ـ امنيتي و جاسوسي شهرباني در تمام شئون زندگي سياسي ـ اجتماعي و فردي مردم دخالتهاي نارواي پايان‌ناپذيري مي‌كرد. در دورة رياست مختار، تشكيلات اداري و امنيتي شهرباني باز هم گسترش يافت و در شهرها و مناطق بيشتري دواير شهرباني تأسيس شد. در دوره ركن‌الدين مختار، فشار شهرباني و اداره سياسي آن بر مخالفان سياسي گسترش يافت و نظم قبرستاني كم‌نظيري در كشور ايجاد شد. در همين دوره بود كه برخي از مهمترين رجال مغضوب كشور به دستور مستقيم شاه و مختار و توسط مأموران اداره سياسي و آگاهي شهرباني به قتل رسيدند و مخالفان رضاشاه تحت تعقيب قرار گرفته و بيش از پيش منزوي شدند. در دورة مختار ادارة نگارشات شهرباني كه مسئول سانسور نشريات؛ كتاب و روزنامه‌ها بود بر شدت عمل خود افزود و مطبوعات و قلم را به كلي از اعتبار انداخت. در اين دوره سانسور و مميزي به نهايت رسيد، تا جايي كه حتي تمام مكاتبات و نامه‌هاي شخصي مردم با همكاري كارمندان اداره پست خوانده مي‌شد. مأموران آگاهي و اداره تأمينات شهرباني مراقبت شديدي بر باجه‌هاي پستي و فرستندگان و گيرندگان مراسلات و نامه‌ها داشتند تا هرگاه مطلبي حاكي از مخالفت با حكومت در آنها يافت شود، عاملين را تحت تعقيب قرار داده، مجازات كنند. انگليسيها، كه خود پايه‌گذار سلطنت پهلوي بودند گرايش چنداني به آموزش نيروهاي اطلاعاتي و امنيتي رضاخان نشان ندادند. با اين حال، بسيار مايل بودند از همان آغاز، دستگاه امنيتي و شهرباني رضاخان در سركوب مخالفان سياسي بكوشد و «به فعاليتهاي سياسي مضر رسيدگي كند». نيروهاي اطلاعاتي و امنيتي كه در ايران دوره رضاشاه حضور داشتند ترجيح مي‌دادند در بسياري موارد خود مستقيماً در امور اطلاعاتي ـ امنيتي دخالت كنند و در كشف توطئه‌هاي سياسي رضاخان را ياري نمايند. حسين فردوست نقش فرانسويان را بيش از انگليسيان در شكل‌گيري دستگاه اطلاعاتي، جاسوسي و ضداطلاعاتي دوران رضاشاه مؤثر مي‌داند و ترجيح مي‌دهد فرانسويان را پايه‌گذار و «بنيانگذار دستگاه اطلاعاتي در ايران» معرفي كند. بنابراين، دستگاه اطلاعاتي ـ امنيتي و كارآگاهي رضاشاه، بدون اينكه از آموزشهاي لازم اطلاعاتي و پليسي برخوردار باشد، مجموعه‌اي از نيروهاي نامتجانس را تشكيل مي‌داد كه مهمترين وظيفه آن وحشت‌آفريني در نقاط مختلف كشور و سركوب شديد مخالفتها بود تا رضاشاه در راستاي نقض هر چه بيشتر دستاوردهاي مشروطيت و پايمال كردن حقوق اساسي مخالفان سياسي، اجتماعي و مذهبي آسوده‌تر گام بردارد. بيشترين فعاليت ادارة تأمينات و پليس سياسي رضاشاه در سركوب گروههاي زير متمركز شد: 1. دارندگان انديشه مشروطه‌خواهي كه، با كودتاي سوم اسفند 1299 و قدرت‌يابي و صعود نهايي رضاشاه به تخت سلطنت، دستاوردهاي دوران مشروطيت را محكوم به زوال مي‌دانستند؛ 2. روحانيان و علماي مذهبي (اسلامي) كه، علاوه بر علايق سياسي، آشكارا نظاره‌گر دين‌زدايي و ايجاد محدوديت براي استقلال روحانيان و علما از سوي او بودند؛ 3. رجال و سياستمداران و كارگزاران دولتي، حكومتي و نظامي كه با وجود اعلام وفاداري نسبت به رضاشاه و خدمت در مجموعه حاكميت، همواره مورد سوءظن و خشم رضاشاه بودند، در حالي كه رضاشاه، در واقع و يا در دنياي خيال، تصور مي‌كرد هر آن ممكن است از سوي آنان توطئه‌اي بر ضد او در حال شكل‌گيري باشد. اين گروه از رجال و كارگزاران نيز دائماً در بيم و هراس از رضاشاه و دستگاه مخوف اطلاعاتي ـ امنيتي به سر مي‌بردند؛ 4. مديران و تحريريه مطبوعات و نويسندگان كتابها و نشريات كه از همان نخستين ماههاي كودتاي سوم اسفند تحت شديدترين سانسورها و نظارتهاي نظميه (شهرباني) قرار گرفتند و اين روند تا پايان سلطنت رضاشاه ادامه يافت؛ 5. ايلات و عشاير كه بلافاصله پس از كودتا سركوب آنان آغاز شد و تا پايان دوران سلطنت رضاشاه همواره از مهمترين دغدغه‌هاي او به شمار مي‌رفتند؛ 6. عامه مردم كه همواره تحت مراقبت شهرباني قرار داشتند و هرگز از آزارهاي مأموران فاسد آن آسوده نبودند. شكل‌گيري و انسجام نهايي دستگاه اطلاعاتي و پليس سياسي رضاشاه مدتها به طول انجاميد. اما دستگاه خبرچيني و جاسوسي او از طريق نظميه (شهرباني) از همان آغازين سالهاي كودتاي سوم اسفند 1299 فعال بود و مأموران مخفي و جاسوسان پرشمار آن، مردم را تحت مراقبتهاي شديد قرار مي‌دادند. با تمام اين احوال، دستگاه اطلاعاتي شهرباني و ادارة‌ تأمينات آن تا دوران رياست آيرم تكميل نشد. در دوره آيرم بود كه دايره‌اي ويژه، كه به زودي ساير فعاليتهاي شهرباني را تحت‌الشعاع قرار داد، تحت عنوان ادارة سياسي تشكيل شد كه از آن تحت عناوين «اداره تأمينات»، «پليس سياسي» و «ادارة آگاهي» نيز ياد شده است. تمام اين عناوين به دايره ويژه شهرباني كه وظيفه اساسي آن تعقيب و سركوب مخالفان سياسي رضاشاه بود اطلاق مي‌شد. اداره آگاهي شهرباني در دوره آيرم مأموران بسياري به خدمت گرفت و آنها را در مناطق مختلف جامعه پراكند. بدين ترتيب تمام دواير دولتي، وزارتخانه‌ها، مجلس شوراي ملي و غيره مملو از جاسوساني شد كه همه روزه گزارشهايي تهيه كرده و براي رياست شهرباني ارسال مي‌كردند. بر اساس بسياري از همان گزارشهاي مخفيانه، كه در موارد متعدد چندان هم حقيقت نداشت، مخالفان حكومت و نيز رقبا و دشمنان شخصي رياست شهرباني و رضاشاه تحت تعقيب قرار گرفته، مجازات مي‌شدند. بسياري از رجال درجه اول كشور عمدتاً بر اساس گزارشهاي مخفيانه اداره سياسي شهرباني مقصر شناخته شده، محاكمه و مجازات مي‌شدند. پليس سياسي، دامنة فعاليتهاي خود را تا خصوصي‌ترين مسائل زندگي مردم گسترده بود. حتي نامه‌هاي پستي و مراسلات شهروندان معمولي نيز از سوي مأموران و خبرچينان شهرباني، كه در ادارات و دواير مختلف پست حضور داشتند، خوانده مي‌شد؛ نيز كساني كه مي‌خواستند مسافرتهاي بين شهري انجام دهند مجبور بودند از اداره سياسي شهرباني جواز دريافت كنند. پرونده‌سازيها و پاپوش‌دوزيهاي مكرر پليس سياسي شهرباني در دورة آيرم افزايش چشمگيري يافت و افراد بسياري، صرفاً در نتيجه پرونده‌سازيها و نيز جرم‌‌تراشيهاي پليس سياسي و ادارة تأمينات گرفتار شده از هستي ساقط مي‌شدند. بدين ترتيب، تقريباً تمامي رجال، شخصيتها، نمايندگان مجلس شوراي ملي، افراد بانفوذ و صاحب مقام، صاحبان حرفه‌ها و مشاغل تجاري و اقتصادي و تمام كساني كه سري در ميان سرها داشتند پرونده‌هايي در نزد آيرم و اداره تأمينات و آگاهي او داشتند و او هرگاه اراده مي‌كرد به وسيله همين پرونده‌سازيهاي عمدتاً جعلي و ساختگي فرد موردنظر را به خاك سياه مي‌نشانيد؛ اين پرونده‌سازيها،‌ در عين حال، راهي پرسود براي ثروت‌اندوزي آيرم و رؤساي وقت شهرباني بود. بسياري از دارندگان پرونده سياسي در شهرباني مبالغي كلان و يا اموال و داراييهاي غيرمنقول بسياري در ازاء مطرح نشدن آن، به رئيس شهرباني مي‌پرداختند تا از عقوبت فرجام خلاصي يابند. پس از پايان دوران رياست آيرم بر شهرباني و انتصاب ركن‌الدين مختار به جاي او، ادارة تأمينات و پليس سياسي باز هم حيطه فعاليت و عمل خود را گسترش داد. تعداد كارآگاهان و افسران اطلاعاتي بيشتر شد و شمار جاسوسان و خبرچينان به «شمار ستارگان آسمان!!» افزايش يافت. جوّ بدبيني در ميان مردم و ترس و نگراني دائمي از خبرچينان شهرباني همگاني شد. علاوه بر مخالفان سياسي و تمام كساني كه گمان مخالفت درباره آنان مي‌رفت، تمام رجال، شخصيتها و كارگزاران دولت و حكومت نيز در سيطره جاسوسان و خبرچينان ادارة تأمينات (آگاهي) قرار گرفتند و خوش‌شانس‌ترين آنان كسي بود كه گزارش كمتر مغرضانه‌تري درباره او تدوين و به رؤساي شهرباني تسليم مي‌شد. در دوران مختاري، دستگاه دادگستري و وزارت عدليه، بيش از پيش، تحت سيطره شهرباني و اداره سياسي آن قرار گرفت و بر اساس پرونده‌هاي تنظيمي شهرباني بود كه بيشتر محاكمه شوندگان در دادگستري محكوم مي‌شدند. اصولاً قضات و وزارت عدليه چاره‌اي جز پذيرش ديدگاههاي شهرباني نداشتند. مانند دوران آيرم، در دوره مختاري هم پرونده‌سازي براي رجال و شخصيتهاي كوچك و بزرگ كشور، از امور جاري اداره تأمينات شهرباني محسوب مي‌شد و رجال كشور در دواير مختلف حكومتي و دولتي از ادارة تأمينات (آگاهي) شهرباني سخت در هراس بودند. در دوران رياست مختاري، علاوه بر رجال كشوري، افسران و فرماندهان نظامي نيز، با شيوه‌هايي خاص، تحت مراقبت و كنترل كارآگاهان و جاسوسان ادارة تأمينات قرار گرفتند. در دوران مختاري هم پرونده‌سازيهاي جعلي و پاپوش‌دوزي درباره اتباع كشور بسيار رايج بود و مأمورين تأمينات شهرباني به صرف مظنون شدن به افراد، آنان را بازداشت مي‌كردند و مدتها تحت آزار و شكنجه قرار مي‌دادند. در شهرباني دوره رضاشاه اداره ويژه‌اي براي كسب اطلاعات و اخبار سري و پنهاني از كشورها و منابع خارجي پيش‌بيني نشده بود. اصولاً در دوره رضاشاه تشكيلاتي سازمان يافته، كه امور مربوط به ضدجاسوسي و عمليات پنهاني اطلاعاتي در خارج از كشور را سازماندهي كند و به انجام رساند، وجود نداشت. با اين حال، شهرباني در ضمن اموري كه در مورد امنيت داخلي انجام مي‌داد، در زمينه اطلاعات خارجي و مسائل ضدجاسوسي نيز فعاليتهاي اندك و پراكنده داشت. فعاليتهاي پراكنده ضداطلاعاتي شهرباني نيز عمدتاً در درون مرزهاي جغرافيايي و سياسي كشور صورت مي‌گرفت و به ندرت مأموران اطلاعاتي و امنيتي اين تشكيلات در خارج از مرزهاي كشور فعاليت داشتند. شهرباني دوران رضاشاه نفوذ چنداني در كشورهاي خارجي نداشت و اساساً هيچ‌گاه به درجه‌اي از اعتبار و اهميت اطلاعاتي و ضدجاسوسي دست نيافت كه قادر باشد حيطه فعاليتهايش را به خارج از مرزهاي كشور گسترش دهد؛ و يا حتي از سوي سرويسهاي اطلاعاتي و امنيتي مختلف جهان، از جمله انگلستان،‌ مورد توجه قرار گيرد. بسياري از اخبار و اطلاعات امنيتي و جاسوسي خارجي از طريق سفارتخانه‌ها و نمايندگيهاي سياسي رضاخان از كشورهاي خارجي براي مسئولان امر ارسال مي‌شد كه «طبعاً كيفيت بسيار نازلي داشت». علاوه بر آن، وظيفه اصلي ركن 2 نيز در ارتش «ضداطلاعات» بود، اما اين اداره هم هيچگاه نتوانست چنانكه بايد، وظيفه‌اش را به انجام رساند. فقط در واپسين سالهاي سلطنت رضاشاه، افسراني از فرانسه براي آموزش فعاليتهاي ضدجاسوسي به ايران فراخوانده شدند؛ اما نتيجه نهايي اقدامات آنان قابل توجه نبود. انگليسيان هم، كه رضاخان را به قدرت رسانيده بودند، هرگز درصدد برنيامدند تشكيلات اطلاعاتي و ضدجاسوسي قابل توجهي براي او سازماندهي كنند. ترجيح مي‌دادند مستقيماً و از طريق مأموران اطلاعاتي خود اين مهم را انجام دهند و اساساً اعتباري براي شهرباني و دستگاههاي امنيتي و اطلاعاتي رضاخان قائل نشدند. به عقيده آنان تشكيلاتي نظير شهرباني صرفاً در جهت سركوب قهرآميز اتباع كشور مي‌توانست كارآيي داشته باشد. دستگاه شهرباني، كه تشكيلات آن پس از كودتا به سرعت رشد يافت، هيچگاه به حقوق فردي، اجتماعي و سياسي ايرانيان توجهي نشان نداد و چنانكه دلخواه رضاخان بود هدف خود را سركوب شديد مردم و ايجاد رعب و وحشتي وصف‌ناپذير در كشور قرار داد و در اين مقصود البته به موفقيتهاي قابل توجهي نيز دست يافت. در همان حال، قدرت شهرباني در سراسر كشور رشدي سرطاني يافت، فساد در درون آن افزايش چشمگيري پيدا كرد و در آن ميان رؤساي شهرباني بيش از ديگران در اين فساد اقتصادي و اجتماعي غوطه‌ور شدند. دزدي، جنايت، قتل، آدم‌ربايي، رشوه، اختلاس، غصب اموال مردم، تجاوز به نواميس عمومي و ... در ميان كاركنان شهرباني رايج شد. مردم، در نتيجه اعمال غيراصولي و ضدانساني شهرباني از حقوق فردي و اجتماعي محروم شدند و به تدريج تمام مخالفتها در نطفه خفه شد. منتقدين و دلسوزان جامعه كه از بيم جان و مالشان، همواره در تيررس تجاوزات شهرباني بودند، تا پايان دوران سلطنت رضاشاه لب فروبسته و يا به جرم «تشويش اذهان عمومي» و «خلل در نظم كشور» دستگير و تحت شديدترين مجازاتها قرار گرفتند و حتي به قتل رسيدند تا عبرتي براي ديگران باشد. بيم و هراس و دلهره هميشگي از تعقيب و مراقبتهاي تمام نشدني مأموران پرشمار ولي فاسد و كم‌سواد كه بر شيوه‌هاي سنتي و عقب‌مانده تكيه داشتند، در ميان جامعه فراگير شد. در همان حال وجدان عمومي جامعه سخت ضربه ديد و روح بدبيني و بي‌اعتمادي در سراسر كشور سايه افكند . در كنار آن، فساد اخلاقي و ابتذال فرهنگي، اجتماعي از سوي دستگاه حاكميت تشويق مي‌شد. روسپيگري، خريد و فروش و مصرف گسترده مواد مخدر كه بسياري از مأموران و افسران بلندپايه شهرباني نيز گرفتار آن بودند، در جامعه شيوع داشت. بدين ترتيب، شهرباني در حيطه عمل، چنان فضاحتي به بار آورد كه نه تنها مخالفان سياسي رضاشاه بلكه حتي مهمترين افراد، رجال و شخصيتهاي كشور نيز كه به حكومت وفادار بودند، نفرت شديدي از آن پيدا كردند. اين نفرت كه با عزل هر يك از رؤساي وقت شهرباني ـ به دستور رضاشاه ـ و تنبيه احتمالي وي، موجي از خوشحالي (البته پنهاني) در سطح جامعه پديد مي‌آورد، حاكي از اوج فساد و خفقان حاكم بر آن دستگاه بود كه گمان مي‌رفت با بركناري و تنبيه رؤساي آن، اندكي از آسيبهاي وارده بر جامعه التيام ‌يابد. در دوران رضاشاه دستگاه مهيب شهرباني كرامت انساني را مورد تعرض قرار داد و آن را تحقير كرد. بدين ترتيب، ملتي كه در آغاز قرن بيستم با انقلاب مشروطيت پيشگام تمام ملل آسيايي در پايان دادن به روش استبدادي حكومت بود، اندكي پس از آن گرفتار رژيم خشن رضاشاه و شهرباني مخوف او شد و مورد شديدترين تحقيرها و اهانتها قرار گرفت. برجسته‌ترين رجال و علماي سياسي ـ مذهبي كشور با روشهايي بس ناجوانمردانه و غيرانساني از عرصه سياسي ـ اجتماعي كشور حذف شدند. شهرباني به «دستگاه غلام‌سازي» تبديل شده بود تا صداي اعتراض هر انسان آزاديخواه و وطن‌پرستي را در گلو خفه كند و افراد پاكدامن و درستكار را از عرصه زندگي اجتماعي و سياسي ريشه‌كن سازد. منشأ همه اين فساد رفتار در شهرباني و ساير مراجع حكومتي و دولتي، شخص رضاشاه بود و بس. فساد شهرباني رضاشاه در سطوح و جوانب مختلف نمودار فسادي بود كه مجموعه حاكميت را دربر گرفته بود. در اين ميان شهرباني مظهر اين فساد بود. رضاشاه هم بارها گفته بود: «نظميه يعني من» و اين خود حاكي از نگاه ويژه شخص اول مملكت نسبت به روش ويژه حكومتداري بود. بدين ترتيب، رضاشاه بسيار مشعوف بود كه «سازمان شهرباني به صورت دستگاه ميرغضبي تا حد شقاوت» عمل مي‌كند تا او بتواند بدون توجه به معيارهاي انساني و منطقي، به روشهاي استبدادي، بر حكومت پوشالي خود ادامه دهد. آگاهان به امور در آن دوره، ترديدي نداشتند كه بخش اعظم قدرت و اعتبار رضاشاه تنها به روشهاي خشن «دستگاه دژخيمي شهرباني‌اش» بستگي دارد. رضاشاه هميشه نسبت به تمام كارگزاران حكومت سوءظن داشت. دست‌كم، رجال و كارگزاران لشكري و كشوري درجه اول را در زمره كساني مي‌دانست كه لزوماً بايد به طور دائم مراقبت و كنترل شوند و رفتار و كردارشان زير ذره‌بين گزارشگران معتمد قرار گيرد. به نظر مي‌رسد در حكومت رضاشاه تمام مردم در زمرة دشمنان و مخالفان او قرار گرفته باشند، بي‌آنكه هيچگاه مخالفت آنان به اثبات رسيده باشد. شهرباني و ادارة تأمينات (آگاهي) آن، مسئول مستقيم مراقبتهاي سياسي و سركوب مخالفان رضاشاه بود و شهرباني همچنانكه خواست رضاشاه بود، اين مهم را به انجام رسانيد. با اين حال، فقط در اوايل دوران رياست آيرم بر شهرباني بود كه «قانون مجازات مقدمين عليه امنيت كشور» ـ 22 خرداد 1310 ـ در مجلس شوراي ملي تحت كنترل رضاشاه به تصويب رسيد تا روند سركوب مخالفان سياسي و منتقدان روش استبدادي حكومت رضاشاه نظام‌مند و قانوني جلوه‌گر شود. «با دستاويز به اين قانون بسياري گرفتار و افرادي بي‌گناه در دادگاههاي نظامي محكوم و معدوم» شدند. دستگاه قضايي و دادگستري دوران رضاشاه، نظير تمام زيرمجموعه‌هاي ديگر حاكميت، از استقلال لازم براي محاكمه و رسيدگي عادلانه به پرونده‌ها و جرايم سياسي برخوردار نبود. وزارت عدليه (دادگستري) آن روزگار صرفاً در چارچوب نظرات و خواسته‌هاي رضاشاه و بازوي اجرايي قدرت او، شهرباني و ادارة تأمينات آن، قضاوت كرده و حكم صادر مي‌كرد. اما در واقع امر، جريان رسيدگي به پرونده‌هايي كه به دستگاه دادگستري ارجاع مي‌شد مسيري معكوس داشت؛ به عبارت ديگر، وزارت عدليه (= دادگستري) صرفاً مجاز بود حكمي را صادر كند كه پيشاپيش شهرباني رضاشاه اراده كرده بود. در واقع، بسياري از پرونده‌ها و مدارك جرمي كه از سوي شهرباني براي رسيدگي و صدور رأي قانوني به وزارت عدليه ارجاع مي‌شد عاري از واقعيت و حقيقت بود و هرگاه تشكيلات مستقلي بر آن مي‌شد تا صحت اين پرونده‌ها را بررسي كند، محمل منطقي براي اثبات ادعاي شهرباني يافت نمي‌شد. بدين ترتيب، بسياري از متهمان سياسي صرفاً در نتيجه پرونده‌سازيها و دروغ‌پردازيهاي مأموران و گزارشگران ادارة تأمينات و جاسوسان مغرض و يا بي‌اطلاع و نادان آن، محاكمه و محكوم مي‌شدند. به تدريج، وزارت عدليه در برابر خواسته و اراده شهرباني سرتسليم فرود آورد و صرفاً به مجري دستورهاي رؤساي شهرباني تبديل شد تا بر جنايات و ستم‌هاي آن صورتي قانوني دهد. به ندرت امكان داشت دستگاه قضايي، گزارشها و پرونده‌هاي تنظيمي شهرباني را مورد ترديد قرار دهد و در پي صحت و سقم آن باشد. شهرباني رضاشاه در روند رسيدگي قضايي به پرونده‌هاي متهمان، آشكارا به حدي تهديدآميز عمل مي‌كرد كه وكلاي وقت دادگستري جرأت پذيرفتن وكالت پرونده‌هاي ارجاعي سياسي را نداشتند و نمي‌توانستند از حقوق موكلان خود، چنانكه قانون اجازه مي‌داد، دفاع كنند. پرونده تعدادي از متهمان، با وجود تبرئه در دادگستري، با اعتراض رؤساي شهرباني نزد رضاشاه، بار ديگر به جريان مي‌افتاد و بدون اينكه جرم آنان ثابت شده باشد، مدتها در زندان باقي مي‌ماندند؛ حتي پس از پايان دوران محكوميت باز هم از زندان خلاصي نداشتند. در موارد متعددي تنها به صرف بدگماني شهرباني به افراد، آنان را بازداشت مي‌كردند. افراد بدون اينكه در دادگستري و محاكم قضايي محاكمه شوند، سالها در زندان و بازداشت نگهداري مي‌شدند؛ و با آنكه موارد اتهامي آنان هرگز به اثبات نمي‌رسيد، شهرباني و اداره سياسي آن به دلايلي كاملاً بي‌اساس از آزادي آنان جلوگيري مي‌‌كرد. پايه‌هاي قدرت سياسي رضاخان از همان آغاز كودتا با خونريزي و قتل مخالفان سياسي او، كه عموماً از آزاديخواهان و مشروطه‌طلبان بودند، استوار شد. او، در اولين اقدام، مخالفان خود را در مجلس شوراي ملي، هدف قرار داد تا مدافعان قانون اساسي و طرفداران نظم قانوني را در كشور از سر راه بردارد و در همان حال با آغاز زودهنگام ترور و قتلهاي سياسي پيدا و پنهان، نشان داد كه در راه فاجعه‌آميزي كه گام نهاده، جديتي تام دارد. تعداد كساني كه توسط شهرباني مخوف و فاسد رضاشاه به قتل رسيدند هيچگاه معلوم نشده است. آماري هم در اين باره تهيه نشده كه تعداد دقيق قربانيان آن دوره را بشناساند. برخي منابع حدود 24000 نفر را آمار داده‌اند. اگر اين‌گونه آمارها گوشه‌هايي از حقايق امر باشد پس تعداد كسان گمنام و كمتر شناخته شده‌اي كه به سبب مخالفت با ديكتاتور، در اثر ستمكاري كارگزاران پرشمار و فاسد او جان خود را از دست داده‌اند بسيار بيشتر از كساني است كه تاريخ دربارة آنان اسنادي ارائه داده است. علاوه بر مأموراني از شهرباني كه تخصص آنها سم خوراندن و يا خفه كردن كساني بود كه به دستور رضاشاه و رياست شهرباني ديگر ضرورتي به زنده ماندن آنها احساس نمي‌شد، روش آسان‌تري هم براي از ميان برداشتن و به قتل رسانيدن مخالفان وجود داشت و آن بهره‌گيري از تخصص پزشكاني ماهر و حاذق در تزريق آمپول هوا و نظير آن به بخت‌برگشتگان سياسي و نيز غيرسياسي در بيمارستان شهرباني و يا محلي ديگر بود. در تمام دوران سلطنت مخوف رضاشاه، دست كم، دو تن را مي‌شناسيم كه به همين عنوان نام‌آور شدند. اولين آنها دكتر عليم‌الدوله و دومين آنها پزشك احمدي بود. پزشك احمدي (كه پيش از آن شاگرد دوافروش بود)، طي دوران رياست مختاري بر شهرباني، قتل درماني مخالفان را برعهده داشت و در اين وظيفه خطير بسيار هم با موفقيت عمل مي‌كرد. شهرباني و مأموران ستمكار آن در غصب اموال و داراييهاي مردم به نفع رضاشاه نقش درجه اول داشتند. همچنين بسياري از اميران ارتش و شهرباني نيز با سوءاستفاده از قدرت و نفوذي كه داشتند در جمع‌آوري ثروت و مكنت پاي در جاي پاي رضاشاه ارباب كل نهادند. در اين ميان، ثروت‌اندوزيهاي سرلشكر اميرحسين آيرم و كسب داراييهاي غيرقانوني توسط او بيش از ساير رؤساي شهرباني نمود يافت. از اينها كه بگذريم، شهرباني و رؤساي وقت از همان دوران رياست درگاهي تا واپسين ماههاي سقوط رضاشاه، كه مختاري بر شهرباني حكمراني مي‌كرد، براي ثروت‌اندوزي شاه و غصب اموال و داراييهاي مردم، از هيچ كوششي فروگذار نمي‌كردند. بي‌‌جهت نبود كه در زندان قصر «قسمتي بود كه اطاق قباله ناميده مي‌شد و هرگاه زمينداران يا زندانيان ديگر مالك املاكي بودند كه مورد توجه كارپردازان اداره املاك اختصاصي قرار مي‌گرفت و آنها حاضر نبودند آنها را تقديم» نمايند، در آن بخش محبوس مي‌شدند و در نهايت البته با پذيراييهاي مفصلي! كه از سوي شكنجه‌گران شهرباني از آنان صورت مي‌گرفت قباله از پيش تنظيم شده را با رغبت تمام به نام اعليحضرت همايوني واگذار كرده امضا مي‌نمودند. بدين ترتيب، با اعمال فشار و تهديدهاي پايان‌ناپذير مأموران شهرباني، بسياري از ملاكان و زمينداران، به‌ويژه در مناطق شمالي و ساير بخشهاي حاصلخيز كشور، مجبور شدند حداقل بخشي از داراييها و املاك خود را به رضاشاه واگذار كنند و يا به رسم انعام و چشم روشني، به وليعهد و نظاير آن پيشكش نمايند. همچنين بسياري از مردم را مجبور مي‌كردند املاك خود را با نازل‌ترين قيمت به اعليحضرت رضاشاه بفروشند و هرگاه كساني حاضر نمي‌شدند در اين نقل و انتقالات همكاري! لازم را با مأموران شهرباني و ساير مراجع قانوني! كشور داشته باشند، زندان، شكنجه و احتمالاً قتل و نابودي در انتظارشان بود. با آغاز سلطنت رضاشاه، مطبوعات سياسي از عرصه كشور رخت بربستند و كنترل سانسورچيان شهرباني بر مطبوعات بسيار سخت شد. از آن پس فقط نشرياتي ادامه حيات يافتند كه در ستايش از رضاشاه و سياستهاي او گوي سبقت و رقابت را از يكديگر مي‌ربودند. به تدريج تمامي نشريات دولتي شدند و محتواي آنها خالي از مطالب خواندني و جالب توجه شد، به ويژه، مسائل سياسي داخلي ديگر جايي در مطبوعات نداشت. در همان حال، مراجع دولتي و مجلس نيز ديگر هرگز جرأت نكردند دربارة مطبوعات و سانسور اخباري كه بر آن حاكم بود سخني به ميان آورند. در دوره رضاخان كشور فاقد دستگاه ضداطلاعاتي و جاسوسي قابل توجهي بود. اما اينتليجنس سرويس كه از دوران قاجار مأموران بسياري در كشور داشت نفوذش را در دوره رضاشاه گسترش داد. دستگاه اطلاعاتي انگلستان در ايران دوره رضاشاه عمدتاً براي كنترل فعاليتهاي آلمانيها فعال بود كه، در نهايت، در جنگ جهاني اول به تدريج در بخشهاي مختلف اقتصادي ـ تجاري و البته سياسي كشور نفوذ داشتند. همچنين تعداد قابل توجهي آلماني در پوششهاي مختلف اقتصادي و ديپلماتيك در ايران فعاليت مي‌كردند. پس از پايان جنگ جهاني اول و هم‌زمان با قدرت‌يابي رضاخان در ايران، آلمانيها باز هم بر نفوذ خود در ايران افزودند. انگلستان، كه در آن روزگار اصلي‌ترين رقيب و دشمن آلمانيها محسوب مي‌شد، نيروهاي اطلاعاتي و امنيتي خود را بيش از پيش در ايران فعال كرد تا علاوه بر امور جاري اطلاعاتي و جاسوسي، رقباي آلماني خود را در ايران كنترل كند. بدين ترتيب، دستگاه اطلاعاتي ـ امنيتي انگلستان از پرنفوذترين سرويسهاي اطلاعاتي بيگانه در ايران آن دوره بود كه علاوه بر تهران، در ساير شهرها و مناطق حساس ايران هم مأ‌موراني با پوششهاي مختلف اقتصادي، تجاري، ديپلماتيك و غيره داشت؛ البته سرويس اطلاعاتي انگلستان نفوذ ديرپايي در ايران داشت. پس از انگلستان، شوروي در ايران داراي نفوذ اطلاعاتي ـ جاسوسي چشمگيري بود. اين كشور هم از اوايل دوران قاجار در ايران نفوذ يافت و مأموران اطلاعاتي ـ امنيتي آن هم، پا به پاي ساير عوامل اين كشور در ايران، فعال بودند. با سقوط دولت تزاري و جايگزيني رژيم كمونيستي در شوروي، رهبران رژيم جديد، علايق اقتصادي، سياسي و اطلاعاتي خود را باز هم در ايران دنبال كردند و مأموران بسياري از دستگاه اطلاعاتي و جاسوسي آن در پوششهاي مختلف سياسي، ديپلماتيك، اقتصادي و غيره در دوران رضاشاه فعاليت داشتند. گو اينكه در آغاز امر ميان سرويسهاي اطلاعاتي انگليس و شوروي در ايران دوره رضاشاه رقابت شديدي وجود داشت اما پس از حمله آلمانها به شوروي و پيوستن آن كشور به صف متفقين، همكاري سرويس اطلاعاتي شوروي و انگلستان در ايران عليه آلمانيها آغاز شد. آلمانيها حداقل از زمان جنگ جهاني اول، در ايران نفوذ قابل توجهي به دست آورده بودند و در دوران جنگ جهاني اول، مأموران اطلاعاتي آلمان در بخشهاي مختلف با انگليسيها و روسها رقابت چشمگيري داشتند. اين رقابتها پس از آغاز سلطنت رضاشاه باز هم افزايش يافت و پس از آن، شمار بسياري از نيروهاي اطلاعاتي آلمان با پوششهاي مختلف روانه ايران شدند. فعاليت نيروهاي اطلاعاتي آلمان در ايران با آغاز جنگ جهاني دوم نمود بيشتري يافت و اين خود بهانه‌اي شد براي دخالتهاي هر چه بيشتر انگليسيها و روسها در ايران، كه در نهايت به سقوط رضاشاه انجاميد. متفقين معتقد بودند حضور گستردة مأموران آلماني در ايران، اصل بي‌طرفي ايران را در جنگ جهاني دوم نقض كرده و از رضاشاه خواستند آلمانيها را اخراج كند. گفته شده كه مأموران اطلاعاتي آلمان در ايران در مسائل جاسوسي و سياسي، ارتباطاتي نيز با رضاشاه داشتند و يكي از توطئه‌هايي كه بر ضد او چيده شده بود با اطلاع‌رساني به موقع دستگاه اطلاعاتي آلمان ناكام ماند. متفقين كه قصد داشتند با اشغال ايران ارتباط مستقيمي بين شوروي و خليج فارس برقرار سازند، در نهايت،‌ حضور گسترده ستون پنجم آلمان را ايران دستاويزي براي اين اقدام تجاوزكارانه قرار دادند. منبع:ساواك ، مظفر شاهدي ، موسسه مطالعات و پژوهش هاي سياسي ، صص 45 - 30 منبع بازنشر:پایگاه جامع تاریخ معاصر ایران(دوران)

انقلاب سفید و پیامدهای‌ آن

لذا این بار خود شاه به صحنه آمد ، بحث دولت نیست، مجلس قبلاً در سال 40 منحل شده بود. بحث ما از اینجا شروع می‌شود. باید با چه وجهه و چهره و عنوان و شعاری بیاید. باید با یك شعاری بیاید كه بتواند جامعه را پوشش بدهد، همه‌ی جامعه را جذب كند و برای همه‌ی جامعه حرفی حساب شده و جدید باشد. لذا شش اصلی كه اشاره شد تحت عنوان" اصول انقلاب سفید" را اعلام كرد. بسم الله الرحمن الرحیم الحمدالله رب العالمین رب شرح لی صدری و یسرلی امری والحلل عقده من لسانی یفقه قولی. بحث پیرامون انقلاب اسلامی، طبعاً به زمینه‌های وقوع آن به سالهای دهه‌ی 40، تا حدودی به دهه‌ی 30 می‌رسد. آنچه كه در این جلسه خیلی به اختصار بحث می‌شود، در واقع مبدأ انقلاب و اساسی‌ترین علل و عوامل كه به انقلاب منتهی می‌شد، خیلی فشرده مطرح می‌كنیم تا ببینیم چه شد. در سال 1339 در آمریكا، انتخاباتی برای ریاست جمهوری انجام گرفت و "جان فیتز جرالد كندی" روی كار آمد ، بعضی سیاست‌های جدید را اعلام كرد كه تازگی داشت، در واقع با استدلال جدیدی برای حكومت امریكا وارد بحث می‌شود. و می‌گوید چرا ما در دنیا به مردم تانك بفروشیم، بیائیم به جای تانك تراكتور بفروشیم. چرا كودتا بكنیم. بیائیم انتخابات كنیم .... و یك سری از این مباحث را مطرح كرد و خلاصه‌اش بنیانگذار تفكر جدیدی در آمریكا می‌شد كه البته بسیار متفاوت بود از آنچه كه تا به آن روز مطرح بوده معتقد بود حكومت‌های كودتایی، نظامی و لشكركشی‌ها، فروش تسلیحات، در بلند مدت به زیان آمریكا است. این موضوع مهم است. در یكی از كتاب‌هایش كه معروف به كتاب «مبانی صلح» می‌گوید: "آمریكا با قیام‌های مردمی كه در گوشه و كنار دنیا به وقوع می‌پیوندند مخصوصاً در سرزمین‌هایی كه از اسلام تغذیه می‌كنند چكار می‌خواهد بكند،" این حرف مربوط به سال 1338 است. جالب است كه این چه طور فهمیده، دیده، چه تحلیل‌گری به وی چه گفته ما نمی‌دانیم، ولی می‌گوید آمریكا نمی‌تواند با مبارزات مردمی كه از اسلام تغذیه بكند مقابله بكند. به هر حال طبیعتاً در مجموعه نظام امریكا، كسی با این تفكرات موافق نبود. و كندی رأی آورد و حالا دستگاه حاكمه‌ی ایران كلاً از سال 1332 تا 1357 تابع كامل سیاست‌های واشنگتن بود. یك مثال روشن، به آرشیو روزنامه‌ها مراجعه كنید، روز 16 آبان 1355 اعلام شد كارتر رئیس جمهور آمریكا شد. روز 17 آبان روزنامه‌ها با تیتر درشت نوشتند: "سیاست‌های داخلی و خارجی ایران به كلی دگرگون می‌شود ." خوب دقت كنید یك انتخابات در آمریكا برگزار می‌شود، اینجا یك جمله نوشته می‌شود كه تیتر اصلی روزنامه است. در سال 1339 همین اتفاق در همین وضعیت اتفاق افتاد. دستگاه انگلیس در ایران به شاه مشورت می‌دهد كه ـ قبل از این كه كندی بخواهد سیاست‌های خودش را دیكته نماید. ـ یك جوری مانورهایی از جمله انتخابات آزاد، دولت جدید انجام بدهید. لذا اقبال را بركنار كرد. شریف امامی روی كار آورد، و شعار فضای باز سیاسی، آزادی انتخابات، آزادی احزاب، آزادی مطبوعات، از این حرف‌ها را مطرح كرد. چرا؟ برای اینكه كندی فردا نتواند دولتی با یك مجموعه سیاست‌های دربست را بخواهد مثلاً به شاه دیكته كند. در واقع به استقبال برنامه‌های آینده‌ به دست خودشان كه هدایت شده، این كار را بكنند. این اقوام با توصیه انگلیس بود. ولی كندی به شاه پیغام داد این دولت باید بركنار شود، بلكه خودت هم باید بروی، ما می‌خواهیم در ایران جمهوری بشود. خوب طبیعتاً برای شاه كه قطعاً، برای صهیونیست‌ها و انگلیس هم قابل قبول نبود. لذا با كندی تفاهم می‌كنند كه كل آنچه كه در ایران قرار است كه انجام گیرد و تحت عنوان سیاست‌های جدید، شاه متعهد بشود كه خودش اجرا بكند. لذا در سفری كه در فروردین 1341 شاه به آمریكا رفت و مذاكرات مفصلی با مقامات آمریكایی ‌كرد و سخنرانی می‌كرد در جاهای مختلف و صریحاً می‌گوید: " ما تصمیم گرفته‌ایم كه آنچه را كه شما می‌خواهید، بخواهیم. آنچه را كه شما ارزش بدانید ما ارزش بدانیم. و ما می‌خواهیم به شما متصل باشیم." متن نطق سخنرانی در كنگره آمریكا خیلی گویا و روشن است و در بیانیه‌ی نهایی كه به كندی می‌دهند كاملاً مشخص است. ما تصمیم گرفتیم از این به بعد به هر حال آنچه در سیاست‌های ما می‌گنجد اجرایی بشود. از این صحبت‌ها،‌ شاه در فروردین 1341 به ایران برمی‌گردد. اولین كاری كه كرد این بود كه دولت امینی كه آمریكایی بود بركنار كرد و دولت علم را روی كار آورد. به عبارت دیگر از این مقطع تا زمان انقلاب به یك معنا دولتی نداشتیم. مجلسی نداشتم، آنچه كه می‌گویند و سیاست‌گذاری و اجرا می‌شد كاری بود كه آمریكا دیكته می‌كرد. یك جمله معترضه بگویم خیلی مهم است ما دقیقاً نمی‌دانیم چه قدر نفت از ایران خارج شد. زیرا این آمریكایی‌ها بودند كه از سر چاه تا سر تانكرهای نفت‌كش همه كاره بودند و هیچ‌كس حق نداشت بپرسد ما روزی چه قدر نفت صادر كردیم ... فقط آنها می‌آمدند و می‌گفتند كه ما امروز 2 میلیون شبكه نفت بردیم. ولی هیچ‌كسی نمی‌داند. نه كنتوری بود. پول این 2 میلیون را به سازمان برنامه می‌دادند. در سازمان برنامه یك آمریكایی با یك بهائی نشسته بودند و برای خرج این پول برنامه‌ریزی كردند. تمام اسنادش موجود است. خود شاه در كتاب پاسخ به تاریخ به این مسأله اشاره‌ای می‌كند كه ما به آمریكایی‌ها هر چه قدر لازم بود دادیم، ولی آنها خلاصه به ما نارو زدند. شاه نشست، اولین مرحله لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی را تصویب و خواستند كه اجرا كنند. خوب تحلیل رژیم از وضعیت سیاسی و اجتماعی موجود آن روز ایران این بود: " ما یك دهه كل جریانات سیاسی را سركوب كردیم. بنابراین كسی در مقابل ما نیست كه بایستد، كسی در مقابل ما معترض نخواهد بود. بنابراین برنامه‌های ما به راحتی پیش می‌رود" وقتی اعلام كردند. اصلاً تصور نمی‌كردند كه چند مرجع تقلید و تعدادی حوزه‌ی‌ علمیه، ائمه جماعت، مردم، منبری، واعظ، مسجد مخالفت كنند و بگویند كه ما قبول نداریم. دو ماه مبارزه طول كشید. رژیم شاه با یك پدیده جدید روبرو شد. پدیده‌ای كه اصلاً انتظارش را نداشت. اصلاً انتظار چنین وضعی را نداشت. لذا بلافاصله بعد از دو ماه اعلام كردند كه فعلاً این لایحه اجرا نمی‌شود. مردم خیلی خوشحال بودند. و استقبال كردند، شیرینی و نقل پخش ‌كردند و اما باز از نكات جالب تاریخ این است كه در جلسه‌ای كه در قم تشكیل می‌شد. امام فرمودند كه: " نه خیر اینها همه‌اش فریب است. اینها برنامه‌های اصلی دارند. اینها كار دیگری دارند". خوب حالا یك مرحله رژیم مجبور به عقب‌نشینی شده اما متعهدند برنامه را باید اجرا كند. لذا این بار خود شاه به صحنه آمد ، بحث دولت نیست، مجلس قبلاً در سال 40 منحل شده بود. بحث ما از اینجا شروع می‌شود. باید با چه وجهه و چهره و عنوان و شعاری بیاید. باید با یك شعاری بیاید كه بتواند جامعه را پوشش بدهد، همه‌ی جامعه را جذب كند و برای همه‌ی جامعه حرفی حساب شده و جدید باشد. لذا شش اصلی كه اشاره شد تحت عنوان" اصول انقلاب سفید" را اعلام كرد. حالا چرا اسم آن را انقلاب سفید گذاشتند؛ چون در تحلیل امریكایی‌ها بود جامعه ایران آماده انفجار برای انقلاب است. این قضیه مفصل بحث شده اگر منبع آن را خواستید مطالعه كنید، به كتاب شیر و عقاب نوشته "جیمز بیل" ببینید. آمریكایی‌ها سریع گفتند آن انقلابی كه شما می‌خواهید بكنید ما داریم می‌كنیم دوم اینكه گفتند این انقلابی كه شما می‌خواهید بكنید سرخ است، خون است. ما انقلاب می‌كنیم ولی انقلاب سفید. به هر حال شش اصل را اعلام كردند: اول اینكه رفراندوم اساساً مبنای قانونی نداشت و اساساً هیچ بحثی در این مورد در قانون اساسی و قوانین عادی نشده بود. دوم اینكه این اصول با چه مبانی انتخاب شده، باز هم بحثی نشده بود سوم مجری این اصول، امكانات ، زمینه‌های لازم و خیلی حرف‌های دیگر بررسی شده بود. حرف‌های اصلی این بود كه هدف این برنامه چه بود؟ گفتم كه در سیاست‌های جدید آمریكا سه محور وجود داشت: الف) در بخش سیاسی: آنان بحث "فضای باز" را مطرح كردند. فضای باز سیاسی كه طبیعتاً بحث آزادی انتخابات، آزادی احزاب و مطبوعات و آزادی اجتماع ب) در بحث فرهنگی در واقع اسلام‌زدایی را كه از قبل بود آمدند با برنامه‌های مفصلی تشدید و گسترش دادند. تشدید اسلام‌زدایی، كه در 14 محور فعالیت فرهنگی، این برنامه را اجرا كردند. كه خودش یك بحث كاملاً مستقلی را دارد. ج) اما نكته ظریف قضیه در بخش اقتصادی بود. در بخش اقتصادی گفتند كه باید جامعه ایران متحول شود، جامعه‌ی ایران، جامعه‌ی فئودالی و بسته‌ای است. این جامعه برای نظام سرمایه‌داری هیچ سودآوری ندارد. جامعه‌ای است با سیاست‌های امریكا هماهنگ نیست. باید چه كار كرد؟ ایجاد طبقه‌ی متوسط. آن دو بخش سیاسی و فرهنگی فكر می‌كنم برای شما عزیزان كاملاً جا افتاده و مطلب شاید عادی باشد. اما این موضوع خیلی مهم كه تا حالا در موردش كمتر بحث شده است، جامعه‌ی ایران به این شكل كه ده درصد از مردم نود درصد از ثروت در اختیار داشتند و این به نفع ما (آمریكا) نیست، برای اینكه این جامعه، جامعه‌ی مصرف‌كننده‌ای نیست. پولی ندارند. نود درصد از مردم كه ده درصد از ثروت را در اختیار دارند، توان خرید ندارند. این باید تغییر كند. از این رو گفتند كه مثلاً این ده درصد ثروتش به 40 درصد برسد. چهل درصد به 50 درصد تقسیم شد و در نهایت 40 درصد صاحب20 درصد ثروت بشود. حالا تقریبی این را در نظر داشته باشید. بعد گفتند این طبقه‌ی متوسط با توجه به اینكه نصف قدرت خرید را دارند به درد ما می‌خورد. در كشورهای دیگر آنان با ایجاد طبقه‌ی متوسط، برای آمریكا، یك پایگاه طبقاتی گسترده‌ای به وجود آوردند. طرفداران زیادی را جذب كردند، بازار های زیادی را به وجود آوردند، سرمایه‌گذارهای آمریكایی وارد شدند و خیلی موفق بودند. و تصورشان این بود كه در ایران هم طبیعتاً مثل جاهای دیگر این وضعیت خواهد بود زیرا كه این طبقه‌ی متوسط كه قدرت خرید دارد می‌تواند كتاب بخرد، سینما برود، مسافرت برود، تلویزیون نگاه كند و روزنامه بخرد. تمام اینها در اختیار ماست و بنابراین تمامی ذهنیت و ارزشها و برنامه‌هاشان را ما شكل میدهیم. اما در ایران یك اتفاق عجیب افتاد و آن اتفاق این بود كه این طبقه‌ی متوسط در اختیار مبارزات شیعی قرار گرفت. این را مقداری باید توضیح دهم؛ چون این قضیه را ریشه‌ی اساسی انقلاب می‌دانم و كمتر در موردش بحث شده است. ملاحظه كنید معمولاً آدم‌هایی كه مقدار ی امكانات مادی پیدا می‌كنند، مقداری تجمل، مقداری مصرف، آنان معمولاً دنبال دین، دنبال مبارزه نمی‌روند. بلكه دنبال تفریح و رفاه در دنیا می روند و معمولاً اینطوری است. لذا به قول ماركس دین فقط مال فقرا است. معمولاً آدم ها هر چه فقیرترند مذهبی‌ترند! تصورشان این بود كه در ایران مثل جاهای دیگر می‌توانند طبقه متوسط را توسعه بدهند، بنابراین آمریكایی‌ها در ایران كالا تولید می‌كنند و درهمین جا بفروشند و سودش را با خود ببرند. این برنامه بلند مدت آنان بود و دقیقاً آن شش اصل برای این موضوع بود كه می‌خواستند طبقه‌ی متوسط در ایران شكل بگیرد. حتی بحث مبارزه با بیسوادی‌اش هم می‌دانید اگر كسی بیسواد باشد، طبیعتاً نه مصرف‌كننده‌ و نه تولید‌كننده‌ی خوبی است. این فرد باید باسواد بشود تا قدرت تولید و مصرفش بالا برود ، و نقش اجتماعیش بیشتر شود. حالا با به دست گرفتن و كنترل نظام آموزش كشور، نظام رسانه‌ای كشور، كل افكار را قرار بود نظام شكل بدهد؛ نظامی كه قرار بود ارزشهای آمریكایی را شكل بدهد. و لذا در و دیوار مملكت، سینما ، روزنامه‌ها، مجله‌ها و دانشگاه ارزشها آمریكایی بود این مثال را خیلی جاها زدم، اینجا هم عرض می‌كنم. بنده دانشجوی دانشكده رشته اقتصاد دانشگاه تهران از سال 48 تا 51 بودم، كه در سال 51 در كلاس درس، یكی از دانشجوها پا شد به استاد گفت: " ما سه چهار ساله است كه به دانشگاه می‌آئیم، درسهای مختلف خواندیم. ولی یكی از شما استادها، برای یك بار به ما نگفتید در این مملكت یك دینی به نام اسلام هست و یك كلمه راجع به اینكه اسلام در مورد اقتصاد حرف دارد، نگفتید، اینكه اسلام در مورد اقتصاد یك حرف دارد، نگویید، بگویید حرف ندارد. جریان و داستانش چیست؟ شما ما را به عنوان تكنسین نظام سرمایه‌داری تربیت می‌كنید؛ نوكر سرمایه‌داری آمریكا تربیت می‌كنید." این را به استاد گفت. استاد خیلی ناراحت شد و گفت آقا: " اسلام حرفی برای اقتصاد ندارد، لذا لازم هم نبوده كه ما هم بگویم." این تفكر در دانشگاه بود ، استاد درس توسعه اقتصادی مفصل شعار داد و یك ترم ما را معطل كرد. آخرش یكی از دانشجوها، گفت همه‌ی حرف‌های شما آمریكائی است، هیچ به درد ایران نمی‌خورد. استاد گفت: "مگر غیر از آمریكا چیز دیگه‌ای تو دنیا داریم؟ دانشجو گفت اینجا ایران است و توسعه برای ایران است. استاد گفت توسعه فقط آمریكائی است. ما لیاقت توسعه را نداریم. ما ژن توسعه نداریم، ژن توسعه را آمریكائی‌ها دارند و آنها هم توسعه یافته‌اند؛ چون ژن توسعه را دارند. اینها عین عبارت است و نقل به مضمون نیست، عین عبارت استاد كه توسعه را آمریكایی‌ها دارند. چون ژن توسعه را دارند. بنابراین ما این حرفها را می‌خوانیم كه بتوانیم كار آنها را در اینجا انجام بدهیم. این بود نظام آموزشی؛ این نظام آموزشی باید طبقه متوسط را شكل می‌داد. اما از معجزات عجیب تاریخ مكتب اسلام و تشیع این است. لذا دو روز بعد از پیروزی انقلاب اسلامی مثلاً در حدود 25 بهمن 57 به آرشیو روزنامه‌ها مراجعه كنید، رئیس سازمان C.I.A آمریكا می‌گوید: "در قبال قضایایی كه در ایران اتفاق افتاده نمی‌دانیم چه بگوئیم؛ برای اینكه این اتفاقی عجیب و باور نكردنی است". پس تا حدودی روشن شد كه چرا باید ما در مورد طبقه‌ی متوسط صحبت كنیم والا این طبقه‌ی متوسط حركتی استثنائی در ایران به وجود آورد كه در جهان بی‌نظیر بود. این طبقه‌ی استثنائی با اسلام و روحانیت و مرجعیت گره خورد؛ كه آغازش انجمن‌های ایالتی و ولایتی بود؛كه مرحوم آقای فلسفی، جلسات قم، مساجد، مردم، و اگر به اطلاعیه‌های امام، اعلامیه‌های امام در سال 41 مراجعه كنید، شاید بیش از 20 بار در جاهای مختلف فرمودند علما مردم را آگاه كنند، علما به مردم بگویند، علما مردم را راهنمایی كنند.. حالا در اعلامیه‌ای كه قبل از ماه محرم در خرداد 42 می‌دهند. آنجا كه مفصل برای وعاظ و ائمه جماعت توضیح می‌دهند كه باید چیكار كنند. رژیم شاه تصورش این بود همه‌ی امكانات در اختیارات‌ آن است و امكانی ندارد كه در این مملكت تغییری به وجود بیاید. لذا برنامه‌ی انقلاب سفید به عنوان رفراندوم مطرح شد. حالا چه گونه از مردم رأی گرفتند، داستانی دارد. شاید برای شما خنده‌دار باشد. چادر زده بودند، یك صندوق گذاشته بودند ،یكی دو تا كارمند در چادر گذاشته بودند. سر هر چهارراه در هر چادری دو تا كارمند گذاشته بودند. آدم هایی كه عبور می‌كردند، دستشان را می‌گرفتند و می‌كشیدند به داخل چادر و یك انگشت می‌زدند. ورقه‌ را می‌گرفتند و در صندوق می‌انداختند. این حرف شاید امروز برای شما تعجب‌آور یا غیرواقعی باشد. ولی از مشاهدات خود بنده است من هم شاید اگه جایی خوانده بودم، نمی‌تونستم نقل بكنم. بعد از رأی‌گیری گفتند 5 میلیون و چند صد هزار ما رأی گرفتیم و 98 درصد رأی مثبت دادند. حالا جالب است كه بعد از این قضیه، یك مرتبه می‌بینید كندی پیام تبریكی به شاه می‌نویسد كه ما خوشحالیم كه تو برنامه را اجرا كردی و نشان دادی كه می‌توانی تعهدات خود اجرا بكنی. برو جلو، ما هم پشتیبانت هستیم. شاه هم در جواب گفت: " بله من در اختیار شما هستم" متن این نامه موجود است ، می‌بینید نكته‌ای كه اتفاق می‌افتد بعد از این رفراندوم این است كه شاه تصورش این بود كه اتفاقی نمی‌افتد، قضایا خیلی عادی پیش می‌رود، آمریكایی‌ها برای پیاده كردن این اصول با همكاری رژیم شاه به ایران آمدند. اما نكته‌ای كه حائز اهمیت این است كه مردم قیام كردن و محكم در مقابل رژیم ایستادند. تصور شاه این بود كه چون این بار خودش به صحنه آمده است و خیلی هم تند و تیز صحبت كرده و تهدید كرده، بنابراین حركتی اتفاق نمی‌افتد. و مخالفین سكوت می‌كنند. اما عملاً اینطور نشد و مبارزه ادامه پیدا كرد. لذا طبیعتاً كار به تشدید درگیری‌ها و تخاصمات بین رژیم و مردم كشیده شد. اولین نكته‌ای حائز اهمیت این است كه دوباره داستان بعد از كودتای 28 مرداد كه عبارت بود از دستگیری و شكنجه و دادگاه نظامی و محكومیت شروع شد. بعد از 28 مرداد؛ 5 ـ 6 سال این قضایا بود. بعد تحت‌تأثیر انتخابات آمریكا فروكش كرده بود. اما بعد از این جریان احساس كردند كه اگر شاه بخواهد مأموریت خودش را انجام بدهد، بدون سركوب نمی‌تواند. در این شرایط آمریكایی‌ها بطور استثنائی به رژیم شاه اجازه دادند. این خیلی مهم است. یعنی كندی می‌گوید: " برنامه‌ها را شاه پیاده كند، ولی اگر آزادی هم نداد، نداد، فضای باز سیاسی هم نشد، اشكال ندارد، این برنامه باید اجرا شود." و لذا به اقداماتی مانند بستن مسجد، حوزه علمیه ، ممنوع كردن روزنامه‌ها و الی آخر و دستگیری‌ها و زندان‌ها و تبعید‌ها شروع شد. نكته‌ی دوم این بود كه سرمایه‌دار آمریكایی حالا قرار بود به ایران بیاید .این برنامه‌ها را به اجرا شروع كند. دید كه شرایط ایران شرایط مناسبی نیست. لذا سرمایه‌دار آمریكایی لااقل بلافاصله بعد از برنامه‌ها نیامد. به ویژه دیدند كه قضایا تشدید می‌شود، هر روز اعلامیه علیه دولت، دولت علیه این حركت. شاه بعد از این قضایای رفراندوم یك سخنرانی ‌كرد كه خیلی لحن بدی داشت. غیر از این كه ارتجاع سرخ به اصطلاح خودش كه منظورش چپی‌ها و توده‌ای‌هاست. به مذهبی‌ها و علما و خیلی بی‌سابقه با عنوان ارتجاع سیاه، تعابیر زشتی یاد می‌كند. تصورش این بود كه با این تحقیر و توهین این آقایان از صحنه خارج می‌شوند. اما واقعیتش این است كه چنین اتفاقی نمی‌افتاد. اجازه بدهید متن نامه‌ای را كه كندی برای شاه نوشته بود و جوابی كه شاه داده، به دلیل اهمیتی كه موضوع دارد، از روی آن بخوانم تا نكات دقیق بحث از لحاظ سیاسی و اقتصادی روشن شود. ملاحظه كنید شاه به ملت ایران می‌گوید:" ملت ایران، روزی كه مسئولیت سنگینی پادشاهی را بعد از استعفای پدر تاج‌دار خود به عهده گرفته‌ام، به كلام‌الله سوگند یاد كردم كه تمام هم و غم خود را مصروف حفظ استقلال ایران نمایم و حدود مملكت و حقوق ملت را محفوظ و محروس بدارم، خداوند عزه شانه را حاضر و ناظر دانسته منظوری جز سعادت و عظمت دولت و ملت ایران نداشتم و از خداوند مستعان و ارواح طیبه اولیاء اسلام استمداد كردم!" ـ ببینید چقدر با تملق می‌گوید، دروغ می گوید و می‌خواهد، ظاهر مذهبی به خودش بدهد، این نكته مهم است، یعنی فهمیدند كه قدرتی كه در مقابل رژیم ایستاده و از آن می‌ترسند مذهب است و باید روی آن حساب كنند و اینها هم شروع كردند به تظاهر به مذهب و مطالب دیگر می‌گوید . و در نهایت این است كه می‌گوید من به این نتیجه رسیدم كه گروهها و احزاب هم به درد نمی‌خورند، باید كنار بگذاریم ـ بدون شك عوامل سیاه ارتجاعی كه بخاطر حفظ منافع خود، ملت ایران در غرقاب مذلت و بی عدالتی می‌خواهد در قبال این تحول عمیق و اساسی از پای نخواهد نشست. نكته‌ی مهم این است كه در واقع شاه می‌پذیرد كه این قدرت قدرتی است كه با آن درگیریم و بدین دلیل باید آن را بكوبیم. نكته‌ای كه باز حائز اهمیت است این كه این نیرو را در مقابل جریان چپ قرار می‌دهد تحت عنوان "ارتجاع سرخ و مخرب" و البته می گوید آنها عصرشان گذشته، كاری نمی‌تواند بكنند. یك اتفاق مهم بعد از این واقعه می‌افتد كه خیلی جالب است. اتفاق این است كه حزب توده یك بیانیه‌ی مفصل و دقیق در ارتباط با ضدیت با روحانیت می گوید و اینكه روحانیت در واقع ضد حقوق مردم و خیلی عجیب اعلام می‌كنند كه ما با اقدامات شاه موافقیم. شما الان را در نظر بگیرید كه حزب توده‌ای در كار نیست. آن زمان حزب توده برای بخشی از مردم ایران خیلی مهم بود. بخشی از جوان‌های مملكت خیلی جدی روی این حزب فكر می‌كردند. اما به هر حال حزب توده این بیانیه را داد، دولت شوروی هم نه تنها شبیه این حرف را زد، بلكه تهدید كرد كه اگر روحانیت بخواهد به اینگونه كارها ادامه بدهد، ما حمایتمان را از شاه بیشتر می‌كنیم. پس به این ترتیب ما برای اولین بار بعد از جنگ جهانی دوم در دنیا شاهد یك اتفاق بودیم و آن اتفاق چه بود؟ آن اتفاق عبارت بود از اینكه تا آن مقطع هر اتفاقی در گوشه‌ی دنیا می‌افتاد یا آمریكایی‌ها علیه شوروی‌ها موضع می‌گرفتند یا شوروی‌ها علیه آمریكایی‌ها موضع می‌گرفتند، و اینها رو در روی هم بودند. و برای اولین بار در دنیا بعد از جنگ جهانی دوم، شوروی و آمریكا برای مقابله با ملت ایران با هم متحد شدند. این اثر دومی بود كه بعد از این رفراندوم انجام گرفت. من دارم پیامدهای رفراندوم را می‌گویم: 1 ـ رژیم متوجه شد روحانیت قدرتی نوظهور است، روی آن حسابی نكرده بودند .ولی آنان خطرناك هستند و وارد صحنه شدند. 2 ـ جریان جدیدی وارد شد حزب توده ،جریان ماركسیستی و شوروی از شاه و انقلاب سفید حمایت كردند و علیه روحانیون موضع‌گیری كردند. حالا كاری نداریم كه حزب توده در سال 57 اعلامیه‌ای داد و گفت بله در تاریخ اشتباه كرده‌ایم و عذرخواهی می‌كنیم. بالاخره منظورم بحث تغییر موضع بود. بنابراین از آن زمان به بعد نهضت اسلامی واقعاً خودش بود. یعنی نه شرق حامی آن بود نه غرب و اینكه شما می‌بینید اولین و مهمترین شعار انقلاب، استقلال بود معنایش این بود كه نفی سلطه‌ی خارجی و ما از درون استقلال، نه شرقی نه غربی را در آوردیم. پایه‌اش در سال 41 گذاشته شد. 3 ـ پیامد دیگر این كه در داخل كشور بخشی از جریان‌های غرب‌گرا ،جریان‌های ضد مذهبی، جریان‌هابی تفاوت، آرام آرام به جریان مذهبی پیوستند. این تحول سومی بود كه اتفاق افتاد. یك مثال بزنم در روز 13 خرداد 1342 كه مصادف با روز عاشورا بود. یك راهپیمایی بسیار بزرگی در تهران شد. حالا چند نفر بود نمی‌دانم، 100 هزار 200 هزار 300 هزار، خیلی زیاد بودند. در این راهپیمایی كه همه با تعجب و حیرت این را دیدند، باسواد، بی‌سواد، معلم، شاگرد، كاسب، تاجر، اداری بود و بعضی از ارتش‌ها با لباس شخصی بودند. همه به صورت جدی حضور داشتند. قبلاً چنین چیزی اصلاًٌ سابقه نداشت. زنها و مردها بودند و همه بودند. به عبارت دیگر اتفاقی كه بعد از این قضایا افتاد، این بود كه كلاً مبارزه در ایران مذهبی شد. و جریان‌های مختلف متمایل به مذهب شدند. بنابراین آنان كه می‌گویند كه نمی‌دانم ما درجریان انقلاب بودیم، بعد آمدند انقلاب را از دستمان در آوردند، بی‌ربط و بی‌خود می‌گویند. اینها بیایند روز 13 خرداد 1342 ، روز عاشورا، تركیب مردم كه در صحنه بودند چه كسانی بودند. روز 15 خرداد چه كسانی در صحنه بودند. پس سومین پیامد برگزاری رفراندوم تحت عنوان "انقلاب سفید" این شد كه مذهب در ایران عامل وحدت شد و نیروی مبارزه شد. جریان‌های مختلف به مذهب گرایش پیدا كردند. 4ـ آرام آرام حضرت امام به عنوان رهبر معرفی شد تا آن مقطع مراجع مختلف بودند، مبارزین روحانیون بودند. همه ادامه مبارزه می‌دادند. اما در اسفند 41 و فروردین 42 وقتی شما از هر كسی می‌پرسی رهبر این مبارزه چه كسی است؟ می‌گفت: "آیت‌الله خمینی". اینها همه اش از پیامدهای این جریان است. 5 ـ دستگاه‌های رژیم شاه احساس كردند در مقابل این پدیده ناتوانند و لذا دست به دامن اسرائیل شدند و موساد را برای سركوب نهضت اسلامی مردم به ایران آوردند. دقیقاً موساد در ابتدای سال 1342 در ساواك دفتر زد. موضوع خیلی مهمی بود كه در واقع به نوعی ضعف رژیم را نشان می‌داد مشكل شدن مبارزه برای مردم، بازجوها را به اسرائیل بردند تا دوره ببینند، وسایل جدید شكنجه آوردند. زندان‌های جدید درست كردند و روشهای جدید شكنجه كه داستانش مفصل است . بعد از مدتی رژیم شاه دید كه انقلاب سفید با این عنوان پاسخ نمی‌دید، دوم اینكه روحانیت و مذهب در جامعه اعتبار و موقعیتی پیدا می‌كنند، لذا اسم آن را بعد از حدود 6 ماه انقلاب شاه و مردم گذاشتند! چرا این كار را كردند؟ در واقع خواستند مردم را از روحانیون جدا كنند، به شاه پیوند دهند، لذا عنوان آن را تغییر دادند. در روزنامه‌های سال 42 با اصطلاحی تحت عنوان شاه و مردم روبروئید. دیگر انقلاب سفید نیست. البته شاه وقتی دید در خرداد 42 در فشار قرار می‌گیرد، می‌گوید: " گفتیم انقلاب سفید، ولی لزوماً ممكن است سفید نباشد و رنگی باشد." یعنی ما می‌كشیم، رژِیم در 15 خرداد این كار را عملی كرد. در هر حال داستان مربوط به پیامدهای این جریان را ما یك مقدار بیان كردیم و فكر می‌كنم اگر نامه شاه به كندی را عیناً از روی نخوانم بحث ما ممكن است، روشن نباشد. حالا ببینیم شاه چه گفته در پیامی كه به كندی می‌دهد: " از تبریكات محبت‌آمیز شما بسیار ممنونم . نتیجه‌ی رفراندوم همانطور كه متذكر شده‌اید، منعكس كننده‌ی پشتیبانی قلبی و كامل و تقریباً به اتفاق آراء ملت ایران از اصلاحات اساسی است كه به دست من صورت می‌گیرد. (عنایت فرمائید یعنی من دارم تعهداتم را اجرا می‌كنم) این رأی حس اعتمادی را كه من همواره نسبت به حسن تشخیص ملت خود (چون قبلاً به وی گفته بودند كه ملت تو را نمی‌خواهد و شاه گفته كه ملت من را می‌خواهد) و تأیید ملت ایران از تصمیم من در بالا بردن سطح زندگی ایشان داشته تقویت كرده است، ما در عین اینكه به گذشته‌ی پر افتخار خویش مباهات می‌كنیم (این خیلی مهم است) نظر به آینده دوخته‌ایم و می‌كوشیم تا دوشادوش آزاده‌ترین و مترقی‌ترین ملل جهان در راه ترقی پیش رویم (یعنی با شما خواهیم بود). یقین دارم كه ما در اجرای طرحهای اجتماعی و اقتصادی خودمان می‌توانیم به حسن نیت دوستان آمریكایی خویش اعتماد داشته باشیم (یعنی ما رانگه دارید، توجه كنید) اما نامه‌ی كندی: " پیروزی آن اعلیحضرت را در رفراندوم تاریخی روز شنبه گذشته صمیمانه تبریك می‌گویم، جانسون ، معاون ریاست جمهوری در تعقیب مسافرت ماه اوت گذشته خود به ایران به من درباره‌ی پذیرایی گرمی كه در ایران از او شده بود ( پذیرایی گرم می‌دانید چه بود: یك كامیون فرش و عتیقه‌جات به او هدیه دادند كه با یك هواپیمای ویژه برده بودند ،حالا چقدر جواهرات بود این اشاره به آن حرف دارد) و تصمیم راسخ ملت ایران به تجدید حیات ملی و پیشرفت در همه‌ی شئون به تفصیل صحبت كرده بود. بنابراین بیش از پیش مایه‌ی خوشبختی است چنانچه به اطلاع می‌رسد اكثریت عظیم ملت ایران، رهبری آن اعلی حضرت را در راهی كه كاملاً منعكس كننده‌ی خواسته‌های ایشان است، مورد تأیید تأیید قاطع قرار داده‌اند مسلم است كه این پشتیبانی اعتماد آن اعلی حضرت به درستی راهی كه برگزیده‌اند تقویت كرده و عزم شما را در رهبری كشور خویش به جانب پیروزی در مبارزه‌ای كه برای بهبودی زندگی ملت خود در پیش گرفته‌اید، راسخ‌تر خواهد ساخت . از این تاریخ به بعد سلطه‌ی آمریكا بر ایران به طور كامل برقرار می‌شود و آرام آرام عناصر انگلیسی از دستگاههای حاكمیت كنار زده می‌شوند، سیاست‌های انگلیسی به طور كلی كنار زده می‌شود به طوری كه رقابت بین آمریكا و انگلیس به گونه‌ای می‌شود كه تا زمان انقلاب هر چند وقت یكبار انگلیس علیه آمریكا و آمریكا علیه انگلیس یك حركتی در ایران انجام می‌شد. من همین جا صحبتم را به پایان می رسانم والسلام علیكم و رحمه‌الله و بركاته. منبع: سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی

مُبلّغ مبانی اسلام و نهضت امام خمینی(ره)

کبری خرم شرایط سیاسی و اجتماعی دوران حاکمیت محمدرضا پهلوی به ویژه در سالهای 1340 ـ 1357 شرایطی خاص، حساس و حائز اهمیت به شمار می‌رفت. وقوع حماسة 15 خرداد 1342 و قیام تاریخی حضرت امام خمینی (ره) نقطه عطفی درتاریخ مبارزات ملت مسلمان ایران است که در این دوران اتفاق افتاده است. دستگیری و تبعید حضرت امام(ره) به ترکیه و عراق و ددمنشی حکومت پهلوی باعث شد که پس از تبعید حضرت امام(ره) دوره‌ای از ارعاب، خفقان و سرکوب سیاسی به ایران حکمفرما گردد و رژیم پهلوی با کوچکترین بهانه‌ای مخالفان خود را زندانی و با شدیدترین روشهای ممکن آنان را شکنجه و مورد اهانت قرار دهد و زندانهای مخوف رژیم پهلوی مملو از علما و اندیشمندان متعهد و مبارزی شود که هر کدام به نحوی در جهت مبارزه با رژیم پهلوی دستگیر و محبوس شده بودند. در میان مبارزان و مجاهدان سالهای 1342 ـ 1357 شخصیتی وجود دارد که به واسطه شجاعت، سلحشوری و مبارزات مستمر و پیگیر و شهادت‌طلبی‌اش در دوران زندان از جایگاه و موقعیت ممتازی برخوردار است. او آیت‌الله غفاری است. آیت‌الله غفاری در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1353 در مسیر دفاع از استقلال و عزت مردم مسلمان ایران و مبارزه با رژیم پهلوی مظلومانه تحت شدیدترین شکنجه‌ها به شهادت رسید. تبلیغ اسلام و تشیع آیت‌الله حسین غفاری در تابستان سال 1335 ق / برابر با 1292 ش در آذرشهر تبریز در بخش دهخورقان به دنیا آمد. وی از نوادگان حاج ملامحسن از شخصیت‌های علمی و دینی آذرشهر بود که توسط روس‌ها به شهادت رسید. هنوز یک‌و‌سال‌ونیم بیشتر نداشت که از نعمت پدر محروم شد. در اثر فقدان پدر، فقر به خانواده سایه گسترد و لذا حسین نیز مجبور شد در دوران کودکی به همراه برادر و خواهر خود، سختی کار در مزرعه را تجربه کند. او از همان کودکی علاقة شدیدی به تحصیل داشت؛ چنان که عصرها وقت خود را صرف آموختن الفبا می‌کرد. زمانی که برادر بزرگش حسن، در جستجوی کار به تبریز رفت، او نیز از فرصت استفاده کرده، به همراه برادر راهی تبریز شد تا در آنجا تحصیلات خود را ادامه دهد. وی در فرصت زمانی اقامت خود در تبریز، «شرح لمعه»، «اصول» و «کلام»‌ را در حوزه علمیه این شهر فراگرفت. شیخ حسین در سن 16 سالگی با دختر استاد خود، ‌آیت‌الله حاج میرزا مقدس تبریزی ازدواج نمود، ثمره این پیوند، ‌پنج فرزند بود که از این میان، سه فرزند او در اثر بیماری درگذشتند. آیت‌الله غفاری در سال 1323 ش علی‌رغم مشکلات مالی فراوان، برای ادامه تحصیل راهی حوزه علمیه قم شد و در محضر اساتیدی چون آیت‌الله سیدمحمد حجت کوه‌کمره‌ای، آیت‌الله مرعشی نجفی، امام خمینی(ره) و علامه طباطبایی به کسب علم پرداخت. اقامت او در حوزه علمیه قم یازده سال به طول انجامید و در این مدت از محضر اساتید دیگری چون آیت‌الله فیض قمی و آیت‌الله سیدمحمد تقی خوانساری و آیت‌الله العظمی بروجردی بهره برد. هادی غفاری، فرزند او،‌ در خاطرات خود می‌نویسد که پدرش مدتی را نیز در حوزه علمیه نجف حضور یافته و از درس آیت‌الله حکیم و آیت‌الله خویی بهره‌مند شده است. آیت‌الله غفاری در ایام تعطیل حوزه علمیه قم، به زادگاه خود بازمی‌گشت و در آنجا به فعالیت‌های مذهبی مشغول می‌شد. در سالهای 35 ـ 1334 به تهران آمد و مسئولیت تبلیغ مبانی و اصول اسلام و تشیع را در گوشه‌ای از پایتخت عهده‌دار شد و در «مسجد الهادی» فعالیتهای اجتماعی و مذهبی خود را پی نهاد. از جمله اولین اقدامات اجتماعی او در تهران می‌توان به تعطیلی «باغ شارق» اشاره کرد که به مرکز فسق و فجور اشرار تبدیل شده بود. احیای مسجد «شیخ فضل‌الله نوری» در پشت ساختمان شهرداری تهران از دیگر اقدامات وی در این مدت به شمار می‌رفت. مبارزات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی شاید بتوان فعالیت و مبارزات سیاسی اجتماعی و فرهنگی آیت‌الله غفاری را که حاکی از درک عمیق اجتماعی و بصیرت سیاسی ایشان بود در یک تقسیم‌بندی منطقی زمانی مورد بررسی و کاوش قرار داد: الف: فعالیتها و مبارزات سیاسی و فرهنگی سالهای قبل از 1340 ب: فعالیتها و مبارزات سیاسی و فرهنگی سالهای 1340 تا 1350 ج: فعالیتها و مبارزات سیاسی و فرهنگی سالهای 1350 تا 1353 عمده‌ترین فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی ایشان در سالهای قبل از 1340 در قالب تبلیغ و ارشاد دینی و آگاه‌سازی مردم در نقاط مختلف کشور به ویژه در استانهای آذربایجان شرقی و غربی بوده است و در همین رابطه دفاع ایشان از محرومان و مستضعفان این مناطق و افشای مظالم اربابان و خانهای کشور و بی‌تفاوتی حکومت پهلوی نسبت به سرنوشت کشاورزان از مهم‌ترین فعالیتهای ایشان در این دوران است. فعالیتها و مبارزات و مجاهدتهای سیاسی،‌ اجتماعی و فرهنگی آیت‌الله غفاری از سال 1340 جلوه دیگری پیدا کرد. همزمان با تصویب لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی در 16 مهر ماه 1341 توسط اسدالله علم از مهره‌های انگلیسی دوران حکومت پهلوی، زمینة مبارزه جدی حضرت امام خمینی (ره)، علما و روحانیت متعهد تشیع علیه انگلستان و آمریکا و حکومت وابسته پهلوی فراهم شد. در این دوران آیت‌الله غفاری نیز با سخنان افشاگرانه‌اش همراه و همگام با نهضت تاریخ‌سازی که حضرت امام (ره) آغاز کرده بودند حرکت می‌کند و در ماه محرم 1342 که مبارزات ملت مسلمان ایران به رهبری امام امت (ره) علیه طرحهای ایالات متحده آمریکا در ایران به نقطه اوج خود رسیده بود آیت‌الله غفاری از پیشقراولان این مبارزه است؛ به گونه‌ای که در شب 12 محرم سال 1382 ق مقارن با شب پانزده خرداد 1342 مأموران امنیتی رژیم پهلوی او را دستگیر و به زندان می‌برند در زندان شهربانی مورد بازجویی و شکنجه قرار می‌گیرد. آیت‌الله غفاری پس از تحمل 40 روز زندان در 19 شهریور 1342 با صدور قرار منع پیگرد به سبب عدم ادله کافی از زندان آزاد می‌شود. ایشان پس از آزادی دوباره به فعالیتهای اجتماعی، سیاسی و انقلابی خود ادامه داده، در سنگر مسجد خاتم‌الاوصیاء(ص) تهران نو نسبت به برنامه‌های آمریکا در ایران و مظالم رژیم پهلوی افشاگری می‌کند. آیت‌الله غفاری در 30 دی 1343 یعنی دو روز پس از سخنرانی پرشور و افشاگرانه در مسجد خاتم‌الاوصیاء(ص) مجدداً توسط مأموران شهربانی دستگیر و زندانی می‌شود. در رابطه با سخنرانی 28 دی 1343 او در بخشی از گزارش ساواک آمده است: «وی به منبر رفته و گفته یکی از نمایندگان به پیشوای ما آیت‌الله خمینی اهانت نموده است، هر کس به علمای روحانیون توهین کند بت‌پرست محض است.» شرایط اجتماعی و سیاسی سالهای 1350 به بعد از ویژگی خاصی برخوردار بود. تلاش برای مطرح کردن محمدرضا پهلوی به عنوان یک شخصیت برجسته منطقه‌ای و بین‌المللی توسط آمریکا و در پی آن برگزاری جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی موجب شد تا رژیم پهلوی با شدت به سرکوب مخالفین خود بپردازد و محدودیت شدیدتری را برای نویسندگان و علما و اندیشمندان متعهد برقرار نماید. در همین رابطه تعداد قابل توجهی از آنان زندانی و عده‌ای نیز به تبعید فرستاده شدند. فعالیتهای افشاگرانه و آگاهی بخش آیت‌الله غفاری با وجود کنترل شدید ساواک در مساجد روز به روز توسعه پیدا کرد. حساسیت مأموران رژیم نسبت به فعالیتهای انقلابی ایشان باعث شد تا در 12 تیر 1353 پس از حملة شبانه به منزل وی و بازرسی خانه او را دستگیر نمایند و مقداری اعلامیه‌های حضرت امام خمینی(ره) به همراه تعدادی اوراق که از منظر رژیم اوراق مضره محسوب می‌شود کشف و ضبط شود. اوراقی که حاکی از ارتباط آیت‌الله غفاری با امام خمینی(ره) و مبارزان داخل و خارج از کشور بود. از ایشان بازجویی شد و مأمور ساواک در پایان گزارش بازجویی خود چنین نظریه داده است: «در مجالس مذهبی به هنگام بیان احکام اسلامی از فرصت استفاده و اعمال خلفای بنی‌امیه را با وضع روز تشبیه نموده و بدین‌ترتیب اقدامات و اصلاحات حکومت پهلوی را تخطئه و با توسل به شواهد تاریخی مردم را نسبت به هیات حاکمه بدبین و علیه دولت تحریک نموده است.» شهادت آیت‌الله غفاری سرانجام در زندان براثر شکنجه و فشارهای وارده در تاریخ 6 دی ماه 1353 به شهادت رسید. اداره ساواک خبر فوت ایشان را به خانواده وی اعلام و از آنان درخواست کرد که بی‌سر و صدا و بی‌آنکه به کسی چیزی بگویند برای تحویل جنازه به دادستانی ارتش مراجعه کنند. اما خانواده غفاری از امضای برگه فوت خودداری کردند و لذا اداره امنیت مجبور شد به منظور تدفین مخفیانه، جنازه او را شبانه به قم بفرستد اما طلاب و مردم قم از موضوع با خبر شده و به طرز باشکوهی در تشییع جنازه او در صبح روز 7 دی ماه 1353 شرکت کردند. در مسیر تشییع جنازه به سمت حرم حضرت معصومه (س) تعدادی از مراجع تقلید نیز به مردم پیوستند. حاضران در این مراسم شعارهایی نیز علیه حکومت سر دادند که به دستگیری تعدادی از طلاب منجر شد. چند روز بعد، آیت‌الله العظمی گلپایگانی مراسم ختم باشکوهی را برای مرحوم آ‌یت‌الله شیخ حسین غفاری در مسجد اعظم قم برگزار کرد. منابع: 1ـ گلشن ابرار: خلاصه‌ای از زندگی اسوه‌های علم و عمل، تهیه و تدوین جمعی از پژوهشگران حوزه علمیه قم، زیر نظر پژوهشکده باقرالعلوم وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی، جلد دوم، نشر معروف، چاپ اول، قم، 1379، ص 758 2ـ یاران امام به روایت اسناد ساواک: شهید آیت‌الله حاج شیخ حسین غفاری: کتاب 22، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، چاپ اول، 1381، صفحات متعدد 3- نیکبخت، رحیم، «بیوگرافی آیت‌الله حسین غفاری»، www.irdc.ir، 28/9/91 4ـ واحد مشاهیر و بزرگان تبیان زنجان، آیت‌الله شهید حسین غفاری، www.Tabyan-zn.ir

نمره صفر

يكي از سهامداران اولين بيمارستان خصوصي در ايران ـ كه نام پارس برآن نهاده شد و هنوز هم به همين نام فعاليت دارد ـ فردي به نام منوچهر شاهقلي بود. پدر او «سرهنگ امامقلي شاهقلي» از اعضاي فرقه ضالة بهائيت بود كه به عنوان مؤذن آنها شهرت داشت! منوچهر شاهقلي كه به تبعيت از پدر، به اين مسلك ساختگي گرويده بود، همچون يهوديان كه پدرخوانده بهائيت بودند، به ثروت‌اندوزي علاقه‌اي وافر داشت كه بيمارستان پارس يكي از مكان‌هايي بود كه او را به اين هدف نزديك‌تر مي‌كرد و او در طول زندگي، از هر راهي كه ممكن بود، برآن افزود. هم‌مسلكي او با اميرعباس هويدا ـ نخست‌وزير بهايي رژيم شاهنشاهي ـ باعث شد كه تا پس از اقدام به اعدام انقلابي حسنعلي منصور ـ كه در اولين روز بهمن سال 1343 در مقابل مجلس شوراي ملي در ميدان بهارستان، توسط شهيد محمد بخارايي صورت گرفت ـ او به بيمارستان پارس منتقل كنند. در اين موقع، پزشكاني هم از كشورهاي فرانسه و آمريكا براي مداواي حسنعلي منصور به ايران آمده بودند كه برخي از آنها مدعي شدند، حسنعلي منصور، دوبار ترور شده است، يك بار در خيابان و يك بار در بيمارستان1! آنها جراحي‌هاي انجام شده بر منصور را اشتباه دانستند و حال آنكه شاهقلي، خود، متخصص جراحي بود! مرگ منصور ـ كه همسرش فريده امامي آن را به هويدا هم نسبت مي‌داد ـ باعث شد تا اميرعباس هويدا نخست‌وزير شود. اولين پاداش منوچهر شاهقلي در اين جابجايي، انتصاب به وزارت بهداري بود كه پس از گذشت حدود 4 ماه از نخست‌وزيري هويدا، صورت گرفت تا او به مدت ده سال سكان بهداري كشور ايران را در دست داشته باشد. هنوز چند ماهي از انتصاب او به اين سمت نگذشته بود كه سناتور جمشيد اعلم ـ كه خود پزشك حاذقي بود و با مافياي دربار فليكس آقايان و شخص محمدرضا پهلوي رابطه داشت ـ در جلسه‌اي در مجلس سنا، به منوچهر شاهقلي حمله كرد و عملكرد او را زير سؤال برد. اگر بدانيم كه جمشيد اعلم، برادر‌زاده دكتر اميراعلم بود و دكتر اميراعلم داماد وثوق‌الدوله، و متذكر شويم كه حسنعلي منصور نيز داماد نظام‌الدين امامي، يكي ديگر از دامادهاي وثوق الدوله بود، شايد اين مخالفت زود هنگام قابل تحليل فاميلي هم باشد. همزمان با همين حمله بود كه شايع شد: «احتمال دارد تا 5/8/44 كابينه ترميم شود و دكتر نهاوندي، مهندس روحاني و دكتر شاهقلي كه به بهائيت شهرت دارند از كابينه طرد شوند.2» يادآوري مي‌گردد منوچهر شاهقلي كه داراي همسري خارجي به نام هايلوگ بود با فرزندانش الكساندر و كاترين، از ايران گريخت و پس از سال‌ها، به ايران بازگشت و بخشي از اموال دزدي شده خود را باز پس گرفت كه پرداختن به آن نيازمند موقع و موقعيتي ديگر است. آنچه باعث شد تا در اين شماره به معرفي اجمالي او پرداخته شود، سند اظهارات پروفسور جمشيد اعلم، دربارة او در مجلس سنا مي‌باشد. شماره: 322 تاريخ: 27/7/44 موضوع‌: مجلس سنا ساعت ده صبح روز گذشته مجلس سنا تشكيل جلسه داد و پس از نطق قبل از دستوري كه سناتور جهانشاه صمصام درباره تشكر مردم اصفهان از شاهنشاه به جهت تصميم دولت به احداث كارخانه ذوب‌آهن در اصفهان و همچنين درباره پلها و راههاي فرعي مناطق بختياري و وضع نابسامان تاكسيراني تهران كرد، مجلس وارد دستور شد. ابتدا سؤال دكتر سجادي درباره انتشار اسناد خزانه مطرح شد و قوام صدري معاون وزارت دارايي به اين سؤال پاسخ داده ولي دكتر سجادي دو سؤال ديگر در اين زمينه كرد يكي در مورد اينكه پول‌هاي حاصله از انتشار اسناد خزانه بايد به مصرف برنامه‌هاي عمران و آبادي كشور برسد و آيا دولت همه اين پول‌ها را به اين مصرف رسانيده يا نه؟ دوم اينكه مي‌گويند دولت مي‌خواهد دويست‌وپنجاه ميليون تومان اسكناس چاپ كند و آيا اين خبر صحيح است؟ قرار شد به اين سؤالها بعداً جواب دهد. سؤال دوم مربوط به دكتر كاظمي درباره اسفالت خيابانهاي تهران بود و دكتر نهاوندي وزير آباداني و مسكن به اين سؤال پاسخ داد. در اين موقع سؤال پروفسور جمشيد اعلم درباره شبه وبا مطرح شد و دكتر شاهقلي وزير بهداري در جواب اين سؤال فعاليت‌هاي همه‌جانبه وزارت بهداري و دستگاههاي درماني و بهداشتي كشور را به اطلاع سناتورها رسانيد . پروفسور جمشيد اعلم كه گويا از اظهارات وزير بهداري قانع نشده بود پشت تريبون رفت و گفت شما آقاي وزير بهداري برخلاف ادعاي معاونتان خيلي بي‌تجربه هستيد و شما باعث شديد كه با شيوع شبه وبا در سراسر كشور به اقتصاد ما، به آبروي ما لطمه وارد آيد. (گويا معاون وزارت بهداري در يك مصاحبه به پزشكان قديمي حمله كرده و از جوانان دفاع كرده است.) پروفسور جمشيد اعلم گفت : شما شاگرد من بودي و اگر من مي‌دانستم كه روزي مي‌رسد كه شما با وزير شدن اين بلا را بر سر اين ملت و مملكت مي‌آوريد به شما نمره صفر مي‌دادم تا كارتان به اينجا نكشد (خنده سناتورها) پروفسور به حال عصباني گفت: تعجب مي‌كنم كه شما با اين اعمالتان باز هم پشت ميز وزارت نشسته‌ايد. چرا استعفا نمي‌دهيد؟ اعتراف به عجز و خطا خود يك نوع شهامت است كه شما نداريد. (خنده سناتورها) آقا پاشيد برويد پي‌كارتان. شما براي ما گواهي از كارشناس خارجي آورده‌ايد كه خوب كاري كرده‌ايد. افتخار ما ايرانيها اين است كه شاهنشاه ما از ما راضي باشند كه ملت ما از ما راضي باشند كه من مي‌دانم نه شاهنشاه و نه ملت از شما راضي نيستند. من به‌عنوان يك پزشك عليه وزارت بهداري كه در كار جلوگيري از شبه وبا كوتاهي كرده و پنجاه ميليون تومان پول مملكت را برباد داده اعلام جرم مي‌كنم. شنيده‌ام كه با اين پولها پتو خريده‌اند و بعد صورت‌مجلس كرده‌اند كه چون آلوده بوده سوزانده شده ولي همان پتوها را در بازار فروخته‌اند. اگر اين خبر صحيح باشد واي به حال ما ملت ايران. پروفسور جمشيد اعلم افزود: در سال 1339 با پنج ميليون تومان جلوي همين مرض را در مرزها گرفتند ولي شما با 50 ميليون تومان اعتبار اضافي شبه وبا را به سراسر مملكت آورديد. سناتورها عموماً سخنان پروفسور جمشيد اعلم را تصديق مي‌كردند. مجلس سنا در پايان جلسه امروز چهار لايحه دولت را رسيدگي و تصويب كرد. خبرنگاران پارلماني اطلاعات و كيهان طبق معمول صحبت‌هاي پروفسور جمشيد اعلم را ابتدا مختصر و خالي از جملات و نيشهايي كه پروفسور زده بود نوشته به روزنامه‌ها فرستادند. ولي آخر وقت يعني ساعت يك بعد از ظهر دوباره اظهارات پروفسور جمشيد اعلم را مفصل‌تر نوشتند و روزنامه‌هاي اطلاعات و كيهان با تيتر درشت به اين مضمون كه «وزير بهداري مورد انتقاد شديد قرار گرفت» قرار شد چاپ كنند. اطلاع يافتم كه در حدود ساعت 1200 آقاي مسعودي از اصفهان با سردبير روزنامه اطلاعات تماس گرفته و پس از اطلاع از جريان مجلس سنا دستور مي‌دهند كه مطلب پروفسور جمشيد اعلم مفصل‌تر و تيتر مجلس سنا هم درباره «انتقاد شديد از وزارت بهداري» باشد و طبق قراري كه بين اطلاعات و كيهان است قرار شد اين نظر در هر دو روزنامه عمل شود. ____________________ 1ـ ظهور و سقوط سلطنت پهلوي ج 2 ـ ص 390 2ـ سند 195030/20 الف ـ 29/7/44 منبع: آرشيو موسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي(دوران)

شاه تا زمان انقلاب از بيماريش خبر نداشت

صبح روز 21 فروردين 1353 شرفياب شدم. اولين سوالي كه هنگام اقامت شاه در كيش در تنهايي از ايشان كردم همين مساله سلامتي وي بود. عرض كردم ديروز به ژان برنار تلفن كردم، نبود. يك هفته ديگر به پاريس بر مي گردد اما به من بفرماييد كه چه باكي داريد؟ فرمودند طحالم مثل اين است كه بزرگ شده ، بايد ببينيم در سيستم خوني من تغييري به وجود آمده يا نه؟ عرض كردم مرا نيمه جان كرديد اين كه مطلبي نيست ، حال هم پروفسور ميليز فرانسوي كه خود يك متخصص امراض داخلي است اينجاست و ديشب با من شام خورد. چون مرا هم معالجه مي كند. اجازه بفرماييد بيايد اعليحضرت را معاينه كند. فرمودند نه من در اتريش پيش فلينگر معالجه مي شوم ، خوب نيست اين همه به اطبا مختلف مراجعه كنم فقط همان ژان برنار بيايد. عرض كردم بايد يك هفته صبركنيم. فرمودند مانع ندارد. شكر خدا را از صميم قلب گفتم. در پايان فروردين سال 1353 هنگام بازگشت شاه و همراهانش از كيش دكتر ايادي پزشك مخصوص دربار كه از بزرگ شدن طحال شاه نگران شده بود از علم خواست كه پروفسور ژان برنار استاد دانشگاه پاريس و متخصص معروف خون به ايران بيايد و شاه را معاينه كند. علم اين مطلب را بي درنگ به اطلاع پروفسور صفويان رئيس دانشكده پزشكي دانشگاه ملي رسانيد. چند روز بعد پروفسور ژان برنار و پروفسور ميليز(كه هردو از استادان پيشين صفويان بودند) و همچنين دكتر فلاندرن متخصص آزمايشگاه به دعوت پروفسور صفويان به ايران آمده و شاه را معاينه كرده و از وي نمونه هايي از مغز استخوان و خون گرفتند. پس از اين نخستين معاينه و بازگشت به فرانسه ژان برنار تلفني از پروفسور صفويان درخواست كرد هر چه زودتر به پاريس بيايد. پزشكان فرانسوي كه كاملا از مسئوليت خطير حرفه اي خود آگاه بودند ، پس از معاينه بيمار مشترك ديگري كه در بيمارستان امريكايي پاريس بستري بود از راه احتياط پروفسور صفويان را به گلخانه بيمارستان برده و در آن جا اظهار داشتند كه شاه مبتلا به گونه اي از سرطان خون شده است كه به درمان و مراقبت طولاني نياز دارد. ولي چون از نظر علمي اعتمادي به پزشك مخصوص شاه نيست بايد ترتيبي داد كه از آن پس پروفسور صفويان مسئول مراقبت و واسطه ارتباط با بيمار باشد. نتيجه آزمايش به وسيله صفويان به آگاهي ايادي رسيد و او تاكيد كرد كه با توجه به روحيه شاه كه از كوچكترين ناراحتي جسماني نگران مي شد نبايد او را از بيماريش آگاه كرد. مسئوليت اخلاقي گروه پزشكان بسيار سنگين بود و قرار شد بيماري شاه به هيچ كس فاش نشود.گزارش هاي پزشكي نيز كه از پاريس براي پروفسور صفويان و ايادي فرستاده مي شد صرفا به بيمار شماره 2 اشاره مي كرد‌ (بيمار شماره 1 خود علم بود). از اين گذشته داروهاي شاه در شيشه هاي متعلق به داروهاي به كلي متفاوتي گذاشته مي شد ( ايادي ازهمان آغاز يادآور شده بود كه شاه عادت دارد كاغذهاي همراه دارو را دقيقا بخواند). در نتيجه علم هرگز به ماهيت بيماري شاه پي نبرد و در يادداشت هايش نيز علت ناراحتي شاه را آلرژي و يا خستگي و غذاي نامناسب مي پنداشت. سه سال بعد پزشكان به اين نتيجه رسيدند كه پنهان داشتن بيماري شاه از همسر او به مصلحت نيست و هنگامي كه شهبانو فرح پس از شركت در كنفرانس تابستاني آسپن (واقع دركلرادوي امريكا) در راه بازگشت چند روز در پاريس به سر برد او را طي ديداري محرمانه در جريان گذاردند. شاه نيز با آنكه تا هنگام انقلاب از بيماري خود به درستي آگاهي درستي نداشت به تدريج دريافت كه عارضه اي جدي گريبانگير او شده است. در ماه هاي انقلاب و زمان سفر به مصر و سپس مراكش شاه در مصرف داروهايي كه به او تجويز شده بود كوتاهي كرد و در نتيجه بيماري اش كه تا آن هنگام رو به مهار شدن بود ناگهان شدت گرفت. پروفسور صفويان كه از هنگام بيماري شاه عملا پزشك مخصوص شاه شده بود و همچنين پزشكان فرانسوي معتقدند كه اگر شاه برنامه دارويي خود را دقيقا مراعات كرده بود به احتمال قوي چند سالي بيشتر زنده مي ماند. به باور همين پزشكان داروهاي مورد استفاده شاه هيچ گونه اثر منفي بر قدرت تصميم گيري و رويارويي او با حوادث انقلاب نداشت. منبع:يادداشت هاي امير اسدالله علم ؛ متن كامل ، ج چهارم ، انتشارات معين و مازيار ، صفحات 13 و 14 و 47 و 48 منبع بازنشر: موسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي(دوران)

ساواك : 90 درصد نمايندگان از رئيس مجلس ناراضيند

عبدالله رياضي در سال 1285 در اصفهان متولد شد. پدر وي ميرزاهاشم نام داشت. عبدالله از پنجسالگي به مكتب رفت تا با اصول قديم درس بخواند. وي تا خواندن سيوطي و شرح لمعه پيش رفت و با اينكه در سلك طلاب بود و با اصول قديم درس ميخواند ولي در آليانس يهوديان كه تمامي دروسش به زبان فرانسه بود رفته و دوره دوساله آن مدرسه را هم طي كرد و سپس در دبستان «گلبهار» دوره ابتدايي را به اتمام رساند . پس از آن دوره متوسطه را نيز در اصفهان گذراند و در سال 1301 به تهران آمد و در مدرسه دارالمعلمين به ادامه تحصيل پرداخت . در سال 1304 ديپلم خود را از آن مدرسه دريافت كرد. رياضي در عين حال كه در دارالمعلمين تحصيل ميكرد در يك دبستان دولتي رياضيات درس ميداد و به معلم «رياضي» شهرت يافت . نام فاميل «رياضي» نيز يادگار او از آن دوران بود. او در همان ايام به همراهي دو تن از دوستانش مجلهاي به نام «مجله رياضيات» منتشر ميكرد. رياضي در سال 1307 در زمره صدنفري بود كه از بورسيه دولت براي تحصيل در اروپا بهره برد. از جمله اعضأ كاروان محصلين به فرانسه ميتوان از مرحوم مهندس مهدي بازرگان نام برد كه با رياضي در شهر نانت فرانسه در يك «ليسه» مراحل مقدماتي ورود به دانشگاه را طي ميكرد. رياضي پس از گذراندن مراحل مقدماتي از آنجا كه كمحوصله بود و نميخواست در كنكور شركت كند ترجيح داد در انستيتو الكترونيك در رشته برق و الكترونيك ادامه تحصيل دهد.(1) البته ناگفته نماند كه در زمان تحصيل در فرانسه عليه گروههاي مخالف رژيم پهلوي براي سفارت خبرچيني ميكرد.(2) پس از اتمام تحصيلات در فرانسه و اخذ درجه مهندسي و دريافت دانشنامه علوم، رياضي به ايران بازگشت و به خدمت زير پرچم اعزام شد. در دوران خدمت روابط افسران با مهندس رياضي خيلي خوب بود، روي او حساب ميكردند. حتي بعضي اوقات در غياب استادان، او كلاس درس را اداره ميكرد. (3) در سال 1314 هنگامي كه دكتر حسابي رئيس دانشكده فني بود عدهاي از فارغالتحصيلان فرانسه جهت تدريس به دانشكده معرفي شدند كه رياضي نيز جزء اين دسته بود و به عنوان دانشيار به تدريس در دانشكده فني اشتغال ورزيد. وي بعدها به رياست دانشكده فني رسيد و در اين سمت بود كه از ستاد ارتش تقاضا كرد كه نورالدين كيانوري ـ كه ساليان بعد دبير اول حزب توده شد ـ را هفتهاي دو روز براي تدريس به دانشكده فني بفرستند و ستاد ارتش موافقت كرد.(4) عبدالله رياضي در سمت رياست دانشكده فني بود كه در سال 1342 در دوره بيستويكم انتخابات مجلس شوراي ملي كانديداي نمايندگي مجلس شد. بدرستي معلوم نيست چرا، چگونه و با چه انگيزههاي رياضي اين تصميم را اختيار كرد. علي بهزادي مينويسد : ...از زماني كه قرار شد سيستم حكومتي در ايران تغيير كند و با اعلام برنامههاي انقلاب سفيد تمام قدرتها به شاه و حزب «پاسداران انقلاب» (ايران نوين) منتقل شود براي رياست مجلس هم فردي مانند سردار فاخر حكمت نميتوانست مفيد باشد.»(5) بنابراين مجموعه دستگاهها و كارگزاران حكومت در تكاپوي يافتن رئيس مجلس بودند در اين ميان «منصور روحاني» رئيس سازمان آب موفق شد تا فرد موردنظر را بيابد و آن شخص كسي جزء عبداله رياضي استاد وي و رئيس دانشكده فني نبود... بهزادي در ادامه مينويسد : «يك روز مهندس روحاني گروه روزنامه نويسان عضو كانون مطبوعات يعني دكتر مصطفوي (مدير روشنفكر) جهانبانويي (مدير فردوسي)، صفيپور (مدير اميد ايران)، دكتر عسگري (مدير خوشه)، احمد هاشمي (مدير اتحاد ملي)، طباطبائي (دنيا) و من (يعني مدير مجلة سپيد و سياه) را به دفترش دعوت كرد و خيلي خودماني گفت : ـ بچهها! من ميخواهم يك نفر را به شما معرفي كنم كه خودم درستي و پاكي او را تضمين ميكنم. او اهل زدوبندهاي مالي و سياسي نيست. عدهاي از شاگردانش او را براي وكالت مجلس كانديدا كردهاند. اسمش مهندس عبدالله رياضي است. من از شما نميخواهم از او تعريف و تمجيد كنيد، ولي تقاضا ميكنم تحقيق كنيد اگر همانطور كه گفتم مردي پاك و درست بود آن وقت به «معرفي» او بپردازيد. همين و همين. مهندس روحاني از جريانات پشت پرده و برنامة رياست او هيچ سخني به ميان نياورد، فقط دربارة تحصيلات و درستي و پاكي او تأكيد ميكرد : ـ زمان رضاشاه جزو نخستين گروه محصلين اعزامي به اروپا رفته بود. از سال 1307 در فرانسه به تحصيل پرداخت. در رشته مهندس هيدروليك و الكتريسيته از دانشگاه پاريس دانشنامه گرفت. چندين كتاب در رشته تحصيلياش نوشت. از سال 1315 در دانشكده فني به تدريس پرداخت و مدت 27 سال از آن تاريخ تاكنون جز تدريس و بعد معاونت و سپس رياست دانشكده فني به هيچ كار ديگري نپرداخت. او يك استاد مادرزاد است. در دانشكده فني هر وقت كلاسي استاد نداشت ـ هر درس بود فرق نميكرد ـ او سركلاس ميرفت و درس ميداد. من ميخواهم در اين شرايط حساس كه كشور به افراد پاك احتياج دارد به زور او را داخل گود سياست كنم. دربارهاش تحقيق كنيد. اگر ديديد حرفهاي من درست است و او مردي پاك و تحصيل كرده است، او را به خوانندگانتان و به مردم معرفي كنيد من اصلاً قصد ندارم شما را راضي كنم كه از او تعريف كنيد. هدف من اين است همانطور كه او را شناختيد همانطور به معرفياش بپردازيد تا مردم هم او را همانطور بشناسند. بعد از اين جلسة خصوصي، مهندس روحاني چند مهماني داد: ناهار، شام، عصرانه، هر بار عدهاي را از طبقات مختلف اجتماع دعوت ميكرد، ولي هميشه ما چند روزنامه نويس جزو مدعوين اصلي بوديم. با تلفن از فرد فرد ما ميخواست كه حتماً در مهماني او حاضر شويم و هر بار دست مهندس رياضي را ميگرفت و او را نزد ما ميآورد و سعي ميكرد بين ما دوستي برقرار كند. ما هم بدون آنكه از ماجراهاي پشت پرده آگاهي داشته باشيم هر يك به سبك و روش خود اسم و عكس او را چاپ ميكرديم و دربارة سوابق تحصيلي و دانشگاهياش مطالبي مينوشتيم. همين و همين. به اين ترتيب مهندس عبدالله رياضي كه كنگرة آزاد زنان و مردان نيز او را كانديداي نمايندگي از تهران كرده بود، به مجلس راه يافت. از اين به بعد كار به دست مطبوعات دولتي افتاد. هنوز شمارش آراي تهران تمام نشده، مهندس رياضي را رئيس آيندة مجلس معرفي كردند، به طوري كه وقتي مجلس ميخواست براي انتخاب رئيس رأيگيري كند، از قبل همه ميدانستند كه مهندس عبدالله رياضي رئيس دانشكده فني دانشگاه تهران به رياست مجلس انتخاب خواهد شد.(6) البته رياضي در بازجويي كه پس از انقلاب از او به عمل آمد ورودش به مجلس را چنين شرح ميدهد: يك روز آقاي شريفامامي مرا صدا كرد و گفت هميشه يك نفر از استادان دانشگاه را براي سناتوري در نظر ميگيرند و اين دوره جمعيتي به اسم آزادزنان و آزادمردان آنها را كانديدا ميكنند و از دانشگاه آقاي دكتر صالح بيست نفر را معرفي نمود كه اسم تو هم در آن هست و آنها تو را در نظر گرفتهاند و بايد خودت هم فعاليت كني .گفتم من هميشه در دانشگاه با تبليغات سياسي مخالف بودهام و چنين كاري نخواهم كرد ولي در خارج دانشگاه ميتوانم به مهندسين فارغالتحصيل بگويم و بنابراين به آقاي مهندس جلالي رئيس جامعه فارغالتحصيلان دانشكده فني گفتم او هم دوستان خود را جمع كرد و در منزل خود تشكيلاتي درست كرد و مرتب مهندسين در روزنامهها برايم تبليغ ميكردند كه سناتور شوم . چند روز بعد حسنعلي منصور كه يك سال در دانشكده فني بود از اينجانب خواهش كرد در سرليست آنها قرار گرفته و به جاي سنا به مجلس شورا بروم... پس از اينكه انتخابات انجام گرفت و مرا نماينده اول تهران اعلام كردند نميدانستم كه مرا به سمت رئيس مجلس انتخاب خواهند كرد....»(7) اما كانديدا شدن رياضي براي نمايندگي مجلس عصبانيت دانشجويان را برانگيخت. رياضي كه هيچگاه فعاليت سياسي دانشجويان را برنميتافت و حتي دانشجويي را به خاطر فعاليت سياسي تهديد به اخراج كرده بود و به گوش مستخدم دانشكده به خاطر برنداشتن اعلاميه سيلي زده بود ، اينك بهانهاي به آنان داده بود تا براي كتك زدنش لحظهشماري كنند و بالاخره پس از آنكه او به مجلس راه مييابد توسط دانشجويان مضروب ميشود. هنوز چند ماهي از رياست رياضي بر مجلس نگذشته بود كه او مشي خود را حتي در برابر مجلس فرمايشي و نمايندگان انتصابي نشان داد . گزارش مورخه 16/11/42 ساواك صريحاً اذعان ميدارد كه : « نود درصد از نمايندگان مجلس شوراي ملي از طرز رفتار آقاي مهندس رياضي رئيس مجلس نسبت به خود ناراضي هستند و ميگويند ايشان مانند كلاس درس با وكلا رفتار و رعايت شخصيت آنها را نميكند.» رفتار رياضي با قوه قانونگذاري بخشي از پروژهاي بود كه شاه آن را گام به گام به پيش ميراند. اگر در سالهاي نه چندان دور گاه سخن از آزادي انتخابات ميشد اما اينك شاه پس از جلب اعتماد آمريكا و سركوب قيام 15 خرداد 1342 مجلس را دربست در اختيار دولت و دولت را كاملاً مطيع خود ميخواست. در ادامه سند فوقالذكر آمده است : «نمايندگان مجلس همچنين از طرز برخورد مهندس رياضي با اعضأ دولت به علت آنكه خود را نزد آنها كوچك كرده و نسبت به آنها كرنش زياد مينمايد ناراحت هستند و ميگويند در شأن يك رئيس مجلس نيست كه تا اين حد خود را كوچك جلوه دهد.» شايد نمايندگان خوش خيالانه تصور ميكردند كرنش رئيس مجلس در برابر دولت امري ناشي از خصلتهاي فردي اوست در حاليكه جاي گرفتن او بر صندلي رياست فراهم ساختن مقدمات سلطه همه جانبه شاه بر مقدرات كشور است. در سند مورخه 5/4/44 نماينده سراب صريحاً اظهار ميكند: «مهندس رياضي براي رياست مجلس راي نميآورد و ما اگر مجبور نباشيم به ايشان راي نخواهيم داد.» اگر مجلس دوره بيستويكم تحت رياست رياضي برخي اعتراضات را نسبت به لوايح و عملكرد وزرا مرعي ميداشت ولي مجلس دوره بيست و دوم چنان تابع دولت بود كه از ديد منبع ساواك نيز پوشيده نماند. در گزارش 2/2/48 آمده است : «قيافه مجلس بيست و دوم در مدت يك سال و نيم عمر گذشته خود با مجلس بيست و يكم تفاوت بسيار داشته است ... در دوره بيست و دوم يكپارچه شدن مجلس در قالب سه حزب عملاً بحثها را كوتاه و دولت را نسبت به مجلس بياعتنا گردانيده است... نقش رئيس مجلس در اين ميان جالب و عملاً مجلس را به صورت مكتب خانه در آورده و حتي در مواردي عمداً به تحقيراتي پرداخته است.» اگر چه مجلس فقط تابع اراده ملوكانه بود ولي شاه براي بسط قدرت خود و حذف كوچكترين اختيارات مجلس نيز شتاب نشان ميداد. در ادامه سند پيشين آمده است : «در دوره پيش در كميسيونها بحثهايي دقيق ميشد و لوايح دولت با تغييرات قابل ملاحظهاي به تصويب ميرسيد ولي در اين دوره از همان آغاز كار نمايندگان دولت كه معمولاً براي بحث لوايح در كميسيونها شركت ميكنند به تلويح و يا احياناً به تصريح ميگفتند لوايح دولت نبايد تغيير كند چون به عرض رسيده است.» رياضي نيز كه ميدانست نبايد در برابر لوايحي كه مورد تاييد شاه است مقاومت كند مكرراً به نمايندگان تذكر ميداد كه در باب لوايح كمتر بحث كنند و گاه چنان افراط ميكرد كه پرواي رعايت ظواهر و حفظ قانون را نيز نميكرد و حتي در برخي موارد نمايندگان نسبت به اين رويه رياضي اعتراض ميكردند. علي بهزادي مينويسد : «محسن خواجهنوري معاون سابق وزارت كار به وسيلة دكتر كلالي همكار سابقش در وزارت كار به حسنعلي منصور معرفي شد و بزودي به صورت يكي از 9 نفر هيأت مؤسس كانون مترقي درآمد. چون در ميان آن 9 نفر از همه مسنتر بود (او متولد سال 1295 بود، در حالي كه حسنعلي منصور ليدر گروه در سال 1302 به دنيا آمده بود) و در ضمن ثروت سرشاري داشت، در بين آنها جنبة شيخوخيت پيدا كرد. وقتي حسنعلي منصور در تاريخ 17 اسفند 1342 به عنوان نخستوزير مجلس را ترك كرد تا كابينهاش را تشكيل بدهد، محسن خواجه نوري بجاي او ليدر فراكسيون اكثريت (ايران نوين) شد. روش تصويب لوايح در حزب ايران نوين چنين بود : دولت قبلاً لايحه را در حزب مطرح ميكرد تا نمايندگان از آن مطلع شوند. اين كار صرفاً جنبة تشريفاتي داشت. نمايندهها اختيار آن را نداشتند كه در لايحه تغييراتي بدهند. فقط مطلع ميشدند كه بايد به اين لايحه در مجلس رأي مثبت بدهند. گاهي هم لازم نميديدند كه لايحه را قبلاً در حزب مطرح كنند و به تك تك نمايندهها بگويند كه به فلان لايحه يا فلان قسمت از لايحه رأي مثبت بدهند و به كدام لايحه يا كدام ماده رأي ندهند. در اين موارد هنگام اعلام رأيگيري در مجلس، نمايندهها به ليدر فراكسيون نگاه ميكردند. اگر او كه در جريان قرار داشت از جا بلند ميشد، اعضاي فراكسيون ايران نوين هم برميخاستند و لايحه تصويب ميشد. اگر او همچنان در جايش مينشست معلوم بود كه تصويب لايحه منظورنظر نيست، لذا آنها هم از جا برنميخاستند. در مورد يكي از لوايح در حزب تصميم گرفته شد به علتي، به آن رأي داده نشود. روزي كه قرار بود لايحه در مجلس مطرح شود، بعد از نطقهاي قبل از دستور، لايحه در دستور قرار گرفت و طبق آييننامه، نمايندگان موافق و مخالف شروع به سخنراني كردند. آن روز وزيري كه در مجلس كنار مهندس خواجه نوري نشسته بود او را به حرف گرفت، به طوري كه خواجه نوري بكلي از جريانات مجلس غافل ماند. فصل تابستان بود. هوا گرم بود. كولر مجلس درست كار نميكرد، چنانكه خواجه نوري احساس كرد در اثر حرارت هوا و نشستن روي صندلي چرمي، لباسش خيس عرق شده. مدتي مقاومت كرد، اما وضع بدتر شد، به طوري كه احساس كرد شلوارش به صندلي چسبيده. براي آنكه كمي هوا به بدن خود برساند از جا برخاست و شروع به هوا دادن به داخل لباسش كرد. از قضا بلند شدن خواجهنوري مصادف شد با لحظهاي كه مهندس رياضي اعلام رأي كرده بود. اكثريت نمايندگان كه طبق معمول مشغول صحبت با يكديگر بودند، به محض آنكه رئيس مجلس اعلام رأي كرد، به ليدر فراكسيون چشم دوختند. مهندس خواجه نوري ايستاده بود (البته براي خنك شدن) پس آنها هم مانند بچههاي حرفشنو از جا بلند شدند و ايستادند. مهندس رياضي رئيس مجلس براي اعلام رد يا قبول لايحه به مهندس خواجهنوري نگاه كرد. چون او را ايستاده ديد، بدون آنكه زحمت شمارش افراد را به خود بدهد پتك را روي تريبون و با صداي بلند گفت : ـ تصويب شد ! تازه اينجا بود كه مهندس خواجهنوري متوجه جريان شد و ديد كه هوا دادن لباس و خنك كردن نيمة پايين بدن باعث چه اشتباه سياسي بزرگي شده. ولي ديگر كار از كار گذشته بود و عرق شلوار ليدر فراكسيون باعث تصويب لايحهاي شد كه قرار بود تصويب نشود! كسي به مهندس رياضي ايراد نگرفت كه چرا با توجه به زيادي تعداد نشستهها لايحه را تصويب شده اعلام كرد، ولي اين بيمبالاتي براي خواجه اين نتيجه را به بار آورد كه از ليدري فراكسيون ايران نوين عزل شد و براي دوره بعد هم به مجلس نرفت. ولي از آنجا كه يكي از مهرههاي اصلي كانون مترقي بود، از شميران به سنا رفت و سناتور شد.»(8) اكنون مجلس با آن رئيس و آن وكلا آمادگي داشت تا بر يكي از شومترين پديده استعماري يعني «كاپيتولاسيون» لباس قانون بپوشاند. لايحه مذكور كه در لفاف پيچيده شده بود توسط دولت منصور براي تصويب به سنا رفت ولي بعد در صحن علني مجلس شورا مطرح شد. طرح اين لايحه در مجلس و چند سال بعد تصويب لايحه جداساختن بحرين از ايران كه در كارنامه عبدالله رياضي ماندگار خواهد ماند آشكار ميكند كه چرا رياضي در يك فرآيند مبهم و سريع بر رياست مجلس شورا تكيه زد. عبدالله رياضي برغم آنكه در دوران تحصيل جزء شاگردان ممتاز به شمار ميرفت ولي در عرصه سياست از چنان كرختي برخوردار بود كه او را در زمره عقب ماندهترين افراد سياسي قرار داده بود. شكايت او از كمبود پياز و سيبزميني در كشور در نزد ديپلماتهاي كشوري ديگر نمونهاي آشكار از اين عقب ماندگي است. او حتي در زمينه توسعه و گسترش دانشگاهها نيز اين كندذهني را نشان ميداد به طوري كه دو سال پس از تشكيل دانشگاه پليتكنيك به نزد شاه رفته و درخواست كرده است كه دانشگاه پليتكنيك به هنرستان فني تبديل شود زيرا كه كشور به تكنسين بيش از مهندس احتياج دارد. در جلسهاي كه او استدلال خود را در باب مزيت اين تغيير بيان داشت محمدعلي مجتهدي رئيس دانشگاه پليتكنيك بر آشفته فرياد زد: «خاك تو سر اين مملكت كه تو رئيس مجلساش باشي».(9) اما رياضي دقيقاً همان چهرهاي بود كه شاه ميخواست تا بتواند از طريق او مجلس را براي هميشه به طور كامل در اختيار گيرد و اين امر در تمام دوران رياست مجلس كاملاً مشهود بود. مرتضي مشير از نمايندگان دوره 24 نمونهاي از رياست رياضي را چنين گزارش ميدهد: «مهندس رياضي در سالهاي اول و دوم عمر مجلس دوره 24 شيوه خاصي براي تصويب لوايح دولت داشت. بدين معني كه منشيان، نوبتي مواد را ميخواندند و بعد اعلام رأي ميكرد و عدهاي قيام ميكردند و سپس رياست مجلس بدون شمارش آراي قيام كنندگان تصويب لايحه را اعلام ميكرد. يكي دوبار من ديدم از جمع حدود 200 نفر حاضر در جلسه، شايد كمتر از سي، چهل نفر بلند شدند ولي در عين حال تصويب لايحه اعلام گرديد. به ناچار چند نفري فرياد زديم، آقاي رئيس اكثريت قيام نكرده است، چرا اعلام تصويب فرموديد؟ وي گفت: درست گفتيم، حالا اگر ميخواهيد مجدداً راي ميگيريم و جالب بود كه بر خلاف سنت پارلماني كه بايد موافقان قيام كنند ايشان خواستند هر كس مخالف باشد قيام نمايد! در اين وقت ما و عدهاي بلند شديم و ايشان با خنده گفتند: ديديد كه لايحه تصويب شده بود!»(10) تهي شدن مجلس از وظايف خود كه با تردستيها و كرختيهاي رئيس آن صورت پذيرفته بود چنان گسترده و تعميق يافته بود كه نمايندگان حتي انگيزه قيام و قعود براي رد و قبول لايحهاي را نداشتند شايد آنان نيز دريافته بودند كه مجلس فقط براي نشان دادن چهره دموكراتيك از نظام استبدادي است. ريچارد كاتم بدرستي تصريح كرده است: «سخناني كه در آنجا (مجلس) گفته ميشد اصولاً توجه كسي را به خود جلب نميكرد. در مجلس كوچكترين ابتكار در سياستهاي كشور مشهود نبود وقتي برنامه موردنظر شاه در آنجا مطرح ميشد كمترين مخالفتي با آن ابراز نميگرديد. نماينده مجلس شدن به علل و مزاياي زيادي كه داشت از جاذبه فراواني برخوردار بود. يعني كسي كه به نمايندگي مجلس ميرسيد در واقع پول به دست آورده بود.»(11) تأسيس حزب رستاخيز در اسفندماه 1353 كه عبدالله رياضي در جلسه افتتاحيه دوره بيست و چهارم مجلس آن را «موجب پيوستگي معنوي و وحدت كلمه ملت زير لواي حزب رستاخيز ملت ايران ارزيابي كرد و ايمان راسخ مردم را به نظام شاهنشاهي و قانون اساسي و انقلاب شاه و ملت مورد تاكيد قرار داد»(12) در حقيقت تير خلاصي بود بر پيكري كه خود موجبات مرگش را فراهم ساخته بود و رياضي در اين ميان نقش كمي بر عهده نداشت . هر چند اگر رياضي نيز به اوامر و نواهي شاه توجه نميكرد بيترديد شخص ديگري چنين ميكرد و مجلس رئيس ديگر مييافت اما تقدير چنين بود كه رئيس دانشكده فني براي اين منظور انتخاب شود و او نيز در تثبيت پايههاي ديكتاتوري چنان عمل ميكرد كه گاه تعجب ديگران را بر ميانگيخت مرتضي مشير نماينده دوره بيست و چهارم مجلس مينويسد : «آقاي ژاك ايزرني وكيل مدافع مارشال پتن رئيس كشور فرانسه در جنگ جهاني دوم كه از دوستان قديم من است . در اواخر سال 1356 كه در پاريس بودماظهار نمود كه مايل است از ايران ديدن كند و من رسماً از ايشان دعوت كردم.... چندي بعد آقاي ايزرني اطلاع دادند كه به اتفاق همسرشان در نيمه دوم ژوئيه 1978 (اواخر تير 1357) عازم تهران هستند و برايشان در هتل هيلتون جا رزرو كردم...... در آن زمان من نماينده مجلس بودم و دكتر آموزگار نخستوزير بود.... براي آشنايي با آقاي ايزرني، اينجانب روزي ديگر از عدهاي رجال كشور كه به زبان فرانسه آشنايي داشتند، در هتل شرايتون به ناهار دعوت كرده بودم و يكي از مدعوين، مهندس رياضي رئيس مجلس شوراي ملي آن زمان بود. قبل از ظهر به اتفاق آقاي ايزرني راهي مجلس شديم و پس از بازديد از محل قانونگذاري ايران به ديدن آقاي مهندس رياضي رفتيم به علت اين كه مهندس رياضي در فرانسه تحصيل كرده بود به رواني با ميهمان ما به گفتگو پرداخت. مهندس رياضي در خواب و خيال رسيدن به تمدن بزرگ، مطالب عجيب و غريبي براي آقاي ايزرني نقل ميكرد كه موجب تعجب ايشان و من شده بود و سرانجام پس از دقايقي مذاكره اطاق رئيس مجلس را ترك كرديم كه بعداً براي صرف ناهار يكديگر را در جاي موعود ملاقات كنيم. وقتي از مجلس بيرون آمديم از آقاي ايزرني پرسيدم رئيس مجلس ما را چگونه ديديد؟ ايشان با خنده، ضمن تعريف از اظهار ادب و برخورد گرم نامبرده گفت وي مشابه ادگار فور رئيس مجلس ملي فرانسه است. ايشان مداح افراطي شاه شماست و آن ديگري مداح بيچون و چراي ژنرال دوگل.»(13) زماني كه امواج انقلاب تمامي كشور را در بر گرفته بود و رژيم پهلوي در سراشيب سقوط گرفتار آمده بود، نظريه پردازان حكومت به اين صرافت افتادند كه شايد با تغيير و تحولي رژيم را از مهلكه برهانند تغييراتي در همه سطوح حاكميت انجام شد يكي از آنان كه ميبايست تغيير كند رياضي بود كه پس از 15 سال با رأي اكثريت نمايندگان جاي خود را به جواد سعيد داد و پس از چندي نيز براي معالجه عازم اروپا شد و تقدير چنين بود زماني كه او به ايران بازميگشت با رئيس دادگاهي كه پس از انقلاب او را محاكمه ميكرد يعني آيتالله صادق خلخالي كه از فرانسه و ديدار امام (ره) بازميگشت در يك هواپيما باشد. منش سياسي رياضي رياضي نماد واقعي يك دولتمرد عصر پهلوي است. او پيش از آنكه به مجلس راه يابد و منصب رسمي در حكومت بيابد نفرت خود را از دانشجويان سياسي و مخالف رژيم به وضوح آشكار ساخته بود و حتي همانطور كه پيشتر اشاره شد در زماني كه در فرانسه تحصيل ميكرد عليه دانشجويان مبارز جاسوسي ميكرد. رياضي در مدت رياست خود بر دانشكده فني بارها و بارها با دانشجويان به مرافعه پرداخت و آنان را تهديد به اخراج ميكرد. رياضي اين خصلت خود را نيز با خود به مجلس برد. تبعيت محض و بيچون و چرا از مقام بالاتر و پرخاش و توهين به زيردستان. وقتي رياضي از جانب يكي از نمايندگان به بيكفايتي متهم ميشود او خشمگينانه فرياد ميزند كه : «اين ...ها را كي وكيل كرده.» البته رياضي به درستي ميدانست كه آنان را چه كسي نماينده كرده است ولي جواب خود را به سرعت از نماينده مذكور دريافت كرد كه گفت: «مرا همان كس وكيل كرده كه تو را وكيل كرده و شما به اعليحضرت توهين كردهايد.» رياضي اگرچه خود اهل لفت و ليس بود ولي چنان ممسك و خسيس بود كه اعتراض كارمندان مجلس و حتي نمايندگان را برانگيخته بود. يكي از كارمندان مجلس اظهار كرده است: «آقاي مهندس رياضي به قدري نظرتنگ است كه ميگويد همين حقوقي كه كارمندان مجلس ميگيرند زيادي است و بايد باز هم كم شود.» اگر شاه شرايط را به نحوي، تمهيد ساخت كه فردي بياراده و مسلوبالاختيار مانند رياضي به رياست مجلس شوراي ملي برگزيده شود بيگمان به منظور ايجاد ضمانت كافي براي تداوم حكومتش بود . اما غافل از آنكه يك عنصر بيخاصيت نميتواند چنين نقشي ايفأ كند. روحيه اطاعتپذيري رياضي چندان زننده بود كه حتي همگنانش نيز لب به اعتراض ميگشودند. شريف امامي كه همتاي او در مجلس سنا بود در يك بحث خصوصي با اشاره به مصاحبه رياضي درباره بودجه اظهار داشت: «او برخلاف شئون رياست قوه مقننه در كميسيون بودجه مجلس شوراي ملي شركت كرد. اصلاً من متوجه نميشوم چرا او اين كارها را ميكند و اصلاً شأن رئيس مجلس مجيزگويي نيست. اگر ميخواهد رئيس مجلس باقي بماند تصميم گيرنده هويدا نيست مردهشور اين ميز رياست را ببرد كه انسان به خاطر حفظ آن بخواهد به هويدا تملق بگويد.» (سند مورخه 1/10/53) اين رويه رياضي مسبوق به سابقه بوده است زيرا او فقط كانون قدرت را ميديد و در مقابل آن بسيار خاضع بود. گزارشگر ساواك گزارش ميدهد : «چندي قبل وقتي بنا بود نخستوزير به مجلس بيايند با تباني قبلي، رئيس مجلس ترتيبي داد كه در وقت اعلام رأي كه غالب مجلسيان برخاسته بودند هويدا وارد مجلس شود و اينطور تلقي شود كه مجلس جلو نخستوزير برخاسته است و اين تباني از حرفهاي سرگوشي كه پيشخدمت مخصوص رئيس مجلس با او داشت و پا به پا ميكرد كه در موقع قيام نمايندگان وارد مجلس شود محسوس شد و عصبانيت شديدي در مجلس بوجود آورد.» (سند مورخه 2/2/48) متابعت رياضي از قوه مجريه يا در حقيقت از شخص شاه در اين حدود خلاصه نميشد بلكه در تصويب لوايح ارسالي از سري دولت نيز اين بيارادگي به نمايش در ميآمد. گزارشگر ساواك در ادامه آن گزارش ميافزايد: «در دوره پيش در كميسيونها بحثهايي دقيق ميشد و لوايح دولت با تغييرات قابل ملاحظهاي به تصويب ميرسيد ولي در اين دوره از همان آغاز كار نمايندگان دولت كه معمولاً براي بحث لوايح در كميسيونها شركت ميكنند به تلويح و يا احياناً تصريح ميگفتند لوايح دولت نبايد تغيير كند چون به عرض ]شاه[ رسيده است. «رئيس مجلس نيز در اين باب مكرر توجه داده است كه كمتر بحث كنيد.» (همان سند) رياضي به همان ميزان كه در برابر مقام بالاتر كرنش ميكرد در برابر مقام پايينتر فحاش و هتاك بود. مديركل حسابداري مجلس چون اتومبيل خود را در پاركينگ مجلس پارك كرده بود با فحاشي رئيس مجلس مواجه شد.» (سند مورخه 25/8/51) گزارشگر ساواك گزارش ميكند كه: «رئيس مجلس عملاً مجلس را به صورت مكتبخانه در آورده و حتي در مواردي عملاً به تحقيرنمايندگان پرداخته است.» آنچه كه ساواك در ارزيابي خود از رياضي مينويسد فقط گوشهاي از شخصيت او را به نمايش گذارده است: «به نادرستي و بدرفتاري و عدم درك مسايل از نظر اجتماعي ـ سياسي شهرت دارد»(سند مورخه 23/2/46) گويا همواره «دستهاي غيبي» در كار بودند كه رياضي را بركشند. همانطور كه او را از كرسي دانشگاه بر كرسي صدارت مجلس نشاندند در لژهاي فراماسونري نيز او را «به طور استثنايي به درجه استادي» رساندند. (سند مورخه 3/3/49) اما اين دستهاي غيبي هميشه نميتوانست او را محافظت كند زيرا ديري نپائيد كه او در برابر رئيس دادگاه انقلاب نتوانست از خود دفاع كند و لاجرم به مرگ محكوم شد و حكم صادره در فروردين سال 1358 به موقع اجرا گذارده شد. پي نوشت : 1 - شصت سال خدمت و مقاومت، خاطرات مهندس مهدي بازرگان در گفتگو با سرهنگ غلامرضا نجاتي، جلد نخست، مؤسسه خدمات فرهنگي، سال 1370، ص 159 2 - خاطرات ايرج اسكندري، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، 1381، ص 535 3 - شصت سال خدمت و مقاومت. خاطرات مهندس مهدي بازرگان در گفتگو با سرهنگ غلامرضا نجاتي. 4 - خاطرات نورالدين كيانوري. انتشارات ديدگاه. 5 - شبه خاطرات. دكتر علي بهزادي. زرين. 1375. ص 270 6 - همان صص 272 ـ 273 7 - بازجويي 8 - بهزادي. همان صص 6 ـ 274 9 - خاطرات محمدعلي مجتهدي. به كوشش حبيب لاجوردي، ص 107. 10 - گوشههايي از خاطرات من در پنچاه سال اخير. دكتر مرتضي مشير، نشر گندم. پاييز 78 صص 9ـ 2ـ 210. 11 - ريچاردكاتم; ناسيوناليزم در ايران. ترجمه احمد تدين، چاپ اول. كوير. 1371 صص 436ـ 437. 12 - مظفر شاهدي. حزب رستاخيز; اشتباه بزرگ. جلد دوم. موسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي 1382، ص 89. 13 - مرتضي مشير. همان ص 7. منبع:عبـدالله ريـاضي به روايـت اسنـاد سـاواك ، مركز بررسي اسناد تاريخي منبع بازنشر: موسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي(دوران)

ثروت شاه از انظار مخفي بود

پرونده ذخاير شاه در خارج در حوزه‌هاي وسيع و گوناگوني گسترده بود از جمله نقدينه‌هاي سپرده، كشتي‌هاي نفتكش، ملك و زمين كه از بزرگترين رقم دارايي‌هاي او وپدرش بود. در همين رابطه است كه وقتي او مي‌گويد «من همه دارايي‌هاي شخصي‌ام را بخشيده‌ام يا دست كم 90% آن را» تا حدي حقيقت را مي‌گويد. در سال 1961 (1340ه.ش) كه بنياد پهلوي تاسيس يافت شاه مبلغي معادل 135 مليون دلار از دارايي‌هاي خود در داخل ايران را در اختيار اين بنياد گذاشت كه شامل سود كشتي‌هاي نفتكش، هتل‌ها، عوارض يك پل و تاسيس چند پرورشگاه يتيمان مي‌شد. سود ساليانه شاه از پرونده‌هاي دارايي‌هاي داخل كشور مشخص نيست. بودجه‌اي كه دولت ساليانه براي مخارج دربار (شامل1500كارمند و كارگر) در اختيار شاه مي‌گذارد معادل 15 ميليون دلار است. سبك زندگي او اكنون كه پا به سن گذاشته است اگر چه ديگر آنچنان پر عيش و نوش و زرق و برق نيست اما به هر صورت بسيار راحت تر و لوكس تر از همه عمر پدرش است. اهميت پول را براي شاه مي‌توان از دقت و وسواسي كه او براي ثروت خصوصي خود دارد سنجيد. مثالي براي اين سنجش قابل توجه است: با وجود اينكه محمدرضا پهلوي تمام عمر عاشق بازي پوكر بوده است اخيرا پس از اينكه در يك شب حدود 700000پوند باخت اين بازي را كنار گذاشت و اكنون فقط به بازي بريج اكتفا مي‌كند. ميلياردري كه بازي مورد علاقه‌اش را كنار مي‌گذارد نشان مي‌دهد كه قمار باز درون او تحت كنترل مرد محتاط درون اوست.(1) گزارشي ديگر از تمول و ثروت شاه شاه يكي از متمول ترين مردان جهان است. تمام كارشناسان مالي در اين خصوص متفق القولند. خواه اين كارشناسان ايراني باشند يا خارجي. شاه مبالغ زياد خرجٍ دادن تحفه مي كند و در بخشش يد طولايي دارد. معهذا قسمت عمده ثروت شاه از انظار پنهان است مثلا زمين هايي كه متعلق به اوست. بقيه ثروت شاه در بانك هاي سوييس است. از بعضي محافل محرمانه بانك ثروت شاه به يك ميليارد دلار تخمين زده مي شود. بديهي است نمي توان رقم واقعي را ارائه كرد زيرا پيچيدگي انواع ثروت تخمين ارقام حقيقي را غير ممكن مي سازد. شاه شخصا اموال خود را نظارت مي كند و با كمك شخص واردي كه نامش بهبهانيان است و كفيل وزارت دربار مي باشد كارهاي مالي و خصوصي خود را اداره مي نمايد. ولي او شخص فوق العاده سخت و محتاطي مي باشد. مي گويند پس از اينكه هتل هيلتون به كار افتاد او غالبا از آنجا عبور مي كند تا ببيند پنجره اطاق ها روشن هستند يا نه. يعني تمام اطاق ها اشغال است يا نه. يا بداند سرمايه گذاري كه شده خوب جريان دارد يا نه. ممكن است اين موضوع نا صحيح باشد اما امر محقق آن است كه اسراري دارايي پهلوي يا پهلوي ها را احاطه كرده است شاه اسما در 1958 بنياد پهلوي را تاسيس كرد و مثلا رسما آنچه داشت به اين بنياد منتقل كرد به استثناي اراضي اولين انتقالي كه علني شد به ارزش 133ميليون دلار بود.جزئيات سهام آن به قرار ذيل است: سهامLa Persian Gulf Shipping Co، بانك توسعه و تعاوني هاي روستايي، سهام انتشارات سلطنتي، شركت بيمه ملي،كارخانه قهستان، كارخانجات سيمان فارس و خوزستان، چندين باب هتل رستوران و نايت كلوب منجمله كلبه و هتل دربند كه در آن محل جنجال بين ثريا و شاه پيش آمد كه عشرتكده بود، بانك عمران نيز يكي از انتقالات به بنياد پهلوي بود كه رئيس آن شريف امامي بود. اين بانك هيچ گاه اطلاعات مالي را علني نمي كرد در صورت ظاهر كاملا مستقل عمل مي كرد ولي مي گويند شاه آن را تحت نظارت خود داشت و مالك حقيقي آن است.(2) روايتي ديگر روزنامه نيويورك تايمز در شماره مورخ 10 ژانويه 1979 خود با استناد به گفته منابع بانكي جهان ادعا كرد كه « فقط اوراق بهادار متعلق به شاه بيش از يك ميليارد دلار قيمت دارد و نيز مبلغي بين 2تا4 ميليارد دلار تنها در طول دو سال آخرحكومت شاه از سوي خانواده سلطنتي ايران به امريكا منتقل شده است..» طبق شايعات موجود مهمترين بخش از ثروت شاه را بنياد پهلوي تشكيل مي داد كه اين بنياد كلا در تيول او قرار داشت وگزارشي نيز كه در پاييز سال 1978(1357) از سوي مخالفين رژيم انتشار يافت نشان مي داد كه بنياد پهلوي و خانواده شاه جزء سهامداران عمده اكثر موسسات و شركت هاي موجود در ايران بودند.(3) منابع : 1 - مصاحبه با شاه ، مارگارت لاينگ ، اردشير روشنگر، نشر البرز ، تهران ، 1371 ص 6 و 7 2 - صعود محمدرضا شاه به قدرت يا شكوفايي ديكتاتوري ، دكتر شمس الدين امير علائي، كتابفروشي دهخدا،1361 3 - سقوط شاه، فريدون هويدا ، ترجمه ح.ا.مهران ، انتشارات اطلاعات ، تهران ، چاپ اول ، 1365، ص 146 منبع: آرشیو موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی(دوران)

پارسونز: به شاه گفتم هيچ اميدي به پيروزي در برابر مردم ندارد

آنتوني پارسونز آخرين سفير انگليس در ايران عصر پهلوي در خاطرات خود راجع به انقلاب اسلامي ايران به ديدار خداحافظي خود با شاه اشاره كرده چنين مي‌نويسد: در روز هشتم ژانويه براي خداحافظي نزد شاه رفتم. او را آرام و بي‌اعتنا به امور يافتم؛ چنان از حوادث سخن مي‌گفت كه گويا ديگر به او مربوط نمي‌شود. اين ملاقاتِ آخرين براي من تجربة بسيار هيجان‌انگيزي بود. پنج سال بود كه شاه را به خوبي مي‌شناختم و طي بحث‌هايي كه در جريانات چهار ماه اخير در مورد مسائل كشور با او داشتم، بسيار صميمي شده بوديم. صحبت با او را اين‌گونه شروع كردم كه هرگز تصور نمي‌كردم در چنين اوضاع و احوال غم‌انگيزي از او خداحافظي كنم و سخن گفتن براي من در اين شرايط بسيار دشوار است. به شاه گفتم مي‌خواهم ملاقات آخر ما بدون هيچ گونه تشريفات و بحث معمول باشد. چرا كه دنبال كردن بحث‌هاي معمول مملكت در آن جلسه غيرقابل تحمل بود. من منقلب شده بودم و چشمانم پر از اشك شده بود؛ وقتي اشك‌هايم را پاك مي‌كردم، شاه با تبسمي بر لب، دست خود را بر بازوي من گذاشت و گفت «مهم نيست، مي‌دانم چه احساسي داريد، ولي ما بايد براي آخرين بار با هم صحبت كنيم». او مي‌گفت كه سه پيشنهاد مختلف به او شده است: بعضي‌ها مي‌گويند كه او بايد بماند و با قدرت عمل كند؛ عدة ديگري مي‌گويند او بايد به بندرعباس برود و اجازه دهد ارتش در غياب او همان‌طور كه مي‌داند عمل كند و عدة ديگري نيز مي‌گويند شاه بايد كشور را ترك نمايد. شاه نظر مرا دربارة اين موضوع پرسيد. من گفتم ترجيح مي‌دهم در اين مورد اظهارنظري نكنم؛ چرا كه هر چه مي‌گفتم حمل بر توطئه از طرف انگليس مي‌شد و نمي‌توانستم به دروغ او را تسلي دهم. شاه اصرار كرد و من گفتم به اين شرط پاسخ مي‌گويم كه او به من قول شرف دهد كه حرف‌هاي مرا نظر شخصي خودم بداند؛ به عنوان كسي كه خيرخواه او و كشورش است، نه دسيسه‌ها و توطئه‌هاي دولت انگليس. شاه هم اين شرط را پذيرفت. گفتم او را در وضعيتي مي‌بينم كه آمريكايي‌ها به آن no win (وضعيتي كه در آن اميد پيروزي وجود ندارد) مي‌گويند. همچنين گفتم هر روز كه شما بيشتر در كشور بمانيد، بختيار مثل برفي كه در آب افتاده باشد در حال ذوب شدن و تحليل است. اما اگر هم كشور را ترك كنيد، احتمال اينكه بتوانيد برگرديد كم است. چرا كه من اميدي به اينكه بختيار بتواند اوضاع را كنترل كند و نظم را به كشور بازگرداند نداشتم. اما در مورد راه‌حل‌هاي ديگر؛ شاه نظر مرا در مورد اقدام نظامي مي‌دانست. من معتقد بودم كه اقدام نظامي مشكل را حل نمي‌‌كند و به علاوه اعتصاب‌هاي پي در پي رژيم را به زانو درآورده بود. من از شاه پرسيدم كه آيا نظاميان مي‌توانند به خانه‌هاي مردم رفته و آن‌ها را مجبور كنند به كار خود برگردند؟ فكر رفتن به بندرعباس هم به نظر من از همان اول بي‌اساس بود. آيا نيروهايي كه توانسته‌اند شاه را تا بندرعباس عقب برانند، نمي‌توانند با افزايش فشار او را از كشور خارج كنند؟ شاه با يك حالت غير عادي به ساعتش نگاه كرد و گفت: «اگر دست من بود تا ده دقيقه ديگر ايران را ترك مي‌كردم». سپس ادامه داد كه قبل از اينكه بختيار توسط پارلمان تأييد شود، او نمي‌تواند از كشور خارج شود و اگر چنين كاري صورت گيرد ممكن است مجلس از هم بپاشد و حد نصاب لازم براي رأي دادن به دولت حاصل نشود. در پاسخ به شاه گفتم: ايران در يك وضعيت فراگير انقلابي است و در اين اوضاع و احوال كسي به تشريفات پارلماني اهميت نمي‌دهد. شاه سري تكان داد و بعد از آن در مورد اينكه پس از ترك كشور به كجا برود بحث كرديم. به نظر مي‌رسيد او هنوز در اين مورد تصميم قطعي نگرفته و ممكن است به يكي از كشورهاي عربي برود. او نامي از مصر نبود ولي گفت به بريتانيا هم نخواهد رفت؛ چرا كه با وجود هزاران دانشجوي ايراني در آنجا احساس امنيت نمي‌كرد. در پايان صحبت‌هايمان به گذشته برگشتيم و شاه گفت كه نمي‌داند چرا با اين همه كاري كه براي مردم كرده است، آن‌ها به مخالفت با او برخاسته‌اند؟ گفتم قبلاً بارها در مورد اين موضوع صحبت كرده‌ايم. فكر مي‌كردم دليل اصلي اقدامات مردم، اين است كه شاه مي‌خواهد مردم را به چيزي تبديل كند كه نيستند؛ و اين تعارض سبب خواهد شد كه آن‌ها تحت رهبري مذهبي‌شان عليه شاه شورش كنند. جالب توجه اين بود كه نيروهايي كه در سال 1892 وقتي ناصرالدين شاه امتياز انحصاري تنباكو را به يك كمپاني خارجي اعطا كرد، عليه او شوريدند و در سال 1906 بر مظفرالدين شاه غالب شدند تا حكومت مشروطه را قبول نمايد، همين افراد بازاري و ملاها و روشنفكران ايراني بودند كه اكنون نيز به مخالفت با شاه ايران برخاسته‌اند. همچنين گفتم كه تاكنون هيچ گاه رفتار مردم ايران را تا اين حد تحسين‌برانگيز نديده بودم. شجاعت و صميميت و انضباط آن‌ها در براندازي سلطنت شگفت‌‌آور بود. اگر شاه مي‌توانست اين همه توانايي را در جهت اجراي اهداف تمدن بزرگ خود به كار گيرد، هيچ مشكلي نداشت. شاه آنچه را من درباره عملكرد مردم گفتم قبول كرد، ولي قياس خود را با شاهان قاجار نپذيرفت و مدعي شد «من بيشتر از هر شاه ديگري در طول دو هزار سال گذشته براي ايران كار كرده‌ام و شما نمي‌توانيد مرا با چنين اشخاصي مقايسه كنيد.» منبع: آنتوني پارسونز، غرور و سقوط، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1390، ص 187 ـ 185. پارسونز: به شاه گفتم هيچ اميدي به پيروزي در برابر مردم ندارد شاه در آخرين ديدار، از من خواست تا نظر خود را درباره سه راه حل بحران ارائه دهم: ماندن و مقاومت در برابر مردم، عقب‌نشيني به يك نقطه مرزي مثل بندرعباس و يا خروج از كشور. من به او گفتم هيچ اميدي به پيروزي در برابر مردم نداريد و پس از خروج از كشور نيز امكاني براي بازگشت شما وجود نخواهد داشت. *** آنتوني پارسونز آخرين سفير انگليس در ايران عصر پهلوي در خاطرات خود راجع به انقلاب اسلامي ايران به ديدار خداحافظي خود با شاه اشاره كرده چنين مي‌نويسد: در روز هشتم ژانويه براي خداحافظي نزد شاه رفتم. او را آرام و بي‌اعتنا به امور يافتم؛ چنان از حوادث سخن مي‌گفت كه گويا ديگر به او مربوط نمي‌شود. اين ملاقاتِ آخرين براي من تجربة بسيار هيجان‌انگيزي بود. پنج سال بود كه شاه را به خوبي مي‌شناختم و طي بحث‌هايي كه در جريانات چهار ماه اخير در مورد مسائل كشور با او داشتم، بسيار صميمي شده بوديم. صحبت با او را اين‌گونه شروع كردم كه هرگز تصور نمي‌كردم در چنين اوضاع و احوال غم‌انگيزي از او خداحافظي كنم و سخن گفتن براي من در اين شرايط بسيار دشوار است. به شاه گفتم مي‌خواهم ملاقات آخر ما بدون هيچ گونه تشريفات و بحث معمول باشد. چرا كه دنبال كردن بحث‌هاي معمول مملكت در آن جلسه غيرقابل تحمل بود. من منقلب شده بودم و چشمانم پر از اشك شده بود؛ وقتي اشك‌هايم را پاك مي‌كردم، شاه با تبسمي بر لب، دست خود را بر بازوي من گذاشت و گفت «مهم نيست، مي‌دانم چه احساسي داريد، ولي ما بايد براي آخرين بار با هم صحبت كنيم». او مي‌گفت كه سه پيشنهاد مختلف به او شده است: بعضي‌ها مي‌گويند كه او بايد بماند و با قدرت عمل كند؛ عدة ديگري مي‌گويند او بايد به بندرعباس برود و اجازه دهد ارتش در غياب او همان‌طور كه مي‌داند عمل كند و عدة ديگري نيز مي‌گويند شاه بايد كشور را ترك نمايد. شاه نظر مرا دربارة اين موضوع پرسيد. من گفتم ترجيح مي‌دهم در اين مورد اظهارنظري نكنم؛ چرا كه هر چه مي‌گفتم حمل بر توطئه از طرف انگليس مي‌شد و نمي‌توانستم به دروغ او را تسلي دهم. شاه اصرار كرد و من گفتم به اين شرط پاسخ مي‌گويم كه او به من قول شرف دهد كه حرف‌هاي مرا نظر شخصي خودم بداند؛ به عنوان كسي كه خيرخواه او و كشورش است، نه دسيسه‌ها و توطئه‌هاي دولت انگليس. شاه هم اين شرط را پذيرفت. گفتم او را در وضعيتي مي‌بينم كه آمريكايي‌ها به آن no win (وضعيتي كه در آن اميد پيروزي وجود ندارد) مي‌گويند. همچنين گفتم هر روز كه شما بيشتر در كشور بمانيد، بختيار مثل برفي كه در آب افتاده باشد در حال ذوب شدن و تحليل است. اما اگر هم كشور را ترك كنيد، احتمال اينكه بتوانيد برگرديد كم است. چرا كه من اميدي به اينكه بختيار بتواند اوضاع را كنترل كند و نظم را به كشور بازگرداند نداشتم. اما در مورد راه‌حل‌هاي ديگر؛ شاه نظر مرا در مورد اقدام نظامي مي‌دانست. من معتقد بودم كه اقدام نظامي مشكل را حل نمي‌‌كند و به علاوه اعتصاب‌هاي پي در پي رژيم را به زانو درآورده بود. من از شاه پرسيدم كه آيا نظاميان مي‌توانند به خانه‌هاي مردم رفته و آن‌ها را مجبور كنند به كار خود برگردند؟ فكر رفتن به بندرعباس هم به نظر من از همان اول بي‌اساس بود. آيا نيروهايي كه توانسته‌اند شاه را تا بندرعباس عقب برانند، نمي‌توانند با افزايش فشار او را از كشور خارج كنند؟ شاه با يك حالت غير عادي به ساعتش نگاه كرد و گفت: «اگر دست من بود تا ده دقيقه ديگر ايران را ترك مي‌كردم». سپس ادامه داد كه قبل از اينكه بختيار توسط پارلمان تأييد شود، او نمي‌تواند از كشور خارج شود و اگر چنين كاري صورت گيرد ممكن است مجلس از هم بپاشد و حد نصاب لازم براي رأي دادن به دولت حاصل نشود. در پاسخ به شاه گفتم: ايران در يك وضعيت فراگير انقلابي است و در اين اوضاع و احوال كسي به تشريفات پارلماني اهميت نمي‌دهد. شاه سري تكان داد و بعد از آن در مورد اينكه پس از ترك كشور به كجا برود بحث كرديم. به نظر مي‌رسيد او هنوز در اين مورد تصميم قطعي نگرفته و ممكن است به يكي از كشورهاي عربي برود. او نامي از مصر نبود ولي گفت به بريتانيا هم نخواهد رفت؛ چرا كه با وجود هزاران دانشجوي ايراني در آنجا احساس امنيت نمي‌كرد. در پايان صحبت‌هايمان به گذشته برگشتيم و شاه گفت كه نمي‌داند چرا با اين همه كاري كه براي مردم كرده است، آن‌ها به مخالفت با او برخاسته‌اند؟ گفتم قبلاً بارها در مورد اين موضوع صحبت كرده‌ايم. فكر مي‌كردم دليل اصلي اقدامات مردم، اين است كه شاه مي‌خواهد مردم را به چيزي تبديل كند كه نيستند؛ و اين تعارض سبب خواهد شد كه آن‌ها تحت رهبري مذهبي‌شان عليه شاه شورش كنند. جالب توجه اين بود كه نيروهايي كه در سال 1892 وقتي ناصرالدين شاه امتياز انحصاري تنباكو را به يك كمپاني خارجي اعطا كرد، عليه او شوريدند و در سال 1906 بر مظفرالدين شاه غالب شدند تا حكومت مشروطه را قبول نمايد، همين افراد بازاري و ملاها و روشنفكران ايراني بودند كه اكنون نيز به مخالفت با شاه ايران برخاسته‌اند. همچنين گفتم كه تاكنون هيچ گاه رفتار مردم ايران را تا اين حد تحسين‌برانگيز نديده بودم. شجاعت و صميميت و انضباط آن‌ها در براندازي سلطنت شگفت‌‌آور بود. اگر شاه مي‌توانست اين همه توانايي را در جهت اجراي اهداف تمدن بزرگ خود به كار گيرد، هيچ مشكلي نداشت. شاه آنچه را من درباره عملكرد مردم گفتم قبول كرد، ولي قياس خود را با شاهان قاجار نپذيرفت و مدعي شد «من بيشتر از هر شاه ديگري در طول دو هزار سال گذشته براي ايران كار كرده‌ام و شما نمي‌توانيد مرا با چنين اشخاصي مقايسه كنيد.» منبع:آنتوني پارسونز، غرور و سقوط، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1390، ص 187 ـ 185. منبع بازنشر: پایگاه جامع تاریخ معاصر ایران(دوران)

سر كوچه یك جیپ ضد اطلاعات ایستاده!

گفتگو با دكتر فریدون سیامك نژاد یك روز مرخصی گرفته بودم و داشتم به خانه می رفتم. دیدم كه سر كوچه یك جیپ ضد اطلاعات ایستاده، رفتم داخل دیدم همه چیز را به هم ریخته اند. گفتم: «چه خبر است؟» گفتند: «دو نفر را در پادگان چهل دختر شاهرود دستگیر كرده اند و اسم شما را هم داده اند.» دكتر فریدون سیامك نژاد در گفتگو با مركز اسناد انقلاب اسلامی، در مورد سومین بار دستگیری خود می گوید: اوایل سال 1356 كه تظاهرات و اعتصاب در شهرهای مختلف به خصوص در شهرهای بزرگ شروع شده بود، در بیرجند خبری از این مسائل نبود. یعنی انگار نه انگار مسئله ای در مملكت وجود دارد. هیچ حركتی نبود، دلیلش هم این بود كه شهر كوچك و اطلاع رسانی قوی نبود. البته عمده ترین دلیل بی خبری این شهر از تظاهرات و اعتصاب این بود كه شهر جوی نظامی داشت. وجود پادگان بزرگ آموزشی 04 بیرجند و پادگان بزرگ ژاندارمری باعث شده بود كه جو شهر نظامی باشد. یك روز مرخصی گرفته بودم و داشتم به خانه می رفتم. دیدم كه سر كوچه یك جیپ ضد اطلاعات ایستاده، رفتم داخل دیدم همه چیز را به هم ریخته اند. گفتم: «چه خبر است؟» گفتند: «دو نفر را در پادگان چهل دختر شاهرود دستگیر كرده اند و اسم شما را هم داده اند.» بعد تعداد زیادی از كتاب های من و برخی از كتاب های دوست داندانپزشكم را ضبط كردند. در حدود دو كارتن از كتاب های مرا برداشتند. ضد اطلاعات راجع به كتاب ها از من توضیح خواست كه من گفتم این كتاب ها را از تهران خریدم. بعد كتاب ها را توقیف و مرا داخل پادگان بازداشت كردند. البته به زندان پادگان نبردند دلیلش هم این بود كه به وجود ما برای كشیك شبانه در درمانگاه پادگان احتیاج داشتند. این بود كه 23 روز در بهداری پادگان بازداشت بودیم؛ یك یا دو روز هم در پاسدارخانه بودیم كه موی سر ما را تراشیدند. اما واقعه جالب در این مقطع این بود كه در فاصله ای كه در زندان بودم اولین فرزندم به دنیا آمد و وقتی برای گرفتن مرخصی رفتم، به من مرخصی ندادند و گفتند كه مرخصی ات لغو شده است. من بعد از پایان دوره سربازی و موقعی كه فرزندم چهار ماهه بود او را دیدم. دوران سربازی به این ترتیب گذشت و نكته مهم همین بود كه در همه شهر ها و مناطق یكسان و یك جور برخورد نمی كردند؛ یعنی در تهران، شما شاهد تظاهرات و راهپیمایی و اعتصاب و مبارزه علنی با رژیم شاه و انتشار كتاب های مختلف بودید، ولی به خاطر همان كتاب ها بنده را در پادگان بیرجند بازداشت كردند. روزی كه سربازی ام تمام شد، پانزده ماه مبارك رمضان بود. با هواپیما به تهران آمدم و قبل از ظهر به تهران رسیدم و خوشبختانه روزه من علی رغم مسافر بودن حفظ شد و هنوز هم این خاطره شیرین را كه واقعا برایم لذت بخش است به یاد دارم. منبع: خاطرات دكتر فریدون سیامك نژاد، تدوین رضا بسطامی، عباس آقایی جیرهنده، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامی منبع بازنشر: سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی

ساختار ارتش و ساواك و ناكارآمدي رژيم پهلوي

گفت وگو: مرتضي رسولي پور مروري بر آثار منتشره از سوي دكتر احسان نراقي، صاحب نظر علوم اجتماعي نشان مي‏دهد كه انديشه ‏هاي او برخاسته از نوعي عملگرايي در چهارچوب روشهاي غيرانقلابي است. او با توجه به اينكه با بسياري از شخصيت‏هاي درجه اول فرهنگي، سياسي و نظامي رژيم گذشته ارتباط و آشنايي نزديك داشت اطلاعات جالبي در سينة خود جاي داده كه آگاهي از آنها مي‏تواند براي علاقه ‏مندان رخدادهاي تاريخ معاصر مفيد باشد. □ به نظر جنابعالي از ابتداي تاسيس ساواك در سالهاي بعد از كودتاي 28 مرداد تا بهمن 1357 سيستم اطلاعات و امنيت كشور دستخوش چه تغييرات اساسي شد؟ منظور شما از تغييرات چيست؟ □ منظورم يكي ايجاد شبكه‏ ها و سازمانهاي اطلاعاتي موازي با ساواك است و ديگر نوع مديريت و تعاملي كه اين شبكه ‏ها با يكديگر داشتند. به عنوان مثال در سال 1338 دفتر ويژة اطلاعات تشكيل شد و به موازات گزارشهاي ساواك و ركن 2، حسين فردوست با دانش و اطلاعات سيستماتيك خود گزارشهايي از عملكرد دستگاههاي مختلف تهيه و به شاه ارائه مي‏كرد. شبكه‏اي ديگر تحت نظر ماهوتيان اداره مي‏شد. عملكرد اين شبكه‏ ها و دستگاهها چه تفاوتي با يكديگر داشتند؟ اين موضوع خيلي مهمي است. همانطور كه اشاره كرديد ساواك زيرنظر حكومت نظامي كه تيمور بختيار آن را ايجاد كرده بود تاسيس شد. 1 فعاليت بختيار و اركان حكومت نظامي بعد از كودتاي 28 مرداد معطوف به بازداشت مخالفين رژيم به خصوص اعضاي جبهة ملي و توده‏ ايها بود. آن زمان ششصد افسر توده ‏اي وجود داشتند كه ساواك از آنان بازجويي كرد. بازجوها كساني بودند كه زيرنظر بختيار كار مي‏كردند و چهره ‏هاي شاخص آنان « زيبايي»، « سياحتگر»، « امجدي» و « مولوي» بودند. بايد در اينجا تاكيد كنم كه از ابتداي تشكيل ساواك تفكر كمونيستي به شدت در آن نفوذ كرد و اهميت يافت. توده‏ ايها دستگير شده چون تحصيل‏كرده، زبده و با سواد بودند توانستند هنگام بازجويي تمام بازجوها را تحت تاثير خود قرار دهند چون بازجوها افرادي كم ‏سواد و بي ‏فرهنگ بودند. بالاخره وقتي يك بازجو، زنداني را شكنجه مي‏داد پس از مدتي ميان او و زنداني رابطه‏ اي برقرار مي‎ ‏شد كه شكنجه ‏گر مدتي بعد نوعي احساس گناه پيدا مي‏كرد. در صورتي كه در گذشته اين‏طور نبود حتي وقتي مامور آگاهي آن زمان كسي را تحت بازجويي قرار مي‏داد به زنداني مي‏گفت كار شما خلاف مصالح مملكت است. ولي تفكر كمونيستي در بعد از كودتاي 28 مرداد از طريق زندانيان توده ‏اي وابسته به شوروي به تدريج چنان تاثيري بر ماموران زندان گذاشت كه ايده‏ آلهاي بزرگ شاه براي آنان شبيه ايده ‏آلهاي كمونيستي شده بود. و همين موضوع موجب شده بود كه شاه و دستگاه حكومت براي طبقة روشنفكر هيچ استقلالي قائل نشود. از نظر شاه و حكومت هر روشنفكري وابسته به انگليس و آمريكا و شوروي تلقي مي‏شد و روشنفكر مستقل براي حكومت معني نداشت. □ وقتي كه شاه در سال 1338 به انگلستان رفت 2 و با ملكة انگلستان ديدار نمود به ملكه گفته بود، گزارشهاي دستگاه اطلاعاتي آنقدر متعدد است كه من از اين همه گزارش خسته مي‏شوم و پرسيده بود شما در موارد مشابه نسبت به اين گزارشها چه مي‏كنيد؟ ملكه انگليس گويا در ديدار روز بعد به شاه مي‏گويد من دفتري دارم در كاخ خود « بوكينگهام پالاس» و همة گزارشها آنجا مي ‏آيد. در اين دفتر گزارشها بررسي مي‏شود و نتيجة آنها را به من مي‏دهند. اگر شما هم مايليد يك نفر را به اينجا بفرستيد سفارش مي‏كنم به او تعليمات لازم را بدهند. چند سال پيش در پاريس با حسن علوي ‏كيا ديدار كردم. وقتي اين موضوع را با او در ميان گذاشتم، او گفت: به نظر ما ملكة انگليس به توصية اينتليجنت سرويس اين پيشنهاد را به شاه كرد. پس از اين ديدار بود كه فردوست به انگلستان رفت و تعليم ديد و دفتر ويژة اطلاعات را ايجاد كرد. با تاسيس اين دفتر ويژه از كلية دستگاههاي اطلاعاتي و امنيتي مثل ركن 2 و همة نيروها و راديو تلويزيون و شهرباني و غيره گزارشهايي به اين دفتر مي‏رسيد و شايد در هفته تعداد 20 گزارش به دفتر مي‏رسيد. فردوست اين گزارشها را خلاصه مي‏كرد و پس از نتيجه ‏گيري براي شاه مي‏فرستاد اما مطلبي كه من براي نخستين بار به شما مي‏گويم و هيچ كس تاكنون نگفته اين است كه پس از مدتي شاه به فردوست مي‏گويد گزارشهاي شما براي من جالب نيست. دلم نمي‏خواهد از گزارشها نتيجه بگيريد و روي آنها تحقيق علمي انجام دهيد. مايلم گزارشهاي اوليه، جزئي و خصوصي مربوط به مثلاً مقامات و وزيران را عيناً به من بدهيد. □ منظور از گزارشهاي خصوصي چه بود. مثلاً اينكه فلان وزير اگر ديشب به فلان مجلس رفته و در قمار يك ميليون باخته يا كسي ديگر در ساعتي معين اگر با معشوقه‏اش قرار ملاقاتي دارد اين قبيل اطلاعات را به من بدهيد. در نتيجه ديگر شاه علاقه ‏اي به آن كار علمي و تحقيقي از خود نشان نداد. اين تحقيقات علمي را دفتر ويژه اطلاعات كه زيرنظر فردوست اداره مي‏شد انجام مي‏داد. شاه به فردوست گفته بود گزارشات جزيي را به من بدهيد. من نتيجه‏ گيري و گزارشهاي كلي را نمي‏خواهم. روزي پيش هويدا بودم. از قديم با هم دوست بوديم. آن روز خيلي سرحال بود و موضوع جالبي را به من گفت. گفت كه در ديدار با شاه موضوعي مطرح شده بود، به شاه گفتم اجازه دهيد پس فردا اين موضوع را كه مربوط به منصور روحاني 3 هم مي‏شود در جلسه ‏اي با حضور او مطرح كنيم شاه از روي طعنه به هويدا گفته بود: مگر پس فردا سه‏ شنبه نيست. هويدا جواب داد: بله. شاه ادامه داده بود مگر نمي‏دانيد كه سه ‏شنبه‏ ها صبح منصور روحاني با معشوقه‏اش قرار دارد. كاري كنيد كه با آن تداخل پيدا نكند. به اين ترتيب شاه علاقه داشت اين قبيل اطلاعات را در مورد افراد داشته باشد تا به موقع با دست گذاشتن روي نقاط ضعف آنها بتواند تصميم بگيرد. او دستگاه امنيتي را براي اين قبيل اطلاعات مي‏خواست. اينكه فلان وزير، خانه‏ اش شخصي است يا اجاره ‏اي و با چه كساني بيشتر مربوط است و نقاط ضعفش در چه مسائلي است. □ بنابر اين شما هم اين مطلب را تاييد مي‏كنيد تشكيلاتي كه زيرنظر فردوست اداره مي‏شد در مقايسه با سازماني كه زيرنظر بختيار بود از نظم بيشتري برخوردار بود. بله البته در ساواك هم امكان داشت محققاني باشند. به طور مثال وقتي كه در زندان بودم با يكي از كارمندان ساواك آشنا شدم. او مي‏گفت پاكروان قسمتي از كار ساواك را به موضوع نارضايتي مردم و عواملي كه موجب اين نارضايتي شده اختصاص داده بود. اين مامور ساواك كارش بررسي روي اين موضوع بود. مي‏گفت روزي گزارشي در مورد افزايش قيمت شيشه تهيه كرديم چون مردم از اين افزايش قيمت خيلي ناراضي بودند. در تحقيقات به اين نتيجه رسيديم كه شخصي به نام ياسيني وجود دارد كه صاحب منو پل شيشه و همدست اشرف پهلوي است، روزي نصيري مرا احضار كرد و ابتدا از كاري كه انجام مي‏دهيم تعريف كرد بعد گفت: گزارشهايي كه شما تهيه مي‏كنيد من مجبورم به عرض شاه برسانم ولي من نمي‏توانم همة گزارشها را به ايشان بدهم! وقتي علت را پرسيدم جواب داد: چون ايشان بعضي گزارشها را از من نمي‏خواهند. گفتم: وظيفة ما اين است كه تمام گزارشها را به شما بدهيم و شما هر كدام را مايليد به اطلاع ايشان برسانيد. گفت نه، وقتي شما گزارش مي‏دهيد، براي من تكليف ايجاد مي‏كند كه به اطلاع شاه برسانم در صورتي كه اعليحضرت خوشش نمي‏آيد گزارشهايي كه از ما نخواسته ‏اند به ايشان بدهيم و بعد به همين موضوع شيشه اشاره كرد و گفت اعليحضرت فرموده ‏اند من چه وقت از شما راجع به شيشه گزارش خواسته‏ ام. معلوم شد اشرف پهلوي به شاه اعتراض كرده و چون شاه جرات مقاومت در برابر او نداشته به نصيري گفته بود: گزارشاتي كه من نمي‏خواهم برايم نفرستيد. به اين ترتيب شخص اول كشور نمي‏خواسته از همة مسائل مطلع باشد. در نتيجه به تدريج دستگاه فردوست وساير دستگاههاي اطلاعات تغيير ماهيت دادند. □ آيا اين واقعيت دارد كه فردوست به كمك عواملش در ساواك توانست بدگماني شاه را نسبت به بختيار به يقين تبديل كند؟ بله البته بختيار اين زمينه را داشت كه قدرت شاه را بگيرد و خودش به جاي او به قدرت برسد. ناصر ذوالفقاري 4 خودش در پاريس مطالبي از خاطراتش را براي من شرح داد كه خيلي جالب است. ذوالفقاري آدمي بي غل و غش و حرفهايش نسبت به رجال آن دوره صادقانه است. او به من گفت وقتي كه دكتر اميني، شاه را وادار كرد تا بختيار را به خارج از كشور تبعيد كند من به فرودگاه رفتم. در فرودگاه بختيار در گوش من گفت: به خارج مي‏روم تا زن هر دو (شاه و اميني) را... و با اين روحيه از كشور به خارج رفت. او مي‏خواست جاي شاه را بگيرد. وقتي به آمريكا رفت تاجبخش و عاليخاني هم همراهش بودند، بختيار به مدت 45 دقيقه با كندي هم ملاقات كرد اما تاجبخش و عاليخاني هيچ كدام از اين موضوع مطلبي نگفته‏ اند. گويا كندي هم به بختيار گفته بود در برنامه ‏اي كه شما عليه شاه داريد ما پشت سر تو هستيم، بختيار آن موقع رئيس ساواك بود و امكاناتي هم داشت. بنده در مقاله ‏اي بختيار را با وزير كشور شاه حسن دوم (به نام او فقير) مقايسه كرده ‏‏ام. او رئيس پليس بود و عدة زيادي را كشت كه به نفع حسن دوم بود. بعد مغرور شد و خواست خودش قدرت را قبضه كند كه نتوانست و شاه حسن او را كشت. اين را عرض كنم كه در حقيقت شاه به هيچكس اعتماد نداشت. او به همه سوءظن داشت و هميشه مي‏خواست به هر طريقي اطلاعات كسب كند. من اين اواخر هشت جلسه با او صحبت كردم و با علم به اينكه مي‏دانستم خيلي از مطالب را مي‏داند به عنوان مثال در مورد خانه ‏سازي در شهرك غرب و بازداشت منوچهر پيروز و سرمايه ‏گذاري خارجي 500 ميليون توماني كه شده بود و نقشي كه اشرف پهلوي در اين قضيه داشت حرف زدم و به آن اشاره كردم كه پيروز آدم درستي است، در اين قضيه بي‏گناه است و خواهر شما مقصر اصلي است. شاه البته همة مطالب را مي‏دانست ولي با قيافه ‏اي كنجكاو و علاقمند به دقت به حرفهاي من گوش مي‏داد براي آنكه مايل بود بلكه بيان تازه‏اي از اين داستان بشنود. خيلي كنجكاو بود تا اطلاعات جديدي بگيرد. □ به نظر مي‏رسد در خارج از ايران هم شاه به جاي توجه به گزارشهاي مامورين سياسي بيشتر به گزارشهاي ماموران امنيتي و ساواك اهميت مي‏داده است. فعاليت ساواك در كشورهاي ديگر چگونه بود؟ كاملاً درست است زماني من در مورد امام موسي صدر مطالعه مي‏كردم و به نتايج جالبي دست يافتم سالها قبل من ايشان را براي شركت در كنفرانس اديان و صلح در پاريس از طرف يونسكو دعوت كردم. امام موسي صدر در فرانسه با من درد دل كرد كه اين آقاي قدر 5 رئيس سازمان امنيت در لبنان چگونه رابطة او را با شاه به هم زده و اينكه شاه به او وعده داده بود كه پول كافي به او بدهد تا براي شيعيان لبنان بيمارستان بسازد. امام صدر به من گفت كه با شاه صحبت كردم و گفتم كه عربها به اهل سنت، اروپاييها و آمريكاييها به مسيحيان لبنان كمك مالي مي‏كنند و شيعيان سرشان بي كلاه است. شاه به او گفته بود هر چه بگوييد انجام مي‏دهم. به شاه گفتم اگر پول بدهيد براي شيعيان بيمارستان مي‏سازيم تا اينكه مقدمات اولية تشكيل دانشكدة پزشكي و بعد يك دانشگاه براي شيعيان ايجاد شود. اين پيشنهاد خيلي معقول بود اما قدر سعي كرد اين برنامه را منحرف كند و به هم بزند. او در برابر اقدامات امام موسي صدر تصميم گرفت به جاي بيمارستان چند درمانگاه بسازد. ضمناً اصرار داشت كه اسم شاه را روي آنها بگذارد. امام موسي صدر مخالف بود و اينگونه استدلال ‏كرد كه كدام يك از كمكهاي خارجي اينگونه است؟! معني ندارد كه اسم شاه روي بيمارستان يا درمانگاه گذاشته شود. اين درست نيست. قدر از اين مسئله سوءاستفاده كرد و همه را براي صدر پرونده ‏سازي كرد. من تعجب كردم كه صدر چگونه تلاش كرد و رفت 5 سفير را در آن منطقه ديد. من خودم با عباس نيري و احمدعلي بهرامي كه هر دو مدتي سفير ايران در مراكش، شاپور بهرامي در مصر و فريدون موثقي در اردن صحبت كردم. بنده ديدم كه صدر رفته با هر 5 سفير در سنوات مختلف صحبت كرده و همين حرف را زده است. اول رفته پيش شاپور بهرامي و او هم متعاقب اين ديدار به شاه نامه و گزارش داده است. شاپور بهرامي در صحبت با من اين ديدار را به طور كامل وصف كرد امام موسي با ديگر سفرا هم اين كار را كرد ولي تعجب من اين است كه شاه به گزارش هيچ كدام از سفرا ترتيب اثر نداد و تحت تاثير قدر بود. كنجكاوي خود را دنبال كردم و با بسياري از رجال در لبنان و اروپا كه روزي در سفارتخانه‏ هاي ما در منطقه بودند صحبت كردم. همة سفرا اظهارات امام موسي صدر را در مورد قدر تاييد كردند. حتي يك بار با اردشير زاهدي كه مدتها وزير امور خارجه بود در اين مورد صحبت كردم. او هم ضمن اشاره به ويژگيهاي زشت قدر، نظر سفرا در اين مورد را تصديق كرد. پس از تحقيقات به اين نتيجه رسيدم قدر يك فرد ناقلا، بي پرنسيب ولي حقه ‏باز و باهوشي بوده كه در اتاق كارش يك مامور ساواك گذاشته كه تمام اخبار ايران را گوش مي‏داده و هر جا اسم اعليحضرت بوده آن را يادداشت كرده و فردا به قدر مي‏داده. مثلاً اعليحضرت در مسافرت به زنجان در ملاقات با مسئولين گفته بود شما براي سوخت نانواييها چرا از گازوئيل استفاده نمي‏كنيد. بلافاصله روز بعد قدر به شاه گزارش مي‏داد كه قربان طبق تحقيقاتي كه من در مورد كشورهاي ديگر كرده‏ام اين كشورها همه از گازوئيل استفاده مي‏كنند و نكته ‏سنجي اعليحضرت چقدر بجاست. در هر موضوع ديگر كه باز شاه صحبت مي‏كرد، به همين ترتيب آناً قاپ شاه را مي‏دزديده است و به اين صورت اعتماد شاه را نسبت به خود جلب مي‏كرده است. ضمناً قدر با يك خانوادة شيعي زد و بند زيادي داشته و با استفاده از روابطي كه داشته و زدوبندي كه با لبنانيها داشت يكي از افراد آن خانواده را به عنوان سفير راهي تهران مي‏كند. افراد آن خانواده (پدر و پسر) هر دو فاسد، اهل معامله و زدوبند و حقه ‏بازي بودند. “ سفير در تهران دو خواهر داشت كه هر دو از وجاهت برخوردار بودند. او خواهران خود را به طور مرتب براي آقاي علم مي‏فرستاد و علم هم كه خوش ذوق و اهل عشرت بود به اين كارها مشغول شد به اين ترتيب از طريق زن قاپ علم را هم دزديد. اين هم اقدام ديگري بود كه قدر استفاده كرد تا نظر شاه را نسبت به خود جلب كند. قدر اول مامور ساواك بود. پس از مدتي به سمت سفير ايران در اردن منصوب شد. سپس روابطي با علم و ديگران به هم زد و آنان را تحريك كرد تا براي سفارت لبنان اقدام كنند. معاونان خلعتبري برايم تعريف مي‏كردند كه خلعتبري در ملاقاتي به شاه گفته بود لبنان موقعيت خاصي دارد و در خاورميانه حكم چهارراه را دارد پيشنهاد مي‏كنيم كه قدر را به لبنان بفرستيد. شاه گفته بود آن اندازه مهم است كه مي‏خواهيد قدر را بفرستيد. او با حقه ‏بازي توانست قاپ شاه و علم و خيلي ديگر از مقامهاي بالاي كشور را بدزدد. بنده اعتقاد دارم كه شاه پس از سال 42 كلية امور مربوط به روحانيون قم را به ساواك سپرد. همچنين امور مربوط به كشورهاي مصر، سوريه، عراق، اردن و لبنان را هم به ساواك سپرد و كلية گزارشهاي مربوط به اين كشورها كه از سوي وزارت خارجه تهيه مي‏شد مي‏بايست از طريق همين قدر و ساواك رسيدگي مي‏شد. □ در مورد بي توجهي شاه نسبت به گزارشهاي ماموران سياسي وزارت خارجه در مقايسه با گزارشهاي ساواك مي‏توان موضوع را از اين زاويه هم ديد كه شاه پس از 28 مرداد و بعد از پشت كردن دو سفير، يكي مظفر اعلم در بغداد و ديگري خواجه‏ نوري در رم اعتماد خود را نسبت به ماموران سياسي از دست داد و نسبت به آنان بدبين شد. از اين تاريخ به نظر مي‏رسد بدش نمي‏آمد كه مقامات وزارت خارجه را تحقير كند. از اين نظر انتصاب اردشير زاهدي به عنوان وزير خارجه انتقامي بود كه شاه مي‏خواست از كارمندان وزارت خارجه بگيرد. نظر شما در اين مورد چيست؟ كاملاً درست است. براي همين هم بود كه وقتي اردشير زاهدي به احمد اقبال مي‏گفت « ديوپ» شاه خوشحال مي‏شد و ساواك را كه جاسوسي كارمندان وزارت خارجه را مي‏كرد قبول داشت. دوگانگي زيادي بين وزارت خارجه و ساواك وجود داشت. همان سالي كه انور سادات به ايران سفر كرد، خسرواني در قاهره سفير و نوذر رزم‏ آرا (فرزند سپهبد رزم ‏آرا) هم مسئول ساواك آنجا بود. رزم ‏آرا با آنكه هر روز خسرواني را مي‏ديد و دقيقاً از سفر سادات به تهران اطلاع داشت اما سفير را در جريان اين سفر قرار نداد و خسرواني خبر اين موضوع را در روزنامه خواند. يك روز صبح هم در روزنامه اعلام شد كه سفير به تهران احضار شده و بايد به ايران برگردد. اين جور دوگانگي بين مامور سياسي وزارت خارجه و ساواك طبيعي بود. به طور كلي من به اين نكته در سالهاي بعد از انقلاب پي بردم كه ساواك آن دستگاه اطلاعاتي كه مي‏گويند و مورد انتظار بود، نبوده است. ما در گذشته سفيري به نام احمدعلي بهرامي در چين داشتيم. او اهل ذوق و قلم بود و به همت خود يك بولتن ماهيانه در پكن منتشر مي‏كرد كه خيلي جالب بود. يك روز سفير سابق فرانسه در چين را در يونسكو ديدم. او با رنه مائو مديركل يونسكو ارتباط داشت و اطلاعات خوبي هم از اوضاع چين داشت. وقتي از او پرسيدم اين همه اطلاعات را از كجا به دست آورده است گفت: اگر به شما بگويم تعجب خواهيد كرد. مي‏گفت: از بولتن سفارت شما به دست آوردم به اين ترتيب كه بهرامي ماه به ماه بولتني راجع به حوادث چين منتشر مي‏كرد، تعجب كردم. بعدها از احمدعلي بهرامي كه در پاريس بود در ديداري پرسيدم اين گزارشها را چگونه تهيه مي‏كردي. گفت به تنهايي اطلاعات را از اين طرف و آن طرف به دست مي‏آوردم و خودم گزارشها را از ابتدا تا پايان مي‏نوشتم. از او پرسيدم آيا ساواك در اين كار به تو كمك نمي‏كرد؟ خنديد و گفت: برعكس، كار ما در پكن اين بود كه خرابكاريهاي ساواك را عليه كارمندان وزارت خارجه خنثي كنيم. كار ساواك فقط تهيه گزارش عليه اعضاي سفارتخانه بود. گفتم: در مورد جنبشهاي داخلي چين شما با همكاري ساواك گزارشي تهيه نمي‏گرديد؟ گفت: اصلاً ساواكيها وارد اين قبيل مقولات نمي‏شدند. ساواك كلية فعاليتهاي خود را تهيه گزارش حول فعاليتها و امور شخصي كارمندان بود و فقط به شاه گزارش مي‏داد كه فلاني وفاداري دارد يا نه. بنابر اين كارمندان ساواك هيچ وقت كار تحقيقاتي در امور سياسي نمي‏كردند و برخلاف تصور عموم دستگاهي كه در مورد توطئه‏ ها و جريانهاي سياسي كشور مطالعه كند وجود نداشت و دستگاه ساواك تنها دستگاه خبرچيني براي شاه شده بود. مي‏توان گفت: مزاج تملق ‏پسند شاه و سوءظني كه نسبت به افراد داشت ساواك را به اين سمت و مسير سوق داد. البته نمي‏توان انكار كرد كه مشاوران آمريكايي او گاهي اوقات رهنمودهايي به او مي‏دادند ولي قدر مسلم اينست كه دستگاه ساواك در مسير ديگري حركت مي‏كرد. بعد از واقعة 17 شهريور 1357 وقتي براي بار اول روبه ‏روي شاه نشستم او به من گفت: بحران فعلي از كجا ناشي شده و سبب چه بوده، باني آن كيست؟! گفتم: قربان اعليحضرت! شايد شاه پنجاه درصد فكر كرد كه مي‏خواهم بگويم فكر و نقشة او در همة امور همانند انقلاب سفيد باعث اين هيجانات شده، با كنجكاوي خواست تا بيشتر توضيح دهم. گفت: چطور! مگر ما چه كرديم؟ گفتم سالها قبل وقتي شما به قم تشريف برديد و سخنان تحريك ‏آميزي عليه روحانيون بيان كرديد باعث شد روحانيون راه مبارزه را پيش گيرند. فراموش كرديد كه سنت شيعه در طول تاريخ، اعتراض عليه حكومتها بوده و رفتار شما آنان را بيشتر مخالف حكومت كرد. بعد به شريعتي اشاره كردم و گفتم؛ شريعتي از مذهب شيعه بيشترين استفاده را در جهت مبارزه با رژيم كرد. مدت يك ساعت حرف زدم و شاه به دقت گوش داد. حرفم كه تمام شد گفت: اين مطالب كه شما مي‏گوئيد مگر ساواك نمي ‏فهميد. گفتم: قربان ساواك كه وظيفه ‏اش مطالعه و تحقيق نبود، ساواك دائماً خبرچيني مي‏كرد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1. نخستين رئيس ساواك، سپهبد تيمور بختيار بود كه كار خود را در واقع پس از 28 مرداد 1332 به عنوان فرماندار نظامي تهران شروع كرد و تا تاسيس ساواك به همراه پرسنل تابع خود قريب به 5/3 سال تجربة عملي توام با خشونت شديد داشت. اين تيم، كه هستة اوليه ساواك را تشكيل داد طي اين سالها عمليات مهمي مانند كشف سازمان نظامي حزب توده و دستگيري و كشف جمعيت فدائيان اسلام و قلع و قمع آنان را انجام داد. بختيار تا اسفند 1339 رئيس ساواك بود و پاكروان معاون يكم (عملياتي) و حسن علوي‏ كيا معاون دوم (اداري) ا. از اسفند 1339 پاكروان رئيس ساواك شد. 2. سفر شاه به لندن و ديدار با ملكة انگلستان در ارديبهشت 1338 بود. 3. وزير كشاورزي در كابينة هويدا 4. متولد 1293 و فرزند حسينقلي اسعدالدوله (ملاك)، پس از اخذ ليسانس در رشتة حقوق در سال 1319 به استخدام وزارت امور خارجه درآمد. در جواني دختر سيد مصطفي خان منصورالسلطنة عدل را به عقد خود درآورد. نمايندة زنجان در دوره ‏هاي 15 و 16 و 17 مجلس شوراي ملي، عضو كميسيون ويژة نفت در كابينة منصورالملك و رزم‏ آرا (1329)، عضو كميسيون مختلط نفت در سال 1331، معاون پارلماني نخست ‏وزير (حسين علاء و دكتر اقبال) از سال 1334 تا 1339 و وزير مشاور در كابينة دكتر علي اميني، نامبرده مدتي نيز شهردار تهران بود. 5. منصور قدر فرزند كاظم، متولد 1302، پس از اخذ ديپلم متوسطه وارد دانشكدة افسري شد. در سال 1337 با درجة سرهنگي به ساواك منتقل شد و در ادارة كل دوم (اطلاعات خارجي) به كار پرداخت، سپس از سوي ساواك به كنسولگري ايران در دمشق اعزام شد. در 1339 به عنوان دبير اول به سفارت ايران در بيروت رفت. در سال 1340 رئيس ادارة خاورميانه در سازمان اطلاعات خارجي ساواك بود. در سال 1341 مديركل دوم ساواك (اطلاعات خارجي) شد. در شهريور 1342 با عنوان رايزن درجة 2 سفارت ايران مجدداً عازم لبنان شد و همزمان مسئوليت ساواك در سوريه را نيز به عهده گرفت. در سال 1345 به رايزني درجة يك وزارت خارجه ارتقاء يافت و سپس كاردار سفارت ايران در لبنان شد. در خرداد 1346 سفير ايران در اردن شد و تا ارديبهشت 1352 در اين سمت بود. در مرداد 1352 سفير ايران در لينان شد و در همين ماموريت به درجة سرلشكري رسيد و در دي ماه 1357 پس از بركنار شدن، بيروت را به مقصد لندن ترك كرد. منبع: سایت مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

روايتي تازه از اردشير زاهدي

سوليوان آخرين سفير آمريكا در ايران : اردشير زاهدي اميدوار بود با استفاده از نفوذ چند تن از روحانيون وابسته به دربار و كمك مالي و پشتيباني تجاري كه ثروت و دارائي خود را مديون رژيم پهلوي مي‌دانستند همراه با ياري نظاميان ستيزه‌جو، ائتلافي شبيه آنچه پدرش در 28 مرداد سال 1332 ايجاد كرده بود، سازمان دهد. زاهدي – پسر و پدر- دو چهره وابسته از رجال عصر پهلوي بودند. فضل الله زاهدي نظامي رضاخاني و نخست وزير كودتاي سد ضياء‌در سالهاي 1305 – 1306 حاكم و فرمانده قشون رشت بود. سابقه وي در اين دوره بسيار زشت است، تعدي، تجاوز، غارت اموال مردم و ... سرتيپ فضل الله خان، تحت امر رضاخان بود و از ابتداي جنگ جهاني اول به قزاق‌ها پيوست و در سال 1308 فرماندهي ژاندارمري را به عهده داشت. در سالهاي جنگ جهاني دوم به جرم جاسوسي براي آلمان دستگير شد. وي نيز از گروهي بود كه نعل وارونه مي‌زد، چرا كه وابستگاني به انگليس در بين آنها بودند. البته شايد اين امر نيز طرحي در ذهن انگلستان بود. بعد از سال 1324، زاهدي سعي داشت چهره مستقلي از خود نشان دهد. در كودتاي 28 مرداد 1332 زاهدي، نخست وزير مورد تاييد آمريكا و انگليس بود. عمر حكومت كوتاه مدت او در 17/1/1334 به پايان رسيد و آمريكايي‌ها حسين علا را به جانشيني او تعيين كردند و زاهدي پس از بركناري، به ظاهر در كسوت سفارت و در واقع به عياشي به ژنو رفت. دوستان زاهدي در سال‌هاي 1336 تا 1337 منتظر فعاليت مجدد وي بودند، زيرا هنوز به همه اهداف خود نرسيده بودند و در درون ظام درگيري نامرئي ميان آمريكا و انگليس در جريان بود. به قدرت رسيدن منوچهر اقبال، فعاليت اسدالله علم، روي كار آمدن دكتر علي اميني، اصلاحات ارضي، كاپيتولاسيون، همه جزو برنامه‌ و اهداف آمريكا بود. به هر حال زاهدي هنگام مرگش در شهريور 1348 سفير كبير شاه و نماينده دائم ايران در سازمان ملل و ژنو بود. غلامرضا علي بائي در كتاب فرهنگ تاريخ سياسي، از وي چنين ياد مي‌كند: اين افسر همداني كه بيشتر اهل بزم بود تا رزم، بيشتر سياس و پست هم انداز بود تا نظامي، پس از زندگي پر حادثه‌اي خود را به صدارت رساند. او از بسياري جهات شبيه هم‌دوره‌اي خود، رزم آرا بود. و همچون او با بزرگان وصلت كرد تا بتواند جاه‌طلبي‌هاي سياسي خود را ارضا كند. زاهدي دختر مؤتمن الملوك پيرنيا را داشت كه از خوشنام‌ها و وجيه‌المله‌هاي روزگار پس از مشروطيت بود. زاهدي با تحقيق و كتاب بيگانه بود و از عياشي‌هاي او داستانها‌ گفته‌اند. انگليسي‌ها وقتي پس از شهريور 1320 به دفترش در اصفهان ريختند، كتابچه‌اي در آن يافتند كه تصوير و نشانه‌ها و آدرس تمام روسپيان اصفهان در آن بود. پس از كودتاي 28 مرداد، دولت كودتا با نزديك شدن تاريخ برگزاري انتخابات (زمستان 1332) اختناق را شدت بخشيد. دولت سه روز مانده به نوروز 1333 از مجلس اكثريت قاطع (تنها سه راي مخالف)‌ راي اعتماد گرفت. با آمدن زاهدي كه در غياب مجلس و زير فشار انگلستان مجبور به تجديد روابط با آن كشور شده بود تبعيد، شكنجه، اعدام و ... شروع شد و سلطه آمريكائيان روز به روز بيشتر مي‌گرديد. شاه و زاهدي از قرارداد نفت 17 ميليون دلار رشوه گرفتند. زاهدي پس از 19 ماه حكومت اختناق و فشار، و دارا شدن 70 سال سن احتياج به استراحت داشت! بخصوص كه نخست وزير جديد(حسين علا)‌مورد تاييد كامل آمريكايي‌ها بود. زاهدي به دستور شاه روانه اروپا شد. در پايتخت سوئيس يك كاخ مجلل خريد و ملكه زيبايي آن سال سوئيس را با حقوق بسيار گزاف استخدام كرد كه كنار او زندگي كند. مرگ زاهدي در اثر هيجان زياد و در آغوش يك زن زيباروي سوئيسي رخ داد. اردشير زاهدي اردشير زاهدي در ميان درباريان از سه ويژگي‌ برخوردار بود: 1- پسر فضل الله زاهدي 2- داماد محمد رضا پهلوي و مورد تاييد دربار. 3- وابسته به «سيا» - پسر خوب واشنگتن- اردشير زاهدي در مهرماه 1307 در تهران به دنيا آمد و تحصيلات مقدماتي را در تهران و اصفهان به پايان برد. مدتي در دبيرستان اسلاميه بيروت تحصيل كرد و سپس راهي آمريكا شد. در سال 1338 گواهي‌نامه كشاورزي را از كالج كشاوري ايالت «يوتا» آمريكا دريافت كرد كه معادل مدرك كارشناسي در ايران بود. اردشير زاهدي كمتر از يك سال در لبنان تحصيل كرد و هنگامي كه اصل 4 ترومن مطرح شد، وارد كشور گرديد و سمت خزانه‌دار كميسيون مشترك ايران و آمريكا و معاونت اصل 4 ترومن را به عهده گرفت. درباره فعاليتهاي سياسي وي در اسناد ساواك آمده است: در جريان 28 مرداد، جناب آقاي زاهدي با پدر فقيد خويش همكاري مؤثري به عمل آورد و در چهارم آبان 1332 به سمت آجودان كشوري شاهنشاه آريامهر نائل آمد. در آبانماه 1335 مراسم نامزدي وي به شهناز پهلوي – دختر فوزيه- اعلام شد و در سال 1336 عروسي انجام گرفت. زاهدي مدتي سرپرستي عالي دانشجويان ايراني در خارج را بر عهده داشت. وي در سال 1338 به سفارت ايران در واشنگتن منصوب شد. وي تا سال 1341 در اين سمت باقي ماند و در نهايت به سفير كبيري ايران در لندن برگزيده شد. زاهدي در سال 1345 وزير امور خارجه كابينه عباس هويدا شد. وي در طول مدت خدمتگذاري به رژيم پهلوي نشان‌هاي بسياري كسب كرد كه از جمله‌اند: مدال درجه دوم تاج، درجه يك همايون و رستاخيز 28 مرداد. همچنين زاهدي از كشورهايي چون آلمان، اردن، ژاپن، ايتاليا، چين و عراق به مناسبتهاي مختلف نشان‌هايي گرفت. عده‌اي بر اين باورند كه ارتباط وي با سازمان «سيا» از دوران تحصيل در بيروت و آمريكا آغاز شده و عده‌اي اين وابستگي را به دوره كودتاي 28 مرداد ربط مي‌دهند. ازدواج زاهدي با شهناز كمتر از ده سال دوام نياورد و در سال 1343 به طلاق انجاميد. اسناد ساواك اين جدايي را چنين گزارش مي‌دهد: موضوع جدايي بين والاحضرت شهناز پهلوي و آقاي اردشير زاهدي مورد گفتگو در بين طبقات مختلف مردم قرار دارد. در هر طبقه‌اي از طبقات مختلف از نجابت و حسن خلق والا حضرت شهناز بحث و گفتگو مي‌كنند و عقيده و افكار عمومي بر اين است كه عياشي‌هاي آقاي اردشير زاهدي كه نتوانسته است خود را لايق همسري دختر شاهنشاه نشان دهد عامل اصلي اين جدايي بوده است و روي اين اصل ارزش و احترام اردشير زاهدي حتي در بين دوستان او از بين رفته است. پس از جدايي ار اردشير زاهدي، مدتها شايعه ازدواج با برادر شاه مراكش و يا پسر محمود زنگنه مطرح بود، اما سرانجام وي با خسرو جهانباني از اعضاي خانواده درباري جهابناني ازدواج كرد. در سال‌هاي 1346 – 1347 چندين اعلاميه عليه اردشير زاهدي منتشر شد كه بعضي از آنها مربوط به درباريان بود. در متن اعلاميه‌ها بيشتر به بزهكاري، دزدي، تجاوز و عياشي‌هاي اردشير اشاره شده بود. در گزارش 21/5/1346 ساواك آمده است: تعداد هفت طغري پاكت محتواي اعلاميه خطي عليه آقاي مهندس اردشير زاههدي وزير امور خارجه توسط پست شهري به آدرسهاي اشخاص مختلف ارسال شده، كه از توزيع آن جلوگيري به عمل آمده است. در اين اعلاميه‌ها به آقاي اردشير زاهدي شديداً حمله شده و پدرش را دزد نفت قلمداد نموده‌اند. ضمناً اضافه شده كه آقاي زاهدي در وزارت امور خارجه به كارمندان عالي رتبه اهانت نموده و نسبت به آنها فحاشي مي‌نمايد. در خاتمه والا حضرت شاهدخت شهناز پهلوي را كه حاضر به آشتي با غ مشاراليه نمي‌باشد، محق دانسته‌اند. رئيس ساواك در پي نوشت سند مي‌نويسد: نامه كه با خط قرآني است، نويسنده را پيدا كنيد. نويسنده اين نامه با تمسك به كلام حضرت امير (ع) در مورد ميدان داشتن اراذل و اوباش براي فعاليت و در مقابل محدوديت افاضل و انديشمندان مي‌نويسد: امروز فقط راجع به وزارت خارجه صحبت مي‌كنم. وقتي يك پسر بدسابقه، بي‌سواد و پسر دزد نفت سپهبد زاهدي معروف از آن بي‌شرفها و بدسابقه‌ها كه تمام همداني‌ها سوابق آن بي‌شرف دزد را خوب اطلاع دارند، دزديهاي نفت و رياست وزرايش معروف عام و خاص است، وقتي پسر يك چنين آدمي را وزير خارجه مي‌كنند، پسره بي‌سواد كه در آمريكا مدرسه (يوتا) را مي‌گويد: تمام كرده است؟ بايد او هم اعضاي وزارت خارجه را ... خطاب كند. چون خودش از ...ان بوده و تمام عمر با ...ان سر و كار و حشر داشته و از پدر جز دزدي و بي‌ناموسي ارث ديگري نبرده است. بدسابقه و جاسوسي را هم خوب يادگرفته حالا اعضاي وزارت خارجه را مثل خودش ... مي‌نامد. خاك بر سر اين وزارت خارج كه همه با هم متفقاً دست از كار نكشيدند و فحش و ناسزاگوئي اين پسره بدسابقه را شنيدند و بدون جواب گذاشتند. بيهوده نيست كه والا حضرت شهناز ابداً حاضر نيست با اين پسر آشتي كند. معلوم مي‌‌شود در اين وزارتخانه بي‌غيرتي اعضا يكي از صفات برجسته است. وقتي كه در يك وزارتخانه اراذلي چون اردشير در راس قرار گيرد و اشخاص فاضل باسابقه در كنار باشند واي به حال اين مملكت. در اين مختصر بيش از اين نتوانستم بگويم حالا اشخاص خود تعمق نموده تشخيص دهند علاوه بر اردشير كي‌ها ... هستند...) اختلافات در ميان انبوه اسنادي كه از ساواك درباره اختلافات اردشير زاهدي با رجال سياسي به جاي مانده است، به اختصار به چند نمونه اشاره مي‌كنيم: 1/12/1347 علم و اردشير زاهدي: اخيرا در نخست وزيري شايع شده استكه بين آقايان زاهدي و علم اختلافات شديدي بوجود آمده و آقاي علم براي شرفيابي حضوري به اروپا رفته است. ضمناً اين اواخر آقاي زاهدي چنان اعمالي انجام مي‌دهد كه باعث رنجش نخست وزير و تيمسار سپهبد نصيري گرديده است. 26/3/1347 وزارت امور خارجه: در چند شب پيش در منزل يكي از كارمندان وزارت امور خارجه عده‌اي از صاحبان مشاغل مختلف دولتي حضور داشتند. بحث‌هاي مفصلي به ميان كشيده شد منجمله اوضاع وزارت امور خارجه و اين كه وزير فعلي آن (آقاي اردشير زاهدي) مرد بددهن و فحاشي است و بحث‌هاي زيادي نمودند و براي مثال گفتند چندي پيش آقاي احمد اقبال را مامور سفارت ايران در مراكش نمودند ايشان به علت پيش آمد جنگ اعراب و اسرائيل در رفتن به ماموريت مسامحه و تعلل بخرج دادند و آقاي زاهدي وزير امور خارجه روي يادداشتي به قسمت مربوطه نگاشتند حال كه اين ...(‌احمد اقبال) به ماموريت مراكش نرفت ... ديگري اعزام نمائيد كه آقاي اقبال جريان را به اطلاع آقاي دكتر منوچهر اقبال رئيس هيات مديره شركت ملي نفت رسانيده و ايشان هم مراتب را در تركيه به عرض شاهنشاه آريامهر رسانيده كه آقاي احمد اقبال معروض مي‌دارد تصور مي‌كنم سفير شاهنشاه آريامهر هيچوقت ... نخواهد بود. ‍[!!!] يا اينكه آقاي زاهدي به معاونان خود در اتاق وزارت حرفهاي بسيار ركيك و مستهجن نثار مي‌كند و آنها نيز مستاصل و از اين قسمت عصباني و ناراحتند. عقيده حاضرين بر اين بود كه مسلماً اعليحضرت همايون شاهنشاه آريا مهر خود از اين وضع ناراضي و از آقاي زاهدي خوششان نمي‌آيد ليكن روي قدرتهايي كه معلوم نيست و ايشان (آقاي زاهدي) بدان بستگي دارند در پست خود باقي مانده‌اند و چون نه اطلاعات سياسي دارند و نه اطلاعات اداري، حتي مهندس كشاورزي نيز نيستند. ديپلمه كشاورزي هستند. وزير امور خارجه يك دفعه ديگر به خود او مي‌گويد ... [چون كلمات خلاف اخلاق بود حذف شد...] را ... گزارش 29/11/1347 ساواك: در ميهماني منزل امير سليماني كه عده‌اي نيز حضور داشتند امير سليماني اظهار مي‌داشت: پس از بازگشت شاهنشاه آريامهر به كشور اردشير زاهدي نخست وزير خواهد شد و در دوران نخست‌وزيريش خيلي‌ها را منكوب خواهد نمود و نخست وزير با قدرتي خواهد بود. چون در حال حاضر اغلب رجال مملكتي را بطور علني فحش و ناسزا مي‌دهد و از كسي هم نمي‌ترسد و اكباتاني و خليلي نيز كه در ميهماني شركت داشتند اضافه نمودند آقاي اردشير زاهدي بر اثر اختلاف با آقاي علم حتي سيلي نيز به صورت وي زده است و شايع است كه آقاي علم با حالت قهر به اروپا رفته بوده‌اند و همچنين گفته مي‌شود كه بين آقاي نخست وزير و آقاي دكتر اقبال اختلافاتي وجود دارد و آقاي نخست وزير بي‌ميل نيست كه براي آقاي اقبال پرونده بسازد... گزارش 14/1/1348 ساواك: مي‌گويند امير اسدالله خان علم وزير دربار در يكي از سفرهاي خارج از كشور گزارشي خواسته است و آن سفير ضمن ارسال گزارشي براي جناب آقاي علم رونوشت آن را براي وزارت امور خارجه ارسال مي‌دارد و آقاي اردشير زاهدي وزير امور خارجه از اين اقدام امير اسدالله خان ناراحت مي‌شود و تلفني با آقاي امير اسدالله خان علم مي‌گويد: بهتر بودكه چنانچه به چنين گزارشي احتياج بود از طريق وزارت امور خارجه اقدام مي‌كرديد اين جمله به آقاي امير اسدالله خان علم ناگوار مي‌افتد كه منجر به نزاع لفظي فيما بين آقاين مي‌شود بطوري كه آقاي علم چند روزي در حالت قهر بسر مي‌ّبرده‌اند. گزارش 12/5/1348 ساواك: چند روز قبل دكتر صادق برزگر در مجلس اظهار مي‌داشت بطوري كه شنيده‌ام چندي قبل بين آقايان هويدا و زاهدي اختلافي روي داده و تصور مي‌رود يكي از عوامل تعويض زاهدي نتيجه اين اختلاف باشد. 7/5/48 مذاكرات احسان نراقي و دكتر شهنواز: احسان نراقي رئيس مؤسسه مطالعاتي و تحقيقات اجتماعي دانشگاه ضمن مذاكره با شخصي بنام دكتر شهنواز اظهار نموده كه با مهندس قطبي رئيس تلويزيون ايران صحبت كرده و قرار شده ترتيب مصاحبه‌اي با شهرداري تهران داده شود تا نامبرده در تلويزيون طي مصاحبه‌اي راجع به تعريض خيابان ولي عصر توضيحاتي بدهد. دكتر شهنواز با اشاره به اينكه مطالب راجع به تعريض خيابان مزبور در جرايد چاپ نشده اضافه كرد كه چند روز قبل آقاي اردشير زاهدي در جاده نياوران راننده‌اي را كه آهسته مي‌رانده و به بوق زدن‌هاي او توجه نكرده بقصد كشت كتك زده و بعد چون حالش بد شده وي را شخصاً به بيمارستان رسانده و بعد به سازمان امنيت تلفن كرده و از طرف سازمان شخص مضروب جلب گرديده است. سپس شهنواز گفت: پزشك قانوني يكماه و نيم به وي استراحت داده ... دكتر شهنواز در خاتمه اين مطلب به دكتر نراقي توجيه كرده كه به آقاي نخست وزير بگويد كه:‌ما به دوره احمد شاه برگشته‌ايم. گزارش 20/6/50 ساواك: محمدپور سرتيپ رئيس اداره هشتم سياسي وزارت امور خارجه طي مذاكرات دوستانه‌اي در منزل خود اظهار داشت چند روز است كه مهندس اردشير زاهدي به وزارت امور خارجه نمي‌آيد و ظاهراً در نتيجه اختلافي است كه با نخست وزير پيدا كرده است و استعفا نموده و به قرار معلوم استعفاي ياد شده مورد قبول شاهنشاه آريا مهر واقع نگرديده، ولي آقاي هويدا شديداً پافشاري مي‌نمايد كه زاهدي از سمت وزارت امور خارجه بركنار گردد. گزارش 4/5/1350 ساواك: آقاي مجيد سرتيپي مدير كل امور اداري وزارت آموزش و پرورش در يك صحبت دوستانه كه در امور مختلف به عمل آمد اظهار داشت قريب دو هفته قبل بين اردشير زاهدي وزير امور خارجه و امير اسدالله علم وزير دربار شاهنشاهي گفتگو و مشاجره‌اي بر سر مساله‌اي رخ داده و آقاي اردشير زاهدي خطاب به آقاي علم گفته است كه در اين مملكت يا جاي من است يا جاي تو و موضوع به استحضار اعليحضرت همايوني رسيده و متعاقب آن آقاي زاهدي مراتب را معروض مي‌دارد و استدعاي راه چاره و حل قضيه مي‌نمايد. نتيجتاً شاه موقتاً مي‌فرمايند آقاي علم به جاي آقاي منصور الملك به عنوان سفير تعيين و به خارج اعزام و آقاي عباس آرام وزير اسبق امور خارجه به وزارت دربار منصوب گردد. *** بعد از مطالعه اسنادي چند از ساواك درباره اردشير زاهدي، نظر «احمد سميعي» را به نقل از كتاب «در سي و هفت سال» در خصوص اختلافات وي با هويدا ذكر مي‌كنيم: هنگاهي كه دشمني هويدا و اردشير زاهدي به اوج مي‌رسد و عموم «خواص درگاه» در پيش بيني عاقبت كار و تعيين برنده منازعه انگشت به دهان مي‌مانند و مخصوصاً بعد از غروب روزي كه اردشير زاهدي در روي پله‌هاي زيرزمين خانه‌ هويدا به او فحش ركيك مي‌دهد، عاقبت به گفته مرحوم كاظم زاده رئيس دفتر معينيان، در پايان يكي از شرفيابي‌هاي معمول، وقتي كه معينيان مي‌خواهد از اتاق كار شاه در كاخ نياوران خارج شود، شاه او را مخاطب قرار مي‌دهد و مي‌گويد: ضمناً به زاهدي بگوييد به خانه‌اش برود. معينيان بلافاصله بعد از ترك دفتر متوجه مي‌شود كه منظور از زاهدي هم مي‌تواند اردشير زاهدي وزير امور خارجه باشد و هم حسن زاهدي وزير كشور، اما جرات نمي‌كند دوباره به اتاق كار شاه برود و توضيح بخواهد. فرداي آن روز از طريق فرح درمي‌يابد كه منظور اردشير زاهدي بوده است. عصر همانروز بر اساس برنامه قبل قرار بوده است اردشير زاهدي بي آنكه از مغضوب شدن خود آگاهي داشته باشد با شاه در سعد‌آباد ملاقات كند. معينيان سرهنگ بازنشسته، فرخنده كيش رئيس انتظامات دفتر مخصوص را به درب بزرگ اصلي ورودي سعد آباد مي‌فرستد تا منتظر زاهدي شود و او را لدي الورود نزد معينيان ببرد. زاهدي مي‌آيد و يكسره به اتاق معينيان مي‌رود. هنوز چند دقيقه از ورود اردشير زاهدي به اتاق معينيان نگذشته بود كه صداي او شنيده شده بود كه بلند و با عصبانيت مي‌گفت: اي مادر ... ! اي مادر ...! نشان‌هاي دريافتي از افتخارات دوره پهلوي دريافت نشان بود. كساني كه داراي نشان‌هاي بيشتري بودند،‌ محترم‌تر مي‌نمودند. اردشير زاهدي داراي نشان‌هاي بسياري بود كه اولين آن، «رستاخيز» - به مناسبت به اصطلاح قيام 28 مرداد 1332 – بود. اين نشان به فعاليت وي در كنار پدرش به عنوان رابط سازمان «سيا» و انگليس تعلق گرفت كه طي نامه‌اي توسط سرتيپ صيامي در صورتجلسه 25 به وي اهدا شد. در نامه تيمسار رياست وقت ستاد ارتش آمده است: نظر به اين كه آقاي اردشير زاهدي چه قبل از روز فرخنده رستاخيز 28 مرداد و چه در روز 28 مرداد ماه قدم به قدم در معيت تيمسار سپهبد زاهدي فعاليت‌هاي شاياني نموده كه كاملاً هماهنگي با عمليات نظامي داشته است لذا كميسيون پيشنهاد مي‌نمايد كه به يك قطعه نشان درجه 1 رستاخيز مفتخر گردد. شايان ذكر است كه اين نامه به امضاي 7 نفر ديگر از فرماندهان ارتش رسيده است. ديگر نشان‌ها و درجات وي عبارتند از: آجودان كشوري / سوم تاج / 25/6/132 آجودان كشوري / دوم همايون / 4/8/135 آجودان كشوري / دوم تاج / 4/8/137 سفير / اول همايون / 4/8/1338 سفير شاه در واشنگتن / پلاك نشان درجه اول تاج / 25/2/54 همانگونه كه پيش از اين نيز آمد، اردشير زاهدي از دولتهاي بيگانه نشان‌هايي دريافت كرده است: 1- لبنان، وشاح در يك يك 1335 2- آلمان، نشان درجه 2 گراند اوفيسيه 1336 3- ايتاليا، نشان درجه 1 1336 4- تايلند، نشان درجه 1 فيل سفيد 1346 5- روماني، نشان درجه 1 تئودور 1346 6- آلمان، نشان صليب بزرگ 1346 7- تايلند، نشان درجه مخصوص 1346 8- مالزي، نشان اس اس ام 1346 9- مراكش ، درجه 1 العرش 1347 10- يوگسلاوي، نشان درجه 1 ستاره 1347 11- اتيوپي، نشان درجه 1 منليك 1347 12- لهستان، نشان پرچم جمهوري 1347 13- پاكستان، نشان قائد اعظم 1348 14- واتيكان، نشان درجه 1 پيانو 1348 15- فنلاند، نشان درجه 1 13489 16- آلباني، نشان دوران سلطنت 1350 17- برزيل، نشان درجه 1 ستاره جنوب 1350 اردشير زاهدي در نگاه مورخين احمدعلي مسعود انصاري انصاري كه خود از نزديكان شاه و فرح بود، درباره چندگانگي شخصيت چهره زاهدي چنين مي‌نويسد: دستگيري هويدا:‌ظاهراً و آن طور كه شنيدم امير عباس هويدا به توصيه و اصرار اردشير زاهدي دستگير شد و سايرين را تنها به توصيه فرح و بر اساس نظرات ياران او دستگير كردند. ثروت اردشير در آمريكا: خود اردشير هم دائماً در حال درگيري مالي يا ساير وارت است و اغلب كار به شكايت و شكايت كشي مي‌رسد. از آن جمله اردشير مدعي بود كه به سفارش شاه فقيد دو دستگاه اتومبيل بنز ضد گلوله نيز براي گارد خريده است و بعد از انقلاب كسي حاضر نبود طلب او را بپردازد و بالاخره تهديد كرد كه با اسناد و مداركي كه در دست دارد به دادگاه شكايت خواهد كرد كه براي گريز از دادگاه خانواده پهلوي بالاخره ششصد هزار دلار پول اتومبيل‌ها را به او دادند. اما دعواي اساسي او با ورات بر سر ارثيه همسر سابقش شهناز و دخترش همچنان باقيست. در وصيتنامه شاه براي شهناز 8% و براي مهناز زاهدي 2% ارث در نظر گرفته شده است. عياشي‌هاي اردشير: رضا پهلوي از هم‌نشيني و سليقه او در خوشگذراني‌ها لذت مي‌برد، اما با انديشه سياسي او همراهي نداشت. تا حدي ‍[كه با اطلاع از] روابط وسيع و سطح بالاي او با مقامات «سيا» و ديگر سازمانهاي امنيتي جهان و با نفوذ او نزد مقامات آمريكايي و پاره‌اي از كشورهاي اروپايي هيچ استفاده‌اي نمي‌كرد. و در حاليكه اردشير زاهدي با بسياري از شيوخ عرب دوست بود و بخصوص شيوخ بحرين، كه حكومت خود را مديون تلاش او براي جدايي بحرين از ايران – در زماني كه وي وزير امور خارجه بود – مي‌دانستند ولي رضا هيچگاه اجازه نداد كه اردشير بطور جدي براي برقراري رابطه پا در ميان بگذارد. البته يكي از مشكلات رضا در همكاري با اردشير و رجالي در رديف او آن است كه آنها شرط و شروط مي‌گذارند. رضا به طور كلي نسبت به رجال دوران پدرش بدبين و آنان را دزد و بيگانه با ايران مي‌داند. و همانونه كه در مورد پيراسته، اردشير زاهدي و خسروني و حتي عمه‌اش اشرف ديديم براي آنها ارزشي قائل نيست. حسين فردوست حسين فردوست در كتاب ظهور و سقوط پهلوي، مطالب بسياري درباره زاهدي‌ها آورده است كه در اين فرصت فقط به گوشه‌اي از آنها اشاره مي‌كنيم: ظاهراً در اين زمان 40-1339 محمدرضا پهلوي با هدايت شاپورجي و علم قصد داشت كه از ارتباطات اردشير زاهدي با سازمان «سيا» در جهت تحكيم موقعيت خود سود جويد. اردشير در دوران دولت اميني سفير ايران در آمريكا بود و از طريق دوستان آمريكايي خود در جهت حذف اميني به نفع شاه تلاش مي‌كرد. سفارت زاهدي ديري نپاييد كه به تهران فراخوانده شد. افشاگريهاي دانشجويان ايراني ساكن آمريكا عليه زاهدي و ديگر ترس و بيمي كه دكتر اميني از ماندگار شدن اردشير داشت. در دولت علم، اردشير راهي لندن شد. از سال‌هاي 1341 تا 1345 و در بهمن 1345 در دولت امير عباس هويدا وزير امور خارجه گرديد. محمدرضا پهلوي طي حكمي پيرامون اردشير زاهدي در وزارت امور خارجه وي مي‌نويسد: نظر به پيشنهاد جناب آقاي اميرعباس هويدا نخست وزير بموجب اين دستخط جناب اردشير زاهدي را به سمت وزارت امور خارجه منصوب و مقرر مي‌داريم كه در انجام وظايف محوله اقدام نمايد. كاخ سعدآباد 4 دي 1345. اردشير زاهدي در ميان مقامات انگليسي و آمريكايي دوستان زيادي پيدا كرد و با بالاترين مقامات رفت و‌ آمد داشت. ولي در سياست موفقيتي كسب نكرد... آنچه مسلم است اردشير به يك سياستمدار زبده بود و نه يك انديشمند ژرف انديش . فقط به دليل انتصاب به پدر و بخاطر خوش خدمتي سپبهد زاهدي به مقامات رسيده بود. «سيا» و «اينتليجنب سرويس» از وي براي مقاصد و اهداف خود سود مي‌بردند و او را عموماً «پسر خوب» خطاب مي‌كردند. اردشير تا سال 1350 بر مسند وزارت امور خارجه ماندگار شد. در اسفند 1351 به عنوان سفير ايران عازم واشنگتن شد و مسلماً شاه براي استفاده از وجود وي در آمريكا چنين ماموريتي را به او محول كرده بود. در گزارش ساواك آمده است: در محافل مختلف سياسي شهرت يافته است كه در جريان مبارزات انتخاباتي آمريكا، اردشير زاهدي حدود 12 ميليون دلار صرف فعاليت تبليغاتي به نفع كانديداتوري «فورد» كرده است.!! اردشير تا روي كار آمدن دولت شاپور بختيار سفير ايران در آمريكا بود و در دي ماه 1357 از اين سمت بركنار شد. غلامرضا نجاتي وزيران هويدا، اغلب از او حساب نمي‌بردند و خود را منصوب شاه مي‌دانستند. به روال معمول حتي مانند نخست وزيران بعد از كودتا هم نبود، به طوري كه گاه وزيران در حضور او در جلسات هيات وزيران ضمن مشاجره با يكديگر فحاشي مي‌كرد، حتي يك مورد اردشير زاهدي – وزير خارجه- در حضور ديگر وزيران، هويدا را به باد دشنام گرفت. مهمترين مركز فعاليتهاي تبليغاتي رژيم، سفارت ايران در واشنگتن بود. در مدت سفارت اردشير زاهدي، بين سالهاي 1973 – 1979 تعداد كاركنان سفارت دو برابر و نيم شد. زاهدي در دوران تصدي سفارت ايران درباره امور سياسي و تصميم‌گيريهاي مهم، با شاه ارتباط مستقيم داشت و از او دستور مي‌گرفت و به نخست وزير هويدا و وزراي خارجه اعتنا نمي‌كرد و با بسياري از مقامات سياسي آمريكا دوستي و مراوده داشت. وي در محل سفارت، و نيز عالي‌ترين هتلهاي واشنگتن ميهماني‌هاي باشكوه و پر زرق و برق، برپا مي‌كرد. در ميان شخصيتهاي سياسي، روزنامه‌نگاران و صاحبان ... به آنها هدايايي از قبيل جواهرات، خاويار، شامپانيف قاليچه، گل و ... مي‌داد و مسلماً اين فساد كمتر از مفاسد ديگر و اين تكروي، كم اهميت‌تر از درگيريهاي درون رژيم نبود. زاهدي در دوران اوج گيري حركتهاي مردمي و پيروزي انقلاب اسلامي فعاليت اردشير زاهدي در سال 1356 و 57 افزايش يافت. در سفر شاه به آمريكا، به دستور زاهدي، اعتبار نامحدودي براي جمع‌آوري ايرانيان، از ايالات مختلف اين كشور و اعزام آنها به واشنگتن براي شركت در تظاهرات به نفع شاه اختصاص داده شد. كرايه هواپيما و هزينه هتل و غذاي اين قبيل افراد نيز پرداخت شد، اما همه چيز بر عليه شاه بود. پس از كشتار 17 شهريور 1357، اردشير زاهدي به واشنگتن سفر كرد و با «وارن كريستوفر» معاون وزارت امور خارجه ملاقات كرد و درخواست كرد كه دولت آمريكا از ايران حمايت كند، زيرا زاهدي مدعي بود كه كمونيستهاي سازمان يافته، تظاهرات را ترتيب مي‌دهند. در يازدهم آبانماه 1357، كميته هماهنگي در كاخ سفيد تشكيل شد. زاهدي با برژينسكي ملاقات كرد و حمايت علني كاخ سفيد را از شاه خواستار شد. اما نظريات «كريستوفر» معاون امور خارجه ايالات متحده، خلاف نظريات زاهدي بود. روابط اردشير راهدي با برژينسكي در ايجاد روابط واشنگتن – تهران تاثير مهمي داشت. زاهدي سفير، رابط شاه و برژينسكي بود، اما وزارت امور خارجه آمريكا چندان به اين روابط اهميت نمي‌داد. اردشير كه همچون پدر مي‌انديشيد، هنوز در حال و هواي كودتاي 28 مرداد و همان شيوه كار بود. حتي در موردي پس از گفتگوي شاه و «سوليوان»، زاهدي با شاه تلفني سخن گفت و روش جمع‌آوري افراد به طرفداري از شاه را مطرح نمود، ولي محمدرضا حرف او را قطع كرد و گفت: اوضاع نه تنها مانند سال 1953 نيست بلكه با دو هفته پيش هم تفاوت دارد. در 27 آبانماه 1357 اردشير زاهدي با پيامي از كارتر براي شاه عازم ايران شد. در اين پيام «كارتر» پشتيباني كامل كاخ سفيد را از شاه مطرح ساخت. سوليوان درباره عملكرد اين دوره اردشير چنين مي‌نويسد: من بارها زاهدي را مي‌ديدم و لااقل هفته‌اي يك بار، مرا به منزلش دعوت مي‌كرد. در آنجا گروههاي مختلف هم عقيده، شامل بازاريان و افسران ارتشي حضور داشتند. در ميان افسران، ژنرال منوچهر خسروداد، فرمانده نيروهاي هوابرد نيز ديده مي‌شد. زاهدي اميدوار بود با استفاده از نفوذ چند تن از روحانيون وابسته به دربار و كمك مالي و پشتيباني تجار و بازارياني كه ثروت و دارائي خود را مديون رژيم پهلوي مي‌دانستند همراه با ياري نظاميان ستيزه‌جو، ائتلافي شبيه آنچه پدرش در سال 1332 ايجاد كرده بود، سازمان دهد. وي سعي داشت روزنامه‌نگاران آمريكايي را كه به ديدنش مي‌آمدند – برخي از آنها تظاهر به روزنامه‌نگاري مي‌كردند – قانع كند كه در ايران يك «اكثريت خاموش» وجود دارد كه قريباً از رخوت بيرون مي‌آيد و مقابل انقلاب قرار خواهد گرفت. شاه با افكار و اعمال زاهدي توافق نداشت. در 26 دي 1357 شاه بجاي عزيمت به آمريكا راهي مصر و مراكش شد. زاهدي آن شب به برژينسكي اطلاع داد كه شاه پس از مشورت با سادات و حسن، عازم آمريكا نشود. ولي زاهدي همچنان مصرّ بود كه بايد كودتايي نظير آنچه در سال 1332 به وقوع پيوست، به اجرا درآيد. برژينسكي طي ملاقاتي با كارتر از وي خواست تا شاه را كه متحد آمريكا بود، پناه دهد. كارتر از اين پيشنهاد خشمگين شد و گفت: مايل نيست شاه در ايالات متحده تنيس بازي كند و آمريكائيها در تهران ربوده شوند و به قتل برسند! اردشير در واپسين روزهاي حيات شاه بيشتر اوقات بر بالين وي بود. پس از ترك ايران زاهدي همواره مورد سرزنش شاه قرار مي‌گرفت. زيرا وي بخشي از نافرجامي‌هاي گذشته را ناشي از توصيه‌ها و اعمال او مي‌دانست. بيش از يك سال زاهدي بيهوده تلاش كرده بود توجه شاه را نسبت به خويش جلب كند. شاه طي اقامت در پاناما و سپس در مكزيك او را طرد كرده بود و مي‌گفت: «اين مرد ديوانه است» با اين حال زاهدي پس از اطلاع از بحراني شدن وضع جسماني شاه، خود را به مصر رسانيد. در اين هنگام محمدرضا كه مي‌دانست تنها چند هفته ديگر از زندگي‌‌اش باقي است، او را پذيرفت. پس از مرگ شاه، زاهدي تنها شد. فقط داريوش همايون – داماد سپهبد فضل الله زاهدي و شوهر هما زاهدي- با اردشير ارتباط داشتند. مرد عياش عصر پهلوي در كاخ پدر و با ثروتي كه از ايران به غارت برده بود همچنان در عيش و نوش است. در طي بيست سال گذشته تنها دو بار مطالبي چند از وي انتشار يافته است و اينك غروب عمر را در ذلت و سرگرداني مي‌گذراند. منابع - اسناد ساواك - خاطرات فردوست / ظهور و سقوط پهلوي / ج 1 و 2 - جستارهايي از تاريخ ايران - 37 سال / احمد سميعي - تاريخ 25 سال / ج 1 و2 / سرهنگ نجاتي - از سيد ضياء‌ تا بختيار / مسعود بهنود - فرهنگ سياسي – تاريخي / غلامرضا بابايي / ج 4 - من و خاندان پهلوي / احمد علي مسعود انصاري - خاطرات فردوست / ظهور و سقوط پهلوي منبع: برگرفته از مجله گزارش تاريخ ، موسسه مطالعات و پژوهش هاي سياسي منبع بازنشر: سایت مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

چه كسي در پس كودتاي رضاخان بود؟

در سالگرد کودتاي سوم اسفند مطبوعات از هر سو انگشت اتهام را به سوی بریتانیا نشانه رفتند و مستقیم و غیرمستقیم دستهای نهان و آشکار انگلیس را در پس کودتا نشان دادند. به دنبال این موضوع رضاخان برای لاپوشانی نقش بریتانیا در کودتا، خویشتن را مسبب اصلی آن اعلام کرد و هرگونه سخن گفتن در مورد کودتا و ماهیت آن را ممنوع ساخت و متخلفین را به مجازات شدید تهدید نمود. این سر پرسي لورين بود که به رضاخان آموخت با ریشه‌هاي کودتا چگونه برخورد کند و به انگلیسیها نيز یاد داد به چه نحو او را فردی وطن‌دوست و ملی جلوه دهند تا از حملات روز افزون مصونش دارند و برای روزها و ماههای آتی از او بهره‌برداری نمایند. لورين بلافاصله بعد از ورود به ایران، با ارزیابی دقیق آرایش نیروهای داخلی به این نتیجه رسید که رضاخان را برای اهداف آتی بریتانیا در کشور باید حفظ کرد. به همین دلیل خطاب به وزارت خارجه نوشت از این به بعد باید از هرگونه تظاهر به اینکه رضاخان تحت حمایت آنهاست، خودداری شود. رضاخان مقارن این ایام سرگرم تحکیم نفوذ خود بود. وی تلاش داشت با عملیات عوامفریبانه، هم بر محبوبیت خود بیفزاید و هم خویشتن را مردی مستقل‎الاراده بنمایاند و توجهات را از مسائل عمده دیگر به سوی مسائل فرعی منحرف نماید. یکی از این ماجراها کتک زدن دو تن از روسپیان تهران به نامهای عزیز کاشی و امیرزاده خانم در روز 18 اسفندماه سال 1300 بود. این دو تن با اینکه به شغل‎های خلاف اخلاق مشغول بودند، لیکن اقدام سردار سپه علیه آنان شگفتی زیادی تولید کرد. دستگیری اینان به دستور سرتیپ محمودخان انصاری، حاكم نظامي تهران، انجام گرفت. وی دو زن یادشده را وسط روز به میدان توپخانه برد و دستور داد آنها را شلاق زدند. شایع بود دو تن از اعضای سفارت بریتانیا یعنی اسمارت، دبیر شرقی و بریجمن، کاردار سفارت، شبانه قصد رفتن به منازل این دو را داشته‎اند که توسط نظمیه دستگیر و همراه با زنان یادشده به نظمیه برده شدند. این سخن دروغ بود و اگر هم راست بود در نظر افکار عمومی آن زمان اهمیتی نداشت. به واقع رضاخان درست در اولین هفته‎های به قدرت رسیدن مشیرالدوله می‎خواست ژست ضدانگلیسی بگیرد تا حقایق نهفته در پشت کودتا را مکتوم نگه دارد و افکار عمومی را منحرف سازد. این ژست، دو نتیجه فوری به دست آورد: نخست اینکه طبق سناریوی لورن، رضاخان مردی مستقل‌الاراده معرفی شد که قادر است اسطوره قدرقدرتی بریتانیا را خرد کند و به این شکل جائی در افکار عمومی بیابد؛ و دوم اینکه با کتک زدن دو زن مزبور در روز روشن و در ملأ عام، حمایت توده‌هاي مذهبی را به دست آورد. در پشت این ماجرا دستهای مستر هاوارد هم دیده مي‌شد که با اسمارت و بریجمن مخالفت مي‌‌نمود. سفارت انگلیس البته دو مأمور یادشده را به لندن بازگردانید، اما هدف اصلی به قول عبدالله مستوفی این بود که رضاخان را سرکرده اصلی کودتا معرفی نمایند و خود مقامات بریتانیا به رضاخان دستور داده‎ بودند چنین برخوردی با قضیه‎ای که بالاتر آمد بنماید. کسانی که از ماهیت این قبیل اقدامات آگاه بودند، علیه رویه فوق به انتقاد پرداختند؛ مثل فرخی یزدی که رباعی‎هائی سرود و آن عمل را هجو کرد. اما کسانی دیگر به نحوی از اقدامات رضاخان تمجید کردند، حتی رجلی مثل بهار سرود: سردار سپه شـجاعتی بــارز کـــرد با قدرت خود عــزیز را عاجـز کرد بگرفت و کتک زد و فرستاد به خوار چشمش نــزنی حقيقتاً معجــز کرد به دنبال این حادثه در سالگرد کودتا، یعنی سوم اسفند سال 1300، بیانیه‌اي به قول بهار «عوامفریبانه و هوچیانه» به امضاي رضاخان تنظیم گردید . در اين بيانيه آمده بود: «در بعضی از جراید مرکزی پس از یکسال تمام که از مدت کودتا گذشته تازه دیده می‎شود که مسبب حقیقی کودتا را موضوع مباحث خود قرار داده در اطراف آن قلم‌فرسائی می‎کنند.» رضاخان یا کارگردانان اصلی کودتا بیم داشتند مبادا پرده اسرار زودتر از موعد برافتد، زیرا در آن صورت نه کارگردانان اصلی باقی می‎ماندند و نه مجری اوامر آنان یعنی رضاخان. رضاخان از مطبوعات انتقاد کرد که نمي‌‌‎خواهند وارد در «فلسفه ظهور کودتا» شوند. اين لغات و تعابیر با دانش ناچیز او منطبق نبود. در اين بيانيه سئوال شده بود که «آیا با حضور من مسبب حقیقی کودتا را جستجو کردن مضحک نیست؟» مضحک طرح این سئوال از سوی نویسنده بیانیه منسوب به رضاخان بود. زیرا هدف آن مکتوم نگه‎داشتن راز کودتا و شجاعت‎ستانی از مطبوعات بود تا جرأت نکنند دیگر از ماهیت کودتا پرسش کنند و سرنخ را تا کشف مافیای سیاسی- اقتصادی پشت این حادثه تاریخی ادامه دهند. نویسنده بیانیه رضاخان برای اینکه سیدضیاء را هم تحقیر کرده باشد، از زبان سردار سپه نوشت: « ... بی‎جهت اشتباه مکنید و از راه غلط مسبب کودتا را تجسس منمائید، با کمال افتخار و شرف به شما می‎گویم که مسبب حقیقی کودتا منم و با رعایت تمام معنی این راهی است که من پیموده‎ام و از اقدامات خود ابداً پشیمان نیستم. اگر علی‎الظاهر یکی دو نفر را دیدید که چند صباحی عرض اندام کردند و سطحاً راهی پیمودند نه این بود که اعماق قلب آنها در نظر من مخفی و مستور باشد همه را می‎دانستم و استنباط کرده بودم فقط احتیاجات موقع مرا ملزم می‎کرد که موقتاً دست خود را بر سینه آنها آشنا نسازم تا زمانی‎که ایران را آئینه فداکاریهای خود قرار داده نامحرمان را از محفل انس خارج سازم چنانکه دیدید و شنیدید ...» این جملات چیزی نبود جز بخشی از طرح عظیم فریب افکار عمومی و تولید وحشت به منظور نپرسیدن از ماهیت کودتا. کسانی که به قول بیانیه‎نویس به دنبال مسبب اصلی کودتا بودند، هدفشان این نبود كه سیدضیاء را عامل اصلی معرفی نمایند؛ هدف اصلی این بود تا مسبب اصلی که هنوز پشت پرده بود افشاء گردد و او را از تاریکخانه خود بیرون آورند. نکته بسیار مهم استفاده بیانیه نویس از ضمیر اول شخص مفرد است که در سبک نگارش رجال دوره قاجار بي‌سابقه بود. استفاده از ضمیر اول شخص نه تنها بر سطوت و هیبت رضاخان مي‌افزود، بلکه بر تصور محوریت او در تحولات یک ساله اخیر بیش از پیش تأکید مي‌‌نهاد؛ روشی که البته پیش از همه سیدضیاء بنیاد نهاد. مسبب اصلی کودتا با این جملات که در بیانیه آمده است به خوبی قابل شناسائی است: ... حمله به اشخاص غیرمتجانس، اگر به فلسفه کودتا اعتراضی دارید، علی‎التحقیق فرع سبک مغزی شما خواهد بود و این یک نوع بروز احساسی است که ابداً به جنبه‎های فکری و تعقل شما مربوط نیست و اگر اندکی قوه مخیله خود را حکم قضیه قرار دهید می‎دانید که اضمحلال وطن داریوش بر اثر حرکات ناخلفان داخلی و اعمال نفوذ خارجی در شرف تثبیت و فقط مشیت خداوند متعال بود که هویت ناخلفان و زمامداران بی‎عرضه دون همت را در پیشگاه عموم ملت آشکار و باز با مشیت خدای ایران است که در تحت‌تأثیر همین اقدام می‎رویم حیات از دست رفته خود را به جهانیان ثابت نمائیم. من از اقدامات خود در پیشگاه عموم ابداً شرمنده نیستم و با نهایت مباهات و افتخار است که خود را مسبب کودتا به شما معرفی می‎کنم. این یک فکری نبود که فقط در سوم حوت سال گذشته در دماغ من تأثیر کرده باشد، این یک عقیده نبود که در تحت‌تأثیر افکار دیگران به من تحمیل شده باشد...! آری مسببان بحران ایران مشخص بودند و معلوم بود کودتا به چه دلیلی شکل گرفت. به همین دلیل بود که نویسنده بیانیه از زبان رضاخان تهدید کرد: ... به تمام ارباب جراید و صاحبان احساس پیشنهاد می‎کنم که پس از این ابلاغیه و معرفی مسبب حقیقی کودتا و سابقه‎ای که به احوال من حاصل کردند، دیگر هر عنصر غیرمأنوسی را سبب حقیقی این امر عظیم تشخیص نداده بفهمند که مبارزه با عوامل مؤثره جز از قلوبی که قابلیت تأثیر را داشته باشند تراوش نخواهد کرد. باز هم اشتباه نکنید بعضی از اشخاص کوچکتر از آن بوده و هستند که یک اراده منظم نظامی را با اراده و عقاید خویش مربوط ساخته و بعلاوه مقام نظامیان فداکار نیز والاتر از آن بود که با اراده‎های خفیه متحرک باشد... پس هراس بیانیه‎نویس از کشف «اراده‎های خفیه» در پس کودتا بود و گرنه کمتر کسی بود که تردید داشته باشد فرمانده اصلی کودتا سیدضیاء این روزنامه‎نگار جاه‎طلب نیست. نیز بیهوده نیست که نویسنده بیانیه تهدید کرده است: صريحاً اخطار می‎کنم که پس از این برخلاف ترتیب فوق در هر یک از روزنامه‎ها از این بابت ذکری بشود، به نام مملکت و وجدان آن جریده را توقیف و مدیر و نویسنده آن را هم هرکه باشد تسلیم مجازات خواهم نمود. این قلم فصیح و بلیغ از رضاخان نیست، حتی فرزند او محمدرضا پهلوی نوشته است: «سختی و مشقت زندگی، از دست دادن پدر در دوران کودکی و نبودن وسیله باعث شد که رضاشاه در ابتدای عمر به مدرسه نرود و خواندن و نوشتن نیاموزد.» تاج‎الملوک همسر رضاخان نيز به سال 1347 در گفتگو با نشریه‎ای چاپ پاریس گفته بود: «پدر و مادر او از رعایای معمولی بودند و خودش هم اصلاً سواد نداشت.» نمونه‎ای از به اصطلاح نثر رضاخان را هم ملک‎الشعرای بهار نقل کرده است كه در دو سطر از یک نامه معمولی چند غلط املائی و انشائی وجود داشت؛ پس تردیدی نیست که نویسنده این بیانیه او نبوده است. عجب اینکه با این اطلاعات از رضاخان، بعدها نویسندگان درباری برای او سفرنامه هم جعل کردند و از قول رضاخان مطالبی آوردند که به شوخی بیشتر شبیه بود، یکی از این موارد را مي‌‌توان در سفرنامه جعلی او به مازندران یافت. در این به اصطلاح سفرنامه که از قول رضاخان که به شکل اول شخص مفرد نوشته شده است، آورده شده در بندرگز بعد از رفتن همراهان و صرف شام، «مقداری از شب را به مطالعه کتاب پرداختم. کتب تاریخ از سایر اقسام بیشتر جلب دقت و نظر مرا مي‌‌نمایند...» در همان جا از قول رضاخان نوشته‌اند: «کتاب بوستان سعدی هم که به یک قطعه جواهر بیشتر شبیه است تا به کلمات معمولی، کمتر ممکن است که از دسترس من دور بماند[!].» از این جالبتر مطالبی است شاعرانه که از قول رضاخان طرح مي‌شوند: «... ساعت ده شب است. مطابق عادت معمول در اتاق خود تنها هستم. سکوت عمیقی اطراف اتاق را فراگرفته، جز روشنائی شمع و چند کتاب، چیز دیگری خاطر مرا نمي‌‌نوازد[!]» شکی نیست که بیانیه‌ها و مطالب رضاخان را شخص یا اشخاصی دیگر دیکته می‌کردند و یا تحریر می‌نمودند، یکی از این موارد همین بیانیه سالگرد کودتاست. کتمان ناشیانه دست‎های پشت پرده در کودتا بي‌فایده بود. دکتر مصدق که بعدها در دوره ریاست وزرائی رضاخان در مقطعی او را ملاقات می‎کرد گفته است: «به خاطر دارم که سردار سپه نخست‌وزير، در منزل من با حضور مرحومان مشیرالدوله و مستوفی‎الممالک و حاج میرزا یحیی دولت‎آبادی و آقایان مخبرالسلطنه و تقی‎زاده و علاء اظهار کرد مرا انگلیسیها آوردند ولی ندانستند با چه کسی سروکار دارند.» عین همین مضمون را یحیی دولت‎آبادی آورده است. به قول وی رضاخان آن روز گفت «مرا انگلیسیان سر کار آوردند اما وقتی آمدم به وطنم خدمت کردم.» رضاخان این سخن را وقتی گفت که دیگر مسلم بود سلطنت را خواهد ربود. عبدالله مستوفی نقل مي‌‌کند كه روز بعد از انتشار بیانیه به مناسبت سالگرد کودتا، نزد سیدحسن مدرس رفته است. به قول او «سید مخصوصاً از این شریطه خیلی عصبی بود، و مي‌‌گفت انگلیسها حاضر بودند یکی دو میلیون خرج کنند تا این وصله را از خود بکنند، این مرد به رایگان تمام گناهها را به گردن خود گرفت و آنها را از این مخمصه بین‌المللی فارغ کرد، که در آینده دولت ایران نتواند گله‌گذاری هم در این زمینه بنماید. سید بزرگوار حق مي‌‌گفت، اما سردار سپه هم چاره نداشت و ناگزیر بود این سروصدا را به نفع انگلیسيها و بر ضرر یا بهتر بگوئیم به نفع خود بیندازد.» منبع: دكتر حسين آباديان ، بسترهاي تاسيس حكومت پهلوي ، موسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي ، ص 134 تا 140 منبع بازنشر: پایگاه جامع تاریخ معاصر ایران(دوران)

تلاش اميني براي نجات سلطنت

دكتر علي اميني پس از آنكه در تيرماه 1341 از نخست وزيري بركنار شد تا امير اسدالله علم به دستور شاه جايگزين وي گردد تا مدت زيادي مورد بغض رژيم پهلوي قرار داشت . به ويژه پس از قتل كندي و روي كار آمدن جانسون و سپس نيكسون در آمريكا به شدت كنترل مي شد و حتي ممنوع الخروج شده بود . پس از اوجگيري حركتهاي انقلابي و اسلامي براي درهم شكستن نظام شاهنشاهي بار ديگر دموكراتها به صحنه آمدند و زمينه براي فعاليت دوباره اميني فراهم شد . وي فعاليتهاي گوناگوني را براي انحراف و انهدام انقلاب آغاز كرد . پس از اعلام حكومت نظامي و كشتار 17 شهريور تهران ، وي در مصاحبه اي با بي بي سي گفت : اكنون براي حل بحران كشور بايد شخصيت مستقلي به روي كار آيد تا بتواند ميان خواسته هاي شاهنشاه و درخواستهاي رهبران مذهبي و مخالفين سياسي وجه مشتركي پيدا كند . من حاضرم اين مسئوليت را برعهده بگيرم ...! (1) از سويي نيز خود را به شاه نزديك كرد و در راس گروه مشاورين شاه قرار گرفت . ويليام سوليوان آخرين سفير آمريكا در ايران در اين زمينه مي گويد : « ... معروف ترين اين چهره ها كه مشاورين جديد شاه بودند ، علي اميني نخست وزير اسبق ايران بود كه در دوران زمامداري خود به روابط نزديك با آمريكايي ها و حمايت جدي از آمريكا شهرت داشت . اميني كه پيش از نخست وزيري سفير ايران در آمريكا بود در دوران كوتاه زمامداريش در سالهاي 62 – 1961 دست به اصلاحات سياسي ، اقتصادي و اجتماعي مهمي زد . اعتقاد عمومي بر اين بود كه اميني به توصيه پرزيدنت كندي به مقام نخست وزيري ايران منصوب شده و اصلاحات اقتصادي و اجتماعي او هم مورد نظر حكومت وقت آمريكا بوده است .... اميني حاضر شد براي مذاكره با آيت الله خميني يا اطرافيان او در باره اصول پيشنهادي به شاه ، به پاريس برود و براي يافتن يك راه حل سياسي بكوشد .» (2) اما اميني اين بار با مانع خلل ناپذيري مواجه شده بود كه حمايت آمريكا و شاه و ساير قدرتهاي جهاني در برابر آن اثري نداشت . « او داوطلب نخست وزيري شد تارژيم را حفظ نمايد و بحران را خاتمه دهد و مردم را راضي كند . وقتي كه دريافت مانع اصلي ، شخص امام است ، تصميم به ملاقات با او گرفت و بسيار اميدوار بود كه رنجشها تمام شود و لذا به كرات از امام تجليل كرد و از ملاقاتي كه در سال 40 با ايشان داشت ياد كرد . وقتي رژيم شاه و سياست آمريكا راه حل او را مناسب ديدند به او ماموريت دادند ، اما وي باز هم جواب منفي دريافت كرد و امام صريحا اعلام كردند كه هيچ شرطي قابل مذاكره نيست و هيچ مهلتي در صورتي كه نتيجه آن تضمين ادامه وضع موجود باشد قابل قبول نيست . » (3) پيروزي انقلاب اسلامي كه براي ابرقدرتهابه ويژه امريكا بسيار شكننده بود ، براي اليگارشي حاكم بر ايران به مراتب شكننده تر بود . انقلاب مشروطه و نهضت ملي شدن صنعت نفت هيچيك نتوانسته بودند ريشه تنومند هزار فاميل و فراماسونري حاكم بر ايران را به خوبي بشناسند و به آن ضربه بزنند . ولي انقلاب اسلامي با رهبري هوشمندانه و زيركانه حضرت امام توانست بنيان اليگارشي و فراماسونري و اشرافيت حاكم را درهم بريزدو حلقه هاي پيوند اهريمني آنها را از هم بگسلد . امري كه انقلاب مشروطه و نهضت ملي شدن صنعت نفت قرباني عدم انجام آن شدند . خانواده اميني نيز در زمره اليگارشي حاكم بود كه فضاي انقلاب اسلامي را برنتابيد و به ديار اربابان خود پيوست . اسناد لانه جاسوسي آمريكا نمايي قابل توجه از تلاش او پس از انقلاب اسلامي براي گردهم آوردن عناصر ضد انقلاب با كمك سازمان سيا ارائه مي كند : ... سند شماره 14 سري 19 مرداد 1358 اعضا از : رئيس 493038 به : با حق تقدم به لندن رونوشت براي تهران . پاريس. بخش خبرگيري داخلي / ستاد . هشدار – شامل منابع و شيوه هاي اطلاعاتي است . بي . ان . سايت جي . ان . گراف . 1 – منبع بخش خبرگيري داخلي اطلاع داده است كه تيمسار بازنشسته ايراني ، حسن طوفانيان ، دستيار بلند پايه سابق شاه و وزير صنايع دفاع در حال حاضر در لندن است و در آنجا در جلسه سران نظامي ايران كه براي سرنگوني دولت فعلي ايران طرح ريزي مي كنند ، شركت دارد . قرارگاه به ياد دارد كه اس . دي . پرتيكست را از جلسه 17 مرداد تبعيديهاي ايراني اروپا در لندن به آدليسك خبر داده بود . معناي ضمني آن اين بود كه حضور دوباره نخست وزير پيشين – شاپور بختيار – در پاريس ، فعاليتهاي تشكيلاتي در اروپا را به تحرك واداشته است . 2 – منبع ديگري به نام اس . دي . بيتل / 1 در 17 مرداد 1358 به لندن مسافرت نمود تا احتمالا در همين جلسه شركت كند . اس . دي . بيتل / 1 گفت كه در جريان يك اقدام براي تشكل دادن به قاطبه ايرانيان عليه ( امام ) خميني ، او با تبعيديان مختلف اروپايي ملاقات خواهد كرد . بين شركت كنندگان متعدد آن ، علي اميني نخست وزير پيشين و مهدي مير حسيني سرتيپ نيروي هوايي حضور دارند . اين گروه مشغول طرح ريزي براي ملاقات با بختيار در حوالي 19 تا 21 مرداد بودند . بدون پرونده تا تاريخ 19 مرداد 58 در بايگاني ضبط شود . تماما سري سري » (4) علاوه بر اين وي اميد زيادي به نجات ايران داشت : « گفته مي شود كه علي اميني وقتش را در پاريس به انتظار مي گذراند و تظاهر به داشتن نقش يك كارامانليس ايراني مي كند كه سرانجام از او خواسته شود تا كشور را نجات دهد . اميني معتقد است كه ملاها به طور تاريخي لبه تيز در انقلابات سياسي ايران بوده اند و سپس خارج شده اند و اداره امور را براي سياستمداران و متخصصين غير روحاني گذاشته اند » (5) او در كنار جمع آوري مخالفين نظام با حمايت آمريكا ، به انتظار نشسته بود . هفته نامه لوموند در اين زمينه گزارش مي دهد : « در پاريس دكتر علي اميني نخست وزير اسبق ايران از حدود يك سال پيش بدون موفقيتي سعي در جمع كردن نيروهاي اپوزيسيون به دور خود دارد و پيشنهاد تشكيل يك دولت آشتي ملي را جهت نجات كشور از وضع فاجعه آميزي كه در آن به سر مي برد ، ارائه داده است . وي در يك مصاحبه مطبوعاتي مشخص كرده است كه اين دولت بايد تركيبي از عناصر ميهن پرست و بصير داخل و خارج ايران باشد و براي جلوگيري از سوء استفاده كمونيستها ، با زور خود را بر كشور تحميل كند . اميني پيشنهاد بازگشت به قانون اساسي سال 1906 را به طور موقت مطرح كرده است تا اينكه تصميمي در باره آينده ايران گرفته شود. با اين پيشنهاد ، وي ضديتي با بازگشت به مشروطه سلطنتي يا دخالت سلطنت طلبان در امر حكومت ندارد » (6) اميني در اواخر عمر به جهت نداشتن درك درست از شرايط سياسي ايران ، براي فريب اربابان آمريكائيش ، با بهره مندي از حمايتهاي مالي آنها اقدام به تاسيس « جبهه نجات » كرد . هدف او مقابله با نظام جمهوري اسلامي بود . احمدعلي مسعود انصاري از سلطنت طلبان برجسته در اين مورد مي گويد « اميني مدعي شده بود كه با برخي از روحانيون و دست اندركاران جمهوري اسلامي رابطه دارد و از طريق آنان مي تواند اطلاعات دست اول مورد نياز سازمان سيا را به دست آورد . البته با سوابق اميني و نزديكي اش با برخي از نيروهاي مذهبي ، اين امر تا حدي قابل قبول به نظر مي رسيد . به ويژه اينكه آمريكايي ها مثل بسياري از ايرانيان چنان با اسلام و نظام حكومتي ايران و ملاياني كه بر سر كار هستند بيگانه اندكه هركس با كمي زرنگي و رابطه به آساني مي تواند گنجشك را رنگ كند و به جاي قناري به آنها بفروشد . با گذشت زمان و آزمودن اطلاعات رسيده از سوي "جبهه نجات" آمريكاييها متوجه شدند كه اميني و يارانش از گود بيرون هستند و اطلاعاتشان غلط ، دست دوم و بي ارزش است و ادعاهايشان عموما گزافه اي بيش نيست و ماهي 180 هزار دلار كه سيا به آنها مي دهد حيف و ميل مي شود . لذا در صدد اصلاح كار برآمدند و در جست و جوي فرد مناسبي كه جانشين اميني شود ، دكتر گنجي را كه از ديرباز با آنها سر و سري داشت برگزيدند ... پس از مدتي بالاخره گنجي بساط دكتر اميني و يارانش را از خانه نجات بيرون ريخت. »(7) درگيري هاي گنجي و اميني چنان بالا گرفت كه روزنامه لوموند در مقاله اي به تمسخر دعواي نخست وزير و وزير پيشين نظام شاهنشاهي پرداخت . از همين رو همگان دانستند كه مدعيان سلطنت چنان دست در گريبان يكديگر انداخته اند كه نمي توانند دستي به ياري سلطنت ايران دراز كنند . علي اميني در سال 1372 با نوشتن خاطراتي كه در روزنامه "كيهان لندن" متعلق به سلطنت طلبان به چاپ رسيد سعي در اغوا و فريب مردم نمود . چاپ اين خاطرات با مشكلات و مخالفتهاي فراواني رو به رو شد ولي در همين سال ، مرگ پرونده او را بست و يكي از پايه هاي اليگارشي منهدم شده پس از انقلاب اسلامي را به ديار نيستي فرستاد . پي نوشت : 1 – پانزده خرداد ، مجله ش 13 -12 سال سوم ، 1372 ، ص 104 . 2 – ويليام سوليوان ، ماموريت در ايران ، ترجمه محمود طلوعي ، تهران ، 1373 ، ص 172 – 173 . 3 - « تاريخ سياسي معاصر » ، سيد جلال الدين مدني ، دفتر انتشارات اسلامي ، 1361 ، ص 288 . 4 - « اسناد لانه جاسوسي » ، دانشجويان پيرو خط امام ، دفتر انتشارات اسلامي ، ج 38 ، ص 1 – 4 . 5 – همان ، ج 28 ، ص 76 ، (كريستوفر ) . 6 – هفته نامه سياسي « لوموند » ، چاپ فرانسه ، 7 فوريه 1981 . 7 - « پس از سقوط » ، احمدعلي مسعود انصاري ، موسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي ، تهران ، ص 267 - 266 . منبع: خاطرات علي اميني ، حوزه هنري دفتر ادبيات انقلاب اسلامي ، 1377 ، به كوشش يعقوب توكلي منبع بازنشر: پایگاه جامع تاریخ معاصر ایران(دوران)

بزرگ‌ترین راهپیمایی دوران انقلاب اسلامی

پیام قیام امام حسین علیه‌السلام قرن‌هاست که هر ساله با آغاز ماه محرم، برای تمام آزادگان جهان تکرار می‌شود؛ همان‌گونه که این ماه در سال 1357ش در بحبوحه انقلاب اسلامی مردم ایران، جایگاه رویدادهای تعیین کننده شد. روز 19 آذر 1357 مصادف با تاسوعای حسینی (و روز جهانی حقوق بشر) بود. رهبران انقلاب برای برپایی راهپیمایی در این روز برنامه‌ریزی‌هایی کرده بودند. این راهپیمایی که در زمان دولت نظامی ازهاری صورت می‌گرفت، می‌توانست همه‌پرسی آشکار مردمی نسبت به حکومت شاه باشد. در آن روز مردم ایران در کنار عزاداری برای شهادت امام حسین علیه‌السلام، علیه نظام شاهنشاهی راهپیمایی کردند. این راهپیمایی با انضباط و یکپارچگی بی‌سابقه‌ای برگزار شد. امام خمینی(ره) که در نوفل لوشاتو اقامت داشتند، از روزها پیش نگران درگیری عوامل حکومتی با مردم در آن روز بودند، ایشان مردم را به تیزهوشی و آگاهی فراخواندند. با تمام خطراتی که مردم را تهدید می‌کرد، نوزدهم آذر 1357 بزرگ‌ترین راه‌پیمایی دوران انقلاب اسلامی برپا شد. امام خمینی (ره) روز بیستم آذر 1357 در دیدار با دانشجویان و ایرانیان مقیم خارج از کشور فرمودند: «تظاهرات دیروز و امروز در ایران راه عذر را از همه کس و همۀ دولت‌ها سد کرد. دیگر دولتها نمی‏توانند ادعا کنند که شاه قانونی است و در مملکت به طور رضایتِ مردم و به طور قانونْ توقف کرده است. رفراندمی که در دیروز و امروز شد و قطعنامه‏هایی که صادر شد به همۀ دنیا ثابت کرد که شاه ساقط است. ما می‏گفتیم از اول ساقط بوده؛ ادعای من این بود که از اولْ رضاشاه و این شاه به طور قاچاق و به طور یاغی‏گری در ایران حکومت کردند؛ لکن حالا اگر کارتر و امثال اینها انکار داشتند، دیروز و امروز ثابت کرد که هیچ قانونیت ندارد برای اینکه به حَسَب نص قانون اساسی ما، دولت، شاه باید به رأی ملت شاه باشد. و یک امر طبیعی است که باید اینطور باشد. و الآن تمام ملت در تهران، مشهد، قم، تبریز، همه جای ایران اعلام کردند با آرامش ـ که عذری در کار نباشد که یک طوایف دیگری داخل بودند و از آن طرف مرزها آدمهایی آمده‏اند! با کمالِ آرامشْ تمام ایران گفتند که ما شاه را نمی‏خواهیم. بنابراین من یک پیامی به دولت‌های دنیا دارم، یک پیامی هم به داخل کشور و ارتشی‌ها. آنکه به همۀ دولت‌هاست این است که ما اعلام می‏کنیم از امروز که رفراندم‌مان به طور تمامیت انجام گرفت و همه می‏دانید که شاه قانونی نیست، هر دولتی که پشتیبانی از ایران بکند، ما تمام قراردادهایی که با ایران کرده‏اند لغو می‏کنیم و یک قطره نفت به آنها نخواهیم داد و لااقل تا وقتی که دولت‌شان هست... این یک پیامی است به خارج و سران دولت‌ها که چشم خودشان را باز کنند و راه صحیح بروند. پشتیبانی از یک ملتی که ایستاده است و می‏گوید من حق خودم را می‏خواهم، من آزادی می‏خواهم، حق‏سرنوشت من با خود من است، من شاه را نمی‏خواهم، باید پشتیبانی بکنند از یک همچو ملتی؛ و اگر پشتیبانی نکنند و از شاه پشتیبانی بکنند، دیگر نفتی در کار نیست برای آنها مادامی که آن دولت هست. و یک مطلبی که به ارتش می‏خواهم بگویم، به ارتش ایران می‏خواهم بگویم و امید است که برسد به آنها، این است که این جوان‌های، از صاحب‏منصبانی که ـ من می‏دانم که اینها محروم هستند ـ آن صاحب‏منصب‌های پیری که از سابق بودند، خصوصاً از آنهایی که از زمان رضاشاه بودند با شاه ـ اگر باشند ـ آن پیرها را شاه سیر کرده است! آنها موافقند و این کُشت و کشتار هم به دست آنها واقع شده است، چه در حکومتِ نظامی چه در دولتِ نظامی. ما از آن پیرها دیگر مأیوس هستیم؛ آنها را گفتیم که اسمائشان را ثبت کنند و در دولت اسلامی آنها به مجازات خودشان ان شاءاللّه‏ می‏رسند و اما صاحب‏منصب‌های جوان که آن رتبه‏ها را ندارند، یعنی به آنها ندادند، یعنی آنها را در یک رتبۀ پایین نگه داشتند که زیردست آن بزرگ‌ها باشند که آن بزرگ‌ها نوکر رسمی امریکا یا شوروی هستند و برای آنها خدمت می‏کنند و برای شاه هم به دست دوم خدمت می‏کنند و آنها را از پول نفت ما سیر کردند، آنها چون سیر شدند و از نعمت این ملت به دست شاه سیر شدند، اینها ولی نعمت خودشان را شاه و امریکا می‏دانند، ما از آنها مأیوس هستیم؛ و اما طبقۀ جوان که مهم در ارتش این طبقه هستند، اینها را من تنبه به آنها می‏دهم که شما جوانید، شما باز وقت زندگی‏تان مانده است، وقت کارتان مانده است، وقت خدمتتان به ملت مانده است، شما برگردید به این ملت و خدمت به ملت بکنید و رها کنید این دستگاهی که الآن شما می‏دانید که برخلاف قانون است، برخلاف اسلام است؛ دست از این دستگاه بردارید و به ملت بپیوندید و حکومت اسلامی شما را با آغوش باز پذیرایی می‏کند... » شاه به پیشنهاد امریکایی‌ها در صدد برآمده بود با روی کار آوردن یک دولت نظامی، قیام مردم را با شکست روبه‌رو کند. این سیاست او «مشت آهنین» نام گرفت و مجری آن کسی نبود جز غلامرضا ازهاری. او در آبان 1357 با دستور شاه به نخست‌وزیری منصوب شد و دولتی تشکیل داد که هشت تن از اعضای آن نظامی بودند. هم‌زمان مطبوعات در اعتراض به سانسور که شدت گرفته بود از 15 آبان دست به اعتصاب زدند که دو ماه به طول کشید. با انتصاب ازهاری به سمت نخست‌وزیری، امام خمینی(ره) در مصاحبه‌ای اعلام کردند: «توطئه جدید شاه یعنی انتصاب دولت نظامی، برای کشتار بیشتر و تسلیم مردم ایران است که نه تنها راهی برای شاه نیست بلکه هم شاه و هم حامیان وی را در بن‌بست بدتری قرار می‌دهد.» ازهاری در آستانه ماه محرم در صدد برآمد با تظاهرات مردم مقابله کند. در شب اول ماه محرم به دستور ازهاری، نظامیان به سوی مردم تیراندازی کردند. اما او خیلی زود فهمید که مردم هراسی از سیاست «مشت آهنین» ندارند و شعله‌های قیام مردم روزبه‌روز بیشتر زبانه می‌کشید. در روزهای تاسوعا و عاشورا (19 و 20 آذر 1357) راهپیمایی‌های گسترده‌ای در تهران برضد حکومت برگزار شد و دولت ازهاری نتوانست واکنش جدی از خود نشان دهد. اما در روزهای بعد باز هم به آتش گشودن به سوی مردم روی‌ آورد. امام خمینی(ره) 23 آذر 1357 در پیامی نوشتند: «جنایات شاه که در بسیاری از شهرها، بخصوص در اصفهان و نجف‏آباد با وحشیگری بی‏سابقۀ مأمورین او واقع شده است و گفته می‏شود برنامه‏ای است که به تدریج در سایر شهرها نیز انجام می‏گیرد و بناست به بزرگ و کوچک رحم نشود و تمام خانه‏ها و مغازه‏ها و مراکز مذهبی به آتش کشیده شود، نشانۀ تزلزل و ضعف دولت نظامی و یأس شاه از امکان ادامۀ قدرت شیطانی است. و اکنون که به پرتگاه و سقوط حتمی نزدیک شده است، می‏خواهد جنایات خود را هرچه بیشتر تکمیل کند و به گفتۀ خودش ایران را به تل خاکی مبدل ساخته و برود. ملت آگاه باید بداند که این آخرین حمله‏ای است که از جنون و حملۀ روحی که به شاه دست داده است ناشی شده و باید این جنایات بسیار احمقانه و سَبُعانه موجب تضعیف روحی ملت نشود. شاه خود را از ملتْ جدا و تنها می‏بیند؛ ناچار با تمام وجود به آغوش اشرار و مزدوران پناه برده تا شاید عقده‏های روحی خود را خالی کند. شاه خود را از سلطنت خیالی مخلوع می‏بیند و ادامۀ حکومت خود را با رفراندم تاسوعا و عاشورا غیر ممکن می‏داند؛ از این جهت از هیچ جنایت غیر انسانی رویگردان نیست و با دست اشرار و بعضی از سران ارتش، که شریک جرم او هستند، می‏خواهد آخرین تیر ترکش را رها کند. شاه رفتنی است! لکن سران ارتش که با او و به امر او مرتکب جنایات هستند و می‏شوند، در کار خود تجدید نظر کنند و از عواقب امر بترسند. درجه‏داران جوانْ خود را به این جنایات وحشتناک آلوده نکنند؛ مگر آنان نمی‏خواهند پس از شاه، در این کشور آبرومندانه زندگی کنند؟ جنایاتی که در اصفهان و نجف‏آباد و بعضی از شهرستان‌ها شده است، به قدری با شرافت انسانی منافی است که وجدان هر انسانی را سخت رنج می‏دهد. از قرار اطلاع، مأمورین شاه با مسلسل به داخل منازل مردم محروم و بی‏دفاع حمله کردند، مساجد را به آتش کشیدند، به زنان محترم اهانت کردند، هرکس را که دیدند «جاوید شاه» نمی‏گوید، بی‌دریغ کشتند و آزادی به منطق کارتر را به خوبی و خیلی سریع اجرا کردند. اکنون با در نظر گرفتن رفراندم تاسوعا و عاشورا ـ که غیر رسمی بودن شاه و دولت را به جهانیان ثابت نمود ـ بر ملت است که به حکم اسلام و قانون، از اطاعت شاه و دولت سرپیچی کنند: مالیات نپردازند و کلیۀ اعتصابات ادارات و مؤسسات و شرکت‌های دولتی، خصوصاً اعتصاب شرکت نفت را تا رفتن شاه و دولت ادامه دهند و بر ملت است که با گسترش اعتصابات خود از آنان پشتیبانی نمایند.» سیاست «مشت آهنین» ـ همان‌گونه که امام خمینی(ره) پیش‌بینی کرده بودند ـ با بن‌بست روبه‌رو شد و ازهاری در 7 دی 1357 استعفا کرد و چند روز بعد به بهانه درمان عارضه قلبی‌اش از ایران رفت. منابع: ـ دایرة‌المعارف انقلاب اسلامی ـ صحیفه امام(ره) ـ ج 5

...
82
...