انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

۵۰ هزار آمریکایی در ایران بودند - گفت‌وگوی با هنری پرشت (3)

بخش سوم - خریدهای نظامی شاه ترجمه: بهرنگ رجبی هنری پرشت، افسر مسئول امور سیاسی و نظامی سفارت آمریکا در تهران در سال‌های ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ [۱۳۵۱ تا ۱۳۵۵] و مسئول میز ایران در وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده در سال‌های پرالتهاب ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۱ [۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰] در گفت‌وگویی تفصیلی با چارلز استوارت کندی، خاطراتش را بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» ترجمه متن کامل آن را منتشر می‌کند. *** در دوران شما آنجا حرفی در مورد شخصیت شاه و چند و چون مشاوره‌هایی که می‌گرفت، بود؟ نه، نه واقعا. من به مناسبت‌هایی او را می‌دیدم، وقت‌هایی که همراه مهمانانی از دانشکدهٔ جنگ یا دیگر جا‌ها بودم. یک بار همراهش رفتم سفر، آن زمان که نیروی دریایی ایالات متحده در خلیج عمان برنامهٔ نمایش عملکرد کیتی‌ هاوک برگزار کرد، یکی از ناوهای هواپیمابرش. پرواز کردیم به سمت آنجا و روی ناو فرود آمدیم؛ گویا شاه مهمان افتخاری بود. رئیس پایگاه سی‌آی‌ای و رئیس شورای مشاوران نظامی هر دو شاه را جداگانه و تنها می‌دیدند. آن‌ها شیفتهٔ او بودند و سر معدود چیزهایی ممکن بود مخالفتشان برانگیزد. سفیر هلمز یک بار به من گفت دین راسک گفته اگر رئیس‌جمهور ایالات متحده را بگذاریم کنار، شاه ایران مطلع‌ترین رهبر یک کشور در فهم اوضاع جهان است. به نظر من هم حرفش درست بود. ما بفهمی‌ نفهمی می‌خندیدیم به خودبزرگ‌بینی‌اش ــ اینکه می‌گفت می‌خواهد ایران را بدل به یک قدرت بزرگ جهانی کند و این گذار هم در یک برههٔ زمانی کوتاه‌ مدت اتفاق خواهد افتاد. تنها کاری که باید می‌کردی این بود که سوار ماشین از محله‌های مدرن و پیشرفتهٔ تهران بیرون بزنی و بعد می‌دیدی با کشوری سر و کار داری که هنوز خیلی راه دارد تا به آنجا‌ها برسد. هرازگاه در مورد سلامتی‌اش هم شک‌هایی بود. یادم می‌آید یک بار سفیر گفت دکترهای فرانسوی آمده‌اند بالاسرش و شاه دارد وصیت‌نامه می‌نویسد. اما ما همه وصیت‌نامه داشتیم و دکتر می‌رفتیم. بنابراین به نظرمان هم ضعیف و در معرض اتفاق ناگواری نبود. در حرف‌هایتان به یک مشاور نظامی اشاره کردید؟ بله. طی این دوران جهش و پیشرفت سریع نظامی، وزیر دفاع ایالات متحده دلش می‌خواست آدم خودش را در تهران داشته باشد تا به شاه مشاوره بدهد چی باید بخرد. در واشنگتن آدم‌ها داشتند کمی نگران می‌شدند که نکند شاه افتاده روی دور بی‌منطقی ــ یعنی آن‌قدر سلاح می‌خرد که نیروهای مسلح خودش ضعیف می‌شوند. بنابراین وزیر دفاع به یکی از این متفکرهای امور دفاعی ــ فکر کنم اسمش ریچارد هالوک بود ــ حکم حضور در تهران داد، آدمی خیلی پنهان‌کار که گروه کوچک متخصصان دفاعی خودش را داشت و دفتر و دستک مستقلی هم راه انداخت. روال خیلی غریبی هم داشتند. آقای هالوک می‌رفت دیدن شاه و بعد رئیس شورای مشاوران نظامی می‌رفت دیدن شاه و بعضی‌ وقت‌ها شاه حرفی می‌زد که آقای هالوک گفته بود او به رئیس شورای مشاوران نظامی بگوید. به وضوح اختلاف و اصطکاک شدیدی بین رئیس شورای مشاوران نظامی و آقای هالوک بود. من رابطهٔ خوبی با آقای هالوک برقرار کردم و معمولا می‌رفتم پیشش و تا جایی که حالی‌ام می‌شد با من خیلی راحت و روراست بود. اما دفتر و دستک خودش را داشت و از رئیس شورای مشاوران نظامی خوشش نمی‌آمد؛ این احساس از سمت رئیس شورای مشاوران نظامی هم متقابلا همین‌طور بود. بعد‌ها پای یک‌جور اتهام تبانی وسط کشیده شد و مأموریت آن گروه تمام شد. جای او را یکی دیگر از افراد وزارت دفاع گرفت که روباز‌تر بازی می‌کرد، اریک فن‌ماربد، یک‌جور فرماندهٔ ارشدی که رئیس شورای مشاوران نظامی بهش گزارش کار می‌داد. همین هم خودش شد یک مایهٔ اختلاف و اصطکاک دیگر بین یک نظامی و یک غیرنظامی. آن‌قدر پول کلانی وسط بود، آن‌قدر خطر بود که راحت متوجه می‌شدی چرا چنین اتفاقاتی ممکن است بیافتد. هالوک به چه تبانی‌ای متهم شد؟ یادم نمی‌آید. مورد عجیب و غریبی بود که باعث شد هالوک بساطش را جمع کند و برود، اما جزئیات را یادم نمی‌آید. آیا آن زمان حواستان کلا به اتفاقاتی بود که داشت در عراق می‌افتاد؟ آن‌ همه افزایش تجهیزات و نیروهای نظامی برای چی بود؟ عراق خطر مهم و عمده‌ای بود. قطعا هیچ‌کس فکر نمی‌کرد شاه در برابر اتحاد جماهیر شوروی است که می‌خواهد از ایران دفاع کند. معادلات آن زمان چنین جزئی نداشت. اما عراق خطری بود که ما برای توجیه این خریدهای شاه پیش می‌کشیدیم چون خطر دیگری وجود نداشت. باید بگویم من که قضیهٔ عراق را جدی نمی‌گرفتم. کلی تنش میان تهران و بغداد بود و سال ۱۹۷۴ این تنش‌ها فعال هم شد،‌‌ همان زمان که کیسینجر از شاه خواست به کرد‌ها کمک کند برای صدام حسین مشکل درست کنند. آن‌قدری که من می‌فهمم، کیسینجر می‌خواست توجه عراق را از مناقشات میان اعراب و اسرائیل منحرف کند، همچنان که با مصر و سوریه هم مذاکراتی کرد. قرار شد برای آنکه صدام حسین مشغول جبههٔ داخل کشورش شود، شاه برای کردهای عراق سلاح تأمین کند تا آن‌ها بتوانند بغداد را به دردسر بیندازند. عراقی‌ها قضیه را فهمیدند و واکنششان این بود که چندتایی گلولهٔ توپ در طرف ایرانی مرز میان دو کشور فرود آمد. این بود که در برهه‌ای به تدریج ایران هم بیشتر با کردهای عراق بُر خورد ــ احتمالا باید اوایل سال ۱۹۷۵ باشد ــ طوری که شاه فرماندهٔ ارتشش را فرستاد دم مرز با عراق تا ببیند وضعیت استقرار نیروهای ایران در صورت درگرفتن جنگی حسابی میان عراق و ایران چطور است. در این سمت شما مشغول امور سیاسی و نظامی بودید و داشتید به ایران انبوهی تجهیزات نظامی خیلی پیشرفته‌ می‌دادید. ارزیابی همکاران نظامی شما از روحیه و آمادگی نظامی نیروهای شاه چه بود؟ خب، بعضی ‌وقت‌ها حرف افسران ارشد شورای مشاوران نظامی این بود که ایران گرفت‌ و گیرهایی دارد و اینکه اگر آن لحظه دل و دماغ نداشتند، می‌گفتند این گرفت ‌و گیر‌ها جدی هم هست. اما اساسا آدم‌های خوش‌بینی بودند. نظامی‌هایی که حکم مشاوره به حکومت ایران گرفته بودند، آدم‌های توانا و کننده‌ای بودند. می‌گفتند «ما این رابطه را می‌خواهیم»، «می‌خواهیم این فروش‌ها انجام بشود»، «پس کاری کنیم این اتفاق بیافتد.» هرکدام از بخش‌ها قسمتی از کار را می‌خواست. حتی واحد مهندسی می‌آمد تا بخشی از کار را به عهده بگیرد. هرازگاه ــ خیلی به ندرت ــ نظامی‌ها می‌گفتند یک سیستم تسلیحاتی خاصی مناسب نیست. معمولا هم سیستمی بود که یک قسمت دیگر زورچپانش کرده بود. نظامی‌های ایران به من که غیرنظامی بودم به چشم مظنون نگاه می‌کردند. امکان نداشت من اتفاقی سر یک مهمانی سرهنگی ایرانی را ببینم و فکر کنم می‌توانم حرفی از دهنش بیرون بکشم. اما رئیس شورای مشاوران نظامی را ترغیب می‌کردم فنی‌کار‌هایش را که می‌آمدند به ایران، بفرستد به دیدن من تا هرچه سؤال دارند بپرسند، فنی‌کارهایی که می‌رفتند در پایگاه‌های نظامی مستقر می‌شدند و کار آموزشی می‌کردند. این‌طوری من می‌توانستم از طریق افرادی که برای مشاوره در مورد چگونگی حفظ و نگهداری اف۴ فرستاده شده بودند، تا حدودی از قضایا سر دربیاورم. بعضی‌هایشان خیلی سرراست و صادقانه با من حرف می‌زدند. من هم یادداشت مختصری می‌نوشتم و می‌فرستادم برای واشنگتن. مثل همهٔ چیزهای دیگری که می‌فرستادم، این‌ها چیزهایی نبودند که واشنگتن میلی به خواندنشان داشته باشد و بایگانی می‌شدند. اما همین‌ها به من درکی از چند و چون نیروهای نظامی ایران می‌دادند. با اینکه من بیشتر نظامی‌های بلندپایهٔ ایران را می‌شناختم، اما ارتباطمان اکیدا محدود به چارچوب تسلیحات بود نه از آن‌جور ارتباط‌هایی که آدم با دیپلمات‌های ایرانی برقرار می‌کرد. هر کاری می‌توانستی می‌کردی و از هر ابزاری که می‌توانستی استفاده می‌کردی تا سر در بیاوری چه خبر است. اصل و اساس هر سازمان نظامی را درجه‌دار‌ها تشکیل می‌دهند. آیا آن‌ها می‌توانند از تجهیزات نگهداری کنند، چقدر توان رهبری و هدایت دارند، رابطه‌شان با افسرهای مافوقشان چطور است؟ شما دنبال سر درآوردن از این مسائل هم می‌رفتید؟ نه خیلی. بعضی از مشاورهایی که ما داشتیم، خودشان درجه‌دار بودند. عموما هم رابطه‌شان با افسرهای کادری بود. خیلی حرفی نبود از اینکه بین این‌ها چه خبر است. من هرازگاه می‌رفتم به بازدید از تأسیسات نظامی ایران. در زمینهٔ تأسیسات نظامی در سطح دنیا صاحب‌نظر نیستم اما به نظرم خیلی هم عالی و حسابی نمی‌آمدند. جهان‌ سومی نبودند اما قطعا جهان ‌اولی هم نبودند. مثلا یک اف۴ احتمالا صدها هزار قطعهٔ یدکی دارد. کار عظیم و حسابی می‌برد اینکه بتوانی از یک هواپیما یا هلی‌کوپتر نظامی مدرن درست نگهداری کنی، یعنی باید یک سیستم پشتیبانی خیلی پیچیده و پیشرفته داشته باشی. بله و اواخر دوران من بود که ما داشتیم یک سیستم تأمینی مبتنی بر کامپیو‌تر و غیره آنجا برپا می‌کردیم تا هر وقت نیاز بود، از تولیدکننده‌های آمریکایی برای ایرانی‌ها قطعات یدکی بگیریم و بیاوریم. فکر نمی‌کنم ایرانی‌ها حتی خیالش را هم می‌کردند که یک روزی رابطه‌شان با ما به جای ناجوری برسد و اینکه این زنجیره قطع شود و آن‌ها هم آچمز و از همه‌جا رانده و مانده بمانند. به نظرم هر دو کشور این قضیه را یک‌جور رابطهٔ ابدی و رضایت‌بخش برای هر دو طرف می‌دیدند. هرازگاه گرفتاری‌ها و ناملایماتی پیش می‌آمد اما این رابطه اساسا برای هر دو طرف به شدت سودمند و پرمنفعت بود. یک مثال جزئی. جنگ ویتنام داشت با توافقنامهٔ صلح و غیره شکل عوض می‌کرد و کیسینجر احتیاج به یک اسکادران اف۵ برای اضافه کردن به نیروهای جبههٔ ویتنام جنوبی داشت. نیروی هوایی ویتنام اف۵ داشت و او می‌خواست قبل اینکه مانعی پیش ‌روی فرستادن چیزی برای آن‌ها از طرف ما پیش بیاید، قبل اجرای توافقنامه، توانشان را زیاد کند. تنها جایی در دنیا که می‌توانست تویش اف۵ پیدا کند، نیروی هوایی شاه بود. این شد که یک یکشنبه بعدازظهری من را احضار کردند خانهٔ معاون سفارت و او گفت «یه پیامی از کیسینجر برامون اومده که میگه می‌خواد شاه یه اسکادران اف۵ بهش بده.» زنگ زد به وزیر دربار و ظرف نیم ساعت جوابمان آمد، جوابی که مثبت بود. ظرف یک هفته خدمهٔ آمریکایی آمدند و هواپیماها را جمع کردند بردند یا مستقیم سوار شدند و بردند. آن زمان فکر می‌کردم این اسکادران به ایران فروخته شده تا بتوانند از خودشان در برابر یک تهدید مشخص دفاع کنند. بعد به یکباره اهمیت آن تهدید از نیاز ما به آن‌ها برای استفاده در کشوری دیگر کمتر شد. و حالا واکنش خلبان‌هایی که دیگر این هواپیما‌ها را نداشتند، چه خواهد ‌بود؟ واکنش استراتژیست‌هایی که حساب کرده بودند این هواپیما‌ها بخشی از نیرویشان است، چه خواهد بود؟ فکر می‌کنم اعتقاد این بود که شاه بهتر از همه به قضایا وارد است و آدمی نیست که جرات داشته باشد سرخود برای خودش تصمیم بگیرد. این بهترین جوابی بود که من بهش رسیدم. آیا حواس شما یا دیگران در واحد سیاسی به اثرات حضور فنی‌کارهای تگزاسی شرکت بل هلیکوپتر در ایران بود؟ اصفهان شهری مذهبی است، نه؟ مثل پایتخت‌ها پیشرفته نیست. آیا این نگرانی را داشتید؟ فنی‌کارهای بل ‌هلیکوپتر توی محوطهٔ هتل شاه‌عباس موتورسیکلت می‌راندند. به نظر کسی مهم می‌آمد؟ فکر می‌کنم به نظر ما می‌آمد. همچنان که این دوران رونق اقتصادی ادامه داشت، جمعیت آمریکایی‌ها هم در ایران بیشتر و بیشتر می‌شد و همین‌طور متخصصانی فنی می‌آمدند به آنجا، نه فقط متخصصان نظامی بلکه متخصصانی غیرنظامی هم. یک مدرسهٔ آمریکایی داشتیم ــ آنجا همیشه یک مدرسهٔ آمریکایی بوده. یک آخر هفته‌ای من و همسرم رفتیم یک مسابقهٔ فوتبال ببینیم. توی ورزشگاه دار و دستهٔ معرکه‌بگیر‌ها و تشویق‌کننده‌ها بودند و بازیکنانی با لباس‌های کاملا هم‌شکل. در پس‌زمینه‌مان کوهستان البرز را داشتیم در آسیای میانه. همسرم گفت «یه چیز خیلی غیرطبیعی‌ای هست در اینکه وسط این قسمت از دنیا یه شهر کوچیک آمریکایی‌طور داریم. انگاری یه چیزی سر جاش نیست.» با خودم فکر کردم این حرف‌ها برای دهن زن آدم، با میزان اطلاعاتی که در مورد سیاست در امور نظامی و مسائل ژئواستراتژیک دارد، زیادی گنده است. اما خیلی حسی، واقعا زده بود به هدف. سال ۱۹۷۵ هنری کیسینجر برای یکی از دیدارهای دوره‌ای‌اش ــ بعد بازدید از خاورمیانه و روسیه و غیره ــ آمد به آنجا تا با شاه صحبتی بکند. هر دو مرد از این گفت‌وگو‌ها لذت می‌بردند. بعد هر کدام از این دیدار‌ها، ازجمله بازدید سال ۱۹۷۵ هم یک جلسهٔ مطبوعاتی برگزار می‌شد. یک روز یکشنبه بعدازظهر قبل از این جلسه سفیر زنگ زد به من و گفت «هنری، می‌تونی بیای سفارت؟ هنری کیسینجر قراره جلسهٔ مطبوعاتی داشته باشه و می‌خوان ازش در مورد تعداد آمریکایی‌هایی که توی ایران‌اند سؤال کنن. تو تنها آدمی هستی توی سفارت که می‌تونی این قضیه رو جمع‌ و جور کنی.» (کمی برگردم به عقب‌تر؛ کمیتهٔ روابط خارجی سنا دو تا از کارمندانش را فرستاده بود به آنجا تا در مورد تعداد آمریکایی‌های حاضر در ایران تحقیق کنند و آن‌ها هم گزارش نوشته بودند با این مضمون که اگر اوضاع بین ما و شاه ناجور شود، احتمال دارد آمریکایی‌ها را در ایران گروگان بگیرند.) من رفتم به سفارت و هلمز بهم گفت «خب تو اینجا توی اتاق مطالعهٔ من بشین و چند دقیقه فکر کن و تعداد آمریکایی‌های حاضر توی ایران رو دربیار. پنج دقیقهٔ دیگه من هنری کیسینجر رو می‌آرم توی اتاق و تو هم بهش میگی دقیقا چندتا آمریکایی توی ایران‌اند.» این شد که من با مدادی توی دستم و پشت یک پاکت نامه جلوی رویم، نشستم آنجا و تعداد آن همه متخصص‌های فنی نظامی را حساب کردم، آن همه آدم‌های سفارت را، آن همه آدم‌های درگیر در صنعت نفت را، آن همه گردشگر‌ها را، آن همه آمریکایی‌های مستقل حاضر در آنجا را، و نهایتا این رقم‌ها را با هم جمع زدم و عدد حاصل را گرد کردم. کیسینجر آمد تو و بهش گفتم «جناب وزیر، ۵ هزارتا آمریکایی توی ایران‌اند.» گفت «خیلی ممنون»، رفت به جلسهٔ مطبوعاتی‌اش، و این رقم حدودا موثق را اعلام کرد. فردایش در جلسهٔ اعضای سفارت، به سفیر گفتم من خیلی حساب و کتاب ابتدایی‌ای کردم و به نظرم باید شمارش کمی علمی‌تری هم انجام دهیم. چرا نامهٔ ارزیابی برای همهٔ شرکت‌های آمریکایی حاضر در اینجا نفرستیم و به رقمی قابل ‌اتکا‌تر از تخمین من نرسیم؟ به نظرش فکر خوبی رسید و این شد که من پرسشنامه‌ها را فرستادم. پرسشنامه‌ها که برگشتند، رقم‌ها را جمع زدیم و حاصل ۵۰ هزار بود. نمی‌دانم رقم اعلامی کیسینجر را هیچ‌وقت تصحیح کردند یا نه اما خودمان حسابی شگفت‌زده شدیم. با این‌ حال هیچ‌کس فکر نمی‌کرد این تعداد چیز بدی است و داریم پا را از حد فرا‌تر می‌گذاریم. هیچ‌ راهی نبود که بشود جلوی آمریکایی‌ها را برای سفر به خارج از کشور به قصد تجارت گرفت، مگر اینکه قانونی تصویب می‌شد یا مقرراتی اعلام می‌کردند. این بود که آمریکایی‌ها می‌آمدند و اجتماعشان رشد می‌کرد. به نظرم بسیاری از ایرانی‌ها از این تعداد آمریکایی‌هایی که دیگر به چشم می‌آمدند، دلخور و خشمگین بودند، به خصوص در جاهایی که قبل‌ترش آمریکایی‌ها خیلی زندگی نکرده بودند، شهرهایی مثل اصفهان و تبریز و جاهایی که به نسبت مناطق دیگر تعدادشان بیشتر به چشم می‌آمد. متأسفانه به نظر می‌آمد وزارت امور خارجه یا وزارت دفاع در مورد این قضیه هیچ نگرانی‌ای ندارند. زندگی در تهران به نظر شما و همسرتان چطور آمد؟ شهر سختی است برای زندگی کردن. ترافیکش وحشتناک است. همه با همدیگر مخالف‌اند. در مقایسه با قاهره که قبلا مدتی تویش زندگی کرده بودم، قاهره‌ای که یک شهر قرون‌ وسطایی زنده است، تهران شهر جالبی برای زندگی نیست. به نسبت دو سال اقامتمان در اسکندریه، طی چهار سال در ایران ما دوستان کمتری داشتیم؛ تازه در مصر رابطهٔ دو کشور همیشه پرتنش بود اما رابطهٔ ما با حکومت ایران عالی بود. این نکته که من با نظامی‌هایی سروکار داشتم که دلشان نمی‌خواست خیلی معاشرت کنند، یک‌جورهایی ما را منزوی هم کرد. اما بچه‌هایمان به مدرسه‌ای مختلط می‌رفتند، مدرسه‌ای بین‌المللی و خوب. خانهٔ زیبایی هم داشتیم. صاحبخانه‌مان آدمی بود که می‌گفتند از قراردادهای وزارت دفاع پنج درصد حق‌حساب می‌گیرد. توی سفارت دوستان خوبی داشتیم اما خیلی ایرانی نمی‌شناختیم. از یک جایی به این نتیجه رسیدم برای آنکه روحمان نپوسد، لازم است ماهی یک بار از شهر بیرون بزنیم، یعنی می‌رفتیم پیک‌نیک یا سفر می‌کردیم به شهرهای کوچک اطراف، فقط هم برای گردش. زندگی دلپذیری بود اما بهشتی مثل موریتانی نبود یا مثل مصر جایی نبود که همیشه به نظرت جالب بیاید. من که گرفتار کار بودم؛ همسرم درس زبان فارسی می‌خواند و به کلاس‌هایی در مورد شعر ایران می‌رفت که خانم هلمز داشت. بعد سال ۱۹۷۶ شما برگشتید به ایالات متحده. بله، برگشتم و دیگر به چشم یک افسر سیاسی- نظامی بهم نگاه می‌کردند و من را گذاشتند به کار در واحد امور سیاسی ـ نظامی. وقتی برگشتم مسئول میز ایران چارلی ناس بود، آدمی خیلی روشن‌بین که همیشه جویای دانستن بود، اگرچه خیلی با فرضیات و مفاهیم بنیادی شکل‌دهنده و تداوم‌دهندهٔ دوستی میان شاه و آمریکا مشکلی نداشت و مخالف نبود. بهم گفت «اونجا اوضاع چه‌طوره؟ نظرت واقعا در موردش چیه؟» به نظر من اقتصاد مشکل مهمی می‌آمد چون سال ۱۹۷۵ قیمت نفت کمی ثابت شد و نم‌نم داشت درآمد نفتی ایران پایین می‌آمد. مجبور بودند یک‌جورهایی حجم خرید‌ها و ساخت‌وساز‌هایشان را کم کنند. مشکل تأمین و تدارک نیاز‌هایشان را داشتند. تورم هم کم‌کم داشت بالا می‌رفت. واکنش شاه در قبال این قضیه هم واکنش معمول تمامیت‌خواه‌ها بود، مهار قیمت‌ها به زور و به فرمان. یک بار در جریان سفری به استان شمالی آذربایجان، رفتم توی یک مغازهٔ بقالی کوچک و جا خوردم که دیدم روی هرکدام از قوطی‌های حلبی مواد غذایی برچسب قیمتی تازه زده‌اند. صاحب مغازه گفت قیمت همهٔ این اجناس را پایین آورده‌اند و اگر به حرفشان گوش نکنی، قلدر‌هایشان می‌آیند و لت و پارت می‌کنند. این بود که به چارلی گفتم آنجا هیچ اقتصاددانی نیست که به شاه بگوید چطور باید مهار توسعهٔ بی‌حساب کشورش را در بخش‌های نظامی و غیرنظامی به دست بیاورد. گفت «عجیبه که یه کشور این‌قدر خوش‌بخت یه دونه اقتصاددان نداره، عجیبه.» به هر حال من داشتم کمی نگران می‌شدم. اگرچه هنوز هیچ نشانی از ناآرامی‌های سیاسی نبود، اما کلی از مردم بابت مسائل اقتصادی دلخور و دلواپس بودند. تصور من این بود که طرفداران شاه ــ طبقهٔ متوسط، دکان‌دار‌ها، هسته‌های اصلی حکومتش ــ دارند اذیت می‌شوند و می‌رنجند. اینکه داشت آن‌ها را دلخور می‌کرد، لطفی در حق خودش نبود. این بود که من با احساس اضطراب و تشویش به ایالات متحده برگشتم اما خیلی شواهدی برای دفاع از این احساسم نداشتم و نمی‌توانستم نظرم را برای کسی اثبات کنم. خب، بعد دو سال باز برگشتید به میز ایران. ژوئن ۱۹۷۸ بود. منبع: سایت تاریخ ایرانی

سفیر اسرائیل مخالفت مذهبی‌‌ها را پیش‌بینی کرده بود - گفت‌وگوی با هنری پرشت (2)

بخش دوم - مخالفان داخلی شاه ترجمه: بهرنگ رجبی هنری پرشت، افسر مسئول امور سیاسی و نظامی سفارت آمریکا در تهران در سال‌های ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ [۱۳۵۱ تا ۱۳۵۵] و مسئول میز ایران در وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده در سال‌های پرالتهاب ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۱ [۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰] در گفت‌وگویی تفصیلی با چارلز استوارت کندی، خاطراتش را بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» ترجمه متن کامل آن را منتشر می‌کند. *** احتمالاً نگرانی ما در آن برههٔ خاص کمونیست‌ها و شوروی بوده‌اند. احساس ما آمریکایی‌ها دربارهٔ این قضیه چی بود؟ خب، حزب کمونیست‌ها تا حد زیادی حذف و محو شده بود. فکر می‌کنم ساواک هنوز داشت سعی می‌کرد بعضی‌هایشان را از زیر سنگ‌ها پیدا کند و مأمورهای‌ سی‌آی‌ای ما هم علاقمند بودند سر از کار شوروی‌ها دربیاورند. اما در داخل کشور هیچ‌کس خطر شوروی و کمونیست‌ها را خیلی جدی نمی‌پنداشت. مذهبی‌ها چطور؟ آن‌ها هم مطلقاً موضوعی نبودند که ما نگرانش باشیم. سال ۱۹۷۵ یا ۱۹۷۶ من افسر همراه سناتور پرسی بودم که آمده بود به آنجا. اطلاعات توجیهی متعارف سفارت را بهش دادیم، که در این سرزمین عالی همه‌چیز عالی است. بعد به من گفت مایل است سفیر غیررسمی اسرائیل در ایران را ببیند و از او هم اطلاعاتی بگیرد. این بود که من هم بردمش آنجا. تا قبل آن من هیچ‌وقت نرفته بودم به شبه سفارت اسرائیل در ایران که یک‌جور انباری بود. سفیر اوری لوبرانی بود، از دیپلمات‌های بلندپایهٔ اسرائیلی‌ها. قبل‌ترش در اتیوپی خدمت کرده بود و بعدش هم در لبنان دیپلماتی ارشد بود. او به سناتور پرسی گفت جدی‌ترین خطر پیشاروی شاه در داخل کشور از طرف عناصری مذهبی است که رفتار‌هایشان خیلی خصمانه است و برای شاه خیلی پیچیده و دشوار است با آن‌ها کنار بیاید. هیچ‌وقت نشنیده بودم کسی در سفارت آمریکا این حرف را بزند. هیچ‌وقت نشنیده بودم روزنامه‌نگارهایی که می‌دیدم یا دیگر ایرانی‌ها این حرف را بزنند. اولین بار بود که من این تحلیل را می‌شنیدم. آن زمان من دیگر به شناختی از تاریخ ایران رسیده بودم و می‌دانستم در دههٔ ۱۸۹۰ مذهبی‌ها یک جریان تحریم تنباکو راه انداخته‌اند و در زمان پدر محمدرضا شاه هم وقتی با او مخالفت کردند، بی‌رحمانه سرکوب شده‌اند. نقش چهره‌های مذهبی در دوران مصدق هم پررنگ بود. اما در دههٔ ۱۹۷۰ هیچ‌وقت چیزی از مذهبی‌ها نشنیده بودم. در دوران مصدق مذهبی‌ها هم‌پیمان او بودند؟ فکر می‌کنم اولش با او بودند و بعد علیه‌اش شدند. روگردانی آن‌ها حسابی مصدق را ضعیف کرد. شما هم فکر می‌کردید دست سی‌آی‌ای در امور ایران دخیل است؟ سی‌آی‌ای در ایران مهرهٔ مهمی بود. رئیس پایگاهشان جداگانه و تنها شاه را می‌دید، همچنان که رئیس گروه مشاوران نظامی و نمایندهٔ مخصوص وزارت دفاع. غیر این‌ها سفیر تنها آدم دیگری بود که چنین امکانی داشت. البته زمانی که هلمز سفیر بود، سازمان سی‌آی‌ای هیچ‌ کاری را بدون مشورت تمام‌ و کمال با او نمی‌کرد. اما سی‌آی‌ای به وضوح عامل مهمی در ایران بود. آن‌ها چکار می‌توانستند بکنند؟ معمولاً سی‌آی‌ای یا دنبال مأموران شوروی است یا اینکه دارد سعی می‌کند سر دربیاورد در داخل یک کشور کی دارد با کی چکار می‌کند. در ایران بیشتر از این بود. آن‌ها ارتباطاتشان را با ساواک داشتند، سازمانی که ایرانی‌ها خیلی ازش می‌ترسیدند اما آدم‌های ما خیلی احترامی برایش قائل نبودند. من هرازگاه پیش می‌آمد بعضی گزارش‌هایشان را بخوانم و به نظرم جور خیلی جالبی ساده بودند. کارشان را در مورد مأموران شوروی و کشورهای بلوک شرق هم می‌کردند. علاوه بر این‌ها ایستگاه‌های شنود هم داشتند که بابت رصد فعالیت‌های موشکی شوروی خیلی برای ایالات متحده مهم بود. به دلایل جغرافیایی شاید ایران تنها جایی بود که ما از طریقش می‌توانستیم آزمایش‌های موشکی شوروی را رصد کنیم. انقلاب که شد، این یکی از نگرانی‌های بزرگ ما بود ــ از دست دادن این پایگاه‌ها. زمانی که شاه در مرحلهٔ تقویت و توسعهٔ نظامی‌اش بود، قرار بود آمریکا کمکش کند تا بتواند سیستم آیبکس داشته باشد. این سیستم شامل ابزارهای جاسوسی، رصد و شنودی است که طیف کاملی از تجهیزات فنی جمع‌آوری اطلاعات در اختیار او می‌گذارد ــ اطلاعاتی که او احتمالاً به خود ما هم می‌داد. کل این ماجرا به شدت سری و محرمانه بود و خود من تا قبل از خواندن افشاگری سیمور هرش در «نیویورک‌ تایمز» چیزی درباره‌اش نمی‌دانستم. بنابراین سی‌آی‌ای در این جور مسائل فعال بود. فکر می‌کنم بعضی‌وقت‌ها رئیس پایگاه سی‌آی‌ای نقش رابط پشت پرده با واشنگتن را هم برای شاه بازی می‌کرد ــ اما هلمز که سر کار آمد دیگر خیلی نیازی به این کار نبود. هلمز در آوریل ۱۹۷۳ به سمت سفیری منصوب شد. آمدن او تغییری پدید آورد؟ او آدمی است کاملاً متفاوت از فارلند. یادم می‌آید آن زمانی را که معاون سفارت همهٔ ما را دور هم جمع کرد و گفت ریچارد هلمز سفیر بعدی خواهد بود. مبهوت مانده بودیم که کاخ سفید دارد برایمان آدمی می‌فرستد که ــ همه‌چیز به کنار ــ چنین وابستگی و همکاری‌ای با سی‌آی‌ای دارد، با سازمانی که هر ایرانی‌ای آن را مسئول سقوط مصدق می‌دانست. به نظرمان می‌آمد این دیگر کنار گذاشتن همهٔ تظاهر‌ها در مورد بی‌طرفی آمریکا است و تأیید اینکه شاه عروسک بازیچهٔ ما است. اما هلمز سفیر خوبی از آب درآمد. شاید بهترین سفیری که من در عمرم باهاش کار کرده‌ام. اسم تقریباً تمام کارمندان محلی را هم حفظ بود. علاقمند بود به ایران. آدم بی‌غرض و مرضی بود. باهوش بود و همهٔ بازیگران مطرح عرصهٔ سیاست دنیا را می‌شناخت و می‌دانست واشنگتن چطوری بازی می‌کند. توضیحات او در مورد سیاست غنی بود و سرشار از جزئیات کارآمد. جدا از اینکه کمی بیشتر سر دربیاوریم در این کشور چه خبر است، شما با آمدن هلمز تغییری در واحد سیاسی حس کردید؟ نه واقعاً.‌‌ همان قواعد برقرار بود. سیاست حمایت ما از شاه بی‌تغییر باقی ماند. از طرف دیگر، هلمز اصرار داشت این کشور را بیشتر و بهتر بشناسیم و بفهمیم. افسرهای مسئول واحدهای سیاسی و اقتصادی باید هر هفته یادداشتی بهش می‌دادند شامل فهرست تماس‌ها و ارتباطاتی که با ایرانی‌ها داشتیم. سخت بود. خیلی زود کار به تکرار کشید و در نتیجه این الزام هم منتفی شد. فکر می‌کنم وقت‌هایی که کسی زیادی به حکومت ایران انتقاد می‌کرد، سفیر خوشش نمی‌آمد. مثلاً اندی کیلگور که مشاور سیاسی ما بود، سفری رفت به مشهد. بعد از بازگشتش در یکی از جلسات اعضای سفارت، سفیر گفت «اندی، سفرت چطور بود؟» او هم گفت «آقای سفیر، فقط کاش شاه یه دونه کمتر از اون اف۴‌ها خریده بود و جاش اون جاده رو آسفالت می‌کرد.» خب، سفیر از این جور اظهارنظر‌ها خیلی خوب استقبال نمی‌کرد. اندی سفر کوتاهی رفته بود. شک دارم چیزی آنجا تغییر می‌کرد اما به نظر می‌آید ما عمداً چشممان را به روی سیستمی بسته بودیم که به قاعده لازم بود رصد شود. حقیقت همین است. به نظرم نیکسون و هنری کیسینجر دلشان نمی‌خواست بدانند شاه مشکلات داخلی دارد. قبل بستن قراردادهای نظامی سفارت را ترغیب نمی‌کردند تحقیق کند آیا این کشور در وضعیت ثبات هست یا نه. پیش‌فرضشان این بود که این کشور باثبات است و دلشان نمی‌خواست بیشتر از این در مورد چنین مسائلی پیگیر شوند. گمانم این زمان برنامهٔ انقلاب سفید هم داشت با تمام قدرت اجرا می‌شد، نه؟ اصلاحات ارضی در دههٔ ۱۹۶۰ اتفاق افتاد. در سفارتخانه هیچ‌کس خیلی درباره‌اش حرفی نمی‌زد یا اینکه برود تحقیق کند واقعاً چه اتفاقی افتاده یا تأثیرات سیاسی‌اش مثبت بوده‌ یا منفی. پیش‌ فرض این بود که روستایی‌ها عاشق شاه‌اند. پس هیچ‌کس نرفت دور و اطراف را بگردد و اصلاحات ارضی را ببیند و بپرسد کی زمین گرفته و غیره؟ در دوران من که نه. واحد سیاسی گزارش‌هایی آماده می‌کرد در مورد مسائلی مثل رقابت میان خواهر دوقلوی شاه با همسر او. وقتی من رفتم به آنجا، مملکت دوتا حزب داشت که ما بهشان می‌گفتیم حزب‌های «بله حضرت آقا» و «درست می‌فرمایید حضرت آقا». شاه این دوتا را هم منحل کرد و یک تک حزب راه انداخت، حزب رستاخیز. واحد سیاسی سفارت ما این قضایا را جدی می‌گرفت و متونی اندیشمندانه در مورد تأثیرشان روی توسعهٔ سیاسی در ایران و از این قبیل چیز‌ها تهیه می‌کرد. نظام سیاسی سلسله ‌مراتبی شاه، حکومت بالا بر پایین، چیز مسخره‌ای بود ــ چیزی کاملاً بی‌معنا. آن زمان در ایران پایگاه‌های دیگری هم داشتیم؟ سه‌ تا داشتیم. من که وارد شدم، پایگاهی داشتیم در تبریز و یکی هم در کرمانشاه (که بعداً منتقل شد به شیراز) و بعدتر‌ها که بل ‌هلیکوپتر منتقل شد به اصفهان، یکی هم آنجا باز کردیم. بعضی‌وقت‌ها اگر دور باشی از دولت مرکزی، خودبه‌خود به نگاه متفاوتی به قضایا می‌رسی. از کنسولگری‌های شهرهای دیگر چیزی برای سفارت می‌‌آمد؟ چیز حسابی و اساسی‌ای نه، اما به نظرم درست می‌گویید که از آنجاها داوری مستقل‌تری می‌شد کرد. به نسبت سفارت، آن‌ها با طیف گسترده‌تری از آدم‌ها حرف می‌زدند. کلی از این قضایا برمی‌گشت به افسرهای مسئول تهیهٔ گزارش‌ها. فکر می‌کنم آدم‌هایی که در کنسولگری‌ها داشتیم آن‌هایی بودند که سنت کاری کارمندان وزارت امور خارجه را پی می‌گرفتند. آن‌ها به میل خودشان می‌رفتند بیرون و با آدم‌ها حرف می‌زدند و گزارش‌های صادقانه می‌دادند. در تهران خیلی چنین آدم‌هایی نداشتیم. خب، برسیم به کار شما. من رسیدم به آنجا و حالا سؤال بزرگ این بود که نیروی هوایی ما جنگنده‌های پیشرفته‌اش را به ایران می‌فروشد یا نیروی دریایی. نیکسون به شاه گفته بود می‌تواند هرچه دلش می‌خواهد بخرد. اف۱۴ را می‌خرید یا اف۱۵ را؟ اف۱۵ جنگندهٔ بمب‌افکن نیروی هوایی بود و اف۱۴ هواپیمای در اصل مسافربری که سرعت خیلی بالایی داشت و غیره. قرار بود تصمیم را شاه بگیرد. بنابراین سفارت این موضع را گرفت که نه نیروی هوایی و نه نیروی دریایی حق ندارند اعمال نفوذی کنند. این یعنی که مک‌دانلد دوگلاس که هواپیمای نیروی هوایی را ساخته بود، و گرومن که هواپیمای نیروی دریایی را ساخته بود، باید کنار می‌ایستادند، پروازهای آزمایشی یا هرچه لازم بود می‌کردند، مسیرهایی را به قصد آشنا کردن شاه با جزئیات می‌رفتند و اطلاعات فنی می‌دادند، اما حق بازارگرمی برای فروش نداشتند. خب، به نظر من که امیدواری ساده‌لوحانه‌ای بود. یادم هست معاون سفارت یک بار یکی از دریاسالارهای مهمانی که مسئول فروش بود را صدا کرد و بهش گفت اقدامات ترغیبی‌اش برای فروش و اینکه مدام می‌آید به ایران و غیره، خلاف سیاست ما است و او باید فوراً بس کند و دست از این اقداماتش بردارد. دریاسالار گفت «خب، شاید سیاست سفارتخونه این باشه، ولی سیاست نیروی دریایی ایالات متحده این نیست. سیاست نیروی دریایی فروختن این هواپیماهاست.» معلوم است که اگر ۶۰ یا ۷۰ تا از هواپیما‌هایشان را به ایران می‌فروختند، قیمت هر یک هواپیما هم برای نیروی دریایی پایین‌تر درمی‌آمد. بنابراین رقابت حسابی‌ای در جریان بود. به نظر من عملکرد نیروی هوایی بهتر بود که فروشنده‌هایش را کمی بیشتر دور از معرکه نگه داشت. سر آخر شاه تصمیمش را گرفت و هواپیمای نیروی دریایی را خرید. بعدترش ارتشبد طوفانیان، دلال اصلی شاه برای خرید سلاح‌های نظامی، من را صدا زد و بهم گفت دو نفر، برادران لاوی که شاید تبعهٔ آمریکا هم بودند، از شرکت متعلق به گرومن رشوه گرفته‌اند. آن‌ها احتمالاً این مبلغ را رسانده بودند به کسی در دولت ایران که فکر می‌کردند تصمیم‌گیرنده است. تصمیم را شاه می‌گرفت بنابراین نمی‌دانم ــ مگر اینکه خود شاه رشوه را گرفته بوده. این دو نفر چیزی حدود ۲۳ میلیون دلار از قیمتی را که گرومن اعلام کرده بود، از آن شرکت گرفته بودند و حالا ایران این پول را پس می‌خواست. می‌خواستند ۲۳ میلیون دلار از پولی که داده بودند، کم شود. روندی قضایی را شروع کردند که در جریانش گرومن تأیید کرد این پول را به برادران لاوی داده و اینکه آن‌ها ۲۳ میلیون دلار ضرر ایران را با دادن ۲۳ میلیون دلار لوازم یدکی همزمان با تحویل خود هواپیما‌ها جبران خواهند کرد. یکی از برادران لاوی آمد به دیدن من و گفت ما اتهامات ناجوری بهش زده‌ایم و کسب‌وکارش را نابود کرده‌ایم. اما بعد‌ها مدارک و شواهد کافی برای این ادعا‌ها پیدا شد. اما عجالتاً دارم از روی جاهایی از داستان می‌پرم. سال ۱۹۷۲ که من به ایران رفتم، شاه به این نتیجه رسید که هلیکوپتر لازم دارد. این شد که رقابتی سر فروش هلیکوپتر به او راه افتاد و او نهایتاً هلیکوپترهای شرکت بل را خرید. بخشی از قرارداد شامل این بود که آن‌ها باید قطعات را در ایران و در اصفهان تولید و سرهم می‌کردند. قرار بود شاه چیزهای دیگری هم بخرد و خودش هم قبول کرد نیروی قابل برای هدایت و ادارهٔ همهٔ این تجهیزات ندارد و باید آمریکایی‌هایی بیاورد که به ایرانی‌ها آموزش بدهند. خب، آن موقع هنوز کلی حساسیت در مورد افزایش نیرو‌ها و سرباز‌ها در ویتنام بود و ملوین لیرد وزیر دفاع گفت سقفی که برای تعداد نیروهای نظامی آمریکایی در این کشور تعیین می‌کند، ۶۰۰ تا است و زیر بار بالا‌تر از این رقم نمی‌رود. در نتیجه یکی از نخستین کارهایی که من باید می‌کردم، حضور در جلسات مذاکره با ایرانی‌ها بابت هزینه‌ها و قیمت‌ها بود و جا انداختن گروه‌های کوچکی که قرار بود بیایند و عنوانشان «گروه‌های کمک‌کار فنی» بود. یک گروه برای هلیکوپتر‌ها بودند، یکی برای اف۴‌ها، یکی دیگر برای اف۵‌ها و غیره. به این‌ها پیمان‌کارهای فنی‌ای هم که تولیدکننده‌ها می‌فرستادند، اضافه می‌شد. بل متخصص‌های فنی خودش را برای هلیکوپتر‌هایش می‌آورد و در مورد این‌ها محدودیت نفرات هم نبود. آن‌ها به خواست شرکت به این کشور می‌آمدند و ایرانی‌ها هم استطاعت پرداخت دستمزدشان را داشتند. سر ماه دسامبر ۱۹۷۳ برای گذراندن تعطیلات کریسمس، عملاً کل سفارت ــ غیر سفیر و افسر مسئول امور نفتی، دیو پترسن ــ رفتند به کوه‌های شمال تهران برای اسکی. همگی ما ساکن یک هتل بودیم و آنجا سفیر بهمان تلفن زد و گفت شاه احضارش کرده و گفته قصد دارد قیمت نفت را بالا ببرد. یادتان باشد بعد جنگ اعراب و اسرائیل یک‌جور وضعیت تحریم حاکم بود و قیمت نفت داشت بالا می‌رفت. یادم نیست چقدر اما افزایش قیمتش اساسی و قابل توجه بود. بعد از این افزایش ناگهانی درآمد ایران، روند توسعهٔ مدنی و نظامی خیز بلندی برداشت و دیگر خبری از نه گفتن به ایرانی‌ها نبود. خبری از نه گفتن به شرکت‌های آمریکایی هم نبود که می‌آمدند به آن‌ها چیزی بفروشند. من مدام داشتم از این معامله‌کننده‌ها توضیح می‌شنیدم که چی دارند می‌فروشند یا اینکه مجبور بودم بروم به مهمانی‌هایی که برای نظامی‌های ایران و غیره می‌دادند. تهران شده بود شهر رونق. مقدار پولی که شاه برای اجرای برنامه‌هایش گذاشته بود، عظیم بود. وضعیتی بود ظاهراً مهارنشدنی. شما چه نقشی داشتید، شغلتان عملاً چی بود؟ من نظارت می‌کردم و مشاوره می‌دادم. در واقع من بیشتر با رئیس ستاد گروه مشاوران نظامی ــ ژنرالی دو ستاره ــ کار می‌کردم و نزدیک بودم تا اینکه مشاور سیاسی سفارت باشم. بفهمی نفهمی رئیس او بودم و اگر به نظرمان دلیلی برای تصمیم شاه به خرید چیزی لازم بود، برایش پیغام می‌نوشتم. اولش که رسیدم، پیغام‌ها را قبل ارسال به واشنگتن برای کسب تأیید به من می‌دادند. شاید شما با زبان انگلیسی‌ای که کارکنان پنتاگون به‌کار می‌برند آشنا باشید. اوایل سعی کردم این زبان را به انگلیسی‌ای درست و معقول تبدیل کنم. بعد به این نتیجه رسیدم که آدمی که آن طرف این پیغام‌ها را می‌خواند مشابه همین آدمی است که دارد آن‌ها را می‌نویسد، بنابراین احمقانه بود که من سعی کنم ابزار ارتباطی‌شان را دستکاری کنم. اگر حرف همدیگر را می‌فهمیدند که خب همین مهم بود دیگر. دیگر دست برداشتم از گذاشتن قید بین دو قسمت مصدر‌ها، کاری که واقعاً عذابم می‌داد. هر وقت چیزی مضمون سیاسی داشت، پای من هم وسط بود. در جلسات توجیهی شرکت می‌کردم. معمولاً برای صحبت در مورد مسائلی مثل این قضیهٔ رسوایی رشوه می‌رفتم ارتشبد طوفانیان را می‌دیدم. اگر پنتاگون کاری را برایش به اندازهٔ کافی سریع انجام نمی‌داد یا در قیمت‌گذاری‌ها اشتباه می‌کرد، من را رابط می‌کرد تا ناخشنودی‌اش را ابراز کند. اغلب سفیر می‌رفت دیدن شاه و برمی‌گشت و من را صدا می‌زد و می‌گفت شاه می‌خواهد فلان چیز و فلان چیز را بخرد، یا اینکه قصد کرده سرباز بفرستد به ظفار تا به دولت عمان برای فرو خواباندن یک مورد شورش کمک کند. من متن گزارشی را که باید تلگراف می‌شد، می‌نوشتم ــ از این جور کار‌ها دیگر. یادم هست مقاله‌هایی می‌خواندم با این مضمون که وزارت امور خارجه باید از خودش بپرسد ما چکار داریم می‌کنیم. حکومت شاه عالی‌ترین حکومت ممکن نبود. در رسانه‌ها و در جو عمومی جامعه، تشویش و نگرانی بود. در دوران من بعد‌ها بود که مقاله‌هایی در مطبوعات و یا دموکرات‌های لیبرال در مورد فروش‌های ما به ایران سؤال‌هایی پیش کشیدند و تردیدهایی آوردند. قانون تغییر کرده بود و حالا دیگر هر جور فروش تسلیحاتی باید در کنگره رسیدگی و بررسی می‌شد. شاه به شدت از این قضیه دلخور بود. دلش نمی‌خواست ببیند کسانی دارند دربارهٔ امور داخلی کشور او یا نیازهای دفاعی‌اش و غیره حرف می‌زنند. این روند توسعه‌ای بود که داشت آرام‌آرام برای خودش پیش می‌رفت. اما سیاست واحد اجراییات هیچ‌وقت تغییر نکرد. در سفارت و در مجموعهٔ وزارت امور خارجه، ما وفادارانه سرمشقمان را از کاخ سفید می‌گرفتیم. منبع: سایت تاریخ ایرانی

آمریکا درباره دوام شاه هیچ تردیدی نداشت - گفت‌وگوی با هنری پرشت (1)

بخش اول - از موریتانی تا ایران ترجمه: بهرنگ رجبی هنری پرشت متولد ۱۹۳۲ است. ابتدا سال‌هایی را در نیروی دریایی ایالات متحده گذراند و بعد به استخدام وزارت امور خارجهٔ آمریکا درآمد. زندگی او که طی دوران کارش در این وزارتخانه، در کشورهایی چون ایتالیا و مصر خدمت کرد، در دو برهه مستقیماً با سیاست ایران گره خورد، یک بار در فاصلهٔ سال‌های ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ [۱۳۵۱ تا ۱۳۵۵] که افسر مسئول امور سیاسی و نظامی سفارت آمریکا در ایران شد و بار دیگر در سال‌های پرالتهاب ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۱ [۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰]، سال‌های انقلاب ایران و گروگان‌گیری، که مسئول میز ایران بود در وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده. این ترجمهٔ متن گفت‌وگوی چارلز استوارت کندی با پرکت است دربارهٔ سال‌هایی که سر و کارش با مسائل ایران بود، از مهم‌ترین سال‌های تاریخ معاصر ایران، و از جایی آغاز می‌شود که مأموریت خدمت او در موریتانی تمام شده و قرار است راهی ایران بشود. *** سال ۱۹۷۲ نظر خودتان در مورد ترک موریتانی چه بود؟ دیگر وقت رفتن بود. آدم دلش نمی‌خواهد کل دوران کاری‌اش را در موریتانی سر کند. بهم خبر دادند قرار است بروم به تهران و بشوم افسر مسئول امور سیاسی و نظامی که سمتی کلیدی در سفارت بود. هاه، بله. شاه سخت دلبستهٔ امور نظامی بود. من در نیروی دریایی خدمت کرده بودم اما هیچ تجربه‌ای در امور نظامی نداشتم. فرق اف۴ [نوعی هواپیما] را با ام۴ [نوعی خودروی زرهی] نمی‌دانستم. بعد از تجربهٔ تحصیلم در هاروارد، خیلی مشتاق درگیر شدن در صنعت سلاح‌های نظامی نبودم. با این حال به نظرم تجربهٔ چالش‌بر‌انگیزی آمد. زمان خدمت در موریتانی، دوره‌ سفرهای استراحت و تجدید قوا داشتیم و عادت کرده بودیم برویم به هند و برویم به دوستانمان در ایران سر بزنیم، بنابراین قبلش ایران را دیده بودیم و حالا این کار به نظرم مأموریت جذابی می‌آمد. این بود که شجاعانه عازم این چالش تازه شدم. از ۱۹۷۲ تا کی در تهران بودید؟ تا ۱۹۷۶. پس شد یک سفر کامل و درست‌ و حسابی. بله. در اصل برای یک مأموریت دو ساله رفتم اما بعدش سفیر ازم پرسید آیا می‌توانم دوران ماندنم را تمدید کنم و من هم گفتم یک سال دیگر تمدید می‌کنم. تهران جای راحتی برای زندگی نبود، اما ایران جاهایی داشت که من دلم می‌خواست ببینم. سه سال که تمام شد، با واحد مربوطه‌ام در وزارت امور خارجه تماس گرفتم و در مورد مأموریت بعدی‌ام سوال کردم. گفتند ایران دورهٔ خدمت سه ساله ندارد، فقط دو ساله یا چهار ساله، «در نتیجه شما چهار سال اونجا میمونی». گله‌ای نکردم اما هشدار دادم بعد از سه سال ماندن در ایران، دیگر به نظرم همه‌چیز دستم آمده و دیگر کسی نمی‌تواند چیزی یادم بدهد. در این مورد فکر می‌کنم پیش‌بینی‌ام درست از آب درآمد. قبل از رفتن به تهران جلسات توجیهی داشتید؟ در واشنگتن سه چهار روز جلسه داشتیم. به نظرشان برای من که قرار بود رابط نظامی باشم، آموزش زبان لازم نبود. بیشتر این مدت را سر میز مربوط به ایران در وزارت امور خارجه و در پنتاگون گذراندم. وقتی رفتم آنجا، از مسئول میز، جک میکلوش، پرسیدم می‌تواند پیشنهادی برای خواندن بهم بدهد که بتوانم درک خودم را از سیاست در ایران معاصر به‌روز کنم. گفت «در مورد ایران هیچ کتابی نیست.» معلوم است که بود. کتاب کلاسیک ریچارد کاتم بود، «ناسیونالیسم در ایران»، اما آقای کاتم رفیق افرادی در جبههٔ مخالفان شاه بود و آدم‌ مطلوب وزارت امور خارجه نبود. پای کسی که مخالف شاه بود، به وزارت امور خارجه باز نمی‌شد. نکتهٔ دیگری که از تجربهٔ آن چهار روز در واحد یادم می‌آید این است که جک میکلوش بهم گفت دیگر لازم نیست من نگران باشم ما چه سلاح‌هایی به شاه می‌فروشیم یا نمی‌فروشیم. تا قبلش، پیش از آنکه من درگیر این قضیه شوم، دائم بحث و جدل بود بین نظامیانی از پنتاگون با وزارت امور خارجه، سر اینکه باید در قبال درخواست‌های مداوم شاه برای خرید تجهیزات نظامی پیچیدهٔ آمریکایی چکار کنیم. استدلال‌ها علیه پذیرش درخواست‌ها این بود که ارتش شاه نمی‌تواند از چنین تجهیزات پیشرفته‌ای نگهداری یا استفاده کند، یا اینکه آیا تهدیدات پیشاروی ایران هم‌تراز با این خرید‌ها هست یا نه. قبل‌تر‌ها تردیدهایی بود در این مورد که آیا او منابع مالی کافی برای این خرید‌ها دارد یا نه، اما پول نفت و پول‌های کمکی که می‌گرفت، ایران را بدل به کشور موفق دههٔ ۱۹۶۰ کرده بود، آن قدری که دیگر در فهرست کشورهایی هم نبود که باید بهشان کمک می‌شد. شاه پول هر چیزی را که دلش می‌خواست، داشت. جک میکلوش گفت این گرفت ‌و گیرهای اداری دیگر مرتفع شده، چون اوایل ژوئن ۱۹۷۲ کیسینجر و نیکسون رفته بودند به تهران و با شاه به توافق رسیده بودند که جز سلاح هسته‌ای، می‌تواند هر چی دلش می‌خواهد بخرد و آمریکایی‌ها دیگر در مورد نیات او فکر و خیال نمی‌کنند. در نتیجه جک بهم گفت دارد در توضیح دقیق همین مورد، یادداشتی برای کیسینجر آماده می‌کند تا او بفرستد برای واحد اجراییات. بهم گفت این قضیه طبیعتاً کلی از مشکلات من را در ایران حل می‌کند. واقعیتش اینکه این قضیه کلی مشکل درست کرد. برای من همیشه اطلاع از برداشت‌های یک آدم تازه از این منطقه، قبل از اینکه جذب و حل در کار‌ها و جزئیات بشود، جالب بوده. آدم‌های دیگر ازتان در مورد شاه سوال می‌کردند؟ در مورد نقشش؟ بعدتر‌ها قرار بود تجربهٔ مواجهه با این قضیه را از سر بگذرانید که شاید ما زیادی هوای شاه را داشتیم. مطلقاً نه. در وزارت امور خارجه هیچ‌ کس نبود که در مورد ثبات و دوام شاه تردیدی داشته باشد. اواخر دههٔ ۱۹۶۰ که من سمت‌هایی در حد معاونت داشتم که از این خبر‌ها نبود. ذهنیت آدم‌های رسمی و دولتی این بود که شک نداشتند شاه برای ایران خوب است و ایرانی‌ها عاشق شاه‌اند. وقتی من وارد سفارتخانه شدم، دیدم خبر از هیچ‌‌جور اظهارنظر سیاسی‌ای در جامعه نیست. کار من رصد امور داخلی ایران نبود، هیچ، اما این کشوری بود که در آن هیچ‌ کس هیچ فرصت و امکانی برای انتقاد از حکومت نداشت ــ حتی در سطح امور محلی هم نه، از خود شاه که دیگر مطلقاً. شخص شاه کاملاً منطقهٔ ممنوعه بود. من از خودم می‌پرسیدم چطور آدمی که در ایالات متحده دکترا گرفته و برگشته به ایران تا کارش را بکند یا یک تاجر، می‌پذیرد که حتی نتواند در مورد مالیات‌های داخلی یا خدمات عمومی ناکافی و نامناسب دولت اعتراض کند. نتیجه‌ای که من بهش رسیدم این بود: این کشوری است که برای اولین بار در طول تاریخش واقعاً دارد موفق می‌شود و به جایی می‌رسد. مردمی که هیچ‌‌وقت خیلی چیزی نداشتند، حالا نه فقط یخچال و ماشین و آپارتمان نو داشتند بلکه می‌توانستند بچه‌هایشان را هم برای تحصیل به آن‌سوی آب‌ها بفرستند. سیاست آن قدری برایشان جالب نبود که رفاه اقتصادی. می‌دانستند اگر وارد سیاست شوند، ممکن است موقعیت اقتصادیشان به خطر بیافتد. من روایت‌های تازه‌ در مورد ایران را خوانده‌ام؛ ولی برای ما سخت است بتوانیم برگردیم به زمانی که آنجا یک کشور خیلی بدوی بوده. دارم حرف اوایل قرن بیستم را می‌زنم. خب، من الان دارم کتابی از لرد کرزن می‌خوانم که در دههٔ ۱۸۹۰ در ایران بوده و توصیفاتش از سفرهایی که در این کشور کرده درست همان‌قدری که می‌توانید تصورش را بکنید، بدوی است. معدودی جاده بوده. در مقایسه با راهی که اروپا پیمود، هیچ‌ چیز پیش نرفته بود. وقتی شما به آنجا رسیدید، سفیر کی بود و برداشتتان از کاری که سفارتخانه دارد می‌کند، چی بود؟ سفیر جوزف فارلند بود، گماشته‌ای سیاسی که قبل‌ترش در جمهوری دومینیکن، پاناما و پاکستان خدمت کرده بود. چندتایی از دوستانش را که از کارکنان سفارت در پاکستان بودند، با خودش به تهران آورده بود. سفارتخانهٔ بزرگی بود که مأموریت نظامی بزرگی هم داشت. دیگر خبر از برنامهٔ کمکی نبود اما نیروهای سپاه صلح آمریکا هنوز آنجا بودند. یک واحد سیاسی چهار نفره داشتیم: یک مشاور سیاسی و سه افسر ــ یکی مسئول امور بین‌الملل، یکی مسئول امور داخلی و من مسئول امور نظامی. من عملاً مستقیم با معاون سفارت و سفیر کار می‌کردم. بعد‌تر طی‌‌ همان مدت اقامتم در ایران، شدم مشاور سیاسی سفارت، چون برای خودش مقام واقعاً مستقلی بود. من علاقمند ماجراهای داخلی این کشور بودم اگرچه در سیاست ایران خیلی هم چیز دندان‌گیری پیدا نمی‌شد ــ اما هر وقت چیزی پیدا می‌شد، من که با دندان می‌چسبیدم بهش و می‌گرفتمش. شغل من منحصراً کار و همکاری با گروه مشاوران نظامی، هیات نظامیان مستقر در آنجا و وابسته‌های نظامی وزارت دفاع بود. ما مأموریت دیگری هم در مورد ژاندارمری ایران داشتیم که یک‌جور نیروی پلیس روستایی بود و من هم هرازگاه با آن‌ها کارهایی می‌کردم. من در مدت‌ زمانی کوتاه کلی چیز دستم آمد و فهمیدم. نظرتان در مورد گزارش‌های کارشناسی مأموران سفارت در مورد ایران چه بود؟ به نظر من که خیلی خوب بودند. به نظرم واحد سیاسی خیلی مؤثر نبود چون اصلاً کاری نداشتند بکنند. واحد اقتصادی بابت قضایای تجاری بیشتر کار داشت. ایران داشت کلی چیز می‌خرید. واحد کنسولی خیلی پرمشغله‌ای داشتیم که برای ایرانی‌ها ویزا صادر می‌کرد و من هرازگاه می‌رفتم آنجا و در صدور ویزا کمکشان می‌کردم فقط برای اینکه فرصت پیدا کنم با ایرانی‌های معمولی که یونیفرم تنشان نیست، حرف بزنم. واحد اطلاعات و ارتباطات شلوغی هم داشتیم و برنامهٔ آموزش زبان انگلیسی مفصلی. سفارتخانهٔ خیلی فعالی بود. به نظر من آقای فارلند خیلی برای شغلش مناسب نبود. یک معاون سفارت خیلی وارد و کاربلد، دوگ هک، کمکش می‌کرد، اما واقعاً سرپرستی و نظارتی بر کارهای سفارت نداشت. شما در واحد سیاسی بودید و واحد سیاسی معمولاً با رسانه‌ها حرف می‌زند، با روشنفکر‌ها حرف می‌زند و از این طریق به درکی از اوضاع می‌رسد. من شنیده‌ام ــ دست‌کم در دوره‌هایی دیگر ــ این کار‌ها مخفیانه انجام می‌شد. شما هم این حس را داشتید؟ بله، شاه به صراحت دلش نمی‌خواست ما با مخالفانش بپلکیم، کاری که می‌کردیم. یک بار افسر سیاسی مسئول امور داخلی، استن اسکودرو، آن‌قدر گستاخ شده بود که قراری با یک روحانی وسط منطقهٔ بازار تهران گذاشت. چند ساعت مانده بود راهی محل قرارش شود که از وزارت دربار تماس گرفتند و گفتند فکر خوبی نیست که آقای اسکودرو چنین دیداری بکند. این بود که سفیر گفت «استن، میمونی خونه». سال ۱۹۷۴ یا ۱۹۷۵ بود که من افسر همراه آقای سولارز، از نمایندگان کنگرهٔ آمریکا و از لیبرال‌های حزب دموکرات شدم. رفتم به فرودگاه دیدمش و بعد همراهش با ماشین آمدم و برنامهٔ قرار‌هایش را بهش دادم. قرار نبود شاه را ببیند چون آن روزها شاه حاضر نبود لیبرال‌های حزب دموکرات را ببیند، اما می‌توانست وزیر دربار را ببیند. گفت «قرار نیست من رهبران مخالفان رو ببینم؟» گفتم «تو ایران هیچ رهبر مخالفی نداریم. هیچ مخالفی وجود نداره.» گفت «معلومه که مخالف هست. هر کشوری گروه‌های مخالف داره. قطعاً یه دانشجوهایی هستن که با شاه مخالف‌اند.» گفتم «آره، یه دانشجوهایی هستن که تظاهرات می‌کنن.» گفت: «من می‌خوام یه چندتایی‌ از این‌ها رو ببینم.» گفتم «باشه.» این شد که برگشتم به سفارت و با واحد ارتباطات و اطلاعات تماس گرفتم تا برای جمعه بعدازظهر برنامهٔ دیدار با گروهی از دانشجو‌ها را بریزند که می‌توانند با این نمایندهٔ کنگره حرف بزنند. این کار را کردند. صبح جمعه از وزارت دربار با ما تماس گرفتند و گفتند قرار با دانشجو‌ها منتفی شده. این‌جور نظام سیاسی بسته و خیلی محدودی بود. یکی از دوستان من که کارمند سی‌آی‌ای بود و قبلاً در مسکو مأموریت خدمت داشت، به من می‌گفت حکومت ایران از شوروی هم استبدادی‌تر است. من یک بار با روزنامه‌نگاری دیدار کردم که تازه از بورس تحصیلی یک‌ساله‌ای در هاروارد برگشته بود. من باهاش حرف زدم و به نظرم آدم جالبی آمد، این بود که گفتم «خب، اگه بشه یه قرار ناهاری هم با همدیگه بذاریم.» برای گفت‌وگو در رستوران سفارت همدیگر را دیدیم و من دیگر این قرار‌ها با او را هر شش هفته یک‌بار یا در همین حدود تکرار می‌کردم. بعد از اینکه استیک و آبجو را می‌خوردیم، من برمی‌گشتم به سفارت و یادداشتی در مورد گفت‌وگویمان به واشنگتن می‌فرستادم و در آن نظرات او را ثبت می‌کردم، یادداشت، نه تلگراف. می‌خواستم آدم‌های میز ایران را در وزارت امور خارجه آگاه کنم از اینکه در این کشور دست‌کم یک نفر هست که کامل همگام با حکومت شاه نیست. البته که خبری از هیچ واکنش رسمی‌ای به ارتباط من با یکی از مخالفان حکومت نبود ــ شاید تنها ارتباطی از این‌دست که سفارت داشت. جالب است که وقتی آدم به شرایطی قابل مقایسه فکر می‌کند، مثلاً به چین دوران چیانگ کای‌شک که تصور سیاسی این بود که آدم‌ها یا طرفدار چیانگ کای‌شک‌اند یا کمونیسم ــ یا چیزی از همین قبیل ــ همیشه بحث‌ها دربارهٔ چیانگ کای‌شک و فساد نظام او و از این‌جور چیز‌ها بوده. به نظرم پدیدهٔ جالبی می‌رسد که آن زمان در بدنهٔ سیاست ایالات متحده و از جمله در سفارت، چقدر افراد کمی مخالف شاه وجود داشته. می‌شود گفت پدیدهٔ واقعاً غیرآمریکایی‌ای است. خب، انتقاد از ایران، کامل آزاد نبود. یک پرش زمانی که بکنیم، بعد از موج بلند افزایش قیمت نفت و ولخرجی و ریخت‌ و پاشی که شاه سال ۱۹۷۴ شروع کرد، «بیزینس‌ویک»، «تایم»، «وال‌استریت ژورنال»، و چندتایی نشریهٔ دیگر مجموعه مقالاتی منتشر کردند در مورد فساد و حکومت‌های استبدادی. کنگره شروع کرد به برگزاری جلساتی غیررسمی در این مورد. این قضیه شاه را خیلی دلخور کرد. یک بار به سفیر ما گفت که می‌خواهد این قضیه را متوقف کند. پیغام فرستاد به اورشلیم که مطبوعات آمریکا را خفه کنند. نظریه‌اش این بود که منافع یهودیان می‌تواند روی کار مطبوعات آمریکا اثر بگذارد، یهودیانی که مهارشان دست اسرائیل است. بنابراین بعضی وقت‌ها انتقادهایی هم می‌شد اما هیچ‌وقت ادامه نمی‌یافت و هیچ‌وقت هم وزارت امور خارجه در آن‌ها سهیم نبود و نمی‌شد. در اواخر دوران اقامت من در ایران وزارت امور خارجه دائم مجبور بود برای ادای شهادت در مورد وضعیت حقوق بشر در ایران و فروش سلاح به این کشور و همچنین دفاع از ایران به ساختمان کنگره برود، دفاعی که حس می‌کردیم وظیفهٔ ما است. دارم تلاش می‌کنم حال و هوای آن‌ دوران را بفهمم چون داریم در مورد اوایل دههٔ ۱۹۷۰ حرف می‌زنیم. این‌‌ همان دورانی است که ما افسران جزئی داشتیم که عملاً خودشان را به خطر می‌انداختند و با سیاست‌های کشور مخالفت می‌کردند. این در دوران اوج راهپیمایی‌های جوانان تحصیلکردهٔ آمریکایی بود، اما به نظر می‌رسد در مورد افراد مرتبط با ایران در مجموعهٔ وزارت امور خارجه، جو اعتراض وجود نداشت. یکی از افسر‌ها بود، جان واشبرن، افسر مسئول امور نفتی که منش لیبرال و مداراگری داشت. وقتی بعد از چهار سال خدمت در ایران، رفت به جایی دیگر، یادداشت بلندی خطاب به سفیر نوشت و آنچه را از فساد در این حکومت می‌دانست، تشریح کرد. فقط یک نسخه برای سفیر. فکر نکنم هیچ کس دیگری حتی چشمش به آن یادداشت خورده باشد. چنین حساسیتی وجود داشت. هیچ‌وقت چنان یادداشتی را تلگراف نمی‌کردی به وزارت امور خارجه در واشنگتن، تلگرافی که ممکن بود رصد شود و جایی درز کند. ترس عظیم ما همین بود. اما دو عامل دیگر هم دخیل بودند. اول از همه اینکه مخالفان راحت رو نشان نمی‌دادند. ساده و با میل و رغبت دست خودشان را رو نمی‌کردند. دانشجوهایی بودند که مرتب تظاهرات می‌کردند. در ایران دانشجو‌ها چندتایی سالگرد داشتند. سرباز‌ها رفته بودند توی دانشگاه و یک عده‌ای را با تیر زده بودند، بنابراین سال بعد و سال بعدش سر آن روز تظاهرات بود و هر بار هم دوباره صدایشان را می‌خواباندند. در طول سال چندتایی از این مناسبت‌ها بود. اما بیشتر از این چیزی نبود. آدم‌ها از بالای دیوار سفارت اعلامیه نمی‌انداختند تو یا در میدان‌های عمومی شهر خودشان را آتش نمی‌زدند. تظاهرات یا در محدودهٔ محوطهٔ دانشگاه انجام می‌شد و حکومت فرو می‌خواباند، یا در محدودهٔ محوطۀ‌ دانشگاه‌های آمریکا انجام می‌شد. بنابراین طبیعی‌ نبود که به آدم‌هایی مثل دوست دانشجوی من بربخوری و باهاشان رابطه برقرار کنی. نکتهٔ دیگر آنکه بعضی مخالفان پی فرصت بودند ما را با تیر بزنند. در مدت ‌زمانی که من آنجا بودم، تروریست‌ها شش آمریکایی را کشتند که سه‌تایشان دوست من بودند. خیلی سخت بود گفتن اینکه باید چنین آدم‌هایی را به چای دعوت کنی. تمایل ما این بود که چنین اتفاقاتی را بخش‌های کریه و کثیف کارمان ببینیم و اعتنایشان نکنیم، اما نه اتفاقاتی که جداً داشت ثبات حکومت را به خطر می‌انداخت. طی چهار سال حضور من در آنجا، هر سال هیاتی از دانشکدهٔ ملی جنگ می‌آمد به آنجا و من کسی بودم که برنامه‌های آن‌ها را تنظیم می‌کردم. ناچار دیداری با شاه هم در برنامه بود؛ شاه یک ساعتی را با آن‌ها می‌گذراند، ده دقیقه حرف می‌زد و بعد به سوال‌ها جواب می‌داد. من خیلی کم کسی را دیده‌ام که آن‌قدر در امور بین‌الملل مطلع و خبره باشد، آدمی که گسترهٔ دانشی وسیع‌تر از شاه داشته باشد. آن وقت آن‌ها ازش می‌پرسیدند ترجیح می‌دهد پشت فرمان اف۴ بنشیند یا اف۵؟ نظرش در مورد خشکسالی آفریقای مرکزی چیست؟ معمولاً یک سوال هم دربارهٔ مخالفان داخلی‌اش بود و او هم این سوالشان را رد می‌کرد. می‌گفت «اسباب زحمت»... «این توطئهٔ سرخ و سیاه است. کمونیست‌ها و متعصب‌های مذهبی، اما آن‌ها جلوی کوشش ما را برای پیشرفت نخواهند گرفت. ما مصمم‌ایم بدل به قدرتی بشویم فقط پایین‌تر از آلمان، یا هر چی.» خودبزرگ‌بینی‌اش در آن دوران مانع تشخیص این می‌شد که در مورد مخالفت‌های داخلی گرفت ‌و گیرهایی هست. من امروز نمی‌توانم بگویم آن مخالفت‌ها چقدر جدی بودند. در فاصلهٔ سال‌های ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ کسی این احساس را نداشت که هیچ‌جور انقلابی دارد نطفه می‌بندد. منبع: سایت تاریخ ایرانی

انقلاب اسلامی و ادوار تاریخ‌نگاری آن

هدایت‌الله بهبودی دگرگونی‌های بزرگ اجتماعی، همچون انقلاب، پیامدهای گونه‌گونی دارد. از آن شمار است برانگیخته شدن میل مورخان به نگارش رویدادهایی که به انجام یک حکومت و آغاز حکومتی دیگر منجر گشته. انقلاب اسلامی نیز بنا به طبع دگرگون‌ساز خود چنین خواستی را در ضمیر تاریخ‌نگاران ایران و جهان پدید آورد و به فراخور دانش، علاقه و تخصص‌شان، آنان را وادار به این واکنش طبیعی کرد. و از آنجا که نوشتن از رخدادهای تاریخی توقف‌ناپذیر است، سیر تاریخ‌نگاری درباره انقلاب اسلامی از ابتدا تا کنون و از حال به آینده در جریان است. پس از فرونشستن غباری که از جدال بین مردم و حکومت پهلوی برخاسته بود، آنچه به چشم می‌خورد روایت ناظران خارجی بر اساس مشاهدات یا تحلیل‌های سیاسی – اجتماعی بود. منابعی چون «غرور و سقوط: آنتونی پارسونز»، «مأموریت در ایران: ویلیام سولیوان» و «درون انقلاب ایران: جان.دی.استمپل» با تکیه بر حضور نویسنده در ایران و ارتباط با مقامات بلندپایه کشور، و کتاب‌هایی چون «اسرار سقوط شاه: زبیگنیو برژینسکی» یا «همه سقوط می‌کنند: گری سیک» با آگاهی از مناسبات سیاسی در هیأت حاکمه دولت امریکا، بر پایه مشاهدات منتشر شدند. منابع دیگری چون «ایران عصیانگر: پل بالتا و کلورین رولو»، «ایران، انقلاب به نام خدا: کلر بریز و پیر بلانشه» نیز از چنین ماهیتی برخوردار بودند، اما این ناظران پیش از آنکه کارگزاران سیاسی کشور متبوع خود باشند، نماینده رسانه‌ها و نویسندگان وسایط ارتباط جمعی بودند. در همین دوره منابع دیگری نیز پدید آمدند که مبنای نگارش آنها تحلیل گزارش‌های تاریخی با عطف به گذشته نه چندان دور ایران بود: «دیکتاتوری و توسعه سرمایه‌داری در ایران: فردهالیدی» یا «ریشه‌های انقلاب: نیکی.آر.کدی». برخی از مقامات ایرانی حکومت شاه، ضلع دیگری از تاریخ‌نگاری این دوره را ترسیم کردند که بیشتر آنها بر بنیاد مشاهده یا آگاهی مستقیم استوار بود: «سقوط شاه: فریدون هویدا»، «خدمتگزار تخت طاووس: پرویز راجی» و «اعترافات ژنرال: عباس قره‌باغی». بر همین مبنا، تعدادی کتاب از راویان ایرانی نیز منتشر شد که یا روایتگر رویدادهای منطقه‌ای بودند: «انقلاب اسلامی مردم مشهد: رمضانعلی شاکری»، «یادواره نهضت اسلامی یا چهره انقلاب در اصفهان: سید حسن نوربخش»، یا حکایتگر رخدادهای کل کشور: «حماسه‌های ملت به رهبری امام خمینی: ولی‌الله نوری تویسرکانی» و یا خودنگاشت‌هایی که برای نخستین بار رخ می‌نمودند: «خاطرات سیاسی: محمد محمدی ری‌شهری». در این بین مجموعه سه جلدی «بررسی و تحلیل از نهضت امام خمینی: سید حمید روحانی» را به نسبت زمان خود باید مهمترین منبع تحقیقی داخل کشور برشمرد. تاریخ‌نگاری انقلاب اسلامی بیشتر دهه 60 شمسی را چنین فضایی گذراند. و اگر نبود سلسله کتاب‌های «اسناد لانه جاسوسی» یا جلد دوم «ظهور و سقوط سلطنت پهلوی»، این دوره را باید دوره خاموشی سندها بنامیم. در دهه هفتاد رویکرد تازه‌ای از تاریخ‌نگاری آغاز شد که نشأت گرفته از قالبی نو یا بهتر بگوییم، قالبی بازیافته بود: تاریخ شفاهی. البته در دوره نخست استثنائاتی چون «ناگفته‌ها: مهدی عراقی» وجود داشت، اما در برهه اخیر، نهادهایی که سازمان‌یافته به این شیوه پرداختند قابل توجه است: «بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی»، «دفتر ادبیات انقلاب اسلامی حوزه هنری» و «مرکز اسناد انقلاب اسلامی». در خارج از کشور نیز چنین مراکزی با کمک شرکت‌های بزرگ اقتصادی و حمایت برخی دانشگاه‌ها، با موضوع عام تاریخ معاصر ایران شکل گرفت که مهمترین آنها «تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد» است. انگیزه‌های داخلی برای تولید منابع تاریخی بر بنیاد تاریخ شفاهی را باید در چهار عامل جست‌وجو کرد: 1- تجربه تولید کتاب‌های مرتبط با دفاع هشت ساله که بر پایه خاطرات فراهم آمده بودند؛ 2- شکستن جوّ امساک و خودداری از بیان خاطرات نزد مبارزان سیاسی دهه‌های چهل و پنجاه؛ 3- ایجاد رقابت کاری بین سازمان‌های تاریخ‌پژوه؛ 4- استقبال مخاطبان از این نوع روایت تاریخی. اگر دهه شصت با ثقل منابع ترجمه‌ای درباره انقلاب اسلامی سپری شد، دهه هفتاد با ورود کتاب‌هایی که بر اساس تاریخ شفاهی تدوین شده بودند، با تعادل در تولید منابع خارجی و داخلی به انتها رسید؛ مضاف بر اینکه خاطرات خودنگاشت همچون «زوایای تاریک: جلال‌الدین فارسی»، «خاطرات آیت‌الله خلخالی»، «دوران مبارزه: علی‌اکبر هاشمی رفسنجانی» حضور ملموسی در این دوره پیدا کردند؛ و بر شمار منابع تحقیقی، اعم از گزارشی – تحلیلی چون «مقدمه‌ای بر انقلاب اسلامی: صادق زیباکلام»، «تاریخ سیاسی معاصر ایران: سید جلال‌الدین مدنی»، «تاریخ سیاسی بیست و پنج ساله ایران: غلامرضا نجاتی»، «روزشمار انقلاب اسلامی» و «انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک» افزوده شد و بُعد تازه‌ای به تاریخ‌نگاری انقلاب اسلامی بخشید. دهه هشتاد را باید دهه زبان‌گشایی اسناد و دوره سوم تاریخ‌نگاری انقلاب اسلامی دانست. با اینکه سیر تولید منابع بر اساس تاریخ شفاهی از اوایل دهه هشتاد اوج گرفت، و بنای انتشار اسناد در نیمه دوم دهه هفتاد گذاشته شد، اما حضور کتاب‌های اسنادی در دهه سوم بهت‌انگیز بوده است. شاید مورخان در هیچ برهه‌ای با این حجم از مواد خام روبرو نبودند. در این بین نقش «مرکز بررسی اسناد تاریخی» با انتشار حدود 300 جلد کتاب، یادکردنی است. اگر فراهم شدن سازوکارهای ارائه اسناد در سازمان‌هایی چون «مرکز اسناد انقلاب اسلامی»، «اداره کل آرشیو، اسناد و موزه دفتر رئیس جمهور»، «سازمان اسناد ملی ایران»، «وزارت امور خارجه»، «مجلس شورای اسلامی»، «مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی» و «مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران» را نیز مدنظر قرار دهیم، پژوهشگران تاریخ انقلاب اسلامی و جستجوگران زمینه‌های آن در دوره معاصر، برهه مناسبی را از جهت سهولت دستیابی به منابع دست اول پشت سر می‌گذارند. این سیر از تاریخ‌نگاری انقلاب اسلامی و بخش‌بندی پیشنهادی آن، می‌تواند آغاز یک پژوهش باشد؛ پژوهشی که می‌تواند ابعاد و فراز و فرود یک دوره 30 ساله از تلاش‌های صورت گرفته را بهتر نمایان کند. منبع: سایت خبرآنلاین

نگاهی گذرا به حیات اجتماعی و سیاسی محمد مصدق

حسین عبدالملکی تصویر اول: *خود تصمیم می گیرد به تنهایی، در سازمان ملل از حقوق ملت ایران دفاع کند. در آنجا سخنرانی غرّایی می کند و برای مردم ایران اشک می ریزد. مردمی که مطمئن است در راه رسیدن به استقلال وآزادی از یوغ وابستگی به بیگانه، پشتیبان او خواهند بود. سازمان ملل را با خود همراه می کند و همان شهرت و معروفیت که در ایران داشت را یک شبه در جهان به دست می آورد. آن قدر با درایت و کیاست مخصوص خود، جهانیان را حیرت زده می کند که مجله تایم «سیاستمدار پیژامه پوش ایرانی» را در انتخاب مرد سال 1951شرکت می دهد و در میان افرادی چون ترومن، آچسن، چرچیل، آیزنهاور، مک آرتور تصویرش در زیر عنوان the man of year بر صفحه اول مجله تایم نقش می بندد. مجله ی تایم او را این گونه معرفی می کند: «در مدت چند ماه این پیرمرد چنان شهرتی در دنیا به دست می آورد که هیچکس در چنین مدت کوتاهی به دست نیاورده است. وی با اشک های تیزابی خود پایه های عظمت امپراتوری انگلستان را سوزانید و خود را شایسته لقب واشنگتن ایران کرد». با کار خود به پشتیبانی ملتش، سر منشاء تحولات بزرگی در جهان می شود. نحاس پاشا در قبال مصر خط مشی ملت او را ادامه می دهد و مقدمه ای می شود برای ملی شدن کانال سوئز . برای معدود دفعات در کشمکش های سیاسی جهان، بریتانیای کبیر با تمام کر و فرش در مقابل اراده یک ملت مغلوب می شود. و به اصطلاح، «این واشنگتن ایرانی» به پشتیبانی ملت استقلال طلب و آزادی پرورش، موجبات بیداری ملت هایی چون مصر، عراق، سوریه، یمن و برخی ملت های ضعیف آفریقایی را باعث می شود. تصویر دوم: *پاشنه ی آشیل سیاستمداران بزرگ جهان او را نیز مستثنی نمی کند. پیش بینی هایش به خطا می رود و موفقیت های پی در پی او دیده اش، بر واقعیت را می بندد، احساسات پرطمطراق، جای عقلانیت را در او می گیرد و با توطئه بیگانگان ساز جدایی خود از آیت الله کاشانی و روحانیت – که مهمترین پایگاه مردمی نهضت او بوده و موجبات پشتیبانی ملت از وی را سبب می شدند- را کوک می کند. دل بندی هایش به وعده های آمریکا پوشالی و غباری بیش از آب در نمی آید. بحران اقتصادی سراسر کشور را در بر می گیرد. سیاست های نابجایش بحران اقتصادی را بر نمی تابد. انگار مصدق کمی از ملت فاصله گرفته است. سیر معکوسی آغاز می شود، خزانه کشور خالی و خالی تر می شود. قحطی کشور را تهدید می کند. کارگران حقوقی دریافت نمی کنند. بحران اقتصادی اوج می گیرد. اجل دولتش فرا می رسد. اجلی که مقدمه اش تنها گروهی از اراذل و اوباش به سرکردگی «شعبان بی مخ» بودند. این دو تصویر و صدها تصویر دیگر همه قرائت های مختلفی است که از زندگی پر فرازو نشیب محمد مصدق وجود دارد. محمد مصدق در سال 1261 هجری شمسی در تهران و در خانواده ای اشرافی به دنیا آمد. پدرش برادرزاده مستوفی الممالک و مادرش نواده فتحعلی خان قاجار بود. محمدخان مصدق السلطنه پس از اتمام تحصیلات در تبریز و خراسان نامزد وکالت مجلس در اولین انتخابات دوره مشروطه شد ولی به علت سن کم، اعتبارنامه وی رد شد. وی در سال 1287 برای ادامه تحصیلات به فرانسه رفت و پس از خاتمه تحصیل در مدرسه علوم سیاسی پاریس به اخذ درجه دکتری حقوق در سویس نائل آمد. در زمان کودتای سوم اسفند، مصدق تصدی ولایت فارس را به عهده داشت قبل از آن نیز، سمت استیفای خراسان، عضو تطبیق حوالجات، معاون وزارت مالیه کابینه وثوق الدوله و ریاست کل محاسبات را عهده دار بود. بعد از تبعید سید ضیاء الدین طباطبایی ظاهرا به پاس مخالفت مصدق با وی به تهران فراخوانده شد و به وزارت مالیه منصوب گشت. در پی مخالفت های مجلس چهارم با اصلاحات مالی اش، تصمیم گرفت دیگر هیچ وقت در امور دولت دخالت نکند، ولی به دنبال درخواست رضاخان مبنی بر قبول والی گری آذربایجان و آرام کردن تشنجات لاهوتی به آذربایجان رفت. دکتر مصدق در انتخابات مجلس پنجم شرکت و بعد از مستوفی الممالک و مشیرالدوله بیشترین آراء را کسب نمود. مصدق در مجلس پنجم نقشی دوگانه ایفا کرد. هم با نمایندگان اقلیت از جمله مرحوم مدرس همکاری می کرد و هم از محارم و مشاوران رضاخان بود. ولی در ماه های آخر پیش از خلع قاجاریه، به دلایلی نامشخص روابط آن ها به سردی گرایید. تاریخ با همراه بودن مصدق با سه عمل متهورانه، نام وی را در سینه خود ضبط کرده است. نخستین حادثه مهم، در زمان خلع قاجاریه، دومین عملکرد وی، پیشنهاد طرح ممنوعیت وزیران در مذاکره نفت با بیگانگان و سومین عمل متهورانه اش هم در دوره پانزدهم مجلس شورای ملی زمانی که مجلس می خواست قرارداد گس– گلشاییان را امضاء کند، بود. مصدق که به مجلس ششم هم راه یافت وثوق الدوله را به واسطه امضای قراداد 1919 به گرفتن رشوه از انگلیس متهم کرد. آنچه بیش از همه موجب عصبانیت رضاشاه و مغضوب شدن مصدق نزد وی گردید، مخالفت با احداث راه آهن سراسری شمال– جنوب، که آن را از نظر مالی به صرفه نمی دانست و صرفا مقوله ای سوق الجیشی عنوان می کرد، بود. و بدین سبب در تیر ماه 1319 بازداشت و به بیرجند تبعید گردید. وقتی دلیل آن را از مأمور شهربانی پرسید، گفتند شما تقصیری ندارید ولی باید اینجا بمانید. وی در آنجا دوبار دست به خودکشی زد که به نتیجه نرسید و نهایتا با وساطت ولیعهد به احمد آباد بازگشت. دکتر محمد مصدق در طول زندگی سیاسی اش هرگاه احساس سرخوردگی و شکست می کرد، انزوا برمی گزید. وی به خاطر صراحت لهجه و عدم تمکین در برابر نقص اصول سیاسی اش، دشمنان زیادی برای خود دست وپا می کرد و آنان این رفتار مصدق را حمل بر منفی بافی، انعطاف ناپذیری و لجاجت و خودسری او می دانستند. او معمولا کابینه را اطراف تختخوابش تشکیل می داد و از این رو در ادبیات سیاسی جهان به «سیاستمداری پیژامه پوش» معروف بود. اصول سیاسی اش حول این گفته اش می گشت که: «از نظر ما اجنبی اجنبی است، شمال و جنوب فر قی نمی کند و موازنه بین آن ها یگانه راه نجات است». او مخالف همیشگی حکومت نظامی و دولت های دست نشانده بود و به تبع آن از محبوبیت بالایی نزد افکار عمومی برخوردار بود. مصدق احساسات شدید ملی و قوه سخنوری بالایی داشت. وی در دوران زندگی سیاسی اش با رضاخان، دکتر میلسپو، سهیلی، تدین، صدر، قوام و سید ضیاء الدین طباطبایی به مخالفت برخاست. او که در مجالس پنجم، ششم و چهاردهم جزء اقلیت بود، با استفاده از شگرد سیاسی آبستراکسیون–خروج تعدادی از نمایندگان ازجلسات مجلس و از اکثریت انداختن مجلس– اکثریت مجلس را فلج می کرد. در پی سقوط رضا شاه، مصدق از انزوا درآمد و وکیل مجلس چهاردهم شد. کارنامه سیاسی مصدق در مجلس چهاردهم با مخالفت با اعتبارنامه سید ضیاءالدین طباطبایی و پیشنهاد طرحی به مجلس که مقامات دولتی را از مذاکره برای اعطای امتیاز نفت به کشورهای خارجی منع می کرد – والبته در شرایطی که این مسئله بین دول خارجی بر سر نفت ایران رقابت و اختلاف انداخته بود– رقم خورد. مصدق در جریان انتخابات مجلس پانزدهم که در پایان بحران آذربایجان به انتخاباتی فرمایشی با اکثریت حزب دموکرات قوام تبدیل شده بود، به مجلس راه نیافت ولی دورادور مسائل مجلس را کنترل می کرد. برگزاری همراه با تقلب انتخابات مجلس شانزدهم موجب تحصن دکتر مصدق و عده ای از رجال و روزنامه نگاران برای تأمین آزادی انتخابات در دربار گردید. ولی این تحصن توفیقی در برنداشت. با این حال نطفه جبهه ملی نیز در همین مبارزات بسته شد. در پی قتل هژیر و از صلاحیت افتادن مجلس شانزدهم، انتخابات دوباره برگزار شد و بدین ترتیب مصدق و یارانش هم توانستند به مجلس شانزدهم راه یابند و این خود سرآغاز حرکتی بود که به ملی شدن نفت و نخست وزیری مصدق، که مهم ترین نقش وی در تاریخ سیاسی معاصر ایران به شمار می رود انجامید. این جهت گیری با خواسته ملتی که از یوغ استعمار به جان آمده بودند، معنی و تداوم وجودی یافت. به دنبال تشکیل کمیسیونی برای رسیدگی مجلس پیرامون لایحه الحاقی نفت « قراراد گس– گلشاییان»، مصدق به ریاست آن انتخاب شد و در پی به نخست وزیری رسیدن رزم آرا موج مخالفت با لایحه، به خارج از مجلس و به تبع آن به شکل گیری اتحاد محکم بین آیت الله کاشانی و دکتر مصدق، منجر شد. این اتحاد او را از پشتیبانی بی دریغ ملت ایران برخوردار کرد و از مهم ترین علل پیروزی او در بسیاری از سیاست های بعدی اش گردید. به نحوی که با کم رنگ شدن این اتحاد پشتیبانی مردم از سیاست های وی نیز تقلیل یافت. در نهایت با قتل رزم آرا در روز 17 اسفند 1329 کمیسیون نفت، اصل «ملی شدن صنعت نفت» را تصویب و به دنبال آن قانون ملی شدن صنعت نفت نیز در 29 اسفند 1329 به تصویب مجلس رسید. در پی اعتراضات شدیدالّحن انگلیس محمدرضا شاه به فکر راه چاره ای افتاد. قتل رزم آرا اوضاع را بحرانی کرده بود و حسین علاء هم از نخست وزیری استعفا داد. در آن گیرودار احتمال نخست وزیری سید ضیاءالدین طباطبایی، که نتیجه اش برای شاه چندان خوشایند نبود و منجر به سلب اختیارات دیکتاتور منشانه وی می شد، کاملا وجود داشت و تنها مصدق بود که می توانست راه را بر صدارت سید ضیا سد کند. دکتر مصدق که در نتیجه پشتیبانی آیت الله کاشانی با هدف عظیم ملت پیوند خورده بود، قبول نخست وزیری را موکول به تصویب طرح نه ماده ای اجرای قانون ملی شدن نفت از طرف مجلس نمود. وی برنامه ی دولت خود را در اجرای قانون ملی شدن نفت و اصلاح قانون انتخابات خلاصه کرد. دولت بریتانیا که حتی به گزینه نظامی نیز می اندیشید، نهایتا به شورای امنیت شکایت کرد. دکتر مصدق روز 14 مهر 1330 به پشتیبانی ملت ایران که هرگونه استعمار دول بیگانه را بر نمی تابیدند، شخصا در رأس هیأتی برای دفاع از حقانیت ایران در شورای امنیت به آمریکا عزیمت نمود. در پایان مدافعات پرشور او، شورای امنیت رأی داد که شکایت انگلیس از ایران تا رسیدگی به ادعاهای طرفین در دیوان دادگستری بین المللی - دادگاه لاهه- مسکوت بماند. روابط شاه با دکتر مصدق در شش ماهه ابتدای صدارت او، بدون تشنج خاص و حائز اهمیتی دنبال می شد ولی بعد از مراجعت دکتر مصدق از آمریکا این روابط بتدریج، به تیرگی گرایید، چراکه شاه مبتنی بر سیاست های خودکامه اش، خواهان انعطاف بیشتری برای حل مسئله نفت بود، اما دکتر مصدق به هیچ وجه حاضر به عقب نشینی از مواضع پیشینش نبود. مصدق پیشنهادات هیأت استوکس و بانک بین المللی عمران و توسعه را رد کرد. پس از افتتاح دوره هفدهم مجلس نیز، مصدق که شور و شوق عظیم ملت ایران، برای رهایی از وابستگی به دولت استعمارگر انگلیس را نیز دیده بود، تقاضای اختیارات فوق العاده و واگذاری وزارت جنگ به وی را کرد ولی مورد پذیرش شاه واقع نشد و وی استعفا داد. به دنبال سخنرانی قوام و مخالفت او با احساسات شدید ملت ایران که درصدد رهایی از وابستگی صنعت نفت به بیگانه بودند، تظاهرات عظیم 30 تیرصورت گرفت و شماری از مردم این مرزوبوم در این تظاهرات به شهادت رسیدند. دولت پنج روزه قوام، حتی بدون تشکیل کابینه ای، ساقط شد و شاه مجبور شد که مصدق را دوباره به نخست وزیری انتخاب کند. در آغاز دومین دوره نخست وزیری مصدق موفقیت بزرگ دیگری نصیب او شد و آن رأی دادگاه لاهه به نفع ایران بود. در این زمان پیشنهادی به امضای چرچیل و ترومن با عنوان دولت ایران ارسال شد که با پیشنهادات متقابلی از دولت مصدق معلق ماند. در این زمان سفارت انگلیس به اقدامات تازه ای برای سازمان دادن نیروهای مخالف دست زد و متقابلا دکتر مصدق قطع روابط سیاسی ایران و انگلیس را اعلام داشت. از این زمان به بعد روابط شاه و مصدق بیش از پیش به سردی گرایید. مصدق به عنوان صرفه جویی در مخارج دولت بودجه بیش از حد و تجمل گرای دربار را کاهش داد و روز 19 اسفند 1331 به شاه توصیه کرد که موقتا از کشور خارج شود. شاه که اساسا سیاست و رفتار سیاسی اش بر تظاهر استوار بود، با این پیشنهاد موافقت کرد، ولی با شکل دهی تظاهراتی فرمایشی که در برابر کاخ سلطنتی بر پا گردید، خانه مصدق مورد حمله قرار گرفت و شاه با این بهانه ساختگی، از سفر منصرف شد. روابط شاه و مصدق از این زمان به بعد به شدت تیره شد و از طرف دیگر نیز بین دکتر مصدق و طرفداران سابق او که آیت الله کاشانی، دکتر بقایی و حسین مکی از آن جمله بودتد، اختلافات شدیدی بروز کرد. مصدق که این درس مهم تاریخ ایران را فراموش کرده بود که هویت و موجودیت مردم و ملت ایران در تاریخ هیچ گاه بدون پشتوانه قوی مذهب، جاری نبوده است، با از دست دادن حمایت روحانیون آزادی طلب کم کم از حمایت بی شائبه مردمی که در پی آزادی و رهایی از وابستگی به بیگانگان و بالاخص انگلیس بودند، بی بهره شد. در نتیجه و در پی این تحولات دکتر مصدق برای انحلال مجلس به رفراندوم دست زد. در این میان با تغییر حکومت در آمریکا و انتخاب ژنرال آیزنهاور جمهوری خواه به ریاست جمهوری آن کشور سیاست آمریکا در ایران به کلی تغییر یافت و نقشه براندازی حکومت مصدق که در کابینه چرچیل طرح شده بود، با پشتیبانی و مشارکت آمریکایی ها مراحل اجرایی خود را طی می کرد. در اوایل حکومت مصدق در مورد اقدام ملت ایران برای ملی کردن نفت،«Daily mail» روزنامه انگلیسی نوشت: «انگلستان حتی از دشمنی چون هیتلر چنین تحقیر و توهینی را متحمل نشده و به هر قیمتی که شده باید این تحقیر بزرگ را تلافی کند». قیام سی تیر موجب شده بود دولت چشم بر واقعیت های جدید ببندد و این غفلت تا آستانه سقوط دولت ملی ادامه یافت. اپوزیسیون با حمایت انگلیس توانست جنگ روانی گسترده ای علیه مصدق به راه بیندازد و این عقیده را در داخل کشور تبلیغ کند که او نمی تواند در مبارزه اقتصادی خویش در برابر قدرت انگلیس «کارتل نفت» پیروز شود و از این رو باید ناگزیر برکنار گردد. اولین توطئه در این راستا قتل رئیس شهربانی، افشار طوس بود که وی مانعی برای شکل گیری کودتا و برکناری مصدق به شمار می رفت. در راستای اجرای کودتا «کرمیت روزولت» به طور مخفیانه وارد ایران شد، حکم عزل مصدق و صدارت زاهدی به جای او، به محمدرضا شاه ارائه شد. شاه که از عکس العمل شدید ملت ایران -که با نیات دیکتاتور مآبانه وی سر سازگاری نداشتند- می ترسید، تا آخرین لحظه در امضای حکم عزل مصدق تردید داشت و سرانجام به شرطی حاضر به امضای فرامین عزل مصدق و انتصاب زاهدی به جانشینی وی شد که قبل از ابلاغ این فرمان به دکتر مصدق از تهران خارج شود و پس از خودداری مصدق از پذیرفتن فرمان در 25 مرداد 1332 شاه یکسره به بغداد و پس از آن به رم پرواز کرد. به دنبال اینکه مصدق فرمان را رد کرد و آن را دال بر یک کودتا قلمداد کرد و دست اندرکاران امر را بازداشت نمود، دستور قطع عملیات از عوامل انگلیسی و آمریکایی در سازمان سیا، صادر شد. با این حال روزولت، آخرین تیر در تاریکی را نومیدانه پرتاب نمود و مبلغی پول در جنوب شهر توزیع کرده و مقدمات حرکتی را علیه مصدق در 28 مرداد فراهم کرد. دسته های اجیر شده به رهبری شعبان جعفری -شعبان بی مخ- از جنوب شهر به راه افتادند و با وجود جمعیت کم آن ها، عدم مقاومت در برابر این گروه، موجب گسترش این حرکت شد. دکتر مصدق به علت زیاده روی های توده ای ها در روزهای قبل و سرنگون سازی مجسمه های شاه در میادین دستور جلوگیری از تظاهرات را به طرفداران خود نیز صادر کرده بود. تا اینکه با پخش پیام سرلشگر زاهدی از رادیو سقوط حکومت مصدق قطعی شد. خانه مصدق توسط نیروهای مهاجم غارت و به آتش کشیده شد. دکتر مصدق و بعضی همکارانش روز بعد خود را تسلیم کردند و در آبان ماه 1332 به اتفاق «سرتیب تقی ریاحی» در یک دادگاه نظامی محاکمه شد. دادگاه بدوی پس از سی و پنج جلسه رسیدگی، دکتر مصدق را به سه سال حبس محکوم کرد و دادگاه تجدید نظر نیز بعد از تشکیل 26 جلسه از روز 19 فروردین تا 22 اردیبهشت ماه 1333 آرای دادگاه بدوی را تأیید نمود. موضوع محاکمه مصدق؛ داشتن مقاصد شوم برای قانون اساسی، عدم اطاعت از اجرای فرمان شاه برای برکناری خویش، ترسانیدن شاه و موجبات فرار وی و همچنین شورانیدن مردم و قصد تغییر سلطنت بود. دکتر مصدق در جریان این محاکمه آخرین و به عقیده بسیاری از تحلیلگران، بهترین نقش حیات اجتماعی و سیاسی خود را ایفا نمود و عملا رژیم را به محاکمه کشید. در این محاکمات در عمل، چهره از بسیاری از ظواهر پنهان دودمان پهلوی و خصوصیت استبدادی حاکم بر جامعه برداشته شد و در روند مبارزات استقلال خواهانه و آزادی طلبانه مردم ایران، عاملی موثر بود. دکتر مصدق بعد از گذراندن دوره محکومیت سه ساله خود، به احمد آباد تبعید شد و تا پایان عمر تحت نظر بود. مأموران امنیتی، طی این سال ها راه های ورودی به احمد آباد و اطراف محل سکونت او را کنترل می کردند و جز فرزندان و اعضای خانواده او کسی حق ملاقاتش را نداشت. در اوایل اسفند ماه 1345 که مصدق به شدت بیمار و در شرف موت بود، با کسب اجازه از شاه که از ترس تکرار شدن تظاهراتی چون سی تیر، مصدق را سخت تحت نظر قرار داده بود، او را به بیمارستان نجمیه تهران منتقل کردند و روز چهاردهم اسفند 1345 در همین بیمارستان و در سن 84 سالگی چشم از جهان فروبست. تاریخ گفته مصدق را، زمان شهادت آیت الله مدرس، به خاطر دارد که می گفت: «دیکتاتور از جسد مخالف خویش نیز می هراسد». مصدق بر خلاف وصیتش در محل دفن شهدای 30 تیر به خاک سپرده نشد بلکه مدفنی جز اتاق غذاخوری اش به او اختصاص داده نشد و تا قبل از انقلاب مقبره اش تحت نظر ماموران امنیتی بود. منابع: -ازغندی، علیرضا، روابط خارجی ایران (1320 -1357)، نشر قومس، تهران، چاپ پنجم، 1384 -برزآبادی فراهانی، مجتبی، زندگی و افکار دکتر محمد مصدق، ناشر اوستا فراهانی، تهران، 1380 -بنی جمالی، احمد، آشوب: مطالعه ای در زندگی و شخصیت دکتر محمد مصدق، نشر نی، تهران، 1386 -ج‍ه‍ان‍ب‍ان‍وئ‍ی‌، ن‍ع‍م‍ت‌ ال‍ل‍ه‌، م‍ص‍دق‌ و ن‍ه‍ض‍ت‌ ه‍ای‌ م‍ن‍طق‍ه‌ای‌، ناشر توس، تهران، 1378 -سبحانی، عزت الله، م‍ص‍دق‌، دول‍ت‌ م‍ل‍ی‌ و ک‍ودت‍ا: م‍ج‍م‍وع‍ه‌ گ‍ف‍ت‌ وگ‍وه‍ا و م‍ق‍الات‌ ت‍اری‍خ‍ی‌ - س‍ی‍اس‍ی‌، انتشارات: طرح نو، تهران، 1380 -صابری، پری، مصدق در آیینه تاریخ، ناشر قطره، تهران، 1383 -کاتوزیان، محمد علی همایون، م‍ص‍دق‌ و م‍ب‍ارزه‌ ب‍رای‌ ق‍درت‌ در ای‍ران‌، ترجمه: فرزانه طاهری، نشر مرکز، تهران، 1378 -موحد، محمد علی، خواب آشفته نفت، انتشارات کارنامه، تهران، چاپ سوم، 1387 منبع: سایت انسان‌شناسی و فرهنگ

گفت‌وگوی منتشرنشده با داریوش همایون: جنون عظمت شاه عامل اصلی انقلاب ایران بود

هفته‌نامه «پنجره» در شماره نوروزی خود گفت‌وگویی منتشرنشده دارد با داریوش همایون. در این گفت‌وگو که بخش‌هایی از کتاب در دست انتشار «آیندگان و گذشتگان؛ خاطرات داریوش همایون» است، وزیر اطلاعات و جهانگردی دولت آموزگار، سخنان جالبی درباره شاه، هویدا و انقلاب اسلامی دارد که بخش‌هایی از آن به انتخاب «تاریخ ایرانی» در پی می‌آید: * پادشاه یک دوره هشت‎ساله حقیقتا بد رفتار کرد. محمدرضا شاه دوره بدِ بدش بود، جز آن شش‎ماهه آخر دوره انقلاب، بد‌ترین دوره‎اش آن هشت‎سال بود... ۳۲ تا ۴۰. افتضاح بود کشور. حقیقتا بیشتر مداخلات خودش بود. سپهبد [فضل‎الله] زاهدی کمتر از دو سال، نخست‎وزیر بود و دائما با کارشکنی شاه روبه‎رو بود؛ دائما، هر لحظه و هیچ‎کار نمی‌‎گذاشت که بکند و خیلی ‎خیلی خودش را از چشم من انداخت پادشاه. * هیچ‎وقت جمهوری‎خواه نبودم و نشدم. ولی با وضعی که کشور اداره می‌‎‎شد بسیار مخالف بودم و بیش از پیش بیزار شدم و اگر دوره اصلاحات که از ۱۳۴۰ شروع شد و در شش بهمن که داستانش را می‌‎‎رسیم به آن، اگر آن [اتفاق] پیش نمی‌‎آمد، نظام پادشاهی خیلی پیش از این‎‎‌ها سرنگون شده بود؛ به‎دلیل مداخلات نابه‎جا و ناپخته و غلط پادشاه در امور. * پادشاه همه اختیارات را می‌‎‎خواست در دستش بگیرد و این دست‎‎‌ها قادر نبود کشور را اداره بکند. او با عناصر خیلی پایین کار می‌‎‎کرد، نمی‌‎توانست، تحمل آدم برجسته را از پدرش هم کمتر داشت. * برای شاه فرق نمی‌‎کرد که از من در آن کشور انتقاد بشود، از وزیر کشاورزی [انتقاد] بشود، برای اینکه‌‌ همان وقت کمیسیون شاهنشاهی را تشکیل داده بود که کار کمیسیون شاهنشاهی احضار وزیران بود و محکوم‎ کردنشان در حضور خودشان. دیگر بازرسان می‌‎‎رفتند پرونده‎‎‌ها را نگاه می‌‎‎کردند، شکایت‎‎‌ها را گوش می‌‎‎کردند، می‌‎‎آمدند آنجا و در حضور خود وزیر به او حمله می‌‎کردند. نه، این دیگر رسیده بود به آن مرحله که شاه خودش را از مسئولیت روزانه پاک بکند. * [شاه می‌خواست] یک نیروی دریایی ما داشته باشیم که امنیت اقیانوس هند را هم تأمین بکنیم، یا برویم و ناو هواپیمابر هنکاک را بخریم از آمریکا. می‌‎دانید این ناو هواپیمابر هنکاک سالی دو میلیارد دلار هزینه نگهداری‎اش بود. یا نیروی هوایی ما اف۱۸ که هنوز در مرحله ساختن بود و به‎اصطلاح توسعه [یافتن]، آن را ما پیشاپیش کمک کنیم به سازنده هواپیما که چند صدتایش را بعدا بخریم. هنوز نیروی هوایی آمریکا یک دانه‎اش را هم نداشت. یا ما بشویم پنجمین قدرت غیراتمی جهان. یا بیست ‎و سه نیروگاه اتمی در ایران [ساخته بشود] که هزینه‎اش با نفت دویست دلار هم از عهده ایران برنمی‎آمد چون هیچ از این کار‎‎های دیگر نمی‌‎‎گذاشت؛ این‎‎‌ها بود جنون عظمت. یا اینکه سیستم دموکراسی غربی فاسد است و به درد نمی‌‎‎خورد، باید بیایند از ایران یاد بگیرند چه‎جوری باید مملکت را اداره کنند. نه، این نبود که مثلا وزارت کشاورزی، حالا فلان روزنامه به او حمله بکند مهم نبود. وقتی شما صحبت عظمت می‌‎کنید دیگر خب سطح می‌‎رود بالا. * من وقتی معاونانم را معرفی کردم، بعد خب رفتند آن‎‎‌ها و من با شاه یک ساعتی صحبت می‌‎کردم. خب از طرح‎‎هایی که برای وزارتخانه داشتم گفتم به شاه. بعد گفتم که مجله خواندنیها پس از استعفای دولت هویدا سلسله‎ مقالاتی را شروع کرده و از فشار‎‎هایی که هویدا به آن وارد کرده، نوشته است؛ نوشته بود که چون حالا دیگر سانسور نیست، ما می‌‎توانیم حرف‎‌هایمان را بزنیم و این بلا‎‎‌ها را سر ما آوردند، این اشخاص را به ما تحمیل کردند که سردبیر باشند و مطالب مختلف. خب ما با توجه به اینکه هویدا سیزده سال نخست‎وزیر بوده، همه احترام می‌‎گذاشتیم به او، نزدیک بودیم به او، نمی‌‎دانستیم چه‎کار بکنیم. شاه گفت کاریش نمی‌‎توانید بکنید. چه‎کارش می‌‎خواهید بکنید؟ یعنی درواقع اجازه داد که او هرچه می‌‎خواهد بنویسد. خب من مجبور بودم بگویم برای اینکه او وزیر دربار بود و وزیر دربار زیر حمله بود و ما هم مسئول مطبوعات بودیم. بلاتکلیف [بودم]، نمی‌‎‎دانستم چه‎کار باید بکنم و او ادامه داد. هویدا این حملات را از ناحیه دولت و کابینه جدید دید و رنجشش از آموزگار خیلی بیشتر شد. خب اصولا هم خوشش نیامده بود که او را به‎نفع وزیرش کنار گذاشتند، بر تحریکاتش بر ضد‎ دولت افزود. * من فکر می‌‎کنم که نقش نسبتا قابل توجهی، موضوع خواندنیها و رفتار ما با خواندنیها که کاریش نکردیم [در این جریان ایفا کرد]. خب اصلا ما نمی‌‎خواستیم این موضوعات را سانسور بکنیم... [علی‎اصغر] امیرانی عصبانی بود از رفتاری که با او شده بود. آدم بدکینه‎ای هم بود. فراموش نمی‌‎کرد. این است که خرده ‎حسابی با هویدا داشت، فرصت پیدا کرده بود [و] دیگر سانسور نبود، [می‌‎توانست] تسویه بکند. شاه هم مشکلی نداشت با این موضوع و وقتی گفت چه‎کارش می‌‎خواهید بکنید، کاریش نمی‌‎شود کرد، دیگر من هم [پیگیر قضیه نشدم]... * آخرین باری که [شاه را] دیدم چهارم آبان ۱۳۵۷ بود که [مراسم] سلام بود... یک هفته، ده روز مثلا [پیش از بازداشتم بود]. من به‎عنوان مقام سابق رفته بودم آنجا و در آن صف بودم و بعد آنجا شاه را دیدم که رفت و کراوات یکی از حاضران را صاف کرد. حالا شاه قبلا به‎صورت مثلا لویی چهارده وارد آن سالن می‌‎شد، همه تعظیم می‌‎کردند، او هم نیم‎نگاهی به افراد می‌‎انداخت و می‌‎رفت دنبال کارش و یکی هم مثلا سخنرانی می‌‎کرد؛ تمام شد رفت. ولی [آخرین بار] آنجا ایستاد با یکی ‎دو نفر صحبت کرد و حتی کراوات یکی‎شان را هم صاف کرد. خیلی تغییر فاحشی بود. * از تغییر وضع شاه بگویم، شاه اصولا آدمی بود که آن ژرفای استراتژیک را نداشت؛ یعنی اگر اوضاع به کامش بود، اسب بَرش می‌‎داشت به‎قول عوام؛ اگر اوضاع به کامش نبود، خودش را به‎سرعت می‌‎باخت. بعدا من در کتابی خواندم که پس از تظاهرات تبریز، تظاهرات تبریز با اینکه خب خیلی تظاهرات بزرگی بود اما با تظاهرات بعدی حزب رستاخیز در تبریز به‎کلی جبران شد و تمام شد. [اسکندر] آزموده را هم برداشتند، اصلا تبریز دیگر اتفاقی نیفتاد؛ ولی [شاه] به رئیس سازمان رادیو و تلویزیون گفته بود که غربی‎‎‌ها می‌‎خواهند من را بردارند و من می‌‎روم، ولی آن‎‎‌ها ناکام خواهند شد و پشیمان خواهند شد و از این صحبت‎‌ها. یعنی اولین ضربه‌ای که به [اقتدارش] وارد شد، به فکر رفتن افتاد، به فکر تسلیم افتاد. * پیش از چهار برابر شدن بهای نفت، شاه به‎هرحال رفتار معقولی داشت، در حد امکانات کشور داشت کار می‌‎کرد. پس از چهار برابر‎ شدن، آن جنون عظمتی که خودش صحبتش را کرده بود، پیدا کرد و به‎نظر من «عامل اصلی انقلاب ایران» آن بود. اما به محض اینکه احساس کرد [می‌‎خواهند او را از میان بردارند] و این احساس غلط بود به‎ نظر من، یعنی از خواندن مطالب روزنامه‎‎‌ها بیشتر ناشی شده بود؛ برای اینکه کار‌تر با همه تأکیدش بر حقوق بشر، آمد به تهران و از ایران به‎عنوان جزیره ثبات و هزارجور تعریف یاد کرد و هرچه شاه خواست انجام داد. * وقتی رئیس‎جمهوری و وزرات دفاع و نمی‌‎دانم سی‎آی‎ای و همه این‎‎‌ها طرفدار شاه هستند، حالا دو تا روزنامه [هم] مخالف‎اند. من نمی‌‎فهمم این ‎روزنامه‎‎‌ها چه اثری در این مرد داشتند. هنوز نمی‌‎فهمم. [این فکر] رفته بود در سرش که این‎‎‌ها می‌‎خواهند او را بردارند. وقتی این احساس را کرد، اولین واکنش و اولین تصمیمش، تسلیم بود؛ خب تمام شد دیگر، من باید ول کنم و ول کرد. * وقتی که حکومت آموزگار بعد از آتش‎سوزی سینما رکس آبادان [کنار] رفت و او [شاه] شریف‎امامی را آورد که به فکر اینکه با آخوند‎‎‌ها مربوط است، که نبود و هیچ نقشی و اصلا وزنی نداشت در میان آخوند‌ها؛ او به‎کلی خودش را کنار کشید. دیگر در تصمیم‎گیری‎‎‌ها مداخله نکرد شاه. طرف [مجهول] قضیه بود. می‌‎رفتند یک چیزی به او می‌‎گفتند، می‌‎گفت هر کاری مصلحت است بکنید. آن دوره احمدشاهی است. * محمدرضا شاه چند دوره دارد: یک دوره بگویم مظفرالدین‎ شاهی، پادشاه مشروطه و علاقه‎مند به مجلس و همکار مجلس است، بعد یک دوره ناصرالدین‎ شاهی، بعد از ۲۸ مرداد، [دوره] ناصرالدین‎ شاه بود، زندگی‎اش را می‌‎کرد، آدم‎‎های میان‎مایه را هم می‌‎آورد سر کار، مملکت هم پایین می‌‎رفت، کاری به‎کار آن نداشت؛ بعد دوره رضاشاهی‎اش [شروع] شد، از دوره اصلاحات اجتماعی که شروع کرد؛ یک دوره کوتاه کوروشی هم داشت، در جشن‎‎های شاهنشاهی؛ بعد دیگر دوره احمدشاهی‎اش شروع شد از دوره انقلاب و اصلا کاری به این کار‎‎‌ها نداشت؛ البته بیمار بود، دارو می‌‎خورد، ولی آن تازگی نداشت و مدت‎‎‌ها بود که بیمار بود و دارو می‌‎خورد. مسئله شکست روحی بود، [مسئله] روان‎‌شناسی بود. * [شاه] بسیار تغییر کرد. کسی که اولا [در] کوچکترین جزئیات دخالت می‌‎کرد [بی‎تفاوت شد به‎کل] مثلا فرض کنید مدیرکل کشاورزی استان کرمان می‌‎خواست برود به مرخصی - تصورش را بکنید- این را به عرضش می‌‎رساندند. بعد به او می‌‎گفتند این کار‎‎‌ها را چرا گزارش می‌‎دهند [و] به شرف ‎عرض می‌‎رسانند؟ می‌‎گفت اشکال ندارد، خب باید [گزارش] بکنند. این‎قدر درگیر این مسائل بود. مثلا من به‎عنوان وزیر اطلاعات و جهانگردی به مرخصی حتی مدیرکل‌هایمان در استان‎‎‌ها کاری نداشتم. حالا می‌‎خواهد برود مرخصی دیگر، به من چه مربوط است. نه، باید این‎‎‌ها به شرف‎ عرض برسد. البته ما هیچ‎وقت این‎‎‌ها را به شرف‎ عرض نرساندیم. یک‎چنین آدمی، مهم‎‌ترین تصمیمات مملکت را می‌‎گرفتند، هیچ‎کاری به این کار‎‎‌ها نداشت. مثلا‌‌ همان منشور آزادی مطبوعات را اصلا مداخله‎ای در آن نداشت. آدمی که به کمترین مطالب روزنامه‎‎‌ها [توجه می‌‎کرد]. ما اصلا در مسئله سانسور با هیچ‎کس [تأکید می‌‎کند] جز شاه روبه‎رو نبودیم، در تمام دوره روزنامه‎نگاریمان. گرفتاری ما با او بود. برای اینکه بقیه، حالا در مورد آیندگان دست‎کم، اصلا جرأت اینکه به ما [خرده بگیرند نداشتند]، به پروپای ما [نمی‌‎پیچیدند]، به وزیر و هیچ‎کس نمی‌‎پریدند. چون گوش نمی‌‎دادیم آن‎‎‌ها هم کاری نمی‌‎توانستند بکنند. هیچ، یعنی هیچ‎کس نمی‌‎توانست کاری بکند. هر روزنامه‎ای می‌‎توانست بایستد. خود شاه دائما این مطالب را با دقت می‌‎خواند و یک گوشه‎ای را پیدا می‌‎کرد و می‌‎گفت. در خاطرات علم هم یکجایی از یک سرمقاله‎ای که من نوشتم در یک «چهارم آبانی» گفته ببین فلان ‎فلان شده چه‎کار کرده [می‌‎خندد]. گوشه‎‎‎هایی زده بودیم. خیلی دقیق، همه‎چیز را مراقب بود. ولی نه دیگر، ول کرده بود. * هویدا بودنش خیلی خطرناک بود آن‎ موقع در کنار شاه، برای اینکه استراتژی هویدا این بود [...] و کاندیدایش هم علی امینی بود و بعد هم شریف‎امامی و هر دوی این‎‎‌ها اهل تسلیم و سازش بودند و انقلاب را خیلی زود‌تر به پیروزی می‌‎رساندند، اگر می‌‎ماندند. شریف‎امامی هر کار توانست کرد برای پیروزی انقلاب. علی امینی هم بد‌تر از آن می‌‎کرد. چون بعدا ما کار‌هایش را دیدیم و اینکه [دیدیم] چه‎جور آدمی است. * هویدا بهتر می‌‎بود که شاه اصلا نمی‌‎گذاشت او را در مقام وزارت دربار و او را می‌‎فرستاد سفیر یکجایی [می‌‎شد]، خیلی صدمه زد. بسیار آن سال [به دولت ضربه زد]. نه اینکه حالا دولت آموزگار را ضعیف کرد و ما رفتیم، نه. حقیقتا هیچ مسئله شخصی‎ای وجود ندارد به‎حساب قضاوت من. نه، به قیمت جان خودش تمام شد. *واقعا این احساس خدایگانی به او [شاه] دست داده بود. اصلا داخل آدم نمی‌‎شمرد [کسی را]، نه‎تنها او، هویدا هم [کسی را داخل آدم] نمی‌‎شمرد. هویدا هم وزرایش را [داخل آدم نمی‌‎شمرد.] این‎‎‌ها هیچ‎کس را داخل آدم نمی‌‎شمردند. در یک حالت المپی، مثل اینکه آن بالای المپ نشسته‎اند یک چنین حالتی به آن‎‎‌ها دست می‌‎داد. این پول و قدرت و مقام به‎ندرت آدمی را سالم می‌‎گذارد؛ یعنی سالم اقلا نه حالا دزد، منظورم دزد نیست؛ آدمی که تعادل عقلی و اخلاقی‎اش را حفظ می‌‎تواند بکند در مقابل قدرت و پول و مقام. خب شاه اصلا آدم سِتُرگی از نظر شخصیت نبود که بتواند مقاومت کند، خیلی زود‌تر از همه می‌‎غلتید و غلتید. به‎نظر من بیراه نگفتند دوستان. * او [رضاشاه] محمدرضا شاه را اصلا در این سطح خودش نمی‌‎دید و ناراضی بود. مثل بسیاری از مردان بزرگ تاریخ که با فرزندانشان میانه‎شان خوب نبود و با اینکه خب علاقه‎مند بود به پسرش و امیدش هم به ادامه پادشاهی در محمدرضا شاه بود، ولی او را نمی‌‎دید در آن ابعاد و محمدرضا شاه هم می‌‎دانست، خیلی خوب می‌‎دانست که نظر پدرش چیست و از دوستی‎اش هم با فردوست ناراضی بود رضاشاه. این است که محمدرضا شاه وقتی به پادشاهی رسید، هنوز بسیار زیر سایه پدر بود و تمام دوره پادشاهی تلاش کرد که از زیر سایه دو نفر بیرون بیاید: یکی رضاشاه، یکی مصدق. هر دو را هم به یک صورتی موفق شد، ولی نه در عرصه روابط عمومی. یعنی در مورد ملی ‎کردن نفت، بالأخره شاه بود که نفت را ملی کرد به معنای واقعی کلمه در ۱۹۵۳، نفت ایران ملی شد و برنامه‎‎های نوسازندگی ایران در دوره محمدرضا شاه از رضاشاه هم بسیار درگذشت. خب خیلی پولدار‌تر شده بود. رضاشاه وقتی رفت، ایران بودجه‎اش و بودجه رضاشاهی هم دیگر دوروبر نداشت. مثلا فلان دستگاه بودجه خودش را داشته [باشد]، ارتش مثلا. همه متمرکز [بود]. صد میلیارد ریال یعنی ده‎ میلیارد تومان تمام آن کشور اداره می‌‎شد، آن دستگاه اداری آن همه هم ساختمان و زیرساخت درست می‌‎شد، اصلا باورنکردنی است. خب محمدرضا شاه خیلی‎ خیلی بیشتر کار کرد. درآمد، از زیر سایه این‎‎‌ها در آمد. * اگر اواخر عکس رضاشاه ظاهر شد در دفتر کارش، برای این بود که دیگر آن احساس حقارت را نمی‌‎کرد از پدرش. این [چنین] رابطه[ای] را با پدرش داشت، همیشه یک احساس حقارت و رقابت [داشت] و خب تا مدت‎‎‌ها عقب بود در این مسابقه تا آن چهار پنج سال آخر که دیگر احساس کرد که از پدرش هم درگذشته است. * سلسله پهلوی طبعا با کودتای نظامی آمد روی کار و کودتا پشت تفکر هر دو پادشاه همیشه زنده و حاضر بود؛ مبادا این وضع تکرار بشود. پادشاه پهلوی ریشه‎ای نداشت. حالا اگر دو سه نسل دیگر، سه چهار نسل دیگر ادامه پیدا می‌‎کرد تمام می‌‎شد این مسائل، ولی در طول ۵۷ سال کافی نبود که اثر آن کودتای اول و بعد داستان ۲۸ مرداد که به‎هرحال نوعی اولش با کودتا شروع شد، [از بین برود.] این است که خیلی نگران ارتش بود محمدرضا شاه و حق هم داشت، برای اینکه ارتش تنها نهادی بود در ایران که می‌‎توانست او را چالش بکشد. [محمدولی‎الله] قرنی هم قبلا در فکر کودتا افتاده بود و این سابقه را خودش داشت. بعد در دوره رضاشاه هم سرهنگ [محمدخان] پولادین به فکر بود. پس این مسئله، حضور همیشگی در ذهن پادشاهان پهلوی می‌‎بایست داشته باشد. اصلا چار‎‎ه‎ای نداشتند. * همیشه امکان دارد یک افسری بخواهد از رضاشاه تقلید کند. انسان را که نمی‌‎شود پیش‎بینی کرد. کاری که محمدرضا شاه می‌‎کرد برای جلوگیری از این خطر - که رضاشاه هم می‌‎کرد حالا داستانش را می‌‎گویم- گذاشتن افسران نالایق در بالا‌ترین سطح‎‎‌ها بود و تماس مستقیم با فرماندهان نیرو‌ها. درست است که ما یک ستاد بزرگ ارتشتاران داشتیم ولی هیچ‎کاره بود. شاه مخصوصا تک‎تک با این‎‎‌ها تماس داشت، کار‌هایشان را انجام می‌‎داد که این‎‎‌ها دائم در رقابت و دشمنی با هم باشند و ارتباطشان با هم نزدیک نباشد. * مثل همیشه ضعیف‎‌ترین پادشاه یا رهبر یا فرمانده نظامی در مقابل قوی‎‌ترین قرار گرفت. و‎الا هیچ‎وقت چنین پیروزی‎‎‌ها و شکست‎‎‎هایی را نمی‌‎دیدیم. اسکندر اگر در برابر مثلا کوروش قرار می‌‎گرفت یا داریوش هخامنشی، اسکندری باقی نمی‌‎ماند. عرب‎‎‌ها اگر دوره انوشیروان حمله کرده بودند به ایران، معلوم بود تکلیفشان چه می‌‎‎شد. * [آیت‎الله] خمینی، به‎هیچ‎ وجه جنبه توهین ندارد، ولی پاکروان که در ۱۳۴۲ او را دستگیر کرد و از مرگ نجات داد و بعد فرستاد به تبعید، در وصفش گفته بود چیزی جلویش دوام نمی‌‎آورد، به‎جایی نگاه نمی‌‎کند، مستقیم می‌‎رود به طرف هدف، با هر قدرتی که دارد و در برابر هر مانعی. منظورش، این توانایی اقدام و عمل بود. [آیت‎الله] خمینی بسیار مرد بااراده و مصمم[ی بود] و واقعیت قدرت را به‎نظر من از تمام رجال آن دوره ایران بهتر می‌‎ شناخت. * محمدرضا شاه که اصولا آدم متزلزل ضعیفی بود و کاراکتر خیلی‎ خیلی ضعیفی داشت، همیشه پابه‎گریز، همیشه در برابر مشکلات، اول واکنشش تسلیم [بود]. پنج بار در طول ۳۷ سال او آماده گریز بود از ایران که دو سه بارش را ما شاهد بودیم، دو بارش را هم خبر نداشتیم و خب دفعه آخر هم به آن صورت [رفت]. اولین‎بار بعد از سوم شهریور بود که می‌‎گفت اگر نمی‌‎خواهند من بروم. کِی بروم؟ دومین‎ بار، نهم اسفند بود. خب مصدق گفت مصلحت در این است که بروید. هر روز می‌‎پرسید کِی بروم؟ چه‎جوری بروم؟ داشتند پول برایش جمع می‌‎کردند از خزانه، این طرف، آن طرف؛ آن وقت هم ارز زیاد نداشتند. ۲۵ مرداد که داشت می‌‎رفت، رفت اصلا. گذاشت رفت و اگر حالا حساب‎‎های خودش غلط در آمد، آن بحث دیگری است. چون اصلا فکر نمی‌‎کرد که رفتنش یک چنین واکنشی در مردم برانگیزد. بعد سومین بار در پانزده خرداد [بود]. در [سال] ۱۳۴۲، اگر علم نبود آماده رفتن بود. ولی در اردیبهشت ۱۳۵۷، بعد از جریان تبریز، باز آماده ترک ایران بود. بالأخره هم که رفت. این‎‎‌ها را دکتر میلانی در زندگی‎نامه شاه به‎تفصیل آورده است و من از او شنیده‎ام. بعضی‎‌هایش را خب می‌‎دانستم ولی [او] به‎تفصیل نوشته است. مثل اینکه نقطه مقابل شاه بود [آیت‎الله] خمینی و مسلما پیروزی‎اش حتمی بود دیگر، برای اینکه یک‎طرف آماده فرار است و تسلیم، یک‎طرف به هر قیمت می‌‎‎خواهد موفق بشود و شد. * [شاه] رقابت را دوست داشت. دامن می‌‎زد برای اینکه مرکز قدرتی درست نشود ولی اگر کسی محبوبیتی پیدا می‌‎کرد و اعتباری در جامعه، شاه تمامش می‌‎کرد. بار‎‎‌ها [این اتفاق افتاد]. هر کسی [می‌‎خواست باشد]، هر کسی. من بلایی که سر [حسن] ارسنجانی آمد همیشه برایم زنده بود. دیگر بهتر از ارسنجانی نمی‌‎توانستند وزیر کشاورزی پیدا کنند و برای آن کار. فورا زدندش، برای اینکه داشت یک قدرتی می‌‎شد. * موردی برای خود ما پیش آمد در هنگام انتشار آیندگان و تأسیس چاپخانه‎اش که ما را متهم کردند که هزینه روزنامه را اسرائیل می‌‎دهد و موساد می‌‎دهد و سی‎آی‎ای می‌‎دهد و چاپخانه را اسرائیلی‎‎‌ها به ما دادند، حالا دیده بودند که ما خریده بودیم با آن وضع، شاهد آن هم موجود بود. غیر از این خیر. البته گزارش‎‎هایی به ساواک دادند بعضی‎‌هایشان اسنادش هست، ولی فکر نمی‌‎کنم اثری داشته باشد، نه. مطبوعاتی‎‎های ایران دو دسته بودند: آن دسته غیرحرفه‎ای دنبال فقط روی‎ آب ‎ماندن بود، به هیچ کار دیگری نمی‌‎توانست اصلا برسد. وضع بسیار بدی داشتند و به همین دلیل هم در سال ۱۳۵۳ و ۱۳۵۴، تعداد زیادیشان تعطیل شدند. و وزارت اطلاعات و جهانگردی بدهی‎‌هایشان را به‎عهده گرفت و خدمت کارکنانشان را خرید و رفتند. واقعا هیچ فاید‎‎ه‎ای نداشتند، نه برای خودشان نه برای جامعه. * اراده آذربایجان، دیپلمات، تهران مصور، سپید و سیاه، توفیق، این‎‎‌ها را چون هویدا خوشش نمی‌‎آمد بست...همه‎شان روزنامه‎‎های خوبی بودند. مجله‎‎های خوبی بودند. این‎‎‌ها یک گرایش‎‎های جذب مردمی داشتند که هویدا مردم را می‌‎خواست به‎کلی اصلا یک مهره پیاده شطرنج بکند و کرد. * شاه یک روز، چهار آبان، از برابر صف مطبوعات گذشت، گفت «این همه روزنامه داریم؟» و هویدا این [نکته] را گرفت و به وزیر اطلاعات وقت گفت که یک فکری به حال این وضع [بکنید]. البته دائما این‎‎‌ها از هویدا وقت می‌‎خواستند و تقاضا داشتند. او هم حوصله‎اش سر رفته بود و آن تصمیم را گرفت. بعد البته این ‎روزنامه را هم گنجاندند و متأسفانه وزارت اطلاعات هم زیر بار رفت. ولی خب دیگر مثل همه‎چیز مسائل سیاسی قاطی می‌‎شود. ولی خودِ تصمیم، حقیقتا یک تصمیم اداری محض بود. اصلا می‌‎گویم، نه اثری در سطح اطلاعات جامعه کرد، نه مثلا روزنامه‎نگاران بیکار شدند چون این‎‎‌ها روزنامه‎نگار نبودند، کاسبی بود [کارشان]. * هویدا بسیار ناراحت بود از توفیق. بیش از هر کسی هویدا در تعطیلی‎اش مؤثر بود و در نتیجه از آن فرصت استفاده کرد و روزنامه توفیق را هم بست. ولی در مدتی که توفیق بود که از اوایل دوره محمدرضا شاه شروع شد، یکی از مؤثر‌ترین روزنامه‎‎های ایران بود. * این به‎شدت رایج بود در مطبوعات ایران، به‎شدت! یعنی سانسور اگر شصت‎ هفتاد درصدش حکومتی بود، سی چهل درصدش درباره خود روزنامه‎نگاران و نویسندگان و یا اشخاص دیگر، از طرف روزنامه‎‎‌ها اعمال می‌‎شد. سانسور یک معادله است. وقتی یک سر معادله کریم‎پور شیرازی باشد، یک سر دیگرش محرمعلی‎خان است. دیگر هیچ چار‎‎ه‎ای ندارد، همین است. برای آزادی مطبوعات، مطبوعاتِ آزاد لازم است. منظورم از مطبوعات آزاد مطبوعاتی نیست که دولت آزادش بگذارد، مطبوعاتی که در خودش معنی آزادی مطبوعات را بفهمد. اگر مطبوعاتی‎‎‌ها مطبوعات آزاد نخواهند، دولت به‎مراتب نمی‌‎خواهد و همکاری این دو تا باعث می‌‎شود که سانسور همیشگی می‌‎شود و نهادینه می‌‎شود. * ما تا پایان رژیم پهلوی حقیقتا آزادی گفتار و دموکراسی مشکلمان نبود؛ یعنی جنگ ما بر سر دموکراسی و آزادی گفتار نبود؛ بر سر آزادی گروه‎‎های معین، افراد معین بود، نه جامعه، نه نظام سیاسی به‎طور کلی. دستگاه حکومتی می‌‎خواست آزاد باشد و هر کاری می‌‎خواهد بکند، مخالفان هم می‌‎خواستند آزاد باشند هر کاری می‌‎خواهند بکنند. او زورش بیشتر بود. بعد در دوره انقلاب زور این‎‎‌ها بیشتر شد. کار‎‎هایی کردند که او نمی‌‎کرد، یعنی بعد از اینکه منشور آزادی مطبوعات امضا شد در دوره شریف‎امامی - آن را شما دیگر باید یادتان باشد- پاکسازی مطبوعات در مقیاسی شروع شد و انجام گرفت که هرگز در دوره پهلوی سابقه نداشت. عده بسیاری [از] روزنامه‎نگاران را به کمک سازمان‎‎های چریکی یا بیرون کردند، یا ترساندند و مجبور کردند که اطاعت بکنند و سراسر افتاد دست انقلابیان روزنامه‎‌ها. منع: سایت تاریخ ایرانی

در رژیم شاه آزادیهاى فردى پایمال و انتخابات واقعى و مطبوعات و احزاب از میان برده شده‌اند

بازخوانی نخستین مصاحبه بین المللی امام خمینی با لوسین ژرژ خبرنگار لوموند؛ به دنبال وقوع قیام‌های بزرگ مردمی در قم و تبریز در اواخر سال 56 و گسترش آن به سایر شهرها و همراهی دانشگاه‌ها و تثبیت رهبری حضرت امام از منظر رسانه‌های بین‌المللی، لوسین ژرژ خبرنگار روزنامه لوموند اولین خبرنگاری بود موفق شد چهارم اردیبهشت سال 57 در نجف اشرف مصاحبه‌ای را با امام خمینی(س) ترتیب دهد. این مصاحبه 6 می 1978 میلادی مطابق 16 اردیبهشت 57 در روزنامه لوموند به چاپ رسید. اولین دیدار من و آیت‌الله به گزارش پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران، ژرژ دیدارش با امام خمینی را اینگونه توصیف می‌کند: «آیت‌الله خمینى با چهره‌‏اى لاغر که محاسنى سفید آن را کشیده تر می‌‏کرد، با بیانى متهورانه و لحنى آرام، به مدت دو ساعت با ما سخن گفت. حتى وقتى به این مطلب و تکرار آن می‌‏پرداخت که ایران باید آزاد باشد و نیز هنگامى که به مرگ پسرش اشاره می‌‏کرد، نه آثار هیجان در صدایش دیده می‌‏شد و نه در خطوط چهره‌‏اش حرکتى ملاحظه می‌‏گردید. وضع رفتار و قدرت تسلط و کفّ نفس او خردمندانه بود. آیت‌الله به جاى آنکه با فشار بر روى کلمات، ایمان و اعتقاد خود را به مخاطبش ابلاغ کند، با نگاه خود چنین می‌‏کرد، نگاهى که همواره نافذ بود؛ اما هنگامى که مطلب به جاى حساس و عمده‌‏اى می‌‏رسید، تیز و غیر قابل تحمل می‌‏شد.» در خصوص صنعتى کردن مملکت، کاملًا با این امر موافقیم ولى ما خواستار یک صنعت ملى و مستقل هستیم که در اقتصاد مملکت ادغام شده و همراه با کشاورزى در خدمت مردم قرار گیرد، نه یک صنعت وابسته به خارج بر اساس مونتاژ؛ نظیر صنعتى که فعلًا در ایران مستقر ساخته‏ اند. سیاست شاه از لحاظ صنعتى و کشاورزى، مملکت ما را به نفع قدرت هاى استعمارى به صورت یک جامعه مصرفى درآورده است خبرنگار لوموند ادامه می‌دهد: «آیت‌الله، عزمى راسخ و کامل دارد و در‌صدد قبول هیچ‌گونه مصالحه‌‏اى نیست. مصمم است که ‏در مبارزه خود تا پایان پیش برود .... ما در حضور آیت‌الله در اتاقى 2× 3 متر و در خانه‏‌اى هستیم که در دورترین قسمت نجف واقع است. شهرى که از لحاظ وضع جغرافیایى یکى از بدترین مناطق کویرى عراق است. مرقد امام على(ع) نخستین امام و داماد پیغمبر در نجف است و در کربلا نیز مرقد امام حسین سومین امام و نواده پیغمبر قرار دارد. قبور این امامان در زیر گنبدى قرار دارد که از خارج طلا کارى است و لمعان آن بی‌‏نهایت است، و از داخل نیز با هزاران آیینه درخشان آذین شده است. این دو امام و فرزندان امام حسین تا امام یازدهم، همگى توسط غاصبان اموى و عباسى به قتل رسیده‌‏اند، مع‌ذلک این ثروتِ نمایان در متن فقرِ بی‌‏نهایتِ محیط تعجب آور نیست. در واقع، این امر خود بیانى است از حالت انتقام مردمان شیعی‌‏اندیش از غاصبان حق امامان‌شان. اسلام شیعى، که پیروانش در سراسر جهان یک ششم مسلمانان را تشکیل می‌‏دهند، مدت ده قرن است که در انتظار امام دوازدهم هستند؛ امامى که حکومت حق را برقرار خواهد کرد و بر روى زمین عدالت را مستقر خواهد ساخت. آیا کسى که این توده شیعه را که هنوز ایمانى شدید و سوزان به حرکتشان در می‌‏آورد، تحت تسلط و کنترل خود دارد و بر ایران فرمانروایى می‌‏کند، همین پارساى کهنسال یعنى آیت‌الله خمینى است که داراى چنین قدرتى است؟ در پیچ یکى از کوچه‏‌هاى تنگ نجف که خانه‏‌هایش براى آنکه سپرى در مقابل تابش سوزان آفتاب باشد، سخت به هم فرو رفته است، مسکن محقر آیت‌الله خمینى قرار دارد. این خانه نظیر مسکن فقیرترین افراد نجف است. در سه اتاق این خانه، حداکثر دوازده تن از نزدیکان وى حضور داشتند. در این مسکن محقر، از قدرت رؤساى شورش و یا رؤساى جبهه مخالف که در تبعید به سر می‌‏برند، هیچ نشان و علامتى دیده نمی‌‏شود و اگر آیت‌الله خمینى قدرت آن را دارد که ایران را به حرکت درآورد و قیام برانگیزد، این قدرت مسلماً ناشى از تسلط و اقتدار وى بر افکار مردم ایران است؛ اقتدارى که پس از تبعید وى از ایران به جاى آنکه کم شود، ده برابر شده است. این اولین و آخرین دیدار من با آیت‌الله بود، که مردى متین و کم سخن است و تا به حال هیچ گاه خطاب به مطبوعات بین المللى مطلبى بیان نکرده است و بنابر این، مصاحبه حاضر با لوموند نخستین مصاحبه ایشان است‏. گذشته‌‏گرا یا انقلابی؟ اولین سوال لوسین ژرژ،خبرنگار روزنامه فرانسوى لوموند، در باره اتهام شاه به حضرت امام بود که در یک سخنرانی امام را متهم کرد که مخالف تمدن و گذشته‌‏گرا است؛ که حضرت امام اینگونه پاسخ داد:« این خود شاه است که عین مخالفت با تمدن است و گذشته‌‏گر است. مدت پانزده سال است که من در اعلامیه‌‏ها و بیانیه‌‏هایم خطاب به مردم ایران مُصراً خواستار رشد و توسعه اقتصادى و اجتماعى مملکتم بوده‌‏ام. اما او سیاست امپریالیست‌ها را اجرا می‌‏کند و کوشش دارد که ایران را در وضع عقب‏‌ماندگى و واپس‌گرایى نگاه دارد. رژیم شاه رژیمى دیکتاتورى است. در این رژیم، آزادیهاى فردى پایمال و انتخابات واقعى و مطبوعات و احزاب از میان برده شده‌‏اند. نمایندگان را شاه با نقض قانون اساسى تحمیل می‌‏کند. انعقاد مجامع سیاسى- مذهبى ممنوع است. استقلال قضایى و آزادى فرهنگى به هیچ وجه وجود ندارد. شاه قواى سه‏‌گانه را غصب کرده است و یک حزب واحد ایجاد نموده است. از این بدتر، پیوستن به این حزب را اجبارى کرده است و از متخلفان انتقام می‌‏گیرد». چرا من مخالفم؟! حضرت امام در ادامه پاسخ متهورانه خود پای را از گفتار سیاسی فراتر گذاشته و به مباحث اقتصادی ، کشاورزی، صنعت، ثروت ملی در کشوراشاره می‌کند و می‌فرماید: «کشاورزى ما که تولیدش حتى تا 23 سال پیش اضافه بر احتیاجات داخلی‌‏مان بود و ما صادرکننده این ما‌زاد بودیم، فعلًا از میان رفته است. مطابق ارقامى که نخست وزیر شاه در دو سال پیش به دست داده است، ایران 93 درصد از مواد غذایى مصرفى خود را وارد می‌‏کند. و این است نتیجه به اصطلاح اصلاحات ارضى شاه! دانشگاه‌هاى ما نیمى از سال بسته است و طلاب و دانشجویان ما هر سال چندین بارمضروب و مجروح می‌‏گردند و به زندان افکنده می‌‏شوند. شاه اقتصاد ما را از میان برده و درآمد حاصل از نفت را که ثروت آینده مردم ماست تبذیر می‌‏کند و آن را براى خرید اسلحه‏‌هایى به کار می‌‏برد که جنبه تجملى و قیمت‌هاى سرسام آور دارد و این امر به استقلال ایران صدمه می‌‏زند. من مخالف او هستم؛ درست به دلیل آنکه سیاست وى که وابسته به قدرتهاى خارجى است، پیشرفت مردم را در معرض خطر قرار می‌‏دهد... کارگران، کشاورزان، دانشجویان، کسبه و زنان و مردان علیه قدرت ارتجاعى و گذشته گرایى وى مبارزه می‌‏کنند. به دلیل این واقعیتهاى غیر قابل بحث است که سعی می‌‏کند موضع مخالف ما را در قبال رژیمش وارونه جلوه دهد وما را مخالف تمدن و گذشته‌‏گرا قلمداد کند.‌ اگرما موفق به سرنگون کردن رژیم او شویم، او براى کارهایى که بر ضد پیشرفت و ترقى اقتصادى و فرهنگى مردم کرده است محاکمه خواهد شد؛ وآن روز تمامى عالم از جنایات وى آگاه خواهند گردید». به دنبال پاسخ قانع کننده‌ام! در ادامه، خبرنگار لوموند ضمن بیان انتقاد به امام می‌گوید شاه شما را مخالف با تمدن قلمداد می‌‏کند؛ شما نیز همین اتهام را به شاه برمی‌‏گردانید! این مطلب برای مخاطبان ما قانع‌‏کننده نیست! و از امام می‌خواهد موضع صریح خود را در باره سه موضوع اصلى ایران یعنی اصلاحات ارضى، صنعتى کردن مملکت، و موضوع زنان بیان کند‏؛ امام در پاسخ می‌فرماید:« هدف از اصلاحات ارضى شاه، خصوصاً این بود که بازارى براى کشورهاى خارجى، خصوصاً امریکا، ایجاد کند. اما اصلاحات ارضی‌‏اى که ما خواستارش هستیم، کشاورز را از محصول کارش بهره‌‏مند خواهد ساخت و مالکانى را که بر خلاف قوانین اسلامى عمل کرده‏‌اند مجازات خواهد کرد». سوال بعد لوسین ژرژ در باره موضوعی است که آن روزها بسیار مطرح بوده و آن این بود که آیا زمین‌هایى که مردم گرفته‏‌اند، به مالکان قدیمی‌‏اش برگردانیده خواهد شد؟! در خصوص زنان، اسلام هیچ گاه مخالف آزادى آنان نبوده است، بر عکس اسلام با مفهوم زن به عنوان شى‏ء مخالفت کرده است و شرافت و حیثیت او را به وى باز داده است. زن مساوى مرد است. زن مانند مرد آزاد است که سرنوشت و فعالیتهاى خود را انتخاب کند؛ اما رژیم شاه است که با غرق کردن آن ها در امور خلاف اخلاق، می ‏کوشد تا مانع آن شود که زنان آزاد باشند. اسلام شدیداً معترض به این امر است. رژیمْ آزادى زن را البته نظیر آزادى مرد از میان برده و پایمال ساخته است. زنان مانند مردان زندان هاى ایران را پر کرده ‏اند. در اینجاست که آزادى آنها در معرض تهدید و در خطر قرار گرفته است. حضرت امام در پاسخی هوشمندانه و منطبق با شرع می‌فرماید: « مسلماً نه، درست همین مالکان در طول سال‌ها درآمدهایى را روى هم انباشته بودند، بی‌‏آنکه مقررات اسلام را در خصوص توزیع آن‌ها اجرا نمایند. بدین ترتیب ثروتى را که حق جامعه بوده و باید به جامعه برسد در نزد خود نگه داشته و بر خلاف قوانین اسلامى‏ عمل کرده‌‏اند و ثروتمند شده‏‌اند. بنا بر این اگر ما به قدرت و حکومت برسیم، ثروتهایى که این مالکان به ناحق متصرف شده‌‏اند، ضبط خواهیم کرد و بر اساس حق و انصاف، مجدداً میان محتاجان توزیع خواهیم کرد». استراتژی یا تاکتیک ؟! سوال بعد لوسین در باره صنعت کشور بود؛ تا شاید بتواند وانمود کند که یک روحانی با موضوعاتی مانند صنعتی کردن کشور بیگانه است. بدیهی است که مخالفت با موضوع صنعتی کردن کشور موجب می‌شد که با توجه به گسترش موج صنعتی شدن کشور‌های اروپایی و میزان پیشرفت کشورهای مختلف در سایه صنعتی شدن این شائبه که این روحانی قصد دارد کشور را به قهقهرا ببرد وجود داشت. هر چند با نگاهی اجمالی به آرا و نظرات امام به راحتی می‌توان دریافت که صنعتی شدن کشور، استراتژی مهم امام محسوب می‌شد و نه یک تاکتیک؛ لذا در پاسخ می فرماید: «‌در خصوص صنعتى کردن مملکت، کاملًا با این امر موافقیم ولى ما خواستار یک صنعت ملى و مستقل هستیم که در اقتصاد مملکت ادغام شده و همراه با کشاورزى در خدمت مردم قرار گیرد، نه یک صنعت وابسته به خارج بر اساس مونتاژ؛ نظیر صنعتى که فعلًا در ایران مستقر ساخته‏‌اند. سیاست شاه از لحاظ صنعتى و کشاورزى، مملکت ما را به نفع قدرت‌هاى استعمارى به صورت یک جامعه مصرفى درآورده است». فروریختن باورهای سنتی در باره زنان حضرت امام چه در طول مبارزه خود و چه در دوران حکمرانی خود بر انقلاب تمام باور‌های سنتی و نادرست در باره زن را شکست و منزلت او را از مردان نیز بالاتر برد؛ چرا که در منظر امام بهترین مردان نیز در نهایت دست پرورده زنان پاکدامن هستند. بدیهی است که حاصل مبارزات امام برای آزادی حقیقی زنان این بود که توانست نیمی از نیروهای جامعه را که به ناحق در خانه نشانده به صحنه وارد کند و در آنان اعتماد به نفس ایجاد کند و از آنان مادران، خواهران، همسران و دختران شهید بسازد؛ این مفاهیم در نزد خبرنگاران ، بخصوص خبرنگاران مجلات غربی مفهومی نداشت و همواره دیدگاه امام در باره زن را نگاهی ارتجاعی تلقی کرده و سعی داشتند تامین سعادت زنان را در سایه آزادی‌های از هم گسیخته رایج در غرب جلوه نمایند.‌ یکی از سوالات خبرنگار خبرنگار لوموند از امام در باره آزادی زنان با طرح این سوال بود که در نگاه شما زن چگونه باید باشد؟! حضرت امام در پاسخ او با جملاتی کوتاه و البته برخاسته از نص شرع می‌فرماید: «در خصوص زنان، اسلام هیچ گاه مخالف آزادى آنان نبوده است، بر عکس اسلام با مفهوم زن به عنوان شى‏ء مخالفت کرده است و شرافت و حیثیت او را به وى باز داده است. زن مساوى مرد است. زن مانند مرد آزاد است که سرنوشت و فعالیتهاى خود را انتخاب کند؛ اما رژیم شاه است که با غرق کردن آن‌ها در امور خلاف اخلاق، می‌‏کوشد تا مانع آن شود که زنان آزاد باشند. اسلام شدیداً معترض به این امر است. رژیمْ آزادى زن را البته نظیر آزادى مرد از میان برده و پایمال ساخته است. زنان مانند مردان زندان‌هاى ایران را پر کرده‌‏اند. در اینجاست که آزادى آنها در معرض تهدید و در خطر قرار گرفته است. ما می‌‏خواهیم که زنان را از فساد، که آنان را تهدید می‌‏کند، آزاد سازیم». جمع میان مردم و مارکسیست؟ هرگز! لوسین ژرژ از امام می‌پرسد: آیا شما در مبارزه خود با دستجات چپ افراطى روابط سازمانى دارید؟! و سپس نظر امام را درباره لفظ «مارکسیسم اسلامى» که آن زمان رژیم به صورت گسترده استعمال می‌‏کرد پرسید؛ که امام در پاسخی روشن می فرماید: « اصطلاح مذکور از سوی رژیم مطرح شده و اطرافیانش از او تبعیت کرده‌‏اند. این مفهوم مفهومى نادرست و حاوى تناقض است و براى از اعتبار انداختن و از بین بردن مبارزه مردم مسلمان ما بر ضد رژیم شاه است. مفهوم اسلامى که بر اساس توحید و وحدانیت خداوند بنا شده است با ماتریالیسم در تضاد است. اصطلاح «مارکسیسم اسلامى» یک اصطلاح خلاف حقیقت است. به عبارت دیگر، شاه و دستگاه تبلیغاتی‌‏اش از اتحاد «ارتجاع سیاه» و «خرابکارى سرخ» نیز هدفى را که گفتیم تعقیب می‌‏کند؛ بدین‏ معنا که وى می‌‏خواهد مردم مسلمان را وحشت‌زده سازد و بذر ابهام را در آنها بپراکند، ... و ... سعى دارد مبانى مبارزه‏اى ما را وارونه جلوه دهد». مارکسیست‌ها در بیان آزادند! در ادامه ژرژ قانع می‌شود که روابط سازمانى، بین قیام امام با مارکسیست‌ها امری توهمی بوده و دچار اشتباهی مبنایی شده و در منظومه فکری امام مواجهه با گروه‌ها و احزاب جایگاهی ندارد؛ لذا با تغییر لحنی آشکار در نوع سوال خود می‌پرسد: آیا یک اتحاد تاکتیکى را با مارکسیست‌ها براى سرنگون کردن شاه در نظر دارید؟ و روش و طرز رفتار شما با آنان پس از موفقیت اجتماعی‌‏تان چگونه خواهد بود؟ که با جواب قاطع و البته کامل امام مواجه می‌شود. امام در پاسخ به این سوال ژرژ می‌فرماید:« ‌نه، ما حتى براى سرنگون کردن شاه با مارکسیست‌ها همکارى نخواهیم کرد. من همواره به هواداران خود گفته‌‏ام که این کار را نکنند. ما با طرز تلقى آنان مخالفیم. ما می‌‏دانیم آنها از پشت به ما خنجر زده‌‏اند و اگر روزى به قدرت برسند، رژیمى دیکتاتورى برقرار خواهند کرد و این مخالف روح اسلام است. اما در جامعه‌‏اى که ما به فکر استقرار آن هستیم، مارکسیست‌ها در بیان مطالب خود آزاد خواهند بود؛ زیرا ما اطمینان داریم که اسلام دربردارنده پاسخ به نیازهاى مردم است. ایمان و اعتقاد ما قادر است که با ایدئولوژى آن‌ها مقابله کند. در فلسفه اسلامى از همان ابتدا مسئله کسانى مطرح شده است که وجود خدا را انکار می‌‏کرده‏‌اند. ما هیچ گاه آزادى آن‌ها را سلب نکرده و به آن‌ها لطمه وارد نیاورده‏ایم. هر کس آزاد است که اظهار عقیده کند و براى توطئه کردن آزاد نیست». چرا مردم قیام کردند؟ او از امام می‌پرسد: فکر می‌کنید که علت شعله‏‌ور شدن قیام‌هاى ایران چیست؟ چرا این طغیان‌ها در حال حاضر رخ داده است؟ که امام در پاسخ می‌فرماید:« ... بدبختیهایى که ملت ما دچارش شده است، مردمى که از آزادی‌‏شان، استقلال‌شان، پیشرفت‌شان و زندگى خوب‌شان محروم شده‌‏اند، وعده‌‏هایى دروغى که در پانزده سال اخیر مغزشان را پر کرده است، روى هم رفته منشأ تظاهرات مذکور است. خرابى وضع اقتصادى، اجتماعى، فرهنگى و وسعت‏ دامنه قهر و فشار، به درجه تحمل ناپذیرى رسیده است. آخرین قیام‌ها مقدمه انفجار عظیمى است که نتایجش غیر قابل محاسبه است...». هفت پرسش ژرژ در باره برنامه سیاسى آیت‌الله اول: برنامه سیاسى شما چیست؟ چه نوع رژیمى را برقرار خواهید کرد؟ پاسخ امام:«‌کمال مطلوب ما ایجاد یک دولت و حکومت اسلامى است؛ ... که به احتیاجات اساسى مردم پاسخ دهد». دوم: مقصودتان از حکومت اسلامى چیست؟ آنچه از این تعبیر، خود به خود، به ذهن می‌‏آید امپراتورى عثمانى و یا عربستان سعودى است‏؟! پاسخ امام:« تنها مرجع استناد براى ما، زمان پیغمبر و زمان امام على است». سوم: آیا بازگشت به قانون اساسى 1906 یک راه حل معتبر است؟ پاسخ امام:« قوانین اساسى و متمم آن به شرط آن‌که مورد اصلاح قرار گیرد، می‌‏تواند مبناى دولت و حکومتى باشد که ما توصیه می‌‏کنیم؛ این حکومت در خدمت آرمان اسلامى قرار می‌‏گیرد». چهارم: آیا این قانون اساسى، رژیم سلطنتى را حفظ خواهد کرد و یا حکومت جمهورى را در مد نظر دارید؟ پاسخ امام:«‌رژیمى که ما برقرار خواهیم کرد به هیچ وجه رژیم سلطنتى نخواهد بود. این مطلب خارج از موضوع است و مطرح نیست». پنجم: به سلطنت رسیدن پسر شاه فعلى براى شما قابل قبول خواهد بود؟ پاسخ امام:«‌ما مخالف پدر شاه بودیم و مخالف شاه فعلى و مخالف همه سلسله‌‏اش هستیم؛ زیرا مردم ایران آن را نمی‌‏خواهند». ششم: آیا خود شما در نظر دارید که در رأس آن قرار گیرید؟ پاسخ امام:«‌شخصاً نه. نه سن من و نه موقعیت و نه مقام من، و نه میل و رغبت من متوجه چنین امرى نیست». هفتم: آیا سیاست موافق رژیم در قبال اسرائیل یکى از دلایل مخالفت شما با اوست؟ پاسخ امام:« آرى؛ زیرا اسرائیل سرزمین یک قوم مسلمان را اشغال کرده و جنایات بی‌شمارى مرتکب شده است. عمل شاه در حفظ روابط سیاسى با اسرائیل و دادن کمک اقتصادى به وى، بر خلاف مصالح و منافع اسلام و مسلمان‌هاست». علت مصاحبه‌ام، استقلال روزنامه شماست! عصر کنونی عصر ارتباطات نام گرفته و جوامع به لطف آن به هم نزدیک شده‌اند. دامنه نفوذ رسانه‌ها هیچ حد و مرزی نمی‌شناسد. در نظام‌های سیاسی جدید رسانه‌ها نقش پررنگ دارند و رهبران با در اختیار گرفتن قدرت رسانه‌ای سعی می‌کنند بر خرد جمعی و فردی مسلط شوند. اما امام خمینی برای رساندن پیام و نظرات خود هیچگاه بر موج مطبوعات سوار نشده و از آنها برای اثبات دیدگاه‌های خود بهره نبردند. در دوران مبارزه به گواه یاران امام، مراجعات رسانه‌ها نیز کم نبود؛ مبنای فکری امام در انجام مصاحبه آزاد بودن آن مطبوعه بوده و عدم وابستگی آنان به استکبار بود. به همین دلیل تا قبل از این مصاحبه، شاهد گفتگویی جدی با هیچ روزنامه‌ای از سوی امام نبودیم. لوسین ژرژ از امام می‌پرسد‌: شما همواره در مقابل درخواست‌هاى مطبوعات بین‌المللى سکوت را حفظ کرده‌‏اید؛ چرا؟ امام در پاسخ، ضمن بیان علت، درس بزرگی به جامعه مطبوعات می‌دهد و می‌فرماید: «مطبوعات بین‌المللى بیشتر به دبدبه و کبکبه و طمطراق و تشریفات رسمى توجه دارند: تخت جمشید، تاجگذارى شاه و ... یا در حد اعلا توجه‌شان معطوف به قیمت نفت است، نه به بدبختی‌هاى مردم ایران و یا فشارى که تحمل می‌‏کنند. ظاهراً شاه هر سال صد میلیون دلار براى تبلیغاتش در خارج پول خرج می‌‏کند. از این جهت من در طول پانزده سال گذشته - خصوصاً به من گفته‌‏اند روزنامه شما مستقل است و به مسائل واقعى ایران از قبیل شکنجه‏‌ها، کشتارها و بی‌‏عدالتی‌ها می‌‏پردازد من امیدوارم که این مصاحبه به آشنا ساختن‏ آرمان مردم من کمک کند- حرف‌هاى خود را خطاب به مردم ایران زده‌‏ام و همین کار را ادامه خواهم داد». منبع: پایگاه اطلاع‌رسانی و خبری جماران

وزیرى بى وزارت

حجت الاسلام و المسلمین مهدی حاضری بعضى از انسان‏ها توان تأثیرگذارى بسیار بالایى در میان جامعه خود داشته و مى‏توانند تحولى شگرف ایجاد کنند. البته میزان این تحول بستگى به جامعیت آنها و فرصت و ظرفیت جامعه و افراد آن دارد. یکى مانند امام خمینى(س) کشورى و حتى منطقه‏اى را متحول مى‏کند و جهانی را از خود متأثر مى‏سازد. به طورى که مسیر و جهت تاریخ را عوض مى‏کند، یکى در محدوده شهر و دیار خود و دیگرى در میان اقران و همسالان این تحول را به وجود مى‏آورد. البته این تحول دو سویه است. اگر این فرد صالح و نیک اندیش باشد. جامعه‏اى را به صلاح و سلامت مى‏کشاند و اگر فرد فاسق و فاسدى یا داراى اندیشه‏اى منحرف باشد. جامعه و جهان را به فساد مى‏کشاند نظیر هیتلر، سید على محمد باب و صدام حسین و.... حضرت امام در یکى از بیانات خود با اشاره به تأثیرگذارى علماى صالح در میان جامعه خود مى‏فرمایند: «در بعضى از شهرستان هایى که در ایام تابستان ما مى‏رفتیم. بعضى از شهرستان‏ها را من مى‏دیدم که اینها بسیار مؤدب به آداب جامعه آنجا، مؤدب به آداب شرع هستند ـ مثل محلات که آن وقت‏ها اینجورى بود ـ انسان وقتى ملاحظه مى‏کرد مى‏دید که عالم خوبى آنجا بوده، چند تا ملاى متدین خوب اگر در یک جامعه‏اى، در یک شهرى، چند ملاى متوجه به دیانت، عاقل و عامل به علم خودش باشد، لازم نیست موعظه کند اصلاً، خود وجود او موعظه است.» (صحیفه امام، ج 2، ص 17) یکى از اینگونه افراد که مى‏توان گفت تأثیر شگرفى بر مردم دیار خود داشته و توانسته با رفتار و کردار خود تحولى بزرگ در فرهنگ و دیانت و سعادت مردم شهر خودش ایجاد نماید و یادگارهاى ماندگارى بر جاى گذارد که شاید اثرات آن تا قرن‏ها باقى بماند و به عنوان صدقه جاریه همواره بدرخشد. مرحوم حجة الاسلام والمسلمین حاج سید على محمد وزیرى یزدى است. که تاکنون کمتر از وى نامى برده شده و به جامعه شناسانده شده است. البته در میان مردم یزد کمتر فردى را مى‏توان یافت که با نام وى آشنا نباشد. علاقه‏مندان و شیفتگان به امام خمینى(س) و کسانى که دستى در تاریخ انقلاب اسلامى دارند نیز با این نام بیگانه نیستند. و براى آنها وزیرى نامى آشناست و شاید در بین آنها فردى نباشد که خدمت وزیرى به امام و انقلاب را فراموش کند. چون قدیمى‏ترین و گویاترین سند مبارزاتى حضرت امام ـ که قریب به بیست سال قبل از آغاز قیام امام خمینى(س) و در سال 1321 نوشته شده و مضبوط است ـ به زمانى برمى‏گردد که کمتر کسى از شخصیت و اندیشه مبارزه جویى آن رادمرد فرزانه آگاهى داشته و حضرت امام در گمنامى به دنبال اهداف عالى خود قدم برمى‏داشته است. آرى اگر به جلد اول صحیفه امام نظر بیفکنى در صفحات ابتدایى آن به مکتوبى برمى‏خورى که در سال‏هاى ابتدایى دهه بیست شمسى نوشته شده و به نحوى بسیار گویا و شیوا بیانگر اندیشه و آرمان امام خمینى(س) است ما در این مقال جهت آشنایى علاقه‏مندان به تاریخچه این نوشته و تأثیرات عمیقى که این مکتوب در روح و روان مرحوم وزیرى ایجاد نموده است. ابتدا به معرفى کوتاهى از وزیرى پرداخته و سپس به اصل نوشته امام و خدمات مرحوم وزیرى مى‏پردازیم. در سال 1272 شمسى کودکى در یکى از خاندان اصیل یزد که از فرزندان امام صادق7 محسوب مى‏شوند و به سادات عریضى مشهورند و جدشان همان امامزاده جعفر یزد بوده که حرم شریفش قبله آمال یزدى‏ها بوده و بسیار محترم است به دنیا مى‏آید. وى از اخلاف سید مرتضى وزیر بوده و بدین لحاظ نام خانوادگى وزیرى را انتخاب مى‏کند. وى از دوازده سالگى از نعمت وجود پدر محروم شده و تحت نظارت و آموزش یکى از نزدیکان خود به نام افصح الملک قرار مى‏گیرد. که فردى ادیب، دانشمند و فقیه بوده و جایگاه منیعى در بین فرهیختگان یزدى داشته است. سید على محمد خیلى سریع تحصیلات خود را پشت سر گذاشته و واعظى شهیر مى‏شود. و در فن خطابه سرآمد اقران خود مى‏گردد. وى از حافظه قوى و طبعى روان برخوردار بوده و با رعایت نظافت ظاهرى و لباسى آراسته و بدنى همیشه معطر به بوى خوش و حسن سلیقه در بکارگیرى اشعار و احادیث و آیات در منبر همه را مجذوب خود نموده و در هر محفلى شمع انجمن مى‏گردد. وى ارتباطات و مراودات و مکاتبات زیادى با ادبا و دانشمندان و رجال فرهیخته داشته و در مسافرت‏هاى زیادى که به شهرها و بلاد مى‏کرده در دیدار با افراد مختلف از بزرگان علم و ادب و سیاست درخواست مى‏نموده است. در دفترش یادداشتى بنویسند. مجموعه این دفتر در چهارصد و سى برگ و در چهار مجلد گردآوری شده است و شامل مقالات و دستخط بزرگان با تمثال ایشان، همراه با نکات علمى، ادبى، روایت و مسائل سیاسى ـ اجتماعى، دینى، اخلاقى، تاریخى، فلسفى و نیز برخى مکاتبات خصوصى است که از نظر آشنایى با روحیه و طرز تفکر نویسندگان در اوضاع و احوال زمان تحریر براى اهل تحقیق در خور توجه است. در میان اسامى افرادى که در این دفتر مطلبى نوشته‏اند، به اسامى مرحوم حضرت امام، مرحوم آیت اللّه‏ سید روح اللّه‏ خاتمى، مرحوم استاد محمد تقى شریعتى، مرحوم مهندس مهدى بازرگان، مرحوم دکتر ید اللّه‏ سحابى، مرحوم آیت اللّه‏ سید محمود طالقانى و... برخورد مى‏کنیم که حاکى از حضور همه نوع اندیشه در این دفتر است. این دفتر که مجمع الجواهر نامگذاری شده هم اکنون در کتابخانه وزیرى یزد نگهدارى مى‏شود و قرار است منتشر گردد. حضرت امام نیز یادداشتى در این دفتر نوشته بودند و کسى از این نوشته آگاه نبود. در سال 1355 زمانى که حجت الاسلام والمسلمین سید حمید روحانى مشغول جمع آورى و تدوین کتاب بررسى و تحلیلى از نهضت امام خمینى(س) در نجف اشرف بود. حضرت امام به وى مى‏گویند حال که درصدد جمع آورى همه اسناد و مدارک هستید، من نوشته‏اى در دفتر آقاى وزیرى یزدى نوشته‏ام آن را هم به آن اضافه کنید. و ایشان به دوستانش در ایران پیغام مى‏دهد. حجت الاسلام والمسلمین على اکبر ناطق نورى به یزد مسافرت نموده به محضر مرحوم وزیرى مى‏رسد، در حالى که وى روزهاى پایان عمر خود را سپرى مى‏کرد و در بستر بیمارى بود. با راهنمایى وى رونوشتی از این یادداشت که در تاریخ 15/2/1321 نوشته شده است. در اختیار آقای ناطق نوری قرار می گیرد. با توجه به اینکه عمده فعالیتهاى اجتماعى و سیاسى و خدمات فرهنگى وزیرى مربوط به سال‏هاى 1324 به بعد می‌شود. می‌توان گفت اندرزها و سخنان حضرت امام که با تأکید «بخوانید و بکار ببندید» نوشته شده است تأثیری شگرف بر روحیه وزیرى گذاشته است. چرا که حضرت امام در این یادداشت ضمن فراخواندن همگان به قیام براى خدا به صورت فردى و گروهى با استناد به آیة شریفه )قُلْ إِنَّما أَعِظُکُمْ بِواحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلّهِ مَثْنى وَ فُرادى( و با اشاره به صدمات و آسیب هایى که به اسلام و مسلمین وارد شده است. خطاب به مرحوم وزیرى مى‏گویند. اى آقاى محترمى که این صفحات را جمع آورى نموده‏اید. و به نظر علماى بلاد و گویندگان رساندید. خوب است یک کتابى هم فراهم آورید که جمع تفرقه آنان را کند و همه آنان را در مقاصد اسلامى همراه کرده از همه امضا مى‏گرفتید که اگر در یک گوشة مملکت به دین جسارتى شد. همه یکدل و یک جهت از تمام کشور قیام مى‏کردند. (صحیفه امام، ج 1، ص 23) جالب این است که همه تشکلها و جمعیت هایى که مرحوم وزیرى تأسیس مى‏کند نظیر تشکل جامعه مسلمین یزد، انجمن حامیان مسجد جامع، انجمن واعظین یزد،‌ جامعه تعلیمات اسلامی یزد‌ و انجمن ادبی یزد،‌ که هر کدام منشاء خدمات و برکات زیادى براى مردم یزد شده است از سال 1324 هـ. ش به بعد تأسیس شده است. و می‌توان گفت به احتمال بسیار قوی توصیه و نهیب حضرت امام نقش تعیین کننده‏اى در جهت‏گیرى فعالیت‏هاى سیاسى اجتماعى مرحوم وزیرى داشته است. خدمات مرحوم وزیری قبل از بیان خدمات وزیرى باید به این نکته اشاره کنیم که از ویژگى‏هاى منحصر به فرد وزیرى، آینده نگرى و ابداعات فکرى و نوآورى‏هاى شخصى وى در آن دوران بوده است به طوری که در کنار خدمات عمرانى و وظایف عمومى روحانیون و انسانهاى خدوم، نظیر رسیدگى به فقرا و نیازمندان و رفع حوایج شخصى افراد و ساخت مسجد و مدرسه و درمانگاه، دست به اقداماتى زده است. که در آن عصر هیچگونه سابقه قبلى نداشته و بدیع و نوشمرده مى‏شود. و کسى دنبال انجام این امور نبوده است. در حالى که هر یک از این خدمات توانسته منشأ آثار وسیعى در سطح استان یزد و کشور بشود. ما در این نوشتار به اقدامات شاخص و ماندگار آن مرحوم اشاره نموده و علاقه‏مندان به تحقیق بیشتر را به کتب و منابع در دسترس و بازدید از آثار و ابنیه منسوب به وزیرى در استان یزد ارجاع مى‏دهیم. 1. بازسازى و احیاى مسجد جامع کبیر یزد مسجد جامع کبیر یزد از بناهاى تاریخى و مهم قرن هشتم هجرى است که طى چند دوره تکمیل شده است. و شروع ساخت آن به قرن ششم هجری برمى‏گردد. این بنا که در زمان خود در بهترین نقطه شهر احداث گردیده بود و نمادى از تلاش و کوشش و دیندارى مردم این به شمار مى‏رفت به مرور زمان بر اثر بى توجهى حاکمان و متولیان امر در معرض خرابى کامل قرار گرفته و با توجه به اینکه اکثریت منازل اطراف آن را یهودیان در اختیار گرفته بودند، و به محله جهودها معروف گشته و کمتر مسلمین به آنجا رفت و آمد کرده و تبدیل به زباله دانى محل شده بود. و کلیه موقوفات آن هم به تاراج رفته و درآمدى نداشت. مرحوم دکتر محمود افشار در بازدیدى که در سال 1305 ش از این مسجد داشته در خصوص وضعیت آن روز مسجد جامع مى‏نویسد. قسمت عمده کاشى‏هاى رنگارنگ روح‏افزا از ستون‏ها، طاق نماها و مناره‏ها افتاده و به جاى آنها آجرهاى خاکى رنگ، منظرة حزن انگیزى نمایش مى‏دهد. حوض بزرگى که در جلوى آن بود با حالت خرابى و بى آبى خود احساسات رقت‏آمیزى در انسان برمى انگیزد. خلاصه من از مشاهدة این بناى عظیم مذهبى و ملى که در حال خراب شدن است انگشت حیرت به دندان گزیده به رفیق خود گفتم. مسلمانان باید برابر سایر ملل دنیا خجالت بکشند که مساجد و ابنیة ملیة آنان به این حال ویرانى افتاده است. (سیماى فضیلت، ص 71). مرحوم سید عباس آیت اللهى در این خصوص مى‏گوید: این مسجد با شکوه که روزى در میان شارستان قرار داشت بر اثر گسترش شهر، در این زمان بر کران شمالى دور از مرکز آبادانى و جمعیت غریب وار افتاده بود و کوچه‏هاى تنگ و خاک آلود و پر پیچ و خم، ورود بدان را بر مسافران داخل کشور و جهانگردانى که عظمت و اهمیت آن را در کتابها خوانده و گاه گاه به تماشاى آن از کشورهاى دیگر مى‏آمدند. بسیار دشوار کرده بود. (سیماى فضیلت، ص 60) در این شرایط و در حالى که فضاى عمومى کشور مملوّ از بى دینى و هجمه به باورهاى دینى بود و قحطى و فقر و ندارى حاصل از جنگ جهانى دوم و اشغال ایران توسط دولت‌های متجاوز فرصت اندیشیدن به یک چنین موضوى به کسى نمى‏داد. خصوصاً اینکه هزینه و توان بسیار بالایى براى بازسازى این مسجد عظیم مورد نیاز بود و این امر خارج از توان یک فرد و مردم یک شهر کوچک و فقیر به شمار می‌رفت. ولى مرحوم وزیرى با تشکیل هیئت حامیان مسجد جامع آستین همت به کمر زده و شروع به بازسازى آن مى‏کند. مرحوم دکتر ایرج افشار مى‏گوید: آن وضع و حال شکستگى و ویرانگى مسجد جامع را، عکسى که آرتور اپهام پوپ در کتاب معروف «بررسى هنر ایران» به چاپ رسانده است (حدود سال 1935) خوب مى‏نمایاند. تا اینکه مرحوم وزیرى پس از شهریور 1320 قد علم کرد و یک تنه با همتى کم مانند به تشکیل هیأتى از اخیار و دوستداران آثار باستانى پرداخت و با جمع آورى اعانه‏هاى مختصر متدرجاً به مرمت و تعمیر مسجد اهتمام کرد. طبعاً ناگزیر شد که دست طلب و تمنى پیش هر کس که مى‏شناخت دراز کند. با جمع کردن قران قران توانست که خشت به خشت مسجد را به حالت زیباى کنونی‌اش درآورد. سفرها به اصفهان و قم و نواحى دیگر کرد و در تهیة کاشى و آوردن استاد کاشى ساز حوصله‏ها به خرج داد. به راستى کارى کرد که یک وزارتخانه و سازمان در طول چند سال نمى‏کند. در خرج کردن مبالغى که به خون دل جمع مى‏کرد ملاحظه و دقت تمام مبذول مى‏کرد که دینارى بیجا خرج نشود. از پاى ننشست تا مسجد را بیاراست و خوب هم آراست، بدان حد که امروز یکى از سه ـ چهار مسجد دیدنى درجه اول ایران به شمار مى‏آید. (سیماى فضیلت، ص 72) مرحوم آیت الله سید عباس خاتم یزدى مى‏گوید: یاد دارم روزى در همان ایامى که مشغول تعمیر مسجد بودند. جلو مسجد مقدار زیادى آجر براى بنایى ریخته بود، شاید قریب صد هزار آجر بود بعد از آنکه نماز جمعه تمام شد ایشان ابتدا خودش شروع کرد به بغل کشیدن آجرها و بردن آنها به پشت بام مسجد و به تبعیت ایشان مردم مشتاقانه کمک کردند و تمام آجرها را بردند پشت بام (سیماى فضیلت، ص 115) مرحوم وزیرى در ساخت و تعمیر مسجد جامع فقط به ساختمان مسجد اکتفا ننمود بلکه با همت و پشت کار بالایى که از خود نشان داد. خیابانى در مقابل مسجد احداث نمود که دسترسى به مسجد راحت‏تر انجام پذیرد. و آن را از داخل کوچه پس کوچه بیرون آورد. و در ابتداى خیابان مسجد جامع نیز یک برج بلندى تأسیس نمود و در بالاى آن ساعت بزرگى نصب کرد تا رأس هر ساعت صداى ساعت مسجد جامع به گوش مردم برسد. همچنین با پیگیرى‏هاى مداوم و خستگى‏ناپذیر وى کلیه موقوفات این مسجد احیا گردید و چه بسیار موقوفاتى که به کلى از بین رفته و یا دیگران تملک کرده بودند و یا در خیابان افتاده و شهردارى مبلغى بابت آن نداده بود به مصرف اصل خود بازگرداند. 2. حفاظت از میراث فرهنگى مرحوم وزیرى در حفظ و حراست از میراث فرهنگى بسیار کوشا بود. و هر کجا اثرى از کتب خطى نفیس مى‏دید سر از پا نمى‏شناخت تا آن اثر را از خطر نابودى برهاند. جناب آقاى محمدرضا انتظارى مدیر کتابخانه وزیرى یزد مى‏گوید. روزى حاجى آقا وزیرى براى عیادت به منزل یکى از دوستانشان که مریض بوده مى‏روند در تالار منزل او نشسته بودند که فرزند صاحب خانه با بسته‏اى وارد مى‏شود. وقتى به حاجى آقا مى‏رسد حاج آقا آن بسته را که لفافه‏اش چند برگ کاغذ بوده است مى‏بینند مى‏فرمایند فلانى بسته را که باز کردى و چیزهاى داخل آن را به زمین گذاشتى کاغذهایش را براى من بیاور زیرا این کاغذها اوراق یک کتاب خطى است. آن جوان به آشپزخانه مى‏رود و پس از مراجعت کاغذها را خدمت حاج آقا مى‏آورد. ایشان نگاه مى‏کنند مى‏بینند کاغذها قدرى چرب و خونى است مى‏فهمند که گوشت داخل آنها بوده است. سؤال مى‏کنند گوشت را کجا خریده‏اى؟ مى‏گوید مغازه‏اى که در بازارچه نزدیک منزل ماست. حاج آقا فوراً از جاى خود برخاسته خداحافظى مى‏کنند و مى‏گویند کاغذها سه برگ اوّل یک خطى است مى‏روم تا اگر بقیه کتاب وجود دارد آن را بخرم جوان مى‏گوید اجازه بفرمایید من مى‏روم و کتاب را مى‏گیرم حاجى آقا مى‏فرمایند نه خودم باید بروم فوراً به اتفاق جوان مزبور به مغازة قصابى مى‏روند. حاج آقا به قصّاب مى‏فرمایند کتابى که سه برگ آن را لفّاف گوشت این جوان کرده‏اى کجا است؟ آن را مى‏آورد و به حاج آقا مى‏دهد ایشان خوشحال مى‏شوند که فقط همین سه برگ از کتاب کنده شده است مى‏پرسند قیمت این کتاب چقدر است؟ قصاب جواب مى‏دهد حاج آقا قابلى ندارد. حاج آقا اصرار مى‏کنند او مى‏گوید بنده این کاغذ کهنه‏ها را کیلویى پنج ریال خریده‏ام. حاج آقا کتاب را برداشته و سه برگ کنده شده را روى آن مى‏گذارند و به کتابخانه مى‏آورند و به صحاف کتابخانه سفارش مى‏کنند که کتاب را به خوبى صحافى کند. صحاف هم پس از صحافى و تجلید به کتابدار تحویل مى‏دهد که اکنون در مخزن کتب خطى کتابخانه نگهدارى مى‏شود. (سیماى فضیلت ص 86 ـ 85) از دیگر خدمات مرحوم وزیرى در حفظ میراث فرهنگى کشور اقدامات همه جانبه و پیگیر آن مرحوم در حفاظت از تکیه امیر چخماق یزد است. که به واسطه قرار گرفتن در مسیر خیابان قرار بود تخریب شود. همان بنایى که هم اکنون نماد شهر یزد شناخته مى‏شود و در اکثر عکس‏ها و پوسترهاى مربوط به یزد تصویری از آن یافت مى‏شود. و یکى از میادین زیباى شهر یزد مى‏باشد. معروف است مرحوم وزیرى وقتى متوجه قصد متولیان و شهردارى و شهر یزد مى‏شود، همگان را بسیج مى‏کند و حتى به یونسکو هم نامه مى‏نویسد و از آنان براى حفظ این بناى تاریخى مدد مى‏جوید و در نهایت موفق به حفظ ابن میراث ارزشمند مى‏شود این میدان هم ا‏کنون به صورت میدانى بسیار زیبا و با شکوه باقى مانده است. که دیدارهاى مهم مسئولان کشوری با مردم در این میدان برگزار مى‏گردد. 3. تشکیل جامعه مسلمین یزد در سال 1327 حادثه هولناکى در شهرستان ابرکوه یزد به وقوع پیوست. که بسیار دلخراش و فجیع بود. بدین صورت که زنى مستمند با پنج فرزند یتیمش مورد تهاجم بهائیان قرار گرفته و ناجوانمردانه با ضربات بیل و کلنگ به قتل مى‏رسند. به طورى که خون و مغز سر آنان به در و دیوار اتاق محل سکونتشان پاشیده شده بود. در آن روزگار چون بهاییان نفوذ قابل ملاحظه‏اى در دستگاه دولت و رژیم پهلوى داشته و بسیارى از سران حکومت رسما ادعاى بهایى گرى مى‏کردند. تلاش مى‏شود که قاتل یا قاتلین از مجازات رهایى یابند. و حتى زنی بهایى در هندوستان مبلغ بیست میلیون ریال از ثروت خود در آن روزگار را اختصاص به رهایى مجرمین داده بود. ولى مرحوم وزیرى با ایجاد تشکل جامعه مسلمین یزد شروع به مکاتبة و نامه نگارى و تلگراف زدن به بزرگان و علماى سراسر کشور نموده و نامه‏اى سرگشاده در روزنامه محلى یزد منتشر مى‏کند و کلیه هیئت‏هاى مذهبى و اصناف شهر یزد را دعوت نموده و بر علیه حکومت یزد بسیج مى‏کند. با اقدامات مرحوم وزیرى ده تن از وکلاى مبرز و طراز اوّل دادگسترى‏تهران وکالت از پرونده مذکور را در دادگاه بر عهده گرفته و با دخالت مستقیم مرحوم آیت الله العظمی بروجردى، حکم به مجازات قاتلین داده مى‏شود و قاتلین در میدان امیر چخماق یزد در ملاء عام اعدام شده و هواداران آنها نیز مجبور به مهاجرت دائمى از این شهر مى‏شوند. 4. تأسیس انجمن وعاظ یزد یکى دیگر از اقدامات مرحوم وزیرى که مى‏توان آن را در راستاى توصیه حضرت امام به وى دانست تأسیس انجمن وعاظ یزد است. پس از خروج رضاشاه از کشور و اشغال کشور توسط متفقین. هجمه بسیار شدیدى علیه دین و مذهب به راه افتاده بوده به طورى که حضرت امام در جواب سؤال مرحوم حاج سید احمد خمینى از ایشان که مى‏پرسد چرا در کتاب کشف اسرار اینقدر عصبانى هستید. مى‏فرمایند. آن موقع تو نبودى که چه توهین هایى به اسلام مى‏شد. (پا به پاى آفتاب ج 1، ص 70) و در یادداشت خود در دفتر مرحوم وزیرى نیز به گوشه‏اى از این توهین‏ها اشاره مى‏کنند. مرحوم وزیرى براى مقابله با این هجوم همه جانبه اقدام به متشکل نمودن وعاظ یزد نموده و هر هفته آنان را دور هم جمع می‌کند تا براى رفع اشکالات و برنامه ریزى جهت تبلیغات بهتر، هماهنگى کنند. همچنین در این انجمن براى رسیدگى به وضع تبلیغ در شهرستان‏ها و روستاها نیز برنامه ریزى می‌شد. و سعى مى‏کنند امر تبلیغ دین را ساماندهى کنند حتى مرحوم وزیرى خدمت حضرت آیت الله بروجردى رسیده، و پیشنهاد ساماندهى به وضع تبلیغ در خارج از کشور مى‏دهد. و نظر موافق ایشان را براى اعزام مرحوم حجت الاسلام والمسلمین محقق لاهیجى به آلمان و تأسیس مرکز بزرگ اسلامى هامبورگ جلب مى‏نماید. به طوری که مى‏توان گفت تأسیس این مرکز و حضور بزرگانى نظیر شهید آیت الله دکتر سید محمد حسینى بهشتى و حجت الاسلام والمسلمین سید محمد خاتمى و... در آن مرکز در قلب اروپا از باقیات الصالحات مرحوم وزیرى یزدى است. مرحوم وزیرى با همکارى افراد این انجمن اقدام به پایه گذارى مراسم سیزدهم محرم در مسجد ملا اسماعیل یزد مى‏کند. این مراسم که در نوع خود بدیع بوده و منحصر به استان یزد مى‏باشد. مراسمى است که براى سومین روز دفن سید الشهداء در نظر گرفته شده و کلیه هیئات عزادارى از سراسر استان در این روز در این مجلس حضور یافته و همبستگى خوبى بین همه عزاداران به وجود مى‏آورد. و ویژگى جالب این مراسم آن است که در این مجلس روحانیون و وعاظ یزد میزبان مردم عزادار بوده و پذیرایى با قهوه و چایى توسط روحانیون با لباس روحانیت انجام مى‏شود که در نوع خود جالب است و باعث تحبیب قلوب و ترفیع جایگاه روحانیون در بین مردم مى‏شود. مرحوم وزیرى با این اقدام خود توانست این مسجد عظیم را نیز در یزد در کنار احیاى مسجد جامع از غربت بیرون بیاورد به طورى که بعد از پیروزى انقلاب نماز جمعه شهر یزد در مسجد ملا اسماعیل برگزار مى‏گردد. از دیگر اقدامات این انجمن دعوت از مرحوم آیت الله شهید صدوقى به یزد بود که مرحوم وزیرى در استقبال از مرحوم شهید صدوقى در سال 1332 هـ . ش سنگ تمام گذاشت و همه روحانیون و مردم یزد را بسیج نموده در استقبال از ایشان به خارج از شهر بیایند حجت الاسلام والمسلمین سید احمد دعایى. مى‏گوید. مردم یزد غیر از اهل علم کمتر حضرت آقاى صدوقى را مى‏شناختند وقتى مرحوم صدوقى با آن استقبال بى سابقه وارد یزد شدند.از اوّل ورود به یزد تا منزلى که نزول اجلال کردند ده‏ها مرتبه مرحوم وزیرى در اجتماع مردم آیت الله صدوقى را معرفى و از مقام مقدس روحانیت تجلیل به عمل آردند. (سیماى فضلیت، ص 24) از دیگر اقدامات این انجمن دعوت و حمایت از مرحوم آیت الله دکتر مهدى حایرى یزدى فرزند حاج شیخ عبدالکریم حایرى یزدى براى شرکت در انتخابات دوره هفدهم مجلس شوراى ملى بود. که مرحوم وزیرى با همکارى دیگر روحانیون به توصیه مراجع تقلید فعالیت شدیدى براى انتخاب شدن ایشان انجام دادند. مرحوم وزیرى جدا از اینکه خود مبلغى کم نظیر بود و در فن خطابه و حسن سلیقه منبر نمونه بود. سعى مى‏کرد هر روحانى تازه واردى به شهر را تحویل بگیرد و از او تمجید کند و به مردم معرفى نماید تا منبر او رونق بگیرد و در کارش موفق باشد. از دیگر اقدامات مرحوم وزیرى با همکارى انجمن وعاظ یزد تکریم و بزرگداشت از علما و بزرگان شهر بود. وی هنگامى که مطلع شد آیت الله حاج میرزا سید على مدرسى لب خندقى که از علماى بزرگ و زهاد به نام زمان بود مرحوم شده است با آن که آن روز برف سنگینى باریده و هوا بسیار سرد بود. و مصادف با روز عاشورا بود بلافاصله خودش در حالى که روى منبر بود مجلس را تعطیل نموده و مردم را براى تشییع جنازه دعوت مى‏کند و به همه مجالس عزادارى دیگر نیز پیغام مى‏دهد مجالس را تعطیل و عموم مردم را در آن هواى سرد و شرایط نامساعد در مراسم تشییع حاضر مى‏کند. مرحوم وزیرى در این مراسم ضمن برشمردن مقامات عالیه علمى و دینى و اخلاقى و این مرد بزرگ تشییع جنازه باشکوهى که کمتر سابقه داشت برگزار مى‏نماید همچنین در زمانى که خبر درگذشت مرحوم آیت الله حاج شیخ غلامرضا فقیه خراسانى در روستاى ییلاقى طرزجان (در 60 کیلومترى یزد) را به اطلاع او مى‏رساند وزیرى با هماهنگى وعاظ، مردم را براى تجلیل از ایشان دعوت نموده به طورى که شهر یزد تعطیل مى‏شود و جنازه آن مرحوم را مردم بر روى دست از طرز جان تا یزد تشییع نموده و استقبال بى نظیرى در طول مسیر و بیرون از دروازه شهر از جنازه آن مرحوم به عمل می‌آید و مراسم باشکوهى بدین مناسبت برگزار کردند. 5. جامعه تعلیمات اسلامى از دیگر خدمات بدیع و ماندگار مردم وزیرى به مردم یزد تأسیس جامعه تعلیمات اسلامى بود که در ابتدا نیز با مخالفت مقدسین و متحجرین روبرو شد. ولى مرحوم وزیرى با کسب اجازه از محضر آیت الله العظمى بروجردى و همکارى گروهى از خیّرین اقدام به تأسیس آن نمود وى با گردآوردی کادرى مجرب و کاردان و متعهد فضاى مناسبى براى آموزش و پژوهش فرزندان مردم از ابتداى دوره دبستان تا انتهاى دبیرستان تأسیس نمود. این مدرسه که ابتدا از منزلى کوچک و اجاه‏اى آغاز شد تا اکنون هزارها انسان متعهد و متخصص مسلمان به جامعه اسلامى تحویل داده است. به طورى که اکثریت مسئولان استانى و مسئولان کشورى اهل یزد پس از پیروزى انقلاب تربیت شده این مرکز اسلامى بوده و هستند. و این مدرسه توانست پایه گذار چندین مجتمع آموزشگاهى در سطح استان یزد باشد. در حال حاضر جناب آقاى على اکبر رئوف مدیر مدرسه جامعه تعلیمات اسلامى منصوب از سوى مرحوم وزیرى تاکنون سه مجتمع بزرگ با کلیه امکانات به نام حضرت سید الشهداء شامل مدارس دخترانه و پسرانه از پیش دبستانى تا دبیرستان در استان یزد تأسیس نموده است. و بر اثر همین دست اقدامات است که قریب به بیست سال استان یزد بالاترین رتبه قبولى دانشگاه را در سطح کشور را در اختیار دارد. این مدارس در کنار تربیت اسلامى دانش‏آموزان، در دوران مبارزه در خدمت اهداف امام و انقلاب نیز بوده است. به عنوان نمونه در گزارش مأمور ساواک در سال 1342 می‌خوانیم: «دستگاه مدرسه اسلامی یزد و دار و دسته تعلیمات اسلامی سالهاست که این مؤسسات را ترتیب داده‏اند تا براى چنین روزى اقدامات خود را انجام دهند، گویا دانش‏آموزان مدرسه تعلیمات اسلامى یزد را جهت مراسم مخصوص براى همین چند روز تربیت کرده‏اند». (سیماى فضیلت، ص 132) 6. تأسیس کتابخانه وزیرى یزد یکى دیگر از آثار ماندگار و بدیع مرحوم وزیرى احداث کتابخانه وزیری است. لازم به ذکر است ساخت کتابخانه و مدرسه در زمان حاضر امرى عادى است ولى مرحوم وزیرى در زمانى به این فکر افتاده که کمتر کسى در فکر این کارها بوده و کوچکترین امکانات عمومى و اختصاصى هم وجود نداشته است. این کتابخانه که در حال حاضر کم نظیر و در عصر و زمان خود بى نظیر بوده است. حاوى چندین هزاران نسخه خطى است. و یکى از ذخایر بزرگ فرهنگ شیعى به شمار مى‏رود. وى براى تأسیس و گردآورى منابع این کتابخانه تلاش فوق العاده‏اى انجام داد. و حتى در سفرهایى که به کشورهاى خارج از کشور مى‏رفت تنها سوغاتى که مى‏آورد کتاب بود و هر کس هم از او مى‏خواست چه چیزی برایتان سوغاتى بیاورم. مى‏گفت کتاب برایم بیاور، وى در این مسیر با اساتید دانشگاه و بزرگان علم و ادب در سراسر کشور و حتى خارج از کشور مکاتبه نموده و از آنان درخواست کتاب مى‏نمود. و به هر زبانى که مى‏توانست براى غنى‌تر نمودن کتابخانه همه را تشویق مى‏نمود. مرحوم دکتر ایرج افشار در خصوص کتابخانه وزیرى مى‏نویسد. «همتى قابل تحسین در جمع آورى نسخ خطى و کتب چاپى پراکنده در یزد مصروف کرد. هر کجا که کتابى سراغ مى‏گرفت بدان جا مى‏رفت و با سماجت در به دست آوردن آن کتاب سعى مى‏کرد. اگر نمى‏توانست که کتاب را به رایگان بگیرد آن را یا شخصاً و یا از محل وجوهى که در اختیار داشت مى‏خرید و بر گنجینة کتابخانه مى‏افزود. بالاخره کتابخانه را به وضع کنونى رسانید. این کتابخانه در حال حاضر داراى کتب چاپى و نسخ خطى متعدد و مقادیرى سند و فرمان و نوشته‏هاى دیگر تاریخى است. این خدمت را ارزشى است معنوى که در خور تقویم و تخمین مالى نیست. پنج جلد از فهرست کتب خطى این کتابخانه توسط آقاى محمد شیروانى فاضل گرا نماید، به اعانه انجمن آثار ملى چاپ شده است». (سیماى فضیلت، ص 72) وى این کتابخانه را پس از به کمال رسانیدن به آستان مقدس امام هشتم على بن موسى الرضا سپرد و وقف آن نمود که به حمد الله هم اکنون به صورت بسیار مناسب آبرومندانه‏اى توسط آن مرکز اداره مى‏شود. 7. انجمن ادبى یزد قبلاً گفتیم مرحوم وزیرى داراى طبعى روان و حافظه بسیار قوى بود و اشعار زیادى از حفظ داشت و از این نعمت خدادادى به حد اعلى در منابر و مجالس خود استفاده مى‏کرد و سخن یا عملى نبود که از افراد سربزند و مرحوم وزیرى با شعرى آن را بدرقه نکند. و در انتخاب مناسب اشعار بسیار خوش سلیقه بود. 8. سایر خدمات مرحوم وزیرى با این اندوخته و ذوق شعرى اقدام به تشکیل انجمن ادبى یزد نمود و هر هفته شعرا و مفاخر ادبى شهر را گرد هم جمع مى‏کرد تا افراد تازه‌هاى ادبى خود را قرائت نمایند. این انجمن بعداً مرکز یزدشناسى را تأسیس نموده و موفق به چاپ آثار زیادى از مفاخر یزد شده و پاسداشت مفاخر فرهنگى یزد را بر عهده دارند. مرحوم وزیرى در کنار این خدمات اساسى به امور دیگر مردم نیز رسیدگى مى‏کرد. وى گروهى را براى گردآورى اطلاعات خانواده‏اى نیازمند و نوع گرفتارى آنها متشکل کرده بود تا ضمن حفظ آبروى اشخاص براى رفع گرفتارى آنها اقدام کنند. و همه نوع امکانات از تهیه ذغال و لحاف و لباس گرفته تا غذا و دارو براى نیازمندان تهیه مى‏کرد. و حواله صادر مى‏کردند تا آنها بتوانند به راحتى و بدون شناخته شدن مایحتاج خود را تهیه کنند و همچنین طلاب و دانش‏آموزان و دانشجویان مستعدى که وضع مالى خوبى نداشتند شناسایى مى‏کرد و تحت پوشش حمایتى قرار مى‏داد. این حمایت‏هاى مرحوم وزیرى همواره با انواع تشویق و اهداء سکه در مراسم و جشن‏هاى مفصلى بود که به هر مناسبت خصوصاً در جشن سوم شعبان روز میلاد امام حسین7 ـ که هر ساله جشن مفصلى برگزار مى‏نمود ـ انجام مى‏داد. خدمات آن مرحوم اختصاص به مردم یزد نداشته بلکه ابنیه و امکانات متعددى در شهرهاى مختلف نظیر زاهدان، جیرفت و روستاهاى اطراف یزد تأسیس نمود. که عمران و آبادانى این مناطق محروم را به دنبال داشت. سال‏هاى پایانى عمر آن مرحوم با کسالت شدید وى همراه بود و همواره مردم یزد مجالس دعا براى سلامتى او برگزار مى‏کردند. و حتى در مجلسى که در نجف اشرف براى سلامتى وى برپا شده بود مرحوم آیت الله العظمى سید محسن حکیم نیز شرکت نمود. و بالاخره در سوم اردیبهشت ماه 1356 هـ. ش دعوت حق را لبیک گفته و به سوى معبود شتافت و پیکرش پس از تشییع جنازه با شکوه در جوار مسجد جامع و کتابخانه وزیرى به خاک سپرده شد. یادش گرامى و راهش پر رهرو باد. منبع: پایگاه اطلاع‌رسانی و خبری جماران

حکایت‌هایی از ترور و کودتا

مجيد رهباني سرلشکر محمد دفتری در سال 1285 در تهران به دنیا آمد. پدرش محمودخان اعتضاد لشکر (عین الممالک)، از خانوده‌ای دیوانی بود و در هنگام درگذشت‌اش سمت مستشاری دیوان عالی کشور را داشت. محمود متین دفتری برادرزادة دکتر محمد مصدق بود و پسرش، احمد متین دفتری (نخست‌وزیر ایران در سال 1318) داماد او. تحصیلات مقدماتی خود را در ایران به پایان رساند. پس از آن که از دانشکدة افسریسن‌سیر در فرانسه فارغ‌التحصیل شد (1928)، به کشور بازگشت و با درجة ستوان دومی در ارتش به کار پرداخت. دو سال در آذربایجان و سپس در لشکر دوم، مستقر در تهران، خدمت کرد. از پی آن، به مدت 14 سال، تا نیل به درجة سرهنگی، در دانشکدة افسری به تدریس علوم نظامی پرداخت. در 1326 به خواست سپهبد حاجعلی رزم‌آرا (رئیس وقت ستاد ارتش) فرمانده دژبان پادگان مرکز شد. حدود پنج سال در این سمت خدمت کرد و شاهد و ناظر رویدادهای مهمی بود که در برخی، نقشی نیز ایفا کرد. محمد دفتری از همین زمان یکی از افسران نزدیک به سپهبد رزم‌آرا و مورد اعتماد وی به شمار می‌رفت. در 1328 به درجة سرتیپی ارتقاء یافت. در 1329، رزم‌آرای نخست‌وزیر، او را به ریاست شهربانی منصوب کرد. این انتصاب مورد اعتراض شدید نمایندگان اقلیّت مجلس شورای ملّی قرار گرفت. تا آن‌جا که مظفر بقائی در نطق خود، وی را «جانی» و ـ از قول آیت‌الله ابوالقاسم کاشانی ‌ـ «خبیثِ ملعون» نامید. در دورة نخست‌وزیری دکتر مصدق، وی مأمور تشکیل گارد مسلح گمرک و ریاست بر آن شد. در صبح 28 مرداد 1332، حکم ریاست شهربانی وی به امضای نخست‌وزیر صادر گردید. اما اندکی بعد، با پیروزی کودتا و استقرار سپهبد فضل‌الله زاهدی، از وی حکم مشابهی را دریافت داشت و مدت کوتاهی ادارة شهربانی را به دست گرفت. در اغلب تاریخ‌نگاری‌های نهضت ملّی شدن نفت، سرلشکر محمد دفتری در زمرة افسرانی به شمار می‌آید که در کودتای 28 مرداد نقش اساسی ایفا کرده‌اند. نقشی که سال‌ها بعد خود آن را انکار ‌کرد. سرلشکر دفتری در دورة نخست‌وزیری دکتر علی امینی جزو افسران متهم به فساد مالی، سوءاستفاده از اموال عمومی و خزانة دولت، بازداشت و محاکمه و بازنشسته شد. گفت‌و‌گو با محمد دفتری در سال 1983 در شهر پاریس، توسط حبیب لاجوردی و در چارچوب طرح «تاریخ شفاهی ایران» دانشگاه هاروارد انجام شده است. وی در این گفت‌و‌گو به چند رویداد مهم که خود شاهد بوده، پرداخته که حاوی نکات قابل تأملی است. نخستین رویداد، سوءقصد به جان محمدرضا شاه پهلوی در روز جمعه 15 بهمن 1327 در دانشگاه تهران است. تیراندازی در مقابل دانشکدة حقوق و هنگام پیاده شدن شاه از اتومبیل صورت می‌گیرد. ضارب، ناصر فخرآرائی است که با کارت خبرنگاری روزنامة پرچم اسلام به مراسم دانشگاه راه یافته است. بعدها مشخص می‌شود که کارت خبرنگاری با توصیة آیت‌الله سیدابوالقاسم کاشانی صادر شده و از سوی دیگر، فخرآرایی ارتباطاتی با افرادی از حزب تودة ایران داشته است. او پیشتر و با واسطه، قصد خود را به اطلاع فردی از رهبری حزب رسانده و کسب تکلیف کرده بود. سرتیپ محمد دفتری که با سمت فرمانده دژبان مرکز در محل حضور داشته، مشاهدات خود را بیان کرده است. به گفتة وی، شلیک از چند قدمی و «ماهرانه» صورت گرفته است. او جان به در بردن شاه را شبیه به یک «معجزه» می‌داند. می‌گوید سه گلوله به کلاه شاه اصابت کرد، گلولة چهارم لبش را درید و گلولة پنجم پشت او را خراشید، ولی وارد بدنش نشد. «من در همین موقع با عجلة هرچه تمام‌‌تر خودم را به شاه رساندم و ایشان را بغل کردم و توی اتومبیل شاه که همان‌جا حاضر بود بردم». دکتر منوچهر اقبال خود را به اتومبیل می‌رساند و به اتفاق، شاه را به بیمارستان ارتش می‌برند. جراحات خطرناک نبوده، به زودی کار پانسمان خاتمه می‌یابد. شاه دفتری را مأمور می‌کند به دانشگاه برود و خبر سلامتی او را به حاضران برساند. دفتری با اتومبیل شاهپور غلامرضا که به بیمارستان آمده بود، به دانشگاه باز می‌گردد. او می‌گوید هنگام تیراندازی، همه (از جمله شاهپور غلامرضا) گریختند و تنها وی، سرتیپ محمدعلی صفاری (رئیس شهربانی) و دکتر علی‌اکبر سیاسی (رئیس دانشگاه تهران) باقی ماندند. در بازگشت به دانشگاه، باخبر می‌شود که «تیمسار صفاری به پایش [ناصر فخرآرایی] گلوله زده و افراد گارد هم با قنداق [تفنگ] ... مغزش را داغان کرده‌اند». دفتری از ملاقات همان روز با سپهبد حاجعلی رزم‌آرا (رئیس ستاد ارتش) در دژبانی مرکز یاد می‌کند. او رزم‌آرا را یک «مردِ کار» می‌خواند که اهل شرکت در مراسم تشریفاتی و اتلاف وقت نبود؛ «شبی چهار ساعت فقط می‌خوابید و بیست ساعت کار می‌کرد.» رزم‌آرا در همان روز تعطیل، حکم انتصاب دفتری به سمت فرماندار نظامی تهران را می‌نویسد. نیم‌ساعت بعد، از رکن دوم ستاد حکمی به دست رزم‌آرا می‌رسد که در آن دستور بازداشت حدود 50 نفر داده شده بود. گذشته از «اشخاصی که همیشه جزو لیست سیاه بودند»، نام برخی از رجال سیاسی هم دیده می‌شد. «اول از همه، قوام‌السلطنه! این مرد توی خانه‌اش نشسته بود، کاری نداشت. کاره‌ای نبود. دومی‌اش دکتر مصدق که عموی‌[پدر] من باشد. تبعید به احمدآباد ... تبعید، زندان، بازداشت. تبعیدی‌شان فقط مصدق بود ... بقیه‌شان همه [قرار بود بروند] زندان». دفتری می‌گوید: در آن زمان دیدم که «چنان‌چه این لیست را عملی کنم، درست می‌شوم شمر صحرای کربلا»! پس از فرصت استفاده می‌کند و به بهانة سنگین بودن وظایفش در دژبانی مرکز، از رزم‌آرا تقاضا می‌کند که سرلشکر احمد خسروانی را به جای او بگمارد. احکام بازداشت افراد به امضای خسروانی آماده می‌شود. دفتری مدعی است که آیت‌الله کاشانی را «روی پشت بام خانة همسایه گرفتند» و به نزد وی بردند. می‌گوید دستخط آیت‌الله را ـ در معرفی فخرآرایی به روزنامة پرچم اسلام ‌ـ به وی ارائه کرده و وی جا خورده است. سپس به دستور مستقیم رزم‌آرا، وی را به قلعة فلک‌الافلاک فرستادند و از آن‌جا با هواپیما به بیروت تبعید کردند. دفتری، ناصر فخرآرایی را وابسته به فداییان اسلام می‌داند. در ضمن یادآور می‌شود که در روز 15 بهمن 27، حزب توده بر مزار دکتر تقی ارانی در امامزاده عبدالله، در خارج از شهر، مراسمی داشته‌ است. وی این احتمال را قابل طرح می‌داند که توده‌ای‌ها می‌خواسته‌اند پس از به قتل رسیدن شاه، با بهره گرفتن از قدرت و نفوذ خود، حاکمیت را به دست گیرند. سپس این نتیجة بعید را می‌گیرد که «بین سید ابوالقاسم کاشانی و توده‌ای‌ها همکاری بوده؛ ... برو برگرد ندارد.» او اتهام دخالت داشتن رزم‌آرا در سوءقصد به شاه را رد می‌کند و می‌گوید در سال‌های همکاری با وی، «هیچ وقت غیر از خدمت به شاه و علاقة مخصوص به خدمت به شاه» از وی ندیده است. ماجرای دیگری که سرلشکر دفتری حکایت می‌کند، ترور سپهبد رزم‌آرا (نخست‌وزیر) در 16 اسفند 1329 است. در آن روز وی (در سمت رئیس شهربانی) به همراه سرتیپ‌زاده (رئیس ادارة کارآگاهی شهربانی) برای شرکت در کمیسیونی به نخست‌وزیری می‌روند و از رئیس دفتر رزم‌آرا می‌شنوند که وی از صبح به محل کارش نیامده است. به پیشنهاد سرتیپ‌زاده، به اتفاق، برای شرکت در مجلس ختم آیت‌الله فیض، به مسجد شاه می‌روند. در بیرون مسجد با اسدالله عَلَم (وزیر کار) رو‌به‌رو می‌شوند که تازه از راه رسیده و با هم به داخل می‌روند. دفتری می‌گوید پس از چند دقیقه، به اتفاق عَلَم مسجد را ترک می‌کنند و هر یک با اتومبیل خود عازم می‌شوند. او به شهربانی می‌رود، ولی بعد می‌فهمد که عَلَم به جای رفتن به دفتر کارش، عازم نخست‌وزیری شده است. 30 تا 45 دقیقه بعد از رسیدن دفتری به شهربانی، سرهنگ افخمی (آجودان شهربانی) به وی اطلاع می‌دهد که نخست‌وزیر را در مجلس ختم آیت‌الله فیض کشته‌اند. وی به سرعت حرکت می‌کند و جسد رزم‌آرا را در اتاق عمل بیمارستان سینا می‌یابد، در حالی که پروفسور عدل به همراه دانشجویان پزشکی مشغول معاینة آموزشی آن‌اند! دفتری از دیدن این صحنه ــ که آن را بی‌احترامی به جسد یک نخست‌وزیر می‌داند ــ عصبانی می‌شود. پروفسور عدل به وی اطمینان می‌دهد که رزم‌آرا بر اثر اصابت یک گلوله از پشت به قلبش، درجا مُرده است. سپس به دفتری اطلاع می‌دهند که شاه او را احضار کرده است. وی بقیة ماجرا را چنین شرح می‌دهد: «رفتم آن‌جا [کاخ اختصاصی یا مرمر]. چون موضوع مهم بود، خواستم فوری داخل بشوم [ ...] پیشخدمت اشاره کرد که آن تو آقای عَلَم شرفیاب است. من هم مدتی، یک ده دقیقه یک ربعی، ایستادم بیرون و عَلَم آمد بیرون [ ...] قاعدتاً، باید خُب یک وزیری که نخست‌وزیرش‌ را کشته‌اند، باید یک خُرده متأثر و یا ناراحت ببینم. دیدم نه، خیلی خونسرد است. ما شرفیاب شدیم. آن چیزی که من شنیده بود [ ...] عَلَم دیده بود و همه را به شاه گفته بود. خُب، قاعدتاً شاه باید متأثر می‌بود. آخر [ ...] این تیر، تیری بوده که برای خودش انداخته بودند. والّا رزم‌آرا که بدون شاه کاره‌ای نبود. دیدم نه فقط متأثر نیست، بلکه مثل این‌که حتی ... اظهار وجد نمی‌کرد، ولی متأثر هم نبود. من هرچه خواستم بگویم دیدم خودش بیشتر می‌داند.» دفتری ماجرای عزیمت عَلَم به نخست‌وزیری و بردن رزم‌آرا به مجلس ختم را حکایت می‌کند: «دفعة دوم [عَلَم] رفته نخست‌وزیری و با اصرار و ابرام، هرچه [رزم‌آرا] گفته من کار دارم و نمی‌رسم، کافی نیست. گفته بود: نه، اعلی‌حضرت علاقه‌مندند که شما در این ختم حاضر شوید. [...] پس آقای عَلَم که اول آمده بود، اگر برای مراسم بوده،‌ یک دفعه کافی است. دفعة دوم برای چه رفتی؟ پس چرا رفتی[به] نخست‌وزیری؟ و چرا برگشتی، رزم‌آرا را برداشتی بُردی؟ این‌ها همه‌اش یک مجهولاتی است که جوابش را باید خود آقای عَلَم که حالا مرده بدهد.»٭ سرلشکر محمد دفتری در این گفت‌وگو به نکات دیگری نیز اشاره می‌کند که اگر چه برخی قابل تردید است و یا پذیرش آن‌ها نیاز به مدارک و شواهد دارد، اما خواندنی است. او به دوستی احمد دهقان (نمایندة مجلس شورای ملّی و مدیر نشریة تهران مصور) و سپهبد رزم‌آرا اشاره می‌کند و می‌گوید بارها شاهد آمد و رفت وی به دفتر رزم‌آرا بوده است. او رزم‌آرا را منشاء شماری از اطلاعات دست اولی می‌داند که دهقان در صفحة «زیر ذره‌بین» مجله‌اش چاپ می‌کرد. وی نحوة کشته‌شدن عبدالحسین واحدی ــ که او را «مغز متفکر فداییان اسلام» می‌خواند ـ در حال انتقال به تهران و به بهانة اقدام به فرار را مشکوک و ناپذیرفتنی می‌داند و احتمال می‌دهد کسانی مایل نبودند او «به تهران برسد». وی از «سیّد حائری‌نیا» به عنوان مأمور نفوذی شهربانی در میان فداییان اسلام نام‌ می‌برد که در زمان ریاست وی بر شهربانی، اخباری را در ازای دریافت پول به وی می‌رسانده است. حتی مدعی است «سه شب قبل از قتل رزم‌آرا ساعت ده شب آمد به ملاقات من. یک سیّد ریزی بود، عمامة کوچکی داشت. به من گزارش داد که دیشب، یعنی شب پیش، جلسه‌ای بود بین فداییان اسلام و تصمیم به قتل رزم‌آرا می‌گیرند. » اما دربارة زمان و مکان اجرای این تصمیم توضیحی نمی‌دهد. دفتری احتمال می‌دهد که او کاملاً مورد اعتماد فداییان اسلام نبوده است. می‌گوید همان وقت یک شرح «محرمانه و مستقیم» از موضوع برای رزم‌آرا نوشته است. اما رزم‌آرا که هیچ وقت اجازة محافظت جدّی از خود را نمی‌داده، و حتی گاه به گاه از محل نخست‌وزیری پیاده‌روی شبانه‌ای در شهر می‌کرده، فردای آن روز تلفنی به دفتری می‌گوید: «من یک روز به دنیا آمدم و یک روز هم می‌روم. من روش زندگی‌ام را نمی‌توانم عوض کنم.» دفتری از ملاقاتی در 1330 در پاریس با اشرف پهلوی یاد می‌کند که به صورت تبعید در خارج از ایران به سر می‌برد. او «از شاه گله داشت و بی‌پول مانده بود». اوی در پاسخ استفسار دفتری ــ آیا سمتی را که به او پیشنهاد کرده‌اند بپذیرد یا نه؟ــ می‌گوید: «نروی!؟ با طناب پوسیدة برادرم توی چاه نیفت!» دفتری با حکم دکتر مصدق (نخست‌وزیر)، عهده‌دار تشکیل و فرماندهی «گارد و پلیس گمرکات» می‌شود؛ سازمانی که به گفتة او به لحاظ اداری خارج از ارتش و جزء دوایر وزارت دارایی بود. این تشکیلات مأموریت داشت جلوی قاچاق کالا به کشور را بگیرد. دفتری عملکرد خود را در این خصوص موفقیت‌آمیز می‌داند و از رضایت و لطف و محبت نخست‌وزیر به خود حکایت می‌کند. در مورد سرتیپ محمدتقی ریاحی (رئیس ستاد ارتش مصدق) قضاوتی منفی دارد. وی را افسری فاقد «موقعیت» در ارتش می‌خواند که «هیچ شانسی در ارتش نداشت». وی چنین انتصابی از سوی مصدق را ناشی از اعمال نفوذ دوستان هم‌حزبی ریاحی (حزب ایران) می‌داند. دفتری از وقایع مرداد 1332 به سرعت می‌گذرد و به برکناری سرهنگ اشرفی و انتصاب خود به سمت جانشین فرماندار نظامی تهران در روز 27 مرداد اشاره‌ای نمی‌کند. ولی از تلفن بامداد روز 28 مرداد ریاحی یاد می‌کند که از وی می‌خواهد برای کنترل اوضاع شهر که «کمی غیرعادی است» با استفاده از نیروهایی که دارد اقدام کند. دفتری می‌گوید به رغم آن که نیرویی در اختیار نداشته، چند کامیون سرباز از باغشاه به مرکز شهر می‌آورد. «دیدم بابا این [ریاحی] کجای کار است!؟ اوضاع همه‌جا مرگ بر مصدق و زنده باد شاه [است...] توی میدان سپه [...] یک مشت از این لات و پاره پوره‌ها، آدم‌های خیلی مهم و محترمی که من بشناسم‌شان نبودند. من هم بدون این که دل به دل‌شان بدهم یا مخالف‌شان رفتار کنم برگشتم سربازخانه [باغشاه] و عده را مرخص کردم.» (البته دفتری پولی را که امریکایی‌ها خرج کردند تا حدودی در ایجاد این شرایط مؤثر می‌داند.) سپس حدود ساعت 11 صبح به خانة مصدق در خیابان کاخ می‌رود که در آن‌جا رفت و آمد زیادی جریان دارد. وقتی مشاهداتش را با مصدق در میان می‌گذارد متوجه می‌شود که تیمسار ریاحی اطلاعات صحیح را به وی نداده است، بلکه اطمینان داده که «شهر در دست ماست». در حالی که این‌طور نبود. مصدق تلفنی با ریاحی صحبت می‌کند و سپس دفتری را به نزد وی می‌فرستد. هنگام ظهر، در محل ستاد، ریاحی را همراه با سرتیپ میرمحمد مهنا (معاون وزارت جنگ)، مشغول خوردن هندوانه می‌یابد! ریاحی به دفتری می‌گوید: «آقا فرمودند که شما بشوید رئیس شهربانی» و حکم وی را ابلاغ می‌کند. حکم مذکور به امضای ریاحی و «حسب‌الامر نخست‌وزیر» بود. دفتری صدور این حکم را خلاف مقررات می‌داند. می‌گوید هنگام ورود به شهربانی، از حیاط پشتی صدای فریادهای «زنده‌باد شاه» را می‌شنود. در آن‌جا نامه‌ای خطاب به ریاحی می‌نویسد که «چون دستور شما مخالف مقررات بود و اوضاع هم غیرعادی است من از قبول مسئولیت ریاست شهربانی معذورم.» این نامه را توسط مقدم مراغه‌ای (افسرگارد گمرک) برای ریاحی می‌فرستد و خود شهربانی را ترک می‌کند. دو سه ساعت از ظهر گذشته، سپهبد زاهدی وارد شهربانی می‌شود و دفتری را تلفنی فرا می‌خواند تا پست ریاست شهربانی به عهده‌ بگیرد: «گفت جان من، مرگ من ــ با هم دوست بودیم ــ قبول بکن، موقتاً، که ما بعد به موقع بتوانیم یکی را انتخاب بکنیم. گفتم موقتاً قبول می‌کنم ولی بیش از هفت هشت روز [...] نمی‌توانم بمانم. من تازه معالجه کرده‌ام [...] برای من دیگر عملی نیست. البته گفت چشم و بعد از هفت هشت روز هم دوباره استعفا نوشتم و قبول کرد» و مهدیقلی علوی مقدم را جانشین او ساخت. برخلاف آن‌چه شایع است، دفتری مدعی است که حکم ریاست شهربانی او به امضای زاهدی نه به تاریخ 28 مرداد، که 31 مرداد 32 است. او داشتن هرگونه ارتباط با زاهدی در دوران اختفای او و یا همکاری در تدارک کودتا را رد می‌کند. دفتری یادآور می‌شود که سه بار سمت ریاست شهربانی را عهده‌دار شده است: بار اول یازده ماه (در دورة ریاست ستاد و نخست‌وزیری رزم‌آرا)، بار دوم نیم یا یک ساعت (در دورة نخست‌وزیری مصدق) و بار سوم هشت تا ده روز (پس از کودتای 28 مرداد 32). سپس به مدت دو سال وابستة نظامی ایران در ایتالیا می‌شود. بعد از آن حدود پنج سال ریاست تسلیحات ارتش را به عهده می‌گیرد. سرانجام در دورة نخست‌وزیری دکتر علی امینی، بازداشت و به اتهام فساد و سوءاستفادة مالی محاکمه می‌شود. دفتری توضیح می‌دهد که این ماجرا مربوط به کارخانة باطری‌سازی بود که به دستور شاه، احداث آن به عهدة تسلیحات ارتش گذاشته شد. طرف قرارداد، شرکتی آلمانی بود که آن را خود شاه معین ساخته بود. وی موضوع را ناشی از پرونده‌سازی و کینه‌ورزی می‌داند و نتیجة دادرسی را تبرئة خود اعلام می‌کند. * دربارة ترور رزم‌آرا روایت‌های دیگری نیز وجود دارد. یکی از آخرین آن‌ها، حکایتِ تشکیل جلسه‌ای با حضور رهبران جبهة ملّی و افرادی از فداییان اسلام برای ترور رزم‌آرا است. بنگرید به: عزت‌الله سحابی، نیم قرن خاطره و تجربه، ج 1، (تهران: فرهنگ صبا، 1388)، صص 123 – 124. همچنین اخیرا روایتی از سیدضیاء‌الدین طباطبایی منتشر شده که همزمان با ترور رزم‌آرا، در کاخ مرمر در حضور شاه بوده است: «نوعی حواس‌پرتی و پریشان‌خاطری در ایشان می‌دیدم. به ساعت نگاه می‌کرد، به تلفن خیره می‌شد و اصلا حواسش به من نبود. ... من پشت به در اتاق نشسته بودم و اعلی‌حضرت سر جایش راحت نبود. مثل این‌که لب صندلی نشسته و آمادة بلند شدن است. در این اثنا در باز شد، کسی شتابزده بر آستانة در ظاهر شد و بدون این‌که مرا دیده باشد و یا شاید بر اثر هیجان، با صدای بلند گفت: «تمام شد قربان!» شاه مثل کسی که خبر آرام‌بخشی را شنیده باشد راحت توی صندلی افتاد، چشم‌ها را بست و پس از لحظه‌ای چشم گشود و به من گفت: «فردا پس‌فردا بیایید که حرف‌مان را تمام کنیم.» من که برخاسته بودم، سر برگرداندم و آقای اسدالله علم، وزیر کشور ]وزیر کار[ را بر آستانة در دیدم. در سرسرای کاخ شنیدم که سپهبد رزم‌آرا را در حالی که برای برچیدن ختم آیت‌الله فیض همراه علم به مسجد شاه رفته بود با تیر زده‌اند.» بنگرید به: صدرالدین الهی، سید ضیا: مرد اول یا مرد دوم کودتا، (لس‌آنجلس: شرکت کتاب، 2011)، صص 271-272. همچنین شایعه‌ای در همان روزها بر سر زبان‌ها افتاده بود و چند سال بعد آیت‌الله کاشانی نیز در بازجویی‌هایش مشابه آن را تایید کرده بود که تیری غیر از آن‌که از سلاح خلیل طهماسبی شلیک شد، رزم‌آرا را به قتل رساند. منبع: سایت انسان‌شناسی و فرهنگ

اولین بیانیه سیاسی امام خمینی(س) کجا نگهداری می شود؟

نخستین بیانیه سیاسی امام خمینی(س) به صورت نامه ای منتقدانه و حماسی خطاب به علما و ملت در دفتر یادبود کتابخانه وزیری شهر یزد نگاشته شد. لحن و محتوای بیانیه گواه آن است که نویسنده روشن بین و آینده نگر آن، در شرایط موجود زمان نگارش، انتظار قیام و خیزشی را نداشته، اما بدین طریق زنگ خطر و بیدار باش را به صدا در آورده است. این پیام با موضوع دعوت به قیام برای خدا صادر شده و یکى از تاریخى ترین اسناد مبارزاتى امام خمینى به شمار مى‏ رود و اصل نسخه خطى آن در کتابخانه وزیرى یزد نگهدارى مى‏شود. امام خمینی(س) در این نامه پس از اشاره به آیه «قُلْ انَّما اعِظُکُم بِواحِدَةٍ أنْ تَقُومُوا لِلّهِ مَثنى‏ وَ فُرادى‏»(1) می نویسند: «خداى تعالى در این کلام شریف، از سرمنزل تاریک طبیعت تا منتهاى سیر انسانیت را بیان کرده، و بهترین موعظه‏هایى است که خداى عالم از میانه تمام مواعظ انتخاب فرموده و این یک کلمه را پیشنهاد بشر فرموده. این کلمه تنها راه اصلاح دو جهان است. قیام براى خداست که ابراهیم خلیل الرحمن را به منزل خلّت رسانده و از جلوه‏هاى گوناگون عالم طبیعت رهانده‏ خلیل‏آسا درِ علم الیقین زن نداى «لا احبّ الآفلین (2)» زن‏ قیام للَّه است که موسى کلیم را با یک عصا به فرعونیان چیره کرد و تمام تخت و تاج آنها را به باد فنا داد و نیز او را به میقات محبوب رساند و به مقام صَعْق (3) و صَحْو (4) کشاند. قیام براى خداست که خاتم النبیین- صلى اللَّه علیه و آله- را یک تنه بر تمام عادات و عقاید جاهلیت غلبه داد و بتها را از خانه خدا برانداخت و به جاى آن توحید و تقوا را گذاشت و نیز آن ذات مقدس را به مقام قابَ قوسیْن أو أدنى (5) رساند. خودخواهى و ترک قیام براى خدا ما را به این روزگار سیاه رسانده و همه جهانیان را بر ما چیره کرده و کشورهاى اسلامى را زیر نفوذ دیگران درآورده. قیام براى منافع شخصى است که روح وحدت و برادرى را در ملت اسلامى خفه کرده. قیام براى نفس است که بیش از ده میلیون جمعیت شیعه را به طورى از هم متفرق و جدا کرده که طعمه مشتى شهوت‏پرست پشت میزنشین شدند. قیام براى شخص است که یک نفر مازندرانى بیسواد (6) را بر یک گروه چندین میلیونى چیره مى‏کند که حَرْث و نسل آنها را دستخوش شهوات خود کند. قیام براى نفع شخصى است که الآن هم چند نفر کودک خیابانگرد را در تمام کشور بر اموال و نفوس و اعراض مسلمانان حکومت داده. قیام براى نفس اماره است که مدارس علم و دانش را تسلیم مشتى کودک ساده کرده و مراکز علم قرآن را مرکز فحشا کرده. قیام براى خود است که موقوفات مدارس و محافل دینى را به رایگان تسلیم مشتى هرزه گرد بیشرف کرده و نَفَس از هیچ کس در نمى‏آید . قیام براى نفس است که چادر عفت را از سر زنهاى عفیف مسلمان برداشت و الآن هم این امر خلاف دین و قانون در مملکت جارى است و کسى بر علیه آن سخنى نمى‏گوید. قیام براى نفعهاى شخصى است که روزنامه‏ها که کالاى پخش فساد اخلاق است، امروز هم همان نقشه‏ها را که از مغز خشک رضا خان بیشرف تراوش کرده، تعقیب مى‏کنند و در میان توده پخش مى‏کنند. قیام براى خود است که مجال به بعضى از این وکلاى قاچاق داده که در پارلمان بر علیه دین و روحانیت هر چه مى‏خواهد بگوید و کسى نفس نکشد هان اى روحانیین اسلامى! اى علماى ربانى! اى دانشمندان دیندار! اى گویندگان آیین دوست! اى دینداران خداخواه! اى خداخواهان حق‏پرست! اى حق‏پرستان شرافتمند! اى شرافتمندان وطنخواه! اى وطنخواهان با ناموس! موعظت خداى جهان را بخوانید و یگانه راه اصلاحى را که پیشنهاد فرموده بپذیرید و ترک نفعهاى شخصى کرده تا به همه سعادتهاى دو جهان نایل شوید و با زندگانى شرافتمندانه دو عالم دست در آغوش شوید. انّ للَّه فى ایّام دهرکم نفحاتٌ ألا فتعرّضوا لها (7)؛ امروز روزى است که نسیم روحانى الهى وزیدن گرفته و براى قیام اصلاحى بهترین روز است، اگر مجال را از دست بدهید و قیام براى خدا نکنید و مراسم دینى را عودت ندهید، فرداست که مشتى هرزه گرد شهوت‏ران بر شما چیره شوند و تمام آیین و شرف شما را دستخوش اغراض باطله خود کنند. امروز شماها در پیشگاه خداى عالم چه عذرى دارید؟ همه دیدید کتابهاى یک نفر تبریزى بى‏سر و پا (8) را که تمام آیین شماها را دستخوش ناسزا کرد و در مرکز تشیع به امام صادق و امام غایب- روحى له الفداء- آن همه جسارتها کرد و هیچ کلمه از شماها صادر نشد. امروز چه عذرى در محکمه خدا دارید؟ این چه ضعف و بیچارگى است که شماها را فرا گرفته؟ اى آقاى محترم که این صفحات را جمع‏آورى نمودید و به نظر علماى بلاد و گویندگان رساندید! خوب است یک کتابى هم فراهم آورید که جمع تفرقه آنان را کند و همه آنان را در مقاصد اسلامى همراه کرده از همه امضا مى‏گرفتید که اگر در یک گوشه مملکت به دین جسارتى مى‏شد، همه یکدل و جهت از تمام کشور قیام مى‏کردند. خوب است دیندارى را دست کم از بهاییان یاد بگیرید که اگر یک نفر آنها در یک دیه (9) زندگى کند، از مراکز حساس آنها با او رابطه دارند و اگر جزئى تعدى به او شود براى او قیام کنند. شماها که به حق مشروع خود قیام نکردید، خیره‏سران بى‏دین از جاى برخاستند و در هر گوشه زمزمه بى‏دینى را آغاز کردند و به همین زودى بر شما تفرقه زده‏ها چنان چیره شوند که از زمان رضا خان روزگارتان سخت تر شود. وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً الَى اللَّهِ وَ رَسولِهِ ثُمَّ یُدرِکْهُ الْمَوتُ فَقَد وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ (10) 11 شهر جمادى الاولى 1363 - سید روح اللَّه خمینى‏ [15 اردیبهشت 1323] (1)- سوره سبأ، آیه 46: «اى رسول، بگو به امت، که من به یک سخن شما را پند مى‏دهم؛ و آن سخن این است که شما خالص براى خدا، دو نفر دو نفر با هم یا هر یک تنها، قیام کنید». (2)- اشاره به آیه 76، سوره انعام. (3)- بیهوشى و در اصطلاح عرفان به معنى فناى عبد سالک. (4)- هوشیارى و در اینجا بقاى باللَّه پس از فناى فى اللَّه. و بازگشت به عالم ناسوت براى امتثال امر رب جلیل. (5)- اشاره به آیه 9، سوره نجم. (6)- رضا خان پهلوى. (7)- بحار الأنوار ج 68، ص 221، کنز العمال ج 7، ص 769. (8)- احمد کسروى؛ نویسنده و مؤلف کتابهاى ضد مذهبى. (9)- تلفظ قدیمِ «ده». (10)- سوره نساء، آیه 100: «و هرگاه کسى از خانه خویش براى هجرت بسوى خدا و رسول بیرون آید، و در سفر مرگ او فرا رسد، اجر و ثواب چنین کسى بر خداست». صحیفه امام، ج‏1، ص: منبع: پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران

استالین‌گرایی و حزب توده ایران

الهه کولایی، استاد علوم سیاسی و مطالعات منطقه‌ای دانشگاه تهران تاریخ ایرانی: پس از مرگ لنین انتظار می‌رفت تروتسکی فرمانده ارتش سرخ و یار نزدیک لنین جانشین وی گردد. او از ۱۹۱۷م. (۱۹۲۶ هـ. ش.) دست راست لنین بشمار می‌رفت. استالین در آن هنگام فرد قابل توجهی نبود و بیشتر در حزب به کارهای تشکیلاتی می‌پرداخت. تروتسکی نیز هیچ‌گاه از جانب او خطری احساس نمی‌کرد، ولی پس از مرگ لنین، استالین بازی‌های سیاسی خود را آغاز کرد. در حقیقت پیشرفت استالین از زمانی آغاز شد که زینوویف(۱) و کامنف(۲) (اعضای دفتر سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست) او را برای مقابله با تروتسکی به عنوان متحد خود برگزیدند. به بیان بوریس باژانوف(۳) منشی استالین، آن‌ها هنوز پی نبرده بودند که «دستگاه اداری حزب» به طور طبیعی و خودبه‌خود راه احراز حاکمیت را در پیش گرفته است و استالین را در رأس این دستگاه نشاندند. کافی بود استالین بتواند مدتی در راس ماشین حزب قرار گیرد، تا به‌خودی خود در راس هرم قدرت و حکومت بنشیند.(۴) استالین از مقام دبیرکلی حزب به عنوان «اهرم قدرت» بهره جست، او قدرت را از کنگره به کمیته مرکزی و بعد دفتر سیاسی و سپس به خود انتقال داد. حزب در دوران استالین از هیات یک سازمان کوچک و متمرکز متشکل از انقلابیون حرفه‌ای به صورت سازمان وسیع و بزرگی درآمد، که در سراسر شوروی گسترش یافته بود. استالین از طریق شعبه‌های دبیرخانه که سرپرستان آن را دبیرکل انتخاب می‌کرد، هنگام برگزاری انتخابات کنگره نفوذ قاطع خویش را اعمال می‌کرد. به این‌گونه در ترکیب اعضای کمیته مرکزی حزب که از سوی کنگره انتخاب می‌شدند، به طور غیرمستقیم دخالت می‌کرد. او قدرت حزب کمونیست را در شخص خویش متمرکز ساخت. استالین در پست دبیرکل حزب کمونیست که در واقع جنبه تشکیلاتی داشت، به صورت تنها رهبر و مفسر ایدئولوژی حزب کمونیست شوروی درآمد، که پیوسته حتی در مباحث ایدئولوژیک نیز «کلام آخر» را می‌گفت. لنین پیش از مرگ خود با در نظر گرفتن خصوصیات اخلاقی استالین، پیشنهاد کرده بود فرد دیگری به جای او به سمت دبیرکلی حزب برگزیده شود، لکن بیماری طولانی او و حمایت زینوویف و کامنف از استالین سبب شد تا پیگیری این امر مسکوت بماند. در وصیت‌نامه لنین نیز این امر مورد اشاره قرار گرفته بود، لکن پشتیبانی زینوویف و کامنف که هر دو در سال‌های بعد مشمول تصفیه‌های مرگبار استالین گردیدند، منجر به عدم برکناری استالین شد.(۵) برخی از نویسندگان را عقیده بر آن است که استالین مانند هیتلر یک نظام توتالیتر واقعی در روسیه شوروی به وجود آورد(۶)، که بر اساس: ۱. اصالت رهبر؛ ۲. انقیاد نظام قضایی؛ ۳. ممیزی قلمرو زندگی خصوصی؛ ۴. مشروعیت رژیم بر اساس دستگاه حاکم، ایدئولوژی و حزب قرار گرفته بود.(۷) استالین‌گرایی از طریق کمینترن به احزاب کمونیست وابسته به آن نیز راه یافت و سبب پرستش رهبران این احزاب و زیر پا نهادن اصول دمکراسی در این احزاب شد. مسکو مرکز کمینترن بود و اعضای کمیته مرکزی بسیاری از احزاب کمونیست در آنجا زندگی می‌کردند. مبارزان کمونیست نیز از کشورهای دیگر برای بررسی راه‌های مبارزه با امپریالیسم و ایادی داخلی آن در کشورهای خود به مسکو می‌‌رفتند، به طوری که مسکو به «ستاد کمونیسم جهانی» مبدل شده بود. این گروه نیز از مصیبت تصفیه‌ها و ترورهای استالینی مصون نماندند، عده زیادی از ایشان در جریان تصفیه‌های استالین به قتل رسیدند. به تعبیر نویسندگان بسیاری دامنۀ تصفیه‌های خونین استالین به اروپای شرقی نیز کشیده شد. رهبرانی که در مقابل استالین تمایل به حفظ استقلال عمل از خود نشان می‌دادند، مشمول تصفیه‌های پی در پی شدند. زندانی شدن گومولکا در لهستان، اعدام اسلانسکی دبیرکل حزب کمونیست چکسلواکی و کلمنیتس وزیر خارجه این کشور، اعدام کوستف نخست‌وزیر بلغارستان و اعدام وزیر خارجه مجارستان و...(۸) نیز در چارچوب همین سیاست صورت گرفت. رهبران احزاب کمونیست اروپای شرقی به طور اخص، و کلیه احزاب کمونیست وابسته به مسکو به طور اعم، می‌کوشیدند هر یک به تاسی از استالین،‌‌ همان خط‌مشی و روش او را در پیش گیرند و خود به استالین دیگری تبدیل شوند. ویژگی‌های عمده استالین‌گرایی در ارتباط با این بحث، عبارت بوده‌اند از: ۱. برقراری نظام سلسله مراتبی در حزب کمونیست؛ ۲. تقدیس دولت سوسیالیستی به عنوان مهم‌ترین عامل برپایی جامعۀ سوسیالیستی در شوروی و گسترش انقلاب در جهان؛ ۳. موظف ساختن کمونیست‌ها به حمایت از دولت شوروی، به عنوان «آغاز و مقدمه انقلاب جهانی.» استالین با تقسیم جهان به دو اردوگاه بزرگ متخاصم سوسیالیسم و سرمایه‌داری، احزاب کمونیست جهان را به دفاع از شوروی به عنوان دژ مستحکم سوسیالیسم موظف ساخت. مارشال و روشیلف در جشن استقلال رومانی در ۱۹۲۸/ م. (۱۳۰۷ هـ. ش.) این تز را چنین فرموله کرد: «اتحاد جماهیر شوروی جنبش و دفاع انقلاب جهانی است. کسی که خیال می‌کند این نهضت را مستقل از اتحاد جماهیر شوروی و یا بر ضد او دفاع کند ضد انقلاب است و به اردوگاه دشمنان ما در می‌غلطد.»(۹) به این‌گونه جهان‌گرایی کارگری در قاموس استالین به حمایت و دفاع از منافع شوروی مبدل شد که مقدمات نظری آن مورد توجه قرار گرفت. و در کلام آخر، استالین جهان‌گرایی کارگری را چنین تعریف می‌کرد: «جهان‌گرای کسی است که حاضر است بدون تردید، بدون چرا، بدون تردید و بدون قید و شرط از اتحاد شوروی سوسیالیستی دفاع نماید. زیرا اتحاد شوروی پایگاه جنبش انقلابی جهانی است و دفاع و به جلو راندن این جنبش انقلابی بدون دفاع از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی غیرممکن است؛ زیرا هر کس خیال می‌کند از جنبش انقلابی جهان بدون اتحاد جماهیر شوروی بر علیه آن دفاع کند، او علیه انقلاب اقدام می‌کند، حتما به اردوی دشمنان انقلاب می‌غلطد.»(۱۰) در پایان این بحث توجه به این نکته ضروری است که هر چند عده‌ای استالین‌گرایی را انحراف آشکار از مارکسیسم ـ لنینیسم می‌دانند، بسیاری از نویسندگان نیز آن را محصول طبیعی مارکسیسم ـ لنینیسم می‌خوانند.(۱۱) این عده بر این باور هستند که خود ایدئولوژی مارکسیسم ـ لنینیسم مجوزی برای وقوع استالین‌گرایی گردیده است. نویسندگان تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی، استالین را «فردی صادق و وفادار به لنین و لنینیسم» می‌نامند.(۱۲) *** تاثیر استالین‌گرایی بر تشکیل حزب تودۀ ایران حزب توده در شرایطی تشکیل گردید که نیروهای مسلح شوروی و متحدان غربی آن ایران را عرصۀ فعالیت‌های خود قرار داده بودند و دیکتاتوری رضاشاه را ساقط کرده بودند. حزب توده نیز از آغاز فعالیتش مبارزه با فاشیسم را مورد توجه قرار داد و در چارچوب اتحاد شوروی و غرب از حمله جدی به انگلستان نیز خودداری کرد. حزب در راه دوستی با انگلستان تا بدانجا پیش رفت که در نشریه خود نوشت: «ملت ایران به دوستی و حسن‌نظر انگلستان که صد درصد به نفع کشور ماست دلبستگی شدید دارد...» (۱۳) موسسان این حزب که از آغاز با اتکا بر نظریه‌های مارکسیستی آن را پایه‌ریزی کرده بودند، در اوج حاکمیت نیروهای شرق و غرب بر ایران، جهت مخدوش نکردن رابطه متفقین در برابر آلمان نازی از تبلیغات کمونیستی خودداری کردند، و به جای نهادن نام کمونیست بر حزب خود، با صلاحدید شوروی نام «حزب توده» بر خود نهادند.(۱۴) سران حزب از اعتراف به ماهیت کمونیستی آن به شدت پرهیز کردند. عبدالصمد کامبخش یکی از اعضای کمیته مرکزی حزب که به توصیه شوروی به حزب راه یافته بود، در مصاحبه با خبرنگاران انگلیسی که از او پرسیده بودند: آیا کمونیست هست؟ اعلام کرده بود «در ایران حزب کمونیستی وجود ندارد، که من عضو آن باشم» و خود را طرفدار مشروطیت واقعی اعلام کرده بود.(۱۵) هیات اجرایی موقت حزب توده پس از ماجرای آذربایجان، حزب را چنین تعریف کرده بود: «حزب توده ایران، حزب ضد فاشیست، حزب دمکراتیک و دشمن ارتجاع، حزب طرفدار کارگران و دهقانان، طرفدار دوستی با شوروی و کلیه کشورهای ضد امپریالیست و دمکراتیک جهان و مخالف با امپریالیسم و دست‌پروردگان آن در ایران است.» و از معرفی خود به عنوان یک حزب مارکسیست ـ لنینیست و متعلق به طبقه کارگر، آنچنان که بعد‌ها بیان کردند، خودداری کرد.(۱۶) اعضای کمیته مرکزی حزب تودۀ ایران در کنگرۀ بیستم حزب کمونیست شوروی از راست به چپ عبدالصمد کامبخش، ایرج اسکندری، رضا رادمنش، فریدون کشاورز، رضا روستا نظریه‌پردازان حزب توده جهان را همانند استالین، به دو اردوگاه دمکراتیک و ضد امپریالیست، امپریالیست و ضد دمکراتیک تقسیم می‌کردند. شوروی، مدار و محور اردوگاه نخست تلقی می‌شد.(۱۷) احسان طبری در کتاب «الفبای مبارزه» که در دوران حیات استالین نوشته شده بود، نوشت: «از آنجا که شوروی نخستین و نیرومند‌ترین کشور سوسیالیستی و پایگاه استوار سوسیالیسم است، لذا دوستی با اتحاد شوروی و حزب کمونیست اتحاد شوروی که لنین آن را بنیاد نهاده یعنی «سویتیزم»(۱۸) به نظر حزب، یکی از بخش‌های مهم انترناسیونالیسم پرولتری است.»(۱۹) به نظر وی کم بها دادن به دوستی به شوروی برای یک ایرانی «خطای محض» است. لکن در عمل حزب توده از‌‌ همان آغاز شوروی‌گرایی را جانشین انترناسیونالیسم کارگری کرد. این امکان نیز وجود دارد که حزب توده برای بهره‌برداری از حمایت شوروی، این همسایه قدرتمند شمالی چنین سیاستی را در پیش گرفته بود. حزب توده بر اساس آموزش‌های استالین که حمایت از انقلاب جهانی بدون حمایت از شوروی را در جبهه ضد انقلاب قرار گرفتن می‌دانست، در ضمیمه مردم صریحا نوشت: «حزب، امروز نیز مانند هر وقت دیگری عقیده دارد ملاک انقلابی بودن هر حزب و هر گروه و فردی، دوستی و احترام وی به کشورهای سوسیالیستی و در درجه اول به کشور اتحاد جماهیر شوروی است، که لنین بزرگ‌ بانی و بنیانگذار آن است.» (۲۰) حزب توده بر این اساس به شدت اعتقاد داشت که هیچ حرکت ضد امپریالیستی، بدون بهره‌گیری از کمک‌های اردوگاه شرق، و بدون اتکا بر آن‌ها نمی‌تواند به پیروزی واقعی دست یابد. از آنجا که استراتژی حزب حرکت و پیشروی به سوی انقلاب جهانی بود، لذا پیروزی تدریجی اتحاد شوروی بر ممالک امپریالیستی و گسترش نفوذ آن را گام‌هایی در راه رسیدن به این هدف می‌دانست که البته این طرز تفکر خاص حزب توده ایران نبود. احزاب کمونیست جهان (غیر از حزب کمونیست یوگسلاوی) در دوران استالین بر چنین باوری بودند. لذا این احزاب تاکتیک‌های خود را بر اساس سیاست‌های جاری شوروی تغییر می‌دادند. پس از انشعاب در حزب توده این توسل و تمسک سران حزب به شوروی علنی و جدی‌تر شد. همان‌طور که استالین وظیفه فوری احزاب کمونیست کشورهای مختلف جهان را نه برپایی انقلاب، که در درجه اول حفظ اتحاد شوروی سوسیالیستی در مقابل امپریالیسم می‌دانست،(۲۱) حزب توده نیز سیاست خود را بر اساس «دفاع بی‌قید و شرط از سیاست‌های شوروی» گذاشت؛‌‌ همان معیاری که انترناسیونالیسم استالینی را مشخص می‌کند. بهترین نمونه‌های دفاع بی‌قید و شرط حزب توده را از شوروی، می‌توان چنین برشمرد: ۱. دفاع بی‌تردید و قاطع از کلیۀ سیاست‌ها و فعالیت‌های شوروی در صحنه بین‌المللی مانند: تشکیل کمینفرم، مخالفت با طرح مارشال و محاصره برلن، جنگ کره، تشکیل پیمان ورشو... ۲. حمله به تیتو پس از اخراج از کمینفرم و اعتراض آن به سیاست‌های استالین. ۳. حمایت از درخواست شوروی در مورد تقاضای امتیاز نفت شمال. ۴. کارشکنی در جنبش ملی شدن نفت (رهبری حزب به علت سازش موقت شوروی و انگلیس و ترس از ملی شدن نفت در سراسر کشور و در نتیجه کوتاه شدن دست شوروی از نفت شمال، که شوروی خواهان امتیاز آن بود، به مخالفت پرداخت). به این ترتیب «جریانات بین‌المللی» و حضور ارتش سرخ در ایران سبب تسریع و تسهیل در رشد حزب توده شد و نقش عامل خارجی در تمام دوران فعالیت آن بر سیاست‌های حزب توده سایه افکنده بود. عده‌ای از مسئولین و رهبری حزب بر این باور بودند که «اگر وضع حزب نیز کاملا رضایت‌بخش نباشد، جریانات بین‌المللی که دنیا را به طرف ترقی و تعالی می‌کشاند، آن را از بحران‌ها خلاص خواهد کرد و به مقصود خود خواهد رسانید.» (۲۲) ب. تاثیر استالین‌گرایی بر تشکیلات حزب توده ایران تاثیر استالین‌گرایی بر حزب سبب شد تا رهبران آن بر ساخت حزب و کلیه فعالیت‌های آن حاکمیت پیدا کنند و اصول دمکراسی را زیر پا نهند. حزب توده از آغاز تشکیل مرکزیت دمکراتیک را حاکم بر تشکیلات خود اعلام کرد.(۲۳) این اصل دستاویزی برای اعمال دیکتاتوری رهبران حزب بر آن شد. این امر مورد اعتراض عده‌ای از اعضا واقع گردید. اراده و نظریات توده‌های حزبی مورد غفلت قرار گرفت و حتی تشکیل کنگره‌های حزبی نیز منوط به موافقت و نظر مثبت مقامات شوروی شده بود.(۲۴) علی‌رغم ادعای رهبران حزب در مورد رعایت ضوابط دمکراتیک و توجه به آرای کلیه اعضای حزب، اعضای آن از نقشه‌ها و تصمیمات رهبران بی‌اطلاع بودند. آپریم که از منتقدان جدی حزب توده و مشی آن بود موجودیت آن را به عنوان یک «حزب» مارکسیستی قبول نداشت، حزب توده را «جبهه‌ای» می‌دانست که از افراد گوناگون برخاسته و از طبقات اجتماع تشکیل شده است. (مرکزیت دمکراتیک) حاکم بر حزب توده در واقع حاکمیت گروه‌بازی و فرقه‌بازی بر تشکیلات حزب توده بود. اعلامیه مجمع عمومی ششم کمیته مرکزی حزب نیز این را مورد اشاره قرار داده بود.(۲۵) رهبری حزب در رساله «حزب ما و جنبش انقلابی سال‌های اخیر» از «حاکمیت بوروکراتیسم» بر حزب و از بی‌توجهی به نظریات کادرهای پایین و بی‌توجهی به ابتکار افراد کمیته‌ها انتقاد می‌کند. در این جزوه استحکام «رفیق‌بازی» در حزب مورد انتقاد قرار می‌گیرد، یعنی تلویحا اعتراف می‌کنند که قبلا هم در حزب «رفیق‌بازی» وجود داشته است. فقدان دمکراسی در حزب نیز از جمله مواردی است که در مجمع عمومی چهارم کمیته مرکزی حزب مورد توجه قرار گرفت. (۲۶) همانگونه که در دوران حاکمیت مطلقه استالین بر شوروی، کنگره‌های حزب کمونیست شوروی مرتب برگزار نمی‌شد (میان تشکیل کنگره ۱۸ تا ۱۹ حزب کمونیست شوروی ۱۳ سال فاصله افتاد)، کنگره‌های حزب توده نیز که بر طبق اساسنامه آن می‌بایست هر سال یک‌بار تشکیل شود، با حاکمیت رهبری بر سازمان حزب و اختلافات درونی آنان (که نیاز به جمع کردن آراء و نظریات توده‌های حزبی را از میان برد) به طور منظم تشکیل نشد. در تمام دوران فعالیت علنی حزب از سال ۱۳۲۰ تا سال ۱۳۲۷ هـ. ش. و نیز سال ۱۳۲۹ تا سال ۱۳۳۲ هـ. ش. تنها دو کنگره در سال‌های ۱۳۲۳ و ۱۳۲۷ هـ. ش. تشکیل شد. بر مبنای سیاست‌های استالینی، احتیاجی به اتخاذ تصمیمات جمعی نبود.(۲۷) این سیاست همواره در حزب توده مورد اجرا قرار می‌گرفت. به این ترتیب مرکزیت دمکراتیک حاکم بر حزب توده آنچنان که مورد انتظار نیز بود، در واقع به حاکمیت رهبران بدون توجه به آراء اعضای پائین رتبه حزبی منجر شد. همان‌گونه که در شوروی رخ داد و استالین مظهر برجسته آن شد. * برگرفته از کتابی به همین نام از نگارنده پاورقی: ۱- Zinouiev ۲- Kamenev ۳- Boris Bazhanov ۴- بوریس باژانوف، پیشین، ص۲۴۴. ۵- کروپسکایا همسر لنین وصیت‌نامه او را به کمیته مرکزی حزب تسلیم کرد. استالین نیز ابتدا از دبیرکلی استعفا نمود، زینوویف و کامنف و عده زیادی از اعضای کمیته مرکزی حزب به استالین فشار آوردند که استعفایش را پس بگیرد، او نیز ظاهرا با اکراه چنین کرد. ۶- بورخارین و تروتسکی ماهیت فاشیسم و استالین‌گرایی را یکسان می‌دانستند. به ترتیب: میخائیل کورباکوف: تاریخ گویای دوران انقلاب اکتبر شوروی، ترجمه: فتح‌الله دیده‌بان، (تهران: فروردین، ۱۳۵۶/۲۵۶۳)، ص۲۲۲. و لئون تروتسکی: انقلابی که به آن خیانت شد، ترجمه: حسن صبا و مجید نامور، (تهران: بی‌ ن، ۱۳۵۹)، ص۳۳۳. ۷- توتالیتاریسم: (سلطه‌گرایی)، (بی ‌م: انتشارات پژوهشگاه علوم انسانی، بی‌ ت)، ص۱۸. ۸- روی مدودف: در دادگاه تاریخ، ترجمه: منوچهر هزارخانی (تهران: خوارزمی، ۱۲۶) ص ۳۱۴ـ۳۱۳. ۹- خلیل ملکی، پیشین، ص۳۸۴. ۱۰- استالین، مجموعه آثار، ج ۱، ص۵۰۱، چاپ روسی، به نقل از: تیمور بختیار، سیر کمونیسم در ایران، (تهران: فرمانداری نظامی تهران، ۱۳۶۰)، ص۱۳۳. ۱۱- آرتو کسلر، به نقل از: نجف دریابندری، نقد آگاه، شماره ۳، ص۲۳۳. ۱۲- تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی، ترجمه: علی گلاویز و دیگران، (تهران: انتشارات حزب توده ایران، بی‌ ت) ص۴۴۰. ۱۳- نامه رهبر، شماره ۴۱۲، ۳ آبان ۱۳۲۳، ص. ۲. ۱۴- طبری، پیشین، ص۴۳. ۱۵- دنیای امروز به جای رهبر، ۲ آذر ۱۳۲۴ به نقل از: اسناد تاریخی، ج ۲، پیشین، ص ۱۶۸. ۱۶- حزب توده ایران، نشریه تحلیلی از اوضاع حزب، ص ۷ به نقل از: اسناد تاریخی، ج۲، ص۱۷۰. ۱۷- Sovietism ۱۸- احسان طبری، چند مساله اجتماعی (بی‌ م: سیامک، بی ‌ت)، ص۵۸. ۱۹- احسان طبری، الفبای مبارزه، ص۴۹. ۲۰- ضمیمه مردم، فروردین ۱۳۴۶، به نقل از: اسناد تاریخ... ج۱، پیشین، ص ۳۹۸. ۲۱- برای اطلاع بیشتر ر.ک. نگارنده: ریشه‌های اقتصادی فروپاشی شوروی، تهران: دانشگاه تهران، ۱۳۷۸. ۲۲- آپریم، جزوه «چه باید کرد»؟ به نقل از: اسناد تاریخی، ج ۱، پیشین، ص ۲۷۸. ۲۳- نظامنامه مصوب کنگره اول ۱۳۲۳، به نقل از: اسناد و دیدگاه‌ها، ص۷۰. ۲۴- خامه‌ای، پنجاه نفر و سه نفر، (خاطرات ج۱)، ص۴۶. ۲۵- اسناد تاریخی، ج۲، پیشین، ص۷۳ـ۳۷۲ ۲۶- «قطعنامه پلنوم چهارم»، به نقل از اسناد تاریخی، ج ۱، پیشین، ص۳۷۲. ۲۷- طبری، پیشین، ص۱۵۵. منبع: سایت تاریخ ایرانی

در یازدهم مرداد 1342

بعد از نزدیک به دو ماه در یازدهم مرداد 1342 امام را به منزلی در قیطریه آورده و در آنجا تحت نظر قرار می‌دهند. در همین روز است که امام از واقعۀ پانزده خرداد مطلع می‌شود. نهایتاً امام در هجده فروردین سال بعد از اسارت مأموران آزاد و روز بیستم فروردین 1343 در قم با خانوادۀ شهدای پانزده خرداد دیدار کردند. لکن از شدت تأثر سخنی نگفتند. به گزارش قدس انلاین به نقل از مشرق، امام خمینی در سحر چهارده خرداد 1342 در منزلش دستگیر و روانۀ تهران شد. صبح روز بعد مردم تهران، قم و خصوصاً ورامین در حمایت از مرجع تقلیدشان تظاهرات گسترده‌ای کردند. شعار آنها «یا مرگ یا خمینی» بود. مزدوران شاه عدۀ بسیاری از آنها را شهید کردند. حضرت امام تا دو ماه بعد که از زندان آزاد شد از کشته شدن مردم به خاطر او خبر نداشت. ماجرای این مردم مخلص که فقط برای حمایت از مرجع تقلید خود کشته شده بودند تأثیر عمیقی بر امام گذاشت. واقعۀ پانزده خرداد 1342 نزاع امام(ره) با محمد رضا پهلوی بر سر انجمن‌های ایالتی و ولایت بالا گرفته بود و امام در 29 اسفند 1341 اعلام کرده بود که به سبب مصبیت‌ها و لطمه‌هایی که در این سال به اسلام وارد شد ما نوروز عید نخواهیم گرفت. نتیجتاً دو روز بعد، در دوم فروردین 1342 مأموران ساواک به مدرسۀ فیضیه هجوم برده، طلاب را ضرب و جرح کردند و عده‌ای را هم کشتند. ماجرا از همین زمان جدی شد. امام خمینی دوشنبه سیزدهم خرداد 1342 در مدرسۀ فیضیه یک سخنرانی تاریخی کرد. آن روز عصر عاشورای 1383 هجری قمری بود که امام داشت به شاه اخطار می‌کرد: آقا! من به شما نصیحت مى‏کنم؛ اى آقاى شاه! اى جناب شاه! من به تو نصیحت مى‏کنم؛ دست بردار از این کارها. آقا! اغفال دارند مى‏کنند تو را. من میل ندارم که یک روز اگر بخواهند تو بروى، همه شکر کنند. من یک قصه‏اى را براى شما نقل مى‏کنم که پیرمردهایتان، چهل ساله‏هایتان یادشان است، سى ساله‏ها هم یادشان است. سه دسته، سه مملکت اجنبى به ما حمله کرد؛ شوروى، انگلستان و امریکا به مملکت ایران حمله کردند؛ مملکت ایران را قبضه کردند؛ اموال مردم در معرض تلف بود، نوامیس مردم در معرض هتک بود. لکن خدا مى‏داند که مردم شاد بودند براى اینکه [رضا خان] پهلوى رفت. من نمى‏خواهم تو این طور باشى؛ نکن. من میل ندارم تو این طور بشوى، نکن! این قدر با ملت بازى نکن! این قدر با روحانیت مخالفت نکن. اگر دیکته مى‏دهند دستت و مى‏گویند بخوان، در اطرافش فکر کن؛ چرا بی‌خود، بدون فکر این حرف‌ها را مى‏زنى؟ [صحیفه امام، ج 1، ص 245 ـ 13ر3ر1342] امام ابتدا شاه را نصیحت کرده بود و سپس به یکی از سخنان او که گویا در خطاب به روحانیت گفته بود اعتراض کرد: آیا روحانیت اسلام، آیا روحانیون اسلام، اینها حیوانات نجس هستند؟ در نظر ملت، اینها حیوان نجس هستند که تو مى‏گویى؟ اگر اینها حیوان نجس هستند پس چرا این ملت دست آنها را مى‏بوسد؟ دست حیوان نجس را مى‏بوسند؟ چرا تبرک به آبى که او مى‏خورد، مى‏کنند؟ حیوان نجس را این کار مى‏کنند؟! آقا ما حیوان نجس هستیم؟ [گریه شدید حضار] خدا کند که مرادت این نباشد؛ خدا کند که مرادت از اینکه «مرتجعین سیاه مثل حیوان نجس هستند و ملت باید از آنها احتراز کند»، مرادت علما نباشند و الا تکلیف ما مشکل مى‏شود و تکلیف تو مشکل مى‏شود. نمى‏توانى زندگى کنى؛ ملت نمى‏گذارد زندگى کنى. نکن این کار را؛ نصیحت مرا بشنو. آقا! 45 سالت است شما؛ 43 سال دارى، [محمد رضا متولد 4 آبان 1298 بود] بس کن، نشنو حرف این و آن را؛ یک‌قدرى تفکر کن، یک‌قدرى تأمل کن! یک‌قدرى عواقب امور را ملاحظه بکن! یک‌قدرى عبرت ببر! عبرت از پدرت ببر. آقا! نکن این طور! بشنو از من؛ بشنو از روحانیین؛ بشنو از علماى مذهب؛ اینها صلاح ملت را مى‏خواهند؛ اینها صلاح مملکت را مى‏خواهند. ما مرتجع هستیم؟ احکام اسلام، ارتجاع است؟ آن هم «ارتجاع سیاه» است؟ تو انقلاب سیاه، انقلاب سفید درست کردى؟! شما انقلاب سفید به پا کردید؟ کدام انقلاب سفید را کردى آقا؟ چرا این قدر مردم را اغفال مى‏کنید؟ چرا نشر اکاذیب مى‏کنید؟ چرا اغفال مى‏کنى ملت را؟ و الله، اسرائیل به درد تو نمى‏خورد، قرآن به درد تو مى‏خورد [صحیفه امام، ج 1، صص. 245 و 246 ـ 13ر3ر1342] امام خطر اصلی را یافته بود که شاه دارد به سبب حمایت از اسرائیل خود را در برابر دین و علما قرار می‌دهد. لذا اخطار سازمان امنیت شاه را قبول نمی‌کرد تا دربارۀ اسرائیل حرف نزند: امروز به من اطلاع دادند که بعضى از اهل منبر را برده‏اند در سازمان امنیت و گفته‏اند شما سه چیز را کار نداشته باشید، دیگر هر چه مى‏خواهید بگویید، یکى شاه را کار نداشته باشید؛ یکى هم اسرائیل را کار نداشته باشید؛ یکى هم نگویید دین در خطر است. این سه تا امر را کار نداشته باشید، هر چه مى‏خواهید بگویید. خوب، اگر این سه تا امر را ما کنار بگذاریم، دیگر چه بگوییم؟! ما هر چه گرفتارى داریم از این سه تاست‏. [صحیفه امام، ج 1، ص 246 ـ 13ر3ر1342] این سخنان امام غوغایی در میان مردم به پا کرد و خبر به شهرهای اطراف رسید. دولت هم متوجه شد و سریعاً حکم جلب امام را صادر کرد. مأموران در نیمه‌های همان شب به منزل امام ریخته و آن حضرت را دستگیر کرده به تهران آوردند. حتی اجازه نداند اتومبیل لحظاتی توقف کند تا امام نماز صبحش را در راه اقامه کند. قیام خالصانۀ مردم فقط در حمایت از یک مرجع تقلید خبر دستگیری امام در چهارده خرداد در سراسر مملکت دهان به دهان پیچید و مردم در پانزده خرداد در حمایت از مرجع تقلیدشان تظاهرات کردند. خواستۀ مردم آزادی یک مرجع تقلید بود؛ نه استقلال مملکت، نه آزادی مردم، نه حکومت اسلامی، نه قطع رابطه با بیگانگان و نه هیچ چیز دیگر. آنها مخلصانه شعار «یا مرگ یا خمینی» داند و فقط آزادی مرجع تقلید خود را خواستند، زیرا او حق حیاتش بر سایر مردم مقدّم است. از تعداد شهدای پانزده خرداد اطلاع دقیقی در دست نیست ولی برخی آمارها تعداد آنها را پانزده هزار نفر ذکر کرده‌اند. این شهیدان را شاید بتوان خالص‌ترین شهدا نامید. زیرا مقصود آنها به هیچ چیز مادی و دنیایی آغشته نبود. امام برای شهدای پانزده خرداد آتش گرفت حضرت امام را در زندان قصر زندانی کردند. بعد از نزدیک به دو ماه در یازدهم مرداد 1342 امام را به منزلی در قیطریه آورده و در آنجا تحت نظر قرار می‌دهند. در همین روز است که امام از واقعۀ پانزده خرداد مطلع می‌شود. نهایتاً امام در هجده فروردین سال بعد از اسارت مأموران آزاد و روز بیستم فروردین 1343 در قم با خانوادۀ شهدای پانزده خرداد دیدار کردند. لکن از شدت تأثر سخنی نگفتند. امام روز 21 فروردین در یک سخنرانی به آنها ادای احترام می‌کند: دیروز خانواده‏هاى شهداى پانزده خرداد اینجا بودند. چیزى که مرا رنج مى‏داد این بود که به من این صحبت‌ها نشده بود تا از حبس آمدم بیرون. عصر همان روز ـ دفعه اول ـ جریان را مطّلع شدم. کشتارِ پانزده خرداد از اعمال یک قشون با ملت بیگانه بدتر بود. آنها بچه‏ها را نمى‏کشتند، زن‌ها را نمى‏کشتند. امروز جشن معنى ندارد. تا ملت عمر دارد، غمگین در مصیبت پانزده خرداد است. یکى از اولیاى امور، ضمن سخنرانى، گفته بود: پانزده خرداد ننگ ملت ایران است؛ ولى من صحبت او را تکمیل مى‏کنم: پانزده خرداد ننگ ملت بود؛ زیرا از پول همین ملت، اسلحه تهیه شده و با این اسلحه مردم را کشتند! [صحیفه امام، ج 1، ص 272 ـ 21ر1ر1343] پنج روز بعد سخنرانی امام با گریۀ شدید حضار همراه است: [گریه شدید حضار] من تا کنون احساس عجز در صحبت‌ها نکرده‏ام و امروز خودم را عاجز مى‏دانم. عاجز مى‏دانم از اظهار تألمات روحیه‏اى که دارم براى اوضاع اسلام عموماً، و اوضاع ایران خصوصاً، و قضایایى که در این یک سال منحوس پیش آمد؛ خصوصاً قضیه مدارس علمى، قضیه 15 خرداد. قضیه 15 خرداد را من مطلع نبودم تا اینکه حبس به حصر تبدیل شد و اخبار خارج به من رسید خدا مى‏داند که مرا اوضاع 15 خرداد کوبید [گریه شدید حضار]. من حالا که آمدم به اینجا؛ آمده‏ام از قیطریه؛ مواجه هستم با یک منظره‏هایى؛ با بچه‏هاى کوچک بى‏پدر [گریه شدید حضار]، با مادرهاى جوان از دست داده، و مادرهاى جوان مرده، با زن‌هاى برادر مرده، با پاهاى قطع شده [گریه شدید حضار]، با افسردگی‌ها. اینها علامت تمدن آقایان است و ارتجاع ما. افسوس که دست ما از عالم کوتاه است؛ افسوس که صداى ما به عالم نمى‏رسد؛ افسوس که گریه‏هاى این مادرهاى بچه‌مرده نمى‏رسد به دنیا [گریه شدید حضار]. [صحیفه امام، ج 1، ص 285 ـ 26ر1ر1343] اعلام عزای عمومی برای شهدای پانزده خرداد تا ابد در اولین سالگرد شهدای پانزده خرداد امام خمینی به همراه سه مرجع تقلید دیگر یک بیانیه مشترک دادند و در آن پانزده خرداد را برای همیشه عزای عمومی اعلام کردند تا منزلت آن شهدا فراموش نشود. متن این اعلامیه به لحن کلام حضرت امام می‌ماند: بسم الله الرحمن الرحیم‏. إنَّا لله و إنَّا الَیهِ راجِعون * و سَیَعلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أىَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبُون [شعراء/ 228] یک سال از فاجعه خونین 12 محرم 83 (15 خرداد 1342) گذشت. یک سال از مرگ فجیع عزیزان ملت سپرى شد. یک سال از بى‏خانمان شدن و بى‏سرپرست شدن یتیمان بى‏پدر و زن‌هاى بى‏شوهر و مادران داغدیده گذشت. واقعه 15 خرداد ننگ بزرگى براى هیئت حاکمه به بار آورد. این واقعه فراموش شدنى نیست. تاریخ آن را ضبط کرد. آیا ملت مسلمان چه جرمى مرتکب شده بود؟ زن‌ها و اطفال صغیر چه گناهى کرده بودند؟ چرا آنها را به مسلسل بستند؟ علماى اسلام و خطباى مذهبى چه جرمى داشتند؟ گناه آنها دفاع از حق بود؛ دفاع از قرآن کریم بود. به جرم نصایح مشفقانه و صلاح‏اندیشى اهانت شدند، به حبس کشیده شدند، محصور گردیدند، مبتلا به مصایب شدند... ما از واقعه 12 محرّم (15 خرداد) خجلت مى‏کشیم. واقعه شوم 15 خرداد و مدارس علمى، فیضیه و غیر آن، پشت ما و هر مسْلم غیرتمند را مى‏شکند؛ تا هیئت حاکمه چه عقیده داشته باشد! ملت اسلام این مصیبت را فراموش نمى‏کند. ما روز 12 محرم را عزاى ملى اعلام مى‏کنیم‏... ما امید واثق داریم که ملل اسلامى در آتیه نزدیکى بر استعمار چیره شوند. و ما در موقع خود، به خواست خداى تعالى، از هیچ گونه فداکارى دریغ نمى‏کنیم‏. از خداوند تعالى صلاح حال ممالک اسلامى و ملل اسلام و دولت‌هاى اسلامى را خواستاریم. «اللَّهُمَّ اجْعَلْ أفئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهوى إلَینَا». و السلام على من اتبع الهدى‏. روح الله الموسوی الخمینى، محمد هادى الحسینى المیلانی، شهاب الدین النجفی المرعشى، حسن الطباطبایى القمی‏ [صحیفۀ امام، ج 1، صص. 335 تا 338 ـ 15ر3ر1343] بعد از پیروزی انقلاب اسلامی حضرت امام از اسفند 1357 به قم رفت و در همان مدرسۀ فیضیه ساکن شد. پانزده خرداد 1358 نخستین مرتبه‌ای بود که امام می‌توانست پس از شانزده سال آزادانه دربارۀ این شهدایی که برای او و در راه اسلام کشته شده بودند سخن بگوید: بسم الله الرحمن الرحیم. پانزده خرداد چرا به وجود آمد؟ و مبدأ وجود آن چه بود؟ و دنباله آن در سابق چه بود؟ و الآن چیست؟ و بعدها چه خواهد بود؟ 15 خرداد را کى به وجود آورد؟ و دنبالۀ آن را کى تعقیب کرد؟ و الآن کى همان دنباله را تعقیب مى‏کند؟ و پس از این امید به کیست؟ 15 خرداد براى چه مقصدى بود؟ و تا کنون براى چه مقصدى است؟ و بعدها براى چه مقصدى خواهد بود؟ 15 خرداد را بشناسید؛ و مقصد 15 خرداد را بشناسید؛ و کسانى که 15 خرداد را به وجود آوردند بشناسید؛ و کسانى که 15 خرداد را دنبال کردند بشناسید؛ و کسانى که از این به بعد امید تعقیب آنها هست بشناسید؛ و مخالفین 15 خرداد، و مقصد 15 خرداد را بشناسید. 15 خرداد از همین مدرسه شروع شد. عصر عاشورا در همین مدرسه اجتماع عظیم بود؛ و بعد از اینکه صحبت‌هایى و افشاگری‌هایى شد، دنبالۀ آن منتهى به 15 خرداد شد. 15 خرداد براى اسلام بود و به اسم اسلام بود و به مبدئیت اسلام و راهنمایى روحانیت و همین جمعیت‌ها که الآن اینجا هستند. اینها بودند که 15 خرداد را به وجود آوردند. همین سنخ جمعیت بودند که 15 خرداد را به وجود آوردند. و همین سنخ جمعیت بودند که کشته شدند. همین طبقه از افراد اسلامى بودند که براى اسلام قیام کردند و هیچ نظرى جز اسلام نداشتند 15 خرداد را به وجود آوردند. همین جمعیتى که مقصدى غیر از اسلام ندارند در تعقیب 15 خرداد تا حالا دنبال کردند. از همین جمعیت که مقصدى غیر از اسلام ندارند امید آن است که تعقیب کنند و نهضت ما را به ثمر برسانند. باید دید این جمعیت کى هستند. اینها که 15 خرداد را به وجود آوردند و آنها که در 15 خرداد، به طورى که مشهور است، پانزده هزار فدایى دادند و آنهایى که پس از 15 خرداد و 15 خردادها و پس از قتل عام 15 خرداد و قتل عام‌هاى دیگر، در میدان‌ها آمدند چه قشرى از جمعیت بودند؟ آنهایى که 15 خرداد را به وجود آوردند، آنهایى که دنباله 15 خرداد را تا کنون رساندند، آنهایى که براى شکستن سد رژیم فعالیت کردند، آنهایى که به خیابان‌ها ریختند و فریاد «الله اکبر» کردند، همین قشر از جمعیت بودند. حق مال همین قشر از جمعیت است؛ دیگران هیچ حقى ندارند. الآن کى منحرف دارد مى‏کند مسیر ملت ما را؟ چه گروه‌هایى هستند که ملت ما را از این مسیر مى‏خواهند منحرف کنند؟ چه جمعیت‌هایى هستند که نهضت اسلامى را مى‏خواهند از اسلامیتش منحرف کنند؟ اینها گروه‌هایى هستند که عده‏اى از آنها نمى‏دانند قضایا را، جاهلند؛ و عده‏اى هستند عالماً عامداً با اسلام مخالفند. آنهایى که جاهلند باید هدایت کرد، باید گفت به آنها که اى آقایان! که خیال مى‏کنید به غیر از اسلام در ایران مى‏تواند چیزى پیش ببرد، اى کسانى که گمان مى‏کنید [قدرتى‏] غیر اسلام رژیم را ساقط کرده است، اى کسانى که احتمال مى‏دهید که غیر مسلمین و غیر اسلام کس دیگر دخالت داشته است، شما مطالعه کنید، بررسى کنید اشخاصى که در 15 خرداد جان دادند، سنگ‌هاى قبرهاى آنها را ببینید کى بودند اینها. اگر یک سنگ قبر از این قشرهاى دیگر غیر اسلامى پیدا کردید، آنها هم شرکت داشته‏اند. اگر در قشرهاى اسلامى یک سنگ قبر از آن درجه‏هاى بالا پیدا کردید، آنها هم شرکت داشته‏اند. ولى پیدا نمى‏کنید. هر چه هست این قشر پایین است، این قشر کشاورز است، این قشر کارگر است، این تاجر مسْلم است؛ این کاسب مسلم‏ است؛ این روحانى متعهد است. هر چه هست از این قشر است. پس 15 خرداد را به تبع اسلام اینها بوجود آوردند و به تبع اسلام اینها حفظ کردند؛ و به تبع اسلام اینها نگهدارى مى‏کنند. کسانى که گمان مى‏کنند غیرِ قدرت اسلام مى‏توانست یک همچو سدى را بشکند در خطا هستند. از 15 خرداد تا حالا که آمدیم، خون دادیم یعنى شما خون دادید، من که نشسته‏ام اینجا. من هم هیچ حقى ندارم. شما خون دادید. شماها به میدان رفتید؛ شماها مبارزه کردید؛ ماها هیچ حقى نداریم. ما باید براى شما خدمت کنیم. خودمان نباید استفاده کنیم. نه استفاده عنوانى. خاک بر سر من که بخواهم استفاده عنوانى از شما بکنم! خاک بر سر من که بخواهم خون شما ریخته بشود و من استفاده‏اش را ببرم! [گریه و ابراز احساسات شدید جمعیت و شعار درود بر خمینى‏] [صحیفه امام، ج 8، صص. 53 تا 57 ـ 15ر3ر1358] امام اجل خود را پیشگویی کرد امام خمینی یک غزل زیبا دارد که آخرین بیت آن حاوی رازی نامکشوف است: سال‌ها می‌گذرد حادثه‌ها می‌آید/ انتظار فرج از نیمۀ خرداد کشم این غزل حضرت امام(ره) همچون سایر اشعار آن حضرت، بعد از رحلت او در دسترس مردم قرار گرفت. واضح است که امام در این بیت خبر داده است که در نیمۀ خرداد اجل او خواهد رسید. و همینطور هم شد. او می‌خواست با شهدای پانزده خرداد محشور شود. آقای معلم دامغانی یکی از دوستان عارف مسلک امام خمینی(ره) بود. نقل است که او به یکی از نزدیکان خود گفته بود: «چطور دعا می‌کنید که خدایا خدایا! تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار؟ امام فقط ده سال و شش ماه بعد از پیروزی انقلاب زنده خواهد بود.» بعد از رحلت امام وقتی به اعتراض کردند که هنوز دو ماه از آن شش ماه باقی بود. آقای معلم جواب داد: بقیه‌اش را هم خودش خواست زود برود. غزل امام خمینی با عنوان «انتظار» از غم دوست در این میکده فریاد کشم/ دادرس نیست که در هجر رُخش داد کشم داد و بیداد که در محفل ما رندی نیست/ که بَرش شکوه برآرم، داد ز بیداد کشم شادیم داد، غمم داد و جفا داد و وفا/ با صفا منّت آن را که به من داد کشم عاشقم، عاشق روی تو، نه چیز دگری/ بار هجران و وصالت به دل شاد کشم در غمت ای گل وحشیِ من ای خسرو من/ جور مجنون ببرم، تیشۀ فرهاد کشم مُردم از زندگی بی‌تو، که با من هستی/ طرفه سرّی است که باید برِ استاد کشم سال‌ها می‌گذرد، حادثه‌ها می‌آید/ انتظار فرج از نیمۀ خرداد کشم منبع: روزنامه قدس منبع بازنشر: سایت باشگاه اندیشه

گفت‌وگو با محسن مدیرشانه‌چی درباره‌ی تاریخ‌نگاری یرواند آبراهامیان؛

روایتی از حزب توده که تاریخ انقلاب شد اندیشمندان هر مکتب و ایدئولوژی، از منظر خود به تاریخ و تاریخ‌نگاری می‌نگرند؛ کما اینکه به اعتقاد بسیاری، «یرواند آبراهامیان» با رویکرد مارکسیستی به تاریخ ایران نگریسته است. اگرچه دکتر «محسن مدیرشانه‌چی» در این مصاحبه مصرانه تلاش می‌کند تا نشان دهد رویکرد آبراهامیان یک‌جانبه نیست. تاکنون صدها کتاب درباره‌ی تاریخ معاصر ایران به چاپ رسیده که هر یک تلاش کرده است از زاویه‌ی نگاه خود به ویژگی‌های تاریخ معاصر ایران بپردازد. یکی از این کتاب‌ها «ایران بین دو انقلاب» اثر یرواند آبراهامیان است؛ تاریخ‌نگار ارمنی ایرانی‌الاصلی که در سال 1319 در تهران به دنیا آمد و 10سال بعد به بریتانیا مهاجرت نمود. وی هم‌اکنون در کالج باروک دانشگاه شهر نیویورک به تدریس تاریخ جهان و خاورمیانه مشغول است. آبراهامیان در کتاب «ایران بین دو انقلاب» به تحلیل تأثیرات متقابل سازمان‌های سیاسی و نیروهای اجتماعی ایران از سده‌ی نوزدهم میلادی تا انقلاب اسلامی می‌پردازد. از کتاب مشهور «ایران بین دو انقلاب» دو ترجمه به فارسی وجود دارد که یکی از آن‌ها ترجمه‌ی کاظم فیروزمند، محسن مدیرشانه‌چی و حسن شمس‌آوری و چاپ نشر مرکز است. با گذشت 14 سال از انتشار ترجمه‌ی فارسی این کتاب و انتشار آن توسط نشر مرکز، با دکتر محسن مدیرشانه‌چی، استادیار دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه آزاد اسلامی واحد مشهد و یکی از مترجمین این کتاب، که خود مؤلف و مترجم کتب متعددی در رابطه با تاریخ ایران است، به گفت‌وگو نشستیم تا نگاهی دوباره به این کتاب داشته باشیم. برخی منتقدان بر این باورند که آبراهامیان تحت تأثیر نگاه مارکسیستی، در چارچوب نظری گفتمان چپ به تحلیل تاریخ معاصر ایران پرداخته است. اگر این نقد را قبول دارید، سؤال من این است که آیا این نگاه روند تحلیل و توصیف او را یک‌سویه نکرده است؟ همچنان که به درستی گفتید، می‌توان گفت که آبراهامیان در چارچوب نگاه مارکسیستی یا چپ قرار داشته است، اما نباید این مهم را از نظر دور داشت که نگاه او به گفتمان چپ نگاهی انتقادی بوده است، نه جزمی. آبراهامیان در این کتاب حتی به نقد جریان چپ غالب و حزب توده پرداخته و در کل کتاب، نگاهی واقع‌بینانه حاکم است که مانع از هر گونه جانب‌داری می‌شود. با این حال آبراهامیان نگاهی ویژه به چپ‌گرایان ایرانی دارد؟ بله، او تحولاتی را که چپ‌ها در آن دخیل بوده‌اند مورد توجه قرار داده، اما به هیچ عنوان یک مدافع صرف نبوده است، بلکه نگاهی انتقادی دارد. یعنی نظریه‌پردازی نهایی او در باب انقلاب اسلامی تحت تأثیر نگاه چپ نیست؟ چندین نظریه را می‌توان در کار او مشاهده کرد. یکی از اساسی‌ترین آن‌ها، که آن را در نتیجه‌گیری مطرح کرده، موضوع «توسعه‌ی ناموزون» است. او آمارها و مستندات بسیاری را درباره‌ی توسعه اقتصادی و اجتماعی و در همین حال عدم توسعه‌ی سیاسی در این دوره آورده و همین زمینه‌ای شده است برای نتیجه‌گیری و انطباق درست داده‌ها با نظریه‌ی فقدان توسعه‌ی متوازن. در واقع آبراهامیان به خوبی نشان داده است که توسعه‌ی اقتصادی و اجتماعی به عنوان وجوهی از توسعه، بدون توسعه‌ی سیاسی به عنوان وجه دیگر، رژیم پهلوی را دچار بحران کرده و سرانجام به شکل‌گیری انقلاب اسلامی منجر شده است. او به توسعه‌ی نظام آموزشی، رفاه اقتصادی و... اشاره می‌کند که توقعاتی را برای دخالت شهروندان در فرآیندهای سیاسی ایجاد کرده بودند؛ به گونه‌ای که مردم می‌خواستند در روند توسعه دخیل باشند، اما چون بستر لازم وجود نداشت، زمینه‌های انقلاب فراهم شد. با این حال آبراهامیان نگاه ویژه‌ای به موضوع طبقات در ایران دارد؟ بله، همین طور است، اما چارچوب تحلیل او اصلاً مکانیکی نیست که فقط مارکسیستی باشد و تلاش کند که نگاه چپ‌گرایانه را بر نتایج پژوهش تحمیل کند. او اگرچه طبقات را می‌بیند و توصیف درستی از سهم لایه‌های مختلف اقتصادی و اجتماعی ارائه می‌کند، اما اصلاً در این سطح متوقف نمی‌شود؛ یعنی اگر به طبقات نظر دارد، بر حسب ضرورت ایست که به این موضوع می‌پردازد و نگاهی فراتر از آن دارد. آبراهامیان در بخشی از کتاب «ایران بین دو انقلاب»، که اشاره به تضادهای پراکنده‌ی طبقاتی و نبود تضاد واحد برای وقوع انقلاب در دوره‌ی قاجار دارد، در واقع نشان می‌دهد که بر اساس نگاه چپ‌گرایانه، همه‌ی عوامل انقلابی را به مسائل اقتصادی تقلیل داده است؛ حال آنکه مارکسیست‌هایی چون گرامشی نیز چنین نگاهی را همه‌جانبه نمی‌دانند. بنابراین فکر نمی‌کنید گرایش‌های مارکسیستی به نتیجه‌گیری‌های این کتاب ضربه زده است؟ آبراهامیان در این کتاب به بحث تضادهای پراکنده کاری ندارد. او می‌گوید در ایران قدیم تا دوره‌ی ناصری (سلطنت ناصرالدین‌شاه)، عمده‌ی تضادها و رویارویی‌ها افقی بود، نه عمودی؛ یعنی مردم با یکدیگر اختلاف داشتند، نه با حکومت. در چنین فضایی، شهری و روستایی، روستاهای همسایه با یکدیگر، عشایر با قبایل اطراف، محلات شهری با هم، اصناف با یکدیگر و به نوعی همه با هم درگیر بودند. این گونه نبود که شکاف واحدی برقرار باشد و مثلاً بین مالکان و رعایا، شاگردان با رؤسای اصناف و تجّار و در یک کلام، توده با حکومت درگیری وجود داشته باشد. در دوره‌ی قاجار، هر محله هویت صنفی جداگانه‌ای نسبت به محله‌ی دیگر داشت و همین محلات اختلافاتی با یکدیگر داشتند و آگاهی طبقاتی وجود نداشت تا آن‌ها مطالبات مشترک خود را از حکومت طلب کنند و علیه آن حرکتی را شکل دهند. برای مثال، یکجانشینان و کوچ‌روها درگیری‌هایی داشتند و بنابراین شورشی علیه حکومت قاجار شکل نمی‌گرفت. فقط شورش‌های موسوم به نان وجود داشت که مقطعی بود و در زمان فشارهای اقتصادی رخ می‌داد. با ارزان شدن نان این شورش‌ها نیز پایان می‌یافت. بنابراین این واقعیات تاریخ ایران است که آبراهامیان هم به آن‌ها نظر داشته و نشان داده که تحول در ایران نیاز به عوامل بیرونی داشته است. این عوامل بیرونی در اواسط دوره‌ی قاجار، به دلیل ارتباط با غرب، بازگشت محصلان فرنگ‌رفته، انتشار کتاب‌های جدید و انبوه با ورود صنعت چاپ، انتشار نشریات، ترجمه‌ی مقالات و... کم‌کم باعث شد که مردم به آگاهی برسند. این‌ها زمینه‌هایی ذهنی را فراهم آورد تا بیداری و روشنگری شکل گیرد؛ یعنی زمینه‌های عینی موجود مانند فقر در کنار عوامل ذهنی قرار گرفت و منجر به بروز تحولاتی چون جنبش تنباکو و انقلاب مشروطه شد. در این تحولات در واقع ساختار حکومت هدف قرار گرفت و از نیمه‌ی قاجار و با شدت گرفتن تضادهای عمودی (و نه صرفاً افقی) وارد عصری جدیدی شده‌ایم که تا کنون بازگشت‌ناپذیر بوده است. یکی دیگر از نقدهایی که به کتاب «ایران بین دو انقلاب» وارد می‌شود غفلت آبراهامیان از عناصر فرهنگی و تکیه بیش از اندازه بر عوامل اقتصادی است. به نظر شما، این نقد وارد است؟ کتاب‌های تاریخ معاصر، از جمله همین کتاب، عمدتاً تحولات سیاسی اجتماعی را بررسی می‌کنند. آبراهامیان هم مدعی نیست که در «ایران بین دو انقلاب» می‌خواهد فرهنگ ایران را بررسی کند. او تا آنجا که نیاز بوده به وضع فرهنگ و آموزش پرداخته است، اما بحث‌های فرهنگی اصولاً موضوع کتب دیگری است که اصلاً مد نظر او نبوده است. ما انتظار نداریم که یک کتاب تاریخی به این مسائل بپردازد. درست است که این کتاب داعیه‌ی ریشه‌یابی مباحث فرهنگی را ندارد، اما آبراهامیان آنجا که ریشه‌های انقلاب اسلامی را بررسی می‌کند نیز گویی نقش کم‌رنگی برای عناصر فرهنگی قائل است. این طور نیست؟ برخی افراد با اشاره به مباحث انتهایی این کتاب، این اشکال را وارد می‌کنند که آبراهامیان عوامل اعتقادی و اسلامی در وقوع انقلاب اسلامی را نادیده گرفته، اما به عوامل اجتماعی و اقتصادی توجه ویژه کرده است؛ اما به نظر من، این گونه نیست که او کاملاً منکر عوامل فرهنگی انقلاب شود، بلکه نکته‌ی مهم اینجاست که آبراهامیان فرهنگ را عامل اصلی انقلاب نمی‌داند. بنابراین این نقطه‌ضعف نیست که نویسنده‌ای در انتخاب عامل اصلی انقلاب، به یک عنصر بیش از عناصر دیگر توجه کند. به نظر من، مباحث مربوط به آموزش، فرهنگ، رسانه‌ها، دانشگاه و... در کتب دیگر باید مورد بررسی قرار گیرد و کتاب «ایران بین دو انقلاب»، حسب چارچوب نظری خود، رابطه‌ی حکومت و مردم، احزاب، ساختارهای حکومتی و ساختارهای غیرحکومتی را بررسی کرده و بنا نبوده است از فرهنگ سخن به میان آورد. با این حال به نظر می‌رسد آنجا که آبراهامیان عوامل اقتصادی را بیش از اعتقادات مذهبی دلیل وقوع انقلاب تعبیر می‌کند، بیشتر به مارکسیسم ارتدکس نزدیک می‌شود؟ آبراهامیان در کتاب خود به این موضوع پرداخته است که توده­های مؤثر در جریان انقلاب، به ویژه روستاییان مهاجری که به شهرها آمده بودند، فرهنگ جدیدی داشتند و از نوعی شبه‌مدرنیسم روی‌گردانی می‌کردند. پس برای مقابله با آن شبه‌مدرنیسم، پیوندی بین توده‌ها و روحانیون شکل می‌گیرد. آبراهامیان مدعی است که مجموعه‌ای از دلایل منجر به انقلاب می‌شود و بنابراین وقوع مهاجرت‌ها، طرح شعارهای تازه، توسعه‌ی نامتوازن و... همه باید کنار هم مطرح شود. این نوع نگاه البته در تضاد با چارچوب کلی نظرات مارکسیستی درباره‌ی انقلاب ایران است. بله، هیچ کدام از مارکسیست‌ها، به جز حزب توده، انقلاب را اصلاً انقلاب تلقی نمی‌کردند و گروه‌هایی مثل فدائیان می‌گفتند این یک قیام است، چون انقلاب زمانی رخ می‌دهد که طبقه‌ای جای طبقه‌ی دیگر را بگیرد. آبراهامیان بر خلاف این جریان، انقلاب ایران را یک انقلاب واقعی می‌داند و نمی‌گوید که انقلاب ایران اصلاً اسلامی نبوده است. او چنین نگاهی ندارد و حتی وجه اسلامی انقلاب را هم مطرح می‌کند، اما زمینه‌هایی برای آن قائل است و به عبارتی، همه‌ی عوامل را در کنار هم به عنوان یک مجموعه مطرح می‌کند که هر کدام را نادیده بگیریم، تحلیل یک‌سویه شده است. بنابراین به نظر من آبراهامیان در این خصوص جامعیت را رعایت کرده است. بنابراین شما استفاده از برخی نظریات مارکسیستی را مانعی برای جامعیت این کتاب نمی‌دانید؟ ضرورت ندارد بگوییم کسی الزاماً در چارچوب چپ است یا راست. آبراهامیان در مرحله‌ی اول یک آکادمسین است. او می‌تواند از چارچوب چپ استفاده کند، عیبی هم ندارد، اما این گونه نبوده است که او حتماً نتایج کتاب خود را بر چارچوب‌های خاص فکری تطبیق دهد. او شأن آکادمیک خود را حفظ کرده و همین موضوع موجب شده است که کتاب او درباره‌ی انقلاب ایران به شدت با کتاب توده‌ای‌ها، فدائیان و مارکسیست‌های ساکن شوروی تفاوت داشته باشد. در این کتاب انسجام و روش‌مندی، کار علمی، دانشگاهی و مبتنی بر منابع حاکم بوده و البته از نظریات مارکسیستی هم استفاده شده است. این طور نیست که رویکرد او الزاماً چپ‌گرایانه باشد. شما به عنوان یکی از مترجمان این کتاب و به عنوان کسی که سال‌ها این کتاب را تدریس کرده‌اید، نقدی بر این کتاب ندارید؟ نقدی که می‌توانم بر «ایران بین دو انقلاب» داشته باشم مربوط به عدم رعایت تناسب فصول کار است که باعث برخی مشکلات و شائبه‌ها می‌شود. فصل مربوط به حزب توده بسیار تفصیلی است. البته آبراهامیان درباره‌ی دلیل این مشکل می‌گوید که در ابتدا می‌خواسته است کتابی درباره‌ی حزب توده بنویسد، اما بعد به دلیل تحولات آن، بحث خود را به کل تاریخ معاصر تعمیم داده است. به همین دلیل، 3 فصل این کتاب به پژوهش‌های اولیه‌ی او درباره‌ی حزب توده اختصاص دارد که اگر آن را خلاصه می‌کرد، حجم کتاب کمتر و انسجام آن بیشتر می‌شد. همین عدم رعایت تناسب فصول منجر به شائبه‌ی جهت‌گیری آبراهامیان به نفع احزاب چپ‌گرا شده است که البته با توجه به نقدهایی که او درباره‌ی توده‌ای‌ها مطرح کرده است، به نظر نمی‌رسد چنین اتهامی درباره‌ی او صحت داشته باشد. برخی می‌گویند این کتاب دارای اشتباهات تاریخی نیز هست؟ البته از این زاویه نمی‌توان نقدهای زیادی را به این کتاب وارد کرد، اما به هر حال در این کتاب اشکالاتی وجود دارد. در برخی مواقع درباره‌ی اشتباهات نویسنده، توضیحاتی داده‌ام. مثلاً در ذکر بعضی نام‌ها، تاریخ‌ها و نتیجه‌گیری‌ها چنین اشتباهاتی وجود دارد. آبراهامیان البته اشراف خوبی به مسائل تاریخ ایران دارد، اما به عنوان کسی که از کودکی مهاجرت کرده، در ذکر برخی وقایع بی‌اشتباه نبوده است. با توجه به اینکه «ایران بین دو انقلاب» کتابی درباره‌ی تاریخ ایران و به زبان انگلیسی است، در انتقال مفاهیم این کتاب به زبان فارسی مشکلی نداشتید؟ اصولاً ترجمه متن‌های سیاسی، تاریخی و اجتماعی، بر خلاف متون ادبی و انتزاعی، چندان دشوار نیست، چون در این حوزه‌ها برای همه چیز معادل داریم. البته در متن‌های تاریخی باید توجه داشت که ترجمه‌ی خیلی از اعلام با توجه به موضوع دشواری‌هایی دارد و اگر تغییر کوچکی در آن به وجود آید، ممکن است مفهوم نادرست نقل شود. مثلاً اگر در فرآیند ترجمه، «کانون مهندسین ایران» به «کانون مهندسان ایران» تبدیل شود، معنا کاملاً تغییر می‌کند. موضوع دیگر این است که ما در ترجمه‌ی این کتاب به مسائلی تحقیقی هم برخوردیم که در کنار ترجمه رخ داد. مثلاً آبراهامیان از نشریاتی استفاده کرده بود که بسیار کمیاب بود. او این‌ها را از فارسی به انگلیسی برگردانده و بازگرداندن دوباره‌ی آن‌ها به فارسی مشکل بود. به همین دلیل، به سختی متن اولیه‌ی فارسی این متون را پیدا کردیم و آن‌ها را در ترجمه آوردیم. مثلاً وقتی عین یک مقاله در کتاب آمده بود، متن اصلی را از منابع کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران پیدا کردیم و عیناً در ترجمه‌ی خود آوردیم. برای مثال، او در این کتاب از نشریات کسروی ‌ـ‌پیمان و پرچم‌ـ‌ استفاده‌ی زیادی کرده بود که نمی‌توانستیم بدون مراجعه به متن اصلی، آن را ترجمه کنیم. از برخی نشریات فقط یک نسخه موجود بود و به زحمت متن اصلی را در ترجمه آوردم. یکی از منابع اصلاً وجود نداشت و می‌گفتند سوزانده شده است. من با رعایت سبک قلم کسروی، متن را ترجمه کردم تا به نثر او نزدیک باشد. از آنجا که این کتاب بارها تجدید چاپ شده است، بی‌دقتی‌های محدودی که در ترجمه‌ی آن وجود داشت اصلاح و در چاپ‌های جدید این توضیحات کامل‌تر شده است. بنابراین اکنون اطمینان نسبی از انتقال کامل مفاهیم این کتاب وجود دارد و شاید به همین دلیل است که این کتاب به منبعی آموزشی و پژوهشی تبدیل شده است و هنوز تجدید چاپ می‌شود. نظر شما درباره‌ی کتاب جدید یرواند آبراهامیان به نام «تاریخ ایران مدرن» چیست؟ به نظر من کتاب «تاریخ ایران مدرن» کتاب خوبی است، اما به اعتقاد من حرف جدیدی نسبت به کتاب «ایران بین دو انقلاب» در این اثر وجود ندارد و برای کسی که کتاب قبلی را خوانده باشد، تکراری است. در بسیاری مسائل عین همان مطالب تکرار شده است و به نوعی می‌توان گفت «تاریخ ایران مدرن» چکیده‌ی «ایران بین دو انقلاب» است. بنابراین برای کسی که کتاب اول را نخوانده باشد، این چکیده‌ای است که با سرعت بیشتری می‌تواند آن را مطالعه کند. منبع: سایت برهان

مروری بر رخدادهای بهار 1342/ روزهای سرکوب و قیام

دعوت امام خمینى (س) از مردم، براى دیدار از مدرسه فیضیه و مشاهدۀ آثار جنایات عمال رژیم شاه، تأثیر شگرفى بر روحیۀ اشخاص گذاشت و ساواک را به وحشت انداخت. از سوى دیگر، به دنبال مداواى مجروحان حادثۀ فیضیه در بیمارستانهاى قم که به توصیۀ امام صورت گرفت، پزشکان معالج، غیر مستقیم مورد تهدید مأموران ساواک قرار گرفتند. هیچ یک از این اقدامات، تزلزلى در مردم ایجاد نکرد و عیادت از مجروحان حادثه، هر روز افزایش مى یافت. اقدام دیگر مأموران ساواک، شستشوى در و دیوارها و سطح حجره هاى مدرسۀ فیضیه و محو آثار جنایاتشان، و جمع آورى کتابهاى دینى و قرآن کریم و اوراق پراکنده و نیمه سوختۀ درون حجره ها بود. مدرسه نیز به منظور جلوگیرى از ورود افراد، توسط مأموران ساواک به محاصره درآمد. تلگرامهاى فراوانى از سوى مجامع روحانى و طبقات مختلف مردم، دایر بر محکومیت حمله به فیضیه، به شخص امام خمینى (س) مخابره شد امام در پاسخ تلگرام علما و روحانیون تهران، حملۀ کماندوها و مأموران انتظامى دولت را به مرکز روحانیت ـ با لباس مبدل ـ مشابه حملۀ مغول دانستند؛ با این تفاوت که حملۀ مغول به یک مملکت اجنبى بوده و یورش مأموران شاه، به ملتى مسلمان و روحانیون و طلابى بى پناه، آن هم روز وفات امام صادق (ع). امام در این اعلامیۀ کوبنده که در 9/ فروردین/ 1342 صادر فرمودند، «شاهدوستى» را به معناى غارتگرى، هتک اسلام، تجاوز به حقوق مسلمین و مراکز علم و دانش و ضربه زدن به پیکر اسلام برشمردند و به نام ملت، نخست وزیر (اسداللّه علم) را مورد استیضاح قرار دادند. امام در پایان اعلامیه تأکید فرمودند: «من اکنون قلب خود را براى سرنیزه هاى مأمورین شما حاضر کردم... من به خواست خدا احکام خدا را در هر موقع مناسبى بیان خواهم کرد؛ و تا قلم در دست دارم کارهاى مخالف مصالح مملکت را برملا مى کنم.» امام، ضمن اعلامیۀ خود، «تقیه» را در این شرایط حرام دانستند و با بیان این فتواى تاریخى، تأکید کردند که وظیفۀ همگان ـ به ویژه روحانیت ـ روشنگرى و افشاگرى است و بدین ترتیب اعلام نمودند که در مقابل ارعاب و تهدید رژیم، خاموش نخواهند ماند. روحانیون تهران، قم، مشهد، اصفهان، شیراز و برخى دیگر از شهرستانها، به منظور اظهار همدردى و پشتیبانى از حوزۀ علمیۀ قم، از روز اوّل تا ششم ذیقعده 1382 برابر با 6 تا 12/ فروردین/ 1342، دست به اعتصاب زدند و از رفتن به مسجد و اقامۀ نماز جماعت خوددارى کردند. درپى اعلام این خبر، بازار تهران و بسیارى از شهرستانها سه روز به صورت تعطیل درآمد. در تهران، علاوه بر بازار، مغازه هاى چندین خیابان جنوب شهر بسته شد. مردم مشهد، به محض اطلاع از فاجعه فیضیه، به اعتصاب و تظاهرات پرداختند و طاق نصرتها و آذین بندیهایى را که براى استقبال از شاه تدارک دیده شده بود، به آتش کشیدند و در نتیجه، سفر شاه به مشهد به تعویق افتاد؛ هرچند دستگاه تبلیغاتى رژیم، علت تأخیر در این سفر را «بدى آب و هوا» ذکر کرد! توجیهات و مصاحبه هاى عمّال رژیم، از جمله «وزیر مشاور رژیم »، هیچ گونه تأثیرى نداشت؛ اقدامات و بیانیه هاى تند و کوبندۀ امام خمینى (س)، همۀ نقشه ها را نقش برآب مى ساخت. امام، حتى حاضر به پذیرفتن نمایندگان شخص شاه نشدند و هنگامى که فرستادۀ شاه، پیغام داد که «ما از طرف شخص اعلیحضرت مأموریم که پیغام همایونى را به ایشان برسانیم»، امام چنین پاسخ دادند: «اتفاقاً من هم به همین جهت که شما از طرف شاه مى خواهید با من ملاقات کنید، از پذیرفتن شما معذورم!». در روز هشتم ذیقعده 1382 هجرى قمرى برابر با 14 فروردین 1342 تلگرام مرحوم آیت اللّه حکیم به امام خمینى (س) و مقامات روحانى قم رسید که آنان را به هجرت دسته جمعى به نجف دعوت کرد. امام خمینى (س) در نشستى با مقامات روحانى قم اعلام داشتند که مهاجرت از ایران جز خالى کردن میدان براى رژیم و بى رهبر و سرگردان ساختن مردم، چیزى دربرنخواهد داشت. گروه زیادى از علما و روحانیون طراز اول تهران و شهرستانها، با اطلاع از مفاد تلگرام مرحوم آیت اللّه حکیم، نگرانى شدید خود را از مهاجرت امام به نجف اشرف ابراز داشتند. بازاریهاى تهران نیز تصمیم گرفتند که در صورت انجام چنین اقدامى، به اعتصاب همگانى دست بزنند. سرانجام امام طى تلگرام مورخ 23 فروردین 1342 (17/ذیقعده/ 1382)، در پاسخ تلگرام مرحوم آیت اللّه حکیم، از جمله فرمودند، «ما عجالتاً در این آتش سوزان به سر برده و با خطرهاى جانى صبر نموده، از حقوق اسلام و مسلمین و از حریم قرآن و استقلال مملکت اسلام دفاع مى کنیم؛ و تا سر حد امکان مراکز روحانیت را حفظ نموده، امر به آرامش و سکوت مى نماییم...» تصمیم حضرت امام، به حضور در حوزۀ علمیه و استقامت در حالى اعلام شد که پس از وقایع اخیر (حمله رژیم به مدرسه فیضیه) موج گسترده اى از تبلیغات در رسانه هاى گروهى علیه روحانیت و بویژه شخص امام خمینى جریان داشت. شاه به پشتگرمى حمایتهاى آمریکا و دول غربى، با غرور تمام از اصلاحات دم مى زد و نهضت امام را مورد وقیحانه ترین اتهامات قرار مى داد . رژیم شاه، همان گونه که امام خمینى (س) پیش بینى کرده بودند، فرمان اعزام روحانیون قم به سربازى را در اول/اردیبهشت /1342 صادر کرد. مأموران رژیم کارتهاى تحصیلى جمعى از روحانیون را که از سوى وزارت فرهنگ صادر شده بود، پاره کردند و تعداد زیادى از آنان را دستگیر نموده و به سربازى فرستادند. امام با فرستادن پیکى به پادگان باغشاه، طى پیامى خطاب به حجت الاسلام هاشمى رفسنجانى و دیگر طلاب اعزامى به سربازى، آنان را به مقاومت فرا خواندند و از آنها خواستند ضمن آگاه کردن سربازان و درجه داران، تعلیمات نظامى را نیز با کمال جدیت فراگیرند و ضعف و تزلزل به خود راه ندهند. روحانیون اعزامى نیز در اجراى فرمان امام، هفته اى چند بار با همان لباس سربازى براى سربازان سخنرانى مى کردند. رژیم در برابر این اقدام غیرمنتظره واکنش نشان داد و امکان هرگونه برنامه تبلیغى را از روحانیون سلب کرد. اعلامیه مورخ 12/ اردیبهشت/ 1342 امام به مناسبت چهلمین روز فاجعۀ فیضیه، در نوع خود بى سابقه بود و ضربه اى سخت به رژیم وارد آورد؛ در این اعلامیه، شخص شاه ـ مستقیماً ـ مورد حمله قرار گرفت: «مأمورین تمام قانون شکنیها را به شاه نسبت مى دهند. اگر اینها صحیح است، باید فاتحۀ اسلام و ایران و قوانین را خواند! و اگر صحیح نیست، و اینها به دروغ جرمها و قانون شکنیها و اعمال غیرانسانى را به شاه نسبت مى دهند، پس چرا ایشان از خود دفاع نمى کنند تا تکلیف مردم با دولت روشن شود و عمال جرم را بشناسند، و در موقع مناسب به سزاى اعمال خود برسانند؟» هنوز رژیم از این ضربه نیاسوده بود که برگزارى مراسم چهلم فاجعۀ فیضیه در مسجد اعظم قم به دعوت امام خمینى(س)، به رغم تهدیدهاى مکرر ساواک، پشت رژیم شاه را بار دیگر لرزاند. در این مراسم، در مواردى، میان مأموران و مردم، زدوخورد روى داد. مجلسى نیز قرار بود از طرف حضرت آیت اللّه حکیم در مسجد ارک تهران برگزار شود که رژیم از آن جلوگیرى کرد. امام خمینى (س)، پس از برگزارى مراسم مختلفى که به مناسبت چهلم فاجعۀ فیضیه برگزار شد، درس خود را در حوزه آغاز کردند. در آغاز اولین درس بود که امام، نطق معروف و کوبندۀ خود را ایراد فرمودند و در سخنان خود ضمن اشاره به جو خفقان حاکم و حبس و تبعید مبارزان، به شروع تاریخچۀ مخالفت دودمان پهلوى با روحانیت پرداختند و اهداف پشت پردۀ رژیم شاه را از طرح «آزادى زنان» افشا نمودند. امام خمینى (س) عامل اصلى حمله به مدرسۀ فیضیه را شخص شاه معرفى کردند و در ادامه سخنان خود نسبت به نفوذ عمال وابسته به صهیونیسم (بهائیت) در دستگاههاى دولتى، و روابط رژیم شاه با اسرائیل هشدار دادند و فرمودند: «... مگر شما یهودید؟ مگر مملکت ما، مملکت یهود است؟ ... واى بر این مملکت! واى بر این هیأت حاکمه! واى بر این دنیا! واى بر ما! واى بر این علماى ساکت! واى بر این نجف ساکت، این قم ساکت... امروز سکوتْ همراهى با دستگاه جبار است.» نطق انقلابى امام خمینى (س) به سرعت تکثیر و در سراسر کشور توزیع گردید. متن این نطق بدین شرح است: بسم اللَّه الرحمن الرحیم خداوندا، زبان ما را از بیهوده گفتن و گزاف و لغو و دروغ حفظ بفرما. خداوندا، قلوب ما را به نور اسلام و روحانیت روشن بفرما؛ خداوندا گوش شنوا عنایت بفرما به سلاطین دوَل اسلام، به رؤساى جمهور دوَل اسلامى، به نمایندگان مجلسیْن دوَل اسلامى، به نخست وزیران و وزراى دوَل اسلامى، به رؤساى دانشگاههاى دوَل اسلامى، به کارفرمایان و کارمندان دوَل اسلامى. خداوندا، آنها را قرار بده ... جنایات با ماسک اسلام پناهى این سال براى روحانیت، عرض کنم بسیار بد سالى بود و از جهتى بسیار خوب سالى بود: بد بود براى اینکه یک مملکتى که باید به دنیا معرفى بشود به اینکه مملکت صحیحى است، هیأت حاکمه درستى دارد، دستگاه عدالت دارد، دادگسترى دارد، محاکم قضایى دارد، اقتصادش خوب است، زراعتش خوب است؛ یک مملکتى که باید به صلاح و به صحت معرفى بشود در جامعه بشر، معرفى شد به مرکز فساد و مرکز هر چیزى که شما بخواهید اسمش را بگذارید؛ از آن بدتر، بخواهیم بگوییم مثل زمان مغول است، نمى توانیم همچو بى احترامى اى به مغول بکنیم. آنها یک جمعیتى بودند کفار، و شاید مهدور مى دانستند دم ما را؛ و وارد شدند در مملکت براى گرفتن مملکت اجنبى، آن هم مملکتى که بر خلاف مسلک آنها و دیانت آنها بود و کردند آن کارهایى را که کردند. اینجا در این قضایا، اینها مدعى اسلام هستند، مدعى ایمان هستند، مدعى تشیع هستند! در عین حال که با این ادعاها امرار روز مى کنند و امرار حیات مى کنند، کارهایشان همان کارهایى است که مغول باید انجام بدهد، چنگیز باید انجام بدهد. در مراکز علمى مى ریزند، خون بچه هاى شانزده ساله و هفده ساله [را] مى ریزند، خراب مى کنند مرکزهاى علمى را، به علما اهانت مى کنند، فحشهاى ناموسى مى دهند، در حبس مى برند، زجر مى کنند، مى کشند، مى زنند، خونخوارى مى کنند؛ در عین حال نطق مى کنند، اظهار اسلامیت مى کنند، اظهار تشیع مى کنند، اظهار کشف [و] کرامت مى کنند. آنها دیگر نمى گفتند که ما شیعه هستیم؛ دشمن بودند با ما، در حال تعدى وارد شدند در مملکت ما. اینها با حال دوستى و ادعاى دوستى، ادعاى تشیع، بالاتر از تشیع، با این ادعاها این اعمال را انجام دادند و مى دهند. توطئه دیرینه بر ضد حوزه قم من [آنچه ] به شما عرض کنم مطلبى نیست که مال این چند ماهه باشد؛ این یک مطلب ریشه دار است، مطلبى است که مال چندین سال پیش از این است، اگر نگویم چهل و چند سال پیش از این، لا اقل بیست سال پیش از این است که اینها نقشه شان این بود که قم نباشد. در زمان حیات مرحوم آقاى بروجردى- رضوان اللَّه علیه- هم نقشه این بود که ایشان نباشند و قم نباشد. قم را براى منافع خودشان مضر مى دانند. قم لشکر حق است؛ جنود ابلیس، جنود حق را با مقاصد خودشان مخالف مى دانند. در همان زمان ایشان هم، نسبت به ایشان تعبیراتى مى شده است که من نمى توانم در این منبر عرض کنم. همان وقت بوده است که، نقشه خارج این بوده است که قم نباشد تا ما هر کارى مى خواهیم انجام بدهیم و یک نفس کش در مقابل ما صحبت نکند، حرف نزند، بحث نکند، ایراد نکند، اعتراض نکند اینها از همان زمان مرحوم آقاى بروجردى، اگر نگویم از چهل و چند سال پیش از این، از زمان مرحوم آقاى بروجردى این نقشه را داشته اند، منتها با بودن ایشان مى دیدند که مفسده دارد اگر بخواهند کارهایى را انجام بدهند. بعد از اینکه ایشان تشریف بردند به جوار رحمت حق تعالى؛ از همان اول، اینها شروع کردند به اسم احترام از مرکزى، کوبیدن این مرکز را؛ نه از باب اینکه حُبى به آن مرکز داشته اند؛ به هیچ مرکزى از مراکز دیانت اینها احساس حُب نمى کنند؛ نه از باب اینکه به نجف علاقه داشتند، از باب اینکه قم را نمى خواستند. قم موى دماغ بود، نزدیک بود به اینها، مفاسد را زود ادراک مى کرد و کارهاى اینها زود برش منکشف مى شد. اینها قم را نمى خواستند منتها نمى توانستند به صراحت لهجه بگویند: قم نه، مى گفتند: نجف آره، مشهد آره؛ «در قم چیزى به نظر نمى خورَد»! فهمیدند که چیزهایى به نظر مى خورَد، چیزهایى به چشم مى خورَد، چیزهایى به دهان مى خورَد، به گوش مى خورَد؛ فهمیدند که نه آن طور نبوده است. اینها از آن وقت نقشه کشیدند براى نابودى روحانیت و دنبالش نابودى اسلام و دنبالش نفع رساندن به اسرائیل و عمال اسرائیل. عنصرى بیسواد در رأس دولت از اول، مطلب این طور بود، منتها در پرده بود؛ اعلان نکرده بودند مطالبشان را؛ گاهى اعلان مى کردند، لکن مضمضه مى کردند مطلب کفر خودشان را. بعد از فوت ایشان، ابتداءً یک نقشه شیطانى کشیدند و در بلاد ایران، آنجاهایى که من مطلع شدم، از مردم مى خواستند التزام بگیرند به اینکه شما به فلان مرکز تلگراف کنید و انتخاب کنید فلان مرکز را؛ نه از باب اینکه علاقه اى به آن مرکز داشتند، از باب اینکه این مرکز را نمى خواستند. مردم اعتنا نکردند به آنها. [به ] دنبال آن، نقشه ها کشیده شد، دولتها سر کار آمد؛ نمى دانم به آن دولتها این پیشنهادها شد و قبول نکردند، یا اینکه نتوانستند این قدر بى شرافتى بکنند. شاید شریف بودند، عالِم بودند، دکتر بودند، مهندس بودند، و نتوانستند با همه مراکز علم مخالفت کنند. تا اینکه منتهى شد به اینکه باید دولت، دولتى باشد که علم نداشته باشد، قدر علم را نداند، تا کلاس پنج بیشتر درس نخوانده باشد، آن هم در کرج تحصیل اجازه نامه با اعمال نفوذ کرده باشد، نداند معناى علم چه هست، نداند معناى دیانت چه هست، نداند نقش روحانیت در بقاى این مملکت چیست، نفهمد مطالب را؛ سربسته و چشم بسته به او دیکته کنند و بگوید و نفهمد چه مى گوید، و بکند و نفهمد چه مى کند دیدیم که از اولى که این دولت بیسواد و بى حیثیت روى کار آمد، از اولْ اسلام را هدف قرار داد: در روزنامه ها با قلم درشت نوشتند که بانوان را حق دخالت در انتخابات داده اند، لکن شیطنت بود؛ براى انعطاف نظر عامه مردم به آن موضوع بود که نظرشان به الغاى اسلام و الغاى قرآن، درست نیفتد؛ و لهذا، در اولى که اینجا ما متوجه شدیم و اجتماع شد و آقایان مجتمع شدند با هم براى علاج کار، توجه ما در دفعه اول منعطف شد به همان قضیه؛ بعد که مطالعه کردیم دیدیم آقا، قضیه، قضیه بانوان نیست، این یک امر کوچکى است؛ قضیه معارضه با اسلام است: منتخِب و منتخَب، مسلمان لازم نیست باشد، حَلْفِ به قرآن لازم نیست باشد، قرآن را مى خواهیم چه کنیم؟ بعد که مصادف شدند با تودهنى از ملت مُسْلم، تأویل کردند حرفشان را به اینکه خیر، مراد ما از «کتاب آسمانى» قرآن است. ما هم ازشان پذیرفتیم؛ به حَسَب ظواهر شرع، لکن به مجرد اینکه اینها یک چند نفر عمله را دور خودشان دیدند و یک زنده باد و مرده باد را دیدند، باز همان مطالب خبیثشان را از سر گرفتند، همان مطلبى را که ابطال کرده بودند دوباره از سر گرفتند: دوباره تساوى حقوق مِنْ جَمیعِ الْجَهات. تساوى حقوق من جمیع الجهات، پایمال کردن چند تا حکم ضرورى اسلام است، نفى کردن چند تا حکم صریح قرآن است. بعدش باز دیدند که مصادف شد با یک ناراحتیها و یک حرفها و یک چیزهایى؛ حاشا کردند؛ وزیرشان یک جا حاشا کرد، امیرشان یک جا حاشا کرد در روزنامه ها به صراحتِ لهجه نوشتند که بردن بانوان به سربازى، تصویبش در دست تنظیم است؛ لکن بعد از آنکه دیدند که خیلى فضاحت بار آمد [و] مردم ناراحت شدند، همان نوکرهاى ارباب، به حَسَب واقع هم ناراحت شدند؛ وقتى دیدند [مردم ] ناراحت شدند، گفتند: اکاذیب است. پرونده سازى خواستند بکنند؛ پرونده سازیهاى بچگانه مضحک بکنند. شاه و یورش به مراکز دین و دانش این سال بد بود براى اینکه حمله به اسلام زیاد شد، حمله به قرآن زیاد شد؛ مراکز علم را کوباندند به حَسَب توهّم خودشان؛ بچه هاى ما را، عزیزهاى ما را زدند، سرهایشان را شکستند، پاهایشان را شکستند، بعضى شان را کشتند، از پشت بامها انداختند. اگر اینها دهقانها بودند، پس چرا این دستگاه انتظامى کمکشان مى کرد؟ اینکه دیگر مخفى نبود؛ این را صد هزار جمعیت از توى خیابانها و از توى صحن و از توى مدرسه، خوب مى دیدند که دستگاه شهربانى دارد کمک مستقیم مى کند؛ این دهقانها را کمک مى کرد بر ضد اسلام. اگر راست مى گویند که دهقانها بوده اند، پس چرا وقتى که مَرْضاى ما را بردند در مریضخانه ها، شهربانى و [ساواک ] فرستادند گفتند: دشمنهاى اعلیحضرت را مى برید در مریضخانه؟ پدرتان را در مى آوریم، اینها باید بروند. اگر دهقانها بودند، به اعلیحضرت چه کار دارد؟ اگر کماندوها بودند و آنهایى که مربوط به خود ایشان است و از دستگاه خود ایشان هست، [آیا] با قول ایشان بوده، با فرمان ایشان بوده است و یا بدون اطلاع و بدون فرمان؟ اگر با اطلاع است، خوب بگویید ما تکلیفمان را با ایشان بفهمیم؛ خوب بفهمیم؛ خوب ما، طرفمان کى است؟ یک نفر است. اگر این طور نیست، خوب بگویند تا ما بفهمیم که این کماندوها سرِخود آمدند؟! و همین طور بیخودِ بیخودى آمدند؟! یا سازمان امنیت اینها را آورد؟ یا شهربانیها آوردند؟ یا نخست وزیر امر کرد، یا فلان وزیر و فلان امیر امر کرد؟ خوب بگویند کى این کارها را کرده؛ چرا حاشا مى کنند؟ پیش هر که مى روى، گردن دیگرى مى گذارد، به هر که اعتراض مى کنى، به دیگرى نسبت مى دهد، دستگاه شهربانى مى گوید که سازمان امنیت؛ سازمان امنیت مى گوید شهربانى؛ دوتایشان مى گویند: امر اعلیحضرت؛ راست مى گویند که امر اعلیحضرت است؟ اعلیحضرت با دیانت اسلام مخالف است؟ واقعاً با قرآن مخالف است اعلیحضرت، به حَسَب قول اینها؟ اگر مخالف است، آن حرفها چه هست دیگر؟ آن همه کشف و کرامت کجاست؟ اگر مخالف نیستند، پس چرا جلوگیرى نمى کنند از این وحشیگریها؟ چرا تودهنى نمى زنند به این شهربانیها، به این سازمانها، به این نخست وزیرها؟ ایشان که فعال ما یشاءاند مى توانند یک همچه کارى را بکنند؛ حالا که دیگر مطلبى نیست، برگرد [ند] به عصر سابق [دوران استبداد] و قبل از صد سال پیش از این. حالا که مطلب این طورى است، خوب بزنند تودهنى به اینهایى که کار بد مى کنند، کارهاى خلاف اسلام مى کنند، کارهاى خلاف دیانت مى کنند و نسبت مى دهند به ایشان؛ تبرئه کند خودش را. آقا، نمى شود سلطان اسلام با اسلام مخالف باشد؛ نمى شود این. اگر نیستند بگویند، اظهار کنند، اظهار تأسف کنند به اینکه مردک «1» آمده است، ریخته مدرسه فیضیه را خراب کرده است. دیدارى از فیضیه به خون خفته بنده [هنوز] این مسائلِ جوانهاى خودمان را ندیدم، و بعد از مباحثه مى روم مى بینم. اول وقتى است که مى روم مى بینم. برویم آنجا یک فاتحه اى بخوانیم براى آنهایى که کشتند [گریه حضار]؛ یک اظهار تأثرى بکنیم براى اینها؛ اینها که نمى گذارند ما فاتحه هم بگیریم [گریه حضار]. اگر دهقانها کردند، پس چرا نمى گذارید فاتحه بگیریم؟ چرا فاتحه تهران را به هم مى زنید؟ سال بدى بود براى اینکه مفتضح شد هیأت حاکمه؛ مفتضح شد دستگاه جبار؛ و ما نمى خواستیم. ما نمى خواهیم که مملکت ما در خارج معرفى بشود که همچو عناصر خبیثى سرِ کارند؛ ما نمى خواستیم این را. ما مى خواهیم که مملکت ما از آن نقطه اولى اش تا آن آخرش، جورى باشند، طورى سلوک بکنند که مایه افتخار یک مملکتى باشد. بگویند آقا، ما امیر کبیر داریم؛ وزراى سابق، مشاورین سلاطین سابق، علما بودند؛ على بن یقطین بوده است؛ گاهى ائمه اطهار- علیهم السلام- بوده اند. خطر عمال اسرائیل حالا مشاورین کیانند؟ اسرائیل!؟ مشاورها اسرائیل، از یهود .... دو هزار نفر بهایى را به اقرار خودشان که در روزنامه دنیا [نوشته است ]- بعد فردا مردک [شاه ] نگوید که اشاعه اکاذیب است- در روزنامه دنیا دو هزار نوشته است، اسرائیل بهایى را، اسم بهایى [را] نیاورده؛ [نوشته ] بعض وابستگان به مذاهب، اسمش را مذهب گذاشت!؛ دو هزار نفر را، و مى گویند پنج هزار است، دوتایش را اینجا نوشته است، اینکه نوشته حالا؛ اینها با کمال احترام- نه مثل حاجیهاى بدبخت ما که وقتى مى خواهند تذکره به آنها بدهند، باید چقدر زحمت بکشند، چقدر رشوه بدهند، چقدر بیچارگى بکشند تا اینکه یک چند را رد کنند، چند تا را قبول بکنند، آن وقت در فرستادنشان چه فضاحتها باشد، در برگشتنشان چه فضاحتها باشد؛ وقتى هم مکه مى روند، در «منى»، حتى آن نماینده بى عرضه آنجا هم شکایت مى کند که فلان آقا را بگیرید از باب اینکه جایى حرف حقى زده است، گفته اسلام در خطر است از دست یهود. آقا مگر شما یهودید؟ مگر مملکت ما، مملکت یهود است؟- دو هزار نفر را با کمال احترام، با دادن به هر یک از اینها پانصد دلار ارز، به هر یک پانصد دلار از مال این ملت مُسْلم به بهایى داده اند، ارز داده اند، به هر یک هزار و بیست تومان تخفیف هواپیما [داده اند]، چه بکنند؟ بروند در جلسه اى که بر ضد اسلام در لندن تشکیل شده است شرکت کنند. سکوت مرگبار و همراهى با رژیم جبار واى بر این مملکت! واى بر این هیأت حاکمه! واى بر این دنیا! واى بر ما! واى بر این علماى ساکت! واى بر این نجف ساکت، این قم ساکت، این تهران ساکت، این مشهد ساکت! این سکوت مرگبار، اسباب این مى شود که زیر چکمه اسرائیل، به دست همین بهاییها؛ این مملکت ما، این نوامیس ما، پایمال بشود. واى بر ما! واى بر این اسلام! واى بر این مسلمین! اى علما، ساکت ننشینید؛ نگویید عَلى مَسْلَک الشَّیْخ - رضوان اللَّه علیه- و اللَّه، شیخ اگر حالا بود، تکلیفش این بود سکوت؛ امروز سکوتْ همراهى با دستگاه جبار است؛ نکنید سکوت. دو هزار بهایى را با پانصد دلار ارز به هر یک، و هزار و بیست تومان تخفیف هواپیما؟! اینها در روزنامه دنیاست. یک شخصى به من گفت که یک معامله اى کرده است شرکت نفت با ثابت پاسال و در این معامله تخفیفى داده است که بیست و پنج میلیون تومان در این تخفیف نفع برده است؛ براى نفع این جمعیتى که فرستادند به لندن بر ضد اسلام. این وضع نفت ما، این وضع ارز مملکت ما، این وضع هواپیمایى ما، این وضع وزیر ما، این وضع همه ما؛ سکوت کنیم باز؟ هیچ حرف نزنیم؟ حرف هم نزنیم؟ ناله هم نکنیم؟ خانه هایمان را خراب مى کنند آخ نگوییم؟ وضع ما با این «اعلیحضرت» مردک مى فرستد رئیس شهربانى را، رئیس این حکومت خبیث را، مى فرستد منزل آقایان. من راهشان ندادم. اى کاش راه داده بودم تا آن روز دهنشان را خرد کرده بودم! مى فرستند منزل آقایان که اگر نَفَستان در فلان قضیه درآید، فرموده اند اعلیحضرت فرموده اند: اگر نفس شما درآید، مى فرستیم منزلهایتان را خراب مى کنیم، خودتان را هم مى کشیم، نوامیستان را هَتْک مى کنیم. این وضع ماست با این اعلیحضرت، اگر اینها راست مى گویند. اگر دروغ مى گویند، پس ایشان بگویند: دروغ مى گویند؛ ایشان بفرمایند، اعلام کنند که حکومت قم دروغ گفته است تا من پدر حکومت قم را درآورم؛ بگویند: رئیس شهربانى دروغ گفته تا من زیر چکمه اهل علم، پدرش را درآورم؛ نمى گوید که و اما سال خوبى بود براى اینکه روحانیت ارزش خودش را به دنیا اعلام کرد؛ فهماند که آنکه صحبت مى کند، باز روحانى است، آنکه ایستادگى مى کند در مقابل ظلم و جور ظالم و جائر، باز حوزه هاى علمیه است؛ کتک مى خورد، داد مى زند، کشته مى دهد، فریاد مى کند، مدرسه فیضیه اش را خراب مى کنند، اعتنا نمى کند، باز صحبت خودش را مى کند؛ هر کارى سرش بیاورند، این صحبت مى کند. روحانیت موجودیت خودش را به همه عالَم اعلام کرد. پس بد بود چون هیأت حاکمه، فضاحتِ ایران را در همه جا اعلام کرد؛ و خوب بود براى اینکه روحانیتْ حیثیت خودش را به عالَم معرفى کرد. فهماند به عالَم که ما آدمیم، روحانى هستیم ما. همه اش قضیه ذکر و دعا نیست؛ ما داد مى زنیم، ما مى گوییم نباید بکنید این کارها را، ما نصیحت مى کنیم به شما. رفراندم رسواى شاه من نصیحت کردم به شاه. فرستاد آدم آنجا؛ در آن اول امر، قبل از رفراندم، به وسیله بهبودى، به وسیله پاکروان پیغام دادم به او، آقا! نکن این کار را، این رفراندم را نکن؛ این خوب نیست براى شما [که ] این کار را بکنید، دست به این قانون نزن. اگر امروز ارسنجانى چهار تا رعیت را بیاورد برقصاند و بگویند: زنده باد؛ فردا چهار تا رعیت مى آیند و مى گویند: مرده باد! نکن این کار را؛ صلاح نیست بکنى این کار را. گوش نکرد، دیدید چه جور شد. دو هزار نفر رأى نداشتند اینها، باقى اش زور بود. همه مى دانند بازار تهران بسته شد که رأى ندهد، بازار قم بسته شد که رأى ندهد، سایر شهرستانها رأى ندادند؛ اینها دو هزار تا رأى آزاد بدون سرنیزه نتوانستند تهیه کنند ما نمى خواستیم این طور مفتضح بشوى ما نمى خواستیم ملت از تو رویگردان بشوند. ما مى خواستیم شما آدمى باشى که وقتى یک چیزى را بگویى [مثلًا] «اى ملت»، تمام ملت لبیک بگویند. ما میل داریم شاه ما این جور باشد؛ ما میل داریم وزیر ما این جور باشد که اگر یک مطلبى را گفت تمام ملت با او موافق باشند نه اینکه با حرفهایش [ادعا کند] «شش میلیون»، «شش میلیون»؟!! به جان عزیز شما، اگر اینها چند هزار هم داشتند؛ باقى اش با پر کردن صندوق. شاید به سمع ایشان نرسیده. شاید آنها گفته اند به او که خیر «شش میلیون، اکثریت قاطع». و الّا شاه که دروغ نمى گوید؛ نمى شود که دروغ بگوید. «با اکثریت قاطع! تمام قاطبه اهل ایران!» پس بازار تهران از اهل ایران نیست؟ خیابانهاى تهران اهل ایران نیستند؟ قم از اهل ایران نیست؟ روحانیین از اهل ایران نیستند؟ سایر شهرستانها ایرانى نیستند؟ این ایران کجاست؟ این آرا از کجا آمد؟ بد شد امسال براى اینکه این مطالب واقع شد؛ و خوب شد براى اینکه شما آقایان زنده کردید اسلام را، ایستادید در مقابل ظلم؛ ایستادید، اگر نایستاده بودید خدا مى داند که حالا رفته بودند تا آن آخر. ایستادگى شما اسباب این شد که حاشا کردند مطالبشان را؛ گفتند: «خیر، طلاق به دست مرد است؛ کى ما گفتیم؟» تساوى حقوق این است؟ دِ مردک از «حزب مردم» است.» ... که داد زد که «تساوى حقوق من جمیع الجهات» تساوى حقوق من جمیع الجهات، از این طرف مى گویند؛ از آن طرف مى گویند: کى ما گفتیم طلاق به دست زن باشد؛ نخیر طلاق به دست مرد است. از آن طرف مى گویند: نخیر کى ما راجع به ارث گفتیم؛ نخیر ارث هم همان طورى است که خدا گفته. از آن طرف هم مى گویند: کى ما گفتیم زنها بروند به نظام وظیفه. تو روزنامه هایتان هست آقا! این روزنامه هایى که دیکته مى کند سازمان امنیت، و مى نویسند مى گویند که مدیر کیهان گفته است: ما دیگر راحتیم؛ براى اینکه آن وقت ما مى نوشتیم و اینها نظر مى کردند، حالا خودشان مى نویسند، ما دیگر راحتیم. منتها این اعتراض هست که آقا! چرا این قدر بى حیثیت هستید که آنها بنویسند و شما هم بنویسید؟ چرا باید مطبوعات ما این قدر بى حیثیت باشند؟ خطر صهیونیسم خوب بگویید آقا حرف را؛ [مگر] چه مى کنند؟ اگر همه علماى اسلام یک مطلبى را بگویند، حالا که خطر بر اسلام وارد شده و آن خطر یهود است و حزب یهود- که همین حزب بهاییت است- این خطر که حالا نزدیک شده، اگر آقایان، علماى اعلام، خطبا، طلاب، همه با هم هم صدا بگویند که آقا ما نمى خواهیم که یهود بر مقدرات مملکت ما حکومت کند، ما نمى خواهیم که مملکت ما با مملکت یهود هم پیمان بشود در مقابل پیمان اسلامى؛ آنها- مسلمین- با هم هم پیمان مى شوند، آقایان با یهود هم پیمان مى شوند! خوب، چه وضعى است این مملکت؟ اگر نوکر هم هستید چرا این قدر نوکر؟! من سرم درد مى کند؛ و من براى خواندن یک فاتحه لازم مى دانم بروم به مدرسه فیضیه؛ و از خداى تبارک و تعالى، مى خواهم که در این سال و سالهاى بعد، همه سالم باشید، اسلام مؤید باشد، اسلام مؤید باشد. برگرفته از: کوثر، ج1، ص 62-66 و صحیفه امام، ج 1، ص: 206-216 منبع: پرتال امام خمینی(ره)

نواب صفوی چگونه با دولت مصدق اتمام حجت كرد؟

قبل از الغای حكومت نظامی، آقای كاشانی به ملاقات آقای نواب رفت. این ملاقات كه در یكی از مخفی‌گاه‌های آقای نواب رخ داد، چند ساعت طول كشید. آقای نواب گفتند كه یك سلسله فداكاری انجام شده و اكنون می بایستی به نفع ملت مسلمان ایران بهره برداری كنیم. شما كه یك عمر با حكومت نظامی مخالفت كرده اید، چرا در حكومتی كه با رضایت شما به روی كار آمده، حكومت نظامی، آن هم برای فشار به برادران ما اعلام شده است. ما اكنون بایستی برای اجرای احكام خدا گام برداریم. آقای كاشانی گفت كه فعلا كار مبارزه نفت و دفع شر و ضرر شركت نفت را در پیش داریم. آقای نواب گفتند: پس از قول بدهید كه پس از حل قضیه نفت، احكام خدا را طبق قانون اساسی اجرا كنید. آن روز چهارشنبه بود. آقای كاشانی قول داد كه تا شنبه زندانیان فدائیان اسلام آزاد شوند. شنبه گذشت و چندین روز دیگر هم به انتظار نشستند ولی همچنان عده‌ای از فدائیان اسلام در زندان بودند. بالاخره آقای نواب طی نامه‌ای قول ایشان را متذكر شده گوشزد نمودند. آقای كاشانی پاسخی داد كه به زودی آزاد خواهند شد. این نامه آخرین اتمام حجت آقای نواب با حكومت مصدق بود و پس از آنكه مدتی هم صبر نمودند كه شاید اثری كرده متوجه شدند، نتیجه‌ای نبخشید مدتی از این نامه نیز نگذشت، ولی اثری از آزادی آنها اشكار نشد. لذا آقای نواب نامه مفصلی به آقای كاشانی نوشتند كه من مجبورم مخالفت خود را به دنیا اعلام كرده بگویم نهضت را از طریق مستقیم خود خارج كرده و رزمندگان با بیگانه را غل و زنجیر كشیده‌اند. این نامه آخرین اتمام حجت آقای نواب با حكومت مصدق بود و پس از آنكه مدتی هم صبر نمودند كه شاید اثری كرده متوجه شدند، نتیجه‌ای نبخشید.(1) پی‌نوشت: 1- كتاب خاطرات سیدمحمد واحدی، تدوین: مهناز میزبانی، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامی منبع: سایت تبیان

بازخوانی زندگی عالم مجاهد - شهید مطهری

استاد مطهری را باید از جمله پیشتازان مبارزه با صهیونیسم در ایران دانست. سخنرانی‌های آتشین استاد علیه صهیونیسم جهانی و فراخوانی مسلمانان برای یاری رساندن به مردم ستمدیده فلسطین فریادی بود كه اكنون پژواك آن همه سرزمین‌های اسلامی را فرا گرفته است. در عاشورای ۱۳۴۸، آشكارا فریاد برآورد: «… والله و بالله قسم می‌خورم كه پیغمبر اكرم در قبر مقدسش امروز از دست یهود می‌لرزد … مقدمه از همان اوان كودكی عشق به دانستن در جانش ریشه داشت. همین عشق به دانستن بود كه او را به مكتب‌خانه عشق فرستاد و در راه فراگیری مكتب از هیچ تلاشی فروگذاری نكرد. با عشقی فراوان، درس و بحث و ستیز با كج اندیشان و اندیشه‌های التقاطی دشمنان اسلام را پی گرفت. با نوشتن مقاله‌ها، كتاب‌های بسیار و سخنرانی‌های فراوان نیز به پاسداری از اندیشه اصیل اسلامی، پیكار فرهنگی با دشمنان انقلاب و گسترش دین خدا پرداخت. در پایان نیز در همین سنگر به ‌دست منافقان كوردل شهید شد و با جهش از گذرگاه شهادت، زندگی جاوید یافت. زاد‌نامه و آموخته‌ها: شهید مرتضی مطهری فیلسوف، فقیه، استاد دانشگاه، خطیب و اسلام شناس توانا در ۱۲ بهمن ۱۲۹۸هخ (یا بر اساس شناسنامه ایشان در ۱۲مرداد ۱۲۹۹) در فریمان واقع در ۷۵ كیلومتری شهر مشهد در خانواده‌ای روحانی چشم به جهان گشود. در كودكی برای فراگیری دروس ابتدایی به مكتب خانه رفت. در دوازده سالگی به حوزه علمیه مشهد وارد گردید و به تحصیل مقدمات علوم اسلامی همت گماشت. در ۱۳۱۶ با وجود ستیزه‌جویی سختی كه رضا شاه پهلوی با روحانیان و حوزه‌های علمیه در پیش گرفته بود، برای تكمیل تحصیلات دینی خود راهی حوزه علمیه قم شد. در دوره اقامت پانزده ساله خود در قم، فقه و اصول را نزد آیت الله حاج آقا حسین طباطبایی بروجردی، فلسفه ملاصدرا، عرفان، اخلاق و تكمیل مباحث فقهی را نزد امام خمینی(ره)، به مدت ۱۲ سال، فراگرفت. (ستوده، ص۲۲) استاد خود در این زمینه در سرگذشت نامه‌ای می‌نویسد: «بخش مهمی از شخصیت فكری و روحی من در آن درس و سپس در درس‌های دیگری كه در طی دوازده سال از آن استاد الهی فراگرفتم، انعقاد یافت و همواره خود را مدیون او دانسته و می‌دانم. به راستی او [امام خمینی]، روح قدسی الهی بود.» (قنبری، ص ۲۳) در محضر علامه سید محمد حسین طباطبایی، فلسفة ابوعلی سینا را آموخت. در مباحثه كتاب ارزشمند علامه طباطبایی به نام «اصول فلسفه و روش رئالیسم» شركت می‌كرد و بر همین كتاب حاشیه‌های روشنی بخشی نوشت كه متن و حاشیه آن بارها با هم به چاپ رسیده است. وی مدتی نیز پای درس و بحث حاج میرزا علی آقا شیرازی در اخلاق و عرفان نشست. آیت‌الله سید محمدحجت كوه‌كمری تبریزی در اصول و آیت‌الله سید محمد محقق داماد در فقه از دیگر استادان شهید مطهری بودند. در مدت اقامت خود در قم افزون بر تحصیل علوم حوزوی، در امور اجتماعی و سیاسی نیز مشاركت داشت و از جمله با گروه فداییان اسلام در ارتباط بود. حجت‌الاسلام علی دوانی می گوید: «استاد شهید مطهری با فداییان [اسلام] و افكارشان هماهنگ بود. بارها از شهید [سید مجتبی] نواب [صفوی] می‌شنیدیم كه با احترام از آقای مطهری یاد می‌كرد.» (سیری در زندگی استاد، ص ۴۷)، آیت‌الله ابراهیم امینی نیز می‌گویند: «آقای مطهری جزو فداییان اسلام نبود، اما به فداییان اسلام خوش بین بود. ارتباط تنگاتنگی نداشت، ولی از ایشان دفاع می كرد.» (روزنامه، ص ۹) شهید مطهری با آیت‌الله سید مصطفی كاشانی هم دیدارهایی داشته‌اند. (استاد شهید، ص ۲۱). استاد در ۱۳۳۱ به دلیل تنگدستی و شاید برخی علت‌های دیگر، از قم به تهران مهاجرت می‌كند(همان، ص ۲۳) و با راهنمایی حسینعلی راشد در مدرسه علمیه مروی و سپس مدرسه سپهسالار (مدرسه شهید مطهری امروزی) به تدریس می‌پردازد. استاد مطهری در ۱۳۳۴ نخستین جلسه تفسیر قرآن را در انجمن اسلامی دانشجویان برپا می‌كند و در همان سال، به عنوان مدرس در دانشكده الهیات و معارف اسلامی(معقول و منقول) دانشگاه تهران با حقوق ماهانه ۳۰۰ تومان مشغول به كار گردید، ولی سرانجام با وجود برخی كارشكنی‌ها در ۱۳۴۷ به مقام دانشیاری و چند سال بعد به جایگاه استاد تمامی دانشگاه نایل می‌شود. تدریس استاد در مدرسه علمیه مروی تهران هم تا سه سال پیش از شهادت وی ادامه می‌یابد. شهید مطهری پس از هجرت به تهران، نوشتن مقدمه و حاشیه‌نویسی بر كتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» علامه طباطبایی را همچنان دنبال می‌كند. در ۱۳۳۹ جلد اول كتاب «داستان راستان» استاد كه روشنگر سیره و روش پیشوایان دین است، از زیر چاپ خارج می‌شود. اندكی بعد این كتاب برنده جایزه یونسكو می‌گردد. در ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۱ به كوشش استاد و همراهی حجت الاسلام دكتر محمد ابراهیم آیتی و افراد دیگر، محفلی در تهران به نام انجمن ماهانه دینی برپا می‌شود و در آن دانشمندان اسلام‌شناس، سی سخنرانی پژوهشی- تبلیغی ارایه می‌نمایند كه بعدها با نام «گفتار ماه» انتشار می‌یابد. تلاش‌های انقلابی: با شكل‌گیری جنبش امام خمینی(ره) در آغاز دهه ۱۳۴۰، شهید مطهری نیز بار دیگر كوشش‌های سیاسی خود را گسترش داد. بیشترین تلاش استاد در خیزش ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ بود؛ به‌گونه‌ای كه پس از سخنرانی استاد در نیمه شب ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ به اتهام اقدام علیه امنیت داخلی كشور بازداشت می‌شود. شهید مطهری پس از آزاد شدن از زندان به همراه چند تن از شخصیت های روحانی دیگر و با اجازه امام خمینی مسوولیت راهبری و تغذیه فكری هیأت‌های مؤتلفه اسلامی را در تهران، بر عهده می‌گیرد. كتاب «انسان و سرنوشت» استاد، یادگار درس‌های وی در نشست‌های آموزشی هیأت‌‌های مؤتلفه است (یادنامه استاد، ص ۸). كتاب یاد شده به تشریح دلایل عقب‌ماندگی مسلمانان می‌پردازد. با سركوب هیأت‌های مؤتلفه اسلامی پس از ترور حسنعلی منصور به دست شاخه نظامی موتلفه اسلامی، استاد به‌گونه شگفت‌آوری از دستگیری و اعدام در امان می‌ماند و پس از آن بیشتر به تولید فكری و آماده‌سازی زمینه‌های انقلاب اسلامی در ایران می‌پردازد. در ۱۳۴۵ نوشته‌هایی در مجله «زن روز» آن زمان بر ضد حقوق زن در اسلام منتشر گردید كه احساسات مذهبی مردم مسلمان را نشانه گرفته بود. استاد شهید بی‌درنگ در تلاش برای پاسخگویی برآمد و در همان مجله نوشته‌هایی را به نگارش درآورد كه بعدها به‌صورت كتاب «نظام حقوق زن در اسلام» درآمد.(زندگی‌نامه، ص ۳۰) وی در ۱۳۴۶ به همراه محمد همایون، حجت‌الاسلام سید علی شاهچراغی، ناصر میناچی، حسینیه ارشاد را در خیابان دكتر علی شریعتی تهران پایه‌گذاری كردند كه پایگاهی برای آشنا كردن مردم به ویژه نسل جوان با اسلام راستین به ‌شمار می‌رفت. اندیشمندانی؛ همچون شهید آیت‌الله دكتر محمد حسینی بهشتی، شهید حجت الاسلام دكتر محمد جواد باهنر، آیت‌اله سید علی خامنه ای، دكتر علی شریعتی و خود استاد، كارهای حسینیه را با سخنرانی، تدریس و تالیف پشتیبانی می‌كردند.(اسناد، ص ۳۰) با بروز اختلافاتی كه میان استاد و ناصر میناچی دربارة چگونگی مدیریت حسینیه ارشاد پدید آمد، استاد از هیأت مدیره حسینیه كناره گرفت.(شفیعی دارابی، ص ۷۲)، اندكی بعد ساواك هم آنجا را تعطیل كرد و استاد را به همراه محمد همایون در ۲۶ آبان ۱۳۵۱ دستگیر نمود، ولی چون استاد پیشتر از عضویت در هیأت مدیره حسینیه ارشاد كناره‌گیری كرده بود، ساواك ناگزیر وی را آزاد می‌كند. باری، هسته اصلی برخی از كتاب‌های استاد شهید؛ مانند عدل‌الهی، خدمات متقابل اسلام و ایران، جاذبه و دافعه علی(ع) و بخش‌های عمده‌ای از كتاب های حماسه حسینی و گفتارهای معنوی، متن سخنرانی‌های استاد در این بنیاد فرهنگی و تبلیغی به شمار می آمد. كتاب مسأله حجاب نیز كه تأثیر شگرفی در پیش و پس از انقلاب در جامعه اسلامی ایران بر جای گذارده و این تأثیرگذاری‌ها در دیگر كشورهای اسلامی هم گسترش یافته است، مجموعه سخنرانی‌های استاد در انجمن اسلامی پزشكان در سال ۱۳۴۸ می‌باشد. استاد مطهری را باید از جمله پیشتازان مبارزه با صهیونیسم در ایران دانست. سخنرانی‌های آتشین استاد علیه صهیونیسم جهانی و فراخوانی مسلمانان برای یاری رساندن به مردم ستمدیده فلسطین فریادی بود كه اكنون پژواك آن همه سرزمین‌های اسلامی را فرا گرفته است. در عاشورای ۱۳۴۸، آشكارا فریاد برآورد: «… والله و بالله قسم می‌خورم كه پیغمبر اكرم در قبر مقدسش امروز از دست یهود می‌لرزد … اگر حسین بن علی زنده بود، می‌گفت اگر می‌خواهی برای من عزاداری كنی، برای من سینه و زنجیر بزنی، شعار امروز تو باید رهایی فلسطین باشد. شمر امروز، موشه دایان است، شمر هزار و سیصد سال پیش مرد، شمر امروز را بشناس. امروز باید در و دیوار این شهر با شعار فلسطین تكان می‌خورد». استاد همچنین با گشودن حسابی بانكی از مردم خواست كه وجوه اعانه خود را برای كمك به مردم فلسطین در این حساب بریزند كه آن تلاش‌ها سرانجام منجر به بازداشت چندباره استاد می‌شود.(سیری در زندگینامه استاد، ص ۸۴) استاد پس از كنارگیری از حسینیه ارشاد، تلاش فرهنگی و تبلیغی خود را در مسجد الجواد، مسجد جاوید و مسجد ارك تهران ادامه داد.(یادنامه استاد، ص۱۱) كتاب انسان كامل كه پس از شهادت استاد منتشر شد، محصول سخنرانی‌های ایشان در مسجد جاوید تهران است كه در آن زمان امامت جماعت و اداره آن برعهده شهید دكتر محمد مفتح بود.(سیری در زندگینامه استاد، ص ۳۳). سرانجام در ۱۳۵۴ استاد شهید ممنوع‌المنبر شد. در سال‌هایی كه به دستور محمد رضا شاه پهلوی، امام خمینی (ره) را از ایران تبعید كرده بودند، استاد مطهری ارتباط خود را با امام حفظ كرده بود و در آن سال‌ها نماینده تفكر ایشان در ایران به شمار می‌رفت. در ۱۳۵۵ با همكاری تنی چند از دوستان روحانی خود «جامعه روحانیت مبارز تهران» را پایه‌گذاری كرد كه اندك اندك در شهرهای دیگر نیز هسته‌های همتای آن پدید آمد. استاد با دانشی كه از مبانی مكتب اسلام، فقه، فلسفه، تاریخ، تفسیر، علوم اجتماعی و مكتب های غربی و شرقی داشت، به خوبی توانسته بود كاستی‌های مكتب‌های مادی شرقی و غربی را كالبدشكافی كند، در برابر هرگونه مكتب‌سازی التقاطی و كج اندیشی بایستد و در ضمن، نیازهای نسل جوان پیش از انقلاب را در همه زمینه‌های مكتبی و انقلابی پاسخ گوید. وی در زمره روحانیان مجتهد، اسلام شناس و آگاه به زمانه خود بود كه با دانشجو و دانشگاه پیوند تنگاتنگی داشت. بدین ترتیب نسل پرتلاش و جوان پیش از انقلاب، در روشنایی اندیشه تابناك كسانی؛ مانند شهید مطهری آماده انقلابی بزرگ می‌شد تا بتواند دستگاه پوسیده ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی را در ایران، واژگون و آمریكا، شوروی و صهیونیسم جهانی را از كشور بیرون كند. مهمتر آنكه حكومتی اسلامی بر پایه عدالت و سعادت در دنیا و آخرت، حكومت مستضعفان و پابرهنگان یا حكومت صالحان را بر مبنای اصل ولایت فقیه، پایه‌ریزی كند و الگویی برای همه سرزمین‌های اسلامی و مستضعفان و ستمدیدگان جهان ‌گردد. شهید مطهری و انقلاب اسلامی: با چیره شدن فضای انقلابی در سال‌های ۱۳۵۶و ۱۳۵۷ در ایران و آمادگی بیشتر مردم مسلمان ایران برای رویایی با استبداد شاهنشاهی و استعمار بیگانگان، تلاش‌های انقلابی استاد نیز دوچندان شد. پس از استقرار امام خمینی در نوفل لوشاتوی فرانسه، آن شهید به پاریس سفر كرد و با امام دیدار نمود. در همین سفر بود كه استاد شهید از سوی امام(ره)، مسوول تشكیل شورای انقلاب اسلامی گردید و به جز چند تن كه عضویت آن‌ها را در همان جا امام تایید كرده بودند، دیگر اعضاء را استاد پس از برگشت به تهران، پیشنهاد دادند كه از سوی امام هم پذیرفته شدند. زمانی كه دولت شاپور بختیار به دستور مستشاران آمریكایی از ورود امام به كشور جلوگیری كرده بود، استاد مطهری پیشتاز روحانیانی بود كه سرانجام، در مسجد دانشگاه تهران به بست نشستند. هنگامی كه هواپیمای حامل امام خمینی(ره) نیز در ۱۲ بهمن۱۳۵۷ در فرودگاه تهران به زمین نشست، امام پیش از پیاده شدن از هواپیما، استاد مطهری را به درون هواپیما فراخواندند و پس از آگاهی از اوضاع و برنامه‌ها، از هواپیما پیاده شدند. امام در روزهای نخست ورود به ایران در مدرسه رفاه واقع در خیابان ایران سكونت داشتند، ولی چون این مدرسه پایگاه هواداران «سازمان مجاهدین خلق ایران» یا همان منافقین بود و افرادی با گرایش به سازمان یاد شده در مدرسه مشغول به كار بودند، استاد مطهری پیشنهاد كردند كه امام به مدرسه علوی كه در همان نزدیكی‌ها قرار داشت، منتقل شوند كه این كار نیز انجام شد. به هر حال، انقلاب اسلامی در روز ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷ پیروز شد. نخستین جمله گوینده رادیو این بود كه «این صدای انقلاب ایران» است. استاد برآشفت و یادآور شد كه باید بگویند: «انقلاب اسلامی.» حرف دل امام امت نیز جز این نبود. استاد شهید در پایه‌ریزی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نیز نقش بنیادی داشت، و وجود چنین نهادی را به ویژه با توجه به شكل‌گیری گروهك‌های مسلح ضد انقلاب پس از پیروزی انقلاب، ضروری و فوری می‌دانستند. (زندگی‌نامه، ص ۴۲). استاد همچنین در شورای انقلاب اسلامی پس از پیروزی انقلاب نقش‌آفرین بود. نوشته ها‌ و نگاشته ها: از استاد شهید نوشته‌های ارزنده بسیاری به یادگار مانده است كه اگر همه كتاب‌های وی كنار هم چیده شود، شاید پهنای آن به بیش از یك متر برسد. خود استاد در كتاب عدل الهی درباره انگیزه‌اش در نوشتن این كتاب‌ها و دسته‌بندی آنها چنین می‌گوید: «این بنده از حدود سال ۱۳۳۰ كه قلم بدست گرفته، مقاله یا كتاب نوشته‌ام، تنها چیزی كه در همة نوشته‌هایم آن را هدف قرار داده‌ام، حل مشكلات و پاسخگویی به پرسش‌هایی است كه در زمینه مسایل اسلامی عصر ما مطرح است. نوشته‌های این بنده برخی فلسفی، برخی اجتماعی، برخی اخلاقی، برخی فقهی، و برخی تاریخی است. با اینكه موضوعات این نوشته‌ها با یكدیگر مغایر است، هدف كلی از همه اینها یك چیز بوده و بس». امام خمینی (ره) درباره كتاب‌های استاد شهید كه از ژرف‌نگری و نوآوری‌های فراوانی برخوردار است، می‌فرمایند: «آثار قلم و زبان او بی استثناء آموزنده و روان‌بخش است.» در جای دیگری می‌گویند: «… من به دانشجویان و طبقه روشنفكران متعهد توصیه می‌كنم كه كتاب‌های این استاد عزیز را نگذارند با دسیسه‌های غیر اسلامی فراموش شود». برخی از كتاب‌های استاد و تاریخ انتشار آن‌ها به این شرح هستند: ۱- شرح اصول فلسفه و روش رئالیسم (۵جلد)، ۲- داستان راستان (۲جلد)، ۳- بیست‌گفتار (۱۳۴۳)، ۴- انسان و سرنوشت(۱۳۴۵)، ۵- خورشید دین هرگز غروب نمی‌كند(۱۳۴۵)، ۶- امدادهای غیبی(۱۳۴۶)، ۷- مسأله حجاب(۱۳۴۷)، ۸- ختم نبوت(۱۳۴۷)، ۹- پیامبر امی(۱۳۴۸)، ۱۰- ولاء‌ها و ولایت‌ها(۱۳۴۸)، ۱۱- اخلاق جنسی(۱۳۴۹)، ۱۲- ویرایش كتاب تحصیل بهمنیار(۱۳۴۹)، ۱۳- خدمات متقابل ایران و اسلام(۱۳۴۹)، ۱۴- جاذبه و دافعه(۱۳۴۹)، ۱۵- علل گرایش به مادیگری(۱۳۵۰)، ۱۶- عدل الهی(۱۳۵۲)، ۱۷- نظام حقوق زنان(۱۳۵۳)، ۱۸- سیری در نهج‌البلاغه(۱۳۵۳)، ۱۹- قیام و انقلاب مهدی عج(۱۳۵۴)، ۲۰- شهید(۱۳۵۴)، ۲۱- ده گفتار(۱۳۵۶)، ۲۲- ماتریالیسم در ایران(۱۳۵۷)، ۲۳- نهضت‌های اسلامی(۱۳۵۷)، ۲۴- جهان‌بینی توحیدی(۱۳۵۷)، ۲۵- انسان در قرآن(۱۳۵۸)، ۲۶- آشنایی با علوم اسلامی(۱۳۵۸)، ۲۷ – پیرامون انقلاب اسلامی(۱۳۵۸)، ۲۸- مسأله نفاق(۱۳۵۸)، ۲۹- شرح منظومه(۱۳۶۰)، ۳۰- ربا، بانك و بیمه(۱۳۶۴). شهادت: استاد مطهری روز سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۵۸ به همراه گروهی از دولتمردان در نشستی در منزل دكتر یدالله سحابی واقع در خیابان فخرآباد تهران، شركت داشتند. پس از پایان نشست، در تاریكی و به هنگام خروج وی از محل نشست در ساعت ده و بیست دقیقه شب، هدف گلوله یكی از افراد گروهك فرقان قرار گرفتند كه پس از انتقال به بیمارستان طرفه تهران به شهادت رسیدند. پیكر پاك آن شهید در قم در آرامگاه حضرت معصومه (س) به خاك سپرده شد.(شفیعی دارابی، ص ۹۷). شهید مطهری از دیدگاه بزرگان: امام خمینی(ره)، پس از شهادت و به مناسبت سالگرد شهادت استاد پیامی كتبی ارایه كردند. در بخشی از این پیام‌ می‌فرمایند: «تسلیت در شهادت شخصیتی كه عمر شریف و ارزنده خود را در راه اهداف مقدس اسلام صرف كرد و با كجروی‌ها و انحرافات مبارزه سرسختانه كرد، تسلیت مردی كه در اسلام‌شناسی و فنون مختلفه اسلام و قرآن كریم كم نظیر بود. من فرزند بسیار عزیزی را از دست دادم و در سوگ او نشستم كه از شخصیت‌هایی بود كه حاصل عمرم محسوب می‌شد … .»(سیری در آثار استاد شهید، ص ۳) آیت‌الله سید علی خامنه‌ای، رهبر فرزانه انقلاب، دربارة استاد شهید می‌فرمایند: «آقای مطهری در پیروزی این انقلاب، بلكه در به وجود آوردن این انقلاب هم نقش بسیار مؤثر داشتند، اما در مورد حراست از مرزهای ایدئولوژیك و خط نه شرقی، نه غربی و به خصوص التقاط‌زدایی از اندیشه اسلامی، آقای مطهری یك فرد بی‌نظیر بود، یعنی هیچ كسی دیگر را من سراغ ندارم … .»(شفیعی دارابی، ص ۱۷۹) آیت‌الله دكتر سید محمد حسینی بهشتی می‌گوید: «از نظر خط فكری در زمینه ایدئولوژی، ایشان سخت با خطوط التقاطی و انحرافی مخالفت داشتند و در برابر آن‌ها حساسیت داشتند؛ به‌طوری كه با احزاب و گروهك‌هایی كه تفكر التقاطی داشتند سخت درگیر می‌شدند.»(شغیعی دارابی/ ص ۱۲۰) منابع: ۱/سیری در آثار استاد شهید مرتضی مطهری/ بنیاد فرهنگی امام رضا(ع)/ ۱۳۶۲/ ۲/ستوده، امیر رضا و سید ناصری، حمید رضا/ پاره ای از خورشید(گفته ها و ناگفته ها از زندگی استاد شهید مرتضی مطهری، تهران: موسسه نشر و تحقیقات ذكر/ ۱۳۷۸/ ۳/یادنامه استاد شهید مرتضی مطهری/ سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی/ ۱۳۶۳/ ۴/سیری در زندگی‌نامه استاد مطهری/ انتشارات صدرا/ بهمن ۱۳۸۷/ ۵/قنبری، امید/ زندگی‌نامه/ تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی/ ۱۳۷۹/ ۶/نامه ها و ناگفته‌ها/ چاپ سوم/ تهران: انتشارات صدرا/ ۱۳۸۷/ ۷/شفیعی دارابی/ سیدحسین/ قم: مهر/ مهر۱۳۶۰/ ۸/استاد شهید به روایت اسناد ساواك/ تهران: انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامی/ ۱۳۸۳/ ۹/روزنامه جمهوری اسلامی/۱۲/۲/۱۳۹۰/ منبع: سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی

عکاسی از امام(ره) و آقامصطفی

در سال 1352 یا 1353 که به عراق رفته بودم، یک روز به حاج آقامصطفی گفتم به آقا بگویید که من می‌خواهم تعداد زیادی عکس از ایشان بگیرم، اما نه عکس شیخی که فقط صاف بنشینند و تکیه بدهند و عبایشان روی دوششان باشد، ایشان برنامه عادی خودشان را انجام بدهند و کاری به کار من نداشته باشند. حاج آقامصطفی گفت خیلی خوب. به امام گفت و ایشان گفتند مانعی ندارد. آن روز غروب به اتفاق آقای دعایی آمدم حرم امیرالمؤمنین (ع) گفتم از آنجا شروع کنم. امام وارد حرم شدند و نمازشان را خواندند و رفتند گوشه‌ای و مشغول ذکر و دعا شدند، من هم عکس می‌گرفتم. آن شب بعد از شام به امام گفتم، من می‌خواهم دوستان ما دفتر کار شما و میز کار شما را با پاپ و واتیکان مقایسه بکنند. حاج آقامصطفی یک ساعت اجازه دادند پیش شما باشم. گفتند شما همیشه اجازه دارید باشید. فردا قبل از ظهر مجدداً رفتم منزل امام، قبل از اینکه به اتاق کارشان بیایند تعدادی عکس گرفتم. امام آمدند بالا و مشغول کار شدند و نامه‌هایی نوشتند و بعد بلند شدند که وضو بگیرند و آماده شوند برای رفتن به مسجد. صادق قطب‌زاده در این سفر همراهم بود. وقتی از منزل امام بیرون آمدم و به وی ملحق شدم، به وی گفتم عجب عکسهای تاپی است روی اینها حسابی می‌توانیم تبلیغ بکنیم. با قطب‌زاده رفتیم منزل آقای شیخ نصرالله خلخالی و یک چایی خوردیم. ناهار مهمان آقای صدر بودیم. فردا بعدازظهر قرار بود دوباره بروم وقتی که امام می‌آیند توی حیاط می‌نشینند از آنجا هم عکس بگیرم. رفتم خانه دوربین را نگاه کردم و می‌خواستم فیلم را زودتر بدهم چاپ شود، دیدم شماره فیلم روی صفر است. تعجب کردم گفتم فیلم گیر کرده؟ نچرخیده؟ رفتم به یک عکاسی گفتم فیلم را در بیاور و چاپ کن. او رفت در تاریکخانه و آمد و گفت فیلمی توی دوربین نیست! من خیلی تعجب کردم و ناراحت شدم. حتی به خود عکاس شک کردم ولی کاری نمی‌توانستم بکنم. خیلی پکر و دلخور به حاج آقامصطفی ماجرا را گفتم. گفت مهم نیست دوباره می‌گیریم. گفتم به آقا چه می‌گویی؟ گفت: می‌گویم که فیلم ضایع شده است. ماجرای آن فیلم را بعداً می‌گویم. فردا بعدازظهر دوباره رفتم که از امام عکس بگیرم. منزل امام حیاط کوچکی داشت بعدازظهر که می‌شد یک طرف که سایه بود یک فرش می‌انداختند و ایشان دو ـ سه ساعتی آن‌جا می‌نشستند وقتی آفتاب بالا می‌آمد، فرش را می‌بردند طرف دیگر پهن می‌کردند. ایشان تازه آمده و نشسته بود. جلوی ایشان از این پاکت‌های مقوایی پُر از نامه بود که داشتند پاسخ می‌دادند، مقداری کاغذ و یک کتاب هم دم دستشان بود. با حالت‌های مختلف از ایشان عکس انداختم. دو ـ سه بار عینک‌شان را جابه‌جا کردند. گفتم آقا، دسته عینک جور نیست چشم شما را اذیت می‌کند. گفتند نه این پیچ‌اش شُل شده سُر می‌خورد. گفتم با پیچ‌گوشتی کوچولو می‌شود این را درست کرد. گفتند به عینک من کاری نداشته باش! گفتم به عینک شما کاری ندارم به چشم شما کار دارم! یک نیم ساعت سه ربعی این طرف حیاط بودیم بعد آن طرف را فرش کردند و امام بلند شدند که بروند آن طرف. در این لحظه، حاج آقامصطفی رسید و احوالپرسی کرد و گفت راضی هستی؟ گفتم بسیار و بعد به امام گفتم به خاطر اینکه عکس‌ها یکنواخت نباشد، اگر اجازه می‌دهید حاج آقامصطفی پهلوی شما بنشینند و یک عکس دو نفری از شما بگیرم. حاج آقامصطفی به شوخی گفت اگر این عکس دست ساواک بیفتد ممکن است برای آقا ایجاد دردسر و مشکل کند! امام بلافاصله گفتند وجود تو برای من دردسر است نه علم ساواک! سه ـ چهار تا عکس هم از امام و حاج آقامصطفی گرفتم که در بخش عکس‌ها چاپ شده است. حاج آقامصطفی حدود بیست دقیقه‌ای نشست و رفت. امام به من گفتند بس است دیگر. گفتم بسیار خوب اجازه بدهید وسایل را جمع کنم و بروم. گفتند نگفتم برو، گفتم بس است. من هم گفتم چشم و نشستم. میوه آوردند مقداری میوه خوردم و بلند شدم و خداحافظی کردم. یک اتفاق بامزه‌ای هم موقع خروج افتاد. منزل امام دو درب داشت دفعات قبلی همیشه از بیرونی می‌آمدم. این بار از حیاط که داشتم بیرون می‌رفتم به اشاره امام از در اندرون که به کوچه مجاور باز می‌شد قصد خروج داشتم به جای در پرده آشپزخانه را کنار زدم یک خدمتکاری مشغول کار بود. خودم را کنار کشیدم. آقا گفتند درب خروج اون یکیه. گفتم می‌بخشید بی‌اطلاعی و بی‌خبری این تبعات را دارد. گفتند: نه، تحفه‌ای هم نبود! یک بار دیگر هم تعدادی عکس از امام گرفتم آن زمان هنوز سید احمدآقا به نجف نیامده بود. این بار به دست و دلبازی دفعه قبل نبود و تعداد کمی عکس انداختم. یادم می‌آید وقتی رفتم بالا به اتاق امام دیدم که کتاب افضل‌الجهاد نوشته آقای حاج‌سیدجوادی روی میز کوچک کنار جایگاه ایشان قرار داشت و در یک عکسی که انداختم این کتاب دیده می‌شود. کتاب شوهر آهوخانم نوشته علی‌محمد افغانی هم در میان کتاب‌ها بود که خیلی برای من جالب بود که امام چه کتاب‌هایی را می‌خواند البته به خودم جرأت ندادم ببینم از کتاب چه مقدار خوانده شده است. حالا می‌رسیم به ماجرای آن فیلم که توی دوربین نبود. آن فیلم چه شد؟ ما با قطب‌زاده آمدیم بیروت، در بالکن مجلس شیعیان نشسته بودم آقای صدر به من گفتند فیلمی که از آقای خمینی عکس گرفتی چه شد؟ آیا دست بعثی‌ها افتاد؟ من یک لحظه در دلم به قطب‌زاده شک کردم. در دلم گفتم آقای صدر از کجا می‌داند قصه را؟ منتهی به روی خودم نیاوردم که یک چنین چیزی در ذهنم هست، دایی‌جان گفتند که من اگر این فیلم را برای تو پیدا بکنم چه فکر می‌کنی؟ گفتم دو چیز یا اینکه ارتباطی با حزب بعث دارید می‌گویید بروند و از آن عکاسی فیلم را بگیرند و بیاورند، یعنی اینقدر نفوذ روی سازمان‌های جاسوسی عراق دارید که عناصر نفوذی شما می‌روند و این فیلم را می‌آورند، یا اینکه کلاغی خبر آورده برای شما. ایشان به من گفتند برای اینکه ناراحت نشوی می‌گویم، چون می‌بینم خیلی ناراحت هستی، این فیلم پهلوی آقای قطب‌زاده است. قطب‌زاده گفت من می‌خواستم به تو یک تعلیم سیاسی و حفاظتی بدهم، که این جور بی‌محابا نباشی، از عراق تو می‌توانستی این دوربین را هر طوری هست با خودت بیرون بیاوری، اما با عکس نه، اگر عکسها را سر مرز می‌گرفتند، چه می‌کردی؟ گفتم اتفاقاً قضیه برعکس است، اگر ظاهر کرده بودم عکسها را می‌دادیم به دوستان و پراکنده می‌کردیم. به هر حال به هر نیتی و هر دلیلی بود، فیلم پیدا شد و جمعاً شد دو حلقه فیلم 36 تایی از امام. منبع: خاطرات سیاسی - اجتماعی دکتر صادق طباطبایی - جلد 1

مجال را از دست ندهید

سید محمدصادق فیض سال 1323؛ شاه جوان چند سالی است که بر تخت نشسته. او به مدد انگلیسیهایی به قدرت نشانده شده که دو دهه قبل، پدرش، رضاخان میرپنج را به سلطنت رساندند. محمدرضا از میان چند گزینه‌ای برگزیده شده بود تا ادامه‌دهنده کارهای نیمه تمام پدرش باشد وگرنه کسان دیگری حتی از خاندان به انقراض رسانده شده قاجار هم بودند که در صف شمارش دندان به نوبت ایستاده بودند. اما باز هم قرعه فال را به نام فرزند ارشد رضاشاه زدند. او اکنون کمتر از دو سال است که هر روز مجبور می‌شود بستر گرم خود رابه قصد رفتن به دفتر کارش، زودتر از قبل ترک کند. او از 24 شهریور 1320 که در مجلس شورای ملی سوگند پادشاهی خورد تا به امروز، مشق ریاست را از کارکشتگانی چون محمدعلی فروغی و احمد قوام‌السلطنه فرامی‌گیرد. محمدرضا به مانند پدرش، رضاخان، در مسابقه‌ای بر اسب چموش قدرت نشست که پدر در آن رقابت، «خودی‌»هایی نشان داده بود و این یک، «بی‌خودی»‌هایی. پدر، سالها در لباس قزاقی، پاس این و آن را داشته و گرم و سرد چشیده بود،‌با سیاستمداران، بالا و پایین رفته بود و این یک به حمایت پدر، سوئیس را بیشتر از تهران می‌شناخت. به آداب فرنگی بزرگ شده بود و از میان دختران ایرانی،‌ مجبور به هم‌نشینی بر سر سفره عقد با دختری مصری شده بود. هرچه پدر با کمونیستها جنگیده بود، پسر آنان را آزاد گذاشته بود تا جولان دهند. و البته پدر آن گونه با مذهب در افتاده بود که پسر اکنون نیم‌خورده او را می‌جوید. هرچند که نمی‌توانست آن را به راحتی فرو دهد. محمدرضا شاه جوان، معادلات قدرت را نه تنها نمی‌شناخت که با آن بیگانه هم بود. او تاکنون سیاست را از لای دستان پدر در مسیر «تعلیمی» او نشانه می‌رفت و اکنون می‌بایست مسیری را بی‌حضور پدر انتخاب کند. اما هزاران کیلومتر آن سوتر از تهران، در گوشه‌ای از این زمین پهناور، شیر بی‌یال و دم و اشکمی در غربت، به حال احتضار افتاده بود. او نفسهای آخر عمرش را از دنیایی گدایی می‌کرد که تا چند سال پیش دهها و صدها نفر را از این موهبت الهی محروم کرده بود. اموالی را به چپاول برده بود و دست تطاول بر جان و مال و ناموس کسانی دراز کرده بود که شاه را در مملکت خود، حافظ همانها می‌دانستند. رضا، یا همان رضا شصت تیر، یا همان رضا پالانی یا میرپنج یا قزاق یا خان یا شاه و یا با هر عنوانی در پس و پیش، اینک از همان دستی خورده بود که آورده بودندش. نه خودخواهیها و نه خیره‌سریها، نه اطاعت و نه سرکشیها نتوانسته بود سرباز پریروز و شاه دیروز را در سرزمین مادری‌اش به کام مرگ فرو فرستد. او باید «بی‌وطنی» را که سالها در عرصه قدرت، با شتاب طی کرده بود، در مرگ هم مشق می‌کرد. همان نکته‌ای که این روزها، پسرش در ایران، آهسته و لرزان پا جای پای پدر می‌گذاشت و شیرازه حکومتی را قصد می‌کرد که گسیختگی‌اش برای همه عیان بود. مملکتی که شمال و جنوب و غربش را قوای اجنبی در اختیار گرفته بودند و او مانده بود تا چه از جانب دیگران حکم شود و خود چه کند. او نه در اندازه‌های پادشاهی بود و نه کشور، آن اندازه انسجام لازم برای حکمرانی بی‌تجربه‌ای چون او را داشت. حزب توده، هم‌پای دیگر احزاب ریز و درشت چپگرا و دست‌راستی، عرصه را برای جولان خود بازتر از همیشه می‌دید. آنان خلأ حکومتی یکپارچه و مقتدر را تا آنجا احساس کرده بودند که بی‌توجه به مجسمه بی‌روح حکومت، حتی باورهای دینی و اعتقادی مردم را نیز نادیده گرفته در پی کشیدن شاهراهی ارتباطی‌ میان حکومت شوروی تا ایران بودند. ارتباطی که برای همیشه خواب و خیال روسها را از رسیدن به آبهای گرم تعبیر می‌کرد. این حزب در پی «تلاش برای متشکل کردن جامعه در برابر امپریالیسم» بود و با تشکیل اتحادیه‌های کارگری و تلاش برای جذب عناصر تحصیل کرده در کشور، به تشکیل فرقه‌ای کمونیستی در کردستان و آذربایجان ایران همت می‌گماشت تا مگر در آن آشفته‌بازار، امتیاز استخراج و بهره‌برداری از نفت شمال کشور را به روسها واگذار کند. احزاب دیگری نیز در این سال فعالیتهای چشم‌گیری داشتند. این را می‌توان از نشریات و روزنامه‌‌هایی فهمید که در این مدت در دستان کودکان و نوجوانان دوره‌گردی یافت که با صدای بلند، خبرهایی از مطبوعات را بر سر هر کوی و برزنی جار می‌زدند تا مشتریانی بیابند. گروههایی هم در سکوت خبری این سال، فضا را برای جولان خود مناسب یافته بودند. بهاییان از این دسته بودند. آنان، برترین و پر رفت و‌آمدترین گروهها بودند که شرایط موجود را برای یارگیری بیش از هر زمان دیگری مناسب می‌دیدند. چه آنان با پشتوانه قوی مالی و حمایتهای سیاسی برخی قدرتهای نوظهور جهان، از فقر و بیچارگی ناشی از هجوم بیگانگان به کشور و فساد همه‌جانبه‌ای که به ارمغان آورده بودند، بهره می‌بردند تا مگر کلاه تازه‌تری از این نمد برای خود دست و پا کنند. در دیگر سوی معرکه اما، مذهبیها گرفتار معاش خویش شده بودند، غافل از مصیبتهایی که چون خوره برجان و ایمانشان افتاده بود. حوزه‌های علمیه را رضاشاه با رفتار خشن و تند خود به بی‌اثری رسانده بود و مردم نیز «لامعاد»ی را با «لامعاش»ی توجیه می‌کردند. اندک گروههای مسلمان، تنها کورسوهای این فضای تاریک بودند که آنان نیز با دیدن این همه مصیبت، سخت‌ترین شیوه مبارزه را در پیش گرفته بودند تا مگر با تیغ، این گره را بگشایند. مصیبت جنگ جهانی دوم و حضور قوای بیگانه در کشور هم بر آلام این مردم افزوده بود. اکنون می‌توان دریافت که مخاطبان نامه «حاج آقا روح‌الله» چه کسانی بوده‌اند. و او چه دردی را در سینه احساس می‌کرد که این گونه سوزناک قلم رانده بود. او البته این نامه سرگشاده را بی‌مخاطبی ‌خاص نگاشته بود. به عموم مردمی که آن را شاید بخوانند. اما تأکید کرده بود که «بخوانید و به کار بندید»! آیت‌الله خمینی که در زمان نگارش این نامه، 42 ساله بوده در قم به تدریس مشغول بوده است. مهم‌ترین جلسه‌های تدریس او در آن دوره، درس اخلاق بود که با استقبال فراوان طلبه‌ها، مردم و بازاریان رو به رو می‌شد و تا سالها ادامه داشت. آیت‌الله خمینی این نامه را به درخواست حجت‌الاسلام سیدعلی محمد وزیری، مدیر کتابخانه وزیری یزد نگاشته است. وزیری، مؤسس کتابخانه،‌ در ادامه کاری که چند سالی آن را آغاز کرده بود و از عالمان دینی دست خط‌هایی جمع می‌کرد و عکسی، در یازدهم جمادی‌الاول 1363 (15 اردیبهشت 1323) در قم به دیدار آیت‌الله خمینی رفت و از او خواست تا شرحی در دفترش بنویسد. این دفتر بعدها نیز دست به دست گردید و نکات متعددی از سوی سایر دانشمندان بدان افزوده شد و در کتابخانه وزیری یزد ماندگار. آیت‌الله خمینی در این یادداشت هفتصد و هشتاد کلمه‌ای به حدود بیست نکته و چهار آیه و یک روایت اشاره کرده است. موضوعاتی همچون قیام ابراهیم (ع) در برابر نمرود، قیام موسی (ع) در برابر فرعون،‌قیام پیامبر اسلام (ص) در برابر جهل، مقام قرب الهی، قیام برای منافع شخصی، نفوذ اجانب بر کشورهای اسلامی، خفتگی روح وحدت و برادری، تفرقه شیعیان، فساد، بی‌دانشی، دزدی از بیت‌المال، بی‌حجابی، ترویج فساد از طریق روزنامه‌ها، وکلای قاچاق، تصویب قوانین خلاف اسلام، کودکان خیابانگرد، جولانهای کسروی، فعالیتهای بهاییان و همبستگی جهانی آنان، تفرقه میان مسلمانان، قیام برای همراه شدن با اسلام، و آیاتی از سوره مبارکه سباء، انعام، نجم و نساء و روایتی از پیامبر اسلام (ص) را مدنظر قرار داده، با این تأکید که «بخوانید و به کار ببندید»، همه آن کسانی را که در آینده شاید این نامه را می‌خوانند. مخاطب خود قرار داده است. اینکه چرا آیت‌الله خمینی نامه‌ای با مضامینی چنین با اهمیت را در دفتر یادداشتهای کتابخانه‌ای در یزد نگاشته و آن را علنی نکرده و یا اینکه در شرایط آن روزگار که حکومت مرکزی از کمترین اقتدار سیاسی ـ نظامی برخوردار بوده، خود علم مبارزه علنی علیه ناملایمات و فساد برنداشته و از دیگران خواسته تا به این نکات توجه کنند و آن را به کار بندند، برما پوشیده است؛ اما این نکته را از نظر دور نمی‌داریم که این نامه را در دوره‌ای نگاشته‌اند که در حوزه‌های علمیه بویژه در قم، عالمان فراوانی حضور داشتند. آیت‌الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی، مؤسسه حوزه علمیه قم چند سالی بود که دار فانی را وداع کرده خلأ وجودی او هنوز ترمیم نشده بود. آیت‌الله خمینی در این نامه، خودخواهی و ترک قیام برای خدا را دلیل اصلی وضعیت گرفتار آن روزگار می‌داند که «جهانیان را بر ما چیره کرده و کشورهای اسلامی را زیر نفوذ دیگران در آورده». او تفرقه میان شیعیان را ناشی از «قیام برای منافع شخصی» عنوان می‌کند که در نتیجه آن «روح وحدت و برادری را در ملت اسلامی خفه» می‌سازد و «کودکان خیابانگرد» را «بر اموال و نفوس و اعراض مسلمانان» مستولی می‌گرداند. آیت‌الله خمینی، سیستم حاکم بر فرهنگ کشور را ناسالم و حتی فاسد دانسته اداره امور فرهنگ را در اختیار «مشتی کودک» قلمداد می‌کند که «موقوفات مدارس و محافل دینی را به رایگان تسلیم مشتی هرزه‌گرد و بی‌شرف کرده» و «مراکز علم قرآن را مرکز فحشا کرده» و با این حال «نفس از هیچ کس در نمی‌آید.» در نامه آیت‌الله خمینی به ادامه بی‌حجابی و گسترش فساد اخلاق و «حضور وکلای قاچاق» در مجلس اشاره شده که به راحتی بر ضد «دین و روحانیت» سخن می‌گویند و همین فضا باعث شده تا بی‌پروایی در جسارت به دین تا بدان پایه بالا رود که «یکنفر تبریزی بی‌سر و پا» «تمام آیین» مردم و بویژه نخبگان جامعه و دانشمندان و روحانیان و وطن‌خواهان را «دستخوش ناسزا» کند و «در مراکز تشیع به امام صادق و امام غایب» جسارت شود. آیت‌الله خمینی مخاطبان و بویژه گروههای برجسته جامعه را متوجه این نکته می‌سازد که برای رهایی از این جمود و خفتگی باید راه چاره‌ای اندیشید و از آنان می‌خواهد در «دینداری» لااقل ‌همچون «بهاییان»‌ باشند که ارتباطات گسترده‌ای با یکدیگر برقرار کرده از هم‌پشتیبانی می‌کنند. اما آیت‌الله خمینی بیشترین نگرانی و غم خود را در این نامه از هم لباسان و هم مسلکان خود دارد و به دور از تعارفات مرسوم، از بی‌عملی آنان سخت گلایه‌مند است. او در این نامه بارها آنان را خطاب قرار می‌دهد که در برابر «محکمه خدا»، «چه عذری» خواهید آورد؟ و چرا تا بدین پایه دچار «ضعف و بیچارگی» شده‌اید. او خوب می‌داند که عموم مردم، درگیر نان شب خودند و در چنبره ناملایمات روزگار گرفتار؛ اما این «روحانیین اسلامی»، «علمای ربانی»، «دانشمندان دیندار»، «گویندگان آیین دوست»، «دینداران خداخواه»، «خداخواهان حق‌پرست»، «حق‌پرستان شرافتمند»، «شرافتمندان وطنخواه» و «وطنخواهان با ناموس» هستند که باید علم مبارزه را بر دوش گرفته تکانی بخورند. شاید اشاره ایشان به حدیثی نبوی باشد که فرموده «ان لله فی ایام دهرکم نفحات الا فتعرضوالها» توجه به وضعیت حاکم بر کشور باشد که در آ‌ن روزگار پایه‌های قدرت حاکم چنان سست بود که می‌شد با تحریکی خداخواهانه بساط حکومت جور را برچید و طرحی نو درانداخت. سخنی که او سه دهه بعد خود فریادگرش شد و توانست ملتی را با آن مجهز کند و حکومتی تازه در ایران تشکیل دهد.

خیابان دو طرفه سیاست

مجید رهبانی گفت‌و‌گو با دکتر احمد میرفندرسکی در چارچوب طرح تاریخ شفاهی ایران در فروردین 1363 (مارس 1984)، در شهر پاریس و توسط ضیاء صدقی انجام شده است. احمد میرفندرسکی به سال 1297 در تهران به دنیا آمد (درگذشت: 1383، پاریس). در کودکی به همراه پدرش که در وزارت امور خارجه خدمت می‌کرد به تفلیس رفت. پنج سال در مدرسه آلمانی‌های ‌آن شهر درس خواند، سپس در شانزده‌سالگی به ایران بازگشت و در دارالفنون ادامه تحصیل داد. سپس وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران شد، اما به خاطر اخراج از دانشگاه، ناگزیر به نزد پدرش رفت که در بیروت خدمت می‌کرد و تحصیل خود را در دانشکده فرانسوی آن شهر به پایان رساند. در 1321 به پیروی از سنّت خانوادگی، به خدمت وزارت امور خارجه در آمد. گفتنی است که گذشته از پدر احمد میرفندرسکی ، پدربزرگ مادری وی ، علیقلی انصاری (مشاور الممالک) هم از دیپلمات‌های برجسته و در دوره‌هایی کوتاه، وزیر خارجه ایران بود. میرفندرسکی سلسله مراتب اداری را تا رسیدن به بالاترین مقامات در وزارتخانه طی کرد. خود می‌گوید: «مراحل را از ضبّاطی تا وزارت، همه را یکی پس از دیگری طی کردم. به قول معروف هیچ میانبُر هم نزدم.» وی مأموریت‌های مختلفی را در کشورهای هلند، هند، ترکیه و به‌ویژه اتحاد شوروی در سِمَت‌های مختلف (از متصدی امور کنسولی تا سفیر کبیر) بر عهده داشته است. در ضمن، مدتی قائم مقام وزارت خارجه بود و در دولت کوتاه‌مدت شاپور بختیار، سمت وزیر امور خارجه را عهده‌دار شد. در این گفت‌و‌گو، پرسش‌ها پیرامون خدمات اداری و مأموریت‌های‌ دیپلماتیک میرفندرسکی در زمان اشتغال در وزارت امور خارجه دور می‌زند و به کنکاش در افکار و آرای وی درخصوص سیاست خارجی ایران و موقعیت آن در منطقه و جهان می‌پردازد. دکتر احمد میرفندرسکی در شرح سوابق دیپلماتیک خود از نخستین مأموریت‌اش‌ به شوروی (1325 / 1946) نام می‌برد و از سفیر وقت ایران، مجید آهی، به نیکی یاد می‌کند. این مأموریت در اکتبر 1950 خاتمه می‌یابد و وی به میل خود 9 ماه در پاریس بدون تصدی شغلی اقامت می‌کند تا آن‌که به تهران فراخوانده می‌شود. ابتدا معاونت اداره گذرنامه و سپس ــ چون شوروی را می‌شناخت و روسی می‌دانست ــ معاونت اداره دوم سیاسی را که به امور شوروی اختصاص داشت، عهده‌دار می‌شود. در 1952 به هلند اعزام می‌شود و نیابت دوم و سپس نیابت اول سفارت را به عهده می‌گیرد. پس از این مأموریت، در تهران، رئیس اداره حقوقی وزارت خارجه می‌شود. در سال 1958 در زمان سفارت مشرف کاظمی به هند اعزام می‌شود. وی این مأموریت را فرصتی می‌داند برای آموختن زبان انگلیسی. در 1960 به مأموریت ترکیه می‌رود که مصادف است با کودتای ارتش. از گفت‌وگویی با استاندار نظامی استانبول، رفیق تولگا، حکایت می‌کند و این که از قول لوموند به او گفته بود: «نظامی‌هایی که کودتا می‌کنند مانند خمیردندانی هستند که ... از تیوب می‌آیند بیرون. همان‌طور که خمیردندان دیگر به تیوب بر نمی‌گردد، نظامی‌ها هم به سربازخانه بر نمی‌گردند». اما سرتیپ ترک خندیده و گفته بود از قول من به لوموند بنویسید که این سربازها به سربازخانه بر می‌گردند و چنین نیز شد. میرفندرسکی نقش ارتش را در حیات سیاسی و اجتماعی ترکیه مهم و باارزش به شمار می‌آورد. پس از خاتمه مأموریت ترکیه، میرفندرسکی با سمت رئیس اداره دوم به وزارت خارجه باز می‌گردد؛ و این زمانی است که روابط جدید ایران و شوروی پی‌ریزی می‌شود. وی در اشاره به پیشینه متأخر روابط دو کشور، از عضویت خود در کمیسیون مشترکی یاد می‌کند که در زمان نخست‌وزیری دکتر مصدق برای رسیدگی به اختلافات مالی ایران و شوروی و به‌خصوص مسئله طلاهای ایران تشکیل شده بود. وی از طرف وزیر خارجه وقت، باقر کاظمی به عنوان نماینده وزارت خارجه در کمیسیون تعیین شد و همزمان مترجم و مشاور عبدالحسین بهینا، وزیر اقتصاد نیز بود. کمیسیون سه ماه به کار خود ادامه داد تا آن که رئیس هیئت نمایندگی شوروی به بهانه بازگشت به کشورش، جلسات را معوق گذاشت.1 میرفندرسکی روابط ایران و شوروی را در آن دوره، روابطی پرتنش می‌داند که به ویژه پس از خروج اجباری ارتش سرخ از ایران (در 1325) مرتب به تیرگی بیشتر می‌گرایید. شوروی پس از خاتمه جنگ جهانی دوم، برای استفاده حداکثر از شرایط پس از جنگ، مطامعی را در سه کشور ایران، ترکیه و یونان پی گرفته بود. اما در آغاز جنگ سرد، جوّ بین‌المللی موافقتی با این خواسته‌های توسعه‌طلبانه نداشت. میرفندرسکی در این باره می‌گوید: «فراموش نکنید که آغاز جنگ سرد دوره خیلی سختی بود. حتی صحبت از جنگ با روسیه بود و روسیه توان جنگ دیگری را نداشت». او ضمن تأیید «نقش درجه یک» احمد قوام در پیگیری سیاستی صحیح و نقش شاه به عنوان «یک ایرانی وطن‌پرست»، برای ایستادگی غرب و امریکا در حمایت از تمامیت ارضی ایران نیز نقش مؤثری قائل است. اما تأکید دارد که همگی این عوامل مختلف در کنار هم، در نهایت شوروی را وادار به عقب‌نشینی کردند. میرفندرسکی استالین را فردی «بسیار محتاط» می‌داند که با سنجیدن تمام جوانب، رفتن را بر ماندن ترجیح داد. او این تصمیم را در ضمن نشانه «شجاعت» و «قدرت» او می‌داند. چرا که «در سیاست بن‌بست‌هایی هست که یک مرد باید خیلی در داخل مملکت صاحب اتوریته باشد تا بتواند بگوید این کار که کردیم اشتباه بود، برگردیم ... دوگلی باید پیدا شود تا به جنگ الجزیره خاتمه بدهد». با همین قضاوت نسبت به رهبر شوروی است که میرفندرسکی با اطمینان در پاسخ به ضیاء صدقی می‌گوید: «اگر استالین زنده بود، [باز هم] 28 مرداد اتفاق می‌افتاد. چون استالین کسی نبود که به خاطر مصدق خودش را با غرب سرشاخ بکند». در برابر این پرسش که آیا در زمان مصدق، شوروی خواستار خرید نفت از ایران شده است اظهار بی‌اطلاعی می‌کند. ولی می‌گوید شوروی می‌خواست رشته‌های پیوندی با ایران برقرار کند که البته نفت می‌توانست یکی از آن‌ها باشد، ولی ایران «آمادگی روحی» برقراری همکاری‌های اقتصادی دامنه‌دار با شوروی را نداشت. میرفندرسکی ضمن توضیح آن‌چه مبانی صحیح برای سیاست خارجی ایران در جهان دوقطبی و دوران جنگ سرد می‌داند (که در ادامه خواهد آمد)، بر آن است که سیاست خارجی کشور باید بر مبنای «داشتن روابط خوب با اتحاد شوروی و روابط بهتر با دنیای غرب» باشد. امری که در ظاهر متناقض‌نماست، ولی در عالم واقع، «فنّ سیاست یعنی همین»! احمد میرفندرسکی در ساختن نوع تازه‌ای از روابط میان ایران و شوروی نقش داشته است. آغاز این تغییر به اوت 1962 باز می‌گردد که ایران و شوروی یادداشت‌هایی را مبادله کردند. ایران در یادداشت خود متذکر شده بود که «به هیچ قدرت خارجی در ایران پایگاهی علیه شوروی نخواهد داد» و اصول دیگری را در مقدمه آورده بود که به گفته میرفندرسکی همان «پنچاشیلای» نهرو بود: «عدم مداخله، احترام متقابل، حفظ تمامیت ارضی، حفظ استقلال، و سود متقابل».2 در پاسخ به این پرسش که «معمار این فکر و برنامه» که بود، می‌گوید بی‌آن که مدرکی داشته باشد معتقد است که شخص سید ضیاءالدین طباطبایی «یکی از بزرگ‌ترین آنگلوفیل‌های ایران»، در این زمینه نقش اصلی را داشته است. سید ضیاء مورد اعتماد شاه بود، و با او ملاقات مرتب داشت و شاه او را از «مشاوران خوب» خود می‌دانست. میرفندرسکی بر این گمان است که سید ضیاء موافق توسعه روابط خارجی ایران بود و به شاه قبولاند که «انگلستان مخالفتی با روابط خوب ایران و شوروی، به شرط این که به منافعش لطمه‌ای نخورد ندارد»3. شاه هم مایل بود در حدّ مقدور روابط خوبی با شوروی داشته باشد و «این را برای خودش و تاج و تخت‌اش یک نوع بیمه تصور می‌کرد». از سوی دیگر، در آن زمان در امریکا دموکرات‌هاk clhk آن زآ بر سر کار بودند و آن‌ها مخالفتی با «روابط سالم بین ایران و شوروی» نداشتند و شاه هم به نظر و عقیده دموکرات‌ها چندان اهمیتی نمی‌داد. در ژوئن 1965، شاه به شوروی سفر کرد و سه ماه بعد، در اکتبر همان سال، میرفندرسکی مأمور سفارت ایران در شوروی ‌شد. وی پیش از انتصاب به مقام سفیر کبیر ایران در مسکو، معاون سیاسی و پارلمانی وزارت امور خارجه بود. سفارت وی از 1966 تا 1971 (به مدت 6 سال) ادامه می‌یابد. او از رشد دائمی روابط اقتصادی و بازرگانی دو کشور و رسیدن آن به سطح «میلیاردها دلار ... یعنی ده پانزده برابر» قبل می‌گوید. معاملات دو کشور به صورت پایاپای بود و کالا و خدمات با کالا و خدمات مبادله می‌شد. در برابر ساختن کارخانه ذوب آهن، گاز به شوروی صادر شد و خط لوله گاز ایران به شوروی از همین‌جا احداث شد. میرفندرسکی می‌گوید که خود در مسکو می‌دیده است که روس‌ها در فروشگاه‌ها مواد شوینده، کفش و منسوجات ایرانی را می‌خرند و از این بابت احساس رضایت می‌کرده است. گذشته از شاه که شخصاً توافق‌های اساسی را در مذاکرات غیرعلنی خود با کاسیگین یا پادگورنی به عمل می‌آورد، دکتر علینقی عالیخانی وزیر اقتصاد وقت و معاون او، محمد یگانه بیشترین نقش را در گسترش روابط تجاری و اقتصادی با شوروی داشتند. میرفندرسکی از دوره طولانی سفارت خود در مسکو ـ که دو بار تمدید شد ـ حکایت‌هایی دارد که خواندنی است؛ از جمله تفاوت سلسله‌مراتب اداری در نظام شوروی نسبت به کشورهای غربی و موقعیت افراد تأثیر‌گذار در آن. همچنین ماجرای تظاهرات عدّه‌ای از دانشجویان دانشگاه پاتریس لومومبا در برابر سفارت ایران و واکنش قاطع و تند سفیر در برابر آن. در دیدار خداحافظی با پادگورنی، وی عملکرد میرفندرسکی را در توسعه روابط دو کشور تحسین می‌کند. او نقش یک دیپلمات ارشد را مانند نقش رهبر ارکستر می‌داند. نُت موسیقی را دیگران نوشته‌اند، اما اجرای خوب و دلنشین آن، به رهبر ارکستر وابسته است.4 میرفندرسکی پس از مأموریت مسکو ـ که به گفته وی «بسیار مهم و آموزنده و مفید برای مملکت» بود اما برای شخص دیپلمات «مأموریت دلنشین»ی نبود ـ به تهران می‌آید و در سمت قائم مقام وزیر امور خارجه وقت، دکتر عباسعلی خلعتبری، مشغول کار می‌شود. اما وقوع جنگ رمضان 1973 اعراب و اسرائیل، نقطه پایانی بر خدمت وی در وزارت امور خارجه می‌گذارد. میرفندرسکی با اشاره به موضع‌گیری پادشاه ایران در جنگ شش روزه (1967) و گفتن این که «دوران تسخیر اراضی کشورهای دیگر به زور سپری شده و اسرائیل باید از مناطق اشتغالی برگردد به مرزهای خودش»، یادآور می‌شود که ایران در آن زمان با تقاضای شوروی برای عبور هواپیماهای نظامی‌اش از فراز خاک ایران به مقصد عراق و سوریه و مصر موافقت کرد. با وقوع جنگ رمضان 1973، میرفندرسکی معتقد بود که وضعیت تغییری نکرده و همان روش را باید در پیش گرفت. ضمن این که هواپیماهای شوروی قرار بود دارو و امکانات غیرنظامی حمل کنند. وی دستور کار را صادر می‌کند و آن را به اطلاع شاه نیز می‌رساند، ولی شاه دستور می‌دهد که فوراً جلوی پرواز هواپیماهای شوروی گرفته شود. در حالی که چندی پیش از آن، خود شاه اجازه عبور شش هواپیمای روسی حامل لوازم یدکی هواپیما و «شاید هم اسلحه» را به مقصد عراق صادر کرده بود. از 30 هواپیمایی که قرار بود از آسمان ایران عبور کنند، تنها پنج یا شش هواپیما گذشتند. نتیجه آن که توسط وزیر خارجه «به من پیغام دادند که من دیگر از خدمت وزارت خارجه مستعفی هستم». و «من این را با یک نفس راحت پذیرفتم ... چون می‌دیدم که به طرف درستی سیر نمی‌کنیم». میرفندرسکی سیاست خارجی ایران را سیاستی «یک‌دنده»، به معنی «تکیه بی‌چون و چرا به غرب» می‌خواند و از آن انتقاد می‌کند. معتقد است که در ماجرای جنگ 1973 همین سیاست به اوج خود رسید و کیسینجر، وزیر خارجه وقت امریکا، که حتی در اروپا موفق به جلب نظر و همسویی کامل متحدان کشور خود نشد، در ایران توانست به نتیجه برسد. وی به موضع ترکیه در همان زمان اشاره می‌کند که با این‌که عضو ناتو و متحد امریکا و دارای روابط سیاسی با اسرائیل بود، به هواپیماهای شوروی (حامل دارو و ملزومات و شاید تجهیزات نظامی!) اجازه پرواز بر فراز خاک خود را داد. احمد میرفندرسکی با خاتمه یافتن خدمت در وزارت خارجه، برای تدریس روابط بین‌الملل و نظام شوروی به دانشگاه ملّی دعوت می‌شود. وی از این دوره با رضایت یاد می‌کند، چرا که «نویسنده و استاد» شده بود.5 می‌گوید برای تدریس نظام شوروی با مدیریت دانشگاه شرط کرد که تنها حاضر است مطابق تشخیص خود درس بدهد و نه به میل مأموران سازمان امنیت؛ و این شرط پذیرفته شد. در 1356، هنگامی که یکی از دوستان نزدیک وی، امیرخسرو افشار، در کابینه جعفر شریف امامی سمت وزیر امور خارجه را عهده‌دار شد، پس از پنج سال او را با سمت «مشاور عالی» به وزارت خارجه باز‌گرداند. می‌گوید در این سال‌ها حتی یک بار پایش را به وزارتخانه نگذاشته بود. در جایی اشاره می‌کند که از او خواستند نامه‌ای همراه با ابراز ندامت به شاه بنویسد که بلافاصله رد می‌کند و آن را به منزله «شکستن» خود می‌داند که دیگر نه به درد مملکت می‌خورد، نه به درد شاه و نه به درد خودش. هنگامی که قرعه آخرین نخست‌وزیری پادشاهی پهلوی به نام شاپور بختیار افتاد، بامداد روزی، تلفنی از میرفندرسکی می‌خواهد که وزیر خارجه کابینه‌اش شود. میرفندرسکی می‌گوید که تا پیش از آن روز هرگز با شاپور بختیار صحبتی نداشته است، اگر چه پسرعموی وی، ابوالحسن بختیار، سال‌ها دوست و همکارش در وزارت خارجه بود. ابتدا شرط می‌کند که 24 ساعت فرصت فکرکردن داشته باشد که بختیار می‌پذیرد. سپس می‌پرسد: «شما رئیس دفتر می‌خواهید یا وزیر امور خارجه می‌خواهید به معنای واقعی کلمه؟ اگر رئیس دفتر می‌خواهید من نیستم. ولی اگر وزیر امور خارجه می‌خواهید که رئیس دیپلماسی ایران باشد و اداره سیاست خارجی با او باشد، حتی طرح‌ریزی‌اش، ولی البته با صلاحدید شما ... من حاضرم.» سپس خطوط کلی سیاست خارجی مورد قبول خود (از جمله لغو پیمان سنتو و غیرمتعهد نامیدن ایران و ...) را شرح می‌دهد که بختیار هم با آن اعلام موافقت و همرأیی می‌کند. وی انگیزه خود را برای پذیرش این سمت «در آن گیر و دار و به اصطلاح بلوا»، طرح‌ریزی سیاست خارجی ایران بر مبنایی جدید و متفاوت با گذشته بیان می‌کند و نیز حفظ سلطنت مشروطه تا جایی که ممکن است؛ زیرا از دید او، سلطنت مشروطه مناسب‌ترین نظام برای ایران بود: «لازم بود که سلطنت تار و مار نشود ... حالا از لحاظ معنوی متزلزل شده، متلاشی شده، پاشیده شده باشد، می‌شود تکه‌ها را جمع کرد، ولی از لحاظ مادّی لااقل از هم نپاشد.» با این حال و به رغم این اعتقاد، هنگامی که در همان روزها از دربار با وی تماس می‌گیرند و «ساعت شرفیابی» تعیین می‌کنند، او از ملاقات با شاه سر باز می‌زند و به رئیس دفتر مخصوص می‌گوید: «من وزیر امور خارجه قانونی کشوری هستم که دموکراتیک است. در کشور دموکراتیک شاه سمبل است نه مجری، نه نخست‌وزیر. من صحبتی با شاه ندارم. شاه اگر حرفی دارد به نخست‌وزیر می‌گوید، نخست‌وزیر اگر تشخیص داد که باید با من مذاکره کند مذاکره می‌کند ... بنابراین با کمال احترام من معذورم از شرفیابی به حضور ایشان». شاید چنین پاسخی، چند ماه پیشتر، می‌توانست گوینده را از هستی ساقط کند! میرفندرسکی می‌گوید که هیچ روز از دولت مستعجل بختیار به روز پیش شبیه نبود. شتاب وقایع بسیار زیاد بود. در مورد «پایگاه اجتماعی» بختیار می‌گوید: «ما تصور می‌کردیم نیروهای پشتیبان حکومت دموکراتیک بختیار ... روشنفکران مملکت‌اند، طبقه متوسط مملکت است، ارتش مملکت است.» ولی هر روز که می‌گذشت کسانی که با دولت بودند «مثل برف تموز آب می‌شدند» تا یا بی‌طرف بمانند یا به طرف دیگر بپیوندند. در پاسخ به پرسشی از نقش ارتش در سقوط نظام پهلوی و مقایسه آن با شهریور 1320، این قیاس را نادرست می‌خواند. مقاومت در مقابل ارتش‌های شوروی و انگلستان در شهریور 20 را به منزله خودکشی می‌داند، ولی قائل به تسلیم یکپارچه ارتش نیز نیست و از مقاومت‌های به عمل آمده و جانبازی‌های افسران جوان در مرزهای شمال شرق، غرب و جنوب (در خلیج فارس) یاد می‌کند. او از «تقصیر» فرماندهان ارتش در بهمن 57 نام می‌برد ولی آن را ناشی از «خیانت» نمی‌داند. معتقد است که ارتش ایران «تربیت شده بود برای این که از شخص شاه دفاع کند. وقتی شخص شاهی در کار نیست، سَری در کار نیست، این بدن چه بکند؟» ارتش ایران گویی برای اجرای استراتژی «تخریب در جلوی دشمن» و مقاومت در برابر پیشروی همسایه شمالی ساخته شده بود. چون این تصور غالب بود که می‌خواهند «ایران را ایرانستان» کنند ــ اشاره به این‌که خطر توسعه‌طلبی شوروی جدّی‌تر از هر خطر دیگری فرض می‌شد. در مورد موضع شوروی در قبال تحولات ایران، به رویدادهای 15 خرداد 1342 و سپس سیاهکل (19 بهمن 1349) اشاره می‌کند که در هر دو مورد شوروی به نفع حکومت ایران موضع گرفت. بار اول توسط سفیر شوروی در تهران و بار دوم توسط معاون وزارت خارجه شوروی در مسکو. در زمان انقلاب ایران (1357) نیز تا اواسط اکتبر 1979 (مهرماه 1357) مواضع شوروی، آن‌گونه که در روزنامه پراودا منعکس می‌شد، به نفع حکومت وقت ایران و حتی مخالف رهبر انقلاب بود؛ گرچه در آن «به نیروهای مترقی لبخندی زده شده بود». اما با گذشت زمان و روشن شدن سمت و سوی وقایع، مواضع شوروی هم دگرگون شد و در مطبوعات مسکو، بختیار را «عامل امریکا» خواندند. میرفندرسکی رفتار آن زمان شوروی را به کسانی تشبیه می‌کند که نقشی در راه انداختن قطار ندارند، ولی پس از به راه افتادن آن به داخلش می‌پرند! در توضیح دخالت عوامل خارجی در انقلاب، نقش کشورهای بیگانه را رد می‌کند و می‌گوید «برخلاف اتحاد شوروی که یکپارچه است و از دربان در وزارتخانه تا وزیر همه یک حرف می‌زنند، در امریکا یکپارچگی وجود ندارد» و به تفاوت و اختلاف دیدگاه وزارت خارجه و شورای امنیت ملّی وقت و مغایرت نظر سایروس ونس و زبیگنیو برژینسکی می‌پردازد. وی نقش سفیر امریکا در ایران، ویلیام سولیوان، را نه مثبت و نه منفی می‌داند. چرا که معتقد است او «هیچ کاری انجام نداد» که البته همین خود به خود به نفع مخالفان رژیم بود. در سخنان میرفندرسکی به‌ندرت قضاوت تندی علیه دیگران دیده می‌شود؛ نظر وی درباره مهندس مهدی بازرگان از جمله این موارد نادر، و غیرمنصفانه است. وی درباره سیّدجلال تهرانی که ریاست شورای سلطنت را عهده‌دار شد و سپس در پاریس به ملاقات رهبر انقلاب رفت و از آن سمت استعفا کرد نیز نظر خاصی دارد. او انتخاب جلال تهرانی به سمت یاد‌شده را با توجه به ویژگی‌های شخصی او، تعلقات مذهبی و روابطی که با برخی از روحانیون داشت، «انتخاب بدی» نمی‌داند. با این حال، وی و رجالی از جنس او را، همچون درخت‌هایی خشک و تک‌افتاده در کویر می‌داند که گرچه برگ و میوه‌ای نمی‌دهند، ولی ریشه‌هایی عمیق در دل خاک دارند. «از این درخت‌ها در صحراهای ایران زیاد می‌بینید.» درباره تصمیم‌گیری‌های انجام شده در هیئت دولت بختیار می‌گوید: «من با تمام اقداماتی که در جهت فروکش کردن این اوضاع ، آرام کردن اوضاع و نرساندن کار به خونریزی ... و جنگ داخلی بود موافق بودم. شاید من هم اشتباه می‌کردم ... ولی من آن آدمی نبودم که زیر شدت عمل را با امضای خودم تأکید کنم.» احمد میرفندرسکی در میان خاطرات خود، بارها از اصولی که معتقد است باید سیاست خارجی ایران برپایه آن‌ها شکل بگیرد سخن گفته است. اگرچه این سخنان ناظر بر شرایط روز، یعنی دوران جنگ سرد و جهان دوقطبیِ مبتنی بر بازدارندگی است، با این حال نکاتی قابل تأمل دارد. میرفندرسکی «وابستگی بیش از حدّ به غرب» را درست نمی‌داند و پیروی از «سنّت تعادل» را که در تاریخ دیپلماسی ایران سابقه دارد توصیه می‌کند. ایران را کشوری قرار گرفته میان دو بلوک قدرت توصیف می‌کند و می‌گوید اگر چه «تمنیّات درونی ما متوجه ... دنیای آزاد است، ولی از لحاظ ژئوپلیتیک ما مرز بسیار طولانی و سوابق تاریخی خیلی مفصلی با یک ابرقدرت دیگر داریم که او هم بلوکی دارد. اگر دل ما طرف غرب باشد، عقلمان باید تا حدود زیادی طرف شرق باشد. برای این که ما در شرق زندگی می‌کنیم نه در غرب.» از این‌روست که می‌گوید جزو مخالفان پیمان سنتو بوده است. در تقویت سیاست یک‌سویه ایران ــ که از آن با تعبیر «یک‌دنده» یاد می‌کند ــ شوروی را به طور غیرمستقیم مسئول می‌داند، چرا که دست کم در دوره‌ای ــ پس از جنگ جهانی دوم ــ خواستار ایرانی آزاد و مستقل نبود. میرفندرسکی در ابتدای مصاحبه می‌گوید: «اساس و مبنای سیاست خارجی ایران به عقیده من می‌بایست بر پایه عدم تعهد باشد. عدم تعهد به معنای کناره‌گیری از اوضاع دنیا نیست. عدم تعهد یعنی نسپردن تعهدِ پیشاپیش به هیچ کس». وی در پاسخ به پرسشی در مقایسه این سیاست با سیاست موسوم به «موازنه منفی» می‌گوید که این دو «اندک تفاوتی» دارند و در تشریح این تفاوت، چنین استنباط می‌شود که وی به موازنه و تعادلی باور دارد که بیشتر «مثبت» است تا «منفی». اما آن‌چه در واپسین سخنان خود شرح می‌دهد، از مرز عدم تعهد فراتر می‌رود. میرفندرسکی از «بی‌طرفی» ایران سخن می‌گوید ــ «چیزی که آرزوی من است» ــ و پذیرش و تأیید آن از سوی پنج عضو دائمی شورای امنیت. او این بی‌طرفی را به معنای «فنلاندی شدن» ایران ــ با تعریفی که در دوره جنگ سرد از این اصطلاح می‌شد ــ نمی‌داند، اگر چه خواه‌ناخواه یکی از جنبه‌های سیاست خارجی فنلاند را شامل می‌شود که عبارت است از «عدم خصومت با اتحاد شوروی». همچنان که شامل عدم خصومت با همسایگان و به طور کلی دیگر کشورها نیز می‌شود. و عدم خصومت و بی‌طرفی در برابر دیگران و در قبال منازعات بین‌المللی عنصر اساسی بی‌طرفی را تشکیل می‌دهد. در نهایت، میرفندرسکی در یک مقایسه ذهنی میان عدم تعهد و بی‌طرفی برای سیاست خارجی ایران، بی‌طرفی را ترجیح می‌دهد؛ البته در مرتبه و به درجه‌ای که مناسب ایران است و به اصطلاح «بر روی زمین» شکل می‌گیرد. دکتر میرفندرسکی معتقد که «سیاست مقداری اوهام است و همه‌اش حقیقت نیست»، در ضمن به مصاحبه‌گر یادآور می‌شود که «سیاست، آقای عزیز، متأسفانه چیز زیاد تمیزی نیست»! درباره روابط میان کشورها هم معتقد است که این روابط را باید «مأموران دو کشور درست کنند.» و دست آخر، این نظر دیپلمات کهنه‌کار خواندنی است: «روابط بین دو کشور خیابان یک‌طرفه نیست، خیابان دو‌طرفه است. [دیواری است که] یک آجر یکی باید بگذارد، یک آجر یکی دیگر. منتها اگر آدم می‌بیند که [آن طرف] روی غرض، روی بدجنسی، یا روی نفهمی آجر را دارد کج می‌گذارد، همان‌جا باید متوجه‌اش کرد.» 1. ماجرای تحویل طلاهای ایران، سرانجام پس از انعقاد موافقت‌نامه مربوط به حل و فصل مسائل مرزی و مالی میان دو کشور (آذر 1333) به پایان رسید و در خرداد 1334 یازده تن طلای بدهی شوروی به دولت ایران تحویل گردید. 2. پانچاشیلا (پنج اصل) اصطلاحی است که نهرو برای اصول سیاست خارجی هند به کار می‌بُرد و در کنفرانس ملّت‌های آسیایی و افریقایی در باندونگ (1955) به عنوان اصول همزیستی مسالمت‌آمیز تصویب شد. این پنج اصل با آن‌چه دکتر میرفندرسکی گفته تفاوت‌هایی دارد: احترام به حاکمیت ملّی و تمامیت ارضی کشورها؛ عدم تجاوز؛ عدم دخالت در امور داخلی دیگر کشورها؛ احترام متقابل و برابری در روابط بین‌الملل؛ همزیستی رژیم‌های متفاوت. کنفرانس باندونگ پایه تشکیل جنبش عدم تعهد شد. 3. میرفندرسکی حکایت می‌کند که در ماه مه 1966، وقتی که به دربار احضار می‌شود تا با شاه درباره توسعه روابط با شوروی مذاکره کند، سه ربع پشت در دفتر او منتظر می‌ماند. هنگامی اجازه ورود می‌یابد که سیدضیاءالدین طباطبایی از آن‌جا خارج می‌شود! 4. میرفندرسکی درباره روابط ایران و شوروی به تفصیل در این کتاب سخن گفته است: در همسایگی خرس: دیپلماسی و سیاست خارجی ایران از سوم شهریور 1320 تا 22 بهمن 1357، گفت‌و‌گو با احمد احرار، به کوشش عبدالرضا هوشنگ مهدوی، (تهران: پیکان، 1382). از این کتاب سه چاپ مختلف، با اسامی مشابه، در ایران منتشر شده است. 5. ترجمه دو جلد هفتم و هشتم تاریخ روابط بین‌الملل پیر رونوون حاصل همین دوره است: تاریخ روابط بین‌الملل: بحران‌های قرن بیستم، (تهران: دانشگاه ملّی ایران، 1357). این مقاله در چارچوب همکاری انسان شناسی و فرهنگ و مجله جهان کتاب منتشر می شود.. منبع: سایت انسان‌شناسی و فرهنگ

افسانه‌هایی که ایرانی‌ها از استالین ساختند

فرزانه ابراهیم‌زاده تاریخ ایرانی: «می‌گفتند قد بلند و چهارشانه است. شبیه جنگلی‌ها شاید شبیه میرزا کوچک‌خان یا یکی از یارانش. خیلی مقتدر بود. اما مهم‌تر از اقتدار چشمانش بود. می‌گفتند وقتی به چشمان کسی خیره می‌شود بندبند ستون‌های آدمیزاد را می‌سوزاند. این یکی را یک افسر روس که اهل گرجستان بود و فارسی را هم خوب حرف می‌زد، در جنگ جهانی دوم تعریف می‌کرد. می‌گفت خودش از نزدیک استالین را دیده است. چشم در چشم. می‌گفت می‌سوزاند. افسرهای روس دروغ نمی‌گفتند. به خصوص آن‌هایی که در دوره پیشه‌وری به کمک استالین و ارتش بلشویک می‌خواستند آذربایجان را از ایران جدا کنند. اگر قوام نبود، معلوم نبود که کسی بتواند حریف استالین شود.» این داستان‌هایی بود که سال‌ها پیش از پدربزرگم که زمانی در هنگ دوم ارتش در جبهه آذربایجان خدمت کرده بود، شنیدم. یکی از لشگرهایی که در ‌‌نهایت بعد از آنکه در جبهه دیپلماتیک شوروی را راضی به خروج از ایران کردند وارد تبریز شدند و آذربایجان را به ایران بازگرداندند. جنگی که سال‌ها پیش تمام شده بود اما داستان‌ها و افسانه‌های آن جنگ و رهبر آهنین شوروی بر سر زبان‌ها ماند و با پدربزرگ به دوران ما آمده بود. یک روستایی ساده با اصلیت ایرانی، چریک جوان بی‌باک، سارق خشن بانک، ناجی انقلابیون مشروطه‌خواه، رهبر قدرتمند، شکنجه گر بی‌رحم، قاتل ۲۵ میلیون نفر انسان برای برقراری دیکتاتوری مقدس پرولتاریا، دشمن تمام‌عیار بورژوازی، شاعری رمانتیک با شعرهایی عاشقانه، طلبه طراز اول مدرسه علوم دینی تفلیس، دیکتاتوری کم نظیر… این‌ها همه تصویری است که از ۱۰۰ سال پیش تا امروز به نام مردی ثبت شده که در ۱۸ دسامبر ۱۸۷۸ میلادی با نام ژوزف ویساریونویچ جوگاشویلی در گوری گرجستان به دنیا آمد. مردی که سال‌ها بعد لقب استالین یا مرد آهنین را برای خود برگزید و در طی هفتاد و پنج سال زندگی‌اش سرنوشت و تاریخ سرزمین خود و بخشی از تاریخ جهان را تغییر داد. مردی که هنوز بعد از شصت سال از کم شدن سایه‌اش از روی جهان حتی مرگش نیز در هاله‌ای از افسانه است. افسانه دایی یوسف در میان مردم ایران هم از رهبر همسایه شمالی سال‌هاست تکرار می‌شود و تا امروز ادامه داشته است. اینکه او اصالتا ایرانی و نامش یوسف یوسف‌زاده بوده است. افسانه مردی درشت هیکل و قد بلند که چشمان نافذش هولناک بود. داستان مردی که مانند یک ناجی در هیاهوی انقلاب مشروطه با کمک شایانی که به مشروطه‌خواهان کرد توانست آن‌ها را در نبرد در مقابل استبدادطلبان مسلح کند. رفیقی کهنه‌کار که حامی همه رفقای توده‌ای در ایران بود و مخوف‌ترین زندان‌ها و تبعیدگاه‌های جهان را در سیبری برپا کرد. رهبری که به همراه همتایان متفق خود سرنوشت جنگ جهانی دوم را در پایتخت ایران تغییر داد و مدعی سرزمینی که با حمایت از فرقه دموکرات آذربایجان قصد داشت به وصیت‌نامه «پطر» عمل کرده و بخش‌هایی از ایران را جدا کند. این‌ها همه داستان‌هایی از استالین است که به گفته برخی از پژوهشگران که سایه شوم دو جنگ ایران و روس را بر سر دو کشور ابدی می‌دانند تاوان عهدنامه گلستان بود که گرجستان را از ایران جدا و به روسیه الحاق کرد. مجله اطلاعات هفتگی؛ ۲۲ اسفند ۱۳۳۱ یوسف‌زاده گرجی یا سوسو گوری از زمانی که استالین به قدرت رسید و همه متوجه شدند که او اصالتا کفاش‌زاده‌ای اهل گوری گرجستان است، این تئوری در میان ایرانیان به وجود آمد که از آنجایی که تا جنگ‌های ایران و روس در دوره فتحعلی شاه، گرجستان جز خاک ایران به شمار می‌رفت پس استالین اصالتا ایرانی است. این نظریه تا جایی پیش رفت که بسیاری به دنبال ریشه‌های خانوادگی او پیش رفتند و به این نظریه رسیدند که نام او اصلا یوسف یوسف‌زاده بوده است. نکته‌ای که در خاطرات نه چندان قابل اعتماد همسر پهلوی اول تاج‌الملوک آیرملو نیز به آن اشاره شده است. تاج‌الملوک در بخشی از خاطرات خود از کنفرانس تهران، با انتقاد از سران دو کشور انگلستان و آمریکا، استالین را ستایش می‌کند که خودش به دیدار شاه آمده و ساعتی با او و خانواده‌اش صحبت کرده است. او به نقل از استالین نوشته که خود او گفته که اصالتا ایرانی است و نامش یوسف یوسف‌زاده بوده است. نکته‌ای که کتابی چون استالین جوان با روایت مستند زندگی وی آن را دچار تردید می‌کند. بر اساس گفته مانتیفوری: «در هفدهم مه ۱۸۷۲ کفاش بیست و دو ساله جذابی به اسم ویساریون بسو جوگاشویلی که ظاهر یک مرد گرجی اصیل را داشت با یک دختر هفده ساله‌ای به نام یکاتیرینا «ککه» گلادزه در کلیسای اوسپنکی شهر کوچک گوری در گرجستان ازدواج کردند.» حاصل این ازدواج در چند سال آینده پسری به نام جوزف بود که هر چند تلفظ روسی یوسف است اما دلیلی بر ایرانی بودن او نیست. ککه مادر استالین در خاطراتی که بیش از هفتاد سال در آرشیو حزب کمونیست گرجستان نگهداری می‌شد درباره پدر استالین و آشنایی‌اش با او نوشته است: «بسو در میان دوستانم مرد جوان بسیار محبوبی به شمار می‌آمد. به طوری که همه دوستانم در آرزوی ازدواج با او بودند. دوستانم وقتی خبر ازدواجم را با بسو شنیدند از فرط حسادت در شرف ترکیدن بودند. بسو داماد غبطه‌برانگیزی بود. او یک کارچوقلی واقعی بود.» لفظ کارچوقلی که ککه مادر استالین برای همسرش به کار برده در حقیقت ترجمه شوالیه گرجی یا یک گرجی اصیل بود. چنانکه در خاطرات ککه آمده والدین بسو مانند والدین او از گرجی‌هایی بودند که در ۱۸۶۰ توسط الکساندر دوم آزاد شدند. جد بزرگ استالین یک اوستیایی با نام زازا بود که سال‌ها در مرزهای شمالی گرجستان می‌زیستند. زازا راه شورش پیش گرفت و در ۱۸۰۴ در جرگه شورشیان گرجی که به دنبال استقلال گرجستان بودند قرار گرفت. شاید از این روی باید استالین را نواده اصیل او دانست که راه وی را در پیش گرفت و شورشی و به تعبیر خود روس‌ها انقلابی شد. اسناد دیگری نیز از خانواده پدری استالین به دست آمده که تائید می‌کند او و پدرش بر اوستیایی بودن خود تاکید داشتند. به طوری که به نوشته کتاب استالین جوان: «موقعی که پدر استالین رو به مرگ بود او را به بیمارستانی بردند و او در دفتر ثبت نام بیمارستان خودش را اوستیایی دانست.» این‌‌ همان نکته‌ای بود که منتقدان و دشمنان استالین مانند تروتسکی و مندیلشام نیز از آن بهره بردند و روی آن تاکید کردند، چرا که گرجی‌ها و روس‌ها معتقد بودند که اوستایی‌ها یک قوم وحشی بودند که به هیچ دین و مذهبی اعتقاد نداشتند. از سوی دیگر کلمه جوگاشویلی نام اصلی استالین هم نامی اوستیایی است. مادر استالین در خاطراتش نوشته که این نام از ریشه جوگی به معنی گله است. استالین از سوی مادری نیز گرجی‌تبار بود و گلاخو گلادزه پدربزرگ او از رعایای یکی از نجیب‌زادگان محلی بود. از سوی دیگر استالین متولد ۱۸ دسامبر ۱۸۷۸ است. او ۶۵ سال یا به روایتی دو نسل بعد از الحاق کامل گرجستان در عهدنامه گلستان به دنیا آمده است؛ عهدنامه‌ای که مرزهای دو کشور ایران و روسیه را تا مرزهای گرجستان تغییر داد. بر اساس منابع تاریخی گرجستان از دوران هخامنشیان همواره یکی از بخش‌های خاک ایران بشمار می‌رفت. اما از دوران زندیه و به قدرت رسیدن هراکلیوس، گرجستان به دلیل مشکلات مذهبی به عنوان هم‌پیمان روسیه خراج‌گزار این کشور شد و از دادن مالیات به ایران سر باز زد. این عمل هراکلیوس از چشم حکومت ایران دور نماند و آغامحمدخان قاجار با لشگری ۶۰ هزار نفره به سمت تفلیس رفت و بعد از فتح این شهر قتل‌عام بزرگی به راه انداخت. بعد از مرگ آغامحمدخان، پل اول تزار روس لشگری را به سرکردگی سیسانوف به گرجستان فرستاد و طی جنگی این سرزمین را از خاک ایران جدا کرد که زمینه‌ساز نخستین جنگ ایران و روسیه شد و در ‌‌نهایت نیز به موجب عهدنامه گلستان، گرجستان به صورت رسمی به روسیه الحاق شد. با این همه بسیاری از پژوهشگران معتقدند که اگر این اتفاق نمی‌افتاد شاید استالین به جای پیوستن به انقلابیون کمونیست روسیه شاعری می‌شد مانند شاعران بزرگی چون بیدل دهلوی. گرجستان در دوران کودکی استالین هنوز نشانه‌هایی از بازار‌ها و معماری ایران داشت. اما اصرار روس‌ها برای یادگیری زبان روسی و ترک کردن زبان مادری باعث شده بود که کسی چون استالین که در کودکی طبع شعر داشت بر یادگیری زبان مادری اصرار بورزد. شعر بهترین قالبی بود که این پسر جوان که در مدرسه علوم دینی تفلیس درس می‌خواند، می‌توانست برگزیند. او شعرهای خود را با نام سوسلو منتشر می‌کرد. استالین که شاگردی موفق و کوشا در درس بود اشعارش را در دفتر روزنامه مشهور ایوریا منتشر کرد. شاهزاده ایلیا چاوچاوادزه که شاعری توانا بود و اداره این روزنامه را داشت، تحت تاثیر این شاعر جوان قرار گرفت و اشعار این طلبه مدرسه علمیه را منتشر کرد. استالین قبل از آنکه به عنوان یک انقلابی شناخته شود، در گرجستان به عنوان یک شاعر مورد ستایش قرار گرفت. او اشعاری پر از احساسات را منتشر می‌کرد. حس او نسبت به سرزمین مادریش در اشعاری که سرود به چشم می‌خورد: «شکوفه گل سرخ بر دمیده بود / در آستانه لمس بنفشه / گل سوسن از خواب برخاست / و سر خویش را در نسیم خم کرد / چکاوک در بلندای ابر‌ها / شیرین زبانانه سرود نیایش می‌خواند / همان گاه بلبل سرمست خوش‌الحان می‌گوید: / پر از شکوفه باشی این سرزمین دوست داشتنی / شادمان باشی / ‌ای کشور کهن / و تو ای گرجی سواد و دانش بیاموز تا / سرزمین مادری را غرق در لذت کنی.» سارق بانک یا ناجی مشروطه‌خواهان یکی از داستان‌هایی که در چند سال پیش در مورد استالین گفته می‌شد این است که او در جنبش مشروطه ایران با کمک به مشروطه‌خواهان در پیشبرد این نهضت کمک کرده است. نظریه‌ای که هیچ سند تاریخی بر آن مهر تائید نزده است. بر اساس زندگینامه استالین او تا سال ۱۹۰۷ شناخته شده نبود و بعد از اخراجش از مدرسه علمیه تفلیس به انقلابی‌های جوان پیوست. اما در سیزدهم ۱۹۰۷ درست یک سال بعد از امضای فرمان مشروطه بود که در میدان مرکزی شهر تفلیس دزدی بزرگی از مهم‌ترین بانک این شهر رخ داد و گروهی جوان به رهبری جوگاشویلی مبلغی معادل یک میلیون روبل را به سرقت بردند. نقشه‌ای که به نظر می‌رسید به تائید ولادیمیر لنین، رهبر حزب بلشویک نیز رسیده بود. این سرقت نام جوگاشویلی را بر سر زبان‌ها انداخت و بعد از آن نیز او تحت تعقیب قرار گرفت. او در این سال‌ها با نام‌خانوادگی اصلی خودش فعالیت می‌کرد و درگیر ماجراهای انقلابی در گرجستان و روسیه بود و بعد‌ها نام استالین را برای خود برگزید. مرد آهنین با آنکه استالین تنها یک بار در خلال کنفرانس تهران به ایران سفر کرد اما تصویری که در میان ایرانی‌ها رایج شده، مردی چهار شانه و قد بلند و بسیار محکم همچون فولاد است. تصویری که به شهرتی که او برای خود برگزید بی‌ربط نبود؛ وصفی که آن‌هایی که استالین را از نزدیک دیدند رد می‌کنند. هر چند که آن‌ها هم پیش از دیدن رهبر شوروی چنین تصویری از او داشته‌اند. مترجم روس کنفرانس تهران که هر بار استالین را می‌دیده دچار هیجان می‌شده، نخستین دیدارش با او را چنین توصیف می‌کند: «در سالن باز شد و استالین در آستانه در ظاهر شد. با دیدن استالین رعشه‌ای مرا گرفت. او اصلا آن چیزی که من فکر می‌کردم نبود. قدش از حد متوسط کوتاه‌تر بود و خیلی لاغر به نظر می‌رسید و صورت خاک‌آلود و خسته‌ای داشت.» اشرف پهلوی‌، خواهر دوقلوی شاه هم که برای حل و فصل ماجرای آذربایجان و خروج ارتش شوروی به مسکو رفته بود، نخستین دیدارش با مارشال استالین را با شرح و تفصیل نوشته است. او که گمان می‌کرده مردی قد بلند را ملاقات‌ خواهد کرد و از هراس دیدن او دائما به زندان لوبیانکا فکر می‌کرده، زمانی که در باز می‌شود چنین صحنه‌ای را می‌بینید: «‌مردی را مجسم کرده بود که به اندازه شهرت و آوازه‌اش بزرگ و هول‌آور بود. اما او مردی کوتاه و اندکی نرم، گوشتالو با شانه‌های پهن و سبیلی پرپشت بود. به او می‌آمد درشکه‌چی یا دربان باشد. به جز چشمانش که سیاه و نافذ و بلکه هولناک بود.»‌ چشمان نافذ و شاید سوزاننده تنها خصلتی است که درباره استالین همه اتفاق نظر دارند. خصلت مردی که در کمتر از یک سال از به قدرت رسیدنش دست به تصفیه‌های بزرگ زد. مردی که در چشم بسیاری از چپ مسلک‌های ایرانی به قامت یک ناجی بود؛ ناجی‌ای که می‌توانست دوستانش را نیز به مخوف‌ترین زندان‌های خود تبعید کند؛ چنانکه خانه او یا خانه دایی یوسف به عنوان یک خانه هولناک به تصویر کشیده شود. منابع: ۱- استالین جوان، از تولد تا انقلاب اکتبر، سایمن سیبیگ مانتیفوری، ترجمه بیژن اشتری، نشر ثالث، ۱۳۹۱ ۲- استالین دربار تزار سرخ (از غصب قدرت تا مرگ)، سایمن سیبیگ مانتیفوری، ترجمه بیژن اشتری، نشر ثالث، ۱۳۹۱ ۳- خاطرات برژکف، ماموریت سیاسی در برلین، کنفرانس تهران؛ والنتین برژکف، ترجمه هوشنگ جعفری، نشر نو، ۱۳۶۲ ۴- خانه دایی یوسف، اتابک فتح الله‌زاده، نشر قطره، چ ۳، ۱۳۸۱ ۵- چهره‌هایی در یک آیینه؛ خاطرات اشرف پهلوی، ترجمه هرمز عبداللهی، کتاب روز، ۱۳۸۰ ۶- در ماگادان هیچ کس پیر نمی‌شود؛ یادمانده‌های دکتر عطا صفوی از اردوگاه‌های دایی یوسف، ۱۳۸۴ ۷- خاطرات تاج الملوک آیرملو، دکتر ملیحه خسروداد، تورج انصاری ۸- استالین و تاسیس فرقه دموکرات، فرنالد شاید راینه، مجله گفت‌وگو ۹- پدیده استالین تاوان تجریه ایران بود، محمد مطلق، خبرآنلاین منبع: سایت تاریخ ایرانی

سنگرهای انقلابی

فاطمه کمالی(دانش‌آموختۀ حوزۀ علمیه) بی‌تردید انقلاب اسلامی در ایران فقط برای فروپاشی حکومت پهلوی رخ نداد، بلکه استقرار نظام سیاسی اسلام و بنا نهادن ساختارهای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و… بر اساس آموزه‌های اسلام هدف اصلی انقلاب‌کنندگان بود؛ انقلاب‌کنندگانی که پایگاه بزرگی به نام حوزه داشتند و بر اساس وظیفۀ شرعی خویش پا به عرصۀ مبارزه نهادند. اعضای جامعۀ مدرسین نیز در مقام نهادی جهت‌دهنده در بطن حوزه، در کوران حوادث انقلاب حضوری گسترده داشت. زمانی که انقلاب به ثمر نشست، اهداف و آرمان‌های آن مطرح شد و وظایف انقلاب‌کنندگان را وارد مرحلۀ جدیدی نمود. این وظایف در دو بعد داخلی و خارجی متجلی شد و انتظار و رسالت‌های انقلابی تشکل‌هایی چون جامعۀ مدرسین را تبیین کرد. بر اساس بندهای ۱، ۴، ۵، ۶، ۱۵ و ۱۶ اصل ۳ قانون اساسی، جمهوری اسلامی ایران موظف شد برای دستیابی به ‌اهداف عالی انقلاب، همۀ امکانات خود را به منظور فراهم کردن محیط مساعد برای رشد فضائل اخلاقی براساس ایمان و تقوا و مبارزه با تمامی مظاهر فساد و تباهی‌، تقویت روح بررسی و تتبع و ابتکار در تمام زمینه‌های علمی‌، فنی‌، فرهنگی و اسلامی از طریق تأسیس مراکز تحقیق و تشویق ‌محققان‌، طرد کامل استعمار و جلوگیری از نفوذ اجانب، محو هرگونه استبداد و خودکامگی و انحصارطلبی‌، توسعه و تحکیم برادری اسلامی و تعاون عمومی بین همۀ مردم‌ و تنظیم سیاست خارجی کشور براساس معیارهای اسلام‌، تعهد برادرانه نسبت به همۀ مسلمانان و حمایت بی‌دریغ از مستضعفان‌ جهان‌ به‌کار برد. در بعد خارجی موضوع صدور انقلاب مطرح شد و برای این منظور اعضای جامعۀ مدرسین به چهار گوشۀ جهان سفر کردند تا به تبلیغ اسلام و انقلاب اسلامی دست زنند. (از آن جمله می‌توان آیات عظام: مصباح یزدی، جوادی آملی، و … را نام برد) در این سفرها بسیاری از کتاب‌های متفکران انقلاب اسلامی به زبان‌های زندۀ دنیا ترجمه شد و رایزنی‌های فرهنگی بسیاری انجام شد، بااین‌حال هنوز هم زوایای گوناگون انقلاب اسلامی به دلایل بسیاری مانند بایکوت خبری بنگاه‌های رسانه‌ای صهیونیسم جهانی، فعالیت‌های تبلیغی گروه‌های معاند انقلاب و نیز کم‌کاری نیروهای خودی، برای جهانیان کمتر شناخته شده است. انقلابی که در ایران به رهبری امام خمینی(ره) پیروز شد بی‌تردید بزرگ‌ترین رخداد قرن بود که کل معادلات جهانی و محاسبات ابرقدرت‌های شرق و غرب را به هم ریخت و در عمل تمامی دنیا را تحت تأثیر خود قرار داد. چنین انقلابی اهدافی جهانی داشت و یاران و هم‌سنگرانش را تمامی ملل آزاده و مستضعف جهان می‌پنداشت. مبارزه با امپریالیسم جهانی و صهیونیسم بین‌الملل از رویکردهای اصلی و تغییرناپذیر این انقلاب بود. بر این اساس شفاف‌سازی چهرۀ واقعی دشمنان انقلاب برای ملت‌های بیدار امروز از وظایف خطیری است که بر دوش اعضای جامعۀ مدرسین قرار دارد. انقلاب اسلامی دربرگیرندۀ درون‌مایه‌های ارزشمندی چون آزادی، برابری، استقلال و… است که از مطالبه‌های جدی بسیاری از ملل معاصر به شمار می‌آید. تلاش تشکل جامعۀ مدرسین به منظور تبیین نظری و مفهومی این درون‌مایه‌ها برای مخاطبان جهانی، بر ارادتمندان انقلاب اسلامی در نقاط گوناگون جهان خواهد افزود. انقلاب اسلامی انقلابی ایدئولوژیک بود که با عقاید انسان‌ها سر و کار داشت. سوای زندگانی این جهانی در این انقلاب، به زندگانی سرای دیگر (آخرت) نیز توجه می‌شود و همت برای بسط عقاید اسلامی در سرلوحۀ کارها قرار دارد؛ بنابراین می‌توان ادعا کرد که رسالت انقلابی جامعۀ مدرسین چیزی جدا از رسالت دینی‌اش نیست. انقلاب پدیده‌ای ناگهانی نبوده است که یکبار در تاریخ ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ روی دهد و فقط هر سال سالگردی برای آن برگزار شود و دیگر هیچ. به هیچ روی چنین موضوعی در کار نیست. انقلاب استمرار دارد و قطار آن در حرکت است. این نهضت اسلامی برای آنکه بتواند به سر منزل مقصود برسد، نگهبانانی امین و صادق می‌خواهد که از آن مراقبت کنند تا به تعبیر بنیان‌گذار انقلاب امام خمینی(ره) به دست نااهل‌ها نیفتد و به دست صاحب اصلی‌اش امام زمان‌(عج) سپرده شود. در این باره نیز رسالتی حراست‌گونه بر عهدۀ اعضای جامعۀ مدرسین قرار خواهد گرفت. از سوی دیگر بسیاری از اهداف انقلاب بر خلاف اهداف اولیه‌اش، محصولی دیربازده دارد و نیازمند سعۀ صدر و حوصله در به ثمر نشستن است. بی‌شک برقراری حکومت اسلامی یکی از این اهداف است. این خواسته برای نخستین‌بار با طرح مفاهیمی چون ولایت فقیه در کشور اجرا شد و همان گونه که پیش بینی می‌شد، با در پیش گرفتن روش آزمون و خطا مسیر خود را طی کرد و در راه کمال قرار گرفت. آنچه در این زمینه بر عهدۀ یکایک افراد جامعۀ انقلابی و به‌ویژه تشکل مهم جامعۀ مدرسین قرار داد حمایت از نظام اسلامی و مسئولان انقلابی است. پیشینۀ جامعۀ مدرسین در این زمینه مثبت است. این مشی باید ادامه پیدا کند و از ارکان حکومتی انقلاب پشتیبانی شود. جامعۀ مدرسین می‌تواند در گذرگاه‌های حساس سیاسی و اجتماعی با در پیش گرفتن رویکرد‌های پخته و سنجیده تشکل‌های دیگر را نیز به سمت وفاق ــ و نه تشتت ــ بکشاند و از تنش‌زایی و غوغاسالاری‌هایی که هیچ نفعی برای کشور ندارد جلوگیری کند. مسئولیت هدایتگرانه‌ای که در این عرصه بر عهدۀ جامعۀ مدرسین قرار می‌گیرد از همان روزهای آغاز تعامل جامعۀ مدرسین با امام خمینی در نظر شخص امام بود. بسیاری از اعضای جامعۀ مدرسین افراد باتجربه‌اند که پیشینۀ مبارزاتی و انقلابی دارند و از این نظر می‌توانند نگاه‌ها را به خود جلب کنند. منبع: مجله زمانه - شماره 29 و 30

محمدرضا پهلوی در وصیت‌نامه خود چه نوشت

من یک سال پیش وصیت سیاسی خود را کرده‌ام. این موضوع را فقط کسانی می‌دانند که مطالب به آنها مربوط می‌شود. آنها می‌دانند چه کاری باید انجام دهند. آنها این وصیت‌نامه را در اختیار دارند. به گزارش فارس، محمد رضا پهلوی چنان به تخت شاهی خود تکیه داده بود که فکر می‌کرد تا ابد پادشاهی را از آن خود کرده است. او اتفاقات بیرون از کاخ را جدی نمی‌گرفت و یا شاید اطرافیان مانع از فهمیدن او می‌شدند. به همین دلیل او سرمست از شاهی یک روز دولت مردانش را جمع کرد تا برایشان وصیت کند. وصیتی که شاید جنبه تشریفاتی داشت چرا که اعمالی که او مرتکب می‌شد نشان نمی‌داد محمدرضا به مردن هم اعتقاد دارد. او آنقدر از اوضاع پرت بود که حتی درصدی هم احتمال نمی‌داد پهلوی منقرض شود و مردم انقلابی چنین به پا کنند. آنچه می‌خوانید گوشه ای است از یک سخنرانی که می‌گویند وصیت محمدرضا بوده است: *در روز پنجشنبه یکم آذرماه 1352 شاه جلسه‌ای را در کاخ نیاوران تشکیل داد که حاضران در جلسه فرح همسر شاه، نخست وزیر امیر‌عباس هویدا، روسای مجلسین، وزیر دربار شاهنشاهی، علم و اعضای برجسته دربار بودند. در این جلسه شاه سخنانی ایراد کرد که بنا به اشاره امیر اسدالله علم وزیر دربار وقت به منزله وصیتنامه سیاسی او بود. شاه در این جلسه تقریبا وظایف فرماندهان ارتش را در صورتی که خود او در حادثه‌ای از میان می‌رفت یا به علت طبیعی زندگی را وداع می‌گفت مشخص و تعیین کرده بود. علم می‌نویسد: شاهنشاه آن گاه چنین فرمود [که] من خلاصه می‌نویسم: «من این جلسه را مرکب از فرماندهان ارتش خودم و نخست‌وزیر و روسای مجلسین و اعضای برجسته دربار با حضور شهبانو تشکیل دادم که مطالب لازمی را یادآوری کنم. همه ما می‌دانیم که با وسایل تخریبی امروز و وسایل تروریستی امروز، گو اینکه مرگ و حیات در اختیار خداوند است، ولی زندگی و حیات من ممکن است هر لحظه در خطر باشد. به این جهت خواستم در حضور همه شما بگویم که اگر من از بین بروم، تا موقعی که ولیعهد به سن قانونی نرسیده، شهبانو و اعضای شورای نیابت سلطنت، وظایف سلطنت را انجام خواهند داد. فرماندهان ارتش مکلف هستند اوامر شهبانو یا بعد ولیعهد را که شاه می‌شود با همان قدرت و استحکامی که در زمان من انجام می‌دهند، انجام بدهند. فکر نکنند که چون یک زن یا یک بچه فرمان می‌دهد ممکن است سستی به خرج بدهند، آن وقت زندگی همه شما در خطر خواهد بود. شما موقعی می‌توانید زندگی کنید که در همه امور با اتحاد و استحکام قدم بردارید. ضمنا امروز می‌خواستم در این جلسه تکلیف همه را در صورت بروز چنین پیش‌آمدی قطعا بررسی بکنم. فایده اساسی این کار این است که وقتی دشمن خارجی یا داخلی بداند که ما همه چیز را قبلا پیش‌بینی کرده‌ایم و در صورت بروز هر واقعه، سیاست و اصول مملکت‌داری عوض نخواهد شد؛ ممکن است از تعقیب افکار پلید خود صرف‌نظر کند. ولی به هر حال ما باید تکلیف همه را در موقع چنین پیش‌آمدی روشن کنیم و قبلا پیش‌بینی‌های لازم را به عمل آورده باشیم. ابتدا وظایف نیروهای مسلح را تعیین می‌کنم. محتاج به توضیح نیست که اولین وظیفه قوای مسلح مملکت، آماده بودن برای دفاع از تمامیت کشور است. دوم بدون آن که اجازه دخالت [در] سیاست را ... [به] ارتش بدهیم و بدون اینکه خودش در سیاست دخالت بکند، باید حافظ کلمه به کلمه قانون اساسی باشد. البته آن قانون اساسی که امروز من آن را اعمال می‌کنم. ارتش در اختیار کامل پادشاه مملکت یا در اختیار کامل آن کسی است هک برابر قانون اساسی وظایف پادشاه را انجام می‌دهد. البته اگر ولیعهد به سن قانونی رسیده باشد، در اختیار و تحت فرمان او خواهد بود و اگر احیانا به سن قانونی نرسیده‌ باشد، بر طبق پیش‌بینی که در قانون اساسی شده، تا موقعی که به سن قانونی برسد، در اختیار مادر او یعنی مادر ولیعهد خواهد بود. البته ارتش و نیروهای مسلح باید همیشه سلسله مراتب را حفظ کنند. دستورات فرماندهی از طریق رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران ابلاغ می‌شود. البته اگر رئیس مملکت اطلاعات نظامی نداشته باشد، با شورای فرماندهان یا مشاوران نظامی خود مشورت خواهد کرد، ولی تصمیم را خودش می‌گیرد و هیچ مرجع و مقام دیگری تصمیم گیرنده نخواهد بود و امری که به این طریق به وسیله رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران ابلاغ شد، باید از طرف نیروها کورکورانه اطاعت شود. تکلیف دیگر نیروهای مسلح این است که اگر خدای نخواسته رئیس مملکت بخواهد کوچکترین تخلفی یا خودداری از اعمال اختیارات قانونی خودش بکند، قوای مسلح موظف هستند که به او یادآوری بکنند که وظایف قانونی و مصلحت کشور این است که او این اختیار را همین طور که الان از طرف خود من اجرا می‌شود به مرحله اجرا در آورد. نیروهای مسلح موظف خواهند بود، هیچ وقت زیر بار تغییر نظمی که آن نظم ما را به این درجه از پیشرفت و ترقی رسانده، نروند. البته بدون آن که اجازه مداخله در سیاست داشته باشند. ولی جایی که موجودیت کشور در میان است، شما باید حتما یک تنه و یک سره بایستید. مسلما هیچ یک از فرماندهان این قدر بی‌عقل نخواهد بود که با دیگری برای مقاصد شخصی خود و یا با سیاستمداران، بند و بست کنند. به خصوص که ما الان می‌بینیم که هیچ یک از فرماندهان زیر بار فرمانده دیگری نمی روند و فقط مطیع پادشاه هستند و فقط پادشاه را می‌شناسند و به خوبی می‌دانند که در این کشور برقراری دیکتاتوری نظامی امکان ندارد. مبادا در نیروهای مسلح مملکت کسی فکر کند که می‌تواند با بند و بست داخلی یا خارجی به کشور مسلط شود. این خیال باطل است. خانواده ارتش وقتی باقی می‌ماند که همه یکپارچه باشند. وظیفه دیگر نیروهای مسلح این است که بدانند کلمه تسلیم در برابر دشمن از قاموس ملی ما حذف شد است. اگر ایران مورد تجاوز قرار گرفت و خدای نکرده در خطر سقوط افتاد، شما باید آنچه را که از لحاظ نظامی و اقتصادی ممکن است برای دشمن مفید واقع شود، نابود کنید. بخصوص خطوط مواصلاتی و کارخانه‌هایی را که اگر به دست دشمن بیفتد مورد استفاده او قرار گیرد... در شهریور 20 اگر دشمن چنین احساسی می‌کرد، هرگز جرات حمله به ما نمی‌کرد. وقایع دوران سی و دو سال سلطنت به ما نشان می‌دهد که آن چه می‌گویم، به حکم تجربه است. در حادثه آذربایجان وقتی نخست‌وزیر وقت پیشنهاد می‌کرد که درجات افراد ارتش پیشه‌وری با درجه بالاتر در ارتش ما قبول شود، یا آنکه ما آنها را به این صورت بشناسیم، من احساس کردم که تسلیم در برابر چنین پیشنهادی به منزله موافقت با سقوط و امحاء استقلال مملکت است. به همین دلیل گفتم که اگر دستم را قطع کنند، چنین سندی را که به منزله قبول جدایی آذربایجان است، امضاء نمی‌کنم. بعدا هم تصمیم گرفتم قوا به آذربایجان بفرستم و خوب به خاطر دارم که بعضی فرماندهان می‌گفتند می‌دانید چه می‌کنید؟ اعزام قوا به منزله جنگ با ارتش خارجی است. ولی ما تسلیم نشدیم و دستور اعزام قوا را دادیم و خدا خواست و آن نتیجه حاصل شد و آذربایجان نجات یافت. پس وقتی ما می گوییم اگر قرار باشد تسلیم دشمن شویم، مرگ و نیستی را ترجیح می‌دهیم، به حکم چنین تجربیات تاریخی است (شمه‌ای) از 28 مرداد بیان فرمودند. در شهریور 20 هم خدا خواست و معجزه‌ای روی داد که این کشور نجات پیدا کرد ولی معجزه همیشه روی نمی‌دهد. در سیاست، هر ملتی که بخواهد زنده بماند، باید برای دفاع از خود همیشه آماده باشد. باز راجع به وقایع آذربایجان فرمودند: آن موقع برای ما دو موضوع وجود داشت یا حمله و مرگ شرافتمندانه، یا بی‌غیرتی و صبر و حمله از طرف دشمن و مرگ بی‌شرفانه، که همه شما اطلاع دارید. ما از دستوراتی که به قوه مجریه که مختص پادشاه است می‌دهیم، توانسته‌ایم کشورمان را به جایی برسانیم که دنیا را به حیرت و تعجب واداشته است و تازه اول کار است. قطعا تا 10 سال یا 25 سال دیگر مملکت از نظر پیشرفت و ترقی به کلی شکل دیگری خواهد داشت و به مراحل عالی تمدن خواهد رسید. پس مجددا مطالب را خلاصه می‌کنم: 1- با خطرات موجود باید همه چیز را پیش‌بینی بکنیم. پیش‌بینی اداره کشور به همین ترتیب است که گفتیم و وظایف قوای مسلح را روشن کردیم. وظایف هر سه قوه معین است. باز هم تکرار می‌کنم، وظیفه قوای مسلح این است که سیستمی که ما را به این مرحله از ترقی رسانده، حفظ کنند تا اینکه کشور به حداکثر امکان شکوفایی و ترقی و تعالی برسد. 2- موضوع دیگر تسلیم نشدن به خارجی است. به این ترتیب که مرگ شرافتمندانه بهتر از زندگی غیر شرافتمندانه است. کشوری که تصمیم به دفاع از خودش ندارد، مستقل نخواهد ماند و از یک کشور غیرمستقل چیزی باقی نمی‌ماند. این قانون code شرافتی ارتش که تسلیم در قبال خارجی با مرگ مساوی است. 3- ‌قوه مجریه و مقننه هم دنبال همین فکر را خواهند گرفت، چه در مورد سیاست داخلی و چه در مورد سیاست خارجی که سیاست ملی ماست که اساس بر پایه انقلاب ششم بهمن استوار است و این هم آهنگی در آینده، مملکت ما را محفوظ نگاه خواهد داشت. البته ما همانطور که گفتیم، نهایت احتیاط را می‌کنیم، به طوری که من و شهبانو و ولیعهد تقریبا به صورت زندانی در داخل کاخ‌ها هستیم. ولی خارجی و داخلی باید بداند که اگر اتفاقی بیفتد، در وضع مملکت و اداره کشور کوچکترین تغییری پیدا نخواهد شد و تصمیم و اراده شماها نمی‌تواند کمتر از اراده خود من باشد که می گویم مملکت بهتر است نابود شود، تا به دست خارجی بیفتد و آنها بدانند که با تغییر رهبر راه عوض نخواهد شد. البته امیدواریم به خواست خداوند متعال مراحل اولیه تمدن بزرگ را به چشم خودمان ببینیم و جشن بگیریم، ولی ما وقتی به دوران عظمت ایران خواهیم رسید که چه در دوره خود من و چه بعد از من دستوراتی که دادم اجرا شود و قطعا هم اجرا خواهد شد زیرا هر عقل سلیمی آن را قبول دارد و به نفع خود اوست. در خاتمه هم می‌گویم، این تجربه کسی است که کشور شما را از شهریور 20 به یکم آذر 1352 رسانده است و هنوز برای این کشور آرزوها دارد.» من هزارها هواپیما می‌خواهم در پاییز 1976، سه سال بعد / 1355 هـ. ش / محمد‌رضا پهلوی در مصاحبه‌ای با خبرنگار مجله آلمانی اشپیگل که تا حدودی به دلیل سرمایه‌گذاری‌های حجیم ایران در آلمان نظر مساعد نسبت به شاه دارد، به جای پاسخ دادن به پرسش‌های او، ناگهان خود پرسشی طرح می‌کند و می‌پرسد: «طول مرزهای آلمان با بلوک شرق چقدر است؟» خبرنگار پاسخ می‌دهد: « 1700 کیلومتر». شاه مجددا سوال می کند: «شما برای حفظ این منطقه هوایی چند هواپیما دارید؟» خبرنگار اشپیگل جواب می‌دهد: «تقریبا هزار فروند». شاه مجددا می‌پرسد: «شما فقط یک هزار فروند اف. 14 خریده‌اید خیلی بیشتر از هزار فروند هواپیما دارید.» شاه آنگاه ادامه می‌دهد: «شما برای یک منطقه هوایی 1700 کیلومتری بیشتر از هزار فروند هواپیما دارید، آیا می‌دانید من چقدر منطقه هوایی دارم. شاید هفت، هشت، ده هزار کیلومتر» خبرنگار می‌گوید: «ایران غیر از شوروی از دیگر همسایگان خود خیلی قویتر است.» شاه پاسخ می‌دهد: «به مرزهای شرقی من، حضور فعالمان در اقیانوس هند ... و به حمل بدون مانع نفت از خلیج فارس به دیگر نقاط جهان هم بیندیشید.» خبرنگار اشپیگل موضوع اساسی را مطرح می‌کند. موضوعی که سال‌ها در کنگره و مطبوعات آمریکا مطرح بود و در تهران سیا ناچار شده بود طرحی برای جانشینی شاه پس از هرگونه اتفاق پیش‌بینی نشده و خروج وی از صحنه تهیه و تدوین کند. خبرنگار اشپیگل می‌گوید: «سناتور آمریکایی چرچ اخیرا هشدار داد نباید ایران را تا این حد تجهیز کرد. او گفته است ما بدون شک داریم یک خانه مقوایی می‌سازیم که روزی بر سر ما و متحدین با خراب خواهد شد. در کنگره آمریکا در این باره بحث می‌شود که اگر حادثه ای برای شما پیش بیاید سرنوشت ماشین نظامی بزرگ شما چه خواهد شد؟» شاه مغرورانه و متکی نفس جواب می‌دهد: «خوب من می‌گویم احتمالا سناتور چرچ آگاه نیست که من یک سال پیش وصیت سیاسی خود را کرده‌ام. این موضوع را فقط کسانی می دانند که مطالب به آنها مربوط می‌شود. آنها می‌دانند چه کاری باید انجام دهند. آنها این وصیت‌نامه را در اختیار دارند.» خبرنگار میزان کمک‌های ایران از محل عایدات نفت را به کشورهای جهان می‌پرسد. شاه جواب می‌دهد هفت میلیارد دلار برای سرمایه‌گذاری یا اعطای اعتبار به کشورهای دیگر قبلا در نظر گرفته شده بود که البته دیگر نمی‌توان این کار را ادامه داد. خبرنگار اشپیگل می‌گوید: علیحضرت، احساس نمی‌فرمایید حکومت بر یک کشور دشوارتر از 25 یا 30 سال پیش است؟ شاه می‌گوید: اینجا هنوز، نه! خبرنگار می‌گوید: در غرب همیشه این سوال مطرح است که چگونه امکان دارد در اوضاع و احوال کنونی، یک فرد کشوری را رهبری کند؟ شاه در پاسخ به قدرت تصمیم خود، اینکه ملت او را پدر و رهبر و معلم خود می‌شناسند و اثرات انقلاب سفید متوسل می‌شود و از کریستن سن مورخ و ایران‌شناس باستانی و تاریخ ایران باستان و شاهنشاهان ساسانی صحبت می‌کند و حزب رستاخیز را که فقط یک وزارتخانه زائد و بی نفوذ است می‌ستاید و از آن تعریف‌ها می‌کند. هیچ کس نیست به شاه بگوید: اعلیحضرتا، ایران کجا و آلمان کجا، اگر آلمان چندین هزار هواپیمای اف _ 14 خریداری می‌کند لابد خلبانان آن، فرودگاه‌های آن، تجهیزات و تعمیر کاران و تکنسین‌های آن را هم دارد. شما از کجا می‌‌توانید چند هزار خلبان و هزاران تکنسین تربیت کنید؟ اعلیحضرت آریامهر، کشوری که اکثریت مردم آن در فقر و فاقه به سر می‌برند، کشوری که بیشتر احتیاجات غذایی خود را از خارج وارد می‌کند، کشوری که عجالتا 22000 تکنسین آمریکایی برای اداره امور هواپیماها و تعمیر گاه‌های خود استخدام کرده است. کشوری که حدود ده هزار انگلیسی را برای ارتش و دیگر سازمان‌های صنعتی استخدام کرده است، چگونه از هزاران هواپیما استفاده خواهد کرد آیا عراق به تنهایی ارزش این همه سرمایه‌گذاری تدافعی را دارد؟ آیا ایران قادر به مقاومت مسلحانه و رزمی در برابر شوروی می‌باشد؟ در همان پاییز سال 1976 / 1355 هـ. ش خبرنگار آسوشیتد‌پرس در تهران از شاه می‌پرسد گویا قرار است ایران طی پنج سال آینده 48 میلیارد دلار در آمریکا خرج کند که 7 تا 9 میلیارد دلار از این مبلغ به خرید اسلحه اختصاص دارد. شاه رقم خرید‌های غیرتسلیحاتی را 35 میلیارد دلار می‌گوید و با غرور اضافه می‌کند مابقی یعنی 13 میلیاردد لار خرج خرید تسلیحات خواهد شد. شاه می‌گوید که 35 میلیارد دلار خرج خریدهای برق، ماشین آلات سنگین و زمینه‌های هسته‌ای خواهد شد. خبرنگار می‌پرسد در حال حاضر 22 هزار آمریکایی غیرنظامی در ایران در خدمت شرکت‌های آمریکایی در ایران به سر می‌برند. سپس در مورد دستمزدهای کلان آنها صحبت می‌کند. آنگاه می‌پرسد در ازای هر آمریکایی غیرنظامی چه مبلغی به شرکت‌های آمریکایی می‌پردازید؟ «آیا راست است حقوق ماهانه 12 هزار دلار هم پرداخته می‌شود؟» شاه پرداخت حقوق‌های کلان‌تر به مهندسین نگاهداری هواپیما و حتی مکانیک‌ها را تایید می‌کند. شاه می‌گوید ممکن است شخصی در سال 150 هزار دلار دریافت کند. خبرنگار به اهمیت راه آبی تنگه هرمز اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد «90 درصد نفت ژاپن، 75 درصد نفت اروپا و 30 درصد نفت اروپا از تنگه بین‌المللی هرمز می‌گذرد.» شاه از اهمیت استراتژیک خلیج فارس، غرب آسیا، اقیانوس هند و پاکستان سخن می‌راند اما وضعیت داخلی، مسکن مردم، آلونک‌نشین‌ها، اجاره‌نشین‌ها و توده انبوه روستاییانی که از دهات به طرف شهرها روی می‌آورند و در آینده نخستین نیروهای عاصی را تشکیل خواهند داد و سربازان وظیفه که 17 ریال و دهشاهی حقوق می‌گیرند و اخیرا حقوق آنها تا 50 ریال افزایش یافته از نظر او دور می‌مانند.

تیمسار حسن علوی‌کیا، معاون ساواک درگذشت

تیمسار حسن علوی‌کیا، معاون ساواک در سن ۱۰۲ سالگی در سن‌دیه‌گو ایالت کالیفرنیای آمریکا درگذشت. به گزارش عصر خبر، حسن علوی‌کیا فرزند ابوتراب سال ۱۲۹۱ در همدان به دنیا آمد. وی که دارای لیسانس حقوق هم بود در سال ۱۳۳۵ با درجه سرتیپی از ارتش به ساواک منتقل شد و تا سال ۱۳۴۱ در آن حوزه در درجه قائم‌مقامی ساواک باقی ماند ولی به دلیل سوءاستفاده مالی از آن سمت برکنار شد. در ۱۳۴۶ با درجه سرتیپی بازنشسته شد و به عضویت هیات مدیره کارخانه نورد آلومینیوم و کشت صنعت ایران و آمریکا درآمد. او که در ۱۳۴۳ جهت بررسی وضع دانشجویان ایرانی به اروپا اعزام شده بود در طول دوره پهلوی به عنوان عامل ساواک خدمت می‌نمود و در سال ۱۳۵۵ از ایران به آمریکا رفت و دیگر به کشور بازنگشت. حسین فردوست درباره او گفته است: سرتیپ علوی‌کیا از امور فنی اداره کل ساواک سوءاستفاده‌های بسیاری می‌کرد. او در بودجه سالی حدود ۵ میلیون تومان برای وسایل فنی پیش‌بینی می‌کرد و چیزی حدود ۱۰ هزار تومان هزینه می‌کرد، این یکی از کوچکترین سوءاستفاده‌های علوی‌کیا بود. وی دلال محبوب بختیار بود که دزدی‌های کلان را با یکدیگر تقسیم می‌کردند. زمانی که در سال ۱۳۴۰ به ساواک رفتم، سرتیپ علوی‌کیا (قائم‌مقام سابق ساواک) فردی به نام یعقوب نیمرودی را به من معرفی کرد و گفت که محمدرضا اجازه داده که او با ساواک رابطه داشته باشد و تبادل اطلاعات نماید. نیمرودی درجه سرهنگ دومی داشت و رئیس اطلاعات سفارت مخفی اسرائیل بود. او یک ماه بعد به دیدن من آمد و ضمن تشکر از همکاری برخی ادارات کل ساواک (ادارات کل دوم و سوم و هشتم) پاکتی به من داد. دیدم که در پاکت مبلغ ۸۰ هزار تومان (یا ۶۰ هزار تومان) وجه نقد است. از او پرسیدم که این مبلغ چیست؟ پاسخ داد: «از بدو همکاری برون مرزی هر ماهه این مبلغ به سرتیپ علوی‌کیا بابت هزینه‌هایی که ساواک در این همکاری متحمل می‌شود، پرداخت می‌گردد!» پاکت را به او پس دادم و گفتم: فعلاً نزد خودتان باشد تا با علوی‌کیا ملاقات و موضوع را مطرح نمایم. با سرتیپ علوی‌کیا ملاقات کردم و جریان را پرسیدم. گفت: «مدتی است که اسرائیلی‌ها ۳ پایگاه برون مرزی در غرب و جنوب ایران احداث کرده‌اند و بابت هزینه‌هایی که ساواک از این بابت متحمل می‌شود، هر ماهه این مبلغ را به ساواک می‌پردازند که به مسئول هزینه‌های سرّی ساواک داده می‌شود.» گفتم: اگر ساواک اجازه ایجاد این ۳ پایگاه را داده، دیگر اجاره خانه پرسنل اسرائیلی و تهیه غذا و سایر تسهیلات که با ستاد مرکز ساواک نیست و این‌ها در هر محلی که هستند رئیس ساواک آن منطقه می‌تواند تسهیلات را فراهم آورد و هزینه مربوطه را خودشان بدهند. درحالی‌که پرداخت وجه به قائم مقام ساواک مثل این است که بابت اجازه ایجاد ۳ پایگاه به مقام عالی ساواک رشوه می‌دهند. علوی‌کیا گفت: «هر طور مصلحت بدانید. ظاهراً راه حل پیشنهادی شما صحیح‌تر است!» به این ترتیب مسئله پول منتفی شد و نیمرودی دیگر هیچ بحثی دراین‌باره نکرد. پاکروان اهل این حرف‌ها نبود؛ ولی به احتمال زیاد معتضد، که رئیس قسمت اطلاعات خارجی ساواک (یعنی ادارات کل دوم و هفتم) بود به اتفاق علوی‌کیا، با نیمرودی وارد معامله شده و این پول را میان خود تقسیم می‌کردند. منبع: سایت تاریخ ایرانی و عصر خبر

آذربایجان در گلوی استالین گیر کرد - گفتگو با بابک امیرخسروی

علی افتخاری روزبهانی آقای امیرخسروی برای شروع بحث می‌خواستم بپرسم در سال ۱۹۴۱ وقتی ارتش اتحاد شوروی شمال ایران را اشغال کرد، برنامه استالین و هیات حاکمه شوروی برای آذربایجان چه بود؟ آیا روس‌ها با توجه به حجم عظیم نیروی نظامی که وارد ایران کردند، از اول به قصد ماندن در شمال ایران وارد نشده بودند؟ وسوسه دست‌اندازی به ایران به قصد توسعه حوزه نفوذ روسیه و رسیدن به آب‌های گرم و منطقه نفت‌خیز خلیج فارس به روشنی در مفاد موافقت‌نامه محرمانه میان مولوتف و ریبن تروف، وزرای خارجه شوروی و آلمان، در۱۳ نوامبر ۱۹۴۰، یعنی چند ماه پیش از هجوم آلمان هیتلری به خاک شوروی، بازتاب یافته است. این موافقت‌نامه بین دولت‌های معروف به «محور»، دربرگیرنده سه کشور فاشیستی آلمان، ایتالیا و ژاپن از یک‌سو و کشور به اصطلاح «سوسیالیستی» اتحاد شوروی از سوی دیگر منعقد شده بود. هدف از آن، «تعیین حدود مناطق نفوذ» هر یک از امضا‌کنندگان پس از پایان جنگ جاری میان آلمان و انگلستان بود که پیروزی آلمان در آن زمان قریب‌الوقوع به نظر می‌آمد. مولوتف پس از مذاکرات و موافقت روی کلیات موافقت‌نامه در برلین و مراجعت به مسکو و گفت‌وگو و مشورت با استالین، در یادداشت مورخ ۲۶ نوامبر ۱۹۴۰ به سفیر آلمان شولنبرگ، شرایط دولت متبوع خود را برای امضای موافقت‌نامه چنین ابلاغ می‌کند: «مشروط بر اینکه منطقه جنوب باتوم و باکو در جهت کلی خلیج فارس به مثابه مرکز تقاضا‌های اتحاد شوروی مورد پذیرش قرار بگیرد!» گرچه به علت تغییر استراتژی جنگی هیتلر، با حمله برق‌آسا به خاک شوروی، سرنوشت و فرجام جنگ جهانی دوم دگرگون شد، مسیر دیگری یافت و موافقت‌نامه فوق‌الذکر روی کاغذ ماند، ولی اسناد منتشر شده از سوی آقای جمیل حسنلی که در کتاب «فراز و فرود فرقه دموکرات آذربایجان» نقل شده است، به روشنی نشان می‌دهد که استالین از نیت پلید خود دست برنداشته بود؛ وسوسه کشورگشایی او در راستای توسعه منطقه نفوذ روسیه از جنوب به سوی خلیج فارس، از میان نرفته بود. این وسوسه کشورگشایی با ورود ارتش شوروی به ایران چشم‌انداز تازه‌ای یافت. زمان آغاز ورود ارتش سرخ به آذربایجان، هیاتی مرکب از ۵۳ گروه با هزاران کادر آزموده حزبی، امنیتی، اهل مطبوعات و قلم و تبلیغاتچی، گروه و دسته‌های موسیقی و تئا‌تر، به شهرهای آذربایجان و حتی رشت و انزلی اعزام شدند و طی چند سال کار منظم و پیگیر در برانگیختن احساسات قومی مردم آذربایجان نقش مهمی بازی کردند. هدف استالین از عدم تخلیه شمال ایران پس از پایان جنگ چه بود؟ آیا این عدم تخلیه اهرم فشاری برای امتیاز نفت بود یا استالین واقعا می‌خواست شمال ایران را ضمیمه اتحاد شوروی سازد؟ استالین در واقع هم خدا را می‌خواست وهم خرما را! هدف و آرزوی او در گام اول سلطه بر آذربایجان و کردستان و وارد کردن این بخش حیاتی ایران به اقمار شوروی بود، نظیر آنچه در اروپای شرقی رخ داد. اما عوامل بازدارنده وجود داشت و برای وی، اولویت‌های دیگری در کار بود. استالین به موضوع آذربایجان به صورت جزئی از کل منظره عمومی و استراتژی توسعه‌طلبی جهانی اتحاد شوروی می‌نگریست. لذا بده و بستان بر سر آن یا استفاده ابزاری از این ماجرا در معادلات ذهنی او، یک امر عادی می‌نمود. با نزدیک شدن پایان جنگ اولویت‌های استالین عبارت از سلطه بر کشورهای اروپای شرقی و مرکزی و خاور دور و تبدیل آن‌ها به اقمار شوروی و استقرار در مرکز اروپا بود. به ویژه آنکه در کنفرانس پتسدام، حفظ متصرفات جنگی شوروی در این بخش از جهان، از سوی متفقین پذیرفته شده بود. حال آنکه در کنفرانس تهران در تیرماه ۱۳۲۲ که با شرکت استالین برگزار شد، رعایت استقلال و تمامیت ارضی ایران به جهانیان اعلام شده بود. لذا تصرف بخشی از ایران، تجاوز به تمامیت ارضی کشور تلقی می‌شد. بنابراین، با آنکه استالین اشتهای تیزی به بلع آذربایجان و کردستان داشت، ولی لقمه سخت گلوگیر بود و فرو بردن آن به آسانی میسر نبود. بدین جهت، دولت شوروی برای توسعه منطقه نفوذ خود، از برگ ماجرای آذربایجان بیشتر برای اعمال فشار به دولت ایران برای کسب امتیاز نفت شمال استفاده کرد. تصادفی نبود وقتی در فروردین ۱۳۲۵، موافقت‌نامه قوام- سادچیکف درباره شرکت مختلط نفت ایران و شوروی به امضا رسید، ارتش شوروی، ایران و به ویژه منطقه آذربایجان را ترک گفت. از‌‌ همان لحظه نیز شمارش معکوس نهضت آذربایجان آغاز شد! اسناد منتشر شده از جمله در کتاب «فراز و فرود فرقه دموکرات» نوشته جمیل حسنی که به آن اشاره کردید میزان بسیار بالای وابستگی فرقه دموکرات به روس‌ها را نشان می‌دهد. دیدگاه شما چیست؟ آیا حرکت فرقه و پیشه‌وری یک حرکت آزادی‌خواهانه و ملی بود؟ آیا سران فرقه واقعا امیدوار بودند به کمک روس‌ها بتوانند جمهوری مستقلی راه بیندازند؟ بی‌گمان سران فرقه، به ویژه جعفر پیشه‌وری، دچار چنین توهمی بود. برخی از اظهارات او به ویژه در آغاز کار، حاکی از آن است. سخنان پیشه‌وری در اولین شماره نشریه «آذربایجان» ارگان فرقه، شاهد آن است: «چنانچه حقه‌بازان تهران در اثر الهاماتی که از لندن کسب می‌کنند، به محو آزادی ادامه دهند، ما مجبوریم یک گام فرا‌تر رفته و از آنجا کاملا قطع رابطه کنیم... چنانچه تهران راه ارتجاع را انتخاب کند، خداحافظ، راه در پیش! بدون آذربایجان راه خود را ادامه دهید. این است آخرین حرف ما!» یا «آذربایجان ترجیح می‌دهد به جای اینکه با بقیه ایران به شکل هندوستان اسیر درآید، برای خود ایرلندی آزاد شود!» تمام اقدامات آغازین فرقه از قبیل تشکیل حکومت ملی، مجلس ملی، انحلال تشکیلات ارتش و پلیس و ژاندارمری که بخش‌هایی از سازمان‌های سرتاسری ایران بودند، انتخاب پیشه‌وری به‌نام باش‌وزیر (نخست‌وزیر)، تشکیل هیات دولت و قشون ملی با اونیفرم و درجات نظامی به تقلید از ارتش سرخ، اعلام زبان آذری به عنوان زبان رسمی و دولتی و اقدامات دیگر، آشکارا مقدمات جداسازی آذربایجان بود. البته این‌گونه گفتار‌ها و گستاخی‌ها کم کم فرو نشست، ولی آژیر خطری بود که استقلال و تمامیت ارضی ایران را به چالش می‌کشید. به باور من، آنچه در آذربایجان گذشت، هدفی بود که بیگانگان در اندیشه دستیابی به آن بودند؛ نه یک جنبش آزادیخواهانه بود و نه یک حرکت ملی. آزادیخواهانه نبود، زیرا مدل پیشنهادی آن‌ها، همان جهنم جامعه پرخفقان بود که در خود شوروی و کشورهای اقمار شوروی در اروپای شرقی برقرار بود. ملی نبود، زیرا قصد سازندگان این سناریو، چنانکه اشاره کردم، در صورت امکان، جداسازی آذربایجان و پیوستن آن به جمهوری آذربایجان شوروی بود. در حقیقت‌ گو هر آنچه در آذربایجان بنام فرقه دموکرات سپری شد، ضد ملی، ضد استقلال و تمامیت ارضی ایران بود. چنین حرکتی با چنین انگیزه‌ای، با هر نیتی که باشد، ملی نیست. متاسفانه باید گفت که مردم زحمتکش آذربایجان، ناخواسته، بازیچه امیال شیطانی بیگانگان شدند. به باور من جوهر ماجرای فرقه دموکرات آذربایجان جدایی‌طلبی بود. به نظر من شخص پیشه‌وری نیز آلت دست شد. شوروی‌ها از باورهای کمونیستی وی نیز سوءاستفاده کردند. اگرچه رویاهای میرجعفر باقروف (دبیر اول حزب کمونیست آذربایجان شوروی) و استالین که این چنین از زبان پیشه‌وری جاری می‌شد، به خاطر روند رویداد‌ها و ملاحظات و عوامل بازدارنده بین‌المللی و به ویژه در سایهٔ هنر سیاسی و درایت احمد قوام تحقق نیافت، از بزرگی خطری که مردم شریف و ایراندوست آذربایجان و نیز استقلال و تمامیت ارضی کشور را تهدید می‌کرد، نمی‌کاهد. نامه‌های متعدد میرجعفر باقروف (دبیر اول حزب کمونیست آذربایجان شوروی) به استالین در مورد آذربایجان و سایر نواحی شمالی ایران به قدری در مورد عزم بر جدایی این نقاط از ایران صراحت دارند که نشان از توافق قبلی سران اتحاد شوروی در این خصوص دارد. نقش میرجعفر باقروف را در این میان چگونه می‌توان دید؟ استالین در نظام استبداد مطلقه اتحاد شوروی، یگانه فرمانده تصمیم‌گیرنده بود. اسناد منتشر شده در کتاب حسنلی به خوبی نشان می‌دهد که استالین لحظه به لحظه رویداد‌های آذربایجان را دنبال و دستور صادر می‌کرد. منتهی بین سیاست و استراتژی استالین و کوچک ابدال او میرجعفر باقروف، تفاوت وجود داشت. باقروف، مجری و پیاده‌کننده دستور وی بود، ولی با این حال، نقشه‌های مسکین و کوته‌بینانه خود را داشت. استالین به موضوع آذربایجان، همچون مهره کوچک در صحنه شطرنج جهانی می‌نگریست. ولی باقروف فراتر از نوک دماغ خود نمی‌دید. او در فکر و وسوسه تحقق نقش خود همچون «پدر آذربایجان واحد» بود. اظهارات باقروف دو هفته پس از ورود ارتش سرخ، به هیات ویژه اعزامی به آذربایجان ایران به رهبری سرهنگ عزیز علی‌اف، که ماموریت داشت نقشه‌های او را متحقق سازد، از انگیزه‌ها و آرزوهای شخصی او، پرده بر می‌دارد. در حقیقت، آنچه میرجعفر باقروف، همه کاره آذربایجان شوروی، در سر می‌پروراند و وسوسه ذهنی او بود، جداسازی آذربایجان ایران و اتصالش به آذربایجان شوروی و تحقق رویای «پدر آذربایجان واحد» بود که خوشبختانه با خود به گور برد! باقروف خطاب به سرهنگ عزیز علی‌اف، می‌گوید: «اگر در رگ‌های ما یک قطره خون آذربایجانی جاری است، باید دیر یا زود آذربایجانی‌های مقیم آنجا را با برادران جدا مانده عزیزشان، یعنی خلق آذربایجان شوروی پیوند دهیم... غیرت ما، ناموس ما، انصاف ما، ما را مجبور به اجرای این کار می‌کند!» یادآوری این نکته لازم است که در آستانه ورود ارتش سرخ، زمینه برای پیشبرد نقشه باقروف از بعضی لحاظ و تا حدی مساعد بود. این یک واقعیت بس تلخ و ناگوار تاریخ یک قرن اخیر ماست که آذربایجان و مردم آن، علی‌رغم نقش سرنوشت‌سازی که در انقلاب مشروطیت ایفا کرده بود، با آنکه آذربایجان سرزمینی حاصل‌خیز و ثروتمند و در آغاز مشروطیت از لحاظ پیشرفت صنعتی و تجاری و فرهنگی، در سطح بالایی در مقیاس کشوری قرار داشت، با این حال، در دوران پهلوی در اثر جهالت و سیاست‌های نابخردانه زمامداران وقت، کاملا مورد بی‌مهری قرار گرفت و از قافله نوسازی کشور که تا حدی راه افتاده بود، عقب ماند. در زمان رضاشاه، برای اولین بار در تاریخ ایران، مردم آذربایجان به خاطر ‌آذری زبان بودن، مورد اهانت جاهلانه قرار گرفتند. رفتار عبدالله مستوفی، استاندار زمان رضاشاه، اثرات تلخی برجای گذاشته بود. به هنگام سقوط رضاشاه، وضع عمومی آذربایجان و مرکز آن تبریز، از لحاظ توسعه صنعتی، آبادانی، تولید ثروت، داد و ستد، آموزش و پرورش و...در مقایسه با آغاز قرن و دوران مشروطیت، درجا زده و در بعضی حوزه‌ها حتی عقب‌مانده بود. عقده‌های فراوانی انبان شده بود. ظلم و ستم بزرگ مالکان با حمایت ژاندارم‌های بی‌وجدان، دهقانان آذربایجان را از هستی ساقط کرده و به ستوه آورده بود. به هنگام ورود ارتش سرخ به آذربایجان، احساسات ضد دولت مرکزی و نیز کشش به سوی مظاهر هویت آذری، قوی بود. بر چنین بستر نسبتا آماده و مساعدی بود که میرجعفر باقروف با چراغ سبز استالین، برنامه‌ریزی دقیق و منظمی را برای جدایی آذربایجان از پیکر ایران سازمان داد. پیشتر، در پاسخ به پرسش اول، داده‌هایی در رابطه با برخی اقدامات و هیات‌های فرستاده شده از سوی باقروف، از همان آغاز ورود ارتش سرخ به آذربایجان، ارائه گردید. ولی آن زمان، استالین، سوداهای بزرگتری را در سر می‌پروراند و اولویت‌های دیگری داشت. حفظ اروپای شرقی به صورت اقمار شوروی از اهمیت استراتژیکی بیشتری برخوردار بود. از این دیدگاه، به موضوع آذربایجان می‌نگریست که اهمیت کمتری داشت. لذا با بستن قرارداد نفت، که آن زمان از اهمیت ویژه‌ای برخوردار بود، فرقه دموکرات و مردم آذربایجان را به امان خدا سپرد! باقروف تا آخرین لحظهٔ سقوط حکومت پیشه‌وری، از هیچ تلاش و یاری برای تحقق رویای خود دریغ نکرد. منتهی اگر ناکام ماند از برای آن بود که استالین سوداهای بلندپروازانه‌تر دیگری در سر داشت و مجبور به رعایت ملاحظات بین‌المللی بود. میرجعفر باقروف و سید جعفر پیشه‌وری‌ها، عروسک‌های کوچک و کوچکتر خیمه‌ شب‌ بازی سناریوی بزرگتری بودند که استالین کارگردان آن بود. چرا استالین پشت فرقه دموکرات را خالی کرد؟ به گمانم به این پرسش پیشتر پاسخ داده‌ام. تنها این نکته را بیافزایم که در آن سال‌ها مساله نفت شمال برای شوروی اهمیت بسیاری داشت. هنوز همه منابع نفت شوروی کشف نشده و به مرحله بهره‌برداری نرسیده بود. لذا بستن قرارداد نفت شمال، چه به صورت امتیاز یا شرکت مشترک، بسیار مهم بود. در اینجا باید به نقش قوام‌السلطنه و کاردانی و ایراندوستی وی، آفرین گفت و سر تعظیم فرود آورد. قوام با درک این نقطه ضعف شوروی‌ها، با مهارت خارق‌العاده‌ای، در گفت‌وگو با استالین و مولوتف، موضوع بستن نهایی قرارداد نفت با شوروی را با خروج ارتش سرخ از ایران و برگزاری انتخابات مجلس شورای ملی و تشکیل آن، برای گذراندن مقاوله‌نامه از مجلس، گره زد. قوام در مقیاس جهانی، از نادر کسانی است که استالین را فریفت. قوام با فراست خود، متوجه شد که برای استالین، فرقه دموکرات آذربایجان یک ابزار برای فشار سیاسی به ایران بود. استالین در پاسخ به نامه گلایه‌آمیز پیشه‌وری که عملکرد روس‌ها در آذربایجان را موجب بی‌اعتباری و بی‌آبرویی فرقه دانسته بود، عملکرد خود را کاملا انقلابی توصیف کرده و از پیشه‌وری می‌خواهد با قوام همکاری کند (متن نامه در کتاب جمیل حسنلی آمده است). آیا نحوه رفتار استالین با فرقه با سیاست شوروی مبنی بر حمایت از انقلاب‌ها و جنبش‌های سوسیالیستی در جهان همخوان بود؟ همان‌گونه که عرض کردم، ماجرای آذربایجان برای استالین به صورت یک مهره شطرنج، در صحنه داد و ستدهای سیاسی جهانی وی بود. با بستن قرارداد نفت با دولت قوام، با این پندار که این توافقنامه در مجلس ایران نیز با توجه به قدرت قوام‌السلطنه تصویب خواهد شد، پشت فرقه را خالی کردند. در کمال تاسف و پس از یک عمر تجربه، باید اذعان کنم که دولت شوری ادامه دهنده بسیار گستاخ سیاست‌های جهانگشایانه تزارهای روس و در آرزوی اجرای وصیت‌نامه معروف پطرکبیر بود که این بار، در پوشش ایدئولوژی و سوسیالیسم و جنبش‌های سوسیالیستی پیش می‌برد؛ که در حقیقت، سنخیتی با سوسیالیسم واقعی نداشت. چنانکه می‌دانیم، قربانیان این سیاست اجنبی ساخته، در درجه نخست، مردم شریف و بی‌گناه آذربایجان بودند که هزاران کشته و ده‌ها هزار آواره و بی‌خانمان شده برجای گذاشت. گناه اشخاص ساده‌دل و خوش‌نیتی نظیر پیشه‌وری نیز در این است که به علت تعلق ایدئولوژیک و باورهای کاذب و ایمان راسخ به صداقت دولت شوروی، عروسک و بازیچه دست خارجی‌ها شد. تراژدی انسانی پیشه‌وری را در روز ۲۰ آذرماه ۱۳۲۵ قلی‌اف، سرکنسول شوروی در تبریز دریک جمله کوتاه ولی پر از حکمت، که سرشار از نخوت و تکبر یک ارباب بود، خلاصه کرد و بر سر او کوبید. ماجرای آن را دکتر جهانشاهلو معاون او، که همراه وی به کنسولگری رفته بود چنین نقل می‌کند: «همراه با پیشه‌وری با قرار قبلی به کنسولگری رفتیم... آقای پیشه‌وری که از روش نا‌جوانمردانه روس‌ها سخت برآشفته بود، از آغاز به قلی‌اف پرخاش کرد و گفت شما ما را آوردید میدان و اکنون که سودتان اقتضا نمی‌کند، ناجوانمردانه‌‌ رها کردید. از ما گذشته است، اما مردمی را که به گفته‌های ما سازمان یافتند و فداکاری کردند، همه را زیر تیغ دادید. به من بگویید پاسخگوی این همه نا‌بسامانی کیست؟ آقای سرهنگ قلی‌اف که از جسارت آقای پیشه‌وری سخت برآشفته بود و زبانش تپق می‌زد، یک جمله بیش نگفت: سنی گتیرن، سنه دییر گت! (کسی که تو را آورد، به تو می‌گوید برو!)» با این وصف، آنچه به ویژه تاسف‌بار و نگرانی‌آور است، موضع و گفتمان بخشی از روشنفکران و برخی سازمان‌های سیاسی چپ ایران است که همانند آقای جمیل حسنلی، هنوز از جنبش خودانگیخته و اصیل «ملی و دموکراتیک آذربایجان» سخن می‌گویند. و هر بار در سالگرد ۲۱ آذر، به یاد سقوط آن به ماتم می‌نشینند. همین عزیزان، از نظریه ایران کشور چند ملتی (کثیرالمله) است و از انطباق نادرست اصل «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش»، که در حقیقت تنها در مقیاس ایران و ملت واحد ایران معنی دارد، بر اقوام ساکن ایران دفاع می‌کنند. امری که در صورت تحقق، به پاره پاره شدن ایران می‌انجامد. نظریه‌ای که نه با واقعیت ایران خوانایی دارد و نه قابل انطباق در ایران است. یادآوری آن مفید است که همه این مقوله‌ها و نظریه‌ها تماما از مقطع ماجرای آذربایجان به این سو، به گونه ویروسی سخت‌جان، از سوی دستگاه‌های انتشاراتی و تبلیغاتی شوروی وارد ادبیات سیاسی چپ شد و بر سر زبان‌ها افتاد. شگفتا که عده‌ای با وجود فروپاشی دیوار بتنی برلین، هنوز دست از این مقوله‌ها برنداشته‌اند. آیا وقت آن نرسیده است که جامعه سیاسی ایران به ویژه هم‌ولایتی‌های عزیز ما در طیف چپ، که روی احساسات صادقانه ولی بی‌خبر از آنچه گذشته است، یک بار برای همیشه ماجرای غم‌انگیز اجنبی‌ساخته «فرقه دموکرات آذربایجان» را آنگونه که در واقعیت بود بشناسند و عبرت بگیرند وبا آن مرزبندی کنند؟ و هرگز به دنبال مقوله‌هایی نباشند که استقلال و یکپارچگی ایران را به خطر بیندازد؟ این گفتمان به معنی آن نیست که در آذربایجان و کردستان و سایر مناطقی که اقلیت‌های قومی سکونت دارند، مساله‌ای وجود ندارد. اقوام ساکن ایران، اضافه بر مشکلات و معضلاتی که همه مردم زحمتکش و محروم کشور از آن رنج می‌برند، مسایل مضاعف ویژه خود را دارند. اقوام ساکن ایران بحق، به خاطر نبود امکان و مجاز نبودن برای آموزش زبان مادری و به کارگیری آن در امور جاری محلی و نیز در اثر کمبود شرایط برای شکوفایی فرهنگ و ادبیات و هنرهای قومی، ناخرسندند. هیچ انسان آزادمنش و طرفدار حقوق بشر نمی‌تواند در قبال اینگونه مسایل بی‌تفاوت بماند. من بار‌ها نوشته و گفته‌ام که اقوام ساکن ایران ازجمله آذربایجانی‌ها، از یک «هویت قومی» برخوردارند که در زبان مادری و گویش و فرهنگ و هنر آن‌ها تجلی می‌یابد. همه این مظاهر قومی را باید محترم شمرد و برای تحقق و رشد و شکوفایی آن‌ها شرایط لازم را فراهم ساخت. این خواست‌ها طبیعی و از الزامات منشور جهانی حقوق بشرند. بنابراین، برای دستیابی به آن‌ها نیازی به سردادن نغمه‌های جدایی‌طلبانه و افتادن در دام وسوسه‌های پان‌ترکیست‌های ترکیه و جمهوری آذربایجان نیست. همه این خواست‌ها، در چارچوب ایران کاملا تحقق‌پذیر است. از سوی دیگر، همه اقوام ساکن ایران، همزمان از یک «هویت ملی» برخوردارند که در تعلق مشترک آن‌ها به ملت ایران و ایرانی بودن و ایرانیت، بازتاب می‌یابد که با تمام نیرو می‌باید از آن پاسداری کرد. منبع: سایت تاریخ ایرانی

فدائیان اسلام و برنامه حکومت اسلامی - گفتگو با رسول جعفریان

گفتگویی است در باره جایگاه کتاب راهنمای حقائق و اهمیت آن در شناخت تفکر سیاسی فدائیان اسلام * برنامه حکومت اسلامی فدائیان یا همان «راهنمای حقایق» در چه شرایط سیاسی و فضایی نوشته شد و هدف آن‌ها از نوشتن آن چه بود؟ این برنامه در سال 1329 منتشر شد. این نوعی پیشگامی بود. پیشگامی از این بابت که پاسخ این پرسش را مطرح می‌کرد که در این شرایط چه باید کرد؟ این که فدائیان به این نقطه رسیدند مهم است. ترکیب آنها از دو گروه بازاری و طلبه های جوان بود. عالم برجسته‌ای در میان آنها نبود. آنقدر تند بودند که کسی از علمای بزرگ جرأت نزدیک شدن به آنان را نداشت. کارهای آنها هم خصلت جوان گرایانه داشت. با این حال، این که با این ترکیب به این نقطه رسیده بودند مهم است. * به نظر شما عدم وجود نیروهای پخته سیاسی و عالمان برجسته مذهبی چه میزان به حرکت فدائیان و برنامه‌شان از نظر عملی و نظری لطمه زده بود؟ طبیعت کار فدائیان به گونه ای بود که جوانانه بود و اصلا جای آمدن افراد مسن و جا افتاده نبود. در وقتی که آنها کسروی را ترور کردند، حاج سراج یکی از رهبران مذهبی تهران و فردی نویسنده بود که علیه کسروی می نوشت. به طوری که پسرش برای من نقل کرد، با این که فدائیان رابطه شان با او خوب بود، اما وقتی خبر را به ایشان دادن ابراز نارضایتی کرد و گفت ما باید جواب او را می دادیم. فدائیان یک پدیده شگفتی است با آدم هایی که تقریبا تمام شرایط را برای داشتن یک گروه انقلابی و طراح برای ایجاد یک حرکت نو همراه با پتانسیل نظامی و امکانات مالی در حد خود دارند. ما این تجربه را در دهه چهل با گروه های مذهبی – انقلابی دیگری داریم. به نظر من ساختار آنها چندان تفاوتی ندارد، جز این که مجاهدین در بطن نوعی انقلابی گری مارکسیستی پدید آمدند. از قضا اینها هم در آغاز بچه های مسجد و مذهبی بودند. اما مسجدی که در دهه بیست فدائیان را درست کرده بود این بار تجربه دیگری را در ارتباط با اوضاع و احوال رقم زده بود. اما روشها، تندی کار، توسل به ترور، نثر و ادبیات متفاوت و بسیاری از چیزها در یک چهار چوب بود. در اینجا هم جای بازرگان و یدالله سحابی و حتی آیت الله طالقانی نبود. این کارها اصولا جوانانه است. خوب آثار و تبعات آن هم روشن است. عقل پیر از خشت خام هم تجربه می اندوزد در حالی که جوان حتی ممکن است از آینه هم درست استفاده نکند. * انتشار مانیفست فدائیان چه تاثیری بر فضای سیاسی داشت و چه تاثیری بر نگاه گروه‌های سیاسی و حکومت به فدائیان داشت؟ ارزیابی مشخصی از تأثیرگذاری آن روی اذهان نداریم. در واقع، نیروی متشکل دیگری در جامعه آن روز که در این باره یعنی حوزه «سیاست» چاره اندیشی فکری کند وجود نداشت. آنچه بیش از همه مورد نظر بود، ملی شدن نفت بود که مسأله اول و آخر همه بود. اگر نکته مهم‌تری در کار بود تحقق همان سلطنت مشروطه یا عدم دخالت شاه در امور اجرایی بود: جلوگیری از نفوذ دربار در امور سیاسی. بنابرین پرسشی که فدائیان مطرح کردند مسأله دیگران نبود. عده‌ای از متدینین می‌توانستند مخاطب آن باشند. این که آن جزوه خوب توزیع شده و به دست بسیاری رسیده، از برخی از گزارش ها استفاده می‌شود، اما این که تأثیری گذاشته باشد خبر نداریم. دست کم من در این باره چیزی ندیده‌ام. * به نظرتان این مانیفست چه ویژگی‌ها و نقاط قوتی دارد و اشکالات و نقاط ضعف آن را چه چیزهایی می‌دانید؟ ببینید ما سال‌ها بود در حوزه «سیاست» تفکر تازه‌ای نداشتیم. یعنی در مشروطه سعی کردیم «فکر»‌ کنیم. اندیشه نو داشته باشیم. ولو این که این اندیشه روی محورهایی بود که تفکر سیاسی غرب درباره آزادی و انتخابات و دمکراسی و حکومت مردم بر مردم به ما داده بود. آن وقت ما رساله‌های سیاسی فراوانی نوشتیم. اما بعد از آن که شکست خوردیم، دیگر فکر را کنار گذاشتیم. اساساً فضای دوره رضاشاه فضای فکر کردن نبود، فضای تقلید بود. بعد از رفتن رضا شاه نیز فکر به نقطه نزدیک به صفر رسیده بود. ما دقیقاً نمی‌دانستیم چه مى‌خواهیم. فکر کردیم مشروطه گرفتار استبداد شده و مى‌شود دوباره آن را نجات داد. این فکر همه بود. حالا در این فضا، یک گروهی پیدا شده بودند که ولو با پذیرفتن سلطنت، تلاش داشتند تا ساختار حکومت را با نگرشی تازه، طراحی کنند. این که آدم سعی کند یک ساختار را با دیدگاه های اسلامی تطبیق دهد، خودش یک کار مهم است. مهم این نیست که موفق شد‌ند یا نه، مهم این است که دوباره فکر را تقویت کرده‌اند. من این را یک نقطه مثبت مى‌بینم. اصلا تاثیر کمی آن هم اهمیت ندارد، مهم تاثیرگذاری کیفی آن است. شما به رسائل سیاسی دوره پهلوی که من در دو جلد چاپ کرده‌ام نگاه کنید، این اثر در بین آنها اثری نو و تازه شناخته مى‌شود، به خصوص از حیث زمان نگارش. * در پاسخ سئوال قبلی بیشتر بر نقاط قوت برنامه فدائین تاکید کردید. به این برنامه چه نقد‌های اساسی وارد می‌دانید؟ پشتوانه ای که برای مشروطه به عنوان یک نظام سیاسی درست شد، سبب تألیف رساله‌هایی مانند تنبیه الامه و دهها رساله دیگر شد. مقایسه تنبیه الامه با آنچه فدائیان منتشر کردند به ما نشان می دهد که تفاوت این دو کار در کجاست. رساله تنبیه، رساله ای است که در علم سیاست قابل طرح است. بحث های اساسی در باره حکومت و قدرت و انواع آن دارد. از یک طرف ریشه در رسائل سیاسی جدید غربی دارد، از سویی با ادبیات سیاست نامه نگاری ایرانی و نیز مباحث فقهی آشناست و به خصوص به لحاظ فقهی مبانی در اختیار نائینی است. وی استدلالی بحث می کند، استدلالهایی که چکش کاری فقهی و اصولی هم می شود. اما برنامه فدائیان یک برنامه منبری و اجتماعی و سیاسی بدون مبانی است. اهدافی طرح شده، یک نظام رؤیایی اسلامی و ایده آل هم در نظر گرفته شده، راه رسیدن به آن هم طراحی شده و دست به اقدام هم زده شده است. در حالی که بنیادهای فقهی و علمی آن نه در فقه و نه در علم سیاست طراحی نشده است. * چرا فدائیان انتشار چنین جزوات راهبردی را ادامه ندادند؟ آیا این عدم تداوم به این علت بود که بعد از انتشار این مانیفست درگیر عملیاتی کردن آن شدند و از کار نظری و فرهنگی غافل شدند یا حساسیت‌ها و مزاحمت‌های حکومت مانع‌شان بود؟ اوضاع سیاسی ایران در سال 1329 به ویژه اواخر آن که رو به ملی شدن صنعت نفت، تقابل با دربار، حضور نیروهای سیاسی فراوان و مسائل دیگر چنان رقم خورد که اجازه کار فکری به این گروه که بار اصلی آن روی دوش دو سه نفر بود نمی گذاشت. فدائیان اهداف دیگری داشتند و سیاست و گروه های سیاسی و مبارز راه دیگری را در پیش گرفتند. فدائیان دنبال دولت اسلامی بودند، اما جامعه انقلابی و سیاسی کشور به دنبال دکتر مصدق و ایت الله کاشانی دنبال ملی کردن نفت بودند. البته علاقه قلبی بسیاری از مردم متدین دولت اسلامی بود، اما مسیر عمومی راه دیگری را رفت. برای همین فدائیان به سرعت با دولت مصدق درگیر شدند و رهبران آن نزدیک بیست ماه در زندان ماندند. در واقع در این دوره که با کمی فاصله پس از انتشار برنامه است، آنها گرفتار شدند و کار روزانه شان تلاش برای آزادی رهبرانشان از زندان مصدق بود که از ترس ترور آنها را حبس کرده بود. این اوضاع دیگر زمینه ای برای ادامه کار فکری نداشت تا رسید به آنچه که رسید. فدائیان در این جریان، تا حدودی رودرروی مردم قرار گرفتند به طوری یکی از رهبران ملی را ترور کردند. اهدافشان برای مدت طولانی درست در اوج نهضت ملی، منحصر به آزاد سازی سرانشان شده بود و آنها را از هر کار اساسی باز داشت. * به نظر می‌رسد که مدل آرمانی حکومتی فدائیان «سلطنت اسلامی» است و در این جزوه اگر چه رویکردی انتقادی به پادشاهی محمدرضا پهلوی و حکومت او وجود دارد، اما هیچ‌گاه اساس سلطنت زیر سئوال نرفته و شاه اسلامی مطلوب در نقش پدر جامعه معرفی شده است. بر این اساس آیا می‌توان گفت رویکرد فدائیان به حکومت پاشاهی اصلاحی است و نه براندازانه؟ سلطنت اسلامی نظریه‌ای است که هزار سال بر دنیای اسلام حکومت کرده است. سنی‌ها و حتی شیعیان در دوره صفوی و قاجاری جانب‌دار آن بودند. رساله‌های فراوانی در دوره قاجاری در باره لزوم اطاعت از سلطان نوشته شد. در غالب نوشته‌های علما در دوره قاجاری از ناصرالدین شاه با احترامات فائقه یاد شده است. حتی بعد از کشته شدن او، از وی با عنوان شاه شهید یاد مى‌کردند. سلطنت اسلامی امر مذمومی نبود. در مشروطه نیز علمای مدافع مشروطه که از مراجع نجف بودند همین نظریه را با مشروطه تطبیق دادند و پذیرفتند و آن را مشروع دانستند. البته باید قبول کنیم که آنها در آثار فقهی‌شان برای سلطنت شأنی قائل نبودند، اما به طور رسمی در طول هزار سال سلطنت اسلامی نظریه‌ای مشروع تلقی مى‌شد. بنابرین این که مثلاً شیخ فضل الله مدافع سلطانی باشد که قید اسلامیت برای آن مى‌گذارد امر غریبی نیست. این وضعیت ادامه داشت. وقتی رضا شاه آمد، و سلطنت را عوض کرد، نخستین ضربه بر سلطنت و اساس آن وارد آمد. حتی مدتی بحث جمهوری مطرح شد. در اینجا علما باز سلطنت اسلامی را بر جمهوریت که آن را لائیک مى‌دانستند ترجیح دادند. مقصودم این است که در ذهن علما، این مفهوم دارای نوعی مشروعیت عرفی و مقبولیت بود. این بود تا رسید به فدائیان. بنابرین حالا که سی و اندی سال است که سلطنت سرنگون شده یا پنجاه سال است که سلطنت بی حیثیت شده، نباید تصور کرد که پذیرفتن سلطنت اسلامی توسط فدائیان امر غریبی بوده است. با این حال باید عرض کنم، آنها چیز جایگزینی برای سلطنت اسلامی به ذهنشان نیامد. چون طلبه‌های معمولی بودند. اولاً از بنیاد فقه بی اطلاع بودند. ثانیاً از نظر تفکر سیاسی هم نمی توانستند خود را به جمهوریت برسانند که به نظرم از نظر آنها نمی توانست مطلوب باشد. بیشتر مردم ایران جمهوری را با جمهوری آتاتورک شناختند و پیداست که طرفدار آن نبودند. * با توجه به مدل مطلوب حکومتی آن‌ها که سلطنت اسلامی است، در بخش‌هایی از این مانیفست اساس مشروطه و مشروعیت آن و همچنین مجلس شورا زیر سئوال رفته و حتی عنوان شده که مجلس حق قانون‌گذاری ندارد و فقط باید جنبه مشورتی داشته باشد. اما در عین حال بر آزادی انتخاب تاکید شده و درباره ویژگی‌های نماینده مطلب مطالبی عنوان شده است. این نگاه دوگانه آیا قابل توجیه است؟ حق باشماست. قابل جمع نیست. این تعارضی بود که در یک مقطع، شیخ شهید فضل‌الله نوری هم داشت. اول مجلس و قانون اساسی را پذیرفت، اما بعداً احساس کرد که این مجلس ممکن است قوانین ضد اسلامی تصویب کند. در یک مرحله بینابین بود و برای همین بحث طراز اول را مطرح کرد. اما کم کم به این باور رسید که اساس این مشروطه، مشروعه شدنی نیست. این تعارض در اذهان متدینین بود. شاید حلش به این باشد که بگوییم از نظر آنها مجلس حق این که در حوزه‌های اسلامی وارد شده و به جای قوانین اسلامی، قانونی تصویب کند ندارد، اما این امکان هست که در مواردی قوانینی وضع کند. این مسأله تا به امروز هم مطرح است. حتی اخیراً در مصر هم مطرح شد جایی که قوانین اسلامی هست، مجلس حق تصویب قانونی برخلاف آن را ندارد. * آیا عملکرد رادیکال فدائیان و ترورهایی که انجام دادند بر اساس این مانیفست قابل توجیه و دفاع است یا نه؟ بنده دقیقا نمی دانم آنان جز این که بنا داشتند عناصر ناصالح را از سر راه بردارند، چه هدفی داشتند. آنچه در ظاهر مى‌توان حدس زد این است که هر کسی را در یک مقطع نااهل تشخیص مى‌دادند، تلاش مى‌کردند با ترور از سر راه بردارند. کسروی نمونه یک نااهل فکری بود که به نظر می‌رسد آنها معتقد بودند که قابل هدایت نیست و باید از سر راه برداشته شود. از نظر سیاسی هم کسانی مانند رزم آراء را نااهل تشخیص دادند. خوب در این مورد، شماری از ملی‌ها هم با آنان موافق بودند و در مجلس هم تلاش کردند تا از آن اقدام به طور غیر رسمی دفاع کنند. به نظر مى‌رسد ترور از نظر آنان را باید به عنوان یک ابزار برای پیشرفت مقاصدشان تعریف کرد. * برنامه‌هایی که برای وزارتخانه‌ها اعلام شده خیلی خام و اولیه است. با توجه به این‌که فدائیان درباره مسائل اجرایی و اداریی هیچ تجربه‌ای نداشتند چرا اصرار داشتند که برای همه وزارتخانه‌ها تعیین تکلیف کنند و در برنامه‌ها ارائه شده آن‌ها برای وزارتخانه‌ها به نظرتان چه نکات قابل توجهی هم وجود دارد؟ به نظر مى‌رسد این برنامه فراز و نشیب دارد. به هر حال این جماعت در آن شرایط با داشتن یک سازمان مخفی یا دست کم نیمه مخفی توانایی این که برای همه بخش‌ها یک طراحی مناسب داشته باشند را نداشتند. اما از نظر من در این کار، مهم این است که تلاش کردند یک حکومت اسلامی از پایین، نه از بالا، درست کند. آن زمان نوع تربیت رضاشاهی که برخی از آنها بی دینی آشکار بود در همه ادارات وجود داشت. حتی در دوره محمدرضا تقویت هم شده بود. بنابرین یک گروه متشکل از طلاب و بازاری‌های جوان طبیعی بود که حساسیت‌شان عمدتا روی همین امر یعنی دینی کردن این ساختار باشد. * این‌که شما معتقدید که نگاه فدائیان به بدنه جامعه بود و نه راس آن با محتوای این برنامه چندان هماهنگ نیست چرا که حجم زیادی از مانیفست فدائیان به ساختار دولت و وظایف وزرارت‌خانه‌ها اختصاص دارد. اگر نگاه آن‌ها معطوف به بدنه بود باید بیشتر به نهادها و حرکت‌‌های مردمی توجه می‌کردند. در حقیقت می‌توان گفت که فدائیان منتقد عملکرد حکومت وقت بودند و در این مانیفست تلاش کرده‌اند حکومت آرمانی خود را ترسیم کنند. شما بر چه اساسی معتقدند که فدائیان «تلاش کردند یک حکومت اسلامی از پایین، نه از بالا درست کنند»؟ به نظر من آنچه فدائیان می خواستند چیزی شبیه آن چیزی بود که اخوان المسلمین می خواستند. اینها کاری به این که نظام حکومتی چه باشد ندارند، برای آنها مهم اجرای احکام شرعی است. این وضعیتی است که مودودی در پاکستان طراحی کرد. بعد سید قطب دنبالش را گرفت. هم اخوانی ها و هم فدائیان، هر کدام به دلایل خاص خود به اصل نظام سیاسی و تفکر در باره و نظر خاص در باره آن نداشتند. این که جمهوری اسلامی باشد یا مشروطه سلطنتی اسلامی. مشکل شان هم، مشکل انقلاب مشروطه نبود، آنها فقط به اجرای احکام شرع می اندیشیدند و تحقق آن را به معنای تحقق دولت اسلامی می دانستند. * نگاه و رویکرد این برنامه بسیار آرمان‌گرایانه و حتی شاید بتوان گفت رویایی است تا جایی که در بخشی از آن آمده : «ایران به یاری خدا با اجرای دستوارت گذشته [منظور دستورات طرح شده در این برنامه است] بهشت جهان خواهد بود». این نگاه ایده‌آلیستی و خام برای فدائیان چه تبعاتی داشت؟ این رؤیایی بود که بسیاری از روحانیون تا نزدیک انقلاب و اندکی پس از آن هم داشتند. سخنرانی‌های شهید هاشمی‌نژاد، یا مرحوم طالقانی یا دیگران را که ساواک نگاه داشته ملاحظه کنید. همه فکر مى‌کردند اگر رادیو و تلویزیون دست آنها باشد، همه هدایت مى‌شوند. همه فسادها از بین مى‌رود. یا اگر حکومت دست آنها باشد یک معتاد هم نخواهد بود و بسیاری از مسائل دیگر. این تفکر رؤیایی وجود داشت. البته بحمدالله بسیاری از امور در این حکومت رعایت شده، اما آن نگاه رؤیایی یا به قول شما آرمانگرایانه، چیزی نبود که به‌سادگی بتوان محققش کرد. این را حالا همه فهمیده‌اند. * شما در کتاب «جریان‌ها و سازمان‌های مذهبی ـ سیاسی ایران» اظهار تاسف کرده‌اید که برنامه حکومت اسلامی فدائیان آن‌گونه که شایسته بود و چنان‌که انتظار می‌رفت، دنبال نشد و معتقدید اگر آن اندیشه دنبال شده و تقویت می‌شد می‌توانست تجربه فکری مناسبی برای انقلاب اسلامی باشد. منظورتان از این‌که دنبال نشد توسط خود این گروه و گروه‌های مذهبی دیگر قبل از انقلاب است یا منظورتان این است که بعد از انقلاب باید به آن توجه می‌شد؟ سئوال دیگر این است که این برنامه چه دستاوردهایی می‌توانست برای جمهوری اسلامی داشته باشد؟ مقصودم از آن جمله، همان جنبه‌های تفکری است. یعنی تأمل ما در حوزه سیاست، اعم از فلسفه سیاست، علم سیاست و فقه سیاسی و نظام حقوقی مربوط به آن. مقصودم این است که ما باید مداوم در این زمینه مى‌اندیشیدیم. اما مع‌الاسف کار فدائیان ادامه نیافت. به‌دلیل آن که در حوزه علمیه و حتی علمای تهران، این زمینه وجود نداشت. در میان متدینین این تفکر نبود. اساساً چشمه تفکر در میان ایرانیان خشک شده بود. برای همین، بنده، کار فدائیان را از دید اندیشگی یک کار ممتاز مى‌دانم. آدمی که تفکر مى‌کند، حتی اگر اشتباه مى‌رود، بهتر از آدمی است که صرفاً تقلید مى‌کند. مقصودم تقلید در حوزه‌ای است که فقط با تفکر راه گشوده مى‌شود. بیشتر آنچه در این باره مورد نظرم بوده، در رسائل سیاسی دوره پهلوی، به ویژه در مقدمه هر رساله یا کتاب بیان کرده‌ام. * در برنامه فدائیان بیشتر بحث وظایف وزارتخانه‌ها و نهادها مطرح است و در آن چندان بحث نظری درباره سیاست، حکومت، مشروعیت سیاسی و... در آن وجود ندارد. در آن ساختارهای سیاسی آن زمان نقد نشده بلکه با پذیرش چارچوب‌های کلی و شکل حکومت بیشتر بحث بر سر وظایف نهادهای دولتی و پیاده کردن موازین اسلامی در جامعه است. با این حال چگونه شما آن را منظر اندیشه سیاسی و تفکر سیاسی مهم می‌دانید؟ برای من متفاوت فکر کردن مهم است. چون وقتی کسی یا گروهی متفاوت فکر کرد، آن هم گروهی که از بطن جامعه و مسجد و بازار و حوزه درآمده، پیداست که در این جامعه مشکل وجود دارد و باید برای آن فکر کرد، اندیشید. اینها متوجه شدند مشکلی هست و باید حل شود. این همان مشکلی بود که بعد از سال 42 به گونه ای دیگر رقم خورد و برای آن راه حل داده شد. همیشه نردبان را پله پله بالا می روند. وقتی شما یک مرحله، آن مطالب را گفتید، ولو ساده باشد، می توانید در مرحله بعد در باره ساختار سیاسی کشور، قدری عمیق تر فکر کنید. شما نگاه کنید، همان بحث ها بود که جلال الدین فارسی را وا داشت تا در سال 1345 آن جزوه مهم را با عنوان «برنامه عمل» بنویسد. البته این اسم بعدها بنی صدر به این جزوه داده بود، وقتی که در پاریس تکثیر شد. اما اصل آن در سال 1345 نوشته شد و پیش زمینه بحث حکومت اسلامی بود. از قضا در آن هم بیشتر به ساختار توجه شده بود، اما اساس آن سخنان سیاسی مراجع طی سالهای 41 ـ 44 بود. مقصودم این است که وقتی کسی متفاوت فکر کرد، این فکر، راه را باز می کند. فدائیان از یک نظر از دیگران جلوتر بودند. عرض کردم در مشروطه پرسش در باره اصل نظام سیاسی بود؛ در نهضت نفت، بحث ملی شدن نفت مطرح بود، اما آنها در میانه این دو قرار داشتند. در این میان، آنچه باقی می ماند تفکر است. کارهای سیاسی به گونه ای دیگر رقم می خورد و تاریخ خاص خود را دارد. تفکر هم زمینه ها و بسترها و تاریخ خاص خود را دارد. * در بخش «طریق اصلاح عموم طبقات» بحثی هم درباره مرجعیت، روحانیت و پیشنهاد اصلاح نظام حوزه شده که به نظر می‌رسد در آن به کنایه مرجعیت آیت‌الله بروجردی زیر سئوال رفته است. در این بخش آمده: «مراجع تقلید بایستی کسانی که در لباس مرجعیت و روحانیت بوده و صلاحیت این مقام را ندارند [...] به جامعه معرفی نموده و از لباس و صفت مقدس روحانیت بیرونشان آورند.» در بخش پایانی هم با عنوان «ای بشر راست بگو» چنین آمده :«تو ای بی‌وفا! اگر در محراب و بر منبر و مستند پیغمبر مرجعیت اسلام هم قرار گرفتی با دشمنان دنیاپرست اسلام بیشتر تماس گرفتی و مهربان‌تر یودی و با دل‌سوختگان و فداکاران اسلام و علمای فداکار و دل‌سوخته و رنج‌کشیده اسلام و اولیا خدا درشتی و مخالفت نمودی، به‌حدی که برای جنگیدن با آن‌ها و پشتیبانی کردن از دشمنان اسلام، به خاطر حفظ منافع دنیای خود از عناوین روحانیت و اسلام هم بر علیه آن دل‌سوختگان اسلام و دین خدا استفاده نمودی» آیا در این عبارت آیت‌الله بروجردی مورد خطاب نیست و منظور از «دل‌سوختگان اسلام» اعضای فدائیان و مراد از «علمای فداکار» آیت‌الله کاشانی نیست؟ شما چه تحلیلی از این رویارویی بسیار علنی فدائیان با آیت‌الله بروجردی دارید؟ در کل فدائیان اسلام علیه مرجعیت نبودند، بلکه به عکس، روابطشان با مرجعی مثل آیت الله خوانساری بسیار خوب بود. بسیاری از خاطرات از جمله آنچه مرحوم بدلا گفته این مطلب را تایید می کند. اما نسبت به مشی آیت الله بروجردی که مرجعیت تامه داشتند، منتقد بودند. آنها انقلابی تند بودند، روشی که آیت الله بروجردی قبول نداشت. ایشان هم شخصا و هم بیتا با روش فدائیان موافقت نداشت. دلایل این امر بارها از سوی کسانی که نزدیک به آن رویدادها بوده‌اند، بیان شده است. مرحوم آیت الله بروجردی با این که خود شاگرد آخوند خراسانی و مشروطه‌خواه و به نوعی از انقلابیهای دوره مشروطه بود، اما با روش های تند سر سازگاری نداشت. به نظر بنده این روشی است که بعدها امام هم دنبال کرد و هیچ گاه از ترور دفاع نکرد. نکته دیگر این است که مرحوم آیت الله بروجردی، روی سلطنت اسلامی و آنچه در مشروطه پذیرفته شده بود ایستاده بود و رفتارهای افراطی فدائیان را در این باره نمی‌پسندید. این تئوری که کشور شیعه است و شاه هم شاه شیعه است، هنوز به قوت خودش باقی بود، گرچه تضعیف شده بود. از طرف دیگر این به معنای این نیست که هر آنچه فدائیان کرده اند نادرست است، آن روش در یک تحول سیاسی و انقلابی جای خودش باید بحث شود. شاید کسی بگوید ترور رزم آراء نفت را ملی کرد و حتی بسیاری از نمایندگان مجلس را که مخالف ملی شدن صنعت نفت بودند، ساکت و حتی موافق ملی شدن کرده وقت رأی گیری قیام کردند. اما مرجعیت شیعه، بر اساس اصولی که خودش داشت، این نوع رفتار افراطی و ترور را قبول نداشت. البته بعید نیست کسانی رابطه فدائیان را با مرجعیت را خراب می‌کردند. شاید یک نگرانی دیگر آیت الله بروجردی این بود که این رفتارها سلطنت را متزلزل کرده و توده‌ای ها را تقویت کند. به طور کلی باید عرض کنم فدائیان اسلام، تلفیقی از روش های انقلابی اخوانی با برخی از آموزه‌های شیعی بودند. هنوز روی تأثیری که آنان از تحولات مصر داشتند، درست کار نشده است. ترور هم که در ایران، کمونیستها و چپ ها باب کردند، روی دیگران اثر گذاشته بود. ادبیات آنها هم شباهت زیادی به عبارات تند گروه های چپ داشت همین وضعیت را داشت. در عین حال باید توجه داشت که دشمنان آنان نیز آدم‌های سربه راهی نبودند که به سادگی بشود با آنها حرف زد، چیزی که اگر کسی رودر رو می شد، ناچار باید مثل خود آنها عمل می کرد. در یک سطح، تاریخ جای بحث از حق و ناحق نیست یا اگر هست، خیلی اختلاف نظر پیش می آید؛ تاریخ رویدادهایی است که خواهی نخواهی و زنجیره وار اتفاق افتاده و ما باید آثارش را در همان دوره و بعد از آن بررسی کنیم. منبع: کتابخانه تخصصی تاریخ اسلام و ایران

شيخ، شديداً از رشوه بيزار بود!

علي ابوالحسني (منذر) * پيشنهاددهندگان رشوه، ناکام باز مي‏گردند! اصولاً تاريخ، مواردي را نشان مي‏دهد که به شيخ، پيشنهاد رشوه شده تا از نظر و تصميم خويش بازگردد، ولي او قاطعانه از قبول اين امر سرباز زده است. يکي از کساني که کوشيد با رشوه دادن به شيخ، مقصود خويش را پيش ببرد ولي ناکام برگشت، محمدولي خان ملقب به نصرالسلطنه و سپهدار تنکابني (بعداً سپهسالار) بود. وي که يکي از دو فاتح تهران و تجديدگر مشروطيت شمرده مي‏شود! پيش از مشروطه، با عنوان نصرالسلطنه و سپهدار از سوي عين‌الدوله در رأس گزمه‌هاي حکومت قرار داشت و در جنبش عدالتخواهي مردم تهران در آستانه طلوع مشروطيت، بر آزاديخواهان سخت گرفته، آب و آذوقه را بر سيدين و شيخ فضل‏الله‏ نوري و ديگر علما که در مسجد جمعه متحصن شده بودند بست و تظاهرات مردم در بازار تهران را نيز به خون کشيد 1 و در پي همين امر بود که شيخ و سيدين پايتخت را معترضانه به سوي قم ترک گفتند، و همزمان با آن، جمعي از مردم به تحصن در سفارت انگليس رفتند (يا کشانده شدند) و به زودي دستگاه حکومت در برابر موج سهمگين اعتراضات سپر انداخت و مظفرالدين شاه، ضمن عزل عين‌الدوله از صدارت و صدور دستخط تأسيس مجلس، فرمان داد که عالمان مهاجر قم را با کمال احترام به پايتخت عودت دهند. با پيروزي قاطع علما و مردم، طبعاً وضع سپهدار سخت ناگوار شد. حتي برخي از علماي تهران و اصفهان (نظير سيد عبدالله‏ بهبهاني و آقا نجفي اصفهاني) فتوا به تکفير و مجازات سخت سپهدار (از جمله تبعيد وي) دادند 2 و نام او به عنوان «خائن دولت» و افسري که عزل و تبعيدش لازم است بر سر زبانها افتاد. 3 لاجرم سپهدار (با اين پيشينه تباه) سر کيسه رشوت گشود 4 و به درخواست وساطت و شفاعت از اين و آن برآمد 5 و در بعضي موارد نيز کامياب گشت. 6 در اين شرايط حساس بود که سپهدار به سراغ شيخ فضل‏الله‏ نيز رفت تا نظر وي را نسبت به خود مساعد سازد، ولي با پاسخ منفي شيخ روبرو شد. ميرزا محمدخان وکيل‌الدوله، منشي و نديم مظفرالدين شاه، آن روزها سراسيمه نوشت: «خدا نکند که علما مسلّط بشوند که در حق هيچ کس ابقا نخواهند کرد و اعتبارات تمامِ» عمّال دولتي «از ميان خواهد رفت!... گفته‏اند وقت شرفيابي به حضور همايوني، ما ملاحظه از ناخوشي شاه نکرده و تمام مقاصد خودمان را بي‏ملاحظه در کمال سختي عنوان خواهيم کرد... و عزل و تبعيد چند نفر خائن دولت را نيز جداً خواهيم خواست...». سپس افزود: «نصرالسلطنه سپهدار يک نفر را نزد حاجي شيخ فضل‏الله‏ مجتهد فرستاده که مرا نديده بگيريد و خيلي اصرار داشته است. جواب داده است که: اين قبيل مطالب شخصي نيست که من بتوانم و پاي عموم در ميان است و از من ساخته نيست و از من برنمي‏آيد. و پسر آقا در مجلس بوده است تغيّر کرده گفته سپهدار بسيار غلط کرده و... چطور ممکن است که اين مطالب از مطالب ملّي و عمومي است. اگر سپهدار صدقاً اين حرفها را زده... از ما ساخته نيست و اگر خواسته» بين ما و سايرين «نفاق و اختلاف» افکند «که ما گول نخواهيم خورد. و معلوم مي‏شود که علما خانه خرابها سخت ايستاده و تماماً اهل پولتيک شده‏اند». 7 * «استمالت» عين‌الدوله، و «استنکار» شيخ چندي پيش از آن تاريخ نيز، يعني زماني که شيخ (در اعتراض به اعمال عين‏الدوله) عزم همراهي با سيدين و مهاجرت به قم را داشت، به گفته شاهدان عيني: «عين‌الدوله... نصرالسلطنه را به منزل شيخ فرستاد تا استمالت نموده از حرکت منصرف گردد» ولي «شيخ به اين معني راضي نگشت و با عده کثيري از ائمه جماعت و... طلاب»، تهران را به مقصد قم ترک گفت. 8 مفهوم «استمالت» صدراعظم، در چنين فضايي، بر اهل نظر پوشيده نيست و يکي از مهمترين مصاديق آن، مي‏تواند «پيشنهاد رشوه و کمکهاي مادي» باشد. تنکابني حدود 6 ماه پس از تأسيس مشروطيت نيز (همراه جمعي از درباريان، و همسو با سفارتخانه‏هاي روس و انگليس) براي موضوعي که با منافع ملي ايران در تضاد بود، دست به دامان شيخ زد ولي اين بار نيز مأيوس برگشت. در يکي از شبنامه‏هاي آن زمان (منتشره در محرّم 1325 ق) که به شرح توطئه‏ها و دسايس مستبدين (از آن جمله: نصرالسلطنه سپهدار تنکابني) بر ضدّ مشروطه و ملت اختصاص دارد، مي‏خوانيم که: چون «خائنين وطن» (مراد، نصرالسلطنه، وزير مخصوص، اقبال‌الدوله کاشاني و... است) از «اقدامات غيورانه» مردم ايران دائر بر «تأسيس مجلس و تشکيل بانک ملي [ و ] اصلاح امر نان و گوشت، آثار سعادت و نيکبختي بزرگي براي ملت ايران... مشاهده کردند» و ديدند «که اگر کار به اين وتيره پيش برود اندک زماني نمي‏گذرد که ملت ايران اولين ملل متمدنه عالم، و مملکت ايران اولين مملکت روي زمين خواهد شد، لهذا خائنين... عرصه را بر خود تنگ و علاجي جز تخريب اين بناي عالي در نظر نياوردند. در منزل نصرالسلطنه، خوني ملت، تشکيل مجلس مي‏دهند و حاصل مجلس آنها اينکه به» حضور شاه «اجماعاً عرض نموده‏اند که واگذار نمودن نان و گوشت و تأسيس بانک ملي باعث دو امر بزرگ خواهد شد: اول آنکه براي حکومت به کلي گرفته [ کذا] و راه دخل بر ما مسدود، ديگر آنکه اگر اين قرض از دولت روس و انگليس نشود اسباب رنجش آنها خواهد شد... چون اين قرض را بدون امضاي ملت نمي‏داده‏اند سفرا، مطابق دستورالعمل وزراي خائن، پولتيکي به نظر درآورده که رؤساي ملت 9 را راضي به امضاي اين قرض نمايند و تا به حال دو نفر از رؤساي ملت را ديده‏اند يکي جناب آقا ميرزا سيد محمد و حاج شيخ فضل‏الله‏، ولي الحمد لله‏ مأيوس برگشته‏اند...». 10 * شيخ حتي از «موضع تهمت» مي‏گريخت! چه مي‏گويم؟ شيخ حتي از اينکه در «موضعِ تهمت» قرار گيرد، سخت پرهيز داشت. پرخاش بسيار تندش به خبّازان تهران، که با رفتار سوئشان او را در معرض اتهام قرار داده بودند، شاهدي بر نفرت شديد او از رشوه و اتهام به آن در افکار عمومي است. نامه سيد محمدتقي هراتي (که زماني از نمايندگان مجلس اول، و نيز از کارگزاران شيخ بود) خطاب به شيخ، و پاسخ شيخ به او، در اين زمينه، درخور مطالعه و دقت است. چنين کسي، گروه خونش هرگز به «رشوه‌گيري» نمي‏خورد! هراتي مي‏نويسد: بسم الله‏ الرحمن الرحيم تصدقت شوم، از قرار معلوم، حکومت بدون آنکه کيل و معيار کرده باشد حکم کرده است فردا چراغ روشن کنند در هفتصد دينار، و خبّاز مي‏گويد ضرر مي‏کنم. چون مطلب خالي از اهميت نيست، خبازباشي هم به واسطه عدم پيشرفت کار خودش چون شخص عاقلي است و مي‏داند که فردا طوري خواهد شد که موجب زحمت و تصديع است استعفا از کار خود کرده که لفّاً از لحاظ مبارک شرافت خواهد يافت. لکن فدوي عرض مي‏کنم اين سختي به خباز در اين موقع، با نبودن تهيه، از قرار تحقيقاتي که در اين دو روزه که وارد در کار ايشان شده‏ام شده است صلاح نيست مگر آنکه از طرف قرين اشرف، شخص اميني با يکي از طرف حکومت و يکي هم از طرف خبازان، کيل و معيار کنند، اگر واقعاً ضرر مي‏کنند چرا ضرر وارد شود بر ايشان؟ و اگر ضرر نمي‏کنند ملزم کنند ايشان را که بهانه‏اي در دست نداشته باشند. مع ذلک امر امر مبارک عالي است، ولي استدعاي خبازباشي اين است که صدارت را هم حضرت مستطاب بندگان حجهْ‌الاسلام روحي فداه از استعفاء او مسبوق فرمايند که فردا اسباب زحمتي براي معزّي اليه فراهم نشود. فدوي محمدتقي الموسوي هروي و شيخ در پاسخ به وي، چنين مي‏آورد: بسم الله‏ الرحمن الرحيم عرض مي‏شود: در موقعي که خيلي اوقاتم تلخ بود از ماوَقَع، که خبازها آمدند با آنکه در مقام اصلاح کاري ايشان بودم فوري بيرون رفتند و نان را به اذن رئيس چهار عباسي فروختند، در حالتي که در تمام اين شهر الآن مسلّم و معروف [ شده است] که فلانه کس، يعني داعي، پول گرفتم و اذن دادم نان چهار عباسي شود. اين انصاف است؟! اين مروت است؟! اين درستي است؟! عَلِمَ الله‏، جماعت خباز مستحقّ همه مطالبند. يعني چه؟! مرا چرا بدنام کردند؟! مي‏خواستيد چهار روز صبر کنيد بعد هر چه مي‏کنيد بکنيد! به شما صريحاً بنويسم: امروز و خيلي روزها فردا به مجرّدي که چهار دکان بسته شود جان کدخدا و جمعي از خبازها در معرض تلف است. وقتي که وکيل‌الدوله چنان مي‏شود و گوش او را حکم مي‏کنند ببرند، يقينْ ديگران را طناب مي‏اندازند. داعي، ديگر مداخله در کار حضرات ندارم و ديگر صورت آنها را نمي‏خواهم ببينم. همين بدنامي در اين موقع مرا بس است؛ خود دانند با تکليف خودشان. حسّاً مي‏بينم سياستهاي سخت خواهند شد. شما هم خودتان را کنار بکشيد و الا براي شما بدنامي دارد. از اين طايفه هرچه مي‏گفتند باور نمي‏کردم، حالا به رأي العين ديدم. و السلام عليکم و رحمهْ‌الله‏ و برکاته. فضل‏الله‏ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1. ر.ک، تاريخ مشروطه ايران، کسروى، ص 101 و 104 و نيز: تاريخ استقرار مشروطيت در ايران، ترجمه حسن معاصر، ص 146؛ تاريخ بيدارى ايرانيان، بخش اول، 3/487؛ گزارش ايران ـ قاجاريه و مشروطيت، مخبرالسلطنه، ص 171؛ شرح حال رجال ايران، بامداد، 2/97، 3/20ـ21 و 4/20؛ تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، ملک‌زاده، 2/ 355ـ360؛ شرح حال رجال ايران، بامداد، 2/97. 2. ر.ک، واقعات اتفاقيه در روزگار، 1/90؛ تاريخ بيدارى ايرانيان، بخش اول، 3/587 ؛ تاريخ مشروطه ايران، کسروى، ص 123؛ تشيع و مشروطيت در ايران...، ص 120. بهبهانى در روزهاى نخست بازگشت از مهاجرت کبرا گفته بود: «اگر اين سگ نجس، در مجلس باشد من پا مى‏شوم»! خاطرات و اسناد ظهيرالدوله، ص 153. نيز ر.ک، سخن بسيار تند بهبهانى به محمدمهدى شريف کاشانى راجع به سپهدار، مندرج در: واقعات اتفاقيه در روزگار، 1/88 ـ90. 3. اسناد مشروطه ـ دوران قاجاريه، گردآورى ابراهيم صفايى، صص 141ـ142؛ تاريخ بيدارى ايرانيان، بخش اول، 3/600 . 4. تاريخ بيدارى ايرانيان، بخش دوم، 4/100 و 112. 5. ر.ک، تاريخ بيدارى ايرانيان، 3/595 ؛ واقعات اتفاقيه، 1/90؛ اسناد مشروطه ـ دوران قاجاريه، صص 141ـ142. 6. واقعات اتفاقيه...، 1/162ـ163. 7. اسناد مشروطه ـ دوران قاجاريه، صص 141ـ142. 8. مشاهدات و تحليل اجتماعى و سياسى از تاريخ انقلاب مشروطيت ايران، محمدعلى تهرانى کاتوزيان، ص 183. ناظم الاسلام کرمانى نيز با اشاره به عزيمت شيخ نورى «با جمعيت بسيارى» از تهران براى پيوستن به علماى مهاجر (سيدين طباطبايى و بهبهانى) که 3 روز پيش از آن تاريخ، پايتخت را به مقصد قم ترک گفته بودند، مى‏نويسد: «در اين سه روز هم که [ شيخ] در شهر ماند متصل و متوالياً با آقايان مکاتبه و مراسله داشت. حاجى على‏اکبر بروجردى را رسول نمود نزد آقايان و سوگند ياد نمود که به شما خواهيم رسيد. هرجا که برويد من هم مى‏آيم و نيز چندين مرتبه نصرالسلطنه او را ملاقات نمود و آنچه کرد که او از قصد خود برگردد قبول ننمود» تاريخ بيدارى ايرانيان، بخش اول، 3/506 . 9. مراد، رهبران دينى جنبش عدالتخواهى و مشروطيت: سيدين طباطبايى و بهبهانى و شيخ فضل‏الله‏ نورى است. 10. ر.ک، شبنامه‏ها و اعلاميه‏هاى مشروطيت، فاطمه معزّى، مندرج در: تاريخ معاصر ايران، س 3، ش 10، تابستان 1378، صص 288ـ289. منبع: سایت موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

طنز و تند زبانی سیاسی در دوره مشروطه

محمد علی همایون کاتوزیان بیشتر این‏ آثار در روزنامه‏ها و شب‏نامه‏های آن دوران منتشر می‏شد.البته فحاشّی و هرزه‏ درآئی در شعر قدیم فارسی سابقه‏ای طولانی داشت.از نمونه‏های معروف‏ شاعرانی که هجوهای تند و تیز می‏کردند می‏توان از انوری ابیوردی،سوزنی‏ سمرقندی،خاقانی شیروانی،ادیب صابر و رشید الدّین وطواط نام برد.انوری در قطعه‏ای می‏گوید: انوری نام هجو می‏نبرد چون ترا چشم بر عطاست هنوز دست خر نام می‏برد لیکن‏ می‏نگوید که در کجاست هنوز یعضی از شاعران قرن نوزدهم نیز از هجو و هزل یکدیگر و دیگران رویگردان‏ نبودند.یغمای جندقی که در این نوع شعر دست بلندی داشت در قطعه‏ای کل‏ مخلوق خدا-حتی جانوران-را زن قحبه خواند.شاعر معاصر او قاآنی شیرازی- که لابد به عنوان یکی از مخلوقات خود را مشمول این تعارف دانسته بود-قطعه‏ای‏ در پاسخ به این شعر یغما گفت که با این بیت آغاز می‏شد:آن شاعر زن قحبه‏ که یغماش بنامند/زن قحبه بود نامش و زن قحبگی‏اش کار. هجو و هزل کلاسیک معمولا یا برای انتقام‏جویی شخصی بود یا برای گرفتن‏ انتقام شاه یا امیری از دشمنش،یا برای این که صاحب مالی به شاعر پول نداده‏ بود یا برای تهدید کردن صاحب مالی که اگر پول ندهد بدگویی و هرزه درآیی‏ بر ضدّ او ادامه خواهد یافت.گذشته از این،هجو و هزل مانند شعرهای دیگر معمولا به صورت نوشته پخش نمی‏شد بلکه شفاهی از این دهان به آن دهان نقل‏ می‏شد تا اگر شاعر آنقدر اهمیّت می‏داشت که بالاخره دیوانی از شعرهای خود را تدوین و(پس از ظهور صنعت چاپ)چاپ کند در آن منتشر شود. با انقلاب مشروطه وضع دیگری پدید آمد.غیر از مجالس وعظ و بحث و سخنرانی،روزنامه رسانهء اصلی گفتگوها و ابراز آراء و عقاید انقلابی شد و «عرضه عمومی»ای پدید آمد که تا آن زمان دیده نشده بود.و شاعرها و نویسندگان جوان و انقلابی مدرن دقیقا برای این می‏گفتند و می‏نوشتند که‏ امروز و فردا در مجلس خوانده شود یا در نشریه‏ای منتشر گردد.گذشته از این، تهمت‏زنی و بدگویی و هرزه درآیی جنبهء خصوصی،تفنّنی و استثنایی خود را از دست داد،بلکه کاملا سیاسی شد و به صورت یکی از مهم‏ترین و مؤثرترین‏ ابزار مبارزهء سیاسی درآمد.چنین چیزی در تاریخ سیاسی و ادبی کشور سابقه‏ نداشت. انقلاب مشروطه نخستین قیام ضدّ استبدادی بود که هدف آن-دست کم در ظاهر و لفظ و شعار-از صرف انهدام دولت استبدادی موجود فراتر رفت و صریحا خواستار برانداختن رژیم استبدادی و جانشین کردن حکومت قانون شد.و مآلاّ حتّی از این هم پیشتر رفت و اصول و مبانی یک«حکومت ملی»(اصطلاحی‏ که برای‏"دموکراسی‏"به کار می‏بردند)را نیز در چارچوب قانون اساسی‏ مشروطه طرح‏ریزی کرد.این خواست در آن دوران نتیجهء یادگیری از اندیشه‏ها و(بیشتر)تجربیات و واقعیات ملموس اروپا بود که در آن حکومت-با همه تنوّع‏ تاریخی و مقطعی آن-منوط و مشروط به ضابطه و قرارداد و قانون بود،و شاه‏ (یا دولت)نمی‏توانست هر کاری که بخواهد بکند.این نکته را اندیشمندان انقلاب‏ مشروطه و شرکت‏کنندگان در آن خوب و دقیق فهمیده بودند،امّا در دوره‏های‏ بعدی-بیشتر بر اثر کشانده شدن بی‏جا و بدون تطبیق دعواهای ایدئولوژیک‏ فرنگی به ایران-تا اندازه زیادی از دست رفت. امّا خیلی از جوانان انقلاب مشروطه و پس از آن وقتی که خواستند همین‏ مفاهیم حکومت قانون و حکومت ملّی را در جامعه به کار اندازند نتیجه‏ای که‏ گرفتند غالبا با تصوّر سنتّی استبداد یکی بود:یعنی آزادی مطلق و بدون قید و شرط؛که همان خودسری و استبداد افراد و گروه‏های جامعه است. ادبیّات سیاسی مشروطه و پس از آن-به‏ویژه طنز و هجو و هرزه درآئی آن‏ دوره-را در چنین چارچوبی می‏توان درک و تحلیل کرد.وگرنه چگونه می‏توان‏ توضیح داد که کسانی که ظاهرا شیفتهء نظامی چون نظام فرانسه و بلژیک و هلند و انگلیس بودند در روزنامه‏هاشان چیزی برای مادر و خواهر یکدیگر،به علاوهء مادر و خواهر شاه و وزیر و وکیل و آخوند و تاجر باقی نگذارند.که بنویسند مادر شاه با مردی جز شوهرش رابطه دارد.و بگویند«در مجلس چهارم خرنر بر خرنر بود». البته همهء طنز و هجو دورهء بیست ساله مشروطه سیاسی نیست،و همهء طنز سیاسی هم هجو و فحاشی نیست.امّا رویهمرفته اصل بر این هر دوست.یعنی مقدار زیادی از طنز این دوره-خاصّه،امّا نه فقط،در شعر-سیاسی‏ست.مثلا طنز جمال‏زاده به کلّی مستثناست.یعنی اگرچه گاهی-در واقع خیلی به ندرت-واژه‏ نسبتا رکیکی ممکن است دیده شود،امّا نوشته مستهجن نیست و به طریق اولی‏ تهمت و ناسزا در آن دیده نمی‏شود.در شعر اشرف الدّین حسینی گیلانی که‏ تقریبا سراسر سیاسی است اگرچه شور و حرارت و بدگویی زیاد است ولی حرف‏ رکیک و فحش ناموسی نیست.همچنین از ملک الشعراء بهار در زمان انقلاب‏ مشروطه شعر سیاسی مستهجن وجود ندارد،امّا در دوره‏های بعد مقدار هزل و هجو سیاسی از او مانده که-بویژه آن چند تا که منتشر نشده‏اند-بی‏قیود و حدودند.ادیب الممالک فراهانی نیز شعر و طنز سیاسی دارد امّا فحش و ناسزا از او در دست نیست.ایرج اساسا شاعری سیاسی به معنای بیشتر شاعران‏ سرشناس دوره خود نبود،و اگرچه گاهی شدیدترین بی‏قیدی‏های لفظی را- مثلا در«عارف‏نامه»و در اشعار دیگرش نیز-می‏توان یافت امّا در شعرهای‏ معدود سیاسی‏اش از این‏گونه بی‏قیدی‏ها به ندرت دیده می‏شود.در ستون‏ «چرندوپرند»دهخدا در روزنامهء صور اسرافیل حف فاحش و رکیک به معنای عادی‏ کلمه وجود نداشت امّا-گرچه این ستون پیش از کودتای محمد علی شاه نوشته‏ می‏شد-تندروی و رسواسازی و بدگویی در آن کم نبود. در زمینه هجو و هتاکی و هرزه درآیی سیاسی در دورهء مشروطه نشان درجه‏ یک را باید بخصوص به سه شاعر سخت پرشور و حرارت-عارف،عشقی و فرخّی یزدی-داد.اینان بی‏شک مردانی پاک نهاد و آرمانگرا و کمال‏پرست‏ بودند.امّا همین سبب می‏شد که-گاه به مجرّد اختلاف‏نظر کوچکی-نسبت به‏ دیگران،و نه فقط اهل سیاست،به شدّت هتّاکی کنند.در واقع،در میان بزرگان سیاسی دورهء مشروطه کمتر کسی را می‏توان یافت که دست کم در یکی دو نوبت‏ مشمول عنایات این سه شاعر نازکدل و کم تحمّل نشده باشد.وثوق الدوله و قوام السلطنه و مدرسّ که سهل است،حتّی کسانی با محبوبیّت و وجاهت ملّی‏ برادران مشیر الدوله و مؤتمن الملک از زبان عشقی و عارف نرستند.مثلا عارف‏ می‏گوید:مؤتمن کم خر از برادر نیست/که گهر از کبود کمتر نیست؛و عشقی: گو رود مؤتمن الملک به مجلس گاهی/احتراما به شر رهگذرش باید رید. زبان دهخدا در کوبیدن محمد علی شاه و یاران او و همه سلسله قاجار تند و تیز و گزنده است و نمودار جوّ خصمانه و آشتی‏ناپذیری‏ست که ادامهء آن ناگزیر به برخورد و حذف فیزیکی می‏انجامید،چنانکه بالاخره شاه مجلس را بمباران‏ کرد و آزادیخواهان را به بند کشید.مثلا در یکی از مقالات«چرند پرند»خطاب‏ به آدام اسمیت«پدر علم اکونومی»می‏گوید: تو گفته‏ای که تولید و ثروت ناشی از سه منبع تولید یعنی طبیعت و سرمایه و کار است.شاه ایران که کار نمی‏کند و از آن وقت که به شبی یک حب نریاک عادت‏ کرده طبیعتش آن قدر عمل نمی‏کند.سرمایه‏ای هم که در بساطش نیست.پس‏ حالا به عقیده تو باید شاه دستش را بگذارد روی دستش و بربر تماشا کند به امیر بهادر.و امیر بهادر هم به قول ترک ها مال مال نگاه کند به روی شاه؟این طور نیست.شاه در دربار سفره‏ای می‏اندازد و رجال را دعوت می‏کند.ولیعهد را می‏ نشانند میان همان سفره.دلاکّ را هم خبر می‏کنند.یک دفعه مثلا از لای عمّامه‏ شیخ فضل اللّه...یک گنجشک درمی‏آید و می‏پرد میان اطاق.ولیعهد چشمش‏ را می‏دوزد به طرف گنجشک دلاکّ عمل‏[ختنه‏]را تمام می‏کند.آن وقت یک‏ دفعه می‏بینی که یکصد و پنجاه و دو هزار دست رفت توی جیب‏ها،هی شاهی،هی‏ پنجشاهی،پناباد و قرآن است که مثل باران می‏ریزد توی سفره...حالا به من بگو ببینم این پول‏ها از کجا پیدا شد؟طبیعت اینجا کمک کرد،یا شاه دستش را از سیاه به سفید زد،یا یک سرمایه برای این کار گذاشته شد؟1 یکی از ظریف‏ترین طنزهای سیاسی این دوره کار ایرج است که اصولا اهل‏ فعالیّت و تبلیغات سیاسی نبود.این قطعه را در زمانی نوشته است که شیخ‏ فضل اللّه نوری به عنوان اعتراض به مجلس اوّل در حرم حضرت عبد العظیم بست‏ نشسته بود: حجت الاسلام کتک می‏زند بر سر و مغزت دگنک می‏زند چک‏زن سختی بود این پهلوان‏ ملتفتش باش که چک می‏زند دستش اگر بر فکلی‏ها رسد گوز یکایک به اَلک می‏زند مختصراً هر شب در جوف پارک‏ یارو صد جور کلک می‏زند حالا در حضرت عبد العظیم‏ شیخ دَرِ دوز و کلک می‏زند ان شاء اللّه دو روز دگر خیمه از آنجا به درک می‏زند... مجلس شوراست که با دست حق‏ سیم بدان را به محک می‏زند هرجا خواهی به سلامت برو ملّت اللّه مَعَک می‏زند...2 یکی از موارد نادر دیگری که در آن ایرج شعر سیاسی گفته هجونامه‏ای است که‏ به خاطر تأثر شدید از مرگ کلنل محمد تقی خان پسیان بر ضدّ قوام السلطنه‏ گفته و ضمن آن از برادرش وثوق الدّوله نیز بدگویی کرده است.در آن زمان قوام‏ رئیس الوزرا(نخست وزیر)بود: این رئیس الوزرا قابل فرّاشی نیست‏ لایق آن که تو دلبستهء آن باشی نیست‏ همتش جز پی اخّاذی و کلاّشی نیست‏ در بساطش بجز از مرتشی وراشی نیست‏ گر جهان را بسپاریش جهان را بخورد وروطن لقمهء نانی شود آن را بخورد از قول قوام: این وطن مایهء ننگ است پی دخلت باش‏ هرچه گویند جفنگ است پی دخلت باش‏ پای این قافله لنگ است پی دخلت باش‏ شهر ما شهر فرنگ است پی دخلت باش‏ دست و پا کن که خرید چمدان باید کرد فکر کالسکه و راه همدان باید کرد و توصیهء یکی از دوستان قوام به او: بکن آن کار که کرده‏ست وثوق الدّوله‏ نه دگر کج شود از بهر وطن نه چوله‏ در هتل مقعد خود پاک کند با حوله‏ والس می‏رقصد با مادموازل ژاکوله‏ برده پولی و کنون با دلِ خوشِ خرج کند دائماً قِر دهد و فِر ؟؟؟ و فرَج کند2 عارف قزوینی برخلاف ایرج شاعری غمگین و افسرده و خشمگین و بدبین بود،و طنز و طیبت و شوخ طبعی با شخصیت و روان‏شناسی او چندان سازگاری‏ نداشت.در نتیجه آنچه به نام طنز می‏توان از او نقل کرد تقریبا تماما هجو و بدگویی‏ست.دو سه بیت از مثنوی‏"خرنامه‏"عارف مشهور است امّا خود این‏ شعر چندان شهرتی ندارد.خشم و ناشکیبایی عارف در این شعر به صورت‏ ناسزاگویی به بزرگ و کوچک وخواص و عوام ظاهر می‏شود.شعر به بهانهء فحش دادن به سیّد اشرف الدّین گیلانی و روزنامه‏اش نسیم شمال شروع می‏شود و به سرعت به عالم و آدم گسترش می‏یابد.اشرف الدّین خود زا شاعران سیاسی‏ و طنزنویس خستگی‏ناپذیر انقلاب مشروطه بود.عارف می‏گوید: خواندم امروز من نسیم شمال‏ خوانده ناخوانده کردمش پامال‏ دُر دُریات سید اشرف را نامهء سر به پا مزخرف را... ای خر ازین خزان چه می‏خواهی‏ تو ز خود بدترآن‏چه می‏خواهی؟ اهل این مُلکِ بی‏لجام خرند به خدا جمله خاص و عام خرند... شاه و کابینه و وزیر خرند از امیرانش تا فقیر خرند از"مقامات‏"های عالیه خره‏ برسد تا وزیر مالیه خرِ... آن که دارد ریاست وزرا به خداوند خالق دو سرا زان خزان جملگی بزرگتر است‏ میتوان گفت یک طویله خراست... شحنه و شیخ تا عسس همه خر زن و فرزند و همنَفَس همه خر... سر بازار تا خیابان خر شهر و ده،کشور و بیابان خر از مُکَلاش تا معمّم خر فعله و کارگر مسلمّ خر واعظ و روضه‏خوان منبر خر هم ز محراب تا دمِ در خر روسپی-در میانهء همه زن- از خریّت به فرق خود قمه‏زن و راه نجات از این خربازار؟ بلشویک است خضر راه نجات‏ بر محمّد و آله صلوات‏ ای لنین ای فرشته رحمت‏ کن قدم رنجه زود و بی‏زحمت‏ تخم چشم من آشیانه توست‏ هین بفرما که خانه خانه توست‏ زود این مملکت مسّخر کن‏ بارگیری از این همه خر کن‏ یا خرابش بکن و یا آباد رحمت حق به امتحان تو باد4 مشابه همین آراء و عواطف را در قصیدهء اخوانیه‏ای هم که عارف خطاب به علی‏ حریری معروف به علی بیرنگ گفته می‏توان دید: شاه و وزیر وکیل و حاکم و محکوم‏ رشوه بگیرند و رشوه‏خوار علی جان عصر تمدن ببین و دور تجدّد از فکلی‏های لاله‏زار علی جان‏ ملت وجدان‏کش و زبون و ریاکار باربر غیر و بردبار علی جان... مجلس ننگین،وکیل خائن و قاتل‏ دولت و کابینه لکه‏دار علی جان... لعنت بر یارم و دیارم و لعنت‏ بر پدر شهر و شهریاری علی جان‏ لعنت بر کشور جم و کی و لعنت‏ بر پدر تاج و تاجدار علی جان‏ نفرین بر کشور غم‏آور و نفرین‏ بر غم غمخوار غمگسار علی جان...5 عارف موسیقی‏دان با ذوق و تصنیف‏ساز طراز اولی بود اما شعر عشقی از او بهتر است.و اگرچه همین خشم و خشونت و همین-و گاهی بدتر از این-هتاکّی‏ و فحّاشی در هجو سیاسی او به چشم می‏خورد،امّا مایه طنز و مطابیه آن بیشتر از شعر عارف است.زمانی وحید دستگردی شعری در مدح سردار سپه گفته و ضمن آن تصفیه حسابی با عارف و عشقی کرده بود.در آن زمان عارف هواه‏خواه‏ پروپاقرص رضا خان بود و عشقی هم نسبت به او نظر مثبتی داشت اگرچه بعدا نظرش را تغییر داد.عشقی در جواب وحید دستگردی گفت: ای وحید دستگردی شیخ گندیده دهن‏ ای که نامیدی همی گند دهانت را سخن‏ ای شپش‏خور شیخ یاوه‏گوی شندر پندری‏ ای نداده امتیاز شعر با گند دهن‏ پوستین بر پیکرت چون جلد خرسی کولِ سگ‏ هیکلت اندر عبا چون دوش نسناسی کفن‏ بر سرت عمامه چون آلوده با گچ سنده‏ای‏ رو در آئینه نگر باور نداری گر ز من‏ ای سخن‏هایت همه مانند گوز اندر هوا وی زبانت در دهان مانند گه اندر لگن‏ تو بر هرکس که پولی پی بری خوانی ثنا خواه خدمتگار ملک و خواه بدخواه وطن‏ خوب تو آخوند خر شعری بگو پولی بگیر عارف و عشقی چه کردند ای الاغِ بی‏رسن؟6 این قصیده بلندی‏ست و گاه فحش‏هایی در آن هست که-اگرچه کتبا منتشر شده-شفاها هم قابل تکرار نیست.امّا طبع آتش‏زای این شاعر جوان چنان بود که وقتی از عارف هم دلگیر شد گفت: عامیان شعر تو با شکّر برابر می‏کنند عارفان زین وهم باطل خاک بر سر می‏کنند کارگاه قند از یک دَزش قند ار می‏برند از در دیگر چغندر بارش اندر می‏کنند از دهانت هر سخن آید برون چون شکّر است‏ پس یقین رندان به ما تحتت چغندر می‏کنند7 "خرنامه‏"او از نظر عواطف و احساسات،و نحوه بیان آن،خیلی به‏"خرنامه‏" عارف نزدیک است جز این که شعر بهتری‏ست: دردا و حسرتا که جهان شتد به کام خر زد چرخ سفله سکّه دولت به نام خر خرها وکیل ملّت و ارکان دولت‏اند بنگر که تاچه پایه رسیده مقام خر شد دائمی ریاست خرها به ملک ما ثبت است بر جریدهء عالم دوام خر روزی که مجلس وزرا منعقد شود دربار چون طویله شود زِ ازدحامِ خر در غیبت وزیر معاون شود کفیل‏ گوساله‏ای است نایب و قائم و مقام خر این شعر را به نام سپهدار*گفته‏ام‏ تا در جهان بماند پاینده نام خر امروز روز خر خری و خرسواری است‏ فرداست روز خرکشی و انتقام خر8 (*منظور فتح اللّه خان اکبر معروف به سپهدار رشتی‏ست.) در ضدّیت با قرارداد 1919 شاعر و قلمزن و روزنامه‏نویس هنگامه‏ای برپا کردند که شرح کامل آن حتّی در یک جلد کتاب هم نمی‏گنجد.عارف در شعری دراین‏باره گفت: به اردشیر غیور دراز دست بگو که خصم مُلک ترا جزو انگلستان کرد عشقی چند شعر دراین‏باره دارد.بیت اوّا یکی از آنها این است: ای وثوق الدوله ایران مِلکِ بابایت نبود اجرة المثل زمان بچگّی‏هایت نبود در بیت بعدی به دختر وثوق تهمت می‏زند که قابل تکرار نیست.فیروز میرزا نصرت الدّوله در کابینه وثوق اوّل وزیر عدلیه و سپس وزیر خارجه بود و در عقد قرارداد نقش مهمّی داشت.فرخّی یزدی در قطعه‏ای گفت: نصرت الدوله در فنای وطن‏ در اروپا کند تلاش،ببین‏ گاه پاریس و گه ژنو او را با لبی پر از ارتعاش ببین‏ در بر لرد کرزنش تعظیم‏ با صدای جگرخراش ببین‏ همچو دلاّل در فروش وطن‏ دائمش مشتری‏تراش ببین‏ تا وطن را به انگلیس دهد کاسهء گرم‏تر از آش ببین‏9 پیش از دعوای جمهوری،عشقی به ملیوّن ارادتی نداشت.مدرّس را به خاطر پشتیبانی‏اش از قوام السلطنه مردود می‏دانست و نسبت به مؤتمن الملک و برادرش مشیر الدّوله و امثال آنها نیز نظری تحقیرآمیز داشت. دوش شنیدم که گفت مؤتمن الملک‏ پا نگذارم دگر به ساحت مجلس‏ گفت تدیّن که ای گوز مساوات‏ گفت مساوات کای به ریش مدرّس‏10 در عوض از سلیمان میرزا(بعدا اسکندری)که هوادار دولت رضا خان بود پشتیبانی می‏کرد.و وقتی که سلیمان میرزا را بر سر منابر تکفیر کردند و شایع‏ شد که به تحریک قوام السلطنه بوده است عشقی گفت: در بیستمین قرن و سپس حربه تکفیر؟ این ملّت اکبیر افسوس نفهمید که آن از چه مَمَر بود دیدی چه خبر بود؟ تکفیر سلیمان نمازی و دعایی‏ ملّت به کجائی؟ این مسئله کی منطقی اهل‏نظر بود دیدی چه خبر بود؟ از من به قوام این بگو الحقّ که نه مردی‏ زین کار که کردی‏ ریدی به سر هرچه که عمّامه به سر بود دیدی چه خبر بود؟ ابیات بالا در قصیدهء مستزاد بسیار بلندی‏ست که عشقی به میمنت پایان یافتن‏ دورهء مجلس چهارم گفت: این مجلس چارم به خدا ننگ بشر بود دیدی چه خبر بود؟ هر کار که کردند ضرر روی ضرر بود دیدی چه خبر بود؟ دراین شعر-از مستوفی الممالک و سلیمان میرزا که بگذریم-برای هیچیک از رجال سیاسی زن و دختر نگذاشته بود.از جمله دربارهء مدرسّ: دیگر نکند هو نزند جفت مدرسّ‏ در سالن مجلس‏ بگذشت دگر،مدتی ار محشر خر بود دیدی چه خبر بود؟ و دربارهء فیروز میرزا نصرت الدّوله: شهزادهء فیروز همان قحبهء خائن‏ با آن پز چون جن‏ هم‏صیغهء کِرِزن بد و فکر دَدَر بود دیدی چه خبر بود؟11 وقتی که تبلیغات برای ایجاد رژیم جمهوری از سوی هواداران رضا خان شروع شد عارف به وجد آمد و به آن پیوست: پس از مصیبت قاجار عید جمهوری‏ یقین دبان بُوَد امروز بهترین اعیاد خوشم که دست طبیعت گذاشت در دربار چراغ سلطنت شاه بر دریچه باد... به دست جمهور هرکس رئیس‏جمهور است‏ همیشه باد در انظار رادمردان راد و در شعری دیگری گفت: باد سردار سپه زنده به ایران عارف‏ کشور رو به فنا را به بقا خواهد برد امّا عشقی برخلاف عارف بی‏گمان شد که این بار دست انگلیس-به جای‏ قوام السلطنه-از آستین رضا خان بیرون آمده،و در نتیجه به مخالفان او پیوست و از جمله در تنها تصنیفی که از او بجا مانده گفت: تا تهیه در لندن شد اساس جمهوری‏ خودسری تدارک شد بر قیاس جمهوری‏ ارتجاع و استبداد در لباس جمهوری‏ آمد و نمود حیله با رنود جمهوری‏ جمهوری نقل پشکل است این‏ بسیار فشنگ و خوشگل است این‏12 هزلیّات عشقی درباره جمهوری به نسبت از بهترین هجویّات سیاسی اوست.در مثنوی بلندی به عنوان«جمهوری سوار»نخست حکایت درازی دربارهء کلاهبرداری به نام‏"یاسی‏"گفت و سپس او را با"جمبول‏"( John Bull که در فرهنگ عامیانه قدیم انگلیس مظهر این کشور است)مقایسه کرد: پاس ما هست این بار عزیز حضرت جمبول،یعنی انگلیز... با وثوق الدوله نسبت اوّل قرار دید از آن حاصلی نامد به کار... چون که او مأیوس گردید از وثوق‏ کودتایی کرد و ایران شد شلوغ... کودتا هم کام او شیرین نکرد این حنا هم دست او رنگین نکرد... اندر این ره مدّتی اندیشه کرد تا که آخر کارِ یاسی پیشه کرد و علم جمهوری را برداشت: گفت جمهوری بیارم در میان‏ هم از آن بر دست خود گیرم عنان‏ خلق جمهوری‏طلب را خر کنم‏ زانچه کردم بعد از این بدتر کنم... نقش جمهوری به پای خر ببست‏ محرمانه زد به خُمّ شیره دست‏ ناگهان ایرانیانِ هوشیار هم ز خر بدبین و هم از خرسوار های‏وهو کردند:این جمهوری است؟ در قواره پس چرا مغفوری است؟ پای جمهوری و دست انگلیس؟ دزد آمد،دزد آمد،آی پلیس‏ این چه بیرق‏های سرخ و آبی است‏ مردم این جمهوری قلاّبی است...13 ملک الشعراء بهار به نسبت دیگر شاعران سیاسی معاصر خود اهل‏طنز و هجو نبود،امّا البته از او هم طنز و هجو سیاسی-چه در آن دوره چه در زمان رضا شاه‏ و چه پس از آن-باقی است.یکی از بهترین آثار او شعر بلند"جمهوری‏نامه‏" است که به زبان محاوره‏ای و گاه عامیانه گفته شده.این شعر در همان زمان‏ بدون امضاء و به شکل شب‏نامه منتشر شد.با توّجه به چندین شعر که عشقی‏ همان روزها دربارهء این موضوع منتشر کرده بود عموما پنداشتند که این شعر هم‏ کار اوست.درواقع،این شعر با همکاری بهار و عشقی سروده شده بود اگرچه‏ فقط چهار بند آن از عشقی و باقی از بهار است.در این شعر طولانی کلّ داستان‏ بسیج برای اعلام جمهوری و مقاومت در برابر آن و شکست آن با جزئیات تشریح‏ شده.جمهوریخواهان رو به رضا خان می‏گویند: نخستین بار سازیم آفتابی‏ علامت‏های سرخ انقلابی‏ که جمهوری بُوَد حرف حسابی؛ چو تو گشتی رئیس انتخابی‏ بباید گفت کاین مرد فداکار بُوَد خود پادشاهی را سزاوار دریغ از راه دور و رنج بسیار سپس رهبران جنبش جمهوری نام برده می‏شوند: چو جمهوری شود آقای دشتی* عَلَمدارش بُوَد شیطان رشتی* تدین*آن سفیه کهنه مشتی‏ نشیند عصرها در توی هَشتی‏ کند کور و کچل‏ها را خبردار ز حلاّج و ز رواسّ و زِ سمسار دریغ از راه دور و رنج بسیار (*علی دشتی،روزنامه‏نگار) (*میرزا کریم خان رشتی(خان اکبر) (*سیّد محمّد تدیّن نماینده مجلس) ز عدل الملک*بشنو یک حکایت‏ که آن بالابلند بی‏کفایت‏ میانجی گشته بین بول و غایط کند گاهی تدّین را حمایت‏ شود گاهی سلیمان*را مددکار که سازد این دو را با یکدگر یار دریغ از راه دور و رنج بسیار (*حسین دادگر نماینده مجلس) (*سلیمان میرزا(بعدا اسکندری)نماینده مجلس) تدّین کهنه الدنگِ قلندر نموده نوحهء جمهوری ازبر عجب جنسی‏ست این،اللّه اکبر گهی عرعر نماید چون خر نر زمانی پاچه گیرد چون سگ هار ولی غافل ز گردن‏بند و افسار دریغ از راه دور و رنج بسیار دبیر اعظم*آن رند سیاسی‏ ز کمپانی نماید حق‏شناسی‏ زند تیپا به قانون‏اساسی‏ به افسون‏های نرم دیپلوماسی‏ به سردارِ سپه گوید به اصرار که جمهوری نباشد کارِ دشوار دریغ از راه دور و رنج بسیار (*فرج اللّه خان بهرامی،رئیس دفتر سردار سپه) نمایش می‏دهد این هفته عارف‏ به همراهی جمعی از معارف‏ شود معلوم با جزیی مصارف‏ که جمهوری ندارد یک مخالف‏ مدلّل می‏شود با ضرب و با تار که مشروطه ندارد یک طرفدار دریغ از راه دور و رنج بسیار به تهران نیست یک تن انقلابی‏ بجز مشروطه‏خواهانِ حسابی‏ که از وحشت نگردند آفتابی‏ اگر کردند قدری بدلعابی بیاویزیمشان بر چوبهء دار به نام ارتجاعیون و اشرار دریغ از راه دور و رنج بسیار در نتیجه مجلس تحت تأثیر قرار گرفت ولی در کشمکشی که پیش آمد سیلی‏ خوردن«آن مرد دیندار»-یعنی سیّد حسن مدرسّ-کفّه را به زیان جمهوریخواهان‏ گرداند: از این افکار مالیخولیایی‏ به مجلس اکثریت شد هوایی‏ تدین کرد خیلی بی‏حیایی‏ به یک دم بین افرادش جدایی‏ فتاد از یک هجوم نابهنجار از آن سیلی که خورد آن مرد دیندار دریغ از راه دور و رنج بسیار از آن سیلی ولایت پرصدا شد دکاکین بسته شد غوغا به‏پا شد به روز شنبه مجلس کربلا شد به دولت روی اهل شهر وا شد که آمد در میان خلق سردار برای ضرب‏وشتم و زجر و کشتار دریغ از راه دور و رنج بسیار ولی استعفای سردار سپه از ریاست وزرا با واکنش شدید مواجه شد: به تعلیمات مرکز با گزافات‏ رسید از احمد آقا*تلگرافات‏ که سرباز لرستان و مضافات‏ نماید از رضا خان دفعِ آفات‏ قشون غرب گردد زود سیّار سوی مرکز پی تنبیه اَحرار دریغ از راه دور و رنج بسیار (*احمد آقا خان(سپهبد امیر احمدی)امیر لشکر غرب) امیر لشکر شرق آن یل راد* یک اولتیماتوم از مشهد فرستاد به مبعوثان*دو روزه مهلَتی داد که آمد جِیش تا فراشّ‏آباد بیاید بر مُرادِ ما شود کار ولی بر توپ خالی نیست آثار دریغ از راه دور و رنج بسیار (*حسین آقا خزاعی فرمانده لشکر خراسان) (*مبعوثان،مجلس شورای ملّی) و این سبب شد که اکثریت مجلس دوباره رضا خان را برای ریاست وزرا دعوت کنند. وکیلان این تَشَرها چون شنیدند ز جای خویش از وحشت پریدند به تنبان‏های خود از ترس ریدند نود رأی موافق آفریدند بر این جمعیّت مرعوب گه کار سلیمان بن محسن*شد علمدار دریغ از راه دور و رنج بسیار14 (*سلیمان میرزا(بعد اسکندری)پسر محسن میرزا کفیل الدّوله). بهار گاه با همکاران و مخالفانش در مجلس نیز شوخی‏هایی می‏کرد.از جمله‏ وقتی از یکی خواسته بود که به عضوّیت او در کمیسیون خارجه مجلس رأی دهد، و او گفته بود رأی ممتنع خواهد داد،بهار گفت: دوش گفتم به دست غیبِ وکیل‏ کای مَثَل در بلند فریادی‏ در کمیسیون خارجه بنویس‏ نام این بنده را به استادی‏ داد پاسخ:سپید خواهم داد که چنین است شرط آزادی‏ گفتمش مایه تعجبّ نیست‏ تو همیشه سپید می‏دادی‏15 زمانی هم که در زندان،پاسبان از رفتن او به دستشویی جلوگیری کرده بود گفت: بگرفتم آفتابه که گیرم رَهِ مبال‏ آژان گرفت راهم و گفتا اجازه نیست‏ گفتم تو تا اجازه فراز آری از رئیس‏ من ریده‏ام به خویش،بگفتا که چاره نیست‏ یاران نظر کنید،که جز من به روزگار آن‏کس که بی‏اجازه دولت نرید کیست‏16 وقتی که این شعر گفته شد دوره مشروطه به پایان رسیده بود و شعرهایی از این‏ دست،اگرچه گفته می‏شد ولی دیگر به چاپ نمی‏رسید.پس از شهریور 1320 هم یک دوره دیگر هرج‏ومرج و هم هتاکّی و فحاشّی سیاسی دوباره آغاز شد.اما داستان این را باید جای دیگری گفت. کالج سنت آنتونی و دانشکده شرق‏شناسی دانشگاه آکسفورد نوامبر 2005 پانوشت‏ها: (1).مقالات دهخدا،جلد اوّل،به کوشش سید محمدّ دبیر سیاقی،تهران،تیراژه، 1362،صص 194-195. (2).دیوان ایرج میرزا،به اهتمام محمدّ جعفر محجوب،تهران:نشر اندیشه،1342،صص‏ 10-11. (3).همان،صص 207-210. (4).کلیات دیوان میرزا ابو القاسم عارف قزوینی،به کوشش عبد الرحمن سیف‏آزاد،تهران:سیف‏ آزاد،1372،صص 203-205. (5).همان،صص 309-316. (6).کلیات مصور عشقی،به کوشش علی اکبر مشیر سلیمی،تهران:مشیر سلیمی،بی‏تاریخ، صص 405-409. (7).همان،ص 415. (8).همان،صص 402-404. (9).دیوان فرخّی یزدی،به کوشش حسین مکّی،تهران:امیر کبیر،1366،ص 194. (10).کلیات مصور عشقی،ص 404. (11).همان،ص 284. (12).همان،صص 263-266. (13).همانجا. (14)-دیوان ملک الشعراء بهار،به کوشش مهرداد بهار،جلد دوم،تهران،1368،صص‏ 388-398. (15)-این شعر در چاپ اوّل دیوان بهار به کوشش محمد ملکزاده چاپ شده؛جلد دوّم، تهران:امیر کبیر،1336،ص 504. (16)-دیوان بهار،به کوشش مهرداد بهار،جلد دوم،ص 1342. محمد علی همایون کاتوزیان هشت مقاله در تاریخ و ادب معاصر تهران،نشر مرکز،1384 منبع: مجله ایران نامه » پاییز و زمستان 1384 - شماره 87 و 88 (از صفحه 267 تا 282) منبع بازنشر سایت مشروطیت

روایت ناگفتۀ سپانلو از دیدار جلال آل‌احمد با پرویز ثابتی

احضار روشنفکران و نویسندگان به خانه‌های امن سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) رویه‌ای مرسوم بود. ساواک با رصد کوچکترین تحرکی که نشان از نمود نوعی اعتراض به روند حاکم بر کشور داشت، نویسندگان را فرامی‌خواند و با تذکری و تشری راه افزایش فعالیت‌ها را می‌بست. اینچنین بود که در اواسط دهه ۴۰ گذار جلال آل‌احمد نویسندۀ شهیر کتاب جنجال‌برانگیز «غربزدگی» هم به یکی از این جلسات افتاد؛ جلسه‌ای که در شرایطی خاص و بعد از کشمکش‌های فراوان برگزار شد. روایتی ناگفته از این ماجرا بخشی است از گفت‌وشنودی با محمدعلی سپانلو، نویسنده، مترجم و شاعر معاصر، که در ویژه‌نامۀ نوروزی ماهنامه هنری- ادبی «تجربه» به چاپ رسیده است. به گزارش «تاریخ ایرانی»، سپانلو در این گفت‌وگو با محسن فرجی و اردوان امیری‌نژاد که گزیده‌ای از مجموعۀ تاریخ شفاهی ادبیات معاصر است و تا چند سال قبل به سرپرستی هاشم اکبریانی جمع‌آوری می‌شد، به دوران زندگی خود و فعالیت در رادیو و مجلات روشنفکری پیش از انقلاب نظیر آرش، فردوسی و نگین پرداخته است، از روزهایی گفته که با همسرش در خانه‌ای کوچک در خیابان اردیبهشت زندگی بی‌تکلفشان را آغاز کردند و به خاطر نداشتن یخچال، آب خوردنشان را با پنکه خنک نگه می‌داشتند. روزگاری که در رادیو برنامۀ «روزنامه گویا» را اجرا می‌کرد و دورانی که در شرکت صنایع بهشهر به کارهای تبلیغاتی مشغول شد. او به نشست‌ها و محافل ادبی دهۀ ۴۰ و ۵۰ هم گریزی زده است و روایت‌هایی دست اول از شب‌های شعر در انجمن‌های ادبی آن زمان در چنته دارد. همین‌جاست که از خانۀ جلال آل‌احمد گفته که در کوچه فردوسی تجریش بود و جلساتش «همیشه جدی‌تر» از باقی محافل مشابه از آب در می‌آمد: «یعنی بساط شادخواری هم بود ولی همیشه یک مبحث جدی مطرح بود. شعرخوانی جدی مطرح بود، چون او قصد داشت همیشه موضوع را به یک جایی برساند.» به گفتۀ سپانلو «در یکی از همین جلسات بود که آل‌احمد داستان خودش را در رفتن به سازمان امنیت توضیح داد». ماموران امنیتی در این دیدارها نویسندگان را مورد استنطاق قرار می‌دادند که فلان مقاله را چرا نوشتی و بعد هم پیشنهاد همکاری و سخنان مشابه: «سوالاتی می‌پرسیدند که تو نمی‌دانی چیه؟ نگو دارند تحقیقی می‌کنند و تو نمی‌دانی، حالا شاید در یکی از گروه‌های مخفی یک رفیقی داری که خودت هم نمی‌دانی ولی آنها مثلاً داشتند یک تحقیق غیرمستقیم می‌کردند. بنابراین برای ما عادی بود که دو ماهی یک دفعه ما را احضار کنند و معمولاً هم وقتی احضار می‌کردند صحبت بازداشت نبود و به طور استثنایی من بازداشت شدم چون با یارو دعوا کردم وگرنه اگر کسی را می‌خواستند دستگیر کنند در خانه یا در خیابان می‌گرفتند، احضار نمی‌کردند که طرف قبلاً خبر داشته باشد.» او ماجرای احضار جلال آل‌احمد که به دیدار او با پرویز ثابتی، مقام ارشد امنیتی رژیم پهلوی در دفتر یک مجلۀ وابسته به نخست‌وزیر وقت انجامید را اینچنین روایت می‌کند: «آل‌احمد را احضار کرده بودند. گفته بود من نمی‌آیم بیایید مرا بازداشت کنید. یارو هم متوجه می‌شود جلال می‌خواهد سر و صدا راه بیاندازد وگرنه احضار به معنی دو ساعت صحبت کردن است. گویا به هویدا می‌گوید که اجازه بدهید ما این شخص را توقیف کنیم، هویدا می‌گوید نه، باعث سر و صدا می‌شود.» اینجاست که پیشنهاد تازه‌ای از سوی ساواک مطرح می‌شود: «یک مجله‌ای داشت هویدا به نام «تلاش» که قصه‌های [صادق] چوبک هم در آن چاپ می‌شد. مجله‌ای بود ادبی برای جوانان، سردبیر آن داوود رمزی نامی بود که گوینده تلویزیون بود، الان هم در خارج از کشور است. شعر متوسطی می‌گفت و آدم خوبی بود. به آل‌احمد پیام دادند که آقا تو نمی‌خواهد بروی به جایی، بیا در دفتر مجله تلاش که بالاخره یک مجله است، این آقا هم می‌آید آنجا و با تو صحبت می‌کند تا غرور هیچ طرفی لکه‌دار نشود. خب بالاخره او هم پذیرفته بود و خودش تعریف می‌کرد که این آقای ثابتی که مغر متفکر ساواک بود یک عینک سیاه زده بود، من هم عینک سیاه زدم، در اتاق هر دو عینک تاریک زده بودیم. ثابتی قبل از آل‌احمد، امیرحسین آریان‌پور را احضار کرده بود و به او فحش داده بود که شما آدم‌های پوفیوزی هستید و کشور در حال پیشرفت است، شما نِک و نال می‌کنید و جلوی پیشرفت کشور را می‌گیرید. خب مرحوم آریان‌پور هم خیلی جا زده بود ولی آل‌احمد هرچه او گفته بود دو تا بیشتر جواب داده بود. بعدی ثابتی بود که آقا جان شما در این کشور زیادی هستی، بیا برو هند. گفته بود من تبعید اختیاری نمی‌روم به زور مرا بفرستید، گفته بود بیا برو پاریس. گفته بود خودم خرجش را می‌دهم. یارو گفته بود فکر نکنی سید که ما تو را می‌گیریم و زندانی می‌کنیم تا قهرمان ملی شوی، شبی نصف شبی یک کامیون زیرت کند بمیری شش ماه حبس دارد. این دیگر خیلی اعصاب آل‌احمد را به هم ریخته بود. به هر حال اوضاع و احوال آن روزگار بود.» جلال گفت شب شعر سایه و دیگران را برهم بزنید این اما تنها روایت سپانلو از جلال آل‌احمد نیست. او در جایی از خاطراتش از اختلافات جلال با ابراهیم گلستان می‌گوید. از این که چاپ داستان «طوطی مرده همسایه من» در شماره ۴ یا ۵ مجله آرش با اختلاف میان جلال و ابراهیم گلستان همزمان شد و «گویا آل‌احمد فکر کرده که گلستان در این داستان به او طعنه زده است» و این منجر به در گرفتن دعوایی دامنه‌دار میان او و گلستان می‌شود. عصیانگری جلال در برابر حرکت‌های شائبه‌برانگیز برخی هنرمندان و حضورشان در جلسات ترتیب‌یافته از سوی محافل وابسته به سفارتخانه‌های خارجی از دیگر مسائلی است که سپانلو از آن پرده برمی‌دارد. او به یاد می‌آورد که جلال شعرای جوانی چون او، آزاد، براهنی و نوری علاء را برای برهم زدن جلسات شعر و نمایش تحریک کرده بود. سپانلو درباره این ماجرا می‌گوید: «بعد از مرگ فروغ بود. انجمن ایران و امریکا شب شعر گذاشته بود برای چهار نفر شاعر نادرپور، مشیری، کسرایی و سایه. آل‌احمد هم که جاذبۀ فوق‌العاده‌ای داشت و سرش برای این مسائل درد می‌کرد، به ما گفت که شما باید بروید و اینجا را به هم بزنید. این‌ها رفته‌اند و می‌خواهند در انجمن امریکا شعر بخوانند و بر وضعیت موجود سرپوش بگذارند. به خصوص که دو نفر توده‌ای هم در میان آنها است! پس باید شما بروید و همه چیز را به هم بزنید. آل‌احمد آدم شورشی بود و همانطور که خانم دانشور می‌گوید، آنارشیست بود. من یادم است عده‌ای از شعرای موج نو فرانسه، رفته بودند و خانه رجال ادب را اشغال کرده بودند. آل‌احمد هم می‌گفت که شما چرا نمی‌روید انجمن قلم را اشغال کنید؟ انجمن ایران- امریکا همین‌جاست که الان کانون پرورش فکری کودکان است، تقریباً روبروی سینما آزادی. اکنون مورد خاصی پیش آمد. ما به آنجا رفتیم. من بودم و نوری علاء و زن‌هایمان، آزاد بود، براهنی هم بود. آن‌ها هم که بالای سن نشسته بودند. پس از اینکه چند شعر خواندند براهنی بلند شد و گفت: من دکتر براهنی‌ام ولی به جای اینکه بگوید چرا شما اینجا آمده‌اید، چون آل‌احمد می‌گفت این‌ها چرا زیر چتر بیگانگان رفته‌اند به خصوص شما که ادعای کمونیستی دارید آقای ابتهاج و کسرایی؟ گفت به چه دلیل این مربع مرگ آنجا نشسته‌اند و من نیستم؟! چرا این‌ها را دعوت کرده‌اید و مرا دعوت نکرده‌اید؟ و جلسه را بهم ریخت. نادرپور گفت نرو براهنی من به تو جواب می‌دهم. براهنی گفت من به همراه دوستانم جلسه را ترک می‌کنیم اما ما هم به خاطر آن دلیل مخالفت دنبال براهنی نرفتیم و نشستیم.» سپانلو که بعدها خودش اجرای نمایشنامه‌ای از بهمن فرسی را به همین ترتیب برهم زده است، درباره تاثیر این اقدامات بر فضای ادبی کشور می‌گوید: «این وقایع بر سیاسی شدن شعر و بر مکان‌ها اثر گذاشت. یعنی پس از آن دیگر شعرا در انجمن ایران و امریکا شعر نمی‌خواندند، گاهی در انجمن ایران و آلمان شعر می‌خواندند. هر کس هم که آنجا را انتخاب می‌کرد، به اصطلاح امروزی‌ها «بی‌درد» به حساب می‌آمد. یعنی موضعش را انتخاب کرده و متعهد نیست.» گدانمایی مُد بود و ژنده‌پوشی فضیلت! دانستن از پشت پردۀ محافل روشنفکری و مراودات خصوصی میانِ چهره‌های فرهنگی، ادبی و فکری همواره سوژۀ جذابی بوده است. سپانلو در این گفت‌وگو روایت‌های نابی دارد از جلسات سرخوشانۀ خانۀ فروغ، نشست‌های جدی‌تر در خانۀ جلال، محفل‌هایی که سیروس طاهباز در خانه‌اش برگزار می‌کرد، مهمانی‌های خانۀ پدری خودش در خیابان سینا، خانۀ پدری بیضایی در خیابان کاشان و کافه‌نشینی در کافه فیروز نادری، کافه فردوس استانبول و کافه شیرین لاله‌زار. او در خلال خاطراتش از رواج نوعی گدانمایی در روشنفکران دهۀ ۴۰ می‌گوید؛ تیپی که تحت تاثیر تفوق جریانات چپ بر فضای سیاسی و فرهنگی آن زمان شکل گرفته بود: «ژنده‌پوشی و گدانمایی رسم بود. آدم‌هایی که خیلی وضعشان از ما بهتر بود بدتر لباس می‌پوشیدند. آقای مصطفی رحیمی سخنرانی داشت در دانشگاه کشاورزی کرج (من هم رفته بودم. دانشجوها آمدند به من گفتند خوبه شما پیکان کار دارید یعنی طرفدار کارگرها هستید حالا این پیکان دو هزارتومان ارزان‌تر بود از پیکان‌های دیگر) بعد آقای رحیمی آنجا گفته بود من عذر می‌خواهم که با ماشین آریا شاهین آمدم اینجا! تو می‌توانی ببینی عوام‌فریبی روشنفکرانه چگونه است. ژنده‌پوشی، گدانمایی، گرسنگی و از این حرف‌ها.» سپانلو این فضا را نمی‌پسندید و تلاش می‌کرد با رفتار خودش به مقابله با آن بپردازد: «من این را قبول نمی‌کردم یعنی وقتی گرسنه هم بودم می‌گفتم غذا خورده‌ام و این پوزیسیون اینها را عصبانی می‌کرد. یادم هست یک موقعی به حسین منزوی گفتم: ما این کارها را می‌کنیم. حتی اگر بد است، این عشرت‌ها را می‌کنیم. گفت: آخر مردم از ما توقع دارند. گفتم: یعنی چه؟ مثلاً ما اینجا نشستیم داریم حشیش می‌کشیم، بگوییم در کوه اسلحه دستمان گرفتیم مبارزه می‌کنیم؟ این که توهین است به مردم! اگر می‌خواهی به مردم احترام بگذاری بهتر است حقیقت خودت را به آنها بگویی نه اینکه این ژست را بگیری. کتاب [سحوری] نعمت آزرم درآمده بود، من مقاله‌ای نوشتم در «فردوسی» که این شاعری نیست، گدایی است. گفتم رفیق تو که می‌گویی، ای برادر ویتنامی کاش در کنار تو بودم و می‌جنگیدم آیا صد متر می‌توانی بدوی؟!» فروغ می‌دانست عمرش کوتاه است محمدعلی سپانلو از فروغ و میهمانی‌هایش که می‌گوید، خانه‌ای را به یاد می‌آورد که به نسبت محافل مشابه آن زمان، امروزی‌تر بود: «یکی از پاتوق‌هایی که کمی شیک‌تر بود خانۀ جدید فروغ بود در چاله هرز شمیران چون خانۀ قبلی‌اش خانه‌ای نبود که بشود میهمان دعوت کرد. آن نوع دکوراسیونی که آن موقع باب شده بود استفاده از حصیر، از گونی برای دیوار و سفال‌های کار همدان به صورت لوستر و آباژور را من اولین بار خانۀ فروغ دیدم. حتی اسپاگتی را من اولین بار خانۀ فروغ دیدم. جالب است که بدانید آن موقع ماکارونی به این صورت نبود و ساندویچ فقط به معنی ساندویچ کالباس بود.» سپانلو شب‌هایی که تا صبح با نویسندگان و شعرا به بحث و گفت‌وگو می‌پرداختند را اینگونه روایت می‌کند: «آنجا معمولاً نادر نادرپور می‌آمد که خیلی شیک و شاهزاده‌وار بود، آزاد می‌آمد که همیشه قلندروار بود، رویایی می‌آمد با نوعی تظاهر به شیکی. بعضی دوستان فروغ بودند از فیلم‌سازها، البته گلستان را ما اصلاً خانۀ فروغ ندیدیم. احمدرضا احمدی، حسن پستا و بعضی نقاشان مثل مارکو گریگوریان و سهراب سپهری که بیشتر به نقاشی معروف بودند و معمولاً تا صبح بحث می‌کردند و جاسیگاری‌ها پر می‌شد و دم صبح همه دنبال یک نخ سیگار می‌گشتند و خود فروغ می‌گفت شما که می‌روید من می‌روم جاسیگاری آزاد را می‌گردم برای آنکه او سیگارش را نصفه خاموش می‌کند. طاهباز آنجا بود. در آنجا فروغ بعضی از شعرهای آخرش را خواند. دفترچه‌هایی من دیدم از او که مثل دفتر مشق بچه‌ها مثلاً ۴۰ برگ بود بالای هر صفحه‌ای یک مصرع نوشته بود و در زیر آن ده‌ها مورد این را عوض کرده بود، مثل مشق ۲۰ جور این را نوشته بود. یعنی کار می‌کرد روی شعرهایش.» سپانلو به یاد دارد که فروغ یکبار در جمع گفته بود که «عمر من کوتاه است». او دربارۀ این ماجرا می‌گوید: «یکی از چیزهایی که یادم نمی‌رود این است که فروغ خودش کف‌بینی می‌کرد، وقتی دست مرا دید گفت تو زندگی‌ات طولانی خواهد شد. ولی گفت زندگی‌ات طولانی است. حسن پستا گفت تو که این جور فال می‌گیری عمر خودت را بگو. گفت خط عمر من کوتاه است و زندگی من کوتاه است طبق آنچه در کف دستم هست. بعضی‌ها می‌گویند کف دست یک کتاب خواندنی است.» منبع: سایت تاریخ ایرانی

عبدالحسین آذرنگ: از حزب توده ایران، ابتدا ایران افتاد، بعد توده

علی افتخاری روزبهانی: گفت‌وگو با عبدالحسین آذرنگ نویسنده و پژوهشگر به بهانه انتشار کتاب «ناگفته‌ها» صورت گرفت. آذرنگ از جمله گفت‌وگوکنندگان با عنایت‌الله رضاست. این کتاب خاطرات عنایت‌ا‌لله رضا از سال‌ها حضور و فعالیت در جریان چپ ایرانی، بریدن از این جریان و تلاش‌های فکری او را بازگو می‌کند. آذرنگ در پاسخ به سوالات ما تلاش می‌کند جریان چپ در ایران را با تمرکز بر تجربه حزب توده آسیب‌شناسی کند. او معتقد است مارکسیسم از دریچه نگاه استالینی و نه از دریچه نگاه گروه فلسفه دانشگاه و مراکز آکادمیک به ایران وارد شد و هم از این رو از ابتدا به دنبال تشکیلات‌سازی و بسط قدرت بود. به‌عنوان نخستین پرسش می‌خواستم بپرسم حزب توده ایران به عنوان مهم‌ترین سازمان سیاسی مارکسیست در تاریخ ایران هیچگاه امکان حضور در قدرت را نیافته است، با این وجود همواره پرداختن به تاریخچه این حزب برای تاریخ‌نگاران و مخاطبان جذاب است چرا؟ مطمئناً در قدرت حضور داشته است، اما نتوانسته قدرت را به دست بگیرد. نفوذ این حزب در دوره‌ای در تشکیلات دولتی تا بالا‌ترین سطوح به حدی بود که سران رژیم شاه را به وحشت می‌انداخت، به‌ویژه نفوذ نظامیان این حزب. حتی دو تن از محافظان شاه از اعضای نظامی حزب بودند. حزبی‌ها در رکن ۲ ارتش و اطلاعات شهربانی و دادستانی نظامی نفوذ کرده بودند و از بسیاری برنامه‌های سرّی رژیم باخبر بودند، اما به دلایلی که بحث‌های مفصل آن هنوز به نتیجۀ کاملاً قطعی نرسیده است، نتوانستند در قدرت شریک و سهیم شوند، یا آن را در قبضۀ خود بگیرند. در باب بخش دیگری از پرسش باید عرض کنم که نمی‌دانم تاریخ این حزب برای همۀ تاریخ‌نگاران و مخاطبان نوشته‌های آن‌ها «جذاب» باشد. برای عده‌ای که گرایش‌های سیاسی خاصی دارند، حتماً جذاب است. در هر حال، چون این حزب از ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ش، سازمان‌یافته‌ترین و تشکیلاتی‌ترین حزب در تاریخ احزاب سیاسی ایران بود، برای کسانی که دراین‌باره پژوهش می‌کنند، یا علاقه‌های خاصی دارند، موضوعی است که شاید هیچ‌گاه کهنه نشود؛ به ویژه هر سند تازه‌ای که در این زمینه انتشار یابد، یا حرف و دیدگاه تازه‌ای مطرح شود، انگار که فیلمی را از آرشیو بیرون بیاورند و از نو نمایش بدهند. باز بحث و جدل از سر گرفته می‌شود. در ضمن چون مخالفان و منتقدان این حزب کم‌شمار نیستند، بحث و جدل میان مخالفان و موافقان پایان نمی‌گیرد، یا به این زودی‌ها پایان نمی‌گیرد. مرحوم دکتر رضا بعد از سال‌های طولانی دل سپردن به اندیشۀ مارکسیسم و تجربه حضور در دو کشور اصلی سوسیالیستی جهان شوروی و چین، از مارکسیسم بریده و منتقد بی‌پروای این جریان فکری سیاسی می‌شود. با توجه به گفت‌وگوهای مفصل شما با ایشان این تغییر چگونه در پروفسور رضا ایجاد می‌شود؟ دکتر رضا در کتاب ناگفته‌ها به بخشی از این جنبه پاسخ داده است، به بخش سیاسی. اما برای بخش فلسفی و تحلیل فکری او دراین‌باره باید منتظر ماند تا خانواده وی کتاب «تاملات» دکتر رضا را منتشر کنند. دکتر رضا در این کتاب منتشرنشده از بن و ریشه به موضوع پرداخته است، از آغاز گرایش‌های فکری خودش، از دریافته‌ها و برداشت‌هایش، تا روزگاری که خود را ناگزیر به بازاندیشی دراین‌باره دیده است. این کتاب را دکتر رضا تقریباً یک سال پیش از مرگش به من داد و خواست که بخوانم و نظرم را به او بگویم. با خطی بسیار خوش و خوانا و با انشایی روان و زیبا در دفتری با جلد سیاه، شاید ۲۰۰ برگی، نوشته شده بود. این دفتر بخشی از کتاب «تاملات» او بود. نمی‌دانم این دفتر و یادداشت‌های دیگر او حالا کجاست. دفتر را با دقت خواندم و همراه با یادداشت‌هایی به دکتر رضا برگرداندم. دکتر رضا به من گفت که نوشتن این کتاب ادامه دارد. قرار بود بخش‌های بعدی را هم بدهند بخوانم، اما بیماریشان شدت گرفت، بستری شد و به اغما رفت. این کتاب را آقای علی همدانی، از همکاران دکتر رضا در بخش جغرافی دایره‌المعارف، دیده‌اند. شاید بعضی دیگر از همکاران در آن بخش هم این کتاب را دیده باشند. در هر حال، امیدوارم این کتاب پیدا و منتشر شود تا مراحل تکوین و تغییر دیدگاه‌های فلسفی دکتر رضا بهتر شناخته شود. البته این را بگویم که آن دفتر را که خواندم، به نظرم تحلیل‌های دکتر رضا مارکسیستی بود. در واقع جنبه‌هایی از فلسفۀ نظری و عملی مارکسیسم را با مبانی مارکسیستی و ماتریالیسم دیالکتیکی تحلیل و نقد می‌کرد. خیال می‌کنم نگرش دکتر رضا تا پایان عمرش در مجموع از حوزۀ کلی مارکسیسم بیرون نرفته باشد. بنده ندیدم که مسائل را از دیدگاه‌های دیگری و بر پایۀ مکتب‌های فکری دیگری بررسی و تحلیل کرده باشند. اما اینکه پرسیدید چرا منتقد شد، باید عرض کنم که تنها دکتر رضا منتقد نشد، بلکه شمار بسیاری از نسلی که در جست‌و‌جوی بهشت زمینی به جامعۀ روسیۀ زمان استالین روی بردند، یا سرخورده و نومید شدند، یا گذارشان به اردوگاه‌های کار اجباری و زندان‌های استالینی افتاد، یا دربه‌در و آواره شدند، یا زندگی‌هاشان متلاشی شد، یا در جامعۀ خودشان با انواع محرومیت‌ها و مشقت‌ها روبه ‌رو شدند، یا بازماندگانشان عاقبت و پس از فروپاشی «بهشت موعود زمینی»، پاکباخته شدند. نسلی که از پی آرمان رفت، به سراب رسید، و هرچه داشت از دست داد. خاطرات بی‌شمار کسانی منتشر شده است که نخست از دهۀ ۱۹۳۰ در اروپا، و سپس به تدریج در جاهای دیگر، از جمله در ایران خودمان، هر کدام وجهی از آن سراب را نشان داده‌اند. تحلیل و نقد آرمان‌گرایی، تمامیت‌خواهی، عقیده‌های جزمی، اطاعت‌ها و پیروی‌های کورکورانه و اعتمادهای بی‌حساب و کتاب را به گونه‌ها و در سطوح مختلف در این آثار می‌توان دید. ناگفته‌های دکتر رضا هم یکی از این سلسله آثار است. آنجا که دکتر رضا در این کتاب می‌گوید از ایران که می‌گریختند، می‌پنداشتند از رود ارس که بگذرند، بهشت آن‌ها را در آغوش می‌کشد، صحنه‌هایی را وصف می‌کند که نخستین برخوردهای میان پندار و واقعیت است. از اولین موهبت‌های بهشت که نصیب دکتر رضا و رفقا و خانواده‌های آن‌ها شد، سرما، بی‌غذایی، نبود پوشاک، سرپناه، وسایل گرم‌کننده، بهداشت، وجود شپش، بیماری، عفونت، تبعیض، فساد، دروغ، جاسوسی و چیزهای دیگری از این دست است که در نوشته‌های بسیاری آمده است. اگر این نوشته‌ها با هم تطبیق داده شوند، مشترکات میان آن‌ها با هم می‌خواند و شهادت‌های عینی مطابقت دارند. شما و من که آن دوره و موقعیت را ندیده‌ایم. ما می‌خوانیم و می‌شنویم. بنابراین، ناگزیریم گفته‌ها را با هم مطابقت بدهیم تا اطمینان بیابیم موارد مشترک و مشابهی که همخوانی دارند، چه مواردی است. اجازه بدهید نکته‌ای را خدمت شما و خوانندگانتان، سال‌ها گمان می‌کردم سیاوش کسرایی، شاعر پرآوازه، از مومنان به جامعۀ سوویتی بوده است. اخیراً یکی از نزدیکان او که او را در سال پایانی عمرش در خانه‌ای محقر در روسیه دیده و تنهایی و سرخوردگی عمیق او را احساس و بلکه لمس کرده بود، گلایۀ کسرایی را از رفقایش نقل می‌کرد، رفقایی که جامعۀ سوویتی را دیده بودند و می‌شناختند، اما حقایق را به او نگفته بودند. او معتقد است کسرایی دق‌مرگ شده، یا دست کم سرخوردگی از آن جامعه و محنت‌هایش، بیماری مرگ انجامش را تسریع کرده است. روایت‌های دیگری هم هست از کسانی که می‌توان به روایت‌های آن‌ها اعتماد کرد. اصلاً از این‌ها گذشته، روایت‌ها و شهادت‌های کتبی و شفاهی یکی دو تا نیست. ما با ادبیات، با ژانر به‌خصوصی روبه‌رو هستیم، که موضوع اصلی آن‌ها تحلیل و نقد «سراب» است. کتاب دکتر رضا در این میان، جزو نقدهای تند و تیز به شمار نمی‌آید، جزو آثاری به شمار می‌رود که حاوی نکته‌ها و داده‌های تازه‌ای است و از این نظر می‌تواند برای تاریخ‌نگاران سیاسی نقاد جالب توجه باشد. چرا دکتر رضا بعد از بازگشت به ایران و بریدن از حزب توده و کمونیسم تصمیم به پرداختن به تاریخ ایران می‌کند. آثار و تولیدات فکری ایشان را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ دکتر رضا از جوانی و از زمان پیوستن به ارتش و حزب تودۀ ایران، کتابخوان و باسواد بود و گرایش‌های ایران‌دوستانه داشت. او اول جزو مریدان احمد کسروی بود و زمانی که بازداشت شده بود، کسروی برای آزادی او اقدام کرده بود و با مقاماتی تماس گرفته بود. دکتر رضا پس از وقایع آذربایجان در ۱۳۲۵ که از ایران گریخت، درس را ادامه داد و در رشتۀ فلسفه دکترا گرفت. پایان‌نامه‌اش هم تحلیل اندیشه‌های کسروی بود. در آذربایجان شوروی متوجه تهدیدهایی شد که موجودیت ایران را به خطر می‌انداخت، چه از جنبۀ سیاسی و چه از جنبه‌های فرهنگی و اجتماعی و غیره. پس از آنکه از باکو و به نوعی از دست فرقۀ دموکراتی‌ها گریخت و به مسکو رفت، در آرشیو‌ها منابعی را جست‌و‌جو می‌کرد که سیاست‌های مداخله‌جویانه در امور ایران و سابقۀ تاریخی این‌گونه مداخلات را نشان دهد. در آن موقع دکترایش را گرفته بود و با روش تحقیق و زبان‌های روسی و ترکی آشنایی داشت. از ایران که رفته بود در حد احتیاج عربی و فرانسوی هم می‌دانست. افزون بر این دانسته‌ها که در تحقیق به او کمک می‌کرد، انگیزه‌های تازه‌ای در او ایجاد شده بود که خواه ناخواه پای او را به عرصۀ تاریخ، گذشته و پیشینۀ سیاست‌های تجاوزگرانۀ متوجه ایران می‌کشید، به‌ویژه ایران فرهنگی، که مرز‌هایش به مراتب گسترده‌تر از مرزهای ایران سیاسی است. او در آذربایجان شوروی تحقیر و تخفیف را با همۀ وجودش حس کرده بود. وابستگی حزبی دکتر رضا را لحظه‌ای کنار بگذارید و افسری را در نظر بگیرید، از خانواده‌ای محترم و ریشه‌دار، خلبانی تحصیل‌کرده و باسواد، جوانی خوش خط و ربط، خوش اندام و خوش چهره، با دلی مملو از شور و امید به آینده و آرمان، آماده برای خدمت و فداکاری که در دام سیاست‌های مزورانه‌ای گرفتار شده است، سیاست‌هایی که می‌خواهند بخشی از خاک وطنش را جدا کنند، برای این جدایی از اندیشه، آرمان، معتقدات، حزب سیاسی، مناسبات دوستانه و انسانی و همه چیز او سوءاستفاده می‌کنند، و درعین‌حال، خود او را هم تحقیر می‌کنند، غرورش را زیر پا می‌گذارند و از کسی که روزگاری می‌خواسته است وطنش از فقر و عقب‌ماندگی رهایی یابد و به عزت و سربلندی برسد، حالا فقط می‌خواهند برای بقا به انواع ذلت و خفت تن بدهد. شما خودتان را در چنان موقعیتی قرار بدهید تا بتوان واکنش‌های دکتر رضا را دست‌کم حدس زد. ما که نمی‌توانیم احساس‌های او را در دلمان احساس کنیم. دکتر رضا وقتی تصمیم گرفت به ایران بازگردد، می‌دانست جز کار پژوهشی و علمی کار دیگری نخواهد کرد، که نکرد. او تا اعماق وجودش، آن طور که بیان می‌کرد و نشان می‌داد، از سیاستی که دل و جان در راه آن باخته بود، بیزار شده بود. وقتش در کارهای پژوهشی، تالیف، ترجمه و مقداری هم آموزش صرف شد و آثاری از خود برجای گذاشت که بخشی از آن‌ها در قلمرو ایران‌شناسی قرار می‌گیرد و بسیار باارزش است. شماری از نوشته‌ها و ترجمه‌های او، به ویژه در زمینۀ مطالعات مربوط به ناحیۀ قفقاز، بی‌نظیر و کم نظیر است. به اعتقاد شما چرا اندیشه چپ در ایران هیچگاه نتوانسته ارتباط مناسبی بافرهنگ ایرانی بیابد و یا از فرصت‌های تاریخی استفاده کند؟ گروهی دلیل این اتفاق را همسایگی ایران با اتحاد شوروی می‌دانند و دلیل اینکه همواره اندیشه مارکسیسم، لنینیسم روسی بر دیگر نحله‌های چپ فائق بوده را این همسایگی می‌دانند دیدگاه شما چیست؟ دوست عزیز، بیشتر شما روزنامه‌نگاران چند پرسش تو در تو را در لوای یک پرسش طرح می‌کنید و ما را به دردسر می‌اندازید. ماها که کار پژوهشی می‌کنیم، معمولاً پرسش‌ها را می‌شکنیم، خُرد و ریزریز می‌کنیم تا ببینیم می‌توانیم جواب بدهیم یا نه. نمی‌دانم می‌توانم از پس این پرسش شما بربیایم یا نه. «چپ» مفهومی است بسیار گسترده که طیف وسیعی از رویکردهای سیاسی را در بر می‌گیرد. حتماً بهتر از من می‌دانید که هر چپی مارکسیست نیست. همۀ کسانی که طرفدار عدالت اجتماعی هستند، با دیدگاه‌ها و معتقدات مختلف، چه مذهبی و چه غیرمذهبی، چپ به حساب می‌آیند. سوسیال دموکرات‌ها، که مارکسیست‌ها آن‌ها را دست می‌انداختند و مسخره می‌کردند، چپ هستند. بنابراین، چپ به معنای گرایش به عدالت اجتماعی، یا تغییر دادن وضع موجود به وضع مطلوب برای دست یافتن به عدالت، بافرهنگ هیچ کشوری در تعارض قرار نمی‌گیرد، با هیچ مذهب و دین وحیانی هم تضاد ندارد. مارکسیسمی که به ایران آمد، به روایت بلشویکی و استالینی و از راه تشکیلات سیاسی وارد شد. مارکسیسم از گروه فلسفه در دانشگاه و از محیط‌های آکادمیک و از جمع نخبگان فکری وارد نشد. دانشگاه تهران در ۱۳۱۳ تاسیس شد، تقریبا پنج سال پیش از آغاز جنگ جهانی دوم و با رشته‌های محدود، آن هم در فضای استبدادی و اختناقی دورۀ پهلوی اول و در جامعه‌ای کم سواد و بی‌سواد و محروم از تشکل و تحزب. مارکسیسم مثل اندیشه‌های فوکو و هابرماس و ریکور و گادامر و رُرتی و دلوز و مانند آن‌ها نبود که از جمع نخبگان باسواد فرهیخته به لایه‌های دیگر اجتماعی سرایت کند. مارکسیسمی ‌که تقی ارانی به شیوۀ علمی و در جمع بسیار محدودی تعلیم می‌داد، نه بُرد گسترده‌ای داشت و نه عین روایت‌های بلشویکی و پسالنینی بود. در جنگ جهانی دوم ایران اشغال شد. در ۱۳۲۰ش حکومت دیکتاتوری رضاشاه فروپاشید. بی‌درنگ روزنامه‌ها، مجله‌ها، احزاب سیاسی و گروه‌های مختلف ظاهر شدند، یکباره، بی‌مقدمه، پس از سال‌ها سکوت و خفقان. مردم تشنه و محروم به هر چیز تازه‌ای ممکن بود چنگ بزنند. حزب تودۀ ایران پس از شهریور ۱۳۲۰ تاسیس شد. موسسان این حزب اعلام نکرده بودند که مارکسیست‌اند و حزبشان مرام مارکسیستی دارد و قرار است با سیاست‌های سوویتی روسی هماهنگ باشد. این حزب در آغاز شعارهای فراگیر، عدالت‌خواهانه، جذب‌کننده و درعین‌حال رادیکال داشت. برجسته‌ترین روشنفکران ایران آن زمان به این حزب و شعار‌هایش علاقه نشان دادند. حزب تا ۱۳۲۵، تا زمان تحرکات جدایی‌خواهی در آذربایجان و کردستان، بسیار محبوب و بانفوذ بود. برای مثال، کسی مانند دکتر پرویز ناتل خانلری، از نخستین فارغ‌التحصیل‌های دکترای ادبیات فارسی از دانشگاه تهران، از ادیبان ممتاز و از روشنفکران پیشتاز زمان خود، از جملۀ کسانی بود که به حزب توده گرایش داشت. اما از ۱۳۲۵، عده‌ای که میان تمامیت ارضی ایران و سیاست‌های حزبی باید یکی را انتخاب می‌کردند، ایران را انتخاب کردند. در واقع دورۀ طلایی حزب تودۀ ایران حدود پنج سال بود و بعد از این مدت کوتاه، ریزش و انشعاب و جدایی و اختلافات داخلی و دوری از جامعه شروع شد. بنا به این گفتۀ مشهور، از ترکیب «حزب تودۀ ایران» ابتدا «ایران» افتاد، بعد «توده» افتاد و فقط «حزب» باقی ماند. در باقی‌ماندۀ حزب هم شماری آپاراتچی و فونکسیونر و تنی چند ماجراجو نظیر نورالدین کیانوری و همفکران نزدیکش و افرادی نظیر آن‌ها، اختیار را در دست گرفتند و آن را از نهادی بهره‌مند از پشتیبانی گسترده مردم به تشکیلاتی غیرشفاف، دو و چند چهره تبدیل کردند و سرانجام شماری از فداکار‌ترین، از جان گذشته‌ترین و لایق‌ترین نیرو‌ها را به ورطه نابودی کشاندند. در حزب توده اندیشه‌شناس برجسته‌شان احسان طبری بود. آثار طبری منتشر شده و در دسترس است. انتشارات حزب هم در دسترس است. می‌توان آن‌ها را کاوید تا معلوم شود چه قدر با اندیشه‌های فلسفی روز و با تحلیل‌های علمی زمان خود آشنا بوده‌اند. نوشته‌هایی که به صورت کتاب و مقاله از ۱۳۲۵ تا ۱۳۳۲ از سوی حزب توده منتشر شده است و ما اکنون در دست داریم، نشان نمی‌دهد که جامعه‌شناسی، فرهنگ‌شناسی، مردم‌شناسی و مقوله‌های دیگری از این سنخ مبنای بررسی و مطالعاتی بوده که تحلیل‌ها و تصمیم‌گیری‌ها بر آن مبنا استوار شده باشد. حزب، نیروهای نفوذی زیادی داشت که خیلی جا‌ها رسوخ کرده بودند، اطلاعات بسیار و دقیقی داشتند و با نارضایتی‌های مردم آشنا بودند، اما قیدوبند‌های ایدئولوژیک، چشم دوختن به روندی جهانی که به گمان آن‌ها همۀ کشور‌ها باید خود را با آن روند هماهنگ می‌کردند و مبنا قرار ندادن بررسی‌های علمی فارغ از تعبیر و تفسیر‌های دیدگاهی خاص، اجازه نمی‌داد که پیوندی اندام‌وار با جامعۀ وسیع ایران و فرهنگ ایرانی داشته باشند. بعد از تیراندازی به شاه در بهمن ۱۳۲۷ یورش گسترده‌ای از سوی حکومت به حزب شروع شد که به اختفا و گریز شماری از سران حزب انجامید. بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ هم که مسیر حزب به کلی تغییر کرد، زیرا حزب متلاشی شد، بازماندۀ سران آن از کشور گریختند و تشکیلاتی که در خارج از کشور شکل گرفت، نمی‌توانست با تشکل‌های پنهانی داخلی پیوندی داشته باشد؛ کمااینکه در رویدادهای ۱۳۳۹، ۱۳۴۰ و ۱۳۴۲ که پس از سال‌ها سرکوب و اختناق، حرکت‌های تازه‌ای در جامعه پدیدار شد، تاثیری از جانب حزب توده به عنوان تشکیلاتی زنده و مسلط به رویداد‌ها دیده نشده است. از انقلاب ۱۳۵۷ به بعد هم چون موضوعی معاصر است، به قدر کافی شاهد دست اول وجود دارد و نیازی به صحبت دراین‌باره نیست. دیده می‌شود که امروز نیز آنچه در دهه ۲۰ منجر به شکل‌گیری ماجرای فرقه و جمهوری پیشه‌وری شد (همان شعار‌ها و خواسته‌ها) امروز نیز در همسایه شمالی ما در شمال ارس به نوعی دستمایه تحریک قرار می‌گیرد. آیا اتفاقات امروز نسبتی با غائله آذربایجان که در کتاب ناگفته‌ها بدان پرداخته شده دارد؟ این ماجرا‌ها که شما اشاره می‌کنید، به گمانم ریشه‌های دیگری دارد. نمی‌توانیم آن‌ها را شبیه ماجراهای دهۀ ۱۳۲۰ بدانیم. در آن دهه اتحاد شوروی در حال تبدیل شدن به ابرقدرتی جهانی بود. میلیون‌ها تن آرمان‌خواه در سراسر جهان، مدافع سینه‌چاک نظام نوپدیدی شده بودند که گمان می‌کردند دنیا را به بهشت تبدیل خواهد کرد. مردم نمی‌دانستند، حتی متخصصان هم پیش‌بینی نمی‌کردند که بعد از چند دهه آن نظام به طرزی اسفبار و درعین‌حال مضحک، فروبپاشد و گروه‌های مافیایی بی‌ریشه، دزد و چپاولگر جای تشکیلات حزب‌های کمونیست و نمایندگان شوراهای خلق را بگیرند. این رویداد در مقیاس زمان تاریخی مثل حبابی است که دمی روی آب پف و جلوه‌گری کرد و پُکید. تا جایی که من خوانده و از نزدیک دیده و حس کرده‌ام، اگر ایران بتواند بر مشکلات کنونی‌اش غلبه کند، معیشت مردم را از تنگنا بیرون بکشد، خصومت‌ها را در روابط خارجی از بین ببرد و سازوکارهای ادارۀ امور به دست خود مردم را در همۀ نواحی کشور برقرار گرداند و نظارت نمایندگان واقعی و منتخب مردم را بر همۀ شئون کشور اصل قرار بدهد، نه تنها گرایش‌های احتمالی گریز از مرکز از میان خواهد رفت، که حرکت معکوس آن، یعنی گرایش‌های جاذب مرکز هم آغاز خواهد شد. البته خوب است که برای جلوگیری از هرگونه سوءتعبیر و سوءاستفاده از حرف‌های دیگران، تاکید کنیم که میثاق‌ها و قراردادهای بین‌المللی همواره معتبر و محترم است. هیچ اصل بین‌المللی، مداخله در امور داخلی هیچ کشوری را مجاز نمی‌داند، اما جاذبه‌های فرهنگی موضوع دیگری است، زیرا هیچ‌گونه مرز مصنوعی و قراردادی نمی‌تواند جلوی نفوذ و تاثیر فرهنگی را بگیرد. فرهنگ ایرانی، کهن، باستانی و ریشه‌دار است و برای بسیاری از مردمی که بیرون از مرزهای سیاسی ایران زندگی می‌کنند، جاذبه دارد. کسی نمی‌تواند جلوی این جاذبه را بگیرد، اما می‌توان بر روند و چگونگی نفوذش تاثیر گذاشت، یا به اعتبار و شهرتش لطمه زد. ندانم‌کاری، ناپختگی، نادوراندیشی، سپردن امور به دست افراد بی‌تجربه و ناآگاه و غیرمسئول می‌تواند لطمه‌های سنگینی وارد کند که دست‌کم جبران کردن آن بسیار زمان‌بر و هزینه‌بر خواهد بود. منبع: روزنامه قانون منبع بازنشر: سایت تاریخ ایرانی

مبارزه در تبعید

سید محسن موسوی زاده جزایری رژیم پهلوی فکر می کرد اگر امام خمینی (رحمت الله علیه) را به نجف تبعید کند، ایشان دچار انزوا خواهند شد و به دلیل دوری و قطع ارتباط با ایران، از اذهان مردم فراموش می شوند. با این اوصاف، امام چگونه توانستند در شرایط تبعید بسترهای سقوط رژیم پهلوی را فراهم آورند؟ طولانی ترین مقطع مبارزه ی انقلاب اسلامی دوران تبعید امام خمینی (رحمت الله علیه) است. در این مقطع طولانی، که از 13 آبان 1343 شروع شد و تا 12 بهمن 1357 به طول انجامید، حضرت امام (رحمت الله علیه) 14 سال از عمر شریف خود را در 3 کشور ترکیه، عراق و فرانسه سپری کردند. با این حال، طولانی ترین ایام این دوران به مبارزه ی نجف اختصاص داشت. در دوران تبعید امام (رحمت الله علیه) تحولات سرنوشت سازی در عرصه ی اندیشه ی سیاسی و حکومتی شیعی به وقوع پیوست. طرح بحث حکومت اسلامی، به عنوان جایگزین حکومت شاهنشاهی، مهم ترین دستاورد ایام تبعید و هجرت امام خمینی (رحمت الله علیه) بود. ضمن اینکه مطرح شدن معظم له به عنوان مرجع تقلید شیعیان در سطح گسترده ی داخلی و خارجی نیز بعد از رحلت آیت الله حکیم در این دوران تاریخی رخ داد. با این مقدمه، این سؤال پیش می آید که چرا رژیم پهلوی امام خمینی (رحمت الله علیه) را به نجف فرستاد؟ و در مجموع چه هدفی را دنبال می کرد؟ به این پرسش پاسخ های مختلفی می توان داد: 1. تلاش برای انزوای امام (رحمت الله علیه): رژیم پهلوی خیال می کرد با تبعید امام (رحمت الله علیه) به نجف، ایشان قادر نخواهد بود که در سایه ی بزرگان آنجا توانایی های علمی خود را بروز دهد و در نتیجه، جایگاه علمی و شاگردان چندانی پیدا نخواهد کرد. در این زمینه، آیت الله طاهری خرم آبادی می گوید: «پیش خود می پنداشتند نجف غیر از قم است. امام (رحمت الله علیه) قم همه کاره بود، ولی در نجف طلبه ای محسوب خواهد شد که یک محفل درس خواهد داشت و در نتیجه، نمی تواند کاری انجام دهد.» 2. رهایی از فشار افکار عمومی: رژیم شاه، طی 11 ماه تبعید امام (رحمت الله علیه) به ترکیه، به شدت تحت فشار افکار عمومی در ایران و دیگر کشورهای اسلامی بود؛ در صورتی که رژیم امام (رحمت الله علیه) را به کشوری دیگر مانند پاکستان، لبنان و کویت می فرستاد، همچنان با مشکلات فراوانی روبه رو بود، اما تبعید ایشان به نجف این مطلب را القا می کرد که امام (رحمت الله علیه) به شهری تبعید شده اند که مرکز علمی شیعه است و در آنجا، در کنار سایر مراجع، مشغول فعالیت های حوزوی هستند.(1) 3. حسنه بودن روابط ایران و عراق در آن زمان: مرحوم سید احمد خمینی در این مورد می نویسد: «روابط ایران و عراق در این ایام حسنه بود و همکاری اطلاعاتی بین هر 2 رژیم ، برای حل مشکلات داخلی، که هر یک به نحوی با آن دست به گریبان بودند، در سطح بالایی وجود داشت. همین امر موجب شد تا مأموران مخفی ساواک و مأموران رسمی سفارت ایران، با همکاری مأموران اطلاعات عراق، فعالیت های امام (رحمت الله علیه) را کنترل کنند.» (2) استقبال از امام (رحمت الله علیه) با وجود توطئه ی رژیم پهلوی، در بدو ورود امام (رحمت الله علیه) به نجف، علمای شیعه به دیدار ایشان رفتند و به گرمی از ایشان استقبال کردند. در این باره، محمدتقی متقی، از یاران امام (رحمت الله علیه)، در نجف می گوید: »در شب اول اقامت آیت الله خویی، آیت الله شاهرودی و بعضی دیگر از علما به دیدار امام خمینی (رحمت الله علیه) آمدند. در شب دوم، آیت الله حکیم عازم دیدار امام (رحمت الله علیه) گردید.» (3) بدین ترتیب توطئه ی رژیم پهلوی برای انزوای امام (رحمت الله علیه) شکست خورد. بر خلاف پیش بینی ساواک، امام (رحمت الله علیه) نه تنها به انزوا نرفتند؛ بلکه مبارزه علیه رژیم ستمگر پهلوی را در نجف دنبال کردند. استراتژی های مبارزاتی امام (رحمت الله علیه) فرستادن پیام و رهنمود به ایران: امام (رحمت الله علیه)، در دورانی که در نجف بودند، همواره از طریق صدور اعلامیه های مختلفی پیام ها و رهنمودهای خود را به مناسبت های مختلف به گوش مردم و افراد مبارز می رسانند. این رهنمود ها، که جنبه ی روشنگری و افشاگری داشت، نمی گذاشت که آتش مبارزه در دل ها خاموش شود و سردی و سستی پدید آید و همچنین باعث می شد تبلیغات دروغین شاه شکست بخورد. (4) معرفی اسلام راستین: استراتژی امام (رحمت الله علیه)، در نجف، معرفی اسلام راستین به اقشار مختلف مردم بود. آیت الله موسوی بجنوردی در این باره می گوید: «امام (رحمت الله علیه) با ترور و اقدام مسلحانه به شدت مخالف بود. هدف ایشان این بود که باید از راه حرکت مردمی و اکثریت آرا مبارزه را پیش برد. از ابتدا امام (رحمت الله علیه) همین حرف ها را می زدند. یعنی از همان اول 2 رکن را برای حکومت اسلامی همیشه در کنار هم بیان می کردند و می گفتند که حکومت اسلامی بر 2 رکن استوار است: یکی احکام اسلام و دیگری مردم. امام (رحمت الله علیه) در عین اینکه به قیام مسلحانه ترغیب نمی کردند، اما از افرادی که قیام مسلحانه شان رنگ اسلامی صرف داشت، در مواقع حساس حمایت می کردند. مثلاً اگر محکوم به اعدام می شدند، از آن ها حمایت می کردند؛ اگر به زندان می رفتند، به این ها کمک می کردند.» (5) عدم حمایت از گروه های التقاطی: امام خمینی (رحمت الله علیه)، با وجود حمایت از جریاناتی که علیه شاه مبارزه می کردند، هیچ گاه با وجود اصرار دیگران، حاضر به تأیید گروه های التقاطی نشدند. یکی از این گروه ها مجاهدین خلق (منافقین) بود. امام (رحمت الله علیه)، در شرایطی که هنوز انحراف این گروه مشخص نشده بود و نماینده ای برای گرفتن تأیید نزد امام (رحمت الله علیه) فرستاده بودند، به هیچ عنوان حاضر به تأیید آن ها نشدند. (6) آگاهی بخشی به نسل جوان: یکی از راه هایی که امام برای جهانی کردن نهضت اسلامی در پیش گرفته بود نامه پراکنی و ارتباط با دانشجویان مسلمان بود، اما از آنجا که امام می دانستند قشر جوان تأثیر بسزایی در ایجاد تحولات دارند و یکی از ارکان انقلاب محسوب می شوند، در طول دوران اقامت در نجف همواره سعی می کردند این قشر را به سمت اسلام جذب کنند تا هم از گرایش جوانان به سمت انحراف و التقاط جلوگیری کنند و هم آن ها را با اسلام راستین آشنا سازند. (7) مقابله با باستان گرایی شاه: رژیم پهلوی، به منظور مقابله با اسلام، سعی می کرد تا با تبلیغ باستان گرایی افراطی دوران اسلامی ایران را تحریف نماید و این دوره را بی اهمیت و ناچیز معرفی کند. برای همین، اقدام به برگزاری جشن های شاهنشاهی و تغییر تاریخ کشور از هجری شمسی به شاهنشاهی کرد. با این حال، امام از نجف با صدور اطلاعیه هایی با این حرکت ضد اسلامی مخالفت کردند و درباره ی عواقب این مسئله به ملت ایران هشدار دادند. (8) ارتباط مداوم با ایران به منظور آگاهی بخشی به جامعه: امام خمینی، در دورانی که در عراق به سر می بردند، از طرق متفاوتی با ایران در ارتباط بودند که عبارت اند از: 1. سفر مبارزان داخل کشور به نجف: یاران امام در داخل کشور از طریق غیرقانونی و یا سفر به کشور دیگر و بعد رفتن به عراق و یا از طریق مراسم حج به نجف می رفتند. 2. زوّار عتبات. 3. مسافرت روحانیون نجف به ایران: روحانیون متعهد نجف، که از نظر رژیم شاه شناخته شده نبودند، هر سال یکی دو بار به ایران سفر می کردند. آن ها قبل از سفر به ایران با امام ملاقات می کردند و پیام های ایشان را به ایران می رساندند. 4. طلاب و مسافران افغانی: طلاب و مسافران افغانی، به دلیل رفت وآمد آسان میان عراق و ایران، به سهولت پیام ها و نوارهای سخنرانی امام را به داخل کشور منتقل می کردند. 5. مراسم حج: نمایندگان امام خمینی (رحمت الله علیه) هر ساله در موسم حج به عربستان می رفتند و به صورت مخفیانه با نمایندگان مبارز داخل کشور ارتباط برقرار می کردند. (9) حمایت از فلسطین: با اینکه امام در زمان اقامت در نجف در حال مبارزه با رژیم پهلوی بودند، اما با این حال، از مبارزات دیگر ملل مسلمان نیز غافل نبودند و همواره از مبارزات آزادی بخش ملل مسلمان حمایت می کردند. برای مثال، ایشان در فتوایی اجازه به اختصاص وجوه شرعی به مبارزات علیه رژیم اشغالگر قدس می دهند. (10) مقابله با اقدامات رژیم عراق: با اینکه امام در عراق بودند، اما حاضر نشدند کوچک ترین نرمشی در مقابل اقدامات ضد اسلامی حکومت عراق نشان دهند و همواره در مقابل تحرکات ضد دینی رژیم عراق می ایستادند. برای مثال، ایشان آذر 1350 که اقدام به اخراج ایرانی ها از عراق کرد، حسن البکر را تهدید کرد که از عراق به لبنان مهاجرت می کنند. (11) حکومت اسلامی امام خمینی (رحمت الله علیه) در اول بهمن 1348 بحث حکومت اسلامی را زیر عنوان ولایت فقیه در مسجد شیخ انصاری در بازار حویش نجف آغاز کردند. این اقدام از آنجا اهمیت دارد که تا آن موقع این گونه جلوه می شد که اسلام از سیاست جداست و در کل، اسلام تئوری برای حکومت کردن ندارد، اما امام با طرح ریزی تئوری برای حکومت دینی، این نقشه ی دشمنان را نقش بر آب کردند. (12) این کار امام در داخل نیز تأثیر بسیار خوبی بر تقویت مبارزان مسلمان داشت، چرا که تا آن مقطع همواره کمونیست ها و ملی گرایان ادعا می کردند که یک تز برای حکومت کردن دارند و مبارزان مسلمان را متهم می کردند که هیچ الگوی عملی برای ایجاد حکومت ندارند. از این رو، انتشار نظرات امام درباره ی حکومت ولایت فقیه، در عمل، باعث خنثی سازی تبلیغات کمونیست ها و لیبرال ها شد. در این خصوص، آیت الله خرم آبادی می گوید:«اگر بحث ولایت فقیه و حکومت اسلامی نبود، حکومت بعد از انقلاب به دست ملی گرا ها و جبهه ی ملی می افتاد.» (13) حکومتی که امام چارچوب های نظری آن را تدوین کردند از یک رشته ویژگی های ممتاز و منحصر به فرد برخوردار بود که آن را از مدل حکومت های موجود متمایز می ساخت ؛ زیرا احکام و اصول اقتصادی ، سیاسی ، دفاعی و ساختار و تشکیلات آن نه برخاسته از اندیشه ی بشر، بلکه ملهم از اصول الهی اسلام بود. امام این نوع حکومت را الگو می دانست که با نظام های استبدادی ، مطلقه و مشروطه قابل تطبیق نبود؛ بلکه ضمن در بر داشتن محاسن آن ها، از نارسایی های آن ها بری بود، زیرا بر اساس آن، حکومت کنندگان در اجرا و اداره ی مقید به یک مجموعه شرط هستند که در قرآن کریم و سنت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) معین گشته است . مجموعه ی این شروط همان احکام و قوانین اسلام است که باید رعایت و اجرا شود و از این جهت، حکومت اسلامی حکومت قانون الهی بر مردم است . (14) امام، بر اساس تز ولایت فقیه، مبارزه با حاکمان جور و ستمگری را که بر مسلمانان حکومت می کردند واجب اعلام کردند و به این گونه، مشروعیت افرادی را که به اسم اسلام در خدمت غرب بودند، به چالش کشیدند. ایشان در این باره می گویند: «شرع و حق حکم می کند که نگذاریم وضع حکومت ها به همین صورت ضد اسلامی یا غیر اسلامی ادامه پیدا کند. ما چاره ای نداریم، جز اینکه دستگاه های حکومتی فاسد و فاسدکننده را از بین ببریم و هیئت های حاکمه خائن و فاسد را سرنگون کنیم. این وظیفه ای است که همه ی مسلمانان در یکایک کشورهای اسلامی باید انجام دهند و انقلاب اسلامی را به پیروزی برسانند.» (15) شناساندن و احیای اسلام: امام با ارائه ی تز ولایت فقیه باعث شدند تا احکام سیاسی و اجتماعی اسلام، که قرن ها راکد مانده بود، دوباره احیا گردد و به مردم شناسانده شود. ایشان در این باره می گویند: «از حدود 50 کتابی که احکام اسلام در آن مجتمع است، 3 یا 4 کتاب مربوط به عبادات و کمی مربوط به اخلاقیات است؛ مابقی در کتاب ها همه مربوط به اجتماع، حقوق و سیاست است. آن روز که دنیا غرق در جهالت بود و از اروپا خبری نبود، اسلام قوانینی آورد که جامع قانون های حکومت زنده ی دنیاست و همه ی جهاتی که بشر در امور مربوط به جنگ و صلح، زندگی خصوصی، معاشرت با دیگران محتاج است در اسلام آمده است.» (16) حکومت اسلامی به عنوان درمان مشکلات: ایشان با تأکید بر اینکه اگر احکام اسلام اجرا می شد، امروز مسلمانان دچار انحطاط نمی شدند، می گویند: «وقتی به قدرت برسیم، نه تنها سیاست و اقتصاد و اداره ی کشور را درست می کنیم، بلکه حرام خوار ها و دروغ پرداز ها را شلاق می زنیم و به کیفر می رسانیم. اگر علما حکم الهی را جاری می کردند و احکام و امور اسلام به دست آنان جریان می افتاد، دیگر ملت بی چاره و گرسنه نمی ماند.» (17) عکس العمل رژیم عراق و پهلوی در قبال امام لجن پراکنی های رژیم پهلوی: در طول سال هایی که امام در نجف بود، رژیم پهلوی سعی می کرد تا از هر طریقی جنگ تبلیغاتی علیه امام به راه بیندازد. برای مثال، وقتی که در محرم سال 1346 یکی از پیام های امام از رادیو پیک ایران قرائت شد، ساواک سعی کرد این گونه جلوه دهد که کمونیست ها طرفدار امام هستند تا از این طریق، جایگاه ایشان را در ایران تضعیف کند. همچنین دستگیری و شکنجه ی یاران امام یکی دیگر از روش های ساواک برای مقابله با امام در طول سال های اقامت ایشان در نجف بود. یکی دیگر از سیاست های رژیم در این سال ها تلاش برای ایجاد اختلاف بین علمای نجف با امام بود تا از این طریق جایگاه ایشان را تضعیف کند. (18) جلوگیری از رسیدن وجوه شرعی به امام: در سال هایی که امام در نجف بودند، رژیم پهلوی تمام تلاش خود را می کرد تا از رسیدن وجوه شرعی از ایران به امام جلوگیری کند و همچنین با تجسس از افرادی که از عراق برمی گشتند، تلاش می کرد تا از توزیع کتاب ها و اعلامیه های امام جلوگیری کند. رژیم در این سال ها، با تحت فشار قرار دادن هر شخصی که با امام در ارتباط بود، سعی می کرد تا با افزایش هزینه های ارتباط مبارزان با ایشان، افراد را مجبور کند تا قید ارتباط با امام را بزنند. (19) رژیم های ایران و عراق در سال 1353، طبق بیانیه ی الجزایر، اختلاف خود را کنار گذاشتند. بعد از این قرارداد، فشار ها و محدودیت ها علیه امام افزایش پیدا کرد. امام خود در این مورد می گوید: «مقامات عراقی به من هشدار دادند، به دلیل روابطی که با رژیم ایران دارند، نمی توانند فعالیت های مرا تحمل کنند. من هم به آن ها پاسخ دادم که اگر شما مسئولیت هایی نسبت به حکومت ایران داشته باشید، من هم در برابر اسلام و ملت ایران مسئولم.» با این حال، بعد از آنکه عراق نتوانست امام را به عقب نشینی از موضعش مجبور کند، روز اول مهرماه 1357، منزل امام به محاصره ی نیروهای نظامی عراق درآمد و از رفت وآمد به داخل منزل ایشان جلوگیری کردند. خبر محاصره ی منزل امام در نجف، موج وسیعی از اعتراضات را در عراق و ایران ایجاد کرد. این مسئله باعث شد تا رژیم های عراق و ایران به وحشت بیفتند و نیروهای ارتش عراق مجبور شوند از محاصره ی بیت امام دست بکشند.» (20) نتیجه: با وجود اینکه رژیم پهلوی فکر می کرد اگر امام خمینی (رحمت الله علیه) را به نجف تبعید کند، ایشان دچار انزوا و گوشه گیری خواهند شد و به دلیل دوری و قطع ارتباط با ایران از اذهان مردم فراموش می شوند؛ اما در عمل امام خمینی (رحمت الله علیه)، به عنوان یک فقیه آگاه به زمان و سیره و سنن امام معصوم، با انتخاب استراتژی هایی که برخی از آن ها الگوگرفته از روش های امامان شیعه در هنگام تحت محاصره قرار گرفتن از سوی حاکم جور بود، نه تنها نقشه ی رژیم پهلوی را نقش بر آب کردند، بلکه با نوشتن کتاب «حکومت اسلامی» خونی تازه در رگ های مسلمانان مبارز در ایران تزریق کردند و باعث شدند تا روند انقلاب اسلامی شتاب بیشتری بگیرد. پی نوشت ها: 1.اکبر فلاحی، تاریخ شفاهی زندگی و مبارزات امام خمینی (رحمت الله علیه) در نجف، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1390، صص 27 تا 29. 2.عبدالرضا آقایی، دوران تبعید امام خمینی (رحمت الله علیه) در عراق، مجله ی رشد آموزش تاریخ، شماره ی 37 ، زمستان 1388، ص 11. 3.مؤسسه ی تنظیم و نشر آثار امام خمینی (رحمت الله علیه)، خاطرات سال های نجف، جلد دوم، تهران، 1389، ص 134. 4. سید حمید روحانی، نهضت امام خمینی (رحمت الله علیه)، جلد دوم، تهران، واحد فرهنگی بنیاد شهید، 1364، ص 487. 5.اکبر فلاحی، همان، ص 133. 6. غلام علی پاشازاده، مبارزات امام خمینی (رحمت الله علیه) به روایت اسناد در دوران تبعید در نجف، تهران، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1387، ص 109. 7. سید حمید روحانی، نهضت امام خمینی (رحمت الله علیه)، جلد سوم، تهران، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1372، صص 499 و 500. 8. غلام علی پاشازاده، همان، صص 68 تا 74 9. عبدالرضا آقایی، همان، ص 16. 10. غلام علی پاشازاده، همان، ص 54. 11. همان، ص 89. 12. سید حمید روحانی، همان، صص 494 و 495. 13. اکبر فلاحی، همان، ص 163. 14. علی رضا ملایی توانی، فرآیند گرایش به انقلاب در اندیشه سیاسی امام خمینی (رحمت الله علیه)، شماره ی 13، زمستان 1380، ص 202. 15. سید محمدعلی حسینی زاده، اسلام سیاسی در ایران، قم، انتشارات دانشگاه مفید، 1386، ص 228. 16. سید حمید روحانی، همان، ص 500. 17. سید محمدعلی حسینی زاده، همان، ص 230. 18. سید حمید روحانی، همان، ص 267. 19. اکبر فلاحی، همان، صص 180 تا 185. 20. عبدالرضا آقایی، همان. منبع: روزنامه کیهان مورخه 15 آبان 1391

...
76
...