انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

جهان معاصر متاثر از هنر امام خمینی

فیروز دولت آبادی با وقوع انقلاب صنعتی و گسترش روابط میان کشورهای جهان ، آرام آرام وابستگی فراملی و منطقه‌ای کشورها به یکدیگر رو به فزونی نهاد و به تبع رقابت بین قدرتهای بزرگ صنعتی در حال ظهور در اروپا، تقسیم بندی جدیدی در هیات متشکله آنها ایجاد گردید . سلطه ، توسعه یافته و کارساز شد ، تا آنجا که اشغال نظامی و استعمار رسمی و انتصابهای فرمایشی شاکله اصلی روابط بین الملل را به مفهوم جدید آن زمان شکل داد . از طرفی در طی زمان ، تحت تاثیر تحولات مزبور روابط میان کشورها هر روز پیچیده‌تر و عمیق تر شد به نحوی که طبقه حاکم در کشورهای زیر سلطه به میزان اجابت خواسته های قدرتهای مسلط از دوام و قوام بیشتری برخوردار گردید . از سوی دیگر نهضتهای استقلال طلبانه و تلاشهای گاه و بی‌گاه ملتها در رهایی از سلطه نیز گرچه تکانی به نظم روبه تکوین جهان می‌داد ولی قادر به ایجاد تغییرات اساسی و زیربنایی در ساختار و عملکرد روابط بین المللی نبود . از این رو شکاف میان کشورها هر روز عمیق تر می‌شد و با تعمیق بیشتر آن از قدرت و قابلیت تاثیرگذاری کشورهای واپس مانده در مسائل مهم بین المللی کاسته می‌شد. سالهای اولیه قرن بیستم جهان شاهد دو تحول اساسی در روابط بین الملل بود ؛ اول آنکه سهم کشورهای واپس مانده در تصمیمات مهم بین المللی کاهش یافت و دوم آنکه رقابت های استراتژیک میان کشورهای اروپایی تشدید شد . این امر سرانجام منجر به وقوع دو جنگ جهانی گردید . از میان عوارض تندرآسای جنگ دوم جهانی ، جهان شاهد تکوین نظم نوینی که حاکی از ترتیبات نظام دو قطبی به رهبری آمریکا در جبهه غرب و شوروی سابق در جبهه شرق بود ، شد . این حادثه مهم و تاریخی که طرحی نو از جهات سیاسی جهان را درانداخت نتایجی چند درپی داشت: اول آنکه کشورهای گمنام در جهان سوم به عنوان تابع به نقش آفرین‌هایی در روابط قطب های متغیرِ مستقلِ رقیب تبدیل شدند . دوم آنکه ضرورتا چنین روندی موجب شد که میل به استقلال در میان کشورهای جهان فروکش کند . سوم آنکه مفهوم علمی استقلال به نوعی وابستگی به یکی از دو قطب قدرت و دوری از قطب دیگر تعریف گردید . این سخن به معنی نفی تلاشهای رهبران ملی و مذهبی در کشورهای مختلف جهان نیست ، بلکه مراد آن است که بدانیم هیچیک از رویدادهای مزبور منجر به ارائه دکترین مستقلی در نظام بین‌المللی نگردید . حتی اقدامات انجام شده در هندوستان الگویی برای انقلاب در سایر کشور‌ها نبود زیرا رهبری گاندی هیچ تحرک و داعیه‌ای برای صدور انقلاب در بطن خود نداشت . ثانیا با توجه به سنتها و فرهنگ و تمدن و دیرپای هند بیشترین تاکید را بر ایجاد ساختاری سیاسی مردمی بر مبنای فردگرایی انفعالی و انزوامنشی سنتی هندوئیسم داشت و در نهایت مطلوب ، موازنه‌ای مثبت را به نفع یکی از دو قطب اصلی قدرت در شرق و غرب ، غایت تلاش سیاسی انسان مدارانه جامعه هند می‌دانست. در همین زمینه تلاشهای دهقانی مائو (روستا در برابر شهر) در چین نیز اولا به دنبال تحقق استقلال کشورهای جهان نبود . ثانیا بیشتر از آنکه به تقویت جبهه ضد سرمایه سالاری غرب در جهان منجر شود به عاملی برای ایجاد شکاف در جبهه چپ (شرق) تبدیل شد و به علت ناتوانی در انتخابهای سیاسی و بین‌المللی خود ، ابتدا در میان گروههای چپ و رادیکال منزوی شد و سپس در سطح جهان تضعیف گردید. حاصل آنکه در یک بررسی مختصر از تحولات تاریخی در نظامها و واحدهای سیاسی جهان و روابط روبه گسترش میان دولتها بخصوص پس از نخستین انقلاب صنعتی و انقلاب فرانسه و استقلال آمریکا و سلطه نظام استعماری بر جهان ، هرچه زمان به قرن بیستم و جنگ جهانی اول نزدیک‌تر می شد امکان ایجاد کشورهای مستقل و پایدار در مقابل خواسته‌ها و تمایلات کشورهای صنعتی اروپایی غیر قابل حصول و کمتر بود . سرانجام با پیروزی بلشویکها در سال 1917 در روسیه تزاری و تشکیل اتحاد جماهیر شوروی و تحولات بنیادی در بسیاری از مناطق ژئوپلیتیک آن زمان و وقوع جنگ بین‌الملل دوم و ظهور قدرتمندانه آمریکا در صحنه سیاسی جهان گرایش های استقلال طلبانه در بسیاری از کشورهای جهان سوم آغاز شد ولی علاوه بر آنچه گفته شد دیگر امکان وجود یا تاسیس حکومتی مستقل از خواست ابرقدرتها عملا محال بود. البته همانطور که ذکر شد این سخن به معنای عدم وقوع تحول در جهان سیاست نبوده و نیست زیرا ما شاهد استقلال ظاهری کشورهای زیادی بوده‌ایم . تحرکات فراوانی را از سوی نیروهای اصیل ملی و غیر ملی ، مذهبی و غیر مذهبی دیده‌ایم . اما مهم این است که بدانیم هیچیک از این کوشش ها منجر به ایجاد واحدهای سیاسی مستقل بخصوص در اوایل قرن بیستم نشده و در صورت وجود تمایل به استقلال هم قادر به ایجاد واحد سیاسی مستقلی در مقابل ابرقدرتها نگردیدند . نهایتا کشورهای درحال توسعه با فقر یک الگوی تجربه شده و موفق برای یک انقلاب و به دست آوردن استقلال ، تنها در مدار وابستگی از قطبی به قطب دیگر سرگردان بودند و جهان به واقه عرصه شطرنج میان ابرقدرتها تلقی می‌شد . روشنفکران و انقلابیون مایوس و سرخورده سر بر آستان تسلیم نهاده بودند. در این سیر پر پیچ و خم و طولانی ، جهان از لحاظ اهمیت مناطق ژئوپلیتیک دستخوش تحولات عمیقی گردید و لزوما شکل ویژه‌ای به خود گرفت . بر حسب اهمیت منطقه‌ای برای یکی از دو قدرت و امکان نفوذ در آن به نحو شدیدتری از سوی طرف دیگر کنترل منطقه‌ای اهمیت یافت و از لحاظ مدیریت در این مناطق سعی می‌شد با توجه به اهمیت کشورها کارگزارانی با وابستگی بیشتری انتخاب گردند . در ابعاد وسیعتر در میان این مناطق ، خلیج فارس مهمترین منطقه جهان و در میان کشورهای منطقه ، ایران به عنوان مهمترین کشور واقع در بلوک غرب مشخص شد . در تایید این نظریه کافی است مروری بر گذشته های دور و نزدیک کشورمان از زمان قدرت گرفتن دولت عثمانی در ترکیه تا فروپاشی شوروی سابق داشته باشیم . مطالعات تاریخی نشان می‌دهد که در طی این سالهای طولانی و در میان کشورهای جهان سوم نام هیچ کشوری به اندازه ایران در منازعات و تحولات بین‌المللی مطرح نبوده است . معنای دقیق تر این سخن در جهان سیاست آن است که اگر در هرکجای جهان امکان وقوع انقلاب و تاسیس حکومتی مستقل از خواست و نظر ابرقدرتها متصور باشد در خصوص کشور ایران با توجه به اهمیت ژئوپلیتیکش در منطقه ، هم مرز بودنش با رقیب اصلی غرب و مسلط بودنش به منطقه خلیج فارس و تنگه هرمز در پیچیده ترین عصر روابط بین الملل در طول تاریخ گذشته بشر و در استراتژیک ترین منطقه جهان و در مهمترین کشور جهان سومی برای بلوک غرب و آمریکا که به عنوان ژاندارم منطقه انتخاب و جزیره ثبات نامیده می شد حتی تصور انقلاب هم غیر ممکن بود. با چنین باوری است که به حق می توان گفت امام خمینی در ایران انقلاب نکرد بلکه دست به انفجاری زد که به فرموده خودشان «انفجار نور بود» ، انفجاری عظیم که در طول تاریخ فقط انبیاء عظام الهی موفق به انجام آن شده بودند . امام خمینی دین را که مارکس افیون توده هایش می‌نامید پس از یک دوره طولانی پانصدساله که در غرب طومار حکومت های کلیسایی را درهم پیچیده بود و در شرق اسلام ناب محمدی را عملا در صحنه سیاست منزوی ساخته بود مجددا به عنوان اصلی ترین عامل تحرک ملتها به صحنه سیاسی جهان آورد . او باورهای دینی را عامل جوششی عظیم و رستاخیزی شورانگیز در کشوری و در مقابله با حکومتی که تحقیقا دارای وابسته ترین ساختار سیاسی در تاریخ معاصر ایران به غرب بود گرداند . کار امام خمینی به اینجا خاتمه نیافت بلکه او به موفقیتی بزرگتر دست یافت . امام مدل استقلال ملتها را به جهانیان عرضه نمود نه مدلی برای وابستگی . کاری که هیچیک از اندیشمندان و سیاستمداران آزاده جهان قادر به انجام آن نگردیدند ؛ آنهم با تکیه و استفاده از فراموش شده‌ترین ابزار عالم یعنی «ایمان» . او نهالی را غرس کرد که هیچ توفانی توان از پای انداختن آن را ندارد . او با تکیه بر این سلاح و احیاء شعور شهادت طلبی تنها فردی شد که حداقل در دو قرن اخیر همه سردمداران کفر را در صحنه سیاست و بصورت رسمی و علنی تحقیر کرد و دماغ کبرآلود غرب را به خاک مالید. سلطه کلامش بر اکثر اندیشمندان جهان سایه انداخت . نظریه فروپاشی شوروی را برژینسکی از پیام ایشان به گورباچف وام گرفت . پاپ سیاست را به تقلید از او بار دیگر در دنیای مسیحیت به صحنه آورد و بالاتر از همه اسلام با او بهار دیگر را آغاز کرد . او انقلابی را به پا داشت که به فرموده رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت الله خامنه‌ای در هیچ کجای جهان بی نام او شناخته شده نیست . و جز بعثت موسی کلیم الله (ع) در بیش از 2500 سال پیش ، عیسی مسیح در 2000 سال پیش و بالاخره انفجار نور محمدی در 14 قرن پیش هیچیک از حوادث و انقلابهای دیگر جهان با آن از حیث محتوی و ارزش و عمق قابل مقایسه نیستند . تنها تفاوت مهم بین این چهارانفجار نوراین است که انبیاء عظیم الشان از بستر وحی به این مهم نائل آمدند و او از بستر الهام . زیرا دست پرورده مکتب رسول الله (ص) و ائمه معصومین (ع) بود و انقلابش تلاشی موفق برای بازیابی اسلام راستین و دعوت جهانیان بدان حقیقت بود . مبانی نظری اندیشه های سیاسی الهی آن حکیم بزرگ و فرزانه در لابلای آیات قرآن و کلام و سنت رسول خدا (ص) و ائمه معصومین(ع) قابل شناخت است. بزرگترین رسالت روشنفکر عصر حاضر و خصوصا حوزه‌های علمیه است که با بررسی دقیق موضعگیریها و رهنمودهای آن اسوه و قدیس بزرگ ، نقبی به صدر اسلام بزنند و چراغ هدایتی را که او بر فروخت پاسداری کنند . خداوندا نام او را جاویدان ، راه او را پر رهرو ، بارگاه او را کعبه عاشقان و مشتاقان و زیارتگاه مومنان و دردمندان قرار بده . منبع:فصلنامه «حضور» ، دوره دوم ، پاییز 1373 ، شماره 8 ، ص 123 تا 128 منبع بازنشر: سایت دوران

تاریخچه تعلیمات و تحصیلات نظامی در ایران: دوره پهلوی ایران

نویسنده: ابراهیم مشفقی فر موقعيت نظامي ايران در واپسين سالهاي حكومت قاجار و در سالهاي اوليه سلطنت رضاشاه فعل و انفعالها و تحولهاي شگرفي را نشان مي دهد. اين تحولها همان طور كه در تمام ابعادش درخور تحقيق و بررسي است در بعد تعليمات و تحصيلات نظامي اهميت بيشتري دارد. زيرا اولاً با توجه به ماهيت نظامي حكومت استبدادي رضا شاهي، آموزشهاي نظامي ارزش و اهميت پيدا مي كرد و ثانياً اقدامها و تحولها در اين زمينه مبدأ و منشأ دگرگونيها در ديگر ابعاد نظامي مي گرديد. گذشته از موارد ياد شده، همچنين فقدان اثر پژوهشي متمركز در اين زمينه، انگيزه قويتري در اقدام به اين پژوهش گرديد. گرچه در آثار تحقيقاتي موجود در مباحثي به آموزش نظامي پرداخته اند اما در عرصه هاي تحقيقاتي در تاريخ نظامي به طور همه جانبه و جامع و مانع بدين موضوع پرداخته نشده است. نگارنده اميدوار است كه بتواند، هرچند ناقص و نارسا، بخشي از اين كمبود را مرتفع كند و براي غناي اين تحقيق، راهنمائيهاي مفيد را بديده منت مي پذيرد. مقدمه موقعیت نظامی ایران در واپسین سالهای حکومت قاجار و در سالهای اولیه سلطنت رضاشاه فعل و انفعالها و تحولهای شگرفی را نشان می دهد. این تحولها همان طور که در تمام ابعادش درخور تحقیق و بررسی است در بعد تعلیمات و تحصیلات نظامی اهمیت بیشتری دارد. زیرا اولاً با توجه به ماهیت نظامی حکومت استبدادی رضا شاهی، آموزشهای نظامی ارزش و اهمیت پیدا می کرد و ثانیاً اقدامها و تحولها در این زمینه مبدأ و منشأ دگرگونیها در دیگر ابعاد نظامی می گردید. گذشته از موارد یاد شده، همچنین فقدان اثر پژوهشی متمرکز در این زمینه، انگیزه قویتری در اقدام به این پژوهش گردید. گرچه در آثار تحقیقاتی موجود در مباحثی به آموزش نظامی پرداخته اند اما در عرصه های تحقیقاتی در تاریخ نظامی به طور همه جانبه و جامع و مانع بدین موضوع پرداخته نشده است. نگارنده امیدوار است که بتواند، هرچند ناقص و نارسا، بخشی از این کمبود را مرتفع کند و برای غنای این تحقیق، راهنمائیهای مفید را بدیده منت می پذیرد. محورهای مورد بحث در این مقاله عبارتند از: استراتژی، سازمان ارتش و سیر تحول آن، نهادهای آموزشی و معرفی این نهادها، سال تأسیس و تاریخچه آنها، برنامه های آموزشی هریک، نقش و دخالت خارجیان در تأسیس و آموزش نیروها، اعزام دانشجوی نظامی به خارج بحث شده است. اما با توجه به این که نهادهای آموزشی دوره مورد بحث ریشه در گذشته های نه چندان دور دارند و در جریان متحدالشکل کردن ارتش نهادهای آموزشی قبلی یا درهم ادغام شدند و نهادهای جدیدی را به وجود آوردند یا تغییر نام دادند، لذا بحث را از زمان تأسیس آنها شروع کردیم و ناگزیر به اواخر دوره قاجار برگشتیم. در بهره گیری از منابع به اصیلترین آنها استناد جسته و برای اجتماب از یکجانبه نگری از منابع وابسته به رژیم پهلوی نیز استفاده فراوان شد و در مواقع لزوم مطالب مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفت. استراتژی رضاشاه و انطباق منطقی اهداف، روشها و ابزارهای نظامی بعد خارجی استراتژی رضاشاه تعیین استراتژی دوره رضا شاه به صورت جامع و مانع، مجال بیشتری را برای بحث می طلبد، اما بحث در تاریخ تحصیلات نظامی این دوره ضرر است، زیرا برای شناختن مبنای تحولات تحصیلات نظامی کمک می کند. استراتژی این دوره را می توان با نگرشی به سیاست حاکم و روابط خارجی آن و خط های بالقوه و بالفعل نسبت به این سیاست شناخت. بدیهی است متحدالشکل کردن ارتش و تغییرات و تحولات آن در طی دوران تسلط پهلوی اول در ایران با ملاحظه آن عوامل قابل توجیه خواهد بود. جغرافیای سیاسی منطقه در سالهای روی کار آمدن پهلوی اول نشان می دهد که انگلستان برای مقابله با انقلاب اکتبر سال 1917 روسیه، برنامه و استراتژی خود را در ایران دقیقاً متفاوت با آن چه تا ان زمان داشتند، تدوین کرده است و درصدد برمی آید تا قدرت را در ایران متمرکز کند و یک دولت مرکزی مقتدر با ارتشی قوی به وجود آورد. واضح است که کودتای سوم اسفند ماه سال 1299 ه ش(1) و استیلای رضاخان بر اوضاع ایران زاده این سیاست تازه انگلیس در ایران بود. این نکته ای است که آگاهان بدان گواهی می دهند. حسین مکی می نویسد: پس از جنگ بزرگ گذشته، سویتها برای ایران خطرناک شد ولی رضاخان قزاق ارتش ایران را مرتب کرد و در برابر آنها عکس العمل شدیدی نشان داد. (2) همچنین هنگامی که رضاخان در جریان کودتا با نیروهایش به مهرآباد تهران رسید، در جواب سه تن از نمایندگان اعزامی احمد شاه گفت: ... مصمم است حکومتی نیرومند پدید آورد که بتواند آماده مقابله با پیشروی بلشویکها باشد و چنین نظر داد که پس از خروج انگلیسیها پیشروی بلشویکها بدنبال خواهد آمد... (3) دکتر علی اصغر زرگر که رساله دکترای اش را با عنوان تاریخ روابط ایرانه و انگلیس در دوره رضاشاه نوشته و توسط کاوه بیات به فارسی برگردانده شده است با استناد به یادداشتهای هلت از دایره شرقی (14نوامبر 1123/23 ابان 13002) با تحلیلی از فلسفه و رسالت روی کار آمدن پهلوی اول، در حقیقت بخشی از استراتژی این رژیم را ترسیم می کند. وی می نویسد: قدرت گرفتن رضاخان و اقدامات وی در زمینه تجدید سازمان یک ارتش قوی و تبدیل ایران به یک دولت متمرکز و منظم، اساساً در جهت منافع بریتانیا بود. منافع بریتانیا در ایران، یک دولت مرکزی قدرتمند و با ثبات را ایجاب می کرد که بتواند در برابر رخنه روسیه وشیوع تبلیغات کمونیستی مقاومت کند و نظم و ترتیب را در طرق تجاری و مناطق نفی و نواحی مجاور هندوستان و عراق برقرار داشته و بالاخره فعالیتهای ضد انگلیسی روحانیون و جراید را خاتمه دهد... (4) اگرچه رضاشاه تا اواخر سلطنتش بر استراتژی مبارزه با گسترش نفوذ کمونیزم باقی ماند اما در واپسین سالهای سلطنت، فقط ابزار مبارزه را تغییر داد. وی در فرایند استراتژی جدید تمایل محسوسی به آلمان هیتلری پیدا کرد. چنانچه ویپرت فون بلوشر از اعضای یک هیئت آلمانی که یک سال پس از شروع جنگ دوم جهانی به ایران آمد و با رضاشاه دیدار و گفتگو کرد در سفرنامه اش می نویسد: رضاشاه در این گفتگو اظهار داشت حکومت مبتنی بر قدرتدر این زمان تنها نوع ممکن حکومت شمرده می شود. در غیر این صورت ملتها به دامن کمونیز می افتند. وی در ادامه افزود: ایران و المان از یکدیگر فاصله بسیار دارند، مع هذا من آرزو دارم که آلمان مقتدر و ارجمند باشد. بلوشر در جواب این حرف رضاشاه گفته است ... به همین ترتیب ما نیز معتقدیم که ایرانی مقتدر برای ثبات و دوام امور آسیا بیشتر مفید است تا ایرانی متزلزل و ضعیف، از این هم گذشته منافع سیاسی ما اقتضا می کند که کار نفوذ انگلیس و روس در ایران بالا نگیرد، زیرا این امر ممکن است به فشار بیشتر این کشورها بر مرزهای ما منجر شود. و ظاهراً این طرز فکر مورد پسند رضاشاه واقع شده و او چند بار گفت بله، بله و باز میزان الحراره مذاکرات یک درجه دیگر بالا رفت.(5) بنابراین ملاحظه می شود که استراتژی خارجی رضاشاه بر ضدیت با شورویها و در جهت مبارزه با نفوذ کمونیزم استوار بود و انگلیسیها نیز برای این منظور او را در ایران روی کار آوردند و توجه او به تقویت وبالندگی نیروهای مسلح و سازماندهی و تجهیز و مدرنیزه کردن آن به همین منظور بود. اما در این میان شغل نظامی گری و علاقه اش به آن سبب شد که وی با علاقه مفرط بدین هدف جامه تحقیق بپوشاند. در اواخر سالهای سلطنتش، وی چرخش محسوسی به سمت آلمانها نشان داد و این چرخش که در راستای همان استراتژی بود، اغوای وی را در مقابل پیروزیهای چشمگیر آلمانیها در اوایل جنگ جهانی دوم نشان می دهد. التبه این گونه نمک ناشناسی نسبت به خدمتهای ارباب دیرینه اش انگلستان، با عزل وی از سلطنت توسط متفقین پس از اشغال ایران توسط این گروهها پاسخ داده شد که منجر به مرگ فلاکتبارش در تبعید شد! بعد داخلی استراتژی رضا شاه رسالتی که رضا شاه برای روی کار آمدنش قائل بود، در صورتی قابل تحقق بود که از ارتش به عنوان ابزاری برای حفظ کنترل خود بر قدرت استفاده کند (6) وی بدرستی دریافته بود که استقلال مملکت در صورتی محقق می شود که موقعیتش در داخل استحکام یابد و این مهم نیز تنها از طریق نوسازی و غربی شدن میسر خواهد شد.(7) که در بعد نظامی نیز بهمین اصل وفادار ماند. از یادداشتهای رضاشاه چنین برمی اید که بلافاصله بعد از کودتا با توجه به لزوم تقویت ارتش به منظور سرکوبی متمردین نقاط مختلف کشور و برانداختن ملوک الطوایفی به فکر تجهیز ارتش ایران با هواپیما افتاده و بعد از این که وزیر جنگ شد دستور خرید هواپیما را صادر کرد درباره این موضوع درکتاب یادداشتهای رضاشاه آمده است: ... چهارم اردیبهشت سال 1300ش. فرمان وزارت جنگ من صادر شد. در این وقت قبائل و عشایر دست به قیامهای مسلحانه ای زده و ارتباط خود را با تهران قطع کرده بودند. از طرفی میرزا کوچک خان اعلام جمهوریت آزادیخواهانه را در گیلان انتشار داده بود و دیگران نیز هر کدام به نوبه خود دست به سرپیچی زده بودند. نه مالیات می دادند و نه اطاعتی می کردند. از این رو... برای سرکوب کردن آنان بایستی ارتش را مجهز می ساختم... (8) همچنین طبق گواهی یکی از منابع وابسته، رضا شاه قبل از رسیدن به سلطنت یعنی در زمانی که رئیس الوزرا و سردار سپه بود و به قلع و قمع طوایف و عشایر مسلح و استقرار امنیت در سرتاسر کشور مشغول بود، دچار گرفتاری عجیبی شد و بامشکل فقدان اسلحه ومهمات موجه شد. وی سرلشکر اسماعیل خان شفائی را به مسکو فرستاد و او نتوانست سلاحها و تجهیزات مورد لزوم را از آن جا تهیه کند، لذا راه آلمان را در پیش گرفت و سرانجام پس از شش ماه موفق شد به مقدار لازم فشنگ و تفنگ و مسلسل از آلمان به ایران بفرستد. شفائی که چند ماه بعد به ایران بازگشت رضا شاه به او گفت اسماعیل خان آن تفنگها و فشنگهای تو مرا نجات داده وبرنامه های اولی من عملی گردید. (9) بنابراین ملاحظه می شود که در عرصه داخلی، نیروی نظامی ابزاری مؤثر در سرکوب قیامها و شورشهای اقصا نقاط کشور بود و یکی از کارهای رضا شاه در تحولها و اقدامهای نظامی همین مورد بود. ومسئله شورشها در اوائل سلطنت رضا شاه، سالها از مشکلهای مهم به شمار می رفت. سازمان نظامی ارتش ایران و روند تطور آن بی تردید مروری بر سازمان نظامی ایران در سالهای استیلای رضا خان بر اوضاع سیاسی - نظامی ایران و سیر دگرگونی آن در دوران سلطنت وی، وضع آموزشهای نظامی را در افق روشنتری قرار خواهد داد. بخصوص که آموزشها و نهادهای نظامی در فرایند این تحولها دستخوش دگرگونیهایی شده اند. بدین منظور مختصراً سازمان نظامی ایران از مشروطیت تا شهریور ماه سال 1320 مورد بررسی قرار می گیرد. بعد از انقلاب مشروطیت، قشون ایران از دسته های مختلفی تشکیل می شد که هر دسته آن را افسران یک دولت خارجی(انگلیس،روس، سوئد و ایران) اداره می کردند(10) دولت انگلستان این وضع را خلاف منافع و مصالح خود تشخیص داد و پس از انقلاب بلشویکی سال 1917، به فکر ایجاد ارتش متحدالشکل افتاد. تا مانع نفوذ تفکر آنها از یک سو و نفوذ نظامی شان از طرف دیگر گردند. تا سال 1297/1918م دولتهای ایران مخالف این تصمیم و نظر دولت انگلیس بودند اما در اینسال کابینه وثوق الدوله با گرفتن 130 هزار لیره به عنوان حق امضاء یا ... رشوه با انعقاد قرارداد معروف سال 1919م مذاکرات میان دو کشور را به پایان رسانید و امال و نیات انگلیسیها را درباره نظام ایران در قالب ماده سوم آن قرارداد ساخته و پرداخته نمود. (11) یکی از دو قسمت مهم این قرارداد بخش نظامی آن بود که در فصل سوم این قرارداد درج شده است. دو طرف موافقت کرده بودند که: دولت انگلیس به خرج دولت ایران صاحب منصبان و ذخایر و مهمات سیستم جدید را برای تشکیل قوه متحدالشکلی که دولت ایران ایجاد آن را برای حفظ نظم در داخله و سرحدات در نظر دارد تهیه خواهد کرد؛ عده و مقدار و ضرورت صاحبمنصبان و ذخایر و مهمات مزبور توسط کمیسیونی که از متخصصین انگلیسی و ایرانی تشکیل خواهد گردید و احتیاجات دولت را برای تشکیل قوه مزبور تشخیص خواهد داد معین خواهد شد. (12) همچنین بخش مختصری از این فصل قرارداد، به مدارس نظام اختصاص یافته بود. بخش دیگر آن با عنوانهای تعلیمات نظامی و تربیت نظامی در اصلهای 13 تا 15 آن فصل مشتمل بر طرح جامعی است برای ایجاد یک رشته مدارس مقدماتی و عالی نظامی که براساس آن کادر آموزشی، مدت دوره های آموزشی، تعداد شاگردان هر دوره، شرایط پذیرش آنان و بسیاری از دیگر جزئیات به دقت تعیین شده اند. (13) همچنین استخدام افسران انگلیسی برای هنگهای تازه تأسیس و افواج تعلیم یعنی هنگهای آموزشی هر ناحیه نظامی... توصیه شده است. تعداد آنان برای مدارس نظام 7 افسر و 10 درجه دار انگلیسی در نظر گرفته شده بود. کمیسیون نظام توصیه کرده بود که افسران مورد نیاز انگلیسی با کنترات 4 ساله استخدام شوند و پس از انقضای این مدت تعدادی از افسران تعلیم دیده ایرانی جایگزین آنها گردید.(14) اما در واقع ملاحظات کمیسیون نظامی قرارداد سال 1919 در باب انحلال ژاندارمری عمدتاً از داوریهای سیاسی تأثیر پذیرفته بود و نه واقعیتهای انتظامی کشور. زیرا تحولهای بعدی نیز خلاف آن را اثبات می کند. نکته قابل توجه دیگر فقدان هرگونه بررسی برای برنامه ریزی در گزارش کمیسیون نظام برای ایجاد یک نیروی دریایی است... (15) همچنین در زمینه تشکیل یک نیروی هوایی از گزارش کمیسیون نظام برمی آید که کل تشکیلات این نیرو چه از لحاظ انسانی و چه از نظر تجهیزات می بایست به خرج دولت ایران از بریتانیا اخذ شود (16) قشون متحدالشکل جدید ایراننیز در تأسیس نیروی هوایی خود، مسیری متفاوت در پیش گرفت. برخلاف تشکیلات پیشنهادی کمیسیون نظام که یک دایره هواپیمایی در آن منظور نشده بود، بعد از تشکیل نیروی هوایی این مشکل با استفاده از امکانات آموزشی و خریداری تجهیزات لازم از دو کشور شوروی و فرانسه حل شد.(17) قرارداد سال 1919 با مخالفتهای شدید ملت، جرائد و حتی احمد شاه(18) مواجه شد. انگلیسیها برای این که شاه در غیاب مجلس برقرار داد صحنه بگذارد، دعوتها کردند، ضیافتها راه انداختند، جشنها برپا نمودند و نطقها ایراد کردند اما در نهایت به جایی هم نرسیدند. در خلال یکی از همین ضیافتها، لرد کرزن وزیر امور خارجه انگلستان طی نطقی گفته بود ایران ناگریز است این قرارداد را بپذیرد... من همه وقت طرفدار این عقیده بوده ام که ایران باید از خود دارای قوای متحدالشکل واحدی باشد... (19) به هر حال گذشته از روندی که قراداد سال 1919 طی کرده اما در تحولهای نظامی بعدی قهراً تأثیر داشته است. کودتای سوم اسفند سال 1299 که خود منشأ دگرگونیهای چشمگیر نظامی در ایران گردید بی تأثیر از آن نبود. بنابراین تا پیش از کودتا، ایران دارای ارتش منظمی نبود و واحدهای منظم آموزش دیده مرکز به ترتیب ذیل زیر نظر مستشاران خارجی قرار داشتند: 1. لشکر قزاق که فرماندهان آنها روسی بودند، شامل 8756 نفر ایرانی و 76 افسر ارشد روسی و 66 افسر جزء روسی و 202 نفر ایرانی تحت امر وزارت جنگ بود با مخارج سالیانه 19 میلیون و 150 هزار ریال که از طرف بانک شاهنشاهی تادیه می شد. 2. ژاندارمری دولتی با 8400 نفر ژاندارم زیر نظر افسران ایرانی وعده بسیار کمی از افسران سوئی تحت امر وزارت کشور قرار داشت و با مخارج سالیانه 35 میلیون ریال اداره می شد. 3. بریگاد مرکزی شامل دو افسر خارجی و 126 افسر ایرانی و 2142 نفر سرباز با مخارج سالیانه 9 میلیون ریال. 4. تفنگچیان جنوب ایران(اس.پی.آر)(20) یا پلیس جنوب 5400 سرباز ایرانی و 190 افسر انگلیسی و 256 افسر جزء انگلیسی و هندی را در برمی گرفت و مخارج سالانه آن 25 میلیون ریال بود.(21) چند روز پس از کودتای سوم اسفند سال 1299 سرهنگ رضاخان، سازمان بریگاد مرکزی و اردوی فوق العاده گارد نصرت و قسمتهایی از وزارت جنگ یکی پی از دیگری در قزاقخانه ادغام شدند. در روز 18 دی ماه سال 1300 ژاندارمری با مدرسه قزاقخانه(22) یکی شده و نیرویی به نام قشون ایران را تشکیل دادند. همان موقع مدرسه نظام وزارت جنگ با مدرسه قزاقخانه ادغام شده و مدارس نظام را بوجود آوردند. در روز 23 اسفند ماه سال 1300، سرهنگ امیر احمدی به دستور سردار سپه، مأمور ایجاد تحول در سازمان نظامی غرب کشور شد. در نهایت با این اقدامها و تمهیدها بود که رضا خان سردار سپه، موفق به یکپارچه کردن نیروی نظام کشور شد و نام آن را ارتش نوین ایران گذاشت. بدین ترتیب کاری را که انگلیسیها پس از تلاشهای فراوان و با تحمیل قراداد سال 1919 م. موفق به انجام آن نشدند رضاخان سردار سپه بدان تحقق بخشید. البته قضاوت در این باره که آیا اقدام رضاخان خدمت به منافع و مصالح ملی بوده است یا نه، مجال پژوهش جداگانه ای را می طلبد، اما قرائنی وجود دارد که بر اساس آنها شاید بتوان گفت این اقدام در راستای منافع و مصالح انگلستان بود؛ اولاً سردار سپه در جریان این یکپارچه سازی نیروی نظامی، افسران و درجه داران پلیس جنوب را با اقدام نمایش گونه و با تنزل دو درجه رتبه، در این ارتش جای داد. منابع وابسته به خاندان پهلوی این اقدام وی را به بلند نظری سردار سپه نسبت داده اند. ثانیاً انگلستان در مقابل این اقدام و از بین رفتن پلیس جنوب عکس العملی نشانداد. بی تردید روی کار آمدن دول بلشویکی پس از انقلاب ماه اکتبر سال 1917 در روسیه، انگلستان را به عکس العمل واداشت و این دولت تشکیل یکدولت مرکزی قدرتمند با ارتشی یکپارچه را برای مقابله با توسعه نفوذ دولت شوروی در ایران کاملاً در راستای منافع خود می دانست. لذا رضا خانبا این پشتوانه، موفق به سرکوب آسان قیامهای اقصا نقاط کشور و انجام کودتا می شود و سپس بی دغدغه خاطر به یکپارچه کردن ارتش اقدام می کند. در خرداد ماه سال 1302 با اعزام تعداد 60 تن از افسران برای تحصیل در رشته های مختلف نظامی به فرانسه و روسیه، اولین قدم در تأسیس نیروی هوایی نیز برداشته شد. در اواخر سال 1303 ش. بر اساس قانونی فرماندهی کل قوای ایران به رضاخان سردار سپه تفویض شد و در واقع آخرین موانع موجود از پیش پای رضا خان برای دست زدن به اقدامهای نظامی اش برداشته شد. به هر حال در این سالها، سازمان قطعی ارتش را وزارت جنگ، ارکان حرب کل قشون، تقسیمات ارتش و امنیه کل مملکتی تشکیل می دادند. وزارت جنگ زیر مجموعه ای مانند شورای عالی قشون و مدارس نظام را در برداشت. ارکان حرب کل قشون از 13 قسمت تشکیل می شد: 1.دفتر، 2.تنظیمات (سجلات، محاکمات و سربازگیری)، 3. عملیات (تنسیقات، اطلاعات، آموزش و پرورش، نقشه برداری، امور هوایی و دریایی)، 4. مباشرات کل قشون (تدارکات، محاسبات، تفتیش کارخانه ها، خدمات فنی، مطبعه و مخازن قشون)5. صحیفه، 6. بیکاری کل قشون 7. انطباعات (شعبه مجله - دارالترجمه - کتابخانه)، 8. دایره موزیک، 9. نقیله قشون (شعبه فنی - مصادر کار - ساختمان - نعلبند خانه - ایخی - چراغ برق - اسکورت عشایر)، 10. اداره مالیه کل قشون، 11. خزانه داری کل قشون، 12. قورخانه کل قشون (تفنگ سازی، فشنگ سازی، باروت کوبی - ریخته گری - ارابه سازی - میدان تیراندازی - مدرسه فنی)، 13. بی سیم قشون (با مراکز مشهد، تبریز، کرمان، شیراز، کرمانشاهان و بوشهر ارتباط داشت).(23) اما از نظر تقسیمات، ارتش به پنج لشکر مرکز به فرماندهی سردار سپه، شمالغرب، به فرماندهی سرلشکر عبدالله طهماسبی، جنوب به فرماندهی محمود آبرم، لشگر شرق به فرماندهی حسین خزاعی، لشکر غرب به فرماندهی احمد امیر احمدی و یک تیپ مستقل قسیم شد. این لشکرها از تیپهای مختلفی از قبیل تیپهای پیاده، سواره، توپخانه و مختلط تشکیل می شدند.(24) پس از برچیده شدن ژاندارمری، تشکیلاتی به نام امنیه کل مملکتی به فرماندهی سرلشکر سردار رفعت (علی نقدی) تشکیل گردید که به 6 ناحیه مرکز، جنوب، شرق(سه بهادران) غرب، شرق (چهار بهادران) و شمالغرب تقسیم می شد.(25) در سال 1305/1926م. یعنی کمی بعد از تاجگذاری رضا شاه، براثر بررسیهای سرتیپ جهانبانی رئیس ارکان حرب کل قشون که تحصیلکرده اروپا بود تغییراتی در سازمان ارتش داده شد و ستاد ارتش را به 9 اداره و چهار رکن تقسیم کردن و در لشگرها نیز تغییراتی به وجود آوردند. همچنین با بررسی مقررات نظام وظیفه ترکیه، فرانسه و روسیه، قانون نظام وظیفه را به تصویب مجلس رسانده و اجرا کردند. در سالهای نخست با قرعه کشی سرباز زیر پرچم انتخاب و برای دیدن آموزش مقدماتی در گردانهای چهارم هر هنگ به نام گردان احتیاط جمع آوری می شدند و آنان را پس از شش ماه بین سایر واحدها تقسیم می نمودند. در این سالها همچنین حقوق نظامیان تغییر کرد و در سال 501312 ریال به مواجب ستوانها افزوده شد و حقوق تا سال 1320 ثابت بود.(26) اما سازمان لشگرها و تیپها از سال 1306 تا سال 1320 همیشه در حال تغییر و تبدیل بود و هر سال این تغییرات به وجود می آمد که اگر به جزئیات این تغییرها بپردازیم از موضوع اصلی غافل خواهیم شد. بنابراین به اختصار فقط به جایگاه آموزشگاههای نظامی می پردازیم. در تغییرات سال 1306 آموزشگاههای گروهبانی در تیپهای دوم پیاده، گارد سواره و توپخانه به وجود آمد. و در سال 1307 در تمام تیپها یک آموزشگاه گروهبانی برای کادر ثابت و یک آموزشگاه کادر احتیاط گروهبانی و در هر هنگ نیز آموزشگاه سرجوخگی احتیاط بوجود آمد.(27) بدین ترتیب در بحث سازمان نظامی دوره پهلوی اول به چند جریان اصلی و مهم پی می بریم. یکی ارتباط ناگسستنی سازمانهای نظامی این دوره با سالهای واپسین سلسله قاجار و یکپارچه شدن آنها در سالهای قبل از سلطنت رضاشاه. دیگری وجود افراد بیگانه و الگوها و مصالح بیگانگان در این تحولهاست. همچنین تا حدودی به چگونگی و روند این دگرگونیها و جایگاه آموزشگاههای نظامی پی بردیم. البته نگرش موشکافانه به این بحث در نوشتار مستقلی ممکن می شود. آن چه تاکنون در این مقوله گفته شد فقط کمک می کند که بحث مربوط به مباحث تحصیلات و تعلیمات نظامی آسانتر فهم شود. بدیهی است پا به پای سازمان نیروی زمینی، در نیروی دریایی و هوایی نیز تغییراتی به وجود می آمد. با تشکیل نیروی دریایی در سال 1307، چند نفر افسر برای تحصیل در رشته کشتیرانی به ایتالیا اعزام شدند. در آغاز تشکیل نیروی دریایی، سازمان آن دارای سه رکن اصلی بود: 1. فرماندهی و ستاد،2. بهداری، 3. آموزشگاه مهناوی ناو هما که در سال 1896م. در انگلستان ساخته شده بود محل آموزشگاه مهناوی بود که تا سال 1320 از آن به همین منظور استفاده شد.(28) پس از تشکیل نیروی دریایی جنوب، در دریای خزر هم سازمان دریایی تشکیل گردید. در مجموع نیروی دریایی رضاشاه در ماجرای تهاجم متفقین به ایران در شهریور سال 1320 براحتی از هم پاشید. اگرچه نیروی هوایی این دوره با اعزام نخستین کاروان دانشجویان هوایی به روسیه و فرانسه بوجود آمد، اما اولین اقدامهای ناموفق مربوط به تشکیل این نیرو، پس از پایان جنگ جهانی اول در مذاکراتی با نماینده کمپانی یونکرس المان انجام گرفته بود. اولین هواپیما در سال 1296 با حضور احمد شاه و رجال مملکتی در میدان مشق فرود آمده بود. تا سال 1309 کمپانی مزبور مؤسساتی در تهران، اصفهان، مشهد و اغلب شهرهای مهم ایران بنیاد نهاد. در 15 بهمن سال 1305 نخستین خلبان ایرانی با هواپیمای خود در فرودگاه قلعه مرغی بر زمین نشست.(29) همچنین در سال 1309 عده دیگری از افسران برای تکمیل کادر هوایی به روسیه و فرانسه اعزام شدند تا آموزش ببینند. در سال 1313 اداره هوایی به نیروی هوایی تبدیل گردید و دارای ستادی شد که تا سال 1317 یک سرهنگ بلژیکی ریاست آن را بر عهده داشت. در سال 1314 کارخانه شهباز در ایران تأسیس شد و سه سال بعد اولین هواپیما را در ایران ساخت. از سال 1314 سازمان هنگهای مرکز شهرهای تبریز، اهواز و مشهد با دو گردان و یک گروه ارتباط تشکیل شد. و در نهایت در حادثه سوم شهریور ماه سال 1320 این نیرو نیز بدون هیچ گونه مقاومتی در مقابل دشمن از بین رفت. (30) نهادهای آموزشی و سیر تحول آنها مراکز و نهادهای آموزش نظامی زمان پهلوی اول، از دو قسمت تشکیل می شدند: قسمت اول آنهایی بودند که با ادغام آموزشگاههای برجای مانده از قبل بوجود آمدند و قسمت دوم شامل مراکزی بودند که در این زمان بنیان نهاده شدند. بدیهی است بدون توجه به هریک از این دو بخش بحثی جامع و مانع نخواهیم داشت. الف - آموزشگاههای قبلی و تحول آنها 1. آموزشگاههای قزاقخانه: در سال 1282/1904م سرهنگ چرنوزبف(31) برای نخستین بار آموزشگاهی را دایر کرد که دارای دو کلاس AوB و پنج کلاس متوسطه بود. در سال 1288/1910م. آموزشگاه توسعه یافت که با روش مدرسه کارسکی کربوس روسیه اداره می شد و از دو بخش متمایز تشکیل می گردید: الف- بخش اشرافزادگان (بالا که اولاد افسران بودند) ب- بخش تربیت یافتگان (پایین که اولاد قزاقها بودند)(32) فرماندهان آنها روسی بودند و از استادان ایرانی نیز استفاده می کردند. تا سال 1292/1914م. با درجه استواری، و از آن پس با درجه ستوان سومی فارغ التحصیل داشت. بعضی از مقامهای نظامی دوره پهلوی فارغ التحصیل این مدرسه بودند. در سال 1288/1910م. ژنرال پرنس ولادبکسی مدرسه دیگری برای فرزاندان قزاقها تأسیس کرد... که فارغ التحصیلان آن با درجه گروهبانی به صف انتقال می یافتند. (33) همچنین در قزاقخانه آموزشگاه دیگری وجود داشت که گروهبانها و افراد باسواد را می پذیرفت و پذیرفته شدگان پس از پایان بردن یک دوره نه ماهه آموزش، با درجه گروهبانی با استواری وارد نظام می شدند. این مدرسه اوچینی کامان نام داشت.(34) مجموعه این آموزشگاهها در بهمن ماه سال 1300/1922م. با مدرسه نظام مشیرالدوله ادغام شدند و مدارس نظام را تشکیل دادند. 2. مدارس نظامی ژاندارمری: پس از استخدام سرهنگ یالمارسن سوئدی برای سرپرستی و تشکیل ژاندارمری در سال1289/1990م. آموزشگاهی به نام کانداافسیه به ریاست سهراب خان ارمنی تأسیس شد.(35) دوره های این مدرسه چهار ساله بود. یک سال بعد آموزشگاه دیگر ژاندارمری به نام مدرسه صاحبمنصبان درباغشاه تأسیس شد که ماژور فلکد(36) رئیس آن بود. دوره آموزش این مدرسه شش ماهه بود و دانشجویان به محض ورود با درجه آسپیران(استواری) پذیرفته می شدند و پس از اتمام تحصیل با درجه ستوان دومی و ستوان یکمی و حتی سروانی وارد نظام می شدند.(37) یک آموزشگاه هم با نام آنتانداس(کارپردازی) به ریاست کلنل نیکلن(38) تأسیس شد که از دو کلاس کارپردازی و انبارداری تشکیل می شد. دوره آن دو ماهه و شبانه روزی بود. کادت مدرسه دیگری بود که در اواخر عمر ژاندارمری تأسیس شد که زود هم برچیده شد. مدرسه وکیلی از دیگر مؤسسه های آموزشی ژاندارمری بود که با چندین دوره آموزشگاه گروهبانی و با برنامه های عملی بسیار سختی در یوسف آباد تشکیل گردید. و سرانجام مدرسه دیگری با تعداد ناچیزی محصل در دو دوره به ریاست سرهنگ شیخ پس از جنگ جهانی اول بنا نهاده شد که محصلان دوره دوم آن، پس از متحدالشکل شدن ارتش با افسران دوره دوم دانشکده افسری فارغ التحصیل شدند. کلیه احتیاجات دانش آموزان آموزشگاههای ژاندارمری را دولت تأمین می کرد و هر ماهه 150 ریال مواجب آنان بود.(39) 3. مدرسه نظام وزارت جنگ: این مدرسه در سال 1296/1916م. توسط مشیرالدوله (حسن پیرنیا)، وزیر جنگ وقت و به تقلید از مدرسه سن سیر فرانسه تأسیس شد. نام آن ابتدا مدرسه احمدی بود که بعد به مدرسه نظام مشیرالدوله تغییر یافت. ادغام این مدرسه با مدرسه قزاقخانه، مقارن با دوره های سوم و چهارم آن بود. این ادغام پس از کودتای سال 1299 انجام شد و مدارس نظام بوجود آمد و در مرداد ماه سال 1302 فارغ التحصیلان آن با درجه ستوان سومی، اولین دوره دانشکده افسری ارتش را به پایان رساندند.(40) اکثر استادان آن ایرانی بودند و در بینشان یک استاد خارجی به نام سروان پرنس کامنسکی که استاد سواره نظام بود، وجود داشت. در بین آموزشگاههای نظامی آن روز تهران، تنها دانشکده ای که در تابستان عملیات اردویی و تیراندازی و مانور داشت این دانشکده بود. دانشجویان آن همدیگر را با شماره می شناختند.(41) 4. آموزشگاههای نظامی دیگر: آموزشگاههای دیگر عبارت بودند از: مدرسه نظام شوکتیه، مدرسه نظام جنگل و آموزشگاه گروهبانی. مدرسه نظام شوکتیه را امیر شوکت الملک در قائنات برای آموزش واحدهای سواره نظام، توپخانه و پیاده، به وجود آورد. وی درجه داران باسواد و داوطلبان خارج از واحدهایش را که خود می شناخت، برمی گزید و در محلی خارج از سربازخانه آموزش می داد و این عده پس از یک سال به درجه افسری ارتقاء می یافتند. مدرسه نظام جنگل را میرزا کوچک خان برای تربیت کادر افسران تحصیل کرده به وجود آورد و برای آموزش آنان از ستادان خارجی چون ژنرال کاریکالوللی و کاوک و از افسران ایرانی و عثمانی استفاده می کرد اما هنوز دوره این دانشکده تمام نشده بود که نهضت جنگل سرکوب شد. اما آموزشگاه گروهبانی فقط برای یک دوره در بریگاد مرکزی پاگرفت و سپس برچیده شد. بدین ترتیب کثرت و تنوع آموزشگاههای نظامی در سالهای مقارن با ظهور سلسله پهلوی، بیانگر تشتت بین قدرتهای نظامی در کشور است. اما با استقرار دیکتاتوری پهلوی اول در آنها عمدتاً استحاله ای بوجود آمد و ماهیت نظامی حکومت سبب شد که سرمایه گذاریهای بیشتری در مؤسسات نظامی به عمل آید. با توجه به این که خطری از طرف همسایگان و داخل این نظام را تهدید نمی کرد، کاری بیهوده و خیره سرانه بود و می توانست عامل کند شدن برنامه های عمرانی در کشور باشد. ب - آموزشگاههایی که دوره پهلوی اول تأسیس شد سیاستهای نظامی گری پهلوی اول و یکپارچه شدن نیروهای نظامی و تشکیل شدن سه نیروی زمینی و هوایی و دریایی سبب گردید که تعداد فارغ التخصیلان نظامی کشور نیز بتدریج در طی این دوره افزایش یابد. و دقیقاً همان سیاستی که در مورد نیروهای نظامی بکار می رفت در مراکز آموزشی نیز آثار و تبعات آن پدیدار می شد. بدیهی است با نگرشی به این نهادها اطلاعات بیشتری ارائه خواهد شد. 1.دانشکده افسری: این دانشکده با ادغام مدرسه قزاقخانه، مدرسه نظام مشیرالدوله و مدرسه بیطاری ژاندارمری در یکدیگر در سال 1300/1920م. به وجود آمد.(42) در مهرماه سال 1301 دانشجویان سال آخر به علت این که در اعطای درجه افسری آنان تعلل شده بود، دست به اعتصاب زدند. اما به دستور رضاخان سردار سپه، زندانی شدند و حتی در نظر بود که محرکان آنها را اعدام کنند اما سرتیپ امان الله میرزا، رئیس ارکان حزب قشون از رضاخان تقاضای عفو آنها را کرد و با توجه به این که این دانشجویان اغلب فرزندان افسران ارشد و امرای طرف توجه سردار سپه بودند از اعدام آنها صرفنظر شد.(43) دانشکده افسری دارای سه مدرسه صاحبمنصبی(44) متوسطه و ابتدایی بود. در مرداد ماه سال 1302/1922م. جشن فارغ التحصیلی دوره اول برگزار گردید و تعداد 19 تن از دانشجویان با درجه ستوان سومی به پیاده نظام انتقال یافتند اما در 24 مهرماه، دانشجویان دوره دوم با رتبه ستوان دومی در رشته های پیاده، توپخانه، سوار و مهندسی به واحدهای مرکز انتقال یافتند.(45) 2.آموزشگاه ستوان: این آموزشگاه که مدرسه نیابت نیز خوانده می شد، در سال 1303 در دانشکده افسری تأسیس شد. دوره آن یک سال بود و دو دوره دانشجو از آن فارغ التحصیل شدند. در مهرماه سال 1305 تعطیل شد و دوباره دو سال بعد شروع به فعالیت کرد. دوره تحصیلی آن از سال 1305 تا سال 1314 دو سال بود. سپس رسته های امور مالی و توپخانه هم به درسهای آن اضافه و دوره های آن سه ساله شد و تا سال 1320 به این روال فعالیت می کرد. دانش آموزان آموزشگاه بعد از اتمام تحصیل با درجه ستوان سومی به قسمتهای مختلف ارتش وارد می شدند.(46) 3. آموزشگاه احتیاط: این آموزشگاه نیز در سال 1310 در دانشکده افسری به منظور آموزش مشمولان دیپلم ولیسانس تأسیس شد که بعدها ضمیمه دانشگاه نظامی گردید. هر دوره آن شش ماه طول می کشید.(47) 4. دانشگاه جنگ: براساس حکم عمومی شماره 2245 ارتش و به دستور رضاشاه در اول مرداد ماه سال 1314، دانشگاه جنگ تأسیس و امان الله خان جهانبانی به فرماندهی آن گماشته شد و با استخدام افسران فرانسوی کار خود را آغاز کرد. در مهرماه همان سال دوره فرماندهی را تشکیل دادند که تا مهرماه سال 1320 در شش دوره، 96 نفر فارغ التحصیل داشت. در سال 1322، این دانشگاه تعطیل شد و در سال 1326، دوباره فعالیتش را از سرگرفت.(48) 5. آموزشگاههای نیروی هوایی: همزمان با تشکیل آموزشگاه خلبانی به منظور تربیت مکانیسین هواپیما، آموزشگاه فنی نیز در دوشان تپه تأسیس شد و در اول مرداد ماه سال 1317 نخستین هواپیمای ساخت ایران در حضور رضاشاه به پرواز درآمد. این برنامه تا سال 1318 با ساختن تعداد دیگری هواپیماهای شخصی و جنگی ادامه یافت.(49) اما از آن به بعد خبری از ادامه کار آن نرسیده و معلوم نیست چرا به کار خود ادامه نداد. همچنین به نوشته محمد نخجوان مدرسه هواپیمایی به دستور رضاخان سردار سپه شکل گرفت. اما در منابع دیگر در مورد این مدرسه اطلاعاتی وجود ندارد. نخجوان متن ماده 2 حکم عمومی شماره 212 قشون را چنین آورده است: سرهنگ نمره 1970 سیف الله خان صاحب منصب ارکان حرب کل به ریاست مدرسه هواپیمایی مأمور می گردد. تهران مورخ 11 جوزا 1301 وزیر جنگ و فرمانده کل قوا - رضا (50) در اول دی ماه سال 1312، مدرسه دیده بانی با دوره های یک ساله دائر شد و از اسفند ماه سال 1313 به دانشکده دیده بانی تغییر نام یافت و تا قبل از شهریور ماه سال 1320 جمعی از افسران احتیاط در آن آموزش دیده و فارغ التحصیل شدند. از سال 1310 مدرسه معلم خلبانی در نیروی هوایی تأسیس گردید و تا سال 1315 به کار خود ادامه داد. در سال 1314 نیز یک باب مدرسه برای آموزش معلم خلبان در مهرآباد به وجود آمد. همچنین در سال 1316 به منظور تأمین افزارمند مورد نیاز برای انجام وظیفه در امور فنی کارخانه های شهباز، آموزشگاه افزارمندی تأسیس گردید. و از تاریخ 12 مرداد ماه و اول شهریور ماه سال 1317، نام هنرستان خلبانی به آموزشگاه خلبانی و هنرستان نظامی به آموزشگاه فنی تغییر یافت.(51) یکی از نقاط ضعف برنامه ریزیهای آموزشی و از کاستیهای نهادهای آموزشی این دوران در زمینه نیروی هوایی است. سرتاسر تاریخ این نیرو، مشحون از وابستگی و نقش محوری داشتن دول و عناصر خارجی در آموزش و تربیت کادر این نیرو است. بجای آن که به باروری تأسیسات، مراکز آموزشی فنی و پروازی و صنعتی آن با کمک نیروی داخلی توجه شود، عمدتاً چشم به دست بیگانگان می دوختند و به این دلیل اقدامهای انجام شده در این زمینه بسیار کمرنگ و ناچیز می نماید. همچنین در زمان رضاشاه مراکز آموزشی دیگری از قبیل آموزشگاه دامپزشکی (در سال 1300)، پزشکی و معین پزشکی(1309) و موسیقی تأسیس شدند و آغاز به کار کردند که با توجه به اهمیت کم آنها از توضیح بیشتر خودداری می شود. آخرین نکته ای که باید به آن چه گفته شد، افزود: این است که رضاشاه در نظر داشت برای تجهیز نیروی هوایی از دولت آمریکا کمک بخواهد. بدین منظور در تاریخ 26 دی ماه سال 1301 به وساطه سفیر خود در واشنگتن برای خرید چند فروند هواپیما و تعلیم عده ای خلبان و مکانیسین با دولت آمریکا وارد مذاکره شد ولی دولت وقت آمریکا از پذیرش این درخواست به این دلیل که طرفدار خلع سلاح می باشد عذر خواست زیرا نمی خواهد به افزایش سلاح در کشورهای جهان یاری کند. گرچه دولت ایران متقلابلاً اعلام داشت که منظورش از خریدن طیارات ایجاد امنیت داخلی است و هیچگونه قصد خصمانه ای نسبت به همسایگانش ندارد، در عین حال دولت آمریکا بنابر ملاحظات سیاسی با فروش هواپیما به ارتش ایران موافقت نکرد.(52) برنامه های آموزشی مدرسه نظام وزارت جنگ از سه کلاس تشکیل می یافت که برنامه آموزشی و درسهای آنها با هم تفاوتهایی داشتند. در کلاس تهیه، معلومات کلاس ششم متوسطه به ویژه درس ریاضی تکمیل می شد و آموزشهای مقدماتی نظامی مثل تاریخ نظامی، جغرافیای نظامی، خدمات صحرایی، تاکتیک، سنگرسازی و سلاح شناسی ارائه می شد. شاگردان این کلاس که برای ورود به دو کلاس نظامی دیگر آماده می شدند در آموزشهای صف جمع، خدمات صحرایی عملی، رزمی و تیراندازی با دو کلاس دیگر شرکت می کردند. در کلاس اول و دوم فقط آموزشهای نظامی داده می شد و برنامه این کلاسها از روی برنامه مدرسه نظام سن سیر فرانسه اقتباس شده بود. و درسهای آن عبارت بودند از: تاکتیک عمومی کامل، مطالب سوق الجیشی تاکتیک، رزم پیاده، رزم سواره، رزم توپخانه، خدمات صحرایی کامل سنگرسازی، استحکامات دائمی و نیمه دائمی، تکمیل تاریخ و جغرافیای نظامی ایران و جهان، نقشه کشی عملی و سلاح شناسی به طور کامل. همچنین در روزهای سه شنبه به درسهای عملی در زمینه آموزشهای رزمی می پرداختند و در تابستانها دو ماه را در اردو می گذراندند. و در روزهای معینی آموزشهای لازم را ضمن کار عملی با توپخانه و سواره نظام فرا می گرفتند.(53) اما در مدرسه دیویزیون قزاق که درسهای آن مطابق درسهای مدارس ابتدایی بود. افراد مشقهای نظامی را بدون سلاح نیز می آموختند. در دوره دوم آن، که دارای شش کلاس بود تقریباً مثل مدرسه متوسطه به افراد آموزشهایی داده می شد با این تفاوت که در دو کلاس آخر شاگردان درسهای نظامی را نیز فرا می گرفتند. شاگردان این دو کلاس در مدرسه نظامی نیز شرکت می کردند.(54) از مهرماه سال 1302/1922 م. که مدارس فوق به دانشکده افسری تبدیل گردیدند، در چند ماه اول طبق روال قبلی برنامه آموزشی اجرا می شد و از صبح تا عصر برنامه داشتند. اما بعد دو کلاس دانشکده شبانه روزی گردید و شاگردان فقط شبها و روزهای جمعه مرخصی داشتند. در هفته سه روز پس از صرف صبحانه در ساعت 5/6 تا 7 صبح سلاح و تجهیزات می گرفتند و تا ساعت 10 صبح برای عملیات تاکتیکی و صحرایی به خارج از شهر می رفتند. در دومین دوره دانشکده، تعلیمات نظری و عملی سخت تر و کاملتر گردید و توپخانه، تاکتیک، پیاده، سنگرسازی و استحکامات و نقشه برداری درسهایی بودند که استادان ایرانی آموزش دیده در فرانسه و استادان خارجی به شاگردان تعلیم می دادند. و در طول دوره به اجرای عملیات تمرینی می پرداختند. فارغ التحصیلان این دوره در روز 15 مهرماه سال 103/1923 م. طی مراسمی از دست سردار سپه گواهی نامه خود را گرفتند.(55) از آذرماه سال 1313/1933م. در دانشکده افسری دوره های تکمیلی که معادل دوره عالی کنونی به حساب می اید، تشکیل گردید. این دوره ها برای افسران رسته های پیاده، سواره نظام، توپخانه، مهندسی، مخابرات ومالی تا سال 1320/1943م. ادامه یافت که آخرین دستاوردهای دانش نظامی مربوط به هر رسته در اختیار دانشجویان قرار داده می شد.(56) در مهرماه سال 1314/1934م. در دانشگاه جنگ نیز دوره فرماندهی گشایش یافت که تا مهرماه سال 1320 و در شش دوره تعداد 96 نفر فارغ التحصیل داشت. همچنین مستشاران فرانسوی با همکاری افسران ایرانی دوره ای با عنوان دوره ستاد که در مدت دو سال پایان گیرد، طراحی کردند که نخستین دوره آن در مهرماه سال 1315/1935م. گشایش یافت و تا مهرماه سال 1322، جمعاً 161 نفر فارغ التحصیل داشت.(57) بنابراین ملاحظه می شود با وجود این که در محتوای آموزشی و برنامه های درسی تا حدودی پا به پای تحولات نهادها و مؤسسات آموزشی نظامی، تغییر داده می شد، اما بیش از آن که ابتکار عمل در دست استعدادهای داخلی باشد، در دست بیگانگان بود. و در کارها نیز بدون دخل و تصرف از نمونه فرانسوی تقلید می کردند و به عوض آن که قدرت خلاقیت و ابداع خود را به کار اندازند تا برنامه های آموزشی مطابق نیازهای داخلی تدارک دیده شود چشم و گوش بسته از مدرسه سن سیر فرانسه اقتباس می کردند.(58) یکی از نکات قابل توجهی که در محتوای آموزشی - نظامی در این دوره از اهمیت برخوردار است، آموزشهای عقیدتی بود. از پایین ترین مرحله آموزشی تا بالاترین حد آن به القائات عقیدتی که بتواند پایه های نظام شاهنشاهی را محکم کند، می پرداختند. قره باغی، یکی از نظامیان بلند پایه رژیم پهلوی دوم که بخشی از تحصیلات نظامی اش را در زمان رضاشاه گذرانده است، در مورد چگونگی این نوع آموزشها می نویسد: در مهرماه [سال ] 1315 وارد دانسکده افسری در تهران شدیم... از همان شروع تحصیل در دبیرستان نظام تبریز، از کلمه شاهنشاه در ذهن من همیشه استقلال و عظمت ایران مجسم می شد. تا این که در دانشکده افسری آئین سربازی را آموخته و شعار خدا، شاه، میهن را هدف زندگی سرباز خود دانستم. (59) گرچه بخش اول سخن وی جای تأمل دارد و چه بسا در سایه کلمه شاهنشاه در مواردی نیز ذلت و خفت و وابستگی و ستمگری را به ارمغان آورده است، اما در عین حال از مجموع سخن وی می توان به بخشی از محتوا و متن برنامه های آموزش عقیدتی دوره پهلوی اولپی برد. و اگر بخواهیم تفسیری از این شعار داشته باشیم. باید گفت کلمه خدا را مستمسکی برا تداوم حکومتشان بر ملت و نظامیانی قرار داده بودند که 98 درصد آنان را شیعه مذهب تشکیل می دادند. و کلمه شاه در حقیقت سمبل بتی قرار داده شده بود که باید از وی کورکورانه اطاعت می شد و واژه میهن نیز برای دمیدن روح وطن پرستی در نظر گرفته شده بود، بدین معنی که حفظ کشور بر جای مانده از آبا و اجداد 2500 سال پیش درخور فداکاری و جانفشانی به وسیله نظامیان است. به ویژه واژه اخیر در ایام خطر بیش از پیش به اذهان نظامیان القاء می شد. چنان چه ابوالحسن تفرشیان یکی از افسران مارکسیست که در ایام جنگ حهانی دوم به استخدام ارتش درآمد در خاطرات دوره دانشکده افسری خود می نویسد: با نوع تربیتی که در آن روزها در دانشکده افسری دیده بودم، احساسات میهن پرستی خیلی گرم داشتم... (60) نکته دیگر قابل توجه در این دوره؛ نارسائیها و کاستیهای موجود در امر آموزش است. با آن که در راستای بهبود امور آموزشی اقدامهایی شده بود و کتابهای درسی و ائین نامه هایی تدوین یافته بود، در عین حال با توجه به کمبود وسائل و امکانات اکثر سربازان و درجه داران بی سواد بودند، به این دلیل اجرای برنامه های وسیع آموزشی و طرحریزی تمرینات صحرایی و مانورها غیرممکن بود، لذا تلاش اصلی در امر آموزش عمدتاً در اموزشهای رزم انفردای و گروهی و دسته ای و تیراندازیهای صرف، خلاصه می شد. طرحهای عملیاتی اغلب بر مبنای حالات پدافندی پی ریزی می شد و محدودیت تحرکت در یگانهای نیروی زمینی، جابجا کردن یگانها را از محل استقرارشان با مشکل مواجه می ساخت و سبب می گردید که سالهای متمادی یگانها در پادگانهایشان و در محلهای مجاور آن به آموزشهای محدود بپردازند.(61) همچنین نارسائیهای دیگری مانند کمبود امکانات نیروی هوایی و نآگاهی پرسنل نیروی زمینی از نحوه همکاری با نیروی هوایی، محدودیت یگانهای زرهی و نااشنایی سربازان با چگونگی عملیات هماهنگ با آن و کمبود وسائل اردوئی که دلیلی بر عادت ندادن سربازان به زندگی در شرایط دشوار بود، وجود داشت،(62) برای رفع این نارساییها قدمهای جدی برداشته نمی شد. التبه بعضی از این نارسائیها ریشه در مسائل و مشکلات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی داشت. اما آن بخش از نارسائیهای مقطعی نظامی نیز برطرف نمی گردید. نقش و دخالت خارجیان یکی از حساسترین مباحث تاریخ تعلیمات و تحصیلات نظامی در دوره پهلوی اول را نقش و تأثیر افراد و دولتهای خارجی در آموزشهای نظامی ایرانیان رقم می زند که در نگرش کلی در تار و پود تاریخ نظامی این دوره، ردپای آنان مشاهده می شود. به هر حال چه در مقوله اعزام دانشجوی نظامی به خارج در فنون و رسته های مختلف و چه در مقوله استخدام و دعوت خارجیان به داخل برای تأسیس، تدریس و مدیریت نهادهای آموزشی نظامی، آنان دخالت داشتند. بی شک بدون تعمق و تأمل در این بحث، نمی توان ارزیابی صحیح از این موضوع بدست داد. تا قبل از تکیه زدن رضاخان بر اریکه وزارت جنگ، سپس نخست وزیری و در نهایت پادشاهی و تسلط بر اوضاع سیاسی - نظامی کشور، سیاست وی در قبال حضور نظامیان خارجی در ایران، مبتنی بر حذف آنان بود که کاملاً با سیاست دوران سلطنت وی تفاوت داشت. وی در این ایام بنا به ملاحظات سیاسی که قصد تصاحب آخرین مراز قدرت و چیره شدن بر رقبای سیاسی خود را داشت به این سیاست موضعی و مقطعی توسل جست. همچنان که در مبحث سازمان نظامی ایران از نظر گذشت قبل از دستیابی رضاخان به فرماندهی کل قوا، در کشور نیروهای مختلف نظامی مانند پلیس جنوب، ژاندارمری و قزاق وجود داشت و انگلیسیها، سوئدیها و روسها بر این نیروها نظارت و فرماندهی داشتند و متصدی امور آموزشی آنان بودند. همان طور که از محتوای کلام لردکرزن بر می آید این سه نیرو در رقابت با هم بودند.(63) گرچه ردپایی از فعالیتهای آلمانیها هم در ایران نمایان است اما بحدی ناچیز و کمرنگ است(64) که در حد دخالت قابل تصور نیست و این که پروفسور سپهر ذبیح از اعزام افسران ایرانی به آلمان در زمان رضا شاه سخن به میان آورده است،(65) مورد تأیید منابع ایرانی نیست اما قبل از آن چنین کاری انجام می شد. رضا خان سردار سپه خلع ید از خارجیان و تشکیل قشون متحدالشکل در کشور را از لوازم تسلطش بر امور تشخیص داد و در این راستا گام برداشت که در نقش خارجیان شاغل در آموزشهای نظامی نیز تأثیر داشت. چنان که خود وی در این زمینه گفته است: ... سوم حوت[روزی که وی کوتا کرد] در واقع مبدأ تاریخ حیات جدید قشون فعلی ما می باشد. استخلاص قشون از دست خارجیان و استقلال بخشیدن به آن به منزله روح مملکت است، عبارت از فلسفه نهضت سوم حوت 1299 و آمال دیرینه ما بود... (66) اما اقدامهای رضاشاه در دوران سلطنتش در زمینه به کارگیری خارجیان در آموزشهای نظامی در سایر امور، نشان می دهد که وی این اقدام را در راستای رقابتهایش برای کسب قدرت انجام داده است نه با هدف استخلاص قشون از دست خارجیان . در مهرماهسال 1302 و در اولین دوره دانشکده افسری بعد از کودتا - که به دوره پهلوی معروف بود - از افسران تحصیلکرده ایرانی در مدرسه سن سیر و فونتن بلوی فرانسه مثل سرتیب غلامعلی انصاری و سروان سعید نظام(که در جنگ جهانی اول جزو ارتش فرانسه بود) استفاده شد. و در سال 1303 از وجود ژنرال گاراگاراتلی که به گرجی خان معروف بود، استفاده شد.(67) در جریان پایه گذاری نیروی هوایی در سال 1310 سرگرد نورکیس(68) و سروان اکمان(69) سوئدی نقش اساسی داشتند و به تعبیر یکرنگیان پایه محکمی برای نیروی هوایی گذاردند (70) که خود جای تأمل دارد. و در سال 1310 در جریان تبدیل اداره هوایی به نیروی هوایی و تشکیل ستاد آن یک افسر بلژیکی به نام بیورت(71) به ریاست آن منصوب گردید که تا سال 1317 در این سمت باقی ماند. در سال 1311 بیمارستان شماره 2 ارتش زیرنظر معلمان و پرستاران سوئدی اداره می شد. بنابراین ملاحظه می شود که از وجود افراد خارجی در حدی فراتر از ارائه خدمات در خیطه تخصصشان استفاده می کردند و آنها را در پستهای نظامی قرار می دادند حال آن که این روش مغایر با استقلال نظامی کشور است که رضاخان ادعای تأمین و کسب استقلال را، به عنوان رسالت کوتایش عنوان کرده بود و این امر در تاریخ قبل از آن نیز منشأ ضلالتها و ناکامیهایی بوده است.(72) اول بهمن ماه سال 1312، چهار معلم سوئدی که به استخدام نیروی هوایی درآمده بودند به تهران آمدند و در مدرسه خلبانی مشغول خدمت گردیدند. آن چهار تن عبارت بودند از: 1. نائب اول فردریک یوهانس 2. نائب دوم استیک سوندگرین 3. نائب دوم کنارکرینوس 4. نائب سوم هانریک اسکولین. به دستور رضاشاه این چهار تن با ارتقاء یک درجه مشغول خدمت گردیدند و از مزایای درجای اعطائی بهره مند شدند.(73) مرتضی طلوعی می نویسد: نائب خلبان اسکولین به علت این که در اثر اشتباهی دچار سانحه ای گردیده و هواپیمایش 75% آسیب دیده بود، در تاریخ 8 مرداد ماه سال 1313 به دستور رضا شاه از ادامه خدمت معاف گردید. و نیز به علت بی ترتیبی در کار سایر خلبانان سوئدی در تاریخ 12 تیرماه سال 1313، رضا شاه به ادامه خدمت آنان خاتمه داد.(74) در منابع دیگر درباره این قضیه اظهار نظر نشده است. همچنین گویا چهار نفر از خلبانان بلژیکی (یک افسر و سه درجه دار) برای تعلیم خلبانی در نیروی هوایی استخدام شدند و با یک درجه ارتقاء در آبان ماه سال 1313 مشغول کار شدند. این چهار تن عبارت بودند از: 1. سلطان گیوم (با درجه یاوری) 2. معین نائب ژریس (با درجه نائب سومی) 3. معین نائب واندام (با درجه یاوری) 4. معین نائب پیتو (با درجه نائب سومی ) براساس مدارک موجود سه خلبان بلژیکی دیگر نیز به اسامی بوشن، فرهول در اواخر سال 1313، به خدمت نیروی هوایی ایران در آمدند.(75) در سال 1312، نیز عده ای از افسران ارتش فرانسه به عنوان مربی و معلم نظامی استخدام شدند تا به آموزش دانشجویان ایرانی بپردازند. اعضای این هیئت عبارت بودند از 1 - سرهنگ کالور(76) (افسر سواره نظام، رئیس هیئت و معلم سواره نظام)، 2 - سرگرد دولاکور(77) (افسر پیاده نظام، معلم پیاده نظام و تاکتیک) 3 - سرگرد رنوار(78) (افسر توپخانه و معلم آن) 4- سرگرد بودینا(79) (معلم نقشه برداری) از میان این افراد، سرگرد رنوار پس از انقضای مدت قرارداد دوساله اش در سال 1314، به فرانسه بازگشت(80) با تأسیس دانشگاه جنگ در سال 1314 هیئت دیگری از مستشاران فرانسوی برای ارائه آموزشهای نظامی در ایران، استخدام شدند. در منابع موجود، دو لیست متفاوت از اعضای این هیئت ارائه شده است. در یکی تعداد آنها 7 نفر و در دیگری 6 نفر با اسامی و مسئولیتشان ذکر شده است.(81) این افراد به عنوان فرمانده، مدیر درسها و معلم پیاده نظام، توپخانه، مهندسی، مالی، مخابرات، تاکتیک و زره پوش مشغول کار شدندو تا سال 1318 در ایران بودند.(82) اعزام دانشجو به خارج کشورهایی چون روسیه، ایتالیا و سوئد، مراکزی بودند که دانشجویان نظامی ایران به آن مراکز اعزام می شدند و در رسته های مختلفی آموزش می دیدند. متأسفانه از چند و چون محتوای آموزشی و نکات مثبت و منفی آموزشهای آنها در کشورهای یاد شده اطلاعاتی در دست نیست اما با استفاده از اطلاعات موجود به نکات درخور توجهی در زمینه های علل و انگیزه های اعزام، مدت آموزش و روند این کار و همچنین تأثیر این اقدام در وضعیت نظامی کشور می توان دست یافت. اولین نکته پیرامون این مسئله این بود که اعزام محصل نظامی به خارج تا چه اندازه ضروری است؟ در این زمینه نظرهای مختلفی ارائه شده است: 1.به منظور دستیابی به تکنیکهای نظامی ارتشهای مدرن یعنی ارتشهای کشورهای غربی.(83) 2.ارتقاء سطح معلومات و اطلاعات نظامی افسران و احتراز از استخدام مستشاران کشورهای خارجی (چون سردار سپه در فکر استخدام افسرانی از آلمان بود. به دلیل اظهار مخالفت با انگلیس)(84) 3.نیاز تشکیلات جدید و وسیع قشون به افسران زیاد و تأمین بخشی از آنها با اعزام محصلان نظامی به خارج.(85) آرای فوق به ظاهر موجه و مستدل به نظر می آید و هر کدام نیز جداگانه دلیلی بر دست زدن به این اقدام می تواند باشد تا چنین کاری ذاتاً ناپسند و نسنجیده جلوه گر نشود. اما قرائنی مانند استخدام کارشناسان نظامی مختلف در داخل کشور تا حدودی این نظرات را خدشه دار می کند. همچنین قرائن دیگری نشان می دهد که این اقدام فراتر از مسائل طرح شده است و تا حدود زیادی وجود تنش بین سردار سپه (وزیر جنگ) و قوام السلطنه(نخست وزیر وقت) در اعزام اولین دسته دانشجویان به خارج مؤثر بوده است. داستان از این قرار است که طرح ضرورت متحدالشکل شدن نیروهای نظامی و عزل ژنرال گلروپ رئیس ژاندارمری از طرف سردار سپه، قوام را به عکس العمل واداشت و او به استخدام افسران خارجی و تقویت و تکمیل کادر ژاندارمری پرداخت(86) و لایحه تقدیم مجلس کرد، سردار سپه برای مقابله با این لایحه، کم بودن بودجه قشون و فقر مالی کشور را بهانه قرار داد و پیشنهاد کرد که بهدلیل حائز اهمیت بودن موضوع، بهتر است از استخدام خارجیها صرفنظر شده و به اعزام عده ای محصل به اروپا اکتفا شود.(87) قوام با این پیشنهاد موافق نبود، اما در این میان کابینه اش سقوط کرد(29 دی ماه سال 1300ش). در زمان صدارت مشیدالدوله، سردار سپه موفق شد رأی خود را بر کرسی نشانده و لایحه اعزام 60 نفر محصل به اروپا را بجای لایحه استخدام مستشاران خارجی به تصویب برساند.(88) بنابراین ملاحظه می شود که اعزام اولین گروههای دانشجویان نظامی به خارج، قبل از آن که از نیازهای کشور ناشی شود از جنگ قدرت دو تن از رقبای سیاسی حاکم ناشی شد. بنابراین در خرداد ماه سال 1301/1921م. 60 تن از افسران ارتش که عمدتاً از فارغ التحصیلان مدرسه نظام مشیرالدوله بودند به فرانسه اعزام شدند، تا در رسته های پیاده، سواره، توپخانه، مهندسی، هواپیمایی و امور مالی دانش بیاندوزند.(89) در دومین اعزام سه نفر به روسیه رفتند. سال این اعزام را برخی اسفند ماه سال 1302 و برخی اسفند ماه سال 1303 ذکر کرده اند. آنان که از دانشجویان مستعد و آشنا به زبان روسی بودند، پس از ازمایشهای لازم روانه روسیه شدند تا در آموزشگاه خلبانی سپاستوپل و لنینگزاد تحصیل کنند.(90) با بررسی اوضاع نظامی کشور در آن روزگاران بر می آید که انگیزه و عجله سردار سپه از اعزام این سه نفر،ناشی از وقوف وی به اهمیت و نقش نیروی هوایی و هواپیماها در سرکوب قیامهای داخلی کشور است که عمدتاً در مناطق عشایری جنوب کشور در جریان بود. منابع وابسته به پلویها نیز این نکته را تأیید می کنند. به عنوان مثال یکرنگیان می نویسد: ارتش ایران که برای بسط امنیت سرکوبی اشرار و گردنکشان را شروع کرده بود و احتیاج زیادی به طیاره برای پخش اعلامیه ها یا احیاناً بمباران داشت ناچار برای مناطق حساس و اشرار سر سخت در برابر نبرد گزاف روزانه از این طیارات یونکرس با خلبانهای آلمانیش برای شرکت در رزمها استفاده می نمود. (91) وی در ادامه می افزاید: سردار سپه که متوجه اهمیت نیروی هوایی و تأثیر آن در جنگها بود برای تشکیل یک بنگاه هوایی ایرانی دست به یک اقدام اساسی زد و ضمن خرید چند فروند هواپیما به اعزام دانشجو نیز پرداخت. در روسیه از مرکز آموزشی دیگری نیز به نام اکوردو کار نیز نام برده شده است که محصلان نظامی اعزامی از ایران در آنجا آموزش نظامی می دیدند. از جمله تیمور تاش در رشته نظام در آن جا آموزش دیده بود. در این میان نکته حائز اهمیت و قابل توجه، تأثیرات فرهنگی و سرمایه گذاری بیگانگان در جذب و وابسته کردن این افراد بوده است. بی شک در سالهای بعد، این افراد متصدیان عالی رتبه سیاسی و نظامی کشور را تشکیل می دادند و ناهنجاریهای ظاهر شده در رفتارهای سیاسی - نظامی آنان مسلماً تا حدودی ریشه در تأثیرات دوران تحصیل در کشورهای خارج دارد. به ویژه شوروی که دوران تب و تاب ایدئولوژی مارکسیستی و صدور آن به اقصا نقاط جهان را طی می کرد، دانشجویان خارجی را نیز تحت تأثیر قهری خود قرار می داد. مرحله دیگر دوران اعزام محصلان نظامی به خارج بعد از تصویب لایحه قانونی اعزام محصل به خارج شروع می شود. براساس ماده اول این لایحه، دولت مکلف می شد اعتبارات ذیل را برای اعزام دانشجو به خارج برای تکمیل تحصیلات در علوم و فنونی که از طرف دولت معین می شود در بودجه سنواتی ذیل منظور کند. درسال 1307 یکصد هزار تومان، سال 1308 دویست هزار تومان، سال 1309 سیصد هزار تومان، سال 1310 چهارصد هزار تومان، سال 1311پانصد هزار تومان، سال 1312 ششصد هزار تومان... بنابراین با تصویب این لایحه تعداد 110 نفر از دانشجویان در 23 مهرماه سال 1307 از طریق بندر انزلی راهی اروپا شدند. در میان این دانشجویان اعزامی کسانی نیز برای آموزشهای نظامی به شوروی فرستاده شدند و در سال 1309 به ایران برگشتند. در تاریخ 25 اردیبهشت ماه سال 1312 برای اولین بار پس از خرید هواپیما، 12 نفر از کارکنان نیروی هوایی ایران مرکب از دو نفر خلبان، پنج نفر افسر فنلی، دو نفر میکانسین و سه نفر از هنرجویان ممتاز مدرسه میکانیکی برای تکمیل تحصیلات خود و دیدن آموزش در رشته خلبانی و فنی هوایی و کسب تخصص بیشتر به انگلستان اعزام شدند.(92) اما خلبانانی که پس از اتمام تحصیل به ایران برمی گشتند بیشتر در عملیات نظامی برای بمباران هوایی شورشها و قیامهای عشایر بی دفاع به کار گرفته می شدند. منابع وابسته به پهلوی برای این به اصطلاح دلاوریها و رشادتهای آنان داد سخن داده و به ثبت آنها پرداخته اند. اما این دلاوران خیالی در مقابل تهاجم نیروهای بیگانه در جریان جنگ جهانی دوم براحتی تسلیم شدند و رشادتی از خود نشان ندادند.! اعزام دانشجوی نظامی به خارج برای فراگیری علوم و فنون دریایی نکته حائز اهمیت دیگری است که باید بدان پرداخت. رضاشاه در این زمینه نیز خود را نیازمند به بیگانگان یافت و دانشجویانی را بین سالهای 1305 تا 1308 به ایتالیا اعزام کرد. این دانشجویان بعد از فراغت از تحصیل در سال 1310، تعداد شش فروند از ناوهای خریداری شده را به همراه خود به آبهای ایران آوردند.(93) اما این روابط دوستانه با دول متحدین موجبات بدبینی و سوء ظن شوروی و انگلستان را فراهم می آورد. بخش دیگری از دانشجویان اعزامی ارتش به خارج را پزشکان داوطلبی تشکیل می دادند که جزو هیئتهای اعزامی پنج ساله ارتش به اروپا می رفتند و با هزینه دولت تحصیل کرده و بعد از بازگشت به ایران در اداره بهداری ارتش مشغول به کار می شدند. نتیجه واپسین سالهای حیات سلسله قاجار و دوران استیلای پهلویها در ایران تا شهریور 1320 در تاریخ نظامی ایران در تمام ابعاد و جوانبش ایامی پرتکاپو، پرتحول و پرحادثه بود. اوضاع سیاسی نظامی این سه دهه حساس از تاریخ ایران، ایجاب می کرد که نیروی نظامی نقش آفرین باشد. و چنین ضرورتی اقتضا می کرد که نیروی نظامی از آموزشهای پیشرفته بهره مند شود. لذا چه در سالهایی که نیروهای متنوعی چون قزاق، ژاندارم و پلیس جنوب وجود دارد سرپرستان آن به آموزشهای کافی و وافی نیرویشان همت گماشته اند و چه از زمان تشکیل نیروی یکپارچه بدین مهم پرداخته اند. رضا خان سردار سپه از بدو تصدی فرماندهی کل قوا تا شهریور ماه سال 1320 به موازات تغییر و تحول در سازمان ارتش به آموزشهای نظامی و نظامیان نیز توجه فوق العاده ای داشت. استراتژی این رژیم در بعد داخلی که سرکوبی جنبشها و قیامها و در بعد خارجی مقابله با نفوذ و گسترش کمونیزم بود چنین تحولی را می طلبید. وی در راستای سیاست کور نظامی گریش عجولانه و بی ملاحظه افراد خارجی را برای آموزش نظامیان ایران فرا خواند ومناصب عالی نظامی را به آنان بخشید و برای فراگیری علوم و فنون نظامی در تمام رسته ها، بدون تأمل در آفات ناشی از این اقدام، به کشورهای شوروی، انگلیس و ایتالیا فرستاد، اما در طول سلطنت وی تنها کاربرد این نیروی سازمان یافته و آموزش دیده در سرکوب عشایر شورشی ایران تجلی پیدا کرد زیرا تا جنگ جهانی دوم هیچ خطر خارجی بالفعلی تاج و تخت وی را تهدید نمی کرد و در جریان جنگ دوم و تهاجم متفقین به ایران این نیروها بدون مقاومت تسلیم شدند. اعزام دانشجویان نظامی به خارج و گماشتن افسران استخدام شده خارجی برای آموزش نظامیان ایران تبعات منفی بالقوه ای در ابعاد سیاسی، نظامی، اقتصادی و فرهنگی در پی داشت که در ارزیابیهای کلان از این حکومت پدیدار می شود. بی شک افراط در نظامی گری از شتاب برنامه های عمرانی کشور می کاست. تحولهای به وجود آمده آثار و نتایج خود را در تمام ابعاد و زمینه های نظامی بر جای گذاشت. سازمان نظامی بی وقفه دچار تحول شد، به عده و عده نیروهای نظامی افزوده گشت. نیروهای سه گانه تشکیل شد. دانشکده و آموزشگاههای مختلفی به وجود آمد که در ابعاد گوناگون به آموزش تعلیمات نظامی پرداختند. و در نهایت این دوره از نظر تاریخ نظامی ایران به ویژه در بعد آموزشهای نظامی، مقطعی پرتحول، پر نتیجه و فعال، با تبعات مثبت و منفی بود. پاورقی‌ها: (1) تاریخهای مورد استفاده در این تحقیق براساس هجری شمسی است. مگر مواردی که تاریخ میلادی ذکر شود. (2) حسن مکی: زندگی من سلطان احمد شاه. مؤسسه انتشارات امیرکبیر. چاپ سوم تهران 1357.ص 289. (3) حسین مکی: تاریخ بیست ساله ایران، ج5، تهران 1362. ص 246. (4) علی اصغر زرگر ؛تاریخ روابط سیاسی ایران و انگلیس در دوره رضاشاه، ترجمه کاوه بیات، انتشارات پروین، معین، چاپ اول، تهران 1372. ص 86. (5) ویپرت فون بلوشر؛ سفرنامه بلوشر، ترجمه کیکاووس جهانداری، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، چاپ اول، تهران 1363،ص 321. (6)Ikbal, Ali sha sirdar, Eastward to persia. London 1937.p.180 - 189. (7) همان. (8) یادداشتهای رضاشاه، 1350،ص33 و 34. (9) اجمالی از تاریخ زمامداری رضاشاه، ص 33. (10) پلیس جنوب را انگلیسیها، ژاندارمری را سوئیها و نیروی قزاق را روسها اداره می کردند. (11) :جهانگیر قائم مقامی؛ سیر تحولات نظام در ایران تا سال 1301، چاپ اول چاپخانه علمی،(تهران 1326)،ص 162تا 165. (12) حسین مکی، زندگانی سیاسی سلطان احمد شاه قاجار، ص 37. (13) کاوه بیات، قرارداد 1919 و تشکیل قشون متحد الشکل در ایران ، مجموعه مقالات تاریخ معاصر ایران، کتاب دوم، مؤسسه پژوهش و مطالعات فرهنگی چاپ اول، (تهران 1369)،ص 132 تا 133. (14) همان ص135. (15) همان،ص138 (16) امیر حسین یکرنگیان؛ گلگون کفنان، گوشه ای از تاریخ نظامی ایران، انتشرارات علمی، (تهران 1336) ص 138. (17) مرتضی طلوعی؛ تاریخ نیروی هوایی شاهنشاهی، ستاد فرماندهی نیروی هوایی، ص؟؟؟؟ (18) مکی، همان، ص 28. (19) :قائم مقامی، همان، ص 166. (20)S.P.Rمخفف South persian Refles. (21) قائم مقامی، همان، ص 166، همان، ص 4 - 293. - حیدر قلی بیگلری؛ خاطرات یک سرباز، ستاد بزرگ ارتشتاران، اداره روابط عمومی ص 8 تا 12. (22) این مدرسه در عمارت قزاقخانه واقع در مرکز تهران تأسیس شد که ابتدا دارای 4 کلاس وسیع بود که عمدتاً فرزندان صاحبمنصبان و منتقدین تهران در آن تحصیل می کردند. اوت کفا روسی معلم پیاده نظام آن بود گویا یک روحانی معلم شرعیات و سه نفر ایرانی و دو نفر وکیل قزاق نیز مربی مدرسه بودند (امیراحمدی؛ خاطرات اولین سپهبد ایران، غلامحسین زرگری نژاد، مؤسسه پژوهش و مطالعات فرهنگی، چاپ اول 1373).ص546. (23) یکرنگیان، همان، ص 301تا 302. (24) همان، ص 302تا 303. (25) همان،ص،304 (26) همان، ص 306 تا 308، پروفسور سپهر ذبیح می نویسد: در سال 1922م [1302ش] بودجه نظامی تصویب شده بالغ بر 40 درصد بودجه کل می شد و در سال 1925 [1305ش] یک ارتش متحد الشکل 40000نفری به وجود آمد. در سال 1930 [1310] نیروی نظامی به 80 هزار نفر رسیدو در سال 1941[1320] به تعداد کل 125 هزار تن افزایش یافت. (Sepehr 8 Zabih:The Iranian Military in revoluion and war,p3.شاپور رواسانی نیز در کتاب دولت و حکومت در ایران راجع به بودجه نظامی این دوره مطالبی دارد و در ص 122. (27) همان ، ص 309 (28) همان. (29) همان، ص 272تا 274. (30) همان، ص 276. (31)Tcherne zouboff.وی فرمانده بریگاه قزاق بود. (32) سپهبد محمد کاظمی، سرهنگ منوچهر البرز و سرهنگ علی وزیر، تاریخ پنجاه ساله نیروی زمینی شاهنشاهی ایران، (تهران 1355)، ص 159. (33) یکرنگیان، همان، ص 238 تا ص 239. (34) همان. (35) استادان آن عبارت بودند از ماژورکسنت Conte ماژور پطرسنPetersonماژور شولد براند Kiolbrand و ماژور کلیمستدGlimsted غیر از استادان ایرانی چهار نفر از افسران سوئدی در آن تدریس می کردند. (36)Folke. (37) یکرنگیان، همان، ص 240. (38)Nikolin. (39) :بیگلری؛ همان. (40) بیگلری، همان، ص 28 - 24. (41) یکرنگیان، همان، ص6 - 245. (42) در ماده 8 حکم شماره 1 عمومی قشون آمده است: سرهنگ عزیزالله خان به ریاست کل مدارس قشونی منصوب و به فوریت کلیه مدارس نظامی را متحدالشکل و در عمارت مسعودیه برقرار داشته، نظریات خود را راجع به تشکیلات جدید مدرسه رابرت خواهند نمود. تهران - مورخه 14 جدی 1300وزیر جنگ و فرمانده کل قشون رضا. (43) :بیگلری؛ همان، ص 26 - 25. (44) مدرسه صاحبمنصبی تا سال 1314 ش شامل رسته های پیاده، سوار، توپخانه و مهندسی بود از آن پس دوره عالی و در سال 1318 ش دوره هواپیمایی نیز بدان افزوده شد. (تاریخ پنجاه ساله نیروی زمینی،ص 162.) (45) بیگلری، همان، ص 26. (46) تاریخ پنجاه ساله نیروی زمینی، ص 164. (47) یکرنگیان، همان، ص 255. (48) تاریخ پنجاه ساله نیروی زمینی، ص 170. (49) الول ساتن؛ رضا شاه کبیر یا ایران نو، ترجمه و تألیف عبدالعظیم صبوری، ص 258. (50) سپهبد محمد نخجوان؛ تاریخ ارتش شاهنشاهی ایران، تهران 1314، ص 219. (51) مرتضی طلوعی؛ همان، ص 76 تا 79. (52) طلوعی؛ همان، ص 37. (53) حیدر قلی بیگلری؛ خاطرات یک سرباز، ص 10 و 11. (54) :بیگلری؛ همان، ص 25 - در مدرسه گروهبانی قزاقخانه برنامه آموزشگاه ابتدایی و مدرسه صاحبمنصبان ژاندارمری آئین نامه ها و آموزش عملی داده می شد (یکرنگیان، همان، ص 239) 3،همان، ص 26. همچنین در هفته یک روز به مدت دو ساعت برای آموزش عملی توپخانه به تیپ توپخانه می رفتند. نیز برای آموزش سوارکاری آنها را 4 ساعت در هفته در اختیار هنگ سوار قرار می دادند. (55) همان؛ ص 28تا 32. (56) تاریخ پنجاه ساله نیروی زمینی، ص 172. (57) تاریخ پنجاه ساله نیروی زمینی، ص 170. (58) وابستگی نکته ای است که محققان دیگر نیز بدان توجه دارند یان ریشار می نویسد: به وابستگی ایران در خارج برای فراگیری هنر نظامی گری جای هیچ تردیدی نبود، اما از آن جا که این وابستگی خوب پذیرفته شده بود، زیر سرپوش نهادهای محلی قرار گرفته و از اختیارات کامل برخوردار بود یان ریشار، ایران و اقتباسهای فرهنگی، ص 67. (59) ارتشبد قره باغی؛ اعترافات ژنرال (خاطرات ارتشبد قره باغی آخرین رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران و عضو شورای سلطنت محمدرضا پهلوی)، نشر تی، تهران 1365. ص2. (60) ابوالحسن تفرشیان، قیام افسران خراسان، انتشارات اطلس، چاپ اول 1368. ص 10. (61) تاریخ پنجاه ساله نیروی زمینی، ص 181. (62) همان. (63) ملک الشعرای بهار، تاریخچه احزاب سیاسی، ج1. (64) پس از پایان جنگ جهانی اول کمپانی یونکریس آلمان به ایران نماینده فرستاد و پس از یک سلسله مذاکره با دولتهای ایران موفق نشد مراکز هوایی و آموزشگاه خلبانی ایجاد کند. (65)Spehr Zabih: ,p.3. (66) یکرنگیان، همان، ص 33. سردار سپه طی نطقی به مناسبت سالگرد کودتایش در سوم اسفند 1303 ش این ادعا را کرده است. (67) انصاری استاد توپخانه، نظام استاد پیاده وگاراتلی استاد عملیات صحرایی بود. (68)Norkiss. (69)Ekman. (70) یکرنگیان، همان، ص 276. (71)Bivert. (72) برخی از منابع وابسته به پهلویان از رضاشاه به عنوان مخالف سرسخت استفاده از مستشاران خارجی در نیروهای مسلح یاد کرده اند مثلاً در یکی از آنها نوشته شده که رضا شاه هرگز نظر خوبی به بیگانگان و مستشاران آنها در ایران نداشت . اجمالی در تاریخ دوره زمامداری... رضا شاه... نشدند قسمت تبلیغات و انتشارات شهربانی کل کشور، 1329.ص6. (73) طلوعی، همان، ص 87. (74) همان. (75) همان. (76)Calderoau. (77)Delacourt. (78)Renoir. (79)Baudina. (80) تاریخ پنجاه ساله نیروی زمینی، ص 162. (81) ژنرال ژاندر Gander(فرمانده دانشگاه جنگ و رئیس هیئت) 2-سرهنگ روابر Roye 3-سرهنگ پشو Pachau4-سرهنگ کنستانت Constant. 5-سرگرد بوسک Bodc 6-سرگرد سیمون Somon 7-سرگرد شودان یاردChoiynard در لیست دوم اسامی سرهنگ هانره Hanre ، سرگرد فاور Faver، سروان رابینوRabino و سروان دولاشلهDelachoule نیز آمده است. (82) همان، ص 170. (83) یان ریشار؛ایران و اقتباسهای فرهنگی شرق از مغرب زمین، مجموعه مقالات ترجمه ابوالحسن سرو قد مقدم، معاونت فرهنگی آستان قدس، چاپ اول 1369، ص 53. (84) یکرنگیان، همان، ص 257. (85) ابراهیم خواجه نوری؛ بازیگران عصر طلائی، چاپ دوم، (تهران 1357)، ص 74. (86) قائم مقامی؛ ص 190. (87) همان؛ ص 191. (88) همان؛ ص 191. مرتضی طلوعی در کتاب تاریخ نیروی هوایی شاهنشاهی ایران، 13 خرداد ماه سال 1302 را به عنوان تاریخ عزام ولین دسته از افسران ایرانی برای تکمیل تحصیلات نظامی به فرانسه ذکر کرده است که در میان آنها یک نفر برای آموزش خلبانی در نظر گرفته شده بود، وی می افزاید در سال بعد ده نفر محصل ایرانی برای آموزش خلبانی به روسیه فرستاده شدند (مرتضی طلوعی؛ تاریخ نیروی هوایی شاهنشاهی، ستاد فرماندهی نیروی هوایی، ص 8 - 37). (89) نخجوان؛ همان، ص 217. (90) یکرنگیان،همان، ص274. (91) یکرنگیان؛ همان، ص 274. (92) طلوعی؛ همان، ص 86. (93) نخجوان؛ همان، ص 209 و عبدالرضا هوشنگ مهدوی؛ تاریخ روابط خارجی ایران، مؤسسه انتشارات امیرکبیر، چاپ سوم (تهران 1364).ص 398 منبع: فصلنامه بررسی های نظامی - شماره 18 منبع بازنشر: سایت پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس

یا زندان یا نخست وزیری-بازخوانی تاریخ پهلوی

احزاب و شخصیت‌ها - علی امینی 7 ماه قبل از آنکه نخست وزیر شود، گفته بود که اگر در کشور اتفاقی بیفتد یا او را می‌گیرند و یا نخست وزیرش می‌کنند. به گزارش خبرآنلاين، ايرج اميني فرزند وي در كتاب «بر بال بحران» كه زندگي سياسي علي اميني را روايت مي‌كند، نوشته است: اواسط مهرماه 1339، در دفتر كار پدرم در پارك امين الدوله مشغول صحبت با او بودم كه ناگهان صداي انفجارهاي پي در پي از دور به گوش رسيد. پدرم با لبخندي گفت: «اگر اتفاقي بيفتد يا مرا مي‌گيرند يا كه نخست وزير مي‌شوم». معلوم شد كه صداهاي مزبور ناشي از آتش بازي در نمايشگاه ايران و آلمان است. اين حرف دكتر اميني هرچند جنبه شوخي داشت مع هذا در برگيرنده دو حقيقت مهم بود. اول اينكه او در انتظار نخست وزيري بود و دوم اينكه به نخست وزيري رسيدن خود را تنها در يك وضعيت بحراني و انفجاري ممكن مي‌دانست. وضعيتي كه اوايل سل 40 رخ داد. به دنبال تقديم لايحه «اشل حقوقي جديد براي فرهنگيان» از سوي دولت شريف امامي به مجلس كه منجر به افزايش حقوق اين قشر نمي‌شد، اعتراضات و اعتصابات معلمان آنچنان بالا گرفت كه او پس از دو روز ناگزير از استعفا از مسند نخست وزيري شد. به اين ترتيب اگرچه شاه پس از شكست كودتاي سرلشكر قرني گفته بود «آرزوي نخست وزيري را به دل اميني مي‌گذارم»؛ اما ماموريت تشكيل كابينه جديد را به او واگذار كرد. او نيز انحلال مجلسين سنا و شوراي ملي و لزوم پاسخگويي وزرا به نخست وزير و ارتباط آنها با شاه تنها از كانال نخست وزير را شرط پذيرش اين پست اعلام كرد. روزنامه جهان كه از طرفداران جدي شريف امامي بود در سرمقاله خود پس از انتصاب اميني در 16 ارديبهشت 40، نوشت: «اگر اميني از عهده كنترل فضا بر نيايد؛ غرق خواهد شد». منبع: سایت خبرآنلاین

سلسله پهلوی و تاریخ معاصر

پروین حبیبی آخرین سلسله نظام شاهنشاهی ایران، سلسلۀ پهلوی بود که رضاخان میرپنج آن را بنیان نهاد و خود 16 سال سلطنت کرد. رضاخان در 24 اسفندماه 1255ش در قصبۀ آلاشت از توابع سواد کوه مازندران متولد شد. اندکی پس از تولد، پدرش درگذشت و قیومیت او را عمویش سرهنگ نصرالله‌خان به عهده گرفت. رضاخان از پانزده سالگی درجات نظامی را یکی پس از دیگری پشت سر نهاد، به‌طوری که در سال 1297ش به درجۀ سرتیپی و در 1299ش به درجۀ میرپنجی رسید. عامل سیاسی کودتا، سیدضیاء‌الدین طباطبائی و عامل اجرائی و نظامی آن رضاخان بود. رضاخان و نیروهایش روز سوم حوت 1299ش وارد تهران شدند و حکومت نظامی اعلام کردند و تمام وزارت‌خانه‌ها و پست تلگراف را تعطیل نمودند. احمدشاه به‌ خواست کودتاچیان سیدضیاء‌الدین را به صدرات منصوب کرد و به رضاخان منصب سرداری داد. رضاخان در 1300ش وزیر جنگ شد. بعد از اعتراضات معتمد‌التجار و مدرس که از نمایندگان مجلس بودند رضاخان استعفا داد اما امنیت شهر با قتل‌های مرموز مختل شد و همین باعث استرداد رضاخان شد. احمدشاه در سال 1302ش سردار سپه را به رئیس‌الوزرایی منصوب کرد و خود راهی اروپا شد از آن‌جا که در آن زمان دولت عثمانی از سلطنت به جمهوری تغییر یافته بود، در ایران نیز نظامیان به تحریک سردار سپه خواستار دولت جمهوری شدند لذا طرح جمهوریت تقدیم مجلس شد. اما با بروز تظاهرات به رهبری روحانیون، انصراف از جمهوریت توسط رضاخان اعلام شد. احمدشاه بعد از شنیدن این خبر، رضاخان را خلع کرد اما به علت تهدید نظامیان بار دیگر رضاخان روی کار آمد. در سال 1304ش احمدشاه قصد بازگشت به کشور را داشت، اما به دلیل تظاهرات در تهران به علت کمیابی نان منصرف شد. در این اثنا رضاخان به منظور یکسره کردن کار قاجار عده‌ای از درباریان را به اتهام کمبود نان خلع کرد. در اواخر مهر تظاهرات علیه قاجاریه شکل گرفت و روز نهم آبان مجلس شورای ملی جلسه علنی تشکیل داد و انقراض سلسله قاجاریه را اعلام نمود. حکومت به طور موقت به رضاخان واگذار شد و تعیین حکومت قطعی به نظر موسسان موکول گردید. سرانجام مجلس موسسان در روز 22 آذرماه سال 1304ش پادشاهی ایران را به رضاخان و اعقاب ذکور وی تفویض نمود. رضاخان دولت را از حیث اداری و مالی برای اجرای طرح‌های زیر ساختی توسعه آماده کرد. راه­های شوسه، آسفالته، راه آهن و نظام آموزشی جدید به تقلید از نظام‌های اروپایی شکل گرفت. دانشگاه تهران تاسیس شد و شماری از دانشجویان برای تحصیلات به خارج از کشور فرستاده شدند و برای صنعتی شدن کشور به کمک متخصصان به‌ویژه آلمانی‌ها گام‌های مهمی برداشته شد. اما بی‌توجهی به ویژگی‌های اجتماعی و فرهنگی در کشور، نارضایتی مردم عدم موفقیت طرح‌ها را رقم زد. شاه در سال 1305ش فرمان لغو کاپیتولاسیون را صادر کرد. اولین عکس العمل روحانیت نسبت به شاه توسط شیخ محمد بافقی در فروردین 1306ش، زمانی صورت گرفت که بانوان درباری بدون حجاب از حرم حضرت معصومه (س) خارج شدند. روز بعد شاه با تجهیزات نظامی وارد قم شد و دستور ضرب و شتم روحانیون را صادر کرد. دومین اعتصاب روحانیت در اعتراض به اجرای قانون نظام اجباری بود که طی مذاکرات دولت با علمای قم و پذیرفته شدن تقاضاهای آن‌ها مبنی بر تجدیدنظر در قانون نظام اجباری، علما متفرق شدند. در سال 1307 سیدحسن مدرس دستگیر و سرانجام در 316 توسط عمال دولت به قتل رسید. همزمان با دستگیری سید حسن مدرس قانون لباس متحدالشکل به اجرا درآمد و پوشیدن لباس روحانیت فقط با جواز دولتی امکان‌پذیر بود. در این میان خلع سلاح عشایر علت دیگر برای جنبش علیه حکومت پهلوی شد. طی اشغال ایران توسط متفقین در 25 شهریور 1320ش، رضاخان مجبور به کناره‌گیری از سلطنت شد و به جزیرۀ مورس تبعید گردید. بدین ترتیب محمدرضا پهلوی به سلطنت رسید. در انتخابات دورۀ چهاردهم مجلس شورای ملی به مردم فرصت داده شد تا به هر کسی که می‌خواهند، رأی بدهند. در نتیجه این آزادی، افرادی چون دکتر محمد مصدق انتخاب شدند. دکتر مصدق در مجلس طرحی راجع به نفت به تصویب رساند مبنی بر این که هیچ یک از مقامات کشور حق مذاکره یا بستن قرارداد نفت با هیچ کشور خارجی را ندارد. در این موقع هیئتی از روسیه وارد ایران شدند تا امتیاز نفت شمال را بدست آورند، اما بی‌نتیجه برگشتند. بعد از اتمام جنگ جهانی دوم (1324ش) نیروهای شوروی خاک ایران را ترک نکردند و به اختلافات گروهی در ایران دامن زدند. در آذرماه همان سال آمریکا و انگلیس از شوروی خواستند که ایران را ترک کند، اما تا آذرماه 1325 که فرمان پیشروی ارتش به آذربایجان صادر شد و آخرین مواضع فرقۀ دمکرات در تبریز از بین رفت، شوروی هم‌چنان به حمایت گروه‌های سیاسی مشغول بود. شاه بعد از این‌که در دانشگاه تهران مورد هدف گلوله قرار گرفت، انحلال حزب توده را اعلام کرد و آیة‌الله کاشانی را به خرم‌آباد تبعید نمود. در شهریور 1328 نخستین جبهۀ ملی ایران به رهبری دکتر مصدق تشکیل شد. رزم‌آرا با مخالفت‌هایی که نسبت به ملی‌شدن صنعت نفت داشت در اسفند 1329 توسط خلیل طهماسبی از فداییان اسلام به قتل رسید و کمیسیون خاص نفت به ریاست مصدق، ملی‌شدن صنعت نفت را تصویب کرد. مصدق در اردیبهشت 1330 به نخست‌وزیری منصوب شد. او برنامۀ کار خود را بر دو اصل استوار ساخت: 1- اجرای قانون ملی شدن صنعت نفت 2- اصلاح قانون انتخابات از آن‌جا که شاه وزارت جنگ را بنا به درخواست مصدق به او نداد، مصدق استعفا کرد. اما با تظاهرات مردم در 30 تیر که خواستار بازگشت مصدق بودند، بار دیگر او با اختیارات بیشتری از قبیل وزارت جنگ به مقام نخست‌وزیری برگزیده شد و عدۀ زیادی از امرای ارتش را باز نشسته نمود. سپس روابط سیاسی با انگلستان را قطع کرد و همین امر باعث شد تا انگلستان و آمریکا درصدد ساقط کردن دولت وی برآیند. سرانجام شاه در 22 مرداد 1332 مصدق را عزل کرد. به دنبال آن اولین پیشنهاد دهندۀ ملی شدن صنعت نفت، دکتر حسین فاطمی تیرباران شد و آمریکا و انگلستان مذاکرات خود را در مورد مسئله نفت از سر گرفتند و بعد از 4 ماه مذاکره، اعلامیۀ موافقت در مورد واگذاری نفت به کنسرسیوم بین‌المللی صادر گردید. در شهریور 1334 بعد از این‌که حسین علاء (نخست‌وزیر وقت) مورد حمله فدائیان قرار گرفت، شاه فرمان دستگیری و مجازات فدائیان را صادر کرد و در 27 شهریور فدائیان از جمله نواب صفوی،‌ خلیل طهماسبی، مظفر ذوالقدر و سیدمحمد واحدی تیرباران شدند. مسائلی از قبیل به رسمیت شناختن اسرائیل توسط شاه در سال 1336، تقلب در انتخابات دورۀ بیستم 1339، عدم رضایت دانشجویان دانشگاه از مسائل جاری سیاسی و رویۀ شاه در کلیه شئون مملکت، باعث راه‌اندازی تظاهرات شدید علیه شاه شد. مقام نخست‌وزیری به علی امینی، معتمد آمریکایی‌ها داده شد و آمریکا به شاه تکلیف کرد که حق دخالت در امور مملکت را ندارد. امینی اوضاع آشفته کشور را ناشی از فساد دانست و برای مبارزه با آن اقدام نمود. اما شاه که مسلوب‌الاختیار بود طی سفری به آمریکا عدم موفقیت امینی را اعلام کرد و درخواست نمود که مجدداً تمامی اختیارات به او واگذار شود و قول داد که نظریات کاخ سفید را به نحو مطلوب انجام دهد. بعد از جلب توجه آمریکا به ایران بازگشت و امینی را برکنار و امیر اسدالله علم را جایگزین کرد. در شهریور 1341ش هیئت وزیران علم، لایحه جدید انجمن‌های ایالتی و ولایتی را تصویب کرد و به زنان حق انتخاب رأی داد. در آن لایحه قید اسلام از شرایط انتخابات حذف و به جای سوگند به قرآن، سوگند به کتاب‌های آسمانی قید شده بود که این تصویب‌نامه به شدت مورد اعتراض علما و روحانیون قرار گرفت و شاه و علم مجبور به لغو آن شدند. شاه به خواست آمریکا اصول شش‌ گانه‌ای را به نام اصلاحات اجتماعی به رفراندوم گذاشت اما این بار حضرت آیة‌ا... خمینی حکم به تحریم رفراندوم داد. امام خمینی عید نوروز 1342 را به مناسبت شهادت امام جعفر صادق (ع) به عنوان عزا و تسلیت به امام عصر (عج) اعلام نمود و در مدرسه فیضیه عزاداری مفصلی برگزار شد. اما مدرسه مورد حمله مأمورین امنیتی قرار گرفت و تعدادی کشته و زخمی شدند. سپس شاه دستور دستگیری امام را صادر کرد. در بامداد 15 خرداد 1342ش امام دستگیر شد. اما با روی‌ کار آمدن حسنعلی منصور در اسفند 1342 ایشان آزاد شدند. بعد از تصویب لایحۀ مصونیت مستشاران آمریکایی، امام نطق کوبنده‌ای علیه شاه و آمریکا و اسرائیل ایراد نمود که در نتیجه آن در 13 آبان 1343 بازداشت و به ترکیه تبعید شدند. شاه در سال 1348 فرح پهلوی را نایب‌السلطنه قرار داد و در سال 1353 تشکیل حزب رستاخیز را به دبیرکلی امیرعباس­هویداد اعلام کرد و مردم مجبور به عضویت در آن حزب شدند، همین امر نارضایتی مردم را افزون‌تر ساخت و آن‌ها به مخالفت‌های خود علیه رژیم پهلوی ادامه دادند. بزرگترین تظاهرات علیه رژیم شاه در روز 29 بهمن سال 1356 در تبریز رخ داد و در پی آن مردم اصفهان تظاهرات کردند و در روز 17 شهریور حکومت نظامی اعلام شد، اما مردم در میدان ژاله اجتماع کرده و مورد حلمه مأموران قرار گرفتند، که تعداد زیادی کشته شدند. این روز در تاریخ انقلاب ایران به جمعه سیاه معروف شد. در اواخر حکومت پهلوی دیگر کسی مقام نخست وزیری را نمی‌پذیرفت، تا این‌که شاهپور بختیار انتخاب شد. شاه در 26 دی 1357 ایران را ترک و به مصر رفت و روز 12 بهمن همان سال امام وارد تهران شد و با سخنرانی در بهشت زهرا سلطنت پهلوی را غیرقانونی خواند. سرانجام در 22 بهمن 1357ش آخرین سلسله سلطنتی ایران منقرض شد و محمدرضا پهلوی آخرین شاه ایران در سوم مرداد سال 1359 در مصر درگذشت. منابع: 1)دائرةالمعارف تشیع، زیر نظر: احمد صدر سید جوادی، کامران فانی، بهاءالدین خرمشاهی، حسن یوسفی اشکوری؛ تهران، نشر محبی، چاپ اول، 1386، ج3 2) دائرةالمعارف بزرگ اسلامی،زیرنظر: کاظم موسوی بجنوردی؛ تهر ان سازمان انتشارات وزارت فرهنگ وارشاد اسلامی،چاپ اول 1384، ج14 منبع: سایت پژوهشکده باقرالعلوم

تاریخ شکل‌گیری فراماسونری در ایران

علی‌اکبر عالمیان حس کنجکاوی ایرانیان درباره فراماسونری، از اوایل قرن نوزدهم مورد توجه عده‌ای از جهانگردان قرار گرفت. جیمز فریزر که در سال‌های 1821 و 1822 و همچنین در سال 1833، مسافرت‌های مکرری به ایران کرده است، می‌نویسد:«کمتر سازمان یا نهاد اروپایی به اندازه‌ فراماسونری حسّ کنجکاوی شرقی‌ها را برانگیخته است. جنبه‌ سرّی و اسرارآمیز آن، موجب برانگیختن تخیّلات آن‌ها می‌شود و به ویژه در ایران که صوفی‌گری یا اندیشه آزاد مذهبی رواج دارد، فراماسونری بیشتر جلب توجه کرده است. «باور کنید، از آن روزی که عنوان فراماسون در این مملکت پیدا شد و محفل سرّی آن‌ها به اشاره لندن در این سرزمین تشکیل گردید، از همان روز، بدبختی و سیه‌روزی ملت ایران، شروع شده است.» اشاره: از تاریخ شکل‌گیری پدیده‌ای به نام «فراماسونری» در جهان تا ورود آن به ایران، چندان طولی نکشید. اگر دوره شکل‌گیری نوین فراماسونری را ابتدای سده هجدهم میلادی بدانیم، پس باید فاصله ترویج آن در ایران را بسیار ناچیز دانست. این تحقیق می‌کوشد تا سیر شکل‌گیری و رشد فراماسونری در ایران را به اختصار مورد بررسی قرار دهد. معنا و مفهوم واژه‌ فراماسون (Franc – mason) فرانسوی و فریمیسن (Free mason) انگلیسی، از دو واژه Franc = Free، به معنی آزاد و Mason به معنی بنّا،‌ ساخته شده و بر روی هم به معنای بنّای آزاد است؛ اما در اصطلاح به کسی می‌گویند که عضو فراماسونری باشد که سازمانی است سیاسی که در سده‌ هیجدهم در انگلستان پدید آمده و در بیشتر کشورهای جهان ریشه دوانده است.1 طبق اصطلاح ذکر شده، بنّایان آزاد، از هنری پراهمیت و مورد نیاز جامعه بهره‌مند بودند، از این رو خود به خود اسرار حرفه و هنر خود را در میان خویش نگاه می‌داشتند و علامت‌های قراردادی داشتند و به انجمن‌هایی صنفی وابسته بودند که به صورت پنهانی فعالیت می‌کردند. این‌گونه انجمن‌های فراماسونگری روزگار پیشین را بعدها«ماسونگری عملی» Operative Masonry نامیدند، ولی در سده‌های بعد، کم‌کم بنّایان و افزارمندان آزاد در این انجمن کم شدند و اکثریت ثروتمندان، بلندپایگان، سرشناسان و اندیشه‌گران، جایشان را اشغال کردند و انجمن‌های مذکور صبغه عملی خود را از دست دادند و رنگ «نظری» به خود گرفتند و به Speculative Masonry (فراماسونگری نظری) مبتلا شدند.2 دیرینگی تاریخ و دیرینگی فراماسونری، از نکات رازآلود و مبهم است که این رازآلودگی و ابهام، بیش از هر چیز معلول اقوال گوناگون در مورد آن است. در زبان‌های فرنگی، کتاب‌های پرشمار در این مورد نوشته‌اند. تا سال 1963،‌ شصت هزار نوشته در این موضوع چاپ و پخش شد که همین پرشماری، موجب پدید آمدن فرهنگ‌نامه بزرگ فراماسونری شد,3 در این فرهنگ‌نامه بزرگ، در زیر نام «فریمیسنری» در شرحی، آمده است:«کسانی که تاکنون درباره فریمیسنری پژوهش کرده‌اند، هیچ یک نتوانسته‌اند تاریخ بنیانگذاری آن را به درستی به دست بدهند، زیرا نخستین اسناد فریمیسنری، از میان رفته است. ابهامی که درباره فریمیسنری در ذهن مردم هست، از دو جاست: یکی این که دستگاه از همان آغاز بنیانگذاری، با رازها و رمزهای ویژه خویش هم‌آغوش بوده است. دیگر این‌که نخستین کسانی که درباره آن چیز نوشتند، بر جنبه رازآمیز آن افزوده‌اند. این‌جاست که تاریخچه بنیانگذاری فریمیسنری با افسانه‌هایی که گاه خنده‌دار است، درآمیخته است.»4 عده‌ای تاریخ بنیانگذاری آن را به دوران حضرت سلیمان پیامبر (ع) برگردانده‌اند و معتقدند که بُخت النصر رئیس لژ آن گردید و برخی هم بانی آن را کوروش دانسته‌اند و معتقدند که وی پس از گشودن بابل، لژ فریمیسنری را بنیان نهاد.5 با این همه اما، پیشینه واقعی فراماسونری را باید در طریقت رازآمیز کابالا و سازمان‌های یهودیان مخفی مستقر در کشورهای مختلف اروپایی، از جمله انگلستان و اسکاتلند جست‌وجو کرد. از این زاویه نگرش، فراماسونری را باید تداوم جریانی دانست که با تکاپوهای دسیسه‌گرانه الیگارشی یهودیان اسپانیا در نیمه دوم سده سیزدهم میلادی آغاز شد و در سده‌های پسین میراث و سنن آن تداوم یافت. این جریان در سده هفدهم، برخی سازمان‌های پنهان و توطئه‌گر را آفرید که به عنوان پیش‌نمونه‌های فراماسونری شناخته شوند.6 آنچه مسلم است این‌که در سده‌های میانه، سنگ‌تراشان و بنایانی زندگی می‌کردند که شهر به شهر می‌رفتند و هر کجا که بدانان نیازمند بودند، به کار سرگرم می‌شدند؛ این صنف در میان خودشان نشانه‌هایی داشتند که بدان نشانه‌ها، یکدیگر را می‌شناختند و یا خود را به یکدیگر می‌شناساندند. از اسنادی که در دست است، برمی‌آید که اینان از سده‌ چهاردهم شکل گرفتند و در سده‌ پانزدهم و شانزدهم، انجمن‌هایی را بر پا کردند؛ به ویژه در سال 1646،‌ یک انجمن برادری در اروپا بوده که اعضای آن را بنایان آزاد و پذیرفته شده (Free And Accepted Mason) می‌خواندند. در آغاز سده هفدهم، انجمن بنایان، برخی افراد را به عضویت افتخاری می‌پذیرفتند و در سال 1717، چهار انجمن بنایان در لندن بر پا بوده است. واقعیت آن است که تاریخ بنیانگذاری فراماسونری به مفهوم نوین آن را باید در آغاز سده هجدهم دانست. تاریخ‌نویسان انگلیس، مادر لژهای ماسونی جهان را لژ انگلستان می‌دانند که در سال 1717 در لندن گشایش یافت. لژ لندن با لژهای اسکاتلند و ایرلند ارتباط یافتند و در سال 1725 نخستین لژ بزرگ پدید آمد. سازمان‌های فراماسونری که به آهستگی در جهان ریشه دوانید، همگی از شاخه‌های سه لژ معتبر اسکاتلند، لندن و ایرلند بوده است. کوتاه سخن آن‌که ریشه این مسئله در دوره جدید را باید در پیوند انگلیسی – یهودی یافت که در اندک زمانی در سراسر کشورهای جهان و ازجمله ایران، ریشه دوانید.7 ایران و فراماسونری در ایران، به جای فراماسونری، ‌اصطلاح مجمع فراموشان، خانه‌ فراموشان، فراموشخانه، مجمع فرامیسان و کارخانه و به جای فراماسون، فرامیسین و فرامیسن به کار رفته است.8 بعد از آن‌که در سال 1735،‌ نخستین لژ فراماسونری در کلکته هند، بنیان نهاده شد و این مکان، محلی جهت ترویج فراماسونری در آسیا و به ویژه ایران گردید، برخی از ایرانیان که به هند می‌رفتند، در این لژ‌ها راه می‌یافتند و در بازگشت به ایران، بیشتر در فارس و اصفهان، زمینه ‌پخش و پراکندن اندیشه‌های ماسونی را آن هم بیشتر در میان گروهی معین از مردم فراهم می‌کردند. گروهی دیگر از ایرانیان که برای بازرگانی، به خاک عثمانی و مصر می‌رفتند، در آن اماکن، با فراماسون‌های فرانسوی آشنا می‌شدند و در قاهره و استانبول، با آموزش‌هایی که بدانان می‌دادند، به ایران بازمی‌گشتند و آوازه‌گر فراماسونری می‌شدند. در روسیه نیز افرادی مانند میرزا فتحعلی آخونداوف که از ایرانیان مقیم آن دیار بود، بر پا کردن انجمن‌های ماسونی را چاره‌ دردهای ایران می‌پنداشت.9 ایرانیان؛ در دامی به نام فراماسونری حس کنجکاوی ایرانیان درباره فراماسونری، از اوایل قرن نوزدهم مورد توجه عده‌ای از جهانگردان قرار گرفت. جیمز فریزر که در سال‌های 1821 و 1822 و همچنین در سال 1833، مسافرت‌های مکرری به ایران کرده است، می‌نویسد:«کمتر سازمان یا نهاد اروپایی به اندازه‌ فراماسونری حسّ کنجکاوی شرقی‌ها را برانگیخته است. جنبه‌ سرّی و اسرارآمیز آن، موجب برانگیختن تخیّلات آن‌ها می‌شود و به ویژه در ایران که صوفی‌گری یا اندیشه آزاد مذهبی رواج دارد، فراماسونری بیشتر جلب توجه کرده است. اطلاعاتی که آن‌ها درباره‌ فراماسونری اروپا به دست آورده‌اند...، این تخیل را در آن‌ها به وجود آورده است که با پیوستن به این مجمع اخوت، آن‌ها به بسیاری از دانش‌ها و رمز و رازهای عرفانی و ماوراءالطبیعه که از دسترس دیگران خارج است، دست خواهند یافت و من کمتر ایرانی را یافته‌ام که پس از شنیدن این مطالب اغواگرانه، برای فراماسون‌ شدن، تمایل نشان ندهد.»10در این راه، افراد متعددی، نقش اساسی داشته‌اند که به اختصار در ادامه به نام برخی از آنان اشاره می‌نماییم. فراماسونرهای ایرانی احتمالاً برای نخستین بار، دو تن به نام‌های سیدعبداللطیف و میرزا ابوطالب درباره فراماسونری اطلاعاتی را کسب کرده‌اند.11 این اطلاعات – همانگونه که پیشتر گفته شد - از طریق انگلیسی‌ها و در هند کسب شده بود. میرزا ابوالحسن‌خان شیرازی نیز اولین ایرانی بود که در انگلستان به فرقه ماسونی پیوست. دومین ایرانی که در انگلستان فراماسون شد، میرزا صالح شیرازی بود. او یکی از پنج محصّلی بود که در سال 1815 از طرف شاهزاده ولیعهد، عباس میرزا، به لندن اعزام شد.12 عسکرخان افشار دومی نیز نخستین ایرانی است که در فرانسه به انجمن ماسونی پیوست.13 از دیگر فراماسونرهای ایرانی باید به میرزا سید جعفرخان فراهانی معروف به مشیرالدوله اشاره نمود که در سال 1817 در لندن به عضویت فراماسونری درآمد.14 تقریباً در همین ایام نیز سه شاهزاده ایرانی که فرزندان حسینعلی میرزا فرمانفرما بودند، به نام‌های رضا قلی‌ میرزا، نجفعلی میرزا و تیمور میرزا؛ با گریختن از ایران و رفتن به لندن، رسماً به جرگه فراماسونرها درآمدند.15 ابوطالب فرخ‌خان امین‌الدوله کاشی که از غلامان فتحعلی‌شاه به شمار می‌آمد نیز در پاریس به لژ فراماسونی گراندریان پیوست.16 بی‌گمان باید نخستین کسی که انجمنی‌ همانند فراماسونری را در ایران بر پا کرد، میرزاملکم‌خان ناظم‌الدوله ارمنی جلفایی اصفهانی دانست. ملکم‌خان برپاکننده فراموشخانه بود، اما برای حفظ ظاهر و برخی ملاحظات سیاسی، جلال‌الدین میرزا، از فرزندان فتحعلی‌شاه را رئیس فراموشخانه کرد.17 از دیگر فراماسونرهای ایرانی، می‌باید به میرزا عباسقلی‌خان آدمیت اشاره نمود که با تأسیس جامع آدمیت، به نوعی به امتداد تأسیس فراموشخانه ملکم‌خان پرداخت.18 همچنین باید تأسیس انجمن اخوت به دست حاج میرزا محمدحسن اصفهانی مشهور به صفی‌علی‌شاه را هم در این راستا ارزیابی کرد.19ازجمله دیگر ایرانیان فراماسونر باید به افرادی مانند میرزا علی‌خان ظهیرالدوله، شیخ محسن‌خان معین‌الملک، شیخ محسن‌خان مشیرالدوله، میرزا نصرالله‌خان نائینی، میرزاصادق‌خان امیری فراهانی (ادیب الممالک) و ... اشاره نمود.20 عصر پهلوی؛ عصر رشد قارچ‌گونه فراماسونری عصر پهلوی‌ها و به ویژه پهلوی دوم را می‌باید عصر رشد قارچ‌‌گونه فراماسونری در ایران دانست. در این دوره، اندیشه فراماسونری، به شکل بسیار نظام‌مند و هدفدار به کار خود ادامه داد، به گونه‌ای که در رأس حکومت می‌شد فراماسون‌های زیادی را دید. محمدعلی فروغی مشهور به ذکاء‌الملک که به عنوان نخست‌وزیر رضاشاه و اولین نخست‌وزیر محمدرضا شاه به شمار می‌رفت، خود از فراماسون‌های نامی آن دوران به شمار می‌رفت. سیدحسن تقی‌زاده نیز از فراماسون‌های پیشینه‌دار و از کسانی است که به لژ بیداری ایران پیوست و بعدها نیز از لژهای دیگری هم سر درآورد. با این همه اما، اوج‌گیری فراماسونری در ایران دوره پهلوی دوم را باید همزمان با اوج‌گیری محمدرضا پهلوی به قدرت دانست. محمدرضا شاه در واقع رهبر عالی فراماسونری ایران به شمار می‌رفت که حتی انتصاب جعفر شریف‌امامی در رأس تشکیلات ماسونی، به دستور او بوده است. این سند ساواک که 18/7/1347 نوشته شد، دلیلی واضح بر مدعای فوق است: «... در شرفیابی که آقای دکتر سعید مالک به حضور شاهنشاه آریامهر حاصل نموده، به منظور ریاست یکی از آقایان دکتر منوچهر اقبال، دکتر سیدحسن امامی و مهندس شریف‌امامی، پیشنهاداً به شرف عرض رسانیده ... شاهنشاه آریامهر، آقای مهندس شریف‌امامی را جهت سرپرستی لژ بزرگ ایران انتخاب فرمودند...».21 همچنین در سند دیگر ساواک در 17/7/1351 آمده است که:«برای احداث ساختمان فراماسونری در اطراف شهریار تهران – مبلغ 9 میلیون تومان هزینه برآورد شده که از آن مبلغ، 4 میلیون تومان اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر اعطاء ... [کرده‌اند]».22 همین‌طور در سند دیگر ساواک مورخ 28/4/1349 می‌خوانیم:«شاهنشاه آریامهر پس از مراجعت از مسافرت خارج از کشور، در مورد فراماسونری به آقای مهندس شریف امامی فرموده‌اند: «وضع در چه حال است؟ این پولدارها و گردن‌‌کلف‌‌هایی که هستند، چه می‌کنند؟ پول جمع کنید ساختمان بسازید، زمین را هم من می‌دهم».23 این سخن محمدرضا، حکایت از حمایت عمیق وی از این جریان دارد. وی جهت تمرکز لژهای پراکنده فراماسونری موجود در ایران، «لژ بزرگ ایران» 1به ریاست شریف‌امامی تشکیل داد. سند مورخ 30/11/1355، وضع فراماسونری ایران را پیش از تأسیس «لژ بزرگ ایران» چنین توضیح می‌دهد:«... قبل از این‌که لژ بزرگ ایران تشکیل گردد، لژهای فراماسونری منظم ایران به سه گروه تقسیم می‌شدند: الف: لژهای تابع تشکیلات ماسونی انگلستان ... ب: لژهای تابع تشکیلات ماسونی فرانسه ... پ: لژهای تابع تشکیلات ماسونی آلمان... اما به دنبال تشکیل لژ بزرگ ایران، ترکیب رهبران لژ به شکلی صورت گرفت که مهندس شریف‌امامی از لژهای آلمانی، دکتر حسن امامی از لژهای انگلیسی و دکتر احمد علی‌آبادی از لژهای فرانسوی، در رأس لژ بزرگ ایران واقع [شدند] ...».24 نفوذ بی‌حد و حصر فراماسونری در ایران، تنها در حصار نفوذ پادشاه و نخست‌وزیر مملکت محصور نماند، بلکه سایر ارکان کشور نیز به تبع از پادشاه خود، به گسترش این تفکر و تشکیلات دامن می‌زدند. حتی در مجلس فرمایشی زمان شاه نیز بیشتر نمایندگان مجلس و رؤسای کمیسیون‌های وقت ریاست مجلس، از بین فراماسون‌ها انتخاب شدند. سند مورخ 12/7/1348 ساواک، مؤید این مدعا است: «... در انتخابات داخلی سال گذشته مجلس شورای ملّی، عملاً همه فراماسون‌های وابسته به گروه اکثریت، مقامات هیئت رئیسه و هیئت رئیسه کمیسیون‌ها را حائز گردیدند که این موضوع در میان نمایندگان غیر فراماسونی اثر فوق‌العاده بدی به جای گذارده و اکنون نیز گفته می‌شود که در انتخابات سال جاری نیز همه مقامات مذکور را در درجه اول، نمایندگان وابسته به فراماسون‌ها اشغال خواهند نمود. ضمناً اسامی نمایندگان فراماسونری به شرح زیر معروض و در رأس آن‌ها عبدالله ریاضی، رئیس مجلس شورای ملّی قرار گرفته و مدت دو سال است که به گروه فراماسونری شریف‌امامی رئیس مجلس سنا پیوسته است...».25 غیر از مجلس، هیئت‌وزیران را نیز باید معرکه‌ای جهت جولان دادن فراماسونرها دانست، به ویژه آن‌که در کابینه دوم شریف‌امامی در تابستان 1357، حدود هفت وزیر کابینه وی از اعضای رسمی فراماسونری به شمار می‌آمدند. کوتاه سخن آن‌که دوران سلطنت محمدرضا شاه را باید دوره اوج‌گیری و تسلط بی‌حد و حصر فراماسونرها در ایران دانست که دائره شمول آن از پادشاه مملکت تا نمایندگان مجلس را شامل می‌شد. نتیجه یکی از پژوهشگران می‌نویسد:«فراماسون‌ها همیشه در همه جای جهان در پی مردمِ متوسطِ اندکْ‌همتِ کوته‌نظرِ ظاهرپرست گشته‌اند و اساس کار فراماسون‌ها، همواره در هر زمانی و در هر کشوری، بهره‌جویی و بهره‌یابی از مردم زبون ناتوان سستْ‌پایِ سستْ‌دلِ سستْ‌رأی بوده است.»26 این گفته او کاملاً درست و اصولی به نظر می‌رسد، چه آن‌که آنچه اندیشه فراماسونری بر سر ایرانیان آورده است، اثراتی مهلک و ویرانگر داشته است و می‌توان آن را موجب انحطاط و عقب‌ماندگی ملت ایران به شمار آورد، چه آن‌که نویسنده کتاب معروف «روابط سیاسی ایران و انگلیس» نیز به درستی به آن اشاره می‌نماید: «باور کنید، از آن روزی که عنوان فراماسون در این مملکت پیدا شد و محفل سرّی آن‌ها به اشاره لندن در این سرزمین تشکیل گردید، از همان روز، بدبختی و سیه‌روزی ملت ایران، شروع شده است.»27 هر چند نقطه شروع این جریان به سال‌ها قبل باز می‌گشت، اما بی‌گمان در دوران حکومت محمدرضا شاه، این تشکیلات، رشد قارچ گونه‌ای یافت و بر همه‌ ارکان مملکت ریشه دواند. با پیروزی انقلاب اسلامی، ریشه این قارچ سمّی زده شد و بساط آن جمع شد، اما با گذشت بیش از سی سال پیروزی انقلاب، سوگمندانه باید گفت شاهد ریشه گرفتن دوباره این جریان مخوف و انحرافی هستیم؛ جریانی که به شکل نوین و خزنده‌ای در حال نشو و نما است و این بار توسط برخی افراد ظاهرالصلاح در حال نضج گرفتن است. باید هوشیار بود و این خطر بزرگ را احساس کرد و با آن مقابله جدی نمود، چه آن‌که هرگونه تساهل و تسامح در برابر آن، خطرات و آسیب‌های جانکاه و غیرقابل جبران را بر جای خواهد گذاشت. پی‌نوشت‌ها: 1. کتیرایی، محمود؛ فراماسونری در ایران «از آغاز تا تشکیل لژ بیداری ایران»؛ تهران: نشر اقبال، چاپ دوم، 1355، ص 2. حائری، عبدالهادی؛ تاریخ جنبش‌ها و تکاپوهای فراماسونگری در کشورهای اسلامی؛ مشهد: آستان قدس رضوی، 1368، صص 14 – 13. 3. پل ندن؛ فراماسونری؛ پاریس: 1963، ص 5. همان، ص 3. 4. کتیرایی، پیشین، ص 2. 5. همان، ص 3. 6. شهبازی، عبدالله؛ زرسالاران یهودی و پارسی، استعمار بریتانیا و ایران؛ تهران: مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، 1377، ج 4، ص 59. 7. کتیرایی، پیشین، صص 6-4. 8. همان، ص 1. 9. همان، صص 8-6. 10. رایت، سردنیس؛ دو قرن نیرنگ، تألیف و ترجمه: محمود طلوعی؛ تهران: نشر علم، 1380، صص 524-523. 11. همان، ص 524. 12. همان، صص 527-526. 13. کتیرایی، پیشین، ص 8. 14. همان، ص 19. 15. همان، ص 20. 16. همان، ص 35. 17. همان، ص 69. 18. همان، ص 83. 19. همان، ص 96. 20. در این مورد بنگرید: منبع پیشین، صص 128-106. 21. فردوست، حسین؛ ظهور و سقوط سلطنت پهلوی؛ ج 2، تهران: انتشارات اطلاعات، 1371، ص 246. 22. همان. 23. همان، ص 412. 24. همان، صص 409-408. 25. همان، ص 411. 26. نفیسی، سعید؛ نیمه راه بهشت؛ ص 48 به نقل از کتیرایی، پیشین، ص 153. 27. محمود، محمود؛ تاریخ روابط سیاسی ایران و انگلیس؛ ج 5، تهران: نشر اقبال، ‌ص 1219. منبع : ماهنامه فرهنگ پویا شماره 20 منبع بازنشر: سایت الوعدالصادق

شیخ فضل الله نوری؛ شهید مبارزه با التقاط و انحراف

مرور تاریخ، مملو از عبرت های درس آموزی است که تامل در آن برای آیندگان راهگشاست و می توان بسیاری از حوادث گذشته را بگونه ای مورد بازخوانی قرار داد که در حوادث مشابه، درست ترین رفتار را به نمایش گذارد. به گزارش رجانیوز، این ایام سالروز شهادت شیخ فضل الله نوری است. عالمی که بیش از هر چیز شهرتش را بواسطه نقش تاریخی اش در ایستادگی مقابل انحراف جنبش مشروطه بدست آورده است؛ روحانی بلند مرتبه ای که در برهه حساس مشروطه خواهی، همرنگ جماعت عمل نکرد و بر خلاف بسیاری از روحانیون برجسته آن زمان؛ در برابر انحرافات مشروطه خواهان ایستاد و در نهایت جان خود را در این مسیر تقدیم کرد. شیخ فضل الله را باید شهید مقابله با "التقاط و انحراف" دانست. وی از اینکه با صراحت اعلام کند انقلاب مشروطه ای که قرار بود به تاسیس عدالتخانه برسد، از مسیر خود منحرف شده و عده ای با پوستین مشروطه خواهی، در صدد ضربه زدن به اصل شریعت بر آمده اند، ابایی نداشت. حتی در آن برهه به شدت مورد سرزنش برخی علمای دیگر قرار گرفت، عده ای دیگر از هم لباسان شیخ فضل الله هشدارهای او را جدی نگرفتند و با دفاع از مشروطه خواهان غرب گرا، مسیری را رفتند که در نهایت به ندامت رسیدند و در نهایت حتی رساله ی خویش در حمایت از مشروطه خواهی را جمع آوری کردند. اما جرم شیخ آن بود که آن چه را در خشت خام می دید، دیگران در آینه هم نمی دیدند. شیخ هم بصیر بود و هم تیزبین؛ هم آینده را به خوبی می دید و هم از فریاد برای رسوایی انحراف و التقاط بیم نداشت، وی فقط به یک موضوع فکر می کرد و آن هم ادای تکلیف شرعی خود بود؛ شیخ فضل الله به آنچه دیگران در مدح و ذمش می گفتند کار نداشت، آنچه را تشخیص می داد و از آن احساس خطر می کرد بیان می کرد و نه ناملایمات روزگار بر او تاثیر منفی داشت و نه خوش آمد و مدح دیگران نسبت به وی، او را غره می کرد. او به معنای واقعی کلمه به تکلیف خود متعهد بود و به جای نتیجه گرایی، انجام به وظیفه را برای خود در اولویت می دانست. اما روزگار به گونه ای پیش رفت که او را هم ترور شخصیت کردند و هم ترور فیزیکی. شیخ فضل الله ابتدا انواع برچسب ها و دشنام ها را به جان خرید، در برابر سکولارهای تازه از فرنگ برگشته و غرب گرایان مشروطه خواه، به ارتجاع و عقب ماندگی متهم می شد. او می شد که چرا همچنان دغدغه اسلام و شریعت دارد و از مشروطه مشروعه و در چارچوب شریعت عقب نشینی نمی کند؟ مشروطه خواهانی که در صدد بودند تا مدل پارلمان انگلیسی را در ایران احیا کنند و دوره دینمدارای را پایان یافته تلقی کنند، تنها راه عبور از سد شیخ را تهاجم به شخصیت او می دیدند، نشر اکاذیب و نسبت دادن اوهام خویش به شخصیت شیخ فضل الله، قدم اول بود و قدم آخر نیز آنجایی بود که بعد از به مثر نشاندن مشروطه، شیخ را به بالای دار آویختند تا در عمل نشان دهند مشروطه ای که برای ایجاد عدالت، شنیدن صدای مخالف و برداشتن گام های اولیه دموکراسی در ایران آغاز شده بود، در عمل منتقد خود را نیز تحمل نمی کند و پاسخ صدای مخالف را با طناب دار می دهد؛ این سرانچام مشروطه بیماری بود که از شریعت انحراف پیدا کرده بود و به جای دین، بر مبنای افکار و اوهام غرب گرایان سکولار بر پا شده بود؛ هر چند پایان تلخ تری نیز در انتظار این جنبش بود و آن هم کودتای رضاخان میرپنج و روی کار آمدن فصل نوینی از دیکتاتوری در کشور بود؛ به عبارت دیگر نه تنها مشروطه خواهی به هدف ناقص خود نیز که همان آزادی در چاچوب اندیشه غرب گرایان بود، نرسید بلکه مقدمه ای برای ده ها سال استبداد جدید در تاریخ معاصر بود. مشروطه خواهان دیگر علما را نیز مورد انتقام قرار دادند، آیت الله طباطبایی خانه نشین شد و آیت الله بهبهانی نیز بطور فجیعی به شهادت رسید تا پژواک صدای شیخ همچنان در گوش تاریخ بماند: "این عمامه را از سر من برداشتند، از سر همه برخواهند داشت." منبع: سایت رجانیوز

ناکامی قرنی علیه شاه؛ چه کسی کودتا را لو داد؟

هفته اول اسفندماه ۱۳۳۶، فضای سیاسی ایران متاثر از شایعات دامنه‌داری بود که درباره توطئۀ گروهی از عوامل داخلی با هماهنگی بیگانگان برای سرنگونی دولت منوچهر اقبال منتشر می‌شد. شایعاتی که با صدور نخستین بیانیه رسمی دولت در روز ۸ اسفندماه رنگ دیگری به خود گرفت. روزنامه اطلاعات همان روز در خبری نوشت: «دولت وجود یک توطئه داخلی را افشا کرد. ساعت دو و نیم بعدازظهر امروز دولت طی اعلامیه‌ای افشا کرد که یک توطئه داخلی که از بیگانگان کمک می‌گرفتند، کشف شد. توطئه‌کنندگان می‌خواستند با کمک بیگانگان دولت جدیدی روی کار بیاورند. این اعلامیه امروز به دنبال شایعات اخیر در مورد کشف توطئه از طرف دولت منتشر شد: خبرگزاری‌های خارجی شایعه‌ای منتشر نموده که اخیرا در ایران توطئه‌ای کشف گردیده است و این شایعه منتشر و باعث تفسیرهای گوناگون گردیده است. دولت اعلام می‌دارد فقط ۵ نفر از ایرانیان خواسته‌اند با توسل به بیگانگان و به وسیله آنان دولتی روی کار بیاورند و تضمین نموده‌اند که به خوبی حافظ منافع بیگانگان در ایران خواهند بود، بدون اینکه توجه داشته باشند که بیگانگان در این امر نمی‌توانند مداخله داشته باشند.» پس از آنکه به طور رسمی از خنثی‌سازی توطئه‌ای علیه امنیت دولت شاهنشاهی خبر داده شد، اکثر ناظران به واکنش سفارتخانه‌های خارجی و به ویژه سفارت آمریکا در تهران چشم دوختند، چرا که در همان روزها نامه‌ای به دست روزنامه‌های تهران رسید که ادعا می‌شد از طرف دالس، وزیر امور خارجه، به شلدن چاپین، سفیر آمریکا در تهران بوده. در این نامه آمده بود مقام‌های آمریکا «هیچ‌گاه به توهمات در مورد صلاحیت داشتن پادشاه ایران و سیاستمدار بودنش وقعی ننهاده‌اند» و شاه را مردی توصیف می‌کرد که «تلاش می‌کند جایگاه کوروش روزگار مدرن را داشته باشد» اما «کمابیش همان قدر در جایگاه یک سیاستمدار موفق است که در جایگاه شوهر»؛ اشاره‌ای به طلاق قریب‌الوقوع شاه از ملکه ثریا در آن زمان. چند روز بعد هر چند صحت این نامه تکذیب و حقیقت ماجرا تا حدودی معلوم شد اما روابط شاه و آمریکا به تیرگی گرایید. سرلشکر ولی‌الله قرنی، فرمانده ستاد اطلاعات ارتش ایران (رکن ۲) محور این کودتا بود و با همکاری تنی چند از رجال سیاسی و نظامی قصد داشت با سرنگونی دولت اقبال، دولتی تازه به ریاست دکتر علی امینی، سفیر وقت ایران در ایالات متحده بر سر کار بیاورد؛ آرمانی که به شکست انجامید و حالا ۵۶ سال بعد، مارک گازیوروسکی، تاریخ‌نگار مشهور آمریکایی در تحقیقی که ترجمۀ آن در آخرین شماره دوماهنامه «اندیشه پویا» منتشر شده، به بیان ناگفته‌هایی از چگونگی شکل‌گیری آن پرداخته و زوایای تازه‌ای از کودتای ناکام قرنی را افشا کرده است. آمریکا نگران ظهور دولتی حامی شوروی بود گازیوروسکی در بیان زمینه‌های شکل‌گیری نقشه کودتا در ذهن افسری چون قرنی، به فضای پیچیده سیاسی طی سال‌های پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ علیه دکتر مصدق اشاره می‌کند؛ اوضاعی نابسامان که در آن «مقام‌های آمریکایی می‌ترسیدند فساد، نابرابری و فقدان آزادی سیاسی موجب ناآرامی‌های روزافزونی شوند که به سرنگونی شاه و شکل‌گیری حکومتی بی‌طرف یا حتی طرفدار شوروی بینجامد» و به همین منظور او را «برای انجام اصلاحاتی سیاسی و اقتصادی» ترغیب می‌کردند تا «شاید از حجم آشوب و ناآرامی کاسته شود.» آنان در این راه پول‌های هنگفتی خرج و بسیاری از هوادارانشان در ایران و آمریکا را تشویق می‌کردند به بیان لزوم اصلاحات فوری و حتی تهدید شاه درباره عواقب ادامه وضع موجود بپردازند. اقداماتی که دست‌کم در یک مورد به شدت خشم شاه را در پی داشت، هنگامی که «یکی از افسران پایگاه سی‌آی‌ای در تهران... سم پوپ بروئر، خبرنگار نیویورک‌تایمز را با چند تن از اعضای نهضت مقاومت ملی و جبهه ملی آشنا کرد و ترغیبش کرد مقاله‌ای درباره ناآرامی در ایران بنویسد. این مقاله که اوایل سال ۱۹۵۸ [اواخر سال ۱۳۳۶] منتشر شد، ادعا می‌کرد سرکوب، فساد و نابرابری گسترده است و اینکه نارضایتی چنان فراگیر شده که دیگر برای امنیت ملی [ایران] و ثبات منطقه خاورمیانه خطرناک است. مامور سی‌آی‌ای کاری کرد ساواک مشخصا بفهمد او پشت قضیه بروئر است تا شاه دریابد آمریکا در تشویقش به اصلاحات جدی است. گفتن ندارد که شاه عصبانی شد. بروئر و چهره‌هایی را از مخالفان که شبانه با خارجی‌ها ارتباط دارند، تقبیح کرد و به دستورش دست‌کم ۸ تن از مخالفان دستگیر شدند.» حزب آزادی به مثابه بدنه اجتماعی کودتاچیان این تلاش‌ها اما سرانجام جواب داد و شاه با وجود این برخوردها که ظاهرا او را مصمم به مقاومت در برابر مطالبه اصلاحات نشان می‌داد، «احتمالا به این خاطر که می‌فهمید اوضاع دارد چقدر خطرناک می‌شود، سال ۱۳۳۶ اصلاحاتی سیاسی آغاز کرد.» لغو حکومت نظامی، تاسیس دو حزب مردم و ملیون و اعطای آزادی عمل بیشتر به احزاب مخالف فضا را برای تاسیس حزبی فراهم آورد که بعدها در نقشۀ راه قرنی و یارانش، قرار بود نقش بسیج‌گر بدنه اجتماعی حامی کودتا را برعهده بگیرد؛ حزب آزادی. به نوشتۀ گازیوروسکی «حزب آزادی را گروهی از نمایندگان ترقی‌خواه مجلس و کارکنان دولت در مرداد ماه ۱۳۳۶ تاسیس کردند، جمعی که بعضی‌شان عضو حزب توده بودند. حزب آزادی از طیف وسیعی اصلاحات سیاسی و اجتماعی اقتصادی حمایت می‌کرد اما مراقب و محتاط بود شاه را نرنجاند. این حزب در طیف سیاست ایران جایگاهی یافت بین حزب مردم و نهضت مقاومت ملی و توسلش عمدتا به طبقهٔ متوسط نوگرا بود.» رهبری حزب آزادی در اختیار حسن ارسنجانی از چهره‌های عملگرای جریان چپگرای حکومت بود که ارتباطات نزدیکی با علی امینی، وزیر سابق دارایی و سفیر وقت ایران در آمریکا داشت. امینی در آن زمان «آوازه‌ای یافته بود که تکنوکراتی صادق و اصلاح‌طلب است. مقام‌های آمریکا هم بسیار او را می‌ستودند؛ در نتیجه، عموم مردم حزب آزادی را وسیله‌ای برای پیشبرد بلندپروازی‌های سیاسی امینی می‌دانستند.» شاه اما به حزب آزادی مشکوک بود. گازیوروسکی دلیل اصلی این بدگمانی را ارتباط نزدیک ارسنجانی و امینی با احمد قوام، مخالف دیرین شاه می‌داند. ارتباطی که باعث شد شاه از سه تن از نمایندگان وفادارش در مجلس یعنی کاظم جفرودی، محمد شاهکار و منوچهر تیمورتاش بخواهد «به این حزب بپیوندند و او را باخبر از فعالیت‌ها و اقداماتش نگه دارند.» قرنی؛ شبیه رزم‌آرا و عبدالناصر سرلشکر ولی‌الله قرنی از دوستان نزدیک ارسنجانی رهبر حزب آزادی بود و به این واسطه از نزدیک با فعالیت‌هایشان آشنا بود. او مثل بسیاری دیگر از افسران ارتش شاهنشاهی در جریان کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ از هواداران سلطنت بود، به همین واسطه ترفیع یافت، به ریاست رکن ۲ ارتش رسید و به عنوان مسوول گردآوری اطلاعات در مورد مسایل سیاسی داخلی کشور ارتباطی بسیار نزدیک با شاه برقرار کرد و مورد اعتماد او واقع شد. در اواسط دهه ۳۰ اما دیدگاه‌های او با شاه و غالب مقام‌های کشوری متفاوت بود. به عقیدۀ گازیوروسکی «قرنی خیلی زود حواسش معطوف رشد فساد و سرکوب بعد کودتا و نیز ناکامی دولت در اعمال اصلاحات شد» و «به تحریک ارسنجانی که از نزدیکترین دوستانش بود، کم‌کم به سمت این دیدگاه سوق یافت که این مشکلات، پیامد استیلای مستمر و دیرپای طبقهٔ فرادست سنتی و کسانی چون زاهدی، اقبال، بختیار، کیا و علوی‌مقدم است.» هر چند قرنی در این مرحله شاه را حامی کاستن «از تأثیر و نفوذ این طبقه» می‌دانست اما نه فقط کندی او در این تاثیرگذاری را تاب نمی‌آورد، ضمنا «نگران بود او صرفا حکومت حاکم را با دیکتاتوری‌ای شاهانه جایگزین کند.» به این ترتیب قرنی به این باور رسید که «تنها راه حل کردن مشکلات روزافزون کشور، روی کار آمدن دولتی است که بتواند به استیلای طبقهٔ فرادست سنتی خاتمه دهد، شاه را مجبور به عمل به‌ سان پادشاهی مشروطه و در چارچوب قانون کند، و طیف وسیعی از اصلاحات را به انجام برساند.» به نوشتۀ گازیوروسکی، قرنی «اگرچه طرفدار نظام سیاسی کثرت‌گراتری بود، نهایتا تغییری که رویایش را داشت، کمابیش به قطع نیازمند دوره‌ای حکومت مطلقه و استبدادی بود.» او می‌گوید: «ناظرانی که قرنی را در این دوران به دقت رصد می‌کردند، با تأکید روی هم دیدگاه‌های سیاسی مترقی او و هم‌ گرایش‌های خودکامه و سلطه‌جویش، به علی رزم‌آرا، یک افسر اصلاح‌طلب ارتش که سال ۱۳۲۹ نخست‌وزیر بود، و جمال عبدالناصر، رئیس‌جمهور مصر تشبیهش می‌کردند.» گزینه ریاست دولت کودتا؛ امینی یا قرنی؟ اتفاق نظر قرنی و دوست دیرینه‌اش ارسنجانی بر لزوم روی کار آوردن دولتی اصلاح‌طلب مسجل است اما این دسیسه‌چینی، راس سومی هم داشت و او کسی نبود جز اسفندیار بزرگمهر. گازیوروسکی در توصیف او می‌نویسد: «سیاستمداری دسیسه‌چین و بدنام که در دوران نخست‌وزیری رزم‌آرا و زاهدی در سمت رئیس ادارهٔ کل تبلیغات خدمت کرده بود و ارتباطات گسترده‌ای در جمع بلندپایگان سیاسی کشور و مقام‌های آمریکایی داشت...بزرگمهر بی‌اخلاق و فرصت‌طلب بود اما ارتباطات گسترده‌اش بی‌اندازه به کار می‌آمد.» این سه تن آنچنان که تا امروز گفته شده، امینی را که «دیدگاه‌های سیاسی‌اش کمابیش مشابه نظرگاه‌های قرنی و ارسنجانی بود»، گزینه اصلی نخست‌وزیری دولت آینده می‌دانستند و قرار بود در دولت او «قرنی وزیر کشور بشود، ارسنجانی قائم‌مقام نخست‌وزیر، بزرگمهر رئیس اداره تبلیغات، و چندتایی از همراهانشان از جمله نورالدین الموتی و شهاب فردوس از حزب آزادی و محمد درخشش هم مناصبی در هیات دولت بگیرند.» اما گازیوروسکی گمانه‌های دیگری هم از برنامه‌های قرنی مطرح می‌کند. از جمله اینکه او نیم‌نگاهی هم به نخست‌وزیری خودش داشت: «اگرچه همهٔ منابع آگاه من تأکید دارند که قرار بود در دولت تازه امینی نخست‌وزیر بشود اما قرنی در صورت موفقیت احتمالا این سمت را برای خودش برمی‌داشت. گویا ارسنجانی، بزرگمهر و درخشش با نقشهٔ سرنگونی اقبال به سراغ امینی رفته بودند اما او زیر بار شرکت در این نقشه نرفته بود. منابع اطلاعاتی من عموما اعتقاد دارند قرنی و متحدانش در مورد فعالیت‌هایشان خیلی چیزی به امینی نگفتند، یا اصلا نگفتند، تا او را در صورت کشف نقشه‌شان مصون نگه دارند.» ارکان کودتا؛ شبکه‌ای از سیاسیون، نظامی‌ها و اقشار اجتماعی هر چند بنا بر اسناد موجود، قرنی حدود یک سال پس از کودتای ۲۸ مرداد، به این نتیجه رسیده بود که راه علاج مشکلات کشور تشکیل دولتی اصلاح‌طلب است اما تا اواسط سال ۱۳۳۵ قدم شاخصی در راستای رسیدن به این هدف بر نداشته بود. او برای آنکه شاه به فعالیت‌هایش مشکوک نشود چاره‌ای اندیشید و آن ادعای طراحی عملیاتی تحریک‌آمیز برای شناسایی مخالفان واقعی یا بالقوهٔ شاه بود: «تحت این عملیات مخفیانه، قرار بود قرنی در قامت یک عامل فتنه وانمود کند مشغول سازماندهی کودتایی علیه شاه است تا بتواند توطئه‌چینان بالقوه را جذب خودش کند، توطئه‌چینانی که به این ترتیب معلوم می‌شد دشمن شاه‌اند. قرنی این کار را به قصد فراهم کردن پوششی برای فعالیت‌های خودش کرد؛ در این صورت شاه به هیچ‌کدام از گزارش‌های ساواک یا دیگر نهادهای امنیتی در مورد فعالیت‌های او اعتنا نمی‌کرد و فرض را بر این می‌گذاشت که این‌ها صرفا اقداماتی برای تحریک دشمنان‌اند و تا پیش از آن که دیگر دیر شود نمی‌فهمید در واقعیت قرنی داشته دودوزه‌بازی می‌کرده. هدف این عملیات تحریکی، کشف خائنان نظام سیاسی ایران بود، شامل دقیقا همان قسم آدم‌هایی که قرنی در جست‌وجوی متحد و حامی بالقوه، پی‌شان بود.» گازیوروسکی معتقد است «تلاش‌های قرنی برای روی کار آوردن دولتی تازه و اصلاح‌طلب شامل پنج نوع فعالیت‌های مرتبط با همدیگر بوده. اول، او و دو همکارش مجدانه تلاش کردند افکار و تصوراتشان را در مورد نیاز به دولتی تازه بپراکنند و دایره‌ای وسیع از حامیان بالقوه‌ای فراهم آورند که در روی کار آوردن این دولت یا حمایت از آن در صورت روی کار آمدن کمک‌شان کنند. دوم، حزب آزادی را تاسیس کردند تا پایگاهی حمایتی برای این دولت تازه فراهم کرده باشند. سوم، مکررا به سراغ مقام‌هایی آمریکایی رفتند، با هدف درخواست حمایت ایالات متحده و افزایش فشارهای ایالات متحده به شاه برای تقبل کردن انجام اصلاحات. چهارم، نقشه‌هایی متشکل طراحی کردند برای تحریک آشوب‌هایی مردمی یا دست زدن به کودتا در صورت لزوم برای روی کار آوردن دولت تازه. پنجم، قرنی در نقشش در جایگاه یک افسر اطلاعاتی عالی‌رتبه، عهده‌دار عملیات مخفیانهٔ مفصل و پرجزئیاتی شد تا مانع کشف هدف حقیقی این فعالیت‌ها توسط شاه بشود.» این تاریخ‌نگار آمریکایی «بر ساختن حلقه‌ای از حامیان بالقوه» از طریق «بسط و گسترش دامنهٔ ارتباطات اجتماعی» و بحث و «بده‌بستان سیاسی» با دوستان و آشنایان را از جمله مهم‌ترین فعالیت‌های قرنی، ارسنجانی و بزرگمهر می‌داند؛ حلقه‌ای که شامل آدم‌هایی از همه مشرب در طیف سیاست ایران احتمالا جز حزب توده می‌شد. نخبگان و بلندپایگان در مناصب و جایگاه‌های مختلف، از جمله سیاستمدارها، دولتی‌ها، افسران ارتش، روشنفکران، روزنامه‌نگارها، تجار، و روحانیان و طیفی وسیع از آدم‌های پر نفوذ کشور، از چهره‌هایی مثل امام جمعه تهران و عباس مسعودی (سردبیر روزنامهٔ اطلاعات) تا رهبران نهضت مقاومت ملی و دیگر سازمان‌های مخالف از جملۀ این افراد بودند. در کنار این‌ها قرنی و بسیار بیش از او بزرگمهر ارتباطات گسترده‌ای هم با سفارت ایالات متحده داشتند و خود قرنی مکررا با طرف‌های آمریکایی دیدار کرد. این دیدارها که در مهرماه ۱۳۳۵ از ملاقات قرنی با جان بولینگ، افسر سیاسی سفارت آمریکا آغاز شده بود، با گسترش دیدارهای او و بزرگمهر که به گفتۀ گازیوروسکی «از مهم‌ترین عوامل دستمزدبگیر سی‌آی‌ای در تهران» بود، با افسران اطلاعاتی و مقامات سفارت، دست آخر به ملاقات با ویلیام رانتری، معاون وزیر خارجه آمریکا در آتن انجامید؛ ملاقاتی که بزرگمهر با سفر به یونان در آن شرکت کرد. در کنار همۀ این‌ها، قرنی شبکه‌ای از نیروهای مسلح در اختیار داشت که در صورت لزوم برای سازماندهی کودتایی نظامی آماده به خدمت بودند. شبکه‌ای که از آنان با عنوان «افسران میهن‌پرست» یاد می‌کرد: این شبکه شامل حدود هفتاد افسر بود که به هسته‌هایی مشخص تقسیم شده بودند و کم‌ و بیش، همان الگوی سازمانی شبکه نظامی حزب توده را دنبال می‌کردند که سال ۱۳۳۳ کشف شد. سپهبد یاوری، دریادار انوشیروانی معاون ضد اطلاعات قرنی، سرهنگ ژاندارمری اردوبادی و چند نفری از دیگر افسران بلندپایه از جمله افرادی بودند که به این شبکه پیوستند، اما بیشتر اعضایش افسران جزء پادگان تهران بودند. افشای توطئه و آرزوهایی که بر باد رفت با وجود تمامی این فعالیت‌ها که پررنگترین وجوه آن بیش از یک سال به طول انجامید، در اوایل زمستان ۱۳۳۶ و به دنبال سفر بزرگمهر به آتن، دست قرنی و یارانش برای شاه و ساواک رو شد و با دستگیری بزرگمهر و به تبع آن بازداشت ولی‌الله قرنی در ۸ اسفندماه ۱۳۳۶، پرونده کودتا درهم پیچیده شد و قرنی بعد از کش و قوس‌های فراوان و با صلاحدید شاه که نمی‌خواست بیش از این روابطش با آمریکا را تیره کند، به اتهام «لغو دستور» و «مستور داشتن حقایق از مقامات مافوق» به سه سال زندان محکوم شد. اما پرسش کلیدی درباره ماجرای قرنی که همچنان بی‌پاسخ مانده این است که در شرایطی که قرنی فعالیت‌هایش را در پوشش عملیات تحریک‌آمیز به انجام می‌رساند، چه کسی شاه را مجاب کرد که قرنی واقعا دارد توطئه می‌کند؟ گازیوروسکی در مقالۀ خود سه احتمال عمده را مطرح می‌کند و بر اساس آن افرادی که می‌توانستند عامل لو رفتن کودتای قرنی باشند را این‌گونه معرفی می‌کند: اول – بختیار، کیا، علوی‌مقدم یا ترکیبی از این سه نفر که رقبای قرنی در دستگاه امنیتی به حساب می‌آمدند. دوم – مقام‌های آمریکایی در همراهی با سه نفر پیشین سوم – بریتانیایی‌ها در همراهی با سه نفر پیشین آنچنان که از نوشته‌های تاریخ‌نگار آمریکایی برمی‌آید او هر چند هر سه گزینه را محتمل می‌داند و البته گمانه‌زنی‌هایی برای رد گزینه‌های اول و دوم یافته، اما نه تنها برای گزینه سوم سهم بیشتری در نظر می‌گیرد که ردیه‌ای هم برایش ذکر نمی‌کند، چرا که به عقیده او «خواست مقام‌های بریتانیایی هم حفظ حکومت شاه بود؛ با حضور چنین حکومتی، ایران کماکان بازاری مهم برای صادرات و سرمایه‌گذاری بریتانیا باقی می‌ماند. بریتانیایی‌ها ارتباطات نیرومندی با هیچ‌کدام از همکاران و دور و بری‌های قرنی نداشتند و قرنی هم برای کسانی از هم‌پیمانان بریتانیا چون اقبال، بختیار، کیا، علوی‌مقدم و کلا طبقه فرادست سنتی که بسیاریشان ارتباطات نزدیکی با بریتانیا داشتند، مشخصا یک تهدید بود. قرنی به مرور زمان حس انزجار شدیدی هم از شاپور ریپورتر، مامور ام‌آی۶، پیدا کرده بود. بریتانیایی‌ها امکانات و قابلیت‌های قابل ‌توجهی برای کسب اطلاعات در ایران داشتند و قطعا از فعالیت‌های قرنی مطلع بودند؛ به نظر شاه هم هشدار از سوی بریتانیا در مورد قرنی، هشداری بسیار موثق می‌آمد. بنابراین کاملا محتمل است مقام‌های بریتانیایی شاه را مجاب کرده باشند که قرنی واقعا دارد توطئه می‌کند. با توجه به ارتباطات نزدیکشان با بختیار، علوی‌مقدم و به خصوص کیا، ممکن است بریتانیایی‌ها با یک، دو، یا هر سۀ این‌ها برای افشای ماجرای قرنی همکاری کرده باشند، تبیینی که بسیاری ناظران نزدیک به این رخدادها ارائه می‌کنند. با این حال اگرچه این تبیین کاملا محتمل است اما هنوز هیچ سند قاطعی در تأییدش در دست نیست.» منبع: سایت تاریخ ایرانی

وقتی پیشنهاد دهندگان رشوه، ناکام باز می‏گردند!

* پیشنهاددهندگان رشوه، ناکام باز می‏گردند! اصولاً تاریخ، مواردی را نشان می‏دهد که به شیخ، پیشنهاد رشوه شده تا از نظر و تصمیم خویش بازگردد، ولی او قاطعانه از قبول این امر سرباز زده است. یکی از کسانی که کوشید با رشوه دادن به شیخ، مقصود خویش را پیش ببرد ولی ناکام برگشت، محمدولی خان ملقب به نصرالسلطنه و سپهدار تنکابنی (بعداً سپهسالار) بود. وی که یکی از دو فاتح تهران و تجدیدگر مشروطیت شمرده می‏شود! پیش از مشروطه، با عنوان نصرالسلطنه و سپهدار از سوی عین‌الدوله در رأس گزمه‌های حکومت قرار داشت و در جنبش عدالتخواهی مردم تهران در آستانه طلوع مشروطیت، بر آزادیخواهان سخت گرفته، آب و آذوقه را بر سیدین و شیخ فضل‏الله‏ نوری و دیگر علما که در مسجد جمعه متحصن شده بودند بست و تظاهرات مردم در بازار تهران را نیز به خون کشید ۱ و در پی همین امر بود که شیخ و سیدین پایتخت را معترضانه به سوی قم ترک گفتند، و همزمان با آن، جمعی از مردم به تحصن در سفارت انگلیس رفتند (یا کشانده شدند) و به زودی دستگاه حکومت در برابر موج سهمگین اعتراضات سپر انداخت و مظفرالدین شاه، ضمن عزل عین‌الدوله از صدارت و صدور دستخط تأسیس مجلس، فرمان داد که عالمان مهاجر قم را با کمال احترام به پایتخت عودت دهند. با پیروزی قاطع علما و مردم، طبعاً وضع سپهدار سخت ناگوار شد. حتی برخی از علمای تهران و اصفهان (نظیر سید عبدالله‏ بهبهانی و آقا نجفی اصفهانی) فتوا به تکفیر و مجازات سخت سپهدار (از جمله تبعید وی) دادند ۲ و نام او به عنوان «خائن دولت» و افسری که عزل و تبعیدش لازم است بر سر زبانها افتاد. ۳ لاجرم سپهدار (با این پیشینه تباه) سر کیسه رشوت گشود ۴ و به درخواست وساطت و شفاعت از این و آن برآمد ۵ و در بعضی موارد نیز کامیاب گشت. ۶ در این شرایط حساس بود که سپهدار به سراغ شیخ فضل‏الله‏ نیز رفت تا نظر وی را نسبت به خود مساعد سازد، ولی با پاسخ منفی شیخ روبرو شد در این شرایط حساس بود که سپهدار به سراغ شیخ فضل‏الله‏ نیز رفت تا نظر وی را نسبت به خود مساعد سازد، ولی با پاسخ منفی شیخ روبرو شد. میرزا محمدخان وکیل‌الدوله، منشی و ندیم مظفرالدین شاه، آن روزها سراسیمه نوشت: «خدا نکند که علما مسلّط بشوند که در حق هیچ کس ابقا نخواهند کرد و اعتبارات تمامِ» عمّال دولتی «از میان خواهد رفت!… گفته‏اند وقت شرفیابی به حضور همایونی، ما ملاحظه از ناخوشی شاه نکرده و تمام مقاصد خودمان را بی‏ملاحظه در کمال سختی عنوان خواهیم کرد… و عزل و تبعید چند نفر خائن دولت را نیز جداً خواهیم خواست…». سپس افزود: «نصرالسلطنه سپهدار یک نفر را نزد حاجی شیخ فضل‏الله‏ مجتهد فرستاده که مرا ندیده بگیرید و خیلی اصرار داشته است. جواب داده است که: این قبیل مطالب شخصی نیست که من بتوانم و پای عموم در میان است و از من ساخته نیست و از من برنمی‏آید. و پسر آقا در مجلس بوده است تغیّر کرده گفته سپهدار بسیار غلط کرده و… چطور ممکن است که این مطالب از مطالب ملّی و عمومی است. اگر سپهدار صدقاً این حرفها را زده… از ما ساخته نیست و اگر خواسته» بین ما و سایرین «نفاق و اختلاف» افکند «که ما گول نخواهیم خورد. و معلوم می‏شود که علما خانه خرابها سخت ایستاده و تماماً اهل پولتیک شده‏اند». ۷ * «استمالت» عین‌الدوله، و «استنکار» شیخ چندی پیش از آن تاریخ نیز، یعنی زمانی که شیخ (در اعتراض به اعمال عین‏الدوله) عزم همراهی با سیدین و مهاجرت به قم را داشت، به گفته شاهدان عینی: «عین‌الدوله… نصرالسلطنه را به منزل شیخ فرستاد تا استمالت نموده از حرکت منصرف گردد» ولی «شیخ به این معنی راضی نگشت و با عده کثیری از ائمه جماعت و… طلاب»، تهران را به مقصد قم ترک گفت. ۸ مفهوم «استمالت» صدراعظم، در چنین فضایی، بر اهل نظر پوشیده نیست و یکی از مهمترین مصادیق آن، می‏تواند «پیشنهاد رشوه و کمکهای مادی» باشد. این انصاف است؟! این مروت است؟! این درستی است؟! عَلِمَ الله‏، جماعت خباز مستحقّ همه مطالبند. یعنی چه؟! مرا چرا بدنام کردند؟! می‏خواستید چهار روز صبر کنید بعد هر چه می‏کنید بکنید! تنکابنی حدود ۶ ماه پس از تأسیس مشروطیت نیز (همراه جمعی از درباریان، و همسو با سفارتخانه‏های روس و انگلیس) برای موضوعی که با منافع ملی ایران در تضاد بود، دست به دامان شیخ زد ولی این بار نیز مأیوس برگشت. در یکی از شبنامه‏های آن زمان (منتشره در محرّم ۱۳۲۵ ق) که به شرح توطئه‏ها و دسایس مستبدین (از آن جمله: نصرالسلطنه سپهدار تنکابنی) بر ضدّ مشروطه و ملت اختصاص دارد، می‏خوانیم که: چون «خائنین وطن» (مراد، نصرالسلطنه، وزیر مخصوص، اقبال‌الدوله کاشانی و… است) از «اقدامات غیورانه» مردم ایران دائر بر «تأسیس مجلس و تشکیل بانک ملی [ و ] اصلاح امر نان و گوشت، آثار سعادت و نیکبختی بزرگی برای ملت ایران… مشاهده کردند» و دیدند «که اگر کار به این وتیره پیش برود اندک زمانی نمی‏گذرد که ملت ایران اولین ملل متمدنه عالم، و مملکت ایران اولین مملکت روی زمین خواهد شد، لهذا خائنین… عرصه را بر خود تنگ و علاجی جز تخریب این بنای عالی در نظر نیاوردند. در منزل نصرالسلطنه، خونی ملت، تشکیل مجلس می‏دهند و حاصل مجلس آنها اینکه به» حضور شاه «اجماعاً عرض نموده‏اند که واگذار نمودن نان و گوشت و تأسیس بانک ملی باعث دو امر بزرگ خواهد شد: اول آنکه برای حکومت به کلی گرفته [ کذا] و راه دخل بر ما مسدود، دیگر آنکه اگر این قرض از دولت روس و انگلیس نشود اسباب رنجش آنها خواهد شد… چون این قرض را بدون امضای ملت نمی‏داده‏اند سفرا، مطابق دستورالعمل وزرای خائن، پولتیکی به نظر درآورده که رۆسای ملت ۹ را راضی به امضای این قرض نمایند و تا به حال دو نفر از رۆسای ملت را دیده‏اند یکی جناب آقا میرزا سید محمد و حاج شیخ فضل‏الله‏، ولی الحمد لله‏ مأیوس برگشته‏اند…». ۱۰ * شیخ حتی از «موضع تهمت» می‏گریخت! چه می‏گویم؟ شیخ حتی از اینکه در «موضعِ تهمت» قرار گیرد، سخت پرهیز داشت. پرخاش بسیار تندش به خبّازان تهران، که با رفتار سوئشان او را در معرض اتهام قرار داده بودند، شاهدی بر نفرت شدید او از رشوه و اتهام به آن در افکار عمومی است. نامه سید محمدتقی هراتی (که زمانی از نمایندگان مجلس اول، و نیز از کارگزاران شیخ بود) خطاب به شیخ، و پاسخ شیخ به او، در این زمینه، درخور مطالعه و دقت است. چنین کسی، گروه خونش هرگز به «رشوه‌گیری» نمی‏خورد! هراتی می‏نویسد: بسم الله‏ الرحمن الرحیم تصدقت شوم، از قرار معلوم، حکومت بدون آنکه کیل و معیار کرده باشد حکم کرده است فردا چراغ روشن کنند در هفتصد دینار، و خبّاز می‏گوید ضرر می‏کنم. چون مطلب خالی از اهمیت نیست، خبازباشی هم به واسطه عدم پیشرفت کار خودش چون شخص عاقلی است و می‏داند که فردا طوری خواهد شد که موجب زحمت و تصدیع است استعفا از کار خود کرده که لفّاً از لحاظ مبارک شرافت خواهد یافت. لکن فدوی عرض می‏کنم این سختی به خباز در این موقع، با نبودن تهیه، از قرار تحقیقاتی که در این دو روزه که وارد در کار ایشان شده‏ام شده است صلاح نیست مگر آنکه از طرف قرین اشرف، شخص امینی با یکی از طرف حکومت و یکی هم از طرف خبازان، کیل و معیار کنند، اگر واقعاً ضرر می‏کنند چرا ضرر وارد شود بر ایشان؟ و اگر ضرر نمی‏کنند ملزم کنند ایشان را که بهانه‏ای در دست نداشته باشند. مع ذلک امر امر مبارک عالی است، ولی استدعای خبازباشی این است که صدارت را هم حضرت مستطاب بندگان حجهْ‌الاسلام روحی فداه از استعفاء او مسبوق فرمایند که فردا اسباب زحمتی برای معزّی الیه فراهم نشود. فدوی محمدتقی الموسوی هروی و شیخ در پاسخ به وی، چنین می‏آورد: بسم الله‏ الرحمن الرحیم عرض می‏شود: در موقعی که خیلی اوقاتم تلخ بود از ماوَقَع، که خبازها آمدند با آنکه در مقام اصلاح کاری ایشان بودم فوری بیرون رفتند و نان را به اذن رئیس چهار عباسی فروختند، در حالتی که در تمام این شهر الآن مسلّم و معروف [ شده است] که فلانه کس، یعنی داعی، پول گرفتم و اذن دادم نان چهار عباسی شود. این انصاف است؟! این مروت است؟! این درستی است؟! عَلِمَ الله‏، جماعت خباز مستحقّ همه مطالبند. یعنی چه؟! مرا چرا بدنام کردند؟! می‏خواستید چهار روز صبر کنید بعد هر چه می‏کنید بکنید! به شما صریحاً بنویسم: امروز و خیلی روزها فردا به مجرّدی که چهار دکان بسته شود جان کدخدا و جمعی از خبازها در معرض تلف است. وقتی که وکیل‌الدوله چنان می‏شود و گوش او را حکم می‏کنند ببرند، یقینْ دیگران را طناب می‏اندازند. داعی، دیگر مداخله در کار حضرات ندارم و دیگر صورت آنها را نمی‏خواهم ببینم. همین بدنامی در این موقع مرا بس است؛ خود دانند با تکلیف خودشان. حسّاً می‏بینم سیاستهای سخت خواهند شد. شما هم خودتان را کنار بکشید و الا برای شما بدنامی دارد. از این طایفه هرچه می‏گفتند باور نمی‏کردم، حالا به رأی العین دیدم. و السلام علیکم و رحمهْ‌الله‏ و برکاته. فضل‏الله‏ پی نوشت: ------------------------------------------ 1- ر.ک، تاریخ مشروطه ایران، کسروى، ص ۱۰۱ و ۱۰۴ و نیز: تاریخ استقرار مشروطیت در ایران، ترجمه حسن معاصر، ص ۱۴۶؛ تاریخ بیدارى ایرانیان، بخش اول، ۳/۴۸۷؛ گزارش ایران ـ قاجاریه و مشروطیت، مخبرالسلطنه، ص ۱۷۱؛ شرح حال رجال ایران، بامداد، ۲/۹۷، ۳/۲۰ـ۲۱ و ۴/۲۰؛ تاریخ انقلاب مشروطیت ایران، ملک‌زاده، ۲/ ۳۵۵ـ۳۶۰؛ شرح حال رجال ایران، بامداد، ۲/۹۷٫ 2- ر.ک، واقعات اتفاقیه در روزگار، ۱/۹۰؛ تاریخ بیدارى ایرانیان، بخش اول، ۳/۵۸۷ ؛ تاریخ مشروطه ایران، کسروى، ص ۱۲۳؛ تشیع و مشروطیت در ایران…، ص ۱۲۰٫ بهبهانى در روزهاى نخست بازگشت از مهاجرت کبرا گفته بود: «اگر این سگ نجس، در مجلس باشد من پا مى‏شوم»! خاطرات و اسناد ظهیرالدوله، ص ۱۵۳٫ نیز ر.ک، سخن بسیار تند بهبهانى به محمدمهدى شریف کاشانى راجع به سپهدار، مندرج در: واقعات اتفاقیه در روزگار، ۱/۸۸ ـ۹۰٫ 3- اسناد مشروطه ـ دوران قاجاریه، گردآورى ابراهیم صفایى، صص ۱۴۱ـ۱۴۲؛ تاریخ بیدارى ایرانیان، بخش اول، ۳/۶۰۰ . 4- تاریخ بیدارى ایرانیان، بخش دوم، ۴/۱۰۰ و ۱۱۲٫ 5- ر.ک، تاریخ بیدارى ایرانیان، ۳/۵۹۵ ؛ واقعات اتفاقیه، ۱/۹۰؛ اسناد مشروطه ـ دوران قاجاریه، صص ۱۴۱ـ۱۴۲٫ 6- واقعات اتفاقیه…، ۱/۱۶۲ـ۱۶۳٫ 7- اسناد مشروطه ـ دوران قاجاریه، صص ۱۴۱ـ۱۴۲٫ 8- مشاهدات و تحلیل اجتماعى و سیاسى از تاریخ انقلاب مشروطیت ایران، محمدعلى تهرانى کاتوزیان، ص ۱۸۳٫ ناظم الاسلام کرمانى نیز با اشاره به عزیمت شیخ نورى «با جمعیت بسیارى» از تهران براى پیوستن به علماى مهاجر (سیدین طباطبایى و بهبهانى) که ۳ روز پیش از آن تاریخ، پایتخت را به مقصد قم ترک گفته بودند، مى‏نویسد: «در این سه روز هم که [ شیخ] در شهر ماند متصل و متوالیاً با آقایان مکاتبه و مراسله داشت. حاجى على‏اکبر بروجردى را رسول نمود نزد آقایان و سوگند یاد نمود که به شما خواهیم رسید. هرجا که بروید من هم مى‏آیم و نیز چندین مرتبه نصرالسلطنه او را ملاقات نمود و آنچه کرد که او از قصد خود برگردد قبول ننمود» تاریخ بیدارى ایرانیان، بخش اول، ۳/۵۰۶ . 9- مراد، رهبران دینى جنبش عدالتخواهى و مشروطیت: سیدین طباطبایى و بهبهانى و شیخ فضل‏الله‏ نورى است. 10- ر.ک، شبنامه‏ها و اعلامیه‏هاى مشروطیت، فاطمه معزّى، مندرج در: تاریخ معاصر ایران، س ۳، ش ۱۰، تابستان ۱۳۷۸، صص ۲۸۸ـ۲۸۹٫ منبع: سایت نکته‌نیوز

اعتراض افشاگرانه امام خمینی (ره) علیه تصویب قانون کاپیتولاسیون

رژیم شاه که به خوبی می دانست بازتاب عمومی این لایحه ننگین تا چه حد خطرناک خواهد بود، سانسور شدیدی بر رسانه های گروهی حاکم کرد تا هیچگونه خبری در مورد لایحه کاپیتولاسیون به بیرون درز پیدا نکند. ولی چند روزی از تصویب این لایحه نگذشته بود که مجله داخلی مجلس شورای ملی که متن کامل مذاکرات مجلس را در برداشت بدست امام خمینی (ره) رسید. امام خمینی (ره) به منظور افشای این خیانت تصمیم گرفتند که طی ایراد نطقی، این عمل رژیم شاه را به اطلاع عموم برسانند. قبل از هر چیز، ایشان برای آگاه ساختن علما و روحانیون مرکز و شهرستانها، پیک هایی همراه با نامه به اطراف و اکناف کشور روانه نمودند و خود نیز با مقامات روحانی قم به گفتگو نشستند. به تدریج تعداد کثیری از مردم ایران وارد قم شدند، تا خود شاهد این سخنرانی باشند. رژیم شاه که از برنامه سخنرانی حضرت امام (ره) اطلاع پیدا کرده بود، برای جلوگیری از این سخنرانی نماینده ای به قم اعزام داشت. این فرد نتوانست به دیدار امام خمینی (ره) نایل گردد، ولی در دیداری با فرزند امام، حاج آقا مصطفی خمینی، این پیام را برای حضرت امام (ره) فرستاد: (..... آمریکا به منظور کسب وجهه در میان مردم ایران با تمام قدرت فعالیت می کند و پول می ریزد و از نظر قدرت در موقعیتی است که هرگونه حمله به آن، به مراتب خطرناکتر از حمله به شخص اول مملکت است! آیت الله خمینی اگر این روزها بنا دارند نطقی ایراد کنند باید خیلی مواظب باشند که به دولت آمریکا برخوردی نداشته باشد که خیلی خطرناک است و با عکس العمل تند و شدید آنان مواجه خواهد شد. دیگر هر چه بگویند حتی حمله به شاه چندان مهم نیست.) این تهدیدات کوچکترین اثری در عزم راسخ حضرت امام (ره)، نداشت و ایشان در روز 4 آبان 1343 ، سخنرانی بسیار آتشین، کوبنده و افشاگرانه به عمل آوردند و مردم ایران را از جزئیات این خیانت مطلع ساختند. حضرت امام خمینی (ره) این سخنرانی را علاوه بر اینکه در روز تولد حضرت فاطمه زهرا (س) ایراد فرمودند، سخنان خود را با آیه استرجاع (انا لله و انا الیه راجعون) شروع نمودند و طی آن شدیدترین حملات را مستقیماً علیه آمریکا و شاه وارد نمودند. جیمزبیل، محقق آمریکایی، در مورد این سخنرانی چنین می گوید: (این سخنرانی پرشور او، یکی از مهمترین و تحریک کننده ترین بیانات سیاسی ایراد شده درایران در این قرن می باشد. حضرت امام خمینی (ره) در این سخنرانی با کمال قدرت و بطور مستقیم، شاه و آمریکا را به دلیل تلاش برای نابود کردن یکپارچگی و استقلال ایران مورد حمله قرار داد.) حضرت امام خمینی (ره) در بخشهایی از سخنرانی خود چنین فرمودند: (قانون در مجلس بردند، در آن قانون اولا ما را ملحق کردند به پیمان وین و ثانیاً الحاق کردند به پیمان وین که تمام مستشاران نظامی آمریکا با خانواده هایشان، با کارمندهای فنی شان، با کارمندان اداریشان، با خدمه شان، با هر کس که بستگی به آنها دارد، اینها از هر جنایتی که در ایران بکنند مصون هستند؛ اگر یک خادم آمریکایی، اگر یک آشپز آمریکایی مرجع تقلید شما را در وسط بازار ترور کند، زیرپا منکوب کند، پلیس ایران حق ندارد جلو او را بگیرد! دادگاههای ایران حق ندارد محاکمه کنند! بازپرسی کنند! باید برود آمریکا! آنجا در آمریکا اربابها تکلیف را معین کنند! دولت سابق این تصویب را کرده بود و به کسی نگفت. دولت حاضر این تصویب نامه را در چند روز پیش از این، برد به مجلس و در چند وقت پیش از این به سنا بردند و با یک قیام وقعود، مطلب را تمام کردند و باز نفسشان در نیامد. در این چند روز این تصویب نامه را بردند به مجلس شورا و درآنجا صحبتهایی کردند، مخالفتهایی شد، بعضی از وکلا هم مخالفتهایی کردند، صحبتهایی کردند لکن مطلب را گذراندند، با کمال وقاحت گذراندند، دولت با کمال وقاحت از این امر ننگین طرفداری کرد. ملت ایران را از سگهای آمریکا پست تر کردند. اگرچنانچه کسی سگ آمریکایی را زیر بگیرد بازخواست از او میکنند، اگر شاه ایران یک سگ آمریکایی را زیر بگیرد بازخواست می کنند و اگر چنانچه یک آشپز آمریکایی، شاه ایران را زیر بگیرد، مرجع ایران را زیر بگیرد، بزرگترین مقام را زیر بگیرد، هیچ کس حق تعرض ندارد چرا؟ برای اینکه می خواستند وام بگیرند از آمریکا. آمریکا گفت این کار باید بشود (لابد اینجور است) بعد از سه چهار روز, وام دویست میلیون دلاری تقاضا کردند ......... ایران خودش را فروخت برای این دلارها ...... ما را جزو دول مستعمره حساب کرد، ملت مسلم ایران را پست تر از وحشیها در دنیا معرفی کرد، در ازای وام 200 میلیون که 300 میلیون پس بدهند. نظامیان آمریکایی، مستشاران نظامی آمریکایی به شما چه نفعی دارند؟ آقا اگر این مملکت اشغال آمریکاست پس چرا اینقدر عربده می کشید، پس چرا اینقدر دم از ترقی می زنید؟ اگر این مستشاران نوکر شما هستند پس چرا از اربابها بالاترشان می کنید؟ پس چرا از شاه بالاترشان می کنید. اگر نوکرند مثل سایر نوکرها با آنها عمل کنید. اگر کارمند شما هستند مثل سایر ملل که با کارمندانشان عمل می کنند، شما هم عمل کنید. اگر مملکت ما اشغال آمریکاییست پس بگویید ........ ما زیر چکمه آمریکا برویم چون ملت ضعیفی هستیم؟! چون دلار نداریم؟! آمریکا ازانگلیس بدتر، انگلیس از آمریکا بدتر، شوروی از هر دو بدتر، همه از هم بدتر، همه از هم پلیدتر اما امروز سر و کارما با این خبیث هاست، با آمریکاست. رئیس جمهور آمریکا بداند، بداند این معنا را که منفورترین افراد دنیاست پیش ملت ما. امروز منفورترین افراد بشر است پیش ملت ما. باید هیاهو کنید، باید بریزید وسط مجلس، به هم باید بپرید که نگذرد این مطلب، به صرف اینکه من مخالفم درست می شود؟! دیدید که می گذرد، پس نگذارید یک همچو مجلسی وجود پیدا کند، از مجلس بیرونشان کنید. ما این قانون را که در مجلس واقع شد، قانون نمی دانیم. ما این مجلس را مجلس نمی دانیم. ما این دولت را دولت نمی دانیم، اینها خائنند به مملکت ایران، خائنند). امام خمینی (ره) به ایراد سخنرانی اکتفا نکردند و در همان روز، اعلامیه ای روشن و غنی نیز علیه احیای کاپیتولاسیون صادر کردند. در بخشی از این اعلامیه که با آیه (نفی سبیل) (لن یجعل الله للکافرین علی المومنین سبیلا) شروع شده بود، چنین آمده است: (آیا ملت ایران می داند در این روزها در مجلس چه می گذشت؟ می داند بدون اطلاع ملت و به طورقاچاق چه جنایتی واقع شد؟ می داند مجلس به پیشنهاد دولت سند بردگی ملت ایران را امضا کرد؟ اقرار به مستعمره بودن ایران نمود؟ سند وحشی بودن ملت مسلمان را به آمریکا داد، قلم سیاه کشید بر جمیع مفاخر اسلامی و ملی ما، قلم سرخ کشید بر تمام لاف و گزافهای چندین ساله سران قوم، ایران را از عقب افتاده ترین ممالک دنیا پست تر کرد؟ اهانت به ارتش محترم ایران و صاحب منصبان و درجه داران نمود؟ حیثیت دادگاه های ایران را پایمال کرد؟ به ننگین ترین تصویب نامه دولت سابق با پیشنهاد دولت حاضر بدون اطلاع ملت رای مثبت داد؟ ملت ایران را در تحت اسارت آمریکایی ها قرار داد؟ اکنون مستشاران نظامی و غیرنظامی آمریکا با جمیع خانواده و مستخدمین آنها آزادند هر جنایتی بکنند، هر خیانتی بکنند؟ پلیس ایران حق بازداشت آنها را ندارد دادگاههای ایران حق رسیدگی ندارد، چرا؟ برای آنکه آمریکا مملکت دلار است و دولت ایران محتاج به دلار. امروز که دولتهای مستعمره یکی پس از دیگری با شهامت و شجاعت خود را از تحت فشار استعمار خارج می کنند و زنجیرهای اسارت را پاره می کنند، مجلس مترقی ایران با ادعای سابقه تمدن دو هزار و پانصد ساله، با لاف هم ردیف بودن با ممالک مترقیه، به ننگین ترین و موهن ترین تصویب نامه غلط دولتهای بی حیثیت رای می دهد و ملت شریف ایران را پست ترین و عقب افتاده ترین ملل به عالم معرفی می کند و با سرافرازی هرچه تمامتر، دولت از تصویب غلط دفاع می کند و مجلس رای می دهد. از برخی منابع مطلع به من اطلاع دادند که این طرح مفتضح را به دولت پاکستان، اندونزی، ترکیه، آلمان غربی پیشنهاد کرده اند و هیچکدام زیر بار این اسارت نرفته اند، تنها دولت ایران است که اینقدر با حیثیت ملت و اسلامیت ما بازی می کند و آن را به باد فنا می دهد ......... آمریکاست که به مجلس و دولت ایران فشار می آورد که چنین تصویب نامه مفتضحی را که تمام مفاخر اسلامی و ملی ما را پایمال می کند تصویب و اجرا کنند. آمریکاست که با ملت اسلام معامله وحشیگری و بدتر از آن می نماید). منبع: خیرگزاری جمهوری اسلامی منبع بازنشر: سایت انقلاب اسلامی

تاملی در ماهیت قیام 15 خرداد

در تاریخ معاصر ایران و سایر كشورهای اسلامی ،جنبش ها و قیام های متعددی در طول 150 سال اخیر روی داده است ; زیرا از همان زمان كه تهاجم استعماری غرب به جهان اسلام آغاز شد ،به تدریج قیام هایی نیز به وقوع پیوست . نخستین قیامی كه در تاریخ معاصر ایران به وقوع پیوست ،قیام تنباكو بود. گرچه این قیام ،قیام اسلامی بود و رهبری آن را نیز بالاترین چهره مذهبی (میرزای شیرازی ) و نهاد روحانیت برعهده داشت ،ولی هدف « بازدارندگی » داشت و دگرگون كردن نظام سیاسی ایران را به سبب اوضاع و احوال ویژه آن زمان ،دنبال نمی كرد. به همین دلیل ،بعد از آنكه شاه قاجار و استعمارگران انگلیسی عقب نشینی كردند ،قیام نیز به هدف و پایان خود رسید و اوضاع عادی شد. به عبارت دیگر ،قیام تنباكو به اهداف تعیین شده و مورد نظر خود رسید و مانع عملی شدن توطئه های استعماری شد. در میان جنبش ها و قیام هایی كه بعد از قیام تنباكو روی دادند ،هیچ یك به اهداف خود دست نیافتند. برخی از آن ها در همان ابتدای كار راه دیگری را پیمودند ،برخی نیز در نیمه راه از حركت بازماندند و یا اینكه به انحراف كشیده شدند. یكی از علل مهم ناكامی جنبش ها و قیام های مذكور این بود كه در روش ،ماهیت و حتی در هدف ،خالص نبودند و آلودگی هایی داشتند كه همین آلودگی ها مانع بزرگی بر سر راه پیروزی آن ها شد. به عنوان مثال ،نهضت مشروطه از نظر ماهیت و اهداف ،خالص نبود. به این دلیل از نظر ماهیت ،خالص نبود كه گرچه رهبری آن با علمای دین بود ،ولی عناصر غرب گرا و حتی جاسوسان و عوامل استعمار در درون آن نفوذ كردند و ضمن منحرف كردن آن نهضت ،ماهیت آن را نیز دگرگون نمودند. خالص نبودن نهضت مشروطه از نظر هدف نیز به این معنی است كه همان غرب گرایان و عوامل استعمار كه به درون نهضت نفوذ كرده بودند ،با تمام وجود و با غوغاگری های فراوان سعی كردند اهداف اسلامی نهضت را محو نمایند و اهداف لیبرالیستی ،اومانیستی و در یك كلام اهداف عاریه ای و بیگانه پسند را برای آن تعریف كنند; یعنی همان چیزی كه اكنون نیز برخی در صدد هستند ،همان اهداف را برای نهضت مشروطه تعریف نمایند و غوغاگری كنند كه هدف نهت مشروطه چنین و چنان بود. مشروطه خواهان غرب گرا ،در روش نیز مشروطه را آلوده كردند. روش آن ها ،روشی بود كه از غرب اقتباس شده بود. به همین دلیل ،ترور ،كشتار ،غوغاگری ،استفاده از هر ابزار ناسالم و شیطانی برای رسیدن به هدف و.... ،بخشی از روش مشروطه طلبان غرب گرا برای رسیدن به هدف بود. نهضت هایی هم كه بعد از نهضت مشروطه پدید آمدند ،هیچ یك خلوص تمام نداشتند و به عناصر سیاسی و فرهنگی و فكری غرب آلوده بودند; حتی نهضتی كه در اواخر دهه بیست و اوایل دهه سی برای مبارزه با استعمار پدید آمد ،آلوده به برخی فرآورده های فكری و سیاسی غرب (مثل ناسیونالیسم و لیبرالیسم ) بود. به همین دلیل نیز بین دو جناح مذهبی و غیرمذهبی این نهضت اختلاف افتاد و زمینه برای شكست آن فراهم گردید. نهضتی كه امام خمینی از سال 1341 هـ . ش آغاز كرد و منجر به قیام مهم و تاریخی 15 خرداد سال 1342 شد ،تنها قیامی است كه خلوص تمام داشت و به هیچ یك از عناصر فكری ،سیاسی و فرهنگی غرب آلوده نبود . بنابراین،قیام 15 خرداد را باید قیامی دانست كه در نوع خود بدیع بود و نظیری در تاریخ معاصر نداشت . شاید آن زمان كه قیام 15 خرداد اتفاق افتاد ،فقط افراد معدودی به این درك رسیده بودند كه قیام 15 خرداد با همه قیام های تاریخ معاصر ایران و جهان اسلام متفاوت است و اساسا نه تنها به دگرگونی در ایران بلكه به دگرگونی در كل جهان اسلام و حتی به دگرگونی در كل جهان می اندیشد و می خواهد فضای مادی حاكم بر جهان را از میان بردارد . اما امروز كه قیام 15 خرداد در پی پیروزی و شكوفایی انقلاب اسلامی ،به بخش بزرگی از اهدافش دست یافته است ،كاملا آشكار می باشد كه قیام 15 خرداد با هیچ یك از قیام ها و جنبش هایی كه در تاریخ معاصر ایران و جهان اسلام روی داد ،قابل مقایسه نیست . قیام 15 خرداد ،ادامه و استمرار نهضت های و جنبش های دیگر هم نیست ،بلكه خود یك مبدا است ،زیرا همان طور كه گفته شد ،در ماهیت و هدف و روش با تمام نهضت ها و جنبش های قبلی تفاوت دارد. امام خمینی در این باره می فرماید : این قیامی كه در 15 خرداد شروع شد و تاكنون باقی است و امید است باقی باشد تا همه اهداف اسلام جامه عمل بپوشد ،قیامی اسلامی است ،قیامی ایمانی است ،پیرو هیچ قیامی نیست . همه می دانیم كه 15 خرداد مبدا عطفی بود در تاریخ ،نه اینكه پیرو نهضت ها و قیام های دیگر ،این شعار باید محفوظ باشد كه این قیام ،قیام ملی نیست ; این قیام ،قیام قرآنی است ; این قیام ،قیام اسلامی است . (1) موضوع دیگری كه ماهیت قیام 15 خرداد را از سایر جنبش ها و قیام های تاریخ معاصر ممتاز می كند ،عوامل انسانی و شركت كنندگان این قیام است . گر چه در جنبش های قبلی نیز مردم به تصور اینكه مسیر جنبش،مسیر مردمی و اسلامی و تعالی بخش است ،شركت می كردند ،ولی واقعیت این است كه منافع طبقاتی ،گروهی و حزبی در آن ها بسیار قوی و تاثیرگذار بود . اما در نهضت 15 خرداد ،توده مردم و متن اصلی جامعه كه عموم مردم است ،محور بودند ،به عبارت دیگر ،برعكس جنبش های قبلی ،مردم فقط ابزاری نبودند كه بعد از پیروزی كنار گذاشته شوند . امام خمینی درباره ماهیت مردمی قیام 15 خرداد می فرماید : ای كسانی كه احتمال می دهید كه غیر مسلمین و غیر اسلام كسی دیگر دخالت داشته است . شما مطالعه كنید ،بررسی كنید ،اشخاصی كه در 15 خرداد جان دادند ،سنگهای قبرهای آنها را ببینید كی بودند اینها ،اگر یك سنگ قبر از این قشرهای دیگر غیر اسلامی پیدا كردید ،آنها هم شركت داشته اند. اگر در قشرهای اسلامی ،یك سنگ قبر از آن درجه های بالا پیدا كردید ،آنها هم شركت داشته اند ،ولی پیدا نمی كنید ،هر چه هست این قشر پایین است ،این قشر كشاورز است ،این قشر كارگر است ،این تاجر مسلم است ،این كاسب مسلم است ،این روحانی متعهد است ،هر چه هست از این قشر است ،پس 15 خرداد را به تبع اسلام اینها به وجود آوردند و به تبع اسلام اینها حفظ كردند و به تبع اسلام اینها نگهداری می كنند . (2) قیام 15 خرداد پیش از هر چیز رنگ عاشورایی و ماهیت عاشورایی داشت و در نتیجه ،منافع فردی ،گروهی و حزبی در آن به چشم نمی خورد ،قیام 15 خرداد ،قیامی برای مقابله با یزیدیان بود كه آستین بالا زده بودند تا اسلام و حقایق نورانی آن را بپوشانند. امام خمینی درباره ماهیت عاشورایی قیام 15 خرداد می فرماید : سالروز خرداد 42 خمیر مایه نهضت مبارك ملت بزرگ ایران و روز بذر انقلاب اسلامی ماست . ملت عزیز باید این خمیر مایه و بذر پربركت را در عصر عاشورای 83 جستجو كند; عصر عاشورای مصادف با ساعات شهادت نصرت آفرین سید مظلومان و سرور شهیدان ; عصر عاشورایی كه خون طاهر و مطهر ثارالله و ابن ثاره به زمین گرم كربلا ریخت و ریشه انقلابات اسلامی را آبیاری نمود. ملت عظیم الشان در سالروز شوم این فاجعه انفجار آمیزی كه مصادف با 15 خرداد 42 بود با الهام از عاشوراآن قیام كوبنده را به بار آورد. اگر عاشورا و گرمی و شور انفجاری آن نبود ،معلوم نبود چنین قیامی بدون سابقه و سازماندهی واقع می شد . واقعه عظیم عاشورا از 61 هجری تا خرداد 61 و از آن تا قیام عالمی بقیه الله ،ارواحنا لمقدمه الفدا ،در هر مقطع انقلاب ساز است . آن روز یزیدیان با دست جنایتكاران گور خود را كندند و تا ابد هلاكت خویش و رژیم ستمگر جنایتكار خویش را به ثبت رساندند ،و در 15 خرداد 42 پهلویان و هواداران و سردمداران جنایتكارشان با دست ستمشاهی خود گور خود را كندند و سقوط و ننگ ابدی را برای خویش بجا گذاشتند كه ملت عظیم الشان ایران بحمدالله تعالی با قدرت و پیروزی بر گور آتشبار آنان لعنت می فرستد . (3) اگر امروز به نتایج و آثار و پیامدهای متعالی قیام 15 خرداد بنگریم ،مشاهده خواهیم كرد كه اكنون كلی جهان در حال و هوای قیام 15 خرداد است و ستیز با ستم و قدرت ها استكباری و گرایش به حق و احساس فداكاری در راه حق ،سیره بخش بزرگی از محرومان و مستضعفان جهان شده است ،بعضی همان هدفی كه قیام 15 خرداد به دنبال آن بود بنابراین ،اكنون قیام 15 خرداد ،جهانی شده است . مآخذ : 1 ـ صحیفه نور ،جلد 5 ،ص 184 2 ـ همان ،جلد 7 ،ص 54 3 ـ همان ،جلد 16 ،ص 179 امام خمینی : این قیامی كه در 15 خرداد شروع شد و تاكنون باقی است وامید است باقی باشد تا همه اهداف اسلام جامه عمل بپوشد ،قیامی اسلامی است ،قیامی ایمانی است ،پیرو هیچ قیامی نیست . همه می دانیم كه 15 خرداد مبدا عطفی بود در تاریخ ،نه اینكه پیرو نهضت ها و قیام های دیگر ،این شعار باید محفوظ باشد كه این قیام ،قیام ملی نیست ; این قیام ،قیام قرآنی است ; این قیام ،قیام اسلامی است. امام خمینی : ای كسانی كه احتمال می دهید كه غیر مسلمین و غیر اسلام ،كس دیگر دخالت داشته است . شما مطالعه كنید ،بررسی كنید ،اشخاصی كه در 15 خرداد جان دادند ،سنگهای قبرهای آنها را ببینید كی بودند اینها ،اگر یك سنگ قبر از این قشرهای دیگر غیر اسلامی پیدا كردید. اگر یك سنگ قبر از آن درجه های بالا پیدا كردید ،ولی پیدا نمی كنید ،هر چه هست این قشر پایین است ،این قشر كشاورز است ،این قشر كارگر است ،این تاجر مسلم است ،این كاسب مسلم است ،این روحانی متعهد است ،هر چه هست از این قشر است،پس 15 خرداد را به تبع اسلام اینها به وجود آوردند و به تبع اسلام اینها حفظ كردند و به تبع اسلام اینها نگهداری می كنند. نهضت 15 خرداد برعكس نهضت هایی مثل مشروطه و سایر نهضت های تاریخ معاصر كه در ماهیت ،هدف و روش ،آمیخته به عناصر فرهنگی و سیاسی و اجتماعی بیگانه بودند ،كاملا خالص و اصیل بود و از این نظر ،همانندی در تاریخ معاصر ندارد . منبع: روزنامه جمهوری اسلامی منبع بازنشر: سایت انقلاب اسلامی

اشرف؛ زن هزار چهره پهلوی

مصطفی لعل شاطری حسین فردوست متولی امور امنیتی رژیم محمدرضا پهلوی در بخشی از خاطرات خود با عنوان «شیطانی به نام اشرف» به موضوع دخالت اشرف پهلوی در قاچاق موادمخدر در سطح ایران و اروپا اشاره می کند و می نویسد: «اشرف قاچاقچی بین المللی بود و به طور مسجل عضو مافیای آمریکاست. او به هر کجا که می رفت در یکی از چمدان هایش هروئین حمل می کرد و کسی هم جرأت نمی کرد آن را بازرسی کند. این مسأله توسط بعضی از مأمورین به من گزارش شد و من نیز به محمدرضا اطلاع دادم که اشرف چنین کاری می کند. محمدرضا دستور داد که به او بگویید این کار را نکند. همین». نام اشرف پهلوی از سال 1335 بعد از تصویب قانون منع کشت خشخاش در عرصه قاچاق موادمخدر مطرح شد. با اجرای این قانون که توسط دکتر جهانشاه صالح وزیر بهداری کابینه حسین علا تهیه و به مجلس پیشنهاد گردید، ایران که در شمار کشورهای صادرکننده تریاک قرار داشت، به زودی به یکی از واردکنندگان مهم موادمخدر مبدل شد و چون این کالا به صورت قاچاق و دور از نظارت دولت وارد و توزیع می گردید، سود فراوانی را نصیب قاچاقچیان می کرد. اشرف پهلوی هم که در تمام عمر و به ویژه پس از کودتای 28 مرداد به دنبال منفعت شخصی بود و برای بدست آوردن پول سر در هر سوراخی می کرد، به فعالیت در این عرصه روی آورد و به قاچاق موادمخدر در سطح کلان پرداخت. اشرف اندکی بعد به فعالیت خود گسترش همه جانبه ای داد و در عرصه تولید و توزیع مرفین و هروئین در سطح جهان فعال شد. او برای بهره برداری هرچه بیشتر در این زمینه با افرادی همچون فیلیکس آقایان و برادر کوچک او و امیر هوشنگ دولو و سپهبد اویسی فرمانده وقت ژاندارمری کل کشور رابطه برقرار کرد. فیلیکس آقایان و برادر کوچک او از سران مافیای موادمخدر جهان بودند و اشرف از نفوذ و اقتدار جهانی آنان برای ایجاد تسهیل در کار تولید و توزیع موادمخدر در سطح جهان سود برد. دکتر جهانشاه صالح نیز از افرادی بود که اشرف را در امر قاچاق موادمخدر یاری می کرد. در یکی از گزارش های ساواک درباره همکاری وی با اشرف پهلوی آمده است: «یکی از بازپرسان دادسرای تهران به طور خصوصی به یکی از دوستان خود اظهار داشته والا حضرت اشرف پهلوی بزرگترین باند قاچاقچیان تریاک و موادمخدر ایران را سرپرستی می کنند و آقای دکتر جهانشاه صالح وزیر سابق بهداری نیز با مشارالیها همکاری ومعاونت دارند و به همین جهت دستگاههای قضایی و انتظامی قادر به تعقیب شدید قاچاقچیان ودستگیر مؤثرترین آنها نمی باشند». رسوایی اشرف اشتهار اشرف پهلوی به فساد و دخالتش در خرید و فروش و حمل و نقل موادمخدر موجب شد تا پرسنل پلیس بین المللی چند بار بدون توجه به مصونیت دیپلماتیک اشرف پهلوی، چمدان های او را بگردند. از جمله این گونه بازدیدها که منجر به رسوایی او شد، می توان به بازدید افراد پلیس بین المللی در فرودگاه زوریخ اشاره کرد. در جریان این بازرسی مقداری تریاک در میان لوازم و وسایل همراه اشرف کشف شد. «اشرف در سال 1348 به این سبب که یک چمدان حاوی تریاک به اروپا حمل می کرد، در فرودگاه زوریخ بازداشت شد. اما پس از اینکه پلیس فرودگاه دانست او با گذرنامه سیاسی سفر می کند و خواهر شاه ایران است، وی را آزاد کرد». همدستی شاه و مادرش با اشرف جالب این که در میان مدارک به جامانده از ساواک به اسنادی برخورد می کنیم که در آنها به همدستی «محمدرضا پهلوی» و «تاج الملوک» ملکه مادر با «اشرف پهلوی» در راه قاچاق موادمخدر اشاره شده است. مدارکی که محتوای مجلات خارجی را بازتاب می کند و از رسوایی بین المللی خاندان پهلوی پرده برمی دارد. در کتاب «ارتش تاریکی» ضمن اشاره به فساد خاندان پهلوی و بازداشت «اشرف پهلوی» در فرودگاه ژنو به جرم حمل موادمخدر، نویسنده حکایت فساد این خاندان را بی انتها می خواند و می نویسد: «این داستانها پایانی نداشت، بازداشت اشرف در فرودگاه ژنو با بیش از سی کیلو هروئین، کشتن زنی که از برادر شاه حامله شده بود و... گوشه ای از هزاران داستان واقعی این دوره است. برای شرح آنچه در آن سالها می گذشت، نگارش یک دایرَ المعارف فساد لازم است». سؤ قصد به اشرف واقعیت این بود که اشرف در زمانی که تازه دستش در کار قاچاق باز شده بود، به دلیل موقعیت متزلزل برادرش در دوران اوایل سلطنتش، با مافیای بین المللی تهیه و توزیع موادمخدر بر سر یک سفره نشسته بودند. در آن روزگار اشرف «حق دلالی» محموله های موادمخدر خود را به خاطر پشتیبانی و توزیع آنها، به پدر خوانده های مافیا می پرداخت. اصولاً اشرف اکثر ایام سال را از کیسه بیت المال در خارج از کشور، به ویژه در اروپا می گذراند و به کازینوها و قمارخانه های اشرافی می رفت. در یکی از همین شب ها در راه بازگشت از یک کازینو بود که اتومبیل وی مورد هجوم یک گروه مافیای مسلح قرار گرفت. به گفته شاهدان اشرف که در این زمان در صندلی جلوی اتومبیل و در کنار یکی از معشوقه هایش به نام روبن گلسرخیان نشسته بود، جان سالم به در برد و ندیمه اش فروغ خواجه نوری که در صندلی عقب نشسته بود- کشته شد. خبر این حادثه همان روز به تهران رسید و روزنامه های خبری کشور، از جمله روزنامه کیهان همانگونه که ذکر شد به این مناسبت شماره فوق العاده منتشر کردند. شواهد و مدارک موجود نشان می داد که اشرف پس از بازگشت از یک قمارخانه در شهر «کان» واقع در امیرنشین منت کارلو، مورد هجوم یک گروه از گانگسترها که با اشرف در مورد موادمخدر اختلاف داشتند، قرار گرفته است. با تمامی این توصیفات، اشرف که نجات خود را نوعی معجزه قلمداد می کرد بعد از این ماجرا از کارهای خود دست نکشید و همچنان به قاچاق موادمخدر ادامه می داد. منبع: روزنامه / قدس ۱۳۸۹/۰۱/۱۷ منبع بازنشر: سایت پهلوی‌ها

علاج، رفع احتیاج از بیگانگان است - نگاهی به اقدامات اجتماعی و عام‏‌المنفعه حاج‏‌آقا نورالله

حاج‌آقا نوراللّه برای تشویق هر چه بیشتر و گسترش کارهای خیر و عام‌المنفعه که در دو جهت رفاه داخلی و بی‏‌نیازی از خارجی استوار بود، طی نامه‏ای به مرحوم حاجی صدرالمحدثین که از بزرگان وعاظ و خطیبی توانا بوده، دستور می‏دهند که در منابر و مجالس عمومی مردم را در جریان کارهای انجام شده برای استقلال اقتصادی کشور قرار دهند و مردم را تشویق به مشارکت و انجام امور عام‏‌المنفعه نمایند: اعلامیه حاج‌آقا نوراللّه خطاب به مردم برای تأسیس مریضخانه1 «عرض می شود بحمداللّه والمنّه میامن خاص و توجهات شامله بلااختصاص حضرت امام عصر(عج) که اسلامیان را پناه و مناص است. از عموم اهالی مملکت از عوام و خواص بر اثر یک جهتی و اتحاد و خواهش بی غرضی هویدا و بینا گشته. آثار ترقی و تربیت از وجنات و حالشان پیدا و انوار تمدن از ناحیه مدنیتشان ظاهر و هویدا است. چنانچه هر یک در تأسیس مجاری خیریه و احداث مبانی بریه و تربیت امور و استراحت جمهور به اقدامات موفور از روی کمال اخلاص، استعدادات خود را در پیش قدمی و همراهی به منصه ظهور و بروز می‏رسانند. و در خلاص هموطنان ملت از قید مذلّت و استخلاص اقارب از کید و شید اجانب پای ثبات و مردانگی می‏فشارند. و در خدمت به ابنای جنس خویش که در حقیقت از یک جوهرند نوع همّتی مردانه و غیرتی جداگانه دارند؛ از آنجمله نواب والا محمد حسن میرزا که از روی پاکی نيّت و درستی عقیدت و فرط درایت، به فقرا و ترفیه ضعفا و ترضیه غربا و تشفیه مرضی به ترتیبی شایسته و اسبابی بایسته، مریضخانه‏ای موسوم به «اسلامیه» اساس نهاده و مرضای بی‏‌بضاعت و غربای بی‌‏استطاعت را شفا داده، بدون غرض غذا و بلاعوض دوا می‏دهند و جراحات دلشان را مرهم. بر شما واجب و لازم است که محض تشویق و ترویج و توسعه این دایره ذی‏‌شأن به زبانی شیوا و بیانی زیبا در محافل و مجالس و منابر مساجد نمایید. و چنانکه دانند و می‌‏توانند مردم را به توسعه این دایره پرفایده توصیه فرمایید. و اطبا هم در تکمیل این مرحله بکوشند. و چشم از فواید و محاسن این کار بزرگ نپوشند؛ شاید بعون‏اللّه مردم دیگر از شربت مرگ اجانب نخورند و بیماران داخله ما از سموم ماران جان سالم بدر برند. علاج ، رفع احتیاج از بیگانگان است. این در راه رضای حضرت کبریا در تشفيّه قلوب مرضی، همین. اقل خدام شریعت، حاجی شیخ نوراللّه بن محمدباقر نجفی2 مدرسه خاص ایتام «بحمداللّه اصفهان که بازار ترقی و تمدن به همّت و اهتمام حضرت ثقهًْ‌الاسلام به منتهای مدارج امکان رونق‏افزا گشته و تمام جهات و حیثیات شرف و عزت توصیت و استقلال را محل مواظبت و دقت خود قرار داده، دقیقه‏ای از دقایق لازمه را از مدنظر دقت غفلت نمی‏فرمایند. تمام اوقات را به مهمی از مهام وطن می‏پردازند. و از جمله نتایج اقدامات حضرت ایشان افتتاح مدرسه ایتام است که سه ماه است چشم ما به این موهبت عظمی روشن و ساحت اصفهان به طلوع خورشید معرفت خرم گلشن گشته و انجمن مشتمل بر عقلا و کاردانان به جهت نظارت آن مقرر شده. و اعضای آن انجمن اشخاص ذیل می‏باشند: سرکار شیخ الاسلام نواب والا، محمدرضا میرزا رییس پستخانه، جناب محاسب الدوله، جناب آقا میرزا احمد خان میرپنجه، جناب میرزاعبداللّه خان میرپنجه، جناب حاجی محمدحسین کازرانی، جناب آقامیرزا فضل‏اللّه خان، جناب میرزا مسیح خان ناظم الاطباء، جناب میرزا رضاخان نایینی، جناب حاجی سیدحسن بنکدار، جناب آقاسید محمدعلی معین الاسلام . این اجزای محترم اوقات مخصوصه انجمن می‏کنند و مشاوره و کنکاش می‏نمایند در استحکام و توسعه این مشروع که حقیقتاًآبادی ملک و بزرگان و تجار ذوی‏الاحترام و ایمان حضور بهم رسانیده و اطراف انجمن رابه زیب وجود خویش مفتخر داشتند. پس یکی از اطفال لایحه‏ای قرائت نمود. از مضامین آن که مشتمل بر کساد بازار معرفت و غفلت ایام گذشته بود، حضار را رقت دست داد و حضرت ثقهًْ‌الاسلام گریستند و اشک غیرت از دیدگان ریختند. و چون وقت مضیق بود، فقط چهار نفر اطفال امتحان دادند. درس ابتدایی را به خوبی از عهده برآمدند و املا کردند و حاضرین را خرسند و سربلند نمودند. پس جناب صدرالمحدثین که همیشه در صلاح وطن و خیر مرد و زن سعیهای بلیغ می‏کنند و مریضخانه اسلام به اهتمام و بلاغت بیان ایشان انجام یافته، و بر هرکسی جد و جهدشان روشن است، خطبه فصیح و خطابه صحیح در باب لزوم معارف و اشاعه علوم خواندند. و مقدماتی عقلانی ترتیب داده بودند، که نشر معارف لازم و انجام پذیر نیست مگر به بذل مال و صرف منال که دارایان و با ثروتان دریغ نکنند و این حسنه مرضیه را مزید برافتخار خود نمایند. پس چون نتیجه مقدماتشان ضروری بود دایره ای ترتیب داده بودند که هر کس به قدر همت خود اعانه کند. و حضار به قدر وسع و مردی خویش مبلغی به عنوان ماهیانه مدرسه نوشتند که مجموع ماهی بیست تومان شد. حضرت ثقهًْ‌الاسلام فرمودند که پس از چندی که مدرسه ترتیبی احسن پیدا کند یکی از املاک مرغوب خود را وقف این مطلوب می‏نمایم.»3 تأسیس قرائتخانه «محض اشاعه معارف و خدمت به نوع، اعضای انجمن معارف اصفهان قرائت خانه افتتاح نموده. و برای سهولت که هر کس از خاص و عام به قرائت خانه رفته و از اخبارات مستحضر شوند، بابت آن یکشاهی قرار داده‏اند. محل آن در حوالی دروازه دولت و همه روز بدون استثنا از صبح تا شام باز است. به عموم ارباب جراید اعلان می‏شود که هر کدام محض همراهی به این اساس خیر خواستند روزنامه ارسال و مؤسسین قرائت خانه را رهین منت فرمایند. آدرس ذیل رأسا بفرستند. اصفهان، دروازه دولت، قرائتخانه معارف.»4 امنیت طرق و تمشیت امور جامعه «جناب حاجی ملک‏التجار فرمودند: که امنیت و حفظ مال و جان از هر چیز مقدم است. و در شهر پست را زده‏اند و بسیاری از مسافرین برهنه گشته‏اند و طرف قمشه و سمیرم مردم ضبط غله خود را جرأت ندارند. حضرت ثقهًْ‌الاسلام فرمودند: باید امنیت را از دولت خواست سالی شصت هزار تومان به جههًْ دو فوج سرباز اصفهان می‏دهند و شش هزار تومان به جهت قره‏سواران و هفت هزار تومان برای قزّاق و این تحمّلات به جهت حصول امنیت است. البته باید در نظام آباد و مهیار و سایر جاهای لازمه قره‏سواران گماشت. ایران از دست رفت، ظلم و بیداد از حد گذشته، تا کی مردم اطراف جان و مالشان در معرض خطر باشد؟ گر این تیر از ترکش رستمی است نه بر مرده بر زنده باید گریست هرگاه مستبدین، اغتشاش را وسیله نیل به آمال قرار داده‏اند، ملت هم بیدار است و حقوقی که به جهت امنیت ادا می‏کند، می‏تواند خود صرف امنیت نماید. آنگاه ثقهًْ‌الاسلام فرمودند: جناب شیخ الاسلام باید بروند خدمت حضرت مستطاب والا نيّرالدوله و در این باب تکلیف را معین کنند. و فرمودند هرگاه تکلیف قره‏سواران را دولت قبول نکند، من می‏دهم و هرگاه کدخدایان شهر مواجب کم دارند، باید زیاد کرد. این مطلب خیلی اهمیت دارد، هرگاه می‏گویند از عهده برنمی‏آییم، آن مواجب که برای قره‏سواران معین است و رعیت می‏دهد، بدهند کسانی هستند که مواظبت می‏کنند و امنیت را متعهد می‏شوند، مثل مصلح السلطنه و ایل بیکی مهبادی. و قرار شد که جناب آقای شیخ الاسلام حضور حکومت جلیله رفته و تا فردا نتیجه مطلب را خبر بدهند. و حضرت ثقهًْ‌الاسلام در این باب به تفنگ دارباشی و وثوق‏السلطان هم سفارش نموده‏اند که با حکومت گفتگو کنند و نتیجه اقدامات را سریعا خبر دهند.5» ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1.لازم به تذکر است که بیمارستانی که حاج آقا نوراللّه تأسیس نمود و به نام«مریضخانه نور»در بین مردم خوانده می‏شد، تا زمان قیام حاج آقانوراللّه به همین نام بود ولی بعد از آن نهضت که علیه حکومت پهلوی انجام یافت و به شهادت حاج آقا نوراللّه منتهی شد ، توسط مأمورین رضاشاه نام بیمارستان عوض شده و به «بیمارستان خورشید » تغییر نام یافت. بسیار مناسب و بایسته است که مسؤولین محلی اهتمام ورزیده ولااقل سابقه تاریخی بیمارستان را متذکر شوند . 2.روزنامه جهاد اکبر، ربیع‏الثانی سال 1325 قمری، ص 8 . 3.روزنامه جهاد اکبر، 12 رجب 1325 قمری. 4. روزنامه جهاد اکبر، 1326 قمری. 5. روزنامه جهاد اکبر، 12 رجب 1325 قمری. موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

فرهنگ سیاسی ایران در دوره انحطاط

علیرضا ذاکر اصفهانی مناسبات فکری ــ فرهنگی و سیاسی ــ اجتماعی خاورمیانه اسلامی در سالهای ورود به قرن 13ه / 19م چنان به وخامت گرایید که دیگر جایگاهی برای قدرت‏نمایی مادی و معنوی دستگاه حکومتی هند و خلافت عثمانی و ایران صفوی در عرصه نظام بین‏الملل وجود نداشت و این درست در زمانه‏ای بود که هیمنه مدرنیته غرب، که از رنسانس برآمده بود، مسلمان شرقی را مسحور و مفتون خود کرده بود. در همان سالها نه‏تنها عباس میرزا ولیعهد فتحعلی شاه بلکه بسیاری دیگر از نخبگان سیاسی ـ فکری ایرانی در برابر پرسش مدرنیته وامانده بودند. عباس میرزا از ژوبر فرانسوی پرسشهایی داشت که حاکی از دغدغه انسانی او بود. وی در آغاز این دسته از پرسشها، سؤالی با این مضمون پرسیده بود: «نمی‏دانم این قدرتی که شما اروپاییان را بر ما مسلط کرده چیست؟» شرق اسلامی در اثر برخورد با مدنیت غرب برخوردهای چندگانه‏ای داشت. حفاظت از ارتدکس دینی و پاسداشت فقاهت شیعی بین شیعیان از سویی و اصلاح‏طلبی دینی از سوی بخشی از مسلمانان البته با الگوپذیری از دنیای مغرب‏زمین رویکردی بود که به بروز آراء و پدیده‏های جدید انجامید. جنبش اصلاح دینی در جهان اهل تسنن پا گرفت و بنا به عللی به جز معدود افراد و جریاناتی، نمایندگانی در جهان تشیع نیافت. در این بین، بروز فرقه‏های مذهبی از قبیل مهدویت در شمال افریقا، وهابیت در عربستان و یا بابیه در ایران باز ازجمله بازتابهای این مواجهه است که البته شاکله اغلب آنها با هدایت دیپلماسی غرب فراهم آمد. گرچه برخی از جنبشهای فوق در ابتدا از استقلال برخوردار بودند، لکن چون خصلت سیاسی و اجتماعی آنها در کوران حوادث از خصلت دینی و اصول اعتقادی پیشی گرفت، به تدریج در چمبره سیاست فزونخواهانه استعمار غرب گرفتار آمدند؛ و برخلاف زایش اولیه، به کارگزار استعمار بدل شدند. از میان واکنشهای مختلفی که نخبگان مسلمان در قبال غرب از خود نشان دادند، سازگاری با افکار و تمدن مغرب زمین بود؛ و این خود نمایندگان بیشتری یافت؛ چرا که بهترین و سهل‏ترین راه را در تقلید از دنیای غرب دیدند، اگرچه عامل یا عوامل مهم‏تری نیز در این انتخاب دخیل بودند که به تفصیل به آنها خواهیم پرداخت. نخبگان سیاسی ایران از جمله همین گروه بودند که با الگوگیری از آنچه که تحت عنوان اصلاحات در مصر و عثمانی اتفاق افتاد، آینده ایران را رقم زدند. ایران قرن 19م از سوی چند کانون مهم فکری، که خود نقش سرپل ارتباطی با دنیای غرب را ایفا می‏کردند، در محاصره بود. این کانونها مرکز فعالیت شاعران، روزنامه‏نگاران و عناصر سیاسی‏ای بود که در داخل ایران ذهنیتی مغایر بافرهنگ سنتی و بومی داشتند و در همان ابتدای جوانی مهاجرت به خارج را بر اقامت در کشور ترجیح دادند. اولین ارتباطات فکری ایرانیان با دنیای غرب، به صورت نازل، چند سده قبل آغاز شده بود، لیکن در این مقطع صورت جدیدی یافته بود. «تفلیس» در نیمه‏های این قرن مرکز حضور و بسط اندیشه‏های انقلابی روسها و محیطی برای مراوده افکار اجتماعی بود. افکاری که ریشه در عصر جدید داشت. آخوندزاده از جمله شاگردانی بود که این حوزه در دامان خود پرورید. در «تفلیس» بود که او با دکابریست‏ها و انقلابیون روس و غیرروس آشنا شد. او فن نمایشنامه‏نویسی و فکر اجتماعی را از ایشان آموخت و با تقلید از سبک ادبیات غرب به نقادی جامعه ایرانی در تمام ابعادش پرداخت. وی سری پرشور داشت. چنین روحیه‏ای باعث گشت که به هر دری سری بکشد و با خصلت انقلابی، همه امور ادبی، اجتماعی، سیاسی،... جامعه را بررسی کند. سالها پیش از این، ایرانیان با دستگاه «خلافت عثمانی» آشنا بودند. از ابتدای سالهای قرن 19م موج ترقیخواهی و تجدد دستگاه خلافت را درنوردیده و ایرانیان را به تکاپو واداشته بود. آنچه که به نام «تنظیمات» در آن دیار صورت پذیرفت نسخه‏های ناقصی از مدرنیته غرب بود که بدین‏صورت در مقابل دیدگان مهاجران ایرانی قرار می‏گرفت. از سوی دیگر، بنا به علل جغرافیایی، عثمانی از موقعیتی ممتاز برخوردار بود و همین امر به مهاجرت اقوام اروپایی، ارمنیان و یونانیان به مراکز مهاجرپذیر و پرتردد آن مانند بندر اسکندریه و استانبول منجر شد. روزنامه اختر ازجمله تریبونهایی بود که از سوی مهاجران ایرانی منتشر می‏شد و حامل آراء و اندیشه‏های مغرب زمین به ایران بود. میرزا آقاخان کرمانی پس از گذشت ایام در ایران و مهاجرت به استانبول ازجمله سرآمدان جریان تجددخواهی بود که با انتشار مقالات و رسالات متعدد خود در پی نظمی نو در ایران و برقراری مناسبات جدید بود. به جز او باید از احمد روحی هم نام برد که او نیز بسان میرزا آقاخان داماد صبح ازل رئیس فرقه ازلی بود و با وی در قبرس مراوده داشت. سیدجمال الدین اسدآبادی نیز که اقامت در خاک عثمانی را با روحیه دینی و مشرب اتحاد اسلام خود سازگار می‏دید نقش مهمی در این سرزمین بر عهده داشت، گرچه بیشتر مرد عمل بود تا نظریه‏پرداز سیاسی. کانون دیگر در این زمان «قاهره» بود. اولین امواج تفکر و نحوه سلوک غربی در بین کشورهای اسلامی به قاهره رسید. بخش وسیعی از فعالیتهای شرق‏شناسی را فرانسویها انجام دادند. تحقق این امر از زمانی بود که ناپلئون با زور سرنیزه «فرانسه» را در چنگال خود گرفته بود. از آن زمان برای حفظ این حوزه امپراتوری و تداوم آن لازم بود فرهنگ‏سازی شود و برای مستعمرات فرانسه تاریخنگاری و، درواقع، تاریخ‏سازی نیز صورت گیرد. در حقیقت تلاشهایی از این دست نه از باب ضرورتهای علمی و انسانی بلکه تکمیل حلقه مفقوده استعمار بود. بازیگران سیاسی مستعمرات باید بومی می‏بودند، ولی نباید بومی فکر کنند. می‏بایست در همان فضای فکری ـ فرهنگی استعمار بیندیشند و عمل کنند. ایجاد مراکز تربیتی استعماری و کالج‏های علمی، متون و نوشتارها همه زمینه‏های لازم را در این باب فراهم می‏ساخت. مراوده ایرانیان با این مرکز و به ویژه نشر مجلات پرنفوذ ایرانی در آن زمینه، تأثیرپذیری قشر وسیعی از نخبگان فکری و سیاسی ایرانی را از آموزه‏های غربی مطرح در آن دیار و همچنین فعل سیاسی کنشگران آن ناحیه فراهم ساخت. کانون دیگری که حلقه محاصره را تنگ‏تر می‏کرد، «کلکته» بود. حضور «پارسیان هند» در آن سرزمین و حمایتهای مادی و معنوی کمپانی هند شرقی از زرتشتیان مقیم هند زمینه‏ساز نشر و بسط اندیشه‏های زرتشتی و تاریخنگاری نو، با سمتگیری باستان‏ستایانه در این مرکز بود. در اینجا تسهیلات مادی از طریق سرمایه‏داری وابسته به «انگلستان» مهیا بود؛ به همین دلیل شاهد تأسیس اولین چاپخانه فارسی می‏باشیم که به نشر آثار مطرح شده می‏پردازد. روزنامه حبل‏المتین چاپ کلکته تأثیر بسزایی در بسط آراءِ روشنفکران و شکل‏دهی به مسیر آینده این جریان در ایران داشت. در اواسط دهه سوم قرن 20م روشنفکران ایرانی دیگر به صورت غیرمستقیم از تعلیمات غربی بهره نمی‏گرفتند؛ بلکه این رابطه به صورت مستقیم صورت می‏گرفت. در سالهای پایانی دهه دوم این قرن، همزمان با حضور گسترده ایرانیان در غرب، به تدریج کانونهای قبل جای خود را به پاریس ولندن و برلن دادند و این طیف با الهام از آراءِ دست اول غربیان، و البته بسیار سطحی، راه تجدد را در ایران در پیش گرفتند. اگر در گذشته آراءِ غرب از طریق متون عربی و ترکی به فارسی ترجمه می‏شد، از این به بعد، خود ایرانیان که در آراءِ شرق‏شناسان مستحیل شده بودند در صدد برآمدند از متون اصلی به تئوری‏پردازی در امر تجدد پرداخته و اصلاحات مورد نظر را مدون سازند. تلاشهایی که به توسط شاگردان بومی شرق‏شناسی در این دوره صورت پذیرفت (از قبیل تصحیح و تنقیح و مقابله متون گذشتگان) با همان پیشفرضهای شرق‏شناسی از قبیل مردگی جهان شرق، عدم عقلانیت و... جهت ضبط و تدوین میراث فکری، فرهنگی و تمدنی تاریخی، که دوره آن گذشته است، توأم بود. که با توسل به افتخارات آن دوره راه برون رفتی از روح سر خورده، مکدر ونومید ایرانی بود. اهتمام ایرانی در شناخت گذشته خویش بود، این دوره خود به دنبال همان احساس حقارتی بود که بیشتر از ناحیه القائات خاورشناسان ذهنیت او را فرا گرفته بود. عیسی صدیق وزیر معارف رضاشاه در خاطرات خود می‏نویسد: «... یکی از دردهایی که در این موقع [دوره تحصیل در فرانسه در دهه ابتدای قرن بیستم میلادی] بیشتر مرا رنج می‏داد این بود که چون ایران مغلوب زور واستبداد خارجی بود و فرانسویان ما را غیر متمدن و وطن ما را در ردیف مستعمرات می‏شمردند این شکست مایه استهزاء و باعث سرافکندگی و شرمساری بود.»1 او همچنین می‏نویسد: «... در آن موقع که دولت روس بر امور ایران استیلا داشت و نفوذ انگلستان نیز فوق‏العاده بود یک حس حقارت و زبونی در مردم ما دیده می‏شد که من از آن مستثنی نبودم. اروپاییان با علوم و صنایعی که سبب و وسیله تسلط آنها بر آسیا بود به نظر فوق بشر می‏نمودند... .»2 در این دوره، که بیشترین مراوده فکری و فرهنگی ایران با فرانسه بود، اغلب دانشجویان اعزامی به غرب در فرانسه، به تحصیل می‏پرداختند؛ به صورتی که بسیاری از سرآمدان فرهنگی و صاحبمنصبان امور آموزشی و فرهنگی کشور مثل استادان دانشگاهها تا دهه‏های بعد، از جمله عیسی صدیق، از دانش‏آموختگان فرانسه بودند. او در ادامه می‏نویسد: «... در دانشسرا موضوعاتی که مرا سخت آزرده می‏ساخت یکی رفتار و طرز برخورد همدرسان فرانسوی بود و دیگر کفر گفتن و مذمت آنها از مذهب مخصوصا مذهب اسلام. در کلاس درس و حیاط بازی و خوابگاه و ناهارخوری همدرسان ما پیوسته تمدن و قدرت و شوکت فرانسه را به رخ من و رفیقانم می‏کشیدند و عقب‏ماندگی و ضعف و زبونی ایران را خاطرنشان می‏ساختند و ما را در ردیف مستعمرات فرانسه می‏شمردند و وحشی می‏خواندند و الفاظ ناسزا بر زبان می‏آوردند. البته من و رفیقانم ساکت نمی‏نشستیم و مجادله در می‏گرفت ولی آنان صد نفر بودند و ما سه نفر....»3 انحطاط یا تباهی‏زدگی4در این دوره محصول روح سرخورده ایرانی است. و این روحنیز، به نوبه خود موجد انحطاط است. این خود واکنشی در مقابل اوضاع اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی جامعه می‏باشد. ایرانی در این مقطع تاریخی، واقعیاتی از قبیل شکست ممتد نظامی، اقتصادی و زوال در مقابل بیگانه را مشاهده می‏کند. این زوال محصول نسبت‏سنجی خود با کشورهای قدرتمند است. رشد و ترقی آن دسته از کشورها به حدی است که ایرانی اگرچه ممکن است عقب‏افتاده نباشد، بلکه خود را در مقابل او ضعیف ارزیابی می‏کند؛ خاصه آنکه این ضعف به صورت نظری به او تفهیم هم شده است. در چنین وضعیتی یکی از راهکارهای برون رفت از فضای ناامید و فائق آمدن برآن فرار از واقعیات حاکم است.این فرار خود موجد انحطاط است. سرخوردگی اجتماعی و سیاسی ریشه در عجز انسانی در مقابل مشکلات دارد. پایین بودن استاندارد زندگی از حیث بهداشت، درمان، مسکن، تغذیه... در مقایسه با بورژوازی قدرتمند زمان در اشکال مختلف انزوا و رفتارهای اجتماعی فردی منحط از قبیل مفاسد اقتصادی، جنسی،... خود را آشکار می‏نماید. یکی از دلائل آشکار نگاه نخبگان فکری و سیاسی این دوره به آسیبهای اجتماعی و پرداختن به آنها بویژه در قالب رمانهای اجتماعی در دوره رضاشاه بسط خطر ناشی از «تباهی‏زدگی» است.5 در بطن چنین اوضاع و احوالی انواع گرایشها اعم از رمانتیسیسم، ناسیونالیسم و مدرنیسم شکل می‏گیرد. ناسیونالیسم‏خواهی ایرانی و مدرنیسم این دوره می‏تواند ریشه در همین امر داشته باشد.6 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1. عیسی صدیق. یادگار عمر. چاپ سوم. بی‏جا، 1352. ج 1، ص 69. 2. همان، ص 75 . 3. همان، ص 83 . 4. Decadence. 5. در این باره در بخشهای آتی بحث خواهیم داشت. 6. در مورد انحطاط یا تباهی‏زدگی نک: http://think.iran-emrooz.demore. PhP?id=6823-0-12-O-C، مقاله محسن حیدریان، پنجشنبه 15 مرداد 1383. موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

فتح اصفهان آری فتح تهران نه - پرهیز از افراطی‏گری، تبعید توسط افراطیون

مرحوم حاج آقا نوراللّه با هدف اعاده مشروطیتی که خود در نظر داشت و مدتی نیز آن را در اصفهان پیاده نموده بود و برای جلوگیری از قدرت یافتن و حاکمیت مجدد استبداد، با همفکری و کمک مرحوم آقانجفی به وسیله نیروهای فدایی مردمی که خود در زمان حاکمیت سیاسی براصفهان تربیت نموده بودند و با کمک گرفتن از ایل بختیاری، استبداد صغیر را شکست. این حرکت اولین صدایی بود که برضد استبداد محمدعلی شاه در سراسر بلاد ایران بلند گردید. به دنبال فتح اصفهان، نیروهای مبارز که تا این موقع گوش به فرمان دو رهبر مجتهد مشروطه بود، برای کنترل کردن تمام ارکان و نقاط حساس شهر تلاش کرده به تدریج به طور آرام جهت گیری خود را به سمت جریانات غیرصادق در مشروطیت تغییر دادند. یکی از عوامل بروز این مسئله، انحراف سردار اسعد بختیاری از جریان مشروطه بوده است. وی که در موقع فتح اصفهان به رهبری دو مجتهد، در پاریس بود، از آنجا به لندن رفت. در لندن با ادوارد براون ملاقات کرده و به وسیله او با چارلز معاون وزارت خارجه انگلیس آشنایی و تماس یافته و چندین دور مذاکره و دیدار می‏نماید. پس از این دیدارها به اصفهان آمده و نیروی مسلح از طریق خوانین و کلانترهای بختیاری در اختیار ایلخان بختیاری قرار می‏گیرد، و مقدمات حرکت به طرف تهران و فتح تهران را فراهم می‏نماید. در همین اثنا که از فتح اصفهان مدتی گذشته و حاج آقا نوراللّه و آقانجفی استبداد را در شهر سرکوب کرده و یک بار دیگر ریاست و قدرت شهر را به دست گرفته‏اند و آشکارا از فرمان مرکز سرپیچیده و خود مستقلاً به اداره امور، می‏پردازند. محمدعلی میرزا عقب نشینی نموده و به تاریخ 27 ربیع الثانی 1327 قمری، فرمان اعاده مشروطیت و عفو عمومی را صادر می‏نماید. و دستور می‏دهد مجلس را تعمیر و برای افتتاح حاضر نمایند. ناگفته معلوم است که فتح اصفهان و بیرون راندن اقبال‏الدوله مستبد چقدر در بالا بردن توان سایر شهرها مؤثر بوده است. روش سیاسی محمدعلی‏شاه از یک طرف و نقشه‏ها و برنامه‏های متفاوت بختیاری‏ها و گیلانی‏ها از طرف دیگر نهایتا حاج‏آقا نوراللّه را که از اول هدف و اندیشه دیگری جدا از این مسائل مرموز و سیاست‏بازیها داشت، به راهی جدا از دو نیروی متخاصم کشاند. او هر چند با محمدعلی میرزا مخالف و از اولین کسانی بود که سد استبداد را به وسیله شکست اقبال‏الدوله خراب نمود؛ ولی در آن فراز حساس با سردار اسعد و قسمتی از قوای بختیاری نیز مخالف بوده و اشغال تهران را نیز یک توطئه خارجی می‏دانست. اما از آن طرف در بین قوای بختیاری نیز بین اهداف ضرغام السلطنه بختیاری با صمصام السلطنه تفاوت وجود داشت، که نهایتا نیروی بختیاری تحت رهبری سردار اسعد علیرغم مخالفت و کمک نکردن حاج آقا نوراللّه از اصفهان به تهران حرکت کرد و چند روز بعد از فتح تهران نیز حاکمیت جدیدی در پایتخت مستقر می‏گردد. شایان ذکر است اولین گام خونین این استقرار جدید اعدام و به شهادت رساندن آیت اللّه حاجی شیخ فضل‏اللّه نوری بود. گام خونینی که «مشروطه دوم» را بکلی از اعتبار و وجهه ملی انداخت. به دنبال شهادت شیخ، فرصت برای تصفیه حسابهای دیرین استعمار به دست آمده و نام دو روحانی متنفذ اصفهانی به دنبال نام شیخ فضل الله جهت سرکوب و محدود شدن جریان اسلامی مشروطیت مطرح می‏شود. چنانچه 40 روز بعد طی تلگرافی در مجلس این چنین طرح می‏شود: تقاضای تبعید آقانجفی و حاج آقانوراللّه «در جلسه روز پنجشنبه مجلس روز 23 شعبان 1327 تلگرافی از اصفهان از صمصام السلطنه خوانده شد. و لزوم تبعید آقانجفی و آقا شیخ نوراللّه، قرار شد صمصام السلطنه، آقانجفی را به عتبات روانه نماید. و از طرف هیأت مدیره، آقا شیخ نوراللّه به تهران احضار گردد.»1 هر چند با حمایت مردم از این دو عالم بزرگ و بروز اختلافات داخلی در تهران این طرح عملی نشد، و صمصام السلطنه و سایر خوانین بختیاری هم کمتر از آن بودند که بتوانند چنین طرحی را اجرا کنند، ولی این سند به روشنی نحوه برخورد هیأت حاکمه پایتخت و سرنوشت مشروطیت را نشان می‏دهد. اشعار مکرم راجع به فتح اصفهان اقبال ستمگر به صفاهان چو گذر کرد شیرازه کار همه را زیر و زبر کرد از بهر حکومت چو در این شهر مقر کرد بیداد و جفایش به دل سنگ اثر کرد رخت ستم و فتنه و آشوب به بر کرد از بهر حکومت چو در این شهر قدم زد کلکش همه دم از پی آشوب رقم زد در شهر سراپرده بیداد و ستم زد اوضاع جهان را همه یکباره بهم زد الحق که زفرعون و زشداد بتر کرد از بهر نیابت بگمارید معدل پیک نایب بد اختر و یک شوم سیه دل هم فاسق و هم فاجر و هم زشت شمایل احکام ستم جاری از او شد به قبایل گه تکیه خود را به علی گه به عمر کرد روزی که معدل به عمارت کمین شد آه دل مظلومان به گردون ززمین شد یک هفته نشد بیش که کالسکه نشین شد باحجت‏الاسلام [آقانجفی]به ورزیدن‏کین‏شد گه سیم طلب کرد و گهی میل به زر کرد بر مرد و زن خلق ستم کرد فراوان برخلق خدا کرد جفای بی حد و پایان اندر ره بیدادگری گشت شتابان کفرش به همه خلق خدا گشت نمایان شد خصم خدا و به گمانش که هنر کرد سرباز ملایر که بود شهره دوران نه تابع دینند و نه هستند مسلمان هستند همه گرسنه و لنگه و عریان آورده به همراه تنی چند از ایشان شد خصم خدا و به گمانش که هنر کرد انداخته در مال خلایق همه چنگال پشت همه شد گرم به همراهی اقبال مردم شده اندر ره ایشان همه پامال ناگاه بدیدند که برپا شده جنجال گفتند که رو باید به را مفر کرد مردم همه به گذشته زاموال و زجانشان در مسجد شه خسته دلان گشت مکانشان کسی را نه خبر بود زاسرار نهانشان از مسجد شه تا به فلک رفته فغانشان کاین نامه سیه این همه خونشان به جگر کرد پس‏حجت‏الاسلام (آقانجفی)خبردادبه طهران کاین حاکم بدبخت چه خواهد زصفاهان هر روز کند کجروی و تندی و طغیان نه دل به دلیل آرد و نه گوش به برهان بایست شکایت زدل او به حجر کرد اقبال ستمکار چو گردید خبردار گفتا که شلیکی بنمایید به یکبار سرباز ملایر برود از پی کشتار سرباز جلالی زپی غارت بازار تا آنکه به بینیم که فتح و که ظفر کرد یک توپ شرپنل به سر برج گذارید زو آتش بیداد مخلوق بیارید خشت دگر از مسجد شه را نگذارید با خصم بکوشید که تا جان بسپارید بایست که امروز زجان صرفنظر کرد بردند سربرج یکی توپ شرنپل اقبال بزد نعره و فریاد معدل آن توپ سوی مسجد شه بود مقابل زد عربده آن توپ فراوان زته دل آنگونه که گوش همه زان عربده کر کرد القصه بپایان برسانند ستم را جاری بنمودند همه حکم حکم را بدنام نمودند همه ملک عجم را ناگاه خداوند رسانیده علم را بنگر که قضا کرد چه‏ها و چه قدر کرد آن شیر دژ آگه که بحق بود چو ضرغام ضرغام حقیقت که از او روز عدو شام افراشت علم را زپی یاری اسلام زد جانب این شهر دی دفع ستم گام از بهر تن آسایی ما سینه سپر کرد قدر عدد اسم علی همرهش الوار یعنی صدو ده تن زدلیران وفادار گفتند که از مهرعلی حیدر کرار امروز نماییم یکی جنگ نمودار هرکس که کند فتح یقین شق قمر کرد در مسجد شه جای گرفتند به سنگر گشتند به آن فرقه ناپاک برابر از هر دو طرف تیر ببارید مکرر برخاست هلهله از سمت دو لشکر بنگر که چه بازی فلک شعبده گر کرد آن زاده ضرغام جوانمرد یگانه بوالقاسم فرخنده سیر فخر زمانه زد تیر پیاپی سوی دشمن به نشانه تیرش به‏سوی خسم برآورد کمانه آمد همه جا تیر که تا جای به سر کرد از توپچیان چند تن افتاد روی خاک از تیر مکافات عمل پیکرشان چاک آن توپ که می‏رفت از آن بانگ به افلاک شد ساکت و پژمرده و افسرده و غمناک اقبال زمین را همه پر زاشک بصر کرد اقبال ستم پیشه روان شد به سفارت بگذشت زاموال و زکاخ و زامارت سگ باز ستم پیشه برون شد به حقارت رفت از پی او مایه افساد و شرارت اظهار شجاعت چه بحر و چه به بر کرد ناگه خبر آمد که رسد حضرت صمصام صمصام شریعت شهر گلشن اسلام مردم همه دیدند که آن سرو دلارام با سواران و دلیران نکونام منزل به صفاهان بدو صد شوکت و فّر کرد این زلزله چون رفع شد از معرکه گاهان مردم همه مشروطه حق را شده خواهان بشکسته دلان بی کس و بی یار و پناهان گفتند بر صمصام که شهر صفاهان بایست زنو جامه مشروطه به بر کرد مشروطه بود راحت جان تن بیمار مشروطه بود سد ره فرقه اشرار مشروطه زظلم و زستم می‏برد آثار مشروطه به توحید خدا می‏دهد اقرار جز خدمت او می‏نتوان کار دگر کرد مکرم تو شب و روز زمشروطه سخن کن گه یاد زمشروطه و گه یاد وطن کن از دست رها شرح حکایت کهن کن هر دم سخن تازه زاوضاع زمن کن باید که دهان تو پر از دُر و گهر کرد. مجله وحید، شماره اول. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1. صادق مستشارالدوله، خاطرات و اسناد مستشارالدوله، تهران، فردوسی، 1361، ص 169. موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

قرارداد جدید اراضی میان شرکت نفت انگلستان و خوانین بختیاری

علیرضا ابطحی در دهم شعبان سال 1339ق قرارداد جدیدی مبنای عمل شرکت نفت و خوانین بختیاری قرار گرفت. رئوس این قرارداد عبارتند از: ماده اول: هرگاه کمپانی زمینی را برای توسعه اداره لازم داشته باشد، به قیمت هر جریب قابل ذرع دیمی واقع در خاک گرمسیر بختیاری، به استثنای محوطه مال امیر [مال‏میر]، گتوند، به‏آب‏بید ولایی و کلیه قطعات املاک آبی از قرار جریبی ده تومان و آنچه زمین غیرقابل زرع است به استثناء نقاط ذکر شده، جریبی پنج تومان خواهد بود؛ اعم از اینکه این قبیل اراضی املاک شخصی خوانین یا املاک ایلاتی باشد. اگر در آینده کمپانی نفت به انتقال قطعه زمینی از نقاط مستثنی شده احتیاج پیدا کرد، این‏گونه اراضی در تعیین قیمت باید تفاوت و تناسب منصفانه داشته باشد. ماده دوم: زمین‏هایی که به موجب این قرارداد در آتیه، کمپانی نفت در گرمسیر بختیاری خریداری می‏نماید تا زمان انقضاء مدت امتیازنامه، دولت علّیه هرگونه تصرفاتی را در این قبیل اراضی محق خواهد بود و بعد از انقضاء مدت امتیاز دولت علّیه ایران، کلیه اراضی مذکوره با کلیه عمارات به خوانین عظام مسترد خواهد شد. ماده سوم: اراضی خریداری شده کمپانی نفت به وسیله مهندسین کمپانی پیمایش شده و پس از تعیین میزان اراضی به جریب، با ستون‏های گچی علامت‏گذاری و نشانه‏گذاری شود. از اراضی دو نقشه تهیه شد که یکی با امضای کمپانی و دیگری بدون امضا خواهد بود. نسخه بدون امضا برای حکومت وقت ارسال می‏شود و پس از آنکه حکومت وقت نسخه بدون امضا را مهر و امضا نمود، به کمپانی عودت دهد و نسخه امضا شده کمپانی را ضبط نماید. ماده چهارم: در صورتی که کمپانی بخواهد در اراضی مزروعی و مسکونی، مشغول عملیاتی شود، باید به حکومت وقت اعلان نماید. حکومت وقت موظف است متوفقین این اراضی را در عرض سه ماه بکوچاند. ولی این شامل طوایف ایلاتی است، نه دهات. ماده پنجم: کلیه املاک ایلاتی، اعم از مزروع و غیرمزروع، مسکونی و غیرمسکونی که کمپانی نفت از حکومت وقت خریداری می‏کند، باید تمام قیمت آن را به حکومت وقت تسلیم کند و حکومت وقت ملک یا قیمت آن را در عوض به رعیت بپردازد. ماده ششم: راجع به اراضی شخصی فامیلی، قرار شد نصف قیمت اراضی را کمپانی با اطلاع و امضای دولت وقت به صاحبان اراضی، تسلیم و نصف دیگر را به حکومت وقت بپردازد. ماده هفتم: اراضی‏یی را که کمپانی با شرایط ذکر شده خریداری می‏کند، پس از تصرف، طوایف حق چراندن احشام خود [را] برای چرا و تعلیف ندارند. و در صورت تخلف، حکومت وقت باید درصدد تأدیب و جلوگیری آنها برآید و هرگاه در ضمن رها کردن احشام و اغنام در اراضی مذکوره، بعد از اعلان کمپانی، حوادثی از قبیل تأثیر گاز و غیره پیش آمد، کمپانی مسئولیتی نخواهد داشت. ماده هشتم: شرایط قرارداد تا زمان انقضاء مدت امتیازنامه دولت علّیه ایران باقی و برقرار خواهد بود. و قسمتی که برای اراضی معین شده، پانزده سال بعد از تاریخ عقد قرارداد نسخ شده و موکول به تجدیدنظر طرفین است. 1 پس از تغییر سلطنت در ایران از قاجار به پهلوی، از آنجا که ماده دوم قرارداد را مخالف با روح امتیازنامه می‏دانست، در سال 1305ش به ترتیب زیر اصلاح شد: اینجانبان امضاکنندگان ذیل، فصل دوم قرارداد مورخه دهم شعبان 1339 را که بین خوانین و شرکت انعقاد یافته، راجع به قسمت عمارات (که مفاد آن به موجب امتیازی که به مستر دارسی در 1319[ق] اعطا شده و مخالف با حقوق دولت علّیه ایران تعبیر شده است) به موجب این ورقه در آتیه ملغی دانسته و از درجه اعتبار ساقط و باطل و کأن‏لم‏یکن خواهیم شناخت. 2 البته در متن سندی که از روی نسخه اصلی تهیه شده، اسامی افراد ذکر نشده است. بدین‏ترتیب، در این قرارداد علاوه بر ترتیب مخصوص برای تحصیل اراضی و تعیین قیمت معین برای انواع زمین، قرار بر این شد که سهامی اراضی به حکومت ایل پرداخته شده و حکومت ایل تعهد می‏کرد به صاحبان آن بپردازد. همچنین حکومت ایل مسئول رسیدگی به دعاوی راجع به اراضی تحت تصرف شرکت شناخته شد. مدتی بعد در سال 1307ش، وزارت فواید عامه طی نامه‏ای به تاریخ 29 اردیبهشت 1307، ترتیب سابق در خرید و فروش اراضی را لغو کرد. ولی ترتیب و مقررات جدیدی برای واگذاری یا خرید اراضی از طرف شرکت نفت ایران و انگلیس تعیین نشد. شرکت نفت نیز مراتب را به تیمورتاش ــ وزیر دربار پهلوی ــ گزارش کرد. وزیر دربار از سرتیپ حبیب‏الله شیبانی ــ فرمانده لشکر خوزستان ــ خواست تا با آقای ژاکس ــ مدیر مقیم شرکت نفت در ایران ــ مذاکره کند و ترتیب قطعی برای آینده دهند. شرکت نفت معترف بود که به جز آنچه در امتیازنامه نفت آمده است، تقاضایی ندارد و با کمال میل حاضر است اصول و مقرراتی را که دولت تعیین می‏کند، رعایت کند. شرکت انتظار داشت ترتیبی اتخاذ شود که در خرید اراضی تعویق و اختلالی روی ندهد. شرکت نفت از آن بیم داشت که الغای مقررات سابق از سوی وزارت فواید عامه، بدون آنکه ترتیب جدیدی جایگزین آن شود، اشکالات و تعویق بسیاری در پی داشته باشد و به عنوان نمونه چنین اظهار داشت که در سی‏ماه قبل، درخواستی به دولت جهت واگذاری چند قطعه زمین در آبادان ارائه کرده است که هنوز حتی یک قسمت از اراضی موردنظر نیز به شرکت واگذار نشده است. 3 به هر روی این وضعیت ادامه یافت تا آنکه پس از الغای قرارداد دارسی از سوی دولت ایران و عقد قرارداد جدید، طرفین به توافقات جدیدی دست یافتند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1. مركز اسناد ریاست جمهوری. اسناد نفت. سند 1/14، گزارش به وزیر دربار پیرامون قراردادهای مربوط به تحصیل اراضی در خاك بختیاری. صص 45-48. 2. همانجا. 3. همانجا. موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

صدسالگی فتح تهران

مینا شاهمیری انقلاب مشروطه با تمام فراز و نشیب هایش در راه تحقق آرمان های عدالت طلبانه و آزادیخواهانه، نقطه عطف تاریخ ایران و سر منشاء تحولات عظیمی بوده است. انقلاب مشروطه با تمام فراز و نشیب هایش در راه تحقق آرمان های عدالت طلبانه و آزادیخواهانه، نقطه عطف تاریخ ایران و سر منشاء تحولات عظیمی بوده است. روایت برهه هایی از تاریخ مشروطه، سرشار از لحظه هایی است که ملت ایران، میهن پرستانه برای حفظ دستاوردهایش مبارزه کرده. هنوز مشروطه عمری دوساله نیافته بود که میان مشروطه خواهان در مجلس به دلایل سیاسی و در بنیاد های نظری شان، اختلاف پدید آمد و راه نفوذ استبداد را گشودند. ید طولانی سلسله قاجار در حکمرانی مستبدانه با روی کار آمدن محمد علی شاه، بار دیگر ظهور کرد و قدرت گرفت. به توپ بستن مجلس در ²تیر سال ۱۲۸۷ ه.ش و پراکنده ساختن رهبران و فعالان نهضت مشروطه به عمر کوتاه نظام مشروطیت ایران پایان داد و سرآغاز استبداد صغیر شد. بحران های متعدد سیاسی، اجتماعی و اقتصادی بیش از ۱۳ماه دوران حکومت محمدعلی شاه را آشفته و متزلزل ساخت. دخالت های دو دولت انگلستان و روسیه ادامه داشت و با قرارداد ۱۹۰۷م به اوج خود رسید. مشروطه خواهان تبریز، از ابتدای استبداد صغیر به قیام بر ضد سلطنت سرکوبگر قاجار برخاستند و مقاومت دلاورانه شان سبب خیزش و لشگرکشی نیروهای انقلابی از گیلان و اصفهان شد. سرانجام با فتح تهران در سال ۱۲۸۸ ه.ش به دست رهبران ملی، مشروطه دوباره متولد شد. ● زمینه های قیام آزادیخواهانه روزی که کلنل لیاخوف در تهران مجلس را به توپ بست، آشوب به سرعت شهرهای مهم ایران را در برگرفت. در تبریز که مهم ترین شهر بعد از پایتخت بود، جنگ خیابانی ملیون با نیروهای دولت آغاز شد. تبریزی ها کینه یی از دوران ولیعهدی محمدعلی شاه و حکمرانی اش در این ایالت به دل داشتند که در این زمان مجال بروز یافت. تا ۱۰ ماه پس از تخریب مجلس ملی، مشروطه خواهان تبریز به جنگ نابرابر با نیروهای دولتی و گرسنگی در نتیجه کمبود آذوقه ادامه دادند. مجاهدین توانستند پیروزی هایی به دست بیاورند اما با بسته شدن جاده ها و محاصره کامل شهر مردم گرفتار قحطی شدند. نه تنها وعده های مکرر محمدعلی شاه در احیای مشروطیت هیچ تاثیری بر رهبران ملی و مردم نداشت، بلکه همه چاره استقرار عدالت اجتماعی، آزادی و قانون را در فتح تهران می دیدند. ملیون در دو جبهه به تدارک سپاه و لشگرکشی همت گماشتند تا همزمان به سوی تهران حرکت کنند. فرماندهی قشون اصفهان را «صمصام السلطنه» خان بختیاری برعهده داشت تا اینکه برادرش «سردار اسعد» به او پیوست و در رشت، نهضت ملی به کمک «سپهدار اعظم» (محمدولی خان تنکابنی) و «یفرم خان» ارمنی آماده حضور در تهران شد. ● اصفهان و طغیان بختیاری ها با مقاومت شجاعانه مردم تبریز در برابر حکومت محمدعلی شاه و متجاوزان روس و در ادامه قیام بر ضد نظام استبدادی، بختیاری ها به سرکردگی صمصام السلطنه در اصفهان سر به شورش برداشتند و شهر را تصرف کردند. سردار اسعد بختیاری که در اروپا بود با آغاز شورش ها از راه خلیج فارس به ایران بازگشت و با تجهیز قشون اصفهان به طرف تهران حرکت کرد و در قم مستقر شد.دولت با نزدیک شدن قشون بختیاری به وحشت افتاد. طبق روال سیاست وابسته دولت قاجار به دولت های بیگانه، این بار هم سعدالدوله رئیس الوزراء، دست به دامن وزیر مختار انگلستان «سر جرج بارکلی» شد تا با کنسول روسیه به ملاقات سردار اسعد رفته و او را از ورود به تهران منع کنند. خان بختیاری با رد ضمانت دولت های خارجی در برقراری نظام مشروطه، عزم راسخش را در قیام علیه محمدعلی شاه و تصفیه عناصر استبدادی نشان داد. پیشنهادات بی طرفانه دولت انگلستان و روسیه که تحت تاثیر مفاد قرارداد ۱۹۰۷ م مبنی بر اشتراک سیاسی بیان شده بود اما با مقاومت سردار اسعد، پیشنهاد جای خود را به تهدید برای ورود نیرو از شمال ایران از طرف ارتش روسیه داد. در این هنگام نیرو های سپهدار اعظم به قزوین رسیدند و نمایندگان دو دولت برای جلب نظر فرمانده قوای شمال نزد او رفتند. جواب محمدولی خان تنکابنی همانند همرزمش، عزیمت قطعی به سمت تهران بود. ● رشت شهر آزادیخواهان رشت، شهری که همیشه راه ورود افکار تجددخواهانه و مترقی از اروپا محسوب می شد، پر بود از مجامع سری و مخفیانه یی که آزادیخواهان را در محیط استبدادی آن دوران پرورش می داد. ریاست مجاهدان مشروطه خواه با یفرم خان ارمنی، میرزا حسین خان کسمایی و سردار محیی بود. در سال ۱۲۸۸ ه.ش مشروطه خواهان به سرکردگی روسای خود به «باغ مدیریه» رشت یورش بردند و حاکم مستبد و دست نشانده آن،« آقا بالاخان سردار افخم» را کشتند. اما نگه داری قوای ملی شمال و کنترل رشت از عهده آنها خارج بود پس با درخواست از سپهدار اعظم برای فرماندهی نیروها، او را به عنوان پیشوای انقلاب در نظر گرفتند. هرچند محمدولی خان تنکابنی در محاصره تبریز در کنار عین الدوله حضور داشت اما با شدت گیری اوامر استبدادی محمدعلی شاه، از قشون خارج شد. با این حال، پس از دریافت درخواست انقلابیون، با امتناع از ریاست نیروهای شمال، بی میلی خود را نسبت به مشروطه نشان داد. سرانجام انقلابیون توانستند به شیوه های مختلف او را ثابت قدم کنند. با حرکت قشون به سمت جنوب و با تدابیر نظامی یفرم خان، قزوین به تصرف مجاهدان مشروطه خواه درآمد. ● فتح تهران قوای شمال در مسیر حرکت به تهران با نیروهای دولتی به فرماندهی کاپیتان « زاپولسکی» روبه رو شدند و درگیری ها به شکست و عقب نشینی آزادیخواهان انجامید. پیش از جنگ کوتاه قشون بختیاری با نیروهای قزاق، سردار اسعد به نیروهای سپهدار اعظم پیوست. نیروهای ملی با عملیات ماهرانه یفرم خان از دروازه بهجت آباد وارد تهران شدند. سپهدار و سردار اسعد به مجلس ملی رفتند و یفرم خان قزاق خانه را محاصره کرد. با نفوذ به تمامی نقاط شهر، فقط بخش مرکزی پایداری می کرد. نقاط قوت محمدعلی شاه، قصر قاجار و قزاق خانه بود و فرمانده کل و حاکم تهران لیاخوف روسی. تمام روز۲۳ تیرماه در تهران، جنگ خیابانی و گلوله باران ادامه داشت و مردم با شوق و استقبال از مشروطه خواهان، آن را روز آزادی خود نامیدند. کلنل روس که یارای مقاومت نداشت و البته با دستور صریح سفارت روسیه، نامه یی به سپهدار اعظم نوشت و شرایطی برای تسلیم پیشنهاد کرد. ● مشروطه دوم و شکست استبداد صغیر هنگامی که خبر محاصره تهران و نفوذ تا منطقه مرکزی شهر به محمدعلی شاه رسید، او و درباریان در کاخ سلطنت آباد پناه گرفته بودند. روس ها که شرایط را بحرانی می دانستند از دخالت در امور داخلی ایران دست کشیدند. شاه که همواره متکی به نیروی روس ها بود، چاره یی نداشت جز اینکه به سفارت روسیه پناهنده شود. پس به همراه ۵۰۰ تن از سران، درباریان و بستگان خود راهی زرگنده شد. بنابراین در۲۵ تیر ۱۲۸۸ه.ش، انقلاب مشروطیت که به ظاهر از دست رفته بود، جان دوباره گرفت. همان شب در مراسمی که در تاریخ مشروطه ایران به نام «مجلس فوق العاده عالی» معروف است، محمدعلی شاه از سلطنت خلع شد. طی یک اعلام نامه، پسر دوازده ساله اش احمدمیرزا را جانشین او خواندند و عضدالملک نیابت سلطنت را به عنوان بزرگ خاندان قاجار برعهده گرفت. مذاکرات طولانی بین سفارت های روس و انگلیس درباره شرایط خروج محمدعلی میرزا از ایران، استرداد جواهرات ملی، بازپرداخت دیون و رهن املاک شخصی او که احتمال داشت دولت روسیه مصادره شان کند، صورت گرفت. در موافقتنامه یی که به امضای نمایندگان دولت های مذکور و مشروطه خواهان رسید، برای شاه مخلوع ۸۰ هزار دلار مقرری سالانه تعیین شد. محمدعلی میرزا با خانواده و ملازمانش از سفارت روسیه برای عزیمت به بندر «ادسا» راهی ساحل دریای خزر شد و با کشتی خاک ایران را ترک کرد. با برچیده شدن بساط استبداد، «مجلس عالی فوق العاده»،کابینه جدید را انتخاب کرد. سپهدار اعظم به ریاست وزرا و وزارت جنگ رسید و سردار اسعد بختیاری در وزارت کشور منصوب شد و یفرم خان کار حفاظت تهران، شهری که فتح کرده بود را برعهده گرفت.در مهرماه سال ۱۲۸۸ ه.ش انتخابات مجلس در سراسر کشور برگزار شد و مجلس ملی رسماً گشایش یافت. منبع: پورتال نور منبع بازنشر موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

قوام السلطنه کیست‌؟

قوام السلطنه از جمله سیاستمدارانی است که نام و سرنوشت او به دوران پهلوی اول ودوم گره خورده است‌. او 5 بار نخست وزیر شد؛ اگرچه کابینه‌های وی غالباً عمر کوتاهی داشتند، امّا خطی که قوام در مدیریت سیاسی جامعه ایران ازاولین سال قرن جاری هجری دنبال کرد، مهمترین بستر را برای نفوذ امریکا در اقتصاد و سیاست و فرهنگ جامعه ایرانی باز کرد. شاید بتوان گفت در میان رجال عصر پهلوی قوام نخستین سیاستمدار ایرانی بود که چشم به امریکا و سرمایه‌داری و به ظاهر بی طرف آن داشت‌. قوام در اجرای این سیاست که به عنوان «کوشش برای گشودن خط سومی درسیاست خارجی در مقابل روس وانگلیس‌» برگزیده بود، ازکاردانی حسین علاء پسر علاءالسلطنه نخست وزیر دوران استبداد قاجار حداکثر استفاده را برد. علاء ـ نماینده ایران درامریکاـ مشغول جلب نظر یانکی‌ها و بازکردن پای آنها به ایران بود. قوام که مدعی بود امریکا به علت دوری از ایران نمی‌تواند خطری برای استقلال ایران ایجاد کند، با سرمایه و نیروی کارش باطل کننده جادوهای انگلیس و مطامع شوروی در ایران خواهد بود. با اشاره او حسین علاء از وزارت خارجه امریکا خواست که چند مستشار مالی به تهران معرفی کند. علاء به زودی با تلگرام رمز به قوام خبر دادکه توانسته است نظر صاحبان شرکتهای نفتی امریکایی را برای سرمایه‌گذاری در نفت ایران جلب کند. چنین بود که قوام در کار افتتاح مجلس چهارم تعجیل کرد تا بتواند قرارداد نفت شمال را با امریکائیها به تصویب رسانده و قانونی کند. مع الوصف قراداد در مجلسی به تصویب رسید که نمایندگانش‌، همان نمایندگان مجلس سوم بودند که پیمان 1919 وثوق‌الدوله را نیز تصویب کرده بودند. 2 از تولد تا نخست وزیری‌ احمد قوام السلطنه‌، فرزند میرزا ابراهیم خان معتمد السلطنه‌، برادر کوچک میرزا حسن خان وثوق (وثوق الدوله ـ عاقد قرارداد 1919) ‌است. پدر قوام میرزا ابراهیم خان معتمدالسلطنه و اجداد وی عموماً در دوران حاکمیت قاجار صاحب مناصب دولتی بوده‌اند. قوام در آذر 1252 در تهران دیده به جهان گشود. او پس از تحصیلات مقدماتی در مدرسه مروی، به تحصیل درعلوم معقول و منقول پرداخت و تاریخ‌، جغرافیا، ریاضی و فلسفه را نزد معلمان خصوصی فراگرفت‌. در 17 سالگی پیش خدمت ناصرالدین شاه و در 20سالگی منشی دائی خود میرزاعلی خان امین الدوله که حاکم آذربایجان بود شد. قوام در 29 سالگی در سفر سوم مظفرالدین شاه به اروپا وی را همراهی کرد. وی پس از پایان این سفر به «قوام السلطنه‌» مشهور شد. او به دلیل خط زیبایی که داشت نویسنده «فرمان مشروطیت‌» و سپس رابط مظفرالدین شاه با مشروطه خواهان شد، ولی پس ازمرگ مظفرالدین شاه و در دوران محمدعلی شاه‌، از سیاست کناره گرفت و راهی اروپا شد و به تحصیل در رشته حقوق پرداخت‌. در پی فتح تهران توسط مشروطه خواهان‌، قوام به ایران بازگشت‌. از اولین کابینه سپهدار که در 8 مهر 1288 تشکیل شد و قوام معاونت وزارت داخله را برعهده گرفت تا 8 بهمن 1296 که به سمت جنجالی و پرحادثه فرمانروایی خراسان رسید، مجموعاً 9 بار در رأس وزارتخانه‌های عدلیه‌، مالیه و داخله قرار گرفت‌. قوام در مقام والی خراسان، ثروت هنگفتی اندوخت‌. او با اجاره املاک مزروعی و مستغلات آستان قدس‌، سرمایه قابل ملاحظه‌ای در طول 3 سالی که فرمانروایی خراسان را برعهده داشت‌، کسب کرد. این قدرت و آزادی با کودتای سیدضیاءالدین طباطبایی از بین رفت‌. قوام‌، کودتا را محکوم کرد و همچون بعضی دیگر از والیان استانهای مختلف، به دلیل آن که تصور نمی‌کرد کودتا دوام یابد، در برابر آن موضع منفی اتخاذ کرد. سیدضیاء نیز در برابر تمامی استانداران وفرمانروایانی که در ایالات مختلف‌، در برابر کودتای سوم اسفند جبهه‌گیری کرده بودند، واکنش خصمانه‌ای نشان داد. وی یک ماه پس از کودتا، کلنل پسیان را که فرماندهی ژاندارمری خراسان را برعهده داشت‌، کفیل استانداری خراسان کرد ودر 11 فروردین 1300 دستور بازداشت قوام را نیز صادر نمود. کلنل پسیان که از ماهیت نخست وزیر کودتا مطلع نبود و از طرفی قوام را عنصری ضدمردمی می‌شناخت‌، دستور دولت را به کار بست‌. قوام روز 13 فروردین 1300 بازداشت شد وبه تهران انتقال یافت و در زندان عشرت‌آباد محبوس گردید و اموال و دارائیش در خراسان نیز مصادره شد. قوام و سیدضیاء کینه دیرینه‌ای بایکدیگر داشتند. قوام کسی بود که در دوران فرمانداری خود در خراسان نشریات وفادار به سید‌ضیاء را توقیف کرده و با اقدامات سیاسی وفرهنگی او مبارزه می‌کرد. در بهار 1300 سیدضیاء با موج بازداشت‌ها و تمهیدات شدید امنیتی و رضاخان با اقدامات و انتصابات و عزل و نصب‌های نظامی خود، فضایی از رعب و وحشت را در کشور و به ویژه در تهران به وجود آوردند. از طرفی خروج نیروهای انگلیس از ایران (در اردیبهشت 1300)، نیز این دو را یکه‌تاز میدان کرده، موجبات نگرانی احمدشاه را فراهم کرده بود. احمدشاه با خروج نظامیان انگلیسی و قدرت گرفتن سیدضیاء و رضاخان نگران تضعیف سلطنت خود در کشور بود. روز دوم خرداد 1300 مشاجره شدیدی بین احمدشاه قاجار و سیدضیاء به وجود آمد. به طوری که شاه سیدضیاء را وادار به استعفا کرد وسیدضیاء خودداری نمود. دو روز پس از این رویداد و به دنبال برگزاری تظاهرات گسترده علیه سیدضیاء در مسجد شاه تهران و میدان بهارستان احمدشاه تصمیم به عزل سیدضیاء گرفت‌. زمانی که حکم رئیس الوزرائی قوام السلطنه از سوی احمدشاه قاجار صادر شد، وی 55 روز بود که در زندان عشرت‌آباد بسر می‌برد. حکم در داخل زندان به وی ابلاغ شد و قوام در بعد از ظهر هشتم خرداد 1300 مستقیماً از زندان راهی قصر فرح‌آباد شد و با احمدشاه به مدت 4 ساعت به گفتگو نشست‌. وی رئیس الوزرائی را پذیرفت ولی مانند سیدضیاءالدین طباطبائی حکم انتصاب خود را خود نوشت و برای امضاء نزد شاه برد. حکم از این قرار بود: «نظر به حسن کفایت و خدمتگزاری جناب اشرف قوام السلطنه و امتحانات عدیده کافیه که در این موقع در استقرار انتظامات مملکتی داده و اعتماد کامل خاطر همایونی ما را به صداقت و دولتخواهی و شاه‌پرستی خود جلب نموده است‌، محض اهمیت موقع و برای تهیه آسایش عمومی‌، معزی الیه را به صدور این دستخط مهر طلعت مبارک به ریاست وزراء منصوب فرمودیم‌، که هیأت وزیران را تشکیل داده در انتظامات مملکتی و اعاده امنیت و آسایش عمومی مساعی جمیله به عمل آورند. مزید رضامندی و اعتمادخاطر ملوکانه را جلب و تحصیل نمایند. 22 رمضان 1299 ـ شاه » اولین و مهمترین اقدام قوام السلطنه که در نخستین روزهای صدارتش انجام شد، آزادی تمامی رجالی بود که توسط سیدضیاءالدین طباطبایی بازداشت شده بودند. قوام السلطنه پس از چند روز مشاوره و مطالعه‌، وزیران کابینه خود را به حضور شاه معرفی کرد. به جز دو نفر به نامهای عمید السلطنه وزیر عدلیه و حکیم الدوله وزیر امور خیریه‌، بقیه اعضای کابینه قوام و حتی خود او از محبوسین دوران سه ماهه حکومت سیدضیاءالدین طباطبایی بودند. برنامه حکومت قوام و تبلیغات او به گونه‌ای سازمان دهی شده بود که گویی وی مأموریت یافته تا خرابیهای دوران سیدضیاء راجبران کند. قوام نقش به سزایی در بدبین کردن شاه نسبت به سیدضیاء و هوادارانش ایفا می‌کرد. شروع به کار مجلس چهارم در اول تیر 1300 از جمله رویدادهای مهم دوران حکومت قوام بود. مجلس چهارم که رئیس آن میرزا حسین خان مؤتمن الملک و نائب رئیس آن آیت الله سیدحسن مدرس بود در شرایطی کار خود را آغاز کرد که بیش از نیمی ازافراد آن در دوران وثوق الدوله انتخاب شده و طرفدار پیمان 1919 بودند. در واقع قسمت عمده نمایندگان مجلس چهارم‌، همان نمایندگان مجلس سوم بودند که با وقوع جنگ اول جهانی تعطیل شده بود. قوام از چنین مجلسی رأی اعتماد گرفت‌. قوام در دوران کوتاه مدت نخست وزیری خود با آشوبها و شورشهای متعددی در نقاط مختلف کشور روبرو بود. حاج بابا اردبیلی در زنجان‌، میرزا کوچک خان و خالو قربان و احسان الله خان در رشت و انزلی و لاهیجان و لنگرود، کنترل امور را به دست گرفته بودند، کلنل محمدتقی پسیان در خراسان علم مبارزه با حکومت مرکزی را برافراشته بود و چند نقطه دیگر کشور نیز دچار تمرد وطغیان شده بود. مهمترین دغدغه خاطر قوام‌، قیام کلنل پسیان والی خراسان بود. قوام خود قبل از احراز مقام نخست وزیری‌، مدتی در خراسان به دستور سیدضیاءالدین طباطبائی در بازداشت پسیان والی این استان بوده است‌. از این رو با انتصاب قوام به نخست‌وزیری، احساس کرد وی انتقام دوران بازداشت خود را خواهد گرفت‌. از این رو علم تمرد و طغیان برافراشت‌. افرادی که قوام برای فرونشاندن بحران نزد کلنل می‌فرستاد نیز یا بازداشت می‌شدند و یا دست خالی بازمی‌گشتند. در یک مورد قوام 1000 تفنگدار را برای مجازات کلنل پسیان به استان خراسان فرستاد، اما این عده توسط ژاندارم‌های وفادار به کلنل در سبزوار خلع سلاح شدند، فرمانده آنان بازداشت شد و بقیه نیروها به تهران بازگردانده شدند. در پی این تحولات‌، قوام السلطنه ضمن دریافت کمک از رضاخان و فرستادن نیروی نظامی به خراسان، صمصام السلطنه بختیاری را به حکومت خراسان منصوب کرد. صمصام پیش ازحرکت به خراسان تلاش کرد تا مشکل پسیان را از راه مذاکره حل کند. وی به پسیان اطلاع داد که با هدف مذاکره با او عازم خراسان است‌. پسیان نیز به وی پاسخ داد تنها در صورتی که بدون نیروهای بختیاری رهسپار خراسان شود، حکومت او رادر این استان خواهد پذیرفت‌. صمصام چون از طریق سیاسی و گفتگو با پسیان راه به جایی نبرد، به قوام اطلاع داد که با وجود پسیان در رأس قوای نظامی ژاندارمری استان خراسان قادر به حکومت بر این استان نخواهد بود. در 5 مرداد 1300 پسیان وقتی اوضاع را خطرناک دید، با کمک نیروهای خود تمامی مراکز اداری و دولتی و نظامی وانتظامی خراسان را به تصرف درآورد. قوام السلطنه نیز درصدد سرکوب پسیان برآمد و قزاق‌های مسلح را با جلب موافقت رضاخان به خراسان روانه کرد. علاوه بر نیروی قزاق‌، قوام که قبلاً خود حاکم خراسان بود و روابط صمیمانه‌ای با خوانین خراسان داشت‌، به آنان نیز دستور مقابله با پسیان داد. سردار معززخان بجنوردی به کمک خوانین شیروان موفق به بسیج اکراد قوچان‌، علیه پسیان شدند. کلنل برای دفع این شورش به قوچان آمد و بانیروی اندک خود در جعفرآباد قوچان با شورشیان مواجه شد. درجنگی که در این منطقه روی داد، عده‌ای از ژاندارمها متواری شدند و کلنل ناگزیر شد با حداقل نیروی باقی مانده به مقاومت بپردازد. سرانجام بقیه افراد نیز کشته شدند. کلنل نیز به تنهایی به مقاومت ادامه داد تا این که به محاصره افتاد. پسیان در 12 مهر 1300 در جنگی که علیه ژاندارمهای اعزامی قوام در منطقه قوچان روی داد، کشته شد. قوام به این ترتیب‌، بر اوضاع خراسان نیز تسلط یافت‌. با این همه‌، قوام در این مقطع از زمامداری خود همواره با نظامیگری و قلدری و خط و نشان کشیدن رضاخان روبرو بود. رضاخان قانون و مقررات را رعایت نمی‌کرد و زیربار محدودیتهای قوام نیز نمی‌رفت‌. در این دوره‌، رضاخان از یکسو عده زیادی از اوباش را به دور خود جمع کرده بود واز سوی دیگر قوام نیز کارهای حساس و کلیدی کشور را به عناصر نالایق واگذار نموده بود هر دوی اینها مورد اعتراض طبقه فرهیخته و بافرهنگ کشور قرار داشتند. یکی از اقدامات مهم قوام در دوران اول صدارتش‌، واگذاری امتیاز استخراج نفت شمال به مدت 5 سال به شرکت امریکایی «استاندارد اویل‌» بود که قرارداد آن توسط حسین علاء وزیر مختار ایران در واشنگتن به امضاء رسید. این لایحه سپس با توجیهات قوام به این بهانه که باید توازن در سیاست خارجی رعایت شود، در 30 آبان 1300 درجلسه غیرعلنی مجلس شورای ملی طرح و تصویب شد. اما تصویب این لایحه در مجلس خشم روسها و انگلیس‌ها را برانگیخت و در نتیجه مسکوت ماند. هر دو دولت از یکسو به خاطر تصویب این لایحه و از سوی دیگر به خاطر امتناع قوام از مشورت با مقامات روس و انگلیس خشمگین بودند. اگرچه اعتراض آنان مظهر دیگری از دخالت علنی آنان در امور داخلی ایران بود،امّا قوام در همان سال پیمان وعده شده ایران و شوروی را که مقدمات آن در دوران کابینه سپهدار رشتی و توسط مشاور الممالک انصاری وزیر مختار (سفیر) ایران در مسکو مهیا شده بود، به امضای نهایی رساند. این قرار داد که در 23 آذر 1300 در مجلس چهارم به تصویب رسید، زمینه قطع حمایت روسیه از شورش مسلحانه کمونیست‌های خطه گیلان که به رهبری احسان الله خان دولت خودمختاری برای خود ایجاد کرده بودند، فراهم ساخت‌. احسان الله خان که عضو حزب کمونیست عدالت بود و همراه با هواداران خود در 1299ش همزمان با شکل‌گیری قیام اسلامی میرزا کوچک خان جنگلی به تحریک روسیه به صف مبارزان جنگلی وارد شده بود، در پی انعقاد موافقتنامه دولت قوام با روسها مورد بی اعتنایی و بی مهری روسها قرار گرفت و سپس به درخواست «روتشتین‌» دست از مبارزه علیه قوام برداشت و بعدها متعاقب حمله نیروهای دولتی به جنگل‌، با کشتی به شوروی گریخت‌. میرزا کوچک خان نیز در 11بهمن 1300 در کوه‌های طالش به شهادت رسید. مع الوصف به موجب قرارداد آذر 1300، روسها در ازای لغو تمامی تحمیلات سیاسی و اقتصادی دوران تزار، حق مداخله در ایران را زمانی که دخالت کشور دیگری در ایران‌، منافع ملی شوروی را در مرزهای جنوبی تهدید کند، برای خود محفوظ نگاه داشتند. قوام السلطنه در دوران اول صدرات خود که 8 ماه به طول انجامید، برای مصدق السلطنه (دکتر محمد مصدق‌) وزیر مالیه خود به بهانه ایجاد اصلاحات مالی اختیار تام گرفته بود. اما چون مهلت این اختیارات تمام شده بود، مصدق برای تمدید آن با تعدادی از نمایندگان که مخالف تمدید اختیارات وزیر مالیه بودند، درگیر شد و قوام نیز که دخالتش به حمایت از مصدق سودی نبخشید، در 29 دی 1300 پس از 230 روز صدارت پردردسر و پرمشغله ا استعفا کرد. دوره دوم نخست وزیری روز 26 خرداد 1301 احمد شاه قاجار مجدداً قوام را به نخست وزیری منصوب کرد. مجلس چهارم نیز با 65 رأی موافق از مجموع 80 نماینده حاضر، به زمامداری قوام السلطنه رأی مثبت داد. گزارش رأی‌گیری در مجلس به اطلاع احمدشاه که در اروپا به سر می‌برد رسید و وی از همانجا فرمان رئیس الوزرایی مجدد قوام را صادر کرد1. قوام در 26 خرداد، کابینه دوم خود را تشکیل داد. کابینه‌ای که در آن وزارت جنگ همچنان در اختیار رضاخان بود. اما قوام وزارت خارجه را در این دوره خود راساً برعهده گرفت‌. در این دوره نیز قوام قانون واگذاری امتیاز نفت شمال به شرکتهای «استاندارد اویل‌» و «سینکلر» را به تصویب رساند. این مصوبه‌، این بار با مخالفت انگلیسی‌ها مواجه نگردید. دلیل این امر این بود که انگلیسی‌ها در این کمپانی به طور مخفیانه سرمایه گذاری کرده بودند. بنابر این اعطای امتیاز در واقع منافع آنان را نیز تأمین می‌کرد. قوام این بار با خیالی آسوده به مذاکره با کمپانی مزبور پرداخت و یک هیأت مستشاری رانیز برای سر و سامان دادن به اوضاع مالی کشور به ایران دعوت کرد. سرمایه‌داری امریکا در آن زمان آنچنان قدرتمند نبود که بتواند با سلطه اقتصادی با تجربه و دسیسه‌باز انگلستان مقابله کند، به ویژه آن که این هر دو، دشمن تازه‌ای به عنوان نخستین حکومت کمونیستی جهان را در برابر خود می‌دیدند. با این همه‌، قوام در دوران دوم رئیس الوزرایی خود از یک سو به تلاش‌های خود برای اجرای قرارداد نفت شمال با امریکائیها شدت بخشید و از سوی دیگر، هیأتی از متخصصان مالی امریکایی به ریاست دکتر میلسپو را برای سر و سامان دادن به امور مالی ایران به تهران آورد. در آذر 1301 به دنبال دعوت از مستشاران امریکایی هیأتی، شامل 12 نفر به ریاست دکتر میلسپو وارد ایران شد و به مدت 5 سال به تنظیم و اداره امور مالی ایران پرداخت‌. هیأت مزبور از طرف دولت متبوع خود به طور پنهانی مأمور بود تا زمینه نفوذ امریکا را در ارکان اقتصادی ایران فراهم کند. از این رو این هیأت تلاش کرد تا امریکاییها را مردمانی بشردوست و علاقه‌مند به پیشرفت اقتصادی کشورهای ضعیف جلوه دهد و زمینه را برای نفوذ استعماری آن کشور آماده سازد. میلسپو در اجرای این هدف در بدو امر همه سعی خود را برای بهبود وضع مالی ایران به کار گرفت و بهبودی نسبی در امور اقتصادی ایران به وجود آمد. وی 5 سال در ایران عهده‌دار امور مالی بود تا این که در کابینه مخبرالسلطنه بین میلسپو و وزیر مالیه اختلاف به وجود آمد و باعث شد مجلس قرارداد مستشاری خارجی را لغو کند. قوام در دوره دوم نخست وزیری خود برای این که از شدت انتقادات مخالفین و روزنامه‌ها بکاهد، حکومت نظامی را که از زمان کودتای سیدضیاءالدین طباطبایی برقرار شده بود لغو کرد. این اقدام از شدت انتقادات علیه دولت که عموماً متوجه رضاخان بود نکاست‌. مخالفتها روز به روز افزایش می‌یافت تا جایی که نمایندگان مجلس به تدریج شروع به بدگویی آشکار از رضاخان کردند. آیت الله مدرس و مصدق در رأس کسانی قرار داشتند که در مجلس شورای ملی علیه نظامیگری و یکه تازی رضاخان که به نام حفظ امنیت در کشور صورت می‌گرفت زبان به اعتراض گشوده بودند. آیت الله مدرس در یکی از جلسات مجلس شورای ملی به تاریخ 12 مهر 1301 سخنان شدیدی علیه رضاخان برزبان آورد و گفت‌: «ما بر هر کس قدرت داریم. از رضاخان هیچ ترس و واهمه‌ای نداریم‌. او را استیضاح می‌کنیم‌، عزلش کنیم‌. قدرتی که مجلس دارد، هیچ چیزی نمی‌تواند در مقابلش بایستد. 2 در این دوره از صدارت قوام مشکل اصلی کشور وجود رضاخان بود که به هیچ اصلی پایبند نبود و اختناق و خفقان زور و قلدری و ارعاب و وحشت را با ایجاد حکومت نظامی در سراسر کشور اشاعه داده بود، در امور وزارتخانه‌های مالیه و نظمیه دخالت می‌کرد، مردم را به باد کتک و تازیانه می‌گرفت‌. اوجگیری مخالفت‌ها علیه رضاخان در مجلس و میان مردم‌3 و همچنین اقدامات خودسرانه او که حتی نخست وزیر را نیز خشمگین می‌کرد، قوام را دچار مشکل عجیبی کرده بود. شاه به دلیل آن که اقدامات رضاخان به عنوان گامی درجهت ایجاد امنیت در کشور لقب گرفته بود، قدرت برکناری او را در خود نمی‌دید. هرچند اگر چنین قدرتی را نیز داشت‌، انگلیسی‌ها مانع اجرای تصمیم او می‌شدند. قوام از یک سو با حملات نمایندگان مجلس علیه رضاخان مواجه بود و از سوی دیگر می‌دید که حتی انگلیسی‌ها نیز بیش از او از وزیر جنگ وی حمایت می‌کنند. از سوی دیگر رضاخان نیز که قوام را سد راه قدرت خود می‌دید، مطبوعات طرفدار خود را وادار کرده بود که علیه او مقالات تندی منتشر سازند. این مقالات، بی اعتقادی مردم به کابینه قوام و ناتوانی وی در حل مشکلات کشور، سبب شد نمایندگان مجلس تصمیم به استیضاح وی بگیرند. این تصمیم موجب استعفا و کناره‌گیری قوام از قدرت شد. وی پس از 8 ماه زمامداری در 5 بهمن 1301 از دور دوم نخست وزیری خود استعفا کرد و جای خود را به مستوفی الممالک داد. قوام سپس در مجلس پنجم که در تابستان 1302ش افتتاح شد به نمایندگی از تهران انتخاب گردید. ولی او در مهر این سال مقهور یک پرونده سازی توسط رضاخان شد. رضاخان برای از میان برداشتن قوام که مانع قدرت او بود، در 24 مهر 1302 او را به توطئه برای قتل خود متهم کرد و سپس وی را بازداشت نمود. قوام در وزارت جنگ مورد بازجویی قرار گرفت، اما روز 30 مهر با شفاعت احمدشاه از زندان آزاد شد و فردای آن روز در شرایطی که از مصونیت نمایندگی مجلس برخوردار بود به اروپا تبعید شد و در پاریس نزد برادرش وثوق الدوله اقامت گزید. پس از تغییر سلطنت و خلع احمدشاه و استقرار دیکتاتوری رضاخان‌، هر دو برادر تصمیم به بازگشت به ایران گرفتند. ابتدا وثوق الدوله وارد تهران شد و مورد استقبال و تکریم رضاشاه قرار گرفت و چندی وزارت و وکالت یافت‌. پس از او قوام با کسب اجازه از رضاشاه به وطن بازگشت، ولی به لاهیجان رفت و به کشاورزی و برنجکاری و چایکاری مشغول شد و تا شهریور 1320 خود را از صحنه سیاست دور نگاه داشت‌. او گاهی در خلال این مدت طولانی تبعید سیاسی، برای استراحت و معالجه به اروپا می‌رفت. دوره سوم نخست وزیری دوره سوم نخست وزیری قوام السلطنه 21 سال پس از پایان دوره دوم حکومت وی در شرایطی آغاز شد که رژیم قاجار منقرض‌4 و حکومت رضاخان نیز در اثر حوادث جنگ دوم جهانی فروپاشیده و سلطنت به پسر وی محمدرضا پهلوی انتقال یافته بود. طی این دوره 21 ساله، 12 نخست وزیر به قدرت رسیدند‌5 . دوره سوم نخست‌وزیری قوام‌، یک سال پس از آغاز حکومت محمدرضا پهلوی آغاز شد و 6 ماه به طول انجامید. قوام 10 مرداد 1321 از سوی مجلس شورای ملی به نخست وزیری رسید و 18 مرداد از مجلس رأی اعتماد گرفت‌. وی در این دوره از نخست وزیری خود با مشکلات عدیده‌ای مواجه بود. احزاب سیاسی تازه تأسیس با او به مخالفت برخاستند و شاه و دربار از قدرت سیاسی روزافزون او که ناشی از جلب حمایت امریکا، شوروی و انگلیس بود، نگران بودند. قوام در این دوره از یک سو خود را با سیاست امریکاییها نزدیک کرده بود و از سوی دیگر با حزب توده مماشات می‌نمود. با این همه تصمیم قوام برای استخدام مجدد مستشاران امریکایی از جمله استخدام دکتر میلسپو و کلنل شوارتسکف برای نظم دادن به سیستم مالی و ژاندارمری کشور، موجی از مخالفت را در جامعه و در میان مردم‌، روحانیون و مطبوعات برانگیخت‌. حتی وزیر دارایی وقت که احساس می‌کرد آمدن میلسپو نوعی مداخله در کار وی است، از مقام خود استعفا کرد و قوام به جای او «اللهیار صالح‌» رئیس هیأت اقتصادی ایران در امریکا را که در عقد قرارداد مربوط به استخدام میلسپو و همکاران او نقش مهمی ایفا نموده بود، به تهران احضار و به وزارت دارایی منصوب نمود. روز 21 آبان 1321 لایحه استخدام دکتر میلسپو و مستشاران امریکایی برای 5 سال در مجلس تصویب شد. سمت میلسپو در ایران رئیس کل دارایی با سالانه 18 هزار دلار حقوق به اضافه خانه مسکونی و اثاثیه و هزینه مسافرت به کشورش و بالعکس بود. در همین لایحه کلنل شوراتسکف امریکایی برای مستشاران ژاندارمری استخدام گردید.6 قوام در مرحله بعد برای رفع احتیاجات مالی نیروهای اشغالگر متفقین در کشور، تصمیم به نشر اسکناس گرفت که با مخالفت مجلس روبرو شد. در نتیجه قوام برای تضعیف مجلس به «سر ریدر بولارد» وزیر مختار انگلیس در تهران متوسل شد. بولارد نیز به وی پیشنهاد کرد که به مجلس اطلاع دهد نیروهای متفقین تهدید کرده‌اند اگر دولت نتواند برای رفع نیازهای مالی خود اقدام به نشر اسکناس کند، تهران را اشغال نظامی خواهند کرد. این نقشه موثر افتاد و مجلس درپی تهدید ساختگی متفقین‌، تسلیم اصرارهای قوام شد. قدرت گرفتن تدریجی قوام و منزلت او نزد انگلیسی‌ها و امریکائیها، شاه را نگران ساخته بود. شاه بیم از آن داشت که جایگاه قوام نزد انگلیسی‌ها و امریکائیها سبب تضعیف موقعیت وی در کشور گردد. از این رو وقتی در 10 آذر 1321 مشکل کمبود نان در تهران به وجود آمد و منجر به تظاهرات اعتراض‌آمیز مردم در هفدهم این ماه شد، دربار از اعمال فشار جامعه بردولت قوام خشنود بود، حتی در آن زمان گفته می‌شد که این تظاهرات و ناآرامی‌ها را دربار دامن زده بود تا کابینه قوام را به سقوط کشاند. در جریان تظاهرات خشونت بار مردم که عمدتاً در میدان بهارستان و مقابل مجلس شورای ملی برگزار شد بسیاری از مغازه‌داران اطراف خیابان لاله‌زار، استانبول‌، نادری و شاه‌آباد، توسط مردم غارت شد و حتی خانه قوام نیز به آتش کشیده شد. این تظاهرات با دخالت نیروهای فرمانداری نظامی به خاک و خون کشیده شد. در آن تاریخ قوام خود وزارت جنگ را نیز برعهده داشت و از نیروهای نظامی به راحتی استفاده می‌کرد. کابینه قوام به دلیل اختلاف شدید با دربار و به خاطر دخالت‌های شاه در امور دولت و عدم همکاری و احساس وظیفه بعضی از وزیران از جمله وزیر جنگ (سپهبد امیراحمدی‌) و وزیر دارایی (اللهیار صالح‌) نسبت به نخست وزیر در 24 بهمن 1321 استعفا داد. از مهمترین وقایع دوره سوم نخست وزیری قوام ورود چرچیل نخست وزیر انگلیس (29مرداد) و «ویندل ویلکی‌» فرستاده ویژه رئیس جمهور امریکا (23 شهریور) به ایران بود. در فاصله زمانی استعفای قوام تا دور جدید تشکیل کابینه وی در 25 بهمن 1324 ـ سه سال ـ 6 نخست وزیر به قدرت رسیدند و کنار رفتند. در این مدت آشوبها و شورشهای متعددی در نقاط مختلف کشور شکل گرفت که گفته می‌شود قوام در ایجاد بعضی از آنها دست داشته است‌. حسین فردوست در کتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوی در این رابطه می‌نویسد: «قوام به همراهی سرلشکر فضل الله زاهدی در سال 1324 با همکاری «آلن چارلز ترات‌» رئیس سرویس اطلاعاتی انگلیس در ایران ) که با پوشش کاردار سفارت انگلیس در تهران عمل می‌کرد، عوامل اصلی در براه انداختن شورش موسوم به «نهضت جنوب‌» در استان فارس بودند. آنان با اجیر کردن سران ایل قشقایی طرح آشوب «خودمختاری فارس‌» را بیان کرده و برادران قشقایی استان فارس را به اشغال مسلحانه خود درآوردند. ترات همچنین به وسیله بعضی شیوخ منطقه اقدام به تشکیل «اتحادیه عرب خوزستان‌» کرد. این جمعیت خلق الساعه در ملاقات با نایب السلطنه و نخست وزیر و وزیر امورخارجه عراق خواستار جدایی از ایران و پیوستن به عراق شده بودند و رادیو بی‌.بی‌.سی نیز این خبر را با آب و تاب فراوان به عنوان ملاقات نمایندگان عربستان (یعنی خوزستان‌!) و عراق پخش کرد‌» ۷ ترات علاوه بر خوزستان و فارس به اقدامات گسترده‌ای در منطقه بختیاری و لرستان دست زد. هدف این بود که در صورت موفقیت شوروی در آذربایجان و کردستان‌، در خوزستان، فارس و اصفهان یک حکومت انگلیسی قدرت را به دست گیرد و پس از تصرف تهران به آذربایجان و کردستان حمله برد. «سر کلارمونت اسکرین‌» دیپلمات انگلیسی و مأمور تبعید رضاخان، این اقدامات را «برگ برنده قوام‌» خوانده و نوشته است‌: «بهترین ورق قوام در این بازی که نیمه ماه سپتامبر بیرون کشیده شد، شورش قشقائی‌ها و قبائل متحد آنان در ایالات جنوبی بود. این واقعه در تاریخ ایران به عنوان یکی از تحریکات انگلیسی‌ها ثبت گردید. «چارلز گل‌» سرکنسول انگلیس در اصفهان و آلن ترات همکار وی در خوزستان بانی این قیام شمرده می‌شدند که آن را سازمان داده و به آن کمک مالی و اسلحه رسانده بودند.» 8 دوره چهارم نخست وزیری قوام بار دیگر در 25 بهمن 1324 و متعاقب نشستی که مجلس شورای ملی در ششمین روز همین ماه برای انتخاب قوام به نخست‌وزیری داشت، مأمور تشکیل کابینه شد. وی در این دوره از صدارت خود چون سیاستهای اتحاد جماهیر شوروی را تایید می‌کرد مورد حمایت حزب توده قرار گرفت‌. قوام در اولین انتصاب خود مظفر فیروز مخالف سرسخت شاه را به عنوان معاون سیاسی و پارلمانی خود برگزید. در 29 بهمن 1324 قوام در رأس یک هیأت بلندپایه سیاسی و اقتصادی و فرهنگی به مسکو رفت و در دوم اسفند با استالین مذاکرات مفصل و طولانی انجام داد. وی سرانجام در برابر فشارهای سرسختانه روسها پذیرفت که پس از بازگشت به ایران تعدادی از اعضای حزب توده را برای همکاری در کابینه بپذیرد و قرارداد واگذاری نفت شمال را با نمایندگان اعزامی دولت شوروی امضاء کند، مشروط بر آن که اتحاد جماهیر شوروی نیز از فرقه دمکرات آذربایجان حمایت نکند و قوای خود را از ایران خارج سازد. او در 16 اسفند 1324 به تهران بازگشت‌. این قرارها عملی شد و پیرو مذاکرات قوام و سادچیکف ـ سفیر تام الاختیار شوروی در تهران ـ اعلامیه مشترکی در 15 فروردین 1325 به امضای دوطرف رسید که در آن بر چهار مورد تأکید شده بود. این موارد عبارت بودند از: «1ـ دولت ایران حزب توده را در قدرت سهیم سازد. 2ـ ارتش شوروی ظرف یک ماه و نیم تمام خاک ایران را تخلیه کند. 3ـ از آنجا که حوادث آذربایجان یک موضوع داخلی است‌، باید ترتیبی مسالمت‌آمیز برای حل آن اتخاذ گردد. 4ـ قرارداد ایجاد شرکت نفت ایران و شوروی تا انقضای مدت 7 ماه برای تصویب مجلس پانزدهم پیشنهاد شود.» بند اول مقاوله نامه به موقع انجام شد و در 10 مرداد 1325، قوام دولت ائتلافی خود با حزب توده و حزب ایران را تشکیل داد. در این کابینه دکتر مرتضی یزدی به سمت وزیر بهداری‌، دکتر فریدون کشاورز به سمت وزیر فرهنگ و ایرج اسکندری به سمت وزیر بازرگانی و پیشه و هنر منصوب شدند. بند دوم مقاوله نامه نیز متعاقب اجرای بند اول عملی شد و روسها نیروهای خود را از ایران خارج کردند. ذکر این نکته ضروری است که در ترغیب روسها به خروج از ایران‌، علاوه بر امتیاز دادن قوام‌، تهدید ترومن نیز مؤثر بود. 9 با خروج ارتش سرخ از ایران، قوام السلطنه وزیران توده‌ای را از دولت اخراج و انحلال دولت را اعلام داشت و دولت جدیدی تشکیل داد. در این دوره از نخست وزیری بود که وی حزب پرقدرت دمکرات را با کمک فکری مظفر فیروز پایه‌گذاری کرد ودر آذر 1325 با تجهیز و بسیج ارتش، فرمان حمله به آذربایجان و فرقة دمکرات را صادر کرد. در 21 آذر با حملة نیروهای ارتش‌، آذربایجان آزاد و بساط فرقة دمکرات درهم پیچیده شد. در این حمله، دولت و ارتش شوروی به طمع به دست آوردن امتیاز نفت شمال هیچ گونه واکنشی نشان ندادند، ـ در مجلس پانزدهم (29 مهر 1326) قرارداد واگذاری نفت شمال به شوروی تصویب نشد و نمایندگان مجلس با پشتیبانی ملت کلیه نقشه‌های سوسیال امپریالیسم شوروی را نقش بر آب نمودند. دولت قوام سرانجام در 18 آذر 1326 به دلیل اختلاف با مجلس و ضعف فراکسیون دولتی و تشدید اختلاف خود با شاه‌، استعفا داد و قوام خود روز 8 دی آن سال راهی اروپا شد. پس از این استعفا در یک دوره 5 ساله‌، 8 دولت در ایران روی کار آمده و سقوط کردند. دوره پنجم نخست وزیری با استعفای دکتر مصدق در 25 تیر 13䕿 از سمت خود و به فرمان شاه، نمایندگان مجلس بدون حضور نمایندگان نهضت ملی، به نخست وزیری قوام السلطنه رأی مثبت دادند و شاه در فرمان نخست وزیری با لقب جناب اشرف حکم نخست وزیری او را صادر نمود. قوام پس از دریافت فرمان نخست‌وزیری، اعلامیة شدیداللحنی خود تحت عنوان «کشتیبان را سیاستی دگر آمد» منتشر نمود که منجر به واقعه 30 تیر 1331 شد و برای همیشه پروندة سیاسی قوام‌ بسته شد. واقعه 30تیر از مقاطع حساس تاریخ مبارزات مردم علیه رژیم شاهنشاهی محسوب می‌شود. قوام پس از این که قدرت را به دست گرفت، برای ترساندن مردم اعلامیه‌های شدید اللحنی صادر کرد و متعاقب آن سعی کرد تا آزادی‌های سیاسی را محدود کند. وی در اعلامیه‌ای خود که 27 تیر 1331 منتشر شد، پس از ادعاهای بسیار و وعده‌های زیاد به مردم، مخالفان را چنین تهدید کرد: «من با اتکاء شما و نمایندگان شما این مقام را قبول کرده‌ام و هدف نهائیم رفاه وسعادت شماست‌. سوگند یاد می‌کنم که شما را خوشبخت خواهم کرد. بگذارید من با فراغ بال شروع به کار کنم‌. وای به حال کسانی که در اقدامات مصلحانه من اخلال کنند و در راهی که پیش دارم مانع بتراشند یا نظم عمومی را برهم بزنند. اینگونه آشوبگران با شدیدترین عکس العمل از طرف من روبرو خواهند شد و چنانکه در گذشته نشان داده‌ام بدون ملاحظه از احدی و بدون توجه به مقام و موقعیت مخالفین‌، کیفر اعمالشان را در کنارشان می‌گذارم‌. حتی ممکن است تا جایی بروم که با تصویب اکثریت پارلمان دست به تشکیل محاکم انقلابی زده‌، روزی صدها تبهکار را از هر طبقه به موجب حکم خشک و بی شفقت قانون قرین تیره روزی سازم‌. به عموم اخطار می‌کنم که دوره عصیان سپری شده و روز اطاعت از اوامر و نواهی حکومت فرارسیده است کشتیبان را سیاستی دگر آمد...» در این هنگام آیت الله کاشانی به مخالفت با قوام پرداخت و مردم را به مبارزه دعوت کرد. آیت الله کاشانی طی اعلامیه‌ای خطاب به قوام چنین گفت‌: «احمد قوام باید بداند در سرزمینی که مردم رنجدیده آن پس از سالها رنج و تعب شانه را از زیر بار دیکتاتوری بیرون کشیده‌اند، نباید اختناق افکار و عقاید اعلام و مردم را به اعدام دسته‌جمعی تهدید نماید. من صریحاً می‌گویم که بر عموم برادران مسلمان لازم است در راه این جهاد کمر همت بربسته و برای آخرین مرتبه به صاحبان سیاست استعماری ثابت کنند تلاش آنان در بدست آوردن قدرت و سیطره گذشته محال است و ملت مسلمان ایران به هیچیک از بیگانگان اجازه نخواهد داد که به دست مزدوران آزمایش شده استقلال آنان پایمال و نام باعظمت و پرافتخاری که ملت ایران در اثر مبارزه مقدس خود به دست آورده است‌، مبدل به ذلت و سرشکستگی شود.» آیت الله کاشانی سپس در مصاحبه‌ای که خبرنگاران داخلی و خارجی با وی داشتند صراحتاً اعلام کرد اگر قوام ظرف 48 ساعت نرود اعلام جهاد خواهم کرد و شخصاً کفن پوشیده و پیشاپیش مردم به مبارزه خواهم پرداخت‌. پس از این موضعگیری قاطع آیت الله کاشانی و تعطیل بازار و مغازه‌ها در روز 30 تیر (21 ژوئیه‌)، مردم به خیابانها ریختند و خواستار سرنگونی قوام شدند. به دستور قوام مردم را به گلوله بستند و عده‌ای از آنان به شهادت رسیدند. سرلشکر وثوق فرمانده ژاندارمری نیز کفن پوشان باختران، همدان و قزوین را در کاروانسراسنگی به گلوله بست و از حرکت آنان جلوگیری کرد. نمایندگان دولت و شاه با عجله به ملاقات آیت الله کاشانی رفتند تا وی را راضی به آرام کردن مردم کنند. اما این آیت‌الله کاشانی با صراحت درخواست آنان را رد کرد و باز هم تأکید کرد که اگر قوام کنار نرود، اعلام جهاد خواهد کرد. شاه که موقعیت خود را در خطر می‌دید، همان روز 30 تیر قوام را عزل کرد و قوام در منزل برادرش خود معتمدالسلطنه در امامزاده قاسم تهران مخفی شد. از جمله اقدامات مصدق که پس از او به قدرت رسید، تصویب لایحه مصادره اموال قوام در 12 مرداد 1331 بود. البته این مصوبه پس از کودتای 28 مرداد 1332 لغو شد. قوام که پس از مدتی به اروپا رفت‌ و در پی کودتای 28 مرداد، در روز 6 فروردین 1333 به ایران بازگشت‌. وی سرانجام 31 تیر 1334 در اثر بیماری قلبی درگذشت و در قم دفن شد. احمد قوام در جوانی با اشرف السلطنه دختر حاجب الدوله امیرعلائی ازدواج کرد، امّا صاحب فرزند نشد، سپس در 1326 در لاهیجان‌، با یک دختر روستایی ازدواج کرد و از او صاحب یک پسر شد. این پسر 8 ساله بود که قوام درگذشت‌. پی‌نوشت‌ها: 1ـ احمدشاه روز ششم بهمن 1300 دومین سفر تفریحی خود به فرنگستان (اروپا) را آغاز کرده بود. 2ـ تبریزی شیرازی، محمدرضا؛ زندگی سیاسی اجتماعی سید ضیاءالدین طباطبایی. 3ـ افزایش حملات نمایندگان مجلس و مردم علیه رضاخان باعث شد، وی روز 15 مهر درپی نطقی علیه نمایندگان‌، از وزارت جنگ کناره‌گیری کند. اما این استعفا با مخالفت قوام روبرو شد و رضاخان دو روز بعد مجدداً به کار خود بازگشت. 4ـ قاجاریه در 9 آبان 1304 منقرض شد. 5ـ پس از استعفای قوام در 5 بهمن 1301 به ترتیب میرزا حسن خان مستوفی الممالک (10 بهمن 1301 تا 22 خرداد 1302) میرزا حسن خان مشیرالدوله (23 خرداد 1302 تا 30 مهر 1302) رضاخان سردار سپه (3 آبان 1302 تا 9 آبان 1304) فروغی (28 آذر 1304 تا 15 خرداد 1305) میرزا حسن خان مستوفی الممالک (16 خرداد 1305 تا 6 خرداد 1306) حاج مهدیقلی هدایت مخبرالسطنه (9 خرداد 1306 تا 22 شهریور 1312) فروغی (22 شهریور 1312 تا 10 آذر 1314) محمود جم (11 آذر 1314 تا 3 آبان 1318) احمد متین دفتری (3 آبان 1318 تا 4 تیر 1319) حسنعلی منصور (4 تیر 1319 تا 5 شهریور 1320) فروغی (5 شهریور 1320 تا 11 اسفند 1320) علی سهیلی (16 اسفند 1321 تا 8 مرداد 1321) به نخست وزیری رسیدند. 6ـ شوارتسکف ضمن حضور در ایران به درجه ژنرالی رسید و در کودتای 28 مرداد 1332 نقش مؤثری ایفا کرد. او در ایران صاحب پسری شد که مانند پدر وارد ارتش امریکا شد و در جنگ علیه عراق در 1990 با درجه ژنرالی‌، فرماندهی کل نیروهای متحدین را برعهده داشت‌. 7ـ ظهور وسقوط سلطنت پهلوی‌، انتشارات مؤسسه مطالعات وپژوهش‌های سیاسی‌، جلددوم‌، ص‌50. 8ـ همان. 9ـ ترومن در آن زمان استالین را تهدید کرده بود که اگر نیروهای خود را از خاک ایران خارج نسازد، امریکا نیز نیروهای خود را به داخل ایران اعزام خواهد کرد. منبع: سایت موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

هفت پرده‌ از‌ زندگی‌ خصوصی‌ دکتر مصدق

اردیبهشت ماه سال 1261، یعنی درست 131سال قبل وزیر دفتر ناصرالدین شاه صاحب پسری شد که بعدها تمام مناسب مهم سیاسی را تصاحب کرد و قدم آخرش را با ملی کردن صنعت نفت برداشت. قدمی که حالا بعد از 63سال هنوز پررنگ ترین نقطه در تاریخ استقلال اقتصادی ایران به حساب می آید. مصدق چطور مصدق شد؟ محمد مصدق پسر میرزا هدایت‌الله آشتیانی بود که در دوره ناصرالدین شاه به «وزیر دفتر» معروف بود. کسی که ناصرالدین شاه روی او حساب ویژه ای داشت و به همین دلیل بعد از مرگ میرزا هدایت الله در سال ۱۲۷۱ شغل او را به پسر 10ساله اش محمد داد و او را «مصدق‌السلطنه» نامید. نامی که بعدها به محمد مصدق تغییر پیدا کرد و تا زمان مرگ روی او ماند. محمد، بعد از تحصیلات مقدماتی که در تبریز داشت به تهران آمد و وقتی 17 ساله بود به مستوفی گری (محاسب عواید مالیاتی) منصوب شد و توانست با سن کمش طوری کارها را پیش ببرد که علاقه عموم مردم را جلب کند. با این حال، در دوره مشروطه شغل مستوفی گری در حد دزدی منفور مردم شد و مصدق هم از این کار کناره گرفت. در 19سالگی با زهرا، دختر میر سید زین العابدین ظهیرالاسلام که سومین امام جمعه تهران بود ازدواج کرد که حاصل آن دو پسر به نامهای احمد و غلام حسین و سه دختر به نامهای منصوره و ضیااشرف و خدیجه بود. سوئیس وطن من است در اولین دوره انتخابات مجلس مشروطیت از طبقه اعیان و اشراف اصفهان انتخاب شد ولی چون به سن سی سال نرسیده بود، اعتبارنامه او رد شد تا مصدق راهی فرانسه شود و بعد از تحصیل علوم سیاسی، به سوئیس برود و دکترایش را از آنجا بگیرد. کشوری که بعدها او لقب «وطن ثانوی» خود را به آن داد. او در خاطراتش راجع به اقامت در سوئیس می‌نویسد: «در آنجا بودم که قرارداد وثوق‌الدوله بین ایران و انگلیس منعقد گردید... تصمیم گرفتم در سوئیس اقامت کنم و به کار تجارت پردازم. مقدار قلیلی هم کالا که در ایران کمیاب شده بود خریده و به ایران فرستادم؛ و بعد چنین صلاح دیدم که با پسر و دختر بزرگم که ۱۰ سال بود وطن خود را ندیده بودند به ایران بیایم و بعد از تصفیه کار‌هایم از ایران مهاجرت نمایم. این بود که‌‌ همان راهی که رفته بودم به قصد مراجعت به ایران حرکت نمودم...» اما این سفر به سرانجام نرسید چون در راه بازگشت کمونیست های شوروی بخش هایی از تفلیس را اشغال کرده بودند و ناامنی منطقه به حدی بود که مصدق از همان راه آمده، به سوئیس برگشت. اما سفر بعدی مصدق به ایران که او را در کشور ماندگار کرد، تمام پست های سیاسی روز را برای مصدق به همراه داشت. مصدق این بار تبدیل به یک چهره سیاسی و مبارز شده بود که تمام پست ها و مشاغل حساس کشور را یکی یکی تجربه می کرد: وزارت مالیه، وزارت عدلیه، والیگری (استانداری)، وزارت خارجه، نمایندگی مجلس، نخست وزیری و سرانجام رهبری نهضت ملی شدن صنعت نفت ایران. روزگار منزوی مصدق بعد از اتمام دوره ششم مجلس، فعالیت های سیاسی مصدق تقریبا متوقف شد. او به دلیل دخالت دولت در انتخابات مجلس، از سیاست کناره‌گیری کرد و بیشتر اوقاتش را در احمدآباد می‌گذراند. کریستوفر دی بلیگ، روزنامه‌نگار و محقق بریتانیایی در کتاب «ایرانی میهن‌پرست؛ محمد مصدق و کودتای خیلی انگلیسی» که بر اساس اسناد منتشرشده در آرشیوهای دولتی آمریکا، بریتانیا و دیگر کشور‌ها نوشته، بخش هایی از زندگی سیاسی مصدق را این طور روایت می کند: «آخر هفته‌ها غلامحسین با ماشین زهرا، خدیجه و مجید را می‌برد آنجا؛ مصدق صدای ماشین را که می‌شنید از خانه بیرون می‌آمد تا دعوت کند مهمانان توی ایوان بنشینند و بعد از سفر خستگی‌ای بگیرند. بچه‌ها برای بازی خر و گاری داشتند، یا می‌رفتند توی اتاق مصدق و آنجا روی تخت فلزی فنری‌ای که او سال‌ها پیش از روسیه آورده بود، جست‌وخیز می‌کردند. بعد دهه‌ها فعالیت و فشار شدید، ضرباهنگ آرام زندگی روستایی، مایهٔ تسلایش بود. خودش نوشت: «من در این روستای آرام و خاموش راضی‌ام. به خاطر مسافت با هیچ‌کس ارتباط ندارم و همین من را از شهر و از جامعه جدا می‌کند.» این انزوا به مصدق برای رسیدن به هدفش کمک کرد چون همه فهمیدند او در احمدآباد و دور از جریان است. ابتدای سال ۱۹۳۰ به یکی از دوستانش نوشت «بیشتر وقتم را یا مشغول کار کشاورزی‌ام یا کتاب خواندن» و اضافه کرد فقط وقت‌هایی به تهران می‌آید که «کار خاصی دارم.» طول هفته را کنار خانواده نبود؛ روستایی‌ها کار‌هایش را می‌کردند. به املاک و دارایی‌ها از راه دور رسیدگی می‌کرد، نظارتش روی کارهای بیمارستان نجمیه هم همین‌طور بود. شب‌ها با تارش تصنیف‌هایی ترکی می‌زد، سازی زهی که نواختنش را در سال‌های جوانی در تبریز یاد گرفته بود. در این مورد انزوایش موهبت بود چون خودش تک‌ و تنها بود و کسی گوش به موسیقی نداشت که اذیت بشود. خدمه کر و لال آقای وزیر کریستوفر دی بلیگ می نویسد: «مصدق نشان داده بود آبش با رضاشاه توی یک جو نمی‌رود، اما در شخصیتش نبود کاری کند که سرانجامش مرگ یا سختی و محنت باشد... به مشیرالدوله گفت: «آش دارد سر می‌رود و من هم سبزی‌اش نخواهم شد.» برعکس، کلی زحمت کشید تا مقام‌های مملکتی را مجاب کند که آدم بی‌ضرری است و بهانه‌ای دست رضاشاه برای دستگیری و حبسش ندهد. هراسان از این که توی کتابخانه‌اش مجلداتی هست که شاید فتنه‌گرانه به حسابشان بیاورند، بیشتر کتاب‌هایش را بخشید به دانشگاه تهران. جلوی خدمتکار‌ها نظرات سیاسی‌اش را به زبان نمی‌آورد، مبادا برای خبرچینی آدم پلیس مخفی رضاشاه شده باشند. کار همه همین شده بود و یکی از قوم‌ و خویش‌های مصدق اصلاً برای اینکه قضیه را کلاً منتفی کند، خدمتکار کر و لال استخدام کرد.» خربزه‌ها سهم دارالمجانین شد نصرت‌الله خازنی رئیس دفتر مصدق هم که در دوران 28ماهه نخست وزیری او هر روز با او بود، گوشه‌هایی از خصوصیات مصدق را در مصاحبه هایش این طور روایت کرده بود: «مصدق کوچک ترین هدیه را حتی از صمیمی‌ترین دوستانش نمی‌پذیرفت. یادم هست خبر آوردند که آقای امیر تیمور کلالی، از دوستان مصدق، یک کامیون کوچک خربزه از مشهد فرستاده بودند. وقتی خبر آوردند که خربزه را آورده‌اند اوقاتش تلخ شد و گفت: این چه کارهایی است؟ این چه بدعت‌های بدی است؟ من خربزه می‌خواهم چه کار؟ بگویید برگردانند. گفتم آقا به امیر تیمور توهین می‌شود. از روی اخلاص و ارادت این کار را کرده. اگر کامیون به مشهد برگردد راه که آسفالت نیست و عمده‌اش خاکی است. همه خربزه ها می‌شکند و خراب می‌شود. گفت اجازه نمی‌دهم یک‌دانه از این خربزه‌ها به خانه من وارد شود. گفتم پس اجازه بدهید این ها را ببریم دارالمجانین. گفت ببرشان. خربزه ها را بردیم آنجا. بعد از آن مصدق، نریمان شهردار تهران را احضار کرد و گفت: مطالعه کن و ببین چه محل درآمدی پیدا می‌کنی که جیره مریض‌های آنجا را بالا ببری که مریض‌هایی که آنجا می‌خوابند از لحاظ غذا و پرستار و دوا در مضیقه نباشند. بعد از آن بود که جیره هر مریض از 3تومان به 10تومان افزایش یافت.» حقوقش را به زن اولش بدهید نصرت‌الله خازنی در بخش دیگری از خاطرات مصدق می گوید: «دکتر مصدق به خصوصیات اخلاقی و شخصی ما توجه داشت. اگر به فرض می‌فهمید که من مشروب می‌خورم محال بود مرا نگه دارد. اگر به فرض می‌شنید که پکی به تریاک می‌زنم محال بود مرا تحمل کند. یک بار فهمید که یکی از کارکنان دفتر زن جوانی را صیغه کرده و شب ها به منزل او می‌رود و به زن اولش می‌گوید من در دفتر مصدق هستم. دکتر مصدق به من گفت: آقای خازنی من دروغ را از هیچ‌کس نمی‌بخشم. این دروغ گفته، ثانیا هوس زن جوان کرده، این زن جوانی و عمرش را در این خانه گذاشته، با فقر و بدبختی‌اش گذرانده حالا او رفته زن دیگر گرفته؟ از کسانی که چند تا زن داشتند خیلی بدش می‌آمد. اصلا از اینها متنفر بود. مخالف شدید آنها هم بود. گفت دستور بده که حقوقش را به خودش ندهند. به خانم اولش بدهند. کارهای حقوقی‌اش را انجام دادم و از آن به بعد حقوق آن شخص را به زن اولش می‌پرداختند.» آرزویم داشتم قبل از او از دنیا بروم بعد از کودتای 28 مرداد و محکومیت مصدق به 3سال زندان، دوران تبعید او شروع شد. مصدق به زادگاهش، احمد آباد رفت و تا آخر عمر همانجا تحت نظارت نیروهای نظامی ماند. تا وقتی که سرطان او را از پا درآورد و علی رغم وصیتش برای دفن شدن در کنار کشته‌شدگان ۳۰ تیر در «آرامگاه ابن‌بابویه»، پیکرش در یکی از اتاق های خانه او به خاک سپرده شد. مصدق در شهریور44 در جواب نامه ای که دختر دائی اش برای تسلیت گویی مرگ زهرا، همسر دکتر مصدق به او فرستاده بود، نوشت: «بسیار از این مصیبت رنج می‌کشم. چون که متجاوز از ۶۴ سال همسر عزیزم با من زندگی کرد و هر پیشامد که برایم رسید تحمل نمود و با من دارای یک فکر و یک عقیده بود و هر وقت که احمدآباد می‌آمد مرا تسلی می‌داد در من تاثیر بسیار می‌کرد و آرزویم این بود که قبل از او من از این دنیا بروم و اکنون برخلاف میل، من مانده‌ام و او رفته است و چاره‌‌ای ندارم غیر از اینکه از خدا بخواهم که مرا هم هر چه زود‌تر ببرد و از این زندگی رقت‌بار خلاص شوم. اکنون در حدود ده سال است که از این قلعه نتوانسته‌ام خارج شوم و از روی حقیقت از این زندگی سیر شده‌ام... گاه می‌شود که در روز چند کلمه هم صحبت نمی‌کنم... این است وضع زندگی اشخاصی که یک عقیده‌‌ای دارند و تسلیم هوا و هوس دیگران نمی‌شوند.» منبع: سایت عصر ایران

آیت‌الله بروجردی از اعدام نواب صفوی غافلگیر شد - گفتگو با محمدرضا کائینی

آیت‌‌‏الله العظمی سیدحسین طباطبایی بروجردی در سال 1254 شمسی در بروجرد به دنیا آمد. نسب وی با 32 واسطه به حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام می‌رسد. سیدحسین پس از 10 سال تحصیل در اصفهان به سفارش پدر به حوزه علمیه نجف رفت و در حالی که فقط 28 سال داشت به درجه اجتهاد رسید. آیت‌‌‏الله بروجردی در نجف فقه و اصول تدریس می‌کردند. در درس فقه و اصول ایشان بالغ بر دویست نفر از فضلای حوزه علمیه نجف شرکت می‌کردند که در نوع خود بی‌نظیر است. سال‌ 1350 هجری قمری که با آغاز دوران مرجعیت آیت‌‌‏الله بروجردی مصادف بود تا یک دهه بعد با دوران فشار و اختناق رضاخان همراه بود. آیت‌‌‏الله بروجردی، این دوران را یکی از مصیبت‌بارترین ایام زندگانی خود توصیف می‌کند. این مرجع عالیقدر و خستگی‌ناپذیر شیعه، پس از هفتاد سال تلاش علمی و فعالیت ‌های اجتماعی و سیاسی صبح روز پنج‌شنبه 13 شوال 1380 هجری قمری برابر با دهم فروردین 1340 شمسی در حالی که 88 بهار از زندگی را پشت سر گذاشته بود، چشم از جهان فرو بست. درباره موضع‌گیری آیت‌الله بروجردی نسبت به نحوه ورود به سیاست در آن زمان و موضع ایشان در قبال جمعیت فداییان اسلام نقل‌های متفاوتی وجود دارد. محمدرضا کائینی از تاریخ‌پژوهان معاصر، درباره اختلاف روش آیت‌الله بروجردی و فداییان اسلام اظهار داشت: بعد از گذشت نیم قرن فعالیت فداییان اسلام و دوره مرجعیت آیت‌‌الله بروجردی زمانی که اختلاف روشی این دو نگاه را بررسی می‌کنیم با وجود تضادها و تفاوت‌ها هر دو جریان نقش موثر، مستقل و موفقی در تاریخ داشتند. * فدائیان اسلام پیاده‌نظام قدرتمند نهضت ملی‌شدن نفت بودند وی افزود: این مسئله نباید از دیدگاه تاریخ‌پژوهان ما دور بماند، همانطوری که بسیاری از تحلیل‌گران تاریخ نفت اذعان دارند فدائیان اسلام پیاده‌نظام قدرتمند نهضت ملی شدن نفت بودند. چه بسا اگر این شجاعت در فداییان اسلام در جریان ملی شدن صنعت نفت نبود، هیچوقت نفت ملی نمی‌شد. این مورخ ادامه داد: نقش فداییان اسلام در نهضت ملی نفت مورد تایید بسیاری از شاهدان آگاه و صادق تاریخ و حتی چهره‌های ملی قرار گرفته است. از طرفی دیگر آیت‌الله بروجردی دورانی سرشار از انزوا و سرکوب شدید روحانیت توسط رضا‌خان را تجربه کرده به خصوص حوادث تلخ دوران مشروطه را دیده بود استادش (آخوند خراسانی) ضمن طرفداری از مشروطه در نهایت از فرجام تلخ مشروطه ناراضی بود. * آیت‌الله بروجردی بعد از تجربه مشروطیت فعالیت سیاسی حوزه را به صلاح نمی‌دید وی گفت: مشروطه اول با شهادت شیخ‌ فضل‌الله نوری پایان یافت و شرایط اجتماعی و فرهنگی در نجف بسیار بر آیت‌الله آخوند خراسانی سخت آمد و آیت‌الله بروجردی از دخالت استاد خود در مشروطه خاطره خوبی نداشتند و در سیاست به همین دلیل با احتیاط رفتار می‌کردند. کائینی ادامه داد: مشروطیت شرایطی ویژه را به روحانیت تحمیل کرده بود و شرایط بر این قشر آنگونه سخت بوده است که آیت‌الله بروجردی فعالیت فداییان اسلام و فعالیت گسترده سیاسی را در حوزه علمیه قم به صلاح نمی‌دید. *آیت‌الله بروجردی معتقد بود در آن شرایط تاریخی طلاب بیشتر باید به درس بپردازند کائینی گفت: آیت‌الله بروجردی با این استدلال که خود عهده‌دار ریاست حوزه علمیه وقت و مرجعیت زمان است، اگر نیاز باشد اقدام خواهد کرد و کس دیگری نباید در مسائل کلان دینی دخالت کند، به خصوص طلاب که باید بیش از آنکه در سیاست دخالت کنند در پی درس و بحث خود بروند. *فدائیان اسلام حوزه را به محل سیاسی تبدیل کرده بودند وی ادامه داد: از سوی دیگر فداییان اسلام، حوزه علمیه را به مرکز مباحثه سیاسی تبدیل کرده بودند و این چیزی نبود که مورد علاقه آیت‌الله بروجردی باشد، به همین دلیل بین آیت‌الله بروجردی و فداییان اسلام اصطکاک به وجود آمد. نخست فداییان اسلام را نصیحت کرد البته نقش برخی از اطرافیان آیت‌الله بروجردی در ارائه گزارش‌های غلط و مغرضانه به ایشان بی‌تاثیر نبود. فعالیت‌های فداییان اسلام در دوره‌ای که در قم رفت و‌ آمد داشتند، جنبه مثبت و منفی داشت. *فدائیان اسلام مانع از دفن رضا‌خان در حرم حضرت معصومه(س) است این مورخ ادامه داد: فداییان اسلام، مانع از دفن رضاخان در حرم حضرت معصوم(س) شدند، جایی که رضاخان روزگاری یک روحانی به نام محمدتقی بافقی را به باد کتک و شلاق گرفته بود. وی ادامه داد: تهدید قاطع فداییان اسلام مانع از این شد که دستگاه به این مقصود برسد که رضاخان را در حرم مطهر حضرت معصومه(س) دفن کند، در نهایت به این نتیجه رسیدند که در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) رضاخان را دفن کنند. * فدائیان اسلام نقش مؤثری در سیاسی‌کردن طلبه‌ها داشتند کائینی گفت: نقاط مثبت فداییان اسلام این بود که بسیاری از طلاب را سیاسی کرده بود و تمام شخصیت‌ها و مجتهدهایی که در حوزه علمیه قم درس خواندند و شاگردی آیت‌الله بروجردی را کردند ریشه عقبه فکری خود را از نواب صفوی دارند. شهدای انقلاب کسانی بودند که از نظر رفتار و نگاه رویکرد نواب را می‌پسندیدند نهایتا هر دو جریان در آن دوره تاریخی حق داشتند. این مورخ و تاریخ پژوه ادامه داد: مرحوم آیت‌الله بروجردی با بیرون نگاه داشتن حوزه از تلاطم سیاسی فکری توانست زمینه را برای کار و بهره‌برداری امام(ره) آماده کند؛ فداییان اسلام در دوره خود نخست، زمینه‌ساز ملی شدن صنعت نفت شدند، ثانیا به عنوان نیروی رادیکال اسلامی در صحنه حاضر شدند. وی گفت: مرحوم بروجردی در دوره‌ای با فداییان اسلام اصطکاک پیدا کرده بود؛ اوج آن دوره‌ ضرب و شتم فداییان اسلام در مدرسه فیضیه در سال‌های حدود 1329 بود بعد از آن واقعه فداییان اسلام از قم به تهران آمدند. * نظر آیت‌الله بروجردی بعد از مشاهده مظلومیت فداییان اسلام تغییر کرد کائینی ادامه داد: اما آیت‌الله بروجردی در سال 1331 وقتی مظلومیت فداییان اسلام را مشاهده کرد با توجه به دو شاهدی که خود من از این مدعا نسبت به آیت‌الله بروجردی دارم، نظر ایشان تغییر کرد. این تاریخ‌پژوه معاصر ادامه داد: شاهد نخست ارسال کمک 1500 تومانی برای فداییان اسلام توسط آیت‌الله بروجردی بود و بنده شخصا پیک و آورنده پول را مشاهده کردم ـ که مرحوم آیت‌الله سیدحسن بدلا که از اطرافیان و اصحاب استفتاء بروجردی بود پول را به نواب داده بود ـ‌ همچنین بعد از آزادی نواب صفوی نمایندگان آیت‌الله بروجردی به دیدن نواب رفتند. وی ادامه داد:‌ بعد از سال 1331 اندکی فضای جامعه آن روز شفاف‌تر شد و نواب صفوی به خاطر اصرار بر اجرای احکام اسلامی 20 ماه به زندان افتاد، نظر آیت‌الله بروجردی نسبت به فداییان اسلام مقداری برگشت. کائینی در پاسخ به این پرسش که برخی اعتقاد دارند آیت‌الله بروجردی می‌توانست برای آزادی فداییان اسلام و تخفیف از اعدام نواب صفوی اقداماتی انجام دهد و انجام نداد، گفت: این از حق‌کشی‌‌های تاریخ است! هر اندازه یک مرجع تقلید با یک طلبه آرمان‌گرا اختلاف داشته باشد، در هیچ شرایط به اعدام آن طلبه راضی نخواهد شد. وی در پایان خاطرنشان کرد: برحسب شهادت اطرافیان آیت‌الله بروجردی از جمله آیت‌الله سلطانی طباطبایی و آیت‌الله بدلا، رژیم پهلوی به آیت‌الله بروجردی خبر داده بودند که هرگز نواب صفوی را اعدام نخواهد کرد، او را سطحی و ابتدایی مجازات خواهند کرد و بعد از آنکه نواب صفوی اعدام شد آیت‌الله بروجردی کاملا غافلگیر شدند و شهود زیادی این واقعه را تایید می‌کنند. منبع: سایت خبرگزاری فارس

زندانیان سیاسی در زندان رضا شاه

علی جان‌مرادی‌جو زندان سیاسی پس از اداره تأمینات (پلیس سیاسی و آگاهی) مهم ترین ادارات شهربانی ادارات شهربانی، و در عین حال فعال ترین آنها ، «اداره زندان» بود؛ و در این میان ، قصر بزرگترین، مهیب ترین و پراهمیت ترین زندانهای تحت کنترل شهربانی محسوب می شد و نام آن لرزه بر اندام مخالفان حکومت می انداخت.کسانی که وارد این زندان می شدند سخت ترین مجازاتها در انتظارشان بود و شکنجه های روحی و جسمی سهمگینی درباره آنان اعمال می شد.افراد بسیاری از اقشار مختلف در دوره رضاشاه در زندان قصر تحت شکنجه قرار گرفته و یا اعدام شدند. اکثر متهمان سیاسی پس از دستگیری وارد زندان قصر می شدند تا تحت شکنجه های مرگبار مأموران شهربانی به اعترافاتی که دلخواه حاکمیت بود اقرار کنند. متهمان و دستگیر شدگان بسیاری هنگام شکنجه های غیر انسانی جان می باختند بدون اینکه هرگز جرمی برای آنان به اثبات رسیده باشد و یا هیچ گاه پرونده آنان در دادگستری و محاکم قضایی، که آن هم تحت نفوذ و سلطه شهربانی بود، مطرح شود. بازداشتهای غیرقانونی بسیاری در آن روزگار صورت می گرفت و شهربانی توجهی به قانون نحوه دستگیری و بازداشت متهمان نشان نمی داد. از این رو، بسیاری از بازداشت شدگان ، بدون اینکه پرونده اتهامی آنها تکمیل شود، مدتهای مدید در زندان قصر محبوس می ماندند و احکام مراجع قضایی درباره زندانیان به ندرت از سوی شهربانی و اداره زندان مورد توجه و رسیدگی قرار می گرفت.(1) پیش از آنکه زندان قصر ساخته و آماده شود شهربانی فقط چند زندان و بازداشتگاه کوچک و فاقد امکانات یک زندان مدرن داشت که عبارت بودند از : محبس نمره 1، محبس نمره 2، محبس عمومی، محبس نسوان و یک بازداشتگاه موقت پیش از آنکه زندان قصر ساخته و آماده شود شهربانی فقط چند زندان و بازداشتگاه کوچک و فاقد امکانات یک زندان مدرن داشت که عبارت بودند از : محبس نمره 1، محبس نمره 2، محبس عمومی، محبس نسوان و یک بازداشتگاه موقت. تمام این زندانها در خیابان خیام کنونی(خیابان جلیل آباد سابق) روبه روی ساختمان روزنامه اطلاعات واقع شده بودند. محبس شماره 2 مخصوص زندانیان و متهمان سیاسی بود که « محوطه ای بود کوچک که در اطراف آن اتاقکهای بدون منفذ بنا کرده بودند و هر اطاقک به یک مقصر سیاسی اختصاص داشت. عرض آن یک متر و درازای آن دو متر بیشتر نبود. در ورودی هر اتاقک از آهن یکپارچه بود و وسط درب به اندازه کف دست سوراخی تعبیه شده بود که با شیشه مسدود می شد و از بیرون هم یک پلاک آهنی روی آن قرار داشت». (2) زندان قصر که از بناهای شهربانی در دوره ریاست درگاهی است پیش از آن یکی از قصرهای قاجار بود. شهربانی در محوطه وسیع آن بناهای جدیدی ساخت و آن را به بندهای متعددی تجهیز کرد که ظرفیت صدها تن زندانی را داشت. ساختمان زندان قصر رسماً در 11 آذر 1308 گشایش یافت و به دعوت درگاهی رئیس وقت شهربانی رضاشاه رسماً زندان را افتتاح نمود و روز دیگر سرتیپ درگاهی توقیف شد و به جای او سرتیپ صادق کوپال رئیس کل شهربانی شد. در دوره سرتیپ درگاهی : «رئیس اداره زندان میرزا فضل الله بهرامی و معاون او سروان عبدالله اشرفی بود. اداره زندان دارای سه شعبه بود : شعبه سجل احوال مجرمین و مقصرین یا به اصطلاح دوره سوئدیها شعبه های داکتیلوسکپی و انتروپومتری یعنی انگشت نگاری و تن پیمایی که متصدی آنها میرزا احمدخان شریف بود. شعبه دارالانشاء یعنی دفتر زندان را میرزا مصطفی حمیدی و شعبه احصائیه توقیفات را سید هبه الله خان ایمن شهیدی اداره می کردند».(3) با گشایش زندان قصر ، که از تجهیزات جدیدتری برای تحت فشار قرار دادن زندانیان برخوردار بود و بند های پرشماری نیز داشت، سیل زندانیان سیاسی و غیره به آن وارد شدند و بازداشتهای غیر قانونی و خود سرانه شهربانی گسترش چشمگیرتری یافت و شکنجه و آزار زندانیان افزایش پیدا کرد. و چه بسیار افراد بیگناهی که صرفاً به اتهامات واهی دستگیر و راهی زندان قصر می شدند و مدتها طولانی از عمر خود را در زیر شکنجه های غیر انسانی سپری می کردند و اگر در نهایت جان به سلامت به در می بردند دیگر شخصیت انسانی آنها سخت آسیب دیده و به شدت تحقیر شده بودند. بسیاری از بازداشت شدگان، با آنکه هیچ گاه جرمشان ثابت نشد، سالها در زندان ماندند تا آنکه پس از شهریور 1320 آزادی خود را بازیافتند. اکثر متهمان سیاسی پس از دستگیری وارد زندان قصر می شدند تا تحت شکنجه های مرگبار مأموران شهربانی به اعترافاتی که دلخواه حاکمیت بود اقرار کنند. متهمان و دستگیر شدگان بسیاری هنگام شکنجه های غیر انسانی جان می باختند بدون اینکه هرگز جرمی برای آنان به اثبات رسیده باشد و یا هیچ گاه پرونده آنان در دادگستری و محاکم قضایی، که آن هم تحت نفوذ و سلطه شهربانی بود، مطرح شود نشریات کشور، که پس از شهریور 1320 مجالی یافتند تا دوباره اوضاع سیاسی – اجتماعی دوران رضاشاه قلم فرسایی کنند، به گوشه هایی از اوضاع اسفبار و غیر انسانی حاکم بر زندان قصر در آن روزگار چنین اشاره کرده اند : «نخستین سال افتتاح قصر قجر بود، هنوز در حیات بزرگ آن، تکمیل ساختمان ها ، درخت کاری ها و عملیات دیگر ادامه داشت. زندانیان را هر روز دسته دسته از قلعه بیرون آورده تحت اوامر سرهنگ راسخ، که آن روز رئیس ساختمان بنای زندان بود، به عملگی و انواع کارهای سخت وا می داشتند. خوراک ناچیز، کار سخت و رفتار مامورین زندان توهین آمیز بود. ناصر خان مدیر زندان که یکی از جوانان سبک مغز و جلف بود از هیچ گونه آزار و اذیت خودداری نمی کرد. آب قصر بد و متعفن و کثیف بود. اکراد و الوار که به غذاهای طبیعی ماست و شیر و غیره عادت داشتند، آب لوبیا و آش گل گیوه زندان را نمی توانستند بخورند. عده بلاتکلیفی ها و زندانیان مۆبد هر روز زیادتر می شد. کسی به داد زندانی نمی رسید. شلاق و فحش رواج کامل داشت. نایب ناصرخان مدیر زندان،حاکم، قاضی، جلاد و همه کاره بود».(4) زندان سیاسی در همان حال، رۆسا و زندانبانان و نگهبانان و پایوران زندان قصر عمدتاً افرادی فاسد و نالایق بودند و از هر فرصتی برای اخاذی، رشوه و دزدی بهره می بردند. از طریق این زندانبانان فاسد بود که گهگاهی فرجی برای زندانیان حاصل می شد و در قبال گرفتن مبالغی پول به عنوان رشوه و غیره اخباری را برای آنان رد و بدل می کردند. اما این تمام ماجرا نبود و فسادی که از ناحیه این زندانبانان متوجه زندانیان می شد به مراتب بیش از سود رسانی آنها بود. مسئولان زندان، که اساساً حاکم بلامنازع زندان محسوب می شدند، خود را محق می دیدند هرگونه عمل رذیلانه و ستمگرانه ای را درباره زندانیان بینوای خود انجام دهند. و هیچگاه نگران عواقب اعمال سوء خود نباشند. مدیر وقت زندان بارها به زندانیان سیاسی گوشزد کرده بود که : «خیال می کنید این اداره سیاسی (شهربانی)است که با شما با نزاکت رفتار کنند؟ اینجا حکومت من است. شما جرأت می کنید با حکومت من مخالفت کنید؟ ببندیدش به شلاق! آنقدر می زنمت تا بمیری». به گفته بزرگ علوی : «مدیر زندان که خود را حاکم فعال مایشاء زندان می دانست، مانند شپشی بود که در وسط موهای آلوده به کثافت می لولد و گاهی برای تغذیه و حفظ وجود خود نیشی به صاحب سر میزند. با کشتن این شپش صاحب سر از خارش آسوده نمی شود؛ شپش دیگری همین ماموریت را انجام میدهد. باید سر را تمیز کرد».(5) با اعمال چنین فشارهایی بود که زندان قصر و سایر بازداشتگاهها و زندانهای دوره رضاشاه عمدتاً به کشتارگاهی غیر رسمی تبدیل شدند که در آنجا صدها تن به انحاء گوناگون به قتل رسیدند، بدون اینکه هیچ مسئولی به داوری در قبال این رفتارهای اساساً غیر انسانی زندانبانان تن دردهد. بی تردید، شمار زیادی از حدود 24000 نفری که گفته می شد در دوره سلطنت رضاشاه به علت مخالفت با او و رژیمش به قتل رسیدند، در زندان قصر و سایر بازداشتگاههای آن روزگار جان خود را از دست دادند.(6) پی نوشت ها : 1- زرنگ، محمد(1381)، تحول نظام قضایی ایران، ج1 ، تهران : مرکز اسناد انقلاب اسلامی، صص440-439 . 2- سیفی فمی تفرشی، مرتضی (1367) ، پلیس خفیه ایران 1320 – 1299، تهران : ققنوس، ص 107 . 3- همان ، ص 114 . 4- مکی، حسین (1366) ،تاریخ بیست ساله ایران ج5، تهران : بنگاه ترجمه و نشر کتاب ، ص 120 . 5- علوی، بزرگ(1357)، پنجاه وسه نفر، تهران : امیر کبیر ،صص 40-36 . 6- دلانوا، کریستین(1371)،ساواک، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران: طرح نو، ، ص21 . منبع: سایت تبیان

قطع درختان و اتلاف جنگلها ايران توسط متفقين

حكايت زمانه انهدام جنگل هاى ايران به دست متفقين بخشى از اقدامات متفقين مانند قطع درختان و اتلاف جنگلهاى ايران حتى خارج از پيمان اتحاد بود. در اين باره نيروهاى شوروى متجاوزكارانهتر از متفق انگليسىشان عمل مىكردند. اشغالگران تنها به قصد ساخت تأسيساتى چون اسكله به قطع درختان دست نمىزدند، بلكه از درختان كه سرمايه ملى يك كشور هستند، براى تأمين سوخت خود نيز بهره مىبردند. آنان براى تأمين نيازهاىشان كه بعضا غيرضرورى هم بود، تقاضاى قطع بهترين و استوارترين درختان را كه خودشان از جنگل انتخاب مىكردند، داشتند. دولت ايران براى جلوگيرى از چنين رويهاى، نيروهاى متفقين را به أخذ جواز و پروانة كشاورزى جهت قطع درختان ملزم كرد. اما گزارشها حكايت از بىتوجهى آنها به اين امر دارد. براى نمونه كاميونهاى شركت يوكى‌سى‌سى (انگليس) به صورت قاچاق به حمل چوب جنگلهاى ايران اقدام مىكردند. وزارت كشاورزى در نامهاى به شركت مذكور، اين سودجويى را چنين شرح مىدهد: «... حمل چوب از جنگل بايد با پروانه كشاورزى انجام شود تا اگر چوبى بدون اجازه قطع شده باشد، بتوان مانع از حمل آن گرديد. براى رسيدگى به پروانههاى حمل چوب نيز در سرراهها ايستگاههايى تعيين شده و مأمورينى از طرف اين وزارت گمارده شده است، ولى بعضى از كاميونها U.K.C.C در موقعى كه مأمور اين وزارت از آنها مطالبه پروانه مىكند، توقف نكرده و پروانه خود را ارائه نمىدهند و به طورى كه در سه روز اخير گزارش شده است، قريب ٨٠ كاميون حامل چوب گذشتهاند كه بسيارى از آنها چوب بدون پروانه حمل مىكردهاند.» اين اقدام به سرعـت غيرقابل باورى ادامه داشت تا آنجـا كه احمدحسين عدل، وزير كشاورزى، در نامهاى به نخستوزير درباره زيان آن در اقتصاد و آب و هواى ايران چنين هشدار داد: «مستدعى است با توجه به زيانى كه از حيث انهدام جنگلها متوجه آب و هوا و اقتصاديات كشور مىشود، امر و مقرر فرماييد وزارت امورخارجه جدا با مقامات مربوطه با دولت شوروى داخل مذاكره شده، ترتيبى اتخاذ گردد كه تا جنگلهاى شمالى به كلى از بين نرفته، از ادامه عمليات خلاف رويه رانندگان شوروى اكيدا جلوگيرى به عمل آيد.» زمانى هم كه دولت ايران قادر به جلوگيرى از اين بىقانونىها نبود، مجبور به صدور تصويبنامه مىشد تا بلكه از اين طريق بتواند زيادهخواهىهاى اشغالگران را محدود و محصور كند. در اين‌باره گزارش وزارت كشاورزى در دى‌ماه سال ١٣٢٤تنها بخشى از اين خسارت را آن هم فقط به اقرار نيروهاى شوروى باز مىنماياند: «طبق گزارشهاى ادارات كشاورزى شهرستانهاى شمال و پاسگاههاى بازرسى حمل چوب، نيروى شوروى مقدار ١٥٥٧٤٧ مترمكعب چوب قطع و حمل كرده است و در صورتى كه مقدار ٤٤٦٧٧ مترمكعب كه اجازه قطع و حمل آن به موجب تصويبنامههاى هيئت وزيران صادر شده، جزو اين مقدار محسوب گردد، مقدار١١١٠٧٠ مترمكعب باقىمانده به طور حتم بدون هيچ مجوز قانونى قطع و حمل شده است. ... رقم فوق، قسمت ناچيزى از خساراتى است كه توسط نيروى شوروى به جنگلهاى ايران وارد شده است، زيرا در اثر عدم امكان نزديك شدن مأمورين جنگل به محل قطع چوب از طرف نيروى شوروى و عبور بدون توقف كاميونهاى شوروى از جلوى پاسگاههاى حمل چوب، تعيين و حتى تخمين مقدار مقطوعات و محمولات چوب براى مأمورين اين وزارت غير مقدور بوده است.» در اين قسمت بر خلاف راهها، دولت ايران خود به تنهايى هزينه و تاوان اجحافات اشغالگران را پرداخت و ديگر هيچ اميد و انتظارى را توقع نداشت. منبع: روزنامه صبح صادق

دیکتاتوری پهلوی؛ مانع توسعه سیاسی‏

گلناز مقدم فر برخی پژوهشگران با اعتقاد به این‌که دوره پهلوی‌ها، دوره تکوین دولت مطلقه مدرن در ایران است، پیش‌آمد فضای باز سیاسی دوازده ساله اول حکومت محمدرضا شاه را استثنایی در تاریخ معاصر ایران می‌داند؛ چرا که به‌نظر او ساخت دولت مطلقه همواره بر ساخت قدرت پراکنده تفوق یافته است. با فروپاشی نظام مطلقه رضاشاه کار تجدید و بازسازی دولت مطلقه از ‏‎1320‎‏ تا ‏‎1340‎‏ به‌طول انجامید. دربار سلطنتی در این مدت به‌تدریج رقبای سیاسی را از صحنه خارج کرد. دربار به‌منظور تقویت و تجدید ساخت قدرت مطلقه، نیازمند اخراج گروه‌های قدیمی از بلوک قدرت و ایجاد جایگاه اجتماعی جدید برای تحکیم قدرت بود‌. شاه موفق شد در سال ‏‎1340‎‏ نیروی سنتی را در هم شکند و زمینه پایگاه جدید قدرت را با تولید طبقات متوسط جدید به‌دست خود به وجود آورد. در نتیجه اقدامات دربار، نسل سیاستمداران اشرافی قدیم، به‌تدریج جای خود را به نسل جدیدی از روشنفکران و صاحبان حرف دادند که خود را وابسته به حکومت و دربار می‌دانستند و در گروهی به‌نام "کانون ترقی" گرد آمده بودند. دربار به‌عنوان مرکز اصلی قدرت سیاسی پدیدار شد. همه کاندیداهای دهه ‏‎40‎‏ و ‏‎50‎‏ از میان کانون ترقی یا کارگزاران اصلاحات ارضی انتخاب شدند. بدین‌سان عناصر اصلی ساخت دولت مطلقه، بار دیگر فراهم آمد. ابزارهای قدرت دولت مطلقه در این دوره عبارت بودند از: حزب دربار، (حزب ایران نوین که دربار به‌منظور سلطه بر مجلس و حکومت و نیز سیاست‌ها و اصلاحات خود ایجاد کرده بود) ارتش، (مهم‌ترین ابزار قدرت ساخت دولت مطلقه جدید، بی‌شک ارتش و پلیس سیاسی بود) درآمدهای نفتی (شرکت ملی نفت ایران به‌عنوان نهادی مجزا از دستگاه بورکراسی تحت کنترل دربار قرار داشت و رئیس آن به وسیله شاه تعیین می‌شد) و بورکراسی متمرکز (با گذار ساختار قدرت سیاسی در ایران از پاتریمونیالیسم به ساخت مطلقه تحولات متناسبی نیز در دستگاه دیوانی صورت گرفت. در این دستگاه مجلس از روند تصمیم‌گیری کنار می‌ماند و قوه مجریه زیرنظر شاه انجام وظیفه می‌کرد. خصوصا در دربار، سازمان بازرسی شاهنشاهی و کمیسیون شاهنشاهی دو سازمان اجرایی نیرومند و موثر این دوره بودند). در طی دوران ‏‎40‎‏ - ‏‎1320‎‏ دربار موفق شد در روند انباشت منابع قدرت، گروه‌های سیاسی ـ اجتماعی معارض را از سر راه بردارد و با اتکا بر ارتش، نهادهای سیاسی را منقاد کند و با تکیه بر منابع اقتصادی و مالی، ساخت قدرت مطلقه متمرکزی ایجاد نماید. اهداف توسعه اقتصادی در ایران زمینه افزایش تمرکز و کنترل منابع قدرت در دست حکومت را فراهم آورده و این نیز به نوبه خود مانع توسعه سیاسی به معنی افزایش رقابت و مشارکت در سیاست شد‌. نمی‌توان چندان تردید کرد که پیدایش دولت اقتدارطلب در دوران مطلقه تاریخ سیاسی ایران، یکی از موانع عمده توسعه سیاسی ایران بوده است. انباشت قدرت در آن شرایط تاریخی برای توسعه اقتصادی ضرورت داشت، لیکن مانع توسعه سیاسی شد به این معنی که نهادها و رویه‌های سیاسی مستقر را حفظ نمود و ساخت قدرت عمودی را تقویت کرد. دیدگاه بشیریه به‌درستی نشان می‌دهد که اولا عصر پهلوی از آن‌چه پیش از مشروطه وجود داشت اساسا متفاوت است. اگر نظام ملوک‌الطوایفی یا شبه پاتریمونیالیستی بنیاد نظام اجتماعی قبل از مشروطه را توضیح می‌داد، با روی کار آمدن پهلوی دوران جدید متفاوت از گذشته شکل می‌گیرد و وضعیت جدید دیگر تداوم وضعیت گذشته نیست. نکته دیگر این است که تحولات رژیم پهلوی دوم، تداوم تحولات دوره پهلوی اول بوده و در کل عصر پهلوی، عصر تکوین دولت مطلقه مدرن در ایران است. با این حال این نظریه، نمی‌تواند توسعه‌نیافتگی سیاسی ایران را بیرون از حوزه سیاست توضیح دهد. ساخت قدرت که امری سیاسی است، عامل توسعه‌نیافتگی سیاسی در نظر گرفته شده است. در بهترین حالت او چنین وضعیتی را به امر اقتصادی ارجاع داده و خود ساخت قدرت مطلقه را ناشی از "تاخیر توسعه اقتصادی" می‌داند. ‏ دقت در این تبیین حاکی از این است که نظام اجتماعی به‌مثابه موجودی پویا با تکیه بر عوامل عمدتا سیستمی در نظر گرفته شده است و هرگونه کمبود در سیستم به خود آن ارجاع داده می‌شود. به‌نظر می‌رسد تنها تبیین دو سطحی از جامعه است که می‌تواند این دور باطل را برطرف کند. ادعا این است که ماندگاری، پایایی و پویایی نظام‌های اجتماعی در گرو حضور فعالانه عوامل فرهنگی و سیستمی صورت می‌گیرد و هرگونه تکامل متعادل در آن از طریق تعامل متوازن بین این عوامل ممکن خواهد بود. به همین دلیل، نظریه بشیریه هیچ‌گاه ماهیت جنبش‌های معاصر که در آن عمدتا عوامل غیرسیستمی کلیت نظام را به چالش می‌کشید و نیروهای فرهنگی پیشگام این حرکت‌ها و عامل بسیج جامعه بودند، نمی‌تواند به‌اندازه کافی توضیح داده و به شکلی منطقی توجیه نماید. منبع: روزنامه رسالت ۱۳۸۹/۰۲/۰۱ منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

تغییر تاریخ هجری به شاهنشاهی

مصطفی لعل شاطری محمدرضا شاه پهلوی، همچون پدرش رضاشاه، ناسیونالیسم شاهنشاهی را به عنوان ایدئولوژی مشروعیت بخش نظام خود برگزیده بود. یکی از ویژگی‌های این ایدئولوژی تاکید بر تاریخ و فرهنگ باستانی ایران به خصوص دوره‌ی هخامنشی و بی‌اعتنایی به فرهنگ و تاریخ اسلامی ایران بود که همین امر موجب بی‌اعتنایی مردم به این ایدئولوژی و بیگانگی بیشتر دولت و ملت گردید. در واقع ناسیونالیسم شاهنشاهی با واقعیت‌‌های جامعه ایران سازگار نبود و نمی‌توانست پیوند مستحکمی میان دولت و ملت ایجاد کند. شاه برای بقا و دوام سلطنت و حکومت خود با ادعای ظل الهی بودن تخت و تاج پادشاهی، سعی می‌کرد مردم را به اطاعت از خود وادار کند و از طغیان و عصیان مردم جلوگیری می‌کند. شاه ادعای می‌کرد که به خدا اعتقاد دارد و در حقیقت به وسیله او به منظور انجام یک رسالت انتخاب شده است. او می‌نویسد: «رسالتم، معجزه نجات کشور بود، حکومتم کشور را نجات داد، زیرا خداوند پشتیبانم بود. من می‌دانم که هر چیزی برای ایران انجام داده‌ام برای خودم هیچ نفعی و اعتباری نداشت... کسی دیگری پشتیبانم هست و آن خداست». وی حتی پا را فراتر نهاده، می‌گوید که «هیچ‌کس نمی‌تواند ادعا کند از من به خدا نزدیک‌تر است». شاه در اولین کتاب خود به نام ماموریت برای وطنم می‌نویسد: «از شش سالگی اعتقاد پیدا کردم که خدای بزرگ پیوسته مرا در کنف حمایت خود قرار داده و خواهد داد» و بعد از اتفاقی نام می‌برد که آنها را به نوعی حمایت پروردگار از خود و دوام سلطنتش می‌داند، به ویژه جان سالم به در بردن از ترور نافرجام بهمن 1327، ولی بیش از هر موضوعی به اتفاقی که در ایام کودکی شاهد و ناظر آن بوده اشاره دارد می‌نویسد: «روزی با مربی خود در حوالی کاخ سلطنتی قدم می‌زدم ناگهان مردی را با چهره‌ی ملکوتی دیدم که برگرد عارضش هاله‌ای از نور مانند صورتی که نقاشان عرب از عیسی بن مریم می‌سازند، نمایان بود. در آن حین به من الهام شد که با خاتم ائمه اطهار حضرت امام قائم (عج) روبرو هستیم». از نظر نخبگان سیاسی، ایران همانند کشورهای جهان اسلام به یک ایدئولوژی فراگیر برای جلب حمایت مردم نیازمند بوده است. بدین دلیل لازم بود ایدئولوژی شاهنشاهی به مثابه یکی از اجزای مهم نظام سلطنتی، «شاه شاهان» را به عنوان نماد حاکمیت بلامنازع معرفی کند. بر طبق این نظریه سلطنت ودیعه‌ای است آسمانی، و عامل اصلی تداوم حیات کشور. سلطنت تنها نهادی است که مانع از میان رفتن هویت ایران می‌شود و جامعه را از غربزدگی و فساد در امان می‌دارد. این تفکر که در طول تاریخ، نظام شاهنشاهی، مایه عظمت و قوت ایران بوده و فقط مقام سلطنت سرنوشت ملت را در دست دارد، ملت و جامعه را هدایت و خط ‌مشی زندگی عمومی و اجتماعی را تعیین می‌کند، موجب شده بود که تنها معیار میهن‌دوستی و ایرانی‌بودن، تبعیت بی‌چون و چرا از اوامر و دستورات پادشاه باشد. در این ایدئولوژی دو نکته بارز وجود داشت؛ اول تاکیدی که بر سلطنت و شخص شاه به عنوان موجودی مقدس می‌شد، و دوم ویژگی تحقیر ارزشها و نهادهای مذهبی جامعه بود. دولت پهلوی می‌کوشید تا براساس این دو ویژگی، فرهنگ باستانی ایران را بازسازی کند. در این روش، شاه تنها حافظ بقا و دوام دولت، تکیه‌گاه قلبی مردم و سایه خدا تلقی می‌گردید. اوج ظهور این ناسیونالیسم را می‌توان در جشن‌های دو هزار و پانصد ساله‌ی شاهنشاهی مشاهده کرد. این جنشها در نهایت تشریفات و ابتذال، پوشش گسترده‌ی خبری جهانی و با حضور سران بسیاری کشورهای جهان و با صرف صدها میلیون دلار هزینه، در زمانی برگزار می‌شد که قحطی و گرسنگی بخشهایی از کشور را فرا گرفته بود و در بسیاری از مناطق، مردم از تامین احتیاجات اولیه خود ناتوان بودند. آخرین نقطه‌ی اوج طاغوت در سال 1354 خود را نشان می‌دهد و آن وقتی است که رژیم درصدد برآمد تا با پیامبر بزرگ اسلام (ص) رسماً به معارضه برخیزد و به محو موثرترین تجلی فرهنگ اسلامی مبادرت نماید. تصور شاه این بود که اگر پایگاههای معنوی اسلامی را از اذهان خارج سازد بر همه‌ی قدرتهای مقاوم مسلط شده و نهضتی، با عنوان اسلامی بوجود نخواهد آمد. او دقیقاً از پیامهای موثر امام خمینی (ره) در کوبیدن جنبشهای شاهنشاهی آگاهی یافته بود و می‌دانست اتکای اصلی در حمله به رژیم، اسلام است و اکنون با کمک حزب رستاخیز فراگیر که 22 میلیون نفر عضو دارد باید به مبارزه برخیزد. به همین جهت در شهریور 1354 در مراسم افتتاح مجلس دوره 24 (مجلس رستاخیزی) خواسته شد تا فرهنگ ایرانی را از عوامل بیگانه که در این فرهنگ راه یافته نجات دهند و مقصودش این بود که برنامه‌ی اسلام‌زدایی را با قاطعیت شروع نماید. کسانیکه نطق شاه را تهیه کرده بودند، درست همین مطلب را می‌خواستند عنوان نمایند که مظاهر فرهنگ اسلامی ریشه بیگانه دارد و با روح فرهنگ شاهنشاهی ایران سازگار نیست و باید کنار گذاشته شود، و البته شاه برای رسوخ فرهنگ غربی عیبی نمی‌بیند، چون با سرعت کشور را به آن سمت می‌کشاند و اساساً نوید «دروازده تمدن بزرگ» ، به معنی قبول همه ارزش‌های غربی است. نمایندگان مجلس رستاخیز که باید مطیع بی‌چون و چرای الهامات شاه می‌بودند به همین ترتیب رفتار کردند و در پایان سال 54 با حمله به تاریخ هجری اولین گام را علیه‌ اسلام برداشتند. در این مبدا سازی تصمیم گرفتند سال 1320 هجری را با سال 2500 شاهنشاهی تطبیق دهند و آغاز سلطنت محمدرضا شاه را سالی قرار دهند که در ذهن همه به سادگی جای گیرد و طول سلطنت هم با دو رقم آخر مشخص باشد، در حالی که سال 1350 را به عنوان دوهزار و پانصدمین سال بنیانگذاری شاهنشاهی جشن گرفته بودند آن را سی سال به عقب بردند. بهرحال سال 1355 هجری سال 2535 شاهنشاهی شد که هم مبدا شاهنشاهی بود و هم نشان می‌داد که 35 سال از سلطنت او گذشته است. اما مردم هیچ‌گاه از آن استقبال نکردند و عمده آن را به تمسخر گرفتند؛ تا آنجا که پس از کمتر از دو سال شاه مجبور شد این تقویم ساختگی را کنار بگذارد.ایدئولوژی شاهنشاهی نه تنها نتوانست خلاء مشروعیت نظام پهلوی را پر کند، بلکه بر بحران مشروعیت افزود و از دیگر سو بیگانگی مردم و دولت را نیز عمیق‌تر ساخت. منابع: 1ـ ازغندی، علیرضا. تاریخ تحولات سیاسی و اجتماعی ایران. تهران، سمت، 1389. 2ـ فالاچی، اوریانا، مصاحبه با تاریخ‌سازان. ترجمه مجید بیدار نریمان، تهران، جاویدان، 1369. 3ـ پهلوی، محمدرضا، ماموریت برای وطنم، تهران، 1350. 4ـ شاهدی، مظفر، حزب رستاخیز؛ اشتباه بزرگ. تهران، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، 1385. منبع: روزنامه قدس ، ۱۳۹۰/۱۲/۲۳ منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

بازنگری ریشه‌های قیام 15 خرداد

در دهه‌های اول پس از جنگ دوم جهانی و بویژه متعاقب رشد نهضت اسلامی در فلسطین و الجزایر، آمریکائیها تلاش کردند با ارائه طرحی موسوم به «اصلاحات ارضی» به تقسیم زمین میان دهقانان مبادرت ورزند تا از این طریق بتوانند گامهائی را برای تضعیف یا خنثی کردن این گونه نهضتها بردارند. طرح موفقیت‌آمیز اصلاحات ارضی در کشورهایی چون برزیل و آرژانتین، سردمداران حکومت آمریکا را واداشت تا برای کنار زدن انگلیسی‌ها در خاورمیانه و بخصوص در کشور ایران، با روی کارآمدن «جان اف‌ کندی» کاندیدای حزب دمکرات و جلوگیری از رشد کمونیسم، این طرح را در ایران نیز به مرحله اجرا گذارد. هر چند روی کارآمدن «کندی» چندان به مذاق شاه و اعوان و انصارش خوش نمی‌آمد اما رژیم شاه در برابر امپریالیسم رو به رشد آمریکا چاره‌ای جز سازش با حکومت جدید آمریکا برای خود نمی‌یافت. «ریچارد نیکسون» معاون «آیزنهاور» که در زمان معاونتش روابط نزدیک و دوستانه‌ای با شاه داشت، برای کسب مقام ریاست جمهوری به عنوان کاندیدای جمهوریخواهان با «کندی» رقابت تنگاتنگی داشت. «شاه» که از افکار به اصطلاح مترقیانه کندی و ادعای آزادیخواهی او و انتقادات آشکاری که در نطق‌ها و نوشته‌های خود از رژیم‌های خودکامه به عمل‌ می‌آورد بشدت نگران بود، برای اولین بار در یک ماجراجویی سیاسی بصورت محرمانه مبالغ هنگفتی در اختیار صندوق انتخاباتی نیکسون گذاشت. میزان این کمک و نحوه پرداخت آن را باید در کتاب «شاه و من» که در برگیرنده خاطرات «اسدالله علم» یکی از عوامل سرکوب قیام 15 خرداد است جستجو کرد. «در سال 1338، کندی در آمریکا به قدرت رسید و طرح اصلاحاتی را برای جهان ارائه کرد. در همین زمان جعفر شریف‌امامی از معماران لژ فراماسونری در ایران به نخست‌وزیری رسید و با شعار مبارزه با فساد و انجام اصلاحات و آزادی احزاب و برگزاری انتخابات آزاد به میدان آمد. لایحه اصلاحات ارضی در سال 1338 به مجلس رفت ولی به دلیل وجود موانعی، بحث پیرامون آن متوقف شد. از جمله‌ی این موانع نفوذ معنوی و گسترده آیت‌الله بروجردی بود که به این اقدامات روی خوش نشان نمی‌داد و نیز بی‌میلی شاه بود که خود، جزو بزرگترین ملاکان ایران بود.»(1) «شریف‌امامی» در اجرای مقاصد آمریکا ناکام ماند و آمریکائیان امینی را در 15 اردیبهشت 1340، روی کار آوردند. پیش از آن در روز 8 فروردین 1340 آیت‌الله العظمی بروجردی رحلت کردند و شاه که از ترس وجود ایشان در حوزه علمیه قم در اجرای مقاصد خود احتیاط را مراعات می‌کرد از اینکه سدی از مقابلش برداشته شود خرسند می‌نمود. اما تشییع جنازه و عزاداریهای باشکوه مردم ایران و روان‌شدن سیل جمعیت در پشت سر روحانیت نیروی جدیدی را به صحنه کشاند که بعداً زمینه‌های جنبش مذهبی دهه 40 را پایه‌ریزی کرد. «امینی» که از قدرت مذهبی و سیاسی روحانیون درحوزه‌های علمیه باخبر بود. پیش از تصویب لایحه اصلاحات در مجلسین به قم رفت در آن جا تلاش کرد رضایت علمای قم را جلب نماید. «دکتر علی امینی نخست‌وزیر وقت در سیزدهم ماه رجب 1381 ه‍. ق مطابق با دی ماه 1340 مصادف با ولادت با سعادت مولای متقیان حضرت علی (ع) به ملاقات علما عظام و مراجع عالیقدر تقلید قم شتافت و با هر کدام از آنان ملاقات جداگانه‌ نیم‌ساعته داشت و مقطع زمانی این ملاقات چند ماه پس از رحلت آیت‌الله العظمی بروجردی مرجع عالیقدر جهان تشیع بود. حکومت وقت تلاش داشت با جلب عواطف و علائق روحانیت، دست به برخی از اعمال اصلاحی خود بزند و تلطیفی از آنان به عمل آورد تا همکاری و حمایت آنان را جلب نماید. او با دیگر مراجع تقلید عالیقدر ملاقات کرده بود.» (2) «امینی» در ساعت 5/12 همانروز به بیت حضرت امام خمینی (س) واقع در باغ قلعه قم مراجعت کردند و در گفتگویی که باحضرت امام خمینی (س) داشتند، خواستار همکاری روحانیت با دولت جهت انجام امور اصلاحی شدند که در تمامی این گفتگو حضرت امام خمینی (س) ضمن انتقاد از برنامه‌های دولت، خواستار رعایت موازین شرعی و انجام احکام اسلامی شدند. هر چند با روی کار آمدن امینی و رحلت آیت‌الله بروجردی شاه تصور می‌کرد مانع اصلاحات برداشته شده است اما نباید فراموش کرد که سال 40 سال مبارزه قدرت بین امینی که از سوی برخی از محافل آمریکایی حمایت می‌شد،‌ و دربار بود که در نتیجه این اختلافات شاه که حکومت خود را لرزان می‌دید تلاش می‌کرد تا به وسیله‌ی محافل طرفدار خود در آمریکا آنان را راضی کند که اگر قرار است اصلاحاتی در ایران انجام شود به دست او انجام شود نه به وسیله‌‌ی امینی. پس از سفر 45 روزه شاه و فرح در فروردین 1341 به آمریکا و رایزنی‌های فراوان با مقامات آمریکایی عاقبت شاه مقامات آمریکایی را قانع کرد و با قدرتی تضمین شده به ایران بازگشت و مقدمات برکناری امینی را فراهم نمود. به هر حال در تیرماه 1341 اختلاف بر سر بودجه نظامی بهانه‌ای شد تا شاه امینی را کنار بزند و «اسدالله علم» (که یکی از فئودالهای بیرجند و قائنات بود و سمت وزارت دربار را بر عهده داشت) را به عنوان نخست‌وزیر معرفی نماید. انتخاب علم به عنوان نخست‌وزیر و مجری طرح اصلاحات در واقع دادن اطمینان خاطر به خوانین و ملاکان کشور بودکه از اجرای طرح اصلاحات ارضی، به وحشت افتاده بودند. اکنون تنها مخالفت روحانیت سد خلل‌ناپذیری بود که در برابر دولت کشیده شده بود. «اسدالله علم» که از تخصص و سواد و معلومات کافی ـ بهره‌ی چندانی نداشت و مجری چشم و گوش بسته‌ای بیش نبود در یک اقدام شتابزده با توجه به تعطیل بودن مجلس، لایحه‌ی انجمن‌های ایالتی و ولایتی را به عنوان پیش‌زمینه‌ی یک رفرم در هیأت دولت به تصویب رساند. روز 16 مهر 1341 روزنامه‌ها اعلام کردند که لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی در هیأت دولت تصویب شد. تصویب این لایحه در واقع گام اول برای اجرای مقاصد بعدی آمریکا در ایران بود که به دلیل محتوای ضد‌اسلامی آن موجی از اعتراضات خشمگینانه روحانیت، حوزه‌‌های علمیه و مردم مسلمان سراسر کشور را برانگیخت. «لایحه انتخابات انجمن‌های ایالتی و ولایتی هم به طور غیر‌قانونی بدون وجود مجلس در هیأت دولت به تصویب رسید. مهم‌ترین اصول واکنش برانگیز آن عبارت بودند از: الغای شرط اسلامیت و شرط ذکوریت برای کاندیداها و رأی‌دهندگان و نیز الغای سوگند به کلام‌الله مجید و تبدیل آن به تحلیف به کتاب آسمانی بود که در این صورت همه‌ی فرقه‌ها اعم از بابی یا یهودی و .... که بر اساس بند اول می‌توانستند در انتخابات شرکت کنند می‌بایستی به کتاب آسمانی خود سوگند می‌خوردند.» (3) در پاسخ به چنین اقدامی که زمینه‌ساز تهاجمات بعدی رژیم و آمریکا در مواجهه با فرهنگ اسلامی و گسترش بی‌بند و باری در ایران بود، به دعوت حضرت امام خمینی (س) جلسه‌ای از علمای طراز اول قم مانند حضرت آیت‌الله گلپایگانی در منزل آیت‌الله حائری تشکیل شد و پس از گفتگوهای طولانی تصمیم گرفته شد با ارسال تلگرافی به شاه در مخالفت با این تصویب‌‌نامه و نیز ارسال پیام برای علمای مراکز و شهرستانها خشم و اعتراض روحانیت را ابراز نمایند. با اصرار امام مقرر شد متن تلگرافها به منظور اطلاع مردم منتشر شود. یک روز پس از اعلام خبر تصویب‌نامه (17 مهر 1341) تلگرافها مخابره شد و در پی آن موجی از اعلام حمایت مردم و هیأت‌های مذهبی و علما به وسیله تلگراف و یا سخنرانی‌های مهیج و افشاگرانه گویندگان مذهبی در مجالس و محافل براه افتاد. «تلگراف‌های علمای قم به شاه در مخالفت با تصویب‌نامه در روز 17 مهر ماه 1341 ـ که فقط یک شب از اعلام آن در جراید عصر تهران می‌گذشت ـ مخابره گردید و پس از گذشت نزدیک به یک هفته، پاسخ مبهم و زننده‌ای از شاه رسید که با حیله و نیرنگ زیرکانه‌ای همراه بود. او در این تلگراف علمای قم را با عنوان «حجت‌الاسلام» مورد خطاب قرار داده بود! تا بدینوسیله شخصیت و مقام آنان را پائین بیاورد. حضرت امام روز پانزدهم آبان 1341 تلگرافی به عنوان شاه فرستادند که در آن شدیداً به سیاستهای ضد‌اسلامی وی اعتراض شده بود. همزمان با آن در همین روز تلگرافی خطاب به اسدالله علم نخست‌وزیر فرستاده شد که در آن نیز نخست‌وزیر را از اعمال حرکات ضد‌اسلامی برحذر داشته بودند. این دو تلگراف درتهران و شهرستانها به نام آیت‌الله خمینی چاپ و پخش شد و دست به دست گردید. نام آیت‌الله خمینی به عنوان یکی از سازش‌ناپذیرترین رهبران قیام علیه طرحهای آمریکا در ایران بر زبانها جاری گردید.(4) «علم برای فرونشاندن سرو صداها و تشنجاتی که بر سر تصویر نامه‌ی مربوط به انتخابات انجمن‌های ایالتی و ولایتی برپا شده بود با ارسال تگرافی به عنوان سه نفر از علمای قم (آقایان شریعتمداری و گلپایگانی و مرعشی‌نجفی) و نادیده گرفتن آیت‌‌الله خمینی که سردمدار اصلی این مبارزه بود سعی کرد نقش آیت‌الله خمینی را در این جریان کمرنگ‌تر نماید. مضمون تلگراف، که علم در یک مصاحبه مطبوعاتی در تاریخ 21 آبان 1341 مفاد آن را تکرار نمود این بودکه نظر دولت درباره شرط اسلامیت انتخاب‌کنندگان و انتخاب شوندگان انجمن‌های ایالتی و ولایتی همان نظریه آقایان علماست و منظور از سوگند به کتاب آسمانی هم همان سوگند به قرآن مجید است و اقلیت‌های مذهبی به کتاب مقدس خودشان سوگند یاد می‌کنند، و بالاخره اینکه موضوع شرکت بانوان در انجمن‌های ایالتی و ولایتی به مجلس ارجاع خواهد شد. بعضی از آقایان علما تلگراف نخست‌وزیر و توضیحات او را در مصاحبه مطبوعاتی کافی و قانع کننده می‌دانستند ولی آیت‌الله خمینی دست از مبارزه برنداشته و اعلام داشتند که این مسئله با تلگراف و مصاحبه حل نمی‌شود و تا وقتی که دولت رسماً لغو تصویب‌نامه را از طریق جراید اعلان نکند به مبارزه ادامه خواهند داد. جمعی از علمای تهران به پیروی از آیت‌الله خمینی مردم را به اجتماع در مسجد سید‌عزیزالله دعوت کردند و عده‌ای نیز از تهران عازم قم شدند. سرانجام دولت چاره‌ای جز لغو تصویبنامه‌ی انتخابات انجمنهای ایالتی و ولایتی و اعلام آن در جراید روز دهم آذرماه 1341 ندید و بدین سان آیت‌الله‌ خمینی در اولین مبارزه جدی خود با شاه و دولت به پیروزی رسید.» (5) پذیرش عقب‌نشینی شاه در برابر اعتراض روحانیت و بویژه افشاگری‌های امام خمینی و عقب‌افتادن برنامه‌‌ریزی‌های آمریکا، سیاستمداران امپریالیسم را به فکر چاره‌ای دیگر انداخت. دولتیان آمریکا مطبوعات این کشور را به انتقاد کردن از شاه وادار کردند و شاه که انتقادات تبلیغاتی را انعکاسی از نظریات مقامات رسمی ‌آمریکا به شمار می‌آورد از امکان تغییر رویه آمریکا نسبت به رژیم خودش بیمناک شد و برای پذیرش دستورات جدید از آمریکا آمادگی یافت. یکماه بعد از ختم غائله انجمن‌های ایالتی و ولایتی، طرح شش ماده‌ای معروف به «انقلاب سفید» از جانب آمریکا تهیه می‌شد و شاه آن را در یک اجتماع غیر‌عادی در تهران،که از به اصطلاح نمایندگان طبقات مختلف مردم از جمله کشاورزان و کارگران برای شرکت در آن دعوت شده است اعلام نمود. در این اجتماع که در یک استادیوم ورزشی در تهران روز 19 دیماه سال 1341 تشکیل شد، شاه به توجیه اصول ششگانه‌ی انقلاب سفید خود ودر واقع رفرم آمریکا در ایران پرداخت. به دنبال اعلام اصول ششگانه‌ی که در واقع علیرغم ظاهر آراسته‌ی آن شکل دیگری از لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی برای فریب مردم و اجرای به اصطلاح «انقلاب سفید» بود، تبلیغات وسیعی برای شرکت مردم در رفراندوم آغاز شد و یورشی دیگر به حریم مقدس روحانیت تدارک گردید. در برابر چنین هجوم گسترده‌‌ای امام خمینی‌(س) با تشکیل جلساتی از علمای قم، پرچم مخالفت با اصول پیشنهادی شاه را برافراشت. امام خمینی به خوبی دریافته بود که اصلاحات ادعایی نتیجه‌ای جز تحکیم سلطه‌ی سیاسی و اقتصادی آمریکا در ایران و گسترش نفوذ فرهنگ ضد‌اسلامی به بار نخواهد آورد. شاه شخصی بنام «بهبودی»، را برای مذاکره با علمای مذهبی به قم فرستاد ولی توضیحات فرستاده شاه نتوانست روحانیون را به تأیید رفراندوم متقاعد کند. در عوض آیت‌الله کمالوند به نمایندگی علمای قم به دربار رفت تا مستقیماً درباره رفراندوم با شاه مذاکره داشته باشد. آیت‌الله کمالوند در برابر یکدنگی شاه برای اجرای رفراندوم به جنبه‌های غیرقانونی آن اشاره کرد و به شاه یادآور شد که رفراندوم در قانون اساسی ایران پیش‌بینی نشده و شما دولت مصدق را به جرم انجام رفراندوم تحت تعقیب قرار دادید، حال چگونه است که خود به آن اقدام می‌کنید؟ شاه در پاسخ گفته بود که ما رفراندوم نمی‌کنیم بلکه می‌خواهیم این اصول پیشنهادی را «تصویب ملی»! نماییم. با این توجیه رادیو و مطبوعات نیز از آن روی بجای بکار بردن لفظ «رفراندوم» از اصطلاح تصویب ملی استفاده کردند. شاه به نصایح آیت‌ الله کمالوند گوش نداد و به لجاجت خود اصرار ورزید. بعد از بازگشت آیت‌الله کمالوند به قم و گزارش منفی ملاقاتش با شاه، امام خمینی(س) اعلامیه‌ای در تحریم رفراندوم در روز دوم بهمن ماه صادر فرمودند. با انتشار این علامیه بازار تهران به حال تعطیل درآمد و جمعیت معترض مسیر خیابان تا منزل آیت‌الله خوانساری را که در نزدیک بازار بود پیمودند. روز سوم بهمن 1341 نیز تظاهراتی در مخالفت با رفراندوم در تهران برپا شد. شاه روز چهارم بهمن طبق برنامه‌ای تنظیم شده به قم رفت و در برابر جمعیتی که بیشتر از طرف دستگاه و دولت از تهران به قم فرستاده شده بودند در نهایت عصبانیت از بی‌‌اعتنایی جامعه روحانیت یکی از شدید‌اللحن‌ترین نطق‌های خود را علیه روحانیت ایراد کرد. شاه در بخشی از گفته‌هایش روحانیت را مورد اهانتهای بی‌سابقه قرار داده و از آنان به عنوان عناصری که «همیشه سنگ در راه او انداخته‌اند» یاد کرد. وی بی‌شرمانه فعالیتهای افشاگرانه حوزه‌های علمیه را با حزب توده مقایسه کرد و به آنان نسبت خیانت داد. پیش زمینه اجرای رفراندوم ششم بهمن 1341 ایجاد جو رعب و وحشت بود که این وظیفه را اسدالله علم بر دوش داشت. او برای جلوگیری از هرگونه حرکت اعتراض‌آمیزی به قوای انتظامی دستور داد که با کمال شدت با معترضین برخورد شود. علم روز ششم بهمن خطاب به استانداران و فرمانداران کشور می‌نویسد: «هشیار باشید به محض اینکه آثار کوچکترین ناراحتی پیدا شد فوری مسببین را دستگیر و به تهران بفرستید. به وعاظ تذکر بدهید فقط باید به امور دینی بپردازید. به محض انحراف این دستور با کمال شدت اقدام و متخلف را دستگیر نمائید. ایام رمضان بطور قطع عناصری خواهند خواست که از منابر سوءاستفاده بکنند کوچکترین غفلت ممکن است باعث به هم‌خوردگی انتظامات شود. مخصوصاً در ایام قتل این پیش‌آمد ممکن است خیلی گران تمام شود. بنابراین آقایان استانداران و فرمانداران کل بایدبیدار باشند که در ایام قتل دیگر ناراحتی وجود نداشته باشد به قوای انتظامی نیز در این مورد دستور کافی داده شده است 4/558 ـ 6/11/41 ـ ‌نخست‌وزیر اسدالله علم» علی فروغی فرماندار قم نیز که یکی از دریافت‌کنندگان دستورات علم به حساب می‌آید همان روز مراتب دستورات نخست‌وزیر را به ریاست شهربانی قم ارسال کرد و رئیس شهربانی قم نیز مراتب را به سرهنگ رضایی معاون شهربانی قم رساند. تا مردم معترض را سرکوب کنند. رفراندوم ششم بهمن سرانجام در جوی از بدبینی مردم و تشنج حاصل از خشم آنان برگزار شد علیرغم بی‌اعتنایی ملت، رسانه‌های خبری رژیم نتیجه‌‌ی انتخابات فرمایشی را حدود پنج میلیون و پانصد نفر به رأی موافق و چهارهزار نفر رأی مخالف اعلام کردند!! بلافاصله بعد از اعلام رسمی نتایج رفراندوم «کندی»، رئیس جمهور آمریکا تلگراف تبریکی برای شاه فرستاد و یادآور شد: «اکنون که اکثریت عظیم ملت ایران رهبری آن اعلیحضرت را در راهی که کاملاً منعکس کننده خواسته‌های ایشان است مورد تأیید قاطع قرار داده‌اندمسلم است که این پشتیبانی ملی اعتماد آن اعلیحضرت را به درستی راهی که برگزیده‌اند تقویت کرده و عزم شما را در رهبری کشور خویش به جانب پیروزی در مبارزه‌ای که برای بهبود زندگانی ملت خود در پیش گرفته‌اید راسخ‌تر خواهد ساخت.» پس از دریافت این تلگراف که شاه آن را تائید نامه‌ای قرص و محکم برای خود می‌دانست به ساواک دستور داد در برابر مردم وروحانیون شدت عمل بیشتری اعمال نمایند. ماه رمضان با اعتصاب روحانیون به پایان رسید. در این ماه مساجد تهران، قم، اصفهان، شیراز و بسیاری از شهرهای دیگر، تعطیل شد. با فرارسیدن عید سعید فطر جمع کثیری از مردم سراسر کشور چون هر سال به قم آمدند. امام خمینی (س) در دیدار با مردم در اولین نطق خود پس از رفراندوم مردم را به پایداری و ایستادگی در برابر ظلم و جور فراخوانده و فرمودند: «... شما آقایان محترم در هر مقامی که هستید با کمال متانت و استقامت در مقابل کارهای خلاف شرع و قانون این دستگاه بایستید. از این سرنیزه‌های زنگ‌زده و پوسیده نترسید. این سرنیزه‌ها به زودی خواهد شکست. دستگاه حاکم با سرنیزه نمی‌تواند در مقابل خواست یک ملت بزرگ مقاومت کند و دیر یا زود شکست می‌خورد. اکنون هم درمانده و شکست خورده است و روی درماندگی به این بی‌فرهنگی‌هائی که ملاحظه می‌کنید، دست می‌زند. ما میل نداشتیم که کار به این رسوایی بکشد! چرا باید شاه مملکت اینقدر از ملت جدا باشد که وقتی پیشنهادی می‌دهد با بی‌‌اعتنایی و عکس‌العمل منفی مردم مواجه گردد؟ شاه مملکت باید جوری باشد که وقتی پیشنهاد می‌دهد، درخواستی می‌کند، ملت با جان ود ل در انجام آن بکوشند نه آنکه با آن به مقابله برخیزند و رفراندوم شاه در سراسر مملکت بیش از دو هزار نفر به همراه نداشته باشد. ما میل نداشتیم برای سران این مملکت چنین شکست و فضاحتی ببار آید. خوبست که قدری عبرت بگیرند، ‌بیدار شوند و در سیاست خود تجدید‌‌نظر کنند. به جای قانون‌شکنی و به زندان کشیدن علما و محترمین، به ‌جای سرنیزه و قلدری، در مقابل خواست ملت تسلیم شوند، با زور و قلدری نمی‌توان روحانیت را از وظایفی که اسلام به عهده‌ی آنان گذاشته است بازداشت».(6) شاه که از اجرای رفرم آمریکایی «انقلاب سفید» به هیچ وجه دست بر نمی‌داشت هرگاه فرصتی بدست می‌آورد به توجیه خلافکاریهای خود می‌پرداخت. پس از سخنان کوبنده حضرت امام، به پیشنهاد ایشان نظریه مراجع تقلید و آیات عظام حوزه علمیه قم راجع به تصویبنامه مخالف شرع و قانون دولت طی اعلامیه‌ای رسمی که به اعلامیه 9 امضایی معروف شد منتشر شد. در این اعلامیه بطور مستدل و مستند موارد خلاف قانون و شرع تذکر داده شده بود. شاه در پاسخ ابتدا سیاست و مذهب را جدا از هم اعلام کرد و پس از آن در نطقی که در 23 اسفند ماه 1341 در پایگاه وحدتی دزفول ایراد کرد به شدیدترین وجهی روحانیت معظم را مورد اهانت قرار داد. حضرت امام با فرستاد نامه‌های سری و خصوصی برای مقامات روحانی در شهرها و شهرستانها قصد خود را برای اعلام عزا در عید نوروز 1342 جهت آگاهی مردم از جنایات شاه اعلام نمودند و سرانجام نیز اعلامیه تاریخی و حماسه‌ساز خود را مبنی بر اعلام عزای عمومی در عید نوروز صادر فرمودند. در ابتدای این نامه به صراحت آمده است: «روحانیت اسلام، امسال عید ندارد.» رژیم شاه با استفاده از همه امکانات موجود از جمله کارشکنی‌های شبانه‌روزی «ساواک» نتوانست در بی‌اثر ساختن اعلامیه حماسی امام موفق شود. چرا که ملت ایران و بسیاری از علما و روحانیون در استقبال از آن اعلامیه‌ها تراکت‌هایی مبنی بر اعلام عزا منتشر کردند. در شهر قم پرچمهای سیاه که بر روی آن نوشته شده بود «امسال مسلمین عید ندارند» بالای درب مدارس دینی افراشته شد و هنگام تحویل سال نو در میان انبوه جمعیتی که در صحن مطهر، داخل حرم، مسجد بالاسر و مسجد اعظم گردآمده بودند همزمان با اعلام تحویل سال نو و روشن و خاموش شدن چراغهای حرم مطهر هزاران اعلامیه و تراکت که بیانگر جنایتهای رژیم شاه بود میان زوار پخش شد. صبح روز دوم فروردین سالگرد شهادت حضرت امام صادق (ع) رژیم شاه با روانه کردن تعداد زیادی از مأموران ساواک و کوماندوهای لشگر یک گارد و دیگر لشگرها به وسیله اتوبوسهای شرکت واحد و کامیونهای نظام، صحنه یک درگیری تمام عیار را با مردم و روحانیت فراهم کرد. هنوز سپیده ندمیده بود که مردم عزادار در بیت حضرت امام خمینی (س) جمع شدند تا مراسم عزاداری را بجا آوردند. منزل حضرت امام از جمعیت پرشده بود. آنان دقیقه شماری می‌کردند تا سخنان قائد خود را بشوند. آیت‌الله توسلی یار نزدیک امام درباره‌ی آن روز چنین می‌گوید: «ماشینهای شرکت واحد کوماندوها را به قم ‌آورده بودند، ساواکی‌ها رسیده بودند و برنامه داشتند روز دوم فروردین که مصادف با شهادت امام صادق (ع) بود، دقیقاً در خاطرم هست، امام گوشه خانه‌ نشسته بودند، ‌مرحوم مهدی عراقی آمد و در گوش امام سخنی گفت، امام پیغامی توسط جناب آقای خلخالی دادند و ایشان پیام امام را به همه ابلاغ فرمودند. در وسط مجلس سخنرانی، ایادی ساواک شروع کردند به صلوات فرستادن، مرحوم حاج مهدی به امام فرمودند: «آقا گمان می‌کنم توطئه‌ای است. افراد ناشناسی در مجلس و محفل حاضرند و اینها ناآشنایند. امام گفت به اینها اعلام بکنید اگر کسی شعاری داد در این مجلس، حرکت می‌کنم به طرف صحن مطهر، حرفهایم را از بلندگوی صحن می‌زنم.» ابتدای صبح اینگونه گذشت، بعد از ظهر در موقع غائله مدرسه فیضیه من در بیت امام بودم خبر آوردند که الان کوماندوها می‌ریزند در خانه، بعضی از دوستان به عنوان دلسوزی درب خانه امام را بستند. یکی آمد به امام گفت که در خانه بسته شده است. در این هنگام در فیضیه غائله به پا شده بود. امام فهمید که در خانه را بسته‌اند بلند شد و فرمودآیا بچه‌ها و طلابی که بچه‌های من هستند آنها کتک بخورند و من اینجا ساکت بنشینم؟ ایشان در خانه را باز کردند مرحوم آقای لواسانی آمد امام را گرفت، بغل کرد که امام حرکت نکنند. امام آقای لواسانی را کنار زد و گفت باید در خانه باز باشد و هر دو درب هم باز شد. آنگاه امام آرام گرفت.» (7) ساواک نیز در یکی از گزارشهای خود به سخنان امام اشاره می‌کند. پس از ضرب و شتم و کشتار طلاب و روحانیون در روز دوم فروردین 1342 حضرت امام با صدور اعلامیه‌های افشاگرانه و در مجالس درس خود سیاست سرکوبگرانه و فاشیستی شاه را مورد هجوم قرار دادند و به مناسبت چهلم فاجعه بزرگ قم نیز در روز دوم اردیبهشت 1342 پیام مهمی صادر کردند و در آن جنایات شاه و وابستگی او به اسرائیل را افشاء و محکوم کردند. این سخنان و پیامهای افشاگرانه بود که در روزهای بعدی هزاران تظاهر‌کننده را در خیابانها به اعتراض علیه رژیم شاه واداشت. با آغاز ماه محرم، ماه خون و قیام حرکات اعتراض مردم مسلمان علیه رژیم شاه بالا گرفت و «شاه» در روز ششم خرداد 1342 که مصادف با دهه اول محرم بود، طی یک سخنرانی اهانت‌آمیز در کرمان بار دیگر با کلمات تند و توهین‌آمیزی به ‌مخالفان خود حمله کرد و رکیک‌ترین اهانتها را به مراجع تقلید و روحانیت به پاخاسته بر زبان راند(8) امام خمینی (س) در پاسخ به اراجیف شاه در یکی از شدید‌ترین حملات خود به شخص شاه و رژیم طاغوت، که روز عاشورای حسینی (سیزدهم خرداد 1342) در مدرسه بخون نشسته فیضیه قم داشتند فرمودند: «الان عصر عاشورا است .... گاهی که وقایع روز عاشورا را از نظر می‌گذرانیم این سوال برایم پیش می‌آید که اگر بنی‌امیه و دستگاه یزید‌بن معاویه با حسین سر جنگ داشتند آن رفتار وحشیانه، و خلاف انسانیت چه بود که در روز عاشورا نسبت به زنهای بی‌پناه، ‌و اطفالی بی‌‌گناه مرتکب شدند؟! زنان و کودکان چه تقصیری داشتند؟ طفل شش‌ماهه حسین چه کره بود؟ (گریه حضار) به نظرمن آنها با اساس کار داشتند، بنی‌ امیه و خاندان یزید با خاندان پیغمبر مخالف بودند. بنی‌هاشم را نمی‌خواستند و غرض آنها از بین بردن این شجره طیبه بود. همین سؤال اینجا مطرح می‌شود که دستگاه جبار ایران با مراجع سر جنگ داشت، با علماء اسلام سر جنگ داشت، به قرآن چه کار داشتند؟ به مدرسه فیضیه چکار داشتند؟ به طلاب علوم دینیه چکار داشتند؟ به سید هجده ساله ما چکار داشتند (اشاره به یکی از شهدای فاجعه‌ی فیضیه سید‌یونس رودباری) سید هجده ساله ما به شاه چه کرده بودۀ (گریه حضار) به این نتیجه می‌رسیم که آنها با اساس کار دارند با اساس اسلام و روحانیت مخالفند.» حضرت امام علاوه بر افشاگری جنایات شاه در سخنانشان علیه اسرائیل به بازگو کردن نقش اسرائیل در ایران پرداختند وجالب توجه آنکه در زمان سخنرانی امام نماینده‌ی شخصی «داوید ـ بن گورین» نخست‌وزیر وقت رژیم صهیونیستی با پیام مهمی از طرف او وارد تهران شده بود. «پیام خصوصی نخست‌وزیر اسرائیل به شاه و سفر نماینده‌ی او به تهران در خرداد 1342، برای نخستین بار در سال 1988 از طرف یک مقام امنیتی پیشین اسرائیل فاش شد و در خرداد ماه سال 1342 که آیت‌الله خمینی در سخنرانی معروف خود در مدرسه‌ی فیضیه قم به روابط ایران و اسرائیل حمله کرد، این رابطه کاملاً سری و محرمانه بود. ولی تأکید حضرت آیت‌الله خمینی به روابط اسرائیل با ایران در آن تاریخ، نشان می‌دهد که ایشان اطلاعات دقیقی دربارة جریان رابطه داشته‌اند و چه بسا که از موضوع پیام نخست‌وزیر اسرائیل به شاه و مسافرت نماینده‌ی او به تهران هم آگاه بوده‌اند.» (9) سخنرانی مهم و کوبنده حضرت امام در روز عاشورا، روز چهاردهم خرداد به اطلاع شاه رسید. شاه که از متن سخنرانی حضرت امام به شدت عصبانی شده بود، ضمن مذاکره با «پاکروان» ریاست ساواک، همانروز شخصاً دستور بازداشت امام را صادر کرد. براساس نامه‌ای که از اداره شهربانی قم در تاریخ 20/3/1342 به اداره اطلاعات شهربانی کل کشور در مورد دستگیری حضرت امام ارسال شده جریان دستگیری امام بدین شرح آمده است: «ساعت 30/2 صبح روز 15/3/42 سرکار سرهنگ بدیعی رئیس ساواک قم تلفناً به اینجانب اطلاع داد که برای مذاکراتی فوراً به ساواک بروم. پس از رفتن به ساواک مشاهده شد سرکار سرهنگ مولوی نیز با عده‌ای از مأمورین ساوک تهران در آنجا هستند. موضوع دستگیری (امام) خمینی مطرح گردید تا با تبادل نظر یکدیگر انجام گردد ـ سرکار سرهنگ مولوی اضافه کرد از طرف تیمسار ریاست کل دستور شفاهی دارم که در این مورد راهنمایی و همکاری کنید. چون از چند روز قبل در حدود صد‌نفر از اهالی قریه جمکران گارد محافظ (امام) خمینی را تشکیل داده بودند و در وقایع دوم فروردین تا چند روز پس از آن (امام) خمینی شب‌ها در منازل مختلف بیتوته می‌کرد چنین تصمیم گرفته شد که خانه او و دامادش و پسرش دفعتاً تحت مراقبت قرار گرفته تا در صورتیکه در یکی از منازل نبود فرصت مخفی شدن یا فرار نداشته باشد. ضمناً برای اینکه جلب توجه نشود ابتدا منزل (امام) خمینی و دو منزل دیگر توسط گارد ساواک تهران و به راهنمایی مأمورین شهربانی و ساواک شناسایی شد و برای اینکه هیچگونه ابهامی وجود نداشته باشد، کروکی منزل (امام) خمینی و دو نفر دیگر توسط شهربانی در اختیار مأمورین ساواک تهران گذارده شد. سپس سرکار سرهنگ مولوی اظهار داشتند: من شخصاً در شهربانی خواهم ماند تا چنانچه احتیاجی به شرکت گروهان سرباز باشد به موقع وارد عمل شوند. رئیس ساواک قم و رئیس شهربانی در میدان جلو بیمارستان اول کوچه منزل (امام) خمینی باشند و با اینجانب ارتباط داشته باشند تا در صورت لزوم گروهان هم داخل در عمل شود. ساعت 30/3 صبح عده‌ای مأمور ساواک تهران به طور متفرقه به اتفاق راهنمایان ساواک قم و شهربانی به منزل (امام) خمینی و در منزل دیگر مورد نظر اعزام گردیدندو (امام) خمینی را که در منزل دامادش بود دستگیر نموده با فولکس به ساواک قم تا جلو بیمارستان و از آنجا با اتومبیل سواری که از تهران به همین منظور آمده بود حرکت دادند. در جریان دستگیری فقط یک نفر در منزل (امام) خمینی قدری مجروح و یک نفر که قصد داد و فریاد داشته دستگیر و از داد و فریاد او جلوگیری و پس از دستگیری (امام) خمینی آزاد شده پیش‌بینی می‌شد که در منزل (امام) خمینی عده‌ای مستحفظ وی باشند لیکن در موقع دستگیری غیر ‌از دو نفر مزبور در منزل وی کسی نبوده و در منزل دامادش که خود وی دستگیر شد اشخاص متفرقه‌ای دیده نشدند و افراد مورد نظر در مسجد سلماسی که در نزدیکی منزل (امام) خمینی است بیتوته نموده بودند که متوجه دستگیری وی نشدند. ضمناً (امام) خمینی در آن موقع بیدار و لباس پوشیده، حاضر و خود را معرفی نمود که روح‌ الله خمینی من هستم به دیگران کاری نداشته باشید. بعد از اینکه(امام) خمینی به ماشین‌سواری ساواک تهران منتقل شد سواری مزبور با عده‌ای گارد ساواک به تهران عزیمت نمودند. شهربانی قم سرهنگ «سید‌حسین پرتو». حضرت امام را پس از دستگیری به باشگاه افسران ‌بردند و بعد از آن پس از چند ساعت معظم‌له را به پادگان قصر و در 4 تیرماه 42 به پادگان عشرت‌آباد منتقل نمودند. امواج خروشان امت بلافاصله پس از دستگیری حضرت امام و انتقال ایشان به تهران در سراسر کشور کاخ شاه را به لرزه درآورد. مردم به هر وسیله ممکن یکدیگر را از خبر دستگیری امام مطلع کردند. و سیل هزاران نفری جمعیت در خیابانها به راه افتاد. هر چند در آن روزها رژیم شاه حرکت توفنده مردم را اخلالگری ‌های چند نفر بیان ‌کرد ولی برطبق اسناد ساواک فقط در یک لحظه از تظاهرات صبح روز 15 خرداد در شهرستان قسم متجاوز از ده هزار نفر ار دو سمت به طرف شهربانی هجوم آوردند. گسترش دامنه تظاهرات در بازار تهران وخیابانهای اصلی شهر در روز 15 خرداد و درماندگی سیستم سرکوبگر رژیم شاه در برابر خشم و طغیان مردم چهره دیگری به پایتخت بخشیده بود. یکی از تاریخ‌نویسان معاصر در مورد پیامدهای قیام 15 خرداد می‌نویسد: «15 خرداد نقطه عطفی است در تاریخ معاصر، نموداری است از پیوند معنوی توده‌های عظیم مردم کشور ما، عکس‌العملی است از احساس عمیق مذهبی خلق ایران، نمایشی است از بپاخاستن مردمی که می‌خواهند ظلم و ستم را از بن برکنند، تجسمی است از تاریخ شیعه و درجه‌ای است برای سنجش فداکاری و از خودگذشتگی انسان‌هایی که به دنبال آرمان الهی حرکت می‌کنند. جنبش و طغیان عمومی در 15 خرداد سازمان یافته نبود، برنامه و خط‌مشی از قبل تعیین شده نداشت و با این حال چنان پایه‌های رژیم سلطنت را لرزاند که آن را با تمام قوا به مقابله واداشت و این مقابله تا سقوط رژیم به صور مختلف ادامه یافت.» (10) برخلاف پندار برخی تحلیلگران هر چند 15 خرداد نقطه عطف انقلاب اسلامی و آغاز قیام مردمی در حمایت از نهضت امام خمینی بود، اما 15 خرداد نقطه شروع مبارزات امام نبوده است، زیرا حضرت امام خمینی (س) در سال 1322 شمسی، یعنی تنها دو سال پس از فرار رضاخان با نوشتن کتاب «کشف‌الاسرار» و اعلامیه تاریخی 11 جمادی‌الاولی 1363 هجری قمری نخستین گامها را برای مبارزه با طاغوت حاکم بر ایران برداشتند و تا ‌آخرین لحظه عمر دست از مبارزه نکشیدند. (11) درباره دستاوردهای قیام مقدس 15 خرداد مجال بحث و گفتگو نیست و تنها به یک جمله درخشان و تمام کننده‌ی این مقال از بنیانگذار نهضت 15 خرداد یعنی حضرت امام خمینی (س) بسنده می‌کنیم که ایشان فرمودند: «در حقیقت دستاورد 15 خرداد 42، پیروزی بهمن 57 بود.» [امام خمینی 15/3/1360] پی‌نوشت‌ها: 1 ـ بررسی انقلاب ایران، ع . باقی‌، مرکز انتشارات و نشر تبلیغات اسلامی قم، 1370، ص 159. 2 ـ جزوه خاطراتی از امام، عقیقی بخشایشی، دفتر نشر نوید اسلام، ص 40. 3 ـ بررسی انقلاب ایران، با اندکی تغییر، ص 163. 4 ـ بررسی و تحلیلی از: نهضت امام خمینی، سید‌حمید روحانی، نشر احرار، ص 151. 5 ـ داستان انقلاب، تألیف و ترجمه محمود طلوعی، نشر علم، 1370، ص 196 و 197. 6 ـ بررسی و تحلیلی از نهضت امام خمینی، 289 و 290. 7 ـ سخنرانی آیت‌الله توسلی در محل مجمع روحانیون مبارز تهران، روزنامه سلام، پانزدهم اردیهبشت 1371. 8 ـ بررسی و تحلیلی از نهضت امام خمینی (به نقل از کتاب سخنان شاه، ص 434. 9 ـ داستان انقلاب، ص 213. 10 ـ تاریخ سیاسی معاصر ایران، دکتر سید‌جلال‌الدین مدنی، دفتر انتشارات اسلامی قم، جلد دوم،‌ص 54. 11 ـ دراین باره ر.ک: صفحه 38، مجله حضور، شماره اول، خرداد 1370. منبع: حضور، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، ویژه سالگرد رحلت امام خمینی، خرداد 1371. منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

نقش داریوش همایون در جداشدن بحرین از ایران

داريوش همایون که در پی گذراندن یک دوره آموزشی در هاروارد و بازگشت به ایران مفتخر به دیدار با امیرعباس هویدا و اسدالله علم، نخست‌وزیر و وزیر دربار شاهنشاهی شده بود، اندک‌اندک به کمک چهره‌های آشنایی چون علینقی عالیخانی و دوستان ناآشنای دیگر به مراکز تصمیم‌گیری سیاسی در کانون قدرت نزدیک شد. همایون از فرصت به دست آمده نهایت بهره را برد و تحلیل‌های سیاسی و بین‌المللی‌اش را با نوشتن نامه‌هایی به دولتمردان نظام ارائه می‌داد. در میان اسناد بازیافته از همایون، گزارش مبسوط او در مورخه‌ 23 بهمن 1345 که در آن امیرعباس هویدا را مخاطب قرار داده است بیش از همه جلب توجه می‌نماید. همایون در گزارش مشروح خود به موضوعات متنوعی از جمله سیاست خارجی شاه، اتخاذ سیاست تشنج‌زدایی در خصوص شوروی، برقراری روابط نزدیک با اروپای شرقی، گسترش روابط مودت‌آمیز با همسایگان به ویژه افغانستان، عراق، پاکستان و شیخ‌نشین‌های حاشیه جنوبی خلیج‌فارس و ضرورت همکاری نزدیک با ترکیه اشاره دارد. هم‌چنین همایون با اشاره به اوضاع حساس منطقه استراتژیک خلیج‌فارس، تزلزل موقعیت انگلستان و عقب‌نشینی آشکار آنان از این منطقه، به خطر ناصریسم که به‌سان تهدید فزاینده‌ای مانع پیشبرد مقاصد ایران شاهنشاهی است پرداخته آن را مغایر با نقشی که ایران باثبات سیاسی می‌تواند در حفظ امنیت منطقه ایفا کند می‌داند. اما موضوع اساسی و محوری که در مکتوب همایون به آن اشاره شده است «بحرین» است. به زعم وی پافشاری ایران بر ادعای مالکیتش بر بحرین بیهوده است. از منظر همایون، بحرین چیزی جز ایجاد نارضایتی سیاسی و اجتماعی ندارد و باید در پی راه‌حل آبرومندانه بود تا ماجرا با کمترین هیاهو و جار و جنجال فیصله یابد. به باور همایون ادعای بیهوده مالکیت بر بحرین به انزوای ایران انجامیده است و همدردی ما با کشورهایی چون ترکیه و پاکستان در وقایعی چون قبرس و کشمیر و درک مواضع آنان نیز دردی را دوا نکرده است. همایون با قاطعیت اعلام می‌کند که بحرین متعلق به ایران نیست و باید دست از ادعاهای خود برداریم، چراکه ادامه‌ی این وضع برایمان زیانبار است. از دید نگارنده نامه، می‌بایست در برابر تغییر این سیاست از شیخ بحرین و عملاً از انگلستان امتیازات سودمندی گرفته شود که این امر معامله با استعمارگر پیر را می‌طلبد. از این رو همایون داشتن طرح و برنامه برای گفتگو و آماده‌سازی فضا و زمینه‌سازی ذهنی به منظور تغییر سمت‌گیری افکار عمومی را ضروری می‌داند. وی در خاتمه زبان به ستایش از جسارت و روشن‌بینی اعلی حضرت شاهنشاه در عرصه بین‌المللی گشوده، آن را در قبال جدایی بحرین ناچیز می‌شمرد. بدین‌گونه زمینه‌های ذهنی جدایی بحرین از ایران فراهم گردید. در روز یکشنبه 9 فروردین 1349 نمایندگان مجلس شورای ملی با به هم زدن تعطیلات نوروزی به منظور استماع گزارش مهم اردشیر زاهدی، وزیر امورخارجه، درباره‌ی تصمیم دولت در خصوص تعیین سرنوشت استقلال بحرین از رهگذر برگزاری همه‌پرسی به مجلس آمدند. مجلس ساعت 15/9 دقیقه صبح به ریاست عبدالله ریاضی تشکیل جلسه داد. سخنان وزیر امورخارجه بسیار موجز بود. پس از آن سه تن از نمایندگان دیدگاه‌های خود را بیان کردند و سرانجام پس از 55 دقیقه، ختم نشست فوق‌العاده مجلس شورای ملی رأس ساعت 10/10 دقیقه اعلام شد و نمایندگان تا 27 فروردین‌ماه به ادامه‌ی گلگشت عید بازگشتند. بدین‌گونه بحرین در یک مجلس فرمایشی از ایران جدا گردید و غزل خداحافظی با بحرین این‌گونه خوانده شد. منبع: سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی. منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

می‌خواستیم هویدا را نجات بدهیم - گفت‌وگوی با هنری پرشت (8)

بخش هشتم- سفر دردسرساز شاه ترجمه: بهرنگ رجبی هنری پرشت، افسر مسئول امور سیاسی و نظامی سفارت آمریکا در تهران در سال‌های ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ [۱۳۵۱ تا ۱۳۵۵] و مسئول میز ایران در وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده در سال‌های پرالتهاب ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۱ [۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰] در گفت‌وگویی تفصیلی با چارلز استوارت کندی، خاطراتش را بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» ترجمه متن کامل آن را منتشر می‌کند. *** برگردیم به بعد از تسخیر سفارت سر روز ولنتاین. آن موقع هنوز دورانی بود که کلی جلسه در دفتر دیوید نیوسام داشتیم. شاه از ایران رفته بود به مصر و بعد به مراکش. حسن، شاه مراکش، دیگر کم‌کم داشت از اقامت طولانی این مهمان ناخرسند می‌شد. جامعه‌اش هم قشرهایی اسلامی داشت که از حضور شاه حسابی رنجیده بودند. این بود که حسن ازش خواست راهی شود و برود. شاه فکر کرد می‌چسبد به دعوت ماه ژانویهٔ ما برای رفتن به ایالات متحده. سر همین بود که بعد یکی از آن جلسات دفتر نیوسام، او از من خواست بمانم. بعد گفت: «انگاری شاه داره میاد به ایالات متحده. همین زمان‌ها باید یه تصمیمی بگیریم.» گفتم: «نمی‌تونین این کار رو بکنین. الان دیگه ماه ژانویه نیست. ایرانی‌ها خوشحال نمیشن‌ ها، که ببینن اون میاد آمریکا. اگه این اتفاق بیفته دیگه نمیشه هیچ جور رابطه‌ای با ایران تجدید کرد.» رنگش کمکی پرید. بعد من رفتم به دفترم و تلفن کردم به سالیوان و بهش گفتم دارند می‌پذیرند شاه بیاید به ایالات متحده. سالیوان گفت: «اگه راهش بدن، ماها را روانهٔ تابوت کرده‌‌ا‌ن.» همین پیغام را به نیوسام یا ونس هم داد و قضیه به طریقی به گوش کارتر هم رسید. کارتر زیر بار پذیرفتن شاه نرفت و در نتیجه او مجبور شد اول به باهاما و بعد در ادامه به مکزیکو برود. حامیان حسابی قدرتمند و پرنفوذش را در آمریکا بسیج کرد: دیوید راکفلر، هنری کیسینجر، برژینسکی از خود کاخ سفید و غیره. فشار شدیدی روی ‌ما بود که شاه را بپذیریم. من در بحث‌ها مخالف بودم. کارتر هم قبول نمی‌کرد. می‌گفت: «اگه سفارت‌مون رو بگیرن، چی کار می‌کنین؟» سر همین موضعش خیلی سفت و سخت بود. یکی از مشکلاتمان این قضیه بود اما در مواجهه با حکومت انقلابی تازه یک خروار مشکل داشتیم. اما به نظر من می‌آمد در واشنگتن وضعیت بسیار بهتر شده. دیگر احساس تنش و اختلاف با کاخ سفید نمی‌کردم. تا جایی که من تشخیص می‌دادم، آن‌ها دیگر در رخدادهای ایران نقشی نداشتند و قضیه را سپرده بودند به وزارت امور خارجه. دیگر صدایی از برژینسکی یا گری سیک درنمی‌آمد. من تا حد خیلی زیادی هر کاری خودم می‌خواستم می‌کردم، اگرچه کار ساده‌ای نبود چون ایرانی‌ها به شدت به ما مشکوک بودند. رسانه‌های آمریکایی هم مشکلی شده بودند. در ماه‌های آخر انقلاب، رسانه‌ها ضد شاه و حامی آیت‌الله خمینی و انقلاب بودند. انقلاب که پیروز شد، درجا ضد آیت‌الله خمینی شدند. این تغییر موضع البته که دلایلی داشت. همهٔ افسران نظامی بلندپایه یا دیگر مقام‌های حکومت پیشین را این خطر تهدید می‌کرد که سروکارشان به دادگاه‌های اسلامی بیافتد و اتهام فساد بخورند و بعد اعدام شوند. ماه مارس خبر شدم قرار است هویدا، نخست‌وزیر سابق، اعدام شود. شاه به خاطر ادای همدلی با مخالفانی که فکر می‌کردند هویدا فاسد و بهایی است، او را زندانی کرده بود. روز ۱۱ فوریه که درهای زندان‌ها باز شد، هویدا بیرون نزد. شاید فکر می‌کرد باید آنجا بماند تا رسما تبرئه بشود. گمانم روز شنبه‌ای بود. به چارلی ناس زنگ زدم و گفتم: «ببین، یه کاری برای هویدا بکنین. نجاتش بدین.» برایش تلگراف مختصری فرستادم دربرگیرندهٔ توصیه‌هایی برای این کار. او رفت به دیدن یزدی. وزیر امور خارجهٔ ایران گفت «ما متوجهیم.» چارلی گفت: «اگه هویدا رو تیرباران کنین، توی ایالات متحده هیچ همدلی‌ای با این کارتون نمی‌کنن، چون این آدم اونجا محبوبه.» یزدی هم جواب داد «ما تمام تلاش‌مون را می‌کنیم.» بعدش اولین خبری که به ما رسید، این بود که هویدا چند ساعت قبل از گفت‌وگوی چارلی با یزدی اعدام شده. همین نشان می‌دهد اوضاع چقدر آشفته و پر هرج و مرج بود. بعدش احزابی ناشناخته چندتایی از روحانی‌های انقلابی مترقی‌تر را در خیابان با تیر زدند. فرمان مقابله با زنانی صادر شد که بی‌حجاب در خیابان‌ها راه می‌رفتند. دست‌چپی‌ها علیه مذهبی‌ها راهپیمایی می‌کردند. اوضاع حسابی پیچیده شد. همهٔ این مدت سفارت تلاش می‌کرد رابطه‌ای معقول و طبیعی با حکومت تازه برقرار کند. هر نشانی از رابطهٔ قدیم باید پاک می‌شد و این یعنی همهٔ ماشین‌ها و اسباب به جا ماندهٔ خانه‌ها باید از کشور خارج می‌شد. اما این گره عظیم و درهم‌پیچیدهٔ قراردادهای نظامی و غیرنظامی با ایران را هم داشتیم. ایرانی‌ها پرداخت‌هایشان را متوقف کرده بودند و در نتیجه بسیاری کارکنانشان را از کشور خارج کرده بودند و باید راه‌حلی برای ادعاهای متضاد طرف‌های منازعه پیدا می‌شد. بین ما و حکومت تازه دائم درگیری و سوءظن و تنش بود. کردها تیرباران می‌شدند و بعد وقتی رسانه‌های آمریکایی به آن حمله می‌کردند، تصورشان این بود که به رسانه‌ها خط می‌دهیم. انقلابی‌ها فکر می‌کردند منافع یهودیان در نیویورک راهبر رسانه‌های ایالات متحده است. حرف منافع یهودیان پیش آمد؛ در این بازی قدرت خود من کمی بعدتر به گروهی برخوردم که باید تصمیم می‌گرفتند ایرانی‌ها پناهندهٔ سیاسی هستند یا نه. یکی از موارد مطرح این بود که هر یهودی قانونا پناهندهٔ سیاسی است، چون در ایران با یهودی‌ها بد بودند و دست کم یکی دوتا از سران برجستهٔ یهودی‌ها را هم تیرباران کرده بودند. بله، من هم از چنین دیدگاهی باخبر و کلا هم باهاش موافقم. ماه مه بود (بعدتر باز به این قضیه برمی‌گردم) که آن‌ها یک تاجر خیلی ثروتمند یهودی را تیرباران کردند؛ فکر می‌کنم اسمش القانیان بود. آیت‌الله خمینی در کل داشت تلاش می‌کرد جلوی بی‌قانونی یا محاکمه‌های خیابانی را بگیرد (اگرچه وضع دادگاه‌های مذهبی هم خیلی بهتر نبود). برخوردش با یهودی‌ها، مسیحی‌ها و زرتشتی‌ها سه دین عمده‌ای که در ایران در اقلیت بودند برخوردی حمایتی و به قصد حراست بود. در قانون اساسی تازه برای آن‌ها نمایندهٔ خودشان را در مجلس قائل شده بودند. فکر می‌کنم نگرانی آن‌ها اساسا در مورد وضع بی‌ثبات همه در ایران آن زمان بود. به خاطر دشمنی آشکار حکومت تازه با اسرائیل، یهودی‌ها بیشتر از همه حس بی‌ثباتی داشتند و بسیاریشان می‌خواستند بگذارند از کشور بروند. به نظر ما این حق مشروعشان بود و خطرناک و نامعقول بود با این تمایل‌شان به رفتن مخالفت کنیم. مسیحی‌ها هم از کشور می‌رفتند، اما نه به اجبار و اضطراری مشابه، زرتشتی‌ها هم ‌همچنین. در مورد اسرائیل، سفارت یا ناسفارتش تا آخر ماند و به کارش ادامه داد. اما انقلاب که پیروز شد، قرار بود چه بر سر کارکنانش بیاید؟ خب، چارلی ناس از سفارت اسرائیل پیغام گرفت که کمک لازم دارند. من هم مشابه همین را شنیدم و به چارلی گفتم کمکشان کند بتوانند بروند. با کمک و همدستی وزارت امور خارجهٔ ایران از آنجا خارجشان کرد. حکومت تازه دلش نمی‌خواست یهودی‌ها برایش مشکل تازه‌ای درست کنند که معنایش مشکلی تازه با ایالات متحده و اروپا بود. همه‌ جور موارد مختصری از این قبیل بود که باید حل و فصل می‌شدند. پایگاه‌های شنود سی‌آی‌ای در ایران مصادره شده بودند. ایرانی‌ها به ما اجازه دادند بی‌سر و صدا تعطیلشان کنیم و آدم‌هایشان را هم از کشور بیرون ببریم. خیلی قشقرقی راه نیانداختند. دولت تازهٔ ایران به رهبری مهدی بازرگان و همکاران غیرروحانی‌اش سر کار آمد. آن‌ها طالب دست‌کم رابطه‌ای معقول و محترمانه با ایالات متحده بودند. می‌خواستند این رابطه را بر پایهٔ اصولی مجددا برقرار کنند که مطابق آن‌ها بتوانند استقلالشان را نشان بدهند و ابراز کنند. می‌خواستند همهٔ بده بستان‌های قدیمی بین دو کشور بازنگری شود. دیگر نمی‌خواستند کلی اسلحه از ما بخرند یا کلی پول صرف پروژه‌هایی کنند، اما طالب جنگ هم نبودند، چون می‌دانستند خودشان در داخل کشور به قدر کافی گیر و گرفتاری دارند. به هر حال قضیهٔ ویزا نه فقط برای یهودی‌ها بلکه برای بسیاری از ایرانیانی که می‌خواستند از کشور خارج شوند، مشکل بزرگی بود. صف‌های بیرون سفارت که پیش از انقلاب طولانی بود، بعد از انقلاب خیلی خیلی طولانی‌تر شدند. سیاست ما در مورد صدور ویزا تغییری کرد؟ فکر می‌کنم در مورد اقلیت‌ها و دیگرانی که ممکن بود در شرایط پساانقلابی ایران گرفتار سختی و رنج بشوند، خیلی دست‌‌و‌دل‌باز شدیم. یک مشکل ما هم ایرانیان حاضر در خاک آمریکا بود که درخواست پناهندگی می‌کردند. موضع من این بود که «پرونده تشکیل بدهیم». احتمالا بعضی‌شان شایستگی و استحقاقش را داشتند و بعضی‌شان نه، به نظرم می‌آمد گرفتن این تصمیم انداختن خودمان در دام مشکلی تازه با ایران بود. پیشنهاد دادم گرفتن تصمیم را تا آرام و تثبیت شدن اوضاع به تأخیر بیندازیم. بعدش می‌توانستیم وضعیت را سر و سامانی بدهیم. این بود که گذاشتیم هر ایرانی‌ای که پایش به خاک ما می‌رسد، بی‌هیچ مشکلی همین‌طور اینجا بماند. گیر و گرفتاری‌هایی با شرکت‌هایی آمریکایی داشتیم که نمی‌دانستند خطر بکنند و دوباره برگردند به ایران یا نه. وضعیت درون دولت آمریکا خیلی درست‌تر و بی‌اصطکاک‌تر از قبل شده بود. اما هر از گاه مواردی هم پیش می‌آمد که آدم‌هایی که هنوز با شکست شاه کنار نیامده بودند، چیزهایی درز می‌دادند که برای ما زحمت می‌کرد. قضیهٔ رسانه‌ها هم که همیشه گرفتاری بود. خب، ماه مه بود که به سر چارلی ناس زد فکر خوبی است که دیداری رسمی با آیت‌الله خمینی داشته باشد و پیش از آمدن سفیر تازه مشکلات پیش‌روی برقراری رابطه‌ای تازه با ایران را حل و فصل کند. به نظر می‌آمد تا آن زمان همهٔ دیگر دیپلمات‌های خارجی حاضر در شهر با آیت‌الله خمینی دیدار کرده بودند. ما این کار را نکرده بودیم چون کارتر و برژینسکی منعمان کرده بودند. چارلی از طریق یزدی هماهنگ کرد تا قبل انتصاب سفیر تازهٔ ما این دیدار انجام بشود. سالیوان برگشته بود به اینجا؟ سالیوان ماه مارس [اسفندماه] برگشت به ایالات متحده و بی‌هیچ مراسم و تشریفات خاصی بازنشسته شد. آن زمان دولت کارتر خیلی از او خوشش نمی‌آمد. تعداد کارکنان سفارتخانه را به حداقل رسانده بودیم. کنسولگری‌هایمان تعطیل شده بودند. چارلی آنجا ماند اما فشار کار اذیتش می‌کرد. دولت برای سمت سفیر تازه والت کاتلر را انتخاب کرد که آن زمان در کنگو سفیر بود و قبل‌ترش سال‌هایی در تبریز قائم‌مقام کنسول بود. به نظر من انتخابی عالی بود. با خودش کلی نیرو برد به آنجا. بعد آن تاجر ثروتمند یهودی که به شاه نزدیک بود، اعدام شد و سنا به هدایت سناتور جاویتز قطعنامه‌ای در محکومیت این سیاست‌ها تصویب کرد. بوم. ماجرای ایران دود شد رفت هوا. بعدتر از طریق یزدی فهمیدم آیت‌الله خمینی بهش دستور داده به آمریکایی‌ها نشان دهند که نمی‌توانند با ما این‌طوری رفتار کنند. گفته ما دلمان نمی‌خواهد روابطمان را با آن‌ها قطع کنیم اما پایش بیافتد این کار را می‌کنیم. کاری کنید بفهمند که نمی‌توانند این‌طوری به ما توهین کنند. این شد که والت کاتلر را هم نپذیرفتند. گفتند در کنگو خدمت کرده و آنجا او موبوتو را راه می‌برده و دلشان نمی‌خواهد چنین آدمی در کشورشان باشد. اما صرفا بهانه بود دیگر. خب، کاتلر از بازی بیرون رفت اما بعضی همکارانی که انتخاب کرده بود همچنان مطابق برنامهٔ قبلی راهی ایران شدند. باید یکی را پیدا می‌کردیم جایگزین چارلی شود. گمانم من بروس لینگن را پیشنهاد دادم که می‌دانستم زمانی در ایران خدمت کرده. خودم شخصا نمی‌شناختمش اما آن زمان برای تعطیلات رفته بود به مینه‌سوتا و آنجا بهش زنگ زدم و ازش پرسیدم مایل هست چند ماهی برود به ایران یا نه، تا زمانی که اوضاع سر و شکل بهتری پیدا کند. اولش کمی بی‌میل بود، ولی رفت. این بود که در طول تابستان تعداد اعضای سفارت کمکی بیشتر شد. یک جا خبر شدم به شدت نیاز به یک افسر دیگر دارند که برود به مسایل مربوط به قراردادهای تجاری رسیدگی کند و ما هم برایشان فرستادیم. بعد درخواست افسرانی برای صدور ویزا کردند. به تدریج تعداد نیروهای سفارت را بالا بردیم و به جایی رسیدیم که آنجا حتی بیشتر از همیشه افسرانی داشتیم که می‌توانستند فارسی حرف بزنند. تقریبا همهٔ کسانی که آنجا بودند، دلشان می‌خواست آنجا باشند. چندتایی‌شان از دست همسرانشان فرار کرده بودند به آنجا یا به خاطر پول خوبش راهی آنجا شده بودند، اما اغلب آدم‌های سفارت دلشان می‌خواست آنجا باشند چون قضیه یک چالش بود و آن‌ها واقعا فکر می‌کردند می‌توانند نقشی در بهبود اوضاع داشته باشند. به نظر من که سفارتخانهٔ معرکه‌ای داشتیم. برگردم به مسالهٔ شاه. ژوئیهٔ ۱۹۷۹ [تیرماه ۱۳۵۸] معضل شاه کماکان پابرجا مانده بود و برای ‌ما مدام از طرف نماینده‌های کنگره نامه می‌آمد، در روزنامه‌ها سرمقاله چاپ می‌شد، از این جور چیزها. فکر می‌کنم شاه این زمان دیگر رسیده بود به مکزیکو. استیو سولارز نمایندهٔ کنگره من و همسرم را دعوت کرد برویم ولف‌ترپ شامی بخوریم و دربارهٔ ایران حرف بزنیم. من همهٔ کارهایی را که داشتیم می‌کردیم، برایش شرح دادم. آخر شب گفتم: «من براتون گفتم اونجا چه ‌خبره. اشتباه‌های ما چیه؟ شما پیشنهاد می‌کنین چه کارهایی رو یه جورهای دیگه‌ای بکنیم؟» گفت: «به نظر من که شما حسابی خط درستی رو گرفتین و دارین میر‌ین، ولی یه چیز هست که فکر می‌کنم سرش قصور کرد‌ین. باید قضیهٔ شاه رو با یه روش‌های بهتری رفع ‌و رجوع کنین. مردم اصلا درک نمی‌کنن شما چه‌ طور می‌تونین به کسی پشت کنین که اونجور دوست عزیز و پرارزشی برای ایالات متحده بوده. باید یه روش خلاقانه‌تری برای پرداختن به این مساله پیدا کنین.» با خودم فکر کردم اگر یک نمایندهٔ لیبرال کنگره چنین طرز فکری دارد، پس ما در موضع مخالفتمان با ورود شاه به خاک آمریکا تک و تنها هستیم. پس باید کاری کنیم. یادداشتی برای نیوسام آماده کردم و در آن گفتم ما باید به طریقی این مساله را حل و فصل کنیم. بهترین کار این بود که اعلام کنیم مساله آمدن یا نیامدن شاه نیست بلکه زمان این آمدن است. این قضیه بستگی به زمانی خواهد داشت که سفارت آمریکا در تهران امنیت کافی داشته باشد. به پیشنهاد من باید وقتی برای پذیرش شاه برنامه می‌ریختیم که دولت موقت بازرگان بعد از برگزاری انتخاباتی مطابق قانون اساسی تازه عوض شود و دولتی پایدار و تصمیم‌گیرنده سر کار بیاید. آیت‌الله خمینی روند روی کار آمدن دولتی تازه را شروع کرد بود و قرار بود تا حدود شش ماه دیگر این اتفاق بیافتد. وقتی این دولت تازه می‌آمد (که احتمالا زمانش می‌شد حول ‌و حوش ژانویه و فوریهٔ ۱۹۸۰ [دی و بهمن ۱۳۵۸]) ما دیگر می‌توانستیم تشخیص قطعی بدهیم که امنیت سفارتمان کافی هست یا نه. اگر بود، به ایرانی‌ها می‌گفتیم آن‌ها دیگر دولت خودشان را دارند، تشکیلاتشان موقتی نیست، دیگر بزرگ شده‌اند و جفتمان باید آرام بگیریم و باید بنشینیم برای آینده قرار و مدارهای مشخص بگذاریم. بهشان می‌گفتیم قصد داریم شاه را بپذیریم و انتظار داریم سفارتمان امن و تحت حفاظت باشد. امنیت سفارت موضوع کلیدی برای تصمیم‌گیری در مورد شاه بود. یادداشت را برای دیوید نیوسام فرستادم. نسخه‌ای هم برای بروس لینگن فرستادم و رویش نوشتم: «به محض خواندن بسوزانید.» گمانم کمی بعد آن بود که از بروس پرسیدند نظرش چیست و او هم دیدگاهی مشابه من داشت، که نباید الان شاه را بپذیریم. این بود که ماجرا همان‌طور معلق ماند. بعد در سپتامبر [شهریور] یزدی آمد به نیویورک تا در مجمع عمومی سازمان ملل شرکت کند. ونس هم آنجا بود. در نیویورک یک جلسهٔ بزرگ داشتیم برای بحث در مورد مدعاهای نظامی ایران؛ مقام‌هایی از وزارت دفاع و دایرهٔ امور سیاسی - نظامی وزارت امور خارجه‌ آورده بودیم تا تلاش کنیم برنامه‌های نظامی‌مان را برای او توضیح بدهیم و اینکه برای ایران چه کارها می‌توانیم و چه کارها نمی‌توانیم بکنیم. ایرانی‌ها برای تجهیزاتشان قطعات یدکی می‌خواستند. آن زمان خیلی بهشان نمی‌فروختیم. مهمات می‌خواستند و ما کلا خیلی کم بهشان می‌فروختیم. این بود که به توافق‌هایی رسیدیم و بعد کم‌کم شروع کردیم بحث سر توافقات موقت برای فروش سلاح. یک هیات آموزش نظامی کوچک هم هنوز در تهران داشتیم. به نظرمان مهم می‌آمد که ارتباطاتی با بخش‌های نظامی ایران هم برقرار کنیم؛ انقلاب این سویه از روابط ما را به‌ شدت نابود کرده بود. می‌خواستیم تلاش کنیم این ارتباط مجددا برقرار شود اما قطعا هیچ ‌چیز شبیه گذشتهٔ ما در آنجا نبود. به هر حال جلسه با یزدی خیلی خوب پیش رفت. به نظر می‌آمد او حرف‌ها و توضیحات ما را درک می‌کند. آخر جلسه داشت می‌رفت بیرون که من ازش پرسیدم آیا می‌تواند بیاید کناری تا باهاش حرف بزنم. گفتم: «فقط می‌خوام شخصا براتون بگم به نظرم چقدر بی‌اعتمادی بین دو طرف قضایا رو سخت و پیچیده می‌کنه و اینکه چقدر متأسفم ما نمی‌تونیم سفیر تازه بفرستیم اونجا تا کارها بیفته روی روال.» به صورت شخصی و غیررسمی ازش خواستم این مشکل را حل کند. گفت: «ما لازم داریم شما سفیر تازه بفرستین. ما ازتون می‌خوایم سفیر بفرستین. یه پیشنهاد هم دارم. ریچارد کاتم را که استاد دانشگاه هم هست، به عنوان سفیر بفرستین.» گفتم: «من نمی‌تونم بهتون بگم سفیر جدید کی میشه، ولی فکر می‌کنم خیلی زود این کار رو بکنیم.» اکتبر [مهرماه] تصمیم گرفتم در برگشت از سفر رسمی‌ام به تهران، سری به دخترم در لندن بزنم که داشت سال ماقبل آخر دبیرستانش را می‌گذارند، کاری که افسرهای وزارت امور خارجه بعضی وقت‌ها سرخود می‌کنند. همهٔ آدم‌هایی که در میز ایران برای من کار کرده بودند، رفته بودند به مأموریت‌های چندماهه به ایران تا به سر و سامان گرفتن کارهای سفارت کمک کنند. من هم قرار بود بروم و ببینم تهران بعد از دو سال غیبت من از آنجا چه‌ شکلی شده. قرار بود سر راه برگشت توقفی هم در لندن بکنم و بروم کاترین را ببینم. دقیقا یادم نمی‌آید، ولی روز جمعه‌ای بود، گمانم ۱۸ اکتبر، که قرار بود من کشور را به مقصد سفری ده‌ روزه به ایران ترک کنم. آن روز صبح پیتر کنستابل که جانشین بیل کرافورد شده بود... این وسط بگذارید بگویم که بعد از انقلاب یک‌جور تصفیه‌ای در واحد خاور نزدیک وزارتخانه اتفاق افتاد. وارن کریستوفر خودش را از دست کرافورد و جک میکلوش خلاص کرد و به جای آن‌ها پیتر کنستابل و جین کون را آورد. عمدهٔ تجارب پیتر در حوزهٔ جنوب آسیا بود و به همین خاطر آدم خیلی خوبی بود برای کار کردن با من در زمینهٔ امور ایران. تشخیصش عالی بود و اگرچه ایران را نمی‌شناخت اما خوب می‌فهمید در واشنگتن چه چیزهایی ممکن است. به هر حال، رفتم به دفتر پیتر تا با او هماهنگی‌هایی بکنم: راکی سودارت، معاون اول نیوسام، آنجا بود. راکی گفت: «باید بدونی همین روزهاست که شاه رو به خاک ایالات متحده بپذیریم. کاخ سفید قراره همین حول ‌و حوش تصمیم بگیره.» پیتر گفت: «بهتره بمونی همین‌جا و سفرت رو لغو کنی.» گفتم: «من باید چکار کنم، پیغام بدم به تهران که شاه داره میاد اینجا، برای من خیلی خطرناکه بیام اونجا. موفق باشین.» نمی‌توانستم این کار را بکنم. به ‌شدت اعتراض کردم. استدلال معمول من این بود که اگر شما شاه را بپذیرید، کار درستی کرده‌اید، اما دیگر باید هر جور امیدی به برقراری مجدد روابط سیاسی با ایران را کنار بگذارید. روشن بود کارتر دارد تلاش می‌کند مسوولیت و وظیفه‌ای را که در قبال این مرد داشت برآورد و روابط را هم مجددا برقرار کند. هیچ حرفی از بستن سفارت یا کاستن از میزان کارکنانش نبود. منبع: سایت تاریخ ایرانی

در زیرزمین سفارت آمریکا دنبال سران حکومت شاه بودند - گفت‌وگوی با هنری پرشت (7)

بخش هفتم - چالش با ایران انقلابی ترجمه: بهرنگ رجبی هنری پرشت، افسر مسئول امور سیاسی و نظامی سفارت آمریکا در تهران در سال‌های ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ [۱۳۵۱ تا ۱۳۵۵] و مسئول میز ایران در وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده در سال‌های پرالتهاب ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۱ [۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰] در گفت‌وگویی تفصیلی با چارلز استوارت کندی، خاطراتش را بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» ترجمه متن کامل آن را منتشر می‌کند. *** روز ۱۱ فوریۀ ۱۹۷۹. قبل از اینکه برگردیم به وقایع‌نگاری تاریخی، اجازه بدهید به چند نکته در مورد انقلاب ایران اشاره کنم که شاید در روایتم نگفته باشم‌. پیش از هر چیز، از یک طرف در کتاب دکتر برژینسکی پانویسی هست که می‌گوید من بسیار ضد شاه بوده‌ام. این حرف نادرستی است. از طرف دیگر آن زمان پسر من که سال آخر دبیرستان بود، بسیار مجذوب ایدئولوژی لیبرال و حقوق بشر و امثال این‌ها شده بود و خیلی از من می‌خواست همان جوری باشم که دکتر برژینسکی توصیفم کرده. من ضد شاه نبودم، اگرچه نمی‌توانم بگویم عدم پایبندی شاه به اصول دموکراتیک و حقوق بشر را ستایش می‌کردم. ذهن مشغولی حقیقی من حفظ و حراست منافع آمریکا در ایران طی این دوره بود. کاش می‌توانستم یک فعال حقوق بشر باشم و پسرم را راضی کنم، اما نمی‌شد. موضعم جایی بود بین تصورات پسرم و دکتر برژینسکی. حالا که داریم در این‌باره حرف می‌زنیم، می‌خواهم بدانم چه احساسی داشتید. آیا در این دوران احساستان این بود که به چشم کل اعضای شورای امنیت ملی آدمی ضد شاه‌ هستید و این مشکلی بود برایتان؟ معلوم است. این دومین نکته‌ای بود که می‌خواستم بگویم. قبل‌ترش من و گری سیک با همدیگر دوست بودیم و بعد اختلاف پیدا کردیم. به روایت کتاب او، داد زدن‌ها و موعظه کردن‌های من، او را خیلی ساده به جایی رساند که تصمیم گرفت دیگر با من حرف نزند. من فکر می‌کردم او بردۀ دکتر برژینسکی است، برده‌ای که خودش فکر نمی‌کند، و باید بیشتر بداند و به حرف‌های من گوش کند. به هر حال این ناکامی دوتا آدم مسوول در تعامل کاری با همدیگر، برای پیشبرد سیاست آمریکا فاجعه‌بار بود. من آن زمان نمی‌دانستم بین ونس و برژینسکی هم اختلاف نظرها بسیار است. برژینسکی در سرتاسر دوران انقلاب با زاهدی یا با خود شاه در ارتباط بود و بدون هیچ هماهنگی‌ای با ونس نظرات شخصی خودش را بهشان می‌گفت دربارۀ اینکه ایران چه طور باید برابر انقلاب رفتار کند. ظاهرا یک بار در پاییز ۱۹۷۸ [۱۳۵۷] به ونس قول داد که دیگر این کار را نمی‌کند. من نمی‌دانستم. یک بار به هال ساندرز گفتم از سالیوان شنیده‌ام (خود او هم از شاه شنیده بود) شاه با برژینسکی تلفنی حرف زده. هال گفت: «با من بیا.» درجا رفتیم بالا به دفتر ونس؛ آنجا وزیر جلسه‌ای از صبح زود داشت با تعدادی از کارکنانش. هال گفت: «خب، چیزی رو که الان به من گفتی، به وزیر بگو.» من حرفم را تکرار کردم. هیچ‌کدام از آدم‌های محترم توی اتاق من را نگاه نمی‌کردند. سرشان را انداخته بودند پایین و زمین را نگاه می‌کردند. معذب شده و به‌هم ریخته بودند اما دلشان نمی‌خواست نگرانیشان را به یک غریبه نشان بدهند. در نتیجه این کشمکش و تنش بود. تازه درون خود وزارت امور خارجه هم اختلاف نظر بود. آدم‌های دایرۀ حقوق بشر ماجرا را به یک طرف می‌بردند، آدم‌های دیگری بودند که ماجرا را به یک طرف دیگر می‌بردند، و وزارت دفاع و سی‌آی‌ای هم هر کدام به طرفی که خودشان می‌خواستند می‌بردند. هر کس پی هدف خودش بود و اسناد به رسانه‌ها درز می‌داد تا به هدفش برسد. رساله‌ای بود در باب اینکه چه طور در عصر مدرن مطابق دموکراسی رفتار نکنیم. آدم‌ها با همدیگر دعوا می‌کردند و هر کدام پی هدف خودشان بودند و هیچ اعتنایی به سیاست رئیس‌جمهور نداشتند. سال‌ها بعد که دولت فردیناند مارکوس در فیلیپین سقوط کرد [فوریۀ ۱۹۸۶] از کسی پرسیدم مسوول مدیریت بحران فیلیپین در کاخ سفید کی بوده و با رفتن مارکوس و آمدن جانشینش چه سازوکاری اندیشیده‌اند برای تغییر و وفق دادن سیاست آمریکا در قبال فیلیپین. گفت: «هنری، قضیۀ شماها برای ما مدرسه بود. ما از همۀ اون اشتباه‌ها در مورد ایران درس گرفتیم. با همدیگه نجنگیدیم. اختلاف‌نظرهامون رو حل و فصل کردیم و کل دولت کنار همدیگه موند. تغییر هم با موفقیت انجام شد.» به نظرم این نکته هم در مواجهه با بحران فیلیپین کمک کرد که آمریکا می‌دانست آقای مارکوس بیماری کشنده‌ای دارد و دوران زمامداری‌اش خیلی قرار نیست بپاید. این را در مورد شاه نمی‌دانستیم. آدم‌هایی که معتقد بودند او بازوی ناگزیر و الزامی ما در آنجاست، هیچ پایانی برای خدمتگزاری‌اش برای ما متصور نبودند. همیشه این را می‌بینیم. کسانی تصمیمشان را در مورد یک رهبر خاص کشوری خارجی می‌گیرند و بعد ناگهان با این وضعیت مواجه می‌شوند که نمی‌دانند چه طور از این رویکردشان برگردند و موضعی متفاوت‌تر بگیرند. به خصوص آدم‌هایی که مستقیما با قضایای یک کشور سروکار ندارند اما نظریات و توهمات خودشان را دارند. به نظرتان قضیه این بود؟ بخشی از قضیه این بود. در روابط خارجی همیشه این نگرانی هست که بعد از رفتن یک رهبر خاص چه می‌شود؟ بعد از رفتن جمال‌ عبدالناصر چه می‌شود؟ بعد از رفتن نهرو چه می‌شود؟ بعد از رفتن یک رهبر حتما یک دورۀ بی‌ثباتی خواهد بود و روال معمول پیشین دیگر دقیقا عین قبل نخواهد بود. اما در دورنمای سقوط شاه هیچ جانشینی برای ما متصور نبود. یاران آیت‌الله خمینی داشتند می‌آمدند و فهم ما از آنچه با خودشان می‌آوردند، ناقص و معیوب بود. روزهای آخر انقلاب بود که جودی میلر در «واشنگتن ‌پست» مقاله‌ای منتشر کرد شامل بخش‌هایی از کتاب «حکومت اسلامی» آیت‌الله خمینی، اثری که به او گفته بودند اوایل دهۀ هفتاد [دهۀ پنجاه شمسی] نوشته شده، و از همان زمان تصورات آیت‌الله خمینی را در مورد زنان، یهودیان و غیره نشان می‌داد. بنا را خیلی روی دورنمایی که آن مقاله به دست می‌داد، نگذاشتم. آیت‌الله خمینی به تهران که برگشت، شهری که ۴۵ سال بود تویش زندگی نکرده بود، تحت تأثیر روحانیت محافظه‌کاری قرار گرفت که پاریس را تجربه نکرده بودند، پاریسی که در آن آدم‌های غربی شده او را در برابر رسانه‌ها و غیره حفظ می‌کردند. یک سوال دیگر در مورد اینکه چطور خودتان را با شرایط وفق می‌دادید. می‌شود اینجا کمی در مورد نقش هال ساندرز بگویید؛ آیا حس می‌کردید کسی دارد سعی می‌کند زیراب‌تان را بزند، و اگر چنین بود، کی هوای شما را داشت؟ هال ساندرز قطعا حامی من بود و هوایم را داشت. من قبل آمدن به میز ایران خیلی هال را نمی‌شناختم. تابستان ۱۹۷۸ [۱۳۵۷] که مسوول میز ایران شدم و کمابیش در روند انقلاب، او جلب منازعۀ اعراب و اسرائیل و یکی از اصلی‌ترین مذاکره‌کنندگان مفاد توافقنامه قبل و بعد کمپ دیوید شد. این کاری تمام وقت برایش بود. رئیس مستقیم من بیل کرافورد بود، معاون و قائم‌مقام اصلی وزیر. او تقریبا هیچ شناختی از ایران نداشت، بنابراین نمی‌توانست من را هیچ راهنمایی خاصی بکند. جک میکلوش، که قبل‌ترها هم مدیر واحد ایران و هم معاون سفیر بود، حالا معاون وزیر شده بود اما در امور جنوب آسیا. من یک بار سپتامبر ۱۹۷۸ [شهریور ۱۳۵۷] همراه جک رفتم برای ادای شهادت غیررسمی در برابر کمیتۀ روابط خارجی سنا. جک یک زنبیل تضمین بهشان داد که همه چیز روبه‌راه می‌شود و تکیه کنید به شاه و غیره. من قطعا موافق دورنمایی نبودم که او ترسیم می‌کرد اما نمی‌توانستم جلوی سناتورها با او مخالفت کنم. با این حال جک هیچ نقشی در قضایای مرتبط با ایران نداشت. حوزۀ او جنوب آسیا بود. در نتیجه هیچ‌ کسی از آدم‌های مرتبط با آسیای نزدیک نبود که به من بگوید چه کار باید بکنم. از مافوق‌هایم کسی که من بیشتر باهاش ارتباط داشتم، دیوید نیوسام بود، معاون وزیر. بحران که اوج گرفت، عملا او شد مسوول حقیقی میز ایران و من خیلی نزدیک با او کار می‌کردم. پیشتر اشاره کردم که من در جلسات کاخ سفید و غیره شرکت می‌کردم. اما آن زمان خیلی آدمی در وزارت امور خارجه نبود که چیزی در مورد ایران بداند. آن برهه آنجا نبودند. معدود افسرهایی که چیزکی دربارۀ ایران می‌دانستند، جاهایی دیگر بودند، یا در بخش‌های دیگری از وزارتخانه، جاهایی که تغذیۀ هر روز اطلاعاتی نمی‌شدند. هر از گاه سر می‌زدند به دفتر من و با من تبادل ‌نظر می‌کردند، اما پای هیچ یادداشتی خطاب به بالادستی‌ها یا چنین چیزهایی را امضا نمی‌کردند. اختلاف نظر وحشتناک بود بین وزارت امور خارجه با کاخ سفید. بعدترها از منبعی در کاخ سفید شنیدم که دکتر برژینسکی پی قطع کردن کل ارتباط بوده. یک جوان روشنفکر ایرانی بود که با نخبگان کشورش ارتباط داشت؛ آمد به وزارت امور خارجه و به من گفت دارد تصورات واشنگتن را از ایران برای مرتبطانش در یکی از بانک‌های تهران بررسی می‌کند. من را مجاب کرد که کارش قانونی قانونی است و من هم باهاش صادقانه برخورد کردم و گفتم اوضاع به نظرم خیلی ناامیدکننده و غمبار می‌آید. یادم می‌آید بعدها معلوم شد نامش شهریار آهی است و اینکه در حقیقت برای اطلاعات شاه کار می‌کند و به او گزارش‌ می‌دهد. شورای امنیت ملی رد گزارش‌هایش را زد و گیرشان آورد. از یکی از یادداشت‌ها که برژینسکی خواندش، چنین برمی‌آمد که من دارم خلاف سیاست رسمی ایالات متحده گام برمی‌دارم. ‌گمانم بی‌ملاحظه بودم که با این ایرانی آن قدر صادقانه حرف زدم. جدا یادم نمی‌آید چی بهش گفتم، اما چیزی بود که برژینسکی ازش علیه من استفاده کرد و به روایت منبعم در کاخ سفید دیگر کاملا مجاب شده بود که من قابل ‌اطمینان نیستم و نمی‌شود رویم حساب کرد. من البته هیچ چیز از این قضیه نمی‌دانستم و به چشم خودم بی‌گناه بودم، صرفا داشتم کاری را می‌کردم که وزارت امور خارجه همیشه بهمان می‌گفت بکنید، یعنی کندن از سیاست رسمی جوری که مفید و سازنده باشد. به هر حال کمی بعدتر یا فردا یا در همین حدود پس از ۱۱ فوریه [۲۲ بهمن] جلسه‌ای بود که من بهش دعوت نشدم اما هال ساندرز رفت. وقتی برگشت بهم گفت تصمیم گرفته شده که از نو رابطه‌ای معمول و طبیعی با ایران برقرار کنیم. این کشور برای ما مهم‌تر از آن بود که بی‌خیالش شویم. باید دوباره یک‌جور رابطه‌ای برقرار می‌کردیم. گفت: «برای تو که خوبه دیگه.» خب، برای من خوب بود، چالش بود، اما صادقانه‌اش اینکه به نظرم خواستی آمد که هیچ واقع‌بینانه نبود. نیروهای آیت‌الله خمینی ما را در جبهۀ شاه و روبه‌روی خودشان می‌دیدند. خب، بودیم دیگر، نبودیم؟ چرا، بودیم، اگرچه شاه فکر می‌کرد ما داریم با آن حمایت نسنجیده و پرتناقضمان از او، فقط زیر پایش را خالی می‌کنیم. معلوم بود که دوباره ساختن رابطه از نقطۀ صفر بی‌اندازه سخت است اما دستور این بود دیگر. فکر می‌کنم نخستین رخداد بعد آن مال روز ولنتاین بود. من در خانه خواب بودم. حدود پنج صبح بود. آن زمان وزارت امور خارجه یک مرکز عملیات داشت که در آن گروهی از ماموران بیست‌ و چهار ساعته سر خدمت بودند. از کل کشور و همچنین دور تا دور دنیا مدام با این مرکز عملیات تماس می‌گرفتند. کسی که آن روز سر خدمت بود جزو آدم‌‌های فرز و وارد وزارتخانه نبود؛ زنگ زد و گفت: «هنری، توی تهران یه مشکلی پیش اومده.» گفتم: «مشکل چیه؟» گفت: «دارن به سمت سفارتخونه تیراندازی می‌کنن.» گفتم: «چند هفته ا‌ست که دارن به سمت سفارتخونه تیراندازی می‌کنن. ساعت پنج صبحه. من الان چی‌کار می‌تونم بکنم.» گفت: «بذار وصلت کنم تلفنی با جورج لمبراکیس حرف بزن.» جورج رایزن سیاسی سفارت بود. من باهاش در ارتباط بودم؛ گفت: «من تو دفتر سفیر دراز کشیده‌ام کف زمین از پنجره داره گلوله میاد تو؛ ما به شدت تحت محاصره‌ایم.» صدای شلیک‌ها از پشت تلفن هم می‌آمد. بعد مسوول مرکز عملیات دوباره روی خط آمد و گفت: «فکر نمی‌کنی باید پاشی بیای؟» گفتم: «اونجا باشم چیکار می‌تونم بکنم؟ تا چند ساعت دیگه میام. بعضی وقت‌ها باید یه‌کم بخوابم دیگه.»؛ «آقای وزیر ونس توی راه‌اند.» جواب دادم: «تا نیم ساعت دیگه اونجام.» این همان شبی بود که اسپایک دابز، سفیر ما در افغانستان، هم تیر خورد [در جریان یک بحران گروگانگیری در کابل و کشته شد]. در نتیجه در مرکز عملیات یک اتاق بود که تویش نیروهای مسوول افغانستان داشتند به سرپرستی جین کون کار می‌کردند و یک اتاق دیگر که تویش من و گروه مسوول ایران کار می‌کردیم. سفارتخانه‌ ما در ایران‌ را محاصره کرده بودند و ارتباطات کارکنان آنجا کامل قطع شده بود، اما توانستیم با معاون یکی از وابسته‌های نیروی دریایی‌مان که آن زمان اتفاقی بیرون ساختمان بود، ارتباط برقرار کنیم؛ او هم خودش را به جایی رساند که می‌توانست از بالا محوطۀ سفارت را ببیند. بعدتر فهمیدیم که جمعیت همۀ کارکنان را گرفته بودند و در ادامه یزدی که خیلی زود وزیر امور خارجه شد و آیت‌الله بهشتی یکی از روحانیان بلندپایۀ جمهوری اسلامی آزادشان کرده بودند. به کسانی که سفارت را محاصره کرده بودند، گفته بودند ما در زیرزمین آنجا یا جایی دیگر آدم‌های وابسته به حکومت شاه را قایم می‌کنیم و می‌خواستند آن‌ها را بگیرند ببرند. می‌ترسیدند قصد ما این باشد که از این آدم‌ها برای انجام یک ضدکودتا استفاده کنیم. اما قبل اینکه ما این چیزها را بفهمیم، سفارت آزاد شد. وزیر خارجه ونس قرار بود ساعت ۸ یا ۹ با هواپیما به مکزیکو برود. نمی‌خواست وزارتخانه را رها کند و برود چون فکر می‌کرد هر قراری هم داشته باشد، مسوولانه نیست که الان برود به مکزیکو. در نتیجه به‌ نقل از این وابستۀ نیروی دریایی پاسخی جفت و جور کردیم که آنجا همه‌ چیز روبه‌راه است. من اصلا مطمئن نبودم چیزی روبه‌راه باشد اما به ‌نظر می‌آمد اوضاع به سمت حل و فصل شدن می‌رود. این شد که وزیر سفرش را رفت. مدت زمانی بعدتر بود که بالاخره آخرین تفنگدار دریایی‌مان که زخمی و در بیمارستان بستری شده بود، به سفارت بازگشت و اوضاع برگشت به وضعیت طبیعی. بیل سالیوان سفیر و چارلی ناس تصمیم گرفتند تعداد کارکنان را عملا به صفر کاهش بدهند. فکر می‌کنم تا حد شش هفت نفر کم شدند، و درجا شروع کردند به تخلیه کارکنان و همچنین شهروندان آمریکایی حاضر در آنجا در مقیاس وسیع. قرار بود این کار آرام در مدت زمانی مشخص انجام بشود، اما حالا شتاب گرفت. یکی از مسایلی که در هفته‌های آخر انقلاب به شدت ذهن ما را درگیر خودش کرده بود، برنامه‌ریزی سفرهای دربست شرکت هواپیمایی ای‌دبلیوای ایالات متحده از ایران بود. یک ماجرای مهم را جا انداخته‌ام که باید برگردم و جای خالی‌اش را پر کنم. بفرمایید. ماجرای راس پروت. راس پروت به واسطۀ شرکتش ای‌دی‌اس (سیستم‌های الکترونیک پردازش اطلاعات) قراردادی با ادارۀ امنیت اجتماعی ایران داشت تا سیستم‌های کارشان را کامپیوتری کند. قرارداد کلانی بود. گمانم ماه دسامبر بود [آذرماه] که قاضی‌ای از منصوبان شاه دستور بازداشت دو تا از مقام‌های بلندپایۀ دفتر ای‌دی‌اس در تهران را داد و برایشان وثیقه‌ای حدود ۳۶ میلیون دلار برید. گفت در بازجویی‌ها ثابت شده ای‌دی‌اس برای آن قرارداد چنین رقمی پرداخته، به بیان دیگر رشوه داده است. این قاضی که نه انقلابی بلکه از ملی‌گراهای ایرانی و آدم درستی هم بود، به هیچ‌کدام از دادخواست‌های ما در هیچ سطحی گوش نمی‌داد. یک‌دنده بود. ای‌دی‌اس یا کل پول را بدهد یا اینکه آدم‌هایش را از زندان تحویل نخواهد گرفت. خب، نمی‌دانم تا حالا تجربۀ همکاری با راس پروت را داشته‌اید یا نه، اما او شخصا در قبال این آدم‌ها احساس مسوولیت می‌کرد، شاید همان جوری که ما در قبال زندانی‌های جنگی ویتنام شمالی احساس مسوولیت می‌کردیم. هر کسی را می‌توانست بسیج کرد تا به ما فشار بیاورند این آدم‌ها را از زندان دربیاوریم. من و دیوید نیوسام آماج این فشارها بودیم. کندی، سناتور ماساچوست، بهم زنگ زد. چرا؟ چون یکی از این آدم‌ها اهل ماساچوست بود. دریاسالار مورر، رئیس پیشین ستاد مشترک ارتش، بهم زنگ زد و درخواست قراری کرد تا بیاید و من را ببیند. مجبور شدم حواله‌اش بدهم به شخص سوم میز، چون من را برای جلسه‌ای در طبقۀ هفتم احضار کرده بودند. من هر روز به چارلی ناس یا سفیر سالیوان زنگ می‌زدم و حرفم را با این جمله شروع می‌کردم که «امروز برای راس پروت چیکار کرده‌ا‌ین؟» آن‌ها هم می‌گفتند «راس پروت رو فراموش کن، ما داریم سعی می‌کنیم تخلیه آمریکایی‌ها رو از اینجا سر و سامان بدیم یا اف۱۴ها رو حفظ کنیم یا از این قبیل کارها. برای راس پروت هیچ کاری نمیشه کرد.» می‌گفتم: «گوش کن چارلی، از نیم ساعت دیگه یا تو همین حدود شروع می‌کنن زنگ زدن به ما. یه چیزی به من بگو که بتونم به این آدم‌ها بگم.» می‌گفت: «خب، افسر کنسولی‌مون رفته ملاقات این یاروها توی زندون و فهمیده باهاشون خوب رفتار میشه.» از این‌جور حرف‌ها. فکر کنم از ماه دسامبر و همچنین در تمام طول ژانویه و فوریه روزی دو، سه بار تلفنی با راس پروت حرف می‌زدم. آدم‌هایش می‌آمدند به دیدنمان، نامه می‌نوشتند، تلفن می‌کردند. یک بار در دفتر دیوید نیوسام جلسۀ بزرگی داشتیم با حضور همۀ وکلای راس پروت. من گفتم: «فکر می‌کنین از بین همۀ شرکت‌های آمریکایی‌ای که دارن توی ایران کار می‌کنن، چرا یهو بند کردن به ای‌دی‌اس؟ عامل‌تون اونجا کی بود؟» جواب ابوالفتح محوی بود، کسی که شاه از مشارکت در امور دفاعی منعش کرده بود چون بدنام بود به اینکه پنج درصد از قراردادهای نظامی را برای خودش برمی‌دارد. او اجازۀ ورود به هیچ قرارداد نظامی‌ را نداشت چون بین عالم و آدم شهره بود به رشوۀ مالی گرفتن. وکلا می‌گفتند او کاملا بی‌گناه است «صرفا آدمی بوده که ما رو توی ایران راهنمایی کرده.» من گفتم: «هیچ کس این حرف رو باور نمی‌کنه. همه فکر می‌کنن آدم چمدون ‌به‌دست شما بوده که توی مملکت از طرفتون پول پخش می‌کرده. باید در مورد سابقه و وجهه‌ا‌ش تحقیق می‌کردین. معلومه که قضیه از همین‌جا آب میخوره.» خب، حرف من را باور نمی‌کردند. از ما می‌خواستند آدم‌هایشان را به وطن برگردانیم. این بود که گفتم: «ما می‌تونیم بریم پیش شاه که بالاترین مقام مملکته و میتونه دستور بده قاضی آزادشون کنه. اون می‌تونست سرباز بفرسته پی‌شون و بیاردشون پای هواپیما، ولی الان خیلی تو موضع ضعفه و اگه بهش دستور بدیم این کار رو بکنه، اثرش به لحاظ سیاسی ویرانگره. دیگه به چشم عروسک ما نگاهش می‌کنن، آدمی که در مورد یه شرکت آمریکایی که شائبۀ فسادش میره، به دستور ما عمل می‌کنه. ما نمی‌تونیم این کار رو بکنیم. غیر از این هم هیچ راهی برای بیرون آوردن اون آدم‌ها از اونجا نیست.» پروت بعد از داد و فریاد کشیدن‌های طولانی و بی‌ثمرش سر ما رفت به تهران تا سر سفیر و چارلی ناس داد و فریاد بکشد. نهایتا هم تصمیم گرفت پول را تمام‌ و کمال بپردازد. قرار شد پول را بدهند و مجبور بودند به شیوۀ پیچیده‌ای این کار را بکنند. این ۳۶ میلیون دلار باید از طریق بانک‌هایی در عمان و جاهایی دیگر به ایران منتقل می‌شد. فرایند خیلی بغرنجی بود. وسط این روند ۱۱ فوریه [۲۲ بهمن‌ماه] پیش آمد و انقلاب پیروز شد و دیوارهایی فرو ریختند. همۀ درهای زندان باز شدند و آدم‌ها آمدند بیرون. بسیاریشان، از جمله دو تا آدم پروت، سوار خر یا تاکسی شدند و رفتند دم مرز ترکیه و از کشور خارج شدند و توانستند برگردند به ایالات متحده. اما ایرانی‌ها عصبانی و خشمگین شدند وقتی فهمیدند چه اتفاقی افتاده که نه فقط زندانی‌های سیاسی بلکه دو تا آدم پروت هم بیرون آمده‌اند. ما روزی دو تا پرواز تخلیۀ نفرات از ایران داشتیم و آن‌ها جلوی پروازها را می‌گرفتند تا بگردند ببینند دو تا آدم پروت سوار هواپیما هستند یا نه. آزادی دو تا آدم پروت عملا امنیت باقی آمریکایی‌ها را به خطر انداخت. بعدترها زمانی که در قاهره بودم، کن فالت نویسنده بهم تلفن کرد و گفت دارد دربارۀ ماجرای پروت گزارشی می‌نویسد که دلش می‌خواهد تا حد ممکن مطابق واقعیت باشد. گفتم: «چه خوب.»؛ «می‌خوام فصل‌های کتاب رو براتون بفرستم تا ببینین و نظر بدین؛ من نظرهای شما رو هر چه‌قدر بیشتر که بشه، وارد روایت می‌کنم. خب، من این کار را کردم، گمانم سال ۱۹۸۵ بود. لو گوتز که آن زمان افسر کنسولی ما و رابط سفارت با پروت و مسوول قضیه بود، نپذیرفت کاری برای این نویسنده‌ بکند. برای همین هم در کتاب فحش خورد. من بابت این قضیه عصبانی شدم چون او برای حرف نزدن دلایل شخصی خودش را داشت.» آنقدر از دست پروت کشیده بود که دیگر توان این کار را نداشت. بله، درست است. به هر حال او شد آدم بده. من هم شد آدم بده. در کتاب یک جا کسی به من با لفظی رکیک اشاره می‌کند. سال ۱۹۸۵ وقتی به واشنگتن برگشتم، فهمیدم کارگزار این نویسنده از دوستان قدیمی من در نیروی دریایی است. بهش زنگ زدم و گفتم: «گوش کن، اگه این متن رو چاپ کنین، من از همه‌تون شکایت می‌کنم. جدی میگم. دلم نمی‌خواد تو کتابتون بدنام و بی‌آبرو بشم.» این بود که آن تکه را درآوردند. از چارلی ناس شنیدم نویسنده‌ با او هم تماس گرفته. وضعیت او در کتاب فالت بهتر از من بود. چارلی گفت نویسنده‌ بهش گفته پروت به او قول مبلغ مشخصی عایدی داده، که یعنی او باید متن را مطابق میل پروت بنویسد اما در عوض اگر کتاب نفروخت، پروت تضمین داده ضرری مالی متوجه فالت نخواهد شد. فکر نکنم همه این قضیه را بدانند و البته که حتی در چارچوب چنین معامله‌هایی هم این کار اخلاقی نیست. اسم کتاب بود «بر بال‌های عقاب». منبع: سایت تاریخ ایرانی

هیچ کس بختیار را جدی نگرفت - گفت‌وگوی با هنری پرشت (6)

بخش ششم - و ناگاه انقلاب ترجمه: بهرنگ رجبی تاریخ ایرانی: هنری پرشت، افسر مسئول امور سیاسی و نظامی سفارت آمریکا در تهران در سال‌های ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ [۱۳۵۱ تا ۱۳۵۵] و مسئول میز ایران در وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده در سال‌های پرالتهاب ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۱ [۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰] در گفت‌وگویی تفصیلی با چارلز استوارت کندی، خاطراتش را بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» ترجمه متن کامل آن را منتشر می‌کند. *** به نظرتان آمد دکتر برژینسکی داشته در تصوراتش تجدیدنظر می‌کرده؟ به نظرم نیامد دارد تجدیدنظر می‌کند. به نظرم آمد دارد تلاش می‌کند جلوی من حرفه‌ای رفتار کند و سر دربیاورد من واقعاً چی فکر می‌کنم. اساساً جنگجوی خونسردی بود. لهستانی بود و از اتحاد جماهیر شوروی نفرت داشت و نمی‌خواست ببیند سد ما در ایران برای مهار شوروی، تضعیف شود؛ به گمان او شاه سدی بود متعلق به ما که شوروی را از رسیدن به خلیج فارس باز می‌داشت و ما به خاطر سیاستمان در قبال شوروی، باید از شاه حمایت می‌کردیم. در دوران درگیری‌ها اتحاد جماهیر شوروی یا حزب توده نقشی داشتند یا نه؟ فکر می‌کنم شاه چندتایی از پیرمردهای محترم حزب توده را از زندان آزاد کرده بود یا اجازه داده بود از آلمان شرقی به ایران برگردند، اما در معادلات موجود جایی نداشتند. به نظر می‌آمد روس‌ها هم به اندازهٔ ما گیج بودند که چه کار باید بکنند. ما در مورد ایران ارتباط خیلی اندکی با آن‌ها داشتیم. ولی با این حال فکر می‌کنم آن‌ها کمکی جلو‌تر از ما بودند. فکر می‌کنم بیشتر کشورهای خارجی جلو‌تر از ما بودند. گمانم به نسبت بقیه، فرانسوی‌ها در ذهنشان خیلی جلو‌تر را می‌دیدند اما هیچ‌وقت بده‌بستان اطلاعاتی نمی‌کردند. خیلی هر از گاه ممکن بود چیزی بشنوی از اینکه فرانسوی‌ها چه برداشتی از قضایا دارند. تبادل اطلاعات بریتانیایی‌ها با ما خیلی خوب بود و گزارش‌های آنتونی پارسونز، سفیرشان، را به ما می‌دادند؛ به نظر من این آدم معرکه بود. محتاط بود اما شم او خوب کار می‌کرد، و آن زمان داشت توجه لندن را جلب وضعیت هولناکی می‌کرد که جلوی چشمش بود. من هم سعی کردم توجه طبقهٔ هفتم را جلب گزارش‌های او بکنم چون از سفارت خودمان در تهران چنین یادداشت‌هایی به دستمان نمی‌رسید. آن زمان دیدگاه دولت اسرائیل هم دیگر کم‌کم داشت عوض می‌شد و چشمشان باز شده بود به آیندهٔ مهیبی که در ایران پیشاروی شاه و آن‌ها بود. برای من روشن بود که دولت اسرائیل وخامت وضعیت را متوجه شده و به آدم‌هایش در واشنگتن دستور داده به آمریکایی‌ها اصرار کنند که به شاه بگویند دست به سرکوب بزند. به وضوح از اتفاقاتی که داشت می‌افتاد، ترسیده بودند. یک هفته‌ای یا در همین حدود قبل از دهم دسامبر بود و حالا در ایران ماه محرم رسیده بود. حسابی نگران شده بودیم که حکومت با اجتماعات مردمی این ماه چه طور می‌خواهد برخورد کند و تأثیرش روی قضیهٔ امنیت افراد ما در ایران چه خواهد بود.‌‌ همان ماه دسامبر سر جلسه‌ای در کاخ سفید، کسی بحث نامه‌ای را پیش کشید که همسر یک گروهبان آمریکایی نوشته و «واشنگتن‌ پست» چاپش کرده بود؛ نامه‌ می‌گفت «ما اینجا در کشوری هستیم که در خیابان‌هایش به مردم شلیک می‌کنند؛ جان آمریکایی‌ها در خطر است.» (فکر می‌کنم آن زمان شاید یک آمریکایی کشته شد و عملاً عداوت و خصومت خاصی با آمریکایی‌ها دیده نشد.) آن زن در نامه‌اش ادامه داده بود که «سفارت هیچ اطلاعی به ما نداده، اینجا ما پناهی نداریم و همگی‌ ما در خطریم.» به بیان دیگر اینکه کمک کنید. یکی این نامه را خواند و گفت اگر با اوج گرفتن دوران عزاداری‌ها، آمریکا تلفاتی بدهد، ما مسوول خواهیم بود، شاید باید شروع کنیم به بیرون کشیدن آدم‌هایمان از تهران، خانواده‌ها و وابستگان کارکنان و همچنین کارکنان غیرضروری. من گفتم «اگر این کار را بکنید، شاه این جور تفسیرش خواهد کرد که پشتش را خالی کرده‌اید و آن وقت ممکن است چمدانش را ببندد و برود به نیس. باید خطر را بپذیرید و موضعتان را در آنجا حفظ کنید.» بهم گفتند برگردم به دفترم و نامه‌ای آماده کنم برای فراخواندن و بیرون کشیدن نیرو‌ها. «تا جایی که می‌تونی استادانه‌ و قشنگ بنویسش، ولی هر جور شده خانوم نویسندهٔ این نامه رو از اونجا بکش بیرون.» این شد که برگشتم و زنگ زدم به سالیوان؛ با من هم‌نظر بود. گفت «دستور تخلیهٔ نیرو به من ندین. با این موضعی که ما گرفته‌ایم، نتیجه‌اش فاجعه ‌ا‌ست.» در نتیجه زنگ زدم به دفتر بن رید در دایرهٔ اجرائیات وزارت امور خارجه و بهش گفتم کاخ سفید می‌خواهد نیرو‌هایمان را از تهران بیرون بکشد. چه طور می‌توانیم آن‌ها را از آنجا دربیاوریم بدون آن که اسمش تخلیه و بیرون کشیدن باشد؟ می‌توانیم همه‌شان را تعطیل کنیم و بهشان بلیت هواپیما بدهیم و بگذاریم بروند؟ نه، طبق مقررات دولت ایالات متحده، تنها راه اینکه بشود برای آدم‌ها بلیت هواپیما تهیه کرد، دستور تخلیه است. گفتم «نمی‌تونیم اسمش رو بذاریم دوره پیشرفتهٔ استراحت و تجدید قوا، یا هر چی؟» نه، باید تخلیه باشد. بنابراین من نشستم پیش‌نویس تلگراف را نوشتم، تأییدش را گرفتم، در پوشهٔ کارهای فردایم گذاشتم و رفتم به خانه. بعد این فکر آمد به سرم که اگر آمریکایی‌هایی به این خاطر کشته شوند که من سعی کرده‌ام پادشاهی خارجی را نجات بدهم، ابداً هیچ توجیهی برای کارم نخواهم نداشت. اشتباه من بود اگر این کار را می‌کردم. فردا صبحش به سالیوان گفتم شاید بهتر باشد از قبل به شاه هشدار بدهد. او رفت پیش شاه و بهش گفت ما قصد داریم کارمندان غیرضروری و خانواده‌هایی را که مایلند، از ایران خارج کنیم. قرار بود ماجرا کاملاً داوطلبانه و بی‌سر و صدا باشد. شاه گفت «می‌فهمم.» دیگر هم هیچ‌وقت به این موضوع هیچ اشاره‌ای نکرد. خیلی کسی نماند اما آن‌قدری آدم که لازم بود، ماندند. آنجا سفارتخانهٔ خیلی بزرگی داشتیم. این آغاز دست به عصای حرکتی بود که نهایتاً بدل شد به سیل آدم‌هایی عازم از ایران. دستور فقط خطاب به سفارت بود اما به بل‌ هلیکوپتر و باقی آدم‌ها هم پیغامی می‌داد دیگر. بله، اما آن‌ها بابت قرارداد‌هایشان تعهد داشتند سر کار بمانند. همهٔ غیرنظامی‌ها و نظامی‌های درگیر ماموریت‌های دولتی هم شامل این دستور می‌شدند. بنابراین اولش خیلی آدمی نرفت اما هرچه گذشت، آدم‌های بیشتر و بیشتری به تشویق سفارت رفتند. همین حول و حوش بود که کار‌تر از جورج بال خواست بیاید به واشنگتن و مطالعه‌ای کند. به نظر رئیس‌جمهور، وزارت امور خارجه و برژینسکی با هم نمی‌ساختند، اوضاع همین‌طور در نشیب افتاده بود و داشت بد‌تر می‌شد، و هیچ‌کس هم هیچ ایدهٔ هوشمندانه‌ای نداشت. او یک آدم عاقل و با بصیرت می‌خواست که وضعیت ایران را بازنگری کند و راه‌حل ارائه بدهد. این بود که جورج بال، معاون وزیر پیشین برجسته، آمد به آنجا. در کتابش گفته رفت به دیدن دکتر برژینسکی و از او شنیده که دلش می‌خواهد بال با همه حرف بزند و در ‌‌نهایت به قضاوتی مستقل در مورد وضعیت ایران برسد، همه غیر از مسوول میز ایران در وزارت امور خارجه که ناامید است و گرایش‌های ضدشاه دارد. بال در کتابش می‌گوید طبیعتاً مسوول میز ایران در وزارت امور خارجه اولین کسی بود که او رفت سراغش. در اتاقش در هتل مدیسن، من و هال ساندرز را دید و با هم شام خوردیم. من خیلی آزادانه و بدون هیچ ملاحظه‌ای در مورد ایران حرف زدم. ‌گری سیک هم که آدم برژینسکی بود، آنجا بود و یادداشت برمی‌داشت. بعد بال راه افتاد و رفت در نیویورک با ایرانی - ‌آمریکایی‌ها و مجموعه‌ای از آدم‌های دیگر حرف زد. یکی دو هفته بعدش برگشت و گزارشش را نوشت؛ اوضاع کماکان در نشیب بود. خواست گزارش تشکیل شورایی از بزرگان بود، ایرانیانی خردمند از اقشار مختلف، که بنشینند رایزنی کنند شاه و حکومتش چه طور باید با مخالفان پیشارویشان تا کنند تا آن‌ها آرام‌تر شوند. در فهرستش کسانی بودند هم از مخالفان و هم از حامیان شاه، مجموعه‌ای از آدم‌ها که تا پیش از آن هیچ‌وقت کنار همدیگر توی یک اتاق ننشسته بودند. اما برای این کار ماه‌ها دیر شده بود. کریسمس نزدیک بود و آن زمان دیگر هیچ جور ابتکار عملی از سوی ایالات متحده نمی‌توانست مهار اوضاع را به دست بگیرد. از طریق سفارتمان در پاریس تلاشی کردیم برای برقرار کردن رابطه با مخالفان؟ آیت‌الله خمینی در پاریس بود دیگر. ممنون که این قضیه را یادم آوردید. بعد آن شبی که من و یزدی در واشنگتن با هم شام خوردیم، او رفت به پاریس و من شماره تلفنش را داشتم. در نتیجه یک مجرای ارتباطی داشتیم. او به من زنگ می‌زد و من هم به او زنگ می‌زدم. اما یک واسطه‌مان هم سفارت بود. وارن زیمرمن آنجا رایزن سیاسی بود، یک افسر معرکه. ما به وارن تلگراف می‌زدیم و ازش می‌خواستیم برود پیش یزدی و بهش فلان و بهمان را بگوید و ببیند حرف او چیست. بنابراین برای تماس با یزدی دو تا ابزار ارتباطی داشتیم، یکی رسمی از طریق وارن که کارش هم عالی بود، و یکی هم غیررسمی از خانهٔ من و با تلفن. آیا این تماس‌های از خانهٔ شما...؟ علنی بود و اطلاع داشتند. پس دیگر خبری از «هیچ تماسی نگیرید» نبود؟ نه، آن زمان دیگر از سفت و سختی این دستور‌ها کاسته شده بود. حالا دیگر جز یزدی چندتایی ایرانی دیگر هم بودند که می‌رفتیم سراغشان و سفارت هم شروع کرده بود به ارتباط گرفتن‌. کریسمس، پروفسور کاتم رفت به ایران و مسوولان سفارت را با آیت‌الله بهشتی آشنا کرد، بلندپایه‌ترین روحانی‌ای که می‌شناختیم. در این برهه رسانه‌ها هم طلبکارانه افتاده بودند پی ما. خیلی به این نمی‌پرداختند که در ایران چه خبر است، بلکه موضوعشان درگیری‌های داخلی بود که ما را در واشنگتن دو دسته کرده بود. دیگر احتمالش خیلی بالا رفته بود که هر خبری در مورد وخامت اوضاع از تهران می‌گیریم، فردایش در «واشنگتن ‌پست» هم چاپ شود. قاعده این شده بود که یادداشتت را با فرض انتشار بنویسی، چون مدام درز می‌کرد. تدبیر من فرستادن نامه‌های غیرمحرمانه بود، نامه‌هایی اداری که زیرشان چند پاراگرافی هم در مورد مسایل حساس (اما نه خیلی حساس) می‌نوشتم، چون کسی آن‌ها را نمی‌خواند. نهایتاً در مرکز عملیات سیستمی راه‌اندازی کردیم مبتنی بر ارتباط شبکه‌ای آنی. ما یادداشت را تایپ می‌کردیم و در تهران در جا روی صفحه می‌آمد و بعد آن‌ها جواب را تایپ می‌کردند که می‌آمد برای ما. بعد دو تا نسخه از این مکاتبات چاپ می‌کردیم، یکی برای کاخ سفید و یکی برای دیوید نیوسام. من معمولاً در این جلسات حاضر بودم. می‌دانید نوشته‌ها از طریق کی درز می‌کردند؟ آدم‌های کاخ سفید به من مشکوک بودند اما می‌توانم به تاریخ‌نگاران مخاطب این حرف‌ها اطمینان بدهم که درز کردن‌ها از طرف من نبود. دیگر مظنونان آدم‌های دایرهٔ حقوق بشر بودند که مستأصل خواستار تغییر سیاست ما در قبال ایران بودند، اما آن‌ها هم این اتهام را رد می‌کردند. کی می‌داند؟ در وزارت امور خارجه آن‌قدر نسخه‌های زیادی از یک متن می‌گیرند که تقریباً امکان ندارد بشود ردیابی‌شان کرد. اما نتیجهٔ این اتفاق فاجعه‌بار بود و من به شدت با آن‌هایی موافق بودم که به نظرشان آن طوری نمی‌شد هیچ سیاستی را پیش برد. از روی یک چیزهایی بپرم و این را بگویم که وقتی شاه از ایران رفت و بختیار نخست‌وزیر شد، ماروین کلب در اخبار شبانه‌اش بخشی را به وضعیت ایران اختصاص داد و آنجا گفت: «سیاست رسمی ایالات متحده حمایت از دولت بختیار است. اما اگر از افسران وزارت امور خارجه بپرسید، می‌گویند او مطلقاً هیچ بختی ندارد. در نتیجه این سیاستی است پوک و توخالی که آدم‌های آشنا با مسایل ایران تأییدش نمی‌کنند.» فردایش هال ساندرز بهم گفت «باید با من بیای بریم کاخ سفید.» این بود که همراه هال رفتم به کاخ سفید و وارد اتاقی شدیم که یک میز گرد بزرگ تویش بود. دور آن میز همهٔ مافوق‌های من تا سایروس ونس وزیر نشسته بودند: همهٔ مشاوران وزیر، معاون وزیرها، مسوولان معاون‌ها. بعد برژینسکی، جوردن، جودی پاول و کار‌تر آمدند تو. کار‌تر عصبانی بود. گفت «یه کسی داره با ماروین کلب حرف می‌زنه؛ برنامهٔ دیشبش برای سیاست ما فاجعه‌بار بود. یه کسی داره به اون خوراک میده و دیگه برای ما کاملاً غیرممکن شده بتونیم سیاست‌مونو پیش ببریم. دارم بهتون می‌گم که اگه یه بار دیگه این اتفاق بیفته، مجرم قضیه اخراج می‌شه و نه فقط خودش اخراج می‌شه بلکه مافوقش هم اخراج می‌شه. ما می‌خوایم این قضیه متوقف بشه. من این جور خیانتی رو تحمل نمی‌کنم.» بعد همراه همهٔ آدم‌های دیگر کاخ سفید به صف از اتاق رفتند بیرون. آقای ونس که شخصیت خیلی حامی و پدرانه‌ای داشت، گفت: «توی رابطه‌مون با کاخ سفید به مشکل جدی برخورده‌ایم. این‌طوری هیچ کاری از ما برنمیاد. ما باید بتونیم این مشکل رو کنار بزنیم.» اطرافم را نگاه کردم؛ همه داشتند من را نگاه می‌کردند، آدم‌هایی مثل لس گلب و تونی لیک. گفتم «به نظر من رئیس‌جمهور خیلی بی‌انصافه. وقتی نمی‌دونه درز دادن اطلاعات کار کیه، انصاف نیست این جوری ما رو تهدید کنه.» من با رئیس‌جمهور موافق بودم. به نظر من هم با این روند درز کردن اطلاعات نمی‌شد هیچ جور سیاستی را پیش برد. تصدیق می‌کنم که ممکن است کسانی دیدگاه‌های من را برای ماروین کلب نقل کرده باشند. من خودم با او حرف زده بودم اما هیچ‌وقت در مورد مسایل حساس چیزی نمی‌گفتم. اما ممکن است کسانی دیگر به او گفته باشند میز ایران، سیاست ایالات متحده در قبال این کشور را تأیید نمی‌کند. احتمالش کاملاً هست. اما کار من نبود. دو سه هفته بعد‌تر مقالهٔ کوتاهی در «آتلانتیک ‌مانتلی» یا «هارپرز» منتشر شد که دقیق و با جزئیات جلسهٔ کاخ سفید ما را شرح می‌داد. معمولاً در این موارد به احتمال زیاد کار مأموران عملیاتی کاخ سفید است که با سیاست‌ها هماهنگ‌ترند و بازی را در زمین‌های مختلفی پیش می‌برند. وزارت امور خارجه را تبرئه نمی‌کنم ولی این آدم‌ها اهداف و برنامه‌های کوتاه‌مدت دارند. قطعاً، کسانی هستند که اطلاعات درز می‌دهند تا اهداف سیاسی‌شان را پیش ببرند، اما این درز دادن‌ها علیه سیاست کلی بود و واقعاً اثر مخرب داشت. خب، برگردیم به آخر دسامبر [اوایل دی‌ماه]. اوضاع هر روز بد‌تر می‌شد. سالیوان ــ فکر کنم سالیوان بود ــ پیشنهاد داد که علاوه بر تبادل غیرمستقیم پیام‌ها با یزدی، مهم است که یک مقام آمریکایی برود و با آیت‌الله خمینی ملاقات کند. واشنگتن پذیرفت. تد الیوت را مسوول این کار کردیم، از افسران بازنشستهٔ وزارت امور خارجه که اواخر دههٔ ۱۹۶۰ [دههٔ ۱۳۴۰] مدیر امور ایران وزارتخانه و مدتی هم سفیر ایالات متحده در افغانستان بود، و به محض بازنشستگی هم شده بود مدیر دانشکدهٔ حقوق و دیپلماسی فلچر در دانشگاه توفتز. انتخاب عالی‌ای بود. او این کشور را خوب می‌شناخت. آمد به واشنگتن. من محورهای گفت‌وگو را برایش درآوردم. سالیوان رفت به دیدن شاه که بهش بگوید ما می‌خواهیم چنین کاری کنیم. شاه گفت کاملاً قابل‌ فهم است که ما بخواهیم وسط این بحران از منافع خودمان حفاظت کنیم و اینکه شاید شما بتوانید با آیت‌الله خمینی بحث معقولی بکنید. برنامهٔ همه‌چیز ریخته شد. بعد جلسهٔ مجمع جهانی اقتصاد در مارتینیک پیش آمد. کار‌تر و برژینسکی شرکت کردند. برداشت من این بود که برژینسکی فکر می‌کند رفتن الیوت و دیدار با آیت‌الله خمینی ایدهٔ بدی است. کار‌تر که برگشت، طرح را رد کرد. دیگر قرار نبود تد الیوت سفری برود. این بود که قضیه را به سالیوان پیغام دادیم و سالیوان هم عصبانی شد. گفت «کدوم بی‌شعوری این تصمیم رو گرفته؟ این احتمالاً یکی از مهم‌ترین کارهایی بود که ما می‌تونستیم سر این بحران بکنیم و حالا دیگه این هم به فنا رفت.» مجبور شدم با خط محرمانه به سالیوان تلفن کنم و بگویم «گوش کن، تصمیم رئیس‌جمهور بوده.» تقریباً‌‌ همان لحظه بود که کارش را از دست داد. اما در آن برهه قشنگ نبود سفیر آمریکا را هم از ایران بیرون بکشی. به هر حال او رفت پیش شاه و گفت قضیهٔ سفر منتفی شده. همزمان برژینسکی هم کماکان اصرار داشت روی ایدهٔ مشت آهنین و سرکوب، اما نمی‌توانست کار‌تر را متقاعد به همراهی کند. کار به مصالحه کشید ــ سیاست‌ ما این‌طوری شکل گرفت ــ و کار‌تر گفت «ببینین، ما یکی از مقام‌های نظامی آمریکا رو می‌فرستیم که بره با فرمانده‌های نظامی ایران صحبت کنه و ببینه اگه وضعیت به هم پیچید، چه قدر برای اداره‌اش آمادگی دارن.» ژنرال هایزر که قائم‌مقام فرماندهٔ کل نیروهای آمریکا در اروپا بود و چند باری هم به ایران رفته بود، حکم سفر به تهران گرفت. آشنایی خاصی با ایران یا با نظامی‌های بلندپایه‌ای که قرار بود ببیندشان، نداشت. سالیوان خیلی موافق این برنامه نبود اما این را هم نمی‌خواست که در سفارتخانه رقیبی برایش بتراشند. هایزر که به آنجا رسید، دوتایی رابطه‌ای با همدیگر برقرار کردند که خیلی پربار و کارآمد بود. هایزر با نظامی‌های بلندپایه حرف زد و سالیوان هم روی کل برنامه نظارت داشت. هیچ‌کدام ما دقیقاً نمی‌دانستیم هایزر دارد چه کار می‌کند. با این حال تصور این بود که اگر قرار شده طرح برژینسکی پیگیری شود، یعنی او دارد به آن نظامی‌های بلندپایه می‌گوید باید آماده شوند تا در صورت لزوم کودتا کنند. هایزر آن‌قدر ماند تا بالاخره تهدید جانی شد و دیگر خیلی روشن بود که این بازی هم دارد تمام می‌شود. یکی دیگر از مقام‌های وزارت دفاع به ایران رفت، اریک فن‌ماربد، که قبل‌تر هم گفتم نمایندهٔ ارشد وزارت دفاع در تهران بود. زمانی که من در ایران خدمت می‌کردم، او مسوول نظامی‌ها و تمام برنامه‌های نظامی آمریکا در آنجا بود. در ماجرای ویتنام هم نقشی مؤثر داشت و حالا برگشته بود به واشنگتن و شده بود مسوول ارشد فروش‌های نظامی ایالات متحده. به دلیل اعتصاب‌ها در بانک مرکزی و وزارت دارایی، نظام پرداخت ایرانی‌ها به هم ریخته بود. نمی‌توانستند دیون مالیشان را بپردازند و در نتیجه نمی‌خواستند بعضی فقرات خرید‌ها را تحویل بگیرند. برای همین فن‌ماربد را فرستادند به آنجا تا برود و اوضاع را سر و سامانی بدهد. یادداشت بلندی تنظیم کرد در شرح تفاهم‌نامهٔ میان ایرانی‌ها و ما، شامل لغو معاملهٔ انواعی از فروش‌ها، تعویق انجام مبادلاتی دیگر و انتقال وجوه از مواردی به موارد دیگر. خودش تک و تنها و بدون کمک هیچ کس دیگری همهٔ کار‌ها را کرد. راهی بود برای حل و فصل این بحران خاص. کاری که او کرد، همچنان موضوعی به شدت محل مناقشه است که پروندهٔ ادعاهای مرتبط با آن هنوز هم در دادگاه لاهه مفتوح است: تکلیف این فروش‌های تصفیه نشده چه‌ می‌شود و چه طور ایران پول‌ پرداختی آن‌ها را پس می‌گیرد؟ اوایل ژانویهٔ ۱۹۷۹ [اواسط دی‌ماه ۱۳۵۷] نمی‌دانم سالیوان به شاه پیشنهاد داد کشور را ترک کند یا ایدهٔ خود شاه بود یا اصلاً پیشنهاد کسی دیگر به شاه بود. اما به هر حال شاه گفت می‌خواهد کشور را ترک کند. از من پرسیدند آیا فکر خوبی است. گفتم به نظر من مردم ایران که خوشحال می‌شوند. برایش جایی پیدا کردیم که برود، عمارت والتر اننبرگ در کالیفرنیا. اننبرگ گفت عمارت یک ماهی در اختیارمان خواهد بود اما بعد قرار است عروسی‌ای تویش برگزار شود و مجبور است پسش بگیرد. خب، خوب بود دیگر. به شاه گفتیم آنجا را برایش داریم و او هم چمدان بست و حول و حوش پانزدهم ژانویه بود که با هواپیما رفت به مصر. وقت رفتن کسی بهش توصیه کرد از خاورمیانه بیرون نرود. نمی‌دانم زاهدی بود یا برژینسکی که به شاه گفتند در منطقه بماند چون یک بار، سال ۱۹۵۳ [۱۳۳۲]، که کشور را ترک کرده و به رم رفته بود، آمریکایی‌ها موفق شده بودند تاج و تختش را نجات بدهند؛ و حالا هم باز می‌توانستند این کار را بکنند. به نظرم فکر می‌کرد ممکن است ما طرحی برای نجات سلطنتش داشته باشیم. برای همین بهتر بود‌‌ همان نزدیکی‌ها بماند تا بتواند بعد از اینکه آمریکایی‌ها شعبده‌شان را رو کردند، پیروزمندانه به ایران برگردد. چند روزی را در مصر ماند؛ سادات یکی از بهترین رفقایش بود. اما چون خود سادات هم گرفت ‌و گیرهایی با اسلام‌گراهای مصر داشت، شاه راهش را کشید و با هواپیما رفت به مراکش. روز ۱۱ فوریه [۲۲ بهمن] که انقلاب دیگر کل بساط را جمع کرد، آنجا بود. همزمان بختیار هم جانشین نخست‌وزیر نظامی پیش از خودش شده بود. بختیار از استخوان‌ خردکرده‌های قدیمی جبههٔ ملی بود و همیشه به نظر من آمده بود که خیلی فرصت‌طلب است. نخست‌وزیر شد و درجا شروع کرد جوری امر و نهی کردن انگار شاه دیگر اصلاً در معادلات نیست. با این حال واقعاً هیچ‌کس جدی‌اش نگرفت. بختیار اجازه داد آیت‌الله خمینی روز یکم فوریه [۱۲ بهمن‌ماه] برگردد به ایران. وقتی از آن هواپیمای ایرفرانس پر از خبرنگار و اطرافیانش که پیاده شد، مردم تهران استقبال عظیمی ازش کردند. قضیه از جشن و شادی زمان رفتن شاه هم فرا‌تر رفت. خب، یکم فوریه بود و آیت‌الله خمینی به سرعت جایگاهش را در تهران تثبیت کرد. بختیار هنوز بر مصدر قدرت بود که آدم‌های او کم‌کم خودشان را در نهادهای حکومتی جاگیر کردند. در یک برهه‌ای کم و بیش دوتا دولت سر کار بود. بعد در قرارگاه هوایی دوشان تپه در جنوب تهران بلوا شد. روز نهم یا دهم فوریه، گروهی از متخصصان فنی که تازه کار بودند و آموزش‌های خاص هم دیده بودند، نیروهایی هوشمند‌تر از سربازان عادی، با تظاهراتی وفاداریشان را به آیت‌الله خمینی نشان دادند. بین آن‌ها و نیروهای رده‌بالای مسوول قرارگاه درگیری شد. رفتار این آدم‌ها تأیید و تأکید تحلیلی بود که من همیشه داشتم. شاه بنا به اصل وفاداری برای ارتشش نیروی تازه می‌گرفت و با هر ترفیعی به سرگرد یا سرهنگ یا هر چه که بود، موافقت می‌کرد. اما وقتی شروع کرد به خرید آن همه تجهیزات پیچیده و سطح بالای آمریکایی، مجبور شد این اصل را نقض کند و برود ‌سراغ آدم‌هایی که مهارت‌های فنی داشتند. آدم‌هایی که مهارت‌های فنی دارند، مستقل هم فکر می‌کنند،‌‌ همان کاری که آن متخصصان فنی هوایی کردند. در قرارگاه درگیری شد و ارتش در هم شکست. انبارهای مهمات را باز کردند و ظرف چند روز یا چند ساعت، دیگر کار تمام شد. بختیار از کشور فرار کرد و نیروهای آیت‌الله خمینی کل مسوولیت‌ها را به دست گرفتند. نظامی‌ها مخفی شدند، یا از کشور فرار کردند، یا دستگیر و زندانی شدند. روز ۱۱ فوریه انقلاب پیروز شد. این وقایع در جریان بود که در واشنگتن من تلفنی با سالیوان صحبت کردم؛ گفت همین الان گفت‌وگوی تلفنی‌اش با برژینسکی تمام شده. (در قرارگاه هوایی هنوز بین واحدهای ارتش جنگ بود.) برژینسکی بهش گفته بود به ژنرال گاست، رئیس گروه مشاوران نظامی ما در آنجا و از افسران بلندپایهٔ ارتش، بگوید برود به رهبران ایران بگوید الان وقت کودتا است. (ژنرال هایزر از ایران خارج شده بود.) اینکه آن‌ها باید بختیار را سرنگون کنند و مهار کشور را به دست بگیرند و هر کاری لازم است بکنند تا نظم و آرامش دوباره به کشور برگردد. سالیوان هم گفته بود «من حرف‌هاتونو نمی‌فهمم. احتمالاً دارین لهستانی حرف می‌زنین. ژنرال گاست الان بابت تیراندازی‌ها توی زیرزمین ستاد عالی فرماندهی نمی‌تونه تکون بخوره و خودش رو هم نمی‌تونه نجات بده، این کشور که پیشکش.» این دیگر آخرین نفس بود و حکومت ایران‌‌ همان‌ جا فرو پاشید. روز ۱۱ فوریه بود، پایان انقلاب و آغاز دوره‌ای دیگر از مشکلات ایالات متحده با ایران. منبع: سایت تاریخ ایرانی

کارتر مخالف سیاست مشت آهنین شاه بود - گفت‌وگوی با هنری پرشت (5)

بخش پنجم - دو دستگی در واشنگتن ترجمه: بهرنگ رجبی تاریخ ایرانی: هنری پرشت، افسر مسئول امور سیاسی و نظامی سفارت آمریکا در تهران در سال‌های ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ [۱۳۵۱ تا ۱۳۵۵] و مسئول میز ایران در وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده در سال‌های پرالتهاب ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۱ [۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰] در گفت‌وگویی تفصیلی با چارلز استوارت کندی، خاطراتش را بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» ترجمه متن کامل آن را منتشر می‌کند. *** ولی در این مورد خاص (تبریک به مناسبت سالروز تولد شاه و...) همهٔ این‌ پیام‌ها رسماً داده شد، نه؟ در مقایسه با دیگر رهبران کشور‌ها، به نظر می‌آید زیادی وقت صرف تملق‌گویی شاه می‌کردیم. بله. توی ضمیر این آدم نقش شده بود که وقت و بی‌وقت باید ناز و نوازش بشود. حالا با دورنمای تازه و شخصی‌ای که من در مورد آیندهٔ شاه داشتم، سعی می‌کردم از میزان تملق‌ها بزنم. شاه کماکان تک به تک تبریکات ما را پخش سراسری می‌کرد. به نظرم کار هوشمندانه‌ای برای ما نمی‌آمد. ضمناً فکر می‌کردم باید شناخت مخالفان را هم شروع کنیم. نه وزارت امور خارجه و نه سفارت هیچ‌وقت ارتباطی با آن‌ها نگرفته بودند. ریچارد کاتم که استاد علوم سیاسی و در وزارت امور خارجه مغضوب بود، با ‌گری سیک، که مسوول امور ایران در شورای امنیت ملی بود، تماس گرفت و به او پیشنهاد کرد قرار ملاقاتی با ابراهیم یزدی بگذارد، پزشکی ایرانی در تگزاس که عازم پاریس بود تا برود و برای آیت‌الله خمینی کار کند. یزدی سر راهش از واشنگتن هم رد می‌شد. به نظر من فکر خوبی آمد اما گری فکر کرد شاید مقامش خیلی بالا‌تر از حد چنین قرارهایی باشد و اینکه احتمالاً بهتر این است من بروم به دیدن یزدی. با کمال میل قبول کردم و قرار و مدار گذاشته شد. بعد وارن کریستوفر، معاون وزیر، از قضیه باخبر شد و به من دستور داد نروم به دیدن یزدی، که هیچ مقام آمریکایی‌ای نباید با آن‌ها گفت‌وگو کند. سرخورده شدم اما فکر می‌کردم حتماً باید راهی برای ارتباط با این آدم‌ها پیدا کنیم. آن زمان سفارت هم ارتباطی با مخالفان نداشت. تا اواسط سپتامبر و اوایل اکتبر هم [تا حول و حوش مهرماه] مطبوعات هنوز هم توجهی به رویدادهای ایران نمی‌کردند، جوری که نشان بدهد شناختی کافی در مورد وضعیت و شرایط وجود دارد. با این‌ حال یک روز صبح تیتر «واشنگتن ‌پست» این بود که «ایران قرارداد کلان هسته‌ای‌اش را به حال تعلیق در می‌آورد (یا لغو می‌کند)». پای پول زیادی وسط بود اما به خاطر آشوب‌های کارگری، ایرانی‌ها نتوانسته بودند به قرارداد‌هایشان پایبند بمانند. ما خبرش را داشتیم چون سفارت چند روز قبل‌تر گزارشش را داده بود. با این‌ حال از طبقهٔ هفتم [دفتر سفیر و معاونان وزارت خارجه آمریکا. م.] بهم زنگ زدند و پرسیدند چه خبر است و باید چه کار کنند. آن موقع نظر من این بود که در برههٔ زمانی پیدا شدن بحران، مسوولیت همه‌ چیز با افسر مسوول میز آن کشور است چون هیچ‌کدام از مافوق‌هایش چیزی از ماجرا نمی‌دانند یا اصلاً این قضیه موضوعشان نیست. این لحظه‌ای طلایی است که بالادستی‌ها به قضیه علاقمند می‌شوند و نظر افسر مسوول میز را می‌پرسند. اما از آن به بعد که بحران گسترش می‌یابد، آدم‌های طبقه‌ هفتم مسوولند و نقش افسر مسوول میز کمرنگ می‌شود. این فرصتی بود برای من تا به این آدم‌ها اطلاعات بدهم و روشنشان کنم، چون از آن به بعد دیگر قضیهٔ ایران می‌افتاد دست طبقهٔ هفتم. حدود‌‌ همان زمان‌ها بود که من رفتم به یک مهمانی‌ای که به افتخار جورج شرمن داده بودند، مسوول مطبوعاتی «انجمن ملی سردبیران رسانه‌ها»، و ماروین کلب هم آنجا بود. جورج، من را به کلب معرفی کرد که مجری شبکه‌ای تلویزیونی بود. بهش گفتم «آقا، دارین یه ماجرای حسابی‌ای رو از دست می‌دین. هیچ خبری از ماجرای ایران تو برنامهٔ تو یا هیچ‌ اخبار شبانهٔ دیگه‌ای نیست، ولی مطمئن باش این ماجرا خیلی گنده‌تر میشه و بهتره همین الان برین سراغش و الا باخته‌این.» دلم می‌خواست توجه آدم‌ها به رویدادهای ایران جلب بشود اما نمی‌توانستم کاری کنم این اتفاق بیفتد. توجه رسانه‌ها تنها راه برای بیدار کردن طبقهٔ هفتم و معطوف کردن حواسش به یک قضیه بود. چشم و توجه همه به مسالهٔ اعراب و اسرائیل بود. به ایران توجه مستمر نمی‌شد. همچنان که قضیۀ ایران بد‌تر و بد‌تر شد، این وضعیت هم کم‌کم تغییر کرد. در ماه اکتبر نیروی دریایی ایالات متحده می‌خواست چندتایی اف۱۴ دیگر به شاه بفروشد و آقای دانکن، نفر دوم وزارت دفاع، قصد داشت سفری به ایران بکند تا با شاه دربارهٔ خریدی حرف بزند. بهشان گفتم آن‌ها دیوانه‌اند. اف۱۴ از باارزش‌ترین داشته‌های نظامی ما بود و ایران آن زمان کشوری بی‌ثبات؛ احمقانه بود دیگر چنین چیزی به آن‌ها بفروشیم. خب، رفتند به اصفهان که آشیانهٔ آن هواپیما‌ها بود و آنجا به خاطر درگیری‌های خیابانی توی هتلشان زندانی شدند و نتوانستند جایی بروند. اتفاقات کوچکی از این قبیل بود که کم‌کم واشنگتن را متقاعد کرد در ایران مشکلی جدی جلو رویشان است. قبل‌تر حرفش را زدیم که در ایران گزارش رخداد‌ها با ملاحظات بسیار بود چون ما دلمان نمی‌خواست شاه را ناراحت کنیم. حس می‌کردید گزارش‌های سفارت از رخداد‌ها و سیر امور چقدر در جهت تأیید نظرات و دیدگاه‌های شما بودند؟ گزارش‌های سفارت که کلاً افتضاح بود؛ ماه آگوست بود که من به جان استمپل، افسر مسوول گزارش‌های مربوط به امور داخلی ایران، گفتم واقعاً لازم است پر گازتر بروند و رخدادهای ایران را پوشش خیلی بهتری بدهند. سالیوان کم‌کم شروع کرده بود به سوق دادن سفارت به ارائهٔ گزارش‌هایی مثل همهٔ دیگر سفارتخانه‌ها و گفت‌وگو با رهبرانی از مخالفان. فکر می‌کنم ماه نوامبر بود که نهایتاً تصمیم گرفتند واقعاً این کار را بکنند. به نظر من کارشان کماکان خوب نبود. اما برای یک مسوول میز خیلی سخت است که به همکارانش در خود منطقه کمک کند. عملاً حسم این بود که تقریباً همهٔ چیزهایی که می‌فرستند، بی‌اندازه به‌دردنخور است. بین واشنگتن و تهران هفت‌ و نیم ساعت اختلاف زمان بود. هشت صبح که من می‌رسیدم سر کار، آن‌ها دیگر خانه بودند یا داشتند می‌رفتند به خانه، و من با چارلی ناس یا سالیوان اتفاقات آن روز را مرور می‌کردیم. بحران که گسترده‌تر شد، کم‌کم در مجموعهٔ دولت آمریکا هم تنش‌هایی پیش آمد. در دایرهٔ حقوق بشر لیبرال‌ها بودند و در کاخ سفید محافظه‌کار‌ها ــ اگر مایل باشید که این را در موردشان بگوییم. قبل‌تر در ماه آگوست، سی‌آی‌ای برآوردی اطلاعاتی تهیه کرده بود که می‌گفت در ایران گیر و گرفتاری‌هایی هست اما هیچ جدی نیستند. مهار دست شاه است. یک جملهٔ جالبش این بود که ایران حتی در «وضعیت پیشاانقلابی» هم نیست. خب، من بی‌خیال نمی‌شدم. زیرش نوشتم من با این یافته‌ها موافق نیستم و وزارت امور خارجه نقشی در تهیهٔ این گزارش نداشته. نمی‌دانم هیچ‌وقت منتشر شد یا نه. به خصوص سر قضیهٔ پیام‌های تبریک، کم‌کم حس می‌کردم بین من و گری سیک دارد تنش شکل می‌گیرد. من، ‌گری را از زمان خدمت در اسکندریهٔ مصر می‌شناختم؛ آن زمان در قاهره معاون وابستهٔ نیروی دریایی بود. حدود‌‌ همان زمان‌ها که من داشتم می‌رفتم به میز ایران، یک شب من و همسرم را همراه جسیکا متیوز و چندتایی دیگر از اعضای شورای امنیت ملی برای شام دعوت کرد و آنجا من را جلوی بقیه آدمی خواند که واقعاً ایران را می‌شناسد. اما بعد‌تر در پاییز ۱۹۷۸ [۱۳۵۷] که اوضاع داشت هی وخیم‌تر و وخیم‌تر می‌شد، راه ما هم از همدیگر جدا شد. اگر کتابش را بخوانید، «همه چیز فرو می‌ریزد»، با عباراتی احساساتی گفته که ما دوست‌های نزدیک بودیم اما من عادت داشتم بهش بخندم و برایش نطق کنم و سرش داد بزنم، جوری که دیگر ارتباطش را با من قطع کرده. گمانم واقعاً باهاش تند حرف می‌زدم و داد و بیداد راه می‌انداختم چون به شدت سرخورده شده بودم که او طرفدار رویکرد برژینسکی است و هیچ استدلال دیگری را گوش نمی‌کند. به نظرم هیچ شناخت خاصی از ایران نداشت و به حرف کس دیگری هم گوش نمی‌داد. اما در وزارت امور خارجه آدم‌های در ردهٔ من کم‌کم دور من جمع شدند و در نتیجه بعد از مدتی دیگر یک گروه شده بودیم در زمینهٔ کارمان. در جلسات اعضا روی تخته مشکلاتی را که شاه مواجه‌شان بود، شرح می‌دادم. این بحث‌ها همیشه مخاطبان خوبی داشتند. آرام‌آرام برای موضعم حامیانی دست و پا کردم. بعد‌تر در پاییز، مک ‌نیل ‌لرر از برنامهٔ اخبار شبانهٔ شبکهٔ سراسری پی‌بی‌اس می‌خواست یک شب به ایران بپردازد و با وزارت امور خارجه تماس گرفت، پی کسی که بتواند دربارهٔ ایران حرف بزند. هیچ‌کس مایل نبود حرف بزند، در نتیجه آن درخواست راهش را کشید تا رسید به من؛ گفتم هستم. خب، قرار نبود بنشینیم آنجا و جلوی مخاطبانی در سطح ملی سیاست آمریکا را محکوم کنیم. ژوزف کرافت هم توی برنامه بود و نگرانی شدیدش را در مورد شاه اعلام کرد. من سعی کردم کاری کنم مردم احساس بهتری پیدا کنند. یک جا ازم پرسیدند: «فکر می‌کنید شاه ممکن است ایران را ترک کند؟» بی‌لحظه‌ای تردید و درنگ گفتم مطلقاً امکان ندارد چنین اتفاقی بیفتد ــ در صورتی که خودم هم حرفم را باور نداشتم. در حقیقت دروغ گفتم. این کاری بود که باید می‌کردیم چون توی بد مخمصه‌ای گیر افتاده بودیم. نمی‌توانستیم زیر پای شاه را خالی کنیم چون سازوکاری برای جایگزینی‌اش نبود. دلم نمی‌خواست به وحشتش بیاندازم و باعث شوم حرکت تندی کند. آنچه پی‌اش بودم واکنشی بطئی بود که قدم به قدم و مسالمت‌آمیز به وضعیتی تازه می‌انجامید، جوری که این وسط موضع آمریکا هم حفظ بشود. از سر همین قصه با تهیه‌کنندهٔ بخش اخبار خاورمیانهٔ آن برنامه آشنا شدم. آن زمان دیگر حواس روزنامه‌نگار‌ها هم داشت مدام به ایران جلب می‌شد. در کاخ سفید و وزارت امور خارجه هم جلساتی مکرر در سطوح بالا برگزار می‌شد. در نتیجه دولت دیگر تکانی خورده بود. من معمولاً در جلساتی که توی اتاق ارزیابی موقعیت کاخ سفید برگزار می‌شد، شرکت می‌کردم، اغلب همراه هال ساندرز. بعضی وقت‌ها برژینسکی رئیس جلسات بود و هر از گاه هم والتر موندیل [معاون رئیس‌جمهور]. یادم می‌آید یک بار سر آن جلسات نشسته بودم و داشتم دیگر حاضران توی اتاق را نگاه می‌کردم که همه‌شان مقام‌هایی کلی بالا‌تر از من داشتند و فکر می‌کردم در این اتاق غیر من هیچ‌کس نیست که چیزی در مورد ایران بداند و شناخت خود من هم چقدر ناکافی است. بابت همین سر بحران ایران گرفتاری داشتیم دیگر. از سر گفت‌وگو‌هایم برای طرح تاریخ شفاهی و نیز تجارب خودم به نظرم رسیده هر چه بحران عظیم‌تر شد، مهار کار بیشتر و بیشتر افتاد به دست آدم‌های متمایل به اقدام عملی و این آدم‌ها دست‌بالا را گرفتند و کسانی که واقعیت‌ها را می‌دیدند کنار زدند، کسانی را که می‌توانستند تشخیص بدهند اگر تانک بفرستیم به ایران، از نقطهٔ آ به ب نمی‌رسیم. این‌‌ همان نکته‌ای است که من قبل‌تر گفتم. برهه‌ای هست که به حرف مسوول میز گوش می‌کنند، ولی بعدش او رانده می‌شود به پس‌زمینه. آخر اکتبر سالروز تولد پسر شاه بود. مرد جوان هجده سالش می‌شد. به خواست شاه داشت در لوبک تگزاس آموزش خلبانی می‌دید و آنجا ویلای زیبایی را برایش مجهز کرده بودند، با تجهیزات صوتی مفصل و یک دوست دختر سوئدی ــ همهٔ چیزهایی که یک خلبان هواپیمای جنگی و شاهزاده باید داشته باشد. سفیر ایران در آمریکا، اردشیر زاهدی، می‌خواست وسط این قشقرق مهمانی‌ای به افتخار او بگیرد. من از زمان تحویل گرفتن مسوولیت میز، با سفیر ایران آشنا شده بودم و یک روزی رفتم به سفارتخانهٔ مجللش تا او را ببینم. من و ماریون [همسر پرکت. م.] را دعوت کرد برویم به این جشن تولد. برژینسکی آنجا بود. کارل روان آن جا بود. گل‌های سرسبد باغ واشنگتن آنجا نبودند ولی بد هم نبود دیگر. من کاملاً مات شاهزادهٔ جوان مانده بودم. برای یک هجده ساله بسیار با اطلاع و واقعاً بالغ به نظر می‌آمد. اما نه در او و نه در هیچ‌کدام از دیگر آدم‌های حاضر آن جمع نشانی از این نبود که ایران گرفتار مخمصه‌ای جدی است. راهپیمایی‌ها و اعتصاب‌ها ادامه داشتند. شاه احتمالاً به منزلهٔ یک سوپاپ اطمینان اجازه داده بود مطبوعات در انتشار مطلب آزاد‌تر باشند. اما چهار نوامبر سالروز کشتن دانشجو‌ها در دانشگاه بود (منظور اگر سالگرد ۱۶ آذر باشد، مقارن هفتم دسامبر است. چهارم نوامبر همزمان با واقعه ۱۳ آبان در همان سال بود. م.) و شاه چاره‌ای نداشت جز اینکه دوباره حکومت نظامی را به زور اعمال کند، چون همهٔ شهر را بلوا برداشته بود. بعضی‌ها می‌گفتند شاه خودش محرک بلوا‌ها بوده.‌‌ همان زمان نخست‌وزیر دیگری سر کار آمد، این بار فرماندهٔ ارتش، ارتشبد ازهاری، یک مرد محترم معتدل وفادار به شاه. چند روز جلوترش باخبر شده بودیم که چنین اتفاقی قرار است بیافتد ــ که حکومتی متشکل از نظامی‌ها سر کار خواهد آمد. این زمان دیگر سالیوان، اغلب همراه سفیر بریتانیا تونی پارسونز، مکرر شاه را می‌دیدند و شاه همیشه افسرده و پریشان بود. اعتقاد سالیوان کماکان این بود که باید بهش روحیه بدهیم. در واشنگتن بحثی درگرفته بود که باید به شاه توصیه کنیم چه طور مشکلش را حل و فصل کند. دو خط فکری عمده داشتیم. یکی تا حدی از موضع ضعف بود: افزایش آزادی‌ها را ادامه بدهیم یا سرعتشان را بالا ببریم. دیگری سیاست مشت آهنین بود، که یعنی سرباز بفرستیم و آن‌ قدر آدم بکشیم که ناآرامی‌ها دیگر برای همیشه تمام شود. دکتر برژینسکی طرفدار مشت آهنین بود ولی رئیس‌جمهور کار‌تر چنین سیاستی را نمی‌پذیرفت. پای دستور چنین اقدامی را امضا نمی‌کرد. در نتیجه وضعیت این جوری شده بود که برژینسکی با زاهدی تماس داشت و در مورد طرح و برنامهٔ خودش برای شاه پیغام می‌فرستاد، و ما اداری‌های خوب و معقول در وزارت امور خارجه توصیه‌هایمان را برای کل دولت توضیح می‌دادیم و از مجاری معمول به سالیوان منتقل می‌کردیم، پیشنهاد می‌دادیم شاه را ترغیب به اعتدال و میانه‌روی کند. شاه بی‌نوا از این توصیه‌های متناقض گیج شده بود. از برژینسکی یک خط می‌گرفت و از سالیوان یک خط دیگر، و مستأصل شده بود و نمی‌فهمید چه کار کند. امروز که به قضیه نگاه می‌کنیم، می‌دانیم که او می‌دانست مریض است و چیزی که بیشتر از همه پی‌اش بود، انتقال سلطنتی پایدار و بادوام به پسرش بود. می‌خواست پسرش وارث تاج و تخت بشود. می‌ترسید اگر بیافتد به کشتار مردم در خیابان و بعد این وضعیت را تحویل یک نوجوان بدهد، او از پس قضیه برنیاید و دودمان پهلوی به باد برود. مستأصل تلاش می‌کرد مطمئن‌ترین راه را برای تثبیت جانشین بیابد. اواخر اکتبر یا اوایل نوامبر بود [نیمهٔ نخست آبان ماه] که سالیوان یادداشتی برای ما فرستاد با عنوان «فکر کردن به چیزی که نمی‌شود فکرش را کرد». باید خیلی دقیق و با دقت آن را می‌خواندی اما استنباط ازش این بود که دارد اتفاقی برای شاه می‌افتد. مشخصاً نمی‌گفت حمایت فرضی‌ ده درصدی‌ از شاه ــ که تا قبل آن پیش‌فرض ما بود ــ دارد ضعیف می‌شود. به گمانم تلاشی بود برای اینکه جمع واشنگتن‌نشین‌ها ذهنشان را باز‌تر کنند و خلاقانه‌تر بیندیشند. خب، یادداشت پله‌های ساختمان وزارتخانه را بالا رفت اما موجب اتفاقی نشد. هیچ‌کس واکنشی نشان نداد. و سالیوان هم دیگر ماجرا را پی نگرفت.‌‌ همان ‌زمان من به شدت از این نگران بودم که نکند برویم به سمت سیاست مشت آهنین. این بود که یادداشتی آماده کردم با این مضمون که ارتش نخواهد توانست به خیزش‌های مردمی پایان بدهد. رهبران ارتش توان ادارهٔ کشور را نخواهند داشت. اگر شاه تکیه‌اش را بگذارد روی ارتش، حکومتش را نه قوی‌تر بلکه ضعیف‌تر می‌کند؛ ارتش در چنین اموری بسیار ناآزموده است، آموزشش را ندیده، و نهایتاً اینکه در وفاداری‌اش هم تردید هست. سرباز‌ها از پشت سنگر‌ها گلوله‌های تفنگ‌هایشان را به سمت برادرانشان شلیک خواهند کرد. تا کی خواهند توانست به کشتن ادامه دهند؟ یادم نمی‌آید آخرش آن تلگراف منتشر شده یا نه. غیررسمی بود. فرستادمش به آنجا و فکر کنم از بعد آن بود که کم‌کم شروع کردند به اندیشیدن برای یافتن راه‌حلی غیرنظامی. آیا از وابسته‌های نظامیمان در آنجا ــ که ارتباط نزدیکی با نظامیان ایران داشتند ــ گزارش‌هایی برایتان می‌آمد که بخواهند در مورد ارتش ایران کسب تکلیف کنند؟ تصورات من مبتنی بر تجربهٔ سروکار داشتنم با نظامی‌های ایران بود، عمدتاً هم با ارتشبد‌ها و سرلشکرهای بلندپایه‌شان. تصور خیلی‌ها، از جمله بسیاری ایرانی‌ها، وضعیتی شبیه همین چیزی است که شما الان گفتید. فکر می‌کنند ارتش ما و ارتش ایران نداشتیم و ارتش آمریکا همه‌چیز ارتش ایران را می‌شناخت و دستش بود. در ذهنتان داشته باشید که مشاوران نظامی ما پیش از هر چیز ــ و صرفاً ــ خودشان را آدم‌هایی غیرسیاسی می‌دانستند، و کاوش در میزان وفاداری و پرسیدن چنین سوال‌های سیاسی‌ای برایشان ممنوع بود. موضوعشان این بود که آیا ایرانی‌ها می‌توانند یک اف۴ را راه بیندازند و باهاش پرواز کنند یا نه. جز در محیط و چارچوب رسمی اجازهٔ حرف زدن یا معاشرت با نظامی‌های ایران را نداشتند. البته وابسته‌هایی داشتیم که کارشان فهم و ارزیابی چند و چون نیروهای نظامی ایران بود، اما نه ایرانی‌ها و نه مشاوران آمریکایی آن‌ها را تحویل نمی‌گرفتند. بنابراین ارتش آمریکا به کاری نمی‌آمد. سی‌آی‌ای در ارتش آدمی نداشت که بتواند کاری بکند. نهایتا ــ قبل‌تر هم گفتم ــ سفارت شروع کرد به ارتباط گرفتن با مخالفان. یکی از نخستین حملات وقتی اتفاق افتاد که استیو کوهن، از اعضای دفتر حقوق بشر وزارت امور خارجه که ضد شاه هم بود، رفت به ایران و اصرار کرد سفارت او را ببرد به دیدن افرادی از مخالفان. نوامبر [آبان ماه] بود که از من خواستند دوباره بروم به برنامهٔ مک نیل لرر. کم‌کم این حس را هم می‌کردم که زیادی در دید هستم و باید از میزان حضورم در رسانه‌ها بکاهم. شاید بهتر بود خودم را جمع کنم. این بود که پیشنهادشان را رد کردم اما به تهیه‌کننده گفتم باید ابراهیم یزدی را برای برنامه دعوت کند. بعد از برنامه هم باید او را به شام دعوت کند و آن وقت من هم خواهم آمد. همراه یزدی و چندتایی از دست‌اندرکاران برنامه برای شام رفتیم به رستورانی در واشنگتن و من فرصتی یافتم تا با او صحبتی بکنم. در مورد گفت‌وگویم با او یادداشتی آماده کردم و به اجمال موضعش را توضیح دادم. تا آن زمان برجسته‌ترین چهره‌ از جمع مخالفان بود که ما دیده بودیمش. در نتیجه، تجربه‌مان از سر گذراندن یک برههٔ روزهای سخت بود که هر روز سخت‌تر هم می‌شدند. کارل روان در تهران گفت‌وگویی تلویزیونی با شاه ضبط کرد و در نمایشی خصوصی برای من و کارکنان سفارت ایران در آمریکا نشانش داد. وقتی تصویر شاه، رنگ‌پریده‌ و به وضوح افسرده و مردد، روی پرده آمد، تماشاگران وفادارش جا خوردند و نفسشان گرفت. اواخر نوامبر [اوایل آذرماه] مایک بلومنتال، وزیر دارایی، به ایران رفت. همزمان سناتور برد هم که دامادی ایرانی داشت، رفت به آنجا. هردو رفتند شاه را ببینند. سر ناهار او را دیدند، به زور سرپا بوده، تند و تند قرص می‌خورده، و کم‌ و بیش منگ و بیهوش بوده. همهٔ حرف‌ها را همسرش زده بوده. وقتی برگشتند، جا خورده بودند. همیلتون جوردن به رسانه‌ها گفته بود شاه آدم ماست و تنها کسی است که در ایران ازش حمایت می‌کنیم. فکر کنم بلومنتال بود که گفت اگر کس دیگری نداریم بهتر است زود یکی پیدا کنیم چون این آدم دیگر جان و جوهری ندارد. به رغم این‌ها باز گری سیک یادداشتی تهیه کرد مبتنی بر نقش رهبری فعالانه‌تر شاه. مطابق آن یادداشت، شاه عملاً باید سوار اسب سفید می‌شد و تا جای ممکن خودش را حضوراً و در تلویزیون به مردمش نشان می‌داد. باید نقش پدری سخت‌گیر و جدی را بازی می‌کرد. من که فکر کردم گری خل شده. مردمش از شاه متنفر بودند و دیدن او خشمگینشان می‌کرد. علاوه بر این، او در وضعیت ذهنی و روانی‌ای نبود که بتواند روی مردم تأثیری بگذارد. این فکرهای گری را هم، مثل خیلی چیزهای دیگری که آن دوران نوشته و گفته شدند، کسی جدی و تحویل نگرفت. هیچ‌کس فکر خوبی نداشت؛ هیچ‌کس آن‌قدری هم اعتمادبه‌نفس و شناخت نداشت که پیشنهادهای دیگران را بپذیرد یا رد کند. دولت آمریکا تا حد زیادی منفعل بود. اوایل دسامبر [اواسط آذرماه] بود که برژینسکی از من خواست بروم به دفترش. از قبلش هم روشن بود که من و کاخ سفید اختلاف داریم، و هال ساندرز هم گفته بود دیگر از موضع من حمایت می‌کند. برژینسکی گفت می‌خواهد من را تنها ببیند. من رفتم آنجا و جلسهٔ کاری با همدیگر داشتیم. شروع کرد از من سوالاتی در مورد آیندهٔ ایران پرسیدن، چون سفیر ایران در ایالات متحده صراحتاً بهش گفته بود پیروزی آیت‌الله خمینی به تجزیهٔ ایران می‌انجامد ــ کرد‌ها یک طرف می‌روند و بلوچ‌ها یک طرف دیگر. من گفتم موافق نیستم. بعد هم سر آخر بهم گفت «خیلی‌ خب، حالا اگه هفت‌تیر نشونه می‌گرفتم طرف کله‌ا‌ت و بهت می‌گفتم باید برام بگی واقعاً فکر می‌کنی تو ایران چه خبره والا می‌کشمت، تو چی می‌گفتی؟» گفتم «می‌گفتم شاه ته تهش سه ماه دیگه هست. از الان تا اون موقع، اگه نتونیم شاه و مخالف‌هاش رو به یه توافقی برسونیم، سه ماه دیگه راهشو کشیده و رفته.» معلوم شد من دو هفته هم اضافه داده بودم ــ کارش اواسط فوریه تمام شد [اواخر بهمن]. اما بعداً من هیچ‌وقت از آن جلسه چیزی نگفتم. برگشتم و هیچ‌وقت نقل ‌قولی از گفت‌وگویم با دکتر برژینسکی نکردم، هیچ‌وقت اشاره‌ای هم بهش نکردم؛ فکر می‌کردم معذبش می‌کند. منبع: سایت تاریخ ایرانی

سیا گفت سینما رکس را ساواک آتش زد - گفت‌وگوی با هنری پرشت (4)

بخش چهارم - صدای اعتراض در تهران ترجمه: بهرنگ رجبی هنری پرشت، افسر مسئول امور سیاسی و نظامی سفارت آمریکا در تهران در سال‌های ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ [۱۳۵۱ تا ۱۳۵۵] و مسئول میز ایران در وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده در سال‌های پرالتهاب ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۱ [۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰] در گفت‌وگویی تفصیلی با چارلز استوارت کندی، خاطراتش را بازگو کرده که «تاریخ ایرانی» ترجمه متن کامل آن را منتشر می‌کند. *** شما در ژوئن ۱۹۷۸ شدید مسئول میز ایران. می‌شود توضیح دهید با معیارهای آن زمان کار این «میز» چه بود؟ میز ایران تنها با مسائل ایران سروکار داشت و شامل یک مدیر مربوط به امور کشور، معاون او و یک افسر مربوط به امور اقتصادی می‌شد. هرازگاه یک کارآموز هم می‌آمد. دوتا هم منشی بودند. حتی به‌رغم اینکه من نامزد خیلی جدی‌ای برای میز ایران بودم، اما دو تا گزینه داشتم. یکی اینکه بشوم مدیر مربوط به امور کشور میز ایران و دیگری اینکه در‌‌ همان سمت قبلی‌ام ارتقا بیابم و از معاون مدیر بشوم مدیر امور منطقه‌ای. به نظرم می‌آمد اوضاع ایران دارد پیچیده می‌شود و به هم می‌ریزد و به همین دلیل هم این سمت را انتخاب کردم. گرفت‌‌وگیر‌ها در ایران شروع شده بود، اصلش از ژانویه، از زمانی که آدم‌های شاه و روزنامه‌هایی به آیت‌الله خمینی توهین کردند و طلبه‌ها در حوزهٔ علمیهٔ قم تظاهرات کردند. چند نفری تیر خوردند و همین شد نطفهٔ مجموعه‌ای از راهپیمایی‌ها برای سوگواری درگذشتگان. این‌ها شامل مراسم‌ سوم و هفتم و غیرهٔ مردگان بودند. این قضیه از ماه ژانویه شروع شد و دیگر همیشه یکی از این راهپیمایی‌های سوگواری به راه بود، بعضی وقت‌ها در تهران، بعضی وقت‌ها در تبریز، یا در شهرهای دیگر. هر بار سربازان دوباره جمعیت را سرکوب می‌کردند. این‌طوری به ناگزیر همین‌طور پشت سر هم مراسم‌های گرامیداشتی راه می‌افتاد برای آن‌هایی که کشته می‌شدند. مهار اوضاع داشت از دست خارج می‌شد و شاه هم داشت کمی عصبی و مضطرب می‌شد. شروع کرد به دادن وعدهٔ چیزهایی مثل حکومتی آزاد‌تر و غیره. متأسفانه مردم دیگر خریدار حرف‌هایش نبودند. من در مورد اتفاقاتی که داشت در ایران می‌افتاد، از قبل نگران بودم. سفارت ابراز نگرانی‌هایی می‌کرد اما مطبوعات ــ که گزارشگر آمریکایی در آنجا نداشتند ــ رخدادهای ایران را کوچک جلوه می‌دادند. همهٔ روزنامه‌ها خبرنگارهایی داشتند که ما همیشه فکر می‌کردیم دوشغله‌اند و آن یکی کارفرمایشان ساواک است. بنابراین سطح نگرانی‌ها در بهترین حالت خیلی پوشیده و بی‌سر و صدا بود. واقعش ماه ژوئن که من مسئولیت را به عهده گرفتم، اوضاع آرام گرفته و خوابیده بود. مراسم‌های سوگواری دیگر تمام شده بودند. تنش بود اما اتفاقات خشونت‌بار مداوم و مکرر نه. آن زمان آیا دریافت‌هایی که دیگران و تحلیلگرهای خودتان به شما می‌دادند مبتنی بر این بود که مشکل این است که شاه شروع کرده به ملایم‌تر کردن ساواک یا از جهاتی محافظه‌کار‌تر و مذهبی‌تر شدن؟ اساسا آدم‌ها اعتقاد نداشتند شاه را ــ که از زمان آغاز حکومتش در سال ۱۹۴۱ کلی گرفتاری‌ها و مشکلات را پشت‌سر گذاشته بود ــ واقعا خطری جدی تهدید می‌کند. بعضی آدم‌ها فکر می‌کردند ملایم کردن و باز کردن فضا چارهٔ کار است، یعنی کاستن از فشار‌ها. پیشنهاد هیچ‌کس این نبود که شاه برود به دامان مذهب یا شروع کند به سرمایه‌گذاری روی مذهبی‌ها، چون در آن برهه به چشم آمریکایی‌ها مذهبی‌ها خیلی برجسته و مهم نمی‌آمدند. آیا یک دلیلش هم این بود که ما نمی‌توانستیم با روحانی‌ها گفت‌وگو کنیم و همچنین اینکه آن روز‌ها در چارچوب‌ها فکری آمریکایی‌ها هیچ جا اسلام یا نهادهای مذهبی جایی نداشت؟ ما آدم‌های سکولاری بودیم و راه‌حل‌های سکولار داشتیم. فراموش نکنید ما الان داریم از پی رخ دادن همهٔ اتفاقات بعدی به قضایا نگاه می‌کنیم. تا پیش از آن هیچ‌وقت خبر از هیچ انقلاب مذهبی‌ای نبود. راهپیمایی‌هایی سیاسی بود به رهبری روحانی‌ها، آخرینشان هم ۲۵ سال پیش‌ترش [گوینده اشتباه می‌کند. منظور ۱۵ سال است. م.] به رهبری آیت‌الله خمینی که‌‌ همان زمان هم زندانی شد و فرستادنش به تبعیدی که نهایتا منتهی شد به عراق. آن زمان، در بهار ۱۹۷۸، تمرکز اصلی روی جنبهٔ مذهبی رخدادهای در حال وقوع نبود؛ قضیه خیزشی مردمی بود. حتی به نظر هیچ ‌کسی چیز بلندمدتی نمی‌آمد. همه‌چیز را هم کنار بگذاریم، شاه دستگاه پلیس‌مخفی قوی‌ای داشت و ارتشی که ــ بنا به فرض ــ وفادار بود به او. پیش‌فرض این بود که شاید اوضاع به هم ریخته باشد و کمی زمان ببرد اما آن‌ها از پس کارشان برمی‌آیند. یادم می‌آید ماه مه ۱۹۷۸ تلگرافی از سفارت آمد در معرفی و توصیف آیت‌الله خمینی؛ آن زمان در ناآرامی‌ها نقش آیت‌الله به چشم می‌آمد اما هنوز قدر و قامت رهبری را نداشت که بعد‌تر به مرتبه‌اش رسید. سفارت بنا به وظیفه در آن تلگراف او را برای مخاطبان واشنگتنی‌اش معرفی و توصیف کرده بود؛ همین قضیه برای شما توضیح می‌دهد که ما چقدر در مورد سیاست داخلی ایران و نقش آیت‌الله خمینی در آن اطلاعات و آگاهی داشتیم. من آمدم به میز ایران و یکی از اولین کسانی که آمد به دیدنم، یکی از افسرهای سفارت اسرائیل در ایالات متحده بود، آدمی که درگیر مسائل خاورمیانه بود، دیوید تورگامن. او متولد ایران بود. وقتی آمد من را ببیند، گفت «ما از همین الان دیگه توی دوران پساشاه‌ایم.» من تا پیش از آن چنین چیزی نشنیده بودم. به نظر او شاه گرفتار دردسر جدی‌ای شده بود. به گمانم اساس حرفش مبتنی بود بر دانسته‌هایش از ایران و اطلاعاتی که سفارتخانهٔ غیررسمی اسرائیل در تهران می‌گرفت. یکی از اتفاقات دیگر درست کمی بعد از به عهده گرفتن مسئولیتم رخ داد. بهم گفتند هنری کیسینجر تازه از ایران برگشته و با وزارت امور خارجه تماس گرفته تا در مورد گفت‌وگو‌هایش با شاه گزارش بدهد. شاه به او گفته بود نمی‌فهمد چطور ممکن است یک مشت روحانی بتوانند سرکردهٔ راهپیمایی‌هایی این‌قدر منظم و این‌قدر حسابی باشند. حتما باید نیروی دیگری پشت این‌ها باشد. نتیجه گرفته بود که حتما سی‌آی‌ای پشتشان است. پرسیده بود چرا سی‌آی‌ای دارد این کار را با او می‌کند؟ چرا دارند بهش می‌پرند؟ به دو تا جواب رسیده بود که برای کیسینجر گفته بود. یکی اینکه آمریکایی‌ها حس می‌کنند او بابت روابطش با شوروی‌ها سر تأمین سوخت تجهیزات نظامی و بی‌خطر و احتمالا چندتایی مورد دیگر، زیادی با اتحاد جماهیر شوروی ندار شده. چون آمریکایی‌ها فکر کرده‌اند او زیادی انعطاف نشان داده، پس شاید به نظرشان رسیده مذهبی‌ها روحیات ضد کمونیستی سفت‌ و سخت‌تری دارند و در سیاست مهار و تحدید کمونیست‌ها ثابت‌قدم‌ترند. نظریهٔ دیگرش این بود که آمریکایی‌ها و روس‌ها ــ مثل بریتانیایی‌ها و روس‌ها در اوایل قرن ــ تصمیم گرفته‌اند ایران را به حوزه‌های نفوذ مجزا تقسیم کنند. ما جنوب را بر می‌داریم که بیشترین مقدار نفت را دارد و شوروی‌ها هم می‌توانند شمال را داشته باشند که قبلا هم داشتند و برایشان منافع داشت، منطقهٔ اطراف دریای خزر را. اساسا‌‌ همان تقسیم‌بندی قبل جنگ اول جهانی. این‌ها دو تا نظریهٔ او بودند در مورد اینکه چرا سی‌آی‌ای باید برای او دردسر درست کند. با خودم فکر کردم این‌‌ همان مردی است که ما برای حفظ منافع به شدت مهم‌مان در ایران بهش تکیه کرده‌ایم. این آدم دیوانه است. من با این‌جور آدمی قرار است سروکار داشته باشم. قضیه قرار بود خیلی پیچیده‌تر از آنی باشد که من فکر می‌کردم. بعد بیل سالیوان، که وقتی کار‌تر سر کار آمد سفیر شده بود، برگشت به ایالات متحده برای مرخصی. فکر کنم قبل‌تر اشاره کردم که شاه به شدت از رسیدن کار‌تر به ریاست‌جمهوری نگران بود، حتی پیش از نامزد شدن او؛ می‌ترسید کار‌تر یک کندی دیگر باشد و او را مجبور به پیمودن مسیرهای آزادسازی‌ای کند که نمی‌خواست سراغشان برود. گمانم کار‌تر که انتخاب شد، اضطراب و نگرانی شاه بیشتر هم شد. اما اگرچه برخی محورهای رئیس‌جمهور کار‌تر در تبلیغاتش مبتنی بر پافشاری‌ روی حقوق بشر و فروش بی‌حساب سلاح بود اما وقتی سر کار آمد، واقعا قصد نداشت این محور‌ها را همان‌طور که طی تبلیغاتش اعلام کرده بود، اجرا کند. واقعش اینکه دلش نمی‌خواست در ایران مشکلی پیش بیاید. دلش نمی‌خواست ایران موضوع مناقشاتی باشد. سروکلهٔ مسالهٔ اعراب و اسرائیل داشت در دستورکار آمریکا قرار می‌گرفت، مسائل مربوط به اتحاد جماهیر شوروی و چین هم. هیچ لازم نبود ایران آشوب‌زده هم به این دستورکار ما اضافه شود. کار‌تر، بیل سالیوان را انتخاب کرده بود، یک دیپلمات حرفه‌ای خیلی کاربلد، بااراده و واقع‌بین، تا یک بار دیگر شاه را از تداوم حمایت ما مطمئن کند. ما بعد دیدار سالیوان با کار‌تر از او شنیدیم که رئیس‌جمهور نمی‌خواهد سر قضیهٔ حقوق بشر هیچ فشاری به شاه وارد شود ــ قبل اینکه این را به ما بگوید رفته بود به ایران. کار‌تر می‌خواست‌‌ همان رابطه‌ای را که ایالات متحده همیشه با شاه داشت، ادامه بدهد. ما کماکان هرچه سلاح که می‌توانستیم به او می‌فروختیم ــ شاید کمی محتاط‌تر می‌شدیم ــ اما سر حقوق بشر به او فشاری نمی‌آوردیم. اساسا قرار بود طبق معمول قضیه تجارت باشد. این برداشت من بود از حرف‌هایی که سالیوان بهمان زد. حالا در ژوئن ۱۹۷۸ سالیوان به گمانم دیگر یک سالی یا در همین حدود می‌شد که در ایران بود؛ برای مرخصی برگشت به وطن تا بعدش هم برود به مکزیکو. وسط راه آمد به وزارتخانه تا رایزنی‌هایی کند و به وضوح معلوم بود ماه‌ها ناآرامی و آشوب، ذهن همه را مشغول کرده. من در تمام دیدارهایی که در وزارتخانه داشت حاضر بودم. آن زمان خط‌مشی سالیوان این بود که حواسمان به دقت به همه‌چیز باشد. آدم‌های شاه راه درست تعامل با روحانی‌ها را پیدا کرده‌اند، بهشان پول می‌دهند و نیازهای دنیویشان را برآورده می‌کنند. آن‌ها برخواهند گشت به مسجد‌هایشان و آرام می‌مانند. اساسا دیگر با پول دهانشان را بسته بودند. گزارش خیلی خوش‌بینانه‌ای بود؛ اینکه آن زمان هیچ چیز نگران‌کننده‌ای در ایران در جریان نیست. از پی این دیدار‌ها سالیوان برای اقامتی دو ماهه راهی مکزیکو شد. بعد شاه بود که دیگر اثری ازش توی رسانه‌ها نبود. فکر کنم خانم برد جانسون رفت به آنجا و چارلی ناس کنار دریای خزر بردش به دیدن شاه. کمی آرام شده بود و فرو خورده بود. دیگر در روزنامه‌ها یا تلویزیون آفتابی نمی‌شد. ما نمی‌دانستیم چه شده است. این نگرانی بود که نکند یکی از محافظ‌ها او را با تیر زده باشد. چارلی و من خیلی نگران نبودیم و بنابراین سر و صدایی نکردیم. اما حواسمان بود که سروکله‌اش جایی پیدا نمی‌شود. حالا که نگاه می‌کنم به نظرم می‌آید این احتمال هم هست که تحت معالجاتی جسمانی بوده و اخبار بدی در مورد سلامتی‌اش شنیده بود. این کاملا حدس من است. هیچ‌وقت هیچ چیزی در مورد سلامتی شاه به ما گفته نشد. آیا هم‌ارز قضیهٔ جسمانی، سی‌آی‌ای شرح‌ حالی از وضعیت روانی شاه هم به شما داد؟ چنین شرح‌حالی بعد‌تر در جریان انقلاب برای ما آمد. آن‌قدر هم بی‌بو و خاصیت بود که هیچ ارزشی نداشت. بله. حوالی اول اوت بود که سروکله‌اش دوباره پیدا شد و برگشت سر کار. حدود اواسط اوت بود که مشکلی پیدا شد. فکر کنم یک روحانی کم‌وبیش برجسته‌ای در یک بزرگراه تصادف کرد و کشته شد. بلافاصله این پنداشت عمومی پیدا شد که قضیه کار ساواک است و تظاهرات و اغتشاشاتی در اصفهان درگرفت و باعث شد در این شهر حکومت نظامی اعلام شود. اوت در تقویم اسلامی همزمان شده بود با ماه رمضان. متعاقبا اواخر ماه اوت، شاید بیست و پنجم، توی تالار سینمایی در بندرعباس [گوینده اشتباه می‌کند. منظور آبادان است. م.] آتش‌سوزی شد و فکر کنم ۷۰۰ نفر کشته شدند چون در‌ها قفل شده بودند. فاجعهٔ هولناکی بود. آدم‌های شاه تقصیر را انداختند به گردن روحانیون. در جریان راهپیمایی‌های ماه قبلش، روحانی‌ها اغلب به تالارهای سینما حمله کرده بودند که فیلم‌های غربی گناه‌آلود نشان می‌دهند. این بود که ساواک در جامعه چو انداخت که این قضیه هم کار روحانی‌ها است. در ایران هیچ‌کس این ادعا را باور نکرد. همه اعتقاد داشتند حکومت این کار را کرده و تقصیرش را انداخته به گردن روحانی‌ها. همین سطح بی‌اعتمادی مردم به حکومت را نشان می‌داد. هیچ‌کس در هیچ زمینه‌ای حرف حکومت را باور نمی‌کرد. ما در آن برهه گزارش خیلی کوتاهی ــ در حد چند جمله ــ از سی‌آی‌ای گرفتیم که از قول یکی از رابط‌های سی‌آی‌ای در ساواک می‌گفت ساواک مقصر است. کی می‌داند این ادعا درست بود یا نه؟ تقریبا‌‌ همان حدود‌ها بود که سالیوان از مرخصی برگشت و دید ایران از شر رشوه و فرسودگی حاصل از راهپیمایی‌های مداوم خلاص نشده اما به شدت پرالتهاب باقی مانده. اوضاع باز هم ناامیدکننده به نظر می‌رسید. یک بار دیگر آدم‌های وزارتخانه را جمع کرد و کماکان اظهار خوش‌بینی کرد که شاه از پس اوضاع برمی‌آید. بعد از جلسه‌ای با برژینسکی، مشاور شورای امنیت ملی، برژینسکی گفت شاه آدم ماست و باید به هر قیمتی شده پشتش بمانیم. هیچ سازش و مصالحه‌ای در کار نبود و قرار شد ما هر کاری لازم شد در حمایت از او بکنیم. موضع برژینسکی خیلی سفت ‌و سخت‌تر از سالیوان بود. بعد سالیوان راهی ایران شد و به آنجا که رسید ــ اواخر ماه رمضان بود ــ یکی از اولین کارهایی که کرد این بود که رفت به دیدن شاه، شاهی که حالا به شدت افسرده و پریشان بود. نمی‌توانست بفهمد مردمش چطور علیه‌اش شده‌اند. او خیلی برایشان کار کرده و زحمت کشیده بود و حالا آن‌ها این‌قدر حق‌نشناس و ناسپاس شده بودند. سالیوان در تلگرافی که برای گزارش این دیدار فرستاد، گفت شاه حسابی ناراحت و داغان است. ‌نظر سالیوان این بود که ما باید کاری کنیم تا او دوباره جان بگیرد. این بود که خودش پیش‌نویس پیغامی را از طرف رئیس‌جمهور ایالات متحده به شاه نوشت تا به او جانی تازه بدهد. من متن را دیدم و چندتایی جمله را که در ستایش سلطنت بود از تویش درآوردم، جمله‌هایی که به نظرم بیانشان از طرف یک کشور دموکراتیک مناسب نبود و صاف و سرراست کردمش حول بحث حکومت. این زمان سرتاسر ایران راهپیمایی‌های عظیم به راه بود. میلیون‌ها آدم در خیابان‌ها بودند و داشتند اعتراض غیر خشونت‌آمیز می‌کردند. باید اشاره کنم که در این دوره، ماه اوت که اوضاع داشت گُر می‌گرفت، هال ساندرز، معاون وزیر امور خارجه، کامل درگیر مقدمات و تدارک اجلاس کمپ دیوید بود. داشت پیش‌نویس متن‌های لازم برای این اجلاس را می‌نوشت. در نتیجه بیل کرافورد، قائم‌مقام معاون وزیر، مسئول من و مسائل ایران شده بود. او که متخصص مسائل اعراب بود، در مورد ایران هیچ نمی‌دانست، یا خیلی کم می‌دانست و بنابراین من را در بیشتر امور مربوط به ایران به حال خودم گذاشت. من پیش‌نویس سالیوان را تر و تمیز کردم و فرستادمش برای کاخ سفید. آنجا گذاشتند توی چمدان آدم‌هایی که داشتند می‌رفتند به کمپ دیوید و راه دسترسی دنیای بیرون بهش مسدود شد. این بود که ماحصل تلاش سالیوان یکی دو هفته‌ای را توی یک چمدان گذراند. راهپیمایی‌ها ادامه داشتند. گمانم یک روز پیش از هفتم سپتامبر بود که شاه در تهران حکومت نظامی اعلام کرد. هیچ‌کس اجازه نداشت در خیابان باشد. فرماندهٔ ارتش شد مسئول اعمال حکومت نظامی. فکر می‌کنم روز پنجشنبه حکومت نظامی اعلام شد و جمعه‌اش (که بعد‌ها مشهور شد به «جمعۀ سیاه») مردم به حرف شاه گوش ندادند و آمدند بیرون به راهپیمایی. در میدان ژاله در جنوب تهران، سرباز‌ها به سمت کسانی که از قانون حکومت نظامی تخلف کرده بودند، شلیک کردند. چند نفر کشته شدند؟ اگر از مخالفان می‌پرسیدید رقم احتمالا بالای هزار بود و اگر از آدم‌های شاه می‌پرسیدید احتمالا پایین صد. سفارت نهایتا به عددی مثل ۱۲۵ رسید، عددی که آن‌ها از منابع رسمی‌شان در حکومت به دست آوردند. به ‌هر حال برداشت این بود که کلی آدم کشته شده‌اند و بنیان حکومت حسابی لرزیده. فردای کشتار من دوش صبح را گرفتم و این فکر در سرم پیچید که کار شاه دیگر واقعا تمام است. این جنگی بود میان او و مردمش و در چنین جنگی امکان نداشت او غالب شود. نمی‌دانستم کی می‌رود و چطور می‌رود. نمی‌دانستم آیا خواهد توانست مصالحه‌ای ناظر به کاستن از قدرت‌هایش بکند یا نه. اما برایم روشن بود که ایران آینده دیگر‌‌ همان ایران گذشته نیست. قرار بود اجزای مختلف مخالفان نقش خیلی برجسته‌تری بازی کنند و شاه هم نقش خیلی کوچکتری بازی کند؛ ما هم لازم بود خودمان را با این وضعیت تازه وفق بدهیم. این نگاهی بود کاملا خلاف سیاست آمریکا. تا جایی که من می‌دانستم این نگاهی نبود که هیچ‌کس دیگری در دولت آمریکا همراهش باشد، دکتر برژینسکی که قطعا نه، و تا جایی که می‌دانستم نه کسی در رده‌های بالا‌تر از من و نه کسی در رده‌های پایین‌تر. این بود که به نظرم آمد اگر نتیجه‌گیری‌هایم را در جلسهٔ دوشنبه صبح اعضا اعلام کنم، احتمالا سرنوشتم این است که می‌روم به دوره‌های آموزش زبان وزارت امور خارجه برای زبانی غیر فارسی. بنابراین فکر کردم تنها راهم این است که آرام و شمرده و در حاشیه پیش بروم. مجبور بودم تلاش کنم جوری سیاست فعلی را تعدیل کنم که کم‌کم سازگار با تصورم از واقعیت بشود، نه اینکه شاخ به شاخش بشوم و نهایتا سرانجام کارم بشود ساقط کردن خودم بی‌آنکه در سیاست موجود هم تغییری داده باشم. اما برگردیم به روز جمعه: آخر روز جلسهٔ مهمی بود در طبقهٔ هفتم به ریاست دیوید نیوسام، که فکر کنم آن لحظه بالا‌ترین مقام رسمی حاضر در شهر بود، دربارهٔ اینکه باید در واکنش به قضیهٔ کشتار چه کنیم. خب، روشن بود که با این اتفاق، دیگر نامه ــ پیش‌نویس سالیوان ــ در اولویت نیست. به این نتیجه رسیدیم که بهترین کار تلفن است. بنابراین فردا صبحش هال ساندرز از کمپ دیوید زنگ زد به من در خانه. گفت سادات تلفن کرده به شاه، بگین هم، رئیس‌جمهور ایالات متحده هم می‌خواهد زنگ بزند. چی باید بگوید؟ من تازه از زیر دوش درآمده بودم. گفتم «به نظر من باید ازش حمایت کنیم. نمی‌تونیم پشت‌مون رو بهش بکنیم. اما باید یه حرفی بزنیم که بهش بفهمونه وضعیت ایران حالی‌مونه. این پیغام هم باید خیلی کوتاه باشه.» یادم نمی‌آید آیا پشت تلفن دیکته‌اش کردم یا نه، یا اینکه چطور از آب درآمد، اما در یک بند از متن، حمایت سفت ‌و سخت‌مان از شاه را تصریح کردیم، و در یک بند دومی اعتقادمان به این را بیان کردیم که اقداماتی در جهت اعمال اصلاحات و اعطای آزادی احتمالا آیندهٔ بهتری برای ایران رقم خواهد زد. این پیغامی بود که کار‌تر به شاه داد. گمانم از سالیوان شنیدیم که شاه خوشش آمده ــ آن‌قدری که فردایش متن پیغام را منتشر کرد. خب، گمانم باید پیش‌بینی‌اش را می‌کردیم. قضیه آن‌جوری که ما امیدوار بودیم از آب درنیامد. معنای پیغام برای آدم‌های توی خیابان این بود که آمریکایی‌ها پشت شاه ایستاده‌اند، و از آتش گشودن او به روی مردم در میدان ژاله حمایت می‌کنند. بنابراین واقعا خیلی به ضرر ما عمل کرد. سرپوشی که روی همه‌چیز می‌گذاشتیم سر جایش ماند اما اوضاع رفته‌رفته بد‌تر شد. تا پیش از آن اتحادیه‌های کارگری واقعی در ایران وجود نداشت ــ فقط به اصطلاح رهبران کارگری بودند گماشتهٔ حکومت. حالا کم‌کم دار و دسته‌های کارگری واقعی شروع کردند به رشد کردن، با برنامه‌های خودشان برای حمایت از آرمان‌های انقلاب. هنوز هم بهش انقلاب نمی‌گفتند. به تدریج می‌دیدی کارگران صنعت نفت اعتصاب می‌کنند، بعد کارکنان دولت، کارکنان بانک مرکزی و غیره. اقدامات بخش صنعت را داشتی که کشور را تعطیل کردند. از آن‌طرف شاه چنگ می‌زد به دامن جمعیت؛ نخست‌وزیری تازه به کار گماشت و نخست‌وزیر قبلی را زندانی کرد. همچنین دیگرانی را هم زندانی کرد که ظن به فسادشان می‌رفت. کسانی را از زندان آزاد کرد. اگر ایرانی نبودی، برایت دوران گیج‌کننده‌ای بود. این آدم نرم است یا سفت‌ و سخت؟ در واقع جفتش بود و داشت کورمال‌کورمال پی راه‌حل می‌گشت. در طول این برهه، ماه‌های سپتامبر و اکتبر، به نظر کلی مناسبت بود که واشنگتن باید گرامیشان می‌داشت، به این معنا که رئیس‌جمهور باید پیامی علنی می‌فرستاد برای سالروز تولد شاه، سالروز تولد ولیعهد و غیره. این بخشی از روند تملق‌گویی سنتی‌ای بود که نشان می‌داد این دو حکومت چقدر دوستان خوبی برای همدیگرند. منبع: سایت تاریخ ایرانی

...
75
...