انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

بازنگری نقش انگلستان و روسیه در غارت ارزاق ایران در سالهای جنگ جهانی اول

سهیلا ترابی پژوهشگران تاریخ همواره بر آن بوده‌ اند که با استفاده از اسناد و مدارکی که در دسترس‌شان بوده است راهی به گذشته بیابند و از اوضاع مردم آن روزگار آگاهی یابند. از آنجا که بیشتر نویسندگان و مورخان پیشین بر چگونگی گذران مردم توجهی نداشته‌اند و این امور نزد آنان اهمیت چندانی نداشته است، دستیابی به این اطلاعات همواره برای محقق با دشواری همراه بوده است. بخشی از مجموعه اسناد موجود در سازمان اسناد ملی ایران اطلاعاتی در خصوص وضعیت ارزاق عمومی، گرانی، قحطی، و سیاستهای دولت در زمینة قیمت‌گذاری ارزاق عمومی و ممنوعیت یا آزادی خروج برخی کالاها به خارج از کشور در سالهای جنگ جهانی اول دست می‌دهد. هر چند ایران در جنگ جهانی اول اعلام بی‌طرفی نمود، لیکن دولتهای درگیر وقعی به آن نگذاردند. جنگ جهانی بر کلیه امو کشور، از جمله ارزاق عمومی و کالاهای اساسی تأثیرات کمی و کیفی گذارد. کمبود مواد غذایی، مسأله نان و صفهای طولانی نانواییها و قحطی و افزایش بی‌رویة قیمتها مردم را به سمت فقر، بیماری و سرانجام مرگ سوق داد. گزارش‌های رسیده از شهرهای مختلف کشور حاکی از کمبود و گرانی نان و آشفتگی مردم در سالهای جنگ است و تصویری دلخراش از اوضاع اجتماعی آن زمان ترسیم می‌کند. از قزوین خبر می‌رسید که منظرة دکانهای نانوایی بسیار رقت‌انگیز، نان غیر مأکول و ارزاق گران و کمیاب است. مردم به تحریک شخصی به نام حاجی سیدحسین‌ در مسجد شاه جمع شدند و در شهر شورش و بلوا ایجاد گردید. 1 در زنجان به واسطه‌ی کمبود نان، زنها تجمع کردند و دکانها و بازار از ترس بسته شد و ازدحام عمومی ایجاد گردید. کرمانشاه امنیت نداشت. جان و مال اهالی مورد تهدید بود. چندین قتل بی‌جهت اتفاق افتاده بود. ولایت حاکم نداشت. دکاکین به دلیل کمبود ارزاق بسته شد و برای احدی آسایش نمانده بود. 2 گروههای کثیری از گرسنگی جلای وطن کردند در قم گندم قیمت معینی نداشت و از دیگر مناطق نیز وارد نمی‌شد. خبازها به هر قیمتی در شهر گندم پیدا می‌کردند، می‌خریدند. 3 قیمت ارزاق و اجناس در انزلی ساعت به ساعت در ترقی بود. 4 گزارشی از مشهد حاکی است که به واسطه کمی و گرانی نان به حدی بر اهالی سخت گذشته بودکه از مردم جز آه و ناله چیزی شنیده نمی‌شد و از تمام خراسان امنیت سلب شده بود. در اصفهان نیز قزاقان با خبازان درگیر شدند. و به همین دلیل مغازه‌های نانوایی بسته شد و معدودی که بازمانده بود به حدی ازدحام در آنها زیاد بود که بیم ایجاد بلوایی می‌رفت. 5 گزارشی از برپایی چادرهایی به منظور اعتراض در مقابل تلگرافخانه‌ ایران شهر در دست است که گروهی از بزرگان شهر طی مجلسی در عمارت چهل ستون برای بهبود وضع نابسامان ارزاق گرد آمدند و تصمیم بر آن شد که قیمت معینی برای فروش گندم در نظر گرفته شود و تمام «علما و ملاکین و اعیان» قبول کردند تا بدین طریق اوضاع اندکی بهبود یابد. 6 در گزارشی از منجیل خبر عبور گروهی سواره نظام از همدان به روسیه داده شده است و افزایش روز به روز قیمت اجناس که موجب قحطی و گرسنگی اهالی شده بود. 7 در گزارشی از شیراز در متن اعلان رئیس بلدیه خبری از تجمع اهالی در تلگرافخانه به دلیل گرانی ارزاق داده شده است که در متن گزارش این خبر تکذیب گردیده و قیمتهای مایحتاج عمومی در شیراز به جهت آگاهی خوانندگان ذکر می‌‌گردد که، با توجه به اوضاع دیگر شهرها، همچنین اوضاع عمومی کشور، مشکوک و غیر واقعی به نظر می‌رسد. 8 در هر حال وجود همین گزارش نیز حاکی از وضعیت غیر عادی شهر دارد. در همین سالها بر اثر کمبود مواد غذایی و بیماریهای واگیردار هزاران تن جان باختند. 9 گرانی ارزاق در دیگر شهرها نیز اعتراض‌هایی را به گونه‌های مختلف برانگیخت. در کردستان، گرانی قند و چای به حدی رسید که علما حکم به حرمت قند و چای دادند و طلاب مجری و مراقب اجرای حکم بودند. قهوه‌خانه‌ها بسته شد و هر عطاری قند و چای می‌فروخت اموالش ضبط می‌گردید. 10 ارقام جدولهای منتشره و اعلان قیمت کالاهای اساسی که هر هفته اداره بلدیه در روزنامه‌های رسمی کشور منتشر می‌کرد حاکی از افزایش سرسام‌آور قیمتها بود. با بررسی این ارقام می‌توان دریافت که طی سالهای جنگ جهانی اول قیمت گندم در حدود 714 درصد، جو 339 درصد، لوبیا 809درصد، نخود 415 درصد، برنج 627 درصد، کاه 976 درصد و قند که جزو کالاهای وارداتی محسوب می‌شد 54 درصد افزایش یافته‌اند. 11 تلگرافهای خارجی نیز خبر از بحران آذوقه و کاهش محصول گندن در اروپا و آمریکا می‌دهد . استفاده از زارعان در جبهه‌های جنگ، به کارگیری وسایل نقلیه در تدارکات نظامی و از بین رفتن زمینهای کشاورزی موجب کاهش محصول و افزایش قیمت حمل و نقل گردید. عملیات زیردریاییهای جنگی در آبهای بین‌المللی عامل دیگری بود که رفت و آمد کشتی‌های تجاری را با مشکل مواجه می‌ساخت. 11 بدیهی است که کمبود جهانی، نیاز کشورهای درگیری را به مواد غذایی کشورهای بی‌طرف افزون ساخته بود، و با توجه به قیمتهای گران ارزاق عمومی در آن کشورها تمایل به صدور مواد غذایی را افزایش داده بود که به طور قطع سود فراوانی نصیب صادرکنندگان آن می‌کرد. از آنجا که هر نوع ناهماهنگی بین عرضه و تقاضا موجب تورم می‌گردد، هرگونه کاهش یا افزایش یکی از آنها قیمتها را دچار بحران می‌سازد. در تحلیل عوامل مؤثر درکمبود ارزاق و افزایش قیمت آنها موارد زیر را می‌توان برشمرد: 1ـ حضور قشون بیگانه و استفاده از امکانات داخل کشور برای رفع نیاز آنها؛ 2ـ‌وضع بد کشاورزی و کاهش محصول به دلیل کمی آب، خشکسالی، بدی آب و هوا وجود آفت در این سالها؛ 3ـ‌ احتکار (ایجاد کمبود مصنوعی)؛ 4ـ صادرات کالاهای اساسی و مواد غذایی به خارج کشور که منجر به کمبود داخلی گشت. 5 ـ بدی راهها و کمبود وسایل حمل و نقل و محدود بودن امکان انتقال مواد خوراکی؛ 6 ـ خصومت ملاکین و صاحبان ثروت و عدم پرداخت مالیات جنسی به دولت؛ 7ـ ضعف دولت مرکزی که امکان هر نوع تغییر در قیمتها را توسط افراد سودجو فراهم می‌ساخت؛ 8 ـ مسأله روحی کمبود (که در اصطلاح اقتصادی «انتظار تورمی» گفته می‌شود)؛ در بخشهایی که نیروهای بیگانه حضور داشتند به دلیل وخامت وضع راهها و کمبود وسایل حمل و نقل امکان انتقال آذوقه از ایالتی به ایالت دیگر بسیار دشوار بود. گزارشهایی از مزاحمت نظامیان روسیه در حمل مالها و اجناس روستائیان داده می‌شد. 13 حتی نظامیان از حکام ایالات برای تأمین آذوقة سربازان خود کمک خواسته بودند. فرماندة نیروی روسیه در ایران، ژنرال باراتف، از حاکم عراق تقاضای آذوقه کرد؛ هفتاد و پنج خروار جو را بر روی دویست قاطر و شتر بار کردند و برای وی فرستادند. 14 علاوه بر این حضور قشون بیگانه به کشاورزی و اراضی حاصلخیز کشور آسیب زیادی رساند. همچنین مقدار معتنابهی از مواد غذایی را که تا پیش از آن مردم مصرف می‌کردند مورد استفاده قوای نظامی خارجی قرار گرفت. 15 جنگ موجب ویرانی مناطق وسیعی از کشور شد و حضور قشون بیگانه مشکلات فراوانی بر کشور تحمیل کرد. در این باره روزنامة ایران چنین نوشت: مکاتیب و تلگرافات جگرخراشی که پیوسته از نقاط غارت‌زده از اشرار داخلی و دسته‌جات نظامی خارجی به ما می‌رسد فوق‌التصور رقت‌ خیز است و بدون آنکه بخواهیم داخل جزئیات آن گردیم هیئت دولت خصوصاً وزارت جلیله داخلیه را دعوت می‌نمائیم که به یک جنبش و فعالیت فوق‌العاده‌تری مبادرت نمایید. اشرار و کثرت دایم التزاید سارقین و سلب امنیت از دهات و طرق و شوارع دیگر اجازت نمی‌دهد که یک دقیقه در مقابل این حوادث لاقید بمانیم. 16 کمبود ارزاق عمومی، گرسنگی و رواج بیماریهای واگیردار موجب افزایش مرگ و میرو کاهش نفوس گردید و این امر خود موجب کمبود کارگر و افزایش دستمزد و بالنتیجه عاملی در افزایش قیمتها گردید. در این سالها روزنامه‌ها مملو از اخبار هولناک بود. خبرهای متعددی از عدم امنیت، سرقت، جنایت، قحطی، بیماری، گرسنگی و آمارهای بسیاری از مرگ و میر افراد به وفور به چشم می‌خورد. 17 در سر مقاله‌ای تحت عنوان «مملکت در خطر است» که در روزنامة ایران منتشر شد می‌خوانیم: اصل موضوع یعنی هویت مملکت از نقطه نظر مادی و معنوی در خطر است... تهاجم امراض مختلفه بیرحمانه دست به کشتار اهالی گشوده، نتیجه قحط و غلا اموال و دارایی مردم را مورد چپاول و غارت قرار داده، تخطیات اجانب و تشتت عناصر مختلفه تمامیت و استقلال ایران را دچار مخاطره نموده است. کمیت (افراد ملت) و کیفیت (استقلال آنها) هر دو در خطر است. 18 کثرت امراض، شیوع وبا و گرانی و کمبود دارو همه اقشار اجتماع را تحت فشار قرار داده بود. گرانی به حدی بود که قشر متوسطه جامعه نیز امکان خرید دارو نداشت و فقرا به سرعت جان خود را از دست می‌دادند. 19 در ستون ویژه تلگرافهای داخله روزنامه‌ ایران، خبر از تلفات مرض در کردستان، تقاضای طبیب به دلیل رواج بیماریهای عمومی در سیستان دستگیری اشرار و حمله به مال التجاره‌ها دیده می‌شود و بخوبی وضعیت اسفبار این دوران را آشکار می‌سازد.20 این وضعیت موجب بروز اعتراضهایی از جانب مردم به منظور تأمین آذوقه، رفع گرسنگی و اعطای امنیت گردید.21 از مسائل دیگری که بر مبادلات و ارزاق عمومی تأثیر مستقیم داشت ناامنی راهها و کمبود وسایل حمل و نقل بود. راههای نه چندان امن و نامنظم کشور بر اثر حضور قشون بیگانه وضعیتی اسفبارتر از پیش یافت. در گزارشهایی از شهرهای کشور خبرهای بسیاری از ناامنی، مسدود بودن راهها‌، سرقت مال‌التجاره‌ها و ناتوانی دولت در اصلاح و برقراری امنیت معابر به چشم می‌خورد. 22 اشغال برخی راهها توسط نیروهای بیگانه و تلاش دولتهای متخاصم برای ایجاد راههای شوسه و راه‌آهن به منظور تسهیل در امور تجاری مناطق زیر نفوذشان به تأسیس راه‌آهن جلفا ـ‌تبریز در سال 1334 / 1916 انجامید. 23 به هر حال، حضور بیگانگان و هرج و مرج سیاسی کشور بر ناامنی راهها افزود و سارقین را قادر ساخت براحتی دست به غارت و یغما بزنند. هر روز دسته و گروه جدیدی تشکیل می‌شد و در راهها به باج‌گیری از قوافل می‌پرداختند. اتحادیه تجار طی اعلانی خواهان رسیدگی به امنیت راهها، کاهش ه‍رج و مرج تشکیل نیروی نظامی دولتی برای سر و سامان دادن به این وضعیت شد: در سنه‌ ماضیه به واسطه سرقتهای پیاپی، تجار 4 ماه تعطیل عمومی کرده و متحمل سه کرور ضرر و خسارت شدیم و تقاضای تشکیل ژاندارمری نمودیم،‌ ابداً نتیجه نبخشید. اکنون وضع راه به مراتب از سابق بدتر، قوافل که از دهکرد به اصفهان می‌آید در این راه جعفر‌قلی خان به شراکت دیگران شتری 15 قران باج می‌گیرد. از اصفهان به طهران حرکت می‌کند در اصفهان احمد‌‌خان مورچه‌خورتی شتری 5 قران، سوار بختیاری در مورچه‌خورت شتری 3 قران رضاخان جوزانی در جوشقان شتری یک تومان، مجموع شتری 35 قران، کاش این پول را می‌گرفتند قوافل سلامت می‌رفت. هر مرتبه دویست بار، صدبار هم سرقت می‌شود. 24 علاوه برباجهای غیر قانونی یاد شده، دولت نیز بر برخی راهها حق‌‌العبور تعیین کرده‌ بود. به طور مثال، اداره مالیات به عنوان حق‌العبور راه شمیران از هر اتومبیل و درشکه به میزان مشخصی مالیات دریافت می‌کرد.25 به رغم فعالیتهای دولتهای بیگانه در ایجاد راههای شوسه و افتتاح راه‌آهن در مناطق مورد نیاز، به دلیل محدود بودن این امکانات، رفت و آمدهای کاروانهای تجاری و قوافل ارزاق همچنان با مشکل بسیار روبه رو بود. وسایل حمل و نقل جدید،‌مانند کامیون و اتومبیل نتوانست گسترش یابد و همچنان عمده حمل و نقل کشور به وسیله قاطر و شتر صورت می‌گرفت. از آنجا که دولتهای درگیر در جنگ برای جا به جایی محموله‌ها و مواد مورد نیاز سربازان خود شروع به خریدن، یا خارج کردن قاطرها و شترهای موجود از ایران کردند، کشور دچار بحران وسایل حمل و نقل گردید. البته کمبود علوفه و کاهش واردات شتر،‌که معمولاً از ایلات ترکستان خریداری می‌شد، همچنین کمبود قاطر که در بین عشایر غرب کشور پرورش داده می‌شد و به دلیل نیاز ارتش عثمانی تمامی آنها به کشور مزبور فرستاده می‌شد از دیگر عوامل این بحران بود. انگلیسی‌ها نیز کلیه حیوانات بارکش را برای عملیات نظامی خود در بین‌آلنهرین خریده بودند؛ این عوامل موجب کاهش شدید وسایل حمل و نقل گردیده بود. 26 علاوه بر خریدن و به کارگیری کلیه امکانات حمل و نقل کشور توسط دولتهای درگیر، در صورت مشاهده مکاری‌ها و صاحبان حیوانات باربر، آنان را وادار به حمل بارهای خود می‌کردند. 27 این عوامل جا به جایی مایحتاج عمومی مردم را دچار اشکال ساخت و موجب گشت که در هنگام کمبود ارزاق، ایالتهای مجاور قادر به کمک رسانی به یکدیگر نباشند.کمبود وسایل حمل و نقل از عوامل افزایش قیمتها، افزایش فوق‌العاده‌ کرایه حمل و نقل و محدودیتهای تجاری بود. به نوشته روزنامه ایران: اثرات همین بحران و قلت وسایل حمل و نقل است که از مازندان به طهران در صورتی که بیش از پنج ـ شش منزل راه نیست، کرایه خرواری به هفتاد تومان بالغ گشته است و با تصدیق به گرانی نرخ کاه و جو باز هم هر قدر مخارج قاطر تخمین شود با کرایه آن متناسب نخواهد بود... اگر این نکته را تشخیص دهیم که هر یک من قندی که امروز در طهران مصرف می‌شود و یک‌من پنج تومان خریداری می‌نماییم، یک من سه تومان و نیم‌ و چهار تومان از بندر اهواز یا بوشهر تنها کرایه بر می‌دارد نتیجه فقدان وسایط نقلیه را بهتر تمیز خواهیم داد. 28 در گزارشهای مربوط به علل کمبود ارزاق به خشکسالی و فقدان آب در سال 1917 اشاره شده است. این خبر می‌افزاید در سال پیش از آن با وجود فراوانی باران و کثرت آب و برطرف شدن خطر هرگونه آفت زراعتی، باز هم کمبود همچنان وجود داشت. 29 هر چند وضع بد کشاورزی و خشکسالی از عوامل مهم کاهش محسوب می‌گردید، با این حال در بیشتر منابع، کراراً به احتکار و انباشت کالاهای مورد نیاز مردم به منظور افزایش قیمت و به دست آوردن سود بیشتر به عنوان عامل اساسی کمبودها اشاره شده است. برخی تجار و ملاکین یا متنفذین اجتماعی با دست زدن به احتکار، سرمایه‌های کلانی به دست آوردند. یکی از این افراد شخصی به نام حاج یمین‌الملک بودکه املاک خالصه را از دولت اجاره کرد. در سال تصدی وی میزان غله وارده به انبار دولتی از 42 هزار خروار به 27 هزار خروار رسید و بقیه آن به سرمایه شخصی وی مبدل گشت. 30 در مقاله‌ای تحت عنوان «باز هم آذوقه طهران و ولایات» با بررسی مقدار گندم و جو زمینهای اطراف تهران ثابت می‌شود که این مقدار محصول برای اصلاح نان تهران به راحتی کافی بوده است ولی آنچه وضع ارزاق و نان را بسیار بحرانی ساخته بود احتکار و انباشت آ‌ذوقه مورد نیاز مردم توسط محتکرین بوده است. 31 همان طور که اشاره کردیم، وضع بد راهها و کمبود وسایل حمل و نقل از عوامل مؤثر در وضع نامساعد ارزاق بود. برخی از این کمبودها نیز به صورت مصنوعی ایجاد می‌گردید. ممانعت مالکین و صاحبان ثروت در پرداخت مالیاتهای جنسی و احتکار ارزاق از مسائلی است که جامعه در این دوران بیش از پیش با آن دست به گریبان بود. سنت مالیاتی بر این قرار بود که به واسطه مأموران مالیه محلی بخشی از محصول را به عنوان مالیات جنسی از مالکان می‌گرفتند دولت با قیمتی کمتر از معمول می‌فروخت. و یا به خباز خانه‌ها می‌داد. این امر در شرایط کمبود سالهای جنگ می‌توانست در رفع گرسنگی و کاهش قیمتها مؤثر باشد ولی ملاکین در تبانی با مأموران ما لیه یا به شیوه‌های دیگر از پرداخت این مالیات سرباز می‌زدند: تلگراف متعدده همدان راجع به ترقی فوق‌ العاده جنس که به نظر اغراق‌آمیز می‌آید... این مسأله به واسطه‌‌ی سوء اعمال مفتش اعزامی وزارت مالیه بوده که در موقع مأموریت مبلغ معتنابهی مأخوذ نموده و فقره دیگر متعاقب اقدام مفتش مالیه عدم مساعدت مالکین و محتکرین و دلالهای خارجی می‌باشد. خصوصاً چند نفر از ملاکین معروف از قبیل امیر افخم و امیرنظام و سردار اکرم مالیات و بقایای جنسی خود را نپرداخته حتی سردار اکرم از قرار اطلاعاتی که رسیده به مباشرین خود تعلیماتی داده که مأموین دولت را نپذیرفته و از دادن جنس استکاف نمایند. 32 در میان اسناد، گزارشهای بسیاری از احتکار محصول و انبار کردن غلات توسط ملاکین دیده می‌شود. آنان حتی نیازهای خود را با وجود انبارهای غله احتکارشده از طریق بازار شهر تأمین می‌کردند. 33 به دلیل سود بسیار سرشار خرید ارزاق عمومی نه تنها مالکان از فروش غله‌‌ی‌ خود سرباز می‌زدند بلکه34 تجار نیز دست به خرید مایحتاح عمومی زدند و آنان را برای ایجاد کمبود مصنوعی انبار کردند. 35 وضعیت اسفبار نان و ازدحام مردم بر در دکانهای نانوائی تهران موجب گشت که بنا به درخواست شاه علت این کمبود بررسی گردد. مأموران بررسی، علت را این دانستند که صاحبان ثروت اجناس را پیش از ورود به شهر می‌خریدند و به جهت انبار کردن به لواسانات و ساوجبلاغ و قزوین می‌فرستاند. 36 تأثیر ناگوار این اعمال بر زندگی مردم و سودهای سرشاری که از این طریق برای مالکان و تجار فراهم گردید کاملاً آشکار است. مشکل دیگری که در بحرانهای اقتصادی و تورمهای شدیدبروز می‌کند وضعیتی است که در اصطلاح اقتصادی به آن «انتظار تورمی»‌می‌گویند و در شرایط کمبود و بی‌ثباتی سیاسی، خود از عوامل تشدید بحران می‌شود. نگرانی و هراس مردم از گرسنگی‌ و کمبود بیشتردر آینده، تمایل به خریدن و انبار کردن کالا بیش ازنیاز و مصرف طبیعی را در آنان افزایش می‌دهد و این امر موجب افزایش تقاضا، و در نتیجه افزایش قیمت و ایجاد تورم می‌گردد. این وضعیت در آن دوران بدین شکل منعکس گردیده است: ... و از طرف دیگر تمایلی که در مردم و بین سرمایه‌داران حتی کسانی که بیش از دویست سیصد تومان نداشتند، برای خریدن و انبار کردن کلیه اشیایی که ارزاق عمومی محسوب است دیده می‌شد همه کس به طور وضوح پیش‌بینی مزبور را می‌نمود. 37 اقتدار دولت مرکزی و اطمینان از بهبود اوضاع، خود می‌توانست عامل کاهش قیمتها گردد. در نامه‌ای از جانب دو تن از علمای اصفهانی به وزارت داخله به خوبی تأثیر این احساس اطمینان و امنیت اجتماعی بر کاهش قیمتها آشکار می‌گردد: به مجرد انتشار خبر حکمرانی آقای سردار جنگ یک درجه آرامش در اغتشاش اطراف اصفهان پدیدار،حتی بعضی از سارقین به تجار پیغام دادند که بعضی اموال مسروقه را از سارقین گرفته بیایید ببرید. گندم از خروار صدتومان به هفتاد و پنج تومان رسید. بدبختانه استعفای حضرت معظم‌له مجدداً اصفهان را به حالت اولیه بلکه شدیدتر عودت داد. گندم ترقی نمود، سارقین مجدداٌ مطمئن مشغول غارت و چپاول شدند.38 این موضوع موجب گشت که با اعلام خاتمه جنگ قیمتها به سرعت و روز به روز به کاهش گذارد.39 احساس امنیت از عوامل مهمی است که در شرایط تورمی موجب کاهش قیمتها می‌شود. در چنین شرایطی دولت نیز در مقابل اوضاع اسفبار اجتماعی احساس مسئولیت می‌‌کرد. از جانب حکومت مرکزی در مورد حمل جنس و مراقبت در امر ارزاق عمومی و حفظ انتظام راهها و ممانعت از حمله سا رقین به حکام ایالات شدیداً ًاخطار داده شده و خاطیان در صورت سهل‌انگاری تهدید به انفصال از خدمت شدند. 40 اداره بلدیه و اداره نظمیه به منظور جلوگیری از تقلب و اجحاف کسبه و خبازها دست به فعالیتهایی زدند.41 تلاشهایی نیز جهت گرفتن مالیات جنس صورت گرفت که البته با شیوه‌های مختلف اعمال نفوذ از جانب ملاکین بزرگ خنثی می‌گردید. در صورتی که مأمورین مالیه موفق به اخذ مالیاتی می‌گردیدند بیشتر در اثر فشار بر خرده مالیکن و زارعین کوچک بود. پیشنهادهایی مبنی بر جمع‌‌آوری زمینهای خالصه و مازاد مالیاتهای جنسی در مرکز از جانب مجمع آذربایجان و هیأت خیریه‌ایران تجار و اصناف به دولت داده شد تا در موقع مقتضی این اجناس وارد بازار گردد و تا حدودی وضع گرسنگان را بهبود بخشد.42 دولت جهت انتقال جنسهای اربابی و خالصه مذاکراتی با تجار انجام داد و حمل این اجناس را به مناقصه گذارد. 43 غله‌هایی که بدین طریق جمع آوری می‌گشت وارد انبارهای دولتی می‌شد و برطبق نظامنامه‌ی‌ خاصی به مقدارهای تعیین شده بین خبازان تقسیم می‌گردید و قیمت آنها از نرخ غیر دولتی آن بسیار کمتر بود؛ و در واقع دولت بر روی غله‌هایی بدین صورت با نظارت مأمورین دولتی تقسیم می‌شد سوبسید می‌پرداخت. 44معمولاً مأموران از جانب وزارت مالیه به بلوکات اطراف تهران می‌رفتند و محصول زمینهای خالصه و اربابی را تحویل می‌گرفتند و به انبارهای مرکزی منتقل می‌کردند. 45 در این سالها به علت کمبود مواد غذایی، خروج هر نوع جنس ارزاق از حومه تهران بدون اجازه کمیسیون ارزاق و تصویب حکومت، ممنوع گردید. 46 در ولایات دیگر از جمله قم، عراق، و کاشان نیز همین نوع ممنوعیت اجرا شد. 47 کمبود غله موجب شد که مردم از برنج بیشتر استفاده کنند و شاید از این زمان بودکه این محصول جزء غذاهای اصلی مردم محسوب شد. نظارت بر ورود برنج به انبارهای دولتی و پختن غذا و تقسیم بین گرسنگان نیز از کارهای دولت در این سالها بود. 48 به دلیل کمبود مواد غذایی و افزایش سرسام‌آور قیمت ‌آنها در کشورهای درگیر جنگ گزارشهایی مبنی بر خروج مخفیانه و غیر مجاز گندم از کشور به وزارت داخله داده شده است. بنابر یکی از گزارشها، شخصی درحوالی اصفهان و محلات روزی ده هزار تومان گندم معامله کرده است و اجناس خریده شده را در کیسه‌های تنباکو و لفافه تیماج49 پرکرده به انگلستان حمل می‌کرده است. وزارت داخله با ایالات مرکزی مکاتبه کرده و اعلام می‌دارد با توجه به عسرت عمومی شدیداً با این عمل مقابله گردد و اجازة خروج غله از کشور داده نشود. 50 از آنجا که قحطی همچنان بیداد می‌کرد، دولت دست به اقدامات شدیدتری زد. به عموم کارگزاران در ایالات و ولایت اجازه‌ی بازدید از انبارهای غلبه و توقیف اجناس احتکاری داده شد. وزارت امور خارجه در صورت لزوم ورود به خانه و انبارهای آذوقه اتباع خارجه را با حضور نماینده‌ای از سفارتخانه‌های خارجی بلامانع دانست. 51 از جانب ریاست وزراء نیز اعلانی به منظور تعقیب و مجازات محتکران صادر شد. 52 بنا به درخواست اداره بلدیه، کمیسیونی با حضور رؤسای اصناف دارالخلافه تشکیل گردید تا مذاکراتی در مورد تعیین نرخ اجناس صورت گیرد. 53 کمیسیون مزبور بر آن شد که به دلیل دریافت گزارشهای متعدد از اجحاب کسبه، نرخ مناسبی برای خرده فروشی حبوبات و دیگر ارزاق عمومی تعیین کند و به دلیل تغییر روز به روز قیمت میدان و کاروانسرا، به طور هفتگی تعیین نرخ و آن را حتمی‌الاجرا اعلام کند و در هر هفته نرخ را تجدید و اعلان آن را برای اطلاع عموم در مناطق خاصی منتشر سازد. 54 اداره خبازخانه، علاوه بر نظارت بر تقسیم گندم و دکانهای نانوایی و پخت انواع نان، بر قیمت جو و برنج نیز نظارت داشت.55 رؤسای قصابخانه‌ها نیز برای بررسی قیمت گوشت و کاهش نرخ آن از طرف حکومت احضار گردیدند.56 شواهد کافی مبنی بر دخالت دولت در نرخ‌گذاری بر ارزاق عمومی در دست است اما اینکه این سیاست چه میزان قادر به کاهش قیمتها بوده است سخن دیگری است. ظاهراًٌ دولت مرکزی با وجود اتخاذ سیاستهایی جهت بهبود وضع گرسنگان، از نرخگذاری بر اجناس نتیجه‌ی مطلوبی به دست نیاورد. مخالفت ملاکین بزرگ و اعمال نفوذ آنان57 تلاشهای دولت را در نرخ‌گذاری خنثی می‌کرد. ضعف دولت مرکزی و ناتوانی آن در تهیه گندم و جو لازم که در صورت لزوم برای شکستن قیمتها و مقابله با محتکرین بتواند وارد بازار کند از عوامل این شکست بود58 با تعطیل کمیسیون نرخ‌گذاری که در اداره بلدیه تشکیل شد، کسبه فرصت را برای بالا بردن قیمتها غنیمت دانستند.59 دولت طی اعلانی نرخ ارزاق و آزادی ورود کلیه اجناس به مرکز را اعلام کرد.60 در این اعلان گفته شده است که آزادی ورود جنس به این معنی است که هر کسی می‌‌تواند هر جنسی را وارد کند و به هر قیمت که می‌خواهد به فروش برساند و دولت هیچ‌گونه مداخله‌ای در این امر نخواهد کرد. 61 البته در توضیح دیگری برنج از این قانون استثنا می‌گردد، به دلیل اینکه از دمپخت آن به رفع گرسنگی فقرا و قحطی زدگان استفاده می‌شد. 62 همچنین حمل جنس در داخل کشور آزاد و به مأموران و حکام دستور داده شد از صدور و حمل ارزاق هیچگونه جلوگیری نکنند. 63 پس از اعلام آزادی نرخ ارزاق، رئیس الوزراء ریاست اداره خبازخانه را تعیین کرد و این اداره از پوشش وزارت مالیه خارج و تحت نظر وزارت داخله قرار گرفت.64و مسئولیت اداره‌ی خبازخانه تنها به نظارت و مراقبت در وزن و کیفیت مواد مصرفی منحصر گشت.65دولت قانون پیشین خود مبنی بر کشف و توقیف انبارهای محتکرین را لغو ساخت. وزارت مالیه طی اعلانی هرگونه تفتیش و توقیف انبارهای برنج، گندم، جو و آرد موجود در شهر را موقوف ساخت و به صاحبان آن اجازه فروش آزادانه‌ی اجناس خود را داد. 66 بنا به گزارشهای موجود، عدم دخالت دولت در قیمت اجناس موجب فراوانی جنس و خارج شدن کالاهای احتکار شده گردید. کما اینکه گفته شد، پس از اعلام آزادی نرخ اجناس در کردستان «نان و گندم و جو که به قیمتی خیلی گزاف تحصیل نمی‌شد اینک که تنزل کرده یک من 13 تا 16 قران می‌باشد.» 67 پیروی از همین سیاست در ایالات دیگر نیز موجب فراوانی و در نتیجه ارزانی اجناس گردید. بنابر آنچه در روزنامه‌های آن زمان منعکس شده، اعمال محدودیتهای دولت جز متوقف ساختن حمل و جنس و کمیابی کالاها، سود دیگری نداشت در حالی که عدم دخالت دولت نتیجه‌ی عکس آن را ایجاد می‌کرد. 68 از جمله اقدامهای مهم دولت در این سالها، منع حمل غله، حبوبات و به طور کلی ارزاق عمومی به خارج از کشور بود. بنا به گزارش روزنامه‌ها این امر موجب شادی مردم و کاهش قیمتها گردید: «آرد گندم که پوطی پنج قران و ده شاهی بود به همین واسطه به سه قران و پنج شاهی رسیده»69 بنا به تصمیم فوق،‌ کمیسیونی برای مذاکره در نوع کالاها و چگونگی آن در وزارت مالیه تشکیل گردید و رد صورت جلسه‌ای که تهیه گردید، کمیسیون علت این گردهمایی را خاتمه بخشیدن به شکایت تجار و اهالی نسبت به صدور یا منع حمل ارزاق به خارج اعلام کرد. کالاهایی که صدور آن به خارج از کشور ممنوع اعلام گردید به قرار زیر بود: 1ـ روغن 2ـ کاکائو و شکلات؛ 3ـ برنج، گندم، جو، ذرت، ارزن، و هر نوع غذا از این قبیل؛ 4 ـ قهوه؛ 5ـ نشاسته؛ 6 ـ آرد و جو و بلغور؛ 7 ـ ماکارونی و رشته؛ 8 ـ‌ نان بیسکویت و شیرینی از هر قبیل؛ 9 ـ پنیر و کشک از هر نوع؛ 10 ـ‌مرکبات و میوه‌ی تر و خشک از هر قبیل؛ 11 ـ شیر و تخم‌مرغ؛ 12 ـ سبزی از هر قبیل و هر نوع؛ 13 ـ عسل؛ 14 ـ‌گوشت، ماهی از هر قبیل بجز خاویار و ماهی‌های حرام؛ 15 ـ چای، قند، شکر، نبات و غیره؛ از موارد یاد شده صدور برخی محصولات چون طالبی، گرمک و ماهیهای حرام گوشت مستثنی گردید. به عنوان تبصره این حکم در نظر گرفته شد که در صورتی که در بخشی از کشور مازاد محصول وجود داشته باشد و امکان حمل آن در داخل موجود نباشد صدور این نوع کالاها در شرایط خاص با تشکیل کمیسیونی مرکب از حکمران منطقه، نماینده مالیه وگمرک و فواید عامه و کارگزار و یک نفر از تجار معروف و با رسیدگی کامل این هیئت و تعیین نوع و مقدار هر یک از کالاها مجاز باشد. اداره‌های مالیه و گمرک برای جلوگیری از صدور ارزاق به خارج از کشور وثیقه‌هایی به اندازه دو برابر قیمت کالا به صورت نقدی یا غیر نقدی در نظر گرفته بود تا تجار به راحتی نتوانند این کالاها را صادر کنند، با این حال به واسطه ترقی فوق‌العادة قیمت ارزاق در خارج از کشور بعید نبود که تجار از وثیقه صرفنظر کرده و اجناس را به خارج صادر کنند. 70 یادداشت‌ها: 1. «ایران در سنه‌‌ی ئیلان ئیل» روزنامه‌ی ایران، ش 104، 7 رمضان 1335، ص 1. 2. همان، ش 123، 24 ذیقعده 1335، ص 2. 3. همان، ش 72، 15 رجب 1335، ص 1. 4. روزنامه رعد، ش 107، 14 جمادی‌الثانی 1333، ص 1. 5. روزنامه ایران، 27 شوال 1335، ص 1. 6. روزنامه رعد، ش 6، 9 ذیحجه 1332، ص 3. 7. روزنامه ایران، ش 72، 15 رجب 1335، ص 1. 8. روزنامه رعد، ش 50، 19 صفر 1333، ص 3 ـ 4. 9. نگاه کنید به: روزنامه‌ی ایران، ش 259، 17 رمضان 1336، ص 1. 10. روزنامه رعد، ش 162، شوال 133، ص 1. 11. برای آگاهی بیشتر از چگونگی رشد قیمت کالاها نگاه کنید به: روزنامه‌ی ایران، ش 1350، 27 شعبان 1341، ص 5. 12. روزنامه ایران، ش 50، 8 جمادی‌الاول 1335، ص 4. 13. همان، ش 123، 24 ذیقعده 1335، ص 2؛ همچنین در مورد درگیری‌های قشون مختلف که موجب کمبود ارزاق گردیده است نگاه کنید به: حسن اعظام قدسی، خاطرات من یا روشن شدن تاریخ صد ساله، ابوریحان (تهارن، 1349 خورشیدی)، ص 361. 14. «نامه حکومت عراق به وزیر داخله»، 24 جمادی‌الثانی 1334، سند شماره 1. 15. «آذوقه در ایران و اروپا» روزنامه ایران، ش 105، اول شوال 1335، ص 3 ـ 4. 16. «نظری به ولایات» روزنامه‌ی ایران، ش 108، 17 شوال 1335، ص 1. 17. همان، ش 125، 29 ذیقعده 1335، ص 2. 18. «مملکت در خطر است» همان، ش 262، 27 رمضان 1336، ص 1. 19. «برای حفظ حیات جماعت» همان‌جا، ش 251، 6 رمضان 1336، ص 1. 20. همان، ش 314، 13 م حرم 1337، ص 3، همان، ش 316، 16 محرم 1337، ص 3. 21. محمد تمدن، اوضاع ایران در جنگ جهانی اول یا تاریخ رضائیه، (تمدن، تهران 1350 خورشیدی) ص297. 22. روزنامه‌ی رعد، ش 173، 27 شوال 1333، ص 3؛ همان، ش 113، 27 جمادی‌الثانی 1333، ص 3. 23. برای آگاهی بیشتر نگاه کنید به: احمد‌علی (مورخ‌الدوله) سپهر، ایران در جنگ بزرگ، (بانک ملی، تهران، 1336 خورشیدی)، ص 349 و 390. 24. روزنامه‌ی ایران، ش 317، 18 محرم 1337، ص 2. 25. روزنامه‌ی رعد، ش 119، 7 رجب 1333، ص 3. 26. روزنامه‌ی ایران، ش 223، اول شعبان 1336، ص 1. 27. همان، ش 317، 18 محرم 1337، ص 2. 28. همان، ش 223، اول شعبان 1336، ص 1. 29. همان، ش 210، 12 رجب 1336، ص 1. 30. همان، ش 225، 3شعبان 1336، ص 1. 31. همان، ش 104، 7 شوال 1335، ص 1. 32. همان، ش 205، 6 رجب 1336، ص 2. 33. همان، ش 210، 12 رجب 1336، ص 1. 34. همان، ش 269، 12 شوال 1336، ص 1. 35. همان، ش 126، 1 ذیحجه 1335، ص 1. 36. همان، ش 245، 29 شعبان 1336، ص 2. 37. همان، ش 210، 12 رجب 1336، ص 1. 38. همان، ش 195، 23 جمادی‌الثانی 1336، ص 2. 39. همان، ش 335، 20 صفر 1337، ص 2. 40. «نامه وزارت داخله به حکومت سمنان) 18 جمادی‌الثانی 1336، سند شماره 2؛ روزنامه‌ی ایران، ش 109، 12شوال 1335، ص 2. 41. برای آگاهی بیشتر نگاه کنید به: روزنامه رعد، ش 156، 16 رمضان 1333، ص 2، روزنامه ایران، ش 106، 19 شوال 1335، ص 1. 42. روزنامه ایران، ش 234، 15 شعبان 1336، ص 1. 43. همان، ش 265، 6 شوال 1336، ص 1. همان، ش 113، 28 شوال 1335، ص 2. 44. برای آگاهی بیشتر نگاه کنید به: همان، ش 71، 12 رجب 1335، ص 2، همان، ش 329، 10 صفر، 1337، ص 3. 45. همان،‌ش 104، 8 رمضان 1335، ص 1. 46. همان، ش 292، 22 ذیقعده 1336، ص 1. 47. همان، ش 127، 30 ذیقعده 1335، ص 1. 48. همان،‌ش 228، 8 شعبان 1336، ص 3. 49. تیماج = پوستهای دباغی شده. 50. برای آگاهی بیشتر نگاه کنید به مکاتبات وزارت داخله با مراکز دیگر: «نامه‌ی وزارت داخله به حکومت گلپایگان»، 24 ربیع‌ الاول 1336، «نامه‌ی وزارت داخله به وزارت امور خارجه»، 24 ربیع‌الاول 1336، «نامه‌ی وزارت خارجه به وزارت داخله»، 29 ربیع‌الاول 1336، «نامه‌ی وزارت داخله به گلپایگان»، 11 جمادی‌الاول 1336، مثلاً سند شماره‌ی3. 51. روزنامه‌ی ایران، سند ش 148، 24 صفر 1336، ص 1. 52. همان، ش 203، 16 ذیحجه 1336، ص 1. 53. روزنامه‌ی رعد، ش 87، آخر ربیع‌الثانی 1333،ص 2؛ روزنامه‌ی ایران، ش 95، 9 رمضان 1035، ص 1. 54. روزنامه‌ی ایران، ش 211، 13 رجب 1336، ص 2؛ همان، ش 269، 12 شوال 1336، ص 2. 55. همان، ش 230، 10 شعبان 1336، ص 2؛ همان، ش 231، 11 شعبان 1336، ص 1؛ همان، ش 106، 12 شوال 1335، ص 2. 56. روزنامه‌ی رعد، ش 88، اول جمادی‌الاول، 1333، ص 3. 57. روزنامه‌ی ایران، ش 224، 15 شعبان 1336، ص 1. 58. همان، ش 226، 5 شعبان 1336، ص 1؛ همان، ش 217، 21 رجب 1336، ص. 59. روزنامه‌ی رعد، ش 40، 28 محرم 1333، ص 3. 60. روزنامه‌ی ایران، ش 236، 18 شعبان 1336، ص1. 61. همان، ش 251، 6 رمضان 1336، ص1. 62. همان، ش 237، 19 شعبان 1336، ص 1. 63. همان، ش 203، 13 ذی‌حجه، ص 2. 64. همان، ش 238، 20 شعبان 1336، ص 1. 65. همان، ش 182، 22 جمادی‌الاول 1336، ص 1. 66. همان، ش 232، 12 شعبان 1336، ص 1. 67. همان، ش 198، 27 جمادی‌الثانی، ص 1. 68. همان، ش 290، 18 ذیقعده 1336، ص 1؛ همان،‌ش 182، 22 جمادی‌ الاول 1336، ص1. 69. روزنامه‌ی رعد، ش 125، 19 رجب 1333، ص 2: همچنین در مورد منع حمل برنج به خارج از کشور نگاه کنید به: روزنامه‌ی ایران، ش 138، 10 محرم 1336، ص 4. 70. برای آگاهی بیشتر از وضعیت ارزاق و تصمیمهای اداره‌ی مالیه نگاه کنید به: «نامه وزارت مالیه به وزارت داخله،«، 23 صفر 1337، سند شماره‌ی 4. گنجینه اسناد،‌فصلنامه تحقیقات تاریخی، سال اول، دفتر سوم و چهارم، پائیز و زمستان، 1370 منبع: سایت موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

یادداشت‌های معزالسلطنه خواجه نوری

مصطفی نوری در سال‌های پایانی جنگ جهانی اول اوضاع مازندران، همچون دیگر نواحی ایران، دستخوش ناآرامی‌ها و رویدادهای پرفراز و نشیبی بوده است که عمدتاً به دلیل دخالت‌ دولت‌های خارجی به مناسبت در خلال تحولات جنگ پیش آمد. این دخالت‌ها اوضاع نابسامانی را موجب گشت که در پی آن یک رشته اقدامات محلی برای حفظ و بقاء نظم ایالات و ولایات ضروری به نظر می‌رسید. تصرف تنکابن به دست مجاهدان مازندران به سرکردگی سالارفاتح و پیوستن آنها به نهضت جنگل (یادداشت‌های رضا خواجه نوری معزالسلطنه). به کوشش منوچهر خواجه نوری. تهران: نامک، 1391. 144ص. مصور. 65000ریال. در سال‌های پایانی جنگ جهانی اول اوضاع مازندران، همچون دیگر نواحی ایران، دستخوش ناآرامی‌ها و رویدادهای پرفراز و نشیبی بوده است که عمدتاً به دلیل دخالت‌ دولت‌های خارجی به مناسبت در خلال تحولات جنگ پیش آمد. این دخالت‌ها اوضاع نابسامانی را موجب گشت که در پی آن یک رشته اقدامات محلی برای حفظ و بقاء نظم ایالات و ولایات ضروری به نظر می‌رسید. از دست رفتن اقتدار و نفوذ دولت مرکزی و خطر دخالت قدرت‌های خارجی در امور داخلی ولایات که روند رو به فزونی داشت و نیز یکه‌تازی برخی قدرت‌ها و خوانین محلی در نواحی شمالی ایران تحرکاتی را موجب گشت که یکی از مهم‌ترین آن‌ها اتحادی بود که در اواخر پاییز 1296 شمسی سالار فاتح با عبدالله خان مصدق‌الممالک، امیر مؤید سوادکوهی و برخی دیگر از سران مازندران با هدف رویارویی با وضعیت نابسامان آن روزگار منعقد شد. بخش نخست کتاب یادداشت‌های رضا خواجه‌نوری معزالسلطنه که اخیراً توسط انتشارات نامک منتشر شده است روایت نویسنده از چگونگی شکل‌گیری این اتحاد و مراحل مختلف جنگ تنکابن است. اگرچه از این ماجرا شرحی در کتاب‌های مربوط به تاریخ نواحی غربی مازندران همچون تاریخ تنکابن اثر علی اصغر یوسف‌نیا ثبت شده، یا گزارش‌هایی در روزنامه‌های آن عصر نظیر ایران انعکاس یافته است، اما امتیاز این بخش از کتاب در قیاس با منابع پیش‌گفته در آن است که نویسنده خود در بطن ماجرا بوده و حتی اتحادنامة یادشده به خط وی تنظیم شده است. به همین دلیل در این نوشته هم مقدمات اتخاذ شده برای شروع جنگ تنکابن مورد بحث بوده است و هم مراحل و چگونگی رخدادهای کارزار مزبور. اشاره به حضور و نقش مصدق‌الممالک، سردار اقتدار، میرشکار، احسان‌الله خان، رفیع‌الملک کلارستاقی و نیز سه برادر کریم‌خان سالارمکرم، نبی‌خان صارم‌الممالک و ربیع‌خان از ایل خواجه‌وند در اتحاد سالارفاتح و نیز پیوستن سهم‌الممالک پسر ارشد امیرمؤید سوادکوهی با پنجاه سوار زبده به این اردو - که موجبات جنگ تمام عیار را پس از بیست روز زد و خورد مختصر فراهم آورد - از جمله نکات حائز اهمیت این کتاب است. نویسنده پس از شرح جنگ و چگونگی پیشروی تا خاک تنکابن و رسیدن به خرم‌آباد و در پی آن فرار امیراسعد پسر محمدولی خان سپهسالار تنکابنی، دربارة سردار اقتدار پسر دیگر سپهسالار اشارات جالبی دارد که اینک در اردوی سالار فاتح و در برابر برادرش می‌جنگید. وی که در آغاز فتوحات و در پی شکست امیر اسعد «فوق‌العاده خرسند بود» و به سران اردوی سالار فاتح وعده داده بود «... بعد از ورود به خرم‌آباد همه را با اموال سپهسالار بی‌نیاز کند» اینک پس از ورود به خرم‌آباد و احراز سمت حکومت و فرمانداری موقت تنکابن از سوی سران اردو، سعی در حفظ میراث پدری داشت و تلاش می‌کرد « ... حتی‌الامکان از مایملک پدرش چیزی به مصرف مجاهدین و اردوی اتحادیة مازندران نرسد.» (ص 20) ادامة یادداشت‌های معزالسلطنه به اقدامات سرکردگان اردوی مازندران جهت تهیة پاداش برای افراد و نیز به تلاش‌های امیراسعد که پس از شکست رو به سوی خاک گیلان نهاده بود و به سران جنگل پناه جست، می‌پردازد. تشکیل کمیسیونی از متحدین جنگل برای رسیدگی به شکایات امیر اسعد، موجب سفر سی و دو نفر از رؤسای انقلابی محال ثلاث از جمله نویسنده به گیلان شد. از این بخش به بعد نویسنده به‌جز یکی دو مورد که به درگیری ساعدالدوله با سالار فاتح پرداخته است وارد مباحث مربوط به قیام جنگل می‌شود. مشاهدات وی از وضعیت قوای جنگل در زمستان 1296که به استقبال آنان آمده بودند، ورودشان به رشت و ملاقات با میرزا کوچک خان در فومن، پیشنهاد سالار فاتح به میرزا کوچک خان برای فتح تهران از جمله مباحث پیش رو در ادامة کتاب است و نیز در اختیار گرفتن تنکابن به دست نیروهای جنگل و تشکیل مدرسه در باغ خرم‌آباد سپهسالار. از زد و خوردهای کابینة وثوق الدوله با نهضت جنگل و اعزام قوای قزاق به سرکردگی استاروسلسکی و قلع و قمع موقتی قیام جنگل در این یادداشت توضیحات نسبتاً مفصلی به چشم می‌خورد. معزالسلطنه همچنین به ماجراهای دستگیری‌اش ـ که اینک از عناصر انقلابی جنگل به شمار می‌رفت ـ اشاره می‌کند: از گرفتاری‌اش با خدعه‌های ساعدالدوله و اسارتش در چنگ اردوی قزاق و انتقالش به لاهیجان و رشت بعد از اعدام دکتر حشمت گرفته تا رهایی یافتن از اعدام و زندان به واسطة اقدامات دوستانش. وی که با سپردن ضمانت خود را به تهران رسانده بود، اندکی بعد برای رساندن پیام مجامع سیاسی تهران به میرزا کوچک خان، مخفیانه عازم گیلان شد. خواجه نوری در ادامة کتاب به بازگشت میرزا از رشت به جنگل، تشکیل کمیتة انقلاب و سرگذشت یکی از چهره‌های مؤثر در تاریخ مشروطة ایران و نیز نهضت جنگل، یعنی سردار محیی رشتی می‌پردازد. وی در چند بخش از یادداشت‌های خود به سردار محیی اشاره دارد. آتش‌زدن و غارت خانة سردار محیی که « ... از اولین مجاهدین و محیی مشروطیت بود ...» به دست قزاق‌ها (ص 77)، توقیف سردار محیی و عمیدالسلطان برادرش توسط حکومت انقلابی رشت، تلاش‌های نویسنده برای رهایی آن‌ها و اعزامشان به بادکوبه (ص 84) و درگذشت سردار محیی در دیار قفقاز (ص 118) از آن جمله است. بخش‌های پایانی کتاب به نهضت جنگل پس از کودتای 1299 اختصاص دارد. در این بخش، وی پس از اشاراتی به بازگشت حاج احمد کسمایی به گیلان، به تأثیر انعقاد قرارداد 1921ایران و شوروی بر سرنوشت جنگل پرداخته است و نیز آخرین تلاش انقلابیون جنگل برای حمله به تهران و در پی آن در هم شکستن قشون جنگل. معزالسلطنه در جریان تسلیم شدن خالو قربان به رضاشاه، به اتفاق حاج محمدجعفر و خالو قربان در امامزاده هاشم با سردار سپه ملاقات کرد. اشارات او به دیدگاه‌های رضاخان در جریان این ملاقات، حائز اهمیت است. رضاخان سردار سپه در این ملاقات میرزا کوچک خان و تمام ارکان انقلاب را «مردمان صالح و وطن‌پرستی» قلمداد ‌کرد که سیاست اتخاذ شده از سوی آنان « ... کم‌کم به صورتی درآمده که سیاست بیگانه بیشتر در مملکت ما رسوخ کرده است» و نتیجة این انقلاب آن شد که « بالاخره مملکت با یک رشته هرج و مرج مواجه شده». وی تلاش داشت میرزا کوچک خان را وادار به ملاقات کند، بلکه به این ماجرا خاتمه دهد.(ص 101) آخرین قسمت از این یادداشت به سرنوشت نویسنده و دیگر افراد انقلاب جنگل اختصاص دارد که پس از شکست انقلاب، از مرزهای ایران گذشتند و خود را به قفقاز و روسیه رساندند و نیز پایان کار میرزا کوچک خان. از مهم‌ترین نکات این بخش، چگونگی مرگ و خاکسپاری سردار محیی در بادکوبه، رفتن معزالسلطنه به مسکو و اشاراتی دربارة فعالیت احسان‌الله خان در شوروی است. یادداشت‌های رضا خواجه‌نوری به‌رغم اختصار، حاوی نکاتی درخور توجه و قابل اعتنا برای تاریخ‌نگاری صفحات شمالی ایران به شمار می‌رود. اما ذکر چند نکته دربارة آن ضروری است. تا آن‌جا که به خود نویسنده مربوط می‌شود، با توجه به این‌که وی این یادداشت‌ها را چهل سال پس از وقوع رویدادها (1338 خورشیدی) نوشته است و در زمان ثبت وقایع کسالت مزاج نیز داشته، کاستی‌هایی که ذکر می‌شود قابل چشم‌پوشی است. یکی از مشکلات اساسی‌ این یادداشت‌ها، به تاریخ وقایع و رویدادها باز می‌گردد: برای نمونه، تاریخ جنگ تنکابن پاییز 1298 ثبت شده (ص 9)، در حالی که پاییز 1296 صحیح است. البته از نظر دور نیست که اشتباهاتی از این دست در حروفچینی صورت گرفته باشد. نکتة بعدی آن‌که خواجه‌نوری در اشاره‌ به سهم‌الممالک، محل دستگیری او و هژبرالسلطان به دست امیر اکرم را در سوادکوه ذکر می‌کند، حال آن‌که این دو برادر در استرآباد دستگیر و در روستای کلاک اشرف (بهشهر) تیرباران شدند.(ص 13) نویسنده یادداشت‌های خود، یکسره به مدح و ثنای معزالسلطنه که داماد سالار فاتح نیز بود می‌پردازد و از او چهرة یک انقلابی تمام عیار را تصویر می‌کند. با توجه به حوادث گوناگون آن دوران و رویکردهای متفاوت خوانین و سرکردگان ـ که برای حفظ و بقای خود چاره‌ای جز آن نداشتند ـ باید با احتیاط به این بخش از یادداشت‌ها نگریست.(صص 20-30) بخش بعدی کاستی‌های مجموعه به ویراستار و «مباشرین پاکنویس این یادداشت‌ها» باز می‌گردد. (ص 93) نکتة نخست آن‌که عنوان کتاب در واقع بخشی از محتوای کتاب را در بر می‌گیرد و شاید بهتر بود که عنوان جامع‌تری برای آن در نظر گرفته می‌شد. نکتة بعد آن‌که کتاب بدون مقدمة ویراستار یا مصحح به چاپ رسیده است. سومین نکته، انجام نشدن برخی سفارش‌های معزالسلطنه است که به گردن «مباشرین پاکنویس» اثر گذاشته بود، از جملة این نکات، تطبیق تاریخ حوادث و رویدادها و افزودن مطالبی چند از کتاب ایران در جنگ بزرگ اثر مورخ الدوله سپهر به این یادداشت‌ها بود. کاری که وی به واسطة گذشت چند دهه از رویدادها و کسالت مزاج قادر به انجام آن نبود.(ص 93) با همة این اوصاف، چاپ آثاری از این دست کمک شایانی است به روشن شدن تحولات کم و بیش مغفول تاریخ صفحات شمالی ایران در فاصلة جنگ جهانی اول تا روی کار آمدن رضاشاه پهلوی. منبع: سایت انسان‌شناسی و فرهنگ

ماجرای کت و شلوار اشتراکی گلسرخی و اخوان لنگرودی

مجتبا پورمحسن دهه‌های سی، چهل و پنجاه قرن معاصر شمسی همچنان که آبستن حوادث سیاسی بسیاری بودند، دوران پرباری برای ادبیات معاصر نیز به شمار می‌رود. بسیاری از آثار درخشان و ماندگار ادبیات معاصر در این دوره زمانی خلق شدند. چند دهه پس از انقلاب نیما در شعر نو، شاعرانی خلاق پا به میدان گذاشته بودند که اگرچه آبشخور فکریشان شعر نیما بود، اما هر یک می‌کوشیدند راه خود را پیدا کنند. یکی از ویژگی‌های ادبیات معاصر در این دوره، کافه‌نشینی شاعران و نویسندگان بود، سنتی که اگر چه هرگز به پایان نرسید، اما قدرتش را از دست داد. در دهه‌های سی، چهل و پنجاه، بسیاری از شاعران و نویسندگان سرشناس غروب‌ها در کافه‌ها جمع می‌شدند، و از بین کافه‌های تهران، کافه نادری و کافه فیروز میزبان شاعران و نویسندگان بود. در این کافه‌ها اتفاقات مهمی رخ داد که از آن مقدار ناچیزی که تاکنون لابه‌لای خاطرات شاعران و نویسندگان آمده می‌توان پی برد که چه وزنی از تاریخ در این دو کافه وجود دارد که کمتر به آن پرداخته شده است. مهدی اخوان لنگرودی، شاعر ایرانی مقیم اتریش اخیرا کتابی منتشر کرده با نام «از کافه نادری تا کافه فیروز». این کتاب بخشی از خاطرات او با اهالی ادبیات در کافه‌های فیروز و نادری است. جدای از بعضی اشکالات کتاب (از جمله نثر ضعیف و اینکه حتی به تاریخ حدودی خاطرات هم اشاره‌ای نشده) کتاب اخوان لنگرودی، روایت‌های جالب و تازه‌ای از کافه‌نشینی و زندگی بعضی از چهره‌های شناخته شده ادبیات معاصر دارد. من هم از اهالی قلمم یکی از بخش‌های قابل توجه کتاب، خاطرات مهدی اخوان لنگرودی از خسرو گلسرخی است، شاعری که بیش از شعرش به خاطر دفاع از خود در دادگاه و اعدام در راه عقیده‌اش به شهرت رسید. زندگی گلسرخی همواره برای علاقمندان به تاریخ معاصر جالب بوده است. اخوان لنگرودی در این کتاب علاوه بر توضیح چگونگی آشنایی خود با گلسرخی، چند روایت جالب نیز از حضور او در کافه فیروز ارائه کرده است. اخوان لنگرودی درباره آشنایی خود با گلسرخی می‌نویسد: «در اولین هفتهٔ ورود به تهران و آمدن دوبارهٔ ما به فیروز و قاطی شدن در جماعت تازه، به چندتایی برخوردیم که یکی از آن‌ها دنیای سه تفنگداری ما را از ما گرفت و دیگر من و پشوتن و داوود از مرکزیت سه تفنگداری خارج شدیم. با آمدن و آشنایی با او ثابت شد که چهار تفنگداری هم در جهان می‌تواند اعلام حضور کند. کنار پنجرهٔ کافه فیروز به آفتاب نیمه‌جان و زرد غروبگاهی پاییز چشم دوخته بودیم. با پاهای استوار و محکمش از آن طرف خیابان می‌آمد. جوانی که سبیل پرپشت سیاهی لب بالایش را می‌پوشاند. با چشم‌های میشی و کمی خمارآلود. پوست صورتش کمی پریده رنگ. کت و شلوارش مشکی با کراواتی قرمز که آویزان گردنش بود همراه با گرهٔ پهنی که در خود داشت. در چارچوب در گشوده شدهٔ فیروز چشم به جماعت درون کافه انداخت تا شاید آشنایی پیدا کند؟! از حرکاتش معلوم بود انگار با کسی قرار ملاقات دارد. من و پشوتن و داوود حرف‌های‌مان را قطع کردیم. سرمان را به طرف او گرفتیم. دست‌های آزاد و رها شده‌اش که آن‌ها را گاهی به یکدیگر می‌مالید که مثلا همین حالا گمشده‌اش پیدا خواهد شد. در تمام این لحظات سینهٔ ستبرش را به جلو می‌داد و محکم ایستادنش را به رخ دیگران می‌کشید. به ناگهان سرش را به طرفمان گرفت و لبخندش را مثل میوه‌ای که از درختش جدا شود به طرف ما پرتاب کرد و بی‌هیچ شک و شبهه‌ای انگار گمشده‌اش را پیدا کرده است به طرف میز ما آمد. با دو، سه تا جمله‌های غیرمتعارف اما جدی دستش را به طرف یک‌یک ما دراز کرد: «من خسرو گلسرخی هستم. اجازه دارم روی میزتان بنشینم؟ اینجا همه یا شاعرند یا نویسنده مگر نه؟ من هم از اهالی قلمم. همه مگر چطوری آشنا می‌شوند. حتما یکی باید معرف ما باشد؟ من معرف خودم هستم. شما هم اگر دلتان می‌خواهد می‌توانید... «مهدی اخوان لنگرودی، پشوتن آل‌بویه و من داوود هوشمند» که در آشنایی با خسرو جور ما را کشید و حلقهٔ دوستی ما را به یکدیگر گره زد. آن شب آن قدر حرف توی حرف آمد که تا نیمه‌های شب بعد از بیرون آمدن از کافه فیروز و عبور از خیابان نادری و رسیدن تا دو راهی یوسف‌آباد بالا هیچ لحظه‌ای را با حرف‌ها و شعرهای‌مان خالی نگذاشتیم. خانه‌ام یعنی محل سکونتم در یوسف‌آباد بالا در ایستگاه اول بود – من و برادرم که از آمریکا آمده بود، در آن خانهٔ مجردوار زندگی می‌کردیم و این خانه میعادگاه دوستان شاعر، نویسنده و مجردهای یک لاقبایی مثل خودم بود! وقتی به ایستگاه اول رسیدیم، پشوتن راهی خانه‌اش شد. داوود هم ادامه ‌دهندهٔ راهش تا میدان ژاله و خیابان دلگشا که تاکسی گرفت و رفت. من و گلسرخی با هم ماندیم، گویی سال‌های سال با یکدیگر و در یکدیگریم. «خسرو! برویم بالا... شب را در خانهٔ ما بگذران. اگر راحتی و آزاد... جا برای هر دوتای ما هست.» دوستی ما از همان شب آغاز شد. ریشه‌دار و محکم و تا سال‌های سال طول کشید. با خاطره‌های بسیار و آن شب دوستی که هیچگاه فراموشم نمی‌شود.» (صفحات ۳۹ و ۴۰) با کت و شلوار و کراوات کنار دریا در بخش دیگری از کتاب اخوان لنگرودی از همراهی دوستان کافه فیروزش با او در زادگاهش لنگرود می‌نویسد و طبیعتا در این بین گلسرخی حضوری پررنگ داشت: «خسرو گلسرخی، زمستان و تابستان نداشت. هر وقت من کفش و کلاه می‌کردم برای رفتن به لنگرود، او هم با من می‌آمد. اگر تابستان بود بیشترش را در چمخاله می‌گذراندیم. روزها در چمخاله بودیم و شب‌ها دوباره به لنگرود و به خانه بر می‌گشتیم. خسرو، در کنار دریا هم کت و شلوار می‌پوشید و کراوات می‌زد! داوود هوشمند هم با خانواده‌اش تابستان‌ها می‌زد و می‌آمد به لنگرود در خانهٔ پدری و بیشتر چمخاله‌نشین بود. یعنی در آنجا زندگی می‌کرد. یک‌جورهایی جمع ما تکمیل می‌شد. پشوتن هم بیشتر تابستان‌ها را در لنگرود می‌گذراند. در لنگرود که بودیم بعدازظهرهای تابستان وقتی آتش خورشید کم کم خاموش می‌شد، همه‌مان می‌زدیم و می‌رفتیم به خانهٔ پشوتن.» (صفحهٔ ۱۴۲) غذای مورد علاقهٔ «دکتر گلسرخی» و ارادت او به میرزا کوچک‌خان نویسنده کتاب «از کافه نادری تا کافه فیروز» ماجرای انتخاب نام فرزند خسرو گلسرخی را این‌گونه روایت می‌کند: «نامگذاری پسر گلسرخی را درست یادم هست؛ و آن هم به خاطر عشق و علاقهٔ زیادی که به میرزا و جنگلی‌ها داشت، پشوتن نام «دامون» را روی بچهٔ گلسرخی گذاشت و خسرو با شنیدن این نام از دهان پشوتن، چنان خوشحالی عظیمی را در خود احساس می‌کرد که خنده‌هایش مثل رویش گل‌های ابریشم شده بود در زیر پلک‌هایش.» «دکتر» شدن یا به عبارتی دکتر خطاب کردن خسرو گلسرخی در خانه پدری اخوان لنگرودی هم ماجرایی خواندنی است: «در آن سال‌ها در شهرستان‌ها بیشتر کسانی را که لباس آراسته می‌پوشیدند مثلا کراواتی هم بر گردن و یقهٔ پیراهن داشتند، «دکتر» یا «مهندس» صدا می‌زدند. افرادی مثل مادر، نه فقط دنیا را نمی‌شناخت، حتی از شهر و دیار خود هم بیگانه بود. اگر صدای هواپیمایی را می‌شنید که گذرش از آسمان خانه‌اش بود، فورا به خیالی واهی می‌گفت: «همین حالا جنگ جهانی شروع شده روس‌ها می‌خواهند پیاده شوند.» گلسرخی دیگر خانه‌زاد شده بود. برای خودش جایگاهی و پایگاهی در خانهٔ ما داشت. مادرم او را به اسم صدا نمی‌زد. همیشه می‌گفت «آقای دکتر آمده، آقای دکتر رفته... و یا آقای دکتر کی می‌آیی؟... تو هم پسر من هستی دیگر... اما مواظب مهدی من هم باش... زیاد دیر نکنین... راستی ناهار چه می‌خوری برایت درست بکنم؟... شب‌ها که هرگز پیدایتان نیست!» راست می‌گفت. شب‌ها همیشه با دوستان بودیم... همان کافه نادری و فیروز در خانهٔ پشوتن. بعدش هم تا انتهای سحر در خیابان‌های کوچک شهر لنگرود قدم زدن و بحث کردن و شعر خواندن که هر کداممان آرزوی رسیدن به روشنای فکر را داشتیم. سرپایی در کافه‌ای و یا رستورانی چیز کمی می‌خوردیم و همهٔ شب را با شعر چراغانی‌اش می‌کردیم. گلسرخی موقع رفتن از خانه به مادر همیشه یک غذا را سفارش می‌داد که آن غذا را خیلی دوست می‌داشت. (مادر! ناهار «واویچکا» یادت نرود) دوتایی می‌رفتیم «بازار» و یا به کوچه و خیابانی که باز به خانهٔ پشوتن ختم می‌شد. پشوتن را برمی‌داشتیم و می‌رفتیم. به خیابان‌های اصلی شهر به سراغ دوستان دیگر... اگر پشوتن نمی‌آمد دوتایی می‌رفتیم به سراغ مطبوعاتی "میرفطروس".» (صفحات ۱۵۰-۱۴۸‌) کت و شلوار اشتراکی را دزد برد خسرو گلسرخی، یک آرمانگرای تمام عیار بود که به عدالت و کمک به خلق تحت ظلم اعتقاد داشت. اعتقادات او در رفتارهای شخصی‌اش هم نمودهایی هر چند نمایشی پیدا می‌کرد، تا آنجا که به سفارش یک کت و شلوار مشترک با مهدی اخوان لنگرودی می‌کشد. اخوان لنگرودی می‌نویسد: «دانشجو بودم. یک پول بخور و نمیر از لنگرود می‌آمد تا در ماه با آن به تحصیلات عالیه بپردازم!! پدر دیگر فقط اسما ارباب بود. تمام ثروت، باغات چای و کارخانه و خیلی چیزهای دیگر را پسرانش، یعنی دو تا از برادرهای بزرگ که با او در کارخانه کار می‌کردند از بین برده بودند؛ و از آن همه ثروت تنها دکان و دکه‌ای برایش باقی مانده بود که با آن امرار معاش می‌کرد و ما را هم گرسنه نمی‌گذاشت. راستش در اواخر عمر دیگر دست خالی بود، یعنی «رستم و یک دست اسلحه» و از آن همه بریز و بپاش دیگر خبری نبود؛ و من در تهران در خانوادهٔ برادرم علی زندگی می‌کردم و یللی تللی با دانشگاه و درس و مشق می‌گذشت. من با پول دانشجویی کم و خسرو با درآمد کمتر از من از روزنامه‌ها که گاهی با نوشتن مقاله و نقد ادبیاتی دستمزدکی می‌گرفت، قرار بر این شد پول‌هایمان را روی هم بگذاریم و یک کت و شلوار تازه بخریم. در نتیجه پول‌هایمان را روی هم گذاشتیم، یک پارچهٔ مشکی کت و شلواری دست اول خریدیم و بردیم به خیاط خانهٔ «حافظ» در لاله‌زار که برایمان کت و شلوار درست کند و طوری هم برش بزند که به تن هر دو تای ما بخورد. از قضا تن و هیکل و اندازهٔ ما نزدیک به هم بود. کت و شلوار با سلام و صلوات بعد از دو ماه انتظار و دل‌شوره دوختش پایان گرفت. پول اجرت لباس، که نصفش را کم داشتیم از دو تا دوست ثروتمند مثل خودمان! قرض گرفتیم و به رییس خیاط خانهٔ «حافظ» دادیم و آن را با خوشحالی به خانه آوردیم. همهٔ این دردسرها تنها به این خاطر بود که گاهی ما هم با کت و شلوار تازه، میان بقیه جولانی بدهیم، البته نه در گروه هنرمندان و روشنفکران... «خوش خیالی و خوش خوشکی». جلوی خانم‌ها ما هم پزی بدهیم! سرنوشت این کت و شلوار چنین بود، سه روز به من تعلق داشت و سه روز به گلسرخی. من هر وقت آن را می‌پوشیدم، یک پوشت قرمز هم در جیب بالای کتش فرو می‌کردم، به اضافهٔ یک شال قرمز و کراوات رنگی... و خیلی شیک و پیک می‌رفتم به فیروز... و بعد به سر قرار... البته خسرو آن را بدون پوشت و شال می‌پوشید. فقط کراوات می‌زد. دوستان چپ‌گرا و طنزگو، چقدر دلخور از پوشیدن این کت و شلوار ما بودند. حتی یادم هست، یکی از نزدیکترین و بهترین دوستان من،‌ منوچهر بهروزیان نویسنده، هر وقت مرا با این کت و شلوار می‌دید، به آرامی به شاعران بغل‌دستی می‌گفت: «به خدا، این مهدی اخوان لنگرودی با قاچاقچیان همکاری دارد! آخر مگر می‌شود با پول دانشجویی، این طوری پوشید؟» من هم با غرور بزرگی که داشتم چیزی به او نمی‌گفتم... فقط به اعتراض جوابش می‌دادم: «پول کت و شلوارمان قرضی است و این کت و شلوار سه روزش به من تعلق دارد و بقیه روزهای هفته به خسرو... حال خیالت راحت شد؟» سفت و سخت در آغوشم می‌گرفت: «شوخی کردم». عطر دریای جنوب را داشت و آفتاب داغ آسمان‌های ولایتش را که گرمایش را در قلبم احساس می‌کردم.» (صفحات ۱۶۴-۱۶۳) و البته داستان کت و شلوار نصف و نیمه‌ای که دزد برد و واکنش خسرو گلسرخی که در چارچوب تفکرات خودش، به دزد حق می‌داد: «آن روز ساعت از سه بعدازظهر گذشته بود. بی‌حوصله زدم به کافه فیروز و منتظر ماندم تا خسرو بیاید... خسرو آمد. مهدی، چه هست؟ دلخوری؟ چرا امروز مثل از جنگ برگشته‌ها به فیروز آمدی؟ هوای روشنفکربازی به سرت زده؟ یا راه را داری گم می‌کنی؟ خبر داری که این روزها یکی دیگر از آلات و ابزار بچه‌های تازه به دوران رسیده زیادتر شده، ما که ضد شعرهایشان نیستیم ولی می‌بینی در چه روزگار سیاهی داریم نفس می‌کشیم! شعر ما باید سلاح جنگی ما باشد. بر ضد هر چه بی‌عدالتی... شعر نباید فقط روال بی‌خیالی را دنبال کند. ما دیگر احتیاج به شاعرانی چون «حمیدی شاعر» نداریم.» [اخوان لنگرودی]: «هیچی بابا... دیشب که آمریکایی‌ها، آپولو هوا می‌کردند تا آدم‌ها روی کرهٔ ماه پیاده شوند. خانهٔ ما، خانهٔ من نه، البت خانهٔ برادرم... تو که آنجا زیاد آمدی... و آنجا را خوب می‌شناسی و می‌دانی، این خانه دو قسمتی است و در این خانه اتاقی را به من دادند و آن اتاق متعلق به من است. کتاب‌ها و یکی دو دست لباس‌هایم در آن است؛ و ایگاه تنهایی‌ام هم در این اتاق هست... ما در قسمت اصلی آپارتمان همگی مشغول تماشا کردن «انسان» بودیم که بر کرهٔ ماه، پاهایش را رها کرده بود. برای ایستادن، خاکبرداری و رفتن و مشغول کردن جهانیان!... یعنی کرهٔ ماه هم فتح شد؟! معنی‌اش برایم این بود! در ذهنم به جست‌و‌جوی آن بودم. بعد از این به جای اینکه بشنویم دو راهی یوسف‌آباد نبود؟ راننده اعلام می‌کند کرهٔ ماه نبود؟ و با این تفکرات و هیجانات، آنچنان همهٔ ما مشغول ماه و انسان بودیم که اصلا نفهمیدیم، آن طرف راهرو همهٔ اتاق‌ها به وسیلهٔ دزدها دارد خالی می‌شود.» - «خوب، اینکه خیلی عادی است... دزد هم حق دارد...وقتی به مرز گرسنگی و بی‌فرهنگی برسد، به خانه‌ها شبیخون می‌زند... مثل شغال به خاطر گرسنگی به لانهٔ خروس‌ها و مرغ‌ها پناه می‌آورد. دزد حتی گاهی برای به دست آوردن کمترین اشیاء خودش را به هر آب و آتشی می‌زند! ما در سرزمین کوتوله‌ها و قداره به دستان زندگی می‌کنیم!» - «نه خسرو... از همهٔ این حرف و قصه‌ها بگذریم... دزد... به یک دست کت و شلوار من و تو هم رحم نکرد ... آن را هم با خودش برد... حالیش نبود که من و تو با چه بدبختی‌ای کت و شلوار تازه‌ای را دست و پا کردیم تا خودمان به خودمان بقبولانیم که ما هم اسیر نرگس مستانه بوده‌ایم!» خسرو با کمی من من، افسرده و دلخور، شعری از شاملو زمزمه کرد: «امروز شاعر باید لباس خوب بپوشد کفش تمیز واکس‌زده باید به پا کند آنگاه در شلوغ‌ترین نقطه‌های شهر موضوع وزن و قافیه‌اش را، یکی‌یکی با دقتی که خاص خود اوست از بین عابران خیابان جدا کند» «مهدی! مهم نیست... شعر تازه چه گفتی؟» با چنین پرسشی مرا از حال و هوای دزد و کت و شلوار بیرون آورد! «راستی خسرو، شعر تازه‌ای گفتم... کارگری است. از کسی سخن می‌گویم که با کار و زحمت و با نور آفتاب، سوخته و قهوه‌ای می‌شود.» (صفحات ۱۶۶-۱۶۴) *** از کافه نادری تا کافه فیروز مهدی اخوان لنگرودی نشر مروارید چاپ اول، ۱۳۹۲ ۲۳۲ صفحه ۸۸۰۰ تومان منبع: سایت تاریخ ایرانی

اظهار تاسف امام خمینی از وضع میهن و اشاره به زندانی شدن عدۀ کثیری از میهن‏‌پرستان

در چهارم تیرماه سال 1345، حسن ماسالی از اعضای کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی به خدمت امام خمینی(س) در نجف رسید. کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی(اتحادیه ملی)-که به اختصار به کنفدراسیون معروف بود- سازمانی بود متشکل از دانشجویان ایرانی مقیم خارج (عمدتاً اروپای غربی و ایالات متحده) که گرچه ابتدا به این هدف بنیان گذاشته نشده بود، اما در یکی دو دههٔ قبل از انقلاب اسلامی ۵۷ به یکی از سازمان‌های مخالف رژیم سلطنتی ایران بدل شد و جمع کثیری از دانشجویان ایرانی را علیه حکومت بسیج کرد. مهم‌ترین سال‌های فعالیت این کنفدراسیون دهه‌های ۶۰ و ۷۰ میلادی بود که در این سال‌ها مهم‌ترین بلندگوی اعتراض نیروهای مخالف رژیم ایران به حساب می‌آمد. این سازمان در ضمن در جنبش اعتراضی دانشجویی جهانی نیز فعال بود و از مبارزات «ضدامپریالیستی» مختلفی در سراسر جهان حمایت می‌کرد من‌جمله مبارزات مردم ویتنام علیه جنگ با آمریکا، جنبش رهایی‌بخش فلسطین، مبارزات کوبا و آمریکای لاتین. کنفدراسیون در ۱۹۶۲ با به هم پیوستن سازمان‌های دانشجویی مختلف تشکیل شد و در ۱۹۷۵ بر سر مسائل سیاسی مختلف به انشعاب و از هم گسیختگی کشیده شد. با این حال انشعابات مختلف حاصل از کنفدراسیون تا زمان سرنگونی رژیم پهاوی و وقوع انقلاب به فعالیت‌های خود ادامه دادند. این سازمان همیشه سازمانی سیاسی بود و با نزدیک‌تر شدن به انقلاب ایران، سیاسی‌تر نیز ‌شد و از این‌رو گروه‌های سیاسی مختلفی درون آن فعالیت داشتند. دیدار نماینده کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی با امام خمینی(س) در چهارم تیرماه 1345 انجام شد و در آن ماسالی دبیر امور بین‏‌المللی کنفدراسیون جهانی دانشجویان در مراجعت از سمینار کنفرانس بین‏‌المللی دانشجویان فیلیپین مسافرتی به عراق کرده و به حضور حضرت امام(س) پذیرفته شد و مراتب پشتیبانی دانشجویان ایرانی را از مبارزات روحانیون مترقی و شخص امام خمینی اعلام داشت. در این دیدار که در نجف اشرف انجام شد، مذاکراتی پیرامون نحوۀ همکاریهای آیندۀ روحانیون با دانشجویان صورت گرفت و از طرف دبیر کنفدراسیون، اطلاعات لازم دربارۀ کنفدراسیون و فعالیتهای آن در جنبه‏‌های مختلف در اختیار امام(س) گذاشته شد. امام خمینی(س) در این دیدار ضمن اظهار تأسف از وضع میهن و اشاره به زندانی شدن عدۀ کثیری از میهن‌‏پرستان فرمودند: « این مبارزات را باید توسعه داد و تمام ملت را در آن شرکت داد. دانشجویان باید متحداً به مبارزات خود ادامه دهند و مردم ستمدیدۀ ایران و آنچه بر آنان می‏گذرد را فراموش نکنند. آیندۀ مملکت به دست جوانان سپرده می‏شود و در حفظ و حراست آن نباید غفلت کنند. ما روحانیون با شما در این راه همراه هستیم و براساس احکام اسلام با شما همکاری می‏کنیم.» در پایان این دیدار امام(س) وعده دادند که در آینده در موقعیتی مناسب مطالبی برای دانشجویان از طریق کنفدراسیون مرقوم خواهند داشت. شایان ذکر است که حسن ماسالی پس از پیروزی انقلاب اسلامی با فعالیت در گروههای ضد انقلاب اسلامی از کشور خارج شده و همکنون در آمریکا به سر می‌برد. صحیفه امام، جلد 2، صفحه 87 منبع: سایت پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران

ملکه‌ای که از دربار پهلوی فرار کرد

ملکه‌ای که از دربار پهلوی فرار کرد مرگ فوزیه، اولین همسر محمدرضا پهلوی، ماجرای طلاق خبرساز او از همسرش را دوباره داغ کرده است. مجله مهر : «راز طلاق ملکه غمگین». این شاید یکی از نکات پنهان زندگی زنی بود که تنها 9سال همسر شاه مخلوع ایران بود و بعد به زادگاهش برگشت.«فوزیه» زنی که همسر اول محمدرضاشاه پهلوی بود، دیروز در سن 92 سالگی و درشهر اسکندریه مصر درگذشت. فوزیه فرزند ملک فواد پادشاه اسبق مصر بود که در یک ازدواج سیاسی و برای تحکیم روابط ایران و مصر، با مقدمه چینی انگلیسی ها وارد دربار ایران شد. «شهناز»، نخستین فرزند شاه سابق ایران حاصل این ازدواج است . فوزیه اولین همسر از 3 همسرمحمدرضا پهلوی بود که در دوران ولیعهدی محمدرضا پهلوی در سال 1317 به عقد او درآمد و 9 سال بعد در دوران سلطنت محمدرضا، در شرایطی که مدت 3 سال ایران را ترک کرده بود وبا انتشار نامه ای، از او طلاق گرفت. طلاقی که یکی از نکات مبهم در زندگی او با محمدرضا پهلوی است و روایت های مختلفی درباره آن شده است. از پسردار نشدن فوزیه برای ولیعهدی محمدرضا تا حسادت های خواهرشوهرش «اشرف پهلوی». اما دلیل واقعی طلاق او چه بود؟ فوزیه در شرایطی وارد دربار ایران شد که مشکلات زیادی روبه روی خود می دید. از تبار دوگانه «مصری – آلبانیایی» اش تا اختلاف های جدی با خانواده همسرش. فوزیه مصری بود و طبیعی بود که نتواند به زبان فارسی صحبت کند. تنها راه ارتباط کلامی او با محمدرضا هم زبان فرانسوی بود. روابط او نیز منحصر به میهمانی‌های پر تکلّف درباری بود. تنها میهمانانی که مرتباً به دعوت فوزیه به کاخ می‌آمدند، سفیر مصر و همسرش بودند. از طرف دیگر طبق متمم 37 قانون اساسی وقت ایران، او نمی توانست ملکه ایران و مادر ولیعهد باشد. چون تابعیت ایرانی نداشت. تنها راه ممکن، دورزدن قانون بود که با اضافه کردن صفت «ایرانی» به نامش توسط پدر همسرش یعنی رضاخان و تصویب تابعیت ایرانی او در مجلس، این مشکل برطرف شد و فوزیه «ملکه ایران» لقب گرفت. اما این پایان ماجرا نبود. مردی که به همسرش قانع نبود نزدیکان دربارپهلوی و مورخان، علاقه به داشتن روابط با زنان و دوشیزگان را یکی از عادت های محمدرضا پهلوی می دانستند. موضوعی که خود محمدرضا هم به آن اذعان کرده بود:«هنگامی که در کشور سوئیس به تحصیل اشتغال داشتم ندرتاً فرصت آن را پیدا می‌کردم که با دوشیزگان آشنا شوم و سرپرست من یا به عقیده و سلیقه شخصی خود و یا به اطاعت از دستورهای پدرم از معاشرت من با بانوان ممانعت می‌کرد. پس از بازگشت از اروپا در اواخر دوره تحصیلات من در دانشکده افسری، پدرم به فکر افتاد که همسر شایسته‌ای برای من انتخاب کند...ظاهراً در این ایام پدرم عکس شاهزاده خانم فوزیه را دید...» اما رابطه نامحدود و مداوم محمدرضا با زنان دیگر، پس از ازدواجش با فوزیه هم ادامه پیدا کرد. تا جایی که فوزیه درچند مورد، مغازله محمدرضا با زنان دیگر را دیده و شکایت او را پیش رضاخان می برد. رضاخان هم با تحکم، محمدرضا را مورد عتاب و خطاب قرار می دهد و او را حتی به محرومیت از ولیعهدی تهدید می کند. در کتاب «دخترم فرح» که منسوب به «فریده دیبا» مادر فرح دیبا و همسرسوم محمدرضا پهلوی است هم اشاره ای به این ویژگی محمدرضا شده است. در صفحه 150 این کتاب می خوانیم:« ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺳﺘﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﺭﺳﻤﻲ ﺧﻮﺩ ﻗﺎﻧﻊ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ. «ﻓﻮﺯیه» ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺍﻳـﻦ ﻭﺿـﻊ ﺭﺍ ﺗﺤﻤـﻞ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﻱ ﺧﻮﺩ ﺍﺯ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﻃﻼﻕ ﮔﺮﻓﺖ. » دختری که نمی توانست ولیعهد باشد شاید بتوان مهم ترین عامل جدایی فوزیه از خاندان پهلوی را تولد دخترش یعنی شهناز دانست. «نیلوفر کسری» در مقاله «عقدکنان محمدرضا با فوزیه» که توسط موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران منتشر شده می نویسد:« رضاشاه که قصد داشت از طریق این وصلت در سطح جهانی اعتباری بیابد، به داشتن فرزند پسر (با تابعیتی مصری و ایرانی) بسیار دلبسته بود. اما تولد شهناز در 5 آبان 1319 نقشه او را برهم زد و فوزیه را با آن روی سکه آشنا کرد. چه شاه پیر پس از شنیدن خبر تولد فرزند دختر اخم‌هایش را درهم کشید و ناخشنودی خود را ابراز کرد. او در جایی شنیده بود که ولادت اولین نوزاد دختر در خانواده سلطنتی شگون ندارد و شوم است. سال‌ها پیش به او گفته بودند اگر اولین نوزاد سلطنتی دختر باشد آن پادشاه کشته و یا تبعید می‌شود و عجیب اینکه این پیشگویی عوامانه در سال 1320 به تحقق پیوست. در این میان اوقات تلخی‌ها، گفت‌وگوها و حرف و حدیث‌های افراد گوناگون و از همه مهمتر طعنه‌های تاج‌الملوک(همسر رضاشاه) و خواهران محمدرضا حالت روحی فوزیه را بدتر کرد.» خواهرشوهری که چشم دیدن عروس را نداشت خیلی ها «اشرف پهلوی» را عامل اصلی جدایی فوزیه و محمدرضا می دانند.«اردشیر زاهدی» که با دختر فوزیه و محمدرضا یعنی «شهناز» ازدواج کرده بود درباره نقش اشرف پهلوی در طلاق فوزیه می گوید:« اشرف، فوزیه را متهم به هرزگی می‌کند.» شمس، خواهر اشرف هم مانند اردشیر زاهدی اشرف را عامل از هم گسیختگی پیوند از دواج فوزیه و شاه دانسته است، به طوری که شمس بعدا به ثریا زن دوم شاه، هشدار می‌دهد که مواظب اشرف باشد چون وی زنی خودخواه و توطئه‌گر است. «محمدناصر صولت قشقایی» هم در بخشی از کتابش درباره دلایل طلاق فوزیه، به نقل از «قاسم غنی» یکی از نزدیکان دربار پهلوی به ماجرایی اشاره می کند که تا به حال کمترکسی به ان اشاره می کند:«بعد از آن‏که یک شبی در حضور خود شاه‏ والا حضرت اشرف،شمعدانی نقره را به طرف سر فوزیه پرتاب کرد که اگر فوزیه رد نکرده بود،یا سرش می‏شکست یا کور می‏ شد، والا حضرت اشرف خواست نقشه‏ی خودش را عملی کند،بدین قسم‏ که اول فوزیه را از دربار طرد کند و بعد هم، ولایت عهدی خودش را پابرجا کند. به خانم علاء وعده داد که دخترش را برای شاه خواهد گرفت و ملکه‏ ایران می‏ شود. خانم علاء هم یک خانم‏ حقّه ‏بازی‏ست، فورا باور کرد و این نامه را آورد. عرض کردم در این‏ نامه‏ ها چه بوده است؟ جواب داد که در هر دو نامه فوزیه را تهدید کرده بودند که اگر به ایران آمدی به وسیله‏ زهر تو را خواهند کشت‏ و مسمومت می ‏کنند و از این قبیل چیزها و امضا هم خیرخواه شما بوده.» سرانجام ملکه غمگین فوزیه در 1324 طبق قوانین مصر از شاه تقاضای طلاق کرد و در 1327 نیز طلاق وی در ایران جاری شد. روز دوشنبه 19 مهر ماه 1327 روزنامه‌ قیام ایران که مدیر آن حسن صدر بود و ارتباط نزدیکی با محافل سیاسی تهران داشت در ستون اخبار مخصوص خود اطلاع داد: «در آخرین ساعات دیشب اطلاع یافتیم که سفارت مصر در تهران اثاث ملکه فوزیه را تحویل می‌گیرند که به قاهره ارسال دارد... دوم مهر ماه دکتر قاسم غنی به سفارت ایران در آنکارا منصوب شده است و باید قاهره را ترک گوید. زیرا بودن او در قاهره پس از جریان طلاق فوزیه به صلاح نیست. چند روز بعد هم در جراید منتشر شد که سید حسن امامی ـ امام جمعه تهران ـ به وکالت از طرف اعلیحضرت همایونی شاهنشاهی،علیا حضرت فوزیه را طلاق داده و صیغه طلاق در تاریخ 24 مهر ماه 1327 جاری شد.»البته متارکه شاه و فوزیه در روابط سیاسی ایران و مصر تغییری ایجاد نکرد. ورودی ویلای شخصی فوزیه در بندر اسکندیه مصر فوزیه در سال 1328 با سرهنگ اسماعیل حسین وزیر دفاع سابق مصر ازدواج کرد اما در پی کودتای اول مرداد 1331 که به خلع فاروق و تبعید وی انجامید، فوزیه عنوان "شاهدخت مصر" را از دست داده و تمامی ثروتش بر باد رفت، اما حاضر به ترک مصر نشد. او با وجود مضیقه مالی در مصر در کنار شوهرش ماند و تا زمان مرگ وی 45 سال با او زندگی کرد و سرانجام 11 تیر سال 92 در ویلای شخصی اش در اسکندریه مصردرگذشت. منبع: خبرگزاری مهر

عمر مجلس اول چگونه خاتمه يافت؟

مجلس شورای ملی ایران در دوم تیر ماه 1287ش پس از درگیری مسلحانه میان نیروهای وفادار به محمدعلی شاه و اعضای انجمن‌ها تعطیل شد. عمر مجلس اول کمتر از دو سال بود و بیشتر وقت آن صرف حل و فصل اختلافات جزئی شد. پایان آن نیز ثمره‌ای خوش برای هیچ یک از گروههای درگیر و مردم به همراه نداشت. بررسی تمام حوادثی که جامعه را به انسداد سیاسی کشاند در این مقاله مقدور نیست، اما می‌توان نگاهی گذرا بر اوضاع ایران در آخرین روزهای مجلس داشت. سرکشی ایلات و عشایر و غارت کاروانها تجارت را دچار کساد کرده بود. مداخله مستقیم انجمنها در کار حکام محلی کار اداره شهرها را مختل کرد. تمرد مردم از پرداخت مالیاتها خزانه را با مشکل جدی روبه‌رو ساخت. ناامنی و ناآرامی و هرج و مرج و احتمال تجاوز همسایگان به خاک کشور تصویر ایران آن روزها است. روزنامه مجلس در 3 جمادی‌الاول می‌نویسد: «اکثر نقاط ایران از جمله کرمانشاهان، کرمان و اطراف آذربایجان و خراسان مغشوش است. درگیری شاه و انجمنها که نفوذ تامه‌ای در مجلس دارند گسترش و عمق بیشتری یافته است.” در اسفند 1287 گروهی با کمین در مسیر حرکت شاه و پرتاب بمب به سوی اتومبیلش موجب تعمیق و تشدید اختلافات شدند. شاه از ترس اتفاقی مشابه خود را در قصرش محبوس ساخت و بدگمانی‌اش افزون شد. مجلس به جای رفع بدگمانی‌های شاه با سنگ‌اندازی در راه دستگیری سوءقصدکنندگان فضا را مسموم‌تر کرد. محمدعلی شاه خواهان دستگیری بمب‌اندازها بود. او در دستخطی به مجلس از بی عملی مجلس در دستگیری مقصرین شکایت کرد. در چنین شرایطی انجمن‌ها به صورت علنی اعضایشان را مسلح کرده به آنها مشق نظامی می‌دادند که از سویی دیگر فشار بیشتری بر شاه وارد می‌کردند. در 11 خرداد گروهی به سرکردگی علاءالدوله در خانه عضدالملک گرد آمدند و خواهان تبعید 6 نفر از درباریان از جمله حسین پاشاخان امیربهادر جنگ شدند. محمدعلی شاه ناچار با برکناری و تبعید آنها موافقت کرد. او که مدت زیادی از ترورش نگذشته بود، تبعید امیربهادر (رئیس کشیکخانه) را، که مسئول حفظ جان شاه بود حمل بر نقشه‌ای دیگر برای ترور خود کرد. چند روز قبل از عزیمت شاه به باغشاه اعلاناتی به دیوارها چسباندند به این مضمون که به شاه امر شده بود در تمام مدت جلسات مجلس از شهر خارج نشود. روز 14 خرداد درهای قصر باز شد. عده‌ای سرباز سیلاخوری با هیاهو بیرون آمدند. شاه با کالسکه‌اش که در محاصره قزاقها بود چهار نعل خارج شد و به باغشاه رفت. این طرز حرکت موجی از نگرانی در شهر ایجاد کرد. متعاقب آن بازارها تعطیل شد. محمدعلی شاه پس از استقرار در باغشاه در نامه‌ای به مجلس اظهار داشت برای استراحت از شهر خارج شده است و جای نگرانی نیست. مجلس در نامه شدیداللحنی به او جواب داد خروج ناگهانی شاه خلاف اراده ملت و تهدید آزادی و امنیت است. از همان هنگام اعضای مسلح انجمن‌ها به مجلس رفتند و در مجلس و مسجد سپهسالار سنگر گرفتند. محمدعلی شاه عضدالملک را همراه عده‌ای دیگر از رجال به باغشاه احضار کرد و هنگام خروج آنها جلال‌الدوله، علاءالدوله و سردار منصور را توقیف کرد و دستور تبعید آنها را داد. بعد از استقرار شاه در باغشاه از تبریز، رشت، قزوین و شیراز انجمن‌ها تلگرافهایی مخابره کردند و خواهان خلع محمدعلی شاه از سلطنت شدند، در حالی که شاه هنوز مدعی بود به قانون اساسی ملتزم است و خواهان رسیدن به توافق با مجلس شورا بود. شاه در 18 خرداد در پیامی مکتوب به مجلس اعلام کرد که آزادی ملت را محترم می‌شمارد و برای حفظ نظم و امنیت، بعضی از مفسدین را گرفتار کرده و بعضی دیگر را دستگیر خواهد کرد. در بازارها جار زدند که هر کسی دکانش را ببندد آن را غارت خواهند کرد. در 21 خرداد شاه از مجلس خواست 11 نفر را تبعید کند، قانون مطبوعات را جاری سازد، نظامنامه‌ای برای انجمن‌ها تدوین شود که آنها را از مداخله در امور اجرائی منع کند و حمل اسلحه ممنوع شود. مجلس به شاه پاسخ داد که تبعید اشخاص قبل از محاکمه و ثبوت جرم خلاف قانون اساسی است. منع حمل اسلحه هم بعد از برقراری امنیت اشکالی ندارد و با سایر مطالبات شاه موافقت کرد. مجلس تبعید اشخاص را بدون محاکمه خلاف قانون اساسی اعلام می‌کند، در حالی که چند روز قبل از آن شاه را برای تبعید اطرافیانش بدون محاکمه تحت فشار گذاشته بود. راههای توافق هر چه بیشتر مسدود می‌شد. انجمن‌های مسلح اطراف مجلس را گرفته و شاه را به خلع از سلطنت تهدید می‌کردند. تبریز و شیراز مدعی شدند که اردویی نظامی را عازم تهران خواهند کرد تا شاه را معزول کنند. محمدعلی شاه در تهران حکومت نظامی اعلام کرد و قزاقها مردم مسلح را خلع سلاح کردند. شاه تهدید کرد که اگر انجمن‌ها اطراف مجلس را تخلیه نکنند، مجلس را به توپ خواهد بست. نمایندگان مجلس از انجمن‌ها خواستند از اطراف مجلس پراکنده شوند. حدود یکصد و هشتاد انجمن به طور ناگهانی به تحصن خود در مدرسه سپهسالار خاتمه داده و متفرق شدند. 25 خرداد چهار عراده توپ از میدان توپخانه به باغشاه منتقل شد. در همین روز میرزاسلیمان خان، مدیر انجمن برادران قزوین را به جرم دادن تفنگ به مجلس شورا دستگیر و به باغشاه بردند. در شهر شایع شد مجاهدین قزوین و رشت عازم تهران هستند. مجلس در 29 خرداد از اعضاء انجمن‌ها خواست بدون سلاح در مدرسه سپهسالار جمع شوند. خبرنگار تایمز همان روز گزارش داد که هزار نفر نیروی مسلح ملی اطراف مجلس جمع شده‌اند و اعلانات هیجان‌آمیز منتشر ساخته و رفتار شاه را تقبیح و تکذیب کرده‌اند. روز 31 خرداد قزاقها در گرفتن اسلحه از مردم جدیت بیشتری به خرج دادند. مجلس تهدید کرد که اگر تا فردا اوضاع اصلاح نشود مجلس عالی تشکیل خواهیم داد و تکلیف مردم را روشن می‌کنیم. مجلس همچنین در تلگرافی به انجمن‌های ولایات خواست که اگر قشون دولتی بخواهد به هر جا حرکت کند، ممانعت کنند و مالیات نپردازند. اول تیر شاه وزراء را به مجلس فرستاد و خواهان تسلیم اشخاصی شد که متهم به ایجاد هرج و مرج بودند، اما مجلس وزراء را به باد حمله گرفت و خواهان استعفای آنها شد. روز دوم تیر قزاقها مجلس و مدرسه سپسالار را محاصره کردند. در این روز اعضای انجمن‌ها که در مسجد سپهسالار و خانه ظل‌السلطان سنگر گرفته بودند، به دستور آیت‌الله سیدعبدالله بهبهانی به سوی نیروی قزاق تیراندازی کردند و تعدادی از آنها را به قتل رساندند. در مراحل اول قزاقها تیر هوایی یا مشقی شلیک کردند. آنها اجازه تیراندازی نداشتند. قزاقها چند توپ باروتی بدون گلوله شلیک می‌کنند. انجمن‌ها تیراندازی را شدت می‌دهند و به سمت قزاقها بمب هم پرتاب می‌کنند و باز هم عده‌ای دیگر از آنها را می‌کشند. سرانجام به قزاقها دستور شلیک داده می‌شود. آنها با توپ به خانه ظل‌السلطان که مقر اصلی انجمن آذربایجان است حمله می‌کنند و مجاهدین را فرار می‌دهند. به سرعت اوضاع به نفع اردوی محمدعلی شاه تغییر می‌کند. اعضای انجمن‌ها و نمایندگان مجلس می‌گریزند و قزاقها مجلس و مسجد سپهسالار را تصرف می‌کنند. عده زیادی دستگیر و به باغشاه اعزام می‌شوند از جمله آیت‌الله طباطبایی و آیت‌الله بهبهانی که به شکلی موهن دستگیر می‌شوند، اما پس از رسیدن به باغشاه، محمدعلی شاه موقعیت مناسبی برای آنها فراهم می‌کند. عده‌ای دیگر از وکلای مجلس من‌جمله تقی‌زاده به سفارت انگلستان پناهنده می‌شوند. به این ترتیب اولین مجلس ایران به کار خود خاتمه داد. سايت باشگاه انديشه منبع: مجله الکترونیکی گذرستان

ماجراي فرار اولين رئيس مجلس

مجلس اول مشروطيت كه كمتر از دو سال دوام داشت ـ 13 مهر 1285 تا 2 تير 1287 ـ شاهد تحولات بسياري بود. اين مجلس كه مولود قيام مردم بود، پيش از پايان دوره قانوني خود به علت مخالفت محمد‌علي‌شاه قاجار با مشروطه‌طلبان توسط كلنل لياخف رئيس روسي قزاقخانه و تعدادي از افسران روس به توپ بسته شد. در اين حادثه عده‌اي از نمايندگان مجلس كشته و عده‌اي نيز دستگير و زنداني شدند و جمع ديگري نيز توانستند فرار كنند. سيد‌محمد صادق طباطبائي، سيد‌عبدالله بهبهاني، حكيم‌الملك (ابراهيم حكيمي)، بهاءالواعظين، ميرزا جهانگير‌خان، ملك‌المتكلمين و ممتاز‌الدوله رئيس مجلس، از جمله كساني بودند كه موفق به فرار شدند. گزارش زير داستان فرار رئيس اولين مجلس شوراي ملي است كه با هم مي‌خوانيم: ممتازالدوله كه در 1286 در سن 32 سالگي به رياست مجلس اول رسيده بود وقتي تجمع نظاميان روس در ميدان بهارستان را ديد تلفن را برداشت و به شاه اعتراض و پرخاش كرد. اما در همان حال اولين گلوله توپ به مجلس برخورد كرد و باعث تخريب قسمتي از تلفنخانه مجلس شد. رئيس مجلس، نمايندگان را از تصميم شاه براي انهدام مجلس و بازداشت و مجازات نمايندگان باخبر كرد و خود همراه با جمع ديگري از نمايندگان مشروطه‌خواه از درب پشت مجلس فرار كردند و سراسيمه خود را به پارك امين‌الدوله رساندند. صاحب پارك كه از ورود رئيس مجلس و همراهانش بيمناك شده بود فوراً مراتب را به شاه اطلاع داد. ديري نگذشت كه سربازان دولتي به پارك آمدند و سركوب و شكنجه پناهندگان را آغاز كردند. ممتاز‌الدوله با مشاهده اين وضعيت خود را در لابلاي توده‌اي از درختان انگور پنهان كرد و تا تاريكي شب در آن مكان ماند. سپس باغبان پارك كه انساني نيكوكار بود و از محل اختفاي رئيس مجلس خبر داشت او را تا سپيده صبح نزد خود پناه داد. در اولين ساعتهاي صبح ممتاز‌الدوله كلاه پاره‌اي بر سر و بيلي بر دوش نهاد و شلوارش را تا زانو بالا زد و با كفش مندرسي در كسوت كارگران ميراب از برابر چشم سربازان مسلح، به بيرون از پارك رفت و دور شد. در بين راه عده‌اي او را براي بيل زدن به باغچه منزل خود و عده‌اي نيز وي را براي انجام ساير امور كارگري دعوت به كار كردند. ممتازالدوله نيز كه كاملاً ناشناخته مانده بود به هر متقاضي، وعده‌اي داد تا توانست خود را به منزل يكي از دوستانش برساند. او چند روزي در اين منزل به سر برد تا اينكه تصميم گرفت از راه روسيه به اروپا برود. اما از بيم شناسائي خود و به توصيه و اصرار اكيد دوستش، راهي سفارت فرانسه شد. او كه به زبانهاي فرانسه و انگليس تسلط كامل داشت، درخواست مسئولان سفارت براي اقامت چند روزه در اين مكان را رد كرد و در همان روز ورود،‌ با راهنمائي فرستادگان سفارت و با لباس مبدل رهسپار مرز روسيه شد. روزي كه با ترن از باكو به تفليس مي‌رفت ناراحت و پريشان خيال در ايستگاهي از قطار براي لحظاتي پياده شد. اما پيش از سوار شدن مجدد وي درهاي قطار بسته شد و ترن بدون وي به حركت درآمد. ممتاز‌الدوله به ژاندارمري مستقر در ايستگاه پناه برد و متوجه شد كه بايد يك شبانه‌روز در انتظار ورود قطار بعدي بماند. وي شب را در گوشه ايستگاه راه‌آهن بر روي زمين خوابيد و روز بعد، از زبان مأموران ژاندارمري شنيد كه قطار ديروزي دچار سانحه شده و بسياري از مسافران آن جان خود را از دست داده‌اند. ممتازالدوله با قطار جديد خود را به تفليس رساند و از آنجا رهسپار اروپا شد. او به پاريس رفت و در آنجا با معرفي خود چگونگي حادثه حمله به مجلس و جنايت محمد‌علي شاه و نظاميان روس را براي نمايندگان مطبوعات تشريح كرد. ممتازالدوله تا سقوط محمد‌علي شاه در فرانسه ماند سپس به كشور بازگشت و در انتخابات مجلس دوم كه يك سال و چهار ماه پس از به توپ بستن مجلس اول برگزار شد، به عنوان نماينده مردم تبريز راهي مجلس شد. او چند ماهي را مجدداً به رياست مجلس برگزيده شد سپس تا قبل از به قدرت رسيدن وثوق‌الدوله در چند كابينه سمت وزارت‌خانه‌هاي ماليه يا عدليه را عهده‌دار شد. با به قدرت رسيدن وثوق‌الدوله، وي بناي ناسازگاري نهاد و قرارداد 1919را مورد حمله شديد قرار داد و اين منجر به بازداشت و تبعيد وي به كاشان شد. او تا زمان سقوط كابينه وثوق‌الدوله در تبعيد باقي ماند سپس به تهران آمد. با كودتاي رضاخان نيز مخالفت كرد از اين رو دستگير و روانه زندان شد. در تمام مدت كابينه 100 روزه سيد‌ضياءالدين طباطبائي، وي در زندان بود. پس از سقوط سيد‌ضياء وي از زندان آزاد شد و در كابينه قوام‌ به وزارت معارف برگزيده شد و سرانجام در سال 1311 ش. در 58 سالگي درگذشت. منابع: ـ هزار و يك حكايت تاريخي، محمود حكيمي، انتشارات قلم. ـ شرح حال رجال سياسي و نظامي معاصر ايران، نشر علم. منبع: مجله الکترونیکی گذرستان

رویارویی محمدعلی شاه با مجلس اول

زهرا کاظمی مظفرالدین‌شاه قاجار چند روز پس از امضای قانون اساسی در 24 ذیقعده1324 وفات نمود و محمدعلی میرزا ولیعهد جوان در24 ذیحجه همان سال، تاجگذاری کرد. او که در دوره ولیعهدی و زمان صدارت عین‌الدوله، اوج جنبش مشروطه خواهی، برای تثبیت موقعیت خود به حمایت مصلحتی و ظاهری از مشروطه پرداخت بود، با دست‌یابی به اریکه سلطنت، خود را در موضع قدرت یافت و تلاش خود را برای باز پس‌گیری آنچه پدرش، مظفرالدین شاه اعطاء نموده بود، آغاز کرد. در هر صورت با به قدرت رسیدن محمدعلی شاه، صف بندی جدیدی درون حکومت مشروطه شکل گرفت. از یک سو شاه همراه تعداد زیادی از عناصر مرتجع درباری و جمعی از روحانیون، جبهه قدرتمند استبدادی را تشکیل دادند. در جناح مقابل نیز نمایندگان مجلس، انجمن‌ها همراه برخی از روحانیون، اصناف و تجار، در صف مشروطه خواهان قرار داشتند. جناح استبدادی به رهبری محمدعلی شاه، خواهان بازگشت و اعاده نظام سیاسی پیشین، یعنی نظام استبدادی بود. در مقابل جناح طرفدار مشروطه به زعامت مجلس، در تلاش برای حفظ نظام مشروطه بود. تقابل و رویارویی‌های این دو گروه در طول زمامداری محمدعلی شاه و دوره مجلس اول، به خوبی نمایان است. این مقاله درصدد است رویکرد و رویارویی محمدعلی شاه را با مجلس اول (در دو برهه ولیعهدی و پادشاهی) بررسی نماید و نیز به این سؤال پاسخ دهد که نقش و جایگاه او در سقوط مجلس اول، چه بوده است. الف- دوران ولیعهدی 1- حمایت مصلحتی از مشروطه ولیعهد در برهه آغازین مشروطه، با وجود میل باطنی‌اش، به حمایت از مشروطه‌خواهان پرداخت. علت این حمایت‌ها را می‌توان ناشی از حضور عین الدوله و جانبداری همه جانبه او از شاهزاده شعاع السلطنه،‌ رقیب اصلی ولیعهد و واهمه و ملاحظه ولیعهد از آزادی خواهان آذربایجان دانست.[2] محمدعلی میرزا همچنین در جهت تضعیف صدراعظم همراه علی اصغرخان اتابک از دیگر دشمنان عین‌الدوله،‌ مبلغ سی‌هزار تومان برای متحصنین حضرت عبدالعظیم فرستاد[3] و در ادامه، حمایت‌های شایان توجهی از مهاجرین نمود. او به هنگام تحصن مشروطه‌خواهان در عبدالعظیم و مهاجرت آنان به قم، با واهمه از شکست متحصنین و اتحاد میان عین الدوله و شعاع السلطنه، در صدد جلب قلوب متحصنین برآمد. در این راستا، در 6 جمادی الاخر طی تلگرافی به شاه با اعلام حمایت از علما و متحصنین به شفاعت از آنها برخاست و حفظ شئونات مهاجرین را از «فرایض ذمه سلطنت» دانست و خواستار بازگرداندن آنها به تهران شد.[4] همچنین هنگام تجمع تعداد زیادی از مردم در باغ سفارت انگلیس و درخواست آنان مبنی بر تأسیس مجلس شورای ملی و عزل عین الدوله، ولیعهد در حمایت از متحصنین تلگرافی برای شاه ارسال داشت.[5] در نهایت در 9 جمادی‌الاخر طبق دستور مظفرالدین شاه، عین الدوله از صدارت استعفا داد و مشیرالدوله به جای او به صدارت رسید و در 14 جمادی الثانی 1324، شاه فرمان مشروطیت و تأسیس مجلس شورای ملی را به منظور رفاه حال اهالی مملکت صادر کرد.[6] 2- تلاش برای تغییر در اذهان سیاست حمایتی ولیعهد از مشروطه خواهان، چندان به طول نینجامید، به طوری که به دنبال صدور فرمان مشروطه به «خفه کردن جنبش تهران» کوشید. در این راستا به صورت پنهانی، حاجی سید احمد خسرو شاه، نامی را که از پیش‌نمازان تبریز بود، به نجف فرستاد تا با علمای آنجا گفتگو کند و آنها را به دشمنی با مشروطیت ترغیب نماید. او همچنین پیش نماز دیگری را به تهران، برای گفتگو با علمای آنجا اعزام کرد[7] و در ادامه تعدادی از روحانیون را وادار کرد تا «در مجالس و محافل، ضد مشروطیت سخن گویند».[8] ولیعهد همچنین به هنگام تحصن تبریزی‌ها در کنسول انگلیس،که خواستار امضای قانون اساسی انتخابات مجلس شورای ملی بودند،[9] درصدد برآمد تا به هر نحو ممکن، متحصنین را پراکنده سازد. او در آغاز با ارزان کردن نان، سعی کرد اهالی را اغفال نماید، اما مردم اظهار داشتند: «درخواست ما ارزانی نان نیست. ما مشروطه می‌خواهیم».[10] همچنین مردم خواستند: «ولیعهد رسماً قبول مشروطیت را نموده و امضاء نماید و به جمیع قونسل‌های خارجه در این شهر، رسماً اعلام کنند».[11] محمدعلی میرزا پذیرش درخواست‌ها را منوط به کسب تکلیف از تهران نمود. در نهایت در 8 شعبان 1324، تلگرافی از تهران مخابره شد، مبنی بر اجازه تشکیل مجلس شورای ملی و آمدن نمایندگان تبریز و سایر ولایات به تهران و اعلام عفو عمومی به متحصنین سفارت انگلیس؛ بنابراین ولیعهد در تأیید دستخط شاه، نوشته‌ای حاضر کرد و در کونسول‌گری انگلیس قرائت شد.[12] می‌توان گفت که پس از صدور فرمان مشروطه، ولیعهد با تغییر موضع در قبال مشروطه، در صف مخالفان مشروطه قرار گرفت؛ چرا که او از همان آغاز، با مشروطه موافق نبود، با این حال در زمان اوج‌گیری جنبش، به جهت سرنگونی صدراعظم عین الدوله و دیگر شاهزادگان رقیب خود به صورت ظاهری و نه از سر اعتقاد به مشروطه و به جهت مصلحت و اقتضای وقت، به حمایت از آن پرداخت و به همین لحاظ او بعد از عزل عین الدوله متغیر شد و دیگر چندان روی خوش به مشروطه‌خواهان نشان نداد. او حتی در این راستا اقداماتی برای مقابله با مشروطه انجام داد. اقدامات محمدعلی میرزا در تبریز و ضدیت او با مشروطه خواهان، موجب نگرانی مشروطه خواهان از ولیعهد شد. این روزها در تهران شایع شده بود که ولیعهد، مایل به اعطای مجلس نیست. طباطبایی در دیدار با مشیرالدوله اظهار داشت: «اخباری از تبریز می‌رسد که کاشف از این است که ولیعهد مایل به مجلس نیست و اخلال می‌کند. جناب صدر اعظم به حضرت حجةالاسلام اطمینان داد و قول داد که مخالفتی از ولیعهد ظاهر نگردد و تلگراف رمز به ولیعهد مخابره کرد».[13] محمدعلی میرزا در پاسخ، با اظهار تعجب از سخنان طباطبائی، هرگونه مخالفت با مجلس را رد نمود. در این مرحله محمدعلی میرزا، به دلیل اینکه در مقام ولیعهدی بود، در مخالفت با مشروطه همواره جانب احتیاط را رعایت می کرد، چراکه خود را ضعیف‌تر از آن می‌دید که به یک باره رویاروی مجلس قرا گیرد و نیز در مقابل او، مجلس و مشروطه‌خواهان قرار داشتند و بیم آن داشت مجلس با مشاهده مواضعش، با همکاری عناصری از درباریان و شاهزادگان مخالف ولیعهد، او را از مقامش عزل کنند؛ از این رو لازم می‌نمود که در این مقطع خود را در برابر انظار عمومی و مجلس موافق مشروطیت نشان دهد. 3- تغییر در قانون اساسی با شدت گرفتن مریضی مظفرالدین شاه، محمدعلی میرزا به تهران احضار شد. در آستانه ورود ولیعهد به تهران، اخباری منتشر شده بود که او ضد مجلس و مشروطه است. این امر حتی در مجلس نیز مطرح شد.[14] محمدعلی میرزا در تبرئه خود در نامه‌ای به بهبهانی، که در مجلس قرائت شد، با اعلام حمایت از مشروطه این اخبار را شایعه و حاصل تلاش مغرضین و دشمنانش دانست و از بهبهانی گله نمود که چرا او این سخنان را قبول کرده است.[15] با این حال، ایده مردم متمایز از ولیعهد بود. در این هنگام اعتقاد مردم بر این بود که «او قلباً مخالف و ضد آزادی عمومی است و محققاً برای رفع این احساسات عام، آنچه در قوه داشت، از قبول کردن مشروطیت و سایر وسایل برای جلب قلوب‌ اهالی به کار برد... وی دانسته است به هر تدبیری که بتواند، خوب است خود را در انظار ملت خیرخواه و طرفدار آزادی جلوه دهد».[16] محمدعلی میرزا به محض ورود به تهران، سد راه مجلس قرار گرفت و تلاش کرد تغییراتی در فصول قانون اساسی به وجود آورد چون «نمی‌خواهد بگذارد سلطنتی را که برای در آغوش گرفتنش روز، بلکه ساعت شماری می‌کند، محدود بگردد».[17] به دلیل تغییر قانون اساسی و تعلل در امضای آن توسط ولیعهد در مجلس، مباحثاتی میان نمایندگان درگرفت. نمایندگان بر این نظر بودند که هرگونه تغییر و اصلاح در قانون اساسی، باید از جانب مجلس صورت گیرد، نه دولت، از این رو شرحی به صدرات نوشته شد و در آن مجلس، خواستار قانون اساسی اصلی شد و پیشنهاد کرد کمیسیونی مرکب از نمایندگان دولت و مجلس برای رفع شبهات در این باره، تشکیل شود.[18] با حضور نمایندگان دولت در مجلس، بحث درباره فصول مورد اختلاف ادامه یافت. عاقبت بعد از برطرف کردن اختلافات و شبهات نسخه‌ای از قانون اساسی برای امضاء شاه و ولیعهد ارسال و نسخه دیگر در مجلس ضبط گردند. و سرانجام قانون اساسی بعد از امضای شاه روز شانزده ذیقعده 1324 توسط مشیرالدوله به مجلس ارسال شد. ب- دوران زمامداری 1- نخستین رویاروییها محمدعلی شاه در اولین رویارویی خود با مشروطه، دنبال مدارکی مبنی بر اختلال عقلانی مظفرالدین شاه در هنگام صدور فرمان مشروطه بود. او سعی داشت به این طریق در اعتبار حقوقی و سیاسی فرمان مشروطیت، شبهه ایجاد نماید. در این راستا اعلم الدوله، پزشک مظفرالدین شاه را ملزم به صدور گواهی مبنی بر نامساعد بودن حال شاه به هنگام صدور فرمان مشروطه کرد.[19] شاه به اعلم الدوله نوشت: «...صدور دستخط مشروطیت با آنکه شاه مرحوم در حال طبیعی نبوده‌اند، به حکم وجدان از طرف شما باید ممانعت به عمل می‌آمد.... انتظار داریم به صراحت بنویسید که: امضای شاه پدرمان در روزهای آخر حیات مخدوش [است] و در حال عادی نبوده‌اند تا حقیقت مکشوف شود. و این خدمت بزرگ شما منظور خواهد بود».[20] با وجود اینکه کامران میرزا و مختارالدوله از جانب شاه مأمور دریافت چنین گواهی با تشویق و تهدید شدند، با مقاومت اعلم الدوله تلاش شاه در شبهه انداختن در اعتبار فرمان مشروطه، بی‌نتیجه ماند. محمدعلی شاه در جریان تاجگذاری خود نیز از نمایندگان مجلس دعوت به عمل نیاورد. مراسم تاجگذاری تنها با حضور اعیان، وزیران و علما و سفیران و کنسول‌های خارجی انجام گرفت[21] و تنها سعدالدوله و صنیع‌الدوله به عنوان نمایندگان طبقه اعیان دعوت شده بودند.[22] این اقدام شاه را سوء قصد دربار برای بی‌اعتبار کردن نمایندگان و تحقیر ملت دانسته‌اند.[23] بنا به گفته براون، این بی‌اعتنایی، خود دلیل بر سر سنگینی شاه نسبت به مجلس بود.[24] در عین حال، در این زمان طرفداران پارلمان اعتقاد داشتند که دولت سعی در برهم زدن مجلس و برچیدن این اساس دارد.[25] نمایندگان در اعتراض به برخوردهای شاه در نامه‌ای اعتراض آمیز، خواستار ارائه توضیحات در این باره از جانب دولت شدند. صدراعظم از وقوع این پیشامد عذرخواهی نمود و مقرر داشت برای جشن ولایت عهدی احمد میرزا،‌ شش نفر از نمایندگان مجلس را دعوت نماید.[26] به نظر می‌رسد که دعوت از تعدادی از نمایندگان برای جشن ‌ولیعهدی نیز نتوانست این کوتاهی و بی‌توجهی را جبران کند. با بی‌توجهی محمدعلی شاه به مجلس در جریان تاجگذاری، نخستین رویارویی میان شاه و مجلس شکل گرفت. واقعیت این بود که تعلق خاطر محمدعلی شاه به نظام کهن استبدادی و تلاش او برای احیای سلطنت مطلقه، با نظام جدید مشروطه پارلمانی منافات داشت. بر اساس حکومت مشروطه، شاه تابع قانون اساسی بود و سلطنت از حکومت تفکیک و شاه قدرت چندانی نداشت. این مسئله هیچ‌گاه مورد پذیرش شاه قرار نگرفت، چراکه وی «حاضر به از دست دادن حقوق و اختیاراتش به نام قانون نبود».[27] محمدعلی شاه به محض دست‌یابی به قدرت، سعی در اعاده قدرت از دست رفته‌اش نمود. اولین قدم او در این راه، بی‌توجهی به مجلس و نمایندگان، به عنوان مهم‌ترین رکن نظام مشروطه بود. دعوت نکردن نمایندگان، توجیه‌پذیر نبود، چون محمدعلی شاه به عنوان اولین پادشاه مشروطه، تاج بر سر می‌گذاشت. بنا به گفته‌ای این اقدام شاه به خوبی نشان داد که شاه همراهی با مجلس ندارد.[28] محمدعلی شاه از ابتدای سلطنتش در جهت تضعیف مشروطه کوشید. چون مشروطه، اختیارات و قدرت وی را محدود می‌کرد. محمدعلی شاه ضدیت خود را با نظام جدید، به انحای مختلف نشان داد. شاه در این رابطه تنها نبود و همواره درباریان را در کنار خود داشت و از جانب آنها تشویق می‌شد. دولت آبادی در این باره می‌گوید: «به شاه دستور می‌دهند که در ظاهر با مجلسیان مماشات نماید و در باطن عملیات قانونی آنها را بی‌اجرا بگذارد و در انقلاب بلاد و اغتشاش حواس میلیونی، به هر وسیله که ممکن باشد، کوتاهی نکند».[29] نمایندگان مجلس با این برخوردهایی که از جانب شاه و اطرافیانش ظهورکرد، دریافتند که بر سر حقوق مشروطه باید شاه و دولت را تحت فشار قرار دهند؛ به این ترتیب طی نامه‌ای به شاه، خواستار حضور یافتن وزرا در مجلس، پاسخگویی آنها و تعیین حدود مسئولیت پذیری وزرا شدند. این درحالی بود که وزرا خود را در قبال مجلس مسئول نمی‌دانستند و بر طبق دستورالعمل سلطنت رفتار می‌کردند[30] و از حضور در مجلس و مسئولیت‌پذیری خودداری می‌نمودند. بی‌اعتنایی وزرا به مجلس، به حدی بود که با صلاح دید خود و بدون اطلاع مجلس، مبادرت به انتخاب حکام و اعطای امتیازات می‌نمودند. با شدت گرفتن مباحث پیرامون وزرا، مجلس طی نامه‌ای به صدر اعظم، دولت را ملزم نمود که وزرا را به مجلس معرفی نماید.[31] هدف مجلس از این کار« برکنار کردن او از مقام وزیری گمرکات و مهم‌تر از آن، پاسخگو نمودن وزراء در برابر قانون و مجلس بود».[32] مسئولیت وزراء در قبال مجلس، مورد قبول شاه نبود، چراکه قدرت و اختیارات وی را کاهش می‌داد. بنا به گفته‌ای: «مسئول قرار گرفتن وزراء در برابر مجلس، شاه را متغیر کرد. اگر در قبل از آن در باطن چیزی در دل داشت، چندان معلوم نبود، اما از این روز به بعد، شبهه‌ای در ضدیت او با مجلس نماند».[33] انتشار اخبارکشمکش میان دولت و مجلس، عکس‌العمل بدی بین مشروطه خواهان داشت. به خصوص در تبریز، شورش عظیمی به پا شد. مردم تبریز، بقای شاه را در مقامش منوط به مشروطه خواهی وی دانستند و اعلام داشتند: «ما شاه را نمی‌خواهیم، چرا که او مشروطه را نمی‌خواهد».[34] مردم تهران نیز در اعلام حمایت از تبریزی‌ها و مطالبات آنها در صحن مجلس متحصن شدند. همزمان طی مذاکرات نمایندگان آذربایجان با نماینده محمدعلی شاه، معلوم شد شاه قصد پذیرش مشروطه و مجلس را ندارد. صدراعظم، صراحتاً از پذیرش مشروطه خودداری کرد و گفت: «شاه قبول نمی‌فرمایند».[35] نمایندگان، خواستار توضیحات بیشتر درباره اینکه «دولت به ملت چه داده است؟ آیا این فرمان ملوکانه و تأسیس مجلس در عنوان مشروطیت است یا غیر آن عنوان است؟»[36] شدند. مشیرالدوله در پاسخ گفت: «خیر، ما دولت مشروطه نیستیم و دولت به ما مشروطه نداده. مجلسی که دارید، وضع قوانین است».[37] با ایستادگی دربار در برابر خواست‌های مردم، مجلس تلگراف‌هایی را که از ایالات مختلف در همکاری و همراهی با تبریز رسیده بود را به دربار ارسال داشت. شاه در این موقع مشغول تهیه نیرویی از سواره‌های آذربایجانی برای انهدام مجلس بود و اعلام داشت: «سزای این بی‌سر و پاها را خواهم چشاند[38] ». در نهایت مخبرالسلطنه از جانب دولت به مجلس آمده و اعلام داشت: «لفظ مشروطه غلط است و لفظ مشروطه را مشروعه می‌کنیم.[39] » مخبرالسلطنه، مشروطه بودن دولت ایران را به صلاح ندانست و با استناد به آزادی در نظام مشروطه، اعلام داشت پس در این صورت، آزادی ادیان نیز باید باشد. سرانجام با ایستادگی علما و مخالفت نمایندگان با مشروطه مشروعه و مقاومت مردم، محمدعلی شاه به ناچار عقب نشینی کرد و راضی شد دستخطی در تأیید مشروطه صادر کند. آنچه باعث شد که شاه نتواند از قبولی شرایط مجلس امتناع نماید، به واسطه اخبار تهدید آمیزی بود که از هر طرف به خصوص از تبریز می‌رسید.[40] به این ترتیب مجلس توانست مشروطه را به شاه قبولاند. هرچند که اظهار حمایت‌های شاه از مشروطه و مجلس، هیچ وقت حقیقی و از روی اعتقاد وی نبود، بلکه «برحسب اقتضای پولیتیک وقت»[41] می‌بود. این جدی‌ترین رویارویی میان شاه و مجلس، در ابتدای سلطنت محمدعلی شاه بود. وقایع به خوبی نشان داد که شاه چندان قایل به مشروطیت و پذیرش مجلس نیست. او با مقاومت در برابر خواست مجلس و طرح لفظ مشروعه در برابر مشروطه، درحقیقت نشان داد که تمامی تلاش خود را برای اعاده قدرت از دست رفته‌اش، به کار خواهد برد. هدف شاه این بود که توان اجرایی مجلس را کاهش دهد و آن را محدود به قوه قانون‌گذاری نماید و این با اصول مشروطه‌گی منافات داشت. شاه، در این برهه برای نیل به اهداف خود، در فکر سرکوبی مجلس از طریق به کارگیری نیروی نظامی نیز بود، ولی با مشاهده اعلام حمایت‌ها از مجلس، به خصوص از جانب تبریز، خود را در موضع ضعف دید و عقب نشینی کرد. پایگاه اجتماعی مجلس در این مرحله، قوی‌تر از آن بود که محمدعلی شاه به نابودی آن بپردازد؛ بنابراین با تأیید مشروطیت به طور موقتی به عقب‌نشینی پرداخت و مترصد فرصت جدیدی برای ابراز مخالفت‌هایش شد. 2- تقابل شاه و مجلس محمدعلی شاه به دنبال شکست و عقب نشینی مرحله اول در برابر مجلس، دنبال راهی دیگر برای مقابله با مجلس بود. در این راستا، او امین السلطان را بهترین عنصر برای مقابله با مجلس یافت و به این ترتیب امین السلطان را که در این زمان در خارج از کشور به سر می برد، فرا خواند؛ چرا که به نظر شاه «امین السلطان نبض مملکت را در دست دارد... و از عهده فضول‌های مجلس او بهتر می‌تواند بر می‌آید».[42] محمدعلی شاه خود را مدیون امین السلطان می دانست؛ چون که در سایه حمایت‌های او بود که در آن زمان به مقام ولیعهدی منصوب شده بود.[43] با این حال دعوت از امین السلطان، از جانب عده‌ای تبانی شاه با او برای برانداختن مجلس و مشروطه تلقی و امین السلطان «یگانه مرد خاموش کننده انقلاب»[44] دانسته شد. این در حالی بود که امین السلطان، رئیس الوزرای خود را مسلّم نمی‌دانست، زیرا شاه در فکر کودتا ضد مجلس بود. او در گفتگوی خود با سفیر انگلیسی در وین، اعلام داشته بود: «ایران باید با زمانه پیش برود و حکومت پارلمانی برقرار بماند و استنباط کلی‌اش این بود که شاه فعلاً‌ با آن نظر موافق نیست و نزدیکان درباری او را به اقدامی کودتا مانند و انحلال مجلس ملی ترغیب می‌کنند، اما وی در تلاش است که شاه را از این کار بر حذر دارد و اگر نتواند شاه را از آن فکر منصرف نماید، مقام صدارت را نمی‌پذیرد».[45] مجلس در قبال به قدرت رسیدن اتابک، موضع واحدی نداشت. به هر حال پس از رأی گیری، مجلس با قاطعیت آراء با آمدن امین السلطان موافقت کرد و ورود وی را بلا مانع دانست.[46] امین السلطان پس از ورود به ایران، به ملاقات شاه رفت. بنا به گفته مستشارالدوله، اتابک در ورود به ایران، به او گفته بود که در استحکام مبانی مشروطیت تلاش می‌کند و سعی خواهد کرد که شاه را با خود همراه سازد، در غیر این صورت، ایران را ترک خواهد کرد. مستشارالدوله در ادامه می‌نویسد: «در اوایل امر چون مقصود جلب موافقت اتابک» بود شاه با او موافقت کرد.[47] دولت امین السلطان نیز به مانند دیگر دولت‌های مشروطه، وارث مسئله جدی بی‌نظمی و آشوب در ایالت و ولایات بود. نظام مشروطه برعکس دیگر کشورها در ایران، با هرج و مرج و ناامنی‌ها در ایالات مصادف شد. ناامنی ها ایالات مهمی چون شیراز، عراق عجم و آذربایجان را تهدید می‌کرد. نکته قابل توجه این است که اغتشاشات، عمدتاً از جانب شخص شاه حمایت می‌شد و دولت‌ها نیز در سرکوبی شورش‌ها مسامحه می‌کردند، زیرا وجود ناامنی و هرج و مرج در ایالات، مجلس را تضعیف می‌کرد و نزد اذهان عمومی به ناکارآمدی مجلس و نظام مشروطگی در ایران معنی می‌شد و شکل‌گیری چنین تفکری، به قدرت‌گیری نظام استبدادی کمک می‌نمود، چرا که مردم با مشاهده اغتشاشات و نبود امنیت، نیاز به قدرت برتری را که امنیت را به آنها برگرداند، احساس می‌کردند. شدت گرفتن ناامنی ها و کوتاهی دولت در سرکوبی ناآرامی‌ها منجر به اعتراض مجلس و احضار دولت شد. در پی آن مخبرالسلطنه، نماینده دولت با حضور در مجلس، با انتقاد از مواضع انتقادی نمایندگان در برابر دولت گفت: «...امروز همه می‌دانیم اسباب مهیا نیست و بالعکس موانع هم از برای پیشرفت کار حاصل است».[48] نمایندگان خواستار معرفی این موانع، جهت رفع آنها شدند. با این حال، مخبر السلطنه با این سخن که مجلس بهتر از همه، آن موانع و مدافعات را می‌شناسد، از پاسخ صریح خودداری کرد.[49] این سخنان، باعث انتقادات نمایندگان از شاه شد. یکی از نمایندگان با اشاره صریح به عدم همراهی شاه با مشروطه و مجلس گفت: «واقعاً اگر قلب مبارک شاه همراه با مملکت مشروطه باشد، باید معلوم شود که هر حاکم و هر آقایی بداند. این مسئله را گویا هنوز هیچ کس نمی‌داند که مشروطه است ... هر مستبد امروز گمان می‌کند که شاه با او همراه است؛ هر چه می‌خواهد می‌کند». او بار دیگر عدم همراهی شاه با مشروطه و مجلس را متذکر شد و گفت: «حالا باید همین مطلب را فهمید که آیا شاه همراه و دولت مشروطه است یا نیست». رئیس مجلس با تأیید سخنان نمایندگان، بلافاصله جلسه غیر علنی تشکیل داد و قرار بر این شد هیئتی 6 نفره انتخاب و روانه دربار نماید تا از شاه درباره مجلس و اعتقاد او به مشروطه کسب تکلیف نماید. این نخستین بار بود که مجلس به طور جدی به مسئله همراهی نکردن شاه با مشروطه و مانع تراشی‌های او در این باره اعتراض و به مقابله برخاست. در این مرحله برای مجلس، مسلّم شده بود که شاه با اساس مشروطگی و مجلس مخالف است. نمایندگان منتخب مجلس در پی ملاقات با شاه، نگرانی مجلس را از ضدیت شاه با مجلس اعلام و به عواقب وخیم آن هشدار دادند. در پی اعلام نگرانی‌های مجلس، در 12 رجب 1365 دستخطی از جانب شاه، مبنی بر مساعدت و موافقت شاه با پیشرفت اساس مشروطیت و استحکام بنیان عدالت به مجلس ارسال شد. با این حال، وصول چنین دستخطی نیز، نگرانی مجلس را از ضدیت شاه با مجلس و اساس مشروطه برطرف نکرد. قضیه اختلاف میان مجلس و سلطنت بر سر مشروطگی این گونه توسط نمایندگان مجلس مطرح شد، آقا شیخ حسین: «... این ملت هنوز اطمینان حاصل نکرده‌اند که کارشان با طرف مقابل تمام شده است یا نه این است که تأکید رد قانون اساسی دارند». شیخ حسین شهیدی: « ...اعلی‌حضرت همایونی قسم یاد فرموده که با اساس مشروطیت همراه است، در این صورت ما باید او را همراه بدانیم..». صنیع الدوله، رئیس مجلس نیز سخن از توطئه علیه مجلس و انهدام آن توسط دولت را بیان داشت و گفت: «مصلحت و در این است که استعفا بدهند، ولی ملت هم باید حد و تکلیف خود را بدانند که بعد از این هیئت، یک هیئتی خواهد آمد که بعد از سه روز مجلس را به هم خواهند زد».[50] این سخن صنیع الدوله، به نوعی دعوت از مردم برای مقابله با نیات شاه در انهدام مجلس بود. در بحبوحه تضاد میان مجلس و شاه، امین السلطان از حضور یافتن در مجلس و دربار امتناع می نمود. به گفته مستشارالدوله، در این زمان میان شاه و امین السلطان تضاد عقیدتی پیش آمده بود و اتابک سعی می‌کرد شاه را به رعایت اصول مشروطیت متقاعد کند.[51] دولت آبادی نیز از مخبرالسلطنه، وزیر علوم نقل می‌کند که هیئت دولت، تصمیم گرفت به دربار برود و برای اتمام حجت، عریضه‌ای هم نوشته شد و قرار بر این گذاشته شد که اگر شاه، جواب مساعد در همراهی با مشروطه و مجلس بدهد با مجلس همراه باشند و در غیر این صورت، استعفا بدهند.[52] سرانجام امین السلطان موفق شد شاه را متقاعد به صدور دستخطی مبنی بر همراهی با مجلس و نظام مشروطه و اجرای قوانین اساسی نمایید. امین السلطان با وصول دستخت تأیید مشروطه در مجلس حضور یافت، ولی در ادامه به هنگام خارج شدن از مجلس هدف گلوله قرار گرفت و به قتل رسید. مخالفت‌های شاه و کشمکش‌های او با مجلس حتی هیات دولت، بار دیگر نشان داد که شاه همواره به فکر انهدام مجلس و کودتا بر ضد آن بوده است و در این مرحله با عمیق تر شدن ضدیت میان دولت و مجلس این فکر قوت بیشتری به خود گرفت، ولی این بار نیز شاه با مشاهده مقاومت مجلس، مجبور به صدور دستخطی مبنی بر همکاری و همراهی با مجلس و مشروطه شد. معلوم نیست در صورت به قتل نرسیدن اتابک، شاه تا چه حد، پایبند به قول خود و عمل براساس مشروطگی می‌شد. قتل اتابک در بحبوحه تقابل شاه با مجلس، موقتاً موازنه را به نفع مجلس تغییر داد و باعث همراهی مقطعی شاه با مجلس شد. موضوع متمم قانون اساسی، یک بار دیگر شاه و مجلس را رودرروی هم قرار داد. قانون اساسی در 51 اصل توسط مظفرالدین شاه به امضاء رسیده بود، ولی دارای نواقص بی‌شماری بود. مثلاً حدود و وظایف مجلس شورای ملی، شاه، وزرا و قوه قضائیه، مبهم و نامعلوم بود.[53] بنابراین رئیس مجلس مقرر داشت کمیسیونی جهت رفع نواقص قانون اساسی تشکیل شود.[54] این کمیسیون قانونی مفصل تر از قانون اساسی در 107 ماده تنظیم کرد. بر سر تصویب متمم قانون اساسی در کمیسیون مجلس، اختلافاتی درباره برابری و تساوی حقوق ملت ایران میان علمای مشروطه خواه و وکلای حامی آنها با سایر نمایندگان ایجاد شد. لذا تصویب متمم قانون اساسی در مجلس به مدت یک ماه به تأخیر افتاد. از سوی دیگر به هنگام تدوین متمم قانون اساسی، بین نمایندگان دولت و وکلا در مورد قدرت شاه و انحلال مجلس و مسئله امضاء قوانین بحث درگرفت.[55] در نهایت، بعد از کشمکش میان نمایندگان، متمم قانون اساسی با رعایت تساوی حقوق عموم مردم ایران و مسئولیت دولت در مقابل مجلس و تفکیک قوا از یکدیگر و محدودیت شاه به تصویب رسید و برای امضاء تقدیم محمدعلی شاه گردید. اما شاه به هیچ وجه، زیر بار امضای چنین قانونی نمی‌رفت و از امضای آن امتناع می‌نمود، چرا که «این قانون اختیارات و اقتدار پادشاهی را کاملاً تنزل»[56] می‌داد. در این مرحله شاه تلاش کرد که از اختلاف ایجاد شده میان علمای مشروطه خواه و نمایندگان استفاده کند و متمم را به تصویب نرساند، بنابراین با شعار شریعت خواهی همراه گشت و عنوان کرد که باید علمای نجف آن را ببینند؛ چون در نجف سید کاظم یزدی از شیخ فضل الله طرفداری می‌نمود، محمدعلی شاه به خوبی می‌دانست که میانه علمای نجف، یک دستی و اتحادیه وجود ندارد و قانون اساسی از نجف باز نخواهد گشت.[57] تصویب متمم قانون اساسی به صحنه جدال میان مجلس و شاه مبدّل شد. این نزاع به حدی جدی بود که فرشی بعد از موفقیت در تصویب قانون اساسی و امضاء متمم، آن را به معنی «تغییر سلطنت» دانست.[58] محمدعلی شاه از امضای متمم امتناع می‌کرد، چرا که اختیارات او کاهش می‌یافت و این مغایر با روحیه استبدادی او بود. قابل ذکر است زمانی که احتشام السلطنه رئیس مجلس وقت، متمم را برای امضای شاه عرضه داشت، شاه تعلق خود را به نظام استبدادی به خوبی نشان داد. او اعلام داشت: «چطور من مسئولیتی ندارم، من بایستی رعایای خود را مثل شبانی که گوسفندان را هدایت و نگهداری می‌کند، سرپرستی کنم».[59] شاه از امضای متمم قانون اساسی تا بعد از قتل اتابک خودداری کرد و سرانجام در 29 شعبان 1325 آن را امضاء نمود. بحث متمم قانون اساسی و به خصوص ماده برابری و تساوی حقوق ملت ایران، منجر به شکاف سیاسی میان مشروطه خواهان شد، به طوری که با گذشت چندی از نشر متمم، در 8 جمادی الاول 1325 شیخ فضل الله با شعار مشروعه خواهی، وارد میدان مبارزه شد و همراه پیروانش در حرم حضرت عبدالعظیم متحصن گردیدند. با پیوستن مجتهد تبریزی و اتباع او و عده‌ای از علما، شیخ فضل الله و متحصنین قوت گرفته، گروه بزرگی در مخالفت با مجلس و مشروطه به وجود آوردند.[60] محمدعلی شاه در جهت ضدیت با مشروطه و ضربه زدن به مجلس، این بار نیز متوسل به دامان شریعت شد و به حمایت‌های مالی از مشروعه خواهان برخاست. همه روزه، مبلغ کثیری برای مخارج شیخ فضل الله و متحصنین از خزانه‌ شاهی ارسال می‌شد؛[61] همچنین لوایحی که بر ضد مشروطه و مجلس منتشر می‌شود، در چاپخانه شاهنشاهی به چاپ می‌رسید.[62] شیخ نوری در عبدالعظیم، مشغول «تحلیل بردن هدایای محمد علی شاه»[63] بود که مجلس در 11 جمادی الاولی رسماً درباره متحصنین به شور نشست. یکی از نمایندگان در اعتراض به حمایت شاه گفت: «همه می‌فرمایند که باید دولت قوه خود را برای پیشرفت مشروطیت صرف کند. بنده عرض می‌کنم صرف نمی‌شود. آیا این پولی که می‌رود به حضرت عبدالعظیم اگر به سرباز داده شود، مملکت امن نمی‌شود؟».[64] طباطبائی نیز گفت: «جناب شیخ، پریشب رفته است خدمت شاه و طرف سحر برگشته. کسی که این طور مطرود ملت است، در صورت طرف ملاطفت اعلی‌حضرت بودن، البته آنچه می‌خواهد می‌کند».[65] شاه در پاسخ به اعتراضات مجلس در دیدار با هیئت نمایندگان مجلس گفت: « چون شیخ از سلسله جلیله علما است و از خود آقایان بوده، ما نخواستیم طوری جلوگیری کنیم که اسباب اغتشاش شود. حالا هم دفع او به این است که بگذارند خودش به تدریج تحلیل می‌رود».[66] حمایت‌های شاه از شیخ فضل الله ادامه داشت؛ تا اینکه تحصن مشروطه خواهان، بعد از چندی به دنبال کشته شدن اتابک بدون اخذ نتیجه پایان یافت و متحصن شبانه به تهران بازگشتند.[67] از دیگر مواردی که کشمکش میان شاه و مجلس را فراهم کرد، تنظیم بودجه کشور بود. مجلس برای تنظیم بودجه، کمیسیون مالیه را تشکیل داد. این کمیسیون، اقدام به کاهش حقوق ارباب حقوق و حذف تیولات کرد که اغلب در دست رجال، اعیان و روحانیون مملکت بود.[68] در یک اقدام دیگر،کمیسیون مالیه مجلس از میزان مواجب بزرگان و اعضای خاندان سلطنت کاست و برای شاه، مواجب تعیین کرد. بنا به گفته‌ای، در این برهه مجلس چندان مایل نبود که پول زیادی به دولت اختصاص داده شود؛ چرا که مجلس واهمه داشت که دولت آنها را «صرف خرابی مجلس» کند. پس لازم دانستند که «مخارج دولت به دقت تفشیش» شود.[69] شاه از میزان حقوق و مقرری خود ناراضی بود و آن را برای سلطنت کافی نمی‌دانست؛ بنابراین خواستار افزایش حقوق خود شد، ولی مجلس با آن مخالفت می‌نمود.[70] اختلاف میان شاه و مجلس زمانی شدیدتر شد که مجلس خواست خزانه دولت را که در اندرون شاهی بود و شاه بر آن نظارت کامل داشت، به وزارت مالیه انتقال دهد. ابتدا مجلس، ناصرالملک را مأمور این کار کرد، ولی شاه از تحویل دادن آن خوداری نمود. بعد از او احتشام السلطنه برای اجرای مصوبه مجلس به دیدار شاه رفت و در نهایت شاه خزانه را به او تحویل داد. شاه در واکنش به عملکرد کمیسیون مالیه مجلس، از پرداخت مواجب به کارکنان سلطنتی خودداری کرد. در پی آن، کارکنان سلطنتی در اعتراض ابتدا در مسجد شیخ عبدالحسین چادر زده و به شورش و غوغا دست زدند. با پیوستن اهالی میدان کاه فروش‌ها، غوغا اوج گرفت و آشوب طلبان به میدان توپخانه نقل مکان کردند.[71] 3- کودتا ضد مجلس قتل امین السلطان به طور موقت از تقابل میان شاه و مجلس کاست و موازنه قدرت را به نفع مجلس تغییر داد، به طوری که بعد از قتل اتابک، عموم رجال، اعیان، اشراف، سرداران و امرا به مجلس آمده و تمایل جدی به مشروطه نشان دادند، آنها طی نامه‌ای از شاه خواستند که به مشروطه خواهان بپیوندد و از هر گونه اقدم بر ضد مجلس و مشروطه اجتناب نماید.[72] گرایش اعیان به مجلس، نه از روی اعتقاد به مشروطه، بلکه ناشی از ترس آنان پس از به قتل رسیدن اتابک بود.[73] به هر حال این گرایش، شاه را در موضع ضعف قرار داد و شاه مجبور شد « تمهیداتی که به واسطه آنها می‌خواست اعتبار مجلس را زائل و عدم لیاقت آنها را در اذهان مردم بگنجاند، ترک نماید ».[74] متعاقب آن شاه، در 15 شوال 1325 در مجلس حضور یافت. این نخستین بار بود که محمدعلی شاه به عنوان پادشاه مشروطه در مجلس حضور یافت و به اعلام همراهی با مجلس و مشروطه قسم یاد نمود، ولی این اعلان همراهی چندان به طول نینجامید؛ چرا که با مرگ امین السلطان «پرده‌ای» که در میان بود بر افتاد و مردم منشاء واقعی خرابی‌ها را دانستند.[75] با قتل اتابک، محمدعلی شاه برای تشکیل کابینه جدید از مشیرالدوله دعوت کرد که او به علت مخالفت باطنی شاه با مشروطیت از قبول آن امتناع نمود.[76] در نهایت شاه، مشیر السلطنه را به رئیس الوزاری انتخاب و به مجلس معرفی نمود. اما با مخالفت مجلس با او و به اصرار احتشام السلطنه، ناصر الملک در 18 رمضان 1325 ریاست الوزرایی را پذیرفت. در همین زمان، متمم قانون اساسی به امضاء شاه رسید و شاه با حضور در مجلس سوگند وفاداری خورد و در ظاهر تفاهمی میان شاه و مجلس پدید آمد، ولی این وفاداری چندان به طول نینجامید؛ شاه به دنبال تحصن انجمن‌ها در صحن بهارستان و درخواست‌های سه گانه آنها مبنی بر ایجاد قشون ملی، دریافت پول مقرره از شاهزادگان ( که مجلس وضع نموده بود ) و واگذاری حفظ و حراست از شهر به آنان، با متهم کردن مجلس به دخالت در امور قوه اجراییه خواستار رسیدگی به انجمن ها و اقدامات آنها شد. مجلس در پاسخ هرگونه مداخله در امور اجرائی را رد نمود و به موجب قانون اساسی، اجتماعات را آزاد دانست و وعده تنظیم نظامنامه انجمن‌ها را داد. درخواست انجمن‌ها مورد پذیرش مجلس قرار نگرفت، ولی طرح قشون ملی به بحث گذاشته شد. با این حال نمایندگان به مسئله قشون ملی خوش‌بین نبود. رئیس مجلس بحث درباره این موضوع را موکول به جلسات بعدی کرد، تا تأمل بیشتری در این باره صورت بگیرد، ولی در عمل پس از ارجاع به کمیسیون درباره آن هیج بحثی در مجلس نشد و قضیه به خودی خود منتفی شد. به اعتقاد احتشام السلطنه طرح قشون ملی جنگ شاه با مجلس را تسریع می کرد و به این دلیل مورد قبول قرار نگرفت. [77] هم‌زمان با این حوادث، شاه سواران آذربایجانی را به پایتخت فراخواند. این امر باعث اعتراض مجلس شد. در این موقع شاه در تلاش بود که «علاوه بر سواران آذربایجان ، چند هنگ شاهسون و بختیاری را به تهران بیاورد تا به کمک آنها بتواند کار انقلاب را یکسره کند».[78] با علنی شدن مخالفت شاه با مجلس و نقشه کودتا، انجمن‌های تهران در حمایت از مجلس در بهارستان تجمع نمودند و مشروعه خواهان نیز در 9 ذیعقده در میدان توپخانه اجتماع کردند. مقتدر نظام و صنیع حضرت از سران اشرار با همراهی گروهی به مجلس حمله بردند، ولی با مقاومت نیروهای مجلس مجبور به بازگشت به میدان توپخانه شدند. اجتماع کنندگان کمی بعد شیخ فضل الله نوری را با خود به میدان آوردند. بنا به گفته کسروی،‌ این امر به اجتماع عظیمی علیه پارلمان و سلطنت مشروطه مبدل شد.[79] در ادامه به دستور شاه،‌ قوای قزاقی که قرار بود به ساوجبلاغ در سر حدات آذربایجان فرستاده شود، ‌به بهانه جلوگیری از آشوب، در میدان توپخانه به نگهداری اجتماع کنندگان گماشتند.[80] با شدت گرفتن تنش میان طرفین، شایع شد که دولت مجلس را به توپ خواهد بست.[81] هم‌زمان با این وقایع، طباطبائی و بهبهانی از ایالات یاری طلبیدند. تبریز در پاسخ، با دعوت از دیگر انجمن‌ها به مساعدت با مجلس،‌‌ خلع شاه را از سلطنت اعلام نمود و طی تلگرافی به سفارت‌های خارجی نوشت « از کسی اطاعت خواهیم کرد که پارلمان محترم،‌ وی را به مقام سلطنت برگزیند».[82] در ادامه با استعفای هیئت دولت و توقف ناصرالملک در دربار،‌ سفیر روس و انگلیس یادداشتی برای شاه فرستادند که در خیال بر هم زدن مجلس نباشد و با مجلس همراهی کند. در این زمان، وزیر خارجه روس به سرادواردگری اطلاع می‌دهد که « شاه مکرراً از ما حمایت خواسته و ما بی طرفی اختیار کردیم».[83] مجلس تصمیم به اعزام هیئتی برای مذاکره با دربار گرفت، ولی هیئت نمایندگی بدون اخذ تنیجه از دربار بازگشت. بنابراین مجلس در دفاع از خود، سه تصمیم گرفت: آرایش دفاعی در نگهبانی مجلس و مقابله با حمله محتمل قزاقان،‌ فرستادن نامه اعتراض به محمدعلی شاه و صدور بیانیه به سفارت‌های خارجی.[84] سرانجام، شاه با مشاهده حمایت طیف مشروطه خواه از مجلس و به خصوص انجمن تبریز، از در سازش درآمد و صلح موقتی بین شاه و مجلس تحقق یافت. به این ترتیب، کشاکش شاه با مجلس موقتاً به پایان رسید و در 16 ذیعقده 1325 هیئت دولت جدید با قرآنی که شاه در همراهی با مشروطه امضاء و مهر کرده بود به مجلس آمد و از طرف شاه قسم نامه‌ای در حمایت از مجلس قرائت کرد.[85] بنا به گفته‌ای در 8 ذیقعده عضدالملک، رئیس ایل قاجار به حضور شاه رفت و او را مسئول اوضاع اسف بار مملکت قلمداد کرد و هشدار داد که اگر روش خود را اصلاح نکند، طایفه قاجار او را از سلطنت خلع و ولیعهد را جانشین او خواهد کرد. شاه که از این تهدید ترسیده بود،‌ قول همراهی بیشتر با مشروطه داد.[86] کودتای ذیعقده و شکست شاه،‌ موفقیت دیگری برای مجلس و نظام مشروطه در برابر نظام مطلقه و طرفداران آن بود. شاه هر بار به بهانه‌های مختلف، سعی در تضعیف و حذف مجلس داشت، ولی این بار نیز با مقاومت مجلس و حمایت نشدن از جانب دولت‌های خارجی،‌ حاضر به سازش مصلحتی شد. بعد از حادثه میدان توپخانه و صلح شاه و مجلس،‌ روابط میان سلطنت و مجلس ظاهراً بهبود یافت، به طوری که شاه وعده حضور مجدد در مجلس را داد، اما دیری نگذشت که با سوء قصد به جان شاه در 25 محرم 1326، کشاکش دیگر میان شاه و مجلس آغاز شد. شاه از این حادثه جان سالم به در برد، ولی اعتقاد داشت‌ مجلس و وکلا توطئه کرده‌اند که او را بکشند.[87] با این حال، شاه مدتی‌ خونسردی خود را حفظ کرد و با اظهار همراهی و مساعدت با مجلس، اعلام داشت برای افتتاح امارت جدید مجلس به آنجا خواهد آمد.[88] شاه ده روز پس از سوء‌ قصد، طی دستخطی به مجلس اولتیماتوم داد که اگر تا چند روز آینده مرتکبین دستگیر نشوند خود،‌ شخصاً اقدام خواهد کرد. این در حالی بود که مجلس خواستار دستگیری اشرار و عاملان سوء قصد از مجرای قانونی بود و هرگونه اقدامی در این راستا را از وظایف وزرا به عنوان قوه مجریه می‌دانست. در هر حال شاه بلافاصله طی دستخطی به حاکم تهران، دستور توقیف متهمین به سوء قصد را داد. در پی این دستور، متهمین دستگیر و برای استنطاق، روانه دربار شدند. مجلس در اعتراض به این اقدام شاه دستور توقف محاکمه عاملان سوء قصد را داد. بنا به گفته‌ای این حادثه،‌ ضدیت شاه را با مجلس به اوج خود رسانید و باعث شد که « نهال آزادی را ریشه کن و آزادی خواهان را دچار بدبختی‌های گوناگون و مملکت را به خاطر دخالت علنی بیگانگان تهدید نماید». [89] با شدت گرفتن اختلاف میان مجلس و شاه، گروهی از امرا در منزل عضدالملک تحصن نمودند و خواستار میانجی‌گری او در این باره شدند. عضدالملک در خواست‌های متحصنین را به اطلاع شاه رسانید، ولی شاه از پذیرفتن این درخواست‌ها خودداری کرد و در مقابل، تبعید هشت تن از آزادی خواهان را خواستار شد.[90] سرانجام شاه به بهانه استراحت در قصر خارج از شهر در جمادی الاول 1326، به باغ شاه عزیمت کرد. در همان روز سیم‌های تلگراف را قطع نمودند تا خبر به شهرهای دیگر نرسد. شاه، چهار روز بعد از استقرار در باغ شاه، طی آگهی جنگی با عنوان «راه نجات و بیداری ملت» بر مخالفین خود با تندترین الفاظ تاخت. [91] به این ترتیب، کودتای دیگری ضد مجلس شکل گرفت. مجلس در پاسخ طی نامه شدید الحنی شاه را به ایجاد نگرانی مغرضانه با خروج ناگهانی از شهر بر خلاف اراده ملت متهم کرد و اعلام داشت که ملت این عمل شاه را تهدیدی برای امنیت و آزادی خود می‌داند.[92] در همان روز، بهبهانی و طباطبایی،‌ تلگراف‌هایی به شهرها نمودند و آنها را به یاری طلبیدند.[93]با خروج شاه از تهران و عزیمتش به باغشاه، مجلس نه تنها عکس العمل موثری نشان نداد، بلکه در موافقت با نامه شاه مبنی بر پراکنده کردن متحصنین مجلس، آن ها را پراکنده نمود و حتی تعدادی از وکلا مانع از مسلح شدن قراولان شدند، به طوری که حاج محمد اسماعیل آقا تفنگ‌های مجلس را جمع آوری ضبط می نمود.[94] سرانجام با صدور دستور جنگ از سوی محمدعلی شاه به لیاخوف روسی،‌ فرمانده قزاق در 23 جمادی الاول 1326 کودتا ضد مجلس به وقوع پیوست و به تمام تقابل‌ها میان مجلس و شاه پایان داد . تقابلی که میان مجلس به عنوان نماد نظام مشروطگی و شاه به عنوان مظهر نظام استبدادی و مطلقگی وجود داشت. نتیجه‌گیری در مجموع می‌توان گفت که اگر این کودتا نیز مانند کودتای پیشین موفق نمی‌شد، شاه به فکر کودتای دیگری ضد مجلس می‌افتاد، چرا که گرایش محمدعلی شاه به نظام استبدادی و تلاش او برای احیای سلطنت مطلقه در تضاد با نظام مشروطه پارلمانی بود. محمدعلی شاه که در دوره ولیعهدی برای تثبیت موقعیت خود به حمایت از مشروطه پرداخته بود، با دست یابی به اریکه سلطنت خود را در موضع قدرت یافت؛ بنابر این برای تجدید نظام منسوخ شده استبدادی وارد عمل شد. او در تلاش برای اعاده استبداد تنها نبود. بقایای حاکمیت کهن استبدادی، از جمله عناصر درباری در این راه به او یاری می‌رساندند. محمدعلی شاه با بهره گیری از این حمایت‌ها، تلاش خود را برای اعاده قدرت آغاز کرد. نزاع میان مجلس و شاه، نزاع بر سر قدرت و تقسیم نکردن آن بود. تعلق خاطر محمدعلی شاه به نظام خودکامگی، مانع اصلی در راه سازش و همراه شدن شاه با مجلس و مشروطه بود. محمدعلی شاه همراهی‌های ظاهری با مشروطه می‌نمود، ولی هر وقت خود را قدرتمند می‌یافت، متوسل به اقدامات خصمانه و خشونت آمیز بر ضد مجلس می‌شد، اما با مشاهده مقاومت مجلس، مجبور به سازش و همراهی ظاهری با آن می‌گردید. با این حال، تسلیم شدن و همراهی نمودن‌های شاه، کم دوام بود. شاه با هر شکست، مترصد فرصت جدیدی بر ضد مجلس می‌شد. واقعیت این بود که نگاه سنتی و قدرت بی‌حد و حصر در سیستم جدید، دیگر جایی نداشت، ولی این مسئله، هیچ گاه مورد قبول شاه قرار نگرفت؛ در نتیجه چندان طول نکشید که نظام استبدادی به رهبری محمدعلی شاه و نظام مشروطگی به رهبری مجلس، رویاروی هم قرار گرفتند. و در نهایت این شاه بود که موفق شد مجلس را کنار بزند. پی‌نوشت: [1]. کارشناس ارشد تاریخ، مدرس دانشگاه پیام نور واحد خوی. [2]. دولت آبادی، یحیی، حیات یحیی، ج2، تهران، آثار جاویدان و شرکت نسبی اقبال و شرکاء،‌ بی‌تا، ص97؛ ملک زاده، مهدی، تاریخ انقلاب مشروطه، ج1-3، تهران، علمی، 1371، ص 329. [3]. ادوارد براون، ‌انقلاب مشروطیت ایران، ص 114. [4]. کاتوزیان، محمدعلی، تاریخ انقلاب مشروطیت، تهران، شرکت سهامی انتشار، 1377، ص 7- 196؛ کرمانی، تاریخ بیداری ایرانیان، ج1، ص 456. [5]. دولت آبادی، همان، ص 78 و کاتوزیان،‌همان،‌ص 199 و کسروی، احمد، تاریخ انقلاب مشروطه ایران، تهران، امیرکبیر، 1354، ص 113. [6]. کرمانی، همان، ص 469 و کسروی، ص 118. [7]. کسروی،همان، ص153 [8]. کاتوزیان، همان، ص 215. [9]. کسروی،همان، ص 156. [10]. همان، ص 158. [11]. کاتوزیان، همان، ص 217. [12]. کسروی، همان، ص 163-162 و کرمانی، همان، ج 1، ص 536-535. [13]. کرمانی، همان، ص 555. [14]. صورت مذاکرات مجلس، ص 70. [15]. همان، ص 70 و کرمانی، ج 2، ص 21. [16]. کتاب آبی: گزارش‌های محرمانه وزارت امور خارجه انگلیس درباره انقلاب مشروطه ایران، ج1، به کوشش احمد بشیری، تهران، نشرنو، 1363. [17]. دولت‌آبادی، همان، ص 87-86. [18]. صورت مذاکرات، ص81. [19]. آدمیت، فریدون، مجلس اول و بحران آزادی، تهران، روشنگران، بی‌تا، ص 32-31 و ملک زاده، همان، ص 422. [20]. آدمیت، همان، ص 31. [21]. محیط مافی، هاشم، مقدمات مشروطیت، به کوشش مجید تفرشی و جواد جان‌فدا، تهران، فردوسی و علمی، 1362، ص 193 و کسروی، همان، ص 201. [22]. کسروی، همان، ص 203. [23]. رسول‌زاده، محمد امین، گزارش‌هایی از انقلاب مشروطیت ایران، ترجمه رحیم رئیس‌نیا، تهران، شیرازه، 1377، ص 52. [24]. بروان، انقلاب مشروطیت ایران، ص 140. [25]. کتاب آبی، ص 21. [26]. صورت مذاکرات، ص 104-103 و کاتوزیان، همان، ص 435 و محیط مافی، همان، ص 220. [27]. مخبرالسلطنه، هدایت، خاطرات و خطرات، تهران.، زوار، 1363، ص 617. [28]. کاتوزیان، همان، ص 438. [29]. دولت آبادی، همان، ص 101-100 و 105-104 [30]. شرف الدوله، ابراهیم‌خان، روزنامه خاطرات شرف‌الدوله، به کوشش یحیی ذکاء، تهران، فکر روز، 1377 [31]. صورت مذاکرات، ص 122-115. [32]. کسروی، همان، ص 207. [33]. ناصرالملک، ابوالقاسم خان و محمد آقا ایروانی، دو رساله درباره انقلاب مشروطیت، به اهتمام عبدالحسین زرین‌کوب، روز به زرین کوب، تهران، سازمان اسناد ملی ایران، 1380، ص 23-22. [34]. خاطرات و نامه‌های خصوصی میرزا فضلعلی آقا (بحران دموکراسی در مجلس اول)، به کوشش غلامحسین میرزا صالح، تهران، طرح نو، 1372. ص 23-22. [35]. شریف کاشانی، محمد مهدی، واقعات اتفاقیه در روزگار ج1، به کوشش منصوره اتحادیه و سیروس سعدوندیان، تهران، تاریخ ایران، 1362؛ ص 107 و تقی‌زاده، سید حسن، سه خطابه درباره انقلاب مشروطیت، تهران، مهرگان، 1338، 3-52 و مخبرالسلطنه، همان، ص 179. [36] . فتحی، نصرت‌الله، زندگینامه شهید نیکنام تقة‌الاسلام تبریزی و بخشی از تاریخ مستند مشروطیت ایران،‌ تهران، بنیاد نیکوکاری نوریانی، 1352، ص 124 [37]. همان، ص 125. [38]. ابوالقاسم خان ناصر الملک، همان، ص 23. [39]. کسروی، ص 221؛ تقی زاده، همان، ص 53-52. [40]. کتاب آبی، ص 26. [41]. مجد السلام کرمانی، احمد، تاریخ انحلاط مجلس، به کوشش محمود خلیل‌پور، اصفهان، دانشگاه اصفهان، 1351، ص 80- 81 [42]. ناصر الملک، همان، ص 25-24. [43]. کتاب نارنجی، گزارش‌های سیاسی وزارت خارجه روسیه تزاری درباره انقلاب مشروطیت ایران، به کوشش احمد بشیری، تهران، نشر نور، 1367، ص 34. [44]. کاتوزیان، همان، ص 527. [45]. آدمیت، همان، ص 54. [46]. صورت مذاکرات، ص 213. [47]. مستشار الدوله، صادق، خاطرات و اسناد مستشار الدوله، ج 1، به کوشش ایرج افشار، تهران، تاریخ ایران، 1362، ص 34-33. [48]. همان، ص 306. [49]. صورت مذاکرات مجلس، ص 337. [50]. همان، ص 373. [51]. مستشارالدوله، همان، ص 34. [52]. دولت آبادی، همان، 139. [53]. ملک زاده، همان، ص 428. [54]. صورت مذاکرات مجلس، ص 134. [55]. اتحادیه، همان، ص 87. [56]. کتاب آبی، ص 98. [57]. همان، ص 41-40 و کسروی ، ص 294. [58]. فتحی، همان، ص 225. [59]. احتشام السلطنه، همان، ص 613-612. [60]. کسروی، همان، ص 512. [61]. کتاب آبی، ص 56 [62]. فتحی، همان، ص 196. [63]. مستوفی، همان، ص 250. [64]. صورت مذاکرات مجلس، ص 341. [65]. همان، ص 341. [66]. همان، ص 354. [67]. روزنامه روح القدوس، به کوشش محمد گلبن، نشر چشمه، 1363 ش 13، ص 3. [68]. دولت آبادی، همان ص 113. [69]. کتاب آبی، همان ،ص ،5. [70]. احتشام السلطنه، 615. [71]. تفرشی، سید احمد، روزنامه اخبار مشروطیت و انقلاب ایران، به کوشش ایرج افشار، تهران، امیرکبیر، 1351، ص 50. [72]. کسروی، ص 462 و شریف کاشانی، 140-139. [73]. کتاب آبی، ص 89. [74]. همان ، ص 91. [75]. فتحی، همان، ص 218-217. [76]. شریف کاشانی، ص 138. [77]. احتشام السلطنه، ص 618. [78]. کتاب نارنجی،‌ ص 68. [79]. کسروی ، همان، ص 512. [80]. همان، ص506. [81]. تفرشی، همان ، ص 55. [82]. کسروی، همان، ص 518 و 517 و کتاب نارنجی، ص 72. [83]. همان، ص 72. [84]. آدمیت، همان، ص 226. [85]. صورت مذاکرات ،‌ ص 532. [86]. کتاب آبی، ص 153. [87]. احتشام السلطنه، همان ، ص 640. [88]. صورت مذاکرات ،‌ ص 603. [89]. دولت آبادی ، همان، ص 199. [90]. همان، ص 280. [91]. کسروی، ص 581 . [92]. کتاب نارنجی،‌ ص 319 – 318. [93]. همان، ص 586. [94]. شریف کاشانی، همان،‌ ص 186 . سایت کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی منبع: مجله الکترونیکی گذرستان

چالش سكولاريسم و دين گرايى در مجلس اوّل

دكتر مصلح زاده در مورد مشروطه، حتى در كوچك ترين مسائل آن، در كتابهاى تاريخ اختلاف نظر وجود دارد. كلمه مشروطه از كجا آغاز شد؟ ضياءالدين درّى اصفهانى، مدرس رشته فلسفه و مدير يكى از مدارس تهران مى گويد: ...يك روز طرف عصر، بنده با چند نفر در سفارت انگلستان ايستاده بوديم، درشكه شارژ دافر سفارت [كاردار] وارد سفارت شد. خانم شارژ دافر از درشكه پياده شد و آمد توى سفارت و گفت: شما اين جا براى چه جمع شده ايد؟ يك روضه خوانى برگشت و گفت كه ما عدالتخانه مى خواهيم. خانم شارژ دافر گفت: عدالتخانه چيست؟ گفت: ما يك مجلس عدالت مى خواهيم. خانم گفت: مجلس عدالت چيست؟ گفت: مجلسى كه ريش سفيدان مان بنشينند و نگذارند حكام و سلاطين ظلم بكنند. خانم گفت: پس شما يقين مشروطه مى خواهيد. اين اولين دفعه بود ما لفظ مشروطه را مى شنيديم، آن هم از دهان يك خانم انگليسى. گفت: بله ما مشروطه مى خواهيم. خانم شارژ دافر لبش را گزيد و گفت: نه شما مشروطه نگوييد. ما مشروطه شديم . كشيشهاو سلاطينمان را كشتيم. روضه خوان گفت: ما هم مى كشيم هر كس كه مخالفت كند و گر چه امام زمان مان باشد. آن خانم خنده كرد و گفت: خوب است بُكُشيد. [ضياء الدين درّى مى گويد] من برگشتم و گفتم: اى سفيه احمق چرا اين حرف كفرآميز را گفتى؟ اين حرف را چه كسي به تو القا كرد؟ مشروطه يا موافق با شريعت اسلام است، يا مخالف آن. اگر موافق اسلام باشد و كفرآميز نباشد كه امام زمان با آن مخالف نيست و اگر آن چه كه آن خانم گفت مخالف اسلام است، چگونه طلب مى كنى چيزى را كه مخالف اسلام است؟ اين مثال را زدم تا چند نتيجه بگيرم. كلمه مشروطه در زبانهاى مختلف، معناهاى مختلف دارد. حتى در به كار بردن خودِ كلمه مشروطه اختلاف نظر است. مشروطه اوايل قرن بيستم، كه حدود 400 سال از دوره افول تمدن مسلمانان گذشته بود، اتفاق افتاد. دوران طلايى تمدن مسلمانها و اوج نمودار آن تا قرن 12، 13 و 14 ميلادى است . از آن به بعد، كم كم اُفول پيدا مى كند تا قرن بيستم. بر عكس نمودار تمدن غربيها يا اروپا، از رُنسانس از مينيموم آن حركت مى كند تا قرن بيستم به ماكزيموم مى رسد. اين جا تلاقى دو تمدن است كه مشروطه در اين تلاقى نابهنجار اتفاق مى افتد. زمانى كه آنها 400 سال مسير ماكزيموم را طى كرد و ايران 400 سال مسير مينيموم را طى كرد. در اين دوره چهارصد ساله كه از صفويه شروع مى شود تا دوره ناصرالدين شاه، ما يك مثلث قدرت را مى توانيم فرض كنيم كه سه پايگاه قدرت را نشان مى دهد: پايگاه قدرت سياسى دربار، پايگاه قدرت اقتصادى بازار و پايگاه قدرت فرهنگى حوزه علميه. اين سه قدرت هماهنگ با هم، پيش مى روند. سه پايگاه قدرت سياسى، اقتصادى و فرهنگى از دوره صفوى در همگرايى با همديگر توانستند پتانسيل قدرت ايران را بالا ببرند، ولى در دوره ناصرالدين شاه اين مثلث از هم مى پاشد. ناصرالدين شاه به جاى اين مثلثِ همگراى دربار، بازار و حوزه علميه، بيشتر با سفارتخانه هاى انگليس و روس يا با اتباع انگليس و روس هماهنگ مى شود. در اواخر دوره ناصرالدين شاه يك NGO ديگرى هم وارد اين چالش قدرت مى شود و آن گروه هاى مخفى است كه برخى از آنها فراماسون هستند. مجمع آدميّت را، در همين دوران، ميرزا ملكم خان تأسيس كرد كه ناصرالدين شاه آن را تعطيل و ملكم را تبعيد كرد. از اين جا به بعد كم كم يك قدرت سومى وارد اُپوزيسيون عليه شاه مى شود. از اين به بعد، ديگر ما بازار، حوزه علميه و اين نهادهاى جديد را داريم. آنها ابتدا انجمن هاى مخفى بودند كه در آذربايجان تشكيل شدند و كم كم به شهرهاى ديگر هم كشيده شدند. مشروطه در حقيقت برآيند مبارزه اين سه پايگاه قدرت عليه نهاد دربار است. بعد از اين كه مشروطه پيروز نمى شود، ما مواجه با دسته بنديهاى جديدى درفضاى سياسى جامعه هستيم. آن دسته بندى سابق يعني بازار، حوزه علميه و انجمن هاى مخفى، از بين مى روند. تقسيم بندى ديگرى ظاهر مي‌شود. برخى آن را تقسيم كردند به گروه روحانى و گروه روشنفكر. به نظر من دسته بندى خوبى نيست. اين جور نيست كه هر كس در دوران مشروطه در لباس روحانيت بوده است، حتماً داراى ايدئولوژى مثبت، يا ملّى و يا دينى بوده و هر كس كه روحانى نبوده، روشنفكر بوده، مثلاً وابسته و غرب زده. اين دسته بندى خيلى غلط است. چون حداقل ما خودمان مى دانيم كه بعضى از روحانيون در آن دوره افراد مثبتى نبودند. ملك المتكلمين روحانى بود، تقى زاده هم اول روحانى بوده بعد لباسش را در آورده است و اختلافات ديگرى هم كه بين روحانيون بوده است. كما اين كه بعد از انقلاب هم، اين اختلافها هست. در اين سالهاي بعد از انقلاب، ما برخورديم به روحانيونى كه به دادگاه ويژه روحانيت كشيده شدند و عليه آنان حكم صادر گرديد. پس برويم سراغ دسته بنديهاى ديگر: تقى زاده، افراد و گروه ها را بعد از مشروطه اين طورى دسته بندى كرده است: ما يك گروه آزادى خواه داريم كه حدود 20 نفر هستند. در مجلس، يك گروه معتدل داريم كه حدود 35 نفر هستند. حتى گفته چند نفر از آنها از تجّار، چند نفر از آنها از اعيان و چند نفر از آنها از علما هستند و دو نفر هم شاهزاده هستند و چند تا هم از اصناف. بعد راجع به 60 نفر صحبت نمى كند كه به نظر مى آيد اين عده را جزو گروه هاى بى طرف حساب مى كند كه نه آزادى خواه هستند از ديد تقى زاده و نه معتدل; بلكه به نوعى نقشى در اختلاف شديد اين دو گروه با هم ندارند. محمد تقى بهار، در كتابش دسته بندى مى كند به طرفداران استبداد و طرفداران مشروطه. من فكر مى كنم اين دسته بندى هم درست نيست، چون اين طور نبود كه هر كسى كه با مشروطه تا آخر مخالفت كرده، حتماً طرفدار استبداد بوده است. يك دسته بندى ديگرى هم هست كه به چهار گروه تقسيم كردند: سنّت گرا، ميانه رو، ترقى خواه و راديكال و چهارم افراطى. اما حالا چرا اين دسته بنديها مهم است، به دليل اين كه بالآخره در مشروطه نيروهاى مختلف، چالشهاى متعددى با هم دارند. از همان زمانى كه تحصّن در قم و تحصّن در سفارت انگليس، همزمان شكل گرفت، اين اختلاف خودش را نشان مى دهد. نه به اين معنى كه هر كسى كه در تحصّن سفارت انگليس است، وابسته، غرب زده و فراماسون و سكولار است و هر كس كه در تحصّن قم است دين گرا است. ولى در هر صورت اين اختلاف به عنوان يك موضوع جدّى در مشروطه است. بعداً وقتى كه مجلس هم مى خواهد افتتاح بشود، قرار مى گذارند كه اين رويداد در روز نيمه شعبان باشد. گروه سكولار ـ البته اسم آن را من مى گذارم گروه سكولار ـ مى گويند نبايد مجلس، آغازش كه يك جشن ملى است، با يك جشن دينى در هم آميخته شود، پس مجلس روز نيمه شعبان نبايد آغاز شود. به همين دليل چند روز بعد مجلس را افتتاح مى كنند. بعد قانون اساسى را مى خواهند بنويسند، دست به ترجمه زدند و با استفاده از قانون اساسى بلژيك و نروژ، آن را نوشتند. مى دانيد انگليسيها قانون اساسى مدونى ندارند، تا همين الآن هم نداشته‌اند. آن زمان مى خواستند از قانون اساسى انگلستان ترجمه كنند، ولى چون انگلستان قانون اساسى نداشت از مشابه آن استفاده كردند كه بلژيك و نروژ بود. اين حاكى از همان نگاهى بود كه ملكم داشت. او قبلاً گفته بود كه حتى ساختار و فلسفه سياسى آن را بايد از اروپاييها بگيريم. اين قانون اساسى تصويب شد. بعد مى دانيد كه اعتراض بلند شد كه اين قانون اساسى با فرهنگ ايران سازگار نيست. وقتى متمم قانون اساسى بنا شد تصويب بشود، باز اين اختلاف سكولاريزم و دين گرايى به شدت آشكار شد. مى دانيد در باره اين پيشنهاد كه پنج نفر از علما نظارت بكنند بر مصوبات مجلس كه مبادا با اصول دينى و اخلاقى مغايرت داشته باشد، بحث جدى پيش آمد. تقى زاده مى گفت اگر ما حق علما را منحصر كنيم به 5 نفر، بقيه حقوق شان از بين مى رود، پس نبايد به پنج نفر بسنده كنيم و بايد همه علما حق نظر داشته باشند. در حقيقت مى خواست از تصويب اين متمم، خصوصاً از بند دوم آن، جلوگيرى كند. البته برخى از علما هم، با پيشنهاد شيخ فضل اللّه نورى مخالف بودند. از جمله خودِ آقاى طباطبايى مخالف بود و مى گفت همين كه علما در مجلس باشند، كافى است. ديگر نيازى نيست بيرون از مجلس پنج نفر ناظر باشند. اين همان اختلافى است كه من عرض مى كنم. اين طور نيست كه همه علما، در مسائل مختلف مشروطه اتفاق نظر داشتند. به هر صورت متمم تصويب شد. اين بند، يا ماده 2 متمم قانون اساسى، كه چالش جدّى درباره آن در مجلس اول صورت گرفت، تصويب شد. البته موارد ديگرى هم از اين اختلاف سكولاريزم و دين گرايى وجود دارد از جمله راجع به بسيارى از قوانين كه وقتى در مجلس اول بحث مى شد، اختلاف سكولاريزم و دين گرايى نمود پيدا مي‌كرد. بحث رشوه، بحث آزادى مطبوعات، بحث تساوى حقوق كه من فكر مى كنم راجع به اينها بايد مقاله جداگانه اى نوشته شود. نشریه حوزه - شماره 136 منبع: مجله الکترونیکی گذرستان

سرنوشت لياخوف پس از به توپ بستن مجلس

در روز سه شنبه 23 جمادى الاولى 1326 به دستور محمد على شاه قاجار، لياخوف روسى با قزاقان ، مجلس شوراى اسلامى را محاصره و به توپ بسته و عده زيادى را كشته و مشروطه را برانداخت . اما متاءسفانه آزاديخواهان كه به دفاع از مجلس برخاسته بودند در همان حالى كه يكى يكى فرو مى غلطيدند به اصطلاح خودشان هواى كشور را هم داشتند: اينان به يكديگر سپرده بودند كه به افسران روسى تيراندازى نشود مبادا بهانه به دست روسها بيفتد و روزگار هموطنان عزيزشان سياه شود. لياخوف و افسران روسى كه اين را مى دانستند آزادانه در ميدان جنگ حركت مى كردند و فرمان مى داند. تمام مورخين عقيده دارند كه اگر در همان وهله اول لياخوف كشته مى شد، سپاه بدون سردار ميدان را رها كرده و مى گريختند. آزاديخواهان شب سه شنبه (24 جمادى الاخر سال 1327) وارد تهران شدند و محمد على شاه پس از 3 روز مقاومت روز جمعه بيست و هفتم براى اينكه به چنگ آزاديخواهان نيفتد به سفارت روس پناهنده شد. لياخوف روسى فرمانده قزاقان كه اين را شنيد به حضور سپهدار و سردار اسعد رسيد و شمشير خود را از كمر باز كرده بعنوان تسليم در مقابل آنان بر زمين نهاد. سردار اسعد مجددا شمشير را بر كمر او بست و گفت : او وظيفه سربازى خود را عمل كرده و ايرادى بر وى نخواهد بود ! بدين ترتيب لياخوف پس از جنايت خود بدين سادگي جان سالم به در برد . راسخون منبع: مجله الکترونیکی گذرستان

بلائی که قزاق‌ها بر سر مجلس آوردند

روز دوم تیر 1287 ساختمان مجلس شورای ملی در دوران حکومت محمدعلی شاه قاجار به دستور وی توسط نظامیان روسیه به توپ بسته شد و موجی از قتل و غارت و سرکوب نمایندگان مجلس و حامیان جنبش مشروطیت توسط قزاق‌ها آغاز شد. گزارش زیر تصویری از آنچه که روسها و قزاق‌ها بر سر «خانه ملت‌» آوردند را به نمایش می‌گذارد. *** عمارت مجلس و از آن میان بخش‌های غربی آن در پهنة میدان بهارستان، پس از پایان نبرد به تلی از خاک و تکه آجر تبدیل شد و حوضخانة مجلس در اثر شلیک توپ آسیب جدی دید. تالار نمایندگان عرصة تاراج قزاق قرار گرفت و اسناد و نامه‌ها و حتی صورت مذاکرات که در آنجا بود به یغما رفت. اشیای گران‌قیمتی که از زمان سپهسالار، برادرش یحیی‌خان و یا قمر‌السلطنه به جای مانده بود، غارت شدند و آنچه برخی به عنوان هدیه به مجلس داده بودند، به دست افسران قزاق افتاد. محمد‌آقا ایروانی، گزارش‌هایی از عمارت بهارستان در «یوم‌التوپ» می‌آورد که در خور توجه است: تمامی اطاق‌ها با فرش‌های گرانبها مفروش و با پرده‌های زرنگار مستور و مملو بود، با چراغ‌های گوناگون، از چلچراغ و جار و دیوار‌کوب و لاله، و دیوار مزین بود با تصاویر و تابلو‌های مرغوب و آیینه‌های بزرگ و کوچک و از هر قسم لوازمات و مبل پر بود. عمارتی با آن عظمت را چنان خراب و ویران کردند که در آخر فقط اصلاح و مرمت‌کاری آن را متجاوز از سی‌هزار تومان پول مصرف شد. ملیجک که در آن روز از عزیزیه به سوی باغ شاه فرار کرده بود و «از سرِ شیروانی امیریه، با دوربین» تماشا می‌کرد، در خاطرات خود می‌نویسد: شهر را هم نظامی کردند و به دست پُلکنیک سپردند. ولی باز اغلب مردم بدذات اگر سرباز یا قزاق را در کوچه و بازار می‌دیدند می‌کشتند. اغلب سرباز‌ها هم چَپو می‌کردند. شهر شلوغی شده بود. مجلس منهدم شد. الحمد‌الله به توجه امام عصر عجل‌الله تعالی فرجه، به خانة ما آسیبی نرسید. اهل شهر ریختند، مجلس را هر تیر و تخته و در و پنجره‌ای که داشت، کنده و بردند. سنگ‌های مرمر را بردند. فقط همان... عمارت باقی ماند. کشته‌های آدم و اسب در دور مجلس ریخته است. باری باز الحمد‌الله به خیر گذشت. بایست بیشتر از این آدم‌ها کشته می‌شد. ویرانی مجلس منحصر به شلیک توپ و غارت اموال آن نبود. به فرمان فرماندهان روسی، قزاق‌ها تالار‌های مجلس را به آتش کشیدند. تالار شورا نخستین جایی بود که عمداً به آتش کشیده شد و در کنار آن دفتر‌خانة مجلس که محل نگهداری اوراق و اسناد بود در کام آتش نابود شد. غارت اموال مجلس و تخریب آ‌ن را شریف کاشانی و واقعات اتفاقیه، این گونه شرح می‌دهد: و اما فقره واقعات در مجلس و بهارستان، امان امان از این روزگار و از این مردم رجاله! بعد از ورود به مجلس تمام اسباب مجلس را تاراج کردند. سهل است، درها و پنجره‌ها را شکسته بردند. سهل است، سقف اتاق‌ها را خراب کرده، بردند. سهل است، چلچراغ‌ها و آینه‌های قدی بزرگ را شکسته، بردند. سهل است، میز‌ها و صندلی‌ها را بردند. سهل است، قالیها و قالیچه‌ها را پاره‌پاره کرده، بردند. سهل است، دفتر و کاغذ‌های دفتر را چون قابل فروش نبود، آتش زدند. سهل است، حوض‌های مرمر را با هزاره‌های مرمر کنده، بردند سهل است، بعضی درخت‌های گل‌کاریهای باغ را کنده، بردند و... به آتش کشیدن دفتر‌خانة مجلس کاری بود که نیروی قزاق با رسوایی تمام به انجام آن مبادرت کرد. محمد‌آقا ایروانی نوشته است:‌ بدتر از همه، مجلس شورا و تمامی اطاق‌ها و رواق‌ها را که تاراج کردند، دفتر‌خانة دارالشورا را آتش زدند و از قضا در آنجا، سه جلد قرآن بود. گویا همان قرآن‌ها بود که شاه و وزرا و وکلا و سایر طبقات به آنها قسم یاد کردند، و عهد میثاق خود را نوشته و مهر و امضا کرده بودند. همان قرآن‌ها نیز آتش گرفته، سوختند. محمدعلی‌شاه که سه مرتبه به قرآن قسم خورد به مشروطیت خیانت نکند، اما نقض عهد کرده و به قرآن فاحشاً بل افحش بی‌اعتنایی و بی‌احترامی کرد، بس نبود، قدر‌ آخر آنها را سوزانید! برخی از اوراق غارت‌شدة دفتر مجلس نیز توسط عمال انگلیسی به سفارت انگیلس برده شدند که بعدها توسط الدرید به تقی‌زاده سپرده شد و او نیز‌ سال‌ها بعد آنها را برای ضبط به کتابخانة مجلس فرستاد. در این اوراق از شرح مذاکرات تا صورت حساب‌ها و سیاهة حقوق نمایندگان و انواع اوراق دیگر که هر کدام سندی باارزش از تاریخ مجلس اول بودند، یافت می‌شد. خانه‌های پیرامون مجلس، مانند خانة ظهیر‌الدوله و خانة ظل‌السلطان، نیز به توپ بسته شد اما مانند بهارستان تخریب نشدند. شلیک توپ‌های شراپنل به گلدسته‌ها و حجره‌های مدرسة سپهسالار آسیب جدی وارد کرد. حیاط مجلس، مدرسه و میدان بهارستان پر از اجساد شهدای مشروطه‌خواه و یا سربازان قزاق بود. برخی بر اثر شلیک توپ و تفنگ کشته شدند یا در باغ شاه به دار آویخته شدند، «بعضی دیگر را چه شکم پاره کرده، چه سربریده، چه زنده زنده به چاه انداخته، چه خفه کرده، چه گلوله‌باران کرده، چه از سنگ و چوب و لگد کشته، چه طناب انداخته» و به هر گونه مساعد حال‌شان بود، شهید می‌کردند. چنان که پیش از این بیان شد، آن‌گاه که میرزاحسن‌خان سپهسالار دست به بنای عمارت بهارستان، مسجد و مدرسه زد، با امید و آرزویی که نسبت به ترقی ایران داشت به ظل‌السلطان گفته بود: «با چشم خود می‌بینم اینجا، پارلمان ایران خواهد شد». آرزوی سپهسالار، دو دهه پس از آن‌که او روی در نقاب خاک کشید و پس از آن‌که بسیاری از جوانان وطن در راه مجلس و مشروطه با خون خویش، سرخی بیرق ایران را رقم زدند، جامة عمل پوشید. اما پارلمانی که در ذیقعدة 1324 ق. پس از مجاهدت‌های ملت، قدم در راه تأسیس نهاد، دیری نپایید که مقهور پنجة استبداد گشت. شاه روز بیست‌وششم جمادی‌الاول، اعلامیه‌ای مبنی بر انحلال مجلس انتشار داد و اظهار کرد که انتخابات جدید، ظرف سه ماه انجام خواهد شد و یک مجلس سنا هم تشکیل می‌شود. این پایان اندوه‌باری بود که مجلس می‌بایست آن را تحمل کند، مجلس که چندی پیش جایگاه مذاکرات وکلای ملت برای حل مشکلات مملکتی بود، اکنون به دست نیروی قزاق چنین جایگاهی شده بود: چند دسته الاغ آورده در صحن بهارستان ول کردند... شبها فاحشه‌ها آورده در آن حجرات که تدریس علوم دینیه می‌شد، نشاندند و در صحن مدرسه کنار حوض که منبر گذاشته ذکر مسائل دینیه و نشر فضایل و مصائب آل‌ رسول می‌شد و موعظه و امر به معروف و نهی از منکر می‌نمودند، شب‌ها، قزاق‌ها همانجاها را فرش انداخته، مجلس شرب آراسته، ترتیب باده‌نوشی می‌نمودند. با افول آزادی در بهارستان، «همة نشانه‌های مشروطه از میان برخاست. نه روزنامه‌ای، نه انجمنی و نه گفتاری» هیچ نشانی از جنب و جوش نبود، استبداد، بر همه جا سایه گسترد. تهران در سکوت و وحشتی خاموش اما آ‌مادة التهاب فرو رفت. مشروطه‌خواهان منکوب، و در غل و زنجیر گرفتار شدند؛ واعظان یا راهی تبعید گشتند و یا بر سر دار شدند. لعن مشروطه بر زبان‌ها افتاد و محمد‌علی شاه به دست قزاق تاج و تخت خود را آن‌گونه که می‌خواست به دست آورد. بدین سان، مجلس در فترت هفده ماهه‌ای غنود که در این مدت بیغوله‌ای بیش نبود. در آن هیچ نشانی از آزادگی و حیات دیده نمی‌شد. صدای چکمة قزاق، آهنگ ناموزون تنهاییش بود و بهارستان، گویی که در خزانی سرد، دل به تماشای لاله‌های خشکیده‌ای بسته بود که بر سنگ‌فرش‌های آن آرام غنوده بودند. محمد‌علی‌شاه حتی از سرلوحة «عدل مظفر» بر فراز «دارالشورای ملی ایران» نیز نگذشت و دستور کندن آن را داد، تا شاید، نشانی از شورا در ایران نماند. مجلس تسخیر شده بود و هیچ برخوردی در آن صورت نمی‌گرفت؛ اما با این همه دستور داده شد تا کتیبة سر در که: بh گلولة تفنگ به تمامه خراب و عدم نشده بود، نردبان گذاشته آن را کاملاً از آنجا کنده و نابود کردند. عزیز‌السلطان ملیجک، به واسطة اینکه عمارت اعیانی او، عزیزیه، در مجموعه بهارستان قرار گرفته بود و دیوار به دیوار مجلس می‌سایید، از ناظران ویرانه‌ای بود که آشیانة کلاغان شد. وی در روزنامة خاطرات خود (12 ذیحجة 1326)، روزهای ویرانی بهارستان و سرنوشت غمگنانة آن را در زمستان استبداد‌زدة آن سال، چنین بیان می‌کند: چند روزی است طرف عصری، یعنی از نیم ساعت به غروب مانده الی نیم ساعت از شب رفته به قدر دو سه هزار کلاغ بلکه هم بیش‌تر می‌آیند در باغ بهارستان، خیلی تماشا دارد. بعضی از مردم خَرِ احمق می‌گویند: می‌آیند در مجلس عزاداری می‌کنند! بعضی‌ها مضمون کرده‌اند که می‌آیند برای خودشان وکیل معین بکنند، من می‌گویم آمده‌اند آن اشخاصی را که هرج و مرج طلب هستند، بخورند. بهارستان در تاریخ ، دکتر حسن باستانی راد عضو هیأت علمی دانشگاه شهید بهشتی، کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی، تهران ـ 1390. منبع: مجله الکترونیکی گذرستان

نهضت مشروطه و تعرض به مجلس

دکتر سید حمید روحانی در پی پیروزی نهضت مشروطه و به سلطنت رسیدن محمدعلی میرزا، از جریان‌های دامنه‌دار و ناهنجار، درگیری‌ها و کشمکش‌هایی بود که میان او و مشروطه‌خواهان پدید آمد که به بمباران مجلس و سرکوبی خونین مجلسیان کشیده شد و دومین توطئه‌ی پشت پرده‌ی بریتانیا را برای به بیراهه کشانیدن نهضت عدالت خواهی ملت ایران به پایان برد. تاریخ‌نویسان، علت و انگیزه‌ی اصلی این ماجرا را مخالفت و دشمنی محمدعلی میرزا با نظام مشروطه دانسته و چنین وانمود کرده‌اند که چون دولت تزار از برقراری نظام مشروطه در ایران ناخشنود بود، کوشید به دست او آن نظام را براندازد و رژیم استبدادی را بار دیگر در ایران حاکم کند یا نوشته‌اند که اصولا نظام پارلمانی و قانون‌مداری با خوی استبدادی محمدعلی شاه همخوانی و سازگاری نداشت و او بر آن بود با براندازی نظام مشروطه‌، خودکامگی خود را در کشور گسترش دهد. اسناد و مدارک و وقایع تاریخی نشان می‌دهد که هیچ ‌یک از این دو دیدگاه با واقعیت همخوانی ندارد، زیرا اولا دولت روسیه این‌گونه نبود که با نظام مشروطه از پایه مخالف باشد و در راه براندازی آن به توطئه دست بزند. اسناد و مدارک موجود، نه تنها چنین ادعایی را تایید نمی‌کند، بلکه از همکاری روس‌ها با انگلیسیان برای برقراری نظامی دلخواه که سیاست هر دو دولت را پاس دارد، نشان دارد. انگلیسیان از بیم پیروزی مشروطه‌ی مشروعه و حاکمیت نظام قانون و عدالت در ایران با رقیب یکصدوپنجاه ساله‌ی خود (روسیه) کنار آمدند و قرارداد 1907را (مبنی بر تقسیم ایران) امضا کردند. به دنبال این قرارداد، روس‌ها از شمال و انگلیسی‌ها از جنوب، به سرکوبی مشروطه‌خواهان دست زدند. ثانیا این درست است که شاهان و درباریان و اصولا خودکامگان با نظام پارلمانی و برقراری قانون سر سازش نداشته و با هر نهادی که در برابر استبداد و خودسری‌های آنان مانع تراشی کند، مخالفت می‌کردند، لیکن آنگاه که در برابر واقعیت‌ها و جو حاکم و غالب قرار می‌گرفتند، ناگزیر بودند برای حفظ مقام و موقعیت و تاج و تخت خود تسلیم شوند و خود را با خواسته‌های مردم همراه بنمایانند. چنانکه تن دردادن مظفرالدین شاه به نظام مشروطه و فرمان تاریخی 14 مرداد 1285 نه از روی خشنودی و دلبستگی او به قانون و حقوق مردم، بلکه از روی ناگزیری و پس‌روی در برابر خواست و خروش مردم بود. محمدعلی میرزا نیز در آغاز سلطنت نه تنها نقشه و توطئه‌ی براندازی نظام مشروطه را در سر نداشت، بلکه آن را به عنوان یک واقعیت گریزناپذیر پذیرفته بود. او همانند دیگر قلدران و زورمداران بر آن بود که با مجلس و ملت و روحانیت، زیرکانه و ریاکارانه همراهی و همگامی از خود نشان دهد و به پاسداری از قانون و حقوق مردم تظاهر کند. کسروی می‌نویسد محمدعلی میرزا با مشروطه‌خواهان همراهی نشان می‌داد «ولی این نشان پاکدلی او نبود.»[2] لیکن به این نکته نمی‌پردازد که کدام یک از شاهان و درباریان، مشروطه را از روی راستی، آراستگی و صفای دل پذیرا بودند؟ آیا صدور فرمان مشروطه از سوی مظفرالدین شاه «نشان پاکدلی او بود» یا از روی ناچاری و فشار به آن تن داد؟ آیا ظل‌السلطان‌ها، امین‌السلطان‌ها، شعاع‌السلطنه‌ها و عین‌الدوله‌ها با خواست قلبی نظام مشروطه را پذیرفتند یا از روی ناگزیری؟ نکته‌ی درخور توجه اینکه کسروی اعتراف می‌کند که شعاع‌السلطنه که محمدعلی میرزا را مخالف مشروطه می‌خواند، خود از بدخواهان مشروطه بوده است. او می‌نویسد: ... در همان روزها (دوران ولایتعهدی محمدعلی میرزا) بدخواهی او با مشروطه در تهران و دیگر جاها به زبان‌ها افتاده بود... می‌توان پنداشت که شعاع‌السلطنه و کارکنان او این سخن را رواج می‌دادند، در جایی که خود شعاع‌السلطنه به بدخواهی مشروطه شناخته‌تر از این می‌بود ...[3] به نظر می‌رسد جار و جنجال‌ها و جوسازی‌ها بر ضد محمدعلی میرزا، ریشه در چند جریان داشت: 1. محمدعلی میرزا از چهره‌ها و مهره‌های دلبسته به روسیه‌ی تزاری، محسوب می‌شد و استعمار انگلیس در پی برقراری نظام مشروطه نمی‌خواست شاهی بر تخت سلطنت بنشیند که دل در گرو رقیب سرسخت و خطرناکش داشته و طبق سیاست آن دولت حرکت ‌کند. انگلیسیان به درستی دریافته بودند که با تداوم سلطنت محمدعلی میرزا، چیرگی بر نظام مشروطه و راهبری آن بر پایه‌ی سیاست دولت بریتانیا با دشواری‌ها و کارشکنی‌هایی روبرو خواهد شد و چه بسا کنترل به کلی از دست برود و نظام مشروطه طبق دلخواه انگلستان پیش نرفته و رقیب بر موج سوار شود یا زمینه برای چیرگی ملت ایران بر سرنوشت خویش فراهم گردد. از این‌ رو، انگلستان پیش از مرگ مظفرالدین‌شاه و نشستن محمدعلی میرزا به تخت سلطنت، تلاش‌هایی کرد که او را از ولایتعهدی کنار زند و یکی دیگر از فرزندان مظفرالدین شاه را که به انگلیسیان گرایش داشت به مقام ولایت‌عهدی بنشاند، لیکن کامیاب نشد. در دوران ولایت‌عهدی محمدعلی میرزا، یک باره بر سر زبان‌ها افتاد که ولیعهد، مجلس و قانون را قبول ندارد و از نظام استبدادی هواداری می‌کند، تا او را در میان مشرطه‌خواهان ساقط کنند و رهبران مشروطه را به رویارویی با او وادارند، این سخن تا آن پایه گسترش یافت که محمدعلی میرزا در نامه‌ای از تبریز به سید عبداله بهبهانی به رد و تکذیب آن پرداخت و نوشت: از قراری که شنیده‌ام از تبریز کاغذی به جنابعالی نوشته‌اند که ولیعهد مخالف با عقاید ملت است و مجلس را که بندگان اقدس همایونی ارواحنا فداه داده است ولیعهد قبول ندارد. اولا به ذات مقدس پروردگار قسم است که این مطلب به کلی خلاف و بی‌اصل است و من از خدا می‌خواهم که انشاءا... این دولت و ملت ترقی کرده و رفع این مذلت‌ها بشود. ثانیا به سرجدت قسم که اگر آدمی به عتبات فرستاده باشم. اگر من آدم به عتبات فرستاده باشم در پرده نخواهد ماند و آشکار خواهد شد. برای چه؟ چرا باید من مخالف این عقیده و منکر آبادی مملکت باشم؟ ثالثا از شخص شما تعجب دارم چرا این خیال و تصور را نسبت به من نموده‌اید و چرا این کاغذ را باور کرده‌اید؟ مگر خودتان آن اشخاص مغرض را نمی‌دانید؟ این سهلست هزاران از این اقدام علیه من می‌نمایند. شما چرا باید باور کنید؟...[4] در پی رسیدن محمدعلی میرزا به سلطنت نیز کارشکنی، دروغ پراکنی و جنجال آفرینی برضد او از هر سو ادامه یافت. عناصری که از مهره‌ها و سرسپرده‌های دولت بریتانیا بودند، به هر بهانه‌ای بر ضد محمدعلی میرزا به جوسازی دست می‌زدند و می‌کوشیدند مردم را بر ضد او بشورانند که به آن خواهیم پرداخت. 2. دست‌های مرموزی از سوی دولت روسیه در کار بود تا با تضعیف دولت مرکزی و پدید‌ آوردن کشمکش میان شاه و مجلس و در واقع میان دولت و ملت، زمینه‌ی جدا کردن آذربایجان از مام میهن و اعلام جمهوری در آن منطقه را هموار سازند. این نغمه در آغاز سلطنت محمدعلی میرزا از عناصری که از قفقاز به تبریز آمده بودند شنیده شد، آنها زمزمه‌ی براندازی محمدعلی میرزا را در میان انجمن‌های تبریز که بسیارشان از فراماسون‌ها بودند، مطرح کردند.[5] با آنکه در آن مقطع هنوز هیچگونه حرکتی از سوی نامبرده بر ضد مشروطه دیده نشده بود. دیری نپایید که توطئه‌ی تجزیه‌ی آذربایجان کشف شد و حاج سید عبدا... بهبهانی و سید محمد طباطبایی، با نگرانی نامه‌ای به علمای تبریز نوشتند و در این‌باره هشدار دادند: ... آذربایجان رکن رکین ایران است، هر نیک و بدی از آنجا طلوع نماید در تامین و تخریب سعادت ایران اثر کلی دارد و به مناسبت اهمیت سرحدی مخصوصا، پاره‌ای مذاکره در افواه آذربایجانی در حقیقت استقلال ایران را سم قاتل است و با فرط وطن‌پرستی و غیرت و ملیت که از خصایص اهل آذربایجانیست، چنان تباین دارد که ابدا نمی‌توان باور کرد که هر کس مختصر اطلاعی از پولتیک دول و اوضاع ملل دارد با داشتن درد وطن، راضی شود که از اسباب تنصیف ایران ذره‌ای به اذهان خطور کند...[6] 3. در پی بست‌نشینی عده‌ای در سفارت انگلستان، ضربه‌ی سنگینی بر جایگاه و پایگاه رهبران مشروطه وارد آمد، به گونه‌ای که رهبری نهضت از دست آنان بیرون رفت و سفارت انگلستان توانست هدایت نهضت را در دست گیرد و آن نهضت را به بیراهه بکشاند. دولت بریتانیا‌ که می‌دید به رغم آن ضربه‌ی سنگین، بار دیگر عالمان دینی و پیشوایان روحانی، رهبری را ـ به ویژه در مجلس شورای ملی ـ در دست گرفته‌اند و با آنکه نماینده نیستند پیوسته در مجلس حضور دارند و بر مذاکرات و مصوبات نظارت می‌کنند و قانون اساسی که به دست فراماسون‌ها و مهره‌های وابسته به انگلیس تدوین و در واقع ترجمه شده است، باید از زیر دید آنها بگذرد و با موازین اسلامی همخوانی بیابد و محمدعلی میرزا نیز توانسته است با این رهبران ارتباط گرم و نزدیکی برقرار کند و هواخواهی و خوش گمانی آنان را به دست آورد، این شیوه را برای سیاست و منافع خود خطرناک دید و بر آن شد با آن رویارویی کند. دولت انگلیس برای پیاده کردن نقشه‌ی خود بر آن شد میان شاه و مشروطه‌خواهان راستین و پیشروان نهضت عدالت‌خواهی، دشمنی و درگیری پدید آورد و به دست او رهبران و پیشروان مشروطه را سرکوب و پراکنده کند. 4. محمدعلی شاه خواهان مشروطه‌ی اروپایی و وارداتی نبود و به پیروی از علما به قوانینی احترام می‌گذاشت که «‌مطابق شرع محمد صلی ا... علیه و آله‌» باشد. او در نامه‌ای که در پشتیبانی از مشروطه نگاشته، به این نکته اشاره کرده که در صفحات آینده خواهد آمد. در پیامی که برای مجلس فرستاد نیز پیشنهاد داد که لفظ مشروطه را مشروعه کنند و یادآور شد: «ما دولت اسلامی هستیم و سلطنت باید مشروعه باشد... کسروی درباره‌ی او آورده است: ... محمدعلی میرزا به کیش شیعی و به کار بی‌معنی آن از روضه خوانی و زیارت و عاشورا و شمع به مسجدها بردن و مانند اینها، دلبستگی بسیار می‌داشت و زنش ملکه دراین‌باره ازو کمتر نمی‌بود و همیشه کسانی از ملایان رویه کار به دربار و اندرون راه می‌داشتند...[7] بی‌تردید چنین پادشاهی با این روحیه و اندیشه برای دولت انگلیس که نقشه‌ی کنار زدن پیشروان مشروطه و به بیراهه کشاندن آن را به شدت دنبال می‌کرد، نمی‌توانست پسندیده و پذیرفته باشد.[8] انگلستان طبق سیاست دیرینه‌ی خود: «تفرقه بینداز و حکومت کن» بر آن شد به دست مهره‌های خود میان محمدعلی میرزا و مشروطه‌خواهان ـ به ویژه عالمان اسلامی ـ بدبینی، دشمنی و درگیری پدید آورد. به عالمان دینی و رهبران مشروطه بباوراند که محمدعلی میرزا اندیشه‌ی براندازی دارد و بر آن است بر ضد نظام مشروطه به کودتا دست بزند و از آن سو برای نام برده نیز جا بیندازد که مشروطه خواهان با تاج و تخت او سر ستیز دارند و برای از میان برداشتن او به توطئه نشسته‌اند. این مأموریت را انجمنی‌ها که از فراماسون‌ها و دیگر مهره‌های انگلیسی بودند بر دوش گرفتند. سرکرده‌ی این توطئه‌گرها نیز تقی‌زاده بود که با تحریک انجمن تبریز و خط‌دهی‌های پشت پرده‌ی سفارت انگلستان، آتش‌بیار معرکه به شمار می‌رفت و پیوسته با انجمن تبریز در ارتباط بود و نقشه‌ها و برنامه‌ها و به گفته‌ی کسروی «آگاهی‌‌ها را به تبریز می‌داد» .[9] در پی درگذشت مظفرالدین شاه در 18 دیماه 1285 (24 ذیقعده 1324)، محمدعلی میرزا بر تخت سلطنت نشست و در تاریخ 28 دیماه 1285 (4 ذیحجه 1324)، تاجگذاری کرد. هنوز بیش از دو هفته‌ای از سلطنت او نگذشته بود که انجمن تبریز یکباره جار و جنجالی به راه انداخت که طبق خبر رسیده از تهران، محمدعلی میرزا با مشروطه ناسازگاری دارد و در اندیشه‌ی براندازی است! با این شگرد مردم کوچه و بازار را بشورانیدند و در روز چهارشنبه 16 بهمن 1285 (22 ذیحجه 1324) کسبه و پیشه‌وران را وادار کردند که بازارها را ببندند، از کسب و کار دست بکشند و در تلگرافخانه گرد هم آیند. در آن گردهمایی، انجمنی‌ها بر ضد محمدعلی شاه داد سخن دادند، تندی‌ها کردند و ناسزاها گفتند و طی تلگرام‌هایی به مجلس و بهبهانی و طباطبایی، اعلام کردند: ... پاره‌ مکاتیب از تهران به جمعی از اهالی تبریز رسیده که... اعلی‌حضرت همایونی را موافق نمی‌دانند و به این واسطه اهالی تبریز تماما مشوش و بازار بسته و هنگامه است... سیدمحمد طباطبایی و سیدعبدا... بهبهانی در دو تلگرام جداگانه به رد این پندار برخاستند و آشکارا نوشتند: ... آنچه از تهران برای شما نوشته‌اند، خلاف محض و کذب صرف است اعلی‌حضرت همایونی شاهنشاهی خلد ا... ملکه و دولته، نسبت به مجلس مشاوره‌ی ملی، کمال مساعدت و همراهی را دارند... خیالات شما تماما بی‌ماخذ است... و مخصوصا با فرط مساعدت در پیشرفت امور مجلس ملی توجهات کامله مبذول می‌فرمایند...[10] لیکن انجمنی‌ها آرام نشدند و درخواست‌هایی را مطرح کردند که نخستین آن این بود که: شخص همایونی باید دستخطی برای اسکات عامه صادر نمایند که دولت ایران مشروطه‌ی تامه است.!! و برای واداشتن محمدعلی میرزا به اجرای این درخواست‌ها پای فشردند تا سرانجام محمدعلی شاه با دستخط خود نگاشت: ... جناب اشرف صدراعظم! سابق هم دستخط فرموده بودیم که نیات مقدسه‌ی ما در توجه به اجرای اصول قوانین اساسی که امضای آن را خودمان از شاهنشاه مرحوم انار الله برهانه گرفتیم، بیش از آن است که ملت بتواند تصور کند و این بدیهی است. از همان روز که فرمان شاهنشاه سرور انار الله برهانه شرف صدور یافت، امر به تاسیس مجلس شورای ملی شد. دولت ایران در عداد دول صاحب کنستیستوسیون به شمار می‌آید منتهی ملاحظه[ای] که دولت داشته این بوده است که قوانین لازم برای انتظام وزارتخانه و دوایر حکومتی و مجالس بلدی مطابق شرع محمدی صلی الله علیه و آله نوشته آن وقت به موقع اجرا گذارده شود... 27 ذیحجه الحرام 1324 [11] محمدعلی شاه در این هنگام هرچه بیشتر تلاش می‌کرد که با مجلس شورای ملی همراهی نشان دهد، لیکن در برابر، فراماسون‌ها که زیر نام «انجمن» به فتنه‌گری سرگرم بودند، تلاش می‌کردند جو را ناآرام سازند و میان او و رهبران و پیشروان مشروطه آزردگی و آشفتگی پدید آورند. کسروی در این مورد آورده است: ... اگرچه محمدعلی میرزا سپر انداخته و این زمان جز همراهی با مجلس نشان نمی‌داد، لیکن راز درون او را همگی می‌دانستند...! [12] «راز درون» اشاره به این است که محمدعلی شاه خواهان مشروطه‌ی اروپایی نبود و به پیروی از علما به قوانینی احترام می‌گذاشت که «مطابق شرع محمدی صلی الله علیه و آله» باشد (چنانکه در نامه‌ی خود که در بالا آمد، آورده است). در پیامی که مشیرالدوله برای مجلس فرستاد نیز دیدگاه محمدعلی میرزا را چنین واگو کرد: ... شاه می‌فرماید با همه‌ی محذورات عزل میسیونوز و پریم، آنها را معزول کردیم. لفظ مشروطه را هم «مشروعه» می‌کنم. ما دولت اسلامی هستیم و سلطنت مشروعه باشد...[13] این در هنگامی بود که انگلیسیان و فراماسون‌ها دنبال پیاده کردن قوانین اروپایی و برقراری نظامی منهای اسلام بودند و نمی‌توانستند این گونه دیدگاه‌ها و موضع‌گیری‌های شاه را بر خود هموار کنند و طبیعی است که کارشکنی و جوسازی بر ضد او را دنبال می‌کردند. در آن هنگام که متمم قانون اساسی در مجلس شورای ملی مورد بررسی و مطالعه‌ی مقامات روحانی قرار داشت، انجمنی‌ها در تبریز بار دیگر مردم کوچه و بازار را بشورانیدند که «چرا نشسته‌اید؟ قانون اساسی دیر زمانیست به پایان رسیده است لیکن محمدعلی شاه از امضای آن خودداری می‌ورزد» و بدین‌گونه بار دیگر جو را ناآرام و کشمکش‌هایی پدید آوردند. انجمنی‌ها در تهران نیز طی نامه‌ای به شاه، رسما از او خواستند که چند تن از درباری‌ها ومقامات دولتی مانند: امیر بهادر جنگ، علاءالدوله، سعدالدوله و... را از کار برکنار و از تهران بیرون کند، بدون آنکه از خود بپرسند‌ «انجمن» در قانون اساسی کشور چه جایگاهی دارد که می‌تواند فرمان عزل و تبعید شماری را از شاه بخواهد و روی آن پای فشارد؟ ● بازگشت اتابک این‌گونه تندروی‌ها و «شاه فرمانی‌ها»‌ی عناصری که زیر عنوان «انجمن» بازیگر صحنه شده بودند و زیر پوشش هواداری از مشروطه، سیاست مرموز سفارت انگلیس را گام به گام پیش می‌بردند، به تدریج به بار نشست و محمدعلی شاه را با آن خوی قلدرمآبی و خود بزرگ‌بینی که داشت، نسبت به مشروطه خواهان راستین و پیشروان آن آزرده و منزجر کرد. او برای رویارویی با مشروطه خواهان بر آن شد میرزا علی‌اصغر خان اتابک (امین‌السلطان) را که در دوران سلطنت مظفرالدین شاه از سوی علمای نجف تکفیر و ناگزیر به ترک ایران شده بود، به ایران فراخواند و به صدارت منصوب کند. انگیزه‌ی او از این کار، نخست رویارویی با سیاست انگلیسیان بود که با گماردن مهره‌های خود در اطراف شاه، می‌کوشیدند که او را در تنگنا قرار دهند و نقشه‌هایی را بر ضد او به دست درباریان و نزدیکان به او پیاده کنند و چون از گرایش امین‌السلطان به دولت روسیه آگاهی داشت، با آوردن او به صحنه، کفه‌ی ترازو را به سود خود سنگین می‌کرد. دوم بر آن بود با کمک امین‌السلطان با مشروطه‌خواهان رویارویی کند. او می‌دانست که اتابک به سبب مبارزات پیگیر عالمان دینی و شخصیت‌های اسلامی، مانند سید عبدا... بهبهانی، از صدارت افتاده و با بدنامی از ایران رفته است و اکنون می‌تواند پیشروان مشروطه را سر جای خود بنشاند و از کارشکنی‌های آنان برضد دربار پیشگیری کند. ناآگاه از اینکه این بهبهانی و دیگر پیشروان و رهبران مشروطه نیستند که شاه را در فشار گذاشته و پیوسته بر ضد او کارشکنی و جوسازی می‌کنند، بلکه این انجمنی‌ها هستند که زیر نظر تقی‌زاده با دستیاری سفارت انگلیس به نام «مشروطه خواهان» به فتنه‌انگیزی و سمپاشی ادامه می‌دهند. میرزا علی‌اصغر امین‌السلطان در تاریخ 13 اردیبهشت 1285 (20 ربیع‌الاول 1325) کابینه‌ی خود را تشکیل داد، مجلس نیز به این کابینه رای اعتماد داد. انگلیس و دستیاران آن در ایران که زیر عنوان «انجمن» کار می‌کردند از امین‌السلطان به سبب گرایش او به روسیه ناخشنود بودند و او را بازوی توانایی برای استواری سلطنت محمدعلی شاه می‌دیدند. از سوی دیگر چون دولت او را در راستای تضعیف عالمان اسلامی و پیشروان نهضت مشروطه ارزیابی می‌کردند، در آغاز کار با دولت او سازگاری نشان دادند. مجلس شورای ملی نیز به رغم مخالفت آشکار سید محمد طباطبایی که گفت: ... بعد از اینکه میرزا علی‌اصغر خان وارد این مملکت شد، باید گفت فعلی‌الایران السلام...[14] به دولت او رای اعتماد داد. تقی‌زاده و دیگر غرب‌گرایان مجلس که پیش از رسیدن او به ایران، سخنان تندی بر ضد او در مجلس ایراد کردند و او را وطن فروش خواندند، در مرحله‌ی دیگر در برابر او نرمش از خود نشان دادند و موضع نرم‌تری گرفتند. یکی گفت: «اگر بخواهیم تمام این اشخاص را به خیانت سابق از مملکت خارج نماییم، ده نفر دیگر برای ما باقی نخواهد ماند. نیز گفت ملت از آمدن این یک نفر نخواهد ترسید...» دیگری گفت : «تا دو روز قبل من از آن اشخاص بودم که می‌گفتم نباید امین‌السلطان به این مملکت بیاید، ولی دیشب فکر کردم و دیدم اگر بنا شد اینطور باشد باید همه از این مملکت بروند و این نمی‌شود... »[15] دیگری سخنانی راند و در پایان چنین گفت: «اهالی مانع از ورود او نشوند. قصاص قبل از جنایت صحیح نیست...»[16] پیداست که این نرمش و کرنش در برابر میرزا علی‌اصغر خان اتابک هوادار دولت تزار، نمی‌تواند بدون ‌اشاره‌ی دست‌های مرموز پشت پرده روی دهد. چون می‌دانستند که نامبرده به دنبال مبارزات پیگیر علمای ایران با ستمگری‌ها و خودکامگی‌های او و در پی حکم تکفیر علمای نجف از صدارت کنار زده شد و از ایران گریخت. دولت انگلیس در آن هنگام که از حضور علما و پیشروان نهضت مشروطه در عرصه‌ی سیاسی و کنترلی که روی مجلس شورای ملی داشتند سخت اندیشناک بود، دولت اتابک را پیش از آنکه به زیان سیاست دولت خود ارزیابی کند، مایه‌ی سستی و ناتوانی پایه‌های قدرت رهبران نهضت عدالت خواهی و عالمان دینی می‌پنداشت و براین باور بود که اتابک با دستیابی به قدرت، به انتقام‌جویی از علمای دینی برخواهد خاست و در راه کنار زدن آنان خواهد کوشید و بدین‌گونه درگیری و کشمکش شدیدی میان علما و دولت و دربار پدید خواهد آمد و دو طرف در راه حذف یکدیگر به تلاش‌هایی دست خواهند زد که بهره‌ی آن یکراست به حساب انگلیسیان واریز خواهد شد! لیکن در عمل دیدند که دولت اتابک به رویارویی با علما و پیشروان مشروطه برنخاست، بلکه سیاست سازش و کنار آمدن با آنان را در پیش گرفت. پایگاه و جایگاه عالمان دینی و رهبران نهضت عدالتخواهی، توانمندتر و ریشه‌دارتر از آن بود که امین‌السلطان با آن پیشینه‌ی سیاه و بدنامی و رسوایی،‌ اندیشه‌ی رویارویی با آنان را بتواند در سر بپروراند. از این رو، بریتانیا در این نقشه خود را بازنده و ناکام دید و ناگزیر به کارشکنی و رویارویی نامرئی با دولت امین‌السلطان برخاست. مجلس هم با او به ناسازگاری پرداخت و به کارشکنی‌هایی دست زد. دراین‌ باره نوشته‌اند: ... اتابک اعظم مدتی از حمایت ویژه‌ی مجلس برخوردار بود، به خصوص که صنیع‌الدوله رئیس مجلس نسبت به وی حسن نظر داشت و او را تایید می‌کرد... اواخر ماه اوت... صنیع‌الدوله که از اتابک حمایت می‌کرد از پست خود کنار رفت و به جای وی احتشام‌السلطنه انتخاب شد. پس از این واقعه اکثریت مجلس به تبعیت از رئیس جدید به صف مخالفان پیوستند و کار اتابک با برخورد خصمانه‌ای که از طرف پارلمان نسبت به وی اعمال می‌شد، مدام توقف داشت...[17] کنار رفتن فردی و آمدن فرد دیگری نمی‌توانست در حمایت یا مخالفت «اکثریت مجلس» نسبت به امین‌السلطان نقش سرنوشت ساز داشته باشد. چنانکه آورده شد، وفاداران به نهضت عدالت خواهی در مجلس، نسبت به او دید منفی داشتند و این هشدار سران را که می‌گفتند با آمدن علی‌اصغر خان «و علی‌الایران السلام» به درستی برمی‌تافتند. مهره‌های وابسته در مجلس نیز تا آن روز که گمان داشتند نامبرده به رویارویی با علمای اسلام برمی‌خیزد و بر ضد آنان به تلاش‌هایی دست می‌زند از او پشتیبانی کردند و یا دست کم در برابر او بی‌تفاوت ماندند. آن‌گاه که دریافتند دولت او بر آن نیست با رهبران نهضت عدالت خواهی و پیشروان نهضت مشروطه سر ستیز داشته باشد و بر آنان فشار وارد کند و دولت او در راستای سیاست انگلیسیان تداوم ندارد، به کار شکنی بر ضد او دست زدند و به نابودی او برخاستند و در تاریخ 8 شهریور 1286 (21 رجب 1325)، در هنگام بیرون آمدن او از مجلس شورای ملی، دستیاران تقی‌زاده به ترور او دست زدند و او را از پای درآوردند. بدین‌گونه، انگلیسیان نه تنها دولت امین‌السلطان را که گرایش به روسیه داشت، فروپاشاندند، بلکه گام برجسته‌ی دیگری در راه شعله ورکردن آتش جنگ میان مجلس و محمدعلی شاه برداشتند و کشمکش‌ها را افزون ساختند. قاتل، جوانی به نام «عباس‌آقا صراف آذربایجانی» عضو انجمن بود که در هنگام فرار ظاهرا خودکشی کرد. برخی هم نوشته‌اند، چون خطر دستگیری او و افشای راز باند آدمکشان می‌رفت، یحیی میرزا (برادر سلیمان میرزا) و یا حیدر عمواغلی از تروریست‌های آن روز، او را از پای درآوردند. بنا بر نوشته‌ کسروی: ... حیدر عمواغلی کشتن اتابک را به گردن می‌‌گیرد و چنین می‌گوید که تقی‌زاده هم آگاهی می‌داشته و برای این کار عباس‌آقا را که جوان خون گرم غیرتمندی می‌بود برمی‌گزیند و دستور کار را می‌دهد. آن روز که عباس‌آقا تیر انداخت، حیدر عمواغلی خود در جلوی بهارستان می‌بوده و می‌گویند برای کمک به عباس‌آقا ریگ به چشمان سربازان می‌پاشیده...![18] کسروی به رغم یک سونگری‌هایی که در تاریخ‌نگاری خود به سود انگلیس و بر ضد روسیه‌ی تزاری داشته است، در مورد دست داشتن انگلیس و مهره‌های آن در کشتن اتابک چنین می‌نویسد: ... یک چیزی که می‌باید در پایان گفتار بیفزایم اینست که انگلیسیان چون اتابک را افزار دست سیاست روس می‌شناختند، ازو آزرده می‌بودند و باشد که کشته شدن او را آرزو می‌نمودند و به دستیاری آقای تقی‌زاده از پیش آگاهی داشتند...[19] در پی ترور اتابک، انجمنی‌ها به شادی و پایکوبی برخاستند و تاخت و تاز به دربار را فزونی بخشیدند. ظل‌السلطان (مسعود میرزا) پسر بزرگ ناصرالدین شاه که از هواداران سیاست انگلیس بود و در بدنامی، خونریزی و ستمگری می‌توان گفت سرآمد دودمان قاجار به شمار می‌رفت، در راه براندازی رژیم محمدعلی شاه، به پخش سلاح و پول در میان انجمنی‌ها دست زد. بنا بر گزارشی: ... از صبح تا پاسی از شب مقدار زیادی تفنگ و فشنگ از انبارهای ظل‌السلطان به مسجد سپهسالار حمل می‌شد. برای اتحاد و ارتباط بیشتر انجمن و پارلمان، در دیواری که بین ساختمان مسجد و مجلس قرار داشت دری باز شده بود... وکلای مردم و اعضای انجمن‌های انقلابی... شب‌ها جلسات مشترکی ترتیب می‌دادند... ظل‌السلطان هم در جلسات شبانه‌ی پارلمان و انجمن شرکت داشت. گویا در آن جلسات طرح ساقط کردن شاه و انتصاب شاهزاده‌ی ارشد قاجار ‍] ظل‌السلطان ] به عنوان نایب‌السلطنه ریخته شده بود. انجمن تبریز پا را فراتر نهاده و تلگرام‌هایی را به نمایندگان خارجی ارسال کرد که در آنها گفته می‌شد ملت بیش از این محمدعلی را، شاه خود ندانسته و فرمان بردار کسی است که مجلس وی را به سلطنت انتخاب کرده باشد. تلگرام مشابهی به خود شاه و کلیه‌ی مقامات ولایت‌ها و انجمن‌ها ارسال شده بود...[20] ● فراماسون‌ها در اندیشه‌ی آتش‌افروزی انجمنی‌ها با انگیزه‌ی شعله‌ور کردن آتش جنگ و سرکوب پیشروان عدالت و عدالتخواهان وارسته به دست قزاقان رژیم محمدعلی شاهی، پیاپی اطلاعیه‌هایی مبنی بر عزل او از سلطنت صادر می‌کردند. گاه به نام «همه ملت» او را به عنوان شاه به رسمیت نمی‌شناختند و گاه از ملت می‌خواستند که او را شاه ندانند! بدون اینکه پروا کنند که در پی برقراری نظام پارلمانی در کشور و رسمیت یافتن قانون اساسی، چگونه «انجمن تبریز» به خود رخصت می‌دهد که فرمان عزل شاه را صادر کند؟ این‌گونه کردار و رفتار، نشان از این واقعیت دارد که انجمنی‌ها نه خواهان مشروطه بودند، نه هوادار قانون و قانونمداری، بلکه نقشه‌ها و برنامه‌های دیگری در کار بود و دست‌های دیگری انجمن‌ها را برپا می‌کرد و می‌چرخاند. در گزارشی آمده است: ... در روز هفتم دسامبر 27 آذر [1286] 14 ذیقعده [1325] انجمن تبریز تلگرام‌هایی را به کلیه میسیون‌ها و مجلس ارسال کرد که در آنها با اشاره به تخلفات محمدعلی شاه از سوگندی که ادا کرده و کارهای مخالف با قانون اساسی که از او سر زده است، از ملت خواسته شده که دیگر وی را شاه ندانسته و فردی را که توسط پارلمان محترم تعیین خواهد شد شاه بشناسند...[21] فردای آن روز (28 آذرماه 1286) تلگرام دیگری از انجمن تبریز مخابره می‌شود. در این تلگرام آمده است: ... شاه ما که طبق قانون اساسی به قرآن سوگند یاد کرده بود، از وعده‌ی خود سرباز زده است. به همین جهت، ما (همه ملت) بر طبق آیه‌ی قرآن وی را دیگر شاه ندانسته و از کسی اطاعت خواهیم کرد که پارلمان محترم وی را به مقام سلطنت برگزیند...[22] با وجودی‌ که انجمنی‌ها و دیگر دست‌افزاران انگلیس با تندروی‌ها آتش اختلاف را دامن می‌زدند، لیکن در دربار و نزد شاه چنین وانمود می‌شد که این مشروطه خواهان هستند که بی‌پروا بر شاه می‌تازند و اندیشه‌ی براندازی دارند. از آن طرف، به پیشروان مشروطه و مجلسیان نیز پیوسته گوشزد می‌شد که محمدعلی شاه در اندیشه‌ی ریشه‌کن کردن مشروطه و نظام پارلمانیست و با برقراری قانون در کشور سر ناسازگاری دارد. با این وجود محمدعلی شاه از خود شکیبایی و خویشتن‌داری نشان می‌داد و از تندروی و پرخاشگری دوری می‌گزید. پیوسته بر آن بود با مجلس و پیشروان مشروطه به شیوه‌ای کنار آمده و راه سازش و همدلی را باز نگهدارد. با آنکه انجمنی‌ها از جشن و چراغانی و آذین‌بندی به مناسبت زاد روز او پیشگیری کردند، به روی خود نیاورد و رنجشی از خود نشان نداد. مجلس، سیصد و هشتاد هزار تومان از دریافتی سالانه‌ی دربار را کاهش‌ داد، محمدعلی شاه از کنار آن بی‌تفاوت گذشت. در برابر اعلامیه‌ها و تلگرام‌هایی که انجمن تبریز به عنوان کنار زدن او از سلطنت صادر می‌کرد، واکنشی از او دیده نشد. آنگاه که انجمنی‌ها به او پیام دادند که امیربهادر جنگ، سعدالدوله و علاءالدوله را برکنار و از تهران دور کند، در پاسخ تنها به این بسنده کرد که این کار، خودسر نشاید و «... اخراج هر فرد از پایتخت می‌تواند فقط پس از آنکه مجرمیت و گناه آنان توسط دادگاه به اثبات رسید، صورت پذیرد...»[23] آنگاه که مجلس درخواست او را سبک شمرد و آن را رد کرد[24] با نرمی و آرامی پاسخ داد: «درخواست ما آرامش و سامان کشور و آسایش مردم است و آرزو و یا خواست دیگری نمی‌داریم...»[25] در برابر زبان‌ درازی‌ها و زشت‌گویی‌های انجمنی‌ها نیز برنیاشفت و شکیبایی از دست نداد.[26] ● بمب اندازی به سوی کالسکه‌ شاه این بردباری‌ها و خویشتن‌داری‌های او آیا از روی بیم و بی‌جربزگی بود یا از روی خردمندی و آگاهی از نقشه و نیرنگ انگلیس، روشن نیست، لیکن به هر سبب و علت که بود، خشم و کین انجمنی‌ها و دیگر دست‌افزاران دولت انگلیس را افزون می‌ساخت. آنها از اینکه محمدعلی شاه به رغم آن فتنه‌گری‌ها و پرخاش‌گری‌ها به ستیز با رهبران و پیشروان نهضت عدالت خواهی برنمی‌خیزد و آتش جنگ را شعله‌ور نمی‌کند، سخت آشفته بودند. از این رو، بر آن شدند به ترفندی دست بزنند که تیر خلاص به روحیه‌ی آشتی‌جویانه‌ی محمدعلی شاه باشد و به شکیبایی و بردباری او پایان بخشد. روز آدینه، هشتم (یا نهم) اسفندماه 1286 (25 محرم 1326)، محمدعلی شاه آهنگ دوشان تپه را داشت که دار و دسته‌ی تقی‌زاده بمبی به سوی کالسکه‌ی او انداختند. چند تن زخمی و کشته شدند. شاه که در کالسکه‌ی دیگری نشسته بود، آسیبی ندید. بمب‌انداز ـ بنا بر نوشته‌ها و گزارش‌ها ـ «حیدر عمواغلی» بود که از ششلول‌بندهای تقی‌زاده به شمار می‌رفت. پس از ترور اتابک، این دومین شاهکار او بود که طبق سیاست انگلیسی‌ها به اجرا درآمد. اینکه او آیا به راستی اندیشه‌ی ترور محمدعلی شاه را داشت یا دستور این بود که با این بمب‌اندازی شاه را به خشم آورد و این پندار را در او استوار سازد که پیشروان نهضت عدالت خواهی تا مرز کشتن او ایستاده‌اند، به درستی روشن نیست. نکته اینجاست که این حمله و بمب‌اندازی در هنگامی روی داد که بنا بر اعتراف برخی از بدبین‌ترین کسان به محمدعلی شاه، او راه همراهی با مجلس و نگهداری آن را برگزیده بود و از کارهای مجلس ـ حتی به صورت کتبی ـ اظهار خرسندی و خشنودی می‌کرد. باید دانست که کسروی در تاریخ‌نگاری خود از آغاز تا پایان کوشیده است محمدعلی شاه را دشمن سوگند خورده‌ی مشروطه و مجلس بنمایاند و چنین وانمود کند که انگار او از مادرزادی با مشروطه و آزادی دشمنی داشت و هرگز نمی‌توانست با آن کنار بیاید و در هر موردی که سخنی و موضعی از او آورده است که نشان از دید مثبت او نسبت به مشروطه دارد، بی‌درنگ در کنار آن واژه‌های «دورویی»، «دروغ‌ پردازی»، «رویه کاری»، یا «از روی ترس» و... ردیف کرده است، با این وجود موضع او را پیش از بمب‌اندازی چنین بازگو می‌کند: ... محمدعلی میرزا همچنان با مجلس رفتار نیکو می‌نمود و می‌توان پنداشت که این هنگام از نبرد با مجلس نومید گردیده و خواه ناخواه گردن به نگهداری آن گزارده بود. زیرا چنانکه گفتیم هر پیشامدی را دستاویز گرفته گام دیگری به سوی دوستی با مجلس بر‌می‌داشت. از جمله در آغازهای اسفند چون مجلس توانست قانون انطباعات را به پایان رساند شاه آن را فرصت شمرده دستخطی به نام خشنودی و خرسندی از کارهای مجلس فرستاد که در نشست هفتم اسفند (24 محرم 1326) در مجلس خوانده گردید، لیکن فردای آن روز که آدینه هشتم اسفند (25 محرم) می‌بود، داستانی رخداد که آب را گل آلود گردانید...[27] محمدعلی شاه در برابر بمب‌اندازی و به اصطلاح سوء قصد به جانش، خونسردی خود را از دست نداد و به کار ناروایی برنخاست، تنها شهربانی را برای یافتن بمب‌گذاران زیر فشار گذاشت و چون از پیگیری و جستجوی شهربانی برایندی دیده نشد، نامه‌ای به مجلس نوشت و چنین هشدار داد: ... اگر تا چند روز دیگر هم اثری از تعیین محرکین و دستگیری مرتکبین ظاهر نشود، لابد بعضی اقدام مجدانه به عمل خواهد آمد که خیانت مجرمین هویدا و اغراض مغرضین آشکار و پیدا شود...[28] شهربانی در جستجوی بمب‌اندازان، شبانه به خانه‌های این و آن یورش می‌برد و کسانی را دستگیر می‌کرد و به بازجویی می‌کشید تا اینکه در شب چهارشنبه 19 فروردین 1287 (6 ربیع الاول 1326) چهارتن از کارکنان چراغ گاز را که یکی از آنان حیدر عمواغلی بود دستگیر کردند و برای بازجویی به کاخ گلستان گسیل داشتند. همدستان حیدر عمواغلی برای اینکه نگذارند بازجویی صورت گیرد و پرده از روی توطئه‌های پشت پرده کنار رود، با دستاویز اینکه شهربانی هنگام دستگیری آنان قانون‌شکنی‌هایی کرده، نیمه شب به خانه‌ها ریخته، با دستگیر شدگان بدرفتاری کرده و آنان را به جای بردن به عدلیه به کاخ گلستان گسیل داشته است، جار و جنجال و هیاهو به راه انداختند. انجمنی‌ها به گردهمایی و نامه پراکنی دست زدند و مجلس را به واکنش و واخواهی وا داشتند و چنین وانمود کردند که بازداشت شدگان بی‌گناهند! و بدین گونه آنان را از چنگ قانون رهانیدند.[29] ● کوچیدن محمدعلی شاه به باغ شاه از آن سو روزنامه‌های وابسته به فراماسون‌ها نیز در نوشته‌های خود به زشت گویی و تاخت و تاز‌ها بر ضد او پرداختند و درباره‌ی کنار زدن او از سلطنت قلم زدند و بدین گونه به او باوراندند که مشروطه خواهان و مجلسیان به جز براندازی او خرسندی نمی‌دهند و آرام نمی‌گیرند به ویژه آن گاه که خبردار شد نشست‌هایی در خانه‌ی عضد الملک (رئیس ایل قاجار) بر پا شده است و انجمنی‌ها همراه برخی از قاجاریان و شاهزادگان و دار و دسته‌ی ظل السلطان به گفتگو و رایزنی نشسته‌اند و به دنبال آن عضد الملک همراه مشیر السلطنه به نزد او آمدند و دور کردن چند تن از نزدیکان او را خواستار شدند، برای او جا افتاد که توطئه‌ی براندازی و ربودن تاج و تخت او با همدستی ظل‌السلطان و انجمنی‌ها و مجلسیان در دست اجرا قرار دارد. از این‌رو بر آن شد پیش دستی کند و بساطی را که برای کودتا بر ضد او چیده شده است، از میان ببرد. او به ظاهر امیر بهادر جنگ، شاپشال و چند تن دیگر را را کنار زد. لیکن درنهان نقشه‌ی سرکوب مخالفان را با شدت هر چه بیشتری دنبال کرد. روز پنجشنبه 14 خرداد 1287 (4 جمادی الاولی 1326)، محمدعلی شاه به گونه‌ای شتاب زده و ناگهانی از تهران بیرون رفت و در باغ شاه جای گزید. این حرکت او، مایه‌ی نگرانی آگاهان ملت شد. آنان به درستی دریافتند که نقشه‌ی خطرناکی بر ضد مجلس و پیشروان راستین مشروطه در میان است. بهبهانی و طباطبایی طی تلگرام‌هایی به علمای شهرستان‌ها، موضوع را گزارش کرده چنین هشدار دادند: خدمت علمای اعلام و حصون اسلام، انجمن ولایتی و سایر انجمن‌ها تبعید چند نفر از درباری‌ها از قبیل امیر بهادر که از اول مشروطیت به شدت مشغول افساد و اخلال روابط بین ملت و مقام سلطنت بوده است و فسادشان به دامن خارج دراز گشته‌، استقلال مملکت را در معرض خطر عاجل گذاشته، مکرر به انواع وسایل متناسبه از حضور همایونی استدعا شده بود، چند روز قبل قاطبه‌ی امرا و سرداران در منزل حضرت اشرف عضدالملک متحصن و تبعید آنها را از دربار استدعا نمودند قبول شد ولی باز از قوه به فعل نرسید. روز پنجشنبه اعلی حضرت به صورت خیلی موحشه بغتتا به باغ شاه که بیرون دروازه است تشریف برده اردوی مفصلی را در آنجا تشکیل داده دیروز یکشنبه در موقع شرفیابی چند نفر از سران، امرا را امر به توقیف فرموده[30] و دروازه‌ها را توپ گذاشته‌اند. حال حاضره خیلی موحش، اهالی مشوش، سیم‌ها مقطوع کلیه، انهدام اساس مشروطیت و مجلس قریب الوقوع، اقدامات سریعه که نتیجه هر طور است زودتر به تهران برسد. عبدالله الموسوی بهبهانی، محمد بن صادق طباطبایی[31] این تلگرام در روز دوشنبه 18 خرداد 1287 (8 جمادی الاولی 1326) به رشت و قزوین مخابره شد و شاید به دیگر شهر‌ها نیز مخابره شده باشد. در پی رسیدن این تلگرام به رشت، نگرانی و ناآرامی شهر را فراگرفت، مردم از کار دست کشیده و به خیابان‌ها ریختند و از علما و مشروطه‌خواهان هواداری کردند. این حرکت اعتراض آمیز در رشت که بی‌گمان دردیگر شهر‌ها نیز روی داده است، محمدعلی شاه را نگران کرد و بر آن داشت طی تلگرامی چنین وانمود کند: ... پاره‌ای شهرت‌های بی‌اصل، مطلقا صحت ندارد. مجلس شورای ملی در کمال نظم، وکلا در تحت حمایت شخص ما مشغول کار خود هستند و دولت با مجلس به هیچ وجه من الوجوه در مقام مناقشه و مخالفت نبوده و نیست... لیکن بعضی از وعاظ و ارباب جراید که از حدود قانونی خودشان تجاوز کرده، قصدی جز القای فتنه در مملکت ندارند و به دستیاری بعضی انجمن‌های دارالخلافه، مانع اجرای قوانین موضوعه و اسباب پریشانی حواس وزرا و وکلا شده‌اند جدا دولت تعیین حدود و رفع شر آنها را از مجلس به توسط وزرا قانونا مطالبه می‌دارد.[32] او چنانکه در تلگرام بالا آورده است، بیرون کردن شماری از عناصر مرموز و به گفته‌ی کسروی «آشوبگران» را از مجلس می‌خواست مانند «جمال الدین واعظی»، «میرزا نصرالله اصفهانی (ملک المتکلمین)»، «میرزا جهانگیر خان (مدیر صوراسرافیل)»، «محمد رضوی شیرازی (مدیر مساوات)» و... که آتش بیار معرکه بودند. اگر این چند تن را که بنا بر اعتراف مخالف و موافق، از سران فتنه و فساد و نا آرامی و هرج و مرج بودند، از شهر دور می‌کردند، شاید بهانه از محمدعلی شاه گرفته می‌شد و فاجعه‌ی خون بار بمباران مجلس پیش نمی‌آمد. لیکن مجلس این پیشنهاد را نپذیرفت و در برابر او سرسختی و یک دندگی نشان داد و در برابر، انجمنی‌‌ها از هر شهر و دیاری تلگرام‌هایی در رد و نفی او از ایران مخابره کردند و کنار زدن او را از سلطنت خواستار شدند. اینان نه دل در گرو مشروطه داشتند و نه برای مردم دلسوزی می‌کردند. روی وابستگی به بیگانگان، جز پیاده کردن نقشه‌ها، نیرنگ‌ها و توطئه‌های لندن و مسکو، انگیزه و اندیشه‌ای نداشتند. تنها انگیزه‌ی آنان انجام مأموریت بود. در مجلس نیز وضع به همین گونه بود. چنانکه کسروی نیز می‌نویسد: ... اگر راستی را خواهیم در این هنگام نمایندگان مجلس و سران آزادی به چند دسته می‌بودند: یک دسته دل از مشروطه کنده و اینان نه تنها کاری انجام نمی‌دادند،‌ کارشکنی نیز می‌نمودند... یک دسته اگر هم با دربار بستگی نمی‌داشتند، خود کسان بی‌رنگی می‌بودند و مشروطه و خودکامگی را با یکدیگر می‌دیدند... یک دسته مشروطه را می‌خواستند ولی جان خود را بیشتر دوست می‌داشتند و در این هنگام تا می‌توانستند کناره‌جویی نشان می‌دادند، چند تنی نیز ابزار دست بیگانگان می‌بودند که در هر پیشامدی جز پیروی از دستور آنها نمی‌نمودند. یک نیم بیشتر نمایندگان از این گونه می‌نمودند که در خور هیچ امیدی نمی‌بودند. تنها یک دسته‌ی اندکی از جان و دل مشروطه را می‌خواستند و اینان نیز سررشته را گم کرده نمی‌دانستند چه کنند...[33] پیشروان مشروطه مانند بهبهانی و طباطبایی تا واپسین لحظه‌ها تلاش می‌کردند که از جنگ و خونریزی پیشگیری کنند و محمدعلی شاه را از دست زدن به کارهای خشونت بار و ویرانگر بازدارند و به خردمندی و عاقبت اندیشی وا دارند، این هنگامی بود که تقی‌زاده و دیگر فراماسون‌ها در مجلس و انجمن‌ها هوادار جنگ و ستیز با دربار و محمدعلی شاه بودند و برای واداشتن او به حمله به مشروطه‌خواهان از هیچ دسیسه‌ای پروا نمی‌کردند. بهبهانی و طباطبایی به همراه سید جمال‌الدین افجه‌ای، افزون بر تلگرام‌ها و نامه‌هایی که برای علمای ایران می‌فرستادند و از آنان برای پیشگیری از جنگ داخلی کمک می‌خواستند، تلگرامی نیز برای علمای نجف فرستادند و اوضاع خطرناک کشور را به آنان آگاهی دادند: چند روزی است که اعلی‌حضرت بدون بهانه با هیئت موحشه در خارج دروازه تشکیل اردو، چند نفر از امرا را بعد از دوسه روز حبس، تبعید، ملت در کمال استیحاش و خوف، قتل نفوس فوق العاده، ولایات ایران تعطیل عمومی، اقدامات مجدانه سریع النتایج فورا لازمست. داعی عبدالله الموسوی البهبهانی، الراجی جمال الدین الحسینی، محمدبن صادق الطباطبایی علمای نجف در پاسخ، دو تلگرام زیر را فرستادند: تلگرام موحش موجب ملامت فوق العاده گردید. با اقدامات غیر مترقبه آنچه متوقف علیه حفظ اسلام و مسلمین است، معمول فرمایید. عموم مسلمین اطاعت نموده نتیجه را سریعا اطلاع. محمد حسین، محمدکاظم ـ عبدالله المازندرانی توسط آقایان حجج اسلام بهبهانی و طباطبایی و افجه‌ای دامت برکاتهم. عموم صاحب منصبان و امرا و قزاق و نوکر‌های نظامی و عشایر و سر حد داران ایران ایدهم الله تعالی. به سلام وافر مخصوص می‌داریم همواره حفظ حدود و نفوس و اعراض و اموال مسلمین در عهده‌ی آن برادران محترم بوده و هست و همگی بدانند که همراهی با مخالفین اساس مشروطیت هر که باشد ولو با تعرض بر مسلمانان حامیان این اساس قویم محاربه با امام عصر عجل الله فرجه است باید تحرز و ابدا بر ضد مشروطیت اقدام ننمایند... به دنبال تلگرام‌های اعتراض آمیز علمای نجف و بسیاری از علمای ایران و پشتیبانی آنان از نظام مشروطه و نکوهش هر گونه کار و کرداری که مایه‌ی آسیب رسیدن به آن نظام شود و فراخوانی نظامیان به خودداری از تیراندازی به مردم، محمدعلی شاه تلگرامی برای علمای اسلام در سراسر ایران مخابره کرد که بخشی از مطالب آن در پی می‌آید: ... در این موقع که برای رفع و جلوگیری از پاره‌ای اغتشاشات داخله و طرد و منع بعضی مفسدین، به طوری که به عموم ولایات دست خط نمودیم لازم دانستیم شروع به بعضی اصلاحات کنیم و امنیت را که از تمام مملکت سلب شده بود به هر نحو ممکن شود اعاده دهیم، با مغرضین به اشتباه کاری و خلط مبحث اذهان عامه را مشوب ساخته و همچو اظهار داشتند که شاید قصد ما العیاذ بالله عدم مساعدت با اساس مقدس مشروطیت است و تلگرافاتی هم که ناشی از این خیال بی‌اصل بود از بعضی ولایات ملاحظه شد. برای رفع اشتباه و اطمینان قلوب عامه لازم شمردیم اوضاع حالیه مملکت و عقاید باطنیه خودمان را به توسط علمای اعلام که پیشوایان دینی و حقیقت اسلامند، به عموم ملت و فرزندان خودمان اظهار نماییم ... از ساعتی که به تخت سلطنت جلوس کردم تمام همّ خود را در استقرار اساس مشروطیت مصروف و تا آن قدری که خود در قوه داشتم و اسباب فراهم بود، از پیشرفت این اساس قصور نورزیده تا مشروطیت دولت و آزادی ملت را مستحکم ساختیم ولیکن متاسفانه این آزادی را که از لوازم استقرار مشروطیت بود جمعی مفسد و مغرض، وسیله‌ی پیشرفت اغراض باطنیه و خیالات فاسده خود که منافی و مباین با اساس شرع مقدس اسلام بود قرار داده و در ذهن عوام به نوع دیگر رسوخ دادند، خاصه وقتی که در متمم قانون اساسی دیدند مذهب مقدس جعفری و قانون شریعت غرای احمدی صلوات الله علیه است و دیگر آزادی مذهب برای آنها غیر ممکن خواهد بود به انواع حیله و دسیسه گاهی به زبان ناطقین و زمانی به عبارات و اشارات در روزنامه‌جات به اسم ترک کهنه‌پرستی و خرافات عقیده، اذهان ساده عوام را مشوب ساخته و مقاصد خود را در ضمن الفاظ و عبارات ظاهرالصلاح، به لباس مشروطیت جلوه داده تا به حدی که عامه را از ذکر مصیبت و پاره‌ا‌ی اعمال خیریه‌ی دیگر که بنای شرع مقدس بر آنهاست بازداشته و به اینها اکتفا نکرده نسوان را به تشکیل انجمن و گفتگوی آزادی واداشتند. دیدم نزدیک است درارکان مقدس نبوی رخنه وارد آورند و مقصود حضرت ختمی مرتبت را از فرمایش «انی تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتی» بالمره از بین ملت اسلام مرتفع سازند، چنانچه بعضی خیالات و اقدامات آنها به سمع جناب‌عالی نیز رسیده و امروز به نوعی اغراض خود را در ذهن عوام رسوخ داده که علمای اعلام و بزرگان اسلام تهران نیز تا یک درجه از جلوگیری عاجز مانده‌اند... بر حسب وظیفه شخصی زیاده از این تحمل و سکوت را جایز نشمرده‌ام اول برای حفظ و حراست دین مبین اسلام و دیگر برای نگاه داری سلطنتی که اجداد و نیاکانم به قیمت جان و قدرت شمشیر به دست آورده به موهبت خداوندی و توجه امام عصر عجل الله فرجه به من تفویض شده از فساد آن جلوگیری نمایم و وجود آنها را که اسباب هرج و مرج و بی‌نظمی تمام مملکت گشتند، از این مملکت طرد و منع کردم... و مجددا به همه اعلام می‌نماییم که مشروطیت مشروعه را ما خودمان در کمال میل و رغبت امضا نموده و در استقرار این اساس و حفظ و حمایت مجلس شورای ملی با تمام قوا خواهیم کوشید و انشاءالله به برکت اولیاءالله در هر نوع مساعدت با این اساس که مستلزم ترقی دولت و آسایش ملت خودمان، است مضایقه نخواهیم نمود...[34] این تلگرام در 28 خرداد 1287 (18 جمادی الاولی 1326) مخابره شده است. محمدعلی شاه هم‌زمان با این‌، تلگرام دیگری به علمای نجف مخابره کرده است که از نظر مضمون و محتوا به هم نزدیک است و به آوردن آن در این فراگرد نیازی نباشد.[35] محمدعلی شاه در تاریخ 30 خرداد 1287 (20 جمادی الاولی) نیز پاسخ بلندی به لایحه‌ی مجلس داد و روی یک سلسله قانون شکنی‌ها و بی‌نظمی‌ها انگشت گذاشت و پای‌بندی خود را به قانون اساسی و نظام پارلمانی مورد تاکید قرار داد[36] که نشان از این نکته دارد که نامبرده بر خلاف نوشته‌های برخی از تاریخ نگاران، اندیشه‌ی براندازی در سر نداشته است. اگر چنین نقشه و اندیشه‌ای را دنبال می‌کرد می‌توانست با بسیاری از مردم و علما و روحانیان که در سراسر کشور از مشروطه بیزاری می‌کردند و شعار می‌دادند که «ما دین نبی خواهیم مشروطه نمی‌خواهیم»[37] هم صدا شود و با دستاویز اینکه مردم با نظام مشروطه مخالفند رسما بر ضد آن اعلام موضع کند، لیکن می‌بینیم که او نه تنها چنین نکرد، بلکه دستور پراکندن مخالفان مشروطه را صادر کرد و «دستور داد شیخ زین العباد را از تهران بیرون کنند و سید اکبر شاه» و دیگر بدگویان به مشروطه را از رفتن به منبر بازدارند.[38] ● کودتا بر ضد عدالت خواهان فراماسون‌ها و دیگر مهره‌های وابسته به بریتانیا با توطئه‌های دراز مدت و دامنه‌دار، سرانجام توانستند محمدعلی شاه را به سرکوبی رهبران مشروطه وادارند و به دست او کودتایی را بر ضد عدالت و قانون تدارک ببینند. او بر آن شد که برای حفظ تاج و تخت خود بر مخالفان بتازد و آنان را از سر راه قدرت خویش کنار زند. ولی آنچه روی داد سرکوبی مخالفان تاج و تخت او نبود، بیشتر آنان توانستند به آسانی از صحنه بگریزند و هیچ گونه آسیبی نبینند این پیشروان نهضت مشروطه و آزادی خواهان راستین بودند که به دست قزاقان سلطان قاجار و نظامیان روسیه قربانی شدند و از پای درآمدند. انگلیس با همدستی روسیه با کشانیدن محمدعلی شاه به جنگ، به یک کرشمه دو کار کرد: 1. آزادی خواهان و عدالت خواهان راستین را سرکوب و پراکنده کرد. 2. راه را برای به قدرت رسیدن فراماسون‌های بی‌وطن، خودکامه و ستم پیشه هموار ساخت. روز سه‌شنبه 2 تیرماه 1287 (23 جمادی الاولی 1326)، دسته‌هایی از قزاقان سواره و پیاده و سرکردگان روسی، خیابان‌های پیرامون مجلس شورای ملی، میدان بهارستان و مسجد سپهسالار را فراگرفتند و مردم را از گردهمایی و رفت و آمد به مجلس و مسجد سپهسالار بازداشتند و یک دسته از قزاقان به حیاط مدرسه‌ی سپهسالار وارد شدند و درآنجا به کنترل ایستادند. لیکن با حمله‌ی دسته‌ای از انجمنی‌‌های سلاح به دست روبرو شدند و چون دستور تیراندازی نداشتند، ناگزیر به عقب نشینی شدند. قزاقان و سرکردگان روسی چون نقشه‌ی حمله و جنگ و گریز نداشتند، در اندیشه‌ی سنگر بستن و پناهگاه درست کردن نبودند. در میدان بهارستان و خیابان‌های پیرامون آن به گشت زنی و کنترل ایستاده بودند و چون دستور داشتند از رفت و آمد کسان به مجلس پیشگیری کنند،[39] سید جمال افجه‌ای را که به سمت مجلس حرکت می‌کرد جلو می‌گیرند و از رفتن باز می‌دارند. بنا بر نوشته‌ی کسروی: ... افسران روسی... برای بیم دادن [آنها] دهانه‌ی توپی را به سوی آنان برگردانیده آتش کردند. این توپ هوایی [یا بی‌گلوله] بود و گزندی از آن به کس نرسید...[40] در این هنگام انجمنی‌‌ها (گویا انجمن آذربایجان) که انگیزه‌ی درگیری داشتند، نارنجکی به سمت قزاق‌ها می‌اندازند و به این گونه، آتش جنگ را شعله ور می‌سازند. چنانکه نوشته‌اند : ... در وقت ورود آقا سید جمال افجه‌ای مانع ورود ایشان می‌شوند که انجمن آذربایجان در مقام حمایت از آقا تیر می‌اندازند به قزاق و یک نارنجک هم می‌اندازند. به این انداختن بم (بمب) و شلیک بی‌موقع، قزاق بر می‌گردد در باغ شاه و اذن شلیک را گرفته مراجعت می‌کنند. به شلیک توپ، مجلس را منهدم و خراب می‌کنند...[41] کسروی نیز از «مامان‌توف» یکی از نویسندگان روسی که در آن روز در تهران می‌زیسته است، روایت می‌کند که چون: «... گمان ایستادگی نمی‌رفت... به قزاقان دستور تیراندازی داده نشده بود» و بعد با شگفتی می‌پرسد «با آن آمادگی مجاهدان و با آن سنگربندی‌ها، چگونه گمان ایستادگی نمی‌رفت!» و آن گاه به این نکته اشاره می‌کند که «قزاقان سنگر نبستند، با گفته مامانتوف سازگار می‌آید...» و در پایان این گونه برداشت می‌کند که: «کسانی که خود از نمایندگان و آزادی‌خواهان با دربار راه می‌داشتند، برای شیرین‌کاری به دربار، چنان دل‌گرمی می‌دادند...»[42] لیکن واقعیت این است که محمدعلی شاه هرگز اندیشه‌ی یورش به مجلس را در سر نداشت، او از بیم توطئه‌ی کسانی که تاج و تخت او را تهدید می‌کردند نیروهای نظامی و فرماندهان روسی را به خیابان‌ها کشانده بود تا زهر چشمی از مخالفان بگیرد و روی اوضاع کشور کنترل داشته باشد و هر گونه توطئه‌ی براندازی را پیش از آغاز سرکوب کند. از این‌رو آنگاه که درگیری پیش آمد شمار زیادی از قزاقان پیرامون مجلس که نه سنگری داشتند و نه پناهگاهی، از پای در آمدند و یا نا گزیر شدند در برخی کوچه‌ها و خیابان‌های دور دست پناه بگیرند. یکی از عناصر وابسته به انجمن جنگ افروزان، در نوشته‌های خود داستانی را بازگو می‌کند که نشان از این واقعیت دارد که انگیزه‌ی محمدعلی شاه از آوردن قزاقان به میدان بهارستان و خیابان‌های پیرامون مجلس، جنگ و درگیری نبوده است: ... چند نفر از جوانان مجاهد از مجلس بیرون آمده با صاحب منصبان قزاق گفتگو می‌کنند، بلکه آنها را متفرق سازند ثمر نمی‌کند، قزاقان می‌گویند با شما جنگ نداریم. مجاهدان می‌گویند پس اسلحه خود را باز کنید جواب می‌دهند این کار را هم نخواهیم کرد. مجاهدین می‌گویند پس قدری دورتر از در بهارستان بروید، قزاقان قبول کرده دور می‌شوند. در این حال آقا سید عبدالله، سید محمدعلی تهرانی را فرستاد رئیس قزاقان را که در نگارستان است آورده از او می‌پرسد شما چه مأموریت دارید؟ جواب می‌دهد مأمور جنگ نیستیم، آمده‌ایم هشت نفر را که شاه خواسته بگیریم و ببریم...[43] در پی آغاز حمله‌ی قزاقان به مجلس و بمباران آن، هواداران جنگ که تا دیروز از آخرین سنگر و آخرین نفس سخن می‌گفتند، بی‌درنگ به عقب‌‌نشینی دست زده از صحنه گریختند. انجمنی‌ها، فراماسون‌ها و دست افزاران دولت انگلیس با آغاز جنگ میان محمدعلی شاه و مجلس، نفس راحتی کشیدند و مأموریت خود را پایان یافته دانستند و به جاهای امن پناه بردند. ● تقی‌زاده مرد هزار چهره تقی‌زاده این عنصر هزار چهره که در به راه انداختن جنگ میان مجلس و محمدعلی شاه نقش ریشه‌ای و ویرانگری داشت، در روز بمباران مجلس نه تنها بیرون نیامد و در صحنه‌ی درگیری وارد نشد، بلکه با تغییر چهره و کلاه فرنگی به سفارت انگلیس پناه برد تا پاداش خدمت‌هایی را که به آن دولت کرده است، بستاند. تقی‌زاده پیش از درگیری نظامی میان شاه و مجلس دو نقشه را با سر سختی دنبال می‌کرد؛ یکی آنکه از هرگونه کنار آمدن و تفاهم میان طرفین پیشگیری کند و راه آشتی را ببندد و دیگر آنکه با یک سلسله نوید‌ها و دروغ بافی‌ها، کسانی را به رویارویی و ستیز با محمدعلی شاه دلگرم کند و به ایستادگی و دلیری وا دارد. چنانکه نوشته‌اند: ... آقای سید تقی زاده، هر وقت که تفاهمی بین محمدعلی شاه قاجار و مجلس پیش می‌آمد، نقش دوگانه داشته است، نامبرده تمام کوشش و همّ خود را مصروف عدم تفاهم بین مجلس و شاه می‌نموده است...[44] نیز آورده اند: ... تقی‌زاده گفت همه چیزی داریم و شرح داد سه هزار تفنگ با مقداری فشنگ داریم. پرسیدم تفنگ‌ها را کی‌ها استعمال خواهند کرد؟ گفتند سربازان ملی که در محلات میدان‌های مختلف تهران چندی است هر روز مشغول مشق هستند، تعداد آنها را شمرده گفتند از جمله انجمن دروازه قزوین که شامل پاره‌ای ایلات طرف قزوین هم هست، بیست و هفت هزار نفر اعضا دارد. قریب به نصف قزاق‌خانه به طرفداری ما حاضر هستند، نصف بیشتر توپخانه به همراهی ما قول داده‌اند، وقتی که امر شود توپ‌ها را از توپخانه خارج کنند، بیشتر آنها رو به باغ شاه شلیک خواهند کرد، حتی یک عده توپ هم فعلا در اختیار مجلس است. از ایلات قزوین معتضد نظام با پانصد سوار مهیاست که به کمک ما بیاید. چون رسما جزو سواره نظام دولت است اگر قبلا به تهران بیاید مجبور است جزو اردوی ملی سلطنت‌آباد بشود، اما به حوالی حضرت عبدالعظیم آمده منتظر اشاره ما خواهد بود که به کمک بیاید و قس علیهذا...[45] لیکن در روز درگیری روشن شد «سربازان ملی» و «بیست و هفت هزار اعضای انجمن دروازه قزوین» و... دروغ بوده است و نه تنها نیرویی به یاری جنگ‌افروزان نیامد، بلکه تقی‌زاده که سرکرده‌ی جنگ‌طلبان بود نیز مشروطه‌خواهان را در دهانه توپ‌های محمدعلی شاه گذاشت و گریخت و در سفارت انگلستان آرمید. ... یک داستان دیگری که باید یاد کنیم پناهیدن تقی‌زاده و کسانی به سفارت انگلستان می‌باشد. چنانکه دیدیم این نماینده جوان آذربایجانی در روزهای بازپسین، خواهان جنگ می‌بود، با این حال در این روز از خانه بیرون نیامد و رخ ننمود، در حالی که گذشته از نمایندگی، رییس انجمن آذربایجان نیز می‌بود که در جنگ پا در میان خواستی داشت و به هر حال بایستی بیرون آید. شگفت‌تر آنکه می‌گویند تقی‌زاده از داستان جنگ پیش از دیگران آگاه شده بود، این است بامدادان نوکر خود را به خانه‌های کسانی می‌فرستاده و پیام می‌داده: امروز جنگ خواهد شد، زودتر بیایید. با این حال خود او بیرون نیامد. در‌ این‌باره میرزا علی اکبر خان دهخدا نویسنده‌ی گفتارهای صوراسرافیل و کسانی دیگری نیز با وی همراهی کردند. براون نوشته: تقی‌زاده دیر رسید و قزاقان راه ندادند! ولی ما از چنان چیزی آگاه نمی‌باشیم و آنچه می‌دانیم هر که آمد و خواست راه پیدا کرد و تقی‌زاده که خانه‌اش در پشت مجلس می‌بوده، می‌توانسته زودتر از دیگران بیاید...[46] درباره‌ی پناهیدن تقی‌زاده به سفارت انگلستان آمده است: ... تقریبا در ساعت 9 پیغامی از طرف تقی‌زاده (وکیل شهیر آذربایجان که به واسطه‌ی نطق‌های بی‌پرده و ترس او، مورد غضب و خشم شاه واقع گردیده) برای ماژوراستوکس رسیده که او و سه نفر از رفقایش مایلند که به سفارت متحصن بشوند، چون که قشون در تجسس آنها است و هر دقیقه ممکن است که آنها دستگیر شوند و در صورتی که در سفارت پذیرفته نشوند حتما کشته خواهند شد. ماژوراستوکس بر وفق دستورالعمل مقرره جواب داده و چندی نگذشت که تقی‌زاده و شش نفر دیگر که سه نفر آنها مدیر حبل المتین و نایب مدیر روزنامه مساوات و صوراسرافیل بودند وارد در معموله‌ی سفارت شده و اجازه دخول به آنها داده شد...[47] به نظر می‌رسد که در گزارش بالا، پرده‌پوشی و وارونه نمایاندن واقعیت به شیوه‌ی زیرکانه‌ای به کار رفته است. کیست که نداند تقی‌زاده با راهنمایی‌ها و برنامه‌ریزی‌های دیپلمات‌های سفارت انگلیس حرکت می‌کرد، موضع می‌گرفت، سخن می‌گفت و از آنجا که انگیزه‌ی دولت انگلیس شعله‌ور کردن آتش جنگ میان شاه و مجلس و سرکوبی مشروطه‌خواهان به دست او بود، نمی‌توان گفت که برای روز جنگ در مورد تقی‌زاده چاره‌اندیشی نشده بود و او با آن روحیه‌ی زبونانه بدون اطمینان از پشتیبانی سفارت در روز جنگ به آن تندروی‌ها و آتش‌افروزی‌ها دست می‌زد. او از پیش می‌دانست که در روز مبادا باید چه کند و به کجا پناه ببرد چنانکه یکی از رفیقان و هم‌سنگران او نیز به این واقعیت چنین اذعان کرده است: ... و اما قضیه‌ی سفارت انگلیس و تحصن ملیون، شرح واقعه آنکه رابطه خصوصی که میان صاحب منصبان سفارت انگلیس در تهران با روسای ملیون و آزادی خواهان از اوایل مشروطیت وجود داشت، اکنون هم روس و انگلیس با هم ساخته‌اند آن رابطه به کلی قطع نشده و غیر از سیاست مشترک روس و انگلیس که اکنون مناط کار‌های خارجی دولت ایران است، انگلیسیان در خفا یک سیاست خصوصی هم دارند که دل آزادی‌خواهان را از خود نمی‌رنجانند و تمام بدبختی آنها را به روس‌ها نسبت می‌دهند... و این رابطه نسبت به وکلای تند رو مجلس بیشتر به توسط آقا سید حسن تقی‌زاده و رفقای او است... لهذا تقی‌زاده چنانکه گفته شده است از پیش تهیه این کار را دیده که در آخر وقت خود را به سفارت انگلیس انداخته، آنجا محفوظ بماند. این است که به توسط صاحب منصبان سفارت انگلیس با میرزا علی اکبر خان دهخدا و بعض دیگر با لباس مبدل داخل سفارت شده هر چه توانسته‌اند رفقای خود را از گوشه و کنار جمع کرده به آن مأ‌من می‌رسانند...[48] تقی‌زاده و دیگر بازیگران صحنه‌ی سیاسی، آن گاه که نهضت عدالت خواهی و قانون‌گرایی ملت ایران را با کارگردانی پشت پرده‌ی انگلیس، توانستند به دست دژخیمان تزار و قزاقان قاجار به قربانگاه بکشانند، همراه با دیگر اعضای فراماسونری که در انجمن‌ها و کانون‌ها به توطئه‌چینی سرگرم بودند با پشتیبانی پنهان و آشکار سفارت انگلیس از صحنه گریختند و جز یکی دو نفر که به چنگ قزاقان افتادند، دیگران توانستند جان سالم به در ببرند و برای سوار شدن بر موج حرکت و جنبشی که به دست دانایان امت و رهبران ملت پدیده آمده بود، با آمادگی بیشتری به صحنه بازگردند. تقی‌زاده در پی پناهیدن و آرمیدن در سفارت انگلیس، آن گونه که نوشته‌اند: ... پس از مذاکره‌ی طولانی که بین نمایندگان سفارت و وزارت امور خارجه و محمدعلی شاه به عمل آمد، قرار شد که محمدعلی شاه هزینه‌ی سفر تقی زاده، علی اکبر دهخدا و بهاءالواعظین و جمعی دیگر از آزادی‌خواهان را بپردازد و آنها از ایران خارج شوند... بالاخره آنها را با کالسکه‌ی دولتی و به معیت غلامان سفارت از راه گیلان روانه‌ی قفقاز نمودند...[49] ● پیشروان مشروطه در چنگ استبداد در این اوضاع ناهنجار که جنگ افروزان و توطئه گران بدین گونه از خطر می‌رهیدند، دلیر‌مردان آزادی‌خواه و پیشروان نهضت مشروطه، یکی پس از دیگری در چنگ سرکردگان نظامی روسی و قزاقان دژخیم ایران گرفتار می‌شدند و با بدترین شیوه‌های غیر انسانی مورد شکنجه و آزار قرار می‌گرفتند و تاوان آزادی‌خواهی، عدالت‌خواهی و دفاع از حقوق مردم را می‌پرداختند. نظامیان در پی یورش به مجلس و بمباران آن، بهبهانی و طباطبایی را همراه با شماری دیگر از روحانیان آزادی‌خواه و آزادی‌خواهان وارسته دستگیر کردند و بی‌درنگ آنان را به زیر مشت و لگد گرفتند، عمامه و عبا و دستار را از تن آنان در آوردند، بر صورتشان سیلی زدند، آب دهان بر صورتشان انداختند، ریش‌هایشان را کندند حتی پیراهن و بیر‌جامه‌شان را پاره کردند. نوشته‌اند: ... مهاجمین بی‌رحم بیشتر به آقایان علما و ارباب عمایم پرداخته از آنچه شقاوت بود نسبت به آنها فروگذار نکردند. لباس‌های آنان را جز پیراهن و یک زیرشلواری همه را کندند بعد شروع به کندن موی ریش و سبیل کردند و با ته تفنگ، قداره، سرنیزه و چماق بدون رحم و ملاحظه می‌زدند. مرحوم بهبهانی که آن روز‌ها ناخوش بود و به سرش کیسه یخ می‌گذاشت در مقابل ضربات ته تفنگ و ته قداره مثل سرو ایستاده و پس از هر ضربت جز کلمه‌ی لا اله الا الله چیزی نمی‌گفت...[50] کسروی نیز در گزارش همانندی با آنچه در بالا آمده از زبان مستشار الدوله آورده است: ... در گرماگرم این ترس و سرگردانی بود که ناگهان در پارک را کوبیدند، همین که گشوده گردید ناگهان دسته‌ی انبوهی از سرباز و نوکر و جلودار و مردم بی‌سر و پا به درون ریختند. ما که در حیاط ایستاده بودیم با هیاهو و اشتلم رو به سوی ما آوردند کسانی که تفنگ یا ششلول همراه می‌داشتند شلیک می‌نمودند. همین که نزدیک شدند هنگامه‌ی دل‌گدازی بر پا شد که به گفتن راست نیاید. بیش از همه به دستارداران پرداخته تو گویی کینه همه را از ایشان باز می‌جستند، می‌زدند، دشنام می‌دادند، رخت از تن‌هایشان می‌کندند... بهبهانی و طباطبایی و امام جمعه خویی را چندان زدند که اندازه نداشت. یکی از این‌رو سیلی یا مشت یا قنداق تفنگ می‌نواخت و آن یکی فرصت نداده از آن رو مشت یا سیلی می‌خوابانید، می‌دیدم سر لخت آقا سید عبدالله در هوا این ور می‌رفت و آن ور می‌گردید. در همه این آسیب‌ها تنها سخنی که از زبان اینان بیرون می‌آمد جمله‌ی لا اله الا الله بود، به ویژه بهبهانی که هرگز جمله دیگری بر زبان نراند. پس از آنکه از زدن سیر شدند به کندن ریش‌ها پرداختند. دسته دسته موها را می‌کندند و دور می‌انداختند. در این میان کسانی را هم که با شوشکه یا ابزار دیگر زخمی ساخته بودند که خون از سر یا گردن یا از رویشان روان می‌گردید...[51] قزاقان آن گاه که نسبت به بزرگان روحانی و پیشتازان اندیشه‌ی آزادی خواهی و عدالت پروری از هیچ گونه بی‌حرمتی و بیدادگری فروگذار نکردند، آنان را با سر و روی خونین و دست بسته به باغ شاه گسیل داشتند و به زنجیر کشیدند. این رفتار ناهنجار و جنایت بار با عالمان دینی به ویژه بهبهانی، نشان دهنده‌ی کینه، دشمنی و بیم و نگرانی انگلیس و روسیه از آنان بود که با پدید آوردن نهضت آزادی‌بخش و عدالت‌گستر اسلامی منافع آن دو ابر قدرت را با خطر ریشه‌ای روبرو کردند و پیش‌تر از آن نیز روحانیان در زمان‌های گوناگون به آز و نیاز استعماری آنان آسیب‌های شکننده‌ای رسانیده بودند. در واقع روس و انگلیس با این رفتار ناروا از «روحانیت» انتقام می‌گرفتند و دل پر درد و کین خود را از حمله‌ی مردم به سفارت روسیه و کشتن گریبایدوف (سفیر آن دولت) و نیز نهضت‌های علما علیه فراموش خانه، قرارداد رویتر و رژی و... بدین گونه التیام می‌بخشیدند. محمدعلی شاه نیز از آنجا که بر این باور بود جریان‌ها و جار و جنجال‌هایی که بر ضد قدرت و سلطنت او به راه افتاده زیر سر پیشروان مشروطه به ویژه بهبهانی بوده است و آن مرد سترگ، اندیشه‌ی براندازی را‌ در سر دارد، بر آن بود که کیفر سختی به آنان بدهد و شاید اگر از مردم پروا نمی‌کرد خون آنان را می‌ریخت. آن گاه که او با بی‌شرمی و نامردی آن دو عالم دینی را با سر و صورت خونین در باغ شاه زندانی کرد و زنجیر بر دست و پای آنان گذاشت، نخستین واکنش از سوی همسر او (ملکه جهان) بود که هشدار داد: «اگر زنجیر از گردن این دو سید بزرگوار برنداری معجر خود را در مقابل سربازان از سر بر می‌دارم و فریاد می‌کشم که شوهرم مسلمان نیست و پاس فرزندان پیغمبر اسلام را نمی‌دارد». محمدعلی شاه از این واکنش ملکه جهان دریافت که بازتاب مردم در برابر رفتار زشت او با بهبهانی و طباطبایی سخت و شدید و توفنده خواهد بود. از این رو، بر آن شد آنان را تبعید کند و چون از مقام، موقعیت و موضع برگشت‌ناپذیر بهبهانی آگاهی داشت حکم به تبعید او به نقطه‌ی دوردست و نامعلومی داد، لیکن در میان مردم چنین رواج دادند که بهبهانی را به عتبات فرستاده‌اند! بیشتر تاریخ نویسان نوشته‌اند که بهبهانی به عتبات تبعید شد. در این‌باره می‌خوانیم: ... آقا سید عبدالله پس از دو شب توقیف در باغ شاه به عتبات تبعید شد و تا خاتمه‌ی استبداد در آنجا ماند. آقای طباطبایی پس از دو یا سه ساعت توقیف در باغ شاه به مشهد تبعید شد...[52] ... آقا سید عبدالله را به عزم عتبات عالیات از راه قزوین و همدان با عده‌ای از سوار حرکت دادند...[53] بهبهانی سه روز در بند می‌بود و پس از آن روانه‌ی خاک کلهرش گردانیدند. طباطبایی چون زن شاه (دختر کامران میرزا) پشتیبانی به او می‌نمود از دمی که به باغ رسید، آسوده و گرامی می‌بود و پس از سه روز رها گردیده در ونک نشست و سپس آهنگ خراسان کرد...[54] ... حاجی ظهیر الملک (امیر تومان)... والی کرمانشاه و کردستان و وزیر و پیشکار کل آذربایجان بود... به روزگار حکومت همین حاجی ظهیرالملک بود که سید عبدالله بهبهانی و سید محمد طباطبایی به عتبات تبعید و در راه حرکت به عتبات تحت الحفظ به کرمانشاه برده و به ظهیرالملک تحویل شدند. ظهیرالملک بنا به دستور مرکز، آن دو مرد روحانی را به مدت هشت ماه در ملک شخصی خودش به نام «بزهرود» یا «برزود» در دهستان «دینه‌ور» بخش «صحنه» پذیرایی کرد سپس آنان را به عتبات فرستاد...[55] خاتمه کار آقایان روحانی به این ترتیب است که درباریان از حاج امام جمعه خویی که از دوستان خودشان است معذرت خواسته او را مرخص می‌کنند. آقا سید عبدالله را بعد از سه روز با آقای میرزا محسن دامادش و بعضی از پسران و بستگان او تبعید نموده با غلام مستحفظ به جانب قزوین و از آنجا به جانب عتبات می‌فرستند ولی در خاک ایران توقیف می‌شوند...[56] تاریخ‌نگاران از تبعید بهبهانی به عتبات گزارش داده‌اند لیکن هیچ آگاهی از رسیدن او به سرزمین بین‌النهرین و عتبات در دست نیست و اصولاً سیاست دست اندرکاران سیاسی آن روز، چه بیگانگان سلطه‌گر و رخنه‌گر و چه زورمداران حاکم در تهران، با تبعید بهبهانی به عراق سازگار نبود. بی‌تردید اگر او را به آن کشور می‌فرستادند، او می‌توانست با آگاهی‌ها و اطلاعات ریز و راست و درستی که به علما و مراجع نجف می‌داد، زمینه‌ی یک حرکت هماهنگ عالمان اسلامی را در راه رویارویی با توطئه‌های درون مرزی و برون مرزی بر ضد نهضت عدالت‌خواهی، پدید آورد و آن توطئه را از میان ببرد، از این‌رو می‌توان گفت محمدعلی شاه از آغاز بر آن نبود که بهبهانی را به عراق روانه کند و برای اینکه توده‌های مسلمان از تبعید یک پیشوای روحانی به یکی از نقاط دوردست کشور آزرده و خشمگین نشوند، این گونه رواج داد یا در پی حرکت دادن او از تهران برای تبعید به عراق، کارشناسان روسی و انگلیسی به او گوشزد کردند که رفتن بهبهانی به آن کشور می‌تواند خطرساز و مشکل‌آفرین باشد و او را از فرستادن بهبهانی به عراق پشیمان کردند. از این رو، محمدعلی شاه دستور داد او را در یکی از روستاهای کرمانشاه به صورت زندانی نگه ‌داشتند و در میان مردم ایران چنین رواج دادند که او را به عتبات فرستاده‌اند. یکی از تاریخ‌نگاران با آگاهی‌هایی که از یکی از همراهان بهبهانی در تبعید به دست آورده چنین نوشته است: ... بعد از چند روز آنها را به حضور محمدعلی شاه بردند. محمدعلی شاه با خشونت با آنها رفتار کرد و کلمات ناسزا به آنها گفت. بهبهانی با آنکه در چنگال آن مرد جانی و بی‌رحم اسیر بود با همان شجاعت فطری که داشت گفت ما را بکشید ولی با ما با بی‌احترامی حرف نزنید. این حرف بهبهانی چنان آن پادشاه جابر را تکان داد که لحن صحبت را تغییر داد و با ملایمت با آنها صحبت کرد. حبس آنها در باغ شاه طولانی نشد و پس از چند روز بهبهانی را که بیشتر مورد کینه محمدعلی شاه بود، به اتفاق آقا میرزا محسن دامادش با عده‌ای مستحفظ روانه‌ی کرمانشاه نمود و در آنجا آنها را با سختی در یک محل نامناسبی حبس کردند و تا موقعی که تهران از طرف مشروطه خواهان فتح شد در آنجا محبوس بودند و طباطبایی را هم به مشهد تبعید نمودند...[57] بدین گونه پیشروان و رهبران نهضت عدالت خواهی با توطئه‌ی کارگزاران استعمار و کارگردانی فراماسون‌های کهنه‌کار، به دست محمدعلی شاه سرکوب، پراکنده، آواره و آزرده شدند و از پیشبرد رسالت برجسته‌ای که در راه به دست آوردن آزادی، گسترش عدالت و استواری حقوق ملت بردوش داشتند، باز ماندند. استعمار انگلیس به دنبال کشانیدن شماری به بست‌نشینی در سفارت، این دومین گامی بود که در راه سوار شدن بر موج نهضت مشروطه و به بیراهه کشانیدن آن برداشت و برای سرکوب عالمان دینی و پیشوایان اسلامی با رقیب سرسخت و خطرناک خود همدست شد و به دست رقیب، دشمن را از صحنه بیرون راند تا در گام دیگر بتواند در راه کنار زدن رقیب از صحنه‌ی ایران، به توطئه‌ی تازه‌ای دست بزند. جریان بمباران مجلس به دست محمدعلی شاه این برایند را برای استعمار انگلیس به همراه داشت: 1. سرکوب ددمنشانه‌ی مشروطه خواهان و رهبران نهضت اسلامی عدالت خواهی 2. چهره کردن مشتی عناصر واداده، سرسپرده، پادو و جاسوس مآب به عنوان آزادی‌ خواهان و هواداران مشروطه و حقوق توده‌ها 3. پدید آوردن بدنامی، انزجار و نفرت برای دولت روسیه در میان ملت ایران 4. سست کردن پایه‌های سلطنت محمدعلی شاه و پدپد آوردن بدبینی، بدنامی و انزجار برای او در میان ملت ایران 5. وانمود کردن دولت انگلیس به عنوان پناهگاه و پشتیبان آزادی خواهان و توده‌های محروم 6. پدید آوردن ذهنیت برای مردم نسبت به حرکت عدالت خواهی و مشروطه و کشانیدن آنان به بی‌تفاوتی ● حکومت فراماسونری استعمار انگلیس آن گاه که توانست به دست دولت تزار و شاه وابسته به آن دولت، از خطر ریشه‌ای پیشوایان سرسخت و سازش ناپذیر نهضت مشروطه برهد و آنان را از مردم دور سازد، برای کنار زدن رقیب و واژگونی رژیم محمدعلی شاه و به قدرت رسانیدن فراماسون‌ها و منورالفکرها در ایران، به توطئه‌ی نوینی نشست. به دنبال بند و بست‌ها و بده بستان‌های انگلیس و روس بر سر ایران، جنب و جوش‌ها و جست و خیز‌های مرموزانه‌ای از سوی فراماسون‌ها در راه پیاده کردن نقشه‌های از پیش آماده شده از هر سو آغاز شد. فراماسون‌ها در سراسر ایران برای به دست گرفتن زمام کشور، به تکاپو افتادند و هماهنگ با کارگزاران استعمار به انجام مأموریت‌هایی برخاستند. محمد‌ولی‌ خان تنکابنی (سپهدار)، علی‌قلی‌ خان بختیاری (سردار اسعد)، نجف‌قلی‌ خان بختیاری (صمصام السلطنه)، تقی‌زاده، یپرم خان ارمنی، جعفرقلی‌ خان سردار بهادر، میرزا محمدعلی‌ خان تربیت، حکیم‌الملک و... از عناصری بودند که در پی همدستی دولت‌های انگلیس و روس به کودتا دست زدند و در راه ریشه‌کن کردن نهضت عدالت خواهی ملت ایران و برقراری نظام استبدادی در کار پیچ دموکراسی و مشروطه، نیز چیره کردن فراماسون‌ها بر همه‌ی شئون کشور و رواج دادن لاابالی‌گری، بی‌بند و باری و فرهنگ غربی، زیر پوشش آزادی‌خواهی و قانون گرایی، نقش کلیدی و ریشه‌ای بر دوش داشتند. در روز 29 خرداد ماه 1288 (اول جمادی الثانی 1327)،‌ علی‌قلی‌ خان فراماسونر (سردار اسعد) با هزار سوار و یک دستگاه توپ از اصفهان آهنگ تهران کرد. به دنبال او تفنگ داران محمد‌ولی‌ خان فراماسونر (سپهدار) بنا به فرمان او از گیلان و قزوین به سوی تهران به حرکت درآمدند. این نیرو را که از گیلان حرکت کرده بود چهره‌هایی مانند معز‌السلطان، عبدالحسین خان (سردار محبی)، علی‌محمد‌ خان تربیت، یپرم‌‌ خان، حاجی موسی‌ خان میرپنج، و الیکو با عنوان فرماندهان ارشد و نیز اسدالله‌ خان میرپنج (عمیدالسلطان)، ابراهیم خان منشی‌زاده، مشهدی صادق، لاهوتی، وقار‌السلطنه، اسکندرخان، میرزا کوچک‌ خان و چند تن دیگر با عنوان فرماندهان جزء، او را همراهی می‌کردند. نکته‌ی در خور نگرش اینکه تفنگ‌چی‌های (سپهدار)، آنگاه که به قزوین رسیدند از برخی فرماندهان آنان، رفتاری سرزد که تا پایه‌ای ناخالصی‌ها و بداندیشی‌های آنان را برای کسانی که به عشق آزادی و عدالت، آنان را همراهی می‌کردند، آشکار شد و آنان را به کناره‌گیری و دوری گزینی از آن سپاه مرموز واداشت. میرزا کوچک خان از کسانی بود که در قزوین از سپهدار و تفنگ‌داران او جدا شد و به رشت بازگشت. در این‌باره نوشته‌اند: ... مسیو یپرم در قزوین با «ویس» قونسول روس ملاقات کرد و هدف این ملاقات به کسی معلوم نشد اما این نتیجه را داد که چند تن از سران مجاهدین را عصبانی کرد و همین ملاقات به ضمیمه‌ی چند فقره کارهای ناهنجار که از مجاهدین سر زد باعث شد که والیکو، پانف بلغاری و میرزا کوچک خان و چند نفر دیگر قزوین را ترک کنند و به حالت قهر به رشت باز گردند... والیکو... هنگام بازگشت گفت هر چند مراجعتم به روسیه ملازمه با تیرباران شدنم دارد، معهذا این تیرباران شدن را به مشاهده بعضی اعمال ناشایست که از طرف پاره‌ای از مجاهدین سر می‌زند ترجیح می‌دهم...[58] سردار اسعد با نیروهایش در پنج تیرماه 1288 به قم رسید، نمایندگان انگلیس و روس با او دیدار کردند و هماهنگی‌هایی به عمل آوردند. در خور نگرش است که مقامات سفارتخانه‌های انگلیس و روس در بیرون چنین وانمود می‌کردند که در راه پدید آوردن همدلی، سازش و آرامش میان شاه و آزادی‌خواهان می‌کوشند، لیکن چنانکه گفته شد، انگیزه‌ی آنان چیره کردن فراماسون‌ها بر ایران و از میان برداشتن محمدعلی شاه بود و نیروهایی را از اصفهان و گیلان با این انگیزه انگیخته و به سوی تهران روان ساختند. حاجی علی‌قلی‌ خان سردار اسعد بختیاری پیش از لشکرکشی به تهران رهسپار اروپا شد و با چند تن از سیاستمداران انگلیس، از جمله با «سر ادوارد گری» گفتگوهایی کرد و بنابر پیشنهاد آنان به پاریس رفت و با تقی زاده، مخبر السلطنه و چند تن دیگر از عناصر فراماسونری و مهره‌های انگلیسی در کافه «دولاریه» نشست‌هایی برپا کرد و به راز و رمز‌هایی دست یافت، نیز با سپهدار تنکابنی نیز به وسیله‌ی پیک و پیام ارتباط برقرار کرد. در 22 تیرماه 1288 سردار اسعد، سپهدار و یپرم خان در نزدیکی‌های تهران به هم پیوستند و پس از رایزنی‌ها و هماهنگی‌ها در 25 تیرماه 1288 (24 جمادی الثانی 1327) از سه نقطه به تهران یورش بردند و بهارستان را پایگاه فرماندهی خود قرار دادند. محمدعلی شاه از آنجا که دریافت سیاست انگلیس و روس برانداختن او از سلطنت است و نیروی سه هزار نفری روس، در نزدیکی قزوین نه تنها در برابر یورش تفنگ‌داران سپهدار که از قزوین گذشتند، واکنشی از خود نشان ندادند، بلکه لیاخف را نیز به تسلیم در برابر کودتاچیان سفارش کردند، تاج و تخت را رها کرد و به سفارت روس در زرگنده پناه برد. در پی کناره‌گیری او از سلطنت، سران شورشی بی‌درنگ، شماری را به نام «هیئت مدیره‌‌ی انقلاب» برای به دست گرفتن زمام کشور، برگزیدند که همه‌ی آنان از اعضای فراماسونری بودند، نام‌های آنان در پی می‌آید: 1. حسن تقی‌زاده استاد اعظم مادام العمر لژهای ماسونیک 2. ابراهیم حکیمی (حکیم الملک) استاد اعظم لژهای ماسونیک 3. عبدالحسین ‌خان سردار محبی (معزالسلطان) فراماسونر 4. حسین‌قلی ‌خان نواب، فراماسونر 5. مرتضی‌قلی خان صنیع الدوله، فراماسونر 6. میرزا محمدعلی‌ خان تربیت، فراماسونر 7. صادق صادق (مستشارالدوله)، فراماسونر 8. میرزا حسن‌ خان وثوق (وثوق الدوله)، فراماسونر 9. سلیمان‌ خان میکده، فراماسونر 10. نصرالله تقوی، فراماسونر 11. علی‌قلی‌ خان بختیاری (سردار اسعد)، فراماسونر 12. محمد‌ولی‌ خان تنکابنی (سپهدار)، فراماسونر در پی کناره‌گیری شاه، شاهزادگان قاجار، نظامیان، اعیان، تجار و دیگر شخصیت‌های کشور نشستی تشکیل دادند و احمد میرزا کودک 13 ساله‌ی محمدعلی میرزا را به سلطنت برگزیدند و عضدالملک، بزرگ دودمان قاجار را به نیابت سلطنت گماردند. هیئت مدیره که نام‌هایشان در بالا آمد، از نخستین کارهایی که انجام دادند، برگزیدن شماری به عنوان «هیئت قضات عالی دادگاه انقلاب» بود تا به اصطلاح دشمنان مشروطه را محاکمه کنند و به کیفر برسانند! کسانی که در این هیئت برگزیده شدند نیز همگی از اعضای سازمان فراماسونری بودند. مانند شیخ ابراهیم زنجانی (قزلباش) دادستان انقلاب، نصرالله خلعت‌بری (اعتلاء الملک)، میرزا محمد مدیر روزنامه‌ی نجات، جعفر‌قلی‌ خان سردار بهادر، میرزا علی‌ خان تربیت (برادر میرزا محمدعلی تربیت)، عبدالحسین‌ خان شیبانی (وحید الملک)، عبدالحمید‌ خان یمین نظام، جعفرقلی‌ خان، احمد‌علی‌ خان مجاهد، محمد امام‌زاده. کمیسیون آنگاه به بنیاد دولت برخاست و کسانی را به عنوان وزیر، به کار گماشت. سپهدار وزیر جنگ، سردار اسعد وزیر داخله، ناصر الملک وزیر خارجه، فرمانفرما وزیر عدلیه، مستوفی الممالک وزیر مالیه، سردار منصور وزیر پست و تلگراف خوانده شدند. از آنجا که رشته‌ی کار در دست کمیسیون قرار داشت، نخست وزیر برنگزیدند و ریاست نظمیه تهران را نیز به یپرم‌ خان سپردند. نکته‌ی در خور بررسی اینکه سران حکومت و «فاتحان قدرت» و اعضای کابینه‌ی دولت، نه تنها بسیارشان از فراماسون‌ها و از وابستگان به بیگانه بودند بلکه شماری از آنان از کارگزاران رژیم استبدادی و از جنایت‌کاران آن دوران به شمار می‌آمدند که یک‌‌باره ماسک آزادی خواهی بر چهره زدند و در راه به اصطلاح نظام مشروطه لشکرکشی کردند و «فاتح تهران» نام گرفتند! از آنجا که بررسی پیشینه‌ی همه آنان از مجال این فراگرد بیرون است، تنها به گذشته‌ی یک تن از آنان نگاهی گذرا می‌کنیم تا گوشه‌ای از نقش دولت‌های استعماری در خیانت به نهضت عدالت‌خواهی مردم ایران، روشن شود و ستم‌ها و ناروایی‌هایی که بر ملت ایران رفته است تا پایه‌ای به دست آید. چنانکه در بالا آمد یکی از سران کودتا که زیر پوشش برقراری نظام مشروطه به تهران لشکر کشید محمد‌ولی‌ خان تنکابنی (سپهدار) بود. او در سن 12 سالگی به خدمات دولتی پرداخت. دیری نپایید که به درجه‌ی سرهنگی رسید و در دوران صدارت میرزا حسین خان سپهسالار، از او درجه‌ی سرتیپی گرفت و «سردار اکرم» شد. در پی مأموریت نظامی به استرآباد «نصرت السلطنه» نام گرفت. به دنبال به دست گرفتن حکومت گیلان، «سردار» خوانده شد. در سال 1322 هـ . ق به حکومت مشکین، اردبیل و خلخال دست یافت و در پس آن به فرماندهی نیروهای نظامی گیلان و مازندران رسید و «سپهدار» نام گرفت. آن روز که رهبران مشروطه در مسجد جامع تهران بست‌‌ نشسته بودند، به فرمان او مردم بی‌پناهی را که پیراهن خونین سید عبدالحمید را در دست گرفته عزاداری می‌کردند به گلوله بستند و چند تن را شهید و مجروح کردند و گرد مسجد جامع را گرفتند و از رسیدن نان و غذا به بست‌نشینان پیش‌گیری کردند. او علما و بزرگانی را که در مسجد بست نشسته بودند، تهدید کرد که «اگر با پای خود از مسجد بیرون نروید دستور دارم شما را پراکنده کنم»! محمدعلی شاه برای سرکوب حرکت ستارخان در تبریز به او و عین الدوله مأموریت داد به سمت تبریز بروند و با اختیارات کامل در راه درهم شکستن مقاومت ستارخان بکوشند. نوشته‌اند: ... سپهدار که دید عین الدوله در جریان ادای وظایف او کارشکنی و با او به شکل یک مأمور زیردست رفتار می‌کند، قهر کرده تبریز را ترک گفت و به تنکابن (زادگاهش) رفت و پیش از عزیمت‌ از تبریز، تلگرامی به محمدعلی شاه مخابره و به او توصیه کرد که در مقابل خواسته‌های ملت سماجت نورزد و سرسختی نشان ندهد...[59] بدین گونه نامبرده از همه‌ی جنایات و خونریزی‌ها پاک و آراسته شد! و آنگاه که زمینه برای پیاده شدن مشروطه‌ی انگلیسی فراهم آمد، به تهران نیرو کشید و همراه با دیگر فراماسون‌ها و دست افزارهای انگلیسی‌، در راه سرکوب مشروطه‌خواهان و اسلام‌گرایان، مأموریت خود را دنبال کرد. در پی چیرگی او به تهران و گریز محمدعلی میرزا برخی از ساده‌اندیشان یا عناصر مرموز وابسته به سازمان فراماسونری اشعاری در ستایش او و سردار اسعد سروده‌اند که می‌خوانید: مشروطه به پا شد ز ستار وز غیرت و همت سپهدار وز یاری بخـت بختیـاری وز جنبش مـردمی غفـار امید بقای مملکت راست امیـد فنـای هر ستمـکار تقدیم و تشکری نمودیم این پاس حقوق را نگهدار مدیر روزنامه‌ی «نسیم شمال» به نام «اشرف الدین» نیز در اشعار خود، سپهدار را پیش از حرکت او به تهران، در آن هنگامی که در رشت می‌زیست، این گونه ستوده است: شـده گیـلان دگرباره پر انوار ز یمـن مقدم سعـد سپهـدار سزد گیلانیان یک سر نمایند غبـار مقدمش را کحل ابصـار همیـشه بـاد مداح تو اشـرف نگهدارت خـداوند جهـان‌دار از کمیسیون نیز پیام تشکر آمیزی از «خدمات و زحمات» سپهدار و سردار اسعد، صادر شد و آن دو را به ترتیب به وزارت خارجه و داخله برگزید![60] کسروی با شگفتی از بازگشت عناصر خودکامه‌ی رژیم استبدادی به قدرت، با شعار مشروطه‌خواهی می‌نویسد: ... بدین سان محمدعلی میرزا از پادشاهی برکنار شد و رشته‌ی کار‌ها به دست کمیسیون فوق العاده و وزیران نوین افتاد و در سراسر ایران از این پیش‌آمد شادی‌ها نمودند... ولی اگر کسی به فهرست وزیران می‌نگریست و اندام‌های کمیسیون را می‌شناخت بایستی چندان شادی ننماید زیرا چنانکه پیداست بسیاری از اینان از نزدیکان محمدعلی میرزا و در باغ شاه از همدستان او بودند و این در خور شگفت است که پس از آن همه خون‌ریزی در نخستین گام، حکمرانی مشروطه دست اینان در میان باشد. آیا هوادار اینان که بود...[61] چنان که اشاره شد یکی از بند‌های قرارداد انگلیس و روس بر سر ایران، از میان بردن مردان برجسته و انقلابی بود که با آز و نیاز استعماری بیگانگان در ایران سر ناسازگاری داشتند و خطر جدی برای استعمارگران به شمار می‌آمدند. این نقشه و توطئه چه پیش از کودتای فراماسون‌ها و چه پس از آن، به شکل گسترده و آشکار دنبال شد. نکته‌ی در خور نگرش اینکه همه‌ی نیروهای زورمداری که در آن صحنه‌ی سیاسی ایران نقشی داشتند، در راه اجرای این بند از قراردادهای انگلیس و روس کوشا بودند. دولتیان و دار و دسته‌ی محمدعلی شاه، اشغال‌گران روسی، انقلابی‌نماهای فراماسونری، مدعیان آزادی و دموکراسی و... دستشان را به خون عالمان دینی، پیشوایان روحانی و مردان انقلابی آغشته کردند و در برابر، از عناصری که آشکارا با مشروطه مخالف بودند و حتی دست‌شان به خون مردم بی‌گناه آلوده بود، به آسانی گذشتند و نه تنها به آنان کیفر ندادند، بلکه در نظام کودتا به آنان پست و مقام نیز بخشیدند. نمونه‌ی آشکار و زنده‌ی آن محمد‌ولی خان تنکابنی (سپهدار) قاتل شماری از مردم و دو روحانی به نام‌های سید عبدالحمید و سید حسین پیرامون مسجد جامع و قاتل شماری از دلیرمردان آذربایجانی، نه تنها کیفر ندید بلکه به عنوان چهره‌ای انقلابی و بنیان‌گذار مشروطه مورد ستایش فراوان قرار گرفت و یا عین الدوله‌ی خون‌آشام که در پی آن جنایات که روی تاریخ را سیاه کرده است در آن روزهای سیاهی که مشروطه‌ خواهان راستین مانند شیخ فضل الله نوری به دار کشیده می‌شدند، او با یک دنیا غرور و نخوت و آسودگی در کنار به اصطلاح آزادی‌خواهان و فاتحان تهران قدم می‌زد و با آنان عکس می‌گرفت و خود را برای رسیدن به پست و مقام در نظام نوپای فراماسونری آماده می‌کرد. این بحث را با نوشته‌ی یکی از تاریخ‌نگاران به پایان می‌برم: ... در مجلدات پیش در دو مورد از منافقین صحبت داشتم از رلی که این مردمان پست‌فطرت بی‌ایمان، چاپلوس، مزور در صحنه‌ی آن انقلاب عظیم بازی کردند بحث نمودم و نوشتم که جمعی که نامردانه در گوشه‌ی خانه‌های خود مخفی شده‌ بودند و منتظر فرصت بودند، همین که جنگ تمام شد اسلحه برتن کردند و تفنگ بر دوش گرفتند و خود را مشروطه‌خواه و فدائیان راه آزادی جلوه دادند... و هنوز بیست و چهار ساعت از فتح تهران نگذشته بود که کسانی که باید به دار مجازات آویخته بشوند، دوش به دوش نایب‌السلطنه و سرداران ملی به رتق و فتق امور پرداختند...[62] پی نوشت: 1. مورخ انقلاب اسلامی. 2. کسروی، احمد. تاریخ مشروطه، چاپ چهارم، انتشارت امیرکبیر، تهران: بیتا. ص174. 3. پیشین، ص186. 4. پیشین، ص185. 5. پیشین، ص330. 6. پیشین، 390. 7. تاریخ مشروطه ایران، ص577. 8. نگارنده هرگز بر این باور نیست که محمدعلی شاه اسلامخواه و قلبا هوادار مشروطهی مشروعه و پیرو علمای اسلامی و پیشوایان روحانی بود. او برای مقابله با انگلیسیان و عوامل و ایادی آنان در ایران که توطئهی واژگونی او را در دست اجرا داشتند، نیز با آگاهی از پایگاه مردمی علما و روحانیان، از اسلام و مشروطهی مشروعه دم میزد و با این شیوه گمان میکرد میتواند بر رقیبان چیره شود. 9. پیشین، ص210. 10. پیشین، ص214. 11. پیشین، ص223. 12. پیشین، ص225. 13. پیشین، ص221. 14. پیشین، ص251. 15. از این دیدگاه میتوان دریافت بیشتر کسانی که در آن روز در مجلس شورای ملی گرد آمده بودند، دارای چه پیشینهای بوده و دربارهی دولت مردان چگونه میاندیشیدند. 16. پیشین، 253 و 254. 17. اسناد محرمانهی وزارت خارجهی روسیهی تزاری دربارهی وقایع مشروطیت ایران، ترجمهی حسین قاسمیان، به کوشش احمد بشیری، جلد اول، نشر پرواز، تاریخ انتشار1336، 21 و 22. 18. تاریخ مشروطه ایران، 449. 19. همان. 20. اسناد محرمانهی وزارت خارجه روسیه، پیشین، ص87. کسروی مینویسد: «امروز شمار تفنگها نیز بیشتر گردید، به صدها رسید و از صدها به هزارها انجامید، چنانکه هنگام شام دوهزار و هفتصد تفنگ میداشتند...» تاریخ مشروطه، ص512، لیکن نمیگوید این سلاح ها از کجا میآمد. 21. پیشین، ص74. 22. پیشین، ص63. 23. پیشین، ص72. 24. محمدعلی شاه طی نامهای به مجلس دو چیز خواست: یکی آن که مجلس از مرز خود نگذرد و به کارهای دولت و قوه مجریه وارد نشود، دیگر آنکه انجمنهایی که مایهی آشوب هستند، برچیده شود. مجلس پاسخ داد: «...مجلس هیچگاه پا از مرز خود بیرون ننهاده، این دولتست که باید مرز خود شناسد و جلوی کار مجلس نگیرد. اما انجمنها از روی قانون اساسی آزاد است ولی هرگاه بیقانونی نمودند، باید دولت جلو گیرد...». 25. تاریخ مشروطهایران، ص501. 26. یکی از زشتگوییهای انجمنیها به محمدعلی شاه را کسروی چنین بازگو کرده است: «امروز تهرانیها در دشمنی با محمدعلی میرزا اندازه نشناختند و آنچه میدانستند و توانستند گفتند. امروز نام مادر او «ام الخاقان» را به زبانها انداختند و سخنانی را که در سی و اندی سال پیش دربارهی آن زن گفته شده بود، سخنانی که بنیادی جز پندار و گمان نمیداشت تازه گردانیدند...» تاریخ مشروطه ایران، ص341. 27. تاریخ مشروطه ایران، ص542. 28. پیشین، ص549. 29. پس از آزادی دستگیرشدگان، انجمنیها و عناصری از مجلس به صدا درآمدند که چرا شهربانی چند تن از بیگناهان را دستگیر کرده است و تا آن پایه فشار آوردند که امیر معظم حاکم تهران و رئیس شهربانی از کار کنارهگیری کردند!! 30. این امیران جلال الدوله (پسر ظل السلطان) علاءالدوله و سردار منصور بودند که بیدرنگ به فرنگ تبعید شدند. 31. اسناد تاریخی وقایع مشروطه ایران، به کوشش دکتر جهانگیر قائم مقامی، چاپ میهن، تهران: 1348، ص23. در عنوان تلگرام در کتاب یاد شده، تاریخ صدور تلگرام را 9 جمادی الاولی آورده است لیکن از آنجا که درمتن تلگرام آمده است دیروز (یکشنبه)، به دست میآید که صدور تلگرام دوشنبه 8 جمادی الاولی میباشد. 32. پیشین، 25. 33. تاریخ مشروطه ایران، 602. 34. اسناد تاریخی وقایع مشروطه، ص37. 35. بخشی از آن در کتاب تاریخ مشروطه ایران ص 616 آمده است. 36. تاریخ مشروطه ایران، ص619. 37. دربارهی گردهماییها و مخالفتها بر ضد مشروطه به تاریخ بیداری ایرانیان، از ص 505 تا 514 مراجعه کنید. 38. همان. ص 226. 39. نوشته اند: «... صبح، احدی را مانع خروج نبودند الا اینکه کسی را نمیگذاشتند وارد شود...» تاریخ بیدای ایرانیان، ج 2، ص157. 40. تاریخ مشروطه ایران، ص 626. 41. تاریخ بیداری ایرانیان، ج2، ص157. 42. تاریخ مشروطه ایران، ص 634. 43. دولت آبادی، یحیی،حیات یحیی، ج2، چاپ چهارم، انتشارات عطار، تهران: 1362. ص 321. 44. بمباران مجلس، ص 13 و 14. 45. پیشین، ص47 و 48. 46. تاریخ مشروطه. ایران، ص655. 47. کتاب آبی، گزارشهای محرمانه وزارت امور خارجه انگلیس درباره انقلاب مشروطه ایران، ج1، ص245، نشر نو، تاریخ چاپ: 1362. 48. حیات یحیی، ص341 و342. 49. بمباران مجلس شورای ملی، ص31. 50. پیشین، ص52. 51. تاریخ مشروطه ایران، صو 646. 52. بمباران مجلس شورای ملی، ص56. 53. تاریخ بیداری ایرانیان، ص 161. 54. تاریخ مشروطه ایران، ص 661. 55. اسناد محرمانه وزارت خارجه روسیه تزاری، ص127، زیرنویس. 56. حیات یحیی، جلد2، ص 334. 57. ملکزاده ، مهدی، تاریخ انقلاب مشروطیت ایران ، جلد 4ـ5، انتشارات علمی ، چاپ دوم ، تاریخ چاپ: 1363 ، ص 786 و 787. 58. پیشین، ص151. 59. گیلان در جنبش مشروطیت، ص122. 60. تاریخ بیداری ایرانیان، ص495. 61. تاریخ هجده ساله آذربایجان یا سرنوشت گردان و دلیران، جلد اول، امیرکبیر، چاپ نهم، تهران: 1359، ص62. 62. ملک‌زاده، مهدی، تاریخ انقلاب مشروطیت، جلد پنج، ص1248. بنیاد دانش پژوهی و دانشنامه انقلاب اسلامی منبع: مجله الکترونیکی گذرستان

حمايت روسيه و انگليس از محمد‌‌علي شاه در آستانه به توپ بستن مجلس

درتاريخ چنين آمده است كه حمله نظامي به ساختمان مجلس شوراي ملي در 1287 توسط نظاميان روسيه و به خواست مؤكد محمد‌علي شاه قاجار صورت گرفته و هدف سركوب جنبش مشروطه بوده است. براساس آنچه كه در تاريخ آمده، انگليسي‌ها در ‌آن زمان خود را حامي مشروطه‌طلبان وانمود ساخته و سفارت خود را مأمن و پناهگاه آنان براي در امان ماندن از گزند نيروهاي دولتي محمد‌علي شاه و نظاميان روس حامي وي قرار داده بودند ولي اسنادي كه از وزارت خارجه بريتانيا به دست آمده حاكي از آن است كه محمد‌علي شاه در آن زمان مورد حمايت مشترك روسيه و انگلستان قرار داشته و به ويژه در روزهاي قبل از به توپ بستن ساختمان مجلس شوراي ملي، شاه از حمايت وزيران مختار بريتانيا و روسيه در تهران برخوردار بوده است. در اينجا توجه خوانندگان گرامي را به گوشه‌هائي از چند سند كه گواه اين مدعاست جلب مي‌كنيم: در سند شماره 291 به تاريخ 16 ژوئن 190 / 26 خرداد 1287 ـ يك هفته قبل از به توپ بستن مجلس، چارلز مارلينگ وزير مختار انگليس به سرادوارد گري وزير خارجه كشورش صحبت از يك توافق مشترك با روسيه بر سرحكومت سلطنتي ايران را مطرح كرده مي‌نويسد: «به عقيده اينجانب وزير مختار روس سعي مي‌كند تنها ورق برنده خود يعني شاه را با تن دادن به هر خطري حفظ كند. او در صورت امكان اين كار را با همكاري ما انجام خواهد داد. طرح موضوع هواداري ظل‌السلطان از آلمان نيز بهانه‌اي است تا دولت اعليحضرت پادشاه انگلستان رادر مورد انتشار يك اعلاميه مشترك جلب كند.» در سند شماره 308 به تاريخ 20 ژوئن 1908 / 30 خرداد 1287 ـ 2 روز قبل از به توپ بستن مجلسف سر ادوارد گري وزير خارجه انگيس در پاسخ به تلگرام «هيوا وبيرن» كاردار كشورش در روسيه كه موضاع دولت روسيه در قبال شاه ايران را به اطلاع وزارت خارجه انگلستان رسانده بود گفت در كشور بريتانيا و روسيه بايد به محمد‌علي شاه توصيه كنند براي حفظ سلطنتش از هر اقدام خصمانه‌اي عليه مشروطه‌خواهان امتناع ورزد. در سند شماره 310 به تاريخ 21 ژوئن 1908 / اول تير 1287 ـ يك روز قبل از به توپ بستن مجلس چارلز مارلينگ وزير مختار انگليس به سرادوارد گري وزير خارجه كشورش نوشت: «هرگونه پيشنهاد مشترك از سوي روسيه و انگليس به محمد‌‌علي شاه نبايد مخفي بماند و بايد متن آن اعلام شود زيرا ممكن است به عنوان حمايت مشترك از شاه جلوه كند.» وي افزود: «وزير مختار روسيه به من پيشنهاد كرده كه بها تفاق رفتار صيمانه و آشتي جويانه‌اي در قبال شاه در پيش بگيريم». در سند شماره 312 به تاريخ 22 ژوئن 1908 / دوم تير 1287 ـ صبح روز جمله به مجلس، مستر «هيوا وبيرن» كاردار انگلستان در روسيه در نامه‌اي به سر ادوارد گري وزير خارجه انگليس از ملاقات خود با ايزولسكي وزير خارجه روسيه سخن به ميان آورد. وي گفت ايزولسكي در اين ملاقات پيشنهاد نماينده كشورش در ايران را پذيرفته كه نمايندگان دو كشور بايد در تهران طي يادداشتهائي براي وزيران ك ابينه ايران، نمايندگان مجلس و شخص شاه، تأكيد كنند كه دو دولت روسيه و انگلستان حفظ دودمان سل طنت كنوني را تعهد كرده‌اند. ايزولسكي در اين ملاقات به نقل از نماينده كشور خود در تهران تصريح كرد اين اقدام تنها راه مؤثر براي جلوگيري از خلع سلاح شدن شاه در برابر مخالفان است و افزود در غير اين صورت شاهد سقوط محمد‌علي شاه خواهيم بود. كاردار انگلستان در ادامه اين نامه براي وزير خارجه كشورش نوشت: «دولت روسيه مي‌خواهد شاه كنوني (محمد‌علي شاه) را حفظ كند ولي ما از هر دولتي ولو ظل‌السلطان به شرط آنكه تحت‌الحمايه ما بايد حمايت خواهيم كرد.» وي افزود: «من منتهاي كوشش خود را به كار بردم تا ايزولسكي را از اين اشتباه بيرون آورم. در عين حال تأكيد كردم كه دولت انگلستان هيچ علاقه‌اي ندارد كه محمد‌علي شاه سرنگون شود و كس ديگري را جايگزين وي كند. اما عقيده من اين است كه وي تصور مي‌كند به قدرت رسيدن هر فرد ديگري به جاي محمد‌علي شاه به منزله پيروزي سياست انگلستان در ايران است و طبعاًَ از آن احتراز مي‌كند» وي گفت ايزولسكي مايل است دو دولت بريتانيا و روسيه، وليعهد ايران را به عنوان وارث تاج و تخت به رسميت بشناسند ولي متعهد به دفاع از تاج و تخت پدرش باشند و در هر حال روش منفي در برابر شاه در پيش نگيرند. در سند شماره 327 به تاريخ 23 ژوئن 1908 / سوم تير 1287 ـ فرداي روز به توپ بستن مجلس، چارلز مارلينگ وزير مختار انگليس در نامه‌اي به سر ادوارد گري وزير خارجه كشورش ضمن اشاره به حوادث ديروز (حمله به مجلس) تأكيد كرد به وابسته نظامي سفارت دستور داده‌ام از ورود احتمالي اشخاصي كه بخواهند در سفارت بست ؟؟ بنشينند و يا پناهنده شوند، ممانعت كند. در سند شماره 339 به تاريخ 25 ژوئن 1908 / 5 تير 1287 ـ 3 روز پس از به توپ بستن مجلس، چارلز مارلينگ وزير مختار انگلستان در نامه‌اي به سر ادوارد گري وزير خارجه كشورش با اشاره به حوادث روز مله، تأكيد كرد شاه دليل موجهي براي اتخاذ اقدامات شديد عليه مخالفين داشت زيرا حمله ابتدا از ناحيه مجاهدين به سپاهيان روس و قواي دولتي صورت گرفت. در اين نامه به غارت خانه‌هاي مخالفين، بازداشت نمايندگان مجلس، بازداشت رئيس مجلس و موارد متعدد اعدام اشاره شده است. به اين ترتيب از مكاتبات سفارتخانه روس و انگليس در تهران، لندن و مسكو چنين بر مي‌آيد كه هر دو كشور حامي رژيم سركوبگر محمد‌علي شاه و مخالف نهضت مشروطه بوده‌اند. ذكر اين نكته ضروري است كه محمد‌علي شاه يكسال پس از حادثه به توپ بستن مجلس تحت تأثير خشم مردم در شهريور 1288 به كمك نظاميان روس از كشور گريخت. مجله «خواندنيها» سال 1330، شماره‌هاي 26 و 27 منبع بازنشر مجله الکترونیکی گذرستان

ارتشبد جم : حتی ارتش از خریدهای نظامی شاه اطلاع نداشت

در یک فاصله زمانی 20 ساله از 1950 تا 1970 کل خریدهای تسلیحاتی ایران از آمریکا به یک میلیارد دلار هم نرسید ولی بین 1970 تا 1978 میلادی یعنی فقط در عرض 8 سال آخر سلطنت شاه میزان خرید سلاح از آمریکا آنقدر سریع افزایش یافت که به رقم نجومی 19 میلیارد دلار بالغ شد.(1) بخش معتنابهی از این سلاحها از آمریکا خریداری می‌شد و اصولا کار تجهیز و مسلح کردن ارتش شاهنشاهی بر عهده آمریکائیها بود. از ابتدای دهه پنجاه و مشخصا از سال 1350 ایران تبدیل به بزرگترین خریدار تجهیزات نظامی از آمریکا شد. روند تصمیم گیری در باره خرید اسلحه نیز چندان دشوار و پیچیده نبود. در گزارش کمیته روابط خارجی مجلس سنای آمریکا در بخش فروش تسلیحات به ایران آمده است: فرآیند تصمیم گیری دفاعی در ایران نسبتا ساده است. شاه در مورد کلیه خریدهای عمده تصمیم گیری می‌کند و معاون وزیر جنگ او ژنرال نیروی هوایی حسن طوفانیان این تصمیمات را به اجرا می‌گذارد (2). فردوست نیز در این باره می نویسد: این تصور که نوع سلاحها و کشور سازنده اسلحه و کمپانی فروشنده سلاح را طوفانیان تعیین می‌کرد تصور صحیحی نیست. چه نوع سلاح، به چه تعداد، از کجا، همه و همه توسط محمدرضا دیکته می شد و طوفانیان تنها مجری بسیار خوبی بود (3). البته صرفنظر از طوفانیان، شاه از سوی مشاوران نظامی و مورد اعتماد دیگری چون منوچهر خسرو داد، غلامعلی اویسی، امیر حسین ربیعی و نعمت الله نصیری نیز احاطه شده بود (4) فردوست می نویسد: رویه این بود که رئیس ستاد ارتش از طریق متخصصین ستاد، فرماندهان سه نیرو (زمینی، هوایی، دریایی) و بخصوص فرمانده نیروی هوایی در دوران فرماندهی ارتشبد خاتمی، فرمانده ژاندارمری و رئیس شهربانی از روی کاتالوگ‌ها، و در مورد سلاحهای سبک از روی نمونه های ارسالی از سوی شرکت سازنده، و همچنین شخص طوفانیان موضوع خرید را طرح می‌کردند و تعداد را نیز همین مقامات به محمدرضا پیشنهاد می‌دادند (5) طوفانیان نیز در این باره اظهار می دارد: انتخاب بر اساس تحقیق روی لوازم مورد نظر، وسایل مورد نظر و جنبه های سیاسی و اقتصادی صورت می‌گیرد و تصمیم نهایی انتخاب هر سیستم با شاهنشاه آریامهر است. شاهنشاه آریامهر در مقام رهبر و فرمانده کل قوا انتخاب نهایی را انجام می دهند (6) بدون تردید شاه با نمایندگانی پیوند داشت و از خلال ارتباط با آنان توصیه می‌شد که چه سلاحهایی را خریداری کند. همان‌گونه که در کمیته روابط خارجی مجلس سنای آمریکا نیز آورده شد، دولت و دیگر رجال و مقامات ذی نفوذ کشوری و لشکری هیچ گونه دخالتی در این امور نداشتند. ارتشبد فریدون جم (7) فرزند محمود جم و همسر اول شمس پهلوی که از سال 1348 تا 1350 ریاست ستاد ارتش را بر عهده داشت در گفت و گوی خود با مجموعه داستان انقلاب به روایت بی.بی.سی اظهار می دارد: اعلیحضرت شخصا ساز و برگ نظامی مورد نظر را انتخاب می‌کرد و دستور خرید آن را به طوفانیان می داد. نه وزارت جنگ کنترلی داشت و نه ستاد بزرگ ارتش‌داران. اعلیحضرت بود و بانک مرکزی و ارتشبد طوفانیان و سفارت آمریکا. اصلا ارتش اطلاعی نداشت....(8) پی نوشت: 1 – فریدون هویدا، سقوط شاه، تهران، انتشارات اطلاعات، 1365، ص 98 2 – ماروین زونیس، شکست شاهانه، روانشناسی شخصیت شاه، ترجمه عباس مخبر، انتشارات طرح نو، 1370، ص 15 3 – ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ج 1، ص 219 4 – شیر و عقاب، روابط بد فرجام ایران و آمریکا، ص 321 5 – ظهور و سقوط، همان. 6 – روزنامه اطلاعات مورخ 25 بهمن 1354 7 – ارتشبد فریدون جم (متولد 1293) در سال 1357پیشنهاد بختیار آخرین نخست وزیر شاه مبنی بر پذیرش وزارت دفاع را رد کرد. 8 – تحریر تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی (مجموعه برنامه داستان انقلاب به روایت بی.بی.سی)، به کوشش ع. باقی. قم، انتشارات تفکر، 1373، صص 248 – 247 منبع:سراب یک ژنرال، بازشناسی نقش ارتشبد طوفانیان در حاکمیت پهلوی دوم، صفاءالدین تبرائیان، موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران، 1377 ص 56 تا 60 منبع بازنشر: مجله الکترونیکی دوران

اسلام ستیزی در درون سازمان مجاهدین خلق

...مرکزیت سازمان در اسفند ماه 1353 ، از طریق لیلا زمردیان زوج تشکیلاتی شریف واقفی ، که ضمناً رابط وی با سازمان بود ، دریافت که شریف واقفی که به دلیل مخالفت با انحراف ایدئولوژیک قبلاً از مرکزیت تصفیه شده بود ، مسلح است. لیلا در یک متن انتقاد از خود پس از این که از طرف مسئولش متهم شده بود که حقایق را نمی گوید ، اعتراف کرد که از همان آذر ماه 53 می دانسته که شوهرش مسلح است ، ولی گزارش نکرده است (1). ضمناً صمدیه لباف نیز یکی دو بار به وحید افراخته گفته بود که دیگر به دلایل اعتقادی نمی خواهد با سازمان کار کند ، این مسئله نیز شایبه ارتباط منظم مخالفین را برای هسته مرکزی سازمان تقویت کرد و لذا تصمیم به مذاکره اولیه با مخالفان گرفتند(2). طی چند تماس که در فروردین ماه 1354 بین وحید افراخته ، به نمایندگی از مرکزیت ، با مجید شریف واقفی و صمدیه لباف گرفته شد ، آنان صریحاً اظهار داشتند که دیگر نمی خواهند با سازمان کار کنند و تصمیم به جدایی گرفته اند. • عناد مرکزیت با صمدیه همان طور که اشاره کردیم ، عملیات ترور زندی پور ، آخرین همکاری مرتضی صمدیه لباف با مرکزیت مارکسیست شده سازمان بود. محمد طاهر رحیمی از کادرهای درجه یک سازمان در این خصوص طی اعترافات خود ، نوشته است : ".... مدتی بود که من می دانستم مرتضی در مقابل مارکسیست شدن مقاومت می کند و به هیچ وجه دست از اسلام بر نمی دارد ، ولی با این حال معتقد است که باید مبارزه کرد و گفت که من در هر صورت در کنار شما مبارزه خواهم کرد. این مطلب گذشت تا جریان عمل تیمسار سرتیپ زندی پور پیش آمد. من در آن جریان به خوبی می دیدم که او هماهنگی لازم را با ما ندارد ، نه از نظر لباس و نه از نظر فکری. به نحوی که از جهت پوشش در جییان شناسایی ، ما یکی دو بار به او تذکر دادیم که در شمال شهر باید لباس مرتبی پوشید تا به طور عادی در میان کارمندانی که صبح به سر کار می روند گم شویم و جلب نظر نکنیم. ولی او زیر بار نمی رفت. به هر حال بعد از جریان عمل نیز او انگیزه عمده عمل را رقابت ما با فداییان می انست و خصوصاً این مسئله را طوری عنوان می کرد که نشان دهد هیچ گونه انگیزه دیگری در این جریان نداشته ایم و به طور کلی افراد انگیزه عمل را از دست داده اند و با چنین انگیزه هایی عمل می کنند و در نهایت می خواست ضعف انگیزه عمومی سازمان را مطرح کند و آن را نتیجه مارکسیست شدن سازمان بداند. در این زمینه بحث زیادی توسط بهرام آرام شد که اثبات کند انگیزه رقابت جزء بسیار کوچکی از کل انگیزه را تشکیل می داده ، ولی او زیر بار نمی رفت و با منظور خاصی که داشت بر سر حرف خود ایستاده بود. در اینجا بهرام به خود او نیز صریحاً گفت که ما و تو باید به یک نتیجه مشترک برسیم ، چون در غیر این صورت این عمل یا یک عمل دیگر ، آخرین عمل تو در این گروه خواهد بود و مقدار زیادی روی این مسئله صحبت شد ، ولی مرتضی نظر خود را تغییر نمی داد. ما همه نسبت به او این احساس را پیدا کرده بودیم که به هر حال او عضو پایدار و قابل اتکایی برای ما نیست و زمزمه جدایی اش نیز به گوش می رسید..... به هر حال در همین شرایط یک بار که او را برای شناسایی فرستاده بودند ، گفته بود : من دیگر تفنگ شما نخواهم شد. اشاره به این که شما می خواهید تنها در عملیات از من استفاده کنید و این کار را آن قدر ادامه دهید تا بالاخره من در یکی از این عملیات ها کشته شوم. و لذا از رفتن به دنبال شناسایی سر باز زده بود. از همین جا بحث علنی او با مسئولش ( در این موقع او تحت مسئولیت وحید افراخته بود) آغاز می شود و جبهه گیری او نیز در مقابل مسئولش تشدید می گردد و آن طور که بعداً معلوم شد علت عمده این جبهه گیری ، دلخوشی به جمع دیگری بود که خودشان در فکر تشکیلش بودند.... به هر حال آنها با این فکر به طور عملی در صدد جدا شدن از سازمان بودند و گروه که از مدت ها قبل با آنها درگیری داشت این امکان را (احتمال) می داد که روزی آنها را از دست بدهد ، لذا مسئولیت شان کم می شد و حتی المقدور اطلاعات شان محدود می گشت و بالاخره همین طور هم شد. وقتی مسئولیت سیف الله کاظیمان و خصوصاً انباری که در اختیار داشت از او گرفته بود ، با توجه به آمادگی های قبلی تصمیم گرفتند که تا فرصت باقی است وسایل انبار را.... بردارند و بعد از خالی کردن انبار توسط مرتضی صمدیه می خواستند به طور کامل ارتباط شان را قطع کنند. روز پنجشنبه 11/2/54 انبار تخلیه شده بود و روز سه شنبه بعد 16/2/51 آخرین روز قرارشان بود که در همان روز برنامه ترور آنها پیاده شد. جریان عمل از این قرار بود که شب دوشنبه بهرام در خانه تیمی خیابان ظفر در حالی که شدیداً ناراحت بود ، این مسئله را مطرح کرد : از این به بعد دیگر آنها (مجید شریف واقفی و مرتضی صمدیه لباف) به صورت دشمنان ما خواهند بود و با توجه به تعصب شدید مرتضی در مورد مذهب ، ممکن است بعد از این مهمترین رسالت خود را از بین بردن افرادی بداند که سازمان را به مارکسیسم سوق دادند. دراین صورت خود (یعنی بهرام) بیش از همه در معرض خطر قرار داشت و از این جهت نیز نگران بود. و در این صورت و ضمناً با توجه به این که در آن روز بحث می شد که اگر به آنها فرصت بدهیم یک سازمان دست راستی همانند فالانژیست های لبنان در ایران به وجود خواهد آمد که رسالت خود را مبارزه با مارکسیست ها می داند ، تصمیم گرفته شد هر چه زودتر آنها را از بین ببریم." (3) از اظهارات محمد طاهر رحیمی چند نکته را می توان دریافت : 1. مرتضی صمدیه لباف در برخورد با سازمان و مسئولان مارکسیست شده آن به مرحله ای رسیده بود که پنهان کاری نمی کرده است. 2. اساساً در انگیزه سازمان تشکیک می کرده به این معنی که انگیزش های رقابتی و تلاش در عقب نیفتادن از گروه رقیب (چریک های فدایی) را عمده ترین علت دست زدن سازمان به عملیات نظامی می دانسته است. 3. به سوء نیست تشکیلات در مورد خودش یقین داشته و به همین سبب صریحاً اعلام کرده بود که حاضر نیست همکاری را ادامه دهد و به قول خودش تفنگ آنها باشد. 4. نسبت به مذهب ، تعهد و پایبندی شدید داشته در حدی که این امر مورد اتفاق همه کسانی که او را می شناختند بوده است (4). 5. از جمله توجیهات و انگیزه های مرکزیت سازمان در ترور وی و شریف واقفی ترس از نوعی انتقام گیری بوده است که تردیدی نیست قیاس به نفس کرده اند. مرکزیت تصویب کرد که شریف واقفی ، صمدیه لباف و سعید شاهسوندی را تصفیه فیزیکی (ترور) کنند و ضمناً با سیف الله کاظمیان ، سمپات صمدیه و انباردار آنها نیز بعد از ترور آن دو تماس گرفته شود که انبارک را تحویل دهد (5). • ترور شریف واقفی طبق قراری که از طریق لیلا زمردیان به شریف واقفی ابلاغ شد ، وحید افراخته و او در ساعت 4 بعدازظهر روز 16 اردیبهشت ماه 1354 در سه راه بوذر جمهری نو (15 خرداد شرقی) باید یکدیگر را می دیدند (6). قبلاً محسن سید خاموشی و حسین سیاه کلاه در یکی از کوچه های خیابان ادیب الممالک مستقر شده بودند و در انتظار ورود شریف واقفی به سر می بردند که قرار بود علامت آن را منیژه اشرف زاده کرمانی بدهد. طبق برنامه ، لیلا بی آن که از جریان ترور مطلع باشد ، او را تا محل ملاقاتش با وحید همراهی کرد و جدا شد. قرار بود در ملاقات آخرین حرف ها زده شود و وحید احتمالاً و صرفاً به لحاظ تاکتیکی جهت انحراف ذهن شریف ، موافقت سازمان را به مجید شریف واقفی اعلام دارد. وحید وی را به داخل خیابان ادیب برد و زمانی که به کوچه محل استقرار دو عضو دیگر رسیدند و خواستند از آن عبور کنند ، حسین سیاه کلاه یک گلوله از روبرو به صورت شریف واقفی و وحید افراخته نیز گلوله ای از پشت به سر او شلیک کرد. جسد او به سرعت در صندوق عقب اتومبیلی که از قبل آماده بود قرار گرفت ، وحید و دو نفر دیگر با رانندگی محسن خاموشی به سوی بیابان های مسگرآباد حرکت کردند ، در آنجا شکم شریف واقفی توسط خاموشی و سیاه کلاه پاره شد و در آن محلول بنزین و کلرات و شکر ریختند و آتش زدند. پس از سوزاندن جسد ، آن را قطعه قطعه کردند و در چند نقطه دفن نمودند ، در حین سوزاندن و مثله کردن جسد یکی از دست های حسین سیاه کلاه مقداری سوخت که در نتیجه نتوانست در برنامه بعدی که قرار بود ساعت 6 بعدازظهر اجرا شود (ترور صمدیه لباف) شرکت کند. • قتل و جسد سوزی از زبان خاموشی سید محسن سید خاموشی یکی از عوامل ترور شریف واقفی اعترافات گوایی در مورد این حادثه دارد که عین آن را در حضور والدین او نیز تکرار کرد و از تلویزیون رژیم شاه پخش شد : « در محل قرار علی و بعد حیدر و حسن هم آمدند (7). ماشین قهوه ای را هم با خود آورده بودند.... وسایل ضروری را داخل ماشین گذاشتیم (کلرات ، بنزین ، برزنت ، ابر ، نایلون ، هر کدام یک دست لباس اضافی برای خود آورده بودیم ، میخ پنچری ، لنگ) صندوق عقب را مرتب کردیم ، اول یک ورق نایلون زیر انداختیم ، بعد برزنت را روی آن کشیدیم ، بعداً ابر را روی برزنت کشیدیم ، حدود سه کیلو کرات در بسته های یک کیلویی در داخل ماشین گذاشتیم ، یک پیت هم خریدیم و آن را پر از آب کرده داخل ماشین گذاشتیم. طرح بدین شکل بود که روبروی کوچه ادیب الممالک (کوچه باریک) یک همشیره بایستد ، بعد وقتی شریف واقفی وارد کوچه شد همشیره برود و عباس وارد کوچه شده مجید شریف واقفی را بکشد ، بعد جسد را دو نفری (عباس و حیدر) با هم حمل کنند و در صندوق عقب بگذارند و بعد سوار شده بروند... حیدر سر قرار مجید شریف واقفی ر فت ، من و عباس هم ماشین قهوه ای را به کوچه ای برده نمره ها را باز کرده و نمره های جعلی را پشت شیشه های آن گذاشتیم و به محل عمل رفتیم. ماشین را دم کوچه باریک گذاشتیم و ایستادیم. چند لحظه بعد علی با ناراحتی آمد و گفت : همشیره سر قرار خود نیامده ، چه کار کنیم ؟ عباس گفت : مهم نیست ، من طوری می ایستم که نمی از کوچه را ببینم. ما ایستاده بودیم که دیدیم همشیره با چادر آمد و روبروی کوچه ایستاد ، حدود یک ربع گذشت که همشیره رفت. عباس از من خداحافظی کرده و داخل کوچه شد ، لحظه ای بعد صدای شلیک گلوله بلند شد ، من لنگ را برداشته و داخل کوچه شدم که دیدم مجید شریف واقفی به صورت روی زمین افتاده است ، لنگ را روی صورت او گذاشتم و برگشتم ، ماشین را روشن کرده دستمالی تر کردم ، وقتی عباس و حیدر جسد را داخل ماشین گذاشتند ، من خون های روی سپر را پاک کردم و با هم سوار شدیم و رفتیم.... عباس از جلو یک تیر به صورت او شلیک کرده و حیدر هم یک تیر به پشت سرش شلیک نموده بود ، بعد دو نفری جسد را داخل ماشین آوردند. چند زن از دیدن صحنه داد و فریاد کردند که حیدر سر آنها داد کشید ما پلیسیم ، دور شوید ، کسی که کشته شده خرابکار بود. از طریق کوچه آب منگل و شهباز گرفته و از آنجا به خیابان عارف نزدیک میدان خراسان رفتیم ، حیدر پیاده شد و من و عباس وارد جاده مسگرآباد شدیم. همان موقع که مجید شریف واقفی روی زمین افتاده بود ، اسلحه اش را از کمرش بر می دارند ، اسلحه اش یک هفت شصت و پنج بود ، همان اسلحه ای که از انبار تخلیه کردند ، ولی نارنجکش را بر نمی دارند و نارنجک از کمرش می افتاد و عباس و حیدر نفهمیده بودند ، در نتیجه نارنجک در کوچه ماند. من و عباس در جاده مسگرآباد ، همانجایی که وحید افراخته علامت داده بود رفتیم ، ولی جایی برای سوزاندن جسد نبود ، زیرا همان لحظه ای که ماشین را پارک کردیم ، یک گله گوسفند و چند مرد نزدیک ما شدند. در هر صورت ما از منطقه دور شدیم و در امتداد جاده قدیم پیش رفتیم. بالاخره جایی یافتیم در 18 کیلومتری جاده مسگرآباد ، که چاله های زیادی داشت ، بعد از مدتی معطلی ، بالاخره جسد را از ماشین پایین انداختیم و کلرات را روی جسد ریختیم ، مخصوصاً روی صورت او ، بعد بنزین ریختیم ، بعد دست های خود را و ماشین را تمیز کردیم ، بعد مقداری هم بنزین روی دست و پای عباس ریخته شد. در همان حال فندک زد ، از جسد شعله طولانی بلند شد و از دست و پای عباس هم شعله بلند شد ، مقداری عقب رفته ، من روی او پریدم و او را زمین زده و شعله را خفه کردم ، وقتی بلند شدیم متوجه شدیم که شعله به در صندلی عقب ماشین گرفته ، به سرعت داخل ماشین پریده و ماشین را از شعله ها دور کردیم.... » (8) خاموشی در بازجویی دیگری افزود : « در گودالی جسد را انداخته و کلرات و بنزین روی آن ریختیم ، جیب های آن را تخلیه کردیم : 20 عدد قرص سیانور داشت و مقداری نوشته که آیه قرآن در آن بود و حدود 400 تومان پول. » (9) • ترور صمديّه لبّاف وحید قرارى مشابه این قرار را، در خیابان گرگان، با مرتضى صمديّه لبّاف گذارده بود؛ و چون سیاه‏كلاه نتوانست در این برنامه به عنوان ضارب حضور داشته باشد، به جاى او مهدى موسوى قمى عضو شاخه تقى شهرام (سیاسى ـ كارگرى) كه به منظور اجراى این برنامه «قرض» گرفته شده بود، انتخاب شد. در این عملیات علامت دهنده منیژه اشرف‏زاده و راننده محمد طاهررحیمى بود؛ و اتومبیل عملیات، متعلق به سیف‏اللّه‏ كاظمیان ـ یار همدست صمديّه لبّاف ـ بود كه البته در جریان امر قرار نداشت. در ساعت 6 بعد از ظهر 16 اردیبهشت 1354 مرتضى صمديّه لبّاف در خیابان گرگان با وحید ملاقات كرد و به پیشنهاد وحید، جهت امنیت بیشتر، به خیابان سلمان فارسى وارد شدند. پس از طى مسافتى كوتاه مرتضى مشاهده كرد كه در فاصله 50 مترى، یك نفر از كوچه متقاطع خیابان سلمان فارسى به سوى آنها سرك مى‏كشد. مرتضى با هشیارى ویژه‏اى كه داشت، دریافت كه وضع فوق‏العاده‏اى وجود دارد. به وحید گفت: «باید زودتر اینجا را ترك كنیم؛ چون فكر مى‏كنم منطقه، پلیسى است». وحید اظهار داشت كه «تو شكّاك شده‏اى، من كه احساس نمى‏كنم». پس از طى چند گام دیگر، صمديّه باز اصرار كرد كه «من حتم دارم كه وضع منطقه عادى نیست؛ بیا برویم» و وقتى با جواب منفى وحید روبه‏رو شد، گفت: «من برمى‏گردم» و بازگشت. در این حال، وحید اسلحه خود را كشید و به سمت صمديّه شلیك كرد. دو گلوله به فك و صورت او اصابت كرد. صمديّه، در حین اصابت گلوله، به سرعت واكنش نشان داد و پیش از آنكه فرصت شلیك دیگرى به وحید دهد، اسلحه خود را كشید و با شلیك به اطراف وحید، او را وادار به فرار كرد. بعدها وحید افراخته اظهار داشت كه صمديّه لبّاف مى‏توانسته وى را هدف بگیرد ولى این كار را نكرد و هدفش فراردادن او و خنثى كردن توطئه بوده است. «وقتى كه در ساواك از صمديّه پرسیدند: توكه تیراندازى‏ات در سازمان معروف است، چرا وحید را نكشتى؟ جواب داد: ما مثل آنها نامرد نیستیم».(10) صمديّه لبّاف، پس از مجروح شدن، با یك وانت خود را به منزل برادرش رساند ولى چون جراحتش سنگین بود، برادرش او را جلوى بیمارستان سینا پیاده كرد و طبق قرارى كه مرتضى با او گذاشته بود، خودش محل را ترك كرد. (11) دقایقى پس از رسیدن صمديّه لبّاف به بیمارستان، مأموران كمیته مشترك سر رسیدند و پس از معالجات اولیه، مرتضى را به بیمارستان شهربانى منتقل كردند. وى در توضیح حادثه خود را یك سمپات ساده معرفى كرد و اظهار داشت كه چون با سازمان و عقایدشان موافق نبوده، قصد قتل او را داشته‏اند؛ او حتى در مورد مسئله تغییر ایدئولوژى نیز مطالبى را گفت. در مجموع، وى مأموران را فریب داد و آنان باور كردند كه تصمیم به ترك مبارزه داشته است. از سوى دیگر چون صمديّه لبّاف احتمال مى‏داد كه تیم ترور مركزیت، سعید شاهسوندى(12) را نیز به همان ترتیب از میان بردارد، قرارى را كه با او داشت اعتراف كرد تا وى دستگیر شود و بدین ترتیب نجات یابد. با توجه به قراین و گزارشى كه همان روز مأموران از حوالى خیابان ادیب‏الممالك دریافت كرده بودند كه در ساعت 4 بعدازظهر در آنجا صداى تیراندازى شنیده شده، مطمئن شدند كه صداى گزارش شده و آثار خون، كه بعدا در محل دیده شد، مربوط به ترورى مشابه بوده است. صمديّه لبّاف بعد از 5 روز سكوت و تظاهر به بیهوشى و بدحالى به جز آدرس سوخته یك منزل فردى شاهسوندى و معرفى خود به عنوان یك سمپات ساده، مطلب دیگرى به ساواك نگفت. البته شاهسوندى بعد از ده روز، به طور اتفاقى بر اساس گزارش صاحب‏خانه منزل فردى خود دستگیر شد. این نكته حایز اهمیت است كه مراتب تشكیلاتى و كارنامه عملیاتى مرتضى صمديّه لبّاف، تا زمانى كه وحید افراخته دستگیر شد و در مورد وى اعتراف كرد، براى مسئولان ساواك و كمیته مشترك مخفى بود. در مباحث آتى روشن خواهد شد كه علاوه بر اعترافات وحید، دایر بر نقش صمديّه لبّاف در چند عملیات مسلحانه، مركزیت تصفیه‏گر كه جنایت را به شیوه‏هاى قبلى تصفیه افزوده بودند، نیز در صدد بود با لو دادن یكى از عملیات‏ها در متن بیانیه تغییر مواضع... گرفتارى او را دوچندان كند. • دفاعیه مكتوب صمديّه لبّاف مرتضى صمدیه لباف در جریان محاكمه خود در دادگاه نظامى، دفاعیه خود را كه قبلاً به صورت مكتوب تهیه كرده بود ارائه كرد. در این دفاعیه، شرح وقایع مربوط به تغییر ایدئولوژى و تصفیه‏هاى خونین، به خوبى بیان شده بود كه در اینجا متن آن درج مى‏شود: بسم‏اللّه‏ الرحمن الرحیم هوالذى بعث فى‏الامیین رسولاً منهم يَتْلوا علیهم آیاته و یزكیهم و یعلمُهُمُ الكتاب و الحكمة و ان كانوا من قبل لفى ضلالٍ مبین. خداوند كسى است كه برانگیخت از میان مردم رسولى را تا بخواند براى ایشان آیاتش را و پاك سازد ایشان را و تعلیم دهد آنها را كتاب و دانش در حالى كه از قبل در گمراهى آشكار مى‏بودند. در اینجا من منظورم دفاع از آنچه كه كرده‏ام نیست بلكه مقصودم آوردن نمونه‏ها و وقایعى است كه در این دوره با ماركسیست‏ها داشتم تا اینكه تذكر و هشدارى به جوانان مذهبى باشد كه ناخواسته در دامن كمونیست‏ها مى‏افتند و با توجیهات به ظاهر علمى فریبنده سعى در ردّ فلسفه الهى مى‏كنند. من از سال 1350 به عضویت سازمان مجاهدین درآمدم. در آن موقع این گروه داراى اعتقادات اسلامى بود. و هدفش ایجاد یك جامعه توحیدى و برقرارى یك حكومت اسلامى بود. به همین دلیل كه داراى انگیزه‏هاى مذهبى و اعتقادات اسلامى بوده به وسیله یكى از اعضاى همین گروه عضوگیرى شدم. و پس از مطالعات اولیه در سال 1351 براى اینكه دستگیر نشوم متوارى شده و زندگى مخفى را آغاز نمودم. پس از این ما با شناسنامه‏هاى جعلى كه براى خود درست مى‏كردیم خانه‏هاى امن و تیمى اجاره مى‏كردیم. در این خانه‏ها علاوه بر كارهاى عملى كه انجام مى‏دادیم مطالعات تئوریك نیز داشتیم (این مطالعات شامل كتاب‏هاى مذهبى و ماركسیستى بود كه توأما مى‏خواندیم در حالیكه ما به فلسفه الهى اسلام معتقد بودیم) كتاب‏هاى ماركسیستى را بدون اینكه از دید فلسفه الهى مورد بررسى قرار داده [باشیم] مى‏خواندیم و حتى در بعضى موارد آنها را تأیید مى‏كردیم. این مسئله به اضافه آمدن فردى در كادر رهبرى گروه ـ كه خودش ماركسیست بود و به دروغ وانمود مى‏كرد مسلمان است و براى ما قرآن میخواند در حالى كه به آن اعتقاد نداشت ـ و همچنین پایین بودن سطح تئوریك و كمى آگاهى اعضاى گروه باعث ماركسیست شدن گروه گردید. گروه بعد از این با افراد مذهبى چنین برخورد مى‏كرد، بدون اینكه به آنها بگوید ما داراى چه نوع اعتقادى هستیم و چه فلسفه‏اى مورد پذیرش ما است ابتدا آن فرد مذهبى را كه نسبت به گروه داراى اعتماد بود و مورد قبول او بود عضوگیرى مى‏كرد سپس سعى مى‏كرد انگیزه‏هاى مذهبى او را سست كرده و بعد با دادن كتاب‏هاى ماركسیستى از قبیل ماتریالیسم دیالكتیك، تضاد و غیره، فردى كه قبلاً كاملاً مذهبى بود به یك فرد ضدمذهبى و كمونیست تبدیل شود. این سرنوشت اعضایى بود كه جدیدا وارد گروه مى‏شد[ند]. اما افرادى كه در داخل گروه بودند اگر در یك پروسه كار تشكیلاتى انگیزه‏هاى مذهبى را از دست مى‏دادند و ماركسیسم را مى‏پذیرفتند به آنها مى‏گفتند شما داراى صداقت هستید. آنها را در جریان بیشتر كار قرار مى‏دادند و اگر نمى‏پذیرفتند به حیله متوسل مى‏شدند، ابتدا سعى مى‏كردند روحیه او را خرد كرده، نقطه‏ضعف‏هاى او را گرفته و شدیدا بزرگ مى‏كردند و بعد مى‏گفتند باید از خودت انتقاد كنى. وقتى او از خود انتقاد مى‏كرد مى‏گفتند این ضعف‏ها ناشى از تفكر تو و پذیرش فلسفه الهى یا به نظر آنها ایده‏آلیستى تو است و باید خود را اصلاح كنى و اصلاح او جز پذیرش ماركسیسم چیز دیگرى نبود و اگر باز مقاومت مى‏كرد او را به كارگرى مى‏فرستادند تا در یك مرحله بعد با تئورى‏هاى ماركسیستى او را ماركسیست كنند، یا اینكه تصفیه‏اش مى‏كردند. از كادرهاى رهبرى همین گروه، مجید شریف واقفى كه قبول نكرد او را ابتدا به خائن بودن متهم كردند و بعد هم او را كشتند. كسى حق نداشت جز كتاب ماركسیستى كتاب دیگرى بخواند و یا كتاب‏هاى مذهبى را مطالعه كند مگر به صورت انتقادى و كوبیدن تفكر ایده‏آلیستى. من از مسئول آموزشیم چند بار خواستم بعضى از نشریات قبلى گروه را كه مذهبى بودند براى من بیاورد ولى او كمترین توجهى نمى‏كرد. آنها اجازه نمى‏دادند با كادرهاى پایین در زمینه مسائل ایدئولوژى اسلامى و فلسفه الهى صحبت كنیم زیرا مى‏گفتند ایده‏آلیسم آنها را پیچیده‏تر مى‏كند و افكار آنها را خراب [مى‏كند] به طورى كه دیگر حاضر به پذیرش ماركسیسم نمى‏شوند. یك بار كه من با سیدمحسن خاموشى كه تحت‏تأثیر گروه و اعتماد كوركورانه [به ]گروه، ماركسیست شده بود سعى كردم بحث كنم، بلافاصله از طرف گروه مورد انتقاد شدید واقع شدم و به من گفتند حق ندارى مخالفت خود را با یك عضو تازه‏كار و بدون اطلاع مطرح كنى و هر مخالفتى دارى باید با رهبرى گروه مطرح كنى، یك بار دیگر نیز همین انتقادها به من تكرار شد زیرا با یكى از افراد سمپاتیزان بحث مذهبى كرده بودم. رهبران این گروه ادعا داشتند ما در عمل به ماركسیسم رسیده‏ایم ولى زمانى كه من و چند نفر دیگر و مجید شریف واقفى كه یكى از افراد مؤثر و فعال و از رهبران [چند كلمه افتادگى] با آنها مخالفت كرده و حاضر به پذیرفتن ماركسیسم نشده و خواستیم یك گروه مذهبى تشكیل دهیم و انبار گروه را با خود برده، اقدام به ترور ما كردند. مجید شریف واقفى را در سر یك قرار بردند كشتند و من هم كه محكوم به مرگ شده بودم به محلى كشانده و به سویم تیراندازى كردند و در حالى كه به شدت مجروح شده بودم اسلحه كشیده و متقابلاً به سمت آنها تیراندازى كردم و پس از این ماجرا به بیمارستان رفتم و از آنجا به وسیله مأمورین به بیمارستان شهربانى منتقل شدم. آنها چرا چنین مى‏كردند. چون رهبران گروه موقعیت خود را در خطر مى‏دیدند و مطمئن بودند دیگر ادعاهاى به ظاهر علمى و تئورى‏بافى‏هاى آنها كه ما در عمل به آن رسیدیم خدشه‏دار شده و دیگر قابل قبول نمى‏توانست باشد. این بود واقعیت آنچه كه در این چند مدت با آن گریبان‏گیر بودم. والسلام. • قسمتى از بازجویى صمدیه لباف از حدود هشت ماه پیش [از دستگیرى در اردیبهشت 54] من در جریان مبارزه ایدئولوژیك قرار گرفتم. جریان بدین قرار بود كه مجید [شریف واقفى] شروع كرد به كنایه‏هایى زدن از این قبیل كه كم كم دارند زیر پاى خدا را جارو مى‏كنند. [از نظر مركزیت] افرادى كه مذهبى هستند به علت داشتن چنین تفكرى یا باید نوع تفكر خود را عوض و اصلاح كنند بدین شكل كه به كارگرى بروند و آن قدر كار كنند تا قدرت پذیرش ماركسیسم را پیدا نمایند یا اینكه در گوشه‏اى قرار گیرند و به كارهاى خورده‏كارى بپردازند و كم كم وضع خود را عادى كرده و شغلى پیدا نموده و زنى هم گرفته و به تدریج كنار بروند. یا صحبت‏هایى مى‏شد از این قبیل كه تمام ضعف‏ها و ضربه‏هایى كه ما تا به حال خورده‏ایم مربوط به تفكر ایده‏آلیستى و مذهبى بوده كه داشته‏ایم و این هم از گرایشات خرده بورژوازى ما است و اگر ایده‏آلیست نبودیم و اگر چنین تفكر مذهبى را نداشته بودیم اصلاً ضربه‏اى هم نمى‏خوردیم. خلاصه صحبت‏هایى بدین نحو شروع به وزیدن گرفت تا اینكه مسئول ما عوض شد و وحید افراخته به جاى مجید آمد و با من و سعید [شاهسوندى] شروع به بحث كردن نمود. او از ابتدا كه مسئول ما قرار گرفت و به خانه مى‏آمد نماز نمى‏خواند و با نماز خواندن ما هم شروع به مخالفت كردن نمود و مى‏گفت از این كار چه فایده‏اى مى‏برید این تفكر ایده‏آلیستى را كنار بگذارید. علت اینكه شما رشد نكرده‏اید داشتن تفكر مذهبى و ذهنى بودن نسبت به جهان مادى بوده. ما در عمل به این نتیجه رسیده‏ایم كه بیشتر ضربه‏هایى كه خورده‏ایم از تفكر ایده‏آلیستى است كه داشته‏ایم و این پذیرش خدا به عنوان یك مبدأ مافوق طبیعى و روح مطلق بود، كه این ضربه‏ها را به ما وارد نموده. یا صحبت‏هایى مى‏كرد كه ما در عمل و مبارزه به ماركسیسم رسیده‏ایم و این خود نشانه حقیقت و واقعى بودن تفكر صحیح ماركسیسم مى‏باشد... از طرف دیگر ما مى‏گفتیم چه شده كه یك مرتبه خدا و پیغمبر و قیامت از میان سازمان رخت بربسته. چرا قبلاً قبول داشتید و یك مرتبه باید آنها را كنار بگذاریم و تمام ضربه‏هایى كه خورده‏ایم به خاطر این تفكر بوده؟ ... جواب مى‏داد این حرف‏ها ناشى از یك تفكر ایده‏آلیستى است و شما باید بروید كارگرى تا بفهمید كه كارگر جز حیات مادى چیز دیگرى برایش مطرح نیست و ما هم باید نماینده و پیشتاز تفكر كارگرى باشیم و تنها ایدئولوژى كه مى‏تواند كارگر را از فساد، از استثمار و از بدبختى نجات دهد تفكر ماركسیسم است. بنابراین هر كس این تفكر را نپذیرد صداقت ندارد. پس از این جر و بحث‏ها بود كه فهمیدند من حاضر به قبول ماركسیسم نیستم. این بود كه گفت فعلاً برو كارگرى و سلاح را نیز از من گرفت و چون موقع خانه‏گردى [توسط ساواك] هم شده بود توجیه فرستادن كارگرى هم داشت و مى‏گفت براى حفظ خودت ما این كار را مى‏كنیم.... من و سعید به كشبافى رفته و مدتى را كار كردیم تا اینكه جزوه پرچم مبارزه ایدئولوژیك بیرون آمد... بعد از اینكه من این مقاله را خواندم از هر سه گرایش كه در آن آمده بود متوجه شدم كه به نظر این مقاله تنها راه نجات مردم كنار گذاردن مذهب و نظرات ایده‏آلیستى و قبول ماركسیسم است و هر كس كه قبول نكند ول‏معطل است، باید كنار برود و دیگر برایم كاملاً مشهود شده بود كه حرف‏هایى كه مجید مى‏زد و مى‏گفت زیر پاى خدا را جاروب كرده‏اند، مذهب دیگر جایى ندارد كاملاً صحیح بود و فعلاً [سازمان] با شدیدترین وجه با آن مبارزه مى‏كند. مخصوصا كه در همان مقاله نوشته شده بود كه مبارزه اصلى مبارزه با دگماتیسم مذهبى است و باید گلوله‏هاى آتشین ایدئولوژیك را بر سر افراد مذهبى فروریخت. از این موقع به بعد بود كه من و سعید دیگر به حرف‏هاى وحید گوش نمى‏دادیم. دیگر كارگرى نرفتیم و در این رابطه سعید انتقادى به وحید كرد و گفت تو خودت چقدر كارگرى رفته‏اى كه ما را كارگرى مى‏فرستى، شما با ما تاكتیكى برخورد مى‏كنید، حال كه ما حاضر به هم عقیده شدن با شما نیستیم و ماركسیسم را قبول نداریم شما به خود اجازه مى‏دهید هر بلایى كه بخواهید بر سر ما بیاورید پس چه بهتر كه بروم كنار. وحید در جواب گفت تو اصلاً مفهوم كارگرى كردن را نفهمیده‏اى. این مدت هم كه كارگرى كردى مانند قبل هیچ تأثیرى روى تو نداشته. از طرف دیگر مجید بدون اینكه وحید متوجه شود به منزل ما مى‏آمد. پس از بیرون آمدن مقاله پرچم مبارزه ایدئولوژیك، مجید گفت اینها كافر شده‏اند و اگر روزى قدرت را در دست بگیرند هر چه مسلمان است خواهند كشت و وظیفه ما در شرایط فعلى این است كه هر چه بیشتر به آنها ضربه وارد آوریم و براى اینكه بتوانیم به آنها ضربه بزنیم بهترین كار افشا كردن... آنها است و به من نیز گفت كه تمایل به همكارى با آنها را نشان بده تا اینكه سلاح در اختیارت بگذارند. من نیز این كار را كردم و از خود انتقادى نمودم و بیان داشتم شما مسائل را بیشتر براى من توضیح دهید و روشن نمایید شاید بپذیرم... بعد از آن وحید گفت سلاح به تو خواهیم داد و ترتیبى نیز مى‏دهیم كه بتوانى در یك پوشش مناسب خانه‏اى نیز اجاره كنى و از سعید جدا شوى. درباره سعید بمن گفت او مثل یك سرباز فرارى ایستاد و اگر قدرت داشتیم یك گلوله در مغز آن خالى مى‏كردیم، بعد از چند روز دو مرتبه سلاح به من داد... از طرف دیگر مجید گفته بود خانه‏اى اجاره كن و آدرس آن را به وحید نگو. من هم با وانت كار كمى مى‏كردم تا وحید مشكوك نشود و بیشتر مى‏رفتم دنبال اطاق تا اینكه اطاقى در خیابان منوچهرى پیدا كرده و اجاره نمودم و آدرس آن را به وحید نگفتم و همچنین تماسى هم كه با مجید داشتم به وحید یعنى در واقع به گروه نمى‏گفتم. این تماس ادامه داشت تا اینكه وحید نمى‏دانم چطورى از طریق مجید متوجه تماس با مجید مى‏شود. احتمال مى‏دهم فردى كه با مجید هم‏گروه بوده و مجید گاهى شب‏ها به خانه منوچهرى مى‏آمد و به خانه تیمى نمى‏رفت از غائب شدن مجید متوجه شده و جریان را به وحید و گروه گزارش داده است. خلاصه بعد از رو شدن تماس من با مجید من هم به طور علنى شروع به مخالفت با آنها كردم. • توضیح افراخته وحید افراخته، در اوراق بازجویى و یادداشت‏هاى خود، اعترافات فراوانى كرده و جزئیات همه‏چیز و از جمله تصفیه خونین شریف واقفى و صمدیه لباف را توضیح داد. وى در این باره چنین نوشته است: پس از به‏وجود آمدن گرایشات ماركسیستى در سازمان، عدّه‏اى به مخالفت پرداخته و ایدئولوژى جدید را نپذیرفتند. یكى از این افراد به نام مجید شریف واقفى [بود] كه از افراد سابقه‏دار سازمان بود. پس از مدّتى معلوم شد مجید كوشش‏هایى به طور مخفیانه براى انشعاب و دودستگى و اینكه افراد مذهبى را به دور خود جمع كند و حتى سازمان اصلى مجاهدین را [متعلق به گروه] خود بداند، كرده است. افرادى كه جذب او شده بودند، كسانى بودند مثل مرتضى صمدیه لبّاف... و فردى با نام مستعار «خسرو»(13) ، كه مسئول قسمت‏هاى الكترونیكى و تهیه كننده گیرنده‏هاى بى‏سیم پلیس بود. سازمان تصمیم به از بین بردن مجید شریف واقفى و مرتضى صمدیه لبّاف مى‏گیرد. طرح مجید در كوچه‏اى پایین‏تر از خیابان ادیب‏الممالك انجام مى‏شود... عملیات با شلیك دو گلوله به وسیله من و سیاه‏كلاه انجام شد.(14) افراخته در متن تهیه شده مصاحبه خود با مطبوعات كه انجام نشد، نوشته است: ...بالاخره تصمیم گرفتیم براى عبرت سایرین تنى چند را ترور كنیم. براى انجام نقشه‏مان اولین هدف را مهندس مجید شریف واقفى انتخاب كردیم كه دوست بودیم و من زیباترین خاطرات را از دوستى با او بیاد دارم. ولى من چنان در كثافات و لجن‏هاى فعالیت آنارشیستى فرو رفته بودم كه دوستى برایم معنى و محتواى پوچى داشت. شریف واقفى را به شرحى كه قبلاً گفتم كشتیم و آتشش زدیم. (15) در قسمت دیگرى از بازجویى وى درباره ترور صمدیه لباف چنین آمده است: طرح دوم در كوچه‏اى بین خیابان نظام‏آباد و سلمان فارسى انجام شد و منجر به زخمى شدن مرتضى صمدیه لباف شد. در این طرح من، محمد طاهررحیمى و فرد دیگرى [ = مهدى موسوى قمى ]شركت داشتیم. صمدیه نیز در این جریان تیراندازى كرد كه گلوله‏اى به من اصابت نكرد(16). پی نوشت : 1- وحید افراخته در بازجویی ساواک در این باره چنین نوشت : شریف واقفی که شروع به جمع آوری افراد مذهبی به طور پنهانی کرده بود این مسئله را با لیلا در میان گذاشت ، لیلا که وحشت کرده بود با نوشتن نامه ای جریان را به اطلاع مرکزیت گروه رساند. پرونده وحید افراخته ، ص 16 2 - مفاد همه پرونده های مربوط ، خلاصه پرونده ها..... ذیل همان اسامی ، نیز پرونده محمد جواد قائدی ، ص 49 – 51 3 - پرونده طاهر رحیمی ، ج 2 ، ذیل صمدیه 4- یادداشت های تقی شهرام ، مفاد وصیت نامه صمدیه لباف ، نوری ، روشنفکری وابسته در ایران.... ص 47 – 48. 5- این تماس در حال انجام بود که وحید افراخته و در پی او کاظمیان دستگیر شدند و مسائلی پیش آمد که شرحش خواهد آمد. 6- سعید شاهسوندی در مصاحبه ای بعدها اعلام داشت که در همان روز با شریف واقفی بوده و ساعت سه بعدازظهر با وی خداحافظی کرده و قرار بعدی با وی برای روز بعد داشته است. 7- کلید نام های مستعار که در این متن آمده این است : علی (بهرام آرام) ، حیدر (وحید افراخته) ، حسن (محمد طاهر رحیمی) ، عباس (حسین سیاه کلاه) ، همشیره (منیژه اشرف زاده کرمانی 8- پرونده خاموشی ، ج 1 ، ص 296. روحانی ، نهضت امام خمینی ، ج 3 ، ص 424 – 425 9- روحانی ، نهضت امام خمینی ، ج 3 ، ص 425. پرونده خاموشی ، ج 2 ، ص 151 10 - خلاصه پرونده‏ها...: ذیل افراخته و صمديّه لبّاف. نورى، روشنفكرى وابسته در ایران...: صص 70 ـ 72. 11 - این مطلب پس از پیروزى انقلاب و ضمن بیان خاطرات برادر صمديّه لبّاف روشن گردید. مرتضى كه وانمود كرده بود با پاى خودش به بیمارستان آمده، با این ادعا كه دوستش سارق مسلح بوده و به دلیل اختلافات، وى را با تیر زده در بیمارستان بسترى شد. اما پلیس مستقر در بیمارستان به وى مشكوك شد و به ساواك اطلاع داد. ساواك در آن زمان، ادعاى صمديّه را باور نكرد كه گفته بود: «خودم به بیمارستان مراجعه كردم.» 12 - «سعید در سال 1329 در شیراز به دنیا آمد... در سال 47 در رشته مهندسى مكانیك دانشگاه شیراز پذیرفته شد. ابتدا یك هسته مخفى انتشاراتى به وجود آورد و به تكثیر اعلامیه‏هاى امام خمینى پرداخت... او در سال 48 به عضویت سازمان مجاهدین خلق ایران پذیرفته شد و در شاخه شیراز به فعالیت پرداخت. طى سال‏هاى 48 تا 50... تحت هدایت مجاهد شهید فرهاد صفا... بعد از ضربه سراسرى اول شهریور 50، سعید در تیمى كه مجاهد شهید كاظم ذوالانوار فرماندهى آن را به عهده داشت فعالیت خود را در شكل جدید شروع و بعد از دستگیرى مجاهد شهید كاظم ذوالانوار در ارتباط سازمانى با مجاهد شهید مجید شریف واقفى قرار گرفت. در همین مدت در طرح و اجراى تعدادى از عملیات نظامى سازمان شركت داشت... انفجار اداره اطلاعات آمریكا و انفجار قبر رضاخان... انفجار هم‏زمان پاسگاه‏هاى پلیس در شهر قم در سال 51... در طول سال‏هاى 52 تا 54... عضویت در گروه الكترونیك سازمان و تهیه قسمت‏هایى از نشریه سیاسى سازمان... همراه و در كنار مجاهدین شهید مجید شریف واقفى و مرتضى صمديّه لبّاف... اولین هسته مقاومت اصولى علیه جریان انحرافى توسط این سه مجاهد در آذر 53 تشكیل شد.» نشریه مجاهد، ش 57، 16/2/59: ص 5. بنابر اسناد ساواك، ترور شاهسوندى نیز توسط مركزیت ماركسیست تصویب شده بود كه به علت دستگیر شدن وى، امكان انجام نیافت. خلاصه پرونده‏ها...: شاهسوندى، سعید. افراخته، وحید. بعدها شاهسوندى گفت كه از برنامه ترور خود مطلع شده و تا قبل از دستگیرى، از دست مركزیت سازمان متوارى بوده است. 13 - «خسرو» و «حمید الكترونیك» نام مستعار عبدالرّضا منیرى جاوید است؛ كه ضمن اقاریر افراخته مشخص مى‏شود كه او هم در «پروسه»اى از تصفیه قرار گرفته بوده است: «خسرو به دلایل ایدئولوژیك و مخالفت با ترور مجید از گروه كناره گرفته بود. شهرام كه خود را سخت نیازمند دانش و تجارب او مى‏دید، پیشنهاد كرد: خسرو را دستگیر كنیم و بیندازیمش توى یك خانه؛ آن وقت مجبورش كنیم وسایل مورد نیاز گروه را بسازد و تمام فوت و فن كار را نیز به یك عضو مورد اعتماد بیاموزد. وقتى این كار انجام شد، با یك تیپا او را بیندازیم بیرون.» روحانى، نهضت امام خمینى، ج 3: ص 423. پرونده افراخته، ج 2: ص 14. با دستگیرى وحید افراخته، منیرى جاوید نیز با اعتراف او دستگیر شد و در بهمن 54 اعدام گشت. وى سازنده كیف‏دستى انفجار داخل اتومبیل مستشاران، براى انفجار دوم به هنگام حضور عناصر ساواك، نیز بود. 14 - خلاصه پرونده‏ها...: افراخته، وحید. 15 - همان. 16 - همان. منبع:سازمان مجاهدین حلق ، پیدایی تا فرجام ،موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ج 2 ص 3 تا 17 منبع بازنشر: مجله الکترونیکی دوران

رضاشاهی که من شناختم

دکتر آرتور میلسپو در تاریخ معاصر ایران به عنوان خزانه دار آمریکایی ایران مشهور است. او یک بار در فاصله سالهای 1301 تا 1306 در زمان رضاخان و یک بار در دی ماه 1321 در بحبوحه جنگ جهانی دوم و اشغال ایران به عنوان رئیس کل دارائی ایران استخدام شد و به ایران آمد و تا بهمن ماه 1323 همراه با 60 کارشناس آمریکایی به اداره امور مالیه ایران پرداخت. کتاب « آمریکایی‌ها در ایران » خاطرات ماموریت دکتر آرتور میلسپو در ایران است. در این کتاب وی برداشت ها و دیدگاههای خود را راجع به شخصیت رضاشاه منعکس کرده است. در بخشی از این کتاب چنین می خوانیم : بخش بزرگی از برنامه های عمرانی رضاخان با توجه به نیازهای اساسی کشور زود رس و بی فایده بود. بسیاری از اقدامات رضاشاه هیچ کمکی به روشن شدن افکار ، تقویت نهادها و پیشرفت دراز مدت کشور نکرد. او کارهایی برای مردم انجام داد ولی از نظر مردم کار عمده ای صورت نگرفت. کشاورزی ، بهداشت و آموزش ، اساس پیشرفت یک کشور به شمار می رود. کشاورزی به آب بستگی دارد و آب در ایران وابسته به آبیاری است. با این حال در هیچیک از فعالیتهای رضاشاه حتی یک طرح بزرگ آبیاری وجود نداشت. قحطی که در اثر خشکسالی و توزیع نامناسب محصول غله وقوع می یابد ، از جمله اسفناکترین بلایای ایران بود. هیچ گامی در راه درمان این بیماری برداشته نشد. رضاشاه کشاورزان را که اکثریت جمعیت ایران را تشکیل می‌دادند بی رحمانه استثمار کرد. او به نحوی عاقلانه مساله عشایر و ارتباط آن با وحدت ملی را درک کرد ولی به نحوی غیر عاقلانه رفاه عشایر را نادیده گرفت. او کوشید شیوه زندگی آنان را عوض کند. روسای آنان را زندانی کرد یا کشت و به جای ایجاد وحدت عملا تفرقه را در کشور تشدید کرد. مصادره املاک نیز به مقدار زیادی به بی اعتبار شدن اسناد زمینها کمک کرد. در زمینه بهداشت ، کار خود را با احداث بیمارستانها آغاز کرد ولی به طرز گسترده ای طب پیشگیری و بهداشت جامعه را نادیده گرفت. در هیچیک از شهرهای ایران لوله کشی آب ایجاد نکرد. در نتیجه خوردنیها و آشامیدنیها همچنان آلوده ماند. رضاشاه به مساله آموزش علاقه مند بود. او از تعداد بی سوادان کاست و در مقایسه با آنچه برای صنعت کرده بود ، پیشرفتهای آموزشی اساسی به نظر می‌رسید ولی در عمل برنامه صنعتی او با آرمانهای آموزشی که ادعا می‌کرد تناقض داشت. زیرا برای کارخانه های خصوصی و دولتی ایران از کار زنان و کودکان به حد اعلای آن استفاده می‌کرد. او خیابانهای وسیع و سنگفرش احداث کرد ولی از پیش بینی محل برای پارکهای عمومی غافل ماند. اگر پهلوی بیشتر شبیه به جورج واشینگتن می‌شد و نقش محدودتری را بر عهده می‌گرفت احتمال می‌رفت که دولت و مردم بسیاری از کارهای خوب و تعدادی از کارهای بد را که در این دوره به شاه نسبت داده می شد خودشان انجام دهند. علاوه بر آن کشور در دراز مدت به پیشرفت های واقعی تری نائل می‌گردید. در طول این سالها بسیاری از دگرگونیهای عمده اقتصادی که در ایران صورت گرفت در عراق و سوریه و فلسطین نیز انجام شد. در این کشورها نیز کارخانه هایی احداث شد ، شهرها گسترش یافت و خانه های سبک جدید پدیدار شد. هر یک از این کشورها هتلهای امروزی ساختند و بر خلاف ایران اشخاص ماهر را برای اداره آنها تربیت کردند. افزون بر آن در عراق و سوریه و فلسطین مردم نیز از لحاظ نیرو و ابتکار رشد کردند. با این همه اگر کسی برنامه های مزبور را ارزیابی کند معلوم می‌شود که زیانبارترین کاستیهای رضاشاه در وسایلی بود که به کار می‌برد : دیکتاتوری ، فساد و ترور. رضاشاه قانون اساسی را لغو نکرد ، تصویبنامه ها را جانشین قوانین نساخت ، پارلمان را تعطیل نکرد و یا هیات وزیران را منحل ننمود. مشروطیت ، قانون اساسی و دیگر قوانین مجلس و هیات وزیران به جای خود باقی ماندند ولی در عمل او به کلی بر خلاف روح قانون اساسی عمل و بسیاری از مواد آن را نقض کرد ؛ به ویژه آنچه که به حقوق مردم مربوط می‌شد. انتخابات انجام می‌شد ولی شاه بر آن نظارت می‌کرد. پارلمان دست نشانده فاسد وترسو قوانینی به روال عادی تصویب می‌کرد ولی دقیقا طبق دستور و نظر شاه. نخست وزیر و وزیران از سوی شاه عزل و نصب می‌شدند و دستورات خود را از او دریافت می‌کردند. او آزادی مطبوعات و همچنین آزادی گفتار و اجتماعات را که قبلا وجود داشت به کلی از بین برد. هنگامی که من با رضاشاه آشنا شدم او را بیشتر فاقد قیود اخلاقی یافتم تا هرزه و فاسد. در ایران ضرب المثلی وجود دارد که اشخاص درستکار تنبل و بیکاره ‌اند و اشخاص نادرست زرنگ. رضاشاه بی شک به فعالیت و زرنگی بیشتر اهمیت می داد و نادرستی را هم بی شک با سلیقه اش جور می‌یافت و بیشتر مایل بود آن را وسیله کارش قرار دهد ؛ از نظر کسب پول نیز این شیوه را رضایتبخش تر می‌دانست. در هر حال با گذشت زمان او مشاوران کم و بیش نجیب خود را کنار گذاشت و بدترین عناصر کشور را پیرامون خودش جمع کرد. او این عده را همدست خویش ساخت. به آنها امتیازات گوناگون داد. با دقت شگفت انگیزی هر رذالتی را پاداش و هر فضیلتی را مجازات داد. در عین حال خودش را به ملت تاثیر پذیرش به عنوان نمونه مجسم فساد معرفی کرد. وسیله کار رضاشاه طبعا حکومت ترور بود. هنگامی که من هنوز به قدر کافی نزدیک و شاهد رویدادها بودم ، مواردی از بی رحمی توجهم را جلب کرد. ولی پس از نخستین سالهای سلطنتش ترور گسترش یافت. او ظاهرا دست به هیچ تصفیه ای در یک زمان نزد ، هرچند گفته می‌شود کشتار بزرگ مشهد به دستور شخص او صورت گرفته بود. وقتی من مجددا به ایران بازگشتم به من خبر دادند که او هزاران نفر را زندانی و صدها نفر را به قتل رسانده که بعضی از آنان به دست خودش بوده است. به من گفتند که بسیاری از رجال و شخصیتها در زندان مسموم و یا با آمپول هوا کشته شده اند. به عنوان مثال می توان از فیروز وزیر مالیه سابق ، تیمورتاش که زمانی وزیر دربار مورد اعتمادش بود ، سردار اسعد یکی از روسای ایل بختیاری که زمانی وزارت جنگ را بر عهده داشت نام برد. داور که یک صاحب منصب فوق العاده بود ، خود کشی کرد. کیخسرو شاهرخ نماینده زرتشتیان در مجلس که تاجری محترم و دوست یک هیات آمریکایی بود به قتل رسید. تقدس مذهبی یا حرمت اماکن مقدسه نیز دیکتاتور را از اعمال خشونت باز نمی داشت. او به زیارتگاهها بی احترامی کرد. روحانیون را مضروب کرد و کشت. وحشت بر افراد مستولی گردید. هیچ کس نمی‌دانست به چه کسی اعتماد کند و هیچ کس جرئت نمی کرد اعتراض یا انتقاد کند. بجز در اوایل کار ، به نظر نمی رسید هیچ تلاشی برای کشتن شاه به عمل آمده باشد. می‌گویند خود او بر این باور بوده که مقدر است عمر طولانی داشته باشد. منبع:دکتر آرتور میلسپو ، آمریکایی‌ها در ایران ، ترجمه : عبدالرضا هوشنگ مهدوی ، نشر البرز ، 1370 ، ص 50 تا 53 منبع بازنشر: مجله الکترونیکی دوران

احزاب عصر پهلوی دست به دامان صهیونیستها

اسدالله علم رهبر حزب مردم و منوچهر اقبال رهبر حزب ملیون آموزه های حزبی و شیوه اداره احزاب تحت فرمان خود را از نماینده سیاسی اسرائیل در تهران فرا گرفتند . مئیر عزری نخستین نماینده سیاسی اسرائیل در تهران در خاطراتش مطالبی دربارة دو حزب مردم و ملیون آورده که در حقیقت ماهیت فرمایشی بودن هر دو حزب را افشا کرده است: در سال 1958 که به ایران آمدم، دو حزب در این کشور به تازگی برپا شده بود. حزب مردم که اسدالله علم به فرمان شاه برپا کرده بود و حزب ملیون که آن هم دکتر اقبال به دستور شاه بنیان نهاده بود. با چنین برنامه‌ای شاه می‌خواست حزب‌های اقلیت و اکثریت را در کشور پایه‌ریزی کند تا اندیشة آزادی میان مردم آرام آرام جا بیفتد. حزب ملیون به رهبری دکتر منوچهر اقبال چارچوب دولت را می‌ساخت و حزب مردم پیکر اپوزیسیون دولت را. در دوره‌هایی که مردم برای گزینش نمایندگان پارلمان به پیکار می‌پرداختند کار حزب‌ها بی‌گمان داغ‌تر می‌شد. چیزی از آمدنم به ایران نگذشته بود که روز نهم ماه اوت 1958 برای نخستین بار با علم دیدار کردم. چند روز پس از این دیدار دوباره مرا برای پاره‌ای رایزنی‌های حزبی به دفترش خواند. هیچ یک از دو حزب مردم و ملیون از دانش سازماندهی و شیوه‌های عضوگیری آگاهی چندانی نداشتند. علم چند تن از سران حزب مردم را با من آشنا ساخت تا از آموخته‌هایم در حزب اسرائیلی مپای نکته‌هایی را به آنها بیاموزانم. این آموزش نکته‌هایی پیش‌پا افتاده مانند برنامه‌های سیاسی، سازمانی، آموزشی و خواسته‌های حزب، ویژگی‌های یاران حزب، ویژگی‌های کسانی که از سوی حزب به پارلمان راه می‌یابند، استخوان‌بندی حزب و پیمان‌های یاران حزبی در برابر یکدیگر، نمایندگی‌های شهرستان‌ها، یارگیری‌ها، گردش کار، برخورد با خودی‌ها و دیگران، دشواری‌های مالی و بسیاری نکته‌ها از این دست را دربرمی‌گرفت. تا اینجا سرفراز بودم که می توانم از آموخته‌هایم دیگران را راهنمایی کنم، ولی شگفتی‌‌ام روزی پدیدار شد که دکتر اقبال نیز همین درخواست را با من پیش کشید و در کشاکش گفت‌وگوهایم با دستة دکتر اقبال دریافتم که حزب‌های مردم و ملیون هر دو هدف‌هایی همسان و برنامه‌هایی همسو دارند. بی‌هیچ‌گونه داوری میان این دو دسته، به علم گرایشی بیشتر داشتم. پیروان وی می‌کوشیدند مرامشان را در گونه‌ای چارچوب‌های سوسیالیستی بیارایند که با آرمان‌های حزب مپای سازگارتر بود. گو اینکه پیوند دوستی استواری با علم پیدا کرده بودم، ولی کوششم این بود که بی‌چشمداشتی با آگاهی‌هایم آنها را یاری دهم. نخستین روز فوریه 1960 عباس شاهنده سردبیر روزنامة فرمان که از سران ملیون بود، برای پاره‌ای رایزنی‌ها مرا به دفترش فراخواند. کم‌وبیش دو هفته پس از این دیدار، مهدی شیبانی که از بزرگان حزب مردم بود درخواست گفت‌وگویی با من نمود. آرام آرام اندیشیدم چه بهتر خود را به گونه‌ای از درگیری‌های حزبی برهانم، به‌ویژه راهی که ناخواسته پیش گرفته بودم به دامی می‌مانست که از پایانش نمی‌توانستم برداشت روشنی داشته باشم. روزی علم مرا برای چاشت به خانه‌اش فراخواند و در نشان دادن پایگاه‌های مردمی حزب مردم، سازماندهی یک راهپیمایی بزرگ را در شهر تهران پیش کشید و از من خواست پیشنهادهایم را بر پایه آموخته‌هایم در اسرائیل بشنود. شامگاهان همان روز دکتر اقبال از من خواست به دفترش بروم، شگفتا او نیز درخواستی همسان درخواست علم را به زبان آورد و پافشارانه می‌خواست نیروی حزب ملیون را در تهران به نمایش نهد. اندیشیدم شاه شتاب دارد این دو وزنه را در برابر هم بسنجد و بداند چه کسی چه در چنته دارد. تاروپود تنیدگی‌های مردم در یکدیگر بدین گونه بود که راهپیمایی‌های سازمان داده شده از سوی گروه‌های وابسته به دولت مانند کارمندان، دانش‌آموزان، کارگران، کشاورزان و همه وابستگان به دولت صف راهپیمایی‌ها را درازتر می‌کرد. کسانی که در این راهپیمایی‌ها نقش‌های سازنده‌تری داشتند سودی بیشتر می‌بردند و گاهگاهی بده بستانهایی نیز به چشم می‌خورد. ولی سخن اینجا بود که در راهپیمایی‌ها تازه هیچ‌یک از این دو حزب نباید از پشتیبانی‌ها و کارمندان دولت بهره‌ور می‌شدند. شگفتا که رهبران هر دو حزب از یهودیان ایران خواسته بودند به راهپیمایان بپیوندند. در پاسخ به هر دو رهبر گفتم تا آنجا که می‌دانیم یهودیان در برخی کشورهای خاورزمین و ایران هرگز در کارهای سیاسی دستی نگشوده‌اند مگر اینکه خواستة شاهنشاه چنین بوده باشد. راهپیمایی‌ حزب مردم روز سه‌شنبه انجام شد، گروه‌هایی از مردم بلوچستان، بختیاری‌ها و بیرجندی‌ها در پوشاک بومی، همراه خانواده‌هایشان دیده می‌شدند. حزب ملیون در باغ بزرگی نزدیک چهارراه پهلوی گرد هم آمدند. شهردار تهران که از دوستان نزدیک دکتر اقبال بود همراه گروه‌هایی از کارمندان و کارگرانش در آن باغ بزرگ گاهگاهی فریاد می‌زدند «جاوید شاه». ولی کارگرانی که با فرهنگ کارهای حزبی به هیچ روی آشنایی نداشتند و از انگیزة این گردهمایی ناآگاه بودند، آرام آرام زمزمه‌های «زن و بچه‌هایمان چشم به راهمان نشسته‌اند» را بلندتر کردند. دکتر اقبال و دستیارانش که زمزمه‌ها را شنیدند به میدان آمدند و با خواندن «قطعنامه» پایان نشست را به آگاهی کارگران خسته رساندند. منبع:سه حزب ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ص 44 تا 46 منبع بازنشر: مجله الکترونیکی دوران

راز یک سفر...

تیمور بختیار پایه گذار ساواک و اولین رئیس رئیس آن است. او در پاییز سال 1339 در پی سفری مشکوک به آمریکا مورد غضب شاه قرار گرفت. در اسفند 1339 از مقامش برکنار شد، در سال 1340 از ایران اخراج گردید، در اردیبهشت سال 1347 در لبنان بازداشت شد و در مرداد 1349 توسط ماموران سازمانی که خود آن را در ایران به وجود آورده بود ترور شد. مقاله حاضر، گزارشی از سفر مرموز وی به آمریکا است که سرآغاز سیر نزولی سرنوشت وی به شمار می‌رود. پس از کودتای 28 مرداد 1332، شاه نظام سیاسی ایران را با اتکاء به نیروی نظامی و حمایت مستقیم و غیر مستقیم آمریکا اداره کرد. نخستین هدف شاه تثبیت اوضاع و کنترل آن بود. برای نیل به این مقصود برنامه های مختلفی یکی پس از دیگری انجام شد که عبارت بودند از : سرکوب گروههای اجتماعی، جلب حمایت و وفاداری نشریه های مختلف جامعه، کنترل ابزارهای قدرت و تاسیس نهادهای جدید که هیچکدام آنها نتوانست مفید واقع شود به طوری که عملا ناکارآمدی رژیم پهلوی را بازگو می‌کرد. اوضاع سیاسی اقتصادی ایران از اواخر دولت دکتر منوچهر اقبال در سال 1338و اواسط دولت جعفر شریف امامی در سال 1339نابسامان شده بود. اقدامات عمرانی به ثمر نرسیده و آزادیهای مدنی پایمال شده بود. انتخاب جان اف کندی دموکرات به ریاست جمهوری آمریکا در نوامبر 1960 (آبان 1339) به این آشفتگی‌ها دامن زد. کندی چون با سیاستهای محمد رضا پهلوی مخالف بود و کمونیست زدائی را از راه خشونت و اختناق محکوم می‌کرد و در سنا و مطبوعات آمریکا از بریز و بپاش کمک های اقتصادی آمریکا به دولت ایران شدیدا انتقاد می‌شد، به فکر تغییر رژیم در ایران افتاد. تیرگی روابط تهران – واشنگتن در پی به قدرت رسیدن جان اف کندی و انتقادات وی و تاکید او بر لزوم اصلاحات اساسی در ایران، شاه را به وحشت انداخت. نخستین واکنش شاه فرستادن تیمور بختیار به آمریکا بود. وی در آنجا می بایست مسائل را با هیئت حاکمه تازه حل کند. پیش از این بختیار به عنوان یک افسر برجسته ضد کمونیست در نشریات آمریکا و اروپا معرفی شده بود. شاه با اعزام او به آمریکا زیرکی دیگری هم به کار برد. بختیار یکی از بزرگترین فئودالهای ایران بود. جز آنچه از پدرش سردار معظم بختیاری به ارث برده بود، خود نیز پس از شهریور 1320 چند ده از شاه پاداش گرفت و چند آبادی از برکت سهم مهمش در ریاست فرمانداری نظامی و ساواک خریده و یا به زور صاحب شده بود. این خان زاده مالک قصد داشت تمام استدلال هایی را که علیه اجرای « اصلاحات ارضی » داشت، در واشنگتن برای کسانی که بر اجرای این برنامه اصرار داشتند بازگو کند. حوادث جهان که منجر به پیروزی کندی شده بود ایران را از حساسیت فوق العاده ای برخوردار ساخته بود. این حوادث هیات حاکمه آمریکا را مجبور کرده بود تا مسائل ایران را با دقت بررسی کرده مشکلات را از دیدگاه خود چاره‌یابی کنند. دست اندرکاران سیاست می‌دانستند آمریکا یک ایران فقیر با مردمی ناراضی را در کنار غول تا دندان مسلح اتحاد جماهیر شوروی تحمل نخواهد کرد. کندی نگران بود که اگر به سرعت چاره‌ای برای ایران اندیشیده نشود، شوروی اول ایران را خواهد بلعید، بعد نفت تمام منطقه خاور میانه و آنگاه آبهای گرم خلیج فارس را در اختیار خواهد گرفت. از این رو شاه تیمور بختیار را برای انجام مذاکرات و رایزنی در جهت تحکیم مناسبات سیاسی دو کشور ایران و آمریکا به ایالات متحده گسیل داشت. عیسی پژمان در کتاب « اسرار قتل و زندگانی شگفت انگیز سپهبد تیمور بختیار » در مورد این سفر می نویسد « هیات اعزامی مورد بی اعتنایی کندی واقع شد و مدت سه هفته هیات ایرانی را نپذیرفت و پس از پذیرفتن هم با لحنی تند از ارتشاء، تبعیض و اختناق در ایران سخن گفت (1) وی از گیجی و گنگی هیات حاکمه و ناتوانی آنها در انطباق خود با جهانی که به سرعت در حال دگرگونی بود، اظهار نارضایتی کرده بود. در کتاب « در عصر دو پهلوی » در این باره می‌خوانیم : « سپهبد تیمور بختیار اولین رئیس ساواک با اطلاع از فساد عمیق دربار و دولت، از آنجا که بسیار جاه طلب بود به فکر افتاد نقش ایوب خان در پاکستان و عبد الکریم قاسم در عراق را ایفا کند. وی هنگامی که موافقت شاه را برای عزیمت به آمریکا ظاهرا به بهانه معالجه کسب کرد یکی از کارمندان جوان و زبان دان ساواک را به نام دکتر عالیخانی به عنوان مترجم همراه خود به آمریکا برد تا کاملا از گفتگوها و پیشنهادهای آمریکایی ها اطلاع حاصل کند. بزرگترین اشتباه او همین کار بود. سفر انجام شد و دیدار از آمریکا و مذاکره با کندی رئیس جمهور آمریکا تحقق یافت و بختیار به تهران بازگشت. وی در یک شرفیابی گزارشی از دیدار خود از شهرها و تاسیسات گوناگون و ادارات ارتش آمریکا تقدیم شاه کرد و سلام و درود کندی را نیز همراه آرزوی دوام سلطنت شاه تقدیم داشت. چند روز بعد دکتر عالیخانی به صورت بسیار محرمانه تقاضای شرفیابی کرد. این ملاقات به صورت مخفی به انجام رسید. دکتر عالیخانی در این دیدار آنچه را که بین تیمور بختیار و کندی گذشته بود بیان کرد. از جمله اینکه تیمور بختیار گفته بود « سلطنت خانواده سلطنتی، افراد، القاب، تشریفات، فساد و اخاذی اعضای خاندان سلطنتی بزرگترین دردسر برای مملکت ایران است و اگر بتوانیم مثل عبد الکریم قاسم در عراق و گورسل در ترکیه اقدامی به عمل آوریم این همه مشکلات از بین رفته، هزینه ها، تشریفات، زد و بند ها و مداخلات افراد غیر مسئول در کارهای اقتصادی و سیاسی تمام خواهد شد که کندی جوان هم موافقت خود را اعلام داشته بود... » (2) احتمالا کندی بی میل نبود که بختیار به مثابه یک مرد قدرتمند صالح و یک ژنرال آینده نگر وارد صحنه شود و همان نقشی را ایفا کند که ژنرال سوهارتو مدتی بعد در اندونزی ایفا کرد و یا ژنرال «دانگ» در ویتنام علیه «نگوین دیم» ایفا نمود. اگر تصور کنیم که بختیار روی علائق میهن دوستی و سابقه ضد کمونیستی پیشنهاد کنار زدن شاه را به کندی تسلیم داشت، سخت در اشتباه خواهیم بود. انگیزه اصلی بختیار قدرت طلبی بود و چون شنیده بود که آمریکایی ها در سال 1337 مایل بوده اند سرلشکر ولی الله قرنی معاون سابق ستاد ارتش و رئیس اسبق رکن دوم ستاد، چنین کودتایی انجام دهد و او موفق نشده بود، امیدوار بود چراغ سبزی به وی داده شود. «کندی» که مخالف سیاست جمهوریخواهان در دوران آیزنهاور و استفاده از مهره های مطیع آمریکا و خشن نسبت به اهالی بومی بود و عقیده داشت آمریکا باید با روش های مدرن و عوامفریبانه توام با اصلاحات در ساختار حکومت ها و تشویق به تعمیم دموکراسی به سبک آمریکا و برداشتن دست حمایت خود از پشت شاهان و روسای جمهور و ژنرالهای فاسد، با کمونیسم مبارزه کند، جوابی به او نداد و او را مایوس باز گرداند. وقتی بختیار به ایران بازگشت شاه از طرق مختلف (احتمالا از طریق مترجم او دکتر عالیخانی) و شاید به وسیله بعضی آمریکایی ها از محتوی مذاکرات رئیس پلیس مخفی خود با رئیس جمهور آمریکا آگاه شد و شاید خود بختیار به عنوان خود شیرینی و نشان دادن میزان صمیمیت و صداقت خود به شاه، آن مذاکرات را به عرض شاه رساند. شاه از آنچه به گوشش رسید بیمناک شد و به یاد آورد که رضاشاه با ژنرالهای بسیار صمیمی و خدمتگزار خود که گهگاه باد به سرشان می افتاد، چه می‌کرد. علی بهزادی در مورد سفر تیمور بختیار به آمریکا و مذاکره با کندی چنین می‌نویسد : « سپهبد بختیار که از سوی شاه ماموریت داشت، از نظر نهایی کندی در باره ایران و رژیم آگاه شود و با او به یک توافق قطعی و دراز مدت به سود شاه برسد، همراه قدس نخعی سفیر ایران در آمریکا و دکتر علینقی عالیخانی مشاور عالی او که به خاطر تسلط به زبانهای فرانسوی و انگلیسی در عین مشورت، نقش مترجم مورد اعتماد بختیار را هم ایفا می‌کرد، به دیدار رئیس جمهور آمریکا رفت. چند دقیقه بع از آنکه مراسم معارفه انجام شد کندی با اشاره به همراهان بختیار خطاب به او گفت « من آنقدر زبان فرانسوی می دانم. از شماهم اطمینان دارم تا آن اندازه به زبان انگلیسی آشنائی دارید که بدون مترجم با هم صحبت کنیم » پس از این سخن به عنوان استراحت و صرف چای، قدس نخعی، سفیر ایران در آمریکا و دکتر علینقی عالیخانی مشاور عالی بختیار از اتاق مخصوص ریاست جمهوری خارج شدند. کندی هم به مترجم مخصوص خود اشاره کرد که بیرون برود. سخنانی که آن روز، رئیس جمهور آمریکا و رئیس ساواک به هم می‌گفتند سرنوشت شاه، دکتر امینی و سپهبد بختیار را تعیین می کرد. در این جلسه کندی خیلی صریح به بختیار گفت « شاه قادر به انجام اصلاحات اساسی، مبارزه با فساد و تشکیل یک حکومت مردمی، ولی مقتدر نیست. او امکان مقابله با اطرافیان دزد و رشوه خوار خود را هم ندارد ؛ چه رسد به مبارزه با کمونیستها، مالکان بزرگ یا حوادث احتمالی مهم » وی سپس به بختیار پیشنهاد کرد که اگر اقدامی به عمل آورد آمریکا از رسیدن او به قدرت حمایت می‌کند. سپهبد بختیار در بازگشت به ایران جریان مذاکرات خود را با کندی به اطلاع شاه رسانید. او اگرچه همه انتقادهای کندی را در باره اساس سلطنت و مخالفت او با رژیم شاه بازگو نکرد ولی به شاه فهماند که کندی از طرز سلطنت – حکومت – او رضایت ندارد و در انتظار تغییرات اساسی در رفتار شاه و اطرافیان شاه است » (3) روزنامه پیغام امروز در تاریخ 13 اسفند 1339خبر بازگشت بختیار را اینچنین درج می‌کند : « تیمسار بختیار معاون نخست وزیر و رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور که به آمریکا مسافرت کرده بود با هواپیمای پان آمریکن به تهران بازگشت. تیمسار در سفر خود به آمریکا با دین راسک وزیر خارجه، آلن دالس رئیس اداره اطلاعات آمریکا و پرزیدنت کندی ملاقات و مذاکره کرد. در این ملاقات ها تیمسار بختیار مسائلی را که برای دولت ایران حائز اهمیت است از جمله موضوع کمک نظامی آمریکا را با زمامداران حکومت جدید آمریکا در میان گذاشت. مذاکرات معاون نخست وزیر با کندی شامل مسائل کلی و عمومی بوده و به طور غیر رسمی صورت گرفته است » (4) شاه در ظاهر سخنان سپهبد بختیار را پذیرفت ولی در باطن از او نگران شد. اگر کندی آنقدر به بختیار اعتماد داشت که چنین مطالب حساسی را که او انتظار داشت فقط به خود او بگوید، به وسیله او پیغام داده، از کجا معلوم سخنان دیگری بین آنها رد و بدل نشده باشد و قرارهای دیگری باهم نگذاشته باشند ؟ شاه در انتخاب بین سپهبد تیمور بختیار و دکتر علی امینی برای آرام کردن کشور آشفته خود پس از مشورت با امیر اسدالله علم که همیشه شاه را از قدرت سپهبد بختیار می‌ترساند دکتر امینی را انتخاب کرد. کندی هم که در آغاز نسبت به دکتر امینی نظر موافق داشت به حمایت از او پرداخت (5) روز 24 اسفند 1339 در آخرین روزهای دولت شریف امامی سرلشکر حسن پاکروان به عنوان معاون نخست وزیر و رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور معرفی شد. آن زمان در محافل سیاسی این بحث پیش آمده بود که این انتصاب با توجه به آنکه شغل دیگری برای سپهبد بختیار در نظر گرفته نشده حتما باعث ناراحتی وی خواهد شد. اکنون با توجه به مذاکرات بختیار با «کندی» می توان نتیجه گرفت که بختیار نه تنها از این انتصاب ناراحت نشد بلکه به احتمالی توصیه خود او باعث انتخاب پاکروان به آن مقام شد. بختیار با توجه به شرایط زمانی این تغییر را به سود خود می دانست. گویی مدتی دوری از سازمان بدنام امنیت برای رسیدن به هدف های بعدی یعنی ریاست ستاد ارتش و یا نخست وزیری برایش مفید بود. شاید او فکر می‌کرد شاه هم همین طور می اندیشد. این همان راهی بود که سپهبد رزم آرا نیز در یک دوره از تاریخ معاصر ایران پیموده بود. بختیار که از نفرت شاه نسبت به دکتر امینی اطلاع داشت وقتی شاه امینی را به نخست وزیری انتخاب کرد منتظر ماند تا نوبت به او برسد. شاه در تعیین امینی به نخست وزیری و قبول شرایط او برای احراز این مقام در واقع بین بد و بدتر، بد را انتخاب کرد زیرا از آن بیم داشت که آمریکایی ها در صورت خودداری وی از قبول شرایط امینی به یک کودتا علیه وی دست بزنند. سفر بختیار به آمریکا زنگ خطری بود که در گوش شاه به صدا در آمد. هرچند بختیار فرد مطلوب آمریکاییها برای چنین کودتایی نبود. بختیار که پیش از روی کار آمدن امینی به مقام نخست وزیری هم از بلند پروازی های خود دست بر نداشت و شاه در فرصتی مناسب او را از کار برکنار کرد. در باره این ماجرا « باری روبین » نویسنده و محقق معروف آمریکایی اطلاعات جالبی کسب کرده و ضمن شرح وقایع این دوران می نویسد : « از وقایع قابل ذکر اوائل دهه 1960 ایران برکناری تیمور بختیار از ریاست سازمان اطلاعات و امنیت ایران (ساواک) و کنترل مستقیم شاه بر امور این سازمان می‌باشد. بختیار که در مقام ریاست بر این سازمان قدرت زیادی کسب کرده بود ظاهرا به علت تحریکاتی علیه امینی از کار برکنار شد ولی برکناری او دلیل مهمتری داشت. این موضوع را کرمیت روزولت ( کارگردان کودتای 28 مرداد) در مصاحبه ای با نویسنده کتاب (باری روبین) در 20 مارس 1980 فاش ساخت. بختیار در سفری به آمریکا قبل از روی کار آمدن امینی به ملاقات آلن دالس رئیس سیا و کرمیت روزولت رفته و از آنها برای ترتیب یک کودتا علیه شاه کمک خواسته بود... شاه در جریان امر قرار گرفت و در اولین فرصت مناسب او را از کار برکنار کرد »(6) محمد رضا پهلوی در خصوص علل برکناری بختیار از ریاست ساواک در کتاب « پاسخ به تاریخ » می‌نویسد « ژنرال بختیار تا سال 1340 این سمت را داشت و در آن تاریخ ناگزیر شدم این آدم حریص و جاه طلب را کنار بگذارم. وی برای رسیدن به مقاصد خویش روش های غیر قابل تحملی را به کار می برد. (7) از اوایل حکومت امینی زمزمه هایی دایر بر مخالفت سپهبد بختیار با دولت امینی به گوش می‌رسید. شایع بود که شانس سپهبد بختیار برای نخست وزیری زیاد است و یکی از روزنامه ها که مدتی بورس کاندیداهای نخست وزیری را اعلام می‌کرد از سپهبد بختیار در راس سایر نامزدهای نخست وزیری نام می‌برد. پس از آن سپهبد بختیار برای نظارت بر کارخانه قند اصفهان و کارهای خصوصی دیگر که در منطقه اصفهان و بختیاری داشت مرتبا به آن حدود مسافرت می‌کرد و کمتر در تهران اقامت داشت. در سفر شاه به اصفهان و شیراز در کریدورهای کارخانه قند و سایر مراسم، دکتر امینی و سپهبد بختیار وقتی با هم روبرو شدند، دوستانه به گفتگو پرداختند. لیکن این برخورد دوستانه نیز از شایعاتی که در اطراف روابط آن دو وجود داشت، چیزی نکاست. شاه از موقعیت استفاده کرده و به بهانه اینکه دولت دکتر امینی مایل به همکاری با وی نیست به وی تفهیم کرد مسئولیت ساواک را به سرلشکر پاکروان بسپارد و خود از کشور اجالتا خارج شود. بختیار با اتکا به سوابق خدمتی و فعالیتهایی که به نفع دربار و شاه انجام داده بود چنین انتظاری نداشت و لذا با تکدر خاطر اطاعت امرکرد، لیکن به خارج نرفت و مدتی در تهران ماند و در یکی از خیابانهای شمالی تهران دفتر کاری ترتیب داد و با دوستان و رفقای خود ملاقاتهایی انجام می‌داد. مخالفین وی در ارتش، شهربانی، ژاندارمری و بالاخص دربار از دایر نمودن چنین دفتری توسط وی سوء استفاده کرده و آن را به عنوان مرکز عملیات مخالف شاه جلوه دادند و هر روز گزارشهایی در مورد وی به گوش شاه می‌رساندند، لذا شاه پس از مدتی به طور جدی اخراج او را از کشور خواست. بختیار که سودای قدرت را داشت کنار گذاشتن خود را نپذیرفت و به ایجاد اخلال در کار رژیم پرداخت. وی با جمع دیگری از افسران که آنها نیز استعفا داده بودند گروه فشار تشکیل داد و سعی کرد آشکارا از خودش در برابر اتهامات بی کفایتی و فساد مالی دفاع کند. در اردیبهشت 1340 ( زمان نخست وزیری شریف امامی )تظاهرات معلمان تهرانی برای تقاضای اضافه حقوق به خشونت گرائید و در جریان آن یکی از دبیران به نام خانعلی در میدان بهارستان با شلیک گلوله نیروهای انتظامی کشته شد. سپس تظاهراتی نیز در بازار و در دانشگاه صورت گرفت و زنجیره ای از اعتصابات در اینجا و آنجا آغاز گردید. در پس تمام این بی نظمی ها دست تیمور بختیار دیده می شد. بختیار برای کسب قدرت از دست رفته‌اش سعی کرد حتی با جبهه ملی که بعد از کودتای 28 مرداد آنها را تار و مار کرده بود تماس بگیرد. او در اواخر سال 1340 با مظفر بقایی نیز ملاقات کرد. جریان بلافاصله به شاه خبر داده شد و این ملاقات به عنوان دلیل دیگری بر دو دوزه بازی رئیس سابق ساواک تعبیر شد. بختیار چند هفته پیش از خروج از ایران اغلب اوقات خود را در تهران می گذراند و در دفتر کاری خود با کسانی که به دیدارش می‌رفتند، ملاقات و گفتگو می‌کرد. شایعه نخست وزیری او 15 روز قبل از عزیمت به شدت قوت گرفت. به همین دلیل تعداد مراجعین و ملاقات کنندگان وی نیز افزایش یافت. در بسیاری محافل گفتگو بود گه تظاهرات دانش آموزان و دانشجویان به سقوط دکتر امینی و روی کار آمدن بختیار منتهی خواهد شد. حتی محافل سیاسی انتظار شنیدن خبر استعفای دولت را داشتند. مقامات دولتی معتقد بودند نقشه تظاهرات دانشگاه تهران و اجتماع مرکب از سی نفر از نمایندگان مالکین و فئودالهای بزرگ ایران توسط مخالفات سرشناس دولت در شمیران طراحی گردیده بود و با دقت مخفی نگاه داشته شد. حسین فردوست در این باره می‌نویسد : « تیمور بختیار از چندی قبل در جوار سعد آباد کاخ کم نظیری برای خود ساخته و با اثاثیه کم نظیری آن را تزیین کرده بود. در همین خانه میهمانیهای کم نظیری هم می‌داد. همیشه سفرای کشورهای عربی را دعوت می‌کرد و از ایران نیز روسای مجلسین، تعدادی از نمایندگان و وزرا و افسران ارشد را دعوت می نمود. در موقع ورود و خروج میهمانان، مقام آنها با بلندگوهای متعدد که در خیابان سعدآباد قرار داده بود اعلام می شد. این کار مخصوصا برای این بود که به گوش محمد رضا برسد. مرا هم همیشه دعوت می کرد و اکثرا در میهمانیها نزد من می‌آمد و دست مرا در دستش می گرفت و صحبت می‌کرد. ولی یک کلام در باره خواسته‌اش نمی‌گفت. ولی من درد او را می دانستم و سکوت می کردم. هدف او نخست وزیر شدن بود و با پرداخت پول دستور می‌داد که برخی روزنامه های درجه 2 عکس بزرگش را چاپ کنند و زیر آن بنویسند : « نخست وزیر آینده ایران » لذا وقتی که امینی نخست وزیر شد بنای فحاشی علیه او را گذاشت. با اشرف هم تماسهای زیادی برقرار کرده بود. اشرف فقط به دنبال پول و جواهر و مرد بود و نزد بختیار همه اینها به وفور موجود بود. مدتی اشرف نزد محمد رضا به شدت اصرار می‌کرد که بختیار نخست وزیر شود و محمد رضا با رنج سکوت می کرد و خود را می خورد و جواب نمی داد. بالاخره ناسزاگویی تیمور علیه امینی شدت گرفت و او نیز به شاه شکایت برد و محمد رضا هم که حمایت آمریکائیها از امینی را می‌دانست پشتش گرم شد و روزی دستور داد که تیمور را تحت الحفظ به فرودگاه ببرند و به اروپا بفرستند » (8) ساعت شش بامداد روز جمعه ششم بهمن 1340 سپهبد بختیار برای مدت نامعلومی تهران را ترک گفت و با هواپیما به رم پرواز کرد. او متهم بود که به منظور سقوط دولت امینی طرح گسترده ای پیش بینی کرده بود و در آغاز اجرا، طرحش لو رفته بود. درست یک روز پس از عزیمت سپهبد بختیار به اروپا دکتر امینی در یکی از نطق هایش به صراحت از فعالیتهای وی سخن گفت و اشاره کرد که اقدام فئودالها علیه اصلاحات ارضی از طرف سپهبد بختیار ترتیب داده شده بود (9) نویسنده کتاب خاطرات من و فرح پهلوی داستان تبعید بختیار را با جزئیات بیشتری ذکر کرده است : « ماجرای برکناری(بخوانید تبعید) بختیار هم خیلی شنیدنی است و در واقع منحصر به فرد است. اواخر سال 1340 (ماه بهمن) روزی که شاه تصمیم گرفت بختیار را کنار بگذارد یک گردان از گارد شاهنشاهی محل اقامت او را در سعدآباد محاصره کردند و ساعت شش صبح او را از خانه مجللش بیرون کشیدند و تحت الحفظ به فرودگاه مهرآباد بردند و در آنجا سوار هواپیمایی که از قبل آماده شده بود کرده و به خارج فرستادند. من در جریان حوادث سال 1356 به واسطه آشنایی که از طریق یکی از اقوام با دکتر امینی داشتم به منزل او رفتم و مصاحبه هایی با او انجام دادم که در همان ایام در جرائد تهران به چاپ رسید. از مجموع گفتگوهایم با امینی به این نتیجه رسیدم که آمریکایی ها در سالهای 1335 تا 1339 چند بار به شاه فشار آورده بودند تا تیمور بختیار را به نخست وزیری منصوب کند اما شاه زیر بار نرفته بود. امینی می‌گفت شخصا در تغییر تصمیم آمریکایی ها دخالت مستقیم داشته و در ایام اقامت در آمریکا با تلاش زیاد موفق شده بود از میزان حمایت آمریکائیان از بختیار بکاهد. علی امینی از تیمور بختیار متنفر بود و همیشه از او به عنوان جنایتکاری نام می‌برد که دستش به خون هزاران ایرانی آلوده است. امینی تایید کرد که در برکناری بختیار نقش اساسی ایفا کرده و شرط قبولی پست نخست وزیری اش را برکناری بختیار قرار داده بود. به هر حال تیمور بختیار را به زور سوار هواپیما کرده و از ایران تبعید کردند. علی امینی می‌گفت شاه بی میل نبود که بختیار را بکشد ؛ اما از عکس العمل آمریکایی ها می‌ترسید زیرا می‌دانست بختیار روابط بسیار صمیمانه ای با سیا دارد.(10) پی نوشت : 1 – عیسی پژمان، اسرار قتل و زندگانی شگفت انگیز سپهبا بختیار، پاریس، نشر ژن، 1991، ص 77 و 78 2 – نجفقلی پسیان و خسرو معتضد، در عصر دو پهلوی، تهران، جاویدان، 1377، ص 645 و 646 3 – علی بهزادی، شبه خاطرات، ج 2، تهران، انتشارات زرین، 1377، ص 193 و 194 4 – روزنامه پیغام امروز 3/12/1339 5 – محمد ابراهیم حسن بیگی، شکار در شکارگاه، ص 60 6 – باری روبین، جنگ قدرتها در ایران، ترجمه محمود طلوعی، انتشارات آشتیانی، 1364، ص 94 7 – محمد رضا پهلوی، پاسخ به تاریخ، ترجمه حسین ابوترابیان، تهران نشر سیمرغ، ج چهارم، ص 338 8 – حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ص 419 9 – اسفندیار آهنجیده، ایل بختیاری و مشروطیت، اراک، انتشارات ذره بین، 1374، ص 348 10 – اسکندر دلدم، خاطرات من و فرح پهلوی، ج 2 تهران نشر گلفام و به آفرین، 1377، ص 534 تا 545 منبع:پدر ساواک، جواد عربانی، 1390، مرکز اسناد انقلاب اسلامی منبع بازنشر: مجله الکترونیکی دوران

محافظ مخصوص شاه: دربار به اندازه يك سگ براي گاردي هاي محافظ ، ارزش قائل نبود!

مامور مخصوص شاه. یکی از نزدیکترین افراد که به دلایل امنیتی حق دارد از شاه حرف شنوی نداشته باشد! نزدیکترین فرد به شاه. حتی نزدیکتر از زنان شاه. این موقعیت بسیار خوب نصیب «علی شهبازی» هم شد. او نه تنها در زمان سلطنت شاه، بلکه پس از فرار هم در حلقه نزدیکان او باقی ماند. این فرد که نمی تواند منکر وفاداری خود به شاه شود، بالاخره به دلیلی از این خانواده رنجیده و از آنها برید. او که ادعای دینداری و پایبندی به دین مبین اسلام را دارد، پاسخ این سوال را نمی گوید که چرا با وجود مشاهده نامسلمانی هایی که خودش دیده و حتی اقرار به زشتی آنها کرده است، از آنها دوری نمي‌جست. با تمام این احوال نزدیکی بسیار او به شاه، ما را به خواندن بعضي قسمتهاي خاطرات او واداشت . شهبازی در خاطراتش چندین صفحه را به بررسی شخصیت یک بهایی پرنفوذ دربار به نام «ایادی» می پردازد. او پزشک شاه و از صاحب نفوذترین افراد روی شخص شاه بود. در این خاطره شهبازی بیان می کند که دربار برای گاردی ها که نزدیک ترین افراد حلقه حفاظتی خودش هستند، به اندازه یک سگ پاسبان هم ارزش قائل نیست. قضاوت راجع به شهبازی و روایت او از ایادی با شما : ... حالا بشنوید درباره دکتر ایادی. این مرد آدمی بود موذی و حراف. همیشه سعی بر این داشت که محمدرضا پهلوی را از نظر مرض های گوناگون در وحشت و دلهره نگه دارد تا بتواند آن طور که باید و شاید از او سوءاستفاده بکند. او مردی بود مجرد و عیاش. دست رد به سینه هیچ زنی نمی زد. شغل های متعددی داشت که اغلب به کار و حرفه او مربوط نبود. برای اخاذی و خرج کردن برای گسترش بهائیت هر کاری می کرد. تعدادی از شغل های او به این شرح بود: رئیس بیمارستان های ارتش با اختیار تام؛ عضو هیئت رئیسه بانک سپه؛ عضو هیئت رئیسه بانک کشاورزی؛ بازرس مخصوص محمدرضا شاه در شیلات شمال؛ بازرس مخصوص محمدرضا شاه در شیلات جنوب. خلاصه در بیشتر کارهای مملکتی، این فرد موذی بهائی دست داشت. کار دیگر او اعمال نفوذ در تمام دستگاه های دولتی بود. در هواپیمائی ملی تیمسار خادمی بهائی مسئول بود که البته تحت امر دکتر ایادی کار می کرد. به دستور دکتر ایادی، سرهنگ هوایی فاتح که بهائی بود، از نیروی هوایی به هواپیمایی ملی منتقل شد و در آنجا شغل بسیار حساس و پر درآمدی داشت و می توانست به بهائی های ایران و خارج از ایران کمک مالی کند. خواهر سرهنگ فاتح هم در اداره حفاظت هواپیمایی ملی کار میکرد. اکثراً مهماندارهای دختر و پسر را به بهانه های مختلف به اداره حفاظت احضار می کرد و با تهدید و تطمیع سعی می کرد در آنها نفوذ کرده و آن-ها را بهائی کند یا اینکه از دختران مهماندار سوء استفاده کرده و در دامن دکتر ایادی و کارمندان عالی -رتبه دربار می انداخت. در بهداری و بیمارستان های ارتش دکتر ایادی با اختیار تامی که داشت، واقعاً جنایت هایی می کرد که نمونه آنرا در هیچ جای دنیا نمی توانید ببینید یا بشنوید. در ارتش تمام افسران و درجه داران بودند اما به غیر از امرای ارتش، آن هم امرایی که دارای نفوذ بودند، بقیه از امیر گرفته تا سرهنگ و سرگرد و سروان و ستوان درجه دار و خانواده آنها در دست دکتر ایادی و عمال او اسیر بودند. برای مثال دو نمونه از بی عدالتی های بیمارستان های ارتش و ژاندارمری را که در اختیار دکتر ایادی بود می نویسم: در واحد مامورین مخصوص، درجه داری بود به نام اسدالله سرخیل. او مردی بود بسیار ورزیده و وفادار نسبت به کشور و همچنین یک مسلمان حقیقی و پایبند به دین مبین اسلام. فردی زحمتکش که عضو استادان کوهنوردی و گروه رنجر گارد بود. در یک عملیات کوهنوردی در اثر ریزش کوه و اصابت سنگ به چانه اش، دندان های جلوی او خرد شد. دکترهای ارتش نظر دادند که در ایران قابل معالجه نیست. قرار شد که برای معالجه او را به آلمان غربی اعزام کنند. نامه اعزام او را باید دکتر ایادی امضا میکرد. وقتی که نامه را برده بود پیش دکتر ایادی، او گفته بود: درجه دار که لیاقت رفتن به خارج از کشور را ندارد. از ارتش بیرونش کنید و یکی دیگر از این گرسنه ها را به جایش استخدام کنید. بعد از یک ماه جواب نامه آمد که دکتر ایادی با رفتن این درجه دار به آلمان موافقت نکرده است و دستور داده که این درجه دار از ارتش اخراج شود، چون او دیگر به درد ارتش نمی خورد. نامه را به فرمانده گارد که در آن زمان تیمسار هاشمی نژاد بود، نشان دادند. تیمسار هاشمی نژاد که می دانست این درجه دار از مامورین مخصوص است و ممکن است بالاخره یکی از مامورین موضوع را به شاه بگوید، جریان را با دکتر ایادی در میان می گذارد. دکتر ایادی جواب می دهد که خودش با شاه در این باره صحبت خواهد کرد؛ اما تیمسار هاشمی نژاد رضایت نمی دهد و تهدید می کند که خودش به عرض شاه خواهد رساند و خواهد گفت که اگر این درجه دار معالجه نشود تمام مامورین دلسرد شده و ممکن است اتفاق سوئی بیفتد. ایادی وقتی که با سماجت تیمسار هاشمی نژاد رو به رو مي‌شود مي‌گويد: خیلی خوب! نامه او را بنویسید تا من امضا کنم. اما مبلغ خیلی کمی برای خرجی او در نظر می ‌گیرد. وقتی که اسدالله سرخیل به کشور آلمان اعزام می شود، در حین معالجه پول او تمام می شود. به وابسته نظامی در آلمان مراجعه می کند. وابسته نظامی به جای اینکه به او کمک کند، با عصبانیت می گوید مگر اینجا گداخانه است که تو آمده ای و تقاضای کمک می کنی؟ اسدالله سرخیل جواب می دهد: خیر جناب سرهنگ شما یک تلگراف به گارد بزنید. جواب میدهد: مگر خودت نمی توانی بروی تلگراف بزنی؟! من که بیکار نیستم. او را از ساختمان وابسته نظامی بیرون می کنند. او هم از همه جا نا امید و غمگین، بی هدف در خیابان ها سرگردان می شود تا اینکه جلوی یک رستوران می ایستد و بعد از اینکه پول موجود در جیب خود را حساب می کند، وارد رستوران می شود که اندکی غذا بخورد. در رستوران با یک ایرانی که در آنجا کار می کرده است رو به رو می شود. آن ایرانی از اسدالله سرخیل سوال مي‌كند که در آلمان چه کار می کند؟ جواب می دهد برای معالجه آمده است. مریضی او را می پرسد. می گوید: مریض نیستم بلکه در عملیات کوهنوردی سنگ به چانه ام خورده و دندان هایم شکسته بود که معالجه کرده ام. وقتی که آن ایرانی می فهمد که اسدالله سرخیل عضو گارد است، می گوید: پسر عموی من هم در گارد در واحد رنجر است. وقتی که نام او را می گوید سرخیل میگوید که اتفاقاً دوست نزدیک من است. وقتی که سرخیل مطمئن می شود که این آقا فامیل یکی از دوستان خودش است، می گوید: فلانی خداوند شما را برای من رسانده است چون جیب مرا زده اند و دیگر پولی برایم نمانده است. خجالت می کشد که بگوید ارتش به اندازه کافی به او پول نداده است و در کشور آلمان بدون خرجی مانده است. جوان ایرانی که مطمئن نبود که سرخیل حقیقت را می گوید، جواب می دهد: خودم پول ندارم ولی شاید بتوانم از یکی از دوستانم برای شما قرض بگیرم؛ فردا بیایید اینجا. اسدالله سرخیل با ناامیدی از رستوران خارج می شود و دوباره درمانده و سرگردان در خیابان قدم می زند تا اینکه به منزل می رسد. شب را با ناراحتی به صبح می رساند. صبح با تردید به همان رستوران می رود. به محض اینکه وارد رستوران میشود، جوان ایرانی می آید جلو و سلام می کند و می گوید مبلغ سه هزار مارک برای شما فراهم کرده ام؛ اگر زیادتر لازم است بروم از بانک بگیرم. من دیشب با پسر عمویم در تهران صحبت کردم؛ او گفت که شما مامور مخصوص شاه هستی و هرکاری از دست من بر می آید برای شما انجام دهم. آقای سرخیل مدت شش ماه از خرج زن و بچه هایش بریده، بدهی معالجه خود را در آلمان می دهد؛ در حالیکه ماهانه مبلغ زیادی برای بیمه از حقوق آنها کم میکردند. حالا ماجرای آقای سرخیل را مقایسه کنید با این جریانی که تعریف می کنم. خانمی از دوستان فریده دیبا که بسیار زیبا هم بود، در تصادف اتومبیل قدری صورتش خراش بر می دارد. در نوشهر بودیم. فریده دیبا به دکتر ایادی گفت: آقای تیمسار ایادی خانم فلانی را می شناسی؟ ایادی گفت: بله. خیلی هم خوب می شناسمش؛ خانم زیبایی است. خانم فریده دیبا گفت: طفلی در تصادف ماشین صورتش خراب شده است. ایادی فوراً جواب داد: «قربان بفرستید مطب من، به خرج بهداری ارتش به خارج از کشور می فرستم تا جراحی زیبایی روی صورتش انجام بدهند؛ از اولش هم زیباتر می شود.» این هم یکی دیگر از پَستی های دکتر ایادی بود. آن وقت تبلیغ می کنند که بهائی ها آدم های خوبی هستند. نوع دوست هستند. کثافت کاری های ایادی بیش از اینهاست. ماجرای دیگری را از زندگی این مرد پلید باز می گویم تا بدانید در ارتش شاهنشاهی چه کسانی حکومت می کردند. فصل زمستان و ورزش اسکی بود. وقتی که وارد سنت موریس در سوئیس می شدیم به هر ماموری وظیفه ای محول می شد. اسدالله سرخیل و استوار یکم اسماعیل پنجه شیر، مسئول اسکورت کردن فرح پهلوی در اسکی بودند. یکی از همین روزها در موقع اسکی در یکی از پیست های سخت سنت موریس سرخیل می بیند که دو نفر مستقیم و با سرعت زیاد به طرف فرح می آیند. او با از خود گذشتگی زیاد می رود و راه آنها را سد می کند. در اثر این برخورد پای او می شکند اما فرح و اطرافیان او و استوار پنجه شیر توجهی به اینکه او پایش شکسته و در برف ها و سرمای 32 درجه زیر صفر افتاده نمی کنند و به اسکی خود ادامه می دهند. یکی از اسکی بازهای محلی وقتی که می بیند سرخیل در برف افتاده می رود جلو که او را بلند کند می بیند که پایش شکسته. با بی سیمی که داشته است، تقاضای کمک می کند و با سرعت می رود و به مربی سوییسی فرح پهلوی می گوید که پای یکی از گاردهای فرح پهلوی شکسته و در برف ها افتاده است. سوییسی ها او را به بیمارستان می برند و بستری می کنند. از بیمارستان به ویلای شاه خبر دادند که اسدالله سرخیل پایش شکسته و در این جا بستری است. من به همراه چند نفر از مامورین برای ملاقات او به بیمارستان رفتیم. فردای آن روز صبح که فرح و دوستانش و استوار اسماعیل پنجه شیر برای اسکی آماده می شدند، فرح با صدای بلند از پنجه شیر پرسید: پنجه شیر از یارو خبر داری؟ اطرافیان فرح شروع کردند به خندیدن. پنجه شیر سوال کرد: قربان یارو کیست؟ فرح گفت: آن یارو گاردی که مثل خر در برف ها افتاده بود. او هم جواب داد: خیر قربان من نرفتم؛ اما شهبازی با چند نفر از مامورین به بیمارستان رفته اند و او را دیده اند. علت صمیمیت فرح با پنجه شیر هم این بود که پنجه شیر یک بار فرح را در حال معاشقه با مربی سوییسی اش که یک نجار بود دیده و به روی خودش نیاورده است. دو روز از این جریان گذشته بود که به خاطر بارش برف شدید، کسی به اسکی نرفته بود. داخل ویلا، فرح با دوستانش نشسته بودند و جوک های زشت می گفتند و می خندیدند. محمدرضا شاه با دکتر ایادی و عده ای دیگر پوکر بازی میکردند. وقتی که محمدرضا شاه برای دستشویی رفت، دکتر ایادی آمد پیش فرح و گفت: قربان! دیروز آقای بهبهانیان رفته بیمارستانی که این یارو خوابیده است. می گفت خرجش خیلی گران است. خوب است به وسیله هواپیمای پیک، او را به ایران بفرستیم تا در یکی از بیمارستان های ارتش بستری شود. فرح هم حرف او را تصدیق کرد اما تیمسار جهانبانی با عصبانیت گفت: شرم آور است! یک گاردی برای حفظ جان شما پای خود را از دست داده اما شما او را برای معالجه به ایران می -فرستید؟ در این موقع شاه آمد و پرسيد: نادر چه خبر است؟ جهانبانی جریان را به او گفت. شاه هم عصبانی شد و گفت: علیا حضرت و ایادی اصلاً با گاردهای من خوب نيستند منبع:محافظ شاه ، خاطرات علی شهبازی (مامور مخصوص شاه)،انتشارات اهل قلم ، ج1، صص 199 تا 207 منبع بازنشر: مجله الکترونیکی دوران

بازرسی شاهنشاهی!

در سال 1958 موقعی که هنوز یک سال بیشتر از پیدایش ساواک نمی گذشت، شاه یک ارگان کاملاً مستقل از تشکیلات دولت به نام «سازمان بازرسی شاهنشاهی» تأسیس کرد، که بعدها ریاست آن را به یکی از مشاوران بسیار نزدیک و همکلاسی سابق خود ژنرال «فردوست» سپرد. این سازمان وظیفه داشت به جستجوی موارد فساد، بی‌لیاقتی، و نافرمانی در میان مقامات مسئول کشور بپردازد، و گزارش بررسیهای خود را مستقیماً در اختیار شاه قرار دهد. ولی جالب اینجاست که نتیجة اقدامات بازرسان شاهنشاهی به طور معمول از معرفی «آفتابه دزدها» فراتر نمی رفت. در صورتی که اگر این سازمان وظیفة خود را بدرستی انجام می داد، مسلماً می توانست نقش مؤثری در برکندن ریشه های فساد از ایران داشته باشد. بعد از شروع به کار در دفتر مخصوص ملکه، یک روز شنیدم که بازرسان شاهنشاهی مشغول بررسی دفاتر و اسناد مالی سازمان حمایت از کودکان شده‌اند. و گرچه نمی توانستم. حدس بزنم چه کسی وظیفة تفتیش اوضاع بی سامان حاکم بر سازمان حمایت از کودکان را به آنها محول کرده، اما مشتاقانه به انتظار ماندم تا پس از تحقیقات بازرسان، تمام عوامل سوءاستفاده در سازمان شناخته شوند. در خلال دورة بازرسی ـ که حدود دو ماه طول کشید ـ رئیس سابقم دکتر «علیقلی لقمان ادهم» (مدیر عامل سازمان حمایت از کودکان) دفعتاً بر اثر سکتة قلبی فوت کرد. و دربارة علت مرگ او اکثر کارمندان سازمان می گفتند: مدیر عامل از ترس لو رفتن فعالیتهای فسادانگیزش دچار سکتة قلبی شده است. اما برخلاف آنچه رواج داشت؛ موقعی که تحقیقات بازرسان به پایان رسید، نه نتایج کارشان انتشار یافت، و نه حتی یک نفر از اعضای بلندپایة سازمان از کار برکنار شد... حتماً بازرسان شاهنشاهی آن همه سوءاستفاده های کلان در سازمان حمایت از کودکان را امری عادی و پیش پا افتاده تلقی کرده بودند! سازمان بازرسی شاهنشاهی که گویی وظیفه ای جز دست زدن به اقدامات ظاهر فریب نداشت، در طول عمر 20 سالة خود فقط سه مورد از فساد و رشوه خواری در میان مقامات سطح بالای کشور را افشاء کرد، که هر سه نیز ژنرال بودند و در اختلاس مقادیر هنگفتی طی معاملات مربوط به خرید وسایل یدکی برای هواپیماهای نظامی شرکت داشتند. گرچه شاه هر سه ژنرال را بلافاصله از کار برکنار کرد، ولی هرگز اجازه نداد به جز افشای ظواهر قضیه، بررسی عمیق‌تری توسط بازرسان شاهنشاهی یا مقامات ساواک راجع به سوءاستفاده در خریدهای نظامی ایران به عمل آید. زیرا قصد شاه جز این نبود که به دنیا نشان دهد فساد و سوءاستفاده‌های مالی در کشور را کاملاً تحت کنترل دارد. منبع:مینو صمیمی، پشت پرده دربار، انتشارات اطلاعات، 1370، ص 185 و 186. منبع بازنشر: مجله الکترونیکی دوران

چگونه خانه قوام السلطنه به سفارت اسرائیل تبدیل شد؟

محمد تقی تقی پور درباره چگونگی خرید و تهیه ساختمان نمایندگی رژیم صهیونیستی که به سفارت مخفی و غیررسمی اسرائیل شهرت پیدا کرده بود، ادعاها و نقل‌ و قول‌های متفاوت شده است. آنچنان که سال‌ها بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، انجمن کلیمیان تهران، طی دادخواست قضایی ادعا کرد که ساختمان سفارت فلسطین در تهران که قبل از این، یعنی در دوران سلطنت پهلوی، محل نمایندگی دولت اسرائیل در تهران بود، متعلق به آن انجمن است. ادعای انجمن کلیمیان این بود که چون دولت اسرائیل طبق قانون ایران فاقد مجوز قانونی برای خرید آن مکان بود، لذا انجمن کلیمیان تهران آن را خریداری کرده و در اختیار دولت اسرائیل گذاشته بود و مأموران رژیم صهیونیستی از آن به عنوان دفتر نمایندگی یا همان سفارت غیررسمی و مخفی آن دولت جعلی استفاده می‌کردند. برخی ادعاها و اقوال این بود که هزینه خرید و تهیه ساختمان را دولت صهیونیستی تأمین و پرداخت کرده بود، لیکن به دلیل این که طبق قانون نمی‌توانست آن را به نام رژیم جعلی اسرائیل ثبت کند، بنابراین به نام انجمن کلیمیان تهران خریداری کرد. همچنین گفته شده است که بعضی مقامات بلندپایه ایرانی در آن زمان برای خرید ساختمان یاد شده نقش و سهم و مشارکت داشتند. به گفته عزری خانه قوام را « یومطوب » از سوی انجمن کلیمیان ایران خرید و به سفارت اسرائیل در ایران اجاره داد. گزارش ساواک درباره ساختمان مذکور با موضوع: «اجاره منزل برای سفارت اسرائیل» به شرح زیر است: محترماً در اجرای اوامر صادره مبنی بر حواله مبلغی پول از اسرائیل جهت خرید خانه برای سفارت به استحضار عالی می‌رساند مبلغ حواله شده را سفارت در اختیار انجمن کلیمیان مقیم تهران قرار داده و انجمن مزبور منزل مرحوم قوام‌السلطنه واقع در خیابان کاخ شمالی را خریداری و قرار بود که خانه مزبور را برای استفاده سفارت اسرائیل در اختیار آقای عزری قرار دهند. تیمسار ریاست ساواک فرمودند: در گذشته پیرامون اجاره محل سفارت اسرائیل، از ساواک شرحی به نمایندگی اسرائیل نوشته شده که می‌توانند خانه‌ای اجاره نمایند؛ لیکن با بررسی سوابق چنین اجازه یا گواهی‌نامه‌ای نزد مقامات اسرائیلی به دست نیامد و تصور نمی‌رود که ساواک چنین اجازه‌نامه‌ای صادر نموده باشد. در مذاکره‌ای که با آقای عزری به عمل آمد، نامبرده اظهار داشت که وزارت امور خارجه شرحی به انجمن کلیمیان نوشته که انجمن می‌تواند خانه خریداری شده را در اختیار نمایندگی اسرائیل قرار دهد. ضمن تماسی که با آقای حبیب القانیان به عمل آمد، آقای القانیان اظهار داشت: «در حال حاضر و در شرایط فعلی واگذاری این خانه به سفارت اسرائیل ممکن است عواقب نامطلوبی را دربر داشته و در شرایط فعلی واگذاری این خانه به اسرائیلی‌ها به مصلحت نمی‌باشد. چنانچه وزارت امور خارجه در این مورد اقدامی نماید، از آن وزارت استدعا خواهد گردید که در این مورد اصراری به عمل نیاید.» در خاتمه آقای القانیان اظهار داشتند که شخصاً با آقای عزری ملاقات و ایشان را قانع خواهم نمود که در حال حاضر واگذاری این خانه به آنان به صلاح انجمن کلیمیان و سفارت اسرائیل نمی‌باشد و قرار شد نتیجه مذاکرات خود را با آقای عزری متعاقباً به اطلاع برساند. یک ماه پس از ماجرای فوق‌الذکر، اداره کل هشتم ساواک در گزارش دیگری با موضوع «صدور اجازه خرید منزل برای سفارت اسرائیل» خطاب به رئیس ساواک چنین نوشت: محترماً با تقدیم گزارش قبلی این اداره کل در مورد واگذاری منزل شماره 9 خیابان کاخ شمالی به سفارت اسرائیل، روز 11/9/1347 مجدداً آقای عزری تلفنی با اینجانب تماس گرفت و تقاضا داشت که ساواک کتباً موافقت خود را در این مورد به آقای القانیان ابلاغ نماید. چون وزارت امور خارجه با توجه به تقاضای کتبی آقای القانیان، کتباً نظر خود را ابلاغ نموده است و ساواک نمی‌تواند در جواب تقاضای شفاهی آقای عزری پاسخ کتبی بدهد. در صورت تصویب از آقای القانیان خواسته شود که کتباً تقاضای خود را مبنی بر واگذاری منزل شماره 9 خیابان کاخ شمالی به آقای عزری به ساواک تسلیم نماید تا در جواب وی بدون توجه به سابقه موافقت ساواک، با واگذاری منزل به شخص آقای عزری اعلام گردد. در حاشیه این گزارش، از طرف دفتر نصیری رئیس وقت ساواک چنین اضافه و نوشته شده است: در [تاریخ] 12/9/1347 به عرض تیمسار ریاست ساواک رسید. فرمودند: قرار شد آقای القانیان شرحی به نخست‌وزیری بنویسند. چند ماه بعد، رژیم صهیونیستی یکی از مأموران خود را به تهران اعزام کرد تا مقدمات واگذاری مکان موردنظر به نمایندگی اسرائیل را فراهم و در این باره تسریع به عمل آورد. آنچنان که در گزارش ساواک نیز با موضوع «تغییر محل سفارت اسرائیل» تصریح شده است: شخصی به نام « رامبرو » برای تغییر محل سفارت اسرائیل به ایران آمده است. چند روز پس از این، یکی از مأموران و منابع ساواک در گزارشی اعلام می‌کند: سفارت اسرائیل در تهران ساختمان جدیدی برای سفارت خریداری می‌نماید و عزری سفیر اسرائیل از یهودیان تهران خواسته است که برای این کار کمک‌های نقدی بنمایند. بعضی از آنان قبول کرده و وجوهی پرداخته‌اند و بعضی هم از پرداخت آن شانه خالی کرده و اظهار داشته‌اند که ما ایرانی هستیم و کاری با اسرائیل نداریم. سه هفته بعد از این، در گزارش یکی دیگر از منابع و مأموران ساواک چنین اعلام شد: به قرار اطلاع، یکی از کارکنان ایرانی آژانس یهود اظهار نموده است که القانیان سرمایه‌دار کلیمی منزل سابق مرحوم قوام‌السلطنه را در خیابان کاخ خریداری کرده و در اختیار آژانس یهود در ایران گذاشته و قرار است آژانس مزبور به آن محل نقل‌مکان کند. در ادامه این گزارش تأکید شده است: تحقیق پیرامون موارد زیر مورد نیاز است: 1- تعیین صحت و سقم موضوع 2- در صورت صحت، آیا القانیان ساختمان مورد بحث را مجاناً در اختیار آژانس یهود گذاشته یا اجاره داده است. 3- تاریخ انتقال آژانس یهود را به محل مزبور اعلام دارند. اداره کل هشتم ساواک پس از چند هفته پی‌گیری و درنگ، در پاسخ به گزارش یاد شده، چنین نوشت: عطف به شماره 114324/321 مورخ 29/11/1347، آقای القانیان سرمایه‌دار کلیمی در نظر داشت که منزل مرحوم قوام‌السلطنه را واقع در خیابان کاخ به نمایندگی اسرائیل واگذار نماید که در حال حاضر از انجام این عمل منصرف گردیده و اظهار داشته است که این عمل در حال حاضر به مصلحت نمی‌باشد. این اداره کل در مورد واگذاری منزل فوق به آژانس یهود اطلاعی ندارد. مراتب جهت اطلاع اعلام می‌گردد. منبع:ایران و اسرائیل در دوران سلطنت پهلوی ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، بهار 1390 منبع بازنشر: مجله الکترونیکی دوران

انگلیسی‌ها مسبب مرگ میلیونها ایرانی هستند

با وجود بی‌طرفی ایران در جنگ جهانی اول، در طول این جنگ ضربات و خسارات جبران‌ناپذیری بر پیکر میهن‌ و ملت ما وارد آمد. ورود بی‌محابای قوای بیگانه و نیروهای متخاصم به خاک ایران، در فقدان یک دولت قوی و متمرکز و دارای سامانه اداری کارآمد، هرج و مرج و ناامنی و پراکندگی و بی‌ثباتی را دامن زد و به تشدید ضعف دولت مرکزی و وخامت حال و وضع اقتصادی و اجتماعی مردم ایران انجامید. در نتیجه ایران بی‌طرف که با هیچ کشوری در جنگ نبود، تقریباً به اندازه یک کشور در حال جنگ خسارت و خرابی تحمل کرد. در میان آن همه نابسامانی و بدبختی، بروز قحطی بزرگ و فراگیر در ایران مزید بر علت شد؛ قحطی‌ای که علاوه بر خشکسالی چند ساله، حضور نیروهای بیگانه- به ویژه قوای انگلستان- در تشدید آن مؤثر و بلکه از علل اصلی آن بود؛ و در نتیجه شمار زیادی از مردم ایران،‌ در ابعادی باور نکردنی به ورطه مرگی هولناک افتادند. اخبار و گزارشهای مربوط به این قحطی در روزنامه‌های آن زمان و کتابهای تاریخی که به حوادث آن دوره پرداخته‌اند و خاطرات بعضی از رجال و دست‌اندرکاران‌- از جمله خاطرات بعضی از افسران انگلیسی که در آن دوره در ایران حضور داشتند و از نزدیک شاهد ماجرا بودند- تا حدودی منعکس شده است. اما- از کتاب فرمانفرما و قحطی شیراز نوشته دکتر حافظ فرمانفرماییان که بگذریم- تاکنون هیچ اثر مستقلی درباره قحطی بزرگ ایران و ابعاد فاجعه‌آمیز و باورنکردنی آن و علل و عوامل تشدید و ادامه و گسترش آن، تألیف و منتشر نشده است؛ و کتاب «قحطی بزرگ» اولین اثر در این زمینه است. کتاب مزبور ترجمه‌ای است از پژوهش آقای محمدقلی مجد، محقق ایرانی مقیم آمریکا که در آن کشور چاپ و منتشر شده است و عنوان آن «The Great Famine and Genocide in Persia 1917-1919» می‌باشد. وی پژوهش خود را در زمینه قحطی بزرگ در ایران با تکیه بر اسناد و مدارک و گزارشهای آرشیو وزارت خارجه آمریکا و نیز اخبار و اطلاعات و گزارشهای موجود در روزنامه‌های آن دوره، به ویژه روزنامه‌های رعد و ایران و همچنین خاطرات افسران و فرماندهان انگلیسی حاضر در ایران در زمان جنگ جهانی اول به پایان برده است. همان‌طور که اشاره شد، پژوهش آقای مجد اولین کار جدی و مستقل درباره قحطی بزرگ در ایران در دوران جنگ جهانی اول و ابعاد فاجعه‌آمیز آن-که نویسنده از آن به «هولوکاست واقعی» تعبیر کرده- و نقش انگلستان در تشدید و ادامه آن است. نویسنده در ضمن پژوهش خود اخبار و گزارش‌های دست اول و رقت‌انگیزی از نتایج حضور نیروهای نظامی بیگانه و عملیات و اقدامات آنان در ایران ارائه داده است؛ اقداماتی که با «جنایت جنگی علیه غیرنظامیان» همسان و برابر بوده است. او نشان داده است که چگونه نیروهای انگلستان، در حالی که مردم یک شهر از گرسنگی به جان آمده بودند، آذوقه‌ای را که از شکم گرسنة همان مردم زده بودند، به هنگام عقب‌نشینی از برابر نیروهای عثمانی برای آنکه به دست حریف نیفتد، یکجا از میان بردند (ص 23)؛ و نیز چگونه ارتش انگلستان برای تدارک آذوقه مورد نیاز نفرات خود در ایران، به جای وارد کردن آذوقه از هندوستان، به لطایف‌الحیل اقدام به جمع‌آوری و خرید گندم و جو و سایر مایحتاج مردم گرسنه و قحطی‌زدة ایران می‌کند تا در ناوگان دریایی انگلستان جای خالی بیشتری برای ترابری نظامی ارتش انگلستان باقی بماند، زیرا وارد کردن گندم از هندوستان، مستلزم حمل آن با کشتی است (ص 25)؛ و نیز چگونه ژنرال انگلیسی مسئول تدارک آذوقه در گفتگو با دیپلمات آمریکایی از این «زرنگی» به خود می‌بالد (همان جا)؛ و نیز چگونه نیروهای متجاوز روسیه در فصل زمستان در منطقه سردسیر غرب ایران، برای تأمین هیزم موردنیاز خود به خانه‌های مردم هجوم می‌برند و در و پنجرة خانه مردم بی‌دفاع و بی‌پناه را از جا می‌کنند و می‌سوزانند؛ و مردم بیچاره و فلک‌زده را در میان برف و یخبندان به داس تیز و بی‌رحم سرما و گرسنگی می‌سپارند تا دسته دسته درو شوند (ص 107)؛ و نیز چگونه کنسول روسیه به وحشی‌گری نیروهای نظامی کشورش در ایران اعتراف می‌کند و... ممکن است خواننده این کتاب دریابد که آقای مجد بر آن بوده است که ثابت کند عملکرد ارتش انگلستان در ایران مسبب اصلی تشدید فاجعة قحطی بزرگ بوده است. این دریافت کاملاً درست است و خود ایشان در مصاحبه‌ای در این باره می‌گوید: «عجیب‌تر از همه نقش بریتانیا در این فاجعه است. در زمانی اتفاق افتاد که سراسر ایران در اشغال نظامی انگلیسی‌ها بود. ولی انگلیسیها نه تنها هیچ‌ کاری برای مبارزه با قحطی و کمک به مردم ایران نکردند، بلکه عملکرد آنها اوضاع را وخیم‌تر کرد و سبب مرگ میلیونها نفر از ایرانیان شد. درست در زمانی که مردم ایران به دلیل قحطی نابود می‌شدند، ارتش بریتانیا مشغول خرید مقادیر عظیمی غله و مواد غذایی از بازار ایران بود و با این کار خود هم افزایش شدید قیمت مواد غذایی را سبب می‌شد و هم مردم ایران را از این مواد محروم می‌کرد. جالب‌تر این که انگلیسی‌ها مانع واردات مواد غذایی از آمریکا، هند و بین‌النهرین به ایران شدند. قحطی بزرگ به علاوه، در زمان چنین قحطی عظیمی، انگلیسی‌ها از پرداخت پول درآمدهای نفتی ایران استنکاف ورزیدند. چنین اقداماتی را قطعاً باید جنایت جنگی و جنایت علیه بشریت به شمار آورد. هیچ تردیدی نیست که انگلیسی‌ها از قحطی و نسل‌کشی به عنوان وسیله‌ای برای سلطه بر ایران استفاده می‌کردند.» اما از سوی دیگر، خواننده می‌بیند که مستندات عمده و اصلی این کتاب، اسناد آرشیو وزارت خارجه آمریکاست و ممکن است در ذهنش این سئوال پدید آید که در تحقیق درباره ماجرایی به این اهمیت-که انگلستان متهم اصلی آن است- چرا از اسناد و مدارک انگلیسی خبری نیست؟ در پاسخ به این سئوال مقدّر آقای مجد چنین پاسخ داده است: «میان عملکرد دولت‌های آمریکا و انگلیس در زمینه انتشار اسناد طبقه‌بندی شده تفاوت جالبی وجود دارد. در آمریکا قانون آزادی اطلاعات وجود دارد. طبق این قانون دستگاههای دولتی موظفند پس از گذشت 30 سال اسناد طبقه‌بندی شده خود را علنی کنند و اگر بخواهند سندی را همچنان در حالت طبقه‌بندی شده نگه دارند، باید دلیل موجهی ارائه کنند. در چنین مواردی، محقق می‌تواند با استناد به قانون آزادی اطلاعات، خواستار علنی شدن سند فوق شود. اگر دستگاه دولتی مربوط امتناع کند، محقق می‌تواند در دادگاه فدرال اقامه دعوی کند و سرانجام با حکم دادگاه سند را به دست آورد. در انگلستان مسئله کاملاً‌ فرق می‌کند. در این کشور قانون آزادی اطلاعات وجود ندارد. دولت بریتانیا می‌تواند اسناد را همچنان در حالت طبقه‌بندی شده نگه دارد و تنها اسناد گزیده و دستچین شده را در اختیار محققین قرار دهد. به علاوه، امکان اقامه دعوای محققان علیه دولت به خاطر علنی نکردن اسناد تاریخی نیز وجود ندارد. به این دلیل، دستگاه‌های دولتی بریتانیا می‌توانند تا هر وقت که بخواهند اسناد را در حالت طبقه‌بندی شده نگه دارند و از انتشار آن خودداری کنند. یک نمونه چشمگیر و مهم، اسناد وزارت جنگ و اسناد نظامی انگلیس در رابطه با ایران سال‌های 1921- 1914 است. این اسناد هنوز در حالت طبقه‌بندی شده قرار دارند و اعلام شده که تا پنجاه سال دیگر، یعنی تا سال 2053، علنی نخواهند شد. حتی اگر این پنجاه سال نیز طی شود، هیچ تضمینی وجود ندارد که این اسناد حتی در آن زمان نیز علنی شوند. در اینجا، انسان حیران می‌شود که انگلیسی‌ها می‌خواهند چه چیزی را پنهان کنند؟» منبع:دکتر محمد قلی مجد ، قحطی بزرگ ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، 1387 ، پیشگفتار منبع بازنشر: مجله الکترونیکی دوران

در کتابخانه‌های دیجیتال(9): روایت دادستان (حسین آزموده)

مجيد رهباني سپهبد حسین آزموده، در سال 1285 در تهران به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات ابتدایی و متوسطه، در سال 1306 وارد دانشکدة افسری شد و در سال 1308 درجة ستوان دومی گرفت. رشتة تحصیلی او در دانشکدة افسری مهندسی نظامی بود و پس از فراغت از تحصیل، در واحدهای مهندسی به خدمت پرداخت. پس از گذراندن دورة فرماندهی و ستاد دانشگاه جنگ به مدارج بالاتر نظامی دست یافت. در پی ختم غائلة آذربایجان (1325)، آزموده که با درجة سرهنگی در دادرسی ارتش خدمت می‌کرد به تبریز اعزام شد. در 1330، زمانی که معاون اول دادستان ارتش بود، به درجة سرتیپی نایل آمد. هنگامی که دکتر محمد مصدق علاوه بر نخست‌وزیری، سرپرستی وزارت جنگ را هم برعهده گرفت، آزموده را به سمت رئیس ادارة مهندسی ارتش منصوب کرد. بلافاصله پس از 28 مرداد 1332، حسین آزموده در سمت دادستان ارتش قرار گرفت. گفتنی است که برادر وی، سپهبد اسکندر آزموده، از افسران دخیل در کودتا بود. آزموده در این سمت، نقش اول را در محاکمه‌های سیاسی مهمی بر عهده گرفت که با سرنوشت و حیثیت نظام پادشاهی ایران ربط داشت: محاکمة نخست‌وزیر وقت، دکتر مصدق؛ محاکمة افسران عضو تشکیلات نظامی حزب تودة ایران؛ محاکمة نواب صفوی و شماری از فداییان اسلام؛ و محاکمة سرلشکر محمدولی قرنی. در خردادماه 1340، به هنگام نخست‌وزیری دکتر علی امینی، و در پی بازداشت چهار امیر عالی‌رتبة ارتش به اتهام فساد مالی، آزموده به اعتراض از خدمت در ارتش استعفا و تقاضای بازنشستگی کرد. پیش از آن، علیه دولت امینی اعلام جرم کرده بود. چند روز بعد، دستور توقیف وی توسط احمد صدر حاج سیدجوادی، دادستان وقت تهران، صادر شد. نورالدین‌الموتی، وزیر دادگستری کابینة امینی، در مصاحبه‌ای با روزنامة کیهان، آزموده را «آیشمن ایران» خواند؛ نامی که به‌سرعت قبول عام یافت. اسماعیل پوروالی، مدیر بامشاد نیز در فضای آزاد نسبی آن زمان، لقب دیگری به وی داد: «دراکولای ایران». استعفا و سپس بازداشت و بازنشسته‌شدن حسین آزموده در سال 1340، نقطة پایانی بر حیات شغلی وی گذاشت. در ماه‌های واپسین حکومت پهلوی، وی در جلساتی با حضور شماری از امرای بازنشستة ارتش (مانند ارفع، اخوی، پاکروان و...) شرکت کرد تا برای حفظ نظام پادشاهی چاره‌اندیشی کنند. آزموده در همان زمان نامه‌ای نسبتاً تند خطاب به محمدرضا شاه پهلوی نوشت و او را به شدّتِ عمل در برابر مخالفان و دولتمردان فاسد، اعمال قدرت برای حفظ تاج و تخت و اساس نظام مشروطة پادشاهی، و پایبندی به سوگندی که مطابق قانون اساسی خورده است فراخواند. سپهبد آزموده پیش از پیروزی انقلاب 1357 از کشور خارج شد و در سال 1378 در اروپا درگذشت. وی در مقام دادستان ارتش و سپس رئیس ادارة دادرسی ارتش، و به عنوان یکی از حافظان سرسخت نظام پهلوی، افسری بسیار خشن و بی‌رحم، یکدنده و تندخو شناخته می‌شد. کسی که شخصاً به بازجویی و ضرب و شتم بازداشت‌شدگان می‌پرداخت و با رضایت خاطر نقش سیاه و منفور «سرکوبگر مخالفان» را برعهده داشت. او در اغلب محاکمات، خواستار حداکثر مجازات (اعدام) برای متهمان بود و از هتاکی و توهین به آنان در محضر دادگاه ابایی نداشت. گفت‌و‌گو با سپهبد حسین آزموده، در 1984 در پاریس، توسط ضیاء صدقی و در چارچوب طرح تاریخ شفاهی ایرانِ دانشگاه‌ هاروارد انجام شده است. گفت‌و‌گو با سپهبد آزموده در چند محور کلی صورت گرفته است. کشف تشکیلات نظامی حزب تودة ایران یکی از این محورهاست. آزموده که خود دادستان ارتش بود، اطلاعات مهم و نادانسته‌ای ارائه نمی‌کند. می‌گوید بارها به رئیس ستاد ارتش گفته بود که به نظر او در ارتش «خبر»هایی هست که نمی‌داند چیست. حتی احساس می‌کرده است که در سازمان دادستانی ارتش هم کسانی حضور دارند که «سر و سرّی» با جاهای دیگر دارند. بعد از کشف تشکیلات مخفی حزب توده در ارتش، دریافت که سرهنگ محمدعلی مبشری و سرهنگ حبیب‌الله فضل‌اللهی، از کارمندان وی در دادستانی ارتش، هم عضو آن‌اند. آزموده می‌گوید میزان اعتماد او به این دو به حدّی بود که پرونده‌های حساس را برای رسیدگی به آن‌ها می‌داد. حتی آن‌ها را به طور غیابی به عنوان افسران شایستة تحت امر خود به شاه معرفی کرده بود. آزموده از جریان بازجویی و محاکمة افسران توده‌ای که به اعدام شماری از آن‌ها و حبس‌های ابد و درازمدت دیگران انجامید و خود نقش اول را در آن‌ها داشت سخنی نمی‌گوید. محاکمة دکتر مصدق، محور دیگر گفت‌وگوهاست. آزموده می‌گوید بی‌آن‌که آشنایی قبلی با مصدق داشته باشد، از افسران مورد اعتماد و طرف مشورت او بود و هر هفته چند بار به ملاقات نخست‌وزیر می‌رفت. همچنین مصدق به واسطة همین اعتماد او را به سمت رئیس ادارة مهندسی ارتش منصوب کرده بود. او پس از 28 مرداد 32 به عنوان دادستان ارتش علیه مصدق، کیفرخواست صادر کرد. وی این ادعا را که کیفرخواست با همکاری ابراهیم خواجه نوری، حسن عمیدی نوری، مهدی پیراسته و بوذری (رئیس یکی از شعب دیوان عالی کشور) تهیه شده بود رد می‌کند. ظاهراً صحنة دادگاه بی‌شباهت به صحنة نمایش نبوده است. آزموده می‌گوید در جلسات دادگاه کار به «فحش و فحش‌کاری که منشاء‌اش هم او [مصدق] بود» می‌کشید. وقتی از دادگاه خارج می‌شدند و آزموده ‌گاه چند بار در یک روز برای گفت‌و‌گو به بازداشتگاه مصدق می‌رفت، با هم می‌گفتند و می‌خندیدند! می‌گوید وقتی دربارة این رفتار دوگانه اظهار تعجب می‌کند، مصدق می‌خندد و می‌گوید: «نه جان من، آن‌جا یک چیز است، این‌جا یک چیز دیگر است!» آزموده همچنان بر این‌ نظر خود در دادخواست تأکید دارد که طبق قانون اساسی و در غیاب مجلس، شاه حق عزل و نصب نخست‌وزیر را داشته است. روز 25 مرداد فرمان عزل مصدق به وی تسلیم شده، ولی او به رغم امضای رسید فرمان، تمکین نکرده و عزل خود را از وزرا و مردم پنهان نگه داشته است. آزموده معتقد است که در روز 25 مرداد، مصدق می‌خواسته به فرمان تمکین و پست نخست‌وزیری را ترک کند، ولی «اطرافیانش آمدند و مانع شدند و آن بساط‌ها در آمد». می‌گوید اتهام منتسب به مصدق مربوط به اعمال وی در مدت نخست‌وزیری‌اش نبود که وی صحبتِ مسائل مختلف مانند ملّی شدن نفت را به میان کشید. اتهام وی «قیام علیه قانون اساسی» بود که مجازات آن هم اعدام است. ولی «از آن‌جا که مصدق بهتر از هرکس می‌دانست که ردّ ادعای دادستان ارتش از طریق قانونی امکان‌پذیر نیست، این بود که دادگاه را مبدل به تماشاخانه کرد» و خودش «بازیگر ماهر» آن شد. سپس آزموده ادعایی را مطرح می‌کند که مستندی برای آن ندارد. می‌گوید درگیرودار محاکمه، یک روز شاه وی را احضار می‌کند و نامه‌ای را به خط دکتر مصدق به وی نشان می‌دهد ــ که «از شرح مفاد آن معذورم» ــ و بعد شاه می‌گوید: «آیا به نظر شما در برابر آن‌چه که در این نامه نوشته شده ما نباید خدمتی به مصدق بنماییم؟». آزموده نتیجه می‌گیرد که به همین خاطر شاه نامه‌ای به دادگاه نوشت و از «حق خصوصی»‌اش «به نفع مصدق صرف‌نظر» کرد و دادگاه هم با تخفیف مجازات، حکم سه سال حبس و تبعید به احمدآباد را صادر کرد. آزموده که خواستار تجدید نظر در رأی دادگاه شده بود، می‌گوید: «پادشاه ادعای خصوصی نفرموده بودند که نامه بنویسند صرف‌نظر کردم»... . آزموده در پاسخ اعتراض دکتر مصدق که دادگاه نظامی صلاحیت محاکمة نخست‌وزیر کشور را ندارد و وی باید در دیوان عالی کشور محاکمه ‌شود و رسیدگی به جرایم سیاسی مستلزم حضور هیئت منصفه است می‌گوید اتهام «قیام علیه قانون اساسی در صلاحیت دادگاه نظامی است. این قانون است. خوب است یا بد است به من مربوط نیست ... دادگاه نظامی هم هیئت منصفه ندارد». در ضمن تأکید می‌کند که از ساعت یک بامداد 25 مرداد 32 دکتر مصدق یک فرد معمولی بود و نه نخست‌وزیر. در یکی از جلسات دادگاه، دکتر مصدق نامه‌ای را به خط آزموده ارائه می‌کند که در آن اعتراف کرده بود تحصیلات قضایی ندارد. آزموده در توضیح می‌گوید: «یک روز [مصدق] توی دادگاه عنوان کرد که این مرد ــ به بنده هم خطاب می‌کرد: «این مرد» ــ بی‌سواد است و اصلاً اطلاعات قضایی ندارد.» ماجرا به پروندة تیمسار امیرعزیزی، فرمانده لشکر فارس، مربوط می‌شود. «مصدق روی اعتماد به من مرا دادستان آن کار کرد. من با ارادتی که به عزیزی داشتم واقعاً ناراحت شدم. دو سه دفعه رفتم خدمتشان. حتی یک یا دو بار هم گزارش نوشتم که مرا معاف کنید، نکرد. [مصدق] گفت: ”نخیر، صالح‌تر از شما کسی نیست.“ خدا می‌داند با همین لغت! من دیدم نمی‌توانم، برداشتم یک نامه نوشتم: ”من اصلاً اطلاعات قضایی ندارم.“ [به] دروغ، [از روی] عصبانیت و هر چیز... البته این نامه را که رد کردم خلاص شدم.» او اعمال خشونت و شکنجه علیه بازداشت‌شدگان در دادرسی ارتش را دروغ و «اراجیف» می‌خواند و می‌گوید: «در دستگاه ما چیزی که وجود نداشت شکنجه بود». اگرچه شاهدان متعددی خبر از توسل به خشونت و شکنجه و ضرب و شتم در دستگاه سپهبد آزموده داده‌اند و خود آن را تجربه کرده‌اند، اما آزموده می‌گوید: «نه قربان، چه شکنجه‌ای؟» با این حال نظر خود دربارة نفس خشونت و ایجاد ترس و ... را پنهان نمی‌کند. برای مثال در جایی می‌گوید: «در کشور ما همیشه عامل ترس موجب رفاه جامعه بوده است.» و در جای دیگر، «گذشت» را برای رئیس مملکت «بدترین صفت» می‌داند. آزموده با چنین دیدگاهی، دربارة انقلاب 1357 هم اظهار نظر کرده است که یکی از محورهای این گفت‌وگوست. او تأکید می‌کند که «من عامل سقوط‌مان را خارجی نمی‌دانم. سهم عمده را [متعلق به] خودمان می‌دانم»؛ «عامل اصلی ایرانی بود». در جمع‌بندی سخنان آزموده، آشکار می‌شود که از دید وی، پیش از هر کس، این عامل اصلی، شخص پادشاه است. او وزرا و استانداران را افرادی «بی‌لیاقت»، «بی‌عرضه» و «پفیوز» می‌خواند که به جای عمل به وظایف و اختیارات قانونی خود، همه چیز را به شخص اول مملکت احاله می‌کرده‌اند و تکیه‌کلامشان هم «قربان، چه می‌فرمایید؟» بود. در تحلیل شخصیّت پادشاه، وی را پرورش یافته در ناز و نعمتِ دربار و «یک محیط به اصطلاح آزاد» یعنی سوییس می‌داند که می‌خواست «ژست دموکراسی و دموکرات منشی را بازی کند... و در عین حال می‌خواست یک چیزی مثل پدرشان بشود. این است که این دوتا جور در نمی‌آمد ... ای کاش مثل پدرش بود. ای کاش دیکتاتور بود و یا ای کاش واقعاً دموکرات بود.» او می‌گوید انقلاب «چشمه‌ای بود که جوشید» و «با سه تا بیل خاک می‌شد جلوی این آب را گرفت. نگرفتیم، تبدیل به سیل شد.» از آن‌جا که ایران را کشوری «قائم به فرد» می‌داند، مسئولیت شخص اول کشور را برجسته می‌شمارد. می‌گوید شاه باید مانند ژنرال دوگل در شورش‌های خیابانی 1968 «پشت رادیو و تلویزیون ... با کمال خشونت و صراحت» و «از موضع قدرت» می‌گفت: «اگر سر جایتان ننشینید ارتش داخل عمل می‌شود». اما به جای آن، اعلام کرد «صدای انقلاب شما را شنیدم». در سوگند پادشاهی مشروطه آمده است: «سوگند می‌خورم که قانون اساسی را نگهبان باشم». پس انقلاب که «قیام علیه قانون اساسی» بود می‌بایست سرکوب می‌شد. شاه باید در رادیو و تلویزیون «خطاب به ملت می‌گفت: اگر سرجایتان ننشینید، ولو میلیون‌ها نفر را از بین می‌برم، چون سوگند یاد کرده‌ام که قانون اساسی و این تاج و تخت را حافظ باشم. این عمل بسیار مشروع بود، دیکتاتوری نبود!» می‌پرسد: چرا ارتش مانند 15 خرداد 1342 با قاطعیت عمل نکرد و چرا ساواک طرح‌هایی که برای کنترل بحران داشت به اجرا نگذاشت؟ او تزلزل، سلب شدن اراده و بی‌تصمیمی شاه را عامل آن می‌داند، ولی می‌گوید علت ناتوانی شاه را در نمی‌یابد. نیروی عمل‌کننده‌ای که باید در شرایط بحران به میدان می‌آمد ارتش بود، ولی ارتش ایران «تنها مجری اوامر بود و نه تصمیم گیرنده» و برای تصمیم‌گیری پرورش نیافته بود. از این‌رو نقش سفر هایزر به ایران را در این خصوص هیچ می‌داند و می‌گوید: «اگر هایزر هم نمی‌آمد امرای ارتش کسانی نبودند که دست به اقدامی بزنند». حکایت می‌کند که در اواخر دی ماه 1357 برای ملاقات با ارتشب غلامعلی اویسی به فرمانداری نظامی می‌رود. «برای دفعة دهم گفتم: ”چرا تیمسار عملی نمی‌کنید؟“ باز هم گفت: ”شاه نمی‌گذارد“. گفتم: ”بیا شاه را در برابر عمل انجام شده قرار بده“. یکهو تکانی خورد و گفت: ”یعنی می‌گویی چه؟“ گفتم: ”الآن تا من این‌جا هستم ــ به یک ساعت دیگر هم نینداز ــ بفرست اول هیئت وزیران را دستگیر کنند، بعد هم هر چه آخوند و فلان. اگر ساکت نشد مرا تیرباران کن!“ » بعد احتمالاً در برابر تردید اویسی می‌گوید: «شما مگر خودسر آمدی فرماندار نظامی شدی؟» و بعد می‌پرسد چرا مقررات زمان حکومت نظامی را اجرا نمی‌کند. از نظر آزموده، برای دستگیری هیئت وزیران تنها این بهانه کافی بود که آن‌ها به مطبوعات برای نوشتن «هرچه می‌خواهند» آزادی داده بودند! می‌گوید در زمان حکومت نظامی نمی‌بایست چنین اجازه‌ای داده می‌شد. به عقیدة وی چنین کارهایی (ایستادن در برابر موج انقلاب) نیاز به کسی داشت که «یک پا فقط جنون باشد. یعنی اولین کسی باشد که همه چیزش را بدهد...» ولی چنین شخصی وجود نداشت. وی به تلویح شاه را به خاطر ترک کشور سرزنش می‌کند. «روزی که شاه رفت اصلاً از نظر من ارتشی دیگر نبود». زیرا ارتش «قائم به وجود شاه» بود. می‌پرسد: چه طور ممکن است امرای ارتش با وجود سابقة 15 خرداد 42، شناختی از آیت‌الله خمینی نداشته باشند؟ پس باید دلیل ناتوانی ارتش در برابر موج انقلاب را در جای دیگری جست‌و‌جو کرد. او رفتار برخی امرای ارتش (حسین فردوست و ناصر مقدم) و ارتباط احتمالی آن‌ها با کسانی از سران انقلاب را امری طبیعی تلقی می‌کند. «این‌ها استنباط کردند خارجی‌ها سقوط شاه را می‌خواهند ... روحیة شاه خراب است. شاه نمی‌تواند تصمیم بگیرد ... گفت برای حفظ جانم، حداقل، حالا که این جور است بروم آن طرف.» او اعلامیة بی‌طرفی ارتش‌ (22 بهمن 1357) را «سراسر تسلیم» می‌خواند؛ و معتقد است که «هرکس [آن را] امضا کرده یعنی من تسلیم هستم». از سوی دیگر اعدام شدن شماری از امضاکنندگان آن اعلامیه را هم باعث تعجب نمی‌داند. حتی می‌گوید: «به نظر من [آیت‌الله] خمینی مرد بزرگی است ... چون حساب کرد این که به ولی نعمت آن روز خودش خیانت کرده است به من هم خیانت خواهد کرد.» منبع:‌ سایت انسان‌شناسی و فرهنگ

گسست از فرهنگ سیاسی مشروطه در انقلاب جنگل و پی آمدهای آن

ناصر عظیمی اشاره: این مقاله حاصل پژوهشی است که نگارنده تحت عنوان« منشاء تئوریک شکست انقلاب جنگل» طی سالهای اخیر انجام داده و اکنون آن پژوهش به صورت کتابی با عنوان «جغرافیای سیاسی جنبش وانقلاب جنگل» منتشر شده است. در واقع این نوشته بخشی از جمعبندی ونتیجه گیری کتاب فوق است که با تغییرات تکمیلی به منظور پاس داشت یکصد و چهارمین سال پذیرش مشروطیت در ایران تنظیم شده است.پیش از آغاز مقاله لازم است در باره ی واژه ی «گسست» دراین مقاله که فقط حاوی یک مفهوم ساده ی لغتی نیست، توضیحی کوتاه ارائه شود. گسست(discontinuity) دراینجا به مفهوم انقطاع و انفصال از گذشته و نقطه ی مقابل تداوم و استمرار(Continuity) است.در فرایند تاریخی، عموماً براساس تئوری تاریخیگری هگل،مارکس واسپنسرتداوم روند تکاملی گذشته است که رخ می نماید و یا جلوه های گوناگونی از خود بروز می دهد. اما در مقاطعی از روند تاریخی، گونه ای عدم پیوستگی و انحراف از روند جاری نیز اتفاق می افتد که در بسیاری موارد پی بردن به شکل مفهومی آن آسان نیست .گسست از روند گذشته ممکن است در جهت تکامل وپیشرفت ودر پرتو جهشی تکاملی انجام گیرد اما گسست همچنین می تواند انحرافی از روند تاریخیگری تکاملی باشد. دراینجا گسست از فرهنگ سیاسی مشروطه، انفصال از پویش مشخصی از الگوی سیاسی اصلاح طلبانه ی پذیرفته شده درجنبش مشروطیت ایران مدنظر است که پس از پایان انقلاب جنگل در گیلان به سرعت خود را بر ذهن و ضمیر کنشگران عرصه ی عمومی تحمیل کرد وتوانست برخلاف روند تکاملی پیشین، با فرهنگ سیاسی کاملاً متمایز و منفصل از گذشته، اراده ی دوستداران حقیقت و مبارزان راهِ آزادی و بهروزی جامعه و به ویژه نخبه ترین آنان را تحت نفوذ وکنترل خود بگیرد.این مفهوم از گسست تا حدودی به مفهوم گسستی که «فوکو» به عنوان یکی از اصول چهارگانه ی تفسیرهای تاریخی- فلسفی خود بکار می گیرد، نزدیک می شود. مقاله کوشش می کند چگونگی پیدایش این گسست وتاثیر آن را بر فرهنگ سیاسی وتحولات اقتصادی واجتماعی ایران به نقد بگیرد. ********** تحولات سیاسی انقلاب جنگل در تابستان 1299خورشیدی در گیلان ضمن آن که خبر از برآمدن یک فرهنگ سیاسی نوخاسته داشت،ضمناً به طور قاطع گسستی از فرهنگ مشروطه خواهیِ زمانه نشان می داد. تحول سیاسی – اجتماعی که در گیلان هفت سال تحت عنوان جنبش وانقلاب جنگل تداوم یافت، در طی پنج سالِ نخستِ خود به صورت یک جنبش مشروطه خواهی و در ادامه ی فرهنگ برخاسته از مشروطیت و دقیقاً با الگوهای آن تداوم یافت. اما با ورود بلشویکها به این جنبش و در آستانه ی تبدیل به انقلاب در یک تحول سریع به انقلابِ جمهوری خواهی از نوع سوسیالیستی بدل شد و حدوداً دوسال نیز با نام جمهوری سوسیالیستی(شورایی)تحت رهبری بلشویکها ادامه پیدا کرد.در طول دوسال آخرکه ما آن را « انقلاب جنگل» نامیده ایم، دست کم جریان اصلی قدرت حکمرانی یعنی بلشویکها که کانون اصلی و استراتژیک جغرافیای قدرت یعنی دو شهررشت-انزلی را دراختیار خود داشتند، دیگر به مطالبات مدرنی که انقلاب مشروطه به میان آورده ودر قانون اساسی آن تعبیه شده بود، اعتناء واعتقادی نداشتند ودر عوض کوشش می کردند مدرنیته و دستاوردهای آن از طریق اجرای برنامه های سوسیالیستی درایران محقق گردد. به عبارت دیگراگر مشروطیت و مشروطه خواهان کوشش می کردند در چارچوب فرهنگ لیبرالی و پارلمانتاریستی گام به گام جامعه ی ایران را به مدرنیته هدایت کنند ، پارادایم بلشویکی با فرهنگ سیاسی نوینی که در جهان آن روز نیز بدیع و نوظهور بود سعی داشت جامعه ی ایران را به سوی یک جامعه ی سوسیالیستی و بدون گذار از روابط سرمایه داری سوق دهد.در واقع در این پروژه نیز برنامه ی مدرنیته روی میز قرار داشت منتهی از طریق تحول سوسیالیستی. یادآوری کنیم که در پارادایم بلشویکی اساساً شیوه ی پارلمانتاریستی یعنی تسهیم قدرت به شیوه ی دموکراتیک بین اقشار گوناگون جامعه به هیچ وجه قابل قبول نبود. بلشویکها به چیزی جز قدرت انحصاری حزب بلشویک که آن را حزب طبقه ی کارگر می نامیدند، نمی اندیشیدند و به پارلمان تنها به عنوان وسیله برای انتشار پارادایم بلشویکی و سازماندهی بخش علنی حزب برای به دست گرفتن تمام قدرت می نگریستند. سلطان زاده رهبر اولین حزب کمونیست بلشویکی ایرانی که تا آخرین سالهای عمر خود، بلشویکی مومن باقیماند، همین نکته را بدون پرده پوشی چنین فرموله کرده است:«فرق نظرما با دموکرات ها و مشروطه چی های ایران آن است که در همان حال که برای آنها پارلمان مقصد اصلی است برای ما پارلمان فقط وسیله است»(سلطان زاده به نقل از www.iwsn.org تاکید از ماست). واقعیت آن است که انقلاب جنگل بیش از آن که تاکنون پنداشته شده بر فرهنگ سیاسی* ایران به ویژه فرهنگ سیاسی اپوزیسیون ایران تاثیر گذاشته و آن را تحت کنترل خود داشته است. به مفهومی دقیق تر در حالیکه جنبش جنگل ادامه دهنده ی جنبش مشروطه خواهی ایران کوشش داشت از طریق انقلاب ملی-دموکراتیک وفرایند حاکمیت اقتصاد آزاد ودموکراسی پارلمانی به اهداف و مطالبات مدرنِ پروژه ی ناتمام انقلاب مشروطه جامه ی عمل بپوشد(که زمینه های تاریخی- اجتماعی آن نیزفراهم بود)، بلشویکها که ناگهان به همراه ارتش سرخ وظاهرا در تعقیب ارتش سفیدِروسها به گیلان واردشده بودند،باتئوری لنینی انقلاب، هدف تحقق انقلاب سوسیالیستی از نوع لنینی رادریک جامعه ی عقب مانده ی آن روز ایران دردستور کار این انقلاب قراردادند.مارکس درجایی گفته است که انسانها همیشه مسائلی رادردستورکار خود قرار می دهند که قادر به حل آن باشند(نقل به مضمون).اما حاملان تئوری اراده گرای بلشویکی،موضوعی را در دستورکار انقلاب جنگل قرارداده بودند که تحقق آن درجامعه ای که تازه از خواب سنگین قرون وسطایی سربرآورده، به هیچ وجه ممکن نبود. زیرا در چارچوب این تئوری، نیروهایِ نقش آفرین اصلی و فعال اجتماعی در انقلاب جنگل یعنی کسبه،خرده بورژوازی،بورژوازی ملی ومحلی که عمده ترین نیروی متشکل درشهرها ی رشت و انزلی یعنی کانون پرتپش جنبش مشروطه خواهی به حساب می آمدند، به مانند سه سال تجربه ای که درانقلاب اکتبرتا آن زمان پشت سر گذاشته شده بود، نه فقط درچارچوب تئوری بلشویکی جایی دررهبری قدرت نداشتند بلکه به طور آشکاری تهدید به نابودی می شدند وبنابراین خود را نه همراه که به زودی در مقابل آن دیدند. اراده گرایی حاکم بر تئوری بلشویکی وتسلط بی چون و چرایش بر بخش اعظمی از کنشگران عرصه ی عمومی در تاریخ معاصر ایران، منشاء بسیاری از فرصت سوزی های تاریخی بوده است. چه انسان های مبارز وشریفی که با الهام از این تئوری و بعدها در ترکیب آن بانوعی رمانتسیسم انقلابی برای نیل به آرمان آزادی،عدالت وبرابری پای به میدانی نهادندکه طرح مساله درآن ازاساس نادرست تعریف شده بود. گسست ازفرهنگ مشروطه به باورنگارنده بلشویسم یا به عبارت دیگر لنینیسم(که بعدها استالین واژه ی التقاطی مارکسیسم- لنینیسم راجایگزین آن کرد**)به عنوان فرا روایتی شرق باورانه از تئوری مارکسی که درآن دیکتاتوری خوب(پرولتری) می باید با استفاده از تمام ابزار اخلاقی وغیراخلاقی به طور انحصارطلبانه، جایگزین دیکتاتوری بد(بورژوازی ویا فئودالی)شود، از دروازه ی انقلاب جنگل درگیلان بود که به عرصه ی فرهنگ سیاسی ایران واردشد وآن را با توجه به شرایط اجتماعی – تاریخی برآمده از استبداد شرقی و بر بستر شکافِ طبقاتیِ وسیع وفقر مزمن تاریخی که درجامعه ی ایران نهادینه شده بود، باطرح مطالبات اتوپیایی - آرمانی وبرانگیختن شور مخرب بلشویکی(به شیوه ی ژاکوبنی) که رسیدن به هدف در آن حتا با استنادِ درست به تئوری مارکسی دست یافتنی نبود، آلوده ساخت. در فرایند این تحول ساختاری، فرهنگ مدرن سیاسی درایران که درپرتو جنبش وانقلاب مشروطه، ساختاری اصلاح طلبانه یافته و بر اذهان سیاست ورزان جامعه حاکم شده بود و می کوشید با آزمون و خطا و با دشواری بسیار در شکل دموکراسی پارلمانی سهم هر جریان اجتماعی رادر کانون قدرت با توجه به پایگاه اجتماعی آن تقسیم نماید،به فرهنگی انقلابی از نوع لنینی تبدیل کردکه درآن یک حزب سیاسی به سبک وسیاق«ژاکوبنی» به چیزی جز «تصرف تمام قدرت» به صورت توطئه گرانه نمی اندیشید.ما می دانیم که حتا دررادیکالترین مقطع انقلاب مشروطه یعنی زمانی پس از کودتای محمدعلی شاه – لیاخوف و پس از حمله ی قزاق ها به مجلس شورای ملی،دستگیری واعدام نمایندگان ومشروطه خواهان و روی کارآمدن استبداد صغیر وهنگامی که پس از یازده ماه نبردی خونین ،تهران به تصرف مشروطه خواهانِ رشت واصفهان درآمد،بازهم جنبش مشروطه، اصلاح طلب باقی ماند و ستاد رهبری کننده ی این جنبش که اکنون خود را با الهام از بخش سانتریست انقلاب فرانسه،«هیئت مدیریه»(دیرکتور) می نامید، با ارزیابی واقع بینانه از پایگاه اجتماعی خود که فقط به شهرها تعلق داشت و با توجه به شرایط اجتماعی حاکم بر موزائیک قومی و شکننده ی هویت ملی ایران، به ورطه ی ساختار شکنی بی مطالعه ی بدفرجام نیفتاد و درست یا نادرست دوباره فرزندخردسال شاه قاجار را از سفارت روسیه به دربار فراخواند و برتخت حاکمیت مشروطه نشاند. دراین زمان روح قانون گرایی وتحولات مسالمت آمیز و اصلاح طلبانه، جای خود را درجامعه ی متاثر از قرون وسطا وفرهنگ عصبیت قبیله ای به ویژه در بانیان اصلی مشروطه که در مجلس شورای ملی اول عضویت یافته بودند، تدریجاً باز می کرد.دریک نمونه ی جالب، زمانی که اتابک، صدراعظمی که به رغم سابقه ی خود در رویکردی نوین و متمایل به مشروطه در رای گیری مجلس با 77رای موافق وتنها 4رای مخالف و9رای سکوت(ممتنع) به صدراعظمی مشروطه انتخاب شد و کوشش می کرد بین شاه ومجلسِ مشروطه تعامل ایجاد کند، باکارگردانی«هیئت مٌدهشه»که رهبری آن را بخشی از جناح افراطی وتروریستِ اجتماعیون عامیون تحت نفوذ افراطیون قفقازی به عهده داشت به دست عباس آقای صراف تبریزی ترور شد، نمایندگان دوره ی اول مجلس شورای ملی بنا به تعهد وپاس داری از قانون وقانونمداریِ برخاسته از فرهنگ سیاسیِ مشروطه خواهی (که به تدریجاً جای خود را در جامعه ی برآمده از قرون وسطا می گشود) و با در نظر داشتن رعایت قاعده ی بازی دموکراسی به سرزنش این ترور پرداختند وخواستار پی گیری آن توسط مجریان قانون شدند، با شگفتی بسیار مورد تکفیر و تهدید به اصطلاح برخی مشروطه خواهانی قرارگرفتندکه در ظاهر مبارزه ی مسالمت آمیز و متمدنانه ولی در پنهان خشونت*** را ابزار رسیدن به هدف قرارداده بودند. جالب آن که بعدها نیزاین اقدام تروریستی مورد تایید وپشتیبانی اغلب نویسندگان تاریخ معاصر ایران قرارگرفت. از جمله نویسنده ی معروف تاریخ مشروطه ایران (که در ثبت وقایع مشروطیت حق بزرگی به گردن ما دارد)در دفاع جانانه از این ترور وآدمکشی نوشت:«کشتن اتابک یک شاهکاربشمار است و چنانکه خواهیم دیداین شاهکاردلهای درباریان را پراز بیم وترس گرداند[به معنی واقعی استفاده ازارعاب وتروریسم برای رسیدت به قدرت]...عباس آقا جانبازی بسیارمردانه ای نمود... عباس آقا باخون سرخ خود آزادیخواهان را روسفیدگرداند»(تاریخ مشروطه 1370 ص451).نویسنده که خودسرنوشتی عبرت آموز پیدا کرد، حتا زمانیکه نمایندگان دوره ی اول مجلس شورای ملی یعنی مشروطه خواهان واقعی به عنوان پاس داران«حکومت قانون»که پایه واساس وتحقق آرمان مشروطیت را دراجرای قانون می دیدندو اصولاً مشروطه خواهی را در تحقق قانون می دانستند، به نکوهش این ترور پرداختتد و اهداف مشروطه را ازمجاری قانونی طلب می کردند به بادحمله گرفته واز جمله نوشت:«لیکن شگفت است که دارالشوری، خود را بیگانه گرفته ،نمی خواست باین جانبازی گرانبهای آنجوان ،ارجی گزارد...از اتابکی که آنهمه دروغها ونیرنگها رادیده بودند ،هواداری مینمودند...کاری، باین نیکی رخ داده بود ومجلس بان ارج نمی نهاد»(همان ص453تاکیداز ماست). آری حکم ترور وکشتن می توانست حتا به جرم به قول نویسنده«دروغها ونیرنگها»نیز روا باشد و مجلسی که برای قانون گذاری ودفاع از قانون و قاعده ی بازی دموکراسی بنیاد گذاشته شده بود ، می باید به این بی قانونی وبربریت به عنوان «کاری به این نیکی» ارج می نهاد!. یادآوری کنیم که امین السلطان(اتابک) زمانی که به صدر اعظمی فراخوانده شد، سه سال بود که در سیر وسفرآسیا و اروپا به سر می برد وگفته می شد با دیدن کشورهای پیشرفت نظراتش به مشروطه خواهی گرایش یافته بود. از این رو به رغم مخالفت اولیه ی مشروطه خواهان، به زودی پس از آن که امین السلطان از سفر اروپا به انزلی رسید و مورد اعتراض برخی اعضای انجمن های این شهر قرارگرفت که مانع ورود او به کشور بودند،میرزا کریم خان رشتی از مشروطه خواهان گیلان وعضو انجمن رشت از طرف مجلس شورای ملی ماموریت یافت تا اورا به تهران برساند و او این کار را کرد(نک:رابینو، مشروطه گیلان، به کوشش محمد روشن،ص 8).پس از چند ماه نخست وزیری دولت مشروطه، در روز کشته شدن، او همراه سید عبدالله بهبهانی از رهبران جنبش مشروطه پس از رایزنی طولانی و موفق با نمایندگان در خصوص روابط دولت ومجلس ازساختمان مجلس در بهارستان خارج می شد. این ترور وآدمکشیِ زشت که معلوم نیست به طور اتفاقی یا از پیش کارگردانی شده در روز 31 اوت 1907 ( 10شهریور 1286خورشیدی) یعنی همان روزی که روس وانگلیس در شهر پترزبورگ در روسیه، خودسرانه وقیم مآبانه ایران را طی قرارداد 1907بین خود تقسیم می کردند ،نخستین اقدام خشونت آمیزسازمان یافته بود که از طرف اپوزیسیون افراطی( با منشاء ومحرک قفقازی- روسی) در دوره ی حاکمیت مشروطه به وقوع پیوست. در واقع این نخستین اقدام از برهم زدن قاعده ی بازی دموکراسی در عین وفاداری دروغین به آن وپایه گذاری سنتی نادرست بودکه درآن می توان در دستی کتاب قانون یا به قول مشروطه خواهان «کنستی توسیون»را در دست داشت و با دستی دیگر برای رسیدن به هدف، بمب واسلحه بکار گرفت. گویی که پای بندی به قانون که مستشارالدوله از نخستین منورالفکران ایرانی درچهل سال پیش از وقوع مشروطیت(درسال1287ه ق) آن را در کتاب «یک کلمه» مشکل اصلی جامعه ی ایران می دانست، تنها از جانب قدرت بود که می باید رعایت می شد. ظنز قضیه در این است که برخی از عناصر افراطی در مطبوعات زمانه ضمن آن که از مشروطه وقانون دم می زدند علناً ازاین ترور وآدم کشی حتا در سرمقاله های روزنامه ها نیز دفاع می کردند و بعدها نیز تقریباً تمام تاریخ نویسان معاصر(به جز استثناهایی نظیر مرحوم فریدون آدمیت)،مسببان این جنایت وآدم کشی را باآب وتاب(چنان که یک نمونه ی آن را در بالا دیدیم) به عنوان فدائیان مبارز وقهرمان به خورد ماخوانندگان تشنه ی حقیقت وآزادی ودموکراسی دادند ومشوق چنین رفتارهایی برای زمانی دیگر شدند واین در حالی بود که در همان زمان اکثریت قاطع مشروطه خواهان در مجلس شورای ملی اول، این شیوه ی قانون شکنی وقانون گریزی رابنا به اصل دفاع از قانون در جنبش مشروطیت به شدت محکوم می کردند وخواهان پی گیری قانونی آن بدون توجه به سابقه ی مقتول بودند. چرا که به خوبی می دانستند وقتی رفتار اپوزیسیون با خشونت رقم می خورد ، قدرت وحاکمیت سازمان یافته بیش از هر نیرویی در جامعه قادر است به خشونت متقابل دست بزند واصولاًهر قدرت توتالیتری ازچنین خشونتی ازجانب اپوزیسیون برای توجیه سرکوب خود نه فقط بیمی به دل راه نمی دهد بلکه تجربه در تمام دنیا نشان داده است که حکومت های سرکوب گر همیشه از آن استقبال نیز می کنند. یاد آوری کنیم که همین عناصر افراطی چند ماه بعد محرک بمب اندازی به کالسکه محمد علی شاه شدند که مترصد چنین اقدامی برای تدارک کودتا علیه مشروطیت و مجلس نوپا بود. همین عناصر اولین نهادهای جامعه ی مدنی تاریخ مدرن ایران یعنی «انجمن»ها را نیز به هرج ومرجی تمام عیار در سراسر کشور به ویژه در تهران،تبریز ورشت سوق دادند به گونه ای که صدای مشروطه خواهان در مجلس نیز درآمد که ادامه ی چنین فرایندی نه مفید ونه میسر است وحتاکسانی از مشروطه خواهانِ به نام در مجلس پیشنهاد انحلال این انجمن ها را دادند. در حالیکه این انجمن ها اگر به هرج ومرج سوق نیافته بودند ودرک می کردند که شرایط ناپایدار و تثبیت نشده هرآن ممکن است برگشت پذیرباشد، آن گاه در پشتیبانی از مجلس ومشروطه می توانستند نقش حیاتی ایفاء کنند وگام به گام جامعه ی مدنی متشکلی نهادینه نمایندکه پاس دار آزادی ودموکراسی بوده ومانع برگشت استبداد مطلقه ی محمد علی شاهی باشند. در یک نمونه ی جالب از رفتارهای اعضای این انجمن ها درگیلان، سید جلال الدین سیف الشریعه(معروف به شهر آشوب) که یکی از اعضای انجمن رشت محسوب می شد(وبعد ها خود انجمنی مستقل تشکیل داد)، در یک اقدام خارق العاده به قیام دهقانی دست زد!. رابینو دریکی از یادداشتهای روزانه ی ماه ژوئن(خرداد) سال 1907(1286خورشیدی )خودنوشت:«سیدجلال الدین شهرآشوب که یک وقت نماینده از طرف اصناف[در انجمن رشت]بود، با دو سه نفر دیگر به لشته نشاء[از روستاهای اطراف رشت]که ملک مختص امین الدوله است، فرستاده[رفته] از برای تشکیل انجمن. از اعمال او شکایت بسیار رسید واو را[از طرف انجمن]به رشت احضار کردند.نیامد ومعلوم می شود که صیغه امین الدوله [را]به عقد خود درآورده است وخودرا سید جلال الدین شاه موسوم کرد وهفت سال مال الاجاره ومالیات را به رعایا بخشید وبه این بهانه دو سه هزار نفر رعایا دور خود جمع کرده وادعای سلطنت می کردوحکم انجمن نمی خواند»(رابینو به کوشش محمد روشن،1368ص16). پیدا بود که این ماجراجویی های پوپولیستی می توانست خواسته های عدالتخواهانه ی زارعینِ رعیت را که به حق دراین زمان خواهان کاهش ویا لغوکامل بهره ی مالکانه بودند به سخره وریشخند بگیرد. این گونه ماجراجویی ها، همچنین حاکمیت نوپای مشروطه را به چالشی دشوار می گرفت وگویی به طور ناخودآگاه اعلام می کرد که درب قدرت بهتر است بر همان پاشنه ی استبداد مطلقه ی محمد علی شاهی بچرخد تا حاکمیت مشروطه که آزادی را برای همه به ارمغان آورده بود. این گونه هرج ومرج طلبی ها تنها می توانست به چرخه ی استبداد- آزادی- هرج ومرج- استبداد ختم شود وشد. یادآوری کنیم که یکی از عوامل برانگیخته شدن شورانگیزمردم درانجمن ها ی مشروطه وسوق یافتن آنها به سوی هرج ومرج و طرح مطالبات دست نیافتنی، سرکوب تاریخی خواسته های جامعه در درازنای استبداد تاریخی این کشورو انباشته شدن آن برای دوره ای طولانی بود . این مطالبات انباشته می توانست زمینه ی شعارهای شورانگیز ولی مخرب، کاذب ودست نیافتنی را از طرف افراطیون نزد افکار عمومی بسیار مشروع وموجه جلوه دهدو داده بود. بگذریم. نمونه ای دیگراز رواج تدریجی فرهنگ سیاسی مشروطه خواهی را می توان درتغییر سلسله قاجار در سال 1304خورشیدی، آشکارا دید. تغییر وتحول حادی که می توانست فقط با اصلاح موادی از قانون اساسی در مجلس شورای ملیِ وقت ،دست کم در ظاهر به صورت قانونی ومسالمت آمیز صورت گیرد.بدون این که بخواهیم به داوری ارزشی در باره ی این تحول سیاسی مهم بپردازیم،می خواهیم تاکید کنیم که چنین تحول ساختار شکنانه، تحت تاثیر فرهنگ سیاسی متاثر از جنبش وانقلاب مشروطه خواهی که هنوز در آغاز قرن چهاردهم خورشیدی غلبه داشت به شیوه ای که اتفاق افتاد درتاریخ ایران بی سابقه بود.ما می دانیم که درتاریخ ایران چنین تحولاتی همیشه با بربریتِ رفتار، عصبیت قبیله ای،سفاکی، ددمنشی وخونریزی جنون آمیز(نمونه اش روی کار آمدن سلسله ی قاجار)همراه بوده است. گویی فرهنگ خشونت ورزی وعصبیت قبیله ای به هنگام تعییرات سیاسی حاد درایران که ریشه در استبداد شرقی داشت، درپرتو فرهنگ برآمده ازانقلاب مشروطه و جنبش مشروطه خواهی درحال استحاله شدن به فرهنگ سیاسی اصلاح طلبانه،مسالمت آمیز وقانونمند بودکه به تدریج می توانست به تمرین دموکراسی وخود دموکراسی ختم شود. اما باید بلافاصله اضافه کنیم که اقدامات پوپولیستی، ماجراجویانه ،تروریستی و ساختار شکنی اراده گرایانه در جنبش مشروطیت که بی تردید محرکی قفقازی- روسی داشت و دراین زمان در مقابل حاکمیت نوپای مشروطه تمام قد علم شده بود،فاقد پشتوانه های نظری وتئوریک بود وتنها با ورود بلشویسم از دروازه ی انقلاب جنگل به ایران بود که به صورت تئوری انقلابی و مدرن با لفاظی های شبه علمی تئوریزه وفرمولبندی شد. ازاین منظر می توان به جرات گفت با ورود بلشویسم (از دروازه ی انقلاب جنگل) که سنخیت های بسیار باخودکامگی وخشونت ورزی استبدادشرقی داشت،گسستی تاریخی درفرهنگ سیاسیِ نوینِ دموکراتیک ومشروطه خواهی ایران(به مفهومی که در انقلاب مشروطه وقانون اساسی آن تعبیه شده بود) در پایان انقلاب جنگل روی دادکه پشتوانه ی تئوریک وتجربی انقلاب اکتبر و به ویژه در سالهای بعدار پیروزی های الهام بخش حاملان این تئوری بر ارتش هیتلردرجنگ جهانی دوم که همزمان بود با فضای باز سیاسی درایران، نفوذمعنوی بسیار برای این تئوری به ارمغان آوردو آن رابدون زمینه های اجتماعیِ و به ویژه اقتصادی لازم به طور کاذب درایران تغذیه وتقویت می کرد.موقعیت بی بدیل ژئوپولتیکی ایران درکارزار جنگ سرد و همجواری دیواربه دیوارایران با منشاءآن نیزتمایل دولت شوروی رادر ترویج روایت خودخوانده از تئوری مارکسی درایران تشویق وترغیب می کرد. در پرتو این تجربه ی نامیمون تاریخی که اولین آزمونگاه آن انقلاب جنگل در گیلان بود، جریان چپ دموکرات درایران(صرفنظر از بخش کوچکی ازجناح افراطی،آنارشیست وتروریست فعال درآن )که نماینده ی مشخص آن ابتدا جریان اجتماعیون عامیون وسپس حزب دموکرات ایران که تاآن زمان با تاثیر از الگوی بین الملل دوم وهمچنین سوسیال دموکراسی مورد نظر پلخانوف، درهمراهی با جنبش مشروطه خواهی،با آزمون وخطا وبا دشواری بسیارمی کوشید فرهنگ سیاسی اصلاح طلبانه به منظور پیشبرد اصول دموکراسی پارلمانی رادر جامعه ی ایران نهادینه نماید(که زمینه های تاریخی ، اجتماعی واقتصادی آن موجود وپذیرش نسبی عام داشت)، با ورود بلشویسم به عنوان یک تئوری اراده گرای مطلق که خواست فردی وگروهی درآن بر ضرورتهای تاریخی تحمیل شده بودوباخلق ادبیات شورانگیز به مثابه ی جزمیات مقدس، ایدئولوژیک و غیرقابل نقض،ضمن آنکه غبطه ی بسیار برای دیگر نحله های سیاسی برمی انگیخت وشعله ی آرزوهایی عبث ودست نیافتنی را دردل اذهان اپوزیسیون عدالتخواه منورمی ساخت،موفق شدباکنارزدن هر جریان اصلاح طلب واز جمله چپ دموکرات وحتا مارکسی، فرهنگ سیاسیِ آرمانخواه ودرعین حال خشونت ورز وتوطئه گر خلق نماید که محصول آن چیزی جز فاجعه ی تاریخی در تاریخ معاصر ایران نبود.با مسلط شدن این تئوری درفرهنگ سیاسی اپوزیسیون تحول خواه ایران از اواخر دهه ی نخست 1300 خورشیدی(چنان که در تزهای دومین کنگره ی حزب بلشویکی کمونیست ایران به رهبری سلطانزاده در 1306 تحت عنوان کنگره ی ارومیه نیزبه وضوح آمد وسپس به عنوان مهمترین تئوری کنشگران سیاسی این دوره بدون چون وچرا پذیرفته شد) که در استراتژی آن لجاج گونه« تصرف تمام قدرت » و تغییر ساختار حقوقی ونه حقیقی به صورت انحصار طلبانه ویک بار برای همیشه برای تحقق انقلاب سوسیالیستی در ایران از طرف حزب طبقه ی کارگرتعبیه شده بود، هر جریان اصلاح طلبی که تکالیف انقلاب مشروطه دردستور کارآن قرارداشت وکوشش می کرد در عرصه ی ساختارهای حقیقی به دنبال حقوق اجتماعی باشد، دراین فرهنگ با لحنی تقلیل گرا و تحقیرگر درمرتبه ای دون تر جای داده می شد .این بدان معنی بود که چنین گروه های اجتماعیِ همراه وهمگام در مقطعی از جنبش های ملی – دموکراتیک می باید درتحلیل نهایی به عنوان نردبانی برای صعود به مراتب بالاتر قدرت ،کاربردی وسیله ای داشته باشند، چنان که درانقلاب اکتبر تجربه ی آن وجودداشت. به باور نگارنده با ورود و حاکمیت یافتن بلشویسم (لنینیسم)درانقلاب جنگل وسپس رواج سریع آن دربین نخبگان وکنشگران سیاسی ایران درسالهای بعد، مفهوم جدیدی ازتئوری تحول انقلابی باگرته برداری ازالگوی کمینترن(در مقابل الگوی سوسیالیستی- رفرمیستی بین الملل دوم که کم وبیش تاآن زمان کوشیده بود با نام اجتماعیون عامیون وفرقه ی(حزب) دموکرات جای خود را دراندیشه ی اپوزیسیون مترقی ایران بازکند)،ازدروازه ی این انقلاب وارد فرهنگ سیاسی ایران ودرآن نهادینه شدکه تا آن زمان به کلی ناشناخته بود.تئوری لنینی تحول انقلابی که در همسویی ومتاثراز فرهنگ استبداد شرقی وریشه های فرهنگی عمیق تاریخی آن درایران جذبه ای جادویی یافته بود،اذهان نخبگان سیاسی عدالتخواه ایران راتسخیرکرد وسبب شدتنها تحول مترقی وممکن، تحول انقلابی وبراندازانه از نوع لنینی آن دردستور کارقرارگیردکه درآن انقلاب بورژوا- دموکراتیک ومشروطه خواهی نیزمی باید دست آخر به رهبری حزب نماینده ی طبقه کارگر انجام شود که چیزی جز تحصیل کردگان وروشنفکران انقلابی برخاسته ازطبقات متوسط، بورژوا، فئودال وحتا اشراف نبود( پایگاه اجتماعی اغلب کنشگران این پارادایم این نکته را به اثبات رسانده است). درگرته برداری از انقلاب اکتبر اگرکوچک خان می توانست کرنسکی ایران باشدکه عبور از آن دربزنگاهی معین، تردیدی به همراه نداشت وبرکنارکنندگان او از رهبری انقلاب جنگل در9 مرداد1299خورشیدی اقدام خودرا با الهام از انقلاب اکتبر «انقلاب دویم» و«اکتبر ایرانی» می نامیدند، بنابراین هر کسی چون او ویا هر جنبشی دموکراتیک درایران دست آخر می توانست«محلل» ی برای گذرِفوری به جمهوری سوسیالیستی(شورایی)از نوع لنینی به حساب آید.این فرهنگ سیاسی تام گرا که در انقلاب اکتبرتوسط لنین ساخته وپرداخته شد ودر آن لنین با استادی تمام توانست گام به گام تمام همراهان دیروز را با ابزارهایی که فقط او توانست در پروسه ی مبارزه شناسایی وبه کار گیردواز طریق آن تمام مخالفان، همراهان غیر بلشویک(درواقع همه ی غیرخودی ها) وحتابعدها بخش عمده ای ازخودی ها(فراکسیون های درون حزب بلشویک)را نیزبا زدن برچسب های خودساخته ای نظیر« فراکسیون بازی در داخل جزب کمونیست» که بهانه به دست«شمنان حزب»، «دشمنان پرولتاریا»، «دشمنان حکومت شوروی» می داد وهمچنین برای« نیل به حداکثر وحدت در عین برانداختن هر گونه فراکسیون بازی»(نگاه کنید به مجموعه آثارلنین،ص789) ازسرِراهِ قدرت جارو کند؛ در فرهنگ سیاسی اپوزیسیون ایران با تمام ویژگیهای آن حک شد. این شیوه ی اندیشه وعمل، سوء ظنی را درنیروهای فعال اجتماعی ایران بر می انگیخت که هر گونه ائتلاف واتحاد با چنین نیروهایی را از اساس منتفی ودر نتیجه حاکمیت چنین فرهنگِ سیاسیِ سوء ظن برانگیز در میان نیروهای اجتماعی نه فقط کمکی به استقرار مردمسالاری نمی کرد بلکه به قدرت استبدادی حاکم بعد از مشروطیت امکان اقتدارگرایی وسرکوب بیشتر می داد. ادبیات سیاسی بلشویکی نیز که درآن پیش ازنقد و بررسیِ ایده واندیشه ی مورد به تخریب فاعل آن می پرداخت، سکه ی رایج شد. دراین ادبیات بود که ضرورت علمی و رئالیستی به طرزی ماهرانه ودر عین حال کاذب به رخ کشیده می شد واز این طریق حتا بسیاری از نخبگان راشیفته وشیدای خودمی کرد. نخبگان شرافتمندی که بسیاری از آنان در پیرانه سری به خود آمدند و برای از دست رفتن عمر وشرافت رفتاری که از عمق جان وبا تلاش های صادقانه و بی آلایش ولی در عین حال با دستاوردهای اندک غبطه خوردند. در هرحال این شیوه ی لنینی سیاست ورزی چنان اذهان و اندیشه ها را تسخیر کرد که بعدهامرجع استراتژی وتاکتیکهای نه فقط پیروان بلشویسم بلکه ذهنیت سیاسی بسیاری دیگراز نحله های فکری فعال و از جمله برخی ازفعالان مذهبی درایران نیز فراگرفت(حتا بدون آن که خودبه منشاء تاثیر آن واقف شده باشند) وخلق فرهنگی را رقم زدکه درآن نه فقط حذف رقیبان سیاسی دربزنگاههای معین با دلایل تئوریزه شده، مشروعیت می یافت بلکه متحدان دیروز نیز می توانستند به بهانه های مختلفی چون دفاع ازمنافع خلق وپرولتاریا،حذف ویامرتد شوند چنان که در دوره ی حاکمیت لنین و لنینیسم شده بودند. نزد این فرهنگ، آزادی ودموکراسی در کلیت خودمفهومی بورژوایی داشت. زیرا درآن فردیت جلوه گری بیشتری می نمود. وبنابراین دربرابرِ مفهوم قدسیِ جامعه وخلق قرارمی گرفت که درآن فرد وحقوق فردی به نحوی بی مقدار وحقیر بودکه ارزش توجه ی محوری نداشت. بدین ترتیب در فرایند هر جنبشی در ایران آزادی ودموکراسی نه فقط از اصول مرجح به حساب نمی آمد بلکه تاکید بر آن بدون پسوند انقلابی به مثابه ی دفاع از لیبرالیسم ودر نهایت امپریالیسم ،امری فرعی وحتا مذموم تلقی می شد. می خواهیم بگوییم که تئوری لنینی تحول انقلابی بیش از آن که تاکنون تصور شده، پس از انقلاب اکتبر و به ویژه از اولین آزمونگاه آن در انقلاب جنگل به اشکال رنگارنگ بر فرهنگ سیاسی معاصر ایران سایه افکنده وسلطه داشته و از این طریق به طور غیر مستقیم وناخواسته موانع جدی برسر راه تکامل اجتماعی واقتصادی وفرهنگ سیاسی ایران نیز قرارداده است. انباشت سرمایه وفرهنگ سیاسی درایران به دنبال تسخیر اذهان اپوزیسیون فعال وعدالتخواه ایران ونهادینه شدن چنین فرهنگ سیاسی عصبی،عجول،توطئه گر، انحصار طلب، بی شکیب وبه غایت اراده گرا ومروج نوعی خشونت شور انگیز وفرمولبندی شده علیه سرمایه وسرمایه داری، سبب شد تا از طرفی، ضدیت تام وتمام علیه انباشت خصوصی وسرمایه دارانه که حتا درتئوری مارکسی نیزدر جوامع سنتی و توسعه نیافته، پویشی ناگزیر و انقلابی برای ایجاد جامعه ای مدرن وصنعتی تلقی می شد، دردستورکار و برنامه ی سیاسی این اپوزیسیون فعال قرارگیرد و در نتیجه به نیرویی مخرب در افکار عمومی بر علیه هر گونه انباشتی تبدیل شود واز طرف دیگر، به دلیل فقدان زمینه های اجتماعی واقتصادی، خود نیز نمی توانست با حاکمیتش به انباشت اجتماعی وجامعه گرایانه تحقق بخشد.از این رو با توجه به آن که فرایندانباشت برای تحول وتکامل اقتصادی درجامعه ی درحال گذار ایران نمی توانست متوقف بماند، به ناگزیرانباشت سرمایه برای بازتولید گسترش یابنده وتوسعه ی اقتصادی واجتماعی تنهامی توانست در سایه ی حمایت استبداد وتجددآمرانه که تنها گزینه ی امنیت برای انباشت را فراهم می کرد،اهداف و راه خود را می گشود. این نکته در شناخت تاریخ معاصر ایران مهم و لازم است در خصوص آن توضیح مختصری داده شود. هرچند پیشاپیش بایدتذکر داد که همین توضیح به ناگزیرفشرده به سبب ناقص ماندن بحث، ممکن است پرسش ها وسوء تفاهم هایی برانگیزد. امروزه دربررسی های اقتصاد توسعه دست کم دراین زمینه توافق نظر واحدی بین تمام نحله های نظری وجود دارد که توسعه از انباشت سرمایه آغاز می شود وباتداوم آن ادامه می یابد. این انباشت در جوامع سوسیالیستی می باید برای بازتولید گسترش یابنده توسط دولت به عنوان نماینده ی تمام جامعه صورت گیرد .زیرا درهرحال به قول رزا لوکزامبورگ بدون انباشت مازاد اقتصادی(انباشت سرمایه)،توسعه ی تمدن محال بوده وهست. پس به ناگزیر دوشیوه ی انباشت سوسیالیستی وسرمایه دارانه برای توسعه می توانست برای ورود به جامعه ی مدرن در پیش رو باشد. از نظر منطق علمی اقتصادی که در بلشویسم به آن عنایتی نمی شد، نظام سوسیالیستی بر خلاف نظر مارکس حتا می توانست در یک جامعه ی دهقانی وعقب مانده نیز پدیدآید(چنانکه بلشویکها در انقلاب جنگل براستقرارآن در ایران پای می فشردند وسلطانزاده رهبر حزب بلشویکی کمونیست ایران وپیرو راستین لنین برآن اصرارداشت وما می دانیم که برای آن تفسیرهای گوناگون فلسفی وجامعه شناسانه نیزارائه کرده است)، در حالیکه تجربه در قرن بیستم نشان داد که هرجا این روبنای سیاسی توانست بر زیربنای اقتصادی عقب مانده حاکم شود، مجبور بود برای تحقق انباشت سوسیالیستی(که گریزی ازآن نبود)، از خشونتِ به مراتب عریان تراز سرمایه ی داری خصوصی بهره گیرد وفاجعه های غیر انسانی بیافریند وسبب شود تا«در ماگادان [ها] کسی پیر نشود!» ودست آخرچنانکه می دانیم در الگوهای مختلف در سراسر گیتی به محض برداشته شدن خشونت وسرکوب، جامعه همچون فنر دوباره به روابط طبیعی خود بازگشته است اما متاسفانه این بار با مافیاگری اعضای برجسته ی قدرتمداران پیشین همین جوامع. اراده گرایی نابِ حاکم بر تئوری و منطق بلشویسم نیزدقیقاً به همین معنی یعنی تحمیل اراده ی فردی وگروهی به قواعد و وقوانین تاریخی بود(گویی کافی بود کسانی عصا قورت داده حکم کنند تا جهان دگر شود). پس انباشت جامعه گرایانه محقق نمی شد مگر دستیابی به قدرت از طریق شیوه های توطئه گرانه و کودتایی در گردنه ای ازتاریخ یک کشورعقب مانده وسپس سرکوب عریان جامعه مدنی درآن برای تحقق انباشت بیشتر . اما تئوری بلشویکی در خارج از قدرت وبه عنوان اپوزیسیون نیزنقش مخرب خودرا با توجه به برنامه ها وشعارهای ضد سرمایه در دستور کار خود داشت وسبب موانع رشد سرمایه داری وانباشت سرمایه دارانه در کشورهای در حال رشد می شدکه یک ضرورت تاریخیِ گذار از جامعه ی سنتی به جامعه ی مدرن بود(که البته می توانست اشکال گوناگونی داشته باشد) . ایجاد نفرت از انباشت سرمایه بدون آن که خود نیز انباشت جامعه گرایانه را متحقق نماید ودر صورت تحقق از آن در جهت توسعه وتکامل جامعه بهره گیرد، ضرورتاً به فربه شدن هر چه بیشتر دولت وضعف جامعه ی مدنی منتهی می شد. لنین پس از به دست گرفتن قدرت دریک جامعه ی نیمه دهقانی نیمه صنعتی در روسیه، به زودی دریافت که اقتصاد سوسیالیتسی در چنین جامعه ای کارایی چندانی برای رشد اقتصادی وشکوفایی آن ندارد. پس او به معجزه سرمایه داری دولتی روی آورد وآن را یکی از اشکال مهم گذار به سوسیالیسم خواند ودر رسای سرمایه داری دولتی بارها سخن گفت وحتا آن را در استواری وشکست ناپذیری سوسیالیسم ضروری دید. از جمله در21آوریل 1921زمانی که تدارک برای اعلام«نپ» را در پیش داشت به یاد آورد که در سال1918در رسای «سرمایه داری» دولتی چنین نظری ابراز داشته است:«سرمایه داری دولتی در مقابل اوضاع واحوال کنونی جمهوری شوروی ما گامی به پیش خواهد بود.اگر تقریباٌ پس از شش ماه دیگر در کشور ما سرمایه داری دولتی بر قرارگردد، موفقیتی عظیم وتضمین بسیار موثقی خواهد بود. برای آنکه پس از یکسال، سوسیالیسم در کشور ما بطور قطعی استوار وشکست ناپذیر [می] گردد. من در نزدخود مجسم میکنم که برخیها ازاین سخنان[من] با چه خشم عالیجنابانه ای رم خواهند کرد: چه می گوئید؟در جمهوری شوروی سوسیالیستی، انتقال به سرمایه داری دولتی گامی به پیش خواهد بود؟آیااین خیانت به سوسیالیسم نیست؟»(مجموعه ی آثار یکجلدی، ص 798تاکید از نویسنده). فراموش نکنیم که دربلشویسم به مرجع تزسرمایه داری دولتی لنین بود که بعدها راه رشد غیر سرمایه داری در کشورهای رشد نیافته تبلیغ واز دولتی شدن هر چیز در این کشورها، قند در دل رهروانش در سراسر گیتی آب می شد. غافل از این که فربه شدن دولت درشرایط اقتصادی- اجتماعی چنین کشورهایی به معنی تضعیف بی چون چرای جامعه ی مدنی وضعف جامعه ی مدنی یعنی ضعف دموکراسی ومردمسالاری و ضعف مردمسالاری یعنی فساد و پاسخگو نبودن دولتِ فربه شده و«لِویاتانی» ویعنی خیلی چیزهای دیگر که جای بحث آن دراینجا به سبب اطاله شدن کلام جایز نیست ونیازمند بررسی تفصیلی ودقیق بیشتر است. لنین حتا با توجه به ناکارآمدی اقتصاد سوسیالیستی در جامعه ی عقب مانده ی روسیه و پی بردن به تئوری های اراده گرایانه ی خود به اشکالی از سرمایه داری خصوصی در«نپ » روی آورد وبه قول دیاکونف، مولف «تاریخ ماد» در کتاب گذرگاه های تاریخ که پس از فروپاشی شوروی انتشار یافته« لنین به نظر اولیه مارکس مبنی بر رسیده شدن تدریجی مناسبات تولیدی کمونیستی بازگشت که تنها هنگامی می توانست به پیروزی برسد که تمام امکانات مثبت نظام سرمایه داری به اتمام رسیده باشد» (دیاکونف1380ص388). این چپ وراست زدن های بی حاصل وبی نتیجه واز این ستون به آن ستون رفتن و به آزمون وخطا گرفتن خودسرانه وغیر مسئولانه ی سرنوشت یک جامعه بدون آن که به نتایجی در خور بینجامد، کفاره ی گناه بی اعتنایی به قواعد تاریخی بود که اکنون زیر تازیانه ی اراده گرایی مطلق سرخم نمی کرد. در آرزوی تحقق پروژه ی مشروطه ی ناتمام با عنایت به نکات بالا می توان گفت که از منظر سیاسی نقطه ی عزیمت در این فرهنگ سیاسی برای هرگونه تحولی، تغییر انقلابی ساختارهای حقوقی جامعه وتصاحب تمام قدرت بودودرنتیجه فعالیت به منظورتغییر در عرصه ی ساختارهای حقیقی، عملی رفرمیستی،تجدیدنطر طلبانه، سازشکاری وحتا خیانت آمیز تلقی می شد. برای فرار از چنین اتهامی بود که داشتن برنامه ی سیاسی گام به گام ورفرمیستی در فرهنگ سیاسی ایران، چنان امرمذمومی تلقی می شد که فرد لیبرال ومشروطه خواهی چون مرحوم مصدق نیز به تدریج تحت فشار فرهنگ سیاسی حاکم برجامعه وبه منظور پاسخ به آن به تدریج کوشش کرداز خودشخصیتی انقلابی وساختار شکن ارائه کند.به طوری که در روزهای پایانی دولتش بدون توجه به عواقب کار و ارزیابی اقداماتش وبه رغم توصیه ی یاران نزدیکش، مجلس شورای ملی را که در دولت او تشکیل شده بود،منحل کرد. زیرا «هرجا ملت است مجلس آنجاست !» و وزیرخارجه اش مرحوم فاطمی تاجایی پیش رفت که درمتینگی انقلابی درروز27مرداد1332خواستار«جمهوری دموکراتیک» در ایران شد.باسلطه ی چنین فضایی از فرهنگ سیاسی، شگفت انگیز نیست حتا اگر محمد رضا پهلوی شاهنشاه قدر قدرت ایران نیز برای جذب اپوزیسیون ومشروعیت بخشی به اقداماتش درافکار عمومی جامعه، خودرا انقلابی بنامد و «اصلاحات ارضی» خودرا تنها یکی از اصول «انقلاب شاه وملت!» قلمدادکند. در یک نمونه ی جالب دیگر که به انقلاب اسلامی ایران در سال 1358 بر می گردد، مهدی فتاپور یکی از رهبران سازمان سیاسی معروف این دوره در یک مقاله ی خواندنی تحت عنوان «رمانتسیسم و رادیکالیسم در جنبش فدائیان خلق » نمونه ی جالبی از فرهنگ سیاسی متاثر از لنینیسم که به چیزی جز خورد کردن ماشین دولت برای تحقق انقلاب سوسیالیستی به چیز دیگری اندیشه نمی کرد، به دست داده است. نمونه ای که نشان می دهد حتا اگر کسانی در رهبری احزاب و سازمان های سیاسی درایران بخواهند رفتاری عاقلانه، پراگماتیستی و متناسب با واقعیت اجتماعی اتخاذ کنند ، عملاًً تحت فشار این فرهنگ سیاسی و حاملانشان قادر به اجرای برنامه ی خود نخواهند بود. او که یکی از اعضای شورای رهبری سازمان فدایی قبل از انشعاب بوده، توضیح می دهد که شورای رهبری سازمان در نامه ی معروف به بازرگان نخست وزیر موقت انقلاب از او خواسته بودند که به وظایف قانونی خود در قبال آزادی های سیاسی و اجرای قوانین آن متعهد باشد و این به معنی به رسمیت شناختن یک دولت لیبرال و وابسته به امپریالیسم امریکا تلقی شده و تنظیم کنندگان این اعلامیه را به باد انتقاد گرفته و عملاً پشیمان کرده بودند. او در خاطراتش می نویسد: «صبح روزی که اعلامیه انتشار یافت، من و مجید عبدالرحیم‏پور و امیر ممبینی به خانه فرخ‏نگهدار رفتیم و متنی را که او آماده کرده بود خوانده، تایید کرده و برای انتشار به ستاد فرستادیم. من چند ساعت بعد به ستاد رفتم. قبل از رسیدن به ستاد متوجه مباحث تندی شدم که در برابر ستاد جریان داشت. نرسیده به ستاد نورالدین ریاحی و مهران شهاب‏الدین را دیدم. این دو بعدها از بنیان‏گذاران سازمان راه‏کارگر شدند ولی در آن‏زمان هنوز به ستاد رفت و آمد داشتند. آنها تا مرا دیدند بسمت من دویدند و مهران که روابط نزدیک و دوستانه‏ای با من داشت، در حالی‏که بدلیل قدکوتاه‎‏اش سر مرا پایین می‏کشید تا حرف‏هایش موثرتر شود با نگرانی گفت دارید چه‏کار می‏کنید. می‏خواهید با بازرگان نماینده لیبرالیسم و سازش با آمریکا کنار بیایید؟ جلوی در ستاد مستوره احمدزاده را دیدم. لبخندی زد و گفت برو تو ببین چه خبر است. بمحض ورود رفیق فاطی که مسئول ارتباطات بود به سمت من دوید و گفت خوب شد آمدی، بیا خودت بشین پشت تلفن، جواب بده. از صبح تا حالا از همه شهرها تلفن می‏زنند و عصبانی هستند. آن‏روز من حتی یک‏نفر را ندیدم که از این سمت‏گیری دفاع کند. من که نه خواهان کند کردن روند انقلاب بودم و نه سازش با لیبرالیسم مانده بودم که با این همه اعتراض چه کنم». حاکمیت این فرهنگ سیاسی برانداز محور وساختار شکن در شرایط فقدان رشد سرمایه داری صنعتی و زمینه های اجتماعی، اقتصادی وفرهنگی وبه ویژه نهادی در ایران، سبب شد تا روابط بین اپوزیسیون وحاکمیت دستخوش چنان سوء ظن وخشونت کینه توزانه ای باشدکه به تشکل جامعه ی مدنی درایران نه فقط هیچ کمکی نمی کردبلکه به ضعف تاریخی آن دامن می زد.وفراموش نکنیم که تجربه ی تمام تحولات انقلابی درکشورهای توسعه نیافته درقرن بیستم به وضوح نشان دادکه حتاپس از موفقیت اپوزیسیون هایی ازنوع بالاو دستیابی به«تمام قدرت»، درشرایط فقدان نهادهای جامعه ی مدنیِ متشکل، بازهم استبداد دیرینه می توانست به اشکال رنگارنگ دیگری خود را بازتولیدکند.در این مورد حتا استثنایی نمی توان یافت.درچارچوب چنین فرهنگ سیاسی آرمانخواه،اتوپیایی و اراده گرا بود که هدف های دردسترسِ تعیین شده در انقلاب مشروطیت حاصل نشد ونتیجتاًپروژه ی ناتمام مشروطیت رقم خورد وتکالیف آن در بوته ی فراموشی باقی ماند. می خواهیم نتیجه گیری کنیم که گسست از فرهنگ سیاسی مشروطه وافتادن در ورطه ی فرهنگ سیاسی شور انگیز ولی مخرب لنینیسم که سنخیتی با تئوری مارکسی هم نداشت به هیچ وجه یک جهش تکاملی در اندیشه وفرهنگ سیاسی در تاریخ معاصر ایران نبوده است. از نظر مانتایج حاصل از سیطره ی طولانی این فرهنگ سیاسی ایدئولوژیک در ایران معاصرکه نقطه ی عزیمت آن از انقلاب جنگل وپس از ورود تئوری بلشویکی در آستانه ی ورود به قرن چهاردهم خورشیدی کلید خورده است، ضمن فرصت سوزی تاریخی، به سبب وجود زمینه های فرهنگی وپیشینه ی طولانی استبدادی در ایران، یکی از عوامل اصلی ایجادکننده ی موانع انباشت سرمایه و رشد سرمایه داری صنعتی، ضعف جامعه ی مدنی، جزمیت ایدئولوژیک در عرصه ی تفکر و تاریخ نویسی، ترویج خشونت سیاسی وادبیات خشونت مدرن، نفرت پراکنی علیه هر اندیشه ی مخالف، ترویج نوعی تفکر توتالیتاریستی ایدئولوژیک(که پیش از این در تاریخ دیده نشده ویا به شکل مدرنش تجربه نشده بود) وسرانجام دشمن پنداری پارانویی در ایران معاصر بوده وبنابراین نمی توان این عواقب نامیمون را از این گسست تاریخی در فرهنگ سیاسی ایران منفک کرد. این نقد از گذشته ی تاریخی را که کم وبیش همه ی ما در خلق آن نقش داشته ایم نباید به هیچ وجه به صورت پرچم نفرت ونزاع بلند کرد بلکه هدف دراین نقد فقط همان توصیه ی شاعر بزرگ ایرانی در هزار سال پیش است که گفته: هرکه ناموخت از گذشت روزگار هیچ ناموزد زهیچ آموزگار ...................................................................................................................................................... * منظور مااز فرهنگ سیاسی در اینجامجموعه ای از ایده ها، ارزش ها، برنامه های سیاسی بلند مدت وکوتاه مدت، رفتارها واخلاقیاتی است که یک چارچوب سیاست ورزی نظام یافته وساختارمند برای تحول سیاسی عرضه می کند. کنشگرانی که دردرون یک فرهنگ سیاسیِ نهادینه شده وساختاریافته سیاست پیشه می کنند، به ویژه در جوامع بسته ی پیشین به گونه ای درآن غوطه ور شده که عموما اختیار وآزادی اندکی در دگراندیشی از فرهنگ سیاسی مسلط پیش روی خودمی یافتند. ** استالین در اولین سالهای پس از مرگ لنین تاکید کرده بود که :«لنینیسم، مارکسیسم عصر امپریالیسم وانقلابهای پرولتریائیست»(استالین 1927،مجموعه آثار لنین). *** منظور ما ازخشونت دراینجا دقیقاً «قدرت و نیرویی[است] که یک فرد یا یک گروه اجتماعی بر فرد یا گروه اجتماعی دیگری اعمال می کند تا او را به تسلیم از خود وادار یا از او چیزی را بر خلاف اراده اش بگیرد»(ناصر فکوهی،anthropology.ir ). منبع:‌ سایت انسان‌شناسی و فرهنگ

معرفی توصیفی دوازده کتاب درباره قیام 15 خرداد 42

تاریخ هر ملت بزرگ در نقطه عطف های تاریخی- که نمودار شور و شعور آنان است- جلوه گر می شود. این همه- که در خیزش های خرد و کلان شکل می گیرد- از امید و آرمان یک ملت زنده و چشم به راه اینده ای روشن حکایت دارد. اگر بر این همه که در خودجوش بودن آن هیچ تردیدی نیست، رهبری کاریزماتیک ملت را افزوده و ویژگی های شخصیتی و فکری و سیاسی رهبر را در نظر آوریم، تاریخ و حرکت مردم الهام بخش پیکارگران راه آزادی و استقلال خواهد بود. چنان که پس از قیام 15 خرداد و به خصوص در بامداد انقلاب اسلامی –که برایند تاریخی آن است- بازتاب منطقه ای و جهانی خود را نشان داد. تأمل در نقطه عطف 15 خرداد 42-که با تحولات سیاسی امریکا و منطقه تقارن داشت- پژوهشگر را به کندوکاری فزون تر و روشن تر وامی دارد. چرا که در پیش روی خویش، مردم و پیشوا و راهی را می نگرد –که به رغم اتمامها و اتهامهایی که در آغاز هر خیزش ملی انتظار آن می رود- گوش جان به پژواک حقیقت و حریت سپرده است. تاکنون آثاری چند درباره قیام 15 خرداد پدید آورده اند که هریک در حوزه ای می تواند پاسخگوی مخاطبان آن باشد. به هر حال به مدد خاطره های شاهدانِ قیام می توان گوشه هایی از آن را نگریست. اما این همه نباید راه جستارهای شفاف تر را فروبندد و به تردریج تجلیل ها جایگزین تحلیل های روشنگرانه گردد. بسا که در طی گفتارهایی از این دست –که جنبه عاطفی خیره کننده ای هم دارد- ریشه ها و پیشینه ها و ارتباط هایی که میان خیزشها و قیام های پیش و پس از 15 خردادِ 42 وجود دارد، نادیده انگاشته شود. از این رو می بایست در کنار آثار خاطره ها –که روشنی بر زوایای پنهان ماجرا می افکند- بینش تاریخی و سیاسی و فرهنگی داشت و بسترهای تاریخی دور و نزدیک حرکت حماسه ساز ملت را شناخت. *** 1- خاطرات 15 خرداد، دفتر هفتم، به کوشش علی باقری، حوزه ی هنری، 1378. در این کتاب خاطره هایی از هفت تن-که از جوانان یا مبارزان آن دوران شناخته می شوند- آمده است: سعید رجایی خراسانی، علی شریعتمداری، حسین شریعتمدار، سید محمد غرصی، جلال الدین فارسی، غلامعلی حداد عادل، زهرا رهنورد. مجموعه نکات سیاسی- تاریخی گردآمده در این دفتر، می تواند سهم تعیین کننده ای در کالبد شکافی قیام 15 خرداد داشته باشد. هریک از مصاحبه شونده ها از دریچه ای به حرکت مردم نگریسته و چند و چونی آن را نمایانده اند. پیش از آن که دست بر گزینش یازیم، نگاهی گذرا به آن همه خواهیم افکند: - ارتباط با اسرائیل - ویژگی های حرکت امام - مقدمات پانزده خرداد - مرجعیت امام - آمیختگی دین و سیاست - تظاهرات دانشجویی - عکس العمل ایت الله طالقانی - 15 خرداد و نقش گروه های سیاسی - مدرنیزاسیون غربی در برابر نوگرایی اسلامی 1روحانی بودنِ رهبر قیام 15 خرداد، بی گمان نقش روحانیت و مرجعیت را خاطرنشان می ساخت. خاستگاه مردمی و دیرینه روحانیت در تاریخ ایران، به ویژه در دوران های سرنوشت ساز همچون مشروطیت، در حقیقت پشتوانه خیزش خرداد به شمار می آمد سعید رجایی خراسانی درباره برخورد رژیم با روحانیت می گوید: رژیم با مرتجع خواندن روحانیت، سعی می کرد خودش را طرفدار پیشرفت و آزادی معرفی کند و علما و مراجع را مخالف رشد و توسعه و صنعت بنامد. درواقع کابوس قیام 15 خرداد، آن قدر برای رژیم هولناک بود که می خواست هر طوری شده از تکرار آن جلوگیری کند. آنها در پی اسلام زدایی و خمینی زدایی بودند تا جزیره امن و آسایش و ثباتشان به مشکل برنخورد(ص21). وفاق ملی که جلوه بارز خود را در قیام 15 خرداد نمایان ساخت، در حقیقت محصول اندیشه دینی –سیاسی رهبر فقید انقلاب بود. اصالت فکر امام بود که عامل اصلی حرکت مردم و حتی ایجاد تشکلهای سیاسی دراقشار و طبقات مردم شد. حرکت های دانشجویی، تشکلهای روشنفکران و دانشگاهیان، تشکل روحانیت و جمعیت ها و تشکلهای مختلفی که در بین بازاریان و اصناف به وجود آمد، بر اساس اندیشه امام و در پرتو حرکت اصیل و بی سابقه او ایجاد شد. از بین رهبران سیاسی و انقلابی جهان کمتر کسی را می توان یافت که مانند حرکت پیامبرگونه امام به تنهایی و صرفاً با توکل به خدا و با اعتقاد راسخ به اصول خود، یک تنه به میدان آمده باشد(ص24). قیام 15 خرداد را باید سکوی پرتاب و شالوده انقلاب اسلامی ایران دانست که بنیادی ترین تغییرات ساختاری را در نظام سیاسی ایران به وجود آورد.(ص24) 2آن چه 15 خرداد را نسبت به دیگر رخ دادهای تعیین کننده تاریخ کشورمان، متمایز ساخته و تأمل می طلبد، دینی یا به تعبیری اسلامی بودن آن است. البته، این همه از رهگذر رهبری یک عالم آگاه و زمان شناس و دردمند صورت گرفته است. امام خمینی، دغدغه اسلام و ارزش های معنوی دین را داشت که ریشه در فطرت مردم دوانده و آنان را به هنگام تهدید و دفاع از میراث توحیدی پیامبران، برانگیخته است. علی شریعتمداری در این ارتباط، چنین اظهار می دارد: مخالفت های امام با آنچه که از سوی رژیم باعث از بین بردن استقلال کشور می شد کاملاً رنگ دینی داشت. از جمله مخالفت با انجمن های ایالتی و ولایتی، خریدن اسلحه، کاپیتولاسیون و... امام در مقام مرجعیت با اقدامات ضدمذهبی رژیم مخالفت می کردند و تفاوت میان این قیام (پانزده خرداد) با قیام های دیگر از همین جا روشن می شود که صرفاً جنبه سیاسی و اجتماعی نداشت(ص37). 3در این که نهضت امام خمینی، تفاوت های بارزی با حرکت ها و جبهه های سیاسیِ داخلی داشته، جای تردید نیست. نمی توان گفت رهبر قیام 15 خرداد، فقط یک رهبر سیاسی در مرحله ای خاص از تاریخ جنبش آزادی خواهانه ایران بوده و به عبارتی ادامه دهنده راه پیشینیان بوده است. چرا که هدفها و کنشها در این حرکت، پیش از آنکه سیاسی باشد، رنگ و اصالت فکری و مذهبی به همراه داشته است. تأمل در پیامدهای 15 خرداد و تجلی آن در انقلاب 22 بهمن 57، به خوبی روشنگر این تفاوتها و تمایزهاست. محمد غرضی در تحلیل خود چنین آورده است: عده ای عقیده دارند که حرکت حضرت امام، ادامه راهی بود که از قبل وجود داشت و ایشان آن را دنبال کردند. منظور آنها این بود که حرکت از سوی عناصر ملی و لیبرال و روشنفکر آغاز شد و در میانه راه روشنفکران مذهبی به جمع آنان پیوستند و بعد در ادامه مبارزه، حوزه ها به رهبری حضرت امام این حرکت را دنبال کردند (ص78). به نظر من یک فرق بنیادین میان نهضت اسلامی حضرت امام با حرکت دیگران وجود دارد و آن اینکه دیگران در تلاش برای اصلاح امور بودند و حضرت امام درصدد تغییر آن بودند. ضابطه ها و فرهنگ سازیها همه باهم متفاوت است. درواقع این جا یک نوع تفاوت فرهنگی در حکومت سازی وجود دارد: شما دستگیری قبل از ششم بهمن را با بعد از پانزده خرداد مقایسه کنید، تفاوت فرهنگی را به خوبی مشاهده می کنید. شاه در ششم بهمن درصدد بود یک کار سیاسی انجام دهد، اما در پانزده خرداد به تلاش برای جلوگیری از توسعه نهضت اسلامی برآمد و برای همین هم خونریزی وسیعی انجام داد... شاه در ششم بهمن وجهه ملی کسب کرد، ولی در پانزده خرداد، وجهه ملی خود را از دست داد و دیوار قطوری میان او و مردم کشیده شد (ص80). 4تحولی که در حوزه ها و روحانیت و مرجعیت پدیدار گشته بود، آرام آرام حرکت مردم را به سمت و سوی تداوم مبارزه و نیل به هدفها و آرمان های دینی-سیاسی سوق داد. در جستار خویش پیرامون 15 خرداد و بستر شکل گیری آن، بیش از هر چیز اسلام ستیزی یا به تعبیری اسلام زدایی رژیم پهلوی را سبب ساز حضور و هماهنگی و پیوند روحانیت و ملت می نگریم. در حقیقت گرایش های دیرینه و فطری مردم ایران بود که قیام 15 خرداد را آغاز حرکتی رو به پیش ساخت و خون و کلام مجاهدانِ اسلام خواه و استقلال طلب و آزادی جو را در پگاه انقلاب 57 به بار نشانید. پیش از 15 خرداد، هیچ مرجع تقلیدی به گستردگی و پایداری امام خمینی، وارد عرصه مبارزه و سیاست نشده بود و عزم استوار خویش را برای دگرگونی رژیم و جایگزینی حکومت قانون و معنویت اسلام آشکار نساخته بود. مخالفت ها و ناسازگاری هایی که میان مبارزان ملی و مذهبی، پس از قیام 15 خرداد به تدریج دامن گسترد و در نهایت جدایی آنها را سبب گشت، بی شک به دلیل بیگانگی از مرجعیت یا دلبستگی بدان بوده است. از این رو باید در تحلیل خاستگاه قیام پانزده خرداد از مرجعیت و رهبری روحانی امام خمینی به عنوان یک شاخص یاد کرد تا بتوان اندیشه و اقدام را از بیراهه باز کشانید. جلال الدین فارسی درباره ویژگی انحصاری قیام پانزده خرداد چنین روایت دارد: قیام پانزده خرداد را هرگز نمی توان با این نهضت ها مقایسه کرد. آن قیام، حرکتی مردمی و خودجوش بود که هرگز براساس سازماندهی که روزها، ماه ها و سال ها بخواهد روی آن کار شود، به وجود نیامده بود. براساس ایمان مذهبی مردم و تحولی که در مرجعیت ظرف چند ماه رخ داد، مردم در کنار دیگر مراجع تحت لوای رهبری حضرت امام و در میان کلمه به کلمه بیانات ایشان، کشوری غیر اسلامی با همه وجود احساس کردند. برخاستند تا از استقلال و آزادی و حیثیت و شرف خود حمایت کنند... چنین رهبری هرگز نه در طول تاریخ معاصر ایران وجود داشته و نه در تاریخ هزار ساله امت اسلام. مردم با قبول و احساس این رهبری، لحظه به لحظه منسجم تر و هماهنگ تر آماده برای شهادت می گشتند. آن صحنه های دلاورانه مردم در میدان 15 خرداد، در مقابل تیر و تفنگ و مسلسل، حاصل تلاش چند ماهه رهبر انقلاب و حرکت بقیه علما بود و همه علما یک صدا فریاد برآوردند که اسلام و شریعت و احکام اسلام و قرآن در خطر است! اسرائیل و بهائیت، بزرگترین خطر مسلمانان است(ص119). 5پس از افول سلطه بریتانیا و طلوع سلطه گری آمریکا بر ایران، جامعه و فرهنگ و اخلاق به سمت بی هویتی پیش رفته و به تدریج شتاب فزاینده ای به خود می گرفت. ایجاد فضای باز سیاسی و طرح اصلاحات اجتماعی و اقتصادی –که در انقلاب شاه و مردم! جلوه گر شده بود- و نیز تقویت موج تقلید و خودباختگی در برابر مظاهر ناملطوب غرب، نشانه هایی از دین زدایی را در کشور نمایان می ساخت. این همه به روشنی حکایت از آن داشت که بیگانه، خطر اسلام و ایمان را در جهان سوم درک کرده و سعی در زدودن آثار مذهب و اخلاق مبتنی بر ارزش های فطری دارد. این که شاه و امریکا، نهضت 15 خرداد را سرکوب کرده و با امام و علما و مردم با خشونت رفتار کردند، ریشه در همین توطئه استکباری دارد. تقابل سنت و تجدد یا به عبارتی مذهب و مدرنّیته در آغاز دهه چهل-که حاکی از سیاست های فرهنگی استعماری بود- هرچند شاه و رژیم او را به ظاهر مقبول افکار عمومی می ساخت، ولی در نهایت سبب رسوایی او گشت. زیرا که او نقاب بر دیکتاتوری و تبهکاری خود و دربار زده بود و جز به منافع شخصی و خودکامگی مستمرش نمی اندیشید. زهرا رهنورد چنین تحلیل می کند: مدرنیزاسیون که شاه و امریکا مطرح کردند و رهبران مذهبی با آن مخالف بودند، به معنای نوگرایی که اسلام می گوید نبود. هدف آنان از نوگرایی، خالی کردن فرهنگ و باورهای اصیل مردم از اسلام و ارزش های الهی بود که به عنوان میراث جاویدان برای مسلمانان باقی مانده بود (ص148). تمامی اقشار ملت مورد هجوم بد فرهنگی شاه قرار گرفته بودند و هریک به نوعی الینه یا از خود بیگانه می شدند. اما بیش از همه، سیاست های فرهنگی و اقتصادی امریکا متوجه جوانان و زنان بود. یعنی درست همان تجربه ای که در اندلس اسلامی یا اسپانیای امروزین، یادگار تلخ و سنگینی برای تاریخ شکوهمند مسلمانان آن سامان باقی گذاشت. زهرا رهنورد که خود پژوهشگر مسایل زنان است، بر این باور است: امریکا و غرب، در کنار تمام این حرکت ها، به این نتیجه رسیدند که دو قشر از ملت مسلمان ایران را خیلی خوب می توانند در جهت منافع خودشان شکل و جهت دهند: یکی قشر جوان بود، چرا که تمایلات و انگیزه ها و جوش و خروش که نسل جوان داشت، عامل خوبی بود تا پذیرای فرهنگ مصرفی و منحرف شود. دومین قشر زنان بودند. برای آن که بتوانند روی این قشر ارزشمند سرمایه گذاری کنند، خیلی راحت تر می توانند به اهداف شوم شان برسند. یعنی هم از کار ارزان تر زنان بهره مند شوند و هم آنها را به عنوان مروج ارزش های خود سود ببرند... در مقابل این آزادی و یا به عبارت دیگر: مدرنیزاسیون به سبک غربی، روشنفکران و علما و رهبران دینی ساکت ننشستند و گروه هایی به شکل زیرزمینی یا پارلمانی شکل گرفت و روحانیت نیز فعال شد. در رأس تمام آزادی خواهان، حضرت امام خمینی با سخنرانی های آتشین خود، مردم را به قیام علیه آنچه که ره آورد غرب نامیده می شد تشویق می کرد. به دنبال این روشنگری ها، قیام مردم علیه رژیم و آن فاجعه خونین کشتار 15 خرداد به وجود آمد. این بازتاب سفّاکی و خون خواری رژیمی بود که می خواست به هر شکلی که شده، مقاصد و مطامع امریکا را تأمین کند. 15 خرداد، نقطه عطفی بود که منجر به بسته شدن نطفه اصلی انقلاب اسلامی گشت (ص148و150). خاطره ای که در زیر می اید، به روشنی نقش رهبری قیام 15 خرداد را در افشاگری جنایت رژیم وابسته به غرب و استمرار نهضت دینی-سیاسی، خاطرنشان می سازد. خون و پیام شهید که 15 خرداد را تا 22 بهمن امتداد بخشید و حماسه ای به یادماندنی در تاریخ اسلام و ایران آفرید. تقریباً دو روز پس از قیام 15 خرداد بود که می خواستم به مدرسه بروم-آن زمان دبیرستان می رفتم- دیدم اعلامیه ای از لای در، به خانه ما انداخته اند. محل زندگی ما در مرکز شهر واقع در خیابان جمهوری اسلامی فعلی بود. مردمش، نه آن چنان مذهبی و نه غرب زده بودند. من به مدرسه ای می رفتم که بچه های طبقات متقاوت به آن جا می آمدند. اول اعلامیه را خواندم و سپس آن را به مدرسه بردم و به دوستانم دادم. وقتی مدیر مدرسه فهمید، مرا توبیخ کرد و بسیار ترساند و گفت که اگر بار دیگر از این کارها بکنی، تو را تحویل ساواک می دهم. مدیر مدرسه نمی دانست که آن اعلامیه و اعلام وقایع خونین 15 خرداد، چه اثر عمیقی در روح و قلب من به عنوان یکی از جوانان آن دوره نهاده است (ص155). *** 2-خاطرات 15 خرداد، به کوشش علی باقری، حوزه هنری، 1378 خاطره هایی از: محمد عبایی خراسانی و سید محمد غروی و مهدوی خراسانی و سیدتقی درچه ای و سیدمحمد موسوی خوئینی و اسماعیل فردوسی پور و مرتضی صالحی و خوانساری در این اثر به چشم می خورد. در طی گفتارهای حاضر، به این مقوله ها پرداخته شده است: مرجعیت پس از رحلت ایت الله بروجردی، سفر شاه به قم و کشتار فیضیه و راهپیمایی علیه رفراندوم شاه؛ 15 خرداد و اعتراض ها به دستگیری امام خمینی؛ تجمع علما در شهر ری؛ مخالفت امام با کاپیتولاسیون؛ مسأله دارالتبلیغ؛ تلاش و اعدام طیب؛ پشتیبانی اهالی ورامین و شهرستان های دیگر از امام؛ اعلامیه فضلای قم در مرجعیت امام؛ مواضع احزاب سیاسی؛ تبعید امام خمینی به ترکیه و آثار آن؛ روشنفکران و مبارزه امام؛ فعالیت های ساواک و مقاومت یاران امام. 1مرجعیت پس از رحلت ایت الله بروجردی، رفته رفته به مقوله ای سیاسی-اجتماعی تبدیل شد تا آن جا که رژیم پهلوی را هم به کوشش برای بهره گیری و پیش گیری از پیدایش قدرت و اقتدار مرجعیت شیعه واداشت. سید تقی درچه ای، خاطره ای را در این باره از مرحوم ایت الله کاشانی نقل می کند که به روشنی از هوشیاری و امیدواری مبارزان حکایت دارد: بعد از فوت ایت الله بروجردی، اکثر شخصیت های ایران بلکه جهان برای تجلیل از مقام مرجعیت ایشان مجلس ختم گرفتند. از جمله شنیدیم که ایت الله کاشانی هم در مسجد خودشان – در پامنار نزدیک یک منزلشان مجلس ختمی گذاشته اند... من از جمله کسانی بودم که نزدیک ایت الله کاشانی نشسته بودم... شخصی از ایشان پرسید: بعد از فوت آقای بروجردی که مرجع شیعیان جهان بود، ما باید از چه کسی تقلید کنیم؟... آقای کاشانی بلافاصله بعد از شنیدن این سؤال سرش را بلند کرد و تأملی کرد و با همان لهجه نیمه کاشانی گفت: فعلاً در زمان ما حاج آقای روح الله خمینی است و در دنباله صحبت خود فرمود ایشان از همه جهت شایسته هستند (ص13-14). 2رهبر فقید انقلاب، افزون بر جهات علمی و اخلاقی و عرفانی، سعی در خودآگاهی اجتماعی-سیاسی داشت درست همین خصوصیت معظم له سبب گشت تا مردم و روشنفرکان و روحانیون جوان گرد شمع وجود او آمده و اسلام را پاس دارند. در سفرهایی که امام خمینی داشتند، همواره روشنگری سیاسی را در نظر داشته و به نوعی نگرانی های خود را به نسبت به کشور و قرآن و حوزه ها ابراز می نمودند. در حقیقت، همین دغدغه ها و گفته های دردمندانه رهبر قیام 15 خرداد بود که رفته رفته به صورت بذرهای خیزش فراگیر اجتماعی درآمد. در این جا خاطره ای را از سید مرتضی صالحی خوانساری می آوریم: هنوز 15 خرداد 1342 نشده بود که حضرت امام –یا حاج آقا روح الله- به امام زاده قاسم آمدند تا تابستان را در آن جا بگذرانند. علمای تهران به دیدن ایشان می رفتند. امام نیز در پایان اقامت شان به خانه تمام کسانی که به ملاقاتش آمده بودند سرزدند. حضرت امام در خانه یکی از علمای تهران-که من هم در آنجا بودم- حرف هایی زدند که ما اصلاً از آنها اطلاع نداشتیم و نمی دانستیم در پس پرده چه خبر است و در اینده چه خبر خواهد شد. من از حضرت امام شنیدم که فرمودند: عن قریب سر و صداهایی از هیئت حاکمه بلند خواهد شد. همه اش برخلاف اسلام! من نمی دانم علما چه می خواهند بکنند! حوزه ها خوابند! روحانیت خواب است! ایشان حرف هایشان را چنان با قاطعیت می زدند که ما را بسیار تحت تأثیر قرار داده و هرجا که حضور پیدا می کردند، برای بیدار کردن جوانان از خواب غفلت صحبت می کردند و مردم را نسبت به اینده آگاه می نمودند (ص57-58). 3امام خمینی، هیچ گاه در مقام خودنمایی و کسب موقعیت حوزوی یا اجتماعی برنیامد و تنها به تکلیف خود در برابر اسلام و ملت می اندیشید. شکی نیست که این همه حاصل سلوک عارفانه اوست. در دوران فقدان ایت الله بروجردی-که هرکس و گروه در کار چاپ و پخش رساله بودند، امام خمینی، به اینده دین و جامعه عنایت داشت که هر مسلمان و عالم مرجعی را مسؤول رخ دادها می ساخت. چنان که از سیره عملی معظم له به دست می اید، امام در عینیت جامعه، مرجعیت خود را نشان داد و دل ها را ربود و حماسه ها را آفرید. می توان گفت که رهبری دینی-سیاسی امام خمینی، گستره معنا و رسالت یک مرجع مذهبی را نشان داد، به گونه ای که از آن پس نمی توان مرجعیت را در حصار بسته مأنوس و سنتی محدود ساخت. به سخنی دیگر، حرکت امام خمینی در مقام یک مرجع تقلید یا پیشوای مذهبی، سقف انتظار مردم از نهاد مرجعیت را بالا برد و دیگر کمتر کسی را می توان برخوردار از مقام والای مرجعیت دانست؛ مگر این که افزون بر فقاهت، زمان شناس و دلیر و مدافع میراث انبیا باشد. محمد عبایی خراسانی در موضوع مرجعیت امام، روزگار پس از رحلت ایت الله بروجردی را چنین تصویر می کند: رسم بر این بود کسی که می خواهد مرجع شود، زودتر از همه برای مرجع متوفا، فاتحه بگیرد و رساله هایش در اختیار باشد و نمایندگانش را به سرعت معرفی کند... امام نه روز اول، نه روز سوم و نه هفتم، بلکه بعد از حدود دو یا سه هفته فاتحه گرفتند... در مورد چاپ رساله هم امام گفتند که حاشیه به وسیله دارند و اهل علم اگر می خواهند، همان را چاپ کنند... این دوری امام از صحنه مرجعیت در زمانی بود که مرجعیت، مسؤولیت نداشت و فقط تشریفات بود. ولی در زمانی که برنامه انجام وظیفه و کارهای سخت پیش آمد، امام زودتر از همه پیش قدم شدند. ابتدا جریان انجمن های ایالتی و ولایتی پیش آمد. مردم در این برنامه ها، امام را شناختند (ص78-79). 4در ماجرای 15 خرداد و دستگیری و حبس امام خمینی، نباید همراهی و کوشش علما و مراجع وقت را از یاد برده آنان با مهاجرت به تهران، در حقیقت، به مرجعیت امام گواهی دادند و رژیم را ناگزیر از آزادی و تبعید رهبر قیام 15 خرداد ساختند. سید محمدرضا غروی، به خطر قتل امام در صورت مرجع نبودن وی اشاره کرده است: مهم ترین هدف رژیم از دستگیری حضرت امام، این بود که می خواست مقام مرجعیت را از ایشان سلب کند. طبق قانون، کسی که مقام مرجعیت از او گرفته می شد، دیگر از مصونیت برخوردار نبود و رژیم قصد داشت پس از این اقدام، هرکاری می خواهد با حضرت امام انجام دهد. لذا علمای بیدار آن زمان، نسبت به این اقدام شاه، اعتراض و قیام نمودند و به طرف تهران حرکت کردند. از جمله ایت الله میلانی، ایت الله مرعشی نجفی... در میان آنان ایت الله میلانی بسیار فعال بود و به همین دلیل هم بیشتر از آقایان دیگر مورد توجه بود... هنگامی که تمام مراجع، مرجعیت حضرت امام خمینی را تایید کردند، رژیم دیگر از کشتن امام صرف نظر نمود و عقب نشینی کرد. در نتیجه، حضرت امام مصونیت یافتند و ایشان را آزاد کردند (ص112). 5شاید بتوان گفت که خاطره آزادی و بازگشت رهبر قیام 15 خرداد به قم، به یادماندنی ترین خاطره دوستداران امام باشد. اسماعیل فردوسی پور از آن چنین یاد می کند: شور و هیجان مردم تهران و تلگراف ها و اعلامیه های اعتراض آمیز مردم شهرستان ها و تلگراف اخیر علما و فضلای حوزه علمیه قم نیز مسأله را جدی تر کرد. همه این امور دست به دست هم داده و رژیم را ناگزیر ساخت که برای فرونشاندن نارضایتی های عمومی، هرچه زودتر حضرت ایت الله خمینی را آزاد سازد. به دنبال آخرین تلگراف از حوزه علمیه قم خطاب به منصور مخابره و منتشر شد، در شب سه شنبه 18 فروردین 1343، ایت الله خمینی پس از ده ماه آزاد و پنهان از انظار مردم وارد خانه خود در شهر مقدس قم شدند. بازگشت معظم له با جشن و شادمانی چندین روزه حوزه علمیه قم و مردم مسلمان تهران و شهرستان ها مواجه گردید... هجوم دسته های کثیری از مردم تهران و شهرستان ها برای ملاقات با معظم له، شهر قم را به حالت غیر عادی درآورد... مدرسه فیضیه غرق در نور و آذین بود. سه شبانه روز مراسم جشن پرشکوه مدرسه فیضیه ادامه داشت... در پایان جشن پرشکوه مدرسه فیضیه، قطعنامه ای مشتمل بر 10 ماده از طرف حوزه علمیه قم صادر شد و با حضور ایت الله خمینی و دیگر بزرگان حوزه قرائت گردید... رادیو صدای ملی هم، همان شب قطعنامه را خواند و باعث خشم شدید رژیم شد. از جمله مواردی که در این قطعنامه مورد توجه قرار گرفته بود، عبارت بود از: 1. اجرای قوانین اسلامی به صورت کامل خود و احیای سنت های متروک شده دینی؛ 2. اجرای قانون اساسی به معنای واقعی خود، به ویژه اصل دوم متمم آن؛ 3. الغای تصویب نامه و لوایح ضددینی و انحلال مجلسین غیرقانونی. 4. قطع ایادی استعمار و عمال صهیونیسم از مملکت (ص135-136). 6مرحله بعدی قیام 15 خرداد را باید در اعتراض به کاپیتولاسیون از سوی امام خمینی، بررسی نمود. در روزهای پس از آزادی رهبر، سکوت بر جامعه و حوزه سایه افکنده بود، به طوری که بسیاری را شگفت زده ساخته بود. کمتر کسی می دانست که زمان آبستن چه حادثه ای است و قیام مردم به کجا خواهد انجامید. لایحه کاپیتولاسیون یا مصونیت قضایی امریکایی ها، به تمامی تردیدها پایان بخشید و دور تازه ای از مبارزه رهبری و ملت نوید داد. رژیم ستم شاهی در این ماجرا نشان داد که می خواهد همچنان وابستگی سیاسی و اقتصادی خود به غرب، به ویژه امریکا را نگاه دارد و کمترین تحمل را در قبال اعتراض های ملی و مذهبی نخواهد داشت. سید محمد موسوی خوئینی، این دوران از مبارزه و قیام را چنین تصویر کشیده است: امام همچنان درس هایشان را می دادند اما بر اوضاع مسلط بودند و به عنوان مرجع تصمیم گیرنده در قم به حساب می آمدند... تا این که مسأله کاپیتولاسیون پیش آمد و کسی از این موضوع خبر نداشت و این بار باز امام خمینی اطلاعیه ای صادر کردند که بسیار پرمایه بود و باعث تظاهرات شد. رژیم نیز تمام کسانی که این اطلاعیه را داشتند، دستگیر می کرد... از قضا زمان توضیع اعلامیه ها همزمان با روز چهارم آبان و تولد شاه بود که دستگاه جشن می گرفت و امام خمینی اعلام کردند که سخنرانی خواهند کرد. در هنگام سخنرانی امام، هیچ جای خالی برای نشستن نبود و کوچه اول منتهی به محل سخنرانی پر شده بود و ما در پیچ دوم جا گرفتیم. امام سخنرانی خود را درباره کاپیتولاسیون ابراز کردند و ما طلاب جوان لحظه به لحظه بر تعجب مان افزوده می شد که چگونه می توان قانونی را به تصویب رساند که بر اساس آن فردی بتواند در کشوری غیرموطن خود، خلاف و جرمی را مرتکب شود و جزای آن در کشور خود داده شود... امام خمینی نیز مسأله را با هیجان و حساسیتی خاص مطرح می کردند... امام خمینی به فاصله ای کوتاه از سخنرانی شان دستگیر شدند (ص194-196). *** 3. خاطرات 15 خرداد شیراز، به کوشش جلیل عرفان منش، حوزه هنری،1375. برخی شهرهای کشور، همچون شیراز با پایمردی علمای بیدار در هماهنگی با تهران و کانون 15 خرداد شرکت فعال داشتند. گردآورنده خاطرات می نویسد: جمعیتی که در جلسات شب های جمعه در مسجد جامع گرد هم می آمدند بی سابقه و باشکوه بود. از این رو رژیم و ایادی آن تلاش می کردند تا به هر نحو ممکن این انسجام و گردهمایی مردمی را [که به حمایت از نهضت امام خمینی و تحت تأثیر و نفوذ کلام شهید ایت الله دستغیب؛ سخنگوی ستاد جامعه روحانیت شیراز، شکل گرفته بود] متلاشی کنند... ساواک از گسترش دامنه قیام به سایر شهرستان ها و از پیوستن عشایر مسلح به نهضت بیمناک بود و دامنه نفوذ روحانیون و گسترش آن در میان عشایر مسلح بر این نگرانی می افزود. با این وجود در سایر شهرستان های استان فارس از جلمه جهرم و کازرون و داراب و ممسنی و فیروزآباد و لارستان، خیزش های مردمی به حمایت از نهضت امام خمینی شکل گرفت که تنها در منطقه لارستان طی حادثه خونینِ صحرای باغ، ده ها تن از کودکان و زنان و مردان و سالخوردگان عشایر این منطقه در نتیجه بمباران و کشتار گروهی به شهادت رسیدند (ص1).خاطراتی که در این کتاب آورده شده است، از اقشار گوناگون نقل شده است و طبعاً گویای نکات تاریخی و حماسی 15 خرداد شیراز است. *** 4. قیام 15 خرداد، جواد منصوری، حوزه هنری، 1376. کتاب حاضر در سه بخش تدوین شده است. در بخش نخست، بستر تاریخی-فرهنگیِ واقعه 15 خرداد تصویر می شود و سپس از لوایح و احزاب و سیاست های پهلوی و فاجعه فیضیه یاد می شود. نویسینده در بخش دوم، به تحلیل قیام 15 خرداد و گزارش آن در تهران و شهرستان ها می پردازد. بخش پایانی کتاب، پیامدهای سیاسی و کنش ها و واکنش های دولت و ملت و حوزه علمیه، و در نهایت تبعید امام به ترکیه بررسی می شود. در لابه لای کتاب، پژوهشگر محترم از اسناد اداره اسناد و آرشیو وزارت خارجه-که خود در آن جا مسؤولیت دارد- مدد جسته است. در این مجال، پاره ای از تحلیل های کتاب را می آوریم که روشنگر ابعادی از قیام 15 خرداد 42 می باشد. 1واقعیت این است که شاه و اطرافیانش در زمان حیات او، سعی در مخفی کردن ویژگی ها و خصلت های روانی و افکار واقعی او داشتند. زیرا تصور می کردند با انتشار مطالب مستند درباره شاه، قطعاً در شکست بت بزرگی که ساخته اند سهیم خواهند بود. شاه برای کسانی که او را فقط در نقش عمومی اش دیده بودند، شخصیتی نیرومند و فعال و مصمم بود. اما محمدرضا پهلوی برای کسانی که او را خارج از ژست سلطنتی اش دیده بودند شخصیتی متفاوت بود. مردی آرام و خجول و منزوی و حتی منفعل، این دو وجهی بودن شخصیت شاه، غالباً منشأ اظهارهای متضاد درباره او شده است (زونیس، ماروین، شکست شاهانه، انتشارات طرح نو، چاپ دوم، ص74). داشتن دیدگاه های متفاوت در مورد شخصیت واقعی شاه، باعث تحلیل های متفاوتی از فلسفه اقدامات و برنامه های او می شود. آنان فکر می کنند او فردی مستقل و ملی و خودساخته و بالاخره متفکر بود نتیجه می گیرند که شاه یک شخصیت خدمتگزار و میهن پرست بوده و اگر خیانت های داخلی و خارجی نبود و در انجام انقلاب سفید موفق می شد، الگویی برای تمام کشورهای جهان خصوصاً کشورهای عقب مانده، شناخته می شد. این نظریه بیشتر از طرف سلطنت طلبان افراطی و تعدادی از عوامل خارجی اظهار شده و می توان گفت که آنان نه تنها قادر به اثبات این نظریه نیستد، بلکه خود می دانند که این مطلب توجیهی غیر واقعی بیش نیست (ر.ک. خاطرات اسدالله علم). در مقابل نظریه دیگری نیز وجود دارد که شاه را آلت دست و مهره آمریکا می داند. اگر منظور این باشد که هیچ اقدامی در ایران صورت نمی گرفت مگر به دستور و یا تایید امریکا، به نظر می رسد که این نظریه تا حدودی افراطی و غیر واقع بینانه است. زیرا آن چیزی که آمریکا می خواست داشتن یک متحد سیاسی و نظامی و اقتصادی بود که خطوط کلی سیاست های ترسیم شده توسط واشنگتن را به شکلی مناسب در ایران و منطقه حساس خلیج فارس به اجرا در آورد و شاه در انجام این مأمویت و خواسته آمریکا با تمام توان و امکانات عمل می کرد. البته در این که شاه به صورتی افراطی، مجذوب غرب و خصوصاً آمریکا بود شکی نیست و آن چه درباره تاریخ و فرهنگ و عظمت گذشته ایران می گفت فقط برای برجسته کردن نظام سلطنتی بود و در واقع اعتقادی به مردم و فرهنگ و دین و تاریخ این کشور نداشت... این واقعیت یکی از کلیدهای درک شروع نهضت اسلامی و تحولاتی است که در نهایت به پیروزی انقلاب اسلامی منجر شد(ص44). 2مهم ترین محورهای بیانات امام [در عصر عاشورای 83 مدرسه فیضیه] عبارت بودند از: 1. مقایسه شاه و یزید مقایسه شاه و یزید در عصر عاشورا، توسط مرجعی که نظراتش مورد قبول نه تنها مقلدین، بلکه بسیاری از مردم دیگر نیز بود. در واقع شکستن اقتدار تبلیغاتی و قلدرمآبانه او بود. همان گونه که قصد نابودی اسلام و محو آثار نبوت و تسلط خاندان اموی بر تمامی شئون مسلمین را در سر داشت... شاه نیز «با اساس اسلام و روحانیت مخالف است»، هیأت حاکمه شاه «نمی خواهند صغیر و کبیر ما باشند». شاه نیز به مدرسه فیضیه حمله کرده و تهدید می کند که کشتار به راه می اندازد... امام عاقبت یزیدیان را متذکر می شود تا شاید موجب عبرتی شود. 2. خطر اسرائیل در این سخنرانی[امام] بیشترین توضیح پیرامون اهداف و برنامه ها اینده اسرائیل به عنوان متحد شاه ارائه شد. بسیاری از افراد در آن زمان، از میزان حضور و نفوذ صهیونیسم در ایران چندان اطلاعی نداشتند. افراد معدودی می دانستند که اسرائیل طرح اصلی برنامه های رژیم شاه بود. طبیعی است که در جهت رابطه ویژه همکاری های همه جانبه و گسترده با اسرائیل می بایست تضعیف اسلام و روحانیت، و گسترش فساد و بی دینی و ابتذال انجام گیرد. به همین دلیل «اسرائیل نمی خواهد در این مملکت قرآن باشد. اسرائیل نمی خواهد در این مملکت علمای اسلام باشند» و نظایر آن نه تنها اخطاری به ملت ایران، بلکه به کلیه کشورهای اسلامی بود. در واقع امام، مسؤولیت رهبری خود را در سطح جهان اسلام از سال 1341 بر عهده گرفت و تا آخر این احساس مسؤولیت را از دست نداد. 3. دفاع از اسلام و روحانیت بعضی افراد تصور داشتند که علت قیام بر ضد رژیم، انجام اصلاحات ارضی و اعطای آزادی و تساوی حقوق به زنان و عدم سوگند به قرآن بود. و برخی دیگر موضوع را به خاطر مخالفت با مظاهر غرب و اجرای بعضی طرح های بسیار پیشرفته می دانستند. در حالی که امام بارها به عبارات متفاوت فرمودند: «همه حرف ما و همه دعواها بر سر اسلام است»... امام در واقع آخرین حرف ها را در افشای ماهیت ضداسلامی و ضدروحانی رژیم شاه گفت و دلایل قیام مردمی برای سرنگونی رژیم را براساس اعتقاد و مسؤولیت دینی آنان تبیین کرد (ص164). 3ویژگی های قیام پانزده خرداد، به اختصار عبارتند از: الف- خودجوشی واقعیت این است که زمینه های ذهنی قیام از هشت ماه قبل، به تدریج و به مرور زمان فراهم شده بود. و دستگیری امام، ناگهان انگیزه ای شد که برای تحقق خواسته ها و سقوط نظام سلطنتی قیام کنند. هرچند که در گذشته نیز موارد متعددی از قیام های خودجوش دیده شده است، ولی هیچ یک از آنها شهرت و وسعت قیام پانزده خرداد 1342 را نداشتند... این قیام خودجوش و گسترده مردم، نشان دهنده عمق آگاهی آنان از ماهیت رژیم و اهداف آن بود، به طوری که برای سرنگونی رژیم، حاضر به فدا کردن جان خود بودند، لذای یکی از شعارهای آن روز «مرگ بر دیکتاتور و مرگ بر این سلطنت» بود. متأسفانه چون قیام، حرکتی خود جوش بود و شعارهای مردم مورد تایید اکثریت جریان های سیاسی آن روزگار نبود، لذا در تحلیل ها و نشریات، قیام پانزده خرداد را «شورشی کور» و «بی هدف» معرفی کرده اند! (ص241). ب- عدم حضور فعال گروه های سیاسی علت اساسی غیبت احزاب سیاسی از روز عاشورا به بعد این بود که آنها و حامیانشان متوجه شدند که حرکت نهضت اسلامی، متناسب با خواست و دیدگاه هایشان نیست. شایان ذکر است که بعضی از احزاب سیاسی نظیر حزب توده و گروه های مارکسیست فراتر رفته و قیام مردم را محکوم کردند و آن را در راستای منافع فئودال ها و ارتجاع سیاه و علیه طبقه کارگر می دانستند. ج- حمایت از رهبری امام و روحانیت حمله به مدرسه فیضیه، دستگیری تعدادی از روحانیون و در رأس آنها حضرت امام، تبلیغات رژیم بر ضدروحانیت و ایجاد محدودیت و موانع برای فعالیت روحانیت، در مجموع انگیزه نیرومندی را برای حمایت از روحانیت و رهبری و مقابله با توطئه ای که بر ضد آنان در جریان بود، در مردم به وجود آورد. د- اسلامی بودن رژیم شاه به فاصله کمی بعد از پانزده خرداد، ناگهان سکوت کاملی نسبت به جریان مزبور نمود که در واقع بیانگر توجه رژیم به اشتباه بزرگ خود بود... تمام تلاش رژیم و آمریکا، پس از واقعه پانزده خرداد، در جهت شکستن اتحاد این مجموعه سه عنصری اسلام و امام و مردم بود. هـ- مردمی و فراگیر بودن اگر معنای مردمی بودن یک حرکت، عبارت از شرکت تعداد افرادی بدون توجه به نوع شغل و میزان تحصلات و سن و وابستگی گروهی و هرگونه موقعیت اجتماعی و صرفاً براساس یک شعار و یک هدف مشترک باشد، قطعاً در پانزده خرداد 1342، یک حرکت مردمی به وقوع پیوست. و- عدم اتکا به خارجی دستگاه های تبلیغاتی رژیم شاه سعی داشتند تا به نوعی مبارزات مردم را خدشه دار نمایند و طبق معمول هر حرکت را به عوامل خارجی نسبت دهند.... حضرت امام نیز با گفتارها و اعمال خود، به طور مشخص اذهان را در مورد عدم وابستگی به قدرت های خارجی روشن می فرمودند. در این رابطه ذکر این سخن از امام به جا می باشد که: «پانزده خرداد از خاطره ها محو نخواهد شد. باید در سالروز آن هرچه بیشتر آن را زنده نگاه داشت. پانزده خرداد که مصادف با دوازدهم محرم بود، سند زنده محالفت شجاعانه ملت ایران در مقابل استبداد عمال اجانب و استعمار چپ و راست بود (صحیفه نور، ج2، ص98). 5. خاطرات 15 خرداد، دفتر یکم، به کوشش علی باقری، حوزه هنری، 1374. در این دفتر، با خاطرات این کسان آشنا می شویم: محمد امامی کاشانی، عبدالکریم بی آزار شیرازی، علی حجتی کرمانی، علی دوانی، سید محمود دعایی، جعفر سبحانی، عباسعلی عمید زنجانی و سید علی غیوری نجف آبادی. 1تأمل در جریان 15 خرداد حاکی از این است که چون اسلام از سوی رهبری قیام، به صورت یک اندیشه و مکتب اجتماعی –سیاسی مطرح شده بود، رژیم برخورد نمود. امامی کاشانی در خاطره ای از شهید مطهری، به این نکته اشاره دارد: پس از این که آقای مطهری از زندان آزاد شدند، برای دیدن ایشان، به خانه شان در خیابان ری رفتیم. ایشان نقل می کردند که: «این ها (ساواک) به من می گفتند که شما اسلام را به صورت فکر به خورد مردم می دهید و برای آنها بیان می کنید. شما دین و سیاست را توأم کرده اید. این خیانتی است که به اسلام می کنید.» در چند جا من نیز شاهد ترس رژیم از این تفکر اسلامی بوده ام... از زمان ائمه(ع) و بعد از غیبت ولی عصر-روحی فداه- کتاب هایی که علما یکی بعد از دیگری نوشتند، همه پیرامون مکتب اسلام بود. این سفره ای که از زمان ائمه(ع) تاکنون پهن بود و از آن زمان تا زمان حضرت امام خمینی استفاده نشده بود (ص25). 2امام خمینی، تنها به اعلامیه ها بسنده نکرده و در فرصت های به دست آمده، خصوصاً ایام محرم، هر شب در محله ای از شهر قم حضور یافته و تنی از یاران و شاگردان معظم له سخنرانی می کردند. شکی نیست که این روشنگری ها در شکل گیری نهضت 15 خرداد، نقشی شایان اعتنا داشت. علی حجتی کرمانی خاطره ای در این باره دارد: از اول محرم تاشب دوازدهم که روزش امام دستگیر شدند، برنامه این بود که هرکدام از محله های قم، امام را دعوت می کردند. امام با جمعیت زیادی-شاید چندین هزار نفر- حرکت می کردند و به آن محل می رفتند. در حسینیه و مسجد محل، هربار یک سخنران در حضور امام سخنرانی می کرد... به حسینیه رفتم، بعد از قرائت قرآن، نوبت منبر من فرارسید. با اجازه امام به منبر رفتم و مسأله مبارزات قهرمانانه حضرت ابراهیم را با طاغوت زمان و تطبیق آن با مبارزات ابراهیم زمان (امام) راعنوان کردم... خدمت امام رفتم. امام تشویقم کردند و پس از آن از مسجد بیرون آمدیم (ص47). 3نقش روحانیون جوان در پیشبرد اهداف نهضت 15 خرداد، درخور توجه است. آنان از رهگذر دیدار با علما و مراجع، و پخش نامه ها و اعلامیه ها، مردم را در جریان واقعیت می نهادند. علی دوانی می نویسد: به اتفاق بعضی از دوستان که از شهرها می آمدند به منزل آقایان رفت و آمد زیاد می کردیم. این مرجع و آن مرجع را می دیدیم. اعلامیه آقایان را می گرفتیم و با وسایلی به شهرهای مختلف از جمله آبادان و خرمشهر و اهواز می بردیم و یا می فرستادیم (ص114). 4حرکت هماهنگ و یک پارچه مردم و روحانیون در کرمان موجب شد که شاه خشن ترین و وقیحانه ترین نطق خود را در استادیوم ورزشی کرمان ایراد کرده و از روحانیت و جامعه مذهبی به عنوان حیوانِ نجس نام ببرد. حضرت امام نیز در سخنان تاریخی خود در روز عاشورا، با اشاره به جملات توهین آمیز شاه فرمودند: « خدا کند منظور تو از حیوان نجس ما نباشیم...»، سید محمود دعایی در ادامه خاطره اش را نقل می کند: حرکت قابل دیگری که خود من نیز در آن شرکت داشتم و در جهت مبارزه با رژیم صورت پذیرفت، آتش زدن طاق نصرت بزرگی بود که در مسیر عبور شاه قرار داشت (ص126). 5سید علی غیوری درباره شرکت فعال مردم شهر ری چنین می گوید: مردم شهر ری در شکل گیری قیام 15 خرداد، نقش بسیار سازنده و چشمگیری داشتند و در این راه متحمل سختی های فراوانی هم شدند. عده کثیری از این مردم جزو مبارزین بودند و بسیاری از آنها زندان هم رفته بودند. حتی چند نفری از آنها با مرحوم ایت الله طالقانی زندانی بودند... شهر ری در ماجرای 15 خرداد و پس از آن، شهدا و مجروحین بسیاری نیز داد(ص167). 6برخی از روحانیون که در تهران سخنرانی داشتند، خاطراتی از 15 خرداد روایت کرده اند. ناصر مکارم شیرازی از آن روزها و خاطره ها چنین می گوید: هرگز ایام عاشورای نزدیک 15 خرداد را فراموش نمی کنم. آن زمان در تهران بودم و در مجالس سخنرانی می کردم... من شب 15 خرداد در تهران بودم. در جلسات متعددی شرکت داشتم. در آخرین مجلسی که در شمیران برگزار شده بود، قصد داشتم سخنرانی کنم. در مسیری که می رفتم تا به مقصد برسم، در جایی خلوت و تاریک، اتومبیلی پیچید جلو اتومبیل ما و متوقف شدیم. چند آدم قوی هیکل با لباسهای شخصی بیرون آمدند و در اتومبیل ما را باز کردند و گفتند بفرمایید پایین... آنها مرا به کلانتری تجریش و به رئیس کلانتری تحویل دادند... رئیس کلانتری اول از همه گفت: آقا اگر اعلامیه ای دارید، از خودتان دور کنید. در زندان شهربانی ممکن است با آدم های بدی برخورد کنید. بعد گفت اگر کاری دارید به من بگویید... گفتم: بنده را وسط راه گرفتند. الان خانواده ام خبر ندارند که من کجا هستم، اگر ممکن است زنگی به آنها بزنید و بگویید من به منزل نمی روم! (ص176). *** 6. خاطرات سیدعلی اکبر محتشمی، حوزه هنری، 1376. این اثر که حاصل گفت و گوی دفتر ادبیات انقلاب اسلامی با سید علی اکبر محتشمی، طی 135 ساعت می باشد، بخش های زیر را دربر گرفته است: پیش گفتاری درباره دوران پیش از 15 خرداد، از آن پس فصل نخست درباره کودکی و نوجوانی و تحصیل نام برده است. فصل دوم، زمینه های تاریخی قیام 15 خرداد را از اسلام زدایی رضاخان تا سیاست منافقانه شاه در سال 1340 و تلاش علی امینی برای رقابت با شاه، و لوایح و مواضع روحانیت و فاجعه فیضیه را دربر می گیرد. در فصل سوم، کالبد شکافی واقعه 15 خرداد صورت می گیرد. فصل چهارم کاپیتولاسیون و تبعید امام و عکس العمل مردم را طرح می کند و فصل پایانی کتاب به دوران تبعید امام به عراق اختصاص دارد. در این جا، اشاره هایی به سخنان علی اکبر محتشمی خواهیم داشت که بیان کننده فلسفه و آثار قیام 15 خرداد است: 1اوضاع فرهنگی-اجتماعی حوزه و جامعه در دوران قیام 15 خرداد، درخور تأمل است. پژوهشگر به دست می آورد که اندیشه و نهضت امام خمینی، نقش بسزایی در بسترآفرینی قیام داشته است. از این منظر می توان گفت که معظم له دشواری های بسیاری را از راه مبارزه و احیاگری دین و نوسازی جامعه برداشته است، به گونه ای که امروز، یک مسلمان یا روحانی مسلمان به سهولت می تواند در اجتماع حضور فعال داشته و از مظاهر سالم تمدن بهره ببرد. به منظور پی بردن به تأثیرگذاری نهضت امام خمینی، تحلیلی از نویسنده را در این جا می آوریم که ناظر به ابعاد گوناگون واقعیت تلخ فرهنگی-اجتماعی حاکم بر روزگار پیشین می باشد: الف) حاکمیت تحجرگرایی و مقدس مآبی متأسفانه در سال های قبل از 1342، جو غالب و حاکمیت مطلق از آنِ قشر متحجر و مقدس نما بود. طبقه روشنفکر و آگاه روحانیت در اقلیت بودند و پیوسته مورد هجوم تبلیغاتی و تکفیر و لعن و ناسزا قرار داشتند. در حوزه قم و نجف خواندن فلسفه جرم محسوب می شد و فیلسوفان هتک حرمت و اهانت می شدند. پوشیدن کفش و خواندن روزنامه و مجله، و گوش دادن به رادیو، دیدن تلویزیون، راه رفتن روحانی در کنار همسر و بستن ساعت به دست، به عنوان اعمال قبیحه و جرم، یا برخلاف اخلاق و شؤونات محسوب می گردید. حضرت امام در این باره می فرمایند: « خون دلی که پدر پیرتان از این دسته متحجرین خورده است، هرگز از فشارها و سختی های دیگران نخورده است (صحیفه نور، ج21،ص 91). ب) اصل عدم دخالت در امور سیاسی روحانیون، اعم از فقها و طلاب و ائمه جماعات سعی داشتند به نحوی از وارد شدن در حیطه مسایل سیاسی و اجتماعی پرهیز کنند. این فضای مسموم به قدری شدید شده بود که عنوان روحانی یا آخوند سیاسی! بسیار قبیح و زشت می نمود و باعث سقوط اعتبار و لکه دار شدن آن عالم دین در جامعه می گردید. ج) اصل حفاظت از موجودیت حوزه در حوزه های علمیه اعتقاد به حفظ حوزه،یک اصل غیر قابل بحث و انکار بوده است. در برابر این تفکر و روش، نظریه حضرت امام خمینی قرار داشت. اصل اولیه و غیر قابل سازش برای امام، مسأله حفظ اسلام و اصول نورانی آن بود. امام معتقد بودند وجود حوزه های علمیه برای حفظ کیان و موجودیت اسلام است. د) ترفندهای تبلیغاتی دشمن کارشناسان غربی و استعمارگران بیگانه که در برهه هایی از تاریخ، مقاومت و ایستادگی عناصر استثنایی علما و فقهای اسلام را مشاهده کرده و پی برده بودند که چنین اشخاصی نه اهل دنیا هستند که با مال و جاه و مقام و عوامل مادی فریفته شوند و نه می ترسند. لذا از طریق عوامل و ایادی خودشان و عناصر نفوذی در جهت لکه دار کردن روحانیون عمل کردند. نمونه آن برچسب ها از این قرار است: مفت خوار، سربار جامعه؛ واپس گرا؛ ارتجاع سیاه و عامل بدبختی جامعه. وقتی اتوبوس در وسط جاده خراب می شد و یک روحانیِ در آن اتوبوس بود، می گفتند: نحوستِ این آخوند باعث خراب شدن ماشین شده است و حتی گاهی آن را روحانی را در وسط راه از ماشین پیاده می کردند در چنین شرایط دشواری بود که حضرت امام ظهور کرد و با اتخاذ سیاست ها، طوفان عظیم پانزده خرداد را علیه رژیم شاه برپا کرد و تمام معادله ها و جریان های حاکم را دگرگون ساخت (ص131-137). 2ماجرای رفراندوم و انقلاب شاهانه فاجعه فیضیه، درآمد قیام 15 خرداد به شمار می آمد. نویسنده از حضور خود در آن شرایط چنین یاد می کند: آن موقع من در مدرسه مجتهدی در تهران طلبه بودم. جلسات ما متشکل از دوستان خوب طلبه و بازاری و غیر بازاری بود. پس از صدور اعلامیه علما و مراجع، در یکی از همین جلسات مطرح شد که هر طور شده باید اعلامیه ها به دست مردم برسد. بنابراین تصمیم گرفتیم که آنها را به در و دیوار بچسبانیم. من و چند نفر دیگر داوطلب شدیم و تعداد زیادی اعلامیه و تراکت مراجع به خصوص ایت الله خوانساری و علما را تحویل گرفتیم. اعلامیه ها را به خانه آوردم و شب هنگام، به اتفاق برادر کوچکترم حرکت کردیم و مسیر شوش و خیابان صاحب جمع و مولوی و سیروس را در جنوب تهران انتخاب کردیم و تراکت و اعلامیه ها را در داخل خانه ها می انداختیم و یا به دیوارها می چسباندیم. در حدود ساعت 30/11 دقیقه شب بود که ناگهان دیدم دو نفر از مأموران کلانتری شش، از آن طرف خیابان به سرعت به طرف ما می ایند... خود من فرار کردم ولی برادرم چون دوچرخه دستش بود، او را گرفتند و بردند... به دنبال تحریم رفراندوم توسط امام و سایر مراجع، موج اعتصاب و تظاهرات شهرهای بزرگ ایران بخصوص تهران را فرا گرفت. کسبه بازار و خیابان ها و مغازه های خود را بستند و به صفوف تظاهرکنندگان پیوستند. آن روز سوم بهمن 1341 بود. همراه جمعیت به طرف خانه علما و مراجع حرکت کردیم. راهپیمایان شعار می دادند: «نصر من الله و فتح قریب»، «ما تابع قرآنیم، رفراندوم نمی خواهیم»؛ «رفراندوم قلابی مخالف اسلام است.» در بین راه خبردار شدیم که جمعیت برای کسب تکلیف به منزل ایت الله سیدمحمدبهبهانی در نزدیکی سه راه سیروس رفته و تجمع کرده اند. وقتی به خانه ایشان رسیدیم صحن حیاط و اتاق ها مملو جمعیت بود... آقای فلسفی برای مردم سخنرانی کرد. او گفت: امروز شعار همه ملت این است: «ایران کشور خفقان است! مرگ بر خفقان!» آقای فلسفی در پایان صحبت خود اعلام کرد که به عنوان اعتراض و استنکار از رفراندوم غیرقانونی، سه روز بازار تهران تعطیل خواهد بود. همچنین از مردم دعوت کرد که بعدازظهر در مسجد سید عزیزالله شرکت کنند. با پایان گرفتن سخنان آقای فلسفی، انبوه جمعیت به خیابان ها و بازار تهران ریختند و به تظاهرات پرداختند. ناگهان سر و کله کماندوها و پلیس ضدشورش شاه که مسلح به انواع سلاح های گرم و سرد بودند پیدا شد... مردم بی دفاع آماج ضربات کشنده قرار گرفتند. عده بیشماری را مصدوم و مجروح شدند و تعداد زیادی دستگیر و به زندان های مخوف گسیل داشتند... ما و تعدادی از دوستان طلبه و بازاری نیز از بین راه به مدرسه آقای مجتهدی برگشتیم!(ص 242-243). خاطره دیگر سید علی اکبر محتشمی از روز دوازدهم محرم یا پانزدهم خرداد است: ساعت هفت صبح در حجره ام–در مدرسه مسجد ملا جعفر-نشسته بودم که ناگهان دیدم یکی آمد و گفت: از قم خبر داده اند حضرت امام را دستگیر کرده و می خواهند اعدام کنند. با شنیدن این خبر، از خود بی خود شدم و سوار دوچرخه شدم و در کوچه و خیابان ها با صدای بلند فریاد زدم: آقای خیمینی را گرفتند می خواهند او را اعدام کنند. از میدان سیداسماعیل وارد بازار نجارها و سپس دروازه حضرتی شدم و از آن جا به خیابان مولوی و بازار امین السلطان و خیابان باغ فردوس رفتم و خبر دستگیری و شایعه اعدام امام را گریه و شیون می گفتم و مردم بی اختیار مغازه ها را می بستند... مردم به طرف مرکز شهر راه افتاده بودند. آن روز، پانزه خرداد سال 1342 بود. همه شعار یا مرگ یا خمینی سر می دادند. من هم همراه این سیل جمعیت در خیابان ها راه افتادم... من به نوروزخان رسیده بودم که ناگهان صدای رگبار مسلسل را از طرف میدان ارگ شنیدم. در آن موقع دستور تیراندازی از طرف شاه صادر شده بود.. نزدیک ظهر، تانک ها و زره پوش ها و کماندوهای تا بن دندان مسلح شاه در خیابان ها راه افتادند و هرجا کسی را می دیدند به رگبار می بستند. نزدیک ساعت دوازده یا دوازده و نیم بعد از ظهر بود که به طرف مدرسه آقای مجتهدی برگشتم! در خیابان بوذر جمهری نو، روبروی کوچه امام زاده یحیی، کوچه ای بود که به مدرسه آقای مجتهدی راه داشت. ابتدای این کوچه یک بن بست بود که در انتهای آن یک مغازه نبات ریزی قرار داشت و کرکره اش پایین بود. در این کوچه بودم که ناگهان دیدم یک ماشین مسلح به مسلسل و تعدادی کماندو سوار بر آن، به سوی مردم تیر اندازی کردند. مردم با هراس به داخل کوچه بن بست آمدند و آن ماشین در پی آنان داخل کوچه شد و همه را به رگبار بست. جمعیت چون برگ خزان بر روی زمین ریختند. من حالم به هم خورد. کرکره نبات ریزی مانند آبکش سوراخ سوراخ شد! به هر زحمت و ترس که بود، ظهر خودم را به تکیه هیأتی واقع در خیابان زیبا- که روز سوم امام حسین(ع) ناهار می دادند- رساندم! چون بنا بود روز سوم، همراه هیأت به آن جا برویم. ناهار خوردیم و نماز را هم خواندیم!(ص280-285). 3روز سیزدهم آبان، حضرت امام دستگیر و تبعید می شود. در این دفتر آمده است: طولی نکشید که اکثر طلاب در حجره ها را قفل کردند و هر یک با مقدار اثاثیه ای که قابل حمل و نقل بود رفتند. کتاب هایمان را جمع کردیم. قرار شد تا معلوم شدن قضیه به منزل یکی از رفقای تهرانی برویم. خیابان های قم بسیار خلوت بود. هیچ دکانی باز نبود. گاهی یک تاکسی عبور می کرد ولی ما را سوار نمی کردند... از طرف دیگر خبر آوردند که منازل آقایان مراجع و علمای طراز اول حوزه علمیه در محاصره نظامیان قرار دارد و اجازه ورود و خروج به افراد نمی دهند و آنها عملاً در خانه هایشان محبوس و زندانی شده اند (ص390-391). با برخی از دوستان طلبه قرار گذاشتیم بعد از پایان نماز جماعت های قم، برای سلامتی امام خمینی شعار صلوات فرستاده شود. مأموران پلیس هم هرکس را که وسط جمعیت شعار می داد نشان می کردند و پس از متفرق شدن جمعیت دستگیرش می کردند. بعد از تبعید امام به ترکیه، هر وقت روحانی یا عالمی دار فانی را وداع می گفت و مجلس فاتحه برپا می شد، باز یاد امام زنده می شد. شب هفت ایت الله سید ابوالقاسم روحانی در مسجد امام حسن عسگری، نیروهای پلیس با سپرهای بلند و باتوم و برخی از آنان مسلح به گاز اشک آور و سلاح گرم، مسجد را از سه طرف در محاصره داشتند. در داخل مسجد هم مأموران در دسته های ده نفری گوشه و کنار صحن مستقر شده بودند. من آن شب احساس کردم خیلی زشت است که با این همه جمعیت کاری صورت نگیرد؛ جمعیتی که چون انبار باروت است و نیاز به یک جرقه دارد. در آن زمان گاراژ شرکت ترانسپورت شمس العماره دو در داشت، یکی در خیابان آستانه و یکی هم در خیابان کنار رودخانه که به مدرسه دارالشفا منتهی می شد. همین که نزدیک آن گاراژ رسیدم شعار دادم: برای سلامتی مرجع عالی قدر حضرت ایة الله العظمی خمینی صلوات! غریو صلوات تمام مسیر را به لرزه درآورد. من بلافاصله از داخل گاراژ فرار کردم و از خیابان پشتی خودم را به دارالشفا رساندم! صدای صلوات و فریادهای منقطع همچنان به گوش می رسید. چیزی نگذشت که جمعیت فراری به داخل مدرسه فیضیه و دارالشفا پناه آوردند. پس از مدتی افرادی که مجروح شده بودند با سر و کله شکسته و خون آلود به مدرسه می آمدند و یا آنها را می آوردند! (ص411-413). *** 7. متن کامل مذاکرات هیأت دولت طاغوت در 15 خرداد 1342، روابط عمومی نخست وزیری، بی تا. در صورت جلسه های موجود، نخست وزیر(اسدالله علم) و وزیران، درباره نهضت 15 خرداد اظهار نظر کرده و خواستار برخورد شدید با اخلال گران در نظم و امنیت کشور شده اند. عَلَم می گوید: روز تاسوعا دو هزار نفر آمدند شعار دادند «زنده باد خمینی، مرگ بر دشمنان وی»، روز عاشورا همین طور شعار دادند. اگر آن روز دست به تفرقه می زدیم. مردم زیاد زیر دست و پا می رفتند. خود بنده با همه خطری که مرا تهدید می کرد شب عاشورا رفتم به چند مجلس روضه و باعث تعجب آخوندان می شد. تصمیم ما بر این بود که روز شنبه خمینی را در قم، و قمی را در مشهد بگیریم، ولی اتفاقی افتاد که باعث شد زودتر بگیریم. دو چیز اتفاق افتاد: 1) خمینی در قم بر منبر رفت و هتاکی زیاد به اعلیحضرت کرد. 2) خبر دیگر آن که قم و مشهد با هم همصدا بشوند و کار خیلی سخت بشود. لذا دیشت 4 بعد از نیمه شب خمینی را گرفتیم! (ص22). 8. کتاب شناسی 15 خرداد، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1375. در بخش نخست، از کتاب هایی یاد می شود که درباره 15 خرداد نگاشته شده و یا به مناسبتی از آن واقعه نام برده شده است. غالب آثار با تاریخ انقلاب اسلامی و شخصیت ها مرتبط می باشد و تحلیل هایی پیرامون قیام 15 خرداد همراه خود دارد (ص27-51). در بخش دیگر، از مطبوعات کشور یاد شده که از 42 تا 73، مقاله ها یا خاطره هایی در رابطه با 15 خرداد پراکنده اند. گفتنی است که در میان روزنامه ، کیهان و اطلاعات و جمهوری اسلامی، به لحاظ بهره وری در مرتبه نخست قرار یافته اند. از مجله ها (هفته نامه و ماهنامه و فصل نامه) می توان از سروش و اطلاعات هفتگی و پاسدار انقلاب و پیام انقلاب و پانزده خرداد و خواندنی ها و شاهد نام برد (ص61-214). 9. خاطرات 15 خرداد (جلد سوم)، به کوشش علی باقری، حوزه هنری، 1375. افراد زیر خاطره های خویش را درباره 15خرداد تبریز وایت کرده اند: جعفر اشراقی و محمد حسن بکایی وابوذر بیدار و عقیقی بخشایش و عبدالحسین غروی و سید حسین موسوی تبریزی و محمود وحدت نیا. 1دوازدهم محرم 1342. شورا انقلابی مردم روزافزون بود. عصر روز دوازدهم محرم هنگامی که از منبر پایین آمدم و در میان ازدحام شدید مردم از مسجد خارج می شدم، در کنار در خروجی، آقای حاج مسیب چاروق چی آهسته به من گفت: الان رادیو در ضمن یک بیانیه کوتاه اعلام کرد که ایت الله خمینی را گرفته اند. من به آقای چاروق چی گفتم: ما را حتماً می گیرند، بهتر است به این زودی اسیر دژخیمان نشویم. درصورت امکان مرا از دست این مردم بگیرید! او با سرعت خود به سرای جدید که در آن حجره داشتند رسانید. هنگامی که من از جلو عبور می کردم، دست مرا گرفته و به داخل سرای جدید کشید و در را بست. سپس جوان مسلمان پر شوری ما را به خانه حاج علی رهنما در اوّل محله کوه سنگی بردند. از سه در خروجی، به سه کوچه راه داشت. ما مدت سه روز در آن محل ماندیم. البته روزها به طور مرتب بیرون می آمدیم و با سخنرانی های مهیج در اطراف محوطه بازار مردم را تحریک می کردیم و شبها نیز به مخفی گاه ها پناه می بردیم(محمد حسن بکایی، ص40-41). 2ما (در اردبیل) آهسته آهسته به خیابان آمدیم. به هر دکانی که رسیدیم می گفتیم: مغازه را تعطیل کنید! چون رفراندوم علیه اسلام و روحانیت و ملت است. مردم هم کرکره ها را پایین می کشیدند. تا جایی که یادم هست در اردبیل استقبال زیادی از رفراندوم نشد. تعداد کمی از عناصر وابسته به ساواک و شهربانی با بلندگو در خیابان ها راه افتادند و فریاد زدند که: مردم بیایید! به رفراندوم ششگانه رأی بدهید! آزادی زنان در آن هست! آزادی روستاییان در آن هست! (ابوذر بیدار، ص74-75). 3نقش تبریز در جریان خرداد 42 بسیار مهم بود. به خاطر دارم که بازار تهران بعد از پانزدهم خرداد به مدت یک هفته تعطیل شد، اما در تبریز با وجود درخواست مراجع تا دو هفته بازار تعطیل بود. عمال رژیم در پشت درها و کرکره و مغازه ها، علامت قرمز گذاشته و بازاریان را به این وسیله تهدید می کردند. کم کم تعطیلی بازار به محله ها و خیابان ها کشیده شد و همه جا مانند روزهای عاشورا تعطیل شد (سیدحسین موسوی تبریزی، ص131-132). *** 10. قیام 15 خرداد، به روایت اسناد، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، 1378. این کتاب در سه جلد (زمینه ها و فیضیه و زندان) تنظیم شده است. تردیدی نیست که وزارت اطلاعات با نشر اسناد اداره ساواک، قدم بلندی در روشنگری ماجرای 15 خرداد برداشته است. نکته هایی که این اسناد به دست می دهد، زوایای پنهان سیاست رژیم پهلوی را آشکار ساخته و پژوهشگر را در تحلیل ماهیت قیام 15 خرداد یاری می دهد. امتیازهای این مجموعه درخور ذکر است. نخست این که ترتیب زمانی اسناد رعایت شده است. دفتر اول شامل اسناد پانزدهم اردیبهشت 36 تا پایان 1341 می باشد. دیگر این که در کنار ارایه هر سند به فراخور موضوع، یادداشتی کوتاه در ارتباط با سوژه و شخصیت مورد نظر آمده است. سوم این که کپی هر سند آورده شده است. 1سند زیر (499) که تاریخ آن 19/2/40 می باشد، از این واقعیت حکایت دارد که قیام 15 خرداد، زمینه اجتماعی و سیاسی داشته و نمی توان آن را شورشی کور خواند. همراهی دانشجویان تهران با مذهب و مرجعیت، و آرمان پروری آنان، تردیدی برجای نمی گذارد که حوزه و دانشگاه، به خصوص در میان نسل جوان خود، بستر مساعدی را برای رهبری احیاگرانه امام خمینی پدیدار ساخته بودند. از این رو بود که سیاست حاکمان تزویرگر و ستم پیشه، در رویارویی با مواضع قاطعانه رهبر فقید انقلاب با بن بست مواجه می شد. حمایت بی دریغ و صادقانه ملت از قیام و امام در طی دوران اسلام زدایی شاه-که پس از رحلت مرجع بزرگوار شیعه، حضرت ایت الله بروجردی، روبه فزونی و توسعه نهاد- از شور و شعور فراگیر حکایت دارد. اینک گزارش اداره ساواک قم را از نظر می گذرانیم: «محترماً به استحضار عالی می رساند برای برگزاری مراسم چهلم ایت الله فقید بروجردی از روز شنبه 16 جاری به تدریج از شهرستان ها دسته عزاداری به قم آمدند و روز 17جاری بیش از یکصد هزار نفر بر جمعیت معمولی قم افزوده گردید. دسته جات عزاداری در تکایا و مساجد بخش های شهر قم متمرکز و منزل نمودند و با وضع مرتب در خیابان ها حرکت می نمودند روز 18 جاری، ساعت 18 دسته دانشجویان تهران به نام انجمن اسلامی دانشجویان با پرچم های سیاه و دو پرچم سفید که به خط قرمز شعارهایی به شرح زیر: 1- فوت یگانه رهبر شیعیان جهان را به جامعه روحانیت و به مردم مسلمان ایران تسلیت می گوییم. 2- هدف اسلام، آزادی و مساوات است. 3- اجتماع ما نشانه روح ایمان است. سپس از خیابان آستانه به طرف صحن حرکت نمودند. در موقع حرکت شعارهایی می دادند از قبیل «نصر من الله و فتح قریب» یا «لااله الاالله». پس از ورود به مسجد اعظم و دخول در شبستان یکی از آنان با استفاده از بلندگویی که همراه داشتند، مطالبی را که عیناً در اعلامیه پیوست نوشته شده بود ایراد نمود... پس از خروج، شروع به پخش نمودن اعلامیه پیوست را نمودند و با همان ترتیبی که آمده بودند از مسجد خارج و پس از طی خیابان ارم در چهار راه خیابان آستانه و باجک و آذر متوقف شده و چون موقع مغرب بود همگی شروع به اذان گفتن نموده و شعارهایی مانند(علی پیشوای ما بود که تا آخرین قطره خون در مقابل دشمنان دین و وطن جنگید-هدف اسلام، آزادی و مساوات است- ما باید به پیروی از پیشوایان خود با حکومت زور و استبداد مبارزه نماییم) دادند و مقارن ساعت 20 سوار اتوبوسهای خود شده و به تهران مراجعت نمودند. جمعیت دانشجویان تهران بیش از 200 نفر نبودند اما در قم، بیش از 2000 نفر از تماشاچی و عده ای طلاب و کسبه آنان را همراهی می نمودند که شاید مردم عادی آنان را به حساب دانشجویان می گذاشتند.» (ج1،ص308). 2رویدادهای مقارن انقلاب یا اصلاحات شاهانه، افزون بر این که نقاب ها را کنار زده و ماهیت رژیم ستم شاهی آشکار ساخت، دست اندرکاران حاکمیت را به خانه تکانی سیاسی واداشت. گزارش ویژه ساواک (6/3/42) که از نخست وزیری برای وزیر مشاور (تفضلی) و نیز وزیر فرهنگ (خانلری) و تیمسار ریاست ساواک فرستاده شده است، در حقیقت نوشدارو پس از مرگ سهراب است، چرا که دیوار بی اعتمادی میان ملت و دولت چنان بالا رفته بود که دیگر جز با زور و دیکتاتوری و خون ریزی حکومت ممکن نبود. کارشناسان ساواک به این نتیجه رسیده بودند که تحقیر ملت و ایین و عالمان او که از ماجرای انجمن های ایالتی آغازیده و تا اصول ششگانه اصلاحات شاهانه و رفراندوم فرمایشی و خفقان و کشتار جمعی در تهران و شهرستان ها ادامه یافته است- محبوبیت روحانیون را فراهم آورده است. از این رو، ساواک پیشنهاد می کند که شاه و دار و دسته اش، ظواهر اسلامی جامعه را حفظ نموده و ضمن مذاکره با برخی علمای سرشناس، به تفکیک دین از سیاست پرداخته و از روحانیت بهره گیری های تبلیغی و فرهنگی و آموزشی کنند(ج2، ص304). در این جا، هشدار ساواک به مسؤولان بلندپایه نظام پهلوی را می آوریم: «در خاتمه به استحضار عالی می رساند با فرارسیدن ایام عزاداری [محرم 83/خرداد 42] و اثرات تبلیغ منفی روحانیون در افکار طبقات متدین و عدم رضایت های موجود، ماه محرم و صفر سال جاری را می توان یکی از دوره های حساس مبارزات سیاسی به شمار آورد. و اضافه نمود که اگر روحانیون و طرفداران آنها با پشتیبانی سایر جناح های مخالفت موفق به ایجاد تشنج گردند، دامنه هرج و مرج وسعت یافته و انقلاب سفید در کشور ایران دچار شکست خواهد شد...» (ج2، ص305). 3حُسن ختام گزینش خود از مجموعه قیام 15 خرداد به روایت اسناد(دفتر سوم) را یادداشتی از ساواک درباره شخصیت شگفت انگیز رهبر قرار خواهیم داد. فضیلت های روحی و فکری و علمی امام خمینی را از زبان دیگران شنیدن، لطفی دیگر می افزاید؛ آنان که سعی در ترور شخصیت و جان او داشتند، در حقیقت آگاهی حاکمان زر و زور و تزویر، از این همه سبب هراس و سرکوبی و حبس و تبعید معظم له به ترکیه و عراق گشت. «حاج آقا روح الله خمینی، در خمین متولد شده، برای تحصیل به قم آمده و چند سال در قم تحصیل کرده و سپس به اصفهان رفته و چند سال هم در آن جا تحصیل کرده مجدداً به قم آمده و در محضر آقای حاج شیخ عبدالکریم یزدی به تحصیل اشتغال داشته، مدتی هم تحصیل حکمت نمود. و مجتهد مسلم است. در علوم معقول و منقول بسیار وارد و متخصص است.... پس از فوت حاج شیخ عبدالکریم مورد احترام مرحوم بروجردی بود. و در زمان او از مدرسین درجه اول حوزه علمیه قم بوده است. شخصی است خیلی متین و کم حرف، 63 سال دارد. پدر او از مالکین خمین بوده و خیلی عصبانی و شجاع بوده است و با منازعه و اختلافی که با حاکم وقت داشته به دست حاکم وقت کشته می شود. خودش هم مثل پدرش خیلی بی باک و شجاع است. به علوم جدید و سیاست روز هم آشنایی زیاد دارد. در سال های 23 و 24 کتابی علیه اعلیحضرت فقید نوشته است. همیشه اهل مبارزه و سیاست بوده، پنج سال قبل رساله نوشته و در مقام مرجع تقلید قرار گرفته و پیروانی هم داشته است. داماد آقای حاج میرزا محمد ثقفی نوری از روحانیون تهران ساکن پامنار کوچه صدراعظم نوری است و سه فرزند دارد. (ج3، ص289). *** 11. خاطرات 15 خرداد، دفتر پنجم، به کوشش علی باقری، حوزه هنری، 1376. این دفتر شامل خاطرتی از کسان زیر است: محمد آل طه و علی محمد بشارتی و سید محمد بهاءالدینی و علی محمدی تاکندی و عبدالحسین چهل اخترانی و نصراله خاکی و محمد حسن رحیمیان و ابوالفضل شکوری و محمد صادقی تهرانی و سید محمد کوثری و جواد محدثی و سید محمود مرعشی نجفی و عبدالمجید معادیخواه و حیدر میر یونسی و هادی مهدوی و علی محمد یثربی. 1در محرم (خرداد) 1342، شبی که حضرت امام برای عزاداری به کوچه حکیم تشریف آوردند، من آن جا بودم. آقا سیدمحمد ورامینی پرچم به دست گرفته بود. صبح همان روز، ایشان به منزل ما آمد و گفت امام را گرفتند. من کسانی را به پایین شهر فرستادم تا خبر را برسانند. پایین شهری ها همیشه در صف جلو مبارزه بودند. پس از آن تا پمپ بنزین رفتیم. از آن جا به پل آهن چی رفته، داخل صحن شدیم. آقای مرعشی نجفی و حاج آقا مصطفی هم در صحن بودند. برق را قطع کردند و چون صحن تاریک شد، آقا مجتبی نامی، باتری آورد و صحن را روشن کرد. درگیری کنار پل آهن چی و کوچه آبشار روی داد. در کوچه آبشار خون مثل آب در جوی ها جاری بود. نظامی ها بسیاری را در مدرسه فیضیه کشتند. در و دیوارهای کوچه ها خونی بود. عصر پانزده خرداد، من فراری شدم و تا 8/9 ماه متواری بودم. بعدها مرا به دادرسی ارتش احضار کردند. در آن جا گفتند: ابوالقاسم وکیلی، بلوا راه انداخته و تو هم با او همدست بودی. من گفتم: ما نبودیم! (سید محمد بهاءالدینی، ص67-68). 2در حال خوردن صبحانه بودم که خبر دستگیری امام به گوشم رسید. چنان پابرهنه و با عجله از در بیرون زدم که لقمه نان و چای در گلویم گیر کرد. تا به کلانتری میدان رسیدم. دسته ای از پایین شهر با قمه و قداره به میدان می آمدند. زن و مرد بیرون ریخته بودند. یک محله نبود. بلکه از تمام شهر در آن جا جمع شده بودند. جمعیت به سمت حرم روانه شد... پسر حاج وکیل برای مردم سخنرانی کرد. پس از مدتی حاج آقا مصطفی وارد شدند و در روبروی ایوان طلا به روی منبر رفتند. درحین سخنرانی فرمودند: پدرم را بردند و نمی دانم اکنون کجاست. مردم شعار دادند: یا مرگ یا خمینی! زن های پایین شهر به ایوان اینه ریخته و بر سرشان می زدند و حسین حسین می گفتند. حاج آقا مصطفی فرمودند: مردم! شما متفرق شوید. اگر کسی به دادمان نرسید، دوباره در این جا اجتماع می کنیم. ما دست بردار نخواهیم بود. سربازها در خیابان تهران جمع شده بودند، در کوچه آبشار جوانی مورد ضرب گلوله قرار گرفت. وقتی دورش را گرفتیم، شنیدیم که می گوید من به آرزویم رسیدم!(محمد علی آذر، ص 128). 2آن روزها، مگر کسی می توانست به شاه تعرضی بکند؟ به جز آن ایمان صد درصد خالص حضرت امام، که از هیچ چیز وحشت نداشت- چه چیزی مؤثر بود؟ حضرت امام به این نحو شروع به سخن کرد: «کاری نکن [ای شاه] که من گوش تو را بگیرم و از این مملکت بیرون کنم.» سخنرانی بسیار داغ و عجیبی بود. همه اش اعتراض به دستگاه و دولت و شاه بود... مردمی که در صحن حضرت معصومه بودند و سخنرانی را می شنیدند، منقلب شدند و لرزه بر اندام شان افتاده بود که امام این قدر با صراحت لهجه صحبت می کند... روز پانزده خرداد، وقت سحر بود که پاسبانی از اهالی همین چهل اختران-که ذاتاً آدم خوبی هم بود- آمد و یواشکی به آقای حاج علی چهل اخترانی گفت: دیشب هنگام اذان صبح، امام را بردند! تا این خبر رسید، نمی دانم به چه نحوی، به فاصله تقریباً یک ربع یا بیست دقیقه، تمام شهر متوجه شد که امام را برده اند. مردم در حالی که به صورت شان، به بدن شان گِل مالیده بودند به طرف صحن مطهر حضرت معصومه(س) راه افتادند. مرحوم حاج علی به همراه همین هیأت پایین شهر و چهل اختران قیام کرد. ایشان در جلو، و ماهم پشت سرشان. عده زیادی هم از زن و مرد به همراه ما بودند. عده ای از خانمها زیر چادرهایشان اسلحه گرفته بودند. زنها به چادرهایشان گِل مالیده بودند. مردها به سرهایشان گل مالیده بودند و همگی یا مرگ یا خمینی! می گفتند. فریاد صحن را از جا برداشت. سپس اعلام شد بهتر است به طرف پل آهن چی و خیابان تهران برویم. ملت بی تاب و گریان بود. جمعیت از پل آهن چی گذشت و آن طرف پل تا کوچه آبشار. آن جا یک مرتبه متوجه شدند که اتوبوس های ارتش می ایند و مسلسل هم روی آنها سوار کرده اند. مردم هنوز فریاد یا مرگ یا خمینی می کشیدند که یک دفعه تیر اندازی هوایی شروع شد... اولین شهدای پانزده خرداد در همین پل آهن چی و آبشار و خیابان تهران بودند. شاید حدود پانصد یا ششصد نفر در آن جا به شهادت رسیدند و یا زخمی شدند. خون زیادی جاری شد. (سید محمد کوثری، ج205-206). 4وقتی حضرت امام تبعید شدند، مرحوم ایت الله حاج آقا مصطفی به بیوت ایات عظام می رفتند و می خواستند در این باره چاره ای بیندیشند. به منزل پدرم هم آمد و در اتاق من نشسته بودیم. ایشان صحبت را شروع کردند و گفتند: باید چه کار کنیم؟ ناگهان عده ای کماندو، پنجاه یا شصت نفر مسلح، بدون این که یا الله بگویند یا در بزنند، از پله ها وارد اندرون شده اند و وسط حیاط عربده می کشند که: پسر خمینی کجاست؟ مرحوم حاج آقا مصطفی برخاست و من پریدم و گفتم: شما با چه کسی کار دارید؟ گفتند: پسر خمینی! با چکمه وارد اتاق شدند و از روی کتاب ها گذشتند و دست حاج آقا مصطفی را گرفتند. مرحوم پدرم (ایت الله نجفی مرعشی) جلو دویدند و گفتند: این مهمان عزیز من است. کسی که در منزل من هست، حق ندارید دستگیر کنید. اگر مرا می خواهید دستگیر کنید! من اجازه نمی دهم مهمانم را دستگیر کنید! کماندوها دو دستی به سینه پدرم فشار دادند و ایشان روی کتاب ها افتادند. سپس مرحوم حاج آقا مصطفی را گرفتند و پدرم دوباره مانع شد و مجدداً مأموران یک لگد به ایشان زدند و روی پله ها افتادند. من هم به دنبال حاج آقا مصطفی دویدم و آنان تفنگ را به طرف من گرفتند و گفتند: اگر تکان بخورید می زنیم! سپس ایشان را از منزل بردند! (سید محمود مرعشی نجفی، ص240-241). *** 12. خاطرات 15 خرداد، دفتر هشتم، به کوشش علی باقری، حوزه هنری، 1378. خاطره ها و تحلیل هایی در این رابطه با 15 خرداد و قیام و رهبری امام خمینی، در این کتاب به چشم می خورد: حیدرعلی جلالی خمینی و سیدمحمد خاتمی و سیدهادی خامنه ای و سید نورالدین طاهری شیرازی و سیدجواد علم الهدی و محمدرضا فاکر و محمدتقی فلسفی و علی اصغر مروارید و فرج الله واعظی.1 بعد از آن که امام به قم برگشتند، یک روز که در خدمت شان بودیم نزدیک ظهر می خواستیم از خدمت شان مرخص بشویم. امام فرمودند: چند نفر بمانند. آن چند نفر آقای صانعی و آقای توسلی و... بودند. فهمیدیم که مسأله ای پیش خواهد آمد. بعد از چند دقیقه دو نفر آمدند و در بیرونی نشستند. آن ها را نمی شناختیم، بعدها گفتند: یکی از آن دو نفر معاون نخست وزیر بوده است. یک ربع نشستند تا امام از اندرونی خارج شدند و فرمودند: آقایان فرمایشی دارند؟ یکی از آن دو نفر گفت: آقا! ما از طرف نخست وزیر- منصور آمدیم. آمدیم دست تان را ببوسیم! پایتان را ببوسیم! و از شما اجازه بگیریم تا ایشان مشغول به کار بشوند! امام فرمودند: من با هیچ کس عقد اخوت نبسته ام و بی جهت هم با کسی دشمن نخواهم بود! نگاه می کنم اگر منصور این حرکات و اعمال را که قبلی ها شروع کردند، ادامه دهد! ما همان هستیم! اما اگر از اعمال شان برگشتند، آن وقت فکر دیگری خواهیم کرد! یکی از آن دو نفر گفت: آقا! خیلی مشکل و سخت است! پانزده خرداد، چقدر مردم کشته شدند و چه خون هایی ریخته شد؟ امام با این جملات برافروخته شده و فرمود: «کی کشت؟! پانزده خرداد را کی به وجود آورد؟!» آنها وقتی این حالت امام را مشاهده کردند و این حرف ها را شنیدند، چنان خوفی در دل شان افتاد که شروع به لرزیدن کردند. امام ادامه داند: «این درست است کسی که ادعا می کند اول شخص مملکت است بگوید من می کشم! من می بندم! من می زنم؟! آقا! تو کُشتی! تو بستی! تو زدی! دیگر چه چیزی از دست تو برمی اید؟! «آن ها گفتند: آقا! اجازه می دهید فرمایشات شما را یادداشت کنیم؟ امام اجازه فرمودند و آنها یادداشت کردند. بعد گفتند: آقا! اجازه می دهید که یک بار دیگر بیاییم خدمت تان! و دست تان و پای تان را ببوسیم؟ امام فرمودند: «خیر!» و آنها هرچه اصرار کردند امام قبول نکردند! در نتیجه بلند شدند و عقب عقب از اتاق بیرون رفتند!(جلالی خمینی، ص21-22). 2منزل ما در قلهک، چهار راه رفعت بود و جلسه دوم در آن جا تشکیل شد. همه آقایان علما [که به تهران مهاجرت کرده بودند] تشریف آوردند و مجدداً صحبت هایی شد. آقای شیخ مرتضی حایری فرزند محترم مرحوم حاج عبدالکریم حایری فرمود: نباید از محاکمه ای که اعلام کرده اند غافل شد. باید کاری کرد که محاکمه امام برگزار نشود. البته نباید تقاضا کرد چون قطعاً ترتیب اثر نخواهند داد. ما باید برنامه ای برای مصونیت امام از این گونه محاکمات داشته باشیم. آقایان مطلع هستند که در قانون اساسی آمده است: مرجع تقلید مصونیت دارد و کسی حق محاکمه مرجع تقلید را ندارد. پس باید شاه و دستگاه و کسانی که ایشان را زندانی کرده اند و مردم بدانند ایشان مرجع تقلید بوده و مصون هستند. روی این پیشنهاد شور شد و در آخر تصمیم بر این شد که این کار انجام شود. ایت الله بنی صدر متنی نوشت. این نوشته اصلاح شد. ظاهراً تلگرافی به امام بود و بالای آن نوشته شده بود: «محضر مبارک مرجع تقلید شیعیان جهان؛ ایت الله العظمی خمینی»، پای متن را هم امضا کردند و به دربار و نخست وزیری و دیگر جاها رونوشت کردند. بعد از آن این سؤال مطرح شد که چه کار باید کرد؟ معلوم بود که باید تلگراف را به تلگراف خانه برد. اما در آن شرایط خفقان آلود، کسی که آن را می برد حتماً دستگیر می شد. آقای منتظری گفت من می برم و در جلسه بعد جواب را می آورم. جلسه سوم در منزل ایت الله خادمی تشکیل شد. ولی از آقای منتظری خبری نشد. همه نگران شدند. تقریباً پنج روز گذشت، در جلسه چهارم ایشان آمد و دلیل غیبت خود را گفت: « آن روز از منزل آقای طاهری شیرازی که بیرون آمدم به سمت شاه عبدالعظیم حرکت کردم تا نتیجه جلسه آقایان علما را گزارش کنم، ظهر بود با خود گفتم: اول زیارت می کنم و نماز می خوانم و بعد نزد آقای شریعتمداری و دیگر آقایان [مراجع که به تهران و شهر ری مهاجرت کرده اند] می روم. وارد حرم شدم. خلوت بود. دست به ضریح گرفتم و مشغول زیارت شدم. یکی دیگر از آقایان (ظاهراً آقای امینی) را دیدم. در همان حال زیارت یک نفر از زیر عبا دست مرا گرفت. فهمیدم مسأله ای است. لذا با دست دیگر پنهانی تلگراف را از جیبم خارج کرده و از زیر عبا به آقای امینی رد کردم. مرا به ساواک شهر ری بردند و در آن جا تلگراف را از من طلب کردند. بعد دستور دادند که مرا بازرسی بدنی کنند. ولی هرچه گشتند، چیزی پیدا نشد. بعد از آن مرا به یک حمام داغ، بی آب فرستادند. از شدت بخار آدم خفه می شد. ولی من چیزی نگفتم، مرا آزاد کردند، من کار خودم را کردم. چون در تهران امکان آن نبود، من به کرمانشاه رفتم و از آن جا تلگراف را مخابره کردم، کسی هم معترض نشد. حتی متن تلگراف را هم تکثیر کردم. الحمدلله بسیار خوب شد. (طاهری شیرازی، ص112-114). امام برای شروع نهضت خود، ابتدا نامه هایی به خط مبارک خود، خطاب به علمای شهرهای ایران و نجف نوشتند و در آن نامه ها نسبت به خطری که اسلام را تهدید می کرد هشدار می دادند. به خاطر دارم که در این خصوص به اکثر شهرها نامه نوشتند... به من امر فرمودند: «ده تا نامه است که باید شما [به خراسان] ببرید.» شب ساعت 10 بود که خدمت ایشان مشرف شدم. شخصاً تشریف آوردند دمِ در، و نامه ها را به من دادند و فرمودند: «بعد از اذان صبح برو! طوری که کسی از رفتن تو آگاه نشود، وقتی وارد شهر مقدس مشهد شدی، ابتدا به حرم علی بن موسی الرضا(ع) مشرف شو. سلام مرا برسان و از قول من این جمله به آن حضرت بگو: آقا! امر عظیمی را شروع کرده ایم! اگر مصلحت اسلام است شما عنایت کنید و ما را تایید نمایید و اگر مصلحت اسلام نمی باشد ما را از ادامه این کار بازدارید.» بعد ایشان در ادامه سخنان خود فرمودند: «می روی به منازل بزرگان و این نامه ها را به آن ها می دهی.» حضرت ایت الله میلانی بعد از خواندن نامه، آن را تا کردند و به من فرمودند: تا شما مسافرت را تمام کنی و برگردی من جواب آن را خواهم نوشت. بعد در ادامه گفت: به ایشان (حضرت امام) شخصاً بگویید که من همه جا همراه شما هستم و حرکت می کنم، حتی اگر شده خراسان را ترک می کنم و به تهران می ایم و در صورت لزوم به قم خواهم آمد. ان شاءالله که همیشه امدادهای غیبی همراه ایشان باشد. شب هنگام به منزل حاج میرزا احمد کفایی رفتم. نامه را خواند و درحالی که سرش را تکان می داد به من گفت: این نامه بوی خون می دهد! (علم الهدی، ص134-136). 4یکی از رازهای موفقیت امام، مردمی نگهداشتن این انقلاب بود. مگر کسی برای پانزده خرداد برنامه ریزی کرده بود؟ تا مردم را به خیابان ها بکشاند، تا آن ها به نفع امام جان بازی کنند؟ پیوند تاریخی بین مردم و مرجع و دین و آن مواضع درست امام و نقش معنوی او، سبب شد تا مردم حرکت کنند. امام از همان روزها مخاطب خود را مردم قرار دادند نه جریانات سیاسی و گروه های چریکی! حتی به بعضی از این حرکت ها با بدبینی نگاه می کردند، و با وجود آن که انقلاب پانزده سال طول کشید، تمام تلاش امام این بود که مردم رشد پیدا کنند. در راه رشد مردم دو دسته مؤثر بودند. یکی روحانیون روشن و انقلابی و زمان شناس ما که امروز هم در بسیاری از زمینه های حیاتی کشور مؤثر بوده و نقش دارند. و این ها بودند که سبب شدند افکار امام به میان مردم بیاید و آن جنبه مترقی دین در بین مردم مطرح شود. دوم افراد روشن فکرِ جوان و متدین بودند که سعی کردند احساسات و اندیشه نسل جوان را به حرکت مذهبی نزدیک کنند. و در نهایت پیوندی که همه این ها با هم و با محوریت امام پیدا کردند، بزرگترین نهضت مردمی زمان را به وجود آورد که بر مبنای دین استوار بود، و شرط بقای این انقلاب، حفظ دو جنبه مهم «دینی مردمی» و «مردم دینی» است. چون نمی توان بدون توجیه مردمی که انقلاب کرده اند مسایل را به نام دین و به زور به آنها تحمیل کرد، پس باید قدرت روشن گری و اقناع زیاد باشد. انقلاب دارای این دو جنبه بوده است و از این پس هم حفظ و گسترش این دو جنبه مهمتر است: دینی و مردمی بودن. این کار مشکل است و امام در این زمینه موفق بودند و جمهوری اسلامی را بر این اساس مستقر کردند و قانون اساسی بر این اساس نوشته شد (سیدمحمد خاتمی، ص57-58). *** آن چه در رابطه با قیام 15 خرداد و رهبری آن، گفته یا نگاشته اند، گوشه هایی از تاریخ یک ملت بزرگ و همیشه بیدار و در تکاپو را ترسیم می کند. پژوهش یا مطالعه در آثاری که گذشت و نیز تأمل در یادگارهایی که مردم بر پیشانی بلند و روشن تاریخ این مرز و بوم تصویر کرده اند، همه و همه از جوانی و زندگی ایده ها و ایمان های پویا حکایت دارد. منبع:‌ پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران

بهشتی؛ تنها طلبه‌ای که به دادگاه مصدق رفت

هفتم تیرماه سالروز انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و شهادت دکتر سید محمد حسینی بهشتی و بیش از ۷۰ تن از یاران اوست. شهید بهشتی از چهره‌های برجسته انقلاب اسلامی بود که چه پیش از انقلاب و در جریان مبارزات و چه در دو سال حیاتش پس از انقلاب در شکل‌گیری جمهوری اسلامی و تکوین پایه‌های نظام نوپا نقشی بی‌بدیل ایفا کرد. ویژگی‌های فردی و نگاه خاص او در زمینه اداره کشور، در میان رجال سیاسی موافق و مخالف زبانزد است و هنوز با گذشت سه دهه از شهادتش ناگفته‌های بسیاری درباره تعاملاتش با گروه‌های مختلف سیاسی وجود دارد که هرازگاه در خلال مصاحبه‌ها با نزدیکانش بازگو می‌شود. محمدرضا حسینی بهشتی فرزند ارشد آن مرحوم چندی پیش در گفت‌وگو با نشریه «یادآور» به بیان برخی از این نکات پرداخته است. او در این گفت‌وگو به روابط شهید بهشتی با اکثر نیروهای مخالف رژیم شاه از نهضت آزادی ایران تا مجاهدین خلق پیش و پس از انقلاب پرداخته و از تداوم دیدارهایش با این نیروها تا اواخر عمر سخن گفته است. بهشتی با تشریح دیدگاه تعاملی پدرش با نیروهای مختلف و گرایش‌های گوناگون سیاسی، در توضیح دیدگاه ایشان نسبت به نیروهای ملی‌گرا برای نخستین بار از حضور بهشتی در جلسات محاکمه دکتر محمد مصدق رهبر نهضت ملی، در سال ۱۳۳۲ خبر داده است. دیدگاه‌های شهید بهشتی درباره تحزب، نامزدهای اولین دوره ریاست جمهوری، نخست‌وزیری مهندس بازرگان، تشکیل مجلس خبرگان، شیوه‌های مبارزاتی نیروهای همسو در سال‌های پیش از انقلاب، روایتی ناگفته از بازداشت شهید بهشتی در آستانۀ تظاهرات تاسوعای ۵۷ و دیدارهای اعضای سازمان مجاهدین با او از جمله در رابطه با پرونده بازداشت محمدرضا سعادتی از مواردی است که در این گفت‌وگو مطرح شده است. «تاریخ ایرانی» بخش‌هایی از این گفت‌وگو را انتخاب کرده که در پی می‌آید. بهشتی و طالقانی قرابت بالای فکری داشتند از قبل از انقلاب چند خاطره دارم. یکی درباره شرکت سبزه که در کمال‌آباد کرج تشکیل شده بود، بعضی از دوستانی که اهل فعالیت‌های مبارزاتی بودند در آنجا جمع می‌شدند. مرحوم طالقانی، هم در آنجا شرکت کرده بودند و هم دیدار این دو با هم و هم نحوه برخوردشان با یکدیگر خیلی به یاد ماندنی بود... در آن جلسات نحوه برخورد مرحوم طالقانی و مرحوم بهشتی و قرابت بالای فکری این دو را به خاطر دارم. البته این به این معنا نبود که هر دو در یک عرصه کار کرده باشند. بعضی از عرصه‌هایی که با هم کار کرده بودند، متفاوت بود، اما این وجه مشترک باعث می‌شد که به یکدیگر نزدیک باشند. می‌گفت معلوم نیست عربیت قرآن موضوعیت داشته باشد خاطرم هست در یکی از جلسات انجمن اسلامی مهندسان، گوینده جلسه مرحوم بهشتی بود و ایشان بحث مستوفایی راجع به قرآن داشت. نکته‌ای که برای افراد جلسه غریب می‌نمود، این بود که ایشان گفت معلوم نیست که عربیت قرآن موضوعیت داشته باشد، یعنی به زبان عربی بودن قرآن. مرحوم طالقانی و مرحوم مطهری هم در آن جلسه بودند. پذیرش این سخن برای بعضی‌ها سخت بود. مخصوصا آقای شانه‌چی واکنش خیلی تندی نشان داد و رو کرد به آقای طالقانی و گفت: «چه دارد می‌گوید؟» آقای مطهری بعداً رفتند پشت تریبون و این سخن را نقد کردند و پاسخ دادند و جلسه جالبی شد. من احساس کردم مرحوم آقای طالقانی در برابر آن واکنش تند، واکنش بسیار متینی داشتند و مجال ندادند که یک بحث علمی تبدیل به یک تعرض شخصی شود. می‌گفت به نکات نویی که درباره قرآن وجود دارد، مجال بدهیم مواجهه مرحوم بهشتی در عرصه تفسیر قرآن، یک مواجهه درون قرآنی است، یعنی ایشان به‌رغم معلوماتی که در حوزه‌های دیگر دارد و به‌رغم آشنایی‌ای که فراتر از حوزه فرهنگ دینی و سنتی ما با فرهنگ‌های دیگر پیدا کرده، وقتی با نحوه برخورد ایشان با قرآن مواجه می‌شوید، ایشان را کاملاً یک قرآن‌پژوه می‌بینید و از این جهت در تفکر آقای بهشتی می‌توان نکات جالبی را مشاهده کرد... یکی از نکات مورد نظر ایشان این است که می‌گوید ما برای مواجهه با قرآن، این حداقل‌ها را لازم داریم، با این حال باید مجال بدهیم که اگر افرادی در مورد قرآن نکات نویی به ذهنشان می‌رسد، طرح کنند، آن هم با قید یک احتیاط که بگویند برداشت ما از قرآن این است. ایشان در بیان این نکته که بگوید معنا و مقصود قرآن این است، بسیار محتاط بود. این احتیاط هم فقط احتیاط یک آدم دیندار نبود، بلکه احتیاط فردی است که دارد پژوهشگرانه و متفکرانه به قرآن نگاه می‌کند و از این نظر ممکن بود در تفسیر بعضی از آیات هم با دیگران تفاوت دیدگاه‌هایی داشته باشد، با این حال این نگاه به این منتهی نمی‌شد که مرحوم بهشتی بخواهد یک مواجهه علمی را به مواجهه‌ای فراتر از این دایره تبدیل کند. مرحوم بهشتی این رویکرد را در برابر هیچ کس نداشت. با دانشگاهیان، فرهنگیان و بازاریان در ارتباط بود مرحوم طالقانی با دو سه جمع ارتباط دیرینه داشتند که مرحوم بهشتی هم با آن‌ها ارتباط و فعالیت اجتماعی داشت. یکی با تیپ دوستان تحصیلکرده‌ای که برخی از آن‌ها در دانشگاه بودند و یا سابقاً تحصیلات دانشگاهی داشتند و حالا در عرصه‌های دیگری فعالیت می‌کردند. دسته دوم آموزش و پرورشی‌ها و فرهنگی‌ها بودند. با توجه به سابقه دیرینه مرحوم بهشتی از قم در آموزش و پرورش، این امر طبیعی به نظر می‌رسید. گذشته از این جمعی که در بازار بودند، اما اهل فعالیت سیاسی و اجتماعی بودند، تماس جمع آن‌ها با این دو، باعث می‌شد که در موضوعاتی که به هر دو مربوط می‌شد، این ارتباط نزدیکتر شود. تنها طلبه‌ای بود که در دادگاه مصدق شرکت کرد در دادگاه دکتر مصدق، ظاهراً تنها طلبه‌ای که ثبت‌نام می‌کند و حضور دارد، مرحوم آقای بهشتی است. می‌خواست از نزدیک ببیند و بداند که موضوع چیست... با دکتر سحابی مباحثه داشت مرحوم آیت‌الله بهشتی با کسانی که از چهره‌های فعال این مجموعه [نهضت آزادی] بودند، آشنایی دیرینه داشت و تماس‌ها در سطح گسترده‌تری برقرار بود، چه با مرحوم آقای مهندس بازرگان، چه با مرحوم آقای دکتر سحابی. با مرحوم دکتر سحابی که بحث‌های مفصل‌تری در باب کتاب «خلقت انسان» داشت و در آنجا دیدگاه متفاوتی را در قبال حمل آیات بر ترانسفورمیسم داروینی ارائه می‌کرد و با هم گفت‌وگوهای مفصلی داشتند. من چون رشته‌ام طبیعی بود، بعدها مرحوم دکتر سحابی برای من و چند نفر دیگر از دوستان که تازه از دبیرستان فارغ‌التحصیل شده بودیم، یک دوره تکامل را گفت. ما هم چون تفاوت دیدگاه‌هایی را که در این زمینه وجود داشت، خوانده بودیم، سوالاتمان را طرح می‌کردیم و گاهی اوقات بحث‌های خیلی داغی هم صورت می‌گرفت. نسل اول مجاهدین خلق به خانه ما رفت‌و‌آمد داشتند ایشان با نسل جدیدتر دوستانی که در آن موقع در نهضت آزادی مشغول بودند، آشنا بود، از جمله نسل متاخری که بعد از سال ۴۲ به این جمع‌بندی رسیده بود که مسیری که رژیم ایجاد کرده است، ثمرات چندانی ندارد و روی آوردن به فعالیت‌های حادتر ضروری است. مرحوم بهشتی با نسل اولی که بعدها با عنوان مجاهدین خلق شناخته شدند، آشنایی داشت و آن‌ها به منزل ما آمد و شد داشتند. من مرحوم حنیف‌نژاد و بعضی از افراد دیگر را در دیدار با ایشان دیده بودم. از دهه ۴۰ به دنبال تشکیل حزب بود یکی از مسائلی که آقای بهشتی مخصوصا بعد از خرداد ۴۲ به آن رسیده بود، این بود که جریان فکری‌ای که خودش را در مبانی پایبند به دین می‌دانست و بر پایه نگرش اجتهادی - آن هم اجتهاد با مبنا- مبارزات را دنبال می‌کرد، نیاز به تشکلی فراخور خودش دارد... این فکر بدین معنا بود که همه می‌توانند در این میدان فعال باشند و هیچ لزومی برای تخاصم و برخورد وجود ندارد، اما افراد را هم از این بی‌نیاز نمی‌کند که در عین حال در چهارچوب‌هایی حرکت کنند که با مشترکات بالاتری بتوانند کار را پیش ببرند. ایشان به دنبال فرصتی بود که چنین تشکلی را ایجاد کند و هنگامی که در فضای خفقان سال‌های ۵۴ و ۵۵ اندک گشودگی‌ای حاصل شد، ایشان مشخصاً به این سمت حرکت کرد که این فکر را تحقق ببخشد. این در برهه‌ای است که هنوز افق پیروزی انقلاب در برابر چشم افراد نیست. در ۱۶ شهریور ۵۷ که اولین راهپیمایی در تهران انجام شد، اگر از اشخاصی که دست‌اندرکار بودند می‌پرسیدید که آیا این حرکت ممکن است به ثمر برسد، هیچ‌کس پیروزی را کمتر از سه یا چهار سال دیگر تصور نمی‌کرد. در چنین شرایطی است که ایشان با جدیت به دنبال ایجاد چنین تشکلی که بعداً حزب جمهوری اسلامی شد، حرکت می‌کند. کاندیدای حزب، مورد نظر شهید بهشتی نبود مرحوم بهشتی معتقد بود تفاوتی بین روحانی و غیرروحانی وجود ندارد و اگر اهداف اجتماعی وجود دارد، باید در چهارچوب تشکل‌های منظمی باشد که اولا پراکندگی آرا و فعالیت‌ها به سمت یک انسجام پیش برود و ثانیاً در درون یک تشکیلات، برای یک روحانی موقعیت برتری را قائل نبود، کمااینکه وقتی خودش وارد تشکیلات شد، به‌رغم این که در جاهایی جمع‌بندی و تصمیم‌گیری نهایی مخالف رای ایشان بود، اما خودش را به کار جمعی ملتزم می‌دانست، ولو اینکه نظر خودش متفاوت بود. یکی از بارزترین این موارد، مساله کاندیدای حزب جمهوری برای ریاست جمهوری دور اول بود. تقسیم‌بندی روحانی-غیرروحانی را موجه نمی‌دانست مرحوم بهشتی معتقد بود همه افرادی که در عرصه‌های سیاسی و اجتماعی وارد می‌شوند، باید مسئولیت کاری را که انجام می‌دهند به عهده بگیرند و نگاه مثبتی به نقش هدایتگری از بیرون از تشکیلات نداشت و معتقد بود روحانیون اگر می‌خواهند وارد عرصه اجتماعی بشوند و فعالیت کنند، باید به همان اندازه مسئولیت‌پذیر باشند و نقشی که بیرون از دایره مسئولیت قرار می‌گیرد، وجود نداشته باشد. حضور روحانی و غیرروحانی در تشکل‌ها و تاثیرات متقابل این دو قشر بر یکدیگر را مفید می‌دانست و اساساً این تقسیم‌بندی را موجه تلقی نمی‌کرد... ایشان یک روحانی را به دلیل داشتن آگاهی‌های بیشتر در حوزه دین، نسبت به دیگران برتری نمی‌داد و می‌گفت روحانی و غیرروحانی باید در میدان عمل، خودشان را نشان بدهند که آیا برای ورود به عرصه‌های سیاسی و اجتماعی توانایی‌های لازم را به دست آورده‌اند یا نه و این توانایی‌ها را هم قابل کسب می‌دانست، البته به تناسب استعداد افراد، نه این که فردی به دلیل سابقه تحصیلات و عضویتش در یک صنف یا لباس خاص کسب کرده باشد. اختلافات را به سود وحدت کنار می‌گذاشت مرحوم بهشتی به‌رغم مشترکات زیاد با افرادی که در انقلاب مشارکت می‌کردند، تفاوت دیدگاه‌هایی هم داشت، اما به یک جمع‌بندی رسیده بود و آن هم اینکه شرایط ما و شرایط زمانه‌ای که در آن قرار داریم نیازمند یک مدیریت واحد و کلان است و با توجه به اینکه به دلایل مختلف، چنین تمرکزی روی امام حاصل شده بود، حرکت در حول و حوش این محور، برای به ثمر رساندن حرکت کنونی ضروری است. در خیلی از مواردی که ممکن بود افراد بگویند ما با این یا آن جمع نمی‌توانیم همراهی کنیم، ایشان توجه می‌داد که الان یک حرکت محوری و متمرکز لازم است، بنابراین باید از برخی تفاوت دیدگاه‌ها عبور کرد تا به هدف برسیم. رهبری امام را رویدادی باارزش و بدون جایگزین می‌دانست اولین امضاهای جمعی برای اعلامیه‌ها را روحانیت مبارز شمیران شروع کرد که ابتدا از ۴،۵ نفر شروع شد. نفس امضا کردن در آن دوران با مخاطرات بالایی همراه بود و این جمع کسانی بودند که وقتی امضا کردند، به سرعت در معرض بازداشت قرار گرفتند. بعد به تدریج روحانیت مبارز تهران شکل گرفت. یادم هست ابتدا تعداد امضاها محدود بود و بعد هرچه جلوتر آمد، تعداد امضاها بیشتر شد، به گونه‌ای که به تدریج تعداد امضاهای افراد به پشت صفحه اعلامیه‌ها می‌رسید! یک روز یکی از اعلامیه‌ها را برای تکثیر به جایی می‌بردم، به مرحوم بهشتی گفتم: «بعضی از افرادی که این اعلامیه‌ها را امضا کرده‌اند، از نظر فکری متفاوت هستند. مگر ما در این مسیر چقدر با آن‌ها دید مشترک داریم؟ بعضی از آن‌ها حتی در برابر بعضی از مواضع ما، موضع داشتند.» ایشان به روشنی گفت: «الان وقت این حرف‌ها نیست. الان یک حرکت اجتماعی جمعی است و باید سعی کنیم حرکت را به شکل متمرکز پیش ببریم» و جایگاهی هم که امام در رهبری انقلاب داشتند، یک جایگاه طبیعی بود، نه این که از راه تشکیلاتی و یا از طریق چهره‌های موجه و نخبگان انتخاب شده باشند. واقعا گرایش مردم به ایشان، یک گرایش طبیعی بود و مرحوم بهشتی معتقد بود که این، رویداد بسیار باارزشی است و قابل جایگزینی نیست، بنابراین همه مسائل دیگر، فعلا فرع بر این موضوع است، این بدان معنا نیست که افرادی که داشتند این کار مشترک را انجام می‌دادند، در همه جا همفکر باشند. برای مذاکره دستگیرش کردند آقای بهشتی را که دستگیر کردند، من با فاصله چند ساعت، توسط یکی از دوستان که به رحمت خدا رفته و آن موقع می‌توانست با دستگاه ارتباط برقرار کند، متوجه شدم که ایشان را به کمیته مشترک برده‌اند. من همراه ایشان به کمیته رفتم و دیدم ایشان با لباس شخصی نشسته است. یکی از نکات جالب این بود که ایشان بعدا به من گفت که آن‌ها گشتند و پیراهنی اندازه من پیدا نکردند! معلوم بود که نحوه برخورد آن‌ها دیگر مثل سال‌های ۵۳ و ۵۴ نیست، از جمله اینکه ایشان دست کرد در جیبش و گفت: «شما پول لازم دارید» و دوتا اسکناس به من داد که من خیلی تعجب کردم، ولی بیرون که آمدیم، دیدم لای یکی از اسکناس‌ها چندتا شماره تلفن هست و ایشان نوشته که با این افراد تماس بگیر و بگو مرا دستگیر کرده‌اند. معلوم می‌شد ایشان در تنگنا نبوده و به هر حال امکانی را در اختیار داشته است. در این تردیدی نیست که با ایشان صحبت هم شده بود، چون بعد از آزادی، جمعی از آقایان از جمله آقای مطهری را دعوت کرد و قراری گذاشتند و مسائلی را که در آن گفت‌وبیگوها مطرح شده بود، برای آن‌ها تشریح کرد. با شعارهای انحرافی مخالف بود ایشان [مرحوم بهشتی] در راهپیمایی روز تاسوعا نبود و در روز عاشورا بود. گمانم دو روز قبلش دستگیر شد و در نتیجه در روز تاسوعا نبود و صبح روز عاشورا آمد و تعجب کرد که چطور روز قبل شعارهایی داده شده که بنا نبوده داده شود، از بچه‌هایی که در این قضیه فعال بودند، مثل مرحوم حسن اجاره‌دار پرسید: «این شعارها چیست که دیروز مطرح شده است؟» بخشی از شعارها رنگ و بوی شعارهای مجاهدین و چپ‌ها و ملی‌ها را داشت و ایشان می‌گفت از چیزهایی که فارغ از مساله رهبری مطرح می‌شوند و رنگ متفاوتی پیدا می‌کنند، جلوگیری کنید. ساواک، بهشتی را محور مخالفان می‌دانست ساواک خط‌کشی‌هایی کرده بود که چه کسی با چه کسی مرتبط است و در آنجا برای آقای بهشتی یک نقش محوری قائل شده بود و فکر می‌کنم به دنبال این تحلیل بود که ایشان را دستگیر کردند، چون خط‌کشی‌ها به شکلی بود که جریانات هر یک به شکلی به آقای بهشتی ختم می‌شود. اعضای شورای انقلاب را با ماشینم می‌رساندم وقتی شورای انقلاب قوام اولیه را پیدا کرد، آقای طالقانی قطعاً جزو اولین افرادی بود که به این جمع دعوت شد و این طور نیست که متاخر بوده باشند. شاید در مشورت‌هایی که برای شکل‌دهی به شورا شد، ایشان حضور نداشت، ولی وقتی شکل گرفت، مطمئناً ایشان بود. فکر می‌کنم جلسه اول شورای انقلاب در خانه ما بود و چهار پنج نفرشان را خود من سوار ماشین کردم و بردم و رساندم. عجب کارهایی می‌کردیم! به راحتی می‌شد آن ماشین را زد! بازرگان گفت خوب شد بهشتی رئیس شد در مصاحبه‌ای که سال‌ها بعد با آقای بازرگان انجام دادیم، ایشان گفت شورای انقلاب تشکیل و آقای طالقانی به عنوان رئیس انتخاب شد، اما طبق معمول عملا آقای بهشتی رئیس شد. بعد هم جمله بامزه‌ای گفت که البته ما هم بدمان نیامد که رئیس شد، چون اهل نظم و صورتجلسه و وقت گرفتن و وقت دادن بود. دیگران وقت نمی‌گرفتند حرف بزنند. در آن گروه فقط آقای بهشتی و آقای بازرگان اهل این جور کارها بودند. مضافاً بر اینکه آقای طالقانی واقعا از لحاظ جسمی ضعیف بود و نه آن موقع، که من در سال‌های ۵۱، ۵۲ هم در ایشان توان جسمی برای زیر بار چنین مسئولیتی رفتن را نمی‌دیدم. یادم هست که یک ربع، نیم ساعت در جلسه‌ای می‌نشست، دیگر توان جسمی نداشت که ادامه بدهد و بلند می‌شد و می‌رفت. بحث را نیمه کاره رها نمی‌کرد تفاوت مرحوم بهشتی و بازرگان در این بود که مرحوم بازرگان حرفش را می‌زد، یا گوش می‌دادند یا نمی‌دادند، ولی ایشان دیگر پیگیری نمی‌کرد، در حالی که مرحوم بهشتی بحث را به انتها می‌رساند و باید از هر جلسه‌ای نتیجه می‌گرفت و ثبت می‌کرد، بحث را نیمه‌کاره رها نمی‌کرد و اگر این روحیه نبود، شاید چیزی از آن جلسات بیرون نمی‌آمد. بازرگان را بهترین گزینه می‌دانست وقتی ایشان [مرحوم بهشتی] از پاریس برگشت - البته آقای مطهری چند روزی زودتر رفته و برگشته بود- صحبت از این بود که در پاریس بررسی شد در چنین وضعیتی چه باید کرد و پیشنهاد شده بود که یک جمع تقنینی به نام شورای انقلاب و یک جمع دولت‌گونه‌ای به نام دولت موقت شکل بگیرد. بعد برای نخست‌وزیری صحبت و در قیاس با افرادی که مطرح شده بودند، مرحوم بهشتی نسبت به مرحوم بازرگان نظر مثبت داشت، البته پیشنهاد اصلی در مورد آقای بازرگان را آقای مطهری داده بود، اما آقای بهشتی می‌گفت وقتی افراد دیگری مطرح شدند، من دیدم که آقای بازرگان با دیگرانی که نام آن‌ها مطرح شد، قابل قیاس نبود. طالقانی می‌گفت جلسات خبرگان را در مساجد تشکیل دهیم [در قضیه مجلس خبرگان] برداشت من این است که نگاه مرحوم بهشتی واقع‌بینانه‌تر بود که فکر می‌کرد هر جا هستیم و شرایطمان هرچه هست ابتدا باید یک پایه قانونی و محکم را ایجاد کنیم که بعدها نگویند یک جمعی رفتند و خودشان نشستند و یک چیزهایی را نوشتند. دست‌کم توجیه و مشروعیتی سیاسی در میان باشد. من نمی‌دانم آقای طالقانی تا چه حد با اصل این موضوع مخالف بودند، اما ناگهان اصرار کردند که جلسات در مسجد تشکیل شود و در مجلس سنای سابق تشکیل نشود. من چون مختصری در جریان این قضیه بودم این را عرض می‌کنم که اساساً چنین کاری عملی نبود و اگر از آن فضا که تازه آنجا هم حداقل امکانات را داشت، استفاده نمی‌شد، خود مساله اجرا و عمل این کار با دست‌اندازهای پیچیده‌ای روبرو می‌شد. بهشتی قصد حذف مجاهدین را نداشت اشهد بالله این را قسم می‌خورم که افتراق و برخورد با انقلاب را، بچه‌های همراه انقلاب آغاز نکردند. ما با بچه‌های پیکار فاصله داشتیم، ولی با بچه‌های مذهبی سازمان مجاهدین که نماینده‌شان آقای رجوی بود، به‌رغم تفاوت دیدگاه، به آن شکل فاصله نداشتیم. من خودم سخنرانی اول او را بردم و تکثیر کردم و به همه دادم، ولی همان سخنرانی‌های اول او را هم که گوش دادم، به مرحوم بهشتی گفتم: «آقا! این طرز حرف زدن، انشقاق‌برانگیز است. در این دارد خطی ترسیم می‌شود که با ماهیت و هدف انقلاب سازگار نیست.» به هر حال کاملاً مشخص بود که دو جمع با دو گفتمان دارد شکل می‌گیرد. این نکته‌ای را که دارم می‌گویم و روی آن قسم می‌خورم - در حالی که در عمرم این کار را نمی‌کنم، منتهی این نکته بسیار مهم است- این است که مرحوم بهشتی درباره مجاهدین، غیر از برخی افراد که از داخل زندان اخباری درباره آن‌ها آمده بود، در مورد بقیه که اکثریت آن‌ها را تشکیل می‌دادند، ابداً و اصلاً قصد حذف نداشت. به دنبال زبان مشترک با مخالفان بود ایشان [مرحوم بهشتی] یک بار به من گفت: «اگر فرصت داشتم، غیر از چند نفر از این‌ها که دارند مقاصد دیگری را دنبال می‌کنند، می‌توانستم مساله بچه‌های مجاهدین را حل کنم.» معتقد بود که اگر با آن‌ها زبان مشترک پیدا کنیم و حرف بزنیم، ممکن است اینقدر احساس تقابل آن هم به این شکل سنگین نداشته باشند. البته ایشان می‌گفت در بعضی از موارد تفاوت‌هایی داریم و اشکالی هم ندارد. در حالی که بعضی‌ها بودند که در جهت تعمیق این شکاف تلاش و حتی برخورد می‌کردند. برای آزادی سعادتی، چهار ساعت با بهشتی مذاکره کردند بین این دو [مرحوم بهشتی و رجوی] چند دیدار اتفاق افتاد. یک بار قبل از پیروزی انقلاب بود که رجوی تازه آزاد شده بود. دقیقا خاطرم نیست که حکومت نظامی هم بود یا نه، ولی فکر می‌کنم بود. آمدنشان هم به شکل عجیبی بود و تقریبا خانه را اشغال کردند! یکی رفت بالای پشت‌بام، یکی تلفن را کشید و... خیلی برای من برخورنده بود که این چه طرز برخورد است؟ برخورد دوم در قم بود. آقای بهشتی و یکی دو نفر دیگر داشتند از منزل امام بیرون می‌آمدند که این‌ها می‌خواستند بروند داخل و درست روبروی هم قرار گرفتند. بچه‌هایی که تازه حفاظت را به عهده گرفته بودند نگران بودند که چرا این‌ها وسط جمعیت جلو آمده‌اند و دارند با مرحوم بهشتی صحبت می‌کنند که رجوی برمی‌گردد و می‌گوید: «شما چرا ناراحت هستید؟ اگر قرار باشد گلوله‌ای به آقای بهشتی بخورد، من اینجا ایستاده‌ام که به من بخورد!» دیدار سوم بعد از داستان سعادتی بود. در ماجرای سعادتی، سیدی، کاشانی و رجوی به منزل ما آمدند و جلسه‌شان سه چهار ساعت طول کشید. من چند بار داخل رفتم و بیرون آمدم، ولی معلوم بود که نباید در جلسه باشم. این جور چیزها را از نگاه مرحوم بهشتی سریع می‌فهمیدم. در مجموع می‌شد فهمید که آن‌ها می‌خواستند به هر قیمتی که شده سعادتی آزاد شود. شعار «بهشتی! طالقانی را تو کشتی!» ظالمانه بود نکته بسیار دردناک این بود که با آن سابقه ارتباط بین مرحوم طالقانی و بهشتی، این جمله که به در و دیوارهای تهران نوشتند که «بهشتی! طالقانی را تو کشتی»، خیلی جمله سنگینی بود. اگر کسی این روابط را نمی‌دانست، یک چیزی، ولی من که می‌دانستم، فوق‌العاده برایم آزاردهنده و سنگین بود. انصافاً این برخورد با آقای بهشتی فوق‌العاده ظالمانه بود و من خودم احساس می‌کردم اگر کسی به خود من چنین حرفی را زده بود، حقیقتاً تحمل نمی‌کردم. آخر روی چه حسابی؟ منبع: سایت تاریخ ایرانی

ویژگیهای تاریخنگاری نو

علیرضا ذاکر اصفهانی تاریخنگاری مدرن ایران در تکمیل این پروژه با الهام از آثار آذرکیوانیان صورت می‏پذیرد. ازجمله در اثر معروف جلال‏الدین میرزا با عنوان نامه خسروان1که به شدت هواخواه ناسیونالیسم ایرانی است، این الهامات موج می‏زند. او در دوره فعالیت نوشتاری خود با فردی هندی زرتشتی نامه‏نگاری دارد و از وی، که مثل خودش از سرآمدان ماسونی است، برای نظم دادن به امور زرتشتیان ایران دعوت می‏نماید. نامه خسروان به همان سبک پارسیان و با الگوگیری از متن دساتیر نوشته شده است. در پیش‏درآمد این کتاب در باب مندرجات آن آمده است: «داستان پادشاهان پارسی به زمان از آغاز آبادیان تا انجام ساسانیان». و در صفحات ابتدایی رساله می‏خوانیم: «پادشاهان کشور ایران به همداستانی پارسیان تا هنگام یزدگرد شهریار پنج گروه‏اند: «آبادیان، جیان، شائیان، یاسائیان، گلشائیان».2 در صفحات بعد گروه پنجم را به چهار بخش تقسیم کرده است: «پیشدادیان، کیان، اشکانیان، سامانیان» و سپس در ادامه به بحث و بررسی درباره این چهار بخش پرداخته است. قبل از شاهزاده جلال‏الدین میرزا باید از پیشتاز این جریان یعنی فتحعلی آخوندزاده نام برده می‏شد که رویکرد آرکائیستی (: باستان‏ستایانه) او جای بحث فراوان دارد. سه مکتوب، آیینه سکندری و نامه باستان میرزا آقاخان کرمانی نیز در همین راستا جای می‏گیرد. گرچه آخوندزاده به گذشته‏های تاریخی ایران می‏پردازد؛ ولی معتقد است که تفاخر به ایران باستان مشکل روز ایران را حل نمی‏کند. رویکرد ایرانگرایانه او بیشتر از سر بغض به اسلام و کینه‏توزی او نسبت به دین می‏باشد. آنچه در نوشته‏های آخوندزاده بارز و بسیار چشمگیر است روحیه دین‏ستیز اوست و همین روحیه به طور مستقیم بر سایر جهتگیریهای سیاسی و اجتماعی او نیز تأثیر گذاشته است. در رساله مکتوبات کمال‏الدوله، که به اسلام و کلیت ادیان حمله می‏کند، بیش از همه این غرض‏ورزی او دیده می‏شود. وی در آنجا به بهانه مبارزه با خرافات اصل دین را نشانه گرفته است. آخوندزاده در مکتوب اول رساله کمال‏الدوله در مقدمه نقد خود از اوضاع زمانه به شرح قانون‏نامه قدیم ایران در عهد جمشید و گشتاسب پرداخته و در جریان مقابله با غاصبین حقوق مردم ایران، احساسات میهن‏پرستانه خود را بروز داده است. او اشعار فردوسی را دستمایه آرای ناسیونالیستی خود قرار می‏دهد. البته، چنین رویه‏ای در سایر نوشته‏های او نیز به وضوح پیداست. از این‏رو، وقتی به مسئله ملیت و دفاع از ملیت ایرانی با عناصر غربی آن می‏پردازد، احساس می‏شود که وجه سلبی نگاه او، یعنی دین‏ستیزی، بر وجه ایجابی آن، دفاع از ملیت، اولویت دارد. وی، گرچه مطالعاتی در باب ادبیات و فلسفه و اندیشه سیاسی متفکران عصر روشنگری غرب دارد، ولی از آثارش چنین برمی‏آید که از آن مطالب اطلاعات عمیقی ندارد. با این حال، این مجموعه اطلاعات اثر خود را بر رسالات، نمایشنامه‏ها، نامه‏ها و سایر نوشته‏های او به جای گذاشته است. آخوندزاده با توجیهی فلسفی به دفاع از ملیت می‏پردازد و البته، همان‏گونه که آمد، قبل از آن نیش قلم را بر پیکره اسلام وارد می‏کند، گرچه اسلام در نگاه او قوم عرب ترسیم شده باشد. او خود معترف است که اگرچه علی‏الظاهر ترک است اما نژادی از پارسیان دارد و از این امر خشنود می‏باشد. میرزا فتحعلی آخوندزاده در بخشی از نامه‏ای به مانکجی، پیشوای زرتشتیان، می‏نویسد: ... اولاً از نواب شاهزاده آزاده جلال‏الدین میرزا نهایت رضامندی و ممنونیت دارم که مرا با شما آشنا کرده است. ثانیاً از این اتفاق که با شما دوستی پیدا کرده‏ام کمال خوشنودی حاصلم شده است. شما یادگار نیاکان مایی و ما قرونی است که به واسطه دشمنان وطن خودمان به درجه‏ای از شما دور شده‏ایم که اکنون شما ما را در ملت دیگر و مذهب دیگر می‏شمارید. آرزوی من این است که این مغایرت از میان ما رفع شود و ایرانیان بدانند که ما فرزندان پارسیانیم و وطن ما ایران است و غیرت و ناموس و بلندهمتی و علوی‏طلبی تقاضا می‏کند که تعصب ما در حق همجنسان و همزبانان و هموطنان باشد، نه در حق بیگانگان و راه‏زنان و خونخواران. 3 با این فراز از آخوندزاده بحث درباره او را که جای تأمل و بررسی بیشتر دارد، پایان می‏دهیم: نواب اشرف، شما زبان ما را از تسلط زبان عربی آزاد می‏فرمایید، من نیز در این تلاش هستم که ملت خودمان را از دست عربها نجات دهم. کاش ثالثی پیدا شدی و ملت ما را از قید اکثر رسوم ذمیمه این عربها، که سلطنت هزار ساله عدالت آیین ممدوحه بلند آوای ما را به زوال آوردند و وطن مارا که گلستان روی زمین است خراب اندر خراب کردند و ما را بدین ذلت و سرافکندگی و عبودیت و رذالت رسانیدند، آزاد نمود. اما نه به رسم نبوت یا امامت، که خلاف مشرب من است، بلکه به رسم حکمت و فیلسوفیت.4 و این درست در زمانی است که ایرانی در مواجهه با غرب خود را ضعیف و ناتوان می‏داند و در تکاپوی جبران ضعف در پی ریشه‏یابی است. جمله زیر از میرزا آقاخان کرمانیاز همکاران مطبوعاتی اختر و قانون مبین همین واقعیت است: خوب تصور فرمایید که رختهای چست و چابک خوش‏طرز و طور قدیم ایران را، که شبیه به ستره و پانتالون حالیه فرنگیان بوده که حالا در تخت جمشید شیراز نمونه آنها را بر صورتهایی از سنگ تراشیده ملاحظه می‏فرمایید، از ایرانیان کنده‏اند و به عوض قبا و پیراهن عربی را که مخصوص هوای گرم تابستان فراخ و پرشکاف و سوراخ است به ایشان داده‏اند. 5 چنین برداشتی از مناسبات تاریخ ایران بیش از هر چیز زنده کردن اسطوره‏هایی بود که خود قبلاً اساس ایرانی بودن ساسانیان واقع شده بود. ساسانیان با همراهی موبدان موبد در مقابل اقوام مهاجم از اسطوره‏های آفرینش نخستین انسان و نخستین پادشاه سلسله‏های اساطیری پیشدادی و کیانی کمک گرفتند و همبستگی ملی و یکپارچگی ایران را فراهم آوردند. افسانه‏هایی که در دوره‏های پایانی سلسله اشکانی رواج یافت و ریشه‏هایی اوستایی داشت با سلسله ساسانی گره می‏خورد و هویتی جمعی برای ایرانی رقم می‏زند. این تاریخ‏سازی بعدها در دوره اسلامی نیز وارد فرهنگ ایرانی شد و روح حاکم بر شاهنامه فردوسی گردید. همان اسطوره‏ای که اهورا مزدا را آفریننده پدر اقوام ایرانی (کیومرث یا نخستین انسان) و اولین پادشاه جهانی و آفرینندهًْ قانون (هوشنگ) می‏داند و نهایتاً از ایرج و خصایص او به عنوان اولین پادشاه ایران یاد می‏کند. این نگاره اسطوره‏ای با نادیده انگاشتن مقطعی از تاریخ ایران، که شالوده مفهوم سیاسی ایران به معنای تشخّص‏یابی سیاسی پی ریخته شده بود و بی‏اعتنا به بنیادگذاری سلسله صفوی، که با ایدئولوژی شیعه هویت ملی ایرانی را تحقق بخشیده بود و حوزه تمدنی بزرگی را به پا داشت، به دست می‏آید؛ حال آنکه تجربه تاریخی صفویه را پشت سر گذاشته بود، تجربه‏ای که از سویی از مشروعیت ایدئولوژیک مایه می‏گرفت و از سوی دیگر، از دستمایه‏های فرهنگ ایرانی، که حتی مفهوم «فرّشاهی» را در بطن خود داشت، به صورتی که برخی بر این باورند که ناسیونالیسم ایرانی در این مقطع و با چنین کیفیتی شکل گرفت. فرازستان از میرزا اسمعیل تویسرکانی و نژادنامه رضاقلی‏خان هدایت، فرهنگ انجمن آراءِ ناصری، تاریخ ایران و تاریخ سلاطین ساسانی از میرزا حسین‏خان ذکاءالملک فروغی جملگی راه آذرکیوانیان را ادامه دادند. پورداود که سهم عمده‏ای در تدوین مطالبی از این دست دارد از تعالیم دینشاه ایرانی بهره زیاد برد. 6 او نیز همچون صادق هدایت توسط دینشاه به هند دعوت شد و تحت تعلیم قرار گرفت. بی‏شک آثار عمده هدایت با چنین رویکردی نمی‏تواند بی‏تأثیر از این جریان باشد. عبدالحسین سپنتا، محمد افشار مدیر مجله آینده، ذبیح بهروز و محمد مقدم نیز در همین ردیف قرار دارند. با این اوصاف، شیوه تاریخنگاری جدید ایرانی زیر تأثیر تلاشهای تاریخنگاری شرق شناسانی صورت می‏پذیرد که گستره فعالیتشان بیش از همه در هندوستان متمرکز بود، به ویژه آنکه حضور پارسیان در آن منطقه و آثار ایران‏ستایانه آنان برای ایشان بهانه مناسبی به دست داد که مسیر مشخص را در چارچوب تاریخنگاری نوین تأسیس نمایند. مفروض خاورشناسان این بود که شرقیان نمی‏توانند خود را معرفی کنند. آنها باید معرفی شوند. از این‏رو، تاریخنگاریهای قبلی ایرانی به کار امروز نمی‏آیند. عباس زریاب معتقد است تحقیق تاریخی به معنی امروز در قرون گذشته در ایران تقریبا وجود نداشته است. او این نگاه ایرانی در دوره جدید را ملهم از فعالیتهای تحقیقاتی خاورشناسان غرب می‏داند. در عین حال، تتبعات تاریخی غربیها را غیر مغرضانه و صرفا ناشی از حس کنجکاوی آنان می‏داند، گرچه ممکن است استعمار از نتایج دستاوردهای آنها سوء استفاده کرده باشد. او می‏گوید: نقش بیستون در برابر دیدگان کسانی که از کرمانشاهان به زیارت عتبات می‏رفتند جز نقوش خالی از معنی چیزی نبوده؛ این فرنگیها بودند که به آن توجه کردند و با دقت بیمانند نسخی از آن برداشتند و در دسترس پژوهندگان اروپایی گذاشتند. آن را امثال گروتفندو رالینسنباطریقی که هر جوینده حقیقت را به اعجاب و تحسین وا می‏دارد خواندند نه فلان مورخ خودمان که چون قلم به دست می‏گرفت از هبوط آدم و طوفان نوح تا تاریخ عصر خود فِرفِر فرو می‏نوشت و کوچک‏ترین فکر تحقیق وکاوش و به کار انداختن نیروی نقد و استنباط از مغزش نمی‏گذشت... با ورود مظاهر تمدن جدید به مشرق زمین، طرق وروشهای علمی تاریخی و نتایج کار محققان نیز به سرزمین ما وارد شد. 7 وی فعالیتها و تلاشهای علمی محمد قزوینی، حسن پیرنیا، احمد کسروی، عباس اقبال آشتیانی، بدیع‏الزمان فروزانفر و ملک‏الشعرای بهار را در ادامه تحقیقات خاورشناسان ارزیابی می‏نماید. ازجمله آثار خاورشناسان می‏توان به تاریخ ادبیات ادوارد براون، ایران قبل از اسلام اثر رومن گیرشمن، ایران در زمان ساسانیان اثر کریستین سن و تاریخ ایران قبل از اسلام تألیف آن لمبتن اشاره کرد. تاریخ‏نگاری جدید ایرانیان با انتقاد از سنت تاریخ‏نویسی ایرانی که صرفاً از احوالات پادشاهان و حیطه خصوصی زندگی آنان از قبیل حرمسراها به بحث می‏نشست در فضای اندیشه ترقی ملحوظ از آراءِ عصر تجدد است. نگاه مورخان جدید ناظر به علل زوال جامعه ایرانی و به دنبال آن پیشرفت ایران، نوع هویت ملی ایرانی، آزادیخواهی، حکومت قانون و مقولاتی از همین دست است، به گونه‏ای که تاریخ در نزد ایشان وسیله و ابزاری است برای رسیدن به اهدافی متعالی که پیش از این به آن پرداختیم. از این‏رو، نواندیشان ایرانی دغدغه سیاسی ـ ملی داشتند و از تاریخ به عنوان وسیله‏ای برای طرح این دغدغه و پاسخگویی به معضلات و مشکلات جامعه وقت استفاده می‏کردند، به صورتی که بتوانند از آن طرحی برای هویت ملی ایرانی به دست دهند. در واقع، در عصری که آنان در مواجهه با غرب در حیطه هویت، احساس بحران می‏کنند از تاریخ به عنوان بازگوکننده هویت واقعی ایرانی برای کاستن از فشارهای روحی مدد می‏گیرند؛ و لازمه این هویت را از سویی ایران باستان و از سوی دیگر تجدد می‏شناسند. به همین سبب، تمایلات باستان‏ستایانه و به تعبیری ناسیونالیسم باستان‏ستایانه این دوره به شدت هواخواه مدرنیسم غربی است. در دوره مورد نظر ما احمد کسروی، محمدعلی فروغی، سیدحسن تقی‏زاده، حسن پیرنیا (مشیرالدوله)، ابراهیم پورداوود، محمد قزوینی، ملک‏الشعرای بهار، محمدعلی جمالزاده، اقبال آشتیانی، نصرالله فلسفی، سعید نفیسی، ذبیح بهروز، محمود افشار و مجتبی مینوی از سرآمدان این مشی تحقیقاتی محسوب می‏شوند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1. نک: جلال‏الدین میرزا. نامه خسروان. تهران، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی. ص 3. 2. همان، ص 8 . 3. میرزا فتحعلی آخوندزاده. الفبای جدید و مکتوبات. گردآوری حمید محمدزاده. باکو، بی‏نام، 1363. صص 249. 4. فریدون آدمیت. اندیشه میرزا فتحعلی آخوندزاده. تهران، پیام، 1357. ص 172. 5. فریدون آدمیت. اندیشه‏های میرزا آقاخان کرمانی. تهران، پیام، 1357. ص 125. 6. دینشاه ایرانی در ماه آبان سال 1250 یزدگردی و برابر با چهارم نوامبر 1881 در بمبئی زاده شد. به سال 1273 از دانشگاه بمبئی در رشته حقوق فارغ‏التحصیل گشت و پس از مدتی در شمار یکی از وکلای برجسته و مورد اعتماد و نامی درآمد. نام خانوادگی دینشاه، آقا بود. اما به موجب عشق و دلبستگی شورانگیزی که نسبت به میهن خود داشت، نام خانوادگی‏اش را به «ایرانی» برگرداند و به دینشاه ایرانی مشهور گشت. به سال 1287 یزدگردی عده‏ای از زرتشتیان ایرانی در بمبئی به اندیشه بنیانگذاری انجمنی افتادند و از دینشاه ایرانی خواهش کردند در این مهم یاریشان کند. دینشاه از چنین پیشنهادی که نهایت آرزویش بود بسیار شادمان شد و «انجمن زرتشتیان ایرانی در بمبئی» را با شالوده‏ای استوار پی‏ریزی کرد و خود تا پایان زندگی همچنان ریاست این انجمن را به عهده داشت. این انجمن منشأ خدمتهایی گرانبها و پرارزش در زمینه‏های گوناگون برای زرتشتیان ایران شد که مشهور همگان است... برای ایجاد روابط میان پارسیان هند و ایران، «انجمن ایران لیگ» را در بمبئی به وجود آورد. اندکی بعد، با یاری عده‏ای از پارسیان کارآزموده و تحصیلکرده و علاقه‏مند، «بنگاه آمار پارسیان» را بنیاد نهاد... به سال 1301 دولت ایران دینشاه ایرانی را به اتفاق دانشمند و فیلسوف و شاعر نامدار هندوستان، رابیندرانات تاگور به ایران دعوت کرد... به سال «1311 شمسی که در رأس یک هیئت پارسی به ایران آمد، به پیشگاه اعلیحضرت فقید رضاشاه کبیر بار یافت و به گرفتن نشان درجه یک علمی مفتخر گشت و این به پاس خدمات فرهنگی و اجتماعی گسترده‏اش بود. دینشاه ایرانی طرحی بسیار عالی و نو جهت ایجاد یک کولونی یا شهر پارسی‏نشین در ایران ریخته بود که زرتشتیان و پارسیان هند را دگر باره به مام میهن برگرداند، اما با کمال تأسف مرگ نابهنگامی فرا رسید و دست اجل خرمن زندگیش را درو کرد. وی به سال 1317 یزدگردی ـ برابر با 1938 میلادی در پنجاه و هفت سالگی، زندگی را بدرود گفت. (برگرفته از: دینشاه ایرانی. تهران، انتشارات فروهر، 1353، مقدمه.) 7. فرهنگ و زندگی، ویژه فرهنگ ایران، شماره 6، شهریور 1350، صص 113 و 117. منبع: سایت موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

ویژگی ساخت قدرت در دوره رضاشاه

علیرضا ذاکر اصفهانی برای بررسی ابعاد سیاست فرهنگی این دوره و گفتمان حاکم سیاسی، قبلاً لازم است که ویژگیهای ساخت قدرت در رژیم شاه مورد بررسی قرار گیرد . تبلور این خصائص را می‏توان در عرصه‏های فرهنگ و اجتماع این دوره مشاهده کرد. بحث درباره رابطه دولت با فرد و، به تعبیر مارکس، دولت با طبقات اجتماعی موضوع جامعه‏شناسی سیاسی است، گرچه در جامعه شناسی سیاسی برخی نه به دنبال این رابطه بلکه در پی فهم مسائل دیگر اجتماع سیاسی می باشند. برای مثال، ماکس وبر کمتر در پی پاسخگویی به رابطه دولت و جامعه است؛ او در جامعه شناسی سیاسی خود به دنبال اهمیت و ساخت دولت مدرن است. وبر در صدد شناخت خصائص دولت مدرن و از سویی انواع اقتدار و مشروعیت سیاسی است به نحوی که نوع سلطه و مشروعیت دولت مدرن را بررسی کند. 1 چه به دنبال موضوع نبرد طبقاتی باشیم، آن‏گونه که مارکس همت می‏نمود، و چه در تعقیب ویژگیهای جامعه مدرن و مسئله مشروعیت باشیم، آن‏گونه که وبر بود و چه در پی فهم اهداف و اغراض دیگر جامعه‏شناسان باشیم،2 موضوع جامعه‏شناسی سیاسی رابطه ساخت قدرت سیاسی و گروهها و طبقات اجتماعی است که در مد نظر تمام جامعه‏شناسانی است که در حوزه سیاست به مطالعه می‏پردازند.3 نظریات اخیر جامعه‏شناسی از قرن 18م به بعد عمدتا در تکاپوی یافتن ارتباط بین قدرت عمومی و حوزه خصوصی بوده است. بر اساس برداشتهای لیبرالی در تعامل حوزه دولتی و خصوصی پی به وجود قدرت دولتی از سویی و جامعه مدنی از سوی دیگر می‏بریم. آنچه که امروزه از مفهوم جامعه مدنی برداشت می‏شود شامل همه حوزه‏هایی است که در مقابل دولت قرار می‏گیرند. حوزه‏ای متشکل از کارگزارانی از قبیل تشکلها، احزاب، نیروهای اجتماعی، جماعات و گروهها و طبقات که در آن منازعات مختلف فکری، ایدئولوژیکی ، سیاسی و اجتماعی و اقتصادی صورت می‏پذیرد. 4 در این حوزه، به علت تکثر در عرصه‏های سیاست، فرهنگ، دین، اقتصاد و اجتماع، به گرایشهای گوناگون فکری و سیاسی فرصت عرضه داده می‏شود. این جامعه درست در نقطه مقابل جامعه توده‏ای یا انبوه 5 قرار می‏گیرد. در جامعه توده‏ای افراد به مثابه سلول و یا دانه‏های منفرد و مجزای از یکدیگر بوده و هیچ‏گونه تعامل و یا کنش متقابل درونی ندارند. انسانهای این جامعه بسان ذره و یا دانه‏شن به عنوان توده شناسایی می‏شوند، به گونه‏ای که هیچ‏گونه هنجار و یا فرم مشخص و یا خویشتن مشخص و... به تعبیر بهتر، هویت مشخص ندارند. با بررسی چنین رابطه‏ای، نظامهای سیاسی متعددی طبقه‏بندی می‏شوند. از طرفی، بر اساس ساخت قدرت و ایدئولوژی نیز رژیمهای سیاسی متفاوتی به دست می‏آید. با این وصف، در طبقه‏بندی قدرت، رژیم رضاشاه با عناوین و استدلالهای مختلفی عرضه می‏شود. برخی به آن نظام شبه‏مدرن، استبدادی مدرن؛ 6 بعضی پاتریمونیال 7 و یا نئوپاتریمونیال؛ برخی دیگر ناسیونال مدرن؛ بعضی نظام توتالیتر، توده‏ای، استبدادی، 8 فاشیستی، دیکتاتوری نظامی و بناپارتیستی، کمالیسم 9 نام نهاده‏اند. بسیاری از تحلیلگران تاریخ تحولات سیاسی ـ اجتماعی ایران معتقدند تمرکز قدرت در دست شاه و دربار رژیم را به یک نظام کاملاً استبدادی تبدیل کرد، به گونه‏ای که شاه در تمام امور سیاسی، اقتصادی، نظامی، اجتماعی و فرهنگی حضور فعال داشت. دولت رضاشاه بر دو رکن مهم و اساسی استوار بود. دستگاه حکومتی با توسل به دو رکن ارتش و دیوان سالاری، به استقرار، تثبیت و تداوم خود پرداخت. به این دلیل برخی نظام سیاسی او را استبدادی نظامی 10 می‏نامند. قدرت مرکزی شاه در ارتش وفادار به او مستقر بود. ارتش نهادی قدرتمند در دست شاه بود که، به واسطه آن، سلطه بر تمامی نهادها و تأسیسات سیاسی، اقتصادی و فرهنگی را میسر ساخت. از رهگذر ارتش و نهادهای بوروکراتیک، که تحت ید قدرت او بود، مناسبات مختلف از جمله سیاست (داخلی و خارجی) و فرهنگ رقم می‏خورد. شاه از همان ابتدای حکومت کنترل مجلس را به دست گرفت و با انتصاب نمایندگان خاصی در پارلمان راه را برای دخالت در ارکان دیگر هموار ساخت. اردشیرجی در همین خصوص می‏گوید: از لحاظ تعریف سیاسی، رضاشاه اتوکرات است و اینکه در ایران ظواهر سیستم پارلمانی به چشم می‏خورد ناقض این حقیقت نیست؛ زیرا ترکیب مجلس با نظر و تصویب نهایی شاه است و نه انتخاب مردم؛ و رضاشاه نیازی ندارد که مجلس را به توپ ببندد. استبداد شاه حتی از سوی هواداران سیاستهای او نیز مورد پذیرش واقع می‏شود. محمدعلی (همایون) کاتوزیان که از ضرورت دفاع همه‏جانبه از تمامیت ایران وجلوگیری از هرج ومرج و خط تجزیه کشور توسط شاه سخت دفاع می‏کند و از سویی از اقدامات او در شکل‏دهی به زیرساختهای نوین اقتصادی ایران حمایت و تمجید می‏نماید، با ذکر این ادعا که «حکومت استبدادی بیرحم از هرج و مرج دائم بهتر است» در نهایت، استبدادورزی شاه را همراه با اقدامات شبه‏مدرنیستی او غیرضروری می‏داند، دو خصلتی که، بنا به قول او، هم به کشور وهم خود شاه آسیبهای جدی وارد ساخت. چه کسانی که در جریان تاریخ‏نویسی و بررسی تاریخی ـ اجتماعی سعی کردند از شاه اسطوره‏ای شرقی بسازند و از خدمات وی در باب نوسازی اقتصادی و اجتماعی از قبیل حفظ تمامیت ارضی کشور، توسعه شهرنشینی مدرن و تدوین قوانین قضائی، ایجاد بانکداری مدرن، طرح الگوی جدید آموزشی و پرورشی در سطوح مختلف، کشف حجاب، تأسیس کارخانه، توسعه تجارت و صنایع، راه‏اندازی راه‏آهن سراسری و... نام می‏برند و چه مورخان و جامعه شناسانی که از او با ارائه چهره تیره‏ای حاکی از غضب و بیرحمی در تلاشهایش در سرکوب طبقات پایین‏دست ایران و از سویی جد و جهد جهت حفظ و ارتقای منافع طبقات بالای اجتماعی نام می‏برند و در سیاست خارجی او را متهم به همدستی با انگلیسها می‏کنند، خصوصا در جریان عقد قرارداد نفتی، هر دو گروه برقدرت فائقه شاه و کنترل دولت مرکزی از سوی او از طریق نهادهای منحصر شاهی صحه می‏گذارند. بدین دلیل جان فوران نام این اقدامات را فرایند تجددخواهی نظامیبه رهبری دولت می‏گذارد. گرچه توسعه ارتش، به ویژه تأسیس نیروی هوایی و نیروی دریایی در سالهای نخستین دهه دوم حکومت شاه، بیشتر به بهانه مقابله با تجاوز خارجی بود؛ ولی آن نیروی نظامی هیچگاه در این مسیر به کار نیامد و، به طور خاص، در جریان تجاوز خارجی در شهریور 1320ش بجز عده بسیار قلیل از سرحدات کشور دفاع ننمودند و، مانند خود شاه، فرار را بر بقا ترجیح دادند. با وجود این، آن دستگاه حاکم از این قدرت در جهت اهداف داخلی حداکثر استفاده را نمود و با سرکوب اقوام و اقلیتها و نیروها و افراد معارض و یا خارج از حکومت زمینه استقرار و بسط قدرت خود را فراهم آورد. حیطه فرهنگ واجتماع نیز از این وضعیت برکنار نبود؛ لذا تمام فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی در فضای استبدادی و تحت کنترل شدید در راستای خواسته‏های رژیم تحقق می‏یافت. علاوه بر این، چون سیاستهای فرهنگی ــ اجتماعی این دوره منفک از یکدیگر نیستند، لذا باید دستاوردهای آن دو را با هم مطالعه کرد. این سیاستها وقتی جنبه عملیاتی به خود می‏گیرد، در یک بستر نهادی و بوروکراتیک تحقق می‏یابد. به همین علت، ضمن بررسی دیدگاههای نظری که در قالب بیانیه‏ها، سخنرانیها، کتب و سایر رسانه‏های دیداری و شنوایی وقت به ثبت رسیده است، نگاه کلی به مؤسسات مدرن که در فضای مدرنیسم و جهت اعمال آن دسته از نقطه‏نظرات تأسیس یافته‏اند، خود می‏تواند مطالعه محقق را تکمیل نماید. تأسیس نهادهای اجتماعی، از قبیل دادگستری با روح سکولاریستی حاکم بر آن تحت عنوان اصلاح قضایی از طریق جایگزینی قوانین عرفی با قوانین شرع پی گرفته شد و در کنار آن روحانیت را از منصب قضا برکنار ساخت و، در عوض، قضات به کار گرفته شدند. تشکیل انجمن آثار ملی، برگزاری کنگره‏های بین‏المللی و جشن هزاره فردوسی، تغییر و تحولات در ساختار آموزشی و پرورش و، به تعبیری، ایجاد آموزش و پرورش سکولار، صدور مجوز برای تأسیس مدارس بیگانه، اقلیتهای مذهبی و مدارس مختلط، اعزام دانشجو به خارج از کشور، تأسیس دانشسراهای عالی و مقدماتی مطابق تجربه اروپا، ایجاد دانشگاه تهران با پیروی از الگوهای غربی، ایجاد مؤسسه وعظ و خطابه، تأسیس اداره اوقاف، تأسیس اداره تربیت بدنی و پیشاهنگی، ایجاد فرهنگستان و سازمان پرورش افکار، که هر کدام به صورت مجزا قابل بحث و بررسی می‏باشند، مطابق فضای فوق شکل گرفته‏اند. محمدعلی کاتوزیان دوره هفده ساله به تخت نشستن رضاشاه تا کنار گذاشتن او از قدرت را به دو دوره تقسیم می‏کند و به لحاظ رعایت نکردن حقوقق مدنی و تصرف در اراده ملی از سوی او دوره اول را دوره «قدرت مطلقه» و دوره دوم را دوره «قدرت مطلقه توأم با خودکامگی» لقب می‏دهد. وی معتقد است از 1303هـ. ش تا 1312هـ. ش دوره‏ای است که حاکمیت او از نوع دیکتاتوری توأم با نظم و قانونمندی است. در واقع، نزدیکان توان ارائه نقطه‏نظرات خود را به وی دارند. به گونه‏ای که می‏توانند اراده او را تحت الشعاع قرار دهند و نظریاتش را تعدیل نمایند؛ و، در عین حال، جان و مال و شرف و امنیت مردم یکسره در گرو امیال شاه یا اطرافیانش نیست؛ ولی از 1312ه . ش تا 1320ه . ش، یعنی دوره دوم، دیکتاتوری به استبداد مطلق تبدیل شده، حاکمیت او توأم با هوی و هوس و خودکامگی است؛ با این حال، تجربه تاریخی این دو دوره حکایت از روندی معکوس دارد. حسین بشیریه سازمان و نحوه اعمال قدرت این دوره تاریخی ایران را با نظام سنتی متفاوت دانسته، با عطف توجه به نظام سیاسی قاجارها که آن را به نظام پاتریمونیال نسبت می‏دهد، دوره جدید را حاوی خصائل نو و منحصر به فرد می‏داند. وی دوره جدید را مبتنی بر تمرکز و انحصار منابع قدرت در دست شاه و دربار دانسته است به گونه‏ای که از تکثر و پراکندگی منابع قدرت دوره قبل شواهدی در دست نیست. منابعی که هرچند به صورت غیررسمی در متن حیات اجتماعی ـ سیاسی ایرانی حضور داشت و در طول چند سده نهادینه شده بود؛ و مهم آنکه این حوزه‏های مستقل حقوقی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی همچون اشراف زمیندار، خانها و رؤسای قبایل و عشایر و علما و روحانیان و طبقه بازرگانان و تجار، به جز مواقعی بحرانی و محدود، تهدیدی برای دولت مرکزی محسوب نمی‏شدند. وی آغاز حکومت پهلوی را با حاکمیت نوعی نظام سیاسی زیر عنوان «ساخت دولت مدرن مطلقه» همراه می‏داند. دولت رضاشاه نخستین دولت مدرن مطلقه در ایران بود و با آنکه برخی از ویژگیهای آن ریشه در گذشته داشت لیکن نظام سیاسی جدیدی به شمار می‏رفت. حکومت رضاشاه با متمرکز ساختن منابع و ابزارهای قدرت، ایجاد وحدت ملی، تأسیس ارتش مدرن، تضعیف مراکز قدرت پراکنده، اسکان اجباری و خلع سلاح عشایر، ایجاد دستگاه بوروکراسی جدید و اصلاحات مالی و تمرکز منابع اداری، مبانی دولت مطلقه مدرن را به وجود آورد. وی قلع و قمع گروههای قدرت برای مثال گروههای ــ به توسط ارتش و بوروکراسی مدرن شاه و به دست آوردن انحصار قدرت در عرصه‏های مختلف از سوی رژیم و دخل و تصرف در ساختارهای نظام متناسب با اراده شاه را ویژگی انحصاری این دوره می‏داند. نظام سیاسی بناپارتی از جمله نظامهای دیکتاتوری بورژوایی متخذ از قالب تحلیل سیاسی است که کارل مارکس از کودتای 1851م لوئی بناپارت در فرانسه به دست می‏دهد. هیجدهم برومر لوئی بناپارت عنوان یکی از آثار مهم مارکس است که، در کنار نبردهای طبقاتی در فرانسه، تحلیلی جامع و گویا متناسب با روح تحلیل طبقاتی از تحولات سیاسی و اجتماعی فرانسه نیمه دوم قرن نوزده به دست می‏دهد. مارکس، در اثر مورد نظر، به وقایع پیش آمده از فوریه 1852م و ارتباط آنها با یکدیگر در فرانسه می‏پردازد. «او در این کتاب به مسئله قدرتِ نوعی از دولت می‏پردازد که ظاهرا بیان‏کننده سلطه یک طبقه اجتماعی نیست؛ بلکه بر تمامی جامعه مدنی سلطه یافته و از بالا در مورد مبارزه طبقاتی موجود در جامعه حکومت می‏کند». مارکس، مطابق معمول، در تحلیل مسائل سیاسی مورد نظر خود به فهم ارتباط عمل سیاسی با مناسبات اقتصادی و طبقاتی پرداخته نسبت این دو را در فرانسه بعد از شکست انقلابهای سال 1848 و حاکمیت نظام کودتا بررسی می‏کند. با این توصیف، امروزه به مرام هواداران ناپلئون بناپارت که در پی ناکامیهای انقلاب فرانسه به امپراتوری آن کشور رسید، «بناپارتیسم» اطلاق می‏شود. در ضمن، این واژه اشاره دارد به نظریه غلبه برنابسامانیهای اجتماعی با توسل به حکومت دیکتاتوری یک فرمانده نظامی مقتدر. با وجود تفاوتهای بیشمار بین حکومت بناپارتی فرانسه با حکومت مورد نظر در ایران، ازجمله حضور طبقه کارگری به عنوان عامل تهدید دولتی در فرانسه و وجود یک طبقه دهقانی مدافع آن از سوی دیگر، با این حال، برخی نظام سیاسی پهلوی اول را از نوع بناپارتی قلمداد می‏کنند. برخی از محققان از آن نظر که رضاشاه با استقرار ارتش جدید و با مدد از قدرت نظامی اصلاحات از بالا را تحقق بخشید، مفهوم «بناپارتیسم» را به حکومت وی رساتر از مفاهیمی از قبیل «توتالیتاریسم» ارزیابی می‏کنند. بدیهی است که اصلاحات انجام شده در آن دوره از قبیل ایجاد نظام دیوانی مدرن، اصلاحات قضایی، حقوقی، اقتصادی و مالی، وحدت و یکپارچگی ملی و تمرکز قدرت بدون به کارگیری قوه قهریه از سوی مقامات نظامی و انتظامی صورت عینی نیافت. مفهوم «توتالیتاریسم» را در ادبیات سیاسی به دو وجه سیاسی و اجتماعی مورد بررسی قرار می‏دهند. در وجه سیاسی عبارت است از رژیمی متمرکز و استبدادی که این تمرکز از سوی سازمانی حزبی در قالب دولتی با بوروکراسی گسترده اعمال می‏شود. در این حالت، دولت بر تمام شئون سیاسی، اقتصادی و فرهنگی جامعه نظارت کرده و راهبرد آن را انحصارا در اختیار دارد؛ به علاوه آنکه این سازمان حزبی توسط ایدئولوژی مدرن رهبری می‏شود. لذا می‏گویند که نظامهای توتالیتر از جمله نظامهای مدرن قلمداد می‏شوند. تحقق این صورتبندی را در قرن بیستم در رژیمهای فاشیستی و نازیستی و سوسیالیستی می‏بینیم. «توتالیتاریسم سیاسی» دارای ویژگیهای متعدد می‏باشد که از آن جمله‏اند: ــ حاکمیت استبداد متمرکز و دولت فراگیر ــ حاکمیت قدرت در دست حزب حاکم ــ حاکمیت فرد در رأس دولت وحزب ــ حاکمیت ایدئولوژی مدرن ــ بسیج توده‏ای. البته ویژگیهای دیگر را نیز بر آن مترتب می‏دانند؛ از جمله کارل فردریک این صفات را برای آن قائل است: 1. یک حزب واحد توده‏ای که معمولاً یک رهبر فرهمند آن را رهبری می‏کند. 2. یک ایدئولوژی رسمی 3. کنترل حزب بر اقتصاد 4. کنترل حزب بر رسانه های همگانی 5 . کنترل حزب بر سلاح 6. یک نظام تروریستی کنترل پلیسی. وجوه «توتالیتاریسم» در عرصه اجتماع نیز بی‏تناسب با وجه سیاسی آن نیست. در این عرصه نیز شاهد حاکمیت استبداد دولتی در قلمرو اجتماع می‏باشیم. از طرفی ایدئولوژی دولتی جهت بسیج توده‏ای از سوی رسانه های فراگیر دولتی تبلیغ می‏شود و توده‏های مردم را در مسیر اهداف ایدئولوژیک حزب «هدایت» می‏کند. دولت با در دست گرفتن نظام آموزشی و پرورشی و در اختیار قرار دادن وسائل ارتباط جمعی در نزد خود به هدایتافراد و گروههای اجتماعی مبادرت می‏ورزد. نظامهای سیاسی توتالیتر را به دو گروه راست و چپ تقسیم می‏کنند. گرچه، در بنیاد، هر دو یکسان می‏باشند؛ ولی تفاوتهایی برای آنها قائل‏اند. نظام توتالیتر راست، اعم از فاشیسم و نازیسم، اساسا ضددموکراتیک و خواهان اختناق پلیسی است؛ ولی نظام کمونیستی ذاتاً دموکراتیک می‏باشد گرچه در مرحله عمل اینچنین نبود. نظام سیاسی مورد نظر حداقل دارای وجوهی از نظامهای توتالیتر است. سلطه دستگاه حاکمه بر ارکان مختلف اجتماع به گونه‏ای که نوسازی از بالا را تحقق بخشد، آن را به سمت چنین نظامی نزدیک می‏سازد؛ به ویژه آنکه در مناسبات فرهنگی شاهد یک نظام متمرکز در عرصه ایدئولوژی‏سازی می‏باشیم. امحاءِ نهادهای فرهنگی سنتی از قبیل مدارس قدیم، مدارس دینی و جایگزینی مؤسسات تمدنی مدرن در حیطه فرهنگ و تسلط بر ارکان مختلف آن چنین بستری را محقق می‏سازد. محمود دلفانی در خصوص «سازمان پرورش افکار» که بعدا به آن خواهیم پرداخت می‏گوید: «سازمان پرورش افکار» در دسته‏بندی سازمانهای فرهنگی، در زمره «سازمان فرهنگی متمرکز» قرار می‏گیرد. این نوع از سازمانهای فرهنگی نوعا در کشورهایی که دارای حکومت تمرکزگر استبدادی هستند، پدید می‏آید. مهم‏ترین ویژگی این سازمانها عبارت‏اند از: 1. سازمانهای فرهنگی تمرکز یافته، اغلب هماهنگ و همسان می‏باشند. 2. هدف این سازمانها یکسان سازی فرهنگی است. 3. روش این‏گونه سازمانها، کاملاً اداری و اجرای دستورهای رسیده الزامی است. 4. بودجه فرهنگ هر محل، نمایندگان فرهنگی و... عموما متمرکز و تحت نظارت مستقیم وزارت فرهنگ است. 5. در سازمانهای فرهنگی تمرکز یافته، مسئولیت امور و بررسی تمام مسائل فرهنگی برعهده وزارت فرهنگ است. در پدید آمدن سازمانهای فرهنگی متمرکز ، علاوه بر عامل تمرکزگرایی دولت واستبداد حکومتی، عوامل دیگری نیز وجود دارد. در جامعه توده‏ای، توده به عنوان ماده خامی صرفا در تیررس تبلیغات و تلقینات است. تبلیغات محیطی است که به او شخصیت می‏بخشد. به همین علت، بسیج‏پذیر است؛ یعنی رهبر مقتدر و یا حزب حاکم خواستها و انگیزشهای معین را جهت همسان‏سازی توده‏ها فراهم کرده و، با تبلیغات مکرر و با استفاده از احساسات، ایشان را در یک بسیج عمومی به حرکت درمی‏آورد و با خود همراه می‏سازد. در چنین وضعیتی، انسانهای منفرد، منزوی و جدای از کل جامعه به علت فقدان اطلاعات و آگاهیهای لازم، به صورت انبوه در یک جهت همچون سیل به جریان می‏افتند. جهتی که به عنوان ایدئولوژی از سوی طبقه الیت، یعنی نخبگان جامعه تعیین و مقرر می‏گردد و توده‏ها به آن به صورت آگاهانه و غیر آزاد و توأم با عدم انتخاب پاسخ مثبت می‏دهند. علت این پاسخ به درهم شکستن هنجارها و ارزشهای حاکم و اعتقادات و باورهایی برمی‏گردد که بر اثر تحمیل شرائط نوین به جامعه حادث می‏گردد. فروپاشی جامعه سنتی و پیدایی جامعه مدرن، که به نوبه خود به ضعف همبستگی اجتماعی می‏انجامد علت اصلی چنین رخدادی است. تئوری پردازان جامعه توده‏ای از قبیل متفکران اگزیستانس همچون هایدگر و یاسپرس و هم‏اندیشمندان حوزه جامعه‏شناسی از قبیل امیل دورکیم و هم نظریه‏پردازان سیاسی همچون هانا آرنت و روانشناسانی چون اریش فروم جملگی پیدایی جامعه مدرن را در پیدایی چنین وضعیتی مؤثر می‏دانند. گرچه هرکدام، نقطه تأکید مشخصی دارند، با این حال، آن نقطه‏نظرات در یک مسیر جریان دارد. خوزه ارتگایی گاست فیلسوف محافظه کار اسپانیایی در کتاب طغیان توده‏ها به سال 1929م با ترسیم نوع جدیدی از انسان یعنی «انسان توده‏ای» به نقد گرایشهای دموکراتیک در جامعه مدرن پرداخته است. او ظهور چنین پدیده‏ای را، که از آن به «طغیان توده‏ها» یاد می‏کند، به عنوان واقعیت زندگی عمومی در مغرب زمین در عصر مدرن بیان می‏کند. آنگاه به تطبیق اوضاع و احوال امروز توده‏ها با دیروز آنها می‏پردازد؛ «... افرادی که توده امروز را تشکیل می‏دهند، پیشاپیش وجود داشتند، لیکن به عنوان توده یا توده‏ها شناخته نمی‏شدند. آنها در قالب گروههای کوچک در سراسر جهان پراکنده بودند و یاحتی به تنهایی و در انزوا به شیوه های گوناگون زندگی می‏کردند و از یکدیگر گسیخته و جدا بودند. هر گروه و حتی هر فردی فضایی جداگانه، یعنی، به اصطلاح، «فضایی از آن خویش»، را در مزارع، روستاها، شهرها و حتی در محلات شهرهای بزرگ اشغال می‏کرد.... با این حال گرچه جامعه توده ای را محصول عصر مدرن در جامعه غربی می‏دانند؛ ولی در جریان توصیف آن وقتی از اجمال گذشته به تفصیل برویم مشاهده می‏کنیم که همان اوضاع و احوال، جوامع غیرمدرن غربی را نیز تهدید می‏کند، به گونه‏ای که چنین وضعیتی می‏تواند در آنها نیز اتفاق بیفتد. به تعبیری، در جوامع در حال توسعه یا توسعه‏نیافته و ازجمله ایران آغاز عصر پهلوینیز که در آن ایران دوره گذار را طی می‏کند، دچار بحران شده، به گونه‏ای که نظم سنتی گذشته فرو پاشیده و یا در حال فروپاشی است. در چنین حالتی جامعه را دچار بی‏نظمی می‏بینیم که در تکاپوی رسیدن به نظم جدید است و بافتهای قبیله‏ای، عشیره‏ای و خانوادگی گسسته و یا در حال گسستن است و جامعه در تب تجربه چهارصدساله فردیت غرب و مدرنیت می‏سوزد. بنابه قول دورکیم، جامعه در این وضعیت دچار «آنومی» (: بی‏هنجاری) شده است. به نظر او جامعه توده‏ای مظهر وضعیت آنومی است. کم رنگ شدن وجدان جمعی قبلی در این جامعه باعث گسیختن شیرازه اجتماعی شده و، در نهایت، نظم اجتماعی را بر هم می‏زند. در این موقعیت که حد وسط جامعه سنتی، با همبستگی خاص خود، و جامعه جدید که خود مولد همبستگی جدید است، فرد هویت قومی، نژادی، محلی ، مذهبی، طبقاتی و صنفی گذشته را از دست داده، به تعبیری البته، «از خود بیگانه»، شده و باید هویت جدیدی را در وضعیت بحران هویت احراز نماید و خود را متعلق به جمعی بداند واز بی‏پناهی نجات یابد. لذا سخت در پی احیای همبستگی البته از نوع جدید است. در این حین، سازمانهای بوروکراتیک مدرن جهت پر کردن این خلأ تأسیس می‏شوند. کار ویژه نهادهای مدرن همسان‏سازی است و همسان‏سازی ویژگی اصلی جامعه توده‏ای است. جامعه مورد نظر ما نیز در چنین وضعی به سر می‏برد. در این جامعه، تمایزات سنتی از بین رفته، با فروپاشی و گسیختگی هویتهای قومی که در دستور کار رژیم است و همانندسازی که حتی در ظاهری‏ترین شکل خود، یعنی لباس و کلاه یکسان خلاصه می‏شود، دیگر جماعات گذشته به چشم نمی‏آیند. مکانیسمهای اداری و فرهنگی جدید در تعقیب خلأ پدید آمده، یعنی فقدان عوامل و سازمانهای امنیت‏بخش اجتماعی و به جهت ایجاد اجماع جدید، الگوهای رفتاری جدید، تأسیس می‏شوند. این الگوها که از منبع انضباط اخلاقی مدرن تغذیه می‏شوند جایگزین نظام اخلاقی و یا علائق اخلاقی و معنوی سنتی می‏گردند. مدارس جدید، شیوه تعلیم و تربیت جدید، دستگاه بوروکراتیک جدید و، به طور عینی‏تر، سازمانها و نهادهایی همچون سازمان پرورش افکار این مسئولیت را به عهده می‏گیرند. نهادهای فوق به کار فرهنگ‏سازی مشغول می‏شوند. این فرهنگ به امحاءِ خرده‏فرهنگها، فرهنگهای محلی، سنتی، بومی و دینی و... می‏پردازند. با تضعیف علقه‏های سنتی و گسیختن شیرازه اجتماعی زمینه پذیرش فرهنگ دستوری یا آمرانه به عنوان عامل التیام‏بخش بدون تعقل‏ورزی حاصل می‏آید. فشارهای اجتماعی ناشی از فقد اعتقادات و احساسات مشترک و به تعبیر دورکیم «وجدان جمعی» انسانهایی را که به صورت ذره‏ای پراکنده شده‏اند سمت و سوی جدیدی می‏بخشد؛ که این سمت و سو همانا جامعه توده‏ای است. بالاخره او نیازمند به جامعه است؛ چرا که «جامعه ابرقدرتی است با طبیعتی خاص که انسان را وابسته به خود می‏خواهد و او را چون بنده‏ای به خدمت خویش می‏گیرد». در این حالت آگاهی و همبستگی قبلی در آگاهی و همبستگیتوده‏ای مستحیل می‏گردد و نوعی همگرایی میان ایدئولوژیهای طبقات مختلف پیدا می‏شود و نمادهای مشترک فراطبقاتی در سراسر جامعه گسترش می‏یابد. طبقات مختلف مردم، به ویژه نخبگان، گرد یک ایدئولوژی واحد فراخوانده شده و در راستای عمل به آن در قالب بخشنامه‏ها، قوانین جاری و... بسیج می‏شوند. چرا که جامعه توده‏ای استعداد ویژه‏ای برای ایدئولوژیک شدن دارد و ایدئولوژی نیز مدعی اعاده و احیای نظم مطلوب و همبستگی و زندگی معنوی از دست رفته است. سازمانهای توده‏ای نهادها و هنجارهای لازم برای آگاهی‏بخشی را در اختیار جامعه توده‏ای قرار می‏دهند. همبستگی حاصل از این آگاهی‏بخشی بسیار احساسی و عاطفی است و در عین حال غیرعقلانی و جنبه یقینی ندارد. لذا بسیار شکننده، غیرخودجوش، ظریف، صوری و کاذب، غیرپویاو توأم با عدم مداومت است. با چنین زمینه‏ای رهبری توده‏ای از بین کسانی که بیشترین آسیب را از اوضاع جاری دیده‏اند یارگیری می‏کند. شاهزادگان و اشراف دوره قاجاری، که مناسبات منضبط طبقاتی خود را از دست داده‏اند، عشایر و ایلیاتیها، به ویژه خانزاده‏ها که نظم قبیله‏ای خود را از دست داده‏اند، طبقه متوسط جامعه شهری که خود منتقد اوضاع قبل بودند و از جمله آن دسته که به نوعی با فرهنگ مدرن آشنا شده بودند، تحصیلکردگان در دیار فرنگ که وضعیت موجود را نامناسب تشخیص می‏دادند و از همه مهمتر مشروطه‏خواهان و اصلاح‏طلبان که آمال و آرزوهای خود را ناکام می‏یافتند و کسانی که دارای ریشه‏های اجتماعی سست‏تری بودند در این بسیج عمومی شرکت کردند. پذیرش ایدئولوژی حاکم و رهبری مقتدر از سوی این جریانات ریشه در همین عامل دارد. رهبری با مدد نخبگان فکری و سیاسی که در پی ناجی بودند دست به ایدئولوژی‏سازی زد. گرچه شاه از سواد کافی بی‏بهره بود ولی به این نکته واقف بود که طبقه نخبه‏ای را به همین منظور گرد خود آورد و برنامه‏های آنان را به مرحله اجرا گذارد. «ناسیونالیسم رمانتیک»، ایدئولوژی و یا سمبل کلی بود که در قالب همبستگی نژادی ـ ملی و تقویت روح ملی ایرانی در فضای فکری، فرهنگی اجتماع تعمیم یافت؛ به گونه‏ای که کمتر ادیب، نویسنده، متفکر و یا سیاستمداری را می‏یابیم که خارج از این بسیج توده‏ای دست به قلم ببرد و یا عمل نماید. چه کسانی که درون نظام دولتی جای دارند و چه اشخاصی که خارج از سیستم فعالیت می‏کنند در این پروسه شرکت کردند و سمبل ناسیونالیسم به عنوان گفتمان غالب در عرصه‏های مختلف فرهنگی، اجتماعی و سیاسی حاکمیت یافت. با عنایت به این موضوع و با توجه به اینکه در این دوره شاه تأسیس حزبی فراگیر همچون حزب خلق ترکیه را از مشاوران و عوامل سیاسی خود طلب می‏نمود و با وجود این، به دلایلی چنین نهادی تأسیس نشد، می‏توان به این نتیجه رسید که هیئت حاکمه از مهم‏ترین عامل ایجاد نظام توتالیتر تهی بود. در عین حال، آرمانهای رژیم سیاسی به علت تقابل ایدئولوژیک با باورهای مذهبی و سنتی جامعه موفق به اقناع ایدئولوژیک در کلیت جامعه نشده است. از این‏رو در ایجاد بسیج توده‏ای حداقل در بین بخشی از پیکره اجتماع وقت عاجز مانده است، گرچه در نتیجه گسست فکری و ایدئولوژیک جامعه، که از چند دهه قبل آغاز شده بود، توانسته بود بر موج پدید آمده سوار شود؛ ولی در هدایت آن به طور کلی موفق نبود؛ و در ثانی به دلیل خصلتهای ذاتی جامعه توده‏ای، سرانجام، تلاشها به صورت ناکامل و ناموفق متوقف شد؛ از این‏رو، در خوش‏بینانه‏ترین حالت می‏توان آن نظام را شبه توتالیتر نام نهاد. برخی به شیوه غیرمتعارف از آنچه که در جامعه‏شناسی از مدلهای نظامهای سیاسی نام برده می‏شود، نوع نظام سیاسی دوره مورد نظر را، با الهام از بابی سعید، «کمالیسم» نامیده‏اند. بابی سعید برنامه اصلاحی مصطفی کمال در ترکیه را نه فقط به عنوان یک مدل سیاسی، اجتماعی وحتی نهضت بلکه به عنوان گفتمانی هژمونیک جهت جداسازی دولت از اسلام معرفی می‏نماید، گفتمانی که سرانجام در هیئت نهضتی بزرگ به بخشی از کره خاک سر و سامانی دیگر بخشید و به عمر نوعی از حاکمیت (: خلافت) پایان داد؛ و از آنجا تأثیرات خود را بر سایر مناطق با همان شرایط بر جای گذاشت. بنا به گفته سعید، این گفتمان در طول دوره شکل‏گیری جمهوری جدید در ترکیه (45-1923م) ظاهر شد. از نظر بابی سعید گفتمان کمالیسم حاوی مؤلفه‏های زیر بود: ــ غیردینی کردن ــ ملی‏گرایی ــ مدرن شدن ــ غربی شدن. او می‏گوید دو راهبر اول، به طور واضح، در شش شعاری که کمالیستها برای تلخیص ایدئولوژی خود تدوین کرده بودند، طرح‏بندی شد. تحت عنوان، به اصطلاح، «شش تیر» کمالیسم. (جمهوریخواهی، ملی‏گرایی، مردم‏گرایی، سوسیالیسم دولتی، غیردینی کردن و انقلاب‏خواهی). دو موضوع دیگر، یعنی مدرن شدن و غربی شدن کاملاً در سراسر گفتمان به چشم می‏خورد. سعید معتقد است «کمالیسم» بر ساختار ذهنی شاه ایران تأثیر وافرداشت، به گونه‏ای که او علنا سیاستهای آتاتورک را تقلید کرد. در اینکه رضاشاه در اعمال سیاستهای راهبردی خود عمیقا از آتاتورک الهام گرفت تعرضی نیست؛ مسئله این است که «کمالیسم» را در ادبیات سعید به عنوان یک گفتمان می‏یابیم و، همان‏گونه که گذشت، نظام سیاسی به تعامل دو حوزه خصوصی و عمومی اشاره دارد؛ حال آنکه در گفتمان، صرف مناسبات دموکراتیک یا غیر آن به میان نمی‏آید. بنابراین، پذیرش گفتمان «کمالیستی» به عنوان نوع نظام سیاسی خالی از اشکال نیست؛ با این حال، انعکاسی از محتوای آن نظام است. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1. به این دلیل از مارکس و وبر نام بردیم که معمولاً این دو را از آن نظر که شالوده جامعه‏شناسی سیاسی را بنا نهادند از بنیادگذاران جامعه‏شناسی سیاسی می‏دانند گرچه اگوست کنت، هربرت اسپنر و امیل دورکیم را نیز از بنیادگذاران جامعه‏شناسی نام برده‏اند. 2. برای مثال، کاتانو موسکا، ویلفر دو پارتو، روبرت میشلز، هرولدلاسول، تئودور آدورنو. 3. موضوعات متعددی که در کشاکش این رابطه بررسی می‏شوند عبارت‏اند از: توزیع قدرت، احزاب سیاسی، مشارکت سیاسی، ایدئولوژی و شکل گیری افکار عمومی.... 4. نک: حسین بشیریه. جامعه‏شناسی سیاسی. تهران، نشر نی، 1374. ص 328 به بعد. 5. mass society. 6. مثل محمدعلی همایون کاتوزیان 7. همچون احمد اشرف 8. مانند جان فوران 9. مانند بابی سعید 10. military autocracy. منبع: سایت موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

ویژگی ادبیات و فرهنگ دوره پهلوی اول

علیرضا ذاکر اصفهانی گرچه ادبیات این دوره از بار سیاسی کمتری برخوردار بود، با این حال، یک مسئله سیاسی همچنان سرلوحه فعالیتهای ادبای وقت بود و آن ناسیونالیسم باستانگرا بود. وجه اختلاف این ناسیونالیسم با ناسیونالیسم دوره قبل جنبه فرهنگی آن بود که آن را با ناسیونالیسم سیاسی قبل متفاوت می‏ساخت، ناسیونالیسمی که به عنوان ایدئولوژی رژیم جهت ایجاد اقتدار و مشروعیت سیاسی از آن بهره گرفته می‏شد. چنین ایدئولوژی‏ای در قالب مباحث ایرانشناسی و تحقیقات تاریخی درونمایه ادبیات وقت را تشکیل می‏داد. برای مثال، تعدادی از مقالات محمدعلی فروغی (1256-1321ه . ش)، یکی از تئوریسینها و پراکتیسینهای دستگاه حکومت، عبارت‏اند از: «خطابه در آثار ملی»، «نفوذ زبانهای بیگانه در زبان فارسی»، «مقدمه بر خطابه بهرام گور تهمورس انگلساریا»، «پیام من به فرهنگستان»، «فرهنگستان چیست؟»، «ایران را چرا باید دوست داشت؟» «درباره تاریخ ایران».1فروغی همچنین به تنظیم و تلخیص شاهنامه همت گماشت و ابیاتی در مدح شاه به آن اضافه کرد.2 این اقدام او انتقادات زیادی از سوی ادبای وقت، مانند ملک‏الشعرای بهار نسبت به او در پی داشت. رویکرد فوق در آثار مختلف ادبی این دوره مشهود است. در زمینه نمایش، گریگور یقیکیان، نمایشنامه‏های صادق هدایت، میرزاده عشقی، ابوالحسن فروغی، تندرکیا، محقق‏الدوله، علی نصر با همان سمت و سو نوشته می‏شوند که عمدتاً دارای مضامینی تاریخی و بیشتر اسطوره‏سازانه هستند. تجددطلبی در این دوره همچنان پرشتاب به راه خود ادامه می‏دهد. از این رو، چنین نگرشی را نیز در آثار متعدد ادبی فراوان می‏یابیم. در زمینه آثار نمایشی می‏توان از نمایشنامه معروف حسن مقدم با عنوان جعفرخان از فرنگ برگشته یاد کرد که در آن به حاکمیت تفکر سنتی در جامعه ایرانی و سطحی‏نگری جوان از فرنگ برگشته، هر دو انتقاد می‏شود. در زمینه تجدیدنظر دینی می‏توان به فعالیتها و تلاشهای کسروی، شریعت سنگلجی و حکمی‏زاده اشاره کرد که در فضای تجدد در پی تجدیدنظرهایی در عرصه دین می‏باشند. در زمینه رمان از جمالزاده سرآمد رمان‏نویسان در مجموعه یکی بود یکی نبود و قصه‏های کوتاه برای بچه‏های ریشدار یاد می‏کنیم که در آن به نقد رفتارهای فردی و اجتماعی جامعه سنتی و در حال گذار ایران، به ویژه باورهای مذهبی مردم، می‏پردازد. بجز او باید از هدایت نام برد که سهم عمده‏ای در ادبیات عصر تجدد دارد. بخشی از داستانهای او از قبیل علویه خانم و سگ ولگرد با الهام از نویسندگانی چون گی دو موپاسان و آنتوان چخوف و بخشی نظیر سه قطره خون با الهام از آثار کافکا و سارتر نوشته شده که در آنها از فضای سنت خارج می‏شود و ذهنیت فردیت‏یافته مدرن را در نوشته‏هایش انعکاس می‏دهد. چنین ذهنیتی را عمیقاً در اثر معروف او بوف کور مشاهده می‏کنیم.م. ف. فرزانهنویسنده مقیم خارج در مصاحبه با رامین جهانبگلو می‏گوید: بر طبق آنچه خود هدایت به من گفت، او کار ادبیات را نزد کشیشی فرانسوی شروع کرد که در مدرسه سن‏لویی تهران درس می‏داد. این کشیش مردی استثنایی بود؛ چونکه به فرم ادبی‏ای علاقه داشت که حتی در اروپا چندان رایج نبود و به نویسندگان و شاعرانی علاقه داشت که آثارشان چندان خوانده نمی‏شدند، به نظر من او بود که هدایت را به سوی فرم زیبایی‏شناختی مدرنی سوق داد که در ایران اصلاً نمی‏شناختند. یادمان نرود که در آن هنگام ما در دهه 1920م هستیم و غرب عرصه ظهور و بالش نهضتهای زیبایی‏شناختی مهمی، چون دادائیسم، سوررئالیسم، اکسپرسیونسیم و در معماری باوهاوس3 است. پس از آن هدایت به اروپا فرستاده شدتا درس مهندسی بخواند. در اکول تر اپوبلیک (مدرسه خدمات عمومی)، او به ناگزیر تحت تأثیر باوهاوس قرار گرفت....4 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1. نک : حبیب یغمایی. مقالات فروغی ـ محمدعلی ذکاءالملک. تهران، انتشارات یغمایی، 1353. ج 1. 2. نک: یادنامه فردوسی. تهران، انجمن مفاخر ملی ایران، 1349. 3. Bauhaus 4. رامین جهانبگلو. ایران و مدرنیته. تهران، نشر گفتار، 1379. ص 240. منبع: سایت موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

...
72
...