انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

۶۰ سال پس از کودتا؛ درام یک دموکراسی ناکام

پالاش گوش/ ترجمه: شیدا قماشچی درام پیچیده‌ای که ایران، آمریکا، بریتانیا و اتحاد جماهیر شوروی در ایجاد آن نقش داشتند؛ وضعیتی چنان دشوار و آشتی‌ناپذیر که شکل‌گیری بسیاری از روابط بین‌المللی تا به امروز را تبیین کرده است. آگوست ۱۹۵۳، نیروهای وابسته به محمدرضا پهلوی، شاه ایران، با پشتیبانی سرویس‌های اطلاعاتی آمریکا و بریتانیا، محمد مصدق نخست‌وزیر را از قدرت ساقط کردند. تاثیرگذاری سرویس‌های اطلاعاتی آمریکا و انگلیس بر این «تغییر رژیم» اجباری، غیرقابل انکار است. درگیری میان پلیس، ارتش و عناصر سلطنت‌طلب از یکسو و طرفداران محمد مصدق از سویی دیگر به کشته شدن صد‌ها تن انجامید و در پی آن مصدق بازداشت شد و ژنرال بازنشسته فضل‌الله زاهدی با حمایت شاه، خود را نخست‌وزیر نامید. جرم مصدق حمایت از ملی شدن صنعت نفت بود که با منافع شرکت نفت انگلیس در تضاد کامل بود. کودتای ۱۹۵۳ نه تنها ایران را از کنترل منابع عظیم انرژی‌اش بازداشت بلکه تمام تلاش‌ها برای تبدیل ایران به یک جامعه دموکراتیک را نیز ناکام گذاشت. خاطرات تلخ این کودتا پس از ۲۶ سال از یاد مخالفان شاه نرفت و این بار، ایرانیان خشمگین شاه را سرنگون کردند. خشم و کینه مردم ایران و خاورمیانه از آمریکا را می‌توان در وقایع سال۱۹۵۳ ریشه‌یابی کرد. مصدق در ابتدا به دستور شاه به قدرت رسید تا مانعی باشد در برابر پیشروی کمونیسم در ایران (حزب توده، حزب کمونیست ایران، با پشتیبانی شوروی این نقش را بر عهده داشت). در زمان جنگ جهانی دوم، بریتانیا حضور چشمگیری در ایران یافت. به بهانهٔ کنترل مسیرهای انتقال نفت به روسیه (که در آن هنگام جزو متحدین به شمار می‌آمد) و جلوگیری از دستیابی آلمان نازی به نفت، ایران توسط نیرو‌های بریتانیا اشغال شد. در حقیقت، بریتانیا و روسیه در سال ۱۹۴۱ رضاشاه را با توطئه‌ای برکنار کردند تا از همکاری او با آلمان جلوگیری کنند و محمدرضا شاه پسر او که فردی انعطاف‌پذیر بود را به قدرت رساندند. پس از جنگ، بریتانیا کنترل حوزه‌های نفتی ایران را به عهده گرفت. این نظارت از طریق کمپانی نفتی ایران - انگلیس انجام می‌گرفت که بعد‌ها به کمپانی نفت انگلیس تغییر نام داد. در سال ۱۹۵۱ هنگامی که مجلس ایران و مصدق به دنبال ملی شدن صنعت نفت بودند، سرویس اطلاعاتی انگلیس در پی انجام نقشه‌ای برآمد تا مصدق را برکنار کند. به دستور انگلیس تحریم‌های جهانی نیز بر نفت ایران اعمال شد تا ایران از نظر اقتصادی تحت فشار قرار گیرد (روشی که بعد‌ها نیز از آن برای مقاصد دیگری استفاده شد). قدرت‌های غربی با همکاری سازمان اطلاعاتی آمریکا، ژنرال زاهدی را برای مهندسی کودتا برگزیدند. کودتایی که شاه ضعیف و تازه بر سر کار آمده نیز مجبور به حمایت از آن شد (نکته جالب اینکه زاهدی در سال ۱۹۴۰ به جرم تلاش برای تشکیل یک دولت نازی در ایران، توسط انگلیسی‌ها به زندان افتاده بود). مصدق ۳۰ سال پیش از کودتا از مخالفان به قدرت رسیدن رضاشاه بود. او [پس از کودتا] به جرم خیانت به کشور دستگیر و ۳ سال زندانی شد و باقی عمرش را تا زمان مرگش در سال ۱۹۶۷ در حبس خانگی گذراند. یرواند آبراهامیان، تاریخ‌نگار می‌نویسد: «موفقیت مصدق در ملی کردن صنعت نفت و خارج کردن کمپانی نفت انگلیس از ایران، نمونه‌ای شد برای دیگر کشور‌ها تا از روش او پیروی کنند و این خطری بود که منافع آمریکا را تهدید می‌کرد.» مصدق شخصیتی متفاوت و مقاوم داشت و برکناری او از قدرت این شبهه را ایجاد کرد که کشورهای غربی، به خصوص آمریکا، در این جریان دست داشته‌اند؛ شبهه‌ای که هیچگاه از میزان آن کاسته نشد. شاه ایران از یک مقام سلطنتی با قدرتی محدود به یک حکمران مستبد تبدیل شد که به حمایت مالی و نظامی آمریکا وابسته بود. این وابستگی تا جایی پیش رفت که سازمان اطلاعاتی آمریکا آموزش ساواک، پلیس مخفی شاه را برعهده گرفت. کودتا موفقیت‌آمیز به نظر می‌رسید، چرا که دستیابی آمریکا و انگلیس به منابع نفتی ایران برای چند دهه تضمین شده بود و از سویی دیگر خطر تبدیل ایران به یک کشور کمونیستی تحت لوای همسایه شمالی‌اش یعنی شوروی، از بین رفته بود. اما در درازمدت، همان‌گونه که در انقلاب ۱۹۷۹ علیه شاه و درگیری میان واشنگتن و تهران به تصویر در آمد، براندازی مصدق در سال ۱۹۵۳ تبعات بسیار سنگین‌تر و خطرناکتری در پی داشت: دشمنی ایرانیان و بخش بزرگی از خاورمیانه با آمریکا و گسترش یافتن مبارزات اسلامی. مادلین آلبرایت، وزیر امور خارجه اسبق آمریکا از انجام این کودتا و عواقب آن اظهار پشیمانی کرد: «دولت آیزنهاور بر این باور بود که با در نظر گرفتن منافع استراتژیک، این تصمیمات قابل توجیه هستند ولی این کودتا به وضوح مانع توسعه سیاسی ایران گردید. این حقیقت که تا به امروز بسیاری از ایرانیان از دخالت‌های آمریکا در سیاست‌های داخلی کشورشان منزجرند، به آسانی قابل درک است.» استفان کینزر در کتاب «همهٔ مردان شاه» می‌نویسد: «ارتباط میان کودتای ۱۹۵۳، حکومت مستبدانه شاه و انقلاب اسلامی تا در آتش غوطه‌ور شدن برج‌های تجارت جهانی نیویورک، دور از ذهن نیست.» در سال ۲۰۰۹، رئیس‌جمهور ایالات متحده برای نخستین بار به دست داشتن دولت آمریکا در کودتای ۱۹۵۳ ایران اشاره کرد. باراک اوباما در سخنرانی‌اش در قاهره مصر گفت: «در دوران جنگ سرد، ایالات متحده در براندازی دولت ایران، که با انتخاباتی دموکراتیک برگزیده شده بود، دست داشت... ایران برای سال‌های متمادی از مخالفان کشور من به شمار آمده است و تاریخ میان این دو کشور همواره پر از آشوب بوده است.» اوباما با لحنی دلجویانه و در تلاش برای برقراری آشتی میان دو کشور می‌افزاید: «ایران نیز پس از انقلاب اسلامی، نقش فراوانی در گروگانگیری و خشونت علیه نظامیان و غیرنظامیان آمریکایی داشته است. همگی ما از وقایع گذشته به خوبی آگاه هستیم. من به صراحت به سران حکومت ایران و مردم آن کشور اعلام کرده‌ام که کشور من آماده است تا گذشته را پشت سر نهاده و به سمت آینده پیش برویم.» اکنون، با گذشت شش دهه از کودتای ۱۹۵۳، آمریکا امیدوار است که روحانی فصل جدیدی برای ایجاد صلح و برقراری رابطه میان واشنگتن - تهران آغاز کند. منبع: International Business Time ترجمه و نشر: سایت تاریخ ایرانی

درخواست ثریا از شاه - شاه فوزیه را کی طلاق داد؟!

ثریا اسفندیاری بختیاری در اول تیر ۱۳۱۱ در بیمارستان میسیونرهای انگلیسی در اصفهان متولد شد. پدرش خلیل فرزند اسفندیار، سردار اسعد بختیاری بود. خلیل، زمانی که در آلمان رشته حقوق و اقتصاد سیاسی می‌خواند با اوا کارل ازدواج کرد. اوا، خود متولد سن پترزبورگ، پایتخت دولت روسیه تزاری بود و پیش از شروع جنگ اول جهانی به همراه خانواده‌اش به آلمان بازگشته بود خلیل پس از پایان تحصیلاتش به همراه اوا به ایران آمد و شش سال از ازدواج آن دو می‌گذشت که ثریا به دنیا آمد. وضعیت نامطلوب بهداشتی در ایران و شیوع بیماری‌های پوستی و آبله، اوا را بر آن داشت تا کودک ده‌ ماهه‌اش را برای دوری از خطر بیماری به برلین ببرد. اما چهار سال بعد دوباره به اصفهان بازگشتند. خلیل اکنون معاون هنرستانی در اصفهان بود. ثریا ابتدا در مدرسه مادام الی منتال همراه گروهی از کودکان آلمانی درس می‌خواند. او دوران تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه بهشت آیین اصفهان سپری کرد و تا کلاس چهارم متوسطه در این شهر بود. سپس در فروردین ۱۳۲۵، خانواده بختیاری به سوئیس مهاجرت کردند و در شهر زوریخ ساکن شدند. ثریا ابتدا به مدرسه شبانه‌روزی دخترانه مونترو رفت و یک سال بعد به لوزان منتقل شد و در ۱۳۲۹ برای ادامه تحصیلات به لندن رفت. پس از طلاق فوزیه ـ نخستین همسر محمد‌رضا پهلوی که خواهر ملک فاروق پادشاه مصر بود ـ در مهر ۱۳۲۷، شاه ایران درصدد یافتن همسر تازه‌ای برای خود بود اما او از میان دهها دختری که برایش در نظر گرفته بودند، هیچ یک را نمی‌پسندید. تا اینکه حضور ثریا در اروپا و اوصافی که از او بر می‌شمردند، محمد‌رضا را بر آن داشت تا خواهرش شمس را برای دیدار ثریا به لندن بفرستد. شمس او را پسندید و ترتیب ملاقات او با برادرش را در پاریس داد. محمد‌رضا نیز با دیدن ثریا، موافقت خود را برای ازدواج با او اعلام کرد. از آن پس موضوع ازدواج دوم محمد‌رضا، در ایران بر سر زبانها افتاد. ثریا به تهران آمد و در مجلسی خصوصی رسمآً از او خواستگاری شد. در ۱۹ مهر ۱۳۲۹ دربار ایران در اعلامیه‌ای خبر نامزدی محمد‌رضا پهلوی با ثریا اسفندیاری بختیاری را به اطلاع مردم ایران رساند و در ۲۳ بهمن همان سال مراسم عقد آن دو در کاخ مرمر تهران برگزار شد و ثریا با مهریه‌ای شامل یک جلد کلام‌الله مجید، یک عدد نیم‌تاج برلیان، یک گلوبند (گردنبند) برلیان و پنج میلیون ریال وجه نقد رایج کشور به عقد محمد‌رضا پهلوی درآمد و به عنوان ملکه ایران شناخته شد. از آن پس، ثریا در اروپا زندگی خود را در سرگردانی آغاز کرد. او از این کشور به آن کشور می‌رفت و همواره سوژه‌ای مطرح نزد خبرنگاران مطبوعات اروپایی بود وی مدتی به هنرپیشگی در سینما روی آورد و در دو فیلم سینمایی از جمله فیلم «سه چهره یک زن» ساخته بولونینی نیز بازی کرد اما از آنجا که نتوانسته بود در این راه موفقیتی کسب کند، از این کار کناره گرفت ورود ثریا به دربار پادشاه ایران با حوادث متعددی همراه بود. در آن سال، نفت ایران ملی شد و با روی کار آمدن دولت محمد مصدق به عنوان نخست‌وزیر، ایران دستخوش تحولات شگرفی شد. ثریا که روحیه‌ای دور از سیاست داشت و به امور اجتماعی علاقه زیادی نشان می‌داد با تأسیس جمعیت خیریه ثریا پهلوی خود را از امور سیاسی کنار کشید. او همواره در ناملایمات از شاه می‌خواست که سلطنت را رها کرده و در گوشه‌ای از اروپا به کشاورزی بپردازند. ثریا به محمد‌رضا گفته بود که او را به عنوان یک شوهر می‌خواهد نه یک پادشاه. در مرداد ماه ۱۳۳۲ که موضوع برکناری مصدق مطرح شده بود و کشورهای حامی شاه قصد کودتایی علیه مصدق داشتند، ثریا نیز به همراه شاه از رامسر به عراق و از آنجا به رم گریخت و پس از کودتای امریکایی ـ انگلیسی ۲۸ مرداد، چندی پس از محمد‌رضا به ایران بازگشت. یک سال بعد در ۱۳۳۳ ش، علیرضا برادر تنی محمد‌رضا بر اثر سانحه هوایی جان باخت. تا پیش از این به عنوان جانشین محمد‌رضا نام برده می‌شد. با مرگ علیرضا، شاه به طور جدی در فکر جانشینی برای خود افتاد. ثریا تا آن زمان نتوانسته بود فرزندی به دنیا آورد. از آن پس موضوع درمان ثریا مطرح شد. زنان دربار ایران به ویژه اشرف، خواهر دوقلوی شاه، بیش از همه برادرش را برای بچه‌دار شدن تحت فشار گذاشته و با تحریکات خود، ملکه ایران را در رنج انداخته بود. این در حالی بود که ثریا می‌کوشید از قدرت و نفوذ خاندان پهلوی بر همسرش بکاهد. درمان ثریا با استفاده از پزشکان متخصص خارجی آغاز شد و حتی یک بار در ۱۹۵۵ م / ۱۳۳۴ ش شاه و ثریا در سفری غیر رسمی به امریکا، در مرکز پزشکی پرسپتاریان تحت انواع آزمایشهای پزشکی قرار گرفتند. اما پزشکان به آنان توصیه کردند که باید صبر کنند. در سال ۱۳۳۶ش، شاه امید خود را به بچه‌دار شدن همسرش از دست داد. از این رو در دی ماه ۱۳۳۶ ثریا به سن موریس سوئیس رفت و در ۲۳ اسفند همان سال خبر طلاق آن دو منتشر شد. شاه در نطقی رادیویی به همین مناسبت اعلام کرد که تصمیم گرفته است مصالح مملکتی را بر علایق شخصی خود مقدم بدارد. در طلاق‌نامه‌ای که در آلمان توسط دکتر محمد‌علی هدایتی وزیر دادگستری و سرلشکر نعمت‌الله نصیری فرمانده گارد سلطنتی ایران به ثریا تسلیم شد، شرایط زیادی قید شده بود از جمله حقوق ماهیانه سیصد هزار ریال و عنوان والاحضرت و حق استفاده از گذرنامه سیاسی. از آن پس، ثریا در اروپا زندگی خود را در سرگردانی آغاز کرد. او از این کشور به آن کشور می‌رفت و همواره سوژه‌ای مطرح نزد خبرنگاران مطبوعات اروپایی بود وی مدتی به هنرپیشگی در سینما روی آورد و در دو فیلم سینمایی از جمله فیلم «سه چهره یک زن» ساخته بولونینی نیز بازی کرد اما از آنجا که نتوانسته بود در این راه موفقیتی کسب کند، از این کار کناره گرفت. اوچند بار قصد ازدواج با هنرپیشگان معروف اروپایی و امریکایی داشت که هر بار بی‌نتیجه می‌ماند. مدتی نیز به همسری فرانکو ایندو وینا کارگردان ایتالیایی درآمد که زندگی مشترک آنان با مرگ فرانکو بر اثر سانحه هوایی،‌ خاتمه یافت. علیرضا، شاه به طور جدی در فکر جانشینی برای خود افتاد. ثریا تا آن زمان نتوانسته بود فرزندی به دنیا آورد. از آن پس موضوع درمان ثریا مطرح شد. زنان دربار ایران به ویژه اشرف، خواهر دوقلوی شاه، بیش از همه برادرش را برای بچه‌دار شدن تحت فشار گذاشته و با تحریکات خود، ملکه ایران را در رنج انداخته بود. این در حالی بود که ثریا می‌کوشید از قدرت و نفوذ خاندان پهلوی بر همسرش بکاهد در خاطرات اسدالله علم وزیر دربار محمد‌رضا آمده است که ثریا در سال ۱۳۵۴ ش. در نامه‌ای از شاه خواسته بود که آپارتمانی در پاریس برایش خریداری کند و شاه نیز با این خواسته او موافقت کرده بود. یک سال بعد نیزدر آبان ۱۳۵۵ تقاضای مستمری ماهیانه به مبلغ شش تا هفت هزار دلار کرده بود که این بار شاه از او به خشم آمد. شاه اگر چه اندکی پس از طلاق ثریا، با فرح دیبا در آذر ۱۳۳۸ ازدواج کرد، اما همچنان به ثریا علاقه نشان می‌داد. حتی گفته شده است در زمانی که محمد‌رضا پهلوی پس از فرار از ایران روزهای آخر عمر خود را در سال ۱۳۵۹ش. در قاهره سپری می‌کرد، ثریا نامه‌ای محرمانه برای او فرستاده بود که از محتوای آن اطلاعی در درست نیست. با این حال، ثریا اسفندیاری، پس از ترک ایران هرگز به کشور بازنگشت و سرانجام در سوم آبان ۱۳۸۰ جسد او توسط یکی از نزدیکانش در آپارتمانش در پاریس به دست آمد. منبع: سایت نکته‌نیوز

چرا کشف حجاب؟ - به بهانه‌ی واقعه‌ی مسجد گوهرشاد

محسن نعیمی واقعه‌ی کشف حجاب از نقاط عطف تاریخ ایران دوره‌ی پهلوی است. دغدغه‌ی یادداشت حاضر، بررسی این نکته است که حکومت پهلوی از واقعه‌ی کشف حجاب چه هدف یا اهدافی را دنبال می‌نمود؟ آیا تظاهر به تمدن غربی تنها دلیل این اقدام بود؟ بر خلاف تصور نادرستی که در میان بسیاری از پژوهشگران و دانش‌پژوهان مسائل تاریخی وجود دارد، واقعه‌ی مسجد گوهرشاد پس از کشف حجاب اتفاق نیفتاد، بلکه چند ماه پیش از آن رخ داد. نگاهی دوباره به تاریخ این دو رویداد، به خوبی روشن‌کننده‌ی این امر است: در حالی که کشف حجاب در 17 دی‌ماه 1314 روی داد، واقعه‌ی مسجد گوهرشاد 21 تیرماه به وقوع پیوست؛ یعنی حدود شش ماه پیش از کشف حجاب. بر این اساس، واقعه‌ی مسجد گوهرشاد را یا می‌بایست واکنشی به اجباری شدن کلاه شاپو به جای کلاه پهلوی برای مردان دانست یا پاسخی به شایعات درباره‌ی احتمال اجرای کشف حجاب زنان. اما دغدغه‌ی یادداشت حاضر این نکته است که حکومت پهلوی از واقعه‌ی کشف حجاب چه هدف یا اهدافی را دنبال می‌نمود؟ آیا تظاهر به تمدن غربی تنها دلیل این اقدام بود؟ قطعاً گرایش به ظواهر تمدن از جمله اهداف رضاشاه و هم‌فکران وی بوده است. به خصوص که پس از نسل اول روشن‌فکری، روشن‌فکران بعدی جامعه به تدریج به این جمع‌بندی می‌رسیدند که میان شرایط عینی مدرنیته، مظاهر فرهنگی آن و همچنین شرایط ذهنی آن، ارتباط برقرار است. از این رو، هر چه در یکی از این زمینه‌ها به پیش رویم، می‌توانیم در جهات دیگر نیز شاهد گسترش فرآیند مدرنیته باشیم. رضاشاه قطعاً بدون هراس به سراغ کشف حجاب نرفت، زیرا کمی پیش از آن در کشور همسایه، یعنی افغانستان، اتفاقی افتاد که احتمالاً می‌بایست رضاشاه را به هراس انداخته باشد. آن اتفاق این بود که امان‌الله‌خان، پادشاه این کشور، که به تازگی از سفر اروپا به کشور خود بازگشته بود، در افغانستان کشف حجاب را اعلام نمود و این واقعه به قیام علیه او انجامید و وی سرنگون شد. امان‌الله‌خان در تهران به دیدار رضاشاه نیز آمده بود (1308) و قطعاً رضاشاه با اندیشه‌ی او آشنایی داشت. بنابراین پیش از آتاتورک، شاید این امان‌الله‌خان بود که بر رضاشاه تأثیر نهاده بود. اگر ترتیب وقایع را در نظر داشته باشیم، با سقوط او، طبیعی می‌نماید که رضاشاه حداقل تا مدتی ریسک دستور کشف حجاب را به جان نخریده باشد. به خصوص اینکه قطعاً بخشی از مردم ایران نیز از تجربه‌ی افغانستان مطلع بودند و قیام مردم افغانستان می‌توانست به ایران نیز کشیده شود. در واقع رضاشاه در جنگ با حجاب به جنگ با سنت می‌رفت؛ سنتی که برای خود متولی داشت. جنگ با حجاب، جنگ با متولیان امر سنت بود. رضاشاه به مثابه کسی که در تلاش بود تا یک حکومت مطلقه را تأسیس نماید، قائل به حذف همه‌ی گروه‌های مرجع نیز بود. جامعه‌پذیری روحانیت را نیز منسوخ شده می‌دانست و از این رو، به جنگ سنت‌ها رفت. او توانست در دوره‌ی حیات سیاسی خود، روحانیت را به گوشه‌ی انزوا ببرد، لیکن از آنجا که روند نوسازی‌اش آمرانه بود، به محض سقوطش، جامعه به حالت گذشته بازگشت. بر این اساس، طبیعی است که عامل انگیزه‌بخش دیگری مجدداً رضاشاه را مجاب نموده باشد تا دستور کشف حجاب را صادر نماید. قطعاً یکی از این انگیزه‌ها، دیدار او از آنکارا بود. این بار رضاشاه خود به کشوری با اسلوب مدیریتی شبیه ایران رفت و از نزدیک شاهد فضای شبه‌مدرنیستی ترکیه شد. آتاتورک در اقداماتی این گونه از رضاشاه پیش بود. به خصوص اینکه فضای افکار عمومی در برابر آتاتورک قابل قیاس با امان‌الله‌خان نبود. در جامعه‌ی ترکیه نیز کشف حجاب برای آتاتورک هزینه‌زا بود، لیکن نه به اندازه‌ی هزینه‌ای که امان‌الله‌خان پرداخت نمود. بنابراین دیدار رضاشاه از ترکیه، او را با چهره‌ی جدیدی از مظاهر مدرنیته آشنا نمود. از طرف دیگر، روشن‌فکران و نخبگان سیاسی ایرانی، همچون علی‌اکبر سیاسی و عبدالحسین تیمورتاش، تا پیش از این، بسیار کوشیده بودند تا او را راضی کنند که دستور کشف حجاب را صادر نماید؛ اما شاه در مقابل این خواسته‌ها ایستاده بود و صراحتاً بیان داشته بود که اگر قرار باشد همسرش حجاب خود را بردارد، او را طلاق می‌دهد! اما همین شاه، اندکی بعد و در 17 دی‌ماه، به همراه همسر و دختران بی‌حجابش در مراسم کشف حجاب در دانشسرای دختران شرکت می‌کند. رضاشاه فرد باسوادی نبود. قطعاً جامعه‌ی روشن‌فکری بر او تأثیر نهادند. علاوه بر این، ترکیه برای او یک الگو شد. با همه‌ی این احوال، رضاشاه می‌توانست از کنار مسائلی چون کشف حجاب دستاوردهای دیگری نیز داشته باشد. نکته‌ای که در چارچوب مدرنیته‌خواهی رضاشاه محوریت دارد، تلاش او برای محوریت‌بخشی نقش دولت به عنوان مرجع اصلی همه‌ی مسائل در جامعه‌ی ایرانی است. تا پیش از این و در دوره‌ی قاجاریه، این روحانیت بود که نقش مرجع را ایفا می‌نمود. حکومت قاجاریه در نقش یک دولت پاتریمونیال، کارویژه‌های عمده‌ای را که ما از حکومت‌ها انتظار داریم، ایفا نمی‌نمود؛ جمله نهاد قضاوت. جدای از این، روحانیت طرف مشورت مردم بود و همچنین توانایی ایجاد فصل‌الخطاب را داشت. آن‌چنان که در ماجرای تنباکو، این کار را نمود و البته حتی پیش از آن و در جریان جنگ‌های ایران و روس، مردم را دعوت به جهاد نمود و در ماجرای مشروطیت نیز پیشرو شد. برای یک دولت مطلق همچون حکومت رضاشاه، ایفای نقش مرجعیت جامعه از طرف نهادی غیر از حکومت، قابل پذیرش نبود. رضاشاه دادگستری را مستقل از روحانیت بنیان نهاد، اوقاف را از دست آنان خارج نمود، سازمان پرورش افکار تأسیس نمود و... البته موارد گفته‌شده در طول حکومت رضاشاه انجام شد و نه الزاماً در همان سال‌های نخست حکومت وی. اما همه‌ی این موارد بسیار هدفمند انجام می‌شد. قطعاً از جمله اهداف سلبی و مهمی که رضاشاه دنبال می‌نمود تضعیف نهاد روحانیت بود. در این راستا، تلاش برای کشف حجاب نیز می‌تواند اقدامی علیه روحانیت باشد. همان طور که مخالفت‌ها در مشهد نیز به دست یک روحانی به نام بهلول رقم خورد. همان گونه که شیخ محمد بافقی، آن زمانی که خانواده‌ی سلطنتی بدون حجاب وارد صحن حرم مطهر حضرت معصومه شدند، زبان به اعتراض گشود؛ آن‌چنان که روحانیون وقتی امان‌الله‌خان، پادشاه افغانستان، با ثریا، همسر بی‌حجاب خود، به ایران آمد اعتراض کردند. در واقع رضاشاه در جنگ با حجاب به جنگ با سنت می‌رفت؛ سنتی که برای خود متولی داشت. جنگ با حجاب، جنگ با متولیان امر سنت بود. رضاشاه به مثابه کسی که در تلاش بود تا یک حکومت مطلقه را تأسیس نماید، قائل به حذف همه‌ی گروه‌های مرجع نیز بود. اگرچه وی تحصیل‌کرده نبود، اما قطعاً چه خود و چه اطرافیان وی، نسبت به پیامدهای این کار آگاه بودند. رضاشاه قائل به هیچ گونه حائلی میان مردم و دولت نبود. جامعه‌پذیری روحانیت را نیز منسوخ‌شده می‌دانست و از این رو، به جنگ سنت‌ها رفت. او توانست در دوره‌ی حیات سیاسی خود، روحانیت را به گوشه‌ی انزوا ببرد، لیکن از آنجا که روند نوسازی‌اش آمرانه بود، به محض سقوطش، جامعه به حالت گذشته بازگشت. باز هم روحانیت به وادی سیاست بازگشت؛ آن‌چنان که فداییان اسلام وارد عرصه شدند. آیت‌الله کاشانی نقشی حیاتی در نهضت ملی شدن نفت ایفا نمود و فراتر از همه‌ی این‌ها، انقلاب سال 1357 رنگ‌وبویی دینی به خود گرفت و رهبری و ایدئولوژی آن از این جنس شد. منبع: سایت برهان

خشم گَوَزن و غرور شیر: چند نکته در شناخت شعر و نثرِ خسرو گلسرخی

کامیار عابدی در صبح روز 29 بهمن 1352 عبدالحسین مشهور به خسرو گلسرخی (متولّد 1322، رشت؛ بزرگ شده قم) و کرامت‌الله دانشیان (متولّد 1325، شیراز؛ بزرگ شده تبریز)، پس از دو بار محاکمه علنی، به اتّهامِ «توطئه برای آسیب رساندن به خانواده سلطنتی1»، در تهران تیرباران شدند. این دو همراه با ده تن دیگر در نیمه نخست همان سال دستگیر شده بودند. آیا وجود چنین اتّهام و گروهی واقعی بود یا خیالی؟ به خوبی نمی‌توان دانست. 1. تهران، 29 بهمن 1352 الف) در صبح روز 29 بهمن 1352 عبدالحسین مشهور به خسرو گلسرخی (متولّد 1322، رشت؛ بزرگ شده قم) و کرامت‌الله دانشیان (متولّد 1325، شیراز؛ بزرگ شده تبریز)، پس از دو بار محاکمه علنی، به اتّهامِ «توطئه برای آسیب رساندن به خانواده سلطنتی1»، در تهران تیرباران شدند. این دو همراه با ده تن دیگر در نیمه نخست همان سال دستگیر شده بودند. آیا وجود چنین اتّهام و گروهی واقعی بود یا خیالی؟ به خوبی نمی‌توان دانست.2 هر دو نظر برای خود هواخواهانی دارد. هرچند، به نظر می‌آید که کفّه خیالی بودن این اتّهام و گروه قدری سنگین‌تر باشد. از نظر یکی از تاریخنگاران جنبش چپ‌گرای ایران در سده بیستم میلادی، این دوازده تن، «پیش از محاکمه، نه با یک دیگر در تماسّ بودند و نه حتّی یک دیگر را می‌شناختند». در واقع، «این محاکمه تلاشی بود از جانب ساواک که خطر مخالفان را بزرگ جلوه دهد و با تبلیغات خود علیه جنبش چریکی به یک موفقیت روانی دست یابد»3. ب) در این میان، نوع دفاع یکی از دو تیرباران شده این گروه واقعی یا خیالی، یعنی خسرو گلسرخی، به صورت شگفت‌آوری، به برجسته‌شدن وی انجامید. این نکته به گونه‌ای بود که وی را تا حدِّ یکی از پُرشهرت‌ترین اسطوره‌های سیاسی ایران در سده بیستم میلادی بالا برد4. گلسرخی در دفاع خود تأکید می‌ورزید که «مارکسیست ـ لنینیست» است، به «مولی علی و مولی حسین» احترام می‌گذارد، «فرهنگ سوغاتی امپریالیسم آمریکا» را محکوم می‌داند، «اصلاحات ارضی» را درخور نقد می‌پندارد، و در اصل، از «خلق خود» دفاع می‌کند نه از خودش. وی از شکنجه‌هایی که بر او روا داشته شده بود، نیز پرده بر می‌داشت (شعرها، صص 248 – 241). البتّه، باید اشاره کرد که همه شهرت گلسرخی منحصر به این اتّهام، محاکمه و مرگ نبود. چه، می‌دانیم که او در حدود نیمه دوم دهه 1340 تا اوایل دهه بعد به روزنامه‌نگاریِ فرهنگی و ادبی مشغول بود. آثاری که به دو صورت شعر و نثر از گلسرخی بر جا مانده، با توجّه به عمر بس کوتاهش، اندک نیست.5 2. چند نکته در شناخت شعر و نثر گلسرخی پ) تجربه‌های شعری گلسرخی از حدود اوایل دهه 1340 آغاز می‌شود. امّا به نظر می‌آید که کوشش او در تحلیل و بررسی ادبی و هنری، اغلب، همراه است با کار وی به عنوان روزنامه‌نگار در نیمه دوم این دهه و آغاز دهه بعد. آثارش در این زمینه در روزنامه‌های اطّلاعات، کیهان، آیندگان و چند نشریه و جُنگ ادبی و فرهنگیِ این دوره نشر یافته است. 6 گلسرخی، گاه، به تحلیل و بررسی داستان، نمایش، کاریکاتور و دیگر گرایش‌های ادبی و هنری می‌پرداخت. امّا با توجه به تجربه‌ها و علایق شعری، بخش عمده‌تری از تحلیل‌ها و بررسی‌هایش مربوط است به شعر و شاعران نوگرای همعصرش. از او ترجمه شعرها و مقاله‌هایی مفصّل یا مختصر از چند شاعر، نویسنده و قلمزن بیگانه هم برجای مانده است: گلسرخی شماری از این آثار را به تنهایی و شماری دیگر را با یاری دایی‌اش، علی وحید، و نیز منوچهر صارم‌پور و شهرآشوب امیرشاهی (وی تکاپوهایی در روزنامه‌نگاری و ترجمه داشت و در سال 1381 درگذشت) به فارسی برگردانده است (نثرها 1، ص 252؛ نثرها 2، ص 9). ت) راوی شعرهای گلسرخی، همچون شماری درخور توجّه از راویان آرمان‌خواه، تمایل به «شکافتن سقف فلک» و «درانداختن طرحی نو» دارد: علاقه‌مند است که «ماه‌های دیگری در آسمان» بنشاند (شعرها، ص 47). می‌خواهد «به دنیا نوری دیگر» بخشد (شعرها، ص 53). دلبسته آزادی (شعرها، صص 189، 170) و برابری (شعرها، ص 127) است. به مبارزه با فقر می‌اندیشد (شعرها، صص 128، 52). امّا تأکید، بیش‌تر بر خود عصیان یا حتّی انفجار است (شعرها، صص 114 – 113، 108، 84). دعوت به مبارزه مسلّحانه است (شعرها، ص 193). توجه راوی به نمونه‌هایی از این مبارزه در روزگار بسیار کهن، مانند قیام بابک (شعرها، ص 120) یا زمانه نزدیک‌تر، مانند قیام میرزاکوچک‌خان (شعرها، صص 168 – 136، 182، 236) به همین سبب است. از قیام اخیر، به صورتی گسترده یاد کرده است. یکی به این دلیل که خاستگاه خانوادگی و جغرافیایی‌ شاعر به این قیام پیوستگی داشته است. دوم از آن رو که فاصله زمانی‌ وی با آن اندک و در نتیجه، آگاهی‌اش از آن بسیار بوده است. سوم به آن سبب که امکان پیوند زدن آن با واقعه سیاهکل (19 بهمن 1349) وجود دارد (به عنوان مثال، شعرها، صص 142 – 141). بدین ترتیب، بدیهی‌ست که راوی شعرها از درِ مخالفت با «استعمار» درآید (شعرها، صص 211) و به ستایش مردم ویتنام بپردازد (شعرها، ص 217). ث) حضور درون‌مایه‌ها و عناصر بالا از نوعی‌ست که می‌توان به آسانی سروده‌های گلسرخی را در مجموعه شعر سیاسی ـ اجتماعی با گرایش چریکی قرار داد. امّا علاوه بر این درون‌مایه‌ها و عناصر، چند نکته خاصّ‌تر را هم می‌توان در کنار گرایش اخیر درخور دقّت دانست. یکی از این نکته‌ها آن است که راوی شعر گلسرخی یک راوی بومی‌ست. او می‌کوشد که میان «غرب» و «خلق» دو قطبِ به کلّی متفاوت بیافریند (شعرها، ص 92). دو قطبِ به کلّی متفاوت دیگر در شعرهای او، یکی «شهر» است و دیگری «روستا». (شعرها، صص 137 – 136، 109 – 108). راوی مُدافعِ «خلق» است و «روستا»، و مخالف «غرب» و «شهر». البتّه، «ترانه سیّال سبز پیوستن» یا «ترانه سیّال جنگل»، برای مردم روستا نیست، «برای مردم شهر»ست (شعرها، صص 137، 62). به عبارت دیگر، وظیفه قیام، که قرار است در جنگل اتّفاق بیافتد، فراخواندن مردم شهر به سوی خود است. ج) راوی شعرها از تأثیر فرهنگ مذهبی ایران نیز بیرون نمانده است: «ایمان سبز»، «شال سبز»، «بقعه‌های ساکت»، «زیارتگاه چشمانت» (شعرها، صص 79، 66، 60) و مانند آن‌ها. البتّه، این ویژگی به آشکارترین صورت، در دفاع گلسرخی بازتاب یافته است. به سه دلیل در تأثیر این فرهنگ بر آثار و آرای وی می‌توان اشاره کرد: ریشه‌های خانوادگی مذهبی، بالیدن در شهر مذهبی قم، همزمانی توجّه به مذهب در رساله‌ها یا خطابه‌های کسانی مانند جلال آل احمد (1348 – 1302) و علی شریعتی (1356 – 1312). چ) همچنان که می‌دانیم، چپ‌گرایی بیش‌تر به آرمان‌های جهانی نظر دارد تا آرمان‌های بومی. با این همه، پس از جنگ جهانی دوم، گاه، زمزمه‌ها و نمونه‌های از این یک، در این سو و آن سوی جهان شنیده و دیده می‌شود. کشور خود ما هم، شمار کسانی مانند خلیل ملکی (1348 – 1280) که در جست‌وجوی تعریفی ایرانی و ملّی از سوسیالیسم بودند، اندک است. به نظر می‌آید که گلسرخی نیز با تأکیدهای گسترده زیر، کمابیش، راهِ خود را از چپ سنّتی جدا می‌کند: «ای سرزمین من»، «میهن من»، «سرود میهنی»، «رود بزرگ میهن»، «من ایرانی‌ام» و مانند آن‌ها (شعرها، صص 210، 186، 119، 115، 106، 63 – 61). البته، میهن‌دویتان با تأکیدهایی از این دست، فصل مشترکی با گلسرخی خواهند یافت. در همان حال، این نکته، نشانه دیگری از بومی‌گرا بودن گوینده آن نیز در اختیار خواننده قرار می‌دهد. ح) بی‌شکّ، سروده‌های گلسرخی در نوع نیمایی شعر، اغلب، فاقد استحکام به لحاظ شکل است. بیش‌تر آن‌ها گرته‌هایی‌ست رها شده به قلم جوانی که بسیار بیش از «چه‌گونه» گفتن متوجّه «چه» گفتن است. چیرگی او بر موسیقی شعر جدید محدود است و بر وزن شعر کهن، محدودتر (شعرها، ص 116). رومانتی‌سیسم گوینده بیش از آن سیاسی و مرامی / ایدئولوژیک است که بتوان از آن، «شعر» در معنای دقیق و خاصّ کلمه توقّع داشت. به عبارت دیگر، این سروده‌ها در جهان ادبیّات، که در تعریف نهایی، یکی از پُراهمیّت‌ترین معیارهایش فرازمانی بودنِ آن است، نمی‌تواند امتیاز چندانی به دست آورد. خ) با این همه، شعرهای گلسرخی یک ویژگی عمده دارد و آن، بازنماییِ شور و هیجانِ راه افتاده در میان شماری درخور توجّه از جوانانِ ایرانیِ خشمگین‌ست از وضعیت موجود، در نیمه دوم دهه 1340 تا اوایل دهه‌ بعد. این شور و هیجان، دم به دم، رو به افزایش بود و از جمله سرریزهایش، 19 بهمن 1349 یا 29 بهمن 1352. سطرهای زیر، که بند پنجم از یک شعر بلند اوست، و شاید بتوان آن را از متشکّل‌ترین و ظریف‌ترین تصویرپردازی‌های او دانست، به خوبی، پیوستگیِ کلام و کردار این جوانان را نشان می‌دهد: «این کاج‌های بلندست که در میانه جنگل عاشقانه می‌خواند ترانه سیّال سبز پیوستن برای مردم شهر نه چشم‌های تو ای خوب‌تر ز جنگل کاج اینک برهنه تبرست با سبزی درخت هیاهویت...» (شعرها، ص 62) د) گلسرخی در تحلیل‌ها و بررسی‌های ادبی پراکنده‌اش نیز، به صورتی صریح، آرای سیاسی ـ اجتماعی خود را در دسترس دیگران قرار داده است. او از «فرهنگ به مفهوم پوسته‌ای بی‌بنیاد برای حفظ نظم موجود» (نثرها 1، ص 17) دلِ خوشی ندارد. به «فرهنگ پویا» می‌اندیشد که «مدام در حال تغییر و تکامل و دوباره‌زایی‌ست‌ و باعث تسلّط و آگاهی بیش‌تر انسان به جهان پیرامون و نیز مهار بیش‌تر نیروهای طبیعت به نفع انسان می‌شود» (نثرها 1، ص 70). البتّه، «هیچ نیرویی جلودار قوّه محرّکه تاریخ و سیر و تکامل آن نمی‌تواند باشد» (نثرها 1، ص 79). تلقّی او از تاریخ، بی‌شکّ، مارکسیستی‌ست. علاوه بر این، «انتشار ساختمان [= ساختار] ادبیّات انقلابی» و نیز در افتادن با «نمادهای فرهنگ استعماری» (نثرها 1، ص 52) برایش کمال اهمیّت دارد. امّا علاقه عمیق نسبت به «حقیقت تاریخی» (نثرها 1، ص 31) در او با علاقه‌ای درخور توجّه به «فرهنگ بومی» (نثرها 1، ص 52)، یا «شرایط اقلیمی و تولیدی خاص» (نثرها 1، ص 50) یا «انسجام سرزمینی» (نثرها 2 ، ص 110) همراه شده است. ذ) این شاعر و منتقد ادبی انقلابی «نوگرایی» را «ناشی از برخورد طبقات» (نثرها 1، ص 81) می‌داند. در بحث‌های اختصاصی‌تر در شعر، از منتقدانِ تقلیلِ شعر «تا حدّ مسائل اجتماعی» ناخوشنود است (نثرها 1، ص 61). می‌گوید «شعر مجرّد و جدامانده از انسان خونی در خود ندارد [...] تا رابطه ایجاد کند» (نثرها 1، ص 29). از این‌رو، «این محتواست که باید دگرگون شود» (نثرها 1، ص 64) و نه «فُرم». تأکید می‌ورزد که نمی‌توان شعر را از «حقیقت خاکی»‌اش (نثرها 1، ص 28) جدا کرد. به «نقش تاریخی شاعر و حقیقت شعر» (نثرها 1، صص 111) توجّه دارد. بدین ترتیب، منتقد ادبی، از نظر او، باید «منتقد اجتماعی» (نثرها 1، ص 265) هم باشد تا از جمله «بتواند حقیقت را از واقعیت روزمرّه جدا کند. چون هر واقعیتی در بن‌بست‌های اجتماعی، حقیقت نیست» (نثرها 1، ص 272). با گرایش به علایق بومی، به فرهنگ عامّه نیز توجّه نشان می‌دهد (نثرها 1، ص 104). حتّی اشاره می‌کند که منتقدان ادبی و هنری باید، «نخست، وابسته به قوم خود و ملّت خود» باشند (نثرها 1، ص 269). ر) گلسرخی سخن گفتن از «فُرم» را «انحطاطی» می‌پندارد که «گریبانگیر مُشتی از شاعران و روشن‌فکران شده است» (نثرها 1، ص 65). از دید او شاعران ایران در اواخر دهه 1340 و اوایل دهه بعد در «شبه جزیره روشن‌فکران اسیر آمده‌اند. شاعر می‌سراید برای شاعر، و بی‌گاه برای همین شبه‌جزیره» (نثرها 1، ص 112). امّا شعر «جایش در کتابخانه‌ها نیست، در زبان و ذهن است» (نثرها 1، ص 67). البتّه، او بخشی از گناه را به گردنِ «پیامبران واخورده ادبیّات غرب و نومیدانِ حقیر دنیای سرمایه‌داری» (نثرها 1، ص 49) می‌اندازد. از جمله این پیامبران، که وی به هیچ وجه با آنان میانه‌ای ندارد، یکی تی. اس. الیوت (1965 – 1888) است (نثرها 1، صص 271، 28 – 27). ز) به نظر می‌آید که این روزنامه‌نگار انقلابی به ادبیّات و به ویژه، شعر به مثابه نوعی شورش آشکار علیه وضعیت محافظه‌کارانه موجود در دوره مورد بحث می‌نگریست. در این‌جا نکته‌ای‌ست که نباید از آن غفلت کرد: کلام گلسرخی با معیارهای سده بیستمی، اغلب تأکیدی عمیق بر مبارزه (وجه مثبت) و با معیارهای سده بیست و یکمی، اغلب، دعوتی صریح به خشونت (وجه منفی) تلقی می‌شود: «بنیاد شعر [سادات] اشکِوَری بنیادی نوازش‌گونه است. از حرکت، خشونت و بی‌تابی در آن سراغ نیست» (نثرها 2، صص 18 – 13). «به طور کلّی، شعر سپانلو شعری نیست که زخم بزند» (نثرها 2، ص 34). «شاهرودی [...] از نظر اندیشه و تپش‌های کلام، آن پرخاشگری ویژه خویش را مصون نگاه می‌دارد» (نثرها 2، ص 37). «سیاوش مطهّری در شعرهایش شاعری‌ست خشماگین» (نثرها 2، ص 45). «این شعر [از سیروس مُشفقی] چهره شاعر را یک رضا‌داده عامی و یک تسلیم‌پذیر محض نشان می‌دهد» (نثرها 2، ص 54). «شعر کوش‌آبادی در آدمی خشم برمی‌انگیزد» (نثرها 2، صص 69 – 63). در شعر محمود کیانوش «انتظار انفجاری، گلوله‌ای یا حتّی ترقّه‌ای نیست» (نثرها 2، ص 72). ژ) با این تلقّی از ادبیّات، شگفت‌آور نیست که به نقد، تعریض و حمله نسبت به آثار و حتّی زندگی برخی معاصران بپردازد. چند مثال می‌آورم. محمّد علی جمال‌زاده (1376 – 1270) از نظر وی «نویسنده فربه»ی است که به سبب «سال‌ها دوری از خاکش مثل مومیایی شده‌ها حرف می‌زند و دیگر نوشته‌هایش برایمان به پشیزی نمی‌ارزد» (نثرها 1، ص 31). از این رو می‌پرسد: «آیا او مرده‌ای نیست که خود نمی‌داند؟» (نثرها 1، ص 32). گلچین گیلانی (1351 – 1288) نیز مانند جمال‌زاده، «نمونه صادق بریدن از خاک» است و نشر دفتری از شعرهایش نشان می‌دهد که وی «پنجاه سال قبل درگذشته است»! (نثرها 1، ص 32). به مترجمی نامور می‌تازد که چرا از چپ‌گرایی دوره جوانی خود پشیمان است و «با حقوق چند هزار تومانی[دهه 1340] با یک مؤسّسه استعماری در ایران همکاری می‌کند» (نثرها 1، ص 37). سپس، به طرح این پرسش می‌پردازد: «روشن‌فکران «جاده راست» به چه انحطاط و دریوزگی برای حفظ وضعیت مرفّه خود کشانده شده‌اند. روشن‌فکران جوان و مترقّی ما در کجا هستند و اینان، که با لبخند حقّ به جانب سر تکان می‌دهند، در کجا»؟ (نثرها 1، ص 39). س) گلسرخی، نیما یوشیج (1338 – 1276) را در «بیش‌تر سروده‌هایش مادّه‌گراترین شاعر» می‌نامد (نثرها 1، ص 96). البتّه، شعرهای دوره نخست نیما، که «زیر نفوذ ادبیّات تخیّلی» و «شیوه سنّتی» ست، «از هر نظر فاقد ارزش است» (نثرها 1، صص 91 – 90). امّا «نوگرایی در نحوه تفکّر و شیوه برداشت از زندگی در شعر» (نثرها 1، ص 85) های دوره دوم او درخور اهمّیت فراوان است. منتقد ادبی انقلابی، توانایی ادبی فروغ فرّخزاد (1345 – 1313) را «در نیروی عظیم جریان زندگی در شعرش جست‌و‌جو» می‌کند؛ «آن زندگیِ گشن و بی‌امان که در به زانو در آوردن ما عجله دارد» (نثرها 1، ص 220)، صمد بهرنگی (1347 – 1318) از نظر او «مردمی‌ترین چهره ادبیات معاصر» (نثرها 1، ص 214) است. بهرام صادقی (1363 – 1315) نیز در قلم وی «پدیده‌ای والا» در ادب معاصر محسوب می‌شود (نثرها 1، ص 167). گلسرخی از منظر خاصّ خود آثار متعددّی از همعصرانش (در مَثَل، دفترهایی از ا. بامداد، محمّد زُهَری، مفتون امینی، م. امید، منوچهر آتشی، رضا براهنی، منصور اوجی، م. سرشک و شماری دیگر) را تحلیل و بررسی کرده است. ش) در مجموع، گلسرخیِ جوان (به‌راستی جوان، چرا که در این دوره در حال گذراندن حدود 25 تا 30 سالگی‌اش بود) در نثر‌نویسی بسیار قابل‌تر و شکیباتر از شعرگویی‌اش ا‌ست. توانایی دیدن و تحلیل موضوع‌های مورد علاقه‌اش را در آثار ادبی همعصرش دارد. در حدِّ خود منسجم و ورزیده جلوه می‌کند. البتّه، در جست‌وجوی پیوندها و بازنمایی گرایش سیاسی ـ اجتماعی و مرامی/ایدئولوژیک خود، گاه، به تندی می‌گراید. امّا هرگاه که تندیِ فکر و کِلکش رو به تعدیل می‌نهد، آرای ادبی وی خواندنی‌تر یا در‌خور تأمّل‌تر جلوه می‌کند. مثالی می‌آورم: «منوچهر آتشی بعد از انتشار اوّلین دفتر شعر خود، «آهنگ دیگر»، به یک دوراهی رسید و در انتخاب راه مردّد ماند. امّا تردیدش چندان نپایید. زیرا او از هر دو راه رفت. این دو راه که «دریافت حماسی از اشیاء» و «برخورد شهری» بود، بعدها به دو قطب مبدّل شد که تدریجأ از هم فاصله گرفتند و در نتیجه، شکافی در عنصر تشکّل‌بخش شعری آتشی پدید آمد. و چون این شکاف از یک مبدأ سرچشمه می‌گرفت و از طرفی باید این خلاء پُر می‌شد، نوعی اغتشاش و درهم ریختگیِ شعری در آتشی به وجود آمد» (نثرها 2، ص 57). 3. خشم گَوَزن و غرور شیر ص) پس از صبح روز 29 بهمن 1352 چ شاعرانی چند، سیاسی دلیری گلسرخی را ستودند. از جمله آنان، سیاوش کسرایی (1374 – 1305) در «دیداری یک سویه» به توصیف دفاع این «بی‌آشتی پلنگ» که از تلویزیون ایران پخش شد، پرداخت.7 احمد شاملو (1379 – 1304) نیز در پایان شعر رثایی‌اش، یکی از کلمه‌/جمله‌های قصار تأثیرگذار خود را سکّه زد: «ما بی‌چرا زندگانیم آنان به چرا مرگِ خود آگاهان‌اند»8 به طبع، شعرهای کسرایی و شاملو براساس گفتمان مبارزه میان راستی و ناراستی شکل گرفته بود. همچنین شاعری غیرسیاسی، محمود کیانوش، به تعبیر خود، با تأثیر از «تصمیم اگزیستانسیالیستی انقلابی» و صداقتِ «قلبی، ذهنی و زبانیِ»9 گلسرخی شعری سرود. کیانوش در این شعر، که مورد تحسین نادر نادرپور (1378 – 1308) نیز قرار گرفته است10، براساس تمثیل‌گونه «خشم گوزن و غرور شیر» به تحلیل و تجلیل از دفاع و مرگ گلسرخی پرداخته است. متن کامل این شعر زیبا را پایان‌بخش نوشته حاضر قرار می‌دهم: «دیدی که گوزن از سر صَخره یا از سر سُخره، خود ندانم من تن را چو کبوتری به زیر افکند! او راهِ گریز داشت تا مأمن امّا همه خشم شد، درنگی کرد خود را، چو نداشت حربه، سنگی کرد و آن‌گاه به سوی شرزه شیر افکند اکنون چه بخوانمش که آن باشد زیرا که گوزن عاقلی می‌گفت: «او هول حیات از ضمیر افکند» این معنی اگر بر او روان باشد، من باز شکسته سر به خود گویم: «افکند، ولی چه دلپذیر افکند» اینَش شب غفلت مرا آشفت زیرا که غرور شیر را در زیر بر لاشه هول خود حقیر افکند!» 11 15 فروردین 1392، اوساکای ژاپن یادداشت‌ها و مراجع: 1. شورشیان آرمان‌خواه (ناکامی چپ ایران، مازیار بهروز، ترجمه مهدی پرتوی، ققنوس، چ 6، 1382، ص 131؛ چ 1، 1380). 2. در مثل، می‌توان از روایت‌های چهارتن از اعضای این گروه واقعی یا خیالی یاد کرد: من یک شورشی هستم (عباس سماکار، شرکت کتاب: ایالات متّحده آمریکا، 1380)؛ چریکی که شوالیه شد (گفت‌و‌گو با ایرج جمشیدی، به کوشش بیژن مومیوند، مهرنامه، س 3، ش 28، بهمن 1391، صص 229 – 226)؛ دستی در هنر، چشمی بر سیاست (کتاب زندان، رضا علّامه‌زاده، شرکت کتاب: ایالات متّحده آمریکا، 2012) و دو نقد بر این کتاب از عبّاس سماکار و طیفور بطحایی (تارنمای «پیک ایران»، 22 فروردین 1391). همچنین زندگی‌نامه یکی دیگر از اعضای این گروه درخور توجّه جلوه می‌کند: راوی بهاران (زندگی و مبارزات کرامت‌الله دانشیان، انوش صالحی، قطره، 1382). 3. شورشیان آرمان خواه (بهروز، همان، صص 132 – 131). مؤلّف این کتاب، مقاله دانشنامه‌ایِ Encyclopaedia Iranica) Golsorki) نسخه تارنما، انتشار در 15 دسامبر 2002، آخرین به روز رسانی در 14 فوریه 2012) را با همین دید تألیف کرده است. 4. به سبب کوشش گسترده برخی گروه‌های چپ‌گرا برای انتساب گلسرخی به خود (همسرش، عاطفه گرگین، به کلّی، منکر وابستگی وی به این گروه‌هاست: اهل ساختن بود از هیچ، گفت‌و‌گو با او، به کوشش مسعود رفیعی طالقانی، مهرنامه، س 3، ش 28، بهمن 1391، صص 231 – 229)، شهرت گلسرخی از بازتاب‌های پژوهشیِ کافی کم بهره مانده است. البتّه، در نیمه دوم سال 1357 تا حدود سال 1359 نوشته‌های تبلیغی و سیاسی متعدّدی درباره او نشر یافته است. نیز نشریه دریچه گفت‌و‌گو (ش 5، 1370) با دیدی دور از این گروه‌ها، و نشریه مهرنامه (س 3، ش 28، بهمن 1391) با نگاهی متنوّع و متفاوت به آراء و شخصیّت گلسرخی نگریسته‌اند. 5. در نیمه‌ دوم سال 1357 و سال بعد، بخش‌هایی از شعر و نثر گلسرخی به کوشش حیدر مهرگان (نام مستعار رحمان هاتفی: 1362-1320 )، بزرگ خضرایی، مجید روشنگر و عاطفه گرگین نشر یافت. از نیمه نخست دهه 1370 به بعد، کاوه گوهرین به نشر مجموعه‌های بسیار کامل‌تری از آثار وی پرداخت. سه مجموعه از ویرایش‌های او مأخذ این مقاله قرار گرفته است: ــ دستی میان دشنه و دل (مجموعه نوشته‌های پراکنده، گلسرخی، به کوشش گوهرین، فرهنگ کاوش، 1375، 288 ص؛ در مقاله حاضر با کوته‌نوشتِ «نثرها 1»). ــ من در کجای جهان ایستاده‌ام (مجموعه نوشته‌های پراکنده، گلسرخی، به کوشش گوهرین، فرهنگ کاوش، 1376، 356 ص؛ در مقاله حاضر با کوته نوشتِ «نثرها 2»). ــ مجموعه اشعار (گلسرخی، به کوشش گوهرین، نگاه، 1391، 272 ص؛ در مقاله حاضر با کوته نوشت «شعرها»). 6. ن. ک: نگاهی به نشریّات گهگاهی (کاظم سادات اشکوری، تیراژه + علمی، 1374)؛ تاریخ تحلیلی شعر نو (شمس لنگرودی، ج 3 و 4ج، مرکز، 1377). 7. مجموعه اشعار (سیاوش کسرایی، نگاه + کتاب نادر، چ 3، 1387، صص 458 – 456). 8. مجموعه آثار (شعرها، احمد شاملو، نگاه، چ 6، 1384، صص 788 – 787). 9. آقا بردار این‌ها را بنویس (خاطرات، محمود کیانوش، تارنمای «شعر جهانی» ، 2 دی 1390، ص 141). 10. همان، ص 143. 11. همان، صص 142 – 141. نیز: شکوفه حیرت (محمود کیانوش، آگاه، 1371، صص 473 – 472). منبع: سایت انسان‌شناسی و فرهنگ

ردپای انگلیس در اشغال سرزمین‌های قفقازی ایران

محمد طاهری خسروشاهی کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی، دانشگاه تبریز. یکی از زیان‌بارترین و شوم‌ترین سیاست‌های انگلیس در ایران، در جریان جنگ‌های روسیه علیه کشور ما و اشغال سرزمین‌های قفقازی شکل گرفت. بر پایه مستندات تاریخی و در بررسی اسناد مربوط به جنگ‌های ایران و روس و اشغال قفقاز، ردپای انگلیس به وضوح آشکار است. آغاز پادشاهی فتحعلی‌شاه قاجار؛ تشدید رقابت بیگانگان در ایران با کشته شدن آقامحمدخان قاجار، آثار هرج و مرج‌های گسترده در سرزمین پهناور ایران ظاهر شد. عمده این هرج و مرج‌ها بر اثر کشمکش‌های داخلی مدعیان سلطنت بود، لکن «در پی تدبیر ابراهیم‌خان کلانتر صدراعظم قاجار، ولیعهد رسمی آقامحمدخان، که آن زمان والی فارس و به «خان‌بابا جهان‌بانی» معروف بود، به تهران آمد و زمام امور را در دست گرفت. وی توانست در عرض چند ماه آثار شورش و طغیان را... آرام سازد. سپس به شیوه آقامحمدخان در نوروز 1177 خورشیدی به نام «فتحعلی‌شاه» در تهران تاج‌گذاری کرد.» مقارن تاج‌گذاری فتحعلی‌شاه، ایراکلی‌خان والی گرجستان وفات یافت و پسرش گرگین‌خان به جای او نشست. او مانند اجدادش، گرجستان را تابع حکومت ایران می‌دانست. دولت روسیه که از دیرباز به گرجستان چشم داشت، ژنرال گرجی‌تبار خود، به نام سیسیانف را با سپاهی گران روانة تفلیس کرد. گرگین نتوانست در برابر سپاه روس مقاومت کند و به اجبار تن به امضای سندی سپرد که در آن «از امارت گرجستان به سود تزار روس چشم‌پوشی می‌کرد. امضای این سند که در 28 سپتامبر 1800 میلادی (ششم مهرماه 1179 خورشیدی) بود، لقب «تزار گرجستان» را نیز به القاب پل اول تزار روسیه افزود». اندکی بعد پل اول تزار روسیه درگذشت و الکساندر اول (1204-1180) به جای او نشست. الکساندر سیاست‌های پتر کبیر را دنبال کرد و با هجوم گسترده، به اشغال تفلیس پرداخت و انتقام لشکرکشی آقامحمدخان را گرفت. او دست به غارت گشود و با در هم کوبیدن هسته‌های مقاومت در گرجستان، ژنرال سیسیانف را مأمور یورش عمومی به دیگر سرزمین‌های ایرانی‌نشین قفقاز کرد. سیسیانف با سپاهی گران قلب قفقاز، یعنی شهر گنجه را نشانه گرفت و بدین‌سان مرحله نخست جنگ‌های روس علیه ایران آغاز شد. علی‌اصغر شمیم بهانه آغاز دوره اول جنگ‌ها را «انقلابات داخلی گرجستان» و علت اساسی جنگ را «تمایل هر دو دولت به تصرف آن ناحیه» می‌داند و معتقد است دفاع ایران از قفقاز در برابر تجاوز قوای روسیه یک امر طبیعی و مبنی بر حق حاکمیت ایران بر آن ناحیه بوده است. به قدرت رسیدن فتحعلی‌شاه قاجار، وضعیت اجتماعی ایران را بیش از پیش آشفته‌ کرد و بدین‌ سان اوضاع نابسامان داخلی و تعاملات بین‌المللی زمینه آغاز جنگ‌ها را فراهم آورد. فتحعلی‌شاه در دورانی به تخت سلطنت نشست که رقابت قدرت‌های بزرگ آن عصر، نظیر روسیه و انگلیس در ایران تشدید شده و جهان در حال تحولات عظیم و گسترده در عرصه سیاست و اقتصاد بود. اما او شناختی از پیچیدگی‌های جهان نداشت. ورود انگلیس به صحنه سیاسی ایران در عصر قاجار در اواخر قرن هجدهم و اوایل سده نوزدهم میلادی، متصرفات انگلیس در هندوستان از چند سوی مورد تهدید قرار گرفته بود و انگلیسی‌ها با اعمال سیاست ماهرانه و بسیار مکارانه‌ای که مبتنی بر ایجاد اختلاف میان سلاطین و امرای منطقه و تضعیف و تهدید و تطمیع آنها بود، توانستند مستملکات خود را در هندوستان حفظ کنند و در ضمن، دولت تزاری روس را که چشم طمع به مستعمرات آنان در هند دوخته بود، در تصرف سهمی ارزنده از خاک ایران یاری دهند. «نخستین خطر از جانب «زمان شاه» از امرای افغانستان بود که گروهی از مردم هند او را برای تسخیر متصرفات انگلیس در آن کشور دعوت کرده و تیپو صاحب، سلطان میسور هم در این باره با او پیمان اتحاد بسته بود.» دولت انگلیس که از این لشکرکشی هراسان شده بود، تصمیم گرفت از طریق تحریک فتحعلی‌شاه و به عنوان اعاده حاکمیت ایران بر آن سرزمین، دشمن را دفع کند؛ به همین جهت فردی به نام «مهدی‌علی‌خان را که اصلاً ایرانی و نماینده شرکت هند شرقی در بوشهر بود» با هدایایی به دربار ایران فرستاد. «وی در ربیع‌الاول سال 1214 هجری قمری مطابق 1799 میلادی در تهران به حضور شاه رسید.» در اواخر همان سال یک مأمور انگلیسی به نام «سر جان ملکم» با هدایایی بسیار از طرف حکومت انگلیسی هند عازم دربار ایران شد. درباره شیفتگی فتحعلی‌شاه در خصوص دریافت هدایا از سفیران انگلیس در کتاب «تاریخ روابط سیاسی ایران و انگلیس» آمده است: «فتحعلی‌شاه همیشه مفتون و شیفته هدایا و پیشکش‌های گرانبهای انگلیس‌ها بوده و متجاوز از 25 سال میرزا ابوالحسن شیرازی که وزیر امور خارجه ایران بود، سالی هزار و پانصد تومان از انگلیس‌ها مقرری داشت، سایر وزرا و درباریان هم شاید مقرری و یا پیشکشی داشته‌اند... اما فتحعلی‌شاه همیشه مدیون و مرهون احسان‌های دربار لندن بود. معروف است که هر وقت بنا بود نماینده مخصوص یا وزیر مختار تازه‌ای از انگلستان یا هندوستان برسد، همیشه در پنهانی تحقیقات می‌نمود که قبلاً مطلع شود این شخص چه هدیه گرانبهایی برای او آورده است. » در هر حال با ورود ملکم‌خان به ایران در سال 1215 قمری (1801 میلادی) یک قرارداد سیاسی بر ضد افغانستان و فرانسه به همراه یک قرارداد تجاری با ایران منعقد شد. «این قرارداد که توسط حاجی‌ابراهیم‌خان اعتمادالدوله صدراعظم شاه و سرجان ملکم مهر و امضاء گردید، شاید اولین قراردادی بود که بین دولتین ایران و یک دولت مسیحی بر ضد یک کشور اسلامی و یک کشور مسیحی دیگر منعقد می‌گشت؛ بی‌آن که خطری از جانب آن دو کشور متوجه ایران باشد». در این قرارداد قید شده بود در صورت حمله پادشاه افغانستان به هند، پادشاه ایران برای اضمحلال آن کشور وارد عمل خواهد شد. «در مقابل دولت انگلیس هند نیز برعهده گرفته بود که برای دولت ایران هر اندازه مهمات و آلات و ادوات جنگی و آذوقه لازم باشد، صاحب منصبان دولت پادشاهی انگلیس تهیه و تحویل خواهند داد» بدون تردید قبول این تعهد غیرقابل توجیه از طرف شاه ناآگاه ایران، بدون رشوه‌های کلان و هدایای بسیار مأموران انگلیس به مقامات ایران ممکن نبود. «کاپیتان ملکم مأموریت داشت که... مبلغی به شاه و وزرای او رشوه بدهد و آنها را به طرف دولت انگلیس جلب نماید و او پس از مطالعه دقیق، در کیسه‌های پول را باز کرد و به مقصود رسید... او اعتراف کرده که هر اشکالی، تحت تأثیر طلای دولت انگلیس، به طور معجزه‌ مانندی، از پیش برداشته می‌شد.» نقش انگلیس در آغاز جنگ‌های روس علیه ایران پس از تصرف گرجستان، روس‌ها سیاست توسعه‌طلبی خود را در قفقاز ادامه دادند؛ و ژنرال سیسیانف در 1218 هجری قمری به شهر ایرانی گنجه هجوم آورد، و بدین ترتیب دوره اول جنگ‌های ایران و روس آغاز شد. در این ایام، حاکم گنجه فردی به نام «جوادخان زیاداوغلی» بود. وی که مردی میهن‌پرست بود، با تمام توان به همراه دو پسر و دو برادرش در مقابل متجاوزان روس ایستادگی کرد و سرانجام نام خود را به عنوان «نخستین شهید جنگ‌های روس با ایران» ثبت نمود. «جوادخان... با وجود کثرت سپاه روس در دفاع از شهر مردانه پایداری کرد و فتحعلی‌شاه را به کمک طلبید»؛ منتها شاه ایران چون میانه خوبی با جوادخان نداشت «هفت ماه بعد» از سقوط گنجه، لشکریان ارتش ایران را روانه این شهر نمود. اگر چه جوادخان و فرزندانش «تقی‌ و حسن و دو برادرش محمود و باقر» به همراه هزاران سرباز جانباخته ایرانی در مقابل نیروی بی‌شمار روس ایستادگی کردند، لکن «بی‌گمان اگر این استواری، با زخمی از درون، تزلزل نمی‌پذیرفت، بعید بود که سیسیانف بتواند به سهولت بر گنجه دست یابد». این «زخم از درون» خیانتی بود که از یکی از اطرافیان جوادخان به نام «نصیب بیگ شمس‌الدین لو» سر زد. این خائن به همراه برخی از اطرافیانش به سردار متجاوز روس پیوست و شبانه دروازه شهر را به روی سپاه دشمن گشود. بدین‌سان سیسیانف وارد گنجه شد و به قتل‌عام فجیعی در گنجه دست زد و به حکام برخی ولایات قفقاز از جمله قراباغ و ایروان پیغام فرستاد که بدو پیوندند. در این میان سه تن از والیان شهرهای قفقاز به نام‌های جعفرقلی‌خان، کلبعلی‌خان و محمدخان قاجار ایروانی دعوت او را پذیرفتند و نام خود را به‌عنوان خائنانی وطن‌فروش در دفتر جنگ‌های روس با ایران ثبت کردند. بدین سان شهر مهم گنجه که یکی از محافل پررونق فرهنگ ایرانی و شعر فارسی و خاستگاه شاعران بزرگ پارسی‌گوی چون نظامی گنجوی و مهستی گنجوی بود، سقوط کرد و تحت سیطرة امپراتوری روس در‌آمد. روس‌ها بلافاصله نام این شهر را به «الیزابت پل» تغییر دادند. ایرانی‌ها نیز به یاد جنایات و خونریزی‌های ناجوانمردانه سیسیانف به او لقب «ایشپُخدر» (در ترکی: کارش تغوّط است) دادند. در پی تسخیر گنجه، فتحعلی‌شاه نامه‌ای به سیسیانف نوشت و او را از اقدامات جنگجویانه برحذر داشت. اما چنانکه پیش‌بینی می‌شد، فرمانده قوای نظامی روس اعتنایی به این نامه نکرد و آن را بدون پاسخ گذاشت. حدود هفت ماه پس از سقوط گنجه، در بیست و هفتم ذیحجه 1218 قمری عباس‌میرزا نائب‌السلطنه روانه تبریز شد تا سپاهی فراهم آورد و به مقابله با قوای روس پردازد. خبر سقوط گنجه و قتل عام مسلمانان، در دربار فتحعلی‌شاه غوغایی به پا کرد. گرچه این حادثة تلخ در سرتاسر کشور موجی از اندوه و غم و نگرانی ایجاد کرد، لکن آذربایجان به‌عنوان منطقة همجوار با سرزمین‌های قفقازی ایران، در ولوله‌ای عظیم فرورفت؛ به‌گونه‌ای که مسلمانان و ساکنان شهرهای قفقازی، اغلب با بیل و کلنگ آماده نبرد با لشکر متجاوز روس شدند. «در اواخر این سال [1218 هجری قمری] قریب به 55 هزار نفر سواره و پیاده از افواج و دسته‌های تحت‌السلاح و مختلط ایالات و ولایات در چمن سلطانیه گرد آمدند و عباس‌میرزا روز 14 صفر سال 1219 هجری قمری از تبریز به جانب ایروان حرکت کرد و در یک کیلومتری آن شهر اردو زد». روحیه مقاوم سربازان ایرانی در مقابله با دشمن تجاوزگر روس، با صدور فتاوای جهادی علما، مقاوم‌تر شد. بر این اساس است که بر طبق منابع تاریخی، در دوره اول جنگ‌ها، پیروزی از آن سپاهیان ایران بود. «سواره‌نظام ایران با کمال رشادت حمله روس‌ها را دفع کرد و عباس‌میرزا برای تشویق سربازان شخصاً وارد میدان جنگ شد و در زیر آتش توپخانه دشمن شروع به حمله نمود و قلب پیاده‌نظام روس را شکافت و آنها را از کار انداخت... و اسرای زیادی از آنان به دست آورد». حملات پی در پی سربازان دلیر ایرانی، موجب عقب‌نشینی سپاه تا بن دندان مسلح روس شد؛ و سرانجام در نبرد سختی در حوالی باکو، ژنرال سیسیانف به دست حسینقلی‌خان، حاکم و مدافع باکو، کشته شد و سپاه روس روحیه خود را از دست داد. اگر چه سپاه ایران در دوره اول جنگ‌ها به پیروزی‌هایی دست یافت، لکن دو عامل «خیانت برخی رجال وطن‌فروش داخلی» و «دخالت نیروهای خارجی به ویژه انگلیس در جریان نبردها» مسیر جنگ‌های روس‌ با ایران در دوره اول را تغییر داد و این دو عامل باعث انعقاد قرارداد زشت گلستان شد. «در مرحله‌ اول جنگ‌های ایران و روس و طی ده سال نبرد سپاهیان دو کشور، هیچ گاه روس‌ها نتوانستند از طریق اثبات برتری نظامی خود به نتیجه برسند. صلح گلستان نیز با اتکا به اقتدار نظامی روس‌ها حاصل نشد، بلکه روس‌ها این صلح را... با دریافت تمام اطلاعات سپاه ایران از انگلیسی‌ها و سپس با همراهی‌های دیوانیان هواخواه انگلیس به ایران تحمیل کردند. به عبارت دیگر پیروزی روس‌ها در انتهای ده سال جنگ، پیروزی نظامی نبود، بلکه آنان با بازی‌های سیاسی و مساعدت همه‌جانبه سر گور اوزلی به صلح گلستان و تصرف سرزمین‌های قفقاز رسیدند...». با شکست ایران از روسیه بر اثر نداشتن اسلحة مدرن و خیانت‌های مکرر و پیدا و پنهان انگلیس، دولت ایران از پیشنهاد اتحاد ناپلئون استقبال کرد. ناپلئون، امپراتور فرانسه، که در آن زمان با روس و انگلیس در حال جنگ و رقابت بود، از فرصت استفاده کرد و ایران را به نفع خود وارد دسته‌بندی‌های سیاسی- نظامی آن دوران کرد. در سال 1222 عهدنامه فین کنشتاین میان دو دولت فرانسه و ایران به امضا رسید. براساس این قرارداد، دولت ایران متعهد گردید با دولت انگلیس قطع رابطه کند و برای حمله به متصرّفات آن دولت در هندوستان، با فرانسه همکاری نظامی داشته باشد. در مقابل دولت فرانسه نیز متعهد گردید از طریق ارسال اسلحه و آموزش نظامی سپاه ایران، دولت ایران را در بازپس ستاندن مناطق از دست رفته قفقاز یاری دهد. «لیکن هنوز دو ماهی از انعقاد عهدنامه فین کنشتاین نگذشته بود که ناپلئون پس از کسب یک پیروزی در جنگ با روسیه، با آن کشور صلح کرد. سپس در هفتم ژوئیه 1807 میلادی عهدنامه تیلسیت را بدون منظور کردن منافع ایران در قفقاز، با روسیه به امضاء رسانید.» با وجود این، نیروهای فرانسوی قریب به یک سال دیگر پس از پیمان تیلسیت، به آموزش‌های نظامی سپاه ایران ادامه دادند. برخی منابع فرانسوی صراحت دارد که در این وقت، انگلیسی‌ها برای تداوم جنگ، پول‌هایی در گرجستان خرج می‌کردند. انعقاد عهدنامه فین کنشتاین و ادامه آموزش‌های نظامی و تقویت نیروهای رزمی ایران توسط افسران فرانسوی که فتوحاتی نیز در پی داشت، دولتین روس و انگلیس را به هراس انداخت و در نتیجه سر جان ملکم از طرف دولت انگلیسی هند و سر هارفورد جونز از طرف بریتانیا مأمور سفارت ایران شدند. در این میان ایران که هنوز به قرارداد خود با فرانسه پایبند بود، اولی را محترمانه نپذیرفت و از او خواست که موضوع مأموریت خود را به اطلاع حاکم شیراز برساند. لکن فرستاده بریتانیا موفق شد پس از تغییر سیاست ناپلئون ـ که بهترین فرصت را در اختیار انگلیسی‌ها قرار داده بود ـ مسیر حوادث جنگ‌های ایران و روس را به سود منافع بریتانیا تغییر دهد. اگرچه این فرستاده پس از اندک مدتی که در بوشهر اقامت داشت، مدتی در شیراز و به توالی در اصفهان متوقف ماند تا چنانچه فرانسه به تعهدات خود عمل نکند، اجازه عزیمت او به تهران داده شود. باری! نحوه برخورد رجال ایران با این سفیر می‌رساند که برخلاف نظر برخی مورخان معاصر، صرفاً هدایا و طلاهای دولت انگلیس سبب روگردان شدن دربار ایران از فرانسه و روی آوردن به دولت انگلیس نبود. در واقع دولت ایران از نظر روانی در شرایطی قرار داشت که مجبور بود پیشنهادهای فریبنده انگلیسی‌ها را که با کمک نظامی و مالی فوری و همآوازی با ایرانیان در ادامه پیکار با متجاوزان همراه بود بپذیرد. عجیب این که ناپلئون در این ایام پیکی به نزد فتحعلی‌شاه فرستاد و به او خبر داد دولت فرانسه ایران را در افتتاح روابط ظاهری با انگلیس ذیحق می‌داند. در چنین شرایطی بود که سفیر بریتانیا بی ‌آن که تقاضایش مبنی بر قطع روابط ایران با فرانسه پذیرفته شود، در ذیقعده 1224 قمری (فوریه 1809) وارد تهران شد. جونز نامه و هدیه‌ای شامل یک قطعه الماس گرانبها از سوی جورج سوم، پادشاه انگلیس، برای فتحعلی‌شاه و هدایایی دیگر برای درباریان به همراه آورده بود. منابع انگلیسی در این خصوص می‌نویسند: «موفقیت‌های جونز تماماً به وسیله رشوه بوده، چنانچه در آن اوقات بدون رشوه، موفقیت غیرممکن بود... تمام قضایای سیاسی در ایران به وسیله‌ طلا حل و فصل می‌شود. هرگاه یکی از عمّال دولت فرانسه باید اخراج شود، عزل او درست مثل تعیین قیمت یک اسب قابل خریداری است. ایران مملکتی است که در آن بدون صرف پول زیاد، نمی‌توان یک قدم برداشت. » مقارن این حوادث، براساس اسناد تاریخی، افکار عمومی در ایران به شدت به دشمنی با فرانسوی‌ها تحریک شده بود و حتی گاه خدمتکارانِ ایرانيِ آنها، مورد ضرب و شتم اوباش قرار می‌گرفتند. البته چنانچه از اظهارات جونز، سفیر بریتانیا در ایران برمی‌آید، عوامل انگلیس در وقوع این جریانات نقش اساسی داشتند. در همین احوال سر جان ملکم فرستاده دولت انگلیسی هند بار دیگر در صحنه سیاست ایران حضور یافت. «وی قبل از آن که درباره مأموریت خود سخنی به میان آورد، توپخانه و تفنگ‌های جدیدی را که همراه آورده بود به نظر شاه رسانید و افسران انگلیسی توپخانه و پیاده نظام را به شاه معرفی نمود و بلافاصله آنان را برای تعلیم دسته‌های سپاه و خدمت در اردوی زیر فرمان عباس‌میرزا به آذربایجان فرستاد.» البته همزمان با این اقدامات، دولت انگلیس از تهدید دولت و ملّت ایران غافل نمانده بود. ملکم، یک نفر از خاندان زند را هم با خود از هند به سواحل ایران آورده و او را مدعی تاج و تخت بر باد رفته نیاکان زندی خویش قلمداد کرده بود. ناگفته نماند دولت انگلیس به منظور تشدید تهدیدات خود علیه ایران، در همین ايّام، نیروی دریایی کاملی در خلیج فارس گرد آورده بود. یکی از نویسندگان معاصر با اشاره به تشدید این تهدیدات از سوی انگلیس که مقارن با اوج‌گیری جنگ‌های روس علیه ایران صورت می‌گرفت می‌نویسد: «انگلیسی‌ها که دیگر به اهمیت ایران پی برده بودند، در نظر داشتند که این بار با گرفتن امتیازات بیشتر از دولت ایران، از قبیل واگذاری جزیره قشم و خارک و هرمز به آنان و اجازة ساخت استحکامات نظامی در بوشهر و قرار دادن بنادر بحر خزر در اختیار بازرگانان انگلیسی، به عنوان شرایط کمک آنان به ایران در مقابل روس‌ها، مقدمات تسلّط خود را بر این کشور جنگ‌زده فراهم سازند.» سیاست اتلاف وقت انگلیس در جنگ‌های ایران و روس در محرم سال 1224 قمری (1809 م) با هدف برقراری روابط جدیدی که متضمّن همکاری انگلیس در بیرون راندن روس از قفقاز بود، عهدنامه‌ای به امضای میرزا شفیع صدراعظم و عبدالله‌خان امین‌الدوله از طرف ایران و سر هارفورد جونز از سوی دولت انگلستان تنظیم شد. این عهدنامه دولت انگلیس را متعهد می‌نمود برای راندن قوای اشغالگر روس از ایران، حتی در صورت صلح بین آن دو کشور کمک‌های مالی و نظامی و سرباز در اختیار دولت ایران قرار دهد. محقّقان و پژوهشگران روسی در منابع و اسناد تاریخی خود چنین نوشته‌اند که انگلیسی‌ها «به منظور برانگیختن ایرانیان به جنگ با روس‌ها، مانع از انجام مذاکرات صلح عباس‌میرزا و فرمانده ارتش روس در قفقاز شدند». اما چنین پیداست که هدف انگلستان از بستن این پیمان، ضمن مساعدت به تضعیف نیروهای دو طرف و به خصوص ایران «اتلاف وقت برای روشن شدن فرجام جاه‌طلبی ناپلئون، تحریک دولت روسیه به انصراف از پیمان تیلسیت و وادار کردن آن کشور به اتحاد با انگلستان بوده است. سرانجام نیز انگلیسی‌ها در اواسط سال 1809 میلادی به این منظور دست یافتند.» این معاهده، صرفاً برای فریب ایرانیان بود؛ و هیچ‌گاه نیز به شکل واقعی به مفاد آن عمل نشد؛ و اگر صادقانه و واقعاً به آن عمل می‌شد، نتیجة جنگ چیز دیگری بود. لکن مأموران انگلیس که در پی اتلاف وقت بودند، با نمایش ماهرانه‌ای، مانع اجرای آن شدند؛ بدین معنی که سر جان ملکم، صلاحیت نمایندگی جونز را به عنوان سفیر تام‌الاختیار مورد تردید قرار داد و از قبول تعهدات او خودداری کرد. «بی‌شک این اختلافات بین دو سفیر، ساختگی و حیله‌ای از سوی بریتانیا بود؛ زیرا امکان نداشت که دولت بریتانیا اعزام سفیر خود به ایران را به اطلاع حکومت انگلیسی هند نرسانده باشد.» چندی بعد و پس از اجرای سیاست اتلاف وقت، انگلستان سفیر جدیدی به نام «سر گور اوزلی» که همچون اسلاف خویش، محصولی از کارخانه جاسوس‌سازی انگلستان بود، روانه ایران کرد. حضور سر گور اوزلی، عهدنامه دیگری را به اوراق و اسناد معاهدات میان ایران و انگلیس اضافه کرد. براساس این پیمان «دولت انگلیس بر عهده گرفت که اگر ایران مورد تهاجم کشوری خارجی قرار گیرد، «در صورت تقاضای ایران» و «در صورت امکان»!! نیروهای انگلیس به یاری ایران بیایند وگرنه انگلیس سالی دویست هزار تومان به دولت ایران باید بپردازد.» براساس پیمان اخیر، دولت انگلستان حکميّت خود را در اختلافات سرحدی و تعیین حدود مرزی با روسیه به ایران تحمیل نمود. نقش انگلیس در انعقاد عهدنامه‌های گلستان و ترکمانچای علی‌رغم توفیق نسبی سربازان ایران در مقابله با تجاوزات لشکر روس، سپاهیان تجاوزگر توانستند با استفاده از خیانت عده‌ای عنصر وطن‌فروش داخلی و تشدید دسیسه‌های انگلیس در تحولات اجتماعی ایران، جریان جنگ‌های اول ایران و روس را به نفع خود تغییر دهند و زمینه لازم را برای پذیرش صلح از سوی ایران فراهم آورند. پس از پیروزی سپاهیان روس در قریه اصلان‌دوز در پنجم ذی‌‌الحجه 1227 هجری قمری بر لشکریان ایرانی، عباس میرزا نیمی از قوای خود را از دست داد. «در این میان سفیر انگلیس، سر گور اوزلی، به وساطت برخاست و مقدمات عقد پیمان صلح را بین ایران و روسیه فراهم ساخت. مذاکرات صلح مدتی طول کشید و عاقبت عهدنامه‌ای در قریه گلستان از توابع قراباغ در یازده فصل و یک مقدمه نوشته شد و در تاریخ 20 شوال سال 1228 هجری قمری مطابق با 12 اکتبر 1813 میلادی [بیستم مهرماه 1192 خورشیدی] با حضور سفیر انگلیس [سر گور اوزلی] به وسیله ابوالحسن‌خان شیرازی نماینده ایران و نیکولا نماینده فوق‌العاده تزار و سردار روس به امضا رسید». وساطت سر گور اوزلی سفیر انگلیس در ایران در باب صلح و انعقاد قرارداد بین ایران و روس از اینجا آغاز شد که به محض ورود این سفیر، دورتیشف فرمانده سپاه روسیه در گرجستان، نامه‌ای به سفیر انگلستان فرستاد و در آن خواستار میانجیگری میان دولتین درگیر جنگ شد. اوزلی که همچون سَلَف خود، هارفورد جونز، توانسته بود اعتماد فتحعلی‌شاه را به دست آورد، موفق شد دربار ایران را به پذیرش صلح راضی کند. در آن زمان شرایط جنگ تقریباً به نفع ایران بود. دور اول مذاکرات صلح، که در آن سر گور اوزلی و منشی سفارت، جیمز موریه حضور داشتند، بدون نتیجه به پایان رسید. در پی شکست مذاکرات صلح، شروع جنگ اجتناب‌ناپذیر بود. به همین دلیل عباس‌میرزا آماده کارزار شد. اوزلی در این میان چهره واقعی انگلستان را نمایان ساخت و اعلام نمود دولت‌های روس و انگلیس با یکدیگر صلح کرده‌اند و بدین‌سان به افسران انگلیسی حاضر در اردوی ایران دستور ترک مخاصمه داد. این اعلام غیرمنتظره، در تضعیف روحیه سربازان ایرانی موثر آمد و در پی آن سپاهیان روس به سپاهیان ایران حمله کردند؛ و کار به شکست سخت اصلاندوز کشید. شکست اصلاندوز که نتیجه کارشکنی علنی مأموران انگلیس و حیله‌ورزی سفیر این کشور بود، نتوانست عباس‌میرزا را از فکر بازستاندن سرزمین‌های اشغال‌شده ایران در قفقاز منصرف نماید. ایرانیان به فکر تقویت سپاه خویش برآمدند؛ لکن در آن سوی میدان نبرد، سپاهیان روس بار دیگر سر گور اوزلی را به عنوان واسطه صلح نزد شاه ایران فرستادند. این بار نیز اوزلی موفق شد «با تطمیع و تهدید به قطع کمک‌های مالی انگلستان» شاه ایران را به قبول صلح وادارد. عهدنامه ننگین گلستان بدین ترتیب بر ایران تحمیل شد. ناگفته نماند سر پرسی سایکس، انعقاد این عهدنامه شوم را «بر اثر مساعی عالیه اوزلی» دانسته است. وزیرمختار انگلستان به قدری در این ایام بر فتحعلی‌شاه تسلط داشت که انتخاب میرزا ابوالحسن شیرازی به عنوان «نماینده ایران در مذاکرات صلح» به پیشنهاد او صورت گرفت. پیش از این قرار بود قائم مقام فراهانی ـ که فردی میهن‌پرست و مخالف انگلستان بود- نمایندگی و سرپرستی هیئت ایرانی را برعهده داشته باشد. عهدنامه گلستان یکی از ننگین‌ترین معاهداتی است که در تاریخ ایران به امضا رسیده است. به موجب آن، ایالات و شهرهای گرجستان، داغستان، بادکوبه، دربند، شروان، قرا‌باغ، شكّی، گنجه، موقان و قسمت علیای تالش به روسیه واگذار شد. همچنین حق کشتیرانی ایران در دریای مازندران از بین رفت و تسهیلات فراوانی به نفع بازرگانان روسی در نظر گرفته شد. به گفته جان ویلیام کی، دولت انگلستان ایران را دست‌بسته تسلیم دولت روس نمود. سر گور اوزلی در یادداشت‌های خود اعتراف کرده است «خدمات کوچکی که او افتخار انجام آن را داشته، بخشی از وظایف او و همه براساس دستورات دولت پادشاهی انگلستان بوده است». در سال 1229 قمری وزیرمختار دیگری به نام «هنری الیس» از طرف دولت انگلیس وارد ایران شد. او موفق گردید قرارداد جدیدی را که همراه آورده بود به امضا رساند. «در این قرارداد پرداخت کمک مالی مشروط به این شده بود که اولاً این کمک با نظارت نماینده انگلیس فقط صرف نگهداری سپاه دفاعی در سرحدات شمالی ایران شود؛ ثانیاً ایران به هیچ وجه درصدد تهاجم و جنگ تهاجمی برنیاید. به این ترتیب دولت انگلیس توانست راه ادعای ایران را نسبت به ایالات از دست رفته برای همیشه مسدود کند.» علی‌اصغر شمیم معتقد است عهدنامه گلستان «که با شرایط نامناسب از طرف دولت زورمند روسیه تزاری بر ایران تحمیل شد، تکلیف سرحدات دو دولت را به طور قطعی تعیین نکرده بود و می‌بایستی نمایندگان دو دولت در سرحدات اجتماع کنند و مرزها را معین نمایند. بنابراین ممکن بود بر اثر بروز اختلاف نظر بین نمایندگان، مجدداً آتش جنگ میان دو دولت روشن گردد و بار دیگر مردم قفقازیه را دچار وحشت و اضطراب نماید». ویژگی دیپلماسی انگلیسی نیز همین است که هر جا عهده‌دار میانجیگری شده‌اند، زمینه را برای اختلاف و برخورد آینده باقی گذاشته‌اند تا در صورت لزوم، آتش‌افروزی و بهره‌برداری کنند. در عهدنامه گلستان نیز چنین ردپایی از انگلیس دیده می‌شود؛ به طوری که سایکس هم بر ابهام زیاد مواد مربوط به آن عهدنامه اعتراف دارد. در سال 1240 هجری قمری (دوازده سال پس از پایان جنگ‌های دوره اول) دوباره روس‌ها تجاوزات خود را آغاز کردند و به بهانه این که اراضی گوگچه ایروان طبق قرارداد گلستان به روسیه تعلق دارد و دولت ایران هنوز نماینده‌ای برای تعیین مرزهای تالش نفرستاده، تحرکات نظامی خود را شروع نموده و تهدید کردند اگر ایران مناطق یاد شده را به زبان خوش واگذار نکند، به ضرب شمشیر خواهند گرفت. مذاکرات به جایی نرسید و خوش‌خیالی‌های فتحعلی‌شاه و اعتماد او به انگلستان نیز کارساز نشد. «مرحله دوم جنگ‌ها که یازده ماه به طول کشید با عقب‌نشینی و شکست سپاهیان ایران توام است، زیرا درست در حالی که سپاه ایران مشغول فتوحات و افتخارآفرینی بود، «به دلیل بی‌کفایتی دولتمردان و ضعف بنیه نظامی سپاه عباس‌میرزا و خیانت برخی از کارگزاران و حکمرانان، ایران موفق نشد تا ریشه تجاوز روسیه را بخشکاند». پیشروی قوای نظامی روس در مرحله دوم جنگ‌ها به حدی بود که متجاوزان ضمن عبور از رود ارس، شهرهای مهمی چون خوی و دهخوارقان را تصرف کردند. وقتی سپاهیان روس عازم تبریز شدند، این شهر در دست والی بی‌لیاقت آن، آصف‌الدوله خائن بود. وی از شدت ترس، متواری شد و بدین‌سان تبریز هم به آسانی به دست روس‌ها افتاد و غارت شد. سقوط تبریز، جنگ‌ روس با ایران را وارد مرحله جدیدی کرد. فرمانده قشون روس، ژنرال پاسکوویچ، درصدد پیشروی برآمد؛ اما وقتی به روستای ترکمانچای رسید، امپراتور روسیه تزار نیکلای اول به او دستور داد همان جا متوقف شود و عهدنامه‌ای با ایران به امضا برساند. در این میان شخصی به نام «گریبایدوف، پسرخواهر پاسکوویچ و فرمانده نظامی روس، در محل ترکمانچای برای نوشتن مفاد قرارداد، حضوری خطرناک و تحریک‌کننده داشته است... طرح و تهیه پیشنویس معاهده ترکمانچای بر عهده گریبایدوف واگذار شد و به پاس این خوش‌خدمتی ارتقای مقام یافت». گریبایدوف در سالگرد انعقاد قرارداد ترکمانچای، به دست مردم تهران، در محل سفارت روس، کشته شد. البته در این مقطع از جنگ برخلاف روزهای اوج نبرد، مک دونالد و چند تن افسر انگلیسی که به عنوان مستشار نظامی ایران، همه جا در میدان‌های جنگ همراه ولیعهد بودند، او را به ادامه جنگ و نپذیرفتن صلح تحریک می‌کردند. «دولت انگلستان در این آتش افروزی مقاصد گوناگونی داشت که از آن جمله مشغول کردن روس‌ها در جنگ دیگری با ایران در قفقاز بود؛ زیرا تصمیم روس‌ها به اشغال قسطنطنیه به دنبال شکست عثمانی از ایران و علنی شدن ضعف نظامی آن، برخلاف مصالح بریتانیا بود». سرانجام «در دهم فوریه 1828 برابر با پنجم شعبان 1243 هجری قمری [اول اسفندماه 1206 خورشیدی] عهدنامه‌ای که سرنوشت ایران را طی مدت یک قرن بعد یعنی تا سقوط حکومت تزاری روسیه تعیین می‌کرد، در ترکمانچای به امضا رسید. به موجب آن، علاوه بر ایالاتی که طبق عهدنامه گلستان از ایران جدا شده بود، ایالات نخجوان، ایروان، تالش، قراباغ و شوره‌گل به روسیه واگذار و سرحد بین دو کشور رود ارس تعیین شد. مقرر شد مبلغ ده کرور (پنج میلیون) تومان بابت غرامت جنگ به روس‌ها پرداخت گردد و عبور و مرور کشتی‌های جنگی در دریای مازندران منحصراً به دولت روسیه تعلق بگیرد. قوای نظامی روس در ايّام تصرف آذربایجان و تبریز و اردبیل، دست به غارت زدند. تاراج کتاب‌های خطی مقبره شیخ صفی در اردبیل، یکی از خسارات بزرگ فرهنگی بود که به ایران وارد شد. به نوشته علی‌اصغر شمیم «روسیه تزاری در این عهدنامه، نیات و مقاصد استعماری خود را بی‌پرده نشان داد و منافعی عاید آن دولت شد که در هیچ یک از جنگ‌های اروپا نتوانسته بود نظیر آن را به دست آورد... اتباع آن دولت در ایران از تابعیت نسبت به قوانین حقوقی و جزایی ایران معاف شدند [کاپیتولاسیون]». مرحوم قائم مقام فراهانی از انعقاد چنین عهدنامه ننگینی ناخشنود بود و می‌کوشید امضای آن را با طولانی کردن مباحثات و تا رسیدن سپاهیان اعزامی به تأخیر بیندازد و روس‌ها را به قبول شرایط مناسب‌تری وادار سازد. لیکن ظاهراً اصرار سفیر انگلیس دیگر مجالی برای درنگ باقی نگذاشته بود. جالب این که مک دونالد پس از قبول صلح از سوی ایران، از پرداخت کمک مالی دولت انگلیس به ایران به این بهانه که آغاز جنگ بر اثر اعلان جهاد از سوی علمای ایران بوده امتناع ورزید. فهرست منابع و مآخذ - آرین‌پور، یحیی (1378)، از صبا تا نیما، تهران، زوّار. - الگار، حامد (1356) دین و دولت در ایران، ترجمه ابوالقاسم سرّی، تهران، توس. - امین ریاحی، محمّد (1378) تاریخ خوی، تهران، طرح نو. - انوشه، حسن (1375) جنگ‌های ایران و روس، دایرة‌المعارف تشیع، ج 5، تهران، شهید محبّی. - تره‌زر (1316) یادداشت‌ها، ترجمه عباس اقبال، تهران، فرهنگ‌سرا. - جمال‌زاده، محمدعلی (1372) تاریخ روابط روس و ایران، تهران، بنیاد موقوفات افشار. - جمعی از تاریخ‌نگاران شوروی (1359) تاریخ ایران از زمان باستان تا امروز، ترجمه‌ کیخسرو کشاورز، تهران، پویش. - حیدری، اصغر (1381) طوفان در آذربایجان، تبریز، احرار. - خان ملک ساسانی (1362) دست پنهان سیاست انگلیس در ایران، تهران، بابک. - خاوری شیرازی، فضل‌الله (1380) تاریخ ذوالقرنین، ناصر افشارفر، کتابخانه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی. - ژان یونر (1376) دلاوران گمنام ایران در جنگ با روسیه تزاری، ترجمه ذبیح‌الله صفا، تهران، زرین. - سایکس، سر پرسی (1335) تاریخ ایران، ترجمه سیدمحمدتقی فخر مازندرانی، تهران، علی‌اکبر علمی. - سپهر، لسان‌الملک (1380) ناسخ‌التواریخ، به اهتمام جمشید کیان‌فر، جلد قاجاریه، تهران، اساطیر. - سیف، عبدالرضا (1382) ادبیات پایداری در جنگ‌های ایران و روس، تهران، جهاد دانشگاهی. - شریف‌نژاد، جواد (1385) تجزیه قفقاز از ایران، فصلنامه آران، س 2، ش4، تبریز، آران. - شمیم، علی‌اصغر (1384) ایران در دوره سلطنت قاجار، تهران، مدبّر. - طاهری خسروشاهی، محمّد (1388) فصل‌های تاریکی، واکنش شاعران به اشغال قفقاز، تهران، تمدن ایرانی. - طباطبائی مجد، غلامرضا (1373) معاهدات و قراردادهای تاریخی در دوره قاجاریه، تهران، موقوفات محمود افشار. - قائم مقام فراهانی، ابوالقاسم (2536) منشات قائم مقام، محمّد عباسی، تهران، شرق. - همو، (1380) احکام الجهاد و اسباب الرشاد، غلامحسین زرگری نژاد، تهران، بقعه. - کاظمی، احمد، (1385) پان ترکیسم و پان آذریسم، تهران، مؤسسه مطالعاتی ابرار معاصر. - کسروی، احمد (2537) شهریاران گمنام، تهران، امیرکبیر. - کمالی، فرزاد (1386) جنگ‌های ایران و روس از نگاهی دیگر، مجلّه ایران شمالی، ش 8 و 9. - کیان‌فر، جمشید (1385) غارت کتابخانه شیخ صفی توسط ارتش روس، ماهنامه طرح نو، تبریز، ش 1 و2. - محمود، محمود (1344) تاریخ روابط سیاسی ایران و انگلیس در قرن نوزدهم میلادی، تهران، اقبال. - مفتون دنبلی، عبدالرزاق (1383) مآثر سلطانیه، غلامحسین زرگری‌نژاد، تهران، روزنامه ایران. - مهمید، محمدعلی (1361) پژوهشی در تاریخ دیپلماسی ایران، تهران، میترا. - نجم آزاد، فقاهت (1383) مجموعه مقالات ایران، قفقاز و آران، به اهتمام پرویز ورجاوند، تهران. - نجمی، ناصر (1377) بلند‌آوازگان تاریخ ایران، عباس‌میرزا، تهران، علم. - نسوی زیدری، محمّد (1366) سیره جلال‌الدین (تاریخ جلالی) ترجمه‌ محمدعلی ناصح، به کوشش خطیب رهبر، تهران، سعدی. - نفیسی، سعید (1376) تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران در دوره‌ معاصر، ج 2، تهران، بنیاد. - هدایت، رضاقلی‌خان (1347) روض‍ة‌الصفای ناصری، ج دوم، تهران، مرکزی. - هوشنگ مهدوی، عبدالرضا (1355) تاریخ روابط خارجی ایران، تهران، امیرکبیر. - همو (1385) تجاوزهای پیاپی روسیه به ایران پیش از جنگ‌های ایران و روس، ماهنامه اطلاعات سیاسی و اقتصادی، ش 231، س 21، شماره سوم و چهارم. - همو (1386) مسافران انگلیسی در ایران عصر قاجار و کتاب‌هایشان، روزنامه اطلاعات، ش 24056. پی نوشت : 1. شریف‌نژاد، 1385، ص 79. 2. منابع ایرانی نوشته‌اند چون گرگین‌خان به جای پدر به امارت رسید، طی نامه‌ای به فتحعلی‌شاه، اطاعت خویش را از دربار ایران اعلام داشت. برای متن نامه بنگرید به: (قائم‌مقام، 1380: 11). 3. شریف‌نژاد، 1385، ص 80. 4. شمیم، 1384، ص 86. 5. هوشنگ مهدوی، 1355، ص 2. 6. سایکس، 1335، ص 469. 7. شمیم، 1384، ص 68. 8. محمود، 1344، ص 338. 9. نجم‌آزاد، 1383، ص 3. 10. محمود، 1334، ص 36. 11. همان، ص 45. 12. شمیم، 1384، ص 86. 13. ژان یونر، 1376، ص 417. 14. جوادخان نامه‌ای به فتحعلی‌شاه نوشت و اظهار داشت: «من پیش‌بینی می‌کنم که ارتش روسیه در گرجستان متوقف نخواهد شد... من در اینجا [گنجه] جز معدودی از سربازان محلی ندارم و فاقد توپ هستم. فوری برای جلوگیری از ارتش تزاری، نیروی کافی بفرستید» چنانکه بیان شد، شاه هفت ماه پس از وصول این نامه، به کمک جوادخان شتافت!! 15. قائم‌مقام، 1380، ص 16. 16. عبدالرزاق مفتون دنبلی – از مورخان صاحب‌نام قاجار – در این باره می‌نویسد: «حکام قراباغ و ایروان اگر چه ظاهراً در طریق بندگی و عبودیت اعلی‌حضرت شاهی پویان بودند، اما در باطن به واسطه اهمال و تهاون در اجرای خدمات سلطانی و تعلل و تکاهل در تقدیم مهمات دیوانی، این‌گونه وسائل را بالطبع جویا می‌شدند». (مفتون دنبلی، 1383: 110) درباره این خیانت ر.ک: سپهر لسان‌الملک، 1380، جزء اول: 125 و خاوری شیرازی، ج اول: 70 و شمیم، 1384: 86). 17. برخی، از جمله سعید نفیسی، به اشتباه این لغت را «بازرس» معرفی کرده‌اند. 18. ژان یونر، 1376، ص 417. 19. استاد شهریار در مثنوی «افسانه شب» قطعه‌ای بسیار زیبا در دفاع جانانه مردم قفقاز – زن و مرد – با سلاح بیل و کلنگ در مقابل سپاه متجاوز روس دارد که بدین مطلع آغاز می‌شود: i. دیده آن سیل شبیخون سپاه چـون بلایی که ببارد ناگاه ii. بی‌سلاحی ز هنر داشـته باز دست ایلات رشید قفقـاز... 20. شمیم، 1384، ص 86. 21. همان، ص 87. 22. برای آگاهی از تحلیل ارزشمند و ظریف یحیی آرین‌پور از دخالت انگلیس در مسیر جنگ‌های روس با ایران ر.ک: (آرین‌پور، 1378، ج 1: 3). 23. قائم‌مقام، 1380، ص 60. 24. نجم آزاد، 1383، ص 5. 25. همان. 26. نجم آزاد، 1383، ص 6. 27. تره‌زر، 1316، ص 109. 28. محمود، 1344، ص 105. 29. نجم آزاد، 1383، ص 6. 30. شمیم، 1384، ص 52. 31. هوشنگ مهدوی، 1355، ص 198. 32. شمیم، 1384، ص 49. 33. هوشنگ مهدوی، 1355، ص 198. 34. جمعی از تاریخ‌نگاران، 1359، ص 319. 35. نجم ‌آزاد، 1383، ص 7. 36. نجم آزاد، 1383، ص 7. 37. همان، ص 8. 38. شمیم، 84، ص 91. 39. هدایت، 1347، ج 2، 483. 40. همان، 212. 41. سایکس، 1335، 492. 42. محمود، 1344، 134. 43. همان، 271. 44. همان، 192. 45. نجم آزاد، 1383، ص 11. 46. شمیم، 1384، ص 92. 47. سایکس، 1335، ص 416. 48. کمالی، 1386، ص 8.. 49. امین ریاحی، 1378، ص 317. 50. کمالی، 1386، ص 10. 51. نفیسی، 1376، ج 2، ص 141. 52. شمیم، 1384، ص 70. 53. حیدری، 1381، ص 88 54. کیان‌فر، 1385، ص 14. 55. شمیم، 1384، ص 100. 56. نفیسی، 1374، ج 2، ص 156. 57. سایکس، 1335، ص 496. از مجموعه مقالات ارائه شده در همایش دوم ایران و استعمار انگلیس ،موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی منبع: سایت موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

۷ و پایانی- آخرین روزهای محمدرضا پهلوی چگونه گذشت؟ - اسم رمز شاه در آمریکا «سیخ» بود

ترجمه: احسان موسوی خلخالی آنچه در پی می‌آید شرح دیدارهای محمد حسنین هیکل، روزنامه‌نگار مشهور مصری با محمدرضا شاه پهلوی است. این بخش که «تاریخ ایرانی» برای اولین بار منتشر می‌کند، برگرفته از کتاب «دیداری دوباره با تاریخ» است که در آن هیکل شرح دیدارهای خود با هفت تن از مطرح‌ترین شخصیت‌های قرن بیستم را آورده است و یکی از آن‌ها محمدرضا شاه پهلوی است. هیکل یک بار در سال ۱۳۳۰ شمسی، در بحبوحهٔ جنبش ملی شدن صنعت نفت، و بار دیگر در سال ۱۳۵۴، به دعوت شخص شاه به تهران سفر کرده و با او و تنی چند از مقامات حکومت ایران دیدار کرد. دیدار دوم او در قالب مصاحبه‌ای در روزنامه‌های رسمی وقت ایران منتشر شده که هیکل در لابه‌لای نقل مستقیم آن مصاحبه برخی جزئیات این دیدار را به یاد می‌آورد. *** با جدیت وقایع ایران را دنبال می‌کردم. شاید زیاده‌روی کردم و خیال کردم که لرزۀ انقلاب اسلامی برای من غافلگیر کننده نبوده است چون حداکثر سرکوب حداکثر تندروی را به دنبال آورد. همۀ نیرو‌ها بر زمینه‌ای که میان همۀ گروه‌ها و اطراف و جبهه‌ها مشترک بود، یعنی دین، تلاقی کردند. در آن سرزمین، همه روی این زمینه‌ زاده می‌شوند و از گهواره تا گور با آن همراه‌اند و نیازی نبود که انگیزه‌ای دیگر پیدا کنند و در میدان آن بجنگند. به عبارت دیگر، هر گرایشی که انسان پیدا کند تبلیغات و آموزش و چه‌بسا یارگیری لازم دارد اما دین داستان دیگری دارد، در شناسنامۀ انسان کنار تاریخ تولد ثبت می‌شود. در حالی که حتی شناسنامه برای آنکه مبنای ملیت باشد تلاشی اضافی لازم دارد، دین تلاش دیگری لازم ندارد، در خون جاری است و در عمیق‌ترین جنبه‌های روان انسان جریان دارد. وقایع انقلاب ایران در طول سال ۱۹۷۸ [۱۳۵۷ش] پی در پی رخ می‌داد و آیت‌الله خمینی رهبری بی‌رقیب روی آن زمینه‌ای بود که اختلاف در آن راه نداشت و در عین حال می‌توانست بخشی از ایمان را به نیرویی تبدیل کند که می‌تواند ضربۀ خود را بزند. نیرویی که در مرحلۀ در دست گرفتن قدرت ضروری است. از دور می‌شد دید که نظام رو به فروپاشی است و شاه دستپاچه شده و شخصیت قدیمی‌اش، از پس صورتک ساخته ‌شده پس از کودتای ۱۹۵۳ [۱۳۳۲ش] باز پیدا شده است. صورتکی که گچی بود و در اولین برخورد با نیرویی که سرکوب و خشونت در برابر آن بی‌فایده بود تکه‌تکه شد. اولین باری بود که شاه در برابر قدرتی قرار گرفت که باورمندان به آن شهادت را برگۀ ورود به بهشت می‌دانستند. برای همین، اغوا کردن یا تهدیدشان به مرگ ممکن نبود چون دنیا برایشان اهمیتی نداشت و زندگی پس از مرگ شوق و طلب واقعی آنان بود. نه فقط صورتک شاه شکست که ایالات متحده هم ناتوان‌تر از آن نمود، چون در برابر چیزی قرار گرفت که تاکنون نشناخته و امتحان نکرده بود. عقل الکترونیک توانایی خود را در برابر قلب مومنان از دست داد. تانک و هواپیما زورشان به یقین مطلق نمی‌رسید. باز از دور می‌شنیدم که نصیحت‌های آمریکایی‌ها به شاه متناقض است: «شدت عمل به خرج بده» «کمی صبر کن» «چند اقدام دموکراتیک کن» «چاره‌ای نیست جز وارد شدن به عرصه با همۀ نیروهای مسلح». در دسامبر ۱۹۷۸ [۱۳۵۷ش]، چند روزی در پایتخت فرانسه بودم و آنجا با کسی دیدار کردم که تازه‌های وضع ایران را برایم با برخی اسناد توضیح داد. از جمله اسنادش کپی نامه‌ای از برژینسکی، مشاور امنیت ملی رئیس‌جمهور وقت آمریکا (کار‌تر) بود که در آن توصیه‌هایی به نمایندگان آمریکا در تهران کرده بود: «باید حکومتی نظامی در ایران به قدرت برسد که با شدت تمام رفتار کند، چه شاه در جای خود بماند چه نماند.» روشن بود که ایالات متحده آماده است با کارت شاه بازی کند یا آن را کناری بیندازد و کارتی دیگر به دست گیرد؛ البته اگر چنین کارتی به دستش می‌افتاد! نیز روشن بود که تردید شاه عنصری مثبت با خود دارد. چنین می‌نمود که او از به کار گرفتن همۀ قدرت ارتشش در برابر همۀ قدرت ملت ایران هراس دارد. علت این هراس هر چه باشد عنصری مثبت با خود داشت. برخی علت آن را نگرانی از این می‌دانستند که ارتش از کنترل او خارج شود و دستوراتش را اجرا نکند. برخی دیگر، ازجمله خود شاه، می‌گفتند اگر او همۀ قدرت ارتشش را در برابر ملت به کار می‌گرفت دیگر، در صورت کناره‌گیری‌اش، امکان نداشت پسرش جانشین او شود. گاه از دور، او را مردی می‌دیدم که در اوضاعی گیر افتاده که فرا‌تر از قدرتش است و در صحنۀ نمایشی جای گرفته که نمی‌تواند آن را با حضور خود پر کند. گویی یکی از کسانی است که تاریخ گاه در میان پردۀ اتفاقات بزرگش با ایشان سرگرم می‌شود. احساس می‌کردم نمی‌توانم از او متنفر باشم هر چند، مانند بسیاری دیگر، از او خوشم نمی‌آمد. اتفاقی بود که در روز دیگری از‌‌ همان سفرم به پاریس به دیدار با آیت‌الله خمینی در نوفل‌لوشاتو دعوت شدم. روستایی در سه هزار کیلومتری تهران که آیت‌الله از آن انقلاب را رهبری می‌کرد. او را دیدم و چند ساعت با او گذراندم. *** پس از آن، به قاهره بازگشتم و فکر می‌کردم رابطه‌ام با ایران بر فراز آتش‌فشان رو به پایان است. جنبش ملی‌ای که در سال ۱۹۵۱ [۱۳۳۰ش] شناخته بودم محدود و کوچک شده بود و شاهی که در سال‌های ۱۹۵۱ و ۱۹۷۵ [۱۳۵۴ش] دیده بودم کارش تمام شده بود. اما طوفانی که برپا شده بود هنوز داشت همه چیز را با خود بلند می‌کرد. وقتی به قاهره رسیدم فهمیدم که انور سادات از دیدارم با آیت‌الله خمینی در پاریس عصبانی است. چنان که خود گفت، دیدار یک مصری با آیت‌الله انقلابی او را در برابر دوستش محمدرضا شاه به تنگنا انداخته است. از یکی از دوستان مشترک پرسیده بود که من در چه مقامی با آیت‌الله خمینی دیدار کرده‌ام. آن دوست مشترک گفته بود که دیدار من در مقام یک روزنامه‌نگار بوده است؛ و سادات جواب داده بود: «مگر من بازنشستش نکرده بودم؟!» وقتی این حرفش را شنیدم از آن دوست خواستم که به گوش رئیس‌جمهور برساند که او می‌تواند مرا از مقامی بازنشست کند اما از حرفه‌ام نمی‌تواند؛ و آن دوست خبر آورد که رئیس‌جمهور حرفم را نپذیرفته است. بعد از آن، اتفاق عجیبی افتاد. شاه به اصرار آمریکایی‌ها از تهران خارج شد و به اسوان آمد. او خود این خروج را به تأخیر می‌انداخت چون از طرفی درگیر خیال‌پردازی دخالت کامل نظامی شده بود و از طرف دیگر می‌خواست با خود جواهرات سلطنتی را [که در خزانۀ بانک مرکزی بود] خارج کند که ارزشی بی‌‌‌نهایت داشت. شاه نتوانست خیال‌پردازی‌های خود دربارۀ دخالت ارتش را با تصمیم شخصی عملی کند. گارد شاهنشاهی هم نتوانست جواهرات سلطنتی را در چمدان‌های شاه بگذارد و شاه فقط جواهراتی را با خود برد که در اوج لرزه‌ها در کاخ بود. اتفاق عجیب آن بود که شاه وقتی به اسوان رسید هیچ نمی‌دانست آیت‌الله خمینی چه برنامه‌ای دارد. آیا به تهران خواهد رفت یا از‌‌ همان پاریس رهبری‌اش را ادامه می‌دهد تا اوضاع تهران آرام و روشن شود؟ بعد‌ها فهمیدم که او از سادات پرسیده که آیا از طریق من فهمیده‌اند که آیت‌الله خمینی چه قصدی دارد؟ در روزنامه‌ها خوانده بود که من آخرین کسی بودم که آیت‌الله را ملاقات کرده بود. سادات به او گفته بود که بخشنامه کرده که هر مصری‌ای که با شخصیت مهمی در خارج از کشور دیدار می‌کند پس از بازگشت به قاهره گزارشی از دیدار خود بنویسد. (چنین بخشنامه‌ای به دست من نرسیده بود و آمادگی آن را هم نداشتم!) کسی از اسوان زنگ زد و غافلگیرم کرد و از من خواست که در یک یا دو صفحه گزارشی دربارۀ نیت آیت‌الله خمینی بنویسم. به آن شخص گفتم که عادت ندارم برای کسی چیزی بنویسم. کمتر از یک ساعت بعد به اسوان دعوت شدم و صندلی‌ای در هواپیمای ریاست جمهوری، که هر روز از اسوان به قاهره می‌آید و برمی‌گردد، برایم گرفته شد. من از این سفر عذر خواستم و نقطۀ سیاه دیگری به کارنامۀ روابطم با انور سادات افزوده شد. *** اتفاقات دیگری مرا باز به آنچه در ایران می‌گذشت و به سرنوشت شاه نزدیک‌تر کرد. روزی در لندن به مهمانی شامی دعوت شدم که ناشرم برگزار کرده بود و آنجا از انقلاب ایران و [امام] خمینی سخن به میان آمد. بر اساس دیدار چند هفته پیشم با آیت‌الله، حرف‌هایی زدم. در جا پیشنهاد شد که کتاب جدیدم دربارۀ انقلاب ایران باشد. جوابم این بود که به شرطی می‌پذیرم که از آیت‌الله خمینی اجازه صادر شود که همۀ در‌ها و پرونده‌ها در تهران برایم گشوده باشد. نامه‌ای فرستادم و پاسخ داد. به ایران سفر کردم و چند هفته میان تهران و قم بودم. [امام] خمینی و دیگر دستیارانش را ملاقات کردم. از همه مهم‌تر، دانشجویانی که کارمندان سفارت آمریکا را گروگان گرفته بودند مرا به جلسه‌ای طولانی و پرفایده دعوت کردند. بعد از آنکه از ایران خارج شدم، هرالد ساندرز، معاون وزیر خارجۀ وقت آمریکا، چند بار در لندن و ژنو به دیدنم آمد و خواست که در روند آزاد کردن گروگان‌ها نقش واسطه را بازی کنم. نقطۀ حساس این مذاکرات تحویل دادن شاه و ثروت او به ایران بود. بار دیگر، بی‌آنکه بخواهم، در مسیر سرنوشت محمدرضا پهلوی قرار گرفته بودم. *** ضرب‌المثلی عربی هست که می‌گوید: «عاقل آن است که از دیگران درس بگیرد.» اما واقعیت، که صادق‌تر از همۀ مثل‌های قدیم است، می‌گوید هیچ کس درس نمی‌گیرد. محمدرضا پهلوی اولین کسی نبود که به ایالات متحده تکیه کرد و فکر نمی‌کنم آخرینشان باشد. نیز اولین کسی نبود که ایالات متحده در اوج نیاز او را تنها گذاشت و فکر نمی‌کنم آخرینشان باشد. طولانی است سیاهۀ رهبرانی که حقوق ملتشان را فراموش کردند و قدرت معبود آمریکایی‌شان را به یاد سپردند و این معبود در لحظۀ حساس آنان را از بهشت خود راند و به آتش‌های دوزخ سپرد تا گوشت تنشان را کباب کند. فکر می‌کنم آخرین شاه ایران در بیمارستان نظامی در معادی درگذشت و هر تکه‌ پوست تنش اثری از آتش آمریکایی بر خود داشت: * به خواست آنان از ایران خارج شد و وعده دادند که در کشورشان از او استقبال کنند و آمریکا پناهگاه ایمنش باشد، اما ناگهان در اسوان و سپس در مغرب، اردشیر زاهدی، داماد سابق او و سفیرش در ایالات متحده، را فرستادند تا بگوید که آمریکایی‌ها نمی‌توانند ـ دست‌کم در این وضعیت ـ از او استقبال کنند چون نمی‌خواهند با نظام جدید ایران به مشکل بیافتند! * پرسید که وضعیت فرزندانش، به خصوص ولیعهد، که در آمریکا تحصیل می‌کرد، چه می‌شود و جواب دادند که حاضرند بازگشت فرزندانش را بررسی کنند به شرطی که مادرشان، ملکه با آنان همراه نباشد؛ و اگر اصرار دارد که همراهشان باشد ـ و این خود بررسی جداگانه لازم داشت ـ نباید با فرزندانش زندگی کند تا نظام جدید در ایران تصور نکند که خانواده بار دیگر در آمریکا گردهم جمع شده‌اند! * اصرار کرد که برای معالجات به آمریکا برود ـ واقعا مریض بود ـ و هیاتی پزشکی برای بررسی وضعیت جسمانی‌اش فرستادند و معلوم شد که خطر جدی است و موافقت کردند که به شرط آمادگی برای کناره‌گیری رسمی از تخت سلطنت موضوع ورودش به آمریکا را بررسی کنند. او چنین آمادگی‌ای نداشت و خواسته‌اش رد شد و وعده دادند که پناهگاه و بیمارستانی برایش پیدا کنند! * بالاخره پناهگاه‌های موقت و بیمارستان‌های نیمه مجهزی در جزایر باهاما و مکزیک پیدا کردند. اما معلوم شد که وضعیت جسمانی او درمانی لازم دارد که فقط در ایالات متحده ممکن است. دلشان سوخت و دستور دادند که هواپیمایش را حاضر کند اما باز از او خواستند که سفرش را ۲۴ساعت به تأخیر بیندازد. * هواپیمایش که وارد آسمان ایالات متحده شد، در فرودگاهی غیر از فرودگاه اصلی نیویورک فرود آمد، وقتی علت را پرسید گفتند که تشریفات گذرنامه و گمرک باید پیش از ورود به نیویورک انجام شود زیرا احتمالا فرودگاه نیویورک پر از خبرنگار است و ممکن است فرصت نباشد که این بررسی ضروری انجام شود. او در سفرهای سابقش به ایالات متحده چیزی دربارۀ این بررسی‌های ضروری نشنیده بود. * پس از عمل جراحی در نیویورک هنوز دورۀ نقاهت بعد از عمل را نگذرانده بود که از او خواستند از آمریکا خارج شود چون فضا در ایران به سبب ورود او به بیمارستانی در ایالات متحده به شدت ضد آمریکایی شده است. وقتی اعلام کرد که حاضر است ظرف ۴۸ ساعت از آمریکا خارج شود گفتند که خروجش نباید بیش از ۲۴ ساعت بعد باشد و پناهگاهی دیگر در پاناما برایش تهیه کردند چون مکزیک استقبال از او را رد کرده بود. او را در بیمارستان، به بخش بیماران روانی منتقل کردند تا به نظر بیاید که از بیمارستان خارج شده است. روز بعد از در پشتی بیمارستان، در ورودی کالا‌ها و خروج پسماند‌ها، خارج شد! * وقتی به پاناما می‌رفت فقط یک خواهش داشت: خانه‌ای که در اختیارش می‌گذارند تلفن داشته باشد زیرا ملکه «اگر نتواند با دوستانش در تماس باشد دیوانه خواهد شد». به او قول مثبت دادند و وعده دادند که موضوع را با ژنرال عمر توریخوس، دیکتاتور پاناما در آن زمان، در میان بگذارند. * همراه آمریکایی او، که وکیلی بود که خواهرش اشرف برایش استخدام کرده بود، وقاحت را به جایی رساند که در بحثی بر سر یک موضوع فرعی گفت: «ظاهرا اعلیحضرت عقلشان را از دست داده‌اند!» و شاه با ترشرویی به او نگاه کرد و هیچ نگفت. * وقتی در پاناما مستقر شد، آمریکایی‌ها پشت سر مشغول مذاکره برای تحویل دادن او به ایران بودند. در عمل، دادگاهی دستور بازداشت سریع و شبانۀ او را صادر کرد. او خیلی زود از این تصمیم باخبر شد و با هواپیما به قاهره رفت. یکی از مشاوران کار‌تر پیشنهاد کرد که هر جا، در میان راه، هواپیمایش فرود آمد آن را نگه دارند تا همچنان بتوان بر سر آن در موضوع گروگان‌ها مذاکره کرد. * شاه در هواپیما اتفاقی فهمید که امور مربوط به او در پرونده‌های دوایر آمریکا با اسم رمز مطرح می‌شود که به محض خروجش از تهران این اسم رمز تعیین شده بود: عملیات سیخ! وقتی به فرودگاه قاهره رسید، اولین چیزی که با چشمان گریان به سادات گفت این بود: «می‌دانی آن‌ها در طول این مدت سیخ صدایم می‌کردند؟» * شاه پیش از خروجش از ایران، بسیار به وضعیت مالی خود اهمیت می‌داد. قدرت ثروت به جای قدرت حکومت. او با ثروتی هنگفت از ایران خارج شد که حدس و گمان‌های بسیار دربارۀ آن زده شد: از پنج میلیارد تا بیست میلیارد دلار. شاه با شنیدن این حرف‌ها، هوا را از دهانش بیرون می‌داد ـ مثل هر بار که حرفی می‌شنید که نمی‌پسندید ـ و می‌گفت: «کسانی که این حرف‌ها را می‌زنند می‌فهمند میلیارد دلار یعنی چه؟ یعنی یک کوه اسکناس.» آنچه توجه بسیاری را جلب کرده بود آن بود که شاه در طول ساعت‌های طولانی تبعیدش همواره به چهار چمدان بسیار توجه می‌کرد. چهار چمدان بزرگ که همیشه قفل بود و کلید آن‌ها را شخصا نگهداری می‌کرد و هیچ کس نفهمید در آن‌ها چیست. شاه در قاهره طلا و جواهر بسیاری به دیگران بخشید چون احساس می‌کرد که این شهر ایستگاه پایانی دربه‌دری اوست. او بسیار تلاش می‌کرد که در این شهر آرامش و سلامتی‌اش حفظ شود. برخی از او سوءاستفاده کردند و خواستند پس از درگذشت او با همسرش نیز چنان کنند اما ملکه بسیار قوی‌تر از او بود. پس از درگذشت شاه، او منتظر چیزی نماند و وسایلش را جمع کرد و به اروپا رفت. بعد زندگی‌اش را آنجا برنامه‌ریزی کرد و میان دو سوی اقیانوس در رفت‌‌و‌آمد بود تا آنچه برای خود و خانواده‌اش مانده بود منظم کند. آخرین کاری که در قاهره کرد آن بود که قبض تلفن‌های خارجی را، که به بیست هزار دلار رسیده بود، پرداخت و فصلی از فصل‌های زندگی‌اش را بست و رفت. اتفاق دیگری که همچنان در پردۀ ابهام است آنکه یکی از دوستان قدیمی شاه، که از یک خاندان سلطنتی اروپایی بود و وکیل او در برخی کارهای اقتصادی، روزی ادعا کرد که ۷۰ میلیون دلار از اموال شاه گم شده است. شاه از شدت عصبانیت دندان‌هایش را فشار می‌داد و می‌گفت: «چطور ممکن است ۷۰ میلیون دلار گم شود؟ لابد در چاه توالت افتاده؟» و آن ۷۰ میلیون دلار همچنان پیدا نشده است. از این بد‌تر، مسوول کارهای شاه در سوئیس، شخصی به نام [جعفر] بهبهانیان بود که شاه به او بسیار اعتماد داشت و بخش بزرگی از سرمایه‌گذاری‌های شاه را مدیریت می‌کرد. وقتی برای همه روشن شد که شاه دیگر به سلطنت باز نخواهد گشت، این بهبهانیان نیز با منشی‌اش در سوئیس ناپدید شد و با ناپدید شدن آن‌ها سرنوشت میلیون‌ها دلار ــ به قول برخی صد‌ها میلیون دلار ــ ناشناخته ماند. روزی که شاه از ناپدید شدن بهبهانیان باخبر شد، خود را در اتاقی حبس کرد. می‌خواست در سکوت خود فریاد بزند چون نه می‌توانست به پلیسی خبر دهد نه به دادگاهی شکایت کند. دولت بریتانیا به او ویزا نداد تا کمی از وقتش را در باغ زیبایی که در سری (Surrey) خریده بود بگذراند، چون بریتانیا هم همیشه مصالحی با ایران داشت که ربطی به دوستی قدیمشان با شاه نداشت. حکومت سوئیس هم ویزای ورود به او نداد تا کمی در ویلای شش میلیون دلاری‌اش در سن موریس استراحت کند چرا که سوئیس نمی‌خواست حجم مبادلات تجاری‌اش با ایران به خاطر شاه کاهش پیدا کند. فرانسه که اساسا به درخواست شاه برای سفر به این کشور برای درمان پاسخ نداد در حالی که پزشکان او در ایام سلطنت فرانسوی بودند و هم آنان بودند که متوجه شدند او سرطان غدد لنفاوی دارد و مراکز پیشرفته‌ای برای درمان دارند. شاه دربارۀ این سکوت فرانسه گفت: «ژیسکاردستن (رئیس‌جمهور وقت فرانسه) کفشم را لیس می‌زد. یک روز از پاریس به سن‌ موریس آمد تا یک فنجان چای با من بخورد. همه‌شان ناگهان عوض شده‌اند.» شاه متوجه نمی‌شد که آنان تغییر نکرده‌اند بلکه خود اوست که تغییر کرده است. ارزش او به تخت سلطنتش بود و به مصالحی که در اختیارش بود و وقتی آن تخت و حکومتش از میان رفت جایی برای احساسات دوستانه و حتی خاطرات نمی‌ماند. ظاهرا انور سادات به عللی به خود پذیرانده بود که این بحران با بازگشت شاه به تخت سلطنت پایان خواهد گرفت. برای همین، تصمیم گرفت از او در قصر قبه، که مقر رسمی رئیس‌جمهور مصر است، پذیرایی کند. اما شاه به سفر نهایی‌اش نزدیک می‌شد. در بیمارستان معادی بستری شد و پزشکان از درمانش ناتوان بودند. آخرین حرف‌هایی که زد خطاب به پزشکانی بود که گرد بسترش جمع شده بودند و اختلاف نظر داشتند. با ناامیدی انسانی که علاقه‌ای به زندگی ندارد، گفت: «آقایان، من نمی‌دانم شما چه می‌گویید. اما شما را به خدا بر یک نظر توافق کنید و بعد هر کار می‌خواهید بکنید.» و چشمانش را تا همیشه بست. این پایان مصیبت‌ها نبود. مراسم تدفین او بر خلاف وصیتش برگزار شد. ملکه فرح به کسانی که مسوول برنامه‌ها بودند گفت که شاه وصیت کرده بوده که طی مراسم مختصری در مسجد رفاعی، که پیش از آن پدرش مدتی در آن مدفون شده بود، دفن شود تا بعد‌تر در اوضاع و احوال مناسب به ایران منتقل شود. اما انور سادات اصرار کرد که تشییع جنازه باید با تشریفات نظامی باشد. ملکه فرح تلاش کرد مقاومت کند اما تصمیم نهایی با او نبود. او ناچار بود در تشییع جنازه‌ای نظامی و آرام و طولانی و سنگین شرکت کند. تشییعی که خلاف وصیت مردی بود که احساس کرده بود مرگش نزدیک است و در بد‌ترین حالات جسمی و اوج تنهایی و خفت بود. مهم نیست که من تاکنون ــ چه بسا به علل صرفا انسانی ــ نتوانسته‌ام احساساتم به محمدرضا پهلوی را تعیین کنم. این مهم نیست. مهم آن است که هیچ کس از این همه درس نمی‌گیرد! منبع: سایت تاریخ ایرانی

۶- شاه اجازه انتشار چه حرف‌هایی را نداد؟ - انقلاب سفید چیزی نشد که شاه می‌خواست

ترجمه: احسان موسوی خلخالی آنچه در پی می‌آید شرح دیدارهای محمد حسنین هیکل، روزنامه‌نگار مشهور مصری با محمدرضا شاه پهلوی است. این بخش که «تاریخ ایرانی» برای اولین بار منتشر می‌کند، برگرفته از کتاب «دیداری دوباره با تاریخ» است که در آن هیکل شرح دیدارهای خود با هفت تن از مطرح‌ترین شخصیت‌های قرن بیستم را آورده است و یکی از آن‌ها محمدرضا شاه پهلوی است. هیکل یک بار در سال ۱۳۳۰ شمسی، در بحبوحهٔ جنبش ملی شدن صنعت نفت، و بار دیگر در سال ۱۳۵۴، به دعوت شخص شاه به تهران سفر کرده و با او و تنی چند از مقامات حکومت ایران دیدار کرد. دیدار دوم او در قالب مصاحبه‌ای در روزنامه‌های رسمی وقت ایران منتشر شده که هیکل در لابه‌لای نقل مستقیم آن مصاحبه برخی جزئیات این دیدار را به یاد می‌آورد. *** به نقل از متن منتشرشده: به شاه گفتم: «شما دنیا را تجربه کرده‌اید. جهان امروز را چگونه می‌بینید؟» پادشاه هوا را از میان لب‌هایش بیرون داد و شروع کرد به ترسیم تصور خودش از جهان. گفت: «از همین‌جا شروع کنیم، از اطرافمان. صحبتش را کردیم. هم‌نظر بودیم که خلیج فارس در سال‌های آینده مرکز درگیری‌ها و نزاع‌ها خواهد بود. همان‌طور که گفتم، در اقیانوس هند خلأ قدرت وجود دارد و تلاش‌هایی در حال انجام است که این خلأ پر شود. شاید این منطقه هم نقطۀ رقابت دو قدرت بزرگ جهانی شود. شبه‌قارۀ هند منطقۀ برخوردهای خشن و تند خواهد بود. جنوب شرق آسیا هنوز در مرحلۀ بازسازی و بازچیدن وضعیت خود پس از جنگ ویتنام است. بعد از جنگ ویتنام و عواقب آن می‌ترسیدم که ایالات متحده خود را منزوی کند و اگر چنین چیزی می‌شد در ظرف ده سال خطر بزرگی برای ایالات متحده بود. اما آن‌ها خیلی زود آثار آن ضربه را پاک کردند و باز به تکاپو درآمدند. فکر نمی‌کنم موضوع کناره‌گیری برای آمریکا مطرح باشد؛ مطمئنم که نیست. خروج آمریکا از جنوب شرق آسیا، که بعد از جنگ ویتنام ضروری بود، در آن منطقه حتی برای ژاپن، خلأ قدرت درست کرد. می‌رسیم به ژاپن. ژاپن یک معمای حیرت‌آور است. آینده تنها چیزی است که می‌تواند به ما نشان دهد این کشور چگونه رفتار خواهد کرد و چگونه نقش خود را بر عهده خواهد گرفت. شکی ندارم که نقشی به عهده خواهد گرفت اما کی و چگونه؟ مساله همین است. به غرب برویم. جهان عرب؛ درگیری اعراب و اسرائیل مهم‌ترین مشغله‌شان است. این درگیری راه حل نهایی خواهد داشت؟ مطمئن نیستم. گاهی به تعادل تازه‌ای در منطقه فکر می‌کنم. تعادلی که مبتنی بر نقش ایران در این سمت و نقش مصر در مرکز جهان عرب و نقش الجزایر در منتهی‌الیه جهان عرب باشد. فاصلۀ تهران و قاهره و الجزیره زیاد نیست. ایران البته یک کشور عربی نیست. تا چه حد می‌شود مصر را عربی دانست؟ جای سوال دارد. و تا چه حد می‌شود الجزایر را عربی دانست؟ باز جای سوال دارد. ممکن است این دایرۀ تعادلی که به آن فکر می‌کنیم‌‌ همان چارچوب اسلامی باشد؟» گفتم: «اگر اجازه دهید، به نظرم مصر یک کشور عربی است. به هر حال، اساس نقش سیاسی‌اش در منطقه عربی بودن آن است. هیچ کس نمی‌تواند اهمیت عامل اسلامی در آن را کم بداند اما مسائل امنیتی و رشد اقتصادی و اجتماعی فقط و فقط بر پایه‌های ملی معنادار است. به نظرم، دربارۀ الجزایر هم همین را می‌توان گفت.» پادشاه گفت: «من الان از تصورات خودم صحبت می‌کنم نه از طرح‌ها و پروژه‌ها.» لحظه‌ای ساکت شد و بعد ادامه داد: «برگردیم به صحبتمان. جنوب اروپا بسیار مهم است. باید اوضاع سرتاسر آن را از یونان تا پرتغال با گذر از ایتالیا و اسپانیا پیگیری کنیم. هر اتفاقی که در این کشور‌ها می‌افتد ارزش بررسی دارد. توافق و کنفرانس امنیت اروپا چه تأثیری بر اوضاع قارۀ اروپا، در شرق و غرب آن دارد؟» گفتم: «چطور است کمی از افراد صحبت کنید؟ کسانی که دیده‌اید و می‌بینید؟» شاه انگار که نواری ویدئویی در برابر چشمانش است به حرف آمد: «ملک خالد، اخیر او را دیدم. فکر کنم او دروازه‌های پیشرفت را باز کند. شاهزاده فهد را هم کنار خود دارد. او انسانی است که خیلی کار‌ها می‌تواند بکند. راستش باید بگویم از صدام حسین خوشم آمد. جوانی است که رویاهای بزرگی دارد و بی‌پرواست. به ما پیشنهادی کرد که با حسن نیت کامل با آن برخورد کردیم. سادات دوست نزدیک من است. دلم با اوست. من دشوار‌ترین امتحان‌هایم را پشت سر گذاشتم اما او هر روز امتحان تازه‌ای دارد. بومدین انسان باهوشی است. او نقش بزرگی برای الجزایر در آفریقا در سر دارد و این بسیار مفید است. قذافی را نمی‌شناسم و او را ندیده‌ام. فکر کنم او را درک نمی‌کنم. به هر حال یک قذافی برای جهان عرب کافی است. در اروپای غربی، ژیسکاردستن، یک نوع ممتاز از رهبران جدید غربی است. جوان دیگری هم هست... خوان کارلوس در اسپانیا. آرزویم بود که ژنرال فرانکو فرصت حکومتداری در کنار خودش را به او می‌داد. برژنف شخصیتی عظیم است، از آن نوع شخصیت‌هایی که در عصر تحولات بزرگ حضورشان لازم است. روابط من الان با شوروی بسیار خوب است. بالاخره راه معقولی برای همکاری پیدا کردیم. ما سرمایه‌گذاری‌های بزرگی آنجا کرده‌ایم. به آن‌ها گاز هم می‌رسانیم.» *** اگر کمی بر این بخش از سخنان شاه تأمل کنیم خود را در برابر احکام کلی‌ای می‌بینیم که دربارۀ بخش‌های بزرگی از جهان صادر می‌شود. نگاه‌های گذرایی به برخی جزئیات جهان. ایالات متحده گرفتار مسالۀ ویتنام است و او نگران آنکه ایالات متحده خود را به انزوا بکشاند... شبه قارۀ هند ناآرام است... جنوب شرق آسیا هنوز بلاتکلیف است... ژاپن نقش خود را نیافته... موقع آن رسیده که درگیری اعراب و اسرائیل به پایان برسد... مصر و الجزایر کشورهای عربی نیستند... پیمان اسلامی در منطقه به جای قومیت عربی. اما اظهارنظر‌هایش دربارۀ افراد؛ از عجایب روزگار آنجا که می‌گوید خود دشوار‌ترین امتحان‌هایش را پشت سر گذاشته و سادات هر روز امتحان می‌شود. فکر نمی‌کنم که در بدبینانه‌ترین تصوراتش به ذهنش خطور می‌کرد که فقط چند سال بعد از این صحبت‌ها آواره و تحت پیگرد به سادات پناه خواهد برد و یک سال بعد از آن هم آن اتفاقات می‌افتد. از دیگر عجایب روزگار، صحبتش دربارۀ خوان کارلوس است که فرانکو به او آنچه به کار حکومتداری بیاید نیاموخته در حالی که خوان کارلوس تا الان تنها بوربونی‌ای است که بر تخت سلطنت نشسته است! *** ناگهان شاه سخنش را قطع کرد و گفت: «ما را به دور دنیا کشاندی اما از ایران هیچ نگفتی... در این سفر، هنوز از تهران بیرون نرفته‌ای اما بعد از یک ربع قرن به تهران بازگشته‌ای. بگو چه دیدی؟» گفتم: «تصورات اجمالی‌ای دارم. شکی نیست که تهران با آنچه قبلا دیده بودم بسیار فرق کرده است. در تهران، احساس کردم که طبقۀ متوسط به شدت در حال بزرگ شدن است. امروز ظهر، در یکی از جلسات حزب رستاخیز حاضر شدم و بحث‌ها را گوش دادم. بسیار زنده و پویا بود اما نمی‌دانم این حزب تا چه حد افکار عمومی را نمایندگی می‌کند. هنوز موضوع‌هایی هست که می‌خواهم بدانم و جوابی برایشان پیدا نکرده‌ام: طبقۀ جدید کارگر در ایران چگونه می‌اندیشد؟ در شهرهای حاشیه‌ای چه می‌گذرد و اوضاع و احوال آن‌ها چگونه است؟ جنبش‌ها و فعالیت‌های جوانان ایرانی‌ای که در خارج از کشور مشغول تحصیل‌ هستند چه عوامل و عللی دارد؟ ساواک چه نقشی دارد؟ به خصوص در اروپا دربارۀ آن حرف و حدیث بسیار است. خشونت‌هایی که ‌گاه در ایران از زمین سر برمی‌آورد چه انگیزه‌هایی دارد؟ این‌ها سوالاتی است که در جست‌وجوی پاسخشان هستم.» شاه گفت: «من هم می‌خواهم جست‌وجو کنی... نمی‌خواهم جلوی جست‌وجوی حقیقت را بگیرم... می‌خواهم همچنین آن چیزی را که انقلاب سفید نامگذاری کرده‌ایم بررسی کنی.» آهی کشید و گفت: «دیگر انقلاب سفید نیست... در آن خون‌هایی ریخته شد. آن چیزی نشد که من می‌خواستم، آن چیزی شد که آن‌ها می‌خواستند.» *** در متنی که آن زمان منتشر شد، این سوالات حساس پایان سخنمان بود. یعنی من فقط سوالاتم را منتشر کردم و جواب‌های شاه را منتشر نکردم چون آن‌ها را فقط برای دانستن من گفته بود. در هر مصاحبۀ مطبوعاتی، برای رسیدن به این راه حل عجیب «مذاکرات دشواری» انجام می‌شد. به اینجا که رسیدیم، شاه خواست که جایمان را تغییر دهیم چون ماندنش در دفتر کار در طول روز باعث می‌شد تمرکزش را از دست بدهد. گوشی تلفنی را که روی میز کنار دستش بود برداشت و یک شمارۀ تک‌رقمی گرفت و با صدایی آرام و عباراتی کوتاه، چیزی گفت ‌و ‌گوشی را گذاشت و گفت: «بیا به خانه برویم و حرفمان را آنجا ادامه دهیم.» برخاست. من هم با او برخاستم. از دفتر خارج و وارد راهروی طولانی و از آنجا سالن پذیرایی بزرگی شدیم تا به پله‌های مرمرین رسیدیم و فقط یکی از محافظین پشت سرمان بود. پله‌ها را که پایین آمدیم یک ماشین کروکی آلمانی قهوه‌ای رنگ در برابرمان بود. یکی از افسران جلو آمد و در را باز کرد و دیدم که شاه روی صندلی راننده نشست و به من گفت کنارش بنشینم. هیچ کس با ما سوار ماشین نشد و هیچ ماشینی پشت سرمان نیامد. او خود ماشین را راند. اطراف میدانی که پیش از غروب آفتاب انگار فرشی ایرانی از گل‌ها بود و الان در نور چراغ‌های قصر رنگ باخته بود، چرخیدیم و وارد خیابان طولانی‌ای شدیم. یک دیوار آهنی راهمان را بسته بود. دکمه‌ای را فشار داد و در آهنی به آرامی باز شد و شاه با ماشین پیش رفت تا کمی بعد در برابر ساختمانی دیگر در نیاوران نگه داشت. «خانه» همین بود. ناگهان یک افسر، نمی‌دانم از کجا، به ‌سرعت پیش آمد و در را برای او باز کرد. من در را برای خود باز کردم و پیاده شدم. وارد تالار بزرگی شدیم که آن هم موزه‌ای از هنر‌ها به نظرم آمد و به اتاقی رو‌به‌روی در ورودی وارد شدیم؛ به اصطلاح، هال. حتی از تعداد قاب‌های طلایی عکس‌های خانوادگی می‌شد فهمید که ما درون خانۀ زندگی شخصی شاه هستیم. در این فضای دوستانه، یاد تیم تشریفاتی‌ام افتادم. گفتم که او خود ساده و عادی جابه‌جا می‌شود اما از سر لطف و بزرگواری مهمانانش را مجبور می‌کند تشریفات سختی را تحمل کنند. رو به من کرد و در حالی که در چشمانش تعجب دیده می‌شد گفت: «من می‌خواستم وقتی ایران می‌آیی با تو مثل یک وزیر برخورد شود. من دستور داده‌ام.» با لبخند گفتم: «اما من می‌خواهم مثل یک روزنامه‌نگار با من رفتار شود. حتی وقتی شرایط مجبورم کرد بدون ‌رضایت خاطر مدتی وزارت را بپذیرم، عظمت و جبروت قدرت در شرق هیچ وقت در سر و دلم نرفت و نتوانستم خودم را به پذیرش مظاهر آن راضی کنم.» بعد درگیر گفت‌وگوی عجیبی دربارۀ وزیر و روزنامه‌نگار شدیم و دیدم نظرم را چندان نمی‌پسندد. در ‌‌نهایت، خواهشم را پذیرفت و گفت که دستور خواهد داد تشریفات سفرم را حذف کنند. همین را نقطۀ آغاز دوبارۀ سخنانم گرفتم و گفتم: «الان که به نظرم همۀ حقوقم را در مقام یک روزنامه‌نگار به من داده‌اید (یعنی اجازۀ دخالت یک روزنامه‌نگار در آنچه به او مربوط نیست، البته به نظر خودش) می‌خواهم چیزهایی بپرسم که اهمیت خاصی دارد و چه بسا بهتر شد که این سوالات اینجا در خانه مطرح می‌شود.» اینجا بود که موضوع‌های «پایگاه مردمی حزبش»، «طبقۀ کارگر جدید در ایران»، «آنچه در مناطق حاشیه‌ای ایران می‌گذرد»، «رفتارهای ضد حکومتی جوانانی که در خارج ایران درس می‌خوانند» و «ساواک و جرایمی که گزارش‌های سازمان عفو بین‌الملل از آن‌ها صحبت می‌کند» و «خشونت‌ها و انفجارهایی که گهگاه به گوش می‌رسد» را مطرح کردم. با نوعی ناباوری به حرف‌هایم گوش می‌داد. انگار برایش دشوار باشد، پرسید: «می‌خواهی دربارۀ همۀ این‌ها سوال کنی و من جواب دهم؟» گفتم: «چرا نخواهم؟ این‌ها سوالاتی است که برای همۀ دنیا مطرح است و خیلی‌ها متعجب می‌شوند اگر بفهمند با شما ملاقات کرده‌ام و در این باره هیچ نپرسیده‌ام.» جوابی داد که برایم بسیار جالب بود... گفت: «اگر این سوال‌ها را جواب دهم دیگران هم تشویق می‌شوند همین چیز‌ها را بپرسند و من به آن‌ها اجازه نمی‌دهم. اگر اجازه دهم، هر «جک» و «تام» و «جری» در مطبوعات خارجی می‌خواهند از این سوالات بکنند و فکر می‌کنند قاضی‌ای هستند که پادشاه ایران را محاکمه می‌کند.» گفتم که «محاکمۀ پادشاه ایران» اصلا به ذهنم خطور نکرده و این بسیار فرا‌تر از حدودی است که برای خودم تعیین کرده‌ام. فورا گفت که منظورش نه من که مطبوعات آمریکا و اروپا بوده است. بعد ناگهان انگار به نتیجه‌ای رسیده باشد، گفت: «جوابت را می‌دهم اما نه برای آنکه منتشر شود.» گفتم: «از آنچه ممکن است لجبازی به نظر بیاید عذر می‌خواهم اما افکار عمومی حق دارند بدانند که من این موضوعات را، که بیشترین توجه‌ها را جلب می‌کند، پرسیده‌ام.» گفت: «چرا سخت می‌گیری؟ چرا همۀ این‌ها را خارج از گفت‌وگویمان مطرح نمی‌کنی؟» راه حلی به ذهنم رسید و پیشنهاد کردم که این سوالاتم در گفت‌وگویی که منتشر خواهد شد بیاید و بعد بنویسم که او در پاسخ این سوالات از من خواسته که خود در پی پاسخ‌های آن‌ها بگردم. پس از کمی تردید موافقت کرد. در اتاق باز شد و دو نفر از روسای پیشخدمتان قصر با کت‌های فراک، سینی نوشیدنی به دست، وارد شدند. شاه با گوشۀ انگشت اشاره‌ای کرد و یکی از آن‌ها برای او در جامی شامپانی گلی رنگ ریخت. در این لحظه، نوای موزیکی از دور به گوش رسید. شاه گفت: «بیا به ملکه معرفی‌ات کنم.» کنار او از سالن بزرگی گذشتیم و وارد سالن دیگری شدیم. ملکه آنجا کنار پیانویی ایستاده بود و دختر جوان دیگری انگشت بر کلیدهای پیانو می‌کشید. مرا معرفی کرد. به ملکه گفتم: «زیبایی‌ها و هنرهایی در تهران دیدم که گفتند کار شماست. درخت‌کاری‌های بسیار، تلاش برای احیای هنرهای باستانی و جمع کردن آثار درخشان از جای جای جهان، برج شهیاد که در ظرافت مانند طاووس است و در صلابت مانند سنگ‌های پرسپولیس و شنیدم که ایدۀ ساخت آن از او بوده است.» زیاد آنجا نماندیم و شاه خیلی زود به او گفت: «با این آقا دعوایی داریم که باید تسویه‌اش کنیم!» و به جای سابقمان بازگشتیم. یک‌جا سوالاتم را پاسخ گفت. خلاصۀ حرف‌هایش این بود: «اگر کسانی چنین چیزهایی می‌پرسند و منظورشان این است که نظام در خطر است باید بگویم خیالشان راحت باشد چون سلسلۀ پهلوی در ایران ماندگار است، زیرا آیندۀ ایران به آن وابسته است»؛ و افزود که با جدیت به این می‌اندیشد که در آینده‌ای نه چندان دور تخت سلطنت را به پسرش واگذار کند و خود پشت سر او باشد تا حکومتداری یاد بگیرد. آنگاه است که احساس می‌کند وظیفه‌اش را ادا کرده و استراحت خواهد کرد (نه من نه کسی دیگر نمی‌دانستیم که شاه بیمار است و خود واقعیت بیماری‌اش را می‌داند. شاید این سخنانش ربطی به بیماری‌اش نداشت اما وقتی بعد از ده سال و بعد از دیدن آنچه گذشت یاد این حرف‌ها می‌افتم نمی‌توانم این احتمال را از نظر دور بدارم که شاه این حرف‌ها را با توجه به رازهایی که در درون داشته زده است.) گفت که او ایران جدیدی آفریده است. از فعل «خلق» (آفریدن) استفاده کرد و افزود که همگان ایران جدید را مدیون اویند. طبقۀ متوسط که گسترش پیدا کرده برای آن است که او به آن فرصت گسترش داده است. کارگران می‌دانند که او صنعت را راه انداخته است. بزرگترین ارتش منطقه ارتش اوست؛ و دقیقا گفت: «هر کس بخواهد دستش به من برسد باید از سدی بگذرد که از هفتصد هزار مرد درست شده که همه‌شان به من و سلطنت وفادارند.» دربارۀ حزب رستاخیز هم گفت که او بنیانگذار و حامی آن است و گامی به سوی دموکراسی است و اجازه نخواهد داد کسی به او یاد دهد که چگونه به مردمش دموکراسی «بدهد». دقیقا گفت: «نمی‌خواهم دمکراسی‌ای مانند واترگیت داشته باشیم.» وقتی اعتراض کردم که من قضیۀ واترگیت و وادار کردن ریچارد نیکسون به خروج از کاخ سفید را نمونۀ درخشان دموکراسی می‌دانم، جواب داد: «تصور تو از دموکراسی نامسوولانه است و وادار کردن رئیس‌جمهور آمریکا به کناره‌گیری از مقامش به سبب «این اتفاقات واهی‌ای که در همه جای دنیا پیش می‌آید»، نشان‌دهندۀ ناتوان ساختن ارادۀ ملت آمریکاست و به سود هیچ کس جز روس‌ها نیست.» همچنین گفت: «همۀ آنچه دربارۀ جوانان و تنش‌ها و انفجار‌ها گفتی کار کمونیست‌هاست. اگر پوستۀ یک درخت را بتراشی، خون سرخ از آن بیرون می‌آید چون کمونیست‌ها هنوز فعالند. شوروی هم می‌خواهد ایران را «بگیرد»؛ چه از راه صندوق‌های رأی و چه از راه داد و بیداد راه انداختن در خیابان‌ها. از هر راهی بتوانند این کار را می‌کنند»، اما او اجازه نخواهد داد و می‌خواهد آن‌ها را با تکه استخوان‌هایی که جلوشان می‌اندازد مشغول کند؛ با خط لوله‌های گاز و قراردادهای خرید سلاح، اما هرگز نمی‌تواند خودش را به آن‌ها وصل کند و به آن‌ها تکیه کند. نیکسون ــ قربانی واترگیت ــ هم تنها رئیس‌جمهور آمریکا بود که ضرورت‌های نظامی ایران را متوجه شد و در را به روی خرید بی‌قید و شرط سلاح به روی ایران باز کرد چون پس از سیاست خروج نیروهای بریتانیایی از شرق سوئز، تنها نیروی قدرتمندی که می‌توانست متولی امنیت منطقه باشد ایران و ارتش قدرتمند آن بود. بعد، ناگهان، همچنان که بر صورتش نفرت شدیدی دیده می‌شد، گفت: «کودتای نظامی در ایران عملی نیست چون من خودم هر افسر ارتش را آموزش داده‌ام.» سخنان بسیار دیگری نیز با‌‌ همان لحن گفت که‌ گاه از شدت اعتماد به نفسی که در آن دیده می‌شد بسیار ترسناک می‌نمود. در پایان، در پاسخ به خواسته‌های بلاتکلیف مانده‌ام، گفت: «به ارتشبد نصیری (رئیس ساواک) دستور خواهم داد که فردا به هتلت بیاید و هر چه می‌خواهی از او بپرس. همو ترتیبی خواهد داد که هر یک از هواداران دوست سابقت مصدق را که بخواهی ببینی. خواهیم دید که همه‌شان سایه‌هایی مبهوت مانده‌اند که یک بچۀ خردسال را نمی‌توانند قانع کنند. همچنین حالا که اصرار داری ترتیبی می‌دهم که بارزانی را هم ببینی. دستوراتم «بی‌قید و شرط» خواهد بود!» *** آن شب ساعت یازده از کاخ نیاوران بیرون آمدم، در وضعیتی حیرت‌زده و درگیر خاطره‌ها. بعد یاد موضوعی افتادم که بسیار نگرانم کرد. احساس کردم چقدر دشوار خواهد بود اگر بخواهم با واسطۀ نصیری با یکی از هواداران مصدق دیدار کنم. روز بعد، معلوم شد نگرانی‌ام بی‌جا بوده است. وقتی از یکی از آنان ــ که بهتر است نامش را نیاورم ــ عذر خواستم که ناچارم با واسطۀ ارتشبد نصیری به دیدنش بیایم، و او خود از من خواسته بود برای دیدارش از اعلیحضرت اجازه بگیرم، پاسخش میخکوبم کرد. گفت: «برعکس. این‌طور بهتر است. بدون ‌این چراغ سبز دیدارمان ممکن نبود.» عجیب‌تر آنکه این «سیاستمدار»، که از باقی‌ماندگان جبهۀ ملی و دوستان قدیم مصدق بود، وقتی در خانه‌اش بودیم و چای آورده بودند، گفت: «دوست داری بیرون برویم تا خیابان‌های جدید ایران را ببینی؟»، با هم بیرون رفتیم و در خیابان که بودیم گفت: «خانه‌ام زیر نظر است و هر کلمه‌ای که بگویم ضبط می‌شود. خواستم بیرون بیاییم تا بی‌پرده صحبت کنیم.» خوشحال شدم چون تصور کردم که بالاخره قرار است حقیقت را بشنوم اما گفت: «باید دوستانمان در خارج ایران بدانند که هیچ فایده‌ای ندارد. شاه سلطنت و حکومت می‌کند و هیچ قدرتی نمی‌تواند در برابر او بایستد. او در نیاوران نشسته، همه چیز را می‌بیند و همه چیز را پیگیری می‌کند و هر چه بخواهد می‌کند و هر دستوری بخواهد می‌دهد بی‌آنکه کسی دربارۀ دستوراتش اظهارنظری کند. هیچ‌کس حتی نمی‌تواند نام او را بیاورد. هر کس بخواهد دربارۀ او حرف بزند می‌گوید: "ایشان" یا "اعلیحضرت همایونی".» آنچه شنیدم مبهوت‌کننده بود. همچنان که در خیابان‌های تهران بودیم به دوستم گفتم: «آنچه را می‌شنوم و می‌بینم باور نمی‌کنم. من سال‌ها پیش شاه را جوانی خجالتی و بی‌اراده و ضعیف دیده بودم. باور نمی‌کنم که پسر رضاخان توانسته باشد تجسم تازه‌ای از چنگیزخان باشد.» فورا جواب داد: «نه. باور کن. باور کن. این اتفاق افتاد. او تغییر کرد. قدرت مطلق عوضش کرده، پول‌های نفت عوضش کرده، کوه‌های سلاح عوضش کرده، روش‌های جدید سرکوب در ساواک عوضش کرده، ضعف و ناتوانی مردم در برابر سلطۀ فساد عوضش کرده!» یادم هست که در‌‌ همان خیابان‌ها به دوستم گفتم: «اما اینکه بسیار خطرناک است. حداکثر سرکوب در طرف نقیض خود حداکثر تندروی را در پی دارد.» دوستم ناامیدانه گفت: «این حداکثر تندروی چه می‌تواند بکند؟ فقط می‌تواند به مسجد برود و نماز بخواند. آن‌ها حتی نمی‌توانند به خدا شکایت کنند چون ساواک صدای دعایشان را پیش از آنکه به خدا برسد ضبط می‌کند.» چند روز بعد تهران را به مقصد قاهره ترک کردم و مطمئن بودم که ایران همچنان بر فراز آتش‌فشان است. منبع: سایت تاریخ ایرانی

۵- همکاری ایران با کُردها و اسرائیل چگونه بود؟ - شاه سالانه یک میلیارد دلار از شرکت نفت می‌گرفت

ترجمه: احسان موسوی خلخالی آنچه در پی می‌آید شرح دیدارهای محمد حسنین هیکل، روزنامه‌نگار مشهور مصری با محمدرضا شاه پهلوی است. این بخش که «تاریخ ایرانی» برای اولین بار منتشر می‌کند، برگرفته از کتاب «دیداری دوباره با تاریخ» است که در آن هیکل شرح دیدارهای خود با هفت تن از مطرح‌ترین شخصیت‌های قرن بیستم را آورده است و یکی از آن‌ها محمدرضا شاه پهلوی است. هیکل یک بار در سال ۱۳۳۰ شمسی، در بحبوحهٔ جنبش ملی شدن صنعت نفت، و بار دیگر در سال ۱۳۵۴، به دعوت شخص شاه به تهران سفر کرده و با او و تنی چند از مقامات حکومت ایران دیدار کرد. دیدار دوم او در قالب مصاحبه‌ای در روزنامه‌های رسمی وقت ایران منتشر شده که هیکل در لابه‌لای نقل مستقیم آن مصاحبه برخی جزئیات این دیدار را به یاد می‌آورد. *** بعد شاه ادامه داد: «نوبت به سوال دومت می‌رسد: کمک من به سلطان قابوس علیه انقلاب ظفار. جز واقعیت نمی‌توانم چیزی بگویم. واقعیت آن است که من نیروهایی دارم که در کنار نیروهای سلطان قابوس مشغول جنگیدند. انقلاب ظفار کمونیستی است و من مخالف گسترش کمونیسم در منطقه‌ام. فقط موضوع باور‌ها در میان نیست بلکه موضوع امنیت مطرح است. بگذار نقشه را جلویمان بگذاریم و حرف بزنیم. این خلیج فارس است. گذرگاه من به اقیانوس... به جهان... و گذرگاه همۀ نفت ایران. می‌دانی روزانه چقدر نفت از تنگۀ هرمز رد می‌شود؟ صد میلیون دلار.» شاه سکوت کرد. از دهان نفسی کشید و گفت: «چه می‌گویم؟ نه. خیلی بیشتر از این حرف‌هاست. ۱۸۰ میلیون دلار. روزی ۱۸۰ میلیون دلار نفت از تنگه رد می‌شود. تنگه تقریبا خفه شده است. فاصلۀ گذرگاه کشتی‌ها از ساحل آن به اندازۀ یک سنگ انداختن است. فکر می‌کنی اجازه می‌دهم یک حکومت مخالف من بر سواحل عربی خلیج [فارس] حکومت کند؟ اجازه می‌دهم یک حکومت کمونیستی آنجا پا گیرد؟ بگذار صریح بگویم: تا آنجا که به من مربوط می‌شود اجازه نمی‌دهم. حتی احتمالش را هم اجازه نمی‌دهم. تنگه شاهراه حیاتی نفت ایران است و در حال حاضر نفت ایران زندگی ماست، پس اجازه نخواهم داد. وقتی سلطان کمکم را خواست کمکش کردم. نمی‌خواهم نیرو‌هایم تا ابد آنجا بماند. در اسرع وقت همین‌جا لازمشان دارم. انقلاب ظفار چیز بزرگی نیست اما یک جرقه است. می‌خواهم جرقه را خاموش کنم قبل از آنکه آتشی به پا کند. گزارش‌هایی که به من رسیده نشان می‌دهد که انقلابی‌ها ۶۰۰ -۵۰۰ تا بیشتر نیستند.» و ادامه داد: «با وجود این، این مشکل من است. تنگۀ هرمز برای من یک شاهراه حیاتی است. اجازه نمی‌دهم تهدید شود و اجازه نمی‌دهم یک حکومت کمونیستی در آن پا بگیرد. با این همه، به بعضی دوستانمان در جهان عرب گفتم بیایید امتحان کنید ببینید می‌شود مشکل را در چارچوب جهان عرب حل کرد. آن‌ها هم سعی‌شان را کردند اما نشد. امیدوارم به نتیجه برسند. اما تا وقتی که برسند من مسوول حفاظت از شاهراه حیاتی ایرانم. چیزی را که از تو پنهان نکرده‌ام؟» مهم‌ترین چیزی که در این بخش مهم به نظر می‌آید، اعتراف اوست به نقش ژاندارم منطقه. هر جا احساس کند چیزی تهدیدش می‌کند دخالت می‌کند و اگر دیگران نتوانند مشکلشان را حل کنند او خودش به تنهایی دخالت می‌کند تا آن مشکل را برایشان و به جایشان حل کند. ژاندارمی که اول کار، در دهۀ ۱۹۷۰ [۱۳۴۹ش]، بسیار فروتن بود و به مرزهای خودش بسنده می‌کرد امروز مسوول امنیت و نظم و ترتیب نه فقط در خلیج فارس که حتی آفریقا و زئیر و شاخ آفریقا شده بود. همین بلندپروازی‌ها او را به تأسیس آنچه بعد‌تر «باشگاه سافاری» نام گرفت، واداشت. مجموعه کشورهایی از جمله ایران و عربستان سعودی و مغرب و مصر، نیرویی نظامی برای دخالت سریع تشکیل دادند (برخی از آن نقش مالی داشت، برخی تسلیحاتی، برخی هم خون و جان شهروندانشان را وسط گذاشته بودند) که هر گاه از آنان خواسته می‌شد وارد عمل می‌شدند. وحشتناک‌تر آنکه ایدۀ اصلی این نیرو در خود منطقه شکل نگرفته بود بلکه مجموعه‌ای از بانک‌ها و شرکت‌های بزرگ آمریکایی احساس کردند که مصالحشان در خطر است و قدرتشان محدود شده چون ایده‌پرداز اصلی‌شان در وزارت خارجۀ آمریکا، هنری کیسینجر، به سبب مسالۀ ویتنام در کنگرۀ آمریکا با مشکلات جدی مواجه بود. کنگره نمی‌خواست برای پرداخت هزینۀ دخالت نظامی در کشورهای دیگر اعتباری تعیین کند. آن روز‌ها مسالۀ آنگولا جدی شده بود چون در آن حکومتی به قدرت رسیده بود که صاحبان مصالح بزرگ آن را «دارای گرایش‌های مارکسیستی» تشخیص داده و خواستار سرنگونی آن شده بودند و کیسینجر نتوانست این خواسته را برآورده کند. پس از آن ناگهان شورشی به رهبری ژنرال بومبا علیه ژنرال موبوتو، از فاسد‌ترین و بد‌ترین حاکمان آفریقا بپا خاست که سریعا نیروهای «مداخله سریع» با هدایت شاه ایران پیدا شدند و ذیل عنوان «باشگاه سافاری» به سود ژنرال موبوتو وارد معرکه شدند: سربازانی از مصر و مغرب و پول و سلاح از ایران و عربستان سعودی. این باشگاه سافاری ــ کلمۀ سافاری برای سفرهای شکار حیوانات وحشی در جنگل‌ها به کار می‌رود ــ یکی از عجیب‌ترین ماجراجویی‌های سیاسی در تاریخ عصر جدید منطقه است. کسانی برای دخالت مسلحانه در مناطق و اموری داوطلب می‌شوند که هیچ ربط مستقیم یا غیرمستقیمی به آن‌ها ندارند و به عللی دیگر این کار را می‌کنند؛ به سود قدرت‌های دیگری که نمی‌خواهند هزینه‌های مصالحشان را بپردازند و برخی دیگر داوطلب پرداخت آن هزینه‌ها می‌شوند. هواری بومدین، رئیس‌جمهور الجزایر به من گفت که نقش مغرب در این باشگاه پیش‌تر به او پیشنهاد شده بود و انور سادات در سفری به الجزایر گفته بود که «تشکیلاتی منطقه‌ای شکل خواهد گرفت تا وضعیت مناطق حساس اطراف خاورمیانه را سامان دهد و برخی خواسته‌اند الجزایر را به آن وارد نکنند» اما او ــ یعنی انور سادات ــ به آنان گفته که به بیرون نگه داشتن الجزایر رضایت نخواهد داد و خودش شخصا این نقش را به دوستش بومدین عرضه خواهد کرد. بومدین به من گفت که وقتی از سادات توضیح بیشتری دربارۀ این تشکیلات و نقش و هدف آن خواسته و جزئیات را از انور سادات شنیده جواب داده که «تا آنجا که به من مربوط است بیرون ماندن از این تشکیلات را ترجیح خواهم داد.» به نقل از متن منتشر شده: پادشاه گفت: «حالا نوبت بخش سوم سوالت است: داستان ما و جنبش کُرد. باز هم صریحا باید بگویم که بله ما انقلاب کرد‌ها را پشتیبانی کردیم. در دورۀ اخیر عملا نیروی پشت سر آن ما بودیم و وقتی حمایتمان را قطع کردیم آن اتفاقات افتاد. می‌خواهم بگویم که جنبش کرد را من راه نینداختم اما دیدم که یک واقعیت است. نظام‌های حاکم بر عراق سال‌ها با ما دشمنی می‌کردند. من هم انقلاب کرد را فرصت مناسبی دیدم. با خودم گفتم چرا برای مصالحمان از آن استفاده نکنم؟ و همین کار را کردم. چرا نکنم؟ بله من به جنبش کرد ضد حکومت بغداد کمک کردم. این جواب آن کارهایی بود که ضد ایران کردند. چرا باید کاری را که می‌دانم درست بوده انکار کنم؟ به نظرت، سوالت را دور زدم؟ صریح‌تر از این چه می‌خواهی؟» گفتم: «واقعا دور نزدید و این مرا به یک سوال دیگر تشویق می‌کند. رابطۀ شما با اسرائیل. یک زمانی اطلاعات بسیاری دربارۀ روابط سازمان امنیت ایران با سازمان امنیت اسرائیل در اختیار بود.» پادشاه گفت: «رابطۀ من با اسرائیل منحصر به رابطۀ امنیتی و اطلاعاتی نبود، همکاری ما تسلیحاتی هم بود. من از هر سلاحی کمی برایشان فرستادم. اما الان نوبت من است که از تو چیزی بپرسم: تو دوست جمال عبدالناصر بودی. می‌دانی چرا برخوردی که با من کرد با آنچه با ترکیه نشان داد متفاوت بود؟ ترکیه از اول روابط جدی‌ای با اسرائیل داشت، در حد سفیر. اما ما از اول روابط محدود برقرار کردیم. اما واکنش عبدالناصر بسیار خشن بود و همۀ روابطش را با ما قطع کرد. چرا این کار را با ترکیه نکرد؟» گفتم: «آنچه را خودم دیده‌ام برایتان می‌گویم. روابط ترکیه و اسرائیل قبل از عبدالناصر برقرار شده بود. وقتی عبدالناصر به قدرت رسید سیاستش ثابت نگه داشتن حلقۀ محاصرۀ پایگاه‌های به جا مانده برای اسرائیل بود. برای همین در برابر هر کشوری که روابط جدیدی با اسرائیل برقرار می‌کرد موضع جدی و شدید می‌گرفت. وضع ایران با ترکیه متفاوت بود. ترکیه مدت‌ها بود که به جهان عرب پشت کرده بود. آرزوی آتاتورک این بود که ترکیه را، صرف‌نظر از تاریخ و سنتش، بخشی از اروپا کند. ترکیه تا سال‌های نه چندان دور کشوری بود که با کشورهای عربی می‌جنگید و روابطشان پر از پیچیدگی بود. اما ایران داستان دیگری داشت. روابط ما با ایران مستحکم بود. عبدالناصر می‌ترسید وقتی روابط محدود به ایران و اسرائیل شروع شود این مقدمه‌ای شود برای اینکه کشورهای دیگر هم همین کار را بکنند و این معنایی نداشت جز فروریختن حلقۀ محاصره‌ای که عبدالناصر به آن فکر می‌کرد. این نگرانی وجود داشت که کشورهای اسلامی‌ای مثل اندونزی، مالزی و پاکستان هم روش ایران را پیش بگیرند و نیز اینکه کشورهای اروپایی مثل یونان و اسپانیا هم اسرائیل را به رسمیت بشناسند. برای همین بود که عبدالناصر به موضع ایران واکنش شدید نشان داد. لازم بود این کار را بکند. نمونۀ دیگری که شبیه آن بود ــ البته با تفاوت‌هایی در اوضاع و احوال سیاست ــ اصل هالشتاین در آلمان غربی بود که بر اساس آن با هر کشوری که آلمان شرقی را به رسمیت می‌شناخت روابطش را قطع می‌کرد. این آن چیزی بود که دیدم.» پادشاه گفت: «وقتی عبدالناصر با من دشمنی کرد بر اساس حکمتی که می‌گوید: «دشمن دشمن من دوست من است» رفتار کردم و روابطمان با اسرائیل گسترده‌تر شد. برخی از شما خیال کردید و چه بسا همچنان خیال می‌کنید من بازیچۀ دست آمریکا هستم. چرا باید قبول کنم که بازیچه باشم؟ یک علت بیاور که توجیه کند چرا من باید بازیچۀ آمریکا باشم؟ ما آن‌قدر عوامل قدرت داریم که برای قدرتمند بودنمان کافی باشد، چرا باید نقش پنجۀ گربه‌های دیگران را بازی کنیم؟» *** با خواندن این عبارات می‌بینیم که بخشی از آن‌ها هیچ توضیحی لازم ندارد و بخشی دیگر به کار تحلیل روانی می‌آید. در آنچه به کُرد‌ها مربوط می‌شود هیچ مجالی برای تفسیر و تأویل نیست. او صریحا گفت که به کرد‌ها کمک کرده و نیروی عملی پشت سر آن‌ها بوده است و وقتی حمایتش را قطع کرده آن اتفاقات افتاده است. حرف‌هایش دربارۀ روابط با اسرائیل نشان‌دهندۀ عقده‌های عمیق درونی است. من از او دربارۀ روابط امنیتی و اطلاعاتی با اسرائیل پرسیدم و او خود لطف کرد و گفت روابطش به این حد منحصر نبوده و به همۀ عرصه‌ها به خصوص عرصۀ نظامی رسیده است. برای توجیه این اقدام هم استدلال آورد که بر اساس حکمتی که می‌گوید: «دشمن دشمن تو دوست توست» عمل کرده است. اما فراموش کرده بود که عبدالناصر به علت روابطش با اسرائیل با او از در دشمنی درآمد و علت برقراری روابطش با اسرائیل دشمنی عبدالناصر با او نمی‌توانسته باشد. به ‌هر حال، او می‌توانست دشمنی متقابلش با عبدالناصر را به دوستی صمیمی‌اش با اسرائیل ربط دهد اما بی‌اساس بودن استدلال او در این‌باره با روابط گرم و صمیمی‌اش با انور سادات روشن شد. در این باره کافی است مواضع او را در اثنای جنگ اکتبر یاد آوریم: ۱. رد درخواست اتحاد جماهیر شوروی که پل امداد هوایی شوروی به مصر و سوریه از آسمان ایران بگذرد در حالی که پیش از آن پل امدادی بین آمریکا و اسرائیل برقرار شده بود. ۲. دربارۀ کمک‌ها و امدادهای سریع و فعالانۀ آمریکا به اسرائیل هیچ واکنشی نشان نداد (این را کیسینجر در صفحۀ ۶۷۳ کتاب خاطراتش تأیید می‌کند). ۳. خودداری از مشارکت در تحریم صادرات نفت به ایالات متحده و ادامۀ فروش نفت همزمان با بالا رفتن بی‌سابقۀ قیمت نفت در بازار جهانی. ۴. تأمین همۀ نیازهای نفتی اسرائیل طی جنگ اکتبر (همین اتفاق در جنگ‌های پیشین اسرائیل با اعراب در سال‌های ۱۹۵۶ [۱۳۳۵ش] و ۱۹۶۷ [۱۳۴۶ش] افتاد؛ در آن جنگ‌ها هم سوخت همۀ ادوات جنگی اسرائیل، ایرانی بود). ۵. تأمین سوخت هواپیماهای آمریکایی‌ای که در مرحلۀ اول درگیری‌ها به نفع اسرائیل مانور نظامی دادند. ۶. ادامه فشار نظامی به عراق تا نتواند وزنۀ نظامی خود را برای تأثیرگذاری در جنگ اعراب و اسرائیل به کار گیرد. ۷. او به نقش بازدارندۀ اسرائیل در برابر اعراب اعتقاد داشت. (این را کیسینجر نیز در صفحۀ ۶۷۵‌‌ همان کتاب تأیید می‌کند و سخنی از شاه نقل می‌کند که گفته بود: «اسرائیل تعادل قدرت را در منطقه حفظ می‌کند و استقلال و وجود برخی کشورهای کوچک در آن را تضمین می‌کند.») طرفه آنکه سال‌ها بعد انور سادات تلاش کرد به ملت مصر بقبولاند که در تلافی «نقش فعال او [شاه] در جنگ اکتبر» از او میزبانی کنند و چه جوهر‌ها که برای اثبات این نقش بر کاغذ حرام شد تا از «وفاداری به مردی که در جنگ اکتبر و روزگار سخت کنار ما ایستاد» دفاع کند. و ناگهان، از سر تداعی و چه بسا ناخواسته، شاه به یاد این نکته می‌افتد که برخی در جهان عرب او را بازیچۀ دست آمریکا می‌دانند و استدلال می‌کند که چرا باید چنین باشد. مسیر استدلال یکی است: من در عمان دخالت کرده‌ام؛ من در هر جا در خلیج فارس دخالت می‌کنم، من نیروی محرک جنبش کرد هستم، من با اسرائیل همکاری کردم، نه فقط همکاری امنیتی بلکه در همۀ عرصه‌ها، اما بازیچۀ دست آمریکا نیستم. من هیچ اشارۀ مستقیم یا غیرمستقیمی به چنین چیزی نکرده بودم. *** به نقل از متن منتشرشده: سپس صحبت را به موضوع نفت کشاند و با شور فراوان گفت: «ما الان ثروت فراوان داریم، فرصت هم داریم، هرچند فرصتمان محدود است. الان ما با این مساله مواجهیم که آیا با این ثروت عظیم و با این فرصت محدود می‌توانیم قدرت پایدار برای خودمان بسازیم؟ آن‌ها بسیار با ما دشمنی می‌کنند. آن‌ها به دروغ تورمی را که خودشان گرفتار آنند به ما نسبت می‌دهند اما علت آن تورم افزایش قیمت نفت نیست. تورم جهان در سال ۱۹۷۴ [۱۳۵۳ش] حدود ۳۰ درصد بوده است و سهم افزایش قیمت‌های نفت در آن کمتر از ۲ درصد است. واقعیت آن است که نفت هنوز ارزان است.» گفتم: «یک سوال دارم که نمی‌توانم صبر کنم و بعدا مطرح کنم. آیا شما این قیمت جدید نفت را مدیون ما نیستید؟ ما که در اکتبر ۱۹۷۳ [۱۳۵۲ش] جنگیدیم؟» شاه گفت: «درست است. نمی‌توانم این را انکار کنم. شما با جنگ اکتبر ۱۹۷۳ [۱۳۵۲ش] اوضاع و احوال تاریخی‌ای ساختید که باعث شد ما قیمت نفت را تعدیل کنیم و آن را به حدود قیمت واقعی‌اش برسانیم. با این همه، همان‌طور که گفتم، قیمت نفت هنوز ارزان است. لابد الان می‌خواهی بپرسی با درآمد نفت چه می‌خواهم بکنم؟ همۀ ایران را دیدی؟ ما الان تلاش می‌کنیم ایران جدیدی بسازیم؛ ساختن کشوری بهتر برای ملتم و برای پسرم که بعد از من به سلطنت خواهد رسید. وقتی در سن و سال الان او بودم رویاپردازی می‌کردم و آیندۀ ایران برایم دست‌نیافتنی بود. من می‌خواهم آن رویا‌ها را محقق شده به او تحویل دهم؛ حقیقتی که با چشم دیدنی و با دست لمس کردنی باشد.» *** با تأمل در این بخش از سخنان شاه که در آن زمان منتشر شده، یک عبارت برایم بسیار جالب توجه می‌نماید؛ اینکه وقتی به سن و سال الان پسرش بوده رویاپردازی می‌کرده و آیندۀ ایران برایش دست‌نیافتنی می‌نموده است. باید اعتراف کنم که وقتی «یکی از آنان» از رویا‌ها و خیال‌پردازی‌هایش در کودکی و نوجوانی‌اش سخن می‌گوید و به تاریخ چنان نگاه می‌کند که گویی رسالتی بر دوش او نهاده شده، بسیار نگران می‌شوم. حقیقت این است که شاه وقتی به سن امروز پسرش بود، پسر یک افسر جزء در مناطق اطراف دریای مازندران بود. [البته وقتی محمدرضا در آن سن و سال بود، پدرش شاه ایران بود نه افسری جزء. م] پدرش، رضاخان، هنوز خواندن و نوشتن نمی‌دانست که افسر ارتش یا فرمانده یک لشکر قزاق شد و آیرونساید، ژنرال انگلیسی، او را تشویق کرد که لشکرش را به تهران بکشاند و تهران را اشغال کند و پس از فراز و فرودهایی سلسلۀ قاجار را که یک قرن و نیم حکومت کرده بود، سرنگون کرده و خود تاجگذاری کند و سلسلۀ تازه‌ای تأسیس کند که پهلوی نام گرفت. کودکی او در اوضاع و احوالی نبود که اجازه پیدا کند دربارۀ آیندۀ ایران رویاپردازی کند. نکتۀ دیگری که دربارۀ این بخش از گفت‌وگویمان باید بگویم اشاره‌ای گذرا به موضوع درآمد نفت است. از مهم‌ترین عوامل آن لرزۀ عظیم، درآمدهای سرگردان نفتی بود که فسادی در پی داشت که به مغز استخوان نفوذ کرده بود. این فساد از خود او هم دور نبود. خانواده و دوستان و شخصیت‌های مهم حکومتش همگی در آن غرق شده بودند. او خود از شرکت ملی نفت خواسته بود که سالانه یک میلیارد دلار از درآمد نفت را در اختیار او بگذارد تا این مبلغ زیر نظر شخص او در راه «اعتلا و عظمت ایران» صرف شود! منبع: سایت تاریخ ایرانی

۴- چرا ایران این همه سلاح می‌خرد؟ - شاه گفت بمب اتم نمی‌خواهم

ترجمه: احسان موسوی خلخالی آنچه در پی می‌آید شرح دیدارهای محمد حسنین هیکل، روزنامه‌نگار مشهور مصری با محمدرضا شاه پهلوی است. این بخش که «تاریخ ایرانی» برای اولین بار منتشر می‌کند، برگرفته از کتاب «دیداری دوباره با تاریخ» است که در آن هیکل شرح دیدارهای خود با هفت تن از مطرح‌ترین شخصیت‌های قرن بیستم را آورده است و یکی از آن‌ها محمدرضا شاه پهلوی است. هیکل یک بار در سال ۱۳۳۰ شمسی، در بحبوحهٔ جنبش ملی شدن صنعت نفت، و بار دیگر در سال ۱۳۵۴، به دعوت شخص شاه به تهران سفر کرده و با او و تنی چند از مقامات حکومت ایران دیدار کرد. دیدار دوم او در قالب مصاحبه‌ای در روزنامه‌های رسمی وقت ایران منتشر شده که هیکل در لابه‌لای نقل مستقیم آن مصاحبه برخی جزئیات این دیدار را به یاد می‌آورد. *** وقتی شاه نگاه معناداری به من انداخت و گفت: «تا الان نیروهایی برای خانواده‌اش [حسین فاطمی] در اصفهان کمک می‌فرستند»، به خود اجازه دادم بگویم (این صحبتم در آن زمان منتشر نشد): «می‌دانم که مصر (عبدالناصر) به خانواده‌های چهره‌های سر‌شناس جنبش‌های آزادی‌خواه ملی کمک می‌کند و آن را وظیفۀ خود می‌داند.» شاه فورا پاسخ داد: «این دخالت در امور داخلی ما نیست؟»، گفتم: «اگر فاطمی هنوز زنده بود یا آشکار و پنهان فعالیت‌هایش علیه شما را ادامه می‌داد حق با شما بود. اما او با چاقو در دفترش کشته شد و از خود زنی بیوه و چند فرزند گذاشت. مصر این حق را داشت که مسوولیت آن‌ها را بپذیرد و این دخالت در امور شما محسوب نمی‌شود.» او راضی نشد و خواهیم دید که باز به جمال عبدالناصر بازگشت. از متن منتشرشده: «به شاه گفتم اجازه دارم بپرسم شما چه می‌خواهید؟ سه پدیده در ایران نظر من و بسیاری دیگر در جهان عرب را به خود جلب کرده است. نخست آن که ایران به شدت در حال مسلح شدن است. امسال ۴ میلیارد دلار سلاح خریده است. در این روند تسلیحاتی، تمرکز بر نیروی هوایی و دریایی در خلیج [فارس] است. این سلاح قرار است در برابر چه کسی به کار گرفته شود. دشمنی که ایران خود را برای آن آماده می‌کند کیست؟ به نظرم، امکان ندارد این سلاح علیه اتحاد جماهیر شوروی باشد چون تعادل نیرو‌ها، هرچقدر هم که سلاح بخرید، به شما اجازۀ درگیری با شوروی را نمی‌دهد. اگر این طور باشد پس این سلاح برای چیست؟ دوم آن که نیروهای نظامی شما در کنار سلطان قابوس در عمان با انقلابیون در ظفار می‌جنگند. من نمی‌خواهم دربارۀ انقلاب ظفار و سلطان قابوس نظری بدهم اما آیا این دخالت نظامی در موضوع داخلی یک کشور عربی نیست؟ انقلاب کردی ملا مصطفی بارزانی را چگونه توضیح می‌دهید؟ ایران حمایت خود را از انقلاب بارزانی قطع می‌کند و ناگهان بارزانی از میدان معرکه عقب می‌نشیند و انقلاب کرد‌ها تمام می‌شود. آیا این به کسانی از جمله خود من اجازه نمی‌دهد که بگویند ایران موتور محرک جنبش کرد‌ها دست‌کم در مرحلۀ اخیر بوده و شما پس از توافق اخیرتان با صدام حسین، که با وساطت بومدین در الجزایر انجام شد، از حمایت جنبش کرد‌ها دست برداشتید؟ البته از شما ممنونیم که حمایتتان را متوقف کردید اما آیا این به آن معنا نیست که شما محرک و پشتیبان آن بوده‌اید؟ اجازه دهید اضافه کنم من از کسانی‌ هستم که معتقدند تعارض‌های ایرانی ـ عربی عللی واقعی دارد و در تاریخ سیاسی و تمدنی ما موضوعی ریشه‌دار است. اما در عین حال، از کسانی‌ام که همواره تأکید کرده‌اند و خواسته‌اند که اجازه ندهیم تعارض میان ما به تعارض خصمانه تبدیل شود. باید این تعارض‌ها را غیرخصمانه نگه داریم و با فهم مشترک و همکاری و فعالیت روزمره آن‌ها را حل کنیم و از میان ببریم. اما گفتم که برخی پدیده‌ها نظرمان را جلب می‌کند: نیروی نظامی و متمرکز کردن آن بر خلیج [فارس] برای ما سوال‌برانگیز است؛ دخالت شما در ظفار نگران‌کننده است؛ نقشی نظیر آنچه در جنبش کردی داشته‌اید ترس از تکرار آن را در ما برمی‌انگیزد.» شاه با بردباری به حرف‌هایم گوش می‌داد. تقریبا بی‌هیچ حرکتی، جز یک بار دستش را به سمت صورتش برد تا عینکش را روی بینی‌اش ثابت کند. وقتی اولین سوالم را با صراحت صد درصد مطرح کردم، رشتۀ سخن را به دست گرفت. گفت: «هر آنچه را پرسیدی جواب خواهم داد اما قبل از آن می‌خواهم چیزی را بپرسم. شاید برای تو فرعی باشد اما برای من مهم است. در صحبت‌هایت دو بار به خلیج اشاره کردی اما هر دو بار بی‌هیچ اسمی، گفتی «خلیج» و ادامه ندادی. این خلیجی که می‌گویی اسم ندارد؟ بگذار بپرسم در مدرسه یاد گرفتی که این خلیج چه اسمی دارد؟» با خنده گفتم: «منظورتان را فهمیدم. درست است. در مدرسه، در سال‌های خیلی دور آن را با اسمش یاد می‌گرفتیم: خلیج فارس.» گفت: «نه در سال‌های خیلی دور، تا همین اواخر آن را خلیج فارس می‌نامیدید. من خودم یک بار در رادیو شنیدم که عبدالناصر در سخنرانی‌ای گفت که جنبش‌های قومی عربی از خلیج فارس تا اقیانوس اطلس را در بر گرفته است؛ و چند بار نام خلیج فارس را آورد. من خودم شنیدم. چه شد که چند سال پیش تصمیم گرفتید تاریخ و طبیعت را تغییر دهید و اسم آن را فراموش کردید و اسمش را گذاشتید خلیج عربی؟ چرا؟ واقعا می‌پرسم، چرا؟» شاه در این ایرادش بسیار جدی بود. گفتم: «شاید علتش این بوده که دیدیم خلیج فارس منسوب به پارس است و شما خودتان اسم قدیمی پارس را به ایران تغییر داده‌اید. با این کار، آن اسم خلیج را از آن گرفتید چون کشوری که این اسم از آن گرفته شده بود اسمش را تغییر داد. دیدیم که خلیج تنها مانده... شاید یتیم شده و برای همین اسم تغییرناپذیرمان را به آن دادیم و اسمش شد خلیج عربی.» شاه سرش را تکان داد و گفت: «نه... جدی می‌گویم. می‌خواهم بدانم چرا طبیعت و جغرافیا را عوض کردید؟ از وقتی دنیا آن را شناخته اسمش خلیج فارس بوده، چطور ممکن است ناگهان اسمش را خلیج عربی کنید؟» گفتم: «توضیحی دارم که نمی‌دانم می‌پذیرید یا نه. ما دیدیم که هفت کشور عربی به این خلیج راه دارند: عراق، کویت، عربستان سعودی، بحرین، امارات، عمان و [قطر]؛ و از غیرعرب‌ها فقط و فقط ایران به آن راه دارد. نسبت اعراب از آن، هفت به یک بود. این توضیح را می‌پذیرید؟» شاه گفت: «مگر نشانه‌ها و علامت‌های تاریخی و جغرافیایی به این ترتیب عوض می‌شود؟ مثلا پاکستان حق دارد فردا خواستار تغییر نام اقیانوس هند شود یا بخواهد نام پاکستان هم در کنار هند بیاید؟ نکته‌ای که می‌خواهم روی آن انگشت بگذارم نه فقط موضوع تاریخ، که موضوع مشکل روانی است. شما، یا درست‌تر بگویم، بعضی از شما ناگهان تصمیم می‌گیرید که نام ما را از روی یک مکان جغرافیایی که در طول تاریخ شناخته شده بود بردارید. حق نداریم بپرسیم؟ حق نداریم تعجب کنیم؟» اگر بخواهم کمی بر این بخش از متن مصاحبه، که در آن زمان منتشر شده، درنگ کنم باید بگویم که با کسی مواجهیم که بسیار درگیر ظاهر است و حتی از اسم یک خلیج به نام دیگر نگران است. شنیده بودم که این اثر تربیت پدرش و تسلط شخصیت قوی او بر شخصیت پسرش است. پدر، پسرش را چندان نمی‌پسندید و او را ضعیف و بی‌اراده می‌دانست و در عوض شخصیت خواهر دوقلویش اشرف را می‌پسندید و می‌گفت طبیعت در شکم همسرش اشتباه کرده و بایست اشرف پسر درمی‌آمده و محمدرضا دختر. وقتی محمدرضا نوجوان بود، پدرش او را به مدرسۀ شبانه‌روزی فرانسوی در سوئیس فرستاد و پس از آن یک مربی فرانسوی تربیت او را عهده‌دار شد و به این ترتیب در میان فرهنگ‌های گوناگون‌‌ رها شد و در طول زندگی پدرش فقط اموری به او سپرده می‌شد که هیچ اهمیتی نداشت. عجیب‌تر از همه آنکه وقتی نیروهای متفقین تصمیم گرفتند رضا پهلوی را به خارج از ایران تبعید کنند و محمدرضا را بر تخت طاووس بنشانند، شاه پیر درخواست کرد که دیدار خداحافظی با پسرش داشته باشد. صحبتی که در این دیدار میان پدر و پسر رد و بدل شد جز این نبود که: «به سرعت پسری به دنیا بیاور تا استمرار سلطنت پهلوی در ایران تضمین شود» و بعد از هم جدا شدند. علاوه بر اینکه به ظواهر بسیار اهمیت می‌داد، بی‌مسوولیتی علایقی در او پدید آورده بود که دیگران آن را دریافته بودند و تلاش می‌کردند از آن سوءاستفاده کنند. القاب پر طمطراق برایش به کار می‌بردند و در عوض هم برای دادن امتیازات بسیار گشاده‌دست بود. برنامۀ سفرهای خارجی‌اش بسیار دقیق تنظیم می‌شد و همیشه برنامه‌ای برای بازی و خوش‌گذرانی در آن بود. وقتی در سال ۱۹۵۴ [۱۳۳۳ش] به آمریکا رفت، اریک جانسون، رئیس وقت اتاق صنعت سینما در ایالات متحده، به افتخار او جشنی در دو تالار جدا از هم در لس‌آنجلس برگزار کرد. در یک تالار، که شاه تنها به آن دعوت شده بود، زیبا‌ترین ستارگان هالیوود بودند و در دیگری، ملکه ثریا با همۀ ستارگان مرد سینمای آمریکا. بعد‌تر این برنامه‌ها با گرمی بیشتر برگزار می‌شد و برخی وزارت‌های خارجه برنامه‌هایی می‌ریختند که شاه یک یا دو شب را به عشق‌بازی بگذراند. بعد‌تر که سفر رفتن کمی دشوار شد، شاه یکی از جزایر خلیج [فارس] را به مرکز جهانگردی تبدیل کرد تا کسانی را که خود انتخاب کرده بود در آنجا ملاقات کند. پس از انقلاب، مطبوعات جهان عکس‌هایی از ده‌ها دختر زیبارو منتشر کردند که همه‌شان ادعا می‌کردند که به کیش دعوت شده بودند و از خاطرات «گرمشان» با شاه و با چند ده هزار دلار سخن می‌گفتند. از متن منتشر شده: شاه کمی سکوت کرد و به نظرم آمد می‌خواهد تأثیر کلامش را بسنجد. سپس، ناگهان تصمیم گرفت سخنش را ادامه دهد. گفت: «به سوال‌هایت برگردیم. سوالت سه بخش داشت: این حجم سلاح در ایران برای چیست؟ نقش ما در کمک به سلطان قابوس؟ داستان جنبش کردستان عراق؟ با موضوع تسلیحات ایران شروع می‌کنم. بگذار صریح حرف بزنم. بله. ما سلاح می‌خریم، امسال ۴ میلیارد دلار و شاید سال‌های آینده بیشتر و این روند تا سال‌های بسیار ادامه خواهد داشت. می‌پرسی چرا؟ جوابم این است که چون می‌خواهیم در منطقه‌ای که در آن هستیم قوی باشیم. بگذار بپرسم: باید ضعیف بمانیم تا دیگران از ما نترسند و مایۀ نگرانی نباشیم؟ هیچ کشوری نمی‌تواند سیاست دفاعی‌اش را بر این اساس بنا کند. به خصوص کشوری که در منطقه‌ای از جهان نقش مهم و ثروت فراوانی دارد که ممکن است طمع بسیاری را برانگیزد. چنین کشوری باید قدرتمند باشد. پرسیدی این قدرت علیه کیست؟ درست گفتی، آنچه دربارۀ اتحاد جماهیر شوروی گفتی درست بود. ممکن نیست تعادل قدرت میان ما و آن‌ها برابر شود. اما آیا ممکن است کسی تصور کند که ما می‌خواهیم نیروی نظامی‌ای درست کنیم و با آن اعراب را تهدید کنیم؟ همه می‌بایست از موضع من در قبال بحرین تقدیر می‌کردند. ما بحرین را ایرانی می‌دانستیم. تاریخ هم همین را می‌گوید. اما منطق من این بود که نمی‌خواهم با ادعای تاریخی سرزمینی را بگیرم که فقط با زور اسلحه می‌توانم آن را نگه دارم. برخی می‌گویند من به امارت‌های خلیج فارس چشم دارم. چرا باید چنین باشد؟ اگر سود و زیان چنین کاری را محاسبه کنی ــ صرف نظر از همۀ موازین اخلاقی ــ چیزی در خلیج فارس پیدا نمی‌کنم که مرا به خطر کردن در آن وسوسه کند. مثلا بخواهم به امارات متحده حمله کنم تا درآمدهای نفتی آن را بگیرم؟ فقط برای دو میلیارد دلار در سال؟ بعد با آنچه کنم؟ این به چه کار ایران می‌آید؟ چه نیازی به آن داریم؟ برای چنین چیزی خودم را درگیر دشمنی مسلحانه با جهان عرب کنم؟ واقعا این مرا راضی می‌کند؟ نه. شک نکن که نه. بگذار سیاست نظامی‌ام را برایت خلاصه کنم: ما در این منطقه زندگی می‌کنیم و این منطقه امروزه مهم‌ترین منطقۀ جهان است. یک جایی خوانده‌ام که آن را مرکز ثقل همۀ رویارویی‌های جهانی خوانده‌ای. با تو موافقم. در این منطقه من ثروتی دارم که می‌خواهم آن را حفظ کنم و نقشی دارم که می‌خواهم اجرا کنم و سیاستی که می‌خواهم عملی کنم و هیچ ثروت و نقش و سیاستی بی‌ضمانت نیروی نظامی معنا ندارد. قدرت نظامی‌ای که می‌سازم در برابر هر تهدیدی خواهد بود که در برابرم قرار گیرد. تهدیدی که ضعیف‌تر از قدرتم باشد هرگز شکل نمی‌گیرد؛ تهدیدی را که در حد قدرتم باشد جواب خواهم داد؛ دربارۀ تهدیدی که قوی‌تر از قدرتم باشد هم نظریه‌ای دارم. من می‌گویم که نیروی مسلح مثل چفت در است. دیگران را دست‌کم تا چند وقت پشت در نگه می‌دارد. معطلشان می‌کند و به ما فرصت می‌دهد. به دوستانمان و هر کس که بخواهد کمکمان کند فرصت می‌دهد. این سیاست من است.» با خواندن این بخش از صحبت‌های شاه می‌بینیم که او تصوراتی بسیار فرا‌تر از مرزهای کشورش داشته است. او خود را کسی می‌دیده که در سرتاسر منطقه نقش دارد و برای همین است که قدرت نظامی‌ای برای خود می‌سازد که حتی ارتشش توانایی هضم آن را ندارد. ارتش ایران نمی‌توانست در یک ربع قرن حجمی بالغ بر هشتاد تا صد میلیارد دلار را در خود هضم کند. گفت: «بله، ما سلاح می‌خریم» و چند بار آن را تکرار کرد. «این روند تا سال‌های بسیار ادامه خواهد داشت.» گویی می‌خواهد به مخاطبش بگوید که سلاح برایش موضوعی حیاتی است بی‌آنکه مهم باشد که این سلاح به چه کار می‌آید. اندوختن سلاح برای او به خودی خود مایۀ اطمینان خاطر در برابر خطرهایی بود که در اعماق وجودش احساس می‌کرد اما بر زبان نمی‌آورد. او می‌خواست دیگران نیرو و قدرت او را احساس کنند. بدانند که وقتی عصبانی شود چه نیرویی دارد و اگر هم دوست است چه قدرتی دارد. وقتی از بحرین صحبت می‌کرد این در او کاملا آشکار بود. او بحرین را ایرانی می‌دانسته اما نخواست به زور آن را بگیرد با این همه جهان عرب موضع او را قدر نشناخته‌اند. او نمی‌خواهد با اعراب بجنگد و به خلیج [فارس] چشم ندوخته چون در آن چیزی نیست که به جنگ بیرزد. از فحوای سخنش می‌شود فهمید خطری که خود را برای آن آماده می‌کند شوروی است. وقتی هم که به او یادآور شوند که تعادل بین او و شوروی اساسا بی‌معناست چون هرگونه دست‌درازی شوروی به ایران معادل جنگ جهانی است، پاسخش آن است که می‌خواهد چفت در را ببندد. اینجا که رسید گفتم: «اما ۶۰ میلیارد دلار بابت چفت در زیاد نیست؟ تازه، کشورهای منطقه از جانب شوروی در معرض هیچ تهدیدی نیستند» و جواب داد: «به ارتش سلطنتی(!) دستور داده‌ام خودش را برای همۀ جبهه‌ها آماده کند.» از متن منتشرشده: پادشاه ادامه داد: «لابد می‌پرسی امنیت ایران یعنی چه؟ جواب می‌دهم. من می‌خواهم روابط خوبی با جهان عرب داشته باشم چون در مرزهای غربی‌ام هستند. تحولی که در سیاست مصر پیش آمد مرا به این هدف بسیار نزدیک کرد. ما مشکلاتمان را با عراقی‌ها حل کردیم. مشکلاتی که از زمان عبدالکریم قاسم در ۱۹۵۸[۱۳۳۷ش] شروع شد و تا همین امسال ادامه داشت. ترکیه در شمال غربی ماست و مشکلی با آن نداریم و شریک ما در پیمان سنتو است. در خلیج فارس هم به دنبال یک امنیت مشترکم. در شرق هم سیاست خاصی داریم. من آشکارا مخالف دوپارگی جدید در پاکستان هستم و در برابر آن خواهم ایستاد. در اقیانوس هند خلأ قدرت هست و من مدعی نیستم که می‌توانم به تنهایی این خلأ را پر کنم، اما فکر می‌کنم بسیار ضروری است که کشورهای منطقه در این اقیانوس حضور دریایی داشته باشند. به خصوص در ورودی‌های خلیج فارس، که این راه دستیابی‌شان به قلب ایران است. لابد الان می‌خواهی دربارۀ قدرت هسته‌ای بپرسی. جوابم این است که من نمی‌خواهم ایران به بمب هسته‌ای برسد به دو علت بسیار روشن: نخست اینکه هزینه‌های آن بسیار گزاف است. دوم آنکه ابزارهای لازم، از جمله موشک برای حمل آن در جنگ را ندارم. اما باید به وضوح بگویم اگر قرار باشد کسی در منطقه بمب هسته‌ای داشته باشد ایران هم باید بمب هسته‌ای خودش را داشته باشد. در حال حاضر، روی سلاح هوایی متمرکز شده‌ام و می‌خواهم کاری کنم که هرگونه نفوذ هوایی به ایران ناممکن باشد. باید بتوانم هر هواپیمای دشمن یا جنگی را در فاصلۀ ۲۰۰ یا ۳۰۰ کیلومتری خاک ایران سرنگون کنم. خلاصه، می‌خواهم در منطقه‌ای که در آن هستم و ثروت و مصالح و امنیت من وابسته به آن است قوی باشم. به نظرت این اشتباه است؟» اگر کمی بر این بخش چهارم سخنان شاه درنگ کنیم می‌بینیم که توهم قدرت در او به بالا‌ترین حد رسیده است. «او» اجازه نمی‌دهد پاکستان چند پاره بشود و از یکپارچگی آن از داخل و خارج پشتیبانی می‌کند. اقیانوس هند خلأ دارد و نیروی نظامی او باید آن را نه فقط در دریا که در آسمان هم پر کند. دستیابی به بمب هسته‌ای هم چندان از نظرش دور نیست. او می‌داند چنین کاری چه هزینه‌هایی دارد اما اگر قرار باشد هر کسی در منطقه به بمب هسته‌ای دست پیدا کند ایران هم باید بمب هسته‌ای خودش را داشته باشد. در آن جلسه، اذعان کرد که برنامۀ تولید انرژی هسته‌ای در هفت سال، ۳۰ میلیارد دلار برای او هزینه دارد. به نقل از متن منتشرشده: پادشاه ادامه داد: می‌دانی؟ عراق بیشتر از ایران تانک داشت. الان با هم از این نظر برابریم. حق ندارم همیشه خودم را از قدرتم خاطرجمع نگه دارم؟ می‌خواهم یک سوال از تو بکنم: خلیج فارس را چطور می‌بینی؟ نظرم را مفصلا توضیح دادم و در آن زمان در ضمن این مصاحبه منتشر شد. منبع: سایت تاریخ ایرانی

۳- خارجی‌ها شاه را امتحان کردند؟ - گناه مصدق و علاء، دیدن شاه در دوران ضعف بود

ترجمه: احسان موسوی خلخالی آنچه در پی می‌آید شرح دیدارهای محمد حسنین هیکل، روزنامه‌نگار مشهور مصری با محمدرضا شاه پهلوی است. این بخش که «تاریخ ایرانی» برای اولین بار منتشر می‌کند، برگرفته از کتاب «دیداری دوباره با تاریخ» است که در آن هیکل شرح دیدارهای خود با هفت تن از مطرح‌ترین شخصیت‌های قرن بیستم را آورده است و یکی از آن‌ها محمدرضا شاه پهلوی است. هیکل یک بار در سال ۱۳۳۰ شمسی، در بحبوحهٔ جنبش ملی شدن صنعت نفت، و بار دیگر در سال ۱۳۵۴، به دعوت شخص شاه به تهران سفر کرده و با او و تنی چند از مقامات حکومت ایران دیدار کرد. دیدار دوم او در قالب مصاحبه‌ای در روزنامه‌های رسمی وقت ایران منتشر شده که هیکل در لابه‌لای نقل مستقیم آن مصاحبه برخی جزئیات این دیدار را به یاد می‌آورد. *** وقتی از پله‌های هواپیما در فرودگاه مهرآباد پایین رفتم، ناگهان دیدم که چند مرد از یک لیموزین که نزدیک باند هواپیما بود، پیاده شدند و به سرعت به طرفم آمدند. اولینشان وزیر اطلاعات بود و در کنارش فرهاد مسعودی، پسر بزرگ سناتور مسعودی را دیدم که پس از درگذشت پدرش مدیریت موسسۀ انتشاراتی اطلاعات را به عهده گرفته بود. یکی از اعضای دربار هم همراهشان بود. بدون تشریفات مربوط به گذرنامه و گمرک، ماشینشان مرا تا در فرودگاه آورد و آنجا یک تیم تشریفاتی منتظر بود: یک ماشین پلیس بزرگ با چراغ هشدار زرد رنگ، پشت آن چند ماشین مرسدس بنز بزرگ که مجموعه‌ای از موتورسواران اطراف آن را گرفته بودند و در انتهای آن هم یک ماشین پلیس بزرگ دیگر که چراغ هشدار قرمز رنگ داشت. سوار ماشین تشریفات رسمی شدم و کنارم وزیر اطلاعات و فرهاد مسعودی و عضو فرستادۀ دربار نشستند. در ماشین از این استقبال گرم صمیمانه تشکر کردم اما احساساتم خیلی زود به طرز عجیبی تغییر می‌کرد. در آغاز نوعی اطمینان خاطر داشتم چون معنای چنین استقبالی آن بود که دست‌کم بخشی از درخواست‌هایم پذیرفته خواهد شد و در واقع، به این معنا بود که در خواسته‌هایم زیاده‌روی نکرده‌ام. اما این احساس خیلی زود از میان رفت و به جایش نوعی نگرانی آمد. نکند این استقبال گرم عوض نپذیرفتن درخواست‌هایم باشد؟ بزرگواری بی‌‌‌نهایت در سطح شخصی و محدودیت‌هایی در سطح عمومی و کلی و سیاسی؛ محدودیت‌هایی از جنس ابریشم با نقش و نگاری زربفت. با گذشتن از میدان شهیاد، به مرکز شهر و شلوغی‌هایش رسیده بودیم. احساس خوبی نداشتم. ماشین پلیسی که جلودار تیم تشریفات بود آژیر آزاردهنده‌ای می‌زد و به همۀ کسانی که در راه بودند هشدار می‌داد که راه را باز کنند. ماشین پلیسی هم که عقب تیم بود از بلندگوی نصب‌ شده بر بالایش صدای گوش‌خراشی بیرون می‌داد که از اصل عربی کلماتش فهمیدم چه می‌گوید: «توقف کن!» نه فقط احساس تنگنا می‌کردم که خجالت هم می‌کشیدم. من حتی در قاهره، اگر در وضعیتی قرار بگیرم که یک تیم تشریفاتی و رسمی از کنارم بگذرد و صدای آژیر و فریاد پلیس از فراز ماشین‌هایش به گوش برسد ناخواسته چیزی دربارۀ کسانی که سوار ماشین‌هایند، از اول تا آخرشان، می‌گویم؛ و حالا خودم در چنین جایگاهی نشسته بودم. حتما هزاران نفر در خیابان‌های شلوغ تهران، از پیاده و سواره، از این تیم عظیم تشریفاتی، که حرکتشان را به هم زده و مدام هم فریاد می‌زند «توقف کن»، همچنین از آژیر‌ها و صدای موتورهای دو طرف ماشین، عصبانی شده‌اند. نتوانستم احساساتم را پنهان کنم. به وزیر اطلاعات که کنارم نشسته بود گفتم: «می‌توانم خواهش کنم مرا از این تیم تشریفاتی معاف کنند؟» خیلی سریع جواب داد: «نه تا قبل از آن که با اعلیحضرت همایونی ملاقات کنید و از ایشان بخواهید. این‌ها اوامر ایشان است و هیچ‌ کس جز به امر ایشان نمی‌تواند آن را تغییر دهد.» پرسیدم: «ملاقاتم با ایشان کی خواهد بود؟» جواب داد که وقتی به هتل برسیم جدول برنامه‌هایم را تحویلم خواهد داد. وقتی وارد هتل اینترکنتیننتال در قلب تهران جدید شدیم، از یکی از دستیارانش پاکتی گرفت و ورقه‌ای از آن بیرون آورد و به من داد. بقیۀ آن روز را می‌توانستم در هتل استراحت کنم یا اگر خواستم در تهران چرخی بزنم. فردا بعدازظهر، ساعت پنج با شاه دیدار داشتم. فردا صبح با نخست‌وزیر. بعد از آن پیش از ظهر با وزیر خارجه؛ حضور در نشست مردمی حزب رستاخیز، حزبی که مورد حمایت شخص شاه بود. این نشست را وزیر اطلاعات پیش از دیدار مهمم با «اعلیحضرت» ترتیب داده بود. صبح روز سوم سفرم با وزیر نفت و وزیر کشور دیدار داشتم و برای ناهار به ضیافتی که نخست‌وزیر برای صدام حسین ترتیب داده بود دعوت بودم. صدام حسین آن روز‌ها پس از توافقنامۀ مشهورش با شاه برای دیداری رسمی به تهران آمده بود. نخست‌وزیر مناسب دیده بود اکنون که یک مهمان بزرگ عرب دارد مرا هم به ضیافتش دعوت کند. روز چهارم هم بازدید از موسسۀ اطلاعات و صرف ناهار در آن و سپس بازدید از موسسۀ کیهان و صرف شام در آن. همه چیز به همین ختم شد و از دیگر چیزهایی که خواسته بودم خبری نبود: نه دانشگاه تهران، نه ژنرال نصیری، نه ژنرال اویسی، نه رهبران به جا مانده از دوستان مصدق، نه ملا مصطفی بارزانی. پس نگرانی‌ام بی‌جا نبود. بخش ساده و معمولی خواسته‌هایم و حتی بیشتر از آن، پاسخ مثبت گرفته بود و بخش دشوار و مشکل‌ساز و حساس نادیده گرفته شده بود. به وزیر اطلاعات گفتم: «اما لیستی که به سفیر ایران در قاهره دادم چیزهای بیشتری داشت.» گویی منتظر اعتراضم بود و فورا گفت: «اعلیحضرت همایونی خودشان توضیح خواهند داد.» *** پیش از دیدار با «اعلیحضرت همایونی آریامهر محمدرضا پهلوی» (لقب رسمی‌اش با صفت آخر که معنایش آن بود که او نور‌ نژاد آریایی است) بیست و چهار ساعت در تهران زمان داشتم. همین بیست و چهار ساعت کافی بود تا از ظواهر امور یقین کنم که او به تنهایی در کشورش همه چیز است. هر چه در ایران اتفاق می‌افتاد دو حالت داشت: یا اینکه شاه دستور داده بود و دیگران مشغول اجرایش بودند؛ یا دیگران آنچه را تصور می‌کردند شاه دستور داده اجرا می‌کردند. یعنی همۀ مسیر‌ها در ایران، مسیر نیاوران به دیگر جاهای ایران یا مسیر همۀ نقاط ایران به نیاوران بود. قانون رایج، اطاعت دستور شاه یا جلب رضایت اوست و هیچ ‌چیز دیگری مهم نیست. این را نه فقط از صحبت‌هایم با مقامات رسمی ــ ازجمله نخست‌وزیرــ و روزنامه‌نگاران، و نه فقط از دیدن خیابان‌ها و ساختمان‌ها و دفا‌تر در پایتخت ــ که در همۀ آن‌ها عکسی از او نصب شده بود ـ و نه فقط از خواندن روزنامه‌های تهران و مشاهدۀ شبکۀ تلویزیونی آن در بعدازظهر روز ورودم به تهران، که در آن بر همۀ فعالیت‌های او به صرف اینکه فعالیت اوست متمرکز شده بود، بلکه حتی از رهبران اپوزیسیون و دوستان به جا مانده از مصدق نیز می‌شد دریافت. شمارۀ تلفن یکی از بزرگان جبهۀ ملی (کسی که در مرحلۀ اول پس از انقلاب نقش بزرگی بازی کرد) را به دست آورده بودم و تصمیم گرفتم مستقیما با او تماس بگیرم و وقت ملاقات از او بخواهم. غافلگیرانه دیدم که جواب داد: «حاضرم هر جای شهر که بگویید با شما ملاقات کنم اما نمی‌توانم در خانه شما را بپذیرم مگر آنکه اعلیحضرت اجازه دهند.» به این ترتیب بود که وقتی (با تیم رسمی تشریفاتی) هتل اینترکنتیننتال را در ساعت چهار و ربع ترک کردم تا در ساعت پنج در کاخ نیاوران باشم و با شاه ملاقات کنم، می‌دانستم که این دیدار یک نقطۀ حساس در این سفرم خواهد بود: یا سراسر این سفر بی‌فایده و اتلاف وقت بود یا می‌توانستم از طریق آنچه می‌گوید یا اجازه می‌دهد این سفر را به فرصتی واقعی برای کشف واقعیت ایران بدل کنم. تیم تشریفات، با‌‌ همان آژیر‌ها و چراغ‌ها، به سمت شمیران که کاخ نیاوران در آنجاست، در حرکت بود. می‌دیدم که هر چه به کاخ نزدیکتر می‌شویم نیروهای حفاظتی هم بیشتر می‌شوند. وقتی به دروازۀ کاخ رسیدیم تیم حفاظت ارتشی‌های مسلح بودند. اما وقتی از دروازه گذشتیم و به میدان‌گاه‌های کاخ رسیدیم رفته‌ رفته نیروهای حفاظتی کمتر شدند؛ و وقتی در برابر ساختمانی که دفتر شاه بود ایستادیم، فقط دو افسر برای حفاظت آنجا بودند. میدان‌گاه سرسبز وسیع با فرشی از گل‌ها پوشانده شده بود و سه فواره در آن بود؛ یکی بزرگ در وسط و دو تا کوچک در کنار. آرامش حاکم بر دامنۀ شمیران در تناقضی شدید با شلوغی و ازدحام شهر بود. کاخ نیاوران در اصل سه کاخ در یک مجموعه بود که یکی از شاهان قاجاری ساخته بود و محمدرضا پهلوی، پس از آنکه از ترس انقلاب مصدق از کاخ مرمر بیرون رفت و دیگر کاخ مرمر را بد یمن می‌دانست، به این مجموعه نقل مکان کرد. پس از بازگشت از آن سفر، وقتی سازمان جاسوسی آمریکا کودتای ضد مصدق را پیاده کرد، شاه حاضر نشد به کاخ مرمر برود و در نیاوران مستقر شد. او زندگی‌اش را در این سه کاخ تنظیم کرد: یکی محل سکونت شخصی‌اش بود، دیگری محل استقبال‌های رسمی و جشن‌ها و مراسم بزرگ، سومی دفتر کار او... همین ‌که ما اکنون در برابرش بودیم. *** اجازه می‌خواهم اینجا کاری کنم که تاکنون در هیچ ‌یک از بخش‌های کتاب نکرده‌ام. می‌خواهم متونی را بیاورم که پس از دیدارمان و در شرح آنچه میان ما گذشت منتشر شد. برای آن که یک روز بعد از انتشار این متن در روزنامه‌های جهان، روزنامه‌های اطلاعات و کیهان عین ترجمۀ آن را منتشر کردند. حتی بالا‌تر از این، رادیو تهران در همۀ امواج خود خبر آن را بازتاب داد. این همه به آن معنا بود که «اعلیحضرت» چنین دستور داده بود؛ و این قاعدتا به این معنا بود که شاه آنچه را منتشر کرده بودم دقیق دانسته بود. پس: ۱. اکنون که پس از ده سال ــ که در طی آن حکومت شاه سرنگون شده و نامش به زیر خاک رفته ــ [هنگام نگارش این کتاب. م] به‌‌ همان متن باز می‌گردم و تلاش می‌کنم محتوای کلام شاه را از ظاهر الفاظش دریابم، امیدوارم این کار را با بی‌طرفی انجام دهم. ۲. به خود اجازه می‌دهم در کنار آنچه آن زمان منتشر شده، آنچه را، به سبب اوضاع و احوال قابل درک، منتشر نشده بود اضافه کنم. چون این اضافه‌ها کاری نمی‌کند جز تکمیل تصویری که شاه خود اجازۀ انتشار آن را داده بود. اضافه‌ها فقط جزئیات و گوشه‌هایی از سخن را بازتاب می‌دهد. ۳. حاشیه‌هایی که بر آنچه آن زمان منتشر شده بود می‌آورم، اکنون که حکومت آن مرد سرنگون شده و زندگی‌اش پایان یافته، تأثیری واپس‌گرا ندارد. همچنان که شجاعت پس از مرگ طرف مقابل همیشه مذموم است حقیقت هم ربطی به ناکامی و کامیابی ندارد حتی اگر هزاران بار شنیده باشیم: «تاریخ را فقط فاتحان می‌نویسند.» *** آن متن را با توصیف کاخ نیاوران آغاز کرده بودم. رئیس دربار تا پله‌های مرمرین به استقبالم آمد و به راهرویی عریض که به هنر‌ها و تاریخ پارسی مزین بود هدایتم کرد و از آنجا به دفتر شاه رفتیم. از پشت میز کارش برخاست و در وسط اتاق با من دست داد و مرا به سالنی بزرگ برد که انگار ایوانی بود مشرف بر تپه‌ای پوشیده از درختان. نشستیم، با صمیمیت آشکاری گفت: «خیلی دیر کردی... قبلا چند بار منتظرت بودیم اما نیامدی... باید خیلی قبل‌تر می‌آمدی.» در آن متن آورده‌ام که صحبت‌هایم را با سه مطلب همیشگی‌ام در همۀ دیدار‌ها آغاز کردم: چقدر وقت دارم؟ تا چه حد اجازه دارم با صراحت حرف بزنم؟ همچنین اجازه خواستم که بدون ذکر القاب صحبت کنم تا دیدارمان چیزی بیش از تشریفات معمولی باشد. شاه ــ آن طور که منتشر شده ــ گفت که هیچ محدودیت زمانی ندارم و برای همین، زمانی در بعدازظهر تعیین کرده که کار‌هایش را تمام کرده باشد؛ و گفت از من می‌خواهد که صد درصد صریح باشم؛ و پس از اندکی تردید اجازه داد القاب را به کار نبرم. متنی که آن زمان منتشر شد، چنین ادامه می‌یابد: شاه به صحبت‌های قبلی‌اش بازگشت و گفت: «بعد از بیست و پنج سال برگشتی. به نظرت چیزی تغییر کرده؟ تو در روزهای سختی ما را دیدی. دیگر الان بر فراز آتش‌فشان نیستیم. نظرت را برایم بگو.» گفتم: «هنوز سعی می‌کنم تصویر را در بزرگترین حد ممکن ببینم.» گفت: «می‌خواهم همه‌ چیز را ببینی. تو ما را در وضعیت دشوار امتحان دیدی. ما آن وضعیت را پشت سر گذاشتیم.» کمی سکوت کرد و ادامه داد: «مصدق...اولش انسان خوبی بود اما بعد خراب و سرنگون شد. فاطمی روح شریری بود که او را به سرنگونی کشاند.» گفتم: «من طرفدار مصدق بودم اما بحرانی که درست کرد از خودش بزرگتر بود. دکتر حسین فاطمی آن روز‌ها دوست من بود و من به دفتر روزنامه‌اش، باختر امروز، زیاد می‌رفتم. او پیش از آن که وزیر خارجه و معاون نخست‌وزیر در کابینۀ مصدق شود سردبیر این روزنامه بود و بسیار پیشش می‌رفتم تا جریانات را با او پیگیری کنم. دفترش مثل کندوی زنبور عسل بود.» گفت: «فاطمی انسان صادقی نبود. او را هدایت می‌کردند. تا الان نیروهایی برای خانواده‌اش در اصفهان کمک می‌فرستند. همۀ نیروهای جهانی من را امتحان کردند. انگلیسی‌ها با مصدق، آمریکایی‌ها با امینی، قبل از همه‌شان روس‌ها با پیشه‌وری و تلاشش برای جدایی آذربایجان از ایران.» گفتم: «دربارۀ دیروز بسیار می‌توان گفت و پایان ندارد. اجازه می‌دهید از امروز با شما صحبت کنم؟» اگر کمی بر این فراز از متن منتشرشده تأمل کنیم می‌بینیم که شاه می‌گوید همۀ نیرو‌ها او را امتحان کرده‌اند و همه در ‌‌نهایت تسلیم او شده‌اند. انگلیسی‌ها او را در بحران مصدق «امتحان کرده‌اند» در حالی که واقعیت آن است که او در کنار انگلیسی‌ها موضع مخالفت با ملی کردن صنعت نفت را داشت. آمریکایی‌ها او را در بحران امینی «امتحان کرده‌اند»؛ اشاره‌اش به جان اف. کندی، رئیس‌جمهور سابق ایالات متحده بود که از شاه خواست نخست‌وزیری پاسخگو تعیین کند و در حکومتداری کمی قواعد دمکراتیک را رعایت کند و این را شرط پذیرش مطالبات تسلیحاتی شاه دانست و شاه پذیرفت. وقتی شاه به اسلحه‌هایی که می‌خواست دست یافت و کندی کشته شد و جانسون به حکومت رسید و عصر حماقت قدرت آمریکایی آغاز شد، شاه خود را از شر امینی راحت کرد. به هر حال، دشوار بتوان گفت که تعیین امینی «امتحان» آمریکایی شاه بوده است. آغاز واقعی روابط شاه با آمریکا در جریان کودتا علیه مصدق بود. کودتایی که سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا آن را طراحی و فرماندهی و اجرا کرد؛ مسئولش در آن زمان کرمیت روزولت بود. این کودتا در نبود شاه انجام گرفت که از ترس مصدق با هواپیمای شخصی به بغداد و از آنجا به رم رفته بود؛ وقتی به رم رسید خبر پیروزی کودتا را شنید و از سفر به آمریکا منصرف شد و به ایران و تخت طاووس بازگشت. حال اگر قدرتی که او را به تخت سلطنت بازگردانده از شاه بخواهد که بیش از این او را به مشکل نیندازد و قدرتش را با نوعی دموکراسی بیامیزد، آیا این را چیزی بیش از کمی تسویه حساب می‌توان دانست؟ همچنین شاه می‌گوید که روس‌ها در بحران جعفر پیشه‌وری او را امتحان کردند، بحران تشکیل حکومت خلق در آذربایجان ایران. روس‌ها شمال ایران را تصرف کرده بودند و این بر اساس توافق با انگلیسی‌ها بود که آنان هم جنوب ایران را اشغال کرده بودند. اینان مدعی بودند که رضا پهلوی، در اوضاع دشوار جنگ جهانی دوم، با هیتلر از در دوستی درآمده است. پس از پایان جنگ، انگلیسی‌ها از جنوب خارج شدند، یا ادعا کردند که خارج شده‌اند هرچند حضورشان در سایۀ شرکت نفت ایران و انگلیس، انبوه و نظامی بود. با این همه، آن که روس‌ها را از شمال ایران بیرون کرد نه محمدرضا پهلوی که ایالات متحده بود. با پایان جنگ جهانی دوم، آمریکایی‌ها در راستای تثبیت اوضاع در نقاط تماسشان با روس‌ها روند خروج نیروهای روس از شمال ایران را مدیریت کردند. مصدق هم هنوز برای شاه انسان بدی بود حتی پس از آنکه کودتاچیان او را بازداشت و در سلولی انفرادی که تا ارتفاع یک متر پر از آب بود بازداشت کردند. در نتیجۀ آن مصدق بر اثر رماتیسمی که همۀ مفاصلش را نرم و استخوان‌هایش را آب کرده بود درگذشت. حسین فاطمی هم که شاه او را روح شریر نامیده است، در دفتر کارش با ضربه‌های چاقو کشته شد. [بر خلاف نظر نویسنده، حمله به حسین فاطمی با چاقو پس از دستگیری او در جلوی پلکان شهربانی در ششم اسفند ۳۲ انجام شد که وی با وجود جراحات عظیم جان بدر برد و سرانجام در روز ۱۹ آبان ۱۳۳۳ بعد از ماه‌ها بازداشت، در میدان تیر لشگر دو زرهی تیرباران شد. م] آشکار بود که شاه نه فقط از مصدق و فاطمی که از همۀ سیاستمداران ایرانی که او را از کودکی‌اش و از زمان پدرش می‌شناختند یا با او پیش از سال ۱۹۵۳ [۱۳۳۲ش] کار کرده بودند، متنفر است. گناه همۀ اینان آن بود که او را در دوران ضعفش شناخته بودند و می‌دانستند در پس این لباس‌های زربفت و تاج‌های مرصعی که در مناسبت‌های تاریخی استفاده می‌کند، چیست. حتی کسانی را که با همۀ وجود از او طرفداری می‌کردند، مانند حسین علاء، یکی از نخست‌وزیران پس از کودتا، به زندان فراموشی سپرد آن چنان که مصدق را در سلول زندانی کرده بود. خلاصه، در واقع هیچ‌ کس شاه را امتحان نکرده بود بلکه او خود بر اساس شخصیتش چیزهایی برای خود ساخته بود و بعد‌تر خودساخته‌هایش را باور کرد و به آن افتخار کرد. منبع: سایت تاریخ ایرانی

۲- روابط ایران و مصر چگونه احیا شد؟ - شاه در برابر طوفان‌ها خود را تنها می‌دید

ترجمه: احسان موسوی خلخالی آنچه در پی می‌آید شرح دیدارهای محمد حسنین هیکل، روزنامه‌نگار مشهور مصری با محمدرضا شاه پهلوی است. این بخش که «تاریخ ایرانی» برای اولین بار منتشر می‌کند، برگرفته از کتاب «دیداری دوباره با تاریخ» است که در آن هیکل شرح دیدارهای خود با هفت تن از مطرح‌ترین شخصیت‌های قرن بیستم را آورده است و یکی از آن‌ها محمدرضا شاه پهلوی است. هیکل یک بار در سال ۱۳۳۰ شمسی، در بحبوحهٔ جنبش ملی شدن صنعت نفت، و بار دیگر در سال ۱۳۵۴، به دعوت شخص شاه به تهران سفر کرده و با او و تنی چند از مقامات حکومت ایران دیدار کرد. دیدار دوم او در قالب مصاحبه‌ای در روزنامه‌های رسمی وقت ایران منتشر شده که هیکل در لابه‌لای نقل مستقیم آن مصاحبه برخی جزئیات این دیدار را به یاد می‌آورد. *** اول بار که شاه را ملاقات کردم بهار ۱۹۵۱ [۱۳۳۰ش] بود. ایران آن روز‌ها واقعاً بر فراز آتش‌فشان بود. دکتر محمد مصدق، با مطالبۀ ملی کردن نفت مرد دوران بود و هم‌پیمانش در شاخۀ مذهبی، آیت‌الله کاشانی. کلیشۀ سیاسی - تاریخی در ایران شیعه تکرار شده بود: یک آیت‌الله از قم (آیت‌الله کاشانی)، یک سیاستمدار در تهران (دکتر محمد مصدق) که با رهبری این دو توده‌های ایرانیان به شور و هیجان می‌افتند. شاه که می‌خواست کنترل از دستش خارج نشود، رئیس ستاد مشترک ارتش، علی رزم‌آرا را مأمور کرد که کابینه‌ای نظامی تشکیل دهد و با قاطعیت حکومت کند (تاریخ ‌گاه خود را تکرار می‌کند). اما رزم‌آرا در مسجد سپهسالار هدف گلوله قرار گرفت و کشته شد.] ترور در مسجد سلطانی (مسجد شاه در بازار تهران) بوده است. م[ قاتل او خلیل طهماسبی بود که دستور قتل رزم‌آرا را مستقیماً از گروه فدائیان اسلام گرفته بود. با این اتفاق، وضعیت ایران مشتعل‌تر شد. دیدار اول در خانۀ خواهر دوقلویش، شاهدخت (در آن زمان) اشرف پهلوی، کسی که شخصیتش تا پایان کار بر شاه مسلط بود، برگزار شد. شاهدخت اشرف، با جوانی مصری از خانواده‌های مشهور مصر ازدواج کرده بود. این شخص احمد شفیق نام داشت که در فضای روابط دوستانۀ ایران و مصر پس از ازدواج شاه با شهبانو (در آن زمان) فوزیه، خواهر ملک فاروق (پادشاه وقت مصر)، با او در قاهره آشنا شده بودم. احمد شفیق، پس از ازدواج با اشرف پهلوی، به ایران آمده و شناسنامۀ ایرانی گرفته و به ریاست سازمان هواپیمایی ملی ایران رسیده بود. چون او را می‌شناختم پس از رسیدن به تهران، برای پیگیری اتفاقاتی که در ایران می‌گذشت، به دیدنش رفتم و او هم مرا به خانه‌اش دعوت کرد. برای شاه مهم بود که جهان عرب واقعیت‌های اتفاقات ایران را بداند، چرا که همۀ مردم در جهان عرب با مصدق همدل بودند. به نظرم، برای همین بود که تصمیم گرفت در مهمانی ناهاری که به افتخار روزنامه‌نگاری مصری در خانۀ خواهرش برگزار می‌شد حاضر شود. من از پیش نمی‌دانستم که او هم قرار است در مهمانی باشد؛ یا به عبارت بهتر قرار است ما با او مهمان باشیم. آن روز بی‌هیچ پیش‌زمینۀ فکری و بی‌آنکه بدانم چه در انتظارم است به خانۀ احمد شفیق یا خانۀ شاهدخت اشرف وارد شدم. در تالار پذیرایی، آنچه توجهم را جلب کرد مجموعه‌ای از نشانه‌ها بود که ایده‌ای کلی از صاحبخانه به دست می‌داد: عکس‌هایی از پدرش رضاشاه موسس سلسلۀ پهلوی و عکسی کوچک از ناپلئون بناپارت. پس این تصویر قهرمانان زندگی اوست؛ سربازانی که امپراتوری تأسیس کردند. دست‌کم این چیزی بود که به ذهنم آمد. گلدان‌هایی پر از گل‌های ویولت، گُل محبوب ناپلئون. همۀ مبل‌ها با پوست پلنگ پوشانده شده بود، پلنگ طبیعی و واقعی؛ قبل از آنکه احتمالاً در جنگل‌های هند صید شوند و پوستشان به کاخ شاهدختی در ایران فرستاده شود. این هم نشان از عشق به قدرت داشت؛ حتی توحش، در صورت لزوم. بعد، صاحبان خانه آمدند. احمد شفیق و شاهدخت اشرف. یادم نیست در نیم ساعتی که با هم بودیم و شاه نیامده بود چه صحبت‌هایی کردیم. در یادداشت‌هایم هم چیزی ننوشته‌ام. عجیب‌تر اینکه حتی یادم نیست سر ناهار با حضور محمدرضا پهلوی چه صحبت‌هایی شد. همۀ آنچه از آن نخستین دیدار به یادم مانده تنگنای روانی‌ای است که دچارش شدم. غذا با ظرفی خاویار شروع شد. من پیش‌تر آن را امتحان نکرده بودم اما مانند بقیه کمی از آن را در ظرفم ریختم و مانند بقیه کمی از آن روی نان خشک کشیدم و آن را دهان گذاشتم اما نتوانستم آن را پایین بدهم. طعم زُخم دریایی‌اش (هنوز روس‌ها نتوانسته بودند راهی برای گرفتن این طعم پیدا کنند) غافلگیرم کرد و احساس کردم دارم خفه می‌شوم. کسی که فورا متوجه شد چه پیش آمده خود شاه بود که با مهربانی توصیه کرد به دستشویی بروم و آنچه را نمی‌توانم پایین دهم بیرون بیندازم. فورا همین کار را کردم و برگشتم. باز او بود که مودبانه گفت: «همۀ کسانی که اول بارشان است خاویار را امتحان می‌کنند همین اتفاق برایشان می‌افتد.» روز بعد، در کاخ مرمر با هم قرار گذاشتیم. این ملاقات قرار شد با حضور شهبانو ثریا باشد. شاه پس از جدایی از شاهدخت مصری، فوزیه، با او ازدواج کرده بود. او از فوزیه شاهزاده‌ای می‌خواست که ولیعهدش باشد اما فوزیه نتوانست. همین اتفاق بعد‌ها برای ثریا افتاد و شاه، به رغم علاقه‌اش به او، که تا پایان عمرش هم در بیمارستان نظامی معادی در قاهره ادامه داشت، او را طلاق داد. شرح آن دیدار اول را که با حضور ثریا بود در کتاب «ایران فوق البرکان» (ایران بر فراز آتش‌فشان) آورده‌ام. چیز غیرعادی‌ای در آن نبود. خلاصۀ حرف‌هایش این بود که او برای خدمت به مصالح ملتش از هیچ کاری فروگذار نمی‌کند و سیاستمداران با عواطف توده‌های مردم تجارت می‌کنند. همچنین گفت که در برابر طوفان‌هایی که ایران را در می‌نوردد خود را تنها و بی یار و یاور می‌بیند. و حرف‌های بسیاری نظیر اینکه لزومی به تکرار آن نیست. *** سال‌ها گذشت و روزهای بسیار شب شد. در اوایل سال ۱۹۶۸ [۱۳۴۷ش[، پیامی از سناتور عباس مسعودی، مدیر روزنامۀ اطلاعات، دریافت کردم که دروازۀ جدیدی به رویم گشود. از‌‌ همان روزهای «ایران بر فراز آتش‌فشان»، مسعودی را می‌شناختم. چند بار به دفترش در روزنامۀ اطلاعات رفتم و پس از آن هم دوستی‌مان به لطف نامه‌هایی ادامه داشت؛ هرچند مشکلات فراوانی بین دو کشور پیش آمد و روابط دیپلماتیک ایران و مصر، به سبب گشایش دفتر روابط اسرائیل ــ در سطح سفارت ــ در ایران، قطع شد. در اتفاقات پس از شکست ۱۹۶۷ [۱۳۴۶ش[، جمال عبدالناصر در پی تقویت جبهۀ رویارویی سیاسی و نظامی میان اعراب و اسرائیل برآمد و به این منظور می‌خواست خط دومی از روابط برقرار کند که به عمق کمربند اسلامی غیر عربی نفوذ کند. او در این باره بیش از هر چیز به فکر تقویت روابط با پاکستان و ایران و ترکیه بود. تقویت روابط با پاکستان و ترکیه آسان بود؛ مشکل اصلی ایران بود که همۀ روابطش با مصر قطع شده بود. اینجا بود که پیامی از سناتور مسعودی به من رسید که در آن به احتمالاتی اشاره می‌کرد. مسعودی، علاوه بر مالکیت روزنامۀ اطلاعات، یکی از اعضای مجلس سنای ایران و یکی از نزدیکان شاه شده بود. شاهی که به برکت نفت و نیز غافلگیری جنبش‌های قومی عربی در جنگ ۱۹۶۷ [۱۳۴۶ش]، طالعش رو به صعود نهاده بود. مسعودی در پیغام خود نوشته بود که در جلسه‌ای با شاه احساس کرده که او به بهبود روابط با مصر و جهان عرب تمایل دارد (شکی نیست که علت آن عواطف ملت ایران در تأیید اعراب و ابراز انزجارشان از اسرائیل بود که آشکارا پس از حوادث ۱۹۶۷ [۱۳۴۶ش]، به‌خصوص در قبال اشغال قدس توسط اسرائیل، بیان شد). وقتی پیغام مسعودی را با جمال عبدالناصر بررسی می‌کردم شک نداشتم که او نیز از شاه نفرت دارد، نفرتی برابر با نفرت شاه ایران از او. شاید بشود گفت که شاه ایران از عبدالناصر نفرت داشت اما به هر حال، مصالح ملت‌ها و کشور‌ها از احساسات و علایق شخصی حتی پادشاهان و رهبران قوی‌تر عمل می‌کند. برای همین، نامه‌ای به سناتور مسعودی نوشتم و به پیگیری موضوع تشویقش کردم. بعد پی در پی مراسلاتی داشتیم و روشن شد که نامه‌ها نه میان من و مسعودی که میان محمدرضا شاه پهلوی و جمال عبدالناصر است. پس از آن، مسعودی را به قاهره دعوت کردم و او پذیرفت و وقتی دیداری با عبدالناصر برایش تنظیم کردم اولین کاری که کرد ابلاغ پیامی مکتوب از شاه به عبدالناصر بود. این تماس‌ها در نهایت به بازگشت روابط ایران و مصر انجامید. البته مشکلاتی هم در میان بود. جمال عبدالناصر برای عادی‌سازی روابط، بستن دفتر روابط ایران و اسرائیل در تهران را شرط کرده بود و شاه هم اصرار داشت که بازگشت روابط باید نخست از قاهره اعلام شود چون قطع روابط از جانب مصر بوده است. پس از تلاش‌های بسیار به این راه حل میانه رسیدیم که دفتر روابط اسرائیل در ایران به سطح دفتر نمایندگی تجاری تنزل یابد، چون اسرائیل به ایران بدهکار بود و ایران نمی‌توانست همۀ روابطش را با اسرائیل قطع کند و به اسرائیل فرصت دهد که بدهی‌هایش را نادیده بگیرد. دربارۀ موضوع آغازگر اعلام برقراری دوبارۀ روابط، تصمیم بر این شد که یک بیانیه همزمان از تهران و قاهره اعلام شود. و چنین شد. پیام تشکری از شاه دریافت کردم و نامه‌ای تازه از مسعودی که پرسیده بود آیا آمادگی دارم به تهران بیایم و با شاه که می‌خواهد نشان افتخار به من بدهد، ملاقات کنم. عذر خواستم. نه اوضاع و احوال مصر به من اجازۀ سفر می‌داد نه کلاً تمایلی به گرفتن نشان افتخار حتی در کشور خودم دارم. چون درست یا غلط، معتقدم هیچ روزنامه‌نگاری نباید از هیچ حکومتی نشان بگیرد چون تنها کسی که حق بزرگداشت روزنامه‌نگار را دارد خوانندۀ اوست. وگرنه هر نشانی، هر چه درخشان باشد، باز به روزنامه‌نگار صدمه می‌زند. *** باز روزهای بسیار شب شد. در اوایل سال ۱۹۷۵ [۱۳۵۴ش[، پس از اجرای نخستین مرحلۀ سیاست‌های ترک مخاصمه میان مصر و اسرائیل، با انور سادات در اوج اختلاف بودم. مقام خود را در روزنامۀ الاهرام‌‌ رها کردم و از پذیرش پُست معاونت ریاست جمهوری و مشاور رئیس‌جمهور در امور امنیت ملی عذر خواستم و با سیاست‌های انور سادات در قبال اسرائیل و ایالات متحده و برخی سیاست‌های داخلی‌اش از در مخالفت درآمدم. اوضاع و احوال پیرامونم ناراحت‌کننده بود و تصمیم داشتم در مصر بمانم و با توجه به بسته ‌شدن همۀ راه‌های بیان اندیشه، افکارم را در خارج مصر منتشر کنم. انور سادات ــ خداوند از تقصیراتش درگذرد ــ حمله‌های شدیدی علیه من آغاز کرده بود. به قول خودش، سیاست‌هایش باید از گردنه‌های صعب‌العبور گذر کند و حاضر نیست در این اوضاع و احوال هیچ‌گونه صدای مخالفی را بشنود به‌خصوص صدایی از درون مصر که قرار باشد در بیرون آن منتشر شود. اوضاع بر این منوال بود که ناگهان، خسرو خسروانی، سفیر ایران در قاهره، وقت ملاقات خواست و به دفترم آمد و پیام دعوتی از شاه ایران را ابلاغ کرد. همچنان‌ که خسروانی در برابرم نشسته بود پیام را خواندم. بعد از چند بار خواندن نامه، شگفتی‌ام را به سفیر ابراز کردم: «شاه در این اوضاع و احوال مرا به ایران دعوت می‌کند در حالی که بهترین روابط را با انور سادات دارد؟» می‌خواستم همه‌ چیز کاملاً روشن باشد و هیچ جایی برای هرگونه سوءتفاهم باقی نگذارم. از سفیر پرسیدم که «اعلیحضرت» می‌داند من با انور سادات اختلاف دارم؟ سرش را به علامت تأیید تکان داد. پرسیدم آیا «اعلیحضرت» می‌داند که من در قاهره دشمن نظام شناخته می‌شوم؟ (این پیش از آن بود که انور سادات در مصاحبه با کا‌ترین گراهام، روزنامه‌نگار بزرگ آمریکایی، مرا دشمن درجه اول خودش در مصر بنامد.) خسروانی ظاهرا می‌خواست راه را برای هر سوال بعدی ببندد که گفت: «اعلیحضرت همه چیز را می‌دانند.» اصرار لازم نبود، چون من خود دوست داشتم این دعوت را بپذیرم، به علل گوناگون: * شخصیت شاه، که پیش‌تر او را مردد و خجالتی و در سایۀ شخصیت خواهرش اشرف شناخته بودم. همان خواهری که شخصیت پدرش و ناپلئون را می‌پسندید. شنیده بودم که اوضاع در ایران تغییر کرده و شاه واقعا پادشاهی می‌کند و در همه‌ جای دنیا از او حرف‌شنوی دارند و مقامی والا دارد. * کودتای نظامی‌ای که سازمان جاسوسی آمریکا ترتیب داد و شاه را، که عملاً از کشور فرار کرده بود، به تخت سلطنت بازگرداند. این همه با آن جملۀ مشهور شاه در برابر کرمیت روزولت، نمایندۀ سازمان جاسوسی آمریکا، از یاد همگان رفته بود: «من تخت سلطنتم را به خدا و ملتم و ارتشم و شما و ایالات متحدۀ آمریکا مدیونم.» * جهش قیمت نفت که، چنانکه گفته می‌شد، وضعیت ایران را دگرگون کرده بود. روند مدرن‌سازی با سرعت ادامه می‌یافت. سیل پول، ساختمان می‌ساخت و ارزش‌هایی را از میان می‌برد. این یکی از تناقض‌های بزرگی بود که طلای سیاه با خود آورد. * نقشی که شاه در منطقۀ خلیج ]فارس[ با مهارت بازی می‌کرد و فرا‌تر از همۀ تصورات بود. می‌گفتند شاه، به برکت درآمدهای نفتی و قراردادهای تسلیحات، نقش ژاندارم آن منطقۀ حساس و سرنوشت‌ساز را برعهده دارد و آنجا هر کاری بخواهد می‌کند. با کمک ملا مصطفی بارزانی، رهبر کُرد، می‌تواند علیه عراق عمل کند و مهره‌های دیگری برای دیگر نقاط آن منطقه دارد. خود من از انور سادات شنیده بودم که در اثنای مذاکراتش با هنری کیسینجر دربارۀ مرحلۀ اول ترک منازعه، حکومت عراق بیانیه‌ای علیه این مذاکرات صادر کرد و سادات این بیانیه را به منزلۀ شاهدی برای ادعای خود به کیسینجر داده بود. کیسینجر به او گفته بود که نگران هیچ شری از جانب عراق نباشد و فی‌المجلس تلگرافی به شاه نوشته و به یکی از دستیارانش داده بود. فردای‌‌ همان روز ارتش ایران نقاطی در مرز دو کشور را اشغال کرد و با ارتش عراق وارد درگیری شد. بدین ترتیب، عراق مشغول مرز‌هایش شد و دست از سر مصر و مذاکرات ترک منازعه برداشت. * گفته می‌شد که آتشی زیر خاکستر ایران هست و اقدامات سرکوبگرانۀ ساواک بسیار شدید است، چندان ‌که گزارش‌های سازمان عفو بین‌الملل از ناپدید شدن ۶۰ هزار جوان در زندان‌ها و نامعلوم بودن سرنوشتشان خبر می‌داد. برای همین، احساس می‌کردم بسیار چیز‌ها هست که ایران را دیدنی می‌کند. این موضوعات را با سفیر خسرو خسروانی در میان نگذاشتم. فقط، بی‌آنکه لازم باشد اصرار فراوان کند، دعوت شاه را قبول کردم. با تشکر فراوان دعوت را قبول و زمان آن را تعیین کردم. سوار هواپیما شدم و در یکی از روزهای می ۱۹۷۵ [۱۳۵۴ش[ خود را در فرودگاه مهرآباد تهران یافتم. پس از حدود یک ربع قرن باز در تهران بودم. *** در آن مسیر هوایی میان تهران و قاهره، حدود سه ساعت، به این فکر می‌کردم که پس از این ربع قرن سرشار از اتفاقات، در پایتخت ایران چه خواهم دید. به خسروانی سیاهه‌ای از آنچه می‌خواستم در صورت امکان برایم تهیه کنند داده بودم. مدت سفرم را یک هفته تعیین کرده بودم چون می‌خواستم خیلی زود به قاهره برگردم تا مقدمات سفرم به لندن را برای حضور در مراسم رونمایی کتاب جدیدم دربارۀ جنگ اکتبر با عنوان «الطریق الی رمضان» (مسیر رمضان)، که آنجا زیر چاپ بود، مهیا کنم. نگاهی کلی به سیاهه‌ام به‌خوبی نشان می‌دهد که در آن سفرم به ایران به چه موضوع‌هایی توجه داشته‌ام. در این‌باره هیچ رودربایستی نداشتم، نه می‌خواستم کسی را فریب دهم نه می‌خواستم کسی فریبم دهد. در رأس خواسته‌هایم دیدار با شاه بود. بعد از آن، دیدار با نخست‌وزیر وقت، امیرعباس هویدا. پس از آن، دیدارهایی با وزیر خارجه، خلعتبری؛ وزیر کشور و وزیر نفت، آموزگار؛ و وزیر دربار، اسدالله علَم. پس از آن، بازدید از دانشگاه تهران و دفا‌تر برخی روزنامه‌ها، به‌خصوص اطلاعات و کیهان، بی‌هیچ همراهی. تا اینجا همۀ خواسته‌هایم عادی بود و هیچ چیز که مایۀ شک و سوءظن شود در آن نبود. اما، من به این حد بسنده نکردم و خواستار دیدار با برخی از سران مخالف نظام، که هنوز باقی مانده بودند، شدم؛ یاران قدیمی مصدق و باقی‌ماندگان جنبش ملی: صدیقی، سنجابی، بازرگان، بختیار. همچنین دیدار با ژنرال نعمت‌الله نصیری، رئیس ساواک (سازمان امنیت شاه که مسئول همۀ بازداشت‌ها و شکنجه‌ها و عملیات مخفیانه در خارج از کشور، ازجمله روابط با اسرائیل بود). همچنین خواستار دیدار با ژنرال علی اویسی، رئیس گارد شاهنشاهی شدم که، چنانکه می‌گفتند، مسئول هرگونه سوءقصد غافلگیرکننده علیه شاه است و یک لشکر زره‌پوش کامل زیر دست اویند که بخشی از گارد شاهنشاهی محسوب می‌شوند. در ‌‌نهایت هم خواستار دیدار با ملا مصطفی بارزانی شدم که پس از توافقات شاه با صدام حسین، که شاه را متعهد می‌کرد کمک به فعالیت کرد‌ها علیه نظام عراق را متوقف کند، به ایران پناهنده شده بود. خسرو خسروانی این لیست را از من گرفت و در مهمانی شامی که پیش از سفر در خانه‌اش برگزار کرد آن را در برابرم خواند. باید بگویم که با خواندن آن لیست هیچ تغییری در صورتش ندیدم، حتی یک عضله‌اش منقبض نشد و هیچ نگفت جز اینکه آن را به تهران خواهد فرستاد. همچنین باید بگویم و اعتراف کنم که انتظار داشتم، در پاسخ، شاه از دعوتم به تهران صرفنظر کند اما مقدمات سفر کاملاً مسیر عادی‌اش را می‌پیمود و هیچ پاسخ رسمی هم به خواسته‌های من داده نشد. وقتی توضیح خواستم، سفیر به همین بسنده کرد که پاسخ همۀ خواسته‌هایم را وقتی به پایتخت کشورش برسم خواهم گرفت و تأکید کرد که نباید نگران باشم چون مهمان «اعلیحضرت همایونی»‌ام و هیچ‌ یک از درخواست‌هایم را رد نخواهند کرد! در هواپیما، به پاسخی که در تهران منتظرم بود فکر می‌کردم و خود را برای واکنش احتمالی آنان به خواسته‌هایم آماده می‌کردم. با خودم به این نتیجه رسیدم که زیاده‌روی کرده‌ام و بیش از آنچه اوضاع و احوال اجازه می‌دهد درخواست کرده‌ام. بسیار به شخص شاه فکر کردم و اعتراف می‌کنم که در آن روز‌ها احساسم به او با نوعی احترام و علاقه همراه بود. دست‌کم شخصا مرا به تهران دعوت کرده بود در حالی که نزدیکترین دوست بزرگترین دشمنش در منطقه (جمال عبدالناصر) بودم و الان از مخالفان نزدیکترین دوستش در منطقه (انور سادات). منبع: سایت تاریخ ایرانی

۱- محمدرضا پهلوی را چگونه دیدم؟ - شاه با ملی کردن نفت مخالف بود

ترجمه: احسان موسوی خلخالی آنچه در پی می‌آید شرح دیدارهای محمد حسنین هیکل، روزنامه‌نگار مشهور مصری با محمدرضا شاه پهلوی است. این بخش که «تاریخ ایرانی» برای اولین بار منتشر می‌کند، برگرفته از کتاب «دیداری دوباره با تاریخ» است که به زودی توسط این مترجم و به همت نشر میترا منتشر خواهد شد. هیکل در این کتاب شرح دیدارهای خود با هفت تن از مطرح‌ترین شخصیت‌های قرن بیستم را آورده است: خوان کارلوس، پادشاه اسپانیا؛ آندروپوف، رئیس‌جمهور اسبق اتحاد جماهیر شوروی؛ فیلد مارشال مونتگومری، فرمانده ارتش بریتانیا در جنگ سرنوشت‌ساز العلمین که با پیروزی در این جنگ توانست سرنوشت جنگ جهانی دوم را به سود نیروهای متفقین پایان دهد؛ آلبرت انیشتین؛ جواهر لعل نهرو، نخست‌وزیر هند؛ محمدرضا پهلوی و دیوید راکفلر. هیکل یک بار در سال ۱۳۳۰ شمسی، در بحبوحهٔ جنبش ملی شدن صنعت نفت، و بار دیگر در سال ۱۳۵۴، به دعوت شخص شاه، به تهران سفر کرده و با او و تنی چند از مقامات حکومت ایران دیدار کرد. دیدار دوم او در قالب مصاحبه‌ای در روزنامه‌های رسمی وقت ایران منتشر شده که هیکل در لابه‌لای نقل مستقیم آن مصاحبه برخی جزئیات این دیدار را به یاد می‌آورد. *** گاه به حیرت می‌افتم که چگونه است که تاکنون نتوانسته‌ام احساساتم را در قبال محمدرضا پهلوی، شاه سابق ایران ــ و احتمالاً آخرینشان، روشن کنم. پس از گذشت ۳۴ سال از نخستین دیدارمان، تکلیف خود را با او نمی‌دانم. اول بار در ۱۹۵۱ [۱۳۳۰ش]، در گیرودار رویارویی مشهورش با دکتر محمد مصدق، در چارچوب اولین تلاش‌ها برای ملی کردن صنعت نفت در ایران با او دیدار کردم. امروز هم که ده سال از آخرین دیدارمان می‌گذرد، هنوز تکلیف خود را نمی‌دانم. این آخرین دیدار، در ۱۹۷۵ [۱۳۵۴ش]، به دعوت شخصیِ او بود که در دو جلسه، مجموعاً هفت ساعت، در کاخ نیاوران با او صحبت کردیم. هنوز تکلیف خود را نمی‌دانم هرچند در این مدت اتفاقات بزرگی افتاد، جوی‌های خون راه افتاد، آتش‌فشان‌ها سر باز کرد، انقلاب‌ها درگرفت، ارزش‌ها و نظام‌ها و تخت‌های سلطنت فروریخت... بلکه حتی نقشه‌ها تغییر کرد. گاهی فکر می‌کردم او را درک می‌کنم و می‌توانم به‌نوعی منطق رفتار‌هایش را، با چشم‌پوشی از مخالفت یا موافقتم بفهمم. گاهی هم احساس می‌کردم که نمی‌توانم او را درک کنم و به نظرم می‌آمد قایقش را در مسیری خلاف جهت تاریخ پیش می‌برد و در نتیجه، محکوم به غرق است و هرچه هم کند در سیاهی امواج خروشان گم شده است. درک دیگران، یا تلاش برای آن، دشوار‌ترین کار در سیاست و زندگی است چون تلاش روانی و فکری و انسانی عظیمی می‌طلبد. من نیز از کسانی بودم که عقل عربی را به سبب پذیرش آسان و فوری دوگانۀ سیاه و سفید سرزنش می‌کردم. دوگانه‌ای که از دیرباز بر عقل عربی حاکم بوده و مانع می‌شده که مسیری متفاوت بپیماید و‌ گاه آن را به تاریکی‌های بی‌پایان و دریاهای بی‌ساحل می‌کشانده است: روح یا ماده، علم یا هنر، عشق یا عقل، ثروت یا زیبایی، اصالت یا امروزی بودن، ملیت یا قومیت، قومیت یا صلح و غیره. دوگانه‌ای دائمی، قاطع و سرسخت که هیچ تنوع و رنگ‌بندی‌ای نمی‌پذیرد؛ تغییر فصل‌ها و آب و هوا‌ها و طبیعت، رنگ و بوی تازه‌ای به آن نمی‌بخشد. این دوگانه هیچ‌گونه سازش را هم نمی‌پذیرد، گویی همه قسمت‌های زندگی انسانی در جنگ با یکدیگرند و انتقام‌جویی‌شان از هم ریشه در ازل دارد و تا ابد پایدار خواهد ماند. پیدایش این دوگانه در عقل عربی زمینه‌ها و ریشه‌های خاص خود را دارد، اما مسئله اینجاست که این موضوع را در ‌‌نهایت به اینجایش رسانده که فقط می‌تواند دوست داشته باشد یا متنفر باشد اما کمتر تلاش می‌کند که بفهمد و دریابد که دوست داشتن یا نفرت داشتن آسان‌ترین انتخاب است و واقعیت ــ جسارت نمی‌کنم که بگویم «حقیقت» ــ بسیار پیچیده‌تر از همۀ دوگانه‌هاست. موضوع عقل دوگانه‌اندیش از مهم‌ترین موضوعات در عصری است که به برکت دستگاه‌های گستردۀ ارتباطاتی به عصر «بسیج همه‌جانبه» معروف شده است؛ دستگاه‌هایی که به عمومی ‌شدن و بلکه به سطحی شدنِ بسیار انجامیده است. مثلاً در جهان عرب، رسانه‌ها و در رأسشان رادیو و تلویزیون را دستگاه‌های دولتی اداره می‌کنند و برای همین موظف‌اند که به سمت خاصی میل کنند نه اینکه اندیشۀ خاصی را برانگیزند. تصویر رنگی بر صفحۀ تلویزیون، کلمه‌ای که گذرا از رادیو شنیده می‌شود، باید تصویر و تأثیر خاصی را بسازند و با تکرار آن پذیرش و اقناع حاصل می‌شود. راست است که می‌گویند سیاستمداران عصر ما دیگر نه با مردم که با لنز‌ها و میکروفون‌ها سخن می‌گویند؛ با بت‌های عصر الکترونیک که همۀ شعایر و نماز‌ها به درگاه آنان است. اقناع ناشی از تأثیر شاید به درد تبلیغات بخورد اما در فضای تولید علم به فاجعه می‌کشد. ممکن است کالایی را تحت تأثیر تبلیغات بخریم یا نخریم، به‌هرحال، ضرر محدود است اما ممکن است تحت تأثیر رسانه‌ها مواضعی بگیریم که در سیاست‌ها تأثیرگذار است و تاریخ می‌سازد و تقدیر و سرنوشت‌ها را تغییر می‌دهد. *** به محمدرضا پهلوی بازگردیم؛ شاه سابق ایران ــ و احتمالاً آخرین شاه ایران ــ تا باز بگویم که تاکنون تکلیف خود را با او نمی‌دانم. در نخستین بحرانش در برابر مصدق، او را از نزدیک دیدم و تلاش کردم وضعیت تاریخی‌ای را که در آن قرار گرفته بود بررسی کنم و اولین کتابی که منتشر کردم دربارۀ آن وضعیت تاریخی بود. آن کتاب در سال ۱۹۵۱ [۱۳۳۰ش] با عنوان «ایران فوق البرکان» (ایران بر فراز آتش‌فشان) منتشر شد. محمدرضا پهلوی به معجزۀ دسیسه از بحران ناشی از آن وضعیت جان سالم به‌در برد. بار دیگر، در بحرانش با ]امام[ خمینی او را دیدم و باز تلاش کردم وضعیت تاریخی‌اش را بشناسم و کتابی هم دربارۀ آن وضعیت نوشتم که عنوانش «عودة آیت‌الله» (بازگشت آیت‌الله) بود و در سال ۱۹۸۱ [۱۳۶۰ش] در لندن منتشر و به ۳۰ زبان دنیا، ازجمله عربی ترجمه شد (عنوان ترجمۀ عربی «مدافع آیت‌الله» ]توپخانه‌های آیت‌الله[ بود). این بار محمدرضا پهلوی نتوانست از آن وضعیت جان سالم به‌در برد. نه خودش، نه تاج و تختش، نه زندگی‌اش. دیگر معجزه‌ای در کار نبود و پیچیده‌ترین دسیسه‌ها نمی‌توانست سرنوشت محتوم را تغییر دهد. با این همه، باز باید بگویم که نمی‌توانم احساساتم را در قبال او تشخیص دهم، البته با منطق دوگانۀ رایج و احکام قاطعش، که دوستی یا نفرت و خوش‌آمد یا بیزاری را تحمیل می‌کند، با او رفتار نکردم. در بحران نخست، خود را طرفدار مصدق دیدم که نفت ایران را ملی کرد، اما، در عین حال، نمی‌توانستم با قاطعیت علیه شاه موضع بگیرم که در اعماق وجودش با ملی کردن نفت مخالف بود اما، زیر فشارهای شدید ملت، ناچار شد قانون ملی کردن نفت را که مجلس هم تصویبش کرده بود، امضا کند. درست است که شاه مخالف ملی کردن نفت بود و این مخالفت او از موضع وابستگی به قدرت‌های بزرگ بود اما ملی کردن نفت ایران در سال ۱۹۵۳ [۱۳۳۲ش[ دشواری‌ها و مشکلات خودش را، به دور از موضوع وابستگی داشت. در آن روزگار، شرکت‌های بزرگ، از جمله شرکت نفت ایران و انگلیس، نمونۀ کوچک‌شده‌ای از حکومت‌های کشور‌هایشان بودند و غالباً حکومت‌ها مالک مستقیم آن‌ها بودند. در نتیجه، درگیری با یکی از آن‌ها در واقع درگیری با حکومت‌هایشان بود؛ جنگی دشوار. همچنین درگیری در چنین وضعی، مستقیم و رودررو بود و در نتیجه به جنگی همه‌جانبه تبدیل می‌شد. در‌‌ همان دوران، شرکت‌های استعماری تجربه و نرمش و نفوذی را که بعد‌تر در قالب شرکت‌های چندملیتی پیدا کردند نداشتند. این شرکت‌های چندملیتی شبکۀ روابط گسترده و درهم‌تنیده‌ای را ایجاد می‌کردند که فرا‌تر از مرزهای سیاسی و قاره‌ها و اقیانوس‌ها بود. این شبکه به آن‌ها اجازه می‌داد که با روانی بیشتر جابه‌جا شوند و تصمیمات مربوط به ملی کردن را در ظاهر بپذیرند و در باطن آن‌ها را بی‌فایده نگه دارند بی‌آنکه وارد هیچ درگیری مستقیم و جنگی بشوند. امروزه شرکت‌های چندملیتی می‌توانند بی‌هیچ مشکلی تصمیمات ملی‌سازی را از هر کشوری، حتی کشورهای کوچک بپذیرند بلکه چه بسا خود آن را مطرح کنند تا به این ترتیب از هرگونه فضای هیجانی و شورشی ایمن بمانند و سپس از طریق بانک‌ها و کارخانه‌های اسلحه‌سازی و بازارهای پول هر کاری بخواهند می‌کنند و استقلال را به کسانی که خواستار تظاهر به آنند وامی‌نهند. بلکه حتی‌ گاه استقلال را به «نیروهای ملی» واگذار می‌کنند و در زیر پوشش همین «استقلال ملی» درآمد‌هایشان را، بی‌آنکه لزومی برای تحریک کسی باشد، می‌مکند.در چنین اوضاع و احوالی، موضع مصدق مطلوب و ملی بود و موضع شاه با چشم‌پوشی از انگیزه‌هایش، عملی و قابل درک. در بحران دومش با ]امام[ خمینی، باز خود را طرفدار انقلابی دیدم که آیت‌الله سالخورده رهبری می‌کرد. انقلابی که پایه‌های تخت طاووس را در تهران خم کرد. تهرانی که هرچه در آن اتفاق می‌افتاد محرک و انگیزۀ جدیدی برای انقلاب بود. با وجود این، می‌توانستم شاه را درک کنم وقتی ــ با چشم‌پوشی از انگیزه‌هایش ــ در اوج بحرانی شدن وضع می‌پرسید: «آخر این انقلاب اسلامی دقیقاً چه می‌خواهد؟» درک این موضوع یا تلاش برای درک آن باعث شد که در دسامبر ۱۹۷۸ [۱۳۵۷ش[، در اولین دیدارم با آیت‌الله خمینی در روستای نوفل‌لوشاتو، به او بگویم: «می‌توانم ببینم که انقلاب اسلامی‌تان بتواند نقش توپ دوربرد را بازی کند. از دور پایگاه‌های رژیم را درهم بکوبد، اما بعدش چه؟ پیروزی در جنگ با توپی که هر چیز کهنه را با خاک یکسان کند به دست نمی‌آید بلکه ارتش باید پیاده ‌نظامی داشته باشد که پایگاه‌ها را اشغال و پاکسازی کند و عرصه را برای رژیم جدید آماده کند. انقلاب اسلامی شاید توپ دوربردی برای نظام قدیم باشد اما ساختن نظام جدید سلاح دیگری غیر از توپ می‌خواهد. در انقلاب اسلامی، این سلاح دیگر کجاست؟ سلاحی که ضرورتاً باید ایده‌ها و طرح‌ها و سیاست‌های جدید در کشاورزی و صنعت و خدمات و روابط خارجی با نیروهای متعدد و متغیر باشد.» طی سال‌های زلزلۀ بزرگ در ایران، میان سال‌های ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۰ [۱۳۵۷ تا ۱۳۵۹ش]، موضعم در قبال محمدرضا پهلوی حالتی دوَرانی داشت. ‌گاه او را درک می‌کردم و‌ گاه اصلاً نمی‌توانستم درکش کنم. بالا‌تر از این، باید بگویم قبل از آن سال‌های زلزلۀ عظیم همین حالت حیرت را داشتم. زمانی که انقلاب اسلامی ایران هنوز به صورت طوفانیِ سال‌های ۱۹۸۰-۱۹۷۸ درنیامده بود. خاطرم هست که در روزهای بستن پیمان بغداد، در ۱۹۵۵ [۱۳۳۴ش[، با جمال عبدالناصر بسیار در این باره حرف زدیم. جمال عبدالناصر، به درستی، با پیمان بغداد کاملاً مخالف بود. معلوم است که من هم با او موافق بودم جز در این نکته که باید میان ایران و عراق فرق گذاشت. وارد شدن عراق در آن در حکم شکستن یکپارچگی نظام امنیتی عربی بود اما به نظرم می‌آمد که ایران وضعیتی متفاوت دارد. به جمال عبدالناصر می‌گفتم که شاه ایران داستانی دیگر دارد. او به حکم جغرافیا و تاریخ باید با غرب متحد شود. به حکم جغرافیا، چون کشورش با مرزهای طولانی‌ای که با شوروی دارد همواره فشار قدرتی بزرگ را بالای سر خود احساس می‌کند. نمی‌تواند سوزناکی نفس‌های همسایه‌اش را تحمل کند و برای همین، نیاز دارد که همسایگی جغرافیایی‌اش با شوروی را با روابط تنگاتنگ با رقیب این همسایه، یعنی ایالات متحده، متعادل کند. به حکم تاریخ، روسیۀ تزاری با گرفتن بخشی از خاک ایران، نیمی از آذربایجان، وسعت جغرافیایی پیدا کرد و هرچه باشد نظام کمونیستی هم وارث نظام سلطنتی پیش از خود است. علاوه بر این، حافظۀ جمعی ایرانیان نمی‌تواند فراموش کند که شوروی‌ها در زمان استالین، پس از جنگ جهانی دوم، در آذربایجان جمهوری‌ای تابع خود به ریاست جعفر پیشه‌وری تأسیس کردند و اگر غرب با ایران نایستاده بود باقی‌ماندۀ آذربایجان هم به شوروی ملحق می‌شد. بر این اساس، تعارضی ایرانی ـ روسی همیشه برقرار است و به مصلحت ایران نیست که این تعارض را به نقطۀ خطر یا مبارزه‌جویی بکشاند. عبدالناصر همۀ این‌ها را می‌دانست اما به نظرش می‌آمد که جنگ با پیمان بغداد را نمی‌توان به واحدهای مساوی تقسیم کرد چون همیشه فشار بر عراق، به سبب لزوم حفظ نظام امنیتی عربی، بیشتر است و بر ایران، به سبب اوضاع و احوال جغرافیایی و تاریخی خاصش، کمتر. به‌هرحال، وقتی شاه دروازه‌های ایران را به روی اسرائیل باز کرد همۀ تلاش‌هایم برای درک او نقش بر آب شد. موضوع اوضاع و احوال جغرافیایی و تاریخی کمک می‌کرد بفهمم چرا می‌خواهد روابطش با غرب را این چنین تقویت کند. اما در روابط تنگاتنگ با اسرائیل به هیچ وجه او را درک نمی‌کردم به‌خصوص که‌‌ همان منطق تاریخ و جغرافیا، با همۀ ابعاد فرهنگی و تمدنی و حتی استراتژیکش، با منطق کار او ناسازگار بود. چه بسا بتوان گفت که آیت‌الله خمینی در پی درگیری با بزرگترین دوست ایالات متحده در منطقه به قدرت رسیده بود و برای همین، ایالات متحده برای او شیطان بزرگ شد. اما از طرفی دیگر، او با محدودیت‌هایی که نتیجۀ سنت‌ها و اجتهادات فقهی‌اش بود به قدرت رسید و برای همین، شوروی برای او، برادر همزاد شیطان بزرگ بود که اختلاف چندانی با آن نداشت. عجیب آنکه هر دوی این قدرت‌های بزرگ در آغاز انقلاب اسلامی برای همکاری کامل با ایران آمادگی نشان دادند. ایران در منطقۀ خلیج ]فارس[ با جایگاه و فراوانی جمعیت و سابقۀ تمدنی و فرهنگی خاصش هدیه‌ای واقعی است. علاوه بر همۀ این ویژگی‌ها، ایران با منطقۀ پیرامونی‌اش، یعنی جهان عرب، پیوندی همیشگی دارد. جهان عرب که همواره با تحولات خاصش، که‌ گاه به حد سرریز شدن می‌رسد، ناآرام است. همچنین ایران نزدیکترین راهِ شوروی به آب‌های گرم است. نفت و درآمدهای ناشی از آن را نیز باید بر همه این‌ها افزود. در این میان، هر دو طرف، با پیگیری روز به روز انقلاب ایران شیفتگی‌ای مقرون به هراس به آن یافته بودند. این نتیجۀ خیره‌کننده امری مجهول به نام «ایمان» بود که فرا‌تر از توان اندیشۀ غربی است. نه انتخاب آزادانه‌ای است که در غرب اروپا می‌شناسند نه بسیج فکری‌ای که در شرق اروپا می‌شناختند. چیز دیگری پیدا شده بود که برای همه عجیب و دهشتناک می‌نمود و همه می‌خواستند به آن نزدیک شوند تا دست‌کم آن را بشناسند. موضوع تعامل با قدرت‌های جهانی بار دیگر نیز منطق خود را تحمیل کرد و در جریان صدور انقلاب اسلامی به خارج از مرزهای ایران بازتاب پیدا کرد. انقلاب را صادر نمی‌کنند هرچند قابل انتشار است. صدور انقلاب با انتشار ارزش‌هایش تفاوت جدی دارد. دشوار بتوان تصور کرد که انقلاب اسلامی، که در چارچوب مذهبی خاص و کشوری خاص پدید آمده، بتواند بی‌دخالت سلطۀ حکومتی و فقط بر اساس جذابیت انقلاب صادر شود یا گسترش یابد. شاید بحران انقلاب اسلامی در این چالش، با ناتوانی از تفکیک میان مرحلۀ انقلاب و مرحلۀ نظام حکومتی نمایان شد. این‌ها هر یک اسباب، انگیزه‌ها، نقش‌ها و ابزارهای خود را دارد. انقلاب ایران تنها نمونۀ این چالش نبود و در تاریخ نمونه‌های بسیاری برای آن می‌توان یافت. بدین ترتیب، بحران هر روز عرصه را بر خود تنگ‌تر کرد. حکومت انقلاب اسلامی نه فقط از مرزهای مورد پذیرش و مجاز قدرت فرا‌تر رفت، بلکه خود را از ابعاد استراتژیک‌اش در منطقه نیز محروم کرد. هرچه بخواهیم بگوییم که دولت انقلابی ناچار است فرا‌تر از مرز‌هایش از خود دفاع کند، باید در نظر داشته باشیم که هر عملی خارج از مرز‌ها ضرورتاً محدودیت‌هایی دارد. در این وضعیت آشفته، عراق خود را ناچار دید که برای حفظ ترکیب ملی‌اش (شیعه، سنی، کرد) دست به سلاح برد، پیش از آنکه انسجام و در نتیجه، موقعیت حساسش در غرب جهان عرب، در معرض تهدید قرار گیرد (به نظر من، مذهب در چارچوب ترکیب قومی یا ملی می‌تواند نیرویی پیش‌برنده باشد چنانکه شیعیان عرب در جنوب لبنان نشان دادند اما نمی‌تواند به تنهایی از مرز‌ها فرا‌تر رود). بحران واقعی جمهوری اسلامی ایران نتیجۀ ناگزیر نادیده گرفتن یا نشناختن مرزهای قدرت بود. علاوه بر این، در موارد بسیار، نمونۀ خلط میان انقلاب و حکومت بود. بسیار تلاش کردم که پاسخی برای معمای ناتوانی انقلاب ایران از درک حد و مرزهای قدرت و اهمیت مدیریت وضعیت جغرافیایی و تاریخی در چارچوب این قدرت‌ها را بیابم و تنها جوابی که برای خودم پیدا کردم «شهادت‌طلبی در ضمیر شیعی» است. عبارتی از آیت‌الله خمینی شنیده بودم که بسیار مایۀ تأمل بود: «قهرمان روح تاریخ نیست بلکه شهید روح تاریخ است.» می‌دانم که او از مقاله‌ای که در نشریۀ انگلیسی ساندی تایمز منتشر کردم و در آن او را «گلوله‌ای که در قرن هفتم میلادی شلیک شده و به قلب قرن بیستم اصابت کرده است» خوانده بودم چندان خوشش نیامد. همه بسیار شبیه شخصیت‌های عصر فتنۀ بزرگ بین علی بن ابی‌طالب ]ع[ و معاویه بن ابوسفیان بودند و ایران بعد از انقلاب چنان می‌زیست که گویی فضای کربلا را بازیابی کرده است. انقلاب بیشتر شهادت‌طلبی بود تا شادی‌آفرینی، هرچند با هر معیاری باید آن را پیروزی‌ای افتخارآفرین دانست. منبع: سایت تاریخ ایرانی

مشکل چپ‌ها مجریان اصلاحات ارضی بود نه محتوای آن - گفتگو با مازیار بهروز

سامان صفرزائی دکتر مازیار بهروز، دانشیار دپارتمان تاریخ در دانشگاه سانفرانسیسکوی آمریکا، در پاسخ به پرسش‌های «تاریخ ایرانی» این عقیده را مطرح می‌کند که اصلاحات ارضی بن‌مایه نظریات چپ مارکسیستی در جهان بوده است، نظریه‌ای که چپ‌های ایران نیز آن را مورد توجه قرار دادند. این تاریخ‌نگار تعریف «فئودالی» را برای توصیف نظام ارباب - رعیتی ایران مناسب نمی‌داند و خاطرنشان می‌کند مخالفت گروه‌های چپ با انقلاب سفید به خاطر نامشروع بودن حکومت و مجریان این ایده بود. او همچنین بر این باور است که حزب توده برخورد مغشوشی با اصلاحات ارضی شاه داشته است. بهروز نویسنده کتاب‌های «شورشیان آرمانخواه، ناکامی چپ در ایران»، و همچنین «تأملاتی پیرامون تاریخ شورشیان آرمانخواه در ایران» (مجموعهٔ مقالات و مصاحبه‌ها) است. ********************* نقطه آغاز تمایل چپ‌های ایران به اجرای اصلاحات ارضی را در چه زمانی می‌بینید؟ اصلاحات ارضی اصولا بخشی از بن‌مایه نظری چپ مارکسیستی در سطح جهان بوده و هست و چپ مارکسیستی ایران نیز از این قاعده مستثنی نیست. بدین معنی که تفکر مارکسیستی برای شکل دادن به آن جامعه آرمانی که مد نظر دارد در قدم‌های اول مساله اصلاحات ارضی را مورد توجه خاصی قرار می‌دهد. چپ‌های ایران همواره به دنبال ایجاد تحول در سنت‌های فئودالی ایران بودند، به ویژه که در دهه ۱۹۶۰ مائو در چین نیز انقلاب بزرگی به راه انداخته بود و دهقانان دست بالا را گرفته بودند، از یک سو نیروهای چپ با نظام پهلوی دوم مشکلات سیاسی عدیده‌ای داشتند، این تناقض چه وضعیتی را در میان نیروهای چپ به وجود آورده بود؟ در واقع گروه‌های مختلف چپ در ایران هر یک چه موضع سیاسی پیرامون این اصلاحات پیش گرفتند؟ می‌توان دسته‌بندی مشخصی ارائه کرد از آرایش گروه‌های چپ در مقابل انقلاب سفید؟ این فقط نیروهای چپ نبودند که تحول و توسعه در ایران را در گذر از نظام ماقبل سرمایه‌داری ایران می‌دانستند، همان که شما «فئودالی» می‌نامید و به گمان من اصطلاح درستی برای تعریف نظام ارباب - رعیتی ایران نیست، نیروهای دیگر که بی‌ارتباط با چپ بودند، مانند نیروهای ملی و معتدل نیز خواهان گذر از نظام ارباب- رعیتی بودند. برخورد نیروهای چپ با اصلاحات ارضی شاه را باید از دو منظر مورد توجه قرار داد: اول اینکه مشکل چپ ایران با اصلاحات دوران هر دو پادشاه پهلوی کمتر با محتوای اصلاحات و بیشتر با مجریان اصلاحات بود. بدین معنی که اگر قدرت سیاسی در دست یک یا چند گرایش چپ در ایران بود، آنان نیز بخشی و یا کل اصلاحات دوران پهلوی را به اجرا می‌گذاشتند. اما چپ ایران (و شاید باید گفت بیشتر قشر برگزیده و سیاسی ایران) حاکمیت پهلوی را غیرمشروع ارزیابی کرده و با اصلاحات آن، من‌جمله اصلاحات ارضی از سر مخالفت درآمد. درجه مخالفت با اصلاحات ارضی، به نوع برداشت سازمان یا حزب چپ مارکسیستی وابسته بود. برای نمونه، حزب توده برخوردی مغشوش داشت و به خاطر مشکل رقابت درون جناحی، در مرحله‌ای اصلاحات ارضی را مثبت و در مرحله‌ای دیگر منفی ارزیابی کرد. اما حزب توده قبول کرد که اصلاحات ارضی روابط اجتماعی ماقبل سرمایه‌داری را با روابط سرمایه‌دار جایگزین کرده است. نمونه دیگر سازمان انقلابی حزب توده بود که از حزب منشعب شده و یک جریان طرفدار نظرات مائو بود. این جریان هم مخالف و منتقد اصلاحات ارضی بود اما قبول نمی‌کرد که اصلاحات تاثیری در روابط اجتماعی در ایران گذاشته است. در برابر انقلاب سفید شاه، در رهبری حزب توده ایران یک جریان دوگانه وجود داشت. این موضع‌گیری دوگانه در مطبوعات و رادیوی حزب منعکس می‌شد. اگر به نشریات حزب در آن دوران (روزنامه مردم، مجله دنیا، جزوه‌های گوناگونی که در زمینه اصلاحات نیم‌بند شاه و آمریکا نوشته شده) مراجعه کنیم می‌بینیم که مطالب زیادی وجود دارد. ایرج اسکندری این اصلاحات را مفید و مترقی می‌دانست و در دوران تصدی حمید صفری نظرات او در رادیو پیک ایران منعکس می‌شد. ولی دکتر رادمنش، کامبخش، بسیاری از اعضای رهبری و کادرها این اصلاحات را تایید نمی‌کردند. پس از تصدی میزانی در پیک ایران وضع تغییر کرد و کارکنان آن، بدون استثنا، با نظرات اسکندری مخالف بودند. خب این تناقض‌ها چه آسیبی به ساختار سیاسی حزب توده زد؟ تبعات آن در دهه‌های ۴۰ و ۵۰ چه بود؟ همانگونه که شما به درستی اشاره کردید و من هم در پاسخ به پرسش پیشین گفتم، برخورد حزب توده باید در پرتو جناح‌بندی درون حزبی و مساله رابطه آن حزب با شوروی مورد بررسی قرار گیرد. سخن کوتاه اینکه حزب توده به دلایل وابستگی و رقابت‌های جناح‌های درون حزبی نتوانست در برابر یکی از مهم‌ترین اصلاحات اجتماعی ـ اقتصادی در تاریخ ایران، واکنش هوشیارانه‌ای از خود نشان دهد. نوسانات حزب توده در ارزیابی انقلاب سفید بی‌شک نشان دهندهٔ دور بودن حزب از جامعه ایران و ناکارآمدی رهبری آن بود. شوروی به عنوان همسایه کمونیست شمالی ایران چه موضعی در قبال اصلاحات ارضی شاه داشت؟ آیا شاه را تشویق می‌کرد؟ شوروی‌ از سرکوب‌های شاه و همیاری او با غرب به رهبری آمریکا ناراضی بود، اما اصلاحات انقلاب سفید را در مجموع مثبت ارزیابی می‌کرد چرا که معتقد بود ایران از مرحله ماقبل سرمایه‌داری به مرحله سرمایه‌داری ارتقاء یافته است و این روند را قدمی رو به جلو محسوب می‌کردند. از همین منظر است که شوروی در نیمه دوم دهه ۱۳۴۰ روابط فرهنگی و اقتصادی با ایران را گسترش داد. پس از انقلاب سفید و از دهه ۴۰ تا سال ۱۳۵۴ ما با جنبش رادیکال مسلحانه برخی گروه‌های چپ مواجه شدیم، این رادیکالیزه شدن چقدر مرتبط با وقوع اصلاحات ارضی شاه بود؟ انقلاب سفید شاه صرفا اصلاحات اجتماعی و اقتصادی از بالا نبود. این اصلاحات توام بود با بازگشت سرکوب سیاسی و خشن. این دو پدیده را باید با هم و در کنار هم در نظر داشت. از این منظر اگر اصلاحات شاه همراه با بازگشایی فضای سیاسی بود، بعید بود جنبش مسلحانه شکل بگیرد. بنابراین در پاسخ شما، باید گفت سرکوب‌های همراه انقلاب سفید بیشتر مربوط به جنبش مسلحانه می‌شد تا خود اصلاحات. یکی از گروه‌های اجتماعی که احتمالا پس از اصلاحات ارضی در ایران پدیدار شد، حاشیه‌نشینان شهری بودند که از آن تحت عنوان «طبقه فرودست» نیز یاد می‌شود، جامعه‌شناسانی چون آصف بیات نیز به پیشروی آرام آن‌ها در طی دهه‌های ۴۰ و ۵۰ پرداخته است. این گروه اجتماعی تازه متولد شده چقدر در تیررس گروه‌های چپ قرار گرفت؟ آیا اساسا توجهی به مطالبات حاشیه‌نشینان شهری که از دل انقلاب سفید پدیدار شده بودند در نزد گروه‌های سیاسی چپ و روشنفکران منتقد انقلاب سفید به چشم می‌خورد؟ به نظر می‌آید برای سازمان‌های چپ اصطلاح «خلق» شامل طبقه کارگر و دیگر اقشار فرودست بود. این شامل دهقانان فرودست و اقشار شهری فرودست‌تر می‌شود. از این منظر حاشیه‌نشینان مورد نظر چپ مارکسیستی بودند. اما مشکل چپ در داخل ایران این بود که با پایه و ریشه اجتماعی خود (یعنی همان خلق) نمی‌توانست ارتباط محکم (ارگانیک) برقرار سازد. علت هم بی‌شک جو پلیسی و سرکوب خشن آن دوران بود. بنابراین در عمل، چپ ناگزیر شد با طبقه متوسط شهری ارتباط تنگاتنگ به وجود آورد و عموما از میان قشر دانشجو یارگیری کند. منبع: سایت تاریخ ایرانی

اجرای اصلاحات ارضی اشتباه بود - گفت‌وگوی با موسی غنی‌نژاد

وحید باسره بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و سرکوب مخالفان ملی‌گرا و توده‌ای‌های ایرانی، شاه برای تثبیت قدرت به تدریج دو هدف عمده را دنبال می‌کرد، یکی حذف سیاستمداران کهنه‌کار که از دوره پهلوی اول به ارث مانده بودند و دیگری حذف نیروهای فئودال که در ارکان قدرت نفوذ کرده بودند. این دو هدف از‌‌ همان سال‌های میانی دهه ۳۰ دنبال شد و در سال‌های دهه پنجاه به بار نشست. وقتی اصلاحات ارضی ماه‌های پایانی خود را طی می‌کرد نه از سیاستمداران کهنه‌کار همچون علی امینی، حسین علاء، احمد قوام، ابوالحسن ابتهاج و دکتر مصدق خبری بود و نه از ملاکان و صاحبان زمین‌های بزرگ. اصلاحات ارضی اما تعدد و توزیع قدرت کلان را بین رعایایی تقسیم کرده بود که نه از ابعاد آن و نه از پیامد این قدرت تحلیل و ارزیابی درستی نداشتند. آن‌ها تنها از انتظاراتی سخن می‌گفتند که تصور می‌کردند شاه از آنان دریغ کرده است. موسی غنی‌نژاد، اقتصاددان و استاد دانشگاه در گفت‌وگو با «تاریخ ایرانی» بر این اعتقاد است که اجرای اصلاحات ارضی اشتباه بود و این طرح نباید مالکان زمین را خلع ید می‌کرد. ************************ برخی از مورخان همچون برنارد اورکاد ـ ایران‌شناس فرانسوی ـ معتقدند که انقلاب ۵۷ از اساس انقلابی از سوی طبقه متوسط بود. اینان معتقدند که طبقه کارگر و دهقانی کمترین میزان مشارکت را در انقلاب داشته است چرا که طی اصلاحات ارضی و اقتصادی (انقلاب سفید) اینان به زمین و درصدی از سهام کارخانجات دست یافته بودند و دلیلی برای الحاق به انقلابیون نداشتند. با این حال، حتی اگر نظر این متفکرین را بپذیریم به نظر می‌رسد که پس از تسخیر سفارت آمریکا در چرخشی تاریخی این طبقه دهقانی و کارگری حاشیه‌نشین بود که زمام امور را در اختیار گرفت و هم آنان بودند که طی سال‌های بعد، بر اساس جهان‌بینی خود به هدایت انقلاب در مسیر مطلوب خود پرداختند. نظر شما در این رابطه چیست؟ آیا انقلاب محصول طبقه متوسط است که برنارد اورکاد می‌گوید یا یک انقلاب طبقه کارگری بود که در نتیجه شکاف طبقاتی به چنین شورشی تمایل نشان می‌دهد؟ من با هیچ‌کدام از این تحلیل‌ها موافق نیستم. چون همه این نظریه‌ها مبتنی بر توضیح مادی تاریخ است. این نوع نظریه‌پردازی، هم به لحاظ نظری و هم به لحاظ توضیح تاریخی نادرست است. داوری من کلی است یعنی هم شامل تحولات ایران و هم دگردیسی‌های جهانی است. در خصوص انقلاب ایران شما در صحبت‌هایتان به تناقضی اشاره کردید: اگر طبقه متوسط موجد انقلاب بود چرا دهقانان و کارگران در سال‌های بعد سکان انقلاب را در دست گرفتند؟ توضیح ماتریالیستی تاریخ به تناقض می‌رسد به این دلیل ساده که انسان موجودی صرفا مادی نیست؛ بیشترین عامل تاثیرگذار در تحولات تاریخی به ریشه‌های فکری و عقیدتی بر می‌گردد. در این گفت‌وگو، محور مصاحبه شما اصلاحات ارضی است اما اگر محور بحث انقلاب بود می‌توانستم توضیحات بیشتری ارائه دهم. من دنبال این هستم که آیا اجرای اصلاحات ارضی موفق بوده است یا نه؟ اگر موفق نبود آیا پیامدهای آن باعث شد که انقلاب اسلامی رخ دهد یا اساسا بروز انقلاب اسلامی دلایل دیگری داشت؟ بسیاری معتقد هستند که انقلاب ریشه‌های اقتصادی دارد. عرض بنده دقیقا همین است که انقلاب اسلامی اصلا ریشه‌های اقتصادی، به معنایی که اغلب تصور می‌شود، ندارد. اما اصلاحات ارضی مساله دیگری است. به عقیده من آنچه تحت عنوان اصلاحات ارضی در ایران اجرا شد از بنیاد اشتباه بود و نباید به آن صورت انجام می‌شد. به طور مشخص آیا اصلاحات ارضی به بروز انقلاب اسلامی منجر شده است یا نه؟ نه. من اصلا این نظریه را قبول ندارم. چون برخلاف تئوری‌هایی که مارکسیست‌ها و چپ‌ها درباره انقلاب طرح می‌کنند، انقلاب بیشتر زمانی رخ می‌دهد که وضع مردم بهبود نسبی پیدا کند نه اینکه مردم در شرایط ناگواری قرار گیرند. اگر وضعیت اقتصادی مردم در شرایط وخیمی قرار گیرد اصلا انقلابی روی نمی‌دهد. انقلاب کبیر فرانسه مهم‌ترین نمونه آن است. این انقلاب در زمانی رخ داد که اقتصاد فرانسه رو به شکوفایی داشت و توقعات مردم از زندگی دیگر صرفا در حد تامین نان شب نبود. گرسنگی ممکن است به شورش منجر شود اما به انقلابی که دارای آرمان و برنامه معینی است منتهی نمی‌گردد. در ایران هم مساله همین بود. انقلاب‌ها مثل همه تحولات اجتماعی بیشتر ریشه در عقاید و اندیشه‌های مردم دارند. البته این سخن به این معنا نیست که هر وقت مردم به رفاه برسند انقلاب خواهند کرد. حرف من این است که هر‌ گاه انتظارات مردم برآورده نشود، افزایش ثروت و رفاه در جامعه موجب آرامش اجتماعی ـ سیاسی و در نتیجه، تداوم وضع موجود نمی‌شود. اگر این نارضایتی با نوعی آرمان‌خواهی سیاسی ترکیب شود ممکن است به انقلاب سیاسی منجر شود. بعلاوه، مدعیانی که می‌گویند علت انقلاب در ایران وخامت اوضاع اقتصادی بوده، شواهد تاریخی جدی نمی‌توانند ارائه دهند. برعکس، شواهد تجربی و تاریخی نشان می‌دهد که کشور ما در پانزده سال منتهی به انقلاب اسلامی در درخشان‌ترین دوران رشد اقتصادی خود قرار داشت. اگر دهه ۱۳۴۰ به این سو را بررسی کنید می‌بینید ما بالا‌ترین رشد اقتصادی تاریخ معاصر خود را داشتیم. به عبارت دیگر، اقتصاد ایران در دهه ۱۹۶۰ میلادی یکی از شکوفا‌ترین اقتصادهای جهان بود. این رشد بالا‌تر از نرخ رشد آسیای جنوب شرقی و خاور دور بود. به نظر می‌رسد میانگین رشد بالای ۱۰ درصد بود؟ بله، در برخی از سال‌ها به ۱۳ درصد هم نزدیک شد. اما در مورد اصلاحات ارضی باید به این نکته در ابتدا اشاره کنم که این امر در آن سال‌ها کاملا اشتباه بود و آن هم اتفاقا به همین رویکرد مادی تاریخ ارتباط دارد. رژیم شاه و به ویژه حامیان آمریکایی‌اش تصور می‌کردند اگر وضع مردم رو به وخامت بگذارد ممکن است انقلاب کنند. مبانی نظری این بحث ریشه در تفسیر مادی تاریخ دارد، چه از نوع مارکسیستی، چه از نوع جامعه‌شناسی اقتصادی آمریکایی. زمانی که در اوایل دهه ۶۰ میلادی جان اف. کندی، در ایالات متحده رئیس‌جمهور شد، مشاور اقتصادی وی، شخصی به نام والتر روستو بود. روستو کتاب معروفی به نام «مراحل رشد اقتصادی» نوشته که به نظر من، یکی از بد‌ترین کتاب‌های اقتصادی است که تاکنون منتشر شده است. کتاب درباره چیست؟ توسعه اقتصادی است. این کتاب به رغم آنکه داعیه مبارزه با کمونیسم دارد، به شدت تحت تاثیر ایده‌های مارکسیستی است. به نظر شما چرا چنین کتابی نوشته شده است؟ بیشتر برای اینکه بدیل ایده‌های مارکسیستی باشد. اگر دقت کنید عنوان فرعی کتاب والتر روستو «مانیفست غیرکمونیستی» نام دارد که به زعم خود در پاسخ به کتاب معروف مارکس و انگلس، یعنی «مانیفست کمونیستی» نگاشته شده است. روستو با انتشار این کتاب چه معانی را دنبال می‌کرد؟ روستو معتقد بود که انقلاب‌های کمونیستی به علت فقر و محرومیت روی می‌دهند. او با نوشتن کتاب مراحل رشد اقتصادی در واقع مدعی بود مسیر رشد و ثروتمند شدن جوامع فقیر را نشان داده و به این ترتیب، راه را بر نفوذ کمونیسم بسته است. باید توجه کنیم آن کتاب و سیاست‌های مورد نظر آن که دولت آمریکا می‌خواست در کشور‌های جهان سوم به اجرا گذارد مصادف بود با اوج جنگ سرد و رقابت شدید میان غرب و شرق. ارتباط جنگ سرد با برنامه‌هایی مانند «اصلاحات ارضی» دقیقا چه بود؟ در اوایل دهه ۶۰ میلادی بحران موشکی در کوبا (خلیج خوک‌ها) روی می‌دهد. حیطه نفوذ شوروی سابق در همین دوره به شدت گسترش پیدا می‌کرد. این گسترش نفوذ، غربی‌ها را به شدت نگران می‌کند. بنابراین تصمیم می‌گیرند در برابر این نفوذ ایستادگی کنند. یکی از راه‌هایی که به ذهن آمریکایی‌ها خطور می‌کند همین ایده والتر روستو است. روستو معتقد بود منشاء انقلاب فقر است. پس ما باید جلوی آن بایستیم. بنابراین این‌ها فقرزدایی را با کمک‌های اقتصادی و صدور دموکراسی الگوی خود قرار می‌دادند. این روش برای واکسینه کردن جامعه در برابر نفوذ کمونیست‌ها بکار گرفته شد. بنابراین آمریکایی‌ها این ایده را نه در ایران بلکه در دیگر کشورهای آسیایی، خاورمیانه، آفریقایی و حتی آمریکای لاتین بکار گرفتند. این ایده به طور مشخص به دنبال صدور سرمایه، تکنولوژی، کارشناس‌های اقتصادی، صنعتی و آموزشی و اصلاحات اجتماعی در جهت ایجاد رشد اقتصادی و دموکراسی سیاسی بود. این نظریه به چه صورت عمل کرد؟ اقتصاد ایران در سال‌های دهه ۴۰ شمسی (۶۰ میلادی) عمدتا مبتنی بر کشاورزی بود. اصلاحاتی هم که انجام شد در واقع خلع ید از زمین‌داران بزرگ و تقسیم اراضی بین کشاورزان بود. تصور منادیان داخلی و خارجی اصلاحات ارضی این بود که اگر کشاورزان صاحب زمین شوند، کشاورزی ایران مانند کشاورزی آمریکا به سرعت رشد خواهد کرد، غافل از اینکه جامعه کشاورزی آمریکا ساختار بسیار متفاوتی دارد. زمین‌داری بزرگ و اقتصاد فئودالی هیچ گاه در آمریکا وجود نداشت. کشاورزی آمریکا از ابتدا آمیخته با روابط بازار یا به اصطلاح سرمایه‌داری بود. در هر صورت، طرفداران اصلاحات فکر می‌کردند با تقسیم اراضی وضعیت اقتصادی و اجتماعی روستاییان به سرعت بهبود خواهد یافت و در نتیجه به دنبال نهضت‌های کمونیستی نخواهند رفت. شاه هم از این طرح رضایت داشت. در آن زمان، مجلس شورای ملی و نهادهای حکومتی غالبا در دست ملاکان بزرگ بود. در ایران هر وقت انتخابات می‌شد اغلب آن‌ها از طریق نفوذی که در روستا‌ها داشتند در مجلس کرسی نمایندگی می‌گرفتند. به همین جهت نمایندگان مجلس شورای ملی غالبا فئودال‌ها، اشراف زمین‌دار یا کارگزاران آن‌ها بودند. بنابراین، شاه به زعم خود، با یک تیر دو نشان را هدف قرار می‌داد. هم منویات دولت وقت آمریکا را تامین می‌کرد و از زیر فشار سیاسی آن‌ها خارج می‌شد و به اصطلاح جلوی نفوذ کمونیسم را می‌گرفت و هم ملاکان بزرگ را که از نظر سیاسی محدودکننده قدرت او بودند از صحنه خارج می‌کرد. شما معتقدید که ملاکان به نوعی مانع دیکتاتوری شاه بودند؟ در هر صورت در برابر قدرت شاه موازنه ایجاد می‌کردند. شاه نمی‌توانست قدرت بلامنازع باشد، چون نیروهایی مانند ملاکان مجلس را در اختیار داشتند، مجلس دیگر نمی‌توانست کاملا فرمایشی باشد. اگر چه دولت‌ها چه در دوره رضاشاه و چه در دوره محمدرضا شاه در برگزاری انتخابات دخالت می‌کردند، اما، وجود اشراف که ثروت زیادی از طریق کشاورزی کسب کرده و به منابع قدرت سنتی، پارلمان و دستگاه حکومتی و حتی ارتش دسترسی داشتند، عملا نیروی اجتماعی ـ سیاسی نسبتا مستقلی در برابر قدرت شاه ایجاد کرده بود. البته در عصر پهلوی اول، رضاشاه توانسته بود این‌ها را کنترل و مرعوب کند. اما در دوره محمدرضا شاه و فترت ده ساله بعد از شهریور ۱۳۲۰، دوباره این طبقه اشراف زمین‌دار قدرت زیادی به دست گرفتند و عملا در مواردی مقابل شاه ایستادند. نمونه آن احمد قوام‌السلطنه و دکتر محمد مصدق بود. این‌ها ملاکان بزرگی بودند که ثروت ناشی از مالکیت، قدرت اقتصادی مستقلی به آن‌ها بخشیده بود. آن‌ها نیازمند مواجب دولتی برای گذران زندگی نبودند و این امر استقلال و اعتماد به نفس سیاسی زیادی به آن‌ها می‌داد. با اجرای اصلاحات ارضی این طبقه از بین می‌رفت و شاه خیالش آسوده می‌شد. پارلمان هم از طریق ارتش، استانداری و فرمانداری‌ها در کنترل شاه قرار می‌گرفت. عملا هم می‌بینیم از سال‌های دهه ۴۰ که اصلاحات ارضی اجرا می‌شود دیگر نمایندگان مستقل از اراده شاه در مجلس حضور ندارند. تقریبا همه نمایندگان دستچین شده شاه و ماموران امنیتی وی هستند. بنابراین شما معتقد هستید که اجرای اصلاحات ارضی نه یک برنامه اقتصادی صرف، بلکه یک رفتار سیاسی برای تامین منافع آمریکا و نظام شاهنشاهی در ایران بود؟ نباید تصور کنیم که دولت آمریکا تنها مبدع و مجری اصلاحات ارضی در جهت تامین منافع خود بود. درست است که این کار به توصیه و حتی فشار سیاسی آمریکایی‌ها صورت گرفت، اما تعدادی از سیاستمداران داخلی و خود شاه هم با این سیاست موافق بودند. در واقع شاه سال‌ها بود که در فکر محدود کردن قدرت سیاسی ملاکان بود اما موفق نمی‌شد. عاقبت این طرح اصلاحات ارضی در دولت امینی به اجرا گذاشته شد. جالب است که امینی خود از خانواده اشراف و ملاکان بزرگ بود اما به علت تمایلات اصلاح‌طلبانه‌ای که داشت درصدد اجرای اصلاحات ارضی برآمد. از سوی دیگر، شاه نسبت به امینی بدبین بود و او را بیشتر یک نخست‌وزیر تحمیلی از سوی آمریکا می‌دانست. حتی در پاره‌ای از صحبت‌های شاه به این عبارت نخست‌وزیر تحمیلی اشاره هم شده است. البته تصور می‌کنم که اصلاحات ارضی خیلی پیشتر از دهه ۴۰ جزء برنامه‌های شاه بوده است. تقریبا گفته می‌شود که از اواسط دهه ۲۰ شاه به دنبال این کار بود. آیا عمده این تمایل به خاطر فشار تئوریک توده‌ای‌ها بود که همانند بختکی روی حکومت شاه قرار داشت؟ پرسش من این است آیا می‌توانیم به این نتیجه نزدیک شویم که اصلاحات ارضی در ‌‌نهایت نتیجه‌‌ همان فشاری هست که از ناحیه جریان چپ بر شاه وارد می‌شد؟ کاملا. من هم دقیقا به همین نتیجه رسیدم. عرض من این است که تحلیل مادی تاریخ چه از نوع مارکسیستی و چه آمریکایی و شاهنشاهی به نتیجه کم و بیش مشابهی می‌رسند. اگر شما فرمان ۶ ماده‌ای انقلاب شاه و ملت را مطالعه کنید شباهت زیادی با برنامه حزب توده پیدا می‌کنید. به عبارت دیگر،‌‌ همان خواسته‌هایی که توده‌ای‌ها داشتند شاه هم مدنظر قرار داده بود. البته نه فقط شاه بلکه بسیاری از سیاستمداران حکومتی مثل امینی و ارسنجانی به این ایده رسیده بودند که اصلاحات ارضی عملا ابتکار عمل را از توده‌ای‌ها خواهد گرفت. در واقع دستگاه پهلوی می‌خواست برخی از برنامه‌های توده‌ای‌ها را خود در دستور کار قرار دهد. سهیم کردن کارگران در سود کارخانه‌ها به همین معنا بود. دستگاه با سهیم کردن کارگران در سود کارخانجات به دنبال این بود که این تصویر را در جامعه به نمایش بگذارد که در ایران جنگ طبقاتی وجود ندارد. حتی خلیل ملکی رهبر نیروی سوم بار‌ها اشاره کرده بود که اصلاحات ارضی ایده‌ای بود که شاه از آن‌ها دزدیده است. به اصل برنامه اصلاحات ارضی بر می‌گردیم. چرا معتقدید این طرح نادرست اجرا شده است؟ اصلاحات ارضی نباید به این سو می‌رفت که مالکان زمین را خلع ید کنند. مالکان بزرگ نقش مهمی در تامین سرمایه لازم برای فعالیت‌های کشاورزی بر عهده داشتند، از این رو از میان برداشتن آن‌ها خلأ بزرگ و جبران‌ناپذیری در سیستم کشاورزی ایران به وجود می‌آورد. اصلاحات ارضی وقتی این عامل مهم را از روستا‌ها حذف کرد نتوانست برای جایگزینی آن تدبیر درستی بیاندیشد. البته در برنامه‌های عمرانی و روی کاغذ فکرهایی کرده بودند اما در عمل نتوانستند آن‌ها را به درستی پیاده کنند. ایده تاسیس شرکت‌های سهامی زراعی و بانک تعاون کشاورزی اگرچه پیش‌بینی معقولی به نظر می‌آمد اما در اجرا دچار پیچ و خم‌هایی شدند که در ‌‌نهایت به موفقیت لازم نرسیدند. دلایل شکست تعاونی‌ها و بانک کشاورزی در چه بود؟ علت آن این بود که کشاورز‌ها این وام‌ها را از بانک کشاورزی می‌گرفتند و آن را به مصارف دیگر می‌رساندند، مثلا با آن به زیارت مشهد و کربلا می‌رفتند. به عبارت دیگر، سرمایه وام‌ها به مصارف غیر از اهداف پیش‌بینی شده می‌رسید. از سوی دیگر، باید توجه کنیم که قطعات کوچک زمین‌های کشاورزی بازدهی لازم را نداشتند، لذا بسیاری از کشاورزان آن زمین‌ها را می‌فروختند و یا‌‌ رها می‌کردند و به شهر‌ها می‌آمدند تا کار پیدا کنند. چون روستاییان آن دورنگری لازم برای منافع اقتصادی خود را نداشتند. شاید هم حق داشتند، چون به هر حال آن‌ها در محرومیت زیسته بودند و می‌خواستند از موقعیتی که به دست آمده بلافاصله استفاده کنند. امروز کشاورزهای ما از وضعیت موجود بازار و بخش کشاورزی تحلیل و ارزیابی نسبتا معقولی دارند اما در آن زمان این‌گونه نبود. آن‌ها آمادگی و بینش لازم برای این تحول بزرگ را نداشتند. چطور دولت بدون اتکا به دانش روز و متخصصان مجرب به این اصلاحات تن داد؟ آیا مدیران اصلاحات ارضی در وزارت کشاورزی و وزارت دارایی و اقتصاد و دیگر دوایر دولتی مرتبط با اصلاحات ارضی نمی‌دانستند که با چه قشری مواجه هستند؟ آن‌ها تفکر به اصطلاح انقلابی داشتند. تصور می‌کردند اگر به صورت ضربتی عمل کنند و پوز فئودال‌ها را به خاک بمالند، باقی مسائل به راحتی حل می‌شود. اینگونه مهندسی‌های بزرگ اجتماعی ابتدا آسان به نظر می‌رسد ولی بعد به مشکل بر می‌خورد «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها.» مهم‌ترین مشکل تئوریسین‌ها در اجرای اصلاحات ارضی مخصوصا در بخش فنی و عملیاتی این جابجایی نقش‌ها در چه بود؟ آن‌ها تصور می‌کردند شرکت‌های سهامی زراعی و تعاونی‌ها به راحتی می‌توانند جایگزین مالکان بزرگ شده و کارکردهای اقتصادی و اجتماعی آن‌ها را به عهده گیرند. آن‌ها به نقش سنتی و دیرینه مالکان بزرگ و مخصوصا به اعتبار تاریخی آن‌ها دقت نکردند. تصور برنامه‌ریزان شاه این بود که تامین سرمایه به راحتی از طریق شرکت‌های زراعی مهندسی شده و سیستم بانکی انجام می‌گیرد و نیازی به فئودال‌ها نیست. اما، در واقع امر، مساله به این راحتی قابل حل نبود. اصلا چنین عملیاتی آسان نیست. چون بار تاریخی بسیار کهنی در این روابط بین رعایا و مالکان وجود دارد که تغییر آن نیازمند یک جریان تاریخی تدریجی است. در واقع آن‌ها نقش تاریخی ملاکان در روستا‌ها را دست‌کم ارزیابی کرده بودند. متاسفانه برنامه‌ریزان شاه بیشتر گرفتار توهم مهندسی اجتماعی بودند. از‌‌ همان اولین سال‌های اجرای برنامه اصلاحات ارضی، ناگهان با افت تولید کشاورزی روبرو می‌شویم. به نحوی که ایران در‌‌ همان چند سال اول آن‌چنان دچار کاهش تولید گندم می‌شود که در پایان دهه ۴۰ برای اولین بار اولین محموله گندم را وارد می‌کند. بله، ایران تا اوایل اصلاحات ارضی و حتی چند سال بعد از آن، صادرکننده خالص محصولات کشاورزی بود. ما در دهه ۳۰ شمسی گندم صادر می‌کردیم. به عبارت دیگر، ما مازاد مصرف داخلی داشتیم. امیدوارم سخنان من سوءتفاهم ایجاد نکند. من طرفدار فئودالیزم و بزرگ مالکان زمین‌دار نیستم، اما معتقدم که آن سیستم باید اصلاح می‌شد اما نه به آن صورتی که اجرا شد. اصلاحات ارضی باید به تدریج اجرا می‌شد. در واقع، با دریافت مالیات، اصلاحات حقوقی و اصلاحات نهادی این کار انجام می‌گرفت. مجموعه‌ای از اقدامات تکمیلی می‌توانست ضرب مهاجرت بی‌رویه و عصیان‌های اقتصادی ناشی از فقر نسبی را سد کند. اتفاقی که در اجرای اصلاحات ارضی افتاد این بود که در تدوین برنامه‌های عمرانی در ابتدای دهه ۴۰ ناگهان شاهد چرخشی در برنامه‌ریزی صنعتی شدن کشور هستیم. اگرچه این گرایش پیش از برنامه سوم هم وجود داشت اما از برنامه سوم به این سو این رویکرد خیلی مضاعف می‌شود. این‌ها با هم ارتباطی ندارند. دولت علی امینی در مجموعه اقدامات خود، دو کار را سرلوحه قرار داد. یکی اصلاحات ارضی بود که به گونه نادرست اجرا شد؛ دیگری ایجاد انضباط مالی در دولت بود که بسیار موفق عمل کرد. امینی، با در پیش گرفتن سیاست انقباضی و کاهش کسری بودجه، تورم را به طور موثری کنترل کرد. این اقدام دستاورد مهم دولت امینی بود. در دولت‌های پیشین تورم به شدت بالا رفته بود. یکی از دلایل عمده افزایش تورم، بودجه‌های جاه‌طلبانه نظامی شاه بود. امینی انضباط مالی را به دولت برگرداند. از دهه ۴۰ تا اوایل دهه ۵۰ شمسی نرخ تورم در حد کمتر از ۴ درصد تثبیت شد. این دستاورد نتیجه اصلاحات مالی دولت امینی بود. در کنار آن آزادسازی صورت گرفت. یعنی به بخش خصوصی اجازه دادند صنایع تبدیلی ایجاد کند. تعداد زیادی بنگاه‌های موفق در‌‌ همان دوره ایجاد شد. به علت ثبات نسبی وضعیت اقتصاد کلان و فقدان نوسانات تورمی و ارزی، اقتصاد ایران از رشد بسیار بالایی برخوردار شد. درست است که سهم رشد کشاورزی، به علت اصلاحات ارضی کاهش یافت، اما صنعت رشد بی‌سابقه‌ای پیدا کرد. در کنار آن سرمایه‌گذاری در صنعت نفت هم به شدت افزایش یافت و به رشد کلی اقتصادی کشور کمک کرد. ولی عمده رشد ما در بخش صنایع کوچک و متوسط صورت گرفت. اما با بالا رفتن قیمت نفت ورق برگشت. شاه تصور می‌کرد با افزایش قیمت نفت و رشد درآمدهای ارزی حاصل از فروش نفت، می‌تواند طی ده سال با مهندسی اقتصادی، تمدن بزرگ در کشور ایجاد کند. در نتیجه این جاه‌طلبی و ریخت و پاش ناشی از آن، تورم در ایران دو رقمی می‌شود. به علت بی‌ثباتی اقتصاد کلان که نتیجه طبیعی تزریق بی‌محابای درآمدهای نفتی در اقتصاد ملی بود، رشد اقتصادی رو به کاهش می‌گذارد. همین رویدادهای اقتصادی باعث نارضایتی شدید از دستگاه حکومتی می‌شود. نهایتا، نه به خاطر فقر و محرومیت‌های اقتصادی بلکه به علت فاصله درآمدی و جولان نوکیسه‌ها، احساس نابرابری تشدید می‌شود. ظهور نوکیسه‌ها نارضایتی عمومی را در جامعه دامن می‌زند. شاید، تنها دلیل اقتصادی برای انقلاب اسلامی، همین نارضایتی از احساس نابرابری و بی‌عدالتی در توزیع مواهب اقتصادی باشد، وگرنه وضعیت اقتصادی عامه مردم نسبت به گذشته خود بهبود چشمگیری پیدا کرده بود. منبع: سایت تاریخ ایرانی

بررسی تحولات منجر به فرار شاه

مهدی جنّتی افزایش در آمد نفت ایران تا مرز 20 میلیارد دلار طی سالهای دهه 1350 شاه را به ادامه حاکمیت خود امیدوار ‌ساخت. همچنین توسعه روابط کشور با همسایگان غرب و شرق و بهبود رابطه ایران با عراق، اوضاع را بیش از پیش خوشایند ساخته بود. در آبان سال 1354 دربار شاه پنجاهمین سال سلطنت خاندان پهلوی را با صرف هزینه‌های هنگفت برگزار کرد . این ریخت و پاش‌ها نارضایتی‌های مردمی را افزایش داد. در این دوران شاه سعی می‌کرد بیش از گذشته نظر مساعد آمریکا را جلب کند و با تسلیم در برابر تمام خواسته‌های کارتر به سلطنت خود با آرامش ادامه دهد. شاه به خیال خود امنیت و آرامش کاملی در کشور حاکم کرده بود، غافل از اینکه جرقه‌های انقلاب در همان سال‌ها زده می‌شد و در بطن جامعه، مردم با روشنگری‌های روحانیت از اوضاع و احوال ایران و ظلم و ستم‌ شاه آگاه می‌شدند. مدت زیادی به طول انجامید تا شاه و اطرافیانش متوجه اوضاع دگرگون پیرامون خود شوند. اقدام آنها در واکنش به اوضاع،‌ برکناری هویدا و نخست‌وزیری آموزگار بود. اما این تغییرات وضعیت نابسامان مملکتی را عوض نکرد. ناآرامی و اعتصاب، اوضاع ایران را فلج کرده بود. اعلامیه‌های امام خمینی همه جا پخش می‌شد و او اکنون خواهان تشکیل کمیته‌ها شده بود. «بگذارید هر مسجد تبدیل به یک کمیته برای انقلاب شود» وی به این دلیل این درخواست را کرد که پلیس و ساواک قادر نبود در مساجد رخنه کند.[1] دولت آمریکا نتوانست آنطور که شاه انتظار داشت، رضایت نظر او را برآورده سازد. پس از او شریف امامی کابینه را عهده‌دار شد. شریف امامی از مهره‌های دست نشانده انگلیس بود و در اعمال خود سعی در جلب نظر انگلیس داشت. در طول نخست‌وزیری شریف امامی، تغییری در جهت بهبودی وضعیت شکل نگرفت. در همین دوران بود که امام به فرانسه تبعید شد و ورود ایشان به "نوفل لوشاتو" برخلاف انتظار شاه تیتر اول روزنامه‌های دنیا قرار گرفت. ورود امام خمینی به نوفل لوشاتو یک نقطه عطف در تاریخ انقلاب بود. او در معرض توجه کامل مطبوعات و رادیوهای جهان که به تمام سخنان و اقدامات او توجه زیادی می‌کردند، قرار گرفته بود. یک نتیجه حضور ایشان در پاریس این بود که سر دبیرهای روزنامه‌های ایرانی را دچار حیرت و سرگردانی کرد.[2] در همین ایام بود که حماسه خونین 13 آبان به دست دانش‌آموزان و دانشجویان انقلابی رقم خورد و رژیم پهلوی را با چالش بیشتری روبرو کرد.[3] حرکت بعدی شاه که البته کارتر به او دیکته کرده بود، تشکیل دولت نظامی به نخست‌وزیری ازهاری (رئیس ستاد ارتش) بود. دولت نظامی ازهاری، جایگزین کابینه آشتی ملی شریف امامی گردید. ازهاری از عناصر افراطی ارتش محسوب می‌گردید. شاه پس از کشتار دانشگاه به مناسبت روی کارآمدن دولت نظامی، نطقی رادیوئی و تلویزیونی ایراد کرد: «من نیز پیام انقلاب شما ملت ایران را شنیدم، من حافظ سلطنت مشروطه که موهبتی است الهی که از طرف ملت به پادشاه تفویض شده است، هستم.»[4] با روی کار آمدن دولت نظامی کلیه مطبوعات و دانشگاهها تعطیل شد و دفاتر روزنامه‌ها به اشغال نظامیان درآمد. به نظر می‌رسید چند روز پس از دولت جدید ازهاری آرامشی نسبی برقرار شود. شاه دستور داده بود نظامیان بر روی مردم شلیک نکنند و مردم نیز از این وضعیت در جهت افزایش تظاهرات خود استفاده کردند. حکومت نظامی‌ ازهاری‌ نیز راه به جائی نبرد. موج نارضایتی از حکومت همچنان قوی‌تر از پیش در مسیر خود در جریان بود. تظاهرات مردم در اصفهان، همدان، یزد، کرمانشاه و فریدون کنار، دهها شهید و مجروح باقی گذاشت. مأموران ضد مردمی، اجتماع مردم گرگان در قبرستان شهر را به رگبار بستند که در اثر آن بیش از ده تن شهید شدند.[5] با آغاز محرم و با الهام از قیام امام حسین (ع) شور جدیدی در مردم پدید آمد. شتاب حرکت مردم دوچندان شد. در بسیاری از شهرها تظاهر کنندگان با کفن به خیابان‌ها ریختند.[6] در پی پیامهائی، روحانیون از مردم دعوت می‌کردند تا در راهپیمائی تاریخی تاسوعا و عاشورا شرکت کنند. بیانیه مدرسین حوزه علمیه قم چنین بود: اعلام می‌داریم که در عاشورا و تاسوعای سیدالشهدا حضرت امام حسین (ع)، برای عزاداری و تعظیم شعائر و بیان مجدد خواسته‌های اصیل اسلامی خود در این نهضت سراسری، راهپیمائی بزرگی خواهیم داشت. در شعارهای روزهای حماسی تاسوعا و عاشورا بر «تشکیل جمهوری عدل اسلامی»، «نابودی رژیم ضد مردمی پهلوی»، «تامین استقلال و آزادی میهن» و «رهبری امام» تاکید می‌ورزید. این روز مردم به شدت اراجیف‌ ازهاری جلاد مبنی بر غیر واقعی بودن تظاهرات شبانه و توهین به خون مردم را به تمسخر گرفتند.[7] بدین ترتیب دولت نظامی نیز نتوانست اوضاع نابسامان کشور را آرام سازد و شاه به ناچار برای خروج از بن بستی که در آن گرفتار شده بود به رهبران جبهه ملی روی آورد و قبل از همه دکتر غلامحسین صدیقی را برای مقام نخست وزیری در نظر گرفت. دکتر صدیقی پس از یک هفته مطالعه و مشورت پاسخ رد داد و شاه از شاپور بختیار دعوت کرد. بختیار این پیشنهاد را به شرط گرفتن اختیار کامل و خروج شاه از کشور بعد از رأی اعتماد مجلسین به دولت پذیرفت. شاه ناگزیر تمام شرائط را پذیرفت. حکومت 27 روزه بختیار آخرین مرحله سیر حوادثی بود که به سقوط سلطنت 37 ساله محمدرضا پهلوی انجامید. بختیار تعمداً یا ناخودآگاه که تاریخ درباره آن قضاوت خواهد کرد با اقدامات ناپخته و نسنجیده خود شتاب و سرعت بیشتری به حرکتهای انقلاب بخشید و سقوط رژیم سلطنتی را سریعتر و آسانتر از آنچه تصور آن می‌رفت، امکان‌پذیر ساخت.[8] در این دوران تظاهرات، اعتصابات و ویرانی‌ها به اوج خود رسیده بود. در تبریز، اردبیل، اصفهان، زنجان، شاهرود، تربت حیدریه، شیراز، ارسنجان، آمل، قم، مرند، فریدون کنار، بندرعباس، کنگاور و چالوس صدها نفر به خون غلطیدند. روز 9 دی یکی از خونین‌ترین روزهای انقلاب بود.[9] در این شرایط شاه چاره‌ای جز فرار و خروج از کشور نداشت و سرانجام در 26 دی ماه 1357 محمدرضا پهلوی، کسالت و ناراحتی مزاج را بهانه قرار داده و گریز را بر قهر آشتی ناپذیر خلق ترجیح داد تا به تصور خویش آتش افروخته از خشم توده‌ها را تخفیف دهد. چهره در هم رفته و دیده‌های گریان شاه ، عمق اندوه دیکتاتور را از گریز، نشان می‌دهد، علیرغم اینکه خود سخن از بازگشت به وطن می‌راند. فرار دیکتاتور گرچه با غایت و نهایت آرمانهای مردم ستمدیده فاصله‌ای بسیار داشت اما در حکم یک پیروزی مرحله‌ای، خود، شادی‌زا و غرور آفرین بود.[10] [1] . هیکل، محمدحسین؛ ایران، روایتی که ناگفته ماند، ترجمه حمید احمدی، انتشارات الهام، پاییز 1362، چ اول، ص 268. [2] . همان، ص 283. [3] . موحد، ا.هـ، دو سال آخر رفرم تا.... انقلاب بضمیمه انقلاب و امریکا، انتشارات امیرکبیر، 1363، چاپ اول، ص 216. [4] . دو رسال آخر رفرم تا.... انقلاب ، ص 219. [5] . .دو سال آخر رفرم تا..... انقلاب ، ص 231. [6] . .دو سال آخر رفرم تا..... انقلاب ، ص 233. [7] . .دو سال آخر رفرم تا..... انقلاب ، ص 236 و 237. [8] . طلوعی، محمد؛ داستان انقلاب، چاپخانه مهارت، ص 415. [9] . .دو سال آخر رفرم تا..... انقلاب ، ص 246. [10] .دو سال آخر رفرم تا..... انقلاب ، ص 264-265. منبع: پژوهشکده باقرالعلوم منبع بازنشر سایت پهلویها

بازکاوی نظری بر علل سقوط نظام پادشاهی

یعقوب توکلی انقلاب اسلامی ایران ویژگی‌های ممتازی در میان انقلاب‌های جهان داراست که پرسش از آن را اهمیت و جذابیتی ویژه بخشیده است. این مقاله، که علل سقوط نظام استبدادی پادشاهی را بررسی کرده، از جمله نمونه‌های کوشش‌های نظری در تعمیق انقلاب‌شناسی، به طور عام، و انقلاب اسلامی ایران، به طور خاص، است. وقوع یکی از انقلاب‌های بزرگ اجتماعی و سیاسی در ایران از حوادث مهم جهانی در قرن بیستم بوده است. در این انقلاب، حکومتی مقتدر و برخوردار از حمایت‌های سیاسی و امنیتی نظام ایالات متحده امریکا و اروپا و اسرائیل سرنگون شد و ساختارهای سیاسی و امنیتی آن فرو ریخت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی رهبر آن و مردم بسیار تلاش کردند تا ساختار نظام نوینی را به جای نظم کهنه و پوسیده نظام پادشاهی بنا نهند. اینکه چرا و با چه انگیزه‌ای ملت ایران آگاهانه به مبارزه‌ای طولانی برای این تحول انقلابی دست زده است از جمله موضوعات در خور بررسی در مباحث ریشه‌های انقلاب اسلامی است. مطالعه جامعه‌شناختی نیروهای مبارز نشان می‌دهد که ناکارآمدی نظام مشروطه سلطنتی و ضرورت ایجاد نظامی جدید مبتنی بر معرفت تاریخی، سیاسی، اجتماعی و فکری علت ورود به این مبارزه طولانی بوده است، زیرا رهبران سیاسی و مذهبی مخالف رژیم پهلوی عموما از فرهنگیان و متفکران جامعه ایران بودند، بنابراین پذیرش مخاطرات همراه با آگاهی و اطلاع از پیامدهای آن بوده است. نسل جوان مبارزان سیاسی نیز اغلب از میان قشر تحصیل‌کرده دانشگاهی و طلاب حوزه علمیه نظیر دانشجویان داوطلب یا معلمان و دانش‌آموزان بوده‌اند؛ و مهم‌تر اینکه تحول انقلاب در ایران نهایتا با رهبری امام‌خمینی(ره) توسط قاطبه مردم به ثمر رسید و گروه‌های پیشتاز مبارزه سیاسی نظیر روحانیت و فعالان سیاسی به‌رغم پیشتازی‌شان در این راه، تمام‌کننده واقعیت تحول انقلابی نبوده‌اند و تعیین‌کننده نهایی و تمام‌کننده انقلاب، مردم ایران به معنی واقعی آن بودند. در این مقاله با لحاظ وضعیت جامعه ایران در دوران انقلاب و مسائل حاکم بر آن به این پرسش پاسخ داده شده است که چرا جامعه ایران نظام پادشاهی را اصلاح‌شدنی و ترمیم‌پذیر ندانست و فقط به تغییر کامل آن و فروریزی ساختارهای آن رضایت داد. این در حالی بود که امریکا و غرب به شدت حامی این حکومت، و مخالف هرگونه تغییری در ایران بودند و فقط تغییراتی را برمی‌تابیدند که همسو و هماهنگ با منافع آن‌ها بود. در این بررسی به علل ناکارآمدی حمایت امریکا از رژیم پهلوی توجه شده و به این مساله پاسخ داده شده است که غرب و امریکا با تغییر ساختار در ایران موافق بودند یا مخالف. اگر موافق بودند چه گزینه‌ای را به جای نظام پادشاهی مناسب می‌دانستند و هر یک به کدام گروه به عنوان نیروهای دوران گذار توجه داشتند. همچنین به این نکته توجه شده است که چرا وزنه تعادل نیروهای هوادار حاکمیت نظام پادشاهی نتوانست ضربات سنگین مخالفت‌های فداکارانه نیروهای انقلابی مسلمان را تحمل نماید، و به‌رغم تلاش‌های ایدئولوژیکی و سیاسی امریکا در متوازن نمودن قوای سیاسی به نفع نظام‌های حافظ منافع امنیتی، سیاسی و اقتصادی خود در منطقه خلیج فارس، و نیز حفظ حاکمیت پهلوی‌ها یا تغییر صوری مالکیت و حفظ زیربنای اصلی آن چرا این پروژه ناکام ماند و انقلاب اسلامی مردم ایران عملا تمامی پایگاه‌های قدرت استبداد نظام پادشاهی و استعمار ایالات متحده را درهم نوردید و راهی نو را در زندگی مردم ایران آغاز کرد. حامیان و مخالفان رژیم پهلوی به وجود آمدن هر حاکمیتی در جوامع خواه‌وناخواه براساس حمایت بخشی از مردم آن جامعه استوار است؛ حال این حمایت ممکن است حمایتی مبتنی بر اعتقاد و باور باشد یا حمایتی ناشی از درک منفعت یا ناشی از پذیرش واقعیتی به نام ضرورت وجود حکومت و امنیت. در هر صورت بخش حامی هر حکومتی بار اصلی حفظ آن حکومت را بر دوش می‌کشد. در نقطه مقابل عده‌ای نیز ممکن است با آن حکومت در تعارض و تخاصم باشند. این تعارض و تخاصم نیز ممکن است براساس اعتقاد یا منفعت باشد. از طرف دیگر عده‌ای نیز ممکن است با ترکیب و آمیزه‌ای از دیدگاه‌های اعتقادی، سیاسی و انتفاعی با حکومت مخالفت نمایند. در میان مخالفان و موافقان حکومت همیشه گروه گسترده‌ای حضور دارند که کمتر در شرایط فعال سیاسی یک جامعه عمل می‌نمایند که این گروه عمده خود نیز از محور و پایه‌های عمده تحول در یک کشور محسوب می‌شوند؛ چرا که گرایش این گروه گسترده به سمت هرکدام از حامیان یا مخالفان حاکمیت به طور جدی در تغییر یا تعیین سرنوشت سیاسی موثر است. با در نظر گرفتن موضوعات کلی بالا می‌توان در هر جامعه سیاسی مردم را از لحاظ موضع‌گیری‌شان در برابر حکومت به چند گروه عمده تقسیم کرد که این گروه‌ها عبارت است از: 1ــ حامیان که مشتمل بر سه گروه ذیل هستند: حامیان فداکار، حامیان فعال، حامیان عادی؛ 2ــ بی‌طرف‌ها؛ 3ــ ناراضیان؛ 4ــ مخالفان که مشتمل به سه گروه ذیل می‌باشند: مخالفان عادی، مخالفان فعال، و مخالفان فداکار. در تجزیه و تحلیل علل سقوط رژیم پهلوی باید به واقعیت تغییر بسیار شدید توازن حامیان فداکار ـ فعال رژیم پهلوی و حامیان عادی عملا منفعل اشاره کرد که این حامیان جز یک تظاهرات کوچک دفاع از قانون اساسی در زمان بختیار نتوانستند کاری را به انجام رسانند. در خصوص تجزیه و تحلیل علل ریزش نیروهای نظامی و حامیان فداکار رژیم پهلوی باید به چند واقعیت عمده توجه کرد؛ نخست آنکه حامیان رژیم پهلوی در دو گروه عمده بودند: 1ــ حامیان غیرنظامی؛ 2ــ حامیان نظامی. 1ــ حامیان غیرنظامی: در میان نیروهای غیرنظامی حامیان فداکار رژیم پهلوی عمدتا آن‌هایی که در کودتای 28 مرداد به حمایت رژیم پهلوی برخاسته بودند می‌توانند مورد توجه واقع شوند و البته سایر حامیان غیرنظامی به نوعی جزء این مجموعه از حامیان هستند. واقعیتی است کسانی که در 28 مرداد 1332 به حمایت جدی از رژیم پهلوی و شاه برخاستند و با تظاهرات خود سقوط دولت دکتر مصدق را باعث شدند بدون هیچ تردیدی و برابر اجماع مورخان از میان افراد بدنام جامعه بوده‌اند؛ بدنامانی که هنگامی که ستاد ارتش به موجب دستور شخص شاه برای دادن نشان‌های تقدیر به آن‌ها مامور شده بود رسما به دربار شاه اعلام کرد که دادن هرگونه نشان و مدال به این عده وهن نظام سلطنت را موجب خواهد شد؛ چرا که اکثر آن‌ها چاقوکشان و تبهکاران اجتماعی بودند[1] که هر کدام سوابق متعدد قضایی جنایی در دستگاه‌های قضایی و انتظامی داشتند. افرادی چون شعبان جعفری، پری آژادان قزی، ناصر جگرگی و الوات تابع آن‌ها لمپن‌هایی بودند که به خاطر روحیه ماجراجویی خود و دریافت نقدی و مهم‌تر از همه نوعی «مهم‌شدن ناگهانی در اجتماع»، که برای این اشخاص بسیار اهمیت داشته و دارد، وارد مسائل کودتا شدند و تظاهرات آن‌ها علیه دکتر مصدق سبب شد رژیم پهلوی با حمایت سر پای خود بایستد.[2] این جمعیت در میان جامعه ایران فاقد هرگونه اعتبار اخلاقی و اجتماعی بودند و اتفاقا بهره‌مندی رژیم پهلوی از این نوع افراد خودبه‌خود سبب کاهش اعتبار اخلاقی و سیاسی در جامعه ایران شد. به علاوه بسیاری از این چهره‌های غیرنظامی حامی حاکمیت به صورت عمال زمین‌داران بزرگ درآمده بودند و فرامین آن‌ها را اجرا می‌کردند و بدین ترتیب به نوعی در برقراری سایه وحشت رژیم پهلوی بسیار موثر بودند. به علاوه رژیم پهلوی از همین دسته افرد در شورش‌های کارگری و سیاسی استفاده کرد که به عنوان نمونه می‌توان به موارد ذیل اشاره کرد: حمله عوامل رژیم پهلوی به مدرسه فیضیه قم و طالبیه تبریز و استفاده گسترده از چماقداران و افراد محلی، بهره‌مندی از طوایف کولی در سرکوب تظاهرات، یا بهره‌مندی از افراد امثال شعبان جعفری به عنوان «جمعیت جوانمردان مبارز»... که همه و همه ظهور و بروز مجموعه گسترده‌ای از «شاهک‌ها»ی محلی را سبب شده بود که در زورگویی و ستم بر مردم بسیار موثر بوده است. نگارنده معتقد است که بسیاری از مردم، به طور مستقیم با سلطه امریکا، ستم و اختناق ساواک، یا تصمیمات حکومتی درگیر نبودند، اما این گروه گسترده از «شاهک»‌های مختلف قدرت ستم‌ورزی بر مردم را داشت و دستگاه حاکم نیز از آن حمایت می‌کرد. همین مساله باعث شده بود مردم به طور جدی درگیر و دچار معضل امنیتی و اجتماعی باشند؛ به طوری که یکی از عوامل انقلاب را می‌توان تلاش جدی مردم به منظور خلاصی از دست این گروه از افراد، که اتفاقا از حامیان فداکار متقاعدشده رژیم پهلوی نیز بوده‌اند، دانست و بی‌سبب نیست که در بحبوحه انقلاب اسلامی این افراد به شدت آماج نیروهای انقلابی قرار گرفتند یا به سرعت خود را مخفی نمودند و منزوی شدند. به همین خاطر این گروه از حامیان رژیم پهلوی، به رغم تلاش اولیه‌شان در گذشته، نتوانستند حمایت نیرومند و موثری را سازمان‌دهی نمایند یا حتی همین میزان از حمایت را سازماندهی کنند و در جهت حمایت از رژیم پهلوی به کار گیرند؛ چرا که این حامیان نه بر بستر اعتقادی خاصی تکیه داشتند که بتواند توجیه‌گر اعتقادی فداکاری آن‌ها در برابر واقعیت مخاطرات (حمایت از شاه) بوده باشد و نه توان لازم را برای مقابله با موج بسیار گسترده و قدرتمند مخالفان رژیم پهلوی داشتند. اگر ما به این جمع از حامیان غیرنظامی، افراد اداری و سازمانی را نیز بیافزاییم، در مطالعات جدی شاهد خواهیم بود که وضعیت آنان نیز به همین صورت بوده است؛ چرا که فقدان اعتبار اخلاقی حاکمیت و حامیان آن، از یکسو، و اعمال و رفتار ستمگرانه، از سوی دیگر، قدرت جذب نیروهای فداکار را از غیرنظامیان حامی رژیم پهلوی سلب کرد و اتفاقا همین مساله، یعنی ناتوانی حامیان رژیم پهلوی در حمایت از حاکمیت مورد رضایتشان، باقی‌مانده ابزار قدرت را از دست شاه و حامیانش گرفت. به همین خاطر باید توجه کرد که سقوط حاکمیت پهلوی به خاطر فقدان توانایی یا از دست دادن اعتبار اخلاقی و سیاسی شاه نبوده است؛ چرا که در این صورت تغییر شاه امری آسان و شدنی بود و بدنه حامیان حکومت می‌توانست با تغییر حاکم رضایت بخشی از مردم را جلب، و مخالفان فداکار را به طور گسترده سرکوب نماید؛ پروژه‌ای که دکتر برژینسکی، رئیس شورای امنیت ملی امریکا، و به کمک هارولد براون، وزیر دفاع، با الهام از نظریات کرین برینتون از آن حمایت می‌کرد و با تلاش بسیار درصدد بود آن را اجرا کند. اما در این پروژه به این نکته توجه نشده بود که انقلاب در ایران علیه شاهنشاه و دیگر شاهان و شاهک‌های کوچک‌تر محلی و منطقه‌ای است و شاهان و شاهک‌ها دیگر توان حفظ خود را ندارند تا شاهنشاه را محفوظ بدارند یا در صورت تغییر شاهنشاه بقیه شاهان و شاهک‌ها، یعنی سیستم حامی منافع ایالات متحده، بتواند سرپا بماند. شاید بی‌توجهی به این نکته اساسی در ترسیم تاریخ‌نگاری عصر پهلوی و متوجه نمودن همه امور به شخص شاه و اعضای خانواده سلطنت، که محصول دوگونه نگاه تاریخ‌نگاری (1ــ تاریخ‌نگاری توجیهی پهلوی‌ها، 2ــ تاریخ‌نگاری تجاری و مبتذل افراد فرهنگی رژیم پهلوی) است، از یک سو، و فقدان توجه تام به جزئیات حوادث اجتماعی و نگاه کلی‌بینانه تاریخ‌نگاران اسلام‌گرا و انقلابی، از سوی دیگر، این توهم را پیش آورده است که مشکل جامعه ایران فقط با تغییر شاه و حذف ساواک، یعنی اندکی اصلاحات، حل می‌شد و نیازی به تحول انقلابی نبوده است. 2ــ حامیان فداکار نظامی: گروه دوم از حامیان رژیم پهلوی نیز نظامیان بودند که بر حسب اقتضای حرفه‌ای خود مجبور بودند از رژیم پهلوی حمایت کنند. هرچند در همه دنیا وظیفه ارتش حفظ و حراست از مرزها و کیان کشور می‌باشد و این نظام در شورش‌های غیرمسلحانه داخلی فاقد موضع است، ارتش شاهنشاهی ایران از ابتدا وظیفه حمایت از رژیم پهلوی را بر عهده داشت. اگر به شخصیت‌های اولیه سازمان‌دهنده ارتش برگردیم، همانندی شخصیت‌های حامی حاکمیت پهلوی را در دوره‌های مختلف شاهد خواهیم بود که خصلت‌های بی‌رحمی، خون‌ریزی، مردم‌ستیزی، جهالت و خشونت و در عین حال اطاعت‌پذیری از رضاخان و اتکای واحد به قدرت برتر شخص شاه و داشتن نوعی رفتار همانند با شاه در حوزه نفوذ و قدرت خویش از نمونه‌های بارز آن است و مطالعه جمعی یا موردی اسنادی یا خاطره‌ای به خوبی وجود ده‌ها و صدها شاهک دیگر را در کشور آشکار می‌سازد. در دوره محمدرضا پهلوی نیز همین افراد در ارتش حضور داشتند. لیست افسران ارشد ارتش شاهنشاهی، حکایت از آن دارد که اغلب، کسانی دارای درجات بالای نظامی بوده که فرصت ترقی یافته‌اند. در این دوره نیز وظیفه حمایت از سلطنت بر عهده ارتش گذارده شد. اگر به سازماندهی نیروها توجه کنیم، مشاهده می‌کنیم که در زمان پهلوی اول از چهار لشکر ایران لشکر یک و دو در تهران به اضافه نیروهای شهربانی وظیفه حمایت از سلطنت را برعهده داشتند؛ یعنی بیش از 50 درصد امکانات نظامی کشور فقط در خدمت سلطنت در مرکز بوده است. در زمان محمدرضا پهلوی نیز دو لشکر گارد جاویدان و گارد شاهنشاهی با بیشترین امکانات این وظیفه را برعهده داشتند، ضمن آنکه ساواک نیز به آن افزوده شده بود و نیروهای شهربانی و ژاندارمری نیز در اجرای این وظیفه گارد و ساواک را حمایت می‌کردند. اما واقعیت درون ارتش چیزی ورای نظامیان ارشد بود. نظامیان بسیاری به قصد حرفه و کسب، ارضای روحیه ماجراجویی، فرصت بهتر برای ادامه تحصیل یا حس وطن‌دوستی به ارتش آمده بودند و اقلیت کمی از حامیان واقعی حاکمیت جذب ارتش می‌شدند. در نقطه تعارض بین مردم و حاکمیت فقط گروه اخیر بود که ممکن بود تن به مخاطره بدهد ضمن آنکه اگر بخواهیم در همین گروه در مورد حسن فداکاری آنان مناقشه کنیم، عملا تعداد اندکی برای رژیم پهلوی باقی می‌ماند که همان تعداد هم در درون ارتش و سربازان، که به نوعی تابع شرایط اجتماعی بوده‌اند، در محدودیت بسیار قرار می‌گرفتند و اگر این جمع را به نیروهای ساواک نیز اضافه نماییم و نیروهای اجتماعی و غیرنظامی حامی رژیم پهلوی و کارمندان حامی رژیم پهلوی را نیز بیافزاییم، باید گفت ضمن مورد مخاطره بودن آن‌ها، اقلیت محدودی را تشکیل می‌داده‌اند. البته ممکن است طرح و نقش حامیان دیگر در صفوف مختلف «نادیده‌گرفته» تلقی شود، ولی موضوع مورد بحث ما حامیان فداکار و فعال موثر در شرایط بحرانی و مخاطره‌آمیز است که معمولا موجب ریزش گروه حامیان عادی فعال می‌شود و ما همان‌طور که آورده‌ایم در این دوره ریزش گسترده حامیان متقاعد، متوقع و مجبور رژیم پهلوی در میان نظامیان و حداقل نارضایتی نسبت به مواجهه نظامی با مردم را شاهد هستیم. مخلص کلام آنکه دستگاه حاکمیت پهلوی پایه‌های اجتماعی و سازمانی حامی خود را، به آن دلیل که اتفاقا این پایه‌ها از ابتدا هدف قرار گرفته بودند، از دست داد و استراتژی تخریب نظام سیاسی پهلوی، که در عمل به خلع سلاح روانی نیروهای نظامی منتهی می‌شد، سبب شد نیروهای حامی غیرنظامی رژیم پهلوی خلع سلاح شوند؛ بدین‌ترتیب عملا حاکمیت بدون هرگونه حامی جدی باقی ماند و تخریب نظام سیاسی بدون اتخاذ خشونت گسترده از سوی مخالفان انجام شد؛ و حتی درگیری‌های روزهای 21 و 22 بهمن به خاطر بیم از وقوع کودتا، از سوی باقی‌مانده حامیان فداکار متقاعد و متوقع و مجبور رژیم پهلوی، و تقابل دو جانبه نیروها به وقوع پیوست. ضمن آنکه تعارض داخلی نیروهای نظامی در مورد حمایت از تغییر نظام سیاسی یا مخالفت با این قضیه یا بی‌طرفی در آن، در تقلیل قدرت حامیان رژیم پهلوی نیز بسیار موثر بوده است. خاصه آنکه چهره‌های اصلی و مشهور به حمایت و فداکاری برای رژیم پهلوی در میان نظامیان، نظیر ارتشبد اویسی، ازهاری [و همچنین تلاش ارتشبد طوفانیان] از مدت‌ها قبل به خارج از کشور گریخته، یا استعفا کرده و مخفی شده[3] و عده‌ای نیز به خاطر بدنامی بیش از حد نظیر ارتشبد نعمت‌الله نصیری، امیرعباس هویدا، و منوچهر آزمون کنار گذاشته، یا زندانی شده بودند.[4] نکته دیگری که درخصوص حامیان فداکار رژیم پهلوی باید گفت آن است که روحیه خاص محمدرضا پهلوی در نپذیرفتن افراد نیرومند در پیرامون خویش و همچنین ضرورت‌های خاص حاکمیت یک حاکم دیکتاتور و رقابت‌های درونی و سازمانی سبب شده بود که اکثر فداکاران رژیم پهلوی پس از کودتای 28 مرداد هرکدام بنا به دلایلی از حکومت جدا شوند. به عنوان مثال ارتشبد عبدالله هدایت به سوءاستفاده مالی متهم گردید و دستگیر و زندانی شد؛ سپهبد زاهدی برکنار و تبعید گشت، بسیاری از نظامیان دیگر ارتش نیز هرکدام به صورتی متهم، و برکنار می‌شدند. سرلشکر تیمور بختیار اولین رئیس ساواک نیز به خاطر جاه‌طلبی‌هایش برکنار، تبعید و نهایتا به دست عمال خود ساواک کشته شد. از طرف دیگر سرلشکر محمدولی قرنی، رئیس اداره اطلاعات ارتش، به کودتا و تغییر ساخت دولت و قدرت دست زد، در نتیجه به زندان افتاد و نهایتا نیز از مخالفان فداکار رژیم پهلوی گردید. در میان غیرنظامیان نیز طیب حاج رضایی، که از فعالان روز کودتا بود، به طرف مخالفان رژیم پهلوی و هواداران امام‌خمینی(ره) پیوست و نهایتا همانند جدی‌ترین حامی فداکار امام‌خمینی در مخالفت با تصمیمات شاه و حاکمیت اعدام و تیرباران گردید و جزء اولین فدائیان و حامیان فداکار ایشان درآمد. مجموعه این وقایع حس فداکاری برای شاه را عملا در میان بسیاری از نظامیان و غیرنظامیان حلقه حامیان فداکاری رژیم پهلوی کاهش داد و مهم‌تر اینکه وضعیت فسادآلود (فساد اخلاقی، مالی و سیاسی) نمی‌توانست دور از چشم همان فدائیان متقاعد باشد و این مساله به طور طبیعی به این سوال مهم که «فداکاری برای چه چیزی، و چه کسی؟» دامن می‌زد که پاسخی قانع‌کننده برای آن، در حد متقاعد شدن (و نه معتقد شدن) برای فداکاری، یافت نمی‌شد. مجموعه این اوضاع خودبه‌خود گسترش ریزش حامیان حاکمیت پهلوی را سبب می‌شد و این حالت در شرایط انقلابی به جای انسجام بخشیدن، به دلیل فقدان پایه‌های ایدئولوژیک و اعتقادی، دچار از هم پاشیدگی و تشتت شد. در نتیجه روز به روز و حتی ساعت با ساعت از حامیان رژیم پهلوی کاسته می‌شد. براساس استراتژی امام‌خمینی(ره) در تخریب نظام سیاسی پهلوی، این سیستم از بیرون به علت مخالفت شدید فداکارانه مردم با بحران سقوط مواجه گشت، و به علت فداکاری و حمایت نکردن از سیستم پهلوی با فروپاشی از درون همراه شد و از سوی دیگر تعامل فعالانه استراتژی امام‌خمینی(ره) توسط ایشان و نیرهای انقلابی همراه گسست و ناتوانی نیروهای حامی داخلی رژیم پهلوی سبب شد حامیان خارجی آن نیز به بحران تصمیم‌گیری دچار شوند. تعامل تناقض بار دستگاه‌های شورای امنیت ملی امریکا، به رهبری برژینسکی، و وزارت امورخارجه آن کشور به رهبری سایروس ونس و فقدان درک مشترک آن‌ها در اتخاذ روش واحد در مبارزه با انقلاب اسلامی، کارتر، رئیس‌جمهوری امریکا، را دچار سردرگمی کرد و این سردرگمی در اتخاذ سیاست به سردرگمی در عمل نیز منتهی شد و محمدرضا پهلوی را، که عملا جز با هماهنگی با کاخ سفید یا سفارت امریکا به اقدام یا اتخاذ سیاستی دست نمی‌زد، نیز دچار سردرگمی بیشتری کرد و در نتیجه باقی‌مانده توان رژیم پهلوی نیز با اتخاذ این سیاست‌های متناقض نیز دچار مشکل شد. تاکید شورای امنیت بر اتخاذ سیاست خشونت‌آمیز سرکوبگرانه با استفاده از ارتش و ساواک، موجب گردید رژیم پهلوی سیاست‌های خشونتگرایانه را در پیش گیرد. به نظر می‌رسد برژینسکی و عقاب‌های کاخ سفید و شورای امنیت ملی اقداماتی نظیر آتش زدن سینما رکس آبادان، اعلام حکومت نظامی و کشتار هفده شهریور و برخوردهای خشونت‌بار در شهرستان‌ها و نهایتا روی کار آمدن دولت نظامی ازهاری و همچنین اعزام ژنرال رابرت هایزر برای ساماندهی ارتش در مسیر مقابله با انقلاب و اجرای کودتا را به محمدرضاشاه دیکته کردند. لکن وزارت امور خارجه امریکا و سازمان سیا سیاست و فرضیه اتمام دوره حاکمیت شاه در ایران و بدنه حاکمیتی رژیم پهلوی، و در نتیجه تعامل با ملی‌گرایان خوشنام و تلاش برای سوار شدن بر موج انقلاب و تشکیل دولت آشتی ملی شریف‌امامی و بعد دولت بختیار و مذاکرات مختلف با مخالفان انقلابی و ناراضیان سیاسی را ترتیب دادند. اگر در یک سیر خطی مسیر تعامل این دو گروه ترسیم گردد، سردرگمی و نابسامانی در تصمیم‌گیری‌ها مشخص می‌شود که این نابسامانی قطعا معلول همان فروپاشی روانی و اخلاقی حامیان فداکار و فعال شاه بود. نگاهی به رویدادهای سیاسی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی نحوه این تعامل را آشکار می‌سازد؛ از این رو در ادامه این وقایع، که در نهایت به پیروزی انقلاب منتهی شدند، برحسب زمان وقوعشان ذکر گردیده‌اند: دولت آموزگار آتش‌زدن سینما رکس و وعده وحشت بزرگ توسط شاه،تداوم مخالفت‌ها،روی کار آمدن دولت آشتی ملی شریف‌امامی با وعده مبارزه با فساد،تداوم مخالفت‌ها اعلام حکومت نظامی در تهران و شهرستان‌ها و کشتار تظاهرکنندگان در هفده شهریور،تشدید و تداوم مخالفت‌ها،تشکیل دولت نظامی ازهاری،تداوم مخالفت‌ها،فقدان اتخاذ یک سیاست خشونت‌بار و سکته نخست‌وزیر با کابینه‌ای با هفت وزیر،تداوم مخالفت‌ها،روی کار آمدن دولت بختیار،اعزام ژنرال رابرت هایزر به ایران، رفتن شاه از ایران، تلاش هایزر برای سازماندهی نظامیان و اجرای کودتا، مذاکرات سفارت امریکا با مخالفان ملی‌گرا،اقدام نظامیان برای وقوع کودتا و اعلام حکومت نظامی از ساعت 5/4 بعدازظهر، فرمان امام‌خمینی(ره) مبنی بر حضور مردم در خیابان‌ها، شکست حکومت نظامی و سقوط سلطنت پهلوی و دولت بختیار. نکته مهمی که درخصوص استراتژی تخریب نظام سیاسی نباید ناگفته بماند آن است که ممکن است گروه‌های سیاسی مختلف راه‌حل‌های متعددی پیش روی مردم بگذارند؛ به عنوان نمونه سازمان مجاهدین خلق مبلغ استراتژی نبرد مسلحانه بود و همچنین سازمان چریک‌های فدایی نیز به همین اصل کلی معتقد بودند. به منظور ترویج این استراتژی آثاری چون «نبرد مسلحانه استراتژی و تاکتیک» از مسعود احمدزاده تالیف، و بحث‌های فراوان درخصوص اولویت نبرد و جنگ شهری یا نبرد در جنگل و روستا انجام گردید و اتفاقاتی هم به صورت موازی سازمان داده شد. با این همه باید به این مساله توجه کرد که ممکن است اقلیتی از مخالفان فداکار یک نظم سیاسی و حاکمیت به دلایل مختلف به این استراتژی اقبال نشان دهند، اما اینکه بتوانند اکثر مردم جامعه را متقاعد و مجاب به استفاده از استراتژی پیشنهادیشان بنماید جای تامل بسیار دارد؛ به عنوان نمونه مردم هند به استراتژی مبارزه منفی مهاتما گاندی پاسخ مثبت دادند و به آن اعتماد، و با آن همراهی نمودند، اما همین عده به گونه‌های نبرد مسلحانه علیه انگلیسی‌ها جواب رد داده بودند؛ چراکه حفظ و بقای خود را بر هر چیز دیگر ترجیح می‌دادند. در عین حال ممکن است یک استراتژی تخریب، خطرساز و منتهی به مرگ قطعی مبارزان و بخشی از مردم شود، اما با این حال مردم بدان رضایت دهند؛ همانند استراتژی عملیات شهادت‌طلبانه در فلسطین، و نیز استراتژی ایستادگی در برابر گلوله در ایران به رغم کشتار هر روزه رژیم پهلوی که به تعبیر میشل فوکو «مردم ایران یکسال است که هر روز کشته می‌دهند اما باز هم به تظاهرات بازمی‌گردند و به اعتراضات خود ادامه می‌دهند»؛[5] چرا که به روش مبارزه پیشنهادی امام‌خمینی(ره) اعتماد کرده بودند و به‌رغم مخاطرات آن‌ ــ که اتفاقا کم خطرترین و مسالمت‌آمیزترین روش مبارزه با رژیم پهلوی بود، ولی امریکا و رژیم پهلوی سعی می‌کردند با خشونت با آن مقابله نمایند ــ رضایت دادند. بنابراین تخریب نظام سیاسی به دست گروه‌های مختلف، ارائه استراتژی عملیاتی انقلاب توسط امام‌خمینی(ره)، پذیرش آن از سوی مردم و تعاملشان براساس این استراتژی عملیاتی اصلی‌ترین عامل سقوط رژیم پهلوی بوده است، هر چند ایده‌پردازی امام‌خمینی(ره) درخصوص آینده سیاسی نیز از دیگر عوامل مهم در این تحول تاریخی به شمار می‌رود. تخریب نظام سیاسی چرایی سقوط رژیم پهلوی را شاید بتوان با کمک فرضیه‌های زیر پاسخ داد: 1ــ فروپاشی درونی: فروپاشی ناشی از سست‌شدن بنیان‌های درونی یک سیستم و غلبه بیماری درونی، اعم از فساد، ظلم و فقدان کارآمدی مشروعیت، است و فروریختن سیستم را سبب می‌شود. این قاعده‌ای پذیرفته شده است که نظام‌های سلطنتی به خاطر بافت و شرایط اجتماعی و روانی حاکم بر روحیات حکومتگران و رشد فساد و تنبلی در میان نسل‌های بعدی حکومت سلطنتی در گذر زمان محکوم به شکست و ازهم‌پاشیدگی هستند. اما نظام سلطنتی پهلوی در اوج شکوفایی و قدرت و سازماندهی قدرت سیاسی، اقتصادی و فرهنگی خود سقوط کرد، در حالی که ایالات متحده، چه به لحاظ هدایت و فرماندهی عملیات ضدشورشگری به صورت خونین و خشونت‌بار و چه به لحاظ رایزنی‌های سیاسی برای سوار شدن بر حرکت شورش علیه حکومت پهلوی و چه به لحاظ حمایت‌های بین‌المللی، نهایت حمایت را در مورد حکومت محمدرضا پهلوی انجام داد. از طرفی حکومت پهلوی تا مدت‌ها انسجام اولیه خود را نیز در سیر مبارزه با نیروهای انقلابی حفظ کرد و ساز و کارهای سازمانی متعددی را برای مبارزه علیه مخالفان سازماندهی نمود. بنابراین به‌رغم وجود فساد اداری و ظلم و ستم، به علت ثروتمند بودن دولت، که ناشی از درآمدهای نفتی بود، امکان هرگونه بهره‌مندی از قدرت سازمان‌یافته علیه مخالفان در شرایط معمولی وجود داشت. بنابراین فرضیه فروپاشی سلطنتی در مراحل اولیه به طور طبیعی نامعقول و نادرست است، ضمن آنکه فرضیه فروپاشی دلایل وقوع انقلاب و تغییرخواهی و رهایی از نظام سیاسی تلفیق‌شده از سیطره خارجی و استبداد داخلی همراه شاهان و شاهک‌های مختلف منطقه‌ای (که خود پدیده‌ای جدی برای تحقیق در تاریخ معاصر ایران است) و الیگارشی حاکم را عملا نادیده می‌گیرد و نیز موضوع مبارزه خونین مردمی که حاضر شدند زندان بروند، مجازات شوند، اعدام گردند و در قبور مخفی به خاک سپرده شوند یا در خیابان‌ها در مقابل گلوله بایستند برای اینکه نظام سلطنت پهلوی با همه اجزای الیگارشی داخلی و حامیان خارجی‌اش از قدرت کنار گذاشته شود. 2ــ خواست تغییر فداکارانه نظام سیاسی: مساله خواست تغییر، موضوع مهمی است که به دلایل مختلفی در ایران مطرح شد و اتفاق افتاد. این دلایل عبارت‌اند از: الف‌ــ تعارض شدید فرهنگی میان حاکمیت و مردم: مساله اسلام‌ستیزی حکومت پهلوی که در جلوه‌های مختلفی چون کشف حجاب، نفی ارزش‌های اسلامی، نفی و ممنوعیت عزاداری سیدالشهداء(ع) (در زمان رضاخان) و مقابله با چهره‌های مذهبی، و محدودیت و حذف آنان از مناصب اداری و سازمانی، تبلیغ سازمان‌یافته مذاهب ساخته شده به دست استعمار چون بهائیت، و همچنین یهودیت و مسیحیت و تبلیغ ارزش‌های مفروض این مذاهب، بی‌بندوباری اخلاقی بسیار گسترده خانواده سلطنت و «شاهان و شاهک‌ها» و الیگارشی حاکم در شقوق و چهره‌های مختلف از موارد تعارض فرهنگی میان دستگاه سلطنت و مردم مومن و مسلمان ایران ــ که بر ارزش‌های اخلاقی پایبندی عمومی دارند ــ بود. نکته مهم اینجاست که تعارض شدید فرهنگی میان مردم و نظام سلطنت به حدی بود که جامعه و مردم را به رمز بی‌تحملی رسانید. شخصیت اخلاقی اعضای خانواده سلطنت القاکننده این احساس بود که انسان‌های فاسدالاخلاقی بر آنان حکومت می‌کنند که به هیچ روی شایستگی چنین‌کاری را ندارند. به عنوان مثال می‌توان به جلسه ملاقات کارتر و شاه در سفر کارتر به تهران در شب ژانویه 1979.م (20 محرم همان سال) اشاره کرد. کیفیت حضور شاه و همسرش در این جلسه و سرکشیدن جام‌های شراب به صورت علنی در ایام عزاداری حضرت سیدالشهداء در نزد بسیاری امری عادی تلقی گردید یا سیاست‌مداران و حکومتگران آن را نشانه قدرت روزافزون شاه تلقی می‌نمودند. ولی همین مساله به ظاهر ساده و سوالات در مورد آن شکاف گسترده‌ای بین ملت مسلمان و سلطنت پهلوی ایجاد کرد. جشن‌های 2500 ساله و جشن هنر شیراز، تغییر تاریخ هجری شمسی به تاریخ موهوم شاهنشاهی همگی تلاش یهودیان در مسیر سیطره فرهنگی بر مسلمانان تلقی می‌شد که اتفاقا درست بوده است؛ چرا که اگر به بسیاری از چهره‌های فرهنگی دستگاه حاکمیت نگاه کنیم، متوجه می‌شویم که مارکسیست‌های سابق و یهودیان و بهاییان در آن به صورت گسترده حضور داشته‌اند.[6] احساس خودکم‌بینی در برابر خارجیان و اروپاییان را، که به نوعی احساس ازخودبیگانگی اجتماعی نیز منتهی شده بود، حکومت به طور رسمی و غیررسمی تبلیغ و ترویج می‌کرد؛ به طوری که در جشن‌ها، از جمله جشن 2500 ساله، علاوه بر واگذاری همه امور به اسرائیلی‌ها و فرانسوی‌ها حتی میوه، گوشت گاو، گوسفند و غاز و کارگران سلف‌سرویس را نیز از فرانسه وارد می‌کردند.[7] این در حالی بود که مردم کشور از گرسنگی و فقر در نهایت حسرت زندگی می‌کردند. سینماها، مراکز مشروب‌فروشی، و خانه‌های فساد، از مظاهر فرهنگ نوین و مدرن رژیم پهلوی بود که عامه مردم به شدت از آن‌ها منزجر بودند و تاثیری که این امکان در گسترش فساد اخلاقی و تهدید نظام خانواده بر جای گذاشته بودند شرایط تحمل‌ناپذیری را به وجود آورده بود. این واقعیتی است که بخش اعظمی از مردم ایران به خاطر مسائل اخلاقی، فرهنگی و سیاست‌های اسلام‌ستیزانه رژیم پهلوی دچار شرایط تحمل‌ناپذیر در زندگی شده و به دنبال مفرّی از شرایط حاکم بودند. ضمن آنکه به دنبال برقراری یک نظام کمونیستی ناشناخته نیز نبودند. بنابراین اعتراضات فرهنگی حضرت امام‌خمینی در مبارزه با فساد به آنان احساس همدلی و هم‌نوایی داد و آنان را تحت شعار واحد مبارزه با سیاست‌های فرهنگی اسلام‌ستیزانه حاکم بسیج و متحد ساخت. نکته در خور توجه آن است که بسیاری از عواملی که سبب ایجاد روحیه فداکاری و ستم‌ستیزی شهادت‌طلبانه شد در همین مقوله تعارض فرهنگی میان حاکمیت و اسلام و ارزش‌های اسلامی نهفته است و اقناع مخالفان در فداکاری و شهادت‌طلبی بیش از آنکه مقوله‌ای سیاسی باشد امری فرهنگی و در ارتباط مستقیم با چگونگی نگرش به فلسفه زندگی است. باید اذعان کرد که هیچ مرد سیاسی حاضر نیست به خاطر اهداف سیاسی صرف نظیر آزادی انتخابات یا آزادی مطبوعات به مبارزه تا سر حد مرگ دست زند. اما مردان دیندار و اصول‌گرا یا غیر دیندار شرافتمند برای حفظ حیثیت اخلاقی فرد و جامعه و نوامیس و ارزش‌های آن با کمال رضایت سلول زندان را تحمل می کنند و به استقبال شهادت می‌روند.[8] بنابراین نگارنده معتقد است کانون و محور اصلی فداکاری مخالفان فداکار رژیم پهلوی و به تبع آن مخالفان فعال و عادی و ناراضیان، متوجه سیاست‌ها و رفتارهای فرهنگی حاکمیت و الیگارشی آن بوده است. توجه به مطالب وصیت‌نامه‌های سیاسی مخالفان فداکار، که معتبرترین اسناد علل فداکاری آنان در مخالفت با رژیم پهلوی است، تا حدود زیادی گویای این واقعیت است که البته از دید بسیاری از ناظران و محققان داخلی و به ویژه محققان غربی مکتوم مانده است. ب‌ــ تعارض سیاسی: مداخله کاملا فعالانه و آشکار انگلستان و امریکاییان در روی کار آمدن حاکمیت پهلوی‌ها و تداوم آن بسیار موثر بوده است. به عبارتی حکومت پهلوی را می‌توان انگلیسی‌الحدوث و امریکایی‌البقا نامید. ساختار قدرت این حاکمیت براساس حمایت بیگانگان بود؛ بیگانگانی که در نگاه مردم ایران و به درستی دشمنان دیرینه اسلام و ایران محسوب می‌شدند. حمایت تام و تمام امریکا و انگلیس و مهم‌تر از همه اسرائیل و دفاع جانانه رژیم پهلوی از منافع غرب در ایران و مبارزه شدید با هرگونه مخالفت با منافع آن‌ها در ایران این واقعیت را به جامعه منتقل کرد که این حاکمیت مامور و مدافع منافع بیگانگان مسلط بر کشور است و به تعبیری کشور در اشغال نامحسوس بیگانگان می‌باشد.[9] این احساس با دلایل و شواهد مختلف در جامعه وجود داشت. کودتاهای سوم اسفند 1299 و 28 مرداد 1332، تشکیل ساواک، تقویت ارتش و ژاندارم منطقه خلیج فارس شدن، تصویب لایحه کاپیتولاسیون و تبعید مرجعیت تقلید شیعیان به خاطر اعتراض به تصویب آن، حضور مستشاران بی‌شمار امریکایی در عرصه ارتش، اقتصاد، سیاست و امنیت ایران و آزادی بی‌حد و حصر آنان، تاثیر بسیار زیاد اسرائیل در ترسیم سیاست‌گذاری‌های منطقه‌ای ایران، مواجهه با مخالفان و ناراضیان نسبت به بهره‌مندی بیگانگان از مواهب مختلف کشور و اعدام و شکنجه بی‌دلیل و بی‌رحمانه این مخالفان ــ به حدی که به مرگ ده‌ها نفر جوان تحصیل‌کرده، روحانی و مجتهد در زیر شکنجه منتهی شده بود ــ حکایت از این واقعیت داشت که مبارزه با رژیم پهلوی مبارزه با اشغالگران خارجی است. اظهارات حضرت امام‌خمینی، نگاهی به وصیت‌نامه مبارزان سیاسی، اعلامیه گروه‌های سیاسی مبارز و مخالفان رژیم پهلوی و مهم‌تر از همه اسناد و دست‌نوشته‌های باقی‌مانده پهلوی‌ها، از جمله یادداشت‌های اسدالله علم، همگی حکایت گویایی بر ضرورت یگانه‌ستیزی و ستم‌ستیزی فداکارانه توسط مخالفان فداکار است. مدّاقه در اظهارات امام‌خمینی(ره) به خوبی روشن می‌سازد که ایشان در استراتژی مبارزاتی و تخریب نظام سیاسی به هیچ روی عوامل داخلی را هدف قرار نداد و عمدتا از آنان به عنوان عوامل بدبخت بیگانه یاد می‌کرد و بیشتر حملات ایشان متوجه امریکا، اسرائیل و انگلیس بود و شاه به عنوان نماینده آنان آماج حملات امام‌خمینی قرار گرفت و نه به عنوان یک قدرت مستقل. به همین خاطر طرح شعار «استقلال، آزادی» و «نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی»، چه در بعد فرهنگی و چه در بعد سیاسی، امنیتی و اقتصادی، به نوعی رهایی از سلطه استبداد داخلی و استعمار خارجی توجه تام داشته است.[10] خشونت‌گستری و خشونت‌ستیزی رژیم پهلوی در عرصه مبارزه با مخالفان، که به نوعی به گسترش دامنه مخالفت فداکارانه منتهی گشته و خود دامن‌گستر نوعی احساس مظلومیت در عین انتقام‌گیری از حکومت شده بود، با ابزار و امکانات بسیار پیشرفته و گسترده انجام می‌شد. خشونت‌گستری رژیم پهلوی نوعی احساس به جان آمدن در میان مخالفان، خانواده‌های آنان و همسویان اعتقادی با آنان را سبب شده بود که این احساس «به جان آمدن» و «کارد به استخوان رسیدن» در پی هر کشتار و هر شهادت روزافزون می‌شد. فرار جامعه از خشونت غیرمنطقی و نامشروع رژیم پهلوی، اعم از زندان، شکنجه‌های بی‌حد و حصر[11] و کشتار خیابانی افزایش احساس فداکاری حق‌طلبانه را باعث شد و این امر حرکت بسیج مخالفان را تسریع، و ازهم‌پاشیدگی درون‌سیستمی را تسهیل کرد و هرچه رویارویی امریکا با مردم ایران، که توسط شاه، ارتش و ساواک انجام می‌شد، شدت می‌یافت، قدرت منسجم ملت تحت رهبری حضرت امام‌خمینی شکننده‌تر و آشتی‌ناپذیرتر می‌شد و این آشتی‌ناپذیری را تا حد مجازات‌های سنگین تیرباران‌های اوایل انقلاب فرماندهان نظامی و امنیتی رژیم پهلوی گسترش داد. استراتژی تاسیس نظام سیاسی سیر برون‌رفت از شرایط بحرانی انقلاب بدون استراتژی تخریب نظام سیاسی ناتمام و ناقص است و در صورت فقدان این استراتژی دوره گذار به مرحله بحران تاسیس نظام سیاسی منتهی به کوچه‌بن‌بست پریشانی و بحران سیاسی و منازعه داخلی بسیار خونین و سوار شدن دشمنان انقلاب بر برج بحران ناشی از تغییر بدون برنامه نظام سیاسی تبدیل خواهد شد. منظور ما از استراتژی تاسیس نظام سیاسی آن است که مخالفان سیاسی یک حاکمیت ــ که مدعی ستم‌ورزی و بی‌عدالتی سیاست‌های حاکمیت و بدنه اجرایی آن و پیوند آن با قدرت‌های سلطه‌گر خارجی هستند و با ادله فوق ضرورت برون‌رفت از حاکمیت را مطرح می‌نمایند و جامعه نیز به خاطر تحمل‌ناپذیر بودن شرایط حاکم بر خود با آن‌ها هماهنگ، و در مسیر تغییر و تخریب نظام سیاسی بسیج می‌شود ــ باید طرحی نو را در حاکمیت مطرح نمایند و از تاسیس یک نظم جدید سیاسی و اجتماعی سخن گویند. به عنوان نمونه مخالفان حاکمیت استبدادی قاجار در قضیه نهضت عدالت‌خواهی و درخواست عدالت‌خانه، با وجودی که به مقوله ضرورت برون‌رفت از شرایط حاکم رسیده بودند، به مقوله تخریب نظام سیاسی به طور جدی باور نداشتند و در مسیر آن نیز عمل نکردند. آن‌ها از آنجایی که هیچ‌گونه پایه نظری برای تخریب کردن یا نکردن نظام سیاسی وقت و نیز طرحی برای حاکمیت جانشین نداشتند، به ناگاه در معرض ایده جدید پیشنهادی سفیر انگلیس تحت عنوان درخواست مشروطه قرار گرفتند و از آن به بعد عدالت‌خواهان به مشروطه‌خواهان تبدیل شدند؛ همانند سوسیال‌دموکرات‌های کوبایی که در مبارزات فیدل کاسترو علیه باتیستا، به علت فقدان ایدئولوژی و برنامه تاسیس نظام سیاسی، به هنگام قرار گرفتن در معرض پیروزی به ناچار به مارکسیسم روی آوردند و به تعبیر فیدل کاسترو «انقلاب ما ایدئولوژی نداشت و ناچارا ایدئولوژی را از مارکسیسم وام گرفت»، البته انقلاب کوبا چند سال بعد از پیروزی، ایدئولوژی نظم سیاسی جدید را نیز مطابق الگوی مارکسیستی سازمان داد؛ چرا که پس از پیروزی در سال 1959.م، به سال 1965.م حزب کمونیست کوبا را به کمک ارنستو چه‌گوارا، انقلابی مارکسیست آرژانتینی، پایه‌گذاری کرد.[12] چه باید کرد؟ به سوال مهم «چه باید کرد؟»، در بحبوحه مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی، پاسخ‌های متعددی داده شد؛ چرا که جامعه ایران به دلایل مختلف در معرض یک انتخابی بزرگ بود. الگوهای پیشنهادی در این زمان متعدد بود که بعضی از آن‌ها به شرح زیر است: 1ــ حفظ حاکمیت: بسیاری از طرفداران رژیم پهلوی که به اقتدار شاه پایبند و متکی بودند از این الگو حمایت می‌کردند. این دسته همان کسانی بودند که مبارزه خشونت‌گرایانه رژیم پهلوی را به انجام می‌رساندند یا از آن حمایت می‌کردند که در شرایط انقلابی به شدت منزوی و هدف حملات انقلاب گردیدند. این عده طرفداران سلطنت مطلقه و دیکتاتوری شاه محسوب می‌شدند؛ چرا که خود از وضع موجود منتفع بودند. نظامیان هوادار رژیم پهلوی و عوامل بوروکراسی و الیگارشی موجود مدافع این نظریه بودند، هرچند تعدادی از طرفداران جدی این نظریه به نوع و نحوه حکومت شاه نیز به دیده تردید می‌نگریستند و باور داشتند که این وضع خطرناک است.[13] 2ــ حفظ حاکمیت موجود با رعایت سلطنت مشروطه: بسیاری از موافقان یا ناراضیان از وضع سلطنت مطلقه ناخشنود بودند، اما به تغییر آن باور نداشتند. این باور نداشتن به تغییر به دو دلیل عمده بود: الف‌ــ باور نداشتن به تغییر به علت ضرورت حفظ نظم موجود: بسیاری نظیر شاپور بختیار، آیت‌الله شریعتمداری، ایرج اسکندری به حفظ قانون اساسی، یعنی سلطنت شاه بدون حکومت آن، معتقد بودند؛ چراکه پیوندهای ملموس آن‌ها با رژیم پهلوی آشکار بود، اما به علت تردد در میان مخالفان به این واقعیت رسیده بودند که حفظ سلطنت مطلقه شکننده و نابودکننده آن خواهد بود. بسیاری از نویسندگان همکار رژیم پهلوی در ایام واپسین حاکمیت پهلوی شعار دفاع از قانون اساسی را مطرح کردند و شاپور بختیار نیز با بسیج همه امکانات سلطنت‌طلبان تجمع هواداران قانون اساسی مشروطه سلطنتی را در استادیوم امجدیه سازمان داد. ب‌ــ باور نداشتن به تغییر به علت باور فقدان قدرت: عده‌ای از ناراضیان و حتی مخالفان فعال رژیم پهلوی باور نداشتند که می‌توان سلطنت را از جای کند و ساقط کرد. بنابراین چنین نتیجه می‌گرفتند که چون نمی‌توان به دلیل حمایت ابرقدرت‌ها آن را تغییر داد، پس باید به تعدیل آن اقدام کرد. رهبران نهضت آزادی، از جمله مهندس بازرگان، از این دسته از مخالفان بودند که باور داشتند نظام بین‌المللی امکان و فرصت لازم را برای ایجاد تغییر حکومت در ایران نخواهد داد. 3ــ جمهوری: بسیاری از ناراضیان ملی‌گرای پهلوی که در شرایط انقلابی به این نتیجه رسیده بودند که حاکمیت پهلوی بر جای نمی‌ماند شعار جمهوری و دموکراسی مردم بر مردم را طرح کردند. از مدافعان نظریه جمهوری در ایران می‌توان از دکتر کریم سنجابی، دکتر شایگان و جبهه ملی ایران نام برد. هرچند سال‌ها قبل شعار جمهوری‌خواهی هر از چند گاهی توسط ناراضیانی درون سیستم، چون علی امینی و طرفدارانش، و ناراضیان مخالف شده چون احمد آرامش مطرح شده بود،[14] واقعیت این است از نظریه جمهوری‌خواهی هیچ متن در خور توجهی در جهت سازوکار آن با داخل کشور ایران منتشر نشده بود. 4ــ جامعه بی‌طبقه توحیدی: شعار جامعه بی‌طبقه توحیدی را که سازمان مجاهدین خلق مطرح کرده بود فاقد مانیفست لازم برای طرح یک حکومت بود. این شعار عملا مبهم و در عین حال شعار بود و هیچ پایه نظری و عملی معینی را ترسیم نمی‌کرد. طرفداران این نظریه، که بسیار با حرارت از آن دفاع می‌کردند، بیشتر به نوعی عدالت اجتماعی از نوع برابری امکانات و فرصت‌ها توجه داشتند، ولی این طرف فاقد نظریه سازمان‌یافته برای اداره جامعه، و در عین حال فاقد پایه‌های لازم برای چارچوب‌بندی‌های آتی و همچنین فاقد یک متن در خور بررسی بوده‌است. سازمان مجاهدین اعلام کرد که برای اثبات جمهوری اسلامی نیازی به رفراندوم نیست، با وجود این به طور مشروط و به شرط آن‌که موضع ضدارتجاعی و ضدامپریالیستی داشته باشد بدان رای خواهد داد. 5ــ حکومت کارگری دیکتاتوری پرولتاریا: شعار دیکتاتوری پرولتاریا و حکومت کارگری که شعار عمده گروه‌های مارکسیست تندرو در این زمان محسوب می‌شد نیز فاقد یک متن و مانیفست ارائه شده به جامعه بود. ضمن آنکه باورمندان این نظریه به نوعی وام‌گیری از نظریه مارکسیست‌های برون‌مرزی رضایت داده بودند. هرچند حزب توده از اواسط دهه 1340 به نوعی مانیفست اجرایی رسیدند، این مانیفست درون حزبی بود[15] و به صورت یک ایده مطرح اجتماعی درنیامده بود. هرچند حزب توده اعلام کرد که به طور استراتژیک موافق جمهوری اسلامی است و به آن رای خواهد داد، سازمان چریک‌های فدایی خلق و حزب تجزیه‌طلب دموکرات کردستان با رفراندوم جمهوری اسلامی مخالفت، و آن را تحریم کردند.[16] 6ــ جمهوری دموکراتیک اسلامی: جمهوری دموکراتیک اسلامی عکس‌العمل انفعالی ملی‌گرایان و نهضت آزادی در برابر موضع حضرت امام‌خمینی(ره) مبنی بر اعلام جمهوری اسلامی بود[17] تا بتوانند از این طریق از برقراری نظام اسلامی براساس مفروضات امام‌خمینی و ولایت فقیه جلوگیری نمایند. جالب این است که بانیان نظریه جمهوری دموکراتیک اسلامی، تا مدتی پیش، از شعار «شاه سلطنت کند و نه حکومت» حمایت می‌کردند. مدافعان اندیشه جمهوری دموکراتیک اسلامی فاقد هرگونه نظریه پیشنهادی منسجم در این خصوص بودند و به واقع هنوز خود آن‌ها نیز نمی‌دانستند از چه چیزی دفاع می‌کنند و چه رویایی در سر دارند. 7ــ جمهوری اسلامی: شکل‌گیری نهایی نظریه حکومت اسلامی، که در سال 1348 حضرت امام‌خمینی در نجف در ضمن درس خارج فقه‌شان مطرح کرد، نوعی اتخاذ استراتژی تاسیس حاکمیت بود. با کتاب «ولایت فقیه» یا «حکومت اسلامی»، ایشان گام مهمی را در ساماندهی نظریه حکومتی خویش برداشت. هرچند در کتاب «کشف‌الاسرار» نیز به نوعی به این نظریه اشاره شده[18] و بر ضرورت برون‌رفت تاکید گشته بود، امام‌خمینی در کتاب «حکومت اسلامی» بر ضرورت تخریب نظم سیاسی آن زمان و تاسیس یک نظام سیاسی جدید براساس آرمان‌های اسلام و تشیع تاکید کرد.[19] تاثیر نظریه حکومت اسلامی بر جامعه سیاسی آن بود که این نظریه به آرمان سیاسی نیروهای مذهبی، یعنی بخش اعظم و اصلی نیروهای انقلاب اسلامی، تبدیل شد و جرأت مخالفان را در فداکاری و تلاش برای تخریب نظم سیاسی حاکم بالا برد و افق روشن‌تری را پیش روی مردم ایران گذاشت. طرح تاسیس نظام سیاسی مبتنی بر جمهوری اسلامی، تلفیق آرمان‌های مختلف گروه‌های سیاسی همسو با گرایش اسلام‌گرایانه بود. این طرح تاسیس در گسترش روزافزون مطالبات انقلابی مردم به شدت موثر بود و ضرورت دست‌یازیدن به آن را در میان قشرهای مختلف جامعه بدیهی نمود. گرایش اسلام‌خواهی مردم ایران و مبارزه با اسلام‌ستیزی رژیم پهلوی، که زمینه‌ساز اجرای عملیات انقلاب و تخریب نظام سیاسی پهلوی با ویژگی‌های خاص خود شد، زمینه منطقی گرایش مردم به صورت گسترده به جمهوری اسلامی را فراهم کرد؛ چرا که در قالب مفروض حکومت جمهوری اسلامی، مردم ایران دموکراسی و اعمال قوانین اسلامی را با هم می‌دیدند و اتفاقا همین مساله گسترش روزافزن خواست تغییر در نظم سیاسی ایران را سبب شد و گسترش این خواست با گرایش شدید فداکاری شهادت‌طلبانه به ناپایدارتر کردن پایه‌های حکومت پهلوی‌ها انجامید تا جایی که آن را به سقوط کامل کشاند و باقی‌مانده نیروهای سلطنت‌طلب درون سیستم حاکمیت را، به علت فقدان قدرت فداکاری برای حفظ حاکمیت، دچار فروپاشی و اضمحلال کرد؛ همانند تکه یخی که بر اثر ضربات متعدد خرد گشت و بر اثر حرارت به‌وجودآمده انقلابی نیز دچار ذوب و از هم‌پاشیدگی شد؛ از هم پاشیدنی که مبتنی بر قوانین و قواعد خاص آن بود و هیچ قدرت دیگری توان غلبه تام بر مردم نداشت تا از ذوب شدن یخ استبداد پهلوی جلوگیری نماید. پی‌نوشت‌ها [1]ــ هما سرشار، خاطرات شعبان جعفری، تهران، نشر آبی، 1381، صفحات متعدد. [2]ــ همان، صفحات متعدد. [3]ــ حسن طوفانیان، خاطرات، تهران، نشر زیبا، 1382، ص82 [4]ــ همان، ص90 [5]ــ میشل فوکو، ایرانیها چه رویایی در سر دارند، ترجمه حسین معصومی همدانی، تهران، 1380، ص17 [6]ــ هلمز سینیتا، خاطرات همسر سفیر، ترجمه اسماعیل زند، تهران، اطلاعات، ص79 [7]ــ بزم اهریمن، تهران، مرکز بررسی اسناد وزارت اطلاعات، 1379، صفحات متعدد. [8]ــ احمد احمد، خاطرات، به کوشش محسن کاظمی، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1380، صفحات متعدد. [9]ــ ویلیام سولیوان، ماموریت در ایران، ترجمه محمد مشرقی، ص210 [10]ــ امام‌خمینی طلیعه انقلاب اسلامی، ص285 [11]ــ رضا براهنی، بولتن خبرگزاری پارس، ش236، ص5 [12]ــ خاطرات ارنستو چه گوارا، ترجمه محمدعلی عمویی، تهران، نشر اشاره، 1381، ص8 [13]ــ اسدالله علم، یادداشت‌ها، جلد اول، صص414ــ413 [14]ــ احمد آرامش، هفت‌سال در زندان آریامهر، تهران، بنگاه نشر و ترجمه کتاب، 1358، صفحات متعدد. [15]ــ نورالدین کیانوری، خاطرات، تهران، اطلاعات، صفحات متعدد. [16]ــ کیهان، 9 فروردین، ص2 [17]ــ کیهان، 13 اسفند 1357، ص1 [18]ــ امام‌خمینی، کشف‌الاسرار، بی‌جا، بی‌تا. [19]ــ امام‌خمینی، ولایت فقیه یا حکومت اسلامی، بی‌تا، بی‌جا. منبع: ماهنامه / زمانه منبع بازنشر سایت پهلویها

چرا رژیم پهلوی سقوط کرد؟ (عامل دین ستیزی)

رجایی، غلامعلی تقابل مذهب و حاکمیت - و بعدها دو نهاد دین و دولت - از ابتدای تشکیل جوامع بشری همواره یکی از موضوعات مهم در تاریخ است. درباره اینکه رژیم شاهنشاهی با برخورداری از پشتیبانی گسترده منطقه­ای و بین­المللی و تکیه برابر قدرتهای بزرگ چرا سقوط کرد و با قیام و مخالفت مردم فروپاشید می­توان به علل و عوامل مهم و متعدد داخلی و خارجی و طبیعی و غیرطبیعی- ماورائی - اشاره کرد. هر کدام از آنها جدا از سهمی که در کنار سایر علل و عوامل برعهده دارند به تنهایی نقش مهمی در فروپاشی و اضمحلال رژیم سلطنتی پهلوی دوم ایفا کرده­اند. صرفنظر از اهمیت همه علل و عوامل دخیل در این فروپاشی، موضوع دین ستیزی خاندان پهلوی و چالش و مخالفت آنها بامقوله دین اسلام واحکام آن که به موجب قانون اساسی، شاه سوگند خورده بود از آن پاسداری نماید. نقش بسیارتعیین کننده و تسریع کننده­ای در زوال سلطنت پهلوی داشته است. تا جایی که شاید بتوان با توجه به مولفه­هایی مانند گرایش و اعتقاد اکثریت ملت ایران به اسلام و رهبری بلا منازع دینی امام خمینی که از پایگاه و جایگاه مرجعیت دینی به مبارزه با شاه برخاست و رژیم سلطنتی را برانداخت آن را مهمترین عامل سقوط سلطنت پهلوی­ها دانست. این موضوع آنقدر اهمیت دارد که با استناد به فرمایشات امام می­توان چنین ادعا کرد که اگر پهلوی اول که آغازگر سیاست ستیز با دین بود و اوج آن را می­توان در اجرای قانون ننگین کشف حجاب دید. پس از او پهلوی دوم که سیاست پدر را دراین جهت ادامه داد، در این جهت حرکت نمی­کردند و به نصایح و نگرانی­های علما و مراجع دینی در رعایت حریم دین و متدینین توجه می­کردند آنگونه که امام خمینی بعدها گفت شاید این انقلاب اتفاق نمی­افتاد: «آن وقتی که قبل از 15 خرداد که خوب یک اجتماع کوچکی برای مخالفت با آن چیزهایی که آن وقت واقع شده بود تشکیل شد آن وقت چنانچه شاه مخلوع به ما یک روی خوشی نشان می داد، این انقلاب حاصل نمی شد. اگر قبول می­کرد ما مسائل خیلی بزرگی آن وقت نداشتیم.»(صحیفه نور /ج15/ص 197) اشاره امام به ماجرای مدرسه فیضیه و حوادث بعد از آن است که ریشه در حوادث چند ماه قبل و رویارویی ایشان با دولت و شاه در نیمه دوم سال 1341 دارد. در16مهرماه این سال، دولت علم لایحه انجمن­های ایالتی و ولایتی را در هیئت دولت تصویب و درصدد اجرای آن بود. به موجب این لایحه واژه اسلام از شرایط رای دهندگان و انتخاب شوندگان حذف و انتخاب شوندگان نیز در مراسم تحلیف به جای سوگند به قرآن می­توانستند به کتاب آسمانی سوگند بخورند . وقتی اسدالله علم به اخطار امام وسایر مراجع و علمای سرتا سر کشور که به دعوت امام به قم آمده و در این باره نگرانی خود را اعلام و لغو فوری آن را خواسته بودند توجهی نکرد امام دامنه اعتراض خود رامتوجه شاه نمود و از او خواست به نخست وزیر دستور دهد این مصوبه را لغو نماید: «مستدعی است امر فرمایید مطالبی را که مخالف دیانت مقدسه ومذهب رسمی مملکت است از برنامه­های دولتی حذف نمایند.» حرکت­هایی نظیر تجمع علمای شهرستانها برای مشورت در این باره و اتحاد آنها در اعتراض به دولت که در تلگراف­های مکرر خود را نشان داد و صدور بیانیه در جهت آگاه سازی مردم - که پیشنهاد امام بود- از عمق این توطئه و ارسال تگراف همه مراجع قم به دولت واظهار نگرانی مراجع نجف دراین زمینه که تا آن زمان از سوی علمای دین سابقه نداشت کافی بود شاه را متوجه اهمیت موضوع کند. اما شاه این مطلب را مهم ندانست و در تلگرافی که شش روز بعد به امام و سه تن از مراجع قم مخابره کرد این تغییرات را غیر مهم و از مقتضیات زمانه دانست و تصمیم درباره آن را به دولت محول نمود. بی­اعتنایی علم به نامه بعدی امام وعلما موجب شد امام در تلگرافی که لحن آن تندتر از قبل بود به شاه بنویسد: « آقای علم گمان کرده با تبدیل کردن قسم به قرآن مجید به کتاب آسمانی ممکن است قرآن کریم را از رسمیت انداخت... انتظار ملت مسلمان آن است که با امر اکید آقای علم را ملزم فرمایید از قانون اسلام و قانون اساسی تبعیت کند و از جسارتی که به ساحت قرآن کریم نموده استغفار نماید.» با بی­اعتنایی علم به این هشدار و اخطار، امام در تلگراف تندتری از علم خواست به اطاعت خداوند متعال و قانون اساسی گردن نهد و از عواقب و خیمه تخلف از قرآن و علمای ملت و زعمای مسلمین و تخلف از قانون بترسد و بدون دلیل کشور به خطر نیندازد و :«الا علمای اعلام از ابراز عقیده درباره شما خودداری نخواهند کرد.» درنهایت این اخطار موثر افتاد و دراثر فشار امام و علما، اسدالله علم ناچار شد همانگونه که امام خواسته بود ابتدا این مصوبه را درهیئت وزیران لغو و سپس در 10/9/1341 در گفتگو با رسانه­ها کان لم یکن بودن آن را رسما اعلام نماید.پس از این پیروزی امام دو حرکت عمده انجام داد: 1. در بیانیه­ای که خطاب به مردم صادر کرد این پیروزی را نتیجه قیام آنان دانست: «قیام عمومی دینی شما موجب عبرت برای اجانب گردید. لیکن لازم است متذکر شوم که مسلمین باید بیش از پیش هوشیار و بیدار و مراقب اوضاع خود و مصالح اسلام باشند و صفوف خود را فشرده­تر کنند که اگر خدای نخواسته دست­های ناپاکی به سوی مقدسات آنها دراز شود قطع کنند.»(بررسی وتحلیل نهضت امام خمینی / ص50) 2. با اعلام پایان یافتن مسئله به روحانیون توصیه کردند که به درس و بحثشان بپردازند: «از این به بعد مشغول تحصیل باشیم که از همه عبادات بزرگتر است .. باز اگر دیدیم شیطانی از خارج - به تعبیر امام دقت کنید - متوجه مملکت ما شد ما همین هستیم و دولت همان و ملت همان.»(پیشین /صص44 و49) شاه به جای عبرت از این قیام محدود علمای دین، و اعتنا به هشدارهای آنها در عمل به قانون اساسی که به آن سوگند خورده بود خود به میدان آمد و در اندیشه جبران آبروی از دست رفته خود با به رفراندم گذاشتن اصول شش گانه­ای که بعدها به آن انقلاب شاه وملت نام نهاد برآمد. غافل از اینکه این موضوع، وضعیت را بدتر از قبل خواهد کرد وآرامشی را که پس از لغو لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی در کشور پدید آمده بود از بین خواهدبرد. از این ببعد شاه که درک درستی از قدرت و ظرفیت نهاد دین نداشت و به حمایت امریکا دل خوش کرده بود به جای اینکه از ماجرای لغو تصویب­نامه لایحه انجمن­های ایالتی و ولایتی عبرت بگیرد با اصول شش گانه­ای که بعدها آن را انقلاب سفید شاه و ملت نامید به میدان آمد واین اصول را در رفراندم 6 بهمن به نظر خواهی ملت گذاشت بر اشتباهات خود در مقابله با مذهب ومذهبیون افزود. اما دراعلامیه­ای که چهار روز قبل از رفراندم اجباری شاه صادر کرد آن را در مقابل حکم اسلام وقانون اساسی بی ارزش دانست. اشتباه بزرگ شاه پس از آن صورت گرفت که در صدد توجیه علما و مراجع قم و از جمله امام نسبت به اصولی که خود - در دیدار با مرحوم آیت الله کمالوند خرم آبادی که از سوی امام وعلما ومراجع برای شنیدن توضیحات شاه دراین باره با اوملاقات وپس از این دیدار نتیجه گزارش دیدار خود رابه علما ارائه نمود- گفته بود به دستور امریکا مجبور است آنها را به هر قیمت ممکن اجرا کند در 4 بهمن ماه 41 به قم سفرکرد. امام بی درنگ با صدور اعلامیه­ای خروج مردم را ازخانه هایشان تحریم نمود. شاه که پس از ورودبه قم گویی به شهری تقریبا خالی از سکنه قدم گذاشته است از این عکس العمل مردم به حدی ناراحت و خشمگین شد که در سخنرانی کوتاهی که در بین تعدادی از مردم که به زور فرمانداری و شهربانی به پای سخنرانی او حاضر شده بودند روحانیت را ارتجاع سیاه و بدتر از ارتجاع سرخ - مارکسیست­ها - و صد برابر خائن­تر از حزب توده و مخالف اصلاحات نامید. بابکارگیری این تعابیر تند از سوی شاه مملکت تکلیف برامام و سایرعلما در مقابله باسیاست­های ضد دینی وی روشن­تر از قبل شد. دو روز بعداز رفراندمی که با تحریم کامل علما و مردم در سرتاسر کشور روبرو شد. اما رژیم با آماری دروغین اعلام کرد این اصول با پنج میلیون و ششصد هزار رای در برابر چهار هزار وصد و پنجاه رای مخالف به تصویب مردم رسید. ماه مبارک رمضان فرارسید. امام به علمای سرتاسر کشور پیشنهاد نمود در اعتراض به این سیاست ضد دینی شاه نماز جماعت مساجد و سخنرانی علما و روحانیون دراین ماه مبارک که مساجد و اماکن مذهبی کشور مملو از جمعیت می­شد تعطیل اعلام شود تا مردم با این نشانه نسبت به خطری که با اقدامات شاه متوجه دین ودیانت بود آگاه گردند. شاه که در حادثه قم بسیار تحقیر شده بود و در خود احساس شکست می­کرد در 23 اسفند ماه در بازدیدی که در پایگاه هوایی وحدتی دزفول داشت، طی سخنانی مجددا با عباراتی بسیار زشت وتوهین آمیز در مورد علمایی که به تحریم رفراندم او رای داده بودند یاد کرد و از سرکوب شدیدشان درآینده­ای نزدیک خبر داد: «این عناصر فرومایه با همفکران ارتجاعی خوشان اگر از خواب غفلت بیدار نشوند چنان مثل صاعقه مشت عدالت در هر لباسی که باشند برسر آنها کوفته خواهد شد که شاید به زندگی ننگین و کثافتشان خاتمه داده شود.»(سخنان شاهنشاه /ص 28) امام در مقابله با این سخنان تند هتاکانه و بی­ادبانه شاه نسبت به ساحت علمای دین در جهت مقابله با شاه برآمد و برای اینکه مردم را از عمق دشمنی شاه با دین وعلما اگاه کند دراقدام بی سابقه ای با صدور اعلامیه ای عید نوروز را در سرتاسر کشور عزای عمومی اعلام نمود.(صحیفه نور /ج1 /ص 61) این عبارات تند و بی سابقه که تا آن زمان کسی جرئت آن رانیافته بود تا درباره روحانیت بکاربرد باز قلب مجروح شاه احساس شکست کرده و سیلی خورده ازعلما را تسلا نداد و به همین دلیل عمال اجیر شده­ای که با اتوبوس از تهران به قم اعزام شده بودند قصد داشتند در مجلس روضه و عزایی که همه ساله در منزل امام برپا می­شد شرکت وآن را برهم بزنند و ایجاد اغتشاش کنند. امام وقتی رفتار آنها را شاهد شدند توسط مرحوم شیخ صادق خلخالی رحمت الله علیه به اغتشاشگران اخطار دادند که درصورت برهم زدن روضه به حرم خواهند رفت وبا مردم سخن خواهند گفت. با این ترفند آنان از تصمیم خود منصرف شدند و چون در هر صورت ماموریت داشتند در قم کاری بکنند و زهر چشمی از روحانیت بگیرند به مجلس روضه­ای که همه ساله در مدرسه فیضیه برگزار می­شد حمله نمودند. امام در یک سخنرانی افشاگرانه که در همان روز فاجعه حمله به فیضیه و ضرب و شتم طلاب و مردم عزادار وتیر­اندازی به کسانی که در صدد مقابله با چماقداران رژیم بودند صورت گرفت ویک طلبه هم به شهادت رسید با طرح سوالاتی پرده از چهره ضد دینی شاه برداشتند: «دستگاه شهربانی می­گوید که سازمان امنیت، سازمان امنیت می­گوید شهربانی، دوتایشان می­گویند امر اعلیحضرت. راست می­گویند که امر اعلیحضرت است ؟ اعلیحضرت با دیانت اسلام مخالف است؟!.. اگر مخالف است آن همه کسب وکرامت کجاست؟ اگر مخالف نیستند چرا جلوگیری نمی­کنند از این وحشیگریها؟»( صحیفه نور /ج1/ص65 به بعد) عکس­العمل شاه در برابر این سخنرانی و ادامه انتقام جوییها و دین ستیزی­ها این بود که دستور داد طلاب علوم دینی را که تا آن زمان به دلیل اشتغال شبانه روزی و مداوم شان به تحصیل علوم دینی از خدمت سربازی معاف بودند به سربازی ببرند. کاری که برای طلاب بسیار سخت بود چون آنها بیشتر از مردم عادی به فساد رژیم آگاهی داشتند. امام به طلابی که به اجبار به سربازی برده شدند که آیت الله هاشمی رفسنجانی هم یکی از آنان بود پیام داد که : نه تنها نباید تزلزل بخود راه دهند بلکه برعکس باید ازاین فرصت طلایی در جهت روشنگری افسران ودرجه داران ارتش نسبت به ماهیت ضد دینی رژیم استفاده کنند وتعلیمات نظامی را با جدیت فرا بگیرند. آیت الله هاشمی رفسنجانی در این باره گفته است: «سرباز گیری از قم به مفهوم عدم رسمیت حوزه قم از طرف حکومت بود. بیست روز بعداز حادثه فیضیه روز 21 فروردین ما با این وضعیت روبه رو شدیم .گویا اولین فردی که به این منظوربازداشت شد خود من بودم.»(دوران مبارزه /ج1/صص145 و146) در این ایام امام که با هوشیاری و تیزبینی خاصی تحولات ضد دینی رژیم را رصد می­کرد تسهیلاتی را که رژیم برای مسافرت دو هزار نفر از فرقه ضاله و استعمار ساخته بهاییت به لندن ایجاد کرده و در همان ایام تضییقاتی را در مورد سفر حجاج خانه خدا بوجود آورده بود بهانه ساخت و با صدور اعلامیه­ای از سیاست نزدیکی رژیم به اسراییل که آن را دشمن اسلام و غاصب سرزمین­های مسلمانان می­دانست شدیدا انتقاد نمود. پس از سخنرانی افشاگرانه امام درساعت 30/8 صبح روز 4 آبان سال 43 درباره تصویب قانون کاپیتولاسیون در دو مجلس سنا و شورا که رای به آن را توسط دولت و مجلسین رأیی ننگین و مخالف اسلام و قرآن دانستند رژیم در حرکتی شتاب زده که ارتشبد حسین فردوست که پس از علم نزدیکترین افراد به شاه بود آن را دستورمستقیم امریکا می داند(خاطرات فردوست /ج1/ص516) امام را در13 آبان ماه به ترکیه تبعید نمود. با تبعید امام به خارج کشورسیاست دین ستیزی شاه ادامه یافت. اینک به اهم محورهای سیاست دین ستیزی شاه اشاره کوتاهی می شود. 1. مخالفت با تاسیس مشروب فروشی و عشرتکده در قم پس از رحلت مرحوم آیت الله بروجردی در دهم فروردین سال 1340 که سد محکمی بود که با تمام توان در برابر سیاست­های دین ستیزی شاه ایستادگی و او را وادار به عقب نشینی می کرد، در قم شایع شد که رژیم قصد دارد از فرصت به دست آمده از فقدان وی استفاده کند. در قم که بزرگترین پایگاه قدرتمند تشیع در جهان اسلام بود مشروب فروشی و عشرتکده وسینما دایرنماید. با انتشار این خبر بعضی از طلاب با تهیه طوماری که آن را به خدمت امام فرستادند نسبت به این کار شدیدا هشدار دادند. امام با دریافت طومار طلاب، فورا رییس شهربانی قم را احضار و ضمن نشان دادن طومار به او، در مورد این کار شدیدا اخطار نمود. 2. تحقیر روحانیون اگرچه محمدرضا سیاست پدر را درباره خلع لباس روحانیون دنبال نکرد اما در مواقعی به تحقیر آنان می­پرداخت. گاه آنان را مخالف تمدن می نامید و می­گفت با پیشرفت­های بشری مخالفند ومعتقد به مسافرت با الاغ هستند! امام در یک سخنرانی در پاسخ به او اعلام کرد: «یکی از تبلیغاتی که بعد از زمان همین محمدرضا از آن اوایل که وقتی دید درقم یک شورشی شد یک جنبشی شد این در صحبتهایش کرد که این آخوندها با همه مظاهر تمدن بدند. اینها می­گویند ما الاغ سواری می­خواهیم. در یکی از نطق­هایش بود که من دردنبال او این صحبت را کردم که تو این حرف را که می­زنی همین وقتی است که بعضی مراجع ما با طیاره رفتند به مشهد چطور تو می­گویی ما الاغ سواری می خواهیم؟»(صحیفه نور/ج9/صص 158 و159) شاه در یک سخنرانی در کرمان در نهایت هتاکی با کنایه به روحانیون گفت: بعضی­ها کرم­های نجسی هستند که باید از آنها دوری کرد. امام در یک سخنرانی در پاسخ شاه گفتند: خد اکند منظورت از کسانی که بعنوان حیوان نجس از آنها یاد کردی روحانیون نباشد اگر مقصدت ما باشیم تکلیف ما در برابر تو سخت­تر می­شود. 3. علاوه بر شاه مردان دربار او هم با تاسی به وی شدیدا با حضور روحانیون در عرصه­های اجتماعی مخالفت می­کردند. اردشیر زاهدی در کتاب خاطرات خود به نام بیست وپنج سال درکنار پادشاه (ص302) دراین باره گفته است: «یادم است در اوائل حکومت آموزگار، داریوش همایون - وزیراطلاعات- اعلام خطرکرد وگفت چه خبر است که این همه مسجد در ایران ساخته می شود و این همه مسجد مثل قارچ از زمین سبز می شود؟ او همچنین اعلام خطر کرد که دانشجویان دختر با چادر و حجاب اسلامی در دانشگاه­ها حاضر می­شوند و نیروهای مذهبی دارند قدرت می گیرند.» طوفانیان از ژنرالهای شاه نیز ضمن اعتراض به اینکه شاه برای بستن دهان آیت الله شریعتمداری دستور داده بود 65 میلیون تومان به او بدهند.می­گوید: « به اعلیحضرت گفتم من رفتم پاکستان... من باضیاءالحق دوست بودم ضیاءالحق را من دیدم خیلی اسلام زده شده... نمی­توانستم به خود شاه بگویم برای این مثل می­زدم به ضیا ءالحق گفتم ضیاء، یک دانه آخوند برای یک مملکت زیاد است. اعلیحضرت به این آخوندها اعتماد نکنید. خوب کرد دیگر!!» (خاطرات طوفانیان/صص85 و86) دیگر از مردان دربار شاه تیمورتاش بود که می­گفت: «من به هفتاد دلیل ثابت می کنم که خدایی نیست و قیامت دروغ است. روزی تیمورتاش وارد منزل خود شد و دید زنش قرآن می­خواند با کمال غضب به او گفت: تو هنوز این کتاب کهنه را می­خوانی و به آن عقیده داری؟ بعد بلافاصله شیشه الکل را روی قرآن ریخت و آتش زد. موقع دیگر یکی از هموطنان او به منزلش آمد و از او خواهش کرد که گذرنامه کربلا برایش بدهد. با کمال غضب به اوگفت: احمق خر گذرنامه می­خواهی که بروی سنگ و نقره وگل ببوسی؟ من هرگز اینکار را نمی­کنم. گذرنامه برای لندن و پاریس و برلن وامریکا بخواه تا بدهم. او می­گفت من به گور پدر خودم ...یدم که مرا عبدالحسین نام کرده است حسین کیست که من غلام و عبد او باشم؟» (خاطرات بهلول صص 10 و11) علم وزیر دربار در خاطرات خود (ص306) روز شنبه 9/9/1348 می­نویسد: «اردشیر زاهدی وزیر خارجه برای فردا شب دعوتی به شام از شاهنشاه و پادشاه سابق آلبانی کرده بود. عرض کردم مصادف با شب وفات! حضرت علی است شگون ندارد با این همه سرباز و درجه دار متعصب نادان کار خطرناکی است. فرمودند درست می­گویی بگو شب را تغییر دهد به اردشیر گفتم ناراحت شد.» همین علم در خاطرات روز شنبه 20 /10/1348 ( ص 353) خود می­نویسد: «سر شام بودم علیا حضرت ملکه پهلوی پیشنهاد کردند چون نوروز مصادف با چهارده محرم (به قول عوام چهارم امام) است خوب است سلام عید نباشد. بحث مضحکی بود ولی داشت جدی می شد و سر می گرفت. من که اغلب کمتر حرف می­زنم با لحن خیلی جدی عرض کردم این فرمایشات چیست؟ اگر نوروزمصادف با عاشورا هم باشد باید سلام منعقد می­شد این سنت ملی را که با مسائل مذهبی نمی­شود پوشاند.شاهنشاه از عرض من خوششان آمد و مطلب تمام شد. سرتیپ خسروداد فرمانده تییپ هوابرد شیراز نیز از دیگر مردان دین ستیز شاه است. سرهنگ محمد مهدی کتیبه در کتاب خاطرات خود(ص69) درباره او می­نویسد: «در محرم سال 1349همه افسران تیپ را درآمفی تئاتر جمع و سخنرانی کرد. ایشان می گفت: این حرکاتی که در جامعه انجام می­دهند و برای امام حسین روضه خوانی و گریه می­کنند اینها خرافی و برای افراد بی­سواد است. اگر هم دولت شاهنشاه آریامهر یا مسولین مملکتی جلوی این کار را نمی­گیرند برای حفظ ظاهر است چون مردم احمق و بی­شعور و متعصب و مذهبی­اند. به اینها اجازه انجام این مراسم را در جامعه می­دهند ولی شما که تحصیلکرده و درس خوانده و دانشگاه دیده­اید چرا این حرکات املی عقب افتاده و ارتجاعی را انجام می دهید؟ امام حسین 1400 سال پیش مرده و رفته است حالا دیگر چه دلیلی دارد که هر سال شما سینه زنی می­کنید؟» سرهنگ کتیبه در ادامه (ص 43) با اشاره به سختگیری­های فرماندهان بر دانشجویان دانشکده افسری ارتش می­گوید: «این فشارها باعث شد از دانشجویان روزه­دار سال اول که برای سحری بیدار می­شدند حدود 60 درصد روزه گرفتند که در سال دوم این تعداد به 40 درصد و در سال سوم به 20 درصد رسید.» هر از چند گاهی رادیوتلویزیون ملی ایران، با پخش کاریکاتورهایی مضحک، شان و منزلت روحانیون رابه سخره می گرفت ویا نمایشنامه­هایی درجهت ضدیت بامذهب ومذهبیون پخش می­کرد. 4. شاه اگرچه با سالوسی تمام خود را تنها شاه شیعه می­نامید به سفر حج می­رفت و قرآن چاپ می­کرد ولی اساسا اعتقادی به دین و مذهب نداشت. مادر فرح آخرین همسر شاه در کتاب دخترم فرح از ماجرای شگفتی که خود شاهد آن بوده چنین یاد می­کند: «روز عاشورایی بود و محمدرضا از مراسم عزاداری که در مسجدشاه برگزار می­شد به کاخ برگشت. شاه در حالی که بسیار خسته و عصبانی به نظر می­رسید پس از آنکه دستور داد برای او شراب بیاورند گفت: «هزار و چند سال قبل دو عرب با هم اختلاف داشته­اند و یکی از آنها دیگری را کشته است آن وقت من بعنوان شاه این مملکت باید دو ساعت بروم و دو زانو درمجلس روضه او بنشینم.» مادرفرح درادامه می گوید: «محمد رضا دراین اواخر، دیگر کارش به اینجا رسیده بود که چنین حرف­هایی می­زد و هیچ چیز را قبول نداشت.» 5. برگزاری جشن­های دوهزار و پانصدساله از اقدامات ننگین شاه در ادامه سیاست دین ستیزی او برگزاری جشنهای دوهزار و پانصدساله در سال 1350 درشیراز بود. به دستور او برای مهمان­ها شراب مخصوص از فرانسه آوردند و بزم شراب برپا کردند. دریکی از برنامه­های شرم آوری که در این ایام در شیراز برگزار شد در روز روشن در جلوی چشم صدها رهگذر در یکی از خیابان­های شهر دارالمومنین شیراز، تئاتری خیابانی برگزار شد که در یکی از صحنه­های آن بازیگر مرد در حالی که برهنه می­شد زن بازیگر را برهنه نمود ودر جلوی دیدگان متعجب مردم به او تجاوز نمود. سرآنتونی پارسونز سفیر انگلیس درایران در کتاب خود خاطرات دو سفیر غرور وسقوط (ص 337 و338) دراین باره می نویسد: «جشن هنر شیراز در سال 1977 میلادی از نظر کثرت صحنه­های اهانت آمیز به ارزش­های اخلاقی ایرانیان از جشن­های پیشین فراتر رفته بود. به طور مثال یک شاهد عینی صحنه­هایی از نمایشی را که موضوع آن آثار شوم اشغال بیگانه بود برای من تعریف کرد. گروه تئاتری که این نمایش را ترتیب داده بودند یک باب مغازه را در یکی از خیابان­های پر رفت و آمد شیراز اجاره کرده و ظاهرا می­خواستند برنامه خود را بطور کاملا طبیعی در کنار خیابان اجرا کنند. صحنه نمایش نیمی در داخل مغازه و نیمی در پیاده رو مقابل بود. یکی از صحنه­ها که در پیاده رو اجرا می­شد تجاوز به عنف بود که بطور کامل (نه بطور نمایشی و وانمود سازی) به وسیله یک مرد کاملا عریان - یا بدون شلوار درست بخاطرندارم - با یک زن که پیراهنش به وسیله مرد متجاوز چاک داده می شد در مقابل چشم همه صورت می گرفت... واکنش مردم شیراز که ضمن گردش در خیابان یا خرید از مغازه ها با چنین صحنه مسخره و تنفر انگیزی روبرو می­شدند معلوم است ولی موضوع به شیراز محدود نشد و در توفان اعتراضی که علیه این نمایش برخاست به مطبوعات وتلویزیون هم رسید. من بخاطر دارم که این موضوع را با شاه درمیان گذاشتم و به او گفتم اگر چنین نمایشی بطور مثال در شهر وینچستر انگلستان اجرا می­شد کارگردان و هنرپیشگان آن جان سالم به در نمی­بردند.شاه مدتی خندید وچیزی نگفت. 6. تغییر مبدا تاریخ ایران از هجرت پیامبر اکرم(ص) به تاریخ باستان. اقدام دیگر دین ستیزانه پهلوی دوم است که خشم امام و متدینین رابرانگیخت. تغییرمبدا تاریخ ایران و تقویم در 24 اسفندماه 1354 که در اجلاس مشترک سنا و مجلس شورای ملی به تصویب رسید اعتراض بسیاری از علما درایران از جمله مرحوم آیت الله گلپایگانی رابرانگیخت. امام در پیامی به مناسبت عید فطر به مخالفت جدی با این مصوبه پرداختند: «کارشناسانی که می­خواهند مخازن ما را به غارت ببرند برای تضعیف اسلام و محو اسم آن نغمه شوم تغییر مبدا تاریخ را ساز کردند. ... بر عموم ملت است که با استعمال این تاریخ جنایتکار مخالفت کنند و چون این تغییر هتک اسلام و مقدمه­ی محو اسم آن است خدای نخواسته. استعمال آن بر عموم مردم حرام و پشتیبانی از ستمکار و ظالم ومخالفت با اسلام عدالتخواه است.» (صحیفه نور/ج1/ص272) 7. مجتهد تراشی محمدعلی وحیدی معروف به علامه وحیدی روحانی نمایی بود که سپهبد خون ریز رضاشاه به نام امیر احمدی اورا مجتهد نامید و بر همین اساس تولیت مدرسه سپهسالار به اوسپرده شد. وحیدی درجوانی جزو منشیان آیت الله شهرستانی بود. جعل نامه­ای توسط او با مهر آیت الله در حمایت از شخص بدکاره­ای موجب شد آیت الله شهرستانی علاوه براینکه مهر خود را بشکند او را هم از خود براند. وحیدی با کنار گذاشتن لباس روحانیت در دوره بیستم مجلس شورای ملی به مجلس راه یافت و در یکی از نطق­هایش درمجلس گفت: «به نام خدا و به نام شاهنشاه هنگامی که او درنطق خود گفت شاه سایه خدا در زمین است سردار فاخر حکمت خطاب به اوگفت: اینجا خانه ملت است وکسی حق ندارد سخنان کفرآمیزی بر زبان آورد و او را وادار به ترک تریبون کرد.» (ساواک وروحانیت ص44) 8. تعطیلی بعضی از حوزه­های دینی مدرسه علمیه مروی را در تهران که ازآن هزاران عالم روحانی بیرون آمده بود جایگاه تعدادی از ارامنه کردند. مدرسه سپهسالار را هم به تعدادی جوان... واگذار کردند. در قم در مدرسه دارالشفا به جای تدریس گداها سکونت داشتند و مدرسه به قهوه­خانه­ای تبدیل شد که متکدیان درآن جمع می­شدند و چای می­نوشیدند. (خاطرات حجت الاسلام والمسلمین پورهادی/ص166) 9. تقویت ادیان منسوخ و فرقه­های استعمار ساخته از دیگر برنامه­های شاه درجهت دین ستیزی او بود. ویلیام سولیوان - سفیر امریکا در دربار شاه در کتاب خاطرات خود گفته است: «ایران یک کشور اسلامی بود... با وجود این چون نزدیک به هشتاد هزار یهودی در ایران زندگی می­کردند و جامعه یهودیان ایران در کلیه رشته­های تجارت و اقتصاد ایران رسوخ کرده بودند.. هم در این راستا بود که شاه به شهبانو اجازه داد کنگره پیروان زردشت را در تهران برگزارکند و با شراب شامپانی از مهمانان خود درماه رمضان در کاخ سلطنتی پذیرایی کند. سر آنتونی پارسونر سفیر دولت انگلیس در ایران می­گوید همکاران دیپلمات عرب من شرکت در پذیرایی پایانی کنگره زردشتیان را تحریم کردند. شاید به نظر شاه وشهبانو اینگونه اقدامات به عنوان روش­های سریع درمانی برای جداکردن مردم ایران از روشهای اسلامی بود.( فخر روحانی، اهرمها، سقوط و پیروزی انقلاب اسلامی/ج1/ص108) 10. تاسیس دانشگاه اسلامی شاه با هدف تحت کنترل در آوردن مدارس علمیه سراسر کشور می­خواست به تاسیس دانشگاه دولتی اسلامی بپردازد. تاسیس این دانشگاه به رژیم فرصت می­داد تربیت طلاب و فعالیت­ها و تبلیغ دینی را تحت مراقبت و سیطره خود قرار دهد. فارغ التحصیلان این دانشگاه نیز طبق نظر دولت به جاهای مختلف اعزام می­شدند. شاه قصد داشت به تدریج این دانشگاه را جایگزین مدارس علوم دینی سراسر کشور کند. لیکن رژیم در اجرای این سیاست با ناکامی مواجه گردید و این برنامه در نطفه خفه شد. چرا که امام خمینی در واکنش به این سیاست مکررا به صحبت پرداخت و اعلامیه­ای هم صادرکرد. 11. درج مقالات ضد دینی در نشریات، آقای عزت مطهری (شاهی) درکتاب خاطرات خود (417) می گوید : « مجله جوانان حزب رستاخیز را در بند -زندان - توزیع کرده بودند در مقاله­ای به قلم یک استاد دانشگاه با عنوان تمدن پویا و تمدن ایستا ضمن رد وجود خدا نوشته بود: اینها زاییده ذهن بشر است و بهشت و جهنمی وجود ندارد و بشر برای فرار از ترس مرگ بهشت وجهنم را برای خود ساخته است. امام تهدید کرده بود اگر شاه به تاسیس این دانشگاه بپردازد و به تربیت افرادی در آن جا اقدام نماید، به تفسیق آن خواهند پرداخت و مردم را از مراجعه به این افراد نهی خواهد کرد و آخوندهای درباری جایگاهی در بین مردم نخواهند داشت. در پی این واکنش بود که رژیم از اجرای این سیاست منصرف شد و تاسیس دانشگاه اسلامی صرفا در مرحله­ی حرف باقی ماند. 12. توقیف روزنامه مذهبی دنیای اسلام. در یکی از گزارش­های محرمانه شهربانی در سال1327 آمده است عده­ای ازعلمای مخالف دولت در بازار مشغول فعالیت شده و راجع به توقیف روزنامه دنیای اسلام قطعنامه­ای صادر می­نمایند مبنی بر اینکه چون روزنامه دنیای اسلام تبلیغ امور دین و مذهب می­نماید بنابراین دولت بنا به اصل مخالفت با مذهب به این عمل مبادرت ورزیده است. این عمل تولید نگرانی فوق العاده در بازار و طرفداران مذهب نموده است.(گزارشهای محرمانه شهربانی 1327-1328/مجید تفرشی /ج2/ص319) 13. اجرای نمایشنامه­های ضد دینی. اسدالله علم در خاطرات خود ( ص 161) در تاریخ 7/1/1348 از اعتراض مرحوم آقای فلسفی نسبت به نمایشنامه شهر قصه چنین می گوید: «دیشب فلسفی به نمایشنامه شهر قصه که درآن به آخوندها حمله منطقی فراوان شده و بسیار عالی است و در تلویریون نمایش داده شده حمله کرد وخیلی مهمل گفت و سفسطه کرد. » ساواک نیز درگزارشی از سخنان سید عبدالرضا حجازی -روحانی درباری - در مجلس ترحیم کاظم جفرودی سناتورسابق که در خانقاه صفی علیشاه با حضور عده­ای از وزرا و روسای مجلسین وحدود 400 نفر از طبقات مختلف در تاریخ 19/9/1351تشکیل گردیده بود ضمن وعظ اظهارداشته در تالار 25 شهریور نمایشنامه­ای تحت عنوان محراب به نمایش گذاشته شده و در نمایشنامه مزبور بنا کنندگان مساجد وتکایا را قماربازان معرفی نموده اند در حالی که مساجد ایران بوسیله پادشاهان ساخته شده است چرا وزارت فرهنگ با صرف مبالغ هنگفتی اجازه می­دهد این قبیل نمایشنامه­ها به روی صحنه بیاید تا بین روحانیون و دولت شکاف ایجادگردد (ساواک وروحانیت/صص67 و68) 14. مخالفت شاه با تعطیل روز تولد رسول اکرم. اسدالله علم در بیان خاطرات روزشنبه 6/2/1351 (صص240 و241) خود می نویسد: »صبح شرفیاب شدم. شاهنشاه سر حال نبودند. تقریبا هر چه را عرض کردم رد کردند. یکی این بود که آیت الله خوانساری تقاضا دارد مولود حضرت رسول تعطیل شود رد کردند.» علم درادامه می نویسد: «جای تعجب شد! » 15. لاش برای تصویب قانون زنا در مجلس مرحوم آقای فلسفی در کتاب خاطرات خود(ص405) دراین باره می نویسد: «به یاد دارم در مجلس سنا در صدد بر آمدند طرحی به تصویب برسانند که گفتند عبارت ولدالزنا را برداریم و بگوییم فرزندان مردم دو قسم هستند یک قسم فرزند قانونی و یک قسم فرزند طبیعی... از این هم فراتر رفتند و در کنار این طرح موضوع دیگری را هم افزودند که آن اجازه زنا به زن توسط شوهر بود این کار را هم اعیان قوم در مجلس سنا کردند. این طور مطرح کردند که وقتی زن شوهر می­کند مرد مکلف است به زن منزل مسکونی بدهد و بعد گفتند زن شوهردار حق دارد با مال خود یک خانه ملکی مستقل در جای دیگرخریداری کند و آن خانه را خالی نگهدارد و کلیدش دراختیار خود آن زن باشد که هر وقت خواست به آنجا برود. معنی آن مصوبه آن بود که هر وقت زن شوهردار اراده زنا کرد آزاد باشد. 16- قانونی کردن سقط جنین. اشرف خواهر فاسد شاه در کتاب خاطرات خود (ص206) گفته است: «تا زمان انقلاب حداقل از دیدگاه قانون ما تقریبا به برابری کامل بین مرد وزن رسیده بودیم. ما حتی موفق شده بودیم سقط جنین را البته به گونه­ای غیر مستقیم امکان پذیر کنیم زیرا مذهب راه دیگری در برابر ما باز نگذاشته بود.» مواردی که ذکر شد شاید یک از هزار هم نباشد. اما پاسخ این سیاست دین ستیزی از سوی مردم چه بود؟ آنان برخاستند و به ندای امام لبیکی سرخ گفتند و با ایمان به خدا و وحدت کلمه، تحت رهبری پیامبر گونه امام خمینی قیام کردند. مردم خمینی خواه، امام تبعید شده خود را با عزت به کشور باز گرداندند و رژیم ضد دینی پهلوی را که از پشتیبانی همه ابرقدرتها برخوردار بود با دستهای خالی و با نثار خون عزیزان خود به زباله­دانی تاریخ فرستادند و با پدید آوردن انقلاب اسلامی فصلی نو به نام دین درتاریخ جهان معاصر رقم زدند. منبع: سایت خبرآنلاین

برخی زمینه‌های سقوطِ سلسله قاجار

محمدحسن پورقنبر دلایل اضمحلالِ حکومت قاجار را می­توان از ابعاد مختلف، واکاوی نمود. یکی از جوانبی که می­شود به این مسئله نگاه کرد، از بُعد اجتماعی و با تکیه بر ناامنی و اختلالاتِ موجود در جامعه ایران در آن برهه زمانی است. در این مقاله، سعی شده با آوردنِ نمونه­هایی از ناهنجاری و عدم ­امنیتِ اجتماعی در ایران، طی دهه­هايِ پایانی حکومت قاجارها، این موضوع تشریح گردد. سطح زندگی مردم ایران که با تداوم حکومت قاجار، به دلایلِ داخلی و خارجی، سیر نزولی می‌پیمود1، در دهۀ منتهی به انقلاب مشروطه (1324-1314 هجری) که مصادف با سلطنت پادشاه ضعیف‌النّفسی همچون مظفرالدین­ شاه بود، با افزایش اختلالات اجتماعی مانند راهزنی، رشوه‌خواری و فقر اقتصادی مردم به وخامت گرایید2. در واقع، ضعفِ اراده و عدم اقتدارِ پنجمین شاه قاجار، به تشدید این بحران دامن زد، و عواملِ حکومتی، نقش مهمی در ایجادِ این شرایط اسفناک ایفا نمودند. برای درک بهترِ بی­عدالتی و ظلمِ عمّال حکومتی در حقِّ مردم بی­دفاع، و اوضاع هولناکی که مردم ایران طيِ سلطنت مظفرالدین ­شاه مجبور به تحمّل آن بودند، نقلِ روایاتِ ذیل، بسنده به‌نظر می­رسد. اوّلین روایتِ تکان­دهنده، مربوط به اَعمال یکی از پسران پادشاه وقتِ قاجار بود: «سالارالدوله از پسران شاه و حاکم بروجرد و عربستان (خوزستان کنونی) به مردم و خانواده‌ها ظلم و به زنانشان تجاوز می­کند3». مردم تحتِ ستم برخی نواحی که به‌خاطر رخنه­ کردنِ فساد در ساختار حکومتی، مرجع قانونی برای دادخواستِ ظلم و ستم برای­شان وجود نداشت، تنها راه چاره را پناهنده ­شدن به اماکن مقدس مذهبی می­دیدند: «یکی از برادران شاه که حاکم کاشان است چنان به مردم ستم کرده که به قم رفته در حرم بست نشستند4». میزان بی‌عدالتی به حدّی رسید که مردم برخی نواحی مرزی، حتی فرار به خارج از قلمرو حکومت را به ماندن در زادگاه و کشورشان ترجیح دادند، چنانکه این موضوع برای بسیاری از اهالی قوچان که از جور حکّام محلی، به آخال در مرز روسیه گریختند5، صِدق می‌کند. البته بعضا حکومت در برابر این عمّال ظالم خود، عکس‌العملهایی نشان می­داد، اما به هیچ‌وجه کافی به‌نظر نمی­رسید. برای نمونه، وقتی­که شاه از سوء رفتار یکی از پسرانش (حاکم همدان و مناطق مرکزی کنونی)، مبنی بر ظلم به مردم، گرفتن پولشان، هتک ناموس زنانشان و جمع کردن صدهزار تومان در مدتی کوتاه، مطلع گردید، تنها اقدامی که انجام داد برکناری او از منصبش بود6، بدون آنکه هیچ­گونه مجازاتی برایش درنظر گرفته شود. در آن سو، مردم هم در مقابل این­همه بی­قانونی و ناهنجاری بیکار ننشسته، و در برخی مناطق، عکس‌العملهای شدیدی به وقوع پیوست. ماجرا ازین قرار بود که، مردم مشهد بر اثر ظلم حاکم این شهر که از شاهزادگان قاجاری بود، شورش کرده و وضعیت برای شاهزاده قاجاری به اندازه­ای وخیم گردید که مجبور به فرار شد. شاه در ابتدا، درصدد سرکوب شورشیان برآمد، اما آن را غیرممکن یافته و مجبور به برکناريِ حاکم گردید، اما مردم آرام نگرفته و از شدتِ خشم، قبرِ پدر حاکم وقتِ مشهد را آتش زدند، در حالی که بزرگترین شهر شرقِ ایران دچار ناآرامی و تلاطم بود، روسها به دولت ایران پیغام دادند که یا شورش را بخواباند و یا اجازه دهد تا دولت روسیه، ظاهرا به‌منظور حفاظت از اتباع­ خود در مشهد، وارد عمل شود7. شاه نه تنها اقتدار لازم را برای کاستن از میزانِ ظلم و تعدّی کارگزارانش نسبت به مردم ایران، نداشت، بلکه خودِ مظفرالدین شاه نقش مهمتری در تشدید اوضاع نابسامان کشور ایفا می‌کرد. برای نمونه، وقتی در سال1322ق بهای غلّه بسیار گران شده، و مردم در شرایط بسیار سختی قرار گرفتند، چنانکه علاوه بر قحطی، وبا نیز شایع گردیده بود و به خاطر این مصایب، فقط در تهران، بیست هزار تن جان سپردند، مظفرالدین­ شاه، مصرّا در فکرِ سفر دوم خود به اروپا بود، میزان سماجتِ او به اندازه­ای بود که حتی اظهار نمود: «هر کس ممانعت از این سفر من کند، دشمن من است و نزد من مغضوب خواهد شد. حکماً باید از روسها قرض کرده، مرا به سفر فرنگ روانه کنید8». علاوه بر شاه، اطرافیانِ او در رأس ساختار سیاسی نیز افرادِ عمدتا فاسد بوده و فقط به منافع شخصی خود فکر می­کردند، یکی از آنان، صدراعظمِ وقت علی‌اصغر خان امین­السلطان بود. وقتی به او در مورد بحران مالی کشور، گسترشِ بیش از اندازه ظلم در جامعه هشدار داده شد، در پاسخ، عنوان نمود که خودش به اندازه­ای گرفتار حفظ موقعیتش است که فرصتِ رسیدگی به آن معضلات را ندارد9. با این اوصاف، اگر یکی از علل مهمِّ وقوع انقلاب مشروطه در 1285ش، که منجر به تبدیل سلطنت مطلقه قاجار به سلطنت مشروطه گردید همین اوضاع بحرانيِ اجتماعی بود. اما این انقلاب و تغییر نوعِ نظام سیاسی هم، نه تنها از آلام مردم ایران نکاست، بلکه حتی بر بارِ مشکلات آنان افزود. جدای از عوامل خارجی و شورشهای قومی، باید از بی­ثباتی سیاسيِ ناشی از تغییرِ مکرّرِ کابینه­ها (24کابینه طی 1288-1299) هم نام برد که در این زمینه، نقش موثری داشت10. چنان­که اختلالات و آشفتگی اجتماعی، یکی از پیامدهای مهم و مستقیم آن بود، و این بر زندگی مردم، تاثیر مخرّبی داشت: در این پانزده سالۀ انقلاب (1299-1285ش)، هرچندی یکبار، حکومتی روی کار می­آمد و به سلیقه و حساب خود، اساسی برای کار پی­افکنی می­کرد ولی هنوز دیوار تاسیسات خود را بلند نکرده، پيِ کار خود می­رفت و دولت جدیدی جای آنرا می­گرفت، و تاسیسات نیمه­کارۀ قبل از خود را خراب و اساس تازه­ای پهن می­کرد که آن­هم در نوبت خود گرفتار بی­مهری دولت بعدتر می­شد. بر اثر این وضع، مردم را حقّاً بازیچه دانسته، از سلطنت گرفته، تا کدخدای کوچک­ترین ده، از بین ­رفته و در مقابل، اشخاص متنفّذِ غیرمسئول که هر یک در قلمرو نفوذ مضر خود، فعال مایشاء بودند، بر اعراض و نوامیس حکمفرمائی می‌کردند،... نتیجۀ آن، پنهان ­داشتنِ سرمایه، بیکاری و تنگدستی مردمان زحمتکش است، که در تمام شئون اجتماعی هویدا بود...11. با شروع جنگ اول جهانی، که همراه با ورودِ نیروهای متفقین در کشورمان بود، بحران اجتماعی دو چندان گردید. ایران نه تنها به صحنه درگیری نیروهای متحدین (آلمان و ترکیه) با متفقین (روسیه و انگلیس) تبدیل گردید، بلکه در فقدان یک اقتدار سیاسی متمرکز، ایلات بزرگ کشور نیز هرکدام، به یکی از دو طرف جنگ پیوسته و از سوی آنان، مسلّح شدند، به طوری که بلوچ و قشقائی به طرفداری از متحدین، و در آنسو هم ایلات بختیاری، اعراب و اتحادیه خمسه به حمایت از متفقین وارد صحنه شدند12، این در حالی اتفاق افتاد که با شروع جنگ، ایران اعلام بیطرفی نمود، اما از آنجایی که حکومت وقت ایران، هیچ نفوذ و احترامی در عرصه بین‌المللی نداشت، دول مذکور، بدون توجه به این اعلام بیطرفی، نیروهای خود را وارد کشور کردند. در این میان، نیروی نظامی معدود کشور چه بسا بر آشفتگی اجتماعيِ موجود، دامن می­زدند چنانکه یکی از افسران نظامی انگلیسی، که خود به‌عنوان نیروهای متجاوز، عامل ناامنی و مخلِّ آسایش مردم ایران بودند، در مورد معدود نظامیان حکومت قاجار، اینطور آورده است: «دستجات سربازان دولت ایران نه فقط بی­ثمر بودند بلکه در واقع یک خطر جدی برای جاده‌هایی که محافظت می­کردند، به شمار می­آمدند، زیرا که آنها تحت رؤسای غارتگرشان، دزدی­هایی بندو بست کرده و باج سبیل می­گرفتند13». پیامد حضور نیروهای بیگانه درایران، فقط ناامنی اجتماعی نبود، بلکه حضورشان با تشدیدِ کمبود مواد غذایی و قحطی همراه بود، زیرا این سربازان، آذوقه موجود را مورد استفاده قرار داده و در توزیع آن نیز اخلال ایجاد می‌کردند14. قحطی سخت و مهیبی اکثر نقاط ایران را فرا گرفت، تا آنجا که حتی عده‌ای، ریشه درختان را خورده، و حتی به مراتب تکان­دهنده­تر از آن، آدم­خواری نیز روایت شده است. آنفلوانزا که اروپا را فرا گرفته بود، در ایران هم شایع گردید و هزاران نفر را به کام مرگ فرستاد، رقم مرگ­ومیر ناشی از بیماری و گرسنگی، بسیار بالا بود15. حتی در پایتخت کشور، تهران، هم تلفات فراوان بود: «بقدری این امراض زیاد بود که خیلی اتفاق می­افتاد تمام اهلِ یک خانه از بزرگ و کوچک باین مرض مبتلا می­شدند. عدّۀ اموات تهران ناشی از این امراض، اگرچه احصائیه‌ای که ثبت و ضبط شود وجود نداشت، ولی مسلّماً به روزی صد الی دویست نفر می­رسید و این وضع از اواسط زمستان تا اواخر بهار و سرخرمن دوام داشت16». در همان مقطع زمانی، غرب و شمال­غرب ایران به دلیل قحطی، نقل ­و انتقالات نیروها، خروج نیروهای روس و بی­نظمی به وجود آمده در این نیروها، به ویرانی کشیده شد البته، گفته شده که مردم بیچاره آن نواحی، به جنایتِ راهزنان نیز خو گرفته بودند17. درجنوب ایران، وضعیت بهتر از این نبود، پایان جنگ، تأثیر چندانی بر رفع کمبودهای موجود، بی­قانونی در روستاها و فساد گستردۀ مقامات حکومتی نداشت. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1. برای آگاهی بیشتر در این مورد، و پی بردن به عللِ آن. نک: جان فارن، مقاومت شکننده، ترجمه: احمد تدین، تهران: موسسه رسا، 1377ش، صص195-223. 2. نمونه­های متعددی از این معضلات اجتماعی را می­توان در کتابهای: هانری رنه دآلمانی، سفرنامه از خراسان تا بختیاری، مترجم: علی­محمد فره­وشی، تهران: ابن­سینا، 1335ش؛ یحیی دولت­آبادی، حیات یحیی، ج3و4، تهران: فردوسی، 1371ش؛ عبدالله مستوفی، شرح زندگانی من، ج2و3، تهران: زوار، 1341ش؛ مهدیقلی هدایت، خاطرات و خطرات، تهران: زوّار، 1344ش. 3. محمدعلی کاتوزیان، دولت و جامعه در ایران (انقراض قاجار و استقرار پهلوی)،مترجم: حسن افشار، تهران: نشر مرکز، 1380ش، ص49. «به نقل از کتاب: یادداشت­های ملک‌المورخین و مرآت‌الوقایع مظفری». 4. همانجا. 5. همان، ص51 . 6. همان، ص50 . 7. همان، صص49-50 . 8. محمدعلی محلاتی، خاطرات حاج سیاح، به کوشش: حمید سیاح، تهران: ابن سینا، 1346ش، ص543 . 9. همان، ص49 . 10. برای آگاهی کامل­ از عللِ این بی­ثباتيِ سیاسی. نک: محمدعلی اکبری، «ظهور موقعیت بحرانی در مشروطه ایران»، مجله تاریخ، تهران: دانشگاه تهران، سال دوم، شماره 2، صص49-62. 11. عبدالله مستوفی، همان، ج3، ص 169 . 12. نک. نیکی کدی، ایران در دوران قاجار و برآمدن رضاخان، ترجمه: مهدی حقیقت­خواه، تهران: ققنوس، 1381ش، صص114-115. 13. پرسی سایکس،تاریخ ایران، ترجمه: محمدتقی فخرداعی، ج 2، بی­جا: چاپخانه رنگین، 1330ش، ص614. 14. همان، ص681. 15. نک: نیکی کدی، همان، صص120-121. 16. عبدالله مستوفی، همان، ج2، ص513. 17. نک. نیکی کدی، همانجا؛ همچنین پیتر آوری، تاریخ معاصر ایران، ج 1، تهران: چاپخانه حیدری، 1369ش، صص372-373. موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

عقدکنان محمدرضا با فوزیه

نیلوفر کسری نخستین عروس دربار پهلوی فوزیه دختر ملک فوآد پادشاه مصر و خواهر ملک فاروق بود . این ازدواج به دلیل کسب وجهه بین‌المللی برای خاندان بی ریشه پهلوی و ارتباط میان دوخاندان دست نشانده دولت انگلیس در خاورمیانه یعنی خاندان خدیو مصر و خاندان جدیدالتأسیس پهلوی صورت می گرفت و اتحادی در جهان اسلام پدید می‌آورد بدین ترتیب فرزندی که پدید می‌آمد دارای دو ملیت ایرانی و مصری بود و این امر برای مقاصد بعدی استعمار انگلیس مورد استفاده قرار می گرفت. تنها مشکلی که باقی می‌ماند‍ ایرانی‌الاصل نبودن فوزیه شاهزاده مصری بود که مسئله ازدواج با ولیعهد ایران را مشکل می‌ساخت. چرا که بنابه تأیید مجلس‌ ملکه ایران می‌بایست ایرانی باشد. پس راهکاری اندیشیده شد که با طرح و تصویب پاره‌ای قوانین بتوان فوزیه را ایرانی‌الاصل قلمداد نمود. بلافاصله بعد از اعلام نامزدی فوزیه و محمدرضا در ایران، مراسم عقد رسمی در مصر صورت گرفت و سپس ملکه نازلی مادر فوزیه به اتفاق فوزیه و خواهران او به تهران آمدند و در ایستگاه راه‌آهن مورد استقبال قرار گرفتند. برطبق دستور شاه تمام مسیرهای آنان در شهرهای بین راه و سراسر تهران چراغانی شد و کلیه خانه‌ها به دستور بلدیه تمیز و پاکیزه گشت. کاخ شاهی با اشیاء عتیقه تزیین یافت و خاندان سلطنتی با لباسهای تشریفاتی و ظواهر فریبنده آماده پذیرایی شد. اما با تمام اینها دربار ایران نسبت به دربار مصر بسیار فقیرتر و بی‌ریشه‌تر بود و این گونه ظاهرسازیها هرگز نمی‌توانست این اختلاف را پنهان سازد. طی مراسم عروسی بسیار تجملی که در هفت شبانه روز انجام شد‍ اختلاف فرهنگی بین دو خانواده بیش از پیش بروز کرد و در بسیاری از موارد به درگیری انجامید. مسلماً دو سر این اختلاف بر روابط خصمانه تاج‌الملوک و ملکه نازلی قرار داشت. ملکه نازلی با رفتار زننده و بی اعتنایی خود نسبت به تاج‌الملوک خشم او را برمی‌انگیخت تا جایی که طی برخوردهای لفظی در کاخ گلستان، اختلافات به اوج رسید و تنها با وساطت سفیر مصر و عذرخواهی او پایان پذیرفت. ملکه نازلی پس از انجام مراسم عروسی به سرعت از ایران خارج شد چرا که رضاشاه از او دل خوشی نداشت و رفتار او در نظر ایرانیان بسیار سبک و جلف بود به طوری که بی پروا در مجامع عمومی با افراد مختلف به معاشرت می‌پرداخت. بدین ترتیب فوزیه که دختر خجالتی و حساس بود و به زبان فارسی نیز آشنایی نداشت مدت کوتاهی پس از عروسی میان زنان موشکاف و قدرتمند دربار قرار گرفت که بر سر هر مسئله بی اهمیتی مبارزه می‌نمودند. فوزیه که تنها ندیمه مصریش همدمش بود، یا می‌بایست در برابر این قدرتها سر فرود آورد و یا به مبارزه با آنها به پا خیزد. شایان ذکر است که هر دو راه‌حل نزد فوزیه مردود بود چرا که تربیت خانوادگی او به نوعی نبود که بتواند زورگویی را تحمل کند و ضمناً مسائل جاری دربار بی‌اهمیت‌تر از آن به نظر می‌رسید که بر سر آن به مبارزه بپردازد. بنابر این او که یارای مقاومت در برابر تمسخرات مادر و خواهران محمدرضا را نداشت به تدریج « گوشه‌گیری» نمود و تنها با خدمه مصری و زن سفیر مصر رفت و آمد می‌نمود؛ امری که خانواده پهلوی آن را ناشی از غرور و خودبینی ‌پنداشتند و رجال، حمل بر خجالتی بودن وی‌ کردند. در این میان تنها حامی فوزیه پدر شوهرش رضاشاه بود. فوزیه همه روز رأس ساعت یازده با رضاشاه دیدار می‌کرد و با او به صحبت می‌پرداخت. گاه به دستور شاه با شوهرش برای افتتاح پروژه‌های جدید، بیمارستانها، کارخانه‌ها و... گسیل می‌شد. تنها چند ماه بعد از ازدواج به دستور رضاشاه ایستگاه سفید چشمه راه‌آهن به ایستگاه فوزیه تغییر نام داد و میدانی با این نام ساخته شد. رضاشاه که قصد داشت از طریق این وصلت در سطح جهانی اعتباری بیابد، به داشتن فرزند پسر (با تابعیتی مصری و ایرانی) بسیار دلبسته بود. اما تولد شهناز در 5 آبان 1319 نقشه او را برهم زد و فوزیه را با آن روی سکه آشنا نمود. چه شاه پیر پس از شنیدن خبر تولد فرزند دختر اخمهایش را درهم کشید و ناخشنودی خود را ابراز نمود. او در جایی شنیده بود که ولادت اولین نوزاد دختر در خانواده سلطنتی شگون ندارد و شوم است. سالها پیش به او گفته بودند اگر اولین نوزاد سلطنتی دختر باشد آن پادشاه کشته و یا تبعید می‌شود و عجیب اینکه این پیشگویی عوامانه در سال 1320 به تحقق پیوست. در این میان اوقات تلخی‌ها، گفت وگوها و حرف و حدیثهای افراد گوناگون و از همه مهمتر طعنه‌های تاج‌الملوک و خواهران شاه حالت روحی فوزیه را بدتر نمود. فوزیه با توجه به بیماریش پس از تولد شهناز، و بی توجهی‌های شوهرش پس از خلع رضاشاه ، به بهانه استراحت به مصر رفت و دیگر برنگشت . جالب اینکه تصمیم فوزیه مبنی بر جدایی از محمدرضا با شگفتی دربار ایران روبه رو نشد. محمدرضا به منظور برقراری روابط و بازگشت فوزیه هیئتی به رهبری دکتر قاسم غنی به مصر گسیل کرد. دکتر غنی با بزرگان و رجال مصر مذاکره کرد تا فوزیه را مجبور به بازگشت کند. حتی نامه‌هایی با خود داشت که دربر گیرنده پیامی مخصوص برای فوزیه بود و طی آن شاه ایران متعهد شده بود که ملکه مادر و اشرف را از ایران خارج نماید و فضای کاخ را برای زندگی مشترک مهیا سازد. اما فوزیه رسماً اعلام کرد که از ترس جان خود نمی‌تواند به ایران بیاید چرا که ملکه مادر و اشرف قصد مسموم کردن او را داشته‌اند. بالاخره تلاشهای هیئت ارسالی نتیجه نبخشید و فوزیه دیگر هرگز به ایران بازنگشت. فوزیه در تاریخ یازدهم تیر ماه 1392 در سن 92 سالگی در شهر اسکندریه مصر درگذشت. منبع موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

نام مستعار دکتر حسن روحانی در زمان طاغوت چه بود؟

قسمتی از خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین دکتر روحانی از کتاب ایشان را درزیر با هم می خوانیم. با وجود رشد و گسترش‌ فرهنگ‌ كتبی‌ و بهره‌گیری‌ روحانیت‌ از وسایل‌ نوین‌ و پیشرفته‌ در امر تبلیغ‌ دین‌، هنوز فرهنگ‌ شفاهی‌، سخنرانی‌، وعظ‌ و خطابه‌ و منبر كاركرد ویژه‌ و اصیل‌ خود را از دست‌ نداده‌ و سخنرانان‌ مذهبی‌ و وعّاظ‌، همچون‌ علمای‌ بلاد به‌ سبب‌ ارتباط‌ مستقیم‌ خود با توده‌ی‌ مردم‌، از جایگاه‌ خاصی‌ برخوردارند. وظیفه‌ی‌ اهل‌ منبر، تبلیغ‌ دین‌ و نشر آموزه‌های‌ اسلامی‌ در میان‌ عموم‌ مردم‌ است‌ كه‌ به‌ همین‌ علت‌ در سلسله‌ مراتب‌ روحانیت‌ شیعه‌ از دیگر روحانیونی‌ كه‌ بیرون‌ از حیطه‌ی‌ وعظ‌ و خطابه‌ فعالیت‌ می‌كنند، متمایز گشته‌اند. در تاریخ‌ معاصر ایران‌، كار وعظ‌ و خطابه‌ با آغاز نهضت‌ تنباكو و پس‌ از آن‌ انقلاب‌ مشروطیت‌، به‌تدریج‌ رنگ‌ و لعاب‌ سیاسی‌ گرفت‌ و سخنورانی‌ مانند سیدجمال‌الدین‌ اسدآبادی‌ برفراز منبر، به‌ نقد رفتار «حكام‌ و كارگزاران‌ امور دولتی‌» پرداختند و شـاه‌ را نه‌ «قبله‌ی‌ عالم‌» كه‌ «خادم‌ و پرستار و پاسبان‌ ملت‌ اسلام‌» نامیدند و دائماً یادآوری‌ می‌كردند: «ایران‌ حركت‌ كرده‌ است‌، پرده‌ از پیش‌ چشم‌ مردم‌ برداشته‌ شد، دیگر نمی‌خواهند ظلم‌ به‌ خودشان‌ را ببینند». صرف نظر از روزگار حکومت رضا خان و برخورد او با روحانیت‌، در سال‌های‌ پس‌ از شهریور 1320، افزون‌ بر برپایی‌ منابر و رونق‌ گرفتن‌ كار سخنوران‌، پدیده‌ی‌ منبر سیاسی‌ نیز جانی‌ تازه‌ گرفت‌ و اهمیت‌ آن‌ روز افزون‌ شد. با آغاز نهضت‌ اسلامی‌ در پاییز 1341، نسلی‌ از طُلاب‌ علوم‌ دینی‌ وارد عرصه‌ی‌ تبلیغ‌ شـدنـد كه‌ در سال‌های‌ پرفـراز و نشیب‌ پس‌ از حـادثه‌ی‌ 15 خـرداد 1342، و بـه‌ویژه‌ در سال‌های‌ 1355 و 1356، در آگاهی‌ دادن‌ به‌ افكار عمومی‌، بیان‌ حقایق‌ و تحریك‌ و شوراندن‌ مردم‌ برضد نظام‌ سلطنتی‌، نقشی‌ در خور توجه‌ بر عهده‌ گرفتند و بر شتاب‌ انقلاب‌ افزودند. از طرف‌ دیگر از دهه‌ی‌ 1330 به‌ بعد، فضلای‌ روشنفكر حوزه‌ در تلاش‌ برای‌ آشنایی‌ با علوم‌ جدید و دانشگاهی‌ و ارتباط‌ با تحولات‌ جهانی‌ برآمدند و شخصیت‌هایی‌ نظیر: استاد مطهری‌، دكتر بهشتی‌، آیت‌الله خامنه‌ای‌، آیت‌الله هاشمی‌رفسنجانی‌، دكتر مفتح‌، آیت‌الله مكارم‌ شیرازی‌ و نظایر آنان‌ فضای‌ جدیدی‌ در حوزه‌های‌ علمیه‌ و در میان‌ جوانان‌ متدین‌ و روشنفكر به‌وجود آوردند. از دهه‌ی‌ 1340 به‌ بعد در این‌ مسیر بسیاری‌ از فضلا و دانشمندان‌ حوزه‌ی‌ علمیه‌ی‌ قم‌ گام‌ برداشتند كه‌ این‌ نهضت‌ علمی‌ و روشنفكری‌ با حركت‌ انقلابی‌ و مبارزاتی‌ توأم‌ شده‌ بود. این‌ گروه‌ نقش‌ بسیار مۆثری‌ در جذب‌ جوانان‌ كشور به‌ دین‌ و انقلاب‌ داشتند. حجت‌الاسلام‌ دكتر حسن‌ روحانی‌ از جمله‌ روحانیونی‌ است‌ كه‌ در ایام‌ طلبگی‌ خود در قم‌ از آغاز غائله‌ی‌ انجمن‌های‌ ایالتی‌ و ولایتی‌ تا پانزدهم‌ خرداد 1342 و رویدادهای‌ پس‌ از آن‌، شاهد و ناظر وقایع‌ بود و در دامان‌ نهضت‌ پرورش‌ یافت‌ و برآمد و از سخنرانانی‌ شد كه‌ به‌ منبر سیاسی‌ اعتلا بخشید و خود پخته‌ گردید. همچنین‌ وی‌ از فضلائی‌ بود كه‌ علاوه‌ بر دروس‌ حوزوی‌ از دانشگاه‌های‌ داخل‌ و خارج‌ كشور هم‌ بهره‌ جست‌ و این‌ ویژگی‌ بر تأثیرگذاری‌ سخنان‌ و فعالیت‌های‌ سیاسی‌ وی‌ افزوده‌ بود. ممتازبودن‌ وی‌ در حوزه‌ و دانشگاه‌ شاهدی‌ بر هوش‌ و استعداد و تلاش‌ و جدیت‌ فوِالعاده‌ی‌ وی‌ می‌باشد. همچنین‌ وی‌ از بنیانگذاران‌ جامعه‌ی‌ روحانیت‌ مبارز تهران‌ و عضو شورای‌ مركزی‌ آن‌ از ابتدای‌ تأسیس‌ بوده‌ و لذا جزو افراد مۆثر برای‌ سازماندهی‌ حركت‌های‌ مردمی‌ در انقلاب‌ اسلامی‌ محسوب‌ می‌شود. تلاش‌ سیاسی‌ ایشان‌ در دوره‌ی‌ دانشجویی‌ در محیط‌ دانشگاه‌ تهران‌، فعالیت‌ استثنائی‌ وی‌ در دوره‌ی‌ خدمت‌ وظیفه‌ی‌ عمومی‌ و فعالیت‌ گسترده‌ی‌ ایشان‌ در دانشگاه‌های‌ خارج‌ از كشور در ماه‌های‌ قبل‌ از پیروزی‌ انقلاب‌ اسلامی‌ نیز، جزو نكات‌ برجسته‌ی‌ زندگی‌ سیاسی‌ وی‌ می‌باشد. حسن‌ روحانی‌ در سال‌ 1327، در سُرخه‌، از بخش‌های‌ مركزی‌ شهرستان‌ سمنان‌، چشم‌ به‌ جهان‌ گشود. پس‌ از اتمام‌ دوره‌ی‌ دبستان‌ به‌ خواست‌ پدر و تمایل‌ خود، به‌ تحصیل‌ مقدمات‌ علوم‌ دینی‌ در حوزه‌ی‌ علمیه‌ی‌ سمنان‌ روی‌ آورد. در عین‌ حال‌ به‌ سبب‌ تربیت‌ خانوادگی‌ و اثرپذیری‌ از خلق‌ و خوی‌ استادانش‌ به‌ تهجّد، سحرخیزی‌ و انجام‌ مستحبات‌ و نوافل‌، مقید بود. در این‌ دوران‌، او مجذوب‌ اساتید خود، به‌خصوص‌ حجت‌الاسلام‌ نجات‌ و علامه‌ حائری‌ سمنانی‌ بود و از طریق‌ او با امام‌خمینی‌(ره‌) كه‌ در آن‌ هنگام‌ از مدرِّسین‌ والا مرتبه‌ی‌ حوزه‌ی‌ علمیه‌ قم‌ بود، آشنا گردید و آرزوی‌ دیدار حاج‌آقاروح‌الله در دلش‌ شكوفا شد. در تابستان‌ 1340، عازم‌ قم‌ شد و از خوش‌ اقبالی‌، وارد مدرسه‌ای‌ شد كه‌ از همان‌ سال‌ با مدیریت‌ دكتر بهشتی‌ و همكاری‌ تنی‌ چند از فضلای‌ حوزه‌، برنامه‌ی‌ درسی‌ نوینی‌ در آن‌ به‌ اجرا درآمده‌ بود و طلاب‌ مدرسه‌ افزون‌ بر دروس‌ حوزوی‌، ادبیات‌ زبان‌ فارسی‌ و انگلیسی‌ و ریاضیات‌ و تاریخ‌ اسلام‌ را نیز به‌عنوان‌ مواد درسی‌ باید می‌گذراندند و با استفاده‌ از شیوه‌های‌ جدید آموزش‌، مراحل‌ مختلف‌ دروس‌ حوزوی‌ را طی‌ می‌كردند. حسن‌ روحانی‌ در سال‌های‌ اقامت‌ در قم‌، علاوه‌ بر فقه‌ و اصول‌ و دیگر دانش‌های‌ حوزوی‌، دروس‌ دبیرستانی‌ را نیز با تلاش‌ شخصی‌ خود فرا گرفت‌ و در شهریور 1347، موفق‌ به‌ دریافت‌ دیپلم‌ متوسطه‌ شد و سال‌ بعد به‌ دانشگاه‌ راه‌ یافت‌. این‌ طلبه‌ی‌ جوان‌ از شانزده‌ سالگی‌ كار سخنرانی‌ و منبر را آغاز كرد و از قضای‌ روزگار، در اولین‌ سفر تبلیغی‌ خود در تویسركان‌، توسط‌ شهربانی‌ دستگیر و بازداشت‌ شد. روحانی‌ به‌ رغم‌ اخذ مدرك‌ لیسانس‌ حقوِ از دانشگاه‌ تهران‌، از فعالیت‌ در دادگستری‌ و قضاوت‌ سربرتافت‌ و همچنان‌ به‌ كار تبلیغ‌ و منبر ادامه‌ داد و به‌زودی‌ از سخنوران‌ پرآوازه‌ شد؛ به‌ گونه‌ای‌ كه‌ در سال‌های‌ 1354 تا 1357 یكی‌ از مشهورترین‌ سخنرانان‌ كشور در مجامع‌ دینی‌ و سیاسی‌ شناخته‌ می‌شد. به‌ دلیل‌ وسعت‌ اطلاعات‌ دینی‌ و تسلط‌ وی‌ به‌ اطلاعات‌ علمی‌ و اجتماعی‌ روز، همواره‌ سخنرانی‌های‌ ایشان‌ از لحاظ‌ عنوان‌ و محتوا بسیار نو و جذاب‌ و در عین‌ حال‌ انقلابی‌ و پرشور و برای‌ نسل‌ جوان‌ و تحصیل‌كرده‌ی‌ كشور بسیار مفید و ارزشمند بود. پس‌ از رحلت‌ غریبانه‌ی‌ آیت‌الله حاج‌ سیدمصطفی‌ خمینی‌ در اول‌ آبان‌ 1356، حجت‌الاسلام‌ روحانی‌ در مجلس‌ بزرگداشتی‌ كه‌ از سوی‌ جمعی‌ از روحانیون‌ و شخصیت‌های‌ مبارز در مسجد ارك‌ تهران‌ برگزار شد، به‌ دعوت‌ آیت‌الله مرتضی‌ مطهری‌ سخنرانی‌ كرد و برای‌ نخستین‌ بار در این‌ سخنرانی‌ پیشنهاد نمود كه‌ همگان‌، از عنوان‌ و لقب‌ «امام‌» برای‌ آیت‌الله العظمی‌ خمینی‌ استفاده‌ كنند و خود نیز در همان‌ مجلس‌ از آیت‌الله خمینی‌ با عنوان‌ امام‌خمینی‌ یاد كرد. این‌ سخنرانی‌ به‌ قدری‌ مورد توجه‌ جوانان‌ و انقلابیون‌ سراسر كشور قرار گرفت‌ كه‌ ده‌ هزار نسخه‌ نوار این‌ سخنرانی‌ ظرف‌ چند هفته‌ نه‌ تنها در داخل‌ كشور بلكه‌ در اقصی‌ نقاط‌ جهان‌ مانند اروپا و آمریكا منتشر شد و در اختیار جوانان‌ علاقه‌مند و دانشجویان‌ قرار گرفت‌. پس‌ از این‌ سخنرانی‌، دكتر روحانی‌ مدتی‌ مخفی‌ و ساواك‌ در همه‌ جا به‌ دنبال‌ دستگیری‌ وی‌ بود. سپس‌ در ماه‌های‌ محرم‌ و صفر، حجت‌الاسلام‌ روحانی‌ با نام‌ مستعار «اسلامی‌» سخنرانی‌ می‌كرد. در دی‌ ماه‌ آن‌ سال‌ كه‌ چند شب‌ در شهرستان‌ نهاوند سخنرانی‌ كرد، بعد از سخنرانی‌ شب‌ سوم‌ كه‌ مصادف‌ با حوادث‌ 19 دی‌ ماه‌ قم‌ شده‌ بود، شهربانی‌ نهاوند مأمور دستگیری‌ وی‌ شد كه‌ با تلاش‌ شهید حیدری‌ و دوستانش‌ با لباس‌ مبدّل‌ از نهاوند خارج‌ گردید. دكتر روحانی‌ در حالی‌ كه‌ در سراسر كشور ممنوع‌المنبر بود، در اجتماع‌ بزرگ‌ مردم‌ یزد در فروردین‌ 1357 سخنرانی‌ كرد و بعد از سخنرانی‌ توانست‌ از یزد خارج‌ شود و به‌ بندرعباس‌ برود. از آن‌ پس‌، منزل‌ ایشان‌ در تهران‌ تحت‌ مراقبت‌ دائم‌ ساواك‌ جهت‌ دستگیری‌ وی‌ قرار گرفت‌. وی‌ به‌ توصیه‌ی‌ دكتر بهشتی‌ و استاد مطهری‌ از كشور خارج‌ شد و مدتی‌ در خارج‌ از كشور به‌ سخنرانی‌ و تبلیغ‌ پرداخت‌ و پس‌ از عزیمت‌ امام‌خمینی‌ به‌ پاریس‌ به‌ محضر امام‌ شتافت‌ و به‌ ایشان‌ پیوست‌. روحانی‌ كه‌ در كنار تبلیغات‌ به‌ ادامه‌ی‌ تحصیل‌ در یكی‌ از دانشگاه‌های‌ انگلستان‌ پرداخته‌ بود، دیگر نتوانست‌ در آن‌ شرایط‌ به‌ فعالیت‌ تحصیلی‌ خود ادامه‌ دهد و با پیوستن‌ به‌ امام‌خمینی‌ در پاریس‌، به‌صورت‌ تمام‌ وقت‌، به‌ خدمت‌ انقلاب‌ درآمد و به‌ سخنرانی‌ در شهرهای‌ مختلف‌ اروپا پرداخت‌. بدین‌ منظور او با سفر به‌ شهرهای‌ مختلف‌ اروپا، برای‌ دانشجویان‌ ایرانی‌، از انقلاب‌ و چگونگی‌ حكومت‌ اسلامی‌ سخن‌ گفت‌. آشنایی‌ وی‌ با محیط‌ علمی‌ و دانشگاهی‌ اروپا و فرهنگ‌ غرب‌، با ابعاد مثبت‌ و منفی‌ آن‌، موضوعی‌ تأثیرگذار در جامعیت‌ و نحوه‌ی‌ اندیشه‌ و نظر او در مسائل‌ جهانی‌ و همچنین‌ در تدبیر و مدیریت‌ وی‌ در سال‌های‌ بعد از پیروزی‌ انقلاب‌ گردید. با اوج‌گیری‌ انقلاب‌ و خروج‌ شاه‌ از ایران‌، حجت‌الاسلام‌ روحانی‌ نیز در بهمن‌ 1357، به‌ ایران‌ بازگشت‌ و یكسره‌ به‌ خدمت‌ نظام‌ اسلامی‌ درآمد و مأموریت‌ یافت‌ ارتش‌ فروپاشیده‌ را سر و سامان‌ داده‌ و احیا كند. ضمن‌ آنكه‌ برای‌ تبلیغ‌ به‌ شهرهای‌ مختلف‌ هم‌ سفر می‌كرد و با گروه‌های‌ معارض‌ انقلاب‌ چون‌ چپی‌ها و سازمان‌ مجاهدین‌ (منافقین‌) به‌ بحث‌ و مناظره‌ می‌پرداخت‌. حجت‌الاسلام‌ دكتر روحانی‌، نماینده‌ی‌ مردم‌ در دوره‌های‌ اول‌ تا پنجم‌ مجلس‌ شورای‌ اسلامی‌ بود. از سال‌ 1364 تا 1366، ریاست‌ قرارگاه‌ مركزی‌ خاتم‌الانبیاء(ص‌) را بر عهده‌ گرفت‌ و از همان‌ سال‌ (1364) تا پایان‌ جنگ‌، مسئولیت‌ فرماندهی‌ ستاد كل‌ پدافند هوایی‌ كشور را نیز عهده‌دار بود. دكتر روحانی‌ از سال‌ 1368 كه‌ «شورای‌ عالی‌ امنیت‌ ملی‌» كشور تشكیل‌ شد، به‌ عنوان‌ نماینده‌ی‌ رهبر انقلاب‌ وارد شورا شد و هم‌ اكنون‌ نماینده‌ی‌ ولی‌فقیه‌ در شورای‌ عالی‌ امنیت‌ ملی‌ و نیز رئیس‌ مركز تحقیقات‌ استراتژیك‌ مجمع‌ تشخیص‌ مصلحت‌ نظام‌ می‌باشد. وی‌ از سال‌ 1370 تاكنون‌ عضو مجمع‌ تشخیص‌ مصلحت‌ نظام‌ و رئیس‌ كمیسیون‌ سیاسی‌ ـ امنیتی‌ ـ دفاعی‌ آن‌ مجمع‌ می‌باشد. همچنین‌ در دوره‌ی‌ سوم‌ مجلس‌ خبرگان‌ رهبری‌، نماینده‌ی‌ مردم‌ استان‌ سمنان‌ و در دوره‌ی‌ جدید، نماینده‌ی‌ مردم‌ استان‌ تهران‌ در این‌ مجلس‌ و عضو هیئت‌ رئیسه‌ می‌باشد. حجت‌الاسلام‌ روحانی‌ به‌دلیل‌ تحصیل‌ در رشته‌ی‌ حقوق و دریافت‌ دانشنامه‌ی‌ دكترای‌ این‌ رشته‌، عمدتاً با نگاه‌ حقوقی‌ به‌ مسائل‌ می‌نگرد. همین‌ نگرش‌ باعث‌ شده‌ كه‌ نظرات‌ او درباره‌ی‌ مسائل‌ و موضوعاتی‌ مانند تسخیر سفارت‌ آمریكا و حضور در عرصه‌ی‌ جهانی‌، با دیدگاه‌ برخی‌ صاحب‌نظران‌ سیاسی‌ كشور تفاوت‌های‌ اندك‌، اما دقیقی‌ داشته‌ باشد. منبع نشر: سایت تبیان

فرح پهلوی با چند چمدان پر از جواهرات و … از ایران خارج شد؟

در شب بیست و شش دی ماه ۱۳۵۷ تالار ورودی کاخ نیاوران در تاریکی و سکوت بیننده صحنه نمایش غارتی بود که سلسله پهلوی از کشور به یغما می‌برد رییس کل تشریفات دربار آغاز عملیات خروج شاه و همراهان را در ۲۴ دی ماه ۵۷ اعلام کرد. او دستور داد تک‌ها و پرچسب‌های شناسایی چمدان‌ها بسته‌ها و صندوق‌های شاه که منقش به آرم دربار و سلطنتی بود به درون کاخ نیاوران آورده شود تا تشریفات لازم و آخرین شناسایی درباره آن‌ها صورت بگیرد. تک‌های اختصاصی دربار اینک آماده شده بود تا به چمدان‌ها و صندوق‌ها الصاق گردد. دستور پر کردن و بستن چمدان‌ها و صندوق‌ها در روز ۲۳ دی ماه ۱۳۵۷ با تایید شاه و به دستور فرح صادر شد. فرح دستور داد ۳۸۴ عدد چمدان و صندوق بسته شود …. یک تیم از افراد مورد تایید فرح جمع آوری و بسته بندی همه گونه عتیقه جواهرات و الماس‌های گران بها, ساعت‌های تمام طلا، تاج و نیم تاج‌های تمام زمرد را بر عهده داشتند. این گنجینه از جواهرات و عتیقه جات در جا‌های امن کاخ نیاوران نگه داری می‌شد. فرح بر همه ی بسته بندی‌ها تقریبا” نظارت کامل داشت. بسته بندی و جمع آوری دلار‌های آمریکایی که از ماه‌ها قبل نقدا” جمع شده بودند توسط بخش مالی دربار انجام گردید.بسته بندی این گنجینه‌ها سرعتی خاص را می‌طلبید که می‌بایست در درون چمدان‌ها و صندوق‌ها جای داده شود در جریان این بسته بندی‌ها بسیار از جواهرات توسط اعضای تیم بسته بندی دزدیده شد و هرگز ردپایی از آن‌ها بدست نیامد…. دستور پر کردن و بستن چمدان‌ها و صندوق‌ها در روز ۲۳ دی ماه ۱۳۵۷ با تایید شاه و به دستور فرح صادر شد. فرح دستور داد ۳۸۴ عدد چمدان و صندوق بسته شود …. در شب بیست و شش دی ماه ۱۳۵۷ تالار ورودی کاخ نیاوران در تاریکی و سکوت بیننده صحنه نمایش غارتی بود که سلسله پهلوی از کشور به یغما می‌برد. شاه به شدت نا آرام و مایوس بود و دائما” قدم میزد. در آن فضای تاریک و روشن کاخ پاسی از نیمه شب گذشته ناگهان شاه همچون شبحی سرگردان ظاهر شد. اما لحظاتی بعد او میان انبوه چمدان‌ها نا پدید شد. صبح روز ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ شاه که به تازگی به خواب رفته بود با صدای پیشکار و پیشخدمت مخصوص خودش بیدار شد و تاریخ را از وی پرسید. او گفت که امروز ۲۶ دی ماه است وروز رفتن… ساعتی بعد محمدرضا پهلوی فاصله نیاوران تا کاخ صاحبقرانیه را که حدودا یکصد متر بود پیاده طی کرد و وقتی به کاخ رسید از پله‌های ورودی بالا رفت. افراد معدودی در کاخ حضور داشتند. تشریفات چندانی و جود نداشت شاه می‌خواست با نمایشی از این دست نشان دهد که اوضاع عادی است تا کسی نگوید که او گریخته است. شاه سعی داشت با تظاهر به انجام وظیفه در ساعت ۱۰ صبح مثل همیشه در سر کارش حضور داشته باشد و کوشید تا ظاهر و وقار را حفظ کند. آن چه ذهن شاه را در این شرایط بیش از هر نکته دیگر به خود معطوف داشته بود موفقیت شاپور بختیار بود که از طرف او به عنوان نخست وزیر شاه و در آخرین لحظات حرکت به خارج از کشور به مجلس معرفی شده بود. صدای هلیکوپتر‌هایی که او وهمسرش را می‌بایست به فرودگاه ببرند اکنون به وضوح شنیده می‌شد. شاه کمی‌درنگ کرد لحظه رفتن فرا می‌رسید اکنون دیگر ماندن برای او ممکن نبود و تمام توجهش به رفتن بود اما به کجا؟… یک تیم از افراد مورد تایید فرح جمع آوری و بسته بندی همه گونه عتیقه جواهرات و الماس‌های گران بها, ساعت‌های تمام طلا، تاج و نیم تاج‌های تمام زمرد را بر عهده داشتند برای حفظ امنیت بیشتر شاه وی در یک هلیکوپتر و فرح در هلیکوپتر دیگر باید می‌نشست. هلیکوپتر‌ها در زمین تنیس کاخ نیاوران فرود آمدند. وآن دو را سوار کردند. دیگر اعضای خاندان سلطنتی نیز یا چند روزی زود تر از شاه گریخته بودند و یا زود تر ازشاه به فرودگاه رفته و سوار هواپیمای اختصاصی شاه شده بودند….شاه در فرودگاه مدتی منتظر بختیار شد که وی خود را به فرودگاه برساند و خبر موفقیت خود را به شاه بگوید … سرانجام با پرواز هواپیمای شاهین ، سفر را آغاز کرد سفری بی بازگشت…و پس از مدتی بر سر تیتر روزنامه‌ها نوشته شد: شاه رفت….. منبع: سایت نکته‌نیوز

آخرین روزهای شاه به روایت زاهدی

اردشیر زاهدی، داماد محمدرضا پهلوی که تا آخرین لحظات عمر شاه سابق ایران در کنار او بود، در کتاب خاطرات خود" 25 سال در کنار پادشاه" به بیان وقایع آخرین هفته های عمر محمدرضا پرداخته است که نظر به اهمیت تاریخی این خاطرات، منتشر می شود، گفتنی است محمدرضا پهلوی 5 مرداد 1359 در مصر درگذشت و جسد وی در کنار جسد رضاخان در مسجد الرفاعی قاهره مدفون شده است. من 25 سال تمام به انحای مختلف در کنار شاه بودم، من هم داماد شاه بودم و هم دوست صمیمی او. شاید کمتر مورد مشابهی را بتوان یافت که یک نفر داماد حتی پس از جدایی و طلاق از همسرش همچنان دوست صمیمی پدر همسرش باقی بماند! شاه آدم باهوشی بود اما متأسفانه ضعف کارآکتر داشت و اصلاً به درد موقعیت‌های مشکل و مواقع اضطراری نمی‌خورد. او پادشاهی بود که برای مواقع آرامش ساخته شده بود. به محض آنکه مشکلی پیش می‌آمد خودش را می‌باخت و سلسله اعصابش در هم می‌ریخت. دوست ندارم اکنون که او در این دنیا نیست و نمی‌تواند پاسخگو باشد این حرف‌ها را بزنم اما باید بگویم که در جریان حوادث 25 تا 28 مرداد ماه سال 32 هم خود را به کلی باخته بود و به همین خاطر از کشور خارج شد. هر وقت با هم تنها می‌شدیم می‌گفت: «اگر مرا آزاد گذاشته بودند ترجیح می‌دادم در آمریکا یک مزرعه بزرگ می‌خریدم و کشاورزی می‌‌‌کردم.» اشکال دیگر اعلیحضرت این بود که به اطرافیانش اعتماد بی‌مورد داشت و حرف‌های دروغ اشخاص متملق و چاپلوس را می‌پذیرفت. تقریباً ده روز قبل از رفتن (آیت‌الله) خمینی به ایران آقای پاکروان رئیس اسبق ساواک به من اطلاع داد که شاه می‌خواهد مملکت را ترک کند. او با اصرار از من می‌خواست تا شاه را تشویق به ماندن در ایران کنم و می‌گفت اگر شاه برود ارتش ماجرای 28 مرداد 32 را تکرار نخواهد کرد. من این مطلب را به شاه گفتم و او گفت: «ارتش! ارتش ممکن نیست به من خیانت کند!» بعد که در خارج شنید قره‌باغی اعلامیه بی‌طرفی ارتش را امضاء کرده است فوق‌العاده عصبانی شد و تا مدتی قره‌باغی را فحش می‌داد. اردشیر زاهدی-محمدرضا پهلوی یک جمله شاه هرگز از یادم نمی‌‌رود. زمانی که در دنیا سرگردان شده بود و می‌‌کوشید برای عمل جراحی و معالجه به آمریکا بیاید و واشنگتن او را راه نمی‌داد در تماس تلفنی به من گفت: «اردشیر جان! در این دنیای بزرگ آیا جایی برای پناه دادن من پیدا نمی‌شود؟!» محمدرضا شاه در سالهای پایان سلطنت خود عمیقاً‌ دچار افسردگی بود. چه کسی را در دنیا سراغ دارید که از ابتلای خود به بیماری کشنده سرطان مطلع باشد و داروهای مخصوص بیماران سرطانی را مصرف کند و دچار افسردگی نشود؟ او در دو سال آخر حکومت خود به هیچ چیز علاقه و توجه نشان نمی‌داد و حتی خانم گیلدا آزاد (طلا) دوست دختر مورد علاقه‌اش را هم ترک کرده بود. مشکل دیگر اعلیحضرت بها دادن زیاد ایشان به زنان بود و به طور عجیبی از زنان حرف‌شنوی داشت. متأسفانه نفوذ شهبانو فرح روی ایشان و تصمیمات زنانه‌ای که شهبانو تحت‌تأثیر دوستان و فامیل خود می‌گرفتند بزرگترین لطمات را بر سلطنت شاه وارد آورد. وی تا آخرین روز حیات، رضا قطبی را لعن و نفرین می‌کرد و می‌گفت آن نطق کذایی را قطبی نوشت و به دست من داد تا بخوانم. اشاره ایشان به آن نطق معروف بود که مردم اسم آنرا «غلط کردم» گذاشته بودند و شاه را به خاطر آن تحقیر می‌کردند. مدتی بعد که در مراکش میهمان سلطان حسن دوم بودیم،‌دریادار کمال‌الدین حبیب‌اللهی فرمانده نیروی دریایی شاهنشاهی که موفق شده بود با کمک قاچاقچیان انسان از راه کوه‌های صعب‌العبور کردستان به عراق و از آنجا به ترکیه بگریزد خود را به ما رساند و داستان‌های شگرفی را برایمان تعریف کرد. البته باید بگویم اکثر فرماندهان ارتش افراد بی‌وجود و فاقد ابتکار و ذلیل و زبونی بودند و تنها هنر آنها دزدی بود. پدرم (سپهبد زاهدی) می‌گفت شاه عمد دارد که افراد فاقد ابتکار و ذلیل و زبون را اطراف خود جمع کند تا این افراد قدرت کودتا و براندازی شاه را نداشته باشند. مثلاً‌ ارتشبد غلامرضا ازهاری که رئیس ستاد ارتش بود شاید باورتان نشود اگر بگویم یک ترس عجیبی از گربه داشت و چون در کودکی گربه او را پنجه کشیده بود همیشه از گربه می‌ترسید! آن وقت سکان اداره مملکت در خطرناکترین و بحرانی‌ترین شرایط را به دست این آدم که از گربه می‌ترسید – داده بودند! این دریادار حبیب‌اللهی از آن دزدهای روزگار بود و در ایامی که فرمانده نیروی دریایی بود تا توانست دزدی کرد و پول‌ها را به خارج فرستاد و اکنون در آمریکا و انگلستان دارای اوضاع اقتصادی رشگ‌برانگیزی است. حبیب‌اللهی که از تهران آمده بود و همه ما را مشتاق شنیدن اخبار و گزارشات دست اول می‌دید شروع به صحبت کرد. او هر چه بیشتر صحبت می‌کرد ما در بهت زیادتری فرو می‌رفتیم. دریادار حبیب‌اللهی گفت که ارتشبد قره‌باغی با امان از انقلابیون با آنها سازش کرده و ارتش را به پادگان‌ها بازگردانده و پشت بختیار را خالی کرده است. اعلیحضرت با شنیدن این مطلب به زمین تف کرده و گفتند این مردک مادر... خواهر... را من از روستاهای اردبیل آوردم و ترقی دادم و به ریاست ستاد رساندم، اما او به من خیانت کرد. خانم فریده دیبا که معلوم بود از زمان ازدواج دخترش با شاه همیشه بغض خود را فرو داده و امکان اظهارنظر و یا مخالفت در حضور شاه را نداشته است، در جلو همه به اعلیحضرت گفت: «شما فرمانده کل قوا بودید و اگر صحبت از خیانت باشد شما خیانت کرده‌اید که افسران و درجه‌داران و قوای تحت امر خود را رها کرده و گریخته‌اید. یک نفر فرمانده باید آخرین نفری باشد که عرصه را ترک می‌کند. امثال قره‌باغی فهمیده‌اند بازگشتی برای شما متصور نیست و در واقع خواسته‌اند جان خودشان را نجات بدهند!» این اظهارات باعث رنجش اعلیحضرت شد و اعلیحضرت پس از چند دقیقه سکوت اظهار داشت:‌ «من صحنه را به میل خودم ترک نکردم. آمریکایی‌ها و دوستان انگلیسی‌ام به من گفتند که خوب است شما در مواقع خونریزی در ایران نباشید تا کشت و کشتارها به نام شما تمام نشود.» تازه اینجا بود که همه فهمیدند آمریکایی‌ها می‌خواسته‌اند در غیاب شاه ماجرای سال 1954 را در ایران تکرار کنند و با توسل به قوای ارتش مردم را شدیداً سرکوب نمایند. دریادار حبیب‌اللهی ادامه صحبت را در دست گرفت و در تأیید اعلیحضرت گفت: «افسران عالیرتبه و وفادار مانند سپهبد بدره‌ای و سرلشکر نشاط قصد کودتای خونینی را داشته‌اند اما قره‌باغی با برگرداندن ارتش به پادگان‌ها موقعیت آنها را تضعیف کرد و باعث شد گارد شاهنشاهی به تنهایی دست به کودتا بزند و در واقع خودکشی کند، به طوری که مردم با سنگ و کوکتل مولوتوف و بطری‌های آتش‌زا و سلاح‌هایی که از اسلحه‌خانه نیروی هوایی تهیه کرده بودند به قوای گارد جاویدان (سرلشکر نشاط) و گارد شاهنشاهی (سپهبد بدره‌ای) در خیابان تهران‌نو و میدان شهناز حمله‌ور شده و ‌آنها را نابود کرده بودند. حبیب‌اللهی مدعی شد که قره‌باغی با انقلابیون همکاری می‌کرده و حتی خبر احتمال کودتا توسط گارد را به آنها اطلاع داده بود! او داستان‌های عجیبی هم در مورد همکاری ارتشبد، حسین فردوست با انقلابی‌ها تعریف کرد که برایمان باورنکردنی بود. حبیب‌اللهی که در جلسات فرماندهان ارشد مشارکت فعال داشت لیست بلندبالایی از افسران ارشد را که علیه اعلیحضرت صحبت کرده و یا با کودتا مخالفت کرده و یا با انقلابیون تماس گرفته بودند ارائه کرد. او اطلاع داد که سپهبد امیرحسین ربیعی فرمانده نیروی هوایی با تجهیز یک اسکادران بمب‌افکن قصد بمباران مقر (آیت‌الله) خمینی و همکاران او را داشته اما چند نفر از افسران نیروی هوایی نقشه او را خنثی کرده بودند. یکی از حضار که حرف‌های حبیب‌اللهی را با دقت گوش می‌کرد با شنیدن این مطلب از روی چاپلوسی گفت: «این افراد بعدها چطور می‌توانند بایستند و به روی اعلیحضرت نگاه کنند!» خود شاه با شنیدن این حرف چاپلوسانه پوزخندی زد که ما معنای آن پوزخند را فهمیدیم. اولاً وضع جسمانی شاه روز به روز تحلیل می‌رفت و امیدی به زنده ماندن ایشان برای حتی چند ماه آینده نبود و ثانیاً اوضاع و احوال ایران نشان می‌داد که دیگر هیچ شانسی برای بازگشت سلطنت وجود ندارد. موقعی که در مراکش بودیم حملات دولت جدید انقلابی ایران به سلطان حسن دوم شدت گرفت و او را به خاطر پناه دادن به شاه مورد حمله قرار می‌داند و مراکش را تهدید به انتقام می‌کردند. سلطان حسن دوم که از دوران جوانی با اعلیحضرت دوست بود و بعضی سالها حتی دو سه بار به ایران می‌آمد و میهمان خانواده سلطنتی می‌شد و در اداره بعضی سرمایه‌گذاریها با شاه شریک بود این تهدیدات را جدی گرفت و یک روز به ما اطلاع داد که جان شاه در خطر است و برابر اطلاعات رسیده از سازمان جاسوسی فرانسه (متحد مراکش) یک گروه تروریستی برای کشتن شاه به مراکش اعزام شده‌اند. ما در آن موقع در «کاخ بهشت بزرگ» رباط که اختصاص به میهمانان عالیرتبه داشت اسکان داده شده بودیم. شاه با شنیدن این مطلب گفت باید هر چه زودتر از این کشور برویم زیرا عرب‌ها ذاتاً افراد بی‌عاطفه‌ای هستند و ممکن است این مردک (سلطان حسن دوم) حتی ما را دستگیر و تحویل رژیم انقلابی بدهد. مراکش از جمله کشورهای فقیر عرب – آفریقایی است که در دوران سلطنت شاه کمک‌های مالی و اقتصادی سخاوتمندانه‌ای از ایران دریافت می‌کرد. حتی سلطان حسن دوم در جنگ با چریکهای مخالف دولت مرکزی (پولیساریو) از ایران کمک نظامی می‌گرفت و مستشاران نظامی ایران برای این منظور به مراکش رفته بودند. خود سلطان حسن با والاحضرت اشرف دوستی شخصی داشت و زمانی از ایشان خواستگاری رسمی کرده بود. من به اعلیحضرت عرض کردم که وینستون چرچیل جمله معروفی دارد و می‌گوید: «دنیا برای شکست خوردگان جایی ندارد!» شاه گفت: «منظورت این است که ما شکست خورده‌ایم؟!» عرض کردم: «اگر شکست نخورده‌ایم پس اینجا چه می‌کنیم؟!» فرزندان شاه در آمریکا تحصیل و زندگی می‌کردند و بیشتر سرمایه‌های اعلیحضرت و خانواده پهلوی هم به بانک‌های آمریکایی سپرده شده بود. البته اعلیحضرت سرمایه‌های قابل توجهی هم در بانک‌های اروپا و به ویژه سوئیس داشتند. اعلیحضرت علاقه زیادی به رفتن به آمریکا نشان می‌دادند و به این ترتیب آمریکا را دچار بحران کرده بودند. اگر آمریکا شاه را می‌پذیرفت روابطش با دولت جدید ایران بحرانی می‌شد و منافع حیاتی او در ایران و منطقه به خطر می‌افتاد و اگر شاه را نمی‌پذیرفت موجب ناامیدی همه رهبران منطقه و دوستان آمریکا در جهان می‌شد و آنها نسبت به وفاداری آمریکا دچار تردید می‌شدند و از خود می‌پرسیدند که آیا این سرنوشت آینده ما نخواهد بود؟! اعلیحضرت در خارج که بودیم مرتب غصه می‌خوردند که چرا در سال 1342 کار را یکسره نکرد و طبق توصیه اسدالله علم (آیت‌الله) خمینی را به جوخه اعدام نسپرد. ایشان می‌گفت که در مبارزه با روحانیون، هم پدرشان اشتباه کرد و هم خودش خطر آنها را دست گم گرفت! حقیقت این بود که در سال 1342 اعلیحضرت بی‌میل نبود که کار (آیت‌‌الله) خمینی را یکسره کند اما مطابق قانون اساسی نمی‌توانست یک مجتهد مسلم را به اعدام بسپارد و از طرفی روحانیون هم ممکن بود علیه دستگاه سلطنت اعلام جهاد کنند! اعلیحضرت تا آخرین لحظات عمر حیاتش هویدا را لعن و نفرین می‌کرد و او را باعث و بانی نابودی مملکت می‌دانست. من در آن لحظات به اعلیحضرت توصیه گذشته خودم را یادآوری کردم همان موقع که آن نامه معروف علیه (آیت‌الله) خمینی چاپ شد و باعث بروز اغتشاش در کشور گردید من به اعلیحضرت توصیه کردم فوراً هویدا را دستگیر و به جرم نوشتن نامه محاکمه و مملکت را آرام کند! اما اعلیحضرت به جای قبول این نصیحت و توصیه مشفقانه بنده را متهم به خصومت شخصی با هویدا کرد. زمانی که در پاناما بودیم شاه با ناراحتی ضمن یادآوری علل بروز انقلاب قبول کرد که در برخورد با اغتشاشات روزهای آغازین نهضت تعلل و کوتاهی کرده و فریب هویدا را خورده است. اعلیحضرت تعریف کرد که چطور وقتی از نعمت‌الله نصیری (رئیس ساواک) پیرامون شورش‌های تبریز توضیح می‌خواسته، هویدا به کمک نصیری شتافته و برای آنکه بی‌کفایتی ساواک را توجیه کند گفته است شورشیان مشتی کمونیست و توده‌ای هستند که از آن طرف مرزها آمده‌اند! این دو نفر مدتها این فکر را به مخیله شاه انداخته بودند که کمونیست‌‌ها (توده‌ای‌ها) در پشت این حوادث هستند! پس از وقوع تظاهرات و آشوب‌های تبریز شاه در یک مصاحبه اعلام کرد که باورش نمی‌شود تبریزی‌ها این کارها را کرده باشند و او معتقد است که این افراد همه از آن سوی مرز آمده بودند. من به شاه عرض کردم: قربان! ترکیه هم‌پیمان ما در پیمان نظامی ناتو است و با ما قرارداد امنیتی دارد و اجازه نمی‌دهد حتی یک نفر به طور غیرقانونی از مرز آن کشور به ایران عبور کند. مرز اتحاد شوروی هم با وسایل راداری پیشرفته کنترل می‌شود و حتی یک کلاغ هم نمی‌تواند از آن طرف مرز بپرد و وارد ایران شود. گفتن این حرف که شورشیان از آن طرف مرز آمده‌اند در شأن اعلیحضرت نیست، و باعث مضحکه ایران در دنیا می‌شود و جهانیان سئوال می‌کنند این چه مملکتی است که صدها هزار نفر می‌توانند از مرزهای آن به طور غیرقانونی عبور کنند؟! اعلیحضرت گزارش بلندبالایی را که توسط ساواک تهیه شده بود نشانم داد و من دیدم که ساواک ضمن اشاره به عضویت یک آذربایجانی در کادر رهبری اتحاد شوروی (پولیت بورو) نتیجه گرفته است که حیدر علی‌اف که اصالتاً متولد زنجان است اهداف ناسیونالیستی دارد و دنبال اتحاد دو آذربایجان می‌باشد و به همین خاطر آشوب‌های تبریز را دامن زده است. خدمت شاه عرض کردم: «چطور تا قبل از انتشار نامه علیه (آیت‌الله) خمینی این مسائل نبود؟!» معلوم بود که خود شاه هم به این حرفها اعتقاد ندارد اما دنبال خودفریبی است و نمی‌خواهد باور کند که پس از یک دوره نسبتاً طولانی آرامش و سکون مملکت به طرف ناامنی و سقوط پیش می‌‌رود. همه ساله به دستور اعلیحضرت بودجه هنگفتی در اختیار ساواک قرار می‌گرفت و ساواک هم برای آنکه نشان بدهد لایق دریافت این بودجه عظیم است داستان‌‌های عجیب و غریب جاسوسی درست می‌کرد و طی گزارشاتی به عرض شاه می‌رساند. مثلاً گزارش می‌کردند که در فلان شب‌نشینی خصوصی در برلین صدراعظم آلمان از نزدیکی بیش از حد ایران به انگلستان انتقاد کرده و گفته نمی‌داند چرا شاه ایران فرصت‌های اقتصادی به آلمان نمی‌‌دهد. یا متن گفتگوی رهبر حزب کارگر در جلسه خصوصی حزب را می‌آوردند و به شاه می‌دادند و متأسفانه اعلیحضرت سئوال نمی‌کردند که چگونه شما به این مطالب دست یافته‌اید؟! ساواک حتی یک بار مدعی شده بود که در دفتر نخست‌وزیر انگلستان شنود گذاشته است. اعلیحضرت از این مطلب خوششان می‌آمد. اصولاً اعلیحضرت از جوانی به داستان‌های پلیسی و خصوصاً داستان‌های شرلوک هلمز و مایک هامر علاقه وافری داشتند و ساواک هم با اطلاع از این علاقه شاه برای ایشان داستان می‌ساخت. آنها گاهی اوقات هم برای نشان دادن کارایی ساواک عده‌ای را می‌گرفتند و متهم به کارهایی می‌‌کردند که اصلاً صحت نداشت. مثلاً یک گروه روشنفکری را که شب شعر برگزار می‌کرد و هر ماه در خانه یکی از شعرا و نویسندگان (بیشتر مطبوعاتی) دوره می‌گذاشت و تمایلات چپی داشت گرفتند و برای آن که کار خود را مهم جلوه بدهند اعلام کردند که این گروه قصد گروگانگیری و ربودن والاحضرت ولیعهد و سایر فرزندان شاه را داشته‌اند. دو نفر از اعضای این گروه بعداً اعدام شدند. در نتیجه این گزارشات بی‌اساس اعلیحضرت به همه کس و همه چیز بدبین شده بودند و همه را به چشم جاسوس «سیا» و یا اینتلیجنت سرویس و یا ک – گ – ب می‌دیدند! اشکال دیگر ساواک (در زمان مدیریت نصیری) این بود که با هویدا ساخته بودند و مطابق میل نخست‌وزیر گزارشات مثبت در مورد پیشرفت‌های همه جانبه و توسعه امور مملکت به شاه می‌دادند و تصویری از خوشبختی و رفاه و سعادت مردم ایران را در پیش چشمان شاه می‌گشودند. گویی در این مملکت حتی یک ناراضی هم وجود ندارد. متأسفانه شاه این مطلب را باور کرده بود و وقتی در جریان تأسیس حزب فراگیر رستاخیز اعلام شد که هر کس در این مملکت ناراضی است می‌تواند بیاید پاسپورت خود را بگیرد و برود، تنها یک نفر تقاضای خروج از مملکت را داد و شاه با توجه به این مطلب همیشه می‌گفت: «در این مملکت یک نفر ناراضی بود که او هم پاسپورتش را گرفت و رفت!» ارتشبد نصیری (رئیس ساواک) به جای پرداختن به وظایفش به یک ماشین امضاء تبدیل شده بود و اداره ساواک با پرویز ثابتی بود. نصیری در شمال ایران و در کیش به ساختمان‌سازی سرگرم بود و فعالیت‌های اقتصادی می‌کرد. اشکال دیگر او علاقه مفرطش به ارتباطات جنسی گسترده با زنان بود و اوقات خود را به این امور می‌پرداخت و از وظایف کاری‌اش بازمی‌ماند. باید بگویم که اصولاً انتخاب نصیری برای ریاست ساواک کار درستی نبود و نصیری قابلیت‌های لازم برای کارهای امنیتی و اطلاعاتی را نداشت. او چون سالها در گارد شاهنشاهی خدمت کرده و در جریان حوادث 25 تا 28 مرداد سال 32 هم وفاداری خودش را به شاه نشان داده بود به این پست رسید و لیاقت بیشتری از خود نشان نداد. شاه از او خوشش می‌آمد چون نصیری خودش را سگ اعلیحضرت می‌نامید. اینکه او خود را چاکر می‌نامید از روی احترام بود و «چاکر» در فرهنگ فارسی از گذشته‌های دور وجود داشته و برای عرض احترام و ارادت به کار می‌رفته و اکنون هم به کار می‌رود. اصولاً لفظ «چاکر» یک اصطلاح درباری بوده است. اما اینکه یک نفر خود را سگ بنامد برای ما قابل قبول نبود. من در طول زندگیم دو نفر را به کلی فاقد کارآکتر دیده‌ام. اولی همین ارتشبد نصیری بود که خود را سگ شاهنشاه می‌نامید و دومی دکتر اقبال بود که می‌گفت غلام خانه‌زاد شاهنشاه است. جالب اینکه چندین بار میان اسدالله علم و دکتر اقبال بر سر به کار بردن این اصطلاح دعوا و درگیری شده بود و اقبال می‌گفت او اصطلاح ‌«غلام خانه‌زاد» را ابداع کرده و علم مدعی بود که قبل از وی پدرش هم غلام خانه‌زاد اعلیحضرت رضاشاه و محمدرضاشاه بوده است! شاه دچار توهم بود و این توهم را همین اطرافیان خائن و چاپلوس و متملق و دروغگو به ذهن او انداخته بودند. حتی در آمریکا هم مخالفان سیاسی وجود دارند حتی در انگلستان هم زندانیان سیاسی وجود دارند. چطور شاه باورش شده بود که در ایران فقط یک ناراضی وجود داشته و او هم از کشور خارج شده است. هنوز برای من مبهم است! اعلیحضرت فقط روزی متوجه پایان کار خود شد که با هلی‌کوپتر از فراز تهران به تماشای تظاهرات مردم پرداخت و شخصاً دید که میلیونها نفر در خیابانهای تهران با مشت‌های گره کرده شعار «مرگ بر شاه» می‌دهند. بعدها شهبانو فرح برایم تعریف کرد که شاه بعد از بازگشت از آن بازدید هوایی دستور داد تمام افراد فامیل و نزدیکان خانواده‌‌های پهلوی و دیبا به فوریت از کشور خارج شوند. همه کسانی که به نوعی وابسته به دو خانواده پهلوی و دیبا بودند به فوریت کشور را ترک کردند. افسران عالیرتبه ارتش و مدیران بلندپایه مملکتی با کسب اجازه از شاه از مملکت خارج شدند و فقط شخص شاه و شهبانو تا روز نخست‌وزیری بختیار در کشور باقی ماندند. تنها کسانی گیر افتادند که از نظر شاه در طول 13 سال گذشته به نوعی خیانت کرده و آشوب‌های مملکت ناشی از عملکرد اشتباه آنها بود. موقعی که در پاناما بودیم اعلیحضرت از اعدام بعضی سران رژیم شاهنشاهی توسط دادگاه انقلاب اظهار خوشوقتی می‌کردند اما از اعدام سپهبد امیرحسین ربیعی فرمانده نیروی هوایی و سرتیپ خسروداد فرمانده هوانیروز ناراحت شدند. اعلیحضرت این دو نفر را زندانی نکرده بودند و آن دو فرصت کافی برای فرار از کشور را داشتند. لیکن دیر جنبیدند و به دام افتادند. فرزند والاحضرت اشرف هم که فرمانده یگان هاورکرافت نیروی دریایی در بندرعباس بود نتوانسته بود از کشور بگریزد. شاه به روان سپهبد ربیعی درود می‌فرستاد و به یاد می‌آورد که در موقع خروج از ایران ربیعی و خسروداد خود را به روی پاهای شاه انداخته و از او خواسته بودند تا چند ساعت دیگر در ایران بماند و به آنها اجازه بدهد تا مخالفان را بمباران هوایی کند. داستان عزیمت شاه از کشور و سرگردانی او در مصر، مراکش، پاناما، مکزیک، گرانادا و آمریکا بسیار تکان‌دهنده است. من یک جمله شاه را هرگز از یاد نمی‌برم. هنگامی که آمریکایی‌‌ها به بهانه‌های مختلف می‌کوشیدند تا از ورود وی به آمریکا جلوگیری کنند اظهار داشت: «ای کاش هرگز به دنیا نیامده بودم!» در آن روزهای پایان عمرش همه نزدیکانش نقاب از چهره کنار زدند و روی واقعی خود را به او نشان دادند. جعفر شریف امامی و محمدجعفر بهبهانیان و هوشنگ انصاری که هر یک مقادیری از اموال شاه را در خارج کشور سرپرستی می‌‌کردند هر یک به توان خود تا توانستند از اموال شاه دزدیدند. در مصر شاه بهبهانیان را احضار کرد و او از سوئیس به آنجا آمد و شاه از او خواست تا اسناد مربوط به اموال غیرمنقول و منقول را به او برگرداند و به بانک‌های سوئیس اطلاع دهد که از آن پس شاه شخصاً حساب‌های خود را سرپرستی خواهد کرد. شریف امامی را هم احضار کرد که او نیامد و تلفنی اطلاع داد که آنچه مربوط به شاه بوده است را به حساب‌های ایشان منتقل کرده است. هوشنگ انصاری هم بی‌‌ادبی کرده و نیامد و گفت مشغله کاری‌اش اجازه مسافرت را به او نمی‌دهد. در آن روزهای خروج از ایران عده‌ای همراه شاه و شهبانو بودند. من هم از آمریکا به آنها پیوسته بودم. مدتی قبل از سقوط رژیم عده‌ای از دانشجویان و مخالفان حرفه‌ای ایران (مقیم آمریکا) به سفارت ایران حمله کرده و آن را اشغال کردند و من به ناچار نتوانستم در سر کار خودم حاضر شوم. از آن پس اداره سفارت را جوان کم سن و سالی به نام روحانی در دست گرفت که داماد ابراهیم یزدی وزیر امور خارجه دولت بازرگان بود. (وقتی که هنوز رسمیت نداشت و یک دولت سایه در کنار دولت بختیار بود.) اما دولت آمریکا با اشغال‌کنندگان سفارت برخورد نکرد و حاکمیت دولت جدید انقلابی و سفیر خود خوانده آنها بر سفارت را پذیرفت. یکی از دوستان صمیمی شهبانو هم در ایران جا مانده بود و علیاحضرت بیم آن داشتند که او به دست انقلابیون بیفتد و اعدام شود. این فرد آقای فریدون جوادی بود که اعلیحضرت از او متنفر بودند و همیشه بین ایشان و شهبانو بر سر این شخص دعوا بود. شاه او را بچه خوشگل می‌‌نامید و همیشه به شهبانو می‌گفت که خوب است این بچه‌ خوشگل‌ها را از دور خود دور کنید(!) اما شهبانو اهمیتی نمی‌داد و از فریدون جوادی حمایت می‌کرد. واقعیت این است که از سال 1353 یا 54 به بعد که اعلیحضرت پای دختر سرلشکر آزاد را به کاخ باز کرد شهبانو برای مقابله به مثل و انتقامجویی از شاه با افرادی مانند فریدون جوادی رفت و آمد می‌کرد. متأسفانه این فریدون جوادی موفق به فرار از ایران شد و به آمریکا آمد و در نیویورک موقعی که شاه در بیمارستان بستری بود خودش را به شهبانو رساند و باعث عذاب و ناراحتی شاه در آن روزهای آخر عمر گردید. ماجرای فراری دادن فریدون جوادی از ایران هم بسیار جالب است و شهبانو فرح برای آنکه او را از ایران خارج کنند یک میلیون دلار به فرزند راننده شاه که در لندن زندگی می‌کرد و دوستانی در ایران داشت دستمزد پرداختند. موقعی که در مصر بودیم یک شب در سر میز شام خانم جهان سادات، همسر رئیس جمهوری مصر که یک زن اصفهانی‌الاصل و بسیار خونگرم و مهربان بود از شاه سئوال کرد که چرا در برابر مخالفان شدت عمل از خود نشان نداده و دچار بی‌ارادگی و انفعال و شکست شده است؟ شاه گفت که بدش نمی‌آمده نهضت را متلاشی کند اما فرار سربازان از پادگان‌ها و حملة مسلحانه یک سرباز وظیفه به افسران گارد شاهنشاهی در سالن ناهارخوری این فرصت را از او گرفت و معلوم بود که در این شرایط اگر دستور کشتار مخالفان را صادر می‌کرد افسران و درجه‌داران و به ویژه سربازان تبعیت نمی‌کردند و چه بسا که علیه خود وی اقدام کنند. سپس خانم جهان سادات از قاطعیت شوهرش و مردانگی او در کشتار مخالفان و به ویژه اعضای اخوان‌المسلمین و مسلمانان بنیادگرا تعریف و تمجید کرد که در واقع تعرضی به شاه و ضعف او بود. پرزیدنت سادات که تا آن موقع ساکت نشسته بود برای اینکه جو را عوض کند و موضوع صحبت را تغییر دهد مطلب تاریخی بسیار جالبی را به یاد شاه آورد و گفت که شاه را برای اولین بار در مراسم خواستگاری ایشان از علیاحضرت ملکه فوزیه دیده است. شاه کنجکاو شد و توضیح بیشتری خواست و پرزیدنت سادات گفت: «وقتی که ولیعهد جوان ایران (شاه بعدی) برای خواستگاری از پرنسس فوزیه به قاهره آمده بود او جزو کادر افسران تشریفات ارتش در مراسم استقبال از ولیعهد ایران بوده است! محمدرضاشاه از این یادآوری تاریخی خیلی خوشحال و مشعوف شد و متلک‌های چند لحظه قبل جهان سادات را فراموش کرد. باید بگویم که پرزیدنت سادات مرد وفاداری بود و علیرغم حملات شدید دولت انقلابی جدیدالتأسیس شاه را پناه داد و از او در کاخ پذیرایی دولت پذیرایی گرمی کرد. برای نخستین بار در تاریخ می‌خواهم به عنوان وزیر خارجه اسبق ایران و مطلع‌ترین شخص عرض کنم که عامل اصلی صلح اعراب و اسرائیل و به ویژه عامل اصلی امضای قرارداد صلح میان اسرائیل و مصر شخص شاه بود و لاغیر! ایران در آن زمان یک میلیارد دلار به مصر کمک مالی بلاعوض داد تا با استفاده از آن کانال سوئز (تنها منبع درآمد ارزی مصر) را لایروبی و بازگشایی کند. در حدود همین مبلغ را هم به اسرائیل دادیم و چون روابط خوبی با هر دو کشور داشتیم توانستیم آنها را به مذاکره و امضای قرارداد صلح متقاعد کنیم. البته امضای قرارداد بعدها انجام شد اما پایه‌گذار این صلح شخص شاه ایران بود و تاریخ‌نگاران در آینده باید به این مطلب توجه کنند. موقعی که در مصر بودیم شاه به یاد جلسات احضار ارواح والاحضرت اشرف در تهران افتاد و تصمیم گرفت در مصر به احضار روح پدرش بپردازد و با او گفتگو کند. در تهران والاحضرت اشرف با استفاده از چند هیپنوتیزور و مدیوم قوی و احضارکننده ارواح جلسات احضار ارواح را به طور مرتب برگزار می‌کرد. آن موقع یک استوار در ارتش بود که قدرت روحی خارق‌العاده‌ای داشت و احضار ارواح می‌کرد. یک نفر نویسنده پا به سن هم در مؤسسه اطلاعات بود که مطالب جالبی در مورد احضار ارواح می‌نوشت و خودش هم استاد در این فن بود. من گاهی در جلسات احضار ارواح حاضر می‌شدم و هنوز هم تصورم این است که احضار روح در کار نیست، بلکه شخص هیپنوتیزور که مدعی احضار ارواح است در واقع حاضرین در جلسه را به خواب مغناطیسی می‌برد و وقتی آنها همه در خواب مغناطیسی هستند به آنها می‌قبولاند که در حال صحبت با روح موردنظرشان هستند. (تصور من این است و شخصاً با آنکه در چندین جلسه احضار ارواح شرکت کرده‌ام نسبت به این مطلب بی‌‌اعتماد هستم!) به هر حال یک نفر احضارکننده ارواح پیدا کردند و آن چند شب که در مصر بودیم بازی احضار ارواح برقرار بود و شاه که به شدت بیمار بود و در اثر استفاده از داروهای قوی ویژه بیماران سرطانی دچار توهمات ذهنی شده بود ادعا می‌کرد با رضاشاه و قوام‌السلطنه و محمدعلی فروغی تماس گرفته و آنها چه و چه به او گفته‌اند! حالا چطور یک نفر احضار کننده روح که مصری بود و زبان فارسی نمی‌‌دانست ترتیب ملاقات شاه و گفتگوی او را با رضاشاه و رجال متوفی ایران داده بود برای ما هنوز لاینحل مانده است. در مصر که بودیم دیوید راکفلر بانکدار معروف آمریکایی و یکی از چند نفر سرمایه‌دار بزرگ جهان و صاحب بانک معروف «چیس مانهتن» که گفته می‌شود دارایی او و خانواده‌اش (خانواده راکفلر) بیشتر از دارایی‌های دولت آمریکا است به دیدن شاه آمد. باید بگویم در میان دوستان آمریکایی شاه که بعضی از آنها دوست صمیمی من هم هستند هیچ‌کس را مانند آقای هنری کیسینجر، فرانک سیناترا، ریچارد نیکسون و دیوید راکفلر باعاطفه و رفیق‌دوست و پایمرد ندیدم! مطمئناً اگر پیگیری‌های دیوید راکفلر و نفوذ او نبود شاه را در پاناما تحویل داده بودند. فرانک سیناترا و نیکسون و کیسینجر مرتباً به شاه تلفن می‌زدند و در آن شرایط بحرانی که شاه بیش از همیشه به دلداری و حمایت دوستان نیاز داشت به او تقویت روحی می‌دادند. هنری کیسینجر که یک نفر یهودی آمریکایی و از مردان پرنفوذ صحنه سیاسی آمریکا و وزیر خارجه اسبق آمریکا بود شاه را به خاطر کمک‌هایش به اسرائیل همیشه می‌ستود و معتقد بود آمریکا و اسرائیل باید با همه توان از شاه حمایت کنند. بعدها که در آمریکا بودیم آقای راکفلر که سالها معاون رئیس جمهوری آمریکا بود و از مسائل فوق محرمانه اطلاع کافی داشت به شاه گفت که باید فکر بازگشت سلطنت به ایران را به کلی فراموش کند زیرا منافع آمریکا با منافع شاه و سلطنت منافات دارد. او گفت که تاکنون منافع ما ایجاب می‌کرد از شاه و حکومت سلطنتی حمایت کنیم و اکنون منافع درازمدت ما حکم می‌کند که حمایت از شاه را کنار بگذاریم. من چون سالها در دستگاه دیپلماسی کار کرده بودم معنای حرف‌های راکفلر را بهتر می‌فهمیدم. راکفلر می‌گفت برنامه درازمدت آمریکا انحلال اتحاد شوروی و تجزیه این امپراطوری است. او گفت که آمریکا به دنبال درگیر کردن اتحاد شوروی با جهان اسلام است. در آن زمان هنوز نیروهای شوروی وارد افغانستان نشده بودند. مدتی بعد که شوروی وارد افغانستان شد راکفلر با یادآوری پیش‌بینی خود گفت که شوروی اشتباه آمریکا در ویتنام را تکرار کرده و قوایش در افغانستان تحلیل خواهد رفت. بدین ترتیب آمریکایی‌ها موفق شدند اتحاد شوروی را به جنگی ناخواسته بکشانند و سپس سازمان سیا و سایر نهادهای مخفی و نظامی آمریکا با تجهیز مجاهدین افغانی شوروی را در مرداب افغانستان گیر انداختند. راکفلر معتقد بود با ایجاد حکومت‌های بنیادگرای اسلامی در مرزهای شوروی می‌‌توان بنیادگرایان را به جان شوروی انداخت و پنجاه میلیون مسلمان اتحاد شوروی را با روس‌ها درگیر کرد و نهایتاً شوروی را به تجزیه کشاند. در سالهای بعد صحت حرف‌های آن روز راکفلر ثابت شد و اتحاد شوروی به 15 جمهوری مستقل تجزیه شد و حتی ناسیونالیست‌ها در داخل فدراسیون روسیه هم به جنگ‌های استقلال‌طلبانه روی آوردند. باید بگویم که اقتصاد شوروی مبتنی بر فروش نفت بود. اتحاد شوروی در آن زمان بزرگ‌ترین صادرکننده نفت جهان بود و با گران بودن بهای نفت درآمد زیادی کسب می‌کرد و این دلارهای نفتی را برای سرنگونی حکومت‌های طرفدار غرب هزینه می‌نمود و روز به روز بر دامنه میزان نفوذ خود می‌افزود. بروز انقلاب در ایران سبب کاهش شدید قیمت نفت گردید و کاهش قیمت نفت درآمد اتحاد شوروی را به یک پنجم کاهش داد و سرانجام باعث متلاشی شدن اقتصاد شوروی گردید. فروپاشی اتحاد شوروی از عواقب انقلاب در ایران بود و کاهش قیمت نفت از بشکه‌ای 40 دلار به بشکه‌ای هفت دلار چنان ضربه مهلکی به اتحاد شوروی وارد آورد که حتی از تأمین مخارج جنگ افغانستان و خرید گندم برای مردم خود بازماند. در مصر بیماری شاه شدت گرفت و پزشکان فرانسوی اطلاع دادند که شاه مدت زیادی زنده نخواهد ماند زیرا علاوه بر مشکل پروستات، کبد و طحال ایشان هم بزرگ شده است. (سرطان پیشرفت کرده بود.) اگر چه این مطالب را فقط به شهبانو گفتند و در حضور شاه طوری رفتار کردند تا از وخامت حال خود مطلع نگردد اما شاه که آدم باهوشی بود به فراست دریافت که روزهای پایان عمرش فرا رسیده است. آن شب با آنکه پزشکان، محمدرضا را از نوشیدن مشروبات الکلی منع کرده بودند شاه کنیاک موردعلاقه‌اش (کوری وایزر) را نوشید و پس از چند بار پر و خالی شدن گیلاس ناگهان به گریه افتاد و همگان را منقلب ساخت. خانم لیلی ارجمند شروع به مالیدن شانه‌های شاه کرد و وقتی شاه قدری حالش جا آمد با ناراحتی گفت: «من درست حال فرماندهی را دارم که سربازان خود را در میدان جنگ تنها گذاشته و گریخته است! اگر می‌دانستم که مرگ این قدر زود به سراغم می‌آید هرگز کشور را ترک نمی‌کردم و حتی اگر به قیمت کشته شدنم تمام می‌شد در کشور باقی می‌ماندم. سپس اضافه کرد که اگر از کشور خارج نشده بودم و مقاومت می‌‌کردم و حتی کشته می‌شدم لااقل تاریخ درباره من طور دیگری قضاوت می‌کرد! در روزهای اولیه سقوط سلطنت و روی کار آمدن دولت انقلابی در ایران، فکر وجود ارتباط میان آمریکا و دولتمردان جدید در تهران فکری ساده‌لوحانه و خام به نظر می‌رسید اما بعداً که سفارت آمریکا اشغال شد و اسناد آن به دست تندروها افتاد معلوم شد که آمریکا از دو دهه قبل با رهبران اپوزیسیون در تماس بوده است. این اسناد به دنیا نشان داد که آمریکا یک «ریاکار» بزرگ است و در کشورهای جهان سوم در حالی که از دولت‌های همپیمان خود حمایت و پشتیبانی می‌کند در عین حال آلترناتیو آنها را هم پرورش می‌دهد. بعدها عده‌ای از این افراد مانند صادق قطب‌زاده که وزیر خارجه دولت انقلابی بود به جوخه اعدام سپرده شدند و بعضی‌‌ها هم نظیر ابوالحسن بنی‌صدر به خارج گریختند. (و این از عجایب روزگار و بازی‌های نادر دنیای سیاست است که اولین رئیس‌جمهوری اسلامی حالا از مخالفین جدی نظام دینی و جمهوری اسلامی است و در پاریس به طور مرتب با شهبانو فرح ملاقات می‌کند و برای سرنگونی جمهوری اسلامی طرح و برنامه می‌دهد...) موقعی که ایرانیان به سفارت آمریکا حمله کردند و دیپلمات‌های آمریکایی را به گروگان گرفتند صادق قطب‌زاده موفق شد به مقامات آمریکا بقبولاند تا شاه را دستگیر و به ایران مسترد کند. موقعی که در پاناما بودیم موضوع دستگیری شاه و استرداد او به ایران وارد مراحل جدی و خطرناکی شد و اگر آقای راکفلر و کیسینجر به داد شاهنشاه نرسیده بودند، مانوئل نوریه‌گا شاه را به دستور کارتر تحویل ایران داده بود! «صادق قطب‌زاده» وزیر امور خارجه ایران از زمان جوانی و اقامت در آمریکا برای سازمان‌های «سی – آی – ای) و (اف – بی – آی) در میان دانشجویان ایرانی و اعراب مقیم آمریکا جاسوسی می‌کرد. او از افراد بسیار مورد اعتماد آمریکا بود و یک مأمور چندجانبه محسوب می‌شد. من او را خوب می‌شناختم و می‌دانستم که اصلاً دانشجو نیست و آدم فرصت‌طلب و عنصر ویژه‌ای است که برای پول کار می‌کند. ما در آمریکا سفارتخانه معظمی داشتیم و سوابق ایرانیان مقیم آمریکا در آنجا نگهداری می‌شد و به همین دلیل من خوب می‌دانستم که خیلی از این افراد که حالا به عنوان انقلابی به ایران رفته‌اند و خودشان را در حکومت وارد کرده‌اند دارای ملیت مضاعف آمریکایی هستند و به قول مقامات اطلاعاتی، نفوذی می‌باشند. وقتی این حرف‌ها را به شاه منتقل می‌کردم نمی‌پذیرفتند اما بعد که سفارت آمریکا در تهران توسط دانشجویان تندرو اشغال شد و آنها پرونده‌های سفارت را منتشر کردند بسیاری از چهره‌های به ظاهر انقلابی را به واسطه ارتباط با دولت آمریکا و یا حتی جاسوسی برای آمریکا دستگیر و تحویل زندان دادند و حتی معاون نخست‌وزیر آنها هم بعداً مأمور آمریکا از کار درآمد. این حرف‌ها را من نمی‌زنم که بگوئید حرف‌های یک مخالف است، بلکه اسنادی است که در سفارت آمریکا به دست آمد و پس از انتشار منجر به دستگیری عده زیادی از دولتمردان جدید ایران گردید. عده‌ای از آنها در ضمن محاکمات خود در دادگاه انقلاب جاسوسی طولانی مدت برای آمریکا اعتراف کردند. از روزی که اعلیحضرت و شهبانو و همراهان به مصر آمدند و من به آنها پیوستم همیشه پای یک گیرنده رادیویی نشسته و به اخباری که از تهران می‌رسید گوش می‌کردیم. شنیدن این اخبار آخرین قوای جسمی و دماغی پادشاه را هم به تحلیل می‌برد و او اصلاً باورش نمی‌شد که کلانتری‌ها و پادگان‌های نظامی و کاخ‌های سلطنتی توسط مردم اشغال شده است. واقعاً فکر می‌کرد در رویا به سر می‌برد. شهبانو که بیشتر از ما متوجه روحیات شاه بود می‌گفت: «محمدرضا توان عقلی و فکری خود را از دست داده است» بله این عاقبت تأسف‌بار آن پادشاه بود و ما از اینکه شاه مملکت را در این وضعیت ناگوار می‌دیدیم واقعاً رنج می‌بردیم؟! بدترین خبر برای شاه و برای ما اشغال سفارت آمریکا در روز 25 بهمن 1357 بود. حمله به سفارت در روز «سنت والنتین» که عید مذهبی آمریکائیان است صورت گرفت این اولین حمله به سفارت آمریکا بود و اشغال‌کنندگان سفارت که عده‌ای از نیروهای چپ‌گرا بودند بعداً محل سفارت را تخلیه کردند اما بعد از مدتی سفارت مجدداً و این بار برای مدتی طولانی اشغال شد. ما در آن موقع از طریق تلفن با بعضی دوستان و آشنایان خود در تهران تماس داشتیم و اطلاع یافتیم که در این حمله ویلیام سولیوان (سفیر وقت آمریکا) و شاهپور بختیار (آخرین نخست‌وزیر شاه) که در محل سفارت مخفی بوده دستگیر و به محل مدرسه‌ای در حوالی میدان ژاله (که مقر رهبران انقلاب بود) منتقل شده‌اند. حمله به یک سفارتخانه در عرف سیاسی چه معنایی دارد؟ در این شرایط کمترین عکس‌العمل قطع رابطه سیاسی میان دو کشور است، اما آقای سایروس ونس وزیر امور خارجه آمریکا اعلام کرد که اشغال سفارت آمریکا موجب قطع روابط ایران و آمریکا نخواهد شد. این طرز برخورد نشان می‌داد که آمریکا با دولت جدید ایران که دولت موقت نامیده می‌شد و مهندس بازرگان در رأس آن قرار داشت ارتباط حسنه‌ای دارد. اعلیحضرت و همراهان با هواپیمای اختصاصی شهباز که یک هواپیمای جت بوئینگ 747 بسیار مدرن و با تجملات شاهانه بود از کشور خارج شده بودند و با همین هواپیما به مصر و از مصر به مراکش و بالعکس رفت و آمد کردند. اما چون این هواپیما در فهرست‌های بین‌المللی «یاتا» تحت مالکیت دولت ایران قرار داشت متوجه شدیم که ممکن است دولت ایران با تمسک به راههای قانونی هواپیما و مسافران آن را توقیف کند. پس شاه دستور داد تا خلبان معزی و خدمه پرواز که عموماً از نیروی هوایی بودند هواپیمای 25 میلیون دلاری را به ایران بازگردانند. سرهنگ معزی خلبان ورزیده‌ای بود و به اعلیحضرت علاقه زیادی داشت. او شخصاً مایل بود نزد ما بماند اما به دستور شاه به ایران بازگشت و هواپیما را به مسئولان دولت جدید تحویل داد. او بعداً به سازمان چریکی مجاهدین خلق پیوست و به همکاری با مسعود رجوی و ابوالحسن بنی‌صدر پرداخت. در آن موقع علیاحضرت شهبانو خیلی به اعلیحضرت انتقاد کردند که چرا فکر چنین روزی را نکرده و هواپیما را به نام خود به ثبت نداده است! من از این جوانمردی اعلیحضرت و بازگرداندن هواپیما خیلی خوشم آمد و به سهم خود از ایشان تشکر کردم. در واقع اعلیحضرت نیازی به گرفتن این هواپیما نداشتند زیرا ایشان با دارایی‌هایی که نزدیک به 40 میلیارد دلار تخمین زده می‌شد می‌توانستند هر وقت مایل باشند یک فروند از نوع جدید آن را خریداری کنند. مشکل دیگر اعلیحضرت در ایام خروج از ایران وجود اطرافیانی بود که اصلاً مراعات حال ایشان را نمی‌کردند و به شاه مملکت (!) به عنوان یک صندوقچه پول و «مادر خرج» نگاه می‌کردند! این اطرافیان در هتل‌‌های مصر و مراکش و مکزیک و پاناما و مراکز خوشگذرانی هر غلطی می‌خواستند می‌کردند و صورتحساب اعمال قبیح خود را به حساب اعلیحضرت می‌گذاشتند. مثلاً آقای کامبیز آتابای روزی چند نوبت دختران جوان ماساژور را به سوئیت مجلل خود در هتل مأمونیه دعوت می‌کرد و دستمزد آنها را به حساب شاه می‌گذاشت. یا خانم امیرارجمند در قمار شبانه دویست هزاردلار باخته بود و حالا از شاه می‌خواست تا آن را بپردازد. برخی از همراهان به قدری وقیح بودند که دستمزدهای کلان شب‌نشینی با زنان مخصوص بار هتل را هم به حساب مخارج شاه می‌گذاشتند. کم کم این صورتحساب‌ها فزونی گرفت و وقتی به هشتصد هزار دلار رسید شاه همه را خواست و به آنها گفت: «ما به پیک‌نیک نیامده‌ایم و در اینجا پول زیادی نداریم و وزارت درباری هم وجود ندارد تا مخارج ما را بپردازد بنابراین هر کس قادر به تأمین مخارج خود نیست می‌تواند همین الساعه ما را ترک کند! در اولین موقع عده‌ای به التماس و گدایی افتادند و حتی با تضرع و گریه از شاه می‌خواستند تا پولی به آنها بدهد. البته همه آنها دروغ می‌گفتند و قبلاً حساب‌های بانکی خود در اروپا و آمریکا را کاملاً پر و مملو از دلار و ارزهای معتبر کرده بودند و همه آنها دارای خانه و آپارتمان و املاک باارزش در اروپا و آمریکا بودند اما با تضرع و حتی گریه می‌خواستند که شاه به آنها پولی بدهد و ادعا می‌کردند که حتی پول سفر به اروپا و آمریکا را هم ندارند. به هر حال آنها موفق شدند هر یک مبالغی از 20 تا 50 هزار دلار از شاه بگیرند و هر چه من به اعلیحضرت عرض کردم که اینها دروغ می‌گویند و وضع مالی خوبی دارند، شاهنشاه(!) با جوانمردی قبول کردند که پولی به آنها پرداخته شود. حتی کامبیز آتابای که قوم و خویش اعلیحضرت بود هم موقعیت را برای تیغ زدن شاه مناسب دید و گفت اگر چه نیازی به پول ندارد اما اگر شاه به او پولی بدهد این پول برای او شگون خواهد داشت و خوشبختی به ارمغان خواهد آورد! اعلیحضرت از این چرت و پرت آتابای خوشش آمد و صدهزار دلار به او داد. اصولاً اعلیحضرت آتابای را خیلی دوست داشت چون او خواهرزاده‌اش (پسر همدم‌السلطنه) بود. بعضی مسائل خانوادگی پهلوی از دید تاریخ‌نگاران مخفی مانده است و کسی نمی‌داند که اعلیحضرت فقید (رضاشاه) قبل از آنکه به تهران بیاید در همدان موقعی که یک نفر قزاق ساده بود با یک زن همدانی به نام صفیه ازدواج کرد و از او صاحب یک دختر و یک پسر شد که این دختر (همدم‌السلطنه) بعدها با آقای ابوالفتح آتابای ازدواج کرد و این فرزند (کامبیز آتابای) در واقع خواهرزاده شاه بود. باز داستان جالب دیگری که هیچ‌کس نمی‌داند این است که اعلیحضرت در فاصله طلاق دادن ملکه ثریا و ازدواج با ملکه فرح با یک خانم تهرانی زندگی می‌کرد و بدون ازدواج رسمی از ایشان صاحب یک دختر به نام «فومیکا» شد. این دختر خانم که اکنون در لس‌آنجلس زندگی می‌کند پس از تولد به مادرش سپرده شد و اعلیحضرت حاضر به اعطای لقب شاهزادگی به او نشدند زیرا ازدواج ایشان رسمی نبود و اعلام آن سبب مشکلاتی می‌شد. به همین خاطر اعلیحضرت امکانات مالی گسترده‌ای به آن زن بخشید و حقوق و مقرری ویژه‌ای نیز برای او و دخترش تعیین کردند تا به خارج از کشور برود و دور از ایران و دربار زندگی کند. همین شبکه تلویزیونی فارسی زبان معروف به پارس – تی – وی که اکنون در لس آنجلس برنامه‌های جالبی (!) پخش می‌کند متعلق به دختر شاه یعنی خانم فومیکا پهلوی است! این دختر که یک سال از رضاجان(!) بزرگتر است و سال 1338 در تهران متولد شده است بسیار دختر مهربان و باعاطفه است و موقعی که شاه و همراهانش در مراکش بودند به اتفاق مادرش به قصر جنان‌الکبیر آمد و خود را به پاهای پدرش انداخت و او را غرق بوسه کرد. شاه در آن حالت بحرانی از دیدن این دختر که شباهت فوق‌العاده‌ای به پدرش دارد بسیار خوشحال شد و بعدها شنیدم که نیم درصد از دارایی‌های خود را به او بخشیده است. با اخطار شاه که دیگر پولی برای ولخرجی‌های اطرافیان ندارد بسیاری از کسانی که از تهران با هواپیمای اختصاصی و همراه شاه به خارج آمده بودند اطراف ایشان را خالی کردند و سراغ سرنوشت خود رفتند و دور و بر شاه و شهبانو خلوت شد. موقعی که سلطان حسن دوم پادشاه مراکش تحت فشارهای دولت انقلابی ایران تصمیم به اخراج محترمانه ما گرفت اعلیحضرت از من خواستند تا به فکر یافتن پناهگاهی امن برای ایشان باشم. من فوراً به دیدار سفیرکبیر آمریکا در رباط رفتم و به سفیر پارکر گفتم که در این شرایط بحرانی آمریکا باید به دوست وفاداری که در طول 37 سال سلطنت خود همیشه حافظ منافع منطقه‌ای آمریکا بوده است بشتابد و او را به آمریکا راه دهد. اما سفیر پارکر گفت که هنوز یک هفته بیشتر از اشغال آمریکا در تهران نگذشته و اگر ما شاه را در آمریکا بپذیریم ممکن است منافع آمریکا در تهران و یا حتی سراسر منطقه به خطر بیفتد. من از شاه خواستم شخصاً به آقای برژینسکی (که در طول زمان سلطنت اعلیحضرت بارها هدایای گرانبهایی از دربار ایران دریافت کرده بود و خود من در زمان تصدی سفارت ایران در آمریکا بارها برای او فرش و پسته و خاویار و صنایع دستی گرانبها فرستاده بودم) تلفن بزند. شاه این پیشنهاد را نپذیرفت و به جای آن به آقای دیوید راکفلر تلفن کرد، ولی این گفتگو مؤثر نبود و راکفلر با آنکه قول داد موضوع را پی‌گیری و شخصاً با پرزیدنت کارتر صحبت کند، به شاه گفت: «این مردک روستایی مایل نیست شاه به آمریکا بیاید!» اعلیحضرت پس از گذاشتن گوشی تلفن گفتند: «من تعجب میکنم و علت دشمنی کارتر را با خودم نمی‌فهمم!» البته این دشمنی دلایل زیادی داشت و یک دلیل عمده آن این بود که اعلیحضرت همیشه طرفدار متعصب جمهوریخواهان بودند و در انتخابات آمریکا به رقیب کارتر کمک‌های مالی وسیعی داده بودند. من به اعلیحضرت پیشنهاد کردم به اردن هاشمی برویم که در آنجا اعلیحضرت ملک حسین حکومت مقتدرانه‌ای داشتند و روابطشان با اعلیحضرت و خانواده پهلوی آنقدر صمیمانه بود که به واقع یکی از اعضای خانواده پهلوی محسوب می‌شد. اما علیاحضرت شهبانو و مادرشان (خانم فریده دیبا) با این مطلب مخالفت کردند و گفتند اردن یک کشور عربی عقب افتاده است و در آنجا امکانات درمانی مناسبی برای معالجه شاه وجود ندارد. بدین ترتیب من مجدداً پای تلفن رفتم و شروع به تلفن کردن و گفتگو با دوستانم نمودم. اول به آقای ‌«دیوید آرون» تلفن کردم و ایشان که عضو شورای امنیت ملی بود به من گفتند که در صورت ورود شاه به آمریکا ممکن است مجدداً به سفارت آمریکا حمله شود، و دیپلمات‌های آمریکایی به گروگان گرفته شوند. حمله اول به سفارت آمریکا و اشغال چند ساعته آن با کمک دولت انقلابی پایان یافته و حمله‌کنندگان سفارت را ترک کرده بودند. در تهران به اعضای سفارت گفته شده بود که این حادثه باید در واشنگتن جدی تلقی شود، زیرا در صورت ورود شاه به آمریکا ممکن است حادثه سفارت تکرار شود و این بار دولت انقلابی نتواند جلوی مردم خشمگین را بگیرد. آقای دیوید آرون گفت که اگر شاه به آمریکا بیاید ممکن است در تهران این سوءظن به وجود بیاید که آمریکا می‌خواهد مجدداً شاه را به قدرت برگرداند و این برای منافع آمریکا خطرناک خواهد بود. پس از چند تلفن دیگر وقتی کاملاً ناامید شده بودم شهبانو فرح پیشنهاد کردند تا همگی راه سوئیس و ویلای مجلل و باشکوه «سن موریتس» را در پیش بگیریم.» اعلیحضرت هر سال در فصل زمستان برای تفریحات زمستانی و اسکی در دامنه‌های پر برف کوهستان‌های سر به فلک کشیده شمال عازم سوئیس می‌شدند و به همین منظور ویلای بزرگ و مجللی را در سن موریتس خریداری و مجهز کرده بودند. در مدت کوتاهی که اعلیحضرت برای اسکی در سوئیس اقامت داشتند دو هتل برای اسکان همراهان ایشان اجاره می‌شد و دولت سوئیس یکی دو میلیون دلار درآمد به دست می‌آورد. همچنین اعلیحضرت و خانواده ایشان بخش اعظم ثروت خود را به بانک‌های سوئیس سپرده بودند و حالا انتظار داشتند سوئیس آنها را با آغوش باز بپذیرد. درآمد سوئیسی‌ها از راه دلالی اسلحه و هتل‌داری و توریسم است. در مورد سوئیسی‌ها یک مثل معروف وجود دارد و آن اینکه همه آنها در طول زندگی خود مدتی گارسون بوده‌اند و یا برای خارجی‌ها و توریست‌ها دلالی محبت کرده‌اند! معروف است که می‌گویند اگر یک نفر سر زده وارد پارلمان سوئیس بشود و صدا بزند: «آهای گارسون!» همه بلااستثنا سر خود را برمی‌گردانند و می‌گویند: «چه فرمایشی داشتید؟!» رفتن به سورتا (سن موریتس) فکر خوبی بود و چون سوئیس کشور بی‌طرفی شناخته می‌شد همه فکر کردیم سوئیس بی‌تردید شاه و همراهانش را خواهد پذیرفت. من مأمور انجام مقدمات کار شدم. اما در همان لحظه شروع، یعنی با اولین تلفن به وزیر امور خارجه سوئیس ناامید شدم. سوئیسی‌ها گفتند که از پذیرش پناهندگان سیاسی و یا تبعیدی‌های تحت تعقیب معذورند و نمی‌خواهند با پذیرش شاه بی‌طرفی خود را نقض کنند و موجبات خشم و عصبانیت دولت ایران را فراهم بیاورند. سوئیسی‌های تاجر مسلک نمی‌خواستند تأمین نفت کشورشان را به خاطر حمایت از پادشاه معزول ایران به خطر بیندازند. وقتی همگان از رفتن به سوئیس ناامید شدیم خانم فریده دیبا (مادر شهبانو فرح) پیشنهاد انگلستان را مطرح کرد. انگلستان در طول سلطنت 37 ساله اعلیحضرت از مواهب اقتصاد ایران بهره‌مند شده بود و علاوه بر برخورداری از نفت ایران یک فروشنده بزرگ اسلحه و محصولات صنعتی به ایران بود و در اواخر حکومت شاه شریک اول تجاری ایران محسوب می‌شد. انگلستان در سال 1975 نیروهای دریایی خود را از خلیج فارس بیرون برده بود و حفظ امنیت خلیج فارس را که تا آن زمان هزینه زیادی برای لندن داشت به شاه سپرده بود. شاه همیشه با محبت و ابراز دوستی خود را متعهد به منافع انگلستان می‌دانست و این مطلب را متواضعانه به ملکه و رئیس دولت انگلستان ابراز می‌‌داشت! اگر انگلستان شاه را نمی‌پذیرفت خود را در موقعیت بدی قرار می‌داد و سایر هم‌پیمانان او در منطقه خلیج فارس و خاورمیانه به این فکر می‌افتادند که انگلستان متحد غیرقابل اعتمادی است و مسلماً اگر آنها هم به سرنوشت شاه دچار شوند جایی در انگلستان نخواهند داشت. از سوی دیگر اعلیحضرت همه امکانات قانونی ورود به انگلستان را داشتند. قبل از همه ایشان شهروند افتخاری انگلستان بودند و سالها قبل در سفر رسمی به انگلستان ملکه این کشور اضافه بر اعطای بالاترین نشان‌های ملی بریتانیای کبیر به اعلیحضرت، عنوان شهروند افتخاری را هم به ایشان داده بودند. همچنین اعلیحضرت در جنوب لندن در منطقه معروف «استیل مانس» در ایالت ساری یک مزرعه و قصر بی‌نظیر متعلق به دوره ویکتوریا را که از قصرهای تاریخی انگلستان بود و در یک محوطه 80 هکتاری قرار داشت خریداری کرده بودند (سند آن به نام ولیعهد بود.) ما فکر رفتن به انگلستان را با اعلیحضرت در میان گذاشتیم و اعلیحضرت با روشن‌بینی گفتند که انگلستان او را راه نخواهد داد. با این اوصاف من به دوستان خودم در وزارت خارجه انگلستان تلفن کردم و مطلب را بیان نمودم. همانطور که اعلیحضرت پیش‌بینی کرده بود انگلیسی‌ها با خشم و تغیر این تقاضا را رد کردند و گفتند فقط می‌توانند به همسر و فرزندان شاه روادید ورود بدهند و در مورد خود شاه متأسفند! وقتی مطلب را به شاه گفتم ایشان فحش‌های زشتی به مسئولین انگلیسی دادند و گفتند: «تقاضای شما از انگلستان بی‌‌مورد بود زیرا این پدرسوخته‌ها خودشان وسایل سقوط مرا فراهم آورده‌اند، حالا چطور انتظار دارید از من حمایت کنند؟ آنها کارشان تغییر پادشاهان است. محمدعلی شاه را آنها بردند، احمدشاه را آنها بردند، پدرم را آنها بردند و خود مرا هم آنها به این وضعیت انداختند!» ما وقت زیادی نداشتیم و شاه درست حکم یهودی سرگردان را پیدا کرده بود که در هیچ کجای دنیا جایی برای اقامت او وجود نداشت. شاهزاده شمس در دریای مدیترانه و شاهزاده اشرف در اقیانوس اطلس و والاگهر شهرام(!) در اقیانوس آرام جزایر اختصاصی داشتند و جزیره‌ای که والاگهر شهرام (فرزند والاحضرت اشرف) در اقیانوس آرام خریداری کرده بود بسیار بزرگ و وسیع با چشم‌اندازهای زیبا و یک قصر باشکوه و تعداد زیادی ویلای مجهز و یک اسکلة نسبتاً بزرگ و تأسیسات رفاهی بود و او علاوه بر این جزیره یک کشتی تفریحی هم داشت. در نهایت فکر کردیم به یکی از این جزایر برویم، اما این فکر سریعاً رد شد زیرا وضع جسمی و روحی اعلیحضرت فوق‌العاده رو به وخامت می‌رفت و ایشان قبل از هر چیز نیاز به بستری شدن در یک بیمارستان مجهز را داشتند. من به عنوان آخرین شانس تصمیم گرفتم به سفیر سولیوان در تهران تلفن کنم و از او کمک بخواهم. شاه این فکر را پسندید. او گفت که سولیوان در ملاقات‌هایش ضمن آنکه همیشه به او توصیه می‌کرد تا کشور را ترک کند، اطمینان می‌‌داد که آمریکا او را خواهد پذیرفت. وقتی به سولیوان تلفن کردم و مطالبی در مورد بیماری و وضع نامطلوب روحی شاه بیان کردم سولیوان فاش ساخت که مسئولان دولت جدید ایران به سفارت تأکید کرده‌اند تا شاه را به آمریکا راه ندهند زیرا رفتن شاه به آمریکا بهانه‌ای به دست تندروها خواهد داد تا در روابط شکننده ایران و آمریکا اخلال کنند! سفیر سولیوان گفت که می‌‌داند شاه نیاز به خدمات درمانی و عمل جراحی دارد اما در واشنگتن این وحشت وجود دارد که پذیرش شاه جان اتباع آمریکایی را در ایران به خطر بیندازد. سفیر سولیوان اطلاعات جالبی را در اختیارم گذاشت و از جمله گفت دولت موقت ایران نگران هجوم تندروها به سفارت است و به همین خاطر آقای دکتر یزدی وزیر خارجه دولت موقت عده‌ای تفنگدار را به رهبری یک نفر قصاب سابق به نام ماشاءالله در داخل سفارت مستقر کرده و ایرانیان به طنز به این گروه لقب کمیته سفارت آمریکا را داده‌اند. سفیر سولیوان گفت که باید شاه را تا چند روز دیگر در مراکش نگه دارید تا در این مدت دولت موقت ایران موفق شود باقیمانده هزاران مستشار نظامی آمریکا و خانواده‌هایشان را از ایران خارج کند. بعد سفیر سولیوان طبق قولی که داده بود با مقامات وزارت خارجه آمریکا وارد گفتگو شد و از آنها خواست تا پس از خروج کامل مستشاران و تقلیل تعداد کارکنان سفارت آمریکا و کاهش سطح روابط تا حد کاردار شاه را برای معالجه بپذیرند. ما بی‌صبرانه منتظر نتیجه اقدامات سفیر سولیوان بودیم. اطلاع داشتیم که سولیوان سفارت را به دست کاردار خود سپرده و از ایران به آمریکا رفته است. حقیقت این است که من در تماس تلفنی با سولیوان به او فهماندم در صورتی که تلاشهایش برای پذیرش شاه موفقیت‌آمیز باشد مسلماً پاداش قابل توجهی دریافت خواهد کرد و همچنین به او گفتم که می‌تواند برای جلب رضایت مقامات متنفذ واشنگتن جهت پذیرش شاه به آنها قول رشوه بدهد و ما در این راه حاضریم تا یک میلیون دلار بپردازیم! این روش چاره‌ساز بود. اصولاً در آمریکا همه چیز بر محور پول می‌چرخد و ارزش مطلق پول است. آمریکایی‌ها ملتی واحد نیستند، آنها مهاجرانی از سراسر جهان هستند که برای کسب پول به آمریکا سرازیر شده‌اند و معلوم است که در هر کشوری هدف فقط پول باشد همه به فکر منافع شخصی خودشان هستند و سخت‌ترین مشکلات و مسائل به کمک پول سریعاً حل می‌شوند. ما همچنان منتظر نتیجه اقدامات در واشنگتن بودیم. محمدرضاشاه روزها تلفنی با نلسون راکفلر و دیوید راکفلر گفتگو می‌کرد و نلسون راکفلر (معاون اسبق رئیس‌جمهوری آمریکا) و دیوید راکفلر (بانکدار و سرمایه‌دار مشهور) به او قول می‌دادند که کارها در مسیر موفقیت‌آمیزی پیش می‌روند. فرانک سیناترا خواننده معروف آمریکایی – دوست صمیمی شاه نیز هر روز تلفن می‌کرد و به او می‌گفت دوستانش در آمریکا منتظر ورود وی هستند. ریچارد نیکسون و پرزیدنت جانسون و هنری کیسینجر هم از کسانی بودند که تقریباً هر روز تلفن می‌کردند. به هر حال یک روز ضیافت به پایان رسید و به قول معروف انگلیسی که می‌گوید: «میهمان نباید آن قدر بماند تا صاحبخانه او را جارو کند!» یک روز صبح هنوز صبحانه‌امان را تمام نکرده بودیم که رئیس تشریفات دربار ملک حسن دوم بدون اطلاع قبلی به اقامتگاه شاه آمد و در همان سر میز صبحانه خطاب به شاه گفت: «اعلیحضرت ملک حسن دوم از میزان علاقه وافر شاه به خروج از مراکش(!) مطلع هستند و به همین خاطر هواپیمای اختصاصی خود را در اختیار جنابعالی گذاشته‌اند تا فردا صبح مراکش را ترک کنید!» بعد هم بدون آنکه منتظر پاسخ شود با بی‌‌ادبی تمام و بدون خداحافظی سالن را ترک کرد و رفت! شاه فوراً به راکفلر تلفن کرد و مطلب را به او اطلاع داد. خوشبختانه راکفلر خبرهای خوبی داشت و به شاه گفت که جای هیچ نگرانی نیست و او (راکفلر) موفق شده است تا با دادن رشوه‌های کلان به مسئولان دولت باهاما آنها را به پذیرفتن شاه وادار نماید! باهاما یک کشور جزیره‌ای (مجمع‌الجزایر) مرکب از هفتصد جزیره کوچک است که اکثراً غیرمسکونی و صخره‌ای هستند و بسیاری از آنها در هنگام مد آب به زیر اقیانوس می‌روند. روز سیزدهم فروردین ماه سال 1358 به فرودگاه رباط رفتیم تا از آنجا به طرف باهاماسیتی پرواز کنیم. اقامتگاه شاه و همراهان در ناسو (مرکز باهاماسیتی) بود که به «جیمز کراسبی» میلیاردر آمریکایی تعلق داشت و راکفلر آن را برای اقامت شاه اجاره کرده بود. در فرودگاه ناسو یک جوان مؤدب و کارآزموده به نام «رابرت آرمائو» به استقبال ما آمد که معلوم شد راکفلر او را برای ارائه خدمات به شاه استخدام کرده است. این جوان از کارکنان صدیق و نزدیک راکفلر و متخصص روابط عمومی بود،‌اما اعلیحضرت اعتقاد راسخ داشتند که این فرد از مأموران سی – آی – ای است و آمریکایی‌ها او را در کنارش قرار داده‌اند تا هر وقت بخواهند ماشه را بکشند و به زندگی وی خاتمه دهند. باید بگویم که شاه در این روزها نسبت به همه چیز بدبین شده بود. در باهاما اعلیحضرت کنستانتین پادشاه سابق یونان هم به ما پیوست. او پس از خلع از سلطنت (به دلیل کودتای سرهنگ‌ها) تحت حمایت شاه قرار داشت و در کارهای تجاری و اقتصادی با شاه همکاری می‌کرد. باهاما که آمریکاییان آن را جزایر بهشت می‌‌نامند مرکز خوشگذرانی جهان است و هیچ ممنوعیتی در این کشور وجود ندارد. ثروتمندان از سراسر دنیا برای کامجویی از هر چیز ممنوع به این کشور می‌آیند، در باهاما قمارخانه‌ها و باشگاه‌های شبانه مجلل تا صبح کار می‌کنند و مشتریان آنها شیوخ و شاهزادگان ثروتمند عرب و کلان سرمایه‌داران آمریکایی و اروپایی هستند. جیمز کراسبی که ویلایش را به شاه اجاره داده بود مالک نیمی از مجلل‌ترین هتل‌ها و قمارخانه‌ها و عشرتکده‌های باهاما بود. راکفلرها (دیوید و نلسون) هم در این جزایر سرمایه‌گذاری‌های زیادی کرده بودند. در باهاما سن فحشاء از همه دنیا پائین‌تر است و چون هیچ قانونی برای محدود کردن کامجویی توریست‌های پولدار وجود ندارد مردم فقیر از سایر کشورهای اطراف به اینجا می‌آیند تا فرزندان خردسال خود را به کامجویان بفروشند. قاچاق انسان هم در این جزیره رواج دارد و دختران خردسال از کشورهای آمریکای مرکزی و حتی خاور دور به این جزیره آورده می‌شوند و پس از یک فصل توریستی جای خود را به دختران جدید می‌دهند. در باهاما گاه مشاهده می‌شود که یک شیخ عرب شصت – هفتاد ساله سرگرم عشق‌بازی با یک دختر بچه ده – دوازده ساله و حتی با سنین کمتر است. شاه از این همه آزادی‌ها در باهاما به وجد آمد و قدری روحیه‌اش بهتر گردید و سرانجام در آن شرایط سخت بیماری یک شب به من پیشنهاد کرد تا به اتفاق برای تجربه کردن باهاما با هم به یکی از هتل‌ها برویم. ترتیب این کار را رابرت آرمائو داد و من و شاه موفق شدیم شام را در خارج از اقامتگاه و در هتل ناسو به اتفاق دو دختر زیباروی کشور پرو که به باهاما آمده بودند صرف کنیم! جزایر باهاما در نزدیکی ایالت فلوریدای آمریکا قرار دارند و این نزدیکی به آمریکا سبب قوت قلب شاه می‌شد. احساس نزدیک بودن به آمریکا برای همه ما مطلوب بود و امیدوار بودیم که به زودی شاه را به آمریکا ببریم و تحت معالجه قرار دهیم. در مصر و مراکش که بودیم احساس بدی داشتیم و هنگامی که در موقع ظهر و غروب آفتاب صدای الله اکبر مساجد در شهر طنین افکن می‌شد اعلیحضرت دچار اضطراب می‌شدند و به یاد صدای الله اکبر گفتن مردم تهران می‌افتادند و آشکارا چهره‌اشان منقلب می‌گردید. چند روزی که در باهاما بودیم خیلی خوش گذشت و روزها که شهبانو برای اسکی روی آب از اقامتگاه خارج می‌شد چند دوشیزه باهامایی و آمریکایی (اهل میامی) که آرمائو استخدام کرده بود شاه را به حمام می‌بردند و شستشو و ماساژ می‌دادند. در باهاما بعضی دوستان شاه دارای سرمایه‌گذاری‌هایی بودند. پرزیدنت سوهارتو (رئیس‌جمهوری اندونزی) و پسرانش در باهاما تعداد زیادی فاحشه‌خانه و قمارخانه بزرگ داشتند. تعدادی از عشرتکده‌‌ها هم متعلق به شاهزاده موناکو و فرانک سیناترا و پرزیدنت نیکسون بود. غربیها خوشگذرانی و تفریح را مذموم و بد نمی‌دانند و از عینک ما به فحشاء و روابط آزاد زن و مرد نگاه نمی‌کنند. من در آمریکا که بودم می‌دیدم بسیاری از زنان آمریکایی چندین دوست پسر دارند و شوهر آنها هم اطلاع دارد و حرفی نمی‌زند! در حالی که در ایران و کشورهای اسلامی اگر یک زن بخواهد آزادی عمل جنسی داشته باشد ممکن است جانش را از دست بدهند و در بهترین شرایط، دادگاهی و مجازات خواهد شد! آن طور که شاه برایم تعریف کرد تا قبل از انقلاب کوبا و روی کار آمدن فیدل کاسترو آمریکایی‌ها برای عیش و عشرت و تفریح به کوبا می‌رفتند و کوبا فاحشه‌خانه بزرگ آمریکایی‌‌ها بود، اما پس از انقلاب کوبا کاسترو این کشور را از درآمدهای توریستی محروم کرد و با تعطیل قمارخانه‌ها و روسپی‌خانه‌ها صنعت توریسم کوبا را به نابودی کشاند و به همین خاطر سرمایه‌گذاران آمریکایی سرمایه‌های خود را به باهاما بردند و در آنجا به کار انداختند و موجب رونق اقتصادی باهاما شدند! باهاما ظاهراً کشوری مستقل است (در سال 1973 استقلال خود را اعلام کرد) اما قسمت اعظم این سرزمین در تملک آمریکایی‌ها قرار دارد. به طور مثال آقای جیمز کراسبی مالک یک چهارم کلیه زمین‌های مرغوب و قابل سکونت باهاما است. کراسبی گاهی اوقات به دیدار محمدرضا می‌آمد. او برایمان تعریف کرد که در این جزیره دارای 40 شرکت توریستی و خدماتی، 17 هتل پنج ستاره و شش کازینو می‌باشد. شب دوم یا سوم اقامتمان در باهاما بود که سر «پیندلینگ» نخست‌وزیر باهاما به دیدن شاه آمد. پس از رفتن نخست‌وزیر اعلیحضرت که کمی روحیه‌شان بهتر شده بود به عنوان شوخی گفتند: «این هم نخست‌وزیر است، هویدا هم نخست‌وزیر بود(!) نخست‌وزیر باهاما دختران زیبا را اطراف خود جمع کرده است در حالی که آقای هویدا مردان گردن کلفت را دور خود گرد می‌آورد!» همه از این شوخی به خنده افتادیم. (اشاره شاه به سوءاخلاق جنسی هویدا بود) اما خانم فریده دیبا (مادر شهبانو) ناراحت شدند و گفتند اعلیحضرت در حالی که سگ‌های خود را با هواپیمای اختصاصی به خارج آورده‌اند نباید اجازه می‌دادند هویدا و سایرین در ایران بمانند و به دست انقلابیون بیفتند. در مدت اقامت در باهاما دعوای سختی میان شاه و شهبانو پیش آمد و علت آن هم توجه زیاد شهبانو به «رابرت آرمائو» بود. رابرت آرمائو که جوان خوش قیافه و بلندبالایی بود شب‌ها شهبانو را به خارج از اقامتگاه می‌برد تا ایشان را به نمایش‌های شبانه گوناگون ببرد و از اندوه و افسردگی نجات دهد. متأسفانه شاه که بیمار بود این محبت و لطف آرمائو را طور دیگری تفسیر می‌کرد. آرمائو 28 سال داشت و پرتغالی تبار بود. او از زمانی که راکفلر فرماندار نیویورک شد با او آشنا شده و به خدمت بنیاد راکفلر درآمده بود. رابرت آرمائو فرد وفاداری بود و پس از مرگ شاه هم مدت دو سال تمام در کنار شهبانو و فرزندان شاه باقی ماند تا به اوضاع زندگی آنها در آمریکا و اروپا سر و سامان بدهد. باید بگویم که بدون اقامت آرمائو سلامت شاه و همه ما در معرض خطر قرار داشت. قاضی دادگاه انقلاب (آیت‌الله) خلخالی برای سر شاه و شهبانو جایزه تعیین کرده بود و حفظ جان ما در آن شرایط در باهاما (سرزمینی که در آن مافیا حاکم بود) از شاهکارهای آرمائو محسوب می‌گردید. آرمائو یک سرباز سابق نیروی دریایی آمریکا به نام «مارک مرس» را استخدام کرده بود تا سایه به سایه شاه راه برود و به طور 24 ساعته همراه او باشد. «مارک مرس» از مأموران نابغه اف – بی – آی بود که در گروهان ویژه پلیس به نام «جان پاس‌ها» مأموریتش حفظ جان شخصیت‌های عمده سیاسی بود. او تا پایان عمر اعلیحضرت مثل یک دوقلوی به هم چسبیده همراه شاه بود و آن طور که شنیدم قبلاً بادی‌گارد پرزیدنت نیکسون و پرزیدنت جانسون بوده است. «مارک مرس» علاوه بر سلاح بغلی یک مسلسل کوچک دستی از گردن ‌آویخته بود و دور کمرش هم یک قطار فشنگ داشت و در جیب‌هایش هم نارنجک و بعضی سلاح‌های کوچک را نگه می‌داشت و آن طور که خودش می‌گفت: «یک زرادخانه متحرک بود!» رابرت آرمائو خیلی از قابلیت‌های وی تعریف می‌کرد و می‌گفت او می‌تواند به تنهایی یک لشکر را از پای دربیاورد! مارک مرس وقتی با آن بازوان ستبر و درهم پیچیده و آن هیکل قوی و چهارشانه و قدبلند در کنار شاه که به علت بیماری بسیار لاغر و تکیده شده بود قرار می‌گرفت مثل پدری به نظر می‌رسید که با کودک خود راه می‌رود. مارک مرس به قدری تنومند و شاه به قدری نحیف بود که اگر خطری پیش می‌آمد مارک می‌توانست شاه را در بغل خود بگیرد و پنهان کند! مارک مرس خیلی مأموریت خود را جدی گرفته بود و حتی شب‌ها در پشت در اتاق محمدرضا شاه می‌خوابید و هرکس ولو شهبانو می‌خواست با شاه ملاقات کند باید از سد مارک مرس می‌گذشت! مارک مرس مأموری وظیفه‌شناس و بسیار با حس مسئولیت بود و نسبت به خانواده پهلوی چنان تعصب نشان می‌داد که وقتی در پاناما بودیم و فرزندان اعلیحضرت برای دیدار خانواده به آنجا آمده بودند، یک سرباز پانامایی از شاهزاده فرحناز خواهش بی‌‌ادبانه‌ای کرده بود مارک مرس آن سرباز را حسابی کتک زد و باعث درگیری زیادی شد. زیرا مانوئل نوریه‌گا رئیس گارد ملی پاناما به اینکار اعتراض کرد و همه سربازان خود را از اطراف اقامتگاه شاه جمع‌آوری کرد و به شاه گفت که این سرباز حرف بدی نزده، بلکه مؤدبانه از دختر شما دعوت همخوابگی نموده است و این امر در بعضی از کشورها معمول و مرسوم است! البته دستمزد چنین شخصی (مارک مرس) بسیار بالا بود و شاه و شهبانو علاوه بر دستمزد کلان مخارج او را هم می‌پرداختند. تعداد همراهان اعلیحضرت در باهاما مجموعاً 20 نفر بود و هزینه اقامت این افراد در باهاما به شبی 10 هزار دلار می‌رسید. خانم فریده دیبا با این افراد بسیارمخالف بود و مرتباً به اعلیحضرت شکایت می‌کرد که چرا ما باید این افراد را نزد خود نگه داریم و مخارج آنها را بدهیم؟! در این موقع ماجرایی پیش آمد که موجب گردید مخارج حفاظت از جان شاه افزایش پیدا کرد. هر اتفاقی که روی می‌داد مسئولان باهاما – که عده‌ای مافیایی بودند – آن را بهانه قرار داده و از شاه تقاضای پول می‌کردند. در اطراف شاه علاوه بر «مارک مرس» چند بادی گارد دیگر آمریکایی هم بودند که توسط آرمائو استخدام شده بودند. اما بعد از آنکه یاسر عرفات رهبر چریک‌های فلسطینی برای تبریک پیروزی انقلاب اسلامی و دریافت کمک‌های مالی به تهران رفت و با (آیت‌الله) خمینی ملاقات کرد روزنامه‌های ایران نوشتند که یاسر عرفات در مذاکرات تهران قول داده است تا عده‌ای را برای ترور شاه و خانواده‌اش به باهاما بفرستد! انتشار این خبر موجب نگرانی شاه شد و از نخست‌وزیر باهاما تقاضای کمک کرد. سر «پیندلینگ» فوراً 30 نفر از مأموران زبده پلیس محلی باهاما را مسئول مراقبت از اطراف اقامتگاه شاه و همراهان ایشان کرد، ولی به آرمائو گفته بودند که نمی‌توان این عده را با یک شام و غذای معمولی راضی نگه داشت، و باید حقوق آنها را پرداخت! شاه یک روز با عصبانیت به سرهنگ نویسی و سرهنگ جهان‌بینی توپید و به درستی به آنها گفت: «شما مسئول حفظ جان من هستید، در حالی که در اینجا باید برای حفظ جان شماها هم پول بپردازم!» و بعد خواستار رفتن آنها از باهاما شد.» اعلیحضرت یک روز متوجه شد که مسئولان باهاما برای مدت کوتاه اقامت ما در باهاما و مخارج سربازان محافظ اقامتگاه و سایر خدمات یک میلیون دلار پول طلب می‌کنند! معلوم بود که شاه و همراهان ایشان به منبع درآمدی برای مجمع‌الجزایر باهاما تبدیل شده‌اند و رهبران مافیایی باهاما قصد سرکیسه کردن شاه را دارند. شاه که از سرکیسه شدن خود توسط مسئولان باهاما عصبانی بود به آرمائو دستور داد تا عذر همه اطرافیان را بخواهد. آرمائو همانطور که عادت همه آمریکاییان است و حتی با پدر و مادر خوشان هم تعارف ندارند به همه گفت که فقط کسانی می‌‌توانند همراه شاه بمانند که خودشان قادر به تأمین مخارجشان باشند! بدین ترتیب بقیه بازماندگان از سفر مراکش یعنی لوسی پیرنیا و سرهنگ نویسی و سرهنگ جهان‌بینی هم ما را ترک کردند. به جای کسانیکه از باهاما رفتند فرزندان شاه برای دیدن پدر و مادرشان از آمریکا به باهاما آمدند. فرزندان شاه (رضا، فرحناز، علیرضا و لیلا) در آمریکا تحصیل می‌کردند. موقعی که فرزندان شاه به باهاما آمدند پسر «پیندلینگ» نخست‌وزیر باهاما اطلاع داد که مجبور است اقدامات تأمینی و حفاظتی را افزایش دهد و بر تعداد مأموران امنیتی بیفزاید. این حرف به معنای آن بود که نخست‌وزیر باهاما خواب جدیدی برای جیب شاه دیده است و شاه باید پول بیشتری بپردازد. کم کم صورتحساب شاه از مرزیک یک میلیون دلار گذشت و شاه متوجه شد که نمی‌تواند در باهاما بماند. مارک مرس که فردی متخصص و آگاه بود به شاه اطلاع داد مقامات باهاما از وضع خوب مالی شاه مطلع هستند و ممکن است حتی با ترتیب دادن یک حادثه ساختگی گروگانگیری پول‌های هنگفت را مطالبه کنند و با مافیای باهاما بر سر تحویل دادن شاه به معامله بپردازد! ما در زمان اقامت در مصر و مراکش میهمان رؤسای این دو کشور بودیم و دیناری نمی‌پرداختیم اما در باهاما برای یک گیلاس آب خالی هم تقاضای پول می‌کردند. سر «پیندلینگ» یک کلاهبردار واقعی بود و معلوم بود این پولها را با شرکای خود در دولت تقسیم می‌کند. او یک روز شخصاً به اعلیحضرت مراجعه کرد و گفت یک مشکل شخصی برایش پیش آمده و نیاز به دویست هزار دلار پول نقد دارد و مطمئن است اعلیحضرت این پول را به او خواهد داد اعلیحضرت که متوجه شده بود «پیندلینگ» قصد سرکیسه کردن ایشان را دارد به نخست‌وزیر باهاما گفت: «رفتار شما شبیه یک جنتلمن نیست!» و سر «پیندلینگ» هم با وقاحت و بی‌ادبی به اعلیحضرت گفت: «شما هم که افسران و نظامیان خود را با بی‌رحمی رها کرده و به خارج گریخته‌اید یک جنتلمن نیستید!» این اتفاق موجب بروز کدورت در روابط اعلیحضرت و نخست‌وزیر باهاما گردید و دیگر ماندن ما در باهاما به صلاح نبود. در این میان اخبار منتشر شده در مطبوعات بین‌المللی روز به روز شاه و شهبانو را بیشتر مضطرب می‌کرد. از تهران خبر می‌رسید که قاضی دادگاه انقلاب دستور ترور شاه، شهبانو، فرزندان شاه و والاحضرت اشرف را صادر کرده است. شاه و افراد خانواده‌اش در دادگاه انقلاب تهران غیاباً به مرگ محکوم شده بودند و قاضی دادگاه از همه انقلابیون در سراسر جهان خواسته بود که برای کشتن این افراد اقدام کنند و در قبال کشتن هر یک از آنها یک میلیون دلار جایزه دریافت کنند! این خبر شاه و شهبانو را به وحشت انداخت و شاه به درستی می‌گفت: «هر یک از محافظین ما در واقع یک خطر بالقوه هستند و ممکن است به خاطر این پول زیاد ما را بکشند تا از قاضی دادگاه تهران جایزه بگیرند!» هر خبری که منتشر می‌شد ناراحت کننده بود. ژیسکاردستن رئیس‌جمهوری فرانسه که از زمان شروع کارش در وزارت دارایی فرانسه با ایران مرتبط بود و از سفارت ایران در پاریس هدیه می‌گرفت و موقعی که وزیر دارایی فرانسه شد برای عقد قراردادهای اقتصادی میان تهران و پاریس چاپلوسی اعلیحضرت را می‌کرد و ساعت‌ها پشت در اتاق کار اعلیحضرت می‌ایستاد تا او را به داخل راه بدهند حالا در اظهارات جدیدش به دولت انقلابی ایران تبریک می‌گفت و شاه را محکوم و از همه بدتر متهم به زیر پا گذاشتن حقوق مردم ایران می‌کرد. رؤسای جمهوری و پادشاهان کشورهایی که برای سالهای طولانی جزو دوستان صمیمی شاه بودند و از ایشان قالیچه‌های نفیس و خاویار دریای مازندران هدیه می‌گرفتند حالا در اظهارات رسمی شاه را محکوم کرده و مورد انتقاد قرار می‌دادند. آری! حقیقت این است که دنیای سیاست فوق‌العاده بی‌رحم است و بی‌رحمی خود را در روزهای آخر سلطنت به شاه ایران نشان داد... آقای هنری کیسینجر وزیر امور خارجه سابق آمریکا از افراد وفاداری بود که تقریباً هر روز به شاه در دو نوبت تلفن می‌کرد. یک روز که من در کنار اعلیحضرت بودم و کیسینجر تلفن کرد شاه به او گفت: «اکنون متوجه شده‌ام که آمریکایی‌ها مردمی ناسپاس و نامرد هستند. من تمام عمرم را در خدمت به ایالات متحده آمریکا گذراندم و اکنون آمریکا حتی اجازه نمی‌دهد در یکی از بیمارستان‌های آن کشور بستری شوم...» شاه به کیسینجر گفت: «من دیر متوجه خوب و بد شدم. ای کاش می‌شد تاریخ یک بار دیگر تکرار شود تا به جبران یک عمر دوستی با شما به دشمنی با شما برخیزم!» او به کیسینجر گفت: «آمریکایی‌ها باید تعصب در دوستی را از شوروی‌ها یاد بگیرند، که چطور مسکو برای حمایت از دوستانش حتی دست به لشکرکشی می‌زند. هنری کیسینجر از اعضای بلندپایه حزب جمهوری‌خواه آمریکا و وزیر خارجه اسبق ایالات متحده از دوستان نزدیک شاه و از مردان متنفذ آمریکا بود که به ویژه تحت حمایت یهودیان بانفوذ آمریکا قرار داشت. کیسینجر در این مکالمه تلفنی قول داد تا راه ورود شاه به آمریکا را هموار کند. عمده ثروت و دارایی‌های اعلیحضرت و اعضای خانواده پهلوی در آمریکا بود و شاه مایل بود خودش هم به آمریکا برود تا بتواند از قدرت اقتصادی‌اش بهره‌برداری نماید. شاه از برخورد آمریکایی‌ها مبهوت و گیج شده بود. طبق مقررات اداره مهاجرت آمریکا هر خارجی که یک میلیون دلار سرمایه وارد آمریکا کند می‌تواند بدون روادید وارد آمریکا شود و در آنجا اجازه اقامت خارج از نوبت دریافت کند، در حالی که اعلیحضرت میلیاردها دلار دارایی منقول و غیرمنقول در آمریکا داشت و حالا ایشان را به آمریکا راه نمی‌دادند. اعلیحضرت که از برخورد آمریکا فوق‌العاده عصبانی بود به کیسینجر گفت: «مسلماً سرنوشت من درس عبرتی برای رهبران ممالک خاورمیانه و سایر کشورها خواهد بود که منبعد به ایالات متحده دل نبندند و نسبت به حمایت آن کشور مطمئن نباشند.» اکنون آقای هنری کیسینجر در استخدام آقای هوشنگ انصاری است. این هم از بازی‌های جالب روزگار است که وزیر امور اقتصاد و دارایی اسبق ایران اکنون به چنان ثروتی در آمریکا رسیده است که می‌تواند بانفوذترین سیاستمدار دهه 80 آمریکا را به استخدام خود دربیاورد! ما سالها بعد متوجه شدیم که راکفلر و کیسینجر و هوشنگ انصاری و عده‌ای از همکاران دیگر آنها در حالی که به شاه قول مساعدت برای ورود به آمریکا را می‌دادند در عین حال می‌کوشیدند تا مسافرت شاه به آمریکا به تعویق بیفتد تا شاه مستأصل شده و اداره امور دارایی‌های فراوان خود در آمریکا را به تیمی متشکل از آقای راکفلر(مالک چیس منهتن بانک نیویورک) و «مک لوی»، «هنری کیسینجر» و «جوزف رید» بسپرد. متعاقب این امر راه ورود شاه به آمریکا باز شد و شاه تصمیم به خروج از باهاما گرفت. وقتی همه آماده خروج از فرودگاه ناسو بودیم متأسفانه خبر آمد که باز در راه ورود ما به آمریکا مشکلاتی پیش آمده است به همین خاطر تصمیم گرفتیم برای مدت کوتاهی به ویلای اعلیحضرت در «کوئر ناواکا» برویم. فشارهای عصبی زیادی شاه را دچار معضل جدیدی کرده بود که همانا بزرگ شدن غدد لنفاوی در گردن ایشان بود. پس از ورود به ویلای گل سرخ (کائرناواکا) در مکزیک شهبانو با پاریس تماس گرفتند و دکتر جراح معروف فرانسوی ژرژ فلاندرن را احضار کردند. دکرت فلاندرن و تیم جراحی او فوراً با یک فروند هواپیمای اختصاصی به مکزیکوسیتی آمدند و پرفسور فلاندرن از غدد گردن شاه نمونه‌برداری کرد و پس از آزمایشات پزشکی اظهار داشت باید سریعاً شاه تحت عمل جراحی قرارگیرد و طحال وی برداشته شود. در مکزیک چند تن از دوستان آمریکایی ما به دیدن اعلیحضرت آمدند که این دیدارها در بالا بردن سطح روحیه اعلیحضرت خیلی مهم بود. آنها عبارت بودند از: هنری کیسینجر، ریچارد نیکسون، جرالد فورد، فرانک سیناترا، دیوید راکفلر، الیزابت تایلور و آن مارگرت. متأسفانه وضع جسمانی اعلیحضرت رو به وخامت بود و ایشان به وضوح هر روز لاغرتر و نحیف‌تر می‌شدند، به طوری که حتی استخوانهای صورت و فک ایشان کاملاً از زیر پوست مشهود بود. وضعیت مزاجی اعلیحضرت هم خراب شده بود و در غذا خوردن مشکل پیدا کرده بود. این شرایط ما را به فکر آن انداخت تا سریعاً جایی را برای بستری کردن شاه پیدا کنیم. هنری کیسینجر در مکزیکوسیتی به شاه پیشنهاد کرد تا برای رفتن به آمریکا پولی خرج کند. او به اعلیحضرت گفت اگر چه کارتر با ورود شاه به آمریکا مخالف است اما ماندیل معاون او را می‌‌شود با پول خرید. چهار هفته از اقامت ما در کوئر ناواکا (ویلای گل سرخ) گذشته بود که مشکل جدیدی هم بر مشکلات اعلیحضرت افزوده شد. مکزیک و به ویژه در اطراف ویلای (کوئرناواکا) مملو از پشه‌های ناقل مالاریا بود و شاه مبتلا به مالاریا شد. این بار به پیشنهاد آقای «رابرت آرمائو» پزشکی از دانشگاه کورنل نیویورک که از معروفترین پزشکان جهان بود استخدام شد و برای معالجه شاه به مکزیک آمد. دکتر «بنجامین کین» که پزشک افراد پولدار جهان بود در مکزیک شاه را ملاقات کرد و علاوه بر سرطان و مالاریا، زردی (یرقان) شاه را هم تشخیص داد و گفت «بروز این زردی نشان‌دهنده پیشرفت سرطان در لوز‌المعده اعلیحضرت است!» دکتر «بنجامین کین» پس از معایناتی که انجام داد و بعد از مطالعه پرونده پزشکی شاه به صراحت دکتر ژرژ فلاندرن (فرانسوی) را که از هشت سال قبل پزشک مخصوص شاه بود مسئول پیشرفت سرطان شاه و وخیم شدن حال او معرفی کرد. او گفت: «داروهایی که پزشکان فرانسوی در طول هشت سال گذشته تجویز کرده‌اند باعث وخامت حال شاه شده است...» وی اضافه کرد: «شاه باید همان هشت سال قبل مورد عمل جراحی قرار می‌گرفت، در حالی که برای او کورتیزون تجویز کرده‌اند که واقعاً زیان‌آور است!» این مطلب باعث درگیری و جنگ لفظی شاه و شهبانو شد و اعلیحضرت در حضور همه شهبانو را متهم کرد که از هشت سال قبل قصد کشتن او را داشته است! علت این بود که پزشکان فرانسوی را شهبانو استخدام کرده بود تا شاه را معالجه کنند! دکتر «بنجامین کین» در جلسه‌ای با حضور هنری کیسینجر و والتر ماندیل (معاون کارتر) و دیوید راکفلر اظهار داشت که وضع شاه فوق‌العاده بحرانی است و سریعاً باید تحت عمل جراحی قرار بگیرد و دولت آمریکا باید برای رعایت مسائل انسانی شاه را در آمریکا بپذیرد. او همچنین به بیمارستان مموریال نیویورک تلفن کرد و فوراً یک تیم مجهز پزشکی برای شروع معالجات بالینی به مکزیکوسیتی آمدند. در دورانی که در مکزیک بودیم پرزیدنت لوئیز پورتی یو (رئیس جمهور مکزیک) مرتباً به دیدارمان می‌آمد و شاه را دلداری می‌داد. پرزیدنت «پورتی یو» با شاه دوستی دیرینه داشت. پرزیدنت «پورتی یو» به شاه اطمینان داد که دروازه‌های مکزیک همیشه به روی او باز خواهند بود. تا قبل از آمدن دکتر بنجانین کین به مکزیکوسیتی همه مقامات آمریکایی از پذیرش شاه امتناع می‌کردند اما معلوم نشد چه اتفاقی افتاد و نفوذ کلام دکتر کین تا چه اندازه کارایی داشت که دولت کارتر قبول کرد شاه برای معالجه روانه نیویورک شود. قبل از آنکه عازم نیویورک شویم یکی از دوستانمان اطلاع داد که پرزیدنت کارتر از وزارت امور خارجه آمریکا خواسته است تا قبل از عزیمت شاه به اطلاع مقامات ایران برساند که پذیرش شاه در آمریکا فقط به خاطر مسائل انسان‌‌دوستانه و انجام معالجات پزشکی است و پس از آن شاه از آمریکا خارج خواهد شد. اوایل خردادماه سال 1358 بود که با یک فروند هواپیمای جت که از شرکت ایرانی گلف استریم (متعلق به میلیاردر ایرانی آقای نمازی) کرایه کرده بودیم روانه نیویورک شدیم. در آمریکا ایرانیان زیادی بودند که دهها شرکت کشتیرانی، هواپیمایی و پالایشگاه‌های گاز و نفت را در مالکیت خود داشتند. موقعی که شاه شنید آقای نمازی که یک نفر شیرازی است جزو میلیاردرهای طراز اول آمریکا به حساب می‌رود و صاحب ده‌ها شرکت بزرگ بین‌المللی و ده‌ها فروند هواپیما و کشتی است اظهار داشت اگر من در سال 1332 فریب آمریکایی‌ها را نخورده بودم و به تهران بازنمی‌گشتم و مثل آقای نمازی دنبال تجارت می‌رفتم اکنون پادشاه اقتصادی گمنامی بودم و هیچکس هم با من کاری نداشت. او درست می‌گفت، در آمریکا افرادی هستند که چند برابر شاه سعودی و پادشاه برونئی و یا امیر کویت ثروت دارند و هیچ کس هم اسم آنها را نشنیده است. آنها در قصرهایی زندگی می‌کنند که کاخ سعدآباد و یا کاخ نیاوران مثل سرایداری آنها می‌باشد. در آمریکای امروز اشخاصی هستند که ثروت آنها از یکصد میلیارد دلار هم بیشتر است و یا در موارد استثنایی افرادی مانند صاحب کمپانی مایکروسافت هستند که سالی یکصد میلیارد دلار درآمد دارند! حالا شما پاسخ بفرمائید که پادشاه واقعی چه کسی است؟ البته شاه آقای نمازی را از گذشته دور می‌شناخت. پدر این آقای نمازی با اعلیحضرت رضاشاه دوست بود و در موقع تبعید رضاشاه از ایران در سال 1320 از طریق کمپانی کشتیرانی خود به پادشاه تبعیدی ایران کمک کرده بود و آقای نمازی پسر هم در جریان وقایع سالهای 1331 تا 1332 موقعی که والاحضرت اشرف و علیاحضرت ملکه پهلوی (تاج‌الملوک) و همراهانشان توسط مصدق به خارج تبعید شده بودند و پول نداشتند به فریاد آنها رسیده و مخارجشان را در اروپا تأمین و تأدیه کرده بود. ما در نیویورک در یک فرودگاه دورافتاده و متروک نظامی به نام پایگاه «لادردیل» فرود آمدیم که حالا از آن برای نشستن و برخاستن هواپیماهای کشاورزی سمپاشی استفاده می‌کنند. در فرودگاه یک مأمور گمرک و یک مأمور اداره کشاورزی آمریکا سراغمان آمدند تا مطمئن شوند کالای قاچاق یا گل و گیاه و نباتات دیگر همراه نداریم. برخورد ‌آنها بسیار زشت بود و حتی بلااستثنا ما را تفتیش بدنی کردند. اعلیحضرت که از این برخورد بسیار عصبی بود خطاب به آنها گفت: من شاه هستم که یک سال قبل رئیس جمهور کارتر جلوی پایم فرش قرمز پهن می‌کرد! ما را بر عکس انتظار به بیمارستان مموریال نیویورک نبردند بلکه به بیمارستان دانشگاه کورنل که مخصوص تعلیم و تربیت نوپزشکان و مبتدیان است بردند. این بیمارستان که به مرکز پزشکی کورنل معروف است از بیمارستانهای درجه سوم نیویورک و بسیار کثیف و پرازدحام بود. شاه را به نام «دیوید نیوسام» در بیمارستان بستری کردند و در تمام پرونده‌های پزشکی نام ایشان دیوید نیوسام درج شده بود. من با آنکه 25 سال تمام در کنار پادشاه بودم تا آن لحظه اطلاع نداشتم که اسم آمریکایی اعلیحضرت و نام ایشان در گذرنامه آمریکایی ایشان دیوید نیوسام است! اتاق شاه در طبقه هفدهم بیمارستان بود و اتاقی هم در کنار آن برای شهبانو در نظر گرفته بودند. بر عکس آنچه در کتاب‌های مختلف نوشته شده است من فقط برای تقویت روحیه اعلیحضرت همراه ایشان بودم و هیچ نقشی در پذیرش ایشان در آمریکا و بیمارستان نداشتم و همه کارها را دیوید راکفلر و کیسینجر و ریچارد نیکسون و سایر دوستان آمریکایی اعلیحضرت انجام دادند. با آنکه تلاش زیادی شده بود تا ورود شاه به بیمارستان از چشم نمایندگان رسانه‌های همگانی پنهان بماند معهذا موضوع آشکار شد و مطبوعات و خبرنگاران میکروفن به دست ایستگاه‌های رادیو – تلویزیونی به بیمارستان سرازیر شدند و موضوع را علنی ساختند. پس از آن دانشجویان ایران مقیم آمریکا جلوی بیمارستان ریختند و تظاهرات کردند و فریاد مرگ بر شاه سر دادند. وقتی شاه از مطلب مطلع شد اظهار داشت به آنها بگویید که دیگر چیزی از شاه باقی نمانده و آنها به زودی به آرزوی خود خواهند رسید و شاه خواهد مُرد! باید بگویم در بیمارستان دانشگاه کورنل مدیران بیمارستان و پزشکان و حتی پرستاران مانند کفتارو لاشخور به دور شاه ریختند و در حالیکه به شاه به چشم یک طعمه پولدار نگاه می‌کردند هر یک کوشیدند تا از این مریض در حال موت سودی نصیب خود سازند! اول از همه مدیر بیمارستان مراجعه کرد و ضمن آرزوی بهبودی برای شاه اظهار داشت بیمارستان کورنل برای تجهیز بخش سرطان خود نیاز به یک میلیون دلار کمک اعلیحضرت دارد. معنای این حرف اشکار بود و آنها برای شروع معالجات شاه یک میلیون دلار می‌خواستند. این یک باج‌گیری آشکار از پیرمردی در حال مرگ بود. شاه که با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد چاره‌ای جز پرداخت این پول نداشت. تعدادی از پزشکان نظیر دکتر «کولمن» هم که برای شیمی درمانی اطراف شاه جمع شده بودند به بهانه‌های مختلف اعلیحضرت را تیغ می‌زدند. هر چند دقیقه یک بار پزشک جدیدی در حالیکه پرونده‌ای در زیر بغل داشت وارد اتاق شاه می‌شد و چند سئوال پزشکی از او می‌کرد و دستی به سر و روی شاه می‌کشید و نبض او را می‌گرفت و می‌رفت. ما بعداً دلیل مراجعه این همه پزشک را فهمیدیم. هر یک از آنها برای معالجه چند دقیقه‌ای به شاه و احوالپرسی از او – که اسم این کار را ویزیت و معاینه می‌گذاشتند – چند هزار دلار طلب می‌کردند! به هر حال پزشکان پس از دهها مشاوره پزشکی – که هر مشاوره برای شاه چند هزار دلار آب می‌خورد – ایشان را به اتاق عمل بردند و در حالیکه همه آزمایشات و عکسبرداری‌های انجام شده نشان می‌دادند که طحال ایشان بزرگ شده و باید برداشته شود کیسه صفرای شاه را درآوردند و جای عمل را دوختند! در این موقع خبر آوردند که «فریدون جوادی» موفق به خروج از ایران شده و از طریق ترکیه خود را به نیویورک رسانده است. «فریدون جوادی» که از دوستان نزدیک شهبانو بود به بیمارستان آمد و آمدن او سبب شد شهبانو از تنهایی و افسردگی خارج شوند. فریدون مانند یک خدمتگزار صدیق در بیمارستان در جوار شاه و شهبانو باقی ماند و من که مجبور بودم برای رسیدگی به امور شخصی خود به واشنگتن برگردم با اجازه اعلیحضرت نیویورک را ترک کردم و دیگر ایشان را ندیدم و این آخرین دیدارما در زمان حیات شاه فقید بود. اعلیحضرت محمدرضا در ساعت نه صبح روز 5 مرداد 1359 درگذشت و من برای شرکت در مراسم تشییع جنازه ایشان عازم قاهره شدم. در قاهره تشییع جنازه باشکوهی از جنازه ایشان به عمل آمد. پرزیدنت انورسادات حق دوستی و برادری را کاملاً به جا آورد. جسد شاه را در تابوتی که روی یک عراده توپ قرار داده شده بود و با اسب کشیده می‌شد، در یک فاصله پنج کیلومتری از بیمارستان قاهره تا مسجد الرفاعی حمل کردند. تابوت شاه در پرچم سه رنگ ایران پوشانده شده و مدال‌ها و نشان‌های شاه روی آن قرار داشتند. در پشت جنازه ریچارد نیکسون (رئیس جمهور اسبق آمریکا)، هنری کیسینجر (وزیر امور خارجه اسبق آمریکا) کنستانتین پادشاه سابق یونان، والاحضرت اشرف و شهبانو فرح و بنده به اتفاق همسر سابقم والاحضرت شهناز و عده‌از از رجال بلندپایه آمریکایی، انگلیسی و اسرائیلی حرکت می‌کردیم. پس از دفن شاه و پایان مراسم خاکسپاری چند روزی در کاخ قبه نزد شهبانو باقی ماندیم و شهبانو در این فرصت مطالبی را از روزهای پایانی عمر شاه برایم تعریف کردند که نشان می‌داد بردن شاه به آمریکا همانا توطئه‌ای برای قتل ایشان بوده و پزشکان آمریکایی به جای معالجه شاه مرگ او را تسریع کرده بودند. شهبانو برایم چنین تعریف کردند و من این مطالب را چون خودم شاهد و ناظر نبوده‌ام از قول ایشان تعریف می‌کنم: «... هنوز چند روز از عمل جراحی شاه نگذشته بود که عکسبرداری‌ها نشان دادند پزشکان جراح در هنگام عمل شاه سنگ ریزه‌ای را در کیسه صفرای او جا گذاشته‌اند! هنگامی که این مطلب به اطلاع پروفسور کولمن رسانده شد او به جای آنکه متأسف باشد، شروع به خندیدن کرد و گفت: هه... هه... هه...! به راستی چه مسخره و خنده‌آور است که جراحان متوجه به جاماندن این سنگ‌ریزه نشده‌اند!» من (فرح) فوراً به پاریس تلفن کردم و با پروفسور (فلاندرن) مشورت نمودم. دکتر ژرژ فلاندرن که از جراحان برجسته فرانسوی و از دوستان دیرینه من و شاه بود گفت: «در عمل کیسه صفرا یک روش استاندارد وجود دارد که جراح باید ضمن عمل جراحی به کبد بیمار فشار بیاورد تا معلوم شود آیا همة سنگ‌ها از کیسه صفرا خارج شده‌اند یا نه؟ چرا آنها این کار را نکرده‌اند؟ از آنها بپرسید چرا؟ و بعد هم به خاطر حفظ جان شاه فوراً او را از امریکا خارج کنید زیرا این علامت آن است که می‌خواهند او را در بیمارستان بکشند! در وضع بدی قرار گرفته بودیم. مدتها تلاش کردیم تا به آمریکا بیاییم و حالا باید شاه را برمی‌داشتیم و از آمریکا فرار می‌کردیم! از یک طرف پزشکان فرانسوی همکاران آمریکایی خود را متهم می‌کردند که قصد کشتن شاه را دارند و عمداً سنگ‌ریزه را در کیسه صفرای شاه جا گذاشته‌اند، و از طرف دیگر پزشکان آمریکایی فرانسوی‌ها را متهم به تعلل در معالجه شاه کرده و آنها را مسئول پیشرفت سرطان می‌دانستند. به هر حال پس از مشورت‌های زیاد پزشکان نظر دادند که عمل جراحی دوم روی محمدرضا برای بیرون آوردن سنگ‌ریزه باقی مانده به سبب ضعف جسمانی شاه ممکن نیست و بهتر است یک متخصص کانادایی برای اشعه درمانی و خرد کردن سنگ ریزه باقی مانده با روش پرتو درمانی از «اوتاوا» احضار شود. آنها همچنین تصمیم گرفتند تا غده سرطانی گردن شاه را برق بگذارند! در این حال از تهران خبر رسید که دانشجویان تندرو به رهبری یک نفر از ملایان ضدآمریکایی وارد محوطة سفارت آمریکا شده و 66 نفر از دیپلمات‌ها را به زور اسلحه گروگان گرفته و خواستار استرداد شاه به ایران شده‌اند...» گروگان‌گیری 66 دیپلمات‌ آمریکایی در تهران احساسات آمریکایی‌ها را علیه شاه برانگیخت و افکار عمومی آمریکا خواستار اخراج شاه از آمریکا شدند. در این موقع وزارت امور خارجه آمریکا از شاه خواست تا خاک آمریکا را ترک کند. شاه تصمیم می‌گیرد به مکزیک بازگردد اما پرزیدنت «لوئیز پورتی‌یو» علیرغم قول مردانه‌ای که قبلاً داده بود حاضر به پذیرش مجدد شاه نشد و گفت ممکن است حادثة مشابهی برای دیپلمات‌های مکزیکی مقیم تهران روی بدهد و جان آنها به خطر بیفتد. چون هیچ کشوری مایل به پذیرش شاه نبود خود آمریکایی‌ها محلی را برای اقامت شاه پیدا کردند و او را به پاناما فرستادند که یک پایگاه آمریکایی در دریای کارائیب بود. بعدها دخترم (والاحضرت مهناز) تعریف کرد که در موقع انتقال پدربزرگش به پاناما او آن قدر لاغر شده بود که لباس از فرط لاغری به تنش بند نمی‌شد و مرتباً شلوارش پائین می‌آمد. به همین خاطر هنگامی که «عمر توریخوس» حاکم کانادا که قهرمان مشت‌زنی سابق این کشور بود چشمش به شاه افتاد گفت: «شاه، شاه که می‌گویند همین است؟ اینکه یک مشت پوست و استخوان است!» اقامت در پاناما به بهای چندین میلیون دلار تمام شد و چون مقامات پاناما تصمیم گرفته بودند در قبال دریافت پول ونفت شاه را تحویل ایران بدهند شاه مجدداً مجبور به رفتن به مصر شد و عاقبت در همین کشور درگذشت. شاه پس از رسیدن به قاهره در بیمارستان معادی قاهره تحت عمل جراحی قرار گرفت. موقعی که پروفسور دوبیکی آمریکایی برای عمل جراحی شاه به قاهره آمده بود یکی از جراحان مصری اتاق عمل را ترک می‌کند و می‌گوید من سوگند خورده‌ام تا از جان بیماران محافظت کنم در حالیکه پروفسوردوبیکی عمداً لوله‌ای را داخل شکم شاه جا گذاشته است تا عفونت کند و شاه بمیرد. دو روز پس از عمل جراحی حال شاه رو به وخامت گذاشت و شاه درگذشت. پزشکان مصری پس از مرگ شاه طی مصاحبه‌هایی گفتند اگر چه شاه به سرطان مبتلا شده و محکوم به مرگ بود اما، با معالجات درست می‌توانست برای مدتی زنده بماند، ولی پزشکان آمریکایی مرگ او را جلو انداختند! و این پایان زندگی سراسر ماجرا و هیجان پادشاه بود.سرنوشت این طور می‌خواست که شاه در سرگردانی و تبعید و با آن وضع ناگوار این جهان را ترک کند... منبع: سایت پارسینه

عاطفه گرگین: "گلسرخی بیش از حد پوپولیست بود"

«من یک فدائی خلق ایران هستم و شناسنامه من جز عشق به مردم چیز دیگری نیست من خونم را به توده‌های گرسنه و پابرهنه ایران تقدیم می‌کنم. و شما آقایان فاشیست‌ها که فرزندان خلق ایران را بدون هیچ‌گونه مدرکی به قتلگاه می‌فرستید، ایمان داشته باشید که خلق محروم ایران انتقام خون فرزندان خود را خواهد گرفت. شما ایمان داشته باشید از هر قطره خون ما صدها فدایی برمی‌خیزد و روزی قلب شما را خواهد شکافت. شما ایمان داشته باشید که حکومت غیرقانونی ایران که در ۲۸ مرداد سیاه به خلق ایران توسط آمریکا تحمیل شده در حال احتضار است و دیر یا زود با انقلاب قهرآمیز توده‌های ستم کشیده ایران واژگون خواهد شد.» این بخشی از وصیت‌نامه خسرو گلسرخی، شاعری است که در سحرگاه بیست و نهم بهمن سال ۵۲ به جرم شرکت در طرح ترور خانواده شاه، اعدام شد. ماجرای بازداشت، برگزاری دادگاه جنجالی و اعدام خسرو گلسرخی یکی از فرازهای قابل توجه تاریخ پهلوی دوم است که باعث شد گلسرخی به یکی از شخصیت‌های کاریزماتیک چپ در ایران تبدیل شود. نزدیک به چهل سال پس از مرگ این شاعر، همسرش عاطفه گرگین که تقریبا همزمان با او دستگیر و نزدیک به چهار سال در زندان می‌ماند، در این گفت‌وگو او از آرمان‌های خود که در آن زمان روزنامه‌نگار بوده، و همچنین اهداف خسرو گلسرخی سخن می‌گوید. *** شما خودتان در کنار گلسرخی به عنوان روزنامه‌نگار فعال بودید و همراه او دستگیر شدید. دقیقا چه مدت در زندان بودید؟ من شانزدهم فروردین سال ۵۲ دستگیر شدم. خسرو را هشتم همان ماه در روزنامه کیهان بازداشت کرده بودند. در دادگاه اول، به یک سال حبس، و در دادگاه دوم به سه سال محکوم شدم. اما حدود سه سال و نیم در زندان ماندم و شهریور سال ۱۳۵۵ از زندان آزاد شدم. پس وقتی گلسرخی را اعدام کردند، شما در زندان بودید؟ بله. من آن موقع در زندان بودم و همان جا هم خبردار شدم که خسرو را تیرباران کرده‌اند. چرا شما بیشتر از سه سال در زندان ماندید؟ برای اینکه آنها در زندان از ما چیزهایی می‌خواستند که ما نمی‌توانستیم انجام بدهیم، مثل اعترافات تلویزیونی. یا قرار بود یک گروه حقوق بشری برای بازدید از زندان بیاید و با زندانیان مصاحبه کند و از ما خواسته بودند که اگر شکنجه شده‌ایم یا شکنجه شدن کسی را دیده‌ایم، چیزی نگوییم شما شکنجه شده بودید؟ خود من نه، ولی خسرو شکنجه شده بود. در یک ملاقات که با هم در اوین داشتیم، وقتی توی اتاق آمد، نمی‌توانست روی پاهایش راه برود و همانطور که در دادگاهش هم گفته بود از شدت شکنجه خون ادرار کرده بود. چطور خبر اعدام گلسرخی به گوش شما رسید؟ شب بیست و هشتم بهمن، زن زندانبان روزنامه کیهان را آورد که در صفحه اول آن تیتر بزرگ با عکس کرامت‌الله دانشیان و خسرو گلسرخی بود که نوشته بود: حکم اعدام این دو نفر ابرام شد. واکنش شما چه بود؟ راستش من نمی‌خواستم در آن شرایط کاری کنم که به نظر بیاید شکسته‌ام. الان نمی‌توانم این چیزها را به زبان بیاورم ولی آن موقع در آن سن گفتم هرکس یک جور می‌میرد چه بهتر که آدم با ایمان به راهش بمیرد. گلسرخی را قبل از مرگ ندیدید؟ اتفاقا همان شب ،زندانی‌های سیاسی به من می‌گفتند که برو بگو قبل از اعدام بگذارند ملاقات کنید. اما نشد و فردا صبح من را اول بردند دادستانی و وقتی برگرداندند به زندان، رئیس زندان که آدم بدی هم نبود مرا که دید گفت:‌ «من متاسفانه باید اولین کسی باشم که به شما تسلیت می‌گویم اما به قول خودتون هرکس یکجور می‌میرد و چه بهتر که آدم اینجور بمیرد.» من خشکم زده بود. دلم نمی‌خواست خودم را جلوی آنها بشکنم ولی تاثیر این خبر به حدی بود که الان هم وقتی به شما می‌گویم انگار همین دیروز بود. به هرحال داستان عجیبی بود و از لحاظ عاطفی و احساسی خیلی به من ضربه زد. اینجور آدم‌ها همیشه با ما می‌مانند و آدم را ترک نمی‌کنند. شما و خسرو گلسرخی چطور دستگیر شدید؟ آن موقع خسرو در روزنامه کیهان کار می‌کرد و من در رادیو بودم. دامون، پسرمان هم شاید یک سال و نیمه بود. روز دستگیری خسرو، مثل همیشه با هم از خانه بیرون رفتیم و تاکسی گرفتیم. خسرو زودتر از من جلوی روزنامه کیهان پیاده شد و من هم رفتم به میدان ارک. آنجا که رسیدم؛ رحمان عاطفی، سردبیر کیهان به من تلفن زد و خبر دستگیری خسرو را داد. یک هفته بعد هم برای دستگیری من آمدند. اول گفتند آمدیم خانه را بگردیم. بعد یک اعلامیه را نشان دادند و گفتند این را در خانه شما پیدا کردیم. البته من فکر می‌کنم خودشان آن را گذاشته بودند؛ چون ما خانه را بعد از دستگیری خسرو پاک کرده بودیم. گفتید پسرتان آن موقع یک سال و نیمه بود. هیچ وقت سر فعالیت‌های گلسرخی و اینکه باید به فکر خانواده باشد با هم بحث نداشتید؟ ما اصلا فکر نمی‌کردیم چنین اتفاقی بیفتد. چون کاری نمی‌کردیم. فعالیت ما فرهنگی بود. ما فقط می‌نوشتیم. نمی‌دانم چه جوری همه چیز دست به دست هم داد تا خسرو اونجوری برود و من بمانم و بچه هم چند سال با خانواده زندگی کند تا من آزاد شوم. کار ما نوشتن بود و چاپ کردن آن. اما این کار ما هدفمند بود. هدف‌مان هم این بود که از همان موقع باید آزادی برای همه باشد تا کسی از چیزی نترسد. نویسنده از چاپ کتابش نترسد. وقتی می‌دیدیم برای چنین چیزی هم آزادی نداریم، دنبال به دست آوردن همان بودیم. یعنی سعی می‌کردیم به هر قیمتی شده چیزهایی که می‌خواهیم بنویسیم و چاپ کنیم. حتی به صورت پنهان. به نظر من یک روشنفکر باید با جهت‌گیری مشخص داشته باشد و ما به هنر برای هنر اعتقاد نداشتیم. دنبال چاپ آثار کسانی هم بودیم که دنبال هنر متعهد باشند. اما به نظر خودمان حرف از هنر و ادبیات متعهد زدن چنین تاوانی نداشت. خسرو وقتی زندان بود برای من پیغام فرستاده بود که به عاطفه بگویید اینها هیچی در پرونده من ندارند و احتمالا من حتی زوتر از تو آزاد می‌شوم و می‌روم از دامون نگهداری می‌کنم تا تو بیایی. اما وقتی شکوه فرهنگی را دستگیر کردند،حرف‌هایی که او در زندان زد برای خسرو چنان پرونده‌ای ساخت که اعدامش کردند. شما چه سالی آزاد شدید؟ من شهریور سال ۱۳۵۵ از زندان با چند ماه تاخیر آزاد شدم. از زندان که بیرون آمدید، احتمالا در فضای خاصی بودید. همسر یک سیاسی اعدامی و خودتان هم زندان رفته بودید و هردو روزنامه‌نگار بودید. فعالیت‌های‌ قبلی‌تان را ادامه دادید؟ من وقتی از زندان آزاد شدم، چون کارم را از دست داده بودم و نیاز به درآمد داشتم، ابتدا به پیشنهاد ژاله کاظمیان که آن موقع همسر برادرم، ایرج گرگین بود در استودیوهای دوبله به عنوان دوبلور فیلم مشغول به کار شدم. بعد از ماجرای ۱۷ شهریور سال ۵۷ هم برای یک سری برنامه شعرخوانی در خارج از کشور همراه گروهی دعوت شدم. در فرانسه و لندن برنامه داشتیم و شعر می‌خواندیم و حرف‌های خودمان را می‌زدیم و هنوز به قول معروف سرگرم «بینش انقلابی» بودیم و فکر می‌کردیم باید در کشور تغییرو تحول و جابجایی صورت بگیرد. وقتی آقای خمینی به پاریس آمدند من اینجا بودم، و همه مشتاق بودند که این جابجایی صورت بگیرد و شاه برود. وقتی هم ایشان به تهران برگشتند من هنوز اینجا بودم. شاید یک هفته بعد از آن من هم به ایران برگشتم. در ایران چه کردید؟ مخصوصا اینکه آن اوائل فضا برای فعالیت هم خیلی بازتر بوده. وقتی به ایران برگشتم، باز یک عده دورو برم را سخت گرفتند که بیا و فعالیت کن. باز افتادیم در همین راه یعنی نوشتن و صحبت کردن و سخنرانی. کجا سخنرانی می‌کردید؟ خیلی جاها. مثلا تهران در مدارس من را دعوت می‌کردند، یا در رشت وقتی قرار شد شعبه‌ای از اتحاد ملی زنان در دانشگاه گیلان تشکیل شود، برای من یک شب برنامه سخنرانی گذاشتند که به خاطر استقبال زیاد سه شب تکرار شد. همه اینها قبل از انقلاب فرهنگی بود؟ ـ بله. آن موقع فضا جوری بود که همه شور و هیجان داشتند. البته به نظرم یک دوره‌هایی نگاه ما این بود که فکر می‌کردیم؛ این تعهد است که هرجا می‌رسیم شروع به ابراز احساسات سیاسی و تند کنیم و حتی گاهی خیلی چپ‌روی ‌کنیم. الان فکر می‌کنم شاید از دانش کافی برخوردار نبودیم. البته همه کارهای‌مان را رد نمی‌کنم. اما خوب خیلی چیزها هم یک مشت شعارهای سیاسی تحت جو حاکم بوده. کار روزنامه‌نگاری هم می‌کردید؟ بله. همان زمان من شروع به انتشار «فصلی در گلسرخ» کردم که خودم سردبیر آن بودم. این مجلات را انتشار نگاه با تیراژ صد هزار نسخه چاپ می‌کرد و می‌فروخت. به نظرم این کار خیلی خوبی بود ولی خوب بعضی چیزهایش الان دیگر مورد قبولم نیست. من ۵ شماره از این مجله را منتشر کردم تا انقلاب فرهنگی شد. یادم هست برای شماره آخرش در چاپخانه صفحه اول که اسم چاپخانه را داشت ،کندند و پشت مجله را هم سیاه کردند و توزیع کردند. بعد هم انقلاب فرهنگی شد و ما از ایران خارج شدیم. مجله «‌فصلی در گلسرخ» ادامه پیدا نکرد؟ چرا. وقتی به پاریس آمدم و دور دوم فصلی در گلسرخ را چاپ ‌کردم که بیشتر از قبل سویه سیاسی داشت. در واقع چه سالی آمدید؟ بعد از سال ۶۰ بود. بعد از جنگ؟ بله. جنگ شروع شده بود. به هرحال اینجا سری دوم «فصلی در گلسرخ» ‌را درمی‌آوردم. اما این بار هم خیلی تحت فشار بودم. از طرف چه کسانی؟ از طرف همان اپوزیسیون خارج از کشور که دوست داشتند من تحت لوای آنها کار کنم ولی من می‌خواستم مستقل باشم. کار می‌کردم ولی با هیاهوی بسیار.مثلا فلان سازمان می‌گفت تو چرا نوشتی دیگر نباید مبارزه مسلحانه کرد و باید کار فرهنگی کنیم؟ بعد سعی می‌کردند با کارهایی مثل بایکوت کردن مجله من را تحت فشار قرار بدهند. به هرحال هرکس می‌خواست ما با آنها کار کنیم و الان من به این معترضم که نگذاشتند به راه خودم بروم. همه یک‌جوری کار را سخت می‌کردند. ولی بالاخره با همین هیاهوها کار انتشار مجله خوابید. چند شماره از «فصلی در گلسرخ» را در پاریس منتشر کردید؟ شش شماره. پنج شماره هم در تهران چاپ شد. روی هم سیزده شماره بود. مشکل شما چه بود؟ ببینید قصد زن‌هایی مثل من این است که توانایی خودمان را ثابت کنیم. این مشکل هم فقط در ایران و در آن سیستم نیست. ایرانی‌هایی که اینجا هم هستند این فرهنگ زن‌ستیزی را دارند. همین روشنفکرها بسیار بسیار ضد زن هستند. در حالی که خودشان را به عنوان مدافع زنان معرفی می‌کنند. اما سعی دارند با ترور شخصیتی دیگران خودشان را ثابت کنند. اما با همه این مشکلات ،بالاخره من هم کارهای خودم را می‌کردم. سخنرانی‌ها و جلسات خودم را داشتم. دو تا کتاب شعر هم منتشر کردم. شما هم شاعرید و روزنامه‌نگار و هم نگاه سیاسی خاصی داشتید. کدام یک از اینها بیشتر در ایجاد ارتباط بین شما و خسرو گلسرخی تاثیر داشت؟ وقتی من و خسرو آشنا شدیم، من روزنامه‌نگار بودم. خسرو هم نقد شعر می‌نوشت و شعر می‌گفت. به نظرم آدم اندیشمندی بود. علایق مشترک داشتیم. مثل هنر و موسیقی و وقتی اولین بار به خانه او رفتم؛ دیدم که این جوان، عکس مائو و مارکس و میرزا کوچک‌خان را به دیوار اتاقش زده. این نزدیکی فکری که بین ما ایجاد شد و صحبت‌هایی که با هم داشتیم، به من فهماند که خسرو می‌خواهد کاری کند تا جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند را از آن حالت دربیاورد. در واقع تعهد اجتماعی داشت. خسرو یک آدم انقلابی در فکر بود و برای همین نوشته‌های متعهدش گرفتند و اعدام کردند. اتفاقا اصلا اهل فعالیت سیاسی نبود و با برخی از دوستانش که یک مدت جلساتی داشت، یکبار آمد خانه و به من گفت که من باید بیشتر بخوانم تا بتوانم بهتر بنویسم. یعنی اصلا حوصله فعالیت‌های سیاسی به آن شکل را نداشت. با چه کسانی جلسه داشت؟ یعنی همان چپ‌ها؟ ببینید جنبش چریکی آن موقع تازه شکل گرفته بود و خسرو در واقع چریک نبود. در دادگاهش گفته بود که من یک فدائی خلقم ؛اما منظورش از خلق چیز دیگری بود و دفاع او در دادگاه واقعا شاهکار او بود. اما برخی از روشنفکران در زندان حاضر به مصاحبه تلویزیونی می‌شدند. نظر گلسرخی در مورد این افراد چه بود؟ خسرو همیشه فکر می‌کرد آدم باید ایستاده بمیرد. وقتی با من در اوین صحبت کرد ،معلوم بود که هیچ کوتاه نخواهد آمد و نخواهد شکست. در خاطرات دوستانش هم آمده که او در مقابل شکنجه ایستادگی کرده بود. پس این کار را تائید نمی‌کرد؟ اگر قبول داشت که خودش هم این کار را می‌کرد. با اینکه بعضی از این روشنفکران که در زندان مقاومت‌شان می‌شکست و حاضر به مصاحبه می‌شدند؛ از دوستانش بودند اما آنها را هم نکوهش می‌کرد. خسرو معتقد بود که رژیم می‌خواهد او را بشکند اما او دفاع جانانه‌ای در دادگاه کرد و آبروی روشنفکران را خرید و حفظ کرد. خسرو می‌خواست به آرمان کسانی که برایش درطول تاریخ قهرمان بودند، وفادار بماند. مثلا چه گوارا؟ چه گوارا که بله. همیشه هم عکس او را به دیوار اتاقش داشت. اما کسانی هم در ایران برای خسرو قهرمان بودند. مثل دکتر تقی ارانی؟ بله ولی فقط او نبود. قهرمان دیگر زندگی او میرزا کوچک خان بود. مدت‌ها می‌رفت جایی که میرزا کشته شده بود تحقیق می‌کرد و می‌نوشت و شعر می‌گفت. خودش چه مرام و عقیده‌ای داشت؟ خسرو در دادگاه گفته بود من یک مارکسیست- لنینیست هستم و واقعا هم بود. چون به توده‌ها باور داشت. همیشه به طبقه محروم فکر می‌کرد و هروقت می‌رفت بیرون کسی را با خودش از توی خیابان می‌آورد خانه که با ما غذا بخورد. شما مشکلی نداشتید؟ گاهی بحث‌مان می‌شد که من می‌گفتم اینها را از کجا می‌آوری توی خانه. الان فکر می‌کنم که پوپولیست بودنش زیاد از حد بوده است. البته الان اینجور فکر می‌کنم. اینکه آدم زیادی به همه اطمینان کند و به هرکس بها بدهد؛ فقط به صرف اینکه چون از توده‌های مردم است ،در نهایت ضربه می‌خورد. نه از توده‌ها اما این نگاه در آخر به فرد ضربه می‌زند. خسرو اما طبقه محروم را دوست داشت. خودش از چه طبقه‌ای بود؟ ـ خسرو از یک طبقه متوسط بود. برعکس چیزی که می‌گویند از طبقات پایین بوده ؛اما اینطور نبود و فقط خیلی به مردم اهمیت می‌داد و فکر می‌کرد باید خود را نثارشان کند و در آخر هم اینکار را کرد. به نظرتان اگر خسرو گلسرخی الان زنده بود چه می‌کرد؟ ـ یکبار این سوال را بقال محله ما که خسرو را خیلی دوست داشت در روزهای آخر که ایران بودم از من پرسید ومن هم نمی‌دانستم چه باید بگویم و گفتم :فقط می‌دانم خسرو اگر بود؛ باز هم برای آزادی مبارزه می‌کرد واگر جلوی اندیشه و قلمش گرفته می‌شد باز هم اعتراض می‌کرد. خسرو به مردم تعهد داشت و این را خودش همیشه می‌گفت. الان فکر می‌کنم چرا او فکر می‌کرد به مردم تعهد دارد؟ به نظرم خسرو گلسرخی می‌دانست چه می‌کند و کاملا به کاری که در دادگاه کرد، آگاه بود. هیچ کدام از مبارزان و چریک‌ها و روشنفکران که محاکمه شدند مثل خسرو نمی‌دانستند چه می‌کنند. اما او آنقدر می‌دانست که در دادگاهش از رابطه مارکسیسم و اسلام گفت. منبع: سایت پارسینه

فرمانده نیروی دریایی ایران که توسط انگلیسی ها کشته شد

دریادار بایندر فرمانده‌ برجسته نیروی‌ دریایى‌ ایران‌ بودكه‌ به‌رغم‌ عقب‌نشینى‌ ارتش‌ ایران‌ در آغاز یورش‌ متفقین‌، دلیرانه‌ در برابر نیروهای‌ مهاجم‌ انگلیسى‌ در خرمشهر ایستادگى‌ كرد و سرانجام‌ از پای‌ درآمد. بایندر در 23 آذر 1277 در تهران‌ متولد شد. پدرش‌ على‌اكبرِ دبیر دربار از طایفة مشهور بایندر، و عمویش‌ امیر معزز گروسى‌ بود كه‌ برخلاف‌ برادر، حسن‌ شهرتى‌ نداشت‌. بایندر در نوجوانى‌ وارد مدرسة دارالفنون‌ شد و تحصیلات‌ عمومى‌ را طى‌ كرد و دورة مخصوص‌ مهندسى‌ آنجا را هم‌ به‌ پایان‌ رساند؛ آنگاه‌ در 1296ش‌ وارد مدرسة نظام‌ مشیرالدوله‌ شد و پس‌ از 3 سال‌ با درجة ستوان‌ دومى‌ به‌ خدمت‌ ارتش‌ درآمد به‌ عنوان‌ نخستین‌ مأموریت‌ جنگى‌، در 1300ش‌ به‌ مازندران‌ فرستاده‌ شد و چون‌ در اردوی‌ عملیاتى‌ تنكابن‌ از خود رشادت‌ نشان‌ داد، به‌ اخذ مدال‌ طلا نائل‌ گردید ظاهراً مأموریت‌ دوم‌ او پیوستن‌ به‌ اردوی‌ گیلان‌ كه‌ 7 ماه‌ به‌ درازا كشید. در همین‌ زمان‌ نظام‌ قدیم‌ منحل‌، و ارتش‌ جدید تشكیل‌ شد و بایندر با درجة ستوان‌ دومى‌ در تشكیلات‌ جدید به‌ خدمت‌ پرداخت‌ و رستةتوپخانه‌ را برگزید. وی‌ اندكى‌بعد همراه‌ سرهنگ‌امان‌الله‌ جهانبانى‌ برای‌ سركوب‌ اسماعیل‌ آقا سمیتقو به‌ آذربایجان‌ غربى‌ شتافت‌ و در نبرد با او شجاعت‌ بسیار از خود نشان‌ داد، چنانكه‌ به‌ پیشنهاد جهانبانى‌ موفق‌ به‌ اخذ نشان‌ «ذوالفقار 4» گردید كه‌ در آن‌ زمان‌ معمولاً به‌ افراد جوانى‌ همانند او داده‌ نمى‌شد در خرداد 1302 بایندر برای‌ ادامة تحصیلات‌ و فرا گرفتن‌ فنون‌ جدید نظامى‌ در رستة توپخانه‌ عازم‌ فرانسه‌ شد و در دانشكدة توپخانة «پواتیه‌» به‌ آموختن‌ پرداخت‌ و ضمناً دورة تكمیلى‌ توپخانة «فونتن‌ بلو» را نیز گذراند و در مهر 1304 به‌ ایران‌ بازگشت‌ و زیرنظر سرتیپ‌ یزدان‌پناه‌ فرماندهى‌ آتشبار توپخانه‌ را عهده‌دار شد در 1307ش‌ برای‌ دومین‌ بار، به‌ منظور تكمیل‌ تحصیلات‌ نظامى‌ به‌ فرانسه‌ رفت‌ و در دانشگاه‌ جنگ‌ به‌ تحصیل‌ پرداخت‌ و همزمان‌ معاونت‌ سرپرستى‌ دانشجویان‌ ایران‌ در اروپا را برعهده‌ گرفت‌ و تا پایان‌ اقامتش‌ در آنجا (1309ش‌) همین‌ سمت‌ را داشت‌ وی‌ در 1309ش‌ معاون‌ هنگ‌ توپخانة كوهستانى‌ و كفیل‌ فرماندهى‌ همان‌ هنگ‌ شد. در زمانى‌ كه‌ دولت‌ ایران‌ ساخت‌ نخستین‌ ناوهای‌ جنگى‌ را به‌ ایتالیا سفارش‌ داد، بایندر به‌ سرپرستى‌ گروهى‌ از نظامیان‌ در اواخر سال‌ 1309 یا اوایل‌ 1310ش‌ رهسپار ایتالیا شد تا هم‌ دوره‌های‌ لازم‌ را ببیند و هم‌ بر ساخت‌ كشتیها نظارت‌ كند. افراد تحت‌ فرماندهى‌ او در رشته‌های‌ مختلف‌ مربوط به‌ ناوهای‌ جنگى‌ در چند شهر ایتالیا به‌ تحصیل‌ پرداختند وی‌ پس‌ از بازگشت‌ به‌ ایران‌ در 1310ش‌ به‌ سمت‌ كفیل‌ فرماندهى‌ نیروی‌دریایى‌جنوب‌ منصوب‌، و عازم‌آنجا شد از مأموریتهای‌ مهم‌ بایندر در این‌ منصب‌ سفر به‌ جزیرة تنب‌ همراه‌ با گروهى‌ از افراد نیروی‌ دریایى‌ در 1313ش‌/1934م‌ بود. او ضمن‌ بازدید از آنجا رسماً به‌ مقامات‌ نیروی‌ دریایى‌ انگلیس‌، مستقر در تنب‌ اعلام‌ كرد كه‌ این‌ جزیره‌ بخشى‌ از ایران‌ است‌؛ وی‌ با این‌ كار موجبات‌ نگرانى‌ و اعتراض‌ وزارت‌ خارجة بریتانیا را فراهم‌ آورد بایندر در 1313ش‌ به‌ درجة ناخدا دومى‌، و در 1315ش‌ به‌ درجة ناخدا یكمى‌، و در 1319ش‌ به‌ دریاداری‌ رسید دوران‌ خدمت‌ بایندر در نیروی‌ دریایى‌، با كوششها و تلاشهای‌ مجدانة او برای‌ سازمان‌دهى‌ این‌ نیرو همراه‌ بود. وی‌ در جنوب‌ ناوگانى‌ مركب‌ از دو ناو 750 تنى‌ ایتالیایى‌ و 4 ناو 500 تنى‌ و هزار ملوان‌ در مقر نیروی‌ دریایى‌ خرمشهر تحت‌ فرماندهى‌ داشت‌. به‌ علاوه‌، مقارن‌ با شروع‌ جنگ‌ جهانى‌، فرماندهى‌ بخشى‌ از لشكر ششم‌ خوزستان‌ هم‌ به‌ او سپرده‌ شد و او با همكاری‌ فرماندهى‌ نظامى‌ محلى‌ استحكامات‌ گسترده‌ای‌ در اطراف‌ خرمشهر احداث‌ كرد با حملة متفقین‌ به‌ ایران‌ و یورش‌ نیروهای‌ دریایى‌ انگلستان‌ به‌ سواحل‌ جنوبى‌، بایندر به‌ مقابلة جدی‌ با آنان‌ پرداخت‌ و در روزهای‌ جنگ‌ مرتب‌ به‌ پاسگاههای‌ مرزی‌ سركشى‌ مى‌كرد،. تا آنكه‌ در سوم‌ شهریور 1320 وقتى‌ كه‌ در یكى‌ از پاسگاههای‌ خرمشهر به‌ سر مى‌برد، مورد حمله‌ قرار گرفت‌ و همراه‌ با یكى‌ از همكارانش‌ به‌ نام‌ سروان‌ مكری‌نژاد كشته‌ شد روز پس‌ از شهادت‌ وی‌، برادرش‌ ناو سروان‌ یدالله‌ بایندر كه‌ مسئولیت‌ كفالت‌ فرماندهى‌ نیروی‌ دریایى‌ در دریای‌ خزر را بر عهده‌ داشت‌، نیز بر اثر بمباران‌ نیروهای‌ شوروی‌ كشته‌ شد. بایندر در روزگار نوجوانى‌ دارای‌ علائق‌ ملى‌ و سیاسى‌ بود. از این‌ رو، زمانى‌ كه‌ در مدرسة نظام‌ مشیرالدوله‌ تحصیل‌ مى‌كرد، داخل‌ فعالیتهای‌ سیاسى‌ شد و همراه‌ با چند تن‌ از همكارانش‌ چون‌ عبدالله‌ هدایت‌ (بعداً ارتشبد) و رزم‌ آرا (بعداً سپهبد و نخست‌ وزیر) به‌ عضویت‌ حزب‌ سوسیال‌ دموكرات‌ درآمد دریادار بایندر با توجه‌ به‌ اقامت‌ چند ساله‌ در كشورهای‌ اروپایى‌ به‌ زبانهای‌ انگلیسى‌، فرانسه‌، ایتالیایى‌ و تركى‌ تسلط داشت‌ و به‌ این‌ زبانها به‌ خوبى‌ تكلم‌ مى‌كرد وی‌ مردی‌ اهل‌ مطالعه‌ و تحقیق‌ و نویسنده‌ بود. در ایام‌ اقامتش‌ در جنوب‌ به‌ تحقیقات‌ و مطالعات‌ قابل‌ توجهى‌ دربارة خلیج‌ فارس‌ دست‌ زد كه‌ نتایج‌ برخى‌ از آنها را بعداً منتشر كرد. آثار مكتوب‌ بایندر اینهاست‌: 1. نقشة خلیج‌ فارس‌ (تهران‌، 1310ش‌)؛ 2. خلیج‌ فارس‌ (خرمشهر، 1317ش‌)؛ 3. جغرافیای‌ خلیج‌ فارس‌ (تهران‌، 1319ش‌)؛ 4. اصول‌ دریانوردی‌؛ 5. آیین‌نامه‌های‌ توپخانه‌ در 6 جلد؛ 6. راهنمای‌ ناوی‌؛ 7. مقالاتى‌ در مجلة ارتش‌؛ 8. دستور تیر توپخانة سبك‌؛ 9. آیین‌نامة مشق‌ پای‌ توپ‌ كوهستانى‌، و چند اثر دیگر منبع: سایت پارسینه

اظهارات شمس پهلوي در خصوص سرنوشت دارايي هاي پدرش

به هنگام مسافرت محمد رضا پهلوی در تیرماه 1327 به انگلیس، خبر زیر درباره سرنوشت دارایی های رضاخان در جراید آن زمان منتشر گردید : «به نوشته تریبون دوناسیون در لندن راجع به دارایی رضاخان که در بانک انگلیس توقیف شده است، نیز گفتگو بود، انگلیسی‌ها موافقت کردند که مخفیانه قسمتی از این دارایی از توقیف خارج شود و در عوض امتیاز بانک شاهنشاهی در ایران تجدید گردد. زیرا برای شرکت نفت ایران و انگلیس مشکل است که بدون وجود یک بانک انگلیسی که از وی حمایت کند به کار خود ادامه دهد. از طرف دیگر انگلیسی‌ها موافقند که به شاه کمک کنند تا به وسیله ثروتش بتواند دوباره رژیم گذشته را برقرار کند و برای این هدف، انتقال تدریجی دارایی پدرش به او بهترین وسیله است. به همین منظور است که شاه باید به سوئیس مسافرت کند (زیرا مقداری از آن ثروت «پدری» در سوئیس می‌باشد) اینهاست علت مسافرت اعلیحضرت به اروپا ...» اما شمس پهلوی فرزند رضا شاه در این باره چنین اظهار نظر نموده‌‌‌ است: الف) سخنان رضا شاه خطاب به دکتر محمد سجادی:« دکتر من یقین دارم وقتی پا را از مملکت به خارج نهادم، همه جا خواهند گفت و خواهند نوشت که در بانک‌های خارج نیز وجوه بیشماری داشته‌ام و این پول‌ها را برای چنین روزی ذخیره کرده بودم، ولی این طور نیست من به جرأت می‌گویم نه در بانک‌های خارج و نه در بانک‌های داخله ـ جز بانک ملی ـ وجهی ندارم.» ب) اظهارات شمس پهلوی دختر رضاشاه : «آن روزها رادیوهای خارجی درباره پول ایشان [رضا شاه] در بانک‌های بیگانه گفتگو می‌کردند و رادیو تهران اطلاع می‌داد که در مجلس گفتگو از جواهرات سلطنتی در میان است. اعلیحضرت فقید ]رضاشاه[ پس از اطلاع از این خبرها، خنده تلخی نموده، فرمودند: «من فقط سه لیره و کسری در بانک سوئیس دارم و آن هم باقیمانده پولی است که برای خرج تحصیل ولیعهد دربانک سوئیس گذارده بودم.» برای آنکه به درستی و نادرستی این اظهارات پی ببریم به خاطرات مستند و معتبر ارتشبد حسین فردوست اشاره می‌کنیم : در زمان خروج رضاخان از کشور در شهریور 1320 در اصفهان ابراهیم قوام به رضاخان می‌گوید: شما که ایران را ترک می‌کنید، تکلیف مایملکتان چه می‌شود؟ لازم است که تکلیف آنها را روشن کنید. رضاخان با قوام صحبت‌هایی می‌کند و می‌گوید که بنویسید. محضرداری را خبر می‌کنند و رضاخان دیکته می‌کند که آنچه دارم ، اعم از منقول و غیرمنقول را به ولیعهد واگذار می‌کنم. قوام هم تصحیحاتی انجام می‌دهد و رضا خان امضا می‌کند. سپس رضاخان به سمت کرمان حرکت می‌‌کند و قوام‌الملک به سوی تهران ، قوام نامه را به فروغی داد و او هم در روزهای بعد در مجلس قرائت کرد. رضاخان در طول سلطنتش تمام املاک مرغوب شمال را به زور سرنیزه به نام خود کرد. البته گاهی هم پول مختصری به عنوان بهای آن می‌داد . املاک را به منطقه‌های مختلف تقسیم کرد و در هر منطقه یک افسر گمارد و کل املاک او را سرلشکر کریم آقاخان بوذرجمهری اداره می‌کرد . در سال 1319ش ، یک سال قبل از رفتن رضاخان از ایران ، صورت‌حساب عایدی خالص سالیانه املاک پهلوی 62 میلیون تومان بود که همه اینها را به محمد رضا منتقل کرد و سایر اولاد او بی‌نصیب ماندند. بعدها آنها به رضاخان شکایت کردند و او نیز به محمد رضا نوشت که کاخ‌های فرزندان را به آنها انتقال دهد و علاوه بر آن به هرکدام یک میلیون تومان بپردازد که سریعاً انجام شد.... اگر می‌خواستید رضاخان خوشحال شود، درجه بدهد،‌ مقام بدهد و یا پیشنهادی را تصویب کند، بهتر بود قبل از شروع نام چند ملک را با مشخصات و قیمت آن مطرح می‌کردید و مطمئن بودید که کارتان انجام می‌شد... رادیو بی‌بی‌سی در آن هنگام ، سه روز متوالی درباره املاک رضاخان صحبت می‌کرد و می‌گفت که بزرگترین خدمتی که رضاخان به مملکتش کرده غصب کلیه اموال مردم شمال است! حال این سؤال مطرح می‌شود که کسی که پول تهیه بلیط ]اگر چه این هم یک ادعای خلاف وافع و اغراق‌آمیز بوده[تماشای یک نمایش را نداشته است چگونه این ثروت را بدست آورده بود؟ (ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ج 1، ص 112 و 111؛ گذشته چراغ راه آینده است، ص 464ـ 463؛ تاریخ بیست ساله ایران، ج 8، ص 96ـ 87 و 443 و 442) منبع: سایت پارسینه

چگونه ارتشبد فریدون جم مغضوب شاه شد؟

فریدون جم (زادهٔ ۱۲۹۳ در تبریز، مرگ۴ خرداد ۱۳۸۷ در لندن) فرزند محمود جم، تیمسار ارتشبد ارتش ایران و از چهره‌های تحصیلکرده و نزدیک به حکومت رضا شاه و محمدرضا شاه پهلوی بود. او تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در تهران و پاریس به اتمام رسانید، سپس دانشکده افسری سن سیر در پاریس را گذرانید. دوره دانشکده افسری تهران را نیز به پایان برد. دوره دانشگاه جنگ بریتانیا و چند دوره کوتاه مدت را نیز در آمریکا گذرانید. در ۱۳۱۶ به درجه افسری رسید و یک سال بعد با ازدواج با شمس پهلوی داماد رضاشاه شد. فریدون جم درجات خود را در ارتش پیمود و با درجه سرتیپی، فرمانده دانشکده افسری شد. پس از آن درجه سرلشگری و بعد از آن سپهبدی گرفت. مدتی معاونت ارتش غرب با او بود و چندی فرماندهی ارتش شرق را تصدی می‌کرد. سرانجام به قائم مقامی ستاد بزرگ ارتشتاران رسید و بعد از ارتشبد بهرام آریانا با درجه ارتشبدی رئیس ستاد شد فریدون جم از فرماندهان تحصیل کرده ارتش در زمان شاه بود که بعد از ارتشبد بهرام آریانا با درجه ارتشبدی رئیس ستاد شد. چند سال در رأس ستاد قرار داشت تا به طور ناگهانی از ریاست ستاد برکنار و با سمت سفیر به مادرید رفت. به گزارش پارسینه، پرویز راجی آخرین سفیر شاه در لندن در کتاب خاطرات خود «در خدمت تخت طاووس» نقل می کند که در ملاقاتی با تیمسار ارتشبد فریدون جم از دلیل برکناری اش توسط شاه از ریاست ستاد بزرگ ارتشتاران پرسید. ارتشبد جم با افسوس پاسخ داد که افسران امریکایی در ایران پیوسته نزد شاه از او تمجید می کردند. روزی ژنرال سایتز، رئیس مستشاران نظامی امریکا در ایران با تبسم به او گفته بود: «من الانه فاتحه تو را خواندم». جم می پرسد منظورش چیست، سایتز جواب می دهد ساعتی پیش در شرفیابی حضور اعلیحضرت، گفتم که جم بهترین فرمانده ارتش ایران است. جم با اندوه فراوان می افزاید: «بعد از آن هر چه کردم خطا از آب درآمد و اعلیحضرت دائم از کارم خرده می گرفت ولی با این حال هر وقت تحقیق می شد معلوم می شد که کارم را درست انجام داده ام.» روزی در جلسه ای با حضور سران سایر نیروها، تیمسار جم درباره نارضایتی شاه از طرز کار بعضی از قسمت های ارتش صحبت می کند و می افزاید چنین ملاحظاتی از جانب اعلیحضرت، او را نه فقط از نظر حرفه ای، بلکه از نظر عاطفی هم رنج می دهد زیرا وی برای اعلیحضرت نه تنها به عنوان فرمانده خود احترام قائل است، بلکه ایشان را همچون «برادری» دوست دارد. همین سخنان وی در این جلسه سرنوشت این تیمسار بلند مرتبه کشور را بر هم ریخت. روز بعد علم وزیر دربار به دیدن جم می رود و می گوید اعلیحضرت از گستاخی جم بسیار ناراحت شده است. جم با ناباوری می پرسد کدام گستاخی؟ و علم پاسخ می دهد گستاخی اینکه او شاه را «برادر» خود خوانده است! جم پس از آن می داند که دیگر ریاستش بر ستاد ارتش پایان یافته و اندکی بعد نیز وی را وادار می کنند تا استعفا دهد و به سفارت اسپانیا برود. ارتشبد جم به پرویز راجی می گوید:«هنوز نمی دانم چه خطایی از من سر زد.» جم وقتی مأموریتش در اسپانیا پایان یافت، دیگر شغلی به او ارجاع نشد و در لندن اقامت گزید. البته شاه بعدها و در زمان تظاهرات انقلاب بار دیگر به یاد وی افتاد و جم را به ایران فرا خواند تا وزارت دفاع را بر عهده بگیرد. وی در نامه ای مکتوب اظهار داشت: «هنگامی که جوانتر، حاضرالذهن تر و مشتاقتر به خدمت بودم، اعلیحضرت من را مرخص کردند، چرا حالا در این بحران مرا احضار می‌ فرمایند؟ اعلیحضرت کار مرا نمی ‌پسندند و بالمآل با ایشان کار من به جایی نمی ‌رسد». نقل است که راجی بعد از دیدار با شاه می گوید که شاه هنوز هم عوض نشده و از این رو حاضر به قبول ریاست ستاد ارتش نمی شود و به خارج از کشور باز می گردد. حتا گفته می شود که مهندس بازرگان نیز بعد از انقلاب از وی خواستار بازگشت به ارتش شده بود که وی نپذیرفت. منبع: سایت پارسینه

زندگی سیاسی نصرت الله امینی، رئیس دفتر دکتر مصدق

نصرت‌الله‌ امینی‌ در بهار ۱۲۹۴ خورشیدی‌ در خانواده‌های‌ صاحب‌ تبار در شهر اراک‌ دیده‌ به‌ جهان‌ گشود. جد اعلای‌ خاندان‌ امینی‌ یکی‌ از رجال‌ صاحب‌ نام‌ و مقتدر اواخر عهد غزنویان‌ یعنی‌ خواجه‌ امیرعلی‌ قریب‌ است‌ که‌ فرزندان‌ وی‌ بعد از فروپاشی‌ کامل‌ حکومت‌ غزنویان‌ در سال‌ ۵۹۸ ه ق‌ به‌ کرمان‌ و فارس‌ آمده‌ و بخشی‌ از ایشان‌ در اواخر سلطنت‌ نادرشاه‌ افشار در ۱۱۵۷ ه ق‌ به‌ عراق‌ عجم‌ (اراک‌ فعلی‌ و اطراف‌ آن‌) به‌ اجبار در اراک‌ و گرگان‌ هستند ( یاد نیاکان‌ ، چنگیز امینی‌ حاج‌ باشی‌، صص‌ ۱۴ ـ ۱۵). امینی‌ در حالی‌ که‌ هنوز هفت‌ سال‌ بیش‌ نداشت‌ در پی‌ جدایی‌ پدر و مادرش‌ و ازدواج‌ مادر با سید محمد صدر محلاتی‌ (برادر کوچکتر سید محسن‌ صدرالاشراف‌) منتقل‌ شده‌ از آن‌ پس‌ تحت‌ تربیت‌ مستقیم‌ آن‌ بزرگوار که‌ حقوقدانی‌ محترم‌ بود قرار گرفت‌. با انتقال‌ سید محمد صدر در سال‌ ۱۳۰۸ خورشیدی‌ از اراک‌ به‌ تهران‌، امینی‌ نیز پای‌ به‌ تهران‌، پایتخت‌ پرشر و شور ایران‌ نهاد. او که‌ دوره‌ ابتدایی‌ و تحصیلات‌ متوسطه‌ را در اراک‌ و دبیرستان‌ صمصامیه‌ آغاز کرده‌ بود، موفق‌ به‌ اتمام‌ آن‌ در مدرسه‌ معروف‌ دارالفنون‌ تهران‌ شد. وی‌ پس‌ از آن‌ برای‌ خدمت‌ نظام‌ وظیفه‌ در سال‌ ۱۳۱۷ به‌ دانشکده‌ افسری‌ رفت‌. و با پایان‌ خدمت‌ سربازی‌، در دانشکده‌ ادبیات‌ به‌ تحصیل‌ ادبیات‌ فارسی‌ و فرانسه‌ مشغول‌ شد. و از آن‌ پس‌ تحصیلات‌ خود را در دانشکده‌ حقوق‌ و علوم‌ سیاسی‌ دانشگاه‌ تهران‌ تا اخذ مدرک‌ فوق‌لیسانس‌ در رشته‌ حقوق‌ دنبال‌ کرد و به‌ اتمام‌ رسانید. مهمترین‌ اساتید وی‌ در این‌ دوره‌ عبارتند از: دکتر سید علی‌ شایگان‌، علامه‌ شیخ‌ محمد حسین‌ فاضل‌ تونی‌، استاد جلال‌الدین‌ همایی‌، استاد بدیع‌الزمان‌ فروزانفر، دکتر علی‌ اکبر سیاسی‌، استاد سید محمد مشکات‌، نصرالله‌ فلسفی‌ و شیخ‌ محمد عبده‌. امینی‌ در خلال‌ همین‌ سالها از دروس‌ و جلسات‌ علمی‌ و تفسیری‌ این‌ بزرگان‌ نیز بهره‌ها برده‌ است‌ که‌ عبارتند از: فیلسوف‌ و مجاهد عالیقدر میرزا طاهر تنکابنی‌، سید محمد کاظم‌ عصار و شریعت‌ سنگلجی‌ (رضوان‌الله‌ علیهم‌ اجمعین‌). نصرت‌الله‌ امینی‌ همزمان‌ با تحصیل‌ در دانشگاه‌ در ۱۹ سالگی‌ در کتابخانه‌ دادگستری‌ مشغول‌ به‌ کار می‌شود. نخستین‌ مقاله‌ مهم‌ و ارزشمندی‌ که‌ به‌ خامه‌ امینی‌ در همین‌ سال‌ها منتشر می‌شود مقاله‌ای‌ است‌ که‌ وی‌ آن‌ را پیرامون‌ احوالات‌ استاد نامدارش‌ مرحوم‌ میرزا طاهر تنکابنی‌ و سوابق‌ علمی‌ و سیاسی‌ ایشان‌ تحریر کرده‌ که‌ در همان‌ سال‌ درگذشت‌ میرزای‌ تنکابنی‌ یعنی‌ ۱۳۲۰ در روزنامة‌ اطلاعات‌ چاپ‌ می‌شود. وی‌ این‌ مقاله‌ را با قلمی‌ بس‌ شیوا و روان‌ نگاشته‌ و انصافاً آنچنان‌ مستند و دقیق‌ نوشته‌ شده‌ که‌ هر پژوهشگری‌ که‌ خواهان‌ آگاهی‌ از احوالات‌ میرزای‌ تنکابنی‌ باشد نمی‌تواند از مطالعه‌ آن‌ بی‌نیاز گردد. و به‌ درستی‌ این‌ مقاله‌ مرجعی‌ است‌ مهم‌ برای‌ طالبان‌ علم‌ و دوستداران‌ دانش‌ (این‌ مقاله‌ بار دیگر در شماره‌ ۱۳۹ مجله‌ راهنمای‌ کتاب‌ در اردیبهشت‌ ۱۳۵۳ منتشر گردیده‌ است‌). امینی‌ به‌ دنبال‌ آشنایی‌ با مرحوم‌ دکتر حسین‌ عطایی‌ در سال‌ ۱۳۲۳ که‌ پزشکی‌ خدمتگزار و نوعدوست‌ بود با دختر ایشان‌، سرکار خانم‌ ناهید عطایی‌ در ۱۳۲۷ ازدواج‌ کرد که‌ این‌ زندگی‌ مشترک‌ شصت‌ سال‌ در کمال‌ مهر و صفا تا آخرین‌ لحظه‌ حیات‌ و زندگی‌ امینی‌ پائید که‌ حاصل‌ آن‌ پنج‌ فرزند به‌ اسامی‌: محمد، مسعود، محمود، فریبا و مهدی‌ است‌. زندگی‌ قضایی‌ و سیاسی‌ نصرت‌الله‌ امینی‌ امینی‌ در حالی‌ که‌ کمتر از سی‌ سال‌ داشت‌ به‌ عنوان‌ جوان‌ترین‌ قاضی‌ کشور به‌ امر خطیر قضا پرداخت‌ و مردم‌داری‌، انسان‌دوستی‌ و دقت‌ در قضاوت‌ در کوتاه‌زمانی‌ او را به‌ دادستانی‌ ثبت‌ کل‌، ریاست‌ دادگاه‌ مبارزه‌ با گرانفروشی‌، معاونت‌ بازرسی‌ وزارت‌ کشور و سپس‌ ریاست‌ اداره‌ سرپرستی‌ رسانید. امینی‌ سودای‌ ریاست‌ و سیاست‌ نداشت‌، اما از آنجا که‌ شیفته‌ آزادی‌ و طرفداری‌ از مظلومان‌ و دلبستگی‌ به‌ مردم‌ محروم‌ بود و ایران‌ را با تمامی‌ ذرات‌ وجودش‌ عاشقانه‌ دوست‌ می‌داشت‌، این‌ همه‌ او را به‌ عرصه‌ فعالیت‌های‌ سیاسی‌ کشانید. خودش‌ می‌گفت‌: «دلبستگی‌ با سیاست‌، در سال‌های‌ نخست‌ پس‌ از شهریور ۱۳۲۰ با کوشش‌ برای‌ انتخاب‌ دکتر مصدق‌ به‌ نمایندگی‌ مجلس‌ شورای‌ ملی‌ آغاز شد». امینی‌ از همان‌ عنفوان‌ جوانی‌ به‌ واسطه‌ حسن‌ محضری‌ که‌ داشت‌ به‌ زودی‌ در اکثر محافل‌ ادبی‌ و سیاسی‌ تهران‌ فعال‌ و سرشناس‌ شد و با طیف‌ گسترده‌ای‌ از اعاظم‌ و نخبگان‌ سیاست‌، دین‌ و فرهنگ‌ ایران‌ زمین‌، ارادت‌ و مودت‌ نزدیک‌ داشت‌ و از منزلتی‌ ویژه‌ و تقربی‌ خاص‌ نزد این‌ اکابر علم‌، دانش‌ و ادب‌ بهره‌ور بود. همانند حضرت‌ آیت‌الله‌ حاج‌ آقا حسین‌ طباطبایی‌ بروجردی‌، حاج‌ سید نصرالله‌ تقوی‌، علامه‌ علی‌ اکبر دهخدا، حاج‌ سید محمود امام‌ جمعه‌ زنجانی‌، حسن‌ مشکان‌ طبسی‌، شیخ‌ حسینعلی‌ راشد تربتی‌، سید حسین‌ تقی‌زاده‌، ابوالحسن‌ خان‌ صبا، دکتر رضازاده‌ شفق‌، حسین‌ مسرور اصفهانی‌، ملک‌الشعراء بهار، دکتر مهدی‌ حمیدی‌ شیرازی‌، دکتر غلامحسین‌ صدیقی‌ و سرانجام‌ خاندان‌ آیت‌الله‌ مؤسس‌ شیخ‌ عبدالکریم‌ حائری‌ یزدی‌ به‌ ویژه‌ حکیم‌ و دانشمند برجسته‌ دکتر مهدی‌ حائری‌ یزدی‌ (فیلسوف‌ ملی‌ و معاصر ایران‌) که‌ دوستی‌ میان‌ این‌ دو بزرگوار فزون‌تر از نیم‌قرن‌ در کمال‌ صفا و صمیمیت‌ برقرار بود. البته‌ باید صریحاً گفت‌ که‌ این‌ اسامی‌ از بزرگان‌ معاصر (حرفی‌ است‌ از هزاران‌ کاندر عبارت‌ آمد). حافظه‌ شگفت‌ امینی‌ که‌ «قولی‌ است‌ که‌ جملگی‌ بر آنند» وی‌ را زبانزد همگان‌ کرد. شعری‌ نبود که‌ در خاطرش‌ نماند و رویدادی‌ نبود که‌ از خاطرش‌ برود. پیشینه‌ کسانی‌ را که‌ هرگز ندیده‌ بود، گاه‌ بهتر از نزدیک‌ترین‌ بستگان‌ آن‌ کسان‌ می‌دانست‌. و همین‌ ویژگی‌ها او را به‌ یکی‌ از دقیق‌ترین‌ و منصف‌ترین‌ راویان‌ تاریخ‌ معاصر ایران‌ بدل‌ ساخته‌ بود. در کوتاه‌ زمانی‌، دایره‌ آشنایان‌، دوستان‌ و نزدیکان‌ امینی‌ از هر صنف‌ و طبقه‌ای‌، هر مسلک‌ و پیشه‌ای‌ را در بر گرفت‌. بارزترین‌ ویژگی‌های‌ ایشان‌ در اخلاق‌ و سلوک‌ اجتماعی‌ این‌ بود که‌ به‌ هیچ‌ روی‌ تحمل‌ دروغ‌ و فساد را نداشت‌. همواره‌ از خود ضدیتی‌ آشکار با تظاهر و ریا و عوام‌فریبی‌ ابراز می‌نمود، و از هر کس‌ که‌ شهرت‌ به‌ آلودگی‌ داشت‌، در گریز بود. او در سخنرانی‌ کوتاهی‌ که‌ در مجلس‌ گرامیداشت‌ دوست‌ عزیز و دانشمندش‌ مرحوم‌ دکتر اسدالله‌ مبشری‌ ایراد کرده‌، به‌ ابراز نظر درباره‌ معیارهای‌ درست‌ اخلاقی‌ اجتماعی‌ پرداخته‌ و مدارای‌ با مردم‌، درستکاری‌، مناعت‌ طبع‌ و بلندنظری‌های‌ مالی‌، داشتن‌ زندگی‌ همراه‌ با پاکی‌ و نزاهت‌ و اجتناب‌ از سوءاستفاده‌ از مقام‌ و منصب‌ اجتماعی‌ دولتی‌ را به‌ عنوان‌ نشانه‌های‌ یک‌ مدیر موفق‌ و زندگی‌ همراه‌ با سعادت‌ دانسته‌ است‌. از دیگر ویژگی‌های‌ برجسته‌ امینی‌ که‌ هر کسی‌ حتی‌ در معاشرتی‌ کوتاه‌ مدت‌ با وی‌ به‌ آن‌ اذعان‌ می‌کرد ویژگی‌ قانون‌گرایی‌ او بود. و به‌ راستی‌ که‌ این‌ نادره‌ مردان‌ با استقامتی‌ که‌ در راه‌ آرمان‌ها و اهداف‌ برتر و متعالی‌شان‌ ابراز می‌کردند، ذکر خیرشان‌ میان‌ خاص‌ و عام‌ مانا و جاوید خواهد ماند. نخستین‌ کار و شغل‌ دولتی‌ امینی‌ در دوران‌ زمامداری‌ دکتر محمد مصدق‌، ریاست‌ بازرسی‌ نخست‌ وزیری‌ بود. وی‌ مدتی‌ نیز ریاست‌ سازمان‌ تامین‌ اجتماعی‌ را که‌ به‌ تازگی‌ و برای‌ نخستین‌ بار به‌ دستور دکتر محمد مصدق‌ بنیان‌گذاری‌ شده‌ بود، بر عهده‌ داشت‌. پس‌ از رویداد تاریخی‌ سی‌ تیر و در عهد نخست‌وزیری‌ دکتر مصدق‌، نصرت‌الله‌ امینی‌ در حالی‌ که‌ ۳۵ سال‌ بیش‌ نداشت‌ به‌ عنوان‌ شهردار تهران‌ منصوب‌ شد. و سریعاً کار خطیر مبارزه‌ با فساد را در شهرداری‌ آغاز کرد. از جمله‌ اقدامات‌ ماندگار امینی‌ در این‌ ایام‌، ایجاد پارک‌ شهر تهران‌ بوده‌ است‌. امینی‌ در تمام‌ دوران‌ زمامداری‌ و زندگانی‌ دکتر مصدق‌، مشاور نزدیک‌ و خدمتگزار او بود، و دکتر مصدق‌ را همواره‌ «مراد» خویش‌ می‌دانست‌. پس‌ از کودتای‌ ننگین‌ ۲۸ مرداد ۳۲ و در طول‌ محاکمه‌ دکتر محمد مصدق‌ در دادگاه‌ نظامی‌ شاه‌، نصرت‌الله‌ امینی‌ همه‌ گونه‌ همکاری‌های‌ پیگیرانه‌ و فعالیت‌ گسترده‌ را با سرهنگ‌ جلیل‌ بزرگمهر وکیل‌ دکتر مصدق‌ مبذول‌ داشت‌. او در تمام‌ مدت‌ تبعید دکتر مصدق‌ در احمدآباد به‌ عنوان‌ وکیل‌ خصوصی‌ ایشان‌ تا واپسین‌ روزهای‌ زندگی‌ آن‌ زنده‌یاد از نزدیکترین‌ یاران‌ مورد اعتماد او به‌ شمار می‌رفت‌. و تنها کسی‌ بود که‌ خارج‌ از دایره‌ بستگان‌ درجه‌ اول‌، اجازه‌ ملاقات‌ و دیدار با ایشان‌ را در احمدآباد داشت‌. حاصل‌ این‌ ایام‌ نامه‌هایی‌ است‌ که‌ از احمدآباد توسط‌ دکتر مصدق‌ به‌ امینی‌ نگاشته‌ شده‌ و خوشبختانه‌ به‌ اهتمام‌ سرکار خانم‌ فریبا امینی‌ در واشنگتن‌ تحت‌ عنوان‌: «نامه‌هایی‌ از احمدآباد» منتشر شده‌ است‌. این‌ رابطه‌ گرم‌ و سرشار از اعتماد میان‌ دکتر مصدق‌ و نصرت‌الله‌ امینی‌ تا به‌ آنجا بود که‌ زنده‌یاد دکتر مصدق‌ در نامه‌ای‌ در مقام‌ تجلیل‌ از شأن‌ و درستکاری‌ و لیاقت‌ امینی‌ چنین‌ نوشته‌: «در حضور، بلکه‌ به‌ کرات‌ در غیاب‌ جنابعالی‌ اظهار عقیده‌ نموده‌ام‌ که‌ جنابعالی‌ یکی‌ از آن‌ اشخاص‌ درست‌ حسابیی‌ هستند که‌ بنده‌ در تمام‌ مدت‌ عمر دیده‌ام‌.» ( نامه‌هایی‌ از احمدآباد ، ص‌ ۶۷، واشنگتن‌، ۲۰۰۴). مراتب‌ محبت‌ و اظهار عطوفت‌ دکتر مصدق‌ فقط‌ به‌ شخص‌ امینی‌ محدود نمی‌شد بلکه‌ آن‌ بزرگوار به‌ فرزندان‌ امینی‌ نیز به‌ ویژه‌ آقای‌ محمد امینی‌ ابراز لطف‌ و محبتی‌ خاص‌ می‌نمود، و در تعدادی‌ از نامه‌هایی‌ از احمدآباد از حال‌ ایشان‌ نیز پرس‌وجو کرده‌اند. امینی‌ پس‌ از کودتای‌ ۲۸ مرداد، بارها به‌ همراه‌ دیگر رهبران‌ نهضت‌ ملی‌ بازداشت‌ شد و شش‌ بار نیز به‌ زندان‌ رفت‌. در گیرودار انقلاب‌ ۱۳۵۷ و پس‌ از آغاز نخست‌ وزیری‌ دکتر بختیار، نصرت‌الله‌ امینی‌ براساس‌ تجربیات‌ سیاسی‌ و نگاه‌ عمیقی‌ که‌ به‌ آینده‌ کشورش‌ داشت‌ به‌ وی‌ توصیه‌ کرد که‌ به‌ عمر رژیم‌ سلطنتی‌ پایان‌ دهد. ایشان‌ در این‌ باره‌ می‌گفتند: «در تماسی‌ تلفنی‌، شاپور به‌ من‌ گفت‌: از شرش‌ خلاص‌ شدم‌. گفتم‌: از شر کی‌؟ گفت‌: از شر شاه‌. گفتم‌: کافی‌ نیست‌، باید جمهوری‌ اعلام‌ کنی‌.» نصرت‌الله‌ امینی‌ در دوران‌ دولت‌ موقت‌ به‌ دعوت‌ مهندس‌ مهدی‌ بازرگان‌ به‌ استانداری‌ فارس‌ رفت‌. و در این‌ مقام‌، تخت‌جمشید، شاخص‌ترین‌ میراث‌ کهن‌ و باستانی‌ ایران‌ زمین‌ را از گزند تخریب‌ با جد و جهدی‌ ستودنی‌ حفظ‌ کرد. زمانی‌ که‌ ایشان‌ مطلع‌ شد که‌ عده‌ای‌ با عزم‌ ویران‌ کردن‌ تخت‌جمشید به‌ حرکت‌ درآمده‌اند، طی‌ نطقی‌ رادیویی‌ اعلام‌ کرد: «برای‌ انجام‌ چنین‌ عملی‌ باید از روی‌ جنازه‌ من‌ عبور شود». امینی‌ در فروردین‌ ۵۸ به‌ دلیل‌ آنکه‌ با تعدد مراکز تصمیم‌گیری‌ هیچگونه‌ موافقتی‌ نداشت‌ از تمام‌ سمت‌های‌ دولتی‌ کناره‌ گرفت‌، و از آن‌ پس‌ تا پایان‌ عمر چه‌ در داخل‌ کشور و چه‌ در خارج‌ از ایران‌ لحظه‌ای‌ از تلاش‌ برای‌ اعتلای‌ مصالح‌ کشور فارغ‌ نشد تا آنکه‌ سرانجام‌ پس‌ از عمری‌ پر نشیب‌ و فراز در سن‌ ۹۴ سالگی‌ در واپسین‌ روز فروردین‌ ماه‌ ۱۳۸۸ به‌ علت‌ ابتلای‌ به‌ ذات‌الریه‌، درگذشت. و چه‌ سزا است‌ آن‌ بیتی‌ را که‌ استاد هاشم‌ جاوید در حق‌ وی‌ بکار برده‌ در اینجا یادآور شویم‌ که‌ : جان‌ فدای‌ نفس‌ نادره‌ مردانی‌ باد که‌ کم‌ و بیش‌ نگشتند به‌ هر بیش‌ و کمی‌ و در پایان‌ این‌ مقاله‌ مناسب‌ است‌ که‌ همان‌ ابیاتی‌ را ذکر کنم‌ که‌ نصرت‌الله‌ امینی‌ ۶۸ سال‌ پیش‌ در مقاله‌ «میرزا طاهر تنکابنی‌» در رثای‌ آن‌ حکیم‌ فرزانه‌ و دانشمند مرقوم‌ داشته‌ است‌: دانند عاقلان‌ به‌ حقیقت‌ که‌ مرغ‌ روح‌ وقتی‌ خلاص‌ یافت‌ کزین‌ آشیان‌ برفت‌ زنهار از آن‌ شبانگه‌ تاریک‌ و بامداد کز تو خبر نیامد و از ما فغان‌ برفت‌ زخمی‌ چنان‌ نبود که‌ مرهم‌ توان‌ نهاد داروی‌ دل‌ چه‌ فایده‌ دارد چو جان‌ برفت‌ شرح‌ غمت‌ تمام‌ نگفتیم‌ و همچنان‌ این‌ صد یکی‌ است‌ کز غم‌ دل‌ بر زبان‌ برفت‌ منبع: مجله بخارا منبع بازنشر: سایت پارسینه

شخصا نبش قبر شهید نواب را انجام ندادم - از پشت پارک نگهبانی می دادم

مهدی طالقانی فرزند شهید طالقانی درگفت و گویی اعلام کرده بود "قبل از تخریب مسگر آباد مرحوم ناصر زرباف و شیخ جعفر شجونی، و یک نفر دیگر موفق می‌شوند 3 تا از جنازه‌ها را خارج کنند. یعنی جنازه شهید نواب، شهید سید محمد واحدی، و شهید ذوالقدر را و با اجازه آیت الله نجفی مرعشی به وادی السلام قم منتقل کردند" در همین زمینه برای شنیدن جزییات بیشتر به گفت و گو با جعفر شجونی عضو جامعه رو حانیت مبارز پرداختیم که در ادامه می خوانید. آقای شجونی شما جنازه شهید نواب صفوی را از قبر خارج کردید ؟ در سال 1334 بنده با شهید نواب صفوی در زندان بودیم. یک روز صبح آمدن و یک روزنامه جلوی ما گذاشتند و گفتند بفرمایید این هم رهبران شما و دیدیم که چهار نفر را تیر باران کرده بودند. بعد از مدتی ما از زندان آزاد شدیم و دیدیم که جنازه این شهدا را در مسگر آباد به خاک سپرده بودند بعد چند سال خواستند آن قبرستان را پارک کنند که ما از رفقای فداییان اسلام رفتیم و نبش قبر کردیم البته بنده با یکی دیگر از رفقا پشت دیوار قبرستان نگهبانی می دادیم و چند نفر دیگر از رفقا به داخل قبرستان رفتند و نبش قبر کردند. سپس دوستان جنازه شهید نواب را به قم بردند اما در قم جنازه راتحویل نگرفتند بعد از آن نزد آیت الله نجفی مرعشی رفتند و ایشان دستور داد که استخوانها را تحویل بگیرند و استخوانها برای آقای حسینی است و با این نام ایشان را در وادی السلام قم دفع کردند اما پس از مدتی روی قبر نام نواب صفوی را نوشتند و در حال حاضر نیز یک گمبد سبز زیبایی دارد. آیا خاطره دیگری از شهید نواب صفوی دارید؟ ایشان فرد بزرگواری بود و خاطره از ایشان بسیار است. اگر رفقای شهید نواب صفوی مریض می شدند ایشان نذر می کرد که اگر حال آنها خوب شود برای مثال سه روز کمک پیر زنی کند که بنایی می کرد. ایشان چندین بار به زندان رفتند و با رژیم شاهی دشمن بود و وضع مالیش بسیار پریشان بود.یک آقایی بود به نام حاجی خان که یک جفت قالیچه داشت این قالیچه برای آقای نواب صفوی همیشه در گرو بود. خدا لعنت کند شاه را خدا لعنت کند تیمسار بختیار و تیمسار آزموده که این مردان خدا را اعدام کردند. منبع: سایت پارسینه

تلاش رضاشاه براي جلب رضایت انگلیسی ها جهت عقد قرارداد نفتی جدید

در بعد از ظهر روز سوم مه 1933، جورج ودزورث، دبیر سفارت آمریکا، با تی. ال. جکس، مدیر مقیم شرکت نفت انگلیس و ایران، گُلف بازی می‌کرد. مثل گذشته، بازی گُلف جکس را «سر شوق آورد و به پرحرفی انداخت» و در خلال حرف‌هایش چیزهایی درباره نقش رضا شاه در اعطای امتیاز جدید به انگلیسی‌ها گفت. هارت در یکی از گزار‌ش‌های قبلی‌اش به روند پیشرفت رضا شاه از سال 1921 به بعد اشاره می‌کند: «سال 1921 شاهد کودتای سید ضیا‌ءالدین، [و] نقطه آغاز پیشرفت سریع رضا بود. انگلیسی‌ها برای موفقیت سیاست‌های خود به او تکیه داشتند، و در تشخیص توانایی‌اش در حکومت بر ایران اشتباه نکرده بودند.»(1) احتمالاً هیچ سند دیگری بهتر از گزارش صحبت‌های ودزورث با جکس نمی‌تواند نقش رضا شاه را در حکم آلت فعل سیاست‌های انگلیس در ایران روشن کند. رضا شاه برای جلب رضایت انگلیسی‌ها، و همچنین گسترش منافع مالی شخص خود، به منافع بنیادین ایران و مردمش خیانت کرد. گزارش هارت و ضمایم آن را به طور کامل در اینجا می‌آورم: احتراماً یادداشتی مربوط به گفتگوی جالبی که بین دبیر سفارت، آقای ودزورث، و آقای تی. ال. جکس، مدیر مقیم شرکت نفت انگلیس و ایران، صورت گرفته به پیوست ایفاد می‌گردد. در این گفتگو مدیر شرکت برخی جزئیات مربوط به مذاکراتی را که منجر به امضای امتیازنامه جدید شرکت در تاریخ 30 آوریل شد بازگو می‌کند. دستی در سبک و سیاق غیررسمی یادداشت نبرده‌ام، زیرا تصور می‌کنم که این نوشته با نشان دادن سبک کلام آقای جکس بخوبی می‌تواند روند گفتگوها را نشان بدهد. شخصیت‌های داستان به ترتیب اجرای نقش عبارتند از: سر جان کدمن، رییس هیأت مدیره شرکت نفت انگلیس و ایران؛ آقای دبلیو فریزر، نایب‌ رییس شرکت؛ تقی‌زاده، وزیر مالیه ایران؛ فروغی، وزیر خارجه ایران؛ دکتر وی. آیدلسن، مشاور حقوقی شرکت؛ [و] داور، وزیر عدلیه ایران. آقای هارت: دیروز بعد‌ از ظهر با جکس گُلف بازی کردم و، طبق معمول، بعد از بازی و به هنگام صرف عصرانه درباره شایعاتی که در تهران بر سر زبان‌هاست و همچنین برخی مسایل مربوط به کشورهای دیگر با هم صحبت کردیم. او خودش با پرسیدن اینکه «مردم درباره قرارداد [شرکت نفت انگلیس و ایران] چه می‌گویند؟» صحبت را به مسئله حل و فصل اختلافات اخیر شرکت [با دولت ایران] کشاند. گفتم که اکثر اشخاصِ بی‌اطلاع معتقدند که سر شرکت را شیره مالیده‌اند ولی من شخصاً نظر دیگری دارم که البته نمی‌دانم نظرم تا چه حد درست باشد، و از او خواستم اگر امکان دارد قدری در این باره صحبت کند. در ادامه، خلاصه‌ای از صحبت‌های آقای جکس را می‌آورم، که اظهارنظرها و برخی سئوالات دیگری که در حین گفتگو از او پرسیده بودم را از آن حذف کرده‌ام: البته! حالا که قضیه تمام شده است، خودم هم بدم نمی‌آید درباره آن صحبت کنم؛ ولی لطفاً این حرف‌ها را فعلاً جایی بازگو نکنید. شخصاً، فکر می‌کنم که حق با شما باشد. البته من که راضی هستم، و مطمئنم که ایرانی‌ها هم راضی هستند. ضمن اینکه، فکر می‌کنم همانطور که می‌گویید امتیازی به دست آورده‌ایم که اصولاً به نفع هر دو طرف است. شاه چیزی را که از همان اول دنبالش بود به دست آورد، یعنی تضمین یک درآمد ثابت. با امضای قرارداد جدید حق‌الامتیاز خالصی به جیب شاه می‌ریزد که حداقل 40 درصد بیشتر از متوسط چهار سال گذشته، بعلاوه سال 1932 است. ما هم در عوض امتیازمان را سی و چند سال تمدید کرده‌ایم. ما همه مشکلات و ادعاهای گذشته را حل و فصل می‌کنیم و با یک سابقه پاک کارمان را از سر می‌گیریم. داریم بهای منصفانه‌ای هم برایش می‌پردازیم. دلیلی ندارد که کارها طبق انتظارمان پیش نرود. مسئله جالبی که هست اینکه حالا بیشتر از هر موقع دیگری مطمئن هستم که حق با من بود که آن همه به لندن اصرار کردم تا بگذارد کنفرانس اینجا [در تهران] برگزار شود. گاهی اوقات مذاکرات‌مان واقعاً متوقف می‌شد، چون اصلاً با هم توافق نداشتیم. اگر اینجا نبودیم و نمی‌توانستیم مستقیماً نزد شاه برویم، و اگر شاه خودش مستقیماً دخالت نمی‌کرد، مسلماً مذاکرات بی‌نتیجه می‌ماند و مجبور بودیم به ژنو [محل استقرار جامعه ملل] برگردیم. آنجا هم هیچ کس نمی‌داند ممکن بود چه اتفاقی بیفتد. حداقلش این بود که چند ماه دیگر به مذاکره می‌گذشت و کارها عقب می‌افتاد. روز 24 آوریل بود. از همان ابتدای کار مثل خریدارها رفتار می‌کردیم. عملاً به آنها می‌گفتیم: «حرف حساب‌تان چیست؟ شرایط‌تان را بگویید تا درباره‌اش صحبت کنیم.» مسلماً آنها هم طفره می‌رفتند و می‌خواستند اول ما پیشنهاد بدهیم. ولی ما هم کوتاه نیامدیم. بالاخره بعد از 15 روز طرحی پیشنهاد کردند. راستش را بخواهی، طرح‌شان مضحک و غیرعملی بود. مثلاً نکاتی که در طرح‌شان گنجانده بودند این بود که باید حداقل سالی 6 میلیون تن نفت تولید کنیم و به تدریج حجم تولید را به 10 میلیون تن برسانیم، و بخشی از سهام شرکت را به آنها بدهیم و در مدیریت دخالت داشته باشند و هر چیز دیگری که فکرش را بکنی. ما هم ظرف 48 ساعت جواب‌شان را دادیم. می‌دانی که کدمن از همان اول خودش را از مذاکرات کنار کشیده بود و مسئولیت همه ملاقات‌ها و مذاکرات بر عهده فریزر بود. او هم یک جواب درست و حسابی به آنها داد. فریزر همه مفاد طرح را نکته به نکته جواب داد و به آنها فهماند که چنین طرحی برای ما قابل قبول نیست؛ ولی تقی‌زاده کوتاه نمی‌آمد و با چنگ و دندان از هر نکته و عبارت و لغت طرح‌شان دفاع می‌کرد. تقی‌زاده خیلی رُک و راست بود، و اصلاً دلش نمی‌خواست حتی یک ذره هم با ما کنار بیاید؛ طوری که بالاخره دیدیم حرف‌هایمان هیچ فایده‌ای ندارد. گفتم فقط یک جور می‌توانیم موفق شویم و آن هم این است که به آنها رو دست بزنیم. بنابراین فریزر به آنها گفت که «آخرین» حرفمان این است: «متأسفیم؛ مذاکرات مستقیم هیچ فایده‌ای ندارد؛ البته هنوز دوستی‌مان سر جایش هست؛ ولی باید راه دیگری پیدا کنیم؛ و از این جور چیزها.» بعد از آن دستور دادیم تا پیش از عزیمت‌مان هواپیماها را برای پرواز آزمایشی آماده کنند، و اگر تغییری رخ نمی‌داد واقعاً قصد داشتیم از ایران برویم. کدمن هم به توصیه من از طریق فریزر و فروغی درخواست کرد که برای خداحافظی نزد شاه شرفیاب شود. فروغی اولش قدری تعلل کرد؛ ولی کدمن اصرار داشت که قبل از عزیمتش از تهران باید حداقل عرض ادبی به شاه بکند، و بالاخره تقاضای کدمن را پذیرفتند. به گمانم نمی‌توانستند تقاضای او را رد کنند. فروغی ساعت هشت شب بیست و چهارم به من زنگ زد. اگر زنگ نزده بود، کدمن و همراهانش فردای همان روز از ایران رفته بودند. جلسه شرفیابی را برای صبح فردای همان روز ترتیب داده بودند. خلاصة آن چیزی که اتفاق افتاد عبارت بود از اینکه کدمن واقعاً از شاه خداحافظی کرد و گفت که متأسفانه مذاکرات بی‌نتیجه بود؛ که شاه گفت: «ولی من که نمی‌توانم قبول کنم.» بعد از آن صحبت از دلایل و چند و چون مسئله شد. کدمن شرایط‌ قابل قبول شرکت را به شاه توضیح داد، که فکر می‌کنم در اصل همان چیزی بود که شاه می‌خواست؛ اگرچه شاید همان نبود که وزرا و کارشناسانش به او توصیه کرده بودند. نتیجه‌اش این بود که شاه همان روز بعد از ظهر با تقی‌زاده و فروغی و کدمن و فریزر جلسه‌ای گذاشت. در آن جلسه کل روند مذاکرات را با هم مرور کردند و شاه هم دستور داد که با پیشنهادهای متقابل شرکت موافقت شود. او متوجه شد که پیشنهادهای شرکت اصولاً منطقی است و در راستای تحقق نظرات و منویات او تهیه شده است. اینطور بود که مذاکرات را از سر گرفتیم. ولی بعد از چند روز دوباره به مشکل برخوردیم؛ در واقع دو مشکل، یعنی حوزه امتیاز و مدت اعتبار آن. به همین خاطر، کدمن دوباره نزد شاه رفت. کدمن به شاه گفت که از مرحله دوم مذاکرات بسیار راضی است؛ چون در مرحله اول کار مذاکره‌کنندگان فقط سنگ‌اندازی و چوب لای چرخ گذاشتن بود، ولی حالا واقعاً امکان موفقیت مذاکرات وجود دارد. فقط دو نکته بود که باید حل می‌شد؛ و ظرف ده دقیقه آنها را به شاه توضیح داد. شاه هم بلافاصله دستوراتی صادر کرد، و ما دوباره روز بیست و هشتم جلسه داشتیم. همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد. نتیجه کار را به شاه اطلاع دادند؛ شاه آن را تصویب کرد و صبح فردای همان روز به مازندران رفت. روز بعد- تا ساعت 2 شب- تا آنجا که توانستیم عیب و ایرادهای پیش‌نویس قرارداد را رفع و رجوع کردیم. واقعاً که چیز عالی‌ای از آب در آمد؛ باید به آیدلسن دست مریزاد گفت که واقعاً لایق‌ترین وکیلی است که تا حالا دیده‌ام؛ چهار یا پنج زبان را بلد است و از پسِ همه‌شان خیلی خوب بر می‌آید. حتی داور هم اگر نکته‌ای مطرح می‌کرد؛ به آیدلسن می‌گفت: «خُب، خودت بنویسش.» امضاها را هم که خودت بهتر می‌دانی. البته جایت در ضیافت شام با شامپاین خالی بود؛ ولی بقیه‌اش دیگر تعریفی ندارد. همه‌مان از خستگی خُرد و خمیر بودیم. ولی یک چیز، شاید هم بهتر باشد بگویم دو چیز، یادت باشد. اول اینکه اگر شاه، و فقط شاه، نبود هیچ کاری انجام نمی‌شد؛ چون اگر شاه دخالت نکرده بود یا داشتیم هنوز مذاکره می‌کردیم یا دست خالی به خانه‌مان برگشته بودیم. دوم اینکه- البته این را می‌توانید با خیال راحت به همکارانتان بگویید- واقعاً با این کارمان خدمت بزرگی به صنعت نفت کردیم. اینجا بود که «سخنرانی» جکس تمام شد. واقعاً با صداقت تمام این حرف‌ها را می‌زد. خیلی افتخار می‌کرد که چنین کاری انجام شده است. البته به گمانم در حکم یک «مشاور سیاسی» حق هم داشت به خودش افتخار کند. در آخر هم دوباره خواهش کرد که حداقل عجالتاً حرف‌هایش را خیلی محرمانه تلقی کنم. گفت که فعلاً دلش نمی‌خواهد بر سر زبان‌ها بیفتد که شرکت از این قرارداد بیش از حد خوشحال است؛ چون اگر اینطور بشود، شاید مشکلی برای تصویب آن در مجلس به وجود بیاید؛ هر چند که اصلاً فکر نمی‌کرد احتمال چنین چیزی وجود داشته باشد. ولی توضیح داد که هر چه باشد این آدمها ایرانی‌ هستند و اگر خیال کنند که شرکت گمان می‌کند نفع بیشتری از این معامله عایدش شده، آن وقت می‌خواهند مذاکرات را دوباره از اول شروع کنند.(2) پی نوشت ---------------------------------------------------------- 1. هارت، گزارش شماره 1289 (703/891.6363)، مورخ 29 نوامبر 1932. 2. ودزورث، یادداشت؛ مذکور در هارت، گزارش شماره 1426 (2/انگلیس و ایران/891.6363)، مورخ 4 مه 1933؛ تأکید در متن اصلی است. برگرفته از کتاب رضاشاه و بریتانیای موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی منبع: سایت موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

تحقیر قاجار تفکر رضاخانی است

فواد پورآرین، استاد تاریخ دانشگاه تربیت معلم و نویسنده کتاب «انقلاب فراموش شده» در گفت‌وگو با ماهنامه «نسیم بیداری»، تحقیر قاجار را برگرفته از تفکر رضاخانی عنوان کرد و از اینکه در کشور در مورد خدمات قاجار سخن گفته نمی‌شود، ابراز تاسف کرد. وی با تشریح شرایط سیاسی ایران پیش از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ گفت: «دولت انگلیس و روسیه تزاری در یک مقطع زمانی آن چنان بر ایران تسلط یافته بودند که دولت‌ها توسط این دو دولت جابه‌جا می‌شد یا با هم دولت ایران را تغییر می‌دادند یا اینکه هر یک که زور بیشتری داشت دولت را ساقط می‌کرد. به همین دلیل است که از پیروزی انقلاب مشروطیت تا سال ۱۲۹۹، ۵۱ دولت به قدرت می‌رسند که ۴۲ دولت، شاخص بودند و مابقی دولت‌های ترمیمی بودند و گاه دولت‌های دو تا سه روزه نیز به قدرت رسیدند. ایران تا قبل از کودتا توسط رضاخان، چنین تزلزلی داشت و همواره با دو مشکل مالی و امنیتی دست و پنجه نرم می‌کرد. شورش‌های غیرسیاسی و سیاسی مانند قیام جنگلی و خیابانی یا ماشاالله خان کاشی یا شاهسون‌ها و... موجب شده بود ایران جولانگاه قدرت‌های خارجی از جمله روسیه، انگلستان و عثمانی و عشایر داخلی شود. این مساله تا زمانی پیروزی بلشویک‌ها در شوروی ادامه داشت. بعد از انحلال روسیه تزاری، در ایران تمام خلأهای حضور روسیه در ایران توسط انگلستان پر شد. در کنار مشکلات امنیتی، ایران به شدت از مشکلات مالی نیز رنج می‌برد. آن ایام، وضعیت مالی ایران آن قدر اسفناک شده بود که رسما حقوق‌بگیر انگلستان شده بود. انگلستان، حقوق قشون و قزاق‌ها را می‌داد، فرماندهان آن هم روسی بودند. در دوره سقوط تزار‌ها، بنا بر تقاضای انگلستان، افسران انگلیسی جایگزین افسران روسی شدند. شما می‌دانید که اولین بار ناصرالدین شاه قزاق‌ها را در ایران مستقر کرد، بنابراین رضاخان دین بزرگی به دوره ناصری دارد. بنا بر اسناد، رضاخان در سرکوب قیام تبریز مسلسل‌چی و تیربارچی دولتی‌ها بود. این امر هم نشان می‌دهد که وی فردی مشروطه‌خواه نبوده است. این فکت‌ها را بیان کردم تا متوجه شوید که من بر اساس دوستی و دشمنی چیزی را بیان نمی‌کنم. همچنان که من تصریح دارم که قاجار‌ها خدمات زیادی را به کشور کردند، به طور نمونه در دوره ناصرالدین شاه، بزرگترین دستاوردهای غربی وارد کشور شد» این استاد تاریخ دانشگاه افزود: «شما نباید این مساله را فراموش کنید که کتاب‌هایی که در دوره ناصری ترجمه شد، سبب گردید تا جرقه انقلاب مشروطه زده شود یا اینکه اهتمامی که وی نسبت به انتشار روزنامه داشت زمینه‌ای را فراهم کرد که صنعت چاپ در ایران جان بگیرد. ناصرالدین شاه انسان فرهیخته‌ای بود که به زبان فرانسوی صحبت می‌کرد و عکاس ماهری محسوب می‌شد. تخصص و دانش ناصرالدین شاه ۵۰ برابر رضاخان بود. ما سر این مسائل با شاهان خود دعوا نداریم، بلکه دعوای ما بر سر دیکتاتوری این افراد بود. شما نباید دستاورد شاهان ایران را نادیده بگیرید و همه آن را در خود رضاخان خلاصه کنید. مگر شاه عباس صفوی ایران را آباد نکرد؟ اما فرزند خود را کشت. همچنین نادرشاه که تمام عمر خود را صرف لشگرکشی کرد. این موارد از جمله انتقاداتی است که به شاهان وارد است در عین حال که خدمات زیادی ارایه کردند. متاسفانه در کشور ما در مورد خدمات قاجار سخن گفته نمی‌شود. قاجار در تاریخ ما، مرتب تحقیر می‌شود. وقتی می‌خواهند از مظفرالدین شاه سخن بگویند، تصریح دارند که وی بسیار ضعیف و بیمار بود. این تبلیغات برگرفته از تفکرات رضاخانی است، زیرا رضاخان مرتب قاجار را تحقیر می‌کرد. در حالی از مظفرالدین شاه به عنوان فردی معتاد می‌کنند که در آن زمان، مصرف تریاک به امری رایج و عرفی بدل شده بود، اما همین فرد کسی که فرمان مشروطه را امضا کرد و بنیانگذار عدل مظفر است و مجلس را بنا کرد.» پورآرین دلایل تحقیر قاجار توسط رضاخان را در نیاز وی به هویت‌سازی برای خود دانست و گفت: «اگر به رژه‌های جشن‌های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی توجه کنید در می‌یابید که پهلوی حاضر نبود از دوران آرایی‌ها عقب‌تر برود و خود را به تمدن ایلام وصل کند، در حالی که سابقه تمدن‌ها آن‌ها بسیار بیشتر از آریایی‌ها بود. چون از سه هزار سال پیش آن‌ها حکومت داشتند. حتی در شوش نیز دست به حفاری نزد تا مبادا آثار ایلامی پدیدار شود. حتی در جیرفت نیز این روند را تکرار کردند تا خود را به آریایی‌ها و نه تمدن دیگر منتسب کند. به موازات این کار، شاه ایلات و عشایر ما را تحقیر کرد. تحقیر شاهان قاجار سوژه رضاخان بود، زیرا وی ناچار بود هویت آنان را نادیده بگیرد و برای خود هویت جدیدی بسازد. به هر حال، کسی پادشاه ایران شده که فردی نظامی، بی‌سواد و قلدر است. این فرد قوم و قبیله و طایفه‌ای نداشته و حزب ندارد. سابقه هیچ گونه فعالیت سیاسی و اجتماعی در کارنامه وی پیدا نمی‌شود. این فرد شاه ایران شده؛ بنابراین باید از خود هویت و شخصیتی نشان بدهد. این فرد و نزدیکانش برای حل این مشکل، دو راه در کناره هم می‌پیمایند؛ اول اینکه به ایران باستان چنگ بیندازند و رضاخان را به شاهان قدیم وصل کنند. در عین حال، با مشابهت سازی پهلوی اول با یعقوب لیث، تاکید شود با وجود بی‌سوادی می‌توان دستاوردهای بزرگی داشت. البته در این مسیر، بسیار شوونیستی عمل شد. نکته دوم نیز این بود که از دستاوردهای غربی بسیار استقبال کرد و این استقبال با کاسبی همراه بود. متاسفانه مورخین این کاسبی را زیاد مورد توجه قرار نداده‌اند.» ماهنامه «نسیم بیداری» منبع: سایت موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

...
71
...