انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

نقد کتاب: «یادمانده‌ها از بربادرفته‌ها»

کتاب «یادمانده‌ها از بربادرفته‌ها» به خاطرات سیاسی و اجتماعی آقای محمدحسین موسوی قائم‌مقام حزب رستاخیز اختصاص دارد . این کتاب که دارای بیست و نه بخش و پانصد و یازده صفحه می‌باشد در مهرماه 1382 توسط انتشارات «مهر» در کلن آلمان به چاپ رسیده است. راوی خاطرات در مقدمه‌ای بدون تاریخ ، آغاز نگارش خاطرات خود را آبان 1358 اعلام داشته و می‌نویسد: «می‌نویسم به این امید که شاید آیندگان را به کار آید، خوانندگان را راه نماید و عبرت افزاید، باشد که روزی «گره از کار فروبسته‌ی ما بگشاید». بر این باورم که بی‌خبری از زندگی گذشتگان، یکی از موجبات تکرار اشتباهات و ناتوانی در گره‌گشایی از رویدادهای شوم و ناهنجار، در روزگار آیندگان است.» انتشارات مهر نیز در پیشگفتاری کوتاه و بدون تاریخ می‌نویسد: «برای آنکه پژوهشی جامع و دقیق در تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران انجام گیرد نیازمند منابع و مدارک مهم و معتبر هستیم تا در دسترس پژوهندگان امروز و فردا قرار گیرد. انتشار مجموعه‌ای از خاطرات و زندگینامه‌های رجال سیاسی و اجتماعی، پژوهش در تاریخ تفکرات و جنبش‌های سیاسی و اجتماعی ایران را آسان می‌سازد.» دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران کتاب «یادمانده‌ها از بربادرفته‌ها» را مورد نقد و بررسی قرار داده است . با هم نقد را می‌خوانیم : محمدحسین موسوی نویسنده کتاب «یادمانده‌ها از بربادرفته‌ها» به تاریخ 1299ش. در تبریز متولد ‌شد و تحصیل در مقطع ابتدایی را در سال 1305 در دبستان شمس این شهر آغاز کرد. پس از اتمام دوره متوسطه در دبیرستان «پرورش» و «فردوسی»، در 1317 در دانشکده حقوق دانشگاه تهران تحصیلات عالیه را پی ‌گرفت و در سال 1320 موفق به کسب لیسانس ‌شد. وی در چهارم شهریور همان سال همزمان با اشغال ایران توسط متفقین دوره دو ساله نظام وظیفه را آغاز می‌نماید که شروع خدمتش در کارگزینی دادگستری تهران است. پس از یک ماه به عنوان معاون اداری دادستان تبریز به این شهر انتقال می‌یابد و به فاصله کوتاهی به دادیاری دادسرا منصوب می‌گردد. سپس حکم دادستان مراغه تبریز را دریافت می‌دارد، اما در جریان انتخابات به دلیل سؤاستفاده از موقعیت شغلی به نفع برادرش که کاندیدای نمایندگی مجلس از آذربایجان بود برای مدتی از خدمت معلق می‌شود. با این وجود، موسوی با بهر‌گیری از روابطش با برخی عناصر فراماسون در حالی که هنوز دوران خدمت وظیفه‌اش پایان نیافته، ابلاغ دادیاری دیوان کیفر را در تهران دریافت می‌دارد. وی در تهران جذب حزب توده‌ می‌گردد و در کلاسهای تشکیلاتی و آموزشی آن به طور مرتب شرکت می‌جوید. در تابستان 1328 برای ادامه تحصیل به فرانسه می‌رود و در آنجا نیز به همکاری با این حزب ادامه می‌دهد و در اردیبهشت 1330 به تهران باز می‌گردد. گفتنی است موسوی که در زمان عزیمت به پاریس دارای مدرک کارشناسی بود ادعا می‌کند که در مدت یک سال و نیم موفق به اخذ دکتری شده است. وی در سال 1332 بعد از اخذ پروانه وکالت، کار دولتی را رها کرده و فعالیت حقوقی آزاد را پی می‌گیرد. موسوی پس از پیوستن به جریان سیاسی نیمه مخفی احمد آرامش که نقش لیدر مدیران متمایل به انگلیس را در تشکیلاتی تحت عنوان «گروه ترقی‌خواه» ایفا می‌کرد، در انتخابات دوره بیستم مجلس شورای ملی شرکت می‌کند و به مجلس راه می‌یابد. از سوی دیگر با تشکیل حزب مردم از جانب همان جریان سیاسی، موسوی به خدمت این حزب درمی‌آید. وی دو دوره نیز از هشترود- همانگونه که خود بدان اذعان دارد- به صورت فرمایشی عنوان نمایندگی مردم را اخذ می‌نماید. با انحلال دو حزب فرمایشی «مردم» و «ایران نوین» و تشکیل حزب رستاخیز، موقعیت موسوی ارتقا ‌یافته و ضمن کسب جایگاه قائم‌مقامی این حزب، از تبریز به عنوان سناتور به اصطلاح انتخابی به مجلس سنا راه پیدا می‌کند. وی همچنین در حزب رستاخیز به تقویت جناح پیشرو می‌پردازد که همزمان با اوج‌گیری خیزش اسلامی ملت ایران، در بسیاری از حرکت‌های خشونت‌آمیز از قبیل آتش‌سوزی و انفجار برای خسته کردن مردم از انقلاب نقش داشت. قبل از فرار شاه از ایران، موسوی با کسب اجازه از محمدرضا پهلوی کشور را ترک می‌کند، اما بعد از برخی رایزنیها در خارج کشور مجدداً به ایران باز می‌گردد. وی تا مدتی بعد از پیروزی انقلاب به امید لطمه‌زدن به حرکت استقلال‌طلبانه مردم، در ایران می‌ماند اما عاقبت پس از مایوس شدن از گروه‌هایی که توسط جناح پیشرو سامان داده شده بود در اردیبهشت 1358 به طور غیرقانونی به کمک جریانات تجزیه طلب در غرب کشور، به ترکیه گریخته و از آنجا به فرانسه پناهنده می‌شود. *** تاکنون در زمینه رقابت قدرتهای خارجی مسلط بر سرنوشت ملت ایران چه در دوران قاجار (روسیه تزاری و انگلیس) و چه در دوران پهلوی (انگلیس و آمریکا) سخنهای بسیاری گفته و روایتهای فراوانی مکتوب شده است. جدال این بیگانگان در این مرز و بوم بر سر گسترش دامنه نفوذشان، به ویژه بعد از کودتای 28 مرداد، گاه غیرمستقیم با افشای وابستگان به سازمانها و تشکیلات مخفی یکدیگر رخ می‌نمود (انتشار کتابهای افشاگرانه «میراث خواران استعمار» و «فراماسونری یا فراموشخانه در ایران») و گاه تا حد حذف فیزیکی عناصر کلیدی بومی یکدیگر اوج می‌گرفت. آثاری که طی سالهای اخیر به خاطرات دولتمردان رژیم پهلوی اختصاص یافته کمتر متعرض این موضوع مهم و تعیین کننده در تاریخ معاصر کشورمان شده‌اند. خاطرات آقای محمد حسین موسوی هرچند به ابعاد مختلف - به ویژه بعد پنهان این موضوع - نمی‌پردازد، اما درباره رقابتهای آشکار انگلوفیلها با امریکوفیلها، اطلاعات ارزشمندی در اختیار خواننده قرار می‌دهد. در سالهایی که نویسنده کتاب روایتگر رخدادهای آن است قبح و زشتی وابستگی سیاسی به بیگانگان به حدی تنزل یافته بود که افرادی چون سید ضیاء‌الدین طباطبایی به طور علنی و رسمی در جراید مربوط به خود از قبیل روزنامه «رعد» به داشتن تمایلات سیاسی به لندن و تبعیت از سیاستها و برنامه‌های آن مباهات می‌ورزیدند و این مشی را تنها راه نیل به توسعه‌یافتگی و پیشرفت تبلیغ می‌کردند. به تلخی باید اذعان داشت از اواخر دوران قاجار عمده افراد متشخص و بانفوذ در دربار به سبب وابستگی‌شان به یکی از قدرتهای خارجی از یکدیگر متمایز می‌شدند، زیرا دخالت و نقش‌آفرینی قوای بیگانه در کشور به میزانی بود که ابراز و آشکارسازی متمایل بودن به آنها مصونیت سیاسی در مناسبات سیاسی داخلی و استحکام موقعیت را در پی داشت. تأسف‌بارتر اینکه در شرایط مواجهه با بحرانهای منطقه‌ای و جهانی برای برخورداری از امنیت، پرچم کشورهای دارای نفوذ در ایران بر سر در منازل وابستگان داخلی آنان در تهران و شهرستانها به اهتزاز درمی‌آمد تا کسی را جرئت تعرض به این جماعت نباشد. این پدیده شوم یعنی پاسخگو بودن دست‌اندرکاران امور کشور به بیگانگان - و نه به ملت ایران- در عصر پهلوی‌ها به شدت گسترش یافت و سطوح مختلف را در برگرفت. به نگارش درآمدن خاطرات آقای موسوی سالها بعد از خیزش سراسری ملت ایران علیه سلطه بیگانگان و تغییر مناسبات قدرت در کشور و منفور شدن مجدد هر نوع وابستگی به بیگانه، به طور قطع و یقین نویسنده را دچار ملاحظاتی نموده، اما کتاب را آنچنان گنگ نساخته که محققان و تاریخ‌پژوهان نتوانند از آن بهره‌مند گردند. از سالهای اولیه دهه 30 و عمدتاً بعد از کودتایی که به رهبری آمریکاییها برای سرنگونی دولت دکتر مصدق و به شکست کشانیدن نهضت ملی شدن صنعت نفت صورت گرفت، کشاکش آشکار و پنهان بین «سلطه‌گر رو به افول» و «قدرت نوظهور» در ایران به منظور گسترش قلمرو نفوذ، بشدت فزونی یافت. آمریکاییها علاوه بر راه‌اندازی شعب سازمانهای مخفی مرتبط به خود همچون «روتاری» مدیران هم‌آوا با کاخ سفید را نیز در سازمانی تحت عنوان «کانون مترقی» گردهم آوردند. انگلیسی‌‌ها نیز با وجود برخورداری از تشکیلات گسترده و پنهان همچون فراماسونری در ایران، دست‌اندرکاران و مدیران امور اجرایی وابسته به خویش را زیر چتر تشکلی غیرعلنی تحت عنوان «گروه ترقیخواه» جمع نمودند. این صف‌آرایی به ویژه با توجه به تعجیل آمریکاییها برای تحکیم موقعیت خود، جنگ قدرت تمام عیاری را موجب شده و کشاکشها برای در اختیارگیری قوه مجریه عمر دولتها را در این ایام کوتاه کرده بود. بدین سبب متوسط عمر دولتها در دهه 30 از یک سال تجاوز نمی‌کرد. به عنوان مثال دولت متمایل به انگلیس شریف‌امامی توسط امینی با گرایش امریکایی، فلج و وی مجبور به استعفا می‌شود. اما در دهه چهل از یک سو براساس توافقی که پشت صحنه صورت می‌گیرد «احمد آرامش» حذف فیزیکی می‌شود و از سوی دیگر به سبب نگرانی ناشی از اوج‌گیری قدرت نیروهای مذهبی مخالف سلطه‌ بیگانگان، این نبرد قدرت به نفع آمریکاییها فروکش می‌کند. همان‌گونه که آقای موسوی در این خاطرات، بارها به آن اشاره دارد سهمیه هر یک از دو جریان وابسته مشخص شده بود و از این زمان تا سقوط محمدرضا پهلوی همواره اکثریت در پست‌های کلیدی و مجلس از آنِ نیروهای وابسته به آمریکا بود. همچنین از آنجا که فعالیتهای آشکار روشنفکران و سیاسیون مرتبط با این دو قدرت در قالب احزاب «ایران نوین» و «مردم» دنبال می‌شد همواره حزب ایران نوین نقش اکثریت و حزب مردم نقش اقلیت را بازی می‌کرد. این تفاهم و توافق که تا حد زیادی زمینه‌های چالش را کاهش داد به زعم واشنگتن و شاه بعد از سالها ناپایداری سیاسی، ثباتی را در کشور حاکم ساخت و در پناه آن هویدا توانست 13 سال در پست نخست‌وزیری بماند. محمدحسین موسوی که از ابتدای شکل‌گیری حزب مردم نقش فعالی در آن ایفا کرده است شرایط حاکم بر روابط آن ایام را در خاطراتش تا حدودی روشن می‌سازد، هرچند تلاشش برای تطهیر محمدرضا پهلوی، وی را در چرخه‌ای از تناقض گرفتار ساخته است. آنچه به عنوان جمع‌بندی یا خاطرات نویسنده از رخدادهای دوران پهلوی اول و دوم بیان می‌شود نشان از استبداد کم‌نظیر حاکم بر آن زمان دارد، اما وی به دلیل ضدیت با مذهب و به تبع آن با جنبش اسلامی ملت ایران که به عمر نظام شاهنشاهی پایان داد به ناگزیر سخاوتمندانه از پهلوی‌ها دفاع می‌کند و حتی برای تطهیر آنها از خطاهای غیرقابل انکار، توجیهات غیرمنطقی را به کار می‌گیرد. این تعارضات که در بخشهای مختلف این خاطرات رخ می‌نماید نیازمند بررسی مستقلی است که در ادامه بحث ناگزیر از پرداختن به آنیم، اما مقدم بر این مسئله، کشف دلایل ضدیت شدید راوی با مذهب و روحانیت است که در فرازهای مختلف کتاب بروز یافته و جهت‌گیری حاکم بر خاطرات متاثر از آن است: «در واقع آخوندها چشم خود را بر روی آنچه بوی پیشرفت و تازگی بدهد می‌بستند... حاج میرزا ابوالحسن انگجی در حالی که از یکسو در زندگی اجتماعی، روحانی متعصب و بقول معروف بتمام معنی بنیادگرا و کهنه‌پرست بود و با همه مظاهر زندگی جدید و هر حرکت نو مخالفت می‌کرد از سوی دیگر در زندگی خصوصی فرصت را در استفاده از مواهب مدنیت جدید از دست نمی‌داد چنانکه هر سه فرزند خود را بجای حوزه قم یا نجف برای تحصیل به اروپا فرستاد.» (ص43) و در فرازی دیگر به طور کلی گرایش دینی را در جامعه نشان از عقب افتادگی و مقوله‌ای در تعارض با آزادگی و روشن‌اندیشی عنوان می‌دارد: «مدیر بعدی دبیرستان فردوسی مترجم همایون فرهوشی نام داشت... روزی دانست که من طبع شعری دارم و غزلی سروده‌ام. از من خواست که آن غزل را برایش بخوانم و من خواندم... در آن غزل یکی دو بیت برآمده از روح مذهبی بود. در موقع خواندن به این دو بیت که رسید مکثی کرد و من که منتظر اظهارنظر او بودم، دیدم از آنها گذشت و صحبت را به قوت و ضعف بقیه ابیات کشاند وبعد که تمام شد مرخصم کرد. ولی آن مکث کوتاه او روی آن دو بیت مذهبی سخت باعث کنجکاوی من شد و این کنجکاوی سالها در فکر من بود تا آنکه بعدها به علت آن مکث پی بردم. مدیر من آدم روشن و آزاده‌ای بوده است و چون در آن دو بیت مذهبی متوجه تعصب مذهبی زیاد من شد و دانست که به قول معروف خانه از پای بست ویران است و سخن گفتن با یک نوجوان تحت تأثیر اندیشه سنتی مذهبی خانوادگی بیهوده و اتلاف وقت و آب در هاون کوبیدن خواهد بود.»(ص31) یا در فرازی دیگر می‌گوید: «آلوده کردن جامعه وکلای دادگستری آنروز ما به تعصبات مذهبی و عقیدتی و با کشاندن فعالیت‌های انتخاباتی کانون وکلا به مدار فاناتیسم دینی دور از انصاف و حتی دور از شأن کسانی بود که داعیه رهبری آنروز جامعه وکلای دادگستری را به خود بسته بودند زیرا علاوه بر خصوصیات ذهنی وکلای دادگستری که اصولاً و عموماً متکی بر منطق و خردگرائی است...» (ص206) مسلماً گرایش دینی را نشان واپس‌گرایی و اعتقادات مذهبی را مغایر با منطق و خردگرایی دانستن صرفاً نمایشگر بیگانگی با فرهنگ ملی و باورهای دینی نیست، بلکه نوعی خصومت‌ورزی با آن را نشان می‌دهد. برای درک علت می‌بایست کارکرد استعمارگران را در کشورهای تحت سلطه به صورت همه‌جانبه مورد توجه قرار داد. به طور مسلم آنچه می‌تواند سلطه‌ بیگانه را بر یک کشور استمرار بخشد استفاده مداوم از قوه قهریه نیست. در واقع هرچند ممکن است با توسل به این ابزار زمینه تسلط بر یک جامعه فراهم آمده باشد، اما تداوم آن نیازمند تغییر در باورهای ملت تحت سلطه و قبولاندن برتری فرهنگ بیگانه است. در تاریخ معاصر ایران اشغالگران روس، انگلیس و آمریکا نیز از این قاعده پیروی کرده‌اند. انگلیسی‌ها بعد از اشغال بخشهایی از این مرز و بوم در شکلهای مختلف شروع به تربیت قشری از روشنفکران نمودند که ضمن خودباختگی کامل در برابر فرهنگ اروپایی، موضعی تهاجمی نسبت به اسلام اتخاذ می‌کردند؛ تقابلی که نه از سر تحقیق و مطالعه در فرهنگ ملی، بلکه نشئت گرفته از یک خصومت بود. بر این اساس تقابل، هر آنچه را در اطراف خود غیر منطبق با شیوه زندگی اروپایی می‌یافتند منحط و دور ریختنی ارزیابی می‌کردند. روسها نیز بعد از اشغال بخشهایی از خاک ایران برای تسلط بر این سرزمین به تربیت مارکسیستهایی مبادرت ورزیدند که دین را افیون جامعه خویش می‌پنداشتند و بدون کمترین تأمل در قابلیتهای اسلام، در مقابل آن صف‌آرایی می‌نمودند. آمریکایی‌ها نیز بعد از کودتا در ایران علاوه بر گسیل داشتن پنجاه هزار مستشار نظامی، به سازماندهی روشنفکرانی مبادرت ورزیدند که منتهای آرزویشان غربی شدن و تشبث به شیوه زندگی و به طور کلی فرهنگ دولت کودتا کننده در ایران بود. این فقط توده‌ای‌ها نبودند که از واگذاری نفت شمال به روسها حمایت می‌کردند، بلکه فراماسونها نیز سخاوتمندانه علاوه بر اعطای نفت جنوب به دولت انگلیس زمینه تحقق خواسته‌های لندن را فراهم می‌آوردند. در جریان مبارزات نهضت ملی شدن صنعت نفت، به دنبال عیان شدن ضدیت توده‌ای‌ها با اعتقادات دینی مردم، عوامل مسکو پایگاه خود را به صورت کامل از دست دادند، اما از آنجا که وابستگان به غرب شیوه‌های پیچیده‌تری برای مقابله با اعتقادات دینی به کار می‌گرفتند، هویت آنان به کندی بر ملت روشن شد که فرازی از این آگاهی را در جریان خیزش اسلامی ملت ایران علیه سلطه آمریکا و شبکه داخلی آنها شاهد بودیم. آن گونه که خاطرات آقای موسوی مشخص می‌سازد وی مدتی در جرگه وابستگان به شرق (حزب توده) در می‌آید و سپس به جریان مخفی گروه ترقی‌خواه که وابستگان به انگلیس را سامان می‌داد می‌پیوندد: «بدین ترتیب مقرر شد که هر هفته در روز معینی یک نشست بحث و گفتگوی آموزشی و تعلیماتی داشته باشیم... صحبت از کمون‌های اولیه، برده‌داری، فئودالیسم، سرمایه‌داری و سرانجام دیکتاتوری پرولتاریا بود و مقایسه با امپریالیسم و استعمار. از فلسفه ژرژ پولیتسر گفتگو می‌رفت. مارکسیسم و لنینیسم بررسی می‌شد. تعلیم ماتریالیسم دیالکتیک می‌دادند... می‌گفتند بهترین ناسیونالیست‌ها انترناسیونالیست‌ها هستند و این امر را در مسئله اعطای امتیاز نفت به شوروی و یا واقعه آذربایجان بدینگونه تفسیر می‌کردند که ناسیونالیستهای واقعی آنهایی هستند که با اعطای امتیاز نفت به شوروی موافقت کنند تا هم در منطقه حریم منافع‌شان، حق آنها محفوظ باشد و هم حفظ منافع آنها سبب مقابله با استعمارگران در ایران گردد. نتیجه این امر حفظ امنیت و نظم در ایران و رعایت منافع و مصالح ایران خواهد بود.»(صص2-111) در خارج کشور نیز آقای موسوی ارتباط خود را با حزب توده حفظ کرده بود و در جلسات آموزشی حزب به صورت مستمر شرکت می‌جست: «بدون تأمل به آشنایی با این کتاب و محتویات آن اظهار علاقه کردم. در پاسخ گفت اتفاقاً چند نفر از دانشجویان دیگر ایرانی هم همین علاقمندی را با من در میان نهاده‌اند... سرانجام چنین کردیم و هر دو هفته نشستی با چند نفر از دانشجویان ایرانی مقیم پاریس داشتیم که ایرج اسکندری در آنجا درباره کاپیتال سخن می‌گفت یا بدرستی کاپیتال را تدریس می‌کرد.» (ص117) ارتباط با یک گروه وابسته به بلوک شرق بعد از پذیرش مسئولیتهای قضایی از سوی آقای موسوی رنگ دیگری می‌یابد و پیوند با حزب توده جای خود را به ارتباط با تشکلی مرتبط با انگلیس می‌دهد: «در این زمان از نظر سیاسی، به فعالیتهای سیاسی احمد آرامش که در خفا صورت می‌گرفت بیشتر توجه داشتم.» (ص266) بهره‌مندی نویسنده اثر از آموزه‌های ضد دینی دو جریان وابسته به شرق و غرب علت موضع‌گیری‌های خصومت‌آمیز وی را با فرهنگ ملی تا حدودی روشن می‌سازد. اما در مورد این ادعای آقای موسوی که روحانیت چشمش را به روی هر آنچه بوی پیشرفت و تازگی می‌داد می‌بست و رضاخان ادامه دهنده جنبش مشروطیت بود: «در دوره کودکی من، جنبش مشروطیت که تبریز در آن نقش اساسی داشت تمام شده و عصر رضاشاه آغاز گشته بود. بنابراین اگر هم نام مبارزان قیام تبریز در مشروطیت هنوز در خاطره‌ها و مورد گفتگو بود دیگر خود مشروطیت از موضوع‌های مورد گفتگوی روزانه مردم نبود. از آنجا که مردم کارهای رضاشاه مانند تغییر لباس، گرفتن شناسنامه، انجام خدمت سربازی، برداشتن چادر و چاقچور از سر زنان و غیره را ناشی از جنبش مشروطیت و دنباله نوگرائی و تجدد خواهی مشروطه خواهان می‌دانستند طبعاً آنان که مشروطه‌خواه بودند و تغییر و پیشرفت را لازم می‌دانستند آن کارها را تأیید می‌کردند ولی آخوندها که آن تغییرها را مقدمه کاهش قدرتشان می‌دیدند به بهانه مخالفت آنها با دستورهای مذهبی و اعتقادهای سنتی، مردم را علیه این کوشش‌های مفید اجتماعی تحریک می‌کردند.»(صص39-40) آقای موسوی به دلیل پیروی از آموزه‌های مشابهی که رضاخان و فراماسونهای چیده شده در کنارش درصدد تحقق آنها بودند می‌تواند از عملکردهای تأمین‌کننده اهداف انگلیسی‌ها دفاع کند، اما نسبت دادن آن به مشروطه‌خواهی هرگز از سوی هیچ کس پذیرفته نخواهد بود، چرا که با هر نگرشی به مشروطه، نمی‌توانیم ادعا کنیم رضاخان در مسیر تدوام آن گام برداشت. آنچه در تاریخ به ثبت رسید و کسی را یارای جعل آن نیست این واقعیت است که اولین اقدام رضاخان بعد از استقررا بر اریکه قدرت بی‌اثر کردن مجلس و از بین بردن زمینه مشارکت مردم در سرنوشتشان بود؛ چیزی که روح مشروطه را تشکیل می‌داد: «مجلس ششم به پایان رسید و با آن اندک تعارف رضاشاه و تیمورتاش با مردم نیز. آنها که هر دو معتقد به دیکتاتوری و قدرت‌نمایی و پیشبرد کارها به زور بودند تحمل مخالف‌خوانی‌های مدرس و مصدق را نداشتند. مجلس هفتم را چنان شکل دادند که می‌خواستند.» (این سه زن، مسعود بهنود، نشر علم، چاپ چهارم، سال 75، ص214) و در ادامه‌ می‌افزاید: «انتخابات دوره هفتم همان بود که رضاشاه می‌خواست و تیمورتاش که همه کاره بود تمام کسانی را که احتمال مخالفت آنها می‌رفت، از دور کنار گذاشت... رضاشاه سلیمان خان بهبودی را پیش مدرس فرستاد و پیشنهاد کرد که بگذارد تا به دستور شاه از جایی غیر از تهران انتخاب شود. مدرس به تندی پاسخ داد: «اگر مرد است، مردم را آزاد بگذارد و ببیند از چند شهر انتخاب می‌شوم. مجلسی را که تو نمایندگانش را انتخاب می‌کنی باید درش را لجن گرفت.» از زمان این پیغام تا روزی که ماموران تامینات او را از خانه‌اش بیرون کشیدند چند روزی نگذشت. خبر دستگیری مدرس که در شهر پیچید فرمانفرما، عصر راهی ونک شد و از مستوفی‌الممالک خواست که وساطت‌ کند، مبادا این سید کشته شود. مستوفی طبق معمول میانجی‌گری کرد و پاسخ همیشگی را از رضاشاه شنید: به آقا بفرمائید نمی‌کشمش.» (همان، صص7-215) اما رضاخان به این سخن خود وفادار نماند و نایب رئیس مجلس چهارم را بعد از مدتها حبس همانند سایر آزادیخواهان از میان برداشت: «فولادی و عباس مختاری (معروف به شش انگشتی) و همردیف پاسبان فرشچی که همه متخصص جنایت بودند اول مقداری عرق خوردند و بعد استکان استرکنین را به نصرت‌الدوله دادند. که او لاجرعه سرکشید بی‌التماس و فریادی. اما آنها صبر نکردند تا زهر کاری شود و بر سرش ریختند و خفه‌اش کردند... این گروه همان عصر عازم کاشمر شدند، برای دیدار با مدرس که یک چشمش نابینا شده و در پی ده سال حبس در هفتاد و پنج سالگی، ناتوان و رنجور بود و روزه‌دار. استکان استرکنین را که به سید دادند گفت روزه دارم. فولادی اسلحه را کشید و گفت به حکم من روزه‌ات را بخور. مدرس، لبخندی زد، اشهدی خواند و استکان را سر کشید و بر سر نماز رفت. برای خلاص او نیز، ناگزیر شش انگشتی دست به کار شد.»(همان، صص3-282) حتی آثاری که بر تطهیر رضاخان اهتمام ورزیده‌اند نیز نتوانسته‌اند تعطیلی روح مشروطه توسط رضاخان را نادیده گیرند: «در انتخابات دوره پنجم شروع به مداخله به نفع کسانی کرد که بدون هیچ غر و لند در پی او می‌رفتند. تا به دوره هفتم رسید مجلس آلت فعل کامل او شده بود و احدی با دید او و نقشه‌های او برای نوسازی کشور و ایجاد دولتی غیرمذهبی جرأت مخالفت نداشت.» (ایران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها، سیروس غنی، ترجمه حسن کامشاد، انتشارات نیلوفر، چاپ سوم، سال 80، ص421) البته دیکتاتوری کم‌نظیر رضاخان در همین حد متوقف نماند و علاوه بر قلع و قمع صاحبان اندیشه و فکر و تعطیلی انتخابات، حتی از میان مردان خود، هرکس را که کمترین اظهار نظر مخالف سلیقه رضاخان و برنامه‌هایی که مجری پیاده کردن آن شده بود، می‌کرد، از میان برمی‌داشت: «از حدود سال 1311 تا کناره‌گیری از سلطنت در شهریور 1320 خودکامه‌تر شد و حالت مطلق‌اندیشی‌اش بیشتر بروز کرد. دیکتاتوری به تمام معنا شد... تیمورتاش را در مهرماه 1312 در زندان کشتند. فیروز هم به اتهامات ساختگی مشابهی در اردیبهشت 1309 مجرم شناخته شده بود و در دیماه 1316 در زندان به قتل رسید. با خودکشی داور در بهمن 1315 گروه کوچکی که در موفقیتهای سالهای نخست سلطنت رضاشاه بسیار دخیل بودند همه از میان رفتند و ایران از پویاترین چهره‌های سیاسی خود محروم شد... وزیران آلت اداره او شدند و هیچ کدام جرأت نداشتند صدا برآورند یا ابراز عقیده‌ای بکنند.»(همان، ص423) البته جناب سیروس غنی عنایت ویژه‌ای دارد تا ابعاد دیکتاتوری خونریز رضاخان را مشخص نسازد والا چنانکه اشاره شد استبداد علاوه بر سرکوب گسترده مردم دامان استبدادگران را نیز آنچنان گرفت که وقتی ایرام احساس کرد حتی سردار اسعدها نیز از دم تیغ رضاخانی می‌گذرند با ترفندی که در تاریخ شهره است از ایران فرار کرد. اما چرا برنامه‌های به اصطلاح نوسازی کشور که هم از سوی آقای موسوی مطرح می‌شود و هم در آثار افراد دیگری چون آقای سیروس غنی از آن سخن به میان آمده، همواره با تشکیک روحانیت مواجه بوده است؟ برای درک این موضوع می‌بایست به ماهیت قرارداد 1919 پرداخت؛ قراردادی که انگلیسی‌ها در دوران قاجار (حتی با پرداخت رشوه‌های کلان به وثوق‌الدوله و برخی دست‌اندرکاران سیاسی وقت) نتوانستند بر ایران تحمیل سازند و احمدشاه به هیچ وجه زیر بار این قرارداد ننگین نرفت. انگلیسی‌ها که بعد از تحولات 1917 در روسیه و عقب‌نشینی موقت این کشور در عرصه بین‌المللی تلاش داشتند از فرصت خروج رقیب دیرینه از ایران کمال بهره را ببرند اولین کارشان تنبیه شدید انگلوفیلهایی بود که در پی اوج‌گیری جو ضدانگلیسی در ایران به لندن پشت کرده بودند. «چند روز بعد انفجار نارنجکی در کاخ و نزدیک اتاق خواب شاه، به او هم پیام را منتقل کرد. احمد شاه هم حکم نخست‌وزیری رضاخان را صادر کرد و خود به فرنگ رفت. مدرس تنها ماند. با فعال شدن سِر پرسی لورن [وزیر مختار انگلیس]، یکی یکی کسانی که در دو سال گذشته به بریتانیا خیانت کرده بودند، به دست رضاخان زده می‌شدند.» (این سه زن، مسعود بهنود، نشر علم، چاپ چهارم، سال 75، ص168) گام دوم ایجاد ارتش واحد در کشور بود: «ژنرال آیرون ساید بدون اجازه صریح مافوقهای خود، در واقع قدری هم مخفیانه، افسران انگلیسی را به تجدید سازمان و آموزش و فرماندهی فوج قزاق برگماشت.» (ایران برآمدن رضاخان برافتادن قاجار نقش انکلیسیها، سیروس غنی، ترجمه حسن کامشاد، انتشارات نیلوفر، چاپ سوم، سال 80، ص57) و حتی قبل از به نخست‌وزیری رساندن رضاخان، به فرماندهی قزاق رساندنش از همین طریق صورت گرفته بود: «دستورالعمل لرد کرزن تأکید می‌کرد که کسی در نظر آید که هیچ وابستگی با اشرافیت منزه طلب و خواستار وجاهت، نداشته باشد... رضاخان... حتی روزی که با حال نزار و تب به میهمانی انگلیسی‌ها رفت و ژنرال آیرون ساید او را دید، باز تصور نمی‌کرد که ژنرال انگلیسی در دفترچه خود بنویسد:«مردی با قد بلند، بینی عقابی و چشمانی درخشان مرا یاد راجه‌های مسلمانی می‌اندازد که در هند دیده بودم» و جلو آن یادداشت کند فرمانده آینده بریگاد قزاق؟» (این سه زن، نشر علم، چاپ چهارم، سال 1375، ص37) بنابراین بعد از مأیوس شدن کامل از اینکه از طریق شاهان قاجار قرارداد 1919 بر ایران تحمیل شود، این فرمانده قزاق همه امید لندن برای اجرای نیاتشان شد: «ملاقات دیگر آیرون ساید با احمدشاه بود... در این ملاقات بود که احمدشاه آب پاک را روی دست ژنرال انگلیسی و وزیر مختار نورمان ریخت و به آنها فهماند که نمی‌تواند از قرارداد 1919 پشتیبانی کند.»(همان،ص39) لذا در شرایط جدید لندن برای ایجاد یک نیروی نظامی واحد و به اصطلاح، تشکیل ارتش نوین تلاش ویژه‌ای مبذول داشت؛ زیرا وجود این ارتش از یک سو در برابر ارتش سرخ روسیه که تا قبل از انقلاب بلشویکی رقیب انگلیس بود اما اکنون نیروی متخاصم به شمار می‌رفت، ضروری به نظر می‌رسید و از دیگر سو، قرار بود نیروهایی از آن جانشین قوای عشایر شوند که تا آن زمان در مناطق جنوب در برابر دریافت سهم از نفت، حفظ منافع و تأمین امنیت خطوط نفت را به عهده داشتند. تشکیل چنین ارتشی ابتدا در چارچوب قرارداد 1919 پی گرفته شد: «بریتانیا در پائیز 1298 شروع به اجرای مفاد قرارداد کرد و با جمع‌آوری گروهی ماموران مالی و نظامی برای اعزام به ایران در آبان 1298 ژنرال ویلیام دیکسن به ریاست هیئت هفت نفره نظامی برگزیده شد. مأموریت اینها آن بود که با ادغام کردن سپاه قزاق و ژاندارم و واحدهای کوچکتر شهرستانی، ارتش برای ایران به وجود آورند.» (ایران برآمدن رضاخان برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها، انتشارات نیلوفر، چاپ سوم، 1380، ص76) بنابراین به زعم انگلیسی‌ها برای تبدیل ایران به کشوری که بتواند در درازمدت منافع آنها را تأمین کند یک ارتش واحد نیاز بود تا همه گروه‌ها و دستجاتی که در نقاط مختلف به صورت پراکنده تا آن زمان در خدمت سیاستهای لندن بودند تحت یک فرماندهی واحد قرار گیرند. این اقدام که در چارچوب قرارداد 1919 صورت می‌گرفت زمینه ایجاد دیکتاتوری بود و از طریق آن تحقق برنامه‌های گوناگون استعماری انگلیس در ایران ممکن می‌شد. از این پس ضرورتی نداشت که تمامی خوانین دارای گروه و دسته‌ مسلح (همچون شیخ خزعل، برخی خانهای قشقایی و...) هر یک به صورت مستقل با فرماندهان انگلیسی مرتبط باشند، بلکه تحت فرماندهی واحد در آمدن، لازمه گامهای بلندتر برداشتن انگلیس در ایران بود. علمای آگاه شیعه با درک دقیق شرایط و تحرکات بیگانگان در کشور، به این تحولات که در چارچوب قرارداد 1919 صورت می‌گرفت بحق مشکوک بودند هرچند در آن زمان بسیاری از مسائل بر آنها آشکار نبود و بعدها پرده‌ها کنار رفت و واقعیتها بیشتر روشن شد: «تقریباً شکی نمانده است که آیرون ساید پدرخوانده کودتا بود. او و اسمایس فهرست نامزدان رهبری کودتا را کمتر و کمتر کردند و در مورد رضاخان به توافق رسیدند.» (همان،ص208) برخلاف آنچه مورخان مرتبط با تشکیلات فراماسونری به تصویر کشیده‌اند قاجارها با همه پلشتیها و اشرافیتی که تا حدودی ملازم رژیمهای سلطنتی است حاضر نبودند ایران را کاملاً به بیگانه بفروشند و این ذلت را به جان بخرند که ملت را قربانی منافع انگلیسی‌ها نمایند، اما یک فرد بی‌سواد، دائم‌الخمر و مِهتر چندین سفارتخانه، این آرزوی دیرینه را به خوبی تأمین ساخت: «شبها در قراولخانه می‌خوابید و قمار و عرق خوری نمی‌گذاشت تا پولی ذخیره کند... [مدتی بعد] از سوی حکومت تهران به نگهبانی سفارت هلند فرستاده شد.» (این سه زن، نشر علم، چاپ چهارم، سال 1375، ص12) تحمیل چنین ذلتی بر ملت ایران صرفاً از طریق فردی بی‌هویت و بی‌فرهنگ ممکن بود: «به پیشنهاد پالکونیک اوشاکف فرمانده روس قزاق کرمانشاه، و تصویب فرمانفرما، به عنوان افسر، فرمانده رسته پیاده شد... اما قمه‌کشی، قمار هر شبه، و بدمستی از سرش دور نشد... تابستان همان سال در رکاب فرمانفرما به تهران رفت و در بازگشت دستور یافت که زیر نظر افسران روس کار با شصت تیر بیاموزد. لقب تازه‌ای به جای «رضاقزاق» در انتظارش بود «رضا شصت تیر». در این زمان، به امر فرمانفرما، فطن‌الدوله پیشکار شاهزاده، اتاقی در کنار هشتی خانه به او داده بود و هر شب سینی عرق و وافور او را مهیا می‌کردند.»(همان، ص14) چرا نباید روحانیت به عملکرد چنین فردی با این خصوصیات که با کودتای دشمن ملت ایران به روی کار آمده بود، به دیده تردید بنگرد؟ اگر افرادی چون آقای موسوی امروز دشمنی با اسلام را به کناری نهند نه تنها برخوردهای تحقیرآمیزی با روحانیت آگاه و مبارز در تاریخ معاصر نخواهند داشت بلکه از اینکه آنان با به رسمیت نشناختن چنین فرد ناشایستی به عنوان هدایت کننده جامعه، شأن و منزلت ملت ایران را پاس داشتند، مباهات خواهند نمود. چنین روحانیونی با تحمل شکنجه‌ها و مرارتها توانستند این واقعیت را به اثبات رسانند که بیگانگان با برکشیدن مِهتر سفارتخانه‌‌های خود، نمی‌توانند کرامت و عزت این ملت بزرگ را نابود سازند و برای همیشه آنان را به زیر سلطه خود درآورند. متأسفانه تحصیل‌کرده‌هایی که نه بینش سیاسی داشتند و نه از اطلاعات عمومی در حد متوسط جامعه برخوردار بودند (همان‌گونه که آقای موسوی معترف است بعد از گرفتن لیسانس و اشتغال به امور قضا، حتی معنی فاشیست را نمی‌دانسته است، ص77) تحت تأثیر آموزشهای جریانات صهیونیستی همچون فراماسونری به سرعت در برابر دین و اعتقادات اسلامی موضع خصمانه اتخاذ می‌کردند. این به اصطلاح روشنفکران، بعکس با روحانیون رفاه‌طلب و سر در آخور زندگی و پشت کرده به سرنوشت ملت، سازگاری داشتند (کما اینکه آقای موسوی از پدر روحانی‌اش بدین سبب که با انگلیس سلطه‌گر و دست نشانده آنان یعنی رضاخان کاری نداشت بشدت تجلیل می‌کند) حتی روحانیون مرتجع را که هیچ گونه خطری از جانب آنان متوجه دستگاه استبداد نمی‌شد ترویج می‌کردند. دشمنی آنان با روحانیون آگاه، ساده زیست، مبارز و مدافع مصالح ملت بود که همچون مدرس بعد از سالها زندان و شکنجه به شهادت می‌رسیدند. تأسف و تأثر بیشتر اینکه حتی پس از گذشت سالها برخی وابستگی‌ها مانع بیان این حقیقت شده که آنچه با دستور انگلیسی‌ها از طریق رضاخان بر ایران رفت جز، تحقیر یک ملت بزرگ نبود؛ تصمیمی که همزمان در ترکیه و ایران به اجرا درآمد و طی آن مردان و زنان ایرانی می‌بایست لباسهای سنتی را به کناری نهند و به زور کلاه و پوششی به سبک اروپایی برتن نمایند، آیا جز بی‌هویت نشان دادن یک ملت است؟ آیا تحقیری از این بالاتر می‌توان بر یک ملت روا داشت که با زور و سرنیزه، شخصیت یافتن او را در گرو رها کردن هر چه بوی خودی دارد و پذیرش هر آنچه مربوط به بیگانه است، جلوه داد؟ آیا هنوز هم افرادی چون آقای موسوی معتقدند اگر لباس سنتی یک ملت را به زور از تن ‌او خارج کنیم و لباس فلان ملت پیشرفته در زمینه صنعت را به اجبار بر تنش کنیم زمینه پیشرفت آن ملت حاصل خواهد شد؟ حتی اگر فراماسونهایی که دور رضاخان بی‌سواد را گرفته بودند به دستور لندن از طریق استدلال در مقام ترویج لباس بیگانه برمی‌آمدند نتیجه‌ای جز القای این فکر نداشت که ملت ایران هویت قابل اعتنا ندارد و اگر می‌خواهد شخصیت بیابد باید خودش را به شکل قوم سلطه یافته بر ایران درآورد. جالب اینکه کسانی که در مقام باستانگرایی اظهارات کاملاً متناقض دارند، در مقام دفاع از یک دیکتاتور، ملت ایران را آنچنان عقب افتاده ترسیم می‌کنند که گویی لازم بوده است فردی چون رضاخان با زور، توهین و زندان آنان را وادار به تغییر هویت ظاهری کند. فرازی از خاطرات دکتر محمدعلی مجتهدی ابعادی از این واقعیت تلخ را روشن می‌سازد. آقای مجتهدی رئیس دبیرستان البرز و بنیانگذار دانشگاه صنعتی‌شریف زمانی که در گفتگو با دست‌اندرکاران طرح تاریخ شفاهی هاروارد (که به لحاظ فکری هم‌سنخ آقای موسوی‌اند) برخورد با حجاب زن مسلمان را تحقیر ملت ما بیان می‌کند از آنجا که ریشه و آبشخور سیاستهای فرهنگی پهلوی‌ها را روشن می‌سازد، بر مصاحبه کنندگان سخت می‌آید: «ح.ل [حبیب لاجوردی] - من یک سئوال دیگر داشتم و آن این بود که در این دوره حکومت رضاشاه و محمدرضاشاه برخورد آنان با سنت‌های ملی و مذهبی چه جور بود؟ م م- والله، من به هیچ وجه (ناتمام) آقای لاجوردی این قدر مشغول بودم، سرم مثل کبک توی برف بود. اصلاً به آن‌ها توجه نداشتم... تصور نکنید از لحاظ فرار به سئوال این جواب را می‌دهم. ح ل- علت این که این سئوال را من کردم این بود که شما فرمودید: «آن دکتر انگلیسی در دانشگاه شیراز وقتی که زن‌های چادری می‌رفتند پهلویش می‌گفت چادرتان را بردارید. ممکن است بعضی از ایرانیان - به اصطلاح متجدد- بگویند که دکتر انگلیسی حرف خوبی زده، در صورتی که این رفتار دکتر انگلیسی به شما برخورد. چرا؟ م م- چرا به من برخورد؟... به من این برخورد که یک نفر انگلیسی به یک زن ایرانی توهین کند. یک نفر انگلیسی می‌رود تو عشایر دوای بیمارستان سعدی شیراز را- که مال دانشگاه است- می‌دهد قالی می‌خرد و اسمش را استاد می‌گذارد... یک انگلیسی چادر یک زن ایرانی را بکشد پائین یا ببرد بگذارد بالا، به من برمی‌خورد. از لحاظ سیاسی به من برمی‌خورد. خارجی نباید فضولی کند.» (خاطرات دکتر محمدعلی مجتهدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، نشر کتاب نادر، سال 80، ص196) با علم به اینکه سنت‌های ملی و مذهبی هویت یک ملت را تشکیل می‌دهد افرادی چون آقای موسوی حتی از برخوردهای خشونت‌آمیز برای مقابله با این سنتها - چه مستقیم توسط بیگانه و چه توسط عامل بی‌فرهنگ آنان - دفاع می‌کنند و خود را متمدن و روحانیت که این تحقیر را بر ملت نمی‌پسندید و هزینه زیادی برای آن پرداخت می‌کند واپسگرا می‌خوانند: «حالا رضاشاه می‌خواست با کمک نظمیه و به خشونت جلو برود... این مراسم را کشف حجاب نام نهادند... از فردایش، آژانها که خود زن و دخترهایشان را در خانه پنهان کرده بودند در خیابان چادر زنها را می‌کشیدند و همزمان کلاه از سر مردان برداشته می‌شد و تنها کلاه شاپو مجاز بود، سرداری‌ها را قیچی می‌کردند [لباس سنتی مردان]. عبا و عمامه که به کلی ممنوع شد... مدرس، در زندان خواف وقتی حکایت را شنید به خنده گفت: بعد از املاک، نوبت ناموس مردم شده است.»(این سه زن، نشر علم، چاپ چهارم، سال 1375، صص7-276) از جمله نکات قابل تأمل در خاطرات آقای موسوی قانون‌مدار معرفی کردن رضاخان است. در حالی‌که حتی مورخان متمایل به پهلوی‌ها و حامیان خارجی‌ آنها به صراحت معترفند که وی به هیچ قانونی پایبند نبوده و جان و مال مردم همواره در معرض تعرضات این دیکتاتور قرار داشته است و هرکس حاضر نمی‌شد املاکش را در اختیار وی قرار دهد تبعید (نفی بلد) یا زندانی می‌کرد، ایشان به نقل از یک خاطره غیرمستند، از متین دفتری رضاخان را فردی عدالت‌پرور که هیچ گونه تبعیضی روا نمی‌داشته معرفی می‌کند: « متین دفتری نخست‌وزیر و وزیر دادگستری دوران رضاشاه می‌گفت: «همین که نام «ملکه ایران» از زبان من خارج شد، شاه بعد از آنکه چند بار کلمات «ملکه ایران» را با لحن طعنه‌آمیز تکرار کرد با فریاد گفت: «ملکه ایران»، «ملکه ایران» این چه صیغه‌ای است؟ اگر شاه ایران هم بخواهد، دادگستری نباید اعتنا کند و باید به کار خود ادامه دهد و وظیفه خود را با قدرت انجام دهد. بروید کارتان را طبق اصول و برمبنای قوانین انجام دهید. من یک دادگستری می‌خواهم که در دنیا نمونه باشد نه مطابق خواسته این و آن و «ملکه ایران» رفتار کند و یا تضییع حق نماید.» (صص2-141) ابوالحسن ابتهاج در خاطرات خود در این زمینه به ذکر مصادیقی می‌پردازد که به خوبی مؤید میزان قانونگرایی رضاخان! است: «دکتر صنیع به تدریج در مازندران املاکی خرید و هنگامی که رضاشاه املاک مردم را ضبط می‌کرد چون حاضر نشد املاک خود را واگذار کند به زندان افتاد و پس از وقایع شهریور 1320، موقعی که رضاشاه از ایران رفت، از زندان آزاد شد و چند سال بعد در بابل فوت کرد.»(خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به کوشش علیرضا عروضی، انتشارات پاکاپرینت، لندن سال 1991، ص454) مسعود بهنود نیز در کتاب خود در این زمینه می‌گوید: «با گذر ایام و پیری، رضاخان سخت‌گیرتر می‌شد. رئیسان املاک در شهرستانها، هر روز چند سندی به دفتر مخصوص می‌فرستادند و صاحبان آن املاک معمولاً نفی بلد می‌شدند. دیگر هیچ کس در امان نبود» (این سه زن، نشر علم، چاپ چهارم، سال 1375، ص275) آقای احسان نراقی مشاور خانم فرح دیبا نیز در این زمینه می‌گوید: «این بنیاد (پهلوی) در سال 1337 تأسیس شد و سپس املاک خصوصی شاه در اختیار آن قرار گرفت. این املاک که عبارت از 830 دهکده با مساحتی برابر با دو میلیون و نیم هکتار بودند به عنوان ارث پدر، از رضاشاه به محمدرضاشاه رسیده بود. رضاشاه در طول سالهای آخر حکومتش یعنی تا 1320، به گونه‌ای مستبدانه، بهترین زمین‌های کشاورزی ایران را غصب کرد که بخش اعظم این زمین‌ها در مناطق حاصلخیز سواحل دریای خزر واقع شده بودند.»(از کاخ شاه تا زندان اوین، احسان نراقی، ترجمه سعید آذری انتشارات رسا، چاپ اول، سال 72، صص5-94) باقر پیرنیا استاندار فارس و خراسان در دوران پهلوی دوم در این زمینه می‌گوید: « پس از اینکه رضاشاه کنار رفت، موضوع دارایی ایشان در گردهمایی‌های سیاست‌پیشگان داخلی و خارجی مطرح شد و بزرگان قوم به این نتیجه رسیدند که برای جلوگیری از هرگونه سوءتفاهمی در آغاز ملک‌ها و نقدینه و غیره را که متعلق به ایشان بود به محمدرضا ولیعهد منتقل شود، روی همین اصل دکتر محمدسجادی از سوی دولت مأمور شد تا در اصفهان مطلب را به استحضار رضاشاه برساند... در ضمن کسانی دادخواست‌هایی درباره زمین‌ها و دارایی‌شان که از سوی رضاشاه گرفته شده و یا خریداری شده به دادگاه تسلیم کردند. جمع رقبه‌هایی که به مالکیت رضاشاه درآمده بود نزدیک پنج هزار و ششصد فقره بالغ می‌شد. دادگاه اختصاصی املاک واگذاری به تدریج به این مسئله‌ها رسیدگی کرد و به کسانی که دارای سند معتبر بودند دارایی‌شان را بازگرداند ولی زمین‌های بایر و موات و جنگل‌های ویران و همچنین جنگل‌های آباد به مالکیت بنیاد پهلوی ماند.(گذر عمر، خاطرات سیاسی باقر پیرنیا، انتشارات کویر، سال 1382، صص5ـ 284) آقای موسوی برای کتمان عملکردهای مستبدانه رضاخان و دست‌اندازی به اموال مردم که همه به آن معترفند می‌گوید:« بطوریکه می‌دانیم در زمان رضاشاه بعضی از اراضی که مورد نظر شاه بود خریداری می‌شد... یا آنکه در برابر خرید بخشی از این اراضی، در جای دیگری املاکی به مالک آنها داده می‌شد.(ص176) اما در همین فراز در تناقضی آشکار معترف است بعد از خارج ساختن رضاخان از ایران توسط انگلیسی‌ها، اعتراضات گسترده مردم، محمدرضا پهلوی را ناگزیر ساخت تا «دادگاه‌های واگذاری املاک» را تشکیل دهد. اگر رضاخان قانون‌مدار بوده و املاک مردم را طبق عرف معمول خریداری می‌کرده و صاحبان آن را تبعید و زندانی نمی‌کرده و حتی معترضان را نمی‌کشته پس دیگر دلیلی برای طرح شکایات بعد از خروج وی از ایران، وجود نداشته که بازماندگان رضاخان مجبور به تشکیل دادگاه‌هایی برای رسیدگی به این مسئله شوند. وی در همین فراز می‌افزاید: «پس از شهریور 1320 که این املاک به محمدرضاشاه واگذار شد، طبق قانونی که از مجلس گذشت مقرر گردید که اگر کسانی نسبت به این اراضی ادعائی دارند، با مراجعه به دادگاه‌های اختصاصی بنام «دادگاه‌های واگذاری املاک» دعاوی خود را مطرح سازند تا به تناسب و به مقتضای معامله‌ای که شده تصمیم لازم برای استرداد یا تعویض املاک گرفته شود.»(همان) آیا آقای موسوی خواننده خاطرات خود را فاقد بهره هوشی پنداشته که چنین سخنان متعارض و متناقضی بر زبان می‌آورد؟ اگر رضاخان به صورت قانونمند این املاک را به کف آورده بود چرا بعد از پایین آمدن وی از قدرت، دادگاه‌های مختلفی برای رسیدگی به تصاحب بهترین املاک کشور تشکیل می‌شود؟ اگر فردی که انگلیسی‌ها بر سرنوشت ایران حاکم ساختند اعتقادی به استقلال و عدالت‌پیشگی قوه قضائیه داشت چرا یکی از این شکایات در دوران خود وی در دادگاه مطرح نمی‌شود؟ و نهایتاً اینکه اگر رضاخان برای دو و نیم میلیون هکتار از بهترین و مرغوب‌ترین اراضی کشور پول پرداخت کرده بود آقای موسوی مشخص سازد که یک قزاق ساده بی‌سواد که هر آنچه درمی‌آورد کفاف از خود بی‌خود شدنهای شب هنگامش نمی‌شد و از خانواده‌ای نیز برخوردار نبود از کجا چنین ثروتی را برای تصاحب بهترین مناطق ایران فراهم آورده بود؟ این گونه تعریف و تمجیدهای بی‌مبنا، بازگو کننده خاطرات را وارد چرخه‌ای از تناقض‌گویی می‌کند. شاید جالبترین فراز در دفاع از رضاخان، طرح موضوع تلاش وی برای کودتا علیه سلطه انگلیس در ایران، باشد. آقای موسوی به نقل از کتاب «دیده‌ها و شنیده‌ها» که به کوشش مرتضی کامران به خاطرات میرزاابوالقاسم‌خان کحال‌زاده - منشی سفارت امپراتوری آلمان در ایران - اختصاص یافته است این ادعا را مطرخ کرده و می‌نویسد: «به نظر می‌رسد که خدمت وی [رضاخان] در دوران نایبی (ستوانی) به عنوان رئیس گارد سفارت آلمان و دیدن انضباط و دقت در کار آنان در روحیه او تأثیر گذاشته و کششی نسبت به آلمان‌ها در وی ایجاد کرده بود، تا جائی که سرانجام از طرف «زومر» وزیر مختار آلمان در تهران یک مدال تشویق و لیاقت به او عطا شده است. ابوالقاسم خان کحال‌زاده منشی سفارت آلمان در کتاب خاطرات خود درباره رضاشاه و مناسبات او با آلمان‌ها مطالبی نوشته است... نکته مهمی که در این کتاب نوشته شده اینست که رضاخان میرپنج در سالهای 1915 تا 1917 که ایران اشغال بود و گاه روس و گاه عثمانی یا انگلیس در آن تاخت و تاز می‌کردند به فکر کودتا افتاد و به وسیله کحال‌زاده با «زومر» وزیر مختار آلمان در تهران دیدار و درخواست کمک از آلمان‌ها برای کودتا و نجات ایران کرد... لیتن روز 21 اکتبر 1918 با دستگاه بیسیم و دوازده افسر جنگی و مقادیری تفنگ و نارنجک و مواد منفجر شونده و با 593 صندوق وجه نقد که شامل چهار میلیون قران و 4780 لیره طلا بود از برلن به سوی ایران حرکت می‌کند. روز 4 نوامبر که این هیأت و مهمات آنها به بخارست پایتخت رومانی می‌رسد لیتن در آن شهر تلگرافی از وزارت خارجه آلمان دریافت می‌کند مبنی بر اینکه به علت استعفای ویلهلم و تغییر دولت، برنامه کمک به کودتای رضاخان لغو شده است... این مطلب نشان می‌دهد که اولاً رضاشاه اعتقاد زیادی به آلمان داشته و همواره در روحیه او آن‌چنان کششی نسبت به آلمان‌ها بوجود آمده بود که با آنها برای تغییر وضع کشور به مذاکره پرداخته و به توافق رسیده بود. ثانیاً اگر در کودتای سوم اسفند 1299 انگلیسی‌ها به او کمک کرده باشند، به این معناست که رضاشاه خود با روحیه‌ای که داشته آنها را پیدا کرده بود و نه آنکه انگلیسی‌ها او را برای اجرای نیات خود پیدا کرده و به او مأموریت کودتا داده بودند و لذا او عامل آن‌ها بود. بنابراین همچنانکه رضاشاه وقتی به کمک آلمان‌ها درصدد کودتا بود عامل آلمان‌ها نبود، عامل انگلیس هم نمی‌توانست باشد. روش بعدی وی و رفتار انگلیسها با او نیز موید این واقعیت می‌باشد.»(صص68-66) در پاسخ به این استنباط بدیع آقای موسوی باید گفت: اولاً در صورت صحت گفته آقای کحال‌زاده آیا تفاوتی در ماهیت این مسئله ایجاد می‌شود که رضاخان با پشتیبانی کدام قدرت بیگانه علیه قاجار کودتا ‌کرده باشد؟ آیا جز این است که وابستگی به هر کشور بیگانه یعنی نادیده گرفتن مردم و به حساب نیاوردن ملت خویش به منظور جلب نظر بیگانه برای ماندن در قدرت؟ براین اساس رضاخان اگر با کودتای آلمانی به پادشاهی می‌رسید قطعاً برای بقای خویش می‌بایست به خدمت آنان در می‌آمد، همان گونه که به دنبال کودتایی با حمایت انگلیس با تمام وجود منافع لندن را تامین کرد. ثانیاً مگر تغییر مرجع وابستگی را می‌توان نشانه عدم وابستگی عنوان کرد؟ برای افراد وابسته به قدرتهای اروپایی نفس وابستگی به یک قدرت برتر (به تعبیر خودشان) موضوعیت داشت و نه ارتباطات عاطفی و... لذا اینکه رضاخان ابتدا مایل بوده از طریق وابستگی به آلمان در ایران کودتا کند، اما چون به دلیل سر باز زدن آلمانها از این کار، از طریق پذیرش وابستگی به انگلیس کودتا کرد در اصل وابستگی او تغییری ایجاد نخواهد کرد، کما اینکه فردی چون شریف‌امامی نیز ابتدا به آلمان وابسته بود، اما بعد از شکست هیتلر، به خدمت انگلیس درآمد و در مسیر وابستگی به بیگانه جدید آنچنان خوش درخشید که به ریاست فراماسونری ایران رسید. ثالثاً اگر آقای موسوی می‌پذیرد که کودتای سوم اسفند 1299 با حمایت انگلیسی‌ها صورت گرفته است دیگر این جمله چه مفهومی می‌تواند داشته باشد که رضاخان انگلیسی‌ها را پیدا کرده بود و نه انگلیسی‌ها وی را، پس او عامل انگلیسی‌ها نبوده است؟ مگر رضاخان در جامعه ایران از جایگاه بالا و اعتباری مستقل از آنچه بیگانگان به وی داده بودند برخوردار بود که انگلیسی‌ها را پیدا کند؟ فردی با ویژگیهای وی در چارچوب کدام معادلات می‌توانست مطرح باشد که خود به صورت مستقل قدرت مانور سیاسی داشته باشد؟ رابعاً همه منابع تاریخی به این امر معترفند که انگلیسی‌ها رضاخان را در درون نیروهای قزاق به تدریج ارتقا دادند: «بعدها که شاه سفری رسمی به انگلستان نمود و رئیس تشریفات آن کشور، از او پرسید آیا مایل است تا تغییری در برنامه دیدار او داده شود، پاسخ داد، می‌خواهد آرشیوهای اینتلیجنت سرویس را که در ساسکس هستند مورد بازدید قرار دهد... مهمان سلطنتی از مهماندارانش خواست تا پرونده او و پدرش را نشان بدهند. البته کسی نمی‌داند در مورد خود او چه چیزی به وی نشان دادند، اما پرونده پدرش را مدت زمانی بسیار طولانی مطالعه کرد و از ورای گزارشات پی‌درپی ماموران این سازمان دریافت که پدرش از مدتها پیش، یعنی از زمانی که یک افسر معمولی قزاق بود تا ژنرال رضاخان شدن، در طول تمام این مدت، مورد توجه آن مامورین بوده است.» (از کاخ شاه تا زندان اوین، نوشته احسان نراقی، ترجمه سعید آذری، انتشارات رسا، چاپ اول، سال 72، ص324) خامساً مگر انگلیسی‌ها در ازای خدماتی که رضاخان به آنان نموده بود با وی چه کردند؟ پسر وی را علی‌رغم همه بی‌لیاقتی‌اش به پادشاهی رساندند. علی‌رغم همه ظاهرسازیها تلاش کردند تمام اموال به غارت برده شده توسط رضاخان در خانواده‌اش بماند. رضاخان را که به شدت از محاکمه شدن توسط روسها در هراس بود تحت‌الحفظ از ایران خارج کردند تا هم از خشم مردم به دور ماند و هم از گزند روسها و... در حالی‌ که همه معترفند در صورتی‌که رضاخان به دست نیروهای روس می‌افتاد مسکو آمادگی داشت تا رضاخان را برای محاکمه در اختیار مردم قرار دهد. جو عمومی جامعه ایران - همان گونه که آقای موسوی نیز به آن اذعان دارد - به شدت علیه رضاخان بود. لذا انگلیسیها خدمتی از این بالاتر نمی‌توانستند به رضاخان انجام دهند که وی را به سلامت از ایران خارج سازند. مردم ایران هرگز رضاخان را به دلیل پیاده کردن برنامه‌های انگلیس - آنهم به خشن‌ترین وجه ممکن - هرگز نمی‌بخشند. رضاخان علاوه بر به اجرا درآوردن روح قرارداد خفت‌بار 1919 (که قاجار زیر بار آن نرفت) قرارداد دارسی را نیز با اعطای امتیازات بیشتری به انگلیسی‌ها، تمدید کرد: «رضاشاه در سال 1312 ناگهان تصمیم گرفت که قرارداد امتیاز نفت را، که در سال 1901 بین دولت ناصرالدین شاه قاجار و ویلیام دارسی انگلیسی بسته شده بود، فسخ کند... سپس به دستور رضاشاه تقی‌زاده قرارداد جدیدی با شرکت نفت ایران و انگلیس امضاء کرد، و به موجب آن همان امتیاز برای مدت 32 سال دیگر تجدید شد و این قرارداد به تصویب مجلس شورای ملی هم رسید، در صورتی که قرارداد سابق به تصویب مجلس نرسیده بود. گذشته از این، طبق قرارداد سابق، در انقضای مدت امتیازنامه تمام دستگاههای حفر چاه بلاعوض به مالکیت ایران درمی‌آمد و حال آنکه در قرارداد جدید این ماده حذف شد.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، چاپ لندن، انتشارات پاکاپرینت، سال 1991، ص234) در مورد عملکرد بانک شاهی و امتیازاتی که پهلوی اول و دوم حتی بیشتر از روند گذشته به این بانک انگلیسی دادند نیز ابتهاج می‌گوید: «بانک شاهی مدت شصت سال از مزایایی استفاده می‌کرد که حتی بانک ملی آنها را دارا نبود. مثلاً بانک ملی مانند هر مؤسسه دیگر ملزم به پرداخت مالیات و حقوق گمرکی بود و حتی در مورد اسکناسهای ایران که در خارج چاپ و وارد می‌شد حقوق گمرکی می‌پرداخت در حالیکه بانک شاهی از پرداخت مالیات و حقوق و عوارض بکلی معاف بود.» (همان، ص184) ابتهاج همچنین در مورد دفاع آشکار هیئت دولت در زمان پهلوی دوم از منافع انگلیسی‌ها می‌افزاید: «یکی از کسانی که علناً از انگلیسها طرفداری می‌کرد فهیم‌الملک بود که در آن هنگام وزیر مشاور و یکی از اعضای برجسته دولت بود. او را از سابق می‌شناختم و از دوستان خود می‌دانستم و تصور می‌کردم آدم با انصافی است. آن روز وقتی جانبداری علنی او را از بانک شاهی مشاهده کردم خیلی تکان خوردم. ضمناً طرفداری عباسقلی گلشائیان وزیر دارائی از بانک شاهی هم وضع بسیار بدی بوجود آورده بود. بطوریکه درپایان جلسه گفتم من خیال می‌کردم به جلسه هیئت وزیران ایران آمده‌ام.» (همان، ص183) البته آقای موسوی صرفاً خود را موظف به دفاع از رضاخان نمی‌بیند، بلکه در مقام تطهیر سایر مرتبطین با انگلیس نیز برمی‌آید که از آن جمله سیدحسن تقی‌زاده، از فراماسونهای مشهوری است که مأموریت تمدید قرارداد دارسی را داشت و به اکمل وجه زمینه چپاول نفت ایران توسط انگلیسی‌ها را فراهم کرد. نویسنده خاطرات، موضع دکتر مصدق را در مورد تقی‌زاده، که وی را «دزد و فاسد» می‌خواند، غیرمنطقی دانسته و این فراماسون برجسته طرفدار انگلیس را «مردی با تقوی و دانشمند»! می‌نامد. (ص113) در این رابطه خوب است رشته کلام را به بزرگ علوی دهیم تا علت تعریف و تمجیدهای آقای موسوی از تقی‌زاده مشخص گردد: «تقی‌زاده آن نظریه خودش را در نشریه «کاوه» نوشته بود: ایران باید روحاً، جسماً و معناً فرنگی مآب بشود.»(خاطرات بزرگ علوی، بکوشش حمید احمدی، انتشارات دنیای کتاب، سال 1377، ص74) البته سایر اظهارنظرهای دکتر مصدق در مورد فعالیتهای عمرانی رضاخان بر اساس نیاز بیگانگان و طبق برنامه آنان نیز نباید چندان خوشایند کسانی باشد که غیرمحققانه و تبلیغاتی از پهلوی‌ها دفاع می‌کنند: «در جلسه 2 اسفند 1305 مجلس شورا گفتم برای ایجاد راه دو خط بیشتر نیست: آن که ترانزیت بین‌المللی دارد ما را به بهشت می‌برد و راهی که به منظور سوق‌الجیشی ساخته شود ما را به جهنم و علت بدبختیهای ما هم در جنگ بین‌الملل دوم همین راهی بود که اعلیحضرت شاه فقید ساخته بودند... و اکنون آنچه از این راه‌آهن ایران عاید می‌شود مبلغی در حدود دویست و هشتاد میلیون تومان است که پنجاه و پنج درصد آن صرف هزینه‌های اداری که پانزده هزار کارمند و بیست‌هزار کارگر از آن استفاده می‌کنند و چهل و پنج درصد بقیه به مصرف تعمیرات رسیده است و از بابت سود سرمایه و استهلاک دیناری عاید دولت نشده و باری است که باید به دوش مالیات دهندگان گذارده شود. ساختن راه آهن در این خط هیچ دلیلی نداشت جز اینکه می‌خواستند از آن استفاده سوق‌الجیشی کنند و دولت انگلیس هم در هر سال مقدار زیادی آهن به ایران بفروشد و از این راه پولی که دولت از معادن نفت می‌برد وارد انگلیس کند... در آن روزهایی که لایحه راه‌آهن تقدیم مجلس شده بود دولت از عواید نفت چهارده میلیون و به تعبیر امروز در حدود دویست میلیون تومان ذخیره کرده بود که من پیشنهاد کردم آن را صرف ایجاد کارخانه قند بکنند و از خرید بیست و دو میلیون تومان قند در سال که در آن وقت وارد کشور می‌شد بکاهند... چنانچه در ظرف این مدت عواید نفت به مصرف کارخانه قند رسیده بود رفع احتیاج از یک قلم بزرگ واردات گردیده بود و از عواید کارخانه‌های قند هم می‌توانستند خط راه‌آهن بین‌المللی را احداث کنند که باز عرض می‌کنم هرچه کرده‌اند خیانت است و خیانت.» (خاطرات و تألمات دکتر محمد مصدق، صص2-351) آنچه مصدق از آن به عنوان خیانت یاد می‌کند صرف قریب به 125 میلیون دلار از بودجه ملتی در راستای برنامه بیگانه برای استفاده‌های سوق‌الجیشی آنان است که نیازهای ابتدائی‌اش چون آب، بهداشت، آموزش و... تأمین نبود. طبعاً به این نوع اتلاف سرمایه‌های عظیم ملت به منظور خوشامد گردانندگان و طراحان کودتای سوم اسفند، جز خیانت، نام دیگری نمی‌توان نهاد، بنابراین اگر روحانیت مبارز و آگاه شیعه عملکرد رضاخان را در یک چارچوب کلان مورد ارزیابی قرار می‌داد و به شدت به آن مشکوک بود نه تنها قابل سرزنش نیست، بلکه این میزان از حساسیت، نشان از درک بالای سیاسی آنان داشته است. اما دفاع از پهلوی دوم و تلاش برای تطهیر عملکرد وی در این کتاب به گونه‌ای بسیار تناقض‌آمیزتر صورت گرفته است. تصور آقای موسوی بر آن است که اگر همچنان به رویه محمدرضا پهلوی عمل کند و در تاریخ نیز هویدا را بلاگردان قرار دهد قادر خواهد بود نگاه آیندگان را به حاکمیت پهلوی تغییر دهد، بدین منظور از ساواک و نقش تعیین کننده آن در دهه‌های 40 و 50 در حداقل ممکن یاد کرده تا این باور ایجاد شود که کشور توسط هویدا اداره می‌شده و مسئول حاکمیت استبداد بر کشور، نخست‌وزیر سیزده ساله است: «علاقه شاه به مشارکت دادن مردم در تعیین سرنوشت خودشان و نیز آموزش سیاسی آنها آنچنان شدید بود که حتی در اواخر دوره دبیرکلی هویدا از دفتر سیاسی و هیئت اجرایی حزب دعوت کرد که جلسه مشترکی در حضور ایشان و ملکه تشکیل دهند...»(ص359) آقای موسوی چنین دعوتی را از مسئولان یک حزب فرمایشی نشان از علاقه شدید شاه به آزادی مردم در تعیین سرنوشتشان می‌خواند و هویدا را مانع تحقق این اراده شاهانه معرفی می‌نماید: «هویدا به خوبی می‌دانست که شاه می‌خواهد انتخابات آینده با آزادی انجام گیرد و به نیکی دریافته بود که در آنصورت حکومت او و موقع و وضع حزب ایران نوین او به خطر خواهد افتاد، لذا در صدد طرح نقشه‌های احتیاطی بدست آوردن اکثریت مجدد برآمد که یکی از آنها تعیین رؤسای ادارات مؤثر در شهرستان‌ها از فعالین متعصب ایران نوین بود...»(ص302) گویی تصور آقای موسوی بر آن است که اصولاً فارسی‌خوانها از حداقل بهره‌هوشی نیز برخوردار نیستند و نمی‌دانند که بعد از کودتای 28 مرداد و بروز برخی تعارضات شدید میان آمریکا و انگلیس عاقبت، لندن سیادت واشنگتن را در ایران پذیرفت و حاضر شد به عنوان قدرت دوم با آن همکاری کند؛ از این رو نیروهای طرفدار آمریکا به عنوان اکثریت در حزب ایران نوین مجتمع شدند و انگلوفیلها در قالب حزب مردم، اقلیت را تشکیل دادند. آقای موسوی علی‌رغم اذعان به این واقعیت که بر اساس یک توافق خارج از این دو حزب، سهمیه نیروهای وابسته به آمریکا و انگلیس در قدرت مشخص می‌شده همچنان هویدا را مسئول عدم ارتقای جایگاه حزب مردم در مناسبات سیاسی کشور می‌خواند: «در مورد سهم هر یک از احزاب و عده نمایندگان هر حزب و محل هر یک و حتی نام کاندیدائی که باید به مجلس برود، توافق قبلی می‌شد. عده نمایندگان حزب ایران نوین با چنان توافقی شاید بیش از دویست و عده نمایندگان حزب مردم در حدود سی و عده نمایندگان حزب پان ایرانیست که برای اولین بار نماینده‌ می‌داد یکی دو سه نفر بود. انتخابات دوره بیست و دوم، طبق آن چنان توافق قبلی بصورت انتصابی ولی با ظاهر انتخابی تحقق یافت.» (ص267) در این فراز به خوبی مشخص می‌گردد که براساس اراده‌ای خارج از توان هویدا و دیگر مسئولان اجرایی، هم سهمیه‌ها مشخص شده و هم نام افراد؛ بنابراین معلوم نیست از چه رو به کرات در این خاطرات هویدا مسئول دخالت نداشتن مردم در تعیین سرنوشتشان معرفی می‌شود. البته در نگاه اول چنین به ذهن خواننده خطور می‌کند که جناح انگلیسی سعی دارد همه بی‌قانونیها و نادیده گرفته‌ شدن مردم را متوجه جناح آمریکایی کند و بدین جهت آنان را شدیداً مورد انتقاد قرار می‌دهد: «در هر حال گروه مترقی منصور روز بروز بسوی ترقی بود. کنگره آزاد زنان و آزاد مردان را، اداره کننده و تشکیل دهنده واقعی او بود، هر کس را ولو آنکه در ایران نبود تا کاندیدا کرد از صندوق‌های رای سر بیرون آورد و شد وکیل مجلس... واقعیت اینست برای اینکه به نخست‌وزیری برسد اکثریتی برای او فراهم کردند و بلافاصله حزب ایران نوین را تشکیل داد...» (ص266) در حالی‌که همین آقای موسوی می‌کوشد انتخاباتی را که در زمان حاکمیت دولت وابسته به انگلیس شریف‌امامی برگزار شد انتخاباتی آزاد و سالم اعلام کند: «این مجلس از جهاتی از مجالس استثنایی ایران بود از آن جهت که برای انتخابات نمایندگان آن، دو بار انتخابات شد. یک بار در تابستان و بار دیگر در زمستان... باز استثنایی از آن جهت، که انتخابات زمستانی دوره بیستم در مقایسه با ادوار پیشین علاوه بر تبریز که انتخابات آن در حد اعلای آزادی انجام شد، در سایر نقاط هم در شرایط آزادتری صورت گرفت» (ص233) جالب اینکه خود آقای شریف‌امامی در خاطراتش اعتباری چون آقای موسوی برای جناح انگلیسی قائل نیست: «... من به اعلیحضرت پیشنهاد کردم از هر محلی که یک وکیل باید انتخاب بشود، چند نفر در محل در نظر گرفته بشوند که بین مردم زمینه داشته باشند... گفتم پنج تا شش نفر برای هر کرسی از کسانی که در محل هستند و اشکال ندارند. خودشان با هم رقابت بکنند... ولی بعضی‌ جاها را اعلیحضرت متأسفانه دستور می‌دادند به وزیر کشور که مثلاً فلان کس بشود. فلان کس نشود و گرفتاری فراهم می‌شد، ولی کاری هم نمی‌توانستیم بکنیم.» (خاطرات جعفر شریف‌امامی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات سخن، سال 80، ص227) یعنی زمانی که هنوز جناح انگلیسی سیادت آمریکایی‌ها را نپذیرفته بودند نیز تصمیم در جای دیگری گرفته می‌شد و حتی پیشنهاد آقای شریف‌امامی که بین چند کاندیدای مورد تأیید شاه یک نفر انتخاب شود نیز مورد تأیید قرار نمی‌گیرد و محمدرضا مستقیماً افرادی را که نامشان باید از صندوقها بیرون می‌آمد، مشخص می‌کرده است. بنابراین انتخابات آزادی که جناح انگلیسی برگزار کرده است تفاوت چندانی با انتخاباتی که از زمان به روی کار آمدن منصور و هویدا برگزار می‌کردند ندارد. شاید این سؤال مسئول طرح تاریخ شفاهی‌ هاروارد (حبیب لاجوردی) و پاسخ آقای شریف‌امامی، میزان اعتقاد محمدرضا پهلوی به مشارکت مردم در تعیین سرنوشتشان را کاملاً روشن سازد: «ح ل: آخر در شرایطی که خودشان تصمیم می‌گرفتند که چه کسانی نامزد وکالت مجلس باشند و چه کسانی نباشند، به نظر می‌رسد که اقلاً آنهایی که خودشان دستچین کرده‌اند باید می‌توانستند اظهارنظر بکنند. ج ش: نه. اصلاً راه نمی‌دادند به مجلس، یک خرده که (مجلس) می‌خواست که یک تکانی بخورد، خفه‌اش می‌کردند...» (همان، ص125) بنابراین آقای شریف‌امامی که آقای موسوی مدعی است در زمان نخست‌وزیری او انتخاباتی آزاد برگزار شده است شخصاً نمی‌تواند چنین ادعای خلاف واقعی داشته باشد از سوی دیگر اذعان دارد که دیکتاتوری محمدرضا پهلوی حتی آزادی فرمایشی را نیز برنمی‌تابید. جالب اینکه راوی خاطرات، با وجود چنین مستنداتی تلاش دارد این وضعیت را صرفاً متأثر از تصمیمات فرد بله قربان‌گویی چون هویدا عنوان کند: «دولتی که در ذات و ماهیت اصولاً مخالف هر نماینده مخالف و حزب مخالف بود. حتی به یک مخالفت ظاهری و نمایشی نیز حاضر نبود تن دردهد. و در واقع به نماینده شدن من و امثال من با اکراه کامل و به ملاحظه رهبر مملکت که علاقمند به وجود حزب اکثریت و اقلیت سازنده بود تن داده بود.» (ص284) آقای موسوی برای توجیه مشارکت در این بازی فرمایشی اضافه می‌کند: «شاهی که تعیین کننده دولت است، اگر حقایق را بداند شاید در تصمیم‌گیری او مؤثر افتد. با این افکار دست به گریبان بودم. با خود می‌گفتم اگر بمانم و انتخاب شوم... اینگونه بود که خود را قانع به تظاهر به شرکت در انتخابات کردم و به فعالیت‌های ظاهری لازم برای انتخاب شدن پرداختم و از آنجا انتخاب شدم و باز به مجلس رفتم.»(ص285) اگر هویدا در کشور چنین قدرتی داشت که علی‌رغم میل محمدرضا پهلوی - که بنابر ادعای آقای موسوی به آزادی انتخابات معتقد بود - انتخابات را این گونه برگزار می‌کرد و شاه نیز هیچ گونه ابزار اطلاعاتی چون ساواک و امکان اعمال نظرات خود در اختیار نداشت که از مسائل مطلع شود و مشی خود را پیگیری کند در واقع باید به این اعتقاد رسید که دیکتاتور اصلی در ایران هویدا بوده است؛ زیرا وی را باید از چنان قدرتی برخوردار دانست که محمدرضا عملاً در برابر او هیچ‌‌گونه اراده‌ای نداشته است. در این صورت آقای موسوی باید به این سؤال پاسخ دهد که پس چگونه با یک اشاره محمدرضا، هویدا از نخست‌وزیری و سپس وزیر درباری عزل شد و در نهایت به زندان افتاد؟ نکته حائز اهمیت دیگر اینکه محمدرضا پهلوی با سلب اختیار مجلس در تعیین نخست‌وزیر، عملاً مجلس را از اعتبار انداخت، اما آقای موسوی هرگز به این گونه زیر پاگذاشتن قانون اساسی توسط شاه اشاره نمی‌کند و با وجود آنکه قانون اساسی حق تعیین نخست‌وزیر را به مجلس داده بود با بیان عبارت «شاهی که تعیین کننده دولت است» در واقع سرپوشی بر علت اولیه نابودی شأن مجلس و فرمایشی کردن آن می‌گذارد. وقتی نخست‌وزیر توسط مجلس تعیین نشود اصولاً اکثریت و اقلیت معنی ندارد. بعلاوه چرا باید نخست‌وزیر اعتباری برای مجلس قائل شود وقتی قدرتش را برخلاف قانون اساسی از شاه می‌گرفت؟ دکتر مصدق به این دلیل توانست با قدرت عمل کند و خواسته ملت را در راستای کوتاه کردن دست بیگانگان از صنعت نفت تحقق بخشد که منتخب مجلس بود. اما بعد از کودتای 28 مرداد توسط آمریکایی‌ها، شاه این بخش مهم از قانون اساسی مشروطیت را همچون سایر بخشهای آن زیر پاگذاشت و بتدریج پایه‌های دیکتاتوری مشابه دیکتاتوری رضاخان را محکم کرد. دیکتاتوری محمدرضا پهلوی به کمک آمریکا و انگلیس آنچنان اوج گرفت که حتی افراد متمایل به غرب، اما دارای فکر نیز نگران این وضعیت شدند. ابوالحسن ابتهاج در فرازهایی از خاطراتش به این مسئله اشاره می‌کند: «در ملاقات با او (راجر استیونز، معاون وزیر خارجه انگلیس) وضع ایران را تشریح کردم و گفتم شما و آمریکائیها با پشتیبانی از روش حکومت ایران مرتکب گناه بزرگی می‌شوید چون می‌دانید چه فسادی در ایران وجود دارد. می‌دانید که مردم ناراضی هستند ولی حمایت شما است که باعث ادامه این وضع شده است و نتیجتاً تمام مردم ایران نسبت به انگلیس و آمریکا بدبین شده‌اند... استیونز در جواب من گفت درست است که اوضاع و احوال ایران رضایت بخش به نظر نمی‌آید ولی بقول ما «شیطانی که می‌شناسیم از شیطانی که نمی‌شناسیم بهتر است.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، انتشارات پاکاپرینت، چاپ لندن، ص527) ابتهاج همچنین طی نامه‌ای به جرج مگی یکی از مقامات بلندپایه آمریکا درباره ادامه حمایت از دیکتاتوری محمدرضا پهلوی به آنان هشدار می‌دهد: «به مگی نوشتم... آمریکا همیشه بطور آشکار از دولت ایران حمایت نموده است و این موضوعی نیست که من یا هر ایرانی وطن‌پرستی نسبت به آن اعتراض کند اما چیزی که باعث تاسف است و حتی می‌تواند آنرا یک فاجعه دانست این است که دولت شما خود را با وضعیتی در ایران آلوده کرده است که مخالف روش و سنتهای آمریکاست منجمله فساد، ظلم، بی‌اعتنایی به حقوق بشر و فقدان محاکمی که بطور عادلانه به اتهامات افراد رسیدگی کنند... باعث تاسف است که دولت شما در گذشته نسبت به این وضع آگاهی کامل داشت ولی عمداً چشمهای خود را بست و در نتیجه آمریکایی‌ها که یک وقتی بدون اینکه یک شاهی به ایران کمک کرده باشند مورد احترام و اطمینان (ایرانیها) بودند امروز مورد تنفر بسیاری از ایرانیها هستند و اکثر هموطنان من نسبت به آمریکائیها اعتماد ندارند... آمریکا نباید هیچگونه ترسی داشته باشد از اینکه به دولت ایران و در صورت لزوم به مردم ایران اعلام کند که دیگر از حکومت منفوری که نزد دوستان و متفقین خود بی‌اعتبار است حمایت نخواهد کرد. چنین تصمیم قاطعانه و شجاعانه‌ای وضع (ایران) را آناً تغییر خواهد داد...»(همان، 508) اظهارات آقای ابتهاج در واقع مشخص می‌سازد که وضعیت بعد از کودتا برای مردم کاملاً بر اساس برنامه‌ آمریکا و انگلیس بوده است و در صورت تمایل آنها این روند می‌توانست به سرعت تغییر کند، اما چرا بیگانگان - چه در زمان پهلوی اول و چه در دوران پهلوی دوم - مایل بودند فقط با یک نفر مواجه باشند؛ علتش کاملاً روشن است و نیازی به توضیح ندارد. آزادی و امکان مشارکت مردم در تعیین سرنوشتشان عملاً سیاستهای بیگانه را در ایران با موانع بسیاری مواجه می‌ساخت که کودتاگران حاضر به تحمل آن نبودند. از جمله تناقضات بارزی که آقای موسوی در مقام تطهیر محمدرضا پهلوی گرفتار آن شده است نقش شاه در کنترل دو حزب فرمایشی و در نهایت عدم تحمل همین دو حزب و ایجاد نظام تک حزبی است: «آن روز که ناصر به من تلفن زد، از روزهای بهار سال 1352 بود... باید هر چه زودتر دیداری داشته باشیم. قرار گذاشتیم و به خانه‌اش رفتم... معلوم شد شرفیاب شده گفتگوهایی کرده و با دبیرکلی او موافقت دارند. ولی طرح کار را باید خود او بریزد... طبق اساسنامه حزب، عامری را باید شورایعالی حزب به دبیرکلی انتخاب می‌کرد.» (ص290) این فراز مشخص می‌سازد نه تنها رقابت بین دو حزب فرمایشی بوده، بلکه حتی امور داخلی این احزاب نیز کاملاً به صورت فرمایشی رقم می‌خورده است. به عبارتی دیگر، عملاً شورای عالی و انتخابات برای تعیین دبیرکل، ظاهرسازی بود و دبیرکل توسط محمدرضا پهلوی تعیین می‌شد. بعد می‌بایست ظاهر سازی‌های لازم صورت می‌گرفت. اما همین عامری به دلیل طرح برخی انتقادات جزئی و پیش پا افتاده حزب مردم در مجلس مجدداً توسط انتخاب کننده عزل می‌شود: «بعدازظهر پنجشنبه 7 دیماه 1353 یعنی یکماه بعد از کنگره حزب مردم بود... تلفنی از پرویز ثابتی مدیرکل ساواک دریافت داشتم که برای مذاکره‌ای حضوری و فوری از من خواست که هر چه زودتر سری به منزلش بزنم... نشستیم گفت شاه در آستانه سفر سن‌موریتس است و لازم است تا پیش از سفر او عامری کنار گذاشته شود. گفتم این کار عملی نیست. چون این کار با کنگره است. از زمان تشکیل کنگره هم چند هفته بیشتر نمی‌گذرد. گفت این برکناری باید پیش از مسافرت شاه که سه‌شنبه آینده است، عملی شود. بعلاوه به تأخیر افتد، عامری متوجه می‌شود و استعفا می‌دهد. سیاست عمومی اینست که موضوع نباید در جراید بصورت استعفا منعکس شود.» (ص308) اما بلافاصله برای اینکه ذهن خواننده متوجه دیکتاتوری محمدرضا نشود ادامه می‌دهد: «عامری رفت ولی همه چیز روشن بود و همه می‌دانستند که این حزب ایران نوین و هویدا نخست‌وزیر وقت و دار و دسته او بودند که ذهن شاه را نسبت به این جوان که از خدمت گزاران صدیق و از مفاخر مملکت بود، مشوب کردند تا سواران بر سر کار و مقام خود باقی بمانند و در غیاب شاه آسوده بخوابند.» (ص311) مناسب است یک نمونه از انتقادات برجسته‌ای را که در آن ایام از سوی نمایندگان وابسته به حزب مردم مطرح می‌شد و آقای موسوی مدعی است شاه با تحریک هویدا آن را تحمل نمی‌کرد، از کلام خود راوی بخوانیم: «در پاسخ به دکتر درودی که درخواست می‌کرد در حوزه انتخابی از قزوین وسایل تحصیلات عالی فراهم شود (هویدا) گفت: «آقا چه بکنیم که مردم نمی‌خواهند بچه‌هایشان را به قزوین بفرستند.» این گونه بود روش هویدا در برخورد با مسائل جدی مملکتی و حتی بهنگام بحث‌های پارلمانی و در پاسخ نمایندگان مجلس... اینگونه پاسخگویی‌ها که در شأن یک نخست‌وزیر نبود، منحصر به هویدا هم نبود. یک یک وزرای او هم در حد توانایی و خصوصیات اخلاقی و قدرت بیانشان به پیروی از رئیس‌شان (هویدا) برحسب مورد، مطالب مشوب کننده اذهان عمومی نسبت به نمایندگان مجلس و بخصوص نمایندگان اقلیت اظهار می‌داشتند...»(صص7-276) این انتقاد بسیار سطحی مشخص می‌سازد که در دوران پهلوی وضعیت آموزش عالی تا چه حد تأسفبار بود و حتی استانهای بزرگ و نزدیک به مرکز از این جهت محرومیت کامل داشتند. این مطلب با آمار خلاف واقعی که آقای موسوی در مورد پیشرفتها در این زمینه می‌دهد در تعارض است و میزان شکنندگی نظام دیکتاتوری را نیز روشن می‌سازد، اما با این وجود آقای موسوی اوج‌گیری دیکتاتوری را این گونه توجیه می‌کند: «چه بسیار می‌پرسند که چرا کشور به سوی یک حزبی شدن سوق داده شد. من با توجه به تجربه و اطلاعاتی که داشته‌ام بر این باورم که آنچه کشور را به حزب واحد رستاخیز کشاند، اراده شاه به ضرورت انجام انتخابات آینده در محیط سالم و آزاد از یکطرف، و یأس حزب ایران نوین از تضعیف حزب مردم از سوی دیگر بود.» (ص306) وی سپس با ردیف کردن کدهای متعدد از اظهارات شاه علیه سیستم تک حزبی که آن را نماد دیکتاتوری عنوان می‌کرد این گونه جمع‌بندی می‌نماید که محمدرضا پهلوی هرگز تمایل به اعلام حزب رستاخیز نداشت، اما چون اصرار بر آزادی انتخابات می‌کرد و در فضای باز، حزب هویدا نمی‌توانست اکثریت را به دست آورد لذا با حیله‌های مختلف شاه را به پذیرش نظام یک حزبی مجاب کرد: «اگر بیماری و کار زیاد، حوصله و توان کار و اندیشیدن شاه را به کاهش برده بود، از طرف دیگر، آن ضعف روحی او را که مایل بود هر ابتکار و فکر نو به نام او شناخته شود، قوت بخشیده بود. او می‌خواست هر نوآوری بنام او خوانده شود تا مگر پوششی بر ناتوانی‌های جسمی و روحی وی باشد. اصول تک حزبی را هم که در اساس خواسته و تلقین شده از طرف هویدا بود، شاه پس از مدت‌ها مقاومت سرانجام به صورت یک ابتکار و نوآوری جدی به نمایش درآورد که بایستی از طرف خود او و به نام ابتکار او اعلام می‌شد.»(ص337) تا اینجا بحث ایجاد حزب واحد، حرکتی بسیار منفور که با فشار هویدا بر محمدرضا تحمیل شد عنوان می‌گردد و البته با بحثی انحرافی در مورد محتوای اظهارات شاه به یکباره آقای موسوی به عنوان مدافع حرکت تحمیلی هویدا ظاهر می‌شود؛ در حالی که هویدا و حزب ایران نوین از این حرکت راضی نبوده‌اند: «برعکس، ما حزب مردمی‌ها از نتیجه‌ی حاصل از نطق شاه راضی بودیم. اگرچه از جهت اصولی و از دید آینده‌نگری و مصالح مملکتی نتیجه‌گیری از این نطق درخور تأمل بود، اما از جهت وضع شخصی، ما حزب مردمی‌ها در آن روز نمی‌توانستیم ناراضی داشته باشیم زیرا که خود را رها و خلاص شده می‌دیدیم. دیگر احساس مسئولیت به عنوان حزب مخالف نمی‌کردیم ... و حتی از جهت از بین رفتن حزب ایران نوین و بوجود آمدن یک تشکیلات جدید که دربرگیرنده همه می‌شد راضی‌تر بودیم و باز خرسندتر از اینکه «فرزند خوانده‌»ی حزب دولتی نمی‌شدیم. و از اینکه شاه در بیان علل تشکیل حزب رستاخیز یکی از علل را برکنار ماندن افراد با صلاحیت احزاب دیگر از مشارکت در اداره امور کشور دانسته بود، ما امیدوار بودیم که با تشکیل حزب رستاخیز در آینده درهای خدمت به روی اعضای حزب ما هم گشوده می‌شود.» (ص338) در این فراز آقای موسوی به زعم خویش برای توجیه خواننده که چرا با حزب رستاخیز در سطح وسیعتری به همکاری پرداخته و قائم‌مقامی آن را به عهده گرفته است ناگزیر از بیان برخی واقعیتها می‌شود، و آن اینکه این بار نیز تشکیل حزب رستاخیز حاصل توافقات پشت پرده آمریکا و انگلیس بوده است وگرنه شاه در کتاب «مأموریت برای وطنم» تک حزبی بودن را نماد نظامهای دیکتاتوری خوانده بود. اما از ابتدای دهه پنجاه اعتراضات دانشگاهها اوج گرفته بود و علی‌رغم شکنجه و تبعید و کشتار مبارزان و مخالفان سلطه بیگانه بر کشور، روز به روز دامنه مخالفت اقشار مختلف گسترده‌تر می‌شد؛ لذا بر اساس توافقی قرار شد جناح انگلیسی و آمریکایی در قالب یک حزب همکاری کنند که البته این امتیازی برای جناح انگلیسی محسوب می‌شد. به طور منطقی هویدا با این حرکت نمی‌توانست موافق باشد، حتی بعد از اینکه وی را به دبیرکلی حزب انتخاب کردند. با تشکیل حزب رستاخیز آقای موسوی نیز توانست به عنوان سناتور از تبریز انتخاب شود. در موضوع چگونگی شکل‌گیری حزب رستاخیز، تناقضات اظهارات راوی خاطرات تا آن حد آشکار می‌گردد که هر خواننده بی‌اطلاع از تاریخ معاصر کشور نیز متوجه می‌شود. آقای موسوی نه تنها تلاش دارد بسیاری از واقعیتها را پنهان کند بلکه سعی چشمگیری دارد تا عملکرد بیگانگان را در دوران سلطه‌شان برکشور تطهیر نماید، حتی در زمانی که در دور اول توافقات انگلیس و آمریکا در پایان دهه 30 لندن به لیدر جریان خود یعنی آقای احمد آرامش خیانت می‌کند و بعد از کسب امتیازات وی را به حال خود رها می‌سازد تا به صورت ذلت‌باری کشته شود، گویی به یکباره آقای موسوی، احمد آرامش را فراموش می‌کند و نمی‌خواهد که خواننده بداند بر سر او چه آمد. آقای ابتهاج در مورد سرنوشت لیدر جناح انگلیسی چنین می‌گوید: «در ملاقات آن روز آرامش یک نسخه از شبنامه‌ای را که منتشر کرده بود به من داد. در این شبنامه آرامش از حکومت شاه سخت انتقاد کرده و چنین نظر داده بود که رژیم سلطنتی باید به جمهوری تبدیل شود. از او پرسیدم که چطور دست به چنین اقدامات خطرناکی زده است. او جواب داد رونوشت تمام مدارک را در یکی از بانکهای سوئیس به ودیعه نهاده و دستور داده است که آنها را پس از مرگش منتشر کنند و دستگاه هم از این موضوع مطلع است. پس از این ملاقات دیگر از آرامش خبری نشد تا اینکه چندی بعد اطلاع پیدا کردم که در یکی از پارک‌های شهر به طرف پاسبانی تیراندازی کرده و توسط مامورین انتظامی به قتل رسیده است. با آشنائی که با احوال آرامش داشتم یقین دارم که او اهل اسلحه و تیراندازی نبود...»‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، انتشارات پاکاپرینت، لندن، سال 1991، صص4-483) در کنار این قبیل کتمان حقایق، آقای موسوی از عملکرد و خدمات؟! محمدرضا پهلوی تعریفهایی می‌کند که گویا ایران در یک قدمی تبدیل به یکی از قدرتهای بزرگ جهان بود که مردم ایران «هیجان زده» مانع از آن شدند. بهتر است برای کوتاه کردن سخن چگونگی نزدیک شدن به دروازه‌های تمدن بزرگ را نیز از کلام آقای ابتهاج دریافت داریم: «جشنهای 2500 ساله را که در سال 1350 با صرف میلیونها دلار... که بیشتر به فیلمهای مبتذل هالیوودی شباهت داشت... تقویم کشور را، که ریشه‌های تاریخی و مذهبی داشت به تقویم شاهنشاهی تبدیل کرد. چون دیگر حتی تحمل احزاب فرمایشی را هم نداشت با تشکیل حزب رستاخیز و یک حزبی کردن مملکت اعلام کرد... جشن هنر شیراز با صرف هزینه‌های هنگفت و به ترتیبی که انجام شد یعنی ارائه مبتذل‌ترین جوانب فرهنگ غرب، اجرای نمایشات مهمل و بی‌بند و بار و در مواردی قبیح توسط هنرپیشه‌های دست دوم خارجی بخصوص در ماه رمضان... دائر کردن قمارخانه در جزیره کیش با پول آستان قدس رضوی... اینها همه پلهائی بود برای رسیدن به «دروازه‌های تمدن بزرگ» که شاه نوید آن را به مردم ایران می‌داد و عاقبت شوم آن بچشم مشاهده شد...»(همان صص1-560) آقای موسوی همچنین برای منکوب کردن خیزش اسلامی ملت ایران ضمن تعریف و تمجیدهایی از محمدرضا ابراز ناراحتی می‌کند که مردم ایران به حکومت چنین شخصیت برجسته‌ای پایان دادند. در این زمینه نیز مناسب است رشته سخن را به دکتر محمدعلی مجتهدی بدهیم: «بچه منحرف می‌شود. محمدرضا شاه عزیز دردانه رضاشاه بود... انگلیسی‌ها هم می‌خواستند از شر بختیاریها و قشقایی‌ها و کسان دیگر که نمی‌گذاشتند نفت ببرند، از دست آنها خلاص بشوند. از دست خزعل خلاص بشوند. لازم بود کسی را داشته باشند. ولی آیا رضاشاه به مملکت خدمت نکرد؟ بله؟ یک شخص بی‌سواد، یک شخصی که مهتر بود، مغزش درست کار می‌کرد. محمدرضا شاه نه، این مهتر نبود، این عزیز دردانه پدر و مادر بود، مغزش درست کار نمی‌کرد. در درجه اول علم جاسوس را وزیر دربار و همه کاره خود کرده بود. بله؟ نخست‌وزیرش شریف‌امامی. ایشان چه لیاقتی داشتند.»(خاطرات محمدعلی مجتهدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، نشر کتاب نادر، سال 80، ص190) در آخرین فراز از این یادداشت باید به این واقعیت اذعان داشت که خاطرات آقای موسوی بدون اینکه مسائل پس پرده را ابراز دارد محققان را در جریان ریز تحولات سیاسی منجر به اوج‌گیری دیکتاتوری محمدرضا پهلوی قرار می‌دهد، اما از آنجا که وی از جمله معتقدان به سرکوب گسترده‌تر مردم بود و در شاخه حزب رستاخیز تمهیداتی نیز بدین منظور اندیشیده بودند عامدانه بسیاری از جنایات، از قبیل انفجارها و آتش‌سوزیهای مراکز عمومی را به مردم به پاخاسته در برابر دیکتاتوری محمدرضاپهلوی و سلطه بیگانگان نسبت می‌دهد؛ زیرا به احتمال قوی خود نیز در آن جنایات مشارکت مستقیم داشته است. به نقل از عبدالمجید مجیدی - رئیس جناح پیشرو حزب رستاخیز(که موسوی قائم‌مقام وی بوده است) - ادعا می‌کند که انفجارات کار مردم بوده، در حالیکه مجیدی در خاطرات خود جناح پیشرو را از این جنایات مبرا می‌سازد، اما به صراحت می‌گوید که این انفجارها کار ساواک بود: «... بعداً مقداری تراکت بخش کرده بودند که من مجیدی بودم که دستور داده‌ام این بمب را بگذارند که مسلماً به نظر من کار ساواک بود» (خاطرات عبدالمجید مجیدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات گام نو، سال 81، ص179) آقای موسوی البته ضمن طرح ادعایی خلاف واقع در مورد خاطرات آقای مجیدی، خود در اظهارات متناقضی می‌پذیرد که مشی مبارزات مردم بسیار مسالمت‌آمیز بوده و همین امر برای سرکوب گسترده‌تر بهانه لازم را به دست نمی‌داده است: «سرانجام گفتم: اگر سیاست ما همین باشد که شورشیان آزادانه تظاهرات بر پا کنند و گل بر سر لوله تفنگ سربازان نهند و سربازان هم ابتدا به سکوت برگزار کنند و سپس با لبخند پاسخ دهند، این بلواگران مسلط می‌شوند و به حساب همه‌ می‌رسند.» (ص461) آقای موسوی به شاه توصیه می‌کند در برابر این مردم مسالمت‌جو سیاست خشونت و سرکوب را تشدید کنند. این اعتراف صریح، میزان صحت و سقم بسیاری از ادعاهای طرح شده برای زیر سؤال بردن مبارزات مردم را روشن می‌سازد. همچنین برخی داستان‌پردازیهای راوی خاطرات مثلاً در مورد پاسداران انقلاب و اینکه حاضر می‌شوند در قبال اخذ رشوه، گذرنامه و شناسنامه وی را که از منزلش برداشته‌اند بازگردانند به دلیل تناقض‌گویی، برای خواننده سست و بی‌اساس می‌شود زیرا آقای موسوی فراموش می‌‌کند که قبلاً به صراحت ابراز داشته گذرنامه‌اش چون سیاسی است در اختیار وزارت خارجه بوده است.(ص475) مطالب خلاف واقع از این دست به وفور در کتاب یافت می‌شود، اما چنانکه اشاره شد این خلاف واقع‌گوییها از ارزش اثر در زمینه کشف زوایای اختلافات آمریکا و انگلیس و عوامل داخلی‌شان نمی‌کاهد. البته توهین‌های مکرر نویسنده به ملت ایران که آنها را به «بیماری هذیانی» متهم می‌کند نابخشودنی است، هرچند علت این میزان خشم و نفرت از مردم که به چند قرن وابستگی کشور پایان دادند کاملاً قابل درک است. منبع: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

یک سند منتشر نشده از مشروطه

بر کسى مخفى نیست که از ابتداى شروع نهضت مشروطه در ایران تاپیروزى آن، سردمداران اصلى این نهضت، علماى بزرگ تشیع بوده اند که نقش رهبرى و جهت دهى به نهضت را بر عهده داشته اند. آنچه که در این میان باید به آن توجه داشت، این است که نظام مطلوب در اندیشه علما چه بوده است و آنها چه برداشتى از الفاظى مثل مشروطه داشته اند؟ به نظر، بهترین و مطمئن ترین راهى که براى حل این مشکل پیش رو داریم، مراجعه به همان دست نوشته ها و مدارکى مى باشد که از آنها به جاى مانده است. چرا که گاهى چنان معانى این الفاظ و محدوده آن را از دیدگاه خود مشخص نموده اند که جاى هیچ شبهه و تردیدى را باقى نگذاشته اند. علاوه بر این که وقتى با مراجعه به این متون، مقصود و مطلوب علما از این الفاظ مشخص شد، به سادگى مى توان علت کناره گیرى تدریجى آنها را از صحنه سیاسى بعد از پیروزى نهضت مشروطه به دست آورد. آنچه پیش رو دارید، نوشته اى منتشر نشده از دو رهبر نام دار مشروطه; مرحوم آخوند خراسانى و مرحوم ملا عبدالله مازندرانى مى باشد که براى رفع ابهام از عنوان مشروطه و جلوگیرى از سوء استفاده برخى عناصر ضد دینى در مشروطه دوم - که چهره اصلى آنها با شهادت شیخ فضل الله نورى مشخص تر شده بود - نگاشته شده است. بسم الله الرحمن الرحیم چون به موجب مکاتیب معتبره واصله از امهات بلاد، مواد فاسده مملکت، این موقع را مغتنم و به اسم مشروطه خواهى، خودى به میان انداخته، مقاصد فاسده خود را در لباس مشروطیت اظهار و موجبات اذهان مسلمین را فراهم نموده و مى نمایند; لهذا محض سد این باب الابواب فساد و افساد، توضیحا للواضح اظهار مى نمائیم: مشروطیت هر مملکت عبارت از محدود و مشروط بودن ارادات سلطنت و دوایر دولتى است به عدم تخطى از حدود و قوانین موضوعه برطبق مذهب رسمى آن مملکت. و طرف مقابل آن که استبدادیت دولت است، عبارت از رها و خود سر بودن ارادات سلطنت و دوایر دولتى و فاعل ما یشاء و حاکم مایرید و قاهر بر رقائب و غیر مسؤل از هر ارتکاب بودن آنها است در مملکت. و آزادى هر ملت هم که اساس مشروطیت سلطنت مبتنى بر آن است، عبارت است از عدم مقهوریتشان در تحت تحکمات خود سرانه سلطنت و بى مانعى در احقاق حقوق مشروعه ملیه. و رقبت مقابله آن هم عبارت از همین مقهوریت مذکوره و فاقد هر چیز بودن در مقابل ارادات دولت است. و چون مذهب رسمى ایران، دین قویم اسلام و طریقه حقه اثناعشریه - صلوات الله علیهم اجمعین - است، پس حقیقت مشروطیت و آزادى ایران، عبارت از عدم تجاوز دولت و ملت از قوانین منطبقه بر احکام خاصه و عامه مستفاده از مذهب و مبنیه بر اجراء احکام الهیه - عز اسمه - و حفظ نوامیس شرعیه و ملیه و منع از منکرات اسلامیه و اشاعه عدالت و محو مبانى ظلم و سد ارتکابات خود سرانه و صیانت بیضه اسلام و حوزه مسلمین و صرف مالیه ماخوذه از ملت در مصالح نوعیه راجعه به نظم و حفظ و سد ثغور مملکت خواهد بود; و مبعوثان ملت هم امنایى خواهند بود که خود ملت به معاشرت تامه، آنها را به وثاقت و امانت و درایت کامله شناخته براى مراقبت در این امور انتخاب نمایند. آنچه این خدام شریعت مطهره، به وجوب اهتمام در استقرار و استحکام آن حکم نمودیم، به منزله مجاهدت در رکاب امام زمان - ارواحنا فداه - دانستیم، این مطلب بود. اساس مسلمانى بر این مطلب مبتنى و در فصل دوم متمم قانون اساسى هم که سابقا امضا نمودیم، ملزوم عدم مخالفت قوانین موضوعه با احکام شرعیه را تصریح و کاملا این معنى رعایت نموده و امیدواریم که انشاءالله تعالى عموم ملت هم در انتخابات مبعوثان خود از مردمان صحیح کامل و کسانى که به معاشرت که به عدم خیانت ایشان بدین و دولت و مملکت و ملت معلوم باشد، بذل مراقبت نموده و خواهند نمود و مبعوثان عظام هم، حق امانت دارى را کماینبغى اداء و سر موئى خیانت به هیچ کدام را البته روا نخواهند داشت و بعون الله تعالى و حسن تاییده، همچنان که مشروطیت و آزادى سایر دول و ملل عالم بر مذاهب رسمیه آن ممالک استوار است، همین طور در ایران هم بر اساس مذهب جعفرى - على مشیده السلام - کاملا استوار و مصون از خلل و پایدار خواهد بود و هیچ صاحب غرض فاسد و مفسدى متمکن نخواهد بود که خداى نخواسته، خودى به میان اندازد و بر خلاف قوانین و احکام مذهب جعفرى، حکم قانونى جعل، و زندقه و بدعتى احداث، و قانون اساسى و اصل مشروطیت ایران را نقض، و استبدادى به شکل ملعون دیگر به مراتب اشنع از اول، بر پا نماید. و البته اسلام پرستان مملکت و سرداران عظام ملت - ایدهم الله تعالى - که جان هاى خود را در طریق این مقصد بزرگ اسلامى فدا نموده اند، کاملا مراقب و هرگز چنین استبداد ملعونى را تن در نخواهند داد. انشاء الله تعالى و لا حول و لا قوه الا باالله العلى العظیم. الاحقر عبدالله المازندرانى، الاحقر الجانى محمد کاظم الخراسانى فى نمره شهر ذیحجه الحرام 1327، نجف اشرف، در مطبعة مبارکه علوى طبع گردید. منبع:فصلنامه « آموزه » شماره 1 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

مشاغل امیر عباس هویدا

در شهریور ماه 1321 امیرعباس هویدا با تجربه اشتغال در صلیب سرخ بلژیک، به ایران آمد. او در این باره می‌نویسد: «آقای ک را دیدم. وی معاون صلیب سرخ بلژیک بود و من از پیش او را می‌شناختم البته آشنایی من با او زیاد نبود ولی وضع مادی زندگی من به طوری بود که مجبور شدم به او پیشنهاد کنم که حاضرم در اداره صلیب سرخ به کار مشغول شوم. فوراً قبول کرد به دفتر صلیب سرخ رفتم و مأمور دایره آمبولانس شدم.» اینکه چرا در این زمان، نیاز به اشتغال در زندگی هویدا بروز و ظهور یافت، به وضعیت معیشتی او نسبت داده شده ولی درباره اینکه چگونه و چرا پس از مدت کوتاهی، شغل رانندگی آمبولانس وی، به فعالیت در دایره پناهندگان جنگی ارتقاء یافت، سخنی به میان نیامده است. این مطلب، موقعی جالب توجه خواهد بود که بدانیم پس از گذشت حدود ده سال و اندی، مجدداً او را برای این فعالیت در سازمان ملل، انتخاب کردند. ورود امیرعباس به تهران در شرایطی صورت گرفت که ایران دستخوش تحولات اجتماعی متفاوت بود. در این شرایط، یکی از دائی‌های وی در 26 شهریور 1320 کفیل شهربانی و ششم مهر همان سال به ریاست شهربانی رسیده بود و دیگر دائی او، در وزارت خارجه از معمرین و شوهر خاله‌اش نیز ـ انوشیروان خان سپهبدی ـ از صاحب منصبان وزارت امور خارجه بود که دوبار نیز به عنوان وزیر امور خارجه انتخاب شد. امیر عباس هویدا که چون پدرش ـ عین‌الملک ـ از ابتدا برای مأموریت‌های خاص تربیت شده بود، همچون او، برای انجام این مهم، تصمیم به عضویت در وزارت امورخارجه گرفت. پدرش، برای عضویت در آن وزارتخانه، سفارش عباس افندی را داشت تا بهائیان: «هر قسم باشد، همتی نمایند با سایر یاران که بلکه انشاءالله مسئولیتی برای او مهیا گردد.» و امیرعباس نیز، ضمن برخورداری از حمایت این فرقه، توصیه‌های اقوام مادری را نیز داشت و همکاران قدیمی عین‌الملک نیز، در جرگه حامیان او بودند. بر این اساس بود که، طی‌ نامه‌ای به محمد ساعد مراغه‌‌ای ـ که از دوستان عین‌الملک و در این زمان وزیر امور خارجه بود ـ نوشت: «اینجانب امیرعباس هویدا دارای شناسنامه 3542 فرزند حبیب‌الله (عین‌الملک) وزیر مختار سابق ایران در مملکت عربی سعودی، بعد از تکمیل تحصیلات متوسطه در بیروت و آموختن زبان‌های فرانسه و عربی به طور کامل و آشنا شدن به زبان انگلیسی، عازم لندن شده و مدت یکسال انگلیسی را تکمیل کرده و از آنجا به بروکسل رفته و پس از 3 سال به دریافت لیسانس در علوم سیاسی از دانشگاه بروکسل نایل و ضمناً به زبان‌های ایتالیایی و آلمانی آشنا گردیده، لهذا نظر آن وزراتخانه را به سابقه ممتد خدمت مرحوم پدرم و اینکه تحصیلات عالیه را در رشته دیپلماسی به پایان رسانده، جلب نموده مستدعی است چاکر را به کارمندی آن وزارتخانه مفتخر فرمایند.» علی‌رغم اینکه، تعداد دیگری در نوبت استخدام بودند، ساعد مراغه‌ای 9 روز پس از نوشته شدن این نامه‌ـ یعنی در تاریخ 30/10/1321 ـ در ذیل آن نوشت: «عده‌ای بلاتکلیف هستند معهذا به نظر می‌رسد در اداره حسابداری نیاز باشد.» فعالیت‌ در اداره حسابداری که او برای آن استخدام شده بود، چندان طولانی نشد و توصیه حامیان باعث شد تا پس از چند ماهی، به دفتر وزیر نقل مکان کند: «به موجب این حکم، امیرعباس هویدا از تاریخ 12/6/1322 با پایه 3 و حداقل حقوق آن، به سمت کارمند دفتر وزارتی منصوب و مسئولیت این شغل به عهده نامبرده محول می‌گردد.» چند روز پس از صدور حکم، هویدا تحت پوشش گذران خدمت سربازی، به دانشکده افسری رفت و مترجم گروهی از افسران امریکایی مقیم ایران شد. در این دوران بود که با نعمت‌الله نصیری ـ که در این زمان فرماندهی آموزش رشته توپخانه را به عهده داشت ـ آشنایی یافت. سربازی یکساله او، در اول مهرماه 1323 پایان یافت. در این فاصله، محمد ساعد، نخست‌وزیر شد و وزارت امور خارجه را نیز خود بر عهده گرفت. این فرصت مناسبی بود تا امیرعباس هویدا، به عضویت اداره اطلاعات درآید. پس از گذشت مدت کوتاهی، محسن رئیس ـ دائی حسنعلی منصور ـ وزیر امور خارجه شد که این انتصاب‌، در کمتر از دو هفته محقق گردید و بعد از او نصرالله انتظام وزیر شد. او نیز مانند برادرش ـ عبدالله انتظام ـ از اعضای با سابقه وزارت امور خارجه بود که با عین‌الملک نیز آشنایی داشت. امیرعباس هویدا از این موقعیت استفاده کرد و ضمن انتقال به اداره سوم سیاسی، برای وزیر امور خارجه نوشت: «جناب آقای انتظام وزیر امور خارجه اینجانب امیر عباس هویدا کارمند اداره سوم سیاسی بعد از خاتمه تحصیلات خود از اروپا یکسر به ایران مراجعت نمودم و اکنون برای مراجعت دادن مادر خود که بعد از فوت پدرم مرحوم حبیب‌الله هویدا (عین‌الملک) وزیر مختار سابق ایران در حجاز، در بیروت اقامت گزیده است، مجبور می‌باشم که برای مدت کوتاهی به بیروت مسافرت نمایم که به وضع خانواده خود رسیدگی و وسایل حرکت مادرم را نیز فراهم نمایم. برای اینکه مسافرت مزبور سریعتر و به وجه بهتری انجام پذیرد از آن جناب تقاضا دارم دستور فرمایند اینجانب را به عنوان پیک سیاسی معرفی کنند. در خاتمه به استحضار می‌رساند که منظور بنده از عنوان مزبور، فقط استفاده از مزایای معنوی آن بوده و هیچگونه هزینه سفری از این بابت دریافت نخواهم داشت. با اظهار تشکرات قلبی از مراحم جنابعالی - امیرعباس هویدا » پس از انجام این سفر و بازگشت افسر‌الملوک سرداری به ایران، در شرایطی که جنگ جهانی رو به اتمام و ایران دستخوش فتنه پیشه‌وری گردیده بود، انوشیروان خان سپهبدی، در 23 /2/ 1324 بر صندلی وزارت امور خارجه تکیه زد و هویدا را در اول مردادماه همان سال، به عنوان وابسته سفارت به پاریس گسیل داشت. امیرعباس هویدا درباره این انتصاب می‌نویسد: «در سال‌های 1942ـ 1941 من در پاریس بودم. درست در هنگام آزادی پاریس یعنی در سال 1945 به سمت وابسته خودمان به پاریس آمدم.» دکتر عباس میلانی ضمن مسکوت گذاردن نقش انوشیروان سپهبدی ـ وزیر خارجه وقت ـ در این انتصاب، می‌نویسد: «نخستین نشان بهره جستن هویدا از شبکه گسترده دوستان و اقوام پرنفوذش را باید در انتصابش به مقام دبیر دومی سفارت ایران در پاریس سراغ کرد. گرچه تازه به کادر وزارت امور خارجه پیوسته بود، و گرچه در تمام مدت خدمتش در این وزارتخانه، در دانشکده افسری مأمور به خدمت بود، با این همه نخستین مأموریتش به عنوان دیپلمات، پست سختْ مطلوب دبیری سفارت ایران در فرانسه بود.» دیگر مشاغلی که امیرعباس هویدا تا پایان عمر، متصدی آن بود، در سال 1347، چنین اعلام شده است: 1ـ دبیر نمایندگی شاهنشاهی در آلمان 2ـ منشی وزیر امور خارجه (آقای حسین علاء نخست‌وزیر و وزیر امور خارجه بودند) 3ـ کارمند سازمان ملل و رئیس قسمت روابط کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل در ژنو 4ـ مستشار سفارت کبرای شاهنشاهی در آنکارا 5ـ معاون رئیس هیئت مدیره شرکت نفت 6ـ وزیر دارائی 7ـ نخست‌وزیر 8 ـ قائم‌مقام رئیس هیئت مدیره کانون مترقی 9 ـ قائم‌مقام دبیر کل حزب ایران نوین 10 ـ عضو کمیته ملی پیکار جهانی با بیسوادی 11 ـ مدیر مسئول مجله کاوش در وزارت نفت 12 ـ نایب رئیس بنیاد فرهنگی ملکه پهلوی 13 ـ نایب رئیس انجمن ملی خانه‌های فرهنگ روستایی پی نوشت: 1. امیرعباس هویدا به روایت اسناد ساواک، جلد اول، ص شانزده. 2. پیشین‌، ص ده. 3. امیرعباس هویدا در این نامه، تصریح دارد که برای تکمیل زبان انگلیسی به لندن رفته است. اگر حرف او درست باشد، اظهارنظر برادرش ـ فریدون هویداـ مبنی بر اینکه او برای تکمیل مرحله دوم تحصیلات دبیرستانی به انگلیس رفته است ! بی‌اساس می‌باشد. با عنایت به سابقه محمد ساعد و ارتباطات او با عوامل انگلیسی، قید حضور یکساله در لندن توسط امیر عباس هویدا در این نامه، جالب توجه است. 4. معمای هویدا، ص 103. 5. امیرعباس هویدا به روایت اسناد ساواک، ص هجده. 6. پیشین، ص نوزده. 7. معمای هویدا، ص 106، در پنجم آذرماه 1322 وینستون چرچیل نخست‌وزیر انگلیس به اتفاق ایدن وزیر امور خارجه و هفتاد نفر از کارشناسان نظامی و سیاسی انگلیس وارد تهران شد. در همین روز، روزولت رئیس جمهور امریکا در معيّت عده زیادی از مقامات سیاسی و نظامی امریکا به تهران ورود نمودند. هویدا در زمانی که در وزارت نفت بود در این باره نوشته که با درجه ستوان دومی در مستشاری ارتش بوده است. 8. امیرعباس هویدا به روایت اسناد ساواک، ص نوزده و بیست. بدیهی است که صرف‌نظر از مزایای معنوی سفر با عنوان پیک سیاسی ـ که حداقل آن، عدم بازرسی وسایل همراه می‌باشد ـ توجه به مدت اقامت افسرالملوک سرداری در بیروت که محل تجمع خاندان میرزا رضا قناد بود، نیز قابل بررسی است و در عین حال می‌بایست به مکاتبه یک کارمند ساده اداره سوم سیاسی با بالاترین مرجع وزارت امور خارجه ـ یعنی نصرالله انتظام ـ نیز توجه کرد تا معلوم شود که امیرعباس هویدا در نزد ایشان از چه جایگاهی برخوردار بوده است. 9. در تاریخ دهم شهریور ماه 1323 زین‌العابدین رهنما ـ که مدت زمانی در بیروت به سر می‌برد و فرزندانش در مدرسه فرانسوی آنجا با امیرعباس هویدا، هم مدرسه‌ای بودندـ به عنوان وزیر مختار به کشور فرانسه اعزام شده بود. 10. پیشین، ص بیست. 11. معمای هویدا، ص 111. 12. در مقاطعی هم خودش دبیر کل بود. منبع: ابراهیم ذوالفقاری ، قصه هویدا ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ص 41 تا 46 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

شاه : در ایران روحانیت شیعه وجود ندارد !

شاه چنان در عالم بی‌خبری غرق بود که نه تنها به هشدارهای مذهبی جامعه ایران توجهی نداشت بلکه حتی سعی نمی کرد مثل انورسادات (رئیس جمهور وقت مصر) قدم به مسجدی بگذارد و در کنار مسلمانان به ادای نماز مشغول شود . مقامات روحانی ایران نیز هیچگاه با رژیم روابط صمیمانه نداشتند و این امر سابقه‌اش به دوران سلطنت پدر شاه می‌رسید . رضاشاه هیچگاه به تشکیلات مذهبی کشور اعتنایی نداشت و حتی یک بار که با چکمه وارد حرم (حضرت) فاطمه (ع) در قم شده بود ، چون ملایی پر دل و جرات از این حرکت او انتقاد کرد بلافاصله با عصبانیت کشیده‌ای به صورتش نواخت . محمدرضاشاه نیز اصولاً نفوذ رهبران مذهبی را خیلی دست کم می‌گرفت . وی در این باره ضمن مصاحبه‌ای که با «اولیویه وارن» خبرنگار فرانسوی داشت مطالبی گفت که نشانه طرز فکرش راجع به رهبران مذهبی بود : خبرنگار : آیا شما هنوز در مورد ملاها گرفتاری دارید؟ شاه : امروز فکر نمی‌کنم که بتوان واقعا از گرفتاری در مورد ملاها صحبت کرد. شاید آنها گهگاه زمزمه‌هایی داشته باشند ، ولی مطمئناً این کار هیچ اثر و عارضه‌ای برای ما ندارد . خبرنگار : در مورد آیت الله خمینی که در عراق به سر می‌برد چطور ؟ شاه : او را مخصوصاً به آنجا تبعید کرده‌ایم . خبرنگار : فکر می‌کنید هیچ بخشی از جامعه روحانیت ایران پشت سر او نباشد؟ شاه : نه (!) در اینجا هیچکس به او کاری ندارد ، بجز «تروریستها»(!) و یا افراد به اصطلاح «مارکسیست اسلامی»(!) که گاهی نام او را بر زبان می‌آورند . فقط همین ! خبرنگار : صرفنظر از این مساله ، آیا روابط شما با جامعه روحانیت شیعه در ایران خوب است ؟ شاه : راستش را بخواهید از نظر کلی در اینجا جامعه روحانیت شیعه و سلسله مراتب مذهبی وجود ندارد (!) . در اینجا فقط یک عده روحانی هستند ، همین...! و روابط من با روحانیون واقعی بسیار خوب است (!) و شمار این افراد هم در ایران بسیار زیاد است . وانگهی این سنت که ملاها دانش را به خود اختصاص می‌دادند تا قدرت را در دست داشته باشند حالا به کلی از بین رفته و دیگر جز خاطره‌ای از آن باقی نمانده است . گرچه امروز سخنان شاه به حد کافی حیرت انگیز به نظر می‌رسد ، ولی به این حقیقت هم باید توجه داشت که همان زمان علیرغم ادعای شاه ، محافل مذهبی در مساجد و مدارس انتقاد های فراوانی از رژیم شاه می‌کردند و (امام) خمینی نیز از تبعیدگاه خود در نجف فعالیتی بی وقفه را برای آموزش مردم ادامه می‌داد . منبع:فریدون هویدا ، سقوط شاه ، انتشارات اطلاعات ، 1365 ، ص 106 تا 108 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

سفر های بی سر و صدا و پر هزینه !

در عصر پهلوی سفرهای رسمی و غیر رسمی درباریان ردیفی مهم از هزینه های کشور را تشکیل می‌داد . گاهی آنان مسافرت‌های خصوصی خود را نیز سفری رسمی جا می‌زدند تا خرج سفر را دریافت نمایند، یا خرید‌های شخصی‌ای که به عنوان کالای مورد نیاز دربار تلقی می‌شد. دادن هدایای متعدد و گوناگون به میزبانان و دریافت حق ماموریت‌های هنگفت و استفاده از هتل‌های گران قیمت تنها گوشه هایی از هزینه‌ها بود. گاهی اوقات هزینه‌های حاشیه‌ای مثل باخت قمار در کازینوها و دید و بازدید از شهر، محل یا افراد مشهور سینمائی و تاریخی مبالغ سنگینی را تشکیل می‌داد. انجام سفرهای متعدد خارجی نوعی تفاخر محسوب می‌شد. به همین دلیل سفرهای بهاره ، تابستانه و زمستانه تعریف شده بود. معمولاً این‌گونه سفرها به صورت دسته‌ جمعی یا خانواده‌ای صورت می‌گرفت که باعث بالا رفتن مجموع هزینه‌ها می‌شد. در این بین سفرهای فرح و شاه جایگاه خاص خودش را داشت که به مراتب از تشریفات بیشتری برخوردار بود زیرا وی ملکه ایران به حساب می‌آمد و بطور طبیعی باید از تشریفات بیشتری برخوردار باشد تا با سفر سایرین تفاوت داشته باشد. سفرهای شاه و فرح به دو صورت بود یکی سفرهای رسمی و سیاسی که گاهی اوقات فرح نیز همسفر محمدرضا بود. نوع دیگر سفرهای آنها مسافرت‌های تفریحی در داخل و خارج از کشور بود. عمده سفرهای تفریحی به سواحل شمالی کشور و در کنار دریا و بیشتر در تابستان انجام می‌شد. در این سفر تعداد زیادی از درباریان همراه می‌شدند و بعضی وقت‌ها میهمان‌های خارجی نیز برای دیدار سیاسی یا تفریح با شاه در شمال حضور داشتند. مهمترین سفرهای تفریحی شاه و فرح به اروپا و آمریکا بود و سفرهای سالانه به سن‌موریتس به ویژه در ایام برف و برای انجام اسکی در کوههای آلپ و خوشگذرانی و عیاشی در هتل‌های شش ستاره یا کاخ سوورتا با مبلغ چهار میلیون فرانک برای خرید و همین مبلغ برای تجهیز آن و.... در همین ایام شاه برای بولهوسی‌های خود دیدار‌های محرمانه و دور از چشم فرح با زنان مشهور داشت ! (1) مدت زمان زیادی از سال به این‌گونه سفرها اختصاص می‌یافت و گاهی به دو یا سه ماه طول می‌کشید. این زمان برای یک فرد مسئول بسیار زیاد و چه بسا اتفاقات مهمی در کشور رخ دهد(2) اسدالله علم در طول سفر شاه در خارج از کشور دائماً با او در تماس بود و درباره اوضاع و احوال کشور به شاه گزارش می‌داد. سفرهای عیاشانه و طولانی مدت محمدرضا حتی باعث ناراحتی و نگرانی وزیر دربار شاهنشاهی می‌گردید و زبان به اعتراض و انتقاد به شاه می‌گشود: «... ضمناً عرض کردم زودتر تشریف بیاورند، دیگر مسافرت اعلیحضرت طولانی شده است. نمی‌دانم خوششان خواهد ‌آمد یا نه ....» (3) در چند صفحه بعد موضوع مراجعت به کشور را یادآوری می‌کند: «مجدداً تأکید کردم که باید پیش از عید غدیر خم مراجعت فرمایند. من آنچه احساس می‌کنم با صراحت و تأکید به شاهنشاه هم عرض می‌کنم و هیچ ترسی ندارم که ناخوشایند خواهد افتاد.» (4) منظور از این مقدمه، اسنادی از دربار پهلوی می‌باشد که حکایت از برنامه سفر فرزندان فرح به آمریکاست، در این مسافرت رضا پهلوی فرزند آنان با خواهران و برادرش، همچنین فریده دیبا از ایالت‌های مختلفی بازدید داشته‌اند، به نوعی که از جنوب تا شمال آن کشور را گشته‌اند و تازه در آخر برنامه‌ریزی کرده‌اند که به سن‌موریتس بروند!؟ دربار شاهنشاهی بکلی سری خیلی فوری جناب آقای اردشیر زاهدی سفیر محترم شاهنشاه آریامهر ـ واشنگتن مفاد تلگراف شماره 1920 از شرف عرض پیشگاه مبارک علیاحضرت فرح پهلوی شهبانوی گرامی ایران گذشت امر مطاع به شرح زیر شرف صدور یافت: 1ـ برنامه بازدید را برای DISNEY WORLD ترتیب بفرمائید. 2ـ ترتیبی بفرمائید که والاحضرت‌ها مستقیماً‌ به فلوریدا تشریف فرما شوند و در همین استان برنامه‌ای برای CAPE KENNEDY; GAREN ترتیب بفرمائید. 3ـ اگر بشود از آبشار نیاگارا دیدن بفرمایند. 4ـ روی هم سفر بیش از ده روز از روز تشریف فرمائی تا مراجعت طول نکشد. 5ـ تا آنجا که ممکن است سفر بدون سر و صدا باشد که روزنامه‌نویس‌ و عکاس مزاحم آنها نشوند و فقط مقاماتی که لازم است از نظر امنیتی و حفاظتی اطلاع داشته باشند مطلع فرمائید که به این‌صورت از هر جهت فکر اعلیحضرت راحت باشد. 6ـ سفر کاملاً خصوصی است و بدون تشریفات و نباید جنبه رسمی پیدا کند. 7ـ در مراجعت والاحضرت‌ها مستقیم از امریکا به زوریخ نزول اجلال می‌فرمایند که مستقیم به سن موریتس تشریف ببرند. 8ـ همراهان والاحضرت‌ همایون ولیعهد ایران به ترتیب: والاحضرت فرحناز پهلوی والاحضرت علیرضا پهلوی سرکار علیه بانو فریده دیبا جناب آقای بهبهانیان معاون وزارت دربار شاهنشاهی مادموازل ژوئل فویه صورت اسامی افسران گارد و مأمورین مراقب را بعداً حضورت تلگراف می‌کنم هر کاری در این‌مورد داری اطلاع فرمائید که فوراً انجام دهم فکر می‌کنم به این‌صورت یک برنامه فوری با ترتیب بالا تهیه فرمائید و فوراً اطلاع فرمائید از لطف حضرتت سپاسگزارم. قربانت و می‌بوسمت وزیر دربار شاهنشاهی اسدالهر علم تاریخ:30/11/1353 جناب آقای علم وزیر دربار شاهنشاهی در اجرای اوامر مطاع مبارک اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر چک شماره 674001 به مبلغ سی و سه میلیون و هشتصد و هفتاد و پنج‌ هزار (33875000) ریال هم ارز ریالی پانصد هزار دلار جهت هزینه‌های مربوط به مسافرت‌های سال 1975 والاحضرت شاهدخت اشرف پهلوی به خارج از کشور به پیوست ایفاد می‌گردد، خواهشمند است دستور فرمائید وصول وجه را اعلام فرمایند. - امیرعباس هویدا صورتحساب INVOICE تاریخ: 12/3/36 Date:……………… به: دفتر والاحضرت شاهدخت اشرف پهلوی TO: قابل توجه جناب آقای ایرج امینی سفیر شاهنشاه آریامهر و سرپرست امور بین‌‌الملل دفتر والاحضرت شاهدخت اشرف پهلوی ریالIranian از قرار ....At پول خارجی Forign Currency پیرو: ..........................................................................Our Ref. عطف: ......................................................................Your Ref بابت هزینه مسافرت والاحضرت شاهدخت اشرف پهلوی و همراهان در تاریخ 27 و 28 و برابر با 7 و 8 فروردین ماه 2536 که با یک فروند هواپیمای بوئینگ 100 ـ 727 دربستی شماره 35 ـ 394 در مسیر جده ـ آتن ـ پاریس ـ تهران انجام گرفته است. مبلغ چهار میلیون و چهل و شش هزار و نهصد ریال در بدهکار حساب آن دفتر منظور گردید. مدیر درآمد ـ احمد جلی جناب آقای گلسرخی استدعا دارم دستور فرمایند پرداخت شود شماره: 15 ـ 0 ـ 120 تاریخ: 19/4/53 محرمانه ـ فوری جناب آقای هویدا نخست وزیر حسب‌الامر مبارک شاهنشاه آریامهر تشریف‌فرمائی والاحضرت شاهدخت اشرف پهلوی به سازمان ملل متحد و چهار کشور اروپائی مبلغ 400،000 دلار مورد نیاز فوری است. خواهشمند است مقرر فرمائید هم ارز ریالی مبلغ فوق را چک در وجه امور مالی دربار شاهنشاهی صادر و ارسال فرمایند. وزیر دربار شاهنشاهی تاریخ: 28/2/1351 حضور محترم جناب آقای علم وزیر دربار شاهنشاهی ضمن وصول رونوشت مرقومه شماره 306 مورخ 18 /2/51 برحسب فرموده والاحضرت شاهدخت اشرف پهلوی استدعا دارد دستور فرمایند ماهیانه به جای صدور دویست هزار دلار مبلغ سیصد و پنجاه هزار دلار پروانه ارزی صادر و ارسال گردد که حضور مبارکشان تقدیم گردد. رئیس دفتر والاحضرت شاهدخت اشرف پهلوی - علی ایزدی 150000 دلار دیگر تقاضا می‌شود 51/ 3 ـ 3 ورود به دفتر امور اداری دربار شاهنشاهی تاریخ 1/3/51 پی‌نوشت‌ها: 1ـ زنان دربار به روایت اسناد ساواک، فرح پهلوی، جلد 2، مرکز بررسی اسناد تاریخی ، بهار 1388، ص 262 2ـ همان، صص 243 الی 260 3ـ یادداشت‌های اسدالله علم ـ به کوشش دکتر علینقی عالیخانی ـ جلد اول ص 135 4ـ همان، ص 137 منبع:آرشیو اسناد موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

روزی که لوله بخاری ، مجلس را طعمه حریق کرد...

روزنامه اطلاعات در باره آتشسوزی در ساختمان مجلس چنین می نویسد : یک ساعت و نیم به ظهر امروز آتشی که در زیر شیروانی‌های اطاق جلسه خصوصی خانه کرده بود، یک‌مرتبه زبانه کشید و با وضعیت خطرناکی جلوه‌گر شد. دو ساعت به ظهر بر حسب تقاضای آقای وزیر مالیه و آقای یاسائی رییس کل تجارت برای شور و مطالعه در لوایحی که امروز قرار بود در مجلس طرح گردد، جلسه خصوصی به عنوان فراکسیون ترقی تشکیل گردید. لوایح وزیر مالیه و رییس کل تجارت مطرح و مورد شور قرار گرفت. لوایحی که از طرف وزیر مالیه برای تقدیم تهیه شده بود، دو قسمت بود؛ یکی لایحه تقاضای بیست و هفت هزار تومان اعتبار جهت جلوگیری از امراض ساریه و ساختمان عمارت پستخانه در علی‌آباد. لایحه دیگر وزارت مالیه راجع به طرز پرداخت حقوق مستخدمین کنتراتی خارجی دولت و کلیه حقوق‌هایی که پایه آن روی لیره قرار داده شده است بود که تفاوت حاصله از تنزل لیره را درباره مستخدمین خارجی منظور دارند. ظاهر شدن آثار حریق چند نفر از وکلا از جلسه خصوصی مجلس خارج بودند و در اطاق تنفس و سرسرا قدم می‌زدند. غفلتاً یک تکه آتش از سقف جلوی پای آقای عراقی و آقای دشتی فرو می‌ریزد، به محض آنکه سر را بالا می‌کنند می‌بینند سقف آتش گرفته و شعله‌ور شده است. چند نفر وکلای دیگری که در خارج از جلسه خصوصی بودند نیز ناگهان متوجه حریق شده و فریاد و همهمه از اینجا شروع شد و نمایندگانی را که در جلسه خصوصی بودند متوجه ساخت. وضعیت خطر حریق وقتی ظاهر شد که وکلا عموماً اطاق جلسه خصوصی و سایر اطاق‌ها را ترک کرده و از عمارت خارج شده بودند که در این حال حریقی که شاید از یکساعت و نیم پیش در زیر شیروانی از سقف اطاق مجاور جلسه خصوصی خانه کرده بود، شعله‌ور شده و چندین ذرع بالای عمارت اوج گرفته بود. وکلا در بدو امر چندان اضطرابی برای خروج از جلسه به خرج نمی‌دادند ولی همین که وارد سرسرا شده و وضعیت را ملاحظه کردند، عجله کرده و با عجله و شتاب مخصوصی پالتوهای خود را برداشته از عمارت بیرون رفتند. در همین حال فوراً به وسیله تلفون به اداره اطفائیه بلدیه نظمیه و ادارات مربوطه اطلاع داده شد «مجلس آتش گرفت، عجله کنید». مستخدمین و سرایدار‌ها و کلیه اعضاء مجلس به سمت عمارت شتافته و مشغول کار شدند. کلیه کارگران مطبعه مجلس و اعضای دفتری آنجا نیز در عملیات شرکت نموده و با عجله مخصوصی به سمت حادثه دویده و شروع به کار نمودند. عمارتی که آتش گرفته بود، درست وسط عمارت مجلس بود و احتمال خطر برای اطاق جلسه عمومی پارلمان زیاد بود، زیرا اندک غفلتی سبب می‌شد که آتش از داخل شیروانی زبانه کشیده و خود را به اطاق بزرگ جلسه نزدیک سازد. کسانی که عمارت پارلمان را دیده‌اند اطاق جلسه خصوصی را می‌دانند که در کدام قسمت واقع شده... اطاق جلسه خصوصی روی سرسرای بزرگ عمارت واقع شده و این اطاق و سرسرا وسط عمارت پارلمان واقع می‌باشد و بنابراین احتمال خطر برای عمارات طرفین زیاد بود. افراد پلیس نیز بلافاصله در محل وقوع حریق حاضر شدند و شروع به کار کردند، هر دقیقه یک کامیون مقابل عمارت مجلس می‌ایستاد و افراد نظامی، گردان مهندس و افراد پلیس و اثاثیه لازم خالی می‌کرد. کمی بعد زنجیری از افراد پلیس و نظامی جلوی درب مجلس برای جلوگیری از ازدحام و هجوم جمعیت کشیده شد و مرتباً عده و نفرات و کمک می‌رسید. در حینی که اطاق جلسه خصوصی و عمارت سرسرا و اطاق مجاور آن را شعله آتش و دود احاطه کرده بود در بین دود و شعله آتش مستخدمین مجلس و مامورین، اشیاء و اثاثیه عمارت و حتی فرش‌های بزرگ اطاق‌های مزبور را بیرون کشیدند. یک حادثه جمعیتی که در مقابل عمارت قرار گرفته و منظره را تماشا می‌کردند یک‌مرتبه مشاهده کردند که یک نفر از پشت‌بام اطاق آیینه که مشغول خراب کردن سقف و قطع مصالح ارتباطیه آن با اطاق مجاور بودند به اطاق پرتاب شد و در میان شعله واقع گردید. فوراً مامورین دیگر به کمک او رفتند ولی قبل از آنکه کمک به او برسد خودش را از میان آتش نجات داد و جز سوختگی در صورت و دست صدمه دیگری به او وارد نشد. مقارن ظهر شعله و دود تخفیف یافت و تبدیل به دود غلیظی گردید، تلمبه‌های اطفائیه در درون اطاق‌ها و سقف‌ها بین تیرهای سقف کار می‌کرد، شیروانی و سقف اطاق جلسه خصوصی و اطاق آیینه فرو می‌ریخت و در هر لحظه خرابی به اطاق آیینه بیشتر می‌شد و در ساعتی که حریق خاتمه یافت از اطاق خصوصی و اطاق آیینه و سرسرا چیزی باقی نماند، تمام سقف‌ها و جرز‌ها فرو ریخت و یک عمارت ویرانه را تشکیل داد، سقف اطاق تنفس نیز خراب گردید. قبل از اینکه حریق منطفی شود از طرف ریاست مجلس نیز که در تمام مدت مراقب جریانات بودند دستور داده شد که سقف متصل به عمارت وسط را خراب و ارتباط عمارت آتش گرفته را از عمارات دیگر قطع نمایند و این عمل احتیاطی حتماً ضروری بود زیرا خطر بزرگی عمارت جلسه علنی پارلمان را تهدید می‌کرد. پارلمان بیمه شده است سه سال قبل تمام ابنیه و عمارات مجلس شورای ملی بیمه شده است، ابتدا کمپانی آلیانس آسورانس عمارات مجلس را بیمه نموده بود و در سال دوم به شرکت کمپانی فاولر (انگلیسی) تمام عمارت بیمه شد. مبلغ بیمۀ کلیه عمارات مجلس، مطبعه و کتابخانه و اشیاء و اثاثیه آن بالغ بر هشتصد تومان حق بیمه از طرف مجلس در ظرف این مدت سه سال تادیه شده است. دو نفر نمایندگان کمپانی بیمه فاولر در تمام مدت وقوع حادثه در مجلس حضور داشتند و به طوری که مذاکره شد قرار است پس از تعیین میزان خسارت وارده و تهیه صورتی از اشیاء و اثاثیه خراب شده خسارت مزبور از طرف کمپانی بیمه تادیه گردد. میزان خسارات وارده هنوز به طور مشخص معلوم نیست که میزان خسارت وارده، چه از نقطه‌نظر عمارت از بین رفته و چه از لحاظ اثاثیه‌ای که سوخته شده چقدر است، خسارت از نقطه‌نظر اثاثیه چیز قابلی نبوده است زیرا مستخدمین مجلس موفق شده‌اند به اینکه حتی‌المقدور مبل و اثاثیه اطاق‌ها را خارج نمایند و جز چند تخته فرش و مقداری صندلی و چهل‌چراغ‌ها و اشیایی که خروج آن ممکن نبوده است بقیه اشیاء سالم مانده است. به طوری که مذاکره شد خسارات وارده رویهم‌رفته در حدود شصت تا هفتاد هزار تومان تخمین زده می‌شود ولی البته وقتی صورت تحقیق پیدا خواهد کرد که از طرف مجلس میزان خسارات قطعی معین گردد. اطاق آیینه مجلس از اطاق‌های زیبا و قشنگی است که شاید بیش از نصف مبلغ مزبور صورت تعمیر و تجدید ساختمان آن خواهد شد. علت وقوع حریق حریق مجلس از لوله بخاری اطاق جنب اطاق جلسه خصوصی حادث شده است. آتش از بخاری به تیرهای زیر شیروانی و بعد سقف عمارت سرسرا و عمارت اطاق جلسه سرایت کرده و دامنه آن وسیع گردیده است، معهذا آقای بدیعی رییس شعبه یک و یک عده از مامورین تامینات برای تحقیقات عمیقه در اطراف وقوع حریق قبل از ظهر در مجلس حضور یافته از چند نفر مستخدمین و سرایدار‌ها تحقیقات نموده و در نتیجه تحقیقات لازمه که به عمل آمده و تشخیص داده شده است که حریق مزبور عمدی نبوده و از لوله بخاری سرایت کرده است. منبع:روزنامه اطلاعات ، 18 آذر ۱۳۱۰ منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

روایت وزیر مختار فرانسه از سوء قصد به جان مدرس

روز 30 اکتبر 1926 (هفتم آبان 1305) به سید حسن مدرس نماینده مجلس شورای ملی در تهران سوء قصد شد ولی از آن جان سالم به در برد . خودش شرح واقعه را این گونه بیان کرده است : « .... جنب مدرسه سپهسالار اول طلوع آفتاب که جهت تدریس به مدرسه می رفتم ، در همین ایام تقریبا ده نفر مرا احاطه کردند. فی الحقیقه مرا تیرباران کردند. از تیرهای زیاد که انداختند ، چهار عدد کاری شد. سه عدد به دست چپ ، مقارن پهلو ، جنب همدیگر ، زیر مرفق ، و بالای مرفق و زیر شانه . حقیقتا تیرانداز قابلی بودند. در هدفگیری قلب ، خطا نکردند. ولی مشیت الله سبب را بی اثر نمود. یک عدد هم به مرفق دست راست خورد - ولا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم....» ضاربین پیدا نشدند و خود مرحوم مدرس هم در باره اینکه چه کسانی ممکن است قصد کشتن او را کرده باشند سخنی نگفت ولی در جواب تلگرافی که رضاشاه مبنی بر اظهار تاسف از این واقعه و احوالپرسی از او کرده بود ضمن تشکر این جمله را هم افزود : «به کوری چشم دشمنان مدرس نمرده است». وزیر مختار فرانسه در ایران یک هفته پس از واقعه ، گزارشی برای وزارت امور خارجه فرانسه فرستاد که متن آن را ملاحظه می فرمایید . در این گزارش سوء قصد به دربار نسبت داده شده است . مخبرالسلطنه هدایت نیز نوشته است « .... در کوچه سرداری مدرس حمله واقع شده زخمی به او وارد می آید . در این حال امام جمعه خویی می‌رسد ، مردم جمع می شوند ، پاسبانان او را به نظمیه می‌برند و از آنجا به مریضخانه دولتی . از خطر جان به در برد و از میدان به در نرفت . حکایاتی از سوء قصد به مدرس توسط پهلوی شایع است .... » سفارت فرانسه در تهران واقعه سوء قصد به جان مدرس را یک هفته بعد از وقوع اینطور گزارش داده است : تهران ، 5 نوامبر 1926 ، شماره 116 آخوندی که من نام او را در گزارش شماره 7 تاریخ 13 ژوئن برده‌ام ، حسن مدرس مورد توجه بازاریان تهران و یکی از نمایندگان پرنفوذ مجلس مورد سوء قصد قرار گرفت . در خیابان با هفت تیر به او حمله کردند ولی قرآنی که همراه داشت توانست به شکل معجزه‌آسایی او را از آسیب چهار گلوله نجات دهد . فقط دستش جراحت پیدا کرد . سوء قصد کنندگان ناپدید شدند . فقط مستخدمی مقابل درب منزلی که مدرس برابر آن مورد حمله قرار گرفت ایستاده بود که بازداشت شد . بدون تردید اگر در این ماجرا قربانی لازم باشد او را اعدام خواهند کرد . ولی هیچ چیز ، درست یا نادرست ، مردم را از این اندیشه که باید مسئول واقعی حادثه را در کاخ جستجو نمود باز نخواهد داشت . مدرس در عین حال که قهرمان گروه ملاهاست یکی از مدافعین چشمگیر آزادی پارلمانی محسوب می شود . او به نام قرآن و قانون اساسی هر لحظه قادر است مردم کوچه و بازار را به طغیان وادارد . بنابر این برای شاهی که در سر هوای زورگویی دارد چه وسوسه ای است تا این حریف خطرناک و پرقدرت را از سر راه خویش بردارد . مخالفت مدرس با صعود رضاخان و نشستن بر تخت پادشاهی موجب این همه شهرت و قدرت امروزی وی گردید . شاه چنین وانمود می‌کرد که لجبازی‌ها و مخالفت‌های مدرس را از یاد برده و از او کینه ای به دل ندارد . حتی هنگامی که وی در انتخابات موفق گردید باز شاه با سکوت برگزار نمود و تسلیم شد و او را به مشورت دعوت کرد و کابینه فعلی را با نظر او تشکیل داد . اما برای مردم کوچه و بازار تهران مشکل است به خود بقبولانند که افسر جزء پیشین که از 40 سال پیش عادت کرده زیر دستانش را چوب بزند حالا می‌تواند پادشاهی باشد که به قانون اساسی احترام بگذارد و در ایفای نقش خویش صمیم و راستگو باشد . کردار و رفتار شاه در نظر من و همقطارانم واقعاً اسرارآمیز باقی مانده است . من در این نقطه نظر با مردم هم عقیده هستم . بریگاد قزاق که رضاشاه در آن تربیت شده مدرسه ای نیست که وی در آنجا احترام به مقررات پارلمانی را آموخته باشد . وانگهی منازعات میان مجلس و شاه درد کهنه و بیماری مزمنی است که از بدو پیدایی پارلمان در ایران وجود داشته است ....... منبع: قزاق ، عصر رضاشاه پهلوی به روایت اسناد وزارت خارجه فرانسه ، محمود پورشالچی ، 1384 ، چاپ مروارید ، ص 320 و 321 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

تیمور تاش به روایت دکتر قاسم غنی

دکتر قاسم غنی از دیپلماتهای عصر پهلوی اول و دوم در کتاب خاطرات خود می نویسد : مرحوم تیمورتاش دو سه ضعف اساسی داشت : فوق العاده عیاش و شهوتران بود ، شهوتران به حد افراط . وقتی چشمش به زنی می‌افتاد گویی تمام وجود و حواسش متوجه به چنگ آوردن آن زن بود و به چنگ هم می آورد زیرا تمام عوامل فتح زن در او جمع بود . از زیبایی و سحر بیان و انواع لطائف و دلبری ها به اضافه سخا و کرم و از همه مهمتر مقام و حیثیت اجتماعی که از عوامل مهم تسلیم زن است . تیمورتاش در عالم مستی از هیچ زنی نمی‌گذشت ، سفید و سیاه ، خوب و بد برای او یکسان بود و زن را زود زود عوض می کرد . تیمورتاش فوق‌العاده آزادی طلب بود . البته محرک آن همه آزادی طلبی و اباحه گری بعد از همه عوامل ظاهری و الفاظ و عبارات ، به همان حس شهوترانی او برمی گشت . هرکس شکی در مباحث فروید دارد تیمورتاش مشکلات علمی او را برطرف می‌سازد . این غریزه همه حیات او بود . حیاتش ، فعالیتش ، فکرش ، علمش ، هوشش ، همه و همه تابع همان غریزه بود . از دیگر نقایص و ضعف‌های تیمورتاش اعتیاد شدید او به الکل بود . تیمورتاش به حد افراط مشروب می‌خورد . او قمارباز قهاری بود و دنیا و زندگی را قماری بیش نمی‌دانست . زن ، جامه ، مال ، فرزند ، زمین ، آسمان ، شغل ، حیثیت ، همه برایش قمار بود. قمارهای کلان و طولانی او معروف است . تیمورتاش فوق العاده عجول بود ، در هیچ کاری مقتضیات زمان و مکان و غرائب و ظرافتهای احوال را در نظر نمی‌گرفت . باالفطره مستبد و خودخواه بود . اطمینانی بیش از حد به خودش داشت و شدیداً مغرور بود . منبع: غنی ، قاسم ، یادداشتهای دکتر قاسم غنی ، به کوشش سیروس غنی ، تهران ، نشر زوار ، 1367 ، جلد 1 صفحه 167 و 168 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

تاریخ غریب ایران در موزه لوور پاریس

الف- س وقتی از اواخر قرن نوزدهم میلادی سوداگران فرانسوی به تکاپو افتادند تا از دربارهای قاجار امتیاز کشف عتیقه جات و آثار باستانی ایران را به دست آورند ، کسی نمی‌دانست که چه سرمایه‌هایی در ایران از طریق اینگونه امتیازدهی‌ها برباد می‌رود و از این برباد رفته ها چه نمایشگاهها و موزه هایی قرار است در اروپا برپا گردد. موزه لوور یکی از همین نمایشگاهها و موزه ها است که در آن ذخایر و سرمایه‌ها و آثار و عتیقه های گرانبهای کشورهای جهان از جمله ایران در آنها به معرض دید عموم قرار گرفته است . «سالن ایران» در موزه لوور قرانسه که امروز مشاهده آن قلب هر ایرانی میهن پرستی را به درد می‌آورد به دلیل گستردگی و تعدد و تنوع اشیاء متعلق به ایران ، یکی از بزرگترین بخش‌های این موزه است . به طوری که دیدن همه اشیاء گرانبها و ذیقیمت ایرانی موجود در آن که زمانی از این مملکت به تاراج رفته بود ، در یک روز و دو روز امکان پذیر نمی‌باشد . ورودی موزه لوور در زیر سقفی مانند اهرام مصر قرار گرفته و به صورت شیشه ای است . دیدن کامل این موزه در یک روز امکان ندارد لذا باید قسمت هایی از موزه را به صورت گزینشی از روی نقشه انتخاب کرد و به بازدید پرداخت . انسان وقتی قسمت مربوط به ایران را مشاهده می‌کند تاریخ ایران را در فرانسه می بیند و انگشت اعجاب به دهان می گیرد که این ها چگونه این همه آثار باستانی ما را با خود به فرانسه آورده اند . این موزه که از بزرگ ترین و مشهورترین موزه های جهان است با مساحتی حدود 210 هزار متر مربع در قلب شهر پاریس بنا شده و از جاذبه های توریستی و فرهنگی کشور فرانسه به شمار می آید. موزه دارای 1400 نفر کارمند است.جمعا 403 اتاق یا سالن و 22 هزار راهرو دارد . در مجموع 369940 هزار اثر هنری در موزه وجود دارد که فقط تعداد 35 هزار اثر آن در معرض دید عموم است و 334940 قطعه آن در انبار موزه است . سالانه به طور متوسط 8 میلیون بیننده دارد .بعنی تقریبا روزی 22 هزار نفر که دو سوم آنها غیر فرانسوی هستند . از این نظر موزه لوور یکی از پر بیننده ترین موزه های جهان به شمار می‌رود. ساختمان موزه قدمتی چند صد ساله دارد و هر ساله میزبان میلیون ها توریست و بازدید کننده است. بنای موزه از قدیمی ترین کاخ های سلطنتی و متعلق به فیلیپ دوم، پادشاه فرانسه است . این بنا در دوران های مختلف توسط پادشاهان دولت فرانسه دائما گسترش یافت و از انقلاب فرانسه به موزه تبدیل شد. در 800 سال پیش فلیپ اگوستوس پادشاه فرانسه دستور ساخت قلعه لور را در کنار رودخانه سن صادر کرد. این قلعه محل اقامت شاه بوده و در دوره هر کدام از پادشاهان فرانسه کاملتر شد و تغیراتی در ان به وجود امد تا به شکل امروزی تبدیل شد و از لحاظ هنری و معماری جلوه ها و زیبایی های خود را پیدا کرده است. این مکان در سال 1973 میلادی از یک کاخ سلطنتی به موزه ملی تبدیل شد. محوطه موزه به قدری بزرگ است که بازدید از تمام نقاط آن دست کم به یک ماه زمان نیاز دارد. چرا که چهار طبقه زیرزمین دارد و شامل بخش های مختلفی از جمله تمدن مصر، ایران اروپا و یونان باستان است. مقابل ورودی اصلی موزه یک هرم شیشه ای بزرگ قرار دارد که نشانه معماری مدرن موزه به حساب می آید. این موزه جهان نما بیش از 35 هزار اثر هنری برجسته را از دوران عهد عتیق تا قرن نوزدهم در هشت بخش مختلف در دل خود جا داده است. آثار هنری و فرهنگی مختلفی از نقاشی های جادویی گرفته تا مجسمه های مرمری، طراحی های زغالی، کاشی و سرامیک، قطعات سفال، سنگ نگاشته ها، نقش برجسته ها و قالیچه های نفیس و قیمتی در موزه لوور به چشم می خورند. می‌توان گفت معروف ترین و نفیس ترین آثار هنری تمدن های مختلف در این موزه نگهداری می‌شوند. موزه لوور ابتدا به عنوان یک موزه عمومی افتتاح شد و کار خود را با نمایش چندین تابلوی نقاشی و اثر هنری از کلکسیون سلطنتی آغاز کرد . سپس به مرور جواهرات سلطنتی هم به مجموعه اضافه شد. در دهه های بعد بخش ها و ساختمان های بیشتری به فضای موزه اضافه شدند و آثار باستانی ، هنری و عتیقه جات دیگری هم که از نقاط مختلف جهان جمع آوری شده در این موزه به نمایش درآمدند . در فرانسه مشهور است که سه تابلو معروف لئونارد داوینچی موسوم به:‌ شام آخر، لبخند ژوکوند، و بانوی صخره ها، و همچنین مجسمه مرمرین ونوس اثر میلو از مشهورترین آثار هنری موزه لوور است؛ اما بخش هنرهای اسلامی از محبوبیت خاصی در این موزه برخوردار است و بازدیدکنندگان بسیاری را از چهار گوشه جهان به سمت خود جذب می کند که البته آثار باستاتی و هنری ایران قسمت اعظم آن را تشکیل می دهند. بخش هنرهای اسلامی موزه لوور در 10 تالار آثار مختلفی را از دوران اسلامی کشورهای مختلف به نمایش می گذارد. این بخش برای اولین بار در سال 1993 تاسیس شد و سپس در سال 2003 به دستور رئیس جمهور وقت فرانسه به صورت مستقل درآمد و فرانسیس ریشار که رئیس بخش کتب فارسی کتابخانه ملی فرانسه بود، مسئولیت ایجاد این بخش را بر عهده گرفت. در این بخش بیش از پنج هزار اثر هنری و باستانی به نمایش گذاشته شده که آثار هنر اسلامی ایران جایگاه مهمی در آن دارند؛ چرا که بیش از نیمی از آثار این بخش را به خود اختصاص داده است، آثاری از جنس چوب و شیشه، سرامیک و موزائیک، سفال، قالیچه و تابلوهای نفیس مینیاتورو ... از جمله برجسته ترین آثار ایران در موزه لوور تکه هایی از پرسپولیس و آثار باستانی هستند که از کاوش های باستان شناسان در منطقه شوش به دست آمده و آشکار یا پنهان به فرانسه منتقل شده‌اند . سرستون های تخت جمشید نیز به صورت کامل و دست نخورده در این بخش به چشم می خورند. تاسف آور است که بگوییم مهم ترین بخش های تخت جمشید ما در این موزه قرار دارد. حتی نقل می‌کنند بعضی سنگها و سنگ نوشته هایی که در این موزه قرار دارد در سراسر تخت جمشید دیده نمی‌شود . در حالی‌که از تخت جمشید به موزه لوور برده شده اند . به غیر از بخش های عظیمی از پرسپولیس و سرستون های زیبای آن، آثار عتیقه و باستانی دیگر نیز در موزه به چشم می خورد . سه صفحه از شاهنامه، کاسه های گلی متعلق به دوران مختلف، بز بالدار طلایی و نقاشی های نفیسی از دوران صفویه و مجسمه های سنگی، نقش برجسته ها وکتیبه های داریوش بزرگ و... آثاری که یا به عنوان هدیه به پادشاهان خارجی تقدیم شده اند یا به نحوی به غارت رفته اند. تعدادی از سنگ ها و آثار حجیمی که از تخت جمشید به موزه لوور آورده شده فقط با تریلر و جرثقیل های بزرگ امروزی قابل حمل و نقل است . این سوال برای بیننده پیش می آید که آیا ما در زمان دزدیده شدن آثار تاریخی ایران توسط بیگانگان خواب بوده ایم ؟ چه کسانی در زمان کدام دولتها و چگونه این آثار را از ایران به فرانسه برده اند ... ؟ در بخش ایرانی موزه لوور شمشیرهایی از طلا و نقره متعلق به عصر دیلمیان و ساسانیان ، ظروف غذاخوری ساسانیان ، هزاران قطعه وسایل طلا و نقره و برنز متعلق به آشپزخانه ، لوازم کشاورزی ، صنعتی ، قالیبافی ، پولهای رایج ، مهرها ، ظروف شرابخوری ، گردنبند و دیگر کالاهای عتیقه و زیرخاکی ریز و درشت متعلق به ادوار هخامنشی ،‌اشکانی ، ساسانی و حتی دوره‌های قبل از آن دیده می شود . خیلی از قطعات موجود مربوط به صدها سال قبل از میلاد مسیح است . کتیبه ها ، سنگ نبشته ها ، وسایل آرایشی ، شمعدان ، قلمدان ، ظروف میوه خوری ، تنور نان پزی همراه با مجسمه هایی از ملکه‌های حکومت‌های باستانی ایران ، رسم الخط های میخی و خطوط رایج قبل از آن که بر سطوح سنگی منقوش است در موزه لوور دیده می شود . آثاری هم از شهر کاشان در این موزه موجود است . آثار سفالین و فرش و گلیم کاشان که حتی در یک مورد گلیم کاشان در یک قاب شیشه ای در وسط یکی از سالن ها به نمایش گذاشته شده و از فین کاشان هم ،آثار باستانی وجود داشت . نکته دیگری که اغلب ایرانی‌ها به هنگام مشاهده سالن های ایران در موزه لوور به آن بی توجه هستند موضوع مراقبت از اشیاء و کالاهای هنری و عتیق ایران در فرانسه است . گهگاه جسته و گریخته خبرهایی در مطبوعات فرانسه منتشر می شود که آثار هنری و اسلامی ذیقیمت ایرانی در بازارهای فرانسه فروخته شده است . شاید اشاره به یک خبر از مطبوعات فرانسه در این زمینه مناسب باشد : روزنامه فیگارو چاپ پاریس در شماره 3 فروردین 1356 خود نوشت « به زودی بخشی از آثار و اشیاء عتیقه و هنری ایران در پاریس به حراج گذارده خواهد شد. در میان این آثار اثری از قبل از اسلام برگرفته از تپه های املش ، آثاری مربوط به قرون هفتم تا نوزدهم ، آثاری از دوره های صفویه و قاجار به معرض فروش گذارده خواهد شد . همچنین نسخه ای از گلستان سعدی به خط عمادالحسنی (میرعماد) مربوط به آغاز قرن هفدهم میلادی با شش مینیاتور از رضا عباسی در بین این مجموعه قرار دارد ./ روزشمار انقلاب اسلامی ، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی ، ج 1 ص 44 سوال اصلی اینجاست که چطور این آثار گرانبها و عتیقه جات ارزشمند ایران راهی غرب شد و از موزه لوور سردرآورد؟ نگاهی به سابقه تاراجگری فرانسوی ها در ایران گفته می شود در اواسط قرن نوزدهم میلادی دو محقق فرانسوی، به نام‌های پاسکال کوست (آرشیتکت) و اوژن فلاندن (نقاش) به همراه سفیر فرانسه وقت- ادوارد ساسی- از طرف آکادمی هنرهای زیبای فرانسه برای مطالعه آثار باستانی و هنری به ایران سفر کردند. آنها طی اقامتی دو ساله آثار باستانی مناطق کنگاور، همدان، فیروزآباد، فسا، طاق تیسفون، نقش رستم، پاسارگارد و پرسپولیس را کشف و آنها را آشکار یا پنهان به فرانسه منتقل کردند و سپس نتیجه مطالعات و تحقیقاتشان را به صورت گزارش و به همراه عکس در سفرنامه های خود به ثبت رساندند. پس از آنها کاوش و حفاری در منطقه باستانی شوش به دست یک انگلیسی به نام ویلیام کنت لافتوس صورت گرفت. بنا به روایتی او از اولین کسانی است که اطلاعات دقیقی درباره شوش و به خصوص تالار آپادانا به دست آورد. اما کاوش های او در نزدیکی قبردانیال نبی(ع) (به علت تخریب اموال) با خشم مردم مواجه شد و ناتمام ماند. 20 سال بعد (سال 1881) یک زوج فرانسوی به نام های مارسل و جین دیولافوی تحقیقات لوفتوس انگلیسی را ادامه دادند. مارسل به عنوان مهندس راه در الجزایر کار می کرد و در سفرهای متعددی که داشت، با هنر و آثار باستانی شرق آشنا شد و در سال 1881 از طرف وزارت علوم فرانسه، مامور انجام مطالعه روی هنر و تاریخ ساسانی شد. او به همراه همسرش که مسئولیت عکاسی و ثبت وقایع را بر عهده داشت تحقیقات خود را از ارمنستان شروع کرده و سپس از تبریز و میانه گذشت و به تهران آمد و مورد استقبال دکتر تولوزان، طبیب دربار ناصرالدین شاه قرار گرفت. مارسل به همراه همسرش تحقیقاتی در شهرهای ورامین، قم، کاشان، اصفهان و شیراز به انجام رسانده و سپس از سمت جنوب به عراق رفته و به همراه زائران کربلا دوباره به ایران آمد و با کوله باری غنی از اکتشافات و مطالعات در منطقه دزفول و شوش به فرانسه بازگشت. سپس نتیجه تحقیقاتش را به نام «هنر باستان ایران» به چاپ رساند. پس از چاپ کتاب وزیر علوم فرانسه برای مطالعات بیشتر بار دیگر آنها را به همراه دو مهندس دیگر به نام های شارل بوبین و فردریک هووس راهی ایران کرد. دکتر تولوزان وساطت کرده و اجازه های لازم را از پادشاه گرفت و قرار شد نیمی از اکتشافات آنها به کشور فرانسه برده شود. بار دیگر مارسل همراه همسرش و دو مهندس فرانسوی در مناطق شوش به کاوش و جست و جو پرداختند. نتیجه کاوش های آنها 35 تن آثار باستانی بود که طبق عهدنامه به کشور فرانسه تعلق گرفت. این مجسمه های سنگی بزرگ به بصره منتقل شد و از آنجا به فرانسه رفت . در ماه می 1895 دولت فرانسه حق انحصاری کشف آثار باستانی در سراسر ایران را گرفت. بر اساس این پیمان بناها و بازمانده‌های آثار تاریخی ایران به دو دسته تقسیم می‌شد: نخست، آثار باستانی که خارج از منطقه شوش به دست می‌آمد که مانند امتیاز دیالافوآ با آنها رفتار می‌شد؛ و دیگری، آثار باستانی پیدا شده در منطقه شوش که همه به تملک دولت فرانسه در می‌آمد. این امتیاز هیچگونه محدودیت زمانی نداشت. چند ماه بعد مردم فرانسه در موزه لوور با میراث گذشتگان ایرانیان آشنا شدند. مارسل دیولافوی، پس از این غارت ها بیش از هشت کتاب در زمینه هنر باستان و بناهای تاریخی ایران به چاپ رساند. پس از این واقعه ناصرالدین شاه عهدنامه های دیگری هم به امضا رساند و در ازای دریافت 10 هزار تومان، قبول کرد خارجیان نیمی از یافته های باستان شناسی را با خود از ایران خارج کنند. هیات های بسیاری از کشورهای مختلف به ایران سفر کردند، آنها از میان کشفیات خود اشیایی را به شاه و اطرافیان او هدیه می دادند و بقیه آثار را با خود می بردند. «کنت جی. ام. دو مورگان» از دیگر فرانسویانی بود که طی این دوره تکه های دیگری از تخت جمشید را به فرانسه منتقل کرد . دو مورگان باستان‌شناسی معروف بود که در مصر کار می‌کرد. در سال 1898 دو مورگان به همراه کشیشی به نام« شیل» که با فرهنگ ایران آشنا بود و زبان عیلامی می‌دانست به شوش رسید. دو مورگان چهار سال در شوش به کاوش‌های باستان‌شناسی پرداخت و 1200 کارگر را به کار گرفت. یافته‌های او که 5000 اثر باستانی بود در 183 بسته به پاریس فرستاده شد و در سالن ایران موزه لوور جای داده شد. برخی یافته‌های اولیه او در نمایشگاه 1900 پاریس به نمایش گذاشته شد. معروف‌ترین قطعه‌ای که دو مورگان به فرانسه منتقل کرده است لوح حمورابی پادشاه کلده و عیلام است که مجموعه قوانین اجرایی ایران در سی قرن قبل از هجرت بوده است. یافته‌های دو مورگان کشفیاتی حقیقتاً شگفت‌آور از بخش پیش از تاریخی ایران به نام عیلام است که پایتختش شهر تاریخی شوش بوده و دو مورگان پیشینه آن را حدود 8000 سال پیش از میلاد مسیح تخمین زده است. دو مورگان کاوش‌های کمتری در ری، که نزدیک تهران واقع شده نیز انجام داد ولی کار او بر شوش متمرکز بود. پس از ناصرالدین شاه پسرش مظفرالدین شاه نیز در تاریخ 11 آگوست 1900 در حین بازدید از پاریس پیمانی امضا کرد که بر اساس آن حق انحصاری و دائمی کاوش‌های باستان‌شناسی در ایران به فرانسه اعطا گردید. امضا‌کننده فرانسوی وزیر امور خارجه فرانسه«اس. دلکس» بود. در مقدمه این پیمان آمده بود که: «نظر به روابط مودت‌آمیزی که از دیرباز میان ایران و فرانسه وجود داشته است؛ و با توجه به قراردادی که بین این دو کشور در تاریخ 16 ذی‌القعده 1312 (12 مه 1895) بسته شده است؛ و نیز با توجه به دستخط اعلیحضرت مظفرالدین شاه در تاریخ جمادی‌الاول 1315، دولت ایران حق انحصاری و دائمی کاوش در سراسر ایران را به دولت جمهوری فرانسه واگذار می‌کند.» بر اساس این قرارداد نمایندگان فرانسه اجازه کاوش در سراسر ایران به جز مکان‌های مقدس مانند مسجد‌ها و آرامگاه‌های مسلمانان را به دست آوردند . روند واگذاری اختیار غارتگری آثار باستانی و اشیاء عتیقه در دوران پهلوی نیز متوقف نشد . سه سال پس از کودتای رضاخان روزنامه «ایران» در 16 اردیبهشت 1303 درگزارشی مستند نوشت دولت فرانسه هر سال یکصد هزار فرانک هزینه صرف تامین حقوق 500 کارگر می‌کند که برای فرانسوی‌ها در اراضی منطقه شوش به کار حفاری جهت کشف آثار و اشیای عتیقه مشغول هستند. «ایران» می‌نویسد نبود مفتش در موقع اینگونه حفاری‌ها سبب از دست رفتن بسیاری از اشیاء عتیقه و از جمله مسکوکات طلا و نقره می شود ./ هدایت الله بهبودی ، روزشمار تاریخ معاصر ایران ، ج 4 ص 68 در 9 اردیبهشت 1307 مجلس شورای ملی پیشنهاد دولت برای استخدام «آندره گدار» فرانسوی به عنوان مدیر کل آثار باستانی ، کتابخانه ، موزه و اشیاء عتیقه ایران را به تصویب رساند . این مصوبه پنج سال بعد در 12 آذر 1312 و پنج سال پس از آن در 12 اسفند 1317 برای یک دوره پنج ساله جدید تمدید شد . / دکتر محمد قلی مجد ، تاراج بزرگ ، ص 180 ) این چنین بود که به همین راحتی بخش هایی از میراث فرهنگی ایران از سرزمین چهار فصل جدا شده و در معروف ترین موزه دنیا در معرض دید بازدیدکنندگان قرار گرفت. منبع: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

70 سال درشکه رانی در تهران

رشد تهران به عنوان یک شهر یکصدهزار نفری در سال 1890 میلادی ضرورت ایجاد شکلی از حمل و نقل عمومی را پیش کشید؛ سرویس حمل و نقلی که سبب براه افتادن یک خط درشکه رانی از شرق تا غرب تهران گردید . درشکه‌های یک اسبه در چهار نقطه تهران می ایستادند : میدان توپخانه ، سبزه میدان ، اطراف سفارت انگلیس و میدان سرچشمه . این درشکه‌ها برای مسافرت و یا برای ساعتی کرایه می‌شدند . در زمستان نرخ آن به قرار زیر بود : برای مسافرتی که فراتر از محدوده شهر نبود یک قران و پنج شاهی ؛ برای یک ساعت دو قران و ده شاهی در محدوده شهر و یا سه قران در خارج از محدوده شهر؛ نرخ سفر به شمیران چهار قران بود . درشکه‌های تک اسبه در محلات عمومی از بامداد تا سه ساعت پس از شامگاه می‌ایستادند . آنهایی که برای زمانهای پس از ساعات مقرر درشکه لازم داشتند می‌توانستند از دوایر شرکت درشکه رانی در خیابان امیریه درشکه مخصوص کرایه کنند . شهر تهران برخلاف اکثر شهرهای بزرگ دنیا دارای ماشین‌های برقی نبود . سند زیر که از جانب یک مقام بازرگانی سفارت انگلیس در تهران به وزارتخانه متبوعش در لندن مخابره شده ، تاریخچه شکل گیری شرکت درشکه رانی در تهران را نشان می‌دهد : گزینش 13 . حمل و نقل با درشکه در تهران ، 1891 م . از دیالوی به ریبوت ، 15 دسامبر 1891 م. Ae مکاتبات بازرگانی ، تهران در گزارش شماره 24 خود به تاریخ 25 ژوئن 1890 م. به آنجناب اطلاع دادم که دولت ایران به یکی از اتباع خود به نام آقای میرزا جوادخان امتیازی برای ایجاد شرکت درشکه رانی واگذار کرده است . صاحب امتیاز حق انتقال امتیاز خود به دیگری را ندارد . ولی حق دارد شرکتی برای بهره‌برداری از آن راه بیندازد . میرزا جوادخان که یکی از کارمندان عالی‌رتبه وزارت امور خارجه است پس از چندین گردهمایی شرکتی را ایجاد کرد که خود ریاست آن را دارد و اعضایش به ترتیب زیر می باشد : دنیس مدیر راه آهن (شاه عبدالعظیم) ، لمای سردسته موزیسین‌های شاه ، مرینس که دارای امتیاز ایجاد یک موسسه کبریت سازی است ، معین‌الملک پسر وزیر امور خارجه ، جعفر قلی خان ، اردل باشی ، و مصباح الملک از وزارت امور خارجه . میرزا جوادخان به محض اینکه سرمایه مورد نیاز آماده شد نامه ای به برادرش در غازان نوشت و از او خواست که حدود 30 دستگاه درشکه فراهم کند که در ماه نوامبر وارد تهران شوند . در پنجم همین ماه این سرویس همراه با اسب و یراق افتتاح شد . تا اینجا چنین می‌نماید که این سرویس به نحو احسن کار می‌کند و احتیاجات مردم را برطرف می‌سازد . 23 تا از این درشکه ها در اطراف شهر تهران به راه افتادند و 7 تای دیگر به عنوان موارد اضطراری برای تقاضاهای بزرگ به کار می رود. هنوز اتوبوسی به راه نیفتاده و فکر نمی‌کنم که این سرویس راه بیفتد چرا که تراموا رقابت شدیدی از خود نشان می‌دهد ... از بعد از ظهر روز 28 فروردین 1341 ماموران اداره راهنمایی و رانندگی تهران اقدام به جمع آوری درشکه‌ها ، گاری‌های اسبی و چرخ‌های دستی در تهران کردند و به این ترتیب به کار وسایل نقلیه کند رو که در محلات جنوبی تهران هنوز مشغول حمل و نقل بار و مسافر بودند ، پایان دادند . مقامات راهنمایی و رانندگی اعلام داشتند در چند ماه گذشته تعداد درشکه‌ها و گاری‌های تهران افزایش یافته و در خیابانهای جنوبی بیش از هشتصد درشکه به کار مشغول هستند و چون در جنوب تهران به علت تمرکز جمعیت و عدم ممانعت ماموران بازار مناسبی برای درشکه ها ایجاد شده بود ، اغلب این درشکه ها از شهرستانها به تهران انتقال یافته و کثرت آنها موجب بند آمدن راهها و اختلال عبور و مرور شده بود . ماموران تا اواخر شب در محلات جنوبی تهران شامل قلعه مرغی ، امام زاده حسن ، قلعه مرغی ، جوادیه ، چهار راه عباسی ، پل امام زاده معصوم ، مهرآباد ، نازی آباد ، میدان شوش ، میدان غار و کلیه نقاطی که درشکه ها کار می‌کردن اقدام به جمع‌آوری آنها کرده و بیش از 300 دستگاه درشکه ، 200 دستگاه گاری و 150 چرخ دستی را متوقف ساختند . درشکه ها و گاری‌هایی که جمع آوری شده بود به دستور مامورین به ردیف در خیابانها به طرف جاده آرامگاه حرکت کرده و در آنجا در قرارگاهی آنها را متوقف کردند . مامورین سپس اسبها را از درشکه ها جدا کرده به صاحبانش تحویل دادند ولی درشکه چی ها بعضا به نشانه اعتراض از تحویل گرفتن اسبها خودداری می‌کردند و می‌گفتند حال که درشکه ما را می‌گیرید اسب را هم خودتان نگاه دارید . درشکه چی ها عموما نسبت به تعطیل شدن کار و کسب خود معترض بودند . در نتیجه دولت موافقت کرد که درشکه داران تنها در حومه تهران به فعالیت بپردازند . از مرداد سال 1343 به بعد تنها درشکه‌هایی اجازه فعالیت در حومه تهران را یافتند که دارای معاینه فنی درشکه و بهداشت و سلامت کامل اسبها بوده و سورچی های آنها از پاکیزگی و نظافت کامل برخوردار باشند . زمانی که اقدام به جمع آوری درشکه های تهران‌کردند درسطح شهر 800 درشکه موجود بود که به طور رسمی و با شماره اداره راهنمایی و رانندگی کار می‌کردند . منبع: تاریخ اقتصادی ایران در عصر قاجار ، چارلز عیسوی ، ترجمه : یعقوب آژند ، نشر گستره ، 1362 ، ص 312 و 313 و روزنامه اطلاعات : 29/1/1341 و 4/5/1343 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

یک سند ....

عبدالرحمن فرامرزی (از موسسان روزنامه کیهان) می‌نویسد : مقامات انگلیسی در ایران از آقای علم و تشکیلات ایشان (حزب مردم) حمایت می‌کنند و برای جلب نظر و همکاری بیشتر ، مردم مخصوصا عده‌ای از نزدیکان آقای علم را تقویت کرده و به مقامات حساس رسانده‌اند تا افرادی که خواهان جاه و مقام هستند خود را به علم نزدیک سازند . سناتور شدن دکتر خانلری موضوع ساده‌ای نیست زیرا دکتر خانلری در خواب هم حتی معاونت وزارتخانه‌ای را برای خود امکان پذیر نمی‌دانست و این موضوع در روحیه استادان دانشگاه و جلب توجه آنان به سوی آقای علم بسیار موثر بوده است . همچنین منتصر ، شهردار سابق با وجود آن همه کثافتکاری و رسوایی چون از حمایت علم برخوردار بود نتوانستند علیه او اقدامی کنند و شغل حساس دیگری به او واگذار شده است . از طرفی ایجاد پست سرپرستی کل دانشجویان در اروپا برای تفضلی از جمله مسائلی است که باید مورد توجه قرار گیرد و تخمی است که جاسوسان خارجی آقای علم برای تقویت او پاشیده‌اند . اسد الله علم چه از طرف خانم خود که اجدادش خدمات ذیقیمتی به انگلیسی‌ها کرده و شرح حال این خانواده در کتاب «سایکس» نوشته شده و چه از طرف پدرش شخص مورد اعتمادی است و به طور قطع آینده کشور به دست علم خواهد بود و نامبرده بزرگترین عامل اجرای نقشه سیاسی انگلیسی‌ها در ایران خواهد بود . (گزارش به ساواک – 8/4/1336) منبع:فردوست ، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، 1382 ، صفحه 245 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران

معرفی کتاب: « شورشیان آرمانخواه ؛ ناکامی چپ در ایران»

کتاب «شورشیان آرمانخواه؛ ناکامی چپ در ایران» به قلم مازیار بهروز به بیان چگونگی شکل‌گیری، نحوه فعالیت و علل و عوامل شکست و ناکامی «جنبش چپ» در قالب تشکلها و سازمانهای با ایدئولوژی مارکسیستی طی سالهای 1320 الی 1362 در ایران پرداخته است. البته نویسنده نیم نگاهی نیز به فعالیتهای صورت گرفته در چارچوب حزب کمونیست ایران و همچنین «گروه 53 نفر» در طول دهه‌های اول و دوم از قرن جاری می‌اندازد که می‌توان آن را زمینه‌ای برای طرح مسائل بعدی دانست. دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران در نقد این کتاب می‌نویسد : آنچه متن و محتوای اصلی کتاب «شورشیان آرمانخواه؛ ناکامی‌چپ‌درایران» را تشکیل می‌دهد، فعالیتهای جنبش چپ در دوران 42 ساله بین سالهای 20 الی 62 است. نویسنده در چهارفصل، به بیان مطالب خود پرداخته است. فصل اول با عنوان شکست و احیا: شکست بزرگ چپ (49-1332) به بررسی شکل‌گیری و فعالیت حزب توده و بویژه مسائل درونی این حزب به دنبال کودتای آمریکایی 28 مرداد اختصاص دارد. در فصل دوم با عنوان «تهاجم و بن‌بست (57- 1349): قهر و سرکوب» به مسئله پیدایی گروههای کوچک و بزرگ چپ و بویژه سازمان چریکهای فدایی خلق پرداخته شده و راه و روش آنها برای پیشبرد اهداف خود مورد لحاظ قرار گرفته است. در فصل سوم با عنوان انقلاب: رقص مرگ (62-1357) فعالیتهای سازمانهای مارکسیستی اعم از حزب توده و سازمان چریکهای فدایی خلق و دیگران در دوران انقلاب و استقرار نظام جمهوری اسلامی تشریح و درباره پایان کار این گروهها توضیحاتی ارائه شده است و سرانجام در فصل چهارم با عنوان «چرا ناکامی؟»، نویسنده به تحلیل این موضوع پرداخته است که چرا «جنبش چپ» نتوانست در میان جامعه ایران دارای پایگاه و جایگاهی شود و در نهایت چه عواملی، این جنبش را به نقطه پایان خود رسانید. در یک نگاه کلی باید اذعان داشت که تلاش نویسنده برای ارائه تصویری از دوران حیات و فعالیت جنبش چپ در کشور ما، قرین‌ موفقیت بوده است، به ویژه آن که در این کتاب تا حد قابل قبولی به مسئله انشعابهای مکرر در میان این گروهها و سربرآوردن گروههای کوچک و کوچکتر از دل تشکلهای بزرگتر نیز توجه شده و خواننده می‌تواند به نوعی «نسب‌شناسی‌» گروههای مارکسیستی نیز دست یابد. البته این مسئله بیشتر بر دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی صدق می‌کند، چرا که پس از سرنگونی رژیم پهلوی، تب «گروه‌سازی» بویژه در میان معتقدان به ایدئولوژی مارکسیستی چنان در کشور بالا گرفت که هر چند نفر از آنان با جمع شدن گرد یکدیگر دست به تشکیل گروهی زدند و نام و عنوانی برای خود برگزیدند: «در واقع، پس از انقلاب این موضوع به امر رایجی تبدیل شد که هر چند نفر فعال مارکسیست که دور هم جمع می‌شدند خود را حزب یا سازمان می‌نامیدند و ادعا می‌کردند که پیشاهنگ راستین طبقه کارگر هستند.» (ص183) بنابراین بدیهی است یافتن و ذکر نام و عنوان این گروهها نه ممکن است و نه ضروری.مسئله دیگری که در این کتاب جلب توجه می‌کند، و در واقع می‌توان گفت هسته مرکزی بحث را نیز تشکیل می‌دهد، بیان ضعفها و کاستیهای متعدد و متنوعی است که در جنبش چپ طی دهه‌های گذشته وجود داشته است و جالب آن که از قرار معلوم هیچ‌گاه تلاشی جدی از سوی رهبران و گردانندگان این طیف از احزاب و گروهها، برای جبران و رفع این کاستیها به عمل نیامد و چه بسا با پافشاری و تأکید بر آنها از یک سو و در پیش گرفتن راه تصفیه‌های حزبی و فیزیکی یا انشعابات پی‌درپی و یا غوطه‌ خوردن در تئوریهای دور از واقعیت و خیال‌پردازانه، و سرانجام با دست یازیدن به تحرکات مسلحانه یا خیانتکارانه در دوران پس از انقلاب از سویی دیگر، آینده محتوم خویش را که جز اضمحلال و نابودی نبود، رقم زدند. به هر تقدیر، در این کتاب می‌توان مجموعه‌ای از ضعفها و کاستیهای تئوریک، ساختاری و روشی جنبش چپ را در ایران ملاحظه کرد. خوشبختانه مترجم کتاب آقای مهدی پرتوی، با استفاده از مجموع مباحث مطروحه در کتاب، به استخراج این عوامل که در واقع باید آنها را علل اصلی ناکامی جنبش چپ در ایران از نگاه «نویسنده» دانست، پرداخته است که در اینجا عیناً نقل می‌شود: الف) عوامل عمومی، که در ناکامی همه سازمان‌ها و گروه‌های چپ مؤثر بود، از جمله: 1- موقعیت جغرافیای سیاسی ایران و رقابت شدید قدرت‌های بزرگ در این سرزمین که باعث شد اتحاد شوروی نتواند مانند سایر نقاط دنیا از جنبش مارکسیستی در ایران پشتیبانی جدی به عمل آورد.2- ساخت طبقات اجتماعی در ایران. دست کم در تاریخ معاصر ایران، شهرها همواره مرکز جوشش هرگونه فعالیت سیاسی و انقلابی بوده و روستاها، به سبب عوامل تاریخی و جغرافیایی متعددی از جمله پراکندگی، عقب‌ماندگی و وابستگی به نظام اربابی، فاقد شرایط و روحیه سیاسی و انقلابی بودند. در نتیجه مبارزان انقلابی می‌بایست فعالیت خود را در شهرها متمرکز سازند که بیش‌تر در دسترس نیروهای سرکوبگر حکومتی بود.3- سرکوب بی‌امان و بی‌رحمانه از جانب حکومت‌ها.4- ناتوانی چپ در درک و سازگاری با پویه‌های درونی جامعه ایران، از جمله درک واقع‌بینانه ماهیت حکومت جمهوری اسلامی.5- مواضع رادیکال ضدغربی و ضدآمریکایی جمهوری اسلامی که مارکسیست‌ها را،‌که منادی مبارزه با امپریالیسم بودند، خلع سلاح کرد.6- تئوری توطئه، که به واسطه نفوذ و تاثیر قدرت های خارجی در ایران، به ویژه از دوران قاجار به بعد، در فرهنگ عمومی رواج یافته و بر تحلیل مارکسیست‌ها از ساختار سیاسی جامعه و حکومت تأثیر گذاشته است.7- عامل زبان، که روشنفکران انقلابی را گرفتار یک زبان پیچیده و فنی سیاسی و ایدئولوژیک می‌کرد و آن‌ها را از سخن گفتن به زبان توده‌ها و در نتیجه تماس با آن‌ها محروم می‌ساخت.8- نبود تحمل و مدارا در یک جامعه استبداد زده، که مارکسیست‌ها را نیز به خود مبتلا ساخته بود.9- جناح‌بندی‌ها و اختلاف‌ها و رقابت‌های شخصی و گروهی.ب) عوامل خاص، که ویژه برخی احزاب و سازمان‌های مارکسیستی بود، از جمله: 1- وابستگی. وابستگی سیاسی، ایدئولوژیکی و در نتیجه عملی برخی احزاب و سازمان‌های مارکسیستی به قطب‌های کمونیسم جهانی (از شوروی گرفته تا چین و آلبانی)، هم آن‌ها را از درک نیازهای واقعی جامعه خود باز می‌داشت و هم در جامعه‌ای که طی چند قرن از نفوذ و دخالت بیگانگان در رنج بود، منزوی می‌ساخت.2- ضعف تئوریک، بسیاری از گروه‌های مارکسیستی یا اهمیت چندانی برای تئوری مبارزه قائل نبودند و یا به واسطه عمل‌گرایی و محدودیت‌های ناشی از آن، قادر به پرداختن به آن نمی‌شدند و در نتیجه‌گویی در تاریکی گام برمی‌داشتند. ج) عوامل ساختاری:1- با آن که اساس نظریه سیاسی مارکسیسم بر مبارزه طبقاتی و سازماندهی و بسیج طبقه کارگر و توده‌ها استوار بود، مارکسیست‌های ایرانی در عرصه ایجاد ارتباط و جلب طبقه کارگر و توده‌ها ناکام ماندند.2- استالینیسم، که تقریباً اکثریت قریب به اتفاق گروه‌های مارکسیست ایرانی را به خود مبتلا کرده بود وبا عدم اعتقاد و پایبندی به دموکراسی، و کاربرد شیوه‌های غیردموکراتیک در مناسبات درون حزبی و بین حزبی تا حد تصفیه خونین مخالفان، مشخص می‌شد.3- فقر فلسفه. درک سازمان‌های مارکسیستی در ایران از مارکسیسم جزم اندیشانه، قالبی و همراه با الگوبرداری ساده‌اندیشانه از روایت‌های دیگران (مثلاًَ روایت‌های روسی یا چینی) از مارکسیسم بود، و در میان این سازمان‌ها تفکر خلاقانه و شناخت عمیق شرایط جامعه ایران کم‌تر به چشم می‌خورد. بدیهی است وجود چنین مجموعه‌ای از نقص و نقصانها به هیچ رو امکانی برای موفقیت و کامیابی جنبش چپ و ایدئولوژی مارکسیسم در کشور ایران فراهم نمی‌آورد. اما نکته‌ای که در این کتاب جلب توجه می‌کند آن است که نویسنده علی‌رغم بیان این مسائل و تأکیدات چند باره بر برخی از آنها، هنگامی که به تجزیه و تحلیل حوادث و وقایع دوران بعد از انقلاب در ارتباط با گروههای چپ می‌پردازد، تلاش دارد از واژه‌ها و عباراتی بهره گیرد که «سرکوب» را عامل پایان یافتن فعالیت این گروهها و محو آنها از صحنه سیاسی کشور جلوه دهد. به عبارت دیگر، اگرچه نویسنده در تشریح وضعیت جنبش چپ در دوران قبل از انقلاب،‌ نگاهی محققانه دارد، اما با ورود به دوران بعد از انقلاب، می‌توان تأثیر انگیزه‌ها و گرایشهای سیاسی را در مطالب ایشان بوضوح دید که طبعاً موجب فاصله گرفتن از حقیقت در پاره‌ای موارد می‌شود.نهضت انقلابی و مبتنی بر عقاید و انگیزه‌های اسلامی در حالی به رهبری امام خمینی (ره) شکل گرفت که گروههای چپ پس از سالها غوطه خوردن در تزها و روشهای گوناگون اعم از روسی و چینی و کوبایی و آلبانیایی و به دنبال انشعابات متعدد و تصفیه‌های مکرر خونین، بی‌آن که واقعاً قادر به وارد آوردن ضربه‌ای به رژیم باشند یا حتی در جلب افکار عمومی به خود و گسترش ایده‌های مارکسیستی در جامعه به توفیقی نائل آمده باشند، در سردرگمی و ناامیدی کامل به سر می‌بردند: «در پایان مرحله اول، فدائیان در مبارزه با رژیم به بن‌بست رسیده بودند. با وجود قربانیان فراوانی که داده شده، عملیات نظامی بسیاری که انجام گرفته، و سازمان خود را به عنوان یک نیروی سیاسی- نظامی در جامعه مطرح ساخته بود، فدائیان قادر نبودند هیچ‌گونه پایگاهی در میان طبقه کارگر یا مردم به طور کلی، ایجاد کنند.» (ص124)در حالی که فدائیان علی‌رغم اقدام به درگیریهای مسلحانه با رژیم و برخورداری از جذابیت‌های ظاهری بیشتر برای طیف جوان کشور، در چنین وضعیتی به سر می‌برد، طبعاً وضعیت حزب توده را با توجه به سوابق آن و همچنین وابستگیهای آشکار به یک کشور خارجی و اقامت طولانی مدت کادر رهبری آن در آلمان شرقی بخوبی می‌توان درک کرد. بنابراین طبیعی است که این گروهها به دلیل فاصله بسیار زیادی که از اعتقادات و فرهنگ مردم داشتند، از توان لازم برای آغاز و استمرار یک حرکت انقلابی عمومی، بکلی بی‌بهره باشند. نویسنده کتاب نیز در این باره اذعان می‌دارد: «انقلاب را نه مخالفان مسلح دهه 1350 رهبری می‌کردند، نه سازمانهای سیاسی مورد حمایت شوروی، بخشی به خاطر این که ساواک این نیروها را مهار کرده بود. انقلاب خصلتی خود انگیخته داشت و در زیر رهبری اسلامگرایان تندرو به رهبری آیت‌الله خمینی قرار گرفته بود.» (ص173)البته در اینجا آقای بهروز ضمن اذعان به نقش نداشتن چنین گروههایی در رهبری انقلاب، تلاش می‌کند تا سرکوب آنها را توسط ساواک یک عامل مهم به شمار آورد، کما این که در جای دیگری نیز، این موضوع را به نحوی مورد اشاره قرار می‌دهد: «در میان عوامل عمومی، عاملی که بیش از همه در شکست مکرر مارکسیست‌ها در ایران مؤثر بوده، سرکوب بی‌رحمانه و بی‌امان حکومت بوده است. تاریخ مارکسیسم در فاصله سال‌های 1332 تا 1357 نشانگر رابطه مستقیم سرکوب دولتی و ضعف سیاسی است... رژیم شاه که مارکسیسم را بزرگترین تهدید علیه خود تلقی می‌کرد، در دوره 57-1332 بیشتر قدرت خود را علیه کمونیستها به کار برد. برعکس، در حالی که طی این سی سال هیچ فعالیت سیاسی مستقلی مجاز شمرده نمی‌شد، رژیم، مراکز اسلامی را سرکوب نمی‌کرد (و تا حد زیادی قادر به این کار نبود)». (ص231)بی‌تردید این مقایسه و مسائل ناشی از آن، بازتاب دهنده حقیقت در طول سالهای قبل از 57 نیست. از ابتدای شکل‌گیری نهضت امام خمینی (ره) در سال 42 و آغاز حرکتهای اسلامی انقلابی توسط افراد و گروههای اسلامی، رژیم پهلوی از هیچ فرصت و امکانی برای سرکوب این نهضت غفلت نکرد، کما این که در گام نخست، «آیت‌الله العظمی خمینی» را بازداشت و از آنجا که امکان به شهادت رساندن ایشان را نداشت، به خارج از کشور تبعید کرد. از آن پس تا زمان پیروزی انقلاب نیز هیچ‌گاه تعداد نیروهای اسلامگرای مبارز در زندان کمتر از دیگر نیروهای ضدرژیم با افکار و ایدئولوژیهای گوناگون نبود. البته از آنجا که جامعه ما در آن زمان نیز یک جامعه اسلامی با مراکز و نهادهای مذهبی مختلف از جمله مساجد و حضور نیروهای مسلمان در آن پررنگ بود، طبعاً رژیم شاه اساساً توان بستن مساجد یا دستگیری تمامی کسانی را که در ذهن خود اندیشه‌های مبارزاتی اسلامی را می‌پروراندند، نداشت و لذا هر چند در این زمینه تلاش بسیاری کرد ولی موفق به مهار روند روبه گسترش تفکرات انقلابی اسلامی در جامعه نشد. بنابراین رشد حرکتهای اسلامی و سرانجام به دستگیری رهبری نهضت انقلابی سالهای 56 و57، نه به مماشات رژیم شاه با «مراکز اسلامی» بلکه به ذات و ماهیت جامعه باز می‌گشت که در درون خود پیوندی وثیق با اسلام و مبارزان مسلمان داشت. برهمین اساس نیز باید گفت که ادعای نویسنده مبنی بر این که «رژیم شاه مارکسیسم را بزرگترین تهدید علیه خود تلقی می‌کرد»، مقرون به صحت نیست و در واقع راست آن است که رژیم پهلوی بویژه بعد از کودتای 28 مرداد 32 و متلاشی شدن حزب توده، دیگر هرگز مارکسیسم را به عنوان یک «تهدید جدی» تلقی نمی‌کرد. این البته بدان معنا نیست که رژیم حساسیتی بر روی این مسئله نداشت و درصدد سرکوب گروههای چپ و مارکسیستی نبود، اما به هیچ رو آنها را «تهدید جدی» برای خود به شمار نمی‌آورد. در این زمینه اشاره به نکاتی چند می‌تواند گویای مسئله باشد: الف: عدم کارآمدی حزب توده در ماجرای کودتای مرداد 32 به عنوان یک حزب مارکسیستی با گستره فعالیت وسیع در کشور و حساسیتی که در جامعه نسبت به این حزب به خاطر تفکرات الحادی به وجود آمد، حاکی از آن بود که احزاب چپ هر چند بظاهر نیز گسترده شوند اما از نفوذ و قدرت واقعی در میان توده‌های مردمی برخوردار نیستند. بویژه آن که تجربه حزب توده ثابت کرد سیاستمدارانی که به هر دلیل، بیش از حد به این‌گونه احزاب نزدیک شوند، نه تنها منفعتی از این کار نخواهند برد بلکه بسیار متضرر نیز خواهند گشت.ب- جامعه ایران در بطن خود یک جامعه کاملاً معتقد و مقید به مبانی دینی بود و طبعاً تفکرات الحادی چپ که منکر بنیانی‌ترین عناصر اعتقادی مردم بودند، نه تنها از سوی جامعه پذیرفته نمی‌شدند بلکه مطرود و منفور نیز بودند.ج- همان‌گونه که امروز آقای مازیار بهروز در کتاب خویش به کرات بر این نکته تأکید می‌ورزد که گروههای مختلف مارکسیستی اعم از حزب توده و سازمان چریکهای فدایی خلق تا دیگر گروهها و هسته‌های کوچکتر متعلق به این طیف فکری و سیاسی، کوچکترین پایگاهی در میان مردم نداشتند، قاعدتاً در آن هنگام رژیم پهلوی نیز از این واقعیت غافل نبود و بخوبی حد و اندازه تأثیرگذاری این گروهها را می‌دانست. بنابراین دلیلی نداشت که چنین گروههایی را یک «تهدید جدی» به شمار آورد و واهمه‌ای از آنها به خود راه دهد. د- وابستگی سیاسی و فکری این گروهها به کشورهای مختلف با مرام کمونیستی نیز نمی‌توانست چندان مایه نگرانی رژیم پهلوی را فراهم آورد، چرا که گذشته از مراقبتهای امنیتی در این زمینه، آغاز روند تنش‌زدایی با اتحاد جماهیر شوروی و چین و گام برداشتن در مسیر عادی‌سازی روابط، هرگونه دغدغه‌خاطری را از این بابت می‌زدود و گروههای مزبور را به لحاظ پشتیبانیهای خارجی در جهت براندازی رژیم، کاملاً خنثی می‌ساخت. در واقع رویکرد حزب توده را به مذاکره با رژیم پهلوی برای بازگشت به کشور و فعالیت در چارچوب قانون به صورت علنی (ص148)، باید در همین چارچوب مورد ارزیابی قرار داد.اما چرا علی‌رغم این همه، رژیم پهلوی تبلیغات گسترده‌ای را در مورد فعالیت‌ گروههای مارکسیستی به راه می‌انداخت و سعی در بزرگنمایی آنها داشت؟ این اقدام قاعدتاً بی‌حکمت نبود: الف- نخستین علت این نحوه عملکرد رژیم پهلوی به تجربه شیرین آن از چگونگی زمینه‌سازیها برای موفقیت کودتای 28 مرداد 32 باز می‌گشت. در آن هنگام، در حالی که حزب توده نه توان آن را داشت که دست به سرنگونی رژیم بزند و یک حکومت کمونیستی را بر سر کار آورد و نه اصلاً چنین طرح و برنامه ای را در سر می‌پروراند، تبلیغات بسیار گسترده‌ای با هدف بزرگنمایی توش و توان این حزب و تهدیدها و خطرات ناشی از آن برای دین و کشور به راه افتاد تا آنجا که برمبنای سیاستهای مکارانه انگلیسی‌ها، جمعی که در تاریخ از آنها به «توده نفتی‌ها» یاد می‌شود تشکیل شد که به نفع حزب توده در خیابانها شعار می‌دادند و متأسفانه به دلیل عدم شناخت و تصمیم‌گیری نادرست صحیح دکتر مصدق در این برهه، حزب توده به عنوان یک تهدید جدی، توجه جامعه و رهبران مذهبی را به خود جلب کرد و در نهایت، موج مخالفت با این حزب در جامعه، مورد سوءاستفاده کودتاچیان قرار گرفت و صفحه‌ای سیاه در تاریخ کشور ما ورق خورد. بنابراین رژیم پهلوی اگرچه خود بخوبی از وضعیت گروههای چپ و تأثیر وجودی آنها در جامعه مطلع بود اما سعی می‌کرد با بزرگنمایی در این زمینه، همواره یک پتانسیل قوی برای سرکوب هرگونه حرکات ضدخود، در جامعه ایجاد کند.ب- بزرگنمایی گروههای مارکسیستی و القای انحصاری بودن مبارزات آنها علیه رژیم، در واقع به نوعی نفی مبارزات اسلامی را در خود نهفته داشت. به این ترتیب در حالی که مارکسیسم به عنوان یک ایدئولوژی مبارزه مطرح می‌شد، اسلام فاقد ظرفیتهای لازم برای مبارزه با رژیم پهلوی قلمداد و لذا راه برای سوق دادن جوانانی با انگیزه مبارزه با رژیم به سوی مارکسیسم، بسیار هموار می‌گشت.ج- سرکوب گروههای مارکسیستی و حتی دستگیری، حبس و اعدام نیروهای آنها، هزینه‌های چندانی را برای رژیم پهلوی در برنداشت، چرا که اولاً ضدیت این نیروها با اعتقادات اساسی مردم و ثانیاً قرار گرفتن آنها در زمره عوامل و وابستگان به همسایه شمالی که به عنوان «قطب دشمن» تصویر شده بود، موجب می‌گشت تا جامعه در این باره واکنش و حساسیت چندانی از خود بروز ندهد و بلکه در مواقعی از دستگیری و سرکوب آنها احساس رضایت و شادمانی نیز بنماید. اما در مقابل، دستگیری هر نیروی مبارز مسلمان، دستگیری یک «فرزند ملت» قلمداد می‌شد و حساسیتهای زیادی را برمی‌انگیخت. بنابراین تمام سعی رژیم برآن بود تا چنان بنماید که اساساً در میان مخالفان او، هیچ نیروی مسلمانی وجود ندارد و حتی آنها که دم از اسلام می‌زنند حداکثر یک «مارکسیست اسلامی» هستند.د- انتساب مبارزات و فعالیتهای ضد رژیم به مارکسیسم در جامعه‌ای که بدنه اصلی آن را مردم مسلمان و معتقد تشکیل می‌دادند، این حسن و مزیت را نیز برای رژیم در برداشت که درون خانواده‌ها یک نوع نیروی مقاومت در برابر ورود افراد جوان خانواده به این‌گونه فعالیتها، شکل می‌گرفت. طبعاً این نیروی مقاومت نه بدان خاطر بود که والدین طرفدار رژیم بودند بلکه آنها از ترس این که مبادا فرزندشان در دام «کمونیستها» گرفتار آید و «لامذهب و بی‌خدا» شود، و همچنین نگرانی از سرشکستگی و بدنامی خانواده در جمع اقوام و متدینین، از ورود آنها به عرصه‌های مبارزاتی جلوگیری به عمل می‌آوردند.بنابراین باید اذعان داشت که تلاش رژیم پهلوی برای بزرگنمایی تهدید مارکسیسم و گروههای چپ، یک اقدام کاملاً حساب شده بود. از طرفی این نکته را نیز نباید از نظر دور داشت که مارکسیسم و فعالان چپ، یک دستاورد بزرگ و مهم را نیز برای رژیم پهلوی داشتند و آن «دین‌زدایی» از جامعه و بویژه قشر جوان بود. از آنجا که دین به عنوان مهمترین و گسترده‌ترین عامل در برابر سیاستهای استعماری آمریکا و فساد و تباهی رژیم پهلوی به شمار می رفت، لذا تضعیف و محو این عامل، در صدر برنامه‌ها و اقدامات ایالات متحده و دربار قرار داشت. این اقدام از دو مسیر کلی پی گرفته می‌شد. نخست ترویج فساد و لاابالی‌گری و به طور کلی رفتارها و عملکردهای ناهنجار و ضدارزشی در جامعه، و دوم از طریق اشاعه هرگونه تفکر و اندیشه‌ای که بتواند به سست‌ شدن مبانی اعتقادی جامعه بینجامد. در این میان مارکسیسم قطعاً می‌توانست نقش بسیار مؤثری داشته باشد و لذا این کارکرد، از نظر رژیم پهلوی منفی نبود. همچنین حمایت از افکار متحجرانه و تقویت افراد و مراکزی که مروج اسلام به عنوان یک مکتب واپس مانده، غیرمبارز و ساکن و صامت بودند، از جمله سیاستهای مورد توجه رژیم پهلوی بود.اگرچه بحث در این زمینه تا حدی به درازا کشید، اما برای روشن شدن این نکته که نه مارکسیسم و گروههای چپ، بلکه اسلام واقعی و انقلابی (و پیروان و مروجان این تفکر و اندیشه) از سوی رژیم پهلوی و آمریکا به عنوان یک تهدید جدی تلقی می‌شد، ضرورت داشت و نهایتاً نیز همان‌گونه که آقای مازیار بهروز بصراحت عنوان می‌دارد، انقلاب با رهبریت امام خمینی (ره) به عنوان یک شخصیت بزرگ اسلامی و در حالی که نیروهای چپ فاقد هرگونه پایگاه قابل توجهی در میان جامعه بودند، به پیروزی رسید.اما به دنبال سقوط رژیم پهلوی و باز شدن فضا برای فعالیت، این گروهها و احزاب و تعداد بسیاری از احزاب و دسته‌ها و گروههای چند نفره و خلق‌الساعه با طرح ادعاهای بزرگ وارد میدان شدند. در این زمینه البته باید انصاف داد که آقای مازیار بهروز- همان‌گونه که نقل شد- پدیده تشکیل انبوه گروههای کوچک و ذره‌ای چپ را مورد توجه قرار داده است، اما آنچه باعث می‌شود تا قلم ایشان را در این برهه تأثیر گرفته از پاره‌ای تمایلات و انگیزه‌های سیاسی بدانیم آن است که در بیان حوادث و وقایع پس از انقلاب ـ در خوشبینانه‌ترین حالت ـ وی به گونه‌ای سخن می‌گوید که این گروهها تا حد ممکن از عملکرد و رفتارهای ناصواب و بلکه خائنانه خود در این دوران تبرئه شوند و ناکامی ناشی از ایدئولوژی و عملکرد غلط خودشان، بر دوش نظام نوپای جمهوری اسلامی گذارده شود.برگزیدن عنوان «انقلاب: «رقص مرگ» برای فصل سوم از این کتاب و تصویری که بدین ترتیب در نگاه نخست در ذهن خواننده ایجاد می‌شود، اولین گام نویسنده در این راستا به حساب می‌آید، هر چند توضیحی که در درون این فصل راجع به «رقص مرگ» داده می‌شود، تا حدی زهر آن تصویر نخست را می‌گیرد:‌ «این دوره برای جنبش کمونیستی در ایران دوره رقص مرگ بود که در آن موجودیت جنبش به توانایی‌اش در انطباق با محیط اجتماعی پس از انقلاب کشور بستگی داشت. در این کار پرمخاطره، کمونیست‌های ایران سرانجام شکست خوردند.» (ص181)البته در طول بحث مسئولیت آن شکست ـ آن‌گونه که باید و شاید ـ بر عهده خود کمونیستها گذارده نمی‌شود.واقعیت این است که گروههای چپ در حالی که هیچ‌گونه پایگاهی در میان جامعه و حتی طبقه کارگر نداشتند، هر یک به نوعی دچار توهمات خودبزرگ بینی شدند و سعی داشتند خود را در جایگاه رهبری جامعه و دیگر گروههای سیاسی قرار دهند. آقای مازیار بهروز در کتاب خود اشارات جالب توجهی به این موارد دارد: عجیب آن که به محض این که اقلیت قابلیت‌های سازمانی‌اش را از دست داد، ارزیابی‌اش از نقش خود در جامعه غیر واقعی‌تر شد. با در نظر گرفتن خارج شدن سایر گروههای مارکسیستی از صحنه، اقلیت خود را بزرگترین و محبوب‌ترین گروه مارکسیستی ارزیابی می‌کرد و با وجود آن که هیچ پایگاه قدرتی نداشت، سایر گروهها را به پذیرش رهبری خود فرا می‌خواند» (ص254) و یا «پس از سقوط رژیم شاه، مارکسیست‌های ایرانی نتوانستند پشتیبانی لازم از طرف طبقه کارگر را به دست آورند. به یقین سرکوب عامل مهمی بود، اما دلایل درونی نیز در کار بود. هیچ کدام از این گروهها بررسی جدی و جامعی در مورد طبقه کارگر به عمل نیاورده بود.» (ص255) و یا «پژوهش درباره گروهها و سازمانهای مارکسیستی در ایران به ناچار به این نتیجه‌گیری می‌انجامد که از نقطه نظر تئوریک، هیچ کدام از آنها رویکرد واقع‌بینانه‌ای به طبقه کارگر نداشتند.» (ص257) و یا «... باید پذیرفت که مارکسیست‌های ایران در ایجاد ارتباط با طبقه اصلی‌ای که می‌بایست ایدئولوژی آنها را درک کند وموجد تحول اجتماعی شود به وضوح ناکام ماندند.» (ص259)نکته دیگری را که در مورد گروههای چپ نباید فراموش کرد، اعتقاد راسخ آنها به استالینیسم و طبعاً روشهای دیکتاتوری است. در این زمینه نیز تأکیدات مکرری را در این کتاب می‌یابیم: «اکثریت قاطع گروههای مارکسیستی در ایران از استالینیسم پیروی و با عبارت تقدیس‌گرانه‌ای چون «آموزگار کبیر پرولتاریا» و «اراده پولادین پرولتاریای جهان» از استالین یاد می‌کردند.»‌(ص263) و یا «پذیرش صحت و اعتبار الگوی انقلاب روسیه به این معنا بود که هیچ کدام از سازمان‌های مارکسیستی به هرگونه دموکراسی سیاسی اعتقاد نداشتند و ادبیات مارکسیستی غالباً از آن به عنوان دموکراسی بورژوایی یاد می‌کرد» (ص264) و یا «اکثر گروهها و سازمانهای مارکسیستی ایران از استالینیسم پیروی کردند و این بر رویکرد آنها نسبت به مسائل اجتماعی به ویژه دموکراسی، تأثیر منفی گذاشت.» (ص264) از طرفی نهادینه شدن سنت تروریسم و حذف فیزیکی در هسته‌های مرکزی گروههای چپ طی سالهای قبل از انقلاب، طبعاً این گروهها را از چنان روحیه و ظرفیتی برخوردار ساخته بود که در صورت لزوم، این رویه را در ابعاد بسیار گسترده‌تری در دوران بعد از انقلاب نیز به کار برند، و این نیز نکته‌ای است که در مورد این گروهها نباید از نظر دور داشت.حال با چنین پیشینه و خصلتهایی و علی‌رغم بی‌نقشی و بی‌تاثیری در شکل‌گیری و پیروزی حرکت انقلابی و اسلامی مردم در سالهای 56 و 57، گروههای‌چپ پس از سرنگونی رژیم شاه، با نقاب دفاع از حقوق خلق‌های ایران داعیه دار رهبری جامعه و استقرار نظام منطبق بر تفکرات و عقاید مارکسیستی در کشور شدند و برای رسیدن به این منظور، در مناطق مختلف با سوءاستفاده‌ از زمینه‌های تاریخی، قومی و اقتصادی موجود دست به برانگیختن احساسات و عواطف مردمی زدند و بر امواج برخاسته از این احساسات سوار شدند. ترکمن صحرا و کردستان، دو منطقه‌ای بودند که به دلیل وجود برخی زمینه‌ها، فعالیت این گروهها در آن مناطق به آشوبهای گسترده‌ای دامن زد.آقای مازیار بهروز در مورد مسائل ترکمن صحرا چنین اظهار می‌دارد: «بحران دیگری که فدائیان با آن روبرو شدند، جنگ ترکمن صحرا بود که در دو مرحله بروز کرد: نخست‌ در سال 1358 و دوم در سال 1359... شوراهای دهقانی ترکمن صحرا نظم اجتماعی- اقتصادی جدیدی را در منطقه به وجود آوردند. در فروردین 1358 که برخوردهای مسلحانه بین نیروهای دولتی و ترکمن‌های مسلح آغاز شد، فدائیان که تنها یک نماینده در منطقه داشتند، به ماجرا کشیده شدند. این نماینده عباس هاشمی یکی از اعضای باقیمانده شاخه تهران فدائیان از سال 1355 بود که کوشید به توافقی دست یابد اما نتوانست. به زودی فداییان خود را در موقعیتی دیدند که از یک طرف ترکمن‌ها از آنها انتظار درگیری مستقیم و ارائه رهنمود داشتند و از طرف دیگر حکومت آنها را به طراحی کل ماجرا متهم می‌کرد. رهبری فدائیان در حالی که با لحن خشنی سخن می‌گفت و اعلام می‌کرد که در صورت لزوم از حقوق شوراهای ترکمن با خشونت دفاع خواهد کرد، درصدد مصالحه بود و در ترتیب دادن آتش‌بس در گنبد کاووس نقش فعالی داشت.» (صص8-187) همان‌گونه که پیداست فدائیان در تحلیل نویسنده نه به عنوان مسبب یا حداقل یکی از مسببان اصلی تشنجات و آشوبهای مسلحانه در منطقه گنبد، بلکه به عنوان گروهی که گویا ناخواسته به این ماجرا کشیده شده، مطرح می‌شوند. این در حالی است که براساس اسناد و اعلامیه‌های به جا مانده، این گروه نه تنها خود را در حاشیه احساس نمی‌کرد بلکه با اظهارنظرهای تند و جنگ افروزانه‌اش ، مرتباً بر التهابات و هیجانات موجود می‌افزود و جنگ با نظام جمهوری اسلامی را در دستور کار خود قرار داده بود. طبیعتاً آنچه آقای مازیار بهروز در مورد تلاشهای این گروه برای «مصالحه» و «آتش‌بس» عنوان می‌دارد، جز اظهارات و رفتارهای تحکم‌آمیز آنها برای تسلیم شدن نظام در قبال تحرکات آشوب‌طلبانه نبود.البته آنچه نویسنده چندی بعد و هنگام بیان علل و عوامل ناکامی چپ در ایران در مورد نقش فدائیان در جریانات آشوب‌طلبانه اوایل انقلاب و بویژه ماجراهای ترکمن صحرا می‌گوید، ضمن تکمیل و بلکه تصحیح اظهارات قبلی ایشان در این باره، تصویر روشن‌تری از این گروه ارائه می‌دهد: «در واقع در هر رودررویی اجتماعی سال‌های 1358 و 1359، حضور فداییان همیشگی بود. شاید ماجرای ترکمن صحرا مثال خوبی باشد از توانایی کلی سازمان در یافتن تکیه‌گاهی در میان زحمتکشان روستایی. به دنبال تشکیل شوراهای دهقانی که به زودی مسئولیت نظم جدید اجتماعی ـ اقتصادی را در منطقه برعهده گرفتند، مصادره زمین‌ها انجام شد. فدائیان سازمانده اصلی این شوراها در طول حیات کوتاهشان بودند، و اختلافات در درون فدائیان ـ که منجر به انشعاب در آن شدـ به تضعیف شوراهای ترکمن به هنگام رویاروییشان با جمهوری اسلامی کمک کرد.»‌(ص252)اشاره‌ آقای مازیار بهروز به «جنگ کردستان» نیز خالی از اشکال و بیان کننده واقعیت نیست: «جنگ کردستان در اسفند 1357 آغاز شد... دلایل اصلی جنگ، تمایل جنبش کرد به کسب خودمختاری در چارچوب یک ایران دموکراتیک از یک سو، و تمایل جمهوری اسلامی به دفاع از کنترل مرکزی بر استان‌های کشور، از سوی دیگر بود. درگیری فداییان در جنگ کردستان دو دستگی داخلی آنها را شدت بخشید.» (ص188)بی‌تردید امروز با توجه به این که بسیاری از وابستگیهای حزب دمکرات کردستان و همپیمانان چپ‌گرای آنها به قدرتها و سیاستهای خارجی در به آشوب کشیدن کردستان، آشکار شده است، سخن گفتن در این باره توضیح واضحات خواهد بود، اما در یک نگاه گذرا به آنچه در آن هنگام در کردستان گذشت، بی‌شک باید گفت حمله به پادگانهای نظامی و تلاش برای تصرف پادگان لشکر 28 کردستان و به یغما بردن ابزار و ادوات نظامی و همچنین اشغال نظامی برخی شهرها و مناطق و اصرار بر در اختیار گرفتن نیروهای مسلح ارتشی در منطقه و دیگر عملکردها و درخواستهای مشابه، به هیچ‌رو در قالب «کسب خودمختاری در چارچوب یک ایران دمکراتیک» نمی‌گنجید و حاکی از توطئه‌هایی بزرگ برای جداسازی بخشهایی از خاک ایران از مام میهن بود که البته با فداکاریها و رشادتهای فرزندان این سرزمین از تحقق اهداف این توطئه جلوگیری به عمل آمد. اما گذشته از این گونه موارد، که به نظر می‌رسد بیش از آن که به دلیل گرایش نویسنده به گروههای مزبور باشد ناشی از نوع نگاه خاص وی به انقلاب اسلامی و نظام جمهوری اسلامی است، باید خاطرنشان ساخت کتاب «شورشیان آرمانخواه» تا حد زیادی در بیان سرنوشت گروههای چپ و ارائه تصویری کلی از حیات و ممات این گروهها بویژه برای نسل‌های حاضر که مایل به دانستن پیشینه جنبش چپ در کشورشان هستند، می‌تواند مفید باشد. منبع: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

در حاشیه قتل سفیر گستاخ

محمدعلی زندی یکی از مهمترمین تحولات سیاست خارجی ایران با روسیه، بعد از دوره دوم جنگ‌های ایران و روس و امضای قرداد ترکمنچای، در زمان سلطنت فتحعلی شاه و دوره دوم صدارت عبدالله خان امین الدوله، سفر گریبایدوف به عنوان سفیر روسیه به ایران، و قتل وی در تهران است. گریبایدوف برای اجرای مقرارت مربوط به عهدنامه ترکمنچای و حل اختلافات مرزی به ایران آمد، ولی به علت سوء رفتار و اهانت به مقدسات اسلامی ایرانیان که خواستار استرداد زنان گرجی و ارمنی که مدت‌ها در ایران اقامت داشتند و مسلمان و به ازدواج مردان ایرانی در آمده بودند، بعد از به سفارت بردن دو زن گرجی مسلمان که در خانه آصف‌الدوله بودند، با تحریک علمای مذهبی به اتفاق همراهانش توسط مردم به قتل رسید. خوشبختانه عواقب این حادثه به علت درگیری که بین روسیه و عثمانی وجود داشت، گریبان‌گیر ایران نشد و نیکلای اول، تزار روس، به یک عذرخواهی خشک و خالی هیئت اعزامی دولت ایران قناعت کرد. زندگینامه گریبایدوف الکساندر سرگییویچ گریبایدوف[1] در 1795م در مسکو متولد شد. در 1812 ترک تحصیل کرد و پس از 4 سال خدمت نظام در 1817 وارد خدمت وزارت خارجه شد. در 1823 نمایشنامه کمدی «ذوق بسیار بدبختی است» را نوشت و به عنوان یکی از شاهکارهای زبان روسی محسوب شد و گریبایدوف به اوج شهرت رسید. وی در سال 1826 پس از رفع اتهامی که موجب زندانی شدن او بود به مأموریت سیاسی گرجستان رفت و دختر جوانی از گرجی‌ها را به همسری اختیار کرد. حضور او در تفلیس مصادف با فرماندهی ژنرال پاسکویچ،[2] دایی‌اش در قفقاز بود. ژنرال پاسکویچ نسبت به خواهر‌زاده خود، بسیار علاقه داشت و در مراحل جنگ او را با خود می برد.[3] گریبایدوف از مأمورین وزارت خارجه بود که در تمام جریان جنگ و مذاکرات صلح ترکمن‌چای شرکت داشت. او بیشتر اصرار می‌ورزید تا غرامت دریافت نشود، روسیه دست از جنگ نکشد و آذربایجان اشغال شده را همچنان در اختیار داشته باشد.[4] مأموریت گریبایدوف بعد از امضای عهدنامه ترکمنچای، گریبایدوف از طرف ژنرال پاسکویچ مأمور شد تا نسخه‌ اصلی معاهده را به سن پطرزبورگ ببرد و به امضاء امپراطور برساند. امپراطور نیکلای اول، تزار روسیه، به توصیه پاسکویچ او را مورد تقدیر قرار داد و مبلغی به عنوان انعام به او پرداخت. امپراطور روسیه که از نفرت ایرانیان و عصبانیت آنها نسبت به دولت و ملت روس آگاه بود و می‌دانست که قرارداد ترکمنچای و شرایط ننگین آن برای مردم ایران قابل تحمل نیست، بنابراین سعی کرد به نحوی از شاه و دربار و دولتمردان ایران استمالت و دلجویی به عمل آید تا از گرایش و تمایل ایرانیان به انگلستان کاسته شود. در اجرای این امر پاسکویچ، خواهرزاده‌اش گریبایدوف را به عنوان سفیر به همراه هیئتی (از جمله مالزوف دبیر اول سفارت و آدلونگ دبیر دوم...) روانه ایران کرد. و چون نخستین سفیر امپراطوری در دربار ایران بود با جلال و شکوه و تشریفات و احترامات بسیار به ایران اعزام گردید و هدایای بسیار و گران‌بهایی به همراه داشت تا به شاه و ولیعهد و دیگر درباریان هدیه بدهد.[5] از دیگر موارد مأموریت گریبایدوف در ایران، نظارت بر اجرای مقررات مربوط به عهدنامه ترکمنچای و حل اختلافات مرزی[6] و مبادله اسناد مصوبه عهدنامه‌ی ترکمنچای و... بود.[7] گریبایدوف در مسیر تهران با رسیدن خبر ورود گریبایدوف به مرز، عباس میرزا (ولیعهد) میرزا نظرعلیخان افشار ارومی را که از اعیان آذربایجان بود به عنوان میهماندار تعیین و به مرز جلفا فرستاد. سفیر با احترامات فوق العاده در آغاز سال 1244 ه ـ. ق (اواسط 1828م) به تبریز وارد شد.[8] گریبایدوف مردی تحصیل‌کرده و دانشمند بود ولی در عرض راه تهران حرکات خشونت‌آمیز و ناپسندی می‌نمود و تعمد داشت خود را سفیر دولت فاتح در سرزمین مغلوب معرفی کند و به تحقیر و توهین ایرانیان بپردازد.[9] خشونت مأمورین همراه وی فوق العاده بود، در بازار و معابر با حالت مستی به مردم اهانت می‌کردند. در کل رفتار سفیر و همراهانش در بین راه بسیار زننده توصیف شده است.[10] گریبایدوف در آغاز یکی از اعضای سفارت را به عنوان کنسول مأمور رشت ساخت. این اقدام اولین اختلاف سفارت و دولت ایران را فراهم نمود زیرا حاکی از خودسری در عمل وی بود. گریبایدوف در سر راه تهران در قزوین توقف کرد. در این شهر جمعی اسیر بودند. او درصدد برآمده بود بدون مذاکره با مقامات ایرانی آنها را به ارمنستان و گرجستان بازگرداند. مردمی که در قضیه ذی‌نفع بودند می‌خواستند آسیبی به او برسانند که کارگزاران ایران زودتر او را به تهران هدایت کردند. گریبایدوف در 16 ژانویه 1829 (5 رجب 1244) وارد تهران شد. میرزا محمدعلی کلبانی پیشکار ظل السلطان (پسر فتحعلی شاه) و محمدولیخان قاسملوی افشار از جانب دربار مأمور استقبال از سفیر شدند. محمدخان فرمانده سواران افشار هم به عنوان میهماندار او تعیین گردید. روز پس از ورود، میرزا ابوالحسن خان تیرانداز، وزیر امورخارجه، و علیخان دولو ایلخانی قاجار و میرزا فضل الله مازندرانی مستوفی و رئیس تشریفات دربار در محل اقامت سفیر به او تبریک ورود گفتند. گریبایدوف در رسیدن به حضور شاه اجازه نداد تشریفات درباری ایران رعایت گردد.[11] او هدایایی را که از طرف تزار روسیه به همراه آورده و شامل چهل چراغ‌های بزرگ و ظروف و ادواتی از سنگ و پشم و سماق بود به فتحعلی شاه تقدیم کرد.[12] اقدامات گریبایدوف از موضوعاتی که گریبایدوف پس از ورود به تهران دنبال کرد، مسئله استرداد فراریان و اسرای قفقازی و گرجی به روسیه بود . بر طبق ماده 13 قرارداد ترکمنچای، اسرا می‌بایست ظرف چهار ماه مستردد گردند.[13] البته گریبایدوف قبلا در سال 1819 مأمور بازگرداندن 158 نفر از اسرا و فراریان روسیه از ایران شده بود. که بار دیگر با داشتن مقام بالاتری به این کشور آمده، سعی داشت بار دیگر باقیمانده مهاجرین، فراریان و اسرا را به روسیه بازگرداند.[14] در آن هنگام بسیاری از زنان گرجی و ارمنی در ایران به سر می‌بردند، که اینان اسلام آورده و به ازدواج مردان ایرانی در آمده بودند و بعضی از این زنان در خانه رجال ایرانی زندگی می‌کردند. گریبایدوف برای بازگرداندن این زنان اصرار و پافشاری کرد و از دولت ایران درخواست کرد تا کلیه زنان گرجی و ارمنی مقیم ایران را به سفارت روسیه تسلیم نمایند تا معلوم شود کدامیک مایلند به وطنشان مراجعت نمایند. نظر به اینکه زنان مزبور مدت‌ها بود در ایران اقامت داشته و همسر ایرانیان شده بودند و دارای فرزندانی هم بودند، که هیچ یک به سفارت نرفتند.[15] البته چند تن از گرجیان و ارمنیان که در شمار همان اسیران آرزوی بازگشت به دیار خود داشتند و بازگشتشان به موانعی برخورده بود گریخته و به سفارت پناه برده و در آنجا می‌زیستند.[16] در ادامه حرکت نامناسب گریبایدوف که موجب تیرگی روابط او با دربار فتحعلی شاه گردید، پناه دادن میرزا یعقوب ارمنی خزانه‌دار و مباشر شاه بود که متجاوز از چهل‌ هزار تومان پول و جواهر دربار را دزدیده و در سفارت تحصن کرده بود. دولت ایران تقاضای استرداد او را کرد ولی گریبایدوف به این بهانه که او ارمنی است و قصد مراجعت از ایران را دارد از تحویل او خودداری کرد.[17] گریبایدوف با اطلاعاتی که میرزا یعقوب ارمنی از حرمسرا و زنان گرجی داد، استرداد زنان گرجی و ارمنی را پی‌گیری کرد.[18] گریبایدوف دستور داد به زور وارد خانه آصف الدوله، برادر زن فتحعلی شاه و دایی عباس میرزا، شده و دو زن گرجی را که مدت‌ها به قید زناشویی در ایران به سر می‌بردند را بیرون بکشند و به سفارت ببرند.[19] آصف الدوله ابتدا از سفارت انگلیس کمک خواست و چون آنها کمکی نکردند تشخیص داد که بهتر است از نیروی اسلامی جامعه و حمایت و نفوذ روحانیت و علما استفاده کند، و به همین منظور به نزد میرزا مسیح استرآبادی (شاگرد میرزا ابوالقاسم قمی) مجتهد تهران رفت و چاره کار را خواست. حاج میرزا مسیح استرآبادی چندین مرتبه به سفیر روس پیام داد، ولی سفیر اعتنایی نکرد.[20] میرزا مسیح که مجتهدی صاحب نفوذ بود، از توهینی که به جامعه اسلامی شده نگران گردید و فتوا داد که نجات زنان مسلمان واجب و محاربه در این امر به منزله جهاد محسوب می‌شود.[21] این امر باعث هیجان عمومی و تحریک احساسات مذهبی مردم تهران گردید. در روز چهارشنبه 6 شعبان 1244 (11 فوریه 1829) مردم دکان‌ها و بازارها را بستند و از هر سوی به طرف سفارت روس حرکت کردند تا زنان نگهداشته شده را که دولت نتوانسته بود اقدامی انجام دهد، آزاد نمایند.[22] در زد و خوردی که بین مردم و قزاقان محافظ سفارت روی داد، در نتیجه تیراندازی، شش تن از افراد جمعیت کشته شدند.[23] همین موضوع بر خشم مردم افزوده و جنازه‌ها را به دست گرفته به مسجد بردند و نزدیک سی‌ هزار تن از مردم به سفارت حمله بردند و آنجا را محاصره کردند.[24] خبر هجوم مردم به فتحعلی شاه رسید و او علی‌شاه ظل السلطان فرزند خود که حاکم تهران بود را مأمور کرد تا از وقوع هر حادثه‌ای جلوگیری کند.[25] کوشش و اقدامات دولت برای ایجاد آرامش و متفرق کردن مردم به جایی نرسید، مردم به سفارت حمله کردند و گریبایدوف و سی‌و هفت نفر از همراهان وی را به قتل رساندند و سفارت را غارت نمودند.[26] در این میان فقط منشی سفارت به نام مالتسف[27] که پنهان شده بود از این کشتار جان سالم به در برد.[28] واکنش دربار ایران بعد از حادثه پس از وقوع حادثه فتحعلی شاه و دربار به شدت وحشت زده و مضطرب شدند. فتحعلی شاه برای آنکه از عواقب وخیمی که ممکن بود در پی داشته و به انتقام‌جویی و تجاوز مجدد روس‌ها به خاک ایران برای سومین بار منجر شود، جلوگیری کند، میرزا مسعود مستوفی انصاری را با دو نامه از عباس میرزا برای تزار و ژنرال پاسکویچ فرمانده سپاه روسیه در قفقاز (دائی گریبایدوف) به روسیه فرستاد و از این پیشامد اظهار تأسف و عذرخواهی نمود. دولت روسیه در این موقع بر سر مسئله اداره سرزمین‌های متصرفی عثمانی در بالکان و حقوق مسیحیان یونان با عثمانی در حال جنگ بود و در چند مورد هم (حوزه دانوب) از قشون عثمانی شکست خورده بود و ضمنا اطلاع حاصل کرده بود که عباس‌ میرزا نماینده‌ای به دربار استانبول فرستاده و به ترک‌ها پیشنهاد اتحاد کرده است، لذا مصلحت ندانست در این خصوص پافشاری نموده و با نیرو‌های ایران درگیری تازه‌ای ایجاد کند.[29] البته شهادت منصفانه مالتسف نیز بی‌تأثیر در سیاست ملایمت آمیز تزار نبود. مالتسف ضمن اعلام کوشش دولت ایران برای نجات سفارت، طرز رفتار و کردار گریبایدوف را در مدت کوتاه توقف خود در تهران، اعمال زشت و ناستوده و بداخلاقی نابجا در امور داخلی ایران دانست و از عوامل بروز حادثه مزبور قلمداد کرد.[30] تزار نیز ژنرال دالگورکی را به عنوان سفیر جدید و حقیقت‌یابی این قضیه به ایران اعزام نمود.[31] پیشنهادات دالگورکی به دربار ایران ژنرال دالگورکی بعد از تحقیقات خود پیرامون این قضیه در ازای خون گریبایدوف به مقامات ایرانی 3 توصیه و پیشنهاد کرد: 1. یک تن از اهالی تهران که بیشترین نقش را در تحریک مردم برای قتل گریبایدوف به عهده داشته است، قصاص شود. 2. حاجی میرزا مسیح مجتهد که بیشتر از همه علماء مردم را بر علیه روس‌ها تحریک نموده بود، از ایران اخراج گردد. 3. یک تن از شاهزادگان ایرانی برای عذرخواهی به سن‌پطرزبورگ برود.[32] اقدامات دربار ایران در برابر پیشنهادات دالگورکی برای اجرای پیشنهادات دالگورکی، به فرمان فتحعلی شاه، رضاقلی بیگ، که از رهبران شورشی بود و در روز حادثه با شمشیر خون آلود دیده شده بود، در میدان ارگ به قتل رسید. حاجی میرزا مسیح استرآبادی نیز به تقاضای شاه به طور مخفیانه از تهران خارج و به عتبات رفت.[33] همچنین فتحعلی شاه، شاهزاده خسرو میرزا (پسر عباس میرزا) را در رأس هیئت مهمی که عبارت بودند از: محمدخان زنگنه امیرنظام، محمدحسین خان ایشک آقاسی باشی، میرزا مسعود انصاری، میرزا تقی خان فراهانی (امیرکبیر)، میرزا صالح شیرازی، میرزا بابا حکیم باشی، با نامه‌های دوستانه و معذرت طلبی خود و ولیعهد عباس میرزا در 30 آوریل 1829 (اواسط شوال 1245) به سن پطرزبورگ فرستاد.[34] سرانجام قتل گریبایدوف هیئت اعزامی ایران در اواسط صفر 1245 هـ. ق وارد سن پطرزبورگ شد و در 22 صفر (23 اوت 1829)، تزار روس، خسرو میرزا و هیئت همراهش را طی تشریفاتی مفصل که بیش از انتظار هیئت ایرانی بود، به حضور پذیرفت. خسرو میرزا مراتب عذرخواهی را که قبلا تهیه شده بود را قرائت نمود و تقاضا کرد تزار این واقعه را فراموش کند. نیکلای اول دست خسرو میرزا را گرفت و اظهار کرد که من برای همیشه این واقعه شوم را فراموش می‌کنم[35] و ضمن صرف‌نظر از تعقیب قضیه برای نشان دادن حسن نیت خود نیم میلیون تومان از بقیه بدهی ‌دولت ایران، بابت غرامت جنگ را بخشید[36] و پرداخت آخرین قسط نیم میلیون تومانی را هم به پنج سال بعد موکول کرد.[37] خسرو میرزا و هیئت ایرانی، حدود سه ماه در سن پطرزبورگ ماندند که با تشریفات مفصلی از آنها پذیرایی شد.[38] پیکر گریبایدوف را از تهران با احترام به تفلیس بردند و در آنجا در دامنه کوه باصفایی که مجاور شهر است به خاک سپردند.[39] و بعدا بنا شد که اعضای سفارت روسیه به خاطر امنیت از خشم مردم تهران در محل سابق خود، باغ ایلچی نمانند و به داخل ارک (باب همایون) نزدیک قصر شاه و منزل صدراعظم نقل مکان نمایند.[40] ---------------------------------------------------------------------------- [1] . Alexander Sergiveitch Gribayedov [2] . General Paskievitch [3] . مدنی، سید جلال الدین؛ تاریخ تحولات سیاسی و روابط خارجی ایران، قم، دفتر انتشارات اسلامی، 1386، چاپ چهارم، جلد اول، ص 222. [4] . امینی، علیرضا؛ تاریخ روابط خارجی ایران از قاجاریه تا سقوط رضا شاه، تهران، خط سوم، 1382، چاپ اول، ص 76. [5] . مدنی، سید جلال الدین؛ پیشین، صص 223- 222. [6] . افشاری، پرویز؛ صدراعظم‌های سلسله قاجاریه، تهران، موسسه چاپ و انتشارات وزارت امورخارجه، 1376، چاپ دوم، ص 66. [7] . هوشنگ مهدوی، عبدالرضا؛ تاریخ روابط خارجی ایران از ابتدای دوران صفویه تا پایان جنگ جهانی دوم، تهران، امیر کبیر، 1388، چاپ چهاردهم، ص 238. [8] . مدنی، سید جلال الدین؛ پیشین، ص223. [9] . هوشنگ مهدوی، عبدالرضا؛ پیشین، صص 239- 238. [10] . بینا، علی اکبر؛ تاریخ روابط سیاسی و دیپلماسی ایران، تهران، موسسه عالی علوم سیاسی و امور حزبی، 1352، چاپ اول، ص 250. [11] . مدنی، سید جلال الدین؛ پیشین، صص 224-223. [12] . هوشنگ مهدوی، عبدالرضا؛ پیشین، ص 239. [13] . امینی، علی‌رضا؛ پیشین، ص 76. [14] . مدنی، سید جلال الدین؛ پیشین، صص 226- 225. [15] . هوشنگ مهدوی، عبدالرضا؛ پیشین، ص239. [16] . نفیسی، سعید؛ تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران، تهران، بنیاد، 1335، چاپ اول، جلد دوم، صص 199- 193. [17] . خالصی، عباس؛ تاریخچه بست و بست نشینی، تهران، علمی، 1366، چاپ اول، ص 95. [18] . مدنی، سید جلال الدین؛ پیشین، ص225. [19] . پتروشفسکی و پنج مورخ روسی دیگر؛ تاریخ ایران، ترجمه کیخسرو کشاورزی، تهران، توس، 1359، چاپ اول، صص 330-328. [20] . الگار، حامد؛ دین و دولت در ایران، نقش علما در دوره قاجار، ترجمه ابوالقاسم سری، تهران، توس، 1369، چاپ دوم، ص 162. [21] . امینی، علیرضا؛ پیشین، ص77. [22] . هوشنگ مهدوی، عبدالرضا؛ پیشین، ص239. [23] . مهبد، محمدعلی؛ پژوهشی در تاریخ دیپلماسی ایران، تهران، میترا، 1361، چاپ اول، صص 181-177. [24] . محمود، محمود؛ تاریخ روابط سیاسی ایران و انگلستان، تهران، اقبال، 1367، چاپ سوم، جلد اول، صص315- 302. [25] . مدنی، سید جلال الدین؛ پیشین، ص227. [26] . هوشنگ مهدوی، عبدالرضا؛ پیشین، ص239. [27] . Maltsev [28] . افشاری، پرویز؛ پیشین، ص66. [29] . هوشنگ مهدوی، عبدالرضا؛ پیشین، ص240. [30] . امینی، علیرضا؛ پیشین، ص78. [31] . هوشنگ مهدوی، عبدالرضا؛ پیشین، ص240. [32] . افشاری، پرویز؛ پیشین، ص66. [33] . لسان الملک سپهر، محمدتقی خان؛ ناسخ التواریخ، تاریخ قاجاریه، تهران، امیر کبیر، 1367، چاپ سوم، جلد اول، صص 254. 253. [34] . مدنی، سید جلال الدین؛ پیشین، ص 231. [35] . امینی، علیرضا؛ پیشین، ص 79. [36] . تاج بخش، احمد؛ سیاست‌های استعماری روسیه تزاری، انگلستان و فرانسه در ایران، تهران، اقبال، 1362، چاپ اول، صص 262- 259. [37] . شمیم، علی اصغر؛ ایران در دوره سلطنت قاجار، علمی، 1370، چاپ چهارم، ص 106. [38] . مدنی، سید جلال الدین؛ پیشین، ص231. [39] . امینی، علیرضا؛ پیشین، ص78. [40] . مری شیل، لیدی، خاطرات لیدی شیل، ترجمه حسین ابوترابیان، تهران، نو، 1368، چاپ اول، صص137- 125. منبع:سایت پژوهشکده باقرالعلوم منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

خروج صندوق‌های آثار باستانی ، ره آورد اشغال ایران

اشغال نظامی ایران و تسلیم میراث باستانی این کشور نشان از عمق خفّت و خواری‌ای داشت که به ایران تحمیل شد. «اریك اف.اشمیت» از باستان شناسان آمریكایی و استاد مؤسسه خاورشناسی دانشگاه شیکاگو ماهها پیش از ترک ایران در 26 دسامبر 1939 سعی داشت رضایت دولت ایران را برای خروج مجموعه ای از اشیاء کشف شده در تخت‌جمشید به نفع مؤسسه شرق‌شناسی در شیکاگو جلب کند. اشیاء فوق در ده صندوق بسته‌بندی و به تهران ارسال شد، و منتظر دریافت مجوز نهایی خروج آنها از سوی هیأت دولت ماند. در همین حال، اشمیت به سفارت آمریکا متوسل شد و کاردار آمریکا نیز یادداشتی در 8 دسامبر 1939 برای وزیر خارجه ایران فرستاد. یادداشت انگرت حاوی پیام زیر بود: ....گروه باستان‌شناسی مجموعه‌ای از «نمونه» اشیاء کوچکی که در تخت‌جمشید یافت شده تهیه کرده است که تقاضا دارد دولت شاهنشاهی آن را برای نمایش در موزه دانشگاه شیکاگو به مؤسسه شرق‌شناسی بذل نماید. این اشیاء دارای اهمیت و ارزش بسیار اندکی هستند، که در بسیاری از موارد نمونه آنها در موزه آثار باستانی تهران (ایران باستان) نگهداری می‌شود. مدیر انجمن شاهنشاهی باستان‌شناسی این اشیاء را بازرسی کرده و هیچ مخالفتی با واگذاری آنها به مؤسسه شرق‌شناسی ندارد.... نامه‌ای با همین موضوع در تاریخ 14 آبان 1318 به شماره 2989/28605 از سوی انجمن آثار باستانی به هیأت وزیران ارسال شده است. نامه فوق با این عبارات خاتمه می‌یابد که: «حضرتعالی مسلماً اذعان دارید که گروه باستان‌شناسی این اشیاء عتیقه را حق خود نمی‌داند، بلکه بذل آن را صرفاً نشانه‌ای از الطاف ملوکانه دولت شاهنشاهی و توجه آن به اهداف علمی و خیرخواهانه مؤسسه شرق‌شناسی و قرار دادن آثاری از تمدن باستانی ایران در معرض دید مردم آمریکا تلقی می‌کند.» انگرت پاسخی به این یادداشت دریافت نکرد؛ هر چند دو بار مفاد آن را به وزیر خارجه ایران متذکر شد. با وجود این، اشمیت پیش از ترک ایران، یک بار دیگر به انگرت توسل جست. انگرت در پایان گزارش خود قول داد: «مطمئناً از هیچ تلاشی فروگذار نخواهم کرد تا این ده صندوق اشیاء عتیقه‌ در حکم جبران بخش بسیار ناچیزی از کار عالی و هزینه‌های هنگفت مؤسسه شرق‌شناسی دانشگاه شیکاگو به آن تسلیم شود.» وزارت امور خارجه آمریکا از محتوای پاراگراف دوم یادداشت انگرت برای وزیر خارجه ایران، یعنی این عبارت که «گروه باستان‌شناسی این اشیاء عتیقه را حق خود نمی‌داند، بلکه بذل آن را صرفاً نشانه‌ای از الطاف ملوکانه دولت شاهنشاهی تلقی می‌کند» بسیار خشمگین شد. وزارت امور خارجه آمریکا برغم اطلاع از تخلف مؤسسه شرق‌شناسی از موافقت‌نامه‌اش با دولت ایران، به انگرت گوشزد کرد که «تقسیم اشیاء یافت شده توسط گروه باستان‌شناسيِ مؤسسه شرق‌شناسی به حسن نیت مقامات ایرانی ربطی ندارد، بلکه حق مسلّم مؤسسه است.» به انگرت دستور دادند که یادداشت خود را اصلاح کند. وزارت امور خارجه آمریکا در تأیید موضعش، بخشی از نامه مورخ 27 سپتامبر 1934 دولت ایران (فروغی) به بریستد را نقل کرد، که طبق آن: «اشیاء کشف شده توسط مؤسسه شرق‌شناسی در حدود موافقت‌نامه امتیاز، به استثنای تخت‌جمشید و نقاط چسبیده به آن، وفق مفاد قانون مربوط به اشیاء عتیقه بین دولت ایران و مؤسسه شرق‌شناسی تقسیم خواهد شد. در ارتباط با آثار یافت شده در تخت‌جمشید و نقاط چسبیده به آن، مؤسسه شرق‌شناسی هیچ حقی ندارد.» وزارت امور خارجه همچنین عباراتی را از نامه مورخ 17 نوامبر 1934 حکمت، وزیر معارف، به وزیر مختار آمریکا نقل کرد که در آن آمده بود: Les trouvailles qui seront faites dans l'avenir seront paratagées dans le meme esprit amical. (آثاری که در آینده کشف شوند به همان شیوه دوستانه تقسیم خواهند شد.) در تاریخ 9 آوریل 1940، اشمیت نامه بلند بالایی از شیکاگو به موری وزیر خارجه آمریكا نوشت و به او اطلاع داد که «در ارتباط با اشیاء عتیقه تخت‌جمشید که مجبور شدیم آنها را در تهران بگذاریم، یادداشتی برای دکتر جان ای. ویلسون، مدیر مؤسسه شرق‌شناسی، ارسال کردیم احتمالاً ایشان نامه‌ای رسمی برایتان خواهد نوشت.» موری در پاسخ 20 آوریل خود به اشمیت اطلاع داد که نامه ویلسن در مورد اشیاء عتیقه به دستش رسیده است و در حال بررسی آن است. ویلسن در نامه‌اش به موری نه فقط از وزارت امور خارجه آمریکا برای تحویل ده صندوق اشیاء عتیقه کمک خواسته بود، بلکه بر مبلغ افزوده و یک بار دیگر خواهان کمک دولت آمریکا در به دست آوردن «نقش برجسته کشف شده در ویرانه‌های خزانه تخت‌جمشید»، یعنی همان نقش برجسته‌ای که دولت ایران از واگذاری‌اش اكیداً خودداری می‌ورزد، برای مؤسسه شرق‌شناسی شده بود. نامه‌هایی که از شیکاگو ارسال شد، وزرات امور خارجه را بر آن داشت تا با ضمیمه کردن رونوشتی از نامه مورخ 12 آوریل ویلسن به انگرت دستور بدهد: «تقاضا دارد، در صورتی که مخالفتی از سوی مقامات ایرانی احساس نمی‌کنید، از هیچگونه تلاش مقتضی جهت واگذاری ده صندوق اشیاء عتیقه مورد نظر برای تحویل به مؤسسه شرق‌شناسی فروگذار نفرمایید.» در ارتباط با نقش برجسته یافت شده «در ویرانه‌های خزانه تخت‌جمشید» وزارت امور خارجه آمریکا ضمن ابراز شک و تردید و لزوم احتیاط در این باره، ذکر آن را صلاح ندانست. با این حال، دستور فوق با این عبارات خاتمه می‌یافت که: «با وجود این، چنانچه دلیل قانع‌‌کننده‌ای یافتید که پیشنهاد تجدید‌نظر [درباره نقش‌ برجسته] با نظر مساعد مقامات مواجه می‌شود، مجاز هستید به صلاحدید خود اقدام مقتضی به عمل آورید.» انگرت در گزارش بعدی خود موضع وزارت امور خارجه را مبنی بر اینکه مؤسسه شرق‌شناسی حق درخواست اشیاء یافت شده در تخت‌جمشید را دارد، زیر سئوال برد. او خاطر نشان ساخت که در نامه مورخ 27 سپتامبر 1934 فروغی به بریستد و سفارت آمریکا، ابراز شده که اشیاء یافت شده توسط گروه باستان‌شناسی باید بین ایران و مؤسسه شرق‌شناسی تقسیم شود، به استثنای اشیایی که در تخت‌جمشید و نقاط چسبیده به آن کشف می‌شود. عین عبارت نامه این بود که «در ارتباط با اشیاء یافت شده در تخت‌جمشید و نقاط چسبیده به آن، مؤسسه شرق‌شناسی هیچ حقی ندارد.» انگرت به طعنه افزود: «آن وزارتخانه محترم مسلّماً استحضار دارد که تخت‌جمشید همان نام ایرانی پرسپولیس است.» انگرت همچنین قسمتی از نامه‌ مورخ 7 دسامبر 1939 اریک اشمیت به انگرت را نقل کرد که اشمیت در آن تصدیق کرده بود، که در دو مورد قبلی در سال‌های 1934 و 1936، که اشیاء یافت شده در تخت‌جمشید بین مؤسسه شرق‌شناسی و دولت ایران تقسیم شده بود، اشیاء «اهدایی» به مؤسسه شرق‌شناسی در واقع هدیه‌ای از طرف دولت ایران بوده است. اشمیت برای انگرت نوشته بود (تأکید‌ها در اصل نامه است): «بر اساس مقررات ناظر بر کار باستان‌شناسان در تخت‌جمشید، آنها هیچ حقی برای درخواست سهم از اشیاء عتیقه کشف شده ندارند. با وجود این، در دو مورد قبل، دولت شاهنشاهی ایران با الطاف ملوکانه خویش نمونه‌هایی از آثار عتیقه تخت‌جمشید را به مؤسسه اهدا کرد، که آخرین مورد در سال 1936 بود.» انگرت برای آنکه خیالش از بابت واضح بودن مسئله جمع باشد، پیش از ارسال یادداشت به وزیر خارجه ایران شخصاً با گدار و اشمیت مشورت کرده بود: «هر دوی آنها تصدیق کردند که مؤسسه شرق‌شناسی هیچ حقی نسبت به آنچه در تخت‌جمشید و یا نزدیك آن یافت می‌شود ندارد. در گذشته تقسیم اشیاء کشف شده در تخت‌جمشید فقط با تمایل دولت ایران به قبول چنین استثنایی صورت گرفته بود. و سفارت نیز بهتر می‌دید كه به همین حسن نیت ایرانی‌ها متوسل شود.» انگرت توصیه کرد که با توجه به شرایط موجود، صلاح نیست که مسئله نقش برجسته یافت شده در ویرانه‌های خزانه تخت‌جمشید مطرح شود. در خاتمه، انگرت به وزارت امور خارجه اطمینان داد که: «سفارت هنوز امیدوار است که مقامات ذیصلاح را نهایتاً مجاب به ترخیص اشیاء عتیقه‌ای کند که مؤسسه شرق‌شناسی کنار گذاشته است، و من مکرراً این خواسته قلبی‌مان را به آنها گوشزد خواهم کرد.» در ماه نوامبر 1940، انگرت به بیروت منتقل شد و وزیرمختار جدیدی به نام لوئیس جی. دریفوسِ پسر عهده‌دار سفارت آمریکا در تهران شد. دولت آمریکا که هیچ پاسخی در باب اشیاء عتیقه دریافت نکرده بود، برای گرفتن این اشیا از ژانویه 1941 شروع به وارد آوردن فشارهایی جدی بر دولت ایران کرد. وزارت امور خارجه آمریکا یک بار دیگر با نادیده گرفتن تخلف مؤسسه شرق‌شناسی از موافقت‌نامه اعطای امتیاز با دولت ایران، در تاریخ 21 ژانویه 1941 با ارسال تلگرامی برای دریفوس به او دستور داد: «چنانچه مجوز نهایی ترخیص اشیاء فوق برای حمل هنوز صادر نشده است، تقاضا دارد که مسئله را با مقامات ذیصلاح در میان بگذارید، و تأکید کنید که وزیر معارف در نامه‌ مورخ 17 نوامبرش به وزیرمختار آمریکا ابراز داشته است که اشیاء کشف شده در تخت‌جمشید در آینده نیز «به همان شیوه دوستانه» تقسیم خواهد شد.» تلگرام با این جملات خاتمه می‌یابد که: «برداشت وزارت امور خارجه همیشه بر این بوده است که سیاست فوق اجرا خواهد شد، زیرا در صورت فقدان چنین ضمانتی ادامه کار باستان‌شناسان در تخت‌جمشید بسیار نامحتمل بود. باید همچنین منافع آشکاری را که نمایش این اشیاء در موزه عالی مؤسسه شرق‌‌شناسی برای ایران دارد به آنها خاطرنشان سازید. تا آنجا که می‌دانیم اشیاء مزبور بیش از یک سال پیش مورد بازرسی و تصویب سازمان آثار باستانی ایران قرار گرفته است، و به همین دلیل تأخیر در صدور اجازه حمل آنها برایمان قابل درک نیست. خواهشمند است قویاً بر این مسئله تأکید کنید.» دریفوس هم بدون فوت وقت فشار بر دولت ایران را افزایش داد. در تاریخ 8 ژانویه 1941 به ملاقات کفیل وزارت خارجه رفت، و او نیز قول داد که «به مسئله رسیدگی کند.» یک روز پس از این ملاقات، کفیل وزارت خارجه، جواد عامری، در بستر بیماری افتاد. ولی دریفوس وزیر بیچاره را حتی در بستر بیماری نیز راحت نگذاشت. دریفوس می‌نویسد: پس از دریافت تلگرام فوق‌الذکر از وزارت امور خارجه، برای احوالپرسی از آقای عامری به منزلش رفتم. هنوز در بستر بیماری بود، ولی گفت که حالش خیلی بهتر است و انشاءالله ظرف هفته آینده به سر کارش بر می‌گردد. با توجه به شرایط، صلاح ندیدم که مسایل کاری را مطرح کنم. با وجود این، وقتی می‌خواستم از او خداحافظی کنم، خودش مسئله مؤسسه شرق‌شناسی را مطرح کرد. ورقه‌ای را از یکی از پرونده‌‌هایی که روی میز کنار تختش بود بیرون کشید و چند کلمه‌ای را از یادداشتی که می‌گفت یکی از دستیارانش برای او تهیه کرده است، ترجمه کرد. محتوای یادداشت تلویحاً این بود که مسئله فیصله یافته است زیرا دولت ایران در نظر دارد اشیاء عتیقه مزبور را در حکم بخشی از یک مجموعه دائمی بزرگتر به موزه تهران منتقل کند. از این اقدام که با شرایط موافقت‌نامه اصلاح شده نهایی اعطای امتیاز از سوی دولت ایران به مؤسسه شرق‌شناسی مغایرت داشت و طبق آن قرار بود آثار یافت شده به شیوه‌ای مساوی و عادلانه تقسیم شود ابراز تعجب کردم. به ایشان خاطرنشان ساختم که به تازگی تلگرام فوری دیگری درباره همین موضوع از وزارت امور خارجه آمریکا دریافت کرده‌ام و از ایشان تقاضا کردم که بنده را مورد لطف خود قرار دهد و توجهی را که درخور این مسئله است به آن مبذول دارد، و توضیح دادم که شخصاً تمامی پرونده‌های مربوط به این مسئله را در طول شش سال گذشته مطالعه کرده‌ام و برایم هیچ شک و شبهه‌ای باقی نمانده است که ده صندوق اشیاء عتیقه‌ای که در نوامبر 1939 برای مؤسسه شرق‌شناسی کنار گذاشته شده و منتظر تصمیم نهایی هیأت وزیران است، واقعاً حق این مؤسسه است. آقای عامری گفت که به پیشنهاد من عمل می‌کند و قول داد که به محض بازگشت به کارش در وزارتخانه به این مسئله رسیدگی خواهد کرد. برای اینکه موضوع از یادش نرود، بلافاصله پس از بازگشت به کنسولگری، یادداشتی را که رونوشت آن ضمیمه است برایش تهیه و ارسال کردم. به محض آنکه کفیل وزارت امور خارجه کارش را در وزارتخانه از سر بگیرد، با جدیت تمام و با هدف کسب نظر مساعد بر سر صدور این اشیاء عتیقه مسئله را پیگیری می‌کنم. دریفوس در یادداشت 28 ژانویه 1941 خود مطالب مندرج در تلگرام 21 ژانویه وزارت امور خارجه آمریکا را نیز گنجاند، و تأکید کرد که اشیاء مورد نظر مؤسسه شرق‌شناسی شامل «مجموعه کم اهمیتی از «نمونه» اشیاء کوچکی است» که در فصول 1937-1939 یافت شده و اهمیت خاصی ندارد. کاربرد چنین زبانی مسلماً ایرانی‌ها را مشکوک‌تر می‌کرد. اگر اشیاء مزبور آنقدر کم اهمیت بودند، پس چرا وزارت امور خارجه آمریکا برای به دست آوردنشان آنقدر پافشاری می‌کرد؟ دریفوس کمی پس از ملاقاتش با عامری به دیدار گدار در سفارت فرانسه رفت و از وضعیت ده صندوق اشیاء عتیقه مورد تقاضای مؤسسه شرق‌شناسی جویا شد: موسیو گدار بدون لحظه‌ای تأمل پاسخ داد، «شک دارم که این صندوق‌ها هرگز از ایران خارج شوند.» از گفته ایشان ابراز تعجب کردم، و گفتم تا آنجا که به یاد می‌آورم طبق موافقت‌نامه اصلاح شده اعطای امتیاز تخت‌جمشید، تقسیم آثار کشف شده در سال‌های اخیر نیز باید به همان شیوه دوستانه‌ای که در سال 1934 انجام شد صورت بگیرد و برداشت من این است که 10 صندوق موجود در موزه حق مؤسسه شرق‌شناسی است.» در اینجا بود که گدار مفصلاً از اشمیت انتقاد کرد و مدعی شد که صندوق‌ها به دلیل رفتار اشمیت نگاه داشته شده‌اند. دریفوس هم با بهره جستن از خصومت ذاتی یک فرانسوی شکست خورده با یک آلمانی «هیتلرزده»، و همچنین با توسل به فریب محض، «زحمت زیادی به خرج داد تا توضیح دهد که دکتر اشمیت دیگر در استخدام مؤسسه شرق‌شناسی نیست و به همین دلیل عدم ترخیص ده صندوق مزبور به خاطر رفتار او بی‌مورد است، و اینکه این مسئله لطمه زیادی به مؤسسه شرق‌شناسی وارد می‌آورد؛ که پس از صرف هزینه‌های هنگفت برای كاوش‌‌های باستان‌شناسی در تخت‌جمشید، مسلماً مستحق دریافت مجموعه‌ مناسبی از اشیاء هنری از میان آثار یافت شده است.» این فشارها کارساز بود و در پایان گفتگوها، لحن گدار تغییر کرد: «نزدیک به پایان گفتگوهایمان بود که موسیو گدار به من اطلاع داد مجموعه ارزشمندی از کتاب‌های علمی، اهدایی از طرف مؤسسه شرق‌شناسی، به تازگی به موزه رسیده است. او افزود که کتاب‌ها بسیار مفید و جالب است و از دریافت آنها بسیار خشنود است. گدار که ظاهراً فراموش کرده بود که گفته است ده صندوق اشیاء عتیقه هرگز از ایران خارج نخواهد شد، گفت چه خوب است که دولت ایران در قبال اهدای سخاوتمندانه کتاب‌ها حرکتی از خود نشان بدهد و گفت که قصد دارد پیشنهاد کند که [دولت ایران] با مغتنم شمردن این فرصت با ترخیص ده صندوق اشیاء عتیقه‌ای که در موزه است مراتب قدردانی‌اش را به طور مقتضی نشان بدهد.» حال که به گذشته می‌نگریم، بعید به نظر می‌رسد که یک فرانسوی شکست خورده و تحقیر شده در موقعیتی بود که می‌توانست در برابر فشارهای آمریکا مقاومت کند. در تاریخ اول آوریل 1941، همان اریک اشمیتی که قرار نبود دیگر در استخدام مؤسسه شرق‌شناسی باشد، در مقام «رئیس میدانی گروه باستان‌شناسی تخت‌جمشید» به موری، آن هم بر روی سربرگ‌های مؤسسه، نامه‌ای نوشت و تقاضا کرد که فشارها بر ایران تجدید شود: «پرفسور جان ای. ویلسون از من خواست تا تقاضای 12 آوریل 1940 ایشان را در ارتباط با 10 صندوق اشیاء عتیقه‌ تخت‌جمشید که هنوز در موزه تهران [ایران باستان] است پیگیری کنم. مطلبی نیست که بخواهم به نامه پرفسور ویلسن و ضمایمش بیفزایم، بجز اینکه از بخش خاور نزدیک بخواهم که یک بار دیگر، از طریق نماینده ایالات متحده در تهران، خواستار نظر مساعد مقامات ایرانی در این باره شود.» قابل ذکر است که مؤسسه شرق‌شناسی هنوز امیدوار بود که بتواند نقش برجسته کشف شده در ویرانه‌های خزانه تخت‌جمشید را نیز به دست آورد. اشمیت نامه‌اش را با این جملات به پایان رساند: «در ارتباط با نقش برجسته تخت‌جمشید، اگر- چنانکه پرفسور ویلسن خودشان ابراز داشته‌اند- وزارت امور خارجه آمریکا در موقعیتی هست که بتواند جویای نظر مساعد دولت ایران شود، خواهشمند است از این کار دریغ نورزد؛ ولی این مسئله قدری حساس است زیرا اعلیحضرت شاهنشاه یک بار از واگذاری این نقش‌ برجسته به گروه باستان‌شناسی امتناع کرده‌اند.» دولت ایران نهایتاً در تاریخ 30 آوریل 1941 تسلیم شد. در یادداشتی که به همان تاریخ از دریفوس به جای مانده، آمده است که: «کفیل وزارت امور خارجه ایران امروز صبح با من تماس گرفت و گفت که توضیحات من به نخست‌وزیر کارساز افتاده و نخست‌وزیر این مسئله را دیروز در جلسه هیأت دولت مطرح ساخته است. هیأت دولت به این نتیجه رسید که مؤسسه شرق‌شناسی نمی‌تواند اشیاء عتیقه مورد نظر را حق مسلّم خود بداند... آقای عامری ادامه داد که اگرچه هیأت دولت به این نتیجه رسید که مؤسسه شرق‌شناسی نمی‌تواند اشیاء عتیقه مورد نظر را حق مسلّم خود بداند، تصمیم گرفت که مسئله را به طور دوستانه و با جلب رضایت سفارت حل و فصل کند. آقای عامری گفت که بلافاصله با من تماس گرفته است تا پیش از عزیمتم [به افغانستان] آن را به من اطلاع دهد. او گفت که پیگیر خواهد شد تا وزیر معارف اقدامات لازم را برای حل و فصل قطعی این مسئله تا پیش از بازگشتم از افغانستان انجام دهد. به هنگام خداحافظی، آقای عامری گفت که می‌توانی در ارتباط با این مسئله روی من حساب کنی، مطمئنم که این مسئله با رضایت شما ختم خواهد شد.» ابلاغ رسمی واگذاری اشیاء عتیقه از سوی دولت ایران به مؤسسه شرق‌شناسی در تاریخ 23 ژوئن 1941 از طرف عامری به دست دریفوس رسید. دولت ایران «با واگذاری 486 قطعه عتیقه [کشف شده در تخت‌جمشید] به مؤسسه شرق‌شناسی در شیکاگو موافقت کرده بود.» فهرست اشیاء عتیقه‌ای که واگذار شده بودند، در 15 برگ، ضمیمه شده بود تا «ترتیب تحویل این اشیاء و حمل آن به آمریکا در اسرع وقت داده شود.» در 25 اوت 1941، نیرو‌های انگلیس و روس به ایران حمله کردند، و در 16 سپتامبر همان سال رضاشاه مجبور به کناره‌گیری از سلطنت شد. او در 28 سپتامبر 1941 سوار بر یک کشتی انگلیسی و تحت‌الحمایه انگلیس ایران را ترک کرد. از آخرین گزارشی که در ارتباط با اشیاء عتیقه فوق به جای مانده است معلوم می‌شود که دولت ایران 33 قطعه را نگاه داشته و 486 قطعه را ترخیص کرده است. «ترخیص» اشیاء عتیقه پس از حمله به ایران و اشغال نظامی آن صورت گرفت، و دریفوس به وزارت امور خارجه آمریکا اطمینان داد که «هیچ یک از اشیاء نگاهداری شده ارزش چندانی نداشته است.» در تاریخ 31 اکتبر 1941 دریفوس با ارسال تلگرامی اطلاع داد که اشیاء عتیقه، که در 8 صندوق بسته‌بندی شده بودند، روز گذشته از تهران خارج شده‌اند. حتی پیش از این لطف آخر، در مارس 1940، وقتی جان ای. ویلسون، رئیس مؤسسه شرق‌شناسی، برای تشکر از کمک‌هایی که وزارت امور خارجه آمریکا از همان ابتدا به گروه باستان‌شناسی تخت‌جمشید مبذول داشته، طی نامه‌ای گفته بود: «کمتر محلی چنین ثمرات جالب توجهی به بار آورده است.» محموله نهایی آن را «جالب‌ توجه‌تر» کرد. مسئله تخلف مؤسسه شرق‌شناسی از موافقت‌نامه اعطای امتیازش با دولت ایران، و لطمه واقعی ناشی از چنین تاکتیک‌هایی به روابط ایران و ایالات متحده، میراثی بود که برای آینده ماند. منبع:دكتر محمدقلی مجد ، تاراج بزرگ ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ص 361 تا 373 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

ثریا اسفندیاری: کاخ شاه مرکز دسیسه و توطئه و سخن چینی زنان درباری بود

ثریا اسفندیاری بختیاری، دومین همسر محمدرضاشاه، روزگاری یکی از مشهورترین زنان جهان به شمار می‌آمد و شهرت و زیبائیش، ستارگان معروف سینمای اوایل نیمه دوم قرن بیستم را پشت سر نهاده بود. از سه زنی که شاه در دوران زندگیش اختیار کرد، او بی‌تردید محبوب‌ترین و در عین حال جنجالی‌ترین آنان به شمار می‌آمد، زیرا علاوه بر زیبائی فوق‌العاده که بالطبع توجه همگان را به خود جلب می‌کند، در زمانی عنوان ملکه ایران را به خود اختصاص داد که ایران در آستانه یکی از بحرانی‌ترین دوران‌های حیات سیاسی خود قرار داشت. در کمتر از یک ماه بعد از مراسم عروسی او با شاه ، رزم‌آرا نخست‌وزیر نظامی ایران کشته شد و متعاقب آن قانون ملی شدن نفت در مجلس ایران به تصویب رسید. دکتر مصدق کمتر از سه ماه بعد از عروسی شاه و ثریا نخست‌وزیری ایران شد و در دوران حکومت او که بیش از دو سال به طول انجامید، ایران در مرکز توجه مطبوعات و رسانه‌های گروهی جهان قرار گرفت. مطبوعات جهان ضمن توجه به مسائل سیاسی ایران، دربار ایران را هم از نظر دور نداشتند و در دربار ایران هم، ملکه جوان و زیبا بیش از هر کس دیگری، حتی خود شاه توجه خبرنگاران و عکاسان و فیلمبرداران مطبوعات را به خود جلب می‌نمود، بخصوص که مصدق چهره جنجالی دیگر دربار، اشرف پهلوی را از ایران اخراج کرده بود و میدان برای ثریا خالی از رقیب مانده بود. ثریا بعد از سقوط مصدق و حتی بعد از جدائی از شاه هم، همچنان از سوژه‌های داغ و جالب مطبوعات جهان بود و تا اوایل دهه ۱۹۶۰ هفته‌ای نبود که عکس‌ها و مطالب تازه‌ای درباره او در مطبوعات جهان چاپ نشود. هنگام جدائی او از شاه بسیاری از مجلات معروف و پرتیراژ اروپا و آمریکا عکس‌های رنگی او را در روی جلد خود چاپ کردند، و بعد از آن هم خود ثریا به جنجال و سر و صدا در اطراف خود دامن زد و روزگاری هم به فکر هنرپیشگی سینما افتاد، که البته در این کار توفیق نیافت. در سال‌های دهه ۱۹۶۰ که به تدریج در حال فراموش ‌شدن بود کتاب خاطرات خود را منتشر کرد و باز هم مدتی خود را بر سر زبان‌ها انداخت. کتاب خاطرات او که به وسیله یک نویسنده فرانسوی بازنویسی شده و به صورت رمان درآمده است، در سال ۱۹۹۱ زیر عنوان «کاخ تنهائی» در پاریس منتشر شد و این زن فراموش شده را یک بار دیگر در خاطره‌ها زنده کرد، ولی تصویری که از او در خاطره‌ها مانده همان تصویر جوانی و زیبائی کم‌نظیر اوست. ثریا که دوست دارد با همان تصویر در اذهان مردم جهان باقی بماند به خبرنگاران عکاس و فیلمبرداران مطبوعات و تلویزیون‌های جهان اجازه نداده است در سنین بالای شصت و در حالی که گرد پیری بر چهره‌اش نشسته است، عکس یا فیلمی از او برای مطبوعات و شبکه‌های تلویزیونی جهان تهیه نمایند. ثریا از یک پدر ایرانی به نام خلیل اسفندیاری و یک مادر آلمانی به نام «اوا کارل» در اول تیرمـاه ۱۳۱۱ در اصفهان متولد شد. او یک برادر کوچک‌تر به نام بیژن داشت. ثریا تا هشت ماهگی در ایران بود و پس از آن خانواده‌اش او را با خود بـه برلین بـردند. وی کودکی را در برلین گذراند و در پاییز ۱۳۱۶ به اتفاق خانواده‌اش به ایران بازگشـت. در اصـفهان وارد مـدرسه آلمانی‌های مقـیم اصفهان شد و زبان فارسی را نزد معلم خصـوصـی فرا گرفت. تا ۱۳۲۰ در آن مدرسه به تحصیل پرداخت. ولی پس از اشغال ایران در جریان جنگ جهانی دوم مدارس آلمانها تعطیـل شـد. او در ۱۳۲۳ وارد مـدرسه مُبلغ (میسیونر) های انگلیسی شد و تا پانزده سالگی در این مدرسه به تحصیلاتش ادامه داد تا اینکه در ۱۳۲۶ به همراه خانواده‌اش به سوئیس رفت. در آنجا زبان فرانسه آموخت و انگلیسی را نیز بعدها در مؤسسه‌ای در لندن تکمیل کرد. ثریا هنگام ازدواج با شاه در سال ۱۳۲۹ دختری هیجده ساله بود. تصادفی که سرنوشت او را تغییر داد آشنائی یکی از بستگان پدر او با ملکه مادر شاه بود که عکس‌هائی از او را به ملکه مادر نشان داد. عکس‌ها مربوط به سنین پانزده شانزده سالگی ثریا بود. شاه عکس‌های تازه‌ای از او خواست و وقتی این عکس‌ها رسید خواهرش شمس را برای ملاقات و مصاحبه با او به لندن فرستاد، زیرا ثریا در این تاریخ برای تکمیل زبان انگلیسی خود در لندن زندگی می‌کرد و شاه در این انتخاب نقشی نداشت. ثریا در خاطراتش می‌نویسد که قبل از نخستین ملاقات خود با شمس پهلوی، از ماجرا بی‌خبر بوده و اصلاً نمی‌دانست که شمس با یک مأموریت تحقیقاتی درباره او به لندن آمده است. شمس برای اولین بار در یک مجلس مهمانی در سفارت ایران در لندن، که ثریا هم در آن دعوت شده است، ظاهراً به طور تصادفی با وی آشنا می‌شود و در همان نظر اول او را می‌پسندد. در این مجلس مهمانی، شمس بیشتر وقت خود را صرف گفتگو با ثریا می‌نماید و ضمن صحبت، از او دعوت می‌کند که چند روزی همراه وی به پاریس برود. ثریا قبول دعوت را موکول به موافقت پدرش می‌کند، که طبعاً موافقت او هم جلب می‌شود. در این میان هم شمس و هم پدر ثریا او را در جریان امر می‌گذارند و ثریا با آمادگی قبلی برای روبرو شدن با شاه به تهران می‌آید. ثریا در خاطرات خود می‌نویسد که بزرگترین آرزوی او پیش از این که ملکه ایران بشود هنرپیشگی سینما بوده و پیش از این که برای اولین دیدار با شاه به کاخ سلطنتی برود با پدرش شرط کرده بود که اگر شاه او را نپسندید یا او از شاه خوشش نیامد و به هر حال عروسی با شاه سرنگرفت او را به هالیوود (پایتخت سینمای آمریکا) بفرستد و پدرش هم با این شرط موافقت کرده بود! ولی شاه هم مثل خواهرش در اولین نظر او را پسندید و بعد از یک مجلس مهمانی که همان شب در کاخ ترتیب داده شده بود به پدرش اطلاع داد که تصمیم خود را گرفته است و می‌خواهد با ثریا ازدواج کند. ثریا جریان آن شب را چنین شرح می‌دهد: بعد از مهمانی در کاخ سلطنتی که در ساعت یازده شب تمام شد، خسته و با حالتی مضطرب و هیجان‌زده به خانه برگشتیم. هنوز لباسهایم را نکنده بودم که در زدند. پدرم بود. احساس کردم که رنگش پریده و مشوش است ولی پیش از این که من سوالی از او بکنم گفت: ـ ثریا، شاه تو را پسندیده و می‌خواهد با تو ازدواج کند. حاضری همسر او بشوی؟ ـ چی؟! همین الان باید جواب بدهم؟ ـ بله. او می‌خواهد فردا نامزدیتان اعلام بشود! من هنوز در جای خود میخکوب شده‌ام که پدرم اضافه می‌کند: ـ تصمیم نهائی با خود توست. هیچ کس تو را مجبور نمی‌کند که جواب مثبت بدهی. قول و قرارمان را هم فراموش نکرده‌ام. اگر این عروسی سرنگیرد تو را به هالیوود خواهم فرستاد. اما اگر قبول کنی دیگر حق نداری تصمیمت را عوض کنی، این برای بختیاری‌ها ننگ‌آور است. فکرهایت را بکن و جواب بده. ـ قبول می‌کنم. به شاه بگو که حاضرم با او ازدواج کنم. ثریا به سیاست چندان علاقه‌ای نداشت و بیشتر توجهش آن بود که یک شریک زندگانی برای شاه باشد. او مانند تمام بانوان کدبانو سلیقه خاصی در ترتیب و تزئین منزل داشت. وضع کاخ اختصاصی، یعنی منزل خود را به طرز نوینی درآورد. او قصد اتلاف پول برای تهیه اشیاء تجملی و گرانبها نداشت و فقط می‌خواست همه جا پاکیزه و نظیف و رنگ تازه داشته باشد و همین سلیقه را درباره کاخ تابستانی به کار ‌برد. در مدت دوره زناشوئی شاه و ثریا، علاقه ثریا به خدمات اجتماعی روزبه‌روز افزایش می‌یافت. از ثریا دو کتاب خاطراتش منتشر شده که اولی در سال ۱۹۶۳ نخست به زبان آلمانی و سپس به زبان‌های انگلیسی و فرانسه چاپ شد. این کتاب در زمان حیات شاه نوشته شده و ثریا باتوجه به کمک‌های مالی شاه و هدایای گرانبهائی که گاهگاه برای او فرستاده می‌شد، با کمی احتیاط، مخصوصاً در اشاره به خود شاه و خصوصیات اخلاقی او سخن گفته است. اما کتاب دوم که در سال ۱۹۹۱، یعنی یازده سال بعد از مرگ شاه انتشار یافت صریح‌تر و بی‌پرواتر از کتاب قبلی است. کتاب دوم که زیر عنوان «کاخ تنهائی» و به زبان فرانسه منتشر شد در واقع بازسازی همان کتاب قبلی با بعضی مطالب ناگفته است که یک نویسنده فرانسوی به نام «لوئی والنتن» آن را به صورت یک رمان نوشته است. کتاب اول، که نسخه انگلیسی آن در اختیار نویسنده است «اتوبیوگرافی والاحضرت شاهزاده خانم ثریا» نام دارد و ثریا درباره لقب خود توضیح می‌دهد که شاه این لقب را هنگام طلاق به او داده است. ثریا در این کتاب پس از شرح چگونگی آشنائی و ازدواج خود با شاه، که از ملاقات با شمس پهلوی در لندن آغاز شده و به «جشن عروسی باشکوه در کاخ گلستان که دو هزار نفر در آن شرکت داشتند» ختم می‌شود، به وقایع اول دوران زندگی مشترک خود با شاه از قتل رزم‌آرا تا روی کار آمدن مصدق اشاره کرده و به دنبال آن به تشریح اوضاع داخلی دربار پرداخته می‌نویسد: «برخلاف دوران سلطنت رضاشاه که زنان نقشی مهمی در دربار نداشتند، دربار پسرش یک دربار زنانه بود. درست است که زن‌ها رسماً نقشی در دربار نداشتند ولی در عمل با هزاران حیله و دسیسه به مقاصد خود جامه عمل می‌پوشاندند و من ناچار بودم در میان این کانون توطئه و دسیسه که ملکه مادر در رأس آن قرار داشت خود را از بلایا مصون نگاه دارم… البته این توهم نباید ایجاد بشود که زنان درباری واقعاً چیزی از عالم سیاست می‌دانستند. نه، سطح معلومات و اطلاعات آنها بسیار محدود بود و تنها چیزی که در آن مهارت داشتند توطئه و سخن‌چینی بود. ملکه مادر هر روز عده‌ای از زن‌ها را دور خود جمع می‌کرد و ساعت‌ها با آنها به صرف چای و غیبت از این و آن می‌پرداخت و شاید من که هیچ وقت در این مجالس حاضر نمی‌شدم یکی از موضوعات صحبت آنها بودم…» ثریا که وارد چنین محیط نا‌آشنا و نامحرمی شده بود در اوایل زندگی زناشوئی بیشتر با عمه‌اش فروغ‌ظفر که قبلاً هم در دربار رفت و آمد داشته معاشرت می‌کرد، ولی ملکه مادر از نزدیکی و محرمیت او به تازه عروسش ناراحت شده پایش را از دربار قطع می‌کند. ثریا درباره این ماجرا می‌نویسد: «نزدیکترین دوست و محرم من در دربار عمه‌ام فروغ ظفر بود که اولین بار عکس‌های مرا به ملکه مادر نشان داده و موجبات آشنائی من با ملکه گردید . روزی شاه به من گفت « دیگر نمی‌خواهم فروغ ظفر به اینجا بیاید!». با حیرت پرسیدم: «چرا، مگر او چه کرده است؟!». شاه گفت: «ما فکر می‌کنیم او در اینجا جاسوسی می‌کند!». این حرف به قدری مسخره بود که من بی‌اختیار خندیدم و پرسیدم عمه من برای چه کسی ممکن است جاسوسی بکند؟ شاه پاسخ گنگی داد و گفت: «برای بعضی عوامل در تهران!». من حاضر نبودم زیر بار این حرف بروم. ولی شاه گفت: «متأسفم که بیشتر از این نمی‌توانم درباره این موضوع صحبت کنم»… به این ترتیب پای فروغ ظفر بهترین دوست و همدم من از دربار قطع شد و بعد فهمیدم که شاه به اصرار مادر و خواهرانش مانع آمدن او به دربار شده است» قسمتی از خاطرات ثریا به شرح خصوصیات اخلاقی شاه اختصاص دارد و از آن جمله ضمن اشاره به تضاد شخصیت شاه با پدرش می‌نویسد: « ...کاراکتر و خصوصیات اخلاقی شاه به کلی با آنچه من درباره پدرش شنیده بوم تفاوت داشت. پدر شاه به صلابت و تندخوئی شهرت داشت، ولی شاه بسیار خونسرد و ملایم و حتی می‌توانم بگویم خجالتی بود و اطرافیان شاه از این نقطه ضعف او خیلی سوءاستفاده می‌کردند… شاه هر وقت می‌خواست یکی از مقامات دولتی یا درباری را از کار برکنار کند از اعلام تصمیم خود در مورد برکناری آنها احتراز می‌نمود و سعی می‌کرد این تصمیم خود را به وسیله دیگران ابلاغ نماید. او نمی‌توانست به صورت کسانی که دستور برکناری آنها را صادر می‌نمود نگاه کند و از ناراحتی آنها رنج می‌برد.(!!) البته شاه در مورد برکناری بعضی اشخاص، مانند پدرش بطور ناگهانی و با عصبانیت تصمیم نمی‌گرفت و بعد از مطالعه و مشورت و بررسی تمام جوانب امر چنین تصمیمی را اتخاذ می‌نمود....» فصل دیگری از کتاب خاطرات ثریا تحت عنوان «از کاخ سفید تا کرملین» به شرح مسافرت‌های خارجی او با شاه اختصاص دارد. جالب‌ترین قسمت این فصل شرح جریان سفر به شوروی است که اولین مسافرت شاه به آن کشور و از نظر سیاست خارجی ایران دارای اهمیت فوق‌العاده‌ای بود. ثریا در جریان این مسافرت که در زمان حکومت خروشچف انجام شد می‌نویسد خروشچف در مدت اقامت ما در مسکو خیلی شیفته من شده بود و ضمن شرح خواست‌های خود از شاه به من می‌گفت: «این چیزها را شما به شاه بگوئید، زنی به زیبائی شما هر چیزی را می‌تواند به دست بیاورد!». در سال ششم زندگی زناشوئی شاه و ثریا، دیگر تقریباً قطعی به نظر می‌رسید که ثریا صاحب اولاد نخواهد شد. مرگ علیرضا تنها برادر تنی شاه در یک سانحه هوائی، که بعضی‌ها آن را به توطئه و بمب‌گذاری تعبیر کردند، مسئله جانشینی شاه را دشوارتر ساخت. ملکه مادر که خیلی به علیرضا علاقه داشت و با وجود او خیلی نگران مسئله جانشینی نبود، پس از مرگ علیرضا بر فشار خود به پسرش و این که باید فکری برای آینده تخت و تاج بکند افزود. ثریا بیش از پیش به انزوا گرائید و فشارهائی که از طرف خانواده، بخصوص ملکه مادر و اشرف به شاه وارد می‌آمد، محیط سرد و نامطمئنی در زندگی زناشوئی آنها به وجود آورد. در نهایت شاه از ثریا خواست تا به سن موریتس برود . ثریا روز ۲۴ بهمن ۱۳۳۶ با تشریفات رسمی تهران را ترک گفت و بعد از آن دیگر هیچ وقت به ایران باز نگشت. در روز ۲۴ اسفند ۱۳۳۶ از وی جدا شد و طلاق او از طریق مجلس شورای ملی اعلام گردید. شاه نیز متنی تهیه کرد با این مضمون که : با ابراز کمال تأسف وتألم و با تذکر اینکه ملکه ثریا پهلوی در تمام مدت همسری شاهنشاه از هیچ گونه خدمت و عطوفت و خیرخواهی نسبت به ملت ایران خودداری نفرموده و از هر حیث شایستگی مقام شامخ خود را داشته‌ و در این مورد نیز با کمال علاقه و محبتی که فی‌مابین وجود دارد، آمادگی خود را برای قبول هر نوع تصمیمی که از طرف ذات شاهانه اتخاذ شود اعلام فرمودند. با اظهار نظر هیأت مشورتی، موافقت و با صرف نظر از احساسات شخصی خود در برابر مصالح عالیه مهمی تصمیم خویش را به جدایی اتخاذ فرمودند... ثریا از آن پس با مقرری قابل توجهی که دربار ایران برای وی تعیین کرده بود، در فرانسه زندگی کرد . همچنین لقب پرنسس به وی اعطا شد و دارای گذرنامه سلطنتی گردید. او در فیلم «سه چهرهٔ یک زن» Les trois visages d’une femme در ۱۳۴۴ بازی کرد و با کارگردان ایتالیایی فیلم، فرانکو ایندووینا آشنا شد. طبق مصاحبه بی‌بی‌سی با وی بر خلاف شایعات هیچ گونه رابطه احساسی با کارگردان فیلم نداشته و تا پایان عمر همچنان عاشق شاه بوده رابطه او با محمدرضا شاه تا پایان عمر محمدرضا شاه ادامه داشته و رابط بین آن دو اردشیر زاهدی بوده. محمد رضا شاه از او به عنوان تنها عشق زندگیش در کتاب خاطراتش یاد کرده. مجله فرانسوی پاری ماچ (paris match) او را زیبا ترین زن جهان در عصر خود معرفی کرد . لقب او در کشور‌های اروپایی پرنسسی با چشمانی زمردین است. ثریا اسفندیاری در ۴ آبان ۱۳۸۰ در سن ۶۹ سالگی بر اثر سکته مغزی در پاریس درگذشت. مراسم تشیع جنازهٔ وی در کلیسایی آمریکایی در پاریس برگزار شد. در این مراسم اشرف پهلوی و غلامرضا پهلوی نیز حضور داشتند. ثریا را در قبرستانی در مونیخ آلمان دفن کردند. برادر کوچک‌ترش بیژن (۱۳۸۰ – ۱۳۱۶) نیز یک هفته پس از فوت ثریا درگذشت. وی گفته بود: «بعد از او، من هم صحبتی ندارم.» منبع:سایت پهلوی‌ها ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

تاریخ طب نوین در ایران

عباس اقبال آشتیانی این موضوع که علم طب در عالم از کجا آمده و مبدأ آن چه بوده از مسائلی است که تاریخ نویسان طب در ایران به آن توجه شایان داشته اند . طب ایران مانند ادبیات و نقاشی ایران در خارج از کشور اهمیت فراوانی داشته ، حتی نفوذ طب ایرانی در سایر ممالک از تاثیر ادبیات و نقاشی بیشتر و جلیل تر بوده است . تا پیش از ظهور علائم طب نوین در ایران ، جمعی عقیده داشتند که تاریخ طب همزاد خلقت آدم بوده است. جمع دیگری به تبعیت از بقراط و جالینوس بر این باور بودند که این فن موهبتی الهی بوده ، و سرانجام جمعی آن را اکتسابی و زاده علم و تجربه در زندگی روزمره خویش می‌دانسته‌اند . در داستانهای ایران قدیم ، وضع شدن طب را به «جمشید» چهارمین پادشاه خاندان پیشدادی (اولین خاندانی که بر ایران حکومت رانده‌اند) منسوب کرده‌اند و فردوسی نیز در شاهنامه خود به این نکته اشاره دارد . اما آثار طب جدید برای اولین بار در میان مردم بابل و آشور پدیدار شد و اهالی بابل در مقایسه با مصریان معاصر خود از لحاظ طب پیشرفت بیشتری داشته اند . زیرا به مبانی علم و تحقیق توجه داشته و از ورود سحر و جادو به کار طبابت جلوگیری می کردند . این دو قوم که در اوایل ادوار تاریخی خود بر قلمرو مادها و پارسیان ایران دست یافته بودند دانش خود را به این مناطق اشاعه دادند . با این حال آشوری‌ها که از سال 1270 تا 538 قبل از میلاد در دو جلگه دجله و فرات می زیسته‌اند ، خود علم طب را از بابلی ها دریافت کرده اند و آن را بر معارف خود افزوده‌اند . پیشرفت بابلی ها در طب مقارن است با حدود شش هزار سال قبل ، یعنی چهار هزار سال پیش از آنکه یونانیان در این فن سرآمد شوند . بابلی‌ها عقیده داشتند که تندرستی و ناخوشی هر دو از جانب خدایان می رسد و دعا کردن راه درمان بوده است . سکنه اولیه ایران و عراق به همین وضع در طلب مغفرت و شفا از درگاه خدایان دست به دامان روحانیون می شده و آنان را در این راه وسیله قرار می‌داده‌اند . البته این اعتقاد عمومیت نداشت و سحر و جادو تقریباً با کاربرد وسایل طبی میان برخی بابلی‌ها همزمان شده بود . آشوری‌ها اینگونه شیوه‌های طبابت را از بابلی‌ها فراگرفتند و در علاج بیماران نیز فقط به دعا و سحر و جادو اکتفا نمی‌کردند . سنگ نبشته‌هایی که بر الواح حمورابی نقش بسته گواه این مدعاست . قانون حمورابی حاوی بخش‌هایی متضمن احکام اخلاقی است که بر عالی بودن مقام طبیب دلالت داشته است . بخشی از احکام حمورابی مجازات‌هایی را علیه پزشکان خاطی مقرر کرده است . به موجب این احکام ، اطبایی که از خود جهل و غفلت نشان می‌دادند و یا علیرغم آشنا نبودن به فن طب اقدام به طبابت می‌کردند مجازات می شدند و گاه از طبابت محروم می گشتند . اطباء ایران هم پیوسته از این دستورات عالی پیروی می‌کردند و هیچگاه از این مقام جلیل تنزل نمی نمودند . از مطالعه دستورات طبی آشوریان قدیم چنین بر می‌آید که اطبای ایشان غالباً داروهایی را به کار می‌برده‌اند که کمیاب بوده و تحصیل آنها به سهولت میسر نمی شده است . بر اساس خواص طب آشوری ، مردم دقت زیادی در حفظ صحت عمومی به کار می‌بسته و در این راه احکام و تشریفات دینی نیز داشته‌اند . نظافت را واجب می‌دانستند و دست زدن به مردگان را نوعی پلیدی می شمردند . بر اساس آنچه که در اوستا کتاب مقدس زرتشتیان آمده ، هرنوع بیماری زاده اراده اهریمن است و «خالق» برای هر یک از آنها درمانی قرار داده است . امراض و مرگ نشانگر فعال بودن اهریمن بوده و باران از ابتدا رحمت بوده که از آسمان نازل می‌شده و موجب رویش گیاه و درخت بوده و از برکت محصول آن بیمار شفا می‌یافت و امراض از بین می‌رفت و مرگ از او رخت برمی بست. به همین دلیل ایرانیان قدیم از اهورامزدا به عنوان پروردگار، احیاگر، شفابخش و سرچشمه حیات یاد می کردند . اعتقاد به «ارواح خبیثه» سبب ناخوشی و بیماری بوده و ادعیه و باورهای مذهبی و مدد گرفتن از عالم غیب باعث شفا بود . به همین دلیل موبدان در کار اطباء دخالت‌های مراقبتی داشته‌اند . «چشم بد» ، سحر و جادو، حسادت دیگران ، مریضی با خود به همراه می‌آورد و در این صورت دست به سوی آسمان دراز کردن ، نفرین کردن بر اهریمن و عوامل روحانی ، سبب التیام و درمان بوده است . با این حال در همان ادوار اولیه نیز دلایل ملموس دیگر را نیز در پیدایش بیماری موثر می‌دانستند . چنانکه سرما و گرما ، عفونت ، گرسنگی و تشنگی ، هم و غم پیری از دیگر علل بیماری و ناخوشی بود . شرب مسکرات و افراط در عادات ذمیمه نیز بیماری‌زا تلقی شده بود . در عهد ساسانیان این باور وجود داشت که خون در دفع امراض موثر است و یکی از تلاشها این بوده که در پاکی و تقویت خون بکوشند . حتی این اعتقاد را داشتند که خون سالم همچنان که به حسن جمال کمک می‌کند مایه جلای باطن نیز هست . باور به سرایت بعضی امراض به دیگری نیز سبب می شد اطبا بدون احتیاط از بالین مریضی به بالین مریض دیگر نروند و وسیله انتشار امراض ساریه نگردند . بخشی از اعتقاد ایرانیان قدیم که در اوستا نیز بدان اشاره شده مربوط به وظایف عامه در قبال تولد و مرگ آدمی و احکام دینی و علمی در باب منع سقط جنین است . ایرانیان قدیم عقیده داشتند که قتل نفس در حکم تخریب شاهکار خلقت اهورامزداست . به همین دلیل سقط جنین را در حکم قتل عمد به شمار می‌آوردند و هم روحانیون و هم اطباء از آن جلوگیری می‌کردند . اگر چنین خطایی از زنی سر می زد او را نجس می‌شماردند. اینکه چرا در اعصار قبل از اسلام به طب ایرانی کمتر در جهان توجه می شده ، قابل فهم است. زیرا خواندن زبان پهلوی یا سایر زبانهای معمول در ایران قدیم برای کمتر کسی میسر می‌شده است. از کتب علمی آن ایام نیز نسخه کمی بر جای مانده و کسانی که قادر به خواندن آن کتابها بوده‌اند معلومات طبی نداشته‌اند تا قادر به ترجمه صحیح آنها باشند . با استیلای اعراب بر ایران نیز زبان عربی زبان عموم اهل علم شد و فارسی فقط مقارن اواخر دوره خلفای عباسی یعنی در حدود قرن 12 میلادی (نیمه قرن ششم هجری) توسط دانشمندان ایرانی به عنوان زبان علم به کار می‌رفت . بعد از تصرف بغداد توسط مغول ها در نیمه قرن 13 میلادی (نیمه قرن هفتم هجری) طب اسلامی بیش از پیش صبغه ایرانی به خود گرفت و مأخذ آن به کلی فارسی شد . در ایران طب اسلامی همواره روبه تکامل پیش می رفته اما همین که ایران به کسب تمدن جدید پرداخت و به اصطلاح اروپایی شد معارف غربی در این مملکت بنیان این علم قدیمی را ویران ساخت و تیشه به ریشه آن زد . این در حالی است که آثاری که راجع به طب توسط مستشرقین ، ترجمه شده و به کار گرفته شده است عمدتاً مربوط به بزرگترین و شاخص ترین اطباء ایرانی است . منبع :مجله یغما سال چهارم ، شماره اول و دوم ، فروردین و اردیبهشت 1340 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

بهائیت ، پشتوانه قدرت رضاخان

والاس موری وزیر مختار وقت امریکا در تهران در گزارشی به تاریخ 10 آگوست 1924 به توصیف «جنبش جمهوریخواهی» و نقش بهائیان در این جنبش می‌پردازد و می‌افزاید: «باید گفت که مایه سرافرازی رضاخان است که، علیرغم بی‌سوادی و نمایش ضعف اخلاقی تأسف‌آور در تمام بحران‌های زندگی حرفه‌ایش، اهل تساهل و تسامح دینی و دارای فکری روشن است. او در بسیاری از امور کشوری و لشکری از خدمات هوشمندانه بهایی‌ها، بسیار بهره گرفته است. از آن زمان تا کنون دشمنان سیاسی رضا خان با سوء استفاده از روحانیتی که قدرتش را بازیافته بود او را به بهایی‌گری متهم ساخته آن را در بوق و کرنا کرده‌اند، که به هیچوجه نباید خطرش را دست کم گرفت.» از طرفی بدرفتاری قشون رضاخان با علما اوضاع را بدتر کرد. کنسول فولر در 21 آگوست 1924 اوضاع شیراز را اینگونه گزارش می‌کند: «قشون کاملاً اوضاع را در دست دارد و به شدت ضد روحانیت است. از هر موقعیتی برای کاستن از نفوذ ملاها استفاده می‌شود. مردان مسلح با حضور در مجلس وعظ ملاهای مظنون مراقبند مبادا سخنی علیه دولت از دهانشان خارج شود. سربازها برای بازداشت روحانیون لحظه‌ای تردید نمی‌کنند و حتی مجالس عزاداری‌ را که از باحرمت‌ترین سنت‌های دیرینه مذهبی است به هم می‌زنند و نمی‌گذارند که دسته‌های عزاداری در خیابان‌ها راه بیفتند.» فولر در مورد اوضاع رشت چنین می‌نویسد: «والی فعلی شهر، که شخصیتی نظامی است، قدرتمند و پرانرژی است، و ظاهراً قشر روحانی را کاملاً تحت کنترل خود دارد، ولی عملکرد مستبدانه او مخالفت بسیاری را برانگیخته است. او به جای ترمیم و اصلاح خیابان‌های فعلی خیابان‌های جدید احداث می‌کند. یکی از این خیابان‌ها بلوار پهنی است که از وسط شهر و از میان املاک خصوصی گرانقیمت عبور می‌کند و در نهایت به یک قبرستان می‌رسد. تخریب قبور نارضایتی فراوانی به وجود آورده است.» موری در گزارش خود به تاریخ 8 ژانویه 1925، ارتباط پهلوی با بهاییان را تشریح می‌کند: «از بهاییان سرشناس تهران اطلاع یافته‌ام که رئیس‌الوزرا در خفا احترام زیادی برای بهائیت قائل است، ولی بنا به ملاحظات سیاسی، این ارادت خود را آشکار نمی‌کند. گفته می‌شود زمانی که در کسوت یک سرباز قزاق ساده در بیمارستانی که متعلق به بهاییان بود، نگهبانی می‌داد به شدت تحت‌تأثیر پرستاران بهایی قرار گرفت و هرگز آن را از یاد نبرد. معهذا، مسئله این است که او گذاشته است آن عده از افسران بهایی که در لیاقت‌شان تردیدی نیست به درجات عالی ارتش دست یابند.» موری از چند افسر بهایی برجسته نیز نام می‌برد. از جمله آنها، کلنل شعاع‌الدین علائی، حسابدار کل وزارت جنگ است. دکتر میلسپو در یادداشت‌های محرمانه اش در مورد فساد ارتش، مکرراً از این فرد نام می‌برد. می‌گویند کلنل عطاءالله علائی نیز یکی دیگر از بهایی‌های سرشناس است که به تازگی از فرانسه به تهران بازگشته است. او به همراه هیأت افسران ایرانی به سن سیر در فرانسه اعزام شده بود. نام سرگرد رحمت‌الله علائی نیز که بازرس قشون است در فهرست بهایی‌های سرشناس قرار دارد. موری همچنین متذکر می‌شود که کلنل محمد درگاهی، رئیس نظمیه تهران، در شب 12 جولای 1924 «یک افسر بهایی مشهور» را مأمور فرونشاندن شورش‌های ضدبهایی کرده بود. ژنرال مرتضی خان یزدان‌پناه ، فرماندار نظامی تهران و فرمانده تیپ مرکز، و کلنل محمود پولادین، فرمانده هنگ پهلوی، یا همان هنگ خانوادگی رضا خان، هر دو اشخاص شدیداً «ضد‌روحانی» می‌باشند، که غالباً حسن تعبیری برای بهایی است. فهرستی که موری از بهایی‌های سرشناس خارج از قشون تهیه کرده بود شامل افراد زیر می‌شد: نبیل‌الدوله [علیقلی‌خان]، کاردار سابق ایران در آمریکا و همسر او، مادام مروح‌السلطنه [فلورنس] (که آمریکایی بود)؛ عزت‌الله علائی، از اداره حسابداری وزارت پست و تلگراف؛ حسن احیائی، عضو بانک شاهنشاهی ایران؛ ولی‌الله ورقا، مترجم اول سفارت کبرای ترکیه؛ و عزیزالله ورقا، کشاورز. به دلیل ارتباط بهایی‌ها با بریتانیا، مردم از پیوند پهلوی با بهاییان منزجر و نسبت به آن بدگمان بودند. موری در مورد ارتباط نزدیک بهایی‌ها و بریتانیا چنین می‌نویسد: «پس از جنگ جهانی و تصرف فلسطین به دست بریتانیا، عبدالبهاء در سال 1920 از طرف دولت بریتانیا لقب و نشان افتخار «سِر» دریافت کرد، او در سال 1921 درگذشت.» در گزارشی دیگر، موری در مورد ارتباط انگلیسی‌ها و بهاییان اطلاعات بیشتری ارائه می‌کند. موری درباره گفتگوی خود با حسین علائی در مورد رضا افشار، یکی از نمایندگان مجلس و «رفیق شفیق سردارسپه» چنین می‌نویسد: «او [علائی] در مورد مترجمین ایرانی دکتر میلسپو، چنانکه پیش از این سفارت نیز در مواقع مختلف به دکتر میلسپو متذکر شده است، اشاره کرد که غالب این افراد بی‌کفایت، و در بسیاری موارد خیانتکار هستند. او خودش به رضا خان افشار اشاره کرد، کسی که دکتر میلسپو همواره از او به عنوان یکی از باوفاترین حامیانش یاد ‌کرده است. این مرد جوان که بهایی است و آن را پنهان نمی‌کند، تحصیلات اولیه خود را در مدرسه آمریکایی ارومیه گذراند و سپس برای تکمیل تحصیلاتش به آمریکا رفت، و در سال 1921، هنگامی که کوچک‌خان در گیلان سر به شورش برداشت، ارتباط نزدیکی با آن انقلابی رمانتیک داشت، و عده‌ای مدعی‌اند که افشار همزمان با آن با انگلیسی‌ها هم در ارتباط بود...» با ورود میلسپو به ایران در نوامبر 1922، «در میان تعجب همگان، او به عنوان معاون اول ایرانی مدیر کل [دکتر میلسپو] منصوب شد... برای اولین بار از زبان آقای علائی شنیدم که توصیه‌های سفارت انگلیس برای انتصاب افشار به معاونت دکتر میلسپو حتی مصرانه‌تر بوده است. با توجه به این مسئله که در تمام مدتی که افشار معاون دکتر میلسپو بود... نمی‌توان تصور کرد که، اگر با انگلیسی‌ها کنار نمی‌آمد و درباره اقدامات مدیر کل برای آنها خبرچینی نمی‌کرد، هرگز می‌توانست در این پُست بماند.» حسین علائی برای اینکه او را یک بهایی تصور نکنند پس از بازگشت از واشنگتن در سال 1925 نامش را به حسین علاء تغییر داد. منبع:از قاجار به پهلوی ، دکتر محمدقلی مجد ، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

آفتی به نام «پان‌ترکیسم»

تأسیس جمهوری ترکیه برای بسیاری از روشنفکران، نخبگان سیاسی و دولتمردان ایرانی نویدبخش آغاز عصری نوین در مناسبات ایران و جانشین امپراتوری عثمانی بود. احساسات دوستانه توده مردم ایران نسبت به مصطفی کمال‌پاشا و نیروی نظامی تحت فرماندهی وی به عنوان مجموعه‌ای سیاسی و نظامی که برای نجات سرزمین‌های اسلامی در برابر یورش کافران یونانی و به ویژه در مقابل نقشه‌های امپریالیستی انگلیس‌ها ایستاده بودند ، با نوعی خوش‌بینی نخبگان ایرانی نسبت به ماهیت جمهوری ترکیه پیوند خورده بود. نخبگان ایرانی که آشکارا شکست سیاست توسعه‌طلبانه سلاطین سنی‌مذهب عثمانی و به ویژه عبدالحمید دوم را در زیر لوای اتحاد اسلام و ناکامی ناشی از سیاست ترک‌گرایی همراه با اتحاد اسلام «ترک‌های جوان» و «کمیته اتحاد و ترقی» و فروپاشی امپراتوری عثمانی در نتیجه این سیاست‌ها را نظاره‌گر بودند، امید داشتند که رهبران ترکیه جدید با درک درست از اشتباهات گذشته از اتخاذ هرگونه سیاست توسعه‌طلبانه و خصمانه علیه ایران پرهیز نمایند. در راستای چنین دیدگاهی نخبگان سیاسی و فکری ایران بر این باور بودند که دولت ترکیه از تلاش برای اعمال نفوذ در ایران در زیر عنوان‌های مذهبی و زبانی و نژادی دست برداشته، از آلت دست قرار دادن عشایر مرزی و به ویژه کردها علیه ایران خودداری کرده و از تجاوز به خاک‌ ایران که رویه همیشگی عثمانی‌ها به ویژه در سال‌های پایانی امپراتوری عثمانی بود، برحذر باشد. اما این خوش‌بینی‌ها دیری نپایید و سیاستمداران ایرانی خیلی زود دریافتند، نه تنها دولت ترکیه سیاست‌های توسعه‌طلبانه و ضدایرانی امپراتوری عثمانی را به ارث برده است، بلکه ابعاد این سیاست‌ها را گسترش می‌دهد. وجه بارز سیاست‌های خصمانه دولت ترکیه علیه ایران، تلاش برای ترویج اندیشه «پان‌ترکیسم» در ایران و به ویژه در آذربایجان بود. ترویج «پان‌ترکیسم» در ایران، نشانه‌ای از تلاش ترکیه برای تجزیه و انفکاک آذربایجان از ایران بود؛ و از سیاست خصمانه دولت ترکیه علیه ایران و برنامه این دولت برای ایجاد آشوب و بلوا در ایران خبر می‌داد؛ سیاستی که افزون بر وجه فرهنگی و تبلیغی‌اش، با ایجاد آشوب در مرزهای ایران و نیز تجاوزهای نظامی برای تصرف مناطق مرزی ایران همراه گردید. «پان‌ترکیسم» پیش از این که به عنوان یک ابزار سیاسی مورد استفاده دولت‌های عثمانی و ترکیه قرار بگیرد، به صورت پدیده‌ای برای دفاع از هویت ترک‌ها در مناطق ترک‌نشین روسیه تزاری در مقابل نیروی مهاجم روسیه شکل گرفت. نطفه «پان‌ترکیسم» در تاتارستان و سپس آسیای مرکزی به وسیله روشنفکران تاتار که در صدد دست یافتن به جایگاهی مناسب در روسیه البته نه با ادغام در هویت روسی بلکه با تأکید بر هویت متمایز ترکی بودند، شکل گرفت. در کنار این رویداد، اروپایی‌‌ها نیز دست به کار شدند و تلاش کردند ابعاد گوناگون هویت ترکی را برای ترک‌تبارها در عثمانی و روسیه عرضه نمایند. یک انگلیسی به نام «آرتور لوملی دیوید» در سال 1832 (1248 قمری) کتابی به عنوان «دستور زبان ترکی» در لندن به چاپ می‌رساند. این کتاب تأثیر چشمگیری در گسترش آگاهی به هویت ترکی بر جای گذاشت. در سال 1896 (1314 قمری) یک یهودی فرانسوی به نام «لئون کاهون» کتابی به عنوان مقدمه‌ای بر تاریخ آسیا در فرانسه منتشر کرد. این کتاب با تأکید بر تاریخ پیش از اسلام ترک‌ها، تأثیر بسزایی در پدید آمدن پان‌ترکیسم ‌گذاشت. تأکید بر هویت ترکی در میان تاتارهای روسیه و تلاش‌های اروپایی‌‌ها و به ویژه نوشته همان فرانسوی یهودی که به آن اشاره شد در نظریه‌پردازی درباره هویت ترکی، به تدریج در عثمانی نیز نفوذ ‌کرد. البته عثمانی‌ها تا آغاز سده بیستم میلادی نسبتاً به این موضوع کم‌اعتنا بودند و مقامات دستگاه امپراتوری عثمانی در نیمه سده نوزدهم حتی تلاش اروپایی‌هایی همچون آرمینوس و امبری مجارستانی را در تعریف از هویت ترکی به دیده تعجب می‌نگریستند. در این زمان برداشت از مفهوم «ترک» و هویت «ترکی» در میان نخبگان سیاسی عثمانی معنایی مترادف با وحشی‌گری داشت و آنان از چنین هویتی گریزان بوده و خود را صرفاً عثمانی و مسلمان دانسته و استفاده از عنوان ترک را نسبت به خودشان موهن می‌دانستند. اما به تدریج وجه فرهنگی هویت ترکی در میان عثمانی‌ها نیرومند شد و در دهه اول سده بیستم با قدرت گرفتن کمیته اتحاد و ترقی و ترک‌های جوان در سال 1908 (1326 قمری) تأکید بر ویژگی سیاسی هویت ترکی در عثمانی اهمیت زیادی پیدا ‌کرد؛ اگر چه هم‌چنان در برابر اسلام و تعلق خاطر به امپراتوری عثمانی به عنوان یک دولت فراتُرک در درجه سوم اهمیت قرار داشت. از نتایج نیرومند شدن هویت ترکی در امپراتوری عثمانی؛ فارسی‌زدایی در این امپراتوری، زدودن هویت ایرانی از مناطق مسلمان‌نشین قفقاز و تلاش برای نفوذ در آذربایجان بود. در پیامد چنین شرایطی، با هر چیزی که در عثمانی نشانی از ایران و زبان فارسی داشت، مبارزه شد و نشانه‌های فرهنگ ایرانی همچون زردشت و نوروز ترک معرفی شدند. در مناطق مسلمان‌نشین قفقاز نیز با زبان فارسی که زبان فرهنگی این دیار به ویژه در باکو، شروان و گنجه بود، مبارزه شد و هویت ترکی به عنوان هویت اصلی مسلمانان قفقاز مطرح ‌گردید. موفقیت‌های ترک‌گرایان در قفقاز بسیار گسترده بود. مناطق مسلمان‌نشین قفقاز به ویژه مناطقی که بعدها به نام «جمهوری آذربایجان» خوانده شد، پیوندهای عمیقی با ایران داشت. مدرسه‌های فارسی‌زبان گوناگونی در قفقاز وجود داشت و روشنفکران و نخبگان فکری قفقاز از حس ایران‌دوستی بسیار زیادی برخوردار بودند. ایرانی‌ها نیز به مردم آن سوی ارس به عنوان هم‌میهن خود می‌نگریستند. اگر عملکرد افرادی همچون جلیل‌محمد قلی‌زاده (روزنامه‌نگار مشهور و مدیر نشریه معروف ملانصرالدین) ، نریمان نریمان‌اُف (رئیس‌جمهوری آذربایجان در دوران پس از سقوط روسیه تزاری) ، عادل‌خان زیادخان‌اُف (سفیر جمهوری آذربایجان در تهران) و محمدامین رسول‌زاده (روشنفکر مشهور آذربایجان) در دهه اول سده بیستم میلادی بررسی شود، عمق پیوندهای نخبگان فکری قفقاز با ایران به خوبی آشکار می‌گردد. این افراد به طور کامل با مسائل سیاسی و فرهنگی ایران درگیر و برای احیاء عظمت باستانی ایران و حتی ستایش از مفاخر فرهنگی ایران در تکاپو بودند. درگیر بودن قفقازی‌‌ها در جنبش مشروطیت نیز نشانه‌ای از پیوند عمیق آنها با ایران بود. اما این وضعیت با نفوذ افکار پان‌ترکیستی در قفقاز دگرگون شد. در دهه دوم سده بیستم میلادی، نفوذ عثمانی در قفقاز رو به افزایش گذاشت و به تدریج،‌ اندیشه پان‌ترکی به اندیشه حاکم بر مناطق مسلمان‌نشین قفقاز تبدیل گردید. درگیر شدن مسلمانان قفقاز در منازعه با روس‌ها و ارمنی‌ها، در شرایطی که عثمانی‌ها نیز در جنگ با روسیه تزاری به سر می‌بردند و درصدد سرکوب ارمنی‌های ساکن در قلمرو امپراتوری عثمانی هم بودند نیز، به نزدیکی و اتحاد سیاسی عثمانی‌ها با مسلمانان قفقاز منجر شد. نتایج چنین پیوندی، به دنبال سقوط امپراتوری روسیه تزاری به روشنی آشکار ‌شد. در مناطق باکو، شروان، گنجه و تالش که به شروان و اَران مشهور بودند، حکومت نوپایی به نام «جمهوری آذربایجان» ایجاد ‌گردید. برپایی حکومتی با چنین نامی که آشکارا جعلی و در راستای سیاست‌های «پان ترکی» بود، دو معنای مهم داشت؛ یکی حاکم شدن پان‌ترکیسم بر قفقاز؛ و دیگری سیاست توسعه‌طلبانه پان‌ترک‌ها نسبت به ایران. سیاست ضدایرانی پان‌ترک‌ها در خلال سال‌های جنگ اول جهانی (1918-1914/ 1297-1293 خورشیدی) برای روشنفکران و نخبگان ایرانی آشکار شده بود ، اما با تأسیس جمهوری آذربایجان، ابعاد خطرناک چنین سیاستی بیشتر برای ایرانی‌ها روشن شد. در این میان، آذربایجانی‌ها بیشتر از سایر ایرانیان، عمق خطر ناشی از پان‌ترکیسم و تهدید این اندیشه برای مالکیت ایران بر آذربایجان را دریافتند و به مبارزه با نفوذ چنین طرز تفکری در ایران بر‌خاستند. شاخه آذربایجان حزب دموکرات ایران و رهبر آن یعنی: شیخ‌محمد خیابانی به مبارزه سیاسی و فرهنگی تمام‌عیاری با پان‌ترک‌ها مبادرت ورزیدند. استفاده از زبان فارسی به عنوان تنها زبان رایج در جلسات شاخه آذربایجان حزب دموکرات و متوقف ساختن استفاده از زبان ترکی در نشریات حزبی، مخالفت با ارمنی‌ستیزی که پان‌ترک‌ها تبلیغ می‌کردند و سرانجام مقاومت در برابر اشغال آذربایجان به وسیله عثمانی در جریان جنگ اول جهانی، از مهم‌ترین محورهای مخالفت خیابانی و هم‌فکرانش با پان‌ترکیسم بود. بر اثر همین مخالفت‌ها، عثمانی‌ها به دنبال اشغال تبریز در جریان جنگ اول جهانی، خیابانی و سایر آزادی‌خواهان آذربایجان را بازداشت کرده و به قارص تبعید ‌کردند. با شکست قطعی عثمانی در جنگ اول جهانی، خیابانی به همراه دوستانش به تبریز بازگشت. خیابانی در تبریز به دلیل مخالفت با قرارداد 1919 ایران و انگلیس، خود زمام امور تبریز را به دست ‌گرفت و در این وهله نیز به مخالفت با سیاست‌های پان‌ترکی بر‌خاست. خیابانی برای بی‌اثر ساختن اقدام پان‌ترک‌ها در نام‌گذاری باکو و شروان به جمهوری آذربایجان، نام ایالت آذربایجان را تغییر داده و به پاس نقش رهبری‌کننده آذربایجان در جنبش مشروطیت، عنوان «آزادیستان» را برای این ایالت بر‌گزید. اگر چه خیابانی به دلیل مخالفت حکومت مرکزی با وی، در شهریورماه 1299 کشته شد و جنبش سیاسی و فرهنگی وی نیز سرکوب ‌گردید، اما تضاد آذربایجانی‌ها با پان‌ترکیسم و واکنش همراه با نفرت آنان نسبت به این پدیده، پایان نیافت. در خلال سال‌های بعدی و به دنبال تشکیل جمهوری ترکیه و پس از آن که دوباره تبلیغات پان‌ترکی در ترکیه از سر گرفته ‌شد، این آذربایجانی‌ها بودند که بار دیگر رهبری مخالفت با این اندیشه را به عهده ‌گرفتند. منبع: محمدعلی بهمنی‌قاجار ، تمامیت ارضی ایران ، سیری در تاریخ مرزهای ایران ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ج اول ، بهار 1390 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

اسناد مشروطه را گاری‌چی‌ها ‌فروختند !

ترجمه مجموعه مقالات و گزارش‌های روزنامه انگلیسی تایمز در مورد جنبش مشروطه‌خواهی در ایران و ادامه این مطالب تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی بخشی از فعالیت‌هایی است که آقای عبدالمجید معادیخواه رئیس بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی و همکارانش در سالهای اخیر آن را به انجام رسانده اند . آقای معادیخواه می‌گوید بخشی از نانوشته‌های تاریخ مشروطه را باید لابه‌لای صفحه‌های روزنامه‌هایی جست‌وجو کرد که سال‌ها پیش از این روزها در جایی دورتر از خاستگاه جنبش مشروطه‌خواهی منتشر شدند و آنچه به نام جنبش آزادی‌خواهی در ایران گذشت را از نگاه خود ثبت کردند. گفت‌وگو با معادیخواه که قصد دارد مجموعه مقالات مجله اشپیگل و روزنامه‌های لوموند و پراودا در مورد ایران طی یک‌صد سال اخیر را هم ترجمه کرده و به عنوان بخشی از ناگفته‌های تاریخ ثبت کند، حاوی ناگفته‌هایی است که شاید در هیچ یک از منابع تاریخی پیش از این به آنها اشاره نشده باشد. با هم می‌خوانیم : * آقای معادیخواه مروری بر مجموعه فعالیت‌های فرهنگی شما در سال‌های اخیر نشان می‌دهد که بخش عمده‌ای از مطالعات آن بر تاریخ اسلام و سایر مباحث دینی متمرکز است. با این همه ترجمه مجموعه مقالات روزنامه تایمز در مورد رویدادهای یک‌صد سال اخیر تاریخ ایران را به مراحل پایانی نزدیک می‌کنید. دلیل چنین گرایشی را در چه می‌دانید؟ آیا این مطالعات نشان‌دهنده ورود شما در عرصه جدیدی از مطالعات تاریخ معاصر است؟ - البته کارهای پژوهشی و فرهنگی اغلب فرآیند بلندمدتی را شامل می‌شوند و طبیعی است که بین زمان آغاز یک کار و پایان آن فاصله‌ای ده ساله یا بیشتر وجود داشته باشد. مانند بذری که افشانده می‌شود و زمانی می‌گذرد تا به بالندگی برسد.کارهای تحقیقاتی در حوزه تاریخ و فرهنگ با توجه به ماهیتی که دارند زمان بیشتری را طلب می کنند و توجه من به مطالعات مربوط به تاریخ و رویدادهای مربوط به یکصد سال اخیر نیز ریشه در سال های دور دارد. جدا از این که کارها و مطالعات پژوهشی امری زمان‌بر است، طبیعت کار فرهنگ نیز به گونه‌ای تعریف شده که به انجام رساندن آن نیازمند صرف زمان طولانی است. این شرایط طبیعی با در نظر گرفتن ویژگی‌ها و موانع موجود در کشور ما افزایش می‌یابد. به این معنا که اگر فرآیند انجام یک کار تحقیقاتی به طور متوسط پنج سال باشد این پروسه در کشور ما ممکن است به صرف زمانی معادل 10 تا 15 و حتی بیشتر سال نیاز داشته باشد. در مورد ترجمه مجموعه مطالب روزنامه تایمز نیز باید گفت آن چه امروز خود را نشان داده، سالها پیش آغاز شده است.در واقع من از سال 1360 تا کنون مجموع فرصتی که در اختیار داشتم را به دو بخش تقسیم کردم. بخش صرف رسیدگی به امور شخصی شد و بخش دیگر در بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی گذشت. *یعنی در واقع این مجموعه مقالات روزنامه تایمز را باید دستاورد بخش دوم و ماحصل فعالیت‌های شما در بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی دانست؟ ـ همین طور است، اما روند فعالیت‌ها در بنیاد تاریخ ایران، خلاف آنچه باید باشد به دلایل مختلف حرکتی کند داشته است. نمی‌خواهم بگویم برنامه‌هایی که در این بنیاد تعریف شده بود یا اکنون در حال انجام است به آن نتیجه‌ای که باید نرسیده، اما اقداماتی که در این بنیاد انجام شده در مقایسه با فعالیت‌هایی که به طور شخصی در زمینه تاریخ دنبال کرده‌ام آهنگ کندتری داشته است. در حالی که قاعده بر این است که مجموعه فعالیت‌های یک موسسه شامل کارها و آثار ارزشمند‌تری نسبت به آثار شخصی باشد، اما برآیند کار در این سال‌ها به گونه‌ای بود که همواره احساس رضایتم نسبت به فعالیت‌هایی که به طور شخصی داشتم، بیشتر بوده است. در عین حال شاید مجموعه فعالیت‌های بنیاد در سال‌های بعد به نقطه‌ای برسد که این احساس زیان و غبن را جبران کند. زمانی که بنیاد تاریخ کار خود را شروع کرد، با یک مشکل اساسی مواجه شد و آن وضع موجود تاریخ در ایران بود. ما وارد حوزه‌ای شده بودیم که کشور در آن حوزه مشکل اساسی داشت و هنوز هم این مشکل به قوت خود باقی است. به این معنا که وضعیت تاریخ در حوزه‌ها و دانشگاه‌های ما به هیچ وجه قابل قبول نیست. فرآیند پژوهشی در این رشته خیلی کند است. در آن مقطع زمانی دو مشکل اساسی وجود داشت که هنوز هم به نوعی ادامه دارد. این دو مساله تاریخ پژوهشی را در ایران طلسم کرده است. مشکل ساده‌تر مساله اطلاع‌رسانی است. به این معنا که اگر فردی بخواهد در یک موضوع تاریخ تحقیق کند، برای تشکیل پرونده علمی این کار از نفس می‌افتد. در سال 1360 البته شرایط خیلی بدتر از امروز بود. برای مثال اکنون اگر کسی بخواهد در مورد زندگی مرحوم مستوفی مطالعه کند، اطلاعاتی به دست می‌آورد، اما در آن مقطع زمانی واقعا چنین امکانی وجود نداشت. اکنون کتابخانه‌های مجلس و ملی یا مرکز تاریخ معاصر ایران و سایر مراکز فعال در حوزه تاریخ، اغلب همگی به این نتیجه رسیده‌اند که باید اسنادشان را وارد یک آرشیو مکانیزه کنند و به همین دلیل همه آنها وارد فعالیت‌های مرتبط با این بخش شدند. شاید باور این موضوع برای بسیاری از افراد دشوار باشد، اما نخستین اقدامات برای ایجاد یک آرشیو مکانیزه در بنیاد تاریخ ایران با استفاده از قابلیت‌ها و امکانات محدود در شرکت ایزایران آغاز شد و طی یک فرآیند طولانی ادامه یافت تا با تغییر و تحولات سال‌های بعد به اطلاعات کامپیوتری تبدیل شد و به‌نوعی یک آرشیو مکانیزه و بانک اطلاعاتی را شکل داد. نخستین پروژه‌ای که آغاز کردیم نمایه‌سازی مذاکرات مجلس شورای ملی بود و اکنون 24 دوره مذاکرات مجلس تدوین شده که هر دوره‌ کمتر از 10 جلد نیست. * چرا در بدو کار نمایه‌سازی مذاکرات مجلس شورای ملی را انتخاب کردید؟ ـ به این دلیل که معتقد بودیم تعریف سند تاریخی نیازمند بازنگری است. در آن مقطع بر سر مدارکی که هر یک می‌توانستند به عنوان یک سند تعریف شوند، دعوا بود. این اسناد به صورت پراکنده در اختیار سازمان‌ها و نهادهای مختلف قرار داشت. بخشی از اسناد در اختیار وزارت اطلاعات بود، بخشی در بایگانی‌های شهربانی به صورت راکد درآمده بود و عمده‌ سازمان‌ها با فرض این که این اسناد سرمایه‌ای است که باید در اختیار خودشان باشد از تحویل دادن آنها ممانعت می‌کردند. در صورتی که این اسناد بیش از آنچه تصور می‌شود ارزش تاریخی دارند و می‌توانند دست‌مایه‌ای برای پژوهش‌های بعدی قرار گیرند. با این همه مجموعه مطالعات تاریخی در ایران به گونه‌ای پیش رفته که بخشی از مدارک که هر کدام می‌توانند به عنوان یک سند کاربرد داشته باشند، مورد توجه قرار نگرفتند. بخشی از این اسناد، همان مذاکرات مجلس شورای ملی بود که هیچ‌گاه به عنوان یک مجموعه از اسناد تاریخی مورد توجه واقع نشده نبود و کسی به چشم سند به آنها نگاه نکرد. در حالی که مجموعه آنها برای رژیمی که از بین رفته و رژیمی که پس از آن روی کار آمده، حاوی مستندات تاریخی است. به هر حال این کار تدوین شد و شاید انگیزه حرکتی که بعدها برای ایجاد آرشیوهای مکانیزه که در سایر مراکز مطالعات تاریخی ایران آغاز شد از همین نقطه نشأت گرفته بود. * فکر ترجمه مطالب روزنامه تایمز در مورد رویداد مشروطه چه زمانی آغاز شد؟ - در یک مقطع زمانی بنیاد تاریخ ایران مطالعات خود را بر اسنادی متمرکز کرد که سند تاریخی بودند، اما پیش از این به چشم سند به آنها نگاه نمی‌شد. همان طور که گفتم یکی از مهم‌ترین آنها همین مذاکرات مجلس بود و مورد دیگری که توجه ما را جلب کرد، توجه به بازتاب مسایل ایران در روزنامه‌های چاپ خارج بود. با مطالعاتی که در ابتدای کار انجام شد، به این جمع‌بندی رسیدیم که نگاه برون‌نگر از دیدگاه مطبوعات داخلی متفاوت است و اسنادی که نگاه برون‌نگر را بازتاب می‌دهد، اطلاعات متفاوتی را می‌تواند در اختیار ما قرار دهد. با همین دیدگاه موضوع ترجمه مطالب چندین روزنامه خارجی با گرایش‌های مختلف در دستور کار قرار گرفت و با توجه به این‌که نقش انگلیس در تاریخ ایران با نقش همه قدرت‌های دیگر متفاوت بوده، اولویت ترجمه به مطالب روزنامه‌های انگلیسی اختصاص یافت. در این میان روزنامه تایمز را انتخاب کردیم، زیرا این روزنامه مادر تمام روزنامه‌هاست و عمر آن بیش از 220 سال است، آنچه پیش از این بوده تا جایی که من اطلاع دارم، بولتن بوده است. در واقع پیش از انتشار روزنامه تایمز چندین بولتن به طور مشخص با گرایش‌های خاص فرهنگی، اقتصادی، سیاسی منتشر می‌شدند و تایمز برای نخستین بار همه این موارد را که به طور جداگانه صرفا به رویدادهای فرهنگی، اقتصادی یا سیاسی می‌پرداختند یک جا گردهم آورده و به یک روزنامه تبدیل کرده است. نخستین بار بنیاد تاریخ ایران در یکی از شماره‌های یاد (نشریه داخلی بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی ایران) اولین سرمقاله منتشر شده درباره ایران در روزنامه تایمز را منتشر کرد. این مطلب زمانی به چاپ رسید که ما تازه میکروفیلم‌ها و فهرست مطالب روزنامه تایمز را تهیه کرده بودیم و در واقع از همان زمان مجموعه فعالیت‌ها برای ترجمه مطالب این روزنامه آغاز شد. *گفتید که نقش قدرت انگلیس در تاریخ ایران بیش از سایر قدرت‌ها تاثیرگذار بوده، روسیه نیز نقش مشابهی داشته، آیا به ترجمه مطالب و مقالات منتشر شده در روزنامه‌های روسی نیز فکر کرده‌اید؟ - البته برنامه ما همین بود. یعنی زمانی که موضوع ترجمه مطالب مربوط به ایران که در روزنامه‌های خارجی چاپ شده بود در دستور کار ما قرار گرفت مقرر شد مطالب چهار روزنامه خارجی ترجمه شود: تایمز، لوموند، پراودا و اشپیگل که البته آخری روزنامه نیست، اما به دلیل اهمیت مطالب منتشر شده در آن ترجمه اخبارش می‌تواند اطلاعات موثق و قابل توجهی را در اختیار ما بگذارد. در حال حاضر مطالب مربوط به لوموند و اشپیگل آماده است و البته دوره لوموند هنوز تکمیل نشده که تلاش‌هایی برای دریافت نقایص این روزنامه و کامل کردن مجموعه مطالب آن در جریان است. اما اطلاعات لازم در مورد اشپیگل وجود دارد و این دو نیز بعدها به صورت مجموعه‌ای مجزا منتشر می‌شوند. * در مورد پراودا چه طور؟ - ترجمه مطالب مربوط به ایران در روزنامه روسی پراودا یکی از برنامه‌های اصلی ما بود، اما متاسفانه به دلیل وضع خاصی که آنها دارند موفق به تهیه آن نشدیم. * یعنی همکاری نکردند؟ - نه اینکه نخواهند، نمی‌توانند همکاری کنند، چرا که آرشیو درستی از این روزنامه ندارند. حتی آرشیو سنتی آنها نیز قابل استفاده نیست و بر اساس اطلاعاتی که در اختیار ما قرار گرفته بخش‌هایی از روزنامه‌ اصلا در دسترس نیست و اطلاعات طبقه‌بندی شده‌ای نیز در مورد مجموعه مطالبی که در این روزنامه به چاپ رسیده، وجود ندارد. در واقع ما باید یک گروه را برای یک سال به روسیه اعزام می‌کردیم که مطالب را جست‌وجو کنند و مقاله‌های مربوط به ایران را درآوردند که چنین امکانی برای بنیاد تاریخ ایران وجود ندارد. البته اگر این امکان را داشتیم حتما این کار را انجام می‌دادیم. * اقداماتی که برای ترجمه مطالب روزنامه تایمز از سال‌ها پیش آغاز شده بود، اکنون در چه مرحله‌ای است؟ - کار رو به اتمام است و فکر می‌کنم مطالب در یک مجموعه سه جلدی منتشر شود. جلد نخست شامل خبرها و گزارش‌های خبری از آغاز روزنامه تا پیروزی مشروطه و جلد دوم مقاله‌ها و سرمقاله‌ها از انقلاب مشروطه تا پیروزی انقلاب اسلامی است که این دو جلد سریع‌تر منتشر می‌شود و جلد سوم نیز به فاصله چند ماه به چاپ خواهد رسید. * جلد سوم دقیقا شامل چه مطالبی است و چه مقطع زمانی را پوشش می‌دهد؟ - جلد سوم شامل خبرها و گزارش‌های خبری در صد سال اخیر است. اگر این سه جلد منتشر شود، بعدها می‌توان تجربه آن را به سایر کشورها تعمیم داد که البته این امر منوط به همکاری سایر موسسه‌ها و دستگاه‌هاست. برای مثال می‌توان همین مجموعه را برای کشورهای عراق، هند، ترکیه و کشورهای عربی تهیه کرد و همه اینها برای ایران مفید است و می‌توان چیزی در حدود 200 جلد کتاب شامل مقالات و خبرهای چاپ و خارج تهیه کرد که از بسیاری از تولیدات فرهنگی ارزشمندتر است، چرا که نگاه جدیدی را به مورخان و محققان می‌دهد و می‌تواند فرازهایی از تاریخ ایران را بگشاید که پیش از این کاملا ناشناخته بوده است. برای نمونه در مورد مشروطه اطلاعاتی از مقالات، روزنامه‌ تایمز به دست آوردیم که من تاکنون در همین منابع تاریخی دیگری مشابه آن را ندیده بودم. پیش از این بارها در محافل مختلف شاهد طرح این پرسش بودم که چرا بخشی از اسناد متعلق به رویدادهای مشروطه مفقود شده است. مثلا نسخه قانون اساسی مشروطه که به امضای مظفرالدین شاه رسیده یا نظام نامه مجلس و قانون انتخابات در آن دوره در اختیار ما نیست. این پرسش بارها مطرح شده اما ما اغلب جوابی برای آن نداشتیم که این اسناد کجاست و چرا ما به آن دسترسی نداریم. در یکی از مقالات تایمز مجموعه مطالبی را دیدم که این معما را تا اندازه زیادی برای من حل کرد. زمانی که این روزنامه گزارش به توپ بستن مجلس را منتشر می‌کند در بخش‌‌هایی از آن به گاری‌هایی می‌پردازد که اسناد مجلس را حمل می‌کردند و به قیمت ارزان می‌فروختند.این مساله زمانی به طور قطعی مورد پذیرش قرار گرفت که ما به دنبال اعتبارنامه‌های نمایندگان مجلس بودیم که پس از هشت سال پیگیری سرانجام موفق به دریافت آنها از کتابخانه مجلس شدیم. در بررسی اعتبارنامه‌های نمایندگان مشخص شد، اعتبارنامه‌های نمایندگان در دوره اول وجود ندارد. علت را جویا شدیم و پاسخ دادند که اعتبار‌نامه‌ها از زمان مجلس دوم موجود است، آن مقاله تایمز در واقع این مساله را نیز برای ما حل کرد و مشخص شد که این اعتبارنامه‌ها کجا رفته است. در حالی که در هیچ منبع تاریخی به این اتفاق اشاره نشده بود و مقالات تایمز توانست پاسخ یک معمای تاریخی را فرا روی ما بگذارد. * در واقع شما بحث ترجمه مقالات مطبوعات جهان درباره ایران را به عنوان بخشی از مستندات تاریخی دنبال کردید. روشی که در ایران کمتر سابقه داشته است ؟ - بله الان در بحث روش‌شناسی تاریخ این رویکرد جزو اصول شده است و امروز سند خیلی فراتر از چیزی است که در گذشته مطرح بود برای ما یک ضرورت است که به این سمت برویم. نمونه دیگری را که می‌توانم مثال بزنم و ضرورت حرکت و پژوهش در این عرصه را نشان می‌دهد مربوط به یکی دیگر از رویدادهای مشروطه و دو شخصیت تاریخی ستارخان و باقرخان است. ما در مقالات تایمز اسنادی پیدا کردیم که نشان می‌دهد این دو نفر تادو هفته قبل از جنگ تبریز در دو ارودگاه مقابل هم بودند. ستارخان در راس نیروهای طرفدار مشروطیت بوده و باقرخان در راس نیروهای سلطنت طلب فعالیت می‌کرده است. یک اتفاق افتاد که ممکن است ناشی از اشتباه سلطنت‌طلبان یا رندی مشروطه‌خواهان بوده که این فرآیند را به کلی تغییر می‌دهد. به این شکل که در یک روز گروهی به نام سلطنت‌طلبان ریختند در حمام زنانه و این امر تبریز را منفجر کرد و تبعات ناشی از آن این دو اردوگاه را یکی کرد. اگر این اتفاق نمی‌افتاد شاید قیام تبریز پیروز نمی‌شد چون این دو اردوگاه هم‌وزن یکدیگر بودند. *آقای معادیخواه این اطلاعات چقدر مورد اعتماد است، ممکن نیست تحریف شده باشد یا به نوعی دیدگاه نویسنده در گزارشگر یا تحلیل خاصی در آن لحاظ شده باشد؟ - یک گزارشگر تایمز آن روز مشاهدات عینی خود را از تبریز نوشته است و دیدار خود را از اردوگاه‌های ستارخان و باقرخان به تحریر درآورده است. * می‌خواهم بدانم این برداشت‌ها با آن واقعیت‌های تاریخی ما انطباق دارد؟ - ما اطلاعاتی نداریم که با آن انطباق دهیم. ببینید مثل این که امروز اتفاقی در تهران می‌افتد و گزارشگر فلان روزنامه دریافت‌های عینی خود از آن حادثه را به گزارشی تبدیل می‌کند که روز بعد منتشر می‌شود ما غیر از این گزارش مستنداتی نداریم که اطلاعات موجود در آن را تطبیق دهیم. * به هر حال این احتمال وجود دارد که گزارشگر روزنامه اشتباه برداشت کرده باشد و به همان اندازه اشتباه بنویسد. - بله این احتمال وجود دارد اما زمانی این احتمال پذیرفتنی است که انگیزه قابل قبولی برای جعل یک مطلب وجود داشته باشد اما به طور متعارف انگیزه‌ای برای جعل این مطلب تصور نمی‌شود. ضمن این که مساله‌ای که جلوی چشم همه مردم اتفاق افتاده را نمی‌توان تحریف کرد از دیگر سو روزنامه‌های خارجی به اعتماد مخاطبشان بها می‌دهند و بعید است که این اطلاعات را جمع کرده باشند و گزارش های آنها تا این حد مخدوش باشد. به هر حال وقتی ما 200 سال تاریخ ایران را از این نظر نگاه کنیم سئوالات و پرسش‌های تازه‌ای برای ما ایجاد می‌شود که ما را وادار به رمزگشایی آن بخش‌هایی از تاریخ کشور می‌کند که طی سال‌های طولانی ناگفته مانده است و در واقع به نوعی مسیر تحقیق‌های جدید را می‌گشاید. * در ابتدای صحبتان گفتند دو مشکل اساسی وجود دارد که تاریخ پژوهی در ایران را طلسم کرده است. اما در خلال گفت و گو تنها به یک مشکل ساده‌تر پرداختید که آن بحث اطلاع‌رسانی بود، دومین مساله‌ای که فرآیند پژوهش و تحقیق در تاریخ ایران را به زعم شما طلسم کرده است، چیست؟ - مشکل اساسی‌تر بحث روش مطالعه در تاریخ است. در حوزه مطالعات تاریخی در ایران اساسا مساله روش‌شناسی در حاشیه قرار گرفته و کمتر کسی به آن توجه می‌کند. روش تحقیقی که در تاریخ‌شناسی به کار گرفته می‌شود تناسبی با واقعیت‌ها و مقتضیات این رشته ندارد. من معتقدم روش‌شناسی در فرآیند تحقیق تاریخی نقش بسیار تعیین‌کننده ای دارد. در حال حاضر دست‌کم بالای 600 نسخه کتاب مربوط به روش‌شناسی طی 5 قرن اخیر منتشر شده که فرآیند انتشار آنها در دو قرن اخیر شتاب پیشتری گرفته است. از این تعداد 3 نسخه عبری و 3 نسخه عربی است اما به زبان فارسی حتی یک نسخه هم ترجمه نشده است. الان تحقیق متداول در رشته‌های دیگر در تحقیقات تاریخی مورد استفاده قرار می‌گیرد در حالی که روش تحقیق به طور کلی ارزشی ندارد ما باید نگاه تخصصی داشته باشیم. روش تحقیق جامعه‌شناسی با روش تحقیق تاریخی سنخیتی ندارد اما از همان روش در مطالعات تاریخی استفاده می‌شود که آسیب‌زاست. شاید تا حدود 30 سال قبل خاطرات را جزو منابع دست اول محسوب نمی‌کردند و خاطرات افراد جزو شواهد و قراین قرار می‌گرفت تقریبا سه دهه است که توجه به خاطرات جدی شده و به ویژه پست مدرن‌ها این بحث را مورد توجه ویژه قرار دادند تا جایی که می‌توان گفت دیگر جا افتاده است.الان به افراد به شکل متن نگاه می‌کنند و از همین رو تاریخ شفاهی امروز در دنیا به عنوان منابع دست اول مطرح است و این همزمان با موجی است که در ایران به عنوان خاطره‌نویسی و تاریخ شفاهی متداول شده است. این به بحث روش برمی‌گردد. یعنی ما الان سر سفره تاریخ شفاهی نشسته‌ایم اما هیچ کار ویژه‌ای نکردیم. اگر ما بخواهیم طلسم تاریخ پژوهشی شکسته شود از یک سو باید به مساله اطلاع‌رسانی توجه کنیم و از سوی دیگر موضوع روش شناسی جدی‌تر از گذشته تلقی شده و محور برنامه‌ریزی‌های جدید قرار گیرد. امروز گام اساسی برای بازخوانی جنبش مشروطیت برداشته نشده و هنوز به دلیل کاستی‌های موجود نیز نمی‌توانیم گامی برداریم. * چرا نمی‌توانیم گامی برداریم؟ - بحث پژوهشی در حوزه مشروطه با یک مشکل اساسی مواجه است. مروری بر مجموعه آثار مکتوب مربوط به مشروطه نشان می‌دهد سایه‌ای از ستایش و ستیز بر همه این آثار سنگینی می‌کند. عمده آثار مکتوب یا بر محور مشروطه‌ستیزی است یا بر پایه مشروطه سرایی متمرکز شده است و این تاریخ نیست. شرط اساسی پژوهشی این است که یک نگاه محققانه پشتوانه یک رخداد باشد. البته نمی‌توان عواطف و گرایش های انسانی را نادیده گرفت اما شرط اصلی یک تحقیق تاریخی این است که در مدار ستیز و ستایش قرار نگیرد. به طور کلی گفتمانی که از مشروطه شکل گرفته دو طرف اصلی داشته است. گروهی با گرایش به تکفیر از مشروطه یاد کردند و گروهی با نگاه تقدیس آمیز رویدادها را انعکاس دادند. نگاه‌ها به این گفتمان‌سازی کلی بوده و تمایل درستی از آن نشده است. بیشتر گفتمان با گرایش به تقدیس مورد توجه قرار گرفته است. به هر حال این دو گفتمان در طول مشروطه کنار هم حضور داشتند از پیروزی مشروطه یکی از دو گفتمان که گفتمان تکفیری است قطع می‌شود، آن چه به عنوان تاریخ مشروطه نوشته شده ادامه گفتمان سازی تقدیس شده است. طرفدار دو آتشه مشروطه متولی تاریخ شد و بخش دیگری که مخالف مشروطه بود با پیروزی مشروطه کنار رفت. بخشی از این گفتمان مخالف را حتی می‌توان از زبان مطبوعات داخلی بازخوانی کرد اما همین اقدام هم انجام نشده است. از دیگر سو در بخش شفاهی که در اختیار سخنرانان بوده هیچ اطلاعاتی در دست نیست و تنها یک سند از گفتمان شفاهی آن موقع باقی مانده که آن مجموعه سخنرانی‌های سید جمال واعظ است که در روزنامه الجمال منتشر شده است و تنها سند باقی مانده از گفتمان شفاهی طرفدار مشروطه محسوب می‌شود. به دلیل این که متولی تاریخ مشروطه آن گفتمان ستایش بوده باید فرآیند مطالعاتمان را به سمتی سوق دهیم که نادیده‌ها را نیز در نظر بگیریم. بررسی اعتبارنامه‌ها نشان می‌دهد که حداکثر مشارکت مردم تهران در انتخابات مجلس دوم تنها 5 هزار نفر است. این با ذهنیت‌های ما نمی‌خواند با فرض جمعیت 200 هزار نفری تهران و حق برای نداشتن زنان هم حداقل 50 هزار نفر برای رای‌گیری واجد شرایط بودند و مشارکت 10 درصدی مردم در انتخابات مجلس مردم درصد ناچیزی است. این مسایل پرسش‌های تازه‌ای را ایجاد می‌کند که باید به آنها پاسخ داده شود و در واقع ما نیاز داریم تاریخ مشروطه را یک بار دیگر با نگاهی فارغ از ستیز و ستایش ، سطر به سطر بازخوانی کنیم. مصاحبه از : شیده لالمی منبع:خبرگزاری میراث فرهنگی ، بخش سیاست و فرهنگ منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

«انقلاب سفید» به روایت طراح یهودی – آمریکایی آن

دکتر علی امینی از سرشناس‌ترین چهره‌های تاریخ سلطنت پهلوی است که نام او به ویژه با دوران پر هیاهوی یک سال و دو ماه صدارتش و آغاز رفورمهای آمریکایی در ساختار اقتصادی و فرهنگی ایران در دهه 1340 گره خورده است . امینی در دی‌ماه 1334 به دلیل اعتمادی که آمریکا به او داشت به عنوان سفیر ایران عازم واشنگتن شد و تا پایان اسفند 1336 این سمت را عهده‌دار بود . در طول این مدت شاه به وی بدبین شده بود و او را کاندید آمریکائیها برای جانشینی خود می‌دانست . امینی در 17 اردیبهشت 1340 تحت فشار آمریکائیها به نخست وزیری رسید و در 14 ماه بعد یعنی تا 27تیر سال بعد در این سمت باقی ماند و سپس جای خود را به امیراسدالله علم داد . امینی همواره از حمایت بی سابقه واشنگتن برخوردار بوده است . ولی باید توضیح داد که این حمایت تنها به علت دوستی دیرینه کندی با امینی و یا نفرت شخصی او از شاه به عنوان «دوست نیکسون» نبود . امینی قبل از کندی نیز مهره انتخاب شده آمریکا تلقی می‌شد و حتی در دولت «جمهوریخواه» پیشین مورد حمایتی بی مانند از سوی واشنگتن بود . در واقع می توان گفت که کندی بر اساس ارزیابی سازمان «سیا» امینی را کاراترین مهره برای اجرای رفورم خویش تشخیص داد؛ رفورمی که بعدها نه به دست امینی بلکه به دست شاه اجرا شد و در تاریخ میهن ما به نام «انقلاب سفید» به ثبت رسید . اکنون بجاست دیدگاه کندی را در قبال ایران ، و در واقع آن تحلیل تئوریکی را که در شالوده استراتژی آن روز آمریکا در کشورهای جهان سوم قرار داشت بررسی کنیم . این دیدگاه با نام «والت ویتمن روستو» جامعه شناس معروف آمریکایی و مشاور امنیتی کندی پیوند خورده است . «والت روستو» که در سال 1916 در خانواده یهودی ویکتور هارون روستو به دنیا آمد، مدت‌های مدید مشاور کاخ سفید بود و برای قریب به یک دهه (1960ـ 1970) نام او بر جامعه‌شناسی دانشگاهی غرب سنگینی می‌کرد. پروفسور والت روستو در زمان کندی یک سلسله رفورم‌های اقتصادی، و به‌ویژه طرح «اصلاحات ارضی»، را در کشورهای آمریکای جنوبی و خاورمیانه و آسیای جنوب شرقی پی ریخت و در دولت لیندون جانسون ریاست «شورای برنامه‌ریزی سیاسی» وزارت خارجه آمریکا و ریاست سازمان «اتحاد برای ترقی» را به عهده گرفت. اقتدار آکادمیک روستو، که در واقع بر اَهرُم دیوان‌سالاری آمریکا مبتنی بود، به‌ویژه در پنجمین کنگره جهانی جامعه‌شناسی (سپتامبر 1962) در واشنگتن نمایان شد که در آن حدود یک‌هزار جامعه شناس از سراسر جهان شرکت داشتند و روستو کارگردان اصلی این نمایش بود. روستو تئوری‌های خود را در سال 1960/ 1339 با انتشار کتاب مراحل توسعه اقتصادی ـ یک مانیفست غیرکمونیستی اعلام داشت. بررسی تئوری اجتماعی روستو می‌تواند به خوبی ماهیت «دکترین کندی» و اهداف «انقلاب سفید» را روشن کند. دیدگاه روستو یک دیدگاه «تاریخ‌گرایانه» است. او برای رشد جامعه بشری یک سیر تکاملی قائل است و ملاک این «تکامل» را سطح رشد تکنولوژی می‌داند. به عبارت دیگر، روستو مانند بسیاری از تئوریسین‌های غرب از منظر «غرب مرکزی» به جهان می‌نگرد. از این زاویه، روستو جامعه بشری را به «جامعه سنتی» و «جامعه صنعتی» تقسیم می‌کند. او معتقد است که جامعه پس از طی مرحله «سنتی» وارد مرحله «ماقبل طَیران» می‌شود. این مرحله در واقع یک دوران گذار از «کهنه» به «نو» است. در این مرحله برای ایجاد یک ساختار نوین صنعتی تدارک دیده می‌شود و لذا باید در رشته های غیرصنعتی، به‌ویژه کشاورزی، تحولات انقلابی صورت گیرد. روستو معتقد است که این تحولات عمیق باید به دست یک دولت مرکزی نیرومند صورت گیرد و مهم‌ترین این دگرگونی‌ها «اصلاحات ارضی» است. در این مرحله «ماقبل طیران» یک گروه اجتماعی جدید (نخبگان) پدید می‌شود که دربرگیرنده بازرگانان، روشنفکران و نظامیان است. این گروه اجتماعی جدید نیروی محرکه جامعه از «مرحله سنتی» به «مرحله صنعتی» است و میان آن با نیروهای «محافظه‌کار» و مدافعین «جامعه سنتی» تصادم رخ می‌دهد. به اعتقاد روستو این تعارض اگر کانالیزه نشود ممکن است به انقطاع‌ «وراثت اجتماعی» بینجامد. روستو نقش استعمار و نواستعمار غرب را در کشورهای تحت سلطه می‌ستاید و معتقد است که «مدرنیزاسیون» دولت‌های غربی جوامع عقب‌مانده را به مسیر گذار (مرحله ماقبل طَیران) وارد ساخت. پس از این اصلاحات، جامعه وارد «مرحله طَیران» (Take - off) می‌شود. در «مرحله طیران» حکومت در دست «نخبگان» است و حکومت‌گران «سنتی» که عاجز از تطبیق خود با شرایط «طیران» هستند،‌ از قدرت کنار زده می‌شوند و به‌علاوه بر اثر «اصلاحات ارضی» یک قشر جدید دهقانی پدید می‌شود که به توسعه بازاریاری می‌رساند و «طیران» را سرعت می‌بخشد. عالی‌ترین مرحله تکامل و در واقع «کمونیسم» روستو، که جامعه پس از «طیران» بدان خواهد رسید، «مرحله مصرف پایدار کالاها و خدمات» است،که الگوی کامل آن جامعه ایالات متحده آمریکا می‌باشد! همان‌طور که دیده می‌شود، تئوری روستو در واقع نوعی «مانیفست» امپریالیستی برای کشورهای جهان سوّم است. این تئوری فرهنگ‌ها و تمدن‌های جوامع تحت سلطه امپریالیسم را تحقیر می‌کند و «شیوه زندگی آمریکایی» و «جامعه مصرف انبوه» را به عنوان الگو فرا روی آنان قرار می‌دهد و راه‌گذار کشورهای تحت سلطه را به یک نظام سرمایه‌داری وابسته توصیه می‌کند و در این راه تمام جاذبه‌ها و روش‌هایی را که مارکسیسم برای ارائه تئوری اجتماعی خود بهره جسته به کار می‌گیرد. روستو در کتاب خود به این امر اذعان دارد و می‌نویسد: ....اکنون که این رساله را در دست تألیف دارم نه به ایالات متحده آمریکا بلکه به جاکارتا، رانگون، دهلی نو، کراچی، تهران، بغداد و قاهره می‌اندیشم....! امروزه درک تئوری روستو برای ما آسان است . زیرا آن سرنوشت غم انگیزی را که نظام جهانی سلطه در سالهای 1340 تا 1357 بر ایران رقم زد تصویر می کند و در واقع ایران دوران محمدرضا پهلوی را به عنوان آزمایشگاه تئوری‌های کج و معوج آمریکایی نشان می دهد . تئوری روستو آشکارا یک تئوری مارکسیستی است و هرچند با نیت رقابت با مانیفست کمونیستی تدوین شده ولی دارای قدرت انطباق عجیبی بر مارکسیسم است . بیهوده نیست که در دهه 1340 نسل جدید روشنفکرانی که در مجامع دانشگاهی ایران پرورش یافتند ، در خمیرمایه تفکرشان چنین بینشی نقش بست ؛ بینشی که «جامعه سنتی» را تحقیر می‌کرد و راه «تکامل» را در الگوهای غربی توسعه می‌جست . تنها با شناخت تئوری روستو است که می‌توان چپ نمایی‌های عجیب ارسنجانی و امینی و سپس محمدرضا پهلوی و تئوریسین‌های او را درک و راز پیوند مارکسیسم را با ایدئولوژی رسمی دانشگاهی در واپسین دوران سلطنت پهلوی دریافت . با شناخت تئوری روستو ، شناخت دیدگاه کندی از ایران سال 1339 آسان است در آن زمان کاخ سفید جامعه ایران را در مرحله «ماقبل طیران» می‌دانست و تنش های اجتماعی و سیاسی آن را تعارض نیروهای «تحول‌طلب» (نخبگان) و نیروهای محافظه‌کار (سنت گرایان) ارزیابی می کرد که اگر توسط آمریکا هدایت و کانالیزه نشود به بروز انقلاب و قطع تسلسل و «وراثت اجتماعی» می‌انجامد . روشن است که در این دیدگاه شبه مارکسیستی ، سلطنت یک «ساخت سنتی» محسوب می شود که حفظ آن هیچ اهمیتی در استراتژی آمریکا در ایران و سایر کشورهای وابسته نداشت . تنها در نیمه دوم دهه 1340 بود که جامعه شناسان آمریکا تحت تاثیر محققین انگلیسی به این نتیجه رسیدند که : «سنت پادشاهی دیرین ایران نیرومندتر از هر دودمان و یا حاکم مفردی بوده است . ایران بدون سلطانی که بر آن حکومت کند و ملت را در برابر بیگانگان حراست نماید از نظر بسیاری از مردم امری ضد و نقیض به حساب می آید» بدین ترتیب دیدگاه تئوریک واشنگتن در قبال ایران در آخرین دهه سلطنت پهلوی هرچند از تئوریهای «ناب» آمریکایی نشئت می‌گرفت ولی از دیدگاهی تعدیل شده و در واقع آمیزه ای بود از شبه مارکسیسم روستو و «باستان گرایی» فروغی – ریپورتر . به هر رو در دهه 1330 و سالهای نخستین دهه 1340 هنوز استراتژیست‌های واشنگتن چنین نظری نداشتند و شاه در چشم آنان موجودی قدرت طلب ضعیف و مذبذب جلوه می‌کرد که هیچ توجیهی برای قربانی کردن منافع اساسی غرب در پیشگاه تاج و تخت او وجود نداشت . سقوط دردناک ملک فیصل و نخست وزیر انگلوفیل او ، نوری سعید ، در بغداد تجربه ای فراروی آمریکا بود و به او هشدار می داد که در برابر نظریات «سنت گرایانه» و «مونارشیستی» انگلیسی‌ها تمکین نکند و هرگونه تعللی در این امر تنها راه توسعه کمونیسم را هموار خواهد کرد . بر این اساس بود که کندی در 25 مه 1961 به صراحت اعلام داشت : « ... پیمان نظامی نمی‌تواند به کشورهایی که بی‌عدالتی اجتماعی و هرج و مرج اقتصادی راه خرابکاری را در آنها باز کرده، کمک نماید. امریکا نمی‌تواند به مشکلات کشورهای کم رشد فقط از نظر نظامی توجه کند... این امر، خاصه در مورد کشورهای کم توسعه که به میدان بزرگ مبارزه تبدیل شده‌اند، صادق است و به همین جهت است که باید پاسخ ما به خطراتی که متوجه این کشورها است، جنبه‌ی خلاق و سازنده داشته باشد. ما می‌خواهیم در این کشورها امیدواری پدید آید... اگر ما به مشکلات ملت‌ها فقط از نظر نظامی توجه کنیم، مرتکب اشتباه عظیمی خواهیم شد. زیرا هیچ مقدار اسلحه و قشونی نمی‌تواند به رژیم‌هایی که نمی‌خواهند یا نمی‌توانند اصلاحات اجتماعی کنند و هرج و مرج اقتصادی مشوق قیام و رخنه و خرابکاری است، کمک کند. ماهرانه‌ترین مبارزات ضد پارتیزانی نمی‌تواند در نقاطی که مردم محلی گرفتار بی‌نوایی هستند و به این جهت از پیشرفت خرابکاران نگرانی ندارند، با موفقیت رو‌به‌رو گردد. از طرف دیگر هیچ نوع خرابکاری نمی‌تواند مللی را که با اطمینان به خاطر جامعه بهتر می‌کوشند، فاسد کند. این عقیده‌ی ماست ...» منبع: ظهور و سقوط سلطنت پهلوی ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ج 2 ص 302 تا 306 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

زندگی و زمانه آخوند خراسانی

مُلاّمُحَمَّد کاظِم آخوندِ خُراسانی، (1255ـ 1329ق/1839ـ 1911م)، فقیهِ اصولی و مرجع تقلید شیعه و رهبر سیاسی عصر مشروطیت. وی کوچک‌ترین پسر ملاحسین واعظ هراتی بود. ملاحسین در مشهد ساکن شده بود و محمدکاظم در همان جا زاده شد و علوم مقدماتی را فراگرفت و ازدواج کرد. در 1277ق/1860م مشهد را به سوی سبزوار ترک کرد. در آنجا، چند ماهی در نزد حاج ملاهادیِ سبزواری (د 1289ق/1872م) فلسفه خواند. سپس به تهران سفر کرد و نزد ملاحسین خوبی و نیز میرزا ابوالحسن جلوه (د 1314ق/1896م) به تحصیل فلسفه ادامه داد. در 1279ق/1862م راهی نجف شد و تا زمان درگذشت شیخ مرتضی انصاری (1281ق/1864م) یعنی مدت 2 سال و چند ماه، از درس فقه و اصول او استفاده کرد. پس از وفات انصاری در محضر میرزا محمد حسن شیرازی (د 1312ق/1894م) به تعلم فقه و اصول پرداخت. از درس استادان دیگری مانند سید علی شوشتری (د 1283ق/1866م)، شیخ راضی نجفی (د 1290ق/1873م) و سید مهدی قزوینی (د 1300ق/1883م) نیز بهره گرفت. در 1291ق/1874م که میرزای شیرازی از نجف به سامره رفت و در آنجا به تدریس پرداخت، آخوند نیز مانند بسیاری از شاگردان استاد مدتی در سامره ماندگار شد، اما پس از چندی، به توصیه میرزا، به نجف بازگشت و کار تدریس را آغاز کرد. میرزای شیرازی آخوند را به فضل می ستود و طلاب را به استفاده از درس او تشویق می‌کرد. پس از درگذشت میرزا حوزه سامره از رونق افتاد و همه نظرها بار دیگر به سوی حوزه نجف و زعیم آن معطوف شد. آخوند خراسانی به عنوان جانشین میرزای شیرازی و بزرگ‌ترین مرجع تقلید عالم شیعه مشخص گردید. علما و طلاب از همه نقاط جهان تشیع به سوی نجف روی آوردند و در مجلس درس او شرکت کردند. به ویژه تعداد شرکت‌کنندگان در درس اصول او به قدری زیاد بود که تا آن زمان مانند آن شنیده نشده بود. بنابر اقوال گوناگون، بیش از 100 یا 400 تن از ایشان مجتهد مسلم بوده‌اند. آخوند در عین اشتغال دائم به کارهای علمی و تربیت طلاب و اداره حوزه‌ای که در حال رونق روزافزون بود، رویدادهای سیاسی ایران را نیز با دقت دنبال می‌کرد. نشانه‌هایی حاکی از ابراز مخالفت وی با اخذ وام توسط مظفرالدین شاه از روسیه تزاری و تلاشهای او در راه روشن ساختن اذهان مردم نسبت به پیامدهای این گونه اقدامات وجود دارد. اما شهرت آخوند به عنوان رهبر سیاسی از دوران فعالیت شدید وی در جنبش مشروطیت آغاز شد. آخوند به همراه 2 تن از مجتهدان بزرگ معاصر خویش، میرزا حسین تهرانی و شیخ عبدالله مازندرانی، با ارسال نامه‌ها و تلگرامها برای رهبران دینی و سیاسی در داخل کشور و نشر اعلامیه‌های روشنگر در رأس رهبران جنبش قرار گرفت. علامه میرزا محمد حسین نایینی نیز در این راه به او یاری می‌رساند و از جمله طی کتابی تحت عنوان تنبیه الامّه و تنزیه الملّه کوشید نظام مشروطه را از دیدگاه شریعت توجیه و اعتراضات علمای مخالف مشروطیت را رد کند. آخوند خراسانی خود تقریظی بر این کتاب نوشته و ضمن آن «مأخوذ بودن اصول مشروطیت را از شریعت محقه» اعلام کرده است. آخوند و یاران همراهش به نظام مشروطه به عنوان وسیله‌ای برای تحدید ظلم می‌نگریستند و شرکت در جنبش مشروطیت را بر همه مسلمانان واجب می‌شمردند. وقتی محمدعلی شاه به سلطنت رسید (1325ق/1907م)، آخوند اندرزنامه‌ای برای او فرستاد و او را به رعایت موازین شرع و عدالت و کوشش در راه تأمین استقلال کشور دعوت کرد، اما محمدعلی شاه که علی‌رغم تظاهرش به همراهی با مشروطه قصد حکومت به شیوه استبداد را داشت، سرانجام کار را به بمباران مجلس کشاند. آنگاه آخوند به نبرد خویش برضد وی شدت بخشید. او حتی کوشید از نیروی ایرانیانِ آزادیخواهی که در استانبول ساکن بودند، برای تقویت نبرد با خودکامگی محمدعلی شاه استفاده کند. همچنین وقتی آگاه شد که محمدعلی شاه قصد دارد با گرو گذاردن جواهرات سلطنتی از دولت روسیه وامی دریافت کند، طی تلگرامی برای «انجمن سعادت ایرانیان» که توسط گروهی از ایرانیان آزادیخواه در استانبول تشکیل یافته بود، از آنان خواست «به توسط سفراء و جراید رسمیه دول معظمه» رسماً اعلام دارند که به موجب اصل 24 و 25 «نظامنامه اساسی» دولت ایران حق هیچ‌گونه معاهده و استقراض بدون امضای پارلمان ندارد و نیز جواهرات موجود در خزانه تهران متعلق به ملت ایران است و هرگاه وامی به محمدعلی شاه داده شود، ملت آن را معتبر نخواهد شمرد و در برابر آن مسئولیتی نخواهد داشت. پس از آن آخوند طی اعلامیه‌ای که میرزا حسین تهرانی و شیخ عبدالله مازندرانی نیز آن را امضا کردند، از مردم ایران خواست که از پرداختن مالیات به مأموران محمدعلی شاه خودداری کنند و در سرنگون ساختن حکومت او بکوشند. این 3 تن، همچنین طی اعلامیه‌ای، از انقلابیون مسلمان قفقاز، تفلیس و مناطق دیگر خواستند که به کمک انقلابیون تبریز بشتابند و به استبداد قاجاریه پایان دهند. اسناد وزارت خارجه انگلستان حاکی از آن است که دولتهای روس و انگلیس در این دوران با یکدیگر توافق کرده بودند که به منظور ارام ساختن مردم، شاه را به قبول نوعی مشروطیت صوری وادارند و از سوی دیگر، همه تلاش خود را برای دور ساختن علمای دینی از منازل فعالیت سیاسی به کار برند. از این رو 2 دولت طی یک یادداشت مشترک از آخوند و سایر رهبران مشروطه‌خواه مقیم عراق خواستند که فعالیت سیاسی خویش را متوقف کنند و رهبران گروههای مشروطه‌خواه داخل کشور را به میانه‌روی فرا خوانند. در این یادداشت همچنین آمده بود که پایان بخشیدن به فعالیتهای سیاسی به سود خود مجتهدان خواهد بود. علما به اشاره تهدید آوری که در این یادداشت بود، وقعی ننهادند و به ویژه آخوند همچنان آشتی‌ناپذیر باقی ماند. از این تاریخ در رسانه‌های گروهی انگلستان مطالبی شدیداً خصمانه بر ضد آخوند انتشار یافت. در همین ایام علمای نجف تحت رهبری آخوند تصمیم گرفتند به منظور کسب آگاهی بیش‌تر از کیفیت نبرد مشروطه‌خواهان ایران و شرایط کار و نیز رهبری مشروطه‌خواهان از نزدیک، دسته‌جمعی به ایران سفر کنند، اما وقتی به کربلا رسیدند آگاهی یافتند که نیروهای سپهسالار تنکابنی و سردار اسعد بختیاری تهران را اشغال کرده و محمدعلی شاه را از پادشاهی بر کنار ساخته‌اند. پس از آن سران سیاسی جنبش بر بی‌اعتنایی خود نسبت به مذهب و روحانیون افزودند. در نتیجه، گروهی از علمای مخالف مشروطه، از جمله آقاسید کاظم یزدی که شرکت در این جنبش را حرام شمرده بودند. به نکوهش علمای مشروطه‌خواه پرداختند. آخوند از عملکرد سران سیاسی مشروطیت به شدت انتقاد کرد، اما همچنان به دفاع از اصل مشروطیت ادامه داد. سرانجام به منظور کسب آگاهی از نزدیک و جلوگیری از کج‌رویها، تصمیم گرفت به همراه جمعی دیگر از علما به ایران سفر کند، اما ناگهان در نجف درگذشت. مرگ او طبیعی تلقی نشد و اینکه عمال انگلستان او را مسموم ساخته‌اند محتمل می‌نماید. 14 ماه پیش از آن، شیخ عبدالله مازندرانی به مناسبتی اعلام داشته بود که زندگی او و آخوند آماج تهدید گشته است. آخوند خراسانی به سبب تبحر و نوآوریهایش در فن اصول، شهرت علمی عظیمی کسب کرده است. مهم‌ترین اثر او، کفایه‌الاصول، کتاب درسی طلاب در پایان دوره سطح است که غالباً پایه کار مدرسان خارج اصول می‌گردد. بیش از 100 تن مجتهد بر این کتاب حاشیه نگاشته‌اند. از شاگردان بلند آوازه آخوند، میرزا ابوالحسن مشکینی، شیخ محمد حسین کاشف‌الغطاء، شیخ محمد جواد بلاغی، آقاضیاءالدین عراقی، آقا شیخ محمدعلی شاه‌آبادی، سیدمحسن امین عاملی، آقاسیدابوالحسن اصفهانی، حاج‌آقا حسین قمی، سیدمحمدتقی خوانساری، سیدعبدالحسین حجت، سیدحسن مدرس، شیخ محمدحسین اصفهانی (کمپانی)، سیدصدرالدین صدر، حاج‌آقا حسین بروجردی، سیدعبدالله بهبهانی، سیدعبدالهادی شیرازی، سیدمحسن حکیم، سیدمحمود شاهرودی و آقابزرگ تهرانی را می‌توان نام برد. از آثار مهم آخوند کتب و رسائل زیر شهرت بیشتری یافته‌اند: کفایه‌الاصول، تعلیقه علی المکاسب، دُرر الفوائد فی شرح الفرائد، الفوائد الفقهیه و الاصولیه، تکمله التبصره، شرح تکمله التبصره، الاجتهاد و التقلید، کتاب فی الوقف. مآخذ: - آقابزرگ، هدیّه الرازی الی المجدّد الشیرازی، تهران، میقات، 1403ق، ص 145؛ - امین، محسن، اعیان الشیعه، بیروت، دارالتعارف، 1403ق، 9/5 ـ6؛ - ایرانیکا؛ بامداد، مهدی، تاریخ رجال ایران، تهران، زوّار، 1347ـ1353ش، 4/1؛ - حایری، عبدالهادی، تشیع و مشروطیت در ایران، امیرکبیر، 1360ش، ص 155ـ160 و صفحات دیگر؛ - دانشنامه ایران و اسلام؛ زرکلی، خیرالدین، الاعلام، بیروت، 1969م، 7/234؛ - کسروی، احمد، تاریخ مشروطیت ایران، امیرکبیر، 1356ش، ص 730؛ - کفایی، عبدالحسین، مرگی در نور، زندگانی آخوند خراسانی، تهران، زوار، 1359ش، جم‍ ؛ - مدرس، محمدعلی، ریحانه‌الادب، تبریز، 1346ش، 1/41ـ42؛ - نایینی، محمد حسین، تنبیه الامّه و تنزیه الملّه، تهران، 1334ش، جم‍ ؛ - نجفی قوچانی، محمدحسن، سیاحت شرق، تهران، امیرکبیر، 1362ش، ص 474، 476. منبع: سایت دایره المعارف بزرگ اسلامی ۱۳۸۷/۰۳/۱۸ منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

زندگی و زمانه شیخ ابراهیم زنجانی

عبدالله شهبازی در بررسی تاریخ انجمنهای مخفی و سازمانهای ماسونی دوران مشروطه با سه شخصیت مواجهیم که از برخی جهات، از جمله تعلق به کسوت روحانیت، مشابهت دارند: شیخ ابراهیم زنجانی، سید اسدالله خرقانی و سید محمد کمره‌ای. این مقاله به معرفی مختصر شیخ ابراهیم زنجانی اختصاص دارد. منابع مورد استفاده‌ام، مجموعه کامل خاطرات انتشار نیافته زنجانی و دهها رساله منتشر نشده اوست که بیش از پنجهزار صفحه دستنویس را شامل می‌شود. ابراهیم قزلباش زنجانی به سال 1272 ق در روستای سرخدیزج سلطانیه، در پنج فرسنگی شرق زنجان، به‌دنیا آمد. پدر و خویشانش از خرده‌مالکین منطقه بودند و در روستای خود «ریاست و ثروتی» داشتند. مادر زنجانی از خاندانهای کهن روستایی بود و از حیث نسب بر پدر برتری داشت. او از اعقاب سران طایفه استاجلوی قزلباش بود که در زمان صفویه در طارم سکنی گزیده بودند. به این دلیل بعدها زنجانی نام خانوادگی «قزلباش» را برگزید. زنجانی در هشت سالگی به مکتب رفت و خواندن و نوشتن فارسی و قرآن و عربی را فراگرفت. شانزده ساله بود که قحطی بزرگ 1288 ق فرارسید و روستای زنجانی را، به‌سان تمامی شهرها و روستاهای ایران، به نابودی کشید. زنجانی در خاطرات خود شرح مفصلی از این قحطی به دست داده است. خانواده زنجانی در جریان قحطی تمامی ثروت خود را از دست داد. در زمستان 1288ق پدر به دلیل صدمات وارده درگذشت و مادر سرپرستی دوازده فرزند را به دست گرفت. در این میان، زنجانی ضعیف‌البنیه بود و توان کار سنگین نداشت. لذا، در روستای ونونان و سپس بوجی، از توابع طارم سفلی، به مکتب‌داری مشغول شد. در اوایل 1292ق به روستای بزرگ هیدج رفت و در مدرسه آخوند ملا علی و در محضر مدرسین فاضلی چون حاج ملا قربانعلی و حاج میرزا ابوالمکارم هیدجی به تحصیل پرداخت. زنجانی، از هوش و حافظه‌ای برتر از حد متعارف برخوردار بود، و همین سبب موفقیت در تحصیل و جلب توجه استادان و هم‌گنان به او می‌شد. او در سال 1294ق برای ادامه تحصیل به شهر زنجان رفت و در محضر آقا عبدالصمد دیزجی تلمذ کرد و در زمره طلاب مورد علاقه وی جا گرفت. در اوایل 1296ق با دختری به‌نام سکینه ازدواج کرد که پس از هجده سال زندگی مشترک درگذشت و زنجانی زنی دیگر اختیار کرد. او آرزویی بزرگ‌تر از ادامه تحصیل در حوزه علمیه نجف نداشت و سرانجام به آرزوی خود دست یافت. در ذی‌قعده 1296 عازم نجف شد و تا محرم 1305 در عتبات ماند. ریاضت سنگین زنجانی در نجف نیز ادامه یافت و این امر توجه و علاقه علما و طلاب را به وی جلب کرد. او در این سالها در مجلس درس خارج شیخ محمد لاهیجی، آخوند ملا محمد ایروانی، آخوند ملا محمدکاظم خراسانی، حاج میرزا حبیب‌الله رشتی و حاج میرزا حسین خلیلی حضور یافت. زنجانی، به‌رغم اینکه در خاطرات خود از روحانیت فراوان بد گفته، از استادان خود، چه در زنجان چه در عتبات، هماره به نیکی و احترام یاد کرده است. زنجانی در بهار 1301 برای زیارت میرزای شیرازی به سامرا شتافت؛ سامرایی که، به تعبیر زنجانی، به دلیل حضور میرزا از یک قصبه مخروبه به مرکز جهان تشیع بدل شده بود. زنجانی 33 ساله در محرم 1305 به ایران بازگشت و در زنجان سکنی گزید. چند ماه بعد در خانه خود مجلس درسی به راه انداخت؛ سپس مسجدی مخروبه را در نزدیکی خانه، به کمک اهل محل، مرمت کرد و مقر خویش را در آنجا قرار داد. منبرهای زنجانی در شهر شهرت یافت و جماعت کثیری را به مسجد او جلب نمود. اعیان و متمولین شهر نیز در مجالس او حاضر شدند. زندگی زنجانی به‌تدریج از فقر به رفاه گرایید. او هم‌پای این ترقی، مقر خود را در مسجدی بهتر قرار داد و به خانه‌ای بزرگ‌تر نقل مکان کرد و سرانجام، در رمضان 1308، امامت مسجد آخوند ملا علی قارپوزآبادی، از مساجد بزرگ زنجان را به دست گرفت؛ و در 1310ق به کمک متمولین شهر در محله‌ای اعیان‌نشین خانه‌ای به مبلغ دویست تومان خرید. از این زمان، معاشرت زنجانی با اعیان و دولتمردان محله و شهر، او را با دنیایی دیگر آشنا کرد. یکی از معاشران اصلی زنجانی در این زمان، که در تکوین اوّلیه نطفه‌های اندیشه تجددگرایانه در زنجانی مؤثر بود، میرزا علی‌اصغر خان وزیر (حاجی مشیرالممالک) است. زنجانی از طریق او با «علوم و ترقیات خارجه» آشنا شد و روزنامه‌های ثریا و پرورش را، که از مصر می‌آمد، و حبل‌المتین کلکته را محرمانه مطالعه می‌کرد. از طریق میرزا علی‌اصغر خان مشیرالممالک، وزیر خمسه، زنجانی سیاحت‌نامه ابراهیم بیگ را مطالعه کرد. این کتاب بر اندیشه زنجانی تأثیر فراوان نهاد؛ بویژه بر مکالمات فراوانی که به تأسی از کتاب فوق در نوشته‌های زنجانی به چشم می‌خورد. تفکر آنارشیستی مستتر در سیاحت‌نامه ابراهیم بیگ نیز بعدها در اندیشه سیاسی زنجانی تداوم یافت. در زمان حکومت علاءالدوله بر خمسه، در سال 1312ق میرزا علی‌محمد ورقا، مبلّغ سرشناس بهائی، از قفقاز وارد زنجان شد. حاکم او را دستگیر کرد، در دارالحکومه در حضور جمع کثیری از اعیان شهر مجلس مباحثه‌ای تشکیل داد و زنجانی را به عنوان طرف بحث با ورقا برگزید. این مباحثه بر اشتهار و اعتبار زنجانی در منطقه خمسه افزود. اندکی بعد، زنجانی ترجمه رُمانهای سه تفنگدار و کنت مونت کریستو را خواند. اگر نگارش تقریرات دروس خارج در نجف را اوّلین کتاب زنجانی بدانیم، در این زمان او دوّمین کتاب خود را تدوین نمود: رساله قول سدید که ترجمه‌گونه‌ای است از منیه‌المرید شهید ثانی. سوّمین کتاب زنجانی به‌نام رجم الدجال، در رد بابی‌گری و بهائی‌گری، نیز در همین زمان بر بنیاد بحثهایش با ورقا، مبلّغ بهائی، نگاشته شد. در 17 ذی‌قعده 1313/ اول مه 1896 ناصرالدین‌شاه به قتل رسید. پایان دوران باثبات ناصری و صعود پادشاهی کم‌توان، که بر شالوده ساختار سیاسی انحطاط‌یافته و به فساد کشیده شده و به‌دور از توانمندیهای ملّی، مدیریت جامعه ایرانی را به دست گرفته بود، بر توهمات مردم نقطه پایان نهاد و به‌تدریج واقعیتهای ایران و جهان را آشکار کرد. ضعف و فساد این مدیریت سیاسی بساط خودسری و بی‌قانونی و بی‌اعتنایی به سنن و ایستارهای تنظیم‌کننده روابط اجتماعی را گسترده ساخت و نظام کهن سیاسی و اجتماعی رو به گسیختگی نهاد. بدین‌سان، با صعود مظفرالدین‌شاه، فضای سیاسی جدیدی پدید آمد که یکی از شاخصهای مهم آن پیدایش و گسترش فعالیت انجمنهای مخفی و رشد غرب‌گرایی در میان دولتمردان بود. در این سالها، زنجانی با کتبی در زمینه «علوم عصری» آشنا شد و محرمانه روزنامه‌های ثریا و پرورش و الهلال (چاپ مصر) و حبل‌المتین (چاپ هند) را می‌خواند. مطالعه حاجی بابا، اثر جیمز موریه، و تألیفات طالبوف، تجددگرایی زنجانی را گستره‌ای جدید بخشید و به ترجمه کتابهایی در زمینه شیمی و هیئت از عربی دست زد و رُمان‌گونه‌ای به‌نام رؤیای صادقه نوشت. در سال 1317ق سالارالدوله، پسر مظفرالدین‌شاه، حاکم خمسه شد. در این زمان زنجانی رساله‌ای انتقادی به‌نام تریاق‌السموم درباره اوضاع ایران نگاشت که به دستور سالارالدوله، محرمانه از آن نسخه‌ای برداشته شد. در پاییز 1318ق زنجانی از راه رشت به بادکوبه و عشق‌آباد سفر کرد و از راه خراسان به موطن خود بازگشت. در زمان سفر دوّم مظفرالدین‌شاه به فرنگ (29 ذی‌حجه 1320- 21 رجب 1321)، حسینقلی‌خان نظام‌السلطنه مافی، از مخالفان میرزا علی‌اصغر خان امین‌السلطان، برای سرکشی به املاک پهناور خود در خمسه، قریب به هفت ماه در این خطه اقامت گزید. گروهی کثیر از علما و اعیان منطقه به دیدار این رجل مقتدر حکومت قاجار می‌رفتند و تنها کسی که به دیدارش نرفت ملا قربانعلی مجتهد زنجانی بود که «اصلاً با دیوانیان دید و بازدید نداشت.» زنجانی به یکی از نزدیکان نظام‌السلطنه بدل شد. نظام‌السلطنه رساله تریاق‌السموم را خواند، بسیار پسندید و پس از اصلاحاتی به خط خود برای چاپ به بمبئی فرستاد. از چاپ این رساله در بمبئی خبر نداریم. حکومت میرزا مهدی خان غفاری کاشانی، ملقب به وزیر همایون، بر خمسه نقطه‌عطفی در زندگی زنجانی است. میرزا مهدی خان پسر فرخ خان امین‌الدوله کاشی عاقد قرارداد پاریس است که به تجزیه هرات انجامید. پدر از نسل نخستین ماسونهای ایرانی بود. پسر، کار خود را به عنوان دلقک در دربار ناصرالدین‌شاه و دستگاه صدراعظم وقت، میرزا علی‌اصغر خان امین‌السلطان (اتابک)، آغاز کرد، در 27- 28 سالگی از گردانندگان بانک شاهی انگلیس در ایران شد، سپس به دلیل پیوند با میرزا محمود خان حکیم‌الملک، پزشک مخصوص و وزیر دربار انگلوفیل مظفرالدین‌شاه، به مقامات عالی رسید و به یکی از ارکان توطئه بر ضد امین‌السلطان صدراعظم بدل گردید. میرزا مهدی خان کاشی در همین سالها، پیش از عزیمت به زنجان، به پاریس سفر کرد و در دیدار با عباس افندی (عبدالبها) به فرقه بهائی گروید و تا پایان عمر بهائی ماند. او به عنوان یکی از اعضای فعال جامع آدمیت و سپس لژ بیداری ایران شناخته می‌شود. وزیر همایون تا سال 1324ق در زنجان بود و سپس حاکم کردستان شد، ولی اندکی بعد در تهران مستقر شد و نقش مهم و مرموزی در ماجرای اخذ فرمان مشروطیت ایفا نمود. او در کابینه‌های پس از مشروطه، به دلیل وابستگی به کانونهای پنهان قدرت، متصدی وزارت‌خانه‌های مهم بود. وزیر همایون در سال 1336ق، در 54 سالگی، درگذشت. در سالهای حکومت میرزا مهدی‌خان غفاری، رابطه صمیمانه‌ای میان او و شیخ ابراهیم زنجانی پدید آمد و این دو به اقدامات مشترکی دست زدند که در نتیجه زنجانی در میان مردم و روحانیون به «‌فرنگی‌مآبی» متهم شد. وزیر همایون بلافاصله پس از استقرار در زنجان، مبارزه شدیدی را با آخوند ملا قربانعلی زنجانی آغاز کرد. ملا قربانعلی، مجتهد بزرگ زنجان، پس از فوت میرزای شیرازی (8 شعبان 1312) مرجع تقلید مردم خمسه و منطقه به‌شمار می‌رفت و در این خطه از احترام و اقتدار فراوان برخوردار بود. به‌نوشته زنجانی، میرزا مهدی خان در زنجان «خیلی باقدرت» حکومت کرد. نمونه این اقتدار شکستن حرمت بست خانه آخوند ملا قربانعلی بود که به شورش مردم شهر و قتل عده‌ای از سربازان حکومتی انجامید. پس از این واقعه، ملا قربانعلی نباید از شیخ ابراهیم، یار غار حاکم، تلقی خوشایندی داشته باشد. میرزا مهدی خان در صحبتهای خصوصی با زنجانی مسائل مملکتی را تشریح می‌کرد و از نفوذ و رقابت روسیه و بریتانیا در ایران سخن می‌گفت، خطر روسیه را مهم‌تر می‌شمرد و بریتانیا را هوادار حفظ استقلال و تمامیت ارضی ایران می‌دانست. پس از عزیمت وزیر همایون به کردستان، جلال‌الدوله، پسر ظل‌السلطان، حاکم خمسه شد. زنجانی با او نیز «بسیار دوست» بود. رساله‌ای خطی به‌نام بستان‌الحق در 478 صفحه می‌شناسیم که نسخه‌ای از آن موجود است. نام مؤلف این رساله ذکر نشده و تاریخ نگارش آن به سال 1323ق/ 1905م است. حسین آبادیان از این رساله به عنوان «جامع‌ترین مکتوب سیاسی فارسی در دوره قاجاریه» یاد کرده‌ و نویسنده آن را «مجهول» و «گم‌نام» دانسته است. این تعبیر را می‌توان تا حدود زیادی پذیرفت و رساله بستان‌الحق را جامع‌ترین و مفصل‌ترین رساله سیاسی و نظری دوران اوّلیه مشروطه دانست. تکثیر این رساله بیانگر تأثیرات گسترده و اهمیت جدّی آن است. طبق پژوهش نگارنده، این رساله، به یقین، به شیخ ابراهیم زنجانی تعلق دارد. دلایل من دال بر تعلق این رساله به زنجانی چنین است: 1- خط زیبای رساله به زنجانی تعلق ندارد و این غیرعادی نیست. رساله شرح زندگانی من، که در کتابخانه دانشگاه تهران موجود بود و ابتدا گزیده‌ای از آن در مجله خاطرات وحید و اخیراً متن کامل آن به صورت کتاب با عنوان خاطرات زنجانی منتشر شد، به خط زنجانی نیست. رساله‌های مکالمات با نورالانوار و شراره استبداد (به‌جز جلد چهارم آن) نیز به خط زنجانی نیست. این موارد نشان می‌دهد که در دوران مشروطه برخی رساله‌های زنجانی استنساخ و تکثیر می‌شده است. ولی زنجانی با دستخط خود در برخی صفحات بستان‌الحق (صص 66، 67، 125، 183، 271، 278، 285، 292، 310، 358) اصلاحاتی انجام داده و صفحات 339 ، 340 ، 351 و 352 کاملاً به خط زنجانی است به جز چهار سطر آخر صفحه 352. شماره تعدادی از صفحات رساله نیز به خط زنجانی است. 2- نویسنده در آغاز رساله، خود و محل سکونت خود را چنین معرفی کرده است: «فقیرتر و ضعیف‌ترین مردم در کوچک‌ترین بلد از بلاد ضعیف‌ترین دول یعنی دولت ایران.» این اشاره‌ای است به زنجان سال 1323ق. 3- همان‌گونه که آبادیان توجه کرده، مضمون رساله نشان می‌دهد که مؤلف در کسوت روحانیت و دارای تحصیلات حوزوی بوده است. 4- نویسنده بستان‌الحق از یکی دیگر از تألیفات خود نام برده است: «اما طریقه تعلیم و تعلم بابی است واسع که در آن این مقصر ضعیف رساله قول سدید را، که مثل ترجمه است بر منیه‌المرید شهید نوشته‌ام.» در اینجا مؤلف بستان‌الحق به صراحت خود را معرفی کرده است. می‌دانیم که رساله قول سدید به زنجانی تعلق دارد و او در نوشته‌هایش مکرراً از این تألیف خود یاد کرده است. 5 - در بستان‌الحق اشارات مکرر به جهانشاه خان امیرافشار، خان قدرتمند خمسه، مندرج است که تعلق نویسنده به این منطقه را عیان می‌سازد. 6- در بستان‌الحق تعریضهای مکرر به آخوند ملا قربانعلی زنجانی و آقا ضیاءالدین نایب‌الصدر و سید ابوجعفر نظام‌العلما، علمای سرشناس زنجان، دیده می‌شود که از تعلق نویسنده به این خطه حکایت می‌کند. 7- علاوه بر نثر و سبک نگارش رساله، که کاملاً شبیه به رساله‌های موجود زنجانی است، مضمون و نوع نگاه رساله نیز به اندیشه زنجانی شباهت کامل دارد. برای مثال، تقسیم‌بندی عمر انسان به دوره‌های هشت ساله، که مبنای خاطره‌نگاری زنجانی است، در بستان‌الحق نیز عیناً دیده می‌شود. نگارنده سالهاست که با نوشته‌های زنجانی آشنایی دقیق دارد، و اگر هیچ یک از موارد فوق وجود نداشت، تنها بر اساس نثر و سبک نگارش و نوع نگاه مؤلف بستان‌الحق، بی‌هیچ تردید این رساله را متعلق به شیخ ابراهیم زنجانی می‌دانست. زنجانی در بستان‌الحق هنوز به فقه اعتقاد کامل دارد و آن را قانون اسلام و حاوی همه جزئیات زندگی اجتماعی می‌داند. این نظر با دیدگاه بعدی او تفاوت دارد، که فقه و فقاهت را به سخره می‌گیرد و آن را انبانی از فرضیات پوچ و بی‌معنی و زاید می‌خواند. در مجموع، دیدگاه زنجانی در این رساله، هم در مسائل سیاسی و هم در مسئله روحانیت، کم و بیش معتدل و معقول است هرچند رگه‌های بدبینی و اغراق را نیز می‌توان یافت. این نوع نگاه پس از حضور زنجانی در تهران به‌کلی دگرگون می‌شود و او را در حوزه مسائل نظری سیاسی به یک آنارشیست تمام عیار بدل می‌کند. در سال 1323ق نهضت مشروطه آغاز شد و در جمادی‌الثانی 1324 به صدور فرمان مشروطیت انجامید. زنجانی حادثه مشروطه را متأثر از سیاست بریتانیا می‌دید که تعیین‌کننده «‌مقدرات جهان و خصوص اسلامیان و در آن ضمن ایران» بود و توسط «‌مجمع مهمی» از «‌عقلای بزرگ ایشان»‌ تنظیم می‌شد که «‌همیشه مشغول نقشه تصرف و مداخله در غیر‌اروپا، در تمام نقاط دنیا، هستند.» انقلاب مشروطیت سرآغاز هرج و مرج و به هم‌‌‌ریختگی ساختار سیاسی ایران بود. ضعف و فساد و بی‌لیاقتی حکومت مرکزی از یکسو و تحریکات جدّی کانونها و قدرتهای غربی از سوی دیگر، و پیدایش روحیه عصیان و انقلاب در بخشهایی از جامعه، هرچند مبهم و فاقد آرمانهای مشخص، راه را برای تحرک عناصر فرصت‌طلب و توسعه هرج‌‌و مرج سیاسی هموار ‌ساخت. زنجانی، به دلیل برخورداری از حمایت حامی مقتدری چون میرزا مهدی خان کاشی و دوستان او در محافل پنهان ماسونی تهران، به عنوان نماینده زنجان برگزیده شد؛ حال آن‌که در نهضتی که منجر به صدور فرمان مشروطیت شد نقش نداشت. به‌عکس، این آخوند ملا قربانعلی مجتهد زنجانی بود که به همراه پانصد تفنگچی به اجتماع بزرگ قم پیوست و در اخذ فرمان مشروطیت ایفای نقش نمود. در 24 ذی‌قعده 1324 مظفرالدین‌شاه درگذشت. اندکی بعد، در 4 ذی‌حجه 1324، شیخ ابراهیم زنجانی راهی تهران شد و در 12 ذی‌حجه اعتبارنامه‌اش در مجلس اوّل به تصویب رسید. بدین‌سان، دوران طولانی اقامت زنجانی در تهران آغاز شد که تا پایان عمر او دوام آورد. استقرار در تهران «انقلاب بزرگی» در وضع زنجانی ایجاد کرد. زنجانی می‌نویسد: «گویا پس از آمدن به طهران تولد جدید و عالمی غیر عالم گذشته طی کرده‌ام.» عضویت در محافل ماسونی و آشنایی با چهره‌ای مرموز و جذاب به‌نام اردشیر ریپورتر نقش اصلی را در این «تولد جدید» ایفا نمود. زنجانی در خاطرات خود هیچ‌گاه به‌طور مستقیم از اردشیر نام نبرد و به عضویت خویش در مجامع ماسونی تنها دو بار به تلویح اشاره کرد. از جمله در اواخر عمر نوشت: بعد از همه اینها یکی از سران آزادی و وطن‌خواهان مشهور تمام ایران گردیده و برای اوّلین مجلس شورای‌ ملّی ایران به اتفاق آراء عموم هم‌وطنان منتخب گردیده و در چهار دوره مجلس از نمایندگان و مشهورترین ایشان بوده و داخل احزاب و جمعیتها گردیده و عضو یك مجمع عالی جهانی شده‌ام. مع‌هذا، از زنجانی یک رساله‌ و رُمان‌گونه‌ای مفصل متعلق به دوران سلطنت محمدعلی شاه در دست است که در هر دو، شخصیت اردشیر ریپورتر قهرمان اصلی است. در اولی اردشیرجی در قالب شخصیتی به‌نام «نورالانوار» حضور می‌یابد و در دومی با نام «مسیو کارنجی». اشارات زنجانی چنان صریح است که در انطباق این دو شخصیت با اردشیر ریپورتر کمترین تردید را مرتفع می‌سازد. مکالمات با نورالانوار به اوایل سال 1325ق تعلق دارد و شراره استبداد به سال 1327ق. «نورالانوار» از تخمه والای آن گروه از بزرگان ایران باستان است که در پی سلطه «عفریت بدمنظر جهل» بر این مرز و بوم و قدرناشناسی ایرانیان به دیار غربت کوچ کردند و سده‌ها به دور از وطن زیستند تا سرانجام غربیان آنان را یافتند، قدرشان را شناختند و به ایشان بزرگی و عزت بخشیدند. این اشاره‌ای صریح است به تعلق «نورالانوار» به پارسیان هند. رساله مکالمات با نورالانوار حاوی نقد تند و گزنده‌ای از وضع اجتماعی ایران است به همراه اغراقهایی که شاخص تفکر منورالفکری آن دوران است. در تصویری که «نورالانوار» ترسیم می‌کند، در یک قطب جامعه سراسر سیاه و منزجرکننده ایرانی قرار دارد و در قطب دیگر دنیای یکسر سپید و درخشان غرب که مهد و مأوای دانش و فرهیختگی انگاشته می‌شود و همه قدرت و جهان‌گستری آن برخاسته از علم است. در این رساله، زنجانی از پارسیان هند، که گویا در اوایل دوران اسلامی از ایران به هند مهاجرت کردند، دعوت به بازگشت به ایران می‌کند، دوران اسلامی در تاریخ ایران را سلطه سیاهی و تباهی و ذلت می‌شمرد و از زبان «نورالانوار» از دوره اسلامی تاریخ ایران به عنوان دوره سلطه «عفریت بدمنظر» نام می‌برد. «‌نورالانوار» برای اینکه زنجانی بهتر عمق انحطاط جامعه ایرانی را دریابد به او پیشنهاد می‌کند که در کسوت او درآید، چون وی «لباس فرنگی» بپوشد و هم‌پای او به سیر و سیاحت در شهر تهران بپردازد. زنجانی در این سفر خیالی به مجلس شیخ فضل‌الله نوری سر می‌زند و تصویری بسیار موهن و غیرواقعی از شیخ و خانه او به دست می‌دهد. در این رساله می‌توان نطفه‌های عمیق نفرتی را یافت که بعدها، پس از فتح تهران، به صدور حکم قتل شیخ فضل‌الله نوری در محکمه‌ای انجامید که زنجانی دادستان آن بود. دیدگاههای اردشیر مبانی استواری برای نظریه نژادی زنجانی فراهم ساخت. طبق این نظریه، اسلامی شدن ایران هم‌پای آمیختگی نژادی ایرانیان و از میان رفتن «نژاد اصیل ایرانی» صورت گرفت و این امر از عوامل انحطاط ایران در دوران اسلامی بود. بدین‌سان، زنجانی به عضویت شبکه‌ای به‌غایت پنهان از توطئه‌گران درآمد که اردشیر ریپورتر، ارباب جمشید جمشیدیان، ارباب کیخسرو شاهرخ، عباسقلی خان و حسینقلی خان نواب، محمدعلی (ذکاءالملک) و ابوالحسن فروغی، میرزا حسن خان مشیرالدوله و میرزا حسین خان مؤتمن‌الملک (پیرنیا)، سید حسن تقی‌زاده، علی‌محمد و محمدعلی تربیت، سید نصرالله اخوی (تقوی)، دکتر حسین خان کحال، میرزا مهدی خان کاشی، میرزا ابراهیم آقا تبریزی، ابراهیم حکیم‌الملک، وحیدالملک شیبانی، معاضدالسلطنه پیرنیا، سلیمان خان میکده، و تروریستهای نامداری چون اسدالله خان ابوالفتح‌زاده و ابراهیم خان منشی‌زاده و محمدنظر خان مشکات‌الممالک و دهها تن دیگر در آن عضویت داشتند. این همان کانونی است که در ذی‌قعده 1327 سازمان ماسونی بیداری ایران را بنیاد نهاد. محمدعلی شاه، پس از تاجگذاری، میرزا علی‌اصغر خان امین‌السلطان (اتابک اعظم) را، که در اروپا به‌سر می‌برد، برای تصدی منصب صدارت به ایران دعوت کرد. اتابک در 17 ربیع‌الاول 1325 وارد ایران شد و در بیستم همان ماه (3 مه 1907) کابینه خود را تشکیل داد. به گفته براون، در این زمان اتابک با موقعیتی روبه رو بود «که برای پرمایه‌ترین وزیر وحشت‌آور بود.» اتابک از بدو ورود به ایران کوشید تا چهره‌ای تجددگرا از خود نشان دهد و با محافل منورالفکری ایران، که به طور عمده در جامع آدمیت متمرکز بودند، رابطه‌ای حسنه‌ برقرار کند. ورود او به این صحنه از پشتوانه قوی برخوردار بود. اتابک، که راه حفظ قدرت را در پیوند با ماسونها یافته بود، اندکی پیش از بازگشت به ایران در کارلسباد با میرزا ملکم خان ملاقات کرده و از طریق او به جرگه ماسونها پیوسته بود. به تعبیر خود اتابک، او در کارلسباد، به کمک «اوّل عقل و علم ایران، پرنس ملکم خان»، به جمع اشخاصی راه یافت «که در تمام کره ارض خود را اوّل عقل می‌دانند و همانها هستند که در تمام سال مشغول کار و خدمت به تمام بنی نوع بشر هستند... کلیه آنها نقشه مدار زندگی بین نوع بشر را می‌کشند.» پس از بازگشت به ایران، هم میرزا ملکم خان و هم میرزا عبدالرحیم طالبوف، دو پدر فکری تجددگرایان آن روز، اتابک را مورد تأیید قرار دادند و در مکاتبات خود با رجل سیاسی تجددگرای ایران حمایت جدّی خود را از اتابک ابراز ‌داشتند. زمامداری اتابک، آغاز خوبی برای محمدعلی شاه بود و به‌نظر می‌رسید که این سیاست‌پیشه آزموده می‌تواند پایه تاج و تخت لرزان او را تحکیم کند. حمایت مرتضی‌قلی خان صنیع‌الدوله، رئیس مجلس، و اکثریت نمایندگان مجلس اوّل نیز می‌توانست پشتوانه محکمی برای تثبیت این نخستین دولت جدّی عهد مشروطه باشد. مع‌هذا، چنین نشد و ورود اتابک به ایران نه ثبات که تلاطمهای سیاسی جدیدی را به ارمغان آورد. علت این ناکامی را باید در حوادثی مرموز جستجو کرد که به قتل اتابک، انحلال مجلس و سرانجام سقوط محمدعلی شاه انجامید. درباره مقطع تاریخی مهمی که به انحلال مجلس انجامید، به طرزی غیرعادی، با کمبود منابع تاریخی مواجهیم. برای مثال، در تاریخ بیداری ایرانیان، اثر ناظم‌الاسلام کرمانی، وقایع 21 صفر 1325 تا 3 جمادی‌الاوّل 1326 مفقود شده و در ذیل وقایع محرم تا 20 صفر 1325 نامی از اتابک نیست. تاریخ مشروطه کسروی نیز در این باره ساکت است و به این پرسش اساسی پاسخ نمی‌دهد که چه شد محمدعلی شاه در تقابل با مجلس قرار گرفت؟ تنها پاسخ به این پرسش، خوی استبدادی شاه جدید و عدم تمایل او از آغاز، حتی از دوران ولیعهدی، به سلطنت مشروطه عنوان می‌شود. امروزه، مدارک کافی در دست است که نادرستی این نظر را مسجل سازد. محمدعلی شاه در آغاز به قانون اساسی و مجلس مشروطه و آزادی بیان و مطبوعات کاملاً مقید بود، و حتی در برابر منبریانی عوام‌فریب چون بهاءالواعظین، که نسبت زنازادگی به او می‌دادند، و مطبوعات هتاکی چون روح‌القدس، که او را با لویی شانزدهم مقایسه می‌کردند و به قتل تهدیدش می‌نمودند، شکیبایی پیشه می‌کرد. هدایت این هجوم سنگین تبلیغاتی به دست اردشیر ریپورتر و دوستانش بود که از همان زمان خواستار ساقط کردن حکومت قاجاریه بودند، به صراحت از عزل و اعدام اوّلین شاه مشروطه سخن می‌گفتند و چون اتابک را تثبیت‌کننده وضع موجود ‌دیدند، پرچم مخالفت با او را برافراشتند. این نگرش افراطی، که نه از سر صداقت بلکه معطوف به برنامه‌های استعمار بریتانیا و کانونهای توطئه‌گر غربی بود، مورد پذیرش بخش مهمی از رجل تجددگرای مشروطه و اکثریت اعضای جامع آدمیت قرار نگرفت و کسانی چون سعدالدوله (ملقب به ابوالمله)، صنیع‌الدوله (رئیس مجلس) و عباسقلی خان آدمیت (رئیس جامع آدمیت) در برابر آن قد برافراشتند. عباسقلی‌خان آدمیت نوشت: «به دلایل منوره می‌توانم بگویم این مرد [اتابک] بعد از مراجعت از مسافرت اخیر خود ترقی‌طلب و خیرخواه عموم و مشروطه، آئین و ملت‌دوست و حامی دارالشورای ملی بوده است.» محمدعلی شاه نیز، به راه‌نمایی اتابک، راه دوستی با رهبران تجددگرایان را در پیش گرفت و در 30 رمضان 1325 به عضویت جامع آدمیت درآمد. شیخ ابراهیم زنجانی به عنوان یکی از اعضای هیئت امنای دوازده نفره جامع آدمیت در مراسم عضویت شاه حضور داشت. از شیخ ابراهیم زنجانی رُمان‌گونه‌ای در چهار جلد (حدود 850 صفحه دستنویس) بر جای مانده به‌نام شراره استبداد که می‌تواند تا حدودی سیر تحولات سیاسی ایران به سوی انحلال مجلس را روشن کند. زنجانی این رُمان را در دوران پس از انحلال مجلس و خانه‌نشینی خود در تهران نگاشت. شراره استبداد را می‌توان اوّلین و تنها رُمان‌گونه ماسونی و از مهم‌ترین منابع تاریخ مشروطه دانست. این رُمان نشان می‌دهد که زنجانی، به‌رغم عضویت در هیئت امنای دوازده نفره جامع آدمیت، در محفلی دیگر نیز عضو بوده که رویّه‌ای مغایر با مشی رسمی جامع و در راستای تشدید تعارضهای سیاسی روز و ایجاد بلوا و شورش را پیش می‌برده است. این رُمان شرح نیمه واقعی ـ نیمه خیالی از تحولاتی است که به انحلال مجلس انجامید. شخصیتهای اصلی داستان اعضای یک گروه مخفی توطئه‌گر شبه‌ماسونی‌اند که خود را «جامع آدمیت» می‌خوانند. در صفحه 61 جلد چهارم یکی از اعضای جدید چنین می‌گوید: تشکر همه شما بزرگان و بذل جان در قدم شما بر من لازم است که در راه نجات ملت من این بذل همت می‌فرمایید و از برکت شما داخل جامع آدمیت شده و سالک صراط مستقیم گردیده‌ام. مع‌هذا، عملکرد این گروه با عملکرد رسمی جامع آدمیت و رهبر آن، عباسقلی خان آدمیت، که در جهت حمایت از دولت اتابک بود، تفاوت چشمگیر دارد و به عملکرد بعدی لژ بیداری ایران شبیه است. بنابراین، باید گروه فوق را شاخه‌ای از جامع آدمیت دانست که بعداً به لژ بیداری ایران بدل شد؛ و این رُمان‌گونه زنجانی به دورانی تعلق دارد که محفل فوق فعالیتهای تندروانه خود را در بطن جامع آدمیت پیش می‌برد. فریدون آدمیت، پسر عباسقلی خان آدمیت، که به دلیل دسترسی به اسناد پدرش بیش از هر کس دیگر با تشکیلات جامع آدمیت آشنایی دارد، سازمان جامع را مرکب از چهار مجمع معرفی می‌کند: مجمع نخست، مجمع آدمیت بود که توسط خود عباسقلی خان اداره می‌شد. مجمع دیگر انجمن حقوق سلیمان میرزا اسکندری بود که در اواخر 1325 از جامع جدا شد، مجمع سوم را حاج میرزا غلامرضا اداره می‌کرد و مقر آن پاقاپوق بود. فریدون آدمیت، می‌نویسد: «‌مجمع چهارم را نمی‌شناسیم.» او در فهرست نمایندگان مجلس عضو جامع آدمیت، از تقی‌زاده نام نمی‌برد و منکر عضویت او در جامع است. به گمان من، فریدون آدمیت «مجمع چهارم» را خوب می‌شناسد ولی به دلایلی درباره آن سکوت می‌کند. در واقع، به دلیل نقش فتنه انگیز این «مجمع چهارم» بود که سرانجام کار به فروپاشی و انحلال جامع آدمیت و رسوایی و فرجام شوم عباسقلی خان کشید. این امر در پایه نفرتی عمیق از عاملین این واقعه قرار گرفت و میراث آن به پسران عباسقلی خان انتقال یافت. به این دلیل است که فریدون آدمیت در آثار خود کینه‌ای شدید و غیرعادی نسبت به تقی‌زاده و حامیان و وارثان فکری و سیاسی او ابراز می‌دارد و در بسیاری موارد، گاه بی‌ارتباط با موضوع، به ایشان می‌تازد؛ و در مقابل، وابستگان به این «مجمع چهارم»، چون یحیی دولت‌آبادی و مهدی ملک‌زاده (پسر ملک‌المتکلمین) و دیگران، عباسقلی خان آدمیت را «حقه‌باز» و «شارلاتان» می‌خوانند. برای مثال، فریدون آدمیت، از قول محمود محمود، تقی‌زاده را «آخوند بی‌حقیقتی» می‌نامد که «تقید دینی‌اش را از دست داده و تقید اخلاقی هم جایش را نگرفته» است؛ یحیی دولت‌آبادی را «مرتبط با سفارت انگلیس» و «دلال سیاسی» می‌خواند؛ میرزا محمد نجات خراسانی را «عامل و خبررسان سفارت انگلیس» می‌داند؛ به امیر اسدالله علم، در اوج اقتدار او، می‌تازد و مهم‌تر از همه می‌نویسد: فرقه بهائی یکپارچه دستگاه بیگانه‌پرستی است... دفتر اعمال پلید این کسان و ایادی آنان آشکار می‌سازد که جملگی در زمره غلامان حلقه به گوش بیگانگان باشند. این رویکردی غیرعادی در دستگاه فکری لائیک فریدون آدمیت است که برای برخی محققین جدید، که با عمق حوادث تاریخی و میراث آن آشنایی ندارند، قابل درک نیست و به این دلیل آدمیت، به‌رغم جایگاه برجسته‌اش در بنیان‌گذاری تاریخ‌نگاری جدید ایران، گاه مورد انتقاد قرار گرفته است. زنجانی در شراره استبداد، عزل میرزا نصرالله خان مشیرالدوله و دعوت از اتابک را به «پولتیک روسیه» نسبت می‌دهد. پس از انتقال قدرت به اتابک، موجی از آشوبهای سازمان‌یافته در سراسر ایران آغاز شد و شیرازه دولت او را سست کرد. کسانی چون میرزا نصرالله بهشتی واعظ (ملک‌المتکلمین) و سید جمال واعظ بدگویی از اتابک را به اوج رسانیدند و روزنامه‌نگاران جوانی چون میرزا علی‌اکبر دهخدا، اهانتهای فراوان به شیخ فضل‌الله نوری و سایر علمای تهران نمودند. نگاه سیاسی دهخدا به نوشته‌های زنجانی سخت شبیه بود. مثلاً، او در صوراسرافیل از ایران ساسانی به نیکی یاد ‌کرد زیرا در آن وقت «چماق‌الشریعه، حاجب‌الشریعه، پارک‌الشریعه نداشتند.» سرانجام، اتابک قربانی توطئه‌گران شد و در عصر یکشنبه 21 رجب 1325/ 31 اوت 1907 به دست تروریستی به‌نام عباس آقا صراف تبریزی به قتل رسید. با قتل اتابک، صنیع‌الدوله استعفا كرد و میرزا محمود خان احتشام‌السلطنه، عضو بلندپایه جامع آدمیت، ریاست مجلس را به دست گرفت. در شعبان 1325، به دستور محمدعلی شاه، تمامی امرای معروف مملکت در مجلس حاضر شده، «کلام‌الله را حاضر در بین گذاشتند، همگی قسم یاد کردند. حتی شاه امر کرده بود تمام نوکرهای مخصوص و عمله‌جات خلوت هم حاضر شده، قسم یاد کردند و از شاه پیغام تبریک آوردند که خودش هم روزی [حاضر] خواهد شد و قسم یاد خواهد کرد.» به‌نظر می‌رسید که جامعه به سوی وفاق ملّی گام برمی‌دارد و کارها سامان می‌گیرد. شیخ فضل‌الله نوری به تحصن خود در حضرت عبدالعظیم پایان داد و بار دیگر حمایت خود را از مجلس اعلام نمود. در اواخر شعبان 1325 حاجی خُمامی رشتی، مجتهد بزرگ گیلان که زمانی ملک‌المتکلمین را تکفیر کرده بود، شخصاً در مجلس حضور یافت و بر وفاداری خود به مشروطه با قید قسم به قرآن تأکید کرد. این تلاشها سودی نداشت و توطئه‌گران، که آشکارا گسیختن نظم سیاسی ایران را مدّ نظر داشتند، به آشوب‌گریهای خود ادامه دادند. در رُمان شراره استبداد، اردشیرجی به عنوان «پدر روحانی» و «مربی معنوی» قهرمانان داستان، و با نام مستعار «مسیو کارنجی»، حضور دارد. او دورادور مراقب حال اعضای گروه است و در موارد حساس، آنان را مخفی و غیرمستقیم از خطر می‌رهاند. «مسیو کارنجی» در 11 رمضان 1325، پس از بازگشت از سفر اخیر خود به فرنگ، در جمع محفل حضور می‌یابد. این اشاره صریح به بازگشت اردشیرجی به ایران است. «مسیو کارنجی» در محفل فوق، سخنانی بیان می‌کند که روح آن دعوت به تروریسم و خشونت و تشدید تعارضهاست؛ درست در فضایی که کانونهای سیاسی معارض گامهای اساسی به سوی تفاهم و هم‌دلی و استقرار نظم و آرامش برمی‌داشتند. تا این زمان در شراره استبداد سخنی از تعارض بنیادین با حکومت قاجار در میان نیست و لحن زنجانی نسبت به اتابک متناقض و گاه هم‌دلانه بود. از این زمان لحن زنجانی دگرگون می‌شود و از شعارها و تعابیر خشونت‌طلبانه سرشار می‌گردد. قریب به بیست روز پس از این جلسه، در اوّل شوال 1325/ 6 نوامبر 1907 لژ بیداری ایران رسماً فعالیت خود را آغاز کرد. چند روز پس از تأسیس رسمی لژ بیداری ایران، در 5 شوال 1325 محمدعلی شاه، همان‌گونه که وعده داده بود، در مجلس حضور یافت و حمایت خود را از مجلس اعلام نمود. جلسه بعدی اعضای محفل با «مسیو کارنجی» در شب 27 شوال 1325 و مقارن است با شروع کار فراکسیون تندروی که قصد انشعاب از جامع آدمیت را، به دلیل حمایت آن از تفاهم ملّی، داشتند. در این جلسه، که «مسیو کارنجی» با عنوان «استاد» مورد خطاب قرار می‌گیرد، اساس سلطنت قاجاریه زیر سئوال می‌رود و روحانیت و قاجاریه به عنوان دو بنیان تحمیق و عقب‌ماندگی ایران معرفی می‌شوند. در این محفل بار دیگر بحثها در پیرامون ضرورت خشونت و خون ریختن است. رُمان زنجانی مفصل است و تا حوادث ذی‌قعده 1325 ادامه می‌یابد. بعدها زنجانی نوشت: «من در حال استبداد صغیر غالباً در خانه منزوی بودم و رُمانی متعلق به آن زمان می‌نوشتم. لکن برای آزادی با آزادیخواهان کار می‌کردیم.» اشاره او به همین شراره استبداد است. از زنجانی یادداشتهای روزانه‌ای نیز بر جای مانده که سیر حوادث را از انحلال مجلس تا سقوط محمدعلی شاه ترسیم می‌کند: در سحرگاه 23 جمادی‌الاوّل 1326 نیروهای قزاق و سرباز و توپچی، ساختمانهای مجلس و انجمنهای آذربایجان و مظفری را به محاصره گرفتند و پس از چند ساعت جنگ با محافظان مسلح تصرف کردند. اشغال مجلس و انجمنهای آذربایجان و مظفری در فضای بی‌تفاوتی مردم صورت گرفت و به‌نوشته زنجانی «اهالی تهران ابداً اقدامی نکردند.» در این گیرودار قریب به هفتاد نفر از نیروهای نظامی به قتل رسیدند. تلفات مدافعان مجلس و انجمنها روشن نبود و از ده تا دویست نفر گزارش می‌شد. یکی از مقتولین، حاج میرزا ابراهیم آقا، نماینده تبریز و دوست نزدیک زنجانی، بود. روز سوم واقعه، ملک‌المتکلمین (میرزا نصرالله بهشتی اصفهانی) و جهانگیرخان، مدیر روزنامه ‌صوراسرافیل، به قتل رسیدند. روز چهارم سید محمد طباطبایی و پسرش به یکی از دهات شمیران و سپس به مشهد تبعید شدند و سید عبدالله بهبهانی و دو پسر و دامادش به یکی از روستاهای کرمانشاه. اندکی بعد، قاضی قزوینی و شیخ احمد تربتی، مدیر روح‌القدس، و جمعی دیگر کشته شدند. گروهی از سران افراطی تجددگرایان از ایران اخراج شدند و برخی، مانند تقی‌زاده و دهخدا و بهاءالواعظین و سید حسن کاشانی (مدیر حبل‌المتین) و معاضدالسلطنه پیرنیا (رئیس انجمن آذربایجان پس از تقی‌زاده)، از طریق پناهندگی به سفارت بریتانیا از ایران گریختند. از دهخدا نامه‌ای در دست است خطاب به دکتر پل هنری مورل، استاد ارجمند لژ بیداری ایران، که طی آن خواستار معرفی خود و تقی‌زاده و معاضدالسلطنه پیرنیا به «برادران» انگلیس و اروپا و جلب حمایت ایشان شده است. اندکی بعد، سید جمال واعظ در همدان دستگیر شد و در بروجرد به قتل رسید. «در تمامی شهرها انجمنها موقوف شد و روزنامه‌جات و تلگرافات و اطلاعات موقوف شد.» بدین‌سان، ایران به سوی آشوبی بزرگ رانده شد و شعله‌های شورش ابتدا در تبریز و سپس در فارس و سایر نقاط ایران سربرکشید. این همان فرجام خونینی است که «مسیو کارنجی» طالب آن بود. از ربیع‌الثانی 1327 فشار دولتهای بریتانیا و روسیه بر محمدعلی شاه شدت گرفت و نمایندگان سیاسی آنان با لحنی تحکم‌آمیز رسماً اعاده مشروطیت را خواستار شدند. این فشارها سرانجام به جنگ داخلی و محاصره تهران توسط دو قشون گیلان، به فرماندهی سپهدار تنکابنی، و اصفهان، به سرکردگی علیقلی خان سردار اسعد بختیاری، انجامید. در روز جمعه 27 جمادی‌الثانی 1327 با پناهندگی شاه به سفارت روسیه به پایان رسید. زنجانی درباره عملکرد خود در «هیئت مدیره» و «محکمه موقتی»، به دادستانی او، و ماجرای به دار کشیدن شیخ فضل‌الله نوری، به‌کلی ساکت است و تنها در یک جا می‌نویسد: پس از غلبه آزادی، هیئت مدیره تشکیل شد. من عضو بوده و در محکمه موقتی هم عضویت داشتم. چند نفر را دار زدند. هرچند به من نسبت دادند که من حکم به دار ‌‌زدن شیخ فضل‌‌الله کرده‌‌ام لکن دروغ بود. بلی! من یک لایحه الزامیه نوشته، اعمالی که او کرده بود درج کرده برای او خواندم. این اشخاص که به دار رفتند مجاهدین می‌کردند، و قصد داشتند بسیاری از مفسدین که سبب این خون‌‌ریختنها شده بودند و بعد باز فسادها کردند از میان بردارند، لکن از سفارت روس و انگلیس ممانعت شد. به‌رغم نفرتی که زنجانی تا پایان عمر در نوشته‌هایش از شیخ فضل‌الله نوری بیان می‌دارد، سایه سنگین و شوم این قتل را بر زندگی پسین او به‌روشنی می‌توان دید تا بدان‌جا که حتی در یادداشتهای شخصی‌اش از تجدید خاطره آن پرهیز دارد. زنجانی بعدها خاطره سالهای مبارزه با محمدعلی شاه را بارها به‌یاد می‌آورد و با بدبینی به نقش استعمار بریتانیا در آن حوادث می‌نگرد. او در سنین کهولت، در تابستان 1342 ق/ 1303ش، نوشت: دولتین به این غلبه هم کمک کردند، زیرا مقصود آنان دائماً وقوع جنگ و آشوب و زدوخورد و خرابی در ایران بود و یک دقیقه نمی‌خواستند ایران به یک وضع آزادی یا استبدادی آرام و اداره شود و از هر طرف تحریک فساد و خرابی می‌کردند. در بین جنگ تبریز به بهانه مساعدت به محصورین و قحط‌زدگان‌‌، قسمتی از قشون روس وارد تبریز شده تا انقلاب روسیه در جنگ بزرگ درآنجا اقامت کرده، چه بلاها به سر آذربایجان و اهل ایران بدبخت آوردند. و همه به تحریک انگلیسان بود. سالهای اوّلیه پس از سقوط محمدعلی شاه، اوج رونق کار زنجانی است. در پاییز 1327ق مجلس دوّم گشایش یافت که زنجانی یکی از قهرمانان آن بود. در این زمان، زنجانی به تأسیس عدلیه جدید مشغول شد و اندکی بعد در زمره بنیان‌گذاران حزب دمکرات قرار گرفت. در مجلس دوّم شکافی بزرگ در میان تجددگرایان عصر مشروطه پدید آمد و برای دوّمین بار کارشان به تعارض و انشعاب کشید. بار اوّل، چنان‌که دیدیم، در ماجرای جامع آدمیت و بر سر تداوم یا تخریب سلطنت محمدعلی شاه و دولت اتابک بود. این بار نیز زنجانی، در کنار تقی‌زاده، به جناح افراطی تعلق داشت که بر ضد اعتدالیون عمل می‌کرد. ناصرالملک، که زنجانی در نوشته‌های دوران محمدعلی شاه از او با عنوان «ناصرالملک، شخص بی‌نظیر ایران، رئیس‌الوزرا» یاد می‌کرد، اینک «سراپا تدلیس و پرورده انگلیس» خوانده می‌شد. این در حالی است که زنجانی، اردشیر ریپورتر و سایر اعضای لژ بیداری ایران در بدو نیابت سلطنت ناصرالملک طی نامه‌ای، ممهور به مهر این لژ، تعهد کرده بودند که «با تمام قوه» از «برادر محترم خود ناصرالملک نایب‌السلطنه دولت مشروطه ایران» حمایت کنند. ناصرالملک قدرتمند بود و با اخراج تقی‌زاده، یکی از آشوب‌گران اصلی، از ایران توانست ضربه‌ای بزرگ بر دمکراتها وارد کند. با اوج‌گیری این اختلافات، درست مانند اختلافات دوران محمدعلی شاه و جامع آدمیت، تروریسم مرموز بار دیگر زبانه کشید و به قتل سید عبدالله بهبهانی (9 رجب 1328) و عده‌ای از هر دو جناح انجامید. قتل بهبهانی را به تقی‌زاده منتسب می‌کردند. زنجانی، که تا پایان عمر به تقی‌زاده سخت وفادار است، با سرسختی این اتهام را رد می‌کند. زنجانی فهرستی از دوستان خود در این زمان به دست می‌دهد که عموماً اعضای تندرو لژ بیداری ایران و بازیگران اصلی سناریویی بودند که سرانجام به استقرار دیکتاتوری رضا خان انجامید. در قله این فهرست، سید حسن تقی‌زاده و محمدعلی فروغی جای دارند. مجلس دوّم، عمری مستعجل داشت و چنان‌که می‌دانیم با اولتیماتوم روسیه و به دستور ناصرالملک، نایب‌السلطنه، در 3 محرم 1330/ 24 دسامبر 1911 منحل شد. میرزا حسن خان مشیرالدوله، زنجانی را برای ریاست دیوان عالی تمیز یا مدعی‌العمومی آن به ناصرالملک پیشنهاد کرد که پذیرفته نشد. زنجانی بار دیگر خانه‌نشین شد و به ترجمه و تألیف روی آورد. ترجمه رُمانهای کاپیتان پانزده ساله، برادر خائن، یهودی سرگردان و تألیف رساله‌های شهریار هوشمند و راه زندگانی حاصل این دوره از عمر اوست. در این زمان زنجانی در آستانه شصت سالگی قرار دارد. در پایتخت، که از گرانی آن می‌نالد، در زیر فشار شدید مالی است و از اوضاع زمانه سخت بیزار. در نوشته‌های این زمان او، از خوش‌بینی و آرمان‌گرایی دوران مبارزه با محمدعلی شاه خبری نیست و به‌عکس، یأسی تیره موج می‌زند. او می‌نویسد: هیچ وقت ایران و ایرانیان این حال اسف‌انگیز را که الان داریم نداشته‌اند، نه در حال غلبه تازیان و ضحاکیان و نه در حال هجوم اسکندر به ایران و نه در حال سلطنت اشکانیان بیگانه در این سامان، و نه در حال اواخر اختلال امور ساسانیان و هجوم اعراب و اسلامیان و انقراض قومیت نژاد پاک فارسیان، و نه در حال هجوم مغول و چنگیزیان و تیموریان و اختلال امور به‌واسطه افغان و سایر اختلالات و انقراضات، این حال در ایران رخ نداده و مثل وضع حاضر را کسی ندیده. مهم‌ترین اثر زنجانی در این دوران شهریار هوشمند است که هجویه‌ای بزرگ علیه ناصرالملک به‌شمار می‌رود. اهمیت این رساله بویژه از آن روست که سیر تحول فکری تجددگرایان افراطی عصر مشروطه و تحول نظری ایشان از دلبستگی به «آزادی» و «پارلمنت» تا نضج تدریجی آرمان «دیکتاتوری مصلح» را به‌روشنی بیان می‌دارد. زنجانی تألیف این رساله را در 26 ربیع‌الثانی 1331، یعنی در زمان حکومت ناصرالملک، به پایان برد. شخصیت اصلی منفی این رُمان‌گونه «مارکیز مارتین»، رئیس درباریان، است که در هم‌دستی با «مارکیز لوتر»، رئیس‌الوزرا، و «کشیش دلفورتیس»، رئیس روحانیون، شهریاری جوان را فریب می‌دهند و کشور را تاراج می‌کنند. «مارکیز مارتین» نمادی است از ناصرالملک، «مارکیز لوتر» با سپهسالار تنکابنی تطابق دارد و خواننده می‌تواند «کشیش دلفورتیس» را سید عبدالله بهبهانی بداند که دو سال پیش به قتل رسیده بود. این شهریار جوان نیز نمادی آرمانی از احمد شاه است که باید چند ماه دیگر تاجگذاری کند و زمام قدرت را به دست گیرد. زنجانی «کشیش دلفورتیس» را مردی «حریص و طماع» توصیف می‌کند که «در زیر این لباس سیاه دراز خون فاسدی در رگهایش گردش می‌کند» و «جزای کسی که مردم را فکر و اجتهاد یاد می‌دهد و از تقلید چشم بسته منع می‌کند» مرگ می‌داند. او مردی است آزمند که دین را وسیله کسب منافع دنیوی قرار داده است. شهریار هوشمند، مشاوری دلسوز دارد به‌نام سِر راجر و «استاد» و «محرم خاصی» به‌نام دکتر هنری فون کلاوین که او را هدایت می‌کند و چشم و گوشش را بر حقایق می‌گشاید. شخصیت دکتر هنری، طبیب مخصوص شاه، شباهتهای بنیادی به شخصیت مسیو کارنجی در رُمان شراره استبداد دارد. آمیزه‌ای از عقل‌گرایی جان استوارت میل و اقتدارگرایی بیسمارک‌گونه؛ و چون مسیو کارنجی به «استادان غیبی» در طریقت تئوسوفی می‌ماند که بر اندیشه سیاسی اعضای لژ بیداری ایران تأثیرات عمیق نهاده بود. دکتر هنری حتی «در صورت و بدن شبیه بیسمارک مشهور» است. زنجانی در پرداخت این شخصیت نیز از شخصیت واقعی «مسیو اردشیرجی» الهام گرفته است. دکتر هنری، چون اردشیر، مردی آرام است و از شنیدن هیچ خبری، هرقدر تکان‌دهنده، متأثر نمی‌شود و، چون مسیو کارنجی در شراره استبداد، دیگران را به مردن در راه آرمان ترغیب می‌کند. همسر شهریار، زنی است دانا و فرشته‌خو که بسیاری از اندرزها از زبان او جاری می‌شود. اصولاً در رُمان‌گونه‌های زنجانی، زن شخصیتی نمادین است نه واقعی؛ و هماره مثبت است نه منفی. در نوشتار زنجانی، زن نماد آرمان‌گرایی است. در «جمعیت آزادیخواه» نیز، که با آن آشنا خواهیم شد، تنها یک زن عضویت دارد (بلقیس) که او نیز، چون قوهالقلوب در شراره استبداد و همسر شهریار هوشمند، نماد آرمان‌گرایی است. شخصیت مهم دیگر رُمان فردی است به‌نام سرج که رهبری «جمعیت آزادیخواه» را به دست دارد. سرج، که به تقی‌زاده دوران ریاست انجمن آذربایجان و نمایندگی ادوار اوّل و دوّم مجلس شورای ملّی شبیه است، انقلابی پوپولیستی است که شعارهای سوسیالیستی و چپ‌گرایانه می‌دهد، مأوایش در «جنوب شهر» و در میان «فقرا و ضعفا» است که خود را «فدایی» او می‌دانند، به اشاره او «به همه کار اقدام» می‌کنند و حتی اگر سرج می‌خواست «به شهر آتش می‌زدند.» حکومت، سرج را زیر نظر دارد و روزنامه‌ها او را «سوسیالیست شورش‌طلب» می‌خوانند كه «وجودش برای مملکت خطرناک است [و] مخالف راحت عمومی است.» شخصیت سرج را باید نخستین نماد پوپولیسم انقلابی در رُمان‌گونه‌های فارسی دانست. تقی‌زاده در مجلس اوّل (15 ربیع‌الثانی 1326) گفته بود: «این مجلس از راههای عادی نمی‌تواند داخل کار شود، بلکه به یک قوه فوق‌العاده و پنجه آهنینی باید مملکت را اصلاح نماید... چطور که محمدعلی پاشا در مصر و ناپلیون در فرانسه کردند.» او بعدها، در سخن‌رانی خود در لندن (30 مه 1934) حکومت رضا شاه را تحقق این آرمان دانست و گفت: «پروردگار ایران را یاری کرد... رهبر بزرگی ظهور نمود و سرنوشت ملت را در کف خویش گرفت... رهبری و ارشاد او بسیاری از آرمانهای ملیون دوره اوّل مجلس را تحقق بخشید.» این اندیشه «پنجه آهنین» در شهریار هوشمند به عریان‌ترین شکل رخ می‌نمایاند. شهریار، که دکتر هنری و سر راجر و سرانجام سرج او را هوشیار کرده‌اند، هدف خود را اجرای عدالت بیان می‌دارد و می‌گوید: «من باید با قدم آهنین در جلو ظلم بایستم.» و سرج، رهبر «فرقه آزادیخواه»، در مکالمه با بلقیس، می‌گوید: تسلط و نفوذ می‌خواهم، نه تسلطی که مردم طمع می‌کنند، بلکه نفوذی که با آن مجرای سلطنت حاضره را تغییر داده، ماده فساد مملکت را برکنم و به روی این روحانیان بی‌رحم ایستاده مظلومان را برهانم و عدالت را در مجرای خود برانم. در زمان محمدعلی شاه، زنجانی، در شراره استبداد، حذف نقش جدّی شاه در امور کشور و تفویض اختیار مطلقه به مجلس و کابینه را می‌خواست، و اینک نومید از این دو نهاد مشروطه، تفویض اقتدار مطلقه به شاه یا دیکتاتوری دیگر را برای اصلاح جامعه می‌طلبد. به عبارت دیگر، اینک او از احمد شاه جوان می‌خواهد که علیه نهادهای اصلی مشروطه- هیئت دولت، مجلس شورای ملّی و مطبوعات ـ قیام کند، «رعیت این خائنان» نباشد بلکه بکوشد تا شاه قدر قدرت و مصلح باشد. زنجانی اینک به دنبال پادشاهی مقتدر است که با «پنجه آهنین» خود به اصلاح دست زند. توجه کنیم که ماهیت این خواست دگرگون نشده. در زمان محمدعلی شاه، شعار اقتدار پارلمنت یا ملت به معنی اقتدار تجددگرایان افراطی، یعنی دوستان زنجانی، بود و در زمان احمد شاه مطرح کردن خواست «پنجه آهنین» باز همین معنا را می‌داد. حدود دو سال پیش از نگارش شهریار هوشمند، در 9 ربیع‌الاوّل 1329 سپهسالار تنکابنی، رئیس‌الوزرا، در نطق خود در مجلس دوّم به پدیده تروریسم و ضعف وزیران و هرج‌و‌مرج ولایات اشاره کرد و خواستار قدرت بیشتر شد، ولی وحیدالملک شیبانی، دوست زنجانی، به او پاسخی سخت داد؛ وجود تروریسم را منکر شد و گفت كه مشروطیت در ایران نوپاست و این بازیها خطرناک است. زنجانی در شهریار هوشمند به مجلس ملّی، که آن را به‌کلی فاسد می‌داند، بی‌اعتنا است و پدیده‌ای مبهم به‌نام «خواست ملت» را برتر از رأی مجلس می‌داند و پیوند مستقیم میان شاه و ملت را، با حذف واسطه‌هایی چون مجلس و هیئت وزیران و حتی مطبوعات، خواستار می‌شود. در رُمان زنجانی، شخصیت منفی دیگری نیز حضور دارد. فردی به‌نام داود یوست که «سلطان مطبوعات» پایتخت است و از طریق روزنامه‌های خود بر افکار عمومی تأثیر فراوان دارد. در رُمان زنجانی، شهریار هوشمند در کسوت ناجی مردم از چنگال سلطه جابرانه «روحانیون» ظاهر می‌شود؛ نقشی که زنجانی و دوستانش سرانجام به رضا خان میرپنج واگذار کردند. سرج نیز چنین آرمانی دارد و دشمن اصلی را «روحانیون» می‌داند. در 27 شعبان 1332 احمد شاه قاجار تاجگذاری کرد و رسماً زمام سلطنت مشروطه را به دست گرفت. هشت روز پس از تاجگذاری این شاه بداقبال، در 28 ژوئیه 1914 جنگ اوّل جهانی آغاز شد. احمد شاه و رئیس دولت او، میرزا حسن خان مستوفی‌الممالک، با صدور اعلامیه‌هایی بی‌طرفی ایران را در «جنگ بزرگ» اعلام کردند. در 16 محرم 1333/ 7 دسامبر 1914 مجلس سوّم، پس از سه سال فترت، آغاز به کار کرد. زنجانی در مجلس سوّم نیز به عنوان نماینده خمسه و زنجان حضور داشت و چنان‌که خود تصریح می‌کند با کمک جهانشاه خان امیرافشار، خان قدرتمند خمسه، به مجلس راه یافت. در اوایل مجلس سوّم، ظاهراً زنجانی به سید حسن مدرس اعتقادی داشت؛ ولی اندکی بعد کینه‌ای شدید از مدرس به دل گرفت که تا پایان عمر او دوام ‌آورد. در نوشته‌های زنجانی کینه عمیق او را به سه تن به روشنی می‌توان دید: شیخ فضل‌الله نوری، ملا قربانعلی زنجانی و سید حسن مدرس. بی‌طرفی ایران سودی نداشت و دولتهای بریتانیا و روسیه تزاری عملاً نیروهای خود را وارد خاک ایران کردند و فضایی پدید آوردند که می‌توانست به محو تمامیت ارضی ایران منجر شود. در این فضا انقلاب 1917 روسیه رخ داد که یکی از پیامدهای آن نجات ایران بود. زنجانی کراراً انقلاب روسیه را معجزه‌ای برای نجات ایران خوانده است. ازجمله، در اواخر عمر، در زیرنویس ترجمه کتاب لوتروپ استودارت می‌نویسد: «برای نجات ایران به جز معجزه امیدی نبود. الحمدلله آن معجزه با افتادن جنگ بزرگ عیان و در آخر با رفتن تزار از میان، واقع شد.» و در جای دیگر می‌نویسد: هنوز جنگ بزرگ به آخر نرسیده، معجزه و دست غیب الهی انقلاب روسیه را و گرفتن و کشتن امپراطور و انقراض سلطنت این سلسله و خواندن سپاهیان روس از ایران و رفتن ایشان برای تقسیم اراضی، با آن یغماها و خرابیها که در هنگام برگشتن از ایران در همه نقاط شمال کردند، [پدید آورد که] بالاخره سبب خلاصی ایران بلکه ترکیه هم شد. قطعاً اگر امپراطور روس و دولت استبدادی روسیه باقی مانده [بود] و سالدات روس از ایران بیرون نمی‌رفت... شمال را [و] بلکه همه جا را تصرف می‌نمود... از این دوران بدبینی شدیدی نسبت به سیاستهای بریتانیا در ایران، در زنجانی اوج می‌گیرد و تا پایان عمر دوام می‌آورد، تا بدان‌جا که انگلیسیها را «قوم خون‌ریز بدتر از چنگیز» می‌خواند. او می‌نویسد: آن خونها که در تمام کره‌‌‌زمین ریخته شد و ویرانیها که رخ داد‌ که از اول تاریخ بشر چنین واقعه بزرگی واقع نشده‌‌، هرکس دقت کند قطعاً خواهددانست که شاید پنجاه میلیون بشر مقتول و یا شکست شده و به قدر ثلث دنیا خراب گردیده‌‌، همه [و] همه از مطامع انگلیسان و فساد این قوم خونریز بدتر از چنگیز است‌‌. معلوم شدکه یک کلمه از آن سخنان تمدن و حقوق و انسانیت و آزادی و ترحم و عدل و مساوات راست نبوده همه دروغ و تدلیس و حرص و قساوت و شقاوت و بی‌رحمی و طمع بوده‌‌... در یادداشتهای دوره محمدعلی شاه، لبه تیز حمله زنجانی علیه روسیه است و نسبت به انگلیس نوعی خوش‌بینی دیده می‌شود. در یادداشتهای سال 1334ق از همراهی روس و انگلیس سخن می‌رود ولی توجه اصلی و لبه تیز حمله به روسیه معطوف است. در یادداشت سال 1335ق، انگلیس را «‌اول شیطان و ظالم عالم» می‌خواند. در یادداشتهای بعدی، تا پایان عمر، همه جا توجه به نقش اصلی انگلیس علیه ایران بیشتر و بیشتر می‌شود. شدت نفرت زنجانی از سیاستهای بریتانیا تا بدان‌جا تداوم می‌یابد که حتی عملکردهای روسیه تزاری در ایران را نیز تماماً ناشی از تحریکات انگلیس می‌داند. برای نمونه، می‌نویسد: انگلیسان خصومت روس را شدت می‌دادند و بر نفرت ایرانیان می‌افزودند و ایران گمان داشت که دولت روس دشمن و انگلیس دوست او است. خصوصاً که در مسئله اخذ مشروطیت حمایت کردند. لکن، امروز که روس از بین رفته، یعنی تعرض روسها به ایران ترک شده، به‌ناگاه نیت انگلیس طلوع کرده. اکنون دانسته شد که همه آن ملایمتها و آن عملیات و اظهارات فقط برای نفع خودشان و منفور ساختن روسها بوده. بلکه کشف شد که بیشتر فشارها و آزارها که در این چند سال اخیر ظاهراً از روس وارد شده، اساس آنها انگلیس بوده و امروز به تنهایی می‌خواهد بی‌فرصت ایران را فرو برد. در 18 مرداد 1298/ 13 ذی‌قعده 1337، یک روز قبل از سفر احمد شاه به فرنگ، وثوق‌الدوله، رئیس‌الوزرای وقت، با انتشار اطلاعیه‌ای انعقاد قرارداد با دولت بریتانیا را به اطلاع مردم رسانید. این قرارداد، که عملاً به عنوان تحت‌الحمایگی ایران تلقی شد، موجی از مخالفت را در میان رجال سیاسی برانگیخت. زنجانی معتقد است که احمد شاه مایل به قرارداد نبود و به این دلیل او را «مجبوراً» به سفر انگلیس فرستادند. زنجانی در صف مخالفان سرسخت قرارداد 1919 بود. سرانجام، در 4 تیر 1299/ 8 شوال 1338 دولت وثوق‌الدوله سقوط کرد. از دید زنجانی، استعفای وثوق‌الدوله به دلیل منفوریت شدید او و به صلاحدید انگلیسیها بود. از این زمان انگلیسیها طرح کودتای 3 حوت 1299 را آغاز کردند. زنجانی نیز، مانند یحیی دولت‌آبادی، از سازمانی مخفی به‌نام «کمیته آهن» نام می‌برد که برای تدارک کودتا ایجاد شده بود. انگلیسان دیدند که اگر مجلس هم تشکیل شود با اینکه اکثر وکلا ساخته آنها و وطن‌فروش هستند، باز این جرئت را نخواهند داشت که این قرارداد را امضا نمایند. لهذا تدبیر دیگری کردند. از یک‌ سال قبل شنیده می‌شد که در اصفهان از خائنان و انگلیس‌پرستان با بعض مأمورین انگلیس یک کمیته آهن تأسیس شده که برای انگلیسها کار می‌کنند. در اواخر کابینه سپهدار معلوم شد که همان کمیته در طهران نیز تأسیس شده و عضو مهم این کمیته سید ضیاءالدین مدیر روزنامه رعد و عدل‌الملک [حسین دادگر] و موسیو ... ارمنی و نجات [میرزا محمد نجات خراسانی] و بعضی انگلیس‌پرستان دیگر بوده‌اند. دراین بین قزاقها از میرزاکوچک‌خان و بالشویکها در رشت و انزلی شکست خورده و عقب نشسته‌‌، از منجیل تا قزوین [را] اشغال کرده و مرکز خود را قزوین قرار داده بودند. خزینه ایران به تدلیس انگلیسان و عملیات بانک [شاهی] خالی و به این قزاقها حقوق نرسیده‌‌، پریشان و گرسنه و نومید مانده بودند. انگلیسها فرصت به دست آورده آغاز کردند به قزاقها به قرض ایران به اسم خودشان حقوق دادند. قزاقها به‌کلی در تحت نفوذ آنها رفته خود را جیره‌خوار انگلیس دانستند. زنجانی در نوشته‌های آن زمان، کودتا را طرحی انگلیسی و رضا خان سوادکوهی را چهره برکشیده انگلیسیها می‌خواند: در میان قزاقها و صاحب‌منصبان یک نفر رضاخان نام سوادکوهی بوده که در آن وقت تنگی معیشت قزاق‌‌‌ جلو افتاده از دربار و بانک و انگلیسان برای قزاق پول و حقوق عقب‌افتاده گرفته و داده و سبب رفاهیت حال آنها شده یک محبوبیت و مطاعیت پیدا می‌کند. انگلیسان او را مرد کاری و جری دیده جلو کشیده‌‌، از این طرف با شاه و درباریان هم محرمانه قراری داده تصمیم می‌کنند که قزاق متوقف قزوین را با توپخانه و اسلحه اول به اسم مطالبه حقوق به طهران وارد و طهران را اشغال کرده، در کابینه و اوضاع تغییر داده و شاید تصمیم بر این بوده که به‌کلی عنوان مشروطیت را برچیده یک دولتی در ظاهر ایرانی و در باطن انگلیسی تأسیس کرده به‌کلی مانند هندوستان به دستور انگلیس اداره کنند... در مجلس چهارم، که در اوّل تیر 1300 آغاز به کار کرد، زنجانی به عنوان نماینده خمسه، و این بار نیز با حمایت جهانشاه خان امیرافشار، حضور داشت. زنجانی در اواخر 1302ش، پس از اتمام دوره چهارم مجلس، در آغاز رساله «در ترتیب زندگانی»، از فقدان امنیت سیاسی در ایران و تأثیر آن در زندگی خانواده‌ها سخن می‌گوید و آرزو می‌کند که فرزندانش می‌توانستند به امریکا مهاجرت کنند و «در آنجا توطن» کنند. از این سالها شیفتگی شدید زنجانی به امریکا در نوشته‌های او دیده می‌شود تا بدان‌جا که به پسرانش می‌نویسد: «ادنی رعیت در آنجا باشید بهتر است از وزارت ایران.» اروپا را نمی‌گویم، زیرا شدت حرص و کثرت دارایی و اقتدار و کثرت نفوس و تکامل علم و تمدن و کم‌کم پیر شدن آبادی و تمدن آنجا برای زندگانی مایه دشواری و رنج خواهد بود خصوصا برای بیگانه و خصوصاً شرقیان. امریکا را تازه غنچه نیکبختی و بلندی و آسودگی و آزادگی و دارایی و فراخی شکفتن آغاز کرده. پست‌ترین زارع و عمله آنجا نیک‌روزتر و خوشبخت‌تر از پادشاهان و بزرگان شرق است، که گل نیکبختی آن رو به افسردگی و پژمردگی گذاشته و پوسیده شده و می‌شود. و گل نیکبختی اروپا از تازگی گذشته و به پژمردگی نرسیده. در اندیشه زنجانی، دوگانگی در برخورد با تمدن جدید غرب دیده می‌شود. از سویی، به شدت شیفته تمدن غرب است و از سوی دیگر در مواردی روحیات ضداستعماری او سر می‌کشد. مثلاً در بحث پیرامون کابینه سپهدار و تلاش دولتین روس و انگلیس برای سلب استقلال ایران می‌نویسد: واقعاً در بین این جنگ عالم‌سوز این اظهار نیت دولتین نسبت به ایران و مساعدت وطن‌فروشان چیز غریبی است و از شدت حرص و بدی انسان، خصوصا آنها که اسم تمدن بر خود بسته و عالم را کلاً اسیر کرده‌اند، خبر کامل می‌دهد. عجبا! عجبا! خوش تمدن! زنجانی در دوره سلطنت رضا شاه با دوستان صمیمی و دیرین خود، بویژه سید حسن تقی‌زاده و میرزا حسن خان مشیرالدوله و ذکاءالملک فروغی، رابطه نزدیک دارد و در چارچوب همین روابط محفلی اعضای قدیمی لژ بیداری ایران است که رساله‌هایی را در زمینه تاریخ‌نگاری ایران، ارائه چهره‌ای زشت از تمدن ایرانی در دوران اسلامی، توجیه سلطنت رضا شاه و نفی روحانیت به عنوان یک گروه اجتماعی تدوین می‌کند و در همین چارچوب است که نقدهای مفصلی بر نظریه‌ ولایت فقیه می‌نویسد. برای مثال، زنجانی می‌نویسد: صدمه[ای] که ایران از غلبه اعراب دیده بیش از همه صدمات بوده. حتی آن قتل‌عام و ویرانی چنگیزی و پس از آن تیموری نتیجه غلبه عرب و گسیختن رشته اتحاد و قدرت ایران بود. طبق مکتب تاریخ‌نگاری محفل فوق، تاریخ ایران سراسر هرج و مرج و ملوک‌الطوایفی بود تا بالاخره رضا شاه طلوع کرد و با ایجاد تمرکز، ایران را به وحدت و یگانگی ملی رساند و مجد و عظمت گذشته را احیا کرد. تحلیل زنجانی نیز در همین چارچوب است. برخلاف نوشته‌های زمان کودتای 1299 اینک زنجانی سالخورده، در اواخر عمر، از رضا شاه به عنوان «ناجی ایران» یاد می‌کند، هر چند در این زمان نیز تلویحاً و با کنایه بر نقش انگلیس در کودتا نیز تأکید می‌کند. مثلاً، می‌نویسد: در حال نهایت استیصال دولت و پریشانی اوضاع عموم، حتی نرسیدن حقوق مقرره یک قسمت از قزاق ایران که در قزوین بودند، ماها از جریان باطنی کار بی‌خبر لکن مداخله و تدبیر انگلیسان در کار بوده، دفعتاً کودتای مشهور در تحت ریاست اعلی‌حضرت کنونی واقع شد و دست غیب، آن وجود معزز را مانند مصطفی کمال پاشا در زیر پرده برای نجات ایران آماده کرده بود که طلوع کرد. ظاهر جمله زنجانی در تأیید کودتاست ولی با تعابیری چون «مداخله و تدبیر انگلیسان در کار بوده» و «دست غیب» و «زیر پرده» تلویحا بر انگلیسی بودن کودتا تأکید می‌کند. زنجانی در هشتاد سالگی اعتراف می‌کندکه در نوشته‌های خود از سرگذشت زندگی‌اش، بسیاری «‌حقایق» را پنهان کرده است: بگذرم از این مرحله که کتابها نوشتن می‌خواهد، بلکه کتابها برای یک قسمت آن نوشته‌ام که خودم می‌بینم بسیاری حقایق را پنهان ساخته‌ام. شیخ ابراهیم زنجانی تا پایان عمر در کسوت روحانیت باقی ماند هر چند ارتباطی با روحانیون نداشت و با محفل دوستان خود محشور بود. او در آذر 1313 در 81 سالگی (به سال قمری) در تهران درگذشت. او در ماه‌های پایانی عمر چنین نوشت: آخ! چقدر خوش و لذیذ بود زمان کودکی و جوانی هرچند پریشان و نادار و مبتلای شدت کار ... [بودم]... جوانی نعمتی است که قدر آن ندانسته می‌رود و دیگر برگشت ندارد ... از بدبختی یا نمی‌دانم خوشبختی، تمام جریان عمر و گذران زندگی در حافظه‌ام موجود است. آه! کجاها بودم؟ کجا رفتم؟ همراهان، همسنان، همدرسان، در هر دوره کیان بودند؟ چه شدند؟ من چه تغییرات در عمر خودم، در زندگانی و مسکن و ترتیب کار دیده‌ام و به چه ورطه‌ها افتاده‌ام... در هر دوره چه آرزوها پرورده و چه مقدمات گسترده‌ام؟ چرا وضع هروقت عمر را پس از اندکی سپری شدن آن پوچ و لغو دیده، بلکه خود مسخره کرده، بلکه شرمندگی آن حالات را در نفس و وجدان درک نموده‌ام یا تأسفها خورده‌ام بر فوت آن حالات... آخر این زندگی و مردن چرا است؟ و این عالم و آدم برای چیست؟ از کجا؟ و به کجا؟ منبع: مجموعه مقالات همایش پژوهشی جریانهای فكری مشروطیت منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

شعبان بی مخ با چاقو به جان دکتر فاطمی افتاد

پریوش سطوتی ۱۶ساله بود که با دکتر سید حسین فاطمی ازدواج کرد. دختر نوجوانی که نه از خانواده ای سیاسی بود و نه چیزی از دنیای سیاست می دانست. با این حال، وقتی در ۱۶سالگی به خواست خانواده اش پای سفره عقد نشست، نمی دانست به مردی بله می گوید که قرار است یکی از ماندگارترین مردان تاریخ ایران شود. مردی که تنها تا ۱۹آبان ماه ۶سال بعد در کنار او بود. پریوش سطوتی نه عاشق فاطمی بود، نه عاشق عروس شدن. برای همین وقتی با حسین فاطمی ۲۹ساله ازدواج کرد، برای او شرط گذاشت که دور سیاست را خط بکشد. پریوش گفته بود: «به شرطی با تو ازدواج می کنم که از مناصب سیاسی و دنیای سیاست خداحافظی کنی.» و فاطمی یک روز بعد از ازدواج به این شرط عمل کرد و از مناصب سیاسی اش استعفا داد. خانواده دکتر فاطمی با پدر پریوش سطوتی آشنایی داشتند و دکتر فاطمی وقتی پریوش را دید، همه قول و قرارهایش فراموش کرد. او به خاطر مبارزات و فعالیت های سیاسی اش گفته بود هیچ وقت ازدواج نمی کند: «عاشق من شدند و ازدواج کردیم. در آن زمان دکتر، معاون پارلمانی و سخنگوی دولت بود. به من گفت شما با من ازدواج کنید و من استعفا می دهم و دقیقا این کار را کرد. یک روز بعد از این که ازدواج کردیم، دکتر فاطمی از تمام کارهای شان استعفا دادند و من وقتی متوجه این موضوع شدم، به شدت ناراحت شدم. محصلین و دانشجویان در مقابل درب خانه ما تجمع کرده بودند و تلفن های زیادی از دفتر دکتر مصدق و این طرف و آن طرف به من منزل ما می شد و من در آن موقع فهمیدم چه کار اشتباهی کردم.» به خاطر من به آشپزخانه نرو پریوش سطوتی ۶سال با دکتر فاطمی زندگی کرد و در همان ۶سال هم بیشتر اوقات دکتر یا مخفی بود، یا مجروح یا در حال کار. آنقدر که ساعت ۳نیمه شب به خانه می آمد و ساعت ۵:۳۰ صبح از خانه می رفت. با این حال می گوید: «فردی شجاع و در عین حال مهربان مثل دکتر فاطمی ندیدم. همیشه وقتی وارد خانه می شدند به من ابراز محبت زیادی می کردند. یک روز یادم هست در آشپزخانه بودم و می خواستم آشپزی کنم، ولی چون آشپزی چندان بلد نبودم، کمی برایم سخت شده بود، دکتر فاطمی وقتی وارد اتاق شدند دست من را گرفتند و گفتند که غذا چیزی نیست و اصلا دوست ندارم تو به خاطر من در آشپزخانه باشی، نمی خواهم آشپزی کنی. روزنامه و مجله بخوان و کارهایی را که دوست داری انجام بده، هیچ وقت به خاطر من به آشپزخانه نرو.» تیری که به قلب دکتر زدند دکتر فاطمی ۳سال قبل از تیرباران شدن، در آرامگاه ظهیرالدوله تهران ترور شد. اتفاقی که پریوش اینطور تعریف می کند: «فاطمی در ۱۳ سالگی پدرش را از دست داد و از همان زمان نیز شروع به نوشتن در روزنامه های مختلف کرد و به علت این که به بیان حقایق می پرداخت و منتقد بود، مرتب زندانی می شد. دکتر فاطمی مشوق محمد مسعود شد تا انتشار روزنامه "مرد امروز" را ادامه دهد و خودش هم روزنامه "باختر امروز" را منتشر می کرد. به مسعود گفته بود که بیا در کنار هم به خاطر پیشرفت کشور مبارزه کنیم. حسین با مسعود رابطه بسیار صمیمانه ای داشت به همین بابت وقتی مسعود را ترور کردند، به شدت ناراحت و افسرده شد. در سالگرد ترور مسعود من یک ماهه باردار بودم. صبح سالگرد ترور مسعود دکتر به من گفت که من بر سر مزار مسعود در شمیران می روم؛ چراکه ما با هم خیلی رابطه دوستانه داشتیم و از شما نیز خواهش می کنم که ساعت ۳ بعدازظهر به عنوان همسر من بر سر مزار او حاضر شوی ودرست در همان روز و بر سر مزار مسعود بود که دکتر ترور شد و تیرهایی به قلب و طحال ایشان اصابت کرد و از همان جا ایشان را به بیمارستان نجمیه بردند. دکتر در راه بیمارستان به همراهانش گفته بود که به پریوش همسرم نگویید چه اتفاقی افتاده است در حالی که رادیو BBC این موضوع را اعلام کرده بود، ولی رادیوی منزل ما قطع شده بود و من در جریان اخبار نبودم.» زن خدمتکار دکتر را لو داد بعد از کودتای ۲۸ مرداد، ساواک به دنبال دستگیری فاطمی بود. برای پیدا کردن او جایزه گذاشته بودند و این در حالی بود که دکتر فاطمی مدام در خانه دوست و آشنا مخفی می شد. اسفند ماه سال ۱۳۳۲ خدمتکار یکی از این خانه ها به ساواک خبر داد که کسی در این خانه مخفی شده است. ساواک به خانه ریخت و دکتر فاطمی را دستگیر کرد. ارتشبد نصیری قصد داشت با ماشین فاطمی را به دم کاخ ببرد تا به شاه اطلاع دهد که او را دستگیر کرده اما وقتی فاطمی را به داخل ماشین می برد با ته هفت تیر به سر دکتر فاطمی می زند و شعبان بی مخ با چندین ضربه چاقو به جان دکتر می افتند. بعد از آن دکتر فاطمی به بیمارستان ارتش منتقل می شود و همانجا هم حکم اعدام او را صادر می کنند. حکمی که صبح ۱۹آبان ماه ۱۳۳۳ اجرا شد. دکتر فاطمی قبل از اعدام آخرین حرف هایش را اینطور عنوان کرد: «مرگ بر دو قسم است؛ مرگی در رختخواب ناز و مرگی در راه شرف و افتخار و من خدای را شکر می کنم که در راه مبارزه با فساد شهید می شوم. خدای را شکر می کنم که با شهادتم در این راه دین خود را به ملت ستمدیده و استعمارزده ایران ادا کرده ام و امیدوارم سربازان مجاهد نهضت همچنان مبارزه را ادامه دهند…» جنازه را با تاکسی آوردند همسر دکتر فاطمی ماجرای تیرباران کردن همسرش را اینطور تعریف می کند: «۱۰ روز قبل از این که حکم دکتر اجرا شود، در جریان حکم اعدام بودیم، این احتمال را هم می دادیم که ممکن است دکتر عفو شود. روزی که دکتر فاطمی را اعدام کردند همه داغدار بودند، دانشجویان، محصلین، همه ناراحت و عزادار بودند. در آن موقع جنازه دکتر فاطمی را نیز به ما نمی دادند و خواهر ایشان سلطنت خانم با زحمت زیاد توانست جنازه را بگیرد و با تاکسی جنازه ایشان را آوردند. روزی که دکتر فاطمی را در ابن بابویه به خاک می سپردند، خواهرشان سخنرانی قرایی کرد و رژیم پهلوی را زیر سوال برد، نظامیانی که در آن جا بودند هم گریه می کردند و هیچ عکس العملی نشان نمی دادند.» منبع: سایت آفتاب

ترفندهای قوام السلطنه

۲۹ آبان ۱۳۰۰: مذاکرات محرمانه قوام با نمایندگان شرکت نفت آمریکایی استاندارد اویل درباره اعطای امتیاز نفت پنج استان شمالی ایران به امضای قراردادی منجر شد که به موجب آن شرکت مزبور مجاز بود به مدت ۵۰ سال امتیاز استخراج و بهره برداری از نفت شمال را به دست آورد. پس از سقوط حکومت سیدضیاءالدین طباطبایی در سوم خرداد ۱۳۰۰ شمسی تا ریاست الوزرایی رضاخان در آبان ۱۳۰۲ شمسی، دولت های متعددی روی کار آمدند. این دولت ها فاقد قدرت و توان لازم برای اداره امور کشور بودند و عمر کوتاهی داشتند. از مهم ترین اقدامات این دولت ها، تلاش برای اعطای امتیاز نفت شمال به شرکت های آمریکایی بود. در این زمان هنوز سیاست های استعماری دولت آمریکا برای دیگر ملل از جمله ایرانیان کاملا شناخته شده نبود. در این مدت، قوام السلطنه دو بار در خرداد ۱۳۰۰ و خرداد ۱۳۰۲ به ریاست الوزرایی انتخاب شد. از مهم ترین اقدامات وی طی این مدت، پیش بردن طرح اعطای امتیاز انحصاری نفت شمال بود. مذاکرات با شرکت استاندارد اویل دولت قوام السلطنه که بشدت با مشکلات مالی مواجه بود، درصدد برآمد با اعطای امتیاز نفت شمال به شرکتی آمریکایی اوضاع اقتصادی دولت را بهبود ببخشد. به همین منظور، وزیر مختار ایران در واشنگتن ـ حسین علا ـ ماموریت یافت مذاکراتی برای دریافت وام و کمک مالی در ازای اعطای امتیاز نفت شمال با مقامات دو شرکت نفتی استاندارد اویل وسینکلر انجام دهد.پس از انجام مذاکرات، دولت ایران و شرکت استاندارد اویل به توافق رسیدند امتیاز استخراج و بهره برداری نفت شمال ایران به مدت ۵۰ سال به استاندارد اویل واگذار شود. با توجه به احتمال مخالفت دولت های شوروی و انگلستان، این قرارداد با فوریت تقدیم مجلس شورای ملی شد و در جلسه سی ام آبان ۱۳۰۰ به تصویب رسید. «قانون اعطای امتیاز معادن نفت شمال به کمپانی استاندارد اویل آمریکایی» مشتمل بر پنج ماده بود: ماده اول: مجلس شورای ملی، واگذاردن امتیاز استخراج نفت را در ایالات آذربایجان، خراسان، گیلان، استرآباد و مازندران به کمپانی استاندارد اویل آمریکایی با شرایط ذیل تصویب می نماید. ماده دوم: مدت این امتیاز بیش از ۵۰ سال نخواهد بود. ماده سوم: حقوق دولت بیشتر از صدی ده کلیه نفت است که کمپانی از چاه ها خارج می نماید قبل از آن که هر گونه خرجی بر آن تعلق گیرد. ماده چهارم: شرایط دیگر این امتیاز از قبیل تسعیر سهم دولت در صورتی که دولت صلاح بداند و طرز تأدیه آن و طرز نظارت دولت در عواید کمپانی، شرایط حقوق دولت و مملکت را دولت تهیه، پس از توافق نظر با کمپانی مزبور به مجلس شورای ملی پیشنهاد خواهد کرد. ماده پنجم: کمپانی استاندارد اویل نمی تواند به هیچ وجه این امتیاز را به هیچ دولت یا کمپانی یا شخصی انتقال دهد و همچنین شراکت با سرمایه داران دیگر منوط به تصویب مجلس شورای ملی ایران است. عدم رعایت این ماده باعث سقوط امتیاز از درجه اعتبار خواهد بود. انتشار امتیاز نفت شمال و مخالفت انگلستان و شوروی پس از انتشار خبر تصویب قرارداد با کمپانی استاندارد اویل، شرکت نفت ایران و انگلستان با این ادعا که این امتیاز در گذشته به خوشتاریا از اتباع روسیه تزاری واگذار شده و شرکت نفت ایران و انگلیس این امتیازنامه را خریداری کرده است، به مخالفت با آن پرداخت. دولت ایران با این دلیل که امتیازنامه خوشتاریا در مجلس به تصویب نرسیده است، ادعای شرکت نفت ایران و انگلیس را رد کرد. پس از این، شرکت نفت ایران و انگلیس مانع فعالیت کارکنان شرکت استاندارد اویل در عراق شد. از سوی دیگر، شرکت استاندارد اویل برای صادرات نفت به آمریکا و استفاده از مسیرهای خلیج فارس نیازمند همکاری انگلستان بود. منافع مشترک به شراکت و همکاری دو کمپانی منجر شد. شرکت نفت ایران و انگلیس و شرکت استاندارد اویل طی مذاکراتی به توافق رسیدند در قبال سهیم کردن شرکت آمریکایی در نفت فلسطین و عراق، شرکت انگلیسی در امتیاز نفت شمال ایران سهیم شود. این اقدام شرکت استاندارد اویل برخلاف امتیازنامه ای بود که در مجلس شورای ملی به تصویب رسیده بود. همچنین اقدام شرکت استاندارد اویل در واگذاری بخشی از امتیاز نفت شمال به شرکت نفت ایران و انگلیس به اعتراض گسترده دولت شوروی منجر شد که این اقدام را ناقض قرارداد ۱۹۲۱ با ایران می دانست. در همین زمان، دولت قوام السلطنه در بهمن ۱۳۰۰ شمسی سقوط کرد و دولت مشیرالدوله جایگزین آن شد. مجلس شورای ملی نیز در یازدهم اسفند ۱۳۰۰ شمسی با توجه به مخالفت های خارجی و شراکت کمپانی استاندارد اویل با شرکت نفت ایران و انگلیس به طرح توافق دو کشور رأی مخالف داد. مذاکرات دولت ایران با شرکت آمریکایی سینکلر پس از استعفای دولت مشیرالدوله، قوام السلطنه بار دیگر در خرداد ۱۳۰۱ به ریاست الوزرایی انتخاب شد. در این زمان، شرکت نفتی سینکلر خواهان سرمایه گذاری در صنایع نفتی ایران شد. دولت قوام السلطنه و برخی نمایندگان مجلس شورای ملی با توجه به این مسأله که در توافق تصویب شده در مجلس، نام شرکت استاندارد اویل ذکر شده بود و این امر می توانست مانع مذاکرات دولت با دیگر شرکت های آمریکایی شود، خواهان اصلاح ماده نخست و پنجم قانون اعطای امتیاز نفت شمال شدند. از این رو، واژه «کمپانی استاندارد اویل» در ماده نخست به «کمپانی معتبر و مستقل دیگر آمریکایی» افزوده و در ماده پنجم نیز تاکید شد شرکت امتیازگیرنده حق واگذاری آن را به دولت یا شرکت خارجی دیگری ندارد. این اقدام دولت و مجلس، موقعیت شرکت استاندارد اویل را تضعیف کرد و شرکت سینکلر مورد توجه قرار گرفت.دولت قوام السلطنه، مذاکرات خود را با شرکت نفتی سینکلر آغاز کرد. بر مبنای این مذاکرات توافق شد امتیاز نفت شمال ایران به مدت ۵۰ سال در اختیار شرکت سینکلر قرار گیرد و بهره مالکانه دولت ایران نیز ۴ درصد از قرارداد قبلی بیشتر تعیین شد. همچنین دولت ایران خواستار تعهد صاحب امتیاز برای دریافت وامی ده میلیون دلاری از بانک های آمریکایی شد. دولت قوام السلطنه برای تصویب امتیاز نفت شمال با مخالفت جدی نمایندگان اقلیت مجلس به رهبری سلیمان میرزا اسکندری مواجه شد و پس از استیضاح وزیر پست و تلگراف، دولت قوام السلطنه بشدت تضعیف شد و پنجم بهمن ۱۳۰۱ شمسی سقوط کرد.پس از قوام السلطنه، مستوفی الممالک به ریاست الوزرایی رسید، اما دولت وی نیز بیش از سه ماه بر سر کار باقی نماند. پس از وی، مشیرالدوله دولتی مستعجل تشکیل و آبان ۱۳۰۲ جای خود را به دولت سردارسپه داد. سرانجام امتیاز نفت شمال ایران لایحه اعطای امتیاز نفت شمال سرانجام در اواخر عمر مجلس چهارم در ۳۲ ماده تصویب شد. دولت سردار سپه درباره امتیاز نفت شمال با کمپانی سینکلر قراردادی امضا کرد و از مجلس تصویب این امتیاز را درخواست کرد، اما پس از آن که دولت شوروی مشخص کرد در صورت استخراج نفت از شمال ایران، اجازه صدور آن را از خاک خود نخواهد داد و با توجه به تداوم مخالفت های دولت انگلستان، شرکت سینکلر در انجام این قرارداد شکست خورد و نفت شمال ایران دست نخورده باقی ماند. تاریخ روی پیشخوان روزنامه فروشی مهم ترین عناوین تیترهای روزنامه کیهان: ۱ـ مــحــاکــمه گروگان های آمریکایی کاخ سفید را به وحشت انداخت ۲ ـ سیداحمد خمینی: بعضی از گروگان ها رسما عضو سیا هستند ۳ ـ رمزی کلارک، طرح سری استرداد شاه مخلوع را به ایران داد ۴ ـ افشاگری گروگان ها درباره ارتباط بختیار با آمریکا و پول های جعلی ۵ ـ بنی صدر: اعلان قطع رابطه با آمریکا تا استرداد شاه مخلوع عملی نیست ۶ ـ دانشجویان مسلمان پیرو خط امام: ما و سیاهان، قربانیان مشترک امپریالیسم هستیم ۷ ـ پشتیبانی کشورهای جهان از دانشجویان مسلمان ایرانی ۸ ـ به مناسبت آغاز پانزدهمین قرن هجرت و سالگرد اول محرم: امشب فریاد «الله اکبر» بر بام تمام خانه های ایران شنیده خواهد شد عظیم ترین راهپیمایی فردا انجام می شود ۹ ـ وزیر بازرگانی: مسدود کردن ذخایر ایران در آمریکا نگران کننده نیست ۱۰ ـ مصاحبه با نماینده ویژه سرهنگ قذافی: لیبی به اقدام کارتر در ضبط سپرده های ایران حمله کرد ۱۱ ـ تلاش آمریکا برای تشکیل جبهه متحد اروپایی علیه ایران مهم ترین عناوین تیترهای روزنامه جمهوری اسلامی ۱۲ ـ با افشای نقش آمریکا در فاجعه تجاوز مسلحانه به حریم مقدس بیت الله الحرام وحشت، کاخ سفید را فراگرفت احساسات ضدآمریکایی سراسر جهان اسلام را فراگرفته است ۱۳ ـ دانشجویان مسلمان پیرو خط امام اعلام کردند به محض احساس هر حرکت مشکوک از سوی آمریکا، سفارت را با گروگان ها نابود می کنیم ۱۴ ـ مصاحبه تلویزیونی حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی نظرات وارده در متمم قانون اساسی مورد استفاده قرار می گیرد ۱۵ ـ حمله به مسجدالحرام، مکر تازه شیطان بزرگ ۱۶ ـ در پاکستان چه می گذرد؟ توسط ده ها هزار نفر از مردم پاکستان، سفارت آمریکا در اسلام آباد اشغال شد ۱۷ ـ ارتش پاکستان، دیپلمات های آمریکایی را از داخل سفارت آمریکا نجات داد ۱۸ ـ برای تهدید نظامی ایران، آمریکا ناو هواپیمابر خود را به اقیانوس هند اعزام کرد ۱۹ ـ قرن رهایی آغاز شد عظیم ترین راهپیمایی تاریخ علیه آمریکا، الله اکبر نقشه فتح تهران در اردوی برق کتاب نقش آزادیخواهان مازندران در جنبش مشروطه و فتح تهران به شرح مبارزات میرزاعلی خان سرتیپ (سالار فاتح) سردار مازندرانی و یارانش در راه اعاده حکومت مشروطه می پردازد. او در دوران استبداد صغیر چهره ای آشنا در میان مبارزان و مجاهدان بود. سرتیپ علی خان کجوری، فرزند میرزا رضاقلی کجوری، سال ۱۲۴۵ شمسی در کجور به دنیا آمد. از جوانی وارد نظامیگری شد. بعد به جنبش مشروطه خواهی پیوست و با همکاری مشروطه خواهان ساری انجمن حقیقت را تشکیل داد. در این دوره که سپهسالار تنکابنی هنوز به مشروطه نپیوسته و از طرف دولت محمدعلی شاه مشغول سرکوب ترکمانان بود، خلیل خان کجوری و مقتدرالسلطان را برای کشتن سالار فاتح به ساری می فرستد، اما سالار فاتح موفق به فرار شده و به تهران می رود و از آنجا برای این که به جمع محاصره شد گان تبریز به سرکردگی ستارخان بپیوندد به تبریز می رود، اما به دلیل محاصره شهر موفق نمی شود. وقتی سپهسالار تنکابنی جبهه عوض کرد و به مشروطیت پیوست، سالار فاتح و عده ای دیگر از این فرصت استفاده کرده و کمیته ای به وجود آوردند و با ارسال نامه هایی به تمام شهرهای ساحلی، مردم را به قیام علیه دولت مرکزی دعوت کردند. طولی نکشید کمیته انقلابی رشت با کمیته تنکابن تماس گرفته و آنها را به رشت دعوت کرد. سپهسالار، سالار فاتح و عده ای دیگر این دعوت را پذیرفته و به رشت می روند. علی خان دیوسالار با نظامیان قزوینی، ارمنی و مازندرانی از راه کوهستان کجور راه مازندران را پیش گرفت. یپرم خان با نیروی خود به نفع سالارالدوله مشغول شد و سردارمحیی تنکابنی و معین همایون بختیاری از راه فیروزکوه حمله ور شدند. نقشه سالار فاتح کجوری از این قرار بود که از کوهستان به نور بیاید و از آنجا به صلاح الدین کلا رفته و از طریق دریا زودتر خود را به بار فروش و سوادکوه برساند و راه محمدعلی میرزا را از پس ببندد تا با حمله سردار محیی از فیروزکوه، حلقه محاصره را بر او تنگ کنند. هنگامی که خبر حرکت نیروهای سردار محیی و معین همایون به مستبدان رسید، اردوی محمدعلی میرزا در سوادکوه باز ایستاد و سپاهی برای مقابله به فیروزکوه فرستاده شد. این گروه از نیروی دولتی شکست سختی خوردند و جمعی از سران مستبدان در آنجا کشته شدند. در رشت، کمیته جدید انقلاب که در آن رزمندگان تنکابن و کجور هم نمایندگانشان عضو بودند، تشکیل شد. کمیته جدید پس از چالش بسیار با سپهسالار تنکابنی وی را نیز راضی به لشکرکشی به تهران و فتح پایتخت می کنند. سالار فاتح که فرماندهی یک گروه متشکل از حدود صدنفر را به عهده داشت، همراه میرزاکوچک خان که آن موقع هنوز شهرت کافی نداشت، یفرم خان ارمنی و دیگر مشروطه خواهان چنان رشادت و نبوغ نظامی از خود نشان داد که پس از فتح تهران در اولین فرمانی که کمیسیون فوق العاده مجلس شورای ملی صادر کرد به او لقب سالار فاتح داد. او در دوره رضاشاه مغضوب و راهی زندان و تبعید شد. پس از شهریور ۱۳۲۰ زندگی عادی را از سر گرفت و در بیست و سوم آبان ۱۳۲۶ در تهران درگذشت. این کتاب از سوی نشر نامک و در قطع رقعی و در ۲۱۹ صفحه منتشر شده است. مهناز نگهی منبع: سایت آفتاب

درخت زردآلو و زمان بازگشت مدرس

همان لحظات اول مدرس دستگیر و روانه زندان شد، موقعی که او را از خانه به تبعیدگاه قزوین می بردند به درخت زردآلویی که در باغچه خانه اش بود اشاره کرد و به فرزندش گفت: نگران من نباشید، با شکفتن این شکوفه ها باز می گردم! حجت الاسلام عبدالمقیم ناصحی رئیس مرکز فعالیت های دینی شهرداری تهران گفت: شهید سیدحسن مدرس بر حسب اسناد تاریخی از سادات طباطبایی زواره است که نسبش به حضرت امام حسن مجتبی(ع) می رسد. جدش سید عبدالباقی بیشترین نقش را در تعلیم سیدحسن ایفا کرد و او را در مسیر علم و تقوا هدایت کرد، وی در سال ۱۲۹۸ هجری قمری به منظور ادامه تحصیل علوم دینی رهسپار اصفهان شد و به مدت ۱۳ سال در حوزه علمیه این شهر محضر بیش از ۳۰ استاد را درک کرد. وی طی این مدت ادبیات عرب، فقه، عرفان، فلسفه و اصولی را فرا گرفت و به درجه اجتهاد رسید، وی پس از اتمام تحصیلات در اصفهان در شعبان ۱۳۱۱ هجری قمری وارد نجف اشرف شد. در مدرسه منسوب به صدر سکونت اختیار کرد و با عارف نامدار حاج آقا شیخ حسینعلی اصفهانی هم حجره شد، مدرس در این شهر از جلسه درس آیات عظام سیدمحمد فشارکی و شریعت اصفهانی بهره برد و با سیدابوالحسن اصفهانی، سیدمحمدصادق طباطبایی و شیخ عبدالکریم حائری، سیدهبه الدین شهرستانی و سیدمصطفی کاشانی ارتباط داشت و مباحثه های دروس خارج را با آیت الله سیدابوالحسن و آیت الله سیدعلی کازرونی انجام می داد. مدرس به هنگام اقامت در نجف روزهای پنج شنبه و جمعه هر هفته به کار می پرداخت و درآمد آن را پنج روز دیگر صرف زندگی خود می کرد. پس از هفت سال اقامت در نجف و تأیید مقام اجتهاد او از سوی علمای این شهر به سال ۱۳۱۸ (در چهل سالگی) از راه ناصریه به اهواز و منطقه چهارمحال و بختیاری راهی اصفهان شد. دوران تدریس مدرس پس از بازگشت از نجف در اصفهانی اقامت کرد. وی در مدارس علمیه درس فقه و اصول و منطق و شرح منظومه می گفت و در روزهای پنج شنبه طلاب را با چشمه های زلال حکمت نهج البلاغه آشنا می کرد، تسلط وی به هنگام تدریس در حدی بود که از این زمان به «مدرس» مشهور گشت. وی همراه با تدریس با حربه منطق استدلال با عوامل ظلم و اجحاف به مردم به ستیز برخاست و با اعمال و رفتار زورمداران مخالفت کرد و در این زمان با اجحاف و زورگویی های صمصام السلطنه نسبت به مردم اصفهان مبارزه می کرد و می گفت آن ها (حاکمان قاجار) دیروز به نام استبداد و اینها امروز به نام مشروطه مردم را کتک می زنند. صمصام السلطنه با مشاهده این وضع دستور توقیف و تبعید مدرس را صادر کرد، اما وقتی ماجرای تبعید این فقیه به گوش مردم اصفهان رسید، کسب و کار خود را تعطیل و به دنبال مدرس حرکت کردند. این وضع حاکم اصفهان را ناگزیر به تسلیم کرد و از روی ناچاری در اخذ مالیات و دیگر رفتارهای خود تجدید نظر کرد و مدرس هم در میان فریادهای پرخروش مردم که می گفتند «زنده باد مدرس»، به اصفهان بازگشت. تسلیم ناپذیری او در مقابل کارهای خلاف و امور غیرمنطقی بر گروهی سودجو و فرصت طلب ناگوار آمد و تصمیم به ترور او گرفتند. اما با شجاعت مدرس و رفتار شگفت انگیز او این ترور نافرجام ماند و افراد مذکور در اجرای نقشه مکارانه خود ناکام ماندند. مدرس با ورود به تهران در اولین فرصت درس خود را در مدرسه سپهسالار (شهید مطهری کنونی) آغاز کرد و ضمن شرکت در فعالیت های سیاسی و اجتماعی امور درسی را منظم و نظامنامه تحصیلی طلاب را تدوین کرد. از آن شهید رساله ای در فقه استدلالی به جای مانده که اگر صاحبان فن و اهل نظر آن را بررسی کنند تصدیق می کنند که در صورت تکمیل، این کتاب هم تراز کتاب مکاسب شیخ انصاری است و از کارهای مهم و در خور توجه این فقیه فرزانه تدوین تفسیر جامع برای قرآن بود که از آثار قلمی وی تا بیست اثر در حال حاضر در دسترس هست. در اصل دوم متمم قانون اساسی ایران پیش بینی شده بود که قوانین مصوبه مجلس شورای ملی باید زیر نظر هیئتی از علما و مجتهدان در مجلس حضور داشته و بر قوانین مجلس ناظر باشند و مفاد آن از نظر شرعی به تأیید و امضای آن ها برسد. در دوره دوم مجالس از سوی فقها و مراجع تقلید شهید مدرس به عنوان مجتهد طراز اول برگزیده شد تا به همراه چهار نفر از مجتهدان دیگر مجلس رفته، بر قوانین مصوب آن نظارت داشته باشد. موقعیت حساس ایران و بی کفایتی زمامداران و نفوذ کامل بیگانگان شرایطی را بر ایران تحمیل ساخت که با استقامت و پایداری شهید مدرس برخی از این شرایط تحمیلی خنثی شد، یکی از این موارد اولتیماتوم ننگین دولت روس به همدستی دولت انگلیس بود که طی آن خواهان اخراج مستر شوستر شد. بر اثر این مخالفت و نیز تظاهرات مردم به تبعیت از روحانیون، در مجلس موفق نشد برای جواب دادن به دولت روس تصمیمی اتخاذ کند. حیله گران انگلیس که قدرت مبارزه و نفوذ روحانیت متعهد را به طوری عینی مشاهده کردند تصمیم گرفتند به منظور کاستن از فروغ این اقتدار معنوی و استمرار سلطه خویش بر ایران، نظامی را به وجود آورند تا ستیز با روحانیت و باورهای دینی را اساس کار خود قرار دهد. فردی که اجرای مطامع و این حیله جدید استعمار انتخاب شد سیدضیاء الدین طباطبایی مدیر روزنامه رعد بود که به انگلستان تمایل داشت و در صدد آن بود تا با کودتای ننگین سوم اسفند ۱۲۹۹ روح قرارداد وثوق الدوله را در کالبدی دیگر بدمد. در همان زمان مدرس با هوش ذاتی و فراستی که داشت فهمید که حرکت وی ساخته و پرداخته انگلستان است و پس از چهل سال که اسناد وزارت خارجه انگلستان انتشار یافت پیش بینی خود را به اثبات رسانید. شخص دیگری که در انجام این کودتا نقش مهمی برعهده داشت رضاخان بود که بعدها به پهلوی معروف شد. در نیمه شب سوم اسفند ۱۲۹۹ نیروهای قزاق به سرکردگی این خائن خائف وارد تهران شده، با همدستی و توافق قبلی شهربانی، به دستگیری مبارزان و افراد آزادی خواه پرداخت و بلافاصله حکومت نظامی اعلام شد. مدرس که چون خاری در چشم این خودباختگان بود، در همان لحظات اول دستگیر و روانه زندان شد، موقعی که او را از خانه به تبعیدگاه قزوین می بردند به درخت زردآلویی که در باغچه خانه اش بود اشاره کرد و به فرزندش گفت نگران من نباشید، با شکفتن این شکوفه ها باز می گردم. پیش بینی او درست از آب درآمد و دوران زندانی مدرس در کابینه سیاه سیدضیاء ۹۳ روز طول کشید که این مدت پایان عمر کوتاه این کابینه بود. یکی از حوادث اسفبار که با دوران مجلس چهارم مصادف بود طغیان رضاخان در مقام وزارت جنگ است. وی سعی داشت امور نظمیه، بودجه و قوای نظامی را تحت اختیار خود قرار دهد. شهید مدرس بدون آنکه از تشکیلات عنکبوتی رضاخان هراسی به دل راه دهد با قدرت معنوی فوق العاده ای مبارزه با این چهره منفور را آغاز کرد و در جلسه ۱۴۸ دوره چهارم مجلس که مصادف با ۱۲ مهر ۱۳۰۱ بود نطقی علیه رضاخان بیان کرد و اظهار داشت: «در وضع کنونی امنیت مملکت در دست کسی است که اغلب ما از دست او راضی نیستیم و باید بدون ترس و پرده بگویم که ما قدرت داریم او را عزل کرده برکنارش کنیم»! با فرارسیدن دوره هفتم مجلس شورای ملی در سال ۱۳۰۷ رضاخان تصمیم گرفت به هر نحو ممکن از ورود مدرس و یارانش به مجلس جلوگیری کند و به همین دلیل انتخاباتی کاملاً فرمایشی برگزار کرد. به نحوی که حتی یک رأی به نام مدرس از صندوق ها بیرون نیامد به همین علت مدرس در مجلس درس خود گفت: «(اگر) ۲۰ هزار نفر از مردمی که در دوره های گذشته به من رأی دادند همگی مرده باشند یا رأی نداده باشند پس آن یک رأی را که خودم به خودم دادم چه شده است»! شهادت سرتیپ درگاهی رئیس شهربانی تهران که عداوتی خاص با مدرس داشت در پی فرصتی می گشت تا عقرب صفت، زهر خود را فرو ریزد. به همین منظور در شب دوشنبه شانزدهم مهرماه ۱۳۰۷ به همراه چند پاسبان مسلح به منزل مدرس رفته، پس از مضروب و مجروح کردن اهل خانه و زیر کتک گرفتن شهید مدرس وی را سر برهنه و بدون عبا دستگیر کردند و به قلعه خواف تبعید کردند. آن شهید والامقام دوران تبعید را علیرغم اوضاع مشقت بار با روحی شاداب و قیافه ای ملکوتی سپری کرد. آن فقیه فرزانه پس از ۹ سال اسارت در قلعه خواف به دنبال اجرای نقشه رضاشاه روانه کاشمر شد و در حوالی غرب ۲۷ رمضان ۱۳۵۶ هـجری قمری مطابق با دهم آذر ۱۳۱۶ هجری شمسی سه جنایتکار و خبیث به نام های جهانسوزی، خلج و مستوفیان نزد مدرس آمده و چای سمی را به اجبار به او دادند و چون دیدند از اثر سم خبری نیست عمامه سید را در حین نماز از سرش برداشته، بر گردنش انداختند و آن فقیه بزرگوار را به شهادت رساندند. مشهدِ این فقیه فرزانه در شهر کاشمر زیارتگاه عاشقان معرفت و شیفتگان حقیقت می باشد. سخن را با کلامی از امام خمینی(ره) و مقام معظم رهبری(مدظله العالی) درباره شهید مدرس به پایان می بریم: امام خمینی(ره): «... در واقع شهید بزرگ ما مرحوم مدرس که القاب برای او کوتاه و کوچک است ستاره درخشانی بود بر تارک کشوری که از ظلم و جور رضاشاهی تاریک می نمود و تا کسی آن زمان را درک نکرده باشد ارزش این شخصیت عالی مقام را نمی تواند درک کند». مقام معظم رهبری (مدظله العالی): «اثبات یگانگی دین و سیاست و تحقق خواست های تاریخی ملت در این کشور، حاصل فداکاری های بی شمار نخبگان و جانبازی شهیدان معظم، همچون مدرس است، بنابراین قوانین و حاصل فعالیت های مجلس باید منطبق بر اسلام باشد». منبع: سایت آفتاب

معرفی اجمالی جریان های سیاسی ایران از ۱۳۲۰تا ۱۳۵۷

از زمان سقوط رضا شاه پهلوی در شهریور ۱۳۲۰ تا پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی ایران رهبری امام خمینی ( ره ) در سال ۱۳۵۷ ، جریانهای سیاسی پرشماری موجودیت خود را آشکار کردند . طی این سالها دو جریان به قرار زیر در کشور وجود داشت : ۱ جریان سیاسی وابسته به قدرت دولتی ؛ ۲ جریان سیاسی نیروی اجتماعی . جریان اول متشکل از احزاب و گروههایی بود که حامی و وفادار رژیم پهلوی بوده ، به خانۀ قدرت ( دولت ) راه داشتند ودر آن شرکت و اعمال نفوذ می کردند و از حمایت مادی رژیم در ابعاد سیاسی ، اقتصادی ، فرهنگی و اجتماعی برخودار بودند . مجموعۀ این احزاب و گروهها را به عنوان جریان وفادار به نظام سلطنت یا سلطنت طلبان می شناسیم . جریان دوم را احزاب ، گروه ها وسازمانهایی تشکیل می دادند که دردرون جامعه فعال بوده ، در مجموع موضع مخالف یا اپوزیسیونی نسبت به رژیم پهلوی داشتند . آنان متناسب با ایدئولوژی ، گرایشهای فکری و مواضع رهبران خود در پی تأثیر گذاری بر اقشار مختلف ملت از یک سو و ساختار قدرت دولتی از سوی دیگر بودند . رابطۀ این گروهها و احزاب متناسب با نوع تعامل رژیم پهلوی با آنها و مردم متفاوت بود . از شهریور ۱۳۲۰ تا کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که مردم به دلیل سقوط دیکتا توری رضاشاه و جوانی و بی تجربگی محمدرضا احساس آزادی می کردند ، گروه ها و احزاب یاد شده در صدد اعمال نفوذ و مشارکت در دولت ( قوۀ مجریه ، مقننه و قضائیه ) بودند . برخی از آنها توا نستند وزرایی در دولت و نمایندگانی در مجلس شورای ملی داشته با شند و گروهی دیگر حتی زمام دولت را به دست گرفتند . این گروهها به دلیل بی تجربگی سیاسی قدرت بهره برداری مناسب از اوضاع را نداشتند و با اوج گیری اختلافات میان آنها بهانۀ لازم برای سرکوب به دست محمدرضا پهلوی و جریان وابسته به او افتاد و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ اوضاع را دوباره همچون عصر دیکتا توری رضاخانی دگرگون کرد . بدین سان ، با سقوط دولت ملی دورۀ دیگری آغاز شد که امکان مشارکت سیاسی در ارکان قدرت را نه تنها از میان برد ، سرکوب نیروهای اجتماعی را در دستور کار خود قرار داد . این گروهها واحزاب دچار انفعال و انزوای سیاسی شده و در شرایط خفتان و استبداد داخلی ، که با حمایت جدی آمریکا و انگلیس همراه بود ، گرفتار آمدند و به فکر چاره افتادند . این جریان بزرگ در درون خود از یکپارچگی برخوردار نبود ؛ بلکه براساس نوع مکتب ( اسلام ، مارکسیسم ، ناسیونا لیسم یا ترکیبی از آنها ) وگرایش مبارزاتی در برابر نظام سیا سی حاکم ( مبارزۀ مردمی ، مسلحانه یا پارلمانی ) به نحله های مختلف تقسیم می شد و چهار نیروی سیاسی متمایز را در درون خود پرورانید : نیروهای اسلامی ؛ نیروهای مارکسیستی ؛ نیروهای ملی ؛ نیروهای التقاطی . بنا براین ، کشور ما از مقطع تاریخی ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۷ در مدت سی و هفت سال شاهد پنج جریان سیا سی بوده است که اینک می کوشیم به اختصار آنها را معرفی کنیم . ۱ ـ نیروهای سلطنت طلب این نیروها متشکل از احزاب و گروه هایی بودند که خود را وفادار به نظام شاهنشاهی معرفی می کردند . آنها به حما یت از حاکمیت یک خاندان ، که به صورت موروثی بر مقدرات کشور سلطه داشت ، پرداخته ، شاه را محور همۀ امور و قطب کشور به شمار می آوردند و معتقد بودند او موجودی الهی ، سایۀ خدا در زمین و دارای فرایزدی است . سلطنت طلبان تا پیروزی انقلاب اسلامی در بهمن ۱۳۵۷ حاکمیت در ایران را به دست داشتند . آنها برای نظام سلطنتی در ایران ، سابقۀ طولانی ، ۲۵۰۰ سال ، قائل بودند و برای رسیدن به منافع دنیوی و مادی به نوکری شاه و دربار افتخار می کردند . رابطۀ خدا یگانی بندگی بین شاه و مردم از نظر آنها امری کاملاً پذیرفته شده بود . نیروهای وفادار به سلطنت با توجه به پذیرش استبداد شاهان ، اعتقادی به لزوم وجود احزاب و گروهها نداشتند ؛ اما به دلیل تقلید از غرب و برای ژست دمکراتیک ، احزاب دولت ساخته ای را پدید آوردند که نتوانستند کارکرد حزبی لازم از خود نشان دهند . از جمله این احزاب و گروهها رامی توان به حزب وطن ، حزب ارادۀ ملی ، حزب دموکرات ایران ، حزب مردم ، حزب ملیون ، کانون مترقی ، حزب ایران نوین و سرانجام حزب رستاخیز ملت ایران اشاره کرد . نیروهای سلطنت طلب در طول حاکمیت خود بر ایران استبدادی سخت در کشور گسترانید ند ، آزادی مردم را سلب نمودند ، استقلال کشور را در ابعاد سیاسی ، اقتصادی ، نظامی و فرهنگی زیر پا گذاشتند و دولتی دست نشاندۀ انگلیس و سپس آمریکا بنیان نهادند . اصول بنیادی توسعه در کشور را تباه ساختند و باند بازی ، خویشاوند گرایی و انواع فساد را در ایران رواج دادند . این نیروها متهم درجه اول عقب ماندگی کشور از کاروان علم وتمدن اند . با سقوط رژیم پهلوی این جریا از حاکمیت ساقط شد و عده ای از رهبران آن گرفتارخشم مردم مسلمان و انقلابی شدند وبه عنوان « مفسد فی الارض » به دست عدالت دادگاه های انقلاب اسلامی سپرده گشتند . بخشی از آنها نیز به خا رج از کشور گریختند هم اکنون در قالب احزاب گروه های مختلف به مخالفت با نظام جمهوری اسلامی و ضربه زدن به منافع ملی ایران مشغول اند . در طول حا کمیت سلطنت طلبان بین سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۷ آنان با رهبری شاه ، دربار شاهنشاهی و حمایت قدرتهای بین المللی به ویژه آمریکا و انگلیس به شدت با نیروهای مذهبی ، مارکسیستی ، ملی و التقاطی درگیر بودند . ۲ ـ نیروهای اسلامی در دورۀ دیکتاتوری شانزده ساله رضا شاه به استثنای اوایل حکومت او ، که برای صعود از پله های قدرت به اسلام نمایی می پرداخت ، مبارزۀ سختی با اسلام و تشیع راه افتاد . رضا شاه در پی آن بود که اسلام و روحا نیت را از صحنۀ سیاسی ایران حذف کند . از این رو ، سرکوب شدید نیروهای مذهبی در دستور کار دولت او قرار داشت و به دست روشنفکران غرب گرا کارگردانی می شد . ۱ با سقوط دولت استبدادی رضا شاه اسلامگرایان شیعه با رهبری عالمان و مراجع دینی خود را بازسازی و فعالیت های سیاسی خود را آغاز کردند . این نیروها بزرگ ترین و اصیل ترین جریان سیاسی در کشور را تشکیل می دادند وبه دلیل ریشه دار بودن ، توانستند جنبش ها و نهضت هایی سیاسی را پدید آوردند . در دورۀ اول حکومت محمد رضا پهلوی ، یعنی از ۱۳۲۰ تا کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ ، آنها ضمن احیای نهادها و تشکلهای خود در مقابل اقدامات رژیم با استفاده از نامه ، نحصیت ، انتقاد ، توصیه و پیام های هشدار دهنده ایستادگی کردند . با بازگشت اوضاع به اختناق دوران قبل از شهریور ۲۰ براثر کودتا ، این نیروها نیز به شدت دچار فشار و خفتان شده ، هرگونه راه مسالمت آمیز برای اجرای ارزشهای دینی در جامعه را مسدود دیدند . دراین شرایط سخت و دشورا که سکولاریزم یعنی نظریۀ جدایی دین از سیا ست مانع از دخالت علما در سیاست بود ، در سال ۱۳۴۱ امام خمینی مبارزۀ خود با نظام شاهنشاهی را آغاز کرد . درهمین دوره حوزۀ علمیه قم که در رأس نیروهای مذهبی قرار داشت ، کادر فعالی از روحانیت انقلابی علیه رژیم پرورانید وبه تدریج روحانیت غیر سیاسی و غیر انقلابی را به خود جذب کرد . در همین دوره علاوه بر نهاد روحانیت و گروههای مرتبط به آن همچون فدائیان اسلام ، جامعۀ مسلمان مجاهد ، هیئت های مؤتلفه اسلامی ، جامعه روحانیت مبارز، جامعۀ مدرسین حوزۀ علمیه قم ، انجمن خیریۀ حجتیه مهدویه ، احزاب ، گروهها و سازمانهای دیگری نیز ظهور کردند که از جملۀ آنها به حزب ملل اسلامی ، نهضت آزادی ، سازمان مجاهدین خلق ایران ( منافقین ) و تشکل هایی چون انجمن تبلیغات اسلامی ، اتحادیۀ مسلمین ، کانون نشر حقایق اسلامی و هیئت قائمیه می توان اشاره کرد . احزاب ، سازمان ها و گروههای مربوط به جریان اسلامی همه از تفکرات ناب و خالص اسلامی برخوردار نبودند . استثنای نهاد روحا نیت و گروههای اصیل مرتبط با آن ، برخی سازمانها و گروهها دارای تفکرات انحرافی و التقاطی بودند . نیروی اسلامی به ویژه از سال ۱۳۴۱ با رهبری مردمی الهی و از تبار آل محمد ( ص ) ، نهضتی عظیم در ایران به پا کردند و سرانجام طومار نیروهای سلطنت طلب ورژیم کهنۀ شاهنشاهی را در هم پیچیدند . با پیروزی انقلاب اسلامی در بهمن ۱۳۵۷ ، هم اکنون جریان اسلامی سکاندار قدرت در کشور است و برای محقق اسلام و اجرای احکام و ارزش های آن می کوشد . ۳ ـ نیروی های مارکسیستی افکار مارکسیستی همزمان با انقلاب مشروط به صورت کم رنگ وارد ایران شد و پس از استقرار رژیم مارکسیستی به سا ل ۱۹۱۷ م در روسیه زیر عنوان اتحاد جماهیر شوروی به دلیل همجواری در ایران نیز تقویت شد . نیروهای متأثر از این تفکر ، که در انقلاب مشروط با عنوان سوسیال دموکرات فعال بودند ، در دورۀ رضاشا ه عنوان حزب کمونیست ایران را برخود برگزیدند . اوج فعالیت این نیروها در عصر اشغال ایران پس از جنگ جهانی دوم بود . مهم ترین تشکل مارکسیستی در این حزب تودۀ ایران بود . علاوه بر آن باید از حرکتهای جدایی طلبا نۀ حزب دموکرات کردستان به رهبری قاضی محمد و حزب دموکرات آذربایجان به رهبری سید جعفر پیشه وری نام برد . حزب دموکرات آذربایجان در حقیقت همان بخش منطقه ای و سازمان جدید حزب توده در آذربایجان بود . حزب توده تلاش کرد تا با حمایت دولت شوروی ، که مناطق شمالی کشور ایران را در اشغال خود داشت ، بر ارکان قدرت تأثیر بگذارد . همچنین حزب دموکرات آذربایجان و کردستان حرکتهای جدایی طلبانه ای را درسال ۱۳۲۴ ش . آغاز کردند و دو دولت خود مختار آذربایجان و کردستان به رهبری سید پیشه وری و قاضی محمد با حمایت و پشتیبانی مستقیم شوروی تشکیل شدند که پس از مخالفتهای مردمی با توجه به تضاد ایدئولوژیک آنها با اسلام و خروج اشغالگران شوروی در سال ۱۳۲۵ ش . شکست خوردند . حزب توده نیز توانست با حمایت اشغا لگران بر دو قوۀ مجریه و مقننه تأثیر بگذارد وتعدادی نماینده در مجلس شورای ملی و چند وزیر در کابینۀ دولت قوام السطنه برای خود دست وپا کند . همزمان با روی کارآمدن دولت مصدق و نهضت ملی شدن نفت ، بین سالهای ۱۳۳۰ ـ ۱۳۳۲ ش . آنان به مخالفت با دکتر مصدق پرداخته ، از واگذاری امتیاز نفت شمال به دولت شوروی حمایت کردند. هدف نیروهای مارکسیستی که بخشی از روشنفکران و دانشگاهیان و نیروهای نظامی را شامل می شد و به دلیل ظلم خوانین در بین مردم نیز نفوذ به هم رسانیده بود ، ترویج افکار سوسیالیستی و استقرار رژیم سوسیالیست در ایران بود. جریان مارکسیستی ، که با رهبری حزب توده پس از شهریور ۱۳۲۰ به سرعت گسترش یافته بود ، به دلیل ترویج افکار الحادی با مخالفت شدید مردم و علما روبه رو گشت و با توجه به حمایت ازمنافع دولت شوروی در ماجرای نفت شمال و پشتییبانی شوروی از این حزب ، مخالفت با نهضت ضد استعماری ملی شدن نفت علیه انگلیس و مبارزه با دکتر مصدق ، تضعیف شد و سرانجام پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ سرکوب گردید. در شرایط خفقان پس از کودتا ، مارکسیست ها همچون سایرنیروهای مخالف رژیم پهلوی فعالیتهای کم رنگی داشتند و به صورت زیر زمینی تشکیلات خود را حفظ کردند. شماری از جوانان حزب توده نیز با تشکیل سازمان چریک های فدایی خلق به مشی چریکی و جنگ مسلحانه علیه رژیم پهلوی روی آوردند . ۲ با پیروزی انقلاب اسلامی نیروهای مارکسیستی در پرتو آزادی نظام جمهوری اسلامی دوباره فعال شدند ؛ اما به دلیل اقدامات تروریستی و تلاش برای براندازی نظام اسلامی برخاسته از ارادۀ مردم مطرود و سرکوب گردیدند . آنان هم اکنون در خارج از کشور فعالیت های ضعیفی علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران انجام می دهند. ۴ ـ نیروهای ملی در شرایط اوج گیری احساسات وطن دوستانه پس از اشغال ایران در جنگ جهانی دوم ، بخشی از نیروهایی که در دورۀ رضاشاه منصب سیاسی و اداری داشتتد ، درعصر محمدرضا پهلوی به رهبری دکتر محمد مصدق جریانی به نام ملی را بنیان نهادند. ملی گرایان متاًثر از مکتب ناسیونالیسم اورپایی بودند و در سا ل ۱۳۲۸ ش . تشکیلاتی به نام جبهۀ ملی ایران متشکل از احزابی چون ، ایران ، مردم ایران ، ملت ایران ، زحمتکشان ، جامعۀ سوسیالیست ها و سوسیالیست را پدید آوردند. جبهۀ ملی ، که در زمان نخست وزیری مصدق و جریان ملی شدن صنعت نفت از او حمایت می کرد ، تشکیلاتی یکپارچه نبود و احزاب آن گرایش های مختلف لیبرال ، مارکیسستی و اسلامی داشتند که تفکر ناسیوتالیسم عامل وحدت آنها بود. آنها به جای اصالت بخشیدن به مکتب فکری خود ، بر « ایرانیت » و « هویت ملی ایرانیان » پای می فشردند. نیروهای ملی پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ ، که خود به دلیل بی تدبیری و اختلافات درونی آن را زمینه سازی کرده بودند ، به شدت سرکوب شدند. آنها با بی کفایتی خود تلاشهای فراوان آیت الله کاشانی و مردم مسلمان را ، که با حمایت از نیروهای ملی گرا نقش بنیادین در ملی شدن صنعت نفت داشتند به هدر دادند. تشکیلات ملی گرایان پس از سرکوبی جبهۀ ملی اول به دنبال کودتا ، در قالب جبهۀ ملی دوم در سال ۱۳۳۹ و سوم در ۱۳۴۳ فعالیتهای کم رمقی داشتند . همزمان با اوج گیری انقلاب اسلامی درسال ۱۳۵۶ جبهۀ ملی چهارم فعال شد . ۳ با پیروزی انقلاب اسلامی و روی کار آمدن دولت موقت مهندس مهدی بازرگان ، ملی گرایان دولت را به دست گرفتند ؛ اما به دلیل سیاست های سازشکارانه در برابر دشمن بزرگ ملت ایران ـ یعنی امریکا ـ و عجز در پاسخگویی به خواست ملت انقلابی و مسلمان ایران با استعفای بازرگان از حاکمیت خارج شدند . از آن پس نیروهای ملی به موضع مخالفت با نظام جمهوری اسلامی در افتادند و هم اکنون نیز در داخل و خارج کشور به مخالفت با جمهوری اسلامی ایران مشغول اند. ۵ ـ نیروهای التقاطی در حالی که نیروهای معتقد به سه مکتب اسلام ، مارکسیسم و ناسیونالیسم در مقابله با نظام استبدادی برای تأ ثیر گذاری برقدرت شا نس خود را آزمودند ، برخی جوانان و روشنفکران به این نتیجه رسیده بودند که هیچ یک از این مکاتب به تنهایی توان سرنگونی استبداد شاهنشاهی و مبارزه با استعمار خارجی را ندارند و نمی توانند معضل عقب ماندگی و توسعه نیافتگی کشور را حل کنند . آنان به تدریج از هر مکتبی بخشی را که می پسندیدند ، بر گرفتند وبه تفکری التقاطی رسیدند . این تفکر که بیش تر در دهه ۱۳۳۰ ش شکل گرفت ، مکاتبی ترکیبی یا التقاطی پدید آورد . ۴ گروهی اسلام را با مارکسیسم آمیختند ، گروهی دیگر افکارشان ملغمه ای بود از اسلام ، لیبرالیسم و ناسیونالیسم ، و برخی نیز به التقاط مارکسیسم و ناسیونالیسم روی کار آوردند . صاحبان این افکار سازمانها و احزابی مانند مجاهدین خلق ایران ( منافقین ) ، گروه فرقان ، نهضت آزادی و حزب نیروی سوم را پدید آوردند . جریان التقاطی ، در حقیقت ، با الهام از برخی مکاتب غربی پدید آمد ، از اسلام راستین آگاهی چندانی نداشت ، راه خویش راه روحانیت اصیل جدا می پنداشت و برآن بود تا به گمان خوبش با دانش و ایدئولوژی روز آمد همراهی کند و حتی برخی از بنیان گذاران آن نیات دلسوزانه در دل داشتند ؛ اما با این حا ل ، زیان های سنگینی برای کشور و ملت آفرید . با شکست جبهۀ ملی و عجزناسیونالیسم از حل معضلات کشور ، نهضت آزادی با صبعه اسلامی اما ترکیبی از اسلام ، ناسیونا لیسم و لیبرالیسم به میدان آمد . هنگامی که اعضا و هوا خواهان جبهۀ ملی به جایی نرسیدند ، جوانان نهضت آزادی ، که افکارمهندس بازرگان الهام بودند ، با انتقاد از مشی مسالمت آمیز نهضت آزادی ، به حرکت مسلحانه روی کار آوردند و تحت تأثیرهمین راهبرد و مطالعات مارکسیستی ، آنان اسلام را با مارکسیسم آمیختند و سازمان منافقین رابینان نهادند . التقاط بین مارکسیسم و ناسیونالیسم به دست یکی از اعضای جدا شدۀ حزب توده به نام خلیل ملکی صورت یافت . او وقتی به شکست نیروهای مارکسیستی در حل معضلات کشور یعنی استبداد ، استعمار و عقب ماندگی به رغم حمایت فراوان دولت ابر قدرت سوسیالیستی یعنی شوروی پی برد ، سعی کرد مارکسیسم را با اوضاع ایران وفق دهد و بدین سان ، حزبی به نام نیروی سوم تشکیل داد هرچند کوشش او نیز راه به جا یی نبرد . بزرگ ترین ضعف آن دسته از نیروهای التقاطی که اسلام را با مکاتب غربی در هم آمیختند ، فقدان آشنایی عمیق با اسلام ناب محمدی ( ص ) بود . بی اعتنا یی یا کم توجهی به روحانیت اصیل شیعه ، احساس حقارت در برابر پیشرفتهای تمدن غرب و بی اعتقادی به جامعیت دین اسلام ضعفهای اساسی دیگرآنها بود . این عوامل ، همراه ویژگیهای دوران جوانی یعنی غلبۀ احساسات برعقل و تعجیل برای رسیدن به هدف و ضعف جامع نگری به قضایا باعث گردید تا با اقدامات نسنجیدۀ خود پس از پیروزی انقلاب اسلامی و سرنگونی نظام دیکتاتوری به وسیله نیروهای اسلامی ، ضربات جبران ناپذیری به کشور وارد نمایند . نمونۀ این فعالیتها را علاوه برگمراه کردن بخشی از جوانان کشور ، در اقدامات تروریستی سازمان منافقین وگروه فرقان می بینیم که طی آن بسیاری از شخصیتهای عظیم القدر مانند شهید مرتضی مطهری ، شهید بهشتی ، شهید باهنر ، شهید رجایی و دیگران را از انقلاب و نظام اسلامی گرفتند ودر جریان جنگ تحمیلی رسما بعثیهای عراق و استکبار جهانی را یاری بخشیدند و هم اکنون نیز همچنان در جهت خلاف منافع ملی ایران و نظام جمهوری اسلامی مشی می کنند . نرجس رسا / کارشناسی روابط بین الملل دانشگاه زابل منابع : ۱ ـ بصیرت منش ، حمید ؛ علما و رژیم شاه ، موسسه چاپ و نشرعروج ، تهران ، ۱۳۷۶ . ۲ ـ موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی ؛ سیاست و سازمان حزب توده ، جلد ۱ . ۳ ـ نجاتی غلامرضا ؛ تاریخ سیاسی بیست و پنج ساله ایران ( ازکودتا تا انقلاب ) ج ۱، تهران : موسسه ی خدمات فرهنگی رسا ، ۱۳۷۱ . ۴ ـ جعفریان ، رسول ؛ جریان ها و جنبش های سیاسی ـ مذهبی ایران در سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۷ ، پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی ، چاپ دوم ، تهران ، ۱۳۸۱ . منبع: سایت آفتاب

جنبش جنگل و اختلاف هایش

جنبش جنگل در زمانی شکل گرفت که کنشگران آن عصر به دلیل دست نیافتن به آرمان های مشروطه دچار از هم گسیختگی و سرخوردگی هایی شده بودند. روزهایی که با آغاز جنگ جهانی اول و اعلام بی طرفی ایران در این جنگ، شمال و جنوب ایران در تاخت و تاز نیروهای روس و انگلیس قرار گرفته و به دلیل عدم ثبات و قدرت دولت مرکزی وقت، کشور به جولانگاه بیگانگان تبدیل شده بود. میرزا کوچک جنگلی ملقب به یونس که خود از تیر خوردگان عصر مشروطه بود به مانند دیگر نقاط کشور تاب ظلم بیگانگان به مردم خود را نیاورد و دست به خیزشی زد که از بهار ۱۲۹۴ تا پاییز ۱۳۰۰ فضای سیاسی کشور را تحت تاثیر خود قرار داد. حرکتی که با دیدگاه های مختلف، گاهی یار و گاهی دشمن، یک تفکر خوانده شد که با نگاهی دقیق به مسیر حرکتی این جنبش نشان هایی از یک حرکت دموکرات در آن دیده می شود. جنبشی که از تمامی اعتقادات با ریشه های مختلف و طبقات اجتماعی غیرهمسو را شامل می شد. میرزا پس از ایجاد هسته اولیه، کسما را به عنوان پایگاه متمرکز خود انتخاب کرد. کسما تا فروردین سال ۱۲۹۸ به عنوان پایگاه رسمی نهضت بود که در این میان نمی توان نقش حاج احمد کسمایی را نادیده گرفت. فردی که بنا به نوشته هایی چون خاطرات کوچکپور از قدرت بسیج مردم محلی اطراف کسما به خوبی برخوردار بود. در این میان می توان به قدرت مالی حاج احمد کسمایی نیز اشاره کرد که خرید اسلحه و مهمات تا ۱۷ ماه اول شروع قیام با شخص ایشان بود که این دو حسن اولیه در ادامه نهضت سبب ساز مشکلاتی برای جریان شد. دو حمله ابتدای دولت به جنگلی ها توسط عبدالرزاق شفتی و سردار مقتدر صورت پذیرفت که هردو با شکست سخت قوای دولتی همراه بود که در جنگ دوم از نقش حسن خان آلیانی و خالو قربان نمی توان به سهولت گذشت. پس از آن، درگیری ها با ارتش روسیه صورت گرفت که شرح جزییات آن از این مقال خارج است اما با انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه، جنگلی ها توانسته اند تا حدودی از فشار قوای روسی بیرون بیایند. در این میان نیروهای روسی که در شهرهایی مانند قزوین و همدان نیز پراکنده بودند برای بازگشت به کشورشان به عبور از گیلان نیاز داشتند. منطقه یی که قدرتش دست جنگلی ها بود. نیروهایی که به دفعات با آنها درگیری نظامی پیدا کرده بودند. در این میان به دلیل عدم دستیابی تفاهم بین طرفین، جنگ سختی در منجیل روی داد که طیاره های انگلیسی نیز به کمک روس ها آمدند و تلفات جنگلی ها در این میان بسیار بود. در ۲۲ مرداد ۱۲۹۷ با عقد قرار داد میان جنگلی ها و انگلیس ها، جنگلی ها به رسمیت شناخته شدند و انگلیس ها اجازه رفت و آمد در محورهای گیلان را به دست آوردند. با استقرار انگلیس ها در منطقه نفوذ دولت مرکزی بیش از گذشته شد. در این دوره، قلمروی جنگلی ها به دو قسمت فومنات به فرماندهی میرزا و لاهیجان به فرماندهی دکتر حشمت تقسیم شده بود. در این میان وثوق الوله از تمام ترفندهای خود برای ضربه زدن به نهضت استفاده کرد و با فرستادن نیروهای نفوذی در میان جنگلی ها و بد نام کردن نهضت و همچنین انواع و اقسام کمک ها به نیروهای انگلیسی جهت دور زدن و محاصره جنگلی ها سبب شد تا افرادی همچون احمد کسمایی در اوایل اسفند ۱۲۹۷ خود را تسلیم حکومت وقت کنند. اختلافی که نشان از اختلافات ریشه یی در میان میرزا و وی داشت. میرزا پایگاه نظامی خود را از کسما به گوراب زرمیخ تغییر داده بود (مجاهدین کسما طرفداران حاج احمد کسمایی از میرزا بد می گفتند که چرا مثلا درگوراب زرمیخ اقدام به تاسیسات نظامی کرده و به کسما توجهی ندارد و چرا افراد غیرمحلی را به کار مسلط ساخته و خودی ها را فراموش کرده است). در اینجا دو جریان درجنبش دیده می شود؛ گروهی که عمدتا منشا سنتی و روستایی دارند که در کسما مستقر بودند و گروهی که تفکر شهری و با اهداف مشروطه خواهانه داشته و در گوراب زرمیخ بودند. گروه میرزا در اردیبهشت ۱۲۹۸ پس از بازگشت مخفیانه به گیلان خود را به روستای زیده از توابع آلیان رساند. پس از یک ماه کنسولگری انگلیس از بازگشت جنگلی ها و سازماندهی مجدد آنان با خبر شد و در آن هنگام قرار داد۱۹۱۹ بین دولت وثوق الدوله و انگلیس امضا شد که وابستگی دولت را بیش از پیش نمایان ساخت. سردار معظم حاکم رشت قصد حمله به آلیان را به همراه رییس آتریاد تهران کیکا چینینوکف کرد و در نامه یی به میرزا بیان داشت که به او تامین می دهد که میرزا پاسخ داد: «دیر آمدی ای نگار سرمست. از صدر تا ذیل مرقومه ۲۱ شهر جاری قمری را بادیده دقت دیدم. بنده به کلمات عقل فریبانه اعضا و اتباع این دولت که منفور ملتند فریفته نخواهم شد. از این پیش تر نمایندگان دولت انگلیس با وعده هایی که به سایرین دادند و یکبارگی قباله مالکیت ایران را گرفتند، تکلیفم کردند، تسلیم نشدم. مرا تهدید و تطمیع از وصول به مقصود و معشوقم باز نخواهد داشت. وجدانم به من امر می کند در استخلاص مولد و موطنم که در کف قهاریت اجنبی است کوشش کنم» وی در ادامه بیان داشت: «دولتی که نتوانست مملکت را از سلطه اقتدار دشمنان خارجی نجات دهد، وظیفه ملت است که برای خلاصی وطنش قیام کند»وی هدف خود را در این نامه برقراری جمهوریت در ایران و آنکه کشور با قانون مشروطیت از روی مرام دموکراسی اداره شود بیان کرد. با در اختیار گرفتن جنوب روسیه توسط بلشویک ها و عدم رضایت مردم از قرار داد ۱۹۱۹ وثوق الدوله، فضای مجددی برای جنبش فراهم شد. بنا به اسناد نخستین دیدار بلشویک ها با جنگلی ها در چیش از راهپیمایی صورت پذیرفت اما دیدارهای اصلی در تابستان ۱۲۹۸ مقرر شد. احسان الله در این باره می گوید که میرزا برای ارتباط با بلشویک ها عازم لنکران شد ولی رابطه برقرار نشد تا در سفری هشت ماهه به باکو و تفلیس نظرات آنان را به جنگلیان منتقل کند. با قوت گیری بلشویک ها از قدرت انگلیس ها روز به روز کاسته می شد و مسیر را به سمتی پیش می برد که توافقی بین دولت وقت و جنگلیان صورت گیرد و در ۲۸ دی ۱۲۹۹ طی اطلاعیه یی خبر صلح بیان می شود. هدف جنگلی ها از این امر تجدید و سازماندهی قوا بود آن هم در برهه یی که دیگر دولت در موضع ضعف قرار گرفته بود. ارتش سرخ بیست روز پس از فتح باکو به کشتی های روسی حکومت قبل خویش در انزلی حمله کرد و روز یک خرداد انگلیس ها نیز از ترس شان رشت را تخلیه کردند. در این بین زمینه برای بازگشت میرزا به رشت فراهم شد و در تاریخ ۱۴ خرداد۱۲۹۹ انقلاب جنگل به پیروزی رسید و در سبزه میدان به ترتیب گاژانف رییس قوای بلشویک، احسان الله خان و میرزا کوچک سخنرانی کردند. بلشویک ها در ۱۷ ماه انقلاب از ابتدا تا اوایل زمستان۱۲۹۹ سیاست کمونیست جنگی را دنبال کردند و در ادامه سیاست نپ را در گیلان نیز مانند تمام دنیا به اجرا گذاشتند. در همان برهه اولیه بود که در روزنامه جنگل مقالاتی همچون اسلام، جمهوری و سوسیا لیسم به چاپ رسید و نام مقامات به جای وزیر، کمیسر و در عوض حکومت، سودیت اعلام شد. ورود حزب عدالت به گیلان و برگزاری نخستین کنگره و تغییر نام به حزب کمونیست ایران نشان از دخالت گروهی جدید که اکثرا پرورش یافته تفکر روسی بودند به سرکردگی سلطان زاده داشت. نزدیکی دو جریان بخش بلشویکی جنگل یعنی احسان الله خان و خالو قربان، با سلطان زاده و پیشه وری از حزب کمونیست باعث شد تا اختلافات با میرزا سبب شود تا او در ۱۸ تیر به نشانه اعتراض به روش آنها رشت را به سوی فومنات ترک کند. جریان فوق با نشان دادن آنکه انقلاب جنگل ذاتا بورژوادموکراتیک است در۹مرداد کودتایی را انجام داد که در راس احسان الله خان بود و خواست جریان خود را در ۴بند، تشکیل ارتش سرخ ایران، حمله به تهران، لغو عوارض فئودالی و برقراری روابط تجاری با روسیه بیان داشت. بلشویک ها جهت تعقیب جنگلی ها به فومنات سرازیر شدند و جنگ سختی روی داد. در موقعیت کنونی اتفاقات دیگری مانند ملاسرا که بنا به خاطرات اسماعیل جنگلی معین شده که از اختیارات میرزا خارج بوده توسط حسین آلیانی انجام گرفته که پیامد آن دستگیری حیدر عمو اوغلی و فرار خالو قربان از مهلکه بود البته ماجرا به همین جا ختم نشد و آلیانی و لشگریانش به رشت حمله ور شدند. درست در زمانی که خالو قربان ریاست رشت و احسان الله خان ریاست لاهیجان واطراف را بر عهده داشت این امر نه تنها باعث دل چرکین شدن بلشویک ها شد بلکه در ادامه باعث شد تا به دلیل برقراری رابطه میان روسیه و انگلیس خالو قربان با سردار سپه دیدار کرده و زین پس راه را برای سردار سپه باز کرد تا رشت در اختیار او قرار گرفته وهمگی در لشگری واحد به سمت آلیان حمله ور شدند. عده یی از جنگلی های بلشویک از انزلی به روسیه رفته و میرزا که دیگر قدرت کمی داشت تحت محاصره قرار گرفت. در نهایت زمانی که میرزا تمام یاران نزدیک خود را از دست داده بود و از قدرت کمی در انقلاب جنگل برخوردار بود به همراه تنها یار باقی مانده خود سر به کوه گذاشت و سپس در ۱۱ آذر ۱۳۰۰ سر از تن وی جدا کردند و جنبش مردمی جنگل توسط نیروهای خارجی و وابستگان داخلی و عدم پیروی جنگلی ها از مشی صحیح به پایان رسید. سهیل سجودی/ عضو شورای مرکزی خانه فرهنگ گیلان منبع: سایت آفتاب

ای جان جانانم! با تو هستم میرزا کوچک خان

چاقو سر میرزا را بیخ تا بیخ برید ، اما خون آنطور که تفنگچی ها دل شان می خواست فواره نزد؛ خون، فقط چند قطره سیاه و لزج شد روی پوست روشن میرزا که از سرما، تاول زده بود. چاقو سر میرزا را بیخ تا بیخ برید، اما ترس آنطور که تفنگچی ها می خواستند به چهره میرزا نیامد، حتی تبسم کمرنگ و همیشگی اش از روی لب هایش پاک نشد، آه نکشید، التماس نکرد، نگریست، مرد، پیش تر در برف یخ زده بود اما اگر سرش را نبریده بودند و می دیدی اش ، خیال می کردی آسوده خاطر، با همان چشم های سبز تیره گیلکی اش، خیره شده به آسمان گرفته و آنقدر محو تماشای ابرها شده که یادش رفته برف را از روی موها و ریش هایش بتکاند و به همین خاطر برف، روی محاسنش یخ زده و قندیل بسته است. حالا از مرگ میرزا یونس معروف به میرزا کوچک خان ۹۳ سال می گذرد و سردار جنگل با سر و تنی از هم جدا در محله سلیمان داراب رشت، خواب قیام جنگل را می بیند، خواب رفقایش را، خواب جنگ با روس هایی که میرزا می دانست به مردم ستم می کنند و خاک عزیزش را اشغال کرده اند، خواب جنگ با قزاق ها، خواب ۱۱ آذر ۱۳۰۰ ه. ش را که او، رفیق قدیمی اش میرزا هوشنگ را روی کول انداخته و در کوه های خلخال، در غوغای برف و طوفان، سخت و سنگین گام بر می دارد به سمت پناهگاهی که می داند نرسیده به آن،سرما او را از پای در می آورد اما دلش خوش است که مرگش، به دست دشمن قزاق نیست و بدخواهان وقتی به او می رسند که مدت ها قبل،به رفقای شهیدش پیوسته است. دولتی ها گفتند میرزا به کشور خیانت کرده است،مردم اما بعدها فهمیدند جرم میرزای جنگلی شان، این بود که شرفش اجازه نمی داد حتی یک وجب از خاک کشورش نصیب اجنبی ها شود. به همین خاطر هم محمد خان سالارشجاع، برادر امیر طالش، با چند ده تفنگچی راه طولانی را تا خانقاه رفت و نگذاشت تن میرزا به خاک سپرده شود و دستور داد یکی از تفنگچی ها سرش را از تن جدا کند تا چشم روشنی در خوری برای سردار سپه آن روزها و رضاخان سال های بعد داشته باشد! به عکسی از سر بریده میرزا نگاه می کنم و می دانی اولین چیزی که از قهرمان ملی کشورم به یاد می آورم ، چیست ؟ لالایی محزون گیلکی که در کودکی آن را بارها و بارها در آغاز سریال میرزا کوچک خان شنیدم؛ همان سریال معروف که ساختش از سال ۶۳ تا ۶۶ طول کشید و تا امروز بارها و بارها از تلویزیون پخش شده است و با شروعش،مردی غمگین با بغض می خواند« خسته نشوی ای جان جانانم... با تو هستم میرزا کوچک خان! ....دلنگرانت هستم... چرا زودتر نمی آیی؟ چرا زودتر نمی آیی؟ ... با تو ام میرزا کوچک خان!» به خیالتان دردناک نیست ؟ اعتراف به این که شناخت نسلی از قهرمان ملی اش ، فقط در حد سریالی ساخته شده در ۲۷ سال پیش باشد، تلخ است اما غم انگیز تر شاید این باشد که ۲۷ سال از ساخت سریالی درباره قهرمانی با عظمت میرزا کوچک خان می گذرد و مدعیان حفظ آثار و ارزش های انقلابی در کشور، در طول این سال ها به فکر نیفتاده اند میرزا کوچک خان را در قالب مجموعه های تلویزیونی قوی، بهتر و بیشتر به نسل جوان بشناسانند، نشان به آن نشان که سریال میرزا کوچک خان،فقط قسمت اول قیام جنگل را نشان داده است اما در طول این سه دهه هیچ کارگردان و تهیه کننده ای مصمم نشده است، قسمت دوم قیام میرزا را هم تصویر کند. به نظر شما اگر شناخت ما و هم نسل هایم از بزرگمردی چون میرزا کوچک خان فقط در حد مطالعه منابع مکتوبی محدود از زندگی او و تماشای سریالی کهنه درباره فرازی از زندگی اش است، شناخت نسل های بعدی مان از قهرمان ملی شان چقدر است ؟ به نظرتان نسل های پس از ما، رابین هود و شاه آرتور را بهتر می شناسند یا میرزا کوچک خان و رفقایش را؟ اصلاً چرا این همه راه دور برویم و ۹۳ سال به عقب برگردیم تا دلنگران فراموش شدن میرزا کوچک خان باشیم، وقتی خیلی از ما، حتی بسیاری از سرداران شهید ۸ سال دفاع مقدس را هم نمی شناسیم؟ امروز ۱۱ آذر است و می دانید چرا این همه دلگیر شده ؟ شاید چون ۹۳ سال پیش سردار جنگل در روزی مثل امروز، در کوه های خلخال، با رفیقی خسته روی کولش، در برف یخ زد اما کاش خاطره او و باقی قهرمانانی که برای زنده نگه داشتن ایران مان، مرگ را مشتاقانه به جان خریدند در خاطرمان یخ نزد. مریم یوشی زاد منبع: سایت آفتاب

سلطانی که مشروطه خواه شد

زمانه و کارنامه احمدشاه قاجار سلطان احمدشاه قاجار آخرین پادشاه قاجار و تنها شاه ایران است که در عمل براساس اصول مشروطیت سلطنت کرد. احمد شاه سال ۱۲۷۵ خورشیدی در تبریز متولد شد. پدرش محمدعلی شاه و مادرش ملکه جهان تنها همسر عقدی محمدعلی شاه و نیز دختر کامران میرزا نایب السلطنه فرزند ناصرالدین شاه بود. احمدشاه پس از درگذشت پدربزرگش مظفرالدین شاه و با آغاز سلطنت پدرش به ولایتعهدی انتخاب شد. خلع پدرش محمدعلی شاه به گونه ای تحقیر آمیز و همراه با تهدید و تبعید او و ملکه جهان از ایران برای احمدشاه بسیار تلخ بود. پس از خلع محمدعلی شاه، مجلس عالی که متشکل از مشروطه خواهانی بود که تهران را فتح کرده و شاه را خلع کرده بودند، احمد شاه را به سلطنت انتخاب کرد، ولی وی علاقه ای به سلطنتی که به او تحمیل شده بود، نداشت و آن را ظاهری می دانست و بیشتر سردار اسعد بختیاری و سپهدار تنکابنی را متهم می کرد که می خواهند به نام او و به کام خویش سلطنت کنند؛ چون احمدشاه بر اساس قوانین اساسی مشروطه نمی توانست سلطنت را به عهده بگیرد برای وی نایب السلطنه انتخاب شد. اولین نایب السلطنه احمدشاه، بزرگ ایل قاجار علیرضاخان عضدالملک بود. دومین نایب السلطنه ناصرالملک قره گوزلو بود که نقش مهمی در تربیت احمدشاه داشت. احمدشاه در تیر ۱۲۹۳ تاجگذاری کرد وآغاز به عهده گرفتن رسمی و قانونی سلطنتش همزمان با جنگ جهانی اول بود. با وقوع این رخداد، احمدشاه فرمان بی طرفی دولت ایران را صادر کرد. وی در دوران جنگ در عمل نیز سیاست بی طرفی اتخاذ کرد و باوجود فشار شدید روس و انگلیس به آزادیخواهان ایران که به آلمان علاقه مند بودند، نزدیک شد و از تعطیلی سفارت آلمان در تهران باوجود تهدید انگلیس و روس خودداری کرد. احمدشاه در برهه ای که روس ها با حمایت انگلیس ها قصد اشغال تهران را داشتند در مقابل این رخداد ایستادگی کرد و روس ها را تهدید کرد که در صورت اشغال تهران، وی این شهر را ترک کرده و حتی پایتخت را به اصفهان منتقل می سازد و از طرفداران آلمان استفاده خواهد کرد. همین تهدید شاه به اشغال نشدن تهران منجر شد. احمدشاه در سال ۱۲۹۷ خورشیدی و به دنبال پایان جنگ جهانی اول، صمصام السلطنه بختیاری را از نخست وزیری عزل و در شانزدهم مرداد ۱۲۹۷ وثوق الدوله را به ریاست الوزرایی انتخاب کرد. وثوق الدوله با حمایت احمدشاه توانست امنیت نسبی را در کشور برقرار کند. غائله نایب حسین کاشی در کاشان و نیز حرکت کمیته مجازات در تهران به وسیله وثوق الدوله سرکوب شدند. در عصر نخست وزیری وثوق الدوله قرارداد ۱۹۱۹ با دولت انگلیس منعقد شد که این قرارداد با انتقادهای گسترده ای مواجه شد و برخی آن را مخالف استقلال ایران دانستند؛ اما وثوق الدوله این قرارداد را در جهت حفظ استقلال و تمامیت ارضی ایران دانست، ضمن این که تلاش کرد با استفاده از دوستی با دولت انگلیس برخی سرزمین های قفقاز و کردستان عراق را بازپس بگیرد. احمدشاه از قرارداد حمایت نکرد و همین موضوع به همراه مخالفت های مردمی به توفیق نیافتن قرارداد منجر شد. وثوق الدوله برای ترغیب احمدشاه به حمایت از قرارداد، او را رهسپار یک سفر اروپایی کرد. در این سفر، احمدشاه در انگلستان مورد استقبال وسیع و گرم قرار گرفت؛ اما احمدشاه از تائید قرارداد خودداری کرد و پس از بازگشت به تهران در تیر ۱۲۹۹ استعفای وثوق الدوله را قبول کرد. احمدشاه سپس میرزاحسن خان مشیرالدوله (حسن پیرنیا) را به ریاست دولت انتخاب کرد. شاه تلاش کرد در دولت های مشیرالدوله و سپهدار رشتی با روسیه ارتباط برقرار کند و با اعزام مشاورالممالک انصاری به مسکو زمینه های انعقاد عهدنامه ۱۹۲۱ میان ایران و شوروی را فراهم کرد؛ عهدنامه ای که هم قصبه فیروزه و جزیره آشوراده را به ایران بازگرداند وهم کاپیتولاسیون را لغو کرد. در سوم اسفند ۱۲۹۹ احمدشاه در برابر کودتای سیدضیاء و رضاخان میرپنج قرار گرفت و مجبور شد سید ضیاءالدین طباطبایی را به ریاست الوزرایی انتخاب کند. احمدشاه در خرداد ۱۳۰۰ با کمک رضاخان موفق به عزل سیدضیاء شد و سپس قوام السلطنه را به ریاست الوزرایی منصوب کرد. متعاقبا کابینه های قوام، مشیرالدوله، کابینه دوم قوام، مستوفی الممالک و کابینه آخر مشیر الدوله از سوی احمدشاه روی کار آمدند. شاه سفری کوتاه هم به اروپا داشت و به ایران بازگشت، ولی با سقوط کابینه مشیرالدوله در آبان ۱۳۰۲ مجبور شد به رغم میل قلبی اش، رضاخان سردارسپه را که در همه این مدت وزیر جنگ بود، به نخست وزیری انتخاب کند و فورا در همان آبان ۱۳۰۲ ایران را به مقصد فرانسه ترک کرد. این سفر در واقع آغازی بر تبعید احمدشاه بود. احمدشاه فروردین ۱۳۰۳ رضاخان را از ریاست الوزرایی عزل کرد، ولی با حمایت نکردن مجلس که بیشتر نمایندگان آن با تقلب به وسیله رضاخان برگزیده شده بودند، مجبور شد بار دیگر رضاخان را نخست وزیر کند. در شهریور و مهر ۱۳۰۳ شورش خزعل در خوزستان رخ داد. رضاخان در جریان ماجرای شورش خزعل تلاش کرد احمدشاه را به حمایت از خزعل متهم سازد. این در حالی بود که خود رضاخان نادرست بودن این ادعا را می دانست چنانچه در بیست و هشتم شهریور ۱۳۰۳ در تلگرافی به امیراحمدی امیرلشگر غرب درباره شایعه حمایت احمدشاه از خزعل گفت: «لزوما متذکر می شود که تبلیغات و اقداماتی که از طرف پاره ای اشخاص به اسم شاه می شود به هیچ وجه از ناحیه شاه ناشی نیست چه بین شاه و اینجانب مباینت و ضدیتی وجود ندارد. این نقشه ای است که به دست خارجی ها ریخته شده و باید نهایت مراقبت را به عمل آورد که زودتر مرتفع گردد.» وزیر جنگ و فرمانده کل قوا ـ رضا به هر روی در نهم آبان ۱۳۰۴ سرانجام با رای مجلس شورای ملی و درجوی پر از تهدید و ارعاب که به وسیله رضاخان ایجاد شده بود، احمدشاه از پادشاهی خلع و سلسله قاجاریه منقرض اعلام شد. احمدشاه این اقدام مجلس را مغایر قانون اساسی و غیرمشروع دانست، اما در عمل نتوانست اقدامی برای مقابله با خلع خود انجام دهد. احمدشاه در نهم اسفند ۱۳۰۸ در پاریس درگذشت و در کربلا دفن شد. در اسناد انگلیسی، احمدشاه بارها به رشوه و نیز علاقه به اخذ پول از انگلیس متهم شده است؛ اما بیشتر رجال ایرانی از علاقه احمدشاه به ایران و سلامت و قانونگرایی وی گفته اند. احمدشاه کاملا پایبند به قانون اساسی بود و با دخالت انگلیس ها در امور ایران نیز مخالفت می کرد تا آنجا که در جایی تصریح کرد: «به هیچ وجه حاضر نیستم که بر خلاف قانون اساسی کوچک ترین اقدام و کمترین تخطّی را بنمایم . اما درباره طرز رفتار و سلوک من با انگلیس ها و دیگر همسایگان ، هرچه را مصالح مملکت اقتضا کند عمل خواهم کرد، ولو این که به برکناری من از سلطنت یا به انقراض سلسله قاجاریه تمام شود.» احمدشاه با حمایت ترکیه برای بازگشت به سلطنت هم مخالفت کرد. آتاترک رئیس دولت جدید ترکیه برای احمد شاه پیغام داد و دعوت کرد که به ایران برگردد و به او وعده داد که از کردهای ترکیه و ایران، قوای کافی در اختیار او بگذارد که از مغرب ایران به مقر سلطنت خود مراجعت کند، احمد شاه در جواب می گوید: این در قاموس سلسله ما نبوده که اجداد من با کمک یک کشور خارجی تاج و تخت خود را به دست آورده یا حفظ کرده باشند و این ننگ را برای من به ارث گذارده باشند. فقط از طرف تشکر کنید و بگویید: قبول نکرد و می گوید: من اگر می خواستم با وسایل غیرمشروع به ایران مراجعت کنم ، تسلیم انگلیس ها می شدم و به آنها در مقابل تقاضاهایشان سر فرود می آوردم. درباره کارنامه سیاسی احمدشاه می توان به نظر مصدق هم اشاره کرد که در سخنانی تاریخی در مجلس چهاردهم شورای ملی تصریح کرد: موقعی که شاه در لندن حاضر نشد در دعوت رسمی دولت انگلیس از قرارداد اسمی ببرد و آن را بشناسد به این که ناصرالملک به او گفته بود اگر مقاومت کند از سلطنت خلع می شود شاه وطن پرست بر مقاومت خود افزود و از قرارداد اسمی نبرد برای شاه چه بالاتر از این که امروز نامش به نیکی برده شود حوادثی که موجب بلندی نام می شود کم است و شاید در عمر کسی به این حوادث تصادف نکند خوشبخت کسانی که از این حوادث استفاده کنند و بدبخت کسانی که خود را مطیع پیش آمد نموده و با هر ناملایمی بسازند در سلسله سلاطین قاجار هفت نفر سلطنت کرده که از آنها فقط دو نفر پادشاه نامی شده اند اول مظفرالدین شاه است که در سلطنت او آزادی نصیب ملت شد و بعد احمد شاه است که تن به اسارت نداد و از سلطنت گذشت ای کاش که این پادشاه جوان بخت به کودتا تسلیم نمی شد و زودتر مقام سلطنت را ترک می کرد. نکته جنگ جهانی اول با این که در مغرب زمین رخ داد، اما پیامدهای این رویارویی بزرگ، بخش وسیعی از دنیای آن روز را تحت تاثیر خود قرار داد. ایران نیز از این تحولات بی نصیب نماند و با این که زمامداران کشور اعلام بی طرفی کردند، اما این پیام از سوی قدرت های بزرگ، نادیده گرفته شد. در چنین زمانی بود که مجلس سوم شورای ملی در چهاردهم آذر با حضور احمدشاه کار خود را آغاز کرد. نقش آخرین شاه قاجار در اعلام بی طرفی و تلاشی که نمایندگان مجلس شورای ملی در قوه مقننه برای مواجهه با بی سروسامانی های سیاسی و اقتصادی ایران از یک سو و رویارویی با زیاده خواهی های روس و انگلیس داشتند از موضوعات مورد بررسی است. این فعالیت ها گرچه به فرجام مناسب نرسید، اما به هر روی، حکایت از تلاش گسترده نمایندگانی دارد که سعی داشتند از هر طریق ممکن جلوی نفوذ قدرت های بزرگ را بگیرند و برای ثبات و پایداری سیاسی حکومت، شاه قاجار را از تصمیم خود مبنی بر ترک تهران در اعتراض به پیشروی نیروهای روس بازدارند. از این رو، برای آشنایی هر چه بیشتر مخاطبان با وقایع آن دوره، ضمن ارائه مطلبی در مورد روزگار و زمانه احمدشاه قاجار، گزارش هایی از فعالیت سومین دوره مجلس شورای ملی تهیه شده است. علاوه بر این، انتخاب اولین رئیس شهربانی هم به عنوان یک اتفاق جدید در دوره سلطنت پهلوی اول مورد توجه بود. شهاب سلیمی منبع: سایت آفتاب

آخرین سفیر آمریکا در ایران؛ حکایت خدمت و گمراهی

ماروین زونیس*/ ترجمه: شیدا قماشچی تاریخ ایرانی: ویلیام اچ. سالیوان، آخرین سفیر آمریکا در ایران، ماه گذشته از دنیا رفت. او در پایان سال ۱۹۷۷ وارد ایران شد، پیش از آنکه جیمی کار‌تر به ایران سفر کند و سخنرانی مشهورش در شب سال نوی میلادی را خطاب به شاه ایراد کند: «ایران، تحت رهبری شاه، جزیرهٔ ثبات و امنیت در یکی از پرآشوب‌ترین مناطق جهان است.» (یک هفته پس از این سخنرانی انقلاب آغاز شد.) پس از پیروزی انقلاب در فوریهٔ ۱۹۷۹، سفارت آمریکا برای نخستین بار اشغال شد. سالیوان دستگیر شد ولی توانست با دولت میانه‌روی انقلابی مذاکره کند و خود و سفارتش را آزاد سازد. او پس از مدت کوتاهی ایران را ترک کرد. سخنان کار‌تر تنها یک نمونه از فهرست طولانی نادانی‌ها و قضاوت‌های نادرست دربارهٔ ایران و محمدرضا شاه پهلوی به شمار می‌رود. نمونهٔ دیگر اینکه آمریکایی‌ها نمی‌دانستند که شاه به بیماری والدنشتروم مبتلا شده است، سرطان خونی که میزان انرژی او را تحت تاثیر قرار داده بود و از آن بد‌تر، شاه این بیماری را نشانه‌ای می‌دانست از اینکه دیگر از حمایت‌های آسمانی و ماموریت الهی برخوردار نیست. بیماری و نحوهٔ برداشت او از علت وقوع آن، توانایی‌های او را تضعیف کردند و باعث شدند که نتواند در برابر انقلاب مقاومت کند. از سوی دیگر سفارت آمریکا اطلاعات چندانی دربارهٔ مخالفان شاه نداشت. اطلاعاتی دربارهٔ جبههٔ ملی که از سکولار‌های تحصیلکرده در غرب که میراث‌دار نخست‌وزیر برکنار شده، محمد مصدق بودند، وجود داشت. اطلاعات اندکی نیز دربارهٔ مجاهدین خلق - چپ‌گراهای تندرو با گرایش‌های اسلامی/ مارکسیستی- در دست بود؛ گروهی که حملات تروریستی را علیه شاه و نظامیان و غیرنظامیان آمریکایی تدارک می‌دیدند. اما از همه کمتر، آگاهی دربارهٔ اپوزیسیون مذهبی بود. البته که آیت‌الله‌های طرفدار شاه نیز وجود داشتند و همواره در دسترس بودند تا در مصاحبه‌ای اعلام کنند که روحانیون از رژیم شاه حمایت می‌کنند، ولی هرگز ارتباطی با روحانیون پشتیبان آیت‌الله خمینی وجود نداشت و کسی از عمق نارضایتی آن‌ها آگاهی نداشت. در بیشتر موارد، این نادانی‌ها آگاهانه به خود تحمیل شده بودند. شاه به شدت با سفیران آمریکایی برخورد کرده و اعلام نارضایتی کرده بود از اینکه هرگونه ارتباطی میان کارمندان سفارت آمریکا و رهبران مخالفینش صورت بگیرد. او اصرار داشت که سازمان اطلاعاتی‌اش – ساواک-، بر تمامی گروه‌های مخالف احاطه دارد. شاه همواره می‌ترسید که آمریکا و مخالفینش منافع مشترکی بیابند و همدست شوند تا او را سرنگون سازند. نتیجه آن شد که آمریکا به این پافشاری خودتخریبگر تن داد. بدین ترتیب هنگامی که زمان موعود فرارسید ایالات متحده با گروه‌های مختلف این بازی آشنایی نداشت، تا بر آن‌ها تاثیرگذار نیز باشد. راهی کردن سالیوان به تهران انتخاب مناسبی به نظر می‌رسید، نه از آن جهت که او با منطقهٔ خاورمیانه یا ایران آشنایی داشته باشد بلکه به این دلیل که او دربارهٔ دیکتاتورهای محکم و خشن آشنایی کافی داشت. مأموریت‌های سابق سالیوان به تمامی در آسیای شرقی سپری شده بودند. او به عنوان نماینده وزارت خارجه آمریکا در کشورهای تایلند، هند، ژاپن، ایتالیا و هلند خدمت کرده بود. سالیوان در ویتنام شمالی و درگیری با ویت‌کنگ‌ها نقش داشت و به طور مستقیم مامور بمباران پیروان هوشی‌مین در لائوس بود و در زمان فردیناند مارکوس نیز به فیلیپین فرستاده شد. ظاهرا به دلیل تجربیاتش در سر و کار داشتن با فردیناند مارکوس خشن و فاسد بود که واشنگتن تصمیم گرفت او را مامور مقابله با شاه کند. تنها یک نکته در این محاسبه غلط انگاشته شده بود: شاه فاسد بود ولی محکم نبود. این اشتباه بزرگ را سرویس اطلاعتی آمریکا پدید آورده بود، نتیجه آنکه دولت آمریکا برداشت اشتباهی از شاه داشت. شاه غرقه در مدال‌ها و اونیفورم‌هایش، زخم صورتش که او را خشن نشان می‌داد، نیروی پلیس مخفی ظالم و بی‌باکش، همه باعث شدند تا واشنگتن فریب بخورد و سپس تصمیم بگیرد که سفیری با قدرت و استحکام سالیوان را به ایران بفرستد. متاسفانه سالیوان هیچ چیز دربارهٔ ایران نمی‌دانست. مهم‌ترین نکته‌ای که سالیوان از آن اطلاعی نداشت میزان وابستگی شاه به سفرای پیشین آمریکا برای رد و یا تائید طرح‌ها و سیاست‌هایش بود. در اولین ملاقاتشان، شاه مقاصدش را برای او توضیح داد. سالیوان بدون آنکه سخنان او را تائید یا رد کند، پاسخ داد: «شما شاه هستید. شما بهتر می‌دانید. هر کاری را که صلاح می‌دانید انجام دهید.» شاه از پاسخ او این برداشت را کرد: «برای دولت من کوچکترین تفاوتی نمی‌کند که شما قصد انجام چه کاری را دارید.» این موضوع شاه را متقاعد کرد که دیگر نمی‌تواند امیدی به حمایت‌های آمریکا داشته باشد و در نتیجه روحیه‌اش را به طور کامل باخت. نتیجه، سرنگونی حکومتش بود و پیروزی خمینی و تسخیر سفارت آمریکا و تمامی تقابلاتی که میان دو کشور تا به امروز درگرفته است. آقای سالیوان به عنوان سفیر به کشورش خدمت کرد ولی در ایران باعث گمراهی شد. * نویسنده کتاب «شکست شاهانه» / منبع: شیکاگو تریبون منبع بازنشر: سایت تاریخ ایرانی

...
64
...