انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

سیری در زندگی سیاسی جعفر پیشه‌وری

میرجعفر جوادزاده خلخالی (پیشه‌وری) فرزند جواد در سال 1272 ه‍ . ش در قریه زیوه (زاویه‌سادات) از قراء خلخال آذربایجان در یک خانواده فقیر به دنیا آمد. وی تحصیلات ابتدائی خود را در آنجا به اتمام رسانید و در اوایل قرن بیستم که شرایط سخت زندگی بر کشور حاکم بود در جستجوی کاری از شهری به شهر دیگر مسافرت می‌کند. در خاطراتش می‌نویسد پس از آن که دار و ندارش از طرف خان‌های ایل شاهسون غارت شد در سال 1284 ه‍ . ش در سن 12 سالگی به آن سوی مرز پناه برد و در قریه بلبله از توابع بخش آبشوران اقامت می‌کند و در آنجا با درآمد ناچیز به تحصیلات خود ادامه می‌دهد، پیشه‌وری در اواسط سال 1296 ه‍ . ش (1912میلادی) در قریه خردلان از توابع باکو با تأسیس مدرسه‌ای به کار تدریس مشغول گردید و می‌گوید، هر موقع از کار تدریس فراغت حاصل می‌کردم بیشتر ساعات روز را در کتابخانه‌ها می‌گذراندم و به مطالعه کتاب‌های تاریخ، ادبیات و فلسفه بیشتر علاقه داشتم در همین ایام بود که جنگ جهانی اول شروع شد و متعاقب آن در روسیه انقلاب بلشویکی به وقوع پیوست،‌ همزمان با این رویداد(1) و اقیانوس نهضت اجتماعی مرا هم مانند سایر جوانان معاصر از جای خود تکان داد و به میدان مبارزه سیاسی انداخت(2) در کشاکش تحولات سیاسی در روسیه ابتدا در حکومت مساوات محمدامین رسول‌زاده در فعالیت‌های سیاسی شرکت نمودم و در عین حال در جلسات حزب سوسیال دمکرات ایران در منطقه قفقاز فعالانه مشارکت داشتم، ‌بعدها پیشه‌وری در روزنامه‌اش آژیر نوشت: من آن زمان از جوانان ایران بودم که در مبارزه ملت‌های روسیه برای کسب آزادی از نزدیک فعالیت می‌کردم(3) در این کار بزرگ و پرافتخار علاوه بر مبارزه و آ‌زادیخواهی یک نظر ملی هم مرا تحریک می‌کرد. من می‌دانستم که نجات و سعادت ملت و میهن من در پیشرفت رژیمی‌ است که انقلابیون روسیه می‌خواهند و اگر غیر از لوای پرافتخار لنین، بیرق دیگری در روسیه در اهتراز باشد استقلال و آزادی ملت ایران همیشه در خطر خواهد بود(4) فعالیت در فرقه دمکرات ایران در باکو پیشه‌وری در سال 1297 ه‍ ‍. ش (در فرقه دمکرات ایران تشکیلات باکو عضو فعال بود و روزنامه آذربایجان جزء لاینفک ایران) ارگان حزب را اداره و مقاله می‌نوشت در شماره اول همین روزنامه طی مقاله‌ای تحت عنوان (تأثیر انقلاب بلشویکی روسیه در مبارزات سیاسی مردم ایران، ملت ایران را به مبارزه با امپریالیسم انگلیس فرا خواند، با این حال مقاله نویسی در روزنامه او را در مبارزات سیاسی قانع نمی‌کرد او در جستجوی میدان وسیع برای فعالیت‌های سیاسی و مطبوعاتی بود که در اواسط سال 1298 ه‍ ‍. ش با معرفی محمد فتح‌اله‌زاده، یوسف یعقوب و بهرام آقازاده وارد حزب عدالت می‌شود در این دوره بود که در مدرسه اتحاد به کار تدریس می‌پردازد و در عین حال به گفته خودش فعالیت سیاسی خود را در حزب عدالت برای آزادی ملت ایران ادامه می‌دهد میر‌جعفر پیشه‌وری سردبیری روزنامه حریت ارگان حزب عدالت را برعهده می‌گیرد و این وظیفه را تا 28 آوریل سال 1920 یعنی به قدرت‌رسیدن بلشویک‌ها در آذربایجان شوروری ادامه می‌دهد پیشه‌وری با اشاره به شرایط دشوار انتشار روزنامه حریت می‌نویسد: وضع برای ما آنچنان طاقت‌فرسا شده بود که از تعقیب نیروهای انگلیس مستقر در قفقاز قادر نبودیم آ‌درس روزنامه را آشکار کنیم، در همین ایام بود که پیشه‌وری نظام پادشاهی ایران وسیاست استعماری امپریالیست‌ها را به باد انتقاد می‌گیرد و انقلاب را تنها راه نجات ملت ایران از فلاکت می‌داند او طی مقاله‌ای با عنوان (انگلیس و ایران) نوشته بود تا موقعی که ملت ایران اسلحه بدست نگیرد و از استقلال خود دفاع نکند و انگلیس‌ها را از کشورشان بیرون نریزند استقرار حکومت مسقل در ایران ممکن نیست. پیشه‌وری در سال‌های 1298 و 1299 ش مطابق با سال‌های 1919 و 1920 با انتشار روزنامه حریت در کمیته خارجی حزب عدالت فعالیت می‌کند لیکن برای بازگشت به ایران تمایل بیشتری نشان می‌دهد و در همین ایام بود که در استان‌های آذربایجان، گیلان و خراسان فعالیت‌های سیاسی دمکراتیک جریان داشت، در گیلان براثر فشار نیروهای انقلابی جنگل اشغالگران انگلیس تا قزوین عقب‌نشینی می‌کنند و جنگلی‌ها شهر رشت را متصرف می‌شوند، از طرف دیگر حزب عدالت مبارزات سیاسی خود را برعلیه ارتجاع داخلی و امپریالیست‌های خارجی به ویژه قرارداد منفور وثوق‌الدوله شدت می‌بخشد و خواستار لغو این قرارداد می‌شود. همکاری پیشه‌وری با میرزاکوچک‌خان در خرداد ماه سال 1299 نمایندگان حزب عدالت به سرپرستی میرجعفر پیشه‌وری برای گفتگو با میرزا کوچک‌خان به رشت می‌روند و این مذاکره موفقیت‌آمیز به تشکیل جمهوری دمکراتیک گیلان منجر می‌شود و جعفر پیشه‌وری به سمت وزیر امور خارجه حکومت انقلابی منصوب می‌شود. فعالیت در حزب کمونیست ایران در اوایل سال 1299ه‍ ‍. ش یک هیئت 23 نفری برای تشکیل حزب کمونیست به شهر انزلی می‌روند و اولین کنگره حزب کمونیست ایران در آنجا گشایش می‌یابد و سیدجعفر پیشه‌وری به عضویت حزب کمونیست ایران پذیرفته می‌شود و در تیرماه سال 1300 ه‍ . ش جعفر پیشه‌وری در سومین کنگره حزب کمونیست ایران تشکیلات تبریز شرکت می‌کند و سپس به تهران بازمی‌گردد و در حزب کمونیست ایران با سمت دبیر کمیته مرکزی انجام وظیفه می‌نماید و روزنامه حقیقت ارگان حزب را منتشر می‌کند او بعداً در روزنامه آژیر نوشت: «ما بدون توجه به سرنوشت نهضت جنگل در تهران در تشکیلات سیاسی خودمان که هفت هزار عضو داشت فعالیت می‌کردیم و در روزنامه حقیقت به جز چند مقاله که همفکران نوشته بودند دقیقاً همه سرمقاله‌ها را من شخصاً می‌نوشتم ناگفته‌ نماند در آن زمان افرادی که بتوانند مقالات علمی و یا سیاسی روز بنویسند سراغ نداشتیم.» پیشه‌وری در زمان رضاخان پیشه‌وری می‌گوید، باروی کارآمدن رضاخان دشواری‌های زیادی در برابر ما قرار گرفت به رغم آن مشکلات مبارزه ما برعلیه شاه روزبه‌روز شدت می‌گرفت اگرچه هر روز سنگری را از دست می‌دادیم اما در مبارزه سرسخت و مقاوم بودیم در سال 1301 ه‍ . ش براثر فشار پلیس روزنامه حقیقت توقیف می‌شود و پیشه‌وری به اصفهان می‌رود. اما در آنجا پلیس به پیشه‌وری امکان فعالیت نمی‌دهد او به فعالیت‌های زیرزمینی و غیرعلنی متوسل می‌شود (5) تعطیل روزنامه حقیقت توسط حکومت، نشانه آغاز دوره جدیدی از زندگی پیشه‌وری است. طی هشت سال بعدی، او اندک اندک از یک انقلابی بی‌تاب و حرفه‌ای به کارمندی آرام و پرکار در بخش خصوصی مبدل شد. بعضی معتقدند که البته او هنوز روابط نهانی خود را با حزب کمونیست ادامه می‌دهد. (6) پیشه‌وری می‌گوید، وقتی رضاخان به میدان آمد مبارزه سیاسی ما شکل‌ دیگری به خود گرفت، اعدام‌ها، حبس‌ و تبعید شروع شده بود ما اجباراً تاکتیک‌ خود را تغییر دادیم و با دستگیری دوستان، تشکیلات غیرعلنی ما نیز مورد هجوم پلیس قرار گرفت ناگزیر فعالیت‌های مطبوعاتی حزب را به اروپا منتقل کردیم و به رغم اعمال کنترل شدید بر مرزها روزنامه‌ها را به داخل کشور می‌رساندیم و انتشار شب‌نامه‌ها، اعلامیه‌ها، کتاب و جزوه از موفیقت‌های درخشان ما در مبارزات سیاسی بوده است، نهایت پلیس رضاخان در سال 1309 ش اعضای مؤثر حزب کمونیست ایران از جمله سیدجعفر پیشه‌وری را دستگیر و بازداشت می‌کند(7) دستگیری او به آنچه ظاهراً زندگانی آرام غیرفعال سیاسی به نظر می‌رسید پایان داد. ده سال بعدی را او در زندان گذرانید جایی که او نسل جدید ترمارکیست‌ها را شناخت، همان کسانی که به 53 نفر معروف شده‌اند و پیشه‌وری پیش از آن به هیچ‌یک از ایشان از نزدیک آشنا نبود. پیشه‌وری هیچ‌گاه با اینان کاملاً موافقت نکرد. در واقع، در برخورد با این گروه همواره رفتاری متکبرانه داشت. در نظر او، هنوز زمینه‌های بورژوازی در آنان موجود بود و هم‌چنین آنان را فاقد تجربه سیاسی می‌شناخت. این برخورد انتقادآمیز، رابطه آینده پیشه‌وری را با حزب توده تحت‌الشعاع قراد داد. از سال 1940 (1319 ش) محکومیت زندانش، به تبعید در کاشان، تغییر یافت. او یک سال بعد، به هرحال به تهران برگشت و به فراهم‌کردن زمینه‌ انتشار روزنامه‌ای به نام آژیر مشغول گردید. اخراج پیشه‌وری از حزب توده ایران پیشه‌وری در گردهمایی خانه سلیمان میرزا در روز 29 سپتامبر 1941 (7 مهر 1320 ش) زمانی که حزب جدید توده تشکیل شد، حضور داشت اما در آن موقع به این حزب وارد نشد. ایرج اسکندری می‌نویسد گرچه احتیاط پیشه‌وری در پیوستن به حزب توده طولی نکشید، دوره عضویت او نیز چندان به درازا نینجامید. ایرج اسکندری هم چنین نوشته است که حزب توده در اولین کنگره خود تصمیم گرفت که پیشه‌وری را براین اساس که «او به اصول حزب متعهد نیست» از حزب اخراج کند. این مطلب ظاهراً اشاره‌ای است به تسلیتی که او به هنگام مرگ رضاشاه به چاپ رسانیده بود. (8) رد اعتبارنامه پیشه‌وری در انتخابات دوره چهاردهم مجلس شورای ملی انتخابات دوره چهاردهم مجلس شورای ملی پیش آمد و پیشه‌وری از طرف حزب توده ایران از تبریز کاندیدا معرفی گردید او در این باره می‌گوید به‌رغم محدودیت‌ها و فشار رژیم و تعداد کاندیداها من با 15780 رأی از طرف مردم تبریز به نمایندگی مجلس انتخاب شدم اما رژیم حاضر نبود پیشه‌وری در مجلس باشد رسیدگی به اعتبارنامه مرا به منظور زمینه‌سازی برای رد اعتبارنامه‌ام طول داد و سرانجام در 22 تیرماه سال 1323 ش مجلس با پنجاه رأی مخالف اعتبارنامه پیشه‌وری را رد کرد. بدنبال این ماجرا پیشه‌وری در اولین کنگره فرقه دموکرات آذربایجان به سمت صدر فرقه انتخاب گردید او در رهبری فرقه ماجرای 21 آذر سال 1324 را آفرید و سپس مجلس ملی‌ آذربایجان او را به نخست‌وزیری حکومت فرقه تعیین نمود.(9) تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان پرتو علوی، عموی بزرگ علوی کتابی پیرامون پیشه‌وری و نتیجه واقعه آذربایجان در آبان 1325 منتشر نمود که حاوی مطالب جالب و قابل توجه است در 120 صفحه که به حزب توده، فرقه دمکرات، پیشه‌وری.... می‌پردازد لازم دیدیم به چند نکته از این رساله که در حقیقت عمرش افزون از 60 سال می‌گذرد اشاره و نقل قول‌هائی داشته باشیم وی در پاسخ به این که پیشه‌وری کیست؟ خائن است یا خادم؟ و نتیجه واقعه آذربایجان چیست؟ برای ایران مفید است یا مضر؟(10) می‌گوید: «او یک عنصر ساده انقلابی است نه یک رجل سیاسی. او در مکتب شاگردان وفادار اساتید بزرگوار انقلاب اکتبر تربیت یافته نه در مدارس عالیه سیاست بین‌الملل. او در میدان سیاست جهان ورزیده و کارکشته نشده و هنوز به رموز پیچ‌درپیچ و اسرار سیاستمداران نامور گیتی واقف نگشته است. او حقیقت را از سیاست جدا نمی‌کند. او هرچه معتقد است صمیمانه عمل می‌کند و تصور می‌کند همه باید همینطور باشند. دیگر نمی‌داند و نمی‌تواند هم بداند که زمامداران بزرگ جهان اعم از شوروی‌ها، آمریکائی‌ها، انگلیسی‌ها (که امروزه مقدرات گیتی را در چنگال خونین خود گرفته‌اند) به یک هزارم آنچه که ظاهراً اعتقاد داشته و علناً اعلام نموده‌اند عمل نکرده‌اند و نخواهند کرد و نمی‌توانند هم بنمایند... آقای پیشه‌وری دنیای سیاست را تنها با دوربین رنگین و جمال نمای حقیقت می‌نگرد و حقیقت را هم منحصراً در مسلک مقدس خود می‌داند. بنابراین اگر به نظر ما در تشخیص راه از چاه دچار اشتباه شده است گناهکار نیست حالا خواهید فرمود: «براثر یک اشتباه (ولو با حسن نیت) یک آذربایجان چشم و چراغ ایران می‌سوزد و یک ایران سه‌هزار ساله با آن تمدن درخشنده و معرفت و صنعت خیره‌کننده نزدیک است متلاشی گردد. آیا این چنین اشتباه کار مستحق چوبه دار نیست.(11) فرقه دموکرات در 21 آذر 1324 با نطق محمد تقی رفیعی و با حضور 75 نفر افتتاح گردید. اسامی برخی از اعضای مجلس که در جریان فرقه جزء رهبران بودند بدین شرح است 1- میر جعفر پیشه‌وری 2- محمد بی‌ریا 3- زین العابدین قیامی 4- صادق پادگان 5- دکتر سلام الله جاوید 6- علی شبستری 7- محمد تقی رفیعی 8- جعفر کاویانی 9- غلام یحیی دانشیان 10- حسن جودت 11- داداشی نقی‌زاده و این گونه زمینه‌ تأسیس سکونت خودمختار فرقه، نغمه جدایی طلبی، تشکیل ارتش و ارتباط مستقل با کشورها انجام شد و روند کار به آن جا انجامید که پیشه‌وری در منطقه با قدرت و حضور ارتش سرخ تا یک حکومت مستقل پیش می‌رود(12). اقدمات نظامی فرقه دموکرات فرقه پس از تشکیل مجلس کار نظامی را آغاز نمود و دانشکده افسری و آموزشگاه شهربانی تأسیس نمود که تا تاریخ 1/3/1325، 228 افسر نظامی از دانشکده فارغ التحصیل شده و با درجه ستوان سومی و ستوان دومی در ارتش آذربایجان مشغول کار شدند. برخی از نظامیان را از سازمان مخفی افسران حزب توده انتخاب و به کار گرفت. از چهره‌های مهم نظامی فرقه ژنرال جعفر کاویان، غلام یحیی دانشیان، محمد تقی آزاد وطن، خلیل آذربادگان، محمود پناهیان، عبدالرضا آذر و عابدین نوایی بودند. فرقه 29 پادگان، پایگاه در استان آذربایجان تأسیس نمود عملکرد این ارتش نیاز به تحلیل مستقل دارد.(13) دو حزب طرفدار شوروی بدون تردید تشکیل، تقویت، بالا بردن توانمندی حزب توده و فرقه دموکرات آذربایجان با قدرت سیاسی، نظامی و مالی شوروی بود. هنگام تشکیل فرقه دمکرات آذربایجان، آذربایجان در اشغال شوروی‌ها بود. پیشه‌وری پس از مشورت با جعفر باقروف در باکو و با کمک مستقیم مادی و معنوی نیروهای شوروی در آذربایجان این حزب را تشکیل داد بنابراین وابستگی فرقه دموکرات آذربایجان به اتحاد شوروی، به ویژه حزب کمونیست آذربایجان شوروی از آغاز آشکار بود و در بستر زمان فزونی یافت. نکته جالب این است که دومین سازمانی که بلافاصله پس از تجاوز متفقین سر برآورد کمیته ایالتی حزب توده ایران در آذربایجان بود که کار خود را اوایل فروردین 1321 در تبریز آغاز کرد مخصوصاً که اشغال کامل منطقه توسط شوروی‌ها، هرگونه محدودیت را برای حزب از میان می‌برد و علناً برخی از اعضای حزب در کنسولگری شوروی رفت و آمد داشتند یا از طریق جلفا، آستارا...به آن سوی مرز می‌رفتند.(14) در وابستگی دو جریان حزب و فرقه به شوروی، اطاعت محض و بدون و چرای این دو و سیاست هماهنگ در سطوح رهبری هیچ شک و تردید نبوده، اسناد و خاطرات...پس از هفتاد سال همین را نشان می‌دهد. در کتاب اسناد و دیدگاههای حزب توده(15) با عنوان جنبش 21 آذر آذربایجان (1324-1325) نه تنها حرکت جدایی طلبانه و مأموریت خائنانه محکوم نگردیده بلکه از آن به عنوان فرقه دمکرات آذربایجان و حکومت ملی که در اوسط سال 1324 ارتجاع علیه نهضت کارگری و دمکراتیک است به هجوم زد(16) در این تحلیل بدون ورود به فلسفه تأسیس فرقه، تشکیل حکومت، نغمه جدایی طلبانه آن هم به دستور مستقیم مسکو با طرح کنگره خلق آذربایجان (20-29 آبان 1324) در تبریز، تشکیل مجلس مؤسسان، انتخابات دموکراتیک، رفیق پیشه‌وری صدر فرقه دمکرات آذربایجان را مأمور تشکیل حکومت نمود(17) سپس به روند حرکت که رؤسای پادگان نظامی دولت مرکزی در تبریز تسلیم شدند(18) وباز به حضور اشغالگران روسی در منطقه و فشار شوروی اشاره نمی‌شود و تشکیل حکومت را برپایه‌ی پشتیبانی قشرهای دمکراتیک خلق می‌نامد(19) و باز از ماهیت و جایگاه این قشر دمکراتیک نشانه‌ای ارائه نمی‌دهد و مدعی است حکومت ملی آذربایجان منشأ خدمات مهمی به خلق آذربایجان است(20) و در راه رشد و ترقی فرهنگ گام‌های جدی برداشت(21) سپس به مناسبات با حزب توده ایران و حزب دمکرات کردستان اشاره می‌نماید که حزب توده ایران از همان آغاز نهضت دمکراتیک آذربایجان نزدیک‌ترین همکاری رزمی و انقلابی را با وی برقرار ساخت(22) در صورتی که به دستور شوروی، تمام دفاتر حزب توده در آذربایجان در اختیار فرقه قرار گرفت. همان گونه که در کردستان تبدیل به دفتر حزب دموکرات شد و تشکیلات مخفی نظامی حزب توده و افسران یا تقاضای انتقال به شمال غربی و غرب کشور نمودند یا به دستور حزب راهی منطقه شدند که دسته‌ای دستگیر، زندانی و تبعید یا اعدام گردیدند جمعی همراه پیشه‌وری به شوروی پناهنده شدند و این الحاق سازمان ایالتی حزب توده در آذربایجان به فرقه در حقیقت دستور از مسکو بود گرچه از همان ابتدا عده‌ای نسبت به فرقه نقد یا حداقل ابهام داشتند، که بعدها در خاطرات خود به آن اعتراف نمودند اما آنچه در این تحلیل قابل توجه است حزب دربند10 مدعی است جنبش دموکراتیک آذربایجان برای تحکیم روابط دوستی و برادری بین خلق‌های آذربایجان و کرد بین فرقه دموکرات آذربایجان و حزب دموکرات کردستان راه را از هر باره هموارساخت(23) و این مقاله تلخیص تحلیل از فاجعه 21 آذر 1324 است که در مجله دنیا، شماره1، 1352 در شوروی به چاپ رسیده بود. در دو سال بعد غلام یحیی دانشیان نفر دوم فرقه که پس از قتل پیشه‌وری به صدر فرقه رسید تحلیلی در مجله دنیا (آذر 1354) دارد و به خط ضد امپریالیستی نهضت 21 آذر(24) اشاره می‌کند وی به جای پرداختن به علل تشکیل و کارنامه و عوامل سقوط به مباحث فرعی و غیر مربوط می‌پردازد که نهضت 21 آذر، نهضتی دمکراتیک(25) است و نیروهای مترقی ایران(26) بر نیروهای انقلابی افزود(27) و سپس تحلیل علی گلاویژ عضو کمیته مرکزی حزب توده و مسئول کردستان که او هم همان مطالب را مطرح فقط نام‌ها عوض می‌شود. موضوع انشعاب و روند انشعاب در درون حزب پس از شکست فرزندان دو قلوی فرقه و حزب دمکرات صورت گرفته، به جای قبول خطا و خیانت، منشعبین را افراد فاسد و منحرف(28) و اختلاف در طرز تفکر با خلیل ملکی و انور خامه‌ای داشتند که خلیل همواره با گروه 53 نفر اختلاف داشته و رفقا او را راضی نمودند. او نهضت ایران را در کادر نهضت‌های جهانی در نظر نمی‌گرفت(29) و به نوعی خلیل را وابسته به سیاست انگلیس(30) قلمداد نموده و این انشعاب را مربوط به فعالیت مخفی و مرموز امپرالیسم در داخل حزب توده که با کلیه وسایل مستقیم و غیر مستقیم خود ماهرانه عمل کرده(31) گرچه خلیل بعداً به راه خطا و از چاله به چاه افتاد ولی این انحراف ملکی تبرئه خیانت به رهبری حزب توده، فرقه دمکرات آذربایجان و حزب دمکرات کردستان نیست و این نه اولین خیانت بود و نه آخرین آن . حزب دمکرات کردستان و فرقه دمکرات آذربایجان در بهمن 1324 همتای حکومت آذربایجان در کردستان و به ریاست قاضی محمد تأسیس شد و در همان ماه یک قرارداد اتحاد و کمک متقابل بین دو جمهوری به امضاء رسید که متضمن پایداری در برابر دولت مرکزی و حفظ خودمختاری دو رژیم انقلابی بود. دیپلماتی شوروی بدین ترتیب بر هدف مستقیم خود دست یافت که عبارت بود از داشتن یک اهرم بزرگ فشار بر دولت مرکزی برای تسلیم شدن در برابر درخواست‌های شوروی ضمن اعمال این فشار، شوروی با کمک حزب توده آماده می‌شد تا کابینه‌ای را در تهران بر سر کار آورد تا مذاکرات امتیاز نفت شمال را که در سال گذشته صورت نگرفته بود از سرگیرد.(32) شرکت حزب توده در کابینه ائتلافی قوام السلطنه در دهم مرداد 1325 در ترمیم کابینه قوام، آن هم پس از مذاکرات (قوام و استالین) و توافق این دو، سه وزیر از کمیته مرکزی حزب توده به کابینه راه یافتند. دکتر فریدون کشاورز وزیر فرهنگ، ایرج اسکندری وزیر بازرگانی و پیشه و هنر، مرتضی یزدی وزیر بهداری و یک وزیر هم از چهره‌های ناسیونالیستی ملی انتخاب شد به نام اللهیار صالح. وزیری هم از حزب دمکرات قوام که در حقیقت او را باید «دلال سیاسی» نامید به نام مظفر فیروز وزیر کار و تبلیغات و معاون سیاسی پارلمانی نخست وزیر(33) مردی که مورد تأیید شوروی! حزب توده! قوام! و... بود. پس از شکست فرقه دمکرات، سقوط قوام السلطنه هردو«دمکرات» فرقه و حزب از میان رفت! سرنوشت فرقه دمکرات مازیار بهروز در تحلیل ناکامی‌های چپ در ایران می‌نویسد: «فرقه دموکرات آذربایجان در فاصله شکستش در سال 1325 و وحدت آن با حزب توده در سال 1339، حضور مستقل و چشم‌گیری در داخل ایران نداشت فرقه مرکز خود را به باکو انتقال داد و تا وقتی که رژیم استالین بر سرکار بوده تحت امر باقروف و حزب کمونیست آذربایجان شوروی قرار داشت. پس از مرگ مشکوک پیشه‌وری در سال 1326، رهبری فرقه به قاسم چشم آذر انتقال یافت. در سال 1332 اوضاع اتحاد شوروی شروع به تغییر کرد که به نوبه خود باعث تغییر هم در فرقه دموکرات آذربایجان و هم حزب توده شد. مرگ استالین در اسفند 1331 بازداشت و زندانی شدن باقروف را در خرداد 1332 به همراه آورد استالین زدایی در اتحاد شوروی آغاز شده بود(34)» مرگ پیشه‌وری اختلاف نظر، بر سر واقعیات زندگی پیشه‌وری به اوایل زندگی او محدود نیست چگونگی مرگش نیز منازعه پرجوش و خروشی را در بین سردمداران قدیم فرقه دموکرات و هم چنین بین تاریخ نگاران متخصص دوره استالین به وجود آورده است. مرگ او در سال 1947 م (1326 ش) در آذربایجان شوروی، یک سال پس از سقوط حکومت خودمختار آذربایجان و عزیمت رهبری فرقه به وقوع پیوست. مقامات شوروی، مرگ پیشه‌وری را رسماً نتیجه تصادف اتومبیل اعلام کردند . اما در منابع دیگر گفته شده است که او را عوامل استالین- باقروف، در بیمارستانی که پس از تصادف اتومبیل در آن جا بستری بود به قتل رساندند(35). پاورقی‌ها ________________________ 1- رازهای سر به مهر، ص117 2- گذشته چراغ راه آینده، ص256و255 3- پیشین 4- پیشین 5- رازهای سر به مهر، پیشین، ص 121- 117 6- آذربایجان در ایران معاصر، ص130 7- پیشین،ص 121 8- پیشین، ص 130 9- رازهای سر به مهر، پیشین، ص 104 10- مقالات 12 شهریور 1324 ص 4 بخش دوم 11- همان، ص 6- 4 12- سیر کمونیسم در ایران، ص 306 تا 310 13- همان 14- مازیار بهروز، شورشیان آرمان‌خواه، ص 68- 75 15- همان 16- همان، ص 82 و 81 17- همان ص 82 18- همان 19- همان، ص 83 20- همان، ص 84 21- همان 22- همان، ص 85 23- همان 24- همان، ص 86 25- همان، ص 87 26- همان، ص 88 27- همان، ص 87 28- همان، ص 97 29- همان 30- همان، ص 98 31- همان، ص 118 32- تاریخ جنبش کمونیستی در ایران، ص 172 و 173 33- همان، ص 177 34- شورشیان آرمان‌خواه، پیشین، ص 74 و 73 35- آذربایجان در ایران معاصر، پیشین، ص 130 منبع: سایت موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

چالشهای داخلی تجارت مازندران در اوایل دوران حکومت رضاشاه

محمدحسن پورقنبر Mpourghanbar8@gmail.com بازرگانی ایران در دو دهه پس از انقلاب مشروطه، همانند دیگر ابعاد کشور، دچار نابسامانی فاحشی بود. این وضعیت، نه تنها از عوامل خارجی نشئت گرفته و ناشی از تنگناهایی بود که روسیه و انگلیس برای ایران به وجود آوردند، بلکه قسمت مهمّی از اختلالات تجاری، از درونکشور و ساختارهای نامناسب آن دوره سرچشمه می‌گرفت. در این مقاله به طور مختصر، به معضلات داخلی تجارت مازندران پرداخته می‌شود. اولین چالش تجار مازندرانی، فقدان امنیت جانی و مالی بود. بعضی گروههای ترکمن، در شرق مازندران، گهگاهی به ایجاد ناامنی مبادرت می‌ورزیدند و در این میان، برخی تجّار نیز طعمه آنان شده و حتی جان خود را از دست می‌دادند: «نُه ماه در مازندران و استراباد اموال منهوبه و مجازات قتله مرحوم اخوی میرزا رضا تاجر را از تراکمه مطالبه نموده و متاسفانه حکومت نظامی صحرا، سرو بدن آن شهید را هم ماخوذ و مسترد نداشت...». 1 اما در آن سو، عمّال حکومتی نیز در به ستوه آوردن تجار، نقش مهمی داشتند. حاکم وقت مازندران در سالهای نخستین سلطنت رضاشاه (کسرائی)، اجحاف نسبت به قشر بازرگانِ این منطقه را در دستور کار خود قرار داد، تا آنجا که، یکی از عوامل مهم «فقر و فلاکت تجار» بوده است. 2همچنین، یکی از بازرگانان محلی بارفروش (بابل)، که از سوی «نائب‌الحکومه» این شهر، به شدت تحت فشار قرار گرفته بود، نامه‌ای به مقامات حکومتی در تهران نوشت: «... چندی قبل آقای نائب‌الحکومه تقاضای 5 تومان از بنده نموده، بنده تضرع نموده‌ام که من فقیرم قادر به دادن 5 تومان نیستم... چند روز قبل در منزل نشسته بودم دو سه یابو حاضر نموده، بنده با عیال بنده را سوار نموده‌اند از خانه شخصی بنده اخراج نموده وارد بارفروش ساخته‌اند...». 3 دومین چالش مهم تاجران مازندرانی زیرساختهای اقتصادی ـ صنعتی نامناسب بود. یکی از نمودهای آن، در زمینه راههای ارتباطی و حمل و نقل کالای تجاری، دیده می‌شد. برای نمونه، اوضاع پُست و حمل مرسولات، دچار نابسامانی شدیدی بود، تا آنجا که سروصدای برخی از بازرگانان را هم درآورده و باعث ارسال نامه‌ای مبنی بر شکایت، برای رئیس کل پست ایران و همچنین اتاق تجارت تهران شد: «اوضاع پست مازندران فوق‌العاده بد و بی ترتیب است و با وجودی که مراسلات اروپا 12 روزه به ایران می‌رسد پاکت از مازندران به گیلان در 15 تا 17 روز وارد می‌شود». 4 همچنین، اگرچه برای تجارت خارجی با شوروی، دارا بودنِ چند بندرگاه مناسب، ضروری بود، اما مازندران فاقد این امکانات بود. چنان که رضاشاه، خود در سفری که به این منطقه در سال 1305ش داشت، از عدم رونقِ نسبی بندر فرح‌آباد سخن به میان آورده و اینکه علی رغم اهمیت سابقش، در آن برهه زمانی، متروک گردیده و فقط مال‌التجاره ساری از آن جا به آن سوی دریای خزر حمل می‌گردد. فعلا بندر مشهدسر تجارت کلّی مازندران را به طرف خود کشیده و به تنهایی، مهم‌ترین نقش را در این زمینه دارد. 5 این محدودیت امکاناتِ زیرساختی برای صدور کالا، سبب انحصار از سوی برخی افراد شده، و در امر تجارت، اختلال ایجاد می‌نمود. این مسئله، نه تنها بازرگانان را با چالش مواجه کرده، بلکه افرادی را که در زمینه ترانزیت و صدور کالا به خارجه فعالیت داشتند، در وضعیت بغرنجی قرار می‌داد: «مدتهاست که ما مردم بندر مشهدسر اداره حمل و نقل به طور حق‌العمل داریم و از تمام صفحات مازندران مال‌التجاره در عهده ما می‌فرستند... این ایام نماینده کشتیرانی مشهدسر... برای حمل ونقل مال‌التجاره کارشکنی نمود. در موقع ورود کشتی، مالهای ما را قبول نکرده، مال‌التجاره که به اسم او در می‌آید فورا حمل و مالهای تجارتی طرفهای ما در انبارها مانده و خراب می‌شود... درصورتی که ماها قریب صدسال پشت در پشت از این راه امرار معاش نموده و تامین زندگی عیالاتمان را می‌نمائیم...». 6 یکی دیگر از نمودهای فقدان پیشرفت در ساختار اقتصادی، مسئله کیفیت نامطلوب محصولات کشاورزی، ناشی از عدم کاربرد فنون پیشرفته در تولید و نگهداری محصولات در مازندران بود. از آنجا که تجارت این منطقه، بر پایه این کالاها قرار داشت، همین مسئله، می‌توانست اقتصاد تجاری صادراتی آن را دچار مشکل نموده و زمینه چالش برای بازرگانان را فراهم نماید. چنانکه نمایندگی دولت شوروی در بندر پهلوی [انزلی] اعلام نمود، از آنجا که اکثر برنجهای صادراتی ایران به آن کشور، دارای «شپشه یا خَرَک» (نوعی حشره موذی) می‌باشد، اداره تجارت شوروی بر آن شد تا منبعد این برنجها را در بادکوبه کاملا وارسی نموده و آنهایی که دارای شپشه هستند، به ایران بازگردانَد. از این رو، تجار برنجِ مازندران و گیلان باید، کاملا دقت نموده و برای متحمّل نشدن خسارت بابت حمل ونقل برنج، از محصولات بی‌کیفیت بپرهیزند. 7 روسها به این مورد اکتفا ننموده، بلکه پس از آن، اتاق تجارت شوروی به همتای ایرانی خود در تهران نیز هشدار داد «به تجار ایرانی اخطار نماید که یک برنج سالم به روسیه صادر کنند». 8 جالب اینجاست، هنگامی که دولت، در پی اجرا کردن این موضوع بود، به دلیل مهيّا نبودنِ شرایط، با مخالفت بازرگانان مواجه گردید. برای نمونه، در شهریور 1308ش، اتاق تجارت بارفروش به نمایندگی از تجّار مازندران، درصدد برآمد تا از وزارت تجارت ایران درخواست نماید، تصمیماتی که دولت، راجع به قدغن کردن حمل برنج با بیست درصد شلتوک به خارج کشور اخذ نموده، به مرحله اجرا نگذارد، چون علاوه از اینکه برنج تمیز شده بندرپهلوی را خریداران بازار بادکوبه به واسطه کیسه خوردن و اختلاط به خاک و خرد شدن و به استناد ایرادات دیگر مجددا به کارخانه‌های برنج پاک‌کنی بادکوبه برده تمیز می‌نمایند و صحنه مازندران نیز در حال حاضر فاقد چنین موسساتی است... «چنانچه اگر این تصمیم الان در مازندران به اجرا گذاشته شود، خسارت مهمی متوجه مالکین اراضی و تجار این سامان می‌شود». 9 در این سو، صاحب نظران اقتصادی داخلی نیز توجه خود را بر روی این زمینه متمرکز نموده، و به ایجاد راهکار می‌اندیشیدند: مشتری بزرگ برنج ایران، مملکت روسیه است و مقدار جزئی هم یعنی تقریبا20 درصد کل صادرات آن به انگلیس و عثمانی می‌رود... اگرچه در نیم قرن اخیر در برنجکاری ترقی به وجود آمد و میزان آن افزایش یافت ولی شالیکاری ایران هنوز از روی قوانین و دستورات قدیمه اِعمال می‌شود و برای بهتر شدن کیفیت آن باید اصلاحاتی انجام شود تا ممالک خریدار برنج ایران ترغیب گردند... به عهده ملاکین و زارعین و تجار است که از تذکر و یادآوری و استرحام و تقاضا گذشته، به طور جدی به دولت فشار آورند و ایستادگی کنند تا وسایل توسعه صادرات فراهم شود. 10 محصولاتِ دیگرِ کشاورزی ـ تجاری مازندران هم دچار همین معضل بودند. چنانکه تجارت مرکّبات، به عنوان مهمترین محصول تجاری صادراتی این منطقه، با چالشهایی در این زمینه مواجه می‌شد. برای نمونه، در سال1307ش، روسها، در راستای واردات مرکبات ایران به کشور خود، برخلاف تعهداتشان، کارشکنی نمودند. بازرگانان مازندرانی که کالای خود را در حال پوسیدن می‌دیدند، دچار درماندگی شده، عاجزانه و مصرّانه از مسئولین ایرانی خواستند، راه تدبیری بیندیشد. اتاق تجارت تهران نیز فقط وعده داد که تمام تلاش خود را برای حلّ مسئله صادرات مرکّبات به شوروی انجام خواهد داد: « ولی باید آقایان تجار درنظرداشته باشند که مسبب این شکایات خودشان می‌باشند، زیرا چنانچه با مختصر خَرجی، چند دستگاه کارخانه کوچک برای تهیه و باربندی اجناس وارد نمایند، بالطبع مشتری به قدری زیاد خواهد شد که روی دست ببرند نه اینکه مثل حالا بزور بخواهند جنس حمل نمایند». 11 همچنین در مذاکرات اتاق تجارت تهران مورخ اردیبهشت 1308ش، موضوع چیدن مرکبات مطرح گردید. آنان تاکید داشتند که باید از طرف دولت، اقدامات بیشتری در راستای اینکه، صاحبان باغهای گیلان و مازندران، مرکبات را با قیچی بچینند، انجام گیرد. زیرا در این صورت، مرکبات، ضایع و فاسد نخواهد شد و در هوای روسیه سالم خواهد ماند: «روس ها از ایتالیا و یافا، مرکبات زیادی وارد می‌کنند در حالتی که مرکبات ایران بهتر و نزدیکتر است و علت عمده این است که مرکبات آنجاها را بهتر چیده و باربندی می‌کنند». البته در همان جلسه اظهار گردید که دولت در این زمینه، فعالیتهایی انجام داده است و بدین خاطر، «حمل مرکبات از یک میلیون و دویست هزار پوط به یک میلیون و سیصد هزار پوط رسیده است». 12 علاوه بر این دو کالای کشاورزی ـ تجاری عمده و مهم، محصولات دیگر نیز با این معایب، دست به گریبان بودند. پنبه یکی دیگر از تولیدات کشاورزی مهمِ مازندران (به ویژه شرق آن یعنی گلستان کنونی) بود، با اینحال، روسها تمایل چندانی به پنبه صادراتی ایران نداشتند، چرا که شیوه برداشت نامناسب و عاری از دقّت کشاورزان، سبب کیفیت پایین این محصول ایرانی بود: «قبلا یعنی دوره جنگ اول جهانی که کارخانه‌های لودز لهستان پارچه‌های ضخیم تهیه می‌کردند از این پنبه استفاده می‌کردند در حالی که کارخانه‌های نساجی مسکو حاضر به قبول پنبه ایران نبودند. الآن که تجارت با لهستان قطع شد و تجارت ایران با مسکو است به دلیل این عیب، قیمت پنبه مازندران بسیار پایین است. 13 این نقصان، در فراورده دامی همچون پشم نیز دیده می‌شد: «پشم مازندرانی چون سال به سال رو به تنزل است و جنس آن پست می‌شود تا میزان معینِ خالصِ آن بعد از شست وشوی بدست نیاید، نمی‌شود قیمتی را برایش معین کرد».14 در برهه زمانی موردنظر، کارخانجات صنعتی، به طور محدود وجود داشت. رضاشاه از دستورش طی سفر به مازندران در 1305ش، مبنی بر راه‌اندازی یک کارخانه پنبه پاک کنی، برای نخستین بار، سخن به میان آورده، 15 همچنین یکی از شرکتهای روسی، به نصب ماشینهای پنبه پاک‌ کنی در برخی نقاط شرق مازندران، مبادرت ورزیده بود. 16 با این حال، تاسیس صنایع و کارخانجاتی همچون پارچه‌بافی، برنج پاک‌کنی و پنبه پاک‌کنی در این منطقه، سالها به تعویق افتاد. 17 سومین چالش، به نوعی می‌توان گفت، نشئت گرفته از فقرِ فکری ـ فرهنگی بود. از یکسو، پایین بودن سطح علمی و دانش تجاری در میان بازرگانان این نواحی، محسوس به نظر می‌رسید. به طوری که عنوان گردید، ساری به عنوان مرکز مازندران، دارای یک مرکز بازرگانی مرتبط با تجارتخانه‌های خارجی نبود، که علت آن را باید در فقدان تبحّر در زبان خارجه، و عدم آشنایی با اوزان و مقیاس و اوضاع تجارت خارجی جستجو نمود. 18 از سوی دیگر، رقابت شدید میان تجار یک ناحیه با ناحیه دیگر بر سر کسب منافع بیشتر، به قیمت تضییع کاملِ حقوق طرف مقابل، به چالش جدی میان طرفین تبدیل می‌شد. چنانکه بازرگانان ساری در تلگرافی به اتاق تجارت تهران، نسبت به عملکرد تجار بارفروش در حمل مرکّبات به شوروی ابراز نارضایتی نمودند، زیرا مدعی بودند که آنها از نفوذشان در اتاق تجارت بارفروش (به عنوان نماینده تجار مازندران) سوءاستفاده کرده، و عمدتا مرکبات خود را ارسال نمودند «در حالی که مرکبات ما در بندرها معطّل مانده». میزان این ناخشنودی تجار ساری، به اندازه ای بود که از اتاق تجارت تهران خواستند، منبعد، سهم مرکبات آنان به شوروی از سوی اتاق تجارت پایتخت معین شود، تا زمانی که آنها بتوانند اتاق تجارت ساری را تاسیس نمایند. 19 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1. مصطفی نوری، اسناد مازندران در دوره رضاشاه، تهران: کتابخانه مجلس شورای اسلامی، 1389ش، صص425-427. 2. همان، ص63. 3. همان، ص75. 4. ماهنامه عصر حدید و راهنمای تجارتی ایران وابسته به اتاق بازرگانی تهران در سالهای 1306-1308ش، شماره 47، ص 15. 5. هارون وهومن، سفرهای رضاشاه به خوزستان و مازندران، تهران: کمال اندیشه، 1386ش، ص382. 6. نوری، همان، ص301. 7. ماهنامه عصر حدید و راهنمای تجارتی ایران، شماره47، ص29. 8. همان، شماره 48، ص14. 9. همان، شماره 65، ص24. 10. همان، شماره 49، صص20-22. 11. همان، شماره 56، ص15. 12. همان، شماره 63، ص25. 13. همان، شماره 61، ص17. 14. همان، شماره 61، ص32. 15. وهومن، همان، ص361. 16. مرکز اسناد ریاست جمهوری. گزارشهای ایالات و ولایات از اوضاع اجتماعی- اقتصادی ایران در سال 1310ش، تهران: انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد. 1383ش، صص156-157. 17. نک:عباس شایان، جغرافیای تاریخی و اقتصادی مازندران، تهران: چاپخانه موسوی، 1336ش، صص85-93. 18. ماهنامه عصر حدید و راهنمای تجارتی ایران، شماره 51، ص 35. 19. همان، شماره 56، ص15. منبع: سایت موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

بریتانیا و حمایت از وطن فروشی به نام شیخ خزعل

به سبب وجود ذخایر عظیم نفتی در استان خوزستان قدرتهای بزرگ از دیرباز توجه خاصی به این قسمت از سرزمین ما داشته اند و در اواخر حکومت قاجار در صدد جدا کردن این قسمت از خاک ایران بوده اند. جنبش قومی شیخ خزعل مهمترین تحرک قومی در آن زمان محسوب میشد عربهای ایران در بخش مرکزی و جنوب غربی استان خوزستان استقرار دارند . خوزستان به لحاظ توپوگرافی و ساختار قومی و فرهنگی به دو بخش خوزستان مرتفع و خوزستان کم ارتفاع تقسیم می­شود. خوزستان مرتفع بین دشت کم ارتفاع خوزستان و دامنه­های غربی رشته کوه زاگرس واقع است؛ این بخش از نظر فرهنگی و انسانی در واقع، امتداد گستره جغرافیایی بخش مرکزی است و اساساً قشلاق عشایر و ایلات لر و بختیاری ناحیه زاگرس به شمار می­رود. به دلیل غلبه فرهنگ ایرانی باید این منطقه را دنباله بخش مرکزی ایران دانست که در شرق و شمال جلگه خوزستان گسترش دارد و بر خوزستان کم ارتفاع مشرف است. خورستان کم ارتفاع بخشهای غربی و جنوبی جلگه خوزستان را شامل می­شود. مردم این خرده ناحیه که عمدتاً عرب و دارای فرهنگ خاص هستند از بافت فرهنگی و انسانی خوزستان مرتفع متمایزند. ساکنان منطقه عرب نشین خوزستان از حیث زبان و قومیت اصالتاً عرب و عمدتاً شیعه هستند و قلمرو آنان به مناطق جنوبی عراق گسترش پیدا می­کند. تجانس مذهبی منطقه عرب نشین خوزستان و دنباله برون مرزی آن،‌نوعی گرایش رفتاری در مردم این منطقه نسبت به بخش مرکزی ایران به وجود آورده است.[1] به سبب وجود ذخایر عظیم نفتی در استان خوزستان قدرتهای بزرگ از دیرباز توجه خاصی به این قسمت از سرزمین ما داشته اند و در اواخر حکومت قاجار در صدد جدا کردن این قسمت از خاک ایران بوده اند. جنبش قومی شیخ خزعل مهمترین تحرک قومی در آن زمان محسوب می­شد.[2] قیام شیخ خزعل ازجمله اقداماتی که بنا به اکثر روایات در راستای هدف تجزیه طلبی ایران در دوران معاصر صورت پذیرفت می توان به شورش شیخ خزعل در نواحی جنوبی کشور اشاره کرد. بعد از جنبش مشروطیت ـ دولت مرکزی ایران روز به روز ضعیفتر شد ـ نابسامانیهایی در جنوب ایران پیش آمد و دولت انگلیس به تدریج سران عشایر جنوب را تحت نفوذ و اختیار خود درآورد تا بتواند به وسیله آنها امنیت منطقه را از نظر استخراج و صدور نفت تامین کند. یکی از این سران عشایر شیخ خزعل بود که در ناحیه جنوب خوزستان زمینه های زیادی داشت. دو سال پس از انعقاد قرار داد 1907 بود که شرکت نفت ایران و انگلیس تشکیل شد در 1909 با گسترش فعالیتهای اکتشافاتی این شرکت و حفر چاه های نفت در خوزستان مشکلات جدیدی از جمله حفظ و حراست از خطوط لوله نفت و تامین امنیت منطقه برای انگلستان مطرح شد.لذا آن دولت برای بسط دامنه نفوذ و تامین منافع خود سیاست خود را در خلیج فارس بر ارتباط و عقد اتحاد با شیوخ عرب و حمایت از قدرتهای جدایی طلب و سرکردگان ایلات و عشایر جنوب ایران بنیان نهاد که در حوزه این مداخلات می توان به حمایت شیخ خزغل اشاره کرد. شرکت نفت ایران و انگلیس یک سری قراردادها با سران بختیاری و شیخ خزعل منعقد نمود. از جمله در سال ۱۹۰۹م.(۱۲۸۸ هـ.ش.) شرکت نفت قراردادی با شیخ خزعل منعقد نمود و یک مایل مربع از اراضی آبادان را برای ایجاد پالایشگاه از او خریداری نمود. سال بعد ساختن پالایشگاه شروع و سه سال بعد خاتمه یافت. به موجب قرارداد دیگری که شرکت با شیخ خزعل داشت، وی حفاظت ناحیه آبادان را در مقابل مبلغی که شرکت می‌پرداخت، عهده‌دار بود و همین امر باعث پیشرفت روند رو به رشد کارهای این شرکت بود؛ اما حقیقت امر این بود که شرکت یعنی عامل سیاست امپریالیزم بریتانیا به جای آن که در تقویت دولت مرکزی بکوشد و از دولت ایران ایجاد امنیت را در منطقه نفت خیز بخواهد، صلاح خود را در این دیده بود که با دادن رشوه دل خوانین بختیاری و سران متنفذ خوزستان مانند شیخ خزعل را به دست آورد، تا هم از تجاوز احتمالی آنان به منطقه در امان بماند و هم دولت مرکزی ایران را ضعیف وانمود کند. چنان که در سال ۱۹۱۹ م. (۱۲۹۸ هـ. ش.) خزعل را به درجه K.C.I.E که ظاهراً یک نشان سیاسی است، منحصر کرده بود.[3] شیخ خزعل ملقب به «معزالسلطنه» و «سردار اقدس»، سال‌ها فرمانروای خوزستان بود. وی در سال ۱۲۸۰ هـ..ش به جای برادرش شیخ مزعل که به دست او از بین رفته بود، از طرف مظفرالدین شاه با درجهٔ امیرتومانی و لقب معزالسلطنه به حکمرانی محمره (خرمشهر) و سرحدداری آنجا تعیین گردید.[4] شیخ خزعل از قبیله عرب بنی‌کعب از تیرهٔ فرعی «محیسن» و پسر سوم شیخ جابرخان نصرت الملک بود که در ۱۲۴۲ هـ.ش. از مادری به نام «نوراخانم» دیده به جهان گشود.[5] شیخ خزعل برای ابقا در مسند حکمرانی و حفظ موقعیت خود در منطقه دست دوستی و اتحاد به سوی انگلیس دراز کرد. به همین جهت تصمیم به مذاکره با نمایندگان انگلستان در خلیج فارس گرفت این نیاز دو طرفه سبب گردید سرپرسی کاکس کنسول بریتانیا در خلیج فارس در 1910 با شیخ خزعل قراردادی بدین مضمون به امضاء رساند در این قرارداد دولت بریتانیا متعهد گردید در صورت تجاوز ایران به حقوق به قلمرو یا به اصطلاح املاک موروثی شیخ حمایت لازم را از شما به عمل آورد و این حمایت تا رسیدن به راه حلی رضایت بخش ادامه دهند در عوض شیخ متعهد گردید بدون موافقت قبلی با انگلیس دست به انتخاب جانشین و ولیعهد نزند.[6] با آغاز جنگ جهانی اول در سال (۱۹۱۸-۱۹۱۷ م.) نیروهای انگلیس که به بهانهٔ حفظ حکومت شیخ خزعل و مناطق نفتی جنوب و مقابله با دولت عثمانی، خوزستان را متصرف شدند. شیخ خزعل در لشکرکشی‌های انگلیس با آنان همکاری کرد و خودسرانه با ترکان عثمانی دشمنی می‌کرد و اطلاعاتی دربارهٔ عملیات عثمانی‌ها در عراق به دولت انگلستان می‌داد. از سوی دیگر انگلستان برای درهم شکستن مقاومت عشایر و مردم بنادر خلیج فارس، به تقویت نیروهای نظامی خود در منطقه پرداختند و به تشکیل نیروی تفنگ‌داران جنوب ایران (پلیس جنوب) مبادرت کردند. منبع: سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی

110 روز بحرانی، بررسی اجمالی جنبش دانشجویی، 28 مرداد تا 16 آذر ۱۳۳۲

درآمد بدون تردید کودتای 28 مرداد 1332 سرآغاز فصل تازه ای در تاریخ سیاسی معاصر ایران است که به سقوط دولت ملی دکتر مصدق و حاکمیت خفقان شدید در جامعه انجامید. با وقوع کودتا، دستگیری رجال سیاسی، انحلال احزاب و تعطیلی بسیاری از نشریات در دستور کار قرار گرفت. اما به رغم تضییقات و فشار دستگاه دیکتاتوری، از فردای وقوع کودتا، مردم حتی یک روز نیز روند مخالفت با هیئت حاکمه را متوقف نکردند. در نوشتار حاضر موقعیت جنبش دانشجویی از 28 مرداد تا 16 آذر 1332 مورد بررسی قرار گرفته است، هر چند با محور قرار دادن نقش دانشجویان در 110 روز بحرانی یاد شده، در حد بضاعت مزجاه و کاوش در مآخذ موجود سعی موجزی در تشریح جایگاه حائز اهمیت آنان در آن برهه حساس به عمل آمده است. فرصت حسینی به نظر می رسد نخستین نظاهرات آشکار دوره مورد بحث، پنج روز پس از کودتا در دانشگاه تهران در حمایت از دکتر مصدق و اعتراض به محاکمه او، دکتر شایگان و مهندسی رضوی انجام گرفته باشد. پس از آن در ایام عزاداری ماه محرم، تهران شاهد برپایی تظاهرات پرسروصداتری بود و در 4 محرم الحرام 1373ق/22 شهریورماه 1332ش، یعنی بیست و پنج روز بعد از کودتا، در اعتراض به اقدامات سرکوبگرانه زمامداران کودتا، مقارن برپایی آیین سوگواری در چهارمین شب عزاداری حسینی، تظاهراتی سازماندهی گردید و در جریان آن شعارهایی بر ضد سرلشکر زاهدی و در حمایت از دکتر مصدق سر داده شد. کانون تظاهرات بازار تهران بود و دامنه آن به مسجد شاه و سبزه میدان کشیده شد. چند روز بعد در 7 محرم/ 25 شهریور، تظاهرات گسترده تری برپا شد. تظاهرکنندگان دراین شب شعارهای شدیداللحنی سردادند. تظاهرات یادشده با دخالت مأموران شهربانی و واحدهای لشکر نظامی ضد شورش پایتخت سرکوب گردید؛ هرچند فرونشاندن آتش این غائله و سرکوب تظاهرکنندگان مانع از تداوم اعتراض های پراکنده و خودجوش مردمی بعدی نشد، به طوری که صبح روز عاشورا با استفاده از اوضاع آن روز، ضمن شبیه سازی تاریخی، پلاکاردهایی متضمن شعارهایی در اعتراض به حاکمیت پهلوی دوم، همچنین شعارنویسی بر در و دیوار شهر بر ضد رژیم مستبد و خودکامه انجام گرفت. 16 مهر، پیش پرده 16 آذر با آغاز سال تحصیلی و بازگشایی دانشگاه ها در مهرماه، بر اثر خیزش های مردمی و تحرکات دانشجویی، اوضاع سیاسی رو به وخامت بیشتر نهاد. دانشجویان با راه اندازی تظاهرات، پخش اعلامیه و تعطیل کلاس های درس، آشکارا خشم و نفرت خود را نسبت به دیکتاتوری حاکم ابراز داشتند. در نیمه مهر، گروه های دانشجویی اعلامیه هایی منتشر کردند که در آن بر ضرورت توسل جستن به اعتصاب به مثابه یک حربه در برابر حاکمیت، همچنین لزوم آزادی دکتر مصدق از زندان، رفع توقیف شماری از استادان دانشگاه و سرانجام جانبداری از تظاهرات محرم در بازار تهران، تأکید شده بود. تهیه و توزیع این اعلامیه ها تأثیر ویژه ای در فضای سیاسی آن دوره بر جای نهاد، به گونه ای که واکنش دولت کودتا را ارمغان آورد که به شکلی شتابزده اعلام کرد: "دولت در مقابل این گونه تحرکات به شدت ایستادگی خواهد کرد." به رغم خط و نشان هایی که دولت نظامی برای مخالفان خود، به ویژه دانشجویان می کشید، دانشگاهیان با معاضدت بازاریان، خود را برای برگزاری یک اعتصاب گسترده آماده کردند و روز 16 مهر/ 29 محرم، زمان و موعد مناسب این اقدام تشخیص داده شد. اعتصاب آغاز شد و بازار بسته ماند. همان روز دانشجویان به برپایی تظاهرات آرام در محیط دانشگاه مبادرت کردند. متعاقب آن، فرمانداری نظامی سراسیمه و وحشت زده چند افسر را به همراه چند دستگاه کامیون پر از سربازان تفنگدار به سوی دانشگاه گسیل داشت. سربازان مسلح در جای جای دانشگاه تهران موضع گرفتند و همه جا را زیر نظر قرار دادند. دراین روز نیروهای نظامی دست به اقدام کم سابقه ای زده و در داخل محیط دانشگاه مبادرت به دستگیری شماری از دانشجویان (گفته می شود حدود یازده نفر) به اتهام اخلال در امنیت عمومی و برهم زدن نظم، نمودند. از منظری، آنچه روز شانزدهم مهرماه روی داد، نخستین واکنش همه جانبه دانشگاه و دانشگاهیان (استاد و دانشجو) در برابر دولت کودتا بود. افزون بر این، برای نخستین مرتبه از زمان تأسیس دانشگاه تهران در سال 1313، مأموران نظامی وارد حریم دانشگاه شدند و به دستگیری جمعی از دانشجویان مبادرت کردند. چنین رفتاری طی نوزده سالی که از بنیادگذاری دانشگاه تهران می گذشت بی سابقه بود. بی گمان ورود قوای مسلح به محیط دانشگاه و دستگیری دانشجویان نه تنها کمکی به بهبود اوضاع نکرد بلکه به گسترش دامنه بحران و افزایش تنش و تشنج موجود افزود. هرچند نمایش اقتدار حاکمیت پهلوی بدین جا ختم نشد و پس از شکستن حرمت و قداست دانشگاه و دستگیری دانشجویان، کودتاچیان برای زهر چشم گرفتن از دانشجویان، شماری از سربازان مسلح را در برابر دانشکده های مختلف دانشگاه تهران مستقر کردند. البته در خارج از محیط دانشگاه وضع به مراتب بدتر بود، یک تانک و تعدادی کامیون مملو از نیروهای مسلح و مجهز در حالت آماده باش مقابل درِ اصلی دانشگاه تهران مستقر بودند و تمای رفت و آمدها را زیر نظر داشتند. در میدان 24 اسفند (میدان انقلاب کنونی) که در فاصله نزدیک دانشگاه قرار دارد، اوضاع نه تنها عادی نبود که از دیگر مناطق اطراف دانشگاه بدتر هم بود. سه دستگاه تانک و چند خودرو نفربر و اتومبیل های جیپ نظامی در حاشیه میدان موضع گرفته بودند. تمامی خیابان های اصلی و کوچه های فرعی منتهی به محوطه مستطیل شکل دانشگاه در سایه نگاه مراقب و تیررس مأموران آشکار و نهان نظامی و انتظامی بود. آنان حتی رفت و آمد عابران در پیاده روها را به دقت کنترل می کردند و از اندک توقف و جزیی ترین کنجکاوی و تأمل آنان نسبت به آنچه در دانشگاه می گذشت ممانعت به عمل می آوردند. اما به رغم تمامی تمهیدات حاکمیت نظامی، در این ایام بار دیگر تهران شاهد تظاهرات در خور توجه دیگری بود و این مرتبه فریاد اعتراض نه از دل دانشگاه که از بیرون آن، حوالی چهارراه امیراکرم، مکانی در دو کیلومتری جنوب شرقی دانشگاه، به گوش می رسید. این تظاهرات که از ساعت 10 صبح آغاز شده بود و موجب غافلگیری و برآشفتگی فرمانداری نظامی گردید، با واکنش و عکس العمل سریع نیروی انتظامی و نظامی و تیراندازی هوایی و درگیری های پراکنده به منظور متفرق کردن تظاهرکنندگان، همچنین بازداشت شماری از معترضان، خاتمه یافت. به باور برخی تحلیلگران رخدادهای تاریخی- سیاسی، این نخستین تظاهرات وسیع به ابتکار نهضت مقاومت ملی بود که در اعتراض به دستگیری و حبس دکتر مصدق و یارانش انجام گرفت و در آن قشرهای مختلفی از جمله دانشجویان، بازاریان، حتی دانش آموزان شرکت داشتند. برخی منابع، شمار تظاهرکنندگان در این روز را بالغ بر دوهزار نفر تخمین زدند. پیش به سوی انسداد سیاسی آنچه در روزهای بعد روی داد فضای سیاسی جامعه، به ویژه دانشگاه را ملتهب تر ساخت. 9 روز پس از واقعه شانزدهم مهر، یعنی 25مهر، هربرت هوور، مشاور وزارت امور خارجه آمریکا در امور نفت به منظور گفت و گو با دولتمردان ایرانی وارد تهران شد. پنج روز بعد، این کارشناس مسائل نفتی به اتفاق لویی هندرسن، سفیر آمریکا در ایران برای مذاکره به دیدن شاه رفت. هوور پس از یک اقامت درازمدت 23 روزه در ایران برای بازدید از پالایشگاه ها و حوزه های مختلف نفتی و گفت و گو با مقامات بلندپایه دولت کودتا، تهران را به مقصد واشنگتن ترک کرد. در 27 مهرماه، وارن، رئیس اداره همکاری فنی آمریکا، چکی به مبلغ 4 میلیون و 700 هزار دلار به عنوان کمک فنی ایالات متحده به ایران، تسلیم علی امینی، وزیر دارایی زاهدی کرد. دو روز بعد- 29مهر- آنتونی ایدن، وزیر خارجه انگلیس طی نطقی در مجلس عوام این کشور اعلام کرد: "انگلستان بار دیگر دست دوستی به سوی ایران دراز می کند و برای تجدید مناسبات سیاسی میان دو کشور از هر جهت آماده است." در واپسین روز مهر به دستور دولت، حکومت نظامی در خوزستان، گیلان، اصفهان و فارس به مدت سه ماه دیگر تمدید شد. در همین روز، مأموران حکومت نظامی مبادرت به دستگیری عده زیادی از مخالفان سیاسی و فعالان نهضت ملی کردند. این در حالی است که همان روز، شمار اندکی از زندانیان از جمله دکتر غلامحسین صدیقی، مهندس زنگنه و بهاءالدین کهبد، آزاد شدند. نقش نهضت مقاومت ملی در تحولات سیاسی ایران پس از کودتا افزایش رفت و آمدهای دولتمردان آمریکایی و انگلیسی به ایران و بازداشت های بی ضابطه فرمانداری نظامی، ضمن انسداد سیاسی فضای آن روز، جامعه را به سوی وقوع درگیری جدید سوق داد. شناخت رویدادهای این ایام بدون توجه به نقش حیاتی و کارکرد مؤثر "نهضت مقاومت ملی" امکان پذیر نیست. این تشکل سیاسی یک روز پس از کودتای 28 مرداد 1332 در خانه آیت الله سیدرضا زنجانی به حضور رجال و شخصیت های سیاسی با گرایش دینی و ملی شکل گرفت و به هیچ فرد و گروه خاصی تعلق نداشت و در شهرهای گوناگون و حتی خارج از کشور، شعبه ها و شاخه هایی متأثر و مرتبط با آن شکل گرفته بود. خط مشی نهضت در سه اصل: 1- تداوم جنبش مردم و اعاده استقلال ملی؛ 2- مبارزه با هرگونه استعمار خارجی (سرخ و سیاه)؛ 3- مبارزه بر ضد حکومت های دست نشانده خارجی و عمال فساد، پیش بینی شده بود. نهضت مقاومت ملی، پایگاه اجرایی و عملیاتی خود را بر روی دو محور دانشگاه و بازار استوار ساخته بود. بازاریان به مثابه پشتوانه مالی و تدارکاتی و دانشجویان به عنوان نقش آفرینان و نیروهای عملیاتی و خط مقدم رویارویی با رژیم به شمار می آمدند. در کمیته دانشگاه نهضت مقاومت ملی افرادی نظیر حیدر رقابی، مصطفی چمران، باقر رضوی، رضا کاشف، مسعود حجازی، ابراهیم یزدی، عباس شیبانی، عزت الله سحابی و ... حضور داشتند. کمیته بازار متشکل از حسن شمشیری، عباس رادنیا، محمدتقی انواری، نوروزعلی لباسچی، محمود مانیان، تحریریان و ... بود. ترکیب کمیته روحانیان مجاهد را آیات: سیدمحمود طالقانی، سیدضیاءالدین حاج سیدجوادی، غروی و ... تشکیل می دادند. در کمیته بین الاحزاب داریوش فروهر، محمدعلی خنجی، حسین راضی، علی اکبر نوشین و ... حضور داشتند. گسترش دامنه فعالیت ها در داخل و خارج از کشور از هفته نخست آبان ماه زمزمه هایی مبنی بر برپایی اعتصاب عمومی در بازار و برگزاری تظاهرات مجدد اعتراض آمیز در دانشگاه و به صورت پراکنده در جای جای شهر بر ضد اقدامات دولت زاهدی در پایتخت به گوش می رسید. شایعه انجام اعتصاب از سوی رانندگان وسایط نقلیه به ویژه شرکت واحد اتوبوسرانی و تعطیلی کار برخی کسبه عمومی نیز قوت گرفت. از این رو فرمانداری نظامی تهران با صدور اطلاعیه ای ضمن هشدار نسبت به عواقب انجام هر گونه تحرک و فعل و انفعالی علیه حکومت، اصناف و بازاریان را از برگزاری هر گونه اعتصاب برحذر داشت. نیمه دوم آبان ماه آبستن حوادث مهم و حساسی بود. در 17 آبان، محاکمه دکتر مصدق، نخست وزیر و سرتیپ تقی ریاحی، دردادگاه نظامی ارتش در سلطنت آباد آغاز شد. مقارن آغاز به کار محکمه نخست وزیر دولت ملی، تحرکات طیف رودرروی دولت و مخالفان حکومت کودتا، افزایش یافت. همزمان با اوجگیری فزاینده اعتراض های داخلی، دانشجویان و اپوزوسیون خارج از کشور نیز دست به فعالیت گسترده بر ضد دولت دست نشانده سرلشکر زاهدی زدند. هرچند این جوش و خروش از فردای کودتا شروع شده بود، لیک اندک اندک شدت گرفت و با آغاز به کار محاکمه فرمایشی دکتر مصدق به اوج خود رسید و مقالات انتقادی متنوع و متعددی بر ضد دولت نظامی در نشریات گوناگون خارج از کشور، به ویژه در فرانسه و آلمان به چاپ می رسید. افزایش چشمگیر فعالیت های سیاسی دانشجویان مقیم خارج از کشور، خشم کارگزاران حاکمیت پهلوی دوم را برانگیخت. از این رو از سوی دولت، دستورالعمل هایی به منظور پیشگیری از گسترش دامنه این اعتراض ها خطاب به وزارتخانه ها و نمایندگی های خارج از کشور فرستاده شد. بر طبق مفاد این بخشنامه، نمایندگی های مقیم خارج از کشور موظف شدند به دانشجویان اطلاع دهند که در صورت هر گونه مشارکت و همراهی در فعالیت های ضد دولتی، با آنها برخورد می شود. قطع ارز ارسالی از ایران، ندادن روادید سفر، حتی ابطال گذرنامه و انواع تضییقات دیگر بخشی از این محرومیت ها بود. با آغاز دادگاه دکتر مصدق، بر میزان خبرهای مرتبط با برپایی تظاهرات و اعتصاب در سطح شهر افزوده می شد. این بار همه موضوع را مهم قلمداد کردند. مخالفان حاکمیت برای راه اندازی موج جدیدی از مخالفت ها بر ضد حکومت نظامی عزم خود را جزم کرده بودند. به نظر می رسد مقامات دولتی نیز این مرتبه اقدامات مخالفان را بلوف تصور نکردند و به منظور پیشگیری و ممانعت از تحقق طرح های مخالفان و خنثی سازی کارکرد آنان، پروژه های گوناگونی را مد نظر قرار دادند. بی گمان همان طوری که اشاره شد، شروع محاکمه دکتر مصدق که از دید افکار عمومی به خیمه شب بازی می مانست، عامل عمده پیدایی وضعیت تازه در جامعه بود. سرانجام روز موعود برای برپایی تظاهرات و اعتصاب در دانشگاه و بازار، پنج شنبه 21 آبان تعیین گردید. اما دو روز پیش از وقوع ناآرامی در پایتخت، تبریز شاهد درگیری های پراکنده ای در سطح شهر بود به گونه ای که روند کار مراکز آموزشی، شامل دانشگاه، دانشسرا و دبیرستان ها، همچنین کسب و کار در بازار مختل شد. در خلال اعتراض ها در تبریز، شماری از مخالفان بازداشت شدند. رقم دستگیرشدگان دراین روز حدود پنجاه نفر ذکر شده است. به نظر می رسد نیروی سوم خلیل ملکی در زمره محرکان و گردانندگان این اعتراض بوده است. واقعه 21 آبان در تهران اوضاع کاملا متفاوت بود. در 21 آبان راهپیمایی و اعتصاب گسترده ای با زمینه سازی نهضت مقاومت ملی و مشارکت دانشجویان برپا شد که به دستگیری عده ای از دانشجویان و قشرهای اجتماعی دیگر انجامید. عوامل رزیم برای سرکوب تظاهرکنندگان متوسل به اعمال خشونت شدند. از این رو آمار مجروحان رو به افزایش نهاد. خبر این تظاهرات در رسانه های خارجی انعکاس وسیعی یافت. مطبوعات جهان، توسل رژیم کودتا به خشونت بر ضد دانشجویان و مردم را تقبیح و محکوم کردند و سیل انتقادها و اعتراض ها، حاکمیت پهلوی دوم را مستأصل و کلافه کرده بود. درهمین روز اوضاع در ناحیه بازار تهران رو به وخامت بیشتر نهاد، چرا که کسبه و اصناف بازار نه تنها دست از کار کشیدند بلکه با برگزاری تظاهرات و راهپیمایی به شعار دادن بر ضد دولت کودتا پرداختند. از این رو تلفات در بازار بیشتر بود. گفته می شود دراین روز دستکم دو نفر در منطقه بازار تهران کشته و عده ای زخمی شدند. افزون براین، تعداد بازداشت شدگان محدوده بازار نیز زیاد بود. فرمانداری نظامی جمعی از دستگیرشدگان را به جزیره خارک تبعید کرد. یادآوری این نکته ضروری است که در جریان حمله مأموران فرمانداری نظامی به بازار تهران، چند باب مغازه تخریب شد و اموال آن به غارت رفت. همین طور به مکان های عمومی آسیب های بسیاری وارد آمد. تراکم خشم افکار عمومی در فاصله روزهای بعد تا 16 آذر، وقایع سیاسی مهمی در کشور روی داد. در این میان روز سوم آذرماه از جهاتی حائز اهمیت است. نخست آن که در این روز محاکمه دکتر مصدق و سرتیپ ریاحی در دادگاه نظامی خاتمه یافت. بر اساس حکم صادره دکتر مصدق به سه سال زندان مجرد و ریاحی به دو سال حبس تأدیبی محکوم شدند. دیگر این که در همین روز دربار شاهنشاهی اعلامیه ای مبنی بر مسافرت نیکسون، معاون رئیس جمهور آمریکا به ایران در 18 آذرماه صادر کرد. دیگر این که با ورود سردنیس رایت، کاردار موقت سفارت انگلیس به تهران در این روز و متعاقب آن چند روز بعد صدور اعلامیه رسمی مشترک میان دو دولت درباره برقراری مجدد و رسمی روابط ایران و انگلیس به شدت اعتراض ها افزوده شد. خبر برقراری رابطه مجدد دولت ایران با انگلستان غوغایی برانگیخت. در این میان اکثریت مردم و افکار عمومی جامعه نمی توانستند ساکت بنشینند و سکوت اختیار نمایند تا دولت کودتا با استعمار پیر تجدید رابطه کند. از این رو مترصد زمان مناسب برای ابراز خشم و نفرت خود نسبت به رخدادهای جامعه بودند. به نظر می رسید فرصت مغتنم، چهاردهم آذرماه بود. دانشجویان دانشگاه تهران از این فرصت به منظور برگزاری تظاهرات بهره بردند. تظاهرات محدود با شماری اندک اما پرسرو صدا برگزار شد. روز بعد تجربه دیگری به دست آمد و دانشجویان، دامنه تظاهرات را به خارج از دانشگاه کشاندند. مأموران نیروی انتظامی که اوضاع را تا حدودی غیرعادی و بحرانی می پنداشتند به سرکوب تظاهرکنندگان پرداختند که در این میان عده ای زخمی و شماری از دانشجویان بازداشت شدند. دانشگاه تهران رنگ خون گرفت اما رویداد شانزدهم آذرماه چیز دیگری بود و هرگز از حافظه تاریخی ایرانیان پاک نخواهد شد. دانشجویان مانند روزهای گذشته خود را آماده برپایی تظاهرات دیگری در محیط دانشگاه وخیابان های اطراف کردند اما شواهد نشان دهنده آن بود که کارگزاران دولت کودتا به منظور فراهم آوردن وضعیت مناسب و آرام کردن جو آن روز جامعه برای پذیرایی از معاون رئیس جمهور آمریکا و در آستانه ورود وی به تهران، به منظور رویارویی با اعتراض های فزاینده دانشجویان، در آماده باش به سر می بردند و عزم خود را جزم کردند تا از دانشجویان زهرچشم بگیرند تا مذاکرات نیکسون با مقامات ایرانی در کمال آرامش انجام شود. روز 16 آذر، اوضاع در تهران و به ویژه دانشگاه تهران و خیابان های منتهی به آن غیرعادی بود. دانشجویان هنگام نزدیک شدن به دانشگاه پی به افزایش چشمگیر مأموران و تجهیزات فوق العاده آنان بردند. رژیم دراقدامی کم سابقه، نیروهای لشکر دو زرهی را به دانشگاه اعزام کرد، از بامداد آن روز، همه، وقوع یک حادثه را پیش بینی می کردند. دانشجویان با درک و شم سیاسی خود هوشیارانه سعی داشتند کمترین بهانه ای به دست بهانه جویان ندهند اما جو کاملا ملتهب بود. اندک زمانی بعد، سربازان مسلح به داخل دانشکده ها هجوم آوردند و عده زیادی از دانشجویان و حتی استادان را دستگیر کردند و مورد ضرب و جرح و فحش و ناسزا قرار دادند. دانشجویان در برابر این اقدام تحریک آمیز بردباری به خرج دادند و با متانت و سکوت، صرفا وقایع را زیرنظر گرفتند. اندک زمانی بعد در حالی که عقربه های ساعت حدود 10 بامداد را نشان می داد و دانشجویان سر کلاس های درس بودند، ناگاه شماری از سربازان دسته "جانباز" لشکرزرهی به همراه عده ای سرباز معمولی به دانشکده فنی یورش بردند. دستاویز آنان برای ورود به دانشکده، شناسایی عده ای از دانشجویان ِ به زعم آنان شورشی و اخلالگر بود که در خلال روزهای گذشته به نظامیان بی احترامی کرده بودند. مهندس خلیلی، رئیس دانشکده فنی به منظور پیشگیری از هرگونه درگیری و خونریزی احتمالی، دستور داد زنگ کلاس ها پیش از موعد زده شود. وی به همراه دکتر عابدی، معاونش، چند تن از خدمتگزاران دانشکده را مأمور کرد به کلاس های درس رفته و از طرف آنان به دانشجویان اطلاع دهند که هر چه زودتر، با آرامش و بدون شعار دادن از دانشکده خارج شوند و متعاقب آن بی سر و صدا محیط دانشگاه را ترک نمایند. هنگامی که دانشجویان در حال خروج از دانشکده بودند به یکباره با یورش سربازان مسلح و حمله آنان با سرنیزه مواجه شدند که بر اثر آن عده ای از دانشجویان مجروح گردیدند. اقدام سبعانه نیروی نظامی، واکنش برخی از دانشجویان خشمگین را برانگیخت. دانشجویان به هنگام دفاع از خود و عقب نشینی در برابر حمله سربازان مسلح به شعار دادن روی آوردند. افراد "جانباز" که به فرمان تیمسار تیمور بختیار، فرمانده لشکر به دانشگاه آمده بودند به دانشجویان بی دفاع در دانشکده فنی تیراندازی کردند که در نتیجه، پیکر سه دانشجوی دانشکده فنی به نام های "مهدی شریعت رضوی"، "مصطفی بزرگ نیا" و "احمد قندچی"، در سرسرای دانشکده فنی به خون آغشته شد و تعداد زیادی از دانشجویان زخمی شدند. همان روز فرمانداری نظامی، تعدادی از روزنامه ها و نشریات را به صورت فله ای تعطیل کرد که از جمله می توان به: فرمان، سیاسی، خاورمیانه، آذرین، زلزله، فاخته و مرجان، اشاره کرد. همچنین تعدادی از روزنامه های منتشره نیز جمع آوری شد. روز بعد (17 آذر)، حاکمیت پهلوی در اقدامی نمایشی برای کاهش فشارهای وارده بر خود بر اثر حادثه روز گذشته، مبادرت به آزادی پنج تن از وزیران کابینه دکتر مصدق از زندان کرد، دکتر عالمی وزیر کار، مهندس رجبی وزیر مشاور، دکتر ملکی وزیر بهداری، مبشر کفیل وزارت دارایی و مهندس عطایی کفیل وزارت کشاورزی، در زمره این گروه رها شده از محبس بودند. پس لرزه واقعه 16 آذر خبر واقعه 16 آذر و کشتار بی رحمانه دانشجویان در محیط امن و مقدس دانشگاه که به سرعت از سوی رسانه های خبری به سراسر جهان مخابره شده بود، موج ابراز همدردی فرهیختگان و آزادی خواهان عالم را در پی داشت، همین امر فشار فزاینده ای را مقارن سفر ریچارد نیکسون به ایران، بر دولت کودتا وارد ساخت. دکتر علی اکبر سیاسی، رئیس وقت دانشگاه تهران از تشکیل جلسه ویژه دولت برای رسیدگی به این واقعه یاد می کند. بامداد هجده آذر، سرلشکر مزین به منظور کاهش فشارهای سیاسی و روانی، به نمایندگی از سوی محمدرضا پهلوی، در دانشکده فنی حضور یافت و مراتب تأسف خود را به مهندس خلیلی، رئیس دانشکده فنی ابراز کرد. همان روز همزمان با ورود ریچارد نیکسون به تهران، تظاهرات گسترده ای به مناسبت سوم شهدای مظلوم دانشگاه واعتراض به حضور معاون رئیس جمهور آمریکا به ایران تدارک دیده شد که به اعتراض و قیام عمومی مبدل گردید و در نتیجه برخورد شدیدی میان نیروهای نظامی و انتظامی از یک سو و مردم به ویژه دانشجویان از سوی دیگر روی داد که به بازداشت دهها نفر انجامید. به دنبال عزیمت نیکسون، همسرش و هیئت همراه پس از سه روز اقامت در تهران و در آستانه برپایی مراسم هفتم شهدای دانشجو، تهران حالت شهری جنگ زده به خود گرفت. تمامی وزارتخانه ها، سازمان ها، اداره ها و مؤسسه های دولتی با تانک و زره پوش محافظت می شد و نظامیان مجهز و مسلح در جای جای پایتخت موضع گرفته بودند. در تهران، همچنین بسیاری از شهرهای بزرگ، دانشجویان که از فردای واقعه 16 آذر از رفتن به کلاس های درس به نشانه اعتراض نسبت به سیاست های رزیم سرباز زده بودند و در سوگواری به سر می بردند، خود را آماده برپایی مراسم هفتم شهدای دانشجو کردند. در تهران دانشجویان به سوی امامزاده عبدالله، مدفن خاکسپاری دانشجویان شهید به راه افتادند. پلیس ابتدا به منظور متفرق کردن دانشجویان با آنان درگیر شد اما پس از اندک زمانی پی برد که توان رویارویی با خیل عظیم جمعیتی که هر لحظه بر تعداد آن افزوده می شد را ندارد و از این رو پا پس نهاد و نظاره گر اوضاع شد. طی روزهای بعد،تظاهرات پراکنده ای در سطح شهر برگزار شد. در دانشگاه با وعده تخلیه محیط آموزشی از نیروهای نظامی، دانشجویان سرانجام به اعتصاب کوتاه مدت خود پایان دادند، اما رژیم به وعده خود عمل نکرد و اعتصاب دانشجویان دراوایل دی ماه بار دیگر آغاز شد و تظاهرات، درگیری ها و اعتصاب های پراکنده همچنان تا خاتمه ترم ادامه یافت. لازم به ذکر است که حاکمیت پهلوی دوم نه تنها از محاکمه و مواخذه متجاوزان به حریم علم و معرفت سرباز زد، بلکه 9 روز بعد در نامه ای به شماره 2122 مورخ 25/9/1332 که از سوی سرهنگ علی محمد روحانی، رئیس ستاد لشکر دو زرهی مرکز تهیه شده بود، به گونه ای "خیلی فوری" از "ستاد رکن دو"، تقاضای تشویق "افسران و درجه داران و سربازان دسته جانباز در مأموریت دانشگاه تهران در روز دوشنبه 16 ماه جاری" به عمل آمد؛ تشویقی که شامل حال 16 نفر به پاس کشتار 16 آذر شد. این 16 تن به مناسبت قربانی کردن سه دانشجوی مظلوم پیش پای نیکسون، افزون بر ترفیع درجه به پاداش های نقدی 25 تا 35 تومان نایل آمدند. مراسم چهلم شهدای دانشگاه در روز پنج شنبه 24 دی ماه با حضور بیش از 10 هزار نفر با شکوه هر چه تمامتر برگزار شد. در تهران، روز پنج شنبه نه تنها کلاس های درس دانشجویان دانشگاه تهران تعطیل شد بلکه دانش آموزان برخی مدارس نیز از رفتن به کلاس درس خودداری کردند. در پی تصمیم مشترک و هماهنگ برخی دانشجویان با همیاری شماری از دانش آموزان، مقرر شد ابتدا در میدان شوش اجتماع کنند، سپس بصورت دسته جمعی به سوی امامزاده عبدالله حرکت نمایند. هرچند فرمانداری نظامی تهران بر اساس مقررات حکومت نظامی با اجتماع دانشجویان موافقت نکرد اما اجازه داد فقط هزار کارت مخصوص در اختیار برگزارکنندگان مراسم برای ورود به امامزاده عبدالله قرار گیرد. بعدازظهر پنج شنبه میدان شوش شاهد موج جمعیت و گردهمایی شرکت کنندگان در مراسم اربعین شهدای جنبش دانشجویی بود. حدود ده هزار نفر در این اجتماع شرکت کردند. مزار سه آذرخش اهورایی گلباران شد و مراسم به خوبی و در کمال آرامش برگزار گردید. بی شک خون سرخ این شهدا، موتور محرک و سوخت تداوم فعالیت های ضد استبدادی و ضد استعماری دانشجویان در سال های بعد را فراهم آورد، حرکتی که هیچ گاه از حرکت باز نایستاد و به سکوت نگرایید و تا پیروزی انقلاب اسلامی تداوم یافت. منبع: سایت موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

هژبر یزدانی به روایت کیهان

روز 13 شهریور 1356 مصاحبه هژبر یزدانی سرمایه دار معروف بهایی با نوشابه امیری خبرنگار روزنامه کیهان منتشر شد . امیری در مقدمه این مصاحبه نوشت « مرد اسکناسهای درشت و الماسهای درشت تر روی صندلی راحتی نشسته است . لبخندهای پر معنی می زند و سخت متحرک می نماید . کنار دستش تلفنهای سبز و نارنجی و سفید مرتب زنگ می‌زنند . در تلفن نارنجی می‌گوید « بانک ایرانیان را بخرید ، همه‌اش را » در تلفن سبز می‌گوید « وضع کشت و صنعت رامیان و سمنان را مرتب گزارش دهید » و در تلفن سفید می‌گوید « قندها را یک روز زودتر بفرستید » او در یک لحظه هم در بلوچستان حضور دارد و هم در در کارخانه قند اصفهان . پاهایش در کفش کارخانه کفش ایران هستند و چشمانش نگران شرکت کشت و صنعت ایران و آمریکا . در انگشتان چاقش سه انگشتر بزرگ جا گرفته اند . هر بار که دستش را تکان می‌دهد نور خورشید از طریق انگشترها روی صورتم منعکس می شود . انگشترها حداقل 75 میلیون تومان قیمت دارند و «آقا» چند تایی هم در خانه دارد . هژبر یزدانی امروز مالک بیشتر کارخانه‌های قند کشور از قبیل شیروان ، بجنورد ، قوچان ، اصفهان ، قزوین ، شازند و کرج است . بانک ایرانیان به طور کلی از آن اوست و در بانکهای ایران و انگلیس ، ایران و ژاپن ، صادرات ، بازرگانی و ... سهامدار عمده است و او به قول خودش امروز به اندازه مجموع تمام میلیونر های ایران ثروت دارد . هژبر یزدانی در تهران در خانه‌ای که به قصر بیشتر شبیه است زندگی می کند . عمارتی با تلویزیون مداربسته و کلیه تجهیزات ایمنی . خانه او 20 هزار متر مربع مساحت دارد . در خانه او مردها شبها در سالن بزرگی پر از فرشهای ایرانی و چلچراغهای بزرگ بر مخده‌های ایرانی تکیه می‌زنند و کباب و کنیاک می‌خورند . البته در مشروبخواری زیاده روی نمی‌شود ، چون هژبر ورزشکار است و نباید موقع تیراندازی و یا میل گرفتن دستش بلرزد . منبع:روزنامه کیهان13 شهریور 1356 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

نقد کتاب: «بازیگران سیاسی از مشروطیت تا سال 1357»

کتاب «بازیگران سیاسی از مشروطیت تا سال 1357» مجموعه‌ای چهار جلدی است که سه جلد آن شامل شرح حال زندگی نایب‌السلطنه‌های ایران، روزشمار زندگی علیرضا‌خان امیرسلیمانی (عضدالملک)، میرزا ابوالقاسم‌خان قراگوزلو (ناصرالملک)، فرح پهلوی (دیبا) و نخست‌وزیران ایران از میرزا نصرالله خان پیرنیا (مشیرالدوله) تا شاپور بختیار است و جلد چهارم نیز به روزشمار زندگی رؤسای مجلسین سنا و شورای ملی و همچنین سرنوشت نمایندگان آن دو مجلس اختصاص دارد. این کتاب توسط دکتر مصطفی الموتی در ماه می سال 1995 (اردیبهشت ماه 1374) در انگلستان به نگارش درآمد و توسط انتشارات پکا در لندن در شمارگان نامعلومی به چاپ رسید. مصطفی الموتی نویسنده کتاب در سال 1306 شمسی در تهران به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در همین شهر سپری کرد، در سال 1327 در رشته قضایی از دانشکده حقوق دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شد و از سال 1333 در دوره دکترای حقوق همین دانشگاه ادامه تحصیل داد. وی فعالیت روزنامه‌نگاری‌اش را به عنوان خبرنگار پارلمانی از سال 1321 با روزنامه «داد» آغاز کرد، بعد از مدتی مدیر داخلی و سپس سردبیر روزنامه شد. الموتی در کنار فعالیت مطبوعاتی خود به استخدام وزارت دارایی درآمد و مدتی در بنگاه مستقل عمران روستایی، بازرس این وزارتخانه بود، سپس به عضویت هیئت مدیره شرکت معاملات خارجی نیز درآمد تا اینکه در سال 1328 معاون نخست‌وزیر (در دولت اقبال) گردید و سرپرست بازرسی‌ نخست‌وزیری شد. الموتی در دوره بیستم مجلس شورای ملی از حوزه رودبار و الموت به مجلس شورای ملی راه یافت و تا سقوط رژیم به عنوان نماینده همین حوزه در مجلس باقی ماند. وی در حزب ایران عضو دفتر سیاسی و در حزب رستاخیز عضو هیئت اجرایی و دفتر سیاسی و نایب رئیس دفتر سیاسی حزب گردید. الموتی مدتی نیز رئیس کمیسیون برنامه و منشی هیئت رئیسه بود و به عنوان نایب‌رئیس گروه پارلمانی ایران در اتحادیه بین المجالس در جلسات کنفرانس در مکزیک، اسپانیا، پرتغال، استرالیا، بلغارستان و آلمان شرکت کرد و سرانجام نایب رئیس مجلس شورای ملی گردید که تا 22 بهمن ماه 1357 عهده‌دار این سمت بود. سایر سمت‌های الموتی عبارت بود از دبیر کل انجمن قلم، عضو انجمن حمایت زندانیان، بازرس کل شیروخورشید سرخ ایران و عضو هیئت مدیره شیروخورشید استان مرکز، ریاست هیئت امنای مدرسه عالی بازرگانی قزوین و بازرس بنیاد نیکوکاری نوریانی. وی به همراه چند تن از دوستان خود مؤسسه مطبوعاتی صبح امروز (ناشر مجله‌های صبح امروز و دانشمند) را بنیان نهاد. الموتی پس از جلب رأی اعتماد مجلس به نخست و‌زیری شاپور بختیار با گذرنامه سیاسی به لندن رفت و آنجا را برای اقامت خود برگزید. دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران کتاب «بازیگران سیاسی از مشروطیت تا سال 1357» را مورد نقد و بررسی قرار داده که باهم می‌خوانیم : چندی است از سوی برخی محافل و جریانات سیاسی خارج از کشور (یا به سفارش آنان و نیز دستیاری‌شان) تمایل به تاریخ‌نویسی یا به عبارت بهتر تاریخ‌سازی شدت گرفته است. این پروژه در ابتدا از سوی خانواده سلطنتی آغاز شد که ماحصل آن انتشار کتبی چون «من و برادرم» نوشته اشرف پهلوی، «کهن‌دیارا» نوشته فرح دیبا و... بوده است. اما همزمان با سپری شدن زمان معمول برای آغاز تاریخنگاری دوران پهلوی از سوی پژوهشگران و محققان برخی وابستگان به عصر پهلوی، که پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران از کشور گریختند به منظور جهت‌دهی به افکار این محققان، نگارش کتب تاریخی متعددی را در برنامه خود قرار دادند. هرچند تاریخ پژوهی محققانه از اهداف و ماهیت این جریانات آگاه است لیکن می‌باید به منظور آشناسازی علاقمندان به تاریخ، کنکاش‌هایی در این زمینه صورت گیرد. کتاب «بازیگران سیاسی از مشروطیت تا سال 1357» نوشته مصطفی الموتی در زمره همان پژوهش‌های تاریخی است که تلاش دارد با ترکیب درست و نادرست داده‌های تاریخی، ذهن خواننده را به سوی آنچه مدّ نظر نویسنده بوده است جلب کند. گرچه آقای الموتی ادعا کرده است در این مجموعه «با بیطرفی و بی‌نظری» (ج‌اول، ص ب) به نگارش تاریخ دست زده، اما مطالعه کتاب حاضر خلاف ادعای مؤلف را ثابت می‌کند. در تنقید این کتاب چند محور اساسی که در ذیل بدان‌ها اشاره می‌شود مورد نظر قرار گرفته است: 1- الموتی در تاریخ‌نویسی خود در چنبره وابستگی به خاندان پهلوی و قدرتهای حامی آن گرفتار است. وی با آن‌که اشارات بسیاری به بی‌‌اعتنایی شاهان پهلوی به مجلس و قانون اساسی مشروطه نموده (جلد چهارم، ص ح) ولی در مقام راوی روایت تاریخی نتوانسته است عُلقه و بستگی خود به خاندان پهلوی را به کناری نهد و قضاوتی حقیقت مدارانه درباره آنها داشته باشد. این معنی از توضیح او درباره چگونگی تأسیس سلطنت پهلوی کاملاً هویداست. در واقع مؤلف کتاب کوشیده است از سلطنت پهلوی چهره رژیم مستقلی را ترسیم کند و برای مصون نگاه داشتن این تصویر از وابستگی، لاجرم از نقش قدرت‌های بیگانه در جابجایی قاجار با پهلوی‌، نوع شکل‌دهی به سیاست‌ها و اثرگذاری آنها بر تصمیمات داخلی کشور سخنی به میان نیاورده است. در حالی که ادعای استقلال نظام سیاسی پهلوی آنچنان سست است که حتی با عنایت به نحوه استقرار این رژیم و تثبیت قدرت رضاخان، مشروعیت سیاسی آن مورد سؤال قرار می‌گیرد. روایاتی که الموتی درباره زندگی «رضاخان میرپنج» و چگونگی زنده ماندن او آورده است، تصویری اسطوره‌ای از وی ترسیم کرده است تا پهلوی‌ها را افرادی نظر شده جلوه‌گر سازد: «نوش‌آفرین همسر چهارم داداش بیگ بود... یکی از همسران سابق داداش بیگ و دخترانش نوش‌آفرین را به کنار رودخانه‌ای می‌برند و مضروب می‌کنند تا بچه‌اش را سقط کند... مقدر چنین بود که این جنین حیات یافته و سرانجام شاه ایران گردد.» (همان جلد،ص350) روایت ساختگی مؤلف کتاب از زندگی رضاخان در واقع تلاشی است برای آن‌که گرد سلطنت او هاله‌ای از تقدس بکشد و پادشاهی وی را سرنوشت محتوم و سعادتمندانه (!!!) ملت ایران عنوان کند. وی همچنین در بیان چگونگی به قدرت رسیدن رضاخان تصویری را به خواننده القا می‌کند که گویی وی به سبب شایستگی‌های فردی و لیاقت‌های خود به پادشاهی رسیده است: «او سرباز ساده‌ای بود که توانست قدم به قدم خود را به مقام میرپنجی رسانیده و سرانجام نیز با کودتائی در سوم اسفند سال 1299 شمسی در مقام فرمانده نظامی قرار گرفته و از مقام وزارت جنگ خود را به نخست‌وزیری برساند.» (همان جلد، ص349) اساساً وابستگی خانوادگی به دستگاه دیوان‌سالاری ایران از دیرباز مؤلفه‌ای بسیار مهم و تأثیرگذار در راه‌یابی افراد به حوزه قدرت بوده است؛ در نبود آن، حمایت یکی از سفارتخانه‌های مستقر در پایتخت می‌توانست جایگزین این وابستگی گردد. رضاخان به گواهی اسناد و اعتراف نویسنده ‌کتاب، «در خانواده‌ای تهی دست قدم به عرصه حیات نهاد» (همان جلد، همان صفحه) و هیچ پیوندی با دستگاه دیوان‌سالاری دوره قاجار نداشت تا بتواند راه‌گشای حضور او در صحنه کشاکش‌های سیاسی باشد؛ بنابراین حمایت‌ها و البته تأییدات انگلستان سبب هموار شدن مسیر قدرت‌یابی رضاخان گردید. اینکه مؤلف کتاب کوشیده است «رضا مازندرانی را مرد خود ساخته‌ای» معرفی کند که تنها به سبب رشادت‌ها و زیرکی‌ خود با بهره‌گیری از فضای نابسامان سیاسی کشور توانست از سرباز ساده قزاقخانه بدون هیچ مانع و رادعی به سلطنت برسد و در این میان به نقش انگلستان در قدرت‌گیری او و نیز بازی‌ها و پیچیدگی‌های سیاست این کشور در به سلطنت رساندن فرزند وی اشاره‌ای نمی‌کند، در ذیل تلاش او برای اثبات عدم وابستگی رژیم پهلوی به قدرت‌های بیگانه تفسیر می‌شود. در همین راستا و برای مشروعیت بخشی به سلطنت پهلوی دوم و نیز استحکام قدرت ولیعهد، محمدرضا، الموتی در توضیح تشکیل سومین مجلس مؤسسان به منظور تغییر قانون اساسی و فراهم نمودن زمینه برای نیابت سلطنت فرح پهلوی عنوان می‌دارد: «از جمله کسانیکه در این مجلس مؤسسان به ایراد نطق پرداخت علامه وحیدی بود که درجه اجتهاد داشت و طی نطق خود چنین گفت (شهبانو فرح) طبق اسناد و مدارکی که در اختیار دارم از سادات جلیل القدر بوده و پس از چند نسل به (امام حسن) می‌رسد و با توجه به این اصل وجود او برای نیابت سلطنت موجب خوشوقتی خواهد بود» (همان جلد، ص37) نکته ظریفی که در این میان قابل تأمل است اشاره به سیادت فرح از زبان فردی است که در زمره روحانیون بوده و با تأکید مؤلف کتاب «درجه اجتهاد» دارد. در واقع تأکید الموتی بر روحانی بودن گوینده این موضوع به جهت آسیب‌ناپذیر ساختن ادعای مذکور است که این ارج گذاری و والا جلوه دادن نسبت فرح پهلوی در ذیل مشروعیت بخشی به سلطنت قرار می‌گیرد. نظر به پیشینه کم‌مایه خاندان پهلوی، مؤلف کتاب کوشیده است متعاقب واگذاری نیابت سلطنت به همسر محمدرضا و به دنبال آن منسوب ساختن وی به ائمه شیعی نوعی مقبولیت برای پادشاهی نوپای پهلوی که برخلاف سلسله‌های پیشین حکومتگر در ایران از ریشه‌های قومی و قبیله‌ای بی‌بهره بود - و البته افزون ساختن قدرت ولیعهد وی که با مقدمات چیده شده از بطن مادری از ریشه «سادات جلیل‌القدر» (همان جلد، همان صفحه) برخاسته است- فراهم آورد. موضوع نسبت‌سازی برای همسر سوم محمدرضا از آنچنان سستی‌ای برخوردار بود که پس از تصویب نیابت سلطنت فرح توسط مجلس مؤسسان، دستور به مسکوت گذاردن آن داده شد. مؤلف کتاب نیز به این نکته اشاره کرده است که «وقتی کار مجلس مؤسسان پایان یافت و مقام (نیابت سلطنت شهبانو) از نظر قانونی مسلم شد در محافل سیاسی و مطبوعاتی انتشار یافت که شاه و دربار دیگر مصلحت نمی‌دانند که در این باره در مجلسین و مطبوعات بحث شود.» (همان جلد، ص38) آن‌چه سکوت مؤلف کتاب را در مورد وابستگی سلطنت پهلوی بیشتر جلوه ‌می‌دهد توضیحات ناقصی است که پیرامون بازداشت نصرت‌الدوله فیروز آورده است. هرچند الموتی به «احساسات خصمانه [نصرت‌الدوله] نسبت به انگلیسی‌ها» (همان جلد، ص239) اشاره کرده و آن را ناشی از عدم انتخاب او به عنوان نخست‌وزیر کودتا دانسته است، اما این توضیح نمی‌تواند گویای حقیقت باشد. نصرت‌الدوله فیروز که به عنوان وزیر خارجه کابینه وثوق نقش مهمی در انعقاد قرارداد 1919 و دریافت پول از انگلستان ایفا کرده بود به دنبال استقرار سلطنت پهلوی و پادشاهی رضاخان به همراه تیمورتاش و داور، سه ضلع مثلثی را تشکیل دادند که در قامت مشاوران ارشد رضاخان حضور پررنگی در تصمیم‌گیری‌‌های کلان داشتند. اگرچه از سوی نصرت‌الدوله «خودسری‌هایی» صورت گرفته بود (برای اطلاعات بیشتر در این زمینه ر.ش به: مسعود بهنود، این سه زن، تهران، نشر علم، 1375، صص20-217) اما مغضوب شدن او تقدیری بود که گریبان‌ آن دو تن دیگر از نزدیکان شاه را نیز گرفت و این البته سرنوشتی محتوم بود. حضور فیروز به عنوان عنصری افراطی در تمایل به سیاست‌های لندن در کنار رضاشاه نمی‌تواند جز به معنای حمایت و تأیید انگلستان از پهلوی اول باشد. افزون بر این، نکته قابل تأملی که می‌باید در مسئله بازداشت نصرت‌الدوله و سایر همگنان او بدان توجه شود، عنایت به سیاست تمرکز گرایی‌ای است که به دستور انگلیس در ایران صورت گرفت. به بیان بهتر، برای آن‌که انگلستان بتواند سلطه کامل خود را در ایران به کار بندد و از منافعش خویش در منطقه پاسداری کند، اعمال سیاست تمرکزگرایی در ایران - به عنوان دولتی کاملاً دست نشانده- در دستور کار قرار گرفت تا کانون واحدی به توزیع قدرت سیاسی بپردازد. بدین منظور لندن با تحریک و انگیزش احساسات قدرت‌طلبی و خود رأیی رضاخان که از عرض اندام افراد مقابل خود آزرده می‌شد، مقدمات نیل به مقصود و حذف مجاری متعدد توزیع قدرت سیاسی وابسته به انگلیس و تمرکز آن در کانون واحدی چون مقام سلطنت (پهلوی اول) را فراهم آورد، اما اشاره لندن به رضاخان مبنی بر لزوم برکناری فیروز، مورد ذکر الموتی واقع نمی‌شود، چرا که اذعان به آن موجب آشکار شدن وابستگی سلطنت پهلوی می‌شده است. کتمان این‌گونه واضحات خدشه‌ای اساسی بر تاریخ‌نویسی نویسنده وارد آورده است. علاقه الموتی به سلطنت پهلوی، سلامت تاریخ‌نویسی او را مخدوش کرده و مانع از آن شده تا وی به كُنه حقایق و ریشه‌یابی رویدادها بپردازد. ناگفته پیداست ذکر اینها وابستگی نظام سیاسی پهلوی را آشکار می‌ساخته که مؤلف هوشیارانه از اشاره بدان‌ها امتناع ورزیده است. این معنی هنگامی رخ می‌نماید که در ذیل توضیح دوران نخست‌وزیری محمود جم (همان جلد، صص415-403)، که کشف حجاب در دوره رئیس الوزرایی او - و البته دستیاری‌اش با رضاخان - رخ داد، نسبت به این وجه مبرهن وابستگی پهلوی اول به نیروهای خارجی و گوش به فرمانی او در اجرای فرامینشان سکوت کرده است. در واقع نکته تأسف برانگیز آن است که الموتی با گذشت سال‌ها از سقوط رژیم پهلوی به سبب برخی وابستگی‌ها به این خاندان از بیان این حقیقت امتناع ورزیده که موضوع کشف حجاب که به دنبال سفر رضاخان به ترکیه و ملاقات وی با کمال پاشا و متعاقب آن پیگیری اندیشه‌های ضد دینی در کشور به مرحله اجرا درآمد، همگی به دستور انگلیسی‌ها و با هدف تحقیر یک ملت بزرگ با سابقه‌ای کهن صورت گرفته است که طی آن مردان و زنان ایرانی می‌بایست لباس‌های سنتی خود را به کناری نهند و به زور، پوششی به سبک غربی اختیار کنند. «رضاشاه می‌خواست با کمک نظمیه و به خشونت کار را به پیش برد. این مراسم را کشف حجاب نام نهادند و محل مراسم اولیه دانشسرای دختران بود.» (مسعود بهنود، منبع پیشین، ص276) این رفتار نمی‌تواند جز به معنایی، گرفتن هویت یک ملت باشد. قصد پهلوی اول مبنی بر ممنوعیت پوشش زنان و الزام عمومی به پایبندی بدان در واقع حاکی از شدت وابستگی او به قدرت‌های بیگانه بوده که نویسنده کتاب عامدانه و غرض ورزانه در قبال آن سکوت پیشه کرده است. نگاه جانبدارانه الموتی تنها معطوف به محمدرضا و سلطنت پهلوی نیست، بلکه چنین رویکردی را به خانواده سلطنتی نیز می‌توان یافت. نمونه آشکار آن، توضیحاتی است که مؤلف کتاب در ذیل بخش نخست‌وزیری هژیر آورده است. تصویری که نویسنده از هژیر ارائه می‌دهد بسیار ناقص و غرض ورزانه است. هژیر به واسطه ارتباط بسیار نزدیکش با انگلستان از یک‌سو و اشرف پهلوی از سویی دیگر، توانست به سرعت خود را در دربار جای دهد و به حوزه قدرت نزدیک شود. الموتی در این بخش نه از ارتباط هژیر با لندن سخن به میان آورده است و نه به نقش پراهمیتی که اشرف در به قدرت رسیدن وی ایفا کرد، اشاره می‌کند، حال اینکه روایت خود اشرف گویای این ادعاست: ‌«هژیر از دوستان خوب من بود و باید بگویم که من تا حدی در انتصاب او مؤثر بودم.»(من و برادرم؛ خاطرات اشرف پهلوی، با مقدمه محمود طلوعی، تهران، نشر علم، تابستان 1375، ص205) تقابل اشرف با جاسوسه انگلیس برای نفوذ بر هژیر به گونه‌ای نبود که به تخاصم بدل شود؛ چرا که اساساً به دلیل همسنخی هر دو امکان آن وجود نداشت، اما با گذر زمان این دو در یک راستا توانستند بهره لازم را از هژیر ببرند. «اشرف در جذب هژیر، ناگزیر بود که میس لمبتون وابسته فرهنگی و اطلاعاتی سفارت انگلیس را حذف یا تحمل کند... وقتی سال 21 به پایان رسید دیگر اشرف چندان قدرتمند شده بود که بتواند دولت قوام‌السلطنه را با کمک هژیر و نمایندگان مجلس سرنگون کند» (مسعود بهنود، منبع پیشین، ص319) هرچند رفته رفته نفوذ اشرف پهلوی بر هژیر فزونی می‌یافت، اما این، باعث نشد که وی به طور مستقیم ارتباطات خود را با سفارت انگلیس به ویژه خانم لمبتون نداشته باشد. این معنی را از تصویری که ابوالحسن ابتهاج ارائه داده است می‌توان دریافت: «او همانطور که تحت تأثیر صاحبان نفوذ قرار می‌گرفت، در مقابل خارجیها نیز ضعیف بود. خانم لمبتون، که در زمان بولارد یکی از اعضای بانفوذ سفارت انگلیس در تهران بود و بیش از حد در امور داخلی ایران دخالت می‌کرد، از هژیر پشتیبانی می‌نمود... اشخاصی مثل هژیر، به جای اینکه دست این‌گونه افراد را از دخالتهای بیجا در امور ایران کوتاه کنند، می‌کوشیدند به آنها نزدیک شوند و آنها را راضی نگاهدارند.»(خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به کوشش علیرضا عروضی، تهران، انتشارات علمی، 1371، ص206) نکته قابل تأمل و در عین حال تأسف‌انگیز در تنقید این بخش از کتاب، عدم اشاره نویسنده به دخالت‌های دربار به ویژه هژیر در انتخابات‌، علی‌الخصوص انتخابات مجلس شانزدهم است. دخالت‌ هژیر در این انتخابات که به بهای جانش تمام شد از آن‌چنان رسوایی سلطنت و دربار حکایت می‌کرد که حکومت، ناگزیر از پذیرش درخواست معترضان به تقلب در انتخابات شد. این معترضان که چهره شاخص آنها دکتر محمد مصدق بود با تحصن مقابل دربار به دخالت و تقلب در انتخابات اعتراض کردند، اما به سبب عدم توجه رژیم، قتل عامل مستقیم و آشکار تقلب یعنی عبدالحسین هژیر در دستور کار قرار گرفت. انتخابات دوره شانزدهم مجلس شورای ملی که به تعبیر بسیاری از مورخان به « انتخابات نفت » مشهور شده بود، طرفداران دربار و انگلستان را به لزوم ورود به مجلس و دفاع از منافع لندن در ایران واداشت؛ لذا اذهان به سوی هژیر جلب گردید و از او جهت ورود به مجلس و در واقع بیرون آوردن نام ایشان از صندوق‌های رأی (نه انتخاب شدن از سوی مردم) درخواست مساعدت شد. در سویی دیگر، مصدق و جبهه ملی نیز برای ورود به مجلس تلاش کرده بودند و توانستند نظر قاطبه ملت را به سوی خود جلب کنند. در نتیجه، برای دربار و عناصر انگلوفیلی چون هژیر، راهی جز استفاده از روش‌های غیرقانونی در انتخابات نمانده بود‌. «...در انتخابات دوره شانزدهم مجلس شورای ملی ریاست انجمن نظارت بر انتخابات را مرحوم سید محمدصادق طباطبایی برعهده داشت. انجمن نظارت در نخستین جلسات خود تصمیم گرفت برای جلوگیری از هرگونه تقلب در رأی‌گیری از قبول شناسنامه‌های بدون عکس خودداری شود. لیکن چند روز بعد انجمن تصمیم قبلی خود را نقض کرد و اعلام نمود کسانی که دارای شناسنامه عکس دار نیستند، می‌توانند با ارائه کارت کارگری، کارت تجارت و کارت دانشجویی در انتخابات شرکت کرده و رأی بدهند. این شرایط جدید [باعث می‌شد] صندوقها با رأی تکراری کارگران عضو اسکی (طرفداران خسرو هدایت وابسته به هژیر) پر و انباشته شود» (زندگی سیاسی عبدالحسین هژیر، جعفر مهدی‌نیا، تهران، انتشارات پایوس، تابستان 74 ، ص229) امتناع الموتی از اشاره به چنین فقرات مهمی در مقابل، انباشته ساختن این بخش از کتاب با مطالب بی‌اهمیت و کم مایه‌ای چون آوازه خوانی هژیر(جلد دوم، ص90) یا یک چشم بودن او (همان جلد، ص88) نمی‌تواند معنایی جز نگاه جانبدارانه او در تاریخ نویسی سلطنت پهلوی و کتمان نقش آشکار اشرف در سیاست گذاری‌ها و انتخاب رجال و نخست وزیران وابسته به خود، داشته باشد. مؤلف کتاب در ذیل توضیح دوران نخست وزیری شریف امامی، هر دو دوره صدارت او را در قالب یک بخش عنوان داشته تا در اثنای آن از یک‌سو، از بازگویی بسیاری از وابستگی‌های رژیم پهلوی و رجال سیاسی آن به ویژه این نخست‌وزیر سر باز زند و از سویی دیگر، ناکامی‌های دولت دوم شریف امامی را بی‌ارتباط با مقام سلطنت و حاصل وضعیت بحرانی موجود قلمداد کند. برآمدن شریف امامی حاصل وابستگی او به قدرت‌های خارجی وقت و عدم ثبات شخصیت سیاسی‌اش بوده است. شریف امامی که در دوران رضاخان و در اثنای جنگ جهانی دوم اعتقاد راسخی به آلمان و پیروزی هیتلر در جبهه نبرد داشت به عضویت فراماسونی آلمان درآمد. فراماسونی آلمان که از پیشرفت سریع دو لژ خود در ایران (مهر و آفتاب) راضی بود به هیئت رهبری این دو لژ اجازه داد تا لژ دیگری نیز تأسیس کنند. این لژ «ستاره سحر» نامیده شد و استادی آن به مهندس شریف امامی واگذار گردید: «شریف امامی که در مدت سه ماه عضویت در لژ آفتاب، از عضویت ساده به درجه استادی و حتی استاد ارجمند ترقی کرده بود، بزودی در رأس لژ ستاره سحر قرار گرفت.» (اسماعیل رائین، فراموشخانه و فراماسونری در ایران، تهران، مؤسسه انتشاراتی امیرکبیر، 1357، جلد سوم، ص522) پس از پایان جنگ و شکست دول محور در صحنه نبرد، شریف امامی از عضویت در لژ آلمان بیرون آمد و به خدمت لژهای وابسته به انگلیس رفت و توانست موقعیت خود را بهبود بخشد و زندگی سیاسی خویش را دگربار، از سر گیرد. فراماسونری در ایران، در شکل دهی به طبقه حاکم و هدایت پنهان آن نقش مهمی ایفا کرده است. این تشکیلات مخفی در واقع افراد مستعد را شناسایی می نمود و بعد از کسب اطمینان از وابستگی فکری و سیاسی آنها به غرب، بستر را برای رشد سریع آنان در سلسله مراتب اداری کشور هموار می‌ساخت. افراد مذکور نیز که جایگاه خود را مدیون این وابستگی تشکیلاتی بودند ناگزیر از تعقیب اوامر دول غربی، فرامین ایشان را مجری می‌ساختند. بدین ترتیب عوامل بومی وابسته به این محافل مخفی بدون مشخص شدن نقش مستقیم این دولت‌ها، منافع بیگانگان را در تصمیم گیری‌ها ملحوظ می‌داشتند. جعفر شریف امامی که علاوه بر مقام دولتی خود «استاد اعظم لژ بزرگ فراماسونری ایران» نیز بود (هوشنگ نهاوندی، آخرین روزها؛ پایان سلطنت و درگذشت شاه، مترجمان: مریم سیحون / بهروز صوراسرافیل، پاریس، شرکت کتاب، اکتبر2004، ص206) در زمره همین افراد محسوب می‌شد که توانست با بهره گیری از چنین ارتباطاتی وارد حوزه قدرت شود و پله‌های ترقی را یکی پس از دیگری به سرعت طی کند. تعدّد مشاغل این‌گونه افراد - مانند آن‌چه الموتی در مورد شریف امامی عنوان داشته (جلد دوم، ص366)- گویای آن است که کشورهای بیگانه از طریق سپردن مدیریت بسیاری از امور به افراد وابسته به خود، می‌کوشیدند در جهت حفظ و گسترش منافعشان گام بردارند. شریف امامی در «رأس یک لژ بزرگ» بود (خاطرات سپهبد عزیز پالیزبان، لس آنجلس، مرکز کتاب نارنجستان، دسامبر2003، ص332 ) و با در اختیار داشتن پست ها و مقامات کلیدی حساس، تصمیمات و دستورات شبکه‌های فراماسونری را به بهترین وجه اجرا می کرد و نتایج امور را «به استحضار سازمان جاسوسی S.O.E انگلیس» می رساند.(پالیزبان، منبع پیشین، همان صفحه) اشاره مؤلف کتاب به پذیرش نخست وزیری از سوی شریف امامی در راستای «اجرای اوامر شاه» (جلد دوم، همان صفحه) گرچه به منظور تأکید بر قدرت مدیریتی اوست تا بتواند در این وضع بحرانی «کارهای مملکت را سر و صورتی دهد»(همان جلد، همان صفحه) اما این فقره، نکته قابل اهمیتی را در خود جای داده و آن اینکه شریف امامی در سمت «ریاست بنیاد پهلوی» با خاطر آسوده‌تری می‌توانسته است تصمیمات تشکیلات متبوع خود را اجرا کند و کمتر در مظاّن اتهام وابستگی قرار گیرد. ذکر روایت مظفر بقائی از آلودگی های شریف امامی جالب توجه به نظر می‌رسد:‌‌ «توی راه من از او [رائین] سؤال کردم که «این تحقیقات فراماسونری‌ات را چه کار کردی؟» گفت که «مشغول اقدام هستم که اینها را منتشر کنم.»... این کار که شد رائین را گرفتندش. مدتی زندانی بود. بعد که بیرون آمد گفت که از من التزام گرفتند که جلد چهارم این را منتشر نکنم و گفت جلد چهارم کتاب صد و بیست صفحه تمام راجع به شریف‌امامی است و دزدی‌های او و پرونده‌هایش تمام مستند. گفت از من التزام گرفتند که چاپ نکنم.» (خاطرات دکتر مظفر بقائی کرمانی، با مقدمه و ویرایش محمود طلوعی، تهران، نشر علم، 1382، ص 5-494) انتصاب شریف امامی به نخست وزیری در سال 57 و در کوران تظاهرات مردمی به این امید که چون او انتساب به خانواده روحانیت دارد همچنین اقدامات وی از قبیل تعطیلی کازینوها، لغو تاریخ شاهنشاهی و ... در واقع، آزمودن آخرین شانس قدرت های بیگانه برای استمرار بخشی به حاکمیت رژیم دست‌نشانده خود است؛ چرا که شریف امامی در مقام ریاست بنیاد پهلوی و مجلس سنا خود از عاملان وضع و اجرای برنامه‌ها و مفاسد منجر به اعتراضات گسترده مردم بود: « در راه نخست‌وزیری، از رادیوی اتومبیل دولتی که داشتم، اعلامیه‌ی نخست‌وزیر جدید را شنیدم... اعلامیه، تاریخ همان روز را به تقویم هجری داشت. معنای آن این بود که تاریخ شاهنشاهی را کنار گذاشته بود. جالب آن که تقویم شاهنشاهی را بر اساس قانونی، چند سال پیش با تصویب مجلسین پایه‌گذاری کرده بودند و «شریف امامی» به عنوان رئیس سنا، از هواداران سرسخت آن بود. رادیو آن‌گاه اعلام کرد همه‌ی کازینوها و همه‌ی قمارخانه‌ها که شمارشان در کشور حدود 12تا بود، بسته می‌شود. همه‌ی آن قمارخانه‌ها به «بنیاد پهلوی» تعلق داشت که «شریف امامی» رئیس آن بوده و هنوز هم بود. او کازینوهایی را که خودش باز کرده بود، بست.»( هوشنگ نهاوندی، منبع پیشین، ص163) با التفات به توضیحات فوق و نیز عنایت به هشدارها و توصیه های بسیاری از نزدیکان محمدرضا به عدم لیاقت و کفایت سیاسی شریف امامی، انتخاب - یا به بیان دقیق تر تحمیل- وی به صدارت، پرده از وجه مبرهن وابستگی پهلوی دوم به قدرت‌های بیگانه کنار زد که در هیچ یک از فرازهای این بخش و البته این مجموعه نویسنده اشاره ای به آن نکرده است. 2- اگرچه مؤلف کتاب در فقره‌هایی از نوشته خود اشاراتی به اعمال نفوذ دولت‌های بیگانه و دخالت‌های آنان در امور داخلی کشور نموده است، اما این نکات هنگامی جلوه می‌نماید که نویسنده به توضیح عملکرد نخست‌وزیرانی می‌پردازد که برخلاف سایر همتایانشان و رجال سیاسی، در برابر مقام سلطنت مطیع محض نبوده یا از درجه‌ای از استقلال برخوردار بوده‌اند. در نتیجه الموتی با نقل مطالب بسیار از منابع متعدد می‌کوشد تا وابستگی این افراد را به قدرت‌های خارجی اثبات نماید و در مقابل، از محمدرضا چهره‌ای به نمایش گذارد که در برابر این اشخاص برای «حفظ استقلال ایران» تلاش می‌کند. اولین نمونه این رویکرد را می‌توان در مورد قوام‌السلطنه دریافت. قوام که توانسته بود با هشیاری، آذربایجان را از چنگال شوروی بیرون کشد و پرونده نفت شمال را ببندد و به این سبب وجهه‌ای برای خود فراهم آورد، نمی‌توانست مورد پذیرش محمدرضا قرار گیرد، زیرا وی علاقه‌مند بود از مقام سلطنت به عنوان «رهایی‌بخش آذربایجان» و بحران نفت شمال یاد شود. کردار مغرورانه قوام و عدم تمکین کامل او از دربار زمینه تحریک محمدرضا را فراهم آورد و آن هنگام که وی سعی کرد به گونه‌ای مسالمت‌آمیز نظر نخست‌وزیر را به سوی استعفا جلب کند هیچ‌کس را یارای آن نبود که نقش واسطه در این میان نقش ایفا کند. الموتی که در توضیح دوران نخست‌وزیری احمد قوام کوشیده است با آوردن شواهد بسیار از منابع و کتب مختلف (برای نمونه ر.ش به: ج اول،ص310 وص318) بر وابستگی او به قدرت‌های بیگانه به ویژه آمریکا تأکید ورزد، محمدرضا را در وضعیتی ترسیم کرده است که گویی از اِعمال نفوذ دولت‌های خارجی و دخالت‌های ایشان ناراضی است (همان جلد، ص8-327). قصد آن نیست تا حمایت‌های آمریکا از قوام را - چه در مورد حل پرونده نفت شمال و خروج ارتش سرخ از ایران و چه در دوران تصدی وی بر پست نخست‌وزیری - کتمان کنیم، اما آنچه مورد مداقّه قرار گرفته است رویکرد خاص مؤلف کتاب به محمدرضا و تلاش وی به منظور ارائه یک شخصیت مستقل از پهلوی دوم است. با اینکه الموتی از وفاداری قوام به شاه و حکومت پارلمانی (همان جلد، ص338) سخن گفته است، اما با ذکر مطالبی نظیر تلاش وی برای کنار گذاردن محمدرضا از سلطنت و به پادشاهی رساندن شاهزاده حمید میرزا قاجار در دیدار با «جولین‌ امری نماینده محافظه کار مجلس انگلستان» (همان جلد، صص 11-310) و همچنین تأکید بر اینکه «قوام... هنگام تأسیس حزب دموکرات نام خود را مقدم بر اعلیحضرت شاه ایران» (همان جلد، ص323) قرار داد، اذهان خوانندگان را بدین سوی جلب می‌کند که وی قصد برچیدن سلطنت پهلوی را داشته و در این میان بی‌میل نبوده است که با حمایت‌های آمریکا، اعلام جمهوری کند. همه این کوشش‌های نویسنده به منظور مظلوم نمایاندن محمدرضا در مقابل فردی است که با تأکیدات فراوان کتاب، «رابطه نزدیکی با آمریکائیها» (همان جلد، ص308) دارد. صرفنظر از اینکه بخواهیم به قصد قوام برای کنار گذاردن محمدرضا از سلطنت و اعلام جمهوری یا بازگرداندن خاندان قاجار به قدرت بپردازیم و پیرامون صحت و سقم این سخن و امکان تحققش به کنکاش بنشینیم، اشاره به اظهارنظر فردی که در دوران حکومت سه پادشاه مصدر مشاغل مهمی بوده و از بسیاری از رویدادهای سلطنت آخرین پادشاه سلسله قاجار و سپس پهلوی‌ها و نیز استقرار پادشاهی رضاخان و نحوه انتقال قدرت به محمدرضای جوان آگاه بوده است، جالب توجه می‌نماید: «در مورد قوام‌السلطنه گفته‌اند که وقتی بعد از رفتن رضاشاه به نخست‌وزیری رسید قصد داشت بساط سلطنت را برچیند و حکومت جمهوری تشکیل دهد... این مطالب بهیچوجه صحیح نیست. درست است که روابط قوام‌السلطنه با شاه اغلب تیره بود و هیچ وقت نسبت به هم علاقه‌ای نداشتند، ولی قوام‌السلطنه معتقد به سلطنت بود، همیشه می‌خواست نخست‌وزیر بااقتداری باشد و شاه در کارهایش دخالت نکند اما او اینها را به قیمت برکنار کردن شاه نمی‌خواست» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، ص90) دومین نمونه از آنچه می‌باید در ذیل این محور بدان اشاره کرد نوع نگاه مؤلف کتاب به دوره نخست‌وزیری رزم‌آراست. نویسنده که مطلع این بخش را با تمجید از رزم‌آرا به عنوان «یکی از افسران لایق» (ج دوم، ص125) ارتش آغاز کرده و در اثنای این فصل از خدمات نظامی او به کشور و تهیه نقشه جغرافیائی شهرهای مرزی (همان جلد،ص134) سخن به میان آورده، وی را با استناد به منابعی که نقل کرده است عامل بیگانه قلمداد می‌نماید؛ در فقره‌ای رزم‌آرا را مورد «حمایت آمریکائیها» (همان جلد، ص138) می‌داند و در فرازی دیگر از اعلام آمادگی دولت انگلیس برای همکاری با رزم‌آرا (همان جلد، ص156) سخن به میان می‌آورد. مؤلف کتاب همچنین با اشاره به «فرار سران حزب توده از زندان قصر» (همان جلد، ص143) شواهدی مبنی بر گرم گرفتن روس‌ها با رزم‌آرا (همان جلد، ص137) ارائه می‌دهد و به موضع‌گیری «روزنامه پراودا» (ارگان حزب کمونیست شوروی) اشاره می‌کند (همان جلد، ‌ص142) اشاره می‌کند که پس از قتل رزم‌آرا «سرمقاله خود را به او تخصیص داد» (همان جلد، همان صفحه) در واقع همه شواهدی که الموتی کوشیده است از منابع مختلف گردآورد برای القا و اثبات این مطلب به خواننده است که «رزم‌آرا با کمک خارجی‌ها» (همان جلد، ص144) توانست به نخست‌وزیری برسد. قصد آن نیست تا وابستگی رزم‌آرا به دولت‌های بیگانه را نادیده بگیریم و حمایتشان را از وی کتمان کنیم، بلکه می‌خواهیم توجه خوانندگان گرامی را به نکته ظریفی جلب کنیم که در نقل یک مطلب از منابع متعدد از سوی نویسنده کتاب صورت گرفته است. توضیح اینکه شاید در بادی امر کوشش مؤلف به سبب مطالعه این منابع و گردآوری مطالب از کتب مختلف ستایش شود، اما می‌باید توجه داشت که آوردن فقراتی طولانی و گاه تا 20 صفحه از کتب مختلف، یک تحقیق علمی نیست و می‌باید در سبب ذکر آن‌ها اندیشید، به ویژه آنکه کتاب الموتی فاقد هرگونه تحلیل است. آنچه مؤلف در تطویل کلام از منابع گوناگون پی گرفته، انتقال مطالبی است که پیوسته می‌کوشد آن را به مخاطب القا کند. هدف وی از چنین رویکردی این بوده است که بدون اینکه موجبات دلزدگی خواننده را از اِعمال نظر شخصی راوی فراهم آورد خود را مورخی بی‌نظر و علاقه‌مند به روشن شدن زوایای پنهان تاریخی نشان دهد و او را به مطالعه کتاب ترغیب نماید، با این توجیه که آرا و کژنویسی‌های مندرج در کتاب، نظر مؤلف نیست، بلکه وی صرفاً ناقل مطلب از کتب و منابع ذکر شده، است. با توجه به توضیحات ارائه شده و اشاره پیشین مبنی بر حمایت دولت‌های خارجی از رزم‌آرا می‌باید به این نکته توجه داشت که سپهبد رزم‌آرا در چارچوب رقابت‌ها و تعاملات قدرت پرسابقه مسلط بر ایران (انگلستان) و قدرت تازه وارد (آمریکا) به نخست‌وزیری رسید. هرچند درباره توافق دو قدرت فوق‌الذکر بر سر نخست‌وزیری رزم‌آرا در اکثر منابع اتفاق‌نظر وجود دارد، اما آنچه مؤلف کتاب کوشیده است با اتکای به آن (: وابستگی رزم‌آرا به دولت‌های بیگانه) بر وجه استقلال‌طلبی محمدرضا تأکید کند، بیشتر از آنکه به مقصود وی یاری رسانده باشد، حاکی از دخالت قدرت‌های خارجی در امور داخلی ایران و بُرد نفوذ آنها و نیز تمکین پهلوی دوم در برابر فرامینشان است. توضیح این‌که به دنبال خلع رضاخان از سلطنت و خارج ساختن او از کشور با دستیاری و اشاره لندن، بحث عدم کفایت محمدرضا (ولیعهد رضاخان) در محافل سیاسی مطرح شد. اگرچه با همه نمایش‌های صورت گرفته محمدرضا را به سلطنت رساندند، اما این، نطفه هراس از انگلستان و آمریکا را در قلب وی نهاد؛ به گونه‌ای که هرگز مقاومتی در برابر خواسته‌های بیگانگان از خود نشان نداد. آمریکا با توجه به تغییر اوضاع نمی‌توانست سلطه انگلیس بر نفت ایران را به مانند دوره پهلوی اول بپذیرد و می‌رفت در میدان رقابت‌های استعماری گوی سبقت را از لندن برباید. با این حال انگلستان نیز حاضر نبود از سابقه حضور نظامی و سیاسی خود در منطقه به سهولت چشم‌پوشی کند. این برخوردها، در رقابت‌های قدرت‌های بیگانه برای روی کار آوردن سیاستمداران وابسته به خود جلوه نمود که حاصل آن جز آشفتگی سیاسی، ایجاد بحران و کوتاهی عمر دولت‌های دهه نخست سلطنت پهلوی دوم، نبود. با عنایت به این توصیفات، رزم‌آرا که توانسته بود براساس توافق آمریکا و انگلیس بر مسند نخست‌وزیری تکیه زند و گوشه چشمی هم به روس ها افکند و نظر آنها را نیز جلب کند، موجبات نگرانی جدی و عمیق محمدرضا را فراهم ساخت. این امر هنگامی شدت یافت که دولتین مورد اشاره، شایعه به سلطنت رساندن علیرضا پهلوی را قوت ‌بخشیدند. در واقع ایجاد تشویش و نگرانی برای محمدرضا، سیاستی بود تا او را به اطاعت محض وادارند و در دام وابستگی بیش از پیش گرفتار سازند. آن‌چه در همین بخش مؤلف کتاب از بازگویی‌اش امتناع ورزیده، وضعیت نیروهای نظامی و ارتش ایران است. با آنکه الموتی در فرازهایی از این فصل به خدمات نظامی رزم‌آرا اشاره کرده است و از او به عنوان «یکی از افسران لایق» (همان جلد، ص125) ارتش یاد می‌کند اما نخواسته است همّ خود را مصروف توضیح آن نماید. در واقع نویسنده کتاب برای گریز از اشاره به این مورد، به ذکر مخالفت‌های جبهه ملی با نخست‌وزیری رزم‌آرا و اشتباهات او در دوران رئیس الوزرایی می‌پردازد و با این رویکرد، از زیر بار توضیح در این باره، طفره می‌رود. الموتی از یک‌سو بر توانایی‌های نظامی‌ رزم‌آرا تأکید می‌کند و او را به سبب تلاش‌هایش در زمینه اصلاح ارتش می‌ستاید و از سویی دیگر او را عاملی خارجی قلمداد می‌کند که در قامت سردار سپهی دیگر، کودتایی علیه سلطنت محمدرضا در سر می‌پروراند. (همان جلد، ص1-140) منشأ دوگانگی نویسنده در برخورد با رزم‌آرا همان مقصودی است که در آغاز نگارش این کتاب، خود را ملزم به اجرای آن ساخته است. به بیان دقیق‌تر الموتی که برای اثبات استقلال نهاد سلطنت در دوره پهلوی، همچنین شخصیت محمدرضا و کتمان هرگونه نفوذ و دخالت نیروهای بیگانه در این مقطع زمانی، به جعل و تحریف تاریخ چنگ می‌زند، به منظور اثبات وابستگی رزم‌آرا و توافق قدرت‌های خارجی برای به نخست‌وزیری رساندن وی می‌کوشد. رزم‌آرا در فضایی بالیده است که خود به فساد درونی آن اذعان دارد و بدون تردید پیوند تنگاتنگ فساد و ناتوانی ارتش و وابستگی آن به بیگانگان، نمی‌توانست مورد تذکر نویسنده کتاب قرار گیرد. رزم‌آرا که خاطرات خود را ثبت کرده اشارات جالب توجهی به ماهیت ارتشی که انگلستان بعد از روی کار آوردن رضاخان در ایران بنا نهاد، دارد: «محیط آن روز قزاقخانه بسیار دیدنی بود چه افسران قزاق اکثراً‌ بی‌سواد و بسیار عامی بودند... در موقع گرفتن حقوق، این افسران عموماً با مُهر لیست را مهر کرده زیرا سواد برای امضا کردن نداشتند... زندگانی کردن با افسران قزاق امری بسیار دشوار و پرمشقت بود چون من نه مشروبخور و نه مبتلا به سایر ابتلائات بودم» (خاطرات و اسناد سپهبد حاجیعلی رزم‌آرا، به کوشش کامبیز رزم‌آرا و کاوه بیات، تهران، نشر شیرازه، 1382، ص3-32) حاصل تفوق سیاسی این گروه از نظامیان بر ایران، همان سرنوشتی شد که در شهریور 1320 بر ملت رفت. از دیگر مواردی که می‌توان ذیل این محور جای داد توضیحات نویسنده کتاب از دوران نخست‌‌وزیری علی امینی است. مؤلف که در آغاز سخن، نخست‌وزیری امینی را از مهمترین وقایع دوران سلطنت محمدرضا (همان جلد، ص378) عنوان داشته در همان دوران، از عدم «نظر موافق» شاه با امینی و «حمایت خارجیها از او» (همان جلد، همان صفحه) سخن گفته است. علقه‌ الموتی به خاندان پهلوی - به ویژه پهلوی دوم - در این فصل به وضوح دیده می‌شود. در واقع هنگام مطالعه این بخش از کتاب می‌باید به این نکته التفات داشت که تأکیدات نویسنده بر وابستگی امینی به آمریکا و در پی آن اصرار وی بر اینکه «شاه هرگز با او نظر موافق نداشت» (همان جلد، همان صفحه) به منظور اثبات نارضایتی محمدرضا از نخست‌وزیريِ فردی است که در وابستگی او به بیگانگان تردیدی نمی‌توان داشت. اما واقع مطلب در این باره را می‌باید در درجه‌ای از اعتماد به نفس امینی (آن هم به مدد حمایت آمریکا از او) یافت. الموتی با ذکر این نکات، به گونه‌ای ناخواسته، وجه وابستگی محمدرضا را عیان ساخته است. همان‌طور که وی اذعان داشته «دولت آمریکا به شاه فشار آورد که اگر با خواسته‌های آمریکا موافقت نکند با سقوط سلطنت و ریاست جمهوری امینی مواجه خواهد شد.» (همان جلد، ص395) این رفتار، همان سیاستی بود که پیشتر انگلستان هنگام به سلطنت رساندن محمدرضا برای او اجرا کرده بود، بر این منوال محمدرضاشاه همواره طبق فرامین لندن عمل می‌کرد. بعد از گذشت نزدیک به دو دهه از سلطنت پهلوی دوم، آمریکا که توانسته بود گوی سبقت را در میدان سیاست‌های استعماری از انگلستان برباید و لندن را وادار به پذیرش سروری‌اش نماید همین بازی را برای محمدرضا در نظر گرفت؛ بنابراین طبیعی بود پهلوی دوم که ادامه سلطنت خود را در گروی تمکین از قدرت مسلط بر منطقه می‌دید مخالفتی با آنان نداشته باشد. به بیان دقیق‌تر، این رویکرد آمریکا و تهدید محمدرضا شاه به ریاست‌جمهوری امینی همان خوف و رجائی بود که موجب شد وی هیچ‌گونه مقاومتی در برابر خواست‌های قدرت‌های بیگانه نکند. این معنی را هنگامی می‌توانیم بهتر دریابیم که شاه در سفر به آمریکا و در دیدار با کندی آمادگی خود را برای انجام اصلاحات مورد نظر واشنگتن و در کلّ، هر آن چه آنها از امینی انتظار داشتند، اعلام داشت. بر این پایه امینی از نخست‌وزیری کنار گذارده شد. نکته‌ای که باید در راستای محور مذکور و در ذیل این بخش بدان اشاره کرد سکوت مؤلف کتاب در برابر چرایی استعفای امینی یا به عبارت دقیقتر، خلع او از نخست‌وزیری است. با اینکه محمدرضا در ملاقات‌های خود با مقامات آمریکایی سعی در جلب نظرات آنها نمود، اما پذیرش واشنگتن به کنار گذاردن امینی تنها به تأمین نظراتشان از جانب محمدرضا ختم نمی‌شد. آمریکا که مایل بود بعد از کودتای 28 مرداد به سرعت هم مشکلات خود را با انگلستان در ایران مرتفع سازد و هم مسائل منطقه‌ای را با محوریت تهران سامان بخشد، بر تصویب کاپیتولاسیون توسط دولت امینی اصرار می‌کرد. مخالفت صریح امینی با درخواست اعطای مصونیت سیاسی و قضایی به کارکنان آمریکایی و خانواده‌های آنان در ایران، برای واشنگتن خوشایند نبود، چرا که برنامه‌هایشان را به تأخیر می‌انداخت. ذکر این نکته حائز اهمیت است که مخالفت امینی با این درخواست، نه به سبب آنکه وی از آمریکا روی برتافته باشد بلکه به دلیل شناخت جامعه ایرانی بود. امینی اعتقاد داشت واکنش مردم به دنبال تصویب کاپیتولاسیون (که چتر استعماری آمریکا بر فراز ایران را آشکارا می‌گسترد) برای نفوذ واشنگتن در ایران گران تمام خواهد شد، اما آمریکایی‌ها که در پی پیشبرد سریع اهداف و برنامه‌های خود بودند، نمی‌توانستند این باور امینی را بپذیرند؛ لذا مقدمات استعفای وی را به شرط تمکین محمدرضا از فرامینشان فراهم ساختند. آن‌چه در این میان باید بدان توجه داشت این که آمریکا با وجود در اختیار داشتن افرادی نظیر امینی- که در زمره وابستگان و حافظان سیاست واشنگتن و به لحاظ دانش و فهم سیاسی به مراتب بالاتر از محمدرضا بود- اجرای سیاست‌های خود را برعهده شاه گذارد. پهلوی دوم که فاقد هرگونه درکی از مسائل سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بود بهتر و سریعتر می‌توانست مقاصد آنان را تأمین کند. در همین راستا بود که واشنگتن خواستار انجام اصلاحات سیاسی و اقتصادی و نیز سامان بخشیدن به فساد لجام گسیخته شاه و درباریان شده بود؛ چرا که رشد تصاعدی آن، که آشکارا در سالهای آخر حکومت محمدرضا اعتراضات وسیعی را برانگیخته بود، بقای حکومت دست نشانده‌شان را به خطر می‌انداخت. کوشش الموتی برای اثبات «بیگانه ستیزی» (!) محمدرضا شاه به گونه‌ای دیگر، هنگامی جلوه می‌کند که وی به توضیح رویدادهای نخست‌وزیری دکتر مصدق پرداخته است. الموتی که نتوانسته است نقش مصدق را در ملی کردن صنعت نفت انکار کند در راستای اثبات ارادت خود به سلطنت پهلوی ضمن آنکه مصدق را مورد حمایت آمریکایی‌ها (ج دوم، ص196) معرفی می‌کند، از خدمات ارزنده «شاه فقید» در «اقدامات بعدی که برای به راه انداختن صنعت نفت و افزایش درآمد آن شد»(همان جلد، همان صفحه) سخن به میان می آورد. تأکیدات الموتی بر همکاری مصدق با انگلیسی‌ها با ذکر فقراتی از گفتگوهای مصدق و سیدضیاء‌الدین طباطبائی در مجلس چهاردهم (همان جلد، صص90-186)، همچنین نقل گوشه‌ای از نوشته‌های شاه در کتاب «پاسخ به تاریخ» که بر ارتباط و وابستگی‌ مصدق به انگلیسی‌ها (همان جلد، ص192) اصرار دارد، ادامه می‌یابد. این اشارات می‌باید در ذیل مظلوم نمایی محمدرضا در مقابل نخست‌وزیران و رجالی تفسیر شود که در برابر مقام سلطنت مطیع محض نبوده‌اند. در این واقعیت نمی‌توان تردید داشت که دولت مصدق نه تنها تعارضی با آمریکا نداشت بلکه تمایل به بهره‌گیری از نفوذ واشنگتن در عملکرد نخست وزیر یا در انتخاب برخی مشاوران کاملاً مشهود بود، اما آنچه می‌باید بدان عنایت داشت بهره‌گیری الموتی از این نکته برای تبرئه پهلوی دوم یا به عبارت دقیق‌تر کتمان وابستگی دربار است. برای دریافت این معنی توجه خوانندگان را به گزارش ملاقات شاه با هندرسن (سفیر آمریکا در ایران) که الموتی نیز در کتاب خود آورده است (جلد دوم، صص35- 226) جلب می‌کنیم؛ آنجا که محمدرضا پس از شنیدن این سخن که «انگلیسها اگر شاه از قدرت بیفتد یا کناره‌گیری کند یا بیرون انداخته شود خیلی متأسف خواهند شد» (همان جلد، ص226) آسوده خاطر می‌شود، آشکارا وابستگی خود را به قدرت‌های بیگانه نشان داده است. عدم اطمینان پهلوی دوم از استمرار قدرت سیاسی خود و عدم توانایی او در حل بحران‌های سیاسی با توجه به همین گزارش کاملاً مشهود است؛ هنگامی‌که در این ملاقات سخن از سقوط دولت مصدق به میان می‌آید و سرلشگر زاهدی به عنوان نخست‌وزیر جایگزین، پیشنهاد می‌شود یکی از شروط محمدرضا برای پذیرش وی به عنوان نخست‌وزیر، حمایت کامل دولتین آمریکا و انگلیس از زاهدی است. (همان جلد، ص230) در واقع محمدرضا در شرایط بحرانی مرد رزم نبود. اصرار او در این اوضاع برای خروج از کشور(مانند دوران مصادف با کودتای 28 مرداد و همچنین انقلاب اسلامی) و سپردن امور به انگلستان و امریکا مؤید این ادعاست. از دیگر موارد بارزی که الموتی کوشیده است در اثنای توضیح آن، بر مبارزه شاه با «خارجیها» تأکید کند فصل نخست‌وزیری اسدالله علم است. این بخش از جالب‌ توجه‌ترین فصول کتاب است؛ زیرا نویسنده به منظور آنکه «بیگانه‌ستیزی» محمدرضا شاه را برای خوانندگان به اثبات رساند، به وابستگی بسیاری از رجال این دوره اشاراتی کرده است. اگرچه الموتی با آوردن بخشی از خاطرات علم در این فصل کوشیده است بر رعایت انصاف و «بی‌نظری» خود در نگارش تاریخ تأکید کند، اما ذکر این نکته ضروری به نظر می‌رسد که وی به گزیده‌ای از این خاطرات اشاره کرده و از نقل بسیاری از فقرات بااهمیت آن اجتناب ورزیده است. بدیهی است خوانندگان گرامی با رجوع به خاطرات علم به نکات پیش گفته، واقف خواهند شد. علم در پی واقعه 15 خرداد 42 و سرکوبی اعتراضات مردمی ایران به رهبری امام خمینی (ره) در گفتگو با محمدرضا چنین عنوان داشته است: «عرض کردم راستی من هنوز نمی‌دانم خارجیها کدام یک تحریک می‌کردند روسها، انگلیسها یا آمریکائیها؟ فرمودند البته انگلیسها. چون آخوندها ایادی آنها بودند.»‌(جلد سوم، ص52) در همین راستا، علم که خود یکی از عناصر وابسته به لندن بوده است برای آنکه هم خوش خدمتی خود را ثابت کرده باشد و هم در این میان نسبت به سیاست‌های جدید دول استعمارگر که موجب حذف یا انزوای برخی سیاستمداران قدیمی از جمله خود وی شده بود، عقده‌گشایی کند می‌گوید: «ولی بعید می‌دانم که انگلیسها در آن جریان دخالت داشته باشند... پدرسوخته «راکول» وزیر مختار وقت آمریکا نوکر می‌خواست و من نوکر نمی‌شدم به این جهت بی‌علاقه به سقوط من نبود و خیلی علاقه داشت که حسنعلی منصور را که در جیب خودش داشت نخست‌وزیر کند» (همان‌جلد، همان صفحه) این فقره در واقع حاکی از افزایش دامنه نفوذ آمریکا در ایران است، به گونه‌ای که بتدریج واشنگتن، بخشی از جای انگلیس را در ایران پر می‌کند. در این میان دیگر جای عناصر وابسته به لندن و مهره‌های سوخته‌ای چون علم بشدت تنگ می‌شود. به همین دلیل است که درباره افرادی نظیر منصور و بعدها هویدا نظر مناسبی ندارد و از وابستگی آشکار آنها به «آمریکائیها» سخن می‌گوید. (همان جلد، همان صفحه) اگرچه علم با وجود خدمات بسیاری که به «مخدوم» (همان جلد، ص56) خود عرضه داشته بود، اشاره شاه مبنی بر کناره‌گیری از نخست‌وزیری را با «خوشروئی» (همان‌جلد، همان صفحه) پذیرفت لیکن نتوانست در نگارش خاطرات خود دشمنی‌اش را با نخست‌وزیران بعدی که همگی متمایل به سیاست‌های واشنگتن بودند و البته نسبت به آمریکائی‌ها به طریق اولی، کنار گذارد، به همین سبب است که در ذیل توضیح چگونگی استعفایش از نخست‌وزیری ادعا می‌کند که در صورت استمرار دوران ریاست دولتش «پدر خارجی و خارجی‌پرست‌ را» در می‌آورد. (همان‌جلد، ص53) در همین راستا، نویسنده کتاب در توضیح دوران نخست‌وزیری منصور رویکردی مشابه فصول پیش گفته در این محور، اتخاذ کرده است. با عنایت به وجوه بارز وابستگی حسنعلی منصور و تصویب سند آشکار سیاست استعماری آمریکا در ایران (کاپیتولاسیون) پذیرش وی برای تصدی پست نخست‌وزیری از سوی محمدرضا، نمونه دیگری از وابستگی رژیم پهلوی به بیگانگان است. حمایت آمریکا از منصور به اندازه‌ای آشکار بود که الموتی نیز نتوانسته از ذکر آن امتناع ورزد (ر.ش. به: ج سوم، صص 78-77) اما باید توجه داشت این اشارات، در واقع، برای تبرئه محمدرضا و سلطنت پهلوی از دست نشاندگی بارز به دولت‌های خارجی است، چه تصویب کاپیتولاسیون به عنوان سند آشکار وابستگی رژیم به آمریکا، در دولت منصور و دوران سلطنت محمدرضا صورت گرفته است و گریزی از پذیرش این واقعیت، نیست. نویسنده کتاب در مطلع این بخش، تصویری از منصور و چگونگی ورود او به حوزه قدرت برکشیده که گویی وی به سبب شایستگی‌های فردی خود توانسته است پله‌های ترقی را طی کند. الموتی با اشاره به فعالیت‌های منصور از دوران جوانی و عضویت در «شورای اقتصاد» (ج سوم، ص75) و «کانون مترقی» (همان جلد، ص76) از او به مثابه «خواجه نظام‌الملک» (همان جلد، صص6-75) یاد می‌کند. در برآمدن منصور می‌باید به نکاتی توجه داشت که در پی می‌آید: حسنعلی منصور برخاسته از خانواده‌ای حکومتگر بود. پدر و پدربزرگ او در دوره‌های مختلف در صحنه‌های سیاسی ایران، به خصوص در صحنه سیاست خارجی، حضوری فعال داشتند. مطالعه زندگی منصور و چگونگی به قدرت رسیدن او در سنین جوانی هرچند از یک سو معلول همین وابستگی به خاندان‌های حکومتگر است، ولی از طرف دیگر به تغییر سیاست شاه و آمریکا در به روی کار آوردن تکنوکرات‌ها و کنار گذاشتن مردان سیاسی کهنه کار که عمدتاً انگلیسی بودند مربوط می‌شود. بررسی احوال سیاسی منصور نشان دهنده عضویت او در محافل ماسونی و شبه ماسونی است. اگرچه عضویت وی در باشگاه بین‌المللی لاینز، لژ پهلوی و همایون نشان دهنده گرایشات این افراد است، اما در عین حال، بیان کننده ماهیت کارگزاران سیاسی، شیوه اِعمال حکومت، اهداف قدرت سیاسی و سیاست‌هایی است که ریشه در فرهنگ مردم و ایران ندارند. حوادثی که در اواخر دهه 30 در کشورهای مختلف جهان اتفاق افتاد سبب شد که آمریکاییان درباره سیاست‌های خود در کشورهای جهان سوم، به خصوص ایران بازاندیشی کنند. آنان به این نتیجه رسیدند که استمرار شیوه‌های کهنه استبدادی در درازمدت نتیجه مطلوبی نخواهد داشت. لذا انجام اصلاحاتی در دستور کار قرار گرفت. یکی از برنامه‌های آنها تدارک احزاب و نهادهای لازم برای بسیج نخبگان نوخاسته تکنوکرات بود. در فضای به وجود آمده، منصور «گروهی متشکل از تکنوکرات‌ها و مدیران ایرانی تشکیل داد. کار این گروه مطالعه مسائل اجتماعی و اقتصادی ایران بود... بعد از حدود دو سال، در دوره منصور به شکل «کانون مترقی» درآمد» (عباس میلانی، معمای هویدا، تهران، نشر اختران / نشر آتیه، تیرماه1380، صص3-173) همه افراد عضو این کانون در یک مورد وجه مشترک داشتند؛ فروختن روح خود به دستگاه، قبول نوکری شاه و تحت نظارت ساواک بودن که همه اینها را می‌توان در ذیل «فقدان شخصیت اجتماعی» قرار داد. این مسئله را می‌توان در شرایط عضویت افراد به این کانون یافت: «نام هر فرد جدید نخست‌ در هیأت مؤسسان به بحث گذاشته می‌شد. بعد از موافقت آن هیأت، این نام در اختیار ساواک قرار می‌گرفت. تنها پس از بررسی و اجازه ساواک، پیشنهاد پیوستن به کانون با نامزد جدید مطرح می‌شد.» (میلانی، منبع پیشین، ص178) حمایت شاه از این کانون و جانبداری آمریکاییان از نیروها و دولت‌هایی با ظاهری آراسته که بتوانند حمایت‌ طبقات متوسط شهری، تکنوکرات‌ها و روشنفکران را جذب کنند و جانشینی برای جبهه ملی پدید آورند، موجب صعود منصور و پیشرفت کانون شد و شمار کسانی که تقاضای عضویت در کانون را داشتند افزایش یافت. در سال‌های آغازین دهه چهل، دربار که توانسته بود ارتش، دستگاه اداری و مجلس را زیر سلطه خود درآورد، به عنوان مرکز اصلی قدرت سیاسی پدیدار شد. انتخابات دوره بیست و یکم تحت نظارت کامل دربار برگزار گردید و همه نمایندگان این دوره همچون گذشته انتصابی بودند. کانون مترقی که به دستور دربار به حزب «ایران نوین» تبدیل شده بود با ورود به پارلمان توانست فراکسیون اکثریت مجلس را به دست گیرد و بدین ترتیب به تحکیم قدرت مطلقه محمدرضا کمک کند. منصور با ورود به مجلس، رهبری اکثریت پارلمان را برعهده گرفت. در این هنگام سیاست ایران وارد مرحله پرخشونتی شده بود. شاه در یک مانور بزرگ سیاسی برنامه انقلاب شاه و ملت (یا همان انقلاب سفید) را با شش اصل در ششم بهمن به رفراندوم گذاشت و مهمتر از همه اینکه دولت ایران بالاخره در اثر فشارهای آمریکا، گام‌های نخست را در جهت تصویب قرارداد ویژه‌ای درباره مصونيّت حقوقی مستشاران نظامی آمریکا در ایران برداشت. این لایحه در زمان حسنعلی منصور به تصویب رسید. در واقع، منصور ادامه دهنده سیاست‌های اسدالله علم بود. تصویب لایحه مصونیت سیاسی مستشاران آمریکایی در ایران، کاری بود که علم در تقدیم آن به مجلس و بررسی و تصویب آن توسط نمایندگان مجلس شورای ملی و سنا تعلل کرد، اما منصور اندکی پس از به قدرت رسیدن و با اطمینان از ثبات سیاسی در داخل و حمایت کامل آمریکا تمام تلاش خود را برای تصویب آن انجام داد و در این راه از هیچ اقدامی کوتاهی ننمود. اینکه الموتی در کتاب خود درباره چنین فقره بااهمیتی تنها به بیان چند سطری به تصویب این لایحه، بسنده کرده است (ج سوم، صص7- 86) نکته درخور تأملی است که باید بدان و البته هدف نویسنده که در پی آن پنهان است، نیک اندیشید. سفارت امریکا از زمان نخست‌وزیری علم، ادامه حضور مستشاران خود را در ایران، مشروط به معافیت از شمول قوانین قضایی ایران کرده بود. عدم رسیدگی دادگاه‌های ایرانی به جرایم مستشاران آمریکایی و خانواده‌هایشان به معنای احیای کاپیتولاسیون و تبدیل شدن ایران به یک کشور آشکارا تحت سلطه خارجی بود. این لایحه در واپسین روزهای صدارت علم، تنظیم و به مجلس سنا تسلیم شد. مجلس سنا با همه اصرار سفارت آمریکا به تصویب سریع آن، لایحه مزبور را به کمیسیون خارجه ارجاع داد. این لایحه، پس از چند ماه رسیدگی به تصویب کمیسیون خارجه مجلس سنا رسید و در سوم مرداد 1343، گزارش کمیسیون خارجه در جلسه فوق‌العاده مجلس سنا به اتفاق آرا تصویب شد. در مجلس سنا به ریاست جعفر شریف‌امامی، احمد میرفندرسکی - معاون وزیر امور خارجه - به نمایندگی از سوی دولت در تصویب این لایحه حضور داشت. متن تصویب شده لایحه به مجلس شورای ملی ارسال شد و طی جلسه علنی 21 مهرماه 1343 به ریاست دکتر حسین خطیبی، نایب رئیس مجلس و با حضور نخست‌وزیر و اعضای هیئت دولت به تصویب رسید. بر طبق روایت نویسنده کتاب که عنوان داشته: «[منصور] چندی قبل از دریافت فرمان نخست‌وزیری، از شغل خود آگاهی داشت» (همان جلد، ص76) می‌توان دریافت که سرنوشت منصور، به یقین، با این لایحه و تصویب آن گره خورده بود و سرانجام نیز جان خود را بر سر تصویبش گذاشت. انتشار خبر تصویب لایحه مصونیت که نقض آشکار حاکمیت ملی و استقلال ایران و مهم‌تر از آن جریحه‌دار کردن غرور ملی مردم ایران بود که احساس می‌کردند خلوت‌خانه و حیثیت‌شان در گرو آمریکائیان است، بیش از همه واکنش جامعه مذهبی ایرانی را برانگیخت که در رأس آنها شدیدترین و صریح‌ترین مقاومت از سوی امام خمینی (ره) صورت گرفت. با تصویب این لایحه جریان نهضت اسلامی وارد مرحله دیگری شد که آن استعمارستیزی و مقابله با سلطه قدرت‌های خارجی به ویژه آمریکا بود. به دنبال این مخالفت‌ها، فاجعه خونین مدرسه فیضیه و مدرسه طالبیه تبریز شکل گرفت. رژیم نیز در مقام واکنش امام را در 13 آبان دستگیر و به ترکیه تبعید کرد. خشم و انزجار مردم در اعتراض به این اقدام تا بدان‌جا اوج گرفت که از میان برداشتن نخست‌وزیر تبعید کننده مرجع و زعیم سیاسی- مذهبی‌شان در دستور کار قرار گرفت و سرانجام حسنعلی منصور از سوی اعضای مؤتلفه ترور شد. با توجه به ‌آن‌چه در اهمیت موضوع گفته شد با عنایت به آن‌چه در محور فوق مورد تذکر واقع شد طبیعی است الموتی به منظور پنهان نگاه داشتن شدت وابستگی سلطنت پهلوی به قدرت‌های بیگانه به ویژه آمریکا، تنها یک صفحه را به توضیح لایحه کاپیتولاسیون که در دولت منصور به تصویب رسید، اختصاص دهد و در ادامه این بخش به چگونگی برنامه‌ریزی و طراحی ترور نخست‌وزیر- با هدف تخریب چهره‌های شرکت کننده در آن- بپردازد. موضوع اعطای کاپیتولاسیون به اتباع آمریکایی آنچنان رسوایی‌ای برای سلطنت پهلوی به دنبال داشت که نویسنده کتاب به منظور تطهیر محمدرضا شاه از همه این آلودگی‌ها، در انتهای این بخش به ذکر گزارشی از سفیر انگلیس در ایران پرداخته و در آن کوشیده است با ترسیم چهره‌ای «بیگانه ستیز» از پهلوی دوم، رخدادهای اخیر را به گرایش‌ها و وابستگی‌های رجال سیاسی و نخست‌وزیران حاکم مربوط داند نه مقام سلطنت.(ر.ش.به: جلد سوم، صص 105-101 ) اما آن‌چه جالب توجه به نظر می‌رسد تناقضی است که الموتی بدان پی نبرده است. این گزارش که برای وزارت‌خارجه انگلستان فرستاده شده است در واقع به دنبال تبیین شرایط ایران پس از کشته شدن منصور و به نخست‌وزیری رسیدن هویداست که در بندهای دوازده‌گانه‌ای توضیح داده شده است. از جمله در بند ششم این گزارش به نطق شاه به دنبال ترور منصور اشاره شده که در آن مطالبی را پیرامون «نفوذ خارجی‌ها در ایران در گذشته» (همان جلد، ص103) نقل کرده است و در بند هفتم آن محمدرضا از ثبات ایجاد شده در کشور سخن به میان آورده و از به صفر رسیدن «نفوذ خارجی‌ها در ایران» (همان جلد، همان صفحه) ابراز رضایت نموده است. این فقره حاوی نکاتی است که ذیلاً توضیح داده می‌شود؛ الف) الموتی که به منظور آوردن شاهدی برای اثبات عدم وابستگی سلطنت پهلوی به دولت‌های بیگانه به ذکر این گزارش اقدام کرده است باید به روشنی پاسخ دهد که با پذیرش ادعای محمدرضا مبنی بر «نفوذ خارجی‌ها در ایران در گذشته» چرا وی در کتاب خود سعی کرده از سلطنت پهلوی، تصویر نظام سیاسی مستقلی ارائه دهد که در تأسیس و استقرار آن ردّ پایی از حمایت‌ها و تأییدات دول خارجی دیده نمی‌شود؟ نمونه بارز این ادعا را می‌توان در توضیحی که نویسنده کتاب پیرامون قدرت‌گیری «رضاخان سوادکوهی» ارائه داده است، یافت که در آن سخنی از طرح و برنامه انگلیس در راه‌اندازی کودتای 1299 به میان نیاورده است. ب) اگر نویسنده که همواره ارادت و علاقه خود را به سلطنت پهلوی نشان داده و از آن- به صراحت یا در لفافه- سخن گفته است، این ادعای «اعلیحضرت شاه فقید» را بپذیرد، پس چگونه می‌تواند نقش همین «خارجی‌ها» را در به سلطنت رساندن محمدرضا کتمان کند؟ پ) خوانندگان گرامی با عنایت به اعطای حق «استفاده مستشاران آمریکا در ایران از مصونیت‌های خاص» (ج سوم، ص86) از سوی رژیم پهلوی، می‌توانند پوچی این سخن محمدرضا را که بر طبق بند هفتم گزارش مزبور ادعا کرده «نفوذ خارجی‌ها در ایران کم شده و به صفر رسیده است» به روشنی دریابند و به تناقض گفتار الموتی و آنکه وی در این مجموعه، بر استقلال سلطنت پهلوی تأکید ورزیده است واقف شوند. ت) گرچه محمدرضا و اطرافیان او به خوبی می‌دانستند که سلطنت پهلوی بر حمایت‌های دولت‌های بیگانه استوار شده و پیوسته، برای بقای خود و استمرار حکومت سعی در ملحوظ داشتن منافع و منویات این قدرت‌ها داشتند، اما اشاره پهلوی دوم به نکات مندرج در گزارش فوق را باید ذیل همان عدم مسئولیت‌پذیری‌ای دانست که در واقعه پانزدهم خرداد ماه سال 42 در پی اعتراضات مردمی رخ می‌دهد. برای درک این مطلب توجه خوانندگان را به فقره‌ای در همین ارتباط از خاطرات علم (خاطرات روز 3/11/51) جلب می‌کنیم: «... عرض کردم صبح پانزدهم خرداد خاطر مبارک هست که من در دفترم نشسته بودم و خمینی را گرفته بودیم و بلوا شروع شده بود. به من تلفن فرمودید که چه می‌کنی؟ عرض کردم، می‌زنم چون راه دیگری نیست...اگر کار من احیاناً پیش نرفت، مرا به جرم آدم‌کشی بگیرید و محاکمه کرده و دار بزنید، تا خودتان راحت بشوید و راه نجاتی برای اعلیحضرت باشد» (یادداشت‌های اسدالله علم، ویراستار: علینقی عالیخانی، تهران، انتشارات مازیار/ انتشارات معین، 1380، ج دوم، ص437) با عنایت به سطور فوق مشخص می‌شود عدم مسئولیت پذیری محمدرضا او را به موجودی نالایق تبدیل کرده بود که در برخورد با مشکلات و رویارویی با بحران‌ها حاضر به قربانی کردن حتی نزدیکان خود بود. به دنبال اعطای حق کاپیتولاسیون به اتباع بیگانه در ایران، رژیم با مخالفت‌های شدید مردمی به رهبری روحانیت آگاه روبرو شد که ماحصل آن ترور منصور بود. شاه برای آن‌که خود را از فشار افکار عمومی برهاند و پادشاه مشروطه معرفی کند، به مخدوش کردن وجهه نخست‌وزیران پیشین اقدام نمود تا در این میان خود را وطن‌پرست حقیقی(!) جلوه دهد. 3- اگرچه الموتی ادعا کرده است جنبه بیطرفی را رعایت نموده و به ذکر «بند و بست»ها و «خیانت»ها (جلد اول، ص ب) پرداخته است، اما با مطالعه کتاب او نمی‌توان به چنین ادعایی رسید. به بیان دیگر، نویسنده در توضیح وقایع سیاسی دوران نخست وزیران ایران به ذکر گزیده هایی از رویدادها که در جهت اثبات مدعای او بوده باشد، پرداخته است. این معنی گاه به صورت تسویه حساب با حکومت اسلامی ایران جلوه می‌کند یا آن هنگام که به عملکرد افرادی نظیر اقبال - که نویسنده معاونت او را در دوره تصدی نخست وزیری به عهده داشته است- و متین دفتری می‌پردازد، به واسطه علاقه‌اش به او صورتی جهت اثبات سلامت رفتاری آنان به خود می‌گیرد که در هر دوی این گزاره ها، بی طرفی و بی نظری او را نقض می‌کند. بخش مربوط به نخست‌وزیری «احمد متین دفتری» از جمله بخش‌هایی از کتاب است که مؤلف قواعد و اصول پژوهش تاریخی را در آن رعایت نکرده و به بازگویی همه جوانب رخدادها نپرداخته است. الموتی در تصویری که از متین دفتری به خواننده ارائه می‌دهد او را فردی کاملاً منضبط در برابر قوانین قضائی و حقوقی معرفی می‌کند، به گونه‌ای که در مقام نخست‌وزیر، وزارت دادگستری را نیز عهده‌دار می‌شود. (جلداول، ص424) مؤلف کتاب که از شاگردان متین دفتری در دانشکده حقوق بوده، نتوانسته ارادت خود را به استاد در مقام راوی روایت تاریخی کنار نهد و جانب انصاف را رعایت کند؛ به طوری که در توضیح چگونگی به نخست‌وزیری رسیدن وی از زبان خود متین دفتری عنوان می‌کند: «در یکی از جلسات هیئت دولت با حضور رضاشاه موضوع جنگ بین‌المللی مطرح شد. شاه نظر آنان را درباره جنگ پرسید؟ هر یک نظری دادند. شاه قانع نشد و با عصبانیت گفت باید مقاله مستندی درباره عواقب جنگ بنویسید. هفته بعد مقاله خود را تسلیم کردیم... هفته بعد [از آن،] هنگام افتتاح مجلس دوازدهم به نخست‌وزیری منصوب شدم» (همان جلد، صص 6- 425) ذکر این فقره به معنای ارج نهادن و والا جلوه دادن مقام متین دفتری به عنوان یگانه فردی است که با اِشراف کامل به قوانین حقوقی توانسته مورد توجه رضاشاه قرار گیرد. الموتی برای تأکید بر این نکته و استحکام بخشیدن به ادعای خود فقره دیگری از خاطرات متین دفتری را نقل می‌کند :«توجه شاه به هیئت وزیران به من بیش از سایر وزراء بود و غالباً در مسائلی که در هیئت دولت به بن‌بست می‌خوردیم شاه می‌گفت یکی دو روز باید به وزیر دادگستری مهلت داد تا راه‌حلی پیدا کند. شاه غالباً در مسائل مختلف از نظر قانونی با من مشورت می‌کرد» (همان جلد، ص424) مؤلف کتاب تنها به عملکرد متین دفتری در دوره پهلوی اول قناعت نمی‌کند بلکه به مخالفت‌های او با اختیارات زیادی که در قانون اساسی به شاه [محمدرضا] داده شده است (همان جلد، ص427) نیز اشاره نماید. صرفنظر از اینکه بخواهیم ساختگی بودن روایت «مخالفت متین دفتری با اختیارات زیاد شاه در قانون اساسی» را نشان دهیم، توجه خوانندگان را به فقره‌ای از متن سخنان متین دفتری که در «روز چهارم اسفند 1327» به همراه «گروهی از نمایندگان مجلس و شخصیت‌های مملکتی» در دربار ایراد شد، جلب می‌نمائیم: «ما هنوز نتوانسته‌ایم در مورد تشکیل مجلس مؤسسان اول که قاجاریه را از سلطنت خلع کرد محمل قانونی پیدا کنیم. از اعلیحضرت اجازه می‌خواهم حقوقدانان بنشینند و راهی پیدا کنند تا نتایج بدی در آینده حاصل نشود.» (همان جلد، همان صفحه) با عنایت به این گفتارها، ادعای پیشین الموتی مبنی بر انضباط قانونی متین دفتری نقض می‌شود. از سویی دیگر، چنان‌چه مخالفت‌های متین دفتری با مجلس مؤسسان و اختیارات قید شده در آن برای شاه را بپذیریم، ایرادی که بر وی وارد است اینکه چگونه با علم به غیرقانونی بودن مجلس مؤسسانی که رأی به سقوط قاجاریه داد و رژیم پهلوی را تأیید نمود، حاضر به همکاری با حکومت جدید و قبول مشاغلی چون وزارت و از آن مهمتر نخست‌وزیری می‌شود؟ این مسئله هنگامی پیچیده‌تر می‌شود که توجه کنیم متین¬دفتری در دوره پهلوی دوم به عنوان سناتور انتصابی «به مجلس سنا رفت و تا پایان عمر این سمت را عهده‌ دار» (جلداول،ص428) بوده است. تصویر غیرقابل قبولی که الموتی از شخصیت قانونی متین‌ دفتری ترسیم می‌کند تنها به موارد اشاره شده ختم نمی‌شود بلکه با مراجعه به عملکرد وی در مقام وزیر دادگستری می‌توان به سست بودن ادعای مؤلف کتاب پی برد. نصرت‌الله جهانشاه‌لو به عنوان فردی که از سوی دستگاه پلیسی رضاخان دستگیر شد و همراه با گروه 53 نفر به زندان رفت، در مقام شاهد عینی عملکرد متین دفتری از او به عنوان «مردی متظاهر و گندم نمای جو فروش که همیشه دم از سازمان ملل و حقوق بشر» (ما و بیگانگان؛ سرگذشت دکتر نصرت‌الله جهانشاه‌لو افشار، تهران، انتشارات ورجاوند، زمستان 1380، ص51 ) می‌زند، یاد می‌کند. نصرت‌الله افشار در مقام تنقید عملکرد متین دفتری تا بدان پایه پیش می‌رود که وی را ناقض اصول مشروطیت می‌داند: «[متین دفتری] اصل تفکیک قوا را زیرپا گذاشته است» (جهانشاه‌لو، منبع پیشین، ص137) بدین سان مشاهده می شود الموتی به سبب عُلقه‌های عاطفی و سیاسی و نیز وابستگی های فکری به افراد مختلف (مانند آن‌چه در مورد استاد وی رخ داده است) به همه زوایای آشکار و پنهان عملکردهای آنان نپرداخته و سعی در منزّه جلوه دادن آنها نموده است. در واقع وی با این نوع نگره از تاریخ نگاری، گفتار پیشین خود مبنی بر رعایت «بی‌طرفی و بی‌نظری» (جلداول،ص ب) را نقض کرده است. همین رویکرد نویسنده را در توضیح دوران نخست‌وزیری منوچهر اقبال نیز می‌توان دید. از آنجا که الموتی، خود در دولت اقبال معاونت نخست‌وزیری را عهده‌دار بوده است، انتظار می‌رفت در این فصل از کتاب شاهد ارائه اطلاعات و آشکار شدن بسیاری از زوایای پنهان این مقطع تاریخی باشیم، اما با عنایت به موارد پیش‌ گفته در تنقید تاریخ‌نگاری الموتی‌، این انتظار چندان قابل قبول نمی‌نماید، به ویژه آنکه نویسنده کتاب در نگارش این بخش، احساسات خود را وارد نموده و نتوانسته است تصویر روشنی از نخست‌وزیری اقبال به دست دهد. پیش از آنکه بخواهیم به ادعاهای مؤلف کتاب در این بخش بپردازیم، توجه خوانندگان گرامی را به نکته‌ای جلب می‌نماییم: در دوران حکومت خاندان پهلوی- با عنایت به دوره پهلوی دوم- نخست وزیران متعددی که به عنوان مجریان امور مملکتی بعد از شاه، زمام کار را به دست گرفتند تأکیدی که بر سلطنت شاه- نه حکومت- می‌کردند، تنها تظاهر به وفاداری به قانون اساسی بود؛ چرا که جز این، با روش شاه که تمایل داشت در تمام امور دخالت کند، تفاوتی اساسی وجود داشت؛ با توجه به این مهم، شاه در انتخاب نخست‌وزیر می‌کوشید برتری خود را نسبت به وی حفظ کند و پایه‌های حکومتش را مستحکم سازد. نخست‌وزیران گاهی‌، ناخواسته به شاه تحمیل می‌شدند. نخست‌وزیرانی که به ویژه از ابتدای دهه 30 به این‌سو، قدرت را به دست ‌گرفتند بیش از آن‌که نسبت به شاه تمکین کنند، قدرت خود را ناشی از اراده یک کشور خارجی می‌دانستند. بدین ترتیب محمدرضا که دچار تشویش و بیم از کنار گذاشته شدن از سوی این قدرت‌های خارجی بود، تمام همّ خود را برای جلب نظر آنها مصروف می‌داشت. تعویض نخست‌وزیران متعدد از سوی شاه در فواصل زمانی کوتاه در واقع نشان دهنده تأمین نظرات کشورهای بیگانه از سوی شخص محمدرضاست. برای درک این معنی می‌باید به این نکته توجه داشت که آمریکا بعد از کودتا علیه دولت دکتر مصدق در سال 32، فرصت ده ساله‌ای تا سال 42 در اختیار داشت تا نسل دلخواهی از مدیران را سامان دهد و به خدمت محمدرضا در آوَرد. با تأملی نه چندان ژرف در احوالات نخست‌وزیرانی که بعد از کودتای آمریکا تا زمان واگذاری مسئولیت‌ها به اعضای تربیت شده کانون مترقی در ایران روی کار آمدند که حسنعلی منصور و امیر عباس هویدا تجسم بارز مدیریت اجرایی مطلوب واشنگتن بودند، و نیز عنایت به کوتاهی عمر دولت‌های ایشان مشخص می‌شود آنان علی‌رغم کوشش بسیار برای اجرای فرامین مورد نظر انگلیس و آمریکا،‌ نتوانستند مطلوب نظر واقع شوند. منوچهر اقبال یکی از این دولت‌هایی است که در مرحله آزمون و خطای سیاست واشنگتن به نخست‌وزیری رسید. به همین جهت بی علت نبود که «خیلی زود ترقی کرد» (ج دوم،‌ ص 336) در واقع استفاده اقبال از جوانان در هیئت دولت (که مؤلف کتاب نیز به آن، البته به مناسبتی دیگر، اشاره کرده) (همان جلد، ص 337)، پروردن افراد و اشخاص وابسته برای تصدی پست‌های اجرایی بوده است. این معنی در متن عبارتی که نویسنده از امیر عباس هویدا آورده مشهود است. (همان جلد، همان صفحه) از زمان صدارت منوچهر اقبال تغییر و تحولات چشمگیری - چه در بعد داخلی و چه بعد خارجی - به وقوع پیوست که به ظاهر نشان می‌داد دولت کنونی خواهان اصلاحات سیاسی- اجتماعی است. اولین اقدام اقبال اعلام پایان حکومت نظامی در تهران بود. وی با این حرکت می‌کوشید از خود یک چهره آزادیخواه در میان مردم و مطبوعات جلوه‌گر سازد. لغو حکومت نظامی، تأسیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور را به دنبال داشت. این سازمان که از حمایت کشورهای آمریکا و اسرائیل برخوردار بود و از تجربیات سازمان‌های اطلاعاتی و جاسوسی آنها بهره می‌گرفت، به قدری توسعه یافت که کنترل ارتش را نیز در دست گرفت. تأسیس ساواک که هرگونه فعالیت آزادیخواهانه را در گوشه و کنار کشور سرکوب می‌کرد، می‌تواند پوچی ادعای اقبال مبنی بر آزادیخواهی وی را نشان دهد. از جمله اقدامات دیگر اقبال، تشکیل احزاب سیاسی بود که به دستور شاه، نظام دو حزبی برای توازن سیاسی کشور لازم تشخیص داده شد. تشکیل این احزاب به دنبال مسافرت شاه در سال 1335 به چند کشور خارجی ازجمله آمریکا، هند و ترکیه بود. محمدرضا که در این سفر با نهادهای پارلمانی این کشورها آشنا شده بود، می‌خواست با ایجاد سیستم دو حزبی به تقلید از آنها، فشارهای وارده از خارج و داخل کشور را کاهش دهد و انتخابات دوره بیستم را با سیستم دو حزبی برگزار نماید. بدین ترتیب «حزب ملیون به رهبری دکتر اقبال و حزب مردم به رهبری امیر اسدالله علم» (همان جلد،‌ «ص» 338) تشکیل گردید. «نمایش دموکراسی قلابی ایران» (نیکی آر. کدی، ریشه‌های انقلاب ایران، ترجمه عبدالرحیم گواهی، تهران،‌ قلم، 1369، ص 229) به حدی تمسخرآمیز بود که تنها به جدال‌ها و مشاجرات لفظی رهبران و سران این احزاب ختم می‌شد. ادعای جوان¬سالاری اقبال که از سوی مؤلف کتاب عنوان شده است با عنایت به ترکیب حزب ملیون به رهبری وی، کاملاً کذب است: «در حزب ملیون از رجال قدیمی و دارندگان مناصب حال و گذشته به مانند محمود جم نخست‌وزیر اسبق و دیگران مشارکت داشتند» (یاد مانده‌ها از یاد رفته‌ها،‌ خاطرات سیاسی و اجتماعی دکتر محمدحسین موسوی، کلن آلمان، انتشارات مهر، 1382، ص211) این احزاب حتی برنامه مدون و تنظیم شده‌ای برای سامان‌دهی به امور کشور و رهانیدن آن از آشفتگی‌های سیاسی و اقتصادی نیز نداشتند و تنها مجریان اوامر شاه بودند: «علم می‌گفت رسالت حزب ما، خدمتگزاری بلاشرط به شاهنشاه است و آموزگار که یکی از رؤسای حزب ملیون بود می‌گفت علت وجود حزب ما، اعلیحضرت همایونی است. مردم ایران هم می‌دیدند این احزاب برای این تشکیل شده‌اند که یکی بگوید البته صحیح است اعلیحضرتا و دیگری ندا در دهد که اعلیحضرتا صدالبته صحیح است».(احمد فاروقی و ژان لوروید. ایران بر ضد شاه، مهدی نراقی، تهران، امیرکبیر، 1358، ص167) با امعان نظر به توضیحات فوق و حرکت فریب‌گونه پهلوی دوم در ساخت این احزاب، نویسنده کتاب کوشیده است تشکیل نظام حزبی در ایران را به حسن نظر «شاه فقید» در این باره نسبت دهد. این تلاش الموتی در اشاره او به «جلسه مصاحبه مطبوعاتی ماهیانه» شاه فقید (همان جلد، ص341) با خبرنگاران و دستور رسیدگی به اعتراضات مربوط به انتخابات جلوه‌گر می‌شود. از سوی دیگر، مؤلف کتاب با اشاره به «مسافرت نخست‌وزیر و هیئت دولت به شهرستان‌ها» (همان جلد، «ص» 339) و نیز رابطه نزدیک بین دولت و مردم (همان جلد، ص340) بر نطق رادیوئی دکتر اقبال به عنوان رئیس حزب ملیون و نخست‌وزیر (همان جلد، ص341) تأکید نموده است و از کنار تقلب صورت گرفته در انتخابات دوره بیستم مجلس شورای ملی که در دولت اقبال صورت پذیرفت، در سکوت گذر می‌کند. اقبال که در دوره برگزاری انتخابات شانزدهم، وزارت کشور را عهده‌دار بود توانست در مقام مجری اوامر شاهانه، اشخاص مورد نظر خود و شاه را در انتخابات پیروز کند. در واقع اقبال که از عناصر نزدیک دربار و کاملاً مطیع شاه بود، نظرات محمدرضا را در ورود افراد به پارلمان تأمین می‌‌کرد و همین عمل باعث تداوم حضورش در رأس هرم قدرت شد. این سابقه اقبال، آرامشی را برای محمدرضا هنگام برگزاری انتخابات دوره بیستم مجلس فراهم آورده بود لیکن منازعات میان دو حزب خود ساخته رژیم برای وارد کردن افراد وابسته‌شان به خود به پارلمان، آنچنان فضایی برای اقبال و به طور اولی برای رژیم ایجاد کرده بود که شاه نمی‌توانست از عدم پذیرش آن سرباز زند؛ ذکر تنها نمونه‌ای از این مشاجرت میان اقبال و علم، رهبران دو حزب ملیون و مردم، می‌تواند در تفهیم این موضوع راهگشا باشد: «در موقع انتخابات تابستانی دوره بیستم دکتر اقبال نخست‌وزیر وقت، پزشکی را می‌خواست از منطقه بلوچستان به نمایندگی مجلس از حزب خود (ملیون) کاندیدا و انتخاب کند. بلوچستان به طور کلی تیول و حوزه نفوذ علم بود و علم نمی‌خواست یکی از کسان اقبال از این ناحیه به نمایندگی مجلس انتخاب شود. روزی پشت در اطاق شاه در این موضوع بین اقبال و علم گفتگو پیش آمد. علم به اقبال گفت «به خاطر داشته باش که اگر این آدم انتخاب شود من او را می‌کشم» در این موقع که وقت شرفیابی اقبال بود اقبال با رنگ پریده وارد اطاق شاه می‌شود و بلافاصله زبان به شکایت از علم باز می‌کند و می‌گوید «قربان بفرمائید با این شخص من چه بکنم که پشت در اطاق شما می‌گوید اگر فلانی از بلوچستان وکیل شود من او را می‌کشم» شاه زنگ می‌زند و علم را می‌خواهد. علم شرفیاب می‌شود. شاه از علم سئوال می‌کند موضوع چیست؟ علم، پس از تعظیم معمولی، در پاسخ با صراحت و تندی می‌گوید «به جقه اعلیحضرت می‌کشمش! به جقه مبارک می‌کشمش» شاه مات و مبهوت می‌ماند که چه بگوید. بعد از مکث رو به اقبال می‌گوید «مواظب باش که این دیوانه است و واقعاً می‌کشد» (محمدحسین موسوی، منبع پیشین، ص265) نکته دیگری که می‌باید در این فراز از نوشتار بدان اشاره شود،‌ امتناع الموتی از پرداختن به سیاست خارجی دولت اقبال است. البته با توجه به گسترش دامنه وابستگی بیش از پیش ایران به آمریکا در این مقطع زمانی، چندان هم انتظار نمی‌رفت که نویسنده - با توجه به علاقه‌ای که در این کتاب هم به سلطنت ابراز نموده و هم به اقبال- به بازگویی آن بپردازد، لیکن عنایت به این موضوع به ویژه امضای موافقت‌نامه دو جانبه دفاعی ایران و آمریکا از اهمیت بسیاری برخوردار است؛ چرا که نه تنها در ایران بلکه در دیگر کشورهای خاورمیانه نیز پاره‌ای تغییرات را موجب ‌شد. این موافقت‌نامه که در حقیقت در مورد واگذاری ارتش و نیروهای مسلح ایران برای نوسازی و بازسازی به مستشاران نظامی آمریکا بود، موجب اعتراض شدید دولت شوروی قرار گرفت و رابطه دو کشور تیره شد و جنگ شدید تبلیغاتی میان این دو در گرفت. طرح موافقت‌نامه‌ای که از طرف مقامات آمریکایی در اختیار ایران گذارده شد «عبارت بود از اینکه در صورت تجاوز به خاک ایران، دولت آمریکا بر اساس قانون اساسی آن کشور اقدام مقتضی را که شامل استفاده از نیروهای نظامی خود با موافقت طرفین و بر حسب درخواست دولت ایران به عمل خواهد آورد» (عبدالرضا هوشنگ مهدوی، تاریخ روابط خارجی ایران، دو جلد، تهران، بی‌نا، 1368، ج اول، ص152) به دنبال موافقت‌نامه دو جانبه ایران و آمریکا، روابط ایران و شوروی نیز رو به تیرگی گذارد و این روند تا پایان عمر دولت اقبال ادامه داشت، اما در این میان، دولت با اسرائیل وارد مذاکره شد و سرانجام بین دولتین فوق، به صورت دوفاکتو (شناسایی یک دولت یا کشور جدید به عنوان دولت یا کشوری که در واقع مستقل است. اما با این حال هنوز نمی‌خواهد یا نمی‌تواند تعهدات خود را اجرا کند.) رابطه برقرار شد. برقراری رابطه بین ایران و اسرائیل موجب مخالفت مصر و نطق شدید اللحن رئیس جمهور آن، ناصر، گردید؛ در هین راستا، رابطه سیاسی ایران با مصر قطع شد. به چالش کشیده شدن ایران در عرصه سیاست خارجی و منطقه‌ای و همچنین عدم تأمین کامل نظرات واشنگتن- به مانند آن‌چه در انتخابات بیستم مجلس موجب رسوایی رژیم و طرفداران آمریکا گردید- مقدمات کنار گذاشته شدن اقبال را فراهم آورد؛ هرچند نویسنده کتاب اشاره‌ای به این نکات ننموده و تنها به ذکر «عدم رضایت» اعلیحضرت از جریان انتخابات (ج دوم، ص 343) پرداخته است. روایت جعفرشریف‌امامی از چگونگی استعفای اقبال از نخست‌وزیری دقیق‌تر به نظر می‌رسد: «علت اصلی برکناری اقبال سه مطلب بود. یکی وضع اقتصادی بود... یک مسئله دیگر که خیلی اسباب ناراحتی و جنجال شده بود (که مقدار زیادی از آن به علت رقابت بین حزب ملیون و حزب مردم بود- که این دو به همدیگر بدگوئی می‌کردند- و امینی هم این وسط در رأس افرادی که جزو حزب نبودند در انتخابات شرکت کرده بود) (این بود که) علیه انتخابات فوق‌العاده بد گفته شده بود و در اذهان اثر سوئی گذاشته بود. مسئله سوم موضوع سیاست خارجی ما بود. بدین شرح که دکتر اقبال در اواخر گاهی اوقات حتی عمد داشت به اینکه مطالبی بگوید یا اقدامی بکند که شوروی‌ها رنجش بیشتر پیدا کنند.» (خاطرات جعفر شریف‌امامی، ویراستار، حبیب لاجوردی، تهران، سخن، 1380، ص 209) با عنایت به این توصیفات، الموتی نتوانسته است در مقام یک مورخ، این مقطع زمانی را (که به عنوان معاون نخست‌وزیر در متن رویدادهایش قرار داشته) با محک انصاف روایت کند و خود را از چنبره علقه‌هایی که موجب مخدوش شدن سلامت تاریخ‌نویسی او ‌شده است، برهاند. رویکرد نویسنده کتاب در حمایت از سلطنت در بخش مربوط به نخست وزیری شاپور بختیار با معاضدت او به حکومت اسلامی که پس از سقوط رژیم پهلوی در ایران استقرار یافت ترکیب شده، به گونه‌ای که وی در این فصل از کتاب، تمام کوشش خود را برای تطهیر سلطنت به ویژه شخص محمدرضا شاه به کار بسته است. تلاش نویسنده - علی رغم آنکه عنوان می‌کند بختیار را نمی‌شناخته است- به کسب رای اعتماد مجلس و نیز جلب نظر «دوستان پارلمانی» به حمایت از او، به معنای به تأخیر انداختن سقوط رژیم در آن برهه بحرانی است. با وجود آن‌که بختیار از جانب جبهه ملی که از عناصر شاخص آن بود، طرد می شود(همان جلد، ص249) اما الموتی که علاقه‌مند به تداوم سلطنت است در این بخش به ذکر فقراتی می‌پردازد که آشکار و پنهان، پذیرش صدارت از سوی بختیار را تحسین کرده و از او به عنوان یک «قهرمان» (همان جلد، همان صفحه) و علاقه‌مند به «استقلال ایران» (همان جلد، همان صفحه) یاد می‌کند. این معنی هنگامی جلوه بارزتری به خود می گیرد که مؤلف از توصیه دکتر مصدق مبنی بر حمایت و یاری بختیار سخن می گوید.(همان جلد، ص248) بدون تردید پذیرش نخست وزیری از سوی شاپور بختیار در آن مقطع زمانی که کمتر تحلیلگر سیاسی‌ای ادامه حیات رژیم را باور داشت، حاکی از بلند پروازی و قدرت طلبی اوست و تشبثات صورت گرفته مبنی بر پیشنهاد حمایت مصدق از بختیار و تأکید دکتر صدیقی بر شجاعت و علاقه او به استقلال ایران، همگی، در ذیل توجیه این عمل جاه‌طلبانه‌اش قرار می‌گیرد. اعلامیه جبهه ملی که در آن اقدام به «تشکیل دولت» (همان جلد، ص249) توسط بختیار، تقبیح شده و او به دلیل عدم رعایت انضباط سازمانی از «عضویت جبهه ملی» برکنار گردیده، گویای این ادعاست. هرچند آن «نظام سلطنتی غیرقانونی»(همان جلد، همان صفحه) که جبهه ملی در اعلامیه خود عنوان داشته از باور قلبی ایشان مایه نمی‌گیرد لیکن پذیرش نخست وزیری از جانب «شاپور بختیار شخصیت دوم جبهه ملی» (همان جلد، همان صفحه) در آن مقطع زمانی، لطمه جدی و جبران ناپذیری بر وجهه این تشکل سیاسی وارد آورد. تأکیدات فراوان الموتی در این بخش بر برنامه‌های دولت بختیار علی‌الخصوص آزادی زندانیان سیاسی، انحلال ساواک و نیز «محاکمه وزرا از سال 1342 تا سال 1357 و پیشنهاد اعدام» (همان جلد، صص 47- 246 و 67- 264) در واقع نشان دهنده تلاش او بر القای این موضوع است که بختیار در صدد اصلاح کارها و سامان دادن به وضعیت آشوب زده کشور بوده است، به ویژه آن‌که در مصاحبه خود با بختیار، از امید زیاد او به حل مشکلات (همان جلد، ص247) سخن به میان رانده است. خوانندگان گرامی می‌باید به این نکته توجه داشته باشند که اگر بختیار به عنوان نخست وزیر انتخاب می‌شود نه بر اساس یک اراده داخلی، بلکه بدان لحاظ است که آمریکایی‌ها به صراحت تمایل خود را در زمینه این‌گونه تغییرات به محمدرضا منتقل ساخته‌اند؛ چرا که می‌کوشیدند به هر قیمتی، موجبات بقای حکومت دست نشانده خود را که حافظ منافعشان در منطقه است، فراهم آورند. «شاه خودش را توی بغل آمریکائیها انداخته بود. دستور آمریکائیها را چشم بسته اجرا می کرد- همان اصلاحات ارضی که بزرگترین ضربه را به کشاورزی مملکت وارد کرد» (خاطرات دکتر محمدعلی مجتهدی، به کوشش: حبیب لاجوردی، تهران، نشرکتاب نادر، 1380، ص 154) بنابراین انجام اصلاحات ضروری به نظر می‌رسید؛ هرچند این رفرم ها هرگز نمی‌توانست - و نتوانست- فریاد اعتراض خروش مردم را فرونشاند؛ چرا که نظیر این اصلاحات در انقلاب سفید شاه و مردم(!) تجربه شده بود و ملت به درستی دریافته بودند که این اقدامات چیزی جز فریب نیست. با توجه به همین توصیفات می‌توان اصرار شاه را برای خروج هرچه سریع تر از کشور دریافت: «شاه می‌خواست به هر صورتی است به سرعت از ایران خارج شود» (همان جلد، ص 266) همان‌گونه که پیشتر نیز اشاره شد، محمدرضا نه مرد حکومت و سلطنت که مرد بزم بود. لذا از آنجا که نمی‌توانست در شرایط بحرانی و حتی عادی، مدیریت کشور را به دست گیرد و امور را سامان بخشد، با واگذاری کارها به بیگانگان و سر باز زدن از مسئولیت اداره کشور، اصرار به خروج از ایران داشت: «در آن روزها وضع به صورتی بود که هرکس از شاه می‌خواست در کشور بماند نمی‌پذیرفت و همه شاهد بودیم که علاقه شاه به سفر بیش از دیگران بود»(همان جلد، همان صفحه) عدم پذیرش پیشنهاد دکتر صدیقی مبنی بر قبول نخست وزیری «به شرطی که شاه در کشور بماند»(همان جلد، همان صفحه) مؤید این ادعاست. این خصیصه محمدرضا از مهم‌ترین مؤلفه‌های بقای او در رأس هرم قدرت بود. پهلوی دوم که به اعتراف بسیاری از سیاستمداران وابسته به غرب، فردی نالایق، بی‌سواد و خوشگذران بود، (ر.ش به: خاطرات دکتر محمدعلی مجتهدی، ص153 و 154) دقیقاً به همین دلیل، همچون پدرش انتخاب شده بود؛ زیرا عناصری با این ویژگی‌ها به مراتب تابع‌تر و مطیع‌تر از وابستگان فکری و سیاسی به غرب بودند. آنچه می‌باید در این میان از آن سخن گفت، ذکر فقره‌ای طولانی از خاطرات بختیار در انتهای این بخش از کتاب است. در خلال مطالعه این قسمت، دو نکته دریافت می شود؛ یکی اینکه بیش از پیش انگاره دخالت یک اراده خارجی در انتخاب بختیار به عنوان نخست‌وزیر تقویت می‌شود و دیگر این‌که الموتی نخواسته است کینه و عداوت خود را نسبت به آن دسته از مردم ایران که زمینه‌های سقوط رژیم و استقرار حکومت اسلامی را فراهم آوردند، آشکارا بیان دارد؛ لذا با ذکر گزیده‌هایی از خاطرات بختیار با هدف نیل به مقصود، به این اقدام دست زده است. در توضیح رگه‌های حضور اراده بیگانگان درانتخاب بختیار، توجه خوانندگان به این فراز جلب می‌شود که بختیار خود عنوان داشته بعد از کودتای 28 مرداد، چندین بار به وی پیشنهاد وزارت شده است: «صدقی- بعد از 28 مرداد در چه شرایطی بودید؟ بختیار- ... وقتی شاه از خارج بر می‌گشت از من خواسته شد بروم فرودگاه و به عنوان وزیر معرفی شوم. این دعوت چند بار تکرار شد» (همان جلد، ص 292) بر همگان مبرهن است که پیشنهاد وزارت در این مقطع زمانی که چتر نفوذ آمریکا بر فراز ایران گشوده شده و شاه با اطمینان خاطر از حمایت واشنگتن حاضر به بازگشت به کشور شده بود، چه معنایی می‌تواند داشته باشد. اگرچه بختیار این پیشنهادات را نمی‌پذیرد، اما اقدام او به معنای رو‌گردانی یا عدم تمایل او به آمریکا نیست، بلکه پذیرش وزارت در برهه سقوط دولت مصدق و ورود به کابینه زاهدی، نشان دهنده مورد تأیید بودن بختیار از سوی آمریکا بود که در صورت قبول آن، موجب مخدوش شدن چهره او میان فعالان جامعه سیاسی کشور و به طور اولی در اذهان عمومی می‌شد. هرچند بختیار خود، ناخواسته وابستگی‌اش به بیگانگان را اعتراف کرده است: «سه چهار روز بعد از 28 مرداد که مخفی بودم گفتند کسی با شما کاری ندارد. حقوق رتبه ام را که ماهی 500 تومان بود می‌دادند»(همان جلد، همان صفحه) با این حال، آن چه این وجه وابستگی را بیشتر نمایان می‌کند موافقت بختیار و همفکران او با اصلاحات آمریکایی است که شاه در اوایل دهه 40 به اجرا درآورد: «در حزب ایران ما موافق اصلاحات ارضی و تعدیل زمین و ثروت بودیم»(همان جلد، ص297) اگرچه بختیار پیوسته کوشید تا خود را از افراد وطن خواه و هوادار مصدق جلوه دهد و در گفتگو با سنجابی بر اینکه وی «یک مصدقی اصیل»(همان جلد، ص301) است، پای می‌فشارد، اما پذیرش نخست‌وزیری و كُرنش او در برابر شاه و تلاش برای بقای سلطنت، سستی ادعایش را نشان می‌دهد. این معنی را می‌توان با عنایت به تناقض گویی‌های او دریافت. بختیار که کوچکترین باوری به دموکراسی نداشت، هنگامی که تمام آرزوهای بلندپروازانه‌اش را در زمان ورود امام به میهن برباد رفته دید برای اینکه بتواند خود را متصل به قدرت نگاه دارد اینچنین موضعی گرفت: «ایشان [امام] می‌توانند تهران بیایند و از ایشان هم استقبال شود. ما دموکراسی را قبول داریم»(همان جلد، ص305) اما هنگامی که دریافت در خیزش انقلابی- اسلامی مردم، جایی برای عناصری چون او وجود ندارد، سیل اهانت‌های خود را به سوی ملت جاری ساخت.« هنوز عده‌ای خر او هستند. این آدم از سنجابی را خر کرده بود تا آن جاروکش سر محله. باید واقعیت را قبول کرد.» (ص303) ... »حقیقت این است که اگر خمینی کشته می‌شد آن احمق‌هائی که خیال می‌کردند مهدی عصر آمده چه بلائی بر سر من می‌آوردند.« (ص307) مردمی که با نجابت و شکیبایی 57 سال اسائه ادب این پدر و پسر به فرهنگ ملی و دینی خود را تحمل کردند، هنگامی که کاسه صبر از کف نهادند و به تبعیت از مرجع دینی خود، رژیم فاسد و وابسته پهلوی را به ورطه اضمحلال راندند، با الفاظ ناشایستی از سوی بختیار مورد خطاب قرار گرفتند. در واقع خود او بود که برای به دست¬گیری قدرت، در مقابل شاه، به همانی تبدیل شده بود که به مردم ایران نسبت می‌داد. آنچه می¬باید در ذیل توضیح قصد مؤلف کتاب از نقل این فقره طولانی بیان شود، اشاره به اهانت هایی است که الموتی از زبان بختیار به ملت ایران که موجبات سقوط سلطنت پهلوی را فراهم آوردند، بیان می‌دارد. همان‌گونه که پیشتر نیز اشاره شد، الموتی با آوردن مطالبی به نقل از کتب و منابع مختلف به اظهار نظر صریح نمی‌پردازد. در واقع، وی با نقل مطالب مورد نظر خود از منابع گوناگون، عقیده‌اش را در لفافه و به زبان فرد دیگری بیان می‌کند. الموتی در انتهای جلد سوم کتاب به نقل قسمتی گزیده شده از خاطرات شاپور بختیار - همان مصاحبه وی با بخش تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد- می‌پردازد و بدین ترتیب سعی دارد بسیاری از واقعیات تاریخ معاصر ایران را کتمان می‌کند یا به گونه¬ای دیگر جلوه دهد. نویسنده کتاب که با فروپاشی رژیم بسیاری از امتیازات خود را از دست داده است زیرکانه با نقل این بخش از گفتارهای بختیار(که به تمامی تحریف یا وارونگی واقعیت تاریخی و توهین به مردم ایران است) غیر مستقیم، پریشانی خود را از وقوع انقلاب اسلامی در ایران بیان می‌دارد. همین قصد مؤلف را می‌توان با مشاهده و مطالعه «وصیت نامه سیاسی محمدرضا شاه پهلوی»(جلد سوم، ص399) دریافت. الموتی در پایان جلد سوم از کتاب خود به نقل سخنرانی شاه در جمع «فرماندهان ارتش، نخست‌وزیر و رؤسای مجلسین و اعضای برجسته دربار با حضور شهبانو» (همان جلد، ص400)پرداخته و آن را «وصیتنامه سیاسی شاه» عنوان نموده است. این فقره در فرجامین سطور مجموعه سه جلدی روزشمار زندگی نخست وزیران ایران در واقع به شکل تکمله‌ای برای خواننده و اثبات فرضیات (یا به بیان دقیق‌تر جعلیات) نویسنده آمده است. با اینکه این ملاقات در «آذرماه 1352» انجام شده و سیر روایی کتاب نیز وقایع مرتبط با دوره نخست وزیری بختیار را بازگو می¬کند، اما الموتی ذکر آن را در این بخش از کتاب بلامانع دیده است که می‌باید در چرایی آن تأمل کرد. مؤلف که پیوسته در فصول مختلف به انحای گوناگون بر استقلال و ناوابستگی سلطنت پهلوی - چه هنگام تأسیس آن توسط رضاخان، چه هنگام به پادشاهی رسیدن محمدرضا و نیز آن زمان که به توضیح تحولات سیاسی عصر پهلوی دوم پرداخته - تأکید ورزیده و عامدانه از تبیین نقش دولت‌های بیگانه در سیاست‌گذاری‌های کشورمان غفلت نموده با نقل این بخش از سخنان محمدرضا به دنبال اثبات همه آن فرضیاتی است که در کتاب بدان‌ها اشاره کرده است. بی شک این سؤال نزد خواننده مطرح می‌شود که با وجود به پایان رسیدن بخش مربوط به نخست‌وزیری شاپور بختیار و نیز ذکر مصاحبه طولانی مسئولان بخش تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد با وی و حتی آوردن ضمیمه‌ای از مجموعه منقولات مختلف در مورد نخست‌وزیران ایران، اشاره به آنچه محمدرضا در جلسه مذکور عنوان نموده چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ دستکم می‌توان به دو هدف نویسنده اشاره کرد؛ نخست آنکه با نقل این فقره از سخنان شاه خواسته به هوشمندی و دوراندیشی(!) وی اشاره کرده باشد که همواره در اندیشه اصلاح وطن و سعادت ملت بوده است و دوم این‌که وی که در طول نگارش تاریخ یکصد ساله ایران مفروضات خود را با گزیده‌گویی از منابع مختلف تاریخی و به تبع آن تحریف واقعیات به اصول بدیهی برای خوانندگان بدل کرده بود، توجه ایشان را به گفتار «شاهنشاه» سوق داده تا تأکیدی بر درستی ادعایش باشد، غافل از این‌که آن چه وی برای اثبات جعلیات و غرض ورزی‌های تاریخی خود بدان تمسک جسته، از اساس می باید مورد سؤال و کنکاش قرار گیرد. الموتی با نقل این سخن محمدرضا مبنی بر لزوم مقاومت و اتحاد نیروهای مسلح مقابل دشمنان و «حذف کلمه تسلیم در برابر دشمن» (همان جلد، ص 402) بلادرنگ این نتیجه را از قول شاه می‌آورد که «در شهریور اگر دشمن چنین احساسی می‌کرد هرگز جرئت حمله به ما را نمی‌کرد» (همان جلد، ص403)در واقع نویسنده کتاب با ذکر این مقدمه و مؤخره از زبان محمدرضا پهلوی قصد دارد تا اولاً بر عدم وابستگی رژیم پهلوی به قدرت‌های بیگانه تأکید نماید و ثانیاً از پرداختن به نقشی که این قدرت‌ها به ویژه انگلستان در ابتنای این رژیم سیاسی به منظور تأمین منافع خود داشته اند، طفره رود. الموتی که در مقام راوی روایت تاریخی سعی کرده خود را مورخی بی‌طرف جلوه دهد آنجا که مسئله حمایت از خاندان پهلوی باشد سخن از اعمال نظر قدرت‌های بیگانه به میان می‌آورد(مانند آن چه در مورد امینی توضیح داده شد) اما همواره سمت سخن را از جانب چگونگی تأسیس سلطنت پهلوی و حمایت‌های لندن از رضاخان دور می‌سازد. اینکه وی برای القای صحت ادعای استقلال نظام سیاسی پهلوی به سخن محمدرضا استناد نموده خود به وجهی، کذب آن را آشکار ساخته است. همین ترتیب را می‌توان در فقره دیگری که پهلوی دوم از ترجیح «مرگ شرافتمندانه» بر «زندگی غیرشرافتمندانه» که حاصل «تسلیم در قبال خارجی»(همان جلد، ص404) است سخن می‌گوید، یافت. این معنی را در معرفی شاه از خود بهتر می‌توانیم درک کنیم؛ فردی که «کشور را از شهریور 20 به یکم آذر 1352 رسانده است»( همان جلد، ص405) این‌که محمدرضا از چگونگی به سلطنت رسیدن خود و پدرش سخنی به میان نمی آورد و نیز، از کنار اعمال نفوذ قدرت‌های بیگانه(به ویژه حمایت آنان از سلطنت پهلوی در کودتای 28 مرداد و فراهم ساختن موجبات تداوم آن) به سکوت گذر می‌کند شاید چندان تعجب خواننده را برنینگیزد، اما تأکیدات الموتی برای نشان دادن استقلال این رژیم سیاسی، نشانگر تلاش وی برای القای اهداف از پیش گفته به اذهان خوانندگان است. شاهد مخدوش بودن ادعای شاه و مؤلف کتاب را می‌توان در آن چه به زعم ایشان «تمدن بزرگ» و «دوران عظمت ایران»( همان جلد، همان صفحه) نام داده اند، یافت. تأکیدی که پهلوی دوم( همان جلد، ص404) و نویسنده( همان جلد، صص 7 و 46) بر انقلاب ششم بهمن داشته‌اند و آن را اساس استقلال سیاست خارجی و «سیاست ملی» (همان جلد، ص404) کشور عنوان نموده‌اند، راهبردی اصلاح‌گرانه، اما در ظاهر سیستم پوسیده و فاسد رژیم بود که از سوی امریکایی‌ها برای بقای سلطنت پهلوی در رأس هرم قدرت به منظور تأمین و حفظ منافع ایشان دیکته شده بود. گرچه این استراتژی توانست برای مدتی پانزده ساله (از سال 1341 تا 1357) موجبات تداوم سلطنت را فراهم آورد، اما در اساس نمی‌توانست نارضایی عمومی از ساختار بیمار و سیستم وابسته پهلوی را - که در سال 57 خود را به تمامی عیان نمود فرو نشاند و افکار عمومی را اقناع کند. آنچه می باید در فرجامین سطور این نوشتار به آن اشاره شود، توجه به فراز و نشیب قدرت‌گیری پهلوی دوم است. محمدرضا پس از گذراندن دو دوره پرالتهاب کودتای 28 مرداد 32 و نهضت 15 خرداد 42، به سمت قدرت مطلقه پیش رفت. وی که تا پیش از این، به سبب ضعف شخصیتی و عدم اقتدار لازم ناگزیر به پذیرش رجال با تجربه و با سابقه (و در عین حال وابسته) برای صدارت بود و همین افراد به سبب بعضاً بی‌توجهی به اوامر شاه و اتکای محض به کشورهای خارجی موجبات نارضایی او را فراهم آورده بودند(کوتاهی زمان صدارت این گونه نخست‌وزیران گواه عدم اطمینان شاه به ایشان است) اینک خود مستقیماً به مذاکره با قدرت‌های بیگانه می‌پرداخت و می‌کوشید نظراتشان را تأمین کند. باید توجه داشت که محمدرضا به چند موضوع در ارتباط با نخست‌وزیرانش به شدت حساس بود؛ اول آن‌که به دلیل فقر دانش و سواد، حاضر به تحمل نخست‌وزیری با شأن و منزلت علمی نبود - این مطلب در مورد قوام، مصدق و امینی کاملاً مشهود است- همچنین از اینکه نخست‌وزیر مستقیماً با آمریکا در ارتباط باشد به شدت هراس داشت. از سوی دیگر شاه شخصیت و محبوبیت اجتماعی داشتن نخست‌وزیرانش را هرگز تحمل نمی‌کرد؛ برای نمونه با وجود اطلاع از پایبندی دکتر مصدق به سلطنت از آنجا که محمدرضا نتوانست ارتقای جایگاه مردمی او را برتابد، انواع کارشکنی‌ها را کرد تا وی نخست‌وزیری موفق جلوه‌گر نشود. همین امر به تدریج مصدق را رودررويِ دربار قرار داد. با التفات به موارد پیش گفته، نویسنده کتاب که از همان آغاز نگارش این مجموعه همّ خود را برای تطهیر خاندان پهلوی و مظلوم نمایاندن محمدرضا گذارده بود، نسبت به وابستگی آشکار و بدیهی سلطنت سکوت پیشه کرده است؛ هرچند دور از انتظار نبود که مصطفی الموتی - عضو کلوپ روتاری تهران - به بازگویی این واقعیات نپردازد. در مواردی هم که تقابلی بین نخست‌وزیران و شخص شاه وجود داشته است، وی وجه وابستگی را معطوف به نخست‌وزیر و اطرافیان او می‌داند. منبع: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

مدارس آمریکایی در ایران

انقلاب صنعتی مغرب زمین با استعمار جدید همزادند. جهان در قرون پانزدهم و شانزدهم میلادی شاهد تحول و در واقع رنسانس علمی و تکنولوژیک بود. کشورهای اروپائی در پی چندین سده داد و ستد تجاری و فرهنگی موفق به اخذ دستاوردهای تمدن سایر ملل جهان از جمله شرق به‌ویژه جهان اسلام و ایران شدند، این تبادلات علمی در دوره قرون وسطی که اروپا در رکود دانش و دانائی بسر می‌برد به مثابه هوا برای انسان بود، زیرا در صورت فقدان این پتانسیل علمی مهم ادامه حیات برای تمدن غربی مسیر نبود. اروپائی‌ها با جمع‌آوری اطلاعات و اخذ علوم از جهان پیرامون به مدت یازده قرن پس از شکل‌گیری و رسمی‌شدن دین مسیحیت در قرن سوم میلادی به چنان انباشتی از دانش و تجربه رسیدند که منجر به تولید قدرت فزاینده برای سلطه‌گری آنان گردید. تولید ماشین و پیشرفت صنعت باعث افزایش کارخانجات و تولید انبوه شد که محصولات تولیدی بیش از نیاز اروپا بود به همین دلیل کالاهای جدید بازارهای خارج از قاره سبز را می‌طلبید. دولت‌های غربی برای رفع این نقیصه از طرفی دست به اکتشافات جدید در آمریکا و شرق دور و اقصی نقاط کره خاکی زدند و برای صدور تولیدات بنگاه‌های اقتصادی خود به آسیا و افریقا روی آوردند. اینان با بازارهای بکر از یک‌طرف و منابع سرشاری مواجهه شدند که از طرف دیگر برای فزون‌خواهی آنان امکان هرگونه سرمایه‌گذاری و در واقع ماجراجوئی را می‌داد. از این زمان واژه‌ای به ادبیات سیاسی جهان وارد شد که علی‌رغم گذشت پنج سده از آن دوران بشریت هنوز از سلطه آن خارج نشده است و آن واژه کلمه استعمار بود استعمار، به لحاظ لغوی به معنی آبادکردن و ساختن است ولی اصطلاحاً هجوم وحشیانه اروپائی‌ها به جهان پیرامون برای صدور کالا و در مرحله بعد به بند کشیدن و اسارت کشورها و ملل جهان تحت سلطه خود برای بهره‌مندی حداکثری بود. غارت منابع مادی و معنوی جهان غیر غربی ره‌آورد استعمار برای جهان سوم بود که اگرچه در طول قرون متمادی فراز و نشیب داشته است ولی اصل استعمار همچنان وجود دارد و در مسیر خود این پدیده زشت و غیرانسانی پیچیده‌تر گردیده است و در دوران معاصر به جرأت می‌توان ادعا کرد که حتی ملّت‌های اروپائی و آمریکائی را نیز زیر سلطه کشیده است و قیام‌های مردمی و اعتراضات گسترده در غرب علیه نظام‌های سیاسی و اقتصادی نتیجه استعمار و استثمار دوران گذشته و حال می‌باشد. با گسترده‌ شدن استعمار ملل محروم توسط غربی‌ها شاهد مقاومت ملت‌ها در افریقا و آسیا از جمله در هندوستان، منطقه خاورمیانه و شرق‌دور بودیم و با گذشت زمان و بالا‌رفتن هزینه غربیان در تحت سلطه نگه‌داشتن جهان سوم به دلیل حرکت‌‌های رهائی‌بخش و استقلال بعضی از کشورها استعمارگران به چاره افتادند که از روش‌ خشن و غیرانسانی قبل صرف‌نظر نمایند و شکل جدیدی از نظام چپاول و استثمار را رواج دهند، در رویکرد تازه استعمارگران در واقع از در خارج ولی از پنجره وارد کشور هدف می‌شدند و به سلطه خود ادامه می‌دادند و این دوره از سلطه و استثمار اصطلاحی جدید در تاریخ گرفته است که استعمار نو می‌باشد. در این مرحله فرنگی‌ها با آموزش زبان، مبانی فرهنگی، آداب و رسوم غربی و ارز‌ش‌های خودی در کشورهای مستعمره نسلی از جوانان بومی را تربیت کردند که غرب‌محور بوده و خودش خواهان حضور بیگانگان در سرزمین مادری برای عمران و آبادی کشورش باشد. رواج نظام آموزش زبان و تعلیم و تربیت غربی در آسیا و افریقا با این هدف انجام گرفت تا جوانان غیر اروپائی به نوعی آموزش و تربیت شوند که در تمدن اروپائی و دولت و فرهنگ آنان جزء خیر و صلاح و رستگاری چیزی نمی‌بیند و نه اینکه حضور آنان را لازم و ضروری احساس می‌کند بلکه بر این باور است که باید از کشورهای اروپائی و آمریکائی دعوت شود تا به کشورهای جهان سوم بیایند و علم، پیشرفت و توسعه را برای آنان به ارمغان بیاورند. با مروری در بین رجال سیاسی،‌ نظامی،‌ فکری و فرهنگی دولتمردان عصر پهلوی می‌توان به تعداد زیادی از فرنگ‌ رفته‌ها و فارغ‌التحصیلان مؤسسات و دانشگاهی غربی برخورد که این چنین می‌اندیشیده و بر همین اساس عمل می‌کردند. گروهی نه تنها تمام ارزش‌ها و خوبی‌ها را در فرهنگ غرب می‌دیدند و آن را سرلوحه خود قرار می‌دادند بلکه ایران و ایرانی را فاقد هرگونه شعور، علم و توانایی می‌دانستند و در این کم ‌خودبینی به جائی رسیدند که بیان می‌کردند ایرانی عرضه ساخت یک للهنگ را هم ندارد و فردی همچون محمدعلی فروغی که دانش‌آموخته فرانسه و استاد مدرسه علوم سیاسی بود در سر کلاس درس و در حضور دانشجویان اظهار می‌داشت که ایرانیان توانائی کوچکترین حرکت علمی را نداشته و قادر به و فعالیتی که منشاء اثر مثبت باشد، نیستند و آستین کت خود را تکان می‌داد و می‌گفت دست من که حرکت می‌کند آستین کت به حرکت در‌می‌آید و اگر دست من تحرکی نداشته باشد آستین کت بی‌حرکت باقی خواهد ماند و از این مثال اینگونه نتیجه‌گیری می‌کرد که دولت انگلستان و اروپائی‌ها حکم آن دست را دارند و ایرانیان آستین آن، زیرا اگر غربی‌ها ما ایرانی‌ها را تکانی ندهند ما فاقد هرگونه توانائی خواهیم بود لذا تمام تغییر و تحول و پیشرفت نزد آنان است و بس. (1) یا میرزا ملکم‌خان ناظم‌الدوله براین باور بود که ما باید امتیازات عدیده‌ی سیاسی،‌ اقتصادی،‌ فرهنگی و نظامی به اروپائی‌ها بدهیم تا علاقمند به سرمایه‌گذاری در ایران شوند و اگر آنان به کشور ما نیایند ما هیچ پیشرفت و ترقی نخواهیم داشت. به همین دلیل رجال و دولتمردان عصر پهلوی سر در دامن غرب و یا شرق داشتند و با بررسی در سوابق آموزشی و تحصیلی‌شان مشخص خواهد شد که گرایشات سیاسی آنان در چنین محیط‌هایی شکل گرفته است،‌ جالب توجه اینکه در مقاطع گوناگون حکومت پنجاه ساله پهلوی رجال و کارگزاران آن به صراحت تمایل و وابستگی خود به کشورهای قدرتمند را ابراز می‌کردند زیرا ارتقاء به مقامات بالا و مناصب حساس بدون کمک سفارتخانه ابرقدرت‌های خارجی در تهران برای هیچ‌کس امکان پذیر نبود. در کتاب روزنامه آیندگان درباره گروهی از تحصیل‌کردگان آمریکا تحت عنوان دسته‌ی هارواردی‌ها که نفوذی سازمان سیا در جبهه ملی معرفی شده‌اند چنین ثبت شده است: پس از سپری‌شدن تحولات 1332 و کودتای 28 مرداد،‌ آمریکا جهت به دست‌گرفتن گروه‌های مخالف پهلوی قصد نفوذ دادن عواملش در آن گروه‌ها را داشت. لذا در سال 1339 سازمان جاسوسی سیا تصمیم می‌گیرد جبهه ملی را به دست گیرد. بدین منظور جمعی از فارغ‌التحصیلان آمریکا را به عنوان عوامل جاسوسی به درون جبهه ملی نفوذ می‌دهد که به نام دسته‌ی «هارواردی‌ها» معروف شدند. در بین این عده داریوش همایون هم با کمک دکتر غلامحسین صدیقی به جبهه وارد و عضو آن شد و در کمیسیون حقوق اجتماعی جبهه ملی که ریاست عالیه آن با دکتر صدیقی و معاونت پروانه اسکندری همسر داریوش فروهر بود به اتفاق دکتر فریدون مهدوی به فعالیت پرداخت. (2) این مطلب از کارکرد مثبت محصلان دانشگاهی خارجی به نفع دولت و کشور محل تحصیل خود حکایت می‌کند، و خیلی از مواقع کشورهای قدرتمند افراد مستعد و توانمند خارجی که به عنوان محصل در مراکز آموزشی یا دانشگاه‌های کشور خود یا در مؤسسات آ‌موزشی وابسته به دولت خود در سایر کشورها مشغول به تحصیل می‌باشند را شناسائی، جذب، آموزش و بکارگیری سپس در موقعیت مناسب او را به قدرت رسانده و در جهت منافع دولت خود استفاده می‌نماید. به همین دلیل مؤسسات آموزشی از قرن نوزدهم میلادی در ایران فعال شدند تا ایالات متحده و دولت‌های آن پس از یک قرن از ثمره این سرمایه‌گذاری فرهنگی بهره ببرند و بسیاری از تحصیلکرده‌های ایرانی در مناصب سیاسی و نظامی حساس به نفع دولت آمریکا در دوره‌ پهلوی دوم فعالیت نمایند. در ادامه‌ی سندی از فعالیت‌ مراکز آموزشی آمریکائی و سندی دیگر از پایان فعالیت این مرکز می‌آید. از: معاونت تسلیحاتی وزارت جنگ تاریخ: 4/6/2535 به: وزارت امور خارجه (تشریفات) شماره: 13 ـ 26 ـ 3 ـ 6 موضوع: مدرسه امریکائی تهران در امتثال فرمان مبارک اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران، ارتش شاهنشاهی تقبل نموده است که امکانات آموزش فرزندان متخصصین امریکائی در ارتش شاهنشاهی را در مدرسه امریکائی تهران فراهم نماید و به همین منظور در طرح توسعه و گسترش و سرمایه‌گذاری مدرسه مزبور به میزان قابل ملاحظه‌ای شرکت و عملاً‌ امکانات آموزشی آن‌را در حدود 300 درصد افزایش داده است. 2ـ مدرسه امریکائی تهران که بیست سال از سابقه فعالیت آن می‌گذرد تاکنون در هیچ یک از مراجع آموزشی کشور به ثبت نرسیده و عملاً مختص فرزندان اتباع امریکائی مقیم تهران بوده و حتی از پذیرش اتباع کشورهای دیگر نیز خودداری نموده است فقط اخیراً 40 بورس به فرزندان افسران و درجه‌داران و کارمندان ارتش شاهنشاهی اختصاص داده است. 3ـ به منظور جلب پشتیبانی بیشتر ترتیبی داده شده است که مسئولین مدرسه امریکائی تهران مسائل و مشکلات خود را به ارتش شاهنشاهی گزارش نمایند. 4ـ برابر گزارش مسئولین مدرسه مزبور تاکنون اجازه اقامت معلمین و مسئولین و مأمورین مدرسه وسیله آن وزارت صادر گردیده است. لیکن اخیراً‌ تصمیم گرفته شده است جواز اقامت آنان نیز مانند کارکنان سایر مدارس خارجی که هر کدام برابر قراردادهای فرهنگی بخصوص و با تبعیت از مقررات وزارت آموزش و پرورش تأسیس گردیده‌اند از طریق اداره اقامت اتباع بیگانگان شهربانی کشور دریافت گردد (مانند مدارس ایران زمین، کامیونی تی،‌ رازی و آلمانی و غیره). لیکن چون تاسیس این مدرسه در وزارت آموزش و پرورش به ثبت نرسیده و سابقه‌ای ندارد لذا نمی‌تواند از شهربانی کشور درخواست جواز اقامت برای معلمین و مسئولین خود نماید و ناگزیر باید راه عمل دیگری اتخاذ شود. 5ـ نظر به اینکه فعالیت مدرسه امریکائی تهران مورد تصویب ذات مبارک ملوکانه می‌باشد،‌ خواهشمند است مقرر فرمائید نسبت به اقامت مأمورین، معلمین و مسئولین مدرسه مذکور تجدیدنظر لازم به عمل آمده و ترتیبی اتخاذ گردد که کمافی‌السابق جواز اقامت آنان وسیله تشریفات آن وزرات صادر و اعطاء گردد. پ معاون تسلیحات وزیر جنگ و مسئول پشتیبانی گروه‌های متخصص آمریکائی ، سپهبد معصومی تاریخ ـ 29/2/1358 کمیته انقلاب اسلامی لویزان حاج سید رضا رضائیان محترماً به عنوان رئیس مدرسه آمریکائی لویزان می‌خواهیم تشکرات و امتنان خود را از توجهی که برای نگاهداری مدرسه لویزان فرموده‌اید، بنمایم. مدرسه قشنگی می‌باشد و من خیلی خوشحال هستم که برای شاگردان ایرانی در سال‌های آینده مثمر ثمر باشد. در انبار مدرسه اشیائی هست که متعلق به معلمین مدرسه می‌باشد که آنها را بایستی برای صاحبانشان بفرستیم. همکاری و مساعدت شما در این زمینه قابل تقدیر می‌باشد. همچنین در مدرسه مقدار زیادی اشیاء قابل استفاده برای شاگردان ایرانی می‌باشد از قبیل میز، صندلی و نیمکت و غیره که تمام این اشیاء برای استفاده در مدرسه گذارده می‌شود. مدرسه مایل است که تمام خوراکی‌هائی را که در انبار مدرسه لویزان موجود می‌باشد، در اختیار کمیته انقلاب اسلامی لویزان بگذارد که هرطور مصلحت باشد، استفاده نمایند. مدرسه مایل است فقط لوازمی را که فقط دانش‌آموزان انگلیسی زبان از آنها استفاده می‌کنند مثل کتاب،‌ فیلم و پروژکتور و ماشین تحریر با اجازه قبلی از آنجا ببرد. در خاتمه از مهمان‌نوازی شما و حسن نیت و همکاری صمیمانه شما کمال تشکر را دارم و امیدوارم که درخواست فوق هرچه زودتر جامه عمل بپوشد. با تقدیم احترام ، ویلیام اف‌کیو ، رئیس مدرسه آمریکائی تهران پی‌نوشت‌ها: _________________________ 1ـ جستاری از تاریخ معاصر ایران، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی،‌ ج 2، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، 1372 ص 36 2ـ مطبوعات عصر پهلوی به روایت اسناد ساواک، کتاب ششم روزنامه آیندگان، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات،‌ زمستان 1382 ص 34 منبع:آرشیو اسناد موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

فروش شغل و مقام در عصر قاجار و پهلوی !

منصب فروشی یکی از بدعت‌های ناروایی است که رجال و سیاستمداران رژیم های گذشته، در دستگاههای اداری مملکت داشته‌اند و هدف آنان تأمین منافع مادی خود و ارضای تمایلات شاهان عصر خویش بوده است. این رویه در طول تاریخ سلسله‌های شاهنشاهی ایران سابقه دارد و بارزترین آن در دوره سلطنت قاجار وجود داشت. حقیقت امر این بود که مشاغل و مناصب در دوره قاجاریه، به ویژه از سلطنت محمدشاه به بعد، به مزایده گذاشته می‌شد و هرکس، با تهیه مقدمات لازم پول بیشتری به عنوان پیشکش به صدراعظم و از طریق او و یا خلوتیان شاه به شخص شاه تقدیم می‌کرد می توانست شغل مورد نظر خود را به دست آورد. همین شخص پس از انتصاب، مكلف می‌شد که پیشکشی‌های ماهانه یا سالانه خود را مرتباً تقدیم ‌کند تا بر سر کار، بماند. پرداخت رشوه‌های موردنظر ، او را از هرگونه مؤاخذه و بازخواست شاهانه در قبال رفتار و كردارهای ناروا با زیردستان و عامه مردم مصون می‌داشت. هر وزیر یا مأمور عالی‌رتبه دولت، پس از آن که به شرح بالا بر سر کار می‌آمد، همان رویه را در مورد انتخاب اعضا و کارمندان و کارکنان مربوط به شغل خویش دنبال می‌کرد و با دریافت رشوه ها و پیشکش‌های بعدی در مسابقه ترویج فساد در دستگاه دولت شرکت می جست و کارمندانی که به زورِ تقدیمِ رشوه و پیشکشی به مشاغلی منصوب می‌شدند، از راه تعدی و تجاوز به مال مردم بیش از آنچه را که داده بودند و می‌دادند به دست می‌آوردند . بدین ترتیب دستگاهی که به نام دولت برای خدمت به مردم بوجود آمده بود در حقیقت وسیله استثمار مردم بود.1 سرپرسی سایکس درباره ویژگی طبقه حاکمه ایران می‌نویسد: طبقه حاکمه ایران که شاهزادگان می‌باشند نه تنها در مطالبات جابرانه خود بدون رحم و شفقت می باشند ، بلکه هیچ فکری برای بهبود اوضاع کشور خود نمی‌کنند. وقتی من در حضور یک شاهزاده پیر ایرانی از فعالیت‌های حاکمی در اعاده نظم و امنیت و دستگیری و اعدام دزدان تمجید می‌نمودم، شاهزاده جواب داد: حاکم کار خطایی نموده است، او بایستی فقط به زندانی نمودن راهزنان قناعت نماید و از آنها پولی گرفته و در موقعی که از حکومت منفصل می‌شود آنها را نیز آزاد نماید. چنانچه او در ایالت خود انتظام و امنیت را چنان برقرار کند که بعداً یک پسر بقال نیز بتواند به آسانی حکومت نماید. پس او دشمن طبقه حاکمه می‌باشد.2» حاکمان رژیم پهلوی به ویژه شاه و درباریان دلیل برکناری سلطنت قاجار و خلع احمد شاه را تن پرور و فاسد بودن آنان بیان می‌کردند اما فساد، بی بندوباری، زورگویی، قانون‌ستیزی و منصب فروشی و ... پهلویها به اندازه‌ای گسترش یافت که از این بابت، روی پادشاهان و رجال قاجاری را سفید کردند. اگر در دوره قاجار، شاه و صدراعظم منصب فروشی می‌نمودند، در دوره پهلوی علاوه بر محمدرضا، خواهران و برادرانش نیز به این تجارت پُر منفعت روی آوردند. اشرف رسماً پول می‌گرفت و شغل می‌داد، از وکالت تا وزارت و سفارت، و هیچ ابایی نداشت. سپس دستور می‌داد که در زمان اشتغالت هرکاری می‌خواهی بکن و این قدر به من بده3 اسناد متعددی از مزایده مشاغل و مناصب دولتی توسط شاه وجود دارد. از جمله، انتخابات دوره نوزدهم را به مبلغ بیست میلیون تومان یک جا فروخت تا طرف قرارداد، افراد مورد نظر خود را به نمایندگی مجلس برگزیند. او همچون اسلاف خود رسماً مناصب و مشاغل دولتی را به هرکس پول بیشتری می‌داد می‌فروخت و خریدار را به پست و مقام مورد نظر خود می‌رساند. آنچه باعث ذکر این مقدمه گردید دو سندی است كه بیانگر رشوه‌گیری و منصب‌فروشی در دوران رژیم پهلوی می‌باشد: فرستنده: 5/ح/ 3 تاریخ: 9/11/39 اطلاعیه محمدرضا آثار کارمند اداره اطلاعات سفارت آمریکا گفته است در سفارت خانه مزبور شایع می باشد که تیمسار علوی‌مقدم وزیر کشور 700 هزار تومان به نام اعلیحضرت همایون شاهنشاه از یکی از کاندیداهای فارس گرفته تا او را به نمایندگی انتخاب نماید. به عرض رسیده است. ریاست اداره یکم 16/11/39 بخش 4 در پرونده تیمسار سپهبد فضل‌الله علوی مقدم بایگانی شود. رونوشت اطلاعیه 2 ـ 3 ـ 2791 ـ 6/7/37 عصر روز پنجشنبه گذشته سناتور دکتر سجادی به اتفاق برادرش ابوالفضل سجادیان و جواد طباطبایی مدیرکل وزارت دارایی سیدجعفر بهبهانی را در منزل او ملاقات کرده و مدتی درباره جریانات روز و موضوعات متفرقه صحبت نموده‌اند. در این ملاقات جواد طباطبایی عضو مؤسس حزب ملیون ضمن ادای کلمات رکیک و مستهجن نسبت به آقایان دکتر اقبال و دکتر کاسمی به شدت از وضع حزب ملیون تنقید کرده و اظهار می‌داشت که حزب ملیون محل کارگشایی و زدوبند شده و به هر یک از اعضای حزبی که بخواهند شغلی واگذار کنند قبلاً با او زدوبند می‌کنند این امر مخصوصاً در انتصابات وزارت دارایی عمل شده و می‌شود. اصل در پرونده جواد طباطبایی در پرونده سیدجعفر بهبهانی ب ـ هـ ـ 68 بایگانی شود. 22/7/37 ------------------------------------------------------------- پی‌نوشت‌: 1ـ شمیم، علی اصغر، ایران در دوره سلطنت قاجار، انتشارات علمی ، چاپ سوم 1371، صص 338 ـ 340. 2ـ سایکس، سرپرسی، تاریخ ایران، ج دوم، ص 598 3ـ مؤسسه اطلاعات، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، خاطرات حسین فردوست، چاپ اول، ص 236 منبع: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

شکنجه درساواک به روایت سفیر شاه در لندن

پرویز راجی در یکی از خاطرات خود در کتاب «خدمتگزار تخت طاووس» آورده است : « .... خانم لیسلی بلانک ( زن انگلیسی مزدوری که پول می‌گرفت و برای شهبانو فرح شرح حال می‌نوشت ) به سفارتخانه آمد تا مشروبی باهم بخوریم و راجع به کتابی که به عنوان بیوگرافی شهبانو در دست نگارش دارد صحبت کنیم . این زن می‌گفت : من هر وقت ماموریت خود را در نوشتن چنین کتابی برای دوستانم بیان می‌کنم بلافاصله با این سوال مواجه می‌شوم که چرا قصد دارم این همه محاسن را برای ملکه کشوری قائل شوم که در آنجا برای شکنجه زندانیان سیاسی آنها را به تختخواب فلزی داغ می بندند و سرخ می‌کنند ؟!...» راجی شبیه همین حرف «لیسلی بلانک» را از زبان یکی از مقامات عالی رژیم شاه نیز ثبت نموده است : ناهار را با خلعتبری وزیر امور خارجه خوردم . غیر از ما امیراصلان افشار که قرار است ظرف چند روز آینده به سمت رئیس جدید تشریفات سلطنتی منصوب شود نیز حضور داشت . افشار می‌گفت : "هرجا نام ایران برده می‌شود بلافاصله کلماتی مثل ساواک و شکنجه هم به دنبالش می‌آید . این روزها باید در مقابل انتقاد دیگران موضع دفاعی بگیریم و یا ملیت خود را مخفی نگه داریم " راجی در جای دیگری از کتاب خود می‌نویسد : " اصولا باید بگویم که از ابتدای ماموریتم در لندن تا کنون هرچه مطلب در مطبوعات انگلیس چاپ شده ، یا تماماً مربوط به شکنجه گری‌های ساواک بوده است و یا ..." وی از قول "دنیس رایت" آورده است : "درحال حاضر حیثیت ایران به خاطر اخباری که راجع به شکنجه گری‌های ساواک پراکنده می شود به شدت در خطر افتاده است ...." و از خاطره سفر به نیویورک چنین آورده است : ".... دیروز با هواپیمای کنکورد به نیویورک پرواز کردم و امروز هم در فرصتی که پیش آمده قرار است با خانم «ماریون جاویتس» همسر سناتور جاویتس صهیونیست ، زنی که مقرری تبلیغاتی وی از رژیم شاه بالغ بر 675000 دلار بوده است ، در رستوران ناهار بخوریم . خانم جاویتس می‌گفت .... کاش می‌شد راجع به زندانهای ایران هم کاری کرد ...." راجی در جای دیگری از کتاب خود می‌نویسد : "سپس به محل نمایندگی ایران در سازمان ملل رفتم تا با فریدون هویدا دیداری داشته باشم ...به گفته او موقعی که گروهی علیه ورود شهبانو به نیویورک دست به تظاهرات زدند آرتور میلر نویسنده معروف آمریکایی نیز در میان آنها حضور داشت . یک خبرنگار تلویزیون او را شناخت و در مصاحبه‌ای او را مخاطب قرار داد و پرسید "شما که در این تظاهرات شرکت کرده‌اید آیا نمی‌دانید که شاه از دوستان آمریکا محسوب می شود؟ آرتور میلر جواب داد بله می‌دانم ولی معتقدم که شاه باید دوست ملت خودش هم باشد " موضوع درنده خویی‌های شاه چنان است که می‌توان گفت در همان کتاب خدمتگزار تخت طاووس بخش معتنابهی به اعتراض شخصیتها ، احزاب ، سازمان عفو بین المللی ، دوستان و دشمنان شاه نسبت به موضوع شکنجه و درنده خویی‌های رژیم اختصاص یافته است و برای نمونه علاوه بر آنچه آوردیم می‌توان به صفحات 11، 13، 25، 37 ، 38، 42، 43، 44، 47، 48، 54، 56، 65، 68، 69، 74، 75، 76، 88، 105، 118، 120، 122، 133، و .... رجوع کرد . در تمام کتابهایی که پیرامون سقوط شاه نوشته شده است به تناسب به مساله ستمگری‌ها ، ددمنشی ها و شکنجه‌های وحشیانه ساواک اشاره یا تصریحاتی به چشم می خورد . باری روبین محقق آمریکایی که سالها پیش از سقوط شاه بر اثر مشاهده بی عدالتی‌ها و ستم ها و نارسایی ها سقوط او را پیش بینی کرده بود می‌نویسد : از جمله پژوهشگرانی که به گسترش موج نارضایتی در ایران پی برده و در باره عواقب آن هشدار می‌دادند باید از پروفسور ماروین زونیس از دانشگاه شیکاگو و پروفسور ریچارد کوتام از دانشگاه پیتسبورگ نام برد . هر دوی آنها روی فساد و اختلاف طبقاتی در ایران و فشار ساواک و نارضایتی طبقه روشنفکر و تحصیل کرده از اختناق حاکم و عدم مشارکت مردم در امور سیاسی تاکید می کردند منبع: فخر روحانی ، اهرم های سقوط شاه ، نشر بلیغ ، 1370 ، ص 441 و 443 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

سکته نابهنگام !

پزشکان می‌گویند بسیاری از سکته های قلبی ناشی از فشارهای عصبی است . این سخن بی موردی نیست و لااقل حادثه ای که منجر به سکته قلبی عباس مسعودی بنیانگذار روزنامه اطلاعات در سال 1353 شد گواه این مدعاست . روزنامه اطلاعات وقتی در 29 خرداد سال 1353 خبر مرگ مسعودی را منتشر کرد ، اشاره ای به علت سکته او نکرد ولی مطالعه حادثه ای که چند روز قبل از آن بین عباس مسعودی و اسدالله علم وزیر دربار گذشته بود شاید بتواند در روشن شدن علت سکته منجر به فوت بنیانگذار روزنامه اطلاعات موثر باشد . عباس مسعودی بنیانگذار روزنامه اطلاعات که از سال 1314 به بعد شش دوره نماینده مجلس شورای ملی، چهار دوره سناتور انتخابی و دو دوره سناتور انتصابی تهران بود یکی از همین اشخاص بود که در اواخر عمر مورد بی مهری قرار گرفت و یکی از دلایل آن هم ظاهراً سعایت هویدا بود. امیراسدالله علم در یادداشت روزهای 15 و 16 خرداد 1353 خود به این بی‌مهری اشاره کرده و از آن جمله در یادداشت روز 15 خرداد 1353 می‌نویسد: سر میز شام رفتم. شاهنشاه خیلی عصبانی بودند: این مسعودی (مدیر روزنامه اطلاعات) را از دور می‌بینم و شاخ و شانه می‌کشد که بیاید با من حرف بزند (در کاخ علیاحضرت ملکه پهلوی، شاهنشاه و خاندان سلطنت جدا شام می‌خورند. میهمان‌ها در سالن دیگر، من هم در حضور شاهنشاه شام می‌خورم) شاهنشاه فرمودند: ... روزنامه اطلاعات ارگان مصدقی ها و توده‌ای‌ها شده؛ مثلاً امروز از قول تاکسیران‌ها نوشته است که ما مثل سگ زحمت می‌کشیم و این شرکت تعاونی تمام عایدات ما را می‌خورد، مگر شرکت تعاونی مال کیست؟ آن هم که مال خودشان (یعنی تاکسیران‌ها) است... چون عده‌ای مثل داماد‌ها و علیاحضرت شهبانو سر میز شام بودند، من جرأت نکردم یک و دو بکنم و عرض کردم خوب روزنامه باید مطلب را بگوید و جواب هم داده شود و آن را هم منعکس بکند. به هر صورت برخاستم و به بدبخت مسعودی گفتم که حق ندارد شرفیاب بشود و بعد از این هم در کاخ علیاحضرت ملکه پهلوی دعوت نخواهد شد. چیزی نمانده بود که سکته کند، ولی چون آدم مجربی است گفت: پریشب در همین جا مطلبی را شاهنشاه به من فرمودند که برخلاف میل هویدا بود و اصرار فرمودند که به وزیر اطلاعات هم بگویم. من هرگز از این غلط‌ها نمی‌کردم، ولی چون امر بود اطاعت کردم. گویا مطلب به هویدا نخست‌وزیر گران آمده و مطلبی به شاهنشاه عرض کرده و به هر حال من چوب این کار را می‌خورم .... والله اعلم به حقایق الامور... صبح روز بعد مسعودی نامه‌ای به عنوان علم می‌نویسد که علم عین آن را ضمیمه یادداشت‌های خود کرده است. مسعودی در این نامه می‌نویسد : «جناب آقای علم وزیر محترم دربار شاهنشاهی اوامر مطاع ملوکانه که دیشب به بنده ابلاغ فرمودید تازیانه سهمگینی بود که بر چاکر و خانمم وارد آمد و باور بفرمایید تمام شب خواب به چشم ما نرفت، چون من و زنم خودمان را خاکسار درگاه سلطنت می‌دانیم و از جان دل شیفته عنایات شاهنشاه محبوب خود و خاندان سلطنت هستیم و اگر نقایصی در کار انتشار اخبار و مطالب روزنامه پدید می‌آید حمل به اهمال و تعلل چاکر نفرمایید چون پیوسته سعی داشته و دارم که خدمتگزاری صدیق در طول عمر خود بوده و پیرو افکار و نیت مبارک شاهانه هستم. در چنین پیشامدهایی گناهکار نیستم چون به واسطه کهولت و ضعف، توانائی آن را ندارم که تمام مطالب روزنامه را شخصاً کنترل کنم و به همین سبب فرزندم فرهاد مسعودی را به کمک طلبیدم که او هم در کمال خلوص نیت و عقیده وظایف خود را انجام می‌دهد. متأسفانه در دو هفته اخیر که به اروپا سفر کرده بود خطاهایی از جمله خطاهای اخیر به وقوع پیوست که چاکر خود پس از طبع و نشر به آن واقف شدم. نویسنده ستون بازار سیاست، جوانی است تحصیل کرده و با ذوق که از گذشته‌ها خبر ندارد و مارهای خوش خط‌وخالی را که از هر فرصتی می‌خواهند استفاده کنند نمی‌شناسد، چنان که بعد از توجه دادن تازه درک مطلب کرد و در ضمن گفت این مطلب یا همین اسامی قبلاً در آیندگان هم چاپ شده بود. اما درباره نویسده رپرتاژ تاکسی او هم مورد سرزنش قرار گرفت و شدیداً مؤاخذه شد.... بدیهی است مطالب زننده‌ای که نوشته شده جبران خواهد شد. تکدر خاطر ملوکانه بیش از هر چیز مرا رنج می‌دهد و نمی‌دانم چه باید کرد، چون به خوبی می‌دانم که اگر ذره‌ای از عنایات شاهنشاه نسبت به این خدمتگزار کاسته شود و سایه پر عطوفت مبارک بر سر این بنده نباشد با وجود دشمنی‌ها که نسبت به چاکر اعمال می‌شود نابود خواهم شد. آقای علم، شما را به سر مبارک شاهنشاه قسم می‌دهم عرایض چاکر را به سمع ملوکانه برسانید و چاره‌ای بیندیشید که از این پریشانی و تأثر خلاص شوم. هر امری از پیشگاه ملوکانه شرف صدور یابد مطاع است. عباس مسعودی». عَلَم در یادداشت روز 16 خرداد 1353 خود به واکنش شاه در برابر این نامه اشاره کرده و می‌نویسد: «نامه بدبخت مسعودی را دادم خواندند. فرمودند مسئله عفو شما بسته به رفتار آینده شما خواهد بود.» عباس مسعودی11 روز پس از این ماجرا در پشت میزش سکته کرد و ناراحتی و اضطراب او از عواقب خشم شاهانه در مرگ نابهنگام وی (27 خرداد 1353) بی‌تأثیر نبود. علم در یادداشت‌های خود می‌نویسد وقتی خبر مرگ مسعودی را به شاه اطلاع دادم، با یادآوری بی‌مرحمتی که در حق او شده بود از شاه اجازه گرفتم در مجلس ختم وی شرکت کنم و مراتب تفقد اعلیحضرت را به خانواده مسعودی ابلاغ نمایم! *** در ذیل گزارش اسدالله علم راجع به وضعیت شرکت تعاونی تاکسیرانی که باعث گلایه تاکسیرانان در روزنامه اطلاعات شده بود چنین آمده است : شرکت تعاونی تاکسیرانی با نیت کمک به دارندگان تاکسی برای تهیه لوازم یدکی و دیگر نیازمندی های آنان برپا شد ولی مانند دیگر کارهایی که دولت بر مردم تحمیل می کرد بسیار بد از آب در آمد . رئیس شرکت به جای اینکه انتخابی باشد از سوی مقام‌های دولتی گماشته شده و برادران رشیدیان که بانک تعاونی تهیه و توزیع را در اختیار داشتند ، به وسیله مسئولان امر در نخست وزیری ، شهرداری تهران و خود شرکت تعاونی بر آن دست انداختند . تصور شاه در باره این شرکت بر پایه گزارش هایی که دریافت می‌کرد ، با واقعیت امر به کلی تفاوت داشت . منبع:یادداشت‌های علم، انتشارات مازیار و معین، ج 4، صص 135 ـ 131 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

روایت دختر تیمورتاش از مرگ پدرش

ایراندخت تیمورتاش فرزند اول عبدالحسین تیمورتاش (وزیر دربار رضاشاه) بود . ایراندخت در سال ۱۲۹۵ زاده شد. وی در تهران رشد کرد و در دوران تحصیل از دانش آموزان ممتاز مدرسه «ناموس» بود . سپس برای ادامه تحصیل به فرانسه رفت و از دانشگاه سوربن این کشور دکترای فلسفه گرفت. او با پشتکار بسیار توانست دکتر احمدی، قاتل پدرش و دیگر فعالان زمان رضاشاه را به محاکمه بکشاند. ایراندخت كه در 1355 به سمت وابسته فرهنگی و مطبوعاتی سفارت ایران در فرانسه منصوب شد ، از شاعر‌ان مشهور بجنورد محسوب می‌گردید . او سرانجام در سال ۱۳۷۰ ه.ش در پاریس درگذشت. مهدی آذر وزیر فرهنگ كابینه محمد مصدق در كتاب خاطرات خود می‌گوید در نشستی با خانم ایراندخت تیمورتاش در روز 13 ژوئیه 1981 در پاریس و به هنگام صرف ناهار ، ایشان خاطرات خود را از مرگ پدرش اینگونه نقل كرد : .... من سه یا چهار روز قبل از اینكه پدرم به زندان منتقل شود به اتفاق میرزا هاشم خان افسر به دیدار پدر رفتم . او جسماً سالم به نظر می‌رسید ولی روحیه‌ای بس پژمرده داشت . در این جلسه پدرم قیمومت و سرپرستی فرزندان خود را به آقای افسر سپرد و گفت امیدوارم از آنها در نهایت مهربانی نگهداری كنی . هاشم افسر تحت تاثیر بیانات عبدالحسین تیمورتاش اشك در چشمانش حلقه زد ولی پدرم به او گفت این اشكها را برای روزهای بدتری ذخیره كن . من با آنكه دخترك معصوم و نوجوانی بیشتر نبودم معنی این كنایه را فهمیدم . معهذا از خود حركتی بروز ندادم . پس از آنكه وقت ملاقات تمام شد آخرین نگاه را به پدرم كه به اندازه یك دنیا او را دوست داشتم انداختم و بیرون آمدم . در یك شب میهمانی در باغ سردار اسعد ، تلفنی به سرلشكر آیرم رئیس شهربانی اطلاع داده شد به زندان قصر برود . سرلشكر هنگام عزیمت از میهمانان معذرت خواهی كرد و گفت ظاهراً باید در زندان چند نفر سر به شورش گذارده باشند و اتفاقی افتاده باشد . او به هنگام خداحافظی اظهار می‌دارد شام منتظر من نباشید و سپس از باغ بیرون رفته یكسره به زندان قصر و به دخمه ای كه تیمورتاش در آنجا ماههای آخر را در سلول انفرادی به سر می‌برد و بعدها به «دخمه تیمورتاش» معروف شد رفت . در آنجا سرهنگ پاشاخان باجناق رضاشاه كه ریاست كل زندانها را برعهده داشت همراه با پزشك احمدی منتظر بودند تا دستور اجرای قتل صادر شود . آنها ابتدا بازوی تیمورتاش را گرفتند و در شرایطی كه او مقاومت می‌كرد سم را به داخل رگهایش تزریق كردند . سم كارگر نگردید و در نتیجه تلاش تیمورتاش برای پرهیز از مرگ و تلاش پزشك احمدی برای كشتن طعمه خود ، سر و بدن تیمورتاش خون آلود گردید . سرانجام برای اینكه كار زودتر به پایان برسد با بالش وی را خفه كردند . این بالش خون آلود تنها چیزی بود كه از زندان پدرم برای ما ارسال داشتند . سرلشكر آیرم در بازگشت از ماموریت خیلی كوتاه ولی با لحنی موفقیت آمیز می‌گوید : «كار تمام شد ، كارش را تمام كردم» . این واقعه در شب هشتم مهرماه 1312 ساعت 30/11 شب برابر 30 سپتامبر 1933 به وقوع پیوست ..... منبع:قزاق ؛ عصر رضاشاه پهلوی به روایت اسناد وزارت خارجه فرانسه ، نویسنده و مترجم : محمود پورشالچی ، انتشارات مروارید ، 1384 ، ص 573 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

دردسرهای کالسکه سلطنتی و تاج امپراطریس!

شاهرخ مسکوب می‌گوید: «در تاریخ سفله‌پرور ما، بیدادی که بر فردوسی رفته است، مانند ندارد.»1 این گفته برای آن است که در دوران شاهنشاهی پهلوی، شاهنامه فردوسی به میزانی دستخوش تحریف و استفاده جهت‌دار قرار گرفت که این کتاب به کتاب مقدس ایدئولوژی شاهنشاهی تبدیل شد. جعل اشعار به نام فردوسی تا آنجا پیش رفت که، در یادنامه‌ای که انجمن آثار ملی به نام او در سال 1349 چاپ کرد، در باب تاجگذاری شاه و فرح، آورده‌اند: «چوکودک‌لب‌از‌شیرمادربشُست محمد رضا شاه گوید نخست اگر همدم شــــــه بود فرّهی فرح زایــد از فـرّ شاهنشهی شهنشـــــاهْ ، بانويِ فرخ ‌نژاد که شاهنشهش تاج بر سر نهاد به سرتاسر گیتی ازغرب وشرق درخشید فَرش به کردار برق»2 روزی که قرار شد برای اولین بار ملکه ایران! تاج بر سر نهد، این قرعه به نام فرح دیبا افتاد که سومین همسر رسمی محمدرضا پهلوی بود و قصه چگونگی ازدواجش با شاه، شهره خاص و عام است و نیازی به تکرار ندارد. از آن پس، همه سفارتخانه‌های ایران در کشورهای اروپایی مأمور شدند تا اطلاعات جامعی راجع به برنامه تاجگذاری‌ها در کشور محل مأموریت خود را به دفتر فرح ارسال نمایند. از میان آنان، اردشیر زاهدی ـ که در آن زمان، سفیر شاه در لندن بود ـ گوی سبقت را ربود. اوعکس‌ها و فیلم‌هایی را به دفتر فرح ارسال‌کرد‌که موجب مسرّت ملکه ایران شد: تاریخ: 21/4/45 جناب آقای اردشیر زاهدی سفیر محترم شاهنشاهی ایران. لندن عطف به مرقومه شماره 1402 مورخ 14/4/45 به استحضار می‌رساند. اطلاعات و عکس و فیلم‌های ارسالی مربوط به مراسم تاجگذاری در انگلستان به پیشگاه مبارک علیاحضرت فرح پهلوی شهبانوی ایران تقدیم شد. ضمن ابراز مسرت از اطلاعات بسیار جامعی که تهیه و ارسال فرموده‌اید مقرر فرمودند مراتب خرسندی مبارکشان به اطلاع جنابعالی برسد - پیشکار علیاحضرت فرح پهلوی شهبانوی ایران - فضل‌الله نبیل. تاریخ 22/5/45 جناب آقای اردشیر زاهدی سفیر محترم شاهنشاهی ایران. لندن عطف به مرقومه شماره 1858 مورخ 18/5/45 به استحضار می‌رساند. دو حلقه فیلم سیاه و سفید مراسم تاجگذاری و گشایش رسمی پارلمان در انگلستان به پیشگاه مبارک علیاحضرت فرح پهلوی شهبانوی ایران تقدیم شد. مقرر فرمودند مراتب مسرت و رضامندی خاطر مبارکشان به اطلاع جنابعالی برسد. پیشکار علیاحضرت فرح پهلوی شهبانوی ایران- فضل‌الله نبیل. بارها رفتند و آمدند و تلاش‌ها کردند تا طرح نهایی، مورد پسند فرح دیبا، واقع شد: موضوع: تهیه تاج علیاحضرت فرح پهلوی شهبانوی ایران طرح تاجی که مورد پسند علیاحضرت فرح پهلوی شهبانوی ایران قرار گرفته بود به آقای مهدی سمیعی رئیس بانک مرکزی تسلیم شده است تا نسبت به تهیه نمونه آن در خارج از کشور اقدام نمایند و ایشان برای انجام همین منظور به خارج از کشور رفته‌اند.(نامه شماره 4944 مورخ 18/8/45 شورای مرکزی عنوان) - آقای فضل‌الله نبیل در همین ایام، یکی از روزنامه‌ ایتالیایی «نوته» چاپ میلان، در11 اکتبر 67 در مقاله‌ای تحت عنوان «تاج امپراطریس ایران فرح، ترکیبی عظیم از سنگ‌های قیمتی» نوشت: تاج امپرطریس ایران فرح ترکیبی عظیم از سنگ‌های قیمتی این ترکیب عظیم و جالب سنگ‌های قیمتی تاجی است که ملکه فرح روز تاجگذاری زینت تارک خواهد کرد. مجموعه مزبور توسط جواهرسازان پاریس تهیه و در آن 1646 سنگ قیمتی و مروارید متعلق به جواهرات سلطنتی ایران نصب شده است ـ تعدادی از جواهرات فوق قرنها در محل مخصوص نگهداری شده و فقط اکنون می‌توان موفق به دیدار آنها شد جواهرسازان پاریس‌برای‌تهیه‌تاج ملکه فرح در‌یکی از زیرزمین‌های مطمئن بانک مرکزی ایران کار می‌کردند. پس از آن نیز، روزنامه «استامپا» چاپ ایتالیا در شماره 18 اکتبر 1967 مقاله زیر را درج کرد: شاه ایران با یک کالسکه مجلل 50 میلیون لیری به تاجگذاری می‌رود . مراسم تاجگذاری روز 26 اکتبر در تهران برگزار می‌شود ـ کالسکه مخصوص یک سال پیش به یک کالسکه‌ساز اتریشی سفارش داده شده بود. کالسکه مزبور پس از تقسیم به قطعات کوچک‌تری توسط هواپیما به تهران حمل گردید. از فرودگاه وین یک جعبه بزرگ با مهر دیپلماتیک ایران به سوی این کشور فرستاده شد ـ جعبه مزبور دارای ابعاد جالب توجهی بوده و بسته‌بندی و حفاظت آن از ضربه‌های احتمالی و هم‌چنین حمل و نقل آن تولید اشکالات زیادی کرده بود ـ جعبه فوق‌الذکر محتوی قطعات پیاده شده کالسکه‌ای بود که روز 26 اکتبر شاه ایران به وسیله آن به محل تاجگذاری می‌روند. از قرار آنچه که گفته می‌شود شاه ایران از آنجایی که پدرش نیز در سال 1926 کالسکه تاجگذاری خود را به این کالسکه‌ساز اتریشی سفارش داده بود مجدداً به او مراجعه و سفارت ایران در پایتخت اتریش دستور داده بود یک استاد کالسکه‌سازی که بتواند کالسکه‌ای شبیه کالسکه «واگنبرگ» که قبلاً مورد تحسین وی قرار گرفته بود بسازد جستجو کند. مأمورین سفارت ایران نیز جوزف کلیکمان یکی از صنعتگران مخصوص کالسکه‌سازی را که امروز دیگر تعدادشان نادر است انتخاب کرد. دو نفر از مأمورین اعزامی دربار شاهنشاهی به اتفاق سفیر ایران در اتریش روز 26 اکتبر 1966 به کارگاه شخص مزبور رفته و به او اظهار داشتند کالسکه‌ای می‌خواهیم که واقعاً در خور تاجگذاری شاهنشاه ایران باشد و قیمت آن هیچ‌گونه اهمیتی ندارد. از ‌آن موقع کلیکمان با همکاری دو تن از شاگردان خود یک لحظه نیز بیکار ننشست با همکاری مدیر «موزه کالسکه‌ها» و با کمک گروهی از صنعت‌گران دکوراتورها و اهل فن مجموعاً 25 هزار ساعت برای تهیه کالسکه فوق کار کرد و نتیجه آن کالسکه‌ای شد که شایستگی آداب و سنن ایران را دارا می‌باشد. کالسکه مزبور چهار نفره بوده و مدل آن شبیه کالسکه‌ای است که خانواده سلطنتی اطریشی در زمان ماریا ترزا تا اواخر قرن نوزدهم از آن استفاده می‌نمودند. با تفاوت اینکه به جای علامت خانواده سلطنتی اتریش یعنی عقاب با بالها ی باز علامت خانواده سلطنتی ایران در روی آن نصب گردیده است. ساختمان کالسکه در نهایت سرعت انجام گرفته و هیچ‌کس حق عکس‌برداری از آن را نداشت و حتی دکوراتورها و مخمل‌دوزهایی که برای کالسکه‌ مزبور کار می‌کردند خبر نداشتند برای کی کار می‌کنند. با وسایل نیم قرن پیش ساختن یک چنین کالسکه‌ای در حدود 15 تا 18 ماه وقت لازم دارد و کلیکمان در عوض در اوایل سپتامبر به کار خود خاتمه داده و سر موعد کالسکه را تحویل داد. موقعی که هواپیمای حامل کالسکه به سوی تهران پرواز می‌کرد کلیکمان نیز در کنار کارمندان سفارت ایران در فرودگاه وین ایستاده بود. این بدون شک آخرین کالسکه‌ای خواهد بود که در اروپا ساخته می‌شود قیمت آن نیز محرمانه بوده و هیچ‌گونه در آن باره اطلاعی داده نشده است ولی به‌طوری که دانسته می‌شود در حدود 50 میلیون لیر تمام شده است. در حال حاضر کالسکه فوق باید در یکی از سالن‌های کاخ سلطنتی قرار گرفته و برای روز تاج‌گذاری شاه و ملکه فرح آماده شده باشد. پی‌نوشت‌ها: 1ـ مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار، ص 1 2ـ ظهور و سقوط سلطنت پهلوی ج 2، ص منبع: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

حتی ملائک آسمان از کارهای شاه سر در نمی‌آورد!

از دولت علم به بعد مداخله شاه در سیاست خارجی روز افزون شد و نخست وزیر و وزیر خارجه نقشی در این زمینه نداشتند و صرفا تابع و مجری اوامر شاه بودند. به عنوان نمونه هنگامی که اختلاف ایران و عراق در بهار سال 1348(1969) دو کشور را به آستانه جنگ رساند نخست وزیر و وزیرانی که در شرایط اضطراری عضو شورای عالی دفاع ملی بودند هنگامی از جریان امر آگاه گشتند که به نیروهای مسلح فرمان آماده باش داده شده بود و هر آن احتمال برخورد نظامی می رفت. به تدریج شاه از این که کسی بخواهد در مسائل مربوط به سیاست خارجی اظهار نظری کند ناراحت می شد. یک بار علم گزارش می دهد که در دیدار خود با جورج بال (George Ball) بررسی کلی از مسائل جهان کرده اند و شاه به تمسخر می پرسد «مثلا چی؟»(یادداشت 12آذر1352). همچنین هنگامی که در 23آذر 1349«آبا ابان» (Aba Eban) وزیر خارجه اسرائیل به ایران آمد، وزارت خارجه تا روز ورود وی از این جریان آگاهی نداشت. «ابان» پیش از آمدن پیغام داده بود که مایل است علم را نیز ببیند. «می دانستم شاهنشاه خوششان نمی آید چون بعضی کارها را میل دارند انحصاری در ید اقتدار خودشان باقی نگاه دارند. وقت ندادم و در عوض تصمیم به رفتن به مشهد گرفتم. وقتی به عرض رساندم خیلی راضی شدند اما وقتی برگشتم تمام مذاکرات را خودشان به من فرمودند...»(یادداشت 5دی1349). این گرایش به یکه تازی و دور نگهداشتن دیگران، مسئولان مستقیم کارها را نیز دربر می گرفت. یک بار که کیسینجر به ملاقات شاه آمده بود «شاهنشاه مقرر فرمودند کیسینجر تنها شرفیاب باشد. من به جای وزیر خارجه خجالت کشیدم»(یادداشت 18آبان1352). به این سان وزیر خارجه ایران – عباسعلی خلعتبری- پشت در ماند و تنها هنگام ناهار به اصطلاح افتخار حضور یافت. فردای همان روز قرار بوده که شاه به همراه نخست وزیر و علم به شیراز بروند. در ضمن شاه که می خواست پیامی برای ملک فیصل پادشاه عربستان سعودی بفرستد به وسیله علم به جمشید آموزگار وزیر دارایی دستور داد که به فرودگاه بیاید. نخست وزیر که هیچ آگاهی از این جریان نداشت علت حضور آموزگار را از خود او جویا شد و او گفت« بر حسب امر همایونی و دستور وزیر دربار آمده ام خودم هم نمی دانم برای چه. » باری «بگذریم از این که نخست وزیر چقدر ناراحت بود و حق هم داشت. اگر من هم به جای او بودم ناراحت می شدم که در جریان کارها نیستم ولی چه باید کرد؟ الملک عقیم. خدا و شاه باید یکی باشد و هر چه اعضا و زیردستان پست تر و مخذول تر باشند بهتر» (یادداشت 19آبان1352). اینگونه میان بر زدن و بی اعتنایی به مسئولان امر در مسائل نفتی نیز به چشم می خورد. یک بار شاه به علم دستور داد درباره بهره برداری از گازهای ایران با شرکت های نفتی مذاکره کرده و نتیجه را به او بگوید. «می خواستم سر شام گزارش عرض کنم ممکن نشد چون دکتر اقبال رئیس شرکت ملی نفت ایران حضور داشت و نمی شد در حضور ایشان صحبت کرد واقعا کارهای کشور ما نوع خاصی است و شاهنشاه در اداره کشور نوع مخصوص خودشان را دارند که ملائک آسمان هم نمی توانند سر درآورند. مثلا رئیس شرکت نفت چرا نباید در مذاکرات نفت وارد بشود؟ خدا می داند و شاه و بس (یادداشت 26اردیبهشت 1352). شاه پس از پیروزی اوپک بیش از پیش خودکامه و بر آن شد که وزارت خارجه را نیز همانند ارتش شخصا و مستقل از دولت نظارت کند وبه علم یادآور شد «به وزارت خارجه گفته ام هیچ مقامی غیر از خود من حق ندارد در کارهای وزارت خارجه مداخله بکند. حتی گفته ام برادر هویدا که نماینده ما در سازمان ملل است حق ندارد به نخست وزیر گزارش بدهد یا تلفن بکند. او را توبیخ کردم که چرا به برادرش گزارش های وزارت خارجه را می دهد...»(یادداشت 15اسفند1352). ولی کار این نادیده انگاری اصول اداری و تکروی بیمار گونه به همین جا پایان نپذیرفت وبرخی از مسائل خارجی را حتی به وزارت خارجه نیز اطلاع نمی داد. به عنوان مثال رابط میان شاه و ایندیرا گاندی نخست وزیر وقت هند اسدالله رشیدیان بود. «نامه‌ای از نخست وزیر هند به عنوان شاهنشاه رسیده بود حاکی از این که با اسدالله رشیدیان در مورد اوامر شاهنشاه و مساله پاکستان صحبت کرده و پیام هایی به وسیله او داده است که به عرض خواهد رسید. خیلی باعث تعجب من شده بود. عرض کردم مثل این که رشیدیان فضولی کرده. فرمودند خیر هیچ همچو چیزی نیست. امر خودمان بود و حال هم جواب بنویسید که این نوع روابط را ما مفید می دانیم. بعد هم از طریق وزارت امور خارجه نفرستید بدهید خودم امضا کنم و خودم هم به رشیدیان خواهم داد که بفرستد...»(یادداشت 28اردیبهشت 1352). منبع:یادداشت های امیر اسدالله علم؛ متن کامل – جلد چهارم ، انتشارات مازیار و انتشارات معین ، ص 93 تا 95 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

اخاذی مالیاتی در عصر پهلوی اول

رضا معینی رودبالی (مطالعه موردی: شکایات اهالی آب سرد جهرم از تعدیات محمد حسین صادقی مالک آن منطقه در مورد مالیات درختِ انجیر) دوره پهلوی اول از نقاط عطف تاریخ معاصر ایران می باشد. رضاخان سردارسپه که با کودتای سوم اسفند 1299ش زمینه صعود خود را به مراحل بالای قدرت فراهم نمود، سرانجام در سال 1304ش و با تشکیل مجلس فرمایشی مؤسسان، به تخت سلطنت جلوس نمود. آخرین سالهای حکومت قاجاریه مقارن با سلطنت احمدشاه بود که به علت اشغال کشور توسط دول درگیر در جنگ جهانی اول، وضعیت ملوک الطوایفی برقرار بود و به علت فقدان یک دولت مقتدر مرکزی، مدعیان مختلف در صدد تجزیه ی مناطق مختلف کشور بودند. در چنین شرایطی، بحرانهای اقتصادی نیز به این هرج و مرج دامن می زد. با سرکوب این مدعیان و سرانجام اضمحلال قاجاریه، رضاخان به سلطنت رسید. دولت رضاشاه از جمله مسائلی که از حکومت پیشین (قاجاریه) به ارث برده بود، مسائل اقتصادی و مالی بود. از جمله مسائل مالی که حکومت جدید، می بایست به آن اهتمام ویژه ای نشان می داد، مباحث مالیاتی بود که از دوره های قبل تضییقاتی را بر مردم این سرزمین متحمل نموده بود. مهمترین مالیاتهایی که مردم ایران در اعصار گوناگون به دولت مرکزی پرداخت می نمودند، مالیات ارضی و مالیات اغنام و احشام بود. مالیات از زمینهای کشاورزی مهمترین و اصلی ترین منبع درآمدی حکومتهای ایرانی از کهنترین ادوار تا گسترش مناسبات سرمایه داری در ایران بوده است. در دوره ی قاجار نیز، مالیات ارضی همچنان اصلی ترین و مهم ترین منبع درآمدی حکومت بود. تفاوت عمده در این دوره در خصوص منابع درآمدی حکومت، درآمد حاصل از تعرفه های گمرکی بود. تغییر و تحولات اساسی که در عرصه ی بین المللی رخ داد، تماس ایران با کشورهای خارجی را بیش از پیش افزایش داد، که این مسأله منجر به رشد تجارت خارجی شد. در نتیجه ی این تغییر و تحول، عواید حاصل از گمرکات نیز به طور چشمگیری افزایش یافت و بعد از مالیات ارضی، منظم ترین و مهمترین منابع درآمدی حکومت شد. اما به واسطه ی مشکلاتی که گریبانگیر امور گمرکات در این دوره بود (مقررات ناعادلانه ی گمرک ناشی از قرارداد تجاری پیوسته به معاهده ی ترکمانچای، نظام اجاره داری گمرکات و ...) درآمد این بخش مهم اقتصادی به طور چشمگیری کاهش یافت. بنابراین مالیات ارضی، همچنان اصلی ترین و مهمترین منبع درآمدی حکومت محسوب می شد.1 در دوره ی رضاشاه نیز به مانند دوره ی قاجار، یکی از مهمترین منابع درآمد دولت، مالیات ارضی بود. از جمله مالیات ارضی می توان به مالیات اشجار و باغات اشاره نمود، که بسته به موقعیتهای جغرافیایی مناطق مختلف کشور و از درختان گوناگون اخذ می گردید. در مقاله ی حاضر به یکی از انواع مالیات ارضی(مالیات درخت انجیر) در دوره ی رضاشاه در آبسرد جهرم(از توابع خفر) این شهرستان و تضییقاتی که بر مردم این منطقه از سوی عمال رضاشاه صورت گرفت، می پردازیم. درآمدی بر مفهوم مالیات مزروعی(زراعی): مالیات زراعی که در حقیقت مهم ترین و قدیمی ترین مالیات ایران است، عبارت است از: ده یک عایدات خالص اراضی مزروع و مأخذ ده یک هم به مناسبت زکوه که یکی از اصول مسلمه ی دین اسلام به موجب قوانین اسلامی مقر است، اتخاذ شده و مالیات مزروعی به نقدی و جنسی تقسیم می گردد؛ یعنی بر طبق مقررات مالیاتی که از دیرباز در این مملکت معمول بوده، از هر ده و قریه ای مقداری جنس یعنی گندم و جو در مازندران و استراباد و خراسان و آذربایجان شلتوک و در بعضی نقاط خیلی جزئی روغن و ابریشم و خرما و گوشت از بابت ده یک همین اجناس دریافت می شود و مقداری نقدی یعنی پول رایج از بابت ده یک صیفی، به عبارت دیگر از سایر محصولات غیر از جو و گندم مالیات مزروعی نیز دریافت می گردد.»2 در مالیات فوق(مالیات ارضی) در زمره مالیاتهای مستقیم می باشد. مالیات مستقیم به چهار مالیات زیر تقسم بندی می گردد: « مالیات ارضی، اصناف، خالصجات و مالیات سربازی یا خانواری»3 مالیات ارضی هم به عناوین ذیل تقسیم می شود: « 1- مالیات مزروعی 2- مالیات طواحین 3- مراع و مواشی 4- سرانه 5- ایلات 6- مراتع 7- مستغلات 8- بیوت النحل 9- جنگلها 10- عوارض معارفی»4 شمه ای در مورد موقعیت جغرافیایی فارس در عصر پهلوی اول: بر اساس اولین قانون تقسیمات کشوری که در تاریخ 16 آبان 1316ش به تصویب رسید، ایران به شش استان و پنجاه شهرستان تقسیم شد. استان فارس امروزی در این تقسیم بندی ششگانه، جزء استان جنوب و مشتمل بر شهرستانهای: آباده، اصطهبانات، جهرم، لنگه و لارستان، شیراز، بوشهر، بهبهان، فسا می گردید. هر کدام از شهرستانهای فوق نیز به بخش های مختلفی تقسم بندی می گردید.5 همانگونه که ملاحظه می گردد، ایالت فارس در دوره رضاشاه به مانند دوره ی قاجار یکی از ایالتهای بزرگ کشور بود و قلمرو جغرافیایی گسترده ای را در بر می گرفت. همچنین به خاطر موقعیت اقتصادی ویژه ی این ایالت بزرگ، رضاشاه حساب ویژه ای روی آن باز کرده بود و عایدات اقتصادی آنجا، بخصوص منابع مالیاتی آن از درآمدهای اصلی دولت رضاشاه محسوب می گردید. از جمله درآمدهای منبع فوق می توان به مالیاتی که از درختان مختلف(بسته به موقعیت جغرافیایی هر منطقه از فارس)اخذ می گردید، اشاره نمود. به عنوان نمونه به دلیل شرایط اقلیمی متغیر این منطقه ی گسترده- که شامل مناطق گرمسیری و سردسیری- می باشد، میوه های گوناگونی قابل برداشت می باشد. با توجه به این امر مردم هر منطقه از فارس می بایست مالیات مخصوص به آن منطقه را به اداره مالیه فارس و نماینده ی مالیه می پرداختند. در مناطق گرمسیری فارس به عنوان نمونه مالیات نخیلات و مالیات درخت انجیر می بایست به نماینده مالیه ی فارس پرداخت می شد. از جمله ی این مناطق بلوک خفر جهرم بود که در روستای آبسرد از توابع این بلوک، کشاورزان به برداشت محصول انجیر می پرداختند. نماینده ی مالیه فارس در این برهه (سال 1314ش) و در این بلوک شخصی به نام "محمد حسین صادقی" بود که در زمینه ی اخذ مالیات بر مردم این منطقه اجحافات زیادی وارد نمود، به گونه ای که علیرغم نامه نگاریهای مختلف از سوی مردم، به ایالت داخله ی فارس و اداره ی مالیه این ایالت، نتیجه ای عایدشان نگردید و در نهایت به رضاشاه پهلوی متوسل گردیدند. علیرغم نامه نگاری مکرر با اعلیحضرت همایونی، وی نیز آنان را به حقوق حقه اشان نائل نگردانید!! در اسنادی که در پی می آید به اجحافات و ستمگری های عمال رضاشاه بر مردم این منطقه می پردازیم: [ عریضه ی رعایای آبسرد به رضاشاه پهلوی مبنی بر تعدیات محمد حسین صادقی(مالک قریه ی آبسرد)، در اخذ مالیات بیش از حد از درخت انجیر و همچنین شکایت از اینکه به علت دیم بودن این درخت، قبلاً از دادن مالیات معاف بوده اند، اما هم اینک مالک آبسرد نه تنها به این امر توجهی نمی نماید، بلکه مالیات بیشتری نیز از آنان می گیرد.] [عریضه ی مجدد رعایای آبسرد به رضاشاه، مبنی بر عدم رسیگی به شکایات آنان، علیرغم اینکه چندین عریضه به رضاشاه ارسال نموده اند و همچنین اینکه این زمینها دولتی بوده و در گذشته از پرداخت مالیات معاف بوده اند و همچنین میرزا ابوطالب خان(مستأجر قریه ی آبسرد) بدون توجه به عریضه آنان، اسباب و اثاثیه ی آنها را به یغما برده است]. لازم به ذکر است که این عریضه از طرف شخصی به نام مستعلی کردی و به نمایندگی مردم آبسرد تنظیم و به دربار رضاشاه فرستاده شده است. [عریضه ی سرباز وظیفه نورمحمد آبسردی و رعایای آبسرد به رضاشاه مبنی بر شکایت از تعدیات محمد حسین صادقی و ابوطالب نعیمی(مالک و مستأجر) آبسرد در اخذ مالیات غیرمعمول درخت انجیر از آنان، علیرغم دیم بودن این محصول و خالصانه بودن زمینهایشان] [عریضه ی برق علی آبسردی و سایر رعایای ابسرد به والی فارس(ایالت داخله ی فارس) مبنی بر تعدیات محمد حسن صادقی و ابوطالب نعیمی مبنی بر تعدیات فزون از حد آنان در اخذ مالیات غیرمعمول درخت انجیر. نکته ی قابل ذکر این است که برق علی در این عریضه و در پاسخ به ایالت داخله ی فارس مبنی بر ارائه ی مدرک از رعایای آبسرد در تأیید اجحافات افراد ذکر شده به استشهاد محلی که توسط مردم این منطقه تنظیم شده بود و در لا به لای همین اسناد آمده، اشاره نموده است]. [عریضه ی نجیم افقون و سایر رعایای آبسرد به رضاشاه مبنی بر عدم نتیجه ی مثبت از شکایات مکررشان از محمد حسین صادقی و ابوطالب نعیمی به دربار پهلوی و اینکه در نهایت نه تنها رضاشاه حقوق بدیهی و اولیه ی رعایای سرزمینش را به آنان اعاده ننموده است، بلکه توسط نعیمی و کدخدای آبسرد و مأموران رضاشاه مورد ضرب و شتم شدید قرار گرفته اند و اسباب و اثاثیه آنان را نیز به یغما برده اند!] پانوشتها: دانشجوی دوره ی دکتریِ تاریخ ایران اسلامی، دانشگاه پیام نور تهران 1- یعقوبی، علی و یعقوبی، کریم، بررسی نظام مالیات ارضی در دوره قاجار(از آغاز سلسله قاجار تا انقلاب مشروطیت)، ایلام،جوهر حیات، 1389،ص 216-215. 2- دبیرالملک، مالیاتهای مستقیم در ایران، مجله ی علوم مالیه و اقتصاد، شماره اول، سال اول، 1303ش، ص 17. 3- همان، ص 17-16. 4- همان، ص 17. 5- برای اطلاعات بیشتر در این زمینه: ر.ک: مجیدی، فریده، سرگذشت تقسیمات کشوری ایران (کتاب اول از 1285 تا 1385 ه.ش)، جلد چهارم، تهران، بنیاد ایران شناسی،چاپ اول، 1390، ص 296. اسناد: نام سازمان دارنده ی سند: سازمان اسناد و کتابخانه ی ملی فارس[موضوع سند: شکایت ساکنان آبسرد بلوک خفر جهرم از مالک آنجا به دلیل تعدی در مطالبه مالیات درخت انجیر از آنان]، مورخ 1314ش، شماره ی سند: 9878/293/98. منبع: ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران (دوران)

اوامر ملوکانه

محمدرضا پهلوی، آخرین پادشاه ایران، کسی بود که قضاوتهای ضد و نقیضی را درباره خود برانگیخت؛ به‌گونه‌ای که اوریانا فالاچی، مصاحبه‌گر معروف ــ که با شخصیتهای سیاسی گفت‌وگو می‌کرد ــ وی را کسی دانست که غرب او را نشناخته است.ناشناختگی محمدرضا پهلوی برای غربیها اگرهم درست باشد، به‌خودی‌خود موجب اهمیتی برای شاه نمی‌شود، اما برای پژوهنده تاریخ معاصر ایران نکته جالب‌توجهی است. او فرزند کسی بود که بر اثر روحیه شدید نظامی و دیکتاتوری توانست از سوی قدرتهای استعماری برای به‌دست‌گرفتن حکومت بر ایران مورد توافق قرار گیرد و معروفیت او به رضاقلدر ــ از جوانی تا آخر حکومتش ــ خود گواه همه چیز بود.اما ولیعهد جوان ضمن‌آن‌که روحیاتش زیر سایه استبداد پدری تحقیر می‌شد و دلهره تنبیه، عتاب و خطاب پدر، اعتماد‌به‌نفس او را خدشه‌دار می‌کرد، راه و رسم ملوکانه‌زیستن و خودکامه‌بودن را نیز فرامی‌گرفت. تقویت و تداوم روحیه خودکامگی در ولیعهد به آنجا رسید که پس از چند سال سلطنت حتی یک گام از پدر نیز فراتر رفت؛ چنان‌که به ژاندارمی انگلیسیها اکتفا نکرد بلکه خود را ژاندارم امریکا و انگلیس در منطقه خلیج‌فارس می‌دانست و سعی داشت حامیان خود را متقاعد کند که نه‌تنها از قدرت سرکوبگری داخلی برخوردار است، بلکه می‌تواند مطابق دستورات آنها ناآرامیهای برون‌مرزی را نیز سرکوب کند. همه این مسائل دست به دست هم داده و شاهی را با خصوصیات ویژه تحویل ایرانیان داد که نتیجه آن بازگشت به ایران قبل از مشروطه بود. این آخرین پادشاه ایرانی، در همه امور سیاسی، اقتصادی، نظامی و غیره «اوامر ملوکانه» صادر می‌کرد و دولت و مجلس نه‌تنها قدرت مخالفت با او را نداشتند بلکه از هرگونه رنجش او در هراس بودند؛ چنان‌که اگر دستوری می‌داد که ولو اساس بسیاری از کارها را به هم می‌ریخت و یا به تداخل وظایف و سردرگمی دولتیان می‌انجامید، بازهم این عوامل مجبور بودند کاسه‌کوزه‌ها را بر سر خود و مردم بشکنند تا مبادا تخطی از اوامر فی‌البداهه ملوکانه آنها را مغضوب شاه کند.مقاله زیر را بخوانید تا از اوضاع و احوال صدور اوامر ملوکانه شاه و زمینه‌ها و نتیجه‌های آن شیوه حکمرانی به‌خوبی مطلع شوید. برای کسانی‌که در حوزه تاریخ معاصر ایران مطالعه نموده‌اند و به‌ویژه اسناد سیاسی ــ تاریخی این دوره را بررسی کرده‌اند، واژه «اوامر ملوکانه» نامانوس نیست. این واژه در سرنوشت سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی ایران تاثیر زیادی داشته و می‌توان گفت در بسیاری از موارد مقدرات کشور ما را رقم زده‌است. در سازمانهای اداری هر سرزمینی، همان‌گونه که هرکس عنوانی دارد و پست و مقامی، به‌همین‌ترتیب الفاظ هم در مورد آنها گوناگون به‌کار می‌رود. واژه‌های «به عرض برسد»، «به استحضار می‌رساند»، «به شرف عرض برسد»، «به شرف عرض مبارکه ملوکانه رسانیده شود» و «به عرض بندگان اعلی‌حضرت همایونی می‌رساند»، هرکدام واجد معنای خاصی هستند و نمی‌توان در مورد هر مقامی، هرعنوانی را به دلخواه به‌کار برد. در مورد محمدرضا پهلوی نیز از عناوین خاصی استفاده می‌شد و جملاتی از این قبیل که «شاه گفتند» یا «در مجلس سخنرانی کردند» «یا با شاه دیدار کردند» یا «به شاه گفتند» به‌کار نمی‌رفت. دستورات شاه هم دیگر دستور نبود، بلکه سراسر «فرمان»، «فرمایش» و «اوامر مبارک ملوکانه» بود. اوامر ملوکانه لفظی بود که در مورد دستورات شاه به کار می‌رفت و به‌طوررسمی توسط دفتر مخصوص شاهنشاهی ابلاغ می‌شد؛ به‌این‌صورت‌که اگر یکی از سازمانهای دولتی، وزرا، نمایندگان مجلس، رجال سیاسی و یا افراد عادی با دفتر مخصوص شاهنشاهی مکاتبه کرده و یا پیشنهادی می‌دادند. دفتر، مورد مذکور را به شاه ارائه می‌نمود و شاه نیز بی‌آنکه چیزی بنویسد، دستوری می‌داد و دفتر مخصوص هم دستور او را تحت عنوان «اوامر ملوکانه» مکتوب کرده و به قسمت مربوطه ــ که بیشتر نخست‌وزیری بود ــ ارسال می‌داشت. نخست‌وزیر نیز یا شخصا مجبور به اجرای آن بود و یا آن را به مراجع ذی‌ربط ابلاغ می‌کرد. مطابق قانون اساسی مشروطه، بسیاری از مسائل به شاه ربطی نداشت و سازمانهای مربوطه موظف به تصمیم‌گیری در مورد آن بودند؛ اما به‌مرورزمان تحولاتی در ایران صورت گرفت که نقش شاه در امور قو‌ای مجریه، مقننه و بعضا قضائیه به‌طوربی‌سابقه‌ای افزایش یافت. به‌هرحال، مساله به این صورت شد که سازمانها کاری را که می‌بایست از مجرای قانونی صورت می‌گرفت، به شاه ارجاع می‌دادند و او نیز «اوامر مبارک»(!) را در آن مورد صادر می‌کرد. در بسیاری از موارد، پیش‌ می‌آمد که مساله‌ای، هم به مرجع مسئول آن ارجاع می‌شد و هم به «شرف عرض مبارک ملوکانه» می‌رسید. جواب سازمانها اغلب بنا بر واقعیتها بود، اما پاسخ شاه ــ یا اوامر ملوکانه ــ در اکثر موارد بالبداهه بود و اغلب برای دستگاههای دولتی نیز مشکل‌ می‌آفرید. در این بخش، به‌عنوان نمونه به مواردی اشاره می‌شود که شاه دستوری داده است و سازمانهای دیگر نظر مختلفی ابراز نموده‌اند و یا جسارت مخالفت‌ورزیدن با او را نداشته‌اند. وقتی شاه در هیات وزیران و یا در دیگر جلسات و شوراهای تصمیم‌گیری حضور می‌یافت، همه انتظار می‌کشیدند حرف آخر را او بزند و کمتر مساله‌ای به نظر کارشناسان و مسئولان مربوطه محول می‌شد. در صورت‌جلسه شورای اقتصاد در سال1342 چنین آمده است: «وزیر اقتصاد به عرض رساندند برای‌آن‌که هنگام آمدن نخست‌‌وزیر رومانی به ایران مقدمات کار فراهم شده باشد، معاون وزارت بازرگانی خارجی رومانی و تعدادی کارشناس قبلا به تهران آمده با کارشناسان وزارت اقتصاد پیش‌نویس قرارداد را تنظیم نموده‌اند... نکته مهم آن است که باید سیاست شرکت ملی نفت ایران در امر صادرات نفت کاملا روشن شود. تا آنجا که استنباط می‌گردد شرکت ملی هنوز یک سیاست جسورانه در مورد بازاریابی اتخاذ ننموده است و در مورد صادرات نفت به رومانی هم مردد می‌باشد. شاهنشاه فرمودند: موضوع صادرات نفت را حل‌شده بدانید. قرارداد بر همین اساس امضا شود.»[i] لازم به ذکر است که در جلسات شورای اقتصاد که در حضور شاه برگزار می‌شد، هیچ‌کس حق نداشت در حضور جمع با نظر شاه مخالفت کند. ابوالحسن ابتهاج در این خصوص می‌نویسد: «من در صحبتهایم با شاه کاملا صریح و بدون رودربایستی بودم؛ چون عقیده داشتم که باید تمام مطالب را بدون پرده‌پوشی به او گفت. این رویه گاهی باعث رنجش شاه می‌شد. مواقعی که به‌عنوان رئیس سازمان برنامه در شورای اقتصاد شرکت می‌کردم، مطالبی مطرح می‌گردید و من فراموش می‌کردم که عده دیگری هم حضور دارند و مثل مواقعی که با شاه تنها بودم، مطالبم را با صراحت بیان می‌کردم. این رویه برای شاه ناگوار بود؛ به‌طوری‌که یک‌بار پیغام داد که خوب نیست شما جلوی وزرا این‌طور با من صحبت کنید.»[ii] در مورد دیگری نخست‌وزیری لزوم تاسیس مرکز مطالعاتی و تحقیقاتی علوم سیاسی را به دفتر مخصوص شاهنشاهی یادآور می‌شود[iii] و دفتر نیز اوامر مبارک(!) را از زبان محمدرضا پهلوی بدین‌گونه منعکس می‌کند: «این موضوع فوق‌العاده مهم است. نخست‌وزیر، اعضای هیات امنای این مرکز را یکایک به ما معرفی کنند و انتصاب آنها هم باید به فرمان ما باشد. ضمنا رسالت این مرکز باید خدمت به مملکت و خدمت به علم و خدمت به تمدن ایران باشد.»[iv] در مورد این‌که وامهای اعطایی به ایران در چه پروژه‌های خرج شود، بازهم محمدرضا بود که تصمیم می‌گرفت؛ چنان‌که در یکی از نامه‌های دفتر مخصوص شاهنشاهی آمده است: «برحسب فرمان مبارک ملوکانه ابلاغ می‌شود برای ایجاد فرودگاه در قم معادل سه‌میلیون‌وششصدهزار دلار از محل دوازده‌میلیون‌دلار کمک امریکا به وسیله اداره اصل چهار تخصیص داده شده، به‌طوری‌که شصت‌درصد هزینه را اصل چهار می‌پردازد و چهل‌درصد هزینه ریالی آن را دولت باید تامین نماید. مقرر فرمودند دستور فرمایید قبل از حرکت رئیس هیات عملیات اقتصادی امریکا، موضوع را روشن و نتیجه را به عرض پیشگاه مبارک برسانند.»[v] پی‌نوشت منوچهر اقبال، نخست‌وزیر. حاشیه این سند نشان از آن دارد که او از شاه کسب تکلیف کرده است: «حضورا توضیحات لازم به عرض پیشگاه ملوکانه داده شد.» و در حاشیه دوم سند مذکور می‌خوانیم: «کمک نظامی امریکاییها هزینه شود.» در مورخ10/2/1352 رئیس شهربانی کل‌ کشور، سپهبد صدری، طی نامه‌ای به نخست‌‌وزیری نوشت: «یک نسخه فتوکپی نامه شماره1ــ151/م مورخ26/1/1352 دفتر مخصوص شاهنشاهی که در آن اوامر مطاع مبارک اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران در مورد تمرکز کلیه فعالیتهای امنیتی و انتظامی دانشگاهها در کمیته مشترک شرف صدور یافته است، به پیوست تقدیم می‌گردد. کمیته مشترک جهت اجرای اوامر صادره طرح جداگانه تهیه نموده که متعاقبا ارسال خواهد شد.»[vi] متن نامه دفتر مخصوص که در نامه رئیس شهربانی به آن اشاره شده است، به این شرح می‌باشد: «امر مطاع مبارک به این شرح شرف صدور یافته است: به سازمان امنیت و شهربانی کل‌ کشور ابلاغ می‌شود که کلیه فعالیتهای امنیتی و انتظامی دانشگاهها باید در کمیته مشترک ساواک و شهربانی متمرکز گردد و هر دو دستگاه موظفند اقدامات و فعالیتهای خود را بر طبق ضوابط و دستورالعملهای اجرایی کمیته مشترک و درچارچوب این کمیته انجام دهند. مسئولیت هر نوع تصمیم‌ و اقدام در مورد حفظ امنیت و نظم و آرامش دانشگاهها به عهده این کمیته است. دستورالعمل اجرایی را کمیته مشترک ساواک و شهربانی تهیه کنند و پس از تصویب ما به مرحله اجرا درآورند.»[vii] بی‌شک حل مساله اعتراضات دانشجویی نیاز به تصمیم‌گیریهای معقول، منطقی و قانونی دارد و هر مساله‌ای باید روال طبیعی خود را طی کند، اما این دستور محمدرضا ضمن‌این‌که مداخله در امور دیگر سازمانها است، باعث سردرگمی مسئولان امر نیز می‌شود و سازمانهای اداری پیش‌ازآنکه به فکر رفع مشکل باشند، باید موقعیت خود را در چنین کمیته ویژه‌ای تثبیت کنند. این مشکلات و بسیاری دقایق قابل‌تامل دیگر در نامه بعدی رئیس‌ شهربانی به نخست‌وزیر مشهود است: «محترما به عرض می‌رساند با این‌که دیروز در خدمت آن جناب و تیمسار ریاست سازمان امنیت و بقیه مسئولین امر، در مورد انگیزه اصرار راجع به توام‌شدن امور امنیتی و انتظامی در دانشگاه آن‌طور که باید و شاید بدون کوچکترین واهمه و ملاحظه نظریات خود را بیان کردم و استدلال کردم، مع‌هذا فکر کردم شاید موارد بخصوص در خاطر جنابعالی نماند. این است که مجددا به عرض می‌رساند بحث دیروز در دو مورد بود: 1ــ صدور اوامر مبارک ملوکانه که توسط دفتر مخصوص ابلاغ شد و نحوه اجرای آن 2ــ انگیزه این‌که چرا این فکر به میان آمده و چه مواردی بوده است که منتج به این اقدام شده است. در مورد ماده اول برای هیچ‌کس روشن نیست که تفکر و اندیشه شاهنشاه بزرگ ما از صدور این اوامر چه بوده است؛ زیرا معظم‌له بهتر از هرکسی در مملکت به اوضاع و احوال آشنایی داشته و مصالح را بهتر و والاتر از همه ما تشخیص می‌فرمایند. اما آنچه من از این امریه استنباط کردم، پیشرفت بهتر کار و ثمربخش‌تربودن و عدم تداخل در وظایف و بالنتیجه رفع مشکلات فعلی دانشجویی که در حال حاضر از نظر امنیت مافوق تمام مشکلات است... . صحبت از قانون شد. برای من هیچ قانونی بالاتر از اوامر شاهنشاه نیست و قانون در قبال اوامر شاهنشاه در مقابل من ارزش ندارد. چون اطمینان دارم که اعلیحضرت همایون شاهنشاه هیچ‌وقت اوامری که خدشه به اصول قانون وارد آید صادر نمی‌فرمایند. به من ماموریتی داده شد که اقدامات امنیتی و انتظامی دانشگاه درکمیته متمرکز شود. این کار شک و تردید ندارد و تا زمانی‌که این اوامر به قوت خود باقی است، با نهایت قدرت از آن دفاع کرده و عمل می‌کنم. شهربانی دلیل ندارد در وظایف ساواک دخالت کند، برای‌این‌که وظایف هریک مشخص است ولی تشکیل کمیته مشترک مقداری از وظایف شهربانی و ساواک را در یک‌جا متمرکز کرده و مسئولیت اوامر شاهنشاه به من واگذار گردید. من به نام رئیس کمیته، نه رئیس شهربانی، موظف به اجرای آن هستم.»[viii] این بخش از نوشته رئیس شهربانی، روشن‌کننده خیلی از مسائل است: اول این‌که از نظر او اوامر شاه مافوق قانون است، دیگر این‌که شاه بهتر از هرکس به امور کشور آشنایی دارد، همچنین شاه خلاف قانون سخنی نمی‌گوید. اما با همه این ادعاهای رئیس شهربانی، پیدا است که این دستور بالبداهه شاه، همه‌ را گیج کرده، اما رئیس شهربانی توانسته است برای لحظه‌ای در مزاج شاه نفوذکرده، راهکار جدیدی را به او پیشنهاد نماید و به پشتوانه خود محمدرضا پهلوی هم بوده که چنین موضعی را اتخاذ نموده و در برابر نخست‌وزیر و رئیس ساواک ایستاده است. در مورخ20/11/1336 وزارت‌امورخارجه طی نامه‌ای به نخست‌وزیری نوشت: «جناب آقای نخست‌وزیر، انجمن روابط فرهنگی ایران با اتحاد جماهیر شوروی اطلاع می‌دهند که در نظر دارند آقای سربریاکوف، پیانیست معروف شوروی را برای مدت ده الی پانزده روز در اوایل اسفندماه جاری به منظور اجرای چند کنسرت به تهران دعوت نمایند. خواهشمند است از هر نظری که نسبت به انجام دعوت مزبور اتخاذ خواهند فرمود، وزارت‌امورخارجه را مستحضر فرمایند. مراتب جهت صدور اوامر لازم به شرف عرض پیشگاه مبارک ملوکانه نیز رسید.»[ix] منوچهر اقبال، نخست‌وزیر وقت، در حاشیه این نامه خطاب به معاون نخست‌وزیر نوشت: «جناب آقای اشرف احمدی، نظریه تیمسار سرلشکر بختیار را بخواهید.» باتوجه به اشاره‌ای که در پایان این نامه آمده و از طرف وزارت اعلام شده که مراتب به پیشگاه مبارک نیز رسیده است، معلوم می‌گردد که در این مورد رای نخست‌وزیری یا سازمان دیگری ملاک عمل نخواهد بود؛ کماآنکه مکاتبات بعدی نیز این امر را مسلم می‌سازد. نظر سرلشکر بختیار، رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور، در قالب این پاسخ به نخست‌وزیری رسید: «جناب آقای نخست‌وزیر، محترما عطف به نامه4348/54770 مورخ20/11/36[13] وزارت‌امورخارجه به استحضار عالی می‌رساند به نظر این سازمان با درنظرگرفتن جمیع جهات، مسافرت آقای Serebriakov، پیانیست شوروی، و همچنین به‌طورکلی عناصر یا هیاتهایی از این قبیل به‌منظور اجرای کنسرت و غیره به کشور شاهنشاهی صلاح نمی‌باشد.»[x] اما این نظر نهایی نبود؛ چراکه یک هفته بعد، وزارت‌امورخارجه طی نامه دیگری اعلام داشت: «جناب آقای نخست‌وزیر، پیرو نامه شماره4436/51656 مورخ27/11/1336 موضوع دعوت انجمن روابط فرهنگی ایران با اتحاد جماهیر شوروی از آقای سربریاکوف، پیانیست شوروی، برای اجرای چند کنسرت در تهران، به استحضار می‌رساند که بندگان اعلیحضرت همایون شاهنشاه به موجب نامه‌ای که از دفتر مخصوص شاهنشاهی واصل گردیده است و رونوشت آن به پیوست از نظر عالی می‌گذرد، با دعوت مزبور موافقت فرمودند. لذا به سفارت کبرای شاهنشاهی در مسکو دستور داده شد که نسبت به صدور روادید لازم اقدام فرمایند. مراتب بدین‌وسیله جهت مزید استحضار خاطر عالی معروض می‌گردد.»[xi] در مورد دیگری سپهبد ایادی، انیس شاه در سفر و حضر، طی تلگرامی به مهرداد پهلبد، وزیر فرهنگ و هنر، اعلام داشت: «اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر مقرر فرمودند ابلاغ نمایم که یک ویولن عالی طبق نظر آقای بیژن خادم میثاق، مقیم شهر وین، برای مشارالیه خریداری فرمایید.27/10/53.»[xii] در اجرای این فرمان ملوکانه هیات وزیران با صدور دو تصویبنامه، مبلغ سه‌میلیون‌وهفتصدهزار ریال جهت خرید ویولن اختصاص داد.[xiii] همچنین در مورخ19/5/2535 دفتر مخصوص شاهنشاهی به نخست‌وزیر نوشت: «حسب‌الامر مطاع‌ مبارک ملوکانه فتوکپی گزارش شماره7779 مورخ4/5/2535 وزارت فرهنگ و هنر و دو برگ ضمیمه آن به پیوست ایفاد می‌شود. اوامر مطاع مبارک ملوکانه به این شرح شرف صدور یافت: اگر دولت پول داشته باشند، خوب است هر دو خریداری شود.»[xiv] پاسخ نخست‌وزیر با توجه به وضعیت مالی کشور چنین بود: «عطف به نامه شماره22ــ540 مورخ19/5/2535 درباره استدعای وزارت فرهنگ و هنر در مورد خرید دو ویولن گران‌قیمت، خواهشمند است به شرف عرض پیشگاه مبارک ملوکانه برسانند در سال گذشته بنا به تقاضای وزارت فرهنگ و هنر یک ویولن به قیمت سه‌میلیون‌وهفتصدهزارریال از طرف دولت خریداری و در اختیار وزارت فرهنگ و هنر قرار گرفت. دو ویولنی که اخیرا پیشنهاد خرید آن شده است هر یک به قیمت دویست‌وهفتادوپنج‌هزاردلار و جمعا پانصدوپنجاه‌هزاردلار عرضه گردیده که درحال‌حاضر اعتباری برای خرید آن باتوجه به اولویتها وجود ندارد. خواهشمند است مراتب را به شرف عرض مبارک ملوکانه برسانند و اوامر مطاع مبارک را ابلاغ فرمایند.»[xv] علاوه بر آنچه در اسناد آمده، در خاطرات سیاسی بعضی شخصیتهای دوره پهلوی نیز بعضا به خودرایی و تفرعن شاه اشاره شده است. ابوالحسن ابتهاج می‌گوید: «در یکی از دیدارهایی که با شاه تنها بودم، او در انجام امری خیلی اصرار کرد و وقتی متوجه شد که زیر بار نخواهم رفت، با انگشت آهسته روی میز زد و گفت: آخر من شاهم. جواب دادم: صحیح می‌فرمایید، مملکت بیش از یک شاه نمی‌تواند داشته باشد، اما این دلیل نمی‌شود که دیگران کمتر از اعلیحضرت به کشورشان علاقه داشته باشند.»[xvi] دکتر علی‌اکبر سیاسی می‌نویسد: «روزی سپهبد زاهدی نخست‌وزیر تلفن کرد به دیدنش بروم. در این ملاقات پس از تعارفات معمول ورقه‌ای از کشوی میزش بیرون آورد و جلوی من گذاشت و گفت: اعلیحضرت امر فرموده‌اند اینها را از دانشگاه اخراج کنید. روی ورقه اسامی این استادان نوشته شده بود: دکتر عبدالله معظمی، دکتر سحابی، مهندس بازرگان، دکتر جناب، دکتر سنجابی، دکتر آل‌بویه، دکتر نواب، مهندس حسیبی، دکتر عابدی، دکتر محمد قریب... گفتم به چه مناسبت؟ علت چیست؟ چه گناهی کرده‌اند؟ گفت عجب! جنابعالی بیانیه آنها را نخوانده‌اید؟ بیانیه چاپی را نشان داد که ندیده بودم. آن را با عجله خواندم و ناراحت شدم. خلاصه‌اش این بود که امضاکنندگان، لایحه پیشنهادی به مجلس مربوط به قرارداد نفت با کنسرسیوم را به ضرر ایران دانسته ضمنا وقایع بیست‌وهشتم مرداد را صحنه‌‌سازی اعلام داشته و معتقد بودند که دولت ملی مصدق را خارجیان از کار انداخته و دولت دست‌نشانده خود را سر کار آورده‌اند. نخست‌وزیر گفت اعلیحضرت فوق‌العاده خشمناکند و اخراج فوری اینها را می‌خواهند. گفتم من‌که از این موضوع به‌کلی بی‌خبر بودم. باید به من مجال دهید در این‌باره تحقیقاتی بکنم، شاید این اعلامیه ساختگی باشد یا در تنظیم آن یا هنگام چاپ آن تصرفاتی صورت گرفته باشد. نخست‌وزیر گفت: خود دانی، من امر اعلیحضرت را به جنابعالی ابلاغ کردم. گفتم همین دو روزه نتیجه را به جنابعالی اطلاع خواهم داد.»[xvii] آنچه گفته شد، صرفا چند نمونه از هزاران مواردی است که محمدرضا پهلوی بدون درنظرگرفتن نظر کارشناسی دیگر سازمانها حرف آخر را زده است و البته مواردی بود که شاید به‌آسانی بتوان از کنار آن گذشت؛ اما مداخله در مهمات امور کشور همچون مسائل اقتصادی، سیاسی و نیز تصمیم‌گیریهای کلان بدون تامل، تفکر و مشاوره با کارشناسان خبره و آگاه بسیار خطرناک است؛ چراکه همیشه احتمال اشتباه برای کسی که خودسرانه تصمیم می‌گیرد زیاد است؛ به‌ویژه در قرن بیستم و در مقابل کشورهایی که برای رسیدن به مقاصد خود از هیچ‌کاری فروگذار نیستند. در مورد محمدرضا پهلوی البته این مداخلات با گذشت زمان افزایش می‌یابد و هرچه به سالهای آخر سلطنت او نزدیک‌تر می‌شویم، خودسری او نیز افزایش می‌یابد. در ادامه به نحوه شکل‌گرفتن این رویه اشاره خواهد شد. سیر تاریخی برای این‌که بتوان معنای این دو کلمه «اوامر ملوکانه» را به‌خوبی درک کرد و تاثیر آن را به‌عینه مشاهده نمود، باید تاریخ ایران را در دوره محمدرضا پهلوی مرور کرد و متوجه سیر صعودی این مساله شد. پس از ورود متفقین به ایران در سوم شهریور1320 و متعاقب آن استعفای رضاشاه در بیست‌وپنجم همان ماه، محمدرضاپهلوی به صوابدید سفرای دولت شوروی و انگلستان در ایران و نیز جمعی از رجال سیاسی کشور از قبیل محمدعلی فروغی بر تخت سلطنت نشست. در این زمان نه‌تنها محمدرضای بیست‌ودوساله قدرتی نداشت، بلکه دیگر رجال سیاسی و نیز نهادهای سیاسی وقت کشور همچون دولت، مجلس شورای ملی و قوه قضائیه هم قدرتی نداشتند؛ چراکه کشور در اشغال نظامی بود و در این وضعیت نمی‌توان گفت نهادها و رجال سیاسی عملکرد طبیعی خود را داشتند. پس از تخلیه ایران که وضعیت کشور به حالت عادی برگشت، مبارزه واقعی برای تحکیم پایه‌های قدرت توسط هریک از نهادهای سیاسی کشور آغاز شد. در این زمان، مجلس شورای ملی به‌عنوان نماد اصلی مشروطیت مورد توجه خاص بود و پس از آن، دولت و نخست‌وزیران در درجه دوم اهمیت قرار داشتند. مطبوعات هم با گرایشهای سیاسی متفاوت، نقش فوق‌العاده‌ای را در جریانات سیاسی کشور ایفا می‌کردند. اما در این زمان، دربار و در راس آن محمدرضا پهلوی چندان محل توجه نبودند. این امر بر دربار که میراث‌دار استبداد بود و بر انگلستان که مدام از نهادهای استبدادپرور در کشور ایران حمایت می‌کرد، گران می‌آمد. تقویت شاه برای دربار این اهمیت را داشت که می‌توانست در آن صورت در جریانات سیاسی نقشی ایفا کند و برای انگلستان این اهمیت را داشت که منافع خود را در چانه‌زدن با یک نفر بهتر می‌توانست دنبال کند؛ به‌علاوه قدرت‌گرفتن یک نفر و تصمیم‌گیریهای فردی در کشوری که واجد زمینه‌های رشد سریع در همه زمینه‌ها بود، قطعا مانع از رشد سیاسی و اجتماعی آن کشور می‌شد؛ به‌ویژه اگر آن شخص زمینه‌های رشد طبیعی نهادهای سیاسی دیگر را از بین می‌برد. در اواخر تیرماه سال1327، محمدرضا پهلوی به انگلستان سفر کرد و با مقامات سیاسی آن کشور به گفت‌وگو پرداخت. این مسافرت در زمانی صورت گرفت که کشور پس از مدتی اشغال نظامی، تهدیدات ار ضی و آشوبهای داخلی، رو به آرامی می‌رفت. اما در همین زمان بحث ملی‌شدن صنعت نفت که در دوره اشغال مطرح شده بود، قوت گرفت و سلطه سیاسی انگلیس بر ایران که از طریق شرکت نفت ایران و انگلیس اعمال می‌گردید، به مبارزه طلبیده شد. چند ماه بعد، زمینه درخواست اختیارات بیشتر برای محمدرضا پهلوی در پانزدهم بهمن ماه سال 1327 فراهم گردید؛ به این صورت که او در جریان بازدید از دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران مورد سوءقصد واقع شد و مجروح گردید. این امر، مقدمه‌ای شد برای این‌که در قانون اساسی مشروطیت بازنگری شود. اولین سوال این است که شاه از چه زمانی به فکر بازنگری در قانون اساسی افتاد؟ قبل از پرداختن به اصل موضوع، تذکر این نکته ضرورت دارد که قانون اساسی مشروطیت و متمم آن، ابهامات و نارساییهای زیادی داشت و همین عوامل باعث برخورد قوای سه‌گانه می‌شد؛[xviii] چراکه ازیک‌سو مجلس خود را تصمیم‌گیرنده نهایی می‌دانست و ازسوی‌دیگر قوه مجریه اختیاراتی لازم داشت تا بتواند وظایف محوله را انجام دهد و از یک طرف نیز، محمدرضا پهلوی می‌خواست دراین میان نقشی بازی کند. از تاریخ بیست‌وپنجم شهریور1320 که محمدرضا پهلوی به جای پدرش به سلطنت رسید تا اردیبهشت ماه سال1325 که آخرین بقایای ارتش شوروی ایران را تخلیه کردند، به علت شرایط جنگی حاکم بر کشور و اشغال ایران توسط متفقین، هم دولت و هم مجلس و هم شاه عملا قدرت زیادی نداشتند؛ اما پس از خروج سربازان متفقین از ایران و ختم غائله آذربایجان و کردستان، محمدرضا پهلوی از این‌که اختیارات چندانی نداشت، گاهگاهی ابراز نارضایتی می‌کرد.[xix] دولت انگلیس نیز که در آن زمان در سیاست ایران نفوذ داشت، با افزایش اختیارات شاه موافق بود؛[xx] به‌ویژه آن‌که ابهامات قانون اساسی، معطل‌ماندن کارهای کشور و نیز اختلافات شدید مجلس و دولت ــ یعنی قوه مقننه و قوه مجریه ــ تجدید‌نظر در قانون‌اساسی را لازم می‌نمود. اما جامعه برای این‌کار آماده نبود؛ چراکه اولا مردم دست انگلیس را در کار می‌دیدند و ثانیا می‌دانستند که با بازنگری در قانون‌اساسی، قدرت و اختیارات شاه افزایش یافته و احتمالا دوره رضاخان تکرار خواهد شد. به‌هرصورت، تیراندازی به سوی شاه‌، بهانه لازم را به دست داد و مقدمات تشکیل مجلس موسسان فراهم شد. این مجلس در تاریخ هیجدهم اردیبهشت ماه سال1328، اصل چهل‌وهشتم قانون‌اساسی را منسوخ اعلام کرده و با تصویب یک اصل جدید به جای آن، اجازه انحلال مجلس شورای ملی و مجلس سنا را به‌طورجداگانه یا همزمان، به شاه اعطا کرد. پس از آن، در سالهای1336 و1346 بعضی از اصول قانون‌اساسی مشروطیت مورد بازنگری قرار گرفت و هربار امتیاز ویژه‌ای به شاه یا خاندان وی تعلق گرفت. از آن زمان به بعد، نفوذ محمدرضا پهلوی رو به افزایش نهاد و نقض قانون‌اساسی آغاز گردید. یکی از مهمترین موارد نقض قانون اساسی توسط محمدرضا پهلوی، دخالت او در امور مربوط به قوه مقننه بود؛ چنان‌که هرچه بر عمر سلطنت او افزوده می‌شد، بیشتر بر مجلس تسلط می‌یافت؛ تا حدی که عملا این نهاد مهم و ممتاز نمی‌توانست وظیفه اصلی خود را چنانکه شایسته است انجام دهد، بلکه نمایندگان مجبور بودند آنچه را که شاه اراده می‌کرد، تصویب و یا رد کنند؛ چرا که در ایران او حرف آخر را می‌زد.[xxi] مطابق اصل دوم قانون‌اساسی مشروطیت «مجلس شورای ملی نماینده قاطبه اهالی مملکت ایران است که در امور معاشی و سیاسی وطن خود مشارکت دارند.» بر طبق این اصل، نمایندگان مجلس شورای ملی باید از طریق رای مردم و با برگزاری انتخابات آزاد به مجلس راه یابند تا آزادانه بتوانند تصمیم بگیرند و در تصمیمات خود مصالح کشور را لحاظ کنند. در حالی که اسناد و مدارک فراوانی حکایت از آن دارد که قوه مجریه به دستور محمدرضا پهلوی در امر انتخابات مجالس دخالت غیرقانونی می‌کرده و کسانی را به عنوان نماینده به مجلس می‌فرستاده است که مردم حتی آنها را نمی‌شناختند، چه رسد به این‌که به آنها رای دهند. پس از سقوط محمدرضا پهلوی، بسیاری از نزدیکان او صریحا اعتراف کردند که دولت و قوه مجریه سرنوشت انتخابات مجلس شورای ملی و مجلس سنا را رقم می‌زده است. به‌علاوه خود محمدرضا پهلوی نیز چه پیش از پیروزی انقلاب و چه پس از آن، اظهاراتی کرده است که بر این امر گواهی می‌دهد. حسین فردوست که از نزدیک‌ترین دوستان محمدرضا پهلوی بود و ضمنا سالها ریاست سازمان بازرسی شاهنشاهی را برعهده داشت، در این باره می‌نویسد: «در دوران قدرت عُلَم که درواقع مهمترین سالهای سلطنت محمدرضا است، نماینده‌های مجلس با نظر او تعیین می‌شدند. در زمان نخست‌وزیری اسدالله علم، محمدرضا دستور داد که با علم و منصور یک کمیسیون سه نفره برای انتخابات نمایندگان مجلس تشکیل دهم. کمیسیون در منزل علم تشکیل می‌شد. هر روز منصور با یک کیف پر از اسامی به آنجا می‌آمد. علم در راس میز می‌نشست، من در سمت راست و منصور در سمت چپ او. منصور اسامی افراد مورد نظر را می‌خواند و علم هرکه را می‌خواست تایید می‌کرد و هرکه را نمی‌خواست دستور حذف می‌داد. منصور با جمله “اطاعت می‌شود” با احترام حذف می‌کرد. سپس علم [اسامی] افراد مورد نظر خود را می‌داد و همه بدون‌استثنا وارد لیست می‌شد. سپس من درباره صلاحیت سیاسی و امنیتی افراد اظهارنظر می‌کردم و لیست را با خود می‌بردم و برای استخراج سوابق به ساواک می‌دادم. پس از پایان کار و تصویب علم، ترتیب انتخاب این افراد داده شد. فقط افرادی که در این کمیسیون تصویب شده بودند، سر از صندوق آرا درآوردند و لاغیر. در تمام دوران قدرت علم وضع انتخابات مجلس همین بود و در زمان هویدا نیز حرف آخر را همیشه علم می‌زد.»[xxii] امیر اسدالله علم نیز که یکی از نزدیک‌ترین یاران شاه بود و به‌ویژه نقش زیادی در تصمیمات محمدرضا پهلوی داشت، به مواردی از این دخالتها اشاره می‌کند. برای نشان دادن این‌که علم تا چه حد به شاه نزدیک بوده و چه سیمایی از او ترسیم کرده است، به فقره‌ای از یادداشتهای او اشاره می‌کنیم که می‌نویسد: «... یک گزارش غلط نظر او را تغییر می‌دهد. خیلی به مسئولیت خودم اندیشیدم که صبح هر روز شرفیابم و می‌توانم نظر شاه را نسبت به خیلی مسائل به جریان صحیح یا غلط بیندازم. از خدا خواستم که مرا هدایت کند. خدا نکند یک آن، من علیه منافع مردم فکر کنم زیرا اگر... چیزی بر علیه مردم بگویم نظر شاه تغییر می‌کند و نظر شاه جریان همه امور را تغییر می‌دهد.»[xxiii] امیراسدالله علم در این جا، هم به نفوذ خود در شاه اشاره دارد و هم به اثرپذیری محمدرضا پهلوی و هم به این‌که می‌شود نظر شاه را به طرف صحیح و غلط سوق داد. هرچند علم وزیردربار بود، اما قدرتش از نخست‌وزیر هم بیشتر بود.[xxiv] او در یادداشتهای روزنوشت خود، به مواردی اشاره می‌کند که نشان‌دهنده دخالت شاه در امر انتخابات ــ به‌طور عام ــ است؛ از جمله در جایی می‌نویسد: «[با شاه] درباره انتخابات آینده صحبت کردیم. به‌نظر من حرکت شاه به سمت انتخابات نسبتا آزاد قدم بسیار مهمی است، با این‌که در کوتاه‌مدت دردسرهای زیادی برای ما ایجاد خواهد کرد.»[xxv] معنای این نوشته علم آن است که تا آن‌روز ــ یعنی تا پانزدهم خرداد سال1354ــ انتخابات آزاد نبوده و از این به بعد است که شاه تصمیم گرفته به سوی انتخابات آزاد قدم بردارد؛ هرچند این امر به گمان امیراسدالله علم مشکلاتی برای آنها به‌وجود خواهد آورد. البته چنان‌که اشاره خواهیم کرد، این ادعا جامه عمل نپوشید و نمایندگان، فرمایشی‌تر از هر زمانی به مجلس وارد شدند. محمدرضا پهلوی خود نیز به دخالت دولت در انتخابات مجلس اعتراف کرده و مثلا در یک جا گفته است: «چون اکنون یک حزب در مملکت است و همه ملت ایران در یک حزب عضویت دارند، چون هنوز شورای دائمی حزب و ارگانهای دیگر آن معین نشده‌اند تا اسامی کاندیداهای حزب را از شهرستانها و استانها معرفی کنند، ازاین‌رو مجبور شدیم که اسامی را از اشخاص خیلی معتمد محلی بخواهیم. البته آنها هم فهرست اسامی را دادند که با کمال دقت در شورای مرکزی رسیدگی شد. تعدادی از اسامی را به دلایلی که داشتند خط زدند و عده‌ای را معرفی کردند.»[xxvi] این سخنان محمدرضا پهلوی، مربوط به سال1354 می‌باشد که بنا به گفته علم او تصمیم گرفته بود به سوی انتخابات نسبتا آزاد قدم بردارد و به‌خوبی نشان می‌دهد که انتخابات بعد از تشکیل حزب رستاخیز چقدر آزاد بوده است! علم همچنین در بخش دیگری از یادداشتهایش به دخالت دولت در انتخابات اشاره کرده و می‌نویسد: «در کلیه سطوح، از انتخابات مجلس گرفته تا انتخابات محلی و انجمن شهر، دولت آزادی را از مردم سلب کرده و اراده خود را تحمیل کرده است و نامزدهای خود را از صندوقها بیرون می‌آورد؛ مثل این‌که رای‌دهندگان کوچک‌ترین حقی در این مورد ندارند. حالا که این‌همه‌مدت به خواستهای ملت کروکور بوده‌ایم، نباید تعجب کنیم که ملت هم با همان بی‌تفاوتی نسبت به ما رفتار کند.»[xxvii] البته باید یادآوری کرد که دولت مجری اوامر شاه بوده است، نه این‌که خودسرانه دست به این عملیات بزند. محمدرضا پهلوی در آخرین کتابش «پاسخ به تاریخ» ــ که پس از خروج او از ایران چاپ و منتشر شده است ــ به‌گونه‌ای سخن می‌گوید که با گفته علم مبنی بر تصمیم شاه برای برگزاری انتخابات آزاد در سال1354 منافات دارد. او در این کتاب می‌نویسد: «در بیست‌وهشتم مرداد1357 (پنجم اوت1978) به ملت ایران وعده دادم که انتخابات صحیح و آزاد در پایان دوره قانونگذاری انجام خواهد شد.»[xxviii] از این اشاره پیدا است که انتخابات بنا به قول شخص شاه تا سال1357 صحیح و آزاد نبوده و قرار شده از آن به بعد انتخابات آزاد برگزار شود. در سرتاسر کتاب «پاسخ به تاریخ» به نقش مجلسین هیچ اشاره‌ای نشده است؛ گویا در دوره سلطنت محمدرضا پهلوی مجلسی نبوده است تا نقشی داشته باشد. در این کتاب، شاه همیشه از خودش سخن می‌گوید: «من انتخاب کردم»، «من دستور دادم»، «من تغییر دادم»، «تصمیم داشتم»، «من خواستم انتخابات آزاد برگزار کنم»، «من او را برکنار کردم» و... . لازم به ذکر است که اغلب این خواستنها و نخواستنها بایستی مهر تایید مجلس شورای ملی و مجلس سنا را به همراه می‌داشت؛ چراکه رژیم، مشروطه سلطنتی بود و قوای مملکت ناشی از ملت و طریقه استعمال آن قوا را قانون‌اساسی معین کرده بود و شاه مطابق قانون، قدرت اجرایی نداشت؛ در حالی‌که برخلاف انتظار، گویا دراین دوره نه دولتی بوده که وظیفه‌ای داشته باشد، نه مجلسی که نظری مشورتی بدهد و جریانات را شکل قانونی ببخشد، نه مشاورانی که تصمیمات کارشناسانه بگیرند و نه حتی مردمی که چیزی را بخواهند یا نخواهند. نمایندگان مجلس به این‌گونه که ذکر آن رفت، انتخاب می‌شدند اما اگر در بین همین نمایندگان کسانی پیدا می‌شدند که جرات می‌یافتند سخنی بر خلاف میل شاه بگویند، وی به‌شدت ناراحت می‌شد؛ به‌عنوان مثال، وقتی قضیه بحرین در کشور مطرح بود و وزیر امورخارجه گزارش کار و تصمیم دولت را در آن خصوص به مجلس گزارش کرده بود و برای تصویب قانونی آن از مجلس رای‌اعتماد می‌خواست، پزشک‌پور، رهبر حزب پان‌ایرانیست، علیه تصمیم دولت اظهاراتی کرد و این حزب سپس دولت را استیضاح نمود؛ اما محمدرضا از این امر شدیدا مکدر شد. امیراسدالله علم مشروح جریان را چنین می‌نویسد: «حال شاه خوش نبود. معلوم شد در مجلس وقتی وزیر خارجه جریان کار بحرین را داده است، پزشک‌پور لیدر حزب پان‌ایرانیست برخلاف انتظار، بیش از آنچه لازم بود، حمله به دولت کرده و حتی دولت را استیضاح کرده است.»[xxix] این جلسه مجلس، برای تصمیم‌گیری در مورد حیاتی‌ترین مساله کشور تشکیل شده بود و طبیعتا لازم بود نمایندگان دیدگاههای خود را مطرح کنند، اما شاه از این‌که یک حزب با پنج نماینده، دولت را استیضاح کرده ناراحت شده بود. بد نیست بدانیم در مورد این مساله حیاتی ــ بحرین ــ و تعیین سرنوشت آن، از نمایندگان حاضر در مجلس، صدونودونه‌ نفر به تصمیم دولت رای موافق و تنها چهار نفر رای مخالف دادند[xxx] و همه لوایح ارسالی دولت به مجلس ــ که مهر تایید محمدرضا پهلوی را داشت ــ با چنین اکثریتی تصویب می‌شد. از دخالت در قوه مقننه و سلب اختیار از این قوه که بگذریم، محمدرضا پهلوی در امور مربوط به وزیران و نخست‌وزیر نیز مداخله می‌کرد و همه آنها سمعا و طاعتا تسلیم محض او بودند؛ حال‌آنکه مطابق اصل چهل‌وچهارم متمم قانون‌اساسی مشروطیت، «شخص پادشاه از مسئولیت مبرا است. وزرای دولت در هرگونه امور، مسئول مجلسین هستند.» همچنین در ماده چهل‌وپنجم همان قانون آمده است که کلیه قوانین باید به صحه همایونی برسد و دست‌خط پادشاه در امور مملکتی وقتی اجرا می‌شود که به امضای وزیرمسئول رسیده باشد و مسئول صحت مدلول آن فرمان و دست‌خط همان وزیر است. در اصل شماره شصت نیز آمده است: «وزرا مسئول مجلسین هستند و در هر مورد که از طرف یکی از مجلسین احضار شوند بایستی حاضر گردند و نسبت به اموری که محول به آنهاست حدود مسئولیت خود را منظور دارند.» مطابق اصول فوق، انتخاب وزرا از اختیارات مجلس شورای ملی بوده و ماده چهل‌وهشتم قانون اساسی مشروطیت مبنی بر این‌که «عزل و نصب وزرا به موجب فرمان همایون پادشاه است» ناقض اصول چهل‌وچهارم و شصت همان قانون نمی‌باشد؛ بلکه فرمان شاه که در ماده چهل‌وششم به آن اشاره شده، هنگامی قابلیت صدور می‌یافت که مجلس تصمیم را اتخاذ می‌کرد و فرمان شاه تنها برای اجرای آن صادر می‌شد؛ همانند دیگر قوانین و تصمیمات مجلسین که شاه طبق اصل چهل‌ونهم متمم قانون‌اساسی ملزم به صدور فرمان اجرای آنها بوده و به این معنا نیست که شاه هر زمان اراده می‌کرد می‌توانست وزیری را عزل کند و در قانون‌اساسی چنین اجازه‌ای و اختیاری به شاه داده نشده، بلکه عزل و نصب وزیر یا هیات وزیران مطابق اصل شصت‌وهفتم متمم قانون‌اساسی از اختیارات مجلسین شورای ملی و سنا ذکر شده بود. «در صورتی که مجلس شورای ملی یا مجلس سنا به اکثریت تامه عدم رضایت خود را از هیات وزرا یا وزیری اظهار نماید، آن هیات و آن وزیر از مقام وزارت منعزل می‌شود.» برای آگاهی از این امر که چگونه محمدرضا پهلوی اختیار وزیران و نخست‌وزیر را به دست گرفت و مطلق‌العنان بر آنها فرمان می‌راند، کمی به عقب برمی‌گردیم و سابقه تاریخی آن را بررسی می‌کنیم. در سالهای اول مشروطه، از زمان خلع محمدعلی‌شاه تا روی‌کارآمدن رضاخان، وضع به این‌گونه بود که مجلس شورای ملی برای پست نخست‌وزیری به شخصی ابراز تمایل می‌کرد و شاه یا نایب‌السلطنه فرمان نخست‌وزیری آن شخص را صادر می‌کرد.[xxxi] اما پس از روی‌کارآمدن رضاشاه این رویه منسوخ شد و دیگر، شاه بود که کسی را به‌عنوان نخست‌وزیر به مجلس معرفی می‌کرد و مجلس نیز صددرصد به او رای‌اعتماد می‌داد. این رویه در تمام دوران رضاخان حاکم بود.[xxxii] پس از سقوط رضاخان و به‌سلطنت‌رسیدن فرزندش محمدرضا، انتخاب نخست‌وزیر و وزیران باز به همان سبک دوره اول مشروطیت برگشت؛ تااینکه به گفته فخرالدین عظیمی: «در شانزدهم آبان‌ماه سال1327، یک روز پس از استعفای کابینه هژیر، نمایندگانی از فراکسیونهای مختلف مجلس به توصیه لوروژتل برای مشورت در مورد گزینش فوری نخست‌وزیر جدید به کاخ سلطنتی فراخوانده شدند. متعاقبا بدون توجه و رعایت روش معمول و متعارف برای انتخاب نخست‌وزیر، به‌عبارت‌دیگر بدون رای تمایل رسمی مجلس، ساعد مامور تشکیل دولت گردید... بااین‌همه روشی که نامبرده از طریق آن به نخست‌وزیری رسید نه‌تنها به انتقاد گسترده در مطبوعات انجامید بلکه موجب نگرانی بیشتر نمایندگان شد که از تحلیل تدریجی اختیارات قوه مقننه ناخشنود بودند.»[xxxiii] گرچه با انتخاب ساعد به‌عنوان نخست‌وزیر با شیوه یادشده، محمدرضا پهلوی قدم در راه جدیدی گذاشت، اما هنوز خیلی زود بود که بتواند بر مجلس و قوه مجریه مسلط شود؛ چراکه در دوره‌های بعد به نخست‌وزیری افرادی تن داد که عملا در جبهه مخالف او قرار داشتند؛ برای‌مثال، هم از اقتدار و بی‌باکی حاج‌علی رزم‌آرا وحشت داشت و هم محبوبیت دکتر مصدق را در بین مردم بر نمی‌تابید.[xxxiv] اما پس از کودتای بیست‌وهشتم مرداد، نخست‌وزیران و وزیران کاملا تحت تسلط او درآمدند و تنها در دوره نخست‌وزیری علی امینی بود که مجبور شد مطابق میل امریکاییها رفتار کرده و او را به نخست‌وزیری برگزیند.[xxxv] علی امینی که در برابر محمدرضا پهلوی سیاستهای مستقلی را پیش می‌برد، مایل نبود که شاه در کار وزیران مداخله کند یا به‌عبارت‌بهتر می‌خواست که شاه سلطنت کند و نه حکومت. اما شاه می‌خواست که خودش، هم نخست‌وزیر باشد و هم پادشاه. امینی درخصوص اختلافش با محمدرضا پهلوی بر سر حدود اختیارات به نکته‌ای اشاره می‌کند که صحت این ادعا را تایید می‌کند. او می‌گوید: «خود شاه گفت: یا باید حکومت کنم یا می‌روم.» از امینی در پاسخ به این سوال که شاه دراین‌باره چه استدلالی داشت، می‌گوید: «نمی‌گفت که؛ نمی‌توانست راحت بنشیند. [می‌گفت] که من شاه انگلیس و شاه سوئد و اینها نیستم. درحقیقت نخست‌وزیر باید مجری حرفهای من باشد.»[xxxvi] امینی در پاسخ به این سوال که محمدرضا پهلوی از چه زمانی بر نخست‌وزیر مسلط شد، می‌گوید: از دوره اقبال و علم به این امر روی آورد.[xxxvii] اما سخن امینی قطعا نادرست است بلکه واقعیت این بود که محمدرضا پهلوی پس از کودتای بیست‌وهشتم مرداد1332 بر نخست‌وزیر مسلط شد[xxxviii] و برکناری زاهدی از پست نخست‌وزیری نیز به همین سبب بود که زاهدی خود را تاجبخش می‌دانست و به تبع آن در برابر خواسته‌ها و اوامر محمدرضا ــ آن‌گونه که انتظار می‌رفت ــ سر تسلیم فرود نمی‌آورد.[xxxix] به همین علت بود که محمدرضا نه‌تنها زاهدی را از نخست‌وزیری عزل نمود بلکه او را به بهانه سفارت سوئیس از ایران دور کرد[xl] و از آن زمان به بعد، نخست‌وزیران کاملا فرمانبردار محمدرضا پهلوی و فقط مجری دستورات و اوامر مطاع ملوکانه بودند، جز علی امینی که تااندازه ای استقلال عمل بیشتری داشت.[xli] شاپور بختیار درخصوص تبدیل سلطنت پهلوی به حکومت پهلوی در کتاب «یک‌رنگی» می‌نویسد: «چگونه شاه جوان در سالهای1329-1327 بدل به دیکتاتور شد؟ اطرافیان او در این دگرگونی سهم بسزایی داشتند، به‌خصوص طرفداران سیاست انگلیس. انگلوساکسونها به این نتیجه رسیده بودند که حل مسائل با یک نفر بسیار سهل‌تر از طرف‌شدن با یک سیستم پارلمانی و نخست‌وزیری است که احتمال دارد اراده‌اش با نظرات پادشاه مغایر باشد. به‌همین‌دلیل نه‌فقط شاه را تشویق به سلطنت، بلکه ترغیب به حکومت کردند.»[xlii] محمدرضا پهلوی بدین‌گونه اختیار کابینه و هیات وزیران را در دست گرفت. خود وی فرمان نخست‌وزیری هرکس را که مایل بود امضا می‌کرد و هر زمان که اراده می‌کرد او را برکنار می‌نمود و مجلس نیز بدون هیچ‌گونه عکس‌العملی خواسته شاه را تامین می‌کرد. به‌عنوان مثال، وقتی که منصور ترور شد و به قتل رسید و شاه امیرعباس هویدا را به‌عنوان نخست‌وزیر به مجلس معرفی کرد، هنگام حضور کابینه در مجلس برای کسب رای‌اعتماد، تمام سخنان نمایندگان به مرثیه‌سرایی برای مرگ منصور و تایید برنامه‌های شاه و نخست‌وزیر معرفی‌شده از سوی او گذشت؛ برای مثال، دکتر الموتی در همان جلسه چنین گفته بود: «این همان پرچمی بود که شاهنشاه به دست منصور داده بودند و ما هم که سرباز انقلاب هستیم، ما نمایندگان بیست‌ویکمین دوره قانونگذاری یعنی ثمره انقلاب در این راه کوشا هستیم... طراح این نقشه بزرگ، شاهنشاهی است که امروزه دنیا به وجودش افتخار می‌کند نقشه‌هایش و برنامه‌هایش مورد تایید تمام مردم دنیا می‌باشد. [نمایندگان: صحیح است]...»[xliii] یکی دیگر از نمایندگان مجلس نیز بی‌توجه به این‌که چند روز پیش نخست‌وزیری به قتل رسیده است، می‌گوید: «معلوم می‌شود در مسائل مهم مملکتی هیچ‌گونه اختلاف‌نظر و سلیقه و عقیده‌ای در مجلس شورای ملی نیست [نمایندگان: صحیح است] و همه ما به رهبری اعلیحضرت همایون شاهنشاه یک هدف داریم و به یک راه می‌رویم و در انتظار یک نتیجه هستیم و آن سربلندی و عظمت ایران است.»[xliv] در همین جلسه هویدا صریحا می‌گوید که به فرمان اعلیحضرت همایون شاهنشاه افتخار تشکیل دولت و خدمت‌گزاری به ملت عزیز ایران به وی محول شده است.[xlv] او سپس وزرای خود را معرفی می‌کند. در این جلسه پس از مذاکرات کوتاهی که به عمل می‌آید، بالاخره از میان صدوهفتادوهفت‌ نماینده مجلس یک نفر به کابینه هویدا رای مخالف می‌دهد، بیست ‌نفر رای ممتنع می‌دهند و صدوپنجاه‌وشش‌ نفر رای موافق می‌دهند. طول زمان این جلسه حدود سه ساعت بود.[xlvi] از همه اینها که بگذریم، نخست‌وزیر و وزیران و حتی فرماندهان نیروهای انتظامی هرکدام جداگانه از شاه دستور می‌گرفتند[xlvii] و این امر مشکلات فراوانی برای کشور به بار می‌آورد. این امر نیز با اصل شصت‌ویکم متمم قانون اساسی در تضاد بود؛ چراکه در این اصل آمده است: «وزراء علاوه بر این‌که به‌تنهایی مسئول شاغل مختصه وزارت خود هستند، به اتفاق هیات نیز در کلیات امور در مقابل مجلسین مسئول و ضامن اعمال یکدیگرند.» باید یادآوری کنیم که قانونگذاران با آگاهی کامل ماده شصت‌ویکم را در متن قانون اساسی گنجانده‌اند؛ چراکه بر این امر واقف بوده‌اند که بسیاری از معضلات جامعه با یکدیگر ارتباط تنگاتنگ دارند و به‌همین‌سبب برای رفع آن معضلات همکاری گروهی شرط است. لذا پرداختن به یک مساله و بی‌توجهی به دیگر مسائل بدون درنظرگرفتن مصالح کلی جامعه، باعث ایجاد بعضی مشکلات می‌شود و در صورتی‌که وزراء بدون اطلاع و آگاهی از برنامه‌ها و اهداف یکدیگر بخواهند به اجرای برنامه‌های خود بپردازند، جبران زیان ناشی از آن آسان نیست. به‌همین‌سبب، عواقب سیاست تفرقه‌افکنانه محمدرضا پهلوی به‌قدری وخیم بود که حتی علم را نیز به اعتراض واداشت. عُلَم درخصوص بی‌خبری نخست‌وزیر از دستوراتی که شاه به وزرا می‌دهد و عواقب این‌گونه عملکردها، می‌نویسد: «درست است که حالا سیاستهای خارجی به ما کاری ندارند ولی زمینه داخلی ما به نظر من خوب نیست و من که خیلی خونسرد هستم گاهی دچار اضطراب می‌شوم. هر وزیری به طور علیحده گزارشاتی به عرض شاهنشاه می‌رساند و شاهنشاه هم اوامری صادر می‌فرمایند. روح نخست‌وزیر بدبخت بی‌لیاقت هم اطلاع از هیچ جریانی ندارد. شاید علت بقای او هم همین باشد. کسی چه می‌داند. حالا شش‌سال است که نخست‌وزیر است چون تصمیمات به این صورت هستند و شاهنشاه هم که وقت ندارند همه جهات کارها را ببینند از یک جایی خراب می‌شود و از اختیار خارج می‌گردد.»[xlviii] عزل و نصب وزیران بدون هماهنگی با نخست‌وزیر و یا مجلس، توسط شاه صورت می‌گرفت؛ همچنین در بسیاری از موارد، نخست‌وزیر مجبور بود با وزیرانی کار کند که اصلا همدیگر را قبول نداشتند و به همدیگر احترام نمی‌گذاشتند؛ چنان‌که هویدا که سیزده‌سال نخست‌وزیر بود، بارها از اردشیر زاهدی، وزیرامورخارجه، ناسزا شنید.[xlix] وزرا نیز گاهی به جان هم می‌افتادند؛ به‌عنوان‌مثال، علم در جایی می‌نویسد: «شاهنشاه فرمودند: دستور دادم وزرای کشور و آبادانی و مسکن عوض شوند؛ زیرا این احمقها به یکدیگر فحش داده و بعد به من تظلم کرده‌اند.»[l] و بدین‌گونه محمدرضا پهلوی به خود اجازه می‌داد در هر موردی تصمیم نهایی را بگیرد. امیراسدالله علم، فلسفه این خصیصه شاه و عملکرد او را چنین بیان می‌کند: «شرفیابی، بحث درباره انتخابات عمومی انگلستان بود که به نظر می‌آید هیچ‌یک از احزاب با اکثریت قاطع از آن بیرون نیایند... شاه اظهار داشت وضعشان وخیم است در حالی‌که به رغم همه غرولندهایی که می‌شود، در این کشور این منم که حرف آخر را می‌زنم، واقعیتی که فکر می‌کنم بیشتر مردم با خوشحالی می‌پذیرند... اگر وزرایم دستوراتشان را بی‌درنگ و بدون تاخیر انجام می‌دهند فقط بدین علت است که متقاعد شده‌اند هرچه من می‌گویم درست است.»[li] اما چگونه و چرا محمدرضا پهلوی حرف آخر را می‌زد؟ پاسخ این پرسش را خود او در مصاحبه با خانم اوریانا فالاچی داده است؛ آنجاکه می‌گوید: «اگر من قادر بوده‌ام که کارهایی را صورت بدهم یا تقریبا کارهای زیادی را، این بدان سبب بوده که من پادشاه بوده‌ام. برای این‌که کاری صورت بگیرد شما احتیاج به قدرت دارید و برای داشتن قدرت شما نمی‌توانید از کسی اجازه بگیرید یا ازکسی مشورت قبول نمایید. شما نمی‌توانید و نبایستی تصمیمات خود را برای کسی توضیح بدهید.»[lii] به‌خاطر همین افکار و ایدئالها بود که محمدرضا پهلوی در سالهای آخر سلطنت خود هیچ صدای مخالفی را برنمی‌تابید و حتی احزابی را که خود تشکیل داده بود منحل کرد و دستور تشکیل حزب واحد را صادر نمود و در زمان تشکیل همین حزب رستاخیز بود که در یک کنفرانس بزرگ مطبوعاتی و رادیو ــ تلویزیونی گفت: «به‌هرحال کسی که وارد این تشکیلات سیاسی [حزب رستاخیز] نشود و معتقد و مومن به این سه اصل که گفتم نباشد دو راه در پیش دارد: یا فردی است متعلق به یک تشکیلات غیرقانونی یعنی به اصطلاح خودمان توده‌ای و یک فرد بی‌وطن است، او جایش در زندان است یا اگر بخواهد فردا با کمال میل بدون اخذ عوارض گذرنامه‌اش را در دستش می‌گذاریم و به هر جایی که دلش خواست می‌تواند برود. چون ایرانی نیست، وطن ندارد، عملیاتش هم قانونی نیست و قانون هم مجازاتش را تعیین کرده است.»[liii] مطابق کدام اصل قانونی، شاه اجازه دارد از یک ایرانی سلب تابعیت کند؟ مگر اصل چهاردهم متمم قانون‌اساسی نمی‌گوید که هیچ‌یک از ایرانیان را نمی‌توان نفی بلد یا منع از اقامت در محلی یا مجبور به اقامت محل معینی نمود مگر در مواردی که قانون تصریح می‌کند. این وضعیت تا آغاز زمزمه‌های انقلاب ادامه داشت. وقتی شورشهای خیابانی اوج گرفت و سررشته کار از دست مقامات امنیتی خارجی شد، شاه با لحن مسالمت‌جویانه اظهار داشت که صدای انقلاب مردم ایران را شنیده است. اما آیا آن‌وقت خیلی دیر نشده بود و آیا شاه نمی‌توانست رفتاری پیشه کند که کار به این مرحله نینجامد؟ برای پاسخ به این سوالات باید شخصیت محمدرضا پهلوی را نیز تحلیل کرد. شخصیت محمدرضا پهلوی محمدرضا پهلوی فرزند رضا میرپنج در چهارم آبان‌ماه سال1298.ش به دنیا آمد.[liv] پدرش رضا قبل‌ازاین‌که عنوانهایی همچون میرپنج، سردارسپه، وزیر جنگ، رئیس‌الوزرا و یا شاهنشاه داشته باشد و هم قبل‌ازاین‌که با آیرونساید انگلیسی سر و سری پیدا کند،[lv] یک نفر نظامی ساده بود همانند بسیاری از نظامیان دیگر. اما از هنگامی که ژنرال آیرونساید او را به پیشنهاد اردشیر ریپرتر برای رهبری نظامی کودتایی که قرار بود در تهران صورت بگیرد انتخاب کرد و رضا هم در سوم اسفند1299.ش وظیفه‌اش را به‌خوبی انجام داد، شهره خاص و عام گردید. رضاخان، فردی بی‌سواد بود[lvi] و از خواندن و نوشتن تنها کلمه «رضا» را برای امضا آموخته بود و به اقتضای مشاغلی که داشت بعدها بالاجبار چیزهایی آموخت.[lvii] او علم و دانش را بیهوده می‌دانست و مفیدترین کار را سربازی می‌شناخت.[lviii] بنا به گفته فرزندش ــ محمدرضا ــ به خدا ایمان نداشت و ایمان دیگران را هم به مسخره می‌گرفت.[lix] او علاوه بر تمام این ویژگیها، فردی بسیار تندخو و عصبانی بود. وی در دوران سلطنت یک بار به ترکیه سفر کرد[lx] و این کشور برایش الگوی یک کشور مترقی شد و کمال آتاتورک برای او نمونه یک رهبر شایسته و لایق تلقی گردید.[lxi] رضا پهلوی پس از این سفر بود که تصمیم گرفت قدم در راه ترقی گذارد و لذا تصمیم گرفت خرافات مذهب را بزداید، لباس مردان را یک‌شکل کند، زنها را از پشت پرده‌ها و زیر چادر و چاقچور بیرون آورد و آنها را وارد دانشگاهها و دیگر مراکز عمومی نماید و... .[lxii] محمدرضا پهلوی زیر دست چنین پدری، بیست‌ودوسال از عمر خود را گذراند. ترس از پدر دامن او و خواهران و برادرانش را نیز گرفت. محمدرضا که ولیعهد رضاخان بود، بسیار از پدر وحشت و هراس داشت و دختران او نیز همیشه از پدر در بیم و هراس بودند. محمدرضا در کتاب «ماموریت برای وطنم» به نفوذ پدرش و نیز به تاثیر مثبت و منفی او بر روی شخصیتش اشاره کرده و می‌نویسد: «در تمام اقطار سنّی پدر در رشد اخلاقی و فکری بس تاثیر دارد. من نیز از این قاعده به کنار نبوده‌ام و پدرم بیش از هر عامل دیگر در رشد اخلاقی من نفوذ داشته است. البته همانطور که گفته و خواهم گفت من هرگز آینده تمام‌نمای اخلاق پدرم نشدم ولی وی در من از جهات بسیار نفوذ مثبت و منفی داشت. بدون تردید همه‌کس حتی دشمنان پدرم معترف بودند که وی دارای شخصیت بسیار عجیب و خارق‌العاده‌ای بود. در عین‌ اینکه ممکن بود پدرم نمونه خوش‌خلق‌ترین مردم جهان محسوب شود، می‌توانست رعب‌آورترین افراد گیتی به شمار آید.»[lxiii] محمدرضا پهلوی تحصیلات آکادمیک به سبک امروز نداشت. او پس‌ازآن‌که به‌عنوان ولیعهد ایران در سال1305 تاجگذاری کرد، وضع زندگی‌اش دگرگون شد و برای تعلیم و تربیت وی معلم خصوصی و امکانات فراوان در نظر گرفته شد. او تا سال1310 (دوازده‌سالگی) در ایران بود و معلمان خصوصی، وی را ــ به همراه چند تن دیگر از اشراف‌زادگان ــ آموزش می‌دادند.[lxiv] محمدرضا پهلوی دوران تحصیلات اولیه خود را در ایران چنین به یاد می‌آورد: «من تا زمان ولیعهدی با مادر و برادران و خواهران خود زندگی می‌کردم ولی بعد از تاجگذاری به دستور پدرم از آنها جدا شدم و پدرم دستور داد که تحت تربیت خاصی که آن را «تربیت مردانه» می‌نامید قرار گیرم و برای قبول مسئولیت بزرگ آینده آماده شوم. در همین موقع نام من در دبستان نظام ثبت شد و در حقیقت این مدرسه برای من و چهار برادر دیگرم تاسیس شد... گذشته از تحصیلات دبستانی، پدرم یک معلمه فرانسوی برای تعلیم زبان فرانسه و نظارت بر امور زندگی داخلی من استخدام کرده بود.»[lxv] این معلمه فرانسوی که محمدرضا از او یاد می‌کند، خانم ارفع بود که به سبب ازدواج با یکی از افراد خانواده ارفع‌الدوله به ارفع معروف شده بود. این زن از زمان تاجگذاری محمدرضا به‌عنوان ولیعهد (1305) تا زمانی که به سوئیس رفت (1310) تربیت او را بر عهده گرفته بود و امور خصوصی او را اداره می‌کرد و به‌علاوه به او زبان فرانسه هم می‌آموخت. رضاخان نیز هرازچندگاهی خانم ارفع را به‌حضور می‌پذیرفت و از پیشرفت ولیعهد باخبر می‌شد و اگر لازم بود نکته یا نکاتی را درخصوص تربیت ولیعهد یادآوری می‌کرد.[lxvi] تحصیلات رسمی محمدرضا پهلوی، به این صورت که ذکر آن رفت، آغاز شد و او همراه با مهرپور تیمورتاش، پسر عبدالحسین تیمورتاش و حسین فردوست در یک کلاس شرکت می‌کرد. از وضعیت درسی محمدرضا در این مدرسه روایتهای متعددی ذکر شده است. یکی از روایتها از زبان خود محمدرضا است که خاطرات آن دوران را به یاد آورده است. او می‌گوید: «در تهران همیشه در درسهای خود نمره‌های بسیار عالی می‌گرفتم و واقعا نمی‌دانم که در آن موقع این نمره‌ها از نظر لیاقت شخصی و استحقاق دریافت می‌داشتم یا موقعیت و مقام من در نمره‌گذاری تاثیر داشت.»[lxvii] در این بیان، صداقتی وجود ندارد؛ چراکه برای هر فرد عادی وقتی که به بزرگسالی می‌رسد آسان است که قضاوت نماید چگونه دانش‌آموزی بوده و چگونه به ورقه امتحان پاسخ می‌داده است. اما ازسوی‌دیگر حسین فردوست ــ از نزدیکترین کسان وی در ایران و نیز در سوئیس ــ خلاف این را می‌گوید. فردوست می‌نویسد: «خلاصه طی مدت تحصیل، چه در دبستان و چه در سوئیس، تمام مسائل ریاضی را من برای خودم حل می‌کردم و محمدرضا آن را کپی می‌کرد. بسیاری از شاگردها بودند که نزد من می‌آمدند و برای حل مساله کمک و توضیح می‌خواستند. اما آنها به چگونگی حل مساله علاقه نشان می‌دادند و می‌گفتند که چگونه از الف شروع کردی و به ی رسیدی؟ ولی محمدرضا نه. در شیمی و فیزیک هم به همین ترتیب بود.»[lxviii] از علوم پایه که بگذریم، محمدرضا پهلوی در درسهای خواندنی و حفظی وضع بهتری داشت. حسین فردوست در این‌باره می‌گوید: «در زمینه تاریخ و ادبیات، [یعنی در] مسائلی که احتیاج به تفکر عمیق نداشت و حفظ‌کردنی بود، نمرات خوبی می‌آورد.»[lxix] وقتی محمدرضا پهلوی برای ادامه تحصیل به سوئیس رفت، وضع از دو نظر تفاوت کرد: اول‌اینکه به‌طور مستقیم سایه پدر بر سرش نبود و دیگراینکه در سوئیس به او به چشم یک دانش‌آموز نگاه می‌کردند نه به چشم یک ولیعهد و شاهزاده؛ و لذا تفاوتی بین او و دیگران قائل نبودند.[lxx] او در مورد وضعیت تحصیلی خود در سوئیس می‌نویسد: «ولی در سوئیس که موقعیت اجتماعی افراد چندان تاثیری در وضع نمرات تحصیلی آنها ندارد نیز نمره‌های عالی می‌گرفتم و فقط در درس هندسه که مورد علاقه من نبود نمره خوب نداشتم و خودم هم نمی‌دانم چرا به هندسه مسطحه این‌قدر بی‌علاقه بودم در حالی که به جبر و مقابله و مثلثات و هندسه تحلیلی و علوم طبیعی مانند فیزیک و شیمی دلبستگی داشتم.»[lxxi] اما حسین فردوست دراین‌باره نظر دیگری دارد و عقیده او این است که در دوره تحصیل در سوئیس نیز محمدرضا دانش‌آموز کوشایی نبوده و پاسخ پرسشهای درسی را او برای محمدرضا آماده می‌کرده است. فردوست دراین‌باره می‌نویسد: «ولی در سوئیس که توجهی نداشتند که ولیعهد کیست و به او به‌عنوان یک شاگرد نگاه می‌کردند، کرارا اتفاق می‌افتاد که معلم ریاضی از او بپرسد این مساله را چگونه حل کردی؟ برو پای تخته و همین مساله را از آغاز حل کن و شرح بده که از کجا شروع کردی که به اینجا رسیدی. در اینجا بود که محمدرضا درمی‌ماند و معلم می‌پرسید حل مساله را چه کسی به تو داده است؟ او نمی‌گفت و من دست بلند می‌کردم و می‌گفتم من.»[lxxii] فردوست سپس ادامه می‌دهد: «محمدرضا در علوم طبیعی نیز همین ضعف را داشت ولی نه به شدت ریاضی؛ زیرا ریاضی به علت مشکلاتی که دارد تماما ذهنی است ولی در شیمی و فیزیک می‌شود چیزهایی را نشان داد و محمدرضا هم نمره متوسطی به دست می‌آورد.»[lxxiii] یکی دیگر از کسانی که در سوئیس محمدرضا را می‌شناخته و بر وضعیت تحصیلی او واقف بوده، مادمازل شاوب است که در مدرسه «له‌روزه» به‌طورمرتب محمدرضا پهلوی را می‌دیده است. او در مورد محمدرضا پهلوی می‌گوید: «تا آنجا که من یادم هست یک شاگرد حد متوسط بود. شاگرد عالی نبود. ولی درس می‌خوانده و پیشرفتش هم خوب بود. آنچه او به‌ویژه داشت، حس دیسیپلین و احساس قوی مسئولیت بود. او در بیشتر کارها شم رهبری نشان می‌داد و استادها برایش اهمیت قائل بودند.»[lxxiv] محمدرضا در بهار سال1315 از مدرسه له‌روزه فارغ‌التحصیل شد و به ایران بازگشت.[lxxv] وی پس از گذراندن تعطیلات تابستانی، وارد دانشکده افسری تهران شد؛ چراکه پدرش مایل بود دوره تحصیلات عالیه را در دانشکده افسری بگذراند و به قول خود او «زیر دیدگان بصیر پدرش رموز شاهنشاهی را فرا گیرد.»[lxxvi] چنین بود که بعد از بازگشت از سوئیس، رضاخان باز هم برای ولیعهدش تعیین تکلیف کرد و به‌همین‌جهت او را وادار نمود که در دانشکده افسری ثبت‌نام کند؛[lxxvii] چراکه رضاخان هیچ شغلی را جز شغل سربازی به رسمیت نمی‌شناخت. به‌همین سبب هنگامی که محمدرضا به خواهش حسین فردوست برای تحصیل طب در خارج پاسخ مثبت می‌دهد، همین‌که رضاخان متوجه می‌شود با پرخاش از فردوست می‌پرسد: «شنیده‌ام چنین تقاضایی از پسرم کرده‌ای؟ مگر نمی‌دانی در دنیا یک شغل وجود دارد که مفید است و بقیه‌اش مفت نمی‌ارزد و آن شغل سربازی است. تو هم نمی‌توانی استثنا باشی و باید خودت را به دانشکده افسری معرفی کنی.»[lxxviii] محمدرضا پهلوی به‌این‌ترتیب وارد دانشکده افسری می‌شود و در سال1317 با درجه ستوان‌دومی از دانشکده افسری فارغ‌التحصیل شده و بعد به عنوان بازرس در ارتش مشغول خدمت می‌شود.[lxxix] محمدرضا مدتی بعد به دستور پدر ازدواج کرد. حسین فردوست که در این زمان هم از نزدیکترین دوستان او بود، در مورد ازدواج وی با فوزیه، خواهر ملک فاروق ــ خدیو مصر ــ می‌نویسد: «ازدواج محمدرضا با فوزیه سابقه بررسی نداشت. من که هر روز در بطن جریانات دربار بودم هیچ اطلاعی نداشتم تا این‌که یک روز محمدرضا به من گفت: “هیچ می‌دانی چه خبر است؟ پدرم تصمیم گرفته که من با خواهر ملک فاروق ازدواج کنم.”»[lxxx] محمدرضا پهلوی خودش می‌نویسد زمانی که پدرش به وی گفته با فوزیه ازدواج کن، فکر نه گفتن را هم نکرده است.»[lxxxi] به‌هرصورت، از این زمان به بعد، محمدرضا وارد دنیای سیاست و زندگی و نظام می‌شود، ولی تا زمانی‌که رضاخان بر سر قدرت است در پست بازرسی ارتش خدمت می‌کند و پس از استعفای او بر تحت سلطنت می‌نشیند. محمدرضا پهلوی در دوران سلطنت خود دیگر فرصتی برای مطالعه آکادمیک و دانشگاهی نداشت. نطقها و پیامهای او را، همانند روش معمول دنیای سیاست، ارگانهای مسئول تهیه می‌کردند و او فقط اصلاحات لازم را در آنها به عمل می‌آورد. حتی کتابهایی هم به نام او ثبت شده که نوشته خود وی نیست. برای مثال، احمدعلی مسعود انصاری نوشته است که کریستین میلارد بوده که تقریرات شاه را به صورت کتاب «پاسخ به تاریخ» درآورده است. همچنین کتاب «انقلاب سفید» را گروهی از روشنفکران دانشگاهی نوشتند.[lxxxii] اسدالله علم درباره میزان علاقه شاه به مطالعه‌، سخن جالبی دارد. او می‌نویسد: «شاه از هرچه نام مطالعه دارد متنفر است و این‌گونه طرز فکر در دنیای جدید خطرناک است. همانطور که در سایر کشورها مرسوم است، رئیس کشور باید از طریق مطالعات سیاسی که کلیه جنبه‌های یک مساله را با دقت تحلیل و بررسی می‌کنند هدایت شود... درهرحال وظیفه من ایجاب می‌کند که شاه را متقاعد سازم که هر مساله‌ای قبل از آن‌که درباره‌اش تصمیم بگیرد باید دقیقا مورد مطالعه قرار بگیرد.»[lxxxiii] گذشته‌ازهمه‌اینها، محمدرضا پهلوی در چند مورد تجربه و آگاهی زیادی داشت: اول این‌که او یک نظامی بود و به تبع آن به امور نظامی کشور تسلط داشت. وی سررشته‌ها را چنان در دست گرفته بود که در طول سی‌وهفت سال سلطنت او، ارتش ایران با همه هیاهوها خطر جدی برای وی به‌وجود نیاورد. او همچنین خلبان نسبتا ماهری بود و می‌توانست با انواع هواپیماهای جنگنده و مسافربری و هلی‌کوپترها پرواز کند... علاوه بر این، تاحدودی طریقه به‌کارگیری انواع سلاحهای مدرن را آموخته بود، بعضی از زبانهای رایج اروپایی علی‌الخصوص فرانسه و انگلیسی را می‌دانست و در مصاحبه با خبرنگاران داخلی و خارجی اغلب به بیش از یک زبان سخن می‌گفت.[lxxxiv] با وجود همه این ویژگیها، در مورد این که محمدرضا پهلوی از مسائل سیاسی ایران و جهان تا چه اندازه آگاهی داشت، سخنان ضد و نقیضی گفته شده است. بعضی او را تا مرحله یک نادان‌به‌تمام‌معنا پایین آورده‌اند[lxxxv] و کسانی وی را مردی آگاه به مسائل روز دانسته‌اند و بر اطلاعات عمیق و گسترده او از مسائل جهانی غبطه خورده‌اند. ریچارد نیکسون، رئیس‌جمهوری امریکا و یکی از صمیمی‌ترین دوستان شاه، وی را ضمن شرح یکی از ملاقاتهای خود چنین توصیف می‌کند: «ما نه‌تنها درباره ایران که راجع به رشته گسترده‌ای از قضایا و مسائل جهانی نیز با یکدیگر سخن گفتیم و شاه مطابق معمول و مانند همیشه علم جامع و دامنه‌دار خود را پیرامون اوضاع و احوال در صحنه بین‌المللی نشان داد، علم و دانشی که همچون دایرةالمعارف دقیق، فراگیر و عمیق بود.»[lxxxvi] خانم اوریانا فالاچی، خبرنگار معروف ایتالیایی، در مقدمه مصاحبه‌ای که با محمدرضا‌شاه به عمل آورده است، وی را مردی اسرارآمیز معرفی می‌کند که تضادهای عجیب اخلاقی‌اش موجب ایجاد یک معما می‌شود. فالاچی معتقد است که غربیها این مرد ــ محمدرضا پهلوی ــ را نشناخته‌اند و به‌سادگی از وی شخصیتی ساخته‌اند که وجود ندارد و هرگز به فکر نیفتاده‌اند که برای شناخت او عینک بزنند.[lxxxvii] سرآنتونی پارسونز، سفیر وقت انگلیس در ایران، در اواخر حکومت محمدرضا پهلوی ضمن‌این‌که او را مردی معمایی معرفی می‌کند، می‌گوید: «او روشنفکران و نظریه‌پردازان را تحقیر می‌کرد و از همه ایسم‌ها نفرت داشت ولی گمان می‌کرد که خود صاحب یک ایدئولوژی است که می‌تواند آن را از حرف به عمل آورد.»[lxxxviii] بالاخره شاپور بختیار، آخرین نخست‌وزیر محمدرضا پهلوی، چنین نظری دارد: «شاه عشق چندانی به ادبیات نداشت، در عوض به معلومات عمومی‌اش می‌رسید. هر روز دو ساعت می‌خواند و به‌خصوص به مسائلی نظیر پتروشیمی علاقه بسیار نشان می‌داد. من شخصا بسیار متاسف بودم که شاه تقریبا با شعر فارسی بیگانه است. بعدها به من گفتند که سواد و فرهنگ دیگران موجب خلق‌تنگی او می‌شود به درجه‌ای که به کسانی که به ملاقاتش می‌رفتند توصیه می‌شد اگر به زبان فرانسه با او حرف می‌زنند عمدا چند غلط دستوری در حرفها بگنجانند که حسادت او تحریک نشود.»[lxxxix] این موارد که برشمرده شد، اوصاف محمدرضا پهلوی بود. از کسی که این‌گونه باشد چه انتظاری می‌توان داشت؟ و چنین فردی در هنگام ظهور مشکلی در زندگی، چه عکس‌العملی می‌تواند از خود نشان دهد؟ شاید نتیجه همین تربیت بود که در دوران بحران انقلاب اسلامی، شاه همیشه منتظر بود سفرای امریکا و انگلیس راه‌حل قضیه را به او نشان بدهند. او بارها از سفرای مذکور پرسیده بود: چه کنم؟[xc] برای نشان‌دادن این روحیه منفعلانه محمدرضا پهلوی، بخشی از خاطرات سرآنتونی پارسونز، سفیر انگلیس در تهران، و ویلیام سولیوان، سفیر امریکا در تهران، را نقل می‌کنیم. سولیوان ضمن شرح جریان ملاقاتش با وی می‌نویسد: «شاه به جریان مسافرتش به امریکا و بازدید پرزیدنت کارتر از ایران اشاره کرد و گفت او گمان می‌کرد که پس از این دید و بازدیدها و مذاکراتی که صورت گرفته، روابط ایران و امریکا بر پایه محکمی استوار شده و امریکا از سیاستهای او پشتیبانی می‌کند. حال او می‌خواست بداند چه پیش آمده است که امریکا از حمایت او دست برداشته است؟ آیا او کاری کرده که موجب نارضایی امریکاییها شده؟ یا بین ما [امریکا] و روسها توافق محرمانه‌ای برای تقسیم جهان صورت گرفته و ایران هم جزئی از این توافق است؟»[xci] همین پادشاهی که روزگاری می‌گفت: «ما مطلقا خواهان خردشدن ابرقدرتها به‌ویژه امریکا نیستم و از این امر سودی عاید ما نمی‌شود»،[xcii] حال که بحران انقلاب پیش آمده است به امریکاییها می‌گوید من چه کنم؟ و آنها هم با کمال وقاحت می‌گویند:«What’s the mather»؛ محترمانه معنا می‌دهد چته؟ یا چه مرگته؟[xciii] سرآنتونی پارسونز می‌نویسد که همراه با سولیوان ملاقاتی طولانی با شاه داشته‌اند و در مورد این‌که چگونه بر اوضاع مسلط شوند گفت‌وگو کرده‌اند. او می‌گوید: «شاه افزود که هنوز هم نمی‌تواند در یک اقدام نظامی برای سرکوب مخالفان مشارکت کند و ترجیح می‌دهد برای بازدید نیروی دریایی خود به بندرعباس برود و کار را به دست نظامیها بسپارد. شاه سپس رو به ما کرد و گفت شما راه‌حل دیگری پیشنهاد می‌کنید؟»[xciv] محمدرضا پهلوی همین انگلیسیها را استعمارگرانی می‌دانست که روزگاری با سلطه بر کشورها برای خودشان حقوقی دست و پا کرده‌اند و مدعی بود که نمی‌تواند این حقوق را حالا به رسمیت بشناسد.[xcv] او این سخنان را در اوج قدرت کذایی‌اش گفته بود و حال از سفیر انگلیس برای حل بحران کشور راه‌حل می‌خواست و می‌پرسید آیا دولت انگلستان هنوز از او پشتیبانی می‌کند؟[xcvi] این روحیه منفعلانه شاه ایران، متاثر از چه عامل یا عواملی بود؟ آیا واقعیت این نبود که تا هنگام سلطنت پدرش، او برایش تصمیم می‌گرفت و آن‌گاه که پدرش از ایران رفت، کشور به اشغال نظامی درآمد و اینک سفارتخانه‌های خارجی بودند که به او دستور می‌دادند و پس از آن‌که نیروهای بیگانه هم ایران را ترک کردند، سیاستمداران کهنه‌کار و قدیمی بودند که این نقش را ایفا می‌کردند. در بحران ملی‌شدن صنعت نفت هم، درواقع امریکا و انگلیس بودند که به داد شاه ایران رسیدند و حال که انقلاب شده بود و مردم کشور علیه رژیمی که به آن اعتقادی نداشتند قیام کرده بودند، محمدرضا پهلوی به جای این‌که به مردم روی آورد، باز هم از خارجیان مدد می‌خواست و دست کمک به سوی ابرقدرتهایی دراز می‌کرد که زمانی عقیده داشت: «و جای آن است که گفته شود به‌تدریج و کم‌کم نقش ابرقدرتها نقصان می‌یابد.»[xcvii] با چنین روحیه‌ای، اگر دشمنی خارجی به ایران حمله می‌کرد، معلوم نبود که شاه بتواند از عهده اداره کشور در شرایط بحرانی برآید؛ حال‌آنکه بعد از انقلاب، ایرانیان هشت‌سال جنگیدند، در حالی‌که جهانیان از آنها روی گردانده و به دشمن آنان کمک می‌کردند. در این مدت، دولت ایران نه به استغاثه افتاد و نه فریاد دستم را بگیر سرداد. در حالی‌که اگر این شرایط در زمان محمدرضا پهلوی به‌وجود می‌آمد، خدا می‌داند چه بر سر کشور آمده بود؟ پی‌نوشت‌ها: [i]ــ غلامرضا نیک‌پی. صورت جلسات شورای اقتصاد، بی‌جا، بی‌نا، بی‌تا، ص163 [ii]ــ ابوالحسن ابتهاج، خاطرات، جلد اول، تهران، انتشارات علمی، 1371. ص431 [iii]ــ علی‌رضا اسماعیلی، جنبش دانشجویی در ایران، جلد پنجم، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، 1380، ص693 [iv]ــ همان، ص695 [v] ــ تیمور بشیرگنبدی، اسناد از اصل چهار ترومن در ایران، جلد دوم، تهران، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، 1382، ص576 [vi] ــ علیرضا اسماعیلی و عیسی عبدی، همان، جلد دوم، ص936. شایان ذکر است که جلدهای اول، دوم و سوم کتاب جنبش دانشجویی به کوشش مشترک علیرضا اسماعیلی و عیسی عبدی و جلدهای چهارم و پنجم به کوشش علیرضا اسماعیلی منتشر شده است. [vii]ــ همان، ص937 [viii] ــ همان، ص954 [ix]ــ علی‌اکبر علی‌اکبری بایگی و محمدی، محمدی، اسنادی از موسیقی، تئاتر و سینما، جلد دوم، تهران، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، 1379، ص689 [x]ــ همان، ص690 [xi]ــ همان، ص691 [xii]ــ همان، ص1260 [xiii]ــ همان، صص1268ــ1265 [xiv]ــ همان، ص1357 [xv]ــ همان، ص1361 [xvi]ــ ابوالحسن ابتهاج، پیشین، ص433 [xvii]ــ علی‌اکبر سیاسی، گزارش یک زندگی، لندن، پاکاپرینت، 1366، صص247ــ246 [xviii]ــ فخرالدین عظیمی، بحران دموکراسی در ایران، ترجمه: عبدالرضا هوشنگ مهدوی و دیگران، تهران، نشر البرز، 1372، ص15 [xix]ــ همان، ص246 [xx]ــ همان، صص263 و 272ــ270 [xxi]ــ امیراسدالله علم، یادداشتهای علم، جلد دوم، تهران، کتاب‌سرا، 1372، ص617 [xxii]ــ حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، جلد یکم، تهران، انتشارات اطلاعات، 1371، ص257 [xxiii]ــ امیراسدالله علم، همان، جلد 1، صص213ــ212 [xxiv]ــ حسین فردوست، همان، ص257 [xxv]ــ امیراسدالله علم، گفت‌وگوهای من با شاه، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، جلد دوم، تهران، طرح نو، 1371، ص677 [xxvi]ــ محمدرضا پهلوی، مجموعه تالیفات و...، جلد 9، تهران، کتابخانه سلطنتی، 1355، ص8065 [xxvii]ــ امیراسدالله علم، همان، جلد 2، ص497 [xxviii]ــ محمدرضا پهلوی، پاسخ به تاریخ، ترجمه: شهریار ماکان، تهران، انتشارات شهرآب، 1371، ص322 [xxix]ــ امیراسدالله علم، یادداشتها، جلد 2، صص 15-14 [xxx]ــ مذاکرات مجلس شورای ملی، دوره بیست‌ودوم، تهران، چاپخانه مجلس، 1349، جلسه 184، ص18 [xxxi]ــ عبدالحسین نوایی، دولتهای ایران از آغاز مشروطیت تا اولتیماتوم، تهران، انتشارات بابک، 1355، ص196 [xxxii]ــ مهدیقلی هدایت، خاطرات و خطرات، تهران، انتشارات زوار، 1367، ص373 [xxxiii]ــ فخرالدین عظیمی، همان، ص269 [xxxiv]ــ همان، صص326ــ325 [xxxv]ــ جهانگیر آموزگار، فراز و فرود دودمان پهلوی، ترجمه: اردشیر لطفعلیان، تهران، مرکز ترجمه و نشر کتاب، 1375، ص371 [xxxvi]ــ حبیب لاجوری، خاطرات علی امینی، تهران، نشر گفتار، 1376، ص169 [xxxvii]ــ همان، ص170 [xxxviii]ــ مارگارت لاینگ، مصاحبه با شاه، ترجمه: اردشیر روشنگر، تهران، نشر البرز، 1371، ص172 [xxxix]ــ حسین فردوست، همان، ص183 [xl]ــ همان، ص251 [xli]ــ همان، ص419 [xlii]ــ شاپور بختیار، یکرنگی، ترجمه: مهشید امیرشاهی، پاریس، بی‌نا، 1982، ص71 [xliii]ــ مذاکرات مجلس شورای ملی، سال 1342، جلسه 146، ص4 [xliv]ــ همان، ص5 [xlv]ــ همان، ص8 [xlvi]ــ همان، ص24 [xlvii]ــ مایکل له‌دین و ویلیام لوئیس، ترجمه: احمد سمیعی، تهران، نشر ناشر، 1362، صص46ــ45 [xlviii]ــ امیراسدالله علم، یادداشتها، جلد 1، ص413 [xlix]ــ احمد سمیعی، سی‌وهشت‌ سال، تهران، نشر شباویز، 1367، صص99 و 105 [l] ــ امیراسدالله علم، همان، ص 225 [li] ــ امیراسدالله علم، گفت‌وگوهای من با شاه، ص617 [lii] ــ اوریانا فالاچی، مصاحبه با تاریخ‌سازان، ترجمه: مجید بیدار نریمان، تهران، سازمان انتشارات جاویدان، 1366، صص337ــ336 [liii] ــ محمدرضا پهلوی، مجموعه تالیفات و...، جلد 9، ص 7853 [liv] ــ محمدرضا پهلوی، ماموریت برای وطنم، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1349، ص82 [lv] ــ آیرونساید، خاطرات سری، تهران، موسسه خدمات فرهنگی رسا، 1373، ص205 [lvi] ــ شاپور بختیار، همان، صص18ــ17 [lvii] ــ محمدرضا پهلوی، همان، ص49 [lviii] ــ حسین فردوست، همان، ص55 [lix] ــ اوریانا فالاچی، همان، ص329 [lx] ــ اقبال یغمایی، کارنامه رضاشاه کبیر، تهران، انتشارات اداره کل نگارش وزارت فرهنگ و هنر، 1355، صص403ــ388 [lxi] ــ جهانگیر آموزگار، همان، ص552 [lxii] ــ مهدیقلی هدایت، همان، صص405ــ404 [lxiii] ــ محمدرضا پهلوی، همان، صص70ــ69 [lxiv] ــ حسین فردوست، همان، ص24 [lxv] ــ محمدرضا پهلوی، همان، ص84 [lxvi] ــ فردوست، همان، صص28ــ27 [lxvii] ــ محمدرضا پهلوی، همان، صص101ــ100 [lxviii] ــ حسین فردوست، همان، ص33 [lxix] ــ همان، ص32 [lxx]ــ همان، ص42 [lxxi]ــ محمدرضا پهلوی، همان، ص101 [lxxii]ــ حسین فردوست، همان، ص32 [lxxiii]ــ همان، صص33ــ32 [lxxiv]ــ مارگارت لاینگ، همان، ص76 [lxxv]ــ خانم مارگارت لاینگ می‌گوید محمدرضا پهلوی بدون اینکه امتحانات نهایی را بدهد به ایران برگشت، همان، ص79 [lxxvi]ــ محمدرضا پهلوی، همان، ص107 [lxxvii]ــ همان، ص107 [lxxviii]ــ حسین فردوست، همان، صص55 [lxxix]ــ محمدرضا پهلوی، همان، صص108ــ107 [lxxx] ــ حسین فردوست، همان، ص60 [lxxxi] ــ محمدرضا پهلوی، همان، ص75 [lxxxii] ــ احمدعلی مسعود انصاری، پس از سقوط، تهران، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، 1371، ص181 [lxxxiii] ــ امیراسدالله علم، همان، جلد 1، ص71 [lxxxiv] ــ امیراسدالله علم، همان، ص305 [lxxxv] ــ امام‌خمینی، همان، جلد 1، ص55 [lxxxvi] ــ ریچارد نیکسون، رهبران، ترجمه: علیرضا طاهری، تهران، شباویز، 1373، جلد 2، ص590 [lxxxvii] ــ اوریانا فالاچی، همان، صص 336ــ335 [lxxxviii] ــ ویلیام سولیوان و آنتونی پارسونز، خاطرات دو سفیر، ترجمه: محمود طلوعی، تهران، انتشارات علم، 1372، ص285 [lxxxix] ــ شاپور بختیار، همان، ص58ــ57 [xc]ــ سولیوان، همان، صص205 و 370 [xci]ــ همان، ص145 [xcii]ــ محمدرضا پهلوی، همان، جلد 7، ص6498 [xciii]ــ سولیوان، همان، ص145 [xciv]ــ همان، ص399 [xcv]ــ محمدرضا پهلوی، همان، جلد 7، ص6498 [xcvi]ــ پارسونز، همان، ص348 [xcvii]ــ محمدرضا پهلوی، همان، جلد 7، ص6347 تاریخ انتشار در سایت: ۵ آذر ۱۳۹۲ منبع: / سایت / باشگاه اندیشه به نقل از: نشریه زمانه نقش ها نویسنده : علی اکبر علی‌اکبری بایگی عناوین / تاریخ و تمدن / تاریخ / تاریخ جهان / تاریخ آسیا / تاریخ ایران / تاریخ معاصر ایران / تاریخ و تمدن / تاریخ / تاریخ جهان / تاریخ آسیا / تاریخ ایران / تاریخ معاصر ایران / حکومت پهلوی / محمد رضا پهلوی رسته: 3 منبع: سایت باشگاه اندیشه

مرگ یپرم در جنگ شورجه

نبرد شورجه یا شوریجه برای مشروطه‌خواهان طهران تداعی‌کننده جنگ تروا بود؛ چراکه اگر قشون دولتی موفق به تصرف قلعه شورجه می‌شدند درحقیقت کارآمدترین بخش قشون سالارالدوله را درهم کوبیده بودند. اما نبرد شورجه برای مشروطه‌خواهان به یک سکه دورو تبدیل گردید: یک روی آن شکست نیروهای زبده و شورشی غرب ایران و روی دیگرش کشته‌شدن یفرم‌خان ارمنی به‌عنوان مجاهد مقتدر و جنگجوی مشروطه بود! هرچند غائله سالارالدوله در غرب ایران مورد حمایت روسیه بود و ردپای دخالتهای آنها آشکارا مشاهده می‌شد اما طمع فروکش‌نشدنی محمدعلی‌میرزا پادشاه مخلوع مشروطیت و دو برادرش سالارالدوله و شعاع‌السلطنه برای تصاحب مجدد تاج و تخت و بازگرداندن استبداد قاجاری موجب این غائله زیانبار و وحشیانه بود. این سه برادر قرآن را میان خود گذاشته و برای اعاده سلطنت بر سر آن سوگند خورده بودند که به یکدیگر وفادار بمانند و این جریان صورتی افسانه‌ای به خود گرفت. مقاله زیر ماجراهای مربوط به غائله غرب ایران توسط سالارالدوله و جنگ شورجه را مورد بازگویی و بازکاوی قرار می‌دهد. ازآنجاکه بیست‌ونهم اردیبهشت‌ماه با روز کشته‌شدن یفرم‌خان ارمنی (در سال1291.ش) همراه است، ماهنامه زمانه مقاله حاضر را در این شماره تقدیم خوانندگان می‌کند. انقلاب مشروطیت که کشور را از جهات مختلف دچار تحولات و تغییرات اساسی کرد، ظهور خود را مدیون زمینه‌سازی مبارزات کسانی چون سیدجمال‌الدین اسدآبادی و اعتراض موفقیت‌آمیز علما، مراجع، تجار و مردم علیه قرارداد رژی (تنباکو)، بود؛ گذشته‌ازآن، فعالیت روشنفکران و آزادیخواهان ایران در قالب انجمنهای سری در تهران و تبریز که خواهان برقراری قانون بودند نیز به پیروزی این نهضت سرعت بخشید. اما مشروطه، پس از پیروزی با مشکلاتی مواجه شد که پاره‌ای از این مشکلات از اختلاف بینش در میان طرفداران مشروطیت و عدم ارائه یک طرح منسجم و کامل برای اداره کشور از سوی انقلابیون و نیز بی‌تجربگی روشنفکران و نمایندگان مجلس شورای ملی ناشی می‌شد و پاره‌ای دیگر از این مشکلات نیز از ناحیه خاندان قاجار و به‌ویژه از جانب محمدعلی‌شاه نشأت می‌گرفت که حاضر به پایبندی به قانون نبود. مخالفان مشروطه و خاندان قاجار از هر فرصتی برای برچیدن بساط مشروطیت استفاده می‌کردند که ازجمله می‌توان به کودتای محمدعلی‌شاه قاجار در بیست‌ودوم جمادی‌الاول سال1326.ق علیه مشروطیت، تعطیلی مجلس شورای ملی و نیز شورشهای محمدعلی‌شاه و برادرانش پس از عزل از سلطنت به امید کسب مجدد تاج‌وتخت اشاره کرد. به دنبال همین حوادث بود که مجاهدان بختیاری و گیلانی تهران را فتح کردند. آنان ــ قاجارها ــ با شورشهای خود باعث شدند که علاوه بر هدررفتن منابع مالی، هرج‌ومرج نقاط مختلف کشور را فراگیرد. بر اثر چنین وقایعی بود که بسیاری از مردان فداکار و بزرگ پشتیبان مشروطیت از دست رفته، شماری نیز توسط گروههای داخلی و خارجی ترور شدند و عده کثیری از مجاهدان نیز در میدان جنگ جان به جان‌آفرین تسلیم کردند. از جمله شورشهای ویرانگر و هرج‌و‌مرج‌آفرین قاجارها، تحریکات و اقدامات ابوالفتح میرزا سالارالدوله در سالهای1331ــ1329.ق در غرب کشور بود که در هماهنگی با محمدعلی‌شاه، خواهان اعاده تاج و تخت گردید. در یکی از این نبردها سرانجام یفرم‌خان ارمنی کشته شد. این مقاله بر آن است که این شورش را مورد بررسی و بازخوانی قرار دهد و به این پرسشها پاسخ دهد که چرا سالارالدوله برای عملیات خود غرب کشور را انتخاب نمود؟ پاسخ ایلات و عشایر در مقابل کمک‌خواهی وی چه بود؟ حاکمان منطقه در قبال او چه رویه‌ای را در پیش گرفتند؟ و دول غربی در این ماجرا چه نقشی داشتند؟ شورش سالارالدوله در غرب کشور ابوالفتح میرزا سالارالدوله (1298ــ1378.ق)، پسر سوم مظفرالدین شاه قاجار، در سال1298.ق در شهر ولیعهدنشین تبریز متولد شد[i] و در همان شهر به تحصیل پرداخت و سپس به سلک سپاهیان پیوست و با رتبه سپهداری به تمرین نظامی مشغول شد. وی در سفر سوم ناصرالدین‌شاه (1306.ق) به فرنگ، هنگام عبور او از آذربایجان، از سوی شاه به سالارالدوله ملقب گردید.[ii] ابوالفتح میرزا در سال1315.ق به حکمرانی کرمانشاه منصوب گردید و سپس فرمانفرمایی و ریاست قشون خوزستان، لرستان، بروجرد و بختیاری نیز به او واگذار شد.[iii] سالارالدوله از همان ایام جوانی فردی جاه‌طلب، حادثه‌جو و فاقد هرگونه ثبات اخلاقی، روانی و رفتاری بود تا جایی که کسروی او را «دیوانه گریزپا»[iv] می‌نامد؛ همچنین سر جورج بارکلی، سفیر بریتانیا، درباره او می‌گوید: «سالارالدوله شخص غیرعادی متلون‌المزاجی است و به عقیده بسیاری نمی‌توان او را چندان مسئول اعمالش شناخت.»[v] همین رفتار غیرعادی و دست‌اندازیها و تعدیات فراوان او به مردم، باعث عزل او از حکومت کرمانشاه گردید. مظفرالدین شاه ــ پدر وی ــ با اشاره به این نحوه کردار و اعمال جنون‌آمیز او، در نامه‌ای به ولیعهد محمدعلی میرزا نوشت: «تصور مکن که من پسر شاه هستم. سالارالدوله را ملاحظه کردی که در کرمانشاهان خواست حرکت خلافی بکند و قدری دست‌اندازی به املاک مردم کرد، فوری او را عزل کردم و اقبال‌الدوله را به کرمانشاه فرستادم.»[vi] ازسوی‌دیگر، سالارالدوله از همان آغاز که محمدعلی میرزا به ولیعهدی انتخاب شد، خود را برای احراز مقام ولایتعهدی و سلطنت شایسته‌تر از او می‌دانست و شاید به همین دلیل بود که همیشه در نقاط عشایری و ایل‌نشین حکمرانی می‌کرد و با شخصیتهای مهم و مقتدر غرب کشور، از قبیل والی پشتکوه، نظرعلی‌خان امیر اشرف، داودخان کلهر و غیره وصلتهایی انجام داد و از هریک دختری گرفت[vii] و بدین‌وسیله ‌کوشید تا زمینه دستیابی به آرزوهایش را فراهم سازد. سالارالدوله برای به‌دست‌آوردن سلطنت و تاج و تخت پنج‌مرتبه تلاش کرد. نخستین‌بار در سال1325.ق بود که علیه محمدعلی‌شاه قیام نمود و سرکوب گردید. در مرحله دوم شورش او بین سال1329.ق تا1331.ق ادامه یافت. بحث ما نیز به این تلاش دوم مربوط است که علیه مشروطیت صورت گرفت؛ ضمن‌آن‌که این‌بار محمدعلی‌شاه مخلوع نیز با او هم‌آواز بود. سه برادر، یعنی محمدعلی‌شاه، سالارالدوله و شعاع‌السلطنه، برای تحکیم اتحاد سه‌جانبه خود، قرآن مجید را شاهد قرار دادند و سوگند یاد کردند که از صمیم قلب برای اعادة سلطنت برادر بزرگتر ــ محمدعلی میرزا ــ از جان‌بازی و فداکاری مضایقه نکنند و در مقابل، محمدعلی میرزا نیز هیچ وقت با دو برادر خود (شعاع‌السلطنه و سالارالدوله) بدرفتاری ننماید. از جمله علل این تصمیم محمدعلی میرزا و برادرانش، نوشته‌ها و پیغامهای برخی از رجال ایران بود که علیرغم تمایل قبلی خود به رژیم مشروطه، از خیانتها و سودجوییهای همکارانشان افسرده‌خاطر گشته و متحد شده بودند تا آخرین نفس برای بازگرداندن محمدعلی‌شاه به ایران کوشش نمایند. ازسوی‌دیگر، در اتحاد مابین برادران قاجار، قرار شد پس‌ازآن‌که بساط مشروطه واژگون گشت و محمدعلی بر تخت سلطنت موروثی تکیه زد، سالارالدوله و شعاع‌السلطنه نیز هریک بر قسمتی از مملکت ایران فرمانروایی کنند.[viii] پس از ملاقات این سه برادر در وین و توافقات به عمل آمده، محمدعلی‌شاه و شعاع‌السلطنه در اوایل سال1329.ق، مقادیر زیادی اسلحه و مهمات از دولت روسیه خریداری کردند و با قوای خود از راه روسیه وارد گمش‌تپه شدند. در ربیع‌الاول همان سال، سالارالدوله برای اجرای عملیات از طریق عثمانی وارد ایران شد و با لباس کردی، به‌طورناشناس، خود را به نزد شیخ حسام‌الدین، پیشوای مذهبی کردستان و سایر اهل تسنن، رسانید. در آن زمان هیچ یک از مردم کردستان خلاف امر شیخ حسام‌الدین رفتار نمی‌کردند. سالارالدوله، موافقت کامل شیخ را جلب کرد و از او خواست که نامه‌ای به امام جمعه کردستان، آیت‌الله شیخ محمد مردوخ، بنویسد و او را به نزد خود فراخواند؛ همچنین به خوانین کرستان نیز توصیه‌های لازم را بکند.[ix] بدین‌ترتیب زمزمه شورش سالارالدوله بالا گرفت. آیت‌الله محمد مردوخ نیز پس‌ازآن‌که از نزد حسام‌الدین مراجعت نمود، میرزا عبدالله‌خان ــ امیر نظام حاکم وقت کردستان ــ را در جریان نقشه‌های سالارالدوله قرار داد و او نیز موضوع را به تهران منعکس نمود، اما میرزا احمدخان قوام‌السلطنه ــ وزیر داخله وقت ــ موضوع را انکار کرده و اعلام داشت که «این شایعات اصلی ندارد و حال سالارالدوله در خیابان شانزه‌لیزه پاریس قدم می‌زند.»[x] سالارالدوله در ربیع‌الثانی سال1329 نظر به سوابق آشنایی خود با مردم کردستان، به‌واسطه حکمرانی‌اش بر این خطه در سال1323.ق، روسای ایلات و عشایر کلهر، گورانی و سایر بزرگان منطقه را به دور خود جمع نمود و با ارسال نامه‌هایی به نظرعلی‌خان فتح لشکر، ولی‌زادگان کردستان، داودخان کلهر و عده بسیاری از عشایر و اکراد کردستان، کرمانشاه، لرستان، ملاکین و سرشناسان بخش اسدآباد، چهاردولی، کلیائی و سنقر، از آنان یاری خواست و عباس‌خان چناری را با تشویق، تطمیع و تهدید به کمک طلبید و یک سپاه بیست‌هزار نفری تشکیل داد.[xi] سالارالدوله پس از جمع‌آوری سپاه در نامه‌ای خطاب به مردم کردستان نوشت: «عازم کردستان هستم که دمار از مشروطه و مشروطه‌طلب ایران دربیاورم و احترام علما و مشایخ و اهل اسلام را اعاده و تجدید نمایم. مامورینی که از طرف مشروطه در آنجا هستند، همه را گرفته توقیف نمایید تا من می‌رسم و به عموم ابلاغ نمایید: هرکس مشروطه‌خواه است به سزای عقیده فاسد خود خواهد رسید و در این حال نه بر مرده، که بر زنده باید گریست.»[xii] در همین زمان که سالارالدوله مشغول تهدید و ارعاب علیه نیروهای مشروطه بود، مجلس شورای ملی قانونی به تصویب رساند مبنی بر این‌که «به کسانی که محمدعلی میرزا، شعاع‌السلطنه و سالارالدوله را دستگیر و یا اعدام نمایند، برای محمدعلی میرزا یکصدهزار تومان [و برای] سالارالدوله و شعاع‌السطنه هرکدام بیست‌وپنج‌هزار تومان پاداش داده خواهد شد.»[xiii] این اقدام دولت باعث شد تا سالارالدوله بر جان خود بیمناک شده و افراد مشکوک سپاه خود را تسویه کند که این امر سبب تضعیف نیروهای او گشت؛ چنانکه پس از دریافت خبر مذکور، به فتح‌السلطنه میان‌دربند و محمودخان مریوانی دستور داد حشمت‌الملک را دستگیر و تمام سواران او را خلع‌سلاح نمایند. ابوالفتح‌میرزا سالارالدوله در واکنش به این اقدام مجلس شورای ملی، تلگرافی به شرح ذیل به مجلس ارسال نمود: «مجلس محترم، من از کردستان به شما تلگراف نمودم، جوابی نفرستادید. عوض این‌که تلگراف مزبور را درک نموده و اوضاع مملکت را تحت ملاحظه آورید و به علاج امراض آن بپردازید، نقشه قتل مرا کشیده و برای قتل من انعام می‌دهید. من برای کشته‌شدن در این مملکت آمده‌ام... آیا از قتل من امراض مملکت معالجه می‌شود؟ وظیفة خداترسی شما این است که منازعات و جلب منافع شخصی خود را کنار گذارده و نقشه برای نفع مملکت و رعایای بیچاره آن بریزید... اگر امروز صبح از طرف شما جوابی نرسد، فردا صبح حرکت خواهم کرد. حال بسته به اختیار شماست... بدانید که من باعث خونریزی نشده‌ام و شما سبب آن بودید.»[xiv] سالارالدوله در آن چند روز از کردستان چندین تلگراف برای خوانین، روسای ایلات و طوایف، متنفذین و ملاکان عمده کرمانشاه، همدان، قزوین، لرستان، بروجرد و... مخابره کرد و همه را بر ضد مشروطه و در راستای یاری‌رساندن به خود و نجات ملت ایران از دست عمال این جریان برانگیخت و در سوم شعبان1329.ق توسط یک کشیش کلانی که در کردستان و همدان رئیس ارامنه بود، برای ماموران خارجی مستقر در همدان پیغام محبت‌ فرستاد و از آنان طلب حمایت کرد.[xv] وی پس از تمهیدات لازم عازم کرمانشاه شد و در کامیاران، عباس‌خان چناری را مامور فتح همدان نمود و خود نیز شب ششم شعبان وارد کرمانشاه گردید و روز بعد سپاهیان او در کرمانشاه مستقر شدند. در این هنگام، سالارالدوله سعی کرد با توقیف درآمد گمرک کرمانشاه، نیاز مالی خود را برطرف نماید و لذا لامبرت مولیتور، مسئول گمرک، را تحت فشار قرار داد تا خواسته او را برآورده کند. مولیتور، از مرنارد ــ خزانه‌دار کل ــ برای ایستادگی در برابر این مطالبات درخواست کمک کرد: «از اول اکتبر موفق شده‌ام درآمد گمرک را به نمایندگان شاهزاده نپردازم، ولی دیروز یکی از آنها نامه‌ای از او به من داد که دستور می‌داد یا عوارض گمرک را به او بسپارم یا جای خود را به یکی از افراد او بدهم تا او عوارض را وصول کند. شاید موفق شوم از پرداختن این مبلغ به سالارالدوله چندروزی طفره بروم، ولی واضح است که اگر قوای دولتی به کرمانشاه نیاید، بالاخره مجبور خواهم شد یکی از این دو راه را انتخاب کنم، یا باید درآمد گمرک را به نمایندگان شاهزاده بپردازم و یا به خانة خود رفته، کارمندانم را مرخص نمایم. به نظرم بهتر است که این پول را به آرامی بپردازم تا اینکه اجازه ندهم آنها سوء‌استفاده‌هایی به عمل آورند... از سوی دیگر نماینده بزرگان محل از من تقاضا کرده‌اند که درآمد گمرک را برای تشکیل یک ارتش ملی در برقراری امنیت به آنها بپردازم.»[xvi] پس از استقرار سالارالدوله در کرمانشاه، محمدعلی‌شاه تلگرافی به شرح ذیل مخابره و از او تقاضا نمود که به سوی تهران حرکت نماید: «برادر عزیزم، سالارالدوله، من با شش‌هزار سوار بلیاس و ترکمان به‌سوی تهران آمدم، شما هم خیلی زود خودت را به دروازة تهران برسانید. ابدا به اردوی تیاتر تهران اعتنا نکنید. همه‌باهم سه‌هزار نفر بختیاری و غیره است. هرچه زودتر خودت را برسان، چون‌که دیررسیدن می‌تواند سکته بزرگی به نقشه اردوی ما برساند.» [xvii] سالارالدوله در جواب او اعلام داشت که با بیست‌وپنج‌هزار نفر عشایر جاف، کردستان، کلهر، سنجابی و گروس در کرمانشاه توقف کرده و انتظار نظرعلی‌خان و قوای لرستان را می‌کشد و همدان را هم تصرف کرده و به‌زودی عازم تهران خواهد شد. چنان‌که گفته شد، سالارالدوله عباس‌خان چناری را مامور فتح همدان نمود.[xviii] قوای هشتصد نفری او و اکبرخان، معاون لشکر، پس از زدوخورد مختصری با امیر افخم، بدون خونریزی وارد همدان شدند.[xix] علت سقوط آسان همدان این بود که خوانین قراگوزلوی همدان با سالارالدوله مکاتبه داشتند و با او هم‌رای بودند؛ به‌علاوه عده‌ای از مردم همدان نیز از سالارالدوله حمایت می‌کردند. اما درخصوص نقش امیر افخم نیز در تلگرافی از سرجورج بارلکی به سرادوارد گری چنین نوشته شده است: «ولی مساله این‌که آیا امیر افخم قصد مخالفت با سالارالدوله را دارد یا نه مشکوک است... وقتی که سالارالدوله از کرمانشاه حرکت نمود، تصور می‌شد به همدان که همدستان وی آنجا را قبضه نموده بودند، خواهد رفت.»[xx] تصرف همدان در همدان گروهی از سالارالدوله حمایت کرده و زمینه‌های ورود سپاهیان او را به شهر فراهم آوردند. امیر افخم قراگوزلو قبل از نبرد با سپاهیان سالارالدوله، با شیخ محمد مردوخ کردستانی ــ که در واقع نماینده سالارالدوله بود ــ در باغی واقع در بیرون شهر، شب‌هنگام ملاقات کرد و شیخ او را به همراهی و همگامی با سالارالدوله متقاعد نمود. وقتی امیر افخم سابقه دشمنی خود با سالارالدوله را مطرح نمود، مردوخ به او قول مساعدت کامل داد و سالارالدوله را واداشت که تامین‌نامه‌ای به شرح ذیل برای اطمینان خاطر به امیر افخم بنویسد: «جناب مستطاب اجل امجد اکرم امیر افخم، وقتی عازم خاک ایران شدم، اول در تحت قبه حضرت شاه ولایت ارواحنا، به شهادت جمعی از روسای ملت با خدای خود عهد کرده‌ام که تمام مقاصد شخصی را کنار گذارده، بی‌غرضانه در راه نجات ملت ایران کار کنم و جان خود را برای وفا به دین مبین اسلام و حفظ استقلال دولت ششهزارساله ایران نثار نمایم و خدا را شکر می‌کنم که تا ورود به کرمانشاه و همه جا، نصرت هم‌عنان اردوی ما بوده، آناً فآناً بر تاییدات و موفقیت من می‌افزاید. این‌که تاکنون به جنابعالی تلگراف نکرده‌ام، نمی‌دانستم که جنابعالی هم تغییر مسلک داده‌اید. اکنون که عریضه شما توسط حضرت مستطاب شریعتمداری آقای امام جمعه کردستان ــ سلمه الله تعالی ــ رسید، بر مراتب خوش‌وقتی من افزود. من به ایران نیامده‌ام که هوی و هوس برانم و یا برخلاف آن عهد که با خدای خود بسته‌ام با این همه تاییدات فایقه با کسی غرض‌رانی نمی‌کنم. حاشا و کلا من یک نفر ضعیف خادم و دوست ملت هستم هیچ مقصودی ندارم جزاین‌که دولت مرده و ملت هلاک‌شده را زنده کنم. مخلوق خدا را نگذارم بیش از این از روی جهالت همدیگر را تمام کنند. شاهد مدعی هم تلگرافی است که به مجلس دارالشورای ملی کرده‌ام. این است... من هم که امروز موقتا راعی این گوسفندانم، منتظرم که ببینم جنابعالی تا چه درجه و چه قسم حاضر خدمت هستید، تا از آن قرار دستورالعمل داده، تکلیف آن جناب را معین نمایم. منتظرم در اردو جنابعالی را ملاقات نمایم.»[xxi] بدین‌ترتیب، امیر افخم در مقابل سپاهیان سالارالدوله نه‌تنها مقاومتی از خود نشان نمی‌دهد بلکه به بهانه زیارت عتبات به اتفاق پسرانش، غلامرضا احتشام‌الدوله و غلامعلی حسام‌الملک، عازم عراق و سپس استانبول می‌شود.[xxii] البته قبل از ترک همدان به رعایای خود در بیست‌وشش قریه واقع بین همدان و قزوین حکم نمود که هرکدام مقادیر معتنابهی آرد تهیه و در یکی از قراء بزرگ سردرود جمع و انبار نمایند.[xxiii] بی‌‌شک تهیه این مقدار آرد جز برای لشکرکشی نمی‌تواند توجیه دیگری داشته باشد؛ ضمن‌آن‌که سالارالدوله قصد داشت از همین مسیر عازم فتح تهران شود. عبدالله‌خان، امیر نظام فوج‌ دیگر قراگوزلو، محرمانه با سالارالدوله کاغذپرانی داشت و پیرو توافقات فی‌مابین، در عصر هفدهم شعبان سال1329.ق اردوی خود را از مصلا خارج نموده و بیرون شهر چادر زد و سپس تمام سواران خود را بین دهات تقسیم نمود و مخارج آنان را بر دوش رعیت بینوا نهاد.[xxiv] او با سالارالدوله از در مسالمت درآمد و به استقبال وی رفت و با تمام وسایلی که در اختیار داشت، آماده یاری وی گردید؛ چنانکه حتی چند عراده از توپهای دولتی را نیز به او تقدیم کرد. در تائید مطالب فوق می‌توان به راپرت بهادرالسلطنه در 27 رجب 1329 اشاره کرد: «در کرمانشاهان، همدان، گروس و غیره، همه دسته‌دسته دارند برای او [سالارالدوله] کار می‌کنند: شریعتمدار، وکیل‌الملک، معتمد ناظم‌الولایه (پسر مشیر دیوان)، اعتضاد دیوان کارگزار را مامور همدان نمود، برای اعاده مهاجرین کردستانی و شوراندن و اغوای همدانی. بعد از ورود آنها اهالی و رجاله همدانی هم تا حالا دومرتبه به تلگرافخانه همدان ریختند و تلگراف به سالارالدوله نموده، او را دعوت به آمدن نمودند و زنده باد سالارالدوله و مرده باد مشروطه‌خواهان را در کوچه بازارها می‌گویند... ابر و باد و مه و خورشید و فلک کردستان برای او کار می‌کرد تا آوردند همدان. هم اهالی شهر که حاضرند، امرا و روسای افواج و سوار شهر هم به غیر از آقای ضیاءالملک و بهاءالملک گمان نمی‌کنم مایل نباشند. قوا و اردوی دولتی هم این‌قدرها گفته شده است که می‌آید و نیامده اسباب تمسخر شده، وجود پیدا نکرده است. حقیقت مساله همین‌ها است که چاکر عرض کردم، تلگرافخانه کردستان و قروه و همدان وگروس را فدایی سالارالدوله بداند، کارگزار خودشان را کارپرداز او بداند.»[xxv] وکیل شهبندر عثمانی در همدان، درباره گزارش بهادرالسلطنه، طی تلگرافی به سفارت خود در تهران اعلام داشت: «عصر چهارم کاغذی از سالارالدوله رسید، در مسجد جامع خوانده شد. اهالی در کمال هیجان او را می‌خواهند. امروز بازار بسته، شهر در نهایت بی‌نظمی [است]. خود فدوی و تبعه [عثمانی] امنیت نداریم.»[xxvi] وی در تلگرافی دیگر، خطاب به وزارت‌خارجه نوشت: «بازار و دکاکین بسته، بلوا و هنگامه غریبی است. چندین دکان غارت و چندین نفر مجروح، کلیه اتباع خارجه در خطر[اند]، علاج فوری لازم [است].»[xxvii] از شهرهای اطراف نیز حامیان سالارالدوله تفنگ و فشنگ و پول برای او به همدان می‌فرستادند و حتی گروهی از هوادارانش بر سر پسر بهادرالسلطنه ــ از مخالفان سالارالدوله که زخمی شده و در همدان در مریضخانه امریکاییها بستری بود ــ ریخته و قصد قتل او را داشتند. مردم همدان روز سه‌شنبه شعبان1329.ق طی تلگرافی به سالارالدوله از او اعلام اطاعت و حمایت کردند و سپس روز جمعه شانزدهم شعبان جناب میرزا عبدالوهاب، آقا رضا، آقا محمد قاضی و حاجی ابوالحسن از طرف خوانین و اهالی همدان رهسپار کرمانشاه شدند تا ضمن ملاقات با سالارالدوله، حضورا حمایت خود را به وی اعلام نمایند.[xxviii] گرچه برخی طبقات و اقشار همدان از سالارالدوله حمایت کردند، مشروطه‌خواهان این شهر در مقابل جاه‌طلبیهای او ایستادگی و مقاومت نمودند. سالارالدوله برای رسمیت‌بخشیدن به سلطنت خود، دعوتنامه‌هایی را از طریق تلگراف به روحانیون، علما و مراجع نقاط مختلف کشور و از جمله به شیخ محمدباقر بهاری مجتهد مقتدر همدان ارسال کرد. اتفاقا این تلگراف زمانی به دست شیخ محمدباقر رسید که جمعی از طبقات و علمای شهر در منزل او اجتماع کرده بودند تا یک نیروی مسلح محلی را پیش از رسیدن نیروی کافی از تهران، برای مقابله با سپاه سالارالدوله ترتیب دهند. سالارالدوله در این تلگراف به شیخ محمدباقر خاطرنشان ساخته بود که از طرف ما برای به‌دست‌گرفتن امور سلطنت اقدام به عمل آمده است و از آنجاکه شما را پدر روحانی خود می‌دانیم، انتظار داریم که در تحکیم مبانی قدرت ما نهایت کوشش را مبذول دارید؛ البته برای پیشرفت اسلام آنچه لازم باشد از طرف ما مجاهدت به عمل خواهد آمد. شیخ محمدباقر پس از دریافت تلگراف و آگاهی از مضمون آن، از این طرز تفکر سالارالدوله درباره خود تعجب نمود و آن را به حضار نشان داد و پیشنهاد کرد که پاسخ تندی برای سالارالدوله فرستاده شود؛ اما اغلب حاضران که از اقدامات مسلحانه سالارالدوله مرعوب شده بودند از پذیرش این خواسته شانه خالی ‌کردند و ناگزیر خود شیخ، تلگراف تندی مبنی بر مخالفت با شورش سالارالدوله برای او ارسال کرد که با این بیت شعر آغاز می‌شد:[xxix] ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه تست عٍرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری تلگراف تند آیت‌الله شیخ‌محمدباقر تاثیر عمیقی بر روحیه سالارالدوله گذاشت، به‌نحوی‌که وقتی دستجات مسلح خود را از کرمانشاه به عزم همدان پیش ‌می‌راند، جرات نکرد مستقیما وارد شهر همدان شود. علاوه‌براین، شیخ مردم را نیز از مددرسانی به او منع نمود اما علیرغم این تدابیر و مخالفت او، سرانجام سپاهیان سالارالدوله پس از زدوخورد مختصری به‌راحتی شهر همدان را متصرف شدند.[xxx] سپاهیان مذکور شهر را غارت و انجمن ولایتی، نظمیه و دیگر دوایر دولتی را منهدم کرده و به آتش کشیدند.[xxxi] نیروهای سالارالدوله جهت مقابله با شیخ محمدباقر یک گروهان توپدار را به سرکردگی ابوطالب و فتحعلی توپچی، با هدف به‌توپ‌بستن خانه شیخ، بالای تپه مصلا مستقر کردند اما مردم شهر بر آنها شوریدند و از این کار ممانعت کرده و نیروهای مذکور را به باد کتک گرفتند.[xxxii] اعلام حمایت مردم همدان از سالارالدوله تااندازه‌ای از ترس و مشکلات مالی و جانی ناشی می‌شد؛ یعنی این امر درواقع از غم نان و بیم جان صورت گرفت؛ زیرا این شورش خونبار و ویرانگر علاوه بر خسارات سنگین جانی و مالی گسترده، باعث شد یاغیان و اشرار در سایه حمایت از سالارالدوله و در سلک سپاهیان او به هرگونه چپاول و گردنکشی دست بزنند که البته در این گیرودار بیشترین ضربه و خسارات مالی و جانی متوجه مشروطه‌خواهان بود. اگر شهری در اعلام حمایت و همبستگی قدری تاخیر می‌کرد، با خاک یکسان می‌گشت و اهالی آن قتل‌عام می‌شدند: چنانکه در «کتاب آبی» آمده‌است: «پس‌ازآن‌‌که اهالی سلطان‌آباد برای حرمت خودشان مکتوبی به سالارالدوله نوشته و جوابی که به آنها رسیده این بود که اگر عریضه آنها در همان روز نرسیده بود با سی‌هزار قشون و بیست‌ودو عراده توپ به طرف سلطان‌آباد حرکت می‌کرد که آنجا را به‌کلی خراب و ویران کند. دو روز بعد از آن چهارصد نفر فرستاد که شهر را تصرف کنند.»[xxxiii] مصیبت دامنگیر مردم تنها به ایام تصرف شهر توسط سپاهیان سالارالدوله محدود نمی‌شد؛ بلکه حکامی که وی منصوب می‌کرد، بیش‌ازهرچیز به هرج‌ومرج و اغتشاش دامن می‌زدند؛ زیرا بیشتر آنها در جهت انتقام‌جویی و منفعت مالی خود عمل می‌کردند. در نامه دادخواهی ناظم‌العلماء ملایری راجع‌به این امر چنین آمده: «حاج سیف‌الدوله با بنده در نهایت خصومت [است] و طمع به علاقجات بنده داشته و موفق به اجرای مقصود خود نمی‌شود، واقعه سالارالدوله را برای خود وسیله قرار داده. سالارالدوله قبل از حرکت از نهاوند حکومت ملایر را به حاجی سیف‌الدوله واگذار می‌نماید، سیف‌الدوله اول حکمی را که در حکومت خود می‌کند، عباس‌خان چناری را مامور غارت خانه و املاک بنده می‌نماید، چهارآبادی معمر بنده را که اهالی آنها معروف به تمولند غارت و قریب سی‌هزار تومان دارایی رعایا را به غارت می‌برند و بعد عده کثیری را می‌کشند.»[xxxiv] جنگ نوبران و شورجه سالارالدوله پس از تصرف همدان به محمدعلی‌شاه تلگراف نمود که به همراه بیست‌وپنج‌هزار سوار عشایر منطقه به‌محض رسیدن نظرعلی‌خان و قوای لرستان عازم تهران خواهد شد، محمدعلی‌شاه نیز متقابلا از او خواست که هرچه‌زودتر به سوی تهران حرکت نماید، چراکه قوای مرکز یک قشون نمایشی است و چنانچه دیر برسد، به‌کلی اوضاع او و قشونش خراب خواهد شد و همچنین از او خواست که اردوی خود را به دو قسمت تقسیم کند: یک قسمت را به دروازه همدان و قسمت دیگر را به دروازه شاه عبدالعظیم برساند تا هرچه‌سریع‌تر تهران را متصرف شوند.[xxxv] سالارالدوله با چندهزار سوار عشایر و شانزده عراده توپ از مسیر اراک و ملایر به سوی تهران حرکت نمود. در نزدیکی ملایر میان سالارالدوله و امیر مفخم جنگ در گرفت که امیر مفخم شکست خورده و متواری شد. همچنین در خرم‌آباد لرستان عباس‌خان در اثر عارضه بیماری شدید مجبور شد از نیمه راه مراجعت کند که سالارالدوله او را به سمت نایب‌الحکومه اسدآباد منصوب کرد.[xxxvi] با انتشار خبر ورود سالارالدوله به ملایر، هزاران نفر از اکراد و الوار با خوانین و سرکردگان خود به سالارالدوله ملحق شدند و در اندک‌زمانی قشون سالارالدوله ظاهرا به سی‌هزار نفر بالغ شد. او در بیستم رمضان سال1329.ق به سوی تهران حرکت نموده و در آخرین روز ماه رمضان به نزدیکی ساوه رسید و در محلی که از نظر سوق‌الجیشی موقعیت مناسبی داشت، سنگر گرفت. تعدادی از نیروهای او دهات اطراف ساوه را اشغال کردند و جماعتی نیز به زرند رفته و با بیرحمی تمام آن قصبه بزرگ و آباد را غارت کردند.[xxxvii] در مقابل این قشون‌کشی سالارالدوله، دولت دوهزار سوار بختیاری، مجاهد و ژاندارم را به ریاست یفرم‌خان ارمنی و سردار محتشم در روز اول شوال سال1329.ق برای مقابله با آنان به ساوه اعزام نمود. در سوم شوال میان قشون دولتی و سپاه سالارالدوله درگیری سختی در نوبران رخ داد که سواران عشایری سالارالدوله به‌شدت شکست خورده و با بر‌جای‌گذاشتن پانصد کشته متواری شدند[xxxviii] و خود سالارالدوله فورا به سوی کرمانشاه عقب‌نشینی کرد و اگر قشون دولتی و مجاهدان، آنها را تعقیب می‌کردند، چه‌بسا سرنوشت سالارالدوله در همین نبرد مشخص می‌شد و کار به شورجه نمی‌کشید. سپاه عشایری سالارالدوله در مسیر بازگشت، مردم و دهات‌ واقع در مسیر خود را بیرحمانه‌ چپاول و غارت می‌کردند. با شکست سپاه سالارالدوله از قشون دولتی در نوبران، سپاه فراری آنها ظرف سه شبانه‌روز از باغ شاه به همدان و از آنجا بی‌درنگ وارد اسدآباد شدند. مردم بی‌دفاع اسدآباد به ناگهان متوجه شدند که سواران شکست‌خورده و مهارگسسته و تشنه و گرسنه کلهر مانند سیل خروشان وارد اسدآباد شده‌اند. یکی از شاهدان این واقعه دلخراش می‌نویسد: آنان «درها را می‌شکستند و اهالی را کتک می‌زدند، خوردنی هرجا می‌یافتند می‌بلعیدند، بردنی را می‌بردند، مرغ و بره و گوسفند را زنده به روی توده آتش شعله‌ور انداخته و نیم‌گرم و خام و نپخته با استخوان و پوست و پر می‌خوردند. آن شب بلوا و غوغا و آشوب عجیبی برپا نمودند که به شرح و بیان نمی‌آید. سر کرده ایل داودخان کلهر در منزل میرزا شریف مستوفی، عموی نگارنده، وارد شده بود، پذیرایی مفصل از او و همراهان شد و مبلغ هشتصد تومان سکه نقره به موجب رسید از وی، که امین دارایی بود، گرفت و این وجه را بعدها دولت قبول کرد. سواران کلهر مال و اموال بسیاری از اهالی اسدآباد عنفاً چپاول و به یغما بردند. سرداری (نوعی لباس) نگارنده را نیز در بین راه از تنم بیرون آورده، بردند [و] اسب ممتاز عمویم [را] به پاداش پذیرایی که از آنها شد، صبح موقع حرکت به غارت بردند.»[xxxix] سالارالدوله پس از فرار از نوبران، در بیست‌وسوم ذیحجه به کرمانشاه رسید و مجددا شروع به جمع‌آوری ایلات و عشایر نمود و به هریک از آنان وعده و وعیدهایی داد؛ چنانکه حسن پاشاخان کلیایی را به حکومت همدان منصوب کرد.[xl] در این هنگام دولت برای دفع کامل فتنه سالارالدوله و ایجاد امنیت در صفحات غرب کشور، به توصیه احمدشاه و ناصرالملک، عبدالحسین میرزا فرمانفرما را به سمت والی غرب تعیین کرد و به همراه یک اردوی نظامی که از پانصد نفر بختیاری و دویست قزاق تشکیل می‌شد، به منطقه اعزام نمود.[xli] عبدالحسین میرزا فرمانفرما پس از ورود به همدان، راهی کردستان شد اما در روستای شورجه به پیش‌قراولان سپاه سالارالدوله به فرماندهی مجلل‌السلطان، عباس‌خان چناری و عبدالباقی‌خان سرتیپ چهاردولی برخورد نمود. عبدالباقی‌خان سعی کرد او را از جنگ منصرف کند و به وی نوشت: «من نمک شاه را خورده‌ام به جنگ من نیایید.»[xlii] لازم به ذکر است که عبدالباقی‌خان قراسورانی پیش از این حوادث، ریاست منطقه چهاردولی اسدآباد همدان را برعهده‌ داشت و به درجه سرتیپی مفتخر شده بود. [xliii] فرمانفرما به گفته‌های عبدالباقی‌خان توجه نکرد و با آنان وارد جنگ شد. در برابر اردوی فرمانفرما، مجلل‌السلطان (پیشخدمت محمدعلی‌شاه) سوارهای خزل، جمهور و کلیایی را جمع کرده و به اتفاق عبدالباقی‌خان و عباس‌خان چناری گردنه قریه «همه کسی» را برای استقرار خود برگزیدند و درگیری سختی در گرفت که به شکست فرمانفرما انجامید و حتی گلوله‌ای ‌نیز به بدن او اصابت کرد و مجروح ‌شد. در این نبرد، توپهای شنیدر سپاه دولتی توسط سواران عباس‌خان و عبدالباقی‌خان به غنیمت گرفته ‌شد.[xliv] پس از شکست اردوی دولتی، عبدالباقی‌خان به فرمانفرما نوشت: «من می‌توانستم شما را تعاقب کرده و دستگیرکنم، باز محض پاس حقوق نمک‌خوراگی این کار را هم نکردم.»[xlv] فرمانفرما در مورد علت شکست خود می‌گوید: «در جنگ شوریجه (شورجه) آن شکست به واسطه جدیت طایفه سنجابی به ما رسید.» [xlvi] به دنبال این شکست، فرمانفرما به همدان عقب‌نشینی نمود و از تهران درخواست کمک کرد. دولت برای تقویت اردوی فرمانفرما، مجاهدان ارمنی و ایرانی را تحت فرماندهی یفرم‌خان ارمنی، رئیس نظمیه تهران، روانه همدان کرد. یفرم‌خان ده سرکرده به نامهای گریش، کیگو و آشوت ارمنی، یارمحمدخان کرمانشاهی، حسینقلی‌خان، مسیب‌خان، سالار قزوینی، مشهدی حسین آذربایجانی، سید کاظم تهرانی و احمد آقا مجاهد تهرانی[xlvii] در اختیار داشت که هرکدام از آنها بر یکصد نفر مجاهد فرمان داشتند. علاوه بر مجاهدان، اردوی بختیاری از زنجان (شعبان1330) به سوی همدان حرکت کرد و به سپاهیان فرمانفرما ملحق شد. خوانین بختیاری پس از شش روز توقف در همدان و تهیه مقدمات کار، به قریه حصار در یک‌فرسخی همدان رفتند و مقارن غروب روز دوم در آنجا کمیسیونی با حضور محمدتقی‌خان ضیاءالسلطان، سلطانعلی‌خان شهاب‌السلطنه از خوانین بختیاری و یفرم‌خان تشکیل شد. پس از چهار ساعت مذاکره و تبادل نظر،[xlviii] بنا بر آن گذاشته شد که صبح روز بعد حاجی شهاب‌السلطنه با دویست سوار به اتفاق یفرم‌خان ارمنی پیشاپیش و بقیه نیز به همراه اردوی فرمانفرما، پشت سر آنان حرکت کنند و قرار شد که یفرم‌خان به هنگام حمله آنان را مطلع سازد.[xlix] اما یفرم‌خان بی‌آنکه به بختیاریها اطلاع دهد، سحرگاهان به سوی سنگرهای سپاه سالارالدوله حرکت نمود. ضیغم‌الدوله می‌گوید یفرم‌خان میل نداشت در این کار بختیاریها با او سهیم شوند.[l] عبدالباقی‌خان که از حضور مجاهدان و نیروهای دولتی در همدان باخبر بود، برای مقابله با آنها به همراه سوارانش مجددا در گردنه «همه‌کسی» سنگر گرفت؛ اما حملات توپخانه‌ای یفرم که سنگرها را هدف قرار داده بود، او را وادار به عقب‌نشینی نمود و او ناچار در قلعه شورجه (روستای ملکی خودش) در حالت دفاعی موضع گرفت. اما به روایتی «عبدالباقی که از پیروزی بر فرمانفرما مغرور شده بود، تنها دوازده نفر در سه سنگر به عنوان جلودار و محافظ گذاشته بود که این سنگرها به وسیله توپخانه یفرم درهم کوبیده شدند و از دوازده نفر تنها یک نفر توانست خود را به شوریجه (شورجه) برساند و ماوقع را گزارش کند.»[li] در این زمان جز عبدالباقی‌خان چهاردولی (چرادوری) و محمود‍‌خان، پسر عباس‌خان چناری، و تعدادی از افراد عبدالباقی‌خان کسی باقی نمانده بود؛ زیرا چند روز قبل بر سر تقسیم غنایمی که از فرمانفرما گرفته شده بود، بین پسران شیرخان سنجابی و عبدالباقی اختلاف پیدا شد و آنها شورجه را ترک کردند و به سوی کرمانشاه رهسپار شدند. ازسوی‌دیگر عبدالباقی‌خان منتظر رسیدن قوای کمکی از طرف سالارالدوله بود، اما فشار نیروهای یفرم‌خان او را وادار کرد به داخل قلعه عقب‌نشینی کند و به‌همین‌علت او با سیصد نفر به دفاع از قلعه پرداخت و حتی پیشنهاد محمودخان چناری مبنی بر خارج‌شدن از قلعه و کشاندن جنگ به دشتها را نپذیرفت.[lii] وی برای مجبورکردن افراد قلعه به مقابله و دفاع تا آخرین لحظه، دستور داد تمام اسبها را بکشند تا کسی از قلعه خارج نشود. این جنگ سرنوشت‌ساز که به جنگ شورجه (سولچه) معروف شد، برای سالارالدوله از اهمیت بسیاری برخوردار بود؛ چون در صورت موفقیت، راه او برای پیشروی به سوی تهران هموار می‌گشت و در صورت شکست، سپاهیان او بار دیگر از هم پراکنده می‌شدند و چه‌بسا کار او یکسره می‌گردید. به‌همین‌سان، برای طرف مقابل سالارالدوله نیز این جنگ به‌همین‌میزان اهمیت داشت؛ چون در صورت پیروزی مجاهدان و یفرم در این نبرد، یفرم‌خان به‌عنوان ناجی مشروطه معرفی می‌گردید و بر اقتدار او هرچه‌بیشتر افزوده می‌شد و البته به‌تبع آن غائله سالارالدوله نیز پایان می‌یافت؛ اما درغیراین‌صورت، یعنی درصورت شکست نیروهای دولتی، مصائب و مشکلات دولت برای جمع‌آوری مجاهدان و تدارک اردو، چندین برابر می‌شد و چه‌بسا مسائل غیر‌‌منتظره‌ای پیش می‌آمد. سواران بختیاری و فرمانفرما در اطراف قلعه شورجه با نیروهای عبدالباقی‌خان به‌شدت مشغول نبرد شدند. عده‌ای از سواران دولتی مامور شدند که از پیوستن نیروهای مجلل‌السلطان ــ که در آن حوالی مستقر بودند ــ به افراد قلعه، جلوگیری کنند. ازسوی‌دیگر توپخانه برای درهم‌کوبیدن برج و باروی قلعه بلاانقطاع آنجا را به توپ بسته بود و متقابلا افراد قلعه از بالای برجها به حملات پاسخ می‌دادند. علاوه بر توپخانه، مسلسل و شصت‌تیری که فرماندهی آن با رضاخان میرپنج (رضاشاه بعدی) بود، یکریز برجها را تیرباران می‌کرد[liii] تا سواران بختیاری به‌‌راحتی بتوانند خود را به پای قلعه برسانند. حمله سواران و مجاهدان دولتی برای نفوذ به داخل قلعه کارساز نبود تااینکه بر اثر اصابت یک گلوله توپ به درب قلعه، راه نفوذ آنان باز شد و ازطرف‌دیگر، تمام‌شدن مهمات عبدالباقی‌خان و افراد قلعه، این فرصت را به سواران و افراد فرمانفرما داد تا به سوی قلعه حمله‌ور شوند. بنا به روایت محلی، در این زمان شخصی به نام کدخدا غلامحسین درحالی‌که قرآنی را بالا گرفته بود، درب قلعه را به روی مجاهدان، باز کرد و آنها به درون قلعه هجوم بردند.[liv] با ورود مجاهدان و افراد بختیاری به هشتی قلعه که تعداد زیادی از نیروهای عبدالباقی‌خان در آنجا بودند، جنگ تن‌به‌تن شروع گردید و عده کثیری از آنان کشته و چند تن نیز دستگیر شدند. در هشتی قلعه دو درب بود که یکی به طرف بهاربند و اسطبل می‌رفت و دیگری به عمارت مسکونی وارد می‌شد. کسانی که در عمارت و دالان بودند، همگی دستگیر شدند و فقط یک برج باقی مانده بود که عبدالباقی‌خان و محمودخان به‌شدت از آن دفاع می‌کردند.[lv] ازآنجاکه برج بر بهاربند اشراف داشت، کسی جرات نمی‌کرد وارد بهاربند شود و جان خود را به خطر بیاندازد. هنگامی که سواران بختیاری مشغول رایزنی برای تصرف برج بودند، یفرم‌خان به اتفاق دکتر سهراب‌خان ــ پزشک اردو ــ وارد شد. بنا به روایت محلی، در این هنگام یفرم‌خان، عبدالباقی را مورد خطاب قرار ‌داد و به او گفت: «عبدالباقی‌خان تسلیم شو، راه فرار نداری. من به شما قول می‌دهم در تهران نزد اولیاء امور از شما حمایت کنم. نخواهم گذاشت شما را اعدام کنند. شما مورد عفو قرار می‌گیرید، مشروط‌براین‌که همه شما تسلیم شوید.»[lvi] اما او تسلیم نشد. در منابع دیگر نیز آمده‌است که پس از آن‌که دکتر هدف تیر قرار گرفت، یفرم خطاب به افراد محصور در قلعه گفت: «بهتر است تسلیم شوید. عبدالباقی‌خان در پاسخ گفت: تو که هستی؟ چه سمتی داری که این پیشنهاد را می‌کنی؟ یفرم بلند شد (از پشت پیتهای خاک) و گفت: من یفرم هستم. فرمانده این نیروهایی... که در همان حال تیری به گونه او اصابت و از زیر گوشش خارج شد و به قتل رسید.»[lvii] به‌هرصورت یفرم‌خان و دکتر سهراب توسط عبدالباقی‌خان و محمودخان کشته‌ شدند. به محض کشته‌شدن یفرم، وحشت همه نیروهای دولتی و مجاهد را فراگرفت و اگر اقدامات کری‌خان ارمنی نبود، ممکن بود برای نیروهای مذکور مصیبتی عظیم حادث شود و چه‌بسا موجب شکست قشون می‌شد. [lviii] کری‌خان که به جای یفرم به فرماندهی منصوب شد، از فرار و عقب‌نشینی‌ نیروها جلوگیری کرد و به آنان دستور داد به برج حمله‌ور شوند. با اجابت دستور او، قلعه به تصرف درآمد و عبدالباقی‌خان دستگیر شد. محمودخان نیز با تنها فشنگی که داشت، خودکشی کرد. پس از تسخیر قلعه، دو پسرعموی عبدالباقی به نامهای فیضی‌خان و عبدالله‌خان که از عبدالباقی دلخور بودند، روز قبل به قوای فرمانفرما پیوسته و به عنوان راهنما، اجساد کشته‌شدگان و اسرا را برای یافتن اجساد عبدالباقی و محمود‌خان وارسی می‌کردند اما آنها را نیافتند.[lix] محمد ولی میرزا، پسر عبدالحسین میرزا فرمانفرما ــ که به همراه پدر خود در این نبرد حضور داشت ــ درباره این نبرد می‌گوید: «با عده‌ای نزد فرمانفرما ایستاده و با دوربین حملات یفرم و مجاهدان را ــ که قلعه شورجه را محاصره کرده بودند ــ نگاه می‌کردیم. دکتر سهراب که پزشک و از سرسپردگان یفرم بود با چند نفر به درب کوچک قلعه هجوم آورد. ناگهان تیری او را از پای درآورد. یفرم جلو دوید که او را خلاص کند، ولی هدف تیر مدافعان واقع شد و بر زمین افتاد... عبدالباقی‌خان را برای تحقیقات بیشتر زنده به‌دست آوردند. آن جوان از ترس در خمره آردی پنهان شده بود و تنها امیر نظام عبدالله‌خان قراگوزلو او را شناخت. به‌محض‌این‌که وی را شناسایی کردند، مجاهدان ارمنی که از کشته‌شدن یفرم‌خان بی‌نهایت متاثر بودند، مجال نداده و او را هدف گلوله قرار دادند.»[lx] روایت دیگر حاکی‌است که پس از به‌قتل‌رسیدن یفرم‌خان و تمام‌شدن مهمات افراد قلعه، محمودخان چناری خودکشی کرد و عبدالباقی‌خان درحالی‌که مجروح شده بود، مخفیانه در برج قلعه پناه گرفت اما یارمحمدخان کرمانشاهی او را دستگیر نموده و به نزد فرمانفرما برد.[lxi] فرمانفرما در برخورد با او گفت: «سالارالدوله و متمردین دیگر و کسانی که هواخواه او می‌باشند، عبث به خیال طغیان افتاده و جان خود را به مخاطره انداخته‌اند»[lxii] و عبدالباقی‌خان در مقابل سوالات او اظهار ‌داشت که «من یپرم را کشته‌ام، ولی قاتل نیستم، اگر خانه و خانواده شما را بمباران کنند و بعد در مقام دفاع برآیید و مهاجم را بکشید قاتلید؟ اگر قوای سالارالدوله پیش از این در این روستا با شما جنگیده‌اند، ما چه گناهی کردیم؟ از قدیم‌الایام حفظ امنیت منطقه چهاردولی با ما بوده است و حال حاضرم که مرا به تهران بفرستید و هرچه حکم شد می‌پذیریم.»[lxiii] سپس فرمانفرما به او می‌‌گوید: «تو را بخشیدم»؛ اما به‌محض‌این‌که عبدالباقی‌خان می‌خواهد به عقب برگردد و حرکت کند، به اشاره فرمانفرما یکی از مجاهدان ارمنی او را هدف گلوله قرار می‌دهد و او نیز درجا جان می‌سپارد.[lxiv] مردم منطقه چهاردولی همدان هنوز هم یاد این جوان 24 ساله (عبدالباقی‌خان) را به خاطر دارند و از او به عنوان یک قهرمان یاد می‌کنند و اشعاری که به زبان کردی توسط مادرش در عزای او سروده شده، هنوز ورد زبان مردم است. جالب‌آن‌که از دیگر سران لشکر سالارالدوله، از قبیل عباس‌خان چناری و مجلل‌السلطان در این جنگ خبری نبود. البته بعدها عباس‌خان توسط سواران بختیاری محاصره شد اما توانست از این خطر به سلامت رهایی یابد.[lxv] پس از شکست کامل سالار، عباس‌خان به همراه پسرش محسن‌خان و چند نفر از سواران شیخ اسمعیل، شبانه به سوی کرمانشاه رفته و از فرمانفرما تقاضای عفو کرد که مورد قبول واقع شد.[lxvi] در جریان این نبرد از اردوی دولتی و مجاهدان، شش یا هفت نفر کشته و هفت نفر زخمی و از بختیاریها یک تن مقتول و سه نفر زخمی شدند. از مجاهدان نیز همین تعداد مجروح و مقتول گردیدند. تلفات سپاهیان سالارالدوله و عبدالباقی‌خان بالغ بر دویست نفر بود که از جمله آنان جهانگیرخان، برادر عبدالباقی‌خان، اسکندرخان کمکی و امین‌خان بودند و یکصدوبیست‌ونه‌ نفر نیز اسیر شدند.[lxvii] پس از این جنگ، یارمحمدخان و فرمانفرما سپاه عشایری سالارالدوله را شهربه‌شهر تعقیب کردند و پس از چند زدوخورد، فرمانفرما کرمانشاه را متصرف شد و سالار به سوی کردستان گریخت و با وساطت روسها، براساس قرار سابق، به روسیه رفت و دولت برای او مقرری تعیین نمود.[lxviii] شورش خونبار و ویرانگر سالارالدوله، علاوه بر خسارات سنگین مالی و جانی گسترده در نواحی غربی ایران باعث شد تا یاغیان و اشرار در سایه حمایت وی و در جمع سپاهیان او دست به هرگونه چپاول و گردنکشی بزنند. هرکس ــ با هر عقیده و موقعیت اجتماعی ــ در اردوی بی‌قانون او می‌توانست مشارکت نماید و تنها شرط آن، توانایی در خونریزی و غارتگری بود. نتیجه سالارالدوله در بزرگترین شورش تاج‌خواهی خود به این سبب منطقه غرب کشور را انتخاب نمود که اولا نسبت به منطقه و اقوام و طوایف آشنایی داشت و حتی با بعضی از این خانواده‌ها وصلت کرده و دختر به زنی گرفته بود و به‌همین‌دلیل به‌راحتی قادر به بسیج نیروهای خوانین و عشایر منطقه بود، ثانیا براساس روابط طایفه‌ای و قبیلگی، رعایای طایفه نسبت به ایلخان اطاعت محض داشتند، و لذا فقط کافی بود که رئیس ایل حمایت خود را اعلام کند؛ یعنی درواقع کل ایل در خدمت طرف مورد حمایت قرار می‌گرفت. البته عامل حسادت و رقابت بین خوانین و عشایر و تلاش آنها برای کسب قدرت و ثروت نیز در این اعلام حمایتها بی‌تاثیر نبود. علاوه‌برآن، این عشایر و خوانین به‌طورکلی از حوادث جاری کشور بی‌اطلاع بودند و حتی از اهداف و مبنای مشروطیت آگاهی نداشتند و فقط شاه و سلسله قاجار را می‌دیدند و می‌شناختند. گذشته‌ازهمه‌اینها، دول خارجی نیز در این شورشها بی‌تاثیر نبودند؛ چنانکه دولت روسیه پنهان و آشکار از به‌‌قدرت‌رسیدن مجدد محمدعلی‌شاه حمایت می‌کرد. تحویل اسلحه و مهمات به محمدعلی‌شاه و نیز اجازه عبور دادن به او از خاک روسیه برای ورود به ایران، به‌خوبی گواه این مدعا است. روسها در عهدنامه گلستان ملزم شده بودند که از خانواده سلطنتی قاجار حمایت کنند و با این ترفند شاه قاجار را به‌راحتی منقاد کرده و عنان او را در اختیار گرفته بودند؛ درحالی‌که سعی در تضعیف مجلس و به‌ویژه نمایندگان رادیکال آن داشتند. البته انگلیسیها نیز به تضعیف مجلس شورای ملی به‌ویژه اعضای تندرو آن بی‌میل نبودند؛ اما ترجیح می‌دادند با مجلس و شاهی پایبند به قانون اساسی سروکار داشته باشند تا شاهی که تحت نفوذ روسهاست. مرگ یفرم‌خان ارمنی هرچند برای مشروطه‌خواهان سنگین بود اما نباید فراموش کرد که او پیش از این جنگ، رئیس نظمیه تهران بود و در نظمیه دست به تغییراتی زد که برای عده‌ای ناخوشایند بود و در جریان پارک اتابک، میان او و ستارخان اختلاف سختی درگرفت که در نهایت به خلع سلاح مجاهدان و زخمی‌شدن ستارخان انجامید. وی همچنین شش تن از مجاهدان را تبعید کرد، مجلس را بست و با حزب داشناکسیون درگیر شد. شاید اگر یفرم‌خان در جنگ شورجه کشته نمی‌شد، استبداد او افزون می‌گشت و مسائل و مشکلات خاصی را به‌وجود می‌آورد و کشور را به یک چالش اساسی می‌کشاند که جز به استبداد و اختلاف منتهی نمی‌گردید؛ چون پس از بازگشت پیروزمندانه یفرم از این نبرد، مسلما بر اقتدار او افزوده می‌شد. هرچند با شکست سالارالدوله ــ آخرین مدعی سلطنت ــ و خروج او از کشور، امنیت داخلی تااندازه‌ای تامین شد و درواقع انقلاب مشروطه تثبیت گردید و از نظر سیاسی نظام پارلمانی در کشور استقرار یافت و تغییراتی در مسائل فرهنگی نیز حادث شد، اما ساختار طبقات اجتماعی چندان تغییری نیافت و از منظر اقتصادی نیز دگرگونی خاصی حاصل نشد و بازهم همان سردارها، دوله‌ها و سلطنته‌ها همه‌کاره شدند. پی‌نوشت‌ها: [i]ـ مهدی بامداد، شرح حال رجال ایران در قرن12 و13 و14 هجری، جلد اول، تهران، انتشارات زوار، چاپ چهارم، 1371.ش، ص48 [ii]ـ غلامحسین افضل‌الملک، افضل‌التاریخ، به کوشش منصوره اتحادیه و سیروس سعدوندیان، تهران، نشر تاریخ ایران، ص90 [iii]ـ باقر عاقلی، روزشمار تاریخ ایران، جلد اول، تهران، نشر گفتار، 1372 ش، ص 18 [iv]ـ رضا آذری، در تکاپوی تاج و تخت (اسناد ابوالفتح میرزا سالارالدوله قاجار)، تهران، انتشارات سازمان ایران، 1378.ش، ص3 [v] ـ حسن معاصر، تاریخ استقرار مشروطیت در ایران، جلد 2، تهران، ابن سینا، 1348.ش، ص1007 [vi] ـ محمدعلی سلطانی، جغرافیای تاریخی و تاریخ مفصل کرمانشاهان، جلد 3، تهران، سها، 1373.ش، ص469 [vii]ـ محمدرضا والیزده معجزی، تاریخ لرستان از روز تاسیس قاجار تا کودتای 1299، به کوشش حسین و محمد والیزده معجزی، تهران، حروفیه، 1380.ش، ص377 [viii] ـ همان، ص412 [ix]ـ همان، ص419 [x]ـ همان. [xi]ـ ر.ک: صفات‌الله جمالی، اسدآباد سیدجمال‌الدین، تهران، بوعلی، 1352.ش، ص222؛ مجله خاطرات وحید، سال1359، شماره 3، ص382 [xii]ـ محمد مردوخ کردستانی، تاریخ مردوخ یا کرد و کردستان، سنندج، غریقی، 1351.ش، ص287 [xiii]ـ بهروز قطبی، اسناد جنگ جهانی اول در ایران، تهران، نشر قرن، 1370.ش، ص50 [xiv]ـ احمد بشیری، کتاب آبی، جلد 5، تهران، نو، 1363.ش، ص1234 [xv]ـ محمدعلی‌خان فریدالملک قراگوزلو، خاطرات فریدالملک همدانی، به کوشش مسعود فرید، تهران، زوار، 1354.ش، ص375 [xvi]ـ آنت دستره، مستخدمین بلژیکی در خدمت دولت ایران، ترجمه منصور اتحادیه (نظام مافی)، تهران، نشر تاریخ ایران،1363.ش، ص191 [xvii]ـ محمدرضا والیزده معجزی، همان، ص429 [xviii]ـ همان، 427 [xix]ـ موسسه تاریخ معاصر ایران، آرشیو، سند شماره 42712 ـ ن. [xx]ـ کتاب آبی، جلد 5، ص1234 [xxi]ـ محمدرضا والیزاده معجزی، همان، ص443 [xxii]ـ پرویز اذکایی، قراگوزلوهای همدان (3)، مجله آینده، سال14، شماره 6 ـ7ـ8، سال1367.ش، ص272 [xxiii]ـ کتاب آبی، جلد 4، ص932 [xxiv]ـ سالور، قهرمان میرزا (عین‌السلطنه)، روزنامه خاطرات عین‌‌السلطنه، جلد 5، به کوشش ایرج افشار و مسعود سالور، تهران، اساطیر، 1377.ش، ص3495 [xxv]ـ در تکاپوی تاج و تخت (اسناد ابوالفتح میرزا سالارالدوله قاجار)، ص87 [xxvi]ـ همان، ص89 [xxvii]ـ همان. [xxviii]ـ محمدعلی‌خان فریدالملک قراگوزلو، همان، ص377. [xxix]ـ ناصر نجمی، مجتهد مقتدر همدان، مجله اطلاعات هفتگی، سال1337.ش، شماره 911، ص42 [xxx]ـ همان. [xxxi]ـ کتاب آبی، جلد5، ص1185 [xxxii]ـ مدرس مجلس نامه و اسناد، تهران، موسسه پژوهش و مطالعات فرهنگی، 1373.ش، ص48 [xxxiii]ـ پرویز اذکایی، بهار و بهاری، مجله فرهنگ همدان، سال اول، شماره 4، زمستان 1374.ش، ص8 [xxxiv]ـ ابوالفتح مومن، عباس‌خان سرتیپ چناری، فصلنامه گنجینه اسناد، سال 10، (دفتر اول و دوم)، شماره 37 و 38، بهار و تابستان 1379، ص 41 [xxxv]ـ همان. [xxxvi]ـ ر.ک، تلگراف محمدعلی شاه به سالارالدوله، مجله وحید، شماره 200، ص726، محمدرضا والیزده معجزی، همان، ص430 [xxxvii]ـ صفات‌الله جمالی، همان، ص223 [xxxviii]ـ مهدی ملک‌زاده، تاریخ انقلاب مشروطیت ایران، جلد 5، تهران، علمی، چاپ سوم، 1371.ش، ص1436 [xxxix]ـ حسن نبوی، تاریخ معاصر ایران از انقلاب مشروطیت تا انقلاب سفید، تهران، انتشارات دانشسرای عالی، 1350.ش، ص 453 [xl]ـ صفات‌الله جمالی، همان، ص224 [xli]ـ در تکاپوی تاج و تخت (اسناد ابوالفتح میرزا سالارالدوله)، ص149 [xlii]ـ ابوالفتح مومن، همان، ص41 [xliii]ـ سالور، قهرمان میرزا عین‌السلطنه، همان، ص149 [xliv]ـ موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران، آرشیو، سند شماره 456.ق [xlv]ـ رعنا کرامت حسینی، توضیح تاریخی، مجله آینده، سال 4، شماره 8 ـ6، 1368.ش، ص97 [xlvi]ـ سالور، قهرمان میرزا عین‌السلطنه، همان، ص3849 [xlvii]ـ مجموعه اسناد عبدالحسین میرزا فرمانفرما1340 ــ1325.ق، جلد اول، به کوشش منصوره اتحادیه (نظام مافی) و سیروس سعدوندیان، تهران، نشر تاریخ ایران، 1366.ش، ص151 [xlviii]ـ محمدعلی سلطانی، همان، جلد 3، ص609 [xlix]ـ نورالله دانشور علوی، جنبش وطن‌پرستان اصفهان و بختیاری، به کوشش حسین سعادت نوری، تهران، انتشارات آنزان، 1377.ش، ص118 [l]ـ اسکندر عکاشه (ضیغم‌الدوله)، تاریخ ایل بختیاری، تهران، انتشارات فرهنگسرا (یساولی)، 1365.ش، ص628 [li]ـ همان. [lii]ـ فریبرز ساکی‌مهر، شورجه قتلگاه یپرم‌خان، ویژه‌نامه سرو ضمیمه هفته‌نامه هگمتانه، شماره 296، 6 اسفند1382، ص6 [liii]ـ همان. [liv]ـ باقر عاقلی، رضاشاه و قشون متحدالشکل، تهران، انتشارات نامک، 1377.ش، ص23 [lv]ـ فریبرز ساکی‌مهر، همان، ص6 [lvi]ـ محمد مردوخ کردستانی، همان، ص330 [lvii]ـ میرسیدفخرالدین مدنی، ورق پاره‌ای از تاریخ همدان، هفته هگمتانه، شماره290، 24 دی1382، ص8 [lviii]ـ فریبرز ساکی‌مهر، همان، ص6 [lix]ـ کتاب آبی، جلد 6، ص1794 [lx]ـ فریبرز ساکی‌مهر، همان، ص6 [lxi]ـ فرمانفرماییان (رئیس)، مهرماه، زندگینامه عبدالحسین میرزا فرمانفرما، جلد 2، تهران، انتشارات توس،1377.ش، ص51 [lxii]ـ رعنا کرامت حسینی، همان، ص99 [lxiii]ـ نورالله، دانشور علوی، همان، ص118 [lxiv]ـ محمدعلی سلطانی، همان، ص622 [lxv]ـ ابوالفتح مومن، همان، ص42 [lxvi]ـ کتاب آبی، جلد 4، ص940 [lxvii]ـ صفات‌الله جمالی، همان، ص225 [lxviii]ـ در تکاپوی تاج و تخت (اسناد ابوالفتح میرزا سالارالدوله)، ص166 70ـ احمد امیراحمدی، خاطرات نخستین سپهبد ایران، به کوشش غلامحسین زرگری‌نژاد، تهران، موسسه پژوهش و مطالعات فرهنگی، 1373.ش، ص83 تاریخ انتشار در سایت: ۵ آذر ۱۳۹۲ منبع: / سایت / باشگاه اندیشه به نقل از: نشریه زمانه نقش ها نویسنده : ابوالفتح مومن عناوین / یفرم خان ارمنی / تاریخ و تمدن / تاریخ / تاریخ جهان / تاریخ آسیا / تاریخ ایران / تاریخ معاصر ایران / حکومت قاجار / انقلاب مشروطه رسته: 3 منبع: سایت باشگاه اندیشه

رضاخان چگونه «پهلوی» شد؟!

رضا خان در طی دوران زندگی خود همسر اختیار کرد و در مجموع دارای یازده فرزند شد. همسر اول رضاشاه یک دختر همدانی به نام صفیه بود. رضاشاه در زمان خدمت در آتریاد همدان با صفیه ازدواج کرد، اما پس از یک سال او را طلاق داد. همسر بعدی او تاج الملوک آیرملو بود که تاریخ نگاران عموما از او به عنوان همسرول رضاشاه یاد کرده و ازدواج قبلی اش را از نوع ازدواج موقت (صیغه) دانسته اند. پدر تاج الملوک آیرملو، میرپنج (سرتیپ) سپاه قزاق و از نظامیان طرفدار تزار بود که پس از روی کار آمدن بلشویکها به ایران گریخته و خود را در اختیار انگلیسی ها قرار داده بود. تاج الملوک در کتاب خاطراتش شرح جامعی از آشنایی خود با رضاشاه را آورده و از جمله می نویسد که رضا سرباز زیردست پدرش بوده و در جبهه قفقاز هنگامی که گروهی از قزاق ها تحت محاصره نیروهای ارتش سرخ (انقلابیون) واقع می شوند رضا که مسئول یک قبضه مسلسل بوده است با رشادت حلقه محاصره را می شکند و جان پدر او را از مرگ حتمی نجات می دهد. پس از این اتفاق، رضا مورد توجه سرتیپ آیرملو قرار می گیرد و وی دختر خود را به عقد رضا درمی آورد. ازدواج با تاج الملوک آیرملو در آن زمان برای رضا که یک قزاق ساده بود افتخار محسوب می شد. رضا پس از آنکه داماد تیمورخان میرپنج شد تحت حمایتهای پدرزنش مراتب رشد و ترقی را به سرعت طی کرد و به فرماندهی آتریاد قزوین رسید. وی پس از تکیه زدن بر اریکه سلطنت متوجه شد که علاوه بر مشکل نداشتن اصل و نسب درست و حسابی، نام فامیل هم ندارد! درباریان فورا دست به کار شدند و کوشیدند تا یک بیوگرافی خیالی برای او بسازند و خانواده اش را با سلسله ساسانیان مرتبط کنند! همین امر در نامی که وی برای خانواده برگزید نیز منعکس شده است. چون پهلوی اغلب در شاهنامه و در رابطه با اقدامات و صفات سلاطین افسان های به کار برده شده است. ظاهرا نام فامیل پهلوی را فروغی برای رضاشاه انتخاب کرد و پس از آن دستور داده شد تا هر کس در ایران به این کنیه شناخته می شود نام فامیلش را کنار گذاشته و نام فامیل جدیدی برای خود دست و پا کند. از جمله این افراد «محمود پهلوی» تاریخ نگار معروف بود که به اجبار از نام فامیل پهلوی صرفنظر کرد و به عنوان اعتراض خود را «محمود محمود» نامید و از انتخاب نام فامیل جدید خودداری کرد. «ویپرت فون بلوشر» سفیر کبیر آلمان در تهران که در سفر رضاشاه به تخت جمشید همراه او بوده می گوید: «رضاشاه معنی پهلوی را نمی دانست و هنگامی که در ضمن مسافرت خود لحظه ای چند با پروفسور هرتسفلد در چادر مخصوص تنها ماند از او پرسید: -«… این کلمه پهلوی یعنی چه؟ شما حتماً می دانید…» پروفسور هرتسفلد دانشمند باستان شناس توضیح تاریخی دقیقی را به اطلاع شاه رسانید و از جمله گفت: پهلوی نام زبانی قرون وسطایی است که پیش از پدید آمدن فارسی دری، ایرانیان به آن سخن می گفته اند. سپس این کلمه به سکنه خراسان قدیم اطلاق می شده و سرانجام در اثر انتقال معنی معادل پهلوانی به کار رفته است…» منبع: هفته نامه صبح صادق

فرمان مشروطه چگونه صادر شد

بدون شک جنبش مشروطیت از رویدادهای مهم و تأثیرگذار در تاریخ تحولات سیاسی ایران محسوب می‌شود. اثرات این رویداد در زندگی فرهنگی و سیاسی مردم، از سایر حوادثی که تا آن تاریخ در کشورمان پدید آمده بود، عمیق‌تر بود. بسیاری نارضایتی عمیق جامعه ایران در سال‌های حکومت قاجار را ریشه اصلی اعتراضات مردمی علیه دولت و زمینه‌ساز شکل‌گیری نهضت مشروطیت می‌دانند. اما در این میان، عوامل دیگری نیز بودند که سبب تسریع روند انقلاب شدند و در مسیر نهضت به منزله عامل محرک ایفای نقش کردند. این عوامل که در پیشبرد اهداف جنبش مشروطه سهم بسزایی داشتند عبارت بودند از: افزایش ارتباط مردم ایران با کشورهای خارج، به‌ویژه با ممالکی که حکومت‌های آنها ناشی از آرای مردم بود و براساس قانون اداره می‌شد، تأسیس دارالفنون و توسعه مدارس جدید، ایجاد پست و تلگراف در کشور به‌عنوان راهی برای انتقال افکار جدید در میان مردم، انتشار روزنامه‌های دولتی و غیردولتی و نشر اخبار ایران و جهان در میان مردم، گسترش اطلاعات مردم درباره انقلاب‌های فرانسه، آمریکا و دیگر کشورهای جهان و… آن ریشه‌های بنیادین و این عوامل محرک سبب شکل‌گیری هسته‌ها و انجمن‌های ضدحکومتی در کشور و سرآغاز نهضت مشروطه شد. در این میان انقلاب ۱۹۰۵ روسیه که همزمان با شکل‌گیری نهضت مشروطه به‌وقوع پیوست و به تأسیس مجلس «دوما» منجر شد و ورود انقلابیون منطقه قفقاز به ایران، در اشاعه تفکر انقلابی در کشور بی‌نقش نبود و برای مردم ایران که به تازگی جنبش غرورآفرین تحریم تنباکو را پشت سر نهاده بودند، انگیزه ایجاد کرد. مرحله جدی و تعیین‌کننده نارضایتی‌های مردمی در ایران در دوران صدارت شاهزاده عبدالمجید میرزا عین‌الدوله و در ماه‌های میانی سال ۱۲۸۴ آغاز شد. تشدید بحران اقتصادی کشور همراه با بی‌حرمتی عین‌الدوله به بازاریان، بازرگانان و علمای روحانی سبب تشکیل اجتماعات مردم در مساجد و حرم حضرت عبدالعظیم و درخواست آنان مبنی بر کناره‌گیری عین‌الدوله شد. مظفرالدین شاه بی‌آنکه عین‌الدوله را عزل کند، تأسیس «عدالتخانه» را به مردم وعده داد. بیماری شاه و بداندیشی اطرافیان وی، اجرای وعده شاه را نه تنها متوقف ساخت، بلکه خشونت و تعدی عین‌الدوله را نسبت به مردم بیش از پیش کرد. اعتراض مردم افزایش یافت و موجب شد عده زیادی از علما و روحانیون از جمله آیت‌الله سیدعبدالله بهبهانی و آیت‌الله سیدمحمد طباطبایی به قم مهاجرت کنند. گروه زیادی از کسبه و بازرگانان تهران نیز در تیر ماه سال ۱۲۸۵ در سفارت انگلیس متحصن شدند، عزل عین‌الدوله و بازگشت علما به تهران و بالاخره تأسیس عدالتخانه و قصاص قاتلان مردم و رفع موانع بازگشت تبعیدشدگان را خواستند. شاه عین‌‌الدوله را برکنار کرد و فرمان تأسیس عدالتخانه و چندی بعد دستور شکل‌گیری مجلس شورای ملی را امضا کرد. مظفرالدین شاه قاجار در ۱۴ مرداد، فرمان برقراری حکومت مشروطه را صادر کرد. در این فرمان که خطاب به مشیرالدوله صدراعظم صادر شد، آمده است: «… در این موقع که رأی همایون ملوکانه ما بدان تعلق گرفت که برای رفاهیت و آسودگی قاطبه اهالی ایران و تشیید و تأیید مبانی دولت، اصلاحات مقتضیه به مرور در دوایر دولتی و مملکتی به موقع اجرا گذارده شود، چنان مصمم شدیم که مجلسی از منتخبان شاهزادگان و علما و اعیان و اشراف و ملاکان و تجار و اصناف به انتخاب طبقات مرقومه در دارالخلافه تهران تشکیل و تنظیم شود… و در کمال امنیت و اطمینان عقاید خودشان را در خیر دولت و ملت و مصالح عامه و احتیاجات مهمه قاطبه اهالی مملکت به توسط شخص اول دولت به عرض برسانند که به صحه مبارکه موشح و به موقع اجرا گذارده شود…» دو روز پس از این فرمان، مظفرالدین شاه دستور تشکیل اولین مجلس شورای ملی را صادر کرد. در این دستور که مکمل فرمان مشروطیت بود، آمده است: «جناب اشرف صدر اعظم، در تکمیل دستخط سابق خودمان مورخه ۱۴ جمادی‌الثانی ۱۳۲۴ که صریحاً امر در تأسیس مجلس منتخبان ملت نموده بودیم، مجدداً برای آنکه عموم مردم از توجهات ما واقف باشند مقرر می‌داریم که مجلس مزبور را صریحاً دایر کرده و بعد از انتخاب اجزای مجلس، فصول و شرایط نظام مجلس شورای ملی را براساس امضای منتخبین به طوری که شایسته مملکت باشد مرتب کنند که به شرف عرض و با امضای همایون این مقصود مقدس صورت پذیرد.» کار تدوین نظامنامه انتخابات نیز از سوی مجلسی مرکب از نمایندگان شاهزادگان، علمای قاجاریه، اعیان و اشراف، مالکان، تجار و اصناف آغاز شد. به موجب این نظامنامه که با ۵۱ اصل در ۱۷ شهریور ۱۲۸۵ تدوین و به تأیید شاه رسید، تعداد ۱۵۶ نماینده انتخاب شدند که ۶۰ نفر از آنان نمایندگان تهران بودند. اولین جلسه مجلس شورای ملی بدین ترتیب در ۱۷ مهر این سال تشکیل شد. در هشتم دی ۱۲۸۵، اولین قانون اساسی ایران با عنوان «نظامنامه سیاسی» مشتمل بر ۵۱ اصل تدوین شد و به امضای شاه رسید. این قانون در حقیقت گزیده‌ای از قوانین اساسی کشورهای بلژیک، فرانسه و بلغارستان بود. این قانون با امضای شاه، صورت قانونی یافت. ده روز پس از این رویداد مظفرالدین شاه در ۱۸ دی ۱۲۸۵ درگذشت. از این تاریخ تا کودتای رضاخان که به منزله مرگ مشروطیت بود طی یک دوره ۱۵ ساله، ایران شاهد حوادث فراوانی بود. مجلس اول مشروطه دو سال پس از شروع در سال ۱۲۸۷ از سوی نظامیان روس و به یاری حکومت وقت که مشروطیت را تهدیدی علیه پایه‌های قدرت خود می‌دانست به توپ بسته شد. وقوع جنگ اول جهانی سبب گسترش مداخلات قوای بیگانه در شمال و جنوب و غرب ایران شد. قراردادهای ۱۹۰۷ و ۱۹۱۵ نیز ایران را به مناطق تحت نفوذ آنها تبدیل کرد. منبع: هفته نامه صبح صادق

رضاخان مضحکه بین‌المللی

در طول دوره حکومت رضاشاه، اشاره نشریات خارجی به سطح پایین اجتماعی او چندین‌بار موجب قطع روابط دیپلماتیک با کشورهای متبوع آنها ‌شد. در سال‌های ۱۹۳۶ و ۱۹۳۷، نشریه‌های «تایم» و «نیویورک میرور» به این مطلب اشاره کردند که رضاخان در گذشته مهمتر بوده و سپس چندی به نگهبانی در جلوی دَرِ سفارتخانه‌های خارجی در تهران اشتغال داشته است. نیویورک میرور نوشته بود که رضاشاه قبلاً در اصطبل سفارت انگلستان در تهران مشغول به کار بوده است. پس از انتشار این مطالب، وزیر خارجه ایران از وزیر مختار آمریکا در تهران خواست تا نشریات خطاکار را مجازات و از تکرار این قبیل ندانم‌کاری‌ها در آینده جلوگیری کند. وقتی وزیرمختار آمریکا به باقر کاظمی، وزیرخارجه ایران، توضیح داد که نشریات آمریکایی تحت حمایت قانون اساسی این کشور قرار دارند، کاظمی در عین ناباوریِ مقام آمریکایی، پیشنهاد کرد که آمریکایی‌ها برای رضایت‌خاطر ملوکانه اعلی‌حضرت پهلوی قانون اساسی‌شان را تغییر بدهند! خبر فراخواندن باقر کاظمی را «سی. ون انگرت» کاردار موقت آمریکا، در گزارش مورخ ۲۲ سپتامبر ۱۹۴۰ خود آورده است. گزارش انگرت چنین بود: «آقای باقر کاظمی، سفیر ایران در ترکیه، را از این کشور فراخوانده و هنوز به پست دیگری نگماشته‌اند. کاظمی در اکتبر ۱۹۳۹ به سمت فوق منصوب شده بود، بنابراین هنوز یک سال نیست که از انتصاب او در آنکارا می‌گذرد. تا به‌حال نتوانسته‌ام یقیناً به دلایل فراخواندن او پی ببرم، و نام جانشین او نیز هنوز اعلام نشده است.» دلایل برکناری کاظمی را جی.‌و.ای مک‌موری، سفیر آمریکا در ترکیه، در گزارش مورخ ۵ نوامبر ۱۹۴۰ خود ذکر کرده است: «سفیر ایران در اینجا چندی پیش به کشورش فراخوانده شد که تازه به دلایل آن پی برده‌ام. ظاهراً، چند وقت پیش، نویسنده‌ای در روزنامه فرانسوی زبان ژورنال دُریان (Journal d’Orient) جرئت کرده و چیزهایی درباره زندگی شاهنشاه ایران نوشته بود؛ از جمله، اینکه شاه از سطوح پایین جامعه برآمده است. ظاهراً این بی‌احتیاطی ژورنال دُریان حتی از دید سفارت ایران نیز به دور مانده بود. با وجود این، به موقعش که بریده این مقاله به تهران و رؤیت مقامات رسید، سفیر تلگرامی دریافت کرد که در آن به سبب عدم هوشیاری‌ سرزنش شده و به طور تحکم‌آمیزی دستور یافته بود که قاطعانه به دولت ترکیه اعتراض کند و از آن دولت بخواهد تا برای جبران این خطاکاری اقدامات مقتضی اتخاذ کند. اتفاقاً وقتی سفیر ایران بعد از انجام مأموریتش از دفتر وزیر امور خارجه ترکیه بیرون می‌آمده یکی از همکاران من که با وزیر کاری داشته وارد دفتر می‌شود. او می‌گوید که آقای سراج‌‌اوغلو با حالتی نیمه مبهوت گفته است که ترکیه به دلیل آزادی نسبی مطبوعات به خود می‌بالد، ولی حالا از طرف شاه یک مملکتِ دوست مصرانه از من می‌خواهند که مدیر یک نشریه را به خاطر چاپ چیزی مجازات کنم که اگر درباره آتاتورک می‌نوشتند، از نظر مردم ترکیه در واقع نوعی تعریف و تمجید از توانمندی و قدرت شخصیت او به حساب می‌آمد.» واکنش وزارت امور خارجه آمریکا به این واقعه نشان می‌دهد که ایران تا سال ۱۹۴۰ تا چه اندازه مضحکه سایر کشورها شده بود. موری که اخیراً زندگینامه «رسمی» رضاشاه را ویراسته بود، در یادداشتی به تاریخ ۱۷ دسامبر ۱۹۴۰ که برای دستیار وزیر، معاون وزیر و شخص وزیر امور خارجه آمریکا ارسال داشت، می‌نویسد: «یقیناً خواندن مطلبی که در گزارش پیوست از آنکارا درباره فراخواندن سفیر ایران از ترکیه ارسال شده است، برای‌تان خالی از لطف نخواهد بود. من این اتفاق را برای سفیر ترکیه (که اگر به یاد داشته باشید در زمان قطع روابط‌مان با ایران حافظ منافع ایران بود) تعریف کردم و او از خنده روده‌بُر شد.»اما برای مردم ایران که بیست سال تحت سرکوب بی‌رحمانه [رضاخان] زندگی کردند، این مسئله به هیچ‌وجه خنده‌دار نبود. منبع: رضاشاه و بریتانیا، دکتر محمدقلی مجد، موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، صفحات ۴۱ تا ۴۳٫ منبع بازنشر: هفته نامه صبح صادق

سپر بلای محمدرضا

در حالی که «اسدالله علم» در فرانسه با سرطان دست و پنجه نرم می‌‏کرد، شاه در یک تماس تلفنی از علم خواست که از مقامش استعفا کند تا دشمن دیرینه‏‌اش هویدا را به وزارت دربار گمارد. از یادداشت‌‏های علم آشکارا بر می‌‏آید که از این کار شاه رنجیده بود. وزیر دربار از روزی که رضاشاه این پست را ایجاد کرد یک مقام مؤثر و ذی‏‌نفوذ و هم‌سطح نخست‏‌وزیر‏ بود. شاه، هویدا را مخصوصاً وزیر دربار کرد تا به مردم بفهماند افراد مورد اعتماد او، چاکران محترمند و ناراضی بودن مردم و شایعات موجود و مقالات مطبوعات خارجی و بالا گرفتن فساد، تأثیری در اراده همایونی ندارد. اندکی پس از استعفای هویدا از سمت نخست‏‌وزیر‏ی، موجی از تظاهرات ضد دولتی آغاز شد. به تدریج ترس از دولت و ساواک فرو می‌‏ریخت و هر روز شمار تازه‌‏ای از توده مردم به صف مبارزان وارد می‌‏شدند. همزمان کشتار پی‌‏درپی مردم در شهرهای مختلف، نه‌تنها مردم را هراسان نکرد که بر انسجام و اتحاد بیشتر آنان انجامید. اقدامات مختلف رژیم از جمله تعویض نخست‏‌وزیر‏ و روی کار آمدن دولت نظامی نیز کارساز نیفتاد و مردم را در خواسته‌شان که تغییر رژیم شاهنشاهی بود، مصمم‌تر کرد. هویدا و ۴۱ وزیر سابق و کلیه وزرای کابینه آموزگار به‌جز خود آموزگار به‌وسیله مأموران انتظامی دستگیر شدند. هویدا در تماس با «غلامرضا ازهاری» نخست‏‌وزیر‏ وقت گفت: «می‌‏بینید که از همه طرف علیه من اعلام جرم می‌‏شود و خواستار دستگیری و محاکمه من هستند، پس چرا معطلید و اقدام نمی‌‏کنید؟» و ازهاری نیز با خنده پاسخ داد: «شما به این حرف‏‌ها توجه نداشته باشید.» هویدا تأکید می‌‏کند: «من یادداشت و مطالب زیادی نوشته‏‌ام و به یکی از ناشران در فرانسه تحویل داده‏‌ام و سفارش کرده‌‏ام مادام که با من کاری ندارند این یادداشت‏‌ها مکتوم بماند و هر موقع دستگیر شدم، بلافاصله تمام یادداشت را بدون کم‌وکاست منتشر نمایند، حالا خود دانید.» شاه در کتاب «پاسخ به تاریخ» می‌گوید: «ازهاری چون مشتاق بود حسن‌‌نیت خود را به مخالفان نشان دهد، فوراً دوازده تن از مقامات عالی‌رتبه را توقیف کرد که از آن میان آقای هویدا را در خانه‌اش تحت‌نظر قرار داد. او به من گفت: فقط محاکمه‌ای منصفانه می‌تواند چگونگی اتهامات وارده به نخست‌وزیر سابقم و دیگر کسانی را که توقیف کرده بود، روشن سازد.» شاه که خود دستور بازداشت هویدا را صادر کرده بود همواره گناه بازداشت هویدا را به گردن دولت نظامی انداخته و مدعی بود؛ بازداشت او به منظور حفاظت شخص او صورت گرفته است، در حالی‌که صاحب‌نظران معتقدند که شاه او را سپر بلای خود قرار داده بود. در میان بازداشت‏‌شدگان، سیاستمداری که همیشه عصا، پیپ و گل ارکیده‌ای هم‏رنگ کراوات را مشخصه ظاهری‌اش ساخته بود، «شاه‌کلید» محسوب می‌‏شد. وی که تصور می‌‏کرد فرصت گرفتن برای نوشتن خاطرات می‌‏تواند جانش را نجات دهد، فرصت نکرد تاریخ ۲۵ دوران تاریخ معاصر ایران که می‌‏توانست به قلم او روایت شود، به رشته تحریر درآورد. منبع: هفته نامه صبح صادق

ایران در اشغال و ناکامی ارتش رضاخانی!

سحرگاه روز بیست‌وپنجم اوت ۱۹۴۱ (سوم شهریور ۱۳۲۰) درست پانزده روز پس از انتشار منشور آتلانتیک که طی آن چرچیل و روزولت، آزادی و استقلال و حق تعیین سرنوشت را برای کلیه ملل جهان به رسمیت شناختند، کشور بی‌طرف ایران از شمال و جنوب مورد تجاوز قرار گرفت و نیروهای شوروی و انگلستان با توسل به همان شیوه‌هایی که به دشمنان خود نسبت می‌دادند، به ایران حمله کردند. عملیات نظامی به این ترتیب آغاز شد که نیروهای شوروی مرکب از دو تیپ پیاده‌نظام و موتوری تحت فرماندهی ژنرال «نوویکوف» در سه ستون وارد خاک ایران شدند. ستون اول؛ از رود ارس گذشته و پس از تصرف ماکو و خوی تا ساحل دریاچه ارومیه پیشروی کرد و سپس متوجه ارومیه و تبریز شد و آن دو شهر را نیز تسخیر نمود. ستون دوم؛ از آستارا و کرانه بحر خزر به سوی اردبیل و بندرانزلی سرازیر شد و پس از تصرف رشت و چند شهر مهم گیلان و مازندران تا حدود قزوین پیشروی کرد و در آنجا با ستونی که آذربایجان را تسخیر نموده بود، تلاقی کرد. ستون سوم؛ از طریق بندر ترکمن (بندر شاه سابق) وارد خاک ایران شد و گرگان و خراسان شمالی را تصرف نمود و تا سمنان که مرکز تلاقی راه‌آهن شمال و شرق بود پیشروی کرد. در همان روز، هواپیماهای شوروی تبریز، رشت، ارومیه و قزوین را بمباران کردند و روز بعد نیز حومه تهران را مورد حمله قرار دادند. این هواپیماها در پایتخت، اوراق تبلیغاتی فراوانی علیه رضاشاه و آلمانی‌ها فرو ریختند. از جانب دیگر، نیروهای انگلیسی حملات خود را از ناحیه غرب و جنوب‌غربی آغاز کردند. فرماندهی عملیات را ژنرال سر «ارچیبالدویول» فرمانده کل نیروهای انگلیسی در غرب آسیا شخصاً عهده‌دار شده و مرکز ستاد خود را در خلیج‌فارس در یک کشتی جنگی قرار داده بود. وی از چند روز پیش، به فرمانده نیروهای انگلیسی مقیم عراق دستور داده بود که خود را آماده تصرف تأسیسات نفتی خوزستان، کرمانشاه و بنادر و ایستگاه‌های راه‌آهن ایران بنماید. وی همچنین به ناوگان انگلیسی مقیم خلیج‌فارس نیز دستور داده بود نیروی دریایی ایران را که در خرمشهر متمرکز است از بین ببرند. در نیمه‌شب بیست‌وچهارم اوت یک ستون از قوای مختلط انگلیسی و هندی از بصره عزیمت و در نهایت سکوت و آرامش از شط‌‌العرب (اروندرود) عبور کردند و در سحرگاه روز بعد در ساحل ایران پیاده شدند و خرمشهر و آبادان را مورد حمله قرار دادند. در همان هنگام، کشتی‌های جنگی انگلیسی تحت فرماندهی دریادار آربانتوت، نیروی دریایی جوان ایران را زیر آتش شدید توپخانه قرار دادند و کشتی‌های ایرانی را یکی پس از دیگری به قعر دریا فرستادند. با این وجود، سربازان و ملوانان ایران مقاومت شدیدی از خود نشان دادند و تمام آن روز مانع پیشرفت قوای انگلیسی شدند. در این عملیات، فرمانده نیروی دریایی و ششصدوپنجاه افسر و ملوان ایرانی به شهادت رسیدند و سرانجام در حدود ساعت هشت آن شب پالایشگاه آبادان به دست انگلیسی‌ها افتاد. در آن موقع پنج کشتی تجاری آلمان و سه کشتی ایتالیایی در بندر امام خمینی(شاهپور سابق) مشغول تخلیه بار بودند که آن‌ها نیز مورد حمله ناوگان جنگی بریتانیا قرار گرفتند. یکی از کشتی‌های آلمانی موفق شد خود را غرق کند، ولی سایرین به دست انگلیسی‌ها اسیر شدند و خیال انگلیسی‌ها از اینکه آن‌ها بتوانند با غرق کشتی‌های‌شان مصب شط‌العرب را مسدود و مانع عبور نفت شوند، آسوده شد. در بیست‌وششم اوت، نیروهای هوایی بریتانیا اهواز را بمباران کردند و تعدادی از هواپیماهای ایرانی را بر روی زمین از کار انداختند و آنگاه قایق‌های شطی (رودخانه‌ای) انگلستان با بیست‌وهشت هزار سرباز از رود کارون بالا آمده به اهواز حمله کردند. نیروهای ایرانی تحت فرماندهی سرلشکر «شاه‌بختی» تا حدودی مقاومت کردند و خساراتی هم به نیروی دشمن وارد ساختند، ولی سرانجام قوای مهاجم توانست مقاومت ایرانیان را از بین ببرد. ستون دیگری از ارتش انگلستان تحت فرماندهی ژنرال «اسلیم» در سحرگاه روز بیست‌وپنجم اوت از مرز خسروی عبور کرد و تأسیسات نفت‌شهر را بدون برخورد و یا مقاومت جدی تصرف نمود و پیشروی خود را به سوی کرمانشاه ادامه داد اما در اسلام‌آباد غرب، توپخانه کوهستانی ارتش ایران از خود مقاومت کمی نشان داد. با اینکه هواپیماهای انگلیسی مواضع ایرانیان را بمباران کردند، با این وجود، نیروهای ایرانی تا صبح روز بیست‌وهشتم اوت که دستور رضاشاه مبنی بر ترک مقاومت به کلیه واحدهای ارتش ابلاغ شد، به‌طور پراکنده و بسیار محدود از پیشروی انگلیسی‌ها جلوگیری نمودند. پس از صدور این دستور، بلافاصله قوای انگلیسی تأسیسات نفت کرمانشاه را اشغال کردند و در بیست‌ویکم اوت (۹ شهریور) در حومه قزوین به واحدهای ارتش سرخ پیوستند. در برابر هجوم متفقین، مقاومت ارتش ایران جز چند مورد محدود، کاملاً بی‌اثر بود و پس از اینکه اولین مرحله هجوم سپری شد، رضاشاه دریافت که حریف قوی‌تر از آن است که بتوان با آن مقابله کرد. به همین دلیل دستور ترک مقاومت بعد از سه روز صادر شد ولی در حقیقت، پیش از صدور آن نیز هرگونه مقاومتی پایان یافته بود. در این میان، فعالیت‌های مشکوکی نظیر ارسال صندوق‌های اسلحه و مهمات نامناسب و مرخص کردن سربازان در لشکرهای مقیم پایتخت در بحبوحه جنگ، بدون تردید مربوط به عناصر وابسته به بیگانگان بوده است. منبع: هفته نامه صبح صادق

سودای اشغال ایران

فکر اشغال ایران از آغاز جنگ بین‌المللی دوم در مغز دو آتش‌افروز جنگ به وجود آمد، ولی در آن هنگام ضرورت چندانی برای اجرای این فکر وجود نداشت. حمله ناگهانی و برق‌آسای قوای آلمان هیتلری به روسیه برای دولت انگلستان از یک طرف و دولت اتحاد جماهیر شوروی از طرف دیگر این فکر را تقویت کرد، به خصوص که دولت انگلستان و دولت آمریکا پس از ملاقات و مذاکره روزولت و چرچیل در اقیانوس اطلس و امضای منشور آتلانتیک و انعقاد یک پیمان مصمم شدند برای کمک‌های تسلیحاتی به شوروی، ایران را اشغال کنند. در همان ایام استالین فهرستی از فوری‌ترین نیازهای شوروی را برای روزولت و چرچیل فرستاد و نمایندگانی در واشنگتن، لندن و مسکو رفت و آمد کردند. بدون شک رساندن کمک به شوروی هم برای آن کشور و هم برای انگلستان جنبه حیاتی داشت و این کمک باید در اسرع وقت انجام می‌گرفت. برای رساندن کمک به شوروی چند راه وجود داشت: یکی از راه اقیانوس منجمد شمالی که در این راه خطر یخبندان ممکن بود در انجام برنامه‌های کمک‌رسانی وقفه ایجاد کند و دیگری راه خاور دور از طریق «ولادی وستک» و «مورمانس» بود. این راه دارای یک مسافت طولانی یازده هزار کیلومتری بود و از طرفی دولت ژاپن هم اجازه عبور جنگ‌افزار از این مسیر را نمی‌داد، زیرا خود عضو محور بود. راه دیگر تنگه بسفر و داردانل بود، ولی دولت ترکیه این راه را مسدود کرده بود. کوتاه‌ترین و امن‌ترین راه از طریق ایران بود که خط آهن نهصد کیلومتری آن خلیج‌فارس را به دریای خزر می‌پیوست. دولت‌های انگلیس و شوروی پیشتر در این زمینه گفت‌وگو کرده بودند. هریمن، نماینده دولت آمریکا که برای مذاکره به مسکو سفر کرده بود همین راه را پیشنهاد و اضافه کرده بود که باید برای تکمیل و توسعه این خط طرح‌هایی نیز ارائه کرد و از همین جاست که اندیشه حمله نظامی به ایران یک تصمیم قطعی میان کشورهای انگلستان و شوروی شد. برای پیاده کردن این فکر مقدماتی لازم بود، از این رو از اوایل تیر ماه ۱۳۲۰ بهانه‌جویی‌هایی آغاز شد. روز بیست‌وهشت تیر ماه بولارد، وزیر مختار انگلیس و اسمیرنوف، سفیر شوروی تذکاریه مشترکی به دولت ایران تسلیم و از حضور اتباع آلمانی در ایران ابراز نگرانی کردند. همزمان با تسلیم این تذکاریه سفیر ایران در مسکو و وزیر مختار ایران در لندن به وزارت امور خارجه آن کشور احضار شدند و تأکید کردند که اتباع آلمانی مقیم ایران هر چه زودتر باید اخراج شوند. دولت ایران به تذکاریه دو دولت پاسخ داد و متذکر شد رفتار اتباع بیگانه در ایران تحت مراقبت کامل است و هیچ گونه اقدامی از طرف آن‌ها علیه همسایگانش انجام نخواهد گرفت، ولی دولت انگلستان در قبال این گفت‌وگوها به ژنرال ویول فرماندهی نظامی هندوستان دستور داد برای حمله به ایران نیروهای نظامی خود را به عراق منتقل کند و او نیز ظرف یک هفته برنامه کار خود را انجام داد و لشکر نهم هندی را برای تجاوز به ایران، به بصره گسیل کرد. منبع: هفته نامه صبح صادق

ورود مستشاران آمریکایی به ایران

جنگ دوم جهانی از ابتدا با آثار ویرانگر و مخربی در داخل کشور همراه بود. تورم، افزایش قیمت‌ها، تشکیل بازار سیاه، کمبود خواربار، احتکار و قحطی که نتیجه مستقیم حضور ارتش‌های بیگانه بود، موجبات نارضایی شدید مردم را فراهم ساخته بود. از طرفی به همین دلایل نفرت گسترده‌ای از انگلیس و روسیه به عنوان عوامل اصلی این نابسامانی‌ها در جامعه وجود داشت. جامعه از یکسو نیازمند رسیدگی به اوضاع وخیم اقتصادی و بهبود وضع معیشتی مردم بود و از سوی دیگر بدبینی به قوای اشغالگر توقع جامعه را از آمریکا به عنوان کشوری که به اندازه سایر متفقان نزد مردم ایران بد سابقه نبود، بالا برده بود. از سوی دیگر دولت‌هایی که پس از سقوط رضاخان به قدرت رسیدند به اقتضای اوضاع سیاسی و اجتماعی روز، به آمریکا گرایش بیشتری داشتند. پس از سقوط رضاخان، احمد قوام ـ قوام‌السلطنه ـ در یکی از جلسات خصوصی خود با محمد‌رضا پهلوی جوان، ضمن تشریح نابسامانی‌های ناشی از اشغال کشور از سوی نظامیان شوروی و انگلیس و بدگویی از عملکرد دولت فروغی، تأکید کرد که راه رهایی کشور از این مشکلات، تکیه بر آمریکا به عنوان قدرت آینده جهان است. وی افزود تنها با این تکیه‌گاه است که می‌توان از بند دو قدرت اشغالگر ایران رهایی یافت. این تلقی نقطه شروع رویکرد ایران به مستشاران آمریکایی و باز کردن پای آنان در امور داخلی ایران بود. هنگامی که قوام پس از سقوط رضا شاه به نخست‌وزیری رسید – مرداد ماه ۱۳۲۱ – همکاری نزدیک با آمریکا را جزء اصول اساسی سیاستش قرار داد. وی برای طرحی که در سر داشت، ‌کسانی را در مناصب مختلف برگزید که بیشترین توجه را به آمریکا داشتند. اولین دسته از نیروهای نظامی آمریکا تحت عنوان «میسیون نظامی ایران» در آذر ماه سال ۱۳۲۱ زمان نخست‌وزیری قوام وارد ایران شدند. این عده غالباً از دسته مهندسی ارتش آمریکا بودند و عملیات حمل مواد و اداره راه‌آهن را در جنوب از انگلیس تحویل گرفتند. در حقیقت ورود آمریکایی‌ها به ایران با تلاش دولت قوام و عدم مخالفت انگلیس صورت گرفت. سفر دوم «میلسپو» به ایران نیز مانند سفر اول وی در دوران دولت قوام انجام پذیرفت. وی همچون گذشته پس از ورود به ایران امور خزانه‌داری را بر عهده گرفت. همزمان با سفر میلسپو، دو هیئت مستشاری دیگر نیز به تهران آمدند. یکی به ریاست «سرلشکر جان گریلی» برای تجدید سازمان ارتش و دیگری به ریاست «سرهنگ نورمن شوارتسکف» برای نوسازی ژاندارمری. این دو هیئت پیش از آنکه اجازه استخدام آنها در مجلس شورای ملی تصویب شود به دعوت دولت وارد تهران شده کار خود را آغاز کردند. ورود هیئت‌های مستشاری در دولت سهیلی نیز متعاقب قراردادی که در ۱۲ آبان ۱۳۲۲ میان ایران و آمریکا به امضا رسید، ادامه یافت. این هیئت‌ها که شامل مستشاران مالی، نظامی، بهداشتی، کشاورزی و نفتی بودند به تدریج از معافیت‌های مالیاتی و امتیازات کاپیتولاسیون نیز برخوردار شدند. مناسبات همه‌جانبه آمریکا با ایران در سال‌های اولیه دهه ۱۳۲۰ چنان به سرعت پیش می‌رفت که «والاس موری» وزیر مختار آمریکا در تلگرامی به وزارت خارجه آمریکا نوشت: «ما به‌زودی در وضعیتی قرار خواهیم گرفت که عملاً ایران را اداره خواهیم کرد.» با این حال هیئت‌‌های مستشاری بیش از آنکه در خدمت مردم فقیر ایران باشند، در خدمت ارتش‌های متفقین بودند. وظیفه میلسپو در درجه نخست تأمین خواربار و نیازهای ده‌ها هزار نظامی آمریکایی و روسی و انگلیسی بود که در شهرهای ایران حضور داشتند. به این جهت اقدامات او به‌ویژه در زمینه وصول مالیات‌ها علاوه بر روزنامه‌های چپ‌گرا، مورد انتقاد جراید راست‌گرا و تعدادی از نمایندگان ناسیونالیست مجلس قرار گرفت که لغو اختیارات گسترده او را خواستار بودند. هنگامی که مجلس در دی ماه ۱۳۲۳ اختیارات اقتصادی میلسپو را لغو کرد، او زیر بار نرفت و استعفا داد و در بهمن همان سال ایران را ترک کرد. سایر مستشاران مالی آمریکایی نیز به‌تدریج ایران را ترک کردند. ولی حضور مستشاران آمریکایی در ایران همواره با تبعات منفی برای مردم مواجه بود و این تبعات به‌ویژه در زمینه‌های اقتصادی چشمگیرتر می‌نمود. ورود مستشاران آمریکایی به ایران موجب تشدید نفوذ اقتصادی و سیاسی آمریکا در ایران شد، چنانکه تجارت خارجی با ایالات متحده در سال ۱۳۲۴ پیش از ۲۵ درصد تجارت خارجی ایران را به خود اختصاص داد. در حقیقت در سال‌های جنگ دوم جهانی و پس از آن دولت آمریکا مقامی را به‌دست آورد که پیش از جنگ دولت آلمان هیتلری توانسته بود با همان سرعت در اقتصاد و سیاست ایران کسب کند. کمبود ارزاق و مایحتاج عمومی بر اثر سوء‌استفاده‌های مستشاران آمریکایی تشدید شد. بهای اجناس سیر صعودی پیدا کرد و مشکلات مردم افزایش یافت. برای نمونه مردم تبریز که مرکز غله‌خیزترین استان کشور است، در بهمن و اسفند ۱۳۲۱ دچار چنان گرسنگی و قحطی شدند که نانواها به جای نان سیب‌زمینی تحویل مردم دادند. در نتیجه روز ۲۶ اسفند همان سال مردم دست از کار کشیدند و به عمارت استانداری هجوم بردند. حال آنکه طبق اظهارنظر کمیسیون دادگستری مجلس شورای ملی در آن زمان دولت در نقاط مختلف آذربایجان غله داشت و فقط فراهم ساختن وسیله حمل آن لازم بود. ولی «مستر ویویان» مستشار آمریکایی خواربار در آذربایجان که خود مسئولیت مستقیم این وضع را به عهده داشت به جای انجام اقدامات عاجل به تهران فرار کرد و در تهران ارتقای مقام یافت و به مدیریت کل نظارت صنعتی منصوب شد. بدبینی مردم ایران به آمریکایی‌ها زمانی افزایش یافت که آنان نیز مانند انگلیسی‌ها و روس‌ها درصدد کسب امتیازات نفتی از دولت برآمدند. از این رو از نظر اکثر مردم ایران رویارویی آمریکا با کمونیسم در ایران، مقابله با عقاید چپ افراطی، اعمال فشار به روسیه برای خارج کردن نیروهایش از شمال ایران و کمک‌ها و وام‌های بعدی واشنگتن به حکومت تهران بیشتر در چارچوب دکترین آمریکا و اهداف برنامه‌ریزی شده آن کشور برای نفوذ در کشورهای آسیایی بود. منبع: هفته نامه صبح صادق

نظریه روستو و اصلاحات ارضی دولت پهلوی

دکتر علی امینی از سرشناس‌ترین چهره‌های تاریخ سلطنت پهلوی است که نام او به‌ویژه با دوران پر هیاهوی یک سال و دو ماه صدارتش و آغاز اصلاحات آمریکایی در ساختار اقتصادی و فرهنگی ایران در دهه ۱۳۴۰ گره خورده است . امینی همواره از حمایت بی‌سابقه واشنگتن برخوردار بوده است. ولی باید توضیح داد که این حمایت تنها به علت دوستی دیرینه کندی با امینی و یا نفرت شخصی او از شاه به عنوان «دوست نیکسون» نبود. امینی پیش از کندی نیز مهره انتخاب شده آمریکا تلقی می‌شد و حتی در دولت «جمهوریخواه» پیشین مورد حمایتی بی‌مانند از سوی واشنگتن بود. در واقع می‌توان گفت که کندی بر اساس ارزیابی سازمان «سیا» امینی را کاراترین مهره برای اجرای اصلاحات خویش تشخیص داد؛ اصلاحاتی که بعدها نه به دست امینی بلکه به دست شاه اجرا شد و در تاریخ میهن ما به نام «انقلاب سفید» به ثبت رسید. اکنون بجاست دیدگاه کندی را در قبال ایران و در واقع آن تحلیل تئوریکی را که در شالوده استراتژی آن روز آمریکا در کشورهای جهان سوم قرار داشت، بررسی کنیم. این دیدگاه با نام «والت ویتمن روستو» جامعه‌شناس معروف آمریکایی و مشاور امنیتی کندی پیوند خورده است. «والت روستو» که در سال ۱۹۱۶ در خانواده یهودی ویکتور هارون روستو به دنیا آمد، مدت‌های مدید مشاور کاخ سفید بود و برای قریب به یک دهه (۱۹۶۰ـ ۱۹۷۰) نام او بر جامعه‌شناسی دانشگاهی غرب سنگینی می‌کرد. پروفسور والت روستو در زمان کندی یک سلسله اصلاحات اقتصادی و به‌ویژه طرح «اصلاحات ارضی»، را در کشورهای آمریکای جنوبی، آسیای غربی و آسیای جنوب شرقی پی ریخت و در دولت لیندون جانسون ریاست «شورای برنامه‌ریزی سیاسی» وزارت خارجه آمریکا و ریاست سازمان «اتحاد برای ترقی» را به عهده گرفت. اقتدار آکادمیک روستو که در واقع بر اَهرُم دیوان‌سالاری آمریکا مبتنی بود، به‌ویژه در پنجمین کنگره جهانی جامعه‌شناسی (سپتامبر ۱۹۶۲) در واشنگتن نمایان شد که در آن حدود یک‌هزار جامعه شناس از سراسر جهان شرکت داشتند و روستو کارگردان اصلی این نمایش بود. روستو تئوری‌های خود را در سال ۱۹۶۰/ ۱۳۳۹ با انتشار کتاب مراحل توسعه اقتصادی ـ یک مانیفست غیرکمونیستی اعلام داشت. بررسی تئوری اجتماعی روستو می‌تواند به‌خوبی ماهیت «دکترین کندی» و اهداف «انقلاب سفید» را روشن کند. دیدگاه روستو یک دیدگاه «تاریخ‌گرایانه» است. او برای رشد جامعه بشری یک سیر تکاملی قائل است و ملاک این «تکامل» را سطح رشد تکنولوژی می‌داند. به عبارت دیگر، روستو مانند بسیاری از نظریه‌پرداران غرب از منظر «غرب مرکزی» به جهان می‌نگرد. از این زاویه، روستو جامعه بشری را به «جامعه سنتی» و «جامعه صنعتی» تقسیم می‌کند. او معتقد است که جامعه پس از طی مرحله «سنتی» وارد مرحله «ماقبل طَیران» می‌شود. این مرحله در واقع یک دوران گذار از «کهنه» به «نو» است. در این مرحله برای ایجاد یک ساختار نوین صنعتی تدارک دیده می‌شود و لذا باید در رشته‌های غیرصنعتی، به‌ویژه کشاورزی، تحولات انقلابی صورت گیرد. روستو معتقد است که این تحولات عمیق باید به دست یک دولت مرکزی نیرومند صورت گیرد و مهم‌ترین این دگرگونی‌ها «اصلاحات ارضی» است. در این مرحلة «ماقبل طیران» یک گروه اجتماعی جدید (نخبگان) پدید می‌آید که دربرگیرندة بازرگانان، روشنفکران و نظامیان است. این گروه اجتماعی جدید نیروی محرکه جامعه از «مرحله سنتی» به «مرحله صنعتی» است و میان آن با نیروهای «محافظه‌کار» و مدافعان «جامعه سنتی» تصادم رخ می‌دهد. به اعتقاد روستو این تعارض اگر کانالیزه نشود ممکن است به انقطاع‌ «وراثت اجتماعی» بینجامد. روستو نقش استعمار و نواستعمار غرب را در کشورهای تحت سلطه می‌ستاید و معتقد است که «مدرنیزاسیون» دولت‌های غربی جوامع عقب‌مانده را به مسیر گذار (مرحله ماقبل طَیران) وارد ساخت. پس از این اصلاحات، جامعه وارد «مرحله طَیران» (Take – off) می‌شود. در «مرحله طیران» حکومت در دست «نخبگان» است و حکومت‌گران «سنتی» که عاجز از تطبیق خود با وضعیت «طیران» هستند،‌ از قدرت کنار زده می‌شوند و به‌علاوه بر اثر «اصلاحات ارضی» یک قشر جدید دهقانی پدید می‌آید که به توسعه بازار یاری می‌رساند و «طیران» را سرعت می‌بخشد. عالی‌ترین مرحله تکامل و در واقع «کمونیسم» روستو، که جامعه پس از «طیران» به آن خواهد رسید، «مرحله مصرف پایدار کالاها و خدمات» است که الگوی کامل آن جامعه ایالات متحده آمریکا می‌باشد! همان‌طور که دیده می‌شود، نظریه روستو در واقع نوعی «مانیفست» امپریالیستی برای کشورهای جهان سوّم است. این نظریه فرهنگ‌ها و تمدن‌های جوامع تحت سلطه امپریالیسم را تحقیر می‌کند و «شیوه زندگی آمریکایی» و «جامعة مصرف انبوه» را به عنوان الگو فرا روی آنان قرار می‌دهد و راه ‌گذار کشورهای تحت سلطه را به یک نظام سرمایه‌داری وابسته توصیه می‌کند و در این راه تمام جاذبه‌ها و روش‌هایی را که مارکسیسم برای ارائه نظریه اجتماعی خود بهره جسته به کار می‌گیرد. روستو در کتاب خود به این امر اذعان دارد و می‌نویسد: «….اکنون که این رساله را در دست تألیف دارم نه به ایالات متحده آمریکا بلکه به جاکارتا، رانگون، دهلی‌‌نو، کراچی، تهران، بغداد و قاهره می‌اندیشم….!» امروزه درک نظریه روستو برای ما آسان است، زیرا آن سرنوشت غم‌انگیزی را که نظام جهانی سلطه در سال‌های ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۷ بر ایران رقم زد تصویر می‌کند و در واقع ایران دوران محمدرضا پهلوی را به عنوان آزمایشگاه نظریه‌های کج و معوج آمریکایی نشان می‌دهد. نظریه روستو آشکارا یک نظریه مارکسیستی است و هرچند با نیت رقابت با مانیفست کمونیستی تدوین شده ولی دارای قدرت انطباق عجیبی بر مارکسیسم است. تنها با شناخت نظریه روستو است که می‌توان چپ‌نمایی‌های عجیب ارسنجانی و امینی و سپس محمدرضا پهلوی و نظریه‌پردازان او را درک کرد و راز پیوند مارکسیسم را با ایدئولوژی رسمی دانشگاهی در واپسین دوران سلطنت پهلوی دریافت. با شناخت نظریه روستو، شناخت دیدگاه کندی از ایران سال ۱۳۳۹ آسان است. در آن زمان کاخ سفید جامعه ایران را در مرحله «ماقبل طیران» می‌دانست و تنش‌های اجتماعی و سیاسی آن را تعارض نیروهای «تحول‌طلب» (نخبگان) و نیروهای محافظه‌کار (سنت‌گرایان) ارزیابی می‌کرد که اگر توسط آمریکا هدایت و کانالیزه نشود به بروز انقلاب و قطع تسلسل و «وراثت اجتماعی» می‌انجامد. روشن است که در این دیدگاه شبه‌مارکسیستی، سلطنت یک «ساخت سنتی» محسوب می‌شود که حفظ آن هیچ اهمیتی در اهداف راهبردی آمریکا در ایران و سایر کشورهای وابسته نداشت. تنها در نیمه دوم دهه ۱۳۴۰ بود که جامعه شناسان آمریکا تحت تأثیر محققان انگلیسی به این نتیجه رسیدند که: «سنت پادشاهی دیرین ایران نیرومندتر از هر دودمان و یا حاکم مفردی بوده است. ایران بدون سلطانی که بر آن حکومت کند و ملت را در برابر بیگانگان حراست کند از نظر بسیاری از مردم امری ضد و نقیض به حساب می‌آید» به این ترتیب دیدگاه نظری واشنگتن در قبال ایران در آخرین دهه سلطنت پهلوی هرچند از نظریه‌های «ناب» آمریکایی نشئت می‌گرفت، ولی از دیدگاهی تعدیل شده و در واقع آمیزه‌ای بود از شبه‌مارکسیسم روستو و «باستان‌گرایی» فروغی-ریپورتر. منبع: هفته نامه صبح صادق

سه ضلع فرماندهی مبارزات در مشهد

«علی‌اصغر نعیم‌آبادی» که از مبارزین انقلابی مشهد می‌باشد درباره مبارزات مشترک شهید هاشمی‌نژاد و آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای می‌گوید: پیش از پیروزی انقلاب و در دوران مبارزه، ما در مشهد مثلثی داشتیم که فرماندهی مبارزات انقلاب و راه‌پیمایی‌ها با آن بود و ما از آن تبعیت می‌کردیم. آیت‌الله خامنه‌ای، آیت‌الله طبسی و شهیدِ جوانمرد آقای هاشمی‌نژاد، سه‌ضلع این مثلث را تشکیل می‌دادند. این سه بزرگوار خیلی به هم نزدیک بودند؛ شاید از برادر هم نزدیک‌تر. حتی ایام تبلیغ طلبگی را با هم به روستاهای مشهد می‌رفتند و بسیاری از برنامه‌ها‌شان را جمعی و با هم انجام می‌دادند. اهداف‌شان یکی بود و محور وحدت ایشان هم حضرت امام(ره) بودند. من از سال ۱۳۴۲ خدمت شهید هاشمی‌نژاد بودم. آن هنگام من یازده سال داشتم، البته آن موقع از این ارتباطات مطلع نبودم و بعدها متوجه شدم، لذا نمی‌دانم سابقه دوستی این سه نفر از چه زمانی شروع شده است. استاد هر سه‌شان مرحوم آیت‌الله شیخ هاشم قزوینی بود که هر سه پای درس ایشان می‌رفتند. بعد هم در مسیر مبارزات و اهداف یکسان، به هم نزدیک شده بودند. مشهد در زمینه‌ مبارزات از شهرهای دیگرپیشتاز بود. مثلاًً اولین بار مجسمه شاه در ماجرای اعتصاب فرهنگیان در استادیوم تختی سقوط کرد. شهید هاشمی‌نژاد آن روز چنان سخنرانی تأثیرگذاری انجام داد که مردم از پشت جایگاه در استادیوم، مجسمه را به زمین انداختند و بعد سر مجسمه را که کلاه ارتشی داشت، به طنابی وصل کردند و آن را در خیابان‌ها روی زمین کشیدند. این اتفاق به اتکای تحریکات و تحلیل‌های آقای هاشمی‌نژاد صورت پذیرفت. تظاهرات بی‌کلام نمونه‌ دیگر اینکه خانم‌های بی‌حجاب، هر سال روز هفدهم دی در میدان مجسمه، میدانی که مجسمه‌ رضاشاه در آن بود، جمع می‌شدند و با این حرکت از روز کشف حجاب قدردانی می‌کردند. در هفده دی‌ماه سال ۵۶، خانم‌ها از خیابان خسرویه با پارچه‌ای که بر روی آن روز زن محکوم شده بود، بدون کلام به سمت میدان شهدا حرکت کردند. این اتفاق به اتکای این سه شخصیت شکل گرفت. در روز نوزده دی‌ماه ۵۷، مردم مشهد با ارتش مواجه شدند. آن روز قرار بود آیت‌الله [العظمی]خامنه‌ای در استانداری سخنرانی داشته باشند. ارتش تانک به خیابان آورده بود، اما ارتشی‌های تانک‌ها به مردم اعلام همبستگی کردند. مردم هم روی تانک‌ها ایستادند. آقای هاشمی‌نژاد خطاب به مردم فریاد می‌زدند: «نروید، این کار را نکنید» ولی وقتی دیدند فایده‌ای ندارد، خودشان هم روی یک تانک ایستادند. هلی‌کوپتری از بالای جمعیت این صحنه را دید و سپس نیروهای ارتشی با تانک به سوی مردم راه افتادند تا جمعیت را که برای گوش دادن به سخنرانی متراکم شده بودند، متفرق کنند. آن روز توانستیم اسلحه‌ ارتشی‌ها را بگیریم. تانک‌ها را آتش زدیم و مردم جیپ‌های فرماندهی را له کردند. خلاصه زهرچشمی از ارتش و ارتشی و حکومت نظامی گرفتیم. البته ارتش روز ده دی‌ماه کشتاری راه انداخته بود، ولی از آن به بعد ارتش در مشهد از صحنه خارج شد و امور به دست آن سه بزرگوار افتاد. جلوگیری از سرقت اسلحه‌های ارتش من خودم در مسجد کرامت شاهد بودم که سرهنگ سهرابی با این سه بزرگوار شهید هاشمی‌نژاد، آیت‌الله[العظمی] خامنه‌ای و آیت‌الله طبسی در تماس بود و مسائل ارتش را موبه‌‌مو به آنها گزارش می‌داد. از طریق همین ارتباطات شهید هاشمی‌نژاد متوجه نقشه منافقین در مورد بردن اسلحه‌های ارتش شدند و اینکه می‌خواهند اسلحه‌های ارتش و لشکر ۷۷ خراسان را بدزدند. ایشان خیلی ظریف و زیرکانه با برنامه‌های خاصی مانع این کار شدند. وقتی خبر شهادت هاشمی‌نژاد به امام رسید مرحوم هاشمی‌نژاد حوالی ساعت هفت‌ونیم صبح به شهادت رسید و حضرت امام خمینی‌(ره) ساعت هشت‌ونیم، یا ۹ صبح درباره‌ خصایص شهید هاشمی‌نژاد صحبت کردند. امام اشاره‌ به سیادت ایشان کردند و فرمودند: «این عالم مجاهد و این شهید جوانمرد، به دست گروه جنایتکار به شهادت رسید.» تا آن روز هیچ کدام ما به جوانمردی شهید هاشمی‌نژاد دقت نکرده بودیم. من پس از شنیدن فرمایش امام از رادیو چنان گریه کردم که دیگران نمی‌توانستند آرامم کنند. امام فرمودند: «من خصایص شهید هاشمی‌نژاد را از نزدیک لمس کرده بودم.» بنده به فکر فرو رفته بودم که امام تا چه حد تمرکز داشتند که با وجود فرصت کم توانسته بودند مطالب را در ذهن‌شان جمع‌آوری کنند و تا این حد دقیق به خصایص شهید هاشمی‌نژاد اشاره کنند. فوراًًً با جماران تماس گرفتم و از بچه‌های دفتر پرسیدم امام بین زمان مطلع شدن‌شان از خبر شهادت آقای هاشمی‌نژاد و سخنرانی درباره‌ شخصیت ایشان چقدر فرصت داشتند؟ دوستان گفتند: «امام از جای‌شان بلند شده بودند و در حال ورود به حسینیه بودند که سید ‌احمد‌آقا جلو آمدند و خبر شهادت آقای هاشمی‌نژاد را به امام دادند. امام فوراً دست‌شان را روی شقیقه‌های‌شان گرفتند و کمی تمرکز کردند و فرمودند: «انا‌لله و انا ‌الیه ‌راجعون» چند ثانیه‌ای ایستادند و بعد در جایگاه نشستند و در همان ابتدای فرمایش‌هاشان در مورد شهادت آقای هاشمی‌نژاد صحبت کردند. این مسئله نشان می‌دهد که امام چقدر نسبت به شاگردان‌شان شناخت دقیق داشته‌اند. این حادثه برای آیت‌الله [العظمی]خامنه‌ای هم خیلی سخت بود، زیرا ایشان و شهید هاشمی‌نژاد از خانواده به هم نزدیک‌تر بودند. ایشان وقتی مدتی پس از این شهادت به مشهد آمدند، ملاقاتی با خانواده‌ شهید کردند که من در آن ملاقات حاضر بودم. جداً تأثری که در ایشان بود، همه را تحت‌تأثیر قرار داده بود. خوب مدتی از شهادت شهید هاشمی‌نژاد گذشته بود و داغ ایشان کمی سرد شده بود، اما برخورد ایشان با پسران شهید و غمی که در وجود ایشان بود، همه را دوباره منقلب کرد. منبع: هفته نامه صبح صادق

حادثه مسجد فیل مشهد

حادثه مسجد فیل از جمله حوادث مهم انقلاب اسلامی در مشهد است که پس از قیام پانزده خرداد و مهاجرت علما به تهران به وقوع پیوست. این حادثه زمانی رخ داد که واعظ شهیر سیدعبدالکریم هاشمی‌نژاد برای ایراد سخنرانی به مسجد فیل دعوت شد. دعوت هاشمی‌نژاد جهت ایراد سخنرانی در مسجد فیل از سوی صنف پوست‌فروش و افراد فعال مذهبی و انقلابی پایین خیابان صورت گرفت. جریان از این قرار بود که در شب‌های پیش، آقای دانش سخنور دوـ سه شب در این مسجد منبر رفته بود؛ ولی چون در سخنانش از جریان همه‌پرسی لوایح شش‌گانه در شهرستان فردوس حمایت کرده بود، مردم از او متنفر می‌شوند و از ادامه منبر او جلوگیری می‌کنند و از هاشمی‌نژاد دعوت می‌کنند تا در آن مسجد سخنرانی کند. در شب بیست‌وسوم مهرماه سال ۱۳۴۲ش در سومین جلسه از این سلسله سخنرانی‌ها، جمعیتی حدود شش هزار تا هفت هزار نفر جهت استماع سخنرانی هاشمی‌نژاد گرد هم آمدند. ایشان با تشریح لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی، از سیاست‌های رژیم در تساوی ظاهری حقوق زن و مرد، بازداشت امام و دیگر علما پس از قیام پانزده خرداد و همچنین وجود اختناق و عدم وجود آزادی در کشور انتقاد کرد. اهم محورهای سخنان ایشان در این مراسم به این قرار بود: ۱ـ رد مجلسین (سنا و شورای ملی) و غیرقانونی بودن آن به دلیل انتصابی بودن آنها از جانب دولت ۲ـ بازداشت امام(ره)، آیت‌الله قمی و دیگر علما پس از حادثه پانزده خرداد ۱۳۴۲ش ۳ـ قدغن کردن انتشار مقالات مجله مکتب تشیع ۴ـ قرض گرفتن دولت از بیگانگان از جمله آمریکا و یهودیان (صهیونیسم) ۵ـ حضور زنان در مجلس و تساوی حق زن و مرد برخلاف نظر قرآن و اسلام است ۶ـ عدم وجود آزادی در کشور. ساواک مشهد که از چندی پیش، از سخنرانی‌ها و روشنگری‌های وی احساس خطر کرده بود، پس از رایزنی و کسب مجوز از استاندار خراسان و ساواک مرکز، دستور بازداشت هاشمی‌نژاد را صادر کرد. با صدور مجوز بازداشت هاشمی‌نژاد، ساواک مشهد تصمیم گرفت تا برای ارعاب هر چه بیشتر مردم، ایشان را در انظار عمومی و مقابل چشم همگان بازداشت کند. بازداشت او که به اذعان خود ساواک با بی‌تدبیری صورت گرفت، موجب ایجاد تنش و درگیری نیروهای مذهبی با نیروهای شهربانی شد. مأموران به خیال اینکه مردم به طور کلی متفرق شده‌اند عجله کرده، ایشان را بازداشت می‌کنند. به هنگام خارج نمودن هاشمی‌نژاد از مسجد توسط آقای «شمس آرا» رئیس اطلاعات و سرگرد «قاسمی» رئیس کلانتری بخش ۳، سیل جمعیت خشمگین که از ماجرا باخبر شده بودند با چوب و سنگ برای آزاد ساختن هاشمی‌نژاد به سوی ماشین هجوم می‌آورند. پاسبانان و نیروهای امنیتی با مشاهده جمعیت بدون هیچ‌گونه درنگی به‌سوی مردم تیراندازی می‌کنند و در نتیجه تعدادی مجروح و شهید می‌شوند. پس از حادثه، مجروحان حادثه مسجد فیل را به بیمارستان «دویست تختخوابی» می‌برند و بیمارستان توسط نیروهای رژیم محاصره می‌شود. حسین پوراحمدی و حاج‌مهدی نجار در همین بیمارستان شهید می‌شوند. مأموران جنازه‌ها را به مردم تحویل نمی‌دهند و خودشان آنها را در قبرستان «گل شور» مشهد دفن می‌کنند. خانواده شهیدان حادثه فیل برای زنده نگه داشتن شهیدان خود سنگ قبر فراهم می‌سازند. روی این سنگ‌ها نام شهدا نوشته می‌شود. ساواک که از این اقدام به هراس افتاده بود، از نصب سنگ قبرها مانع می‌شود و مردم بعدها برای یادبود نام شهیدان این حادثه، سنگ بزرگی حجاری می‌کنند و روی آن می‌نویسند: «شهدای مسجد فیل». بازداشت واعظ معروفی چون هاشمی‌نژاد، تدابیر امنیتی و حفاظتی ساواک پس از حادثه، ارعاب و تهدید مراجع و همچنین تهدید طلاب حوزه مبنی بر اعزام آنها به خدمت سربازی، اوضاع را وخیم‌تر می‌کند، اما این‌گونه اعمال مردم را از صحنه خارج نمی‌کند. تلاش‌هایی از سوی علمای مشهد از جمله؛ حسنعلی مروارید و شیخ‌مجتبی قزوینی صورت می‌گیرد و همچنین به دستور آیت‌الله میلانی، بازار مشهد تعطیل می‌شود و تظاهرکنندگان در مقابل استانداری تجمع می‌کنند و خواستار اشد مجازات برای مسببان حادثه می‌شوند. در راستای حمایت از هاشمی‌نژاد همچنین آیت‌الله خویی از مراجع نجف طی ارسال تلگرافی به آیت‌الله‌العظمی سیدمحمدهادی میلانی، از ایشان می‌خواهد تا از هیچ کوششی در راه آزاد ساختن ایشان دریغ نکند. برگزاری مجالس روضه‌خوانی و یادبود برای شهدای حادثه، انتشار اعلامیه‌های همدردی با بازماندگان حادثه و صدور اعلامیه مراجع از دیگر کارهای سازمان‌یافته علما و مردم مشهد در این برهه بود. این حادثه تنها محدود به استان نبود، بلکه مبارزان با تهیه اعلامیه‌هایی در محکومیت عاملان حادثه، آن را در شهرهای دیگر از جمله در تهران منتشر کردند تا ملت از عمق جنایات رژیم آگاه شوند. حمایت‌های مکرر علما و طلاب حوزه علمیه مشهد و پیگیری‌های مجدانه آنها باعث شد تا رژیم، هاشمی‌نژاد را پس از سه ماه در تاریخ(۲۴/۱۰/۴۲) آزاد سازد. بازداشت‌های مکرر وی از تلاش‌هایش نکاست، چنانچه پس از مدت زمان کوتاهی به دعوت علمای اصفهان به آن شهر سفر و در مسجد سید این شهر نیز سخنرانی کرد. حادثه مسجد فیل مشهد هر چند به زخمی شدن و شهادت تعدادی از مردم بی‌گناه منجر شد که تنها برای شنیدن سخنان سیدعبدالکریم هاشمی‌نژاد گرد هم آمده بودند، اما از جهت اهمیت حادثه، تأثیرات بزرگی بر روند گسترش نهضت در مشهد برجای گذاشت. با وجود تلخی و ناگوار بودن این حادثه، بیوت مراجع مشهد به‌ویژه آیات عظام سیدمحمدهادی میلانی و سیدحسن قمی را به هم نزدیک‌تر کرد و از سوی دیگر، طلاب حوزه علمیه مشهد را در رسیدن به هدف منسجم‌تر ساخت؛ همچنین هیجان وصف‌ناپذیری در مردم مشهد به وجود آورد. رژیم توانسته بود پس از قیام پانزده خرداد و در پی بازداشت امام، آیت‌الله قمی و دیگر علما و همچنین ارعاب مردم، از جایگاه و موضع قدرت وارد میدان شود و مردم بی‌دفاع را تا اندازه‌ای در انزوا قرار دهد. اما پس از این حادثه بود که مردم با حمایت‌های علما توانستند مجدداًً در صحنه مبارزه حضور یابند و بر خواسته‌های خود تأکید کنند. منبع: هفته نامه صبح صادق

حمله چماق به‌دستان پهلوی به مسجد کرمان

در ۲۴ مهر ۵۷ به مناسبت چهلم شهدای ۱۷ شهریور تهران و اولین سالگرد شهادت آیت‌الله حاج سید‌مصطفی خمینی مردم کرمان در مسجد جامع جمع شده بودند که دژخیمان و مزدوران پهلوی در ساعت ۱۱:۳۰ در حالی که یکی از روحانیون مشغول سخنرانی بود، ‌به مسجد حمله کردند. ابتدا دوچرخه‌ها و موتورهای مردم را به آتش کشیدند، سپس با پرتاب گاز اشک‌آور به داخل شبستان‌‌های مسجد، قرآن‌ها و کتاب‌های دعا و درهای مسجد را به آتش کشیدند و با استقرار در مسجد از خروج مردم جلوگیری کردند. در این حادثه، تعدادی از مردم کشته و بسیاری دچار جراحت شدید شدند. مرحوم آیت‌الله صالحی کرمانی رئیس حوزه علمیه کرمان نیز به علت گاز گرفتگی بر روی دست مردم به خارج از مسجد انتقال یافت و برای مدتی در بستر بیماری افتاد. همچنین مرحوم حجه‌الاسلام سیدجواد نیشابوری هم از ناحیه دست آسیب دید و آقایان جعفری، صمدانی و شیخ الرئیس از روحانیون کرمان مورد ضرب و شتم و بی‌احترامی قرار گرفتند. یکی از حضار به نام محمد‌جواد کازرونی که خود مورد ضرب و شتم هواداران دولت قرار گرفت و سپس بر اثر اصابت گلوله مجروح شد در مورد وقایع کرمان می‌گوید: «ساعت ۱۰:۵ صبح، شبستان مسجد کاملاًً پر شده بود. در این ساعت یکی از دبیران آموزش‌وپرورش چند دقیقه‌ای سخنرانی کرد و پس از او یکی از روحانی‌ها به منبر رفت و ضمن عرض تسلیت به مناسبت چهلم شهدای میدان ژاله تهران به وعظ و خطابه پرداخت و مردم با سکوت به سخنان او گوش می‌دادند، ساعت حدود ۱۱ بود که یکی از دوستان گفت به نظر می‌رسد اطراف مسجد خبر‌هایی باشد، فوراً از شبستان خارج شده و به محوطه بیرونی مسجد که حدود ۵۰ متر با فلکه فاصله داشت رفتم و با کمال تعجب مشاهده کردم بالای پله‌ها روی فلکه، عده‌ای در حالی که هر کدام یک چماق و بعضی‌ها میله آهنی و گروهی عکس‌های شاه را در دست دارند ایستاده و تعدادی دوچرخه و موتور‌سیکلت در حال سوختن است. در همین حال چشمم به روی پشت‌بام مسجد افتاد که چندین مأمور اسلحه به دست آنجا کمین کرده بودند. با سرعت خود را به شبستان رسانده و مردم را در جریان امر قرار دادم. در همین هنگام بلند‌گو و برق مسجد به وسیله مأمورین قطع شد و دیگر سخنران نتوانست به صحبت خود ادامه دهد، جوان‌ها به محیط مسجد آمدند و زن‌ها و بچه‌ها هم سعی می‌کردند از دری که به خیابان ختم می‌شد خارج شوند، اما پس از چند دقیقه‌ای متوجه شدیم که دیر شده و مسجد از چهار طرف در محاصره کامل چماق به دستان و مأموران قرار دارد. مردم با این امید که حمله‌کنندگان به احترام خانه خدا وارد مسجد نخواهند شد، در‌های ورودی به حیاط مسجد را بستند و این در حالی بود که تمامی وسایل نقلیه شرکت‌کنندگان به آتش کشیده شده بود. چند دقیقه بعد، مأمورین از پشت‌بام مسجد شروع به تیراندازی و پرتاب گاز اشک‌آور به داخل حیاط مسجد کردند و جمعیت به ناچار به درون شبستان پناه آورد و چند دقیقه بعد در‌های بسته شده مسجد به وسیله چماق به دستان و مأموران به آتش کشیده شد و به داخل حیاط هجوم آوردند و به دنبال آن حیاط مسجد یکپارچه دود و آتش شد و موتور‌ها و دوچرخه‌های داخل حیاط مسجد نیز به آتش کشیده شد مأموران با پرتاب گاز اشک‌آور و مواد آتش‌زا حمله به شبستان را آغاز کردند و در کمتر از چند دقیقه آنجا یکپارچه آتش و دود و گاز اشک‌آور بود و صدای تیراندازی لحظه‌ای قطع نمی‌شد، فریاد «الله اکبر» و «وامحمدا» به حد اعلای خود رسیده بود. تعدادی به حال اغما افتاده و عده‌ای شهادتین می‌گفتند. از آنجا که تنها راه فرار این جمعیت چند هزار نفری، شکستن حلقه محاصره بود، جوان‌ها و مردهایی که هنوز رمقی برای‌شان باقی مانده بود با فریاد الله‌اکبر به درهای خروجی شبستان حمله کرده و ضمن عقب راندن چماقداران، خود را به حیاط مسجد رساندند و درگیری نزدیک بین مردم و حمله‌کنندگان در حیاط مسجد آغاز شد و این فرصتی بود تا عده زیادی از مردم بتوانند خود را نجات دهند و البته کمتر کسی بود که تا خارج شدن از مسجد چند ضربه چماق نخورد. آتش از حیاط و شبستان مسجد شعله می‌کشید و فرش، کتاب‌ها و قرآن‌های مسجد در میان آتش می‌سوخت. وارد خیابان شدم، چند مأمور از پشت‌بام مسجد به طرف مردم تیراندازی می‌کردند در یک لحظه مردی حدود چهل‌ ساله به نام محمد مورد اصابت گلوله قرار گرفت و در دم جان سپرد. در خیابان تمامی اتومبیل‌های پارک شده به وسیله حمله‌کنندگان خرد و یا به آتش کشیده شده بود. ساعت سه بعدازظهر هنوز درگیری‌های پراکنده بین مأموران و مردم ادامه داشت و مأموران و چماق به دستان در اطراف مسجد تجمع کرده بودند. آنها از مسیر خیابان‌ها دسته جمعی عبور کرده و تمامی مغازه‌هایی که عکس امام را روی شیشه خود نصب کرده بودند، تخریب کرده و چندین فروشگاه بزرگ را در خیابان و بازار کرمان به آتش کشیده و اموال‌شا‌ن را به سرقت بردند و تا پاسی از شب در خیابان به رقص و پایکوبی پرداختند.» پس از این، انقلاب در کرمان، روند تازه‌ای یافت، مرحوم آیت‌الله صالحی امام جماعت مسجد جامع و رئیس حوزه علمیه کرمان یک روز پس از حادثه آتش‌سوزی یعنی روز سه‌شنبه بیست‌وپنجم مهرماه تلگرافی با عنوان مراجع بزرگ، آیات عظام شریعتمداری، گلپایگانی، نجفی مرعشی و شیرازی به قم و مشهد مخابره کرد. در بخشی از این تلگراف جهت روشن شدن عمق فاجعه چـنین آمده بود؛ «هم اکنون که هیچ گونه مرجعی برای تظلم کردن نداریم، کیفر عاملان این جنایت هولناک و بی‌نظیر را از درگاه احدیت مسئلت می‌نماییم.» منبع: هفته نامه صبح صادق

حکومت پهلوی و نظام تک‌حزبی

حزب «رستاخیز ملت ایران» که همچون مثلثی در گرد سه ضلع نظام شاهنشاهی، قانون اساسی و انقلاب شاه و ملت (انقلاب سفید) شکل گرفته بود، مهم‌ترین وظیفه و رسالت خود را برپایه‌های تحکیم موقعیت شاه و سلسله پهلوی در کشور و ممانعت از گسترش مخالفت‌ها و کنترل مخالفان قرار داده بود. از این رو حزب رستاخیز به لطف درآمدهای روزافزون نفتی در طول بیش از سه سال و شش ماه فعالیت خود، تشکیلات و سازمان‌های اداری و اجرایی گسترده‌ای در سراسر کشور به وجود آورد. زیرا حزب طبق دستور موظف بود به حزبی فراگیر تبدیل شود و تمام ایرانیان را به عضویت خود درآورد. شاه در نخستین گام، امیرعباس هویدا را که در تملق‌گویی و چاپلوسی بی‌همتا بود به سمت دبیرکل حزب فراگیر رستاخیز انتصاب کرد. امیرعباس هویدا نیز بلافاصله پس از انتخاب به سمت دبیرکلی حزب رستاخیز، طی تلگرافی به استانداری‌ها و فرمانداری‌ها، دستور دایر کردن دفاتری جهت تسهیل در ثبت عضویت همه طبقات مردم در حزب رستاخیز را صادر کرد. شاه تهدید کرد که هر کس نمی‏خواهد به عضویت حزب درآید باید کشور را ترک کند. اما تشکیل این حزب با واکنش تند امام خمینی مواجه شد و ایشان این حزب را تحریم کردند. رژیم شاهنشاهی در قدم بعدی تمام کارمندان دولت را مجبور به عضویت در حزب کرد. همچنین هوشنگ نهاوندی و جمشید آموزگار به عنوان رهبران دو جناح محافظه‌کار و ترقی‌خواه منصوب شدند تا پوششی برای فرمایشی بودن حزب باشند و با ظاهرسازی‌های خود توجه مردم را از اینکه حزب از بالا تشکیل شده است، منحرف سازند. حزب که هدف خود را افزایش تعداد اعضا قرار داده بود، در سال ۱۳۵۴ دو میلیون‌وچهارصد هزار نفر و در سال ۱۳۵۵ پنج میلیون‌وچهارصد هزار نفر را به عضویت کانون‌های گوناگون خود پذیرفته بود. با این حال افرادی که عضو حزب بودند، تنها نام خود را در دفاتر حزب وارد کرده بودند و عملاًً گامی در جهت اهداف واقعی حزب بر نمی‌داشتند. این مسئله را آخرین سفیر شاه در انگلیس در خاطرات خود چنین شرح می‌دهد: «گرچه فقط در عرض چند ماه، عده زیادی ظاهراًً به عضویت حزب رستاخیز درآمدند، اما گفتنی است که رستاخیز، با وجود تعداد کثیر اعضایش از کمترین حمایت مردمی برخوردار بود. در حقیقت حالت انجمن فرصت‌طلبان سیاسی را داشت که در آن، عده‌ای دور هم می‌نشستند و کاری جز تدوین وظایف حزب و ستایش از اعمال شاه انجام نمی‌دادند.» در واقع می‌توان چنین تصریح کرد که نقش حزب به شکلی طراحی شده بود که عملاًً هیچ نقشی در تصمیم‌گیری‌ها نداشته باشد و فقط دستورات را از مراجع بالا (شخص شاه) بگیرد و به اعضای خود دیکته کند. حزب می‌بایست تصمیماتی که از پیش گرفته شده بود را تأیید می‌کرد و به تعریف و تمجید از آن‌‌ها می‌پرداخت. هر چند در مورد صحت ادعای فوق اسناد و مدارک بسیاری موجود است، اما در ادامه تنها به ذکر خاطره‌ای از پرویز راجی که خود را خدمتکار تخت طاووس می‌نامید، می‌پردازیم: «امروز با سرگرد بهرامی ناهار خوردیم، او گفت در کنگره اخیر حزب رستاخیز نمایندگانی از سراسر کشور در تهران گرد آمدند و به همه آنها نیز اطمینان داده شد که با برخورداری از آزادی کامل می‌توانند فرد دیگری را به جای جمشید آموزگار، به عنوان دبیرکل حزب انتخاب کنند. ولی هنوز سه روز به پایان کنگره و انجام انتخابات برای گزینش دبیرکلی باقی نمانده بود که شاهنشاه طی نطقی اعلام داشت دو مقام دبیرکلی حزب رستاخیز و نخست‌وزیری از هم قابل تفکیک نیست و حالا شما بی‌اعتنایی و سرخوردگی ۱۵۰۰ نفر را مجسم کنید که پس از سه روز بحث و تبادل‌نظر برای انتخاب دبیرکل جدید چگونه کوشش خود را به کلی بی‌فایده دیده و موظف به اجرای تصمیمی شدند که اصلاًً در آغاز آن دخالتی نداشته‌اند.»! آخرین سفیر شاه در انگلیس در خاطرات خود چنین شرح می‌دهد: «گرچه فقط در عرض چند ماه، عده زیادی ظاهراً به عضویت حزب رستاخیز درآمدند، اما گفتنی است که رستاخیز، با وجود تعداد کثیر اعضایش از کمترین حمایت مردمی برخوردار بود. با نگاهی به بودجه حزب رستاخیز نیز در سال‌های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ در می‌یابیم که این بودجه از تفاوتی دو میلیارد و سی‌‌ودو میلیون ریالی برخوردار است. در حالی که کل بودجه حزب در سال ۱۳۵۶ معادل ۴۵۴/۶۴۵/۳ ریال است، در سال ۱۳۵۷ به میزان ۰۰۰/۰۰۰/۰۳۶/۲ ریال افزایش یافته است. این افزایش در حالی صورت گرفته است که بودجه اختصاص یافته به خدمات عمومی از ۸۹۰/۳۵۷ ریال در سال ۵۶ به ۷۴۹/۲۵۷ ریال در سال ۵۷ کاهش یافته است! در این بین، فعالیت‌های فرهنگی حزب به مسائل ایدئولوژیک و فرهنگی مربوط می‌شد. حزب رستاخیز تلاش‌های زیادی برای ترویج ایدئولوژی شاهنشاهی کرد و با توسل به سیاست‌های اسلام‌زدایانه‌ای نظیر تغییر تاریخ هجری، اهداف خود را پیش برد. حزب تلاش می‌کرد شاه را همچون رهبری معنوی و سیاسی معرفی کند که راهبر ایران به سوی «دروازه‌های تمدن بزرگ» به حساب آید. حزب که علما و روحانیون را مورد حمله تبلیغاتی شدید قرار داده بود، بازرسان ویژه‌ای برای بررسی و سرکشی به موقوفه‌های مذهبی می‌فرستاد و اداره اوقاف را تنها مرجع مجاز انتشار کتاب‌های مذهبی قرار داده بود. حزب در دیگر اقدامات خود، زنان را به نپوشیدن چادر در اماکن عمومی تشویق می‌کرد و بدون توجه به شریعت، سن ازدواج دختران را از ۱۵ به ۱۸ و پسران را از ۱۸ به ۲۰ تغییر داد. رسوایی ادامه حیات این حزب پس از سه سال‌ونیم به حدی رسید که با روی کار آمدن دولت جعفر شریف امامی، وی برای فرو نشاندن خشم مردم، در اقدامی عوام‌فریبانه، این حزب را مهر ۱۳۵۷ منحل اعلام کرد. منبع: هفته نامه صبح صادق

سه رخداد مهم تاریخی انقلاب اسلامی

سیزدهم‭ ‬آبان‭ ‬سالگرد‭ ‬سه‭ ‬رویداد‭ ‬مهم‭ ‬در‭ ‬تاریخ‭ ‬ایران‭ ‬است‭. ‬تبعید‭ ‬امام‭ ‬خمینی‭(‬ره‭) ‬به‭ ‬ترکیه‭ ‬در‭ ‬۱۳‭ ‬آبان‭ ‬۱۳۴۳،‭ ‬کشتار‭ ‬دانش‌آموزان‭ ‬در‭ ‬دانشگاه‭ ‬تهران‭ ‬در‭ ‬۱۳‭ ‬آبان‭ ‬۱۳۵۷‭ ‬و‭ ‬تسخیر‭ ‬سفارت‭ ‬آمریکا‭ ‬در‭ ‬تهران‭ ‬در‭ ‬تاریخ‭ ‬۱۳‭ ‬آبان‭ ‬۱۳۵۸،‭ ‬سه‭ ‬رویداد‭ ‬متفاوت‭ ‬بودند؛‭ ‬ولی‭ ‬هر‭ ‬یک‭ ‬در‭ ‬شکل‭ ‬دادن‭ ‬به‭ ‬حرکت‭ ‬انقلاب‭ ‬اسلامی‭ ‬نقش‭ ‬خاصی‭ ‬ایفا‭ ‬کردند‭. ‬هویت‭ ‬هر‭ ‬سه‭ ‬رخداد،‭ ‬مبارزه‭ ‬با‭ ‬استکبار‭ ‬و‭ ‬عوامل‭ ‬آن‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬همین‭ ‬دلیل،‭ ‬این‭ ‬روز‭ ‬‮«‬روز‭ ‬ملی‭ ‬مبارزه‭ ‬با‭ ‬استکبار‮»‬‭ ‬نامیده‭ ‬می‌شود‭.‬ ۱ـ‭ ‬تبعید‭ ‬امام‭ ‬خمینی‭(‬ره‭)‬؛‭ ‬در‭ ‬۱۳‭ ‬آبان‭ ‬۱۳۴۳‭ ‬امام‭ ‬خمینی‭(‬ره‭) ‬به‭ ‬دست‭ ‬مأموران‭ ‬حکومت‭ ‬شاه‭ ‬بازداشت‭ ‬و‭ ‬پس‭ ‬از‭ ‬انتقال‭ ‬از‭ ‬قم‭ ‬به‭ ‬تهران،‭ ‬به‭ ‬ترکیه‭ ‬تبعید‭ ‬شدند‭. ‬این‭ ‬تبعید‭ ‬در‭ ‬پی‭ ‬اعتراض‭ ‬امام‭(‬ره‭) ‬به‭ ‬سیاست‌های‭ ‬حکومت‭ ‬پهلوی‭ ‬و‭ ‬از‭ ‬جمله‭ ‬تصویب‭ ‬لایحه‭ ‬کاپیتولاسیون‭ ‬به‭ ‬وقوع‭ ‬پیوست‭. ‬امام‭(‬ره‭) ‬۹‭ ‬روز‭ ‬پیش‭ ‬از‭ ‬تبعید،‭ ‬در‭ ‬مراسمی‭ ‬که‭ ‬به‭ ‬مناسبت‭ ‬میلاد‭ ‬حضرت‭ ‬زهرا‭ (‬س‭) ‬در‭ ‬منزل‌شان‭ ‬برگزار‭ ‬شد،‭ ‬با‭ ‬ایراد‭ ‬نطقی،‭ ‬جنایات‭ ‬و‭ ‬مفاسد‭ ‬کاپیتولاسیون‭ ‬را‭ ‬تشریح‭ ‬کردند‭. ‬امام‭ ‬در‭ ‬سپیده‌دم‭ ‬۱۳‭ ‬آبان‭ ‬توسط‭ ‬یک‭ ‬گروه‭ ‬از‭ ‬مأموران‭ ‬ساواک‭ ‬به‭ ‬سرپرستی‭ ‬سرهنگ‭ ‬مولوی‭ ‬ـ‭ ‬رئیس‭ ‬ساواک‭ ‬تهران‭ ‬ـ‭ ‬بازداشت‭ ‬شدند‭ ‬و‭ ‬هنوز‭ ‬آفتاب‭ ‬از‭ ‬افق‭ ‬سرنزده‭ ‬بوده‭ ‬که‭ ‬با‭ ‬یک‭ ‬فروند‭ ‬هواپیمای‭ ‬نظامی‭ ‬از‭ ‬فرودگاه‭ ‬مهرآباد‭ ‬به‭ ‬ترکیه‭ ‬تبعید‭ ‬شدند‭. ‬اطلاعیه‭ ‬کوتاه‭ ‬ساواک‭ ‬که‭ ‬از‭ ‬رادیو‭ ‬و‭ ‬تلویزیون‭ ‬و‭ ‬روزنامه‌ها‭ ‬انتشار‭ ‬یافت،‭ ‬چنین‭ ‬بود‭:‬ ‮«‬طبق‭ ‬اطلاع‭ ‬موثق‭ ‬و‭ ‬شواهد‭ ‬و‭ ‬دلایل‭ ‬کافی،‭ ‬چون‭ ‬رویه‭ ‬آقای‭ ‬خمینی‭ ‬و‭ ‬تحریکات‭ ‬مشارالیه‭ ‬علیه‭ ‬منافع‭ ‬ملت‭ ‬و‭ ‬امنیت‭ ‬و‭ ‬استقلال‭ ‬و‭ ‬تمامیت‭ ‬ارضی‭ ‬کشور‭ ‬تشخیص‭ ‬داده‭ ‬شد،‭ ‬لذا‭ ‬در‭ ‬تاریخ‭ ‬۱۳‭ ‬آبان‭ ‬۱۳۴۳‭ ‬از‭ ‬ایران‭ ‬تبعید‭ ‬گردید‭.‬‮»‬ در‭ ‬پی‭ ‬تبعید‭ ‬امام‭ ‬خمینی‭(‬ره‭) ‬باوجود‭ ‬فضای‭ ‬خفقان،‭ ‬موجی‭ ‬از‭ ‬اعتراض‌ها‭ ‬به‭ ‬صورت‭ ‬تظاهرات‭ ‬در‭ ‬بازار‭ ‬تهران،‭ ‬تعطیلی‭ ‬طولانی‭ ‬دروس‭ ‬حوزه‌‌ها‭ ‬و‭ ‬ارسال‭ ‬طومارها‭ ‬و‭ ‬نامه‌ها‭ ‬به‭ ‬سازمان‌های‭ ‬بین‌المللی‭ ‬و‭ ‬مراجع‭ ‬تقلید‭ ‬جلوه‌گر‭ ‬شد‭. ‬آیت‌الله‭ ‬حاج‭ ‬مصطفی‭ ‬خمینی‭ ‬نیز‭ ‬در‭ ‬روز‭ ‬تبعید‭ ‬امام‭ ‬بازداشت‭ ‬و‭ ‬زندانی‭ ‬شد‭ ‬و‭ ‬پس‭ ‬از‭ ‬چندی‭ ‬در‭ ‬۱۳‭ ‬دی‭ ‬۱۳۴۳‭ ‬به‭ ‬ترکیه‭ ‬نزد‭ ‬پدر‭ ‬تبعید‭ ‬شد‭.‬ دوران‭ ‬تبعید‭ ‬امام‭ ‬به‭ ‬ترکیه‭ ‬بسیار‭ ‬سخت‭ ‬و‭ ‬شکننده‭ ‬بود‭. ‬امام‭ ‬حتی‭ ‬از‭ ‬پوشیدن‭ ‬لباس‭ ‬روحانیت‭ ‬منع‭ ‬شده‭ ‬بودند‭. ‬محل‭ ‬اقامت‭ ‬اولیه‭ ‬امام،‭ ‬هتل‭ ‬بلوار‭ ‬پالاس‭ ‬آنکارا‭ ‬بود‭. ‬اما‭ ‬فردای‭ ‬آن‭ ‬روز‭ ‬برای‭ ‬مخفی‌‭ ‬نگه‭ ‬داشتن‭ ‬محل‭ ‬اقامت‭ ‬ایشان،‭ ‬امام‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬محلی‭ ‬واقع‭ ‬در‭ ‬خیابان‭ ‬آتاترک‭ ‬منتقل‭ ‬کردند‭. ‬چند‭ ‬روز‭ ‬بعد‭ (‬۲۱‭ ‬آبان‭ ‬۱۳۴۳‭) ‬برای‭ ‬منزوی‌تر‭ ‬ساختن‭ ‬ایشان‭ ‬و‭ ‬قطع‭ ‬هرگونه‭ ‬ارتباط،‭ ‬محل‭ ‬تبعید‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬شهر‭ ‬بورسا‭ ‬واقع‭ ‬در‭ ‬۴۶‭ ‬کیلومتری‭ ‬غرب‭ ‬آنکارا‭ ‬انتقال‭ ‬دادند‭. ‬در‭ ‬این‭ ‬مدت،‭ ‬امکان‭ ‬هرگونه‭ ‬اقدام‭ ‬سیاسی‭ ‬از‭ ‬امام‭ ‬خمینی‭(‬ره‭) ‬سلب‭ ‬شده‭ ‬بود‭ ‬و‭ ‬ایشان‭ ‬تحت‭ ‬مراقبت‭ ‬مستقیم‭ ‬مأموران‭ ‬اعزامی‭ ‬ایران‭ ‬و‭ ‬نیروهای‭ ‬امنیتی‭ ‬ترکیه‭ ‬قرار‭ ‬داشتند‭.‬ امام‭ ‬خمینی‭(‬ره‭) ‬جمعاًً‭ ‬۱۱‭ ‬ماه‭ ‬در‭ ‬ترکیه‭ ‬به‭ ‬سر‭ ‬بردند‭ ‬سپس‭ ‬ساواک‭ ‬با‭ ‬هماهنگی‭ ‬دولت‭ ‬ترکیه،‭ ‬ایشان‭ ‬را‭ ‬در‭ ‬۱۳‭ ‬مهر‭ ‬۱۳۴۴‭ ‬به‭ ‬عراق‭ ‬تبعید‭ ‬کردند‭. ‬ایشان‭ ‬به‭ ‬مدت‭ ‬۱۳‭ ‬سال‭ ‬تحت‭ ‬نظارت‭ ‬توأم‭ ‬با‭ ‬فشار‭ ‬رژیم‭ ‬بعثی‭ ‬عراق‭ ‬بودند‭. ‬در‭ ‬بحبوحه‭ ‬انقلاب‭ ‬اسلامی‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬نتیجه‭ ‬افزایش‭ ‬اختناق‭ ‬رژیم‭ ‬بغداد،‭ ‬امام‭ ‬خمینی‭(‬ره‭) ‬تصمیم‭ ‬به‭ ‬خروج‭ ‬از‭ ‬عراق‭ ‬و‭ ‬عزیمت‭ ‬به‭ ‬کویت‭ ‬گرفتند،‭ ‬اما‭ ‬کویت‭ ‬تحت‭ ‬فشار‭ ‬شاه،‭ ‬از‭ ‬پذیرش‭ ‬امام‭ ‬و‭ ‬هیئت‭ ‬همراه‭ ‬امتناع‭ ‬ورزید‭ ‬در‭ ‬نتیجه‭ ‬امام‭ ‬خمینی‭(‬ره‭) ‬در‭ ‬مهر‭ ‬۱۳۵۷‭ ‬راهی‭ ‬فرانسه‭ ‬شدند‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬‮«‬نوفل‭ ‬لوشاتو‮»‬‭ ‬در‭ ‬حومه‭ ‬پاریس‭ ‬اقامت‭ ‬گزیدند‭. ‬امام‭ ‬طی‭ ‬چهار‭ ‬ماه‭ ‬اقامت‭ ‬خود‭ ‬در‭ ‬فرانسه،‭ ‬انقلاب‭ ‬اسلامی‭ ‬را‭ ‬تا‭ ‬مراحل‭ ‬پیروزی‭ ‬هدایت‭ ‬کردند‭ ‬و‭ ‬سپس‭ ‬در‭ ‬۱۲‭ ‬بهمن‭ ‬۱۳۵۷‭ ‬به‭ ‬کشور‭ ‬بازگشتند‭. ‬امام‭ ‬در‭ ‬طول‭ ‬هجرت‭ ‬۱۴ساله‭ ‬خود‭ ‬به‭ ‬روشنگری‭ ‬ماهیت‭ ‬حکومت‭ ‬شاه‭ ‬برای‭ ‬افکار‭ ‬عمومی‭ ‬ایران‭ ‬و‭ ‬جهان‭ ‬پرداختند‭ ‬و‭ ‬زمینه‭ ‬انقلاب‭ ‬مردمی‭ ‬و‭ ‬سقوط‭ ‬رژیم‭ ‬پهلوی‭ ‬را‭ ‬فراهم‭ ‬ساختند‭. ‬به‭ ‬همین‭ ‬دلیل‭ ‬نقطه‭ ‬شروع‭ ‬دوره‭ ‬هجرت‭ ‬یعنی‭ ‬۱۳‭ ‬آبان‭ ‬۱۳۴۳‭ ‬و‭ ‬همچنین‭ ‬نقطه‭ ‬پایان‭ ‬آن‭ ‬یعنی‭ ‬۱۲‭ ‬بهمن‭ ‬۱۳۵۷‭ ‬‮«‬یوم‌الله‮»‬‭ ‬شناخته‭ ‬شده‭ ‬است‭.‬ ۲ـ‭ ‬کشتار‭ ‬دانش‌آموزان؛‭ ‬سیزدهم‭ ‬آبان‭ ‬۱۳۵۷‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬روزهای‭ ‬اوج‌گیری‭ ‬انقلاب‭ ‬اسلامی‭ ‬ده‌ها‭ ‬نفر‭ ‬از‭ ‬دانش‌آموزان‭ ‬که‭ ‬برای‭ ‬انجام‭ ‬تظاهرات‭ ‬در‭ ‬محوطه‭ ‬دانشگاه‭ ‬تهران‭ ‬تجمع‭ ‬کرده‭ ‬بودند،‭ ‬هدف‭ ‬تیراندازی‭ ‬مأموران‭ ‬حکومت‭ ‬قرار‭ ‬گرفتند‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬شهادت‭ ‬رسیدند‭. ‬به‭ ‬دلیل‭ ‬بسته‭ ‬بودن‭ ‬درهای‭ ‬دانشگاه،‭ ‬هیچ‌یک‭ ‬از‭ ‬دانش‌آموزان‭ ‬نتوانستند‭ ‬از‭ ‬برابر‭ ‬آتش‭ ‬گلوله‌‌های‭ ‬مأموران‭ ‬بگریزند‭ ‬و‭ ‬این‭ ‬امر‭ ‬تلفات‭ ‬آنان‭ ‬را‭ ‬افزایش‭ ‬داده‭ ‬بود‭. ‬این‭ ‬جنایت‭ ‬به‭ ‬دست‭ ‬دولت‭ ‬‮«‬آشتی‭ ‬ملی‮»‬‭ ‬شریف‭ ‬امامی‭ ‬صورت‭ ‬گرفت‭.‬ حادثه‭ ‬۱۳‭ ‬آبان‭ ‬۱۳۵۷‭ ‬بعد‭ ‬از‭ ‬حادثه‭ ‬۱۷‭ ‬شهریور‭ ‬آن‭ ‬سال،‭ ‬دومین‭ ‬خونریزی‭ ‬عمده‭ ‬دولت‭ ‬شریف‭ ‬امامی‭ ‬بود؛‭ ‬در‭ ‬حالی‭ ‬که‭ ‬عمر‭ ‬سیاسی‭ ‬این‭ ‬دولت‭ ‬از‭ ‬۷۰‭ ‬روز‭ ‬تجاوز‭ ‬نمی‌کرد‭. ‬ابعاد‭ ‬حادثه‭ ‬دانشگاه‭ ‬به‭ ‬حدی‭ ‬بود‭ ‬که‭ ‬وقتی‭ ‬در‭ ‬برنامه‭ ‬اخبار‭ ‬شبانگاهی‭ ‬گزارش‭ ‬تیراندازی‭ ‬مستقیم‭ ‬سربازان‭ ‬به‭ ‬روی‭ ‬دانش‌آموزان‭ ‬در‭ ‬دانشگاه‭ ‬از‭ ‬شبکه‭ ‬سراسری‭ ‬تلویزیون‭ ‬پخش‭ ‬شد،‭ ‬وزیر‭ ‬علوم‭ ‬بلافاصله‭ ‬استعفا‭ ‬داد‭ ‬و‭ ‬فردای‭ ‬آن‭ ‬روز‭ ‬کابینه‭ ‬شریف‭ ‬امامی‭ ‬نیز‭ ‬سقوط‭ ‬کرد‭. ‬از‭ ‬آن‭ ‬پس‭ ‬روز‭ ‬۱۳‭ ‬آبان‭ ‬‮«‬روز‭ ‬دانش‌آموز‮»‬‭ ‬نامیده‭ ‬شد‭.‬ ۳ـ‭ ‬تسخیر‭ ‬‮«‬لانه‭ ‬جاسوسی‮»‬؛‭ ‬سیزدهم‭ ‬آبان‭ ‬۱۳۵۸‭ ‬ساختمان‭ ‬سفارت‭ ‬آمریکا‭ ‬در‭ ‬تهران‭ ‬به‭ ‬دست‭ ‬جمعی‭ ‬از‭ ‬دانشجویان‭ ‬معترض‭ ‬تصرف‭ ‬گردید‭. ‬از‭ ‬زمان‭ ‬پیروزی‭ ‬انقلاب‭ ‬اسلامی‭ ‬ایران‭ ‬تا‭ ‬زمان‭ ‬تسخیر‭ ‬سفارت‭ ‬آمریکا‭ ‬در‭ ‬تهران‭ ‬دیپلمات‌های‭ ‬آمریکایی‭ ‬مستقر‭ ‬در‭ ‬سفارتخانه‌‭ ‬از‭ ‬هیچ‭ ‬تلاشی‭ ‬در‭ ‬جهت‭ ‬مقابله‭ ‬با‭ ‬نظام‭ ‬نوبنیاد‭ ‬جمهوری‭ ‬اسلامی‭ ‬ایران‭ ‬فروگذار‭ ‬نمی‌کردند‭. ‬تماس‭ ‬با‭ ‬سرکردگان‭ ‬گروه‌های‭ ‬ضدانقلاب،‭ ‬ارتباط‭ ‬حمایتی‭ ‬با‭ ‬شبکه‌های‭ ‬کودتا‭ ‬و‭ ‬براندازی‭ ‬در‭ ‬داخل‭ ‬کشور‭ ‬و‭ ‬تأمین‭ ‬مالی‭ ‬گروهک‌های‭ ‬تروریستی‭ ‬که‭ ‬در‭ ‬غرب‭ ‬و‭ ‬جنوب‭ ‬ایران‭ ‬به‭ ‬انفجار‭ ‬در‭ ‬لوله‌های‭ ‬نفتی‭ ‬و‭ ‬یا‭ ‬ایجاد‭ ‬ناامنی‭ ‬و‭ ‬بی‌ثباتی‭ ‬در‭ ‬مناطق‭ ‬کردنشین‭ ‬مشغول‭ ‬بودند،‭ ‬از‭ ‬عملکردهای‭ ‬مأموران‭ ‬سیاسی‭ ‬فعال‭ ‬در‭ ‬ساختمان‭ ‬سفارت‭ ‬آمریکا‭ ‬بود‭. ‬این‭ ‬حقایق‭ ‬در‭ ‬اسناد‭ ‬لانه‭ ‬جاسوسی‭ ‬نیز‭ ‬آمده‭ ‬است‭. ‬بعضی‭ ‬از‭ ‬مقامات‭ ‬بلندپایه‭ ‬دولت‭ ‬کارتر‭ ‬پس‭ ‬از‭ ‬شکست‭ ‬وی‭ ‬در‭ ‬انتخابات‭ ‬۱۳۵۹‭ ‬ش‭. ‬در‭ ‬خاطرات‭ ‬خود،‭ ‬به‭ ‬نقش‭ ‬نامطلوب‭ ‬و‭ ‬مخرب‭ ‬دستگاه‭ ‬حکومتی‭ ‬آمریکا‭ ‬علیه‭ ‬ایران‭ ‬که‭ ‬از‭ ‬طریق‭ ‬سفارتخانه‭ ‬آن‭ ‬کشور‭ ‬در‭ ‬تهران‭ ‬هدایت‭ ‬می‌شد،‭ ‬اقرار‭ ‬کردند‭. ‬سفارت‭ ‬آمریکا‭ ‬در‭ ‬تهران‭ ‬طی‭ ‬زمستان‭ ‬۱۳۵۷‭ ‬تا‭ ‬پاییز‭ ‬۱۳۵۸‭ ‬به‭ ‬مرکز‭ ‬فرماندهی‭ ‬عملیات‭ ‬جاسوسی‭ ‬و‭ ‬خرابکاری‭ ‬علیه‭ ‬جمهوری‭ ‬اسلامی‭ ‬ایران‭ ‬تبدیل‭ ‬شده‭ ‬بود؛‭ ‬نظامی‭ ‬که‭ ‬عمر‭ ‬سیاسی‭ ‬آن‭ ‬به‭ ‬یک‭ ‬سال‭ ‬نمی‌رسید‭. ‬با‭ ‬این‭ ‬حال،‭ ‬سفارت‭ ‬آمریکا‭ ‬زمانی‭ ‬توسط‭ ‬دانشجویان‭ ‬تسخیر‭ ‬شد‭ ‬که‭ ‬آمریکا‭ ‬خواست‭ ‬مشروع‭ ‬ملت‭ ‬ایران‭ ‬در‭ ‬استرداد‭ ‬شاه‭ ‬و‭ ‬اموال‭ ‬و‭ ‬دارایی‌های‭ ‬بلوکه‭ ‬شده‭ ‬ایران‭ ‬را‭ ‬نادیده‭ ‬گرفت‭ ‬و‭ ‬حتی‭ ‬امکاناتی‭ ‬وسیع‭ ‬در‭ ‬اختیار‭ ‬فراریان‭ ‬حکومت‭ ‬شاه‭ ‬گذاشت‭ ‬تا‭ ‬تشکیلات‭ ‬خود‭ ‬را‭ ‬علیه‭ ‬انقلاب،‭ ‬سازماندهی‭ ‬و‭ ‬فعال‭ ‬کنند‭.‬ تسخیر‭ ‬لانه‭ ‬جاسوسی‭ ‬آمریکا‭ ‬در‭ ‬تهران‭ ‬از‭ ‬ابتدا‭ ‬با‭ ‬حمایت‭ ‬امام‭ ‬خمینی‭(‬ره‭) ‬مواجه‭ ‬گردید‭. ‬امام‭ ‬تصرف‭ ‬لانه‭ ‬جاسوسی‭ ‬به‭ ‬دست‭ ‬دانشجویان‭ ‬را‭ ‬‮«‬انقلاب‭ ‬دوم‮»‬‭ ‬لقب‭ ‬دادند‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬سخنانی،‭ ‬از‭ ‬این‭ ‬اقدام‭ ‬حمایت‭ ‬کردند‭:‬ ‮«‬شما‭ ‬می‌بینید‭ ‬که‭ ‬الآن‭ ‬مرکز‭ ‬فساد‭ ‬‌آمریکا‭ ‬را‭ ‬جوان‌ها‭ ‬رفته‌اند‭ ‬گرفته‌اند‭ ‬و‭ ‬آمریکایی‌ها‭ ‬را‭ ‬هم‭ ‬که‭ ‬در‭ ‬آنجا‭ ‬بودند،‭ ‬گرفتند‭ ‬و‭ ‬آن‭ ‬لانه‭ ‬فساد‭ ‬را‭ ‬به‌دست‭ ‬آوردند‭ ‬و‭ ‬آمریکا‭ ‬هیچ‭ ‬غلطی‭ ‬نمی‌تواند‭ ‬بکند‭ ‬و‭ ‬جوان‌ها‭ ‬مطمئن‭ ‬باشند‭ ‬که‭ ‬آمریکا‭ ‬هیچ‭ ‬غلطی‭ ‬نمی‌تواند‭ ‬بکند‭.‬‮»‬ منبع: هفته‌نامه صبح صادق

...
63
...