انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

جایگاه مطبوعات در حکومت رضاشاه

زمانی که رضاشاه پهلوی زمام حکومت را در دست گرفت، مطبوعات نیز مانند باقی ارکان جامعه، از قدرت مستبدانۀ او در امان نماند. مطبوعات، با توجه به آنکه در آن زمان تنها رسانۀ مدرنی بود که در جامعه و به‌ویژه در میان قشر باسواد جا باز کرده بودند، در هدایت افکار تأثیر بسزایی داشت. از همین ‌رو بود که پهلوی اول از آن غفلت نکرد و سازوکارهایی برای این رسانه در پیش گرفت. آنچه در ادامه آمده نوشتاری است که در آن سرکار خانم معصوم یاراحمدی سیاست رضاشاه دربارۀ مطبوعات را بررسی کرده است. نقش رسانه های گروهی مانند کتاب، مطبوعات، فعالیت های هنری، سینما، رادیو، تلویزیون، در تحولات فرهنگی از اهمیت قابل توجهی برخوردار است. این رسانه ها در مقید کردن ارزش های یک جامعه،گسست و انحراف فضای فرهنگی بسیار مؤثرند، به گونه ای که جامعه را آمادۀ پذیرفتن نظام حاکم و بقای آن می‌کنند و زمینۀ مساعدی برای رشد ایدئولوژی حاکم و جهت دادن به بینش عامه فراهم می کنند. رسانه های جمعی، هم می توانند ارزش های اجتماعی را تقویت کنند و هم می توانند آن ها را آشفته سازند، بدین معنی‌که هر چه نشر یا پخش کنند، معرّف انعکاس واقعی جامعه جلوه دهند.[۱]از طرفی همۀ نظام های سیاسی دارای یک نظام ارتباطی رسمی هستند که با توجه به نوع حکومت، کارکرد این نظام ارتباطی تغییر می یابد. در کشورهایی که حکومت آن دیکتاتوری یا استبدادی است و حکومت بر همۀ ارکان جامعه تسلط دارد، معمولاً وسایل خبری توده گیر، در انحصار حکومت هستند و تبلیغات حکومت را پخش می کنند. هدف این تبلیغات گرفتن بیعت یکپارچۀ شهروندان و وسیله ای برای شبه همگونی اجتماعی است.[۲] در این بین مطبوعات –شامل روزنامه، نشریه، مجله و امثال آن- با توجه به فراگیر بودنشان، به یکی از عناصر فرهنگ ساز تبدیل شده اند و نظر به اینکه بر افکار عمومی تأثیر گذار هستند به عنوان یکی از نهادهای مقوم جامعه محسوب می شوند. در حکومت های دیکتاتوری، مطبوعات مانند سایر وسایل ارتباط جمعی به تریبونی برای انتقال تقاضاهای حاکمیت به مردم و انتقال سرسپردگی و اطاعت مردم به حاکمیت بدل می شوند که از طریق تبلیغات ایدئولوژیک و حرکت در جهت خواسته های حکومت، به تقویت آن کمک می کنند.[۳] با توجه به اینکه مطبوعات تقریباً تنها وسیلۀ ارتباط جمعی مدرن در دورۀ مورد بحث می باشد که عمومیت داشت، در این بخش به نقش این رسانۀ جمعی در پیشبرد سیاست گذاری های فرهنگی پهلوی اول پرداخته می شود. با وقوع کودتای ۱۲۹۹ه.ش مطبوعات وارد عرصۀ جدیدی از حیات خود شدند. رضاخان و هواداران او از همان ابتدای کودتا از اهمیت وسایل ارتباط جمعی خصوصاً مطبوعات غافل نبودند، بنابراین از وضعیت آشفتۀ سیاسی -اجتماعی آن زمان استفاده کردند و سعی نمودند مطبوعات را با خود همراه سازند. رضاخان در سال هایی که وزیر جنگ و نخست وزیر بود از روزنامه های طرفدار خودش حمایت می کرد و به آنان آزادی عمل می داد اما در عوض روزنامه نویس هایی را که نمی خواستند او را تأیید کنند به گونه های متفاوت خاموش و سر به نیست می کرد. دولت آبادی در این باره می گوید: سردار سپه از یک طرف نمی خواهد بر ضد آزادی مطبوعات به ظاهر قدمی بردارد و از طرف دیگر ناچار است خود را از تعرض ارباب قلم نگاه دارد این است که بدادن پول مختصر آن ها را ساکت می کند و از نگارشات مخالف خود خودداری می کنند و چون پولها تمام شد دوباره شروع می نمایند و ناچار می شد با تهدیدهای مستقیم و غیر مستقیم آنها را ساکت وآرام نگاهدارد.[۴] به هر روی در این دوره رضاخان توانست مطبوعات را که در این زمان آزادی بیش از حد به دست آورده بودند تحت کنترل بگیرد و روزنامه نویس های مخالف را از صحنه بیرون براند. ترور میرزادۀ عشقی در سال ۱۳۰۳ ه.ش به دلیل مخالفت او با جمهوری خواهی رضاخان نمونه ای از این برخوردهاست. سرانجام در چنین جو تبلیغاتی بود که رضاشاه به سلطنت رسید. دربارۀ وضعیت مطبوعات پس از به حکومت رسیدن رضاشاه باید گفت همه منابع در اینکه مطبوعات این دوره تحت کنترل و نظارت شدید حکومت قرار داشتند با هم متفق القول هستند. هرچند، رضاشاه در دوران قبل بیشتر این مسیر را پیموده بودو در این زمان تقریبا همه روزنامه های مخالف خاموش بودند و اکنون هدفش سوق دادن مطبوعات به حمایت سیاست های خود بود. اسنادی که در این رابطه منتشر شده این واقعیت را تأیید می کند. در بسیاری از این اسناد مدیران جراید حتی آن هایی که در جهت سیاست گذاری های حکومت گام برمی داشتند، از سانسور شدید حکومت اعلام نارضایتی کرده اند. در یکی از اسناد به تاریخ ۱۸/۴/۱۳۰۵ مدیر روزنامه «میهن» ابوطالب شیروانی ضمن ابراز نارضایتی از توقیف روزنامه «تخت جمشید»در شیراز می‌گوید«… اگرچه این رویه(سانسور) در مرکز مملکت نیز ادامه دارد لیکن ماها موظف هستیم که تذکر بدهیم که در کابینه حضرت اشرف اختناق مطبوعات آن هم تا این درجه سخت و غیر قابل تحمل سزاوار نیست…».[۵]در سند دیگر، در نامه ای که مدیر روزنامه «ایران» در تاریخ ۱۵/۱/۱۳۱۰ به تیمورتاش، وزیر دربار رضاشاه، نوشته و در آن خواستار معافیت این روزنامه از مواد ضمیمه قانون مطبوعات شده،[۶]پاسخی که تیمورتاش به این نامه داده بسیار قابل توجه و در بردارندۀ نکات روشن کننده ای است که عیناً نقل می گرد: ۱-به مدیر توزیع اخطار کنید که هیچ روزی صبح و عصر روزنامه را بدون اطلاع و اخطار و اجازه مأمورین شعبه انتشار ندهد. ۲-به کلیه ماشین خانه های مطابع اخطار شود که همه روزه باید روزنامه های چاپ شده را نگاه دارند تا از طرف نظمیه اجازه انتشار به آن داده شود. ۳-به کلیه مطابع و مدیران جراید و اطاقهای حروف چینی اخطار شود که هیچ خبر و مقاله را بدون امضای مأمور سانسور نچینند و اگر فوریت دارد به شعبه مطبوعات بیاورند اجازه بگیرند.[۷] این سند و سندهای مشابه دیگر نشان می دهد که حتی جراید موافق حکومت هم از سانسور و نظارت شدید در امان نبوده اند. همچنین شهربانی با ایجاد تشکیلات جداگانه ای به شدت بر ترجمۀ جراید خارجی و چاپخانه ها و جراید داخل کشور نظارت می‌کرد و هیچ مطلبی بدون نظارت و تأیید مأمورین شهربانی اجازۀ چاپ نداشت. بعد از آن وزارت کشور با تأسیس «اداره راهنمای روزنامه نگاری» به ریاست علی دشتی وظیفۀ بازبینی و انتشار مطبوعات و انتشار مقالات تبلیغی را بر عهده گرفت. محورهای عمده سانسور، تبلیغ کمونیسم و مخالفت با سلطنت بود.[۸]از همین رو به تدریج از تعداد روزنامه ها و مجلات کاسته شد و عملاً ادامۀ کار برای روزنامه ها و نشریاتی میسر بود که شرایط و مقتضیات جدید حاکم بر فضای سیاسی و اجتماعی کشور را پذیرفته بودند. با همۀ این احوال رضاشاه نسبت به مطبوعات مدرن به سبک غربی بی علاقه نبود چرا که در همین دوره بود که پایۀ مطبوعات مدرن در ایران گذاشته شد که نمونۀ برجستۀ آن روزنامۀ «اطلاعات» می باشد که در سال ۱۳۰۵ با مدیریت عباس مسعودی به چاپ رسید و در پیشرفت کار خود از رضاشاه استفاده فراوان کرد. از طرف دیگر با تجربۀ تلخی که رضاشاه در ابتدای حکومت خود از مطبوعات داشت نمی خواست اختیار آن ها را به دست خودشان بدهد.[۹]این را هم باید در نظر داشت حکومت رضاشاه ماهیتاً به سمت یک دیکتاتوری پیش می رفت و به تبع آن، مطبوعات این دوره ویژگی مطبوعات نظام های مستبد را پیدا کرد. همچنین با توجه به نوسازی آمرانه ای که رضاشاه در پیش گرفته بود و به وسیلۀ آن، بنیان های جامعه را به چالش می‌کشید بنابراین تعجب آور نیست که مطبوعات به شدت زیر فشار و سانسور حکومت قرار بگیرند و یا در جهت مشروعیت بخشیدن به سیاست های حکومت گام بردارند. البته باید این را هم در نظر داشت که برخی از روزنامه نگاران هم با رغبت تمام اقدامات رضاشاه را می ستودند و نمی توان با قطعیت پذیرفت که تمام تمجیدهای مطبوعات تنها در نتیجۀ اعمال فشار حکومت بر آن ها بوده است. به هر حال اقدامات رضاشاه خواست بسیاری از تجدد طلبانی بودکه در دورۀ مشروطه زمزمۀآن را آغاز کرده بودند و اکنون در سایۀ حکومت رضاشاه می توانستند به آن برسند. اگر به مطبوعات دولتی عصر رضاشاه نگاهی بیندازیم می بینیم که مطالب و مقاله های این جراید در راستای سیاست گذاری های حکومت تدوین شده است و حکومت برای ترویج و تبلیغ سیاست های خود از مطبوعات به عنوان یک ابزار فرهنگی استفاده می کند، به طوری که با تشکیل «سازمان پرورش افکار» که یک سازمان فرهنگی بود «کمیسیون مطبوعات» به عنوان یکی از شش کمیسیون اصلی آن قرار داشت. با دقت در مواد اساسنامه این کمیسیون مشخص می شود که اصلی ترین وظیفه آن «هدایت کلی مطبوعات کشور» یا به عبارتی سیاست«ارشاد مطبوعاتی» بوده است.[۱۰] یکی از وظایف این کمیسیون انتشار نشریه ای به سبک جدید بود. این نشریه که «ایران امروز» نام داشت، در واقع یک نشریۀ تبلیغاتی حکومتی بیش نبود و بیشتر بر مقولاتی در جهت علاقه مند کردن ایرانیان به زندگی جدید، تأکید بر حس ملی گرایی و ایجاد غرور ملی تکیه داشت. در اسناد به جا مانده نیز صراحتاً بر استفاده تبلیغاتی از این نشریه برای خارج و داخل تأکید شده است. نمونۀ بارز آن اساسنامۀ نشریه است که در آن چنین آمده : …یکی از وسایل مؤثر برای شناساندن ترقیات و حیثیات کشور در داخله و خارجه مجلات مصور است… مجله ایران امروز برای این مقصود ایجاد شده، بر افراد روشنفکر واجب است که برای کمک به مردم و تعمیم فرهنگ بین اهالی و آشنا کردن آن ها و کلیه مردم جهان به ترقیات و حیثیات کشور در حفظ این مجله کوشیده خودشان مشترک بشوند.[۱۱] همچنین در مقاله ای تحت عنوان«وظیفۀ ما» که در اولین شماره این نشریه توسط مدیر مجله، محمد حجازی نوشته شده، چنین آمده:«کارکنان این مجله بنا بر وظیفه مقدس دانش پروری بر عهده گرفته اند هم میهنان را به شاه پرستی و میهن پرستی رهبری کرده…»[۱۲] علاوه بر آن در جهت «تربیت مقاله نویس» در روزنامه ها و نشریات، «بنگاه روزنامه نگاری» در دانشکده حقوق دانشگاه تهران تأسیس شد، تا از این طریق به نحوی یک چارچوب برای مطبوعات دیگر تعیین شود که پا را فراتر از آن ننهند. همچنین در اقدامی دیگر برای تقویت مطبوعات وابسته و تسهیل در اعمال نظارت بر کیفیت و محتوای مطالب منتشر شده، حکومت تصمیم گرفت که در مرکز هر استان با ادغام روزنامه یا گاهنامه های مختلف در یکدیگر، مقدمات انتشار روزنامه ای قوی با مدیریت واحد با مشارکت تمامی دست اندکاران را فراهم کند.[۱۳] گرچه این اقدام در عمل با مشکلاتی مواجه شد که از حوصلۀ بحث خارج است. به هر حال شواهد حاکی از آن است که حکومت رضاشاه توانسته از مطبوعات به عنوان یک ابزار تبلیغاتی استفاده کند و مطبوعات را ولو با تطمیع، تهدید یا ترغیب با خود همراه سازد. به لحاظ فرهنگی مطبوعات این دوره به تبع سیاست های فرهنگی حکومت در پی ترویج الگویی از یک جامعۀ منسجم و یک دست بودند که عاری از تنوع فرهنگی و به میزان زیادی از همگونی قومی برخوردار باشد و معتقد بودند که برای نیل به این مقصود تنها یک حکومت مقتدر قادر خواهد بود یکپارچگی و خلوصی را که-به زعم آن ها- ایران دوران باستان از آن برخوردار بود و در دوران اسلامی آن را از دست داده بود به ایران بازگرداند، از همین رو گذشتۀ باستانی ایران مورد تمجید قرار می گرفت و مطبوعات از آن به عنوان دورانی آرمانی یاد می‌کردند و تبلیغات ناسیونالیستی در صدر برنامۀ مطبوعات قرار داشت و از خواننده خواسته می شد اختلافات قومی را کنار بگذارد و به میهنش عشق بورزد و به تاریخ و فرهنگ پر افتخار آن ببالد. در ابتدای حکومت رضاشاه نشریات فارسی زبانی چون ایرانشهر(۱۹۲۷-۱۹۲۲/۱۳۰۶-۱۳۰۱ه.ش)،آینده(۱۹۲۸-۱۹۲۵/۱۳۰۷-۱۳۰۵ه.ش)،کاوه و فرنگستان که بر فضای ایدئولوژیک آن زمان اشراف داشتند در انتشار و ترویج این سیاست ها پیشگام بودند. نشریۀ ایرانشهر که توسط حسین کاظم زاده ایرانشهر، یکی از روشنفکران ناسیونال- شووینیست، چاپ می شد با مقالات خود به ارائۀ تصویری ایده آل از ایران باستان می پرداخت و خواست ها و مطالبات خود را در قالب دستاوردهای سلطنت قبل از اسلام مطرح می کرد. از ۲۳۶ مقاله چاپ شده در این نشریه حدود ۳۰مقاله دربارۀ عظمت و شکوه ایران باستان و در واقع ارائۀ تصویر مثبتی از ایران پیش از اسلام است. در این نشریه همچنین بر پیامدهای زیان بار و مشکل آفرین گروه گرایی و قومیت گرایی تأکید شده است و یکپارچگی فرهنگی و اجتماعی مورد نظر گردانندگان نشریه مذکور می باشد.[۱۴] در یکی از مقلات این نشریه تحت عنوان« دین و ملیت» آمده است: مشکل گروه گرایی چنان جدی است تا هرگاه در خارج از یک مسافر ملیت او را بپرسند وی نام زادگاه و محله خود را خواهد گفت نه نام پرافتخار آمیز کشورش را. ما باید فرقه های محلی، لهجه های محلی، لباس های محلی، مراسم و آداب و احساسات محلی را از بین ببریم.[۱۵] به نظر دست اندرکاران این نشریه راه برون رفت از این بحران این است که روح ملیّت را در ایران زنده کرد و این کار تنها از طریق آشنایی با تاریخ گذشته ایران انجام پذیر است.[۱۶]در مقالۀدیگری تحت عنوان «سعادت بشر و ملیت» چنین آمده : ایران که نه تنها جهالت و نفاق و تعصب افراد آنان را دشمن همدیگر ساخته بلکه داشتن زبان های مختلف، لباس های مختلف و عادات و مراسم مختلف و غیر متجانس نشان داده و نگاه داشته است که خود مردم نیز اهالی ولایات دیگر را ملت دیگر و جنس دیگری می شمارند.[۱۷] مجلۀ آینده نیز با مدیریت محمود افشار به نوبه خود طرح ضرور برای یکپارچگی و ایرانی سازی همۀ ایرانیان را بر عهده گرفته بود و بیشتر بر لزوم وحدت ملی، ایجاد هویت واحد و ایجاد دولت مرکزی مقتدر تأکید می کرد.گردانندگان این مجله پیشنهاد می نمودندکه برای به وجود آمدن وحدت مورد نظر و حاکمیت «پان ایرانیسم» باید اختلافات محلی، از حیث زبان و فرهنگ برداشته شود و زبان فارسی عمومی گردد.[۱۸] نخستین سرمقاله این نشریه با عنوان«مطلوب ما :وحدت ملی ایران» منظور و مقصود خود را از وحدت ملی «وحدت سیاسی، اجتماعی» مردمی می خواندکه در حدود مرزهای جغرافیایی ایران اقامت دارند،[۱۹]و راه نیل به این وحدت ملی را عمومیت یافتن زبان فارسی و تأسیس مدارس ابتدایی در همه جا، وضع قانون تعلیمات عمومی اجباری و از بین بردن اختلافات قومی می داند.[۲۰] به نظر آن ها همه اقوام ایران اعم از کرد، لر،ترک،ترکمن،عرب و… نباید حتی از نظر لباس هم با هم تفاوت داشته باشند. محمود افشار در مقالۀ دیگری با عنوان «مسأله ملیّت و وحدت ملی ایران» به صراحت اعلام می دارد که «وحدت ملی ایران، تا زمانی که ایرانیان به زبان های گوناگون سخن می گویند شکستنی و ناقص باقی خواهد ماند».[۲۱]همین دیدگاهها از «وحدت ملی» در طول حکومت رضاشا، به محور اصلی فعالیت های فرهنگی و اجتماعی حکومت تبدیل شد و در قالب اقداماتی مانند متحدالشکل کردن لباس، رسمی کردن زبان فارسی، کشف حجاب، آموزش و پرورش ملی، و باستان گرایی نمود پیدا کرد. مطبوعات در این راه، حمایت های لازم را به عمل می آوردند به عنوان نمونه، روزنامۀ «نامۀایران باستان» به مدیریت سیف آزاد -همان گونه که از نام روزنامه پیداست- گرایش شدید باستان گرایی داشت و در جهت تبلیغ ناسیونالیسم باستان گرای رضاشاه گام بر می داشت. به طوری که در صفحۀ اول روزنامه زیر اسم آن نوشته شده است« این نامه طرفدار شاهنشاهی و عظمت ایران باستان است»و مرام روزنامه را چنین نوشته است:«ترقی و عظمت ایران و ایرانیان، ایجاد و تقویت حس وطن پرستی و ملت خواهی و متوجه ساختن ایرانیان به اوضاع و گزارش دنیای امروز».[۲۲] بیشتر مطالب این روزنامه در توجیه ایدئولوژیکی حکومت رضاشاه و ساختن پشتوانۀ مردمی و فرهنگی برای او و مطرح کردن او به عنوان جانشین تاج و تخت کیان می باشد. روزنامۀ «ایران نو» در صفحۀ آغازین خود، همراهی ملت ایران را با حکومت ضروری می شمرد و رضاشاه را به عنوان بانی پیشرفت و ترقی ایران معرفی می نماید.[۲۳] نمونۀ دیگر، مسئلۀ کشف حجاب است که ماهها قبل از آن مطبوعات ایران مقالات متعددی دربارۀ آزادی زنان می نوشتند و دستورالعمل هایی را هم که حاکی از طرز معاشرت-مد لباس- آرایش موی سر و امثال آن بود درج می کردند.[۲۴]بعد از اعلام کشف حجاب در تهران و شهرستان ها، تمام روزنامه ها و مجلات دولتی سرمقاله های خود را به موضوع رفع حجاب اختصاص دادند و عمل شاه را یک نقطه عطف در تاریخ زنان دانسته، اقدام شاه را یک شاهکار بزرگ تاریخی نامیدند و خلاصه بحث بیشتر روزنامه ها آزادی زنان از قید اسارت بود.[۲۵]روزنامه های کثیرالانتشار اخبار جشن ها و مراسم مربوط به آن را درج می کردند خصوصاً روزنامۀ «ایران» تلاش بی وقفه ای در جهت مثبت جلوه دادن این اقدام داشت. از مهم ترین نشریاتی که در راستای کشف حجاب فعالیت می کردند به ترتیب می توان به: روزنامه «زبان زنان» مجله «جمعیت نسوان وطنخوا» و «عالم نسوان» در داخل کشور و مجله «ایرانشهر» در خارج از ایران اشاره کرد. روزنامه ها و مجلات دیگری که مؤسس و بنیانگذاران آن اکثر تجددطلبان و نوگرایان بودند از قبیل «تجدد ایران»،«آزادی»،«اطلاعات» و بعدها«رستاخیز» مجله«زن روز» و «اطلاعات بانوان» در پیشبرد این طرح فعالیت گسترده ای را آغاز کردند.[۲۶]همچنین «سالنامۀ پارس» از سال ۱۳۱۵ه.ش به بعد مقالات مفصلی را تحت عنوان «آیین زندگی» منتشر می کرد. این مقالات که در واقع ترجمه مجلات غربی بوده و یک پنجم حجم کل سالنامه را تشکیل می داد شامل مطالبی از قبیل انواع لباس ها، اخلاق معاشرت، میهمانی ها، آداب غذاخوری، و موارد دیگری از این قبیل بود.[۲۷] دو روزنامۀ «ایران » و «اطلاعات» نیز از جمله روزنامه هایی بودند که در طول این دوره برتری خود را حفظ کردند و در مقالات خود مردم را به سوی وحدت ملی و عوامل وحدت بخش آن سوق می دادند روی هم رفته باید اذعان کرد مطبوعات این دوره، با سیاست های حکومت، همراهی نشان دادند و از آن ها حمایت می کردند. و همین امر عامل مهمی در پیشبرد سیاست های حکومت قلمداد می شد. پی نوشت ها: [۱] -بروس کوئن، مبانی جامعه شناسی،ترجمۀ غلامعباس توسلی و رضا فاضل،تهران، سمت، ۱۳۷۴،چ چهارم، ص۱۱۲ [۲] – مرتضی راوندی، تاریخ اجتماعی ایران، ج ششم، بخش دوم، تهران، مؤسسۀ انتشارات نگاه، ۱۳۷۴، ص۳۲۲ [۳] – مجید محمدی، جامعۀ مدنی ایرانی،تهران، مرکز، ۱۳۷۸،ص۸۲ [۴] -همان، ص۲۸۲ [۵]-اسنادی از مطبوعات و احزاب در دوره رضاشاه، به کوشش علیرضا اسماعیلی، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، ۱۳۸۰٫سند شمارۀ۴، ص۱۱ [۶] همان، سند شمارۀ ۶۷، ص۱۴۱ [۷] -همان، سند شمارۀ۱/۶۷،ص۱۴۱ [۸] – حسام الدین آشنا،از سیاست تا فرهنگ،تهران، سروش،۱۳۸۴، ص۱۵۸ [۹] – رامین جهانبگلو، ، ایران و مدرنیته(گفتگوهای رامین جهانبگلو)، ترجمۀ حسین سامعی، تهران، گفتار، ۱۳۷۹٫ ، صص۹۷-۹۶ [۱۰] – بابک دربیکی، ، سازمان پرورش افکار، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۲، ص۱۹۰ [۱۱] -اسنادی از مطبوعات و احزاب در دورۀ رضاشاه، سند شمارۀ۵/۹۲، ص۲۲۲ [۱۲] – محمد صدر هاشمی، تاریخ جراید و مجلات در ایران، ج اول ،اصفهان، انتشارات کمال، ۱۳۷۷، ص۳۲۸ [۱۳] – آشنا، همان، ص۱۶۴ [۱۴] – دربیکی، همان، ص۹۹-۹۸ [۱۵] – آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، ترجمۀ احمد گل محمدی و ابراهیم فتاحی، تهران، نی، ۱۳۸۷، چ چهاردهم. صص۱۵۴-۱۵۳ [۱۶] – حسین کاظم زادۀ ایرانشهر،«سعادت بشر و ملیت»،مجله مصور و ادبی ایرانشهر،سال سوم، شمارۀ ۱و ۲، انتشارات اقبال، ۱۳۶۴،ص ۴۳ [۱۷] – ر.ک.: همان، ص۴۲ [۱۸] – سهراب صلاحی، ایران و دوجنبش در نیم قرن، تهران، سازمان بسیج اساتید،۱۳۸۴،ص۲۳۳ [۱۹] – به نقل از: دربیکی، همان، ص۱۰۱ [۲۰] – اتابکی، آذربایجان در تاریخ معاصر ایران، ترجمۀ محمد کریم اشراق، تهران، توس، ۱۳۷۶ص۶۹ [۲۱] – به نقل از: همان،ص۷۹ [۲۲] – ن.ک .: روزنامۀ نامۀ ایران باستان در پیوست مقاله [۲۳] – ن.ک.: روزنامۀ مصور ایران نو در پیوست مقاله [۲۴] -استفانی کرونین رضاشاه و شکل گیری ایران نوین، ترجمۀ مرتضی ثاقب فر، تهران، جامی، ۱۳۸۷، چ دوم. ، ص۳۳۴ [۲۵] – فاطمه استاد ملک، حجاب و کشف حجاب در ایران، تهران، انتشارات عطایی، ۱۳۶۷،ص۱۳۷ [۲۶] – مهدی صلاح، کشف حجاب زمینه ها، واکنش ها، پیامدها، تهران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ۱۳۸۴٫ ص۲۹ [۲۷] – آشنا، همان، ص۱۶۰ منبع: سایت پیشینه

مقایسه تمرکزگرایی در دوران قاجار وعصر پهلوی اول

خانم معصوم یاراحمدی دانشجوی دکتری تاریخ ایران اسلامی در این مقاله به مقایسه تمرکز گرایی بین حاکمیت قاجار و پهلوی اول می پردازد. یاراحمدی بیان می دارد که با برآمدن دولت قاجار نوع جدیدی از نظام ایلاتی که در رأس آن پادشاه فعال ما یشائی قرار داشت در ایران شکل گرفت. شاید قاجارها ظاهرا حاکمیتی متمرکز داشتند اما در باطن از ایجاد یک حکومت متمرکز در همۀ ابعاد سیاسی، اقتصادی، اداری، قضایی و فرهنگی ناتوان بودند، به همین دلیل شاهزادگان به عنوان حاکمان ایالات هر یک چون سلطانی بر قلمرو خود حکومت می کردند و مردم را دچار مشکلات فراوان می نمودند. ایشان مستبدانی بودند بدون ابزار استبداد، خود را سایۀ خدا در زمین می دانستند که حکمشان چندان فراتر از اطراف پایتخت نمی رفت. به نظر نویسنده آنچه باعث شد تا قاجارها بیش از یک قرن حکومت کنند یکی عقب نشینی هنگام رویارویی با مخالفان خطرناک بود و دیگری تحریک اختلافات گروهی در جامعۀ چند پاره ایران. در دوره مشروطه نیز وضعیت تمرکزگرایی بهتر نشد، بلکه شکل گیری گرایش های سیاسی مرکزگریز، ضعف بیش از حد مجلس در تحمیل تصمیم گیری های خود به حکومت و عدم اعتماد مجلس و طبقۀ حاکمه به یکدیگر موجب عدم شکل گیری یک قدرت واحد و متمرکز در دولت مشروطه شد. وضعیت پیش آمده با آغاز جنگ جهانی اول و تأثیر آن بر ایران بدتر و بدتر شد، به طوریکه در میان بسیاری از روشنفکران تمنی استبداد منور برای تمرکز یافتن قدرت در ایران شکل گرفت. پس از ظهور رضا شاه بسیاری او را همان فرد مورد نظر تلقی کردند. فرضیۀ نویسنده این است که حکومت رضاشاه یکی از رژیم های اقتدارگرای قرن بیستمی بود که در چارچوب فرهنگی و تاریخی و سیاسی ایران به ظهور رسید. در ادامه نویسنده به تفاوت های ساختار حاکمیتی قاجارها و رضا خان می پردازد، و سپس به تمرکزگرایی در دوره رضا شاه و منشاء آن اشاره می کند و ارتش و دیوان سالاری اساس ساختار حاکمیت پهلوی اول تلقی می کند به خلاف قاجارها که بر مبنای ایل ساختار حاکمیت خود را بنا نهاده بودند. رویارویی رضا شاه با نیروهای گریز از مرکز و ایلات و عشایر بر مبنای اصل حفظ تمامیت ارضی و تأمین امنیت ملی در قالب دولت – ملت جدید از مهمترین مصادیق تمرکز گرایی در دوره پهلوی اول می باشند. از سویی تمرکز گرایی در بیشتر شؤون مملکتی از اقتصاد گرفته تا فرهنگ رخنه کرد. از منظر نویسنده تمرکز گرایی رضا شاه به خاطر تمرکز قدرت خودش شکل گرفت. مقاله «مطالعه تطبیقی تمرکزگرایی در دوران قاجار با عصر پهلوی اول» نوشته خانم معصوم یاراحمدی به شرح ذیل است: مقدمه ای بر جایگاه و ماهیت حکومت در ایران حکومت های ایران –به طور کلی- عموماً فردی، مطلقه یا استبدادی و خود محور بوده اند و حکومت گران ایران از هر مبدأ و منشأ و یا از میان هر قشری از جامعه که برمی خاسته اند به هیچ وجه در اصل حکومت بر مدار ارادۀ فردی و استبدادی، اختلافی نداشته اند.[۱] بدین سان تمام تاریخ ایران در گذشته شواهدی را عرضه می کند که طالبان قدرت از هر جا که برمی خاستند و از هر دیدگاهی که به امور جامعه و نظام کشورداری می نگریستند، در نهایت به ارادۀ فردی و حکومت مطلقۀ استبدادی روی می آوردند و در تقسیم قدرت با هیچ کس انباز نمی شدند. [۲]در این سیستم حکومتی، نهاد سلطنت با تکیه به قدرت شاه به غایت مستبدانه عمل می کرد و قدرت شاه در سطحی بسیار گسترده شامل مالکیت بر همۀ زمین های غیر وقفی، مصادرۀ اموال مغضوبین، حق منحصر به فرد دادن امتیازات، مزایا و انحصارات و… بود. ارادۀ شاه به منزلۀ قانون بود. مردم ایران جملگی رعیت شاه محسوب می شدند و شاه با آن ها به هر وضعی که می خواست رفتار می کرد.[۳]بنابراین اطاعت بی چون و چرا و تابعیت صرف و بی تکلیف، امری بود که حکومتگران عمده از همۀ مردم می طلبیدند و در ازای آن وظیفۀ مهم شاه به عنوان «شاهِ شاهان» حمایت از شاهان زیر دست- یعنی سران هریک از جوامع- در مقابل تجاوزات خارجی، تنظیم سیاست های خارجی و ادارۀ روابط سیاسی با دول دیگر بود. علاوه بر آن، ظاهراً فرماندهی سپاهیانش را در جنگ ها بر عهده داشت و مادامی که به طور مؤثری از قلمرو پادشاهی اش حفاظت می کرد رؤسای محلی مجبور به خدمت صادقانه بودند، اما اگر در تدارک این حفاظت شکست می خورد، آن ها در جستجوی سرپرست دیگری بر می آمدند.[۴]پادشاه، افراد پلیس، نظام دیوانی و ارتش ثابتی نداشت و قانونی به معنی مجموعه ضوابطی که حد و مرزی برای اعمال قدرت حکومتی تعیین کند و آن را قابل پیش بینی سازد، در کار نبود و چون قانون نبود از سیاست هم خبری نبود. سیاست در ایران تکرار همان مکرراتی بودکه حتی اعضای بدوی ترین اجتماعات انسانی –مانند قبایل- برای پیش برد منافعشان به آن می پرداختند.[۵]روی هم رفته می توان گفت حکومت در ایران همواره از دو ویژگی بنیادی برخوردار بوده است. اولاً دارای قدرت مطلق بوده، به نحوی که بیرون از حکومت و مستقل از آن هیچ نهاد دیگری اعم از صنفی، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی نمی توانست وجود داشته باشد. ثانیاً همواره به دور نهاد حکومت هاله ای از تقدس و اولوهیت کشیده شده است. این ویژگی را-با اندکی تفاوت- هم در حکومت های قبل از اسلام و هم بعد از آن شاهد هستیم.[۶]از طرف دیگر تمام سلسله های مهم ایرانی از زمان آل بویه تا زمان به حکومت رسیدن ایل قاجار، یا اجداد و دودمان قبیله ای داشته اند و یا برای رسیدن به قدرت بر نیروی نظامی قبیلگی تکیه کرده اند، به طوری که هنگام ضعف حکومت مرکزی و یا عدم تمرکز قدرت، نهادهای قبیله ای راه خودمختاری را در پیش می گرفتند. به هر حال نفوذ ایلات و عشایر تا دورۀ حکومت رضاشاه همچنان باقی ماند. یکی از دلایل این امر حاکمیت اقوم صحراگرد و چادرنشین بوده که بعد از حملۀ اعراب به ایران در قرون مختلف بر ایران حاکم شدند و اکثراً زندگی قبیله ای و ایلی داشتند. بنابراین زندگی ایلی بر ایران غالب شد. علاوه بر این ها قوانین و شیوۀ زندگی این اقوام اثراتی در بینش مردم ایران داشت و همین امر شناخت زندگی اجتماعی مردم این سرزمین را پیچده و دشوار می سازد.[۷]برخی اولویت های عملی حکومت در ایران را به اختصار می توان چنین دانست: ۱)حفظ هیبت و مهابت سلطنت. ۲تلاش برای ماندگاری بیشتر و دائمی کردن عمر سلسلۀ مخصوصی که از آن برآمده اند. ۳)جستجوی عناصر مؤمن و معتقد به خود در میان قشرهای حکومتگر و وابسته به خود. ۴)طرد عوامل مخالف و نابودی بی رحمانۀ همۀ کسانی که به دلایل مختلف سر به جدال و طغیان برمی دارند ۵)گسترش حریم قدرت و استفاده از شیوه های تبلیغی معمول هر دوره، برای تنفیذ امور و مشروعیت بخشی به احکام صادره.[۸] تمرکز گرایی در دورۀ قاجار با آغاز فرمانروایی حکومت قاجاریه، تغییرات مهمی در عرصه های مختلف در ایران رخ داد. به ویژه بعد از گسست هایی که با سقوط صفویه در حکومت مرکزی ایران به وجود آمده بود، قاجار ها موفق شدند دوباره،یک حکومت مرکزی پایدار را بنیان نهاده و به تدریج حکومت ایلاتی جای خود را به شیوه های متمرکزتر بخشید.[۹]اگر چه در ابتدا قاجارها پس از سیطره بر ایران نظم نوینی به وجود نیاوردند و یا ساخت موجود را تجدید سازمانی ندادند بلکه ارادۀ خود را بر وضع موجود تحمیل کرده، افراد را به جای اعضای حکومت سابق به مقامات و مناصب گماردند،[۱۰]اما با گذشت زمان شیوۀ حکومت آنان با حکومت های ایلاتی سابق کاملاً تفاوت پیدا کرد. به عبارت دیگر به قدرت رسیدن ایل قاجار نوعی انحصار ایلاتی جدید در ساختار قدرت به وجود آورد که با ساختار قدرت ایلات حکمران قبلی فرق می کرد.آغا محمدخان با تحقق اتحاد ایلیاتی قاجارها و پیوند دادن دیگر ایلات به این مجموعه، آغاز حکومت قاجاریه بر کل سرزمین ایران را فراهم آورد. ایران در طی این دوره به تدریج از شکل سنتی خود به یک حکومت مدرن گذار کرد. به لحاظ تئوریک ایران در این زمان از نظام حکومتی بسیار متمرکز و واحد برخوردار بود، نهادی به نام حکومت محلی وجود نداشت، بلکه مقام های هر ایالت و ولایت به صورت پلکانی از طرف حکومت مرکزی منصوب می شدند. در آغاز این دوره، هدف حکومت به لحاظ نظری، تأمین چارچوب یک زندگی خوب برای تک تک مسلمین مطابق با مقررات شریعت بود. وظایف حکومت مرکزی به طور کلی به دفاع در برابر تجاوز خارجی و حفظ نظم داخلی خلاصه می شد.[۱۱]پادشاه در رأس نخبگان حاکم قرار داشت و حکومت او اساساً حکومتی استبدادی بود. او را «شاه شاهان»، «سلطان سلاطین»، «قبلۀعالم»، «مطیع کنندۀاقالیم»، «دادگستر مردمان» و «سایۀخداوند در زمین» و… می نامیدند. قدرت او به صورت بالقوه بسیار گسترده بود. اعلان جنگ، عقد صلح، بستن پیمان، واگذاری تیول، اعطای مناصب معین و وصول مالیات بر عهدۀ او بود. او بالاترین مرجع در نظام قضایی کشور محسوب می شد و در کلیۀ مسائل لشکری و کشوری صاحب نظر بود. به طور کلی سه قوۀ مقننه، مجریه و قضائیه در وجود او خلاصه می شد. همچنین حق دخل و تصرف در مال و جان همۀ رعایایش و اختیار مرگ و زندگی همۀ اتباع کشور با او بود.گفته هایش تا هنگامی که تعارض آشکاری با اصول اسلام نداشت قانون قلمداد می شد. با این وصف، شکل حکومتی ایران در این زمان، استبدادی و آمرانه بود و این استبداد و آمریت تا پایین ترین سطوح حکومت امتداد و بازتاب می یافت. در مقابل پادشاه، تودۀ عظیمی از رعایا – کل مردم ایران – قرار داشتند که اکثراً او را برگزیدۀ خدا بر روی زمین می دانستند و با عنوان « ظل الله فی الارض» از وی یاد می کردند لذا پیوسته گوش به فرمان پادشاه و در خدمت او بودند. اما در واقع این ساختار متمرکز ظاهری چیزی جز یک پوشش از یک ساختار غیر صوری با کنترل محلی نهادی شده نبود. در توضیح مطلب فوق باید گفت که سلسلۀ قاجاریه همانند سلسله های پیشین دارای تمامی وجوه مشخصۀ استبدادی بود که از آن با نام «استبداد ایرانی» و یا «استبداد شرقی» نیز یاد می کنند، اما از ایجاد یک حکومت متمرکز در همۀ ابعاد سیاسی، اقتصادی، اداری، قضایی و فرهنگی ناتوان بود. البته گاهی تلاش هایی از جانب اصلاح طلبانی چون عباس میرزا، امیرکبیر، یا سپهسالار برای اصلاح این ساختار ها صورت می گرفت اما این تلاش ها به دلایل مختلف به نتیجۀ مطلوبی نرسیدند. به لحاظ سیاسی، علی رغم شورش هایی که در زمان قاجاریه توسط رهبران قبیله ای و موارد دیگر رخ می داد، نظارت حکومت مرکزی با فراز و نشیب هایی همچنان برقرار بود، اما دامنۀ اقتدار حکومت هر چه از پایتخت دورتر می شد،کاهش می یافت به طوری که نظارت حکومت بر قبایل و نواحی مرزی بسیار کمتر محسوس بود.[۱۲]در این دوره نوعی تجزیۀ قدرت در قالب خودمختاری شاهزادگان ایالات وجود داشت. بدین معنی که در طول دورۀ قاجار مخصوصاً از زمان فتحعلی شاه به بعد فرمانرویان ایالات و ولایات را از میان شاهزادگان انتخاب می کردند تا علاوه بر افزایش اقتدار حکومت مرکزی، منافع پادشاه را در مقابل خطرات احتمالی حفظ کنند. این مسئله اگرچه موجب تداوم قدرت در خاندان قاجار می شد، اما مشکلات فراوانی نیز به وجود می آورد. این تغییر بدان معنا بود که در مرکز هر ایالت، شکل کوچکی از دربار تهران به وجود می آمد و مردم آن ایالت بار سنگین هزینه ها را تحمل می کردند. علاوه بر آن حکام از خودمختاری نسبتاً عمده ای در قلمرو خویش برخوردار بودند و بخش اعظم مازاد حوزۀ تحت فرمان خویش را نزد خود نگه می داشتند.[۱۳] در طول دورۀ قاجار دیوان سالاری دولتی – اگر بتوان چنین نامی بر آن نهاد – اندکی رشد کرد و تلاش شد به همت کسانی چون امیرکبیر و سپهسالار نظام دیوان سالارانۀ متمرکزی که در اساس مبتنی بر تجربۀ گذشته بود به وجود آید به طوری که این نظام در دورۀ سلطنت ناصر الدین شاه گسترش یافت و در سال های دهۀ۱۳۰۰ه.ق ده وزارتخانه در ایران مشغول فعالیت بودند،[۱۴]با این حال وجود یک چنین نظامی را نباید به معنای آن دانست که قاجارها قادر بودند والیان قدرتمند ایالات و سران ایلات را کاملاً زیر نظرخود درآوردند.[۱۵]نظام اداری بیشتر مواقع از وزرایی بدون کارگزاران اداری و بدون شعبه هایی در ایالات تشکیل می شد. در واقع در این زمان، نظام اداری هم، در وجود شاه خلاصه می شد و چیزی بیش از مجموعه ای مغشوش از مستوفی ها و میرزاهایی که این شغل را به صورت موروثی و بر اساس نظام خویشاوندی به دست آورده بودند، نبود [۱۶]و ناکامی در ایجاد بوروکراسی متمرکز بیانگر این بود که گروه های محلی استقلال اداری خود را حفظ کرده اند. ارتش قاجار در طول سدۀ نوزدهم (برابر با سیزده قمری)، دستخوش دگرگونی های چندی شد اما در هیچ یک از این دگرگونی ها مشکل آن چنان حل نشد که ارتش به عنوان یک ابزار سودمند در خدمت سیاست های حکومت قرار گیرد. گرچه قاجار ها سدۀ نوزدهم را با پشتیبانی افراد قدرتمند قبیلۀ خود آغاز کردند، اما در ادامه موفق به منسجم کردن این افراد در قالب یک ارتش دائمی نشدند. تلاش های اصلاح طلبان قاجاری نیز برای ایجاد ارتش یکپارچه و منظم هم موفق نبود. ایجاد تشکیلات نظامی با ثبات مستلزم کنترل و یا حذف قدرت نیروهای نامنظم ایلات و عشایر بود و این امر با توجه به ساخت قدرت و نقش ایلات و عشایر در حکومت قاجار بسیار مشکل بود. قاجار ها نتوانستند بر عرصۀ اقتصادی هم نظارت کنند. بحران های مالی پیوسته در طول حکومت این سلسله ادامه یافت. بحران های مالی و تلاش های بی نتیجۀ متعاقب آن ها مانند استقراض خارجی، واگذاری امتیازاتی به بیگانگان، کاهش دادن ارزش پول و سوءاستفاده و فساد ناشی از فروش وحراج مناصب دولتی بر آتش نارضایتی ها افزود و حکومت قاجار را با بحران فزایندۀ مشروعیت رو به رو ساخت.[۱۷] شاهان قاجار نتوانستند کاملاً شکوه و عظمت شاهان پیش را هم به دست آورند و در تحصیل آنچه از آن با عنوان فره ایزدی یاد می شود ناکام ماندند. شکست های مکرر قاجاریه در جنگ های خارجی و از دست رفتن ایالاتی از ایران، موجب شد که این سلسله مشروعیتش را به عنوان حامی همۀ شیعیان از دست بدهد. از سوی دیگر پذیرش برخی برنامه های غربی سازی برای بقاء، موجب منزوی ساختن مراجع سنتی شد. در پایان قرن بیستم (اوایل قرن چهاردهم قمری)پادشاهان این سلسله مبدل به مستبدانی شرقی پر مدعا و در عین حال ناتوان شده بودند که در غارت و تخریب کشور مشارکت داشتند.[۱۸] بدین سان شاهان قاجار«ظل الله» هایی بودند که خود را نمایندگان خداوند بر روی زمین قلمداد می کردند اما رهبران بزرگ مذهبی آن ها را غاصبان حاکمیت خداوند می دانستند. حاکمانی که به تخت و تاج خود قداست داده بودند ولی ابزاری برای اجرای تصمیمات نداشتند. مستبدانی بودند بدون ابزار استبداد، سایۀ خدا در زمین که حکمش چندان فراتر از اطراف پایتخت نمی رفت. خودکامگانی که به لطف متنفذان ایالات وکارگزاران محلی حکومت می کردند. پس به لحاظ نظری این شاهان، قادر مطلق، ولی در واقع از جنبۀ سیاسی ناتوان بودند. حال سؤالی که پیش می آید این است که با وجود این، قاجار ها چگونه توانستند یک قرن و اندی بر ایران حکمرانی کنند؟ باید گفت که آن ها با توسل به دو نوع سیاست مکمل در قدرت باقی ماندند. یکی عقب نشینی هنگام رویارویی با مخالفان خطرناک و دیگری با تحریک اختلافات گروهی در جامعۀ چند پاره ایران.[۱۹]حکومت مرکزی با اعمال سیاست تفرقه اندازی، توازن سیاسی را در جامعه تأمین می کرد. لذا هیچ نیازی به دیوانسالاری عریض و ارتش قوی ودائمی نداشت. در این زمان سیاست عبارت بود از هنر بهره برداری از انواع اختلافات و رقابت ها در شبکۀ پیچیدۀگروه های قومی.[۲۰]اعمال این سیاست که عبارت بود از «تفرقه بینداز و حکومت کن» با توجه به جامعۀ چند پارۀ ایران آن زمان بسیار کارگر بود. در عین حال نمی توان منکر این واقعیت شدکه توسل به زور وجه غالب اجرای آن بود و هیچ یک از پادشاهان تا دورۀ احمد شاه از آن گریزی نبود. علاوه بر آن هر چند متنفذان ایالات، زمینداران بزرگ و سران ایلات غالباً در قلمروشان شاهان کوچکی بودند ولی نمی توانستند بر اختلاف های ایلی، زبانی، جغرافیایی و فرقه ای خود غلبه نمایند و در مقابل حکومت مرکزی هماهنگ عمل کنند. این امر به شاهان قاجار امکان می داد بر رعایایشان مسلط باشند.[۲۱] تمرکزگرایی در دوره مشروطه عوامل متعدد داخلی و خارجی در طول دورۀ قاجار، منجر به تغییرساخت سیاسی در ایران شد، به طوری که در اوایل قرن بیستم ۱۹۰۵م./۱۲۲۴ه.ق وقوع «جنبش مشروطه»، سرآغاز دوران نوینی در تاریخ سیاسی ایران را رقم زد. این جنبش پایانی بود بر شیوۀ سنتی حکومت در ایران که در آن شاه خود را «سایۀ خدا در زمین» می دانست و بدون هیچ گونه محدودیت قانونی و سازمانی بر رعایایش فرمانروایی می کرد، و مقدمه ای شد بر شیوۀ مشروطه که در آن مردم به واسطۀ نمایندگان منتخب خود حاکمیت می یافتند. از این زمان سلطنت به عنوان «ودیعه ای که به موهبت الهی از طرف ملت به شخص شاه مفوض شده»تعریف گردید.[۲۲]جنبش مشروطه با تمام مشکلاتی که فرا روی آن قرار داشت موجب تشکیل مجلس شورای ملی، تصویب قانون اساسی و آشنایی مردم با واژگانی چون«قانون» و «آزادی های مدنی» شد. علاوه بر این، مهم ترین تحولی که با جنبش مشروطه پدید آمد وابسته نمودن قدرت به قانون بود. چرا که قبل از آن هیچ گاه قدرت منشاءِ قانونی نداشت. شکل گیری مفهوم قدرت قانونی، نتایج زیادی را به دنبال داشت که از جملۀ آن تلاش در جهت یک کاسه نمودن قدرت بود بدین معنی که طرفداران نوسازی دولت بر آن بودند تا از طریق وضع قوانین در مجلس، حاکمیت یکپارچه را پدید آورند. بر خلاف تصور نخبگان سیاسی و بسیاری از مردم که می پنداشتند مهم ترین مانع ترقی ایران که همانا «نظام استبدادی» بود، از میان برداشته شده و راه نیل به پیشرفت همه جانبۀ کشور فراهم آمده،[۲۳]این جنبش در نهایت نتوانست به تشکیل یک دولت ملی و متمرکز منجر شود. در واقع جدای از جنبۀ قانون گذاری، در ماهیت حکومت ایران نسبت به دوران استبداد و در ماهیت عناصر تشکیل دهندۀ آن نسبت به هیأت حاکمۀ دوران استبدادی، تغییر اساسی روی نداده بود.[۲۴]خانم لمبتون در پاسخ به این سؤال که آیا جنبش مشروطه نهادهای سیاسی کشور را تغییر داد؟ می گوید طی جنبش مشروطیت شیوه های جدید حکومت پذیرفته شد، اما این شیوه ها ناشی از سیر تکاملی نهادهای قدیم به جدید نبود، بلکه حاصل یک انقطاع تاریخی بود و مفهوم قدرت، در اعتقاد همۀ طبقات، یک نوع قدرت استبدادی بود و همین مفهوم بود که کیفیت کار نهادهای جدید را معین می کرد.[۲۵]بعد از مشروطه به مرور شکلی از نهادهای غربی، بدون توجه به محتوا و قالب های اجتماعی آن اتخاذ شد در حالی که از نظر محتوای فرهنگی، همان فرهنگ قبیلگی بود که در قالب نهادهای اقتصادی و صنعتی ریخته شده بود. به همین علت این نهادها هرگز کارآیی خود را آن چنان که در غرب داشتند پیدا نکردند و صد البته قادر به اجرای محتوای فرهنگی کهن خود نیز نبودند.[۲۶]نمونۀ برجستۀ آن در قانون اساسی نمود پیدا کرد. چرا که قانون اساسی مطابق مقتضیات مملکت تدوین نگردیده بود و با شتاب زدگی و از روی قانون اساسی بلژیک طراحی و تصویب شد. در این قانون، نوع کامل مشروطه برای یک ملت کاملاً رشد یافته و واقف به حقوق و وظایف خویش با اختیارات نامحدود برای نمایندگان مجلس منظور شده بود در صورتی که مقتضیات جامعه و حکومت ایران در آن زمان واجد چنین شرایطی نبود.[۲۷]مشروطه خواهان سعی داشتند که نظام مشروطه، قانون و آزادی های سیاسی را در کشور برقرار سازند، ولی صفوف رجالی که اکثر مقام های اجرایی را در دست داشتند، تغییری نکرده بود و مشی سیاسی نیز با همان روال سابق و با معیارهای دیرین باقی ماند.[۲۸]به ویژه پس از استبداد صغیر و دورۀدوم مشروطه، نیروهایی‌که به صحنه آمدند، پایگاه اجتماعی و طبقاتی آنان با نیروهایی‌که در صحنه حضور داشتند متفاوت بود و بار دیگر صحنۀ سیاست شاهد قدرت نمایی ایلات و عشایر و خوانین بود. می توان گفت جنبش مشروطه در ایران دارای دو چهرۀ متضاد است. از یک سو بافت سنتی جامعه تغییری نکرده و طبقۀ حاکمه که اعضای آن اغلب مقام های اجرایی را در دست داشتند بر سر قدرت باقی ماند و از سوی دیگر تدوین قانون اساسی، محدود کردن قدرت شاه، اجرای انتخابات، تشکیل مجلس، آزادی مطبوعات، پدید آمدن احزاب سیاسی و بالاخره مطرح شدن مردم و خواسته های آنان را می توان از رویدادهای انقلابی محسوب کردکه نهادهای جدید و تفکر مدرن را وارد جامعه کردند.[۲۹]با وجود این اگرچه دولت مشروطه در تخریب نظم کهن موفق بود اما دولت برآمده از این جنبش، از ارائۀ یک نظم نوین ناتوان بود و موفق به تأسیس یک دولت مقتدر تمرکزگرا که پیش نیاز پیشرفت و توسعۀ کشور بود، نشد. بی ثباتی کابینه ها در این دوره به وضوح نشان دهندۀ شکنندگی قدرت دولت مرکزی بود به طوری که بین سال های (۱۲۸۵ه.ش تا ۱۲۹۹ه.ش)،۵۱ کابینه بر سر کار آمد. در واقع طی ۱۴ سال، هر سه ماه، یک کابینه به قدرت می رسیده است. درگیری نیروهای مؤثر انقلاب و عدم وحدت نخبگان، تسلط نیروهای قبیله ای بر دولت، مخصوصاً بعد از استبداد صغیر، نابسامانی اوضاع مالی برای تشکیل ارتش منظم، نفوذ و دخالت بیگانگان در اوضاع داخلی کشور که نمونه های بارز آن قرارداد ۱۹۰۷م. و ۱۹۱۵م.[۳۰] است. شکل گیری گرایش های سیاسی مرکزگریز، ضعف بیش از حد مجلس در تحمیل تصمیم گیری های خود به حکومت و عدم اعتماد مجلس و طبقۀ حاکمه به یکدیگر، از جملۀ مهم ترین عوامل مؤثر بر عدم شکل گیری یک قدرت واحد و متمرکز در دولت مشروطه می باشند. کودتای۱۲۹۹ه.ش و به حکومت رسیدن رضاخان در یک تحلیل نهایی باید گفت که عوامل گوناگون داخلی، منطقه ای و بین المللی، زمینه را برای وقوع کودتای ۱۲۹۹ه.ش و در نهایت به حکومت رسیدن رضاشاه فراهم کردند. قبل از هر چیز باید اذعان کرد بر خلاف تصور برخی، ظهور رضاخان در عرصۀ سیاسی ایران و تصدی مقام سلطنت، نه اتفاقی بود و نه ناشی از یک عامل واحد و خاص. چرا که نمی توان نقش نیروهای سیاسی و اجتماعی در این را دوره در تغییر سلطنت و شرایط اجتماعی و اقتصادی ایران در فاصلۀ سال های ۱۲۸۵ه.ش تا ۱۲۹۹ه.ش نادیده گرفت. ضمن اینکه نقش نیروی خارجی در به قدرت رساندن رضاخان نیز انکار ناشدنی بود. اصولاً نیاز به استقرار یک حکومت قوی به عنوان یک ضرورت تاریخی مطرح بود که با انحلال رژیم قاجاریه به وقوع پیوست. به لحاظ داخلی، دولت مشروطه با بحران های متعدی مواجه بود که اصلی ترین دلیل آن به ضعف دولت مرکزی و به تبع آن وجود خودمختاری های محلی باز می گشت؛ به طوری که در بحبوحۀ بعد از جنگ جهانی اول، دولت مرکزی تنها در تهران معنا و مفهوم داشت و در خارج از تهران جایگاهی نداشت. علاوه برآن، خرابی های ناشی از جنگ جهانی اول و بحران اقتصادی و ناامنی شدیدی که کشور را فرا گرفته بود، در دولت مشروطه چنان وضعیتی پدیدآورد که مردم و حتی رهبران جنبش مشروطه از این وضعیت سرخورده شدند. طبری در این باره می‌گوید: جستجوی «دست آهنین» و «منجی ایران» شعار متداول قشرهایی از جامعۀ کشور ما بدل شده بودکه شاهد خاموشی شعلۀ انقلاب ها و قیامها بودند، امیدشان از «رجال ملی» و کارآیی دستگاهی که از مشروطۀ نیم بند پدید آمده بود به یأس مبدل گردیده و آسان ترین داروی دردها را در پیدایش «نادری» تازه می جستند.[۳۱]ملک الشعرای بهار با اشاره به اینکه در آن زمان فکر تغییر وضع در همۀ اذهان بود، می گوید: از شاه تا شهزاده و از عالم تا عامی همه در یافته بودند که با این وضع شرب الیهود و اصول ریاکاری و پوشاندن لباس ملی بر اغراض فرومایه شخصی نمی توان کار کرد و همه در صدد بودند از طریق کودتا و جمع قوای مشتت و تمرکز آن ها، می توان به سر منزل مقصود رسید.[۳۲] در جای دیگر اشاره می‌کند که حتی بر خی افراد مانند مدرس و سالار جنگ قصدکودتا وگرفتن تهران را داشتند.[۳۳]این عقیده به خوبی در روزنامه های این دوره انعکاس یافته است. روزنامۀ «کاوه» در یکی از سرمقاله های خود با انتقاد از تغییر مکرر کابینه و هیأت دولت می نویسد؛ هر یاغی و طاغی در گوشه و کنار مملکت به اندازۀ عمر وزارت چندین هیئت وزرا دوام دارد. سرکشی و طغیان سراسر کشور را فرا گرفته و گردنکشان بر جان و مال مردم مسلط شده اند. به عقیدۀ کاوه مطیع کردن این یاغیان و امنیت بخشیدن به ولایات جز با «قشون و توپ و زور» ممکن نیست.[۳۴]از دیدگاه کاوه «تقویت کامل دولت و قدرت دادن به او و سعی در امنیت مملکت از اولین تکالیف هر وکیل و هر سیاست پیشه است».[۳۵]روزنامۀ «شفق سرخ» با تأکید بر ضرورت وجود یک حکومت مرکزی نیرومند، حکومت مشروطه را موجب تضعیف دولت می داند و یک ارتش نیرومند را لازمۀ یک حکومت مرکزی مقتدر می داند و می نویسد: آن مطلوب اکمل ما چه باید باشد به عقیدۀ نگارنده وجود یک قائد ایرانی دانا و توانا که احتیاجات حقیقی ملت را تشخیص داده، به رفع آن ها مقتدر بوده باشد. و به عبارت از این مختصرتر و مفیدتر، یک شمشیر برنده برای اجرای قانون و باز هم مختصر تر وجود یک مرد!…[۳۶] در بعد خارجی، وقوع انقلاب روسیه(اکتبر ۱۹۱۷م./۱۲۹۶ه.ش) هر چند از نابودی کامل استقلال ایران جلوگیری کرد، ولی به علت فقدان دولت مرکزی و خلاء قدرت در منطقه، زمینۀ نفوذ بیشتر انگلیس و به تبع آن تغییر سیاست بریتانیا در قبال ایران، به عنوان مهم ترین عامل زمینه ساز حکومت رضاشاه را فراهم کرد. علاوه برآن جنبش ها و دگرگونی های سیاسی و ایدئولوژیک عمده در کشورهای همسایۀ ایران مانند انقلاب های روسیه و قفقاز و جنبش های ملی گرا و طرفدار شیعه علیه انگلیسی ها در عراق، مبارزۀ ترکیه علیه اشغال خارجی و نهضت های ملی گرایانه و پان اسلامیست در میان مسلمانان هند، نخبگان سیاسی ایران را تحت تأثیر قرار داد، لیکن کشمکش های بین دولت و جنبش های داخلی(گیلان، وآذربایجان) و قدرت های بیگانه (روسیه، عثمانی، انگلیس،آلمان) موجب می شدکه هیچ یک از این قدرت ها نتوانند در ایران تفوق پیدا کنند اما هریک می توانست دیگری را از مقاصدش باز دارد. در چنین شرایطی بسیاری از ایرانیان حکومتی می خواستندکه قدرت کافی برای ایجاد تمرکز، فرمانروایی کارآمد و اجرای اصلاحات را داشته باشد.[۳۷]این عوامل و حمایت های انگلیسی ها زمینه را برای کودتای ۱۲۹۹ه.ش به رهبری سید ضیاءالدین طباطبایی، مدیر روزنامۀ «رعد» و عضو «کمیتۀ آهن»، و قدرت گیری رضاخان فراهم کرد. از تشکیل‌کابینۀ سید ضیاء تا تشکیل‌کابینۀ دوران سلطنترضاشاه(یعنی کابینۀ ذکاءالملک فروغی) به مدت چهار سالرضاخان راه پر پیچ و خم یک صعود دشوار را طی کرد و با سرکوب شورش ها و خودمختاری های منطقه ای، مقاومت سلسلۀ قاجار و طرفدارانش و نیز مخالفان استقرار دیکتاتوری جدید در مجلس و مطبوعات و احزاب، توانست موقعیت خود را مستحکم نماید.[۳۸]وی در اسفند ۱۲۹۹ه.ش با عنوان جدید «سردار سپه» وارد کابینه شد و در اردیبهشت ۱۳۰۰ه.ش وزارت جنگ را در اختیار گرفت و طی نه ماه با سرکوب شورش های موجود در مشهد و تبریز و سرکوب جنبش جنگل موقعیت نظامی خود را مستحکم تر کرد. در سال ۱۳۰۲ه.ش به نخست وزیری رسید و در سال ۱۳۰۳ه.ش آن قدر قدرتمند بود که بتواند لقب فرماندهی کل قوا را از مجلس بگیرد. سرانجام در ۱۳۰۴ه.ش با تصویب پیشنهاد سید محمد تدین دربارۀ خلع قاجاریه و دعوت مجلس مؤسسان و انتقال سلطنت از قاجار به پهلوی، رضاشاه به سلطنت ایران رسید. ساختار جدید حکومت در عصر رضا شاه در اینکه حکومت رضاشاه با کدام یک از نظام های شناخته شده در جهان مطابقت وجود دارد استدلال های مختلفی صورت گرفته، برخی به حکومت رضاشاه نظام «شبه مدرن»، «استبدادی مدرن»، بعضی«پاتریمونیال» و یا «نئوپاتریمونیال»، برخی «ناسیونال مدرن»؛ بعضی نظام«توتالیترتوده ای»، «استبداد نظامی»[۳۹]،«سلطانیسم»، «دیکتاتوری نظامی»، یا «بناپارتیستی» نام نهاده اند.[۴۰]برخی چون امین بنانی حکومت رضاشاه را صرفاً با عبارت «غربگرایی» توصیف کرده اند که گویا هیچ هدفی جز پیاده کردن آرمان ها و اندیشه های غرب نداشته است. در این بین عدۀ زیادی از پژوهشگران علوم سیاسی-داخلی و خارجی- بر این گرایش دارند که ساختار حکومت رضاشاه را با دولت های مطلقۀ قرون ۱۶ و ۱۷م. اروپا مشابه قلمداد کنند. اگرچه حکومت رضاشاه ویژگی طبقاتی خاصی را که دولت مطلقه در کشورهای اروپایی از درون آن بیرون آمد، نداشت اما بسیار از ویژگی های دولت مطلقه چون؛ تمرکز قدرت، توسعۀ ارتش و تقویت بوروکراسی را دارا بود. از این رو فرضیۀ ما این است که حکومت رضاشاه نیز یکی از رژیم های اقتدارگرایی بود که در قرن بیستم در چارچوب فرهنگی و تاریخی و سیاسی ایران به ظهور رسید. بدون تردید دوران سلطنت رضاشاه دوران پی ریزی یک نظام جدید بود. هر چند که در ابتدا به نظر می رسد شیوۀ حکومتی متمرکز و اقتدارگرایانۀ رضاشاه به نحوی بازگشت به دوران قبل از مشروطه بوده است، اما ساده انگاری است اگر حکومت رضاشاه را عیناً همان ساخت حکومت های ماقبل مشروطیت دانست. مسلماً حکومت رضاشاه تفاوت های اساسی با حکومت های پیشین داشت که از میان آن ها می توان به موارد زیر اشاره کرد: ۱-مهم ترین تفاوت حکومت رضاشاه، پیچیدگی ساختار قدرت در حکومت او، نسبت به ساختار قدرت در حکومت های پیشین بود. استبداد رضاشاه با استبداد شاهان پیشین تفاوت می کرد. استبداد حکومت های سنتی قبل، بدون تکیه بر نهادهایی چون مجلس بود، در حالی که استبداد رضاشاه بر قدرت مجلس به عنوان یک نهاد سیاسی مدرن بنا می شد. بنابراین اقتدار رضاشاه به لحاظ منبع مشروعیت با قدرت شاهان قبل از مشروطه تفاوت داشت چرا که منبع قدرت رضاشاه تمهیدات قانونی بود که توسط مجلس پدید آمد.[۴۱] ۲-یکی از تفاوت های دیگر، تمرکز قدرت در حکومت رضاشاه -و به طور خاص در دست رضاشاه- و کنترل ابزارهای خشونت بود؛ بدین معنی که در این دوره ارتش و نیروی پلیس ثابت و مدرنی به وجود آمد که اعمال حکومت استبدادی را بسیار فراگیرتر از گذشته ساخت. مهم تر این که همۀ این نیروی نظامی جدید، گوش به فرمان شاه بود و به هیچ قدرت ایلی و منطقه ای وابستگی نداشت. ۳- تفاوت مهم دیگر این بود حکومت رضاشاه بعد از جنبش مشروطه و با الهام گیری از تحولاتی که در این دوره رخ داده بود شکل گرفت. لذا امکان بازگشت به همان شیوۀ سنتی حکومت های پیشین وجود نداشت. ۴- ساختار اجتماعی- و طبقاتی حکومت رضاشاه با ساختار اجتماعی – طبقاتی حکومت های پیشین متفاوت بود و این تفاوت را باید در منشاء ایلاتی پادشاهان پیشین(مانند قاجارها) و منشاء دیوانی رضاشاه و شخصیت های حامی او مشاهده کرد.[۴۲] ۵-تغییر و تحولاتی که در ساختار و ماهیت نظام بین المللی و سرمایه داری ایجاد شد و دگرگونی های ناشی از دستاوردهای تکنولوژیک، مبادلات اقتصادی و فرهنگی، نیازهای داخلی و ضرورت های بین المللی و عوامل دیگر، مجموعاً ایران را به طور اجتناب ناپذیری وارد مرحلۀ جدیدی از تاریخ خود نمود که نظام سیاسی سنتی گذشته پاسخگوی آن نبود.[۴۳]بنابراین نظام ایجاد شده به صورت قابل توجهی مبتنی بر شرایط نوین منطقه ای و بین المللی بود. تمرکزگرایی در حکومت رضاشاه در مورد سیاست تمرکزگرایی رضاشاه قضاوت های متفاوتی صورت گرفته است. برخی معتقدند اصل تمرکزگرایی از مشکلات اصلی حکومت رضاشاه بود.[۴۴]نیکی کدی در این باره می گوید: رضاشاه با از بین بردن قدرت هایی چون فئودال ها، روحانیون و رؤسای ایلات و عشایر قدرت را در تهران متمرکز نمود به گونه ای که تهران تبدیل به مرکز تصمیم گیری در مورد مسائل سیاسی-اقتصادی کشور گردید و اهمیت سایر مناطق و شهرها تحت الشعاع اهمیت تهران قرار گرفت.[۴۵] عده ای دیگر سیاست تمرکزگرایی رضاشاه را برساختۀ انگلستان می دانند و معتقدند تحولات داخلی و بین المللی چون انقلاب اکتبر روسیه و ترس از نفوذ «کمونیسم» به ایران، و از طرف دیگر وقوع جنبش های ضد استعماری در سراسر ایران، انگلستان را ناگزیرکرد که سیاست خود، مبنی بر حمایت از ملوک الطوایف و حکومت های محلی تغییر دهد. ملیکف در این باره می گوید:« اکنون اینان[انگلیسی ها] نه برای تضعیف ایران و نه برای نگهداری ملوک الطوایفی فئودالی، بلکه بر عکس برای پدید آوردن دولتی نیرومند و متمرکز تلاش می کردند».[۴۶]برخی دیگر نیز ظهور یک حکومت متمرکز نیرومند را ضرورت تاریخی تلقی می کنند و جدا از خواسته های یک دولت بیگانه، معتقدند جامعۀ ایران در آن مقطع حساس تاریخی به یک حکومت متمرکز نیاز داشت،[۴۷]تا جامعۀ از هم گسیختۀ ایران را انسجام بخشد. به هر روی پشت پردۀ سیاست تمرکز گرایی هرچه که بود، حکومت رضاشاه این سیاست را در همۀ ابعاد سیاسی، اقتصادی، اداری و اجتماعی در پیش گرفت و تا حدودی در اجرای آن موفق عمل کرد. رضاشاه چارچوب تشکیلاتی دولت مشروطه را نادیده گرفت و مجلس را به صورت تشکیلاتی فرمایشی به منظور تأیید تصمیمات خود درآورد. با تضعیف مجلس از سوی شاه، نهادهای مشارکت قانونی از کار افتادند و جناح مخالف – چه در داخل مجلس و چه در جامعه- قدرت حضور در صحنۀ سیاسی را از دست داد، بدین ترتیب نمایندگان به ابزاری در راستای تأیید و تصویب طرح ها و لوایح پیشنهادی تبدیل شدند وکاملاً در اختیار قوۀ مجریه قرار گرفتند؛ به طوری که انتخابات از مجلس ششم۱۳۰۵ه.ش تا مجلس سیزدهم۱۳۱۹ه.ش دقیقاً از جانب وزارت کشور و با همکاری استانداران و فرمانداران تحت کنترل رضاشاه صورت گرفت. از طرف دیگر رضاشاه برای اجرای برنامۀ تمرکزگرایی خود سعی داشت محدودیت های سنتی و مذهبی را از سر راه خود بردارد و از قدرت روحانیون به عنوان یک گروه ذی نفوذ قدرتمند بکاهد. بر این اساس، تعداد روحانیون در مجلس کاسته شد. با ایجاد وزارت دادگستری، از قدرت و نفوذ روحانیت به شدت کاسته شد. سیستم آموزشی جدید نفوذ روحانیت را در امور آموزشی به شدت کاهش داد. همچنین تضعیف مؤسسات دینی آموزشی، فرا خواندن روحانیون به سربازی، جلوگیری از انجام برخی مراسم مذهبی منجر به تضعیف موقعیت و جایگاه روحانیت شد.[۴۸]به خاطر تسلط مطلق شخص شاه بر تمام شئونات جامعه، کارکرد دستگاه حکومتی به شکل ویژه ای متجلی می شد به طوری که دستگاههای حکومتی – اعم از دولت و مجلس- صرفاً مجری منویات شخصی شاه بودند. به طور خلاصه با هر معیاری که سنجیده شود، شخص شاه به معنای رژیم بود و شاه و کشور معنای مترادفی داشتند. او در مرکز دوایری قرار داشت که نقطۀ ارتباط آن ها با یکدیگر فقط خود وی بود. دربار، خانوادۀ سلطنتی، دولت، استانداران، نیروهای مسلح و… به طور جداگانه و مستقیم با شاه تماس داشتند. رضاشاه با حفظ ظواهر ابزار مشروطیت، در عمل به عنوان یک «دیکتاتور مشروطه» حکومت می کرد و هیچ نارضایتی سازمان یافته در درون دولت را تحمل نداشت.[۴۹] مخبرالسلطنۀ هدایت در این باره می گوید: به واسطۀ رژیم «انا و لا غیری» رجال در دورۀ او تربیت نشد، نمی خواست کسی در مملکت جلوه گر شود به قول خودش من که رفتم آنچه کرده ام از بین می رود. وزراء و کارکنان صاحب اراده نبودند گوش به فرمان داشتند.[۵۰] متین دفتری در کتاب خاطرات خود در این باره می گوید کسی اجازه نداشت بر خلاف اصول ثابت و اساسی که رضاشاه برای سیاست، اقتصاد و عمران کشور در نظر گرفته بود اظهار نظر کند و هر کس چنین می کرد مغضوب او می شد.[۵۱] حکومت رضاشاه با توسل بر دو رکن «ارتش» و «دیوانسالاری» به استقرار، تثبیت و تداوم خود پرد اخت. وی با ایجاد و گسترش ارتش جدید در ایران در جهت استقرار نظم داخلی، امنیت و تمامیت ارضی کشور و اتحاد ملی گام برداشت. وی به خوبی پی برده بود که بدون وجود ارتش قدرتمند، امکان نفوذ در اقصی نقاط کشور را ندارد و نمی تواند به اعمال حاکمیت در سراسر کشور بپردازد. در کنار نوسازی ارتش برنامۀ متمرکزسازی در ارتش ضروری بود، زیرا ارتش رنگارنگ و چندتکۀ ایران در دولت مشروطه نه فقط در خدمت گسترش اقتدار کشور نبود؛ بلکه مانعی در این راستا محسوب می شد. صدور حکم عمومی قشونی نمره یک توسط رضاخان، نقطۀ عطف بسیار مهمی در تاریخ شکل گیری ارتش مدرن در ایران بود. این حکم که کلیۀ نیروهای نظامی و انتظامی موجود در کشور را در یکدیگر ادغام می کرد، به سلطۀ خارجیان بر این نیروها نیز پایان بخشید و نوعی مدیریت متمرکز بر نیروها را توسط دولت پدید آورد و همین مدیریت متمرکز بود که حاکمیت دولت مرکزی را در سراسر کشور تضمین کرد و سایر مراکز قدرت موجود در کشور را یکی پس از دیگری تار و مار کرد. در این دوره، دو نوع تفرقۀ سیاسی و اداری در ایران پدید آمده بود. یکی مربوط به جنبش های گریز از مرکز بود و دیگری حوزه های نسبتاً خودمختار ایلی و عشایری بودند. جنبش های گریز از مرکز ماهیتی متفاوت از خودمختاری ایلی و عشایری داشتند؛ زیرا شکل گیری آن ها را باید محصول ناتوانی دولت مشروطه یا به عبارت دیگر بحران نفوذ در این دولت دانست. رضاشاه در برخورد با این گونه جنبش های محلی که با اهداف تمرکزگرایانۀ او مخالف بودند، هیچ تردیدی به خود راه نمی داد. او در اعلامیه ای که در سال ۱۳۰۰ه.ش منتشر کرد و طی آن مسئولیت انجام کودتای ۱۲۹۹ه.ش را بر عهده گرفت یکی از اهداف مهم خود را سرکوبی جنبش هایی از این دست اعلام کرد.[۵۲] علاوه بر این جنبش ها، ایلات و عشایر هم از موانع مهم ایجاد تمرکز سیاسی در کشور محسوب می شدند و این امر برای رضاشاه قابل تحمل نبود. از جمله اقدامات اولیۀ حکومت در این زمینه، کوشش در راه ادغام مناطق نیمه مستقل عشایری در درون چارچوب دولت ملی جدید، انحلال تشکیلات ایلی و عشایری، محدود کردن قدرت خوانین، خلع سلاح عمومی و اسکان عشایر بود. بدین منظور حکومت رضاشاه عملاً با عشایر و قبایل وارد جنگ شد. به طوری که قبایل و ایلات قشقایی، بختیاری، شاهسون و عشایر بویراحمد، بلوچستان، خراسان و خوزستان و آذربایجان تا سال ۱۳۱۲ه.ش یکی پس از دیگری منکوب دولت مرکزی شدند. در این میان منابع مالی عشایر نیز مورد دست اندازی قرار گرفت و اغلب به تصرف سرکردگان ارتش درآمد. بخش عمده ای از اراضی و املاک رؤسای قبایل نیز با استفاده از قانون جدید ثبت اسناد و املاک تصرف شد و در اختیار ارتشیان قرار گرفت. به علاوه کوشش هایی برای اسکان عشایر و یا «تخته قاپو» کردن و جلوگیری از کوچ فصلی آن ها به عمل آمد. در نتیجۀ چنین اقداماتی زندگی معیشتی و آزاد عشایر تحت فشار شدید قرار گرفت. البته اقدامات رضاشاه در مورد ایلات و عشایر ایران تا حدی با آن چه رویکرد عمومی حکومت نسبت به مسائل اجتماعی و سیاسی بود همخوانی داشت. سیاست هایی که دولت مرکزی در حفظ تمامیت ارضی، ایجاد امنیت و بسط اقتدار دولتی و استفاده از ارتش یک دست و مدرن در حفظ کشور داشت نمی توانست به جز به یکجانشین کردن عشایر فکر کند. تغییرات سیاسی و اجتماعی جدید از دید دولت، بسترهای جدیدی را نیز می طلبید. این سیستم نمی توانست شاهد باشد که بخشی از جمعیت کشور با ادامۀ شیوۀ زندگی قبلی از پذیرش نظم جدید شانه خالی کند. اما بزرگ ترین مشکل حکومت رضاشاه در اسکان عشایر و ادغام آن ها در سیستم اجتماعی مورد نظرش، استفاده از زور و شتاب زدگی برای تحمیل نظرات حکومت به آنان بود. دومین رکن حکومت رضاشاه دیوانسالاری یا به عبارتی نظام اداری حکومت وی بود. حکومت رضاشاه در حدود نود هزار کارمند حکومتی تمام وقت در نه وزارت خانۀ داخله، خارجه، عدلیه، مالیه، تجارت، پست و تلگراف، کشاورزی و صنعت استخدام کرد.[۵۳]با گسترش دیوانسالاری، اقتدار حکومت و تمرکز قدرت در دست رضاشاه به وقوع پیوست و کارمندان عالی رتبۀ کشوری و دیگر کارکنان سازمان های اداری نقش اساسی در حفظ و تداوم قدرت رضاشاه ایفا می کردند. وزارت داخله که بر پلیس، ادراۀ امور داخلی، خدمات پزشکی، انتخابات و سربازگیری نظارت داشت کاملاً بازسازی شد. تقسیمات کشوری پیشین از بین رفت و در تقسیمات جدید به جای چهار ایالت، یازده استان، چهل و نه شهرستان و بخش ها و دهستان های متعددی به وجود آمد و ادراۀ هریک از این مراکز به مقاماتی که از طرف وزیر کشور در تهران مشخص می شدند واگذار شد. از این طریق برای نخستین بار دولت مرکزی به شهرهای استان، شهرستان ها و حتی برخی روستاهای بزرگ دسترسی یافت.[۵۴] تمرکز قدرت و ایجاد دولتی مقتدر که بتواند زمام امور را در دست گیرد مستلزم داشتن منابع مالی بود. بنابراین حکومت برای آن که بتواند حاکمیت خود را بر تمام مناطق کشور بگستراند می بایست از توان اقتصادی لازم برخوردار باشد. لذا در این دوره حکومت سعی داشت با ایجاد بخش دولتی و انحصارهای دولتی، نقش کلیدی را در اقتصاد کشور ایفا کند. اگرچه سیاست های اقتصادی حکومت در این مقطع بر اساس یک ایدئولوژی اقتصادی منسجم و با گزینش آگاهانه نبود ولی اقدامات حکومت در این راستا مقدمه ای به سوی ایجاد یک اقتصاد ملی محسوب می شد. با تصویب دو قانون ثبت شرکت ها در سال ۱۳۱۰ ه.ش و قانون تجارت در سال ۱۳۱۱ ه.ش دخالت دولت در امور اقتصادی گسترش یافت و بدین صورت طراحی شد:۱-تنظیم فعالیت اقتصادی۲-اشتراک در مؤسسات خصوصی۳-بهره برداری و تصدی مستقیم و انحصار تجارت خارجی۴- انحصار پاره ای از اقلام داخلی و وارداتی مانند قند و شکر،کبریت، تریاک، ابریشم و… دولت به وسیلۀ انحصار کالاهای مذکور و با مشارکت در شرکت های خصوصی، از راه غیر مستقیم ولی به صورت قطعی و مؤثر حدود ۷۸درصد از صادرات، ۴۵درصد از واردات را در سال ۱۳۱۴ه.ش تحت نظر خود قرار داد.[۵۵]گسترش شبکۀ راههای ارتباطی و توسعۀ ارتباطات و حمل و نقل، از دیگر برنامه های حکومت رضاشاه بودکه نقش و تأثیر مهمی در یکپارچگی بازار ملی و مبادلۀ آزاد کالا و خدمات بین مناطق مختلف شهری و روستایی کشور داشت و به نوسازی اقتصادی و صنعتی کشور کمک شایانی می کرد. مهم ترین نوآوری در این حوزه تأسیس راه آهن دولتی و سرتاسری ایران به کمک مشاورین خارجی بود که شمال، جنوب غربی و غرب کشور را به هم و به تهران متصل می کرد. هزینۀ این تأسیسات از محل مالیات بر قند و شکر و چای تأمین شد.[۵۶] با گسترش قدرت حکومت مرکزی، سیاست توسعۀ تشکیلات اداری، ایجاد راههای ارتباطی و برقرای امنیت در راهها و افزایش امکانات مالی، زمینۀ گسترش تشکیلات قضایی در سراسر کشور فراهم شد و تا آنجا که امکانات مالی اجازه می داد تمام نقاط کشور تحت پوشش دادگستری قرار گرفت. تحول نظام قضایی و تمرکز آن در دست حکومت با تغییرات ساختاری از طریق انحلال عدلیه و ایجاد دادگستری نوین توسط علی اکبر داور آغاز شد. وحدت و تمرکز در سازمان قضایی بدین معنی بود که تشکیلات عدلیه یگانه مرجع صالح برای رسیدگی به دعاوی و شکایات باشد. به عبارت دیگر تمام امور مربوط به قضاوت و محاکمات باید در سازمان واحدی متمرکز می شد و مقامات و مراجع دیگر حق مداخله در دستگاه قضایی را نداشتند.[۵۷]بدین سان با گسترش نقش حکومت مرکزی نقش مقامات محلی – مخصوصاً روحانیون- در امور عدلیه از بین رفت. از جانب دیگر،گسترش تشکیلات قضایی پشتوانۀ خوبی برای حفظ اقتدار دولت مرکزی در سراسر کشور بود.[۵۸] حکومت رضاشاه در راستای سیاست تمرکزگرایی مسلماً به حوزۀ فرهنگی هم توجه داشت. در این رابطه باقی ماندن ملتی به نام ملت ایران با گرایش های یکدست و همگون فارسی از دغدغه های اصلی حکومت رضاشاه بود. در جای جای رویکردهای اجتماعی و سیاستگذاری های فرهنگی دستگاه حکومتی او به نوعی می توان این دغدغه و یافتن راه حل ها و پاسخ های مناسب آن را مشاهده کرد. چرا که حکومت بر مردمی واحد با یک فرهنگ یکسان بسیار آسان تر بود و برای ایجاد یک حکومت متمرکز مقتدر می بایست در حوزه های فرهنگی اقدامات لازم صورت گیرد. حکومت رضاشاه پس از فراغت نسبی از پرداختن به مسائلی از قبیل حفظ تمامیت ارضی کشور، برقراری امنیت و پایه ریزی اصول اصلاحات اقتصادی مورد نظرش، به دنبال توجه بیشتر به حوزه های فرهنگی بود تا همانند همۀ حکومت ها بقای سیاسی خود را نیز تضمین کند. لذا حکومت با تکیه بر «ناسیونالیسم» به عنوان یک ایدئولوژی حکومتی و مؤلفه های دیگری چون «وحدت زبان» و «یک شکل سازی لباس» و «کشف حجاب» و همچنین سازمان ها و کانون های مجری و حامی این مؤلفه ها، سعی داشت فرهنگی واحد به وجود آورد و جامعه ایران را از شهری گرفته تا روستایی و ایلی حول محور آن جمع نماید. رضاشاه بارها گفته بود باید وحدت زبان و وحدت شکل در تمام کشور، بخصوص بین طوایف و ایلات، برقرار شود تا بدین وسیله ریشۀ اختلافات از بین برود و همه در لوای وحدت کلمه همکاری نمایند و از نزاع دوری و در راه ترقی و پیشرفت کشور قدم بردارند. نتیجه گیری فرآیند ساخت یک حکومت متمرکز در ایران از زمان صفویه آغاز شد اما در ادامه با گسست هایی همراه گردید.تا اینکه شکل جغرافیایی کشور در زمان قاجارها تا حدودی همبستگی و ترمیم یافت . از آنجا که تراکم قدرت استبدادی لزوما موجب تمرکز دستگاه اداری دولت نمی شد، لذار در دوران قاجار قدرت و نفوذ مرکز در پیرامون، به دلیل فقدان یک دستگاه اداری و حداقل توسعۀ فنی که باعث توسعۀ ارتباطات شود، بسیار ضعیف و متعارض بود. در واقع ناتوانی قاجارها در نظارت بر پیرامون و ادارۀ امور آن موجب تجزیه قدرت و نا به سامانی در این زمان شده بود. جنبش مشروطه تلاشی دموکراتیک در جهت ساخت مرکز و تنظیم رابطه آن با پیرامون بود که به دلایل ضعف نیروهای عامل با شکست روبه رو شد. هر چند این جنبش نتوانست یک حکومت مرکزی ایجاد نماید اما به لحاظ نظری توانست حکومت و جایگاه آن را که تا قبل از مشروطه در آسمان بود پایین بیاورد و شخص اول مملکت را ظاهرا تابع قانون برگزیدۀ ملت و مطیع نمایندگان مردم سازد با وقوع جنگ جهانی اول و آشفتگی اجتماعی ناشی از جنگ، اهداف نوگرایانۀ مشروطه به حالت تعلیق درآمد. از طرف دیگر در حالی که خواسته های دموکراتیک و مدرن مشروطه به واسطۀ حضور کشورهای بیگانه و بی لیاقتی حاکمیت وقت به بن بست خورده بود، اذهان اندیشمندان وکنشگران ایرانی خواهان تشکیل دولتی نیرومند و متمرکزی شد که آشفتگی را به پایان رساند. با کودتای ۱۲۹۹ ش و به سلطنت رسیدن رضا شاه در سال ۱۳۰۴ه.ش تغییرات مهمی در ساخت قدرت در ایران ایجاد شد. . حکومت او برای رسیدن به ثبات سیاسی، اصل تمرکز را در همۀ ابعاد سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و نظامی، سرلوحۀ برنامه های خود قرار داد. اقداماتی نظیر ایجاد ارتشی واحد، اسکان عشایر، اقتصاد دولتی و نظام قضایی متمرکز برآیندهایی از این اصل بودند. حکومت وی با ایجاد و تقویت سه پایۀ نگهدارنده اش-ارتش نوین، بوروکراسی دولتی و پشتیبانی دربار- در جهت تمرکز قدرت خویش گام برداشت. وی با کنترل کامل نظام سیاسی به نوسازی اجتماعی و اقتصادی و اداری پرداخت و برنامۀ مرکزیت خود، یعنی گسترش نهادهای مرکزی و محدود کردن هم زمان سازمان های محلی را آغاز نمود. وی نسبت به تعدد منابع قدرت بدبین بود به همین دلیل سعی داشت این منابع را در تهران به مرکز متمرکز کند. بنابراین در این دوره، تهران به مرکز برنامه های تمرکزگرایی حکومت تبدیل شد. بر این اساس بین سال های (۱۳۲۰-۱۳۰۴) دگرگونی های قابل ملاحظه ای در سا ختار اقتصادی ، سیاسی و اجتماعی ایران به وجود آمد که تا آن زمان رد یاران سابقه نداشت. ……………………. [۱] – رضا شعبانی، مبانی تاریخ اجتماعی ایران، تهران، قومس، ۱۳۸۵، چ ششم، ص۱۸۱ [۲] -همان، ص۱۸۵ [۳] – محمد سالار کسرایی، چالش سنت و مدرنیته، تهران، مرکز، ۱۳۷۹، ص۴۵۸ [۴] – آبراهامیان، مقالاتی در جامعه شناسی سیاسی ایران، ترجمۀ سهیلا ترابی فارسانی، تهران، شیرازه، ۱۳۷۶ صص۴۲-۴۳ [۵] – محمد علی(همایون) کاتوزیان، دولت و جامعه در ایران، ترجمۀ سعید نفیسی و کامبیز عزیزی، تهران، مرکز، ۱۳۸۵، چ دوازدهم، صص۱۰-۱۲ [۶] – صادق زیبا کلام، سنت و مدرنیته، تهران، روزنه، ۱۳۷۷٫، صص۱۹۴-۱۹۵ [۷] – سید ابراهیم فیوضات، دولت در عصر پهلوی، تهران، چاپخش، ۱۳۷۹، ص۳۰ [۸] – شعبانی، همان، ص۱۱۷ [۹] – سیروس غنی، ایران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها، ترجمۀ حسن کامشاد، تهران، نیلوفر، ۱۳۷۷، ص ۳۱ [۱۰]- فلور، جستارهایی درتاریخ اجتماعی ایران درعصرقاجار، ترجمه ابوالقاسم سرّی، ج دوم، تهران، توس، ۱۳۶۵، ص ۲۰ [۱۱] – آن کی. اس لمبتون، ایران عصر قاجار، ترجمۀ سیمین فصیحی، تهران، انتشارات خرد جاویدان، ۱۳۷۵، ص۵۹۰ [۱۲] – همان، صص ۵۵-۵۴ [۱۳] – جان فوران، مقاومت شکننده تاریخ تحولات اجتماعی ایران از ۱۵۰۰م تا انقلاب (اسلامی)، ترجمۀ احمد تدین، تهران، مؤسسۀ خدمات فرهنگی رسا، ۱۳۸۸، چ نهم، ص۲۱۵ [۱۴] – همان، ص۲۱۱ [۱۵] – لمبتون، نظریۀ دولت در ایران،، ترجمۀ چنگیز پهلوان، تهران، نشر گیو، ۱۳۷۹، چ دوم، صص۱۴۶-۱۴۷ [۱۶] – آبراهامیان، مقالاتی در جامعه شناسی سیاسی ایران، صص ۹۰و۷۹ [۱۷] – فوران، همان، ص ۲۱۹ [۱۸] – آبراهامیان، مقالاتی در جامعه شناسی سیاسی ایران، صص ۱۱۴-۱۱۳ [۱۹] – آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، ترجمۀ احمد گل محمدی و ابراهیم فتاحی، تهران، نی، ۱۳۸۷، چ چهاردهم ص ۵۳ [۲۰] – آبراهامیان، مقالاتی در جامعه شناسی سیاسی، ص ۴۷ [۲۱] – فوران، همان، صص۱۴۷-۱۴۸ [۲۲] – آبراهامیان، مقالاتی در جامعه شناسی تاریخی ایران، ص۱۴۹ [۲۳] – نصرالله صالحی، اندیشۀ ترقی و تجدد در عصر بحران، تهران، طهوری، ۱۳۸۷، ص۲۹۴ [۲۴] – لمبتون، ایران عصر قاجار، ص۵۶۰ [۲۵] -همان، صص۴۱۷-۴۱۸ [۲۶] – علی رضا قلی، جامعه شناسی نخبه کشی، تهران، نی، ۱۳۸۱، چ نوزدهم، ص۹۶ [۲۷] – عیسی صدیق، تاریخ فرهنگ ایران، تهران، دانشگاه تهران، ۱۳۴۷، چ چهارم، صص۳۶۴-۳۶۶ [۲۸] – منصوره اتحادیه، مجلس و انتخابات از مشروطه تا پایان قاجار، تهران، نشر تاریخ ایران، ۱۳۷۵، صص۲۴-۲۵ [۲۹] – همان، ص۱۵ [۳۰] – مفاد این قراردادها، ایران را به مناطق نفوذ انگلیس و روسیه تقسیم می کرد. [۳۱] – احسان طبری، جامعۀ ایران در دوره رضاشاه، تهران، بی نا، ۱۳۵۶، ص۵۰ [۳۲] – محمد تقی بهار(ملک الشعرا)، تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران، ج اول، تهران، امیر کبیر،۱۳۸۰، چ ششم، ص۶۶ [۳۳] -همان، ص۶۱ [۳۴] -«نکات و ملاحظات»، کاوه، سال دوم(دور جدید)، شمارۀ۸، ۱۳۳۹ه.ق، ص۲٫ [۳۵] -همان، ص ۲ [۳۶] -«بارقۀ حیات در میدان مشق»، شفق سرخ، سال دوم، شمارۀ۱۶، ۱۳۴۱ه.ق، ص۱ [۳۷] – غنی، ، ایران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها، ترجمۀ حسن کامشاد، تهران، نیلوفر، ۱۳۷۷، ص۱۳۶ [۳۸] – طبری، همان، ص۴۹ [۳۹] – ر.ک. : فوران، همان، ص۳۳۰ [۴۰] – صالحی، همان، ص۷۱ [۴۱] – داریوش قنبری، دولت مدرن و یکپارچگی ملی در ایران، تهران، تمدن ایرانی، ۱۳۸۵، ص۲۰۲ [۴۲] -علیرضا ازغندی، ناکارآمدی نخبگان سیاسی ایرانی بین دو انقلاب، تهران، قومس، ۱۳۷۹، چ دوم، صص۱۳۶-۱۳۷ [۴۳] – احمد میری، دیباچه ای بر فرهنگ استبداد در ایران، تهران، نگاه معاصر، ۱۳۸۰همان، ص۲۴ [۴۴] – طبری، همان، ص۷۸ [۴۵] -به نقل از: قنبری، دولت مدرن ویکپارچگی ملی در ایران، ص۱۹۹ [۴۶] -ا.س. ملیکف، استقرار دیکتاتوری رضاخان در ایران، ترجمۀ سیروس ایزدی، تهران، شرکت سهامی کتاب های جیبی، ۱۳۵۸، ص۱۲۰ [۴۷] – سید ابراهیم فیوضات،دولت در عصر پهلوی، تهران، چاپخش، ۱۳۷۹، صص۴۵-۴۴ [۴۸] – کسرایی، همان، صص۴۲۴-۴۲۵ [۴۹] – به عقیدۀ بسیاری پژوهش گران این امر بیشتر، در اواسط حکومت رضاشاه تجلی پیدا کرد. [۵۰] -میرزا مهدی قلی خان هدایت(مخبرالسلطنه)، خاطرات و خطرات، تهران، زوار، ۱۳۷۵، چ چهارم، ص۴۳۷ [۵۱] -عاقلی، باقر، خاطرات یک نخست وزیر(دکتر احمد متین دفتری)، تهران، علمی، ۱۳۷۱، چ دوم، ص۱۶۱ [۵۲] – قنبری، دولت مدرن و یکپارچگی ملی در ایران، صص۲۱۶-۲۱۷ [۵۳] -خلیل الله سردارآبادی، موانع تحقق توسعۀ سیاسی در دورۀ سلطنت رضاشاه، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ص۱۳۱ [۵۴] – فوران، همان، ص۳۳۲ [۵۵] – حسام الدین آشنا، از سیاست تا فرهنگ، تهران، سروش، ۱۳۸۴، صص۶۵-۶۶ [۵۶] -احمد موثقی، نوسازی و اصلاحات در ایران، تهران، قومس، ۱۳۸۵، ص۲۰۹ [۵۷] -محمد زرنگ، تحول نظام قضایی ایران از مشروطه تا سقوط رضاشاه، ج اول، تهران، مرکزاسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۱، ص۴۴۸ [۵۸] -برای اطلاع بیشتر دربارۀ تحولات نظام قضایی ایران در این زمان ر.ک.: همان منبع، جلد اول و دوم. …………………… منابع آبراهامیان، یرواند، ایران بین دو انقلاب، ترجمۀ احمد گل محمدی و ابراهیم فتاحی، تهران، نی، ۱۳۸۷، چ چهاردهم. ————مقالاتی در جامعه شناسی سیاسی ایران، ترجمۀ سهیلا ترابی فارسانی، تهران، شیرازه، ۱۳۷۶ آشنا، حسام الدین، از سیاست تا فرهنگ، تهران، سروش، ۱۳۸۴، آوری، پیتر و دیگران، سلسلۀ پهلوی و نیروهای مذهبی به روایت تاریخ کمبریج، ترجمۀ عباس مخبر، ویراستارمرتضی اسعدی، تهران، طرح نو، ا.س. ملیکف، استقرار دیکتاتوری رضاخان در ایران، ترجمۀ سیروس ایزدی، تهران، شرکت سهامی کتاب های جیبی، ۱۳۵۸ اتحادیه ،منصوره ، مجلس و انتخابات از مشروطه تا پایان قاجار، تهران، نشر تاریخ ایران، ۱۳۷۵ ازغندی، علیرضا، ناکارآمدی نخبگان سیاسی ایرانی بین دو انقلاب، تهران، قومس، ۱۳۷۹، چ دوم بهار ،محمد تقی (ملک الشعرا)، تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران، ج اول، تهران، امیر کبیر،۱۳۸۰، چ ششم خلیلی خو، محمدرضا، توسعه و نوسازی در دورۀ رضاشاه، تهران، جهاد دانشگاهی واحد شهید بهشتی، ۱۳۷۳٫ زرنگ ،محمد ، تحول نظام قضایی ایران از مشروطه تا سقوط رضاشاه، ج اول، تهران، مرکزاسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۱ زیباکلام، صادق، سنت و مدرنیته، تهران، روزنه، ۱۳۷۷٫ سردارآبادی ، خلیل الله، موانع تحقق توسعۀ سیاسی در دورۀ سلطنت رضاشاه، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی شعبانی، رضا، مبانی تاریخ اجتماعی ایران، تهران، قومس، ۱۳۸۵، چ ششم، صالحی نصرالله ، اندیشۀ ترقی و تجدد در عصر بحران، تهران، طهوری، ۱۳۸۷ صدیق، عیسی، تاریخ فرهنگ ایران، تهران، دانشگاه تهران، ۱۳۴۷، چ چهارم طبری، احسان، جامعۀ ایران در دوره رضاشاه، تهران، بی نا، ۱۳۵۶ عاقلی، باقر، خاطرات یک نخست وزیر(دکتر احمد متین دفتری)، تهران، علمی، ۱۳۷۱، چ دوم غنی، سیروس، ایران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها، ترجمۀ حسن کامشاد، تهران، نیلوفر، ۱۳۷۷ فلور، ویلم، جستارهایی درتاریخ اجتماعی ایران درعصرقاجار، ترجمه ابوالقاسم سرّی، ج دوم، تهران، توس، ۱۳۶۵٫ فوران، جان، مقاومت شکننده تاریخ تحولات اجتماعی ایران از ۱۵۰۰م تا انقلاب (اسلامی)، ترجمۀ احمد تدین، تهران، مؤسسۀ خدمات فرهنگی رسا، ۱۳۸۸، چ نهم فیوضات، سید ابراهیم، دولت در عصر پهلوی، تهران، چاپخش، ۱۳۷۹ قلی، علی رضا، جامعه شناسی نخبه کشی، تهران، نی، ۱۳۸۱، چ نوزدهم قنبری، داریوش، دولت مدرن و یکپارچگی ملی در ایران، تهران، تمدن ایرانی، ۱۳۸۵ کاتوزیان ،محمد علی(همایون) ، دولت و جامعه در ایران، ترجمۀ سعید نفیسی و کامبیز عزیزی، تهران، مرکز، ۱۳۸۵، چ دوازدهم کرونین، استفانی، رضاشاه و شکل گیری ایران نوین، ترجمۀ مرتضی ثاقب فر، تهران، جامی، ۱۳۸۷، چ دوم کسرایی ،محمد سالار ، چالش سنت و مدرنیته، تهران، مرکز، ۱۳۷۹، لمبتون، آن کی. اس ، نظریۀ دولت در ایران، ترجمۀ چنگیز پهلوان، تهران، نشر گیو، ۱۳۷۹، چ دوم لمبتون، آن کی. اس، ایران عصر قاجار، ترجمۀ سیمین فصیحی، تهران، انتشارات خرد جاویدان، ۱۳۷۵ موثقی،احمد، نوسازی و اصلاحات در ایران، تهران، قومس، ۱۳۸۵ میری، احمد، دیباچه ای بر فرهنگ استبداد در ایران، تهران، نگاه معاصر، ۱۳۸۰ وینسنت ،اندرو ، نظریه های دولت، ترجمۀ حسین بشیریه،تهران، نی، ۱۳۷۶، چ دوم، هدایت(مخبرالسلطنه)میرزا مهدی قلی خان ، خاطرات و خطرات، تهران، زوار، ۱۳۷۵، چ چهارم روزنامه ها شفق سرخ (روزنامه)، مدیر: علی دشتی، سال دوم، شمارۀ ۱۶،۱۳۴۱ه.ق کاوه (مجله)، سال دوم(دور جدید)، شمارۀ۸ ،۱۳۳۹ه.ق منبع: سایت پیشینه

اولین مصاحبه امام

«لوسین ژرژ» خبرنگار روزنامه فرانسوی لوموند در چهارم اردیبهشت 1357 موفق به انجام مصاحبه جامعی با امام خمینی گردید. این مصاحبه که خبرنگار لوموند آن را اولین مصاحبه آیت‌الله خمینی نامیده علیرغم اختناق سیاسی حزب بعث صورت گرفت. لوسین ژرژ درباره این مصاحبه که متن آن در 16 اردیبهشت 1357 در لوموند به چاپ رسید، چنین می‌نویسد: از آغاز سال جاری مسیحی، قیامهای بزرگی مرتباً در ایران، از قم گرفته تا تبریز، به وقوع پیوسته و شهرهای متعددی را زیر آتش خود گرفته است. در همین هفته نیز کار درس و بحث در چند دانشگاه واقع در تهران به هم خورده است. گرچه بعضی مخالفان چپ و چپ افراطی، در این جنبشها که بر ضد رژیم شاه است شرکت دارند ولی به نظر می‌رسد که الهام‌دهندگان عمده و اصلی این جنبشها رهبران مذهبی‌اند... به هر حال به طور منظم و مرتب، تظاهرکنندگان نام رهبر مذهبی شیعیان جهان یعنی آیت‌الله خمینی را تکرار می‌کنند. آیت‌الله خمینی از سال 1963 به حال تبعید در عراق به سر می‌برد. در روز 29 اکتبر 1977 مرگ مشکوک پسر ایشان در عراق و انتشار مقاله توهین‌آمیزی علیه آیت‌الله خمینی در روزنامه‌های دولتی، منشأ عصیان و طغیانی گردید که پس از آن تاریخ، نیروهای مذهبی را علیه شاه به طور جدی‌تری به حرکت درآورد. هر چند آیت‌الله خمینی که از مخالفان سرسخت رژیم شاهنشاهی است، مرتباً بیانیه‌ها و اعلامیه‌هایی خطاب به مردم صادر می‌کنند و آنها را به قیام وعصیان فرامی‌خوانند. ولی هیچ‌گاه تاکنون با مطبوعات خارجی مصاحبه‌ای به عمل نیاورده‌اند. ایشان در تبعیدگاه خود – نجف (عراق) – فرستاده مخصوص لوموند را به حضور پذیرفت. آیت‌الله خمینی با چهره‌ای لاغر که محاسنی سفید آن را کشیده‌تر می‌کرد، با بیانی متهورانه و لحنی آرام، به مدت دو ساعت با ما سخن گفت. حتی وقتی به این مطلب و تکرار آن می‌پرداخت که ایران باید خود را از شرّ شاه خلاص کند و نیز هنگامی که به مرگ پسرش اشاره می‌کرد، نه آثار هیجان در صدایش دیده می‌شد و نه در خطوط چهره‌اش حرکتی ملاحظه می‌گردید. وضع رفتار و قدرت تسلط و کفّ نفس او خردمندانه بود. آیت‌الله به جای آن که با فشار بر روی کلمات، ایمان واعتقاد خود به مخاطبش ابلاغ کند، با نگاه خود چنین می‌کرد، نگاهی که همواره نافذ بود؛ اما هنگامی که مطلب به جای حساس و عمده‌ای می‌رسید، تیز و غیرقابل تحمل می‌شد. آیت‌الله، عزمی راسخ و کامل دارد و در صدد قبول هیچ‌گونه مصالحه‌ای نیست. مصمم است که در مبارزه خود علیه شاه تا پایان پیش برود... . در حال حاضر در ایران و به نام همین پارسای زاهد 76 ساله است که قیامهای متعدد به وقوع می‌پیوندد. این قیامها که عناوین و موضوعات مذهبی دارند خیلی بیشتر از آنچه جبهه مخالف چپ رژیم شاه را به خطر بیندازد، رژیم مذکور را به طور جدی به خطر انداخته است. اکنون ما در حضور آیت‌الله در اتاقی 2×3 متر و در خانه‌ای هستیم که در دورترین قسمت نجف واقع است. شهری که از لحاظ وضع جغرافیایی یکی از بدترین مناطق کویری عراق است. در راه نجف و بغداد بادی سخت برخاست و شنهایی را به حرکت درآورد. شدت باد به اندازه‌ای بود که اتومبیل ما را مانند پر کاهی جابه‌جا می‌کرد و بالاخره آن را در یک توده شن بی‌حرکت ساخت. راننده ما این را خشم وغضب خداوندی می‌‌دانست و به تلاوت آیاتی از قرآن پرداخت. در اینجا که سرزمین مقدس مسلمان شیعی است، همه جا خداوند عادل و عدالتخواه و عدالت‌گستر آنان حاضر و ناظر است. مرقد علی نخستین امام و داماد پیغمبر در نجف است و در کربلا نیز مرقد امام حسین سومین امام و نواده پیغمبر قرار دارد. قبور این امامان در زیر گنبدی قرار دارد که از خارج طلاکاری است و تلألؤ و لمعان آن بی‌نهایت است،‌ و از داخل نیز با هزاران آیینه درخشان آذین شده است. این دو امام و فرزندان امام حسین تا امام یازدهم، همگی توسط غاصبان اموی وعباسی به قتل رسیده‌اند، مع‌ذلک این ثروت نمایان در متن فقر بی‌نهایت محیط تعجب‌آور نیست. در واقع، این امر خود بیانی است از حالت انتقام مردمان شیعی‌اندیش از غاصبان حق امامانشان. اسلام شیعی، که پیروانش در سراسر جهان یک ششم مسلمانان را تشکیل می‌دهند، مدت ده قرن است که در انتظار امام دوازدهم هستند؛ امامی که حکومت حق را برقرار خواهد کرد و بر روی زمین عدالت را مستقر خواهد ساخت. گرچه اماکن مقدس شیعیان در مملکت عراق واقع است که نصف جمعیت آن شیعه هستند ولی شیعیان خصوصاً در ایران ساکنند. در حقیقت از 33 میلیون ایرانی 93 درصد شیعه هستند و آیا کسی که این توده شیعه را که هنوز ایمانی شدید و سوزان به حرکتشان درمی‌آورد، تحت تسلط و کنترل خود دارد و بر ایران فرمانفروایی می‌کند، همین پارسای کهنسال یعنی آیت‌الله خمینی است که دارای چنین قدرتی است؟ شاه وی را در 1963 از ایران تبعید کرد، و از (1965) و پس از طی یک دوران تبعیدی در ترکیه، در نجف به سر می‌برد و مرگ پسرش دلیلی برای قیامهای متوالی شده است که هر چند یک بار، ایران را به لرزه درمی‌آورد. در پیچ یکی از کوچه‌های تنگ نجف که خانه‌‌هایش برای آن که سپری در مقابل تابش سوزان آفتاب باشد، سخت به هم فرورفته است، مسکن محقر آیت‌الله خمینی قرار دارد. این خانه نظیر مسکن فقیرترین افراد نجف است. در سه اتاق این خانه، حداکثر دوازده تن از نزدیکان وی حضور داشتند. در این مسکن محقر، از قدرت رؤسای شورش و یا رؤسای جبهه مخالف که در تبعید به سر می‌برند، هیچ نشان و علامتی دیده نمی‌شود و اگر آیت‌الله خمینی قدرت آن را دارد که ایران را به حرکت درآورد و قیام برانگیزد، این قدرت مسلماً‌ ناشی از تسلط و اقتدار وی بر افکار مردم ایران است؛ اقتداری که پس از تبعید وی از ایران به جای آن که کم شود،‌ ده برابر شده است. [آیت‌الله که مردی متین و کم سخن است تا به حال هیچ‌گاه خطاب به مطبوعات بین‌المللی مطلبی بیان نکرده است و بنابراین، مصاحبه حاضر با لوموند نخستین مصاحبه ایشان است.] سئوال: [شاه شما را متهم می‌کند که مخالف تمدن و گذشته‌گرا هستید؛ جواب شما به این مطلب چیست؟] جواب: این خود شاه است که عین مخالفت با تمدن است و گذشته‌گراست. مدت پانزده سال است که من در اعلامیه‌ها و بیانیه‌هایم خطاب به مردم ایران مصراً خواستار رشد و توسعه اقتصادی و اجتماعی مملکتم بوده‌ام. اما شاه سیاست امپریالیستها را اجرا می‌کند و کوشش دارد که ایران را در وضع عقب‌ماندگی و واپس‌گرایی نگاه دارد. رژیم شاه رژیمی دیکتاتوری است. در این رژیم، آزادیهای فردی پایمال و انتخابات واقعی و مطبوعات و احزاب از میان برده شده‌اند. نمایندگاه را شاه با نقض قانون اساسی تحمیل می‌کند. انعقاد مجامع سیاسی – مذهبی ممنوع است. استقلال قضایی و آزادی فرهنگی به هیچ‌وجه وجود ندارد. شاه قوای سه‌گانه را غصب کرده است و یک حزب واحد(1) ایجاد نموده است. از این بدتر، پیوستن به این حزب را اجباری کرده است و از متخلفان انتقام می‌گیرد. کشاورزی ما که تولیدش حتی تا 23 سال پیش اضافه بر احتیاجات داخلی‌مان بود و ما صادرکننده این مازاد بودیم، فعلاً از میان رفته است. مطابق ارقامی که نخست‌وزیر شاه در دو سال پیش به دست داده است، ایران 93 درصد از مواد غذایی مصرفی خود را وارد می‌‌کند. و این است نتیجه به اصطلاح اصلاحات ارضی شاه! دانشگاههای ما نیمی از سال بسته است و طلاب و دانشجویان ما هر سال چندین بار مضروب و مجروح می‌گردند و به زندان افکنده می‌شوند. شاه اقتصاد ما را از میان برده و درآمد حاصل از نفت را که ثروت آینده مردم ماست تبذیر می‌کند و آن را برای خرید اسلحه‌هایی به کار می‌برد که جنبه تجملی و قیمتهای سرسام‌آور دارد و این امر به استقلال ایران صدمه می‌زند. من مخالف شاه هستم؛ درست به دلیل آنکه سیاست وی که وابسته به قدرتهای خارجی است، پیشرفت مردم را در معرض خطر قرار می‌دهد. هنگامی که شاه ادعا می‌کند که ایران را به مرز «تمدن بزرگ» می‌رساند، دروغ می‌گوید و این مطلب را بهانه قرار داده است تا ریشه استقلال مملکت را قطع کند و خون مردم را جاری سازد. کارگران، کشاورزان، دانشجویان، کسبه و زنان و مردان علیه قدرت ارتجاعی و گذشته‌گرایی وی مبارزه می‌کنند. به دلیل این واقعیتهای غیرقابل بحث است که شاه کوشش می‌کند موضع مخالف ما را در قبال رژیمش وارونه جلوه دهد و ما را مخالف تمدن و گذشته‌گرا قلمداد کند. اگر ما موفق به سرنگون کردن رژیم او شویم، او برای کارهایی که بر ضد پیشرفت و ترقی اقتصادی و فرهنگی مردم کرده است محاکمه خواهد شد؛‌ و آن روز تمامی عالم از جنایات وی آگاه خواهند گردید. - [شاه شما را مخالف با تمدن قلمداد می‌کند؛ شما نیز همین اتهام را به شاه برمی‌گردانید و این مطلب لزوماً قانع‌کننده نیست. لطفاً ممکن است موضع و موقع خود را راجع به سه موضوع اصلی ایران بیان بفرمایید: اصلاحات ارضی، صنعتی کردن مملکت، و زنان] - هدف از اصلاحات ارضی شاه، خصوصاً این بود که بازاری برای کشورهای خارجی، خصوصاً آمریکا، ایجاد کند. اما اصلاحات ارضی‌ای که ما خواستارش هستیم، کشاورز را از محصول کارش بهره‌مند خواهند ساخت و مالکانی را که برخلاف قوانین اسلامی عمل کرده‌اند مجازات خواهد کرد. - [زمینهایی که گرفته‌اند، به مالکان قدیمی‌اش برگردانیده خواهد شد؟] - مسلماً نه، درست همین مالکان در طول سالها درآمدهایی را روی هم انباشته بودند، بی‌آنکه مقررات اسلام را در خصوص توزیع آنها اجرا نمایند. بدین ترتیب ثروتی را که حق جامعه بوده و باید به جامعه برسد در نزد خود نگه داشته و برخلاف قوانین اسلامی عمل کرده‌اند و ثروتمند شده‌اند. بنابراین اگر ما به قدرت و حکومت برسیم، ثروتهایی که این مالکان به ناحق متصرف شده‌اند، ضبط خواهیم کرد و بر اساس حق و انصاف، مجدداً میان محتاجان توزیع خواهیم کرد. در خصوص صنعتی کردن مملکت، کاملاً با این امر موافقیم ولی ما خواستار یک صنعت ملی و مستقل هستیم که در اقتصاد مملکت ادغام شده و همراه با کشاورزی در خدمت مردم قرار گیرد، نه یک صنعت وابسته به خارج بر اساس مونتاژ؛ نظیر صنعتی که فعلاً در ایران مستقر ساخته‌اند. سیاست شاه از لحاظ صنعتی و کشاورزی، مملکت ما را به نفع قدرتهای استعماری به صورت یک جامعه مصرفی درآورده است. در خصوص زنان، اسلام هیچ‌گاه مخالف آزادی آنان نبوده است، بر عکس اسلام با مفهوم زن به عنون شیء مخالفت کرده است و شرافت و حیثیت او را به وی باز داده است. زن مساوی مرد است. زن مانند مرد آزاد است که سرنوشت و فعالیتهای خود را انتخاب کند؛ اما رژیم شاه است که با غرق کردن آنها در امور خلاف اخلاق، می‌کوشد تا مانع آن شود که زنان آزاد باشند. اسلام شدیداً معترض به این امر است. رژیم آزادی زن را البته نظیر آزادی مرد از میان برده و پایمال ساخته است.زنان مانند مردان زندانهای ایران را پر کرده‌اند. در اینجاست که آزادی آنها در معرض تهدید و در خطر قرار گرفته است. ما می‌خواهیم که زنان را از فساد، که آنان را تهدید می‌کند، آزاد سازیم. - [درباره لفظ «مارکسیسم اسلامی» که رژیم مرتباً استعمال می‌کند چه فکر می‌کنید؟ آیا با دستجات چپ افراطی روابط سازمانی دارید؟] - این شاه است که اصطلاح مذکور را به کار برده است و اطرافیانش از او تبعیت کرده‌اند. این مفهوم مفهومی نادرست و حاوی تناقض است و برای از اعتبار انداختن و از بین بردن مبارزه مردم مسلمان ما بر ضد رژیم شاه است. مفهوم اسلامی که بر اساس توحید و وحدانیت خداوند بنا شده است با ماتریالیسم در تضاد است. اصطلاح «مارکسیسم اسلامی» یک اصطلاح خلاف حقیقت است. به عبارت دیگر، شاه و دستگاه تبلیغاتی‌اش از اتحاد «ارتجاع سیاه» و «خرابکاری سرخ» نیز هدفی را که گفتیم تعقیب می‌کند؛ بدین معنا که وی می‌خواهد مردم مسلمان را وحشت‌زده سازد و بذر ابهام را در آنها بپراکند، تا مخالفتشان را نسبت به رژیم که جامع و غیرقابل بحث و انکار است از میان ببرد. هیچ‌گاه میان مردم مسلمانی که بر ضد شاه در حال مبارزه‌اند و عناصر مارکسیست افراطی یا غیرافراطی اتحاد وجود نداشته است. من همواره در اعلامیه‌های خود خاطرنشان ساخته‌ام که مردم مسلمان بایستی در مبارزه خود همگون و متجانس باقی بمانند و از هر نوع همکاری سازمانی با عناصر کمونیست برحذر باشند. بدین ترتیب با اتحاد بین تمام مسلمانان است که ما با شاه مبارزه می‌کنیم و خواهیم کرد؛ و به همین دلیل است که شاه سعی دارد مبانی مبارزه‌ای ما را وارونه جلوه دهد. - [با توجه به فقد روابط سازمانی، آیا یک اتحاد تاکتیکی را با مارکسیستها برای سرنگون کردن شاه در نظر دارید؟ و روش و طرز رفتار شما با آنان پس از موفقیت اجتماعی‌تان چگونه خواهد بود؟] - نه، ما حتی برای سرنگون کردن شاه با مارکسیستها همکاری نخواهیم کرد. من همواره به هواداران خود گفته‌‌ام که این کار را نکنند. ما با طرز تلقی آنان مخالفیم. ما می‌دانیم آنها از پشت به ما خنجر زده‌اند و اگر روزی به قدرت برسند، رژیمی دیکتاتوری برقرار خواهند کرد و این مخالف روح اسلام است. اما در جامعه‌ای که ما به فکر استقرار آن هستیم، مارکسیستها در بیان مطالب خود آزاد خواهند بود؛ زیرا ما اطمینان داریم که اسلام دربردارنده پاسخ به نیازهای مردم است. ایمان و اعتقاد ما قادر است که با ایدئولوژی آنها مقابله کند. در فلسفه اسلامی از همان ابتدا مسئله کسانی مطرح شده است که وجود خدا را انکار می‌کرده‌اند. ما هیچ‌گاه آزادی آنها را سلب نکرده و به آنها لطمه وارد نیاورده‌ایم. هر کس آزاد است که اظهار عقیده کند ولی برای توطئه کردن آزاد نیست. - [به نظر شما علت شعله‌ور شدن قیامهای ایران چیست؟ چرا این طغیانها در حال حاضر رخ داده است؟] - فشار و قهری که شاه و پدرش اعمال کرده‌اند، بدبختیهایی که ملت ما دچارش شده است، مردمی که از آزادی‌اشان، استقلالشان، پیشرفتشان و زندگی خوبشان محروم شده‌اند، وعده‌هایی دروغی که در پانزده سال اخیر مغزشان را پر کرده است، روی هم رفته منشأ تظاهرات مذکور است. خرابی وضع اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و وسعت دامنه قهر و فشار، به درجه تحمل‌ناپذیری رسیده است. آخرین قیامها مقدمه انفجار عظیمی است که نتایجش غیرقابل محاسبه است. هدف از ضدتظاهراتی که پلیس در مقام مقابله و با شرکت افراد مزدور ترتیب داده است و هدف از کشتارهایی که در هر شهر و روستا پیش می‌آید آن است که مانع سرنگون شدن شاه گردد. - [فکر می‌کنید که فرزند شما به قتل رسیده است؟ اگر چنین نیست چرا مرگ وی علت انفجار تظاهرات شده است؟] - من با قطع و یقین نمی‌توانم بگویم چه اتفاقی افتاده است ولی می‌دانم که او شب قبل از درگذشتش صحیح و سالم بود و مطابق گزارشهایی که به من رسیده است، اشخاص مشکوکی آن شب به خانه وی رفته‌اند و فردای آن شب او فوت کرده است. چگونه؟ من نمی‌توانم اظهارنظری بکنم. نارضایی مردم به این مناسبت ابراز شد. مسلماً‌مردم خدمتگزاران خود را دوست می‌دارند و مرا و نیز پسرم را نیز خدمتگزار خود می‌دانند. دنبال این جریان هر کشتاری که رژیم ترتیب داد، تظاهرات تازه‌ای را به مناسبت چهلم کشته‌شدگان موجب گردید. اما مطلب اصلی و اساسی، پسر من نیست. مسئله اساسی، عصیان و قیام همه‌مردم بر ضد ستمگرانی است که بدانها ستم می‌کنند. - [برنامه سیاسی شما چیست؟] آیا می‌خواهید که رژیم را سرنگون سازید؟ به جای این رژیم، چه نوع رژیمی را برقرار خواهید کرد؟] - کمال مطلوب ما ایجاد یک دولت و حکومت اسلامی است؛ مع‌ذلک نخستین اشتغال حاضر ما سرنگون کردن این رژیم خودسر و خودکامه است. در مرحله اول بایستی قدرتی به وجود آوریم که به احتیاجات اساسی مردم پاسخ دهد. - [مقصودتان از حکومت اسلامی چیست؟ آنچه از این تعبیر، خود به خود، به ذهن می‌آید امپراتوری عثمانی و یا عربستان سعودی است.] - تنها مرجع استناد برای ما، زمان پیغمبر و زمان امام علی است. - [آیا به نظر شما بازگشت به قانون اساسی 1906(2) یک راه‌حل معتبر است؟] - قوانین اساسی و متمم آن به شرط آن که مورد اصلاح قرار گیرد، می‌تواند مبنای دولت و حکومتی باشد که ما توصیه می‌کنیم؛ این حکومت در خدمت آرمان اسلامی قرار می‌گیرد. - [ آیا این قانون اساسی، رژیم سلطنتی را حفظ خواهد کرد و یا حکومت جمهوری را در مدنظر دارید؟] - رژیمی که ما برقرار خواهیم کرد به هیچ‌وجه رژیم سلطنتی نخواهد بود. این مطلب خارج از موضوع است و مطرح نیست. - [به سلطنت رسیدن پسر شاه فعلی برای شما قابل قبول خواهد بود؟] - ما مخالف پدر شاه بودیم و مخالف شاه فعلی و مخالف همه سلسله‌اش هستیم؛ زیرا مردم ایران آن را نمی‌خواهند. - [آیا خود شما در نظر دارید که در رأس آن قرار گیرید؟] - شخصاً نه. نه سن من ونه موقع و نه مقام من، و نه میل و رغبت من متوجه چنین امری نیست. اگر موقعیت پیش آید، ما در میان کسانی که در جریان مفاهیم وفکر اسلامی مربوط به حکومت هستند، شخصی و یا اشخاصی را که مستعد تعهد چنین امری باشند انتخاب خواهیم کرد. - [شما همواره در مقابل درخواستهای مطبوعات بین‌المللی سکوت را حفظ کرده‌اید؛ چرا؟] - مطبوعات بین‌المللی بیشتر به دبدبه و کبکبه و طمطراق و تشریفات رسمی توجه دارند: تخت جمشید، تاجگذاری شاه و ... یا در حد اعلاء توجهشان معطوف به قیمت نفت است، نه به بدبختیهای مردم ایران و یا فشاری که تحمل می‌کنند. ظاهراً شاه هر سال صد میلیون دلار برای تبلیغاتش در خارج پول خرج می‌کند. از اینجهت من در طول پانزده سال گذشته – خصوصاً به من گفته‌اند روزنامه شما مستقل است و به مسائل واقعی ایران از قبیل شکنجه‌ها، کشتارها و بی‌عدالتیها می‌پردازد. من امیدوارم که این مصاحبه به آشنا ساختن آرمان مردم من کمک کند – حرفهای خود راخطاب به مردم ایران زده‌ام و همین کار را ادامه خواهم داد. - [آیا سیاست موافق شاه در قبال اسرائیل یکی از دلایل مخالفت شما با رژیم است؟] - آری؛ زیرا اسرائیل سرزمین یک قوم مسلمان را اشغال کرده و جنایات بی‌شماری مرتکب شده است. عمل شاه در حفظ روابط سیاسی با اسرائیل و دادن کمک اقتصادی به وی، برخلاف مصالح و منافع اسلام و مسلمانهاست. - [ آیا آرزومند آن هستید که ایران علیه اسرائیل در جرگه کشورهای عربی وارد شود؟] - من همواره مصراً خواسته‌ام که مسلمانان سراسر جهان متحد شوند و بر ضد دشمنانشان از جمله اسرائیل مبارزه کنند. متأسفانه دعوتهای مرا رژیمهای مختلفی که در کشورهای مسلمان بر سر کار آمده‌اند، نشنیدند. من امیدوارم که بالاخره این دعوتها شنیده شود. من در این راه پایداری خواهم کرد. - [آخرین رشته عملیات نظامی اسرائیل منجر به اشغال یک سرزمین عربی دیگر یعنی جنوب لبنان شده است که مردمانش شیعه‌اند. در این باره چه فکر می‌کنید؟] - مردم جنوب لبنان باید به هر وسیله‌ای که شده به خانه‌های خود بازگردند و وظیفه دارند که برای بازپس گرفتن سرزمین خود مبارزه کنند، پیش از آن که اسرائیلی‌‌ها مردم خودشان را در آنجا مستقر سازند. شخص من از مردم ایران و شیعیان جهان درخواست کرده‌‌ام که به کمک برادران خود در جنوب لبنان بشتابند. این دعوت نتایجی داشته است اما تنها حکومتها هستند که امکان دارند به اسرائیل فشار بیاورند که مجبور به تخلیه این سرزمین بشود. - [یک دسته از سربازان ایرانی جزء نیروهای ملل متحد در جنوب لبنانند؛ فکر می‌کنید که این کمک مثبت است؟] - ما رژیم ایران را تجربه کردیم؛ هیچ دلیلی وجود ندارد که بتوان باور کرد که این رژیم که همواره به ضرر اعراب و به اسرائیل کمک کرده است، این بار در خدمت یک آرمان مقدس عمل کند. به اعتقاد من، کار ایران بیشتر به این جهت است که مانع از اظهار عقیده دشمنان اسرائیل بشود. - [موقع و موضع شما در قبال آمریکا چیست؟] - در طی بیانیه‌ها و اعلامیه‌های پانزده سال اخیر خود چندین بار موضع و موقع خودم را در قبال آمریکا و قدرتهای بزرگ دیگری که از ثروتهای ممالک فقیر بهره‌برداری می‌کنند، بیان کرده‌ام. آمریکا عمال خود را در این ممالک تحمیل و بعد خشونتی را که به مردم تحمیل می‌شود تأیید می‌کند. آمریکا که منشأ کودتای 1332 و بازگشت و حفظ شاه بر سر قدرت است، سیاست خود را تغییر نداده است. تا وقتی که وضع بدین منوال است، موضع و موقع من در قبال آمریکا همچنان تغییرناپذیر خواهد ماند. - [آیا مثل برخی فکر می‌کنید که آمریکا می‌خواهد یک رژیم آزادمنش لیبرال در ایران مستقر سازد؟] - یعنی اعلامیه راجع به احترام و رعایت حقوق بشر؟ این مطلب چیزی جز حرف نیست؛ حرف! و من بدان باور ندارم. کافی است که ملاحظه بکنید کارتر رئیس‌جمهور آمریکا در جریان دیدارش در تهران پشتیبانی خود را از شاه تجدید کرد و علاوه بر آن، عملاً این پشتیبانی مورد تکذیب قرار نگرفت. به هر حال ما هیچ‌گاه رژیمی را با سیما و صورتی لیبرال و آزادمنش، و مضمون و محتوای دیکتاتوری و استبدادی قبول نخواهیم کرد. - [ در مقابل اتحاد شوروی که همسایه بزرگ ایران است، موضع و موقع شما چیست؟] - همان موضع و موقعی که در قبال آمریکاست. ابرقدرتها مردم ما را استثمار کردند. من فرقی میان آنها و حتی بین آنها و انگلیس هم نمی‌بینم. هنگامی که ایران واقعاً مستقل گردید، در آن صورت می‌تواند روابط سالمی با تمامی ممالک عالم برقرار سازد. - [ آقا فکر می‌کنید که رژیم شاه قادر است که آزادمنشی پیشه کند؟] - هرگز! حتی اصول دموکراسی و آزادی در تضاد بنیادی با این رژیم و با وجود خود شاه هستند؛ لذا هیچ مصالحه ممکنی با وی وجود ندارد. جنایات وی بی‌شمار است. نخستین کار یک رژیم آزاد آن خواهد بود که محاکمه شاه را ترتیب دهد؛ بر اساس این امر که او ثروتهای مملکت را جمع کرده و آنها را به بانکهای خارجی منتقل ساخته است. باید که او در خصوص جنایاتی که مرتکب شده است جواب دهد. آزادسازی واقعی تا هنگامی که شاه بر اریکه قدرت است امکان‌پذیر نخواهد بود. پی‌نویس‌ها: 1- «حزب رستاخیز ملت ایران»، که تأسیس آن در 11 اسفند 1354 توسط شاه اعلام شد. 2- قانون اساسی مشروطه (1285ه‍ ش 1324ه‍ ق). منبع: صحیفه امام خمینی ج 3- صص 376-366 منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

اقدامات اسدالله علم بر ضد مصدق در آستانه كودتای 28 مرداد

چند ماه قبل از وقوع کودتا اسدالله علم به دستور مصدق به بیرجند تبعید شده بود. در این دوره چند ماهه تا سقوط مصدق اسدالله علم با بهره ‏گیری از کمک طرفداران محلی خود اقدامات گسترده ‏ای را علیه دولت مصدق و طرفداران و کارگزاران وی در بخشهای شرقی کشور ترتیب داد. از هنگام تبعید، اسدالله علم از برخی امکانات پیشین محروم شده بود. از جمله اینکه صرف دور بودن از مرکز کشور او را از دسترسی مستقیم به عاملان اصلی کودتا بازمی‏داشت. مسئله دیگر سفارت انگلیس و نمایندگیهای سیاسی این کشور در ایران بود که به دنبال قطع رابطه سیاسی بین ایران و آن کشور به دستور دکتر مصدق بسته شده بود. دیگر اینکه مدت کوتاهی قبل از تبعید اسدالله علم به بیرجند دکتر مصدق ضمن عزل وی از ریاست املاک و مستغلات پهلوی، اداره این املاک و دارائیها را به کارگزاران دولتی طرفدار خود واگذار کرده و دیگر امکانات مالی این اداره را نیز به نفع دولت ضبط کرده بود. این امر باعث شد اسدالله علم و طرفداران وی از امکانات مالی ـ اعتباری پیشین محروم شوند با تمام این احوال در مناطق شرقی کشور مبارزه بی امان بر ضد مصدق و دولت او کماکان ادامه یافت. اسدالله علم پس از ورود به بیرجند بلافاصله دست به سازماندهی مجدد نیروهای طرفدار خود در منطقه شرقی کشور زد و آنها را برای اقدام بر ضد مصدق تجهیز و آماده کرد. از جمله اینکه تعدادی نیروی چریک از میان افراد بومی طرفدار خود گرد آورد تا در صورت لزوم آنها را بر ضد نیروهای داخلی طرفدار دولت مصدق به کار برد. اسدالله علم سالها بعد در خاطرات خود به این موضوع اشاره می‏کند: چند سال قبل در زمان دکتر مصدق که من محرمانه چریکهایی در بیرجند تهیه کرده بودم هر وقت برای سرکشی آنها با جیپ می‏رفتم چکمه می‏پوشیدم تا بالاخره خانم علم اعتراض کرد که تو با جیپ می‏روی چرا چکمه می‏پوشی؟ گفتم احساس می‏کنم با چکمه سختگیرتر و رذل‏ تر می‏شوم. بدین ترتیب می‏شود گفت که با عزیمت اسدالله علم به مناطق شرقی کشور در واقع جبهه دومی بر ضد دولت دکتر مصدق، غیر از تهران، گشوده شده بود. در حالی که طرفداران مصدق در تلاش بودند برنامه‌های دولت وی را در شهرها و مناطق مختلف استانهای خراسان و سیستان و بلوچستان پیاده کنند. اسدالله علم هم به عنوان سردمدار مهم مخالفان در برابر آنان سنگر گرفته بود و علیه آنها توطئه می‏کرد. مبارزه مردم خراسان و دیگر بخشهای شرقی کشور با علم و دار و دسته وی بسیار سخت و علنی بود و چنانکه از فحوای اسناد و مدارک آن دوره برمی‏آید اسدالله علم و طرفدارانش در معرض شدیدترین انتقادات گروه های مختلف طرفدار مصدق قرار داشتند و نشریات بومی مطالب بسیار تندی بر ضد وی منتشر می‏کردند. مقالات و گفتارهای مشابه دیگری نیز در برخی نشریات دیگر خراسان در ضدیت با اسدالله علم و وابستگی وی به کشورهای خارجی به چاپ می‏رسید و او و همفکران او را مورد انتقاد و حتی اهانت قرار می‏داد. این روند تا جایی پیش رفت که یکی از نشریات چاپ مشهد بنای فحاشی نسبت به وی و خانواده‏اش گذاشت و اسدالله علم که از این اقدام نشریه فوق به شدت عصبانی شده بود به یکی از طرفدارانش دستور داد مدیر این نشریه را مجازات کند. اسدالله علم سالها بعد در خاطراتش این قضیه را چنین شرح می‌دهد: دیدم شاهنشاه خیلی کسل هستند مقداری از قصه ‏های زمان مصدق که آن وقت واقعاً غصه بود برایشان تعریف کردم که بر من در تبعید مصدق چه می‏گذشت و چه فکرها کردم. منجمله مدیر یک روزنامه مصدقی را در مشهد که فکر می‏کنم نام خوشه یا سنبله داشت و به زن من فحاشی کرده بود وسیله محمدرفیع خان خزاعی تربتی که از اقوام من بود در مشهد دزیدم و محمدرفیع خان مرحوم او را برای من به بیرجند فرستاد.... و در بین راه میخ طویله‏‏ای به مقعد او وارد کرده بودند که واقعاً خیلی باعث ناراحتی من از لحاظ انسانی و هم از لحاظ اینکه مبادا بمیرد شد. بالاخره آن قدر او را نگاه داشتیم و معالجه کردیم تا مصدق افتاد. به رغم انتقادات شدید و تندی که توسط مطبوعات و دیگر محافل سیاسی ـ اجتماعی استانهای خراسان و سیستان و بلوچستان از اسدالله علم و طرفداران وی صورت می‏گرفت اما این امر مانع از اقدامات خرابکارانه وی نبود. اسدالله علم بالاخص در روزهای آخر زمامداری مصدق بر وسعت عملیات خرابکارانه خود افزوده بود و با کمک و پشتیبانی دوستان و حامیان بومی خود از هر فرصت برای ضربه زدن به طرفداران مصدق استفاده می‏کرد که از جمله آن می‏توان به تحریک مردم منطقه بر ضد دولت مصدق و اخلال در امور اداری ـ سیاسی آن مناطق اشاره کرد. آخرین گزارشی که از اقدامات ضد دولتی اسدالله علم و طرفداران وی در بیرجند در دست داریم مربوط به 21 مرداد ماه 1332، یعنی حدود یک هفته قبل از سقوط دولت مصدق است. در آن برهه اسدالله علم با نفوذی که در میان نیروهای انتظامی آن مناطق داشت آنها را بر ضد دولت تحریک می‏کرد تا در بخشهای مختلف شهر بیرجند و روستاهای اطراف ایجاد بلوا و شورش کنند: ریاست محترم ستاد ارتش ـ به موجب گزارش تلگرافی حزب ایران بیرجند استوار ضیایی که از نزدیکان آقای علم است برای دفع ملخ با عده ‏ای سرباز به قریه زهان رفته و برای اینکه در آن نقطه مرزی ایجاد بلوا و آشوب نماید نسبت به مردم فحاشی و تیراندازی نموده که اگر بردباری و متانت مردم نمی‏بود هر آینه وضع خطرناکی پیش آمد کرده منجر به خونریزی و کشتار می‏گردید چون آقای علم که از عناصر ضدملی است و به طوری که مشهود است با ضعف دولت ملی و ایجاد اغتشاش در آن حدود مرتباً در حال فعالیت و مشغول توطئه و دسیسه‏بازی است. خواهشمند است مراتب تلگرافاً از لشکر خراسان استعلام و نسبت به استقرار نظم و حسن سلوک مأمورین و ارتش با مردم دستورات لازم را صادر فرمائید... بالاخره توطئه ‏ها و آشوبهای عناصر داخلی با همکاری عناصر خارجی مؤثر واقع شد و دولت دکتر محمد مصدق پس از ماهها تلاش و مقاومت در برابر مشکلات عدیده سیاسی، اقتصادی به سقوط کشانیده شد و بلافاصله سپهبد فضل‌‏الله زاهدی به نخست‌‏وزیری رسید. به تدریج فراریان و تبعیدشدگان به کشور و مرکز حکمرانی بازگشتند و شخص شاه بار دیگر، ولی این بار با اختیارات و قدرت بیشتری نسبت به قبل، بر تخت سلطنت تکیه زد. اسدالله علم نیز که به دنبال سقوط مصدق به نتیجه دلخواه رسیده بود، مناطق شرقی کشور را به مقصد تهران ترک کرد تا در شادی ناشی از به سقوط کشانیده شدن دولت مصدق توسط کشورهای خارجی بیشتر سهیم شود. اما قبل از ترک بیرجند هیئتی را به سرپرستی یکی از طرفدارانش به نام محمد کوثری مأمور کرد تا طرفداران نخست‏وزیر سابق یعنی مصدق را در بیرجند و حومه آن مورد تعقیب و محاکمه قرار دهد. این مأموریت به همان نحوی که اسدالله علم دستور داده بود انجام شد. محمد کوثری طی نامه ‏آی در تاریخ 30 شهریور 1332 خطاب به اسدالله علم در این باره می‏نویسد: پس از سلام ... باور بفرمائید با تشریف بردن جنابعالی از بیرجند خودم را تنها احساس می‏کنم. باری، بی نهایت خوشحال و مفتخرم که با ختم پرونده معهود توانسته ‏ام یکی از هزاران وظیفه ‏ای را که در قبال ... آن جناب برعهده دارم به نحو احسن انجام هیم... همانطور که فرموده بودید برای تسریع در ختم پرونده منتهای کوشش به عمل آمد ولی چون عده‏ای از متهمین متورای بودند چند روزی به طول انجامید.... الان وضع شهر خوب و آرام است... هنگامی که دکتر مصدق پس از کودتا دستگیر و بازداشت شد زمزمه‌‏هایی به گوش رسید حاکی از اینکه محاکمه وی غیرعلنی خواهد بود. به همین دلیل دکتر مصدق در بازداشتگاه خود دست به اعتصاب غذا زد. برخی از دوستانش مانند الهیار صالح طی ملاقاتشان با مصدق از او تقاضا کردند به اعتصاب غذا پایان دهد. اما وی می‏گفت: «تا دادگاه علنی نشود لب به غذا نمی‏زنم تا بمیرم.» تا اینکه اسدالله علم به مصدق قول داد دادگاه علنی خواهد بود و او هم دست از اعتصاب غذایش برداشت. نقش اسدالله علم در به سقوط کشانیدن دولت مصدق بی تردید قابل ملاحظه بود. در واقع هم هدایت شبکه اصلی عناصر داخلی ضد کودتا تا حد زیادی در دست او و همکار و همفکرش شاپور ریپورتر بود و سازماندهی و اجرای اغلب توطئه‏ های داخلی بر ضد دولت مصدق نیز توسط اعضای شبکه شاپور ریپورتر و علم که ویراستار کتاب ظهور و سقوط از آن به نام «بدامن» نام می‏برد، انجام گرفت. شرکت فعال و بسیار مؤثر اسدالله علم در کودتای 28 مرداد 1332 موقعیت سیاسی او را در نزد شخص شاه و عناصر خارجی طرفدار وی به طور قابل ملاحظه‏ ای افزایش داد. از این به بعد اسدالله علم به عنوان عالی‏ترین مشاور شاه در عرصه کشور ظاهر خواهد شد. علینقی عالیخانی که دوست نزدیک علم بود در این باره چنین داوری می‏کند: پس از سقوط مصدق، علم بی درنگ با خانواده‏اش از تبعید بیرجند به تهران بازگشت و از نو به سرپرستی املاک پهلوی گماشته شد. این بار دیگر او از آزمایش در شرایط دشوار پیروز بیرون آمده بود. شاه خونسردی او را در برابر خطر و عقل سلیم او را در رویارویی با مشکلات دیده بود. از سوی دیگر به استعداد علم در مذاکره با دیگران و قانع کردن آنان پی برده بود. به این سان با آنکه شغل رسمی وی سرپرستی املاک بود، شاه بیش از پیش او را مأمور پیامها و تماسهای محرمانه می‏کرد. این تماسها دیگر تنها با متنفذان و سیاست‏پیشگان داخلی نبود و محافل دیپلماتیک خارجی را نیز دربرمی‏گرفت. از این پس علم یکی از مهره های حساس اجرای سیاست شاه شد و این وضع فارغ از این که شغل رسمی او چه بود تا پایان وزارت دربار او ادامه یافت. اسدالله علم طی زمامداری دکتر محمد مصدق دچار سختی و مرارت شده و از هر سو مورد حمله و انتقاد طرفداران مصدق و دیگر گروههای مخالف قرار گرفته بود. در واقع هم هیچ کس دیگری را نمی‏شناسیم که به اندازه اسدالله علم، به رغم تحمل فشارهای عدیده، در راه مبارزه با دکتر مصدق آن همه سرسختی از خود نشان داده باشد. بنابر این ما هم با این گفته محمدحسن گنجی موافقیم که گفت: «علم در تمام مدت ... روزهای دشوار قبل از 28 مرداد انواع فشارها و اهانتها و خفت‏ها را تحمل کرد ولی در اراده او کمترین خللی به وجود نیامد.» از اولین اقدامات شاه پس از بازگشت دوباره به سلطنت پرداخت پاداش کسانی بود که در کودتای 28 مرداد 1332 نقش مؤثر و قابل ملاحظه‏ای برعهده داشتند. اداره املاک و مستغلات پهلوی که در این زمان تحت ریاست اسدالله علم بود مأمور این پرداختها شد. مظفر شاهدی ، مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران منبع: سایت موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

نقد کتاب: « ایران و قضیه ایران »

جرج ناتانیل کرزن در ژانویه 1859 به دنیا آمد. او پس از آن که دوره تحصیلات دبیرستان را با درجه ممتاز به پایان رسانید، به رسم خانواده‌های اشرافی به کالج «ایتن» رفت و تحصیلات خود را در آنجا ادامه داد. وی از همان دوران جوانی دچار غرور و خودبرتربینی بود و سودای ریاست داشت. درعین حال، همواره در کالج شاگرد اول بود و در طول دوران تحصیل، بیش از دیگر همسالانش موفق به کسب جوایز گوناگون شد. او در هجده سالگی سرپرستی چند گروه از دانشجویان را برعهده گرفت و در این کار از خود نبوغ قابل توجهی نشان داد. در سال 1878 به دانشگاه آکسفورد رفت و در همین دوران به هنگام اسب‌سواری، از اسب فرو افتاد و ستون فقراتش آسیب دید به نوعی که تا پایان عمر از اثرات آن در رنج بود. کرزن به دلیل تبحری که در نوشتن کسب کرده بود، عالی‌ترین جایزه ادبی دانشگاه آکسفورد را به دلیل نگارش مقاله‌ای در باب بیت‌المقدس از آن خود ساخت. وی همچنین در سال 1884 جایزه دیگری را در مسابقه مقالات تاریخی در دانشگاه آکسفورد برد و این مسئله موجبات معروفیت او را فراهم آورد. کرزن در سال 1886 به عضویت مجلس مبعوثان انتخاب شد و پس از آن به مسافرت در اقصی نقاط جهان پرداخت. در همین زمان وی به آسیای مرکزی نیز سفر کرد و کتاب «روس در آسیای مرکزی» را به رشته تحریر درآورد. سپس در سال 1889 با عنوان خبرنگار روزنامه تایمز به ایران آمد و به مسافرتی 6 ماهه در این کشور پرداخت. او حاصل مشاهدات خود را در این سفر در کتاب «ایران و قضیه ایران» نگاشت که نخستین بار در سال 1892 انتشار یافت. کرزن در حالی که مشغول نگارش کتاب مزبور بود از سوی لرد سالزبوری - وزیر امور خارجه وقت- انگلیس در سال 1891 به معاونت دیوان هند منصوب شد و پس از مدتی معاونت او و مقام مهردار سلطنتی را احراز کرد، در حالی که پیش از او هیچ‌کس در آن سن موفق به کسب چنین موقعیتی نشده بود. کتاب بعدی کرزن، «مرزهای هندوستان» است که همین ایام توسط وی نگاشته شد. در سال 1898 کرزن 39 ساله با کسب عنوان لرد از ملکه ویکتوریا به عنوان نایب‌السلطنه هندوستان منصوب گردید. او چندی بعد به عنوان نایب‌السلطنه هند سوار بر یک ناو جنگی بریتانیا وارد خلیج‌فارس شد و بازدیدی از این منطقه به عمل آورد. کرزن در 24 اکتبر 1919 پس از کناره‌گیری لرد بلفور، به عنوان وزیر امور خارجه انگلیس برگزیده شد. از جمله مهمترین اقدامات وی در این مقام، تدوین و تنظیم قرارداد 1919بود که ایران را به تحت‌الحمایه انگلیس مبدل می‌ساخت و البته علی‌رغم تلاش بسیار زیاد او، سرانجام قابلیت اجرایی پیدا نکرد. کرزن در سال 1925 چشم از جهان فرو بست. نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران «ایران و قضیه ایران»، آن‌گونه که «جرج ناتانیل کرزن» بیان می‌دارد حاصل مسافرتی است که وی در سال 1889 میلادی (مطابق با 1267 ه.ش و 1306 ه.ق) به ایران داشته و در طول اقامت خود در کشور ما، به گشت و گذار در اقصی نقاط آن پرداخته است. بعلاوه کرزن در بخش پایانی سفرش سیر و سیاحتی نیز در خلیج‌فارس داشته و دور تا دور آن را از نظر گذرانیده است. این سفر در زمانی صورت گرفته که ناصرالدین شاه، چهل و یکمین سال سلطنت خود را پشت سر می‌گذارده است و هنگامی که کرزن در خاک ایران روزهای پرکار و البته پردستاوردی را برای انگلستان پیش‌رو داشت، او در سومین مسافرت خویش به اروپا، که مقدمات و مؤخرات آن چیزی جز بدهکاری و پریشانی برای مردم ایران نداشت، اوقاتش را در فرنگ به بطالت می‌گذرانید. هدف کرزن از آمدن به ایران و گشت‌وگذار در شرق و غرب و شمال و جنوب آن چه بود؟ چه چیزی او را وامی‌داشت تا در آن روزگاران، به کشوری قدم گذارد که هزاران کیلومتر از سرزمین مادری‌اش دور و با توجه به سطح نازل امکانات، اعم از جاده‌ها، وسایل حمل و نقل و اماکن، مسافرت در آن کاری پرمشقت و البته همراه با خطرات گوناگون بود؟ آن‌گونه که وی خود می‌گوید او در آن هنگام خبرنگار روزنامه تایمز و نیز عضو مجلس عوام انگلیس بوده و مسافرتش به ایران بر مبنای یک مأموریت ژورنالیستی برای تهیه گزارشهایی از ایران به منظور درج در روزنامه تایمز صورت ‌گرفته است: «وقتی که در پاییز 1889 به عنوان خبرنگار روزنامه تایمز به ایران رفتم، منظور عاجلم این بوده است که طی نامه‌هایی که لزوماً از لحاظ تعداد و تفصیل محدود باشد، شرح خلاصه‌ای درباره وضع سیاسی قلمرو شاه برای روزنامه مزبور فراهم سازم.» (ص7)اما مسافرت 6 ماهه کرزن به ایران، به هیچ وجه محدود به نگارش «خلاصه‌ای درباره وضع سیاسی قلمرو شاه» نمی‌ماند. کرزن خود در این باره خاطرنشان می‌سازد که نگارش و تدوین کتابی جامع درباره ایران بدان لحاظ صورت گرفت که وی در ابتدای مسافرتش؛ پس از مطالعه انبوه کتابهایی که تا آن هنگام راجع به ایران توسط سیاحان، سفیران، نظامیان و دیگر اتباع اروپایی نگاشته شده بود، هیچیک را از آنچنان غنایی برخوردار ندید که بتوان تحت عنوان کتابی جامع درباره این سرزمین کهن، طبقه‌بندی کرد؛ لذا تصمیم ‌گرفت تا بانی تدوین چنین کتابی گردد.پیش از هر سخن دیگری در این باره، باید اذعان داشت و اعتراف کرد که کرزن صرفنظر از هر انگیزه یا مأموریتی که برای تهیه چنین کتابی داشته، کاری بس سترگ و تا زمان خویش بی‌نظیر را به انجام رسانیده است و گذشته از هر نسبتی که بین خود و او برقرار سازیم، نمی‌توان لب به تحسین او نگشود و بر عزم و اراده و نیز دقت، هوشیاری و توانمندی وی در رسیدن به هدفی که برای خود برگزیده است، آفرین نگفت. «ایران و قضیه ایران» کتابی است که تا پیش از ورود به آن، نمی‌توان تصویر و تصور روشنی از آن در ذهن داشت. در واقع کسانی که نامی از این کتاب شنیده باشند و همین مقدار بدانند که محتوای آن پیرامون اوضاع و احوال ایران در دوره ناصری به قلم یک انگلیسی است، حداکثر تصویری از یک کتاب با یک سری اطلاعات کلی و مقادیری توصیف و تشریح مناظر و امثالهم را در ذهن خود مجسم خواهند کرد، اما خواننده‌‌ای که با همین برداشت و تصور، پا به ساحل این کتاب می‌گذارد و گام ‌به ‌گام پیش می‌رود، هنوز از ساحل دور نشده است که ناگهان خود را در دریایی عمیق می‌یابد و البته طبیعی است که دچار بهت و حیرت ‌گردد. حجم و گستره اطلاعاتی که کرزن در این کتاب درباره مسائل مختلف ایران اعم از صنعت، کشاورزی، اقوام و طوایف، شهرها و اماکن، ارتش و قوای مسلح، مناطق استراتژیک و سوق‌الجیشی، آداب و رسوم، افراد و شخصیتها، تاریخ، مسائل مرزی، سیاستها و اقدامات روس و انگلیس، جاده‌ها و کوهها و جنگلها، رودها و رودخانه‌ها، پل‌ها و گذرگاهها، صادرات و واردات و دهها و صدها نکته دیگر بیان می‌دارد، براستی شگفت‌‌آور است. اما چرا چنین حجم عظیمی از اطلاعات راجع به ایران گردآوری شده است؟ آیا صرفاً برای اینکه تمامی خلأ‌ها و کاستی‌های موجود در کتابها و مکتوبات پیشین مرتفع ‌گردد؟ آیا این صرفاً حاصل پشتکار یک ژورنالیست بلندپرواز است که قصد دارد اثری جاودانه از خود به یادگار بگذارد؟ آیا این اقدامی برای تسهیل کار دیگر سیاحان و جهانگردان انگلیسی و اروپایی است تا قبل از ورود به ایران، با پهنه‌ای که قصد مسافرت به آن را دارند، آشنایی ضمنی پیدا کنند؟ بی‌شک می‌توان تعدادی از این دست سؤالات را مطرح ساخت و پاسخهایی نیز برای آنها در نظر گرفت، اما آیا برای پرهیز از گمانه‌زنی‌های مختلف، بهتر نیست به سخن کرزن گوش فرا دهیم که منتهای آرزوی خویش را به صراحت از پدید آوردن این اثر بیان می‌دارد: «بی‌تعارف هم ترجیح می‌دهم پدید آورنده‌ اثری سیاسی باشم که فراخور سلیقه طبقه مطلع باشد نه سفرنامه‌‌ای که در نزد عموم مورد پسند واقع شود و به این موضوع نیز از این جهت اعتراف می‌نمایم که در صورت احراز این منظور خاص شاید نتیجه کارم پایدار بماند وگرنه وضع و صورتی گذران خواهد داشت، اما در مقام غور و تأمل راجع به کشورها و امارتهای مرکزی در نظر من هیچ قضیه‌ای از لحاظ اهمیت با نقشی که ترکستان و افغانستان و منطقه ماوراء بحر خزر و ایران ممکن است و یا قادرند درباره سرنوشت آینده شرق ایفا نمایند، قابل مقایسه نیست. در نظر بسیاری از مردم، نام این کشورها فقط نشانه‌هایی از نقاط دور دست و یا یادآور عجائب روزگار و هزاران داستان عشقی است ولی به نظر من آنها مهره‌های شطرنج فرمانروایی برجهان‌اند. از این رو آینده بریتانیای کبیر در اروپا و حتی در دریاها و اقیانوس‌ها که در زیر سایه پرچم‌ اویند و یا در خود انگلستان که هستیش وابسته به وجود فرزندان اوست تعیین نخواهد گردید، بلکه در آن قاره‌ای تعیین خواهد شد که نیاکان مهاجر ما اصلاً از آنجا فرا آمده‌اند و فرزندان ایشان به صورت کشورگشایان به همانجا بازگشته‌اند. انگلستان بدون هندوستان امکان زیست ندارد. در دست داشتن هند سند تعویض ناپذیری در فرمانروایی بر جهان شرق است. (ج1، ص21)بنابراین کرزن صرفاً قصد گزارش‌نویسی ژورنالیستی یا سفرنامه‌نویسی سیاحتی را ندارد. او، «بریتانیای کبیر» و آینده آن را مد نظر قرار داده و امیدوار است آنچه می‌نویسد بیش از آن که موردپسند عامه مردم قرار گیرد، از سوی «طبقه مطلع» مورد مطالعه و تدقیق واقع شود تا بتوانند از خلال آن راههای ثبات امپراتوری و نیز توسعه و گسترش آن را فراهم آورند.اینک اگر از زاویه‌ای که کرزن خود در پیش روی ما باز می‌کند، بنگریم، یک جوان 30 ساله انگلیسی را می‌بینیم که بی‌تردید می‌توانیم او را «فرزند راستین استعمار» به شمار آوریم؛ چرا که در ذهن او چیزی جز حفظ و توسعه امپراتوری استعماری بریتانیا وجود ندارد و پوست و گوشت و خون او نیز از استعمار است. او بخوبی بر این امر واقف است که سرنوشت انگلیس و انگلیسی‌ها در تمامی زوایا و جوانب، در خارج از مرزهای این جزیره کوچک و در گستره‌ای به پهنای آسیا و آفریقا رقم می‌خورد. برای کرزن، وسعت امپراتوری قرن نوزدهمی بریتانیا و اقتدار استعماری لندن و دستگاه حاکمه انگلیس، بزرگترین و گرانمایه‌ترین افتخارات به شمار می‌آید و حتی تصور آن که خلل و تزلزلی در این دستگاه پرطمطراق به وجود آید، او را بشدت آشفته و خشمناک می‌گرداند. از همین روست که هرگاه سخن از نفوذ روس به حوزه اقتدار انگلیس در جنوب ایران و بویژه منطقه خلیج‌فارس به میان می‌‌آید، کرزن بسان کسی که شرافت و عزتش در معرض تهدید و آسیب واقع شده، برمی‌آشوبد، عنان صبر و متانت از کف می‌دهد، می‌غرد و اعلان جنگ می‌دهد: «نظریاتی که اظهار کرده‌ام، راجع به نقشه‌های روسیه درباره خلیج‌فارس دو چندان وارد است، در این مورد هر انگلیسی نه فقط از لحاظ مصالح ایران اعتراض خواهد کرد، بلکه هر حکومتی در انگلستان مکلف خواهد بود که از لحاظ منافع انگلیس نیز اعتراض کند و هیچ‌گونه دلیل و برهان حتی قوی‌ترین فرد سفسطه‌پرداز قادر نیست که چنین پیش‌آمدی را موجه نماید... فقدان هرگونه منافع روس در امتداد هزاران میل سواحل خلیج و قابلیت کامل ایران به حفظ مصالح خود در این حدود دلایل مستحکمی علیه چنین قصد و خیال تعرض است که فقط علی‌رغم اخلاق و وجدان بین‌المللی و برخلاف عقیده متمدنین و بروز تردید ناپذیر جنگ با کشورها که از یک قطب تا قطب دیگر را در برخواهد گرفت، چنین غرض و خیالی امکان وقوع دارد.» (ج2،ص718)اگر نیک در این عبارت و دهها عبارت مشابه آن که در آخرین فصل از کتاب دوجلدی «ایران و قضیه ایران» آمده است تأمل کنیم، از کرزنِ خبرنگار روزنامه تایمز یا حتی یک نماینده معمولی مجلس عوام، خبری نیست. بالاتر از آن، حتی از کرزنِ فرزند استعمار نیز نمی‌توان سخن گفت. در سی‌امین فصل، گویی این روح و ذات استعمار است که در کالبد کرزن حلول کرده است و از زبان او سخن می‌گوید: «... روسیه در حرفه و کار فتوحات خود در آسیای مرکزی با آن که غالباً راه و رسم ناهنجار و ناصوابی به کار برده، باز فرجامی نیکو و قرین توفیق یافته است که سزاوار است او را در کار اشاعه تمدن و تبدیل هرج و مرج به امن و امان ستایش کنیم، هرچند که آن تمدن چندان هم پاکیزه و برجسته نباشد. من خواستار موفقیت او در حوزه ماوراء بحر خزر و ترکستان بوده‌ام و در برانداختن فرمانروایی وی در آن حدود حرکت و اقدامی نخواهم نمود.» (ج2،ص718)براین اساس، دیگر جایی برای تحقیق و تفحص بیشتر به منظور یافتن هویت واقعی کرزن باقی نمی‌ماند. به عبارتی، دیگر تفاوتی ندارد که این جوان انگلیسی را آن‌گونه که خودش معرفی می‌کند یک خبرنگار یا نماینده مجلس بدانیم یا با کنجکاوی بیشتر در اسناد و مدارک و در کنار هم قرار دادن شواهد و قرائن، وی را یک عنصر مرتبط با دستگاههای امنیتی و جاسوسی انگلیس به شمار آوریم. او هر که باشد، مهم این است که جز به منافع استعمار انگلیس فکر نمی‌کند و در قالب مجموعه‌ای عظیم از عوامل استعمار، مشغول تلاش و فعالیت است. با دقت نظر در نحوه عملکرد این شبکه گسترده است که می‌توان به پایه‌های قدرت بریتانیا در قرون هجده و نوزده و نیمه نخست قرن بیستم پی برد.اگر کرزن را به عنوان یک عضو شاخص و برجسته این شبکه در نظر بگیریم، یکی از مسائلی که در بدو امر توجه ما را در نوع عملکرد وی به خود جلب می‌نماید، دقت نظر و بصیرت وی است. او بدون شناخت و آگاهی، گام در مسیر خویش نمی‌گذارد. آن‌گونه که از خلال مطالب این کتاب برمی‌آید، کرزن پیش از عزیمت به ایران، مسافرتهای دیگری به مناطق مختلف اروپا و آسیا نیز داشته و بویژه آسیای میانه را در نوردیده است که حاصل آن در کتابی به قلم وی تحت عنوان «روس در آسیای مرکزی» منتشر شده است. اما علی‌رغم تمامی تجربیات گرانبهایی که در طول این مسافرتها برای این انگلیسی وفادار به استعمار به دست آمده است، او همچنان خود را ملزم به تحقیق و تفحص بیشتر درباره ایران می‌داند تا بتواند از انرژی، وقت و سرمایه‌ای که در این سفر هزینه می‌کند، بیشترین بهره را ببرد. بدین منظور او مجموعه‌ای شامل 300 عنوان کتاب درباره ایران فراهم می‌آورد که از لحاظ زمانی، نخستین آنها متعلق به «علی‌بن ابوالحسن مسعودی» در قرن دهم میلادی و آخرینشان به قلم «بانو بیشاب» در اواخر قرن نوزدهم است. فارغ از هر مسئله دیگر، گرد‌آوری چنین مجموعه‌ای در آن هنگام، کاری بس بزرگ به حساب می‌آید و صدالبته کرزن خود بر اهمیت این کار واقف است: «گمان می‌کنم جای تصدیق باشد که چنین فهرستی در نوع خود اولین مجموعه‌ای است که درباره ایران تنظیم یافته، حاصل کار کم‌ارجی نیست.» (ج1، ص38) اما کار پر ارج‌تر، مطالعه این مجموعه و یافتن نقاط ضعف و کاستی‌های موجود در آن است تا در طول مسافرت بتواند به تکمیل اطلاعاتش اقدام کند. بدیهی است فردی با چنین پشتوانه‌ای از اطلاعات و دانستنیها راجع به ایران، از همان بدو ورود، گویی با نگاه خود خاک این سرزمین را شخم می‌زند و به پیش می‌رود، زیرا هیچ چیزی از حوزه نگاه کسی که پیش از ورود به ایران، گویی 300 بار در آن به سیر و سیاحت پرداخته، پنهان نمی‌ماند. این در حالی است که ما فرض و گمانی مبنی بر دسترسی کرزن به اسناد و مدارک موجود در وزارت امور خارجه یا دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی این کشور نداشته باشیم. او همانند سیاحی نیست که از سر تفنن به گشت و گذار در این سرزمین باستانی بپردازد و با دیدن هر محل و منظره‌ای غرق در سرور و شگفتی شود. کرزن می‌داند برای چه منظوری به ایران سفر کرده است، از کدام مسیر باید وارد شود، چه خط سیری را در ایران طی کند، با چه اشخاصی ملاقات کند و سرانجام از کدام نقطه مرزی و با چه کوله‌باری از ایران خارج شود. اگرچه ویژگی‌های شخصیتی این انگلیسی مغرور و بلندپرواز در شکل‌دهی به این نوع نگاه و عملکرد دخیل است، اما بیش از هر عامل دیگری باید دقت‌نظرها، کند و کاوها و توش و تلاشهای کرزن را در ارتباط با موقعیت انگلستان به عنوان بزرگترین استعمارگر دوران، دانست. او بخوبی بر این امر آگاه است که مکتوبات پیشینیان او، حتی آنها که اتباع دیگر کشورهای اروپایی بوده‌اند، چه نقش بزرگی - مستقیم یا غیرمستقیم- در تحکیم پایه‌های سلطه انگلیس بر ایران و منطقه حساس خلیج‌فارس ایفا نموده است. همچنین بیراه نیست اگر تصور کنیم که مأموران یا سیاحان اروپایی از دیگر کشورهای آسیایی و آفریقایی نیز بازدید به عمل آورده و مجموعه‌ای عظیم از اطلاعات مربوطه را در قالب کتاب و یا گزارشهای محرمانه تدارک دیده‌اند و استعمارگران اروپایی، به حد کمال از این کالای گرانبها برای تأمین و تحقق اهداف خویش بهره گرفته‌اند. بنابراین کرزن، با چنین تجربه‌ای از گذشتگان، وظیفه و تکلیفی سنگین بردوش خود احساس می‌کند؛ لذا درصدد برمی‌آید به بهترین نحو ممکن به ادای تکلیف در قبال امپراتوری استعمارگر بریتانیا بپردازد. از همین روست که نقش روسیه در مکتوبات او در تمامی زمینه‌ها پررنگ است. این فرزند استعمار، برنامه‌ها، سیاستها و تحرکات روسها را از مناطق شمالی ایران در ماوراء بحر خزر تا نواحی جنوبی ایران در خلیج‌فارس در امور نظامی، سیاسی، صنعتی، حمل و نقل، اقتصاد و حتی میزان نفوذ و محبوبیت در هر حوزه و منطقه، مد نظر دارد و لحظه‌ای چشم از آنها برنمی‌دارد. در این چارچوب، مسئله‌ای که بشدت ذهن کرزن را به خود مشغول داشته، تحرکات وسیع روسها در منطقه ماوراء بحر خزر با مدیریت و تلاش ژنرال انن کف است. در آن هنگام این ژنرال روسی دست‌اندرکار گسترش شبکه راه‌آهن روسیه در این مناطق بود که مدت زیادی از حاکمیت کرملین بر آن نمی‌گذشت. تحرکات توسعه‌طلبانه روسها در این مناطق که تا پیش از آن تابع ایران محسوب می‌شدند، از اواسط قرن نوزدهم به بعد شدت یافت و بدین لحاظ اختلاف میان دو دولت بالا گرفت تا سرانجام کمیسیونی مرکب از نمایندگان ایران و روس مسئول رسیدگی به این اختلاف گردید. حاصل کار این کمیسیون، امضای معاهده آخال و خراسان بین دو دولت در دسامبر 1881 م. (محرم 1299 ه.ق) بود که در واقع موجب واگذاری این سرزمینها به روسها گردید و با فاصله اندکی، کار توسعه خطوط‌آهن و نیز احداث پادگانها و دژها در این منطقه آغاز گردید تا زمینه‌های تحکیم حاکمیت تزار فراهم آید. کرزن اگرچه در مسافرت قبلی خود به این منطقه، مشاهداتش را پیرامون اقدامات گوناگون روسها و به ویژه توسعه راه‌آهن، که در آن زمان به عنوان هسته مرکزی مسائل اقتصادی و نظامی به شمار می‌آمد، به رشته تحریر درآورده بود، اما هرگز راضی به از دست دادن فرصت دوباره برای بازدید از پیشرفتهایی که در طول یکی- دو سال در این منطقه صورت گرفت، و می‌توانست در معادلات استراتژیکی میان روس و انگلیس نقش تعیین کننده داشته باشد، نبود. به همین دلیل، وی مبدأ اصلی و متعارف ورود مسافران اروپایی به ایران، یعنی بندر انزلی را انتخاب نمی‌کند، بلکه عرض دریای خزر از بادکوبه تا اوزون‌آدا را می‌پیماید و با عزیمت به محل اقامت ژنرال انن‌کف و ملاقات با وی، آخرین اطلاعات را در مورد راه‌آهن ماوراء بحر خزر کسب می‌کند: «ژنرال انن‌کف این موقع در اوزون آدا اقامت داشت و بار دیگر مرا مشمول مهمان‌نوازی معمولی خود ساخت و راجع به وضع فعلی و آتیه خطوط آهن خود با ابراز حرارت صحبت و خیالات خود را درباره راه‌آهن بین روس و هندوستان و اتحاد میان روس و فرانسه و انگلستان تبلیغ می‌کرد.» (ج1، ص113) این‌که چگونه یک فرد انگلیسی اجازه می‌یابد تا در اوج رقابتهای روس و انگلیس، وارد منطقه حساس ترکستان شود و حتی با یک ژنرال بلندپایه روسی به گفتگو درباره آخرین اقدامات آنها بپردازد، خود البته موضوعی در خور توجه است. البته در این زمینه، شغل و حرفه خبرنگاری یک روزنامه مهم و مشهور غربی مسلماً در باز شدن بسیاری از درها و راهها به روی کرزن نقش مهمی داشته و چنین است که کرزن با لحنی مغرورانه ادعا می‌کند تنها فرد انگلیسی است که دو بار از آن مناطق عبور کرده و در سفر دومش توانسته است اطلاعات سفر پیشین را تکمیل نماید. (ج1،ص116)به هر حال، کرزن علاوه بر گفتگو با مسئول توسعه خطوط‌آهن روسیه در این منطقه، به مشاهده و بررسی دقیق تمامی مسائل ریز و درشت در این حوزه استراتژیک می‌پردازد: «از قرار معلوم 120 تا 130 لوکومتیو در سراسر این خط هست و در حدود جمعاً دو هزار واگون و کامیون و ماشین از هر قبیل دارند و می‌گویند تعداد تانکر حمل آب 150 عدد است. این ارقام حاکی از پیشرفتهایی است که حاصل شده است هر چند که میزان کافی احتیاجات بازرگانی یا نظامی هنوز تأمین نشده است.» (ج1،ص123) وی پس از این‌گونه بررسی‌ها و همچنین با در نظر داشتن اقدامات انگلیسی‌ها در افغانستان و مرزهای شمالی هندوستان، به ارزیابی این گونه تلاشهای دو جانبه در یک معادله نظامی می‌پردازد و چنین نتیجه می‌گیرد: «هر دو طرف سرگرم گردآوردن تدارکات‌اند، اما این آمادگی برای جنگ، سبب دوام صلح می‌شود و تجربه نیک آموخته است که دو کشور آماده جنگ، به ندرت گلاویز می‌شوند تا دو دولت دیگری که خود را برای جنگ و ستیز درست آماده نکرده باشند.» (ج1،ص135)اگرچه در پشت این اظهارنظر کرزن، نوعی راحتی خیال و آسودگی خاطر مشاهده می‌شود، اما واقعیت امر چنین نیست؛ چرا که با رجوع به سفرنامه وی می‌توان دریافت شناسایی موقعیت‌های جغرافیایی سوق‌الجیشی، برآورد نیروهای نظامی و مسلح ایران در مناطق مختلف و ارزیابی توان دفاعی و تهاجمی این نیروها، ازمسائل مهم مورد توجه وی بوده است. این حساسیت را به ویژه در مورد منطقه کلات نادری به عنوان نخستین سد دفاعی ایران در قبال تهاجم احتمالی نیروهای روس می‌توان به عینه دید. او گرچه به این نکته توجه دارد که رفتن به آن منطقه ممنوع است و به هیچ وجه نیز مقامات ایرانی اجازه بازدید خارجیان را از آنجا صادر نمی‌کنند ولی همچنان مصر به بازدید از این استحکامات طبیعی و نیز دژ به یادگار مانده از دوران نادرشاه است؛ لذا تصمیم می‌گیرد به بهانه عزیمت به مشهد، از قوچان خارج شود و بین راه به بهانه شکار، از مسیر اصلی بیرون رود و راه کلات نادری را در پیش گیرد. (ج1، ص170) این تصمیم کرزن در بادی امر حاکی از شناختی است که وی از مسیرها و جاده‌ها و حتی دشتها و کوههای ایران دارد؛ به طوری که قادر است در میانه راه، مسیر خود را به سوی کلات نادری از میان کوره راهها پیدا کند. البته خواننده کتاب بتدریج به میزان شناخت و تسلط کرزن بر مناطق مختلف ایران پی می‌برد و چه بسا وقتی این انگلیسی جسور را به مراتب آشناتر از بسیاری از خود ایرانیان به سرزمینشان می‌یابد، دچار شگفتی می‌شود. نکته جالب این که پس از رسیدن وی به منطقه کلات نادری و جلوگیری مأموران مستقر درمحل از ورود وی به آنجا، او تا رسیدن به مقصود خود و نقشه‌برداری از این استحکامات تلاشش را ادامه می‌دهد: «قبل از بازگشت، به رأس بلندترین کوهی که در آن حدود بود و نامش را نمی‌دانم بالا رفتم... کلیه محیط سراسر دیواره را از مشرق تا مغرب خوب مشاهده کردم... از این محل توانستم تمام سنگرهای جنوبی را که راست در حدود بیست میل بود، بدون اشکال تماشا کنم و این قسمت بقدری منظم می‌نمود که مثل این بود که از روی نقشه ساخته باشند... در این نقطه من طرحی از نمای گرداگرد قلعه کشیدم» (ج1، ص194) البته گفتنی است جمع‌آوری اطلاعات به شیوه‌های آشکار و پنهان رویه‌ای متداول میان اتباع انگلیسی و دیگر اروپاییان بوده است و کرزن خود به نمونه‌هایی از آن در این کتاب اشاره دارد؛ ازجمله حضور سرهنگ استیوارت در سال 1880 در منطقه محمدآباد در «لباس دلال ارمنی اسب» به نحوی که هیچ‌کس از اهالی محل؛ به هویت انگلیسی او پی نبرده بود. (ج1، ص263) ارزیابی نیرو و استعداد نظامی ایران در آن منطقه نیز از جمله اقدامات وی محسوب می‌شود: «اینک کلات را افراد نظامی دولت ایران که وابسته به لشکر خراسان‌اند نگهبانی می‌کنند، در آنجا اسماً پانصد سرباز در جلگه هستند که دو توپخانه صحرائی دارند و بنابر مشاهداتم در دوازده ارغوان شاه، نمی‌توان باور کرد که نیروی مؤثری باشند» (ج1،ص199) و در نهایت کرزن بسان یک ژنرال ارتش استعماری انگلیس به ارائه تحلیل نظامی خود از منطقه می‌پردازد: «ارزش واقعی کلات در این است که پایگاه مناسبی برای اقدامات و شروع حمله برضد ناحیه ماوراء بحر خزر است. اگر از دروازه‌های آن چنانکه باید و شاید دفاع شود و آنجا در دست نیروی نظامی کافی باشد، باز ممکن است خار مزاحمی در جناح دشمنی باشد که در دامنه‌های اتک مستقر است مثلاً نیروی متخاصمی که در آنجا استقرار یافته باشد می‌تواند با یورشی ناگهانی خطوط آهن ماوراء بحر خزر را غافلگیر و ارتباط روسیه را با نواحی خزر قطع کند...» (ج1،ص199) از خلال این‌گونه اظهارات کرزن است که می‌توان به دلایل اصرار و ابرام وی برای بازدید از کلات نادری و تهیه نقشه آن محل به هر قیمت ممکن پی برد. از طرفی کرزن به تکمیل اطلاعات «ناقص و محدود» دیگر انگلیسی‌هایی که پیش از او به آنجا رفته بودند، می‌پردازد و در واقع عملیات شناسایی منطقه را به انجام می‌رساند.آنچه کرزن در کلات نادری انجام می‌دهد، الگویی است که در تمام مسافرت وی در ایران کمابیش مورد عمل قرار گرفته است. او به هر نقطه‌ای که قدم می‌گذارد، اعم از شهرهای بزرگ به اصطلاح «کرسی ایالت» و یا شهرها و شهرستانهای کوچک، درباره تعداد نیروی نظامی پیاده و سواره، نوع و تعداد اسلحه‌ سازمانی، نوع و تعداد توپ و ادوات جنگی سنگین، میزان آموزش و مهارت، وضعیت فرماندهی نیروها، تعداد حاضران و غایبان، ارتفاع منطقه از سطح دریا، راههای ارتباطی و کیفیت آنها به لحاظ لجستیک نظامی، کوهها و رودها و عوارض طبیعی منطقه و...، انبوهی از اطلاعات متنوع را گردآوری و ثبت و ضبط می‌نماید. به عنوان نمونه وی «تعداد نیروی مؤثر لشکر خراسان» را شامل «پیاده نظام 6400، سواره نظام 4675، توپخانه 200، جمع کل 11275» طبق اطلاعات واصله برآورد می‌کند یا هنگامی که به شاهرود می‌رسد، موقعیت سوق‌الجیشی آن را چنین تشریح می‌نماید: «از فراز کوه‌ها دو راه به شاهرود موجود است، مسافت این راه قاطررو 65 میل است. یکی از آن دو راه را با وجود سلسله‌های جبال ممکن است به یک جاده عالی نظامی تبدیل کرد. هر لشکری که به وسیله یکی از این دو راه پیشروی کند و به شاهرود که مطلقاً بی‌دفاع است دست یابد، خود را در وضع ممتازی خواهد یافت.» (ج1، ص258) حتی توان نظامی ایل‌ها و طوایف ایرانی در نقاط مختلف کشور نیز از دید کرزن دور نمانده است، کما این که هنگام عبور از مناطق استقرار ایل بختیاری مبادرت به چنین ارزیابی‌ای می‌کند: «اسماً دولت اختیار دارد که یک سوار و دو پیاده از هر خانواده سربازگیری کند، اما در عمل فقط دو فوج سوار بختیاری است که هر کدام صد سوار مجهز و آماده دارد... راجع به افراد چریک به طوری که بنا بر دلالت محدود و خاص آن این کلمه است می‌توان گفت که ایلخانی قادر است از 8000 تا 10000 نفر آماده جنگ فراهم سازد.» (ج2،ص368)اما کرزن تنها به این مقدار کفایت نمی‌کند و با بهره‌گیری از کتابها و نوشته‌های پیش از خود و نیز مشاهدات و بررسی‌های دقیق در حین این مسافرت و البته آمار و اطلاعاتی که قادر است از منابع متنوع انگلیسی در ایران کسب نماید، فصلی مجزا را به تشریح «قشون» ایران اختصاص می‌دهد و ضمن بررسی تاریخ نظامی ایران، تقریباً هیچ نکته‌ای را راجع به وضعیت و توان نظامی ایران ناگفته باقی نمی‌گذارد تا جایی که حتی در این فصل می‌توان میزان حقوق دریافتی کلیه درجات نظامی در رشته‌های مختلف قزاق، پیاده نظام، سواره نظام و توپخانه را از«تابین» گرفته تا «سرتیپ درجه 1» به تفکیک «مواجب»، «جیره» و «خرج خانه»، در جداولی ملاحظه کرد. (ج1، فصل هفدهم) یا به عنوان نمونه تعداد کل توپهای ایران و میزان کارآیی آنها قید شده است: «سلاح سنگین قشون ایران آنقدر بی‌ارزش است که قابل ذکر نیست. آنچه برای استعمال آنها آماده دارند، قبلاً بیان کردم مثلاً می‌گویند 164 توپ کم و بیش قابل استفاده هست. چهار توپ روسی با کالبیر 7 و 8 سانتیمتر از نوع توپهای کروپ دارند که از جمله بهترین توپهای آنهاست.» (ج1، ص763) در نهایت نیز او ضمن تأیید نظر سرهنری رالینسن راجع به آینده نظامی ایران، بهترین شرایط را برای انگلیس در دفاع از منافع خود در منطقه و بویژه محافظت از مرزهای هندوستان، چنین بیان می‌دارد: «از نظر ما وسیله دفاعی مفیدتری از لشکر ایران، که توسط افسران انگلیسی، یا فرماندهانی طالب مصالح ما ارشاد یافته باشد، متصور نیست.» (ج1،ص777) و این همان است که سرانجام نیز با یافتن رضاخان میرپنج و سپردن قدرت نظامی و سپس سیاسی به او، به تحقق می‌پیوندد. موضوع دیگری که در کتاب «ایران و قضیه ایران» کاملاً برجسته است، توجه ویژه کرزن به وضعیت اقتصادی ایران در زمینه‌های گوناگون و روابط تجاری آن با روس و انگلیس است. این میزان از توجه به این مسئله، طبعاً ناشی از موقعیت استعماری انگلیس در آن هنگام است. در حقیقت اگر یک بال استعمار را نیروی نظامی آن به حساب آوریم، بال دیگر آن، ماهیتی اقتصادی خواهد داشت. بر همین منوال، به همان حد که حساسیتهای دو قدرت رقیب در ایران در حوزه مسائل نظامی، بالا بود، در زمینه مسائل اقتصادی نیز رقابتی جدی و نفس‌گیر میان آنها جریان داشت؛ لذا کرزن در هرگامی که برمی‌دارد و به هر کوی و برزنی که سر می‌کشد، ارزیابی دقیقی از موقعیتهای اقتصادی منطقه به عمل می‌آورد و میزان حضور اقتصادی هر یک از دو رقیب را در آن منطقه برآورد می‌نماید. حتی کوهها و دشتهای ایران نیز از این قاعده مستثنی نیست؛ چرا که برای استعمار، معادن و ذخایر زیرزمینی یک کشور هم از اهمیت خاصی برخوردار است. معادن فیروزه نیشابور از جمله نخستین ذخایر معدنی ایران است که توجه کرزن را هنگام ورود به خراسان به خود جلب می‌کند و گذشته از آن که محل و موقعیت دقیق این معادن را بیان می‌دارد، تاریخچه‌ای دقیق از کشف آنها و دست‌اندرکاران استخراج و میزان عایدات در دوره‌های مختلف و نیز میزان فروش داخلی و صادرات، به خوانندگان کتاب خویش ارائه می‌دهد. (ج1، صص 354 الی 358) اما شرح تفصیلی و دقیق راجع به معادن ایران از هر قسم را می‌توان در فصل بیست و هشتم از این کتاب یافت، به طوری که بعید می‌نماید تا آن هنگام اطلاع دیگری راجع به معادن ایران وجود داشته که در این بخش نیامده باشد. هنگامی که راجع به لایه‌های پنهان در دل کوهها و دشتهای ایران، این‌گونه دقیق و وسیع سخن گفته شده باشد می‌توان وسعت و دقت اطلاعات ارائه شده توسط کرزن را راجع به وضعیت محصولات صنعتی و کشاورزی مناطق مختلف، حجم واردات و صادرات، جایگاه روس و انگلیس در تجارت هر منطقه و انبوهی از مسائل دیگر حدس زد. در واقع اقتصاد و تجارت ایران به حدی از نظر این فرزند استعمار دارای اهمیت است که علاوه بر تشریح کلیه جوانب اقتصادی هر منطقه به هنگام شرح مشاهدات خویش، دو فصل مجزا- فصل بیست و هشتم تحت عنوان درآمد، منابع و مصنوعات و فصل بیست و نهم تحت عنوان بازرگانی و تجارت- به بررسی مسائل اقتصادی ایران اختصاص یافته تا جایی که کوچکترین و شاید از نظر عده‌ای، بی‌اهمیت‌ترین مسائل نیز از چشمان‌ تیزبین او پنهان نمانده است.در میان انبوه اطلاعاتی که کرزن درباره اقتصاد ایران می‌دهد، آمار و ارقام ارائه شده درباره چند قلم کالا، کاملاً جلب توجه می‌کند که نخستین آنها «تریاک» است: «اکنون به ذکر جنسی می‌پردازم که سالیان دراز رقم عمده درآمد خزانه ایران بود و شاید رقم روزافزون عایدات باقی بماند و آن کاشت و صدور تریاک است.» (ج2،ص595) بر طبق توضیحاتی که وی می‌دهد، اگرچه کاشت تریاک در ایران از دیرباز وجود داشته، اما تنها از سال 1853 است که برای نخستین بار، نام این محصول در ردیف اقلام صادراتی از اصفهان قید گردیده و از آن پس نیز با رشد تولید در دیگر مناطق کشور، بتدریج جایگاهش در رأس اقلام صادراتی کشور تثبیت شده است. برمبنای آمار ارائه شده توسط کرزن، میزان کل صادرات تریاک ایران از طریق بندرهای بوشهر و بندرعباس در سال 1871 ،870 صندوق به ارزش 696000 روپیه بوده است که در طی یک دهه از رشد چشمگیری برخوردار گردیده و در سال 1-1880، به 7700 صندوق به ارزش 8470000 روپیه رسیده است. (همان) بدیهی است برای هر خواننده‌ای این سؤال پیش می‌آید که دلایل و عوامل این رشد غیرعادی چیست و اگر براستی توش و توان بخش کشاورزی ایران در آن هنگام به حدی بوده است که توانسته چنین رشدی را در محصول تریاک به وجود آورد، آیا در دیگر اقلام کشاورزی نیز شاهد چنین جهشی بوده‌ایم؟ توضیحی که کرزن در این زمینه ارائه می‌دهد، برخلاف بسیاری از توضیحات وی درباره دیگر مسائل ایران که روشن و واضح است، به هیچ وجه از این خصیصه برخوردار نیست و بلکه بر ابهامات می‌افزاید. به گفته وی «دولت در بدو امر، کشت و کار خشخاش را ممانعت می‌نمود زیرا که به جای در نظر گرفتن عایدی کلان آن، نگران بودند که موجب کاهش اراضی غله‌خیز می‌گردید و این موضوع نیز خطر گرانی نان و امکان بروز شورش و آشوب برعلیه حاکم محلی یا هر قدرت دیگری را فراهم می‌ساخت.» (همان) اما برخلاف این حسابگری‌های سنجیده اولیه، ملاحظه می‌شود پس از به خطر افتادن تجارت این کالا به دلیل اقدامات متقلبانه و مخلوط کردن مواد خارجی با آن، «خوشبختانه دولت در این کار دخالتی عاقلانه نمود و با نظارت رسمی، محصول آن ترقی بسیار کرد.» (همان) هیچ توضیح اضافه‌ای نیز در این مورد از سوی کرزن ارائه نمی‌شود. در واقع این نویسنده پرگوی انگلیسی که توضیحات مطول او درباره بسیاری مسائل و ورود وی به جزئی‌ترین نکات و بیان تاریخچه اماکن و موضوعات مختلف، گاهی حوصله خوانندگان را به سر می¬آورد، در این باره که چرا و چگونه دولت ایران از موضع مخالفت با کاشت تریاک به صرافت پشتیبانی همه جانبه از کاشت این محصول و حتی مبارزه با اقدامات متقلبانه در آن می‌افتد، کلمه‌ای سخن نمی‌گوید. از طرفی،‌ دو واژه در عبارت کرزن به کار رفته است که سؤال برانگیز است. نخستین واژه «خوشبختانه» است. چرا کرزن از رونق گرفتن کشت تریاک در ایران اظهار شادمانی و خوشبختی می‌کند؟ بعلاوه، چرا او از این اقدام دولت ایران تحت عنوان «دخالتی عاقلانه» نام می‌برد؟ اگر به ادبیات و محتوای این کتاب نگریسته شود، عمدتاً کرزن را در حال تحقیر و سرکوفت ملت و دولت ایران به بهانه‌های گوناگون می‌یابیم، اما در این مورد خاص، نه تنها از آن نیش قلم خبری نیست بلکه لب به تحسین دولتمردان ایرانی گشوده شده و از تلاش صورت گرفته برای افزایش کشت تریاک و تبدیل آن به مهمترین کالای صادراتی ایران تقدیر به عمل آمده است. برای درک این قضیه باید حدود نیم قرن از زمان حضور کرزن در ایران به عقب بازگشت و نگاه خود را در مقطع زمانی 1840 به سواحل چین معطوف داشت، یعنی جایی که کشتیهای توپدار انگلیسی‌ یکی از کثیف‌ترین جنگهای تاریخ را به راه انداختند تا راه تجار و کمپانی‌های خود را به درون این سرزمین پهناور و پرجمعیت به منظور واردات و فروش تریاک باز کنند و سرانجام نیز موفق به این کار می¬شوند. شکست چینی‌ها در این جنگ، که در تاریخ به نام «جنگ تریاک» معروف شده است، تنها یک شکست نظامی نبود بلکه بیش از هر چیز یک فاجعه اجتماعی بود. برای انگلیسی‌ها نیز پیروزی در این جنگ، فارغ از ابعاد نظامی آن، سرآغاز دستیابی به سودهای افسانه‌ای از تجارت تریاک در این سرزمین و فنا کردن یک ملت بزرگ برای تضمین استمرار فوران و جوشش این سود به مدت یک قرن به شمار می‌آمد.حال اگر به سخن کرزن که سال 1853 را سرآغاز جای گرفتن تریاک در اقلام صادراتی ایران از ناحیه اصفهان می نامد توجه کنیم، ملاحظه می‌شود که تنها 13 سال پس از جنگ تریاک، جهت‌گیری کشاورزی ایران نیز به سمت تولید این محصول، سوق می‌یابد. اما برای این که تصویر روشنتری از این مسئله داشته باشیم، جا دارد نگاه خود را به وضعیت یک محصول و صنعت پردرآمد، سالم و مفید ایران در آن زمان، یعنی «ابریشم» بیندازیم. به نوشته کرزن آنچه «اولین بار ایران را از لحاظ اروپای جدید مشهور گردانید و سابقاً محصول ثروت‌خیزی بود» (ج2،ص593)، صنعت ابریشم» ایران بود. از همین اظهارنظر وی می‌توان به پیشینه، کمیت و کیفیت این صنعت در ایران پی برد. در دیگر کتابها نیز راجع به صنعت ابریشم و همچنین پارچه‌های ابریشمی و زربفت ایرانی در قرون ماضی، بسیار سخن گفته شده و علی‌الخصوص سیاحانی که پس از جنگهای صلیبی راهی ایران شده‌اند، همواره از این کالای خیره کننده ایرانی، تعریف و تمجید کرده‌اند. اما هنگامی که کرزن در ایران حضور دارد، به جای ابریشم، تریاک در صدر لیست منابع درآمدی ایران از صادرات قرار دارد و به تعبیر وی صنعت ابریشم «به راه کاهش و شکست افتاده است.»(همان) کرزن علت اصلی بروز این وضعیت را «آفت 1864» بیان می‌دارد. (همان) اما وی در جای دیگر هنگام تشریح وضعیت اقتصادی شهر یزد، به نکته‌ای اشاره دارد که شاه کلید حل این معما را باید در خلال این جملات یافت: «سابقاً ابریشم‌سازی اشتغال عمده تجارتی این شهر بود و نهال توت به حد وفور در آن حوالی می‌کاشته‌اند و تا حدود 1800 کارخانه‌ای که 9000 کارگر داشت در نیمه همین قرن در این کار تجارتی فعالیت می‌نمود، ولی این وضع درخشان به دلایلی که در همه جا دیده می‌شود دچار وقفه گردیده و به جای آن بخصوص از موقع جنگ انگلیس و چین و باز شدن هنگ کنگ زراعت خشخاش رواج یافته و هر سال 2000 صندوق محصول آن از یزد صادر می‌شود.» (ج2،ص295)اولاً اگر به تعداد کارخانه‌ها و نیروی شاغل در صنعت ابریشم یزد توجه کنیم و تعداد کل جمعیت آن را- که کرزن در زمان حضور خود، حدود 70 تا 80 هزار نفر برآورد می‌کند- در نظر داشته باشیم، آن‌گاه می‌توانیم به عمق و گستره این صنعت- که آمیخته با کشاورزی است، آن هم در شهر کویری یزد- پی ببریم و سپس برآوردی از وضعیت کلی این صنعت در سراسر کشور به دست آوریم. در این چارچوب، سطح مهارت، دانش فنی و سرمایه‌ای که در این صنعت در کشورمان وجود داشته است قابل ارزیابی است. ثانیاً اگر به این مسئله توجه داشته باشیم که مبنا و پایه توسعه اقتصادی و صنعتی در انگلستان بر صنعت نساجی نهاده شده است، می‌توان پنداشت صنعت ابریشم که طبعاً صنعت نساجی را در کنار خود داشته است قادر بود دستاوردهای بزرگی برای ایران در پی داشته باشد. ثالثاً کرزن در این مبحث، هیچ سخنی از «آفت» به عنوان عامل رکود و اضمحلال صنعت ابریشم یزد به میان نمی‌آورد، بلکه می‌گوید: «به دلایلی که در همه جا دیده می‌شود دچار وقفه گردیده» و اگر به فحوای کلی کتاب وی توجه داشته باشیم، براحتی می‌توان فهمید که منظور وی از این جمله، بی‌کفایتی مسئولان و بی‌حالی و بی‌دانشی مردم است. رابعاً اگر چنین دلیلی را از کرزن بپذیریم، پس چگونه است که شاهد رشد چشمگیر کاشت خشخاش و برداشت تریاک دراین منطقه هستیم؟ در واقع این طور نیست که «به دلایلی که در همه جا دیده می‌شود» مردم دست از کار و تلاش کشیده و دچار فقر و فاقه و بیکاری شده باشند، بلکه از یک رشته تولیدی به رشته‌ای دیگر تغییر وضعیت داده‌اند و نکته بسیار جالب آن که این تغییر جهت، نه تنها در یزد یا یک منطقه خاص، بلکه به صورت یک حرکت دسته‌جمعی و هماهنگ در کل کشور، به چشم می‌خورد. به عبارت دیگر، «از موقع جنگ انگلیس و چین و باز شدن هنگ‌کنگ»، یک تحرک همگانی در سطح ایران به سمت کاشت خشخاش مشاهده می‌شود و در مدت زمانی اندک، تریاک به عمده‌ترین کالای صادراتی کشور تبدیل می‌گردد و برای سالیان دراز در همین وضعیت باقی می‌ماند. لازم به گفتن نیست که به دنبال افزایش بی‌سابقه تولید تریاک، لاجرم بخش قابل توجهی از آن نیز در داخل مورد مصرف قرار می‌گرفته و بدین ترتیب جامعه ایرانی به آفتی خانمان برانداز مبتلا گردیده است. حال اگر به این نکته توجه کنیم که در آن هنگام تجار انگلیسی و عوامل کمپانی هند شرقی، سرنخ اصلی صادرات محصولات ایرانی را در دست داشته‌اند، به لایه‌های دیگری از این قضیه نیز می‌توان پی برد. به عنوان نمونه کرزن در بیان صادرات محصول تریاک اصفهان می‌نویسد: «تریاک که قسمت عمده آن از ناحیه اصفهان به دست می‌آید و از 45000 صندوق با قیمت متوسط 70 تا 90 لیره هر صندوق همه ساله از این شهر صادر و سه چهارم آن به چین و یک چهارم به لندن حمل می‌شود.» (ج2،ص52) و سپس خاطرنشان می‌سازد: «مقدار کلی تجارت را خود بازرگانان محلی برعهده دارند، اما معاملات کلی چنانکه باید اعتراف نمود بوسیله مؤسسات انگلیسی صورت می‌پذیرد که فعالیت خوش آیند آنها در این منطقه جبران وضع راکدی است که در آسیای مرکزی دیده می‌شود.» (ج2،ص53)از طرفی هنگامی که به مجموعه مسائل فوق این نکته را هم بیفزاییم که در آن دوران استعمار انگلیس برای حفظ منافع نامشروع خود در ایران، حاضر به انجام هر اقدامی بود، تا جایی که حتی در ماجرای هرات در سال 1857 اقدام به پیاده کردن نیروی نظامی در خاک ایران کرد، آن‌گاه به مسئله «آفت 1864» هم که به هر حال بخشهایی از مناطق کشورمان را آلوده ساخت و ضربه محکمی به صنعت ابریشم وارد آورد، با دقت نظر و تأمل بیشتری نگاه خواهیم کرد. در این حال، سکوت کرزن درباره علل و عوامل اصلی رشد تصاعدی تولید تریاک در ایران، معنای خاصی خواهد یافت. البته این سرباز استعمار، هرگز حاضر به پذیرش نوع نگاهی که یک ایرانی به حضور انگلیسی‌ها در کشورش دارند و آنها را در پی کسب منافع نامشروع قلمداد می‌کند، نیست بلکه با صراحت اعلام می‌دارد که «انگلستان به واسطه سنت‌ها و خدمات خویش حق راسخی توأم با منافع نافذ در تجارت ایران دارد و هدف مطلوبی را که من از جانب کشورم عنوان و پیروی از آن را تأکید می‌کنم ناشی از حرص و آز ملی و یا هوس و راز بسط نفوذ مادی نیست، بلکه میراث مشروع گذشته است که از هر جهت ما را دلیل سرافرازی است.» (ج2،ص660) میراث مشروعی که کرزن از آن نام می‌برد و بدان سرافراز است، همان منافعی است که یا از طریق به کارگیری سیاست «کشتیهای توپدار» برای استعمار کسب شده - همانند آنچه در ماجرای گشودن دروازه‌های چین به آن اشاره شد – یا از طریق اعمال نفوذهای محسوس و نامحسوس، مانند آنچه در قضیه رشد تولید محصول تریاک در ایران به بهای از بین رفتن صنعت ابریشم مورد لحاظ قرار گرفت. اما در اینجا مناسب است به راه و روش دیگر استعمار در بر جا گذاردن چنین میراثی برای اخلافشان نیز اشاره شود که همانا کسب امتیازات سودآور برای خود و کمرشکن برای مردم ایران است. خوشبختانه در این زمینه نیز کرزن اشارات قابل توجهی به مسئله دارد، هرچند که «تمام حقیقت» را نمی‌گوید. در واقع هیچ تردیدی نیست که شاهان قاجار و کارگزاران آنها عموماً بی‌کفایت بوده‌اند و فساد و تباهی سرتاسر دستگاه دیوانی آن دوران را گرفته بود، اما این موضوع نباید مانعی شود که نقش استعمارگران و بویژه انگلیسی‌ها را در شدت بخشیدن به ضعف دستگاه حکومتی و تعمیق فساد در آن نادیده بگیریم. به عنوان نمونه، سهم و نقشی که دستگاه دیپلماسی انگلیس و وابستگان به آن در دسیسه‌چینی برای برکناری و قتل شخصیتی همچون امیرکبیر داشتند، بی‌آن که بخواهیم سهم و نقش شخص ناصر‌الدین شاه و فساد درونی دستگاه قاجاری را نفی کنیم، به هیچ وجه قابل اغماض نیست. جالب این که کرزن اگرچه در چند نوبت از امیرکبیر به عنوان شخصیتی مثبت و سازنده یاد می‌کند- هر چند که در جایی مرتکب یک «خطای عمدی» می‌شود و تأسیس دارالفنون را به ناصرالدین شاه، نه صدراعظم اندیشمند او، نسبت می‌دهد.(ج1، ص638) - اما در اینجا نیز ترجیح می‌دهد در حد همین اشاره کوتاه و گذرا به او باقی بماند و به هیچ‌وجه وارد جزئیات زندگی وی نشود و درباره چگونگی از میان رفتن این بزرگمرد تاریخ ایران، سخنی نگوید. این در حالی است که بی‌تردید کرزن از اتهاماتی که در این ماجرا متوجه دولت بریتانیا بوده، اطلاع کامل داشته و طبعاً انتظار خواننده از این مدافع سرسخت استعمار آن است که درصدد رفع این اتهام یا دستکم توجیه و تفسیر آن برآید، اما سکوتی سنگین و زجر آور در این زمینه بر کتاب «ایران و قضیه ایران» حاکم است و گویی قتل امیر کبیر از نظر نویسنده این کتاب در زمره قضایای ایران قرار ندارد.همان گونه که می‌دانیم اگر چه کشورهای اروپایی از زمان صفویان توانسته بودند امتیازاتی را کمابیش در ایران به دست آورند و این روال با شدت و ضعف تا زمان امیرکبیر ادامه داشت، اما هیچیک از این امتیازات در حد و اندازه‌ای نبودند که موجبات بدبختی و فلاکت مردم را فراهم آورند و به استقلال مملکت خدشه‌ای وارد کنند. پس از قتل میرزاتقی خان است که عصر امتیازات سیاه در ایران آغاز می‌شود و پنجه استعمار در اعماق وجود ملت ایران فرو می‌رود. ازجمله این امتیازات باید از «امتیاز رویتر» نام برد که در سال 1872 به هنگام نخستین سفر ناصر‌الدین شاه به اروپا، متن آن به امضا رسید. شخصیت اصلی ایرانی که در اعطای این امتیاز نقش‌آفرینی کرد میرزاحسین‌خان مشیرالدوله (سپهسالار) بود که سمت نخست‌وزیری را به عهده داشت و در این کار از همراهی و همفکری میرزا ملکم‌خان ناظم‌‌الدوله نیز بهره می‌برد. حوزه این امتیاز به حدی وسیع بود که در واقع می‌توان گفت تمامی امور مهم ایران به دست یک کمپانی انگلیسی سپرده می‌شد و ایران به صورت غیر رسمی، در جرگه مستعمرات انگلیس درمی‌آمد. سخن کرزن درباره این امتیازنامه کاملاً گویاست: «تاریخ امتیازنامه 25 ژوئیه 1872 است. وقتی که متن آن به نظر اهل جهان رسید دریافتند که مشتمل بر کامل‌ترین مواد و واگذاری دربست کلیه منافع صنعتی یک کشور در دست خارجی است که مانند آن هرگز به وهم و گمان احدی درنیامده بود و در تاریخ سابقه نداشته است.»(ج1، ص622) آیا براستی این اقدام از سوی مشیر‌الدوله، یک حرکت عادی در جهت عقد قرارداد با یک طرف خارجی به شمار می‌آمد یا مسائل دیگری در پشت صحنه جریان داشت؟اعتمادالسلطنه در کتاب خلسه خویش به بیان این مسائل پرداخته است: «پنجاه هزار لیره میرزا حسین¬خان صدراعظم گرفته، همینطورها هم میرزا ملکم‌خان، بیست هزار لیره حاجی ‌محسن‌خان معین‌الملک- بیست هزار لیره منیرالدوله-مبلغی هم اقبال‌الملک، مبلغی هم مردم دیگر که دست‌اندرکار بوده‌اند، مختصر قریب دویست هزار لیره تعارف داده است و صد هزار لیره هم خرج کرده.»(ابراهیم تیموری، عصر بی‌خبری یا 50 سال استبداد در ایران، تهران، انتشارات اقبال، چاپ سوم، 1357، ص107) بنابراین ملاحظه می‌شود که «پول‌های کثیف» در شکل‌گیری «میراث مشروع» مورد نظر کرزن تا چه حد تأثیرگذار و نقش آن پر رنگ بوده است. مسلماً بحث درباره این پول‌های کثیف که همزمان با ورود نمایندگان استعمارگران اروپایی به ایران، وارد دستگاه سیاسی کشور شد و حضورش تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی، استمرار داشت، بسیار طولانی خواهد بود، اما نکته‌ای که در اینجا باید بدان توجه شود نوع نگاه کرزن به عاقد قرارداد رویتر است: «...طرح رویتر عالیترین مرحله دوره‌ای از احساسات جدی و صمیمانه انگلوفیلی در تهران و آن شاهکار سیاسی میرزا حسین‌خان صدراعظم مقتدر بود که در آن موقع مشیر و مشار پادشاه به شمار می‌رفت.»(ج1،ص621) در واقع کرزن آگا‌هانه چشم بر جریان پرخروش پول‌‌های کثیف که از مبدأ لندن یا بمبئی به سرتاسر خاک ایران وارد می‌شد و به قضایای این سرزمین در جهت معکوس منافع ملی آن جهت می‌داد، فرو بسته است و در هیچ یک از صفحات کتاب دو جلدی‌اش، کلمه‌ای درباره آن نمی‌توان یافت. به این ترتیب وی عملکرد میرزا حسین‌خان مشیر‌الدوله و انبوهی از سیاستمدارن امثال او را صرفاً ناشی از «احساسات جدی و صمیمانه انگلوفیلی» به شمار می‌آورد و قصد دارد خوانندگان او باور کنند که این احساسات به صورت کاملاً طبیعی و عادی در جان و دل این رشوه‌گیران از بیگانه و وطن‌فروشان به استعمار، جوانه زده و رشد یافته است.اگر بیان شد که کرزن «آگاهانه» چشم بر این پول‌های کثیف انگلیسی فروبسته است، بدان لحاظ است که چشمان وی بر درآمدهای نامشروع و غیرقانونی‌ای که در چارچوب مسائل داخلی ایران توسط افراد مختلف - اعم از شاهزادگان، والیان و حاکمان، وزرا و درباریان و نیز صاحب‌منصبان ارتشی - کسب می‌شود کاملاً باز است و به دقت آنها را ردیابی کرده و به تجزیه و تحلیل آثار و تبعات سوء آن می‌نشیند. این مسأله نشان می‌دهد که مسأله رشوه، مداخل و به طور کلی «پول‌های کثیف» برای کرزن دارای موضوعیت بوده و اتفاقاً او حساسیت قابل توجهی بر آن داشته است:‌ «در هیچ کشور دیگری که من دیده‌ام و یا راجع به آن مطالبی شنیده‌ام سیستم مداخل تا این درجه آشکار و بی‌پروا نیست و تا این اندازه هم رواج ندارد و نه فقط به حدود عقل معاش داخلی یا معاملات تجارتی محدود نمی‌باشد، بلکه در همه جا و هر رشته از امور زندگانی دیده می‌شود که با این ترتیب باید گفت که جوانمردی و یا خدمت و کار بی‌توقع از آن سرزمین رخت بربسته و حرص و آز مال اندوزی رواج یافته‌است.»(ج1،ص575) یا در جای دیگری خاطر نشان می‌سازد:«رسم دست اندازی بر بیت‌المال در نزد همه مأموران رسمی، بسیار متداول و گرامی است. از حضرت والا تا پایین‌ترین نفر همه به جان و دل دنبال مداخل‌اند.»(ج2، ص 748) اما علی‌رغم این که تقریباً کلیه قراردادها و امتیازات مرتبط با انگلیس را تا سال 1890 مورد توجه قرار می‌دهد - که در تمامی آنها بدون استثنا انگلیسی‌ها مبادرت به پرداخت رشوه کرده‌اند - نه تنها در هیچ جا ذکری از نقش‌آفرینی هموطنان خویش در ایجاد مداخل نامشروع برای طرفهای ایرانی به میان نمی‌آورد، بلکه از فردی مانند رویتر که اقدام به پرداخت رشوه‌هایی کرده بود- و اگر در خود انگلیس چنین عملی از او سر می‌زد، بی‌تردید می‌بایست بقیه عمرش را در پشت میله‌های زندان یا جزایر تبعیدیان به سر برد- با احترامی شایان توجه یاد می‌کند و از وی تحت عنوان «آن مردم محترم» که در لغو امتیازنامه رویتر مورد بد رفتاری واقع شده بود، نام می‌برد.(ج1،ص615)به این ترتیب این انگلیسی نژادپرست در تناقضی آشکار گرفتار می‌آید؛ بدین صورت که اگر ایرانی‌ها مبادرت به رشوه‌دهی و رشوه‌گیری در بین خود کنند، مستحق همه‌گونه سرزنش و بلکه تحقیر هستند، اما چنانچه اروپاییان و به ویژه هموطنان وی مرتکب بزرگترین مفسده‌های اقتصادی در خاک ایران شوند، نه تنها ملامتی متوجه آنها نخواهد بود بلکه لایق آنند که از ایشان به عنوان انسانهایی محترم که میراثی مشروع برای فرزندان خویش به یادگار نهاده‌اند، یاد شود و مورد تجلیل قرار گیرند. این، البته تنها تناقضی نیست که کرزن در این زمینه گرفتار آن می‌شود بلکه تناقضی بس بزرگ، آن هم نه در حرف و سخن که در عرصه عمل، در انتظار وزیر امور خارجه بعدی انگلیس است.کرزن اگرچه از شخص رویتر به نیکی یاد می‌کند، اما با توجه به این که امتیاز رویتر به دلیل ابعاد دست نیافتنی آن، نوعی بلند پروازی به شمار می‌آمد و در نهایت باعث خدشه‌دار شدن وجهه دولت انگلیس در بین دیگر رقبای استعماری خویش و نیز مردم ایران شده بود، آن را مورد انتقاد قرار داده و سپس با یک چرخش حیرت‌آور، ناگهان نقاب دایه‌ای مهربان و دلسوز برای ایران را بر چهره زده و نه تنها ملغی شدن امتیاز رویتر را که «خلاف مصالح عالیه ایران بود»، تهنیت می‌گوید (ج1،ص624) بلکه عقد قراردادهایی از این دست را بکلی تخطئه می‌نماید: «من طرفدار سیاست همراهی به ایران از طریق سرمایه‌گذاری خارجی هستم چون خود او قادر به این کار و اقدامات ثبات‌بخش نیست، ولی عقیده‌ام این است که از اعطای کورکورانه امتیازات اقتصادی، به جای نفع در واقع صدمه خواهد دید و لازم است که مشاوران او از ابراز شور و اشتیاق در این زمینه احتراز جویند».(ج1، صص626-625) و سپس اوج احساسات صمیمانه خود را نسبت به ایران این‌گونه به نمایش می‌گذارد: «به نام دوست ایران، من از تکرار این عقیده راسخ خویش خودداری نتوانم کرد که اعطای امتیازات پی‌درپی و تسلیم سرمایه اصلی مملکت در ازای درهم و دینار به آوارگان بی‌بند و بار جهان صنعت و تجارت که برای احراز مقاصد خود یعنی شکار ثروت و مال سراسیمه به تهران آمده‌اند، سیاستی است که نه اساس استواری دارد و نه دال بر وطن‌پرستی است و نه وسیله درستی جهت جلب منافع واقعی ایران است.»(ج1،ص627)طنز تاریخ اینجاست که این انگلیسی‌ مدعی دوستی با ایران، برخلاف آنچه می‌گوید، نزدیک به سه دهه بعد هنگامی که مسئولیت وزارت امور خارجه انگلیس را برعهده دارد، نقش «پدر فکری و نیروی پیشران» قرارداد موسوم به «1919» با ایران را ایفا می¬کند (سیروس غنی، ایران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها، ترجمه حسن کامشاد، تهران، انتشارات نیلوفر، چاپ سوم، 1380، ص47) که چه بسا ابعاد و گستره¬ای وسیعتر از قرارداد رویتر داشت و صدالبته که بوی تعفن پول‌های کثیف انگلیسی با شدت بیشتری از آن متصاعد بود و مشام ایرانیان را می‌آزرد. جالب آن که در میان کارگزاران دستگاه استعماری بریتانیا، هیچ‌کس دیگری به اندازه کرزن بر انعقاد و اجرای این قرارداد شوم پافشاری و اصرار نداشت و در برابر تمامی استدلالهای همکاران خویش و نیز مقاومت پاره‌ای از مقامات ایرانی در برابر آن، به دفاعی سرسختانه و لجوجانه از آن دست زده بود. البته سرنوشت قرارداد 1919 نیز جز آنچه بر سر امتیاز رویتر آمد نبود، هرچند این بار استعمار از پنجره که بیرون رفت، از در وارد شد.موضوع دیگری که جا دارد در ارتباط با وضعیت اقتصاد و تجارت ایران مورد بحث قرار گیرد و کرزن نیز توجه شایانی به آن نموده، وضعیت جاده‌ها و خطوط ارتباطی کشور است. به خاطر همین اهمیت ویژه، فصلی مجزا در همان ابتدای کتاب، به این موضوع اختصاص داده شده است و علاوه بر توضیحات دقیقی که در هر بخش از این سفر راجع به جاده‌های کشور داده می شود، در فصل دوم تقریباً کلیه خطوط ارتباطی موجود مورد بررسی قرار گرفته‌اند و اطلاعات جامعی پیرامون آنها ارائه شده است. کرزن در ابتدای این فصل، هدف از این کار را زمینه‌سازی برای آشنایی کسانی که قصد مسافرت به ایران دارند عنوان می‌کند، اما بدیهی است که خواه ناخواه بهره‌های گوناگونی می‌توان از این اطلاعات برد، بویژه آن ‌که وی خاطرنشان می‌سازد: «جدول راهها و مسافت‌ها که ذکر خواهم کرد همه از منابع معتبر اقتباس گردیده است و کاملاً تازگی دارد و در هیچ مجموعه دیگر، آنها را یکجا نمی‌توان یافت.»(ج1، ص60) در واقع این اطلاعات جامع و منحصر به فرد، می‌تواند به فراخور حال مورد استفاده مسافران، سیاحان، تاجران، نظامیان و دیگر صنوف و کارگزاران استعمار قرار گیرد. البته همان‌گونه که پیشتر اشاره شد، کرزن همان‌گونه که در تمامی امور و مسائل ایران، ابعاد نظامی و سوق‌الجیشی را مدنظر دارد، در مورد جاده‌ها و خطوط ارتباطی میان شهرها و مناطق مختلف نیز این زاویه دید را حفظ می‌کند و در سرتاسر کتاب ارزیابی‌های خود را در مورد قابلیتهای بالفعل و بالقوه جاده‌های کشور در حوزه مسائل نظامی و تقابلهای احتمالی میان انگلیس و روسیه بیان می‌دارد، اما آن چه در این میان بیش از همه ذهن کرزن را به خود مشغول می‌دارد، مسئله راه‌آهن در ایران است. هنگامی که وی در کشور ما حضور داشت، تنها خط فعال راه‌آهن از تهران به شاه‌عبدالعظیم بود؛ لذا اگرچه مطالعاتی بر روی تأسیس خط آهن در ایران به عمل آمده و حتی در امتیازهایی ازجمله امتیاز رویتر، احداث راه‌آهن نیز مورد لحاظ قرار گرفته بود، اما در مجموع می‌توان گفت تا آن زمان اقدامات عملی چندانی در این زمینه صورت نگرفته بود؛ لذا با چشم‌پوشی از مسیر 20 کیلومتری تهران- ری، در واقع می‌توان ایران را در آن برهه کشوری فاقد راه‌آهن به حساب آورد. در این حال برای انگلیس وجود راه‌آهن از دو جنبه نظامی و اقتصادی حائز اهمیت بسیار زیادی بود. بویژه آن که فعالیتهای روسها در سرزمینهای شمالی ایران با مدیریت ژنرال انن‌کف و گسترش سریع خطوط آهن آنها به مناطق تازه تسخیر شده ماوراء بحر خزر، این حساسیت را برای انگلیسی‌ها دو چندان می‌ساخت. به عنوان نمونه، تأثیر احداث این راه‌آهن بر افزایش مبادلات تجاری میان ایران و روسیه، بدقت مورد توجه این انگلیسی حسابگر قرار دارد: «برای نشان دادن افزایش سرشار در مقدار تجارت ایران و روس در اثر فعالیت راه‌آهن ماوراء بحر خزر بهتر است ارقام فوق‌ را با آنچه در نه ماه اول سال 1886 بود مقایسه کنیم. این خط آهن ماوراء دریای خزر در دسامبر 1885 به عشق‌آباد رسید. از ژانویه تا اکتبر 1886 صادرات از ایران به عشق‌آباد 37000 لیره بود و جمع کل برای سال 1889 چنانکه فوقاً ذکر نمودم مترادفاً 111500 لیره و 110400 لیره بود، به عبارت دیگر صادرات در ظرف سه سال تقریباً دو برابر شد و حال آن که واردات هم درست سه برابر ترقی کرده است.»(ج1، ص291) مسلماً این وضعیت و استمرار آن به هیچ وجه برای استعمار انگلیس قابل تحمل نبود و ضرورت داشت به طور جدی برای آن چاره‌جویی شود. کرزن به این مسئله نیز نیک اندیشیده بود و پنج اقدام را در این زمینه ضروری می‌شمارد که پنجمین و مهمترین آنها «این است که خط آهن نیکو اثر و متقابلی، دولت بریتانیا در جنوب بسازد تا در مقابل راه‌آهن ماوراء بحر خزر در شمال وسیله تعادلی ایجاد گردد و ما را قادر سازد که در زمینه پهناوری با سلاح خود روسیه با او رقابت کنیم.»(ج1،ص293)به هر حال احداث راه‌آهن در ایران و کارکردهای مختلف آن برای انگلیس به آن حد از اهمیت است که کرزن یک فصل کامل از کتاب خویش را به این مسئله استراتژیک اختصاص دهد. وی در فصل هجدهم تاریخچه‌ای از کلیه طرحها و امتیازات برای تأسیس خط آهن در ایران از سال 1872 به بعد را ارائه کرده و سپس به بررسی موانع و مشکلات مختلفی پرداخته که موجب به تأخیر افتادن این اقدام در ایران شده است. وی در ادامه مطلب، مسیرهای احتمالی و ممکن برای کشیدن خط آهن در ایران را مورد بحث قرار می‌دهد و نکات مثبت و منفی هر یک را برمی‌شمارد، اما آنچه بیش از همه در این بررسی جامع اهمیت دارد، نتیجه‌گیری نهایی کرزن درباره مسیر مطلوب برای خط آهن ایران است: «خط واقعی سراسری ایران راه‌آهنی است که مراکز فلاحتی و صنعتی و تجارتی ایران را به هم پیوند دهد و در این کار احتیاجات ایران و انگلستان هر دو ملحوظ افتد. چنین خطی به احتمال قوی از بغداد، کرمانشاه، بروجرد، اصفهان، یزد، کرمان خواهد گذشت و این به نظر من خط‌آهن نهائی ارتباطی آینده‌ای بعید خواهد شد که چنین پیشرفتی امکان‌پذیر باشد. با آنچه سابقاً راجع به خط آهن سیستان نوشتم ملاحظه خواهد شد که چگونه این طرح با راه‌آهن هندوستان قابل ارتباط خواهد بود و اگر روزی ساخته شود مزیت بیشتری خواهد داشت و جزو خطوط ارتباطی اروپا خواهد شد و با این ترتیب سرباز انگلیسی را دیگر در کراچی نخواهیم گذاشت بلکه در مرز خود افغانستان و شاید هم در میدان جنگ پیاده خواهیم کرد.»(ج1، ص807) همان‌گونه که پیداست کرزن هیچ ابایی ندارد که بصراحت بر منافع اقتصادی و نظامی انگلیس از تأسیس خط آهن ایران در مسیر شرقی- غربی تأکید ورزد، اما باید به این نکته توجه داشته باشیم که این انگلیسی ایرانگرد با توجه به شناخت عمیقش از جغرافیای اقتصادی ایران، خط سیر شرقی - غربی راه‌آهن را نافع‌ترین مسیر برای کشور ما تشخیص داده و آن را تجویز می‌کند. به عبارت بهتر باید گفت در سال 1890 که کرزن مشغول نظریه‌پردازی درباره «خط آهن واقعی ارتباطی سراسری ایران» است، منافع ایران و انگلیس در این زمینه کاملاً بر یکدیگر منطبق بود و در امتداد مسیر شرقی - غربی قرار داشت، اما نزدیک به سه دهه پس از این، با توجه به تغییر و تحولاتی که در عرصه بین‌المللی روی داده بود، دیگر چنین انطباقی به چشم نمی‌خورد. در واقع اگرچه عمده‌ترین مراکز «فلاحتی و صنعتی و تجارتی» ایران هچنان در مسیر شرقی - غربی بود و کشیده شدن خط آهنی که با اتصال به خطوط آهن بغداد در غرب و کراچی در شرق، راه حمل و نقل مسافر و کالا را به اقصی نقاط جهان برای مردم ایران باز می‌کرد به مثابه یک تحول جدی در کشور به حساب می‌آمد، اما معادلات ژئوپلتیک منطقه، خط سیر شمالی - جنوبی راه‌آهن در ایران را مطلوب قدرتهای اروپایی ساخته بود و هر یک از آنها به نوعی آن را در جهت تأمین منافع نظامی خویش ارزیابی می‌کردند. طبعاً دولت رضاخان نیز به دلیل ماهیت وابسته و مرعوب خویش، چاره‌ای جز گام نهادن در مسیر دلخواه بیگانگان نداشت. از جمله نکات قابل توجه در این زمینه، دیدگاهی است که دکتر محمد مصدق پیرامون خط سیر راه‌آهن ایران بیان داشته است و با مقایسه آن با نظر کرزن می‌توان به صحت نگاه کارشناسانه وی پی برد: «در جلسه 2 اسفند 1305 مجلس شورا گفتم برای ایجاد راه دو خط بیشتر نیست: آن که ترانزیت بین‌المللی دارد ما را به بهشت می‌برد و راهی که به منظور سوق‌الجیشی ساخته شود ما را به جهنم و علت بدبختیهای ما هم در جنگ بین‌الملل دوم همین راهی بود که اعلیحضرت شاه فقید ساخته بودند.»(دکتر محمد مصدق، خاطرات و تألمات دکتر محمد مصدق، تهران، انتشارات علمی، 1365، ص351) در حقیقت، از نگاه دکتر مصدق نیز چنانچه مسیر راه‌آهن ایران از مناطق عمده تولیدی و تجارتی کشور می‌گذشت- که همان مسیر شرقی غربی و مورد نظر کرزن است- می‌توانست مواهب بسیاری را در پی داشته باشد، ولی آنچه در عمل به وقوع پیوست جز برمبنای محاسبات «سوق‌الجیشی» نبود. این واقعیتی است که حتی صاحبان تحلیل و نگاه مثبت به رضاشاه نیز قادر به کتمانش نیستند و لاجرم به نوعی ناچار از اعتراف به آنند: «خط آهن ایران، به هر حال، طرحی برای صرفاً حمل و نقل و ارتباط نبود تا فقط برمبنای اقتصادی توجیه شود. نوعی ابراز استقلال بود، وسیله اعاده اعتماد از دست رفته ملت بود. راه‌آهن سرتاسری ایران پایدارترین یادگار سیاست صنعتی رضاشاه است.»(سیروس غنی، همان، ص418) فارغ از توجیه نامقبولی که در این عبارت به کار رفته است، نویسنده محترم نیز اذعان دارد که احداث راه‌آهن سراسری ایران در مسیر شمالی - جنوبی، فاقد توجیه و منطق اقتصادی بوده است.در کتاب «ایران و قضیه ایران» همچنین اطلاعات جامعی راجع به ایل‌ها و طوایف مختلف در اقصی نقاط ایران و بویژه در نیمه جنوبی کشور می‌توان یافت، به صورتی که گاه حیرت خواننده را برمی‌انگیزد. کرزن از همان بدو ورود به ایران از مرز عشق‌آباد، ارتباط خود را با سران ایل‌ها آغاز می‌کند که البته نه از سر اتفاق، بلکه از قبل برنامه‌ریزی شده است. وی هنگامی که از عشق‌آباد وارد خاک ایران می‌شود و به سمت قوچان پیش می‌رود، در انتظار است تا مستقبلین اعزامی از سوی ایلخان به پیشوازش بیایند و او را طی مراسمی وارد قوچان و محل سکونت بزرگ منطقه نمایند: «تعجب بسیار داشتم که مرکب یا کسی از جانب خان پیشواز نیامده بود آن هم با وجود رسم استقبال که در مراکز اداری دولت ایران نسبت به خارجی‌ها مرعی می‌دارند و مقدماتی که روز قبل فراهم شده بود.»(ج1،ص147) پر واضح است که دولت و مقامات محلی برای هر خارجی وارد شده به ایران، مراسم استقبال رسمی تدارک نمی‌دیدند و اگر برای کرزن چنین برنامه‌ای پیش‌بینی شده است، طبعاً باید بپذیریم که او نه به عنوان یک خبرنگار، بلکه با وجهه و حیثیت دیگری وارد ایران شده است و بر همین مبنا نیز امکانات ویژه‌ای از سوی نمایندگی‌های سیاسی، اقتصادی و مراکز تلگراف انگلیس در اختیار او قرار داده می‌شود. بدیهی است پیش‌بینی مراسم استقبال از وی نیز برمبنای تمهیدات نمایندگی انگلیس در مشهد بوده است و جالب این که پس از ایجاد وقفه در مراسم استقبال، این انگلیسی بظاهر خبرنگار، از ابراز ناخشنودی نسبت به این مسئله خودداری نمی‌کند: «پس در خارج دیوار شهر توقف و تحت‌ چنان شرایطی از ورود خودداری نمودم و سرپیشخدمت افغانی خود و یکی از سواران ترکمن را به منزل‌ خان فرستادم که به او اطلاع دهند که من سر موقع مقرر وارد شدم و از بی‌احترامی که شده است تعجب دارم.»(ج1، صص8-147) جالبتر آن که این ابراز ناراحتی، به فاصله بسیار کوتاهی تأثیرات خود را نمایان می‌سازد: «پس از ده دقیقه سروصدای سم ستوری برخاست و حدود هشت تا ده سوار که چهار نعل جلو می‌آمدند، درشکه فرسوده‌ای را که دو یابوی ابرش می‌کشیدند و بر یکی از آنها محلی مشرف به در آماده کرده بودند همراه آوردند... چون احساسات جریحه‌ دارم بدین نحو تسکین یافته بود بر آن ارابه سوار شدم... سواران خان پیشاپیش چهار نعل میراندند و در کوچه و بازار با سرعتی حیرت‌انگیز راه را برای عبور باز می‌کردند.»(ج1، ص148) مسلماً قائل شدن چنین شأنی برای کرزن صرفاً به سبب شخصیت فردی او- هرچه باشد- نیست، بلکه حاصل تلاش مستمر بریتانیای استعمارگر و عوامل و کارگزارانش در طول دهها سال حضور در اقصی نقاط ایران به منظور نفوذ در ارکان حکومتی و نیز قدرتهای محلی و سران ایلات و عشایر، به حساب می‌آید. البته باید اذعان داشت که عوامل انگلیس در جمع‌آوری اطلاعات مختلف نیز تبحر و پشتکار خیره کننده‌ای داشته‌اند و به همین خاطر بر جوانب مختلف زندگی آنها اشراف یافته‌اند. نمونه‌ای از این مسئله را در خلال نوشته‌های کرزن راجع به گفتگوی خود با امیرحسین خان می‌توان ملاحظه کرد. وی با اشاره به سخنان این خان قوچانی در مورد مقاومت سرسختانه در برابر قوای روسها چنانچه قصد تصرف ایالت خراسان را داشته باشند، برای اثبات مزورانه بودن این اظهارات، به نامه‌ای اشاره می‌کند که همین خان ده سال پیش به «گرود کف» روسی، نگاشته و در آن در مقام تعریف و تمجید روسها خاطرنشان ساخته بود: «مگر حضرت مسیح جدیدی ظاهر شود و ملتی به درستی و نیکی مردم روس پرورش دهد.»(ج1،ص161) البته کرزن نمی‌گوید وی چگونه توانسته به نامه شخصی ایلخان قوچان که ده سال پیش برای یک مقام روسی نگاشته شده است، دست پیدا کند، اما از همین نکته می‌توان به میزان و نوع فعالیتهای عوامل انگلیس در ایران و دیگر مناطق حضور آنان در نیمکره شرقی پی برد. البته اطلاعاتی که کرزن راجع به ایل‌ها و طوایف مستقر در بخشهای جنوبی کشور بیان می‌دارد به مراتب وسیع‌تر و دقیق‌تر است که طبعاً حکایت از اهمیت ویژه این مناطق برای استعمار بریتانیا دارد. او در بیست و چهارمین فصل از کتاب خویش که به بررسی وضعیت ولایات جنوبی اختصاص دارد، عمق دانسته‌های خویش را درباره اقوام ساکن در این نواحی- که طبعاً از منابع و اطلاعات به جا مانده از پیشینیان نیز بهره زیادی گرفته است- به رخ خوانندگان می‌کشد. تاریخچه زندگی هر ایل و طایفه، نام سران و بزرگان، محل سکونت، میزان قدرت نظامی، روابط با حکام محلی و حکومت مرکزی و انبوهی از نکات و مسائل دیگر، جملگی‌ حاکی از آنند که انگلیسی‌ها برای تثبیت و گسترش پایه‌های نفوذ و قدرت خود در ایران و بویژه مناطق جنوبی آن- که میراث مشروع خود می‌انگاشتند- تا چه حد به جمع‌آوری اطلاعات پرداخته و برای ایجاد ارتباطات مطلوب خویش با ساکنان این مناطق به چه میزان تلاش کرده‌اند. این اطلاعات و ارتباطات را که به انحای گوناگون مورد بهره‌برداری آنان قرار می‌گرفته است در مجموع می‌توان به دو بخش کلی تقسیم کرد؛ نخست به منظور برقراری روابط دوستانه برای ایجاد نوعی وابستگی مالی، نظامی و فرهنگی به خود، به طوری که قادر باشند در هر زمان از این طیف وابستگان محلی خویش در جهت اعمال فشار بر دولت مرکزی و پیشبرد اهدافشان در منطقه بهره گیرند، اما بهره‌برداری دیگری که توسط انگلیسی‌ها از اطلاعات گسترده خویش صورت می‌گرفت، تسهیل کار آنان در جهت سرکوب مقاومتهایی بود که در برابر نفوذ و حاکمیت اجنبی‌ها، میان ساکنان این مناطق شکل می‌گرفت و حتی گاه به درگیریهای نظامی نیز کشیده می‌شد. استعمار انگلیس در طول زمان با جمع‌آوری اطلاعات راجع به تعداد نفرات هر ایل و طایفه، توان رزمی، نوع اسلحه‌های سبک و سنگین، ائتلافها و اختلافها میان طوایف مختلف، روحیات و خلقیات رؤسا و زعمای هر قوم، عوارض طبیعی هر منطقه و استحکامات دفاعی نظامی و انبوهی از مسائل دیگر، قادر بود طرحها و برنامه‌های سرکوبگرانه خود را با دقت نسبتاً بالایی طراحی کند و به مرحله اجرا گذارد.یکی از نمونه‌های جالب در این زمینه مربوط به «قبیله محسین» از اعراب ساکن نواحی خرمشهر است. کرزن ضمن تشریح و توصیف قبایل عرب مناطق جنوب غربی ایران، به ارائه توضیحاتی درباره این قبیله نیز می‌پردازد که در آن هنگام تحت ریاست «شیخ مزعل» برادر بزرگتر «شیخ خزعل» قرار داشته است. از آنچه کرزن راجع به روابط شیخ مزعل از یک سو با دولت مرکزی ایران و ازسوی دیگر با انگلیس بیان می‌دارد بخوبی پیداست که انگلیسی‌ها در حال بهره‌برداری از شرایط به نفع خویش هستند تا بتوانند حاکمان قبیله محسین را به طور کامل در اختیار خود بگیرند. نخستین نکته‌‌ای که در این باره جلب توجه می‌کند ثروت انبوه شیخ مزعل و منشأ آن است که از تجارت با مستعمره انگلیس برای وی حاصل آمده است: «می‌گویند خیلی ثروتمند است و از راه تجارت اسب با بمبئی ثروتی سرشار اندوخته است.»(ج2،ص397) قاعدتاً این رئیس قبیله آگاه است که لازمه استمرار این تجارت و ثروت‌اندوزی‌های بیشتر، حفظ روابط حسنه با دولت انگلیس است. از سوی دیگر وجود پاره‌ای سوءظن‌ها و بدبینی‌ها میان او و حکومت مرکزی ایران علی‌رغم روابط ظاهراً عادی میان آنها، زمینه‌ بسیار مهمی برای انحراف نگاه شیخ مزعل به سوی انگلیس به عنوان پشتیبان خود فراهم می‌کند که صدالبته انگلیس نیز از این فرصت طلایی کمال بهره‌برداری را به عمل می‌آورد: «در حال حاضر روابط شیخ مزعل خان و دولت ایران به وجه بارزی عادی و قرین هم‌آهنگی است، اما این سرکرده عرب از دیرباز نسبت به آینده سخت‌ نگران می‌نماید. در چندین سال اخیر وی مشاهده کرده است که سیاست دولت ایران از بین بردن تدریجی همه مناصب و مقامات نیمه مختار بیگانگان و تمرکز قدرت اجرائیه است... چنانکه طبیعی است و غرایز خود او هم حاکی است وی از دوستان انگلستان محسوب می‌شود و با این دولت و بخصوص آقای رابرتسن (کنسول بصره) روابط صمیمانه قدیمی داشته است...»(همان) اگرچه توضیحات کرزن راجع به شیخ مزعل و روابط او با انگلیس به همین مقدار خلاصه می‌شود، اما پیگیری حوادث در این منطقه از کشورمان حاکی از آن است که روند نفوذ استعمار و وابسته‌سازی جانشین شیخ مزعل، یعنی شیخ خزعل با جدیت دنبال گردید و هنگامی که کرزن خود بر تخت نایب‌السلطنه هندوستان تکیه زده بود، خرمشهر و مناطق اطراف آن تحت حاکمیت یکی از وابسته‌ترین افراد به انگلستان قرار داشت. این مسئله نشان می‌دهد که اگرچه دولت ایران سیاست «تمرکز قدرت اجرائیه» را از همان دوران ناصرالدین شاه در پیش گرفته بود و بدین منظور آن‌گونه که کرزن می‌گوید «سرکرده‌های با عنوان یکی بعد از دیگری» برکنار شده بودند، اما به دلایلی امکان عملی ساختن کامل این سیاست برای دولت مرکزی فراهم نیامده بود. بسهولت می‌توان تصور کرد که یکی از موانع جدی عدم توفیق دولت در بسط و تحکیم حاکمیت خود در آن دوران، ناهمخوان بودن این سیاست با منافع دولت انگلیس بوده است. در واقع سر برآوردن شخصی مانند شیخ خزعل و پهن کردن بساط خودرأیی در جنوب غربی کشور، جز از طریق حمایتهای آشکار و پنهان انگلیس امکان‌پذیر نبوده است. هنگامی که میزان حضور انگلیس در خلیج‌فارس و رابطه میان آنها با شیوخ عرب در سرتاسر سواحل این خلیج را در نظر داشته باشیم، تحلیل چرایی و چگونگی ارتباط میان شیخ خزعل وکارگزاران استعمار کار چندان مشکلی نخواهد بود.اما نکته درخور توجه، چرخش سیاست انگلیس با ورود عامل جدیدش به عرصه سیاست ایران پس از کودتای 1299 است. هنگامی که دولت بریتانیا در جهت تأمین منافع خود، تصمیم به استقرار حکومتی دست نشانده، اما دارای تمرکز قدرت داخلی در ایران می‌گیرد، کلیه امکانات و اطلاعات خویش را بدین منظور در اختیار رضاخان قرار می‌دهد و راهها را برای او باز می‌نماید. در ماجرای خلع شیخ خزعل از اریکه قدرت وابسته به خود، این نقش آفرینی انگلیسی‌ها به نحو بارزی مشهود است. اگرچه پس از کشف نفت در مسجدسلیمان، نقش شیخ خزعل برای انگلیسی‌ها بسیار افزایش یافته بود تا جایی که در سال «1917، در مراسمی علنی به خزعل مدال همایونی (GCIE) بریتانیا اهدا شد و از آن پس او را سِر شیخ خزعل خواندند»(سیروس غنی، همان، ص356) اما هنگامی که دیگر نیازی به این مهره نداشتند و حرکت دیگری را در ایران سامان داده و آغاز کرده بودند، در پاسخ به پیامها و انتظارات شیخ خزعل برای برخورداری از حمایت حامی دیرینه خود، مکدونالد وزیر امور خارجه وقت انگلیس طی پیامی، مسئله را برای او کاملاً واضح و روشن ساخت: «باید به آن جناب هشدار دهم که کاسه صبر حکومت ایران به زودی لبریز خواهد شد و در صورت رویداد اسفبار مخاصمات، ‌نباید انتظار هیچ‌گونه همدردی از من داشته باشید.»(همان، ص 363)بی‌تردید نحوه عملکرد و برخورداری از قدرت مانور بالا، علاوه بر قدرت نظامی نیازمند اطلاعات وسیع و گسترده‌ای بود که باید آن را حاصل تلاشهای کرزن و کسانی امثال او دانست، کما این که کرزن خود در تدوین کتابش بارها به مکتوبات دیگر مأموران سیاسی و نظامی انگلیس در ایران اشاره و استناد می‌کند. اما فارغ از این رده از مسئولان انگلیسی، اساساً کشیده شدن خطوط تلگراف در ایران از آنجا که مستلزم حضور تعداد زیادی مهندس و تلگرافچی انگلیسی در اقصی نقاط خاک کشور ما بود، امکان بسیار خوبی را در اختیار استعمارگران برای نفوذ میان اهالی مناطق مختلف و کسب اطلاعات فراوان از آنها کرد: «در حین مسافرت در ایران خوش آیندترین پیش آمد ورود به خانه این نفرات است که در فواصل شصت میل یا بیشتر در سراسر راه واقع شده است و مأمور انگلیسی در این مراکز بین راه نهایت مهمان‌نوازی را مبذول می‌دارد و بر سبیل قاعده، اطلاعات فراوانی راجع به حوزه کار خود که دیرزمانی در آنجا زیسته است، داراست.»(ج2،ص730)از نظر این انگلیسی زیرک، این موقعیت مأموران تلگراف، به هیچ وجه نباید مورد غفلت قرار گیرد و ضرورت دارد تا بیشترین بهره‌برداری اطلاعاتی از آن به عمل آید: «جا دارد که بعضی از این مأموران اجازه مسافرت در داخله و جمع و جور کردن اطلاعات داشته باشند، همان کاری که در ابتدای امر مهندسان مکلف به انجام آن شده بودند. باید که مدیران این دستگاه با نمایندگان رسمی ما در ارتباط باشند و در پیشرفت کار ایران که مطمح نظر ماست سهم بیشتری را احراز کنند.»(ج2،ص735) البته کرزن لحن کلام خود را در این فراز به گونه‌ای ترتیب داده است که گویی آنچه وی بیان می‌دارد صرفاً یک نظریه است و چندان به مرحله عمل نرسیده است کما این که چند سطر بعد وی هشداری به این مضمون نیز چاشنی کلامش می‌نماید: «اظهار این نکته نیز بسیار روا که اگر مأموران تلگراف اجازه مختصری هم یابند، بدهوا می‌شوند، از انجام تکالیف اصلی خویش باز می‌مانند و راه خبرچینی ناپسند پیش می‌گیرند که اگر با سفارت مربوط باشند برای دولت انگلیس مسئولیت‌های بزرگ ایجاد خواهند کرد.»(ج2،ص736) البته اگر نیک به اظهارات کرزن بنگریم، مشاهده می‌شود که مهندسانی که برای مسیریابی خطوط تلگراف و کشیدن سیمها و دایر کردن دفاتر، به ایران اعزام شده بودند، «مکلف» به «جمع و جور کردن اطلاعات» در داخل ایران بوده‌اند و طبعاً خاطره و تجربه بسیار خوشایندی را برای دولت انگلیس برجای نهاده‌اند؛ لذا چه دلیلی می‌تواند داشته باشد که آن دولت، این کار را از طریق مأموران مستقر در ایران ادامه ندهد تا همواره بتواند آخرین اطلاعات را در زمینه‌های مختلف در اختیار داشته و به زنجیره حوادث در این سرزمین آن‌گونه که مطلوب خود اوست،‌ شکل بدهد. از طرفی، با توجه به نوع نگاه کرزن می‌توان تصور کرد هنگامی که وی مسند نایب‌السلطنه هند را در اختیار گرفت، مأموران انگلیسی حاضر در ایران که عمدتاً تحت نظر حکومت هندوستان قرار داشتند، چه راه و رویه‌ای را پیش گرفته‌اند. برای آن که بتوان به نقش و نحوه دخالت استعمار از طریق مأمورانش در شکل دادن به مسائل ایران پی برد، اشاره به یک نمونه که بارها نیز در این کتاب از آن یاد شده است، می‌تواند روشنگر باشد: «اطلاعات بسیط ژنرال گلداسمید در کار مکران که آن را در حین سیم‌کشی تلگراف از کراچی به جاسک تحصیل کرده بود در سال 1871 در مورد اختلاف مرزی ایران و بلوچستان او را داور طرفین ساخت و سرانجام وی به تعیین حدود و علامت‌گذاری مرزی بین دو سامان پرداخت.»(ج2،ص734) همان‌گونه که می‌دانیم در این به اصطلاح «داوری»، بخش وسیعی از خاک ایران از سرزمین اصلی خود جدا گشت و بدین ترتیب یکی از طرحهای استعمار در این منطقه به مرحله عمل درآمد. جالب این که کرزن در یک موضعگیری توجیه‌گرانه، رأی ژنرال گلداسمید را حافظ منافع ایران به شمار می‌آورد: «هر ناظر مستقلی بدون شک می‌پندارد که رأی حکمیت او به نفع ایران تمام شده است، زیرا که ایرانیان تنها قسمت سودبخش واقعاً با ارزش آن سرزمین را که نسبت به آن هم ادعای مالکیت تاریخی و هم تصرف عملی داشته‌اند، به دست آوردند.»(ج1،ص314) این در حالی بود که حاکمیت ایران بر کل ایالت سیستان محرز بود و در صورت عدم مداخله انگلیس، دولت مرکزی قدرت اعمال حاکمیت بر این بخش از کشور خود را داشت. در واقع این نحوه برخورد را باید ادامه همان عملکردی دانست که استعمارگران انگلیسی در ماجرای هرات از خود نشان دادند و در آن واقعه با دخالت نظامی، امکان اعمال حاکمیت ایران بر این بخش از سرزمین خود را برای همیشه از آن ستاندند. موضع‌گیری مغرورانه کرزن در قبال واقعه هرات نیز برای هر ایرانی بسیار آزار دهنده است و اوج آن هنگامی است که وی به تخطئه پیشنهاد «لرد بیکونسفیلد دیزرائیلی» نخست‌وزیر انگلیس مبنی بر استرداد هرات به ایران در سال 1878 می‌پردازد و آن را به مثابه خط بطلان کشیدن «بر یکی از چند اصل تغییرناپذیر» انگلیس در منطقه آسیای مرکزی طی قرن نوزدهم قلمداد می‌کند.(ج2، ص696)بررسیهای تاریخی و باستانشناسانه آثار و ابنیه به جا مانده از دوران پیش از اسلام، یکی دیگر از دلمشغولی‌های کرزن به هنگام حضور در ایران است و باید گفت که وی در این زمینه نیز تلاش کرده است تا مبادا موردی از نگاه او مخفی بماند. البته آثار باستانی ایران در مناطق مختلف، پیش از کرزن مورد بررسی دیگر اروپاییانی که پیش از وی به ایرانگردی پرداخته بودند، واقع شده و مشاهدات و نظریات تمامی آنها توسط این انگلیسی پرخوان، مورد مطالعه قرار گرفته بود. بنابراین او در بازدیدهایی که از این آثار به عمل می‌آورد، همواره دیدگاههای دیگران را مد نظر دارد و به ارزیابی میزان صحت و سقم نظریات و برداشتهای آنها نیز می‌پردازد. به علاوه اینکه کرزن آثار باستانی موجود در اروپا، شمال آفریقا و بین‌النهرین را هم از نظر گذرانیده و لذا از توان بررسی‌های تطبیقی میان آثار باستانی موجود در ایران و نواحی مذکور برخوردار است.از آنجا که تخت‌جمشید بزرگترین مجموعه آثار تاریخی در ایران است، طبعاً بیشترین توضیحات کرزن را نیز در مورد این دسته از آثار به خود اختصاص داده است که بعضاً نکات قابل تأملی در آن مشاهده می‌گردد. نخستین نکته، مکتوم بودن نام واقعی تخت‌جمشید است: «معلوم نیست چه نام واقعی قدیمی ایرانی را داریوش و جانشین‌های وی برای مقر و کاخ‌های خود که در جلگه‌های مدوس و آراکس ساخته بودند و فعلاً به استخر و پرسپولیس (تخت‌جمشید) معروف‌اند به کار می‌برند. نام نخستین راجع به شهر و مقر اهالی و عنوان ثانوی، خاص کاخ‌ها و عمارات پادشاهی بوده است. اما اسم استخر در هیچ کدام از کتاب‌ها و آثار یونانی دیده نمی‌شود و گمان می‌رود که از اصل پهلوی باشد، در صورتی که کلمه پرسپولیس که عنوان جهانی آنجا شده است تا ظهور اسکندر که دویست سال هم از برپا ساختن آن بناها گذشته بود شنیده نشده بوده است و بنا بر ارتباطی جناسی رفته رفته رواج یافته است.»(ج2، ص162)نکته‌ای که کرزن به دقت بر آن انگشت می‌گذارد، از نگاه تاریخی نکته‌ای بسیار مهم و درخور توجه است. چرا در حالی که گفته می‌شود در محل کاخ‌های تخت‌جمشید هر ساله‌ مراسم بسیار باشکوهی برگزار می‌گردیده و از ملل و اقوام مختلف امپراتوری ایران در آن گرد می‌آمده‌اند، نباید نام این محل مهم در جایی ذکر گردد و حتی در کتیبه‌های نقر شده در همان محل، اگرچه اسامی کاخ‌ها آمده، نام کلی محل و موقعیتی که امروزه به عنوان تخت‌جمشید می‌شناسیم، قید نشده باشد؟ جالب این که در متن «کتاب مقدس» یا تورات که باید آن را به عنوان کهن‌ترین متنی به حساب آورد که نام پادشاهان هخامنشی ازجمله کوروش، کمبوجیه، داریوش، اَخشُورش پادشاه (خشایارشا) و اَرتَحشَستا (اردشیر) در آن به چشم می‌خورد نیز هیچ نام و یادی از تخت‌جمشید و استخر نیست حال آن که از «دارالسلطنه شوشن»، «آراراط»، «اشکناز»، «بابل»، «اورشلیم» و بسیاری اماکن دیگر، در آن یاد شده است. به هر حال پاسخ واقعی این سؤال و ابهام هرچه باشد، در بخشی از نوشتار کرزن به نکته‌ای برمی‌خوریم که می‌تواند فرضیات و احتمالاتی را به ذهن متبادر سازد: «در موقع حفریات تپه‌ای که در عقب کاخ داریوش است آقایان استولزه و اندریس چیزی جز خرده ریزه‌های بنائی نیافته بودند که حاکی از این بود که کار ساختمانی ناتمام مانده و شاید هم در اثر پیش آمد جنگ یا بلهوسی فرمانروا متوقف شده و خیلی هم محل احتمال است که با سقوط خود پادشاه کار تعطیل شده باشد. از این قبیل شواهد در قسمت‌های دیگر ایوان نیز دیده می‌شود مثلاً جاهایی را برای نقش و کتیبه صاف و آماده کردند، بدون این که چیزی منقوش شده باشد و سنگ‌هائی دیده می‌شود که تیشه¬کار فقط نیمی از آن را پرداخته و بقیه را ناتمام گذاشته است. استولزه حتی مبالغه و اظهارنظر می‌کند که شاید تمام ستون‌های کاخ خشیارشا را نصب نکرده بودند وگرنه بایستی که خرابه‌های زیادتری باقی مانده باشد.»(ج2،ص224) این نظریه کرزن مبنی بر ناتمام ماندن کار احداث بناهای تخت‌جمشید، بعدها مورد تأیید باستان‌شناسانی که کار حفاری در این محوطه را از سال 1310 آغاز کرده بودند، قرار می‌گیرد. اریش ف. اشمیت که از سال 1313، به دنبال استعفای ارنست هرتسفلد عهده‌دار کاوشهای علمی در تخت‌جمشید می‌شود، خاطرنشان می‌سازد: «تا آنجا که می‌دانیم آخرین الواح عیلامی از پرداخت مزد هزار و صد و چهل و نه کارگر ساختمانی تا پایان پنجمین سال سلطنت آن پادشاه [اردشیر اول فرزند خشایارشا] یعنی مارس یا آوریل سال 459 قبل از میلاد سخن می‌گوید. در اینجا اسناد پرداخت خزانه ناگهان متوقف می‌شود.» وی در ادامه می‌افزاید: «در مورد فقدان الواح خزانه بعد از 459 قبل از میلاد، اگر اینطور تصور رود که بعد از آن تاریخ اینگونه اسناد را روی اشیاء خراب شدنی ضبط می‌نموده‌اند، چندان درست به نظر نمی‌آید. بلکه به نظر ما اداراتی که مسئول اسناد مزبور بودند باز هم به محل دیگری که شاید یکی از قسمتهای تالار تخت‌ باشد انتقال یافته بودند. این تغییر محل ممکن است قبل از تکمیل ساختمان آن تالار و یا هم زمان با آن صورت گرفته باشد و این زمانی است که فعالیت ساختمانی در صفه تخت‌جمشید برای مدت صد سال متوقف گردید.»(اریش ف. اشمیت، تخت‌جمشید، مترجم دکتر عبدالله فریار، تهران، انتشارات امیرکبیر با همکاری مؤسسه‌ انتشارات فرانکلین، 1342، ص42) به هر حال آن‌گونه که اشمیت می‌گوید برخی از بناهای موجود در این محوطه هیچ‌گاه تکمیل نشدند: «از آثار موجود به خوبی هویدا است که ساختمان دروازه جانب شمال حیاط شمالی تالار تخت، هرگز پایان نیافته است.»(همان)آن‌گونه که از سخنان کرزن و نیز توضیحات اشمیت نیک پیداست، قطع فعالیتهای ساختمانی و عمرانی در محوطه تخت جمشید، کاملاً به صورت ناگهانی روی داده است. براستی چه عاملی می‌تواند موجب چنین اتفاقی شده باشد؟ آن‌گونه که در تاریخ آمده است، تهاجم سپاه اسکندر مقدونی به ایران بیش از یکصدسال پس از این اتفاق، یعنی در حوالی سال 334 ق.م اتفاق افتاد و شکست نهایی سپاه هخامنشیان در 333 ق.م رقم خورد. بنابراین باید در پی واقعه‌ای دیگر بود که در همان حوالی رخ داده باشد. طرح مسائلی از قبیل بلهوسی فرمانروا توسط کرزن هم بی‌مبناتر از آن است که ارزش پرداختن داشته باشد. همچنین جنگ خاصی نیز در آن هنگام- به معنای نبرد دو کشور با یکدیگر - روی نداده است که اگر چنین بود یقیناً کرزن مطالبی راجع به آن می‌دانست و مورد اشاره قرار می‌داد. مرگ پادشاه را هم نمی‌توان علت این قطع ناگهانی کار در تخت‌جمشید به شمار آورد؛ چراکه پادشاه بعدی بلافاصله ادامه کار را می‌گرفت، کما این که پس از مرگ داریوش، خشایارشا چنین کرد. بنابراین باید به دنبال اتفاق خاصی بود که در همان محدوده زمانی روی داده باشد و اتفاقاً رد چنین واقعه‌ای را در تورات می‌توان یافت. در «کتاب استر» از «عهد عتیق» به شرح ماجرایی پرداخته شده است که یهودیان از آن به عنوان «پوریم» یا «فوریم» یاد می‌کنند. در این واقعه که در زمان «اخشورش پادشاه» یا خشایارشا در گستره‌ای به وسعت «127 ولایت که از هند تا حبش بود» و تحت حاکمیت او قرار داشت روی داده است، به نوشته تورات، یهودیان در یک روز هفتاد و هفت هزار نفر از اهالی ساکن در این ایالات را قتل‌عام می‌نمایند: «پس یهودیان جمیع دشمنان خود را بدم شمشیر زده کشتند و هلاک کردند و با ایشان هرچه خواستند به عمل آوردند، و یهودیان در دارالسلطنه شوشن پانصد نفر را به قتل رسانیده هلاک کردند... و سایر یهودیانی که در ولایتهای پادشاه بودند جمع شده برای جانهای خود مقاومت نمودند و چون هفتاد و هفت هزار نفر از مبغضان خویش را کشته بودند از دشمنان خود آرامی یافتند اما دست خود را به تاراج نگشادند.»(تورات، کتاب استر، باب نهم)این نزدیکترین واقعه تاریخی مکتوب و مستند به زمانی است که «ناگهان» کارها و فعالیتها در تخت‌جمشید از حرکت باز می‌ایستد؛ به طوری که به تعبیر کرزن، استاد تیشه¬کار فرصت تکمیل نقش نیمه‌کاره بر روی سنگ را نیافته و به تعبیر اشمیت، در حالی که تا پیش از آن اسناد پرداخت دستمزد بیش از هزار نفر کارگر موجود است، ناگهان این اسناد متوقف می‌شود؛ گویی روز پس از آن حتی یک کارگر نیز در آنجا کار نمی‌کرده است، و به عبارتی، گرد مرگ بر آن محیط پاشیده شده بود.اگر میزان خطاهای احتمالی درباره تخمین زمانی وقایع مربوط به 2500 سال پیش را در نظر بگیریم، آن‌گاه این دو واقعه- پوریم و ناتمام ماندن ناگهانی فعالیتهای ساختمانی در تخت‌جمشید- به حدی در نزدیکی و مجاورت یکدیگر قرار می‌گیرند که دستکم می‌توان فرضیه‌ها و احتمالات جدی را درباره ارتباط آن دو با یکدیگر در نظر گرفت. اما جالب اینجاست که این انگلیسی تاریخ دان که در جای جای کتاب، وسعت اطلاعات تاریخی خود را به رخ خوانندگانش می‌کشد، درباره این موضوع، اقدام به دادن نشانی‌های غلطی مانند بلهوسی پادشاه یا جنگ‌های خارجی و مرگ پادشاه می‌کند و حتی از اشاره‌ای گذرا به واقعه پوریم که دستکم می‌تواند در حد یک احتمال و فرضیه مطرح باشد، اجتناب می‌ورزد. این در حالی است که اندکی بعد، کرزن با بهره‌گیری از قوه تخیل و گام نهادن در وادی احتمالات، اگرچه تأکید می‌کند که هیچ‌گاه در تخت‌جمشید « همه بناها تمام نشده بود و یا دست کم چندین عمارت به مرحله اتمام نرسیده و دلایلی اقامه کرده‌ایم که لااقل یک بنا به دست اسکندر ویران شده بوده»(ج2، ص231) اما در پاسخ به این سؤال که «در چه دوره‌ای حجاری‌ها و ساختمان‌ها به صورت مخروبه کنونی درآمده‌اند» خاطر نشان می‌سازد: «به احتمال قوی از زمان هجوم تازیان آثار فنا و زوال عمدی و خراب‌کاری کلی آغاز شده است، هرجا که در دسترس آنان بود تصاویر پادشاهان را مخدوش کردند و هرگونه اسباب خرابی و آسیب به کار بستند.»(همان)البته مسئله مهمتر از احتمالات غیرمستند کرزن، یافتن پاسخ این سؤال است که چرا هرگز بنای تخت‌جمشید به مرحله اتمام نرسید و همواره نیمه کاره باقی ماند؟ چرا پس از وقفه‌ای یکصدساله در کارهای ساختمانی آن - به گفته اشمیت - هیچ کس درصدد برنیامد تا آن نقش نیمه‌کاره را تکمیل کند و یا بر سطوح صیقلی شده آماده، نقشی بیندازد یا به اتمام بناهای ایوان شمالی تالار تخت بپردازد؟ خلاصه آن که چرا انبوهی از کارها نیمه تمام تا عصر حاضر در آن بنا بر جای مانده است؟ از طرفی مسئله سقف کاخهای موجود در تخت‌جمشید و نیز آتش‌سوزی در این محوطه، ازجمله معماهای حل نشده راجع به این محوطه باستانی است و توضیحات کرزن نیز گرهی از این معما نمی‌گشاید. وی ابتدا در پاسخ به این سؤال که آیا بناهای تخت‌جمشید به وسیله اسکندر دچار حریق گردیده است یا خیر؟ خاطر نشان می‌سازد که هیچ یک از «جهانگردان قبلی به هیچ وجه اثر خرابی از حریق در هیچ کدام از بناهای ایوان نیافته‌اند و حیران بودند که چگونه داستان حریق را که تقریباً همه مورخان یک ندا شرحش را باز گفته‌اند، با این موضوع تطبیق دهند که اسکندر یک یا چند بنا را به آتش کشیده بود.»(ج2، ص222) آن‌گاه وی «کشفیات اخیر» را موجب حل شدن این معما به شمار می‌آورد. این کشفیات نیز صرفاً در «تالار صد ستون» بوده است: « در حفریات سیزده سال پیش به لایه رسوبی ضخیمی از خاکستر برخوردند که در اثر تجزیه میکروسکوپی معلوم شد که از سوخته‌های چوب سرو بوده است و این ماده در هیچ یک از عمارت‌های دیگر به دست نیامد. از این رو محتمل است که خاکستر متعلق به چوب سقفی باشد که در اثر حریق فرو ریخته و سرستون‌ها و استوانه‌ها را که مظهر شکوه و عظمت قدیم بوده در همان‌جا فرو انداخته است.»(همان)نکته ابهام‌آمیز در اظهارات کرزن آن است که چگونه می‌توان تصور کرد که یک سقف عظیم چوبی آتش بگیرد اما تنها اثر آن، لایه‌ای از خاکستر بر کف تالار باشد بی‌آن که هیچ اثری از آتش سوزی بر دیوارها و دروازه‌های آن تالار به چشم بخورد؟ ابهامات عظیم‌تر هنگامی رخ می نماید که نخستین جلد از کتاب «تخت‌جمشید» حاوی مشاهدات اشمیت به عنوان مسئول حفاریهای باستان‌شناسانه در این محوطه باستانی، در سال 1953 توسط انتشارات دانشگاه شیکاگو منتشر می‌شود. وی پس از اشاره به گزارش «اشتولزه» که کمی بعد از خاک‌برداریهای فرمانفرمای فارس در سال 1877، خاکسترهای موجود در کف تالار را مورد بررسی قرار داده بود،‌ خاطر نشان می-سازد:‌ «پرفسور هرتسفلد اشاره می‌کند که این طبقه زغال و خاکستر به ضخامت یک تا سه پا بوده است و تأثیر حریق را در بقایای ستونها تشریح می نماید و عقیده دارد که این تالار پر از اشیاء قابل احتراق بوده است... از طرف دیگر حریق آنطور که از ظاهر ستونهای شکسته مستفاد می‌شود به آن شدتی که پرفسور هرتسفلد شرح می‌دهد نبوده در عین حال نیز تأثیر آن بر ستونها چندان ناچیز نبوده است که اشتولزه می‌گوید و اظهار می‌دارد.»(اشمیت، همان، ص131) همچنین اشمیت در جای دیگری مشاهدات خود را از تالار آپادانا این گونه بیان می‌کند:‌ «ضمن خاکبرداری گوشه جنوب شرقی تالار اصلی آپادانا شواهد تازه‌ای به دست آمد که می‌رساند کاخ آپادانا در اثر حریق شدیدی منهدم گردیده است. تأثیر آتش در اینجا از اطاقهای انبار و برج جنوب شرقی بیشتر مشهود است و حرارت آتش در تالار به قدری زیاد بوده که خشتهای زیر گچکاری سبز خاکستری رنگ دیوار تا حدودی پخته و رنگ آنها به قرمز کمرنگ تبدیل یافته است و نیز قسمت عمده‌ پوشش سبز خاکستری رنگ کف اطاق به عمق پنج میلیمتر تا یک سانتیمتر سوخته و سیاه گردیده است. محلهای قابل احتراق بنا عبارت بوده از قسمتهای چوبی سقف از قیبل الوارهای سرو لبنانی و درها و چارچوبها و تنکه‌های چوبی پشت پنجره‌ها که احتمالاً ‌وجود داشته است.»(همان، ص78) اگر توضیحات کرزن را حدود چهل سال پیش از آغاز کاوشهای مؤسسه شرقی دانشگاه شیکاگو در تخت‌جمشید، به یاد داشته باشیم،‌ وی بر این نکته تأکید ورزیده بود که کلیه جهانگردان پیش از وی و همچنین خود او «به هیچ وجه اثر خرابی از حریق در هیچ کدام از بناهای ایوان نیافته‌اند» حال آنکه اشمیت از چنان حریق سوزانی در کاخ آپادانا سخن می‌گوید که موجب تغییر رنگ خشتهای زیر گچکاری دیوار گردیده یا به گفته او آثار شعله‌ آتش بر ستونهای کاخ صد ستون باقی مانده است. براستی چگونه می‌توان سخنان کرزن و اشمیت را با یکدیگر جمع کرد، ‌ضمن آن که نباید فراموش کنیم کرزن مشاهده‌گری دقیق، حساس و باتجربه بود و اظهارات وی درباره تخت‌جمشید بارها در کتاب اشمیت نیز مورد استناد واقع شده است.از آثار باستانی که بگذریم، ‌مشاهدات کرزن پیرامون وضعیت حکومت در ایران، پادشاه و خاندان شاهی و وزیران و نیز مؤسسات و تأسیسات مدنی و مدرن راه یافته به جامعه ایران نیز همچون دیگر مطالب او، حاوی نکته‌های فراوانی است. اما در میان انبوهی از این دست نکات، ‌انتظار خواننده‌ای که به دنبال یافتن برخی واقعیات پشت پرده سیاست ایران در لابلای گفته‌های کرزن است، برآورده نمی‌شود؛ چراکه این انگلیسی نکته¬سنج، بخوبی می‌داند در مورد چه مسائلی باید سخن بگوید و درباره کدام موضوعات، سکوت پیشه کند. به همین لحاظ او هیچ گونه اطلاعاتی راجع به آن دسته از سیاستمداران ایرانی که خود را در ازای دریافت لیره‌های انگلیسی فروخته بودند و در حقیقت حافظ منافع لندن در تهران به شمار می‌آمدند، نمی‌گوید. مهمتر از آن، سکوت کرزن در قبال مسئله فراماسونری و محافل و شبکه‌های مرتبط با آن در ایران است. او بارها در کتاب خود بر ضرورت انجام اصلاحات در تمامی زمینه‌ها تأکید می‌ورزد و حتی با اختصاص فصل پانزدهم این کتاب به «تأسیسات و اصلاحات» به بیان اقدامات مادی و معنوی صورت گرفته در ایران بدین منظور می‌پردازد، اما در هیچ جایی از کتاب خویش، نامی از میرزاملکم‌خان و اقدامات او به میان نمی‌آورد. این در حالی است که ملکم در سال 1275ه.ق «کتابچه غیبی یا دفتر تنظیمات» را نوشت که «ظاهراً اولین پیش نهاد نوسازی دستگاه دولت بود که تا مرز تبلیغ نوعی نظم سیاسی با شالوده دموکراتیک پیش می‌رفت.»(عباس امانت، قبله عالم،‌ترجمه حسن کامشاد، تهران، نشر کارنامه، 1383، ص472) از سوی دیگر اندکی پس از انتشار این کتابچه،‌ ملکم‌خان به همراه پدرش میرزایعقوب اقدام به راه اندازی یک تشکیلات نیمه مخفی به نام «فراموشخانه» کردند و «سعی بر این بود که این انجمن هاله‌ای از رمز و افسون را در اذهان منتقل سازد، منبع نامرئی برای کسب «علم» ‌باشد و سرسپردگان را با رموز ترقی آشنا سازد. در واقع فراموشخانه نوعی انجمن سیاسی نیمه مخفی بود که می‌کوشید با تبلیغ یک پیام غیر مذهبی و لیبرالیسمی آمیخته به شعایر و وابستگی‌های شبکه فراماسونی، پایگاه مردمی وسیع‌تری برای خود فراهم آورد.»(همان، ص 476) به هرحال، هنگامی که کرزن در ایران به سر می‌برد و زمانی که در لندن مشغول نگارش کتاب حجیم خود بود، نام و آوازه ملکم و اقدامات او به حدی است که یقیناً نمی‌تواند از آن مطلع نباشد، اما چرا هیچ یاد و نامی از او و دیگر همفکران و همکاران ملکم در این کتاب به چشم نمی‌خورد؟‌ اگر این نکته را نیز در نظر داشته باشیم که عضوگیری لژهای فراماسونری از میان ایرانیان به مدتها پیش از تأسیس رسمی فراموشخانه در ایران بازمی‌گردد،‌سکوت سنگین و عامدانه کرزن درباره این قضیه از قضایای ایران، بیش از پیش ذهن هر خواننده‌ای را به حسابگریهای این فرزند استعمار جلب می‌نماید.اگرچه بحث درباره کتاب «ایران و قضیه ایران» می‌تواند زوایای دیگری از گفته‌ها و ناگفته‌های مندرج در آن را باز کند و پیش روی خواننده قرار دهد، اما در یک نگاه کلی باید آن را طرحی جامع دانست که نقش مؤثری در شکل‌دهی به تحولات آینده ایران و خلیج فارس داشت. کرزن در کمتر از یک دهه پس از نگارش این کتاب، در حالی که تنها 39 سال داشت، به عنوان جوانترین نایب‌السلطنه هندوستان برگزیده شد و پس از آن نیز بر کرسی وزارت امور خارجه انگلیس تکیه زد. به این ترتیب مدت چندانی از چاپ «ایران و قضیه ایران» نمی گذرد که کرزن به صورت یکی از ارکان نظام برنامه‌ریزی و تصمیم‌گیری استعمار بریتانیا در مورد ایران و بلکه مهمترین رکن آن درمی‌آید‌. در این حال بدیهی است که شاخصه‌های فکری او، ‌آن گونه که از خلال مطالب کتاب می‌توان تشخیص داد، در ‌چگونگی ماهیت سیاستهای انگلیس راجع به ایران، دخالت مؤثری داشتند.نگاه تحقیرآمیز این انگلیسی متکبر و مغرور به مردم و جامعه ایران،‌ از جمله نکات بارز در این کتاب است. نیش قلم کرزن در جای جای کتاب بر تن ایرانیان فرو می‌رود و شأن و حرمتی برای آنان باقی نمی‌گذارد. از سوی دیگر اگرچه روحیه و اخلاق انگلیسی کرزن او را وامی‌دارد تا همواره دوستی و دلسوزی بریتانیا را نسبت به مردم ایران یادآوری کند و آرزوی سعادت و پیشرفت برای ایرانیان داشته باشد، اما نگاه منفعت‌طلبانه استعماری او، بوضوح خود را از لابلای این گونه اظهارات بظاهر دوستانه نشان می‌دهد. او با اظهار امیدواری از این که اطلاعات مندرج در دو جلد کتابش، به ویژه «ارقام و محاسبه‌هایی که در باب تجارت ایران و انگلیس»‌ ذکر کرده، توانسته باشد «اهمیت ایران» را مشخص سازد، بصراحت عنوان می‌دارد: ‌«بی‌اعتنائی در کار ایران یعنی از دست دادن تجارتی که هم‌اکنون مایه ارتزاق هزاران نفر از هموطنان ما و افراد هندی است و توجه دوستانه در کار ایران نتیجه‌اش تهیه کار بیشتر برای کشتی‌ها و کارگران و دستگاههای بافندگی انگلستان است.(ج2، ص720) حاصل جمع این نگاه «تحقیرآمیز» و «منفعت‌طلبانه» کرزن را ابتدا در سیاست تحمیل قرارداد 1919 به ایران و سپس در حاکم ساختن قزاقی «با اصل و نسب و پرورش نازل» و «تحصیل‌نکرده و کم‌سواد» به تعبیر سِر پرسی لورین وزیر مختار انگلیس در ایران (ر.ک به: سیروس غنی، همان، ص276) می‌توان مشاهده کرد. بدین ترتیب با پا گرفتن رژیم پهلوی، نگاه استعمارگرانه کرزنی به مدت نیم قرن در ایران استمرار یافت تا آن‌گاه که پیروزی انقلاب اسلامی، مُهر پایان بر این دوران شوم زد. منبع: سایت دوران

مدرس: ضاربین خودم را می‌شناسم

روز هفتم آبان سال 1305 هجری خورشیدی آیت الله سید حسن مدرس از یک ترور که توسط عوامل رضاخان پهلوی برنامه ریزی شده بود جان سالم به در برد . در این حادثه دست کم چهار گلوله به دستان مدرس اصابت کرد. روزنامه اطلاعات در همان روز (7/8/1305) جزئیات حادثه را به شرح زیر آورده است: .... امروز صبح واقعه مهمی در کوچه قرب مسجد سپهسالار اتفاق افتاده ، سه نفر تروریست به آقای مدرس حمله برده ، ایشان را مضروب و سخت مجروح می‌نمایند . یک نفر آژان مقتول و یک نفر هم مجروح می‌شود . تفصیل قضیه مطابق اطلاعاتی که کسب گردیده ، به قراری است که ذیلاً به عرض قارئین گرام می رسد : آقای مدرس معمولا صبح‌های خیلی زود پس از ادای فریضه و صرف چای برای تدریس طلاب به مسجد سپهسالار می‌روند و اغلب قبل از طلوع و موقع طلوع آفتاب در مسجد حاضر می‌شدند . امروز قدری زودتر از روزهای دیگر تقریباً شش ساعت به ظهر از منزل به اتفاق آقا شیخ احمد که اغلب با ایشان هستند از منزل خارج می‌شوند . همیشه ایشان از کوچه سرداری روبه روی کوچه میرزا محمود وزیر به مسجد یا مجلس می‌روند . امروز هم به حسب معمول از این کوچه عبور کردند . در انتهای این کوچه که داخل کوچه پشت مسجد سپهسالار و خیابان نظامیه می‌شود یک نفر غفلتا به طرف آقای مدرس حمله برده و بنای شلیک را می‌گذارد . آن شخص مطابق اظهارات شیخ احمد عبای مشکی بر دوش داشته و دست را با «برونینگ» از عبا خارج کرده و سعی می‌کرد به طرف سر آقای مدرس شلیک کند . آقا شیخ احمد به طرف ضارب حمله برده دست او را سخت نگه می‌دارد . ضارب نتوانست دست خود را رها کند و ماشه «برونینگ» که می‌خواسته شلیک کند بین دو انگشت آقا شیخ احمد را مجروح می‌کند . در این موقع از سه راه کوچه دو نفر دیگر حمله کرده بنای شلیک را می‌گذارند . آقا شیخ احمد دست او را رها کرده متوجه آن دو نفر می‌شود که شلیک زیادی کرده، درست در سر سه راه مقابل منزل آقای داور این قضیه واقع می‌شود. یک تیر به زانوی آقا شیخ احمد اصابت می‌کند که مختصر خراشی وارد می‌سازد ، چهار تیر هم به آقای مدرس اصابت می‌کند که سه تای آن به دست چپ خورده و خارج می‌شود ، یک تیر هم به بازوی راست اصابت می‌کند . آژان پست فوراً به محل حادثه رسیده به طرف ضارب حمله برده و با جدیت او را می‌گیرد ولی ضارب چند تیر به آژان شلیک نموده آژان می‌افتد و ضاربین فرار می‌کنند . مامورین پلیس که بر اثر صدا می‌رسند دو نفر از ضاربین را دستگیر و به کمیساریا جلب می‌نمایند . یک نفر عطار که منزلش نزدیک باغ پسته بوده و از عقب مدرس می‌آمده طرف حمله واقع و یک تیر هم به پای او اصابت و مجروح می‌شود . در این گیر و دار خود آقای مدرس با وجود اصابت چند تیر به بازویشان درب منزل آقای داور رازده و نوکرها در را باز کرده آقای مدرس و آقا شیخ احمد وارد محوطه دالان منزل آقای داور می شوند . نوکرها می‌روند آقای داور را از خواب بیدار کنند آقای مدرس مانع می شود و قبای خود را کنده به آقا شیخ احمد می‌گویند زود دکتر شکوه را اطلاع بده او را بیاور . آقا شیخ احمد سراسیمه خارج می‌شود . در این موقع رئیس کمیساریای دولت و یک عده آژان و بعد هم رئیس تشکیلات نظمیه و مامورین تامینات فوراً به محل قضیه حاضر شده آقای مدرس را به وسیله درشکه به کمیساریای دولت برده و از آنجا به مریضخانه نظمیه ارجاع می‌دارند . آژان مقتول و شخص عطار مجروح رانیز به مریضخانه نظمیه می‌برند . دو نفر از ضاربین هم که گرفتار می‌شوند به کمیساریای دولت جلب و از آنجا به نظمیه برای استنطاق اعزام می‌دارند . چهار ساعت به ظهر آقای مدرس در مریضخانه نظمیه تحت معالجه قرار می‌گیرند . رئیس مریضخانه فوراً زخمها را شست و شو داده به خاطر خون زیادی که از بدن ایشان خارج شده بود و ضعف مزاجی احساس می‌شد انژکسیون هم برای تقویت زده شد . در صحن مریضخانه اجتماع زیادی از آقایان علما ، نمایندگان مجلس و محترمین حاضر شدند . در مریضخانه نظمیه آقای مدرس برای وصیت نامه خود قلم و کاغذ خواست و با دست راست که یک گلوله خورده بود وصیت نامچه مختصری مرقوم داشته و در همان جا به آقای حاجی آقا جمال‌الدین اصفهانی تحویل داده ، ایشان هم مهر و تصدیق می‌نمایند و نیز مهر خود را به دکتر بهرامی داده و اظهار می‌دارند که اگر حیاتی باقی نماند مهر را بشکند و الا برگرداند و ضمناً اظهار می‌دارند مطمئن باشید من نخواهم مرد . سپس وصیت نامچه با عمامه و عصای آقای مدرس به منزل ایشان فرستاده می شود . پس از پانسمان و معالجه مختصر بر حسب مشورت اطباء‌ و اظهارات آقایان علما اظهار می‌شود آقای مدرس را به مریضخانه دولتی ببرند و برای اینکه به ایشان صدمه نرسد ایشان را با همان تخت خواب منتقل کردند . یک ساعت به ظهر آقای مدرس را در حالی که روی تخت خواب خوابیده و با ملافه های سفید کاملا ایشان را پوشانده بودند و اطراف تخت خواب را آژان مراقبت می‌کرد و جمعیت زیادی از از آقایان علما ، نمایندگان مجلس و محترمین در عقب بودند به مریضخانه دولتی بردند . تخت خواب را به همان ترتیب وارد اتاق مخصوص مریضخانه نموده و قدغن شد غیر از اطباء کسی وارد اتاق نشود و آقایان دکتر لقمان الملک و دکتر اعلم الملک مشغول معاینه شدند . آنان پس از بازکردن زخم مجددا پانسمان نموده و چون استخوان های بازوی چپ خرد شده بود تخته بندی نمودند . بعضی اشخاص که به دیدن ایشان می‌رفتند لاینقطع اظهار می‌داشتند که حالم بد نیست و مخصوصاً اظهار می‌نمودند که به رفقا بگویید حالم خوب است . آقایان علما ، نمایندگان مجلس و محترمین متدرجاً در صحن مریضخانه حضور پیدا می‌کردند . آقای رئیس‌الوزرا نیز قبل از ظهر در مریضخانه حضور یافته آقای مدرس را ملاقات و مذاکره نمودند و تعلیمات لازمه برای تعقیب و کشف قضیه صادر نمودند . آقای رئیس مجلس پس از اطلاع از واقعه در عمارت مجلس حضور یافته رئیس کمیساریا را احضار و دستورات لازمه را برای تعقیب قضیه صادر و تا یک ساعت به ظهر مشغول مراجعه و اقدام بودند . بعضی از آقایان وکلا هم متدرجاً در مجلس حضور یافته و از آنجا به مریضخانه رفتند . آقای ارباب کیخسرو رئیس مباشرت مجلس نیز از ابتدا مراقب حال آقای مدرس بودند و مخصوصاً در مریضخانه دولتی دستور دادند آنچه ضرورت و احتیاج پیدا می‌کند از طرف مریضخانه مراجعه شود و دو نفر پیشخدمت مجلس نیز برای مراقبت از طرف آقای ارباب گماشته شدند . یک ساعت به ظهر هم آقای تدین در مریضخانه حضور یافته آقای مدرس را ملاقات و با هیات دولت نیز مذاکرات زیادی در این باب نمودند . مقارن ظهر آقای مدرس رابا تخت خواب از اطاق جراحی به اطاق عمل بردند . در این موقع که آقای مدرس را از حیاط عبور می دادند با اغلب حضار صحبت می‌کرد و مخصوصا از کازرونی خیلی احوالپرسی می‌کرد و اظهار می‌داشت که حالت روحی و مزاجیم بد نیست . آقای مدرس را به اطاق عمل بردند و در آنجا آقای دکتر بهرامی رئیس صحیه نیز حضور داشته و دست چپ آقای مدرس را گچ گرفتند . در نتیجه تحقیقات دکترها سه تیر به بازوی چپ ایشان اصابت نموده که یکی نزدیک شانه و یکی وسط بازو و یکی هم بالای مرفق اصابت و خارج شده است . گلوله وسطی به استخوان اصابت کرده و استخوانهای بازو را خرد کرده است . ولی دو گلوله دیگر از گوشت خارج شده است . همینطور گلوله دست راست از گوشت خارج شده ولی خود آقای مدرس به پزشکان اظهار داشته اند که یکی از تیرهایی که به دست چپ خورده چون دست راست را خواستم حائل خود قرار دهم به دست راست هم اصابت نموده است . بین عده ای از نمایندگان مجلس در مریضخانه مذاکره می‌شد که مجلس شورای ملی بایستی برای ورثه آژان مقتول شهریه مکفی برقرار نماید و همین فردا باید مجلس این کار را انجام دهد . خود آقای مدرس هم در ضمن مذاکراتی که با اغلب نمایندگان و رجال نموده‌اند اظهار داشته اند که نسبت به ورثه آژان مقتول باید فوراً اقدام شود . پس از آنکه دو نفر از دستگیر شدگان به اداره نظمیه جلب شدند حسب الامر رئیس تشکیلات نظمیه فوراً محکمه تشکیل و استنطاق آنها با حضور رئیس تامینات و نماینده عدلیه و مدعی العموم شروع گردید . آقا شیخ احمد نیز در این کمیسیون برای دادن توضیحات لازمه حاضر بود و مطابق تشخیصی که آقا شیخ احمد داده و از روی استنطاقاتی که به عمل آمده یک نفر از آنان متهم شده و تحت تعقیب قرار گرفته است . از قرار معلوم شخص متهم عزیز نام ، نوکر صدیق حضرت بوده است. نسبت به یک نفر دیگر تا عصر اطلاعی نرسیده که در نتیجه اساس قضیه کشف نشده است . ولی اداره نظمیه با کمال جدیت مشغول تعقیب موضوع است و امروز از ابتدای حدوث واقعه تمام مامورین تامینات وقت خود را صرف تعقیب و دستگیری اشخاصی که طرف سوء ظن هستند نموده است . آقای مدرس راجع به ضاربین اظهار داشته که آنها را می شناسم و یک نفر از آنها که لباس مشکی در بر داشته گلوله خالی می‌کرده و گفته که اگر مظنونین را بیاورید من می‌شناسم . منبع:روزنامه اطلاعات 7/8/1305 منبع بازنشر: سایت دوران

صدام و رضاخان

انگلستان در «توجیه» اشغال ایران و برکنار کردن رضا شاه مدعی بود وی حامی آلمان و یک دیکتاتور است. این ادعا که رضاشاه حامی آلمان است، بی‌اساس بود. انگلیس او را به قدرت رساند، و با حمایت و مساعدت انگلیسی‌ها بود که وی به فرمانروایی خود ادامه داد و حداقل 150 میلیون دلار از پول‌های خود را در بانک لندن پس‌انداز کرد. به یقین می‌توان گفت رضاشاه حامی آلمان نبود. علاوه بر این رضاشاه پس از کناره‌گیری، تحت حمایت انگلستان به سرعت از ایران خارج شد و از خشم و غضب مردم کشورش در امان ماند. پسر ارشد او، محمدرضا، بر تخت پادشاهی تکیه زد. رضاشاه تا فرا رسیدن مرگش در جولای 1944 به همراه خانواده خود در جنوب آفریقا، یک زندگی اشرافی و بی‌دغدغه‌ای را سپری کرد. وی همچنین به حساب بانکی خود در لندن و نیویورک دسترسی کامل داشت. چنین رفتاری، شایسته شاهی نیست که «حامی آلمان» بوده است. همچنین، همان طور که این پژوهش روشن خواهد ساخت، این ادعا که رضا شاه به دلیل دیکتاتور بودن از قدرت برکنار شد نیز پوچ است. انگلیسی‌ها [که خود] به رضا کمک کردند ارتشی سرکوبگر تأسیس کند، اکنون از مستبد بودن او شکایت داشتند! چرا ایران مورد تهاجم قرار گرفت؟ همان طور که حوادث سال 1925 نشان داده است، انگلستان می‌توانست با توسل به شیوه‌های دیگری تغییراتی را در نظام شاهنشاهی به وجود آورد. همان‌گونه که در پژوهشی دیگر که بر اساس اسناد وزارت امور خارجه ایالات متحده انجام داده‌ام آمده است، با فرا رسیدن سال‌های پایانی دهه 1930 زوال استبداد رضا شاه آشکار شد و بروز انقلاب و سرنگونی رژیم پهلوی امری محتمل بود. در حمله نیروهای انگلیسی و روسی به ایران پوسیدگی این رژیم به وضوح دیده می‌شود. با آغاز حمله، بنیاد ارتش و پلیس ایران فرو ریخت و ارکان حکومتی از هم پاشید. هدف از این حمله که به رهبری انگلستان صورت گرفت، نجات رژیم پهلوی و ابقای تسلط بر ایران بود. انگلستان در این کار به موفقیتی شگفت دست یافت. سرگذشت رضا شاه به خوبی روشن کننده حوادث 62 سال بعد است؛ زمانی که دیکتاتور عراقی، صدام حسین، در حمله‌ای که به رهبری آمریکا صورت گرفت، از حکومت ساقط شد. در هر دو نمونه، ارتشی که مردم کشور را مرعوب خود ساخته بود، در برابر مهاجمین هیچ مقاومتی نکرد. همان طور که در سال 1941 اثری از ارتش رضا شاه دیده نشد، [با آغاز حمله آمریکا] گارد ریاست جمهوری صدام نیز مضمحل شد. در هر یک از این موارد، سقوط دیکتاتور با هلهله و شادمانی همراه بود. شباهت‌های این دو دیکتاتور، چیزی بیش از سرنگونی آنها است. هر دوی آنها با کمک و حمایت خارجی به قدرت رسیده و به حکمرانی خود ادامه دادند؛ هر دو دیکتاتور با مردم خود وحشیانه رفتار می‌کردند؛ هر دوی آنها با چپاول منابع نفتی کشور خود زندگی مرفهی فراهم آورده و اموال فراوانی در بانک‌های خارجی انباشته بودند؛ و زمانی که ادامه حکومت آنها نامطلوب ارزیابی شد، از جایگاه حکمرانی به زیر کشیده شدند. اندکی پیش از آغاز حمله به ایران، سخنان بسیاری در مورد چپاول اموال [مملکت] به گوش می رسید، اما بلافاصله پس از سرنگونی دیکتاتور، این موضوع به دست فراموشی سپرده شد و کسی در مورد آن حرفی به میان نیاورد. در هر دو مورد، کذب بودن دلایلی که برای تهاجم و «تغییر رژیم» اقامه می‌شود، آشکار است. اظهار نگرانی در مورد سلاح‌های کشتار جمعی عراق واقعیت نداشت، چرا که این نسل از سلاح‌ها با موافقت دولت ریگان در اختیار عراق قرار گرفت. در خلال جنگ ایران و عراق، طی سال‌های 88-1980، زمانی که همین سلاح علیه نیروهای ایرانی و کردهای عراقی به کار گرفته شد، هیچ اعتراضی شنیده نشد و کسی عراق را محکوم نکرد. علاوه بر این، بسیار بعید بود که صدام از این سلاح‌ها علیه نیرو‌های آمریکایی و متحدانش استفاده کند، زیرا در جنگ خلیج فارس در سال 1991 نیز این سلاح‌ها را علیه نیرو‌های تحت رهبری آمریکا به کار نبرد. دلایلی که بعدها در حمله به عراق اعلام شد، پایه محکمتری نداشت. ابراز نگرانی در مورد استبداد و بی‌رحمی صدام نسبت به مردم عراق نیز، بی اساس بود. در دهه 1970 صدام را به قدرت رساندند و به مدت سه دهه، به ویژه در دهه 1980، از او حمایت کرده و به یاریش شتافتند. بنابراین اظهار «دلسوزی»‌های بعدی برای مردم عراق به خاطر بدبختی‌هایشان باورکردنی نبود. در ماه مارس سال 1991، ایالات متحده پس از آنکه شیعیان و کردهای عراق را به قیام علیه صدام تشویق کرد، با خیال راحت چشم‌های خود را بر قتل عام شیعیان و کرد‌ها به دست صدام بست. یک فرد بدبین ممکن است ادعا کند که همه این کار‌ها برای آن بود که صدام بتواند دشمنانش را درهم بشکند و برای دوازده سال دیگر بر مسند قدرت تکیه کند. از آنجا که در سال 2003 صدام جز برای مردم کشور خود، برای هیچ کشور دیگری تهدید قلمداد نمی‌شد و از آنجا که وی هیچ‌گونه دخالتی در حادثه تروریستی 11 سپتامبر 2001 نداشت، چرا ایالات متحده تصمیم گرفت به عراق یورش ببرد و او را از مسند قدرت به زیر کشد؟ سرنگونی رضا شاه در سال 1941 بینش خوبی در این باره به ما می‌دهد. در سال 2000 کاملاً آشکار بود که صدام حسین و سنی‌ها بیش از این توانایی اداره قدرت را ندارند؛ و انقلابی اسلامی، نظیر انقلاب ایران در راه است. رژیم صدام نیز همچون رژیم شاه پوسیده بود. این پوسیدگی به حدی بود که بلافاصله پس از حمله نیرو‌های تحت رهبری آمریکا رژیم صدام از هم پاشید. حمله آمریکا به عراق در سال 2003، همچون حمله انگلستان به ایران در سال 1941، با هدف جلوگیری از وقوع یک انقلاب؛ و حفظ کنترل آن کشور از طریق به قدرت رساندن شیعیان و کرد‌ها در عراق انجام گرفت. آمریکا به تقلید از تجربه موفق انگلستان در اشغال ایران در سال 1320؛ و با اطمینان به پیروزی ماجراجویی نابخردانه‌ای را در عراق آغاز کرد. اما ماجرای عراق بسیار سخت‌تر بود؛ زیرا در آنجا کل نظام باید تغییر می‌کرد. در ایران سال 1320، فقط آنکه در رأس قدرت بود کنار زده شد؛ و در روز‌های 25 تا 30 اوت با اینکه عملاً هیچ دولتی بر سر کار نبود، هیچ غارت و هرج و مرجی در تهران رخ نداد. اما بغداد،‌ برخلاف تهران، به هنگام اشغال به دست نیرو‌های آمریکایی، همچون زمان ورود نیرو‌های انگلستان در 11 مارس 1917، دستخوش غارت و هرج و مرج گسترده‌ای شد . منبع:دکتر محمد قلی مجد ، از قاجار به پهلوی ،موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، بخش مقدمه منبع بازنشر: سایت دوران

سهم انگلیس در صعود و افول رضاخان

در جریان جنگ جهانی اول ، انگلیسی‌ها پس از اشغال نظامی ایران، سعی کردند با فراهم آوردن زمینه سقوط کابینه صمصام‌السلطنه و انتصاب حسن وثوق، معروف به وثوق‌الدوله، در پُست نخست‌وزیری در اوت 1918 سلطه سیاسی‌شان را نیز مستحکم‌تر کنند. بهترین توصیفی که می‌توان از دولت وثوق ارایه داد این است که دولت او یک دولت استبدادی غیرنظامی تحت حمایت انگلیس بود که قصد داشت کنترل دائم ایران و منابع اقتصادی آن، به ویژه نفتش، را به دست بگیرد و توسعه اقتصادی ایران را در راستای منافع خویش هدایت کند. اجرای قرارداد 9 اوت 1919 با انگلیس، کشور را رسماً به مستعمره انگلیسی‌ها تبدیل می‌کرد؛ در اوایل سال 1920 ولی خصومت شدید مردم با انگلیسی‌ها و مخالفتشان با قرارداد پیشنهادی کاملاً مشخص ساخت که اجرای این موافقت‌نامه غیرممکن و تجربه دولت استبدادی غیرنظامی وثوق با شکست مواجه شده است. با وجود این، انگلیسی‌ها با استقرار یک دولت استبدادی نظامی عملاً کنترل ایران و منابع آن را برای مدتی طولانی به دست گرفتند. این استبداد نظامی با کودتای 21 فوریه 1921 در ایران برقرار شد و در نتیجه آن یک افسر قزاق گمنام و تقریباً بی‌سواد از خانواده‌ای روستایی به مدت 20 سال دیکتاتور نظامی ایران شد. این مرد همان رضاخان بود. در سال 1925، در نتیجه یک کودتای انگلیسی دیگر، طومار سلسله قاجار در هم پیچید، و رضاخان شاه ایران شد. او به دنبال حمله نیروهای متفقین در ماه اوت 1941، در سپتامبر همان سال به اجبار استعفاء داد و تحت‌الحمایه انگلیس سوار بر یک کشتی انگلیسی ایران را ترک کرد. بر اساس دیدگاه سنتی نسبت به رضا شاه پهلوی و دوره تاریخی 1921 تا 1941، دوره فوق عصر پرافتخاری بود که در طول آن، به همت و جانفشانی یک سرباز دلاور و وطن‌پرست، به نام رضاخان پهلوی، یک ارتش ملی جدید شکل گرفت که ایران را متحد ساخت و آن را از تجزیه نجات داد. این ارتش ملی، عشایر و ایلات یاغی و فئودال‌های غارتگر را سرکوب و مطیع دولت کرد. پس از جلوس رضاخان بر تخت سلطنت در سال 1925، ایران الگوی غرب را در پیش گرفت و سلطه روحانیت مرتجع ضعیف‌تر شد. زنان با کشف حجاب از قید و بند رها شدند. کارخانه‌ها، جاده‌ها و خط آهن ساخته شد. دانشگاه تهران بنا شد. بر اساس همین دیدگاه، انگلیس و روس در اوت 1941 خیانتکارانه به ایران حمله کردند و رضا شاه پهلوی، فرمانروای لایق ایران را از تخت به زیر کشیدند و از کشور بیرون راندند، و بدین ترتیب تراژدی بزرگی برای ایران رقم زدند. بررسی اجمالی برخی از حقایق مهم این دوره تاریخی، در همان ابتدای امر روشن می‌کند که تعبیر فوق چندان قرین واقعیت نیست. حتی نویسندگانی نظیر سیروس غنی، که از طرفداران رضا شاه هستند نیز به نقش تعیین کننده انگلیس در به قدرت رسیدن رضا شاه اذعان دارند. «رهبر کبیر» ایران در سال 1921 با یک کودتای انگلیسی به قدرت رسید و سپس با یک کودتای انگلیسی دیگر به تختی جلوس کرد که روزی شاه عباس بر آن تکیه زده بود. شکی نیست که رضاخان مخلوق انگلیسی‌ها بود. علاوه بر این، در اوت 1941 که نیروهای متفقین به ایران حمله کردند، همین ارتشِ به اصطلاح ملی مقاومتی در مقابل متجاوزان از خود نشان نداد. فرماندهان ارتش و بسیاری از مقامات دولتی ترک خدمت کردند و فرار را بر قرار ترجیح دادند. شرم‌آورتر از همه اینکه، بعدها معلوم شد، خودِ رضاشاه نیز قصد پناهندگی به سفارت انگلیس در تهران را داشته، انگلیسیها به او جواب رد دادند. در نتیجه، با ذلت استعفاء داد و برای نجات جانش با یک کشتی انگلیسی از ایران رفت، و بقیه عمر خود را تحت‌ حمایت انگلیس سپری کرد. منبع:رضاشاه و بریتانیا ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، بخش مقدمه منبع بازنشر: سایت دوران

در حاشیه سواد رضاخان

در سوم اسفند 1299 رضاخان میرپنج با نقشه‎ای دقیق و حساب‎شده دست به کودتا زد و تهران را متصرف شد. اینکه رضاخان که بود و آیا اصل و نسبی داشت یا نه، برای ما چندان اهمیتی ندارد و یا حداقل دارای اهمیت ثانوی است. نیز سخن گفتن در باب تهور و بی‌باکی او هم موضوع سخن ما نیست. عده‎ای او را ترسو خوانده‎اند و عده‎ای دیگر شجاع. مهم نیست که کدامیک از این روایت‎ها صحیح است؛ آنچه مهم است این است که به قول افلاطون خطاب به دیونیزیوس، هرکس می‎تواند شایسته صفت شجاعت باشد، الا فرد جبار. برای بحث ما مهم این است که اولاً رضاخان به‌هر‌ دلیلی به‎عنوان عامل اصلی کودتا در نظر گرفته شد؛ ثانیاً به رغم این موضوع، نکته مهم بیسوادی رضاخان بود که هم مقامات انگلیسی به آن اشاره کرده‎اند و هم رجالی مثل ملک‎الشعرای بهار. بهار نامه‎ای از رضاخان را زمانی که دارای درجه سرتیپی بود و در سمت فرماندهی فوج همدان قرار داشت، نقل کرده که در آن لغت قزاق‌هائی را «قزاق‌های»، مأمور را «معمور»، هستند را «حستند»، بزنید را «به زنید»، ‌صورت را «سورت» و بعد از را «بعدز»، نوشته و نامه را به ‎عنوان «رضای سرتیپ»، امضا کرده است. متنی که بهار نقل کرده البته حاوی اغلاط انشائی هم هست. این نامه نشان می‎دهد که رضاخان از حداقل سواد متعارف در زمانی که درجه سرتیپی داشته برخوردار نبوده است. مردی با این خصایص و ویژگیها، درست بعد از کودتا دست به صدور احکامی می‌زد که معلوم بود به دست نویسندگانی زیرک و باتجربه نوشته شده است. یکی از اینها بیانیه مشهور او بود با عنوان حکم می‌کنم. نفس عنوان این بیانیه تعجب‌آور بود. رضاخان کیست که حکم می‌کند؟ لحن بیانیه بسیار توهین‌آمیز و خشن بود. در این بیانیه به شعور مردم توهینی آشکار شده بود: حکم می‌کنم: ماده اول. تمام اهالی شهر تهران باید ساکت و مطیع احکام نظامی باشند. ماده دوم. حکومت نظامی در شهر برقرار و از ساعت هشت بعد از ظهر غیر از افراد نظامی و پلیس مأمور انتظامات شهر کسی نباید در معابر عبور نماید. ماده سوم. کسانی که از طرف قوای نظامی و پلیس مظنون به مخل آسایش و انتظامات واقع شوند، فوراً جلب و مجازات سخت خواهند شد. ماده چهارم. تمام روزنامه‌جات، اوراق مطبوعه تا موقع تشکیل دولت به کلی موقوف و بر حسب حکم و اجازه که بعد داده خواهد شد، باید منتشر شوند. ماده پنجم. اجتماعات در منازل و نقاط مختلفه بکلی موقوف، در معابر هم اگر بیش از سه نفر گرد هم باشند با قوه قهریه متفرق خواهند شد. ماده ششم. در تمام مغازه‌های شراب فروشی و عرق فروشی، تأتر و سینماتوگرافها و کلوپ‌های قمار باید بسته شود و هر مست دیده شود به محکمه نظامی جلب خواهد شد. ماده هفتم. تا زمان تشکیل دولت تمام ادارات دوائر دولتی غیر از اداره ارزاق تعطیل خواهند بود. پست‌خانه، تلگرافخانه هم مطیع این حکم خواهند بود. ماده هشتم. کسانی که در اطاعت از مواد فوق خودداری نمایند به محکمه نظامی جلب و به سخت‌ترین مجازات‌ها خواهند رسید. ماده نهم. کاظم‌خان به سمت کماندانی شهر انتخاب شد و معین می‌شود و مأمور اجرای مواد فوق خواهد بود. 14 جمادی‌الثانی 1339، رئیس دیویزیون قزاق اعلی‌حضرت شهریاری و فرمانده کل قوا- رضا. این بیانیه به قدری توهین‌آمیز بود که رهگذران در جلو حکم می‌کنم، نوشتند: ... می‌خوری. عده‌ای دیگر با دیدن جمله حکم می‌کنم، اعلان را نخوانده کندند و بردند تا به زباله‌دانی سرازیر کنند. روز بعد مأمورین این اعلان را از در و دیوار کندند، بعد از بیست و چهار ساعت دیگر هیچ کس این اعلان را در سطح تهران مشاهده نکرد. منبع:دکتر حسین آبادیان ، تاریخ سیاسی ایران معاصر ، بسترهای تاسیس حکومت پهلوی ، زمستان 1389 ، ص 36 تا 38 منبع بازنشر: سایت دوران

جناب سرهنگ نیمرودی را بشناسیم

در رژیم گذشته مأموران بسیار موساد در ایران که عمدتاً در پوششهای اقتصادی، تجاری و دیپلماتیک (البته غیررسمی) فعالیت می‌کردند در نقاط مختلف ایران حضور داشتند و بسیاری از ملزومات نظامی، تجهیزات و اسلحه آنها از طریق پست دیپلماتیک به ایران حمل می‌شد. ساواک در تسهیل این نقل و انتقالات غیرقانونی نقش درجه اول داشت. بسیاری از کسانی که در پوششهای فرهنگی و سیاسی از اسرائیل وارد ایران می‌شدند از مأموران سازمان موساد بودند که در موارد متعددی حتی ساواک و نمایندگان سیاسی ـ امنیتی سفارت امریکا در تهران و سیا هم به ندرت می‌توانستند از کنه مأموریتهای جاسوسی آنها آگاهی یابند. در همان حال، برخی مأمورین اطلاعاتی و جاسوسی موساد در پوشش روزنامه‌نگار، خبرنگار و نظایر آن در ایران فعالیت می‌‌کردند و مأموریتهای محوله را با چنان مهارتی انجام می‌دادند که تا پایان حکومت پهلوی به ندرت از سوی ساواک و دیگر سرویسهای اطلاعاتی ـ امنیتی فعال در ایران شناسائی شدند. چنانکه مرسوم موساد در سراسر جهان بود بسیاری از مأموران و جاسوسان آن در ایران نیز دارای گذرنامه و ملیتهای علی‌الظاهر غیراسرائیلی بودند. چه بسا افرادی با گذرنامه‌های جعلی کشورهای اروپایی، امریکایی و غیره در ایران برای موساد، فعالیت می‌کردند؛ با این تذکر که جاسوسان و مأموران غیررسمی موساد یهودیانی بودند که در کشورهای مختلف زندگی می‌‌کردند و تابعیت و گذرنامه مربوطه آن کشورها را نیز در اختیار داشتند، اما نسبت به دولت اسرائیل وفاداری ایدئولوژیک و سیاسی داشتند. در گسترش نفوذ موساد در ایران، برخی شخصیتها و افراد وابسته به صهیونیستها مؤثر بودند و با اقدامات و فعالیتهای پیدا و پنهان آنان، موساد به سرعت در ایران رشد کرد. یعقوب نیمرودی از مهمترین این افراد محسوب می‌شود که بیش از سیزده سال در ایران حضور داشت. نیمرودی اول ژوئن 1926 در یک خانواده یهودی عراقی‌الاصل در بیت‌المقدس به دنیا آمد و خیلی زود به عضویت سازمان تروریستی هاگانا درآمد. او در سالهای 1940 ـ 1947م. عضو هاگانا بود و در فعالیتهای تروریستی علیه مسلمانان فلسطینی مشارکت داشت. نیمرودی به سرعت در شبکه اطلاعاتی ـ جاسوسی و تروریستی اسرائیل پلکان ترقی را پیمود و هم‌زمان با تأسیس رسمی موساد، از افسران بلندپایه آن شد. وی از مهمترین پایه‌گذاران موساد در ایران، عراق و کشورهای حاشیه جنوبی خلیج فارس بود. نیمرودی در جوانی، عضو شبکه عربی پالاخ (ستاد عملیات نظامی سازمان تروریستی مخفی یهودیان صهیونیست پیش از تأسیس رسمی دولت اسرائیل) بود و در حوادث خونینی که منجر به اعلام رسمی تأسیس دولت اسرائیل شد، نقش قابل‌توجهی برعهده گرفت. وی در سالهای بعد و در جریان لشکرکشیهای اسرائیل به کشورهای عربی، هدایت شبکه‌های اطلاعاتی ـ جاسوسی آن کشور را بر عهده داشت. یعقوب نیمرودی اولین بار در 30 دی 1334 از طریق مرزهای ترکیه وارد ایران شد و معاونت آژانس یهود را در ایران به عهده گرفت. بدین ترتیب او اولین افسر اطلاعاتی ـ‌ جاسوسی موساد در ایران محسوب می‌شد. البته نیمرودی هنگام ورود به ایران، ادعا کرد کارمند آژانس یهود است، اما آگاهان مسایل سیاسی تردیدی نداشتند که مأموریت اصلی او در ایران نمایندگی موساد است که با پیش‌بینی‌ها و تمهیدات امریکا، مقدر بود تا چند سال بعد به مهمترین هم‌پیمان و متحد ساواک در ایران و منطقه خاورمیانه ارتقاء مقام یابد. در موفقیت موساد در ایران، یعقوب نیمرودی نقش بسیاری داشت؛ وی تا پایان دوران مأموریت رسمی‌اش در ایران ـ 1348ش. ـ برجسته‌ترین نماینده موساد محسوب می‌شد. طی دوران حضور او در ایران، ساواک روابط بسیار گسترده و نزدیکی با موساد برقرار کرد. فعالیتهای نیمرودی تنها در عرصه اطلاعاتی ـ جاسوسی و امنیتی خلاصه نمی‌شد، او در بسیاری از مسائل اقتصادی، فرهنگی و نیز سیاسی یاریگر دولت اسرائیل در ایران بود. نیمرودی با حکومت پهلوی ارتباط بسیار نزدیکی داشت؛ روابط بسیار نزدیک او با شاه رشک و حسد رجال درجه اول ایرانی را برمی‌انگیخت. بنیامین بیت ‌هلحّمی در کتاب «ارتباط اسرائیل»، درباره نیمرودی و دوران حضور او در ایران چنین نوشته است: «نیمرودی» در سال 1927 در یک خانواده یهودی که از کردستان عراق، به اورشلیم مهاجرت کرده بود، به دنیا آمد. وی در اوایل جوانی در سازمان اطلاعاتی قبل از استقلال [اعلام وجود دولت جعلی] اسرائیل موسوم به «شای» استخدام شد و استخدام‌کننده‌اش مقام ارشدی در این سازمان بود به نام «اسحاق ناوون» (Navon) که بعداً به مقام منشی خصوصی «بن‌گوریون» و سپس ریاست جمهوری اسرائیل دست یافت. از آنجا که «نیمرودی» می‌توانست عربی صحبت کند، برای آنهایی که از اروپای شرقی آمده و «هاگانا» [گروه تروریستی جنایتکار صهیونیست] و سازمان «شای» را تحت کنترل داشتند، عضو به دردبخوری از آب درآمد. در هنگام [اعلام شرم آور] تشکیل دولت [جعلی] اسرائیل، به سرویس اطلاعت نظامی پیوست. در اوایل دهه 1950، هنگامی که «نیمرودی» به فرماندهی جنوبی نیروی [موسوم به] دفاعی اسرائیل پیوسته بود، با یک فرمانده [دیگر] جوان و درحال صعود ارتش برخورد کرد و با او دوست شد. این شخص «آریل شارون» نام داشت. نقطه عطف این سرگرد جوان، [«یعقوب»] به سال 1955 و هنگامی پدیدار شد که او را به تهران فرستادند و بخش اعظم دوران کار خود را، در این شهر گذراند... او بعداً درباره سیزده سالی که در تهران به سر برده بود، اظهار می‌داشت که این مدت، شادترین دوران زندگی‌اش بوده است. از نمونه نوینی بود از فرستادگان اسرائیلی که به جای پنهان شدن و در تاریکی به سر بردن، قدرت خود را اعلام می‌‌کرد و حتی با وجود اینکه ایران و اسرائیل هنوز [در ظاهر] روابط کامل دیپلماتیک نداشتند، به مقامات عالیرتبه ایرانی دسترسی داشت. میهمانان اسرائیلی او مسلماً حیرت می‌کردند از اینکه می‌دیدند، ژنرالهای ارتش ایران، صبورانه در راهروی دفتر کار وی انتظار می‌کشند، تا طی دیدار کوتاهی با او، از وی بخواهند نزد رئیس ستاد و یا حتی«شاه» وساطت و یا شفاعت آنها را بکند... «نیمرودی» از توجه به افسران جوانی هم که به ملاقاتش می‌رفتند، غافل نبود؛ زیرا امکان داشت بعداً در موقعیتی قرار گیرند که وی به لطف آنها نیازمند باشد. یعقوب نیمرودی بعدها درباره حیطه فعالیت و عمل خود در ایران چنین اعتراف کرد: «اگر یک روز به روزنامه‌نگاران اجازه دهند از کارهایی که ما در تهران کرده‌ایم مطلع شوند از آنچه می‌شنوند وحشت خواهند کرد حتی نمی‌توانند آن را تصور کنند.» یعقوب نیمرودی مشتاق بود با اعطای رشوه و برگزاری میهمانیهای پرزرق و برق، دوستان ایرانی‌اش را بیش از پیش به خود جلب کند. اندرولسکی و کاکبورن در «ارتباط خطرناک» چنین نوشته‌اند: ... در آن روزها، یک سرهنگ در نیروی دفاعی اسرائیل حقوق قابل توجهی دریافت نمی‌کرد. با این حال گروه وسیعی از ایرانیان برجسته از جمله رؤسای ستاد و نخست‌وزیران از اینکه از مهمان‌نوازی دوست‌داشتنی نیمرودی برخوردار شوند، شاد می‌گردیدند. به‌ویژه آنکه تماس با او سبب زیر سئوال رفتن فرد نمی‌شد. نیمرودی از توجه به افسران جوانی هم که به ملاقاتش می‌رفتند غافل نبود. زیرا امکان داشت بعداً در موقعیتی قرار گیرند که وی به لطف آنها نیازمند باشد. گزارشی که در سال 1985 در روزنامه اسرائیلی داوار منتشر شد و مطلب آنقدرها تملق‌آمیزی نبود، از وجود شایعاتی پیرامون دریافت رشوه و هدیه خبر می‌داد. نیمرودی چنین مسائلی را تکذیب کرد و ممکن است این حرفها صرفاً شایعاتی باشند که افراد حسود از خودشان درآورده‌اند اما باید خاطرنشان ساخت کسی که جانشین نیمرودی شد پس از چند ماه تحت شرایط ناخوشایندی برکنار گردید و در دفاعیه خود پیرامون عملکرد خویش گفت، آنچه انجام داده به خاطر این صورت گرفته که رسم و عادت در محل کارش در تهران چنین بوده است. نیمرودی مدت کوتاهی پس از پایان مأموریتش در ایران از سمتش در موساد و ارتش اسرائیل هم کناره گرفت و بار دیگر فعالیتش را در عرصه اقتصادی ـ تجاری ایران پی گرفت و ارتباطش را با شاه و رجال بلندپایه ایرانی حفظ نمود. با این حال ساواک تردید نداشت که حضور مجدد یعقوب نیمرودی در ایران، فقط به معاملات و فعالیتهای اقتصادی و نظایر آن محدود نخواهد بود و او اقدامات جاسوسی خود را در ایران، علیه کشورهای عربی از سر خواهد گرفت. در 26 اسفند 1348 اداره کل هفتم ساواک طی نامه‌ای به اداره کل ششم در این باره چنین اظهارعقیده کرد: ... روزنامه کثیرالانتشار معاریو (مستقل، چاپ تل‌آویو) طی مقاله‌ای نوشته است: سرهنگ یعقوب نیمرودی و یک نفر یهودی میلیونر ژاپنی به نام‌ آیزنبرگ به زودی شرکتی به منظور شیرین کردن آب شور در نقاط مختلف ایران تأسیس خواهند کرد. سرهنگ نیمرودی درصدد است که برای اشتغال کامل به کارعمرانی جدیدش در ایران از ارتش کناره‌گیری نماید و این امر برای شخص وی و افرادی که از 22 سال خدمت وی به ارتش اسرائیل آگاهی دارند عملی دشوار محسوب می‌گردد... با توجه به تجربیات نظامی وسیع نیمرودی و تخصصی که در امور خاورمیانه عربی دارد، کناره‌گیری وی از ارتش در هنگامی که اسرائیل بیش ازهر زمان دیگر نیازمند یک چنین افراد است باعث تأسف می‌باشد.... سرهنگ نیمرودی مدت 13 سال در ایران ظاهراً به عنوان وابسته نظامی اسرائیل خدمت می‌نموده و اشتغال جدید وی در ایران اعم از اینکه از ارتش کناره‌گیری نماید یا ننماید به احتمال زیاد پوششی برای فعالیت اطلاعاتی در خلیج فارس و شیخ‌نشینها خواهد بود... بدین ترتیب نیمرودی هم‌زمان با فعالیتهای کلان اقتصادی ـ تجاری در ایران که ثروت هنگفتی برای وی به بار آورد، با دستگاه اطلاعاتی ـ جاسوسی اسرائیل در ایران نیز ارتباط داشت و تا واپسین روزهای حضورش در ایران دوران پهلوی، مدیران موساد را از خدمت و تجارب خود بهره‌مند می‌ساخت. گفته شده که او در قاچاق آثار عتیقه و باستانی ایران به کشورهای خارجی و از جمله اسرائیل دست داشت. منبع:مظفر شاهدی ، ساواک ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ص 230 تا 234 منبع بازنشر: سایت دوران

تاج شاهی و فلاکت عمومی!

.... بازگشتم به ایران در سال 1967 مصادف بود با جشنی که به مناسبت تاجگذاری شاه در ایران برگزار می شد . موقعی که قصد عزیمت از سوئیس داشتم روزنامه های آن کشور پر بود از گزارشهای انتقاد آمیز در مورد جریان تاجگذاری شاه . در یکی از آنها خواندم که معمولی ترین وسیله مورد استفاده شاه و ملکه در این مراسم شنل هایی است که با قطعات الماس و یاقوت و زمرد تزیین شده است . طبق نوشته روزنامه های سوئیس شاه در حالی قصد داشت به عنوان فرمانروای یک ملت فقیر و عقب افتاده تاجگذاری کند که جواهرات تاج مورد استفاده او را 3380 الماس ، 388 مروارید ، 5 زمرد و 2 یاقوت درشت تشکیل می دادند و روی تاج ملکه نیز که از طلا و پلاتین ساخته شده بود 1469 الماس ، 105 مروارید ، 36 زمرد و 36 یاقوت داشت . در زمانی که تبلیغات گوناگون پیرامون واقعه تاجگذاری شاه از همه سو جریان داشت بسیاری از منابع مطلع در سوئیس به وجود فقر گسترده در ایران اشاره می کردند و بخصوص فیلمهایی از تلویزیون سوئیس پخش می شد که وضع اسفناک زندگی هموطنانم را به معرض تماشا می گذاشت . این فیلم ها که مسلما به صورت محرمانه دور از چشم ساواک و بدون گذر از صافی سانسور رژیم توسط خبرنگاران خارجی از مناظر تاثر انگیز کشورم تهیه شده بود واقعیت های موجود در ایران را مجسم می کرد و پرده خوش آب و رنگی را کنار می زد که رژیم شاه آن را برای پوشاندن حقایق تلخ و ناگوار بر سراسر ایران گسترده بود . من در فیلم هایی که زندگی مردم ایران را در خانه های گلی بدون برق و آب و بهداشت نشان می داد با مشاهده کودکانی که با پای برهنه در کوچه های تنگ انباشته از زباله بازی می کردند واقعا متاثر می شدم و از خود می پرسیدم با وجود چنین شرایط اسفناکی در ایران ، شاه چگونه توانسته تصمیم به تاجگذاری بگیرد و خود را شاه شاهان بنامد؟ .... منبع: مینو صمیمی ، پشت پرده تخت طاووس ، انتشارات اطلاعات ، 1370 ، ص 45 و 46 منبع بازنشر: سایت دوران

آیت‌الله کاشانی و نفت

دکتر سید جلال‌الدین مدنی درباره آیت‌الله کاشانی و ملی شدن صنعت نفت دو موضوع مطرح است: یکی پرونده نفت که بسیار قطور است و تا امروز نیز ادامه دارد. موضوع دوم آیت‌الله کاشانی است. می‌توان گفت پرونده ایشان از نهضت مشروطیت شروع شده و ایشان پرورش یافته انقلاب مشروطیت است. درس‌هایی که ایشان از نهضت مشروطه گرفته‌اند و مسئله اسلام و حساسیت این دین نسبت به حفظ حقوق مردم و ظلم‌ستیزی آن، مبنای حرکت آیت‌الله کاشانی بود. آنچه ایشان در طول مبارزات انجام داد، ادای تکلیف الهی است. آیت‌الله کاشانی بعد از طی مراحل تحصیلی و رسیدن به درجه اجتهاد، به تکلیف عمل کردند. در تمام مواقع، تا پایان عمر، آن چرا که منظور اسلام می‌دانستند عمل می‌کردند. با این برداشت مسئله نفت به شکل نهضت ملی درآمد. البته ایشان تنها در ایران فعالیت نداشتند، مبارزه و حضور آیت‌الله کاشانی در عراق و ماجرای استقلال آن؛ مسئله فلسطین و مبارزات مردم این سرزمین و مبارزات مردم لبنان دیده می‌شود. آیت‌الله کاشانی در تمام این موارد نقش اساسی دارد، آیت‌الله کاشانی اعتقاد داشت که باید وحدت اسلامی به وجود آید تا جهان اسلام از ذلت زندگی زیر سایه استعمار خارج شود. در این راه هم اقدام کرد. وی کوشش کرد تا علمای کشورهای اسلامی را در زمانی که سمینار و همایش‌ها معمول نبود، آماده کند و مقدمات آن را فراهم کرد. در مسافرت‌هایی هم که به لبنان و عراق داشت، زمینه را فراهم ساخت، اما در دورانی که باید از ظلم بیگانگان مقابله می‌شد، این امر آغاز نشد. پرونده نفت را می‌گشائیم. شناسایی ابتدایی نفت سابقه چند هزار ساله دارد. وقت توضیح نیست. در 1901 م. ـ تقریباً صد و چند سال قبل ـ در زمان مظفرالدین شاه استخراج آن در ایران امکان‌پذیر گردید. امتیاز آن را هم به دارسی دادند. دارسی هم چند سال بعد سهام را تحت نظر شرکت نفت ایران و انگلیس در‌آورد و بعد هم دولت انگلیس بیش از شصت درصد این سهام را در اختیار گرفت. از جنگ اول تا جنگ دوم جهانی استخراج آن تحولی را باعث گردید و قدرت فوق‌العاده‌ای به انگلیس داد. از آمار و ارقام این نفت نامحدود، هیچ اطلاعاتی نداریم. در دوران جنگ اول جهانی در مسجد سلیمان به نفت رسیدند. دو، سه سال بعد هم استخراج و صدور نفت را آغاز کردند. نفت را وسیله‌ای قرار دادند، تا انرژی مورد نیاز زمان جنگ نیروهای دریایی بریتانیا از انرژی‌های دیگر به نفت تبدیل شود. این کار نیز انجام گرفت. در ازاء آن سهمی که به ایران داده‌اند بسیار کم بود. مبلغی جزئی به ایران داده می‌شد، که بعدها، همان را هم بهانه آورده و مدعی شدند که باید از ایران خسارت بگیرند. مدعی شدند که لوله‌های نفت از ایران می‌گذرد و ایران امنیت را تأمین نمی‌کند یعنی ما بایستی به آن‌ها خسارت بدهیم. بعدها هم قرارداد 1933م. منعقد شد که نظیر قرارداد 1901 م. بود. البته انگلستان رقیبانی هم پیدا کرده بود. اتحاد شوروی بود که می‌خواست پنج منطقه مستثنی شده در قرارداد دارسی را در اختیار خود گیرد. بعد هم مدعی شد که بایستی به او نیز امتیاز داده شود. البته امریکا هم که فاصله زیادی با ایران داشت کم‌کم به این رقابت پیوست. برگردیم به آیت‌الله کاشانی. آیت‌الله کاشانی به همراه والدشان ـ حاج سید مصطفی کاشانی ـ که از مراجع بودند از ایران به عتبات می‌روند. انگار قصد حج داشتند و در عتبات توقف می‌کنند و تحصیلات را انجام می‌دهند. از محضر آیت‌الله خراسانی، آیت‌الله میرزاحسین، میرزا خلیل و دیگران به نحو کامل استفاده کردند و به درجه اجتهاد رسیدند. احتیاطات بعضی از مراجع نیز به ایشان ارجاع می‌شد. هنگامی که ایشان در عتبات مشغول تحصیل بودند، نهضت مشروطیت اوج گرفت. مراجع عظام نقش مهمی در آن نهضت داشتند و از بسیاری از مسایل ایران و حوادثی که پیش می‌آمد اطلاع داشتند. تکلیف اسلامی آنها ایجاب می‌کرد که در موضوع دخالت کنند. مسئله استقلال و انقلاب عراق هم به دست علمای شیعه بود. استقلال عراق مدیون شیعیان عراقی است. تاریخ سیاسی عراق گویای این حقیقت است. متأسفانه بعد از 1920 م. به بعد تشیع کنار گذاشته شد. همین آیت‌الله کاشانی و پدر ایشان که فتوای جهاد داده بود و مراجع دیگر عملاً در صحنه جنگ تفنگ به دوش گرفتند. آیت‌الله کاشانی و دیگر علما در جنگ حضور داشتند و سرانجام استقلال عراق را موجب شدند و انگلستان متجاوز را به عقب‌نشینی وادار ساختند. برگردیم به ایران. در دوره رضاشاه آیت‌الله کاشانی سعی دارد مجلس شورا را از تسلط دستگاه حاکم خارج سازد و سعی دارد روحانیت را در این راه وارد سازد. یکی از مکاتبات آیت‌الله کاشانی با آیت‌الله میرزا مهدی زنجانی است. ایشان می‌خواهد که در محل خودشان اجتماعاتی تشکیل دهند و مخصوصاً در فرستادن نمایندگانی به مجلس شورای ملی کوشش کنند. در نامه می‌نویسد: «سکوت ما ظلم به این ملت و به این مملکت است.» از این نامه‌ها به بسیاری از نقاط فرستاده شده است. ترتیب مبارزه ایشان متناسب با روز بود. رضاشاه هر نوع اقدام را سرکوب می‌کرد. شهریور بیست را در نظر بگیرید. در این دوره ایران اشغال می‌شود، علیرغم این که اعلام بی‌طرفی کرده است. انگلستان که همسایه ماست! همسایه‌ای که در دریای مدیترانه قرار دارد، ولی همیشه به عنوان همسایه مطرح بود. حضور نظامیش در آبهای خلیج فارس بود تا شیخ نشین‌ها راحت باشند. به همین مناسبت حتی بعد از استقلال آنها، انگلستان همسایه جنوبی‌ ما خطاب می‌شود. از سوی دیگر، شوروی همسایه شمالی، خاک ایران را اشغال می‌کند. در اشغال ایران، ما را مجبور می‌کنند که متفق قلمداد شویم، یعنی وارد جنگ شویم. با متفقین همکاری کنیم. در حالی که مردم ایران تکلیف دیگری داشتند و آن مخالفت با انگلستان و شوروی است. آیت‌الله کاشانی در این جریان هم نقش مهمی دارند. با کشورهای دیگر، از جمله فلسطین و لبنان ارتباط برقرار کرده و تلاش می‌کنند تا از این وضع نجات پیدا کنیم. فعالیت آیت‌الله کاشانی مورد توجه اشغالگران قرار گرفت و ایشان را تسلیم انگلیسی‌ها کرد و حدود دو سال در بازداشت انگلیسی‌ها در اراک بودند. بعدها هم تسلیم قوای شوروی در رشت شدند. در آخر هم، قوای شوروی او را مجدداً تسلیم انگلیسی‌ها می‌کند. در حالی که ایشان در بازداشت بودند، از سوی مردم تهران به عنوان نماینده مجلس چهاردهم انتخاب می‌شود. هدف مردم این بود که ایشان از بازداشت خلاص شود، به مجلس برود و مبارزه کند. قبل از این دوره ایشان فعالیت شدیدی داشت، منتها به طور پنهانی. مسئله ملی شدن صنعت نفت در مقابله با انگلیس است. در زمان بازداشت اول است که، ایشان می‌گوید: «اجازه نمی‌دهیم یک قطره نفت را انگلستان ببرد.» و بعد از آزاد شدن نیز مبارزه را پی می‌گیرند. قدم به قدم مردم را آگاه و همراه می‌سازند و نهضت ملی شدن نفت را اوج می‌دهند. مرحله دوم بازداشت ایشان، دوره‌ای است که قوام‌السلطنه حکومت را به دست گرفته است. در این دوره حزب دمکرات تشکیل شده و مقدمات تشکیل مجلس پانزدهم شروع می‌شود. در مجلس پانزدهم مسایل نفت مطرح می‌شود و به جایی نمی‌رسد. اقلیتی در این مجلس قیام می‌کنند. قرارداد گس ـ گلشائیان طرح می‌شود. قرارداد گس‌ـ گلشائیان به این دلیل است که قرارداد 1312 را به نوع دیگری تأیید کنند. این مسئله مورد مخالفت شدید آیت‌الله کاشانی قرار می‌گیرد. آیت‌الله کاشانی در حوادث 15 بهمن 1327 به عنوان متهم در قضیه تیراندازی به محمدرضا پهلوی دستگیر می‌شود. ناصر فخر‌آرایی ـ ضارب شاه ـ خبرنگار روزنامه پرچم اسلام بود و پرچم اسلام نیز وابسته به آیت‌الله کاشانی به حساب می‌آمد. حزب توده را هم غیرقانونی اعلام می‌کنند. دستگیری آیت‌الله کاشانی با وضع بسیار فجیعی در منزلشان و با ایراد ضرب و جرح به وی انجام می‌شود. البته ایشان هم به سرهنگ دفتری که از پشت بام به منزل ایشان وارد شده بود سیلی محکمی می‌زند و سپس تسلیم می‌شود. پس از بازداشت به قلعه فلک‌الافلاک تبعید می‌شود. در زمان زندان قلعه فلک‌الافلاک در قم و تهران به عنوان اعتراض تحصن‌هایی رخ داده و تظاهراتی انجام می‌گیرد. دولت برای جلوگیری از گسترش مبارزات مردم، ایشان را از فلک‌الافلاک به لبنان می‌فرستند. اقلیت مجلس پانزدهم با مسأله نفت و قرارداد گس ـ گلشائیان روبرو می‌شود. مسأله در جامعه نیز مطرح می‌شود. آیت‌الله کاشانی مکرر از لبنان به اقلیت مجلس و ملت ایران پیام می‌فرستند که باید حقوق ملت ایران تثبیت و استیفا شود. کم‌کم مسأله ملی شدن نفت اوج می‌گیرد. آیت‌الله کاشانی در 1328 با انتخابات دوره شانزدهم مجلس شورای ملی به نمایندگی مردم تهران انتخاب می‌شود و با استقبال بی‌سابقه از تبعید باز می‌گردد. در همان روز ورود که با استقبال تاریخی همراه بود، مطرح می‌کنند که تبعید من، هم به دلیل تغییر قانون اساسی بود که انجام گرفت و هم به دلیل مسأله نفت بود که آن را باز در اختیار انگلستان قرار دهند. مبارزات و شورشها ادامه پیدا کرد. قتل هژیر مقارن انتخابات مجلس شانزدهم است. برای این که انتخابات را از مجرای خود خارج کرده بودند، انتخابات باطل شد. بعد مسئله قتل رزم‌آرا پیش آمد. رزم‌آرا مصمم بود قرارداد گس ـ گلشائیان را به تصویب رساند. وی به طور علنی و رسمی اعلام کرده بود که ما توانایی اداره نفت را نداریم و بایستی واگذار کنیم. ترور او به وسیله فدائیان اسلام انجام گرفت. باید در اینجا اضافه کنم که فدائیان اسلام و بعد مجمع مسلمانان مجاهد دو سازمان اسلامی بودند که از رهبری آیت‌الله کاشانی استفاده می‌کردند و نیروی برجسته‌ای تشکیل داده بودند. نمازهای عیدفطر و قربان با جمعیت انبوه در تهران برگزار شد. قدرت اسلام در مقابل دنیا به نمایش گذاشه شد و مسأله نفت به صورت جدی در محافل داخلی مطرح شد. سرانجام بعد از قتل رزم‌آرا، در بیست و نهم اسفند 1329 طرح ملی شدن صنعت نفت از تصویب مجلس گذشت. دولت علا به عنوان محلل، برای مدت کوتاهی زمام‌دار شد. تشکیل دولت دکتر مصدق تنها موردی است که آیت‌الله کاشانی با آن موافقت و از آن حمایت کرد. این دولت مأموریت داشت وضع انتخابات را اصلاح کند، قانون انتخابات و ملی شدن صنعت نفت را که قانون آن تصویب شده بود، به صورت کامل به انجام رساند. تا قیام 30 تیر 1331 همه چیز به خوبی و با وحدت پیش رفت. دوره نخست وزیری دکتر مصدق به دو مرحله تقیسم می‌شود: مرحله اول مقابله با انگلستان است. در این مقابله، انگلستان تهدید به محاصره اقتصادی کرد. آیت‌الله کاشانی، با حمایت ملت، دولت را در امور اقتصادی حمایت، هدایت و اداره کردند. بخشی از مشکلات توسط بانک‌ها و بخشی با اوراق قرضه ملی حل شد. زنان و جوانان، هدایا و جواهراتشان را تقدیم می‌کردند تا خرج دولت گردد. دستگاه خوابیده بود. انگلستان تهدید به جنگ کرد. کشتی‌های انگلیسی‌ به خلیج‌فارس آمدند. مسأله جهاد مسلمانان مطرح شد. انگلستان با سوابقی که در عراق داشت، اعلام کرد که حاضر به جنگ نیست. در بعضی‌ جاها، حتی در شوروی هم، مسلمان‌ها اعلام کرده بودند که برای حمایت مردم ایران حرکت می‌کنند. رادیوی آنها هم گفته بود که ما نمی‌توانیم مسلمان‌ها را از دستوری که از جانب رهبران شیعه داده می‌شود، باز داریم. بریتانیا شکایت از ایران را به شورای امنیت و دیوان داوری برد. آن هم به ثمر نرسید. در مرحله دوم توطئه بزرگتری شکل گرفت. انگلستان با حمایت امریکا، نهضت مردم را در 28 مرداد در هم کوبید که داستان مفصلی دارد. بعد از 28 مرداد آیت‌الله کاشانی در مخالفت با طرح کنسرسیوم نفت تلاشهای زیادی کرده و بار دیگر بازداشت شد و تا مرحله اعدام پیش رفت. فدائیان اسلام در این مرحله اعدام شدند. این توطئه‌ها همیشه ادامه داشت، تا امروز هم ادامه دارد. انقلاب شکوهمند اسلامی به رهبری امام (ره) از تجربیات آن نهضت اسلامی بسیار استفاده کرد. این پرونده هنوز مفتوح است؛ هم پرونده نفت و هم پرونده نهضت. منبع:نشست تخصصی ، روحانیت و نهضت ملی‌ شدن صنعت نفت ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی منبع بازنشر: سایت دوران

انقلاب و بی خبری دربار

با وجود دگرگونی در فضای سیاسی کشور، مخصوصاً در اواخر 56 که با تظاهرات قم به صورت محسوس نمایان شد، تا بهار 57 بیاید و حتی تا دوران شریف امامی و 17 شهریور 57، هنوز در دربار کسی اهمیت اتفاقات و تظاهرات و اعتصابات و به صحنه آمدن نیروهای مذهبی و ابراز مخالفت گروه‌های سیاسی را جدی نمی‌‌‌گرفت. همه می‌گفتند خبرهایی هست و اوضاع تغییر پیدا کرده است، اما این را از عوارض اعطا و مرحمت فضای باز سیاسی می‌دانستند به گمانم شخص شاه همین که هویدا را کنار گذاشته و به آن یکنواختی سیزده ساله نخست‌وزیری هویدا پایان داده و جمشید آموزگار، مورد اعتماد امریکایی‌ها را به سمت نخست‌وزیری برگزیده بود، خیالی آسوده یافته بود. در سال 56 مخصوصاً سعی می‌شد که نظر کاخ سفید و مهربانی آقای کارتر را جلب کنند و به ویژه اردشیر زاهدی با رفت و آمد در محافل امریکایی تلاش می‌کرد این معنی را القاء کند که بندها در ایران دارد کمی سست می‌شود. اعتنا کردن به گزارشهای عفو بین‌الملل و اینکه به هر حال می‌خواستند به انتقادات آن‌ها جوابی داده شود، سر و صورت دادن به زندان اوین و انجام بعضی از کارها برای رفاه زندانیان و مجاز شمردن و انتشار برخی انتقادات در مطبوعات و از سویی ژست‌ کابینه جدید برای سر و صورت دادن به دشواری‌های اقتصادی، که بعد از آن دوره بریز و بپاش با دلارهای نفتی کم کم خودش را داشت نشان می‌داد و بالاخره اعلام برنامه صرفه‌جویی در وزارتخانه‌‌ها و قطع حقوق کسانی که از چند محل حقوق می‌گرفتند، همه علائمی بود که کارهایی دارد صورت می‌گیرد و فضای باز سیاسی چیزی بالاتر از حرف است. به هر تقدیر فکر حاکم این بود که نتیجه این تغییرات، مخصوصاً در زمینه مجاز شمردن انتقادها و آزادی نسبی مطبوعات، هر چه باشد طوری نخواهد بود که اساس نظام را مورد تهدید قرار دهد. در این شرایط و فضا، شاه تابستان 56 را هم مثل همه ساله در نوشهر گذراند و من نیز جزء کسانی بودم که به روال همیشگی آن تابستان را نیز در نوشهر گذراندم. گاهی خبرهایی از انتشار اعلامیه و یا تشنج‌هایی و از این قبیل امور می‌رسید اما واقعیت این است که کسی به آن اهمیت نمی‌داد. زمانی که مدت اقامت شاه در نوشهر بیشتر از همه ساله شد و شاه با گذشت مرداد ماه همچنان در نوشهر ماند، در بیرون از دربار شایعاتی پیچیده بود و یکی از این شایعات مربوط به سوء قصد به شاه توسط خواهرزاده‌اش، یعنی پسر فاطمه، بود که می‌گفتند تحت‌تأثیر شایعه مرگ مشکوک پدرش ارتشبد خاتم دست به سوء‌قصد زده، که البته حقیقت نداشت. شایعه دیگر مربوط به بیماری شاه می‌شد که در آن موقع حداقل در دربار کسی آن را باور نمی‌کرد چرا که شاه از نظر جسمی کاملاً سالم به نظر می‌رسید. تنیس‌بازی می‌کرد، به قایقرانی و اسکی روی آب می‌پرداخت و پیاده‌روی می‌کرد و در مواقع دیگر و شبها هم طبق معمول با همبازی‌هایش مشغول بازی قمار می‌شد و مسئولان مملکت هم طبق برنامه به دیدنش می آمدند و گزارش کارها را می‌دادند. برای درباریها چیزی که غیر عادی باشد محسوس نبود. به خاطرم هست که حتی موج مذهب‌‌گرایی که در جامعه رنگ می‌گرفت در نظر آن‌ها بی‌اهمیت بود. منظورم این است که در ظاهر و در پشت درهای دربار نه به آنچه در بیرون می‌گذشت توجه زیادی می‌شد و نه اینکه شکل‌گیری فعالیتهای مخالفین دغدغه خاطری به وجود می‌آورد. شاه و دربار بر آن بودند که با توجه به پیشرفت‌هایی که در مملکت صورت گرفته کسی با اساس نظام تقابلی ندارد و این مخالفت‌ها هم عادی و گذرا و نتیجه فضای باز سیاسی است و مشکل اساسی‌ای ایجاد نخواد کرد که بخواهد کل رژیم را در معرض خطر قرار دهد. در آن سال ملک حسین هم آمد و مدتی مهمان شاه بود و از مسایل روز هم بحث و گفتگو شد اما نه به عنوان یک خطر، و لامحاله همان تفریحات و مهمانی‌های معمولی برقرار بود. با اینهمه وقتی که شاه در اواخر مرداد ماه تصمیم گرفت یک پیام رادیو تلویزیونی خطاب به مردم بفرستد، می‌شد احساس کرد که لابد موج و تکان جامعه به دیواره دربار هم خورده است اما نه به صورتی که کسی احساس خطر کند. در آن پیام، که در نوشهر ضبط شد، شاه طبق معمول بر پیشرفت‌هایی که در دوره سلطنت پهلوی و به خصوص پیشرفت‌های بعد از انقلاب سفید شده اشارات زیاد داشت و آمار داد که وقتی سلطنت پهلوی شروع شده بود تعداد مدارس و محصلین چقدر بوده وحالا چقدر است، دانشگاه چه بوده و حالا چه شده است، و بالاخره چقدر سدّ ساخته شده و چقدر کارخانه و مطالبی از این قبیل. این پیام غیر منتظره البته معنای خود را داشت. ظاهراً هدف این بود که جواب کسانی که در فضای باز سیاسی فرصت شب‌‌نامه نویسی و مقاله نویسی و اعلامیه پراکنی یافته بودند، داده شود. دیری از این پیام نگذشته بود که شاه، در اولین روزهای بازگشتش از نوشهر، در یک مصاحبه مطبوعاتی که منحصراً روزنامه‌نگاران داخلی در آن شرکت داشتند حضور یافت و این برای اولین بار بود که شاه اجازه داده بود یک کنفرانس مطبوعاتی عام، که در آن از خبرنگاران خارجی خبری نبود، برپا گردد و تقریباً اجازه داده شده بود که سئوالها به اصطلاح فی‌البداهه باشد و از پیش به خبرنگاران دیکته نشده باشد. این مصاحبه که باز در فاصله اندکی تکرار شد حکایت از این ژست می‌کرد که فضا باز است و اولاً روزنامه‌نگاران داخلی هم به عنوان سخنگویان مردم و افکار عمومی به حساب می‌آیند و در ثانی آزادند که هر سئوال و مطلبی را که مایل هستند بی‌دغدغه خاطر مطرح سازند و اتفاقاً در مصاحبه دوم روی روزنامه‌نگاران نیز کمی باز شده بود و به همین علت سئوالات آن‌ها معنی ‌دار شده بود. مسئله شایعه‌سازی شاه، مسئله برنامه عدم دخالت بستگان و مخصوصاً خواهران و برادران او در کارهای اقتصادی از جمله سئوالهایی بود که مطرح شد. در مورد بیماری البته شاه تکذیب کرد و در مورد بستگانش در مقاطعه‌کاری‌ها و کارهای نان و آبدار هم جواب درستی نداد. ولی باز بر مسئله پیشرفت‌های کشور تأکید نمود و بعد صراحتاً گفت : «من و ارتش و ملت اجازه نمی‌دهیم که ایران ایرانستان بشود.» مجموعه این رویدادها، که پیام شاه و مصاحبه‌های او را به عنوان نمونه ذکر کردیم، نشان می‌داد که آن بی‌توجهی اولیه نسبت به حرکتهای مخالفین نباید ادامه پیدا کند و لازم است که مخصوصاً شخص خود شاه به توجیه و تشریح دستاوردهای دوران پادشاهی‌اش برخیزد و احتمالاً خطاب این حرفها محافل خارجی و به خصوص امریکایی‌ها هم بودند که زیاده از حد نق نزنند. از طرف دیگر، و جدا از حرکت‌های مخالفت آمیز محسوس، دستگاه‌های مملکتی به کار خودشان مشغول بودند و فکر نمی‌کردند که روند دگرگونی‌ها به چنان سرعتی بیفتد و آنچنان خطری ایجاد کند که مهار کردن آن غیر ممکن باشد. در همین سال اتفاق دیگری هم افتاده بود و آن سفر شاه به امریکا برای دیدار کارتر بود. در آن سفر، آنطور که لابد همه بخاطر دارند، مخالفین رژیم که بیشتر از جوانان دانشجو و اعضای کنفدراسیون دانشجویی بودند تمام نیروی خودرا برای تظاهرات علیه شاه در واشنگتن گرد آورده بودند و رژیم نیز برای مقابله و نشان دادن این امر که شاه و رژیم هم در خارج طرفدارانی دارند عده‌ای از چهار گوشه امریکا به واشنگتن آورده بود ودر 1978 که شاه طبق برنامه از پیش تعیین شده به امریکا آمد و در محوطه کاخ سفید طبق سنت برنامه استقبال رسمی انجام گرفت، شاه در همان پلکانی قرار گرفت که در آنجا مورد استقبال شش رئیس جمهور امریکا یعنی، ترومن، آیزنهاور، کندی، جانسون، نیکسون، و بالاخره فورد قرار گرفته بود . شدت تظاهرات مخالفین، که تا یک‌ قدمی دیوارهای کاخ سفید جلو آمده بودند، به حدی رسید که پلیس ناگزیر به استعمال گاز اشک‌آور شد و آن منظره معروف در نوارهای ویدیو و فیلم ضبط شد که شاه و فرح در حالیکه اشک از چشمانشان جاری بود، دستمال به دست می‌خواستند صورت و چشمان خود را پاک کنند. این صحنه‌ها و تظاهرات مخالفت‌آمیز در این حد و حدود حقیقتاً بی‌سابقه بود، اما بی‌سابقه‌تر و تعجب‌برانگیز‌تر از این تظاهرات این مسئله بود که فیلم آن برای نخستین بار و همراه با سایر فیلمها و خبرهایی که از سفر شاه و شهبانو در تلویزیون ایران نشان می‌دادند به نمایش گذاشتند. پخش این فیلم به ظاهر خبری که در زمان مدیر عاملی رضا قطبی صورت گرفت، در داخل انعکاس پرمعنایی یافت که پیش از آن سابقه نداشت. به تعبیر دیگر مخالفین داخلی با دیدن آن منظره و حالت مضطرب شاه در کاخ سفید قدرت مطلقه او را شکسته یافتند و بعد از آن روند صدور اعلامیه‌ها و حرکتهای مخالفت‌آمیز و پچ‌پچ‌ها و شایعات و بگومگوها دامنه وسیع‌تری یافت. منبع: احمدعلی مسعود انصاری ، پس از سقوط ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، بهار 1385 ، ص 102 تا 107 منبع بازنشر: سایت دوران

ناکامی ژنرال آمریکایی برای کودتا در ایران

در دی 1357 در جزیره گوادلوپ کانادا، چهار کشور عضو پیمان آتلانتیک شمالی (ایالات متحده، انگلیس، فرانسه و آلمان غربی) گرد هم آمدند که یکی از مسائل کنفرانس آنها از چهاردهم تا هفدهم دی‌ماه (چهارم تا هفتم ژانویه 1979)، بررسی وضع ایران و محمدرضاشاه پهلوی بود. آنها یک مامور ویژه ناتو با موضعی بی طرفانه را روانه تهران کردند تا تشخیص دهد قدرت ارتش ایران پس از شاه حفظ خواهد شد یا نه. رابرت هایزر پنجاه و پنج ساله، ژنرال چهارستاره نیروی هوایی و معاون فرماندهی نیروهای مسلح ایالات متحده آمریکا در اروپا برای این منظور انتخاب شد، چون علاوه بر این که مردی با درایت سیاسی و مهارت بالای سازماندهی بود، هماهنگی سیاست های ایران و ناتو را به عهده داشت. فروش تسلیحات نظامی آمریکا به ایران و اداره مستشاری ارتش ایران تحت نظر او صورت می گرفت، با ساختار نیروهای مسلح آن آشنایی کامل داشت و با سران ارتش دوست بود. ضمن این که یک سال قبل از آن، به درخواست شاه، ساختار ارتش را به صورتی ایرانی و تحت فرمان شاه درآورد تا فرماندهانش فقط در حضور شخص شاه به عنوان فرمانده کل قوا بتوانند با هم کار کنند، مجری طرح های وی بدون ابتکار عمل بوده و رئیس ستاد مشترک نیز بدون اختیارات باشد. او در اولین روز کنفرانس گوادلوپ در چهارم ژانویه (چهاردهم دی ) با یک هواپیمای نظامی از پایگاه ناتو در بروکسل بدون اطلاع قبلی و بسرعت به تهران آمد طوری که حتی شاه هم از حضور او باخبر نشد. این حضور محرمانه، دو روز بعد به همراه شایعاتی مبنی بر قصد آمریکا برای کودتا در ایران، در مطبوعات فاش شد و در روزهای بهمن ماه باعث خشم تظاهرکنندگان شد. او به اتفاق ویلیام سولیوان، سفیر وقت ایالات متحده آمریکا در ایران به دربار رفت تا از روز و ساعت مسافرت شاه یا به عبارتی خروج وی از کشور مطلع شود. شاه بیمار بود و ناامید از این که قادر به تشکیل کابینه ائتلافی با مخالفانش باشد. ارتش او شاید توان رویارویی با بیگانگان را در خود می دید، ولی برای مقابله با شورش های بزرگ غیرنظامی در خیابان های شهر برنامه ای نداشت و شاه متقاعد شد کسی نمی تواند کمکش کند و هیچ راه حلی با وجود او عملی نیست حتی تشکیل یک دولت غیرنظامی. توصیه های ضد و نقیض داخلی و خارجی را انجام داده بود و نتیجه ای نگرفته و روحیه خود را باخته بود. از این رو برای نجات سلطنت باید مانند پدرش عمل می کرد و نیز آنچه در مرداد 32 کرده بود. هایزر در نوزدهم دی ماه به این نتیجه رسید که پس از رفتن شاه و درباریان، ارتش شاهنشاهی دچار فروپاشی خواهد شد. چون ازهاری و اویسی رفته بودند و فرماندهان ارشد نظامی بخصوص قره باغی، توفانیان و ربیعی که تا آن زمان انقلاب را غیرممکن می دانستند نیز ممکن بود کشور را ترک کنند. او هر روز با مقامات نظامی کشور وارد مذاکره می شد. پیام غرب را به آنها رساند که حامی شان خواهند بود و این که دیگر نمی توان از شاه حمایت کرد در عین حال تعهدات نظامی آمریکا به ایران اجرا خواهد شد. کاخ سفید از وی خواسته بود مشاور نظامیان باشد، ولی او در واقع آنها را مهار کرده و مانع اقدام خودسرانه شان می شد تا ارتش علاوه بر این که انسجام خود را به عنوان اصلی ترین پایگاه آمریکا در منطقه حفظ کند، معترضان را ترسانده و بازیگر اصلی در مواجهه با مشکلات بین المللی ناشی از نبودن شاه بخصوص بی ثباتی در خلیج فارس و خطر کمونیسم باشد. شاه بیست وششم دی به امید این که در غرب مورد استقبال و پذیرایی قرار گیرد و بیماری اش هم درمان شود، از کشور خارج شد. جیمی کارتر، بیست ونهم دی طی پیامی به هایزر و سولیوان گفت: موضع ایالات متحده تغییر نکرده است. ما از تلاش های دولت بختیار برای استقرار مجدد ثبات در چارچوب قانون اساسی حمایت می کنیم. بختیار درصدد بود به کمک هایزر کنترل ارتش را به دست گیرد. چهاردهم بهمن همافران نیروی هوایی به طرفداری از امام (ره) علیه بختیار تظاهرات کردند. شانزدهم بهمن ژنرال هایزر همزمان با انتخاب بازرگان به عنوان نخست وزیر دولت موقت پس از حدود یک ماه توقف و هماهنگی بین مقامات ارتش و جانشین خود ژنرال گاست، تهران را ترک کرد. در نیمه های شب بیست ویکم بهمن نیروی هوایی با قوای گارد شاهنشاهی در دوشان تپه درگیر شد. حرکت مردمی، ارتشی ها را به خود جذب کرده بود. در عشرت آباد، تعداد زیادی سلاح به دست غیرنظامیان افتاد و بیست ودوم بهمن ارتش که در اثر کمبود سوخت ناشی از اعتصابات فلج شده بود، طی نشست فرماندهانش، ناچار رسما اعلام بی طرفی کرد و عمر حکومت 37 روزه بختیار به سر آمد و دوران سلطنت خاندان پهلوی به پایان رسید. البته گفته شده هایزر دوباره بازگشته و بیست ودوم بهمن نیز تا آخرین لحظات در زیرزمین ستاد مشترک ارتش در کنار افسران طرفدار شاه بود تا به آنها راه های سیاسی برای ارتباط و همکاری با دولت بختیار را نشان دهد. کتاب خاطرات او در ایران نیز با عنوان ماموریت ژنرال هایزر در ایران منتشر شد، ولی همچنان معمایی مرموز در تاریخ معاصر محسوب می شود؛ چون مفسران سیاسی نظریاتی داشته اند درباره نقش او به صورت مستقیم یا غیرمستقیم در سقوط دولت بختیار و فسخ قرارداد خرید تسلیحات و برچیدن تجهیزات پیشرفته پست های مراقبت آمریکایی مستقر در مرزهای شوروی سابق (بهشهر و کبکان) و پایگاه های استراق سمع در خلیج فارس، تظاهرات سلطنت طلبان در پنجم بهمن و... زبیگنیو برژینسکی، رئیس شورای امنیت ملی آمریکا به عنوان مشاور رئیس جمهور که بهترین استراتژی را حفظ تاج و تخت می دانست، نقش هایزر را طراح کودتا در صورت سقوط دولت شاپور بختیار عنوان می کرد. سایروس ونس، وزیر خارجه وقت آمریکا و سولیوان (سفیر) در آن روزها نظر متفاوتی داشتند، این که فرماندهان ارشد نظامی ایران، از به دست گرفتن قدرت و حفظ آن ناتوانند، بنابراین باید با حمایت از یک دولت انتقالی، قابلیت انعطاف در برابر شرایط جدید ایران را افزایش داد. و اما، ژنرال... دشواری ماموریت هایزر این بود که باید مانع کودتای نظامیان علیه دولت شود، در عین حال کودتایی را در صورت سقوط دولت هدایت کند. او ابتدا مستشاران ارتش را متقاعد کرد که خروج شاه و حمایت از نخست وزیر برای بازگشت آرامش به کشور ضروری است. سپس، با افزایش ناآرامی ها و اعتصابات درصدد هدایت کودتا برآمد، اما این زمانی بود که سربازان به صفوف انقلابیون پیوستند و دیگر از اطاعت نظامیان از فرماندهان خبری نبود. هادی پهلوان زاده / جام​جم منبع: سایت جام‌جم آنلاین

درباره سرهنگ محمود پولادین و کودتای نافرجام

سیاست ناشیانه یک نظامی در ایران هنوز چند ماهی از شروع رسمی سلطنت رضاشاه پهلوی نگذشته بود که در پایتخت شایع شد حکومت توانسته اقدامی براندازانه را با هدف سرنگونی حکومت نوپای پهلوی و قتل رضاشاه، کشف و خنثی کند. براساس اعلامیه حکومت افراد دخیل در این جریان تعدادی از افسران بلندپایه و گروهی غیر نظامی بودند. ریاست گروه ترور به عهده سرهنگ محمودخان پولادین قرار داشت. محمود پولادین فرزند سرهنگ حسن خان، افسر قزاقخانه و از مهاجران قفقازی بود و پس از گذراندن دوران نوجوانی راه پدر را در پیش گرفت و وارد خدمت نظام شد. در دوران انقلاب مشروطه به ریاست نظمیه قزوین منصوب شد. او بعد از یک سال وارد مدرسه ژاندارمری شد و پس از طی مراحل آموزشی به خدمت ژاندارمری اصفهان وارد شد. تا زمستان سال 1300 خورشیدی حکومت توانسته بود جنبش جنگل و غائله کلنل پسیان را سرکوب کند. از این رو توجه خود را به غرب کشور و شهر ارومیه، جایی که اسماعیل آقا سمیتقو با کمک عناصری از کشور ترکیه بنای ناامنی و قتل و غارت مردم را گذارده بود، معطوف کرد. اما نیروهای ژاندارمری مستقر در شرفخانه از آنجایی که چندماه بود که حقوقی دریافت نکرده بودند، بنای ناسازگاری گذاشته و حاضر نبودند به جنگ شورشیان بروند. از این رو دولت ضمن اعزام چند لشکر برای سرکوب سمیتقو، مبلغ 2000 تومان وجه نقد به سرهنگ محمود خان پولادین داد تا بین نیروهای ژاندارمری تقسیم کند. او مبلغ 500 تومان از پول حقوق سربازان را صرف عیاشی و خوشگذرانی خود و اطرافیانش کرد و فقط 1500 تومان از باقیمانده پول را بین افسران و سربازان تقسیم کرد.نیروهای ژاندارمری مستقر در شرفخانه تحت نفوذ فردی بنام سرگرد ابوالقاسم لاهوتی (کمونیست بعدی و وزیر فرهنگ تاجیکستان در دوران شوروی سابق) قرار داشتند. او که معاون سرهنگ پولادین بود از این جریان استفاده کرد و با تحریک نظامیان آنها را وادار به شورش علیه سرهنگ پولادین و دولت مرکزی کرد. شورشیان، سرهنگ پولادین و اطرافیانش را دستگیر کرده و خود به طرف تبریز روانه شدند.بعد از خاتمه شورش سرگرد لاهوتی، سرهنگ پولادین به خدمات نظامی خود بازگشت و تقریبا در تمام نبردهایی که در اقصی نقاط کشور ضد شورشیان و تجزیه طلبان در گرفته بود، شرکت کرد. یکی از این نبردها، سلسله جنگ هایی بود که دولت ضد ترکمانان در ترکمن صحرا انجام داد. در این جنگ ها سرهنگ پولادین فرماندهی هنگ پهلوی را که از هنگ های زبده ارتش نوین ایران بود، داشت. موفقیت پولادین در این ماموریت به گونه ای بود که پس از خاتمه جنگ و بعد از تاجگذاری رضاشاه به سمت آجودان مخصوص شاه منصوب شد. بنا بر عللی که هنوز پوشیده است سرهنگ محمودخان پولادین به همراه چند نفر از دوستانش تصمیم به قتل رضاشاه می گیرند. (برخی معتقد هستند که شاید یکی از علل اقدام پولادین بر ضد شاه موضوع ناخشنودی افسران ژاندارمری از ادغام در نیروی قزاق بوده باشد. عملی که باعث شد این نیرو عملا تابع و مطیع افسران غالبا کم سواد قزاق قرار گیرد) در همان دوران (1305) پولادین با شخصی بنام سامویل هایم (حییم) که در دوره پنجم مجلس شورای ملی نماینده کلیمیان ایران بود آشنا می شود. از چرایی و چگونگی رابطه این دونفر اطلاعی نداریم، اما هر چه بود آن دو مقاصد و اهداف مشترکی از این همکاری و دوستی داشتند به گونه ای که هایم از تمام برنامه ها و کارهای پولادین آگاه بود. بنابر اظهارات سردار اسعد بختیاری نقشه ترور به این صورت بود که نیروهای عمل کننده باید از دو سو به قصر شاه (کاخ مرمر) حمله بکنند. ابتدا گروه اول با شلیک گلوله به طرف دروازه قصر، نظر نگهبانان را جلب کند و در همان اثنا گروه دوم با یورش به درون کاخ، رضاشاه و همراهان وی را به قتل برسانند و سپس در شهر حکومت نظامی برقرار کنند.اما چند روز قبل از اجرای نقشه ترور، یکی از اعضای گروه بنام آقامیر قفقازی طرح ترور را نزد شخص رضاشاه افشا می کند. بلافاصله با دستور رضاشاه سرهنگ پولادین و دیگر همدستان وی دستگیر می شوند.در این ماجرا به غیر از سرهنگ محمودخان پولادین افراد دیگری از جمله: سامویل هایم، شیخ العراقین زاده، احمدخان پولادین، احمد همایون، روح الله مشکین قلم، نبی خان، بهروز بیک سالاری و نصرالله خان کلهر دخیل بودند.پس از بازجویی و تکمیل پرونده، نظامیان را به دادگاه نظامی و غیرنظامیان را به دادگاه عادی برای محاکمه سپردند. اتهام آنها توطئه علیه جان شاه، عضویت در انجمن مخفی و پخش اعلانات ضدحکومتی در شهر بود. آنها در دادگاه محاکمه شدند و سرهنگ پولادین محکوم به اعدام شد و بقیه به حبس های طویل المدت محکوم شدند. گویا دوستان پولادین مقصر شکست خوردن نقشه خود را شخص هایم می دانستند و از این رو دلخوشی از وی نداشتند به گونه ای که نصرالله خان کلهر درباره هایم می گفت: «من هایم را خوب می شناختم. او در کرمانشاه به واسیلی معروف بود و با بیگانگان ارتباط داشت. من از اول به مرحوم پولادین می گفتم با این قبیل عناصر نمی شود کار کرد. پولادین مرد نظامی خوب، ولی سیاستمداری ناشی بود. همه اینها را او به کارها مداخله داد.»دستگیری گروه پولادین سر و صدایی در کشور به پا کرد و شایع شده بود که شوروی در این قضیه نقش دارد. به همین دلیل روزنامه ایزوستیا چاپ مسکو ضمن اشاره به ماجرای ترور رضاشاه، در یادداشتی رسمی اعلام کرد که نه تنها مسکو هیچ نقشی در این جریان ندارد بلکه این انگلستان است که به دلیل دشمنی با شوروی خواهان ضربه زدن به روابط ایران و شوروی است و آنها هستند که از گروه پولادین حمایت و پشتیبانی می کردند. در نهایت سرهنگ محمودخان پولادین در روز بیست و چهارم بهمن 1305 در محل پادگان باغ شاه به جوخه اعدام سپرده شد.مسیو هایم نیز ابتدا به زندان افتاد، ولی بعد از پنج سال او را نیز در بیست و سوم آذر 1310 اعدام کردند. علی الله جانی / جام جم منبع: سایت جام‌جم آنلاین

برنامه ها و شیوه های ساواک برای سرکوب نهضت و منزوی کردن امام خمینی /5 و پایانی

ایجاد تفرقه و اختلاف میان آیت الله خمینی و علمای نجف به گزارش جماران از دیگربرنامه های ساواک تلاش برای ایجاد تفرقه بین آیت الله خمینی و علما و روحانیون در عراق بود. در این راستا ساواک درصدد برآمد تا با نفوذ در اطراف علمای طراز اول نجف، زمینه تفرقه با ایشان را فراهم آورد، بنابراین سعی کرد با القاء این مطلب که موقعیت آن ها با گسترش فعالیت های آیت الله خمینی به خطر می افتد اختلاف ایجاد کند (نجاری راد، 1378: ص198) به گفته شاهدان ومطلعان ، در نجف و دیگر شهرهای عراق بعضاً روحانیونی وجود داشتند که همکاری مستقیم و غیر مستقیم با سفارت و کنسولگری های ایران داشتند. درمیان اطرافیان روحانی و غیر روحانی تعدادی از علمای سرشناس کسانی بودند که درتقابل با آیت الله خمینی می کوشیدند و این برخوردها در ارتباط مستقیم و غیرمستقیم با نمایندگی ساواک در عراق بود (خاطرات عمید زنجانی، 1379: صص141-136). ساواک با نفوذ در بین برخی روحانیون نجف چنین وانمود می کرد که رژیم پهلوی و شاه در حمایت از آموزه های دینی و شیعی و دفاع از علما و مراجع شیعه از هیچ کوششی فروگذار نمی کند و علمایی نظیر آیت الله خمینی قصدی جز تخریب بنیان های مرجعیت شیعه ندارند. ساواک برای تقویت مخالفت ها با ایشان ، بین علما و روحانیون و طلاب نجف و عراق، از اعطای کمک های مالی نیز بهره می برد (آیت الله حاج شیخ مهدی ربانی املشی به روایت اسناد ساواک، 1380: صص85-84). ساواک و طرح حکومت اسلامی به دنبال طرح بحث حکومت اسلامی از طرف آیت الله خمینی در نجف در سال 1348، که در آن مشروعیت رژیم سلطنتی را زیر سوال برده بود ، نصیری درصدد برآمد از اقدامات ایشان در جهت آگاه سازی مردم جلوگیری کند. او پس از مطالعه بخش هایی از مباحث حکومت اسلامی کوشید تا نقطه ضعفی در آن بیابد و علیه امام بهره برداری نماید. بدین منظور به برخی از گفته های ایشان حاشیه های طعنه آمیزی نوشت. ازحاشیه نویسی های او این است که روحانیون بی سوادند و نمی توانند از مباحث علمی صحبت کنند. حتی روحانیون درجه اول هم از مطالب علمی بی اطلاع هستند .تحصیل سیاسی نکرده اند وذاتا فهم سیاسی ندارند. در جایی از تعریض خود نوشت: خمینی طرفدار روس ها شده است. درحاشیه دیگری با انتقاد از مخالفت های روحانیون ایران با حکومت ، از روحانیون یهود تعریف وتمجید فراوان کرده که در مقابل دولت خود جبهه تشکیل نداده بلکه پابه پای دولت همکاری کرده و سیاست مستقلی را اجرا نمی نمایند لذا پیشرفت می کنند. نصیری در پایان با این ادعا که آیت الله خمینی به تمام رؤسای کشورهای عربی توهین کرده است چنین دستور داد: «مقالات متواتری می توانید در ردّ گفته های خمینی تهیه کنید و او را از لحاظ درک مطلب و فهم لجن مال کنید»(سیر مبارزات ، ج7: ص230-235). گفتنی است نقطه نظرات نصیری، چکیده ایدئولوژی رژیم پهلوی در برخورد با روحانیون و مخالفان مذهبی تلقی می شود. هرکدام از این نظرات می توانست به عنوان دستور العمل ساواک مورد توجه قرار گیرد. اما سخنان مستدل آیت الله خمینی در آن برهه، این مجال را به نصیری نداد و نوارها و جزوات حکومت اسلامی در بین مردم پخش می شد. این امر ساواک مرکز را وادار کرد تا در تاریخ7/12/1348 به کلیه ساواک تلگرافی مخابره کند و با اشاره به این که برخی حجاج حامل این جزوه هستند دستور دهد که از توزیع آن ها جلوگیری شود( سیر مبارزات ، ج16: ص624). با وجود محدودیت ها و فشارهایی که برای جلوگیری از پخش نوارها و جزوات مذکور صورت گرفت، این جزوات به وسیله زائران خانه خدا و از راه های دیگر به ایران می رسید و در میان مردم پخش می شد. ساواک که نتوانست از ورود وتوزیع نوارها جلوگیری کند، به منظور پیشگیری از گسترش اندیشه حکومت اسلامی در میان مردم ایران، روحانیون و وعاظ طرفدار ایشان را تحت تعقیب قرار می داد و هرگاه کسی سخنی در مورد حکومت اسلامی به میان می آورد، فوراً دستگیر و روانه زندان و یا تبعید می شد. همچنین چاپخانه ها، کتاب فروشی ها و مراکز نشر، تحت کنترل شدید ساواک قرار داشت تا از چاپ و نشر جزوه های حکومت اسلامی و توزیع آن ها جلوگیری کند( روحانی، 1360، ج2: صص519-518). ساواک ومقاله روزنامه اطلاعات علیه امام خمینی چاپ مقاله 17 دی ماه 1356 روزنامه اطلاعات تحت عنوان « ایران و استعمار سرخ و سیاه» از آخرین توطئه ها علیه امام خمینی بود که به نقطه عطفی در گسترش حرکت سیاسی مخالفان حکومت تبدیل شد. این مقاله با نام مستعار احمد رشیدی مطلق به چاپ رسید. نویسنده مقاله با وقاحت تمام نسبت شهرت طلبی و بی اعتقادی به امام داده و او را شاعری عاشق پیشه و عامل استعمار و سید هندی خوانده بود( عبدالرضا هوشنگ مهدوی، 1372:صص205-203؛ روزنامه اطلاعات، شنبه 17 دی ماه 1356، ص1). در مورد دست اندرکاران اصلی تهیه وچاپ این مقاله سخنان بسیاری گفته شده است. ثابتی معتقد است: برای نوشتن مقاله علیه آیت الله خمینی، شاه ابتدا به نصیری و بعد به هویدا دستور داده بود و هویدا این مأموریت را بلافاصله به فرهاد نیکخواه ( مشاور مطبوعاتی وزیر دربار) محول نمود(قانعی فرد، 1390: ص478وصص406-400) بعضی داریوش همایون وزیر اطلاعات وقت، را مسئول این کار دانسته اند، ولی احسان نراقی به نقل از یکی از مسئولان ساواک، نوشتن نامه را به دستور شاه می داند. بنا به گفته او بعد از درگذشت سیدمصطفی خمینی، یاسر عرفات تلگراف تسلیتی به امام در نجف مخابره کرد، امام در جواب تلگراف گفته بود: درد و محنت من روزی به پایان می رسد که ایران از شر این آدم جابر(شاه) فارغ و راحت شود. وقتی که نصیری جواب امام را به شاه نشان داده بود، شاه به نصیری گفته بود: حالا دیگر باید جنگ را با روحانیون و خصوصاً آقای خمینی علنی کرد و بعداً به او دستور داده بود که مقاله ای تهیه کند. ساواک نیز مقاله ای تهیه کرد و نصیری آن را به شاه نشان داده بود ولی شاه خواسته بود که مقاله تندتری نوشته شود لذا مقاله ای که بعداً در روزنامه اطلاعات چاپ شد تهیه و از طریق وزارت دربار به روزنامه اطلاعات فرستاده شد( هوشنگ مهدوی، همانجا). هرچند این مقاله به دستور شخص شاه تهیه و به چاپ سپرده شد، اما ساواک در فراهم شدن موجبات انتشار آن نقش بسزایی داشت ( خاطرات اردشیر زاهدی، 1381: صص 303-302). همکاری ساواک وسازمان امنیت عراق علیه امام پس ازتوافقنامه الجزایر ورفع اختلافات ایران وعراق دراواخر سال1353سازمانهای امنیتی دوکشور در سالهای بعد جلسات مشترکی را برگزار کردند که بخشی از آن در ارتباط با ایجاد محدودیت برای فعالیتهای آیت الله خمینی بود. با گسترش تحولات انقلابی در ایران ازسال 1356ساواک به درستی تشخیص داد که سرمنشاء رهبری اعتراضات به نجف اشرف و به آیت الله خمینی باز می گردد.از این رو جلسات متعددی با همتایان عراقی منعقد شد تا بطورجدی امام خمینی را از فعالیتهای انقلابی باز دارند. این مسأله منجر به تذکرات مقامات عراقی به امام خمینی گردید(سیرمبارزات، ج20: 244و245) که با مخالفت ایشان مواجه شد. بخشی از همکاریهای اطلاعاتی ایران وعراق در دوران ریاست نصیری وبخشی پس از ریاست او بود. تشدید محدودیتهای حکومت عراق بنابرتوافقات با مقامات ساواک ، به تصمیم شجاعانه امام خمینی در ترک عراق و مهاجرت تاریخی ایشان به فرانسه وتشدید مبارزات انقلابی ملت ایران و در نهایت به سرنگونی رژیم سلطنتی دربهمن 1357انجامید. انتقادات امام خمینی از ساواک به رغم تمام محدودیت های نصیری برای آیت الله خمینی در دوران تبعید، ایشان از همان آغاز حضور در ترکیه و سپس عراق اعترضات خود را آشکارا بر ضد حکومت ادامه داد. ایشان در سخنرانی ها، اعلامیه ها و موضع گیری های سیاسی خود در دوران تبعید، مخالفت های صریحی با حکومت و اقدامات ساواک داشت( صحیفه امام، 1378، ج1: صص131-130). از جمله در نامه سر گشاده ای که در 27 فروردین 1346 خطاب به امیر عباس هویدا نوشت انتقادات و حملات سختی متوجه سفاکی ها و اقدامات غیر انسانی ساواک نمود(همان: صص134-132). ایشان از نقش ساواک در ایجاد فضای سیاسی، اجتماعی ناسالم و غیر قابل تحمل در کشور سخن به میان می آورد و با اشاره به فرار ده ها نفر از متخصصان و اقامت آنان در کشورهای خارجی، عملکرد سوء ساواک را عمده دلیل گسترش روز افزون این پدیده ارزیابی کرد (همان، ج 3: ص189). آیت الله خمینی در سخنرانی ها و اعلامیه های خود به اعمال شکنجه توسط ساواک و تضییع بدیهی ترین حقوق سیاسی، اجتماعی، فردی و خصوصی مردم ایران اشاره داشت و از جنایاتی که توسط این سازمان به مردم روا شده بود سخن به میان آورد ( صحیفه امام، ج1: ص297؛ روز شمار انقلاب اسلامی، 1379، ج7: صص95-94). با آغاز حرکت مردم ایران برضد رژیم پهلوی در سال 1356، انتقادات ایشان از عملکرد سوء ساواک افزایش یافت و در قریب به اتفاق سخنرانی ها، مصاحبه ها و اعلامیه های خود به انتقاد از این سازمان پرداخت(صحیفه امام، ج1: صص 254-252). نتیجه گیری پس از تبعید آیت الله خمینی به ترکیه و عراق ، ساواک وظیفه مقابله و انحراف مبارزات امام را به عهده گرفت و بدین منظور حربه های مختلفی به کار برد. ساواک توانست با سیاست های مختلف علیه امام خمینی و با کنترل و زیر نظر گرفتن ایشان و پخش شایعات و تبلیغات دروغین و ایجاد جو اختناق و رعب و وحشت، به سان چشم وگوش شاه نوعی امنیت ظاهری اما دروغین و شکننده ایجاد نماید. در این میان هوشیاری آیت الله خمینی مانع از انحراف مبارزات شد و طرح هایی چون ایجاد تفرقه میان امام و دیگر روحانیون به شکست انجامید و ساواک به طور کامل نتوانست از ارسال وجوهات شرعی به ایشان و فعالیت های سیاسی او که روز به روز گسترش می یافت، جلوگیری نماید. علی رغم کارشکنی های ساواک نسبت به ارسال وجوهات به عراق و شناسایی و کنترل و بازخواست وتبعید وکلا و نمایندگان آیت الله خمینی، هیچ گاه موفق به قطع این ارتباطات نشد. تدابیر و فشارهایی که ساواک در طول 13 سال ریاست نصیری برای جلوگیری از مبارزه آیت الله خمینی به کار برد نتوانست در عمل از مبارزات و گسترش افکار و اندیشه های ایشان جلوگیری کند. با این حال نصیری تا برکناری از ریاست ساواک از حربه های متعددی برای جلوگیری از مبارزات ایشان بهره برداری نمود. هماهنگی ساواک با نیروهای امنیتی عراق در ایجاد محدودیت برای امام خمینی که در دوران ریاست نصیری وپس از او وجود داشت نیز نتوانست خللی جدّی در فعالیت های ایشان به وجود آورد. با بالا گرفتن اعتراضات مردمی ودر اوج انقلاب اسلامی درسال1357 ، ساواک دیگر نتوانست به تداوم حیات رژیم کمک کند و نصیری بر خلاف عملکرد خود در سال های متمادی در آستانه پیروزی انقلاب عملاً از صحنه فعالیت دور شد و از کار برکنار گردید و توفان انقلاب مجالی برای ساواک باقی نگذاشت تا از کیان رژیم پهلوی دفاع کند. فهرست منابع و مآخذ - آرشیو اسناد مرکز اسناد انقلاب اسلامی، شماره بازیابی669 - اسناد انقلاب اسلامی، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی و سازمان تبلیغات اسلامی، 1369. - امام خمینی، تحریر الوسیله، تهران: دفتر انتشارات اسلامی، 1384 ---------، صحیفه امام، تهران: موسسه تنظیم ونشر آثار امام خمینی، 1378 - انقلاب ایران به روایت رادیو بی بی سی، زیر نظر عبدالرضا هوشنگ مهدوی، تهران : طرح نو، 1372 - باقری، علی ( به کوشش)، خاطرات 15 خرداد، تهران: حوزه هنری تبلیغات اسلامی، 1378 - خاتم یزدی، عباس، خاطرات آیت الله خاتم یزدی، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی ، 1381 - خلخالی، صادق، خاطرات آیت الله صادق خلخالی اولین حاکم شرع دادگاههای انقلاب، تهران: نشرسایه، 1380 - رائین، اسماعیل، حقوق بگیران انگلیس در ایران، تهران: انتشارات جاویدان، 1356 - روحانی، حمید، تحلیل و بررسی از نهضت امام خمینی، تهران: راه امام ،1360 __________، تحلیل و بررسی از نهضت امام خمینی، تهران : نشر عروج، 1381 - روز شمار انقلاب اسلامی، تهران: حوزه هنری تبلیغات اسلامی، 1379 - روزنامه اطلاعات، مورخ 17 دی 1356 - زاهدی، اردشیر ، 25 سال در کنار پادشاه: خاطرات اردشیر زاهدی، تهران: موسسه مطبوعاتی عطایی، 1381 - سیر مبارزات امام خمینی در آینه اسناد به روایت ساواک، تهران: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، 1386 - شهید آیت الله سید محمدرضا سعیدی به روایت اسناد ساواک، تهران: مرکز بررسی اسناد تاریخی، 1376 - عمید زنجانی، عباسعلی، خاطرات عمید زنجانی، به کوشش محمد علی حاجی بیگی کندری، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1379 - فردوست، حسین، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، تهران، اطلاعات، 1369 - قانعی فرد، عرفان، در دامگه حادثه،گفتگو با پرویز ثابتی( مدیر امنیت داخلی ساواک)، بررسی علل و عوامل فروپاشی حکومت شاهنشاهی، بی جا: شرکت کتاب،1390 - مدنی، جلال الدین ، تاریخ سیاسی معاصر ایران، قم: دفتر انتشارات اسلامی، 1375 - نجاری راد، تقی، ساواک و نقش آن در تحولات داخلی رژیم شاه، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1378 - یاران امام به روایت اسناد ساواک، شرح مبارزات آیت الله حاج شیخ مهدی ربانی املشی، کتاب بیست ویکم، تهران: مرکز بررسی اسناد تاریخی، 1380 - یاران امام به روایت اسناد ساواک، شهید سرافراز دکتر مصطفی چمران، تهران: مرکز بررسی اسناد تاریخی، 1378 - یاران امام به روایت اسناد ساواک، کتاب بیستم، آیت الله سیدمرتضی پسندیده، تهران: مرکز بررسی اسناد تاریخی، 1380 منبع: (برگرفته از مقاله چاپ شده در مجله حضور –زمستان 1392) منبع بازنشر: سایت جماران

برنامه ها و شیوه های ساواک برای سرکوب نهضت و منزوی کردن امام خمینی/4

جماران: از مهمترین اقدامات ساواک علیه امام خمینی ، تلاشهای بیثمر برای جلوگیری از مطرح شدن مرجعیت ایشان بود. تقلید از امام خمینی که پیش از تبعید ایشان در میان بخش قابل توجهی از مردم ایران مطرح بود پس از تبعید نیز روزبه روز افزایش یافت. میزان وجوهات شرعی که با وجود محدودیتهای فراوان ساواک برای ایشان به حوزه نجف می رسید دلیل روشنی بر افزایش مقلدان بود. تلاشهای بی ثمر برای جلوگیری ازمطرح شدن مرجعیت آیت الله خمینی ساواک به دستور نصیری به کارشکنی ها و توطئه هایی در این زمینه دست زد. اداره کل سوم ساواک طی بخش نامه های مکرر به شعب خود بر جلوگیری از طرح مرجعیت آیت الله خمینی نزد افکار عمومی تأکید می کرد و با اشاعه دهندگان مرجعیت ایشان در ایران برخورد شدیدی داشت. پس از درگذشت آیت الله حکیم در خرداد 1349 طرفداران آیت الله خمینی بار دیگر موضوع مرجعیت ایشان را مطرح کردند. آیت الله خمینی شخصاً چندان توجهی به طرح موضوع اعلمیت و مرجعیت نشان نمی داد و با ترویج این موضوع توسط پیروان و طرفدارانش مخالفت می کرد( خاتم یزدی، 1381: صص104-97؛ سیر مبارزات ، ج18: ص494). اما پیروان ایشان برحسب احساس وظیفه به تبلیغ مرجعیت ایشان با وجود مخاطرات فراوان می پرداختند. این در حالی بود که تعداد زیادی از علما وفضلای حوزه های علمیه مرجعیت و اعلمیت ایشان را مورد تاکید قرار می دادند( اسناد انقلاب اسلامی، 1369، ج 2: صص 185-184). ساواک برای جلوگیری از طرح مرجعیت آیت الله خمینی به اقداماتی برضد پیروان و علاقه مندان ایشان در ایران دست زد و دستور دستگیری محرکین اصلی وتعدادی از علما، روحانیون و طلاب را داد(سیر مبارزات ، ج 16: ص658 ). علی رغم تمام محدودیت هایی که ساواک برای طرفداران امام ایجاد کرده بود در برخی از شهرهای ایران، علما، روحانیون و وعاظ در منابر و سخنرانی های خود تلویحاً یا تصریحاً به اعلمیت آیت الله خمینی اشاره می کردند( همان: صص 663 و 668). این در حالی بود که در کشورهای منطقه برای جلوگیری از تقلید شیعیان از آیت الله خمینی ، با نفوذ ساواک، برخی رهبران کشورها ، مردم را از تبعیت و تقلید از ایشان منع می کردند (روحانی،1381، ج2: صص566-564). در این میان دستگاه اطلاعاتی- امنیتی عراق با ساواک همکاری داشت. پس از طرح اعلمیت و مرجعیت آیت الله خمینی، ساواک به دستور نصیری از ورود رساله توضیح المسائل ایشان به ایران جلوگیری کرد. اما به رغم تمام این سیاست ها، رساله ایشان به طرق گوناگون وارد کشور می شد و در اختیار مقلدان قرار می گرفت( یاران امام به روایت اسناد ساواک، شهید سرافراز دکتر مصطفی چمران، 1378: ص100). با فراگیر شدن نام آیت الله خمینی در داخل و خارج از کشور، ساواک در گزارشی در تاریخ دی 1356 تحلیلی از میزان قدرت و نفوذ چند تن از مراجع تقلید مقیم ایران و عراق ارائه داد و ضمن آن که معتقد بود تعیین یک مرجع واحد از لحاظ منافع و مصالح امنیتی به مصلحت نمی باشد، برای مقابله با قدرت ونفوذ آیت الله خمینی تقویت وحمایت از یکی از مراجع را ضروری می دانست(سیر مبارزات ، ج 17: صص359-352).اما با تمام توطئه های ساواک برای تضعیف امام و ممانعت از مطرح شدن مرجعیت ایشان، مقام و موقعیت علمی وی در حوزه های علمیه روز به روز افزوده تر و شعاع مرجعیت و محبوبیت امام در میان شیعیان جهان گسترده تر شد. جلوگیری از رسیدن وجوهات شرعی به آیت الله خمینی بدیهی بود برای تضعیف آیت الله خمینی می بایست از رسیدن وجوهات شرعی به ایشان جلوگیری می شد. لذا ساواک تمام توان خود را به کار برد تا به هر طریق ممکن در روند ارسال وجوهات شرعی به ایشان اختلال ایجاد کند تا توان مالی و نفوذ ایشان در حوزه ها تضعیف شود و ایشان را از ادامه ی مبارزه باز دارد. در راستای این هدف نصیری در تاریخ 26/1/1346 دستور شناسایی افرادی که برای آیت الله خمینی پول می فرستادند را داد (همان، ج 9: ص374). با وجود اقدامات ساواک ارسال پول و وجوهات برای آیت الله خمینی در نجف از راههای مختلف صورت می گرفت. ساواک تهران در نامه ای به ساواک های تابعه خود توضیح داد که جمعآوری وجوه شرعی به نفع آیت الله خمینی در حال افزایش است و به آن ها دستور داد نمایندگان ایشان را شناسایی و معرفی کنند(سیر مبارزات، ج17: ص173). شناسایی فعالان و نحوه ارسال پول برای آیت الله خمینی از تأکیدات دائمی مقامات ساواک بود و بخش مهمی از امکانات و انرژی ساواک در خصوص شناسایی شبکه های ارتباطی آیت الله خمینی و نیز شناسایی راه های ارسال پول و وجوهات شرعی از ایران و جلوگیری از این امر مصروف گردید(همان، ج16: ص324). با تمام این اقدامات گزارش های متعددی ازجمع آوری وجوهات شرعی و ارسال آن به عراق وجود دارد و اسامی جمعی از فعالان و نمایندگان جمع آوری و ارسال پول در گزارش های ساواک قید شده است. (سیر میارزات ، ج 13: ص421؛ ج16، صص372-371). کارشکنی ها و اقدامات ساواک در این خصوص به شرح زیر می باشد: ·ایجاد تضییقات برای تجار و بازرگانانی که برای امام پول تهیه می کردند ·جمع آوری مدارک لازم علیه دست اندرکاران اخذ وجوهات شرعی و تبعید آنان ·کنترل عبور و مرور افراد از مرز خوزستان و دستگیری افراد مظنون(سیر مبارزات ، ج16: صص354-353). در همین راستا ، نصیری برای تحت فشار قرار دادن بازرگانان مقلد امام، دستور داد از آنان بدون هیچ گذشتی مالیات گرفته شود( همان، ج17: ص204؛ ج16، ص 385). با صدور این دستور با پیگیری های ساواک آدرس محل کسب و کار تعدادی از بازاریان مشخص و به وزارت دارائی اعلام شد تا در خصوص مسائل مالیاتی، آنان را در تنگنا قرار دهند( همان، ج16: صص386-385). در تداوم جلوگیری از ارسال وجوهات برای آیت الله خمینی و تضعیف موقعیت ایشان ساواک تصمیم به دستگیری وتبعید وکلای ایشان گرفت. ازجمله محمد صادق لواسانی که در جمع آوری وجوهات و پرداخت شهریه آیت الله خمینی نقش مهمی داشت به هشتپر طوالش تبعید گردید (همان، ج17: ص202)و تعداد بسیاری از نمایندگان و عاملان جمع آوری پول برای آیت الله خمینی از جمله آقایان شیخ حسن لاهوتی اشکوری، احمد دیبایی، محمدباقر آشتیانی و... دستگیر شدند( همان: صص206-190). همچنین ساواک در یک اقدام دیگر برای تضعیف موقعیت آیت الله خمینی تصمیم گرفت از پرداخت شهریه ایشان به طلاب که به طور مرتب انجام می گرفت، جلوگیری به عمل آورد تا موقعیت ایشان را در نزد طلاب حوزه علمیه تنزل دهد و طلاب و روحانیون را از تقلید ایشان منصرف سازد. اداره کل سوم در گزارشی تأکید کرد: «کلیه اقدامات ساواک باید بر محور تضعیف آیت الله خمینی باشد؛ بنابراین با توجه به اینکه پرداخت شهریه توسط مشارالیه به طلاب قم در تحکیم موقعیت و گسترش نفوذ وی مؤثر است، لذا خواهشمند است دستور فرمائید به نحو مقتضی ضمن جلوگیری از تقسیم شهریه بین طلاب حوزه علمیه قم، به طور غیر مستقیم به آیت الله شریعتمداری ابلاغ نمایند از کمک و فراهم کردن تسهیلات جهت پرداخت شهریه خمینی خودداری نماید»( سیر مبارزات ، ج16: ص632). ساواک که منزل آیت الله خمینی را در سال 1346 مورد بازرسی قرار داده بود در جریان بازرسی دو دفترچه از فهرست پرداخت کنندگان وجوهات در مورد شهریه طلاب را به دست آورد (همان، ج16: ص552). وکلای آیت الله خمینی برای پرداخت شهریه به طلاب شش نفر بودند که توسط ساواک در تاریخ24/2/ 1346 شناسایی شدند( همان، ج18: ص265). بر اساس اطلاعات ساواک کلیه وجوه جمع آوری شده مستقیماً به دست شیخ علی اکبر اسلامی می رسید. وی نماینده تام الاختیار آیت الله خمینی و متصدی پرداخت شهریه به طلاب بود( همان: ص266). بدین ترتیب ساواک مقسمین شهریه آیت الله خمینی به طلاب را تحت فشار قرار داد و به منظور جلوگیری از ادامه کار و متلاشی کردن تشکیلات آنان، هریک از روحانیونی که بدین منظور به قم عزیمت می کردند پس از شناسایی دستگیر و جهت دادن تذکر و اخذ تعهد به تهران اعزام می شدند( همان: صص490-489). با وجود این محدودیت ها و سختگیری ها دست اندرکاران پرداخت شهریه آیت الله خمینی همچون عباس محفوظی، علی اکبر اسلامی و حسن صانعی تصمیم گرفتند شهریه طلاب هر شهرستان را به وسیله یک نفر از طلاب همان شهرستان به طور محرمانه پرداخت کنند. بدین ترتیب شهریه آیت الله خمینی به طلاب از سوی مقسمین به طور خصوصی و پنهان کاری پرداخت می شد( سیر میارزات ، ج18: ص 296). گزارش های ساواک حاکی است که پرداخت شهریه آیت الله خمینی به طلاب، به طور مرتب انجام می گرفت و حتی این شهریه از شهریه دیگر مراجع بیشتر بود. ساواک معتقد بود ازدیاد شهریه بر نفوذ و قدرت سیاسی و معنوی خمینی می افزاید و موجب سرازیر شدن طلاب و روحانیون از شهرستان ها به قم خواهد شد و لذا بهترین راه برای جلوگیری از تراکم و ازدیاد طلاب در قم ممانعت از ازدیاد شهریه است (همان، ج19: ص103). به همین منظور ساواک مأموران پرداخت شهریه آیت الله خمینی در قم را فراخواند و با تهدید و ارعاب از آنان التزام گرفت که از پرداخت شهریه امام در قم خودداری کنند (روحانی، 1381، ج2: ص260). منبع: برگرفته از مقاله منتشر شده در مجله حضور ـ زمستان 1392 منبع بازنشر: سایت جماران

برنامه ها و شیوه های ساواک برای سرکوب نهضت و منزوی کردن امام خمینی/3

حمید بصیرت منش، طاهره واحدی تلاش برای بدنام کردن و به راه انداختن شایعات و تبلیغات منفی یکی دیگر از اقدامات تخریبی ساواک بر ضد آیت الله خمینی بود. نصیری با ترفندهای مختلف سعی داشت با استفاده از فرصت های مناسب اذهان مردم را نسبت به ایشان بدبین کند و موقعیت ایشان را در بین مردم متزلزل نماید. شایعات و تبلیغات علیه آیت الله خمینی به گزارش جماران ساواک بر این اساس تبلیغات دامنه داری را در داخل و خارج علیه آیت الله خمینی دنبال کرد و هراز گاه برای بی اعتبار کردن و منزوی ساختن ایشان در بین مردم شایعات بی اساس منتشر می نمود. از جمله چنین القاء می کرد که ایشان پس از تبعید، مخالفت و مبارزه با رژیم را به کنار نهاده و سیاست سکوت در پیش گرفته است. اما این ترفند ها در شرایطی که مخالفت تعداد زیادی از روحانیون با حکومت ادامه داشت و آیت الله خمینی نیز صراحتاً ادامه مبارزه با رژیم پهلوی را در رأس فعالیت های خود قرار داده بود، کمتر مؤثر واقع شد (روحانی،1360، ج2: صص488-487). ساواک تلاش می کرد تمام فعالیت ها ، گفته ها و نوشته های آیت الله خمینی را ثبت و ضبط کرده و از آن ها علیه ایشان بهره برداری کند. یکی از این موارد مربوط به سخنرانی مورخ 23آبان1344 امام خمینی در مسجد شیخ انصاری در نجف اشرف بود. ایشان در این سخنرانی راجع به عظمت اسلام و تعالیم عالیه ی آن بحث کرده و از رهبران سیاسی دنیای اسلام خواست که در ترویج افکار و عقاید اسلامی بکوشند و به آن ها پایبند باشند و مسلمانان را به اتحاد و وحدت دعوت نمود. نیز اختلافات نژادی را در میان مسلمانان محکوم کرده وعلت استیلای یهود بر فلسطین وطمع هند به کشمیر را ناشی از اختلافات رهبران سیاسی اسلام دانست.ایشان بر وظایف علما و مراجع تقلید در معرفی حقیقت اسلام و آشنا کردن جوانان و دانشگاهیان با حقایق اسلام تاکید نموده و مسئولیت خطیر علما و روحانیون را یادآور شدند( سیرمبارزات ، ج7: ص86 ). به نوشته سید حمید روحانی، آیت الله خمینی با این سخنرانی حوزه علمیه نجف را که بیش از نیم قرن دچار رکود و سکوت شده بود تکان داد (روحانی، 1381، ج 2: ص 236). با وجود آن که امام در این سخنرانی به رژیم شاه مستقیماً حمله نداشت اما از آن جا که مبارزه با استعمار و استبداد را مطرح نمود این سخنرانی با واکنش منفی و خصمانهی رئیس ساواک روبه رو گردید. نصیری که در نوشته ها و گفته های آیت الله خمینی همیشه دنبال آن بود که نقطه ضعفی بگیرد ، در پی نوشت متن پیاده شده سخنرانی ایشان چنین دستور داد: « از نقاط ضعف این سخنرانی استفاده و با گذاردن این نوار به وسیله روحانیون مخالف خمینی ، این بیانات از طرف یک پیشوای دینی تقبیح شود» (سیرمبارزات، ج16: ص343). با این وجود ساواک نتوانست نقطه ضعفی از این سخنرانی به دست آورد و به نفع رژیم مورد بهره برداری قرار دهد. از اقدامات تخریبی بر ضد امام تلاش برای انتساب ایشان به برخی گروه های سیاسی غیراسلامی نظیر حزب توده و گروه های چپ و کمونیست ها بود. هرگاه اعلامیه یا موضع گیری سیاسی امام از طریق رسانه های مخالف نظیر رادیو پیک ایران، که به گروه های چپ وابسته بود و یا در نشریات متعلق به گروه های چپ منتشر می شد ، نصیری آن را به حمایت آیت الله خمینی از حزب توده و گروه های چپ مربوط می ساخت. در17 اردیبهشت 1345 رادیو پیک ایران مطلبی از آیت الله خمینی، درباره افشای عوام فریبی های مذهبی رژیم شاه بیان کرد. نصیری دستور داد این موضوع علیه آیت الله خمینی و انتساب وی به حزب توده و کمونیست ها مورد استفاده تبلیغاتی در جراید قرار گیرد (سیر مبارزات ، ج16: صص380-377). به همین منظور سفارش درج مقاله ای در روزنامه فرمان داده شد ( همان: ص 378). از دیگر اقدامات ساواک برای ترور شخصیت آیت الله خمینی تلاش برای هندی نامیدن ایشان و خانواده اش بود. از آن جا که زمینه انگلیسی خواندن روحانیون انقلابی از مدت ها پیش در جامعه ایران وجود داشت و خود ساواک و دستگاه های تبلیغاتی رژیم در گسترش این موضوع فعال بودند، با تکیه بر هندی بودن اجداد امام به طور غیرمستقیم ایشان را انگلیسی میخواندند تا بدین وسیله محبوبیت ایشان را در بین مردم از بین ببرند. در اواخر سال 1346 بیم وهراس از موقعیت آیت الله خمینی در حوزه علمیه نجف ، رژیم را به این نتیجه رساند که تبعید ایشان به عراق کار اشتباهی بوده، لذا در صدد بر آمد او را به کشور دیگری تبعید کند. جالب آن که یکی از مراکزی که مورد توجه ساواک قرار گرفت، هندوستان بود و در این خصوص دولت عراق را تحت فشار قرار داد. ساواک در این زمینه به فعالیت هایی دست زد و با شایعه سازی در میان مردم قصد داشت ایشان را هندی و هندی زاده معرفی نماید. زمزمه این موضوع از 20 بهمن 1346 آغاز شد به گونه ای که موضوع در میان ایرانیان خارج از کشور نیز مطرح گردید( همان:540-539 ). موضوع درخواست دولت ایران از دولت عراق در انتقال امام به هندوستان در گزارشی به تاریخ 27 اسفند 1346 منعکس شده است. نصیری در پی نوشت این گزارش دستور داد: «شایعه به این ترتیب اشاعه یابد که خمینی اصلاً هندی است و نام فامیل یکی از برادرانش هندی زاده است و خودش مایل است که هند برود و از عمال انگلیس در هند عطف به سوابق پدرش و خودش استفاده کند» (همان: ص568). پانوشت موجود در این گزارش از سوی نصیری حاکی از توطئه برنامه ریزی شده ای بر ضد امام خمینی است. این بار هم توطئه ساواک در پخش شایعه مزبور با ناکامی و شکست مواجه شد و ساواک قم در این خصوص گزارش کرد: «از مجموع نتایج و عکس العمل های طبقات مختلف در مورد شایعه موصوف باید به استحضار برساند که اکثراً بر این عقیده هستند که دولت قصد دارد وی را به هندوستان بفرستد و بعید است او اظهار تمایل به اقامت در هندوستان کرده باشد و به طور کلی خبر مزبور را عموماً شایعه می پندارند(همان، ج16: ص580). اقدامات ساواک برای هندی خواندن آیت الله خمینی در سال های بعد ادامه یافت. هنگامی که در30 تیر 1355 نورالدین هندی برادر امام خمینی درگذشت ، به دنبال چاپ آگهی تسلیت ایشان نصیری به کارشناسان ساواک دستور داد: «بررسی کنید که به چه وسیله بر علیه خمینی با نام هندی و انگلیسی می شود بهره برداری کرد» (همان، ج 17: ص 258). به دنبال این دستور، ساواک تهران و قم تلاش زیادی انجام دادند ولی توفیقی نیافتند و فقط به ذکر سوابق خانوادگی ایشان اکتفا کردند. نظریه کارشناسان آنان این بود که در شرایط فعلی امکان تبلیغات عملی مؤثر در زمینه معرفی خمینی به عنوان هندی و انگلیسی وجود ندارد. نصیری که انتظار اقدام مؤثرتری از ساواک های تابعه داشت در پی نوشت گزارش آنان نوشت:« منظور اصالت هندی بودن نیست بلکه نوکر هندی یعنی عامل انگلیسی بودن است» (همان: ص272-271؛ آیت الله پسندیده به روایت اسناد ساواک ،1380: صص325-324). اگرچه تلاش های ریاست ساواک در این زمینه به نتیجه دلخواه نرسید اما دستورات مؤکد نصیری نشان می دهد ساواک برای تخریب چهره آیت الله خمینی همواره مترصد موقعیت بود و طرح توطئه وابستگی ایشان به دولت انگلستان را در مجامع عمومی در دستور کار خود قرار داده بود (سیر مبارزات ، ج17: ص 100). در همین راستا در برخی از محافل دانشگاهی به ایشان اتهام ارتباط با انگلیس زده شد (همان، ج16: ص393). همچنین در اعلامیه ای که میان طلاب حوزه نجف پخش کردند، ایشان را جاسوس انگلیس معرفی نمودند (همان: ص672). این موارد مطابق خواست ساواک بود وبرای اشاعه این اتهامات واکاذیب تلاش مستمری داشت. همچنین با حمایت و برنامه ریزی دقیق ساواک بود که این اتهام در برخی کتابها همچون «جیره خواران انگلیس در ایران» تألیف اسماعیل رائین منتشر شد(سیر مبارزات ، ج16: ص 611؛ رائین، 1356: صص110-109). از تبلیغات منفی در جهت بدنام کردن امام این بود که ایشان بیت المال را حیف و میل می کند. پس از کنترل مکاتبات آیت الله خمینی و با سوء استفاده از یکی از نامه های ایشان، نصیری دستور تهیه اطلاعیه ای با مضمون حیف و میل بیت المال را صادر کرد (سیر مبارزات ، ج15: ص546) وی دستور داد: «نامه با زیرنویس و توضیح جریان امر، چاپ و با پست به تمام شهرستان ها وخشک مقدس ها ارسال شود» (سیر مبارزات، ج17: ص289). جالب آن که پس از تأسیس حزب رستاخیز و تحریم عضویت در آن از سوی امام در اسفند 1353( صحیفه امام، 1378، ج3: ص 71) در اعلامیه ای به تاریخ 9/6/1354 اتهام بهاییگری به ایشان زده شد. اعلامیه حاوی این استدلال بود که: «بهائیها مطلقاً مجاز نیستند که به حزب رستاخیز ملت ایران بپیوندند و یا در آن ثبت نام کنند... چه انگیزه ای روح الله خمینی را وادار کرده تا از بهائی ها پیروی کند و به عنوان اعتراض و انکار در قبال برپا شدن این حزب با آنان هم صدا شود و بیانیه ای سرشار از کینه و حسد علیه این ملت بیدار منتشر کند» (سیر مبارزات ، ج17: ص 220). ثابتی( مدیر کل اداره سوم) در اجرای اوامر نصیری دستور ارسال این اعلامیه برای ایرانیان مقیم شیخ نشین های خلیج فارس، عراق، کویت و سایر کشورهای عربی را داد( همان: ص215).گزارش هایی در تابستان و پاییز 1354 در ارتباط با پخش این اعلامیه در کشورهای عربی موجود است که به وضوح نقش ساواک را در این عملیات نشان می دهد. برخلاف تصورات ساواک این اقدامات گاه برمحبوبیت امام خمینی می افزود.در همین رابطه نظر نمایندگی ساواک در قطر چنین بود که این اعلامیه نه فقط لطمه ای به خمینی نمی زند بلکه احتمالاً محبوبیتی هم برای او ایجاد می کند(سیرمبارزات ، ج17: 222). حربه دیگری که نصیری برای خراب کردن آیت الله خمینی به کار گرفت، شایعه ارتباط داشتن ایشان با دستگاه دولتی و حکومتی ایران وعراق بود. در یکی از گزارشات ساواک به نقل از یکی از حجاج ایرانی گفته شده خمینی و پسرانش با دستگاه ایران یکی هستند و لباس مخالفت را به تن کردهاند (همان: ص 154). ساواک به دنبال این گزارش درصدد تقویت این اتهام در بین مردم برآمد. از این رو در ادامه گزارش آمده است:«در صورت تصویب به ساواک تهران اعلام گردد از طریق منابع و سایر امکانات موجود اشاعۀ این موضوع که خمینی و فرزندش با دستگاه ارتباط دارند، تقویت گردد» (همان: ص157). یکی از توطئه های ساواک برای تخریب چهره و مبارزات امام خمینی اتهام همکاری ایشان با حکومت عراق بود. این در حالی بود که ایشان مبارزاتش را به صورت مستقل و بدون وابستگی به هیچ دولتی ادامه می داد. اگر چه مشی امام در برخورد با حکومت عراق دقیقاً همچون دولت ایران نبود، لیکن در موارد متعددی به ویژه پس از روی کار آمدن حکومت بعثی عراق سیاست های این حکومت را مورد انتقاد شدید قرار می داد، معمولاً از دیدار با مسئولان عراقی اجتناب می ورزید و در مواردی نیز با برخورد جدی آن ها را مأیوس می نمود. نمونه مهم برخورد ایشان با حکومت بعثی در جریان اخراج ایرانیان از عراق و بی احترامی به طلاب حوزه نجف مشاهده می شود. در این زمینه امام به تشریک مساعی با بزرگان حوزه پرداختند و نیز تلگراف مهمی در 2 دی ماه 1350 برای حسن البکر رئیس جمهور عراق ارسال داشتند (صحیفه امام، 1378، ج2: ص 403). با وجود این مشی صریح و شفاف که برای اغلب روحانیون داخل و خارج ایران مشهود بود، ساواک تلاش مضاعفی کرد تا ایشان را همراه و همگام و موافق حکومت عراق جلوه دهد، لذا شایعاتی را در همین راستا جعل و پخش نمود. این شایعه کذب حتی برخی نمایندگان مجلس سنا را به این صرافت انداخت تا در یک جلسه علنی ایشان را متهم به سکوت در مقابل جنایات دولت عراق نمایند. این دروغ آن چنان واضح و آشکار بود که واعظ شهیر حجت الاسلام فلسفی در یک سخنرانی در تاریخ 25 دی 1350 این نمایندگان را به باد حمله گرفت و از آیت الله خمینی دفاع نمود (روحانی، 1382، ج3: ص 713). باوجود تلاش های روحانیون طرفدار امام، مقامات ساواک می کوشیدند این شایعه دروغ را رواج دهند. نصیری در بهمن 1350 بر رواج این شایعه تأکید نمود) سیر مبارزات ، ج17: ص100). این سیاست ساواک بعد از این تاریخ نیز ادامه یافت و برخی گزارش های موجود حاکی از پافشاری ساواک بر این شایعه دروغ می باشد. از جمله در بحبوحه شایعه پراکنی و اتهام زنی های متعدد به امام، نظر یکی از نمایندگی های ساواک در خارج از کشور در اواسط سال 1354 این بود که بر این جنبه ( همکاری با دولت عراق) تأکید شود( همان: ص222). منبع: برگرفته از مقاله منتشر شده در مجله حضور ـ زمستان 1392 منبع بازنشر: سایت جماران

مهم‌ترین هدف نواب، تشکیل حکومت اسلامی بود - گفت‌وگوی «برهان» با «حمیدرضا ترقی»(1)؛

آنچه مرحوم نواب صفوی در شعارها و در بیانیه‌ی اولیه‌ی فداییان اسلام و در مواضعی بعد از اعدام بعضی از عناصر مؤثر در رژیم گذشته اعلام می‌کردند، این بود که ما به دنبال تشکیل حکومت اسلامی هستیم. حکومتی که معیارها و شاخصه‌های حکومت علوی را داشته باشد و بتواند جامعه را به الگوی حکومت علوی امیرالمؤمنین علی (ع) برساند. گروه تاریخ برهان؛ شهید نواب صفوی اگرچه رهبری یک گروه کوچک را بر عهده داشت، اما نقشی بزرگ در تاریخ معاصر ایران ایفا نمود. از این روست که همیشه در تاریخ زنده می‌ماند. با توجه به در پیش بودن 27 دی‌ماه، سالگرد شهادت سید مجتبی میرلوحی (1303 تا 27 دی 1334)، معروف به نواب صفوی، بنیان‌گذار جمعیت فداییان اسلام، اندیشکده‌ی «برهان» با هدف تبیین نقش و جایگاه نواب صفوی و جمعیت فداییان اسلام در تاریخ انقلاب اسلامی ایران و نیز با عنایت به تولید و عرضه‌ی مطالب مبنایی و تحلیلی، با هدف ارائه‌ی پاسخ‌های منطقی به سؤالات و شبهات و پوشش خلأها و زوایای کمتر دیده‌شده در این خصوص، با آقای «حمیدرضا ترقی»، عضو شورای مرکزی و رئیس مرکز بین‌الملل حزب مؤتلفه‌ی اسلامی، به گفت‌وگو پرداخته است. حمید ترقی از جمله چهره‌های مطرح مؤتلفه‌ی اسلامی است. آنچه می‌خوانید قسمت اول این گفت‌وگوست. زمینه و زمانه‌ی فعالیت‌های شهید نواب صفوی و جمعیت فداییان اسلام چگونه بود؟ اهمیت اقدامات و تلاش‌های ایشان چه بود؟ در ابتدا لازم است یاد شهید نواب صفوی را به خاطر تلاش‌های مؤثری که ایشان در دوران پس از شهریور 1320 به انجام رساند و توانست خفقان حکومت استبدادی رضاشاهی را تغییر دهد، گرامی بداریم. ایشان با اقداماتش توانست مسیر حرکت کشور را در مسیری غیر از خواست آمریکا و انگلیس قرار دهد. از سال 1324 تا 34 که دهه‌ی فعالیت فداییان اسلام به رهبری شهید نواب صفوی بود، از نظر تحولات و دگرگونی‌های سیاسی و تأثیرات قابل توجه در مبارزات ملت، دهه‌ای مهم، پرهیجان و پرفرازونشیب محسوب می‌شود. از سوی دیگر، شهید نواب نیز شخصیت پرجاذبه، پرتلاش، پرتحرک و ویژه‌ای بود که توانسته بود بسیاری از نیروهای جوان و انقلابی آن مقطع را جذب کند. اقدامات ایشان تقریباً موجب شکل‌گیری موجی جدید از مبارزات در کشور شد و طبیعتاً سبب شد بسترسازی برای تغییر رژیم ستم‌شاهی و گرایش به سمت تشکیل حکومت اسلامی در کشور افزایش پیدا کند و مقاومت علما و روحانیت در برابر اقدامات ضداسلامی و مغایر با احکام اسلامی شاه افزایش یابد. الگوی عمل شهید نواب سرمشق بسیار ارزشمندی برای مبارزین انقلاب شد و سبب شد تا احساس کنند که می‌توان با جرئت و با ایمان و اعتقاد در برابر شیوه‌های استبدادی و خفقان رژیم ایستاد و اسلام را از مظلومیت درآورد. لذا این نوع اقدامات و آثار و تبعات آن‌ها در جوامع سرشار از خفقان و استبداد و ضدیت با مصالح و منافع مردم، می‌تواند الگوی بسیار خوبی برای ملت‌های بیدار جهان اسلام باشد. به علاوه آنکه می‌تواند مورد استفاده‌ی مبارزین و انقلابیون در اکثر کشورهای بیدارشده‌ی اسلامی قرار بگیرد، زیرا استفاده از مشی و روش شیوه‌ی کاری آن‌ها می‌تواند فضای خفقان را بشکند و زمینه‌ی بیداری در بین ملت‌ها را بهتر فراهم کند. یکی از اهداف تشکیل جمعیت فداییان اسلام، تشکیل حکومت اسلامی اعلام شده بود. مختصات و ویژگی‌های حکومت اسلامی مد نظر فداییان چه بود؟ همان‌طور که در سؤال شما آمده است، مهم‌ترین هدف فداییان اسلام، تشکیل حکومت اسلامی بود. آنچه مرحوم نواب صفوی در شعارها و در بیانیه‌ی اولیه‌ی فداییان اسلام و در مواضعی بعد از اعدام بعضی از عناصر مؤثر در رژیم گذشته اعلام می‌کردند، این بود که ما به دنبال تشکیل حکومت اسلامی هستیم. حکومتی که معیارها و شاخصه‌های حکومت علوی را داشته باشد و بتواند جامعه را به الگوی حکومت علوی امیرالمؤمنین علی (ع) برساند. آنچه مرحوم نواب صفوی در شعارها و در بیانیه‌ی اولیه‌ی فداییان اسلام و در مواضعی بعد از اعدام بعضی از عناصر مؤثر در رژیم گذشته اعلام می‌کردند این بود که ما به دنبال تشکیل حکومت اسلامی هستیم. حکومتی که معیارها و شاخصه‌های حکومت علوی را داشته باشد و بتواند جامعه را به الگوی حکومت علوی امیرالمؤمنین علی (ع) برساند. طبیعتاً در آن مقطع، الگوی نوشته‌شده و تنظیم‌شده‌ی خاصی از حکومت اسلامی و ویژگی‌هایش وجود نداشت؛ تا اینکه بعدها حضرت امام (رضوان الله تعالی علیه) در تبعید از ایران به ترکیه و مقطع سال‌های 43 تا 48 ایده و مدل حکومتی مد نظر خود را تدوین کردند. تا این زمان، آنچه فداییان اسلام از حکومت اسلامی ملاک و مد نظر قرار داده بودند قواره و شاکله‌ای بود که از حکومت امیرالمؤمنین و منشور حکومتی مالک اشتر در نظر داشتند. لذا در این شیوه از حکومت‌داری، حکومت نمی‌تواند از دین جدا باشد. به عبارت دیگر، شهید نواب صفوی حکومت و سیاست را عین دیانت می‌دانست و معتقد به لزوم اجرای احکام اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی اسلام در جامعه بود. لذا همین مسئله موجب اختلافات ایشان با بسیاری از سیاسیون مثل جبهه‌ی ملی و حتی برخی از علما مانند آیت‌الله کاشانی در طول دوران مبارزات ایشان بود. عمده‌ی این اختلافات بیشتر در همین معیارها و ویژگی‌هایی بود که شهید نواب دنبال می‌کرد. آرمان ایشان مقدس بود که رسیدن به آن، مجموعه‌ای از تمهیدات و زمینه‌چینی‌ها همراه با شیب متناسب و ظرفیت و تحمل جامعه را می‌طلبید که شهید نواب خیلی پایبند به این شیب و فرآیند نبود و معتقد بود که باید از فرصت استفاده کرد و هرچه سریع‌تر جامعه را به سمت چنین آرمانی سوق داد. به همین خاطر، به منظور سرعت دادن تلاش‌ها برای تحقق این هدف، در مبارزه بیشتر از ابزار اسلحه و فعالیت‌های نظامی و چریکی استفاده می‌کرد تا استفاده از روش‌های فرهنگی سیاسی. شهید نواب در طول دوران فعالیتش با علما و شخصیت‌های مهمی مثل اصفهانی که از نجف به ایران آمده بود و شیخ حسین قمی که از علمای مبارز مقیم مشهد بود و یا آیت‌الله ابوالقاسم کاشانی و علامه امینی که در نجف بود ارتباط داشت. غالباً این بزرگواران از عملکرد شهید نواب حمایت می‌کردند. اما بعد از فوت مرحوم شیخ عبدالحسن اصفهانی و آمدن آیت‌الله بروجردی به ایران و محوریت یافتن آیت‌الله بروجردی در حوزه‌ی علمیه‌ی قم، با کمک حضرت امام (ره)، با هدف ایجاد انسجام و قدرت مهم و متمرکز در مرجعیت آن زمان، شرایط مقداری تغییر کرد. آیت‌الله بروجردی مثل برخی دیگر از علما، اولویت را به حفظ حوزه می‌دادند و معتقد بودند که باید اقتدار را به حوزه داد و لذا بعد از فوت آیت‌الله شیخ ابوالحسن اصفهانی، آیت‌الله بروجردی لازمه‌ی اقتدار پیدا کردن و تقویت موقعیت حوزه را پرهیز حوزه از سیاست و درگیر نشدن با مسائل سیاسی می‌دانستند. ایشان معتقد بود که باید با مسائل سیاسی دورادور برخورد کرد. حتی در اوایل حضور ایشان در قم، آیت‌الله بروجردی خیلی از امور را به امام ارجاع می‌دادند. لذا ایشان با یک واسطه با رژیم برخورد داشتند که همین هم خیلی استمرار نیافت. هرچند امام خمینی در این خصوص ملاحظاتی داشت، اما برای حفظ اقتدار و جایگاه حوزه و همچنین جلوگیری از بروز انشقاق در مرجعیت شیعه سکوت می‌کردند. ولی به هر حال، اختلاف‌نظر میان آیت‌الله بروجردی و نواب وجود داشت. چون اقدامات شهید نواب علیه عوامل رژیم شاه نوعاً مسلحانه، درگیری‌ها تند و برخوردهای شدید بود. به هر ترتیب، این نوع اقدامات بعضاً مورد انتقاد مرحوم آیت‌الله بروجردی قرار می‌گرفت. لذا فاصله‌ای که بین مرحوم نواب و آقای بروجردی ایجاد شده بود، ناشی از این امور بود. ولی در خصوص سایر اقدامات مثل اعدام کسروی، اکثر علما از آن حمایت کردند. علتش هم این بود که در موضوع کسروی، اتفاق نظر بین همه‌ی علما بود که کسروی نقش بسیار زیادی در مسموم کردن افکار عمومی جامعه دارد و شبهاتی را که در جامعه می‌پراکند، این شبهات آسیب می‌زند. از یک سو به افکار مسلمانان ضربه می‌زند و از سوی دیگر، تأثیرگذار اصلی بر افکار رضاشاه بود. یعنی تقریباً می‌شود گفت که کسروی یکی از عواملی بود که رضاشاه را بی‌دین کرده بود. موضع‌گیری‌ها و حرف‌ها و ارتباطات فکری رضاشاه با کسروی موجب شد که اصلاً رضاشاه را به یک انسان بی‌ایمان که دین برایش ارزشی نداشت، تبدیل کند. نقش کسروی در بی‌دین کردن رضاشاه بزرگ‌ترین نقش بود و همین مسئله موجب شده بود که علما با این اقدام نواب کاملاً همراه شوند. بعد از دستگیری دوستان نواب، حمایت تلگرافی بعضی از علما و مراجع، حاکی از این بود که از این کار کاملاً حمایت می‌کنند؛ یعنی تلگراف مرحوم آقای اصفهانی یا شیخ حسین قمی یا آیت‌الله کاشانی و علامه امینی همه‌ی این‌ها نشان می‌داد که تقریباً همه‌ی آقایان از این اقدام نواب راضی هستند و این کار را یک کار درست می‌دانستند. چون زمانی که شهید تصمیم به این کار گرفت، در ابتدا با نامه‌نگاری و مناظره، ارتداد کسروی را اثبات کرد و بعد از آن او را مهدورالدم اعلام نمود و در نهایت او را آقاآقمدترور کرد. لذا این روند در خصوص ترور کسروی مورد قبول و تأیید علما قرار گرفت، ولی در خصوص بقیه‌ی اقدامات نواب مثل ترور بعضی از شخصیت‌های رژیم شاه، نمی‌توانیم موضع مشخصی از طرف علما و مراجع پیدا کنیم. بیشتر این اقدامات به تشخیص و اجتهاد خود مرحوم نواب بود، ولی به هر حال آثار و نتایج مثبت خود را داشت. مثلاً با ترور رزم‌آرا، حقیقتاً بزرگ‌ترین مانع ملی شدن صنعت نفت از سر راه برداشته شد. آقای شیبانی می‌گفت که اگر مرحوم نواب، رزم‌آرا را ترور نمی‌کرد، قطعاً صنعت نفت ملی نمی‌شد و مصدق هم نمی‌توانست روی کار بیاید. چون در انتخابات دوره‌ی شانزدهم، عناصر و عوامل رژیم شاه، مثل رزم‌آرا و هژیر تقلبات زیادی کرده بودند، رفتن رزم‌آرا عامل این شد که در انتخابات دوره‌ی هفدهم، غالباً افراد و چهره‌های مردمی وارد مجلس شوند. لذا اگر نواب و دوستانش رزم‌آرا را ترور نمی‌کردند، نه تنها امکان آمدن روی کار مصدق و این‌ها فراهم نمی‌شد، صنعت نفت هم همان‌طور دست انگلیسی‌ها باقی می‌ماند. بنابراین هم کشتن هژیر، هم کشتن رزم‌آرا، هر دو این‌ها به نفع منافع ملی و به نفع روی کار آمدن جبهه‌ی ملی، به ویژه آیت‌الله کاشانی و مصدق، در مجلس هفدهم تمام شد و ملی شدن نفت و گرفتن نفت از دست انگلیسی‌ها را میسر کرد. آقای شیبانی می‌گفت که اگر مرحوم نواب، رزم‌آرا را ترور نمی‌کرد، قطعاً صنعت نفت ملی نمی‌شد و مصدق هم نمی‌توانست روی کار بیاید. چون در انتخابات دوره‌ی شانزدهم، عناصر و عوامل رژیم شاه، مثل رزم‌آرا و هژیر تقلبات زیادی کرده بودند، رفتن رزم‌آرا عامل این شد که در انتخابات دوره‌ی هفدهم، غالباً افراد و چهره‌های مردمی وارد مجلس شوند. به حمایت علما از مرحوم نواب در موضوع ترور کسروی اشاره کردید. به نظر می‌رسد که بحث حمایت قبل از ترور و بعد از ترور، کاملاً از هم متفاوت‌اند. حال این سؤال مطرح است که این حمایت قبل از ترور هم بود؟ آیا این ترور مستند به فتوا و دارای پشتوانه‌ی فقهی نیز بود؟ برخورد با کسروی دو مرحله داشت. در مرحله‌ی اول، خواست مردم و علما برای برخورد با کسروی به صورت‌های مختلف، مثل برگزاری تجمعات و جلسات متعدد، وجود داشت. این کار باعث شد اعتراضات مردم به عملکرد کسروی در سطح کشور فراگیر شود، علما نسبت به موضع‌گیری‌های کسروی اعلام موضع کردند و آن را مهدورالدم می‌دانستند و تقریباً ارتداد او را به طور مرتب اعلام می‌کردند. خود نواب اعلام کرده بود از شیخ حسین قمی فتوای ترور کسروی را گرفته بود. اسنادی که در خصوص فداییان اسلام وجود دارد، این موضوع را تأیید می‌کند. بعد از اعدام کسروی، تقریباً حمایت بقیه‌‌ی علما برای آزادی ضاربان او، نشانه‌ی ملحد و مرتد بودن و نهایتاً مهدورالدم بودن کسروی و حمایت از اقدام شهید نواب در ترور کسروی است. در نتیجه‌ی حمایت علما و مراجع از اقدام مرحوم نواب، رژیم شاه مجبور شد که آن‌ها را آزاد کند. لذا این کار بجا، حساب‌شده و دقیق بود و با پیوست فرهنگی همراه بود تا در جامعه این قضیه جا افتاد که هم علما و هم مردم از این مسئله استقبال کردند. بنابراین قبل از ترور کسروی، هم مطالبات مردمی و هم فتوای آیت‌الله شیخ حسین قمی وجود داشت. البته بعد از ترور هم حمایت روحانیت علما و مراجع و مردم را از این اقدام داشتیم که منجر به آزادی ضاربان کسروی شد. اختلافات آیت‌الله بروجردی و شهید نواب در سطح ایده و آرمان بود یا در سطح روش و شیوه‌ی عمل؟ بنابر آنچه نقل شده، یعنی صحبت‌هایی که از طرف نمایندگان آیت‌الله بروجردی با آقای نواب گفته شده، عمدتاً اشکال بر شیوه‌ها وارد شده است. هیچ بحثی راجع به اصول کار مرحوم نواب از طرف آقای بروجردی مطرح نشده که آن اصول را زیر سؤال ببرد. البته اسنادی مبنی بر اینکه آیت‌الله بروجردی هدف مرحوم نواب را نیز تأیید کرده هم وجود ندارد؛ یعنی هیچ نکته‌ی تأییدی در خصوص اهداف شهید نواب از آیت‌الله بروجردی وجود ندارد، چون اگر نسبت به این مسئله موضع می‌گرفت و خودش را در کنار نواب قرار می‌داد، به طور طبیعی از آن جایگاهی که داشت خارج می‌شد. اما در رابطه با نقد شیوه‌های مرحوم نواب، تذکراتی از سوی ایشان نسبت به مرحوم نواب وجود دارد. آیت‌الله بروجردی متذکر بودند که این شیوه‌ها به اسلام ضربه می‌زند و موجب بدبینی نسبت به نهضت و مبارزه می‌شود. لذا به نظر می‌رسد که ایشان انتقاداتی در سطح روش مطرح می‌کردند، اما در مبانی و هدف هیچ موضعی را اتخاذ نمی‌کردند، زیرا خلاف سیاست‌های کلانی بود که آیت‌الله بروجردی در خصوص مدیریت حوزه مطرح کرده بود. (*) ادامه دارد... * تهیه و تنظیم: مجید میری منبع: سایت برهان

شهید نواب صفوی با آیت‌الله کاشانی اختلاف داشت - گفت‌وگوی «برهان» با «حمیدرضا ترقی»(2)؛

شهید نواب صفوی از چهره‌های شاخص دهه‌ی بیست و سی در مبارزه با استبداد و استعمار بود. اندیشکده‌ی برهان با هدف تبیین، کالبدشکافی و آسیب‌شناسی شیوه‌ی مبارزه‌ی فداییان اسلام، در آستانه‌ی سالروز شهادت این شهید بزرگ، به گفت‌وگو با حمیدرضا ترقی پرداخته است. 27 دی‌ماه سالروز شهادت نواب صفوی است. بزرگ‌مردی که از آغازگران مبارزه با پهلوی دوم بود. اندیشکده‌ی برهان با هدف تبیین رویکرد شهید نواب صفوی در مبارزه و آسیب‌شناسی و بررسی عملکرد ایشان و جمعیت همراه او، به گفت‌وگو با حمیدرضا ترقی، عضو ارشد حزب مؤتلفه‌ی اسلامی، پرداخته است. به خصوص آنکه حزب اخیر بعدها و در دهه‌های چهل و پنجاه، با کسب تجربه از مبارزه‌ی شهید نواب صفوی و آسیب‌شناسی آن، به مواجهه با دولت پهلوی دوم پرداخت. بخش پیشین این گفت‌وگو به بررسی زمینه‌ها و اهداف مبارزه‌ی شهید نواب صفوی گذشت. آنچه پیش رو دارید بخش دوم این گفت‌وگوست. یک سؤال مهم این است که آیا حذف این افراد، غیر از اقدامات مسلحانه، راه دیگری داشت؟ سؤال کلیدی بعدی این است که این اقدامات چقدر به تحقق اهداف فداییان اسلام کمک کرد؟ نتایج این اقدامات چه بود؟ به هر حال اگر هدف، رسیدن به حکومت اسلامی باشد، که باید گفت هیچ‌کدام از این‌ها زمینه‌ی رسیدن به حکومت اسلامی را فراهم نکرد. علتش این بود که راهی که در پیش گرفته بود، به نحوی نبود که ما را به آن هدف برساند، زیرا حکومت اسلامی باید با اراده و خواست مردم شکل می‌گرفت و خواست مردم هم نیازمند کار فرهنگی و سیاسی بود. در آن زمان، غیر از نیروهای بصیر و نخبه، عامه‌ی مردم نیز چندان موافق روش‌های مسلحانه برای مبارزه نبودند. حتی بعد از آن هم تا پیروزی انقلاب اسلامی، مردم با جریان‌ها و حرکت‌های مسلحانه همراهی نکردند؛ یعنی شاکله‌ی خواست مردم این‌گونه نبود که به مبارزات مسلحانه بپیوندند. لذا بعد از اقدامات مرحوم نواب، هیچ گروهی نتوانست در اقدامات مسلحانه موفق باشد. مجاهدین خلق نیز مبارزات مسلحانه را دنبال کرد و به هیچ نتیجه‌ای نرسید. نیروهای آنان غالباً دستگیر شدند و به زندان رفتند. چریک‌های فدایان خلق هم به نتیجه‌ای نرسیدند. در واقع مبارزه‌ی مسلحانه با شاکله‌ی خواست مردم سنخیت نداشت و لذا طبیعی بود که این اقدامات نتواند ما را به حکومت اسلامی نزدیک کند. اما اینکه اقدامات مسلحانه‌ی نواب توانست کسروی را، به عنوان یکی از بزرگ‌ترین عوامل تخریب تفکر و اندیشه‌ی دینی در جامعه، از سر راه بردارد، دستاورد بزرگی بود؛ زیرا توانست عامل مسمومیت فضای فرهنگی کشور را، که می‌توانست نسلی را در جامعه تربیت کند که این نسل نسبت به دین شبهه داشته باشد و نسبت به مبانی اعتقادی خود دچار شبهه شود، حذف کند؛ زیرا کسروی عامل مخربی برای مبانی فکری و هویت دینی ملت ما بود. مثل بمبی برای انهدام هویت دینی ملت ما بود. آثار سخنرانی‌ها و اقدامات مرحوم نواب در سطح کشور در تشجیع مردم و دادن روحیه‌ی مبارزاتی به آنان، کار مهمی بود که بسیاری از افراد این توان را نداشتند. چنین نقشی را شریعتی در دهه پنجاه برای جوانان ایفا می‌کرد. به خاطر نوع خطابه‌ای که مرحوم نواب داشت، در قشر عامه‌ی مردم تأثیر زیادی داشت. دستاورد مهم دیگر اقدامات نواب این بود که توانست به ملی شدن صنعت نفت کمک کند و نفت را از دست انگلیسی‌ها خارج کند تا اموال و منافع ملی به دامن ملت برگردد. پس از ترور هژیر و رزم‌آرا، به عنوان عاملین تقلب در مجلس شانزدهم، رژیم مجبور شد تغییراتی در فرآیند انتخابات مجلس انجام دهد تا خواست نسبی مردم محقق شود. لذا رژیم شاه مجبور شد انتخابات مجلس را مجدداً برگزار کند. در این انتخابات، مصدق و کاشانی هر دو توانستند رأی بیاورند و به هدف ملی شدن صنعت نفت دست پیدا کنند. البته شهید نواب در دوران نخست‌وزیری مصدق، دستگیر و زندانی شد. در همان مقطع، حدوداً از 28 ماهی که مصدق نخست‌وزیر بود، تقریباً بیست ماه نواب در زندان بود و این در حالی بود که نتایج اقدامات مرحوم نواب به نوعی خدمت به مصدق محسوب می‌شد، زیرا یکی از نتایج ترور رزم‌آرا، برگزاری مجدد انتخابات مجلس و ورود مصدق به مجلس بود که نهایتاً به نخست‌وزیری او منجر شد. ولی آن‌ها نتوانستند او را تحمل کنند. از سوی دیگر، آیت‌الله کاشانی هم در خصوص نخست‌وزیری علا با نواب اختلاف‌نظر پیدا کرد. چون آیت‌الله کاشانی طرفدار نخست‌وزیری علا بود، ولی نواب دنبال فردی متدین‌تر و از جبهه‌ی ملی بود. آیت‌الله کاشانی و مصدق نپذیرفتند و اختلاف در اینجا بروز کرد. یکی دیگر از تبعات اقدامات شهید نواب فراهم کردن زمینه‌ی از بین بردن موقعیت و نفوذ حزب توده بود. حزب توده تا حدود سال‌های 36 نفوذ بسیار زیادی در کشور داشت. اقدامات مرحوم نواب و فداییان اسلام موجب شد در سال‌های 34 به بعد، حزب توده از بدنه‌ی دولت پاک‌سازی شود. به طور کلی، ترورهای فداییان اسلام هرچند در تحقق هدف اصلی، که همانا دستیابی به حکومت اسلامی بود، ناکام ماند؛ اما در اهداف فرعی و غیراصلی موفق بود. از سوی دیگر، آثار سخنرانی‌ها و اقدامات مرحوم نواب در سطح کشور در تشجیع مردم و دادن روحیه‌ی مبارزاتی به مردم کار مهمی بود که بسیاری از افراد این توان را نداشتند. چنین نقشی را شریعتی در دهه‌ی پنجاه برای جوانان ایفا می‌کرد. به خاطر نوع خطابه‌ای که مرحوم نواب داشت، در قشر عامه‌ی مردم تأثیر زیادی داشت. اصلاً سبک سخنرانی‌اش به گونه‌ای بود که تأثیرات خیلی خوبی داشت. مقام معظم رهبری راجع به نواب می‌فرمایند: «زیرکی، هوشیاری، جسارت و این روحیه‌ی ستیز و شهامت و مبارزه که در نواب بود، خیلی از افراد را به نیروهای انقلاب و یک مبارز تبدیل می‌کرد و عاملی می‌شد برای اینکه این‌ها با شهامت و جرئت وارد صحنه شوند.» به هر حال، به نظر می‌رسد که امام هم مثل آیت‌الله بروجردی، به بعضی از شیوه‌های مبارزاتی فداییان اسلام ایراداتی داشتند و لذا می‌بایست با آن‌چنان دقتی شیوه‌های عمل را رعایت کرد که در چارچوب اسلام باشد؛ همان‌طور که امام خمینی (ره) در طول مبارزه این مسئله را رعایت می‌کردند. به عنوان نمونه، جایی نمی‌بینیم که امام مسئله‌ای را به مردم تحمیل کنند یا خلاف معیارهای شرعی گامی بردارند تا به هر قیمت شده به هدف برسند. در بعضی از منابع تاریخی گفته شده که بعد از دستگیری که منجر به شهادت نواب شد، امام خمینی (ره) رایزنی‌هایی را با آیت‌الله بروجردی برای آزادی نواب انجام دادند. آیا این قول صحیح است؟ البته بعضی از آقایان فداییان اسلام این را مطرح کرده‌اند، ولی شرایط در آن مقطع به نحوی نبود که بتوان به راحتی این مشکل را حل کرد. بعید به نظر نمی‌رسد که حضرت امام تلاشی را در جهت این مسئله انجام داده باشد ولی در اسناد و مدارک مرتبط با حضرت امام سندی در تأیید این قول وجود ندارد. لذا این فقط در حد نقل است. دلایل اختلاف شهید نواب صفوی با آیت‌الله کاشانی چه بود؟ از آنجا که نواب و یارانش مخالف علا بودند، اقدام به ترور او ‌کردند. این ترور موجب شد که ضربه‌ای به جبهه‌ی ملی وارد شود و دولت مصدق و کاشانی هم از این مسئله شدیداً ناراحت شدند و همین مسئله موجب شد که بخشی از برنامه‌های دولت ملی مصدق دچار مشکل شود. لذا این اقدام، چون بدون توجه به مصلحت‌اندیشی آقای کاشانی انجام شد، موجب بروز اختلاف جدی بین آقای کاشانی و نواب شد و بعد از دستگیری نواب، آیت‌الله کاشانی حاضر نشد برای آزادی او واسطه شود. شباهت‌ها و تفاوت‌های فداییان اسلام با سایر جریانات سیاسی اسلام‌گرا، مثل حزب ملل اسلامی و حزب مؤتلفه‌ی اسلامی چه بود؟ در مجموع فکر می‌کنم که شباهت‌ها و نزدیکی‌های خاصی را نمی‌توانیم بین فداییان اسلام با جریان‌های اسلامی دیگری مثل حزب ملل اسلامی و حزب مؤتلفه‌ی اسلامی قائل شویم. البته حزب ملل اسلامی هم بعضاً دست به اقدامات و رفتارهای مسلحانه می‌زد، ولی نه در سطح بالا و وسیع. اصلاً سطح فعالیت تشکل‌هایی مثل حزب ملل ‌اسلامی در حد ترور شخصیت‌های مؤثر رژیم نبود، بلکه غالب فعالیت‌های آن‌ها بیشتر تخریبی و در راستای تضعیف رژیم گذشته بود. جرقه‌ی روحیه‌ی مبارزاتی در خیلی از افراد و جریانات و گروه‌ها با الهام گرفتن از حرکت نواب زده شد و توانستند در مسیر صحیح مرجعیت و ولایت حرکت کنند و منشأ برکات زیادی در تاریخ انقلاب اسلامی شوند. این روحیه، روحیه‌ی ارزشمندی است که باید عبرت‌ها و درس‌های لازم را از آن گرفت. اما در رابطه با مؤتلفه باید گفت که شیوه‌ی مؤتلفه در فعالیت مسلحانه، به عنوان یک تاکتیک موقت در پی اضطرار مقطعی بود، نه به عنوان یک استراتژی دائم. لذا اصولاً به عنوان شیوه‌ی مستمر به فعالیت مسلحانه اعتقاد نداشت. نکته‌ی دیگر اینکه مؤتلفه نظر مرجعیت را برای فعالیت مسلحانه در ابتدای کار می‌گرفت. بنابراین یک تفاوت مهم مؤتلفه با فداییان اسلام در این بود که در مصادیق ترور، همه‌ی کسانی را که فداییان اعدام می‌کردند معلوم نبود که حکمشان حتماً اعدام باشد. مثلاً علا و فاطمی معلوم نبود حکمشان اعدام باشد. البته اعدام کسروی را قبلاً برخی مراجع تأیید کرده بودند، ولی در مورد بقیه‌ی اعدام‌ها چنین حکمی را همه‌ی علما نداده بودند. در حالی که در خصوص اعدام منصور توسط مؤتلفه، باید گفت منصور کسی بود که با لایحه‌ی کاپیتولاسیون خیانت مسلمی را به جامعه و کشور ایران کرد. امام در قبال این مسئله گفته بود که حلقوم امثال این‌ها باید پاره شود. لذا اذن و فتوای اعدام منصور را امام داده بودند. لذا این تفاوت‌ها بین فداییان اسلام و مؤتلفه و بقیه‌ی تشکل‌های آن مقطع زمانی وجود داشت. برخی مدعی شده‌اند که بعضی از اعضای فداییان اسلام و فرزند آیت‌الله کاشانی از کودتای 28 مرداد و دولت کودتا حمایت کرده‌اند. ارزیابی شما در خصوص این شبهات چیست؟ اولاً این شبهات فاقد مستندات تاریخی متقن است. هیچ سند تاریخی متقن و معتبری در این زمینه وجود ندارد. ثانیاً مواضع اعضای یک گروه را نمی‌توان به رهبر یا سایر اعضای گروه منتسب کرد. البته ممکن است برخی افراد و اعضای فداییان اسلام صحبت‌هایی کرده باشند، اما این‌ها ارتباطی به نواب و عملکرد او ندارد، چون اولاً شهید نواب حدود بیست ماه در دولت مصدق زندانی بود و بعد از آن هم در سال 34 به شهادت رسید. لذا آنچه در فاصله‌ی زمانی زندانی بودن و نیز بعد از شهادت ایشان از قول ایشان نقل می‌شود فاقد اعتبار است. دیگر نمی‌شود آنچه از تحرکات بیرون زندان در دوران زندانی‌ شدنش رخ داده را به مشی و روش و تصمیم نواب نسبت داد. نکته‌ی مهم دیگر اینکه چون نواب در خصوص فعالیت‌هایش متمرکز تصمیم می‌گرفت و خود اجتهاد می‌کرد، نمی‌توان مواضع دیگران را به او نسبت داد. به هر حال، اعتقادمان بر این است که سهم مرحوم نواب صفوی هم در الگوی فکری، یعنی اینکه اسلام می‌تواند حکومت داشته باشد و نیز روش مبارزاتی و همچنین بسترسازی برای مقابله با جریان‌های انحرافی و زمینه‌سازی برای ملی شدن صنعت نفت در کشور، نقش مهم و تأثیرگذاری بود. جرقه‌ی روحیه‌ی مبارزاتی در خیلی از افراد و جریانات و گروه‌ها با الهام گرفتن از حرکت نواب زده شد و توانستند در مسیر صحیح مرجعیت و ولایت حرکت کنند و منشأ برکات زیادی در تاریخ انقلاب اسلامی شوند. این روحیه، روحیه‌ی ارزشمندی است که باید عبرت‌ها و درس‌های لازم را از آن گرفت. از سوی دیگر، می‌توان آموخت که بعضی از شیوه‌ها نارسا یا آسیب‌زا بودند. طبیعتاً به عنوان درس‌های مبارزاتی می‌توان از آن‌ها الهامات ارزشمندی گرفت.(*) با تشکر از اینکه وقت خود را در اختیار «برهان» قرار دادید. * تهیه و تنظیم: مجید میری منبع: سایت برهان

به مناسبت شهادت نواب صفوی؛

فداییان اسلام؛ آینه‌ای از زمانه‌ی خویش مقاله‌ی حاضر به بررسی زمینه‌ها و فعالیت‌های جمعیت فداییان اسلام می‌پردازد. از منظر نویسنده‌ی مقاله‌ی حاضر، فرآیند مدرنیزاسیون در ایران موجب تجهیز سنت و مذهب گردید. در واقع نوع رویکردی که حکومت و روشن‌فکران وقت، نسبت به اسلام داشتند، باعث تجلی شکل جدیدی از اسلام سیاسی گشت. گروه تاریخ برهان/ حسین نادریان؛سالهای دهه‌ی 1320 و 1330 شمسی در ایران دورانی حساس، تعیین‌کننده و عجیب بودند. عجیب از این حیث که شاهد غلبه‌ی نوعی فضای آنومیک بر صحنه‌ی سیاسی کشور هستیم که این فضا در ارتباطی مستقیم با فضای اجتماعی و فرهنگی کشور قرار داشت. وقوع جنگ جهانی دوم، اشغال خاک ایران توسط نیروهای متفقین و برکناری رضاشاه پهلوی، روی کار آمدن محمدرضا پهلوی جوان و بی‌تجربه، گشایش نسبی فضای سیاسی و فرهنگی و رشد اعجاب‌آور گروهها، احزاب و انجمن‌های سیاسی در سایه‌ی فعال شدن دوباره‌ی نخبگان سیاسی، تنها بخشی از تحولاتی است که در نخستین سالهای سلطنت پهلوی دوم شکل گرفت. در چنین فضایی بود که «جمعیت فداییان اسلام» پا به عرصه­ی پُرخطر و لغزان سیاست در ایران گذاشت، رشد کرد و تا مدتها تأثیر گفتمانی خود را بر فضای اندیشه و عمل سیاسی فعالان سیاسی و انقلابی در ایران گسترش داد. این نوشتار در پی بررسی مؤلفه­ها و عوامل زمینه‌ساز این فرآیند است. وضعیت سیاسی و فکری جامعه‌ی ایران در آستانه‌ی تشکیل فداییان اسلام تجربه‌ی مدرنیزاسیون در جوامع مختلف نشان می‌دهد که تحول و تغییر در جامعه با واکنش‌هایی روبه‌رو خواهد شد. دایره‌ی نفوذ این واکنش‌ها بسته به گستره، سرعت و عمق این تغییرات متفاوت است. تغییرات ناشی از روند نوسازی در ایران، از مشروطه بدین سو، همواره با چالش‌ها و مقاومت‌هایی رو‌به‌رو بوده است. به ویژه اینکه این فرآیند روندی از بالا داشته و کمتر بر پایه‌ی تحولات بطئی و دموکراتیک استوار بوده است. اقدامات رضاشاه، که در قالب برنامه‌ی مدرنیزاسیون پهلوی اجرا گردید نیز از این قاعده مستثنی نبود. به دلیل نبود احزاب قدرتمند در ساختار سیاسی و ضعف سنت نقد و سیاست‌گذاری بر مبنای بازخورد سیاست‌های پیشین، فضا برای به چالش کشیدن این برنامه‌ها در قالب مسالمت‌آمیز بسته شده بود. دور‌ه‌ی رضاشاه را می‌توان دوره‌ی مبارزه با مذهب و از میان بردن سنت‌ها و نهادهای مدنی دینی مانند حوزه­های علمیه و مرجعیت شیعه دانست؛ دورانی که با فشار و استبداد رضاشاه، تمام حوزه‌های علمیه تعطیل شد و تنها عده‌ی معدودی اجازه یافتند تا در کسوت روحانیت باقی بمانند. این فشارها در قالب‌های تبلیغی و اجرایی به طور عمده از سوی دستگاه فرهنگی رضاشاه اعمال گردید. مبنای این اقدامات، نوعی نگرش روشن‌فکری مستبدانه بود و اکثر مشروطه‌خواهان متجدد و نوگرا نیز با آن همراهی داشتند. روشن‌فکری دوره‌ی رضاخانی به طور دربست در اختیار حاکمیت بود و می‌کوشید نقش عقل مستقل را برای رضاخان بازی کند. روند تحولات فرهنگی و سیاسی پس از مشروطه، قدم به قدم به ضرر مذهب و در جهت کاستن از نفوذ آن به پیش می‌رفت. در این دوره، وقتی متجددین غرب‌گرا و مارکسیست‌ها، سخن از عوامل انحطاط و عقب‌ماندگی به میان می‌آورند، مذهب را به عنوان عامل اصلی این عقب‌افتادگی می‌شناختند و دست‌کم، به ویژه از نگاه متجددان غرب‌گرا، لازم بود تا مذهب راه خود را از متن اجتماع و سیاست دور کند. شهریور 1320 آغاز دوران جدیدی بود. رضاشاه ایران را ترک کرده بود و جامعه در تب‌وتاب انتقام‌گیری قرار داشت. دولت در جبهه‌ی ایدئولوژیک شکست خورده و بحران معنایی حاکم، زمینه را برای رقابت سنت‌های فکری فراهم کرده بود. در واقع دهه‌ی 1320 دوره‌ی گذار سیاسی و فکری بود. دوره‌های گذار نیز در هر جامعه‌ای با سرگشتگی، کدر شدن افق‌های اندیشیدن، تزلزل هویت‌های شکل‌گرفته و ظهور و زوال زودهنگام نحله‌ها و ایدئولوژی‌های مختلف همراه است. پدیده‌ی ازجاکندگی مختص این برهه‌ی زمانی است که انسان‌ها را دچار اضطراب و سرگشتگی می­کند. در چنین وضعیتی، همه در جست‌وجوی راه‌های جدید و تفسیرهای نو از سنت فکری خویش هستند. در این دهه، جهان ایرانی عوض شده و به تبع مدرنیزاسیون، ساختارهای جدید پا به عرصه وجود گذاشته و ساختارهای قدیمی و الگوهای سنتی آن هم از هم پاشیده بود. مناسبات تغییر کرده و ایرانی رهاشده از جمع باستان‌گرایی، دیگر نمی‌توانست خود را در افق گذشته تعریف کند. یک جامعه ذره‌ذره و توده‌ای حاکم بود. بنابراین سنت‌های فکری مختلف، سعی در پاسخ به این تحولات داشتند. فضای باز سیاسی مزبور در اوایل دهه‌ی 1320 فرصتی برای اجتماعات مختلف، از جمله فعالین مذهبی فراهم آورد تا به برخی فعالیت‌های دینی سازمان‌یافته دست بزنند. نیروهای مذهبی متأثر از فضای نسبتاً باز سیاسی در این دهه، فعال شدند. از یک طرف حوزه‌ی علمیه‌ی قم به بازسازی خود پرداخت و از طرف دیگر، تشکل‌ها و گروه‌های مذهبی نیز فعالیت‌های علمی، آموزشی و فرهنگی خود را آغاز کردند. مبارزه با کسروی، بی‌حجابی و کمونیست‌ها و بهاییان چهار رکن مبارزه با بی‌دینی تلقی می‌شد که در دهه‌‌‌ی 1320 و پس از آن مطرح بود.[1] با این حال، به رغم حضور گسترده‌ی نیروهای مذهبی در این دوره، جمعیت فداییان اسلام متفاوت از دیگر گروه‌ها بودند و ویژگی‌های خاص خود را داشتند. آن‌ها میوه‌ی بوستان پربار این دوره‌‌ی زمانی بودند که در ابتدا برای مقابله با جریان اصلاح‌گری دینی کسروی فعالیت می‌کردند و در ادامه‌ی روند اقدامات خود، به اندیشه‌ی حکومت اسلامی رسیدند. از این رو، مداخله‌ی آن‌ها در سیاست امری اجتناب‌ناپذیر شد. یک دهه حضور فداییان در حوزه‌ی سیاست (34-1324) بر مبنایی دینی استوار بود. حرکت آن‌ها، که ماهیتی طلبگی‌ـ‌سیاسی داشت، در عین وابستگی به حوزه، به سمت نوعی استقلال از مرجعیت و بازخوانی آزادانه‌ی نصوص اسلامی پیش رفت. می‌توان فداییان را لقبی مناسب برای آن‌ها دانست که پس از قتل کسروی به وجود آمدند و با تأکید هر چه تمام‌تر می‌گفتند که ستیزه‌ی آشکار بین حق و باطل وجود دارد. روند تحولات فرهنگی و سیاسی پس از مشروطه، قدم به قدم به ضرر مذهب و در جهت کاستن از نفوذ آن به پیش می‌رفت. در این دوره، وقتی متجددین غرب‌گرا و مارکسیست‌ها سخن از عوامل انحطاط و عقب‌ماندگی به میان می‌آورند، مذهب را به عنوان عامل اصلی این عقب‌افتادگی می‌شناختند و دست‌کم، به ویژه از نگاه متجددان غرب‌گرا، لازم بود تا مذهب راه خود را از متن اجتماع و سیاست دور کند. فداییان حتی اسم خود را نه سازمان، انجمن و حزب که متأثر از فرهنگ غرب بود، بلکه جمعیت برگزیدند. نوع پوشش، رفتار و گفتار آن‌ها نیز از هم‌سنخان روحانی و غیرروحانی‌شان متفاوت بود. آرمانی که در پی آن بودند، بر اساس اصالت فرهنگی و اخلاقی بود و در بومی‌گرایی خود، بیشتر بر شکل اسلامی آن تأکید داشتند. در واقع آن‌ها زاییده‌ی اوضاع سیاسی و اجتماعی معاصر ایران بودند که دغدغه‌ی اصلی‌شان افول ارزش‌های اسلامی در برابر ارزش‌های غربی بود. در همین فضا که پس از یک دوره‌ی انقباضی ایجاد شده بود، ولع خاصی نیز برای انتشار نشریه و مطالعه‌ پدید آمده بود. در این دوره، نسلی از تحصیل‌کردگان دوره‌ی قبل، پیگیر انتشار آثار ضددینی مذهبی بودند. از این جمله آثار کسانی چون کسروی مورد توجه بود. در چنین شرایطی، این گروه‌ها در واکنش به برخی فعالیت‌ها، که حول سکولاریسم و در نقد یا مخالفت با مذهب بود، واکنش‌های متعددی را برگزیدند. مرحوم آیت‌الله سید نورالدین شیرازی و حاج سراج انصاری به مقابله‌ی فکری و ردیه‌نویسی مشغول شدند. همچنین بیانیه‌هایی نیز به صورت مستند و با ارجاع به کتاب‌های وی و نقل مطالب توهین‌آمیزش به اسلام و تشیع نوشته شد و با امضای ده‌ها، بلکه صدها نفر نیز انتشار یافت.[2] امام خمینی (ره) نیز با پاسخ به شبهه‌های فرافکنانه‌ی آن‌ها، در دفاع از مذهب برآمد. کتاب «کشف الاسرار» امام مولود همین امر بود. اما نواب صفوی در قالب عمل‌گرایی به اتخاذ موضع پرداخت و تأکید بر تئوری را کنار گذاشت. بدین ترتیب، جمعیت فداییان اسلام یکی از نمودهای تجهیز مذهب در فرآیند مدرنیزاسیون رضاشاهی بود. این جمعیت با توجه به فضای باز سیاسی، فضای فرهنگی حاکم بر کشور و گسترش کمونیسم، با بهره‌گیری از نمودهای عملی دین، به واکنش در مقابل جریان‌های ضددین پرداخت. ویژگی‌های سیاسی و شخصیتی و کنش‌های نواب صفوی جمعیت فداییان اسلام با صدور اعلامیه‌ی «دین و انتقام» در 10 اسفند 1324، حضور خود را در جامعه­ی به شدت سیاسی‌شده‌ی ایران اعلام داشت. انتخاب واژگان عنوان این اعلامیه، محتوا و زمان انتشار آن نشان‌دهنده‌ی حضور اجتماعی متفاوت و ابداعی جدید در جامعه‌ی ایران بود که در میان نیروهای مذهبی سابقه نداشت. این اعلامیه به وضوح بیانگر روش و منش سیاسی این گروه بود و در پایین آن، عبارت «از طرف فداییان اسلام. نواب صفوی» به چشم می‌خورد که بنیان‌گذار آن، طلبه‌ای 21ساله به نام نواب صفوی را معرفی می‌کرد. سید مجتبی میرلوحی، معروف به نواب صفوی، طلبه‌ی علوم دینی و فردی ناآشنا برای محیط سیاسی و حتی مذهبی زمان خود بود. سید مجتبی چندی بعد، با آگاهی تاریخی، نام مستعار نواب صفوی را برمی‌گزیند؛ چرا که این نام یادآور سلسله‌ی صفویه و قداست آن حکومت در اذهان ایرانیان بود.[3] آنچه در توصیف وی نقل شده، عمامه ژولیده، قیافه قبراق، پُرتحرکی،[4] ژست‌های غیرمعارف و نامأنوس[5] و نترس بودن[6] است. نواب مشهور به داشتن غیریت دینی شدید و روحیه‌ی برخورد با منکر، به خصوص در مسائل حجاب و مشروب‌خواری بود.[7] نواب تحصیلات حوزوی پراکنده‌ای داشت. وی پس از مدتی کار در شرکت نفت آبادان و درگیری با انگلیسی‌ها به علت تبعیض بین ایرانیان و انگلیسی‌ها، ایران را ترک کرد و راهی نجف شد. انتشار اخبار کسروی موجی از نگرانی را در ایران و نجف ایجاد کرد. نواب با دست یافتن به کتاب «شیعی‌گری» احمد کسروی، توهین‌های وی به امام صادق (ع) و امام زمان (عج) را تاب نیاورد و چنان‌ که در برخی خاطرات آمده است، به دریافت حکم ارتداد کسروی از افرادی نظیر آیت‌الله قمی[8] و شیخ عبدالحسین امینی[9] نیز پرداخت. با این حال، سنت حاکم بر حوزه‌های عراق محافظه‌کاری بود که نواب در آن نمی‌گنجید. پس نجف را به قصد ایران ترک کرد. در آبادان به ایراد سخنرانی‌ در تقابل با کسروی پرداخت. در تهران پس از مناظره‌ای با کسروی در اردیبهشت 1324، با وی درگیر می‌شود که موجب دستگیری هر دو طرف می‌گردد.[10] این اقدام با حمایت مذهبیون به آزادی وی منجر می‌گردد. افزون بر حمایت مذهبیون، نیاز دولت به نیروهای مذهبی در مقابل نفوذ گسترده‌ی اندیشه‌های کمونیستی، باعث شد تا دولت نیز به توقیف روزنامه‌ی «پرچم و پیمان» کسروی بپردازد و حتی نخست‌وزیر وقت به وزارت دادگستری نیز اعلام نماید تا کتب و نشریات کسروی به دلیل ضاله بودن و مخالفت با مبانی شرع انور، جمع‌آوری و خود وی نیز به دادگاه فراخوانده شود.[11] آزادی وی از زندان آغازی برای نهادینگی تقابل وی با حرکت‌های مذهب‌ستیز بود؛ چرا که با همراهی مهدی شریعتمداری و حاج شیخ قاسم اسلامی، جمعیت مبارزه با بی‌دینی را تشکیل دادند.[12] این جمیعت اما نمی‌توانست اهداف عمل‌گرایانه‌ی نواب را عملی سازد؛ چرا که فقط به انتشار اعلامیه می‌پرداخت. بنابراین با همراهی برخی از اعضای جوان این جمعیت و جمعیت «هواداران تشیع»، جمعیت فداییان اسلام را تأسیس کرد.[13] درست ده روز قبل از ترور کسروی، با انتشار اعلامیه‌ی «دین و انتقام» با امضای فداییان اسلام، این گروه هویت یافت. خود نواب معتقد بود فداییان اسلام به مثابه‌ی صفت، نه اسم، پای این اعلامیه آمده است و آن را متفاوت از تشکیلات امروزی و برآمده از هیئت‌ها دانست. همچنین وی زمان تشکیل آن را عالم ذر و مؤسسان آن را فداکاران راه خدا نامید.[14] نخستین اقدام این جمعیت، ترور کسروی بود. پس از ترور کسروی و دستگیری برخی از ترورکنندگان، نواب به مشهد و سپس به نجف رفت تا به جلب حمایت علما برای آزاد کردن دستگیرشدگان بپردازد. در این بین، تنها تلگراف حاج حسین قمی موجود است که درخواست آزادی متهمین را کرده است. در تهران نیز هیئت‌های مذهبی، جمعیت مبارزه با بی‌دینی و برخی از بازاریان، با انتشار نامه و بیانیه، خواستار آزادی آن‌ها شدند. بالأخره فشارهای داخلی موجب شد تا اعضای فداییان اسلام آزاد شوند. اقدامات فداییان اسلام ترور کسروی موجب شهرت فداییان اسلام شد. همین امر موجب گسترش فعالیت‌های مطبوعاتی، فرهنگی و سیاسی آن‌ها گردید. نواب در رأس این حرکت قرار داشت و با مسافرت‌های متعددش به شهرهای مختلف، به وسیله‌ی ایراد خطابه، تماس با علما و تحریک مردم، به تبلیغ می‌پرداخت. وی حتی برای بازپس‌گیری حوزه‌ی علمیه‌ای در ساری، که در زمان رضاشاه به مدرسه‌ی دخترانه بدل شده بود، به زور وارد مدرسه شد؛ اما راه به جایی نبرد و پس از دستگیری، به دو سال زندان محکوم گردید و در زمان مصدق نیز به همین اتهام، نزدیک بیست ماه را در زندان به سر برد.[15] از دیگر اقدامات این جمیعت در قبال بازگرداندن جنازه‌ی رضاشاه به ایران در اواخر سال 1325 بود که فداییان اسلام همراه با سایر مذهبیون، بر سر آن غوغای بسیار به پا کردند.[16] این جمیعت سید مرتضی برقعی را، که قصد سخنرانی در مراسم رضاشاه را داشت، تهدید به مرگ کردند.[17] علاوه بر این، مبارزه با قوانین اجباری کشف حجاب نیز از دیگر اقدامات این جمعیت بود. از جمله در سال 1326، این جمعیت مانع از ورود زنان بی‌حجاب به مسجد سلطانی تهران شدند.[18] بنابراین مطالعه‌ی اقدامات این جمعیت در سال‌های 1325 تا 1327 نشان می‌دهد این جمعیت در این دوره، بیشتر ماهیتی مذهبی داشت و بنیان‌گذاران آن سعی در گسترش پایگاه اجتماعی و استفاده از فضای ترور کسروی به منظور شناختن خود به جامعه داشتند. عراقی ایده‌ی نواب را در این دوران، گسترش پایگاه جمعیت در روستا و میان عشایر و حرکت از روستا به شهر می‌دانست تا چریک روستایی بسازد و سپس عملیات خود را برای گرفتن دولت آغاز نماید.[19] آرمانی که جمعیت فداییان اسلام در پی آن می‌گشت، بر اساس اصالت فرهنگی و اخلاقی بود و در بومی‌گرایی خود، بیشتر بر شکل اسلامی آن تأکید داشتند. در واقع آن‌ها زاییده‌ی اوضاع سیاسی و اجتماعی معاصر ایران بودند که دغدغه‌ی اصلی‌شان افول ارزش‌های اسلامی در برابر ارزش‌های غربی بود. اما از سال 1328 این جمعیت ماهیتی سیاسی نیز یافت. آغاز این امر با موضع‌گیری نواب در مقابل تأسیس دولت اسرائیل بود. مسئله‌ی فلسطین، شاید نقطه‌ی آغازی برای سیاسی شدن این جمعیت بود. پس از اعلان تأسیس دولت اسرائیل، نواب در مدرسه‌ی فیضیه‌ی قم سخنرانی کرد. پیش از آن هم قطعنامه‌ای در حمایت از مردم فلسطین صادر و محل‌هایی را برای ثبت‌نام داوطلبان اعزامی به سرزمین‌های اشغالی دایر کرد.[20] در داخل نیز با ترور هژیر، کار سیاسی خود را آغاز کرد. پس از برگزاری انتخابات شانزدهمین دوره‌ی مجلس و وقوع تقلب گسترده در آن، نارضایتی بر فضای کشور حاکم شد. از سویی نیز به دلیل ترور شاه در بهمن 1327، استبداد میهمان دوباره‌ی فضای سیاسی کشور شده بود. هژیر به دلیل اتهام وابستگی به انگلیس و همچنین عضویت در فرقه‌ی بهاییت، به مثابه‌ی گزینه‌ی ترور از سوی فداییان برگزیده شد تا فضا را به نفع مردم تغییر دهد. بنابراین در روز 13 آبان 1328، در حالی که هژیر در حال خلعت دادن به رؤسای هیئت‌های عزاداری بود، از سوی حسین امامی مضروب و کشته شد. امامی دستگیر و اعدام شد. اما انتخابات تهران نیز باطل اعلام گردید و انتخابات مجدد با پیروزی جبهه‌ی ملی، سرانجام گرفت. این رویداد از جریان‌های مؤثر بر به حاشیه رفتن حزب توده بود. در واقع روی کار آمدن هژیر در سال 1327 و پدید آمدن مخالفت‌ها با وی به رهبری کاشانی و نواب، موجب انفعال حزب توده گردید. بر مبنای گزارش‌های شهربانی، مشخص می‌گردد که تا پیش از خرداد 1327، تمام اخبار حول فعالیت حزب توده می‌گردد، اما پس از آن، این نیروهای مذهبی هستند که فعال می‌شوند. بار دیگر در جریان ملی شدن صنعت نفت، رزم‌آرا از سوی فداییان به عنوان مانع ملی شدن صنعت نفت محکوم به ترور شد. آن‌ها در این باره به مشورت با سران جبهه‌ی ملی نیز پرداختند. آنان از جبهه‌ی ملی پرسیدند که آیا از میان برداشتن رزم‌آرا موجب اجرای احکام اسلام خواهد شد یا خیر. تأیید این مسئله از سوی جبهه‌ی ملی، به منزله‌ی موافقت ضمنی آنان با ترور رزم‌آرا تلقی شد. در نهایت در روز 16 بهمن 1329، رزم‌آرا به دست خلیل طهماسبی ترور شد.[21] سرانجام مصدق به نخست‌وزیری رسید، اما فداییان اسلام به دلیل جنس خواسته‌هایش، خیلی زود به انزوای سیاسی در داخل تن در داد. این جمعیت که زمانی در کنار آیت‌الله کاشانی، مصدق و جبهه‌ی ملی قرار داشت، پس از روی کار آمدن دولت موقت، به دشمن جدی مصدق بدل شد. فداییان هم‌زمان با مصدق روابط صمیمانه‌ی خود را با آیت‌الله کاشانی نیز به هم زدند و بر ضد وی موضع‌گیری کردند.[22] این امر به تفاوت عمده‌ی فداییان اسلام با دولت ملی و حتی آیت‌الله کاشانی بازمی‌گشت؛ چرا که فداییان در پی اجرای احکام اسلامی بودند، اما مصدق خود را مرد مدعی حکومت اسلامی نمی‌دانست. عباس شیبانی در این باره معتقد است توقع نواب از مصدق زیاد بود، در حالی که مصدق در چنین فضایی قرار نداشت. در چنین شرایطی، فداییان همراهی خود را با جبهه‌ی ملی اشتباه ارزیابی ‌کرد و همین امر موضع منفی وی نسبت به مصدق و کاشانی را شکل ‌داد. در همین انزوای سیاسی و پس از ترور ناموفق حسین علاء، اعضای جمعیت فداییان اسلام، از جمله نواب، سید محمد واحدی، مظفر ذوالقدر و شمار دیگری از آنان، دستگیر و بدون هر مقدمه‌ای، در صبح روز 27 دی 1334 اعدام شدند. اعدام آنان، پایان فعالیت رسمی این جمعیت بود. هرچند در سال‌های بعد نیز فعالیت‌های هواداران آن کماکان ادامه داشت، اما این برنامه‌ها محدود بودند و بیشتر ماهیتی مذهبی داشتند و مانند سابق حضور قدرتمندی نبودند. فرجام سخن فداییان اسلام برآیند شرایط زمانی و مکانی خویش بودند. فرآیند مدرنیزاسیون در ایران موجب تجهیز سنت و مذهب گردید. فداییان اسلام را باید نمود این فرآیند دانست. این جمعیت بر مبنایی مذهبی عمل می‌کرد و خاصیتی عمل‌گرایانه داشت. فضای اشغال ایران و واشدگی حکومت پهلوی، به همراه نفوذ کمونیست‌ها، موجب شده بود تا دولت نیز از گروه‌های مذهبی حمایت کند یا در کمترین حالت، اقداماتشان را نادیده انگارد. در این وضعیت، فداییان اسلام جان گرفت. مذهب مرز تمایز درست و نادرست و خیر و شر را برای این جمعیت تعریف می‌کرد و بنابراین این جمعیت نمی‌توانست حد وسطی برای مواضع خویش اختیار نماید. این اصل فکری، مواضع آنان را در برابر رویدادهای سیاسی و شخصیت‌ها شکل می‌داد. انتظار آنان از اجرا و تحقق اصول و احکام دینی در شرایط ناهم‌ساز حکومت مصدق، موجب انزوای این جمعیت در فضای سیاسی کشور گردید؛ اما عمل‌گرایی و تزریق اندیشه‌ی انقلابی‌شان، موجب تحکیم جبهه‌ی اسلام انقلابی در میان مذهبیون شد.(*) پی‌نوشت‌ها : [1] رسول جعفریان، جریان­ها و سازمان­های مذهبی و سیاسی ایران، تهران: خانه‌ی کتاب، 1387، ص 27. [2]سید هادی خسروشاهی، فداییان اسلام، تاریخ عملکرد اندیشه، تهران: اطلاعات، 1379، ص 149 تا 155. [3]فداییان اسلام به روایت اسناد، 1382، سند شماره‌ی 396، آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ص 678. [4] محمد عبدخدایی، خاطرات، به کوشش سید مهدی حسینی، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1379، ص 130. [5] محمدجواد حجتی کرمانی، آموزگار من نواب، تهران: اطلاعات، 1385، ص 23. [6]مهدی عراقی، ناگفته­ها:خاطرات عراقی، به کوشش محمود مقدسی و دیگران، تهران: رساء، 1370، ص 127 و 128. [7]علی‌اصغر مروارید، خاطرات مشترک، یاد، 1366، ش 6، ص 49. [8]مهدی عراقی، پیشین، ص 21. [9] سید حسین خوش‌نیت، سید مجتبی نواب صفوی: اندیشه­ها، مبارزات و شهادت او، تهران: منشور برادری،1360، ص 14. [10]آرشیو اسناد ملی ایران، اسناد فداییان، کد 1-116004-923. [11]همان. [12]فداییان اسلام به روایت اسناد، 1382، سند شماره‌ی 362، ص 613. [13] محمد واحدی، خاطرات شهید محمد واحدی، تدوین مهناز میزبانی، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1381، ص43 و 44. [14]فداییان اسلام به روایت اسناد، 1382، سند شماره‌ی 1-395، ص 586 و 587. [15]خسروشاهی، پیشین، ص 64 تا 68. [16] صادق خلخالی، ایام انزوا، تهران: سایه، 1380، ص 80. [17]مصاحبه‌ی دوانی پیرامون آوردن جنازه‌ی رضاشاه به قم و مجلس ختم وی، یالثارات، ش 211، ص 8. [18] رسول جعفریان، مناظره‌ی دهقان پیر و دانشجوی جوان، رسائل حجابیه، ج 2، قم: دلیل ما، 1380، ص 1047. [19]خاطرات عراقی، پیشین، ص 28. [20]خاطرات و مبارزات، فضل‌الله محلاتی، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1376، ص 25. [21]مصاحبه با دکتر عباس شیبانی، روزنامه‌ی جام‌جم، 21 بهمن 1381، ص 9. [22]نامه نواب به آیت الله مرعشی، خسروشاهی، پیشین، ص172 *حسین نادریان؛ پژوهشگر تاریخ معاصر/ انتهای متن/ منبع: سایت برهان

بررسی تطبیقی - جامعه‌شناختی انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی؛

پاسخ انقلاب 57 به ملتی سرخورده میان جنبش مشروطه و انقلاب اسلامی تفاوت‌ها و شباهت‌هایی چند وجود دارد. اما اینکه کدام یک از این دو انقلاب بنیادی‌تر است و از گستره و عمق بیشتری برخوردار است و کدام یک را می‌توان انقلاب اجتماعی نامید، موضوعی است که مقاله‌ی حاضر به واکاوی آن می‌پردازد. گروه تاریخ برهان/ سید محسن موسوی‌زاده؛ در کمتر از صد سال، یعنی بین سال‌های 1285 تا 1357، ایران شاهد دو انقلاب بود؛ انقلاب‌هایی که هرچند هر دو با هدف مبارزه با ظلم و ستم حکومت و احقاق حقوق مردم صورت گرفت، اما هر یک به نتایج متفاوتی در حوزه‌های سیاسی و اجتماعی منجر شد. بر این اساس، انقلاب مشروطه بعد از کشاکش‌های فراوان به کودتای 3 اسفند و در نهایت دیکتاتوری رضاخان منجر شد، اما انقلاب اسلامی منجر به برقرار حکومت اسلامی و نهادینه شدن حکومتی مبتنی بر مردم‌سالاری دینی در ایران شد. اما چه مسئله‌ای باعث شد تا این دو انقلاب به نتایج متفاوتی منجر شود؟ این سؤالی است که این مقاله به دنبال پاسخ‌گویی به آن است. برای پاسخ‌گویی به این سؤال نیاز است تا ابتدا به تعریف دو انقلاب اجتماعی و انقلاب سیاسی پرداخته و سپس به انطباق آن‌ها با دو انقلاب ایران و نتایج آن بپردازیم. انقلاب سیاسی و انقلاب اجتماعی انقلاب سیاسی عبارت است از تغییر حکومت، بدون تغییر در ساختارهای اجتماعی که منازعات طبقاتی و دهقانی نقشی در آن ندارد. انقلاب‌های سیاسی ساختار حکومت را تغییر می‌دهند، ولی ساختار اجتماعی را تغییر نمی‌دهند و ضرورتاً نیز ناشی از تعارضات طبقاتی نیستند. اما یک انقلاب اجتماعی عبارت است از انتقال سریع و اساسی دولت و ساختارهای طبقاتی یک جامعه که با اغتشاشات طبقاتی از پایین جامعه همراهی می‌شود. علاوه بر این، باعث دگرگونی‌های ریشه‌دار در ساختار طبقاتی و اجتماعی می‌شوند.(1) در انقلاب‌های اجتماعی، انقلابیون به تجدید ساختار دولت و سپس دگرگونی‌های اساسی اجتماعی و اقتصادی دست می‌زنند. دولتی که این انقلابیون بر ویرانه‌های دولت قبلی می‌سازند، نیرومندتر و کارآمدتر است و منافع اقشار بیشتری از جامعه را تأمین می‌کند. این انقلاب‌ها پس از استقرار توانستند کار نوسازی ناقص را با شتاب ادامه دهند و دگرگونی‌های وسیعی در جامعه ایجاد کنند و کشور را به سمت نوسازی در ابعاد اجتماعی و اقتصادی سوق دهند.(2) با توجه به مصادیق ذکرشده درباره‌ی انقلاب‌های اجتماعی و سیاسی، به بررسی تطبیقی این دو با انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی پرداخته و نشان می‌دهیم که این دو انقلاب با کدام یک مطابقت بیشتری داشته است. قدرت سیاسی سلسله‌ی قاجار به قبیله‌ای ترکمن تعلق داشت. بعد از زمانی که شاه اسماعیل، آق‌قویونلو‌ها را شکست داد، قبیله‌ی قاجار در زمره‌ی حامیان او قرار گرفتند و یکی از قبایل قزلباش شدند. خاندان قاجار در زمان سلطنت طهماسب اول و شاه عباس، مقامات مهمی را در دست داشتند. آنان در هنگام سقوط صفویه، نقش چشمگیری در جنگ برای کسب قدرت در شمال ایران ایفا کردند و سرانجام توانستند بعد از زندیه، قدرت را تصاحب کنند.(3) به عبارتی دولت قاجار نیز مانند دولت‌های قبلی ایران، دولتی مبتنی بر عشایر بود. با این حال، انقلاب مشروطه را می‌توان تلاشی از سوی جامعه‌ی شهری برای افزایش قدرت اجتماعی تلقی کرد. انقلاب مشروطه به گواه تاریخ دو دوره را طی کرده است. دوره‌ی اول که با اعتراضات مردم با رهبریت روحانیت به عملکرد قاجارها شکل گرفته و منجر به صدور فرمان مشروطه و برگزاری انتخابات مجلس و تدوین قانون اساسی شد. در این مرحله طبقه‌ی شهری مانند تجار و بازرگانان و اصناف توانستند با تدوین آیین‌نامه‌ی انتخابات، وزن خود را در مجلس شورای ملی افزایش دهند.(4) با این حال، دوره‌ی اول با به توپ بستن مجلس از سوی محمدعلی‌شاه به پایان رسید. بعد از آن نیز با توجه به نقش عشایر در فتح تهران و تغییر نظام انتخاباتی از دودرجه‌ای به انتخابات یک‌درجه‌ای و عمومی، شرایط به گونه‌ای گردید تا فرصت برای احیای قدرت سیاسی عشایر در کشور فراهم شود. بر این اساس، نگاهی به خاستگاه نمایندگان و وزرا در آن زمان نشان می‌دهد که بیش از 57 درصد از آن‌ها زمین‌دار بزرگ بودند که عشایر در آن مقطع بخش قابل توجهی از اراضی را در اختیار داشتند.(5) به عبارتی دوره‌‌ی دوم مشروطه باعث شد با وجود مشارکت طبقات شهری در مجلس، تغییر چندانی در پایگاه‌های طبقاتی هیئت حاکمه صورت نگیرد و حکومت در اختیار بزرگ مالکان و اشراف باقی بماند. در سال‌های منتهی به انقلاب اسلامی، طبقات شهری ایران را سه گروه تشکیل می‌دادند. گروه اول، گروه مرفه شهری و طبقه‌ی بالا بود که از اصلاحات رژیم پهلوی برای نوسازی به شیوه‌ی غربی حمایت می‌کرد و نفع بیشتری از این اصلاحات می‌برد. گروه دوم طبقه‌ی متوسط و پایین شهری بودند که سهم چندانی از اصلاحات نمی‌بردند، ضمن اینکه احساس می‌کردند ارزش‌های آن‌ها مورد تهاجم قرار گرفته است. گروه سوم حاشیه‌نشین‌هایی بودند که احساس می‌کردند بیشترین فشارهای اصلاحات بر روی آن‌ها وارد می‌آید. مقایسه‌ی انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی نشان می‌دهد در حالی که در اولی طبقات بزرگ مالک و عشایر همچنان تا روی کار آمدن رضاخان توانستند قدرت خود را حفظ کنند، اما در انقلاب اسلامی در عمل، قدرتبه طبقات متوسط شهری و پایین و حاشیه‌نشین منتقل شد. با این حال، انقلاب اسلامی ایران و تشکیل نهادهای انقلابی و فراهم‌سازی مشارکت اقشار متوسط شهری و حاشیه‌ی شهر در این نهادها، بسترهای لازم برای انتقال توزیع قدرت بیشتر در طبقات اجتماعی را فراهم کرد؛ به طوری که بعد از انقلاب، گروه‌های طبقاتی که در سال‌های حکومت پهلوی به حاشیه رانده شده بودند، مشارکت بیشتری در قدرت سیاسی داشتند.(6) مقایسه‌ی انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی نشان می‌دهد در حالی که در اولی طبقات بزرگ مالک و عشایر همچنان تا روی کار آمدن رضاخان توانستند قدرت خود را حفظ کنند، اما در انقلاب اسلامی در عمل، قدرت به طبقات متوسط شهری و پایین و حاشیه‌نشین منتقل شد. نوسازی اجتماعی ایجاد تحولات اجتماعی یکی دیگر از نقاطی است که نشان‌دهنده‌ی تمایز انقلاب سیاسی و اجتماعی است. تحولات اجتماعی را می‌توان در توسعه‌ی حقوق شهروندی به آحاد مردم و ایجاد فرصت تحرک اجتماعی و فراهم ساختن زیرساخت‌های اقتصادی بیان کرد. بر این اساس، انقلاب مشروطه هرچند در ابتدا با گسترش حقوق شهروندی و ایجاد عدالت‌خانه آغاز شد، اما حوادث دو دهه‌ی بعد از این انقلاب نشان می‌دهد که این جنبش نتوانست موفقیتی در ایجاد تحولات اجتماعی ایجاد کند. به عنوان مثال، با وجود مشارکت زنان در انقلاب مشروطه، آن‌ها نه تنها از داشتن کرسی در مجلس محروم شدند، بلکه حتی حق شرکت در انتخابات به آن‌ها داده نشد. اما در جمهوری اسلامی به دلیل تأکیدات امام خمینی (ره)، زنان علاوه بر حق رأی، توانستند نه تنها در انتخابات شرکت کنند، بلکه علاوه بر نمایندگی مجلس، عهده‌دار مسئولیت‌های مختلفی نیز در نظام جمهوری اسلامی شدند. تغییرات اقتصادی در دوران قاجار، شیوه‌ی اصلی اقتصادی ایران مبتنی بر اقتصاد روستایی و عشایری بود. در این سیستم، گروه‌های اجتماعی تنها اراضی و اموال را در تصرف داشتند و مالک حقیقی شخص شاه بود.(7) در این زمان سلطه‌ی ایلات کوچنده بر کشور، استقلال شهرها و طبقات اصلی آن، یعنی تجار و اصناف، را از میان می‌برد. این امر به جلوگیری از رشد فعالیت‌های تولیدی و محدود ماندن دامنه‌ی تجارت انجامید. هر زمان که قدرت مرکزی به ضعف می‌گرایید، ناامنی زندگی، مال‌التجاره و اموال افزایش می‌یافت و محصولات شهرنشینان و روستاییان در شهرها، راه‌ها و روستاها به غارت می‌رفت. روستا و شهر ذخایری بودند که ایلات به هنگام نزاع و جنگ با یکدیگر و قحطی، به سراغ آن‌ها می‌رفتند و از اموال منقول هر چه می‌توانستند به چپاول می‌بردند.(8) هرچند بعد از تشکیل مجلس شورای ملی، با تصویب حذف تیول‌داری، تلاش شد تا شیوه‌ی تولید شهری در مقابل روستایی تقویت شود، اما روند تحولات بعد از مشروطه و مشکلات داخلی و خارجی، مانع از تحقق این موضوع شد؛ به طوری که همچنان سال‌ها بعد از انقلاب مشروطه، شیوه‌ی تولید مسلط اقتصادی کشور را شیوه‌ی تولید روستایی و عشایری به خود اختصاص داده بود. این مسئله باعث شد تا در عمل، تغییری در شیوه‌ی زندگی طبقات شهری صورت نگرفته و در سال‌های بعد از مشروطه، همچنان بخشی حاشیه‌ای از اقتصادی کشور باشند. در همین خصوص جان فوران می‌گوید: «بعد از انقلاب مشروطه و فتح تهران، داد و ستد و پیشه‌وری در ایران در سطح محلی باقی مانده بود. شهرهای کشور دچار تورم بودند و واردات بر صادرات پیش گرفته و تجارت وضع بدی داشت.»(9) از این رو، می‌توان گفت انقلاب مشروطه با وجود تمایل طبقات شهری، در عمل تغییری در شیوه‌ی تولید اقتصادی ایران به وجود نیاورد. اما بعد از انقلاب اسلامی ایران، شاهد تغییر در شیوه‌ی اقتصادی کشور و افزایش نقش بخش‌های صنعتی و خدماتی و رونق شیوه‌ی تولید شهری در ایران هستیم. به عنوان مثال، در حالی که در سال 1345 صنعت 25 درصد و خدمات 27 درصد اقتصاد کشور را به خود اختصاص داده بودند، با تحولات انجام‌شده بعد از انقلاب، این رقم‌ها به 35 درصد در بخش صنعت و 49 درصد در بخش خدمات در سال 1385 رسید. همچنین توسعه‌ی زیرساخت‌های شهرنشینی و افزایش امکانات و افزایش ایجاد مشاغل نیز باعث شد تا شهرنشینی از 31 درصد در سال 1335 به 77 درصد در سال 1385 برسد.(10) به عبارتی انقلاب اسلامی ضمن تقویت جنبه‌های اقتصاد خدماتی و صنعتی، که از مؤلفه‌های مدرن شدن است، با ایجاد بسترهای اقتصادی مناسب، توانست شیوه‌ی تولید شهری را، که صدها سال زیر فشار شیوه‌ی تولید روستایی و عشایری بود، تقویت کند. فوکو معتقد است نوسازی ایران در زمان پهلوی باعث مشکلات هویتی برای بسیاری از طبقات اجتماعی شد. فوکو بر اساس رهیافت‌های فرهنگی، علت اصلی انقلاب و سرنگونی رژیم شاه را ویژگی‌های تشیع و مخالفت رژیم پهلوی با اصول اسلام می‌داند. تفاوت فرهنگی دو انقلاب لمبتون، ایران‌شناس انگلیسی، در خصوص وضعیت اجتماعی ایران در زمان مشروطه معتقد است که آنچه وحدت جامعه را حفظ می‌کرد اسلام بود و آنچه توده‌ی مردم را به حرکت در‌آورد مجتهدین بزرگ اسلام بودند که از مردم می‌خواستند تا در برابر ظلم و تجاوز کفار، برای اسلام قیام کنند. اصولاً مشروطه در نظر مردم، جز در میان یک اقلیت کوچک، به مفهوم بازگشت به معیارهای زندگی اسلامی به کار می‌رفت و فقط تعداد اندکی از مردم نیاز جامعه به دگرگونی‌های اساسی را احساس می‌کردند. این عوامل باعث شد تا انقلاب مشروطیت ماهیت اصلاحی داشته باشد، نه انقلابی و بدین ترتیب، نتواند مفهوم جدیدی از حکومت را نشان دهد.(11) با این حال، غرب‌زدگی رژیم پهلوی و تلاش برای نوسازی جامعه به شیوه غرب، باعث شده بود تا بازگشت به سنت‌ها و اصول اسلامی و نفی گفتمان غرب‌زدگی تبدیل به یکی از مطالبات اجتماع در سال‌های نزدیک به انقلاب شود. در همین رابطه، فوکو معتقد است نوسازی ایران در زمان پهلوی باعث مشکلات هویتی برای بسیاری از طبقات اجتماعی شد. این طبقات برای یافتن هویت به اسلام روی آوردند. در دوران انقلاب مردم ایران احساس می‌کردند تنها با رجوع به اسلام، که برای قرن‌های متمادی، زندگی روزانه، پیوندهای خانوادگی و روابط اجتماعی مردم ایران را سامان داده بود، خواسته‌هایشان برآورده می‌شود. فوکو بر اساس رهیافت‌های فرهنگی، علت اصلی انقلاب و سرنگونی رژیم شاه را ویژگی‌های تشیع و مخالفت رژیم پهلوی با اصول اسلام می‌داند.(12) مقایسه‌ی انقلاب مشروطه و اسلامی نشان می‌دهد در حالی که در انقلاب اول، مردم به دنبال رفرم سیاسی بودند، در انقلاب اسلامی مردم در کنار رفرم سیاسی، اصلاحت فرهنگی و بازگشت به اصول اسلام و ایجاد تحولات اجتماعی در این راستا را دنبال می‌کردند. فرجام سخن نگاهی به تحولات صورت‌گرفته در انقلابات مشروطه و انقلاب اسلامی نشان می‌دهد با وجود تلاش برخی از مشروطه‌خواهان برای تغییر وضعیت اجتماعی ایران، آنچه در واقع اتفاق افتاد جابه‌جایی مسئولان حکومتی بود؛ به طوری که تحولات مشروطه باعث شد تا برخی از قبایل که تا کنون قدرت حاشیه‌ای داشته‌اند، بعد از آن قدرت بیشتری بگیرند. در این بین، به نظر می‌رسد با وجود سعی و تلاش طبقات شهری برای ارتقای وضعیت اجتماعی، تحولات بعد از انقلاب مشروطه نه تنها خواسته‌ی آن‌ها را فراهم نکرد، بلکه درگیری‌های داخلی و خارجی باعث شد تا بر مشکلات آن‌ها افزوده شود. بر این اساس، می‌توان انقلاب مشروطه را انقلابی سیاسی دانست که با وجود ایجاد نهادهایی مثل مجلس و قانون اساسی، نتوانست آن‌ها را در کشور نهادینه کند. با این حال، انقلاب اسلامی ضمن ایجاد تغییرات سیاسی، با ایجاد رفرم‌های اجتماعی از قبیل تغییر در مناسبات اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی، بسترهای لازم برای تغییر و تحولات زیربنایی در جامعه‌ی ایران را فراهم آورد؛ به طوری که در سال‌های بعد از انقلاب، شاهد تغییرات اجتماعی وسیعی در ایران و نهادینه شدن نظم انقلابی در کشور هستیم.(*) منابع: 1. تدا اسکاچ پل، دولت‌ها و انقلاب‌های اجتماعی، ترجمه‌ی سید مجید روئین‌تن، انتشارات سروش، 1376، ص 20. 2. محمدحسین پناهی، نظریه‌های انقلاب: وقوع، فرآیند و پیامدها، انتشارات سمت، 1389، ص 175. 3. ان کی اس لمبتون، ایران عصر قاجار، ترجمه‌ی سیمین فصیحی، جاودان خرد، 1372، 20 تا 23. 4. یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، تهران، ترجمه‌ی ‌احمد گل‌محمدی، محمدابراهیم فتاحی، نشر نی، چاپ دهم، ص 110. 5. سید علیرضا ازغندی، تاریخ تحولات اجتماعی و سیاسی ایران، انتشارات سمت، چاپ دوم، 1383، ص 224. 6. مسعوی کمالی، دو انقلاب ایران، نشر دیگر، 1381، ص 120. 7. حسین بشیریه، موانع توسعه‌ی سیاسی در ایران، نشر گام نو، 1380، ص 46. 8. وحید سینایی، دولت مطلقه و نظامیان و سیاست در ایران 1357- 1299، تهران، نشر کویر، 1384، ص 101. 9. جان فوران، مقاومت شکننده، ترجمه‌ی احمد تدین، مؤسسه‌ی خدمات فرهنگی رسا، چاپ نهم، 1388، ص 296. 10. محمدتقی بسزه‌ای، تحلیل جامعه‌شناختی توسعه‌ی جامعه‌ی مدنی ایران، مجله‌ی مطالعات اجتماعی ایران، دور چهارم، شماره‌ی 2، تابستان 1389، ص 51. 11. ان کی اس لمبتون، همان، ص 410 تا 412. 12. محمدباقر خرمشاد، فوکو و انقلاب اسلامی ایران: معنویت‌گرایی در سیاست، فصلنامه‌ی متین، شماره‌ی 1، زمستان 1377، ص 214. 13. غلامرضا خواجه‌سروی، سی‌ گفتار پیرامون امام، انقلاب و جمهوری اسلامی، دانشگاه امام صادق (ع)، 1389. * سید محسن موسوی‌زاده؛ کارشناس ارشد علوم سیاسی/ انتهای متن/ منبع: سایت برهان

مداخله جویی انگلستان در امور داخلی ایران طی اسفند1301ش به روایت نشریه پیکان

محمدحسن پورقنبر Mpourghanbar8@gmail.com دخالت انگلیسی ها در امور داخلی ایران در دوره قاجار، با توجه به منابع تاریخی، کاملا مشهود و مبرهن بوده و نیاز به تکرار نیست. این رویکرد مداخله جویانه، بعد از انقلاب مشروطیت نیز تداوم یافت، چنانکه انگلیسی ها در کنار روسها، یکی از عوامل بسیار تاثیرگذار در وضعیت شرایط سیاسی و اقتصادی بحرانی در ایران بودند. سردمداران انگلیسی که از روشن شدن افکار نخبگان سیاسی و فکری، نسبت به دخالتهای ناروا و کارشکنی هایشان، و همچنین نگرش منفی مردم ایران در قبال سابقه تیره و ننگینِ خود پی برده بودند، بعد از بیش از یک قرن حضور مستقیم در صحنه، بعد از پایان جنگ اول جهانی و در اواخر قرن13ش، درصدد برآمدند تا از حضور آشکار و بی پرده در عرصه سیاسی ایران کاسته، و از طریق روشی زیرکانه در پشتِ پرده صحنه قدرت ایران حضور داشته و به فعالیتهای دخالت‌آمیزشان در راستای منافع کشور خود ادامه دهند. در این مقاله کوتاه، درصدد هستیم تا بر اساس مطالب نشریه «پیکان» (نشریه مذکور که در تهران منتشر می شد، به مدیریت وثوق همایون بود. اولین شماره آن در اول اسفند 1301ش انتشار یافته، و در ابتدا به طور نامنظم، هفته ای یک شماره منتشر می گردید)، نمونه‌هایی از اقدامات مداخله جویانه و مزورانه انگلیسیها در مسائل داخلی کشورمان را در آخرین ماه سال 1301ش ارائه کنیم. کسانی که مداخلاتشان، تمام نقاط ایران را تحت پوشش قرار داده و در راستای دستیابی به منافع کشور متبوع خود، هر فرصتی را غنیمت می‌شمردند. بنابر اخبار منتشر شده از سوی «پیکان» در اواخر اسفند1301ش، کنسول انگلیس در آذربایجان ملاقاتی با شخصی به نام دکتر اسکندر که آشوری مذهب بوده، داشت و از تمایل دولت متبوع خود یعنی انگلستان برای ایجاد یک حکومت مستقل در شمال بین‌النهرین سخن به میان آورد: «بر طبق نقشه آنها ارومیه و یک قسمت از سلماس بایستی جزء آن دولت موهومی بشود. هیچیک از ممالک اروپا با تشکیل چنین حکومت، و با تصمیم و سیاست دولت انگلیس مخالف نخواهد بود، حتی دولت روسیه هم که میخواهد دارای حدِّ سابق خود بشود خیلی مایل است چنین حکومتی در قلب دشمن قدیم وی عثمانی تاسیس گردد». 1 در کرمانشاه، بر اساس روایت «پیکان»، حزبی در سال 1301ش تشکیل گردید که متمایل به عناصر ارتجاعی بود. انگلیسیها به آنان چراغ سبز نشان داده و از تشکیل آن استقبال نمودند، تا انجا که «گویا در مدت چهار ماه تقریبا هشت هزار تومان بتوسط بانک شاهنشاهی از مرکز برای آنها فرستاده شد». 2 بنابر اظهار، «ارتجاعیون کرمانشاه » درصدد بودند تا تشکیلات حزب مذکور را توسعه دهند، اما با بی تفاوتی تجار و روحانیون مواجه شده و حتی روی موافقی به آنان نشان ندادند. 3 راجع به پنهانکاریها و تکاپوی مزوّرانه انگلیسیها در همان منطقه از ایران زمین، اخبار دیگری نیز در نشریه پیکان درج گردید. یکی از آنها بدین صورت بود: کرمانشاه: «انگلیسیها دسته‌های تلگرافی خود را از کرمانشاه برچیده به بغداد بردند. حاج ناصرخان، حاج یدالله و حاج دلال باشی که همیشه لوازم انگلیسیها را از هر قبیل تهیه کرده و به آنها میفروختند، بفوریت به بغداد احضار شدند. یونس نام هم که سابقا گاری به انگلیسیها کرایه می‌داد بواسطه تلگراف مخصوصی به بغداد خواسته شده است». 4 اقدام دیگری که عناصر انگلیسی در مناطق غربی ایران در اسفند 1301ش، به آن مبادرت ورزیدند، تطمیع نمودن و تبلیغات در میان ایلات غرب کشورمان، در راستای پیوستنِ عناصر ایلیاتی به نیروی نظامی انگلستان در بین‌النهرین بود5 (شماره 4 ص 1). همچنین براساسِ اظهارات زوار ایرانی بازگشته از عتبات عالیات در عراق، انگلیسیها، علمای ایرانی شیعی مذهب مقیم عراق را تحت فشار شدیدی قرار می‌دادند که البته شیعیان آنجا نیز بیکار ننشسته، بلکه علیه این اقدامات، واکنش نشان می‌دادند. 6 در آن زمان در حوالی شیراز، بر مبنای روایت پیکان، یک چشمه نفت کشف گردید که آن نیز توسط اهالی محل، به انگلیسیها فروخته شد. «رئیس بانک انگلیس در حوالی آن، خانه اجاره کرده و خیال تاسیس دارالتجاره دارد». 7 تحرکات مداخله جویانه انگلستان در ایران فقط به نواحی شمال غربی، غرب و جنوب محدود نشد، بلکه جنوب شرق ایران نیز دچار این شرایط بود. بنابر اظهار، انگلیسیها به منظورِ داشتنِ بهانه‌ای برای ارسال تعدادی نیروی نظامی به دزداب (زاهدان تا قبل از وقوع جنگ اول جهانی، یک روستای کوچک و دورافتاده‌ به نام «دُزدابْ» بود که تعدادی خانواده‌های بلوچ در آن ساکن بودند. به خاطر نزدیکی آن به دو کشور افغانستان و پاکستان و موقعیت مناسب تجاری‌اش با هند، از اوایل قرن 14ش، دولت ایران با فرستادن مأموران دولتی به این روستا و بررسی کم و کاستیهای آن، زمینهٔ تأسیس مراکز مختلف دولتی را در دزداب فراهم آورد. گروهی از افراد متخصص اهل بلژیک نیز برای تأسیس ادارهٔ گمرک وارد این روستا شدند. بعدها کارمندان ساکن دزداب برای خود خانه‌هایی بنا کردند. بازرگانان هندی نیز برای خرید و فروش کالاهای موردنیاز مردم، برای خود دکانهایی ساختند. گروهی از بازاریان اهل مشهد و یزد و شماری از کارگران اهل سیستان نیز به این روستا آمده و در آن سکونت گزیده، به تدریج، بر وسعت آن در دهه های بعدی افزوده شد)، در راستای تسلّط و نفوذ بر آن قسمت از خاک ایران زمین، «اخیرا یک عده اوباش و راهزن را وادار به دزدی و حمله به کاروانها و سلب امنیت راهها نمودند، در حوالی بم اخیرا چندین سرقت بعمل آمده است». 8 میزان کارشکنیها و دخالتهای ناروای انگلیس در امور داخلی ایران، طی یک قرن، به اندازه‌ای پُررنگ و مبرهن بوده، که موجب بی اعتباری و بدنامی آن در اذهان عمومی مردم ایران در دوره موردنظر شده بود. چنان که اگر رویدادی خرابکارانه و ناصواب در این مملکت بوقوع می پیوست، حتی اگر هیچ مدرک مستند و مستدلّی در راستای نقش انگلیسیها در آن واقعه وجود نداشت، بازهم این تصوّر را به ذهن متبادر می نمود که احتمالا عناصر انگلیسی در ان موضوع خاص، تاثیرگذار بودند. برای نمونه، نشریه پیکان در خبری مربوط به کرمان در اسفند 1301ش چنین آورده است: «کرمان: اداره مالیه از پرداخت وجه معمولی و لازمه برای مخارج ضروری اداره قشونی امتناع می‌ورزد. آیا نبایستی این اقدامات را متوجه انگلیسیها دانست که نمیخواهند تشکیلات نظامی منظم و مرتّبی در خاک کرمان مستقر و پایدار بماند». 9 کوشش انگلیسیها در راستای دخالت در مسائل داخلی ایران، حتی به شمال شرقی کشورمان هم تسرّی پیدا کرد، تا آنجا که برخی عناصر و مزدوران انگلیسی حاضر در ایران، با شایعه پراکنی، درصدد برهم زدن آرامش نسبی تجاری و ایجاد التهاب در رونق بازرگانی در خراسان برآمدند: برطبق اطلاع واصله از مشهد تجدید روابط تجارتی ایران و روس و مسئله تعرفه گمرکی قدیم، اثرات محسوسی در وضع تجارت داده است قیمت اجناس وارده از هند و انگلیس تنزّل فاحشی کرده و مظنه مال‌التجاره ایران بالا رفته است. این مسئله اسباب وحشت و عدم رضایت انگلیس گردیده و آنها انتشار داده‌اند که آزادی تجارت، خیالی واهی است ولی تجار گوش نداده و تلگرافاتی که تقاضای آزادی تجارت را کرده است مخابره نمودند. 10 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1. نشریه پیکان، شماره 4، 26 اسفند 1301ش، ص1 . 2. همان، شماره 1، 1 اسفند 1301ش، ص3 . 3. همان، شماره 4، 26 اسفند 1301ش، ص1 . 4. همان، شماره 2، 7 اسفند 1301ش، ص2 . 5. همان، شماره 4، 26 اسفند 1301ش، ص1 . 6. همانجا . 7. همان، شماره 2، 7 اسفند1301ش، ص2 . 8. همان، شماره 1، 1 اسفند 1301ش، ص3 . 9. همانجا. 10. همان، شماره 5، 30 اسفند 1301ش، ص2 . منبع: سایت موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

استعفای سناتور در 23 بهمن 57

صفاءالدین تبرائیان عباس آرام در زمره عناصر مرموز تاریخ سیاسی معاصر ایران است. وی براساس تصویر سندی که در پی می‏ آید یک روز پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران با مراجعه به نگهبانی مجلس شورای ملی در میدان بهارستان، متن استعفانامه خود را از نمایندگی مجلس سنا به تاریخ 23 بهمن ۱۳۵۷، تسلیم نگهبان می ‏کند. غلامعباس آرام اصلاً یزدی است و پدرش در جریان واقعه قتل شماری از بهایی ‏ها کشته شد. همان جریانی که در خلال آن میرزارضا قناد، پدربزرگ هویدا، متواری شد و به فلسطین نزد عباس افندی رفت. (گفته می‏شود وجه تسمیه نام غلامعباس به خاطر ارادت به عباس افندی اختیار شده است). آرام چندی مستخدم قشون انگلیس در کرمان بود. پس از آن به عنوان نظافتچی در بیمارستان انگلیسیها به کار مشغول بود و پس از آن به هند رفت. وی در 26 بهمن ۱۳۰۸از کنسولگری ایران در هند شناسنامه ایرانی گرفت و چندی به عنوان مترجم زبان انگلیسی در سرکنسولگری ایران در دهلی مشغول به کار شد. آرام بعدها به استخدام رسمی وزارت امور خارجه درآمد. در یکم بهمن 1314 رایزن سفارت ایران در بغداد شد. سپس سرکنسول و از 8 مرداد 1332 رایزن سفارت ایران در واشنگتن شد. پس از آن هم به عنوان وزیرمختار ایران در واشنگتن معرفی گردید. آرام در تیر ماه 1335 به سمت مدیرکل سیاسی وزارت امور خارجه منصوب شد و از بهمن 1336 به عنوان سفیر ایران در ژاپن معرفی گردید. آرام سرانجام در مرداد 1338 به عنوان وزیر امور خارجه در کابینه دکتر منوچهر اقبال برگزیده شد. وی بعدها در کابینه ‏های علی امینی، اسدالله علم، حسنعلی منصور و امیرعباس هویدا نیز سمت وزیر خارجه خود را حفظ کرد و مجموعاً در 5 دوره وزیر خارجه بوده است که در نوع خود منحصر به فرد می‏باشد. آرام از عناصر سرسپرده سیاسی انگلیس در ایران بود. وی در اواخر سال 1359 در تهران دستگیر شد و مدت سه سال در زندان به سر ‏برد. آرام حدود شش ماه پس از آزادی از زندان در اوایل سال ۱۳۶۲ درگذشت. وی تا هنگام فوت همسری اختیار نکرد. متن استعفانامه جالب توجه او چنین است: نشان شیر و خورشید شماره ......... مجلس سنا تاریخ 23 بهمن 1357 اداره ....... پیوست ........ جناب آقای دکتر سیدمحمد سجادی، رئیس محترم مجلس سنا اینجانب بدین‏وسیله استعفای خود را از نمایندگی مجلس سنا تقدیم می‏دارد. با عرض احترام [امضا] آرام منبع: سایت موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

نگاهی به گسترشِ نظام نوین آموزشی در اواخر دوره قاجاریه

محمّدحسن پورقنبر Mpourghanbar8@gmail.com اولین جرقّه برپایی ساختار آموزشی نوین در ایران، محصول تکاپوهای میرزا حسن رشدیه، و مربوط به دهه منتهی به انقلاب مشروطه بود. علی رغم کارشکنیهای فراوان، در راستای مخالفت با این روند نوپا و جدید، رشدیه با تلاشی خستگی ناپذیر و مستمر توانست به هدف خود نائل گردد و قبل از وقوع انقلاب مشروطه، مدارسی به سبک جدید در تهران و تبریز ایجاد نماید. البته در این بین، نباید از کوشش بی بی خانم استرآبادی نیز غافل شد چرا که این شخص نیز چند سال بعد از شروع فعالیت میرزاحسن رشدیه در این زمینه، تقریبا مقارن با نهضت مشروطه، به ایجاد مدرسه‌ای برای بانوان مبادرت ورزید، از این رو او را می‌توان در کنار رشدیه، به عنوان بنیانگذاران نظام نوین آموزشی در ایران دانست. با ظهور انقلاب مشروطه در 1285ش، دور از انتظار نبود که روندِ رو به رشدِ گسترش مدارس نوین، نه تنها تداوم یابد، بلکه با توجه به رویکردهای فکری و فرهنگی بسیاری از انقلابیون، و همچنین اضمحلالِ ساختار سیاسی کهن و استبدادی، این روند تسریع گردد. با این حال، مشکلات حادّ سیاسی و اقتصادی که اندکی بعد از انقلاب، گریبان کشور را گرفت به نظر می‌رسید که سدِّ راهی در مقابل این جریان علمی و فرهنگی نوپا و روبه توسعه باشد. به خصوص آنکه با وقوع جنگ اول جهانی، حضور ناخواسته ایران در عرصه منازعه، ورود گسترده نیروهای بیگانه، بر شدت وخامت اوضاع سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ایران افزوده بود، از این رو، وضعیت برای توجه به مسائل علمی و فرهنگی، چندان مساعد به نظر نمی‌رسید و کمتر کسی می‌توانست در آن اوضاع آشفته و نامطلوب به اینگونه مسائل بیندیشد. اما چنین نبود و قافله نوگرایی فرهنگی و دانش جدید، هرچند بطیء و کند، به راه خود ادامه می داد. در این مقاله کوتاه، اطلاعاتی آماری بر مبنای داده‌های بعضی از نشریات، راجع به مدارس و دانش‌آموزان ایرانی در برخی سالهای اواخر دهه1290ش و اوایل دهه1300ش ارائه می‌گردد. بر اساسِ مطالب مجله «اصول تعلیمات» که زیرنظر وزارت معارف منتشر می‌شد، در سال 1298ش یعنی دقیقا یک سال بعد از اتمام جنگ اول جهانی، حدود پنجاه وپنج مدرسه در پایتخت ایران دایر بود، که متشکّل از تقریبا شش هزار دانش آموز اعم از دختر و پسر (که البته اکثریت با جنس مذکّر) و در حدود چهارصد معلّم بوده است. در بسیاری از شهرهای دیگر ایران نیز نهادهای آموزشی نوین در همان مقطع، وجود داشته و مشغول فعالیت بودند. زنجان با چهارصدوسی وسه دانش‌آموز؛ سمنان با دویست و نود نفر محصّل؛ اصفهان با بیش از هزار نفر متعلم؛ قزوین با ششصد؛ و همچنین یزد با بیش از دویست و پنجاه نفر دانش آموز و... در ساختار نوپای آموزشِ ایران، حضوری پررنگ داشتند1. شهرهای متوسط و نسبتا کوچکی همچون دامغان با پنجاه دانش آموز؛ شاهرود و بسطام با تقریبا صدوپنجاه نفر، کاشان با بیش از صد و هشتاد نفر؛ آمل با بیش از صد محصل؛ نیشابور با تقریبا صدوچهل نفر و... نیز مشغول فراگیری دانش نوین در مدارس جدید بودند. حتی شهرهایی که از نظر جغرافیایی در نواحی مرزی و حاشیه‌ای ایران قرار گرفته بوده‌اند، سیستان در جنوب شرق ایران زمین با سی نفر دانش آموز، کردستان در غرب با هفتاد نفر، بیرجند در شرق با دویست محصّل، و اردبیل هم در شمال غرب... با دویست نفر دانش‌آموز، نشان این است که از علوم و نهاد جدیدِ علمی ـ آموزشی بی بهره نبودند. 2 از آنجا که نامِ این مدارس، می ‌تواند گوشه‌ای از جامعه شناسی فرهنگی ایران را در آن برهه زمانی به تصویر بکشد، از این رو، به نظر می رسد که ذکر نام آنها در اینجا، خالی از فایده نمی باشد. نیمی از مدارس نام خاصّی نداشته و با عدد مثلا «نمره 28 دولتی ابتدائی» یا «نمره 6متوسطه» شناخته می‌شدند، اما برخی دیگر چنین نبودند. عنوان مدارسِ پسرانه تهران در سال 1298ش، متشکل از این نامها بود: «اسلام»، «شرافت»، «دارالفنون»، «انوشیروان»، «تربیت»، «پارسیان»، «ثریا»، «کمالیه» ، «خِرَد»، «داریوش»، «ادب»، «علمیه»، «افتتاحیه»، «اتحادیه»، «شرف»، «سادات»، «سن لوئی» (زیرنظر فرانسویها)، «اقدسیه»، «شریعت»، و «فردوسی». 3 اسامی مدارس دخترانه پایتخت نیز بدین ترتیب بود: «عصمت»، «ترقی»، «بنات»، «فرحیه نوباوگان»، «محمودیه دوشیزگان»، «حشمتیه»، «ناموس»، «تربیت»، «عصمتیه»، «عفتیه»، «مستورات»، مخدرات اسلامیه»، «حسنات»، «حرمتیه سادات»، «فرانکو برسان» (زیر نظر فرانسویها)، «قدسیه».4 اما در این سو، اسامی برخی نامهای مدارس در شهرهای دیگر ایران نیز در نوع خود جالب توجه بود: «فاطمیه» در دامغان، «ملیه»، «علمیه ایتام»، «قدسیه»، «اقدسیه» و «گلبهار» در اصفهان؛ در قزوین «اسلامیه»، «فرهنگ»، «دوشیزگان»، «ارامنه»؛ در کرمان «پارسیان»، «ملی»، «سادات»؛ در آمل «اسلام» و «دولتی»؛ در آستارا «ملی»؛ در کردستان «احمدیه»؛ در بیرجند «شوکتیه»؛ در یزد «سعادت»، «سیادت»، «علمیه»، «دیانت» و «طاهریه»5؛ در زنجان «اسلامیه»، «محمودیه»، «تهذیب»، «شرافت»، «محمدیه»؛ و در سمنان نیز «ادب»، «همت»، «حشمتیه». 6 چهار سال بعد از آن، برخی مطبوعات با آوردنِ مطالبی تحت عنوان «احصائیه کل مدارس ایران»، آماری جالب توجّه، سودمند و متنوّع در این زمینه، مربوط به سال 1302ش ارائه می‌دهند، که نشان دهنده پیشرفت نسبی ایران در عرصه مذکور است. بر اساس آن، «مدارس عالی» که شامل «طب، موزیک، سیاسی، فلاحت، دارالفنون، دارالمعلمین مرکزی» بودند، ششصد وبیست ونه محصل داشت. 7 در سال 1302ش، در پایتخت ایران چندین مدرسه خارجی وجود داشت: «امریکائی نیلسن»، «امریکائی بنات»، «سن لوئی»، «سن ژوزف»، «آلیانس بنی اسرائیل» که مربوط به فرانسه بودند، به علاوه «ارامنه» و «بنات اسرائیلی». تعداد دانش آموزان پسر این مدارس که البته نیمی از آنان هم ایرانی بودند، هزار و هشتصد و نوزده نفر می‌شدند، و دانش‌آموزان دختر آن هم بالغ بر ششصد و بیست ویک نفر بود، که در مجموع، دو هزار و چهارصد و چهل نفر می گردید. 8 تا این زمان، مجموع مدارس تهران و نواحی اطراف آن، بالغ بر دویست وشش مدرسه با تعداد دانش‌آموزی در حدود نوزده هزار نفر بود که تقریبا یک پنجم آن نیز دختر بودند. 9 در نقاط دیگر ایران نیز رشد نسبتا محسوسی در این زمینه دیده می‌شد. تعداد چهارصدوشش مدرسه در سراسر ایران با بیش از سی ودوهزار محصّل پسر و تقریبا سه هزارو پانصد دانش‌آموز دختر وجود داشت. ازین تعداد مدارس در سراسر ایران، صدوسی ونه مدرسه دولتی، تعداد صدوچهل ونه باب از آنها ملی، پنجاه وشش مدرسه شخصی، دوازده مدرسه خارجی و همچنن پنجاه مدرسه نیز به سبک مکتبخانه بوده است. با این اوصاف، مجموع دانش‌آموزان ایران در سال 1302ش به پنجاه و پنج هزار نفر می‌رسید. 10 بر طبق آماری دیگر راجع به نظام آموزشی ایران، که مربوط به دو سال بعد از آن یعنی سال1304ش بود، تعداد محصلین ایران در حدود صدونه هزار نفر گزارش شد که کمتر از بیست هزار نفر آنان، مونث و بقیه نیز مذکّر بودند. 11 در حالی که مطابق با آمار یکی از مطبوعات ایران در همان برهه، مصر در سال1304ش بیش از هفت هزاروهفتصد باب مدرسه داشت که تقریبا ششصد وسی پنج هزار دانش‌آموز را تحت پوشش گرفته بود. گفته شده که فقط در پایتخت مصر یعنی قاهره هشتصد و یازده مدرسه با بیش از صد و بیست چهار هزار محصل وجود داشت. 12 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1. نشریه اصول تعلیمات، شماره1 ، سال 1298ش، ص32. 2. همان، شماره3، ص 18. 3. همان، شماره1، ص 32؛ شماره 3، ص17؛ شماره 4، ص38. 4. همان، شماره 4، ص 38. 5. همان، شماره 3، ص 18. 6. همان، شماره 1، ص 32. 7. روزنامه شفق سرخ، شماره 250، سال 1303، ص 2؛ روزنامه ستاره ایران، شماره 217، سال1303، ص2. 8. همانجا. 9. همانجا. 10. همانجا. 11. ستاره ایران، شماره 33، 1305ش، ص3. 12. شفق سرخ، شماره 457، 1304ش، ص3. منبع: سایت موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

چگونه نام سیدضیاء از صندوق رأی بیرون آمد

آنچه که انتخابات دوره چهاردهم یزد را پرهیاهو ساخت، بیرون آمدن نام سیدضیاءالدین طباطبایی از صندوق یزد بود. هر چند که انتخاب سیدضیاء از یزد با اعمال نفوذ مستقیم دولت وقت و نیز عوامل انگلیسی صورت گرفت اما انتخاب وی چندان هم بی‌مقدمه نبود. پدر سیدضیاءالدین یعنی آقاسیدعلی یزدی که از آخوندهای درباری عصر قاجار و در ابتدا یکی از مخالفان سرسخت مشروطه بود. بعد از جریان به توپ بسته شدن مجلس به تشویق سیدضیاء که در آن زمان جوانی مشروطه‌خواه بود به خیل هواداران مشروطه پیوسته و بعد از پایان دوران استبداد صغیر در سال 1288خ به هنگام انتخابات مجلس دوم به نمایندگی مردم یزد انتخاب شد اما از قبول نمایندگی و رفتن به مجلس امتناع کرد. (هاشم‌زاده محمدیه، 1379، ص 105-104) دیگر آنکه در سال 1296خ و در جریان انتخابات مجلس چهارم این بار خود سیدضیاءالدین از یزد انتخاب شد. (شجیعی، 1344، ص 342) ولی به علت شرایط ناشی از جنگ جهانی اول افتتاح مجلس چهارم تا چهار سال بعد یعنی تیرماه 1300خ به تعویق افتاد. در روز اول تیر 1300 مجلس چهارم در شرایطی گشایش یافت که حدود یک ماه قبل کابینه سیدضیاء سقوط کرده و او روانه تبعید شده بود. بنابراین، اعتبارنامه سیدضیاء مسکوت ماند. (تشکری، 1377، ص 130) گفتنی است پس از سقوط کابینه سیاه در چهارم خرداد 1300 سیدضیاء ابتدا به اروپا و بعد به فلسطین رفت. زمینه‌سازی برای بازگشت سیدضیاء سیدضیاء در مجموع بیست سال را به دور از تحولات ایران گذراند اما با وقوع جنگ جهانی دوم و به خطر افتادن منافع متفقین در ایران، دوباره یاد سیدضیاء به عنوان کسی که زمانی حامی و بعد رقیب و دشمن رضاشاه شده بود، در اذهان زنده شد. در اوایل اوت 1941/مرداد 1320 طبق دستورالعمل دولت انگلیس کلنل جان تیگ رئیس شعبه «اینتلیجنس سرویس» در فلسطین با سیدضیاء در مزرعه‌اش، در نزدیکی غزه ملاقات کرد و با قول حمایت از نخست‌وزیری وی نظرش را برای بازگشت به ایران جلب کرد. (ذوقی، 1367، ص 92.) آدریان هولمن، کاردار سفارت انگلیس در تهران در 30 ژوئن 1942/9 تیر 1321 طی نامه‌ای خطاب به هاپکینسون، رئیس دفتر وزیر کشور بریتانیا مقیم قاهره نوشت: «من احساس می‌کنم که ما باید نزدیک‌ترین تماس ممکن را در مورد مسئله سیدضیاء با هم داشته باشیم، زیرا ممکن است که او در آینده‌ای نزدیک ارزش زیادی برای ما پیدا کند.» (همان، ص 93) در 24 سپتامبر 1942/2 مهر 1321 ‌آلن چارلز ترات، دبیر قسمت شرقی سفارت و نیز رئیس سرویس اطلاعاتی انگلیس (6-M1 ) در ایران برای مذاکره با سیدضیاء و شنیدن نظرات وی تهران را به مقصد بیت‌المقدس ترک کرد. (همان، ص 94.) سر ریدر ویلیام بولارد سفیر کبیر انگلستان در ایران پس از دریافت گزارش ترات درباره ملاقاتش با سیدضیاء در 6 اکتبر 1942/14 مهر 1321 طی گزارشی به آنتونی ایدن، وزیر امور خارجه انگلستان نوشت: «این ملاقات برای مقصود ما بسیار مفید و قابل استفاده بوده و باعث شده است تا درباره استفاده از وجود سیدضیاء در صورتی که موقعیت ایجاب نماید تصمیم روشن و قاطعی بگیریم.» (همان، ص 95.) بعد از وقایع شهریور 1320 علاوه بر انگلیسی‌ها گروهی از رجال سیاسی ایران هم به سیدضیاء نامه نوشته و او را تشویق به بازگشت نمودند که از آن میان مظفر فیروز در آذر 1321 به غزه رفت و دو هفته مهمان سیدضیاء بود، وی در آنجا با سیدضیاء مصاحبه‌ای ترتیب داد. بعد از بازگشتش به تهران، مدیران جراید برای چاپ این مصاحبه جنجالی به سوی او هجوم آوردند، اما مظفر فیروز به سفارش خود سیدضیاء متن مصاحبه را در اختیار عباس خلیلی، مدیر «روزنامه اقدام» گذاشت چرا که پیش از کودتای سوم اسفند 1299خ عباس خلیلی از همکاران سیدضیاء در «روزنامه رعد» بود. (صفایی، 1371، ص 129) مصاحبه سیدضیاء روز پنجشنبه 8 بهمن 1321 با تیراژی وسیع در روزنامه اقدام چاپ شد. بولارد در 14 فوریه 1943/25 بهمن 1321 طی گزارش خود به وزارت امور خارجه انگلیس می‌نویسد: «به نظرم می‌رسد جنبشی به طرفداری از سیدضیاء در حال قد برافراشتن است که در آغاز قابل توجه نبود.» (بولارد، 1378، ص 248.) مبارزات انتخاباتی در یزد در اول تیر 1322 فرمان انتخابات مجلس 14 توسط شاه صادر شد و بلافاصله بعد از این بود که گروه‌های مختلف وارد کارزار انتخاباتی شدند. در این زمان سیدعلی‌اکبر موسوی‌زاده هم بعد از سالها دوری از تحولات سیاسی یزد به میدان آمد. موسوی‌زاده از اواخر دوره قاجار و در جریان انتخابات دوره چهارم (1296خ) به عنوان یکی از لیدرهای آزادیخواهان در برابر جناح موسوم به مرتجعین که سردسته آنها دکتر هادی طاهری و سیدکاظم جلیلی‌ بودند، وارد رقابت‌های سیاسی یزد شده بود. (تشکری، 1377، ص 128.) همکاری موسوی‌زاده با فرخی یزدی در انتشار روزنامه‌های «قیام»، «طوفان» و «پیکار» وی را در یزد به چهره‌ای وجیه‌المله تبدیل ساخته بود. به ویژه که از مرداد 1321 وی با بر عهده گرفتن ریاست دادگاه محاکمه متهمان شهربانی دوره رضاشاه شهرت و محبوبیتی زایدالوصف یافته بود. تحت این شرایط بود که جمعیت آزادیخواهان یزد به وسیله محمد گلشن، از تجار مطرح و با محوریت شخص سیدعلی‌اکبر موسوی‌زاده (قاضی ارشد وزارت دادگستری و رئیس دیوان کیفر) دوباره احیاء شد. (آرشیو شفاهی سازمان اسناد ملی یزد، مصاحبه با بمانعلی حُسنی.) جمعیت آزادیخواهان یزد که از همان ابتدا در مقابل گروه موسوم به مرتجعین یعنی باند دکتر طاهری و جلیلی (سردستگان انگلوفیلهای مجلس شورای ملی) صف‌آرایی کرده بود، با شعار آزادی و رفاه برای جامعه به میدان آمد. (مجموعه اسناد یزد، ج 3، سند شماره 8.) روز چهارشنبه 8 تیر 1322 رأس ساعت 7 بعد از ظهر در مسجد امیرچخماق، میتینگی از طرف جمعیت آزادیخواهان برگزار شد و موسوی‌زاده با توجه به شرایط جدیدی که بر فضای کشور حاکم شده بود، به سخنرانی پرداخت و ضمن صحبت‌های خود به انتقاد از دولت پرداخت و نیز برنامه‌های خود را برای حضور در انتخابات بیان کرد. (همان) نیمه مرداد 1322 بود که آگهی شروع انتخابات دوره 14 در یزد و توابع منتشر شد و سپس فرمانداری برای تشکیل انجمن نظارت بر انتخابات و تعیین اعضای اصلی و علی‌البدل از طبقات شش‌گانه دعوت به عمل آورد. اما از آنجا که اکثر دعوت‌شدگان جزء عوامل و بعضاً وابستگان و فامیل‌های نزدیک دکتر طاهری و جلیلی، وکلای یزد بودند، این اقدام فرمانداری با مخالفت موسوی‌زاده و هواداران وی روبه‌رو شد. در نتیجه فعالیت و پیگیری‌های جمعیت آزادیخواهان یزد که گه‌گاه با مراجعه مستقیم به منزل بسیاری از مدعوین فرمانداری همراه بود در روز موعد مقرر تنها عده کمی از مدعوین در فرمانداری حاضر شدند و در نتیجه فرمانداری مجبور شد مدتی بعد دوباره از همان مدعوین قبلی دعوت به عمل آورد و در نهایت در روز 29 مرداد انجمن نظارت تعیین و هیأت مدیره انتخاب شد. (آرشیو سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران، سند شماره 1/109/44)- 290 از سویی عده‌ای از اهالی به نشانه اعتراض به دخالت‌های غیرقانونی احمد صدری (فرماندار) در تلگرافخانه تحصن کردند و طی تلگرافی علیه صدری اعلام جرم کرده و خواستار تعویض او شدند. کم کم مخالفت‌ها اوج گرفت و دسته‌هایی دو سه هزار نفری در سطح شهر به تظاهرات پرداخت. در نتیجه این اقدامات بود که عوامل و نزدیکان دکتر طاهری و جلیلی – که چندی پیش به شدت فعال بودند – مرعوب شدند و تا حدودی جو عمومی به نفع موسوی‌زاده برگشت. در این شرایط بود که وزارت کشور فردی را به نام ساری اصلان به عنوان بازرس و برای رسیدگی به شکایات معترضان روانه یزد کرد. به هنگام ورود او به یزد، جمع معترضان – که به وسیله جمعیت آزادیخواهان هدایت و سازماندهی می‌شدند – چندین بار علیه دکتر طاهری و جلیلی دست به تظاهرات زدند و خواستار تغییر اعضای انجمن نظارت بر انتخابات شدند. در جریان این تظاهرات عده‌ای هنگام عبور از نزدیکی خانه فرماندار شعارهای مرده‌باد فرماندار دست‌ نشانده قانون‌شکن و مرده باد وکلای تحمیلی یزد سر دادند. ساری اصلان که قبلاً با توصیه‌های دکتر طاهری و جلیلی روانه یزد شده بود، با مشاهده وضع موجود بنای اعتراض به اقدامات غیرقانونی و اعمال نفوذهای صدری را نهاد و در آخرین روز حضورش در یزد، جلسه فرمانداری را به حالت قهر و اعتراض ترک کرد و روانه تهران شد. (مکی، 1322، ص 2) در 8 شهریور 1322 موسوی‌زاده که در این زمان در کانون توجهات مردم یزد بود و بی‌شک یکی از برندگان انتخابات به حساب می‌آمد به اتهام حمایت از آلمان‌ها توسط نیروهای انگلیسی دستگیر و به بازداشتگاه متفقین در اراک منتقل شد. بدین ترتیب، زمینه برای انتخاب سیدضیاء فراهم آمد. (موسوی‌زاده، 1380، ج 2، ص 1191.) هم‌زمان با این، سرتیپ قدر، فرمانده لشکر 9 اصفهان یکی از واحدهای پیاده این لشکر را با تجهیزات کامل و به فرماندهی ستوان وجدانی به بهانه تعقیب اشرار نائین و یزد با حکم مأموریت روانه این ناحیه کرد. چند روز بعد، این واحد ارتش برای حفظ انتظامات شهر و در اصل برای مقابله با گروه معترضان در اختیار فرمانداری یزد قرار گرفت (اسناد و دیدگاه‌ها، ص 59.) و این علاوه بر گروهان پادگان یزد بود. با ورود نیروهای ارتش به معرکه، فرمانداری در صدد ارعاب و تهدید مخالفان برآمد، به نحوی که عده‌ای از ایشان یزد را به سوی تهران ترک کردند. عده‌ای هم انتخابات را تحریم کردند و از سویی با توجه به وضع پیش آمده و نیز جریان دستگیری و بازداشت موسوی‌زاده – که 22 ماه طول کشید – اکثر سران جمعیت آزادیخواهان یزد به جز چندنفر معدود، همگی به سوی باند طاهری، جلیلی و سیدضیاء که چند روز بعد وارد بازی شد، رفتند و با ایشان نه تنها سازش که همراهی و همکاری هم کردند. (روزنامه رهبر یزد، ش 10، ص 7.) تحت این شرایط بود که از شنبه 2 مهر دادن تعرفه و اخذ رأی در حوزه‌های مرکزی و فرعی آغاز شد و ظاهراً در همین روزها بود که سیدضیاء هم روانه کشور شد. در روز رأی‌گیری عده‌ای سرباز با مسلسل بر پشت‌بام مصلای یزد (محل رأی‌گیری) مستقر شده و عده‌ای هم مسلح در اطراف حوزه رأی‌گیری پاس می‌دادند و انتخابات در شرایط امنیتی و پلیسی برگزار شد. (مکی، 1322، ص 2) علاوه بر این، آرای یزد از 30 تا 50 ریال خرید و فروش شد. (روزنامه رهبر، ش 142، ص 2.) زمانی که سیدضیاء در آستانه ورود به کشور بود، انتخابات یزد تمام شده بود و آرا در حال شمارش بود، که البته طبق سنت نانوشته دوره‌های قبل، دکتر طاهری و سیدکاظم جلیلی در صدر بودند و همچنین قاسم هراتی، تاجرو ملاک معروف یزدی به مدد و پشتوانه هزینه کردن مبلغ 2 میلیون ریال در رده سوم بود و مقدار زیادی از آرای وی نیز خوانده شده بود. (میرحسینی، 1383، صص 25 و 26.) در این هنگام بود که سفارت انگلیس در تهران دست به کار شد. چنان که بولارد بعداً در 26 فوریه 1944/6 اسفند 1322 طی گزارشی به وزارت امور خارجه انگلیس نوشت: «شیوه ما در طول انتخابات هرگز آن نبوده است که با فهرستی از پیش‌ تعیین شده از نمایندگان، با دولت ایران روبه‌رو شویم، ولی ما همیشه از طریق نخست‌وزیر و وزیر کشور طرف مشورت قرار گرفته‌ایم و نظر خودمان را به آنها و کاندیداهایی که مایل‌اند حداکثر سعی خود را برای منافع ایران انجام دهند، گفته‌ایم. ما همچنین به مأموران کنسولگری‌های خودمان دستور داده‌ایم که اهالی محلی را به حمایت از کاندیداهای مناسب مترقی و بیشتر محلی تشویق و ترغیب کنند.» (بولارد، 1378، ص 342.) در این هنگام، سفارت انگلیس به کنسولگری کرمان که مرکز فعالیت انگلیسی‌ها در جنوب بود، دستور داد تا به کنسولگری یزد که تابع کرمان بود، بگوید که به نفع سیدضیاء وارد عمل شوند. از سویی، تلگراف رمز وزارت کشور (دولت سهیلی) مبنی بر بیرون آوردن نام سیدضیاء از صندوق انتخابات به فرمانداری یزد رسید. (میرحسینی، 1383، ص 26.) سپس مقبول‌الرحمن، نایب کنسول انگلیس در یزد به دنبال قاسم هراتی فرستاد و گفت چون سیدضیاء تازه از فلسطین آمده و بناست به زودی نخست‌وزیر شود، فعلاً لازم است که پایگاه و جاپایی داشته باشد، و بدین ترتیب، او را راضی کرد که اجازه بدهد سیدضیاء در انتخابات سوم شود. ضمن اینکه مقبول‌الرحمن قول داد که سیدضیاء نمایندگی را قبول نمی‌کند و به محض آماده شدن شرایط برای نخست‌وزیری او از نمایندگی استعفا خواهد داد و بعد از این قاسم هراتی که چهارم شده، می‌تواند به جای سیدضیاء وارد مجلس شود. بدین ترتیب، با جلب نظر قاسم هراتی رأیهای او را به نام سیدضیاء خواندند در نتیجه سیدضیاء سوم و قاسم هراتی چهارم شد. (مصاحبه با حسین بشارت) و اما زمانی که این جریانات در یزد در حال شکل‌گیری بود سیدضیاء از طریق مرز کرمانشاهان و احتمالاً روز 4 یا 5 مهروارد کشور شد. سیدضیاء به سفارش مظفر فیروز در طول زمان برگزاری انتخابات کرمانشاه – که در آن هنگام تحت اشغال نیروهای انگلیسی بود – وارد این منطقه شد تا هوادارانش که توسط برخی از افراد خانواده بزرگ فرمانفرمائیان سازماندهی شده بودند، بتوانند ورود پیروزمندانه نخست‌وزیر آینده کشور را جشن بگیرند. از تهران هم نصرالله و اسدالله رشیدیان برای حمایت مالی و نیز محافظت و همراهی سیدضیاء به کرمانشاه آمده بودند. منوچهر فرمانفرمائیان که خود جزء سردستگان مستقبلین بود، می‌گوید: «آن شب سر میز شام (در منزل علیرضا خان اعتضادالسلطان دایی خود) سیدضیاء را مردی بی‌نهایت جذب‌کننده و سخنرانی چنان چیره‌دست یافتم که با وجود لکنت زبان آشکارش، همه ما را واداشته بود به دقت به سخنانش گوش دهیم... هنوز دور میز شام ننشسته بودیم که در زدند. خدمتکار وارد شد و تلگرامی را آورد که از نتایج انتخابات آن روز در یزد خبر می‌داد. با وجود آنکه سیدضیاء بیشتر از بیست سال بود که به شهر خودش پانگذشته بود و حتی اصلاً در کشور حضور نداشت، در صدر فهرست نتایج انتخابات قرار گرفته بود.» (فرمانفرمائیان، 1377، صص 185-184) با توجه به اینکه شمارش آرا در یزد روز 9 مهر به پایان رسید و با در نظر گرفتن خاطرات منوچهر فرمانفرمائیان، باید گفت حتی پس از پایان شمارش آرا یعنی در همان روزهای 4 یا 5 مهر بود که پیشاپیش خبر پیروزی سیدضیاء را به وی دادند تا با خاطری مطمئن وارد تهران شود. چنان که گفته شد: انتخابات یزد که از 2 مهر با توزیع تعرفه آغاز شده بود، در 9 مهر با شمارش همه آرا پایان یافت که در این میان از مجموع 27194 ورقه تعرفه توزیع شده، سیدکاظم جلیلی با 25574 رأی اول، دکتر طاهری با 25356 رأی دوم و سیدضیاءالدین طباطبایی با 21914 رأی سوم و البته قاسم هراتی هم چهارم شد. پس از پایان مدت قانونی ارائه شکایات، انجمن نظارت بر انتخابات شکایات واصله را که تعداد آن هم کم نبود، قانونی ندانسته و ضمن تنظیم صورت‌مجلس و تأیید صحت جریان انتخابات اعتبارنامه‌های سه نفر منتخب را صادر کرد. (مذاکرات مجلس، مورخ 14/12/1322، ص 10.) بازتاب انتخابات یزد در مرکز سیدضیاء در روز 7 مهر 1322 در میان استقبال پرشور عده‌ای از هوادارانش و نیز گروهی از رجال سیاسی و رؤسای ادارات تهران که وی را نخست‌وزیر بعدی می‌دانستند، وارد تهران شد. شمارش آرا تهران در 15 بهمن پایان یافت و دکتر محمد مصدق یکی از مخالفان سرسخت انگلستان و سیدضیاء در صدر فهرست تهران جای گرفت. در 6 اسفند مجلس گشایش یافت و پرونده انتخابات یزد برای بررسی به شعبه سوم مجلس رفت که پس از رسیدگی، این شعبه، شکایات واصله به روند انتخابات یزد را غیرقانونی دانسته و صحت آن را تأیید کرد. (مذاکرات مجلس، مورخ 14/12/1322، ص 13-11.) اعتبارنامه‌های دکتر طاهری و سیدکاظم جلیلی در روز یکشنبه 14 اسفند 1322 مطرح و با اکثریت آرا تصویب شد. اما به هنگام طرح اعتبارنامه سیدضیاء بود که فراکسیون حزب توده و نیز دکتر مصدق مخالفت خود را با آن اعلام کردند. بدین ترتیب، طرح اعتبارنامه سیدضیاء به جلسات بعد موکول شد. (همان، ص 13.) لازم به ذکر است پیش از این، جمع کثیری از مخالفان سیدضیاء به دکتر مصدق متوسل شده بودند؛ از جمله تعدادی از جوانان و دانشجویان یزدی مقیم تهران به نزد دکتر مصدق رفتند و ضمن شرح جریانات انتخابات یزد، مدارکی را مبنی بر تقلب و چگونگی بیرون آوردن نام سیدضیاء از صندوق یزد و نیز شرحی از اجحافات وکلای تحمیلی یزد به وی ارائه دادند و خواستار مخالفت با اعتبارنامه سیدضیاء شدند. (میرحسینی، 1383، ص 26.) در طی این مدت انگلیسی‌ها به شدت نگران مخالفت با اعتبارنامه سیدضیاء در مجلس بودند. بولارد در 21 ژانویه 1944/30 دی 1322 طی گزارشی می‌نویسد: «اعتبارنامه نمایندگان به وسیله کل مجلس مورد بررسی قرار می‌گیرد و اگر این کار جدی گرفته می‌شد، عده بسیار معدودی بر جای می‌ماند، ولی امر محتمل این است که آنها با یکدیگر تبانی می‌کنند که چیزی نگویند هر چند می‌شنوم مقامات بیشتر نگران ردّ اعتبارنامه مردی (سیدضیاء) هستند که گفته می‌شود هم درستکار است و هم لایق و نترس. مردی که در ایران حکم سیمرغ و کیمیا را دارد و احتمالاً موی دماغ جماعت راحت‌طلب قدیمی خواهد شد.» (بولارد، 1378، ص 332). در مجلس شورای ملی در جلسه سه‌شنبه 16 اسفند 1322 دکتر مصدق ابتدا از رادمنش و فداکار خواست شکایت خود را پس بگیرند تا مخالفت وی با سیدضیاء به حزب توده نسبت داده نشود. مصدق ضمن نطق خود حقایقی را پیرامون وابستگی سیدضیاء به انگلستان و نیز نقش غیرقابل انکار وی در کودتای سوم اسفند 1299 بیان کرد. ادامه نطق مصدق به روز بعد موکول شد و او در ادامه صحبت‌هایش ضمن ذکر سابقه سیدضیاء، صلاحیت او را برای نمایندگی مجلس رد کرد و او را جاده صاف‌کن دیکتاتوری عهد رضاخان دانست. بعد از پایان نطق دکتر مصدق، ابتدا نقابت و بعد خود سیدضیاء در مقام پاسخ‌گویی برآمدند. پس از رأی‌گیری مخفی از 86 نفر عده حاضران، 57 نفر به اعتبارنامه سیدضیاء رأی مثبت دادند و اعتبارنامه وی با اکثریت آرا تأیید شد. (مذاکرات مجلس، مورخ 17/12/1322، ص 85.) هر چند که به ظاهر بحث نمایندگی سیدضیاء در مجامع داخلی ایران پایان یافت، اما درگیری بین انگلستان و شوروی در این مورد همچنان ادامه داشت. بولارد در 18 فوریه 1945/29 بهمن 1323 خطاب به سفیرکبیر شوروی در ایران که سیدضیاء را عامل بریتانیا می‌دانست، نوشت: «در ایران که ایرانی نمی‌تواند آب بخورد بدون آنکه متهم نشود تحت نفوذ انگلیس یا روس یا آمریکا یا قدرت خارجی دیگر عمل می‌کند، اغلب گفته می‌شود دولت انگلستان سیدضیاء را به ایران آورد. از قضا این اتهام نادرست است.» (بولارد، 1378، ص 379.) منبع: پیام بهارستان/د 2، س 1، ش 1 و 2/ پائیز و زمستان 1387، ص 397 تا 404. منبع بازنشر: موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

پاسخ صریح آیت‌الله کاشانی به فرستاده دربار لندن

روز 12 مرداد 1330 «استوکس» وزیر مشاور انگلستان و فرستاده ویژه دربار لندن، در رأس هیأتی از مقامات بلندپایه کشورش برای گفت و گو با دکتر محمد مصدق نخست‌وزیر و آیت‌الله سیدابوالقاسم کاشانی راجع به حل اختلافات دو کشور وارد تهران شد. ورود هیأت در شرایطی بود که حدود 6 ماه از تصویب قانون ملی شدن صنعت نفت در ایران می‌گذشت. قانونی که خلع ید انگلیس از منابع نفت کشورمان را دنبال می‌‌کرد و تصویب آن، خشم مقامات بریتانیا را برانگیخته بود. «استوکس» در روز 20 مرداد به حضور آیت‌الله کاشانی رفت و با ایشان راجع به روابط تهران و لندن و اختلافات پیش آمده به گفت و گو پرداخت. نظر به مواضع متین و محکم آیت‌الله کاشانی در این ملاقات متن مصاحبه «استوکس» با ایشان را عیناً از روزنامه اطلاعات روزهای 20 و 21 مرداد 1330 نقل می‌کنیم: «امروز صبح ساعت نُه آقای استوکس که قبلاً از حضرت آیت‌الله کاشانی وقت ملاقات گرفته بود به ملاقات معظم له رفت. در این ملاقات آقای گودرزی مترجم آقای استوکس حضور داشت اینک متن مصاحبه به نظر خوانندگان می‌رسد. پس از انجام تعارفات معمولی حضرت آیت‌الله شروع به صحبت کردند و اظهار داشتند: شنیده‌ام که شما طرفدار سیاست استعماری انگلستان و استعمار ملتها نیستید و از این جهت از آمدن شما به ایران خوشوقتم. - من از «حزب کارگر»ی هستم و طرفدار سیاست استعماری طبیعتاً نمی‌توانم باشم و دفعه اول هم نیست که به ایران آمده‌ام. آیت‌الله: اگر چند بار به ایران آمده‌اید تا کنون از وضع رقت‌بار مردم زحمتکش این کشور اطلاع حاصل کرده‌اید؟ استوکس پاسخ داد: از بعضی قسمتها اطلاع دارم. آیت‌الله گفتند: اگر اطلاع دارید و می‌دانید که سیاست استعماری انگلستان چقدر باعث بدبختی مردم این سامان شده آیا به فکر جلوگیری از مظالم افتاده‌اید؟ آقای استوکس با تبسم گفت: این دفعه آمده‌ام این کار را بکنم. آیت‌الله فرمودند: امیدوارم در این کار توفیق حاصل کنید و بدانید که بزرگترین سرمایه هر دولتی جلب عواطف و محبت مردم است که مهمترین پشتیبان نیرومند و قابل اعتماد هر دولت و حکومتی است و چه بهتر که یک دولتی بتواند جلب محبت سایر کشورها را نیز بنماید. استوکس جواب داد: من به لزوم همکاری و نزدیکی ملتها اعتقاد کامل دارم. آیت‌الله اظهار داشتند: این عقیده شما بیشتر مایه خوشوقتی و مسرت من خواهد بود اما قبل از این که وارد صحبت شویم لازم است که شما بدانید من صریح‌اللهجه هستم و نظریات مردم ایران را بی‌پرده و روشن می‌گویم با این مقدمه از شما سئوال می‌کنم آیا تصدیق دارید که دولت انگلستان سالها است که برای تسخیر سیاسی و اقتصادی کشورهای خاورمیانه یک مکتب استعمار و استثمار داشته است؟ استوکس گفت: این عقیده به نظر من کاملاً صحیح نیست زیرا ما در دنیا کارهای خوب هم زیاد کرده‌ایم. آیت‌الله: اگر روش سیاسی انگلستان در ایران و سایر کشورهای خاورمیانه با تجاوز و تعدی و ظلم توأم نمی‌بود نه مردم این قسمت جهان این قدر در فشار فقر و بدبختی می‌ماندند و نه دولت و سیاست انگلستان این قدر مورد نفرت و کینه مردم خاورمیانه و به خصوص ایرانیان می‌گردید. امیدوارم از شنیدن این حقایق و صراحت لهجه من زیاد مکدر نشوید. استوکس: به نظر من قسمت عمده این مطلب اثر تبلیغاتی است که علیه انگلستان شده است من با تمام نظریات جنابعالی درباره انگلستان موافقت ندارم اما با دقت بیانات شما را استماع می‌کنم. آیت‌الله: امیدوارم بتوانم به شما ثابت کنم که آنچه به شما می‌گویم کاملاً درست و منطقی است و بدانید که از این حقایق امروز تمام طبقات ملت ایران به خوبی مطلع می‌باشند آیا می‌دانید که در نتیجه سیاست ظالمانه استعماری انگلستان در سالهای متمادی اگر امروز کسی به سیاست انگلستان اظهار علاقه کند منفور و مبغوض مردم خواهد شد؟ استوکس: من با این مطلب موافق نیستم. آیت‌الله: اگر کمی انصاف داشته باشید و بخواهید حقایق را چنان که هست نه آن طوری که شما می‌خواهید مشاهده نمایید با عقیده من ناگزیر کاملاً موافقت خواهید نمود. استوکس: از قدیم‌الایام انگلیسیها با ایرانیها دوست بودند و بنابراین شاید این موضوع که فرمودید خیلی صحیح نباشد و اگر هم این موضوع که می‌فرمایید متأسفانه صحیح باشد علتش این است که به مردم حقیقت را نگفته‌اند و به نظر من این افکار و جریانات ثابت می‌کند که افکار کمونیستی در ایران رخنه و نفوذ کرده است. آیت‌الله: ابداً چنین چیزی نیست من خود به خاطر وظیفه دینی و ملی خود یک عمر با سیاست استعماری بریتانیا جنگیده‌‌ام. ملیون ایران و طبقات مختلف این کشور و مردم ستمدیده ممالک اسلامی که با من و همراه من برای آزادی وطن و هموطنان با سیاست استعماری انگلستان مبارزه کرده‌اند و می‌کنند کوچکترین اثر و نشانی از فکر کمونیستی در وجود آنها نمی‌تواند رخنه کند و رخنه نکرده است. عقاید مستحکم دینی و ملی ما سد بزرگ و استواری در مقابل نفوذ کمونیزم و افکار کمونیستی می‌باشد. استوکس: ممکن است این طور باشد. آیت‌الله: قطعاً این طور است. استوکس: ولی کمونیستها تحریک می‌کنند. آیت‌الله: این شهرت غلط و مغرضانه است که به وسیله سیاست استعماری شرکت سابق نفت انتشار یافته که موضوع ملی شدن صنعت نفت ایران به تحریک روسها و به وسیله کمونیستها بوده است در صورتی که این موضوع فقط خواسته ملت و مردم رنجدیده ایران بوده است و حتی عده‌ای از عناصر چپ‌نما و توده‌نما به تحریک عمال شرکت نفت با ملیون ایران به خیال خود مبارزه کردند و کارشکنی نمودند چرا نمی‌خواهید این حقیقت را که از آفتاب هم روشنتر است ببینید که سیاست استعماری انگلستان سالیان متمادی ملتهای خاورمیانه را چنان مورد استعمار و استثمار ظالمانه‌ای قرار داده است که اکثریت مردم این سرزمین از حق ادامه معیشت و دسترسی به ابتدایی‌ترین وسایل ضروری زندگی محروم مانده‌اند. استوکس: من هم این حرف را زیاد شنیده‌ام ولی بر من ثابت نیست که علت خرابی و بدبختی ایران عمال انگلیس باشند، به عقیده من مسبب خرابی اوضاع این کشور نادرستی اولیای مملکت و مالکین بزرگ هستند که مقدرات مردم در دست آن عده معدود است. آیت‌الله: اگر مالکین عمده اجحافاتی کرده‌اند عمال انگلستان پشتیبان آنها بوده‌آند. در زمان تزارهای روسیه یک عده به حمایت روسیه تزاری نسبت به مردم و حقوق آنها تعدی و اجحاف می‌کردند و در جنوب هم عده‌ای دیگر به اتکای انگلستان و لیکن پس از سقوط حکومت تزارها اتکای تمام افراد و اشخاص که بر دوش مردم زحمتکش این مملکت سوار شده و تعدی می‌کرده‌اند فقط و فقط به انگلستان و سیاست استعماری آن کشور بوده است تمام عمال خائن در ایران چه در دستگاه دولت و چه در خارج از دستگاه دولت متصل به یک رشته بوده‌اند و سر آن رشته هم در سفارت انگلیس و دستگاه شرکت استعماری نفت جنوب بوده است و اگر سیاست استعماری انگلستان از خائنین ایران حمایت نمی‌کرد سالها بود که مردم تمام آنها را نابود کرده بودند زیرا تعداد خائنین ایران خیلی کم بوده است اما حمایت و پشتیبانی انگلستان از آنها خیلی زیاد بوده است. استوکس: همان‌طور که من در کمیسیون نفت هم گفتم نسبت به گذشته خیلی صحبتها هست و خیلی هم صحبت می‌شود و به نظر من خیلی مفید و ضروری نیست که زیاد راجع به گذشته صحبت کنیم و بهتر است درباره آینده صحبت کنیم. آیت‌الله: من هم نمی‌خواهم زیاد راجع به گذشته صحبت کنم اما یادآوری این مطالب که شمه‌ای مختصر از گذشته است به عنوان مقدمه برای سخنان آینده ضرورت دارد زیرا ملت ایران دیگر حاضرنیست بند گران و طاقت‌فرسای استعمار اقتصادی را به هیچ‌وجه تحمل نماید. استوکس: صحیح است. آیت‌الله: یک سئوال از شما دارم. آیا شما قائل به خدای عادل و توانا هستید یا نه؟ استوکس: البته من یک نفر مسیحی کاتولیک و معتقد به خداوند یکتا می‌باشم. آیت‌الله: حال که به خدا معتقد و قائل هستید باید بدانید که در مقابل خداوند غفور و مهربان ظلم به مردم قابل عفو و اغماض نیست بنابراین به عقیده شما اگر به ملتی ظلم شود که افراد آن ملت در نتیجه آن ظلم، گرفتار فقر و عدم بهداشت و بدبختی شوند آیا این عمل در پیشگاه قادر متعال قابل عفو و بخشش است؟ استوکس: من در مدت پانزده سال چندین بار به ایران آمده‌ام و سعی کرده‌ام که دولتهای وقت را وادار کنم با تهیه وسائل آبیاری و ترقی سطح کشت و بهبود وضع کشاورزی ایران را از این وضعیت خلاص کنند و سطح زندگی مردم را ترقی دهند ولی متأسفانه این کار را نکردند و من در واقع سیاستمدار نیستم و مهندس هستم و در فن آبیاری تخصص دارم. آیت‌الله: اخلاق و رویه شما به نظر من ناپسند نمی‌نماید؛ امیدوارم سخنان مرا که در حقیقت سخنان مردم این کشور است کاملاً مورد تأمل و تفکر قرار دهید. مهمترین علت خرابی کشور ما و بدبختی هموطنان و برادران دینی من این است که عمران و آبادی مملکت ما مخالف میل و مصلحت و منفعت شرکت سابق نفت بوده است اکنون پنجاه فرسخ در پنجاه فرسخ اراضی خوزستان که برای همه نوع کشاورزی و عمران مفید است بایر افتاده و تاکنون همیشه عمال شرکت نفت به وسائل مختلف متشبث شده‌اند که سد اهواز بسته نشود اگر خوزستان آباد می‌شد زارعین و کارگران در رفاه و سعادت زندگی می‌کردند و کسی حاضر نمی‌شد برای شرکت سابق نفت با مزد قلیل جان بکند و به این زندگی دشوار و طاقت‌فرسایی که شرکت سابق نفت جنوب به خاطر طمع زیاد برای آنها فراهم کرده است تن دردهند. استوکس: من با تمام این مطالب نمی‌توانم موافق باشم من حاضرم یادداشت‌هایی تهیه کنم و برای ملاحظه جنابعالی بفرستم که ثابت کند کمپانی نفت در جنوب ایران عمران و آبادی هم می‌کند. آیت‌الله: البته شرکت نفت چند ساختمان با وسایل کامل زندگی برای کارمندان انگلیسی خود در آبادان ساخته است نمی‌دانم شما وضع کارگران ایرانی را که در شرکت سابق نفت کار می‌کرده‌اند دیده‌اید که در آن صحرای سوزان در حصیرآباد و چادرآباد با چه بدبختی و فلاکت بسر می‌برند؟ شما نمی‌توانید انکار کنید که عمال طماع شرکت سابق نفت می‌خواسته‌اند هرچه ممکن است از منابع وطن ما بیشتر طمع ببرند و خرابی اوضاع آبادان و عدم عمران آن قسمت از کشور ما برای عمال شرکت نفت وسیله‌ای شده است که کارگران ایرانی ما روزی سی چهل ریال و کمتر برای شرکت نفت کار کنند در صورتی که اگر خوزستان آباد می‌شد آن قدر کار برای زحمتکشان ایران در کشاورزی و دامپروری فراهم می‌شد که همانطور که گفتم حاضر نمی‌شدند با این مزد کم و آن وضع رقت‌بار برای شرکت سابق نفت جان بکنند. به علاوه محصول نیشکر و سایر محصولات خوزستان در صورت آبادی آن دیار کشور ما را از بسیاری از واردات بی‌نیاز می‌کرد. به خاطر دارم در آن سالها که راه‌آهن ایران را می‌ساختند یکی از مهندسین آلمانی که پل بزرگی برای راه‌آهن ایران می‌ساخت نقشه‌ای داد و پیشنهاد کرد که دولت ایران موافقت کند تا سد اهواز که از همه جهت باعث آبادانی خوزستان می‌گردید بسته شود اما به محض این که عمال شرکت نفت از این نقشه مهندسی آلمانی مطلع شدند آن قدر اعمال نفوذ کردند و دست و پا نمودند تا آن مهندس آلمانی عوض شد و به جای او یک نفر انگلیسی به کار گماردند؛ آیا این عمل و کارهایی نظیر آن کافی نیست که شما قبول و اعتراف کنید که شرکت سابق نفت مخالف آبادی خوزستان و رفاه و آسایش هموطنان خوزستانی ما بوده است؟ استوکس: از موضوع این مهندس ابداً اطلاع ندارم و از کارکنان شرکت نفت خواهم پرسید اما تنها خوزستان در مملکت شما بایر نمانده است تمام نواحی ایران همین‌طور است برای این که مسئولین حکومت ایران پول را به مصرف واقعی آن نمی‌رسانند و ما چهارده میلیون در خوزستان خرج می‌کنیم. آیت‌الله: باید بگویم که اغلب اعضای دولتهای ایران تحت‌تأثیر عمال شرکت نفت جنوب بوده و یا نوکر آنها بوده‌اند زیرا همان طور که بارها گفته‌ام عمال شرکت نفت جنوب در تمام شئون مملکت ما و در تعیین و انتصاب مسئولین هیأت حاکمه ایران اعمال نفوذ می‌نمودند و دخالتهای ناروا می‌کردند و یکی از بزرگ‌ترین علل قیام و نهضت مردم ایران بر ضد شرکت سابق نفت همین دخالتهای ناروا و اعمال نفوذ بوده است که عمال شرکت نفت در هیأت‌های حاکمه ایران می‌کردند. با این که میل ندارم از خودم و احساسات گرانبهای برادران دینی و هموطنان عزیزم نسبت به خود صحبت کنم؛ برای این که بهتر به میزان عدم رضایت مردم ایران نسبت به سیاست استعماری بریتانیا و عمال شرکت نفت پی ببرید یادآوری می‌کنم که در اوایل جنگ هنگامی که من در بازداشت انگلیسیها بودم و ارتش شما و سایر متفقین در مملکت ما بودند مردم ایران مرا به نمایندگی خود انتخاب کردند و اگر سوابق مبارزات من با سیاست استعماری بریتانیا در نظر گرفته شود انتخاب من به نمایندگی مردم تهران آن هم در چنان وضع و موقع دشواری در حقیقت رفراندومی است برای سنجش میزان عدم رضایت مردم ایران از سیاست استعماری انگلستان. استوکس: همیشه رسم چنین بوده که مردمان خوب گرفتار حبسهای سیاسی شده‌اند. آیت‌الله: از این موضوع هم فعلاً می‌گذریم من چند سئوال دیگر هم از شما دارم، یکی این که آیا شما منشور سازمان ملل را قبول دارید که حق حاکمیت ملتها را محترم شمرده است و برای استقرار حق حاکمیت خود، ملت ایران حق داشته است که صنایع مملکت خود را ملی نماید؟ استوکس: من قبول دارم اما قرارداد را هم یک طرفه نباید لغو کرد. آیت‌الله: قراردادی که از آن نام می‌برید دو تا است یکی قرارداد دارسی و دیگری قرارداد تحمیلی 1933م. قرارداد دارسی چنان که می‌دانید در نتیجه مبارزه ملت ایران بالاخره با موافقت خود شرکت نفت لغو شد بنابراین درباره آن سخن نمی‌گویم و اما قرارداد 1933م. برخلاف میل و رضای مردم ایران تحمیل شده و کاملاً «فرس ماژور» بوده و این حقیقت انکارناپذیر را آقای تقی‌زاده که عاقد آن قرارداده بوده است در مجلس ایران به صراحت اظهار داشته است و حتی عده‌ای از رجال انگلستان هم بارها گفته‌اند که حکومت آن وقت ایران دیکتاتوری کامل بوده است یعنی مردم ایران در زیر فشار دیکتاتوری به هیچ‌وجه توانایی اظهارنظر نداشته‌اند. استوکس: به عقیده من اگر این موضوع به سازمان ملل مراجعه شود به ایران حق نخواهند داد. آیت‌الله: اگر سازمان ملل هم مثل دیوان لاهه بخواهد خلاف حق و عدالت رأی بدهد ممکن است به ایران حق ندهد مطمئن باشید که در آن صورت عموم ملتهایی که چشم امیدواری به عدالت سازمان ملل دوخته‌اند به کلی مأیوس خواهند شد من هرگز نمی‌خواهم باور کنم که سازمان ملل متحد برخلاف حق و عدالت مثل دیوان لاهه رأی و عقیده‌ای اظهار کند و جانب عدل و انصاف را نگه ندارد. استوکس: متأسفم که وقت من امروز خیلی کم است پیش‌بینی نمی‌کردم که وقت بیشتری برای مذاکره با جنابعالی منظور کنم اگر مایل باشید ممکن است وقت دیگری خدمت برسم و مذاکرات را ادامه بدهم. آیت‌الله: من هم به ادامه مذاکرات مایلم و امیدوارم که شما مرد باانصافی باشیدو اظهارات مرا که بعضی از آنها را به ملاحظاتی نمی‌خواهید تصدیق کنید بالاخره قبول و تصدیق نمایید و ضمناً یادآوری می‌کنم که من ابداً نسبت به مردم انگلستان احساسات غیردوستانه‌ای ندارم مخالفت من تنها با سیاست استعماری انگلستان است که باعث بدبختی هموطنان و برادران دینی من شده است. استوکس: من هم با استعمارچیان مخالفم. آیت‌الله: امیدوارم که چنین باشد من در چند ماه قبل به خبرنگار دیلی – اکسپرس گفتم که ارزش معنوی دوستی مردم ایران برای دولت انگلستان خیلی بیشتر از آن نفع مادی است که دولت انگلستان در حمایت از عمال شرکت نفت جنوب احیاناً ممکن است ببرد، آیا شما میل ندارید که ملت ایران با ملت انگلستان روابط دوستانه داشته باشد و در راه تأمین صلح جهان و بهبود اوضاع مردم با شما تشریک مساعی نماید؟ استوکس: من بسیار به دوستی ملت ایران و انگلستان علاقه‌مند می‌باشم و کارهایی که مخالف این اصل تاکنون شده موافق میل من نبوده و نیست. البته مسائل مهمتری هم هست که می‌توان درباره آنها مذاکره کرد من می‌گویم که ما دارای دستگاه منظم و مرتبی برای تصفیه و فروش نفت هستیم و می‌خواهیم که با ایران همکاری کنیم. آیت‌الله: من مکرر در مصاحبه‌های خود گفته‌ام که ای کاش ما نفت نمی‌داشتیم و از مداخلات استقلال‌شکنانه استعمارچیان در امان بودیم حالا هم که نفت داریم طبیعی است که ما نمی‌خواهیم سرمایه ملی خود را به هدر بدهیم. ما می‌خواهیم نفت خود را بفروشیم و پول آن را به مصرف آبادی کشور و فراهم کردن وسایل آسایش طبقات مختلف مملکت خود به خصوص کارگران و کشاورزان برسانیم شما می‌دانید که قانونی راجع به ملی شدن نفت پس از سالها کوشش و مبارزه مردم ایران از مجلس شورای ملی گذشته است که تمام مردم این کشور پشتیبان و ناظر اجرای آن می‌باشند و ذره‌ای انحراف از آن قانون مقدور و ممکن نیست. همین آقای دکتر مصدق نخست‌وزیر که از طرف من و عموم طبقات مردم ایران صمیمانه حمایت می‌شود اگر فی‌المثل بخواهد از آنچه در نُه ماده قانون ملی شدن نفت می‌باشد انحراف حاصل کند نه تنها پشتیبانی مردم را به کلی از دست خواهد داد بلکه بسا ممکن است که گرفتار سرنوشت رزم‌آرا گردد و حتی خود من هم که پشتیبان و حامی جدی دکتر مصدق هستم اگر بخواهم از آنچه تاکنون گفته شده است ذره‌ای منحرف شوم مردم ایران با همه حسن عقیده و محبتی که به من دارند به کلی از من روی خواهند گردانید. اما راجع به استفاده از متخصصین فنی و تجربه آنها همان طور که در قانون پیش‌بینی شده تا وقتی که بخواهند برای کشور ما صمیمانه کار کنند با حقوق و پاداش کامل و بهتر از سابق از وجود آنها استفاده خواهیم کرد. درباره وسایل حمل و نقل و سایر وسایل فنی شرکت سابق هم تا آنجا که با مواد نُه گانه قانون ما مغایرت نداشته باشد جای گفتگو و مذاکره و ایجاد حسن تفاهم باز می‌باشد. استوکس: من هم حاضرم به عنوان متخصص برای عمران و آبادی در ایران خدمت کنم. آیت‌الله: با تبسمی اظهار داشتند: ما از هر متخصص خارجی که برای کشور ما صمیمانه خدمت کند و به شرط آن که مانند امثال «دریک» و «سدان» تحریکات و دخالت در اموری که مربوط به آنها نیست ننماید با کمال میل استفاده خواهیم کرد. استوکس: من فعلاً راجع به نُه ماده قانون صحبت می‌کنم و صحبت و مذاکره ما قبلاً راجع به مسائلی است که بین دولت ایران و آقای هاریمن مورد موافقت قرار گرفته است و مذاکرات ما باید بر روی آن باشد لیکن ما بر اثر تجربه‌ای که در ملی کردن صنایع خود داریم معتقدیم که مهم‌ترین موضوعی که در هر قانونی باید در نظر گرفته شود تطبیق آن قانون با اوضاع و احوال است و چون متأسفانه وقت تمام شده است صحبت درباره آن را به وقت دیگری می‌گذارم. آیت‌الله: اگر شما بخواهید در اطراف قانون ملی شدن نفت صحبت کنید باید بدانید که انحراف از آن یا تغییر آن به هیچ‌وجه و به هیچ صورتی ممکن نیست و اگر بخواهید درباره مسایلی که با آن قانون مغایرت داشته باشند صحبت کنید مانعی ندارد و من خوشوقت خواهم بود که حسن تفاهمی میان دولت آقای دکتر مصدق و شما برقرار شود. من هم مطالب دیگری دارم که اگر فرصتی دست دهد خواهم گفت و وقتی شما بصیرت بیشتری به اوضاع ایران پیدا کنید و امیدوارم که مغرض نباشید هم بهترو بیشتر مطالب مرا و حقانیت مردم ایران را تصدیق و تأیید خواهید کرد. تصور نکنید که من چون روحانی هستم از اوضاع و احوال کاملاً اطلاع ندارم در اسلام رهبانیت نیست و روحانیون و پیشوایان دین اسلام موظفند که در اصلاح امور جامعه مسلمین و تأمین رفاه و سعادت برادران دینی خود بلکه عموم افراد بشر اهتمام و مجاهدت نمایند. استوکس: با کمال تأسف چون وقت تمام شده اجازه می‌خواهم مرخص شوم و وقتی دیگر شرفیاب شوم و علاقه‌مند و امیدوارم که این موضوع به نفع ایران و به نفع دنیا حل شود و البته به پشتیبانی و کمک جنابعالی هم در حل این موضوع امیدوارم. در این موقع که درست ساعت ده بود آقای استوکس و مترجم ایشان آقای گودرزی خداحافظی کردند و مترجم مخصوص آیت‌الله هم آنها را تا دم در مشایعت نمود. منبع: روزنامه اطلاعات 20 و 21 مرداد 1330 خورشیدی منبع بازنشر: موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

بدترین قتل‌عام قرن بیستم

مقایسه جمعیت ایران در 1914 و 1915 نشان می‌دهد که حدود ده میلیون نفر در اثر قحطی و بیماری از بین رفته‌اند. در این مقاله، نخست شواهد مربوط به جمعیت ایران در 1914 بررسی می‌شود؛ و نشان داده خواهد شد که برخلاف ادعاهای برخی نویسندگان روس در قبل از جنگ جهانی اول و نیز برخی آثار انگلیسی در دهه‌های 1960 و 1970 مبنی بر اینکه جمعیت ایران [پیش از جنگ جهانی اول] تنها 10 میلیون نفر بوده، جمعیت واقعی ایران در 1914 دست کم 20 میلیون نفر بوده است، اما تا 1919 به 11 میلیون نفر کاهش یافته است. چهل سال طول کشید تا ایران بتواند به جمعیت خود در 1914 برسد؛ و تا 1956 جمعیت ایران به 20 میلیون نفر نرسید. با اطمینان می‌توان گفت، قحطی 1919-1917 بزرگترین فاجعه تاریخ ایران و شاید بدترین قتل‌عام قرن بیستم محسوب می‌شود. جمعیت ایران در سال 1914 پیش از جنگ جهانی اول، برای مقام‌های آمریکایی در ایران روشن بود که روس‌ها و انگلیسی‌ها آشکارا تلاش می‌کردند تا جمعیت ایران را خلاف واقع و کمتر از آن چه که بود ارائه کنند. دبلیو. مورگان شوستر، مدیرکل مالیه ایران، درباره جمعیت ایران در آغاز قرن بیستم چنین اظهار می‌کند: «درباره جمعیت ایران به شکلی منحصر به فرد، خلاف واقع اظهارنظر شده است؛ به نظر می‌رسد این به اصطلاح سرشماری شصت‌سال پیش اساس آماری است که در برخی کتب ارائه شده و عموماً هم از سوی خارجیان پذیرفته شده است. واقع آن است که از آن موقع تاکنون هیچ سرشماری‌ای انجام نشده است. اما اروپاییانی که با اوضاع آشنایی دارند تخمین می‌زنند کل جمعیت حدود 000/000/13 تا 000/000/15 نفر باشد. جمعیت تهران طی چهل سال گذشته از 000/100 به 000/350 نفر افزایش یافته است».(1) از روی نتایج انتخابات تهران در پاییز 1917 می‌توان نشان داد، اعداد ارائه شده شوستر درباره جمعیت تهران درست است. در انتخابات دوره چهارم مجلس در تهران در 1917، 000/75 رأی در تهران و روستاهای اطراف اخذ شده است. آن‌گونه که روزنامه ایران گزارش کرده،‌ دوازده نماینده انتخاب شده 131/55 رأی به دست آورده‌اند.(2) با توجه به اینکه تنها مردان بالای 21 سال می‌توانستند رأی بدهند و نظر به اینکه نفرات یک خانواده به طور متوسط شش نفر بوده جمعیت تهران و حومه آن در 1917 به آسانی می‌توانسته به 000/500 رسیده باشد که منطبق با نظر شوستر است. علاوه بر این،‌ برآورد شوستر از جمعیت ایران،‌یعنی 000/000/13 تا 000/000/15 نفر در سال 1900، مؤید نظر راسل، وزیرمختار بریتانیا در ایران، در چند جای مختف است که جمعیت ایران را در 1914، 000/000/20 نفر آورده است. برای مثال راسل در گزارشی درباره روابط ایران و روسیه – 11 مارس 1914 – چنین می‌نویسد: «ایران به وسعت اتریش، آلمان و فرانسه و جمعیت آن، 000/000/20 نفر است».(3) راسل در گزارشی به تاریخ 14 ژوئن 1914، درباره نتایج چشمگیر آرای انتخابات مجلس به «اهمیت مبارزه انقلابی کنونی 000/000/20 آریایی ایران»(4) اشاره می‌کند. همان طور که در ادامه آمده، عدد 000/000/20 راسل با توجه به کل جمعیت شهری ایران و نسبت کم جمعیت شهری ایران تأیید می‌شود. در واقع، به نظر می‌رسد، عدد 000/000/20 با احتیاط بسیار و دست کم در نظر گرفته شده است. با یک برآورد سرانگشتی می‌‌توان گفت، جمعیت شهرنشین ایران در 1914 دست کم 5/2 میلیون نفر بوده است. بر اساس یک پژوهش تازه، حداکثر 12% جمعیت در مناطق شهری می‌زیسته‌اند. در نتیجه جمعیت ایران در 1914 دست کم 000/000/21 نفر بوده که مؤید نظر راسل در چند جای مختلف است. بنابراین، نظر راسل مبنی بر اینکه جمعیت ایران در 1914، 20 میلیون نفر بوده درست به نظر می‌رسد. اعلام آمار خلاف واقع درباره جمعیت ایران در سال 1914 همان‌طور که شوستر اشاره کرده، تردیدی نیست که مورخان اقتصادی روس و انگلیس آشکارا تلاش کرده‌اند تا جمعیت ایران را کمتر از واقع نشان دهند. نمونه بارز این تلاش در خلاف واقع‌گویی مقاله ال. ای. سوبوتسینسکی است که بخشی از آن بار دیگر در کتاب چارلز عیسوی(5) چاپ شده است. سوبوتسینسکی می‌نویسد: «در 1910 یکصد شهر کوچک و مرکز شهری در ایران وجود داشته که بزرگترین آنها تهران (000/350 نفر) و تبریز (000/300 نفر) بوده‌اند. وی جمعیت بیست شهر بزرگ را 28/1 میلیون نفر اعلام می‌کند. او می‌نویسد: نسبت جمعیت شهری حداکثر 12 درصد بوده و چندین دلیل برای این نسبت کم ارائه می‌دهد: «در ایران کارخانه‌ای وجود ندارد که باعث تمرکز شهرها شود و برای جمعیت شهری ایجاد درآمد کند و موجب تجمع ساکنان در شهرها گردد. به علاوه، شهرهای ایران دارای خدمات و جذابیت یا هرگونه امتیازی نسبت به روستاها نیستند. همچنین در ایران عامل قدرتمند رشد در شهرهای اروپا، یعنی بانکها و وام‌هایشان در عرصه املاک شهری، وجود ندارد. دست آخر آنکه: برای ایران، هنوز وقت آن فرا نرسیده که در روستاها، به لطف استفاده از پیشرفتهای صنعتی گوناگون، نیروی کار کمتری برای تولید غذا مورد نیاز باشد. بنابراین، زمانی که در چندین کشور یک چهارم جمعیت در شهرها متمرکز شده، در ایران جمعیت شهرنشین به 12 درصد کل جمعیت نمی‌رسد». با این همه، او با سقوط در ورطه بی‌منطقی، نتیجه می‌گیرد که جمعیت ایران در 1910، ده میلیون نفر بوده است. بنابر گزارش خود او،‌ جمعیت شهری ایران در 1910 دست کم دو میلیون نفر بوده است. به این ترتیب جمعیت 80 شهر باقی مانده دست کم 000/8000 نفر خواهد بود. این عده بسیار محافظه‌کارانه است، زیرا بنا به نظر گیلبار جمعیت شهری در 1900 تقریباً 8/1 میلیون نفر بوده است.(6) همچنین می‌دانیم تعدادی از روستاهای ذکر شده در گزارش سوبوتسینسکی، در واقع شهرهایی با جمعیت بیش از 000/10 نفر بوده‌اند. یکی از این «روستا»ها تفت در نزدیکی یزد است: «بسیاری از روستاها تنها شامل چند خانه هستند، اگر چه گاهی روستاهایی هم نظیر تفت (نزدیک یزد) پیدا می‌شود که حدود 000/10 نفر در آن زندگی می‌کنند.» با در نظر گرفتن نسبت 12 درصد برای جمعیت شهری 2 میلیونی، شمار کل جمعیت در حدود 7/16 میلیون نفر به دست می‌آید که به شمار 15 میلیونی شوستر نزدیک است. شیوه‌ای که مورخین انگلیسی در پیش گرفته‌اند تا «ثابت کنند» جمعیت ایران در 1914 حدود 10 میلیون نفر بوده، نشان‌دهنده آن است که تا چه اندازه مصمم به خلاف واقع نشان دادن جمعیت ایران هستند. جولیان باریر در مقاله‌ای در سال 1968 نخست دو تخمین جمعیتی برای دوره 1966-1900 ارائه می‌کند. تخمین نخست مربوط به مهدی امانی، استاد آمار جمعیتی دانشگاه تهران است که بر اساس روش «حرکت رو به عقب» محاسبه شده است. نقطه آغاز، آمار جمعیت 1956 (97/18 میلیون نفر) است. برای دوران 1956-1900 سه مقطع مشخص با نرخ‌های رشد جمعیت متفاوت در نظر گرفته شده است: برای دوره 1925-1900، 2/0% برای 1945-1926، 5/1% و برای 1956-1946، 5/2%، تخمین امانی برای 1911 و با بهره‌گیری از روش «نمایش رو به عقب»، استفاده از آمار 1956 و اعمال نرخ رشدهای متفاوت برای دوره‌های مختلف، 94/10 میلیون نفر است. تخمین دیگری که ارائه شده روش «فهرست دائمی جمعیت» نام دارد که از تخمین تعداد موالید یک دوره پنج‌ساله و فرض امید زندگی 30 سال، محاسبه می‌شود. بنابراین روش، جمعیت 1911، در حدود 19/12 میلیون نفر برآورد می‌شود. باریر سپس تخمین خود را که مدعی است «نزدیکترین به حقیقت تواند بود» ارائه می‌کند. او برآورد می‌کند که جمعیت در 1911، 66/10 میلیون نفر بوده و در 1914 به 89/10 میلیون رسیده است. روش او «نمایش رو به عقب» است. اما او آمار «دقیق» 1956 (38/20 میلیون) و نرخ‌های رشد متفاوت را برای دوره‌های مختلف در نظر می‌گیرد. برای مثال، او برآورد می‌کند که نرخ رشد جمعیت برای 1919-1900 سالانه 75/0% بوده و مدعی است «از دو منظر تاریخی و آمار جمعیتی قابل قبول است.» توجیه اصلی این است که این رقم از سوی «شیندلر که در سال‌های 1910-1875 سفرهای بسیار کرده است» نیز ارائه شده و در نتیجه در کتاب راهنمای محرمانه وزارت خارجه [انگلستان] در 1919 درباره ایران آمده است.(7) به هرحال، بسیار جالب توجه و افشاکننده است که در برآورد جمعیت ایران توسط جولیان باریر که به ادعای خودش «نزدیکترین به حقیقت تواند بود» هیچ خبری از قحطی بزرگ 1919-1917 نیست؛ حتی یک اشاره! به نظر می‌رسد نویسنده به کلی از این واقعه بی‌خبر است. همچنین کاملاً روشن است که وزارت خارجه [انگلستان] در کتاب راهنمای سال 1919 درباره ایران، تلاش کرده قحطی بزرگ 1919-1917 را پنهان کند. این کتاب هیچ اشاره‌ای به قحطی بزرگ ندارد؛ اگر چنین بود، قطعاً در کنکاش‌های باریر انعکاس می‌یافت. بنا به نظر وابسته سیاسی آمریکا در ایران، والاس اسمیت موری، این قحطی یک سوم جمعیت ایران را دربر گرفت؛ قحطی‌ای که حتی به نظر منابع انگلیسی چون ژنرال دنسترویل، ماژور داناهو و ژنرال سایکس، شمار زیادی از ایرانیان را دربر گرفت. با این حال در «کتاب راهنما»ی محرمانه نشانی از خبر قحطی نیست. به طور مشابه، «گزارش وضعیت» بسیار محرمانه درباره ایران به امضای لرد کرزن، عاری از هر نوع اشاره‌ای به قحطی است. این گزارش شاخص‌ترین سندی است که در آن به دولت آمریکا با واژه‌های بدون ابهام هشدار داده شده که «ایران از منظر منافع انگلستان بالاترین اهمیت را دارد». نادیده گرفتن و عدم اشاره باریر به قحطی بزرگ 1919-1917 به تنهایی دلیل کافی برای کنار گذاردن برآوردهای به ظاهر علمی او از جمعیت ایران در 1918-1900 است. گیلبار هم برای تخمین جمعیت ایران در بخش پایانی قرن بیستم از ارقام باریر بهره برده است.(8) تلفات هولناک؛ جمعیت ایران در سال 1919 از تخمین آماری باریر برای جمعیت ایران در برهه 1918-1900 که بگذریم، باید اشاره کنیم که آنچه او در مقاله 1968 خود انجام داده، برای دستیابی به تخمینی نسبتاً درست برای جمعیت ایران در سالهای 1919-1916 بوده است. وی بدین منظور از آمارهای سال 1966-1956 و روش نمایش رو به عقب استفاده کرده است. در حالی که تخمین‌های او برای سالهای 1918-1900 کاملاً گمراه‌کننده است، آمار سال 1919 و پیش از آن او، از آن جهت که مبتنی بر آمارهای 1956 و 1966 هستند و دوره پس از 1919، خالی از قحطی‌ها و بیماری‌های واگیر است، مفید هستند. آنگونه که باریر نشان داده، جمعیت ایران در 1919 تقریباً 11 میلیون نفر بوده است. با در نظر گرفتن اینکه در 1914 نسبت جمعیت شهرنشین 12% و شمار جمعیت شهرنشین دست کم 5/2 میلیون نفر بوده، جمعیت [ایران] باید دست کم 20 میلیون باشد. پیش از این گفتیم که در 1900 جمعیت شهرنشین 8/1 میلیون نفر بود.(9) با توجه به جمعیت 20 میلیون نفر در 1914، جمعیت ایران در 1919 با یک نرخ رشد طبیعی باید 21 میلیون نفر باشد. از ارقام بعدی جمعیت، می‌توان دانست که شمار گسترده‌ای در جریان جنگ جهانی اول و قحطی حاصل از آن، از بین رفته‌اند. کالدول و سایکس جمعیت ایران را در 1920، ده میلیون نفر تخمین می‌زنند.(10) صنعتی که به شدت تحت‌تأثیر قحطی بود، «صنعت فرش ایران» بود و بحث کالدول درباره صنعت فرش و کمبود شدید نیروی کار نشانه‌ای برای تلفات قحطی است: «در ایران هیچ شکلی از صنعت وجود ندارد؛ مگر فرش. به همین دلیل محاصره [دریایی آلمان] دخل چندانی به ایران ندارد، زیرا بخش اندکی از فرش‌های آن به طرق مختلف به آلمان می‌رسند». آنچه که صنعت فرش را واقعاً نابود می‌کند «نرخ نامطلوب بسیار بالای ارز که اکنون [بر بازار] حاکم است و نیز افزایش هنگفت دستمزد برای کارگران است.» در اثر قحطی، کاهش بارزی در نیروی کار به وجود آمد و دستمزد کارگر ایرانی را به «بالاترین نرخ دستمزد در جهان رساند.» کالدول می‌نویسد: پیاپی اشاره می‌شود که با در نظر گرفتن میزان کارآیی، کارگران غیرماهر ایرانی بالاترین دستمزد را در جهان دریافت می‌کنند. برای مثال یک کارگر به طور متوسط روزانه (4) قران می‌گیرد. این رقم با نرخ مبادله ارز فعلی حدود (75) سنت طلاست. هم‌اکنون یک کارگر عادی آمریکایی به طور متوسط شش برابر کمتر از این دریافت می‌کند و حال آنکه مطابق دستمزدهای ایران دستمزد به معنای دیگر همان کار در اینجا روزانه چهار دلار و پنجاه سنت (5/4 دلار) می‌شود.(11) نشانه دیگر درباره آمار تلفات قحطی، جمعیت تهران است. در 1917 جمعیت تهران دست کم 000/400 نفر بوده که به روشنی از شمار آرای تهران مشهود است. در 1924، معاون کنسول آمریکا، رابرت. دبلیو ایمبری، جمعیت این شهر را بین یکصد و پنجاه هزار تا دویست هزار نفر تخمین زده است.(12) از ارقام باریر اطمینان می‌یابیم که جمعیت [ایران] در 1919، یازده میلیون نفر بوده است؛ در نتیجه دست کم 10میلیون نفر از بین رفته‌اند و تخمین دقیق 6 تا 7 میلیون نفر قربانی قحطی از سوی موری، کمتر از مقدار واقعی است. 40 سال طول کشید تا ایران به جمعیت 1914 خود برسد. باریر جمعیت 1930 [ایران] را 5/12 میلیون نفر تخمین می‌زند (چارلز سی هارت نماینده آمریکا این شماره را 13 میلیون نفر می‌داند). این شمار در 1941، 8/14 میلیون (لوئیز جی. دریفوس این شمار را 15 میلیون می‌داند) است. شمار 4/20 میلیون تا سال 1956 حاصل نشد. قحطی ایران در 1919-1917 یکی از بزرگ‌ترین قحطی‌های تاریخ و بی‌تردید بزرگ‌ترین فاجعه‌ای است که در طول تاریخ برای ایران رخ داده است. تاریخ ایران پس از این واقعه را نمی‌توان بدون توجه به این قحطی درک کرد و به سختی می‌توان نمونه‌های مشابه تاریخی برای آن یافت. نکته بسیار روشن آن است که ایران «بی‌طرف» نگون‌بخت، بزرگ‌ترین قربانی جنگ جهانی اول بوده است. هیچ‌یک از طرفین متخاصم تلفاتی در این ابعاد نداشتند. پی‌نویس‌ها: 1- Shaster, Stranyling of Persia. New York: The Century Press. 1x. 2- Caldwell, dispatch 332 and enclosure, 891. 00/924, October 10, 1917. 3- Russell, dispatch 584, 761. 91/48, March 11, 1914. 4- Russell, dispatch 638, 891. 00/828, June 14, 1914. 5- Sobotsinskii, L. A. Persiya: Statistiko-ekonomicheskii ocherk (St Petersburg, 1913) pp 11-18. Reproduced in Charles Issawi (Edited), The Economic History of Iran, 1800-1914, Chicago, 1971, pp 33-35. 6- بر طبق آماری که سوبوتسینسکی ارائه داده، جمعیت تهران 000/350 نفر بوده است. (شوستر نیز همین تعداد را ذکر کرده است). شهر بعدی تبریز است با 000/300 نفر جمعیت (گیلبار 000/200 نفر ذکر کرده است). می‌دانیم که این آمار بسیار محتاطانه و حداقلی است. مثلاً جمعیت اصفهان هشتاد هزار تن ذکر شده است؛ در حالی که اصفهان در سال 1900، یکصد هزار نفر جمعیت داشته است. بنابراین سه شهر تهران، تبریزو اصفهان هر کدام بالغ بر یکصد هزار نفر جمعیت داشته‌اند. خلاف‌گویی دیگر در مورد جمعیت شهر ارومیه است که بیست هزار تن ذکر شده است. این تعداد کاملاً خلاف واقع است؛ زیرا در سال 1918 در حدود پنجاه هزار تن مسیحی از ترس نیروهای عثمانی شهر ارومیه را ترک کردند. دنسترویل نیز شخصاً جمعیت ارومیه را هشتاد هزار تن آورده است. بقیه آمار و اعداد بی‌اشکال و صحیح است. مثلاً سوبوتسینسکی جمعیت همدان را در سال 1909، پنجاه هزار تن آورده و داناهو نیز همان را در سال 1918، هفتاد هزار تن ذکر کرده است. جمعیت قزوین در سال 1909، چهل هزار تن ذکر شده و دنسترویل نیز همان را در سال 1918، پنجاه هزار تن آورده است. با توجه به این که ایران در آن زمان دارای یکصد مرکز شهری بوده است، نتیجتاً می‌توان گفت که کل جمعیت شهرنشین ایران حداقل 5/2 میلیون بوده است. 7- Bharier, Julian, "A Not on The Population of Iran, 1900-1906", Population Studies, vol xxii, No.2, July 1968, 273-279. 8- Gilbar, Gad G. "Demographic Development in Late Qjar-Persia", Asian and African Studies, Vol. 11, No.2, 1967, 125-156. به عنوان مثال درباره روش‌های اخذ نتایج «جمعیت شناختی» گیلبار از تخمین باریر درباره جمعیت سال 1900 (86/9 میلیون) استفاده می‌کند و اعلام می‌دارد که 58 مرکز شهری با جمعیتی بالغ بر 8/1 میلیون نفر وجود داشته است. او سپس «نتیجه می‌گیرد» که «نسبت شهرنشین» 18 درصد بوده است. در مقایسه با گیلبار، سوبوتسینسکی می‌گوید که درصد جمعیت ایران که در مناطق شهری ساکن بوده‌اند «به 12 درصد کل جمعیت نمی‌رسد.» 9- درباره جمعیت ایران در پیش از جنگ جهانی اول هیچ‌گاه بحث و مناقشه‌ای در کار نبوده، و این نکته‌ای قابل توجه است. می‌دانیم که جمعیت شهری ایران در 1910 حداقل 5/2 میلیون نفر بوده است و شمار مراکز شهری ایران نیز کمتر از 100 نبوده است. بزرگ‌ترین مراکز شهری، تهران (به نظر شوستر و سوبوتسینسکی 000/350 نفر و به نظر گیلبار 000/280 نفر)، تبریز (به نظر سوبوتسینسکی 000/80 نفر) بوده‌اند؛ این سه شهر جمعاً 000/750 نفر جمعیت داشته‌اند. علاوه بر اینها، شهرهای بسیاری مثل همدان، مشهد، شیراز، ارومیه، قزوین، کرمانشاه، کرمان و یزد... نیز هر یک بین پنجاه هزار تا یکصد هزار نفر جمعیت داشته‌اند. حتی گفته می‌شود که خوی 000/50 نفر جمعیت داشته است. شهر کوچک زنجان در 1918، 24 هزار نفر جمعیت داشته است. خلاصه! جمعیت شهری ایران در سال 1910، 5/2 میلیون نفر بوده و به راحتی می‌توانسته در سال 1914، به سه میلیون نفر برسد. حتی اگر فرض کنیم که جمعیت شهری در آن سال، بیش از 5/2 میلیون نفر نبوده، با به کار بردن نسبت 18% جمعیت شهری (موردنظر گیلبار) به شمار جمعیت کل 14 میلیون نفر در سال 1914 می‌رسیم. اما می‌دانیم که جمعیت شهری از سال 1910 رو به رشد بوده و در سال 1914 بالغ بر 5/2 میلیون نفر بوده است؛ و می‌دانیم که نسبت 18% که گیلبار به کار برده نسبتی گزاف است و نسبت منطقی همان 12% است که سوبوتسینسکی به کار برده است. حال اگر همان 5/2 میلیون نفر جمعیت شهری را برای سال 1914 (که حداقل است) پایه قرار دهیم، با همان 12% به شمار 20 میلیون برای جمعیت ایران می‌رسیم؛ یعنی همان شماری که راسل در موارد مختلف، به ویژه هنگامی که از انتخابات مجلس سوم بحث می‌کند، ارائه کرده است. 10- Caldwell, Quarterly Report No.7, 891.00/1157, April 10, 1920; Sykes, History of Persia, Vol. 1, p 13. 11- Caldwell, Quarterly Report No. 5, 891. 00/1147, October 1, 1919. 12- Imbrie, report 57, 891. 00/1297, July 14, 1924. بنا به نظر معاون کنسول ایمبری، جمعیت تهران 000/150 نفر بوده است که دست کم 000/30 نفر از آنها در اعتراضات پیامد قتل میرزاده عشقی، شاعر و روزنامه‌نگار ضدانگلیسی، شرکت جسته‌اند. منبع: قحطی بزرگ، محمدقلی‌ مجد، ترجمه: محمد کریمی،مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، صص 94-85

سیاستهای تشویقی و بازدارنده پهلوی درباره کشف حجاب

حسن شمس آبادی – کارشناس ارشد تاریخ ایران مقدمه قبل از صدور بخشنامه عمومی و اعلام رسمی کشف حجاب، جهت فراهم شدن شرایط، از سوی وزیر معارف و اوقاف بخشنامه­ای در ۲۵ آذر ماه ۱۳۱۴ش خطاب به رؤسای معارف استانها صادر شد. برطبق دستورات مندرج در این بخشنامه، هدف از کشف حجاب زنان این بود که «طبقه نسوان که مادران رجال فردا هستند مانند زنان سایر ممالک متمدنه از برکات علم و دانش و تمدن و تربیت برخوردار شوند و بتوانند خانواده­های صالح و مفید تشکیل دهند و فرزندان وطن پرست رشید برای کشور تربیت نمایند.»[۱] در این بخشنامه از رؤسای معارف تمام استانها خواسته شده بود برطبق برنامه­های اعلام شده «از هرگونه…کندی بی­فایده و یا تندروی و افراط خودداری شود.» در این دستورالعمل برای هر یک از گروه­های سنی برنامه خاصی در نظر گرفته شده بود، به عنوان مثال برای طبقه اطفال و خردسال؛ تأسیس مدارس ابتدایی مختلط تحت عنوان«کودکستان» و اداره تدریجی آن توسط «آموزگاران اناث» پیش بینی شده بود. دختران دبستانها و دبیرستانها هم می­بایست با لباس متحدالشکل در مدرسه و خانه و کوچه ظاهر گردند.[۲] برای زنانی که در دو طبقه پیشین(خردسالان و دبستانی و دبیرستانی) قرار نمی­گرفتند و در ضمن سنی از آنها گذشته بود کار کمی سخت و مشکل بود، لذا جهت سوق دادن آنها به کشف حجاب، دستور داده شده بود تا دو اقدام اساسی ذیل صورت گیرد: ۱- تشکیل کنفرانس­هایی جهت تربیت نسوان با حضور معلم­های خانم با لباس متحد الشکل و ایراد سخنرانی در این زمینه؛ اگرچه در این کنفرانس­ها تاکید شده بود که «از اشخاصی که دارای فضیلت و کمال و معروف به حسن سابقه و دوستی و علم و اطلاع هستند یا از شهر یا از مأمورین مبرز دولت یا از فضلا و دانشمندانی که از آنجا بر سبیل موقت عبور می­نمایند» استفاده شود تا سخنان آنها از نظر روانی بیشترین تاثیر را روی شنوندگان داشته باشد. همچنین جهت رفع این ذهنیت که این مجالس قصد دارد زنان را وادار به استفاده از پوشش غربی نماید، از سخنرانان و گویندگان خواسته شد که در سخنان خود بیان کنند که؛ لباس­هایی که خانمها در حال حاضر می­پوشند همان لباسی است که در قدیم متداول بوده است. در بخشنامه مذکور جهت شرعی جلوه دادن لباس جدید برای زنان دستور داده شد که سخنرانان یادآور شوند که این لباس جدید«به همان ترتیبی است که در شریعت مقدس اسلام در موقع عبادت مانند صلوه و حج امر شده است و باید که صورت و کفین باز و گشاده باشد…»[۳] ۲- تشکیل مجالسی با حضور حاکم هر شهر یا منطقه، رئیس شهربانی و افراد سرشناس شهر به همراه خانوده هایشان؛ درباره علت برپایی چنین مجالسی هم توضیح داده شده بود که؛ «معاشرت خانوادگی برای تربیت اخلاق متضمن فواید بسیار است. مردان در مجالس زنان به حجب و حیا و معقولیت قهرا عادت می­نمایند و از خشونت و بی­ادبی که لازمه طبع آنان است می­کاهد و زنان از حضور در مجالس رجال فاضل و با اخلاق کسب فضایل می­نمایند، از حُجب و کم روئی آنان که غالب منتهی به ضعف نفس مذموم است کاسته می­شود…» البته رژیم تمام جوانب را در نظر گرفته و موضوع را از قبل آسیب شناسی کرده بود چرا که در ادامه همین بخشنامه تأکید شده بود که جهت منزه جلوه دادن این­گونه مجالس مختلط از حضور زنان بدنام و فاسد و همچنین برخی جوانان غیرمتأهل و سبکسر ممانعت بعمل آید و ماموران نیز با متانت و تدبیر با مردم برخورد کنند.[۴] این مساله در دیگر بخشنامه­های صادر شده از سوی نخست وزیر هم مجددا مورد تاکید واقع شده بود. در بخشنامه­ای که محمود جم نخست وزیر در تاریخ ۲۷ آذرماه ۱۳۱۴ش آن را برای اجرا به دوایر دولتی ابلاغ کرد این طور آمده بود که؛ جهت آغاز این عمل «بدواً از محیط معارف یعنی ابتداء از مدیره­های دبستانها و محصلات شروع شده و به سایر طبقات بسط پیدا کند.» از سخنرانان و مأموران اجرایی هم خواسته شده بود که «گوشزد نمایند که مقصود از این اقدامـات تقلید صرف اجانب نیست، بلکه «منفعت عائله­های ایرانی در مملکت آن را ایجاب می­نماید…» وزارت داخله هم همراه با وزارت معارف موظف شده بود جهت بهتر اجرا شدن این قانون تمام کوشش خود را به کار گیرد.[۵] به نیروهای شهربانی ولایات هم دستور داده شده بود تا از «دخول بعضی عناصر بدنام و زنهای بدسابقه در این قبیل مجامع» ممانعت کنند.«حتی اگر فواحش به کشف حجاب اقدام نمایند باید قویاً جلوگیری شود که صدمه به این مقصود مقدس نزنند» [۶] و جریان امور را مرتباً‌ به وزارت داخله و شخص رئیس الوزراء گزارش دهند. سیاست­های تشویقی: رژیم بدنبال عملیاتی شدن قانون کشف حجاب و فراهم شدن بستر و زمینه­های آن از مجموعه اقداماتی بهره برد که ما از آن­ها به دو دسته سیاست­های تشویقی و سیاست­های بازدارنده و تنبیهی نام برده­ایم: ۱- مراسم جشن و شادمانی از مهمترین سیاست­های تشویقی، جشن و سروُر در تمام شهرها بود که از اهالی دعوت می­شد تا با همسران بی حجاب خود در این مجالس شرکت نمایند. در ذیل جهت اطلاع از آنچه در این مراسم­ها می­گذشته، به دو گزارش ارسال شده از سوی حکومت­های فردوس و سبزوار پرداخته می­شود: در تلگرافی که از سوی حکومت فردوس برای حکومت خراسان در ۲۸ دیماه۱۳۱۴ش ارسال شده این طور آمده که آقای شاه خلیل الله رحیمی که بزرگ خاندان میرها در این شهر است در منزل خود مراسم جشنی با حضور اغلب مردم فردوس برگزار کرده، که بعد از صرف شربت و شیرینی« خانم آقای رحمانی لایحه مفصلی که حکمران نوشته بودند را قرائت، فریادهای خانم­ها با کف زنان زنده باد اعلیحضرت همایون شاهنشاهی پدر تاجدار محبوب و علیا حضرت ملکه ایران در فضای فردوس طنین انداز بود، سپس خانم رحمانی چادر را از سر برداشته، خطاب نمود که تورا وداع نموده از امروز محترم و عزیز نیستی، سایر خانم­ها هم با شعف فوق تصوری تبعیت نموده از منزل خارج، پس از گردش به منازل خود مراجعت می­نمایند. با تشویقات حکمران و آقای نجفی مختاری تا یک ماه دیگر خانم چادر سری دیده نخواهد شد. محله پایین شهر هم جمعه آینده برای تغییر لباس جشن خواهند داشت. نظیر این جشن­ها دیده نشده…»[۷] اما در سبزوار رئیس معارف و اوقاف پس از برپایی جشن؛ گزارش مفصلی برای وزارت معارف و اوقاف و صنایع مستظرفه و همچنین اداره معارف و اوقاف خراسان ارسال کرد که به این شرح است: « وزارت معارف و اوقاف و صنایع مستظرفه، اداره معارف و اوقاف خراسان، نمره ۴۳۹۶ به تاریخ ۲۱/۱۰/۱۳۱۵ مقام وزارت معارف و اوقاف و صنایع مستظرفه به موجب دستور محرمانه روز هفده دیماه با انعقاد جشن آبرومندی اقدام، ولی چون محل دبستان دخترانه گوهرشاد مناسب نبود عمارت آقای دکتر غنی را که از منازل خوب و شایسته انعقاد این جشن باشکوه بود و برای محل جشن تخصیص داده، طبق برنامه ذیل مجلس جشن از ساعت ۵/۲ شروع و در ساعت ۵/۴ ختم گردید. ۱٫ گشایش جشن با سرود سلام شاهنشاهی توسط دوشیزگان دبستان گوهرشاد ۲٫ خطابه از طرف صدیقه سبزواری نوآموز پایه پنجم دبستان گوهرشاد ۳٫ سرود نهضت بانوان از طرف نوآموزان دبستان گوهرشاد ۴٫ خطابه از طرف مریم ناطقی مدیره دبستان گوهرشاد ۵٫ سرود آفتاب عزت از طرف نوآموزان پایه پنجم دبستان دوشیزگان ملی ۶٫ یک قطعه شعر از طرف آقای علوی دانش آموز اول دبیرستان که شخصاً سروده بود. ۷٫ خطابه مختصری از طرف یکی از دختران کوچک کودکستان ملی سبزوار ۸٫ نطق راجع به نهضت بانوان با توجه به وضعیت زنان مشرق و اهمیت آن در تاریخ فعلی کشور و وظیفه مهمی که بانوان با موقعیت در این روز پر افتخار احراز کرده­اند از طرف اینجانب چون موضوع نهضت بانوان بود قطعات برجسته راجع به نهضت بانوان نظماً و نثراً تهیه و به دیوارها نصب شده بود و همچنین به واسطه کارهای دستی بانوان مجلس تزئین شده بود. برای استحضار وزارت متبوعه یک نسخه خطابه­هایی که ایراد شده به ضمیمه قطعه­ای که آقای علوی سروده و سه قطعه عکس که در موقع ورود محصلات و پیشاهنگان و حضار پس از ختم جلسه برداشته تقدیم می­دارد تا در صورت موافقت امر فرمائید در روزنامه اطلاعات گراور شود. در پایان به عرض می­رساند که منتها درجه جدیت در حسن انتظام و ترتیبی که سزاوار این مجلس باشد به عمل آورده و مجلس مزبور در ساعت معینه به دعای ذات اعلیحضرت همایون شاهنشاهی با بهترین طرز خاتمه و تلگرافی به مضمون ذیل به پیشگاه همایونی عرض شده بانوان و کارکنان دبستان دخترانه سبزوار از موقعیتی که در این دوره پر افتخار نصب آنان گذشته عاجزانه تقاضامندند که مراتب سپاسگزاری آنان در پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاهی مورد قبول و از یزدان خواستارند که در خدمت میهن و آنچه موجب ترقی میهن است در ظلّ و توجهات تاجدار معظم موفقیت حاصل نمایند. رئیس معارف و اوقاف سبزوار [امضاء: ناخوانا] [مهر]: معارف سبزوار ۱۳۱۴»[۸] ۲- پرداخت مساعده به کارکنان دولت جهت تشویق کارکنان متاهل دولت به برداشتن چادر همسرانشان، رژیم تصمیم می­گیرد تا با ارسال ابلاغیه­ای به ادارات دولتی در سراسر کشور، به کارکنان تا سقف یک ماه حقوق با بازپرداخت ششماه داده شود تا آنها بتوانند وسایل مورد نیاز برای کشف حجاب زنان خود را خریداری کنند، البته جهت سوء استفاده احتمالی برخی از کارکنان و صرف این پول در جای دیگر هم در این بخشنامه تمهیداتی اندیشیده شده است. در تلگرافی که وزیر مالیه در مورخ ۲۲/۱۰/۱۳۱۴ به صورت محرمانه به دوایر دولتی ارسال کرده در این باره چنین آمده است: «وزارت مالیه، سواد تلگراف، نمره۴۲۶۴۴، مورخه۲۲/۱۰/۱۴۱۰، محرمانه مالیه- طبق تصمیم هیات دولت مجازید به مامورین حوزه ماموریت خودتان اعم از اعضای مالیه یا اعضای سایر دوایر کشوری از مستخدمین جزء، مستخدمین رسمی دون رتبه و کنتراتی به شرح زیر مساعده دهید. به مامورینی که تا دویست ریال حقوق ماهیانه دارند به هر یک دویست ریال و به مامورینی که از دویست ریال به بالا یا یکهزار ریال حقوق دارند معادل حقوق یکماه آنها پرداخته که از حقوق بهمن ماه به اقساط شش ماه مسترد دارند. این مساعده به اشخاص متاهل و به منظور تهیه وسایل برداشتن چادر خانم آنها داده می­شود. باید مراقبت نمائید که مساعده مزبور حتما به آن مصرف برسد. مبلغ اعتباری که لازم است تلگرافا به خزانه­داری کل اطلاع دهند. برای احتراز از تاخیر از وجه متحرکی که در اختیار دارید فورا مساعده را به تمام مامورین دولت به شرح فوق پرداخته، نتیجه را تلگراف نمائید تا عوض از خزانه پرداخت شود.» [۹] در سند دیگری حسین عظیمی رئیس اداره ثبت و احوال همدان در تاریخ دوم دیماه ۱۳۱۴ با ارسال گزارشی به حکومت آن شهر این چنین گزارش می­دهد که در جلسه­ای که برای کارکنان آن اداره در ۳۰ آذرماه برگزارکرده است به طور مفصل درباره کشف حجاب، علت اجرا و نقشی که کشف حجاب می­تواند در ترقی نسوان داشته باشد برای آنها سخن گفته است و همگی آن را پذیرفته­اند اما تنها مشکل اساسی، استیصال و بیچاره­گی آنهاست چرا که اکثر آنها در حدود دویست و دویست و سی و برخی از آنها که دارای مقام هستند در حدود چهارصد ریال و کارکنان جزئی هم حدود یکصد و یکصد و بیست ریال حقوق ماهیانه دریافت می­کنند لذا با این حقوق نمی­توانند خانم­های خود را آن گونه که شان آنها ایجاب می­کند در خیابانها بگردانند، لذا « هیچ اشکالی ندارد که در مقابل این ابراز اطاعت و برای پیشرفت منظور اجازه داده شود که به هر یک از مستخدمین ثبت معادل حقوق دو ماهه آنها انعاما اعطاء و یا به طور استقراض مرحمت شده و در مدت یکسال از حقوق آنها مستهلک و مُسترد شود.»[۱۰] بدنبال این گزارش است که حکومت همدان در گزارش محرمانه برای رییس الوزراء ماجرا را شرح می­دهد. پیگیریها نتیجه می­دهد چرا که رئیس الوزاء در دستوری به وزارت مالیه در هشتم دیماه ۱۳۱۴ موافقت خود را با اعطاء مساعده به کارکنان ثبت احوال همدان به شرح ذیل اعلامی می­دارد: « ریاست وزراء، نمره ۷۳۷۵؛ تاریخ ۸/۱۰/۱۳۱۴؛ محرمانه مستقیم وزارت مالیه- حکومت همدان در ضمن پیشرفت وضعیت ترقی و تمدن نسوان اطلاع می­دهد که عده­ای از اعضاء و اجزای جزء هستند که حقوق آنها در حدود یک صد ریال تا پانصد ریال است و به واسطه ضیقت معیشت نمی­توانند متحمّل تهیه لباس و مد جدید برای نسوان خانواده خود که تاکنون به صورت ناشناخت برای خرید لوزام زندگی از خانه بیرون می­آمدند بشوند و از طرفی هم این گونه مستخدمین که از محترمین هستند هرگاه پیشقدم در این باب باشند نتایج بهتری خواهد داد و دیگران تاسی خواهند کرد به این جهات پیشنهاد کرده است که یک ماه به این قبیل اشخاص که مورد تحقیق و دقت در وضعیت استحقاق خواهند شد با پیشنهاد رئیس متبوع خودشان و موافقت حکومت یک ماه حقوق به عنوان مساعده آنها داده شود که در شش ماه استهلاک گردد و از اداره مالیه اجازه داشته باشد که در مورد هر شخص محتاج به کسب اجازه از وزارت مالیه نباشد لهذا اِشعار می­شود که در صورتی که اشکال قانونی نداشته باشد موافقت فرمائید…»[۱۱] ۳- پرداخت پول جهت تهیه لباس برای افراد بی بضاعت کمک­های مالی دولت به خانواده­های بی­بضاعت و مستمند جهت تهیه لباس و کلاه مناسب که در دستور العمل قانون اتحاد الشکل به آن اشاره شده بود، از دیگر سیاست­های تشویقی دولت در اجرای قانون کشف حجاب بود.[۱۲] اغلب این کمک­های مالی توسط منابع بومی البته با دستور از سوی مقامات مرکزی تهیه و به افراد مستحق داده می­شد. در یکی از اسناد مربوط به کشف حجاب، تولیت آستان قدس رضوی در گزارشی به دفتر مخصوص شاهنشاهی در ۳۰ فروردین ۱۳۱۵ از رضاشاه کسب اجازه کرده که ده هزار ریال از حق زوّار همچنین شهرداری و اداره شیر و خورشید سرخ خراسان برای خرید لباس و کلاه برای زنان مستمند اختصاص یابد. متن گزارش به این شرح است: « آستانه قدس، سواد راپورت به دفتر مخصوص شاهنشاهی، نمره ۱۱۳۷، به تاریخ۳۰/۱/۱۳۱۵، محرمانه بعدالعنوان- در نتیجه نهضت نسوان یک عده زن­های بی بضاعت و فقیر در کوچه­های مشهد دیده می­شوند که لباس­های پاره و کثیف با شکل­های غریب پوشیده­اند و غالبا هم فاقد کلاه می­باشند. هرچند تا به حال در این باب پاره­ای مساعدتها شده ولی به واسطه زیادی عده، هنوز نتیجه مطلوب به دست نیامده است. برای خاتمه دادن به این وضعیت ناگوار هرگاه اجازه مرحمت شود که ده هزار ریاست آستان قدس از حق زوّار با ده هزار شهرداری مشهد و ده هزار ریال شیر و خورشید سرخ خراسان برای خرید لباس و کلاه جهت زن­های بی بضاعت مشهد اعانه نمایند بسیار به موقع خواهد بود. امیدوار است در این صورت به همان میزان هم از اهالی شهر اعانه جمع آوری شده متمنی است مراتب به عرض پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاهی رسانیده، مقتضیات رای مبارک را اعلام فرمائید که از این قرار اقدام شود. نایب تولیت عظمی [مهر]: دارالانشاء آستان قدس[۱۳] در ادامه این درخواست بعد از گذشت سه روز، موافقت شاه به این شرح به نیابت تولیت آستان قدس رضوی ابلاغ شد: «آستان قدس رضوی، سواد مرقومه دفتر مخصوص، نمره ۸۳۹، مورخه ۲/۲/۱۳۱۵ نیابت تولیت آستان قدس رضوی، مراسله نمره ۱۱۳۷ دائر به پیشنهاد ده هزار ریال از محل حق زوّار برای اعانه نسوان فاقد بی بضاعت به جهت تهیه ملبوس از عرض پیشگاه همایون شاهنشاهی گذشت و مورد قبول واقع و اجازه فرمودند مبلغ مزبور را از محل حق زوّار به مصرف این کار برسانند.»[۱۴] در تلگراف­های بعدی که از سوی ایالت خراسان به کفالت فرماندهی شرق ارسال شده است توضیحات بیشتری درباره کمک­های مالی ارائه شده است. در بخشی از این گزارش آمده که؛ شهربانی شرق هم موظّف است علاوه بر ده هزار ریال آستان قدس، شهرداری و شیر و خورشید خراسان، مبلغ سی هزار ریال از افراد غنی جمع آوری کند و تمامی این کمک­ها صرف خرید لباس و در اختیار زنان مستحق و مستمند که استحقاق آنها از سوی اداره شهربانی تایید می­شود، قرار گیرد.[۱۵] البته در برخی از مواقع برای تشویق زنان به خرید لباس­های مخصوص، لباس، پالتو و کلاه به قیمت مناسب در اختیار مغازه­ها قرار می­گرفت تا بدین وسیله کمک مالی به تمامی زنان صورت گیرد.[۱۶] خرید ۲۰۰ عدد کلاه زنانه توسط شهرداری مشهد و تحویل آن به اداره شهربانی ناحیه شرق جهت توزیع بین زنان بی بضاعت هم در این راستا قابل تفسیر است.[۱۷] این نکته را هم باید افزود که در مواردی فروشندگان پارچه، کلاه و لباس زنانه به علت رغبت زنان به خرید این قبیل اجناس به سوء استفاده و گران کردن بی­حد اجناس خود روی می­آوردند که البته از سوی دولت تمهیدات لازم اندیشیده شد.[۱۸] بعد از گزارشی که اداره شهربانی کل کشور در اول بهمن ۱۳۱۴ برای نخست وزیر مبنی بر اجحاف برخی از فروشندگان و مغازه داران در حق خریداران این گونه لوازم ارسال می­کند، نخست وزیر وقت در مکاتبه فوری با بلده طهران، دستور می­دهد قیمت­های اجناس مورد نیاز خانم­ها تعدیل و نتیجه را اطلاع دهند. بلدیه طهران هم با تشکیل کمیسیون کنترل قیمتها از نمایندگان اداره تجارت و اداره شهربانی در ۵ بهمن ۱۳۱۴ در اداره ارزاق و اصناف بلدی تشکیل و در جلسات آنها مقرر می­شود که؛ اداره کل تجارت اتیکت­های مخصوص با مهر آن اداره بر روی اجناس الصاق شود و نرخ اجناس که از طرف اداره تجارت تعیین خواهد شد روی این اتیکت­ها نوشته شود.[۱۹] سیاست­های بازدارنده رژیم به فراخور شرایط علاوه بر استفاده از اقدامات تشویقی جهت کشف حجاب زنان، از مجموعه اقدامات تنبیهی و بازدارنده هم بهره می برد و گاه این دو با یکدیگر اعمال می شدند تا نتایج مطلوب حاصل شود. ۱- انفصال از خدمت برای کارکنان دولت همان طور که در ابتدا دولت تصمیم گرفت کارکنان خود را جهت کشف حجاب مورد تشویق قرار دهد همان گونه هم در ابتدا سیاست­های تنبیهی را در مورد متمرّدین از این قشر از جامعه به اجرا گذاشت. کارکنان دولتی از آنجا که وابسته به نظام حاکم و در حقیقت نان­خور دولت بودند و تمرد آنها می­توانست به انفصالشان از خدمت بینجامد.[۲۰] در پی گزارش حکومت سبزوار به ایالت خراسان مبنی بر مخالفت خانم شریعتی مدیر دبستان دوشیزگان سبزوار با کشف حجاب، پاکروان استاندار خراسان با تلگراف به رئیس­الوزاء موضوع را اطلاع و بیان می­دارد که چنانچه نامبرده اظهاراتی برخلاف تجدد نسوان کرده باشد از مدرسه اخراج خواهد شد و دستورات لازم در این باره به نظمیه مشهد و بالتبع سبزوار داده شده است.[۲۱] در حاشیه این تلگراف که به رویت نخست وزیر رسید و توسط او پاراف شده، ضمن تایید اقدام استاندار آمده که دستور انفصال خانم شریعتی از مدیریت مدرسه را به وزارت معارف و اوقاف و صنایع مستظرفه صادر کرده است؛ متن این دستور به این شرح است: « به موجب اطلاعی که از ایالت خراسان رسید هاست خانم شریعتی مدیریه دبستان دوشیزگان سبزوار مخالفت با نهضت ترقی و تجد بانوان آنجا نموده، لازم است فوراً دستور لازم به رئیس معارف خراسان صادر نمایند که تحقیقات نموده، در صورتی که برخلاف رویه اظهارات و اقداماتی کرده است او را منفصل و مدیره کار آزموده را به جای او منصوب نمایند.»[۲۲] علت این امر چنانچه گفته شد این بود که دولت توقع داشت که مساله کشف حجاب ابتدا توسط کارکنان دولت صورت تا سرمشق و الگویی برای دیگران باشد لذاست که وزارت داخله در تلگراف محرمانه ای در ۱۸ بهمن ۱۳۱۴ به اداره تفتیش این گونه مساله را توضیح می دهد:« نظر به این که موضوع تربیت و تجدد نسوان مورد توجه دولت است مامورین و مستخدمین دولت باید عموما در پیشرفت این امر سرمشق برای سایرین بوده و حتی الامکان پیشقدم در این نهضت باشند. بنابراین اعضاء و اجزای دولت دو کلیه نقاط کشور موظف هستند در تمام مجالس و محافل اعم از خصوصی و عمومی که دعوت می شوند حتما با خانمهای خود بدون چادر حاضر شوند…هر یک از مامورین و مستخدمین که با خانم خود در مهمانیها و مجالس حاضر نشود و متعذر به عذر موجهی گردد یا این که پس از رفتن به مجالس دعوت مجددا خانمش چادر استعمال نماید فورا باید او را منتظر خدمت نمود و مراتب را به وزارت داخله اطلاع داد.»[۲۳] این وزارتخانه همچنین در پاسخ به شکایت نخست وزیر مبنی بر عدم شرکت برخی از مامورین دولتی در مجالس جشن هفدهم دیماه(مصادف با روز کشف حجاب) اعلام می کند که بخشنامه ای به تمامی وزارتخانه ها و ادارات دولتی ارسال و از آنهاخواسته شد که دستورات لازم را به کارکنان خود جهت حضور در این قبیل مجالس را صادر کنند و در ضمن در صورت غیبت و عدم حضور یکی از روسای ادارات گزارش دهند تا مورد مواخذه قرار گیرند.[۲۴] چنین فرمانهایی تنها منوط به وزارت داخله نبود بلکه تمامی وزارتخانه ها دستور کشف حجاب زنان کارکنان دولت را به مامورین تحت امر خود صادر کرده بودند و استنکاف مامورین به انتظار خدمت و انفصال آنها می انجامید.[۲۵] لازم است که این نکته ذکرشود که محدودیت های ایجاد شده از سوی دولت نه تنها گریبانگیر کارکنان دولت بلکه کارگران کارخانه ها و کارگاهها را هم شامل می شد. در دستور ارسال از سوی آقای شهروزی فرماندار سبزوار به بخشداری جغتای، آمده که چون عطان همسر غلامرضا کارگر کارخانه نقاب همچون گذشته چادر و چارقد به سر می کند و در مقابل مامورین امنیتی که از او خواسته اند کشف حجاب کند اما نامبرده تمرد کرده، « فورا به کارخانه نقاب اخطار کنید غلامرضای نامبرده را که هنوز عیال او ملبس به چادر و چارقد و لباس سابق بود خارج و به کار او خاتمه دهند و نتیجه را سریعا اعلام دارید.»[۲۶] ۲- تحت تعقیب قرار گرفتن در بخشنامه کلی که وزارت داخله برای تمامی وزارتخانه ها در ۱۵ اسفند ۱۳۱۶ارسال شده است با تاکید بر این بر طبق گزارشها هنوز در برخی از شهرستانها رفع حجاب پیشرفت کامل نکرده و اغلب زنان از منازل بیرون نمی آیند، باری دیگر از عملکرد مامورین دولتی که از بیرون آوردن خانمهای خود خودداری می کنند گله و شکایت و در پایان خواسته شده که هر وزارتخانه به مامروین خود در تمام شهرها گوشزد کنند که تسامح ورزیدن در این ماسله باعث تعقیب آنها خواهد شد.[۲۷] این دستور هم همچون دستورات پیشین به ادارات تابعه و ایالات ابلاغ شد. ایالت خراسان بعد از دریافت این بخشنامه، با تلگرافی به حکومت های تابعه خود این طور دستور داد:« نظر به این که استعمال چادر و چارقد به کلی ممنوع است به تمام مامورین حوزه حکومتی خودتان، به وسیله دوایر مربوطه تذکر دهید که خانمهای آنها چارقد استعمال ننمایند و در صورتی که برخلاف این دستور رفتار کنند مورد تعقیب واقع خواهند گردید…»[۲۸] ۳- حبس سید محمد دعایی یزدی از اهالی یزد بعد از آن که به مدت ده ماه زندانی شد در شکوائیه ای به نخست وزیر وقت، با بیان این که هم اکنون در مریضخانه پهلوی آن شهر بستری است و ده سال حبس را تحمل کرده است از ایشان می خواهد که علت حبس وی و زمینه آزادیش فراهم شود. در این زمینه تلگراف از سوی نخست وزیر به اداره کل شهربانی در هشتم شهریور ۱۳۱۵ ارسال و علت زندانی شدن نامبرده استعلام می شود. بعد از گذشت سه روز در ۱۱/۶/۱۳۱۵ اداره شهربانی در جواب نخست وزیر این تلگراف را ارسال می­کند:« ریاست وزارء- معطوفا به نامه شماره ۷۰۷۵ معروض می دارد سید محمد دعایی به علت پاره مذاکراتی که در منبر بر علیه حجاب کرده بوده است طبق ابلاغ مطاع مبارک صادره از ستاد ارتش در یزد توقیف شده است.[۲۹] ۴- تبعید تبعید از متدولترین اقدامات تنبیهی رژیم برای متمردین از کشف حجاب بود. در این باره اسناد بسیاری وجود دارد که افراد به علت تمرد از قانون کشف حجاب از آنجا که الگوی دیگران قرار نگیرند از محل سکونت خود به جای دیگر تبعید شده اند. در مکاتبه پاکروان استاندار و یا والی خراسان با نخست وزیر آمده که بنابر گزارش حکومت سبزوار در خصوص اظهارات شیخ محمود پیشنماز مسجد جامع بر ضد رفع حجاب و همچنین فعالیتهای خانم شریعتی(خواهر زاده وی) به حکومت سبزوار دستور داده شده که « فورا آخوند مزبور را جلب و تعقیب نموده عند اللزوم شبانه به یک نقطه دیگری تبعید نمایند..»[۳۰] در حاشیه تلگرافی که حکومت اصفهان برای نایب الحکومه شهرضا درباره عدم اجرای کشف حجاب در روستای طالخونچه از توابع شهرضا، با بی ادبی هر چه تمام این طور آمده:« دهات که هیچ وقت حجابی نداشتند که امروز محتاج به کشف آن بشود. کدخدای پدرسوخته آنجا را خواسته و از طرف من ابلاغ نمائید که اگر در اجرای اوامر قصور و غفلتی نمایید، مخصوصا در این باب مثل آن پدرسوخته دیگر تبعید به بندرعباس خواهم نمود…»[۳۱] تبعید به مناطق دیگر که معمولا مناطق بد آب و هوا هم بوده روال بوده است چنانچه در تلگراف نایب دوم عبقرمی؛ رئیس شهربانی و کفیل حکومت هنگام(در جنوب کشور) به حکمران بناد جنوب در ۲۲ دیماه ۱۳۱۴ در خصوص خودداری موسی حیدری رئیس پست و عبدالعباس کپتان زاده مدیر گمرک از کشف حجاب خانوادهایشان، پیشنهاد شده که برای عبرت سایر اهالی هم که شده این دو نفر به محل دیگری تبعید شوند تا سایر ماموران دولت هم به وظایف خود آشنا گردند.[۳۲] اما در گزارش همایون سیاح(وزارت داخله) برای نخست وزیر در ۳ شهریور ۱۳۱۵ لیست اسامی افرادی که در مساله کلاه نهضت بانوان از محل سکونت شهرهای خود تبعید شده اند، به همراه محل تبعید آنها ذکر شده است. ۱- سید محمددعائی رازجی از کرمان به یزد ۲- شیخ عباس افتخاری از رفسنجان به کرمان ۳- سید ابراهیم مساوات از برازجان به کرمان ۴- شیخ محمود شریعت از مشهد به طبس ۵- سید صادق خطیب از مشهد به نیشابور ۶- میرزا مسیح از مشهد به میامی ۷- سید حسام فال اسیری از شیراز به مشهد ۸- شیخ حسین ناطق (در شهربانی مشهد توقیف)[۳۳] لازم به ذکر است که تبعید افراد مشکلات عدیده­ای را برای خانواده­های آنها بدنبال داشت. بیمار شدن فرد تبعید شده، سرگردانی خانواده آنها، تکدی گری برخی از خانواده­ها به علت فقر و.. از جمله این مشکلات بود. ۵- ضرب و شتم تا حد مرگ از دیگر کارهای رایج توسّل به زور و ضرب و شتم خانم­هایی بود که از چادر و چارقد استفاده می­کردند، گاه این خشونتها به مجروح و حتی کشته شدن مخاطب هم منجر می­شد. در گزارشی که از سوی حکومت قم برای نخست وزیر در تاریخ ۲۶ مرداد ۱۳۱۶ ارسال شده است به فوت خانمی که در مقابل برداشتن روسری از سرش در مقابل مامور شهربانی مقاومت کرده، پرداخته شده است. در این تلگراف آمده که هاشم پاسبان شماره ۲۲ که در شهر نو مشغول خدمت بوده است چون مقاومت سکینه را در برداشتن روسری می­بیند، با لگد به پهلوی او زده که این مساله به وفات او بعد از گذشت دو روز می­انجامد. این تلگراف تا حدی باعث واهمه رژیم از پیامدهای آن می­شود لذا نخست وزیر طی دستور به اداره کل شهربانی می­خواهد که بعد از معاینه و کالبد شکافی متوفی، جریان و نتیجه به اطلاع نخست وزیر رسانده شود.[۳۴] محسن صدرالاشراف در خاطرات خود در خصوص رفتار ناشایست مامورین با زنان چادری این طور می­نویسد:«در اتوبوس زن با حجاب را راه نمی­دادند و در معابر پاسبانها از اهانت و کتک زدن به زنهایی که چادر داشتند با نهایت و بی­پروایی و بی­رحمی فروگذار نمی­کردند. حتی بعضی از مامورین به خصوص در شهرها و دهات زنهایی که پارچه روی سر انداخته بودند اگر چه چادر معمولی نبود از سر آنها کشیده پاره پاره می­کردند و اگر زن فرار می­کرد او را تا توی خانه­اش تعاقب می­کردند و به این اکتفا نکرده اتاق زنها و صندوق لباس آنها را تفتیش کرده، اگر چادر از هر قبیل می­دیدند پاره پاره می­کردند یا به غنیمت می­بردند. من این حرکات وحشیانه مامورین پست فطرت را در ولایات زیاد شنیده بودم ولی در محلات که بهتر از همه جا اطلاع به اوضاع داشتند، این قبیل اقدامات از طرف مامورین حاکم و خود حاکم زیاد واقع شده بود.»[۳۵] این موضوع توسط افراد دیگری که خود زمانی در دستگاه پهلوی مشغول خدمت بوده­اند هم گفته شده است. مخبرالسلطنه هدایت در کتاب خاطرات و خطرات خود چنین می­گوید:« پلیس دستور یافت روسری را از سر زنها بکشد، روسری­ها پاره شد و اگر ارزش داشت تصاحب، مدتی زد و خورد بین پلیس و زنها دوام داشت.»[۳۶] ۶- اختلال در زندگی زنان محجبه و ایجاد محدودیت ۱-۶- ممانعت از ورود به مغازه­ها، سینماها و معابر عمومی در تلگراف ارسال شده از سوی حکومت تبریز به وزارت داخله در تاریخ ۲۰/۱۱/۱۳۱۴ با بیان این که دعوت از تجار و افراد متشخّص شهر و دعوت از اصناف جهت حضور در مجالس ادامه دارد چنین آمده که:« از ورود زنها با چادر در مغازه­ها و سینماها و معابر عمومی و از سواری آنها در دُرشکه و اتومبیل چند روز است ممانعت می­شود…» حاکم تبریز در پایان تلگراف برای خود شیرینی و چاپلوسی گزارش داده که تمامی طبقات مشغول تهیه لباس و هر روز بر تعداد زنان بی­چادر افزوده می­شود.[۳۷] در تلگراف و در واقع گزارش کاری که از سوی حکومت اصفهان برای نخست وزیر ارسال شده است هم با بیان این که نهضت بانوان در آن شهر با وجود مردم متعصب پیشرفت­های چشمگیری داشته است آمده که بازارها را برای عبور و مرور زنان چادری ممنوع ساخته تا شدّت محدودیت­ها محسوس­تر شود و در نتیجه این اقدام در هیچ کدام از خیابانها و شوراع عمومی زنان چادری دیده نمی­شود.[۳۸] ۲-۶- راه ندادن به ادارات دولتی در دستور العمل حکومت بنادر جنوب به ادارات تابعه آن ایالت در ۲۸ دیماه ۱۳۱۴ش، آمده که قبول نسوان با لباس سابق و چادر در ادارات قدغن و تنها خانم­هایی که ملبّس به لباس جدید هستند حق ورود به ادارات دولتی را دارند.[۳۹] این مساله تنها منوط به حکومت بناد جنوب نبود بلکه والی ایالت خراسان هم طی دستوری به حکومت­های تابعه­ خود در ۱۶ تیرماه ۱۳۱۴ چنین می­نویسد:« نظر به این که استعمال چارقد به کلی ممنوع است به تمام مامورین حوزه حکومتی خودتان، به وسیله دوایر مربوطه تذکر دهید که خانم­های آنها چارقد استعمال ننمایند و در صورتی که برخلاف این دستور رفتار کنند مورد تعقیب واقع خواهند گردید و نیز از پذیرفتن خانم­هایی که با چارقد به ادارات مراجعه می­کنند خودداری نمایند.[۴۰] ۳-۶- ممانعت از ورود به مکان­های زیارتی در تلگراف محرمانه مستوفیان، والی ایالت خراسان به اداره شهربانی شرق در تاریخ ۲۵/۴/۱۳۱۵ این طور آمده:« …دستور لازم به مامورین آستان قدس صادر شده که از ورود نسوان با چارقد ممانعت نمایند.»[۴۱] این مساله بدنبال دستور رضاشاه بود که که ظاهرا بعد از گزارش میرزای ناظر که دارای پّستی در آستان قدس بوده برای دفتر شاهنشاهی ارسال کرده است. نامبرده که در گزارش خود به رعایت حجاب زنان در هنگان ورود به حرم رضوی اشاره کرده و تعداد مامورین آستانه مقدسه را برای ممانعت از ورود زنان چادر کافی ندانسته است، اجازه می­یابد از پاسبانهایی که در سطح شهر مشغول انجام وظیفه هستند هم کمک گیرد.[۴۲] ۴-۶- ممانعت استفاده از حمام­ های عمومی در برخی از مواقع حکام ولایات برای تشدید مجازات نقض­کنندگان قانون کشف حجاب، طی یک بخشنامه چند محدودیت را به طور هم زمان ابلاغ می­کردند به امید این که نتایج مطلوب­تری بدست آید. اگر در نظر گرفته شود که در زمان مورد بحث، داشتن حمام در منازل امر بسیار نادری بوده و از سویی دیگر مسائل شرعی مربوط به زنان را هم در نظر بگیریم، بهتر می­توان به خباثت رژیم پی برد. در بخشی از تلگراف حکومت گرگان به حکومت گنبد قابوس در تاریخ ۹ بهمن ماه ۱۳۱۴ که به طور محرمانه هم ارسال شده است، در خصوص چگونگی ایجاد محدودیت برای زنان چادری این طور آمده:«..شما باید اشخاصی را که چادر سیاه استعمال می کنند به هر ترتیب و وضعی باشد جلوگیری کنید، بعضی حمامیها را ملتزم کنید چادر سیاه راه ندهند؛ دکاکین معاملات نکنند و به دکان­های خود راه ندهند، اتومبیلها زن با چادر را نپذیرند. این تضیّقات برای دور افتادن چادر سیاه لازم است…»[۴۳] ۵-۶- خودداری اتومبیل و دّرشکه از سوار کردن خانم ­های محجّبه اِعمال این مساله نیز به نوعی ایجاد محدودیت برای زنان چادری بود که در اغلب بخشنامه­هم قید شده است. در تلگراف­های حکومت اصفهان و حکومت گرگان به این محدودیت اشاره شد. نکته جالب این است که رژیم از این محدودیت­ها به عنوان فراهم ساختن بسترهای مناسب برای کشف حجاب بهره می­برد چنانچه بعد از شکایات زیاد از رفتار نامناسب مامورین شهربانی کرمانشاهان با زنان چادری و محجبه، وزیر کشور طی دستوری به اداره کل شهربانی از آنها می­خواهد که مامورانش با متانت و بدون اعمال زور و با استفاده از روشهای مسالمت آمیز چون جلوگیری از سوار کردن بانوان با چادر نماز در اتوبوسها و اتومبیلها و یا راه ندادن به سینماها و رستورانها و ادارات دولتی، موضوع را پیگیری کنند.[۴۴] برای حُسن ختام این بحث، بخشی از متن مکاتبه حکومت کاشمر با ایالت خراسان را که جامع این محدودیت­هاست آورده می­شود تا برای مخاطبین چگونگی مشارکت تمام نهادهای دولتی را در جهت اجرایی شدن قانون کشف حجاب، مشخص گردد. «وزارت داخله، ایالت خراسان، نمره۵۴۱، تاریخ ۳۰/۳/۱۳۱۵، محرمانه، مستقیم ایالت خراسان- پاسخ مرقومه شماره ۴۱۱۰ راجع به بانوانی که با چارقد خود را مستور می­سازند لازم می­داند خاطر مبارک را از اقدامات که قبل از وصول مرقومه فوق الذکر به عمل آمده است، مستحضر نماید. ۱- به وسیله شهرداری از حمامیهای زنانه التزام گرفته شده که هیچ زنی را بدون کلاه به حمام راه ندهند و در صورتی که زنی با چارقد به حمام برود به او اخطار کنند که بار دیگر چارقد را ترک و با کلاه برود و اگر بار دیگر هم با چارقد به حمام رفته اسم او و شوهرش را راپورت دهند. ۲- از لحاظ اینکه مبادا حمامیها در اجرای التزام خود مراقبت نکنند مامورین به طور محرمانه گماشته شده که وضعیت خانمها و مراقبت حمامی را اطلاع دهند، در اوائل ماه جاری اطلاع رسید که از حمامیها در خور انتظار ابراز جدیت نمی شود و ناچار مجددا احضار و ملتزم شدند. ۳- اداره شهربانی به بازار و خیابان پاسبان گماشته و به خانم­هایی که چارقد دارند اخطار می­کنند که چارقد خود را ترک نمایند و تا موقعی که در نظر پاسبان هستند امر را اجرا و همین قدر که دور شدند مجددا به استعمال چارقد مبادرت می ورزند. ۴- از دو گاراژی که در شهر هست التزام گرفته شده که زنهای با چارقد را سوار نکنند. ۵- در باغ مزار که شبهای جمعه به عنوان زیارت رفت و آمد می­شود، مامور گماشته شده که زنهای با چارقد را اجازه دخول ندهند.»[۴۵] [۱]. خشونت و فرهنگ (اسناد محرمانه کشف حجاب ۱۳۲۲ ـ ۱۳۱۳)، تهران، سازمان ملی ایران، چاپ اول، ۱۳۷۱، ص ۲٫ [۲]. مهدی صلاح، کشف حجاب؛ زمینه­ها، واکنشها و پیامدها، تهران، مؤسسه مطالعات و پژوهش­های سیاسی، چاپ اول، ۱۳۸۴ص ۱۱۳-۱۱۱٫ [۳]. خشونت و فرهنگ (اسناد محرمانه کشف حجاب (۱۳۲ ـ ۱۳۱۳)، ص۳ [۴]. همان، ص۴ [۵] . تغییر لباس و کشف حجاب به روایت اسناد، تهران، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، ۱۳۸۷، سند شماره ۱۸۳، ص ۳۶۷٫ [۶] . همان [۷] . خشونت و فرهنگ (اسناد محرمانه کشف حجاب ۱۳۲۲ ـ ۱۳۱۳)، ص۱۴۲ [۸]. آرشیو سازمان اسناد ملی، منشأ سند ۲۹۷، ‌ش حلقه ۱۹۷، ش پرونده ۴۸٫ سندهای شماره ۱ و۲٫ [۹] . خشونت و فرهنگ (اسناد محرمانه کشف حجاب ۱۳۲۲ ـ ۱۳۱۳)، ص۸٫ [۱۰] . همان، ص۳۰۸ [۱۱] . همان، ص۳۰۹ [۱۲] . جهت اطلاع بیشتر ر. ک به کتاب؛ واقعه کشف حجاب؛ اسناد منتشر نشده از واقعه کشف حجاب در عصر رضاخان، به کوشش مرتضی جعفری، صغری اسماعیل زاده و معصومه فرشچی، تهران، سازمان مدارک فرهنگی انقلاب اسلامی و مؤسسه پژوهش و مطالعات فرهنگی، چاپ دوم، ۱۳۷۳، صفحات۱۷۷، ۲۶۹، ۳۱۲، ۲۳۱، ۴۰۷ و… [۱۳] . خشونت و فرهنگ (اسناد محرمانه کشف حجاب ۱۳۲۲ ـ ۱۳۱۳)، ص۹۰ [۱۴] . همان، ص ۹۱ [۱۵] . سند شماره ۳ [۱۶] . سند شماره ۴٫ [۱۷] . خشونت و فرهنگ (اسناد محرمانه کشف حجاب ۱۳۲۲ ـ ۱۳۱۳)، ، صص۹۲ و۹۳ [۱۸] . سند شماره ۵ [۱۹] . خشونت و فرهنگ (اسناد محرمانه کشف حجاب ۱۳۲۲ ـ ۱۳۱۳)، صص۱۷ و ۱۸ [۲۰]. واقعه کشف حجاب؛ اسناد منتشر نشده از واقعه کشف حجاب در عصر رضاخان، صفحات۱۳۰،۱۳۲، ۳۵۱٫ سند شماره ۶ [۲۱] . سند شماره ۷ [۲۲]. واقعه کشف حجاب؛ اسناد منتشر نشده از واقعه کشف حجاب در عصر رضاخان، ص ۱۳۲ [۲۳] . خشونت و فرهنگ (اسناد محرمانه کشف حجاب ۱۳۲۲ ـ ۱۳۱۳)، صص۱۵ و۱۶٫ [۲۴] . همان، ص۲۵٫ [۲۵] . همان، ص۸ [۲۶]. آرشیو مرکز اسناد ملی، منشأ سند ۲۹۰، ش حلقه ۱۴، ش پرونده ۱۰۳٫ سند شماره ۸ [۲۷] . خشونت و فرهنگ (اسناد محرمانه کشف حجاب ۱۳۲۲ ـ ۱۳۱۳)، ص۲۵ [۲۸] . همان، ص۹۴؛ رجوع شود به اسناد شماره ۹ و۱۰٫ [۲۹] . همان، صص۳۱۶ و۳۱۷ [۳۰] . سند شماره ۷ [۳۱] . خشونت و فرهنگ (اسناد محرمانه کشف حجاب ۱۳۲۲ ـ ۱۳۱۳)، ص۶۶ [۳۲] . همان، ص۷۹ [۳۳] .همان، ص۳۰ [۳۴] . همان، صص۲۲۱ و۲۲۲ [۳۵] . محسن صدر، خاطرات صدرالاشراف، تهران، انتشارات وحید، ۱۳۶۴، چاپ اول، ص ۳۰۵ [۳۶] . مهدیقلی خان مخبرالسلطنه هدایت، خاطرات و خطرات، تهران، کتابفروشی زوار، ۱۳۴۴، چاپ دوم، ص ۴۰۷ [۳۷] . خشونت و فرهنگ (اسناد محرمانه کشف حجاب ۱۳۲۲ ـ ۱۳۱۳)، ص۳۶ [۳۸] . همان، ص۵۹ [۳۹] . همان، ص۷۲ [۴۰] . همان، صص۹۴ و۹۵ [۴۱] .همان، ص۹۵ [۴۲] . همان، ص۹۵ [۴۳] . همان، ص۲۷۴، سند شماره ۱۱ [۴۴] . واقعه کشف حجاب؛ اسناد منتشر نشده از واقعه کشف حجاب در عصر رضاخان، صص۴۱۱ و۴۲۴ [۴۵] . همان، صص۲۵۰ و ۲۵1 منبع: سایت پیشینه

...
59
...