انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

شعبان جعفری؛ باستانی‌کار کودتاچی - ورزش باستانی چگونه در خدمت حکومت قرار گرفت؟

ترجمه: بهرنگ رجبی تاریخ ایرانی: هوشنگ شهابی، استاد روابط بین‌الملل و تاریخ دانشگاه بوستون آمریکا، در این مقاله که با عنوان «هیولای جهانی شدن: ورزش و تجدد در ایران» در شماره ژوئن- سپتامبر ۲۰۰۲ نشریه «The International Journal of the History of Sport» منتشر شده، به چگونگی ورود، فراگیری و نفوذ ورزش‌های غربی در زندگی ایرانیان معاصر می‌پردازد. در این مقاله که ترجمه‌اش را در «تاریخ ایرانی» می‌خوانید، نسبت ورزش با تجدد در ایران مورد واکاوی قرار گرفته است. *** سال ۱۳۰۴ مردی نظامی، رضا پهلوی (۱۳۲۳‌ـ‌۱۲۵۶) خاندان حاکم را برانداخت و‌‌ همان سال تاج‌گذاری کرد، خودش را شاه خواند و خاندانی نو بنیاد گذاشت که مقدر بود تا انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷ دوام بیاورد. رضاشاه ملی‌گرایی پرشور و تند و تیز بود و می‌خواست به روش‌هایی تمامیت‌خواهانه برنامهٔ تجددخواهان برای رهایی و نجات ایران را محقق کند. بخش عمدهٔ طبقهٔ متوسط متجدد ایران که از مشکلات و بی‌ثباتی متعاقب انقلاب مشروطهٔ سال ۱۲۸۵ سرخورده بودند، به دیکتاتوری تازه رضایت دادند. بهبود وضعیت بهداشت و سلامت عمومی جزو اولویت‌های برنامهٔ حکومت بود و همچون همه جاهای دیگر دنیا، می‌پنداشتند تربیت بدنی و ورزش راه رسیدن به کشور و ملتی سالم‌تر است.(۱) بهار سال ۱۳۱۳ شماری از دولتمردان و مربیان ایرانی «انجمن ملی تربیت بدنی» را تأسیس کردند. انجمن از‌‌ همان آغاز تحت‌الحمایهٔ ولیعهد بود که آن زمان داشت در سوئیس درس می‌خواند. مدتی بعد‌تر در‌‌ همان سال، انجمن یک تازه فارغ‌التحصیل دانشگاه کلمبیا به نام توماس آر. گیبسن را برای سر و سامان دادن به ورزش ایران استخدام کرد. گیبسن تا سال ۱۳۲۷ در ایران ماند و پیشاهنگی را هم در ایران سر و سامانی دوباره داد.(۲) مسابقاتی بین تیم‌های مدارس راه انداخت، عمدتاً هم فوتبال و همچنین به گونه‌ای نظام‌مند مربیانی را به شهرستان‌ها فرستاد تا ورزش‌های مدرن را ترویج کنند. عیسی صدیق که کارشناس آموزش و پرورش بود، روایت می‌کند که عامهٔ مردم در آغاز چنان به این ورزش‌های تماشاگرپسند بی‌اعتنا بودند که ادارهٔ تربیت بدنی ناگزیر بود به دادن چای و شیرینی تا مردم را به دیدن بازی‌های فوتبال اغوا کند.(۳) سال ۱۳۱۵ ورزش دوباره جانی تازه گرفت؛ اردیبهشت ماه بود که ولیعهد به ایران برگشت. محمدرضا پهلوی طی پنج سالی که در سوئیس گذرانده بود، اوضاع ورزشش از تحصیلش خیلی بهتر بود و کاپیتان تیم‌های فوتبال و تنیس مدرسه‌اش هم شده بود.(۴) به محض بازگشت به وطن، دلبستگی شخصی‌اش را به ورزش نشان هم داد. سال ۱۳۱۸ در تعدادی از رشته‌های ورزشی مدرن، از جمله دو و میدانی، فوتبال و شنا مسابقات ملی قهرمانی برگزار شد. چنان که پیش‌تر اشاره کردیم، ایران سنت ورزشی بومی خودش را داشت که جایگاهش در زورخانه بود. تا انقلاب مشروطهٔ سال ۱۲۸۵ دربار پشتیبان این سنت بود، با رفتن حکومت قدیم و متعاقبش پیروزی تجددخواهان هوادار غرب، دیگر نه حکومت و نه نخبگان به فرهنگ ورزش سنتی اعتنایی نکردند. اوضاع سال ۱۳۱۳ عوض شد که حکومت پهلوی جشن هزارهٔ تولد فردوسی برگزار کرد، شاعر حماسه‌سرای «شاهنامه» که به یقین احیاکنندهٔ زبان فارسی است. خواندن ابیاتی از «شاهنامه» ملازم انجام حرکات ورزشی در زورخانه است ـ پس یعنی این نهاد سنتی می‌توانست به خدمت مقاصد حکومت درآید، حکومتی که ملی‌گرایی ایرانی را ترویج و تبلیغ می‌کرد. از آن به بعد بود که حرکات ورزشی مختص زورخانه‌ها معروف شدند به «ورزش باستانی»، و باوری عامیانه شد که خاستگاه این ورزش باستانی فعالیت‌های مخفی ایرانی‌ها برای مقاومت در برابر مهاجمان عرب سدهٔ یکم شمسی بوده. سال ۱۳۳۲، یکی از حرفه‌ای‌های برجستهٔ ورزش باستانی، شعبان جعفری، جزو آلت‌دست‌های کودتایی به پشتیبانی سازمان سی‌آی‌ای بود که محمد مصدق نخست‌وزیر را برانداخت، و به پاس این خدمتش شد رئیس نهاد مربوط به ورزش‌های سنتی.(۵) هر سال در مراسم‌هایی چون سالگرد تولد شاه، سرکردهٔ صد‌ها ورزشکاری بود که در استادیوم اصلی تهران همگام با هم حرکات ورزش باستانی انجام می‌دادند. حرکات ورزشی زورخانه سنتاً جهت آماده شدن ورزشکار‌ها برای گرفتن کشتی بود. از دههٔ ۱۳۲۰ کم‌کم کشتی آزاد و فرنگی به سبک جهانی جای کشتی زورخانه‌ای را گرفتند، کشتی‌گیرهای ایرانی در مسابقات قهرمانی جهانی و بازی‌های المپیک کلی مدال می‌گرفتند. اما از اواخر دههٔ ۱۳۴۰ بود که فوتبال آرام‌آرام کشتی را به سایه برد. چند بازی با تیم‌های اسرائیلی که در آن‌ها تیم‌های ایران برنده هم شدند،(۶) به محبوبیت فوتبال افزود؛ فوتبال، همچنان که در خیلی کشورهای دیگر، بدل شد به دغدغه‌ای ملی. تهران دوتا تیم بزرگ و اصلی داشت، تاج و پرسپولیس، و رقابت میان این دو (به ترتیب «آبی‌ها» و «قرمز‌ها») تا پیش از انقلاب دل و جان طرفدار‌ها را تسخیر کرده بود. نخستین کسانی که تربیت بدنی را برای دختران باب کردند، میسیونرهای مسیحی سدهٔ سیزدهم شمسی بودند که تربیت بدنی را در برنامهٔ درسی مدارسشان گنجاندند. اما چون این مدارس عمدتاً پذیرای اقلیت‌های غیرمسلمان ایران بودند، تأثیرشان محدود ماند. معدود زنان مسلمانی که از این مدارس فارغ‌التحصیل شده بودند، جزو نخستین کسانی بودند که درخواست فراهم کردن امکانات تربیت بدنی برای همهٔ زنان کردند. سال ۱۲۹۰ زنی که ۲۰ سال پیش‌ترش از یکی از این مدارس فارغ‌التحصیل شده بود، بدرالدجی خانم، حین سخنرانی در یک مراسم فارغ‌التحصیلی گلایه کرد که زنان ایرانی از ورزش محروم شده‌اند و همین باعث شده بیشترشان ضعیف و ناتندرست باشند.(۷) در دههٔ ۱۲۹۰ تربیت بدنی زنان بخشی از برنامهٔ تجددخواهان برای اصلاح و احیای جامعهٔ ایران شد. در دههٔ ۱۳۱۰ تربیت بدنی در مدارس دخترانهٔ دولتی اجباری شد و سال ۱۳۱۴ مرکزی تازه تأسیس که حکومت بانی‌اش بود، کانون بانوان، توسعهٔ برنامه‌های مرتبط با تربیت بدنی زنان را یکی از اهداف اصلی‌اش تعریف کرد. سال ۱۳۱۸ اولین مسابقات قهرمانی ملی زنان در رشته‌های دو و میدانی و شنا برگزار شد. محافظه‌کار‌ها مخالف ورزش زنان و تربیت بدنی دختران بودند، عمدتاً هم به این خاطر که پوشیدن لباس ورزشی پیش چشم مردان، قواعد پوشش سنتی اسلامی را نقض می‌کند، قواعدی که مطابقشان زن باید جلوی مردانی که جزو بستگانش نیستند، غیر صورت، دست‌ها و پایین پا‌ها باقی بدنش را بپوشاند. با این حال در دوران حکومت خاندان پهلوی که پی غربی کردن زندگی ایرانیان بود، شماری هر دم فزاینده از زنانی متعلق به طبقات فرادست و متوسط غیرمذهبی ایران سرگرم و درگیر کلی رشته‌های ورزشی شدند. اعضای مؤنث خاندان سلطنتی نقش حامیان سازمان ورزش بانوان ایران را بازی می‌کردند که نهادی دولتی بود. در دهۀ ‌۱۳۵۰ یک پدیدهٔ تازه پا به عرصهٔ ورزش ایران گذاشت که غنی‌ترش کرد؛ این پدیده هنرهای رزمی آسیای شرقی بود. در این مورد محرک اصلی از طرف شهریار شفیق، خواهرزادهٔ شاه بود، ورزشکاری قابل که نیروهای مسلح ایران را با هنرهای رزمی آشنا کرد، اما محبوبیت شگرف فیلم‌های کونگ‌فویی چینی هم در فراگیری هنرهای رزمی نقش داشت. از اواسط دههٔ ۱۳۴۰ شماری فزاینده از ایرانی‌ها شروع کردند به مخالفت با سیاست‌های غربی‌سازی محمدرضا شاه پهلوی. همزمان دیکتاتوری حکومت شاه هم هر روز شدید‌تر و سرکوبگر‌تر می‌شد. با توجه به اینکه در عرصهٔ سیاست، امکان ابراز مخالفت با حکومت نبود، مخالفان مذهبی حکومت کلی محبوبیت بیشتر به دست آوردند و از میان روحانیان بلندمرتبه رهبری هم یافتند، آیت‌الله روح‌الله خمینی. اواخر دههٔ ۱۳۵۰ حتی مخالفان غیرمذهبی شاه هم مایل به همکاری با مخالفان اسلام‌گرا بودند، و نتیجهٔ اتحاد این دو انقلابی بود که نخبگان و قدرقدرتان نظام قدیم را کنار زد و جارو کرد، و همراهش سیاست‌های غربی‌سازی‌ای را که حکومت بیشتر از نیم سده پی گرفته بود.(۸) «اصالت» هدف تازهٔ همهٔ سیاست‌های فرهنگی شد. مثل انقلابی‌های همهٔ جاهای دیگر دنیا، انقلابیون ایرانی، چه دست چپی و چه اسلام‌گرا، رگه‌ای ریاضت‌دوست داشتند و به چشمشان بسیاری از سیاست‌های فرهنگی حکومت پهلوی به این قصد طراحی شده بود که آدم‌ها را از موضوعات جدی‌تر منحرف کنند؛(۹) حمایتی را هم که می‌گفتند حکومت از فوتبال می‌کرده، از همین منظر می‌دیدند. بعلاوه محافل مذهبی می‌پنداشتند ترویج رسمی ورزش زنان هم تلاشی در جهت تضعیف اخلاق عمومی بوده، چون باعث می‌شده زنانی که به قدر کافی پوشیده نبوده‌اند، پیش چشم عامهٔ مردم نمایش داده شوند. پی‌نوشت‌ها: 1- Cyrus Schayegh, "Sport, health, and the Iranian middle class in the 1920s and 1930s", Iranian Studies, XXXV, 3-4, (2002). ۲ـ بحث پیشاهنگی هدف این مقاله نیست. گفتن این نکته کفایت می‌کند که پیشاهنگی سال ۱۳۰۴ در ایران معرفی و آغاز شد، اما حکومت تا سال ۱۳۱۳ فعالانه ترغیب و تبلیغش نکرد. سال ۱۳۱۴ پیشاهنگی در مدارس اجباری شد اما مخالفت‌هایی برانگیخت که ریشه‌های مذهبی داشت. سال ۱۳۱۴، ۹ هزار پیشاهنگ پسر و هزار پیشاهنگ دختر در ایران بودند. بعد رفتن رضاشاه از ایران در سال ۱۳۲۰، جنبش پیشاهنگی هم ضعیف شد و بعد دیگر اوایل دههٔ ۱۳۳۰ بود که متعاقب مجزا شدن سازمانش از حوزهٔ ورزش، دوباره قدر و اهمیت یافت. برای تاریخ پیشاهنگی در ایران، نگاه کنید به: Firouz Daghigh-Nia, “Die Entwicklung des Pfadfindertums im Iran und seine jugendfordernde Hedeutung,” (Unpublished Diploma Thesis, Deutsche Sporthochschule, Cologne, 1968-69). ۳ـ عیسی صدیق، یادگار عمر: خاطراتی از سرگذشت (تهران: دهخدا، ۱۳۵۴)، ۲: ۱۷۲. 4- Gerard de Villiers, L'Irresistible ascension de Mohammad Reza Shah d'Iran (Paris: Plon, 1975), 69-70. ۵ـ دربارهٔ کودتا نگاه کنید به: Mark Gasiorowski, “The 1953 Coup d’Etat in Iran,” International Journal for Middle East Studies, XIX (1987); Ervand Abrahamian, “The 1953 Coup in Iran,” Science & Society, LXV, 2 (Summer 2001). ۶ـ برای جزئیات، نگاه کنید به: H. E. Chehabi, “Jews and Sport in Modern Iran,” in Homa Sarshar and Houman Sarshar (eds.), The History of Contemporary Iranian Jews (Beverley Hills, CA: Center for Iranian Jewish Oral History, 2001), 3-24. ۷ـ ایران نو، ۳ (۹ تیرماه ۱۲۹۰)، ۳، به نقل از این منبع: Afsaneh Najmabadi, “Veiled Discourse – Unveiled Bodies,” Feminist Studies, XIX (1993), 509. ۸ـ نوشته‌ها دربارهٔ انقلاب اسلامی بسیار است. برای دو تحقیق عالی، نگاه کنید به: Shaul Bakhash, The reign of the Ayatollahs: Iran and the Islamic revolution (New York: basic Books, 1984); Mohsen Milani, The Making of Iran’s revolution: From Monarchy to Islamic Republic (Boulder, CO: Westview, 1988). ۹ـ نگاه کنید به: Bruce Mazlish, The revolutionary Ascetic: Evolution of a political Type (New York: McGraw-Hill, 1976). شنبه 21 تير 1393 10:54

خاطره تلخ امام از کشتار در مسجد گوهرشاد

در روز ۲۱ تیر ۱۳۱۴ قیام مردم مشهد در اعتراض به سیاست‌های آمرانه فرهنگی از سوی دولت فروغی از جمله سیاست همسان‌سازی لباس‌ها، سرکوب شد. ۲۸ خرداد ۱۳۱۴ دولت محمدعلی فروغی در یک بخشنامه آمرانه که از تبعات سفر رضاشاه به ترکیه در ۱۲ خرداد ۱۳۱۳ بود، مردم ایران را ملزم کرد که از کلاه پهلوی (یک لبه) دست برداشته و کلاه بین‌المللی تمام لبه‌ای به اسم شاپو استفاده کنند. طبق این بخشنامه اگر یک کارمند دولتی از این دستور اطاعت نمی‌کرد باید قید شغلش را می‌زد! دو روز بعد نیز دولت بخشنامه دیگری ابلاغ کرد که طبق آن، مجالس ختم اموات فقط در مساجد معدودی که بلدیه (شهرداری) اجازه می‌داد باید برگزار می‌شد و استعمال چای، قهوه، قلیان و سیگار نیز در این مجالس ممنوع اعلام شد. دستورات آمرانه دولت فروغی که به پشتوانه فکری و اجرایی شخص رضاشاه اعلام می‌شد طبیعی بود که بر مردم گران آید و در این میان، مشهدی‌ها پیشتاز اعتراض شدند. علما و روحانیون مشهد طی جلساتی پنهانی تصمیم گرفتند با این حرکت مقابله کنند و حکومت را از این کار بازدارند. در یکی از این جلسات پیشنهاد شد آیت‌الله حاج آقا حسین قمی به تهران برود و در مرحله اول با رضاشاه مذاکره نماید تا شاید بتواند او را از اجرای تصمیماتش باز دارد. وقتی آیت‌الله قمی به تهران آمد، بلافاصله از سوی حکومت دستگیر و ممنوع‌الملاقات شد. سایر روحانیون نیز در مساجد و مجالس‌، به آگاه کردن مردم پرداختند. مسجد گوهرشاد از جمله مکان‌های تجمع مردم بود. اجتماعات مردم در این مسجد هر روز بیشتر می‌شد و شهر حالت عادی خود را از دست می‌داد و سخنرانان نیز به ایراد بیانات آتشین می‌پرداختند. همزمان با بازداشت حاج آقا حسین قمی‌، در مشهد نیز به دستور حکومت‌، روحانیونی همچون شیخ غلامرضا طبسی و شیخ نیشابوری دستگیر شدند. صبح روز جمعه ۲۰ تیر ۱۳۱۴ نظامیان مستقر در مشهد برای متفرق ساختن مردم وارد عمل شدند و به روی آنان آتش گشودند و تعداد زیادی را کشتند و زخمی کردند، ولی مردم مقاومت کرده و سربازان نیز بنا به دستوری که به آن‌ها رسیده‌، مراجعت کردند. به دنبال این حادثه مردم اطراف مشهد با بیل و داس و... به سوی مسجد حرکت کردند. فردای آن روز عده زیادی از مردم مشهد تظاهرات پرجمعیتی علیه اجباری شدن کلاه شاپو و یکسان‌سازی لباس برگزار کردند و به مسجد گوهرشاد آمدند. سران نظامی و انتظامی مشهد این بار بنا به دستور رضاخان با تجهیزات کامل و افراد فراوان در نقاط حساس مستقر شدند و تفنگ‌ها، سلاح‌های خودکار و حتی توپ‌ها را به منظور سرکوب مردم به میدان آوردند. در اجتماع مردم مشهد در گوهرشاد، مرحوم شیخ محمدتقی بهلول سخنان تندی علیه دولت ایراد کرد و خواهان مقاومت مردم شد. پاسخ حکومت به این اعتراض آرام و مدنی مردم مشهد، کشتار معترضین بود. در حوالی ظهر مأمورین نظامی و انتظامی از هر سو به مردم هجوم آورده و در داخل مسجد به کشتار آنان پرداختند. طبق گفته منابع تاریخی، حدود دو هزار نفر در این فاجعه ملی کشته و زخمی شدند. (تاریخ ایرانی) حضرت امام خمینی(س) نیز بارها در سخنانشان به استبداد و ظلم رضا شاه و کشتار مسجد گوهرشاد اشاره کرده و آن را آیینه ای از واقعیت افکار و رفتار خاندان پهلوی دانسته اند. از جمله: ما براى چه سلاطینى، براى چه سلاطینى جشن بگیریم؟ مردم چه خوشى از سلاطین [دارند]؟ براى آغا محمد خان قَجَرْ ما جشن بگیریم؟! در زمان خود ما- زمان خود من- بوده است آن روسیاهی هایى که به بار آوردند؛ براى کسانى که در مسجد گوهرشاد مسلمین را آن طور قتل عام کردند که خون هایش به دیوار تا مدتى بود و مسجد را درش را بسته بودند که کسى نبیند، ما جشن بگیریم؟! براى آنکه 15 خرداد را پیش آورده، و به طورى که گفته ‏اند و یکى از علماى قم به من گفت که در قم چهار صد نفر را کشته‏ اند و روى هم رفته گفته مى ‏شود که پانزده هزار مردم را قتل عام کرده ‏اند، ما جشن بگیریم؟! براى اینها ما باید جشن بگیریم؟! خوب هاى اینها شقاوت داشتند. (صحیفه امام، ج‏2، ص:363و364) تمام گرفتارى ملت ایران در این پنجاه سال سلطنت غیر قانونى دودمان خیانتکار پهلوى از شخص آن پدر و این پسر سیاه روى بوده و هست؛ اینها بودند و هستند که دستشان تا مرفق در خون ملت مظلوم فرو رفته. آن پدر که قتل عام مسجد گوهرشاد و اهانت به مرقد مطهر ثامن الحجج- علیه السلام- کرد و این پسر که قتل عام 15 خرداد را مرتکب شد و اهانت به مرقد مطهر فاطمه معصومه نمود. (صحیفه امام، ج‏3، ص: 261) همه ایران را از این فیض و از اینکه حتى ذکر مصیبتى بشود، ذکر حدیثى بشود محروم کردند. این جز این [بود] که اسلحه در دست بى ‏عقل بود؟ افاضل باید اسلحه دار باشند. اگر اسلحه در دست ناصالح باشد، آن وقت این مفاسد از آن پیدا مى ‏شود. و آن جنایاتى- کشتار عامى- که در مسجد گوهرشاد واقع شد و دنبال آن علماى خراسان را گرفتند آوردند به تهران حبس کردند؛ علماى بزرگ را حبس کردند و بعضى شان [را] هم محاکمه کردند و بعضى شان [را] هم کشتند. اسلحه در دست بى‏ عقل بود. (صحیفه امام، ج‏3، ص: 300) دولت یاغى نظامى، به امر شاه، تر و خشک را به آتش کشیده و یکى از بزرگترین ضربه ‏هاى این جنایتکار به اسلام، به مسلسل بستن بارگاه قدس حضرت على بن موسى الرضا- صلوات اللَّه علیه- است. این بارگاه مقدس در زمان رضا خان به مسلسل بسته شد و قتل عام مسجد گوهرشاد به وجود آمد، و در زمان محمد رضا خان آن جنایت تجدید و دژخیمان شاه در صحن و حریم آن حضرت ریخته و کشتار کردند. ملت مسلمان باید از این شاه و دولت یاغى غاصب تبرّى کنند و مخالفت با آن لازم است‏. (صحیفه امام، ج‏5، ص: 93) هر کس به هر زبانى، به هر جورى که مى‏ تواند، بگوید به اینها که این مردم ایران که قیام کرده ‏اند بر ضد این مرد و این حکومت، براى اینکه این حکومت این مرد پنجاه سال است خودش و پدرش به ما خیانت کرده؛ خودش و پدرش پنجاه سال است جنایت کرده؛ قتل عام کرده ‏اند. خوب پدرش مسجد گوهرشاد را قتل عام کرد. خودش دیگر هرجا بگردید. (صحیفه امام، ج‏5، ص: 202) از خراسان قیام کردند علماى خراسان؛ قیام کردند منتها قدرتى نداشتند و شکست خوردند. گرفتند همه علماى خراسان را. با قضیه «مسجد گوهرشاد» و آن بساط، همه را گرفتند آوردند تهران حبس کردند. مرحوم آقازاده، که رأس علماى آن وقت بود مى ‏آوردند با مأمور توى خیابان؛ سر برهنه مى ‏آوردند و مى ‏بردند به دادگاه که آنجا محاکمه ‏اش کنند! از اصفهان علماى اصفهان قیام کردند به ضد رضا شاه. هر کس ادنى توجهى به این مسائل بکند و آن تبلیغاتى که آنها کردند کنار بگذارد، خودش بخواهد تفکر کند ببیند چه است قصه، مى‏ داند که این روحانیون بودند که همیشه مبارزه مى‏ کردند با آنها. (صحیفه امام، ج‏7، ص: 211) شما مى ‏دانید که در ظرف پنجاه و چند سال در ایران چه گذشت. مسلماً همه شما شاهد نبودید، از باب اینکه جوان هستید اغلب؛ لکن من از همان زمان، از کودتاى رضا خان تا امروز، شاهد همه مسائل بوده ‏ام. رضا خان آمد و ابتدا با چاپلوسى و اظهار دیانت و سینه زدن و روضه بپا کردن و از این تکیه به آن تکیه رفتن در ماه محرّم، مردم را اغفال کرد. پس از آنکه مستقر شد حکومتش، شروع کرد به مخالفت با اسلام و روحانیین، به طورى که مجالس روضه ما هیچ امکان نداشت که منعقد بشود. اگر بعضى مجالس مى ‏خواست منعقد بشود، قبل از اذان صبح منعقد مى ‏شد که اول اذان تمام بشود. مأمورین دور مى ‏گردیدند براى اینکه نگذارند مجالسى باشد. روحانیین را در هر جا که بودند یا به حبس کشید، و یا بعضى را تلف کرد، کُشت. و در همان وقت آنهایى که قیام کردند بر ضد رضا شاه، روحانیون بودند؛ که یک دفعه مشهد قیام کرد و قضیه مسجد گوهرشاد پیش آمد و قتل عموم، قتل عامى که در مسجد گوهرشاد واقع شد؛ و یک دفعه ‏شما اکثراً اصلًا آن زمان را یادتان نیست، چند قیام که در ایران شد همه ‏اش از روحانیون بود. یک قیام از آذربایجان شد، از علماى آذربایجان قیام کردند، و لکن خوب، قدرت دست آنها بود گرفتند آنها را و در- گمان مى‏ کنم- سُنْقُر مدتها تبعید بودند. و بعدش هم که تبعید برداشته شد، مرحوم آقا میرزا صادق آقا در قم آمدند و ماندند اینجا، و اینجا هم فوت شدند. یک قیام از خراسان بود، منتها همه علما. قضیه قیام مسجد گوهرشاد، تمام علماى خراسان را که در این قیام دخالت داشتند و سرشناس بودند گرفتند و آوردند تهران و حبس کردند و محاکمه کردند. (صحیفه امام، ج‏9، ص: 172 و 173) از تبریز قیام واقع شد و دنبال آن علماى بزرگ تبریز را گرفتند و تبعید کردند؛ و ظاهراً به سُنْقُر تبعید کردند؛ و بعدش علماى اصفهان قیام کردند؛ که در این قیام سایر علماى بلاد هم از همه جاها به قم آمدند و مرکز را قم قرار دادند؛ لکن باز با حیله و با فشار این را هم ساکت کرد و خفه کرد؛ و دیدید که در مدت چندین سال که این مشغول به فعالیت بود و مشغول به سلطنت بود با مردم چه کرد و با ذخایر ما چه کرد؛ که شاید نتواند تاریخ درست اطلاع در آن پیدا بکند. (صحیفه امام، ج‏7، ص: 250) در زمان خود رضا شاه، قتل عام مسجد گوهرشاد را من به خاطر دارم، و کسانى که به سن من هستند به خاطر دارند که در مسجد و معبد مسلمین- که مرکز اقامه نماز بود، عبادت خدا بود- اینها ریختند و یک عده از مظلومین که براى دادخواهى آنجا مجتمع شده بودند، قتل عام کردند و از بین بردند. (صحیفه امام، ج‏11، ص: 32) همین سالهاى آخر [که‏] من در قم بودم- شاید همان سال آخرى بود که 15 خرداد بعدش پیش آمد- من شنیدم که زنها مى ‏خواهند بروند سر قبر رضا شاه و راجع به همین قضیه کشف حجاب تظاهرات بکنند. رؤساى اداراتى که در قم بود، پیش من آمدند، گفتم که شما هر کدام به وزارتخانه خودتان اطلاع بدهید که اگر این کار را بکنید من به ملت مى ‏گویم که عزا بگیرند براى روزى که قتل عام کردید در مسجد گوهرشاد، اینها اطلاع دادند و از این منصرف شدند. (صحیفه امام، ج‏13، ص: 193) منبع: پرتال امام خمینی(س)

اظهارات سياستمداران منتقد پهلوي درباره واقعه مسجد گوهرشاد - چرا رضاخان نخست‌وزيرش را زن ريش‌دار خطاب كرد؟!

حمیده میرحسینی خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا) - واقعه مسجد گوهرشاد مشهد در 21 تیرماه سال ۱۳۱۴ هجری خورشیدی، از رخدادهای مهم دوران حکومت رضاشاه پهلوی و نخست‌وزیری محمدعلی فروغی به شمار می‌آید. خیزش مردم در جریان این واقعه، در اعتراض به اجباری شدن بر سرنهادن کلاه شاپو از سوي حکومت مرکزی، رخ داد. در واكنش به اين سياست، روحانيان و مردم مسلمان در هر نقطه‌اي به مخالفت برخاستند ولي در اين ماجرا مشهد پيشقدم شد و قيام بزرگي در دل تاريخ به ثبت رسيد. «ايبنا» به همين مناسبت،‌ گزارشي از كتاب‌ها، اسناد و اظهارات برخي سياسيون و مورخان را جمع‌آوري كرده است. سید محسن محلاتی معروف به صدرالاشراف یا محسن صدر سیاستمدار و نخست‌وزیر ایران (از خرداد ۱۳۲۴ تا مهر) در كتاب خود با عنوان «خاطرات صدرالاشراف» درباره اين واقعه مي‌نويسد: «بدین گونه فرمانى اجبارى صادر گردید تا مردها از اول فروردین 1314 کلاه فرنگى (لگنى) بر سر بگذارند این برنامه از اعضاى کابینه دولت و نمایندگان مجلس آغاز شد، ابتدا کوشیدند از طریق سیاست‏هاى فرهنگى و تبلیغى و ایجاد جوّ کاذب و برپایى جشن‏هاى مصنوعى مردم را متقاعد سازند که به این روند روى آورند ولى وقتى با عدم رضایت آنان روبه‌‏رو شدند، خشونتى شدید و تهدیدکننده به کار گرفته شد.» مخیرالسلطنه هدایت (مهدى قلی‏خان) که در آن زمان ريیس‏‌الوزرا بود، از كشف حجاب به عنوان تمدن بولوارها ياد مي‌كند. وي در كتاب «خاطرات و خطرات» مى‏‌گوید: «در این موقع روزى به شاه عرض کردم، تمدنى که آوازه‏اش عالمگیر است، دو تمدن است، تمدنى که مفید است و قابل تقلید، تمدن ناشى از لابراتوارها و کتابخانه‌‏هاست. یکى هم تمدن بولوارها. گمان کردم به این عرض من توجهى فرموده‌‏اند، آثارى که بیشتر ظاهر شد تمدن بولوارها بود که به کار لاله‏‌زار مى‏‌خورد و مردم بى‏‌بندوبار خواستار بودند.» عباس مسعودى، مدیر روزنامه اطلاعات که از همراهان رضاشاه در سفر به تركيه بوده است، از تاثير شديد تنها سفر رضا شاه به تركيه و قوت گرفتن فكر تغيير كلاه سخن مي‌گويد. او مى‏‌نویسد: «بعد از بازگشت از مسافرت ترکیه بود که فکر تغییر کلاه [از لبه‏‌دار پهلوى به کلاه اروپایى‏] در [ذهن‏] رضاشاه قوت گرفت و این تغییر را تشویق مى‏‌نمود و معتقد بود که اختلافات ظاهرى ایرانى‏‌ها با اروپایى‏‌ها برداشته شود. او مى‏‌گفت باید ایرانى‏‌ها خود را با خارجى‏‌ها یکسان بدانند و در ترقى و پیشرفت تشویق و تأیید شوند و بدانند تفاوتى از لحاظ روح و جسم و استعداد جز همین کلاه در ظاهر در بین نیست و باید این تفاوت را بردارند و عملاً کار کنند تا خود را به آن‌ها برسانند.» (اطلاعات در یک ربع قرن، عباس مسعودى، ص‏137) جلال‏‌الدین مدنى كه کتاب‌های زيادي در زمینه تاریخ معاصر ایران و حقوق اساسی دارد، نظرش بر اين بود: «وقتى رضاخان پایه‌‏هاى قدرت خود را محکم کرد ضمن حاکم نمودن اختناقى شدید بر ایران، به مقابله با ارزش‏هاى اسلامى و شعائر مذهبى پرداخت و به بهانه گام نهادن به سوى ترقى و تمدن آداب مذهبى را خلاف تجدد دانست، تفکیک دین از سیاست را یک اصل قرار داد و براى کنار زدن روحانیت از صحنه، برنامه‏‌هاى نگران‏‌کننده زیادى را به اجرا نهاد. در عین اینکه خود را متولى آستان قدس رضوى معرفى کرد و اوقاف را به صورت ابزارى در دست خود درآورده بود با سرکوبى خشن و خونین هرگونه خیزش، خروش و اعتراضى را سرکوب کرد.» (تاریخ سیاسى معاصر ایران، جلال‌‏الدین مدنى، ج‏اول، ص 120 - 119) سرلشکر ایرج مطبوعی (۱۳۵۸-۱۲۷۴)، نظامی و سیاستمدار ایرانی دوره پهلوی به صراحت به دستور رضا شاه مبنی بر استفاده از قوای نظامی در سرکوب غائله مسجد گوهرشاد اشاره می‌کند و می‌گوید: «از تهران، دفتر مخصوص ابلاغ نمودند، بایستی فورا غائله کنده شود، با استاندار و رئیس شهربانی مذاکره نمودم، نظر من بر این بود که با نصیحت حتی به وسیله علما به غائله خاتمه دهیم، اسدی اظهار نمود که ایشان به دهات آستانه می‌نویسد که رعایا بیایند و آنها متحصنین را بیرون کنند، پاکروان هم استعمال قوای نظامی را پیشنهاد کرد قرار شد هر کسی نظریه خود را به مرکز بنویسد، من نظریه فوق را گزارش دادم، در جواب تلگراف اینجانب، رضاشاه، توسط دفتر مخصوص با نهایت تغیر و فحاشی جواب داد که تو نباید نظامی می‌شدی.» (قاسم‌پور، داود، قیام مسجد گوهرشاد به روایت اسناد، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران، 1386 ) مخالفت محمدعلی فروغی، نخست وزیر رضا شاه با كشف حجاب آیت‌الله دکتر مهدی حائری یزدی (فرزند آیت الله شیخ عبدالکریم حائری یزدی، موسس حوزه علمیه قم) در گفت‌وگویی که با پژوهشگران دانشگاه هاروارد در قالب «طرح تاریخ شفاهی ایران» داشته است در این‌باره می‌گوید: «عده زیادی را زنده به گور کردند. به نظر من این یکی از گناهان نابخشودنی و تاریخی رضا شاه بود … من خودم از یکی از مشهدی‌ها شنیدم که می‌گفت … رفتم به عنوان حمال، مرا استخدام کردند … از زیر منبر افرادی که هنوز داشتند نفس می‌کشیدند آوردم بیرون که ببرند برای دفن.» همچنين فرزند موسس حوزه علمیه قم درباره مخالفت محمدعلی فروغی، نخست وزیر قدرتمند رضا شاه با اقدامات زورگویانه او گفته است: «پدرم تلگراف خیلی تندی به رضاشاه کرد از قم که این مسائلی که دارد واقع می‌شود برخلاف مذهب است و خلاف مصالح خود ایران است … و من دیگر سکوت را جایز نمی‌دانم … یادم هست که آن را رضاشاه خودش جواب نداد. فروغی جواب داد به جای رضاشاه … چهار پنج صفحه بود جواب فروغی … یک مسائل عجیبی در آنجا تذکر داده بود … مرحوم فروغی گفته بود … این یک سلسله جریاناتی است که پس از بازگشت شاه از ترکیه، اراده سنیه ملوکانه تعلق گرفته که این کارها بشود. هرچه هم ما می‌گوییم و هر قدر هم برخلاف مذهب یا خلاف مصلحت کشور باشد، بالاخره چون اراده سنیه تعلق گرفته، باید بشود …. آن وقت همه تعجب کردند که چطور فروغی با این آزادی، انتقاد کرده اراده سنیه را … یک یا دو هفته بعد از این تلگراف، فروغی از کار افتاد.» از سوی دیگر هنگام بازرسی از خانه محمد ولی اسدی که نایب التولیه (سرپرست) حرم امام رضا (ع) و پدر دامادهای فروغی بود، کاغذی در میان نامه‌های اسدی به دست آمده بود که فروغی به طور دوستانه و خصوصی، در پاسخ نامه اسدی ضمن شرح مطالبی درباره رضا شاه، این بیت مولوی را نقل کرده بود که: در کف شیر نر خونخواره‌ای غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟ این نامه را سرلشگر آیرم رییس کل شهربانی برای شاه تلگراف کرد. رضا شاه آن‌چنان از دست فروغی خشمگین شده بود که با فریاد از وی با عنوان «زن ریش‌دار» یاد کرد. (بهنود، مسعود. دولت‌های ایران از سوم اسفند ۱۲۹۹ تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷: از سید ضیا تا بختیار. تهران: سازمان انتشارات جاویدان، ۱۳۷۰) منبع: خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)

پیمان سعد آباد؛ از پیدایی تا فرجام

علی خاطرخواه چكیده: سیاست خارجی كه نمودی از تصمیمات داخلی و بر گرفته از ایدئولوژی و طرز فكر در یك دولت می باشد. سیاست خارجی ایران قبل از جنگ جهانی دوم و در زمان رضاخان، بر مبنای استوار ساختن موقعیت خود در برابر دو قدرت شوروی و انگلیس بود. نزدیكی ایران و آلمان در دوره رضاخان را نیز می توان در همین راستا تحلیل كرد؛ اما، این سیاست تنها با نزدیكی به آلمان تحقق پیدا نمی‌كرد، به همین خاطر رضاخان برقراری روابط دوستانه با دولت‌های همجوار و قدرت‌های منطقه‌ای را در دستوركار قرار داد و در ادامه همین سیاست بود كه پیمان سعدآباد منعقد شد. در این مقاله به بررسی روند شكل گیری و فرجام این پیمان پرداخته می شود. مقدمه: پیمان یا قرارداد یك موافقت‌نامه قابل اجرا و قانونی بین دو یا چند گروه است. هسته بیشتر قراردادها یك مجموعه از قولهای دو جانبه (با در اصطلاح قانونی، "ملاحظات") است. قولهایی كه هر یك از گروهها داده‌اند حقوق و وظایف آنها را مشخص می‌كند. قراردادها در دادگاه قابل اجرا هستند. اگر یك طرف قرارداد به وظایف قراردادی خود عمل كند ولی طرف مقابل عمل نكند، ("قرارداد را بشكند") به طرفی كه به وظایف خود عمل كرده است در دادگاه این حق داده می‌شود تا به حقوق خود برسد. هدف از بیان این تعریف كلی از پیمان (قراداد) این موضوع می باشد كه به اهمیت پیمان ها در روابط بین الملل برسیم. روابطی كه در یك بازه از صلح تا جنگ می تواند منعطف باشد و منافع یك ملت و دولت را تامین یا تهدید كند. یكی از منابع بررسی تاریخ دیپلماسی ایران بررسی همكاری های منطقه ای، پیمان ها و توافقنامه هایی است كه در راستای تبیین ساختار امنیت منطقه ای با مشاركت ایران منعقد شده است. در شكل گیری این پیمان ها اوضاع بین المللی، مناسبات فیمابین كشورهای یك منطقه و مسائل داخلی موثر می باشد. زمینه‌های شكل‌گیری پیمان سعد آباد: روز 17 تیر 1316 پیمان مهمی بین 4 كشور عراق‌، افغانستان‌، تركیه وایران دركاخ سعدآباد تهران به امضاء رسید و به پیمان «سعدآباد» مشهور شد. این پیمان در شرایطی میان وزیران امور خارجه این كشورها امضاء شد كه در افغانستان‌، محمد ظاهرشاه‌، در عراق ملك غازی اول‌، در تركیه مصطفی كمال (آتاتورك) و در ایران رضاخان حكومت می‌كردند. از سال ۱۳۱۴ ش دولت ایران به فكر ایجاد اتحادی در منطقه می افتد. نخستین بار این موضوع با وزرای خارجه تركیه و عراق در میان گذاشته می شود و طرح عهدنامه عدم تعرض تهیه می گردد. در مهرماه همان سال همزمان با برگزاری اجلاس مجمع عمومی جامعه ملل در ژنو این طرح به وزرای خارجه تركیه و عراق پیشنهاد می شود و سپس در تاریخ ۹ مهرماه ۱۳۱۴ در همانجا به پاراف نمایندگان سه كشور می رسد. دولت افعانستان نیز در آبان ۱۳۱۴ موافقت خود را با پیوستن به پیمان مذكور به صورت كتبی به دولت ایران اطلاع می دهد و بدین ترتیب در ۱۷ تیر ۱۳۱۶، با حضور عنایت الله سمیعی، رشدیه اراس، ناجی الاصیل و فیض محمدخان وزرای خارجه ایران، تركیه، عراق و افغانستان پیمان عدم تعرض در كارخ سعد آباد تهران به امضاء می رسد. این پیمان در اسفند ۱۳۱۶ به تصویب مجلس شورای ملی و در تاریخ ۲۱ فروردین ۱۳۱۷ به امضاء رضاخان رسید و سرانجام در سوم خرداد ۱۳۱۷ (ژوئن ۱۹۳۸) حكم مبادله نسخه مصوبه عهدنامه عدم تعرض بین دول طرف قرارداد صادر گردید. به مناسبت امضای پیمان مزبور, از طرف رضاخان تلگراف های تبریكی در تاریخ ۱۹ تیر ماه ۱۳۱۶ به محمدشاه پادشاه افغانستان, ملك غازی پادشاه عراق و مصطفی آتاتورك رئیس جمهوری تركیه مخابره شد. این عهدنامه به نام های «عهدنامه عدم تعرض»، «پیمان سعدآباد» و «پیمان چهارگانه شرقی» نامیده شده است. پیمان سعدآباد وحدت این چهار كشور را در منطقه‌ و حمایت متقابل در صورت بروز خطر نسبت به یكی از اعضاء را دنبال می‌كرد. دولتهای امضاء كننده، متعهد شدند از مداخله در امور داخلی یكدیگر خودداری كنند‌، مرزهای مشترك را محترم بشمارند، از هرگونه تجاوز نسبت به یكدیگر خودداری ورزند و از تشكیل جمعیت‌ها و دسته بندی هایی كه هدف از آن اخلال در صلح میان كشورهای همجوار و هم پیمان باشد، جلوگیری كنند. پیمان سعدآباد از جمله قراردادهایی است كه انعقاد آن به درخواست انگلستان بود. انگلستان و امریكا، از سالهای دهه 1310 ش به بعد، با ادعای اوجگیری خطر نفوذ كمونیسم، همواره در تلاش بودند تا برای حفظ مستعمرات خود، دولت‌های آسیایی خط مقدم جبهه شوروی را در یك خط كمربندی دفاعی قرار دهند. هدف این بود كه علاوه بر به وجود آوردن قدرتهای متمركز در منطقه‌، آنان را از طریق پیمانهای سیاسی نظامی به هم پیوند دهند. این روش، هم نیرومندی این قدرتها را در پی داشت و هم دیوار دفاعی محكمی در مقابل پیشروی احتمالی روس‌ها به وجود می‌آورد. پیمان بغداد (منعقده در پنجم اسفند 1333/ فوریه 1955) و پیمان سنتو (منعقده در 30 اسفند 1337/ فوریه 1559) نتیجه همین القائات بود و با هدف شكل‌گیری پیمانهای منطقه‌ای در برابر نفوذ كمونیسم منعقد می‌شد. گفتنی است، پیمان سعدآباد تا ظهور هیتلر در اروپا، تأمین كننده اهداف انگلستان در آسیا بود. كشورهای عضو پیمان سعد آباد (ایران، تركیه، افغانستان، عراق): تركیه یكی از جمله كشورهایی بود كه ایران به روابط دوستانه با او روی آورد. برقراری روابط دوستانه با تركیه برای ایران دستاورد بزرگی محسوب می‌شد، چرا كه در اثر همین برقراری روابط بود كه آزادی مناطق شمالی ایران از سیطره كامل شوروی میسر می‌شد. ایران از طریق تركیه دسترسی بیشتری به غرب پیدا كرد. از دیگر عوامل نزدیكی ایران به تركیه مسئله مشترك آنان در باب ناآرامی عشایر كرد، در مرزهایشان بود. پس از استقرار این روابط دوستانه بود كه رضاخان بنا به دعوت رئیس جمهور تركیه (مصطفی آتاتورك) در خرداد 1313 به این كشور سفر كرد. افغانستان دیگر كشوری بود كه ایران با توجه به سیاست مذكور با میانجی‌گری تركیه بر سر رفع اختلافات مرزی، روابطش با ایران در سال 1313 به نحو چشم‌گیری بهبود یافت. تلاش‌هایی نیز برای برقراری روابط با كشور عراق، علی‌رغم اینكه مشكلات و مسائل میان این دو كشور بیش از بقیه كشورها بود، صورت گرفت. در مجموع سیاست حسن روابط با كشورهای همسایه در تیرماه 1316 با انعقاد پیمانی امنیتی میان كشورهای مذكور به نتیجه رسید كه به پیمان سعدآباد معروف گردید. به مناسبت امضای پیمان مزبور، از طرف رضاخان تلگراف‌های تبریكی در تاریخ 19 تیرماه 1316 به محمدشاه پادشاه افغانستان، ملك غازی پادشاه عراق و مصطفی آتاتورك رئیس جمهوری تركیه مخابره شد. مفاد و اهداف پیمان سعد آباد: «ماده۱: دول متعاهد متعهد می شوند كه سیاست عدم مداخله مطلق در امور داخلی یكدیگر را تعقیب نمایند؛ ماده۲: دول متعاهد معظمه صریحاً متقبل می شوند كه مصونیت حدود مشترك یكدیگر را كاملاً محترم بشمارند. ماده۳: دول متعاهد معظمه موافقت می نمایند كه در كلیه اختلافات بین المللی كه با منافع مشترك آنها مربوط باشد با یكدیگر مشورت نمایند. ماده۴: هر یك از دول متعهد در مقابل یكدیگر متقبل می شوند كه در هیچ مورد خواه به تنهایی و خواه به معیت یك یا چند دولت و دیگر به هیچ گونه عملیات متجاوزانه بر علیه یكدیگر مبادرت ننمایند. عملیات ذیل تجاوز محسوب می شوند: اول: اعلان جنگ. دوم: تهاجم بوسیله قوای مسلح یك مملكت حتی بدون اعلان جنگ به خاك مملكت دیگر. سوم: حمله به وسیله قوای بّری و بحری یا هوایی حتی بدون اعلان جنگ به خاك یا به سفاین و یا هواپیمای مملكت دیگر. چهارم: كمك یا همراهی مستقیم و یا غیر مستقیم به متجاوز. عملیات زیر تجاوز محسوب نخواهد شد: اول: اجرای حق دفاع مشروع یعنی مقاومت در مقابل یك اقدام متجاوزانه به طوری كه فوقاً تعریف شد. دوم: اقدام در اجرای ماده ۱۶ میثاق جامعه ملل. سوم: اقدام در اثر تصمیم متخذه توسعه مجمع عمومی و یا شورای جامعه ملل یا برای اجرای بند ۷ ماده ۱۵ میثاق جامعه ملل و مشروطه بر اینكه در مورد اخیر این اقدام بر ضد دولتی به عمل بیاید كه بدواً مبادرت به تجاوز كرده باشد. چهارم: مساعدت به دولتی كه مورد حمله و تهاجم یا اعلان جنگ یكی از دول متعاهد بر خلاف مقررات عهد نامه تحریم جنگ مورخه ۲۷ اوت ۱۹۲۸ پاریس واقع شده باشد. ماده ۵: هر گاه یكی از دول متعاهد معتقد شود كه ماده چهارم این عهدنامه نقض یا در شرف نقض می باشد، بلافاصله موضوع را در پیشگاه شورای جامعه ملل مطرح خواهد ساخت. مقررات مذكور در فوق لطمه ای به حق دولت مزبور دایر به اتخاذ هرگونه رویه ای كه در این موقع لازم بداند، وارد نخواهد ساخت. ماده ۶: هرگاه یكی از دول متعاهد بر علیه دولت ثالثی مبادرت به تجاوز نماید، طرف دیگر می تواند بدون اطلاع قبلی این عهدنامه را نسبت به متجاوز فسخ نماید. ماده ۷: هر یك از دول متعاهد متقبل می شوند كه در حدود سرحدات خود از تشكیل و یا عملیات دسته جات مسلح و از ایجاد و هرگونه هیئت و یا تشكیلات دیگری برای تخریب مؤسسات موجود و یا برای اختلال نظم و امنیت هر قسمتی از خاك متعاهد دیگر (سر حدی یا غیر سرحدی) و یا برای واژگون ساختن طرز حكومت طرف دیگر جلوگیری نمایند. ماده ۸: نظر به اینكه دول متعاهد میثاق عمومی تحریم جنگ مورخه ۲۷ اوت ۱۹۲۸ را به رسمیت شناخته اند و به موجب میثاق مزبور تسویه و یا حل هرگونه اختلاف یا تنازع كه ممكن است بین آنها بروز نماید فقط به وسایل مسالمت آمیز به عمل آید. «این مقررات را تأیید و اعلام می دارند كه به هر طریق مسالمت آمیزی كه برای این منظور فعلاً بین دول متعاهد موجود و یا در آیته موجود باشد، توسل خواهند شد. ماده ۹: هیچ یك از مواد این عهدنامه نمی تواند به هیچ وجه تعهداتی را كه دول متعاهد به موجب میثاق جامعه ملل متقبل شده اند، تضعیف نمایند. ماده ۱۰: پیمان مذكور برای مدت ۵ سال منعقد گردید. در انقضاء این مدت مزبور به جز در مواردی كه یكی از دول متعهد با اطلاع قبلی شش ماهه فسخ آنرا اعلام نماید، برای مدت ۵ سال دیگر بخودی خود تجدید خواهد شد و این عمل مرتباً تكرار می شود تا آنكه یك یا چند دولت متعهد، فسخ آن را با اطلاع قبلی شش ماهه اعلام دارند.» به طور كلی در بیان اهداف این پیممان می توان گفت كه طی آن دولت‌های عضو، ضمن تعهد در مقابله با خطر كمونیسم و همچنین تعهد بر عدم دخالت در امور داخلی یكدیگر، قید كردند كه در كلیه اختلافات بین‌المللی كه با منافع آنها در ارتباط بود، مشورت بكنند و علیه یكدیگر، عملیات متجاوزانه‌ای انجام ندهند. نقش قدرت‌های بزرگ در شكل‌گیری پیمان سعد آباد: برخی این پیمان را ساخته و پرداخته دست بریتانیا دانسته و معتقدند كه ایران در این دوره تحت نفوذ استعار انگلیس بوده و انگلیسی ‌ها همواره از نفوذ روسها به كشورهای تحت سلطه خود هراس داشتند و به دنبال بستن راه نفوذ آنها در منطقه بودند؛ و به خاطر همین طرح انعقاد چنین قراردادی را در دستور كار قرار دادند. برخی دیگر نیز دست شوروی را در انعقاد این پیمان مشاهده می‌كنند و عده‌ای دیگر انعقاد پیمان سعدآباد را نتیجه ذكاوت و دوراندیشی دولت‌های متعاهد دانسته‌اند. فرجام پیمان سعد آباد: در عمل، این پیمان راه به جایی نبرد، چرا كه ایران در عمل تمایل به آلمانی داشت كه شریك شوروی بود. كارشناسان آلمانی در بسیار از مؤسسات ایران، از جمله راه‌ آهن، مخابرات، حمل و نقل و اسلحه سازی خدمت می‌كردند. از همین رو، ناكارآمدی پیمان مزبور در شهریور 1320 ظاهر گشت. چرا كه ایران از سمت شمال و جنوب مورد تجاوز قدرت‌های خارجی قرار گرفت و كشورهای هم پیمان نه تنها كمكی به ایران نكردند بلكه از اظهار تآسف هم خودداری كردند. نتیجه گیری: پیمان سعدآباد هم از لحاظ مادی و هم از نظر سیاسی به زیان دولت ایران و به نفع كشورهای تركیه، افغانستان و عراق بود‌، زیرا قسمتی از ارتفاعات آرارات كه دارای موقعیت سوق‌الجیشی مهمی بود‌ به تركیه واگذار شد. در تعیین خط مرزی ایران و عراق نیز رضا‌شاه منابع نفتی غرب ایران و نصف شط‌العرب را كه طبق اصول و مقررات بین‌المللی خط تالوك است به عراق واگذار كرد تا از بابت عبور كشتی‌های نفتكش از آبادان، ایران مبالغ هنگفتی به دولت عراق تحت‌الحمایه انگلیس بپردازد. پس از امضای پیمان سعد‌آباد، رضاشاه طی نطقی كه به مناسبت افتتاح دوره یازدهم مجلس شورای ملی ایراد كرد، گفت: «پیمان سعد‌آباد در مشرق‌زمین بی‌سابقه بوده و در این هنگام كه امور عالم مشوش است، مدد بزرگی به بقای صلح جهان خواهد بود.» باید به تحلیل این مساله پرداخت كه این چه نوع سیاست خارجی‌ بود؟ چرا با فشار دولت دیگری قرارداد امضا شد؟ قراردادی كه با فشار دیگران امضا شود چه تضمینی وجود دارد كه منافع ملی در آن لحاظ شده باشد؟ در واقع باید یادآور شد كه سیاست خارجی رضاشاه در قبال این پیمان حتی در برخورد با همسایگان تازه به دوران رسیده و نوپا هم نمی‌توانست آن گونه كه خود می‌خواست، تضمینی ایجاد كند. منابع: 1. نوری اسفندیاری، فتح الله؛ رستاخیز ایران، تهران، ابن سینا، 1336، صص 702 – 701 و صص 394 – 392 و صص 495 – 493. 2. مختاری، حبیب‌الله؛ تاریخ بیداری ایران، تهران، 1326، ص 484 – 482. 3. توكلی، احمد؛ روابط سیاسی ایران و افغانستان، تهران، 1377، ص 81 و صص 105 – 100. 4. صلح میرزایی، خدیجه؛ اسنادی از روابط ایران و تركیه (1320 – 1304)، سازمان اسناد و كتابخانه ملی جمهوری اسلامی ایران، تهران، 1382، ص 78. 5. مدنی، سیدجلال الدین؛ دفتر انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیه قم، 1361، ص 125. 6. مكی، حسین؛ تاریخ بیست ساله ایران، ‌تهران، انتشارات علمی، ج 6، 1376، ص 390. 7. ژرژلنچافسكی، غرب و شوروی در ایران سی سال رقابت، مترجم حورا یاوری، ۱۳۵۱، چ اول، انشتارات ابن سینا، صص ۲۳-26. 8. محمدی، منوچهر؛ مروری بر سیاست خارجی ایران دوران پهلوی، تهران: نشر دادگستر،۱۳۸۶ ، چاپ سوم، ص ۷۲ به بعد. 9. بیگدلی، علیرضا؛ پیمان سعدآباد، نشریه تاریخ روابط خارجی ایران، سال دوم، شماره ۹، صص ۱۶۹- ۱۷۰. 10. خرازی، سعید؛ زمانه، سال چهارم، دی ۱۳۸۴، شماره ۴۰، ص ۹. 11. هوشنگ مهدوی، عبدالرضا؛ سیاست خارجی ایران در دوران پهلوی(۱۳۵۷ــ۱۳۰۰). تهران، نشر البرز، ۱۳۷۴ ، چاپ دوم، ص ۴۳. منبع: سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی

گواهی شاهدان عینی در دادگاه (پس از شهریور 1320) مبنی بر قتل تقی ارانی

مظفر شاهدی متن ادعانامه دادستان علیه دکتر احمدی [پزشک احمدی]، حسین نیرومند [رئیس وقت اداره زندان قصر]، رکن‌الدین مختار [رئیس وقت اداره کل شهربانی] راجع به قتل دکتر ارانی... ایراد جرح و آزار و شکنجه نسبت به ‌دکتر تقی ارانی که به‌منظور مرگ او اعمال و منتهی به فوتش شده است به امر و دستور مختار به وسیله نیرومند... گواهی و اظهارات ساده و بی‌آلایش مادر بیچاره و داغدیده دکتر ارانی حاکی از اینکه برای دادن دوا در تاریخی که دکتر در کریدور بیمارستان زندان مریض بوده به اداره زندان و همچنین به دکتر هاشمی در منزلش مراجعه کرده و دکتر نامبرده چنین اظهار داشت: چه مواظبتی ــ زبانش چهار قاچ شده و امیدی به حیات او نیست و در متوفیات که فرزند خود را دیده به‌قدری جسدش تغییر کرده که فرزند خود را نشناخته... مادر پیر به‌وسیله تلفن دکتر سیداحمد امامی را خواسته و پسرش را دکتر نامبرده ملاحظه نموده و به‌او گفته همین جنازه دکتر ارانی پسر شماست. دکتر سیداحمد امامی اظهارات مادر دکتر ارانی را در این قسمت در بازجویی تأیید نموده است... گواهان می‌گویند در سنوات 1317 و 1318 زندانیانی که از زندان موقت به زندان مرکزی انتقال پیدا نموده‌اند گفته‌اند که دکتر ارانی را به دستور نیرومند کتک زیادی زده‌اند [در یک مرحله 300 شلاق به کف پا] و تحت فشار و شکنجه است... طبق دفتر بیمارستان مرحوم دکتر ارانی در تاریخ 4/11/1318 در کریدور شماره یک بوده و او را از کریدور یک به ‌بیمارستان انتقال دادند و طبق دفتر بیمارستان عبدالکریم بلوچ در تاریخی که دکتر ارانی در بیمارستان بستری بوده او هم بستری بوده است [می گوید] من در همان موقعی که مریض بودم در بیمارستان در اتاقی که دکتر ارانی به حال اغما خوابیده بود و وضعیتش از جهت بالاپوش و لباس خیلی نامرتب بود که کاملاً معلوم بود که این عملیات راجع به دکتر ارانی عمدی است... با دکتر ارانی در یک اتاق بودیم از بنده توجه کامل می‌شد که هیچ شکایتی ندارم ولی یک روز بیشتر در اتاق دکتر ارانی نبودم و او را از اتاق بنده بردند به اتاق دیگر و تصور می‌کنم که بعد از 24 ساعت فوت کرد و در آن روز که دکتر ارانی در اتاق بنده بود ابداً به او دوا و غذا ندادند و مواظبت نمی‌کردند و بی‌هوش بود و در اداره زندان شیوع داشت که اولیای شهربانی در نظر گرفته‌اند که دکتر ارانی را از بین ببرند... آقای دکتر حسین معاون گواهی داده است که اینجانب با دکتر هاشمی پزشک زندان مذاکره کردم که دکتر ارانی را به بیمارستان ببرد. بعد از این‌که 7 یا 8 روز طول کشید، چون کسی جرئت نداشت بدون اجازه نیرومند [رئیس زندان] کوچکترین تغییری در وضعیت دکتر ارانی بدهد این بود که پس از جریانات طولانی اجازه دادند که او را به بیمارستان ببرند... و هنگامی‌که دکتر ارانی در بیمارستان بود مقارن فوت او من یک روز به دکتر هاشمی اظهار داشتم دکتر ارانی سخت مریض است برای ایشان غذا و دوا که متناسب با کسالت ایشان باشد تهیه می‌کنید یا خیر؟ آقای دکتر هاشمی در جواب اظهار داشتند که اداره زندان به ‌من دستور داده است که برای شخص دکتر ارانی دوا تهیه نکنم و دستور ندهم که دوایی که لازم است از خارج تهیه کنند و مقصود اداره زندان از این تضییقات این بوده که دکتر ارانی از بین برود و بالاخره در اثر بی‌غذایی و بی‌دوایی و عدم‌ مراقبت و مواظبت و اینکه جایگاه او را در کریدورهای 3 و 4 که قابل زندگانی نیست قرار داده بودند از بین رفت... اظهارات و گواهی دکتر سیداحمد امامی مبنی بر اینکه جنازه مرحوم دکتر ارانی را ملاحظه کردم و با وجود تغییرات زیادی که در بدن و جسد دکتر ارانی بوده او را شناختم ...به طور کلی جنازه تغییر قیافه داده بود... با معاینه سطحی که کردم تغییراتی که مشاهده نمودم از این قرار است: زردی فوق‌العاده‌ای در تمام پوست بدن، لکه‌های سیاه به بزرگی مختلف در بعضی از قسمتهای بدن، رعاف که در نتیجه آن یک قسمت از صورت خونی شده بود. این علائم و نشانی‌ها را مخصوصاً از نزدیک با چشم مشاهده کردم که به‌هیچوجه تردید و شبهه ندارم. روز بعد در غسالخانه در موقع شستن این علائم و نشانی‌های مشخص را به‌چشم خود دیدم و از نقطه‌نظر طبی علت علائم مزبوره این بوده: اول مسمومیت یعنی دلیل بر این است که شخص را مسموم کرده باشند به وسیله ادویه سمی. دیگر از جهت بعضی از امراض از قبیل بیماری کبد و صفرادان و غیرو، لکه‌های سیاه به‌ بزرگی مختلف در بعضی از قسمتهای بدن آن مرحوم از قبیل شکم و سینه. این علامات نیز در نتیجه سیستمهای مختلف در بدن و همچنین در نتیجه بعضی از امراض از قبیل کم‌خونی و خونریزی که خون دفع شده باشد در ایشان پیدا می‌شود. رعاف علامت توجه خون به مغز و اغلب در موقع مرگ مشاهده می‌شود... مرگ او در اثر مسمومیت بوده و یا در نتیجه عدم مقاومت بدن در مقابل یک مرض سختی، و این لکه‌های سیاه مخصوصاً در موقعی که تغذیه بیمار کافی نباشد تولید می‌شود... اظهارات و گواهی غلامعلی سرپاسبان... محمد صالحی سرپاسبان... محمد یزدی پاسبان یک... محمدرشید عطایی... نورالدین فقیهی سرپاسبان... همگی به عناوین مختلف اظهارات گواهان فوق‌الاشعار را تأیید نموده و خلاصه این است: مرحوم دکتر ارانی را در سال 1317 با عده دیگری در زندان قصر شلاق زدند و دکتر را در حالت بیهوشی آوردند به کریدور شماره 3 بازداشت کردند و در اتاق مزبور بی‌لباس و لخت زندگانی می‌کرد و در سال 1318 در کریدور شماره 3 که مرطوب است بازداشت بود وگاهی او را از این کریدور به آن کریدور انتقال می‌دادند و نیرومند دستور داده بود که غذاها و دوا که از خارج برای دکتر ارانی می‌آوردند به او ندهیم و ما مجبور بودیم که دستور نیرومند رئیس زندان را اطاعت نمائیم. در اتاقش بسته بود و کلیدش نزد پایور بود و این دستورات را گاهی نیرومند می‌داد و گاهی به‌وسیله پایورها به ‌ما ابلاغ می‌شد و این فشار و سختی و آزار و اذیتها به ‌دستور نیرومند بوده است و مرحوم ارانی با یک پیراهن و زیرشلوار بدون لباس و رختخواب روی سمنت و محروم از غذای خارج و با یک وضع خیلی سختی در کریدور شماره 3 بود... محمدرشید عطایی می‌گوید روزهایی که خودم مأمور تقسیم غذا بودم برحسب دستور نیرومند غذایی را که برای او آورده بودم به او نمی‌دادم که دستور نیرومند رئیس زندان را اطاعت کنم. حسین زندیه پاسبان شماره 28 می‌گوید که سرهنگ نیرومند به اطباء زندان دستور داده بود که از دکتر ارانی عیادت نکنید ... اظهارات آقای دکتر چهرازی که در تاریخ بهمن ‌ماه 1318 که برحسب معمول برای صدور پروانه دفن زندان رفته افسر نگهبان صورت مجلسی را که قبلاً راجع به فوت دکتر ارانی تنظیم نموده بودند برای امضاء به او داده است که طبق صورت مجلس مزبور دکتر ارانی متهم سیاسی معرفی و علت فوت او را مرض تیفوس نوشته بودند. از افسر نگهبان خواسته شده که متوفی را ارائه دهید که جسد او را معاینه کند، او را به اتاقی هدایت کرده‌اند که در آن جسدی از لحاظ ساختمانی استخوان قوی بوده معرفی کرده‌اند. آثاری از لحاظ تیفوس نتوانستم پیدا کنم. پس از آن به اتاق افسر نگهبان مراجعه نموده و به ایشان اظهار داشته که چنین صورت‌مجلسی را من نمی‌توانم امضاء نمایم و منظور شما از این صورت‌جلسه چیست؟ اظهار داشت که متوفی متهم سیاسی بوده لهذا صورت‌جلسه تنظیم می‌شود و به ‌امضاء پزشک قانونی می‌رسد. به‌ایشان جواب دادم که پزشک قانونی مؤظف است آنچه را که ببیند تصدیق کند ولی گواهی آنچه که ندیده است برخلاف اصول وجدان پزشکی به‌شمار می‌رود. افسر نگهبان از اظهار او عصبانی شده و اظهار داشته مگر شما تازه پزشک قانونی شده‌اید و یا مقررات را نمی‌دانید. اظهار داشتم تا آنجا که مقررات را مخالف وظایف خود ندانم رعایت می‌کنم. شخصی را که به من معرفی کرده‌اید فوت کرده، جواز دفن برای او ممکن است صادر کنم ولی گواهی مرض که بدان فوت کرده به‌علت بی‌اطلاعی قبلی اینجانب برای من غیرمقدور است... پس از مدتی گفت وگو با آقای دادستان افسر نگهبان زندان به ‌من مراجعه کرده و جواز دفن صادر گردید و صورت‌مجلسی که به‌ من ارائه دادند حاکی از این بود که دکتر ارانی به مرض تیفوس مرده، امضاء نکردم و فقط فوت نامبرده را امضاء کردم... مهندس تقی مکی‌نژاد می‌گوید: در فرودین و اردیبهشت 1317 شبی که دکتر ارانی را به حبس انفرادی روانه کردند شاهزاده طهماسبی معاون زندان موقت به اتاق ما آمده و چنین اظهار کرد که آقایان ابداً در فکر دکتر ارانی نباشید این شخص سبب گرفتاری شماها شده است و شماها را بدبخت کرده است. این است که از او چشم بپوشید هرگز او را نخواهید دید و از شر او آسوده شدید. رضوی در صفحه 82 بازجویی می‌گوید: نیرومند تصمیم گرفته بود اینقدر دکتر ارانی را باید شکنجه و آزار کرد که خود به خود قوایش تحلیل رفته و از بین برود... طبق گواهی گواهان تمام این وسائل را نیرومند برانگیخته بود که دکتر ارانی را نابود نماید... ... یک روز اینجانب با آقای دکتر معاون در اتاق خودمان بودیم دکترمعاون به نیرومند گفت که دکتر تقی ارانی وضعیت زندگانی و مزاجش بد است، نیرومند در جواب گفت: آقای مختار فرموده که هر عملی و فشاری که به آنها می‌دهید بدهید و چنانچه از پادرنیامدند یک آمپول هوا بزنید راحت شوند... (محاکمه محاکمه‌گران: عاملان کشتار مدرس، ارانی، فرخی ‌یزدی، سردار اسعد بختیاری، تدوین: محمد گلبن ـ یوسف شریفی، چاپ اول، تهران، نشر نقره، 1363، صص 214- 233) منبع: سایت موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

قتل «جعفرقلی ‌خان بختیاری سردار اسعد دوم» توسط پزشک احمدی

مظفر شاهدی جعفرقلی ‌خان بختیاری سردار اسعد دوم، فرزند حاجی‌علیقلی ‌خان بختیاری سردار اسعد اول، که در ساعات نخستین صبح روز 10 فروردین 1313 توسط پزشک احمدی (در سلول شماره 28 / زندان نمره یک در بازداشتگاه موقت شهربانی) به‌طرز فجیعی به ‌قتل رسید، از دوران مشروطیت بدان‌سو، در عرصه سیاسی کشور حضوری فعال و مؤثر داشت. جعفرقلی ‌خان، که فقط پس از مرگ پدر به سردار اسعد ملقب شد، پیش از آن لقب سردار بهادر داشت و در بسیاری از جنگها و درگیریهای نظامی مشروطه‌خواهان با مخالفان، نقش و حضوری فعال داشت و در دفاع از مشروطیت رشادتها از خود نشان داده بود. سرداراسعد دوم پس از کودتای سوم اسفند 1299 والی کرمان شد و در کابینه دوم رضاخان سردارسپه (8 شهریور 1303- 24 آذر 1304) وزیر پست و تلگراف بود. سرداراسعد دوم در کابینه مهدی‌قلی ‌خان هدایت (مخبرالسلطنه)، که از خرداد 1306 کار خود را آغاز کرد، وزیر جنگ شد و تا آستانه دستگیری و زندانی شدنش، در این سمت باقی بود. میان دستگیری (26 آبان 1312) و زندانی شدن سرداراسعد (که سوءظن و بدبینی و کینه‌توزی بدون‌ لگام رضاشاه مهمترین دلایل آن ذکر شده است) در زندان قصر (8 آذر 1312)، تا قتل رقت‌انگیز و دلخراش او، در زندان موقت شهربانی، در 10 فروردین 1313، حدود 4 ماه و 15 روز فاصله افتاد. پس از عزل رضاشاه توسط متفقین در شهریور 1320، برای تعقیب قضایی قاتلان برخی از شاخص‌ترین و پرآوازه‌ترین کسانی که در دوره حکومت رضاشاه، به ‌قتل رسیده بودند، دادگاهی تشکیل شد. آنچه در پی می‌آید، (گزیده‌ای از) مستنداتی است که دادستان دیوان عالی جنایی، پیرامون فرایند دستگیری و قتل سردار اسعد دوم توسط پزشک احمدی، به آن دادگاه ارائه داده است. گزارش دادستان دیوان عالی جنایی (پس از شهریور 1320) از جریان قتل «جعفرقلی ‌خان بختیاری سرداراسعد دوم» توسط پزشک احمدی در زندان موقت شهربانی رضاشاه (10 فروردین 1313): ... از شب دوم فروردین [1313] برای اولین بار غذایی که برای شام سرداراسعد می‌برند آلوده به سم بوده بعد از این‌که قدری از آن غذا را خودش می‌خورد... صبح که ازخواب برمی‌خیزد خستگی فوق‌العاده و سرگیجه به قی و اسهال سخت دچار می‌شود... و در ضمن مرحوم سردار هم که کاملاً متوجه سوءقصد نسبت به‌خود و مواظب حال خود بوده... و هر ساعت مرگ فجیعی را انتظار داشت... حتی‌المقدور از خوردن غذا و آشامیدن آب خودداری می‌نموده و به‌جز تخم‌مرغی که در حضور خودش پخته شود هیچ چیز نمی‌خورده است... وقتی می‌بینند نتیجه مطلوب به‌این ترتیب حاصل نمی‌شود و سرداراسعد از خوردن غذاهای مسموم خودداری می‌کند و اعمال قوه و زور برای مسموم کردن یا از بین بردن او به‌نحو دیگری هم در محیط بیمارستان زندان قصر که محل بیماران و آمدن پزشکان و پزشکیاران و پرستاران و سایر مأمورین و صاحبمنصبان زندان است مناسب نیست، نقشه دیگری برای این‌کار طرح می‌شود و آن انتقال دادن سرداراسعد از زندان قصر به توقیفگاه موقت در شهر و نگاهداشتن در یک زندان انفرادی و مجرد در بدترین قسمتی از بنای سابق زندان شهربانی که معروف بوده است به محبس نمره یک و قطع رابطه او با محیط خارج... و سلب هرگونه قوه و قدرت مقاومت از او و بالاخره سپردن و تسلیم او به‌ چنگال بی‌رحم و پنجه پزشک احمدی دژخیم زندان. برای این نقشه حسین نیکوکار مدیر زندان موقت زندان انفرادی شماره 28 را تعیین و موافق این دستور بنا و نجار آورده کلیه روزنه‌ها و منافذ آن نمره را که به‌وسیله آنها مقدار کمی نور و هوا می‌توانسته است داخل آن بشود، می‌گیرد... پس از تهیه این مقدمات در روز پنجم فروردین مقارن غروب و اول مغرب عامری معاون اداره زندان و سرتیپ‌زاده مدیر زندان قصر سردار اسعد را از در غیرمعمول بیمارستان آنجا که مخصوص بیرون بردن اجساد و متوفیات بوده از زندان قصر خارج نموده به‌وسیله یک اتومبیل کرایه به شهر می‌آورند و در زندان موقت او را به حسین نیکوکار مدیر آنجا تحویل می‌دهند... در دفتر کشیک زندان موقت متصدی امر می‌گوید که طبق دستور سرهنگ راسخ که گفته بود نام سردار اسعد و هیچ‌یک از امور مربوط به او نباید در دفاتر مربوطه نوشته شود، عمداً اثری از ورود سرداراسعد در این تاریخ نوشته نشده است... تا این تاریخ که سردار اسعد به‌ زندان موقت شهر انتقال یافته بود پزشک احمدی محل و مأموریت و خدمت و کار روزانه‌اش در مریضخانه بهداری شهربانی واقع بود... اما پس از انتقال سرداراسعد به ‌زندان موقت، سرهنگ راسخ به‌ نیکوکار مدیر زندان مزبور تذکر می‌دهد که پزشک احمدی برای بازدید زندان موقت باید بیاید و مجاز است که زندانی‌ها را سرکشی و مداوا کند و بر اثر این تذکر و دستور در روز ششم فروردین مقارن یک ساعت بعدازظهر احمدی به زندان موقت آمده به حسین نیکوکار مدیر آنجا مراجعه و با‌اتفاق او به اتاق سرداراسعد داخل می‌شود و به‌عنوان معاینه و پرسیدن حال سرداراسعد مدتی با حضور نیکوکار در نزد او می‌ماند... در آن موقع احمدی یک یا دو عدد پرتقال که به‌احتمال قوی به‌وسیله تزریق با سوزن مغز آن آلوده بوده است به او می‌دهد. سردار که در آن ساعت شاید مدتها بوده غذایی به او نرسیده بوده است از آن پرتغال می‌خورد... ساعت پنج الی شش بعدازظهر همان روز ششم فروردین مجدداً پزشک احمدی برای بار دوم به‌زندان نمره یک اتاق سرداراسعد مراجعه نموده...پزشک احمدی یک طرف و سلطان جعفرخان از پایوران قدیمی شهربانی طرف دیگر در بالین سردار نشسته‌اند در حالی‌که احمدی استکان یا ظرف پر از مایعی را که در دست داشته و با اصرار زیاد به سردار تکلیف می‌کرده است که آن را بخورد. سردار اسعد از خوردن آن امتناع داشته می‌گفته است حالم بد است و از وقتی که پرتقال خورده‌ام حالم بد است و چون می‌بیند که سردار از خوردن آن خودداری می‌کند مصمم می‌شوند به‌زور آن را به ‌او بخورانند... بالاخره پس از استقامت و پایداری سردار در نخوردن و یأس و ناامیدی حضرات از گرفتن نتیجه در را به روی او بسته و مراجعت می‌کنند... در تمام مدت چهار شبانه‌روز سرداراسعد در اینجا محبوس بوده و غذایی به‌جز همان پرتقال روز اول که شرح آن ذکر شد به او نرسیده و معلوم است که با این کیفیت و با اضطرابهای درونی و هیجانات روحی که در این روزهای سخت و مخوف سرداراسعد دچار آن بوده تا چه اندازه قوای مزاجی و بدنی او تحلیل رفته...بالاخره به‌طوری‌ که از مجموع دلایل و اوضاع و احوال منعکس در پرونده و رویهمرفته اظهارات پاسبانان و پایوران داخل و خارج زندان شماره یک مورد بازجویی واقع شده‌اند، برمی‌آید چون معهود گردیده و بر این تبانی شده است که دکتر احمدی در شب بین پنجشنبه نهم و جمعه دهم فروردین پاسی از نیمه‌شب به‌عیادت زندانی اتاق شماره 28 یعنی سرداراسعد آمده و کار او را بسازد... برای شب دهم فروردین به دو نفر از پاسبانان مأمور قراولخانه در آن شب که موسوم به اسماعیل و عباس بوده‌اند امر شده است که از ساعت 10 بعدازظهر نهم فروردین تا ساعت 8 صبح دهم فروردین حتماً بیدار بمانند که موقعی که پزشک احمدی بعد از نصف شب می‌آید معطل نشود و به ‌فوریت قفل خارجی در ورود زندان نمره یک را برای او باز شود، چنان‌که همینطور هم شده و پاسی از نیمه شب که احمدی آمده اسماعیل پاسبان مذکور قفل خارجی در را برای او باز نموده و در را کوبیده‌اند تا محمدابراهیم ‌بیک پاسبان مأمور مخصوص سرداراسعد هم از داخل آن در را باز می‌کند و در روشنایی چراغ فانوسی که در دست محمدابراهیم بوده احمدی به‌اتفاق او مستقیماً به طرف اتاق سرداراسعد می‌رود و با کلیدی که در دست احمدی و از پایوران نگهبان توقیفگاه گرفته بوده است در سلول نمره 28 را باز و با محمدابراهیم داخل اتاق می‌شود و پس از ورود به حال چمباتمه در روی زمین کف اتاق می‌نشیند و کیفی را که در دست داشته روی زمین و مقابل خود گذارده آن را باز می‌کند و از محمدابراهیم یک ظرف آب می‌خواهد و او فوراً بیرون آمده از دفتر داخل زندان نمره یک یک نعلبکی را که متعلق به‌یکی از زندانیان بوده آب کرده نزد احمدی می‌برد. و احمدی از کیف خود دارویی درآورده و در آن آب حل می‌کند و سپس محلول را در سرنگی که از کیف خود بیرون آورده بوده کشیده و به‌ بازوی سرداراسعد تزریق می‌کند و سردار که ازشدت ضعف و ناتوانی ناشی از نخوردن غذا و شدائد و مشقات زندان و آلام روحی قدرت مقاومت نداشته و شاید در آن لحظه مرگ را با آغوش باز استقبال می‌کرده‌اند خود را بدون کمترین مقاومتی تسلیم پنجه مرگبار احمدی می‌کند و کلماتی چند از قبیل «انالله و اناالیه راجعون» و عبارات دیگری که در تحقیقات پرونده منعکس است بر زبان می‌راند و پس از اتمام عمل احمدی کیف خود را برداشته با محمدابراهیم پاسبان از اتاق خارج می‌شود و در آن را قفل می‌کنند و نعلبکی آلوده به محلول سمی را احمدی برداشته در حین عبور از کریدور، جلو دفتر داخلی زندان نمره یک می‌گذارد وبه محمدابراهیم و حسن‌آقای سرهنگ و تقی ربیعی که در آن شب پاسبانان داخل نمره یک بودند سفارش و تأکید می‌کند کسی به آن نعلبکی دست نزند و یا آن را کاملاً گل‌مال کرده و بشویند یا از آن صرفنظر کرده بشکنند و به دور افکنند و سپس از در زندان نمره یک خارج می‌شود. پس از رفتن احمدی به‌طوری که پاسبانان نامبرده ضمن تحقیقات تعبیر کرده‌اند سرداراسعد به سکسکه و خرخر افتاده و صداهایی که ناشی از تشنجات شدید هنگام نزع و به ‌شمارش افتادن نفس و طول مدت شهیق و زفیر در عمل تنفس است از او شنیده می‌شود. به‌طوری‌که این صداها در کریدور خارج و اتاق دفتر داخلی زندان نمره یک که به اتاق سردار نزدیک بوده از طرف پاسبان نامبرده به‌خوبی شنیده شده است و مدت بالنسبه طولانی در حدود دو ساعت این حالت دوام داشته تا در حدود ساعت چهار و پنج بعداز نصف شب صدا به‌کلی خاموش می‌شود و محمدابراهیم به‌پشت در اتاق سردار رفته و گوش فرا می‌دهد و چون هیچ صدایی نشنیده و سکوت مرگ را احساس می‌کند در مراجعت نزد رفقای خود موضوع را به آنها می‌گوید و سپس با عجله در زندان یک را باز و برای دادن گزارش قضیه از آنجا خارج می‌شود... محمدابراهیم درگذشت سرداراسعد را در آن موقع به عزیزالله حقیقی متصدی کشیک و سپس به‌ محمد صالحان که در روز جمعه از ساعت 8 صبح کشیک را از عزیزالله تحویل گرفته گزارش داده است و عزیزالله حقیقی قضیه را به سرهنگ راسخ اطلاع داده و ایشان دستور می‌دهد که جنازه را از محبس نمره 28 ببرند در حمام بگذارند تا ماشین متوفیات آمده و از دربی که حمام به طرف مدخل اداره تأمینات دارد جنازه را خارج و به‌ اداره متوفیات ببرند... (محاکمه محاکمه‌گران: عاملان کشتار سیدحسن مدرس، فرخی ‌یزدی، تقی ارانی، سردار اسعد بختیاری، به‌کوشش محمد گلبن و یوسف شریفی، چاپ اول، تهران، نشر نقره، 1363، صص 28- 68). منبع: سایت موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

آیت‌الله سید عزالدین زنجانی: رضاخان به استناد فتوای یک روحانی‌نما باحجاب ستیزه کرد

راوی فقید وارجمند خاطراتی که درپی می آید ،فرزند مرحوم آیت الله حاج سید محمود امام زنجانی است که در مبارزه با رضاخان در زمره سابقون و اولین ها به شمار میرود. گفت وشنود حاضر با مرحوم آیت الله العظمی سیدعزالدین حسینی زنجانی درسال 1388 ودر موضوع حرکت تدریجی رضاخان به سوی دین ستیزی ومقوله کشف حجاب صورت گرفته است. امید آنکه مقبول افتد. برحسب مجموعه‌ای از اسناد و مدارک تاریخی، ریشه ضدیت با حجاب را باید در دوره «مشروطه» جستجو کرد. نظر حضرتعالی در این باره چیست؟ بسم الله الرحمن الرخیم. ضدیت با دین و احکام اسلامی همواره وجود داشته است و منکرین دین و اسلام در همه ادوار بوده‌اند، منتهی اعتقادات و باورهای مردم و تقید ولو ظاهری به احکام مانع موفقیت آنها بوده است و بی‌دینی در جامعه ما به صورت یک جریان غالب درنیامده است. بنده هم معتقدم جریان ضدیت با حجاب و دین از دوره مشروطه آغاز شد. علمای هوشمند و آینده‌نگر از همان دوران اظهار نگرانی کردند و هشدار دادند. زمان که گذشت این موضوع آشکارتر و هدف اصلی مشروطه‌خواهان در این زمینه مشخص شد.مرحوم والد ما اساساً با استبداد موافق نبود و تمایل داشت حکومت مشروطه در ایران مستقر شود.به علاوه ازشاگردان مرحوم نائینی واز افکارشان که درکتاب شریف«تنبیه الامه وتنزیه المله »آمده است،تاثیر گرفته بودند. اما هر چه زمان گذشت و نیات مشروطه‌خواهان آشکارتر شد، ایشان افکار مرحوم حاج شیخ فضل‌الله و مرحوم آخوند ملا قربانعلی زنجانی را متین‌تر و صحیح‌تر دیدند و به آن گرایش بیشتری پیدا کردند. در صدر مشروطه تقریباً همه علما از این که حکومت در دست عده‌ای مستبد و ستمگر باشد آزرده‌خاطر بودند و ترجیح می‌دادند نوعی حکومت مشروطه که موجب تحدید قدرت بلامنازع حکام جائر می‌شود سر کار بیاید. اگر اختلافی هم وجود داشت بر سر نوع حکومتی بود که قرار بود تحت عنوان مشروطه بر ملت حاکم شود و در واقع مشروطه را از مسیر دین و دینداری منحرف سازد. مرحوم والد نقل میکردند: مرحوم آخوند قربانعلی معتقد بود: همه این وعده‌ها حیله و مکر استعمار است و روس و انگلیس قصد دارند با این فریب‌ها سر مردم شابقا (شاپو) بگذارند و برای ملت ماتیشخانه (فاحشه‌خانه) باز کنند و همه مقدرات مملکت را در دست بگیرند! آخوند قربانعلی از مراجع مهم تقلید بودند و مخصوصاً در نواحی قفقاز مقلدین زیادی داشت. یپرم‌خان ارمنی قصد داشت ایشان را به تهران ببرد و نظیر مرحوم شیخ فضل‌الله نوری محاکمه و اعدام کند، اما مرحوم آخوند خراسانی وساطت کرد و جلوی این کار را گرفت و آخوند قربانعلی به عتبات رفت. البته عده‌ای از اطرافیان ایشان را به تهران بردند، محاکمه و اعدام کردند.غرض این که زمزمه کشف حجاب از همان دوره مشروطه آغاز شده بود. مرحوم شیخ فضل‌الله نوری هم مکرر در صحبت‌ها و نوشته‌های خود هشدار می‌داد مشروطه در پی برانداختن حجاب و ستیزه با احکام اسلام است، اما البته کسی این حرف را جدی نگرفت. از خاطرات والد بزرگوارتان از روی کار آمدن رضاخان و طرح موضوع بی‌حجابی شمّه‌ای را بیان بفرمایید. در مجلس مؤسسانی که قرار بود به سلطنت رضاخان رأی بدهد، مرحوم والد را هم همراه با علمای مهم بلاد دعوت کرده بودند. ایشان نقل می‌کردند: همین که رضاخان شروع به صحبت کرد متوجه شدم آدم بددهان و بی‌ادبی است و از او منزجر شدم . فکر کردم هر چند او با وعده وعیدهایی علمای کشور، مخصوصاً تهران را مجاب کرده بود، اما بعید می‌دانم به این وعده‌ها عمل کند و در نتیجه من به سبب رای دادن به او ، در همه خطاهایی که انجام خواهد داد، شریک خواهم بود، به همین دلیل ترجیح دادم در رأی‌گیری شرکت نکنم. بیرون رفتن از آن مجلس که جوّ سنگینی بر آن حاکم بود، عملاً مخالفت با رضاخان تلقی می‌شد. هنگامی که مرحوم والد از جا بلند شدند که از مجلس بیرون بروند، یکی از علمای شاخص تهران گفت: «این تزویرها را برای الاغ‌های زنجان نگه دار». مرحوم والد هم پاسخ دادند: «من اینجا را زنجان می‌بینم!». مرحوم والد درادامه می‌فرمودند: چون خیابان‌های تهران را نمی‌شناختم، راه خانه را گم کردم، اما از این که خود را گرفتار مخمصه رضاخان نکرده بودم به‌قدری نشاط داشتم که احساس خستگی نمی‌کردم. بالاخره با هر زحمتی بود خانه را پیدا کردم و نشستم برای برادرم که مجتهد مهمی بود و از حاج شیخ عبدالکریم اجازه اجتهاد داشت، نامه نوشتم و در آن به روش علمای تهران و دائی خودم هم -که در مجلس مؤسسان حضور داشت- ایراد گرفتم. در این موقع دائی ما آمد و شفاهاً به او گفتم که اعتماد به این مردک کار درستی نیست و ایشان متوجه شد من همین مطالب را برای اخوی هم نوشته‌ام. و همه آن پیش‌بینی‌ها در مورد رضاخان درست از کار درآمدند. همین طور است. رضاخان به سلطنت که رسید، در ابتدای امر تظاهر به دینداری و اجرای احکام و شعائر را از حد گذراند! اما زمانی که به‌تدریج استقرار یافت، نیات درونی‌اش را آشکار ساخت. بعد از سفر به ترکیه و دیدار با آتاتورک هم که یکسره بنای مخالفت با دین را گذاشت و شد آنچه که شد. در واقع آتاتورک معلم وی شد! خود آتاتورک هم مجری برنامه‌های استعماری در کشور خود بود. استعمار قصد داشت با تحمیل فرهنگ غرب بر کشورهای اسلامی مهم‌ترین سنگر مبارزه با خود را که باورهای دینی مردم بود در هم بشکند. رضاخان هنگامی که از ترکیه برگشت، ابتدا موضوع متحدالشکل کردن لباس مردان و گذاشتن اجباری کلاه پهلوی به‌جای کلاه‌های سنتی را باب و سپس موضوع کشف حجاب را مطرح کرد. دائماً هم تکرار می‌کرد دینداری به سر و شکل و لباس نیست و چند تن از به اصطلاح علمای دین‌فروش را هم با خود همراه کرده و برای بیان این مطالب از آنها مجوز گرفته بود. ظاهراً یکی از آنها فردی به نام سید العلمای تبریزی بود.اینطور نیست؟ بله، این بنده خدا تا آن زمان نزد مردم اعتبار و احترامی داشت. یک بار رضاخان آمد که از زنجان عبور کند و اغلب مردم زنجان به استقبالش رفتند. او که خود در زمینه امور دینی ارزش و اعتباری نداشت از سید العلما سئوال کرده بود که آیا حجاب در اسلام هست؟ سید العلما برای این که به جایگاه و مقامی برسد، برای خوشامد رضاخان گفته بود: برای ضرورت حجاب سندی نداریم! از آن به بعد رضاخان به حرف این افراد استناد می‌کرد، چون خودش در جایگاهی نبود که بتواند مستقیماً خلاف دین حرف بزند. فتوای مرحوم پدرتان در این باره چه بود؟ هر وقت در باره رضاخان ،شفاها از مرحوم والد استفتا می‌کردند، ایشان حکم به ارتداد وی می‌داد و می‌فرمود حجاب از ضروریات دین است و رضاخان منکر حجاب و لذا مرتد است. با جوّ وحشتی که رضاخان به وجود آورده بود، بسیاری سکوت اختیار کرده بودند و یا حتی به‌نوعی اعمالش را تأیید می‌کردند، اما مرحوم والد همواره می‌فرمود: «من در ارتداد رضاخان شک ندارم، بلکه به ایمان کسی که در این ارتداد شک می‌کند، شک دارم». این موضع‌گیری قاطع چه پیامدهایی برای ایشان داشت؟ چند بار شهربانی مرکز ایشان را احضار کرد که نرفتند، اما بالاخره یک روز ناچار شدیم به تهران برویم. مرحوم والد صبح به شهربانی رفتند. تا ظهر منتظر ماندیم و برنگشتند. ساعت سه بعدازظهر کسی از طرف ایشان آمد و گفت: «نگران نباشید. کارم که تمام شود می‌آیم». بعد که برگشتند نقل کردند الحق «النجاه فی الصدق». در آنجا سرهنگی بود به نام جوانشیری که نامه‌ای را که من به یکی از اقوام نوشته و او را به رعایت حجاب توصیه کرده بودم جلویم گذاشت و گفت: «مگر شما نمی‌دانید اعلیحضرت حجاب را منع کرده است؟» گفتم: «من به این کارها کار ندارم. من موظف به بیان احکام دین برای مردم هستم و اگر در این امر کوتاهی کنم، ناسپاسی کرده‌ام». سرهنگ تحت تأثیر صراحت مرحوم والد قرار گرفت و با احترام ایشان را مرخص کرد. من در جنبه مخالفت با رضاخان فقط مرحوم امام را به مرحوم والد شبیه دیدم. ایشان هم هرگز برای او لقب شاه را به کار نمی‌بردند، در حالی که بعضی از آقایان علما از روی مصلحت به رضاخان،« رضاشاه» یا «اعلیحضرت» می‌گفتند. بعد هم که محمدرضا سر کار آمد، باز هم مرحوم والد روی خوشی نشان ندادند و هرگز حاضر نشدند با اعیان و اشرافی که با ایشان ارتباط داشتند و بسیار تلاش کردند مرحوم والد با محمدرضا ملاقاتی داشته باشند، همراهی کنند. یکی از وقایعی که پس از صدور حکم متحدالشکل شدن لباس و قانون کشف حجاب اتفاق افتاد فاجعه مسجد گوهرشاد بود. حضرتعالی از آن رویداد چه خاطراتی دارید؟ در آن زمان خیلی کوچک بودم و ساکن زنجان بودیم، اما یادم هست افرادی که از مشهد می‌آمدند ماجرا را برای مرحوم والد نقل می‌کردند. بعد که به مشهد رفتیم با جزئیات بیشتری آشنا شدیم، از جمله یکی از مریدان ابوی یک روز ما را به جایی برد و گفت: «در اینجا خندقی کندند و همه کشته‌های گوهرشاد را به صورت دسته‌جمعی دفن کردند». شما از چه دوره ای با مرحوم بهلول، از نزدیک مرتبط شدید؟ از گفته‌های او چه مواردی را به یاد دارید؟ در سال 1350 در زنجان سخنرانی تندی کرد و ما را به مشهد تبعید کردند. مرحوم بهلول پس از آزادی از زندان افغانستان به مصر و عراق رفته و به ایران برگشته بود و ایشان مطالبی در باره واقعه گوهرشاد و نحوه فرار از ایران برایم نقل کرد. با همه سختی‌هایی که کشیده بود و با وجود آن که نزدیک به 100 سال عمر داشت، خوش‌روحیه و بانشاط بود و طاقت و توان خارق‌العاده‌ای داشت. انسان عجیبی بود. از قضیه حضور زنان خانواده رضاخان به شکل بی‌حجاب در حرم حضرت معصومه(س) و واکنش مرحوم شیخ محمدتقی بافقی نکاتی را به خاطر دارید؟ آن موقع در قم نبودم، ولی ماجرا را از زبان برخی از شهود از جمله مرحوم آقا سید محمود طالقانی شنیده بودم. ایشان در تهران از شاگردان مرحوم والد و مثل ایشان به‌شدت از رضاخان منزجر بود. ایشان می‌گفتند: خودشان در حرم حضرت معصومه(س) شاهد ضرب و شتم مرحوم بافقی توسط رضاخان بودند، اما به دلیل فضای رعب و وحشت حاکم بر حوزه،به رغم حضور برخی طلاب در مدرسه فیضیه، نتوانسته بودند عملاً از او دفاعی کنند. بعد از آن جریان، رضاخان مرحوم بافقی را به شهرری تبعید کرد. مرحوم آقای طالقانی می‌گفتند: من در شهرری به دیدار ایشان رفتم و رد تازیانه‌های رضاخان را بر تن او دیدم! به دلیل ضدیت جریانات چپ با دین و حجاب، آنها در دوره پهلوی موفقیت‌هایی به دست آوردند، از جمله قضیه پیشه‌وری در آذربایجان. از آن رویداد خاطره‌ای دارید؟ پس از اوج‌گیری قضیه پیشه‌وری و خطر جداسازی آذربایجان از ایران کمونیست‌ها که مرحوم والد را مانع کارهای خود می‌دیدند، تهدیدات زیادی را متوجه ایشان کردند. مریدان مرحوم والد به ایشان خبر دادند که جانشان در خطر است و امکان سفیر ایشان به تهران را فراهم می‌کنند. در آن موقع در قم تحصیل می‌کردم و خودم را در تهران به ایشان رساندم. پس از فوت آیت‌الله اصفهانی تظاهرات ضد کمونیستی وسیعی در سراسر ایران، به‌خصوص تبریز صورت گرفت و مردم و ارتش شهامت پیدا کردند که آذربایجان را از چنگ کمونیست‌ها آزاد کنند. و سخن آخر؟ در قضیه حجاب، به اعتقاد من حجاب برای مهار قدرتمندترین غریزه انسان جعل شده است. مخالفین این اصل برای توجیه آن به سفسطه‌های فراوانی دست می‌زنند، اما تلاش بیهوده می‌کنند. آنچه تمدن جدید بر سر نهاد خانواده، روابط زن و مرد و در نگاهی کلی‌تر بر سر انسانیت انسان‌ها آورده است، ضرورت این اصل حکیمانه اسلامی را نشان می‌دهد. با مراعات حجاب سلامت روانی جامعه حفظ می‌شود و زن و مرد می‌توانند استعدادها و نیروهای خود را صرف امور مهم‌تر و مفیدتری بکنند. منبع: سایت مشرق

خاطرات یک شاهد عینی از واقعه گوهرشاد

رساله حاضر شرح حال کوتاهی است از آیة‌الله میرزا حسین سبزواری (م 1386 ق / 1346 ش ) به قلم خود ایشان. این نوشته نیز به دست رسول جعفریان به رشته تحریر درآمده است. داستان این رساله کوتاه چنان است که مرحوم معلم حبیب آبادی دانشمند و مورخ ارجمند، در سال 1380 قمری به مشهد مشرف شده و طبق معمول از ایشان درخواست کرده است تا شرح حال خود را برای وی بنویسد. مرحوم سبزواری از پیش چنین متنی را آماده داشته و همان را در اختیار مرحوم معلم قرار داده است. مرحوم معلم آن را استنساخ کرده ، بخشی را حذف نموده وحواشی کوتاهی بر آن ‌افزوده است. توضیح مرحوم معلم در این باره چنین است‌: «چون این فقیر در مشهد مقدس مبارک رضوی ـ علی مشرفه و آبائه و ابنائه الصلاة ‌و السلام ـ از جناب حجة‌الاسلام و آیة‌الله علی الانام السید الاجل الداری الحاج المیرزا حسین السبزواری ـ ادام الله تعالی ایام افاضاته العالیه ـ شرح احوال ایشان را خواستم‌، لذا رساله‌ای را که سابقا در احوال خود مرقوم فرموده بودند به این بنده مرحمت نموده واینک عین آن رساله که به خط مبارک خودشان است در این اوراق منتسخ و نظریاتی که خود این فقیر در اطراف بعضی از کلمات آن دارم، در پاورقی مسطور خواهد شد. معلم‌.» این رساله افزون بر یاد از بسیاری از علمای این عهد، حاوی گزارش مهمی است درباره قیام مردم مشهد در واقعه مسجد گوهرشاد. مؤلف خود در این رخداد حضور داشته ومنبری هم رفته و روی هم طرفدار آرامش و نه قیام بوده است‌. گزارش وی می‌تواند گوشه‌های تازه‌ای از این رخداد را نشان دهد یا به عبارتی روایتی ناشناخته از آن را در معرض دید مورخان بگذارد. این رساله همراه دو رساله دیگر توسط استاد آیة‌الله حاج سید محمدعلی روضاتی ـ دامت افاضاته ـ در اختیار بنده قرار گرفت‌. گفتنی است که رساله کوتاهی با نام «عمری پرافتخار» (حسین نوقانی خراسانی و محمد ناصری، مشهد، مؤسسه مطبوعاتی بورس کتاب‌، 1346ش) در شرح حال «خاطرات‌ زندگانی حضرت آیة‌الله العظمی فقیه سبزواری‌» نوشته شده که با کمال تعجب یادی از مطالب این شرح حال خود نوشت در آن نشده است. البته اطلاعات موجود در آن کتاب به لحاظ شرحی که در باره زندگی درسی و علمی و خانوادگی ایشان داده و نیز اجازات اجتهادی که آیات: نائینی، حاج آقا ضیاء عراقی، حاج سید ابوالحسن اصفهانی و مرحوم حائری به وی داده اند قابل توجه است. در همان کتابی شرحی از گیر افتادن ایشان در ایامی که روسها حرم مطهر امام رضا علیه السلام را به توپ بستند نیز آمده است (عمری پر افتخار، ص 24 – 25) به هر روی، سند حاضر از آن روی که آن حادثه مهم تاریخی را مورد توجه قرار داده و روایتی دست اول گرچه متفاوت از آن به دست می دهد بسیار ارزشمند است. برخی از حواشی معلم را با حرف «م» در متن افزوده ایم. جایی هم در این متن، مرحوم معلم توضیحاتی را از اصل رساله مرحوم سبزواری اقتباس کرده و این نشان می دهد که مطالب مفصلتر بوده و ایشان همه آنها را نیاورده است. در واقع در جایی که مرحوم سبزواری نوشته است که « الحوادث الواقعة من اول زمان عمری الی هذه السنة 1377» مع الاسف مرحوم معلم فقط بخشی را انتخاب کرده و بقیه را انداخته است. اما همین بخش باقی مانده که شامل رویدادهای مسجد گوهر شاد است، جالب توجه می باشد. مرحوم سبزواری در سال 1386 ق درگذشت. داستان قیام گوهرشاد از مخالفت هایی که در شیراز بر ضد بی حجابی آغاز شد نشأت گرفت. این ماجرا از شیراز به تبریز و از آنجه به مشهد کشیده شد. علمای وقت مشهد حاج آقای حسین قمی، سید یونس اردبیلی و آقازاده فرزند آیت الله آخوند خراسانی بودند. مرحوم حاج آقا حسین تبعید شد اما مخالفت ها ادامه یافت و به اجتماع مردم در حرم در اوائل دهه سوم تیرماه 1314 منجر شد. پس از مدتی کشاکش بالاخره نیروهای نظامی به دستور رضاشاه در شب یکشنبه 22 تیرماه 1314 به مسجد یورش برده و با قتل عام مردم به این تحصن خاتمه دادند. در این باره خاطرات نسبتا فراوانی عرضه شده است. شاید مناسب باشد به چند اثری که به طور مستقل به جمع آوری خاطرات در این باره پرداخته است اشاره کنیم: خاطرات یک افسر: در روزنامه رعد امروز از 28 تیرماه 1323 واقعه خراسان: خاطرات نواب احتشام رضوی چاپ شده در هفته نام پرچم اسلام (و چاپ شده در کتابی با عنوان واقعه خراسان به کوشش مسعود کوهستانی نژاد، تهران، حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، 1375 خاطرات سیاسی بهلول یا فاجعه مسجد گوهرشاد، تهران، مؤسسه امام صادق (ع) ، 1369 ش. قیام گوهرشاد، سینا واحد، تهران، سازمان چاپ و انتشارات وزارت ارشاد اسلامی، 1366ش واقعه گوهرشاد به روایت دیگر از مجموعه اسناد اسماعیل رائین، تهران، نشر رایین، 1379 بسم الله الرحمن الرحیم‌ الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین و لعنة الله علی أعدائهم‌اجمعین‌ و بعد، چون جمعی از تاریخ نگاران قرن چهاردهم قمری درخواست نموده که مختصری ‌از حالات خود نگارش نموده‌، اگرچه خود را قابل نمی ‌دانم‌، لکن چون از تبریز و قم و نجف وسایر بلاد که مشغول نوشتن احوال علما هستند طلب نمودند، لذا چاره ندیدم جز اطاعت‌. لذا به نحو فهرست نوشته می‌شود. المولد: شهر سامرا سوم ماه رمضان هزار و سیصد و نه قمری و فعلا رجب 1379 که درسوم ماه رمضان فعلی هفتاد سال تمام عمر حقیر است که خدا چه خواهد. و ما تدری نفس ماذا تکسب غدا. الوالد: مرحوم آیة‌الله آقا میرزا موسی که از قریه ایزی یک فرسخی سبزوار بوده‌، در سن‌ دوازده سالگی به سبزوار آمده و مشغول تحصیل مقدمات گردیده که مولد او در سنه 1265بوده‌. تا دوازده سالگی در سبزوار مشغول تحصیل و بعد به مشهد مسافرت فرموده‌. و تا سنه‌1300 در مشهد بوده و در 1300 به سبزوار آمده و با والده ازدواج و در همان سال مسافرت به‌ نجف و بعد از زیارت دوره اعتاب مقدسه به سامرا منتقل و در خدمت مرحوم آیة‌ الله حاجی ‌میرزا (محمد حسن) شیرازی‌ که از بزرگان علما و مرجع تقلید عموم مسلمین بوده، مشغول استفاده می‌شود تا سنه 1318 قمری‌. و بعد از آن به عنوان زیارت به نجف مشرف و تا سنه 1322 به نجف‌ اقامت نموده و بعد از آن بر حسب خواهش اهالی سبزوار، به سبزوار وارد و تا شعبان 1336مشغول تدریس و اقامه جماعت و در ماه مسطور فوت نموده و در طرف دروازه نیشابور، طرف شرقی شمالی سبزوار مدفون و مزار مجللی‌، خود این جانب ساختمان نمودم که محل توجه عموم اهالی سبزوار است و شبهای جمعه جمع کثیری در آن محل حاضر می‌شوند برای طلب مغفرت‌. النسب‌: بر حسب آنچه از بزرگان شنیدم‌، مرحوم شاه سلطان حسین‌، هنگامی که عازم ‌زیارت مشهد می‌شود، در شاهزاده عبدالعظیم دو سید بزرگوار را که از سلسله سادات بلده‌ طیبه‌ (م: مدینه طیبه) بودند و از سلسله سادات آن بلده هستند، یکی به نام آقا میرزا محمد و دیگری به نام‌ آقا میرزاعبدالحسین که آقامیرزا محمد واعظ بی نظیر و آقا میرزا (م: شاید میرزا عبدالحسین) عالم بی نظیر، با خود به سفرمشهد می‌آورد و در سبزوار که وارد می‌شود، اهالی سبزوار از سلطان استدعا می ‌کنند که عالمی در این شهر نداریم‌. آقا میرزا عبدالحسین در سبزوار می ‌ماند که محل تدریس ایشان در محل، معروف بود و این بزرگوار جد والد مرحوم است و آقا میرزا محمد مشهد آمده و در مشهد اقامت می‌نماید و به مناسبتی، به قریه جاغرق که چهارفرسخی مشهد است منتقل و فعلا عده زیادی از اولاد آن مرحوم موجود هستند. و بر حسب آنچه معلوم ‌مرحوم والد به سی و نه طبقه منتهی می‌شود به حسین اصغر فرزند حضرت سجاد(ع‌) و در کوه نیشابور معروف به جبل اردلان مدفون و فعلا مزار عموم آن اطراف و دارای موقوفاتی‌ زیاد است‌. الام‌: علویه محترمه سکینه بیگم که از مقدسات علویات بود و در تمام حوادث با زوج‌ خود همراهی داشته و آن سلسله سادات حسینی که آن مخدره هم منتهی به حسین اصغرمی‌شود بر حسب ورقه‌ای که فعلا در نزد حقیر است‌. الاسفار: در سنه 1318 به اتفاق والد به سبزوار آمده و مشغول تحصیل مقدمات گردیده و در سنه 1328 مسافرت به مشهد جهت تحصیل سطوح و در سنه 1331 به سبزوار آمدم‌. درهمان سال مشهد مشرف و مشغول تدریس و اقامه جماعت گردیده در سنه 1353 مکه و مدینه مشرف و مراجعت به مشهد و ایضا در سال 1366 دو مرتبه مکه مشرف شدم‌. الاساطین‌: (م: اساتید) هنگام تحصیل مقدمات نزد اساطین مختلفه بوده و هنگام تحصیل ادبیات نزد ادیب نیشابوری که از اساطین ادب بود، و فقه نزد مرحوم آقا میرزا محمد باقر مدرس رضوی‌ و هنگام تحصیل فقه و اصول در سبزوار در وقت مراجعت از مشهد نزد والد ارجمند و آیة ‌الله آقا حاجی میرزا حسین که از بزرگان تلامذه مرحوم حاجی میرزا حسن شیرازی بود و آیة ‌الله حاجی میرزا اسماعیل مجتهد و مرحوم آیة ‌الله والد ماجد و منظومه حاجی ملاهادی ‌سبزواری نزد مرحوم افتخار (م: از مرحوم سبزواری در باره اش پرسیدم. چیزی نفرمودند) که از تلامذه بزرگ مرحوم حاجی ملاهادی سبزواری بود، درطب اول طبیب بود، و هنگام اقامه در نجف فقه و اصول نزد مرحوم آیة ‌الله آقا میرزا حسین‌ نائنی و مرحوم آیة‌ الله آقا سید ابوالحسن اصفهانی و مرحوم آیة ‌الله آقا ضیاء عراقی که تمامی آنها اجازه اجتهاد داده که صورت آنها درج خواهد شد. (معلم: در این مرقومه صورت آن ها به نظر نرسید). العلماءالذین ادرکتهم و تلمذت عندهم او کانوا مصاحبین معی فی الابحاث‌: در سامرای مرحوم حاجی میرزا حسن شیرازی که هنگام طفولیت ملاقات شده‌ (متوفای شب 24 شعبان 1312) و مرحوم آیة‌ الله آقا میرزا محمد تقی شیرازی و در نجف مرحوم آیة‌ الله آخوند ملامحمد کاظم‌ خراسانی و مرحوم آقا سید کاظم یزدی و مرحوم آیة ‌الله مرحوم آقا شیخ حسن مامقانی ‌صاحب حاشیه مکاسب شیخ و مرحوم آیة‌ الله شربیانی و مرحوم آیة‌ الله آقا سید محمد بحرالعلوم و مرحوم آیة ‌الله شیخ محمد طه نجف و مرحوم آیة الله آقا رفیش عرب‌ (به صیغه تصغیر بخوانید) و مرحوم حاجی میرزا حسین نوری و مرحوم آیة ‌الله آقا میرزا حسین نائینی و مرحوم شعبان آیة ‌الله آقا سید ابوالحسن اصفهانی و مرحوم آیة‌ الله آقا ضیاء عراقی و مرحوم آیة‌ الله آقا شیخ عبدالله مامقانی ‌فرزند آقا شیخ حسن مامقانی صاحب کتب متعدده من جمله رجال بزرگی تصنیف نموده و مرحوم آیة ‌الله آقا سید ابوتراب خوانساری و مرحوم آیة ‌الله حاجی آقا رضا همدانی صاحب شرح شرائع و آیة ‌الله شیخ علی گنابادی و مرحوم آیة‌ الله آقا شیخ علی قوچانی و سایرین ازعلما که بیان حالات و نصانیف آنها و تاریخ وفات آنها رساله جداگانه لازم است و علمای معاصرین آقای حاجی میرزا حسین آقای حاجی میرزا حسن‌، آقای حاجی میرزا اسماعیل آقای افتخار طبیب‌، آقای آخوند ملا محمد ابراهیم و معاصرین مشهدی حاجی سید عباس‌ شاهرودی‌، آقا شیخ حسن ترک‌، حاجی شیخ حسن پائین خیابانی‌، آقای حاجی سید رضا قوچانی‌، آقای حاجی رمضانعلی قوچانی‌، مرحوم حاجی شیخ علی اکبر نهاوندی صاحب ‌تصانیف کثیره‌، آقا شیخ محمد نهاوندی صاحب تفسیر قرآن‌، آقا شیخ حسن کاشی‌، و مرحوم ‌حاجی میرزا محمد فرزند مرحوم آخوند ملا محمد کاظم خراسانی و مرحوم حاجی فاضل و مرحوم آقا میرزا محمد باقر مدرس رضوی و مرحوم حاجی میرزا حبیب الله و آقای حاجی ‌میرزا احمد خراسانی‌، آقا میرزا آقای اصطهباناتی‌، آقا شیخ محمد باقر اصطهباناتی‌، آقا میرزا ابراهیم شیرازی‌، آقا شیخ ابراهیم مازندرانی‌، آقا میرزا محسن تبریزی که در ماه مبارک رمضان 1316 در حمام وفات نمود. آقا شیخ حسین یزدی قاضی القضاة ) در سامرا، آقا میرزا سید حسین قمی‌، آقا شیخ حسن کاظمینی‌، آقا شیخ محسن تبریزی‌، آقا شیخ کاظم شیرازی‌، آقا شیخ محمد باقر اصطهباناتی‌، آقا میرزا ابراهیم شیرازی‌، آقا سید حسین یزدی قاضی‌ القضاة طهران‌، آقا شیخ حسین بروجردی‌، آقا صدر اصفهانی‌، آقا سید حسن صدر که ازبزرگان علم رجال بود، آقا میرزا محمد تهرانی‌، آقا شیخ آقا بزرگ طهرانی صاحب تاریخ‌علماء، آقا میرزا علی آقا فرزند آیة‌ الله آقا میرزا حسن شیرازی الی غیر ذلک من العلماء والفضلاء و المجتهدین‌. (یک صفحه نیم ورقی بیاض‌). الاصحاب البحث که با آنها مباحثه دروس می‌نمودم: حجج اسلام آقا شیخ محمد علی ‌کاظمینی صاحب تقریرات مرحوم آقا میرزا حسین نائینی‌. آقا شیخ موسی خوانساری ‌صاحب حاشیه مکاسب‌. آقا سید محمود شاهرودی که فعلا مرجع تقلید هستند. حجة‌ الاسلام‌ آقا سیدعلی قائنی و آقا سید محمد کرمانشاهی و آقا شیخ علی محمد بروجردی و بقیه فضلاء(چند سطری بیاض‌). الحوادث الواقعة فی زماننا: 1 ـ آمدن ملخ در سامراء 1316. 2 ـ فوت میرزای شیرازی‌3 ـ قتل ناصرالدین شاه 4 ـ انقلاب مشروطیت 1324 5 ـ بروز وباء 1322. 6 ـ توپ بستن‌ مجلس روسیه‌. 7 ـ جنگ ژاپن با روس‌. 8 ـ شروع جنگ بین المللی‌. 9 ـ حمله روسها به طرف‌ رشت به توسط میرزا کوچک خان جنگلی‌. 10 ـ اتحاد شکل‌. 11 ـ حادثه تغییر دادن قبر مطهر. ] تغییر دادن قبر مطهر [ در صفحه 13 رساله (آقای سبزواری) فرماید: به واسطه کهنه شدن صندوق مطهر روی قبر مطهر که در زمان ‌تولیت اسدی‌، ضریح مقدس را برداشته و میان حرم مطهر در حدود یک متر خاک دست رس‌بود که برداشته شد و چند صورت قبر از خوانین ازبک پیدا شد و پس از برداشتن خاک‌، تمام‌ میان حرم مطهر را شفته و بتون آرمه نمودند و متصدی آقای حاجی ملا هاشم صحاب‌«منتخب التواریخ‌» و آقای حاجی آقا حسین قمی و آقای حاجی میرزا احمد کفائی بود و اتفاقا روی قبر مطهر که خاک برداری شد روی قبر مطهر قبر گچی درآمد که هفت مرتبه گچ شده ‌بود، آن را برداشته سردابی ظاهر شد که معلوم شد قبر مطهر ثامن الائمه و قبر هارون میانسرداب است‌. دیگر تصرفی نکردند غیر آن که روی قبر مطهر را چند میل آهن گذاشته و با بتون آرمه محکم نموده و سنگ مرمر که حجار باشی ساخته بود روی قبر گذاشته و ضریح را گذاشته و این در سنه 1352 قمری بود. و ایضا در سنه 1379 ماه شعبان تحت نظر عده‌ای از علما که یکی خود حقیر بود، تعمیرقبر مطهر شد. در ص 15 از جمله حوادث اتصال راه آهن طهران به مشهد در فروردین 1337 شمسی‌. از جمله حوادث زلزله عظیمی که در سنه 1311 قمری در قوچان رخ داد و دنباله آن زلزله‌1312 بود. در یک ورق به آخر مانده می‌فرماید: المصنفات‌: تقیرات اصول مرحوم آیة‌ الله میرزا حسین نائینی یک دوره اصول که به طبع‌ نرسیده و مقدار زیادی از فقه و رساله قضاء فوائت از تقریرات آیة ‌الله سید ابوالحسن‌اصفهانی غیر مطبوع و رساله‌ای در مناسک حج مطبوع و رساله هدایة‌الانام که رساله عملیه‌است‌. الحوادث الواقعة من اول زمان عمری الی هذه السنة 1377. در ص 16 علمائی را که ملاقات کرده غیر از سابق‌: میرزای آشتیانی‌، آقای شریعت‌، سیدمحمد فیروزآبادی‌، شیخ مهدی مازندرانی‌، در مشهد غیر از سابق‌، حاج سید عباس شاهرودی فاضل‌، ملاعباسعلی‌، شیخ مرتضی آشتیانی‌، شیخ حسن کاشی‌، آقا بزرگ حکمی‌. قضیه اتحاد شکل ] و قیام گوهرشاد [ در ص 8 س 5 فرماید: حادثه دیگر اتحاد شکل بود که در فروردین 1348 (قمری‌) حکم ازطرف رضا شاه شد بر این که باید تمامی اهل ایران متحد الشکل باشند. به این معنی که کت وشلوار داشته باشند و عمامه به کلی نباشد مگر عده‌ای که از شهربانی جواز داشته باشند و جواز هم داده نمی‌شود مگر به کسانی که مجتهد باشند. و انقلابی عظیم رخ داد و بالاخره مردم‌ متحد الشکل شدند که هر کس عمامه داشت بدون جواز یا قبا و عبا داشت‌، آجان او را جلب به‌ شهربانی می‌کرد و عمامه او را بر می‌داشت و قبای او را قیچی می‌کرد. مدتی بدین منوال بود تا در سنه 1352 قمری حکم شد که باید کلاه بین المللی پوشیده‌ شود که عبارت از کلاه دوره بود و مردم همگی اطاعت کرده و پوشیدند، مگر مشهد که قیام کرده و مخالفت‌. و خلاصه قضیه آن که‌، عده‌ای با هم شرکت کردند و معلوم نشد که محرک‌ آنها کیست و بهلول فرزند آقا شیخ نظام گنابادی که در سبزوار ساکن بود و حقیر نزد او مقداری مطوّل خوانده‌ام و آن بهلول شخص فوق العاده بود و در سن بیست و پنج سالگی یا بیشتر و یک سر در حرکت بود، گاهی مکه بود که در سنه 1353 که حقیر مکه مشرف شدم، او را در منی دیدم و شبها منبر می ‌رفت و حافظه عجیبی داشت و منبر عوامی عجیبی داشت که ‌هر شهری که می ‌رفت مردم اقبال زیادی به او داشتند و همان سال مکه با هم در یک ماشین‌ بودیم‌، لکن چون او را شخص فوق العاده می ‌دانستم‌، همیشه در پرهیز بودم و چندان نزدیک‌ خود نمی ‌گذاشتم بیاید. تا آن که آمد سبزوار و یک شب نزد والد و والده خود بود. پس از آن به مشهد آمده و به طرف تربت حیدریه رفت و به فاصله چند روزی او را به ‌مشهد آورده و به منبر بالا بردند و تحریک آنها نمود که ایها الناس می‌خواهند حجاب را اززنها بگیرند. خورده خورده، هیجانی در مردم پیدا شد و کم ‌کم مبلغین مشهد مثل حاجی شیخ مهدی و حاجی محقق و حاجی شیخ مرتضی عبد گاهی و بقیه مبلغین منبر رفته و تهییج مردم‌ کرده تا بالاخره روز جمعه قشون اطراف صحن را گرفته و در دم بست پایین خیابان‌، قشون ‌جلوگیری از مردم نموده و مردم مخالفت کرده و دو نفر از مردم کشته شده و این قضیه بیشترباعت تهییج مردم شد تا آن که به کلی دکاکین تعطیل و ادارات بسته و ازدحام زیادی در مسجد جامع شد. حقیر و مرحوم آیة‌ الله آقا حاجی شیخ علی اکبر نهاوندی چون می‌دانستیم که قضیه عادی‌ نیست‌، لذا گاهی در منزلی از منازل دوستان پنهان بودیم‌، لکن چون عموم علما در مسجد بودند مثل حاجی مرتضی آشتیانی‌، آقا شیخ حسن پایین خیابانی‌، آقا سید یونس اردبیلی و تمامی ائمه جماعت قریب سی نفر جمع شده بودند، لذا ناچار با یکدیگر رفتیم به مسجد. لکن آثار عذاب هویدا بود. غبار فلک را گرفته و هوا قرمز شده و مردم همه مضطرب ولا ینقطع از دهات و اطراف جمعیت با چوب و چماق به طرف شهر آمده و شهرت دادند که علما حکم جهاد دادند تا آن که در مسجد دیگر جای پا نبود. حقیر با آقای نهاوندی که به ‌مسجد وارد شدیم‌، ملاحظه کردیم که علما همگی در ایوان مقصوره جمع و بهلول هم منبررفته و مردم را تشویق می‌کند که بروند به طرف لشکر و لشکر را متصرف شوند و لشکر هم عازم شده که اگر مردم حمله به طرف آنها بکنند توپ و مسلسل بسته و همگی را بکشند.# حقیر جون این وضع را دیدم‌، به آقای نهاوندی گفتم که اوضاع خیلی بد شده‌، یا خود شما به منبر بروید و مردم را امر به سکوت کنید و یا حقیر می ‌روم‌. فرمودند: قلب من ضعیف است ‌و نمی‌توانم‌. گفتم شما استخاره کنید، چنانچه خوب باشد حقیر منبر می‌روم‌. استخاره کردند بسیار خوب بود، لذا حقیر حرکت کردم و رفتم و بهلول را از منبر به پله دوم قرار دادم و مردم‌ همین که دیدند من به منبر رفتم، هجوم به طرف منبر نمودند و حقیر با صدای رسا امر به‌ سکوت کردم‌. مردم همگی ساکت شدند کأن علی رؤوسهم الطیر. بعد از آن ابلاغ کردم به ‌عموم آنها که ایهاالناس‌! این هیاهو نتیجه ندارد. اگر بنا دارید کار پیش برود، خوب است به ‌خود اعلی حضرت رضا شاه تلگراف کنید. البته شاه شما مسلمان است و تقاضای شما را قبول ‌خواهد کرد. از این قبیل مواعظ زیاد نمودم‌. مثل این که پسند عقلا شد و قبول عموم قرار گرفت‌. پس از آن از منبر پایین آمدم و حضور علما که مجتمع بودند آمدم و عرض کردم‌، دیگر نشستن شما در این مکان صلاح ‌نیست‌، خوب است برویم به کشیک خانه مسجد و فکر چاره‌ای کنیم که این هیاهو نتیجه‌خوبی ندارد. قبول کردند و مجتمعا به کشیک خانه مسجد رفتیم و نتیجه گفتگوها بالاخره براین قرار گرفت که تلگرافی توسط آیة‌ الله آقای حاجی شیخ عبدالکریم حائری که در آن ایام ‌فی الجمله مرجعیت داشت بکنند که ایشان به اعلی حضرت تلگراف کنند که او صرف نظر ازپوشیدن کلاه دوره‌دار بنماید. حقیر با این تلگراف مخالف بودم و در آن تلگراف تهدید سختی نسبت به اعلی حضرت شده بود. آنچه اصرار کردم برای تغییر تلگراف اثری نکرد و تمامی علما تلگراف را امضا نمودند و این تلگراف که مخابره شد، آتش غیظ اعلی حضرت‌ افروخته شد و تلگرافی از شخص او صادر شد که یا متفرق شوید یا آن که با گلوله متفرق ‌خواهم کرد. آقای حاجی میرزا احمد کفائی در لشکر بود و مسجد نیامده بود. از لشکر به حقیر تلفن‌ کرد که قضیه وخیم شده و محتمل است که به ضرب گلوله مردم را متفرق کنند. هر چاره‌ای ‌دارید بکنید و مردم را متفرق کنید. لکن به قدری آتش غیظ مردم مشتعل شده بود که کسی‌ قدرت نداشت که اسم این معنا را ببرد. به همین نحو بود و نهاری مختصر حاضر شد و عموما خوردند. غروب شد. علما یکان یکان فرار کردند، چند نفری باقی ماند. یک ساعت از شب‌ گذشته ثانیا آقای حاجی میرزا احمد به حقیر تلفن کرد که هر نحو هست مردم را متفرق کنید که حکم شدید صادر شده که به هر نحو هست مردم را متفرق کنند و قشون هم با مسلسل دورتا دور مسجد را محاصره کردند. در این اثنا جمعی دور حقیر را گرفتند که باید منبر بروی و مردم را امر کنی که متفرق‌ نشوند. حقیر ملاحظه کردم که اگر منبر نروم خطر قتل دارم‌. در این گفتگو بودم‌، یک وقت‌ ملاحظه کردم که حقیر را روی دوش گرفته و به طرف ایوان مقصوره می‌برند، خواهی‌ نخواهی منبر رفتم و بین محذورین گرفتار شدم‌. بالاخره بالای منبر گفتم که من آلان تب دارم ‌و حال حرف زندن ندارم‌. فقط می‌توانم که ختم أمن یجیب المضطر را بخوانم‌. ختمی گرفتم ‌و روضه علی اصغر خواندم و از منبر پایین آمدم‌. لکن مخفی نباشد که در اثنای آن که مرا به ‌طرف منبر می‌بردند، یک نفر ناشناس بال قبای مرا کشید و گفت‌: به مردم بگو اگر می‌خواهید آسوده شوید پناهنده به قنصول خانه روس شوید و من گوش به حرف او ندادم‌. به هر تقدیر کوشش کردم در تفرقه مردم‌. و شاید نه قسمت از ده قسمت را متفرق کردم‌. و علمایی که باقی مانده بودند به دارالتولیه فرستادم که از جمله آقا شیخ مرتضی آشتیانی‌، حاجی شیخ علی اکبر نهاوندی‌، آقای ملایری‌، و چند نفر دیگر از علما. وقتی که تمامی را فرستادم‌، مسجد مقداری خلوت شده‌، عده‌ای بربری و زوار در مسجد باقی ماند و آن چه ‌شهری باقی بود به خانه خود رفتند. لکن باقی باز هم بودند تا در آخر خودم رفتم به دارالتولیه‌. # به مجرد ورود حقیر، اسدی نیابت تولیت وارد اتاق شد و آمد روی زمین نشست و دست خود را به دامن حقیر زد که دستم به دامن تو. تو امروز شنیدم منبر رفتی و مردم را امر به‌آرامش کردی‌. حال هم چاره‌ای بکن که آستانه در خطر است و تمام زحمات من هدرمی‌شود. و همان قضیه توپ بندی روسها پیش خواهد آمد. حقیر گفتم‌: آنچه از دست من برآید حاضرم و جان فدائی خواهم کرد و آستانه محفوظ بماند ولو حقیر از بین بروم‌. بنای ‌مشورت شد. رأی بر این قرار گرفت که دو نفر نزد استاندار بروند و از او کسب تکلیف بنمایند. قرار به استخاره شد. نهاوندی استخاره کرد، آیت آمد: ان الملوک اذا دخلوا قریة ‌افسدوها و جعلوا اعزة اهلها اذلة‌. رأی بر این قرار گرفت که حقیر با آقای حاجی شیخ مرتضی آشتیانی برویم نزد استاندار که در آن وقت پاکروان بود. درشکه حاضر شد و به اتفاق رفتیم، وارد استانداری شدیم‌. پاکروان اتاق بالا بود و آن هنگام تقریبا ساعت شش از شب بود. آقای آشتیانی بدون هیچ گونه‌ توجهی از پله‌ها بالا رفت‌. اتفاق پاکروان با همسر خود در حجره نشسته بودند. یک مرتبه آقای آشتیانی پرده بلند کرده‌، همسر پاکروان از مملکت ایتالیا بود، وحشت می‌کند و فریاد می‌زند. آقای آشتیانی برگشت که به محلی که حقیر بودم با من‌. پاکروان زیاده عضب آلوده ‌می‌شود و به تعجیل آمد حجره پایین‌. گفت: شما این نصف شب آمده‌اید چه کار دارید؟ آقای‌آشتیانی فرمودند: سه مطلب داریم‌: اول: آن که دستور بدهید دسته سینه زن بیایند به بازار و صحن‌. دوم : آن دستور بدهید که مردم لباس فرنگی نپوشند و کلاه دوره ‌دار لباس کفر است‌. سوم: آن که حجاب از سر زنها برداشته نشود. پاکروان با کمال تعرض گفت‌: مسأله سینه زدن خودتان با آقای حاجی آقا حسین قمی‌ تقاضا کردید که در صحن سینه بزنند و حال هم بروند در ایام عاشورا در صحن سینه بزنند. واما کلاه دوره ‌دار جهت حفظ از آفتاب ضرری ندارد. شما که کلاه پهلوی را قبول و دوره جلو را قبول کردید، خوب (است‌) که دوره عقب را هم قبول کنید و این اجتماع را شما آوردید متفرق کنید. و اما مسأله حجاب‌، اگر یک کلمه از پهلوی‌، شما مدرکی آوردید که حکم رفع ‌حجاب نموده هرچه بخواهید به شما داده خواهد شد. حقیر ملاحظه کردم که آقای آشتیانی مثل این که مطلب را گم کرده‌، رو به پاکروان کردم و گفتم‌: دو عرض دارم‌. گفت‌: شما کیستید؟ گفتم‌: من آقای سبزواری‌. گفت‌: بسیار خوب‌، شنیده‌ام شما به منبر رفتید و مردم را امر به آرامش کردید. گفتم‌: بلی‌. گفت‌: بگو. گفتم‌: غرض‌از آمدن بنده و حضرت آشتیانی از این است که این مردم اجتماعی کرده‌اند، با حق یا باطل‌. باید به هر نحو هست آنها را قانع کرد تا متفرق شوند. جواب گفت‌: شما که اینها را جمع کردید متفرق کنید. جواب دادم که ما جمع نکردیم‌. گفت‌: شما برای چه مسجد آمدید؟ جواب دادم ‌برای اصلاح و شاید بتوانم نحوی کنم که خون ریزی نشود. گفت‌: بکنید. جواب دادم راه فکر ما مسدود است‌. شما استاندار هستید. گفت‌: فکری ندارم‌. من گفتم‌: یک راه داریم و آن‌، این ‌است که صورت تلگرافی جعلی دروغ الان به من بدهید که بروم مسجد و مردم را متفرق کنم‌. جواب داد: چه تلگراف باشد؟ گفتم‌: تلگراف آن که اعلی حضرت عفو کرده و شما مردم متفرق شوید. جواب داد که بد رأیی نیست‌. اتفاق اسدی آمده بود و در حجره فوقانی با طهران به توسط بی سیم لشکر مشغول مذاکره ‌بود. پاکروان رفت حجره فوقانی نزد اسدی‌. فاصله نشد برگشت و گفت کار از دست من واسدی خارج شده و خود اعلی حضرت با لشکر مخابره می‌کند که دستور داده که به هر نحو هست مردم را متفرقه کنید و سه دقیقه دیگر وقت نداریم و پاکروان به اسدی گفته بود که ‌فلانی رأی خوبی داد و به هر تقدیر شد سه دقیقه گذشت که صدای مسلسل بلند شد و فریاد مردم به یا علی یا علی بلند شد به نحوی که صدا به مسجد کاملا می ‌رسید. # قریب نیم ساعت ‌طول کشید و صدا آرام شد و خورده خورده صبح طلوع کرد. برگشتیم به دارالتولیه و از آنجا متفرق شدیم و دو روز بود که به کلی صحن و مسجد و حرم بسته بود و معلوم نشد که چند نفرکشته شده و مردم متفرق شدند و دستور آمد که مسجد و صحن و حرم باز شود و سرتا سرشهر امن شد و قضیه کلاه هم بعد از چندی روزی عملی شد و بعد از چند روز شش نفر ازعلما را به طهران تحت الحفظ بردند: حاجی سید هاشم نجف آبادی‌، حاجی شیخ حبیب ‌ملکی‌، آقا سید زین العابدین سیستانی‌، شیخ آقا بزرگ شاهرودی حاجی شیخ هاشم قزوینی و مدتی زندان قجر زندانی بودند و بعد مرخص شدند و آقا میرزا یونس اردبیلی در نوقان ‌مخفی بود او را هم گرفتند و طهران بردند و مدتی در زندان بود. و بعد از بازرسیهای زیاد اسدی نیابت تولیت محکوم به اعدام شد در شب 26 ماه مبارک رمضان 1354 بعد از طلوع ‌فجر. این خلاصه حادثه مسجد. انتهی ما فی الرسالة المذکورة‌ 25 ذی القعدة 1380 در مشهد مقدس تحریر شد. معلم‌ معلم: مرحوم آیة الله سبزواری به طوری که در مجله مکتب اسلام سال هشتم، شماره 4، مسلسل 88 (ذی قعده 1386، ص 25) نوشته در ماه شوال 1386 (مطابق دی – بهمن ) در مشهد وفات کرد. منبع: سایت مشرق

جنازه شهدایی که شبانه دفن شدند - کشتار مسجد گوهرشاد درگفتگو با آیت الله واعظ‌‌زاده خراسانی

عالم جلیل ،حضرت آیت الله حاج شیخ محمد واعظ زاده خراسانی،از جمله شخصیت های علمی وکهنسالی است که رویداد فاجعه مسجد گوهرشاد راشاهد بوده وجلوه هایی از آن را به ذهن وقاد وتوانمند خویش سپرده است.ایشان به لحاظ آنکه فرزند واعظ شهیر مرحوم حاج شیخ مهدی واعظ خراسانی واز اقوام مرحوم آیت الله العظمی حاج آقا حسین طباطبایی قمی هستند،از حاشیه ومتن این واقعه تاریخی خاطراتی شنیدنی دارند که شمه ای از آن را در این گفت وشنود باز گفته اند. امید آنکه مقبول افتد. جنابعالی جزو معدود کسانی هستید که فاجعه مسجد گوهرشاد را به چشم خود شاهد بوده‌اید. مرحوم بهلول در این واقعه نقش تعیین‌کننده‌ای داشت. او را از چه زمانی شناختید و علل وقوع این رویداد را در چه می‌دانید؟ بسم الله الرحمن الرحیم. پدر بنده مرحوم آقای حاج شیخ مهدی واعظ خراسانی، واعظ معروفی بود که در مسجد گوهرشاد منبر می‌رفت وطبعا درجریان مسائل اجتماعی در شهر مشهد وحتی کل ایران بود. زمانی که قضیه مسجد گوهرشاد روی داد، من ده سال داشتم و همراه پدر به مسجد گوهرشاد رفته بودم. مرحوم بهلول را در آن مسجد دیدم. البته مرحوم ابوی در باره بهلول زیاد صحبت می‌کردند، چون بهلول آدم جالبی بود و رفتار تقریباً غیرعادی داشت. روی منبر دائماً بلند می‌شد و می‌نشست و عمامه‌اش را از سر برمی‌داشت. گاهی هم شوخی می‌کرد. از پیشینه خانوادگی بهلول مطلع هستید؟ همین قدر می‌دانم که پدرش اهل سبزوار بود و خودش در یکی از روستاهای گناباد به نام بیلند به دنیا آمده بود. شرح حال او را در سلسله مقالاتی که متأسفانه هنوز منتشر نکرده‌ام، آورده‌ام. مردم چقدر تحت تأثیر شخصیت بهلول بودند؟ موضوع همین است. مرحوم ابوی می‌گفتند هر وقت بهلول می‌آمد مردم دورش جمع می‌شدند و شلوغ می‌شد و مأموران شهربانی می‌ریختند و به او تذکر می‌دادند که برو و شلوغ نکن و او هم می‌رفت!اما از نقطه ای دیگر سر درمی آورد. وقتی در جریان مسجد گوهرشاد بهلول سخنرانی کرد،شما حاضر بودید؟ بله، در آن روز جمعیت زیادی در مسجد گوهرشاد جمع شده بود و مرحوم بهلول هم منبر رفت ،اما برخلاف همیشه هیچ کسی هم به او تذکر نداد که برود! به نظر شما دلیلش چیست؟ مرحوم ابوی معتقد بودند در قضیه مسجد گوهرشاد در خود دستگاه کسانی بودند که او را تأیید می‌کردند و با معترضین مسجد گوهرشاد همسو و هم‌عقیده بودند. بعدها هم اسدی، نایب التولیه آستان قدس متهم شد که از بهلول حمایت می‌کرده است. مرحوم پدرتان برای این برداشت خود چه استدلالی داشتند؟ می‌گفتند ایشان می‌آمد و منبر می‌رفت و مردم هم دور او را می‌گرفتند. یک روز مرحوم بهلول را دستگیر کردند، اما به‌جای این که از مسجد بیرون ببرند، او را به کشیک‌خانه صحن کهنه بردند و پشت پنجره نشاندند! بعد هم ظاهراً یک عده از عمال دولت رفتند در میان مردم و آنها را تشویق کردند که بیایید برویم او را آزاد کنیم و همگی با هم رفتند و مرحوم بهلول را آزاد کردند و فرستادند بالای منبر. مرحوم ابوی معتقد بودند که اینها کارهای عادی‌ای نبودند. کافی بود به مرحوم بهلول بگویند اینجان نمان و برو، خودش می‌رفت و نیازی نبود این بازی‌ها را در بیاورند. ایشان از این استدلال چه نتیجه‌ای می‌گرفتند؟ همانطور که عرض کردم،می‌گفتند: در قضیه مسجد گوهرشاد کسانی از داخل خود دستگاه این حرکت مرحوم بهلول را تأیید می‌کردند و می‌خواستند این واقعه روی بدهد. خود رضاشاه هم که از دست معترضین عصبانی بود و پی بهانه می‌گشت تا چنین جریانی را راه بیندازد و مردم را سرکوب کند. دستگاه چه نفعی از این قضیه می‌برد؟ خیلی‌ها تصور می‌کنند قضیه مسجد گوهرشاد به کشف حجاب ربط دارد، در حالی که این طور نیست. هنوز کشف حجاب اتفاق نیفتاده بود. رضاشاه دستور داده بود همه مردم لباس یک شکل بپوشند و کلاه‌ پهلوی بگذارند. مردم به خاطر مخالفت با متحدالشکل شدن لباس‌ها در مسجد گوهرشاد جمع شده بودند. نقش مرحوم آیت‌الله العظمی حاج‌آقا حسین قمی در این ماجرا چه بود؟ ایشان در آن زمان از علمای بزرگ مشهد و در زمره زهّاد بودند و عده زیادی نهایت ارادت را به ایشان داشتند و حتی مقلدینی هم داشت. رضاخان که این جور کارها را شروع کرد، این است. آیت‌الله قمی در آن زمان همچنان درتهران بودند؟ بله، ایشان در باغ حاج حسین آقای ملک در شاه‌عبدالعظیم، محصور بودند. بنده بعدها و در قضیه 15 خرداد 42 که عده‌ای از علما در اعتراض به دستگیری امام به تهران رفته بودند، به آنجا رفتم و آن باغ را دیدم. برای آیت‌الله قمی پس ازعدم اجابت درخواستشان توسط رضاخان، چه شرایطی پیش آمد؟ رضاخان اساساً اجازه ملاقات با کسی را به ایشان نداد و او را محصور کرد. ایشان هم گفتند پس اجازه بدهید به عتبات عالیات بروم. رضاخان هم اجازه داد و آیت‌الله قمی همراه تعدادی از پسرانشان به عتبات عالیات رفتند. ظاهراً شما نسبت خویشاوندی هم با ایشان دارید؟ بله، همین طور است. آیت‌الله قمی پسران متعددی داشتند که یکی به نام حاج‌آقا مهدی شوهر همشیره بنده است. به همین دلیل خویشاوندی است که بنده در جریان وقایع آن دوره هستم، چون شوهر خواهر بنده هم در آن جریان به عراق رفت، خواهرم به خانه ما آمد و دختر کوچک او هم در منزل ما از دنیا رفت! سرنوشت بقیه اعضای خانواده به کجا انجامید؟ بعد از یک سال به همه اعضای خانواده که حدود 40 نفری می‌شدند گذرنامه دادند و همه آنها هم رفتند. آیت‌الله قمی در کربلا اقامت کردند و مرجع تقلید شدند. خود من حدود سه چهار سال پس از مهاجرت ایشان به عراق رفتم و در آنجا به دلیل خویشاوندی با ایشان رفت و آمد زیادی داشتیم. قضیه گوهرشاد را آن طور که خود شاهد بودید، بیان بفرمایید. آن روزها به دبستان معرفت می‌رفتم. پدرم گفته بودند عصرها بیا مدرسه «دو در». برادر بزرگم در آنجا حجره داشت و من می‌رفتم و پیش یک شیخ دامغانی گلستان سعدی می‌خواندم. من و برادرم به توصیه پدر هر شب نماز مغرب به مسجد گوهرشاد می‌رفتیم و پشت سر آقا سید رضا قوچانی که در ایوان جلوی مسجد گوهرشاد نماز می‌خواند، نماز می‌خواندیم و بعد به خانه برمی‌گشتیم.یک روز هم به مسجد گوهرشاد رفتم و دیدم جمعیت زیادی در آنجا جمع شده و حواس همه هم متوجه ایوان مقصوره است. مرحوم ابوی همین که مرا دیدند، گفتند: «نمان، برو خانه و همان جا نمازت را بخوان». من هم اطاعت امر کردم و رفتم. بعد پدر به خانه آمدند و گفتند منبر رفته و صحبت کرده بودند و قرار شده بود ایشان را دستگیر کنند، اما رئیس شهربانی گفته بود من نمی‌خواهم این کار را بکنم، بنابراین در خانه بمانید و بیرون نیایید، چون آن وقت ناچار خواهم شد دستگیرتان کنم. به این ترتیب مرحوم ابوی چهار سال در خانه ماند و بیرون نیامد! سایر وعاظ و منبری‌ها را زندانی کردند، ولی پدر بنده چهار سال حصر خانگی بودند. البته غیر از یکی دو نفر از دوستان ایشان، بقیه مردم تصور می‌کردند ایشان به عتبات عالیات یا مکه رفته است و کسی خبر نداشت در خانه در حصرند. علما و روحانیون مشهد با این حرکت اعتراضی موافق بودند؟ بله، البته نوع حمایتشان فرق می‌کرد. یک عده از آنها به شاه تلگراف زدند و اعتراض خود را اعلام کردند والبته درنهایت، همگی هم دستگیر شدند! یادتان هست چه کسانی بودند؟ بله، مرحوم آشیخ هاشم قزوینی و مرحوم آشیخ آقابزرگ شاهرودی که از مدرسین مهم حوزه مشهد بودند. همین طور مرحوم آسید یونس اردبیلی که برای زیارت به مشهد آمده بودند. همگی را دستگیر کردند و به تهران بردند و چهار سال زندانی بودند. مرحوم آسید هاشم نجف‌آبادی ـ پدر خانم بنده ـ را از مسجد گوهرشاد دستگیر کردند و چند سالی زندانی بود و بعد هم به شاه‌عبدالعظیم، سمنان و جاهای دیگر تبعید شد.مرحوم آقای آسید عبدالله شیرازی را هم که برای زیارت به مشهد آمده بودند، اگر هم به زندان بردند، خیلی نگه نداشتند. در هر حال همین امضای پای تلگراف اسباب آزار و مزاحمت آنها شد. درروز اوج گیری قیام مسجد گوهرشاد،شرایط را درآن مسجد چگونه دیدید؟از شرایط مردم وحاضران درآن مسجد چه خاطراتی دارید؟ یادم هست آن روز اخوی بزرگ من مرحوم آشیخ احمد واعظ چشم‌درد شده و در منزل بود. به من گفت بیا برویم بیرون ببینیم چه خبر است. از شبستان آشیخ حسین وارد مسجد شدیم و دیدیم ایوان مقصوره از جمعیت پر شده است و مرحوم بهلول هم دارد روی منبر سخنرانی می‌کند. بعد دیدیم مردم به طرف صحن حرکت می‌کنند. برادرم از یکی پرسیدند: «کجا می‌روید؟» او جواب داد: «بهلول گفته است:اینکه اینجا در مسجد گوهرشاد می‌خوابید، درست نیست. بروید داخل صحن». ما دنبال جمعیت رفتیم و دیدیم مرحوم بهلول در ایوان طلایی صحن نو به منبر رفته است و جمعیت در ایوان و بیرون ایوان نشسته‌اند. ما هم بیرون ایوان نشستیم و من مرحوم بهلول را دیدم. حدود 25، 26 ساله بود. لباس کرباس به تن داشت و هی بلند می‌شد و می‌نشست و عمامه‌اش باز می‌شد و می‌بست! البته حرف‌هایش را نمی‌شنیدم و فقط حرکاتش را می‌دیدم. کشتار مسجد گوهرشاد کی اتفاق افتاد؟ یکی دو روز بعد عده‌ای نظامی آمدند و مردم را به گلوله بستند و حدود ده نفری کشته شدند. ما در مدرسه شنیده بودیم مردم، ارتشی‌ها و پاسبان‌ها را تعقیب و آنها هم از دستشان فرار کرده‌اند! معلوم می‌شد می‌خواهند قضیه را خیلی بزرگ جلوه بدهند. این خبر و کشتار آن چند نفر در شهر باعث شد جمعیت زیادی به مسجد گوهرشاد بیایند و اوضاع به هم بریزد. عده‌ای از جوانان فامیل ما در آنجا دستگیر و مدت‌ها زندانی شدند. یک روز عصر که به مسجد گوهرشاد رفتم، در بندعلی‌خان، بالای سر در بانک دیدم توپ گذاشته‌اند. نزدیک سحر در خانه صدای توپ آمد و در دالان راه‌پله‌های بالا جمع شدیم. خیال می‌کردیم آنجا که باشیم، گلوله توپ به ما نمی‌خورد! بعد از کشتار مسجد گوهرشاد،شرایط شهر راچگونه دیدید؟ بعد از جریان گوهرشاد، دائماً صدای توپ و تفنگ می‌آمد. یک بار در حیاط ما را زدند و خواهرم رفت دم در و برگشت و گفت: دو نفر آژان آمده‌اند عقب آقا! پدرم گفتند :بالاخره که مرا می‌گیرند، بهتر است خودم بروم که ما مانع شدیم و ایشان شبانه‌ از دیوار همسایه به‌جای دیگری رفت و یک ماهی در باغ حسن‌خان در منزل یکی از اقوام ماند. بعد به خانه برگشت که منجر به همان حصر چهار ساله شد. از تعداد کشته‌های مسجد گوهرشاد آمار و ارقام متفاوتی داده می‌شود. اطلاع دقیقی دارید؟ بیشتر حالت شایعه داشت. بعضی‌ها می‌گفتند 1500 نفر کشته شده‌اند. نصف شب همه جنازه‌ها را بار ماشین کردند، بردند و دفن کردند. پایین خیابان قبرستانی بود که ما همیشه از جلوی آن عبور می‌کردیم. در آنجا گودالی بود که می‌گفتند کشته شده‌های مسجد گوهرشاد را که گفته می‌شد در میان آنها عده‌ای هم هنوز نمرده بودند، دفن کرده‌اند. چه به سر بهلول آمد؟ بعد از این ماجرا بهلول ناپدید شد. بعدها شنیدیم به افغانستان رفته است. ظاهراً حدود 30 سال در افغانستان زندانی بود، بعد به او اجازه داده‌اند به مصر و عراق برود. من بچه بودم و می‌شنیدم در رادیوی مصر به خواست عبدالناصر علیه شاه حرف می‌زد. بعد هم که به عراق رفت و حسن‌البکر و صدام برایش امکان فراهم کردند که در رادیوی عراق علیه شاه حرف بزند. مدتی هم ظاهراً به پاکستان رفت. عربی را خوب صحبت می‌کرد و در عراق منبر هم می‌رفت و مردم خیلی دورش را می‌گرفتند. چه شد که به ایران برگشت؟ سیاست رژیم این بود که او را برگرداند و دو نفر منبری و غیرمنبری را که با دربار رابطه داشتند به پاکستان فرستاد تا به او اطمینان بدهند که کسی به او کاری ندارد و به ایران برگردد. می‌گفتند که او را برگرداندند و یک محاکمه سرسری و بعد هم آزادش کردند. منبر هم می‌رفت؟ بله، البته اجازه منبر رفتن در مساجد مشهد را نداشت، اما در جاهای دیگر منبر می‌رفت و مردم هم دورش جمع می‌شدند. در تهران، اصفهان و جاهای دیگر هم منبر می‌رفت. یکی از بستگان ما در تهران در مسجدی در خیابان 17 شهریور امام جماعت بود و من گاهی می‌رفتم که بعد از نماز با هم به منزل او برویم. یکی دو بار دیدم مرحوم بهلول بعد از نماز جماعت ایشان منبر رفت. کیفیت منبرش چگونه بود؟ خیلی معمولی.البته حافظه عجیبی داشت و مطالب زیادی را که حفظ کرده بود، می‌گفت و بعد هم روضه می‌خواند. یک بار برای شرکت در مراسم بزرگداشت مرحوم علامه مجلسی به اصفهان رفتم و منبر بهلول را در مسجد جامع کنار قبر علامه شنیدم. یک بار هم در مسجد گوهرشاد مشهد در مراسم ترحیم یکی از علما آمد و کنار من نشست. به او گفتم من در جریان مسجد گوهرشاد آنجا بودم. یادتان هست منبر رفتید؟ گفت به‌کلی آن قضایا را فراموش کرده‌ام! خلاصه جواب درستی به من نداد و نگذاشت چیزی بپرسم. باز هم او را دیدید؟ خیر من دیگر تا زمانی که فوت کرد او را ندیدم. مردم هم انصافاً تجلیل خوبی از او به عمل آوردند و تشییع خوبی بود. تحلیل شما از شخصیت و عملکرد بهلول چیست؟ در مجموع آدم عجیبی بود. مرحوم ابوی می‌گفتند ساده به نظر می‌رسد، ولی ساده نیست، بلکه برعکس خیلی هم باهوش و زیرک است. نشان به آن نشان که مادرش را قاچاقی به کربلا برد و برگرداند. یک آدم ساده نمی‌تواند این کارها را بکند. یا همان دوام آوردنش در افغانستان، بعد هم مصر، عراق و جاهای دیگر. حافظه عجیب و غریبی داشت و حدود 100 هزار بیت شعر حفظ کرده بود! زن، فرزند، مال و منالی نداشت. منبر هم که می‌رفت پول نمی‌گرفت. غذایش هم خیلی مختصر و ساده بود. این که بگوییم از علمای بزرگ بود، این طور نبود، اما منبر که می‌رفت مردم دورش جمع می‌شدند. در جریان انقلاب هم کسی صحبتی از او نشنید. بعد از انقلاب هم که احترامش کردند که جا هم داشت. به هر حال در تاریخ معاصر ایران نقش‌آفرینی خاصی کرد و به همین علت هم نامش زنده ماند. منبع: سایت مشرق

موساد در ایران (1340 ـ 1357)

شواهد موجود نشان می‌دهد که آمریکا در تلاش بود همزمان با گسترش روابط موساد و ساواک، بسیاری از مسئولیتهای سیا را در ایران و خاورمیانه به موساد واگذارد. تا آغازین سالهای دهۀ 1340ش. سیا در تشکیل، آموزش، تجهیز و راهبری ساواک نقش درجه اول داشت و اینک آمریکا در نظر داشت با سپردن بخش مهمی از مسئولیتهای جاری سیا به موساد از نیرو و توان سیا در امور مهم‌تری استفاده کند. با این حال هدف آمریکا از این طرح، کاهش حضور سیا در ایران و کاستن از همکاری آن با ساواک نبود؛ بلکه مقصود اصلی حضور بیشتر موساد در ایران بود تا با هماهنگی با ساواک که خود تابعی از خواسته‌های سیا بود، هماهنگی بیشتری بین این سرویسها در ایران و خاورمیانه به وجود آید. به عبارت دیگر با حضور موساد در ایران، در حیطه وظایف و عمل سرویسهای اطلاعاتی ـ امنیتی و جاسوسی حامی سیاستهای آمریکا در منطقه، تغییراتی حاصل شد. در این میان اسراییل به دلیل درگیری و دشمنیهای آشکاری که با دنیای اسلام و کشورهای عربی داشت، بیش ‌از ‌پیش می‌توانست با تهدیدات موجود مقابله کند. آمریکا ترجیح می‌داد همگام با حضور قدرتمند سیا در ایران، روابط ساواک و موساد راگسترش دهدو از امکانات بسیاری که ایران در اختیار اسراییل قرار می‌داد بهره برد. آمریکا امیدوار بود درفاصله‌ای نه چندان دور، در موارد بسیاری در حیطه وظایف و عمل ساواک و موساد یگانگی و همسویی ایجاد شود. گفتنی است بین خواسته‌ها، اهداف و حیطه عمل این دو سرویس در مسائل مختلف داخلی و خارجی و نیزفعالیتهای اطلاعاتی ـ امنیتی و جاسوسی در رابطه با امنیت داخلی و کشورهای هدف، اختلاف آشکاری وجود نداشت. گویی حکومت ایران هم ماننداسرائیل باکشورهای اسلامی و عرب اختلاف دارد. به تبع آن، اعمال سیاستی واحد و همسان درقبال این کشورها توسط موساد وساواک، انکارناپذیر می‌نمود. تحولات آتی نشان داد که آمریکاو اسرائیل دربهره‌گیری از این سیاست، موفقیتی قابل توجه کسب کرده و ساواک چنانکه دلخواه سیا و موساد بود، درمسیر مطلوب آن دو گام برمی‌دارد. 1 از اوایل دهۀ 1340ش. و همزمان با ریاست سرلشکر حسن پاکروان بر ساواک، روابط موساد و ساواک گسترش یافت و با هدایتهای سیا و آمریکا، موساد نه به عنوان سرویس جایگزین بلکه به مثابه سرویس مکمل و در عین حال پرتوان به جمع سرویسهای دوست و همگرا در ایران و خاورمیانه پیوست. 2 با گسترش روابط موساد و ساواک، کمربند امنیتی آمریکا در برابر شوروی در منطقه استراتژیک خاورمیانه، استحکام بیشتری یافت. بدین ترتیب پس از آمریکا، اسرائیل دومین کشوری بود که با ایران روابط استراتژیک داشت. با روند رو به گسترش روابط اطلاعاتی ـ امنیتی ایران و اسرائیل، ایران بیش از پیش در مدار آمریکا و غرب قرار گرفت و به تبع آن از کشورهای اسلامی دور افتاد. موضوعی که البته در این میان مورد توجه قرار نگرفت، تأمین منافع جهان اسلام بود. گازویورووسکی در این باره می‌گوید: ایران در این دوره روابط بسیار نزدیکی را با اسرائیل به جریان انداخت. ایران در سال 1950 با اسرائیل روابط سیاسی غیر رسمی برقرار کرد، و در سال 1957 به اسرائیل اجازه داده شد که یک دفتر روابط در تهران تأسیس کند. افزون بر همکاری نزدیک دو کشور در زمینه‌های اطلاعاتی و نظامی، ایران در دهۀ 1960 مقدار قابل توجهی نفت به اسرائیل می‌فروخت و به ساخت خط لوله نفتی ایلات ـ اشلکون کمک مالی کرد، و اسرائیل هم به ایران کمکهای کشاورزی و کمک در برابر بلایای طبیعی می‌داد. گرچه هر دو دولت کوشیدند که تا آنجا که ممکن بود در روابط خود محتاط باشند، ولی بسیاری از ایرانیان آگاه، تا اندازه‌ای از روابط واقعی و نزدیک دو کشور اطلاع داشتند. بسیاری از ایرانیان با مردم فلسطین در زمینه‌های ضد امپریالیستی یا پان ـ اسلامی، ابراز همدردی می‌کردند و از این روی به شدت از تمایل شاه به حفظ روابط نزدیک با اسرائیل، منزجر بودند. افزون بر این، همین که آمریکا به اسرائیل نزدیک‌تر شد، بسیاری از ایرانیان روابط ایران و اسرائیل را، بیش از پیش نشانگر نفوذ امپریالیسم آمریکا در ایران به حساب آوردند. پس از افزایش انفجارآمیز بهای نفت و خروج نیروهای نظامی بریتانیا از خلیج‌فارس، شاه به گونه‌ای فزاینده درگیر کشمکهای منطقه‌ای مانند درگیری در عمان و شاخ آفریقا شد. بسیاری از ایرانیان، این‌گونه اقدامها را نمونه بارزتر همراهی ایران با امپریالیسم آمریکا به حساب می‌آوردند. در میان این کشمکش‌های منطقه‌ای، به ویژه قیام ظفار در عمان، برای ایرانیان هشداردهنده بود، زیرا سربازان ایرانی در این سرزمین جنگیده و کشته می‌شدند تا قیام مسلمانان علیه یک پادشاه خودکامه را که چیزی بیش از یک دست نشانده بریتانیا به حساب نمی‌آمد، سرکوب کنند. 3 گسترش مخالفت کشورهای عربی با شاه و حمله به مشی او در برابر دنیای اسلام، بیش از پیش در دوستی او با اسرائیل مؤثر افتاد. برخی کشورهای عربی در رسانه‌های خود، شاه را خائن به آرمانهای دینی و اسلامی ارزیابی می‌کردند که با دشمن بزرگ جهان اسلام (اسرائیل) پیوندهای گسترده‌ای برقرار کرده است. همزمان، جوسازیهای اسرائیل و نیز حمایتهای پیدا و پنهان برخی کشورهای عربی از مخالفان سیاسی شاه، موجب نزدیکی هر چه بیشتر حکومت ایران با اسرائیل شد. 4 بن ‌گورین نخست‌وزیر اسرائیل در این باره پیشگام سایر رهبران اسرائیل بود. او طی نامه‌ای در اوایل دهۀ1340ش. به شاه هشدار داد که اگر در گسترش روابط سیاسی و امنیتی با اسرائیل بیش از این تعلل شود، از سوی کشورهای تندرو عرب تبعات سوئی متوجه شاه و رژیمش خواهد شد. مسافرت نیکیتا خروشچف دبیرکل حزب کمونیست شوروی در اردیبهشت 1343 به قاهره که گسترش روابط شوروی و مصر را در پی داشت، بیش از پیش شاه را برای گسترش روابط خود با اسرائیل مصمم ساخت. طی سالهای بعد و به دنبال تحولات سیاسی ـ امنیتی که هر از گاه در خاورمیانه و کشورهای عربی روی می‌داد، رهبران اسرائیل می‌کوشیدند روابط خود را با ایران تحکیم بخشند. تا اوایل دهۀ 1970م./1350ش. که مصر قرارداد کمپ‌ دیوید را با اسرائیل امضاء کرد، تندرویهای رهبران سیاسی این کشور همواره بزرگترین سلاح تبلیغاتی رژیم صهیونیستی برای نزدیک کردن سیاست خود با رژیم پهلوی بود. 5 دیگر کشور عربی که با اعمال سیاستهای قهرآمیز در برابر اسرائیل و نیز حکومت ایران موجبات همکاریهای گسترده ساواک و موساد را فراهم آورد عراق بود. موساد و ساواک طی حدود 20 سال همکاری، بخش مهمی از فعالیت مشترک خود را به عراق اختصاص دادند. عراق با حکومت پهلوی رقابتی پرتنش داشت و کشمکشهای سیاسی و تهدیدات نظامی ـ امنیتی طرفین بر ضد دیگری تمامی نداشت. 6 مسائلی از این دست، روابط ایران و اسرائیل را گسترش داده و این دو کشور را به یکدیگر وابسته کرد. فرد هالیدی تصریح می‌کند که در شرایط انزوای ایران از سوی کشورهای اسلامی خاورمیانه، ایران و اسرائیل مشتاقانه روابطشان را «تحکیم» بخشیدند. 7 ایران بیش از هر کشور دیگری با صهیونیستها روابط سیاسی ـ امنیتی و اقتصادی داشت. ویلیام سولیوان آخرین سفیر آمریکا در ایران، در این باره می‌گوید: شاید مطلع‌ترین همکاران خارجی من در تهران، که کمتر از همه به چشم می‌خورد نمایندۀ سیاسی اسرائیل در تهران بود. او که یکی از دیپلماتهای ارشد کشور خود به شمار می‌رفت در تهران عنوان سفارت نداشت. زیرا با وجود روابط نزدیک و صمیمانۀ اسرائیل با حکومت شاه، چون ایران یک کشور اسلامی بود شاه ترجیح می‌داد روابط ایران و اسرائیل در سطح غیر رسمی باقی بماند. با وجود این چون قریب هشتاد هزار یهودی در ایران زندگی می‌کردند و جامعۀ یهودیان ایران در کلیۀ رشته‌های تجارت و اقتصاد ایران رسوخ کرده بودند دیپلماتهای اسرائیلی در تهران به شبکه اطلاعاتی وسیعی در ایران دست داشتند که نظیر آن در اختیار هیچ کشور دیگری نبود. 8 مایکل لدین از کارگزاران سیاست خارجی آمریکا نیز با اشاره به خشم انقلابیون ایران به رهبری امام‌ خمینی (ره) از اسرائیل، درباره روابط گسترده ایران و اسرائیل چنین نوشته است: کسانی که به روابط میان ایران و اسرائیل آشنایی ندارند، چه بسا از شدت خشم آیت‌الله خمینی از همان سال 1975 دچار شگفتی شوند. آنها عموماً از این امر بی‌خبرند که همه نخست‌وزیران اسرائیل از دیوید بن ‌گورین گرفته تا مناخیم بگین در این دوره به تهران رفته‌اند همچنان که بسیاری از رجال دیگر اسرائیلی این کار را کرده‌اند، مثلاً موشه دایان و اسحاق رابین، در کمال خفا به تهران رفته‌اند، تا با همتایان ایرانی خود دربارۀ منافع مشترکشان گفتگو کنند و میان دو کشور همکاری شدیدی وجود داشته است. ایران برای اسرائیل معتمدترین تأمینکننده نفت بوده است و اسرائیل در عوض با کمک به تهران در زمینه آمادگی نظامی و با سهیم کردن ایران تا حد معینی در اطلاعات سرویسهای اطلاعاتی خود و حتی با تأمین کمک فنی واکنش نشان داده است. اسرائیل در تهران سفارت نداشت، لکن یوری لوبرانی رئیس هیئت اسرائیلی در ایران به اندازه هر دیپلمات دیگری که رسماً این عنوان را داشت، سفیر بود. 9 بر اساس همین روابط نزدیک و منافع مشترک بود که شاه موافقت کرد موساد در بخشهای غربی و جنوبی کشور چند پایگاه جاسوسی ـ اطلاعاتی ایجاد کند و با یاری ساواک بر ضد کشورهای عربی ـ اسلامی منطقه به اقدامات جاسوسی و اطلاعاتی دست زند. حسین فردوست، موساد را پس از سیا، فعال‌ترین سرویس اطلاعاتی ـ امنیتی خارجی می‌داند که در ایران حضور گسترده داشت. 10 از همان سالهای نخست دهۀ 1340ش. موساد با همکاری ساواک، سه پایگاه اطلاعاتی ـ جاسوسی در استانهای خوزستان، ایلام و کردستان تأسیس کرد که عمده فعالیت آن عملیات اطلاعاتی ـ جاسوسی بر ضد عراق و برخی کشورهای عربی دیگر بود. برخی از همکاران اطلاعاتی موساد و ساواک در این پایگاهها، عرب بودند و تابعیت کشورهای عراق، کویت، امیرنشینهای امارات، بحرین و نیز عربستان را داشتند. طی سالهای بعد، فعالیت این پایگاهها گسترش یافت و با بهره‌گیری از تجهیزات جاسوسی مدرن و نصب رادارهای متعدد در مناطق مختلف مرزی ایران با عراق، بخش اعظمی از خاک این کشور تحت کنترل قرار گرفت. 11 چنانکه از خاطرات فردوست بر‌می‌آید، مقامات موساد برای بهره‌گیری بیشتر از امکانات ساواک در پایگاههای خود، حتی به برخی مقامات ساواک ماهیانه مقرری‌هایی می‌پرداختند که فردوست از آن به رشوه تعبیر کرده است. فردوست فعالیت این پایگاهها را برای اهداف جاسوسی موساد بسیار مفید ارزیابی می‌کند و تصریح می‌کند که برای اداره آنها از مأمورانی بسیار ورزیده و کارآزموده بهره گرفته می‌شد. در بخشهایی از خاطرات فردوست در این باره چنین می‌خوانیم: زمانی که در سال 1340 به ساواک رفتم، سرتیپ علوی‌کیا (قائم‌مقام سابق ساواک) فردی به نام یعقوب نیمرودی را به من معرفی کرد و گفت که محمدرضا اجازه داده که او با ساواک رابطه داشته باشد و تبادل اطلاعات نماید. نیمرودی درجه سرهنگ دومی داشت و رئیس اطلاعات سفارت مخفی اسرائیل بود. او یک ماه بعد به دیدن من آمد و ضمن تشکر از همکاری برخی ادارات کل ساواک (ادارات کل دوم و سوم و هشتم) پاکتی به من داد. دیدم که در پاکت مبلغ 80 هزار تومان (یا 60هزار تومان) وجه نقد است. از او پرسیدم که این مبلغ چیست؟ پاسخ داد: «از بدو همکاری برون‌مرزی هر ماهه این مبلغ به سرتیپ علوی‌کیا بابت هزینه‌هایی که ساواک در این همکاری متحمل می‌شود، پرداخت می‌گردد!» پاکت را به او پس دادم و گفتم: فعلاً نزد خودتان باشد تا با علوی‌کیا ملاقات و موضوع را مطرح نمایم. او هم پس گرفت و خداحافظی کرد. با سرتیپ علوی‌کیا ملاقات کردم و جریان را پرسیدم. گفت: «مدتی است که اسرائیلیها 3 پایگاه برون‌مرزی در غرب و جنوب ایران احداث کرده‌اند و بابت هزینه‌هایی که ساواک از این بابت متحمل می‌شود، هر ماهه این مبلغ را به ساواک می‌پردازند که به مسئول هزینه‌های سرّی ساواک داده می‌شود.» گفتم: اگر ساواک اجازه ایجاد این 3 پایگاه را داده، دیگر اجاره خانه پرسنل اسرائیلی و تهیه غذا و سایر تسهیلات که با ستاد مرکزی ساواک نیست و اینها در هر محلی که هستند رئیس ساواک آن منطقه می‌تواند تسهیلات را فراهم آورد و هزینه مربوطه را خودشان بدهند. در حالی که پرداخت وجه به قائم‌مقام ساواک مثل این است که بابت اجازه ایجاد 3 پایگاه به مقام عالی ساواک رشوه می‌دهند. علوی‌کیا گفت: «هر طور مصلحت بدانید. ظاهراً راه‌حل پیشنهادی شما صحیح‌تر است!» به این ترتیب مسئله پول منتفی شد و نیمرودی دیگر هیچ بحثی در این باره نکرد. پاکروان اهل این حرفها نبود، ولی به احتمال زیاد معتضد، که رئیس قسمت اطلاعات خارجی ساواک (یعنی ادارات کل دوم و هفتم) بود به اتفاق علوی‌کیا، با نیمرودی وارد معامله شده و این پول را میان خود تقسیم می‌کردند... 12 فردوست درباره روند فعالیت پایگاههای سه‌گانه جاسوسی موساد در قلمروهای غربی و جنوبی ایران و حیطه فعالیت و عمل هر یک از آن پایگاهها نیز اطلاعات جالب توجهی ارائه کرده است: به هرحال، اسرائیل دارای 3 پایگاه برون‌مرزی در ایران بود، که احتمالاً از سال 1337 این پایگاهها ایجاد شده بود. این 3 پایگاه در خوزستان (مرکز اهواز)، در ایلام (مرکز ایلام) و در کردستان (مرکز بانه یا مریوان) و در محلی مستقر بود که ساواک هم در آن محل باشد. در آن زمان اطلاعی از وضع این پایگاهها نداشتم و اداره کل آموزش هم وجود نداشت تا کسب اطلاع کنم، لذا برای آشنایی کامل و دقیق از سازمان برون‌مرزی اسرائیل و نحوۀ گردآوری اطلاعات، خواستم که بهترین رئیس پایگاه به تهران احضار شود، که گفته شد رئیس پایگاه خوزستان است. او 3 روز در تهران ماند و صبح و بعدازظهر هر چه لازم بود دیکته کرد و من همه را نوشتم و بعداً بر اساس آن یک جزوه مدون، تنظیم نمودم، این جزوه به حدی کامل بود که بعدها هر چه ساواک در زمینه برون‌مرزی آموزش داده می‌شد به کاملی این جزوه نبود. از همان روز اول مشهود بود که این فرد از افراد ممتاز سازمان برون‌مرزی اسرائیل است، لذا، بعدها او را چند بار برای آموزش به اداره کل دوم دعوت کردم و متوجه شدم که حتی از نیمرودی نیز ورزیده‌تر است. هدف پایگاههای برون‌مرزی اسرائیل درایران، عراق و کشورهای عربی بود و اکثر مأمورین را این 3 پایگاه استخدام می‌کردند و پس از آموزش کامل مرحله بهره‌برداری شروع می‌شد. اکثر مأمورین پایگاهها عراقی بودند، ولی پایگاه خوزستان موفق شد تعدادی مأمور کویتی و بحرینی و امیرنشینهای امارات و حتی افرادی از عربستان‌سعودی را نیز استخدام و به کار گمارد، به طوری که از این 3 پایگاه کلیه اطلاعات لازم از عراق و تا حدی از کویت و امارات و عربستان و سوریه جمع‌آوری می‌شد. البته منظوراسرائیلیها در شروع کار عراق بود، ولی به تدریج امکانات به حدی زیاد شد که کشورهای فوق‌الذکر را نیز تحت پوشش قرار داد. یک نسخه از کلیه اطلاعات جمع‌‌آوری شده به اداره کل دوم ساواک تحویل می‌شد و یک نسخه نیز به سرعت به اسرائیل ارسال می‌گردید. باید اضافه کنم که اداره کل دوم ساواک نیز دارای حدود 10 پایگاه برون‌مرزی برای کار در عراق و کشورهای عربی بود، ولی نتیجه کار این 3 پایگاه اسرائیلی حتی با مجموع کار آن 10 پایگاه نیز قابل مقایسه نبود. علت عدم ورزیدگی و عدم تجربه کافی رهبران برون‌مرزی اداره کل دوم بود. 13 علی‌الظاهر پایگاههای سه‌گانه اطلاعاتی ـ جاسوسی موساد در مناطق غربی و جنوبی ایران در سال 1346 برچیده شد و مسئولان آن سازمان ترجیح دادند از آن پس، هدایت شبکه‌های اطلاعاتی گسترده‌ای را که تا آن هنگام در ایران ایجاد کرده بودند (گفته شده که در همین رابطه حدود 300 نفر مأمور ورزیده اطلاعاتی و جاسوسی تربیت شده و به کار گرفته شده بودند) از خاک اسرائیل بر عهده گیرند. 14 چند سال بعد، بار دیگر اسرائیل در صدد برآمد پایگاههای سه‌گانه اطلاعاتی ـ جاسوسی در غرب و جنوب ایران را فعال سازد، اما رؤسای ساواک چندان تمایلی به فعالیت دوباره آن نشان ندادند. در آستانه قرارداد صلح ایران و عراق در الجزایر (1975م./1354ش.) برخی کارشناسان و مدیران ارشد ساواک هشدار دادند که با فعال شدن دوباره پایگاههای اطلاعاتی موساد در مناطق غربی و جنوبی کشور، در روند صلح دو کشور (ایران و عراق) مشکلات جدی بروز خواهد کرد. در این میان، رئیس وقت ساواک خوزستان ضمن اشاره به اثرات سوء فعالیت پایگاههای جاسوسی سه‌گانه مذکور، گفته که همکاریهای گذشته، فایده قابل اعتنایی برای ایران نداشته است. وی به تبعات سوء از سرگیری فعالیت این پایگاهها در روابط ایران و عراق نیز پرداخته است: عطف به38319/243 ـ 1/11/54 موضوع استقرار مجدد رهبر عملیات برون‌مرزی دوستان زیتون 15 در آبادان و شروع همکاری با پایگاه برون‌مرزی، این ساواک با بررسی سوابق همکاری 12 ساله دوستان زیتون در خوزستان و نتایجی که در گذشته به دست آمده به شرح زیر اظهار نظر می‌گردد: 1. دوستان زیتون انتظار بهره کار منابع را داشته و به حفاظت آنها کمترین توجهی نمی‌نمودند و در نتیجه آخر‌الامر تعدادی منابع ایرانی وعراقی لو رفته و تعدادی نیز دستگیر و اعدام و تعدادی هم متواری و پناهنده شدند که هنوز از نظر تأمین مخارج خانواده آنها ساواک با مشکلاتی درگیر است. 2. به طور کلی عدم آشنایی رهبر عملیات برون‌مرزی دوستان [اسرائیلیها] به زبان خارجی و بعضاً عدم آگاهی از خصوصیات اخلاقی، طرز زندگی، آداب و سنن و تعصبات مذهبی منطقه‌ای ساکنان نوار مرزی باعث می‌گردد که اگر رهبر عملیات دوستان زیتون از ابتدای نشان کردن درجریان ماوقع قرار نگیرد به نامه‌پراکنی و شکوه و شکایت نزد اولیای خود در مرکز می‌پردازد [...]. و اگر درجریان قرار گیرند و در عملیات شرکت کنند ناخودآگاه چنان رفتار می‌کنند که نشان شده را یا بری از همکاری و یا بسیار متوقع و یا مطلع از فعالیت به نفع یک کشور بیگانه می‌نمایند [...]. بعضاً دوستان زیتون مایل بودند که زیرکانه و مخفیانه منابع پایگاه برون‌مرزی خود را مستقیماً خود از طریق دیگری اداره نمایند[...]. 5. با توجه به توافقات سیاسی و مرزی بین دولتین ایران و عراق و تعهدات سیاسی ناشی از آن و تشدید مراقبتهای نوار مرزی و هوشیاری دستگاههای ضداطلاعاتی حریف و صدور اوامر مؤکد در زمینه رعایت کامل حفاظت در جلوگیری از لو رفتن عوامل و دیگر کارهایی که به حسن نیت سیاسی دولت شاهنشاهی لطمه بزند، به نظر می‌رسد در حال حاضر با در نظر گرفتن موارد بالا به هیچ‌وجه ریسک کردن در فعالیتهای مشترک برون‌مرزی و تشکیل شبکات [شبکه‌های] اطلاعاتی و گسترش آن به صلاح نباشد. زیرا دوستان زیتون به این مسئله اهمیتی نمی‌دهند و محتملاً دلشان به حال ما نسوخته و با اوضاع و احوالی که به همین علت بعداً از نظر سیاسی بین ایران و عراق روی خواهد داد و عکس‌العمل اعراب روی ایران اعتنایی نخواهند نمود. نتیجه اینکه با توجه به مقدار زیاد یهودی ایرانی که در آبادان وجود دارد و شناسایی دوستان زیتون روی آنها و اینکه اکثر این یهودیها در بیشتر شئون مختلف اجتماعی و تجاری آبادان و خرمشهر نفوذ کامل دارند و سابقه امر نشان می‌دهد که رفت و آمدهای مشکوک و بی دلیل رهبران عملیات اعزامی دوستان [اسرائیلی] در گذشته به نقاط پست و دور افتاده شهر احتمال تماس آنها با این یهودیها و یا عوامل دیگری دور از برنامه همکاری مشترک و به طور کلی دید ساواک [... است]. 16 پس از مدت کوتاهی، بار دیگر از اوایل 1355ش. پایگاههای اطلاعاتی ـ جاسوسی موساد در غرب و جنوب کشور فعالیت خود را از سر گرفتند و تا پایان دوران پهلوی این پایگاهها فعال بود. 17 پس از پیروزی انقلاب ‌اسلامی، این پایگاهها توسط انقلابیون تصرف شد و به فعالیت آن خاتمه داده شد. روزنامه کیهان در سوم اسفند 1357 درباره کشف یکی از همین پایگاهها چنین نوشته است: «عده‌ای از مجاهدین قهرمان شهر کرمانشاه موفق به کشف یک پایگاه بزرگ مخابراتی و جاسوسی در غرب این شهرستان شدند... گروهی از مطلعین و مجاهدین هنگام جستجو تعدادی اسناد و مدارک سری در ساختمانهای این پایگاه کشف کردند و عقیده داشتند که این مجموعه به وسیله عمال ساواک و مأموران جاسوسی اسرائیل و هدایت و کنترل سیا در دست ساختمان بود...» 18 ______________________________ 1. مارک. ج. گازیورووسکی، سیاست خارجی آمریکا و شاه، ترجمه جمشید زنگنه، با مقدمه غلامرضا نجاتی، چ1. تهران، رسا، 1371، صص269ـ 270 . 2. محمدتقی تقی‌پور، استراتژی پیرامونی اسرائیل، چ1، تهران، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، 1385، ص 116 . 3. مارک. ج. گازیورووسکی، صص 411ـ412 . 4. علی فلاح‌نژاد، مناسبات ایران و اسرائیل در دورۀ پهلوی دوم، چ1، تهران، مرکز اسناد انقلاب‌اسلامی، 1381، صص69ـ76 . 5. همان، صص 80ـ86 . 6. همان، صص 87ـ99 . 7. فرد هالیدی، دیکتاتوری و توسعه سرمایه‌داری در ایران، ترجمه فضل‌الله نیک‌آیین، چ1، تهران، امیرکبیر، 1358، صص 288ـ289 . 8. ویلیام سولیوان، مأموریت در ایران، ترجمه محمود شرقی، چ1، تهران، هفته، 1361، ص 43 . 9. فخر روحانی، اهرمها، ج1، چ1، تهران، بلیغ، 1370، صص 192ـ193 . 10. حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی: خاطرات ارتشبد سابق حسین فردوست، ج1، چ3، تهران، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، 1370، ص 551 . 11. تقی نجاری‌ راد، ساواک و نقش آن در تحولات داخلی رژیم شاه، چاپ1، تهران، مرکز اسناد انقلاب‌اسلامی، 1378، صص 68ـ71 . 12. حسین فردوست، صص 366ـ367 . 13. همان، صص 367ـ 368 . 14. همان، ص 370 . 15. زیتون نام مستعار موساد است. 16. محمدتقی تقی‌پور، صص 162ـ163 . 17. همان، ص 163 . 18. روزنامه کیهان، ش10644، پنج‌‌شنبه3 اسفند 1357، ص 7. منبع: سایت اداره کل آموزش و پرورش خراسان رضوی - گروه تاریخ

محمدمهدی عبدخدایی: یک ساله بودم که مادرم در مسجد گوهرشاد شهید شد

محمد مهدی عبد خدایی فرزند مجاهد بزرگ مرحوم آیت الله حاج شیخ غلامحسین تبریزی است که سابقه مبارزات او با رضاخان به دوران اقامت وی درتبریز باز میگرددکه پس از چندی به مشهد مقدس تبعید شد. وی در شهر مشهد نیز گوشه نشینی اختیار نکرد و همگام با علمای این شهر مبارزه را پی گرفت و در قیام مسجد گوهرشاد نیز حضوری نمایان داشت. اینک عبد خدایی پس از سالها و با حافظه ای تحسین برانگیز، به روایت خاطرات دوران کودکی خویش ونیز شنیده هایش از پدر درباره حادثه گوهرشاد پرداخته است. امید آنکه پژوهشگران تاریخ معاصر را به کار آید. ابوی گرامی شما، مرحوم آیت الله شیخ غلامحسین تبریزی در زمان فاجعه مسجد گوهرشاد ساکن مشهد بودند و خودشان هم در آن قضیه شرکت داشتند. تحلیل جنابعالی به عنوان پژوهشگری دقیق در تاریخ معاصر از این واقعه چیست؟ بسم الله الرحمن الرحیم وبه نستعین. واقعه مسجد گوهرشاد در تاریخ دوره رضاخان برجستگی خاصی دارد. البته در آن زمان بچه بودم و به مدرسه می‌رفتم، لذا اطلاعاتم حاصل شنیده‌هایم است. در سال‌های 22، 23 منبری‌ها و مداح‌ها سعی می‌کردند به‌نوعی که به فاجعه گوهرشاد گریز بزنند و با تعبیر گوهرشاد به توپ بسته شد از آن یاد کنند. اهل مشهد به قول خودشان دو توپ‌بندی را به یاد داشتند. یک بار روس‌ها بعد از جنگ جهانی اول حرم را به توپ بستند، یک بار هم رضاخان مسجد گوهرشاد را به توپ بست که خاطره بسیار بدی در ذهن آنها گذاشت. از سال 33 به بعد به علت اختناق سنگینی که بر جامعه حاکم شد، دیگر کمتر کسی از این واقعه صحبت می‌کرد و همین مسئله باعث شد نسل‌های بعدی خبری از این قضیه و وقایع نظیر آن نداشته باشند، بنابراین واقعه مسجد گوهرشاد را باید در چهارچوب سایر وقایع تحلیل کرد. فاجعه مسجد گوهرشاد ظاهراً در پی اعتراض به مسئله لباس متحد الشکل ودرپی آن،کشف حجاب اتفاق افتاد. طرح مسئله کشف حجاب در جامعه اسلامی چه وجهی داشت و از کجا نشأت می‌گرفت؟ برای پاسخ به این سئوال باید روند حاکمیت استعمار بر کشورهای اسلامی را که تحت لوای ناسیونالیسم صورت گرفت بررسی کنیم. ناسیونالیسم اگر به معنی علاقه به وطن باشد، چیز بدی نیست، اما واقعیت این است که پس از جنگ بین‌الملل اول، طرف‌های پیروز جنگ برای سلطه بر کشورهای اسلامی سعی کردند آنها را تجزیه کنند، به همین دلیل خاندان سعودی را در حجاز، فیصل را در عراق، سلطان حسن و سلطان محمد را در مراکش و افریقا مستقر کردند و در همه کشورهای اسلامی از دیکتاتوری حمایت کردند. از آنجا که ایدئولوژی اسلامی بزرگ‌ترین تهدید برای استعمار به شمار می‌رفت، ناسیونالیسم را به جنگ دین فرستادند و سعی کردند ناسیونالیسم را جایگزین آن کنند. در ترکیه مصطفی کمال پاشا که بعدها لقب آتاتورک را به وی دادند، در افغانستان امان‌الله‌خان و در ایران رضاخان عهده‌دار اجرای منویات استعمارگران شدند و با هدف قرار دادن ریشه‌های اصیل فرهنگی مسلمانان، ایده‌های توخالی و ضد دینی غرب را ترویج دادند. شما مسئله کشف حجاب را هم در همین چهارچوب تحلیل می‌کنید؟ قطعاً، چون لباس از نظر من یک موضوع صد در صد فرهنگی است و لباس هر قوم و ملتی، اعتقادات آنها را منعکس می‌کند. طرح لباس متحدالشکل توسط رضاخان هم در همین فرآیند قابل بررسی است؟ بله، رضاخان در سال 1310 در جهت متحدالشکل کردن جامعه کلاه پهلوی را جایگزین انواع کلاه‌های رایج کرد. یکی از مهم‌ترین جاهایی که با تغییر کلاه مخالفت کرد، شهر تبریز بود که دو مرجع بزرگ داشت. یکی آقا میرزا صادق آقا و دیگری مرحوم آیت‌الله سید ابوالحسن انگجی که پدرم یک دوره درس خارج را خدمت ایشان گذراند و بعد به نجف مشرف شد.مرحوم پدر در بازگشت از نجف افکار جدیدی را با خود آورد و اولین مجله اسلامی را در تبریز به نام مجله «تذکرات دیانتی» منتشر کرد که اولین نشریه منظم هفتگی است و در آن متن سخنرانی‌های هفتگی کوچه مجتهد تبریز چاپ می‌شد. این نشریه از وزارت معارف آن زمان مجوز رسمی نداشت. مرحوم پدر نقل میکردند: عده‌ای به تمسخر می‌گفتند: دیانت که تذکرات نمی‌خواهد! از اقدام رضاخان برای متحدالشکل کردن لباس می‌گفتید؟ بله، بعد از آن که مسئله کلاه پهلوی مطرح شد، روحانیت که بر این امر واقف بود که این مقدمه دخالت‌های مهم‌تری در امور عامه مردم است و پشت آن مقاصد اقتصادی استعمارگران وجود دارد. با این امر مخالفت می‌کرد. دو مرجعی که ذکر کردم در رأس مخالفین و پدر بنده سخنگوی آنها بودند. در پی این اعتراضات دو مرجع مذکور دستگیر و فکر می‌کنم به سمنان تبعید می‌شوند. دوستان پدر مرا هم به نائین‌دره اردبیل تبعید می‌کنند. در آنجا آیت‌الله سید یونس اردبیلی برای آنها لباس و آذوقه می‌فرستد و از آنها حمایت می‌کند. البته بعدها ظاهراً خود ایشان را هم به مشهد تبعید می‌کنند، شاید هم خودشان مهاجرت کرده باشند. آیا در قضیه گوهرشاد هم دخالتی داشتند؟ بله، خود من ایشان را در مشهد دیدم. در این قضیه هم جلسات روحانیون در منزل ایشان که بین بازارچه حاج‌آقاجان و ته پل محله مشهد بود تشکیل می‌شد. چه شد که مرحوم پدر شما به مشهد رفتند؟ظاهرا دراین مسافرت،عنوان تبعیدی داشتند؟ پدر بنده در تبریز تحت تعقیب قرار می‌گیرد و مخفی می‌شود. پدرم می‌گفتند موقعی که مأموران به منزل آیت‌الله انگجی ریختند تا ایشان را دستگیر کنند من آنجا بودم. فرزند ایشان مرا به کتابخانه‌شان برد و در را قفل کرد. مأموران همه جا را می‌گردند و وقتی به کتابخانه می‌رسند، فرزندان آیت‌الله انگجی می‌گویند آقا فردا پس فردا برمی‌گردند و درست نیست شما کتابخانه ایشان را زیر و رو کنید، چون ایشان همیشه خودشان در کتابخانه‌شان را باز و بسته می‌کنند. به این ترتیب پدرم در آنجا می‌مانند و فردا صبح بیرون می‌آیند و مدت هشت ماه در تبریز به صورت مخفی زندگی می‌کنند. سرلشکر امیرطهماسب فرمانده لشکر تبریز به‌قدری از این مطلب عصبانی می‌شود که می‌گوید تا این شیخ را نگیرم و اعدام نکنم و خبر را به تهران ندهم آرام نمی‌گیرم. آیت‌الله آقاشیخ عبدالکریم حائری، مرجع بزرگ و بنیان‌گذار حوزه علمیه قم که از محتوای نشریات مرحوم پدر مطلع بودند، از طریق تهران اقداماتی می‌کنند تا بالاخره پدرم بعد از هشت ماه آزاد می‌شوند و چون دیگر نمی‌توانند در تبریز بمانند به مشهد می‌روند. ایشان می‌گفتند اگر در تبریز می‌ماندم همان حرف‌ها را می‌زدم و باز زندان بود و بازداشت. ماجرای کشف حجاب چه بود؟ و چگونه آغاز شد؟درآغاز چه بازتاب هایی داشت؟ رضاخان بعد از آن که به دستور امپریالیسم توانست قضیه کلاه پهلوی را جا بیندازد، به شیوه آتاتورک به چادر زن‌ها هجوم برد. در پی اعلام قانون کشف حجاب در تمام شهرها مخالفت‌هایی به وجود آمد. رضاخان به همراه اشرف یا فاطمه که بی‌حجاب بودند به قم رفت و با مقاومت مردم مواجه شد و شخصاً با مشت و لگد به جان مردم افتاد و با نهایت دیکتاتوری و سبعیت حرکت قم را در هم کوبید و در نتیجه تنها جایی که باقی می‌ماند مشهد بود که بزرگ‌ترین مرکز زیارتی و دینی است. آن روزها پاکروان استاندار مشهد، اسدی داماد محمدعلی فروغی ـ ذکاءالملک ـ نائب‌التولیه آستان قدس رضوی، سروان خزاعی ـ که بعد از انقلاب تیرباران شد ـ فرمانده گروهان و ایرج مطبوعی فرمانده لشکر بود. برخی از شایعات حاکی از آن‌اند که اختلاف بین پاکروان و اسدی، فاجعه مسجد گوهرشاد را رقم زده است. شاید هم هر کدام می‌خواستند با انجام این کار به‌نوعی خوش‌خدمتی کنند.در هر حال رضاخان قصد داشت با برداشتن چادر از سر زن‌ها حریم‌ها را بشکند و کاری کند که عریان بودن قبح خود را از دست بدهد تا از این طریق به فرهنگ اسلامی حمله کند. واکنش روحانیت مشهد به این اقدام رضاخان چگونه بود؟اولین اعتراضات از سوی کدام چهره ها صورت گرفت؟ عکس‌العمل روحانیون مشهد بسیار شدید بود. مرحوم آیت‌الله حاج‌آقا حسین قمی در شهریور 20 و پس از فوت مرحوم آیت‌الله سید ابوالحسن اصفهانی به مشهد آمدند و من استقبال باشکوهی را که از ایشان شد به یاد دارم. آیت‌الله قمی در مقابل این اقدام رضاخان عکس‌العمل نشان داد و تصمیم گرفت در تهران در این باره با رضاخان مذاکره کند و به‌ناچار به نجف اشرف مهاجرت کرد. در نتیجه دیگر در مشهد کسی باقی نماند که به عنوان یک رهبر دینی در برابر رژیم بایستد و اگر مردم هم به پیروزی نمی‌رسند، دست‌کم مانع از کشتار عمومی شوند. در 17 دی 1314 رضاخان قانون کشف حجاب را اعلام کرد. مرحوم پدرم در یکی از مساجد مشهد امام جماعت بودند و می‌گفتند ظهرها برای نماز به مسجد گوهرشاد می‌رفتند. مرحوم آیت‌الله سید یونس اردبیلی هم که از اردبیل به مشهد آمده بودند و موقعیت اجتماعی بالایی در آنجا داشتند و همان طور که اشاره کردم جلسات تصمیم‌گیری در منزل ایشان تشکیل می‌شد. واقعه مسجد گوهرشاد معلول چه بسترهایی بود؟قدم های اولیه آن چگونه برداشته شد؟ در واقع این حرکت به‌نوعی خودجوش بود. مردم بعد از شنیدن قضیه بی‌حجابی از دهات اطراف با هر چه که در دست داشتند و می‌توانستند با آن بجنگند به طرف حرم حرکت کردند. نامادری‌ام به من گفت طرقی‌ها با بیل، جاغرگی‌ها با چوب، شاندیزی‌ها، مایونی‌ها، کاهون خرمنی‌ها و محمدآبادی‌ها و تمام مردم اطراف مشهد از پیر و جوان هر کس هر سلاحی داشت برداشت و به طرف مسجد گوهرشاد راه افتاد. طبعاً این افراد به آب و غذا نیاز داشتند و درست مثل اول انقلاب خودمان مردم غذای اینها را تأمین می‌کردند. یکی از برادران مکتبی‌ام به نام حاج رسولی که جزو فداییان اسلام شده بود و در اثر تصادف از دنیا رفت، تعریف می‌کرد خودش در مسجد گوهرشاد بود و می‌دید مردم دهات در دی‌ماه که سیب کم بود، اندوخته سیب شب عیدشان را به مسجد می‌آوردند. نقش مرحوم بهلول دراین حادثه چه بود؟همانگونه که میدانید درباره کارکرد او،روایات متفاوتی وجود دارد. در این قضایا مرحوم نواب احتشام‌صفوی، پدرزن شهید نواب‌صفوی سه روز روی منبر بود و برای مردم صحبت می‌کرد و فقط برای وضو از منبر پایین می‌آمد. شیخ بهلول هم که به اعتقاد مشهدی‌ها از نژاد زرد (بربر) بود، چشمانی مورب و حافظه عجیب و غریبی داشت و می‌گفتند یازده هزار حدیث را از بَر بود. همیشه لباسی کرباس به تن داشت و نعلینی به پا. حاج رسولی می‌گفت این گویندگان دائماً مردم را تهییج و مأموران هم حمله می‌کردند. می‌گفت ما پشت در مسجد بودیم. اول مأموران و سربازان با سرنیزه حمله کردند و در مسجد را با فشار از جا کندند و ما خیلی تلاش کردیم در را نگه داریم، ولی هجوم آنها به‌قدری شدید بود که قفل در شکست. می‌گفت اول چند تا از مأمورین را زدیم و از بین بردیم، ولی عده‌ای با مسلسل‌هایی که بالای مسجد کار گذاشته بودند از چهار طرف شروع به تیراندازی کردند و همه چیز به هم ریخت. هیچ راه فراری برای مردم وجود نداشت و همین مسئله کشتار را زیاد کرد. عمویم آن شب در حرم حضرت رضا(ع) پاس بود و خیلی تلاش کرد عده‌ای را فرار بدهد. درهای مسجد گوهرشاد به طرف داخل مسجد باز می‌شد. فشار جمعیت طوری بود که نمی‌شد درها را باز کرد. نیروهای رضاخان هم راه را بر کسانی که می‌خواستند وارد مسجد شوند بسته بودند. نامادری‌ام می‌گفت وسط مسجد گوهرشاد مسجدی بود به نام مسجد پیرزن که الان حوض مسجد گوهرشاد است. می‌گفت در آنجا روی بام مسلسل گذاشته بودند. همین طور چهار مسلسل در چهار جای مسجد گوهرشاد و مردم را با اینها می‌زدند. ایشان می‌گفت صدای تیراندازی به‌قدری شدید بود که در محمدآباد در شش کیلومتری مشهد شنیده می‌شد. این کشتار در شب اتفاق افتاد. اگر در روز بود دست‌کم مردم همدیگر را می‌دیدند. از کسانی که از این فاجعه جان به در بردند، شخصاً از کسی که شاهد عینی فاجعه بوده باشد روایتی شنیده‌اید؟ بله، یکی از بستگان ما به نام آسید جلیل آقائی که روحانی است تعریف می‌کرد آن شب آنجا بود و صدای ناله زخمی‌ها را می‌شنید. می‌گفت وقتی صداها خوابید، روی زمین دراز کشیدم و خودم را به مردن زدم و موقعی که آمدند جنازه‌ها را ببرند، مرا هم در میان آنها بردند، ولی چون زخمی نشده بودم، یک لحظه از غفلت مأمورها استفاده و فرار کردم. از تعداد کشته‌ها آماری دارید؟ گفته می‌شد تعداد کشته‌ها از 5000 هم تجاوز کرده بود. می‌گفتند در خیابان سفلی در پایین خیابان مشهد سه گودال بزرگ کنده بودند و جنازه‌ها را با کامیون می‌آوردند و در این گودال‌ها خالی می‌کردند. عده‌ای می‌گفتند صدای ناله می‌آمد و نشان می‌داد در میان آنها عده‌ای زخمی و زنده هستند. بعد از کشتار چهار روز تمام در مسجد گوهرشاد بسته بود. آن روزها آجر و سنگ کم بود، در نتیجه همان سنگ‌های در مسجد را کندند و آنها را پشت و رو نصب کردند. آجرهای بزرگی بودند که چون خون‌آلود و نجس شده بودند، برای رعایت ظاهر مذهب آنها را پشت و رو کردند. پدرم چون در شبستان بزرگی در مسجد گوهرشاد نماز می‌خواندند، من که همراه ایشان می‌رفتم، تعدادی از آن آجرهای تعویضی را دیدم. شبستان محل وقوع فاجعه چه شرایطی داشت؟ظاهر آنجا را تا سالها بسته بودند! بله،شبستان روبروی خیابان تهران حدود هشت نه سال بسته بود، چون در آنجا کشتار زیادی شده بود و سنگ‌های آنجا خون‌آلود بودند. اولین بار بعد از شهریور 20 در آنجا را باز کردند، پدرم در آنجا نماز خواندند. حتی وقتی سنگ‌های صحن مقدس حضرت رضا(ع) را برمی‌داشتند، استخوان‌هایی را که در آنجا دفن شده بود، دیدم. از فضای حاکم برشهر مشهد پس از فاجعه مسجد گوهرشاد ، چه خاطراتی دارید؟ از مرحوم پدرم شنیدم بعد از این کشتار وحشیانه در منزل آیت‌الله سید یونس اردبیلی جلسه‌ای تشکیل شود. رضاخان دستور داده بود گذاشتن عمامه باید با اجازه مراجع باشد، یعنی فقط کسی که مجتهد یا مرجع هست حق گذاشتن عمامه را دارد. پدرم چون از مراجع مختلف اجازه اجتهاد داشتند، از وزارت معارف تهران برای ایشان اجازه عمامه فرستاده بودند. علما در منزل آیت‌الله یونس اردبیلی جمع شدند و تصمیم گرفتند علیه این حکم اعتراض کنند.بعد از این جلسه حاکم وقت دستور می‌دهد آیت‌الله اردبیلی را دست وپا بسته از شهر بیرون کنند. نمی‌دانم ایشان را به تهران فرستادند یا به جای دیگری تبعید کردند. به محض دستگیری ایشان بقیه اعضای جلسه فرار کردند، از جمله پدر من که به دهات اطراف گریخت. مرحوم پدر همیشه می‌گفتند یک بار موقع تولد پسرم محمدتقی در تبریز فراری بودم و یک بار هم موقع تولد تو در قضیه مسجد گوهرشاد در سال 1315. بعد از این واقعه خفقان و اختناق عجیبی بر مشهد حاکم شد و به دستور رضاخان جلوی روضه‌خوانی‌ها گرفته شد و حتی چند نفری در این باره بازداشت شدند. رضاخان به‌قدری در قضیه روضه‌خوانی و عزاداری سخت گرفت که حتی دو سه نفر هم نمی‌توانستند در یک جا جمع شوند و روضه بخوانند. یک ساله بودم که مادرم در قضایای مسجد گوهرشاد شهید شد. ماجرای شهادت مادرتان چگونه روی داد؟ یک ساله بودم و مادرم از حمام برمی‌گشت. فاصله حمام تا خانه ما 150 قدم بود. پاسبانی مادر و همسایه‌اش را دید که با چادر بیرون آمده‌اند و به آنها حمله کرد و چادر را از سر مادرم کشید. مادرم خود را به آستانه در خانه همسایه انداخت و در همان جا سقط جنین کرد. پدرم که تبعید و فراری بود، توان مالی برای رساندن مادرم به دکتر را نداشت و مادرم در سن 21 سالگی و پس از شانزده روز در اثر خونریزی از دنیا رفت. بعد پدرم با خانواده علم‌الهدی وصلت کرد. نامادری‌ام تعریف می‌کرد که بعد از حدود دو سال کم‌کم مردم می‌آمدند تا حاج‌آقا برای آنها تفسیر احکام دینی بگوید. ظاهراً مخالفت رضاخان به حجاب و وضع ظاهری هم محدود نمی‌شد. خیر، پاکسازی زبان فارسی از کلمات عربی هم مطرح شد تا ناسیونالیسم را جایگزین مسائل فرهنگ مکتبی و اسلامی کنند، درحالی که این کلمات با زندگی دینی و فرهنگی مردم درآمیخته بود و تغییر آنها لاجرم منجر به تغیرات فرهنگی شد.از کارهای دیگر رضاخان ایجاد مدارس مختلط بود و مخصوصاً در تأسیس این مدارس در شهرهای مذهبی تأکید داشت. مرحوم پدرم همیشه خدا را شکر می‌کردند که در سال‌های 22، 23 که هنوز مدارس مختلط نبودند به مدرسه می‌رفتم. مورد دیگر این بود که پسرهای دانش‌آموز را مجبور کرده بودند شلوار کوتاه با جوراب بپوشند و دخترها هم که دامن می‌پوشیدند و از سال 45، 46 بود که پوشیدن شلوار بین دخترها هم مد شد. در هر حال به نظرم در همه این رفتارها نوعی تشویق به برهنگی وجود داشت و قطعاً برنامه استعمار برای تخریب بنیادهای دینی و فرهنگی جوانان ما بود.رضاخان به دنبال تهاجم‌های پنهان و آشکارش به نهادهای دینی به تخریب مدارس علمیه از جمله مدارس علمیه مشهد اقدام کرد. یادم هست دور فلکه مدرسه‌ای بود که آن را خراب کردند. در مجموع هدف رژیم پهلوی از بین بردن فرهنگ دینی اسلامی مردم بود که تا حدودی هم در این کار موفق شد. منبع: سایت مشرق

ریشه‌های اصلی قیام مسجدگوهرشاد چه بود؟

ریشه‌های اصلی قیام مسجد گوهرشاد را باید در سیاست‌های مذهبى، فرهنگی و اجتماعی عصر رضاشاه جست‌وجو کرد. رضاشاه در سال‌های آغازین ورود به صحنه سیاست ایران، سیاست مذهبی خود را چنان تنظیم کرد که فردی دین‌دار و مقید به شعائر و احکام اسلامی و حفظ آنها به نظر می‌رسید. زمانی که وی پله‌های ترقی را می‌پیمود، خود را مسلمانی متعصب معرفی کرد؛ زیرا از ریشه‌دار بودن مذهب در میان مردم ایران و نیز پیامدهای منفی مقاومت و مخالفت در برابر روحانیان و نیروهای مذهبی به خوبی آگاه بود. رضاشاه بعد از سفر به ترکیه و دیدار با آتاتورک،‌ پادشاه سکولار ترکیه، تأثیر زیادی از اندیشه‌های غربی گرفت و یگانه راه پیشرفت را تقلید از غرب می‌پنداشت. رضاشاه بعد از دو سال که احساس کرد پایه‌های حکومت و قدرتش تا حدودی تثبیت یافته و می‌تواند در مقابل اعتراض‌ها و مقاومت‌های احتمالی ایستادگی کند، سیاست فریب مذهبی را تغییر داد و درصدد برآمد سیاست‌های اجتماعی و فرهنگی که در تقابل و تضاد با مذهب و فرهنگ آمیخته به مذهب مردم ایران بود، اجرا کند. به همین منظور دستور لباس متحدالشکل و کشف حجاب را به تمام والیان وقت صادر کرد. 1.‌ آغاز اعتراض‌های مردمی به سیاست‌های فرهنگی رضاشاه حکومت پهلوی به‌طور رسمی و آشکارا خود را از قیدوبند دین و مذهب رها کرد و حتی به ستیز با مظاهر آن پرداخت. تا جایی که خانواده شاه در قم،‌ بی‌حجاب و با لباس نیمه‌برهنه به زیارت حضرت معصومه(س) رفتند و این بیش از پیش علما را نگران کرد. مخالفت با سیاست‌های غرب‌گرایانه و ضداسلامی شاه به شکل‌های گوناگون، مانند سخنرانى، مهاجرت، تحصن در مکان‌های مقدس و... اظهار شد. رضاشاه می‌پنداشت که با تغییر ظاهر می‌توان به پیشرفت رسید. ازاین‌رو، از سال 1314 مرحله جدیدی در مسیر نهادینه کردن کشف حجاب شروع شد. وی در این مرحله، به مناسبت‌های مختلف، جشن‌هایی با حضور مقامات بلندپایه کشور به پا می‌کرد تا به اندیشه غربی رسمیت بخشد. از جمله این جشن‌ها می‌توان به جشن هزاره فردوسی در مشهد اشاره کرد که در آن برای نخستین‌بار دختران بدون حجاب در صحنه ظاهر شدند و به رقص و پایکوبی پرداختند. در شیراز و تبریز و دیگر شهرهای بزرگ ایران نیز چنین مراسم‌هایی برگزار شد. در شیراز مردم به رهبری سیدحسام‌الدین فالی و در تبریز آیات سیدابوالحسن انگجی و آقا میرزا صادق آقا به برنامه‌های ضدمذهبی جشن‌ها اعتراض کردند که البته موجب دستگیری و زندانی شدن و تبعید روحانیان شد. انتشار این اخبار در شهر مذهبی مشهد غوغایی برپا کرد و روحانیان و مراجع خراسان، با برپایی جلساتی به بحث و بررسی و مخالفت با این اقدامات پرداختند. در این جلسه‌ها، روحانیان به این نتیجه رسیدند که ادامه سیاست تغییر لباس به برداشتن حجاب خواهد انجامید و باید جلوی آن را گرفت، وگرنه اثری از دین باقی نمی‌ماند. طبق مدارک موجود، آیت‌الله حسین قمی از شدت ناراحتی در حین سخنرانی گریسته و اعلام کرده است که اکنون اسلام در خطر است و فدایی می‌خواهد و خودم نیز حاضرم در این راه فدا شوم. 2.‌ شدت عمل والی خراسان، ‌یکی از عوامل اعتراض مردمى از مرکز دستور تغییر لباس و تبدیل کلاه پهلوی به کلاه بین‌المللی موسوم به شاپو یا کپی رسید و به استانداری خراسان ابلاغ گردید. فتح‌الله پاکروان نیز بدون کمترین تأمل و درنگى، دستور اعلی‌حضرت را اجرا و در این زمینه دستورهای اکیدی به نظمیه خراسان و مشهد و دیگر اداره‌ها و عوامل تابعه صادر کرد. به گفته محمدعلی‌شوشترى، ‌خفیه‌نویس عصر رضاشاه، اجرای حکم در مشهد تا حدی مشکل بود؛ زیرا عوالم مخفی و متدینان و مجاوران، ‌به جنب‌وجوش افتادند و با شعار «من تشبه بقوم فهومنهم» آشکارا بنای اعتراض را گذاردند. بازتاب دستور رضاشاه و بخش‌نامه وزارت داخله در زمینه استفاده از کلاه بین‌المللی که لحنی کاملاً تهدیدآمیز، به‌ویژه برای کارمندان دولت داشت و آنها را در صورت استفاده نکردن از آن، به انفصال از خدمت تهدید می‌کرد، موجب نگرانی مراجع و علمای خراسان و مردم شد. گفتنی است که در این دوره، روحانیان خراسان همکاری بسیار خوب و هماهنگی با همدیگر داشتند. آنها طی جلساتی پس از بحث و مشورت تصمیم گرفتند که آیت‌الله قمی به تهران برود و با رضاشاه در مورد متوقف کردن اجرای قانون تغییر لباس مذاکره کند. ایشان این مأموریت را پذیرفت و راهی تهران شد. البته در برخی منابع آمده که رفتن به تهران، ابتکار فردی خود آیت‌الله قمی بوده است. ایشان تا مدتی پس از قیام مسجد گوهرشاد، به عتبات تبعید شد. 3. علت اصلی قیام گوهرشاد در بعضی مدارک، علت قیام مسجد گوهرشاد، انتشار خبر محاصره محل اقامت آیت‌الله قمی در شهر ری توسط نیروهای نظامی آمده است. ایشان هرگز موفق به دیدار با شاه نشد. این خبر موجب تحریک احساسات مردم و واکنش اعتراض‌آمیز آنها گردید. مردم ابتدا در منزل آیت‌الله سیدیونس اردبیلی تجمع کردند، ولی با افزایش جمعیت، قرار شد تجمع به مسجد گوهرشاد در جوار مرقد مطهر رضوی انتقال یابد و هر روز یکی از روحانیان برای مردم سخنرانی کند. همچنین با تلاش‌های روحانیان خراسان، ‌نامه‌ای با امضای 150 نفر از علما و افراد سرشناس خراسان، خطاب به رضاشاه نوشته شد و در آن بازگشت آیت‌الله قمی را به مشهد خواستار شدند، اما مسئول تلگراف‌خانه مشهد قبل از تلگراف این نامه به شاه، فتح‌الله پاکروان،‌ استاندار خراسان را از این برنامه باخبر کرد. پاکروان هم بی‌درنگ دستور تعقیب تمامی امضاکنندگان را صادر کرد. بدین‌ترتیب عده‌ای دستگیر و برخی نیز مجبور به ترک مشهد شدند. با این پیشامد، اوضاع در مشهد بیش از پیش به وخامت گرایید و شهر درحالی‌که چشم به راه خبری از آیت‌الله قمی بود، آبستن رخدادهای جدیدی گردید. هم‌زمان با این شرایط،‌ شیخ محمدتقی بهلول، ‌قهرمان دیگر قیام مسجد گوهرشاد که تحت تعقیب بود و از شهری به شهر دیگر می‌رفت، پس از اطلاع از گرفتاری آیت‌الله قمى،‌ روز چهارشنبه 18 تیر 1314 از شهر قائن خارج شد و صبح پنجشنبه 19 تیر خود را به مشهد رساند و به حرم امام رضا(ع) رفت، اما مأموران امنیتى، او را شناختند و ساعتی پس از ورودش به حرم،‌ او را دستگیر و در یکی از اتاق‌های صحن کهنه زندانی کردند. هدف مأموران این بود که شب، هنگام خلوت شدن خیابان‌ها و به دور از چشم مردم، او را به شهربانی منتقل کنند تا واکنش مردمی صورت نگیرد. ساعاتی پس از بازداشت شیخ محمدتقی بهلول، به دلیل اقدام نسنجیده مأموران که او را در اتاقی رو به محوطه صحن بازداشت کرده بودند، مردم به‌تدریج از این امر آگاه شدند و در مقابل محل توقیف وی تجمع کردند. این لحظه را باید نقطه آغاز قیام مسجد گوهرشاد دانست؛ زیرا تحولات سریع و گسترده بعدی از اینجا آغاز شد. دیری نگذشت که به تحریک نواب احتشام رضوى، سرکشیک پنجم آستان قدس رضوى، مردم به محل بازداشت بهلول حمله و او را آزاد کردند. خود ایشان می‌گفت: «مردم مرا برداشتند و روی دست بلند کرده و با ذکر صلوات به‌سوی مسجد گوهرشاد بردند و آنگاه روی منبری که معروف به منبر امام زمان(عج) است، جای دادند. رئیس شهربانى، خود را جلوی منبر رساند و گفت: شیخ! منبر نرو! ممنوع است، اما مردم او را زیر مشت و لگد گرفتند و از مسجد بیرون کردند». بهلول قصد ایجاد آشوب و درگیری نداشت، فقط می‌خواست در هیئت حاکمه، ‌در مورد واکنش مردم ایجاد وحشت کند تا شاید آیت‌الله قمی را آزاد کنند. او می‌گوید: «وقتی این منظره پیش آمد و رئیس شهربانى و پلیس‌ها را زدند، من گیج شده بودم و نمی‌دانستم چه باید بکنم. در تمام محوطه مسجد و صحن‌ها صدای مرگ بر شاه و لعنت بر شاه و مرده باد شاه و زنده‌ باد اسلام، لعنت بر بهایی و لعنت بر دشمن علما بلند بود. به مردم گفتم:‌ کاری که نباید می‌شد، شد و ما نباید نرمی نشان دهیم، باید پایمردی و مقاومت کنیم. یا حاج آقا حسین قمی را از حصر آزاد کرده و احکام اسلام را جاری کنیم، یا همه کشته شویم». پس از این صحبت، مردم را به خانه‌های خود فرستاد تا پس از تأمین یک هفته یا دو هفته‌ای خانواده‌هایشان به همان‌جا برگردند و برنامه‌ها و اهداف خود را تا رسیدن به نتیجه دنبال کنند. این اتفاقات در پنجشنبه شب، نوزدهم تیرماه رخ داد، ‌ولی چون نیروهای نظامی و انتظامی و امنیتی هنوز دستوری از تهران دریافت نکرده بودند، واکنش خشونت‌آمیزی نشان ندادند. در این مرحله، تحریکات نواب احتشام رضوی که کلاه بین‌المللی خود را پاره کرد و زیر پایش انداخت،‌ در برانگیختن مردم بسیار مؤثر بود. در پایان شب، بهلول از مردم خواست جمعه در مسجد گرد آیند و دیگران را نیز خبر کنند تا به مناسبت سالروز بمباران حرم امام رضا(ع) توسط روس‌ها، در سال 1330 هجری قمری و اقدامات ضداسلامی حکومت پهلوی سخنرانی کنند. 4.‌ تجمع مردم در حرم رضوی به مناسبت سالگرد گلوله‌باران حرم سحرگاه جمعه، ‌بیستم تیر 1314، هم‌زمان با سالروز بمباران حرم رضوی توسط روس‌ها، مردم مشهد به رسم همه‌ساله که مراسمی برگزار می‌کردند، در صحن‌های حرم رضوی و مسجد گوهرشاد گرد آمدند. این روز در میان مشهدی‌ها به «عاشورای ثانی» مشهور بود. پس از اینکه دستور سرکوب مردم تظاهرکننده از طرف رضاشاه رسید، شیپور آماده‌باش نظامیان به صدا درآمد و زمان حمله به مردم، نزدیک شد. نظامیان پس از استقرار در محل‌های حساس اطراف حرم و مسجد گوهرشاد،‌ سعی کردند جلوی ورود مردم را به داخل حرم و مسجد گوهرشاد بگیرند و به کسانی که تحصن کرده بودند نیز اعلام کردند که متفرق شوند و عرایض خود را به استانداری تسلیم کنند تا بررسی و رسیدگی شود، اما شیخ بهلول در جواب آنها گفت: «ما جمع نشده‌ایم برای اینکه به حرف استاندار متفرق شویم.» پس از این جواب، درگیری بین نیروهای نظامی و مردم شروع شد. فرمانده نظامیان دستور آتش داد، اما وقتی یکی از افسران به دلیل اینکه نمی‌خواست به روی مردم تیراندازی کند، خودکشی کرد و افسر دیگری به دست یکی از سربازان کشته شد، نظامیان روحیه خود را باختند و دست و پای خود را در مقابل انبوه جمعیت گم کردند. در همین موقع فرمانده نظامیان فرمان عقب‌نشینی داد. پس از رفتن سربازان، مردم به‌سوی مسجد گوهرشاد و صحن‌های حرم هجوم آوردند و آنجا پر از جمعیت شد. در این درگیری‌های محدود، به گفته بهلول 22 نفر کشته و عده‌ای هم زخمی شدند و چندین قبضه سلاح به دست مردم افتاد. در این روز (جمعه، بیستم تیر) گروهی از طرف نیروهای‌دولتی برای مذاکره و مصالحه با شیخ محمدتقی بهلول آمدند و قرار شد،‌ آیت‌الله قمی تا صبح یکشنبه آزاد شود و به همین شرط، مصالحه موقتی صورت گرفت. هدف نیروهای دولتی به دست آوردن زمان برای دستگیری عاملان و سازماندهی خود بود و مردم معترض و متحصن نیز در این مدت،‌ به تشییع و تدفین کشته‌ها و رسیدگی به وضع زخمی‌ها پرداختند. این مصالحه تا ساعات آغاز بامداد یکشنبه 22 تیر دوام یافت. کسبه نیز مغازه‌های خود را بستند و به متحصنان و معترضان پیوستند. همچنین سخنرانان مختلف برای مردم درباره گرفتاری آیت‌الله قمى، مخالفت با تغییر لباس و دیگر مسائل سخنرانی می‌کردند. در طرف دیگر، قشون خراسان به فرماندهی سرلشکر ایرج مطبوعی و نیروهای شهربانی و آگاهى، در حال هماهنگی نیروها برای سرکوب و پراکنده کردن مردم بودند. محمدعلی شوشتری که خود نیز شاهد وقایع بود به نقل از پاکروان و اسدی (نائب التولیه آستان قدس رضوی) می‌گوید:‌ «اعلی‌حضرت فرموده بود اگر بیش از این مسامحه کنید و تعلل ورزید، نه کلاه بر سر شما و نه تاج بر سر من باقی خواهد گذارد. امر می‌کنم و فرمان می‌دهم امشب باید غائله خاتمه یابد. هرقدر قشون لازم است، باید آنها را محاصره و محرکین را دستگیر کنید». 5. ضعف در رهبری و قتل عام مردم به دست نیروهای نظامى در این مرحله، رهبری منسجم و واحدی در بین متحصنان و اجتماع‌کنندگان برای مذاکره و مصالحه وجود نداشت و مسئولان امر نیز با توجه به دستورهای مؤکد رضاشاه بیش از این نمی‌توانستند وقت‌گذرانی کنند. با توجه به آزاد نشدن آیت‌الله‌قمى، دیگر مهار احساسات مردم،‌ از عهده بهلول، نواب احتشام و مراجع و علما خارج شده بود. ازاین‌رو، نیروهای نظامی و امنیتی پس از اینکه به هدف مورد نظر نرسیدند، شروع به استقرار نیرو در خیابان‌های مشهد و خیابان‌های منتهی به حرم کردند و لشکر شرق، حالت جنگی در شهر و اطراف حرم پدید آورد. مسلسل‌های سنگین و توپ‌ها نیز در این مکان‌ها روبه‌روی مسجد گوهرشاد، و در ساعات پایانی در پشت‌بام‌ها و مکان‌های حساس نیز مستقر کردند و نظامیان موضع گرفتند. در این بحبوبه که از همه‌جا بوی کشتار و خون‌ریزی و سرکوب به مشام می‌رسید، محمد‌ولی‌خان اسدى، نائب التولیه آستان قدس رضوی با توسل به این حیله که رضاشاه درخواست متحصنان را پذیرفته، روحانیان ارشد و مراجع خراسان را به بهانه مذاکره در این زمینه، از میان مردم و از مسجد گوهرشاد بیرون کشید، اما حقیقت این بود که آنها از کشته شدن مراجع و پیامدهای خطرناک آن که ممکن بود در کل کشور آشوبی عظیم به پا کند، وحشت داشتند. شاید هم در این مورد دستوری از مرکز رسیده بود. در بعدازظهر روز شنبه بیست‌ویکم تیر ماه، تشکیلات کل نظمیه مملکتی به نظمیه مشهد دستور داد:‌ «امشب در موقعی که تردد موقوف [شده] و جمعیت متحصنین هم تقلیل یافته است، غفلتاً عده کافی هرچه بیشتر با فرم و لباس از قوای پیاده،‌ آژان، صاحب منصب،‌ وکیل، افسر و سرباز، به مسجد وارد و کلیه محرکین اعم از علما و تجار و کسبه و غیره را آناً دستگیر و بدون درنگ از مسجد یا صحن، خارج و به‌سرعت به سمت طرق و هرچه دورتر بهتر، تحت‌الحفظ اعزام و همچنین هرکس را که در خارج آستانه و مسجد تا به حال تشخیص داده‌اید که در این امر مداخله دارد، آنها را هم دستگیر و همین عمل را درباره آنها اجرا دارید». این دستور در حالی صادر شد که هنوز تصور می‌کردند متحصنان مثل روز قبل، ‌در اواخر شب پراکنده خواهند شد. اما چنین نشد و جمعیتی بین 15 تا 20 هزار نفر در مسجد و اطراف آن بودند. در ادامه این دستور، آمده بود که در صورت مقاومت مردم، آنها را با سلاح‌های سرد متفرق کنید. پس نیمه‌ شب و در ساعات اولیه بامداد یکشنبه، 22 تیر و با مشاهده پراکنده شدن مردم، تمام درها و راه‌های ورود و خروج به مسجد گوهرشاد و حرم بسته شد. مردم با مشاهده این وضعیت، درها را شکستند و با مأموران درگیر شدند. در این لحظه بود که دستور شلیک مرگ‌بار و کشتار مردم صادر شد و مردم بی‌دفاع و بدون سلاح، هدف گلوله‌های توپ و مسلسل قرار‌گرفتند. کشتار در درون و بیرون مسجد، با شدت کم‌سابقه‌ای به مدت چند ساعت ادامه یافت و صدای غرش توپ‌ها و مسلسل‌ها آسمان مشهد و حرم رضوی و مسجد گوهرشاد را به لرزه درآورد و صحنه‌های هولناکی پدید آورد. کشتار مردم در این مسجد، به اندازه‌ای بود که به گفته شاهدان عینی 56 کامیون جنازه از صحنه کشتار خارج کردند. پیکر شهدا و مجروحان را که جمعی از پیرمردان، پیرزنان، کودکان و زنان و مردان بی‌گناه بودند، به محله خشت‌مال‌ها و باغ خونی مشهد بردند و زنده و مرده آنها را در گودالی به‌صورت دسته‌جمعی دفن کردند. یک روز پس از این فاجعه، عملیات دستگیری علما و روحانیان آغاز شد و شمار زیادی از آنان بازداشت و روانه زندان شدند. قیام مسجد گوهر شاد برای همیشه در دفتر جنایت‌های پهلوی ثبت شد. گفتنی است این قیام، یک سال پس از بازگشت رضاخان از سفر به ترکیه و تحت تأثیر مشاهده بی‌بندوباری‌ و بی‌حجابی زنان ترکیه رخ داد. منبع: سایت مشرق

رضاخان دستور داد درباره فاجعه گوهرشاد دروغ بافی کنند - گفتگوی منتشر نشده با علامه بهلول

بی تردید روایت فقید سعید،مرحوم علامه شیخ محمد تقی بهلول گنابادی «تغمده الله برحمته الواسعه»از زمینه های فاجعه خونین مسجد گوهرشاد،از جمله موثق ترین ها وقابل استناد ترین هاست. درگفت وشنودی که پیش روی دارید و در سال 1379 انجام شده است، مرحوم بهلول از پیشینه فکری و عملی مبارزات خود علیه رضاخان و پدیده کشف حجاب سخن گفته است. یادش گرامی باد به عنوان سوال اول بفرمائید چرا درباره فاجعه کشتار رضاخان در مسجد گوهرشاد، این همه منقولات مختلف و متضاد وجود دارد؟ با وجود اینکه نسبت به خیلی از وقایع دیگر تاریخی، زمان زیادی از آن نمی‌گذرد؟ اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. بسیاری از شما درباره قضیه مسجد گوهرشاد چیزهایی را از پدران خود شنیده‌اید، اما آن طور که باید و شاید از کم و کیف قضیه درست خبر ندارید. آنهایی هم که می‌دانند، کامل و دقیق نمی‌دانند. درباره قضیه مسجد گوهرشاد زیاد گفته و زیاد نوشته‌اند، اما خیلی از مسائل گفته نشده است. بعد از فاجعه مسجد گوهرشاد من به افغانستان فرار کردم و در آنجا زندانی شدم. پهلوی که خبر شد من دیگر از آن زندان رهایی ندارم و زنده بیرون نخواهم آمد و کسی مرا نخواهد دید تا بمیرم، داد قضیه را جوری جلوه بدهند و راست و دروغ را طوری سر هم دادند که کسی نتوانست تشخیص بدهد راست کدام است و دروغ کدام و همه چیز را برای مردم وارونه جلوه دادند. حتی کسانی هم که در آن قضیه بودند، فقط تیراندازی و کشتار را دیدند، اما این که قضیه از کجا شروع شد و مقدمات آن چه بود، کسی نمی‌داند. به همین دلیل لازم می‌دانم قضیه را از اول و به شکل مفصل برایتان بگویم تا همه چیز روشن شود. اتفاقا سوال اول اصلی ما هم، همین موضوع بود. سپاسگذار خواهیم بود که ماجرا را از نقطه آغاز آن نقل بفرمائید؟ رضاخان از اول حکومتش تا اول آذر 1314 که واقعه گوهرشاد روی داد، در طی ده سال ظلم و ستمی نبود که نکرد. او آدم‌های زیادی را کشت و خیلی‌ها را زندانی و تبعید کرد. او وقتی سر کار آمد اولین کاری که کرد این بود که اعلامیه‌ای را منتشر کرد با این مضمون که: قبلاً که آخوندها و ملاها مردم را امر به معروف و نهی از منکر می‌کردند، این به خاطر آن بود که حکومت ضعیف بود و نمی‌توانست مملکت را درست اداره کند و در نتیجه ملاها مجبور بودند بعضی از کارها را انجام بدهند، اما حالا دیگر حکومت قوی شده است و خودش به مردم می‌گوید چه کار بکنند و چه کار نکنند و دیگر ملاها حق ندارند در این نوع کارها دخالت کنند و به اسم امر به معروف و نهی از منکر مزاحم مردم شوند و اگر این کار را بکنند به جزای خود خواهند رسید. واکنش مردم به این اعلامیه چه بود؟ این تصمیم رضاخان چه بازتابی داشت؟ به دنبال پخش این اعلامیه در شهرهای مختلف بازارها تعطیل شدند و اعتصاب‌هایی به راه افتاد و مردم علیه این اعلامیه تظاهرات کردند و شعار دادند. حکومت رضاخان هم با شیوه‌ای حیله‌گرانه و بدون این که با مردم مقابله کند، بدون جنگ و خونریزی به این اعتراضات خاتمه داد، البته در این جریان یکی از روحانیون برجسته به نام آیت الله حاج میرزا نورالله اصفهانی به شهادت رسید. حاج میرزا نورالله اصفهانی، برادر آقانجفی اصفهانی، در دوره مشروطه در این نهضت شرکت داشت. مردم در دوره محمدعلی‌شاه مشروطه می‌خواستند و او موافقت نمی‌کرد. آخوند ملاکاظم خراسانی از نجف فتوا داد مردم برای استقرار مشروطه قیام و جهاد کنند. در ایران سه ملا این فتوا را پیش بردند. آقانجفی در اصفهان، سید عبدالله بهبهانی در تهران و حاج میرزا صادق آقا در تبریز. بختیاری‌ها از اصفهان و تبریزی‌ها از تبریز به تهران حمله کردند و محمدعلی‌شاه گریخت و احمدشاه مشروطه را قبول کرد. به هرحال، در دوره رضاخان آقانجفی به رحمت خدا رفته بود و حاج میرزا نورالله در اصفهان بزرگ علمای آنجا و بسیار معتبر بود. 20 هزار نفر هم بختیاری مسلح آماده‌باش داشت. حاج میرزا نورالله به قم آمد تا با مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری هم داستان شود و به رضاخان اخطار کنند دست از اقدامات ضد دینی خود بردارد و اگر قبول نکرد اعلام جهاد کنند. مردم سراسر ایران وقتی فهمیدند حاج میرزا نورالله قرار است به قم بیاید، به طرف قم راه افتادند و هنگامه‌ای بر پا شد. رضاخان؛ تیمورتاش وزیر دربار خود را به قم فرستاد تا علما و مردم را ساکت کند. این تیمورتاش کسی بود که می‌گفت می‌تواند با 70 دلیل ثابت کند که خدا وجود ندارد و دائماً پدرش را لعنت می‌کرد که اسم او را عبدالحسین گذاشته است! یک آدم کاملاً بی‌دین بود و آخر سر هم به دست رضاخان به زندان افتاد و کشته شد. می‌گویند در زندان گفته بود: «به خاطر خدا مرا ببخش». رضاخان گفته بود: «مگر تو با 70 دلیل ثابت نکردی خدا وجود ندارد؟ برای کدام خدا تو را ببخشم؟» ماموریت تیمورتاش درقم به کجا ختم شد؟ رضاخان تیمورتاش را به قم خانه حاج میرزا نورالله فرستاد. تیمورتاش رفت و گفت: «پهلوی مرا فرستاده است که به شما بگویم من به میل خود کاری نکردم، بلکه هر چه مجلس شورای ملی گفت عمل کردم». حاج شیخ نورالله اصفهانی به او گفت: «برو به آن کافر بگو، بیخود مجلس شورا را به رخ ما نکشد. این مجلس شورا را برادرم آقانجفی درست کرد و هر وقت هم منحرف شود، خودم ویرانش خواهم کرد». تیمورتاش هم بدون نتیجه برگشت.میرزا نورالله به 20 هزار جنگجوی بختیاری گفته بود من می‌روم و با شاه مذاکره می‌کنم. اگر به نتیجه نرسیدم به شما خبر می‌دهم که بریزید و اصفهان را بگیرید. بااین حال،خدا نخواست انقلاب در آن سال واقع شود. شیخ نورالله مریض شد و رضاخان فرصت را مغتنم شمرد و کسی را به اسم دکتر فرستاد و با آمپول زهرآلود ایشان را به شهادت رساند. ماجرای ضرب و شتم مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی در اعتراض به کشف حجاب خانواده سلطنت چه بود؟ و اما قضیه شیخ محمدتقی بافقی؛ درآن سال،رمضان و عید نوروز با هم مقارن شده بودند. زن‌ها و مردهای تهرانی سعی کردند برای سال تحویل خودشان را به حرم حضرت معصومه(س) برسانند و جمعیت زیادی جمع شد. رضاخان هم زنش را فرستاد که بی‌چادر در حرم بگردد تا بی‌چادری برای زن‌ها عادی شود. زن رضاخان رفت روی بام حرم و دور گنبد بی‌چادر شروع به قدم زدن کرد. مرحوم حاج شیخ عبدالکریم قمی و چند طلبه بالای بام رفتند تا او را پایین بیاورند. زن پهلوی فرار کرد و به خانه متولی قم رفت و از آنجا به شاه تلفن زد که تو در قم امنیت ایجاد نکرده، مرا فرستادی که طلبه‌ها مرا بکشند؟ شب بعد رضاخان با چند هزار سرباز و توپ به قم رفت و سربازها را در چند فرسنگی قم اسکان داد و گفت: «من می‌روم قم. اگر صدای تیراندازی شنیدید، به شهر حمله کنید، والا باشید تا برگردم».رضاخان نزدیک سحر که مردم مشغول خوردن سحری بودند وارد قم شد و چون می‌دانست شیخ محمدتقی سحرها در حرم مشغول عبادت است، رفت و بی‌آن که کسی مزاحمش شود، دست حاج شیخ محمدتقی بافقی را گرفت و او را کشید و برد و در ماشین انداخت و به تهران برد. بعد هم سه روز او را در تهران به حبس انداخت و به او اخطار داد حق برگشتن به قم را ندارد. بعد در شاه‌عبدالعظیم او را پیشنماز مسجد کوچکی کرد که بیش از 50 نفر در آن جا نمی‌گرفت. بعد هم هر جوری که از دستش برمی‌آمد او را شکنجه روحی کرد تا بالاخره شیخ در اثر تألمات روحی از دنیا رفت. خبر برخورد رضاخان با مرحوم شیخ محمد تقی بافقی،چه بازتاب هایی داشت؟ خبر این دو واقعه که به سبزوار رسید، من پیش پدرم درس می‌خواندم و یک طلبه معمولی بودم. از همان جا کینه رضاخان را به دل گرفتم و با خودم عهد کردم هر وقت فرصتی دست بدهد با این حکومت ظالم و منحرف جنگ کنم. یک طلبه شرح لمعه‌خوان بیشتر نبودم. یک طلبه کوچک هم که از خودش اختیاری ندارد و نمی‌تواند علیه شاه قیام کند، اما در دلم بود که اگر مجتهد یا مرجعی علیه شاه حرکت کرد تا هر جا که از دستم بربیاید با او همراهی کنم. در آن موقع رضاخان در ایران، امان‌الله‌خان در افغانستان و کمال آتاتورک در ترکیه هم‌پیمان شده بودند که ممالک خود را اروپایی‌مآب و غربزده کنند. امان‌الله‌خان فرصت این کار را پیدا نکرد و او را از تخت پایین کشیدند و کشتند، اما آتاتورک در ترکیه و رضاخان در ایران موفق شدند این کار را بکنند.یک بار رضاخان از امان‌الله‌خان دعوت کرد به ایران بیاید. قرار بود او سر راهش از شهرهای تبریز، زنجان، قزوین، تهران، سمنان، دامغان، شاهرود، سبزوار، نیشابور، مشهد و تربت‌جام عبور کند و در تمام مسیر هم به مناسبت ورود او و زن بی‌حجابش چراغانی و از آنها استقبال شود. تیمورتاش مهماندار امان‌الله‌خان بود و او را با ماشین از این شهر به آن شهر می‌برد و از قبل دستور می‌داد باغ ملی شهر را آذین‌بندی و بساط شراب و ساز و آواز را برقرار کنند. با شنیدن این خبر چه احساسی داشتید؟ در ذهن تان چه می‌گذشت؟ ونهایتا چه واکنشی داشتید؟ ما فهمیدیم اینها قرار است شب اول محرم از سبزوار بگذرند. به‌قدری شنیدن این خبر برایم ناگوار بود که از خواب و خوراک افتادم. پدرم حکیم و فیلسوف بود و این جور آدم‌ها معمولاً خیلی اهل کارهای انقلابی و پرحرارت نیستند. پدرم شاگرد حاج ملا هادی سبزواری صاحب منظومه و مجتهد مسلم بود، منتهی اعتقادی به کارهای انقلابی نداشت و می‌دانستم اگر بخواهم به او بگویم می‌خواهم چه کار کنم، مانع شود، به همین دلیل به پدرم نگفتم. من هم که کاره‌ای نبودم. نه پیشنماز بودم، نه مجتهد، بلکه یک طلبه حقیر بودم، برای همین در نهایت افسردگی به باغ ملی سبزوار رفتم و چراغانی‌ها را تماشا و گریه کردم. حضور یک شیخ در آن محیط برای مردم عجیب بود و هر کسی که مرا می‌دید می‌پرسید: «عجب! شیخ! شما هم آمده‌ای تماشا؟» و من جواب می‌دادم: «نه بابا! تماشای چه؟ شب اول محرم است و اینها چراغانی کرده‌اند. دارم از این غصه می‌میرم». کم‌کم حدود 100 نفر که آنها هم از این وضع ناراضی بودند دور من جمع شدند. گفتم: «عجیب است! همه می‌گویید باید از این کار جلوگیری کنیم و هیچ کدام هم اقدامی نمی‌کنید». گفتند: «باید یک روحانی جلو بیفتد تا ما پشت سرش حرکت کنیم». گفتم: «اگر من جلو بیفتم پشت سرم می‌آیید؟» گفتند: «بله». گفتم: «من نه ملا هستم نه پیشنماز». گفتند: «طوری نیست. شما جلو بیفت، ما پشت سرت می‌آییم». گفتم: «پس دو نفر بروند و به شهردار سبزوار خبر برسانند که جمعی از مؤمنین در باغ ملی جمع شده‌اند و می‌خواهند با تو حرف بزنند». دو نفر رفتند و قضیه را به شهردار سبزوار گفتند. او هم به شهربانی اطلاع داد که چنین چیزی پیش آمده است. شهربانی هم گفت: «تو برو ببین چه خبر است، اگر کمک لازم داشتی ما می‌آئیم». شهردار آمد و پرسید: «حرفتان چیست؟» گفتیم: «شب اول محرم است. به خاطر اسلام و انسانیت از تو می‌خواهیم نگذاری در این ولایت شیعه در شب اول محرم چراغانی کنند». شهردار گفت: «مگر دست من است؟ اعلیحضرت دستور داده است به خاطر پادشاه افغانستان که می‌خواهد از این شهر عبور کند اینجا را چراغانی کنند. اگر هم کسی بخواهد مخالفت کند، سر و کارش با شهربانی است». در این موقع دیدیم دو مأمور شهربانی آمدند. هنوز به ما نرسیده بودند که مأمور سومی خودش را به آنها رساند و آنها برگشتند. فوراً متوجه شدم دو تای اول می‌خواستند دخالت کنند و سومی چون دیده بود جمعیت خیلی زیاد است به آنها هشدار داد این کار را نکنند. من با دیدن این وضع جرئت پیدا کردم و گفتم: «اگر شهردار این بساط را جمع نکند، خودمان به هم می‌زنیم». همین که این حرف را زدم یک نفر از وسط جمعیت دست انداخت و یکی از لامپ‌ها را گرفت و کشید و زد به زمین و شکست. شهردار آمد و گفت: «شلوغ نکنید، ما خودمان جمع می‌کنیم». گفتم: «یک ربع وقت داری. ما می‌رویم نماز مغرب و عشا را می‌خوانیم و برمی‌گردیم. اگر سر جایش بود همه را از بین می‌بریم».رفتیم و نماز را خواندیم و برگشتیم و دیدیم همه آن بساط جمع شده است. به امان‌الله‌خان هم خبر رسیده بود که چه شده است و او هم اصلاً در سبزوار توقف نکرد و یکراست به نیشابور رفت. از همان موقع فهمیدم برای مقابله با دستگاه آن قدرها هم که خودم تصور می‌کنم حقیر و کوچک نیستم و اگر بخواهم کاری کنم می‌توانم. گام بعدی شما، پس از موفقیت در اعتراضی که به ماجرای آن اشاره فرمودید، چه بود؟ در این موقع در ایران شایعه شد که آتاتورک ملاهای مخالف خود را به دریا ریخته و رضاخان هم تصمیم گرفته است علمای قم را جمع کند و به دریا بریزد. رضاخان قانونی وضع کرده بود که برای ورود به هر شهری باید گذرنامه می‌داشتی. مثلاً اگر می‌خواستی از مشهد به تهران یا سبزوار بروی باید شناسنامه خود را به شهربانی می‌بردی و دو ضامن هم ضمانت می‌کردند که در آن شهر برخلاف دولت کاری نخواهی کرد تا گذرنامه می‌دادند. من هنوز شناسنامه نگرفته بودم چه رسد به گذرنامه! از طرفی نمی‌خواستم کسی هم ضمانت مرا کند، برای همین پای پیاده از سبزوار به طرف قم راه افتادم که یک ماه و نیم طول کشید تا به آنجا رسیدم. در آنجا متوجه شدم آن شایعه دروغ بود. نه قم را محاصره کرده‌اند و نه کسی به علما بی‌احترامی می‌کند. احترام حاج شیخ عبدالکریم سر جایش هست و طلاب هم دارند تحصیل می‌کنند. ظاهرا در قم درس هم خواندید؟ چقدر در آنجا توقف داشتید؟ من که به زحمت خود را به قم رسانده بودم، مشغول درس خواندن شدم و در ظرف یک سال و نیم که آنجا بودم تا کفایه خواندم. شب‌های جمعه که تعطیل بود به دهات اطراف قم می‌رفتم و علیه شاه صحبت می‌کردم تا مردم آماده شوند که یک وقت اگر علما قیام کردند از آنها پشتیبانی کنند. رئیس شهربانی قم دائماً مترصد این بود که مرا از قم بیرون کند، چون به هر مناسبتی منبر می‌رفتم و علیه حکومت حرف می‌زدم و بعد فرار می‌کردم و در دهات اطراف پنهان می‌شدم. بعد هم در یک عید نوروزی که جستجو برای پیدا کردنم سخت و هوا هم خیلی گرم شد، به مشهد برگشتم و همراه مادرم بدون گذرنامه به کربلا رفتیم. زمان مرجعیت آیت‌الله سید ابوالحسن اصفهانی بود. ایشان تا اواسط ماه شعبان در کربلا می‌ماند. در آنجا مدت پانزده روز بعد از نماز ایشان منبر می‌رفتم. بعد از پانزده روز آقا از من خواستند پانزده روز دیگر را در نجف پشت سر ایشان منبر بروم. ده روز هم آقای نائینی فرمود و منبر رفتم. از گفت وگوی شما با مرحوم آیت‌الله اصفهانی روایت های مختلفی شده است. فرصت مغتنمی است که ماوقع را از خودتان سوال کنیم؟ماجرا چه بود؟ بعد آیت‌الله اصفهانی از من پرسید: «برای درس به نجف آمده‌ای یا برای تحصیل؟» جواب دادم: «با مادرم برای زیارت آمده‌ایم. مادرم را که به مشهد برگردانم، برمی‌گردم و درسم را تا اجتهاد ادامه می‌دهم». ایشان پرسید: «از چه کسی تقلید می‌کنی؟» پاسخ دادم: «از شما!» فرمود: «پس به فتوای من درس خواندن برای تو حرام قطعی است. بر تو واجب عینی است که علیه رژیم پهلوی و قوانین غیردینی و خلاف قرآن آن سخنرانی کنی. حق نداری به نجف برگردی، چون ما مجتهد خیلی داریم، ولی مبلّغ به درد بخور نداریم. از سابقه تو در قم و مقابله با دستگاه خبر دارم، لذا بر تو واجب است به همین شیوه ادامه بدهی». گفتم: «چشم! ولی اگر در این میان کار به زد و خورد کشید و خونی ریخته شد آیا من مسئول هستم؟» فرمود: «تو حق نداری با کسی زد و خورد کنی. منبر برو و احکام خدا را بگو، ولی اگر تعرضی شد، دفاع کن، در چنین شرایطی اگر کسی در راه خدا و قرآن کشته شود شهید است». با این دستور از سوی مرجع خود به ایران برگشتم. البته قبل از آن از کربلا به حج رفتم که اگر در طی مبارزه با رژیم کشته شدم، آرزوی حج به دلم نماند. بعد که به ایران برگشتم زنم را طلاق دادم تا در مخالفت با رژیم آزاد باشم و به فکر زن و زندگی نباشم و اگر هم کشته شدم یا به زندان افتادم، کسی او را اذیت نکند. فعالیت های شما از آن تاریخ تا ماجرای مسجد گوهرشاد چقدر طول کشید؟ مدت چهار سال در شهرهای مختلف ایران سخنرانی می‌کردم و طبق فتوای مرجع خود نمی‌گذاشتم کار به زد و خورد بکشد. در عین حال حرفم را هم می‌زدم. به این ترتیب مردم سراسر کشور مرا می‌شناختند. وقتی رضاخان قانون کشف حجاب اجباری را وضع کرد، آیت‌الله قمی از مشهد به تهران رفتند تا با او صحبت کنند که دست از این کار بردارد، اما رضاخان ایشان را در باغی زندانی کرد و به شهربانی مشهد هم دستور داد همه طرفداران ایشان را بگیرند. آن موقع در قائن بودم که خبر آوردند آیت‌الله قمی گم شده است، معلوم نیست خودش به تهران رفته است یا او را برده‌اند. من که به دنبال فرصت مناسبی می‌گشتم تا به یاری یک مرجع بشتابم، به طرف مشهد راه افتادم و به منزل آیت‌الله قمی رفتم تا از کم و کیف ماجرا باخبر شوم. در آنجا بود که فهمیدم آیت‌الله قمی در تهران در باغی زندانی است. تصمیم گرفتم به تهران بروم و هر جور شده است، با ایشان ملاقات کنم و دستور بگیرم، اما از آنجا که مأموران دنبالم بودند، بالاخره مرا در حرم حضرت رضا(ع) پیدا کردند و خواستند ببرند. مردم اعتراض کردند و چند پلیس هم به کمک مأموران مخفی آمدند. بالاخره خدام حرم دخالت کردند که تا صبح شنبه در اتاقی دربسته در صحن کهنه تحت نظر باشم. کم‌کم مردم معترض به دستگیری من زیاد شدند، ریختند و مرا آزاد کردند و سر دست بردند و روی منبر جا دادند. رئیس شهربانی آمد و گفت: «شیخ! منبر نرو. ممنوع است». مردم هم او را زیر مشت و لگد گرفتند و از مسجد بیرون کردند و در تمام محوطه صدای مرگ بر شاه و زنده باد اسلام و لعنت بر بهایی و دشمن علما بلند شد. به مردم گفتم: «به خانه‌هایتان بروید و خرجی یک هفته خانواده خود را بدهید و برگردید. ممکن است تحصن ما در اینجا یکی دو هفته طول بکشد و باید خیالتان از خانواده‌هایتان جمع باشد. بعد در اینجا تحصن می‌کنیم تا آیت‌الله حاج‌آقا حسین قمی از زندان آزاد شود و یا همگی در راه اسلام کشته شویم». در هر حال یک روز در صحن مشغول دعا و ذکر بودیم که مأموران حمله کردند و کشتار عجیبی راه افتاد. آن روزها من غیر از نواب احتشام‌رضوی، پدرزن شهید نواب‌صفوی کسی را در آن جمع نمی‌شناختم. این که گفته‌اند من به‌واسطه آشنایی با اسدی، نایب‌التولیه آستان قدس رضوی توانستم فرار کنم دروغ محض است. در واقع وسیله فرار مرا زنی شجاع که من و چند نفر دیگر را پناه داد فراهم کرد و پیاده از دهات مشهد به افغانستان رفتم و در آنجا دستگیر شدم و مدت 30 سال در زندان‌های مختلف افغانستان بودم .پس ازآن به مصر، عراق و پاکستان رفت و بعد به ایران بازگشتم. این فصل هم برای خود داستانی دارد که مجال مفصلی می‌خواهد. منبع: سایت مشرق

نقش آیت الله مدرس در ضد رضاخانی شدن عشقی - مروری بر کارنامه میرزاده عشقی

سید محمدرضا میرزاده عشقی در سال 1312ق. در همدان متولد شد. از دوره کودکی در تهران اقامت داشت و در مدارس فرانسوی‌زبان عصر، زبان فرانسه را فراگرفت. وی مدتی نیز در ترکیه ساکن بود و از طریق فضای فرهنگی و علمی آن کشور با ادبیات جدید ترکیه و اروپا آشنا شد. جنگ جهانی اول و اشغال مملکت به دست متفقین به شدت بر او تاثیر گذاشت. عمر کوتاه عشقی عمدتا صرف روزنامه‌نگاری، کشمکش‌ها و ماجراهای سیاسی و اجتماعی و مبارزه در راه آزادی شد. وی در سال 1303 شمسی به ضرب گلوله عوامل رضاخان از پای درآمد. * انسان: میمون دُم بریده عشقی به نسل مشروطه تعلق داشت و در «سنت تجددخواهی» قرار می‌گرفت. از این رو، بنیاد‌های نظری و فکری عشقی را می‌توان از جهاتی، بسیار متاثر از اومانیست‌های لامذهب اروپا دانست. در سروده‌های عشقی، از میان تمام مشاهیر اروپا، ردپای داروین پررنگ‌تر است. او تقریبا مانند اومانیست‌های عصر روشنگری، فراطبیعت را در هاله‌ای از تردید و شک می‌نگریست: «از جنبه فلسفی به ماورالطبیعه اظهار بی‌اعتقادی می‌کرد؛ «منکرم من که جهانی به جز این باز آید/ چه کنم درک نموده است چنینی ادراکم.» برای همین گروهی از پژوهشگران او را «ماتریالیست» می‌دانند. با این همه، آنجا که به تصور خود –که تصوری کاملا اگوست کنتی و دورکیمی است- دین را یک نیروی اجتماعی موثر در تحولات اجتماعی می‌داند، می‌پذیرد. برای همین کاملا مشهود است که اعتقاد او به دین، باوری درونی وعمیق نیست و صرفا از یک نگاه ابزاری نشات گرفته است. * مرا آفریدند انسان چرا؟ یکی دیگر از وجوه مهم شیوه زندگی روشنفکران معاصر ایران، بدبینی است. این بدبینی که بسیاری از این قوم را به دام نهیلیسم کشاند و «حلاج»های بی دین و ایمانشان را به سر دار برد، نگاه صاحبانشان به حال و آینده بشر را یاس‌آور و مطرود می‌ساخت و آن‌ها را در بیغوله خودپرستی و دلبستگی به آرمان‌‎های وارداتی خود، به مشتی سراینده شعار «مرگ بر انسان» مبدل می‌کرد. عشقی هم از این جرگه بیرون نبود. او می‌سراید: «بوالو» شاعر گویای مغرب / حکیم بخرد دانای مغرب در این نکته چه خوش گفت این سخن را / که بس خوش آمد از این نکته من را که اندر چارپایان چرائی / و یا ماهی و مرغان هوایی ز هر تیره گروه نسل حیوان / ندیدم ابلهی چون جنس انسان عشقی به شدت به داروین –واضع نظریه تکامل- دل‌ بسته بود. در این بدبینی به بشر، از او نیز تاثیر پذیرفته و به خیلی مبتدیانه به تقلید حرف‌های او می‌پرداخت: به پندار دانای مغرب زمین/ پدیدآور پند نو، «داروین» طبیعت ز میمون دُمی کم نمود / سپس ناسزا نامش، آدم نمود مرا آفریدند انسان چرا؟ / چرا آفریدند انسان، چرا؟ گرازا، تو بر طالع خود بناز / که ناگشتی انسان و گشتی گراز ولی از پی ذم نوع بشر / همین دُم بریده، دَنی جانور نجویم یکی ناسزا در کلام / کلام است در ذم او ناتمام بنابراین، بی‌جهت نیست که صادق هدایتِ «خودزن»، می‌شود اسطوره روشنفکران و بیشترین بازخوانی‌هایشان هم متمرکز می‌شود بر بازخوانی اشعار یاس‌آور و خوش‌باشانه منسوب به خیام بیچاره که چند دهه‌ای است اسیر این قوم و قبیله شده. * تضاد دین و ملیت بدیهی است که این نوع نگاه به دنیا و به دین، جایی برای شریعت باقی نیم‌گذارد. عشقی کاملا بریده بود و عجیب نیست که ناگهان چادر اسلامی را- که حجاب زنان بود- رد كرد و منظومه‌ای عليه آن سرود. این منظومه به گواهی و اتفاق هم موافقان و هم مخالفان عشقی، سندی است در دیانت‌ستیزی او و آشکارترین مظاهر تقابل سنت و تجدد در روزگار معاصر. عشقی عادت مالوف دیگری هم داشت که این هم از عادات مالوف نوخاستگان روشنفکری و تجدد در ایران بود. او از پیشگامان تفاخر به ایران پیش از اسلام بود و از اسلام آوردن ایرانیان و سرنگونی تاج و تخت ساسانیان غصه می‌خورد. یکی از آثار او، یعنی نمایش‌نامة شهریاران ایران، که به گفتة خود او «دانه‌های اشکی است که بر ویرانه‌های نیاکان در مداین»، نمایانگر همین طبع باستان‌گرایانه است.. این نمایش‌نامه را بارها در ایران به صحنه بردند و در برخی هم خود عشقی بازی می‌کرد. در صحنه واپسین نمایش، زرتشت ظهور می‌کند. بسیاری این طور برداشت کردند که منظور عشقی از ظهور زرتشت در پایان نمایش، گره زدن پایان خوش ایرانیان در گرو بازگشت به دوران زرتشتی‌گری و مهرپرستی‌شان است. این بود که بسیار او را مورد تفقد کهنه‌پرستان قرار می‌دادند و جایزه‌بارانش می‌کردند. عشقی خیلی زودتر ازخیلی‌ها همرنگ عقاید متجددانه خود شد و لباس‌های ایرانی –سنتی-اش را درآورد و البسه فرنگی –مدرن- را به تن کرد. گویند حتی در ایامی که هنوز رخت فرنگی در ایران همه‌گیر نشده بود عشقی در خیابان‌های تهران، با کت و شلوار، کراوات رنگارنگ با گره درشت، موی بلند- به شیوه هنرمندان کارتیه لاتن پاریس- قدم می‌زده است. * غریزه ساختارشکن عشقی در ادبیات هم دنبال ساختارشکنی بود. او را از نخستین نوجویان شعر فارسی می‌دانند که بدعت‌هایی از خود برجای گذاشته است. نوآوری‌های قابل توجه او در شعر «برگ بادبرده» مشخص است. در این قطعه، شاعر تصویری تازه از معشوق خود به دست می‌دهد که در این تصویر دیگر خبری از نرگس، چشم سیاه، کمر باریک، زلف سیاه و عقرب زلف سخنی در میان نیست، بلکه معشوق شعر ما، چشم‌هایی «قهوه‌آسا»، گیسوانی «خرما رنگ» و اندامی «فربه» دارد. شعر عشقی بیانگر «من» خودبنیاد و عاصی او است؛ در دیار غربت یک جور و در ماجراهای عاشقانه هم جور دیگر. این شعر، وظیفه‌اش بیانِ من اومانیست و متجددی است که ربطی به عالم بیرون خود ندارد. با این همه میل عشقی در تحول شعر و ادبیات فارسی، هنوز میل به شکستن محتواهای کهنه و طرح محتواهای تازه بود. او به‌شدت نسبت به کوشش‌های اسلوب‌شکن شعری تردید کرد و این کار را عاملی برای بی‌هویتی شعر فارسی و انضمام آن به دنباله تاریخ شعر اروپایی دانست. نمایش‌نامه‌های منظوم و شعرهای بدیعی مانند سه تابلوی مریم (یا سه تابلوی عشقی) هم از نوآوری‌هایی مانند شخصیت‌پردازی، آرایش صحنه‌ها و گفتگو برخوردارند که شایان ذکر است. خود در این باره نوشته: « با برخی از ادبایی که به تازه در تجدید ادبیات ایران جدیت می‌ورزند، هم‌آرزو نیستم. زیرا آنان تجدید ادبیات پارسی را تبدیل اسلوب آن با اسلوب مغرب‌زمین در نظر گرفته و آنچه را نگارنده فقط قالب آن عبارت از پارسی است و گرنه تماما روح و سخنان مغرب زمینی در آن دیده شده و خود باعث می‌شود که به‌کلی اصالت ادبیات پارسی را سلب کرده و در آینده، آهنگ ادبیات ایران را رهین ادبای اروپا بدارند. شک ندارم که اجراکنندگان این مقصد در برابر ارواح حیثیات ملی ایرانیت مورد سرزنش خواهند بود! پندار من این است که باید در اسلوب سخن‌سرایی زبان فارسی تغییری داد ولی در این تغییر نبایستی ملاحظه اصال آن را از دست نهاد. اندام اسلوب ادبیات ایران چنانچه فرتوت شده و محتاج به تغییر است، همانا مناسب آن است که از قماش تازه دست‌نخورده در خور اندامش جامه آراست، نه کهنه‌پوش جامه ادبیات سایر اقوامش کرد.» با این همه، عشقی در ادبیات از دانش و آگاهی چندانی برخوردار نبود. برخی معتقدند که او از شاعران معاصر خود بسیار کمتر با پیشینه شعری و ادبیات ایران آشنایی داشت. شفیعی کدکنی در این باره می‌گوید: «با تمام احترامی که برای عشقی قائلم، معتقدم که اگر او مطالعه بیشتری می‌کرد، به دلیل استعداد سنت‌شکنی که داشت می‌توانست خیلی از کارهای نیما را قبل از نیما انجام دهد؛ ولی افسوس که در دوره بحرانی‌ای زندگی می‌کرد و عاقبت عمرش هم وفا نکرد.» * سوگوار مشروطه عشقی شاعر مشروطه بود و مشروطه هم مذهب او. در سال‌های پس از انقلابِ شهری مشروطه، او هم مانند دیگر روشنفکران قبیله تجددخواهی ایران، تمام هم و غم خود را برای تحقق یافتن آرمان‌های مشروطیت مصروف داشت. عشقی به‌شدت تحت تاثیر انقلاب فرانسه قرار داشت. در مقاله‌ای در تاسف از ناکامیابی‌های مشروطه می‌نویسد: « هر چه قدرشناسی در این جامعه نباشد، هر چه احساسات حقیقت‌پرستانه از این دیار معدوم شود، باز وضع قرن هجدهم فرانسه را پیدا نمی‌کند و عمر این بنای مهیب کهن بالاتر از قلعه ایفل و باستیل نخواهد بود. بالاخره بدایند که فشار، عامه را حاضر برای دادن قربانی‌ها و خراب کردن این لانه‌های بربریت خواهد کرد.» او در جایی دیگر به شیوه انقلابیون فریاد می‌زند که «ما نمی‌ترسیم؛ ما مرگ را حقیر می‌شماریم؛ ما میل داریم که در راه وظیفه کشته شویم؛ به شهادت برسیم. این منتهای آمال ما و رفقای ما خواهد بود.» همین میل به مشروطه‌خواهی آمیخته با تجدد، او و همراهانش را به پشتیبانی از رضاخان کشاند. یش از آن عشقی در صف اول مهمترین مخالفان وثوق‌الدوله و قرارداد 1919 خودنمایی‌هایی کرده بود. روشنفکران که از حامیان عمده سیدضیاء و کودتای انگلیسی بودند، دل به خان میرپنج بسته بودند تا میوه مشروطه را از دستان سردار قزاق بگیرند! البته عشقی و بسیاری از یاران و همفکرانش، حقیقتا همین فکر را در مخیله خود می‌پروراندند و از روی صداقت پا به میدان گذاشته بودند اما نتیجه این غفلت و ساده‌اندیشی‌شان فاجعه بزرگی برای ملت و مملکت به بار آورد. با این همه عشقی پیش از آشکارشدن رسوایی دیکتاتوری و در بحبوحه جمهوری‌خواهی رضاخان بود که به دشمنی با او برخاست. البته برخی معتقدند که خشم عشقی از جمهوری‌خواهی رضاخان به دلیل دلبستگی شدید او به باستان‌گرایی و آیین شهریاری بوده است. او در مقاله‌ای که در شماره پایانی روزنامه قرن بیستم منتشر کرد با تمسخر آرم جمهوری نوشت: « در یک گوشه این آرم و بالای سر آن‌ها خورشید ایران دیده می‌شود که با کمال عبوسی اخم و تخم به این منظره واویلا نگاه کرده، ضمنا یک نقش مسخره‌ای در زیر لبان او پیداست که در عین تکدر باز به خدای ایران و به علامت فروهر که یادگار عظمت و موحدی ایرانیان باستان است اعتماد نموده و این آرم وحشیانه (ببخشید متجددانه) را مسخره می‌نماید.» بنابراین، عشقی کلاژی بود که لااقل سه قطعه در آن یافت می‌شد: 1) ایرانی‌گری و وطن‌پرستی که ریشه در یک باستان‌گرایی کورکورانه داشت و به ناسیونالیسم تن می‌زد؛ 2) اندیشه و فلسفه سیاسی و علمی غرب که از داروین تا ادبای روشنگری و امثال سیسموندی در آن داخلند؛ 3) و نیز مقابله با استبداد داخلی و امپریالیسم خارجی. عشقی بارها از انگلیس ابزار انزجار و افرادی را با خطاب «انگلیسی بودن» تخطئه کرد. * دست ارادت به سید سیاست با این همه در پایان عمر کوتاه خود، با تلاش‌های سید حسن مدرس موفق شد که در رویکرد سیاسی خود تجدیدنظر کند. با اینکه تا آخر شواهدی مبنی بر تغییر و تحولی فکری در او دیده نشد اما در عرصه سیاست دیدگاه‌های خود را دگرگون کرد. ملک‌الشعرای بهار داستان همپیمانی او با آیت‌الله درس را این گونه شرح می‌دهد: «قبل از جریان جمهوریت، یک روز عشقی نزد من آمد و گفت: آقای بهار، من حالا متوجه اشتباه خود شده‌ام؛ می‌خواهم به حضور آقای مدرس بروم و عذرخواهی کنم؛ ولی خجالت می‌کشم. گفتم: مدرس را نشناخته‌ای، او اهل کینه و انتقام نیست؛ بیا با هم برویم. رفتیم به خانة مدرس، عشقی به محض ورود، خواست اظهار ندامت و شرمندگی کند؛ مدرس دست به سر و صورتش کشید و فرمود: «بیا که نوبت صلح است و دوستی و سلامت/ به شرط آنکه نگوییم از گذشته حکایت.» و اضافه نمود: گذشته را فراموش کن؛ همین الان شروع کنید علیه این دیکتاتور (رضاخان) که دارد می‌آید. عشقی همانجا دست ارادت داد و ...» عشقی سرانجام به دست عمال رضاخان کشته شد. او پس از یک دوره حمایت از خان قزاق، از عقیده خویش برگشت و شجاعانه در برابر او ایستاد اما نتیجه آن بی‌تدبیری و حمایت خام‌دستانه‌اش را هم خود و یارانش دید و هم ملت ایران را به کام مصیبتی 15 ساله انداخت. قاتلان عشقی گریختند و تنها یکی از آن‌ها ماند که او هم در محکمه قضائی تبرئه شد. جنازه‌اش در حالی به دست اقشار مردم و با حضور علمای اعلام ازجمله آیت‌الله مدرس تا ابن‌بابویه تشییع شد که پیراهن خونینش روی تابوت قرار داشت. عشقی نخستین کسی بود که پس از کودتای 1299 رضاخان به دست عمال او ترور می‌شد. منبع: سایت مشرق

درخواست محمدرضا پهلوی از موساد/ خمینی را ترور کنید

نشریه الکترونیکی "رای الیوم" در گزارشی نوشت: "العيزر گيزی زفرير" ( Elizeir Geizi Tsafrir) از مأموران ارشد سابق "موساد" و رئیس مقر این سازمان در سال 1978 در تهران، در بخشی از خاطراتش که اخیرا منتشر شده می گوید: یکی از مشاوران عالی محمدرضا پهلوی شاه سابق ایران از وی خواسته بود تا از دستگاه جاسوسی اسرائیل بخواهد تا در خصوص ترور امام خمینی (رض) رهبر انقلاب ایران، اقدام جدی انجام دهند. روزنامه معاریو به نقل از این مقام سابق صهیونیست نیز می نویسد: زمانی که تظاهرات و اعتصاب عمومی زندگی را در ایران فلج کرده بود، در دسامبر 1978 یکی از مشاوران شاه ایران با من تماس گرفت و با من در باره امکان ترور و قتل امام خمینی سخن گفت، وی حتی من را دعوت کرد تا مستقیما با شاه دیدار کنم تا خودش این درخواست را از من بکند. "زفرير" اضافه می کند که دیدار با شاه ایران بسیار مرا وسوسه کرد؛ اما دستورات مقر سازمان در تهران بسیار شدید بود، وی مدعی است که دستور اکید موساد این بود که در رویدادهای داخلی در ایران دخالت نکنیم و این را هم به مسئولین امنیتی ایرانی رسانده بودیم و گفته بودیم که ما نمی توانیم پلیس جهان باشیم و تنها برای مصالح اسرائیل کار می کنیم. در آن زمان امام خمینی کماکان در پاریس اقامت داشت و هنوز به تهران نیامده بود؛ اما سرانجام در اوایل فوریه سال 1979 به ایران بازگشت. "زفرير" فردی بود که در روزهای شکل گیری انقلاب ایران، عملیات خروج هزار و 500 یهودی از ایران را سازماندهی کرد. وی در ادامه افزود: در 11 فوریه 1979 "شاپور بختیار" نخست وزیر وقت ایران من را احضار کرد و من در جلسه ای یک ساعته که با او داشتم توضیح دادم که چگونه می تواند کمک کند ما یهودیان بیشتری را به اسرائیل بفرستیم که بختیار پاسخ داد: این کار خیلی خوب انجام خواهد شد، اگر شما هم درباره خمینی کاری بکنید. این مسئول صهیونیست خلاصه می کند که بختیار منظورش را به صراحت نگفت؛ اما همه ما متوجه شدیم چه انتظاری از ما دارد و می خواهد ما چه کاری را برایش انجام دهیم. او اشاره کرد که "والری ژیسکار دیستن" رئیس جمهور وقت فرانسه، وزیر کشورش را به نزد شاه فرستاد و به او پیشنهاد داد تا دولت وقت، تیم تروری را برای از میان برداشتن امام خمینی که تا آن وقت در پاریس اقامت داشت بفرستند، اما شاه از فرصت استفاده نکرده بود. منبع: سایت جام‌نیوز

بررسی فعالیت‌های فداییان اسلام بعد از نخست وزیری مصدق

نويسنده:الهام لطفی چکیده در دهه ۱۳۳۰ش، فداییان اسلام به‌صورت جدی‌تر و گسترده‌تری فعالیت‌های خود را ادامه دادند. در ابتدای این دهه مسئله نفت مهم‌ترین و در عین حال جنجال‌برانگیزترین موضوع سیاسی کشور بود. فداییان اسلام نیز به نوبه خود در این مسئله سهیم بوده و با سران نهضت ملی‌کردن نفت، یعنی کاشانی و مصدق، ‌در ارتباط و گاه در تضاد بودند. در این زمان، مانند دهه ۱۳۲۰ش و دوران ابتدایی شکل‌گیری، این گروه اشخاصی را ترور کردند. حال در این مجال می‌کوشیم روابط فداییان اسلام را با مصدق و کاشانی بررسی کنیم. کلید واژه: فداییان اسلام، نواب‌صفوی، کاشانی، مصدق، جبهه‌ملی. پس از قتل رزم‌آرا شاه ابتدا معاون او، خلیل فهیمی، را به مجلس معرفی کرد؛ اما او نتوانست از مجلس رأی اعتماد بگیرد و حسین علا که وزیر دربار و مورد حمایت مجلس بود به نخست‌وزیری رسید. فداییان اسلام با نخست‌وزیری علا هم مخالف بودند و حتی در روزنامه‌ها به او اخطاری به این مضمون دادند «.... زمامداری ملت مسلمان ایران درخور صلاحیت تو و امثال تو و حکومت غاصب کنونی نیست فورآ برکناری خود را اعلام کن.» در اولین روزهای سال ١٣۲۰و با اعلام حکومت نظامی، سعی شد تا فعالیت فداییان اسلام محدود شود و اعضای آن دستگیر شوند. در پی اوضاع کشور و ناتوانی علا در حل بحران نفت او مجبور به استعفا شد و مجلس به دکتر مصدق رای اعتماد داد (معلمی،١٣٨٣: ۹۹ و ۱۰۰، ۱۰۷ تا ۱۱۰). اختلافات مصدق و فداییان اسلام: مصدق در انتخاب اعضای کابینه خود، ظاهرآ جلب رضایت شاه و دربار را مد نظر داشت؛ زیرا افرادی را انتخاب کرد که در دولت‌های قبلی نیز حضور داشتند و حتی پست‌های حساسی مثل وزارت جنگ و دارایی را به آن‌ها داد؛ درحالی‌که شخص مصدق قبل از نخست‌وزیری از مخالفان مواضع سیاسی همین افراد بود. این مسئله باعث ایجاد شکاف در میان اعضای جبهه‌ملی نیز شد؛ به‌خصوص اینکه مصدق از اعضای خانوادﮤ خود، در پست‌های مهم استفاده کرد. ترکیب وزیران کابینه مصدق و سازش او با شاه و معتقدنبودن به مبارزﮤ مکتبی و به شکل اسلامی، باعث شکاف میان او و فداییان شد. نواب به برقراری حکومت اسلامی معتقد بود؛ درحالی‌که مصدق به توافق با شاه برای ملی‌کردن نفت اعتقاد داشت. او اختلاف خود، با مصدق را بر سر نوع حکومت نمی‌دانست بلکه مشکل از دید او افرادی بودند که به اسم سلطنت مشروطه حکومت می‌کردند. نواب به نقش افراد صالح در حکومت اعتقاد داشت؛ درحالی‌که مصدق از افراد کابینه‌های قبلی در کابینه خود استفاده کرده بود و این برای فداییان پذیرفتنی نبود. در شعله‌ورکردن اختلاف میان مصدق و فداییان، باید نقش دو گروه را مد نظر داشت: استعمار خارجی و استبداد داخلی. آن‌ها نزد فداییان اعلام می‌کردند که این نهضت را شما به پیش بردید و به مقصد رساندید؛ درحالی‌که مصدق بی‌دین است و به دین توجه ندارد و خواسته‌های شما را عملی نمی‌کند. ازسوی‌دیگر، نزد مصدق فداییان را جوانان پرشور و تروریست معرفی می‌کردند که مصدق باید از آن‌ها دوری کند. فداییان به این مسئله معتقد بودند که نقش آن‌ها در ترور رزم‌آرا و ملی‌شدن نفت نباید نادیده گرفته شود. البته ازسوی‌دیگر، نواب با سیاست خارجی مصدق که بر اصل موازنه منفی استوار بود، مخالفت می‌کرد (امینی،١٣۸١: ۲۲۹ تا ۲۳۱). دکتر مصدق برای اجرای سیاست موازنه منفی خود، روابط ایران با آمریکا را گسترش داد و حتی ادارﮤ همکاری ایران با آمریکا، موسوم به ادارﮤ اصل چهار ترومن را تاسیس کرد. قراردادهای اقتصادی میان ایران و آمریکا، در واقع نشان از نفوذ سیاسی و نظامی و اطلاعاتی آمریکا در ایران بود. حتی در همان زمان، در روزنامه شاهد ادارﮤ اصل چهار ترومن، به‌عنوان لانه جاسوسی آمریکا در ایران توصیف شد (امینی،١٣۸١: ۲٣۱ و ۲٣۲). نواب با چنین نگرشی به روابط ایران و آمریکا، با سیاست خارجه مصدق مخالفت می‌کرد. او امریکا را تازه‌نفس می‌دانست که با برنامه مصدق جایگزین استعمار کهنه انگلیس می‌شد. نواب به قدرت نیروی مردم عقیده داشت و اشاره می‌کرد وجود ایت‌الله کاشانی و اشعار کوبنده فداییان مردم را به صحنه می‌کشاند و مصدق متوجه نیست که این مردم اسلام و اجرای احکام آن را می‌خواهند (امینی،١٣۸١: ۲٣۲ و ۲٣۳). فداییان و حکومت مصدق: درست یک‌ماه پس از به قدرت‌رسیدن مصدق، رهبر فداییان بازداشت شد. علت آن هم ظاهرآ اصرار و سماجت نواب، برای اجرای احکام اسلام و استفادﮤ بهینه از حکومتی بود که پشتیبانی مردم را داشت. مصدق در برابر اصرار نواب به آیت‌الله طالقانی پیغام داد که به او بگوید: «کابینه من آخرین دولت ایران نیست و خوب است آن‌ها صبر کنند تا آیندگان نظرات آنان را پیاده کنند.» نواب از توسل به آیت‌الله کاشانی نیز به نتیجه نرسید؛ درنتیجه، نامه تندی به مصدق نوشت که مصدق آن را نوعی تهدید تلقی کرد و از شاه اجازه خواست تا دفتر نخست‌وزیری را به خانه خود منتقل کند. اتهامی که به نواب زده شد و براساس آن او را دستگیر کردند شکایت چند مشروب‌فروشی در ساری بود که سال‌ها قبل، نواب با سخنرانی خود در این شهر باعث شده بود مردم به این مغازه‌ها حمله کنند و خساراتی به بار آورند. نواب در دوران حکومت بیست‌وهشت‌ماهه مصدق، بیست‌ماه را در زندان به سر برد (خوش‌نیت ،١٣٨۵: ۱۱۹ و ۱۲۰). ازسوی‌دیگر، با زندانی‌شدن نواب سرپرستی گروه به عبدالحسین واحدی داده شد و او برای آزادی نواب نقشه تحصن در زندان را طراحی کرد؛ اما در خارج از زندان، فعالیت فداییان ادامه داشت. در ۲۵بهمن ١٣٣۰، فداییان یکی از اعضای خود را که نوجوانی ١٨ساله به نام مهدی عبدالخدایی بود مامور ترور حسن فاطمی کردند. در واقع، فاطمی ایدﺋولوژیک و خط‌دهندﮤ دولت مصدق بود و روزنامه باختر امروز را برای اهداف مصدق چاپ می‌کرد. او پیرو طرز تفکر و برقراری روش‌های زندگی غربی در ایران بود. فاطمی از عوامل موثر جدایی خط اسلامی نواب و حکومت ملی مصدق بود و در روزنامه خود، تهمت‌هایی به فداییان اسلام می‌زد. در آن ایام رهبر فداییان در زندان بود و به‌طور مستقیم، در مسئله ی دکتر فاطمی اظهارنظر نکرد؛ اما از واحدی و عبدالخدایی با احترام یاد می‌کرد. ترور فاطمی ناموفق بود و او پس از بهبود، به سمت وزارت خارجه رسید و به علت اهداف بعدی از شکایت علیه عبدالخدایی صرف‌نظر کرد و عبدالخدایی تنها به بیست‌ماه زندان محکوم شد. او خود درباره ترور فاطمی می‌گوید: «چند روز قبل از ترور فاطمی به ملاقات نواب رفتم و ایشان گفتند خود را برای ماموریتی مهم آماده کن بعد از آن شهید واحدی به من گفت حسین فاطمی بزرگت‌رین مانع اجرای احکام خداست و باید از بین برود تا مصدق را مجبور به تسلیم در برابر نظرات اسلامی خود کنیم» (خوش‌نیت ،١٣٨۵: ١۲۱ تا ١۲۳). اختلافات فداییان و کاشانی: نواب‌صفوی پس از ناامیدی ازسوی مصدق، برای اجرای احکام اسلام به سراغ کاشانی رفت و نامه‌های برای ایشان نوشت. در یکی از این نامه‌ها آورده است یکی از شکایات شما قبل از پیروزی نهضت نفت، وجود بیش از حد مغازه‌های شراب فروشی بود؛ پس چرا الان که حکومت را در دست دارید در این فکرها نیستید و کاری نمی‌کنید؟ کاشانی در جواب به لواسانی که نامه را برای ایشان برده می‌گوید: «بروید بی‌سوادها شما نمی‌فهمید، ما باید اول مسئله نفت را تمام کنیم بعد به این اصول دینی برسیم.» کاشانی در جواب خواسته‌های فداییان نواب را سیدی جوان و تند می‌داند که خواهان اجرای احکام اسلام است؛ کاشانی اضافه می‌کند خودِ ما قصد داریم اول دست انگلیس را از نفت ایران قطع کنیم و بعد کم‌کم در امور دیگر اقدام کنیم. همین الویت‌ها از دید کاشانی که با الویت‌های نواب در تضاد بود اختلافات میان آن‌ها را شدت می‌بخشید. کاشانی مجتهدی سیاستمدار و پارلمانتاریست و عمل‌گرا بود و تصمیمات خود را با آینده‌نگری و احتیاط عملی می‌کرد؛ درحالی‌که نواب آرمان‌گرا بود و اعتقادات دینی و آرمان‌گرایی اسلامی داشت و به دنبال دستیابی سریع، به اهداف اسلام‌گرایانه و اندیشه‌های دینی خود بود. مسلمآ این طرز تفکرات و اخلاقیات، در بروز اختلاف میان آن دو نقش داشت (امینی، ١٣۸١: ۲۳۴ تا ۲۳۶). مصدق نیز ازجمله کسانی بود که به این اختلافات دامن می‌زد. همین سه باعث شد تا کاشانی طرح آزادی طهماسبی را مطرح کند. در سال ١٣٣١ش، براساس طرحی که شمس قنات‌آبادی به توصیه آیت‌الله کاشانی برای آزادی و عفو طهماسبی ارائه داده بود او توانست طرح را به مجلس ارائه و با توشیح شاه طهماسبی را آزاد کند. مجلس ماده واحده آزادی طهماسبی را به این شرح به تصویب رساند: «چون خیانت حاج‌علی رزم‌آرا و حمایت او از اجانب بر ملت ایران ثابت است بر فرض اینکه قاتل او استاد خلیل طهماسبی باشد از نظر ملت ایران بی‌گناه و تبرئه‌شده شناخته می‌شود.» قنات‌آبادی در خاطرات خود، علت این عمل را چنین بیان می‌کند: به علت واقعه ٣۰تیر١٣٣۰و روی‌کارآمدن مجدد مصدق، مردم از طبقه حاکمه کشور، به‌شدت خشمگین بودند و تمایل به گرفتن انتقام داشتند. به همین علت مخالفان هیئت حاکمه کشور مورد توجه مردم بودند و طهماسبی نیز از کسانی بود که در میان مردم محبوبیت داشت. او در ادامه می‌افزاید به علت شکاف شدید میان مصدق و آیت‌الله کاشانی، مصدق دستور دستگیری فداییان را به شهربانی داده بود و چنین وانمود می‌کرد که این کار را به میل کاشانی انجام داده است و در واقع، می‌خواست خشم فداییان را متوجه کاشانی کند و میان فداییان و کاشانی تفرقه بیاندازد که تا حدودی نیز موفق شد. زیرا حملات فداییان به کاشانی و اطرافیانش در روزنامه نبرد ملت که ارگان فداییان نیز بود به چاپ می‌رسید. آیت‌الله کاشانی برای دفع این توطئه عکس‌هایی در کنار خلیل طهماسبی گرفت و در آزادی طهماسبی نقش داشت (امینی، ١٣۸١: ۲١۸ و ۲١۹). ایجاد اختلاف میان فداییان: مسئله ترور دکتر فاطمی، ازجمله موضوعات اختلاف میان فداییان بود. عده‌ای از آن‌ها مخالف و عده‌ای موافق بودند. دسترسی‌نداشتن به نواب که در زندان به سر می‌برد هم باعث رشد این اختلافات می‌شد. مهدی عراقی از فداییان دربارﮤ بروز این اختلاف می‌گوید: «بعد از آزادی ما از زندان، با طرز فکر و عمل انجام شده [ترور فاطمی] مخالفت‌هایی شد. این کار تنهاوتنها توسط واحدی انجام شده بود. واحدی فردی مستبدالرای بود و بدون مشورت دیگر افراد گروه این تصمیم را گرفته بود و از همین جا اختلاف در درون فداییان به وجود آمد. حتی نواب تصمیم گرفت واحدی را به قم بفرستد؛ اما او نرفت و در عوض یک سری سخنرانی‌هایی ایراد کرد که در آن‌ها به مخالفانش گوشه‌وکنایه می‌زد. این کارها باعث شد جدایی ۹نفر از فداییان اسلام از جمعیت شد. نواب به خاطر اینکه در جمعیت دوگانگی ایجاد نشود و واحدی شعبه‌ای جداگانه به وجود نیاورد او را در کنار خود نگه می‌داشت» (معلمی، ١٣٨٣: ١٣۱ و ١٣۲). روایت عبدخدایی از ایجاد شکاف در میان فداییان: نواب بعد از آزادی رویه‌ای را درپیش‌گرفت که نه با کاشانی و نه با ملی‌گراها و نه با دیگر جناح‌ها همکاری نداشت. اما بعضی از اعضا مثل حاج‌ابوالقاسم رفیعی معتقد به همکاری با کاشانی بودند. در این میان، واحدی مانع این همکاری می‌شد و نواب نیز به حرف او گوش می‌کرد و این آغاز اختلافات شد. حاج‌مهدی عراقی، ابوالقاسم رفیعی، احمد شهاب، اصغرعلی حکیم، غلامعلی صداقت، آسیدهاشم حسینی و امیرعبدالله کرباسچیان افراد انصرافی از جمعیت فداییان بودند (معلمی، ١٣٨٣: ١٣۲). کودتای ۲٨مرداد و عکس‌العمل فداییان: رهبر فداییان با وجود ناملایمتی که ازسوی دولت مصدق بر او و جمعیت فداییان وارد شده بود در بررسی موقعیت حکومت مصدق، متوجه خطر سقوط او شده بود. او حتی دوماه قبل از کودتا، در نامه‌ای به مصدق هشدار داده بود که دولت در سراشیبی سقوط قرار گرفته است و نواب و یاران او آماده هستند تا از مصدق و دولت حمایت کنند و برای حفظ آن کوشش کنند؛ البته در صورت اجرای احکام اسلام. اما مصدق به این نامه جوابی نداد. فداییان بعد از کودتای ۲٨مرداد، با انتشار بیانیه‌ای مخالفت علنی خود را با حکومت زاهدی اعلام کردند؛ ولی در جریانات سیاسی کشور و مسئله کودتا، موضع بی‌طرفی در پیش گرفتند و تنها شاهد وقایع بودند. فعالیت‌های آن‌ها بعد از کودتا، بیشتر در بعد فرهنگی و تبلیغات مذهبی‌دینی خلاصه می‌شد و مانند قبل، حضور فعال در عرصه سیاسی نداشتند (امینی، ١٣۸١: ۳۰۴، ۳۰۷ و ۳۰۸). سفر نواب به اردن برای شرکت در اجلاس موتمر اسلامی: پس از کودتای ۲٨مرداد، عده‌ای از علما و دانشمندان مسلمان انجمنی به نام «موتمر اسلامی» تشکیل دادند که در جهت چاره‌جویی برای جهان اسلام و مقابله با حملات اسرائیل به سرزمین فلسطین بود. آنان از بسیاری علما و بزرگان کشورهای اسلامی نیز دعوت به عمل آوردند؛ ازجمله نواب‌صفوی. زاهدی، نخست‌وزیر وقت ایران، برای تاثیرگذاری بر فداییان با صدور گذرنامه نواب موافقت کرد. در اولین جلسه این اجلاس، نواب با ایراد سخنرانی آتشین و به زبان عربی ملت‌های اسلامی را به دفاع از فلسطین و مبارزه با صهیونیست فراخواند (امینی،١٣٨١: ۳۱۰ و ۳۱۱). نواب در این اجلاس با پادشاه اردن، ملک‌حسین، ملاقات کرد و به او گفت: «نمی‌خواستم به دیدن تو بیایم؛ ولی استخاره موافقت کرد و آمدم و از تو انتظار دارم به یاری اسلام برخیزی و سرزمین‌های اشغالی فلسطین را از دست یهود غاصب آزاد کنی.» نواب از اردن به مصر رفت و در آنجا با استقبال اخوان‌المسلمین مواجه شد. در همین سفر یاسر عرفات، رئیس سابق سازمان آزادی‌بخش فلسطین، نواب را ملاقات کرد و بعدها، پس از پیروزی انقلاب و در دیدار با امام خمینی، از نواب به‌عنوان محرک خود برای فعالیت انقلابی در فلسطین یاد کرد (دوانی،١٣۷۷: ۱/۴۴۱ و ۴۴۲). فعالیت‌های فداییان قبل از ترور حسین علا: فداییان پس از ۲۸مرداد فعالیت سیاسی برجسته‌ای، مثل ترور رزم‌آرا صورت نداده بودند؛ اما مخالفت‌های آن‌ها با حکومت‌ها و دولت‌های وقت و صدور بیانیه برگزاری جلسات سخنرانی و.... باعث شد تا شاه به نواب، رهبر فداییان، پیشنهاد نیابت آستان قدس رضوی و اختیار تام، درباره مصرف درآمد آستان‌قدس را بدهد؛ به شرط اینکه نواب از مداخله در امور سیاسی دست بردارد. البته این پیشنهاد را نواب به شدیدترین وجه رد کرد. با وجود موضع‌گیری‌های صریح و روشن نواب در برابر حکومت و دولت وقت، او درخواست مردم قم برای نمایندگی این شهر، در انتخابات مجلس هجدهم را پذیرفت. دلایل نواب برای پذیرفتن این پیشنهاد را این‌گونه برشمرده‌اند: ١. به علت خفقان و اختناق موجود در فضای سیاسی کشور و زندگی مخفیانه، او نمی‌توانست آزادانه به فعالیت و مبارزه بپردازد؛ اما اگر وارد مجلس می‌شد با برخورداری از مصونیت پارلمانی و با استفاده از تریبون مجلس، می‌توانست برای اهداف و آرمان‌های خود و جمعیت فداییان اقدام کند. ۲. او مجلس را پایگاهی ملی و متعلق به مردم می‌دانست که آلت دست قدرتمندان شده بود و او می‌توانست برای ادامه مبارزﮤ خود از طریق پارلمان نیز عمل کند. برخی این حرکت نواب را تحول شگرف در خط‌مشی و اندیشه او تلقی کردند که نشان‌دهندﮤ پویایی و تحول فکری و عملی است. اما این اقدام او با مخالفت‌هایی در درون خود جمعیت و خارج از آن مواجه شد. تا جایی که نواب را مجبور به نپذیرفتن نمایندگی و انصراف از آن کرد. مخالفان عقیده داشتند شاه هرگز به نواب اجازﮤ ورود به مجلس را نمی‌دهد و در صورت ورود به مجلس، شخص پاکی چون او در مسیر مظاهر فریبندﮤ دنیا قرار می‌گیرد (امینی،١٣٨١: ۳۲۰ و ۳۲۱). ترور حسین علا: آخرین فعالیت موثر سیاسی فداییان اسلام، اقدام آنان برای ترور حسین علا بود. حسین علا پس از زاهدی روی کار آمد و دومین دولت پس از کودتا را تشکیل داد. در این زمان کشورهای آمریکا و انگلیس، درصدد جلوگیری از سیطره شوروی بر کشورهای منطقه خاورمیانه بودند. آن‌ها تصمیم داشتند با بستن یک پیمان نظامی میان ایران، عراق، ترکیه و پاکستان و با نظارت انگلیس و آمریکا در واقع یک سپر دفاعی در برابر شوروی ایجاد کنند. این پیمان به پیمان نظامی بغداد یا سنتو معروف بود. فداییان صراحتآ مخالفت خود را با بستن این پیمان اعلام کردند و معتقد بودند کشورهای اسلامی نباید به هیچ یک از بلوک نظامی دنیا بپیوندند؛ بلکه باید اتحادی دفاعی‌نظامی مستقل تشکیل دهند. فداییان مانند روال گذشته خود ابتدا نامه‌ای به حسین علا، عامل انعقاد این پیمان، نوشته و به او هشدار دادند؛ ولی وقتی به نتیجه نرسیدند تصمیم به ترور او گرفتند. نواب برای این منظور مظفر ذوالقدر را انتخاب کرد. ذوالقدر اهل زنجان بود و در آبادان با فداییان آشنا شده بود. قرار بود علا در مجلس ختم مصطفی کاشانی، پسر آیت‌الله کاشانی، ترور شود (امینی،١٣٨١: ۳۲۳ و ۳۲۴). نواب کُتی به ذوالقدر پوشاند که روی آن نوشته شده بود: «قطع ایادی اجانب و دشمنان و سرکوبی دشمنان ایران اعم از روس و انگلیس و آمریکا» و در طرف دیگر آن نوشته بود لغو قرارداد نظامی بغداد، قرارداد نفت و هر قرارداد خارجی دیگر (عباسی، ١٣۸۴: ٣۲۹). این ترور ناموفق بود؛ زیرا اسلحه ذوالقدر خراب بود. ذوالقدر موفق به فرار نشد و او را دستگیر کردند. پس از این ماجرا، فشار دولت بر فداییان به بیشترین حد خود رسید؛ حتی اسدالله علم سی‌هزار تومان، برای دستگیری نواب جایزه قرار داد. در این زمان، فداییان به منزل آیت‌الله طالقانی پناه بردند؛ اما در نهایت پس از مدتی، در اول آذر ١٣٣۴دستگیر شدند (امینی،١٣٨١: ۳۲۵ و ۳۲۶). پایان کار فداییان در ۲١دی‌ماه۱۳۳۴ نواب‌صفوی، خلیل طهماسبی، سیدمحمد واحدی و مظفر ذوالقدر پس از محاکمه‌ای فرمایشی، در میدان تیر لشکر زرهی درحالی‌که اذان می‌گفتند تیرباران شدند. سیدعبدالحسین واحدی در هنگام دستگیری در اهواز کشته شد (دوانی، ۱۳۷۷: ۴۴۵). فداییان اسلام از ١٣٣۴تا انقلاب اسلامی از ١٣٣۴، عمده فعالیت‌های فداییان به صورت حرکت‌های تبلیغاتی و بیان مبانی اعتقادی در جلسه‌های خصوصی و عمومی بود. فعالیت آن‌ها به علت مراقبت شدید ساواک بیشتر، به صورت مخفیانه و زیرزمینی بود. تا سال ١٣۴۲و قیام ١۵خرداد و در پی آشنایی با امام خمینی و به دستور ایشان، برخی از اعضای جمعیت همچون مهدی عراقی و حاج‌صادق امانی، هیئت‌های موتلفه اسلامی را سازماندهی کرده و شروع به مبارزه با رژیم حاکم کردند. اوج فعالیت این هیئت‌ها ترور حسنعلی منصور و به دنبال، آن شهادت چهار نفر از عاملان این ترور به نام‌های حاج‌صادق امانی، محمد بخارایی، مرتضی نیک‌نژاد و رضا صفار هرندی و زندانی طولانی مدت مهدی عراقی بود. هسته اصلی آن‌ها در سال ١٣۴٣، در شهر قم و ورامین بود. آن‌ها تا پیروزی انقلاب اسلامی به فعالیت خود ادامه دادند (دوانی، ۱۳۷۷: ۳۴۴ تا ۳۴۶). فداییان اسلام پس از پیروزی انقلاب فداییان بعد از پیروزی انقلاب، علاوه‌بر فعالیت در جمعیت موتلفه اسلامی، در سه شاخه دیگر نیز به فعالیت پرداختند. شاخه اول به نام فداییان اسلام، بنیانگذاران توسط ابوالقاسم رفیعی، در سال‌های اولیه انقلاب فعال بود. آن‌ها خود را از هم رزمان شهید مهدی عراقی می‌خواندند و اعلامیه‌های آن‌ها با امضای ابوالقاسم رفیعی و عنوان بنیانگذاران بخش فرهنگی فداییان اسلام منتشر می‌شد. این دسته خود را مطیع محض امام خمینی معرفی می‌کردند و تشکیل این شاخه را نیز در راستای اهداف ایشان می‌دانستند. این شاخه پس از چند سال منحل و فعالیت آن متوقف شد. شاخه دوم به سرپرستی حجه‌الاسلام صادق خلخالی و با عنوان فداییان اسلام شکل گرفت. این شاخه با توجه به مقام آقای خلخالی، در مصدر امور قضایی ایران بعد از انقلاب، و وجه‌متمایز فداییان در مبارزه با حکومت پهلوی و مقام شهید نواب‌صفوی عنوان فداییان اسلام را برای خود انتخاب کرده بودند. آن‌ها در زمینه سیاسی و نظامی و فر هنگی فعال بودند و جوانان مذهبی و هوادار فداییان اسلام را جذب می‌کردند. ازجمله اقدامات آن‌ها، اطاعت از دستورات امام برای حفظ انقلاب و اعزام نیرو به جبهه‌های جنگ تحمیلی بود. فعالیت این شاخه نیز با سلب مقام قضایی آقای خلخالی منحل شد. شاخه سوم با عنوان وفاداران شهید نواب‌صفوی، دست به فعالیت سیاسی زد و بعد از بیست‌وشش سال که از تعطیلی نشریه منشور برادری، ارگان جمعیت فداییان، می‌گذشت مجددآ شروع به چاپ آن کردند. دو شمارﮤ اول به مدیرمسئولی کاظم زرین‌بخش و از شمارﮤ سوم به بعد، با مدیرمسئولی سیدمحمدعلی لواسانی چاپ شد (امینی،١٣۸١: ۳۴۷ و ۳۴۸). برنامه حکومتی فداییان اسلام رهبر فداییان در کتابچه‌ای برنامه‌ای برای حکومتی کاملآ اسلامی ارائه و برای سازمان‌ها و ارگان‌های مختلف کشور دستورالعمل‌های ارائه داد؛ برای مثال دربارﮤ وزارت فرهنگ چنین نوشته است: وزارت فرهنگ شامل دبستان‌ها، دبیرستان‌ها، دانشگاه‌ها، رادیو، جراید و... . تحصیلات عمومی باید براساس احکام اسلام باشد. برای دختران معلمان زن و برای پسران معلمان مرد انتخاب شود. تدریس دروس غیرشرعی، مثل موسیقی غیرمشروع ممنوع شود. در متن کتاب‌‌ها از مثال‌های اسلامی استفاده شود. مدارس و دانشگاه‌ها دارای نماز خانه، نماز جماعت و... باشند. در دبیرستان‌ها علوم ضروری مثل فیزیک، شیمی، طب و... تدریس شود. درس‌ها به صورت علمی و عملی باشد. نواب در برنامه حکومتی خود، به اصل نماز و اقامه آن به صورت جماعت تاکید بسیار می‌کرد؛ به‌طوری‌که در پایان هر برنامه که برای وزارتخانه‌های مختلف ارائه می‌کرد اصلی به نام پرچم اسلام، مسجد، اذان و نماز جماعت قرار می‌داد؛ مثلآ دربارﮤ وزارت فرهنگ آورده است: تمام ادارات وزارت فرهنگ، مدارس، دانشگاه‌ها و... باید مساجد مناسب برپا نمایند. نماز جماعت اقامه شود و امام جماعت فردی پاک و با ایمان باشد و موذنی خوش صوت داشته باشند و علاوه بر پرچم ایران، پرچم سبز لاالله‌الاالله، محمدرسول‌الله، علی‌ولی‌الله در همه ادارات نصب شود (نواب‌صفوی،١٣۸۶: ۴۸ و ۴۹، ۵۵). نواب در کنار اعتقاد به اصلاح حکومت، معتقد به اصلاح جامعه و اذهان مردم نیز بود. او می‌گفت درحالی‌که راس حکومت را ضعیف می‌کنیم باید پایگاه مردمی را حفظ کنیم و به تربیت مردم بپردازیم و این کار را با امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر عملی می‌دانست. فداییان از لحاظ مذهبی و سیاسی، خواهان برگشت جامعه به سنت‌های صدر اسلام بودند و به زمانی که دین و سیاست از هم جدا نبود (قیصری،١٣۸۴:۴۵). فداییان اسلام از دیدگاه محققان داخلی و خارجی دکتر حلبی در کتاب تاریخ نهضت‌های دینی - سیاسی معاصر، دربارﮤ فداییان این‌گونه نگاشته است: اخوان‌المسلمین در بسیاری از کشورها شعبه‌هایی دایر کرده و به فعالیت مشغول بودند؛ ازجمله در لبنان و پاکستان و حتی از دید محققان آن‌ها در ایران نیز پیروانی داشتند؛ مثل فداییان اسلام که در واقع، در چهارچوب همان اصول اخوان‌المسلمین فعالیت می‌کردند و مدارک به‌دست‌آمده از انقلاب، این حقیقت را روشن‌تر می‌کند (حلبی، ١٣۸۴: ١۲۴). در کتاب ناسیونالیسم در ایران نوشته ریچارد کاتم، دربارﮤ فداییان آمده است: فداییان اسلام گروه از متعصبان مذهبی بودند که بیشترین تعداد آن‌ها به چندهزار نفر می‌رسید. این دسته از لحاظ رویه و بینش مذهبی‌سیاسی، خواهان بازگشت جامعه اسلامی به سنت‌های صدر اسلام بودند زمانی که دین از سیاست جدا نبود. نکته درخورتوجه این است که این افراد با این دیدگاه، راه را برای مصدق و ناسیونالیسم افراطی او باز کردند. ناسیونالیسم با بینش فداییان در تضاد بود و زمانی که مصدق به بازوی غیرمذهبی دولت قدرت داد و راهنمایی رهبران مذهبی را نپذیرفت فداییان در برابر او قرار گرفتند. آنان حتی وزیر خارجه ی دولت او، دکتر فاطمی، را ترور کردند. فاطمی از این ترور جان سالم به در برد؛ اما ضارب او اعلام کرد که هدفش در وهله اول مصدق بوده است. بیشتر ایرانیان دربارﮤ فداییان اعتقاد دارند آن‌ها در مرام و مسلک خود صادق و صمیمی نیستند و حاضرند که خدمات خود را به هر کس، چه ایرانی و چه خارجی بفروشند. البته دلیلی برای اثبات این ادعا وجود ندارد و خالی از اغراق نیست. دربارﮤ اختلاف آن‌ها با کاشانی و هر کس دیگر، باید به این نکته توجه داشت که علت این اختلافات را باید در حوزه ایدئولوژیکی و مرامی دنبال کرد. فداییان بینش مطلق‌گرا داشتند؛ پس با کاشانی که یک مذهبی سیاسی بود تضاد پیدا می‌کردند (کاتم، ١٣۸۵: ١۸۴). بیژن حزبی در کتاب تاریخ فداییان چنین آورده است: نواب عقاید خود را از اخوان‌المسلمین تقلید کده بود و حکومت شرعی اسلام را تبلیغ می‌کرد. او شخصآ مردی صادق و پرهیزکار بود. مهم‌ترین ترور فداییان ترور رزم‌آرا بود که درست در موقع اوج‌گیری جنبش و در موقعیتی تاریخی انجام گرفت. زشت‌ترین آن‌ها نیز ترور دکتر فاطمی بود. ترورهای فداییان اسلام به جز دربارﮤ رزم‌آرا و تا حدودی هژیر، نتیجه‌ای در جریان‌های سیاسی موجود به بار نیاورد و واجد تمام صفات ترور کور بودند (خسروشاهی، ١٣۷۶: ١۲). سازمان کوچک فداییان اسلام ازجمله گروه‌هایی بود که با کاشانی همکاری نزدیکی داشت و او را در بسیاری از فعالیت‌های ضد رژیم یاری می‌داد؛ به‌طوری‌که تا سال ١٣۲۸ش، خارجیان اغلب کاشانی را رهبر فداییان می‌پنداشتند. این گروه را در سال ١٣۲۴ش، طلبه‌ای ۲۲ ساله به‌وجود آورد. او برای اعلام وحدت هویت با بنیانگذاران نخستین دولت شیعی در ایران، نام سید نواب‌صفوی را انتخاب کرده بود و با هدف مبارزه با تمام اشکال بی‌دینی تلاش می‌کرد. اما فداییان و گروه کاشانی از لحاظ ترکیب اجتماعی و از دید ایدئولوژیکی با هم تفاوت داشتند. گروه کاشانی بیشتر از اقشار طبقه متوسط سنتی بودند؛ درحالی‌که فداییان اغلب از جوانان دارای مشاغل رده پایین بازار تهران بودند. کاشانی از نظر سیاسی عمل‌گرا بود؛ اما فداییان بنیادگرا بودند. آن‌ها خواسته‌های ویژه‌ای داشتند؛ مثل منع الکل، تریاک، سیگار، فیلم، قطع دست جنایتکاران، ممنوعیت همه نوع لباس خارجی، حذف رشته‌های غیراسلامی مثل موسیقی، مقررکردن حجاب برای زنان تا جایی که بتوانند به نقش سنتی و پاک خود در خانه برگردند (آبراهامیان، ١٣۸٣: ۳۱۸ و ۳۱۹). فداییان ازجمله گروه‌هایی بودند که با رنگ و بوی مذهبی شروع به کار کرد. آن‌ها را نمی‌توان حزبی سیاسی محسوب کرد؛ بلکه بیشتر، حالت گروه‌های فشار را داشتند؛ اما در واقع به علت عقیده به حاکم‌کردن مذهب در حکومت می‌توان آن‌ها را شکل ابتدایی احزاب بعدی محسوب کرد. آن‌ها به ترور و اقدام مسلحانه معتقد بودند و خط‌مشی مسلحانه داشتند؛ اما فقط در ترور دشمنان نه ایجاد جنبش اسلامی با استفاده از ترور. آن‌ها از ترور تنها برای اصلاح جامعه استفاده می‌کردند. این ترورها مبنای اصولی و تئوری نداشت و بیشتر بر مبنای حکم و فتوا بود. فداییان فاقد تشکیلات منسجم حزبی بودند. آن‌ها نه سلسله مراتب تشکیلاتی داشتند و نه در شهرستان‌ها دارای شعبی بودند. رابطه میان اعضا به صورت رابطه حیاتی بود و به همین علت بعد از اعدام رهبران اولیه نتوانستند حضور فعالی در سیاست داشته باشند. آن‌ها دارای هدف و برنامه بودند؛ اما به علت نداشتن سازمان حزبی، ناپایدار بودند و نتوانستند طرفداران بسیاری جذب کنند. روآوردن آن‌ها به ترور، باعث استقبال‌نکردن مردم از آن‌ها می‌شد. حرکت فداییان جنبه سلبی داشت. سعی آن‌ها در ترویج افکار دینی آن‌ها را در برابر گروه‌های غیرمذهبی قرار می‌داد. فداییان فاقد مدل خاصی برای حکومت بودند. هرچند در پی اجرای احکام دینی بودند به علت جوان‌بودن رهبری و اعضای گروه، راه‌های افراطی را در پیش گرفتند. اگر رهبران گروه با علوم دانشگاهی آشنا بودند و مطالعاتی در زمینه احزاب داشتند شاید پایدارتر می‌ماندند (سلامتی، ١٣۸۴: ۳۲ و۳۳، ۳۶ و ۳۷). نتیجه فداییان اسلام در ابتدا طرفدار مصدق بودند و از او برای رسیدن به نخست‌وزیری حمایت می‌کردند؛ اما بعد از تشکیل کابینه و تلاش مصدق برای جلب نظر شاه، اختلافات شروع شد. هدف مصدق ملی‌کردن نفت بود و برای رسیدن به این هدف حاضر بود با شاه همراهی کند؛ ولی فداییا اسلام و رهبر آن‌ها نواب‌صفوی، به دنبال اجرای قوانین اسلام و تشکیل حکومتی اسلامی بودند. از طرف دیگر کاشانی نیز با فداییان اختلاف نظر داشت. او نیز به دنبال ملی‌کردن نفت بود. از نظر او ملی‌کردن نفت و کوتاه‌کردن دست انگلیس از منابع نفتی ایران در الویت قرار داشت. حال آنکه فداییان اسلام آرمان‌گرا و به‌شدت خواهان اجرای احکام اسلامی در جامعه بودند. با وجود این اختلافات، در زمان کودتا فداییان حمایت خود را از مصدق، در صورت اجرای قوانین اسلام اعلام کردند؛ اما مصدق به آن‌ها توجهی نکرد. بعد از کودتا نیز فداییان اسلام دولت زاهدی را تایید نکردند و با کناره‌‎گیری از فعالیت‌های سیاسی، به امور فرهنگی و اعتقادی پرداختند. پي‌نوشت‌ها: * کارشناس‌ارشد تاریخ ایران اسلامی کتابنامه . آبراهامیان، یرواند، (۱۳۸۳)، ایران بین دو انقلاب، ترجمه احمد گل‌محمدی و محمدابراهیم فتاحی، تهران:‌ نی. . امینی، داود، (۱۳۸۱)، جمعیت فداییان اسلام و نقش آن در تحولات سیاسی-اجتماعی ایران، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی. . حلبی، علی‌اصغر، (۱۳۸۴)، تاریخ نهضت‌های دینی سیاسی معاصر، تهران: زوار. . خوش‌نیت، سیدحسین، (۱۳۸۵)، سیدمجتبی نواب‌صفوی اندیشه‌ها، مبارزات و شهادت او، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی. . دوانی، علی، (۱۳۷۷)، نهضت روحانیون ایران، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی. . سلامتی، محمدمسعود، (۱۳۸۴)، آسیب‌شناسی تشکیلات احزاب در ایران، تهران: پایان. . عباسی، ابراهیم، (۱۳۸۴)، فداییان اسلام به روایت تصویر، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی. . قیصری، مهدی، (۱۳۸۴)، رهبری به نام نواب، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی. . کاتم، ریچارد، (۱۳۸۵)، ناسیونالیسم در ایران، ترجمه احمد تدین، تهران: کویر. . معلمی، مجدالدین، (۱۳۸۳)، سربداران بیدار، قم: موسسه بوستان کتاب. . نواب‌صفوی، مجتبی، (۱۳۷۶)، فداییان اسلام تاریخ، عملکرد، اندیشه، به کوشش سیدهادی خسروشاهی، تهران: اطلاعات. . نواب‌صفوی، مجتبی، (۱۳۸۶)، برنامه حکومتی فداییان اسلام، به اهتمام سیدمحمود میردامادی، تهران: بنیاد بعثت. منبع: سایت راسخون

قیام ۱۵ خرداد ۴۲ در گفت‌و‌گو با دکتر مرادی خلج

آنچه در پی می آید گفت‌و‌گویی است که پیشینه با جناب آقای دکترمحمدمهدی مرادی خلج، استادیار و عضو هیئت علمی گروه تاریخ دانشگاه شیراز، درباره زمینه‌ها، بسترها و پیامدهای قیام پانزدهم خرداد انجام داده است. روایتی که ایشان از قیام پانزدهم خرداد سال 1342 دارد و تحلیلشان از قیام، دربردارندۀ نکاتی تازه و بدیع است که به مخاطب در درک این قیام و فضایی که به آن منجر شد کمک خواهد کرد. پیشینه: با عرض سلام و تشکر از جناب عالی و از اینکه وقت خود را در اختیار مخاطبان پیشینه قرار دادید. جناب آقای دکتر به عنوان اولین سؤال تحلیل و ارزیابی خود را در مورد زمینه‌ها و بسترهایی که به قیام پانزدهم خرداد منجر شد را بفرمایید؟ دکتر مرادی خلج: بسم الله الرحمن الرحیم. اگر بخواهیم در یک برخورد جمع‌بندی‌شده نسبت به این بسترها سخن بگوییم، به نظرم مناسب می‌رسد که بسترهای زمینه‌ساز قیام پانزدهم خرداد سال ۱۳۴۲ را به بسترهای سیاسی ـ حکومتی، بسترهای جهانی و بسترهای فرهنگی داخل کشور تقسیم کنیم. بسترهای سیاسی ـ حکومتی را باید به کودتای ۲۸ مرداد ربط دهیم؛ به این معنا که از سال ۱۳۳۲ با کودتایی که رخ داد تا سال ۱۳۳۹ اختناق بر کشور حاکم شد. این فضای اختناق مواجه ‌شد با سیاست‌گذاری امریکا در منطقه و به خصوص ایران و آن عبارت بود از ایجاد فضای باز سیاسی. زمینۀ این فضای باز سیاسی با انتخابات دورۀ بیستم مجلس شورای ملی مهیا شد؛ بدین معنا که قرار می‌شود دولت وقت، یعنی دولت اقبال، انتخابات آزاد برگزار کند. این کار می‌بایست با پایان یافتن دورۀ مجلس شورای ملی در خرداد سال ۱۳۳۹ انجام می‌شد و مجلس جدید شکل می‌گرفت. از دورۀ اقبال تا ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ ما شاهد دولت‌های شریف امامی، علی امینی و بلاخره دولت اسدالله اعلم هستیم. شناسایی این دولت‌ها به ما می‌گوید که چه بستری از سوی دولت فراهم شد؛ در کنار آن گفتمان غالبی که از سوی امریکا بدان‌ها دیکته می‌شد زمینه را برای قیام پانزدهم خرداد در ایران فراهم کرد. تخلف‌های متعددی که در این انتخابات صورت گرفته بود و نارضایتی شاه را در پی داشت، عاملی بود که به تجدید این انتخابات انجامید و ناگزیر در اوایل شهریور ۱۳۳۹ شاه با کنار گذاشتن اقبال و انتخاب شریف امامی به دنبال کسب وجهه‌ای برای خودش بود تا بتواند محبوبیتی بین مردم دست و پا کند. وقتی شریف امامی سرکار آمد به مردم وعده داد انتخابات آزاد برگزار کند. اما این وعده در عمل آن گونه که گفته شده بود تحقق پیدا نکرد. در اسفند ۱۳۳۹ که انتخابات برگزار شد اعلام گردید برخی از گروه‌هایی که در جامعه نقش سیاسی فعالی داشتند حق مشارکت ندارند؛ چه گروه‌هایی که به لحاظ فکری با گفتمان غالب امریکا سازگاری داشتند و چه آنانی که در مقابل آنها بودند (نمونۀ آنها هم جریان ملی‌گرایی و سوسیالیستی به معنای کمونیستی قضیه بود). اینجا هم لازم است عرض کنم ما پس از مشروطیت این دو گفتمان را در ایران گفتمان‌‌هایی می‌دانیم که در بیشترینه جامعۀ تحصیل‌کردۀ جدید به عنوان گفتمان مطرح وجود دارند. گفتمان ملی‌گرایی یا ناسیونالیستی در اقسام سه‌گانۀ خودش (رادیکال، لیبرال، مذهبی) و گفتمان سوسیالیستی به معنای عام اجتماعی‌گرایی و معنای خاص کمونیستی به خصوص پس از شهریور ۱۳۲۰ در جامعۀ ما به شکل جدی مطرح بوده است و برای مدتی گفتمان سوسیالستی خاص در کشور فعال بود و به صورت جدی عضوگیری و سعی می‌کرد از قشرهای مختلف مردم نیروهایی را شکار کند. وقتی که شریف امامی نخست‌وزیر شد اعلام کرد که نمایندگان این دو گفتمان در انتخابات حق حضور ندارند. پیشینۀ اقدامات این دو جریان از یک‌سو و موانعی که دولت بر سر راه آنها فراهم آورد از دیگر سو موجب شد که جریان جدیدی خود را به عنوان گفتمان مبارزات سیاسی مطرح نماید. این فضای باز سیاسی، فرصت خوبی برای طرح این گفتمان نو سیاسی بود. از شروع این فضای باز تا برآفتاب شدن گفتمان نو زمان زیادی لازم نبود؛ چون در سال ۱۳۴۰ حادثه‌ای رخ داد که راه را برای طرح این گفتمان باز کرد و آن فوت مرجع تام روزگار آیت الله بروجردی در فرودین سال ۱۳۴۰ بود. از سال ۱۳۲۵ به دنبال فوت آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی، ایشان به عنوان مرجع بلامنازع در محیط‌‌های علمی و دینی ما مطرح بود. بنابراین آیت الله بروجردی از سال ۱۳۲۵ تا سال ۱۳۴۰، یعنی مدت پانزده سال با علم و دانش دینی خود جامعه را تحت رهبری و هدایت خود قرار داده بود و حکومت هم مجبور به پاسداشت و حرمت و جایگاه وی بود. با فوت آیت الله بروجردی و بحث خلأ مرجعیت طبیعی بود که بحث مرجعیت جدید مطرح شود و این همان چیزی است که راه را برای گفتمان مبارزات جدید باز کرد. در موضوع مرجعیت طبیعی بود کسانی که به عنوان مرجع قابل طرح بودند از سوی طلاب آنها در جامعه معرفی و تبلیغ شوند. البته رژیم هم بیکار ننشسته بود، بلکه در تلاش بود کسانی را مطرح کند؛ برای مثال شاه با ارسال تلگراف تسلیت به مرحوم آیت الله حکیم، که مقیم عراق بودند، گرایش خود را به وی نشان داد و با این کار سعی داشت مرجعیت را از ایران به عراق منتقل کند و به نوعی مرجعیت را از دسترس مردم ایران دور نگاه دارد؛ چیزی که با روش متعارف گزینش مراجع در جوامع شیعی سازگار نبود. به طور طبیعی و به عنوان یک سنت رایج در جوامع شیعی معاصر، وقتی که بحث مرجعیت جدید مطرح می‌شود، طلاب استادانی که در معرض مرجعیت قرار دارند تلاش می‌کنند مرجعیت استاد خود را مطرح کنند و در میان عامه سخن بگویند و اگر حادثه‌ای سیاسی هم مزید بر علت شود کمکی است که این مرجعیت زودتر مطرح گردد. در سال ۱۳۴۰ به جز فوت آیت الله بروجردی، روحانی سیاسی دیگری هم درگذشت؛ آیت الله کاشانی در پایان همین سال از دنیا رفت. طبیعی است که این فقدان هم مدد رساند به اینکه بحث مرجعیت زودتر در جامعه به نتیجه رسد و کسانی که در مقام مرجعیت هستند مشخص شوند و همچنین معلوم گردد که مردم در امور سیاسی و شرعی از چه کسی تبعیت کرده و از وی هدایت و راهنمایی بخواهند. ما در همین سال ۱۳۴۰ یک جریان روشنفکری دینی را که قائل به همکاری حوزه و دانشگاهیان است نیز شاهد هستیم؛ یعنی جریان نهضت آزادی که در اردیبهشت سال ۱۳۴۰ شکل گرفت و تعریضی بر ملی‌گرایی در جامعه بود. البته امروز که ما از نهضت آزادی حرف می‌زنیم حتما به این نکته توجه می‌کنیم که هر جریان حزبی، تشکیلاتی و سیاسی را باید در روزگار خودش معنا کرد و لذا ممکن است سخنی که داریم دربارۀ آن جریان در آن فضا و در آن روزگار مطرح می‌کنیم نسبت به شرایط امروز کمی غریب به نظر برسد، ولی حقیقت آن است که در فضای سال ۱۳۴۰ این گفتمان روشنفکری دینی، که به دنبال همکاری با حوزویان بود، جریان مورد قبول و محل استقبال به‌شمار می‌آمد. مرحوم طالقانی از حوزویان و دو فرد از دانشگاهیان، یعنی بازرگان و دکتر سحابی، به کمک هم جریانی را راه ‌انداختند که «نهضت آزادی» نامیده شد. تلاش آنها این بود که هم در اسلامیت و هم علمیت مباحث دینی بکوشند و این وجه ساینتیستی نگاه دینی از یک‌سو‌ و وجه مبارزاتی از سوی دیگر و تلاش برای اینکه دین را به شکل امروزین، علمی و دانشگاهی در میان مردم طرح کنند در آن روزگار جاذبۀ جدی داشت. این گفتمان تقریبا وجه غالب و جاذبه‌دار معرفی دین در آن روزگار بود. بنابراین از یک‌سو برای مرجعیت تلاش‌ می‌شد و از سوی دیگر جریان مذهبی که با محیط‌های دانشگاهی عجین بود، اعضای خود را از دو ناحیۀ علمی و دینی، یعنی حوزه و دانشگاه، می‌گرفت و تبلوری بود از چیزی که بعدها در انقلاب اسلامی از آن با عنوان وحدت حوزه و دانشگاه یاد می‌کنیم. بنابراین این گفتمان نو سیاسی که در عرض گفتمان‌های قدیمی (ملی‌گرایی و سوسیالیستی) به معنای خاصش شکل گرفت و در حال بالندگی بود با شیوۀ جدید نگاه به دین و حامیان حوزوی و دانشگاهی آن تقویت ‌شد. از یک‌سو مرجعیت تازه‌روی‌کارآمده خودش را باید در این عرصه شناسایی می‌کرد و از سوی دیگر تحصیل‌کردگان جدید که صبغۀ دینی داشتند و علاقه‌مند بودند که با محیط دینی و حوزوی ارتباط برقرار کنند در تعمیق آن می‌کوشیدند. سال ۱۳۴۰ با کنار رفتن شریف امامی، که انتخاباتش هم چندان رضایت‌بخش نبود ــ اگرچه اقبال را شاه نپذیرفته بود اما شریف امامی هم با وعده‌هایی که داده بود انتخاباتش چندان مقبول نیفتاد ــ دولت بعدی شکل گرفت؛ یعنی دولت دکتر امینی بر سر کار آمد. وی دو شرط را با شاه گذاشت: یکی از شروط دکتر امینی این بود که شاه به او اجازۀ انحلال مجلس شورای ملی را بدهد و این به خاطر این بود که دکتر امینی بتواند برای خودش محبوبیتی کسب کند. آن انتخاباتی که دوبار برگزار شده بود با تقلب همراه بود؛ اگرچه انتخاب دوم نسبت به انتخاب اول از نقاط قوتی برخوردار بود، آنچه مورد انتظار بود صورت نپذیرفته بود؛ به علاوه از سوی گروه‌های مختلف که گفتما‌ن‌های غالب گذشته را نمایندگی می‌کردند و به‌خصوص از ناحیۀ جبهۀ ملی به جد زیر سؤال رفته بود. بنابراین امینی با دو درخواست بر سر کار آمد: ۱- اجازۀ انحلال مجلس؛ ۲- همراهی شاه با وی برای اجرایی کردن خواسته‌هایش. درست است که امینی نوادۀ صدراعظم اصلاح‌طلب قاجار، امین‌الدوله، بود که در آغاز پادشاهی مظفرالدین‌شاه برخی اقدامات اصلاحی انجام داده بود، اما خود او به دلیل آنکه پس از ۲۸ مرداد در قرارداد کنسرسیوم بود و بعد سفیر ایران در واشنگتن شد، امینی را وابسته به امریکا می‌دانستند و چون این دولت بعد از کودتای ۲۸ مرداد چهرۀ خوبی در جامعۀ ایران نداشت، او نیز چندان موجه جلوه نمی‌کرد، ولی سیاست‌هایی که وی اعلام کرد در برخی از اقشار جامعه و به خصوص سیاسیون این امید را ایجاد کرد که شاید بتوان کاری کرد. با توجه به آن گفتمان غالب جهانی که امریکا هدایت می‌کرد و مشخصا کندی دنبالش بود، ایجاد فضای باز سیاسی و انجام اصلاحات در کشورهای جهان سوم و به‌ویژه ایران در دستور کار دولتمردان امریکایی بود و در ایران علی امینی ظاهرا پذیرفته بود که این کار را انجام دهد. علی امینی از افرادی استفاده می‌کرد که آن افراد در جامعه به اسم و رسمی رسیده بودند؛ برای مثال ما در سال ۱۳۴۰ با موج اعتصابات روبه‌رو بودیم. اعتصاب آموزش و پرورشی‌ها که به دنبال افزایش حقوق بودند و آقای محمد درخشش، نمایندۀ سابق مجلس شورای ملی، هدایت این حرکت را بر عهده داشت. وی چهره‌ای مطرح و شناخته‌شده بود و ازاین‌رو علی امینی از وی در وزارت فرهنگ استفاده کرد و با وعده‌ای که داده بود حقوق آموزش و پرورشی‌ها را تا دو برابر افزایش داد. در واقع اینها فضاسازی سیاسی بود تا از امینی چهرۀ مردمی بسازد. علی امینی با همۀ تلاش‌هایی که انجام داد به علت مشکلات مالی کشور به‌خصوص تورم سرسام‌آوری که در جامعه وجود داشت، مجبور شد در ۲۸ تیرماه جای خود را به اسدالله علم دهد. در دورۀ نخست‌وزیری اسدالله علم اقداماتی صورت گرفت که به این گفتمان نو و در حال رشد مدد رساند. در دولت علم یک اقدام از سوی شاه و یک اقدام از سوی دولت این گفتمان نو را قوت بخشید: اقدام اسدالله علم انتشار لایحۀ انجمن‌های ایالتی و ولایتی بود که در ۱۶ مهر ۱۳۴۱ صورت گرفت و درواقع او مدعی بود که می‌خواهد این بندهای اجرانشدۀ قانون اساسی را که در مواد ۹۱ و ۹۲ متمم قانون اساسی آمده بود، عملیاتی کند و ادارۀ ایالات و ولایات بر عهدۀ خود مردم قرار گیرد. خطاهایی که در آن لایجه در غیبت مجلس و با تصویب دولت صورت گرفته بود و در روزنامه‌ها اعلام شد فرصت را به صحنه‌گردانان گفتمان جدید داد. یکی از مفاد این لایحه بحث تبدیل قسم به قرآن، به کتاب آسمانی بود. بحث دوم این بود که شرط اسلامیت از انتخاب‌شونده و انتخاب‌کننده در این لایحه برداشته شده بود. دیگر اینکه در آنجا به زنان هم بر خلاف قانون اساسی حق رأی داده شده بود. طبیعی بود که این بند آخر در پرتو قانون اساسی قابل طرح بود و آنانی که گفتمان جدید را طرح می‌کردند و درصدد رشد و بالندگی‌اش بودند با تمسک به قانون اساسی می‌توانستند رژیم را زیر سؤال برند. اما آن دو بند دیگر به جد فرصت بسیار مناسبی را در اختیار روحانیانی که به عنوان مراجع تازه‌طرح‌شده در جامعۀ ما بودند ــ از جمله آیات عظام خمینی، مرعشی، گلپایگانی، شریعتمداری و دیگرانی که در همین ایام این عناوین را داشتند و اعلامیه منتشر می‌کردند از جمله آیت الله آملی، آیت الله عراقی، آیت الله میلانی و مانند اینها و ازجمله مرتضی حائری که منزل ایشان یکی از کانون‌های اصلی مبارزاتی در جریان انجمن‌های ایالتی و ولایتی بود ــ قرار داد. حادثۀ انجمن‌های ایالتی و ولایتی، که با انتشار آن لایحه در روزنامه‌ها از ۱۶ مهر تا ۸ آذر همان سال ادامه پیدا کرد، با تشکیل کلاس‌های دینی حوزۀ علمیه قم در ۱۲ آذر پایان یافت. از این حرکت تحت عنوان «نهضت دوماهۀ روحانیون» نام برده شده است. مرحوم علی دوانی، یکی از روحانیان اهل تاریخ در آن روزگار که پس از انقلاب هم حیات داشت و چند سال پیش فوت کرد، پس از انقلاب ده جلد کتاب با عنوان «نهضت روحانیون ایران» نوشت. وی در آن روزگار اعلامیه‌ها و اطلاعیه‌های روحانیانی را که در مبارزه با لایحۀ انجمن‌های ایالتی و ولایتی صادره شده بود در ذیل کتابی با عنوان «نهضت دوماهۀ روحانیون» جمع و آن را در سال ۱۳۴۱ در قم چاپ کرد. آن کتاب از منابع خواندنی است که بدون سانسور، اطلاعات حادثه را بازگو می‌کند و تمام اطلاعات و اعلامیه و هر آنچه از جانب روحانیان در مبارزه با لایحه صادره شده است را در اختیار مخاطب قرار می‌دهد. همین مؤلف پس از انقلاب ازآنجاکه مصلحت نمی‌دانستند همۀ این اعلامیه‌ها را منتشر کنند، بخشی از اجزای این اعلامیه‌ها را از کتاب نهضت روحانیون حذف کرد، ولی خوشبختانه آن جلد که فقط یک بار آن هم در سال ۱۳۴۱ چاپ شده اکنون در مراکز آرشیوی کشور موجود است. در واقع لایحۀ انجمن‌های ایالتی و ولایتی یک وزن‌کشی از سوی رژیم در برابر کسانی بود که به عنوان مراجع مطرح بودند. روحانیت هم به این مسئله کاملا واقف بود که اگر این فرصت را از دست بدهد احتمال دارد که فردا دیگر نتواند کاری انجام دهد و لذا بهره‌برداری خوبی از این موضوع کرد و رژیم را به عقب‌نشینی وادار نمود. پایان موفقیت‌آمیز این لایحه رژیم را به این نتیجه رساند که قافیه را باخته است و لذا یک بدل زد و آن بدل، بحث لوایح شش‌گانۀ انقلاب سفید بود که در فاصلۀ کوتاهی از لایحۀ انجمن‌های ایالتی و ولایتی، یعنی یک ماه و هفت روز بعد، در ۱۹ دی آن را مطرح و اعلام کرد که آن لوایح را به رفراندوم خواهد گذاشت و در ۶ بهمن نظر مردم را طلب خواهد کرد. این مواد شش‌گانه متناسب با آن سیاستی بود که امریکا طرح کرده بود و مطلقا از شاه نبود، بلکه طرحی بود که امریکا در جاهای مختلف اجرا کرده بود و در این طرح به قشرهای آسیب‌پذیر مانند کارگران، کشاورزان و زنان توجه جدی شده بود. این اصول شش‌گانه در کتب تاریخی و در کتاب «انقلاب سفید»، که به اسم شاه است، به تفصیل توضیح داده شده است؛ بنابراین برای جلوگیری از اطالۀ کلام از بیان جزئیات آن خودداری می‌کنم. رژیم در این طرح به دنبال این بود که برگ برندۀ خود را از روحانیان پس بگیرد و در ۶ بهمن اعلام کرد که مردم رفراندوم را انجام داده و لوایح را پذیرفته‌اند. بعد از آن ماجرای فروردین ۱۳۴۲ اتفاق افتاد که روحانیان اعلام عزای عمومی کردند. ۲ فروردین همان سال نیز با ۲۵ شوال، یعنی شهادت امام صادق(ع)، مصادف شد که نیروهای رژیم در آن روز به فیضیه در قم حمله کردند. در پی این حادثه از میان مراجع مطرح، آیت الله خمینی اعلام کرد که «تقیه حرام است و اظهار حقایق واجب». ایشان با این حکم، دور جدیدی از مبارزات را تعریف کردند. تا پیش از آن، به‌خصوص در بحث لایحۀ انجمن‌های ایالتی و ولایتی، امام نامه‌هایی به شاه و نخست‌وزیر می‌نوشت و در یک روند مبارزۀ قانونی و پارلمانتاریستی ــ گرچه پارلمان به معنای واقعی کلمه وجود نداشت، قانون‌هایی که مجلس مصوب کرده بود حکم قانون را داشت ــ حرکت می‌کرد، اما از جریان فیضیه به بعد، ایشان دور جدیدی از مبارزات سیاسی خود را شروع کردند که این شیوۀ جدید، سخن گفتن با مردم و صدور اعلامیه بود. به دنبال حادثۀ فیضیه و بعد طالبیۀ تبریز، صدور اعلامیه عملا شیوۀ جدید مبارزاتی امام خمینی و دیگر علما شد. امام بعد از بحث انقلاب سفید، اعلامیه‌ای در ماه رمضان صادر نمود و در آن از علما خواست برای اعتراض در مساجد حضور پیدا نکنند، ولی این درخواست چندان با استقبال روبه‌رو نشد؛ ازهمین‌رو ایشان احساس نمود که در میان مراجع همگان نیستند که این مبارزه را تعقیب می‌کنند. رژیم نیز به این فکر افتاد که می‌توان با تنها گذاشتن برخی از روحانیان از جمله امام خمینی، مبارزه را به شکل جدیدی با روحانیونی که تازه می‌خواهند قد علم کنند شروع کند و امکان میدان‌داری را از آنها سلب نماید. ماه محرم هم خودش نقطۀ عطف دیگری در این تحولات است. در حقیقت آمادگی‌هایی که مردم در این ماه کسب کرده بودند به آن گفتمان در حال رشد روحانیت کمک کرد. روحانیتی که اکنون در شکل مرجع وارد مبارزات سیاسی شده بودند. ۱۵ خرداد از این جهت نقطۀ عطفی است. ماقبل ۱۵ خرداد اگر روحانیت را در مبارزه می‌بینیم یا این مبارزه توسط مردم آغاز شده و اوج گرفته و روحانیت به عنوان مددرسان به این مبارزه اضافه شده‌اند یا اگر روحانیت به صورت پیشتاز حرکت می‌کنند و این دیگر در سطح مرجعیت نیست. در سطح مرجعیت زمانی است که مردم در صحنه آمده‌اند و یک فضایی غالب شده و روحانیت وظیفۀ خود می‌داند که از اهرم فتوا و قدرت اجتهاد و مرجعیت خودش استفاده کند و به کمک مردم بیاید. آنجا که سخن از پیشتاز است با روحانیانی سرکار داشتیم که اگرچه در مقام اجتهاد هستند، در مقام مرجع تقلید نیستند. ۱۵ خرداد با ورود امام خمینی به مبارزات سیاسی به عنوان مرجع تقلید، یک گفتمان جدید در مبارزات سیاسی شروع شد. پیشینه: نکات بسیار مهم و ارزشمندی دربارۀ زمینه‌ها و بسترهایی که به شکل‌گیری قیام پانزدهم خرداد منجر گردید مطرح ساختید. به بخش مهم دیگری از این مسئله بپردازیم و آن بحث پیامدها و نتایج این موضوع می‌باشد. در خدمتیم تا تحلیل حضرت عالی را از پیامدها و نتایج قیام پانزدهم خرداد بشنویم؟ دکتر مرادی خلج: در پی قیام پانزدهم خرداد، هجمۀ عظیمی که حکومت به مراکز دینی و روحانیان سرشناس و جریان‌های مذهبی وارد کرد باعث فراگیر شدن این گفتمان نو شد. روحانیان سرشناس از سراسر کشور دستگیر و به تهران انتقال داده شدند و این در حالی بود که برخی از آنها در مقام مرجعیت بودند و طبیعتا در دسترس مردم بودن، مطالبه‌ای بود که با حضور نداشتن آنها در جامعه از سوی مردم دنبال می‌شد این به معنای آن است که رژیم گرچه به دست خودش و به ظاهر برای سرکوبی این قیام و جلوگیری از رشد گفتمان نو تلاش می‌کرد، در عمل به کاری دست زد که نتیجۀ عکس برایش داشت. دلیلش هم این است که تمام روحانیان سرشناس یا کسانی که با صبغۀ دینی در این مبارزه فعالیت می‌کردند دستگیر شدند. در ۱۵ خرداد که مرحوم امام دستگیر شدند و فردای آن روز، مردم در اکثر شهرهای کشور به نشانۀ اعتراض به خیابان‌ها ریختند. در این اعتراض‌ها از جمله در شیراز آیت الله شهید دستغیب و فرزندش، در یزد آیت الله صدوقی و در کرمان مرحوم صالحی و بسیاری از کسان دیگر دستگیر و به تهران انتقال داده شدند. در عمل این گستردگی هجوم موجب تبلیغات گسترده علیه حکومت شد. در حقیقت این گفتمان نو به دست خود دشمن، تقویت و رشد پیدا کرد. اولین چیزی که در ۱۵ خرداد بسیار مهم است، ورود مرجعیت در مبارزه و شکست قباحت این دید که سیاست با مرجعیت قابل جمع نیست بود. عرض کردم که ما در گذشته روحانیان مبارز داشتیم، ولی مرجع تقلید نبودند، مجتهد بودند ولی مرجع نبودند. ورود امام به مبارزه در واقع شکست قبح این مسئله بود. به هر حال با ورود مرجعیت در مبارزه، روحانیت ما از شکل گذشتۀ خود که دغدغۀ این را داشت که سیاسی کار کردن با دیانت هماهنگی ندارد، خارج شد و برخی از روحانیان از جمله امام(ره) وارد مبارزۀ سیاسی جدی شدند و این رنگ اسلامی مبارزه را تقویت کرد. این در واقع یکی از ویژگی‌های قیام پانزده خرداد و یکی از مهم‌ترین پیامدهای آن است. دومین پیامد یا نتیجۀ قیام پانزده خرداد رقابتی است که بین گفتمان‌های برآمدۀ گذشته و این گفتمان در حال رشد وجود دارد و اقبالی که مردم به این گفتمان نو داشتند و به حاشیه رفتن گفتمان ناسیونالیستی و سوسیالیستی به معنای خاص کمونیستی آن و در نتیجه رشد نیروهای مذهبی در مبارزه. سومین پیامد این قیام این است که وقتی از مهر ۱۳۴۱ آن حرکت مسالمت‌آمیز با آن ادبیات بسیار نرم و آرام روحانیان در نامه‌هایشان به شاه شروع می‌شود و بعد حادثۀ مدرسۀ فیضیه و جریان پانزدهم خرداد پیش می‌آید، فضای سیاسی جامعه به سوی این تفکر و اندیشه می‌رود که احتمالا دیگر در قالب مبارزات مسالمت‌آمیز و قانونی نمی‌شود به مبارزه ادامه داد و انتظار نتیجه داشت. ازاین‌رو جوانان ما در گرایش‌های فکری مختلف اسلامی و غیر اسلامی، به مبارزات قهرآمیز روی آوردند؛ مبارزۀ قهرآمیزی که رژیم خودش بسترش را فراهم کرده بود. ما بعد از پانزدهم خرداد شاهد گروه‌های مسلمان و غیر مسلمان مسلح هستیم. برخی از این گروه‌ها بنا به ادعای برخی از طرفدارانش قبل از ۱۵ خرداد حیات داشته‌اند، ولی آنچه مسلم است ظهور و بروز آنها بعد از ۱۵ خرداد است، اما برخی دیگر مانند هیئت‌های موتلفۀ اسلامی، حزب ملل اسلامی، مجاهدین خلق ایران و گفتمان‌های فکری غیر اسلامی که آنها هم ناشی از این فضا وارد مبارزات مسلحانه شدند. گروه سیاهکل، که در بهمن ۱۳۴۹ عملیات خود را در شمال ایران انجام داد و بازماندگان آن بعدها در زندان تحت عنوان فداییان خلق اعلام موجودیت کردند و بعدا تفکراتی که در گذشته وجود داشت و چندان جاذبه‌ای برای گروه‌های کمونیستی نداشتند (یعنی حزب توده) و از دل آن جریان مسلحانه‌ای پدید آمد به نام سازمان انقلابی حزب توده که مدعی مبارزۀ مسلحانه بودند همه و همه پیامد این فضا بود. بنابراین وقتی مبارزات مسالمت‌آمیز و قانونی به نتیجه نرسید و از سوی خود رژیم راه بر مبارزات قانونی بسته شد، مبارزات قهرآمیز و مسلحانه شکل گرفت. امام خمینی(ره) بعد از جریان مدرسۀ فیضیه در اولین قدم روش مبارزاتی خود را در سخن گفتن با مردم قرار داد. در واقع ۱۵ خرداد یک اولتیماتوم بود به رژیم که وقتی او با خشونت تمام با مردم برخورد می‌کند مردم هم از مراجع خود هدایت و راهنمایی می‌خواهند. همان طور که تاریخ نشان داد، آنها با هدایت و راهنمایی مراجع سیاسی خود از سال ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۷ راهی را طی کردند که در نهایت به پیروزی انقلاب اسلامی انجامید. پیشینه: جناب آقای دکتر خلج بسیار از حضرت عالی تقدیر و تشکر می‌کنم که وقت خود را در اختیار مخاطبان پیشینه قرار دادید. برای شما آرزوی سلامتی و موفقیت دارم. منبع: سایت پیشینه

تز جدایی دین از سیاست در دوره رضاشاه

در دورۀ رضاشاه دگرگونی عمیق و اساسی در رابطۀ دین و دولت رخ داد. سیاست‌های دولت وی در عمل، در تعارض با سنت‌ها و بافت مذهبی جامعۀ ایران آن زمان قرار گرفت. رضاشاه بن‌مایه‌های قدرتش را بر پایۀ مبانی افتخارآمیز ایران‌گرایی گذاشت، ولی برای حرکت کردن به سوی توسعه از فرهنگ غربی استفاده کرد و از جانب دیگر درصدد حذف فرهنگ دینی برآمد. وی بسته به دورۀ زمانی خاص و میزان قدرت‌یابی‌اش، مواضع متفاوتی در قالب پذیرش تا ستیز با مذهب در پیش گرفت. آنچه در ادامه می خوانید تأملی است کوتاه بر سیاست مذهبی حکومت رضاشاه که سرکار خانم معصوم یاراحمدی آن را نگاشته است. رابطۀ دین و دولت به عنوان اصلی پذیرفته‌شده از پیش از اسلام و پس از آن در تاریخ ایران وجود داشته و پیوسته با فراز و نشیب‌هایی مواجه بوده است. با توجه به نهادینه شدن نقش مذهب شیعه و روحانیت در جامعۀ ایران عصر صفویه، در دوران حکومت قاجاریه نیز نه تنها موقعیت مذهب و روحانیت تثبیت شد، بلکه با حاکمیت اعتقادات و قوانین اسلامی بر آموزش و قضاوت و حضور جدی روحانیان در مسائل سیاسی و حکومتی، هر پادشاه یا حکمرانی مجبور بود در تصمیم‌‌گیری‌های مهم حکومتی به نظر و موضع‌گیری آنها توجه جدی داشته باشد. در دورۀ رضاشاه دگرگونی عمیق و اساسی در رابطۀ دین و دولت رخ داد. سیاست‌های دولت وی در عمل، در تعارض با سنت‌ها و بافت مذهبی جامعۀ ایران آن زمان قرار گرفت. به سخن دیگر زمانی که رضاشاه قدرت را به دست گرفت در محاصرۀ سه نوع گفتمان حاکم قرار داشت: اول فرهنگ اسلامی بود که از سابقۀ دیرینه‌ای برخوردار بود و میان عموم مردم نفوذ زیادی داشت؛ دوم فرهنگ ایرانی با تکیه بر ایران باستان بود که از زمان مشروطه توسط عده‌ای از روشنفکران مطرح شده بود و سوم فرهنگ غربی بود. رضاشاه از میان این سه تلاش کرد بن‌مایه‌های قدرتش را بر پایۀ مبانی افتخارآمیز ایران‌گرایی بگذارد، ولی برای حرکت کردن به سوی توسعه از فرهنگ غربی استفاده کند و از جانب دیگر درصدد حذف فرهنگ دینی برآید. وی بسته به دورۀ زمانی خاص و میزان قدرت‌یابی‌اش، مواضع متفاوتی در قالب پذیرش تا ستیز با مذهب در پیش گرفت. در ابتدا تا زمانی که به استفادۀ ابزاری از دین و روحانیت احتیاج داشت بر این امر تأکید نکرد. حتی به دین‌داری و حفظ شعائر دینی تظاهر می‌کرد و بدین طریق توانست حمایت بسیاری از مردم و روحانیان داخل و خارج را نسبت به خود جلب نماید.[۱] اما پس از استقرار حکومت و دست یافتن به ثبات سیاسی، چرخش کاملی به سوی تز جدایی دین از سیاست پیدا کرد[۲]. تأمل در زوایای سیاست‌های نوگرایانۀ حکومت او اولا نشان‌دهندۀ برخورد با ارزش‌های اسلامی و ثانیا سوق دادن جامعه به سوی بی‌دینی بود. بدین ترتیب در زمان رضاشاه بر خلاف ادوار گذشته گفتمان جدایی دین از سیاست، به عنوان گفتمان غالب جای خود را باز کرد. یکی از سیاحان اروپایی در ذکر مشاهدات خود از ایران عصر رضاشاه نوشت: «… دولت در ظاهر در فکر تعدیل و شاید اصلاح دین و در واقع در فکر تباه ساختن دین از درون است. شماری از تحصیل‌کرده‌ها معتقدند که باید دین را دولتی کرد هرچند مورد قبول اندکی از مردم باشد»[۳]. حکومت وی در راستای این امر روش‌های مختلفی از ایجاد تشکیک در مبانی دین گرفته تا محدودیت و برخورد با مراسم و مناسک دینی، حمایت از جریان‌های انحرافی، ترویج و گسترش مظاهر فساد و معارضه با روحانیت و سعی در کاهش نفوذ آنان را در پیش گرفت. بر این اساس در این دوره مبارزه با اسلام و حذف شعائر دینی و تضعیف و تحدید جایگاه اجتماعی ـ اقتصادی روحانیان به عنوان اصلی‌ترین نهاد مذهبی، از اولویت‌های حکومت به شمار می‌آمد. رضاشاه بر این باور بود که علما در برخورد با مشکلات دوران جدید ابزارهای عملی و علمی را ندارند؛ لذا قوانین و اصلاحاتی ارائه کرد تا نفوذ مذهب و روحانیان را در حوزه‌هایی از حکومت که حاکم بودند محو کند. یکی از مهم‌ترین بخش‌های حکومت که بر اساس قوانین مذهبی اداره می‌شد و در تسلط روحانیان بود نظام قضایی[۴] بود. اولین این حرکت‌ها را می‌توان ارائۀ مجموعه قوانین مدنی در سال ۱۳۰۵ به وسیلۀ داور، وزیر وقت دادگستری، به حساب آورد و بعد از آن در اواخر سال ۱۳۰۵ رضاشاه وزارت دادگستری را منحل کرد و در اوایل ۱۳۰۶ عدۀ زیادی از مسئولان قدیمی شغل خود را به نفع کسانی که اغلب تحصیلات غربی داشتند از دست دادند[۵]. در سال‌های بعد از ۱۳۰۵ قوانین بیشتری در مجلس تصویب شد که قدرت علما را حتی بیشتر محدود کرد؛ برای مثال در سال ۱۳۱۰ قانونی به تصویب رسید که «فقط دادگاه‌های دولتی و دفتر دادستان کل» می‌توانستند پرونده‌ای را به دادگاه‌های شرع و هرگونه محکمه مذهبی ارجاع دهند؛ در نتیجه تا اواخر دهه ۱۳۲۰با تصویب قوانین متعددی در زمینۀ سکولار کردن نظام قضایی کشور رضاشاه به شدت قدرت علما را در حوزۀ مسائل حقوقی ـ قضایی کاهش داد و آنها را از یکی از اصلی‌ترین و مهم‌ترین منابع قدرتشان، که در سرتاسر حکومت قاجار و چندین سال بعد از کودتای ۱۲۹۹ در اختیار آنها قرار داشت، محروم کرد. همان گونه که بنانی می‌گوید: انگیزۀ رضاشاه برای ارائه و مطرح کردن لایحه‌ها و قوانین در زمینۀ اصلاحات سیستم قضایی در راستای هدف جدایی مذهب از حکومت و کاهش نفوذ علما بود و نه «ملاحظۀ احتیاجات نظام جدید و تأثیراتی که این چنین قوانینی خواهد داشت» [۶]. در راستای محدود کردن جایگاه قدرت مذهب و روحانیان در جامعۀ ایران، یکی دیگر از حوزه‌هایی که رضاشاه به اصلاح آن اقدام کرد «وقف» بود. برای محروم کردن علما از استقلال مالی و قطع منبع اصلی درآمد آنها، در نتیجه کاستن تعداد و قدرت آنها، حکومت رضاشاه لوایح و قوانین و برنامه‌هایی ارائه کرد تا دخالت و کنترل حکومت را در فرآیند اداری وقف بیشتر کند. اولین این اقدامات، تصویب و اجرای چند قانون در سال‌های ۱۳۱۳،۱۳۰۷، و ۱۳۱۴ بود که کنترل سازمان اوقاف بر املاک موقوفه را بیشتر کرد. هم‌زمان با افزایش کنترل دولت بر وقف قوانینی نیز تصویب شد که مشخص می‌کرد املاک وقفی باید دارای چه خصوصیاتی باشند و در واقع مشخص می‌کرد که کدام ملک وقفی است و کدام نیست. بنابراین با تصویب قوانین و اجرای مقررات جدید برای کنترل بیشتر دولت بر املاک و دارایی‌های وقفی و نحوۀ هزینه کردن درآمد حاصل از آنها که بیشتر در اختیار روحانیان بود، موفق به منحرف کردن درآمدهای املاک وقفی از اهداف مذهبی و عام‌المنفعه که مد نظر روحانیان بود، به اهداف غیرمذهبی شد که بیشتر در کنترل و نظارت دولت بود. این قوانین و مقررات نقش علما در کنترل و ادارۀ املاک وقف را تا حد زیادی کاهش داد. همچنین در جهت غربی‌سازی نظام آموزشی، سیستم آموزشی کشور که زمانی تحت کنترل کامل روحانیان و مبتنی بر عقاید مذهبی بود، به صورت یک نظام متحد آموزشی در کنترل دولت مرکزی درآمد و بار دیگر علما از یکی دیگر از منابع اصلی قدرت و نفوذشان در زندگی سیاسی جامعۀ ایران محروم شدند. از جانب دیگر حکومت تلاش نمود با تأسیس دانشکدۀ معقول و منقول[۷] طی یک برنامۀ بلندمدت روحانیت را تحت پوشش و کنترل خود قرار دهد. علاوه بر اهداف اعلام‌شده برای تأسیس این دانشکده از جمله رونق و گسترش فلسفه و حکمت و فقه، مسلما در اختیار گرفتن نبض علوم دینی و سلب نفوذ از حوزه‌های سنتی، ایجاد محدودیت برای دروس دینی و پرورش افرادی مطابق با نیازهای تجددگرایانۀ حکومت، مقصود نظر حکومت از برپایی این دانشکده بود. همسان‌سازی و تربیت روحانیان درباری و دولتی به وسیلۀ برنامۀ کوتاه‌مدت مؤسسۀ وعظ و خطابه[۸] یکی دیگر از اقدامات حکومت در جهت تحدید روحانیت بود. صریح‌ترین بیانیه دربارۀ هدف از تأسیس این مؤسسه در مجلۀ دانشکدۀ معقول و منقول درج شده است: «… تا پس از آنکه دورۀ دوسالۀ آن را به اتمام رساندند، خطیب رسمی شناخته شده، تودۀ مردم را با سخنان خود به سوی شاه‌پرستی و میهن‌پرستی هدایت کنند»[۹]. تحدید آنها از طریق اجرای قانون لباس متحدالشکل و امتحان گرفتن به منظور اخذ جواز عمامه، نیز بر روی جامعۀ روحانیت تأثیر زیادی داشت. با اجرای این قانون روحانیت به صورت طبقه‌ای وابسته به حکومت درمی‌آمد؛ زیرا آنان می‌بایست جواز رسمی از حکومت مبنی بر لباس مذهبی می‌داشتند و در امتحانات تدارک‌دیده‌شده توسط حکومت شرکت می‌کردند و برای اقامۀ نماز و دیگر فرامین دینی و ارشاد مردم از حکومت اجازه می‌گرفتند. یک سری محدودیت‌های دیگر هم داشت که همگی موجب می‌شدند روحانیان بیشتر از دیگر طبقات اجتماعی به این قانون اعتراض نمایند. [۱۰] اقدماتی مانند سرکوبی اعتراض‌ها و انتقادها و تبعید و قتل تعدادی از آنها، تحقیر آنان از طریق تبلیغات مخرب به اتهام ارتجاع، و قطع ارتباط عاطفی آنان با مردم همگی نشان‌دهندۀ مبارزۀ گسترۀ حکومت با دین و نهادهای دینی به منظور ایجاد جامعه‌ای سکولار بود. در کنار این اقدامات که ضربۀ شدیدی به جایگاه مذهب و متعاقبا به قدرت و نفوذ روحانیان در جامعه و سیاست ایران وارد کرد، اقدامات دیگر حکومت در جهت اسلام‌زدایی جامعۀ ایران، همچون خدمت اجباری سربازی، کشف حجاب زنان، پوشیدن لباس متحدالشکل برای مردان و زنان بر اساس مدل غربی و مواردی از این قبیل ضربۀ بیشتری بر جامعۀ مذهبی ایران و مشروعیت حکومت رضا شاه وارد کرد. مقابله روحانیان با حکومت رضاشاه از زمان کودتای ۱۲۹۹ رضاخان، مخالفت با سیاست‌های او وجود داشت، اما بعد از روشن شدن نیات او که همان مبارزه با اسلام و قدرت و نفوذ روحانیان در سیاست و بنای حکومتی سکولار بود، روحانیان و جامعۀ مذهبی ایران به کرات به مخالفت با او پرداختند. به عبارت دیگر با اجرای سیاست‌های سیاسی ـ اجتماعی حکومت رضاشاه از آنجا که بیشترین ضربات فرهنگی بر پیکر دین و شعایر مذهبی وارد می‌آمد بدیهی بود که روحانیان به عنوان جدی‌ترین مخالفان مطرح شوند. روحانیت برای پیشبرد اهداف اصلاحی خویش ، از تمامی ابزارها و امکانات موجود بهره می‌گرفت. ارسال نامه و تلگراف، توصیه و اعتراض به مجلس و دولت، گفت‌وگو با مقامات دولتی و حتی تعطیل شهر و تحصن و سخنرانی در مساجد شیوه‌ها و ابزارهایی بود که روحانیت برای رسیدن به مقاصد خود از آنها استفاده می‌کرد. آن گونه که اسناد و روایات تاریخی (اعم از مکتوب و شفاهی) نشان می‌دهد، علما و مراجع بزرگوار شیعه همچون (شهید مدرس، حاج آقا نورالله اصفهانی، حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی، میرزای نائینی، و آقا سید ابوالحسن اصفهانی) در سال‌های پایانی سلطنت قاجار از وجود دسیسه‌ها و توطئه‌های خطرناک استعماری بر ضد دین و روحانیت، مطلع و به شدت نگران آیندۀ اسلام و ایران بودند و می‌کوشیدند به شیوه‌های گوناگون با این امر مقابله کنند. تأسیس حوزه علمیه قم توسط مرحوم حائری (هم‌زمان با کودتای رضاخان) یکی از اقدامات مهم مرجعیت تشیع برای حفظ دین و تقویت نهاد روحانیت در آن برهۀ زمانی بود. دستاوردهای آموزشی و تشکیلاتی او که به وسیلۀ آیت الله بروجردی توسعه و تحکیم یافت، به قم امکان داد که در درجۀ اول به پایگاه آموزش اسلامی و سپس به مرکز مبارزه‌جویی اسلامی تبدیل شود و بدین ترتیب گرایش‌های غیر دینی سلسلۀ پهلوی را به مبارزه بطلبد.[۱۱] آیت الله حائری در مواجه با سیاست‌های فرهنگی رژیم با روش خاص خویش از دادن هرگونه بهانه خودداری می‌کرد و در عین حال تا حد امکان به طور پنهانی و غیر آشکار از انجام منویات حکومت طفره می‌رفت. شدیدترین و بارزترین واکنش آیت الله حائری در برابر حکومت، در قضیه کشف حجاب روی داد.[۱۲] اولین و جدی‌ترین مقابله با سیاست‌های رضاشاه که به موفقیت انجامید مبارزۀ شهید مدرس با تصمیم رضاشاه در تغییر نظام حکومتی ایران به جمهوری بود. مخالفت شدید مدرس در مجلس و خارج از مجلس و گردهمایی‌های مردمی و تظاهرات خیابانی، هم‌زمان با حرکت‌های جدی علما در قم، باعث شد رضاشاه در موضع دفاعی قرار گیرد و از مواضع خود عقب‌نشینی کند. بعد از آن مهاجرت علمای اصفهان به قم و پیوستن سایر علما از شهرهای دیگر به آنان، مهم‌ترین ابراز مخالفت علنی و آشکار روحانیان در آغاز سلطنت رضاشاه محسوب می‌شود که از دامنۀ وسیعی برخوردار بود. علل قیام در ظاهر در مخالفت با اجرای قانون نظام اجباری و به لحاظ اثرات منفی اجرای این قانون بر بنیۀ اقتصادی توده‌های مردم بود، لیکن در باطن اهداف بالاتری چون محافظت از فرهنگ اسلامی و جلوگیری از فساد و تباهی و نفوذ فرهنگ بیگانگان و اعادۀ نفوذ روحانیان در امور قضایی را شامل می‌شد. این امر موجب هراس رضاشاه شد.[۱۳] وی برای حل این معضل سعی کرد با تحکیم روابط دوستانه با علمای عتبات و نیز استفاده از روحانیان طرفدار حکومت غائله را پایان بخشد. با مرگ مشکوک حاج آقا نورالله در ۳ دی ۱۳۰۶ قیام خاموش شد و دولت با منع درج خبر درگذشت و برگزاری وسیع مراسم یادبود، از هر گونه اقدامی جلوگیری کرد.[۱۴] در سال ۱۳۰۷ چند حادثه موجب رویارویی حکومت با روحانیان شد. در نوروز آن سال، زمانی که همسر و خانوادۀ رضاخان به علت رعایت نکردن حجاب در حرم مطهر حضرت معصومه(ع) با اعتراض مرحوم شیح محمدتقی بافقی (دستیار آیت الله حائری، رئیس حوزه علمیه قم) مواجه شدند (آیت الله بافقی قبلا نیز به سیاست‌های رضاشاه اعتراض کرده بود). ایشان پیامی به این مضمون برای زنان دربار فرستاد: «اگر مسلمان هستید، چرا با این وضع به اینجا آمده‌اید و اگر مسلمان نیستید، اصلاً چرا به اینجا آمده‌اید؟»[۱۵] رضاشاه شتابان با نیروهای نظامی به قم آمد و در حرم مطهر به بافقی حمله برد و پس از ضرب و شتم وی، او را به زندانی در تهران منتقل ساخت و سپس برای سال‌ها به حرم حضرت عبدالعظیم تبعید کرد. در مهرماه همین سال بود که مدرس به خواف تبعید شد. به دنبال مخالفت مردم با سربازگیری رضاخانی، تغییر لباس سنتی[۱۶] و کلاه قیام‌های متعددی به وقوع پیوست. بارزترین نمونۀ آن قیام روحانیون تبریز بود که در سال ۱۳۰۷ به وقوع پیوست. آن دسته از علمای آذربایجان که به مطبوعات دسترسی داشتند، هدف از متحدالشکل کردن لباس مردم را ایجاد بازاری برای فروش فاستونی‌های اضافی کارخانجات منچستر انگلستان عنوان می‌کردند.[۱۷] با سرکوب شدید علما و مردم در این قیام و اقتدار نسبی حکومت در آذربایجان، سعی شد حتی علما را برای شرکت در مجالس و میهمانی‌هایی که زنان کشف حجاب‌کرده شرکت می‌کردند تحت فشار قرار دهند. در تبریز روحانیان برجستۀ آن دیار همچون آقا میرزا ابوالحسن انگجی و آقا میرزا صادق آقا مجتهد دستگیر و به خارج از آذربایجان (کردستان و…) تبعید گردیدند. هم‌زمان با این امر حسینیه‌ها و مساجد و هیئت‌های مذهبی را تعطیل نمودند و با این کارها اندوه و ناراحتی شدید متدینان و مرگ زودرس آن دو مرجع بزرگوار را فراهم ساختند. در سال ۱۳۱۴ با اعلام رسمی کشف حجاب، روحانیان به مخالفت صریح با آن پرداختند و مردم را تشویق کردند که مانع از حضور دختران و همسران خود در اجتماع، به شیوه‌‌ای که حکومت می‌خواست شوند. به گواهی اسناد به‌جای‌مانده، مانع اصلی بر سر راه پیشرفت کشف حجاب در ولایات، روحانیان بودند. نخستین واکنش روحانیت علیه حجاب‌زدایی از شیراز آغاز شد. در جشنی که با حضور حکمت، وزیر معارف، در مدرسۀ شاهپور شیراز منعقد شده بود: «عده‌ای از دختران جوان بر روی سن ظاهر گشته، به ناگاه برقع از روی خود برگرفتند و با چهره‌ای باز و گیسوانی نمایان، پایکوبی را آغاز کردند»[۱۸]. فردای آن روز در مسجد وکیل شیراز، اجتماعی توسط روحانی مبارز سید حسام‌الدین فال اسیری برپا شد. وی در این سخنرانی به انتقاد از عملکرد رژیم پرداخت و مردم را هشدار داد که مواظب توطئه‌ها باشند. به دنبال این سخنرانی او را بلافاصله دستگیر و محبوس کردند. پس از دستگیری فال اسیری، روحانیان حوزۀ علمیه مشهد به اعتراض برخاستند و در منزل یکی از روحانیان طراز اول، آیت الله شیخ یونس اردبیلی، جلسه‌ای برگزار کردند تا علیه حجاب‌زدایی اعتراض کنند. آنها پس از مشورت تصمیم گرفتند نماینده‌ای جهت گفت‌وگوی مستقیم با رضاشاه به تهران اعزام کنند تا بلکه بتوانند او را از اجرای این طرح که با شرع مبین مغایرت داشت، منصرف سازند. یکی از روحانیان مبارز به نام آیت الله حاج حسین قمی، از مراجع عظام، برای این مأموریت انتخاب و به تهران اعزام شد. وی پس از عزیمت به تهران در حرم حضرت عبدالعظیم بازداشت و ممنوع‌الملاقات گردید. به دنبال این حادثه روحانیت مشهد به سرکردگی محمدتقی گنابادی معروف به شیخ بهلول در مسجد گوهرشاد گرد آمدند و مردم را به اعتراض علیه عملکرد حکومت فرا خواندند.[۱۹] جمعیت زیادی در‏ اعتراض به رژیم، در مشهد در کنار حرم حضرت رضا(ع) در مسجد گوهرشاد متحصن شدند. شیخ بهلول با سخنرانی‏های خود، به شدت به ‏اقدامات ضد اسلامی رضاخان اعتراض نمود. وی با قاطعیت و صراحت‏ به تبیین خطر فرهنگ غرب می‌‏پرداخت و مردم را به قیام دعوت می‏‌نمود. سخنرانی‌های وی که مردم را به ایستادگی در برابر حکومت فرامی‌خواند شنوندگان را کاملاً تحت تأثیر قرار داد، اما عوامل حکومت نهایتا این حرکت را به طرز وحشیانه‌ای سرکوب کردند. به دنبال آن تعدادی از روحانیان طراز اول حوزه علمیه مشهد دستگیر شدند. [۲۰] قیام گوهرشاد در واکنش به استعمال کلاه شاپو و کشف حجاب در ۱۳۱۴ مهم‌ترین و شدیدترین اعتراض روحانیان علیه حکومت بود. از این پس رژیم نسبت به مخالفت روحانیت حساسیت بیشتری از خود نشان داد و هرگونه مخالفت ایشان را مخالفت عموم قلمداد می‌کرد، به طوری که می‌توان سال‌های ۱۳۱۷ تا ۱۳۲۰ را سخت‌ترین دوران حیات روحانیت در تاریخ معاصر ایران قلمداد کرد. تنها پس از شهریور ۱۳۲۰ بود که با تبعید رضاشاه، فرصتی پدید آمد تا روحانیان موضع خود را در قبال این طرح آشکار کنند و فتاوی دال بر لزوم حجاب و تحریم بی‌حجابی منتشر نمایند. این فتواها، حساسیت جامعه را نسبت به حجاب و ضرورت رعایت آن برانگیخت و در بازگشت حجاب، بعد از خروج اجباری رضاشاه از کشور نقش بارزی ایفا نمود. همچنین حرکت علما باعث شد پهلوی دوم دیگر نتواند راه سلف خود را دنبال کند و روحانیت را نیز در بیان دیدگاه‌های خود با محدودیت مواجه سازد. پی‌نوشت‌ها: [۱]- ملک الشعرای بهار، تاریخ مختصر احزاب سیاسی، ج ۲، تهران: امیرکبیر،۱۳۷۱، ص ۹۳ [۲]- کاتم، ناسیونالیسم در ایران، ترجمۀ احمد تدین، با مقدمۀ حاتم قادری، تهران: کویر، ۱۳۸۵، چ چهارم، ص ۱۷۷ [۳]- مریت هاکس، ایران افسانه و واقعیت (خاطرات سفر به ایران)، ترجمۀ محمدحسین نظری نژاد، محمدتقی اکبری، احمد نمایی، مشهد: معاونت فرهنگی آستان قدس رضوی، ۱۳۶۸، ص ۱۹۵ [۴]- البته باید اذعان کرد اولین اصلاحات در سیستم قضایی ایران در زمان قاجاریه و توسط کسانی چون امیرکبیر و میرزا حسین خان سپهسالار آغاز شده بود. [۵]- حامد الگار، نقش روحانیت پیشرو در جنبش مشروطیت، دین و دولت در ایران:نقش علما در دوره قاجاریه، تهران: توس، ۱۳۵۹، ص ۳۰ [۶]Amin Banani, The Modernization of Iran 1921-1941, Stanford: California Stanford University Press, 1961, p.73 [۷]- در ذیل قانون تاسیس دانشگاه در تاریخ ۸ خرداد ۱۳۱۳، دانشکده ای نیز تحت عنوان «معقول و منقول» پیش بینی شده بود. این دانشگاه در شهریور همان سال به طور رسمی شروع به کار کرد. هدف از تاسیس این دانشگاه ایجاد نهادی به موازات حوزه برای افرادی بود که با داشتن معلومات حوزوی هیچ گونه وابستگی به نظام روحانیت نداشته باشند. به تبع آن طرح دبیرستان های معقول و منقول نیز اجرا شد. این دبیرستان ها در حکم شعبه مقدماتی دانشکده معقول و منقول بودند. این طرح طلاب تازه وارد را کاملا تابع مقررات دولت می کرد و معلومات آنها را به طرف برنامه های جدید سوق می داد. [۸]- مؤسسه وعظ و خطابه در ۲۵ مهر ۱۳۱۵ به طور رسمی شروع به کار کرد. این مؤسسه پس از طرح اتحاد شکل البسه در ظاهر برای مشخص ساختن روحانی از غیر روحانی و اینکه درست نیست هر بی سوادی عمامه به سر گذارد و باید از طرف «وزارت جلیله معارف» تصدیق داشته باشد تشکیل شد، اما در اصل برای محدود کردن حیطۀ عمل روحانیان و وابسته نمودن آنها به حکومت بود. با این طرح به ظاهر خیرخواهانه دولت موفق گردید نخبگان روحانیت را مشخص کرده و در مواقع لزوم با آنها برخورد کرده و جلوی هر گونه جنبش و قیام احتمالی علیه خود را از سوی آنان سد کند (نگاه کنید به: سینا واحد، قیام گوهرشاد، صص ۳۷-۳۸). [۹]- مجله دانشکده معقول و منقول، شماره هشتم، تیر ۱۳۱۷، ص ۶ [۱۰]- داود قاسم پور، قیام مسجد گوهرشاد، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۶، ص ۲۹ [۱۱]- سلسله پهلوی و نیروهای مذهبی به روایت تاریخ کمبریج، ترجمه عباس مخبر، تهران: طرح نو، ۱۳۷۱، ص ۲۸۶ [۱۲]- حمید بصیرت منش، علما و رژیم رضاشاه، تهران: مؤسسه چاپ و نشر عروج، ۱۳۷۷، ص ۲۸۹ [۱۳]- هدایت، میرزا مهدی قلی خان (مخبرالسلطنه)، خاطرات و خطرات، تهران: زوار، ۱۳۷۵، چ چهارم، صص ۴۷۹-۴۸۲ [۱۴]- برای شرح مفصل وقایع مربوط به قیام حاج آقا نورالله نگاه کنید به: مصلح الدین مهدوی: تاریخ سیاسی، علمی و اجتماعی اصفهان در دو قرن اخیر، اصفهان: بی نا، بی تا. [۱۵]- سلسله پهلوی و نیروهای مذهبی به روایت تاریخ کمبریج، ص ۲۸۴ [۱۶]- قانون متحدالشکل کردن لباس در ۱۳۰۷ به تصویب رسید. [۱۷]- رضا صدیقی نخجوانی، «تغییر لباس و قیام مردم تبریز»، با مقدمه و حواشی رحیم نیکبخت میرکوهی، فصلنامۀ مطالعات تاریخی، سال اول، ش ۴، پاییز ۱۳۸۳، ص ۱۷۶ [۱۸]- سینا واحد، قیام گوهرشاد، تهران: سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، ۱۳۶۶، چ چهارم، ص ۳۹۰ [۱۹]- واحد، همان، از صفحه ۴۹ به بعد. [۲۰]- از میان علمای برجستۀ مشهد که دستگیر شدند می توان به آیت الله سید یونس اردبیلی، آیت الله آقازاده، آیت الله سید عبدالله شیرازی، حجت الاسلام دستغیب و آیت الله شیخ هاشم قزوینی اشاره کرد. منبع: سایت پیشینه

انتقال عتیقه‌جات سرقتی با بسته‌بندی دیپلماتیک به آمریکا

نوشته حاضر گزارشی از فعالیت‌های غیرقانونی «آرتور پوپ» آمریکایی دلال اشیای عتیقه در ایران است. ‏وی که روابط نزدیکی با حکومت پهلوی و به ویژه شخص رضاشاه داشت در سالهای حکومت او توانست ‏عتیقه‌جات فراوانی را با روش‌های غیرقانونی از ایران خارج و به آمریکا انتقال دهد.‏ ‏«والاس موری» کاردار آمریکا در تهران در گزارشی به وزارت خارجه کشورش با تأکید بر اینکه پس از ‏موضوع کشمکش بر سر امتیاز نفت،‌ هیچ اتفاقی به اندازه این کار (انتقال اشیای عتیقه از ایران به آمریکا) ‏دارای اهمیت نیست به انتقال بسته‌بندی دیپلماتیک در 20 خرداد 1304 از ایران به آمریکا اشاره می‌کند و ‏راجع به آن چنین می‌نویسد:‏ ‏«من این افتخار را دارم که چیزهایی را که آقای پوپ در این سفارت‌خانه گذاشته‌اند و درخواست‌ کرده‌اند ‏من از طریق بسته رسمی سفارت ارسال کنم، به آمریکا بفرستم. من مطلع شده‌ام که این اشیا برای موزه‌های ‏مشخصی در آمریکا خریداری شده‌اند و احتمال دادم که وزارت امور خارجه بخواهد قبل از اتخاذ تصمیم ‏در مورد معافیت این اشیا از عوارض گمرکی ابتدا با آقای پوپ تماس بگیرد. این چیزها شامل یک جلد ‏قرآن متعلق به قرن شانزدهم و یک پارچه ابریشمی زربافت بود. این دو شیء از اماکن متبرکه‌ای که پوپ ‏اجازه ورود به آنها را داشته، دزدیده شده‌اند. باید اضافه کنم که من با توجه به درخواست آقای پوپ از ‏دولت ایران اجازه صادرات معاف از گمرک انبوهی از آثار باستانی و گنجینه‌های هنری را گرفته‌ام. در ‏شرایط عادی چنین اشیایی باید اول در وزارت مالیه بازرسی شوند و حق گمرک آنها پرداخت شود. دولت ‏ایران علاقة زیادی به همکاری با آقای پوپ در زمینه توجه جدی‌تر به هنر اسلامی در آمریکا نشان داده ‏است و امید است که مقامات گمرک آمریکا کمک‌های لازم را در این زمینه مبذول دارند.»‏ موری این سئوال اساسی را نمی‌پرسد که: چرا این دو شیء از راه‌های عادی فرستاده نشدند؟ فرستادن دو ‏شیء دیگر برای پوپ که تا آن زمان انبوهی از آثار را فرستاده بود، تفاوت چندانی نداشت مگر این که این ‏اشیاء از راه‌های غیرعادی به دست آمده باشند. با توجه به ارتباطات بعدی وزارت امور خارجه و وزارت ‏خزانه‌داری آمریکا، مسلم است که آمریکاییها زیر پوشش بسته دیپلماتیک این آثار را از ایران خارج ‏کرده‌اند. در 26 مرداد 1304 جی باتلر رایت، معاون وزارت امور خارجة آمریکا، آن دو شیء را برای ‏ترخیص گمرکی به وزارت خزانه‌داری فرستاد. در سوم شهریور 1304 وزارت خزانه‌داری اعلام کرد که ‏اشیا از گمرک معاف شده و بلافاصله برای آقای پوپ در شیکاگو فرستاده شده‌اند.‏ درست در همان موقعی که پوپ این دو شیء را دریافت کرد، محمولة آثار باستانی‌ای که موری اجازه ‏خروج آن را از ایران دریافت کرده بود، در مرز ایران در کرمانشاه توقیف شده بود. در تاریخ دوم مهر ‏‏1304 تلگرامی از پوپ به موری رسید که در آن آمده بود: «اشیا با گذشت زمانی طولانی هنوز در کرمانشاه ‏هستند. آیا سفارت می‌تواند کمک کند. پوپ.»‏ وزارت امور خارجه آمریکا بلافاصله به کاردار جدید، کوپلی آموری پسر دستور داد تا مسئله را پیگیری ‏کند: «پوپ از پاریس تلگرامی در مورد تأخیر طولانی ترخیص اشیای خریداری شده برای موزه شیکاگو ‏فرستاده که به صورت خلاصه نوشته شده است. فوراً رسیدگی و گزارش کنید.» آموری سه روز بعد پاسخ ‏داد: «دلیل تأخیر در خروج اشیا از کرمانشاه بی‌توجهی حمل‌‌کنندگان نسبت به بازرسی‌ای است که در این ‏مکان برای همه آثار باستانی وجود دارد... ماجرا به زودی حل و فصل می‌شود.» در پیغام‌های بعدی آموری ‏به جزئیات «توقیف اشیای متعلق به آقای پوپ می‌پردازد.» گزارش آموری همچنین این مسئله را که چرا ‏این دو شیء آقای پوپ از طریق بسته دیپلماتیک فرستاده شده‌اند روشن می‌کند. آموری گزارش می‌دهد ‏‏«نمایندگان آقای پوپ محموله را بدون در نظر گرفتن این قانون که همه آثار باستانی صادراتی باید به ‏وسیله نمایندگان وزارت معارف مورد بازرسی قرار بگیرند ارسال کرده‌اند. هدف این قانون جلوگیری از ‏خروج اشیایی است که از مجموعه‌های سلطنتی یا دولتی دزدیده شده‌اند؛ یا آنهایی که به دلیل ارزش ‏فوق‌العاده‌شان جزء دارایی‌های ملی هستند. من می‌توانم به وزارت امور خارجه اطمینان دهم که سفارت ‏همه تلاش خود را در طول سه ماه برای خروج این محموله انجام داده است.» پوپ قبل از خروج از ایران، ‏دکتر ساموئل ام. جردن مدیر مدرسه میسیونرهای آمریکایی در تهران را به عنوان نماینده خود برگزیده بود. ‏جردن این اطلاعات را به آموری منتقل کرد:‏ ‏«بالاخره چند روز بعد هنگامی که با دکتر جردن در مورد تأخیر غیرقابل توضیح مقامات صحبت می‌کردیم ‏او برای اولین بار به من گفت که در صحبت با مسئولان وزارت معارف دریافته که آقای پوپ اشیایی را ‏خریداری کرده است که نه در فاکتورهای محمولة کرمانشاه هستند و نه در اشیای اندکی که هنگام خروج ‏از ایران با خود برده است. دکتر جردن گفت: «متأسفانه آقای پوپ اشیایی را بدون آگاهی مقامات ایرانی از ‏کشور خارج کرده است.» این روند با موافقت وزارت معارف نبوده؛ چون آنها مأموران مخصوصی برای ‏ردیابی اشیایی که مخفیانه از مجموعه‌های عمومی مفقود شده‌اند دارند. دکتر جردن نظر خود را به این ‏صورت بیان می‌کند که این مأموران لیستی از اشیای خریداری شده توسط آقای پوپ تهیه کرده‌اند و قرار ‏است اشیایی را که آقای پوپ به آنها اشاره‌ای نکرده ولی هم‌اکنون در محمولة کرمانشاه هستند پیدا کنند. ‏این امر می‌تواند توضیح مختصری برای رفتار غیرمسئولانه مقامات ایرانی با نمایندگان سفارت باشد.»‏ آموری در ملاقات بعدیش با وزیر امور خارجه قول داد که با همکاری وزارت معارف همه تلاشش را به ‏کار گیرد تا هر چه زودتر اقدامات لازم انجام شود. آموری در پایان گزارش این چنین می‌آورد: «سفارت ‏آمریکا موضوع را دنبال می‌کند تا بالاخره محموله را از ایران خارج کند.» با وجود مداخلة سفارت آمریکا، ‏محموله به مدت 14 ماه تا 14 تیر 1305 در توقیف ماند. این تأخیر موجب اعتراض شدید پوپ شد. پوپ ‏در نامه‌ای به موری در تاریخ 15 مرداد 1305 می‌نویسد: «در اشیایی که بالاخره از کرمانشاه خارج شدند ‏چیزهایی متعلق به من و پتن وجود داشت. من برای این اشیا تقاضای غرامت نمی‌کنم، ولی دکتر جردن به ‏من گفت که همه محموله بدون پرداخت گمرکی خارج می‌شود و اگر چنین شود منصفانه است. ارزش ‏این محموله که بدون هیچ دلیلی برای دریافت هزینه توقیف شد، حدود 12000 دلار است. فاکتورها همه ‏نادرست بود و این تأخیر برای من خسارات زیادی داشت. فقط بهرة این پول حدود 800 دلار است.»‏ تلاش‌های زننده پوپ در گزارشی از هافمن فیلیپ، وزیرمختار آمریکا به خوبی ذکر شده است. ظاهراً ‏فعالیت‌های مشکوک پوپ شامل فریب یک دلال عتیقه در ایران نیز بوده است. فیلیپ این‌گونه گزارش ‏می‌دهد:‏ ‏«با توجه به گزارش‌هایی که در مورد فعالیت‌های فزایندة آقای پوپ، موزه‌دار مشاور در هنر اسلامی در ‏مؤسسه هنر شیکاگو، در زمینة امور باستان‌شناسی و فرهنگی ایران و آمریکا به این سفارت رسیده است، ‏من این افتخار را دارم که به خاطر علاقة احتمالی وزارت امور خارجه آمریکا در این زمینه، به اطلاعاتی ‏کاملاً سری در مورد واقعه‌ای که در ارتباط با دیدار آقای پوپ از تهران رخ داده است اشاره کنم.‏ چند ماه پیش آقای آموری، انبوهی از آثار باستانی متعلق به آقای آنتوان آپکار را بررسی کرده است. آپکار ‏شهروند آمریکایی ساکن تهران است که در طول بیست سال گذشته در کار خرید و فروش آثار باستانی ‏بوده و اشیا را به نماینده یا شریکی در پاریس می‌رسانده است.‏ وقتی آقای آموری قصد عزیمت کرد، آقای آپکار برای اشاره به مسئله‌ای شخصی اجازه خواست. سپس او ‏به آموری کاغذی نشان داد که در آن لیستی از اشیایی بود که در کنار آنها نوشته شده بود «قیمت‌های ‏تهران». به نظر می‌آید که آقای پوپ این اشیا را که متعلق به آقای آپکار است با خود برده و تلاش کرده تا ‏قیمت‌های ذکر شده را بیابد و به آقای آپکار قیمت‌های تهران را به علاوة پنجاه درصد مازاد بپردازد. زیر ‏این موافقت‌نامه را آقای پوپ و آپکار امضا کرده‌اند. آپکار اظهار کرده که آقای پوپ هیچ بیعانه‌ای برای این ‏اشیا به او نداده است. قیمت تمام شده بر اساس قیمت‌های تهران حدود 1900 تومان می‌شده است.‏ آقای پوپ همچنین برای موزه هنر شیکاگو اشیای دیگری را به قیمت 1354 تومان خریداری کرده که برای ‏آنها 1500 تومان به آپکار داده است. با توجه به این که آپکار نامه‌ای از پوپ دریافت نکرده، نامه‌ای برای ‏او در 14 سپتامبر 1925 نوشته است. آپکار نسخه‌ای از این نامه را به آقای موری نشان داد که نه شکایت و ‏نه تقاضا برای پرداخت بود بلکه یادآوری می‌کرد که آپکار می‌خواهد خبری از آقای پوپ بگیرد. آپکار بیان ‏کرده بود که هیچ پیامی از پوپ دریافت نکرده است. من این شرایط را به دکتر جردن از کالج آمریکا که ‏نماینده پوپ در اینجاست منتقل کردم. نتیجتاً دکتر جردن از پوپ 500 تومان برای «پرداخت به آپکار» ‏دریافت کرد. ولی اشاره‌ای نشده بود که این مبلغ پرداخت ثانوی از حساب موزة شیکاگو است یا از طرف ‏خود پوپ است.‏ در حالی که آقای پوپ برای اجازه خرید همه اشیایی که با خود برده از سفارت کمک می‌خواهد، وزارت ‏امور خارجه به این نتیجه رسیده که معاملة او با آپکار هم نشانة بی‌دقتی او در تجارت است و هم ضعف ‏در قوة تمییز و قضاوت او را نشان می‌دهد و همة اینها عدم علاقة او به روابط فرهنگی بیشتر بین ایران و ‏آمریکا را می‌رساند.»‏ منبع: تاراج بزرگ، دکتر محمدقلی مجد، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی،صص 58 تا 64 منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

استخدام افراد موساد در ساواک

سند زیر متن گفت و گوی مقدم رئیس ساواک با هوفی (خوفی) رئیس موساد در تاریخ ششم آبان 1357 است. در این گفت و گو، با اشاره به دوستی نزدیک ایران پهلوی و رژیم صهیونیستی، مقدم رئیس ساواک به نقش بسیار مهم موساد در آموزش مأموران ساواک تصریح و طرح استخدام مأموران بازنشسته موساد از سوی ساواک را به ژنرال هوفی پیشنهاد می‌کند. در این مذاکرات،‌ رئیس ستاد موساد از همتای ایرانی خود درباره حوادث مربوط به انقلاب اسلامی و قیام مردم مسلمان ایران سئوال کرده، نگرانی رژیم صهیونیستی را درباره رویدادهای داخلی ایران اعلام می‌کند؛ اما رئیس ساواک از ارائه پاسخ صریح و روشن طفره می‌رود و پس از اشاره به خطر شوروی، قیام مردم ایران را یک حرکت کمونیستی مورد حمایت شوروی قلمداد می‌کند. در ادامه گفت و گو، طرف اسرائیلی از به خطر افتادن جان 1200 مأمور اسرائیلی در ایران اظهار نگرانی کرده و از ساواک درخواست کمک می‌کند. رئیس ساواک ضمن پاسخ مثبت به همتای اسرائیلی، مدعی می‌شود که خطری برای اسرائیلی‌ها در ایران وجود ندارد(!) اما رئیس موساد مجدداً با رد ادعای مقدم، به گونه‌ای دیگر نظر و موضع خود را تکرار می‌کند. نکته قابل توجه دیگر در این مذاکره، اشاره رئیس موساد به دیدگاه آمریکایی‌ها درباره قیام ملت مسلمان ایران است. ژنرال هوفی ادعا می‌کند که طی تماسی با رئیس سیا، درباره رویدادهای داخلی ایران ابراز نگرانی کرده؛ لیکن مقامات سازمان سیا در پاسخ گفته‌اند که مسئله‌ای بسیار کوچک است و جای هیچ نگرانی نیست. در خاتمه این گفت و گو، رئیس موساد مجسمه‌ای را به همتای ایرانی خود هدیه می‌کند: متن مذاکرات تیمسار ریاست ساواک با ژنرال خوفی رئیس اطلاعاتی اسرائیل (تهران، ششم آبان ماه 1357، شعبان) تعارفات... تیمسار ریاست: همه شما بهترین شخصیت‌های نظامی و سیاسی هستید. این تعریف از آن شما نیست. دوستان زیادی این حرف را به ما گفته‌اند. ژنرال خوفی: از محبت‌های تیمسار متشکرم. تیمسار ریاست: از فرصت استفاده کرده از افرادی که سرویس شما اینجا می‌فرستد تشکر می‌کنم واقعاً کلیه دوستانی که اینجا فرستاده‌اید همه‌شان با ما همکاری صمیمانه داشته‌اند. ژنرال خوفی: بلی ما سعی می‌کنیم افرادی که نمایندگی‌ها را به عهده می‌گیرند افراد مناسب و واجد شرایط باشند و در انتخاب آنها کوشش فراوان می‌نماییم. کشور شما نزدیکترین کشور [به] ما است و این امر را همیشه در نظر داریم. تیمسار ریاست: از همکاری و دوستی شما بی‌نهایت متشکریم و این محبت شما است که بهترین افراد را برای ما برمی‌گزینید. ژنرال خوفی: فکر می‌کنم افرادی که شما به کشور ما می‌فرستید بهترین افراد باشند و اینها با ما همیشه همکاری نزدیک و صمیمانه داشته و دارند. تیمسار ریاست: گزارش دادند که تسهیلاتی برای آن اشخاص فراهم کرده‌اید. من نهایت تشکر را از اینکه از لحاظ آموزشی ما را توجیه می‌کنید دارم. و از آنجایی که آشنایی کافی به منطقه دارید ما را در جریان امر قرار می‌دهید. ژنرال خوفی: ما به آموزش توجه فراوان داریم. تیمسار ریاست: اگر تاریخچه ساواک بررسی شود ملاحظه می‌کنیم دوستان ما نقش بسیار مهمی در به وجود آوردن افراد ورزیده و ماهر در ساواک داشته[اند] بدین جهت مجدداً از سرویس شما تشکر می‌کنم. ژنرال خوفی: متشکرم. بلی ما توجه خاصی به واحد آموزشی داریم. این واحد را توسعه داده‌ایم. ما سعی می‌کنیم افرادی تدریس بکنند که در صحنه عمل بوده‌اند. این واحد تحت‌نظر خود من می‌باشد. تیمسار ریاست: ضمت تشکر آیا امکان این است که بعضی از افراد شما که متخصصین فنی هستند و بازنشسته شده‌اند ما بتوانیم آنها را استخدام کنیم. یعنی اینجا بیایند و ما از تدریس آنها استفاده نماییم. ژنرال خوفی: فکر می‌کنم لازم نباشد از میان افراد بازنشسته استفاده بکنیم. زیرا وقتی آنها سرویس را ترک کرده و بازنشسته می‌شوند به کلی دور از هرگونه فعالیت اطلاعاتی بوده و اطلاعاتشان در واقع کهنه می‌شود. اگر تیمسار فکر می‌کنند به افرادی نیازمندند ما می‌توانیم برای مدت معینی اشخاصی که در حال خدمت در سرویس هستند به اینجا بفرستیم. تیمسار ریاست: ممکن است در حال حاضر بعضی از کارمندان شما که کار آزاد گرفته‌اند بخواهند در قسمت فنی مشغول به کار بشوند خیلی خوشحال می‌شویم که اینجا بیایند و به ما از لحاظ فنی کمک کنند. ژنرال خوفی: چند نوع فنی. تیمسار ریاست: همه نوع فنی اعم از الکترونیک و غیره. از این نوع کمک‌های فنی به طور مشترک هم ما و هم ارتش نیازمندیم افراد شما تخصص بیشتری دارند و می‌توان بهره‌برداری بیشتری در رشته‌های مختلف کرد. با وجود آنکه ما در حال حاضر با عراق روابط حسنه داریم این دلیل بر آن نمی‌شود که تلاش زیادی برای به دست آوردن اطلاعات بیشتری از آن کشور ننماییم ما سعی می‌کنیم به هر نحوی که شده اطلاعاتی با دستگاه‌های مخابراتی از عراق کسب کنیم. ژنرال خوفی: منظور تیمسار شنود است؟ تیمسار ریاست: بلی، شنود است. شنود از تمام دستگاه‌های مخابراتی بین کشورها. ژنرال خوفی: ما بایستی در این مورد با ژنرال گازیت تماس حاصل کنیم چون این به سرویس ما محول نشده است. تیمسار ریاست: وقتی در ارتش بودم از ژنرال گازیت دعوت به عمل آوردم که اینجا آمدند بازدید کردند. ژنرال خوفی: بلی به طوری که گفتم در این مورد (شنود) نمی‌توانم قول بدهم. سعی خواهیم کرد در اولین فرصت با ژنرال گازیت تماس حاصل کرده تیمسار را در جریان امر قرار دهم. تیمسار ریاست: همانطور که گفتم ما و دوستان ما هدف و منافع مشترک داریم هر چقدر تخصص کارمندان ما در کار محوله بهتر بشود بازده بیشتر خواهد بود و بیشتر خواهیم توانست از آن بهره‌مند شویم. روابط ما با شما دوستان خارج از آنکه در ظاهر امر است بیشتر از آن است و روابط آن قدر عمیق است که حد ندارد [...]. ژنرال خوفی: [...] ممکن است بفرمایند چه نوع کمکی مورد نیاز می‌باشد؟ تیمسار ریاست: در مقدمه صحبت‌هایم از کمک‌های آموزشی سرویس شما تشکر کردم. شما دوستان در مورد آموزش به ما کمک‌های مؤثری کرده‌اید. هدف از این آموزش بهرة کار است. ما هر گونه اطلاعاتی که در مورد کشور عراق به دست آوریم در اختیار دوستان قرار خواهیم داد. ژنرال خوفی: هرگونه کمک که مورد نیاز باشد که بتوانیم انجام دهیم با خوشحالی انجام خواهیم داد. منتها آنگونه از کمک‌های آموزشی که در اختیار سرویس ما نیست من به طوری که قبلاً هم به اطلاع تیمسار رساندم با ژنرال گازیت تماس خواهم گرفت و از او خواهم خواست تا یک نفر افسر برای شما بفرستد تا شخص مذکور از نزدیک احتیاجات و نیازمندیهای شما را دقیقاً بررسی کرده اقدامات لازم را انجام بدهد. تا به حال هیچ وقت از اوضاع ایران بحثی پیش نکشیده‌ام. فکر می‌کنم از لحاظ منطقه با شما در یک قطب هستیم. الآن با در نظر گرفتن وضع کنونی ایران خیلی متشکر خواهم شد چنانچه تیمسار اطلاعاتی از بروز حوادثی که در ایران رخ می‌دهد ما را در جریان قرار بدهند زیرا ما از وضع منطقه ناراحت هستیم و مایلیم بدانیم که چه اتفاقی در کشور ایران رخ می‌دهد. در این مورد کشورهای اروپایی مرتباً به ما مراجعت کرده از وضع ایران پرسش می‌کنند. تیمسار ریاست: ژنرال واقف هستند ما مرز طولانی مشترک با شوروی‌ها داریم. از قدیم‌ها منطقه خاورمیانه هدف‌های استراتژیکی بزرگی برای شوروی‌ها محسوب می‌شده و شوروی‌ها برای دستیابی به آبهای گرم – دریای آزاد و اقیانوس هند از هیچ کوششی فروگذار نکرده‌اند در حال حاضر هم دو هدف دارد و برای رسیدن به آنها فشارشان را افزایش داده‌اند. ما اطلاعات دقیقی از ذخایر نفتی شوروی در دست نداریم و یقیناً با توجه به مصرف زیاد در شوروی روزی این ذخایر تمام خواهد شد. برای مقابله شوروی‌ها توجه خود را به ذخایر نفتی خاورمیانه کرده و بالطبع در آینده وقتی منابع نفتی‌اش به اتمام برسد از این منابع استفاده خواهد کرد. و جز این هم هدفی ندارد. از طرف دیگر دستیابی به منابع دیگر خاورمیانه موجب شده که از اروپای شرقی حمایت و پشتیبانی نمایند که این باعث شده چرخ صنعتی اروپا و موتور نظامی ناتو را متوقف بکند. هدف دیگرش اقیانوس هند است که ملاحظه می‌کنید نزدیکترین راه دستیابی به این منطقه شرق ایران است که آنها چه از نظر نظامی و چه از نقطه‌نظر سیاسی اقداماتی انجام می‌دهند، اینها همه‌اش نمایانگر تهدید از سوی شوروی‌ها است. وقایع اخیر ایران گرچه به ظاهر یک نوع مسائل داخلی و مذهبی به حساب می‌آید ولی در حقیقت به وجود آورنده این اغتشاشات کمونیستها هستند. آنچه که امروز در مملکت ما انجام گرفته و امواج به وجود آورده یکی از تلاش‌های کمونیست‌ها است. در گذشته با این گونه عملیات به راحتی می‌توانستیم مبارزه کنیم و می‌کردیم ولی این بار مشکل شده است زیرا این دفعه مذهبی‌ها داخل شده‌اند، از طرفی توسعه اینگونه فعالیت‌ها را می‌توان تغییر روش کشور ما در به وجود آوردن فضای باز سیاسی و دموکراسی نامید که کشور ایران خواستار آن است. این مسئله آزادی کامل به کمونیستها داده و آنها از فرصتی که به دست آمده بهره‌برداری می‌کنند. در هر حال اگر ما بتوانیم کمونیست‌ها را با [از] مذهبیون جدا کنیم به راحتی خواهیم توانست آنها را سر جایشان بنشانیم از آنجایی که اکثر مردم کشور ما طرفدار مذهب هستند [اگر] نتوانیم این دو یعنی مذهبیون و کمونیست‌ها را از هم جدا کنیم با مشکلات بسیاری مواجه خواهیم شد. ما تلاش می‌کنیم این دو گروه را از هم جدا کنیم، درباره مذهبیون بد نیست بگویم که دو دسته وجود دارد. یک دسته مخالف با کمونیست‌ها، دسته دیگر مذهبیون تندرو هستند که موافق با ائتلاف با کمونیست‌ها هستند. معترفند چنانچه روزی بر سر کار بیایند یعنی در سر قدرت باشند می‌توانند کمونیست‌ها را در هم شکسته، نابودشان کنند ولی من غیر این را فکر می‌کنم. این خلاصه‌ای از اوضاع کشور ما. ژنرال خوفی: ما البته نگران اوضاع هستیم. همانطور که اطلاع دارید در اینگونه مواقع همیشه خارجی‌ها به خصوص اسرائیلی‌ها مورد هدف دشمن قرار می‌گیرند. تیمسار اطلاع دارند که تعداد 1200 نفر اسرائیلی در ایران به سر می‌برند که قسمت اعظم آنها در تهران و معدودی هم در قسمت‌های دورافتاده دیگر هستند. نخست‌وزیر به سرویس ما دستور داده اطلاعات دقیقی از وضع آن دسته اسرائیلی‌ها که در ایران هستند برایشان تهیه کنیم بدین جهت آقای ناوت که قبلاً در اینجا در سمت رئیس نمایندگی بوده و آشنایی کامل به منطقه دارد و زبان فارسی هم بلد است همراه این سفر با من آمده است. در وضع کنونی تماس گرفتن با اسرائیلی‌ها برای ما مشکل است آیا می‌توانیم در این مورد از شما کمک بخواهیم؟ تیمسار ریاست: تهدیدی متوجه اسرائیلی‌ها نیست. در حال حاضر تهدیدی که وجود دارد صرفاً متوجه دولت است. هم کمونیست‌ها و هم مذهبیون تندرو فعالیت‌های خود را علیه رژیم و دولت انجام می‌دهند و در این چند ماهه اخیر خبری که مبنی بر تهدیدی متوجه اسرائیلی‌ها بشود نشنیده‌ایم. به هر حال هر چه که مایل باشید و هر نوع کمکی که بخواهید انجام می‌دهیم. ژنرال خوفی: خیلی متشکرم. فکر می‌کنم تهدید متوجه بعضی اسرائیلی‌ها باشد. البته این وضع این را می‌رساند که به این فکر بیفتیم در حال حاضر خطری به آن صورت نیست فقط یک یا دو خانواده اسرائیلی که در نقاط دور دست زندگی می‌کنند ممکن است مورد تهدید واقع بشوند. استدعای من از تیمسار این است که اگر در آینده خطری متوجه اسرائیلی‌ها بشود و مورد تهدید واقع بشوند ما را در جریان امر بگذارید. تیمسار ریاست: یک مسئله مهمی که برای ما مشکل ایجاد کرده به نظرم دوستان غربی ما هستند که شناسایی زیادی روی تهدید کمونیست‌ها در این منطقه ندارند و این یک نوع نگرانی برای ما است. قبلاً وقتی راجع به افغانستان صحبت می‌کردیم حرف ما را قبول نمی‌کردند بعد دیدیم چه حادثه‌ای در افغانستان روی داد. ژنرال خوفی: دو ماه پیش به واشنگتن رفتم با سیا تماس گرفتم که وضع ایران برای ما نگران‌کننده است. در پاسخ گفتند که چیز کوچکی است و زیاد مهم نبوده و جای هیچ‌گونه نگرانی نیست. در موقع بازگشتن درست مقارن با تغییر کابینه در ایران بود که با معاون عملیات سیا خداحافظی می‌کردم، گفت که در مورد اوضاع ایران الآن باید کمی نگران باشیم. تیمسار ریاست: ما فکر می‌کنیم دید ایالات متحده آمریکا از نظر سیاسی تصوراتی است که روی کشورشان دارند. بحث‌شان دموکراسی است همان فرمول دموکراسی را در کشورشان پیاده کرده‌اند. حال اینکه قرن‌ها خصوصیت خاص پیدا کرده‌اند با یک فرمول در یک کشور دیگری نمی‌توان دموکراسی را عیناً پیاده کرد. ملت‌هایی نظیر ایران که قرن‌ها تحت سیستم‌های معینی جلو رفته‌اند، اگر بخواهند 180 درجه برگردند مسلماً انفجاری رخ خواهد داد و مشکلاتی فراهم خواهد آورد. حالت مردم ما همانند ماشین است که با سرعت زیادی در مسیری پیش می‌رود، می‌خواهد با همان سرعت برگردد. مسلماً در این موقع اتفاقی رخ خواهد داد. مردم این مناطق هنوز مفهوم آزادی را نمی‌دانند و نظیر سایر ممالک نیستند که آزادی را قبول کرده،‌ روی آن عمل بکنند. ژنرال خوفی: فکر کنم قوانین حقوق بشر در این مورد بی‌تأثیر نیست. تیمسار ریاست: البته حقوق بشر در این گونه موارد فشاری داشته است. ژنرال خوفی: اولاً از طرف مردم کشورتان، ثانیاً از طرف خود ما و ثالثاً برای استقلال دنیا امیدواریم این مشکلات به زودی حل و فصل شود. تیمسار ریاست: شما این مشکلات را از بین بردید ما مردم و منافع مردم را در نظر می‌گیریم. البته تهدیدی که علیه ما می‌شود متناسب نیست[...] ژنرال خوفی: در واقع باید طبق دستوری که تیمسار صادر کرده‌اند هدیه‌ای ندهم. اما این هدیه کوچکی است که می‌دهم. مجسمه اولین جاسوسی که ما معتقدیم حضرت موسی به مصر فرستاده بود که ببیند مردم مصر چگونه افرادی هستند و خود مصر چگونه کشوری است. اینجا کشور خوبی است. کشور عسل و شیرینی برای اینکه نشان بدهد که کشور حاصلخیزی نیز هست با خودش یک خوشه انگور برده بود. تیمسار ریاست: آنچه برایم ارزش دارد دیدار شما است. در هر حال تشکر می‌کنم. ژنرال خوفی: خیلی کوچک آوردم تا به دستورات تیمسار عمل کرده باشم. تیمسار ریاست: همانطور که گفتم خیلی خوشحال شدم که تشریف آوردید و هدیه شما واقعاً با ارزش است. ژنرال خوفی: از نظر ما امیدواریم این همکاری بیش از پیش ادامه پیدا کند. هر موقعی اگر کاری است یا هر نوع کمکی که باشد نمی‌دانم بتوانم انجام بدهم یا نه. در هر صورت در انجام آن کوشا خواهیم بود. منبع: استراتژی پیرامونی اسرائیل محمدتقی تقی‌پور مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، صص 561 تا 567 منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

اندر مقوله فرهنگستان شاهنشاهی

از مؤسسات بی‌فایدة مملکت، که اسمی بی مسمی، و وجودی بدتر از عدم صرف است، فرهنگستان ایران ‏است.‏ فرهنگستان ایران در حدود بیست سال پیش تشکیل شد و چون در آن موقع، وطن‌خواهان مصنوعی که ‏هیچ‌گونه اطلاع و بصیرت در زبان و لغت نداشتند و بیشتر از سپاهیان می‌بودند، در پیراستن زبان فارسی و ‏ساختن لغات و اصطلاحاتی بی‌مغز و بی‌معنی اهتمامی جاهلانه داشتند، و به زور سرنیزه به مردم تحمیل ‏می‌کردند، مرحوم محمدعلی فروغی و چند تن دیگر از علاقه‌مندان، برای اینکه از این افراط بیجا و تعصب ‏جاهلانه جلوگیری کنند و این آشفتگی را در نظر پادشاه وقت به ظاهری آراسته جلوه دهند، این مؤسسه را ‏به وجود آوردند، و کاش این کار را نمی‌کردند، زیرا لغات و اصطلاحات ناسره‌ای که سپاهیان در آن روز ‏رواج دادند، اگر سکه قبول فرهنگستان را نمی‌خورد و به اصطلاح ارزش قانونی و رسمی نمی‌یافت، بعد از ‏واقعة شهریور 1320، این لغات هم از میدان ادب فارسی بیرون رفته بودند، و اگر هنوز بعضی از آنها در ‏کتب دبستانی و ادبی و در افواه عمومی باقی است، از سیئات فرهنگستان است.‏ در آن ایام، لغات و اصطلاحاتی که فرهنگستان تصویب می‌کرد – و در هر هفته از یک صد کلمه افزون‌تر ‏بود – نخست به طور بخش‌نامه (متحد‌المآل) به وزارتخانه‌ها و به ادارات و به جراید فرستاده می‌شد، و ‏سپس به صورت رساله و کتابچه درمی‌آمد که هر نویسنده مجبور بود آن را در دسترس خود داشته باشد و ‏آن کلمات را به کار برد، و اگر احیاناً از استعمال کلمه‌ای غفلت میکرد مسئول و معاتب بود و عمل او ‏سرپیچی از قانون تلقی می‌شد.‏ فراموش نمی‌کنم وقتی به مناسبت، کلمة «مطالعه» را در مقالتی آورده بودم، به جای این کلمه فرهنگستان ‏ایران «بررسی» را انتخاب کرده بود، اما در آنجا بررسی معنی مطالعه را نمی‌بخشید و جمله بی‌معنی می‌شد ‏و من هر چند خواستم این نکته را به مأموری که برای این کار تعیین شده بود بفهمانم میسر نشد، و ‏دریافتم که اگر بیشتر اصرار کنم مورد سوءظن شدید خواهم شد.‏ این را هم باید گفت از کلمات و لغاتی که فرهنگستان تصویب کرده شاید در حدود صدی پنج اصل و ‏ریشه صحیح داشته باشد و قابل پذیرفتن باشد و با این همه، موارد استعمال آنها بسته به نظر نویسنده است ‏و نمی‌توان تحمیل کرد. مثلاً: فرهنگ، شهربانی، شهرداری، دادگستری، دادسرا، دانشجو، و از این قبیل ‏کلمات هر چند ترکیبی ناخوشایند ندارد اما در به کار بردن آنها باید نویسنده را آزاد گذاشت و اگر توجه ‏دقیق‌تری بکنیم و تعصب را هم کنار بگذاریم حتی به کار بردن چنین لغات به جای معادل متداول آنها از ‏قبیل: معارف، عدلیه، بلدیه و غیره که در تمام شرق میانه و ممالک اسلامی رایج است چندان لطفی ندارد، ‏وانگهی راندن کلمات عربی از قلمرو زبان فارسی وقتی تأثیر دارد که ریشة آنها نیز قطع شود و این هم از ‏محالات است. فرض کنید کلمة «معارف» به «فرهنگ» تبدیل شد با مشتقات آن: معرفت، عارف، عرفان... ‏چه می‌شود کرد؟ این چه اصراری است که کلمه‌ای را که همه می‌فهمند و فهم آن برای دانش‌آموزان کلید ‏دریافت معانی مشتقات دیگر می‌شود به تعصب تغییر دهند.‏ باری، این چند کلمه را که به عنوان نمونه یاد کردم از ترکیبات شیرین و خوشایند است که غالب مردم ‏معنی آن را درک می‌کنند اما دیگر لغات مصوبه فرهنگستان به قدری ناهنجار و بی‌بن و نادرست و سنگین ‏است که قابل وصف نیست و گواه جامع این دعوی کتابی است در ریاضیات که در سال 1317 از طرف ‏وزارت معارف تألیف و چاپ شده، اما تدریس نمی‌شود چون استادان و دانشمندان هم از خواندن آن ‏عاجزند، گوئی به زبانی غیر از زبان فارسی است!‏ تصور نرود غرض ما این است که ایران فرهنگستان نمی‌خواهد، ما به لزوم وجود فرهنگستان معتقدیم، اما ‏نه چنین فرهنگستان که به حقیقت مایة ننگ و رسوائی است. ‏باید دید و توجه کرد که چنین مؤسسه‌ای در ممالک راقیه، حتی درکشورهای همسایه و هم‌پایه به چه ‏منظور و با چه شرایطی تشکیل یافته، اعضای آن از چه طبقه انتخاب شده‌اند، محصول فکری آنها چیست، ‏و به جامعه علم و ادب در هر سال چه تحفه‌ای می‌دهند؟ آنگاه این همه را با کارهایی که فرهنگستان ایران ‏در این مدت مدید کرده است سنجید و دریافت که این عده‌ای که به نام رجال مملکت تمام مؤسسات ‏کشور را از هر قبیل دربست به اختیار خود دارند چگونه آبروی مملکت و ملتی را که در جهان شهرت ‏علمی و ادبی دارد بی‌رحمانه می‌ریزند!‏ هر کس استعدادی خاص دارد که اگر اندکی وجدان داشته باشد باید به نیروی آن استعداد خاص، به ‏بشریت مدد رساند تا دنیا به طرف کمال رود. مثلاً اگر یکی از فنون سپاهیگری مهارت یافته باشد و ‏نویسندگی نداند و ذوق این کار را هم نداشته باشد هیچ عیب نیست، عیب بلکه خیانت این است که هر ‏جا اندک سودی بوی برد خود را جا زند و به قلدری و پررویی و سماجت عرصه رابر دیگران تنگ کند و ‏حقوق مستحقین را پایمال سازد، رجال مملکت ما همه بدینگونه‌اند، در همه فن، حریف‌اند، همه کاره‌اند، ‏نخود همه آشی‌اند!‏ عضویت در یک مؤسسه وقتی افتخار دارد که از آن مؤسسه نتیجه‌ای که منظور است حاصل شود، و چنین ‏نتیجه وقتی به دست می‌آید که گردانندگان دستگاه اگر هم بصیرت تام ندارند لااقل به سنخ کار آشنا باشند. ‏آخر، بی‌اطلاع صرف بودن، و هیچ کار نکردن، و مؤسسه‌ای را معطل گذاشتن، و آن را در دنیای ادب بدنام ‏کردن که افتخاری ندارد!‏ تأسف اینجاست چند تن به شمار انگشت از اساتید مسلم علم و ادب ایران، که عنوان عضویت فرهنگستان ‏را پذیرفته‌اند، و از این اوضاع رنج می‌برند، به همین قدر که در جلسات فرهنگستان شرکت نمی‌کنند و ‏تبری می‌جویند راضی‌اند و خود را تسلی می‌دهند، در صورتی که سزاوارتر این است یا اهتمام فرمایند که ‏فرهنگستان به معنی فرهنگستان شود یا رشتة نازک انتساب خود را به یکباره قطع کنند.‏ تصور می‌کنم اگر همین عده معدود همت و تعصبی نشان بدهند و ناشایستگان را برانند و عده‌ای از ‏معلمین فاضل مستعد را به همکاری برگزینند می‌توانند مصدر خدماتی بشوند گرچه آن خدمات به صورت ‏بی‌اهمیت نماید. لازم نیست که فرهنگستان ایران در هر سال به تظاهر، کتابهایی گوناگون و بی‌ارزش انتشار ‏دهد، همین قدر که سالی یک رساله مفید و مغتنم که راهنما و مستند نویسندگان و ادبای جوان باشد چاپ ‏شود کافی است.‏ وقتی مؤلفین و دانش‌پژوهان ببینند مؤسسه‌ای محترم نگاهبان آنهاست و بی‌مزد و بی‌منت آثار آنان را انتقاد ‏می‌کند و راه صواب به آنها می‌نماید، مشکلات خود را می‌پرسند و این پرسشها و پاسخ‌ها و دستورهای ‏ادبی را چون ارباب جراید انتشار بدهند و به کار ببرند سودش به همگان می‌رسد و اندک اندک زبان ‏فارسی پیراسته می‌شود و آراستگی می‌یابد.‏ این کوچکترین خدمتی است که فرهنگستان با روش جدید می‌تواندکرد و البته اگر بر بودجه و بر اعضای ‏آن افزوده شود، به خدماتی دیگر نیز توفیق خواهد یافت از قبیل جمع‌آوری افسانه‌های ایرانی، فولکلور، ‏ضبط اسامی صحیح جغرافیایی، و نشر تألیفات مفیده در فنون مختلفه، یعنی همان کارهایی که ‏فرهنگستان‌های ممالک دیگر می‌کنند.‏ اما اگر بنا هست فرهنگستان به وضع امروزه باشد همان بهتر که زودتر منحل شود و این از وظایف وزارت ‏فرهنگ است که بی‌هیچ تردید و تأمل در محل آن و از بودجة آن دبستانی ایجاد کند که لااقل در هر سال ‏یک صد نفر طفل خواندن و نوشتن بیاموزند و به صاحبان خیر دعا کنند.‏ منبع: «یغما» شماره دوم، اردیبهشت1331، سال پنجم منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

اولین دیدار وزیر مختار آمریکا با رضاشاه

در اواخر سال 1929، وزارت امورخارجه آمریکا اعلام کرد که «چارلز کامرهارت» وزیرمختار سابق آمریکا در ‏آلبانی، به سمت وزیرمختار جدید آمریکا در ایران منصوب شده است.‏ هارت و خانواده‌اش در اوایل ژانویه 1930 وارد تهران شدند. او طی چهار سالی که در ایران اقامت داشت، ‏گزارش‌های بسیار مفیدی درباره اوضاع سیاسی و مالی مملکت به وزارت امورخارجه ارسال کرد. هارت اولین ‏ملاقات خود را با رضاشاه به هنگام تقدیم استوارنامه‌اش در مقام وزیرمختار و فرستاده فوق‌العاده ایالات متحده ‏این‌گونه توصیف می‌کند:‏ برغم همه این مشغولیت‌ها، در روز 6 فوریه اطلاع دادند که شاه سه روز بعد، یعنی شنبه نهم [فوریه]، مرا در ‏کاخ گلستان به حضور خواهند پذیرفت. تنها چیزی که با آن حال و هوا جور در نمی‌آمد دو اتومبیل سلطنتی ‏ساخت آمریکا بود که برای بردن من و کارمندانم به کاخ به دنبالمان فرستاده بودند. جدای از آنها، هیچ چیز دیگری ‏نبود که بتواند آن فضای آکنده از حال و هوای منبعث از یک ذهنیت قرون وسطایی سرخورده و کج خُلق را برایمان ‏قابل تحمل‌تر کند. تشریفات با دقت تمام انجام شد، ولی احساس کردم که شاه قدری مضطرب است. او با لکنت ‏چند جمله‌ای را از روی کاغذ خواند، و سپس با لبخندی تصنعی به من دست داد و خوشامد گفت. شاید هم ‏می‌ترسید که از موقع استفاده کنم و مسئله راه‌آهن را پیش بکشم. از سوی دیگر، قبلاً به من توصیه کرده بودند که ‏خودم را آماده کنم تا اگر در اولین ملاقاتمان حرفی از راه‌آهن به میان آمد، بتوانم جواب بدهم. ولی هیچ حرفی ‏نشد. معلوم بود که شاه حرفی برای گفتن ندارد، و در طول گپ و گفت کوتاهی که داشتیم بیشتر به سر و زبان‌داری ‏وزیر دربارش [تیمورتاش] متکی بود، که البته در حضور اربابش اصلاً آن هارت و پورتی را که در سایر مواقع ‏جلوی دیگران نشان می‌داد، نداشت.‏ برای سبک‌تر کردن فضای ملاقات، اجازه خواستم تا کارمندانم را به شاه معرفی کنم؛ از جمله آقای میلارد را که ‏از نظر من انتصابش در این پست یکی از بهترین انتصاب‌های ممکن بود. شاه هم بنا به تشریفات چند کلمه‌ای ‏صحبت کرد، و بعد از خداحافظی به طرف درب خروجی تالار بزرگی رفت که ما را در آنجا به حضور پذیرفته بود؛ ‏خودش آن را گشود، و با عجله خارج شد. در دلم به روح آن کسی که این تشریفات را گذاشته بود دعا کردم. ‏چقدر سخت بود اگر می‌خواستم با تعظیم و عقب عقب از آن تالار بزرگ خارج شوم. وقتی شاه به طرف در رفت، ‏تیمورتاش، وزیر دربار، هم به دنبالش روانه شد تا در تالار را برایش باز کند و اربابش را به اتاق مجاور همراهی ‏نماید؛ ولی شاه با تکان دست او را عقب راند. چیزی که اتفاق افتاد بیشتر مثل یک بی‌محلی وقیحانه بود، ولی بعدها ‏سفیر ترکیه به من توضیح داد که رفتار آن روز شاه در واقع جزو همان بی‌ادبی‌های مرسوم او نسبت به اطرافیانش ‏بوده است.‏ می‌دانم رسم این است که پس از ملاقات با یک پادشاه، و یا یک مقام مملکتی، معمولاً شرح خوشایندی از ‏ماجرا بدهند. البته شاید نظرم عوض شود، ولی از نزد رضاشاه که برگشتم، ایمان داشتم مردی که ملاقات کرده بودم ‏چند قدم بیشتر با توحش فاصله ندارد؛ و اینکه با نوعی تیزهوشی حیوانی و نبوغ بدوی بر ارتش تسلط یافته و از ‏همین طریق به مقام سلطنت رسیده است. او همه اینها را برای اهداف شخصی‌اش به کار گرفته است، که باید ‏بگویم چندان هم به نفع ایران و یا مردمش نیست؛ بلکه فقط برای تقدس و عظمت بخشیدن به شخص خودش ‏بوده است. دبدبه و کبکبه شاهنشاهی، و املاک تقریباً نامحدودی که خریداری یا مصادره کرده، تأییدی بر این ‏ادعاست. این املاک در مناطقی واقع است که شاه انتظار دارد براثر کشیدن خط آهن به سرعت ترقی کند.‏ ذهنیت بدوی این مرد را می‌شود از مطالبی فهمید که همتای آلمانی‌ام چند روز پیش در سفارت به من گفت. ‏وزیر مختار آلمان هفت سالی است که در اینجا به سر می‌برد. او درباره خلق و خوی عجیب و غریب شاه می‌گفت ‏که اگر شاه با اتومبیل به جایی برود و در راه اتومبیلش پنچر شود، بعید نیست که برای شوفر هفت تیر بکشد. ای. ‏دبلیو. دوبوا، مدیر شرکت اولن و شرکا، می‌گوید که همین اواخر شاه در سرکشی فاجعه‌آمیزش به پروژه خط ‌آهن ‏جنوب، ناگهان به نظرش رسید که بعضی کارگرها خوب کار نمی‌کنند؛ آنها را نشان کرد و به سربازانش دستور داد ‏که با شلاق به جانشان بیفتد. وقتی تعداد زیادی از کارگران حسابی شلاق خوردند، خاطر مبارک آسوده شد. تا این ‏ساعت که برداشت خوبی از ایران نداشته‌ام. زیرا قبلاً در آلبانی بودم، که می‌گفتند «ذره‌ای از آسیاست که در اروپا ‏ته‌نشین شده»، و حتی برخی‌ها آن را شرقی‌تر از ترکیه می‌دانستند، و انتظارم این بود که ایران خیلی بهتر باشد. ‏ باید اعتراف کنم که زوگ پادشاه آلبانی بیشتر از یک قرن از شاه ایران جلوتر است، و روستاییان آلبانی را در مقایسه ‏با روستاییان بدبخت ایران باید اشراف‌زاده به حساب آورد. در آلبانی، روستایی‌ها لااقل در خانه‌های واقعی زندگی ‏می‌کنند؛ در حالی که روستاییان ایران عملاً ژنده‌پوش هستند و در یک آلونک‌های کاه‌گلی خالی از اسباب و اثاثیه ‏زندگی می‌کنند. با وجود این، به اطرافم که نگاه می‌کنم می‌بینم که به همان اندازه که انتظارش را داشتم، جالب ‏است، و از اینکه این پُست را به من داده‌اند بسیار قدردان هستم.1‏ پی‌نوشت:‏ ‏1ـ هارت، گزارش شماره 16 (75/255 اچ 123)، مورخ 11 ژانویه 1930. منبع: رضاشاه و بریتانیا ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ص 58 تا 62 منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

بازخوانی زندگی هژبر یزدانی

«هژبر یزدانی فرزند رضاقلی، در 1313 ش در سنگسر 1 از توابع سمنان متولد شد. او از جمله عناصر مهم و کلیدی در صحنة اقتصادی رژیم پهلوی بود که با حمایت بهائیان و دربار پهلوی به ثروتی مثال زدنی و بی‌مانند رسید. از دوران کودکی و نوجوانی وی اطلاع زیادی در دسترس نمی‌باشد. مادر فرح پهلوی وی را چنین توصیف نموده است: «هژبر یزدانی در حلقه‌ی دوستان و نزدیکان شمس پهلوی قرار داشت. من بارها، هژبر را با آن صورت گوشت آلود و هیکل خپله و قد کوتاه در میهمانی‌های کاخ مهر شهر دیده بودم. از نظر من، به یک کدو حلوایی شبیه بود که از طرفین آن دو زاویه به نام دست بیرون آمده باشد! به انگشتان دستش انگشتری‌های گرانبها داشت که یک فقره‌ی آن انگشتری الماس به ارزش پنج میلیون دلار بود! (الماس روی این حلقه انگشتری که از الماس‌های استثنایی و جزو20 الماس بزرگ دنیا بود، در یکی از معادن الماس آفریقای جنوبی کشف شده و هژبر آن را از یک حراجی در لندن خریده بود.» 2 هژبر تحصیلات ابتدایی خود را از کلاس اول تا پنجم در تهران در دبستان زند و کلاس ششم ابتدایی را در دبستان جمشید جم و دوره متوسطه را تا کلاس پنجم در دبیرستان فیروز بهرام و دیپلم متوسطه را با یک سال مردودی از دبیرستان مدرس اخذ کرد. 3 پدرش گله‌داری ساده بود و مدتی هم به عنوان چریک دولتی در دوره رضاخان در خدمت ارتش بوده است. 4 هژبر دوبار ازدواج کرد، در سال 1331 با زنی به بهمنه درخشانی، که بهایی بود و ازدواج هم به رسم بهائیان انجام شد و دومی در فروردین 1345 با خانمی به اسم فاطمه جلالی عراقی که یک زن مسلمان بود ولی باز هم سند ازدواج آنان توسط بهایی‌ها صادر شد. 5 یزدانی صاحب سه پسر به اسامی: کیومرث، نادر و کاوه و سه دختر به نام‌های: لیلی، نسرین و کتایون بود و بخش عمده‌ای از سهام کارخانجات و شرکت‌های زراعی، دامداری و صنعتی خود را در مناطق سنگسر، گرگان، زرند ساوه و تهران به نام فرزندانش کرده بود تا از پرداخت مالیات فرار کند. 6 هژبر، مانند پدرش، کار خود را با گله‌داری در سنگسر آغاز نمود و کم کم با خرید دام و ازدیاد آن و کار در کشتارگاه تهران و به دست آوردن نفوذ در این محل و بهره‌گیری از حمایت بی‌دریغ بهائیان از سویی و طرفداری و حمایت دربار پهلوی (عبدالرضا، محمود‌رضا و شمس پهلوی) و جانبداری همه جانبة عبدالکریم ایادی (پزشک مخصوص شاه) و عنصر مشهور و کلیدی بهائیان در دوره پهلوی از طرف دیگر،‌با خرید سهام کارخانجات و شرکت‌های مختلف به ثروتی افسانه‌ای و بی‌مانند دست یافت. البته افراد زیادی در صنف و ردة هژبر در دوره زمانی رشد اقتصادی وی حضور داشتند، لیکن سیاست جامعه بهائیان این بود که نبض سیستم اقتصادی کشور را در زمینه‌های بنیادی و به ویژه نان، گوشت، قند و شکر، امور زراعی و دامپروری و صنعت در اختیار داشته باشند، لذا بر آن شدند که این کار را به دست مردی از هواداران خود انجام دهند و با در اختیار قراردادن سرمایة موسسه مالی بهائیان به هژبر یزدانی یک باره او را از گله‌داری جزء، به تاجری بزرگ مبدل کردند. در این خصوص، زهرا محمد‌حسین‌زاده عراقی همسر جهانبخش انهاری، دوست و همکار هژبر، چنین بیان می‌دارد: «هژبر یزدانی کسی نبود، چیزی نداشت، گله‌داری در سنگسر بیش نبود. او با حمایت بهائیان و عبدالکریم ایادی صاحب این همه ثروت شد.» 7 حسین فردوست هم حمایت ایادی از هژبر را از عوامل مهم و مؤثر در رسیدن به قدرت اقتصادی برمی‌شمارد و در خاطرات خود می‌نویسد: «هژبر یزدانی با حمایت ایادی به قدرتی تبدیل شد و اراضی وسیعی را در باختران و مازندران و اصفهان و غیره در اختیار گرفت و برای من معلوم شد که تمام این وجوه متعلق به بهائیان است و این معاملات را یزدانی برای آنها ولی به نام خود انجام می‌دهد.» فردوست همچنین در مورد چگونگی و میزان قدرت وی در معاملات می‌نویسد: «چند مورد از معاملات یزدانی را شخصاً شنیدم، یک روز ابتهاج، مدیر عامل بانک ایرانیان، به من تلفن کرد که از این پس در بانک ایرانیان سمتی ندارد و تمام سهام بانک و ساختمان و وسایل آن به هژبر یزدانی فروخته شده است. یک روز هم سمیعی رئیس بانک توسعه کشاورزی‌، به من شکایت کرد که فرد بی‌تربیتی با دو گارد مسلح به مسلسل بدون اجازه وارد دفتر کارم شده و گفته که نامش یزدانی است و می‌خواهد سهام بانک با ساختمان و وسایل به او واگذار شود.! سمیعی پاسخ داده که این امر منوط به اجازه وزارت کشاورزی و تصویب دولت است. یزدانی با خشونت جواب داده که ترتیب آن را هم می‌دهم.» 8 در جای دیگر فردوست در مورد حمایت بی‌دریغ دربار پهلوی از هژبر چنین می‌نویسد: «در حوالی سال 1354 شکایتی از معینیان رئیس دفتر مخصوص شاه به دستم رسید،‌ مبنی بر این که هژبر یزدانی در سنگسر به مراتع چوپان‌ها تجاوز کرده و برای آنان مزاحمت ایجاد می‌کند. محمد‌رضا دستور داده بود که تحقیق و گزارش شود. دو افسر را به همراه عکاس ساواک به منطقه اعزام کردم. در مراجعت، گزارش آنان حاکی از این بود که اهالی ده مرزن‌آباد در ارتفاعات سنگسر همه بهائی هستند و رئیس آنها هژبر یزدانی است و آنها همه مراتع ده مجاور را، که مسلمان نشین است،‌به زور تصرف کرده‌اند. مدارک مستند جمع‌آوری شد و آلبومی نیز تهیه و ضمیمه گزراش شد و مستقیماً به اطلاع محمد‌رضا رسید. فردای آن روز سپهبد ایادی تلفن کرد و گفت شاه گزارش را به من نشان داده،‌گزارش سراپا مغرضانه است و به شاه گفتم و ایشان دستور داد که مجدداً هیئت بی‌غرضی را اعزام دارید! پاسخ دادم که گزارش هیئت مستند است و اعزام مجدد مفهومی ندارد و افزودم که شاه می‌خواهد یزدانی به مناطق چرای دیگران تجاوز کند من که مدعی نیستم. به هر حال یزدانی به کار خود ادامه داد.» 9 هژبر سعی داشت تا با جلب توجه شاه، فرح پهلوی و خاندان پهلوی به طور اعم، نفوذ خود را بیش از پیش افزایش دهد. از این رو به مناسبت‌های مختلف جشن و سرور و اعیاد با ارسال هدایای گرانبها برای آنان موجبات رسیدن به هدفش را دنبال می‌کرد. موارد عدیده‌ای وجود دارد که در این جا به ذکر چند خاطره از درباریان رژیم گذشته بسنده شده است. مادر فرح پهلوی در این خصوص می‌گوید: «هژبر از بهائیان سرشناس ایران بود، بهائیان ثروت و سرمایه خود را به او سپرده بودند و هژبر با این سرمایه کار می‌کرد. تخطی و خلاف‌کاری و قانون‌شکنی او به اندازه‌ای بود که وقتی تصمیم به احداث یک مجتمع دامداری در سنگسر گرفت، همه روستائیان و زمین‌داران مسلمان را با زور از آن منطقه اخراج و زمین‌هایشان را تصاحب کرد. هژبر علاوه بر دامداری، بانکداری و سرپرستی صنایع و کشاورزی، قاچاق جواهر و طلای ایران را عهده‌دار بود. بر هیچ کس پوشیده نبود که هژبر نمی‌تواند بدون داشتن پشتوانه قوی به راحتی محموله‌های گرانبهای خود را از مبادی ورود و خروج کشور عبور دهد. محمد‌رضا برای آن که متهم به حمایت از بهائیان نشود، هرگز هژبر را به میهمانی‌ها و محافل و مجالس خود راه نمی‌داد. فرح هم از او انزجار داشت. زمانی هم که به مناسبت سالروز تولد فرح، یک رشته جواهر عتیقه متعلق به کاترین دوم (امپراتریس روسیه) را به عنوان هدیه فرستاد، فرح از قبول آن امتناع کرد. چند هفته بعد، این رشته جواهر را بر گردن و لباس شمس دیدیم و متوجه شدیم، هژبر برای آن که به دخترم دهن‌کجی کرده باشد، جواهرات را به شمس بخشیده است.» 10 یا در نامه‌‌ای که از دفتر مخصوص فرح برای هژبر ارسال گردیده، در این خصوص آمده است: «جعبه سیگار طلا با تاج برلیان زمرد تقدیمی جناب عالی از پیشگاه مبارک علیا حضرت شهبانوی ایران گذشت. حسب‌ الامر، مراتب خوشوقتی معظم له ابلاغ می‌گردد. ضمناً در اجرای اوامر صادره، چون قوطی سیگار قدیمی مربوط به دوره پهلوی است عیناً به وزارت فرهنگ و هنر فرستاده شد که با ذکر نام اهداء کننده در موزه پهلوی واقع در کاخ مرمر حفظ و نگهداری کنند.» 11 و یا در نامة دیگر که از جانب ارتشبد غلامرضا ازهاری، رئیس ستاد ارتش به هژبر یزدانی نوشته شده، آمده است: «آقای هژبر یزدانی، مجلس ضیافت مجلل و باشکوهی که به مناسبت زادروز خجسته والاحضرت همایون ولایتعهد ایران در هتل هیلتون ترتیب داده بودید و در آن چند صد نفر مورد پذیرایی گرم و شایان توجهی قرار گرفته عشق شدید جنابعالی را نسبت به سلسله جلیله پهلوی که همگی هر چه داریم از آنهاست می‌رساند و این احساسات در خور هرگونه تقدیر و تقدیس می‌باشد. لذا وظیفه نظامی خود دانستم که مراتب را به شرف عرض مبارک شاهانه برسانم و اجازه بگیرم که از این احساسات گرم و بی شائبه جناب عالی کتبا قدردانی نمایم که این اجازه را مرحمت فرمودند و خوشوقت که بدین وسیله مراتب سپاس و تشکر خود را به جنابعالی اعلام و ...» 12 هژبر با پهن کردن دام احسان و ریخت و پاش برای درباریان و افراد ذی‌نفوذ در صحنه‌های سیاسی، نظامی و اقتصادی رژیم پهلوی سعی در گسترش هر چه بیشتر نفوذ خود و در واقع قوت گرفتن روز افزون بهائیت در این زمینه داشت. او که با حمایت مستقیم و علنی و بی‌چون چرای سپهبد ایادی کار خرید و توسعه شرکت‌های زراعی، دامپروری و صنعتی را پیش می‌برد، کم کم وارد صحنه بانکداری کشور نیز گردید و با در اختیار داشتن سرمایه عظیم و بی‌مانند به خرید و اضافه نمودن این کارخانجات و واحدهای صنعتی اقدام ‌نمود. چه، سیاست اقتصادی رژیم پهلوی با نفوذ هر چه بیشتر بهائیان در این زمینه موافق و هماهنگ بود و هیچ سد و مانعی در مقابل هژبر قرار نداشت که او با اشاره انگشتی به حامیان خود در دربار پهلوی آن را از میان برندارد. لذا به سهولت به چنین هدفی دست یافت. در این مورد، اکثریت افراد مؤثر و مهره‌های کلیدی راهبرنده نظام شاهنشاهی با نفوذ بهائیان در ایران و به ویژه در صحنه اقتصادی موافق بودند، حتی خود محمد‌رضا پهلوی نسبت به نفوذ بهائیان حساسیت نداشت، بلکه خود او صراحتاً گفته بود: «افراد بهائی در مشاغل مهم و حساس مفیدند چون علیه من توطئه نمی‌کنند.» 13 عبدالکریم ایادی که جز محارم خاص شاه بود و محمدرضا تمامی مسائل را با وی در میان می‌گذاشت و از او مشورت می‌گرفت در قدرت‌یابی بهائیان نقش اساسی داشت. او وسایل تحصیل جوانان بهائی را فراهم می‌کرد و بخش‌های مهمی از فعالیت‌های اقتصادی در بخش خصوصی در اختیار آنان قرار می‌گرفت. لذا در چنین موقعیتی، هژبر توانست صاحب کارخانه‌ها و مراکز تولیدی فراوانی شود. به هر حال تبدیل هژبر از یک گله‌دار ساده در سنگسر به یک قطب اقتصادی، ریشه در اوضاع نابسامان اقتصادی و نظام بانکداری بیمار ایران طی سال‌های 1340 ـ 1350 داشت. هژبر در خرید کارخانجات و شرکت‌های مختلف اعتبارات کلانی از شعب مختلف بانک ملی ایران و سایر بانک‌ها دریافت می‌نمود و از آنها بهره می‌جست. با وجود این گونه بهره‌برداری از اعتبارات که غیرقانونی و غیر مجاز بود، شرکت‌های وابسته به هژبر به بانک‌ها مبالغ هنگفتی بدهکار می‌شدند. لیکن در هیچ یک از موارد، بانک‌ها پیگیری جدی برای وصول مطالبات نمی‌کردند و این بدهی‌ها مدت طولانی باقی می‌ماند و هیچ مرجع قانونی هم مسئله را دنبال نمی‌کرد و لذا یکی از عوامل مؤثر و مهم دیگر در مبدل‌سازی هژبر گله‌دار به میلیونر، همین مسئله استفاده از رانت‌های اقتصادی و سوء استفاده از تسهیلات بانکی بود. آن چه که از بررسی‌ اسناد ساواک و سایر اسناد دربار شاهنشاهی منتج می‌شود، نامبرده در سوءاستفاده و برخورداری از وام‌های غیر قانونی و اعتبارهای نابجا و غیر اصولی ید طولایی داشت و این امر امکان‌پذیر نبوده مگر با حمایت و اعمال نفوذ افرادی مانند سرلشکر ایادی و ارتشبد نصیری و دیگران. لیکن با بروز مخالفت رئیس کل بانک مرکزی و بعد رئیس بانک ملی و شهادت یک نفر از کارمندان بانک به نام سرافراز و یکی از کارکنان خودش به نام انهاری با مشکل جدی روبرو می‌شود و سعی می‌کند تا با حمایت رجال ذی‌نفوذ دربار پهلوی، مسئله را به نفع خود تمام کند و سرپوش بر روی اعمال زشت و پلید خود بگذارد، اما شهادت انهاری و متعاقب آن ضرب و شتم وی از سوی ایادی هژبر و پیگیری مداوم خانواده وی، موجب بروز موج مخالفی در برابر هژبر می‌شود و مسئله در محافل مطبوعاتی سرایت می‌کند. در همین اثناء مبارزات مردمی عرصه را به رژیم پهلوی تنگ نموده و حکومت که در مقابل صفوف عظیم مردم انقلابی، با ایمان و مصمم، عاجز و درمانده شده بود، طی یک اقدام فرمایشی و عوامفریبانه هژبر یزدانی را به همراه تنی چند از چهره‌های منفور و بدنام دستگیر و زندانی نمود. رژیم که با حمایت‌های همه جانبه خود، او را از هیچ و پوچ به قدرتی عظیم در صحنه اقتصادی مبدل ساخته بود، سعی نمود تا قدری از خشم و نفرت مردم را نسبت به خود بکاهد، لیکن، مردم آگاه و انقلابی فریب این نمایش را نخوردند و مبارزات مردمی در 22 بهمن 1357 به پیروزی رسد. با پیروزی انقلاب اسلامی درهای زندانها باز شد و زندانیان ‌آزاد شدند، در این حرکت برخی از رجال وابسته به رژیم پهلوی، از جمله هژبر یزدانی از فرصت پیش آمده بهره برد و پس از آزادی از زندان با کمک عوامل خود به خارج از کشور گریخت. هژبر که با استفاده از سرمایه موسسات بهایی توانسته بود از یک گله د ار ساده در سنگسر به اختاپوسی تبدیل شود که بر بسیاری از مراکز قدرت اقتصادی کشور چنگ بیندازد سرانجام در 29 فروردین 1389 در 76 سالگی در کاستاریکا درگذشت . پی‌نویس: 1ـ نام کنونی این شهر، مهدیشهر می‌باشد. 2ـ خاطراتی از خاندان پهلوی، ص 2323. 3ـ اسناد همین کتاب، ص 13. 4ـ همان، ص 14. 5ـ همان، ص 6ـ 9. 6ـ همان، ص 4ـ 5. 7ـ فصلنامه مؤسسه تاریخ معاصر ایران، ش 17، 1380، ص 90. 8ـ همان، ص 376. 9ـ همان،‌ص 375 و 376. 10ـ خاطراتی از خاندان پهلوی، ص 323 و 324. 11ـ فرازهایی از تاریخ انقلاب به روایت اسناد ساواک و آمریکا، تهران، وزارت اطلاعات،1368، ص 16. 12ـ همان، ص 15. 13ـ همان،‌ص 15. منبع: «هژبر یزدانی به روایت اسناد ساواک» ـ مرکز بررسی اسناد تاریخی منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

چرا شهید عراقی معتقد بود که مرحوم طیب، انقلابی نبود و مخالفتش با پهلوی دلیل دیگری داشت؟

در سالروز تیرباران مرحوم طیب حاج رضایی (11 آبان 1342) بازخوانی دیدگاه شهیدمهدی عراقی در باره او جالب توجه است. در حالی که بخشی از مبارزین و مورخان، دلیل تغییر رویکرد طیب را ، انقلاب درونی وی معرفی می کنند، مرحوم شهید حاج مهدی عراقی دیدگاه متفاوتی دارد. شهید مهدی عراقی در خاطراتی که در پاییز سال 1357 بیان کرد و بعدهادرسال1370درکتاب"ناگفته ها"منتشرشد دلیل تغییر رویکرد طیب را از دست دادن منافع مالی معرفی می کند.در بخشی از این خاطرات که به صورت گفت وگو میان مرحوم شهید عراقی و دانشجویان مطرح شده است می خوانیم: طیب اصلاً چه جوری شد به این جریان‌ها کشیده شد؟ ... سال 1339 که فرح می‌خواهد این پسر را [به دنیا بیاورد]می‌آید جنوب شهر که بگوید ما طرفدار مردم جنوب شهر هستیم. یک بیمارستانی است آنجا به نام بیمارستان حمایت مادران. خب، این برای بچه‌های پایین [شهر] یک افتخاری بود که مثلاً شاه و یا خانواه سلطنت به اینها داده بودند که آمده بود ولیعهد در جنوب شهر متولد شده. آن قسمت‌های پایین هم طاق نصرت بسته بودند، چراغانی کرده بودند، جشن گرفته بودند و از این جریانات زیاد بود. نصیری[رئیس شهربانی که بعدا به ریاست ساواک برگزیده شد] یک مقدار پلیس بیشتری آنجا گذاشته بود، مأمور زیادتری گذاشته بود. طیب به نصیری می‌گوید که این مأمورین [خودت را] از اینجا جمع کن، مأمورینی که تو اینجا داری توهین به بچه‌های جنوب شهر است، برای خاطر اینکه هر کدام اینها خودشان یک پلیس هستند برای شاه، فدایی شاه هستند، چرا تو اینها را می‌گذاری اینجا؟ نصیری قبول نمی‌کند. روز دوم و سوم تولد این پسر، خود شاه می‌آید آنجا. شاه که می‌آ‌ید، طیب همان‌جا جلوی نصیری این حرف را به شاه می‌زند. می‌گوید که این پلیسی که اینجاست، توهین به همه بچه‌های جنوب شهره. من به تیمسار گفته‌ام تیمسار توجه نکرده. شما امر بفرمایید که پلیس را جمع کند و برود. همان‌جا شاه به نصیری می‌گوید و نصیری هم پلیس را جمع می‌کند. از اینجا شروع می‌شود اختلاف بین نصیری و طیب. بعد از جریان 28 مرداد که [طیب و هوادارانش]از عاملین 28 مرداد بودند یک مقدارامکاناتی، [حکومت] در اختیار اینها گذاشته بود، از جمله دستگاه پخت موز. یک دستگاهی داشت طیب، موز که برایش می‌آمد، روزی سه چهار کامیون موز می‌آمد بدون سود بازرگانی. می‌رفت توی این دستگاه پخته می‌شد و می‌فروختش. روزی 15-10 هزار تومان همین جوری پول تو جیب این ریخته می‌شد. [بعد از جریان درگیری نصیری با طیب که به جمع شدن پلیس در اطراف بیمارستان حمایت مادران انجامید] نصیری،خرده خرده شروع کرد با نفوذی که توی دستگاه و ایادی و دوستان ارتشی سازمانی‌اش داشت، یک مقدار چوب گذاشت لای چرخ طیب. مثلاً از میدان شوش کامیون آمدن به بالا قدغن بود، وقتی یارو می‌گفتش که ماشین مال طیب خان [است] چراغ سبز روشن می‌شد و می‌آ‌مد، اما [بعدا و با دخالت نصیری] دیگر نمی‌گذاشتند بیاید، باید ماشین بایستد تا یک ساعت معینی. یک افسری بود به نام سرگرد گل‌تپه، این رئیس راهنمایی آن قسمت بود، یک روز وقتی جلوی ماشین طیب را می‌گیرند و نمی‌گذارند برود، طیب در حجره بود، می‌آیند به او می‌گویند و طیب می‌گوید برو بگو که ماشین مال فلانی است. گفت، گفتم، می‌گوید دیگر فایده ندارد. طیب خودش بلند می‌شود سوار ماشین می‌شود و می‌آید، وقتی به این می‌گوید، می‌گوید به من دستور داد‌ه‌اند، نمی‌گذارم برود. یک چک می‌زند توی گوش گل‌تپه و خلاصه‌اش ماشین را می‌گوید سوار شو برو. پاسبان‌ها هم که آنجا بودند جرأت نمی‌کنند که جلوی ماشین را بگیرند. آن هم یک شکایت می‌کند وکلانتری می‌آ‌یند طیب را می‌برند . رئیس کلانتری آنجا اینها را آشتی می‌دهد و نمی‌گذارد کارشان به بالا کشیده بشود. خرده‌خرده وضع طیب از آن حالت اولی‌اش خارج می‌شود، از جهت اقتصادی به خصوص. یکی، دو تا قسمت از بارهایی که برایش می‌آمده خراب درمی‌آیند، و یک مقدار بدهی بالا می‌آورد. وقتی بدهی بالا می‌آورد، آنجا از یکی از بچه‌های میدان یک مقدار پول دستی[=قرض] می‌گیرد، یک چک هم مثلاً به او می‌دهد 200 هزار تومان، 300 هزار تومان. پول را می‌گیرد، البته او هم نزول خوار بوده و نزولش را از این می‌گرفته. یک دو ماهی که می‌گذرد این نزولش را نمی‌دهد و او هم فشار می‌آورد، می‌گوید نه، نمی‌دهم. چک را می‌رود می‌گذارد اجرا. وقتی چک را می‌گذارد اجرا این متوجه می‌شود و یک روز می‌رود در دکان یارو و یک هفت هشت تا فحش و دری وری اینها به اون بنده ‌خدا می‌دهد. او هم یک مشت رفیق داشته. همین که اسمش ناصر جگرکی بود و امیر رستمی (آن کسی است که افشار طوس رئیس شهربانی مصدق را بردند تلو‌ و ناخنش را کشیدند و کشتند) اینها یک روز توی خیابان سیروس دم محله جهودها می‌پیچند جلوی ماشین طیب .با قمه حمله می‌کنند به طیب و می‌زنند به کتفش، تا طیب از ماشین می‌آید بیرون که دست به اسلحه کند، آنها فرار می‌کنند، اما کتفش خیلی به حساب زخمش شدید بود. حضار: طیب اسلحه داشت؟ حاج مهدی عراقی: آره، شاه به طیب یک اسلحه داده بود. بچه‌های میدان می‌روند در دکان ناصر جگرکی و دکانش را به هم می‌زنند. امیر رستمی هم که فرار می‌کند. طیب می‌رود مریضخانه یک 15 روزی هم مریضخانه خوابیده بود، از مریضخانه می‌آید بیرون. اینها می‌روند چک را می‌گذارند به اجرا، از طریق اجرا می‌آیند طیب را می‌برند دادگستری. برنامه را هم جوری تنظیم می‌کنند که مثلاً روز پنج‌شنبه باشد که اگر خواستند طیب را آنجا بازداشتش بکنند، این تا بخواهد دسترسی به پول پیدا کند، پول بیاورند به صندوق بگذارند، یک کاری بکنند، خلاصه وقت اداری بگذرد. وقتی طیب را احضار می‌کنند ‌آنجا، بازپرس از بچه‌های جبهه ملی بوده، آن داستان‌های قبل طیب را می‌داند و می‌آید خرده حسابش را اینجا سر طیب پیاده می‌کند. به طیب می‌گوید که یا باید مثلاً این چهارصد پانصد هزار تومان را نقد بدهی یا باید بروی پایین[= زندان]. می‌گوید باشد می‌روم پایین. حکم بازداشت طیب آنجا صادر می‌شود، روز پنج‌شنبه بوده و خلاصه‌اش طیب‌خان را می‌فرستند می‌رود دادگستری. سه چهار جا هم تلفن می‌زنند به این ور و آن ور که جریانی بشود که اقلاً تا شنبه طیب نرود پایین، اما فایده‌ای ندارد. این زندان رفتن طیب دو روز هم بیشتر طول نمی‌کشد، شنبه یا یک‌شنبه می‌آید پایین. از آنجا دیدش اصلاً نسبت به اینها برمی‌گردد. برمی‌گردد، می‌گوید من این شتری را که بردند بالا، باید بیاورمش پایین. این تو فکرش بوده، عقب موقعیت می‌گشته که بتواند یک جوری تلافی بکند. این بود که برای سال 42 آن حادثه مدرسه فیضیه را از وجود طیب می‌خواستند استفاده بکنند، طیب جواب منفی می‌دهد و قبول نمی‌کند. حضار: طیب چه سالی رفت زندان؟ حاج مهدی عراقی: این مربوط به سال 39 یا 40 است . در تمام این حرکاتی که در این نهضت روحانیت به وجود آمده بود، چندین بار می‌فرستند سراغ طیب که از وجود طیب و آن لات‌هایی که به حساب دور و ورش هستند، استفاده بشود، طیب جواب رد می‌دهد. خب، خرده‌خرده اینجا یک فاصله‌ای می‌شود. حضار: حاج‌آقا آیا این به خاطر همان خرده حساب بوده یا علائقی هم داشته‌اند؟ حاج مهدی عراقی: نه، بیشترش را می‌توانیم بگوییم همان خرده حساب و چیزهای جاهلیش بوده اولش، اما خب، خرده‌خرده یک مقدار چیز می‌شود. منبع: سایت خبرآنلاین

توجیه تجاوز انگلیس، هدف مورخان انگلیسی

تاریخ ایران در جنگ جهانی اول همچون نقطه کوری می‌ماند که کمتر مطلبی در طول شصت سال اخیر درباره‌ آن نوشته شده است. اکثر منابع فارسی موجود در این باره در طول دهه 1940 و اوایل دهه 1950 نوشته شده‌اند، و به همین دلیل بر منابع اولیه و اسناد خارج شده از طبقه‌بندی تکیه ندارند. کتاب‌های عالمانه‌ای نیز که در طول شصت سال اخیر درباره تاریخ ایران مدرن در ایالات متحده به چاپ رسیده‌اند عملاً اشاره‌ای به این موضوع نکرده‌اند. چند کتابی هم که در طول دهه 1940 و 1950 نوشته شده‌اند اطلاعات قابل اعتنایی درباره مسایل نظامی و سیاسی به خواننده نمی‌دهند. همینطور، کتاب‌هایی که در طول بیست سال گذشته منتشر شده‌اند مطلب چندانی درباره ایران در جنگ جهانی اول ندارند. کتاب‌هایی هم که در لندن به چاپ رسیده‌اند کمکی به بهبود این وضعیت نکرده‌اند. حتی کتاب‌هایی که اخیراً درباره خاورمیانه در طول جنگ جهانی اول منتشر شده‌اند، مطالب بسیار ناچیزی در ارتباط با ایران در جنگ جهانی اول دارند. احساسی که از خواندن کتاب‌های اخیر به خواننده دست می‌دهد این است که این جنگ عظیم تاثیر چندانی بر ایران نداشته است. آخرین باری که تاریخ ایران در جنگ جهانی اول تا حدودی توجه محققان را به خود جلب کرد، حدود چهل سال پیش بود که چند تن از مورّخان انگلیسی با لِوْ ایوانوویچ میروشنیکف، مورخ روس، در افتادند و در ردّ اظهاراتش مقالاتی نوشتند. حال که پس از سالها به این واقعه می‌نگریم، برایمان قدری عجیب و مرموز می‌نماید. مورّخان انگلیسی که تمایلی به معرفی خود نداشتند، با نوشتن مقالاتی بی‌نام در نشریات بریتانیا به کتاب میروشنیکف که در سال 1961 (در روسیه) تحت عنوان «گسترش نفوذ بریتانیا در ایران» به چاپ رسیده بود، شدیداً حمله ‌کردند. میروشنیکف در پاسخ به این حملات کتاب کوچکی با عنوان «ایران در جنگ جهانی اول» منتشر ساخت. این کتاب در واقع مجموعه‌ سخنرانی‌هایی بود که مؤلف در پاییز سال 1962 در دانشگاه هاروارد ایراد کرده بود،‌ و عمدتاً بر اساس اسناد روسی و کتاب 1961 خودش نگارش یافته بود. میروشنیکف در این کتاب پس از اظهار تأسف از وضع نامطلوبی که در ارتباط با تاریخ ایران در جنگ جهانی اول وجود دارد، خاطرنشان می‌کند که دو دهه اولِ قرن بیستم برای ایران بسیار حیاتی بوده است. در همان سال‌ها بود که ایران انقلاب مشروطه را به خود دید، و در همان سال‌ها بود که ایران بین روسیه تزاری و انگلیس تقسیم شد: ابتدا به موجب قرارداد 1907 انگلیس- روس،‌ و سپس به موجب قرارداد سرّی 1915، و بالاخره تصرف کامل خاک ایران توسط انگلیس پس از انقلاب روسیه، و تبدیل آن به یک «نیمه مستعمره» پس از سال 1918. او اضافه می‌کند: «وقایع انقلاب ایران در تحقیقات عالمانه‌ متعدد، گزارش شاهدان عینی، و مقالات مختلف توصیف شده است. درباره تاریخ ایرانِ پس از جنگ جهانی اول نیز مطالب فراوانی وجود دارد ولی،‌ به نظر من،‌ درباره دوره میانی یعنی تاریخ ایران در جنگ جهانی اول و تاثیرات جنگ بر این کشور، به اندازه کافی تحقیق نشده است.» از آن زمان تا کنون، اوضاع چندانی تغییری نکرده است. میروشنیکف اشاره می‌کند که در طول دهه‌ 1920 چندین سند بسیار مهم از طرفِ دولت شوروی منتشر شد که مهمترین‌شان متن قرارداد محرمانه 1915 برای تقسیم مجدد ایران بود. با وجود این، اسناد روسی به زبان انگلیسی ترجمه نشده‌اند و به همین دلیل از دسترس خوانندگان غربی به دور مانده‌اند. اسناد امپراتوری عثمانی نیز،‌ به رغم گستردگی‌شان، به همین دلیل قابل استفاده نبوده‌اند. آثاری که به زبان آلمانی به چاپ رسیده‌اند بیشتر معطوف سیاست‌های آلمان در ایران هستند و حدود 40 سال قبل نوشته شده‌اند. اثری نیز که اخیراً به زبان فرانسه به چاپ رسیده است، به سیاست‌های آلمان در ایران مربوط می‌شود. ولی آلمان‌ها در همان اوایل جنگ از ایران رانده شدند و به همین دلیل نقش‌شان در ایران بسیار محدود بود. منابع فارسی‌ فراوانی در ارتباط با این موضوع وجود دارد،‌ که اکثراً در دهه 1940 و 1950 نوشته شده‌اند. با وجود این،‌ منابع فوق بر اساس اسناد خارج شده از طبقه‌بندی نیستند، و چنانکه میروشنیکف می‌گوید: «برای محققان جنگ جهانی اول، اسناد انگلیس‌ به این زودی‌ها از طبقه‌بندی خارج نخواهند شد.» تقریباً پس از 40 سال که از انتشار کتاب میروشنیکف می‌گذرد، اسناد وزارت جنگ و اسناد جنگی انگلیس درباره‌ ایران هنوز در دسترس محققان قرار نگرفته است. شنیده‌ام که این اسناد حداقل تا سال 2053 از طبقه‌بندی خارج نخواهند شد. میروشنیکف وضع نامطلوبی را که در ارتباط با تاریخ ایران در جنگ جهانی اول وجود دارد اساساً تقصیر انگلیسی‌ها می‌داند. او در یکی از کتاب‌های دیگرش می‌نویسد که هدف اصلی مورّخان انگلیسی توجیه تجاوز انگلیس به خاورمیانه و اشغال ایران است؛ که بی‌طرفی خود را اعلام کرده بود: «تمایل به توجیه سیاست‌های تجاوزکارانه انگلیس در خاورمیانه به بهانه دفاع از هند از سنت‌های جا افتاده تاریخ‌نگاری انگلیسی است و مثل هر سنّت دیگری در این کشور بسیار سفت و محکم است.» او شدیداً از کریستوفر سایکس که یک نویسنده انگلیسی است انتقاد می‌کند. میروشنیکف همچنین ژنرال سر پرسی ام. سایکس، ‌ فرمانده قوای انگلیس در جنوب ایران و مؤلف اثر دو جلدیِ تاریخ ایران را به باد انتقاد می‌گیرد،‌ و کتاب او را «مغرضانه و یک‌طرفه» می‌خواند. او اضافه می‌کند: «بیشتر به این دلیل توجه خوانندگان را به کتاب تاریخ ایرانِ سایکس جلب می‌کنم که گویا این کتاب پرتیراژترین اثر درباره تاریخ ایران است، و تا جایی که حرف از دوره‌ جنگ جهانی اول در میان باشد، خیلی از مردم آن را منبع موثقی می‌دانند. ولی خیلی وقت پیش، مورّخ و محقق معروف روس، واسیلی بارتولد، در نقدی که اندکی پس از انتشار کتاب سایکس بر آن نوشت، تأکید کرد که این کتاب در حکم «تاریخ ایران» غیرمحققانه و نادرست است.» میروشنیکف خود چندین نمونه از تحریفات و بی‌دقتی‌های کتاب را متذکر می‌شود. البته یافتن موارد تحریف‌، حذف، و بی‌دقتی در کتاب ژنرال سر پرسی ام. سایکس، یعنی همان تاریخ ایران، که در سال 1921 انتشار یافت، چندان دشوار نیست. با وجود این، نباید فراموش کرد که این کتاب بلافاصله بعد از جنگ نوشته شده است. علاوه بر این، به راحتی می‌توان سایکس را به دلیل بی‌توجهی به عملیات نظامی روس‌ها در شمال و غرب ایران سرزنش کرد. ولی بیشترین خدمتی که سایکس به تاریخ ایران کرده است، شرح مفصل او از وقایعی است که در طول سال‌های 1916 تا 1918 در جنوب ایران رخ داد. از آنجایی که در طول این دوره سایکس فرمانده نیروهای انگلیس در فارس بود، می‌توان کتاب او را یک منبع دست اول به حساب آورد. دو فصلی که سایکس به وقایع فارس در سال‌های 1918-1916 اختصاص داده بی‌نهایت ارزشمند است. از نظر میروشنیکوف، کتاب‌های دیگری هم که درباره تاریخ ایران در بریتانیا انتشار یافته دارای همان نقایص کتاب سایکس است،‌ زیرا در آنها نیز توجه بیشتر به وقایع جنوب ایران شده است. در منابع بریتانیایی اشاره اندکی به جنگ در شمال‌ غربی ایران، و اشغال شرق و شمال و غرب ایران به دست انگلیس پس از انقلاب روسیه شده است. علاوه بر این، به اعتقاد میروشنیکف، خاطرات کسانی را که درگیر این وقایع بوده‌اند نباید در حکم تاریخ‌نگاری جدی گرفت. با وجود این،‌ هر چند شاید حق با میروشنیکف باشد، نمی‌توان این حقیقت را انکار کرد، و خودِ میروشنیکف هم بخوبی از آن آگاه است، که آثار فوق حاوی اطلاعات بس ارزشمندی هستند. علاوه بر این،‌ از آنجایی که اسناد وزارت جنگ و اسناد نظامی انگلیس درباره ایران در طول سال‌های 1921-1914 هنوز از طبقه‌بندی خارج نشده‌اند، این خاطرات می‌تواند جایگزینی برای آنها باشد. جنگ جهانی اول بی‌شک بزرگترین فاجعه طول تاریخ ایران بود، مصیبتی عظیم که نمونه‌اش در تاریخ این کشور کمتر یافت می‌شود. در طول این جنگ بزرگ، ایران اسفناک‌ترین تراژدی طول تاریخش را به خود دید، و بین 40 تا 50 درصد از جمعیتش به سبب قحطی و بیماری جان باختند. این فاجعه تماماً به دلیل اشغال ایران توسط قوای روس و انگلیس رخ داد، که متأسفانه مطلب زیادی درباره آن در دسترس نیست. ایران بزرگترین قربانی جنگ جهانی اول بود: هیچ کشوری تا به این اندازه متحمل رنج و مصیبت نشده بود. اسناد وزارت امور خارجه آمریکا حکایت از آن دارد که بین 10 تا 13 میلیون ایرانی در طول جنگ بر اثر گرسنگی و بیماری جان باختند. ایران قربانیِ یکی از بزرگترین نسل‌کشی‌های قرن بیستم شده بود. جنگ جهانی اول برای ایران یک فاجعه سیاسی نیز بود. در طول همین جنگ بود که ایران استقلالش را از دست داد، و به مدت سی سال عملاً به مستعمره بریتانیا تبدیل شد. پس از آن، ایالات متحده به قدرت مسلط در ایران تبدیل شد، و جای انگلیس را گرفت. در سال 1921، یک کودتای انگلیسی تقریباً به مدت شصت سال حکومت دیکتاتوری نظامی را بر مردم ایران مسلط ساخت. تلاش ایران برای خلاصی از این دیکتاتوری نظامی که از خارج بر آن تحمیل شده بود با یک کودتای دیگر در سال 1953 (این بار با مشارکت انگلیس و آمریکا) ناکام ماند و ملت ایران 25 سال دیگر مجبور به تحمل حکومت دیکتاتوری شد. ایران تا انقلاب اسلامی استقلال خود را باز نیافت. درک تاریخ ایرانِ پس از جنگ، بدون شناخت دقیق رویدادهای این کشور در طول جنگ جهانی اول امکان‌پذیر نیست. در گزارشی که هیأت نمایندگی ایران به تاریخ 6 دسامبر 1920 به مجمع عمومی اتحادیه ملل تسلیم کرد، آمده است: «در ابتدای جنگ 1918-1914، دولت ایران، که مشتاقانه خواهان ادامه سنت‌های تاریخی‌اش بود، رسماً اعلام بی‌طرفی کرد.... ولی برغم بی‌طرفی‌اش، در طول این بلیه جهانی به میدان تاخت و تاز قدرت‌ها تبدیل شد. حاصلخیزترین ایالاتش در شمال و شمال‌ شرق توسط قوای تُرک و روس چپاول، تقسیم و به آشوب کشیده شد. ویرانی‌های جنگ در سرتاسر خاک ایران از ماکو (در منتهی‌الیه شمالیِ ایالت آذربایجان) گرفته تا جنوبی‌ترین نقطه کشور گسترده است. شهرها و قصباتْ غارت و به آتش کشیده شدند، و صدها هزار نفر ناچار برای همیشه از خانه و کاشانه‌شان رخت سفر بستند، و از گرسنگی و سرما، دور از موطن خود طعمه مرگ شدند. در تهران، شهری با 500 هزار سکنه، قریب به 90 هزار نفر از قحطی نان جان باختند؛ چرا که مهاجمان محورهای مواصلاتی اصلی را قطع کرده بودند. همه دولت‌هایی که در طول جنگ در ایران بر سر کار بودند با مشکلات کمرشکنی مواجه شدند که ناشی از نقض بی‌طرفی ایران بود. ایالات حاصلخیز ایران- نظیر مازندران، گیلان، آذربایجان، همدان و کرمانشاه- که غذای مردم را تأمین می‌کردند و ذرت، برنج و سایر غلات در آنها به وفور کشت می‌شد، به دلیل کمبود نیروی کار و نبود امنیت محصولی تولید نکردند: قحطی، این بلای خانمانسوز، بر بخش اعظمی از کشور حکمفرما بود و ویرانی و مرگ می‌گستراند. کل خسارات مالیِ ناشی از نقض بی‌طرفی ایران بالغ بر 436045010 تومان یا تقریباً برابر با 4 میلیارد فرانک سوییس برآورد می‌شود. با تأثر و تألم فراوان باید گفت که میزان تلفات انسانی ایران نیز بسیار بالا بوده- یعنی از دست رفتن جان 300 هزار نفر- که با تیغ مهاجمان جان باختند.» منبع : محمدقلی مجد ، انگلیس و اشغال ایران در جنگ جهانی اول ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، بهار 1390 ، بخشی از مقدمه کتاب منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 104 تير ماه 1393

دو روایت تکان دهنده از یک فاجعه هولناک

هورنی بروک وزیر مختار آمریکا در تهران در گزارشی راجع به کشتار مردم در مسجد گوهرشاد توسط قوای رضاخان به نقل از سفیر افغانستان در تهران چنین می‌نویسد: در گفتگویی که درباره اخبار ارسالی از سرکنسول افغانستان در مشهد به سفیر افغانستان با او داشتم، اطلاعات زیر به دست آمد: سفیر به من اطلاع داد که از طریق یک پیام رمزی از سوی سرکنسول افغانستان در مشهد شرح مفصلی از اوضاع به دستش رسیده است؛ اینکه در جریان شورش هشت افغانی کشته شده، پانصد نفر از مردم جان باخته‌اند، هشتصد نفر مجروح شده‌اند و تقریباً دو هزار نفر یا به زندان افتاده‌اند یا ناپدید شده‌اند. اطلاعات واصله از سرکنسول افغانستان حاکی از آن است که بر خلاف آنچه در اعلامیه وزارت داخله ایران آمده بود، شورش در 8 ژوئیه صورت نگرفته، بلکه روز دوازدهم ژوئیه شروع شده و تا پاسی از شب 13 ژوئیه ادامه یافته است. طبق گزارش سفیر، پلیس از جمعیت کثیری که در اعتراض به تصمیمات جدید شاه در مسجد جمع شده بودند، خواست که متفرق شوند و آنها هم خودداری کردند. آنوقت استاندار خراسان با ارسال تلگرامی برای شاه از او کسب تکلیف کرده بود. پاسخ آمد که یک بار دیگر از آنها بخواهید تا به طور مسالمت‌آمیز حرم را ترک کنند و چنانچه خودداری کردند از نیروهای نظامی کمک بگیرید و آنها را به زور متفرق کنید. سربازان ابتدا برای بیرون راندن مردم از پناهگاهشان از تفنگ استفاده کردند، و سپس با تیربار آنها را به گلوله بستند که منجر به تلفات هولناکی شد. ارتش هم اینک کنترل کامل و مطلق اوضاع را در دست دارد، ولی فضای حاکم بر شهر بسیار سنگین و پر تنش است. هیچ یک از اتباع آمریکایی یا اروپایی در این ماجرا کشته نشده‌اند. سفیر افغانستان از سرکنسول این کشور در مشهد خواسته است تا نام و شماره گذرنامه هشت زائر افغانی را که ادعا می‌کند در جریان این شورش کشته شده‌اند در اختیار او بگذارد تا به محض انتشار این اطلاعات مراتب رسمی اعتراض خود را به دولت ایران ابلاغ نماید. هورنی‌بروک شرح گفتگوهایش با دکتر دونالدسن، از مبلغان آمریکایی، را که روز 20 ژوئیه وارد تهران شده بود چنین گزارش می‌دهد: دکتر دونالدسن، که پیش از آمدنش به تهران سعی کرده بودم از طریق تلگراف با او تماس بگیرم ولی موفق نشده بودم، اطلاعات زیر را در اختیارم گذاشت. شورش صبح روز 12 ژوئیه شروع شد؛ و یک ملای ایرانی که در حرم بالای منبر رفت و سخنان تندی بر ضد اصلاحات پیشنهادی شاه ایراد کرد، شورش را تشدید کرد. نگهبانان او را از منبر پایین کشیدند و موقتاً حبس کردند. مردم ناگهان سر به شورش گذاشتند و ملا را از دست نگهبانان نجات دادند. او هم دوباره برای جمعیتی که هر لحظه به تعدادشان افزوده می‌شد شروع به سخنرانی کرد. نیروهای کمکی پلیس به صحنه شتافتند و تلاش‌های نافرجامشان برای متفرق کردن جمعیت تا پایان روز منجر به کشته و مجروح شدن چند نفر شد. استاندار خراسان اوایل صبح روز بعد تلگرامی برای شاه فرستاد و از او کسب تکلیف کرد و در پاسخ تلگرامی دریافت کرد به این مضمون که همه نیروهای نظامی موجود را به کمک بگیرید و جمعیت را به زور متفرق کنید حتی اگر این امر مستلزم ویران کردن حرم باشد. به محض دریافت این تلگرام متن آن را برای آشوبگرانی که هر لحظه تعدادشان زیادتر می‌شد خواندند. تا بعد از ظهر روز 14 ژوئیه جمعیت حاضر در حرم و اطراف آن به بیش از 10 هزار نفر می‌رسید. نیروهای نظامی مشهد چندان منظم نبودند و برخی از آنها از فرمان افسران مافوق برای شلیک به مردم سرپیچی کردند. یکی از آنها خودکشی کرد و بعداً چندین افسر به اتهام ناتوانی در مطیع کردن افراد زیردست خود بازداشت شدند. به همین دلیل به سرعت پانصد نظامی کادر را از شهر مجاور به مشهد آوردند و همین نیرو بود که بعداً به روی جمعیت حاضر در حرم آتش گشود و بالاخره آنها را متفرق ساخت. مجموعاً بیش از دو هزار نیروی نظامی در این درگیری شرکت داشتند. ابتدا با تفنگ و تیربار به سوی مسجد آتش گشودند که صدمه جدی ولی قابل جبرانی به مسجد وارد کرد. ابتدا به بالای سر جمعیت شلیک می‌شد ولی به تدریج لوله‌ها پایین‌تر آمد و تلفات هولناکی به جای گذاشت. طبق برآورد مبلغان مقیم محل بین چهارصد تا پانصد نفر کشته یا مجروح شدند و دست کم بین پانصد تا ششصد نفر هم دستگیر شدند. البته تعدادی مأمور پلیس و سرباز نیز در میان کشته‌ها و مجروحین دیده می‌شد، ولی بیشترشان غیرنظامی بودند. منبع:دکتر محمدقلی مجد ، رضاشاه و بریتانیا ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ص 184 تا 186 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 104 تیر ماه 1393

تجددطلبی در ایران و اولین متجددان

تجددطلبی و ترقی به مفهوم تاریخی، پدیده عظیم و سازنده تمدن جدید غربی است. تجددطلبی از دیدگاه دانش سیاسی و جامعه شناسی، به مفهوم تغییر و تحول و تکامل هیئت جامعه است، ـ تحول در معنای غربی که عام و همه جانبه است و شامل سیاست و اخلاق و اقتصاد و عقاید و کردار اجتماعی و ارزشهای آدمی است ـ که از طبیعت مادی ناشی می‎شود. فکر ترقی و تجددخواهی در غرب، حاصل عصر روشنائی است که بر اثر آن، رابطه فرد و دولت بر پایه حق و تکلیف تغییر می‎یابد، مفهوم رعیت به ملت مبدل می‎گردد، دیانت در سیاست دخالت ندارد، دانش طبیعی در پیشرفت صنعت به کار بسته می‎شود، آموزش عمومی گسترش می‎یابد ... و در تحلیل نهایی زندگی عینی انسانی موضوع پژوهش و اندیشه است . اما در مشرق زمین، فکر ترقی و تجددطلبی به عنوان ایدئولوژی اجتماعی نو، در نیمه سده نوزدهم در چند کشور از جمله ایران نمایان گردید. این سیر و اندیشه جدید اجتماعی مراحلی را طی نمود و به دنبال هر مرحله تأثیرات عمده‎ای بر ساختار اجتماعی و فرهنگی مشرق زمین برجای نهاد. با بررسی افکار و آراء نوگرایان ایرانی می‎توان گفت تجددطلبی در ایران سه مرحله را طی کرده است. این مراحل نخست با غربگرایی آغاز می‎شود، سپس به غربزدگی و بعد به باستانگرایی توأم با غربزدگی معطوف می‎شود. در این باستانگرایی توجه صرف به فرهنگ ایران باستان و بیان مجد و عظمت تمدن ایران قبل از اسلام مد نظر بود. مرحلة سوم، از آن جهت دارای اهمیت است که نشان می‎دهد: «پیوند ناسیونالیسم با اندیشه ترقی از دو جهت می‎باشد. یکی از جهت فرضیه حاکمیت ملی به معنای دقیق آن، دیگر از جهت گرایش به مدنیت غربی» . غربگرایی و گرایش به غرب در ابتدا به تقلید از صنعت و تکنولوژی، خصوصاً در زمینة صنایع نظامی آغاز شد و شروع این جریان در دوران معاصر به دوره فتحعلیشاه قاجار بر می‎گردد. به دنبال شکستهای پی در پی ایرانیان از روسیه، دربار ایران درصدد برآمد برخی از شیوه‎های غربیان را در محدوده امور نظامی و سیستم اداری و آموزشی تجربه کند. به همین منظور اولین گروه از مستشاران نظامی که فرانسویان بودند به دعوت دولت ایران وارد کشور شدند: ایرانیان به سرپرستی ژنرال گاردان به نقشه‎برداری راهها و معابر و بنادر و تنظیم نقشه‎های نظامی و تعلیم سپاهیان و ساختن توپ پرداختند. پس از آن چند هیات نظامی از طرف دولت انگلیس به ایران اعزام ، و به تعلیم سپاهیان ایران مشغول گردیدند. در همین زمان (1233 هـ. ق) برخی از صنایع اروپایی مانند چاپخانه نیز از غرب اقتباس شد. در سیستم حکومتی و در میان حکومت‎گران عباس میرزا نایب السلطنه، در این رابطه نقش اساسی داشت. وی دو محصل ایرانی را به انگلستان اعزام داشت که برای خودشان و کشورشان مفید باشند یکی از این دو پس از یکسال و نیم درگذشت و دیگری میرزا حاجی بابا، به تحصیل طب پرداخت و پس از شش سال به ایران بازگشت. به دنبال آن، در سال 1230 ق یک هیئت پنج نفری از جوانان ایرانی برای تحصیل در رشته‎های مختلف از قبیل: مهندسی، طب، توپخانه، زبان و علوم طبیعی به انگلستان اعزام و نزدیک به چهارسال در لندن به تحصیل پرداختند و پس از بازگشت به ایران هر یک به کاری در خور تحصیلات خود گمارده شدند. از میان آنها دو نفر به مقامات بلند پایه دولتی رسیدند. یکی «میرزا جعفر مهندس» که بعدها به سفارت ایران در عثمانی رفت و مشیرالدوله لقب یافت. سپس رئیس شورای دولت گردید. هم اوست که میرزا ملکم‎خان رساله خود را بنام کتابچه غیبی یا «دفتر تنظیمات» در اصلاح حکومت یاران به وی عرضه داشت . دیگری میرزا محمدصالح شیرازی بود که در انگلستان به مجمع فراماسونرها راه یافت که از آن به مجمع فراموشخانه یاد می‎کند و در این باره می‎نویسد: مدتها بود که خواهش دخول مجمع فراموشان را داشته فرصتی دست [نداد] تا اینکه مستر پارسی استاد اول فراموشان را دیده که داخل به محفل آنها شده باشم و قرارداد روزی را نمودند که در آنجا روم. و باز می‎گوید: روز پنجشنبه به همراه مستر پارسی و کلنل دارسی داخل فراموشخانه گردیده شام خورده در ساعت یازده مراجعت کردم زیاده از این در این باب نگارش آن جایز نیست . آمد و رفتهای میرزا صالح به مجمع فراموشان انگلیس تا به ‌آن حد بود که این مجمع درصدد برآمد او را به مرتبه استادی برساند و تمام و کمال به ایران روانه سازد. به طوری که، مستر هردیس یکی از بزرگان فراموشخانه انگلیس به وی یادآور می‎شود «یک هفته دیگر عازم ایران هستید و فردا فراموشخانه باز است اگر فرداشب خود را آنجا رسانیدی مرتبه استادی را به تو می‎دهم وگرنه ناقص به ایرانی می‎روی» . میرزا صالح پس از بازگشت به ایران مترجم رسمی دولت شد و به مأموریتهای سیاسی متعددی اعزام گردید. بنابراین، دور از انتظار نیست که این محصلان پس از بازگشت، ضمن کسب تخصص مورد نظر، تحت تأثیر فرهنگ و آداب و رسوم غربی قرار گرفته، در ترویج آن بکوشند. همان طوری که، یکی از این افراد (میرزا صالح) به مجمع فراموشان پیوسته بود. میرزا صالح در خاطرات خود به این خودباختگی در مقابل فرهنگ غرب اشاره کرده و می‎نویسد: «... مدتی بعد از ورود به انگلستان ریش را تراشیده و لباس انگریزی در بر کرده و ملاحظه عادت و قاعده نکرده ...همچنین به لباس ایران بودن را نیز از عقل دور دانستم و صلاح وقت این است که ملبس به لباس انگریزشوم ...». جدای از سفرنامه‎های اروپاییان و نمایندگان آنها، همین خاطرات و نوشته‎هایی از این دست بود که باعث آشنایی ایرانیان با دنیای غرب و ایجاد انگیزه غربگرایی و غربزدگی در آنان گردید. پس از عباس‎میرزا، امیرکبیر نقش عمده‎ای در پیشبرد این جریان (غربگرایی) داشت. امیرکبیر نه تنها محصلان ایرانی را به اروپا فرستاد، بلکه مانند عباس‎میرزا به ترجمه کتب خارجی نیز اهتمام ورزید: «به کوشش او بود که کتابهائی از جغرافیای جدید عالم به فارسی ترجمه شد و کتب دیگری درباره مسائل سیاسی و امور بهداشتی ترجمه و منتشر گردید. بدین منظور امیرکبیر دارالترجمه‎ای تأسیس کرد». از دیگر کارهای مهم امیرکبیر تأسیس دارالفنون در سال 1269 ق/ 1852 م بود. هدف اولیه دارالفنون، تربیت کادر متخصص ارتش به سبک و آموزش غربی بود. بدینسان، نخستین گام را در جهت ورود سیستم آموزشی غرب به ایران برداشت. البته امیرکبیر شخصاً بر جریان ورود سیستم آموزشی غرب آن هم در سطح تعلیم کارشناس و متخصص نظارت داشت؛ به طوری که از کارشناسان و اساتید انگلیسی و روسی که بر سر منافع خود در ایران درگیر بودند، دعوت به عمل نیاورده: «به فرانسه و اتریش روی آورد و مستشاران و استادان فرانسوی و اتریشی را به ایران دعوت کرد». در این مدرسه استادان اروپایی به زبانهای غربی، به ویژه زبان فرانسه تدریس می‎کردند. برنامه آموزشی و درسی «نیز تقلیدی از مدارس فرانسه بود» ؛ و فضای حاکم بر این مؤسسه آموزشی نیز حال و هوای غرب و غربگرایی داشت. فارغ‎التحصیلان این مدرسه عمدتاً فرزندان اعیان و اشراف و ملاکین ثروتمند بودند که در سالهای بعد مروج غربگرایی و حتی بعضاً غربزدگی در ایران گردیدند و در جنبش مشروطه جزء سردمدارانی بودند که در جهت ترویج فرهنگ غرب و هدایت این جنبش به سمت آن تلاش نمودند. در همین زمان، در کنار ورود الگوهای نظام آموزشی غرب، سیستم اداری و حکومتی نیز طبق همان الگوهای غربی در نظام سیاسی و حکومتی ایران وارد گردید. در سال 1275 ق هنگام صدارت میرزا حسین‎خان سپهسالار که یکی از متجددین عصر ناصری است، به تبعیت از سیستم حکومتی غرب، وزارتخانه‎های ششگانه که عبارت بودند از: «داخله، خارجه، جنگ، مالیه، عدلیه، وظایف و اوقاف» به وجود آمدند. هدف از ایجاد چنین وزارتخانه‎هایی این بود که «جمیع مشاغل مهام عظیمه دولتی منحصر به یک نفر نباشد و دولت و مملکت خود را تربیت فرمایند و آئین سلطنت را ترقی دهند ... و اگر مهمی از برای دولت پیش آید، کل وزراء و امناء باید شورا نموده گفتگو در مصالح امر نمایند». میرزا حسین‎خان، بعد از یک دوره رکود هفت ساله صدرات میرزا آقاخان نوری که معرف تفکر ارتجاعیون بود ـ از محرم 1268 تا محرم 1275،ـ دوران ترقی‎خواهی سه ساله و نا تمام خود را از 1275 تا 1278 آغاز کرد و بعد از یک بحران ده ساله سیاسی، اقتصادی از سال 1287 ق. به عنوان نماینده تجدد و ترقی، طرح ناظم جدید را ریخت. به قول ‌آدمیت: «روح و فلسفه دولت سپهسالار تغییر بود در جهت ترقی...». جوهر نقشه ترقی او این بود: اصلاح طرح حکومت، و تأسیس دولت منتظم بر پایه «قوانین موضوعه جدید»، «الغای ادارات قدیمه و تشکیل وضع جدید»، «ترقی و تربیت ملت از طریق ایجاد مدارس جدید» و «مدارس مجانی» و «مکتب صنایع» و «نشر علوم و صنایع خارجه که اسباب عمده ترقی و تربیت یک دولت و ملت است»، «افزودن بصیرت مردم» و «استحضار افکار عمومی» به وسیله روزنامه و اختیار همه کس که درد «آئین وطن پرستی» و «دفاع حقوق ملت» ... و استقرار مناظم جدید عالی «که ملت ایران و سلطنت قدیم با آن عظمت باستانی خود را احیاء کند». مجموعه این اصول ایده‎ئولوژی سبک جدید را بوجود آورد که در سیستم اداری و سیاسی کشور تغییرات عمده‎ای را ایجاد کرد و نماینده کامل این سبک جدید به تعبیر ناصرالدین شاه قاجار «شخص اول دولت یعنی میرزا حسین‎خان بود». شاه در سلام عام (25 شوال 1288 هـ. ق) گفت: « از این پس امنای دولت باید سبک جدید را که به وجود شخص اول شروع یافته پیش گیرند» و ملت و دولت «سلیقه جدید ما را در حکومت» بدانند و در دستخط خود به صدراعظم نیز نوشت: «از خداوند عالم مسئلت می‎نمایم که عمری بدهد و ما و شما را موفق کند که آن چه از خدمات و اصلاحات و خیالات عمده که برای ترقی ملت و دولت در نظر است، کاملاً به انجام و اتمام برسد». میرزا حسین‎خان اعتقاد داشت که در ادامه اجرای سیاست تجددطلبی، باید روحانیت را از صحنه‎های سیاسی کشور دور گرداند: «اعتقاد من درباره حضرات ملاها براین است که ... به قدر ذره‎ای در امورات حکومتی آنها را مداخله نداد و مشارالیهم را ابداً واسطه فیمابین دولت و ملت مقرر نکرد ...». اصلاحات اداری و تشکیلات جدید و سیاست وی در این راستا، منجر به ایجاد هسته اولیه بوروکراسی در ایران گردید که «بسیاری از دیوانسالاران نخستین، از فارغ‎التحصیلان دارالفنون بودند». بدین ترتیب، جریان غربگرایی در ایران معاصر، همانند سیر غربگرایی در ترکیه نخست با اقتباس از تکنولوژی جنگی آغاز و آنگاه به تأسی از نظام آموزشی، اداری، سیاسی، انجامید. انگیزه رویکرد ایران به غرب ناشی از عقب‎ماندگیهای نظامی، صنعتی، اقتصادی، آموزشی و تقویت این زمینه‎ها حتی برای مقابله و یا رقابت و یا خودکفائی، با دنیای سرمایه‎داری غرب و نه وابستگی صرف در زمینه‎های مزبور به آنان بوده است. اما دست‎پروردگان جدید همین نظام آموزشی که بعدها در مصدر امور قرار گرفتند، غربگرایی را تبدیل به غربزدگی کردند. آغاز مرحله غربزدگی در ایران را می‎توان، زمان شکل‎گیری نهضت مشروطیت دانست. ایدئولوگها و نظریه‎پردازان عمده مشروطیت اکثراً غربزده و از طبقه اعیان بودند. یکی از این افراد میرزا ملکم خان (ناظم الدوله) است که در اروپا تحصیل کرده و با سیستم حکومت غرب آشنایی کامل داشت و پس از مراجعت به ایران فراموشخانه را تأسیس کرد. وی به قول خود در تلاش بود تا «عقل و سیاست مغرب زمین را با خرد و دیانت مشرق زمین، به هم آمیزد».‌ و به فراست دریافت که در بادی امر «تغییر ایران به صورت اروپا کوشش بی فایده‎ای است». از اینرو، فکر ترقی را در لفافه دین عرضه داشت تا هموطنانش «آن معانی را نیک دریابند». با شگردی که ملکم در پیش گرفت، توانست حرف آخر خود را در جهت تبعیت صرف از غرب و الگوهای غربی علناً بیان دارد تا جایی که می‎نویسد: ‌در اخذ اصول تمدن و مبانی ترقی عقلی و فکری حق نداریم در صدد اختراع باشیم، بلکه باید از فرنگی سرمشق بگیریم و در جمیع صنایع از باروت گرفته تا کفش‎دوزی محتاج سرمشق بوده و هستیم . ملکم نه تنها به تقلید از علم و صنعت غرب (رویه کارشناسی آن)، تاکید داشت بلکه تبعیت از فرهنگ و ارزشهای فرهنگی غرب را که وی آنرا «کارخانجات انسانی می‎نامید لازم و واجب می‎دانست»؛ ما خیال می‎کنیم که درجه ترقی آنها همان قدر است که در صنایع ایشان می‎بینیم حال آنکه اصل ترقی ایشان در آئین تمدن بروز کرده است. ملل یورپ هر قدر که در کارخانجات فلزات ترقی کرده‎اند صد مراتب بیشتر در «کارخانجات انسانی» پیش رفته‎اند . بدینسان ملکم خان راه نجات را تنها در پیروی بی قید و شرط از غرب و اقتباس نظام فرهنگی آن می‎داند. مرحله سوم از تجددطلبی غربزدگی در چهره باستانگرایی است که از پیشروان این مرحله میرزا فتحعلی آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی هستند. آخوندزاده یکی از منادیان تفکر غربی است. وی مدعی تجدید نظر طلبی در اسلام گشت و پروتستانتیزم اسلامی را مطرح کرد. مجذوبیت او در مقابل فرهنگ و تمدن مغرب زمین را می‎توان از این گفتار وی دریافت: مردم آسیا حریت کامله را یکبارگی گم کرده‎اند و از لذت مساوات و نعمت حقوق بشریت کلاً محرومند ... بر شما لازم است که بزرگ خود (یعنی غرب) را بشناسید همیشه به امر و نهی او مطیع باشید و رسوم بندگی و آداب انسانیت را یاد بگیرید . آخوندزاده در عین حال که خود را ملی‎گرا قلمداد می‎کرد، از طرفداران تغییر خط فارسی به لاتین نیز بوده است . متقدمان و متأخران و همفکران آخوندزاده همچون ملکم‎خان و تقی‎زاده برای سست نمودن مبانی اسلامی جامعه و ترویج غربزدگی افراطی تلاشهای زیادی کردند؛ به طوری که گویا تمام هم و غمشان بریدن از فرهنگ اسلامی و خودی و روی آوردن به فرهنگ و آداب و رسوم غربی بوده است. این قبیل متفکران، حتی چندین سال پیش از آنکه رضا شاه به فکر زدودن اساس اعتقادی ایرانیان ـ که بر اسلام استوار است ـ بیفتد؛ در این فکر بوده‎اند. یکی از شاخصهای اعتقادی و سنتی که در تفکر آخوندزاده مورد هجوم قرار گرفت و برای رفع آن بعد از مشروطیت و تغییر سلطنت در ایران، کوشش گردید، حجاب زنان بود. در جایی که از پروتستانتیزم در مذهب یاد می‎کند، می‎نویسد: «کسانیکه بعد از این از [میان] اخلاف ما در دین اسلام بانی پروتستانتیزم خواهند شد ... آیه حجاب را منسوخ، خواهند کرد ...». و برای ایجاد الگو برای زنان ایرانی به دنیای غرب توجه دارد. چرا که امروز در بعضی دول غرب زنان را به امور اداره مملکت نیز داخل می‎کنند. علاوه برآنکه درجه تاجداری را نیز در بعضی ادیان برایشان مسلم می‎دارند چنانکه این رسم قبل از غلبه عربها در ایران جایز بود. «و در جای دیگر از عدم مساوات اجتماعی در حق زنان ایرانی سخن می‎راند که آگاه باشند که خردمندان جهان زنان را در جمیع حقوق بشریت و آزادیت با مردان شریک شمرده‎اند ...». از دیگر باستان‎گرایان متعصب و غربزدگان، همان طور که قبلاً بدان اشاره شد، میرزا آقاخان کرمانی است. البته وی خواهان توجه بیشتر به فرهنگ ایران باستان و تجدید دوباره تمدن ایران قبل از اسلام بود تا به غربزدگی صرف. میرزا آقاخان، عامل بدبختی و عقب‎ماندگی ایرانیان و دوری آنان از تمدن و فرهنگ امروزی (غربی) را حمله اعراب و ورود دین اسلام به ایران می‎دانست. تا جایی که، در دفاع از سلسله‎های ایرانی قبل از اسلام (هخامنشینان و ساسانیان) می‎نویسد: «عظمت تاریخ ایران با هخامنشینان آغاز گردید و کورش مؤسس شوکت حقیقی ایران» است. روح حکومتش «آئین داد و انسانیت بود ...». و در مورد سلسله ساسانی می‎گوید: «با تأسیس دولت ساسانی تاریخ ایران روشنی مخصوص یافت و قدرت ملت و حکومت و کیش همه خادم ره‎سپر مقصد واحد طبیعی ترقی گردیدند ...». و برای مقایسه کردن و برتری دادن دین زند نسبت به اسلام چنین اظهار می‎دارد: «در عالم دیانت قانون زند استوارترین آیینهای ازمنه سابقه بود و مدارش بر پروگرام و نظام ترقی قرار داشت» و لابد آن نظام مترقی که هم اکنون از رونق افتاده و هر اخلاق زشتی که هم اینک از ایرانی‎ها سر می‎زند عاملش عربها بوده‎اند: «... هر شاخه از درخت اخلاق زشت ایران را که دست می‎زنیم ریشه او کاشته عرب و تخم او بذر مزروع آن تازیان است». «یکی از آنها حجاب بی‎مروت زنان است. در ایران باستان زنان با مردان شریک زندگانی بودند، با هم مراوده داشتند. حال هزار سال است زنان ایران مانند زنده بگوران تازیان در زیر پرده حجاب و کفن جلباب مستور، و در خانه‎ها چون کور محجوب و مهجور گشته‎اند. روبندهای زنان نه روزنه تنفس دارد و نه منظره تجسس ...». و تأثیر سوء دیگر پرده‎داری از نظر وی در امر ازدواج است عدم آشنایی زن با اخلاق شوهری که می‎خواهد با او زندگی کند و عدم آزادی در انتخاب همسر خود منشاء مفاسد عمده اجتماعی می‎شود و «... تمام این خرابیها ناشی از ازدواج به زن ندیده و نشناخته است، و کل راجع به روبستن و بخانه نشستن آنهاست» . مسئله دیگری که وی نیز در آن با آخوندزاده هم عقیده است، مسئله تغییر خط به منظور تغییر فرهنگ و مذهب ایرانیان است: «... اما موضوع بسیار مهم را نگفتیم و آن مسئله خط و الفبای تعلیمات است ... با قبول الفبای عربی، حروف مقطع فارسی مبدل به حروف چسبیده عربی شد. اعراب را برداشتند و به زیر و زبر حروف گذاشتند و خط فارسی را چنان مشکل ساختند که امروزه به نقاشی و رمز مبدل گردیده است» البته این نکته اخیر راجع به خط حتی به قول میرزا آقاخان، مقصر خطاطان ایرانی هستند که «... سعی دارند خطوط را، خوشگل بنویسند، میخواهد خوانده بشود، میخواهد خوانده نشود ...» . میرزا آقاخان در جای دیگری، عامل عقب ماندگی ایرانیان را از کاروان تمدن و ترقی، الفبای عربی می‎داند و می‎نویسد: «هنوز مردم نمی‎دانند الفبای دشوار عربی چه اندازه آنان را از راه مدنیت و ترقی بدور انداخته است»! امثال میرزا آقاخان فراموش کرده بودند که عقب ماندگی ایرانیان با تغییر خط جبران نمی‎شود. بلکه تنها اثر تغییر خط از دست دادن میراث مذهبی و فرهنگی جامعه بود و ایجاد جامعه‎ای بی‎هویت فرهنگی که در نهایت ناگزیر است هویت خود را در دنیای مادی غرب جستجو کند. البته ایدئولوگهای نامبرده و دیگرانی از این قبیل، به لحاظ افراط در غربزدگی و تجددطلبی درجات مختلف داشته‎اند. ملکم اروپایی‎شدن محض را می‎طلبید، آخوندزاده غربزدگی‎اش بر ملی‎گرایی می‎چربید و میرزا آقاخان حالتی بینابین داشت. همین جریان غربزدگی و افکار منبعث از غرب بود که پوشش و حجاب مرسوم آن زمان را به زیر سؤال برد و در طرز لباس و آرایش زنان ایرانی حتی قبل از نهضت مشروطیت اثر بخشید. منبع:کشف حجاب ؛ زمینه‎ها، واکنشها و پیامدها ، مهدی صلاح ، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، تهران، بهار 1384 ، ص 63 تا 74 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 104 تیر ماه 1393

آمارهای هولناک

از اوایل جنگ اول جهانی، بحران مواد غذایی و به طور خاص بحران نان در ایران فراگیر شد. این بحران چند دلیل داشت: هجوم خارجی و قتل‌عام مردم و نابودی حرث و نسل در اکثر نقاط کشور، خشکسالی به ویژه در سال 1335 قمری، بحران‌های مصنوعی به منظور دست‌یابی به اهداف سیاسی و احتکار غلات توسط اغنیا و کارکنان دولت. وضعیت قحطی و عوامل بحران مواد غذایی در تهران به مراتب بیش از دیگر شهرها پیچیده بود. یکی از عوامل ظاهری قحطی در این شهر، سن و ملخ بود که به جان محصول افتاده و بخش اعظم آن را نابود می‌ساخت. محصولات ناچیز تهران با این حشرات موذی از بین می‌رفت. همزمان آب در تهران کمیاب شد، «آن گرفتاری‌ها و خانه خرابی مشروطه و مستبده هشت ساله، این جنگ روس و عثمانی دو ساله، گرانی همه اجناس، این هم حالت محصول و زراعت و میاه. خداوند چه برای این ایران بدبخت خواسته است و ما چه کرده‌ایم که مستحق این بلاها شده‌ایم. تمام مکنت ما، امر معیشت ما از یک مشت محصول به آن حال فلاکت می‌گذشت، آن هم دارد از دست ما می‌رود. در قزوین و این بلوکات یک حال وحشت و اضطرابی حکمفرماست که نظیر آن کسی خاطر ندارد. الموت یکی گرفتار خودش، یکی غصه تنکابون دارد. زیرا دو ثلث معیشت آنها از تنکابون است. خداوند مگر باز خودش ترحم کند.» در اوایل ماه شوال سال 1334 در تهران آشوبی به پا شد. در این ماه نان به گرانترین قیمت خود رسید، مردم گرسنه همهمه آغاز کردند. آنان عزل سپهسالار را می‌خواستند. سپهسالار که بعداً معلوم شد چه ضربات مهلکی بر پیکر فرتوت ایران وارد کرده است، ناچار به کناره‌گیری شد. اندکی بعد وثوق‌الدوله به جای وی به ریاست‌وزرایی منصوب گردید. در دوره ریاست‌وزرایی سپهسالار اعظم، بحران نان تهران به اوج خود رسید. در طول فقط دو روز عده‌ای از خبازها دکان‌های خود را بستند و دیگر پخت نمی‌کردند. همین مسئله باعث تولید نگرانی عظیمی بین مردم شد. این عمل کاملاً عمدی و برنامه‌ریزی شده بود، به همین دلیل حاکم تهران دستور داد محرکین تعطیلی خبازخانه‌ها را دستگیر کنند، تعدادی از خبازها بازداشت شدند. این ایام درست مصادف بود با ماه رمضان سال 1334، آن هم روزهای اوّلیه این ماه. روز چهارم رمضان حکومت تهران برای رفع اختلاف با خبازها و مهیا ساختن زمینه برای باز شدن دکان‌های آنها، اقدامات لازم را انجام داد؛ مطبوعات نوشتند «ولی خبازها حاضر نشده‌اند که دکان‌های خود را باز و مشغول کسب خود شوند.» دلیل این‌که چرا خبازها آن هم درست در ماه رمضان دست به اعتصاب زده‌اند معلوم نبود. اما هر چه بود بحران گندم تهران را تهدید نمی‌کرد. به طور مثال فقط میزان گندمی که از خالصجات اطراف تهران خریداری شد، هشتاد و دو هزار خروار بود، وزارت مالیه به اداره کل تشخیص عایدات دستور داد این میزان را از مستأجرین دریافت و به انبار دولتی حمل نماید. یک قزاق هم مأمور شد برای حمل جنس به انبارهای دولتی اقدامات حفاظتی را به انجام رساند. لازم به گفتن است که رئیس اداره کل تشخیص عایدات عمیدالسلطنه بود که با گروه طرفداران وثوق و شخص او روابط نزدیکی داشت. بحران‌ها ادامه یافت تا اینکه سپهسالار تنکابنی برافتاد. بعد از او وثوق‌الدوله ریاست‌وزرایی را به دست گرفت و درست در همین دوره بود که بحران ایران به اوج خود رسید. جالب اینکه چهار روز بعد از انتشار خبری که به نقل از رعد آوردیم یعنی ارسال غله به تهران، و دو روز بعد از ریاست‌وزرایی وثوق، روزنامة رعد نوشت نظر به پاره‌ای شایعات قیمت ارزاق مخصوصاً برنج و روغن افزایش یافته؛ می‌گفتند عامل این افزایش صاحبان کاروانسراها و دلال‌ها هستند. از این بالاتر با اینکه گندم مثل سابق وارد شهر می‌شد و خبازها سهم مورد نیاز خود را دریافت می‌کردند، امر نان بسیار مغشوش بود. «خبازها موقعی به دست آورده در هر دکان خبازی جمعیت زیاد اجتماع می‌کنند و از طرف حکومت طهران هم اقدامی که اسباب رفاهیت عامه باشد به عمل نیامده، فقرا و ضعفا دچار تضییق و فشار هستند.» در دوره ریاست‌وزرایی وثوق هر روز با نظارت قزاق‎ها محصول خالصه‌جات دولتی به انبارهای دولتی ارسال می‌شد، اما بحران نان کماکان ادامه یافت. علت امر چه بود؟ واقعیت این است که در درون کابینه عده‌ای سد راه اجرای تصمیمات وثوق می‌شدند. اینان با اینکه عضو کابینه بودند، اخبار محرمانه را به صورت شایعه پخش می‌کردند، مردم را از آینده هراسناک می‌ساختند، جو بدبینی و نومیدی را دامن می‌زدند و در یک کلام مانع ثبات و آرامش می‌گردیدند. عوامل این اقدامات چه کسانی بودند؟ پاسخ قطعی به این پرسش‌ها در گرو تعقیب مسیر حوادث این زمان است. در کابینة وثوق‌الدوله که روز هفتم شهریورماه سال 1295 مطابق با شوال 1334 اعضای دولت خود را معرفی کرد، سپهدار رشتی وزارت داخله را بر عهده داشت. وثوق روز سیزدهم شوّال کابینة خود را تشکیل داد و ذیقعدة آن سال گرانی نان بروز کرد. این امر کاملاً تصنعی بود، زیرا از جمادی‌الثانی آن سال نان ارزان شده بود و در این زمان اساساً بحران نان وجود نداشت. سپهدار عنصر مورد اعتماد انگلستان و کسی که از آنان در دوره مظفرالدین‌ شاه نشان دریافت کرده بود، نقشی بسیار مرموز در تحولات این زمان بازی کرد. به واقع در دوره‌ای که او وزارت داخله را عهده‌دار بود، بحران به اوج خود رسید. سپهدار رشتی سردار منصور با قوام‌الدوله وزیر فوائد عامه و تجارت، با رؤسای خبازخانه‌ها وارد گفتگو شد تا علت کمبود نان را دریابد. آنان علت امر را ترقی قیمت نان عنوان کردند، قرار شد فعلاً همان یک من سی‌شاهی بفروشند و بعداً با تحویل غله از انبار دولتی قیمت‌ها را پایین آورند. اما هیچ‌کدام از این تمهیدات به نتیجه نرسید، یا اراده‌ای قاطع در پشت آن وجود نداشت و یا اینکه خود کارکنان وثوق عمدتاً بحران‌سازان بودند، کسانی که به قول معروف، وثوق را هم دور زده بودند. وثوق از بازی سنجیده‌ای که به قیمت افلاس مردم برای سرنگونی او کشیده بودند آگاهی داشت. پس روز سه‌شنبه 18 ذی‌الحجه سال 1334، یعنی کمتر از دو ماه بعد از آنکه قدرت را به دست گرفت، دستور داد شاهزاده مشکوة‌الدوله، امین الوزاره و بهاءالسلطنه که متهم به اخلال در امر نان به منظور تولید مشکلات برای دولت بودند، دستگیر شوند. اینان از مرتبطین با تشکیلات کمیتة مجازات به شمار می‌رفتند که در ذی‌قعده آن سال و چند روزی بعد از تشکیل دولت وثوق تشکیل شده و نوک تیز فعالیت خود را حمله به شخص رئیس‌الوزرا قرار داده بود و هر روز بحرانی ایجاد می‌کرد تا او را از سر راه بردارد. رئیس‌الوزرا حتی بعداً که این کمیته رسماً عملیات جنایتکارانه خود را آغاز نمود، تهدید به قتل شد و اندکی بعد از این تهدیدات استعفا کرد. در دستور وثوق برای دستگیری افراد فوق‌الذکر، نکته‌ای نهفته است: او می‌دانست کسانی که به بحران مواد غذایی دامن می‌زنند چه کسانی‌اند و در کجا لانه کرده‌اند، اما مسئله این بود که او هم نمی‌توانست با این مافیای خشن و بی‌رحم برخورد کند، هیچ‌چیز از چنبرة نفوذ این گروه خارج نبود و حتی برخی از اعضای هیأت دولت وثوق هم یا به دلیل رعب و وحشت و یا به دلیل باور به راه گروه بحران‌ساز، با آنان همکاری می‌کردند. طبق آمار نظمیه و بنابر گزارش کمیساریاهای این تشکیلات، در کمیسری‌های ده‎گانه تهران، به طور کلی آمار 2360 فقیر که مطلقاً قادر به ادامه حیات نبودند ثبت شده بود. فقرای محدوه کمیسری ناحیه دو از همه بیشتر بودند که تعداد آنها 504 تن بود، کمترین تعداد به کمیسری ناحیه سه تعلق داشت که تعداد فقرای منطقه را بیست و دو تن نوشته بودند. تا اواخر ماه ذی‌قعده سال 1335، بحران نان در تهران به اوج خود رسید، بحرانی که دست‎های نامرئی گروه ضد تشکیلی در آن دیده می‌شد. با اینکه دولت در امر تهیه نان مردم جدّیت به خرج داد و مبالغی را صرف جبران خسارت و تحمیل آن به بودجه مملکت کرد، امر نان باز هم بسیار مغشوش بود. در جلو دکان‌های خبازی مردم اجتماع کرده و خلاصه وضعیت فوق‌العاده رقت‌باری به وجود آمده بود. در این بحران جانسوز خود خبازها هم دخالت داشتند، با وصف وضعیت تأثر‌انگیز مردم، «به هیچ‌وجه از دسایس و آنتریک رؤسای خبازی کاسته نشده روز به روز به هر وسیله باشد، موقع را برای انتفاع خود مناسب‌تر دیده و از هیچ قسم اجحاف فروگذار نمی‌کنند و ریاست خبازخانه هم گویا در مقابل رأی و پیشنهادهای ایشان خود را مجبور به تسلیم می‎داند.» به عبارتی در دوره‌ای که وثوق قدرت را به دست داشت، بر دامنه بحران به صورتی کاملاً مصنوعی افزوده شد. اما تا زمانی که وثوق قدرت را به دست داشت، مانع از تعمیق فاجعه شد، او توانست جلو گسترش قحطی را بگیرد و تهران را از مرگ و میر نجات بخشد. اما با سقوط او و در دوره کابینة علاء‌السلطنه بود که نخستین اخبار از تجمع مردم در برابر نانوایی‌ها و مرگ و میر ناشی از قحطی نان به صفحات جراید راه یافت. این خبر روزنامة زبان آزاد ابعاد فاجعه ملّی قحطی نان را در تهران به خوبی نشان می‎دهد: «روز جمعه در دکان خبازی محله دروازه قزوین یک ضعیفه بیچاره بعد از چند ساعت معطلی با یک حالت رقت‌انگیزی ضعف نموده پس از این‌که زن‌های دیگر بیرونش آورده‌اند، به فاصله نیم ساعت تلف می‎شود. آیا مسئول این پیشامدها کی است و آیا پادشاه ایران از مرگ رعیت خود متأثر می‎شود یا نه؟» لازم به یادآوری است که در این زمان کمال‌الوزاره عضو کمیتة مجازات، رئیس اداره مالیات‌ مستقیم ایالت تهران و مسئول خبازخانه‌های تهران بود. از آن سوی در این زمان که مقارن اوج فعالیت و آدمکشی کمیتة مجازات به شمار می‌آمد، وثوق از قدرت کناره گرفته بود و علاء‌السلطنه زمامدار شد؛ در کابینه علاء‌السلطنه گروه بحران‌سازی که اینک مقام وزارت به دست آورده بودند، بیش از هر زمانی عرصه را بر مردم تنگ کردند. به تدریج در تهران وضعیت نان بی‌نهایت بغرنج شد. یکی از مهمترین مشکلات نان تهران، تقلبات خبازخانه‌ها بود. اینان به بهانه‌های گوناگون از پخت روزانة خود کاسته بودند؛ مضافاً اینکه چیزهایی را با آرد مخلوط می‌کردند و «به مردم بدبخت» می‎فروختند «که حقیقتاً رقت‌انگیز» بود. به گفته مردم «چون متصدیان امور خبازخانه از نان‌های معمولی مصرف نمی‎نمایند، از حال بیچاره فقرا و ضعفا بی‌اطلاع می‎باشند که با هزاران زحمت و مشقت از صبح تا غروب زحمت کشیده و با خون جگر دو قران به دست آورده و با چند ساعت معطلی نانی گرفته که از شدت تلخی و شوری به هیچ‌وجه قابل خوردن نیست؛ ما توجه مخصوص هیأت وزرا و آقای وزیر مالیه را به این مسئله جلب نموده و رفع این عسرت را هر چه زودتر استرحام می‎نماییم.» چند روز بعد خبر رسید خبازخانه‌ها به عنوان گران شدن غله و یا کمبود غلات، چهار شاهی به قیمت نان افزودند. خبازها می‎گفتند باز هم به این قیمت خواهند افزود. همزمان از اوّل تابستان سال 1296 شمسی، بسیاری از مناطق تهران از بحران بی‌آبی رنج می‌برد، عین‌الدوله برای حل موقت بحران آب تهران، پنج رشته قنات خود را برای مشروب کردن خانه‌های اطراف اختصاص داد ؛ اما تمام علائم نشان‌دهندة بحرانی زجرآور در افق تاریخ ایران بود. در این بین حقه‌بازی، شارلاتانی و دوز و کلک به اوج خود رسید. مردم به دلیل سوء‌تدبیر مدیران در کوچه و بازار به زمین می‎افتادند و از فرط گرسنگی می‎مردند، عده‎ای ظاهراً برای کمک به مردم اعانه جمع‌آوری می‎کردند، اما به قول کمره‎ای این افراد برای منافع شخصی خود و «اظهار شخصیت» دست به این اقدامات می‎زنند. مردم در پایتخت کشور یعنی تهران، هر روز از گرسنگی تلف می‎شدند، لیکن اعیان و اشراف و رجال کشور سرگرم عیش و نوش خود بودند و به هیچ‌وجه به مصیبتی که بر مردم می‎گذشت توجهی نشان نمی‎دادند. همین سیدمحمد کمره‎ای بخش معتنابهی از خاطراتش را به نقل پلو و خورش و اغذیه و اشربه‌ای که میل کرده اختصاص داده است، خودش نقل می‎کند همین که از خانه بیرون می‎آمده با جنازه‌های پراکنده مردم مواجه می‎شده است که از گرسنگی قالب تهی کرده بودند. او از «بدی اوضاع و فقر و ذلت عمومی و نیست شدن مردم» صحبت می‎کرد. کمره‌ای نقل می‎کند روز چهاشنبه بیست‌ و دوم جمادی‌الاولی 1336 مطابق با بهمن ماه 1296 شمسی، از تکیه رضاقلی‌خان تا درب مدرسه خان، ناله و گریه و ضجه اطفال و زن و مرد، شنیده می‎شد. همه توی کوچه‌ها ریخته بودند و از گرسنگی جان می‎دادند. حال قضاوت کمره‎ای را بنگرید: من که خیلی قسی‌القلب در این امورم و چون این مردم را مستحق همه قسم بدبختی که از طرف خودشان از شدت بداخلاقی، همه قسم ذلت می‎کشند و به این ذلت می‎میرند و هیچ کاری نمی‎کنند و اگر انسان بر منافع آنها اقدامی نماید خود آنها بر علیه آدم اقدام می‎کنند معذالک خیلی از این منظره منقلب شدم. در جایی دیگر از خاطرات او آمده است: ای خداوند ناظری به احوال ما که چقدر از نفهمی و فقر و شداید که بر عامه بدبخت وارد می‎شود خاصه به این فقرا. از عمل‌ها بدترین هلاکت را می‎کشیم. شاید وبا و طاعون صدماتش به عموم کمتر باشد؛ اعوذ بالله من الفقر‌المکب، که فقری که انسان را کافر می‎کند و به رو در آتش می‎اندازد. او ادامه می‌دهد: توی بازار بعضی چپاول قیسی و نان از هم می‎کردند. در بین زد و خورد و چپاول، توپ چیت یک نفر بزاز فقیر از میان رفت، نفهمید چه طور شد، بردند. اگرچه قریب دو ماه متجاوز است، این حال چپاول جریان دارد. رد شدم. یک طاس کوچک خوبی دست زنی بود، به مسگر می‎خواست بفروشد. مسگر گفت من به قیمت قراضه می‎خرم یک من هشت هزار [هشت ریال]. بیچاره ضعیفه ناچاراً داد. توی کوچه یک نفر جوان نشسته [دست] به سر خود کشیده صدا می‎زد پول یک کلاه کرک. دیدم کلاه خود را جلو خود گذاشته واقعاً می‎فروخت. حتی مفتشین دولتی اسباب و لوازم خانه‌های خود را می‎فروختند تا نان تهیه کنند. به طور مثال فردی به نام میرزامحمد‌خان ساوجی نقل می‎کرد که دو جاجیم خانه‌اش را که شش تومان خریده، به سه تومان فروخته است تا نانی بخرد که هر من آن برای وی دو تومان و هیجده ریال تمام می‎شد، یعنی نانی که در اواخر سال 1334 قمری هر من، بیست و شش تا سی شاهی بود، چنین افزایش سرسام‌آوری یافت. آن مرد می‎نالید که دو سه روز دیگر حتی اسباب ‌خانه هم ندارد که بفروشد و نان تهیه کند. به قول او روز بیست و ششم جمادی الثانی 1336 قمری، عده‎ای از مردم دولاب از گرسنگی مردند، عده‎ای دیگر نیز نزدیک به موت بودند. او نقل کرد هر روز عده‎ای از مردم دولاب به این شکل می‎میرند. وثوق را متهم می‎کردند نان دولابی‌ها را به مصرف خود می‎رساند، یا به کارگران سلیمانیه می‎دهد که املاک او را آباد می‎سازند و یا این نان را به بستگان خود و کدخدای دولاب می‎دهد. لازم به یادآوری است که در آن زمان دولاب و سلیمانیه واقع در جنوب شرق تهران، املاک وثوق‌الدوله بود. اما این واقعیت نداشت. وثوق تا زمانی که رئیس‌الوزرا بود، دستور داد گندم‌ها را از انبارها خارج سازند و ارزانتر از حد معمول بفروشند. دولت دویست هزار تومان پول برای خرید گندم به عراق عجم و ملایر فرستاد، کلیه ذخایر گندم این مناطق را به تهران فرستادند که یا رایگان و یا به قیمت ارزان در اختیار مردم گذاشته شود. عده‎ای از محتکران به گمان اینکه به دلیل بروز قحطی، نان و گندم در تهران گران‌تر می‎شود، انبارهای خود را خالی کردند و به این شهر ارسال نمودند. به قول کمره‎ای بعضی از اغتشاشات شهر زیر سر «تحریکات خارجه و اجانب» صورت می‎گرفت، این وضع باعث به هم ریختگی بیش از پیش شهر شده بود. در هر حال بعد از سقوط وثوق بود که فاجعه ابعاد بیشتری یافت. خبر زیر که توسط روزنامة نوبهار منتشر شد عمق فاجعه و رقت و دهشت گرسنگی را در مرکز سیاستگذاری کشور نشان می‎دهد: به موجب یک خبر خصوصی که به اداره [روزنامه] رسید، پریروز قبل از ظهر میرزاابوالقاسم‌خان درب دکان نانوایی جنب انبار گندم یک سینی مس را غفلتاً از در دکان نانوایی برداشته رو به فرار می‎گذارد، آژان پست او را دستگیر و پس از استرداد سینی جلب به کمیسری می‎نمایند، مشارالیه در ضمن استنطاق خود اقرار به دزدی‌های مهم می‎کند. لذا کمیسری ده نفر آژان با یک صاحب‎منصب برای تفتیش به خانه مشارالیه می‎فرستند، پس از ورود اشاره به گوشه اطاق کرده آژان وارد اطاق شده لحاف مندرسی را که در گوشه اطاق بوده بلند می‎نمایند می‎بیند یک پسر و یک دختر کوچک از گرسنگی مرده و عیال مشارالیه هم در گوشه دیگر اطاق به واسطه گرسنگی در حال نزع است! در تهران اجساد روی زمین می‎ماند و کسی نبود حتی آنها را دفن کند، غیر از مسائل ریز و درشت فراوان این موضوع در بحران‌های مشروطه و ظهور و سقوط پی در پی کابینه‌ها ریشه داشت «که نه تنها زندگان را بی‌تکلیف گذارده بلکه اموات را هم دچار محذور و بی‌تکلیفی نموده است!» در برخی موارد مدارس تهران به دلیل شیوع بیماری‌های کشنده و واگیردار تعطیل شدند. تعداد زیادی از معمرین قوم به مرض اسهال مردند، یکی از آنان سیدحسین اردبیلی بود که مواضع او در دوره دوم مشروطه نقش بسیار مهمی در شکل‌‎گیری تنش‌های ایدئولوژیک بین مشروطه‌خواهان ایفا کرد، اردبیلی در تاریخ نوزدهم رمضان سال 1336 به مرض اسهال در تهران درگذشت. «فوت‌های اسهالی» یا همان وبا، وحشتی بین رجال تهران برانگیخت، بسیاری تصمیم گرفتند از خوردن میوه اجتناب نمایند. در اغلب شهرهای ایران وبا و حصبه بیداد می‌کرد، «حصبه که جزو اعضا رئیسه خانواده‌ها شده، نه زمستان دست برمی‌دارد نه تابستان و از قرار شرحی که در روزنامه نوشته بود دو کرور آدم از این امراض تلف در ایران شده است که اگر همان دوازده قران خرج دفن این اموات بی‌صاحب را که دولت می‌دهد در اوّل وهله خرج جلوگیری از این امراض شده بود آن‌قدر آدم تلف نمی‌شد... اغلب خانواده‌ها به قدری پول دوا و حق‌القدم طبیب داده‌اند که دیگر نان شب و یک اسباب ندارند، فنای محض شده‌اند و گدایی باید بکنند.» بالاخره مردم تهران از شدت گرسنگی در مسجد شاه تحصن اختیار کردند. به واقع علت تحصن همین امر یعنی گرسنگی بود اما به سرعت به مسائل دیگر تغییر یافت. عین‌السلطنه نوشت: «اما این گرسنه‌ها که برای نان متحصن شده بودند این همه پلو گوشت، حلوا، شیرینی، قند، چای را از کجا آوردند. معلوم است که از همان‌جا که همیشه بلاهای ایران نازل می‌شود که اسمش سفارت سنّیه انگلیس است.» متحصنین به اشاره توطئه‌گران تجمع کرده بودند تا کاسه کوزه‌ها را سر وثوق بشکنند و او را عامل قحطی معرفی نمایند و در نتیجه سرنگونش سازند؛ کاری که آخرالامر به آن موفق شدند. همزمان زنان تهرانی به سفارت انگلیس مراجعه نمودند و نسبت به کمبود نان اعتراض کردند. این نشان می‎داد مردم تهران می‎دانند فاجعه از کجا سرچشمه می‎گیرد. در بازار آشوبی به پا گردید و دکان‌ها بسته شد. زن‌ها از گرسنگی به یک لبو‌فروش حمله برده و خوراکی‎های او را به یغما بردند. پلیس وارد میدان شد و با مردم برخورد کرد. آنگاه زنان به سوی میدان ارگ حرکت کردند و سپس به سوی کاخ گلستان سرازیر شدند، آنها می‎خواستند از درب اندرونی وارد کاخ شوند، اما نگهبانان مانع ورودشان شدند. زنان سپس به سوی سفارت انگلیس به حرکت درآمدند، پلیس محرکین را دستگیر کرد و بقیه پراکنده شدند. کسانی که پراکنده شده بودند بار دیگر به سمت بازار حرکت کردند، آنها از کسبه خواستند مغازه‌های خود را تعطیل نمایند. کسبه از ترس مغازه‌های خود را بستند، اما نظمیه بار دیگر مداخله کرد و کسبه کار خود را از سر گرفتند. سه روز بعد یعنی شانزدهم جمادی‌الاولی 1335 میتینگی علیه انگلیسی‎ها در میدان توپخانه برگزار شد. مردم به حق عامل اصلی گرفتاری‌های خود را دولت انگلستان می‌دانستند. در این زمان که مقارن بعد از انقلاب روسیه بود، نیروهای این کشور اندک اندک خاک ایران را ترک می‌کردند و انگلیسی‌ها به سرعت جای اینان را اشغال می‌نمودند. پلیس ‌جنوب عملاً نواحی جنوبی را تا اصفهان و یزد اشغال کرده بود و نیروی شمال ایران (North Persian Force) ایران هم نواحی وسیعی از همدان تا گیلان را جولانگاه عملیات خود نمود. به واقع درست در ایامی که انگلستان در ایران یکه‌تازی می‌کرد، بحران نان در کلیه نواحی کشور به اوج خود رسید، بدیهی است که مردم عامل این بحران را انگلستان دانستند. سفارت انگلیس به سرعت به تظاهرات زنان واکنش نشان داد، این سفارتخانه به وزارت داخله نامه فرستاد که حاضر است پلیس‌ جنوب را منحل نماید و نیروهای شمال را هم احضار کند. این نامه برای تظاهر‌کنندگان خوانده شد. اما انگلیس فقط بخشی از مسئله بود. محتکران، خبازها، مسئولین اداری، برخی از وزرا و احزاب سیاسی و خلاصه عوامل متعدد دیگری در این بحران دخیل بودند. دامنه قحطی به اندازه‌ای وسعت یافت که دولت دستور داد کلیه شترها و قاطرها باید ارزاق به تهران حمل کنند. این موضوع باعث شکایت عموم شد، هر شتردار و قاطردار از هر کجا آمده بود، در شاهرود متوقف می‌شد تا جنس به تهران حمل کند. اما این امر مشکلی بر مشکلات افزود، به این شکل که گرانی ارزاق و نبودن علوفه و خسارات دیگری که به شترداران و قاطرچیان وارد می‌شد، موجب نارضایتی عمیق آنها می‌گردید. تجار به دلیل منع صادرات نفت به تهران، ضرر و زیان‌های فراوانی متحمل می‌شدند، از سویی دالان‌دارها به جهت نبودن علوفه و آذوقه، که باید همه آن را به توقیف شدگان می‌دادند، به این موضوع اعتراض داشتند. روزنامة رعد نوشت خلاصه اینکه به این دستورالعمل دولت همه اعتراض دارند و ظاهراً بخشنامه دولت فقط برای مازندران بوده است که برنج را به تهران حمل کنند؛ «نه برای جاهایی که خودشان به جهت نبودن ارزاق به عسرت می‌گذرانند.» در تهران در کنار قحطی، قتل و چپاول بیداد می‎کرد، این بود که عده‎ای یا به دستور وثوق و یا از سر ترس انبارهای خود را گشودند و گندم خود را به معرض فروش گذاشتند. از آن سوی خبر می‌رسید برخی کمیته‌های سرّی مسئولین را تهدید کرده‌اند، «مردم همین دو سه روزه شاید انتقامی از آنها بکشند خاصه با تهدید بعضی کمیته‌های سری، حتی به شاه [دستور دادند] که از سلطنت استعفا باید بنمایی.» این شاید اشاره‌ای به بیانیه‌ها و اعلامیه‌های گروه‌هایی مثل کمیتة مجازات باشد که خود را برای عملیات آماده می‌کردند. از سویی وثوق برای اینکه تا حدی از حدت وضعیت بکاهد، دستور داد از مازندران برنج به تهران آورند، این تدبیر دیگری بود برای مقابله با قحطی جانسوزی که در تهران در آستانه درو کردن صغیر و کبیر بود. در ماه محرم سال 1336، عین‌السلطنه چنین نوشت: هوا هیچ بارندگی نمی‌کند، زمین خشک مثل کبریت [است]. آنچه کاشته شده تشنه، آنچه دیم‌زار است بلازرع مانده و قصد مردم این است اگر بارندگی نکند، تخم را حرام نکرده ابداً دیم‌زار کشت نکنند. از قزوین و آن صفحات هم خبر دارم. ابداً قطره‎ای باران نیامده. خداوند خودش ترحم کند. خیلی بد روزگاری شده است. در این حین سرداربهادر از چند روز قبل هزار من نان توسط اداره نظمیه در اختیار فقرای تهران قرار می‎داد، به عبارتی او هر روز صد من نان خریداری می‎کرد و بین مساکین شهر توزیع می‎نمود. به قول نوبهار «این‌گونه دستگیری‌های به موقع فوق‌العاده لازم و قابل تحسین است، اگر سایر متمولین نیز به آقای سردار بهادر تأسی بجویند روز به روز به فلاکت فقرای تهران افزوده نمی‎گردد.» اینها همه مسکن بود، در تهران گرسنگی و قحطی رمقی برای مردم باقی نگذاشت. بنا به گزارش‌های مطبوعات «در کوچه‌ها غیر از گرسنه و مردة بی‌صاحب چیزی دیده نمی‎شود.» دکان‌های نانوایی حالتی «رقت‌خیز و وحشت‌انگیز» به خود گرفته بود. هر چه را نانوا پخت می‌کرد؛ قزاق‎ها به زور می‎گرفتند، آنان «زن و بچه‌های فقیر را با لگد دور ساخته نان‌ها را به یغما» می‎بردند. از آن سوی انگلیسی‌ها سیب‌زمینی را باری سی و پنج تومان از اصفهان به اهواز می‎بردند. در این بین برخی اعضای احزاب سیاسی بی‌توجه به درد و رنج و فقر و فاقة دهشتناک مردم همسو با انگلیسی‌ها، در تعمیق فشار به توده‌های مردم مؤثر بودند. به طور مثال در کارگزاری، انگلیس «هر روز برای کسبه و تجار به اسم خارجه گربه رقصانی می‎کند، میرزاحسین معتمد و مترجم نظام رئیس معارف می‎گویند هرکس قبول مسلک اتفاق و ترقی را بکند ده تومان مخارج به او داده می‎شود...» این حسین‌خان معتمد یکی از عوامل برجسته انگلستان به شمار می‌رفت، او با میرزاکریم‌خان رشتی از سویی و سیدضیاء از سوی دیگر مرتبط بود، بعدها به طوری که خواهیم دید در کمیتة آهن عضویت یافت و بعدها با حضور در کمیته زرگنده زمینه‌های کودتای سوّم اسفند را مهیا دید. روز سه‌شنبه 28 جمادی الاولی 1336 خبر رسید زمانی که مردم از گرسنگی می‎مردند، یک انبار بزرگ سیب‌زمینی یافت گردیده که به دلیل نگهداری طولانی مدت سبز شده‌اند. به قول کمره‌ای روزی بیست و پنج شش زن بهائی برای پاک کردن این محصول به انبار می‎آمدند و روزی سی شاهی حقوق می‎گرفتند، «اگر بفهمند زن مسلمان است جواب می‎دهند.» پیام این مطلب واضح است، اگر مسلمانی تقاضای کار در این انبارها می‌نمود رد می‌کردند اما بهائیان به کار مشغول می‌شدند. علت چه بود؟ به روایت کمره‌ای این انباری بود دولتی که در اختیار ارباب کیخسرو شاهرخ قرار داشت. او این انبار را به نوبه خود به یک فرد بهائی داده بود تا از آن نگهداری کند، این محصول بزرگ در آن قحطی عظیم نگهداری شد و همین که در معرض خراب شدن واقع گردید برای عرضه عمومی به میدان فرستاده شد. سیب‌زمینی دولتی به جای اینکه به مردم کوچه و بازار داده شود، در اختیار امریکایی‌ها و سایر خارجیان قرار می‌گرفت. اما «حالا که ضایع شده و می‎شود و آذوقه قدری بهتر شده [به مردم داده می‎شود] عجب بدبخت و پردشمن است مسلمان ایرانی.» احمدشاه شاید خیلی دیرتر از مردم عادی از مسئله کمبود نان و درد و رنج مردم به نحوی مطلع شد. او روز دوّم صفر سال 1336 «به محض این‌که خبر عسرت نان و آه و ناله بعضی مردم» را شنید، فوراً از اندرونی بیرون آمد و پیش از هر کار «مشغول تبلیغات و اوامر ملوکانه راجع به آسایش عمومی شده» و شروع به بروز «احساسات رقیقه» کرد و «مشغول تأکیدات بلیغه راجع به امر نان» شد و به هیأت دولت دستور داد در این باب تمهیدات لازم را صورت دهند. به قول نوبهار شاه به هیأت دولت «دستورات کافیه و ابلاغات و اوامر بلیغه صادر فرموده‌اند و همه روزه به درجه فوق‌العاده مواظب و جویای احوال عمومی بوده و بیش از حد لزوم در تهیه وسایل آسایش عامه خود را دستخوش احساسات و عواطف شدیده قرار داده و می‎دهند.» اما دخالت شاه هم بی‌فایده بود، اصلاً در آن شرایط چه کسی به فرامین احمدشاه که حتی از سایه خود می‌ترسید، اعتنایی می‌کرد؟ نکته در این است که شاه نمی‌دانست بخشی از بحران مواد غذایی برای این است تا او را فروگیرند و نظمی نوین را سرلوحه کار قرار دهند. شاه نمی‌دانست که بخشی از بحران مولود دست کسانی است که در زمرة اطرافیان او بودند. در این شرایط بود که عده‎ای از ثروتمندان تهران دست به تشکیل خانه فقرا زدند. به طور مثال در پامنار رو به روی بازار، در دوازده اطاق و بالاخانه تعداد زیادی سائلین و فقرا را جمع کرده بودند و از آنها پذیرایی می‎نمودند. بنیادگذار این نوانخانه اعلم‌الدوله، منتصرالسلطان، دکتر حاج رضاخان و عده‎ای دیگر بودند. این نوانخانه اصلاً به کوشش دکتر اعلم‌الدوله راه‌اندازی شده بود که همین چندی قبل برادرش یعنی متین‌السلطنه قربانی گردید. زمستان آن سال بینوایان را در مساجد که با بخاری گرم می‎شد اسکان ‎دادند و بین آنان دمپختک رایگان توزیع کردند. بعداً تصمیم گرفته شد شام فقط در دارالمساکین داده شود، اما مساجد همچنان یکی از بهترین مکان‌‌ها برای اسکان فقرا تشخیص داده شد. در همین زمان مستوفی‌الممالک رئیس‌الوزرای وقت، حقوق شش ماه خود را که جمعاً سه هزار تومان می‎شد برای کمک به فقرا اختصاص داد. امیرمفخم بختیاری پنج ماه حقوق خود را که جمعاً هفتصد تومان می‎شد به دارالعجزه داد. مرتضی‌قلی‌ خان فرزند او هم بیست خروار جو و گندم به فقرا کمک کرد. از سویی مهدی نجم‌آبادی از ثروتمندان محله حسن‌آباد کمک خواست. او تقاضا نمود این گروه کمیته‎ای تشکیل دهند و به داد فقرای این محله که نسبت به ثروتمندانش اندک هستند، برسند. از آن سوی دبیرالملک حاکم تهران، در شهرنو، دارالمساکینی دایر کرد و در آن مردم فقیر را خوراک داد و لباس پوشانید و برای‌شان حمام تدارک دید. دولت و تجار شروع به تأسیس دارالمساکین کردند، آنان برای «اقدامات خیریه و نگاهداری فقرا و مساکین که همه روزه گروه گروه زن و مرد از نقاط مختلفه بدین شهر وارد و در معابر و دکاکین مخروبه منزل می‎نمایند...» جا و غذا تهیه می‎کردند. در ربیع‌الثانی 1336 تجار و اصناف تهران عریضه‎ای به شاه نوشتند و از او خواستند جلو فحشا را بگیرد، مانع گسترش مناهی و ملاهی شود. اینان بیشتر مصائب کشور را ناشی از کثرت مناهی، شرب مسکرات و فحشا می‌دانستند، «در طهران که مرکز مملکت اسلام است تمام دکاکین مسکرات فروشی و تمام خانه‌ها فاحشه‌خانه شده، احدی به خیال ممانعت نیست.» علت امر را باید در همان فقر و افلاس خلاصه کرد، به عبارت بهتر وقتی فقر وارد شد، ایمان از در دیگر بیرون رفت. اما این‌گونه نیست که اکثریت مردم این‌گونه باشند، مشکل یادشده عمدتاً در مناطق محروم تهران روی داد، مضافاً اینکه در این زمان تعداد زیادی مهاجر از شهرستان‌های دیگر وارد تهران شده بودند، این موجودات مفلوک بدون اینکه جایی داشته باشند، در سرمای زمستان ناچار می‌شدند در کوچه و خیابان شب را به روز آورند. بسیاری از اینان تا صبح از سرما خشک می‌شدند. اینان برای اینکه حداقل چند روزی جان به سلامت برند، دست به هر کاری می‌زدند. متعاقب این وضعیت، تجار برای رفع بحران نان، جلساتی تشکیل دادند و تصمیم گرفتند اعاناتی در اختیار فقرا قرار دهند. در رأس تجار معین‌التجار بوشهری قرار داشت که پذیرفت مبلغ هنگفت ماهی پانصد تومان برای کمک به فقرا بپردازد. اهمیت موضوع را وقتی درمی‎یابیم که توجه کنیم حقوق ماهانه یک وزیر در آن زمان ماهی یکصد و چهل تومان بود. در این جلسه برادران بنکدار و حسین امین‌الضرب هم حاضر بودند، آنان هم برای کمک به فقرا پرداخت مبلغی به صورت ماهانه را تعهد کردند. اما اینان مبلغی به مراتب کمتر از معین التجار تقبل نمودند، کمترین میزان کمک پنج تومان به صورت ماهانه بود. با تمام این اوصاف باز هم اینها همه ‌چیزی نبود جز مُسَکِّن، به طوری که تابستان سال 1336 قمری مصادف با 1297 شمسی، با اینکه محصول زیاد بود اما نان به دست مردم نمی‎رسید. حتی اغلب مردمی که پول هم داشتند شب‌ها بدون نان می‎ماندند. برنج به خرواری یکصد و شصت و پنج تومان رسیده بود. یک شب از شب‌های مرداد این سال مردم دست به اعتراض زدند. مردم و به ویژه زن‌ها علناً به وثوق و انگلیسی‌ها فحش می‎دادند، در اثر این اعتراض روز بعد نان زیاد شد. دیگر اینکه کمیسیونی مرکب از میرزارضا گرگانی، سیدمحمد تدین، دکتر حسن‌خان احیاءالملک، میرزامحمد نجات و عده‎ای دیگر تشکیل شد تا به ارزاق سر و سامانی بدهند. احیاءالملک و میرزامحمد نجات البته در زمرة کسانی بودند که می‌دانستند منشأ و مبدأ این مصیبت عظمی در کجاست. احیاءالملک همان کسی است که در مقام پزشک نظمیه گواهی داد برخی از دستگیرشدگان کمیتة مجازات بیمارند و با این گواهی خود باعث رهایی آنان شد. او را بعدها در دوره دوم ریاست‌وزرایی وثوق همراه با عده‌ای دیگر به اتهام کمک به سران کمیته بازداشت کردند. در آن جلسه تدین همه را با خود قیاس کرد و فریاد زد: «ما ایرانی‎ها همه دزد، طماع، رشوه‌‌خوار [هستیم] و هیچ کار نمی‎توانیم اداره نماییم. باید به دست خارجه اداره امور ما بشود و مولیتر بلجیکی خوب از عهده برمی‎آید.» تدین البته به احتمال زیاد خوب می‌دانست، چرا امثال او حاضر بودند با مولیتر همکاری کنند، اما ریاست امثال منتخب‌الدوله بر خزانه‌داری را تحمل نمی‌کردند. اینجا همین‌قدر می‌گوییم، این مرد بلژیکی تابع اوامر انگلیسی‎ها بود، وقتی اختیار نان را به او سپردند بناگاه نان زیاد شد. مردم این را می‎دیدند که به محض اینکه اختیار نان مردم به دست خارجی سپرده شد، ورق برگشت، علی‌القاعده همین نکته به ظاهر بی‌اهمیت باید مردم را هوشیار می‌کرد و می‌دانستند بحران نان از کدام سرچشمه نشأت می‌گیرد. به تاریخ ذی‌حجه 1336 مصادف با سنبله 1297 میرزااحمد‌خان آذری مسئول ارزاق ادارة مالیه را عزل کردند و مسیو مولیتر را به جای او نشاندند تا مگر بتواند کاری انجام دهد. مردم از نحوة مدیریت آذری بسیار شکایت داشتند. آذری جزو گروه وثوق‌الدوله بود، در عزل آذری از منصب خود، کمال‌الوزاره رئیس اداره مالیات‌های مستقیم وزارت مالیه و از اعضای کمیتة مجازات نقش برجسته‌ای ایفا کرد. همین وزارت مالیه خود منشأ فساد بود، کسی را یارای برخورد با این گروه نبود تا اینکه سال 1296 به پایان رسید. در ابتدای سال 1297 شمسی، مصدق‌السلطنه معاون وزارت مالیه تلاش کرد تا اندازه‌ای در مالیه اصلاحات انجام دهد. او توانست فهیم‌الملک رئیس وقت مالیات مستقیم وزارت مالیه و ترجمان‌الدوله خزانه‌دار را محکوم به یک سال محرومیت از تصدی مشاغل دولتی کند، ممتازهمایون و ابوالحسن بزرگ‌امید مشهور به مخبرهمایون که به خاندان مشهور هدایت تعلق داشت، از مشاغل دولتی برای همیشه کنار گذاشته شدند. اینان کسانی بودند که در روزنامه‌ها چه خودشان و چه کسانشان در ذم مصدق‌السلطنه معاون وقت وزارت مالیه مطلب می‌نوشتند، اما او سرانجام توانست خیانت‌های آنها را به اثبات رساند. یکی از این موارد اختلاس هفتصد هزار تومان از محل انحصار تریاک بود، روزنامة ایران نوشت دیگر اگر کسی تا پنجاه هزار تومان از مالیه دولت را به نفع خود حیف و میل کرده باشد، پشیمان است؛ زیرا در مقابل مبالغ هنگفتی از این دست، آن مبالغ بسیار ناچیز بودند. اندکی بعد نظمیه تهران آمار مرگ و میر این شهر را منتشر کرد، معلوم شد فقط در سال 1296 یکصد و هشتاد و شش هزار تن از مردمان بی‌گناه تهران در اثر گرسنگی و بیماری‌های ناشی از همان گرسنگی از بین رفته‎اند. عین‌السلطنه که خود در این زمان در تهران اقامت داشت نوشت: «درست در طهران قلت جمعیت محسوس است.» در کاشان سی هزار تن از گرسنگی مردند، در قم «غالب خانه‌ها همان‌طور درش قفل است که تمام ساکنین آن بدرود زندگانی گفته‌‌اند.» درست در این شرایط اسفناک عده‌ای از مردمان بی‌رحم و بی‌عاطفه، «صدها، دویست‌ها هزار تومان منافع بردند.» اسفناک‌تر اینکه «در طهران آدم سراغ داریم که از پول کفن مرده‌ها مبلغی دخل نموده بود.» کسانی که مسئولیت داشتند نان مردم را تأمین کنند، نه تنها این کار را نکردند بلکه خود باعث افلاس مضاعف آنان شدند. به طور نمونه همین عین‌السلطنه خود واسطه حمل غله قزوین و اراک و نقاط دیگر بود در نزد میرزااحمد‌خان آذری؛ «چهل هزار تومان به او تعارف می‌دادیم، ارباب کیخسرو آن متقلب که عزیز کرده بی‌جهت شده روی دست ما برخاسته نمی‌دانم چه علاوه کرد که به او داد.» در اثر این تراژدی هولناک قحطی، کسانی که بیمار حصبه‌ای شناخته می‌شدند به آسانی قابل شناختن بودند؛ «هر کس کلاهش گشاد شده و سرش تراشیده، مریض بوده». حتی داروهای شفای حصبه هم احتکار می‌شد. دولت‌آبادی که درست بعد از خاتمة جنگ اوّل جهانی به ایران بازگشت، روایت کرده که بعد از چند سال دوری از تهران، مشاهده کرده «قحط و غلای سال گذشته توارد بدبختی‌های بسیار، مرض‌های مسری گوناگون شاید ربع جمعیت تهران را کم کرده است، راستی تهران خلوت شده و کسر جمعیت آن نمایان است.» دولت‌آبادی فقط بخشی از حقیقت را بازگو کرده است، به واقع رعد بر اساس آمار نظمیه گزارش می‌داد، یک سوّم جمعیت تهران از گرسنگی مرده‌اند. غیر از قحطی، بیماری‎های گوناگون هم مردم را درو می‌کرد. به نوشته دکتر امیراعلم ثقفی، برادر متین‌السلطنه، در ایران سالیانه متجاوز از دویست هزار طفل به مرض آبله جان می‌دادند. صدهزار تن به محض گرفتن آبله می‌مردند، حدود پنجاه هزار تن کر و کور می‌شدند و بعد بدرود زندگی می‌گفتند و پنجاه هزار تن دیگر هم که مستعد بیماری‌های دیگر بودند، اگر به آبله مبتلا می‌شدند بلافاصله می‌مردند. منبع:دکتر حسین آبادیان ، جنگ جهانی اول تا کودتا ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، زمستان 1390 ، ص 171 تا 189 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 104 تیر ماه 1393

آریانا که بود و چه کرد؟!

حسین معتمدی منوچهری تنکابنی (بهرام آریانا) در 27 اسفند سال 1285 شمسی در تهران متولد شد. پدر او صدرالدین از اهالی محل ثلاث تنکابن بود. او پس از طی مدارس ابتدایی وارد مدرسه نیابت مدرسه نظام شد و سپس در تاریخ 1/7/ 1304 به دانشکده صاحب منصبی مدرسه نظام پیوست. منوچهری در سال 1306 به درجه ستوان دومی رسید. همسر اول منوچهری دختر فهیمی «فهیم الملک» بود و زبان فرانسه را خوب میدانست. حسین مکی درباره همسر اول منوچهری مینویسد: «روزی که برای اولین دفعه همسرش به منزل او وارد شد، جز یک تختخواب آهنی با تشک و دو پتوی سربازی و چند جلد کتاب، دو دست لباس، یک جفت کفش، دو جفت چکمه و یک گلیم چیز دیگری در دستگاه او نیافت که قابل ذکر باشد... از همسر اولش سه پسر و یک دختر داشت. همسر اولش او را ترک گفته بود، زیرا نمیخواست با حقوق سربازی بسازد. حسین هم استطاعت نداشت متحمل مخارج لباس و تشکیلات و تجمّلات او شود. حسین میل داشت شریک زندگی خود را با لباس چیت ارزان قیمت ببیند ولی همسرش قانع به حقوق او نبود. همین موضوع و اختلاف سلیقه باعث جدایی آنها شد. شکست در زندگی خانوادگی، اداره امور فرزندان کار سختی بود و در روحیه او تأثیر گذاشته بود. همسر دوم او ثریا عصار نام داشت. آنها حدود 40 سال اختلاف سنی داشتند. ازدواج آنها در 3/4/ 1348 درست یک ماه و 22 روز بعد از عزل آریانا از آخرین سمت او یعنی «ریاست ستاد بزرگ ارتشتاران» صورت گرفت. منوچهری نسب مادری خود را به منوچهر خان معتمدالدوله ارمنی، والی اصفهان، میرساند که به علت حمایت از علی محمد باب مشهور شده بود و از کارگزاران قسیالقلب دوران قاجاریه محسوب میشد. شهرت معتمدالدوله همچنین به خاطر شقاوت او در سرکوب ایلات و عشایر جنوب به ویژه ایلات بختیاری و ممسنی است. منوچهری از مهرماه 1318 در دانشکده افسری با سمت کفیل فرمانده گردان و درست از اول مهرماه سال بعد در دانشکده، مدیر آموزش دسته پیاده بود و سپس از خرداد 1322 به سمت استاد تاکتیک دانشگاه جنگ درآمد و از اول شهریور همان سال به مدت یک هفته رئیس ستاد مرکز تعلیمات آمادگاه تهران و سپس تا تیرماه سال 1324 در ستاد ارتش در شغل رئیس رکن یکم بود و در آذرماه همان سال معاون اداری دانشکده افسری شد. حسین منوچهری در اسفندماه سال 1326 به فرماندهی تیپ 11 مهاباد منصوب شد. او از ابتدا عمدتاً در مشاغل ستادی و آموزشی کار کرده بود. تنها شغل فرماندهی او در درجه سروانی بود که فرمانده گروهان 2 پیاده در مدرسه نظام به مدت یک سال و نیم و سپس در لشگر 2 ساخلو مرکز فرمانده گردان هنگ 1 به مدت 7 ماه و سپس در همان ساخلو (پادگان) حدود نه ماه فرمانده گردان بود. از این روی تجربه فرماندهی برای اداره یک تیپ در یک نقطه حساس مرزی در منطقه کردستان را نداشت لیکن تا سال 1328 در این سمت باقی ماند. سرهنگ منوچهری در تیرماه سال 1328 به علت وابستگی به دربار به سمت «فرمانده لشگر گارد شاهنشاهی» منصوب گردید و یک سال بعد یعنی در سال 1329 درجه سرتیپی را احراز نمود و تا شهریور سال 1331 در این شغل حساس ماند. حسین منوچهری، در دانشکده افسری از دوستان صمیمی خسرو روزبه بود و از زمره افسرانی به شمار میرفت که در سالهای جنگ جهانی دوم ظاهراً به سمت نازیسم و آلمان هیتلری گرایش از خود نشان داده بود، و با«حزب کبود» به رهبری حبیبالله نوبخت همکاری کرد. لذا با اشغال ایران توسط قشون متفقین، سرهنگ منوچهری نیز به همراه برخی افسران «آلمانوفیل« مانند فضلالله زاهدی، حسن بقایی و نادر باتمانقلیچ مدت 22 ماه بازداشت شد. در سالهای پس از شهریور 1320 چون سرهنگ منوچهری از وابستگان سرلشکر حسن ارفع، رئیس ستاد ارتش بود و نیز از اعضای حزب او، که مهمترین پایگاه دربار و استعمار انگلیس در ارتش محسوب میشد، به ریاست رکن یکم ستاد ارتش منصوب شد. سرهنگ حسین منوچهری در سال 1329 به علت گرایشهای شدید شوونیستی نام خود را به «بهرام آریانا» تغییر داد و دو سال بعد یعنی در سال 1331 به عنوان رئیس هیئت وابسته نظامی ایران در فرانسه تعیین و در زمان نخست وزیری دکتر مصدق، از کار برکنار گردید. در کتاب زندگی سیاسی خاندان علم آمده است: «سرتیپ بهرام آریانا در کودتای سپهبد زاهدی علیه دولت مصدق حضور داشته و در منزل زاهدی در حصارک جلساتی تشکیل میدادند.» در واقع میتوان گفت گردانندگان اصلی توطئه کودتا در وهله اول سرتیپ آریانا فرمانده لشگر گارد شاهنشاهی و سرلشگر ارفع رئیس سابق ستاد ارتش بودند ولی تعداد افسران ارشد و امرای ارتش که پس از آن وارد این توطئه شدهاند بیش از 15 نفر بود. در این زمینه مکی به نقل از «فرانس سوار» نشریه فرانسوی مینویسد: «سرتیپ آریانا رهبر کودتای نظامی در ایران است. سرتیپ آریانا که سابقاً منوچهری نام داشت، افسر قویالاراده و خشنی است. معذلک در میان افسران و افراد ارتش محبوبیت زیادی دارد. آریانا فرمانده لشگر گارد سلطنت است ولی کسانی که با او برای انجام نقشه کودتا همکاری میکنند حاضر شدهاند در موقع عمل قسمتهای مهم و حساس ارتش را در اختیار او بگذارند. مقدمات کودتای نظامی در ایران فراهم شده است و شاید در یکی از روزهای آینده این نقشه به مورد اجرا گذاشته شود» بهرام آریانا پس از کودتای 28 مرداد1332 با درجه سرلشگری فرمانده نیروی زمینی و سپس با درجه سپهبدی ژنرال آجودان شاه شد. در فاصله میان تصویب لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی در تاریخ 14/7/1341 و لغو آن در 1341/8/9 تا تاریخ 1341/10/19 که رفراندوم لوایح ششگانه اعلام گردید. رژیم با طرح و بزرگ نمایی قتل مشکوک رئیس اصلاحات ارضی فیروزآباد فارس، دست به یک جنجال تبلیغاتی زد و آن را به عشایر ایل سرخی نسبت داد. نیروهای نظامی در منطقه مستقر شدند و با چپاول، غارتگری، تعدی به ناموس، طرح اتهامات ناروا و دستگیری سرکلانتر عشایر ایل سرخی، قیام عشایر فارس را شعلهور ساختند. تشکل عشایر مسلح تحت پوشش نهضت مقاومت ملی عشایر از اولین نشانههای بارز آن بود. نهضت مقاومت ملی طی اعلامیههای متعددی از قیام امام خمینی (سلامالله علیه) در طول نهضت حمایت کرد. نفوذ آیتالله محلاتی در میان عشایر فارس و حمایتهای مادی و معنوی شهید آیتالله دستغیب ارتباط مستحکمی میان نهضت روحانیون و عشایر فارس به وجود آورد» اسدالله علم نخست وزیر طی مصاحبهای در تاریخ 14 آذرماه 1341 اغتشاشات و شورشهای استان فارس را با مخالفت روحانیون مرتبط دانست و اظهار داشت: «ما مجرمین توطئه فارس را میشناسیم. دولت مرکز تحریکات را میداند و اگر لازم باشد محرّکین را معرفی خواهد کرد.» چندی بعد هم به دنبال گسترش مخالفتها و اعتراضات در آن استان و کشته شدن چند تن از مأموران دولتی بدست مخالفان، در 26 اسفند ماه همان سال تهدید کرد که: «کشتار کنندگان جنوب قلع و قمع میشوند. برای این که زارعین صاحب زمین نشوند یکی دو نفر در مناطق جنوبی شروع به کشتار کردند و سرنخ این مطالب در تهران و جاهای دیگر است که من مصلحت نمیدانم بگویم.» با آغاز قیام عشایر جنوب، سپهبد بهرام آریانا در اسفند 1341 توسط شاه با اختیارات تام و با عنوان فرمانده «نیروهای جنوب« به شیراز رفت. او با شیوههای خشن، از جمله بمباران شدید مناطق عشایری، موفق شد که تا تابستان 1342 این قیام گسترده را سرکوب کند. نقش آریانا در فرماندهی «عملیات جنوب« که در زمان خود در رسانههای داخلی و خارجی بازتاب وسیع داشت، سبب شهرت او شد و وی بعدها این نقش ضدانسانی را دستمایه مباهات قرارداد و در تشریح آن کتابهای تاریخچه عملیات جنوب (چاپخانه ارتش ،1342) و نتایج عملیات جنوب (اداره خدمات پرسنلی، چاپخانه ارتش) را نگاشت. بمباران گسترده عشایر جنوب در زمان خود در نشریات داخلی و خارجی انعکاس یافت و سپهبد کریم ورهرام، استاندار نظامی فارس، اعلام داشت: «تا 24 ساعت دیگر کلیه اشرار یا در بمباران نابود و یا در شیراز به دار آویخته میشوند. من حتی اجازه نمیدهم اجساد اشرار در شیراز دفن شوند. از اینکه عدهای بی گناه در این بمباران از بین میروند متأثرم ، ولی چاره دیگری نیست. سپهبد آریانا به دستور شاهنشاه از امروز سرکوبی اشرار را آغاز کردند.» پس از انقلاب اسلامی، نقش ضدانسانی آریانا در این منطقه توسط برخی بازماندگان عشایر در نشریات داخلی مطرح شد و وی از پاریس نامهای به روزنامه اطلاعات ارسال داشت. توجه به برخی مطالب این نامه منتشر نشده در شناخت روحیات این «اعجوبه»نظامی محمدرضا شاهی جالب است: « از ارتشبد دکتر بهرام آریانا 2 خرداد 1358 به روزنامه اطلاعات پاسخ به بعضی یاوه سراییها(!) دزد سرگردنه که تا دیروز راهزنی و آدم کشی میکرد مرا دژخیم میخواند و او و مانند او ابزارهای بی ارزش دستهای ناپاک پشت پرده هستند. همانهایی که نمیتوانند فرزندان پاک و شایسته و میهنپرست این سرزمین (!!) را با پیشینه بس درخشان(!!)ببینند. مردک (!)مینویسد که من عشایر پارس را بمباران کردم (؟!)... در پایان زمستان سال 1342 خورشیدی آشوب بزرگی در یک بخش گستردهای در جنوب ایران که استان اصفهان، پارس، خوزستان را در برمیگرفت برپاخاست. شورشیان، ژاندارمها را کشتند و پاسگاهها را خلع سلاح کرده، جادهها را بستند و روستاها را یغما کرده بودند(؟!) و یگانهای ارتش هم در برابر شورشیان نتوانسته بودند کاری از پیش ببرند، تا اینکه ناگزیر من به فرماندهی نیروهای جنوب برگزیده شدم و فرمان یافتم که شورشیان را خلع سلاح و آرامش را به آن استانها باز گردانم. شورشیان که شماره تیراندازان آنها پیرامون 10 هزار نفر بود در کوهستانهای سخت و سر به آسمان کشیده جایگزین شده و هر بار پس از تاخت به راهها... و دستبرد به یگانهای ارتش به آشیانهای سرسخت و دست نیافتنی کوهستانی خود پناه میبردند.» آریانا پس از تکرار مطالبی، که در تاریخچه عملیات نظامی جنوب درج شده، سرکوب خونین عشایر جنوب را افتخار بزرگ خود میداند و مینویسد: «من بزرگترین خدمت را در این نبردها به ایران زمین کردم... من درجه ارتشبدی را در سالن نگرفتم. من در پایان عملیات، 10500 قبضه اسلحه ضمن زدوخورد از اشرار گرفتم و پس از پایان نبردها این شمارش به 27000 قبضه رسید. اینها داستان سرایی نیست. همه مدارک در نیروی زمینی ارتش وجود دارد...» آریانا، که به گواه اسناد با خدعه و فریب سران عشایر فارس را «تأمین« داد و با واسطه برخی افراد «موجّه« و ارسال قرآن توانست آنها را به شیراز کشانیده و دستگیر و سپس تیرباران کند، در این نامه مدعی است : «من با هماوردان خود با مردانگی رفتار کردم (!) و جز 6 تن از آنها که انگیزه این کشت و کشتارها بودند، به همه... بخشش همگانی (عفو عمومی) دادم و به آن 6 تن هم هیچ گونه زینهار ندادم و گفتم که این دادگاههای ارتش است که باید سرنوشت شما را روشن کند...» به هر روی نقش جنونآمیز آریانا در قتل عام عشایر جنوب مورد توجه سرهنگ گراتیان یاتسوویچ رئیس سیا در ایران که در فروردین 1342 همراه رابرت کومر، کارشناس برجسته «سیا» در «جنگ روستایی» در فارس حضور مستقیم داشت و هیئت مستشاری آمریکا در ارتش و محمدرضا پهلوی قرار گرفت و وی به درجه ارتشبدی رسید. به توصیه آمریکاییها، آریانا در 30/9/1344 به جای ارتشبد حجازی رئیس «ستاد بزرگ ارتشتاران» عالیترین پست نظامی کشور برگزیده شد و در اطلاعیهای که بدین مناسبت در جراید درج گردید، «خدمات» آریانا در سرکوب عشایر جنوب عامل اصلی این انتصاب ذکر شد. آریانا در دوران ریاست ستاد ارتش به تقویت «حزب آریا»، به رهبری هادی سپهر که دارای تمایلات شووینیستی بود، دست زد. جاهطلبیها و هرزگیهای اخلاقی آریانا، که ارتشبد حسین فردوست بدان اشاره دارد، عناد و کینه برخی امرای ارتش را برانگیخت و ظاهراً توسط آنان توطئه سازمان یافتهای علیه او آغاز شد. طبق اسناد ساواک، از تیر ماه 1346 شایعه وسیعی در سراسر کشور، به ویژه آذربایجان، پخش شد که گویا به همراه تیمسار باتمانقلیچ و در ارتباط با وابسته نظامی الجزایر در تهران قصد کودتا دارد! این شایعه از کانالهای مختلف به «دفتر ویژه اطلاعات« منعکس میشد و از طریق فردوست به اطلاع محمدرضا پهلوی میرسید. دامنه این توطئه، که ظاهراً رادیوی «پیک ایران« (ارگان حزب توده) نیز به آن دامن میزد، تا بدانجا رسید که شایعه دستگیری بیش از یکصد افسر در رابطه با «کودتای آریانا »منتشر شد! علیرغم کذب بودن این شایعات و تکذیب مکرر آن توسط عوامل ساواک، مستشاران آمریکایی و شاه ،به دلیل گسترش نارضایی در ارتش، حضور بیشتر آریانا را صلاح ندانستند و او در نیمه اردیبهشت 1348 از سمت ریاست ستاد ارتش برکنار شد و ارتشبد فریدون جم جایگزین او گردید. ساواک در گزارش مورخ 21/2/1348 اعلام کرد: «تعویض ارتشبد آریانا (رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران) در میان طبقات جوان ارتش با حسن اثر تلقّی شده و افراد مختلف این تغییر را با خوش بینی تلقی کردهاند.» برکناری آریانا، شایعات دیرینه علیه او را توسعه داد و مسئله در جراید خارجی بازتاب یافت. رژیمهای وقت مصر و عراق در چارچوب ستیز خود با رژیم شاه به این شایعه دامن میزدند. نشریه فرانسوی زبان لوریان، چاپ بیروت، انفصال آریانا را به علت «اختلاف نظر او با شاه در مسئله تشکیلات ارتش» عنوان کرد و نشریه پاتریوت، چاپ دهلی نو، به نقل از خبرگزاری خاورمیانه مصر علت آن را مخالفت آریانا با سیاست شاه در خلیج فارس دانست و این مسئله در یکی از سخنرانیهای صالح مهدی عمّاش، نخست وزیر وقت عراق، نیز مطرح شد! ساواک برای مقابله با این شایعه به تکاپو افتاد. نواب، رئیس ساواک تهران، در تاریخ 18/3/1348 به اداره کل سوم چنین نوشت: «تیمسار ریاست معظم ساواک ]نصیری[ ذیل گزارش خبر ]شایعه فوق[ ... پی نوشت فرمودند: «ارتشبد آریانا مورد محبت شاهنشاه آریامهر است و ماهیانه کسری زندگی او به فرمان شاهنشاه طبق حقوق فعلی (حقوق ریاست ستاد ارتش) تأمین میشود و اتومبیل ارتشی هم در اختیار دارد». با توجه به پی نوشت تیمسار ریاست معظم ساواک و اینکه موضوع تحت تعقیب قرار گرفتن و حتی اعدام ارتشبد آریانا در افواه عمومی شایع میباشد، به نظر این ساواک اصلح است طی مراسمی از خدمات گذشته افسر مزبور تجلیل و موضوع از طریق رادیو و تلویزیون و نشریات به اطلاع همگان برسد تا بدینوسیله شایعات موجود خنثی شود.» در پی این توصیه ساواک، به منظور خنثی ساختن شایعات در تاریخ 9/3/1348 ارتشبد فریدون جم، رئیس جدید ستاد ارتش، ضیافت شامی برای تودیع با آریانا در باشگاه افسران ترتیب داد و خبر آن در رسانههای عمومی وسیعاً منعکس شد. در این ضیافت، جم به نمایندگی از شاه از آریانا به شدّت تجلیل کرد و «فرمان همایونی مبنی بر رضامندی خاطر خطیر ملوکانه »و هدایایی به وی اهدا نمود. مدت کوتاهی بعد، آریانا بازنشسته شد. متن فرمان شاه چنین است: «با تأیید خداوند متعال ما محمدرضا پهلوی آریامهر شاهنشاه ایران در این موقع که ارتشبد بهرام آریانا به افتخار بازنشستگی نائل میگردد به موجب این فرمان همایونی مراتب رضامندی خود را به پاس خدمات گذشته مشارالیه ابلاغ مینمایم. 1348/4/1» آریانا در مراسم جشن بازنشستگی خود سخنانی ایراد کرد و برنامه خود را پس از بازنشستگی نگارش کتابی در ترسیم «ایدئولوژی ارتش ایران» اعلام داشت. به زعم آریانا این «ایدئولوژی» چنین است: «نخستین سفارش من این است که در ارتش ایدئولوژی را که بر مبنای فلسفه شاهنشاهی (!) است و هم اکنون در دانشکدهها و دانشگاههای ارتش آموخته میشود پشتیبانی بفرمایند. از 3 سال قبل این فلسفه که در خون نژاد ایرانی به طور طبیعی وجود داشته و دارد تنظیم و نوشته شده و هم اکنون به طور دیالکتیک (!) تدریس میشود و این موضوع اهمیت شایان دارد، زیرا در دنیای امروز همان طور که در جنگ دوم دیدیم، هیچ ارتشی بدون داشتن ایدئولوژی نمیجنگد.» علیرغم این نمایش تبلیغاتی، تحمل بازنشستگی برای این عنصر جاهطلب بسیار دشوار بود. ثریا عصار، همسر دوم آریانا، بعدها گفت: «وقتی تیمسار بازنشسته شد برایش خیلی غیرمنتظره بود. تیمسار گفت: من کسی بودم که در روز 28 مرداد در برابر این همه دشمن روی تانک رفتم و برای ملّت نطق کردم در حالی که بقیه اطرافیان اعلیحضرت خود را قایم کرده بودند. من کسی هستم که همیشه پایبند این میباشم که ایران باید شاهنشاهی باشد و به سلطنت پهلوی افتخار میکنم و از مریدان رضاشاه هستم. پس چگونه ممکن است به پسر او خیانت کنم.» گفته فوق توسط منبع خبری ساواک گزارش شد و فردوست در زیر آن چنین نوشت: «تیمسار آریانا 28 مرداد در تهران نبود که روی تانک سوار شود. این حرفهای زنانه است.» آریانا پس از بازنشستگی، رنج کار ترسیم این «ایدئولوژی»! را بر خود هموار نکرد و ترجیح داد که به فعالیتهای «نژادی» و «دیالکتیکی» مطبوعتری بپردازد و به شکل بیپروایی به هرزگیها و عیاشیهای دیرین خود دامن زد. او که در دوران فقر و جوانی و در درجه ستوان یکمی با دختر سیاه چرده و بد منظر فهامالملک (فهیمی) ازدواج کرده بود، اینک در سن 63 سالگی با عنوان شامخ ارتشبدی و غوطهور در ثروت بادآوردهای که از عطایای «پدر تاجدار» به وی رسیده بود، هوس تجدید فراش کرد و با دختر کم سن و سال و زیبایی ازدواج نمود و نام او را از ثریا به «آریانوش» تغییر داد! در تاریخ 1348/4/4 ساواک از مجلس ازدواج آریانا چنین گزارش داد: «48/4/3مراسم ازدواج ارتشبد بازنشسته آریانا و دوشیزه ثریا عصار برگزار شد. در این مراسم ارتشبد آریانا مست بود و مرتباً دست به حرکات ناشایستی میزد. هنگامی که از او خواستند جهت مدعوین صحبت نماید، اظهار نمود من فقط راجع به همسرم ثریا صحبت میکنم. سپس سرگرد عصار با یکی از اقوام عروس صحبت کرد و نسبت به شاهنشاه ابراز وفاداری نمود، ولی ارتشبد آریانا عکسالعملی از خود نشان نداد و در پایان مراسم شمشیری آورده و ارتشبد آریانا کیک را با آن بریدند.» رفتار آریانا در نخستین ماههای پس از تجدید فراش بسیار وهنآور است. او که با بازنشستگی عطش جنونآمیز خود را به قدرت سیراب ناشده میبیند، تظاهر بیش از پیش به هرزگی را دستمایه ارضای روح بیمار خود میسازد. در گزارش دیگر، نفرت شدید آریانا از فرهنگ اسلامی مردم ایران چنین دیده میشود: « 49/2/22 ضیافتی با شرکت 6 نفر در منزل ارتشبد بهرام آریانا ترتیب یافت... تیمسار اظهار داشت این یک کتاب آسمانی میباشد(منظور شاهنامه است) چون من به زبان فارسی خیلی علاقمند هستم و در ضمن مخالف خط کنونی فارسی هستم و معتقدم که باید زبان فارسی به خط لاتین نوشته شود چون خط فارسی 24 عیب دارد و نمیدانم چرا مسئولین توجه نمیکنند... من در زمان تصدی خودم در ارتش در مورد زبان دگرگونی به وجود آوردم و اکثر لغات عربی را بیرون کشیدم... بین خودمان باشد اگر خط لاتین شود ارتباط ما با اعراب قطع خواهد شد، چون ما هر جملهای را که بخواهیم بنویسیم باید به سراغ زبان عربی برویم... طبقه آخوند همیشه برای اینکه دکانش تخته نشود از افکار پوسیده حمایت میکند...» رفتار آریانا در این دوره، که حتی ساواک نیز آن را «ناشایست» ارزیابی میکرد. سبب شد تا وی به اشاره غیرمستقیم شاه از کشور خارج شود و در پاریس اقامت گزیند. نمونههایی از عقاید آریانا در این دوران، براساس اسناد ساواک، چنین است: «در سال 1351 برابر گزارشی، دکتر رفیعی جریان حمله چریکهای عرب به خوابگاه قهرمانان اسرائیلی در مونیخ را برای تیمسار تعریف کرد. تیمسار که در جریان نبود سخت ناراحت شد و ضمن محکوم کردن عملیات چریکی اعراب اظهار داشت: ملت عرب خوی وحشیگری را از دست نمیدهد و الان ملتی شدند که مزاحم امنیت جهان هستند و این عمل واقعاً وحشیانه بود. من چند سال قبل غیررسمی به اسرائیل رفتم. وقتی هواپیما به مرز اسرائیل رسید کلاً سبز و خرم بود. اسرائیل واقعاً یک ملت زنده هستند و در هر موردی که فکر کنید پیشرفت کردند و دارند عظمت قبلی خود را که استحقاق آنهاست به دست میآورند.» و در گزارش دیگر چنین میخوانیم : «خانم آریانوش در جلسهای اظهار داشته: بهائیها خیلی به تیمسار همسرم علاقه دارند، چون جد مادری تیمسار منوچهرخان والی اصفهان بود که باب را پناه میدهد. تیمسار آریانا نیز در ادامه اظهار نموده: جالب اینجاست که باب مرگ زودرس منوچهرخان را پیش بینی میکند و درست از آب درمیآید... دین اسلام یک دین سیاسی است و برای جامعه ما خطرناک شده.» آریانا هرسال از فرانسه یکی ـ دو مرتبه برای دیدن اقوام و دوستان به ایران سفر میکرد. آخرین بار در پاییز و زمستان 1356 در ایران بود. او علت سکونتش را در پاریس به جهت برکنار بودن از اقدامات خصمانه بعضی از سازمانها ذکر میکند. آریانا که پس از 7 سال عیاشی لجام گسیخته در پاریس، با انقلاب اسلامی ایران مواجه شد و سرانجام در تاریخ 1364/3/31پس از یک بیماری چند ماهه در سن 80 سالگی در بیمارستان نظامی پاریس درگذشت. منبع:آرشیو مقالات موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 104 تیر ماه 1393

اوامر ملوکانه

علی‎اکبر علی‎اکبری‎ برای کسانی که در حوزه تاریخ معاصر ایران مطالعه نموده، و به ویژه اسناد سیاسی‌ ـ تاریخی این دوره را بررسی کرده‌اند، واژه «اوامر ملوکانه» نامأنوس نیست. این واژه در سرنوشت سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی ایران تأثیر زیادی داشته و می‌توان گفت، در بسیاری از موارد، مقدرات کشور ما را تعیین کرده است. اوامر ملوکانه به طور رسمی، توسط دفتر مخصوص شاهنشاهی ابلاغ می‌شد. به این صورت که یکی از سازمانهای دولتی یا یکی از وزرا، نمایندگان مجلس یا یکی از رجال سیاسی یا از افراد عادی با دفتر مخصوص شاهنشاهی مکاتبه می‎کرد و پیشنهادی می‌داد. دفتر نیز مورد را به شاه ارائه کرده و اوامر ملوکانه را در این خصوص مکتوب کرده به قسمت مربوطه که بیشتر نخست‌وزیری بود، منعکس می‌کرد. نخست‌وزیری نیز مجبور به اجرای آن بود. این مداخلات، البته، اغلب با دیدگاه سازمانهای مربوطه در تضاد بود. چرا که جواب سازمانها، بنا بر واقعیتها بود، اما، پاسخ شاه در اکثر موارد بالبداهه بود و برای دستگاههای دولتی نیز مشکل می‎آفرید. به عنوان نمونه می‎توان به مورد زیر اشاره کرد که شاه دستوری می‌داد و سازمانهای دیگر نظر مختلفی داشته‌اند: در مورخ 20/11/1336 وزارت امور خارجه، طی نامه‌ای به نخست‌وزیری نوشت: «جناب آقای نخست‌وزیر، انجمن روابط فرهنگی ایران با اتحاد جماهیر شوروی اطلاع می‌دهند که در نظر دارند آقای سربریاکوف، پیانیست معروف شوروی را برای مدت ده الی پانزده روز در اوایل اسفند ماه جاری به منظور اجرای چند کنسرت به تهران دعوت نمایند. خواهشمند است از هر نظری که نسبت به انجام دعوت مزبور اتخاذ خواهند فرمود وزارت امور خارجه را مستحضر فرمایند. مراتب جهت صدور اوامر لازم به شرف عرض پیشگاه مبارک ملوکانه نیز رسید.» منوچهر اقبال، نخست‌وزیر وقت در حاشیه این نامه خطاب به معاون نخست‌وزیر نوشت: «جناب آقای اشرف احمدی، نظریه تیمسار سرلشکر بختیار را بخواهید». با توجه به اشاره‌ای که در پایان این نامه آمده و از طرف وزارت اعلام شده که مراتب به پیشگاه مبارک نیز رسیده است، معلوم است که در این مورد رأی نخست‌وزیری یا سازمان دیگری ملاک عمل نخواهد بود. مکاتبات بعدی این امر را مسلم می‌سازد. نظر سرلشکر بختیار، رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور در قالب این پاسخ به نخست‌وزیری رسید: «جناب آقای نخست‌وزیر، محترماً عطف به نامه 4348/54770 مورخ 20/11/36 وزارت امور خارجه به استحضار عالی می‌رساند به نظر این سازمان با در نظر گرفتن جمیع جهات، مسافرت آقای Serebriakov پیانیست شوروی و همچنین به طور کلی عناصر یا هیئتهایی از این قبیل به منظور اجرای کنسرت و غیره به کشور شاهنشاهی صلاح نمی‌باشد.» اما این نظر نهایی نبود چرا که یک هفته بعد وزارت امور خارجه، طی نامه دیگری اعلام داشت: «جناب آقای نخست‌وزیر، پیرو نامه شماره 4436/51656 مورخ 27/11/1336 موضوع دعوت انجمن روابط فرهنگی ایران با اتحاد جماهیر شوروی از آقای سربریاکوف، پیانیست شوروی برای اجرای چند کنسرت در تهران، به استحضار می‌رساند که بندگان اعلیحضرت همایون شاهنشاه به موجب نامه‌ای که از دفتر مخصوص شاهنشاهی واصل گردیده است و رونوشت آن به پیوست از نظر عالی می‌گذرد با دعوت مزبور موافقت فرمودند. لذا به سفارت کبرای شاهنشاهی در مسکو دستور داده شد که نسبت به صدور روادید لازم اقدام فرمایند. مراتب بدین وسیله جهت مزید استحضار خاطرعالی معروض می‌گردد.» در مورد دیگری سپهبد ایادی، انیس شاه در سفر و حضر، طی تلگرامی به عنوان مهرداد پهلبد، وزیر فرهنگ و هنر اعلام داشت: «اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر مقرر فرمودند ابلاغ نمایم که یک ویولون عالی طبق نظر آقای بیژن خادم میثاق، مقیم شهر وین برای مشارالیه خریداری فرمایید. [مورخ:] 27/10/53 .» در اجرای این فرمان ملوکانه، هیئت وزیران با صدور دو تصویب‎نامه، مبلغ 000,700,3 ریال جهت خرید ویولون اختصاص داد. همچنین در مورخ 19/5/2535 دفتر مخصوص شاهنشاهی به نخست‌وزیر نوشت: «حسب‌الامر مطاع مبارک ملوکانه فتوکپی گزارش شماره 7779 مورخ 4/5/2535 وزارت فرهنگ و هنر و دو برگ ضمیمه آن به پیوست ایفاد می‌شود. اوامر مطاع مبارک ملوکانه به این شرح شرف صدور یافت: اگر دولت پول داشته باشد خوب است هر دو خریداری شود.» پاسخ نخست‎وزیر با توجه به وضعیت مالی کشور چنین بود: «عطف به نامه شماره 22ـ540 مورخ 19/5/2535 درباره استدعای وزارت فرهنگ و هنر در مورد خرید دو ویولون گران قیمت، خواهشمند است به شرف عرض پیشگاه مبارک ملوکانه برسانند در سال گذشته بنا به تقاضای وزارت فرهنگ و هنر یک ویولن به قیمت 000,700,3 ریال از طرف دولت خریداری و در اختیار وزارت فرهنگ و هنر قرار گرفت. دو ویولونی که اخیراُ پیشنهاد خرید آن شده است هر یک به قیمت 000,275 دلار و جمعا 000,550 دلار عرضه گردیده که در حال حاضر اعتباری برای خرید آن با توجه به اولویتها وجود ندارد. خواهشمند است مراتب را بـه شرف عرض مبارک ملوکانه برسانند و اوامر مطاع مبارک را ابلاغ فرمایند.» اینها فقط چند نمونه از هزاران مواردی است که محمدرضا پهلوی بدون درنظر گرفتن نظر کارشناسی دیگر سازمانها حرف آخر را می‌زند. نمونه‎هایی که به آسانی می‌توان از کنارشان گذشت. اما در مهمات امور کشور همچون مسائل اقتصادی، سیاسی و تصمیم‌گیریهای کلان، اتخاذ فرمان بدون تأمل، تفکر و مشاوره با کارشناسان خبره و آگاه بسیار خطرناک است. چرا که همیشه احتمال اشتباه برای کسی که خودسرانه تصمیم می‌گیرد، زیاد است. به ویژه، در قرن بیستم و در مقابل کشورهایی که برای رسیدن به مقاصد خود از هیچ کاری فروگذار نیستند. در مورد محمدرضا پهلوی البته این مداخلات با گذشت زمان بیشتر می‎گردد و هر چه به سالهای آخر سلطنت او نزدیک‎تر می‌شویم، خودسری او نیز افزایش می‌یابد. در ادامه به نحوه شکل‎گرفتن این رویه اشاره خواهد شد. برای اینکه بتوان معنای ترکیب دو کلمه‎ای «اوامر ملوکانه» را به خوبی درک کرد و تأثیر آن را به عینه مشاهده نمود، بایستی تاریخ ایران را در دوره محمدرضا پهلوی مرور کرد و متوجه سیر صعودی این مسئله شد. پس از ورود متفقین به ایران در سوم شهریور 1320 و متعاقب آن استعفای رضاشاه در بیست و پنجم همان ماه، محمدرضا پهلوی به صواب‎دید سفرای دولتین شوروی و انگلستان در ایران و نیز جمعی از رجال سیاسی کشور از قبیل محمدعلی فروغی بر تخت سلطنت نشست. در این زمان، نه تنها محمدرضای 22 ساله قدرتی نداشت، بلکه دیگر رجال سیاسی و نیز نهادهای سیاسی وقت کشور همچون دولت، مجلس شورای ملی و قوه قضائیه هم قدرتی نداشتند. چرا که کشور در اشغال نظامی بود و در این وضعیت نمی‌توان گفت نهادها و رجال سیاسی عملکرد طبیعی خود را بروز می‎دادند. پس از تخلیه ایران که وضعیت کشور به حالت عادی برگشت، مبارزه واقعی برای تحکیم پایه‌های قدرت توسط هر یک از نهادهای سیاسی کشور آغاز شد. در این زمان، مجلس شورای اسلامی به عنوان نماد اصلی مشروطیت مورد توجه خاص بود. پس از آن دولت و نخست‌وزیران در درجه دوم اهمیت قرار داشتند. مطبوعات هم با گرایشهای سیاسی متفاوت، نقش فوق‌العاده‎ای در جریانات سیاسی کشور ایفا می‌کردند. اما، در این زمان، دربار و در رأس آن محمدرضا پهلوی چندان محل توجه نبودند. این امر بر دربار که میراث‌دار استبداد بود و بر انگلستان که مدام از نهادهای استبدادپرور در کشور ایران حمایت می‌کرد، گران می‌آمد. تقویت شاه برای دربار این اهمیت را داشت که می‌توانست در آن صورت، در جریانات سیاسی نقشی ایفا کند و برای انگلستان این اهمیت را داشت که منافع خود را در چانه‎زدن با یک نفر بهتر می‌توانست دنبال کند و به علاوه، قدرت گرفتن یک نفر و تصمیم‌گیریهای فردی در کشوری که واجد استعداد رشد سریع در همه زمینه‌هاست، قطعا، مانع از رشد سیاسی و اجتماعی آن کشور می‌شود. به خصوص اگر آن شخص زمینه‌های رشد طبیعی نهادهای سیاسی دیگر را از بین ببرد. در اواخر تیر 1327، محمدرضا پهلوی به انگلستان سفر کرد و با مقامات سیاسی آن کشور به گفتگو پرداخت. این مسافرت در زمانی صورت گرفت که کشور پس از مدتی اشغال نظامی، تهدیدات ارضی و آشوبهای داخلی رو به آرامی می‌رفت. اما، در همین زمان بحث ملی شدن صنعت نفت که در دوره اشغال مطرح شده بود، قوت گرفت و سلطه سیاسی انگلیس بر ایران که از طریق شرکت نفت ایران و انگلیس اعمال می‌گردید به مبارزه طلبیده ‌شد. چند ماه بعد، زمینه درخواست اختیارات بیشتر برای محمدرضا پهلوی در 15 بهمن سال 1327 فراهم گردید. در این روز، وی هنگام بازدید از دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران مورد سوء قصد واقع شد و مجروح گردید. این امر مقدمه‌ای شد برای بازنگری در قانون اساسی مشروطیت. اولین سئوال این است که شاه از چه زمانی به فکر بازنگری در قانون اساسی افتاد؟ قبل از پرداختن به اصل موضوع تذکر این نکته ضرورت دارد که قانون اساسی مشروطیت و متمم آن ابهامات و نارساییهای زیادی داشت و همین عوامل باعث برخورد قوای سه‌گانه می‌شد. چرا که، از یکسو، مجلس خود را تصمیم گیرنده نهایی می‌دانست و از سوی دیگر، قوه مجریه اختیاراتی لازم داشت تا بتواند وظایف محوله را انجام دهد و از طرف سوم، محمدرضا پهلوی هم می‌خواست در این میان نقشی بازی کند. از تاریخ 25 شهریور 1320 که محمدرضا پهلوی به جای پدرش به سلطنت رسید، تا اردیبهشت سال 1325 که آخرین بقایای ارتش شوروی ایران را تخلیه کردند، به علت شرایط جنگی حاکم بر کشور و اشغال ایران توسط متفقین، هم دولت و هم مجلس و هم شاه، عملاً، قدرت زیادی نداشتند. اما، پس از خروج سربازان متفقین از ایران و ختم غائله آذربایجان و کردستان محمدرضا پهلوی از اینکه اختیارات چندانی ندارد، گاهگاهی ابراز نارضایتی می‌کرد. دولت انگلیس نیز که در آن زمان در سیاست ایران نفوذ داشت با افزایش اختیارات شاه موافق بود. علی‌الخصوص ابهامات قانون اساسی، معطل ماندن کارهای کشور و نیز اختلافات شدید مجلس و دولت ـ قوه مقننه و قوه مجریه‌ ـ تجدیدنظر در قانون اساسی را لازم می‌نمود. اما، جو جامعه برای این کار آماده نبود. چرا که اولاً مردم دست انگلیس را در کار می‌دیدند و در ثانی، می‌دانستند که با بازنگری قانون اساسی قدرت و اختیارات شاه افزایش می‌یابد و احتمال تکرار وقایع دوره رضاخان می‌رود. به هر صورت تیراندازی به سوی شاه در 15 بهمن سال 1327 در دانشگاه تهران، بهانه لازم را به دست داد و مقدمات تشکیل مجلس مؤسسان فراهم شد و این مجلس در تاریخ 18 اردیبهشت سال 1328 اصل 48 قانون اساسی را منسوخ اعلام کرده و با تصویب اصلی جدید به جای آن، اجازه انحلال مجلس شورای ملی و مجلس سنا را به طور جداگانه یا در آن واحد به شاه اعطا نمود. پس از آن، در سالهای 1336 و1346 برخی از اصول قانون اساسی مشروطیت مورد بازنگری قرار گرفت و هر بار امتیاز ویژه‎ای به شاه یا خاندان وی تعلق گرفت. از آن زمان به بعد نفوذ محمدرضا پهلوی رو به افزایش نهاد و نقض قانون اساسی آغاز گردید. یکی از مهم‎ترین موارد نقض قانون اساسی توسط محمدرضا پهلوی، دخالت در امور مربوط به قوه مقننه است. به طوری که هر چه بر عمر سلطنت او افزوده می‌شد، بیشتر بر مجلس مسلط می‌گشت. تا حدی که عملاً، این نهاد مهم و ممتاز نمی‌توانست وظیفه اصلی خود را چنان‎که شایسته بود، انجام دهد. نمایندگان مجبور بودند آنچه را که شاه اراده می‌کرد تصویب و یا رد کنند. چرا که در ایران او حرف آخر را می‌زد. مطابق اصل دوم قانون اساسی مشروطیت، «مجلس شورای ملی نماینده قاطبه اهالی مملکت ایران است که در امور معاشی و سیاسی وطن خود مشارکت دارند.» طبق این اصل، نمایندگان مجلس شورای ملی بایستی از طریق مردم و با برگزاری انتخابات آزاد به مجلس راه یابند، تا آزادانه بتوانند تصمیم بگیرند و در تصمیمات خود مصالح کشور را لحاظ کنند. این در حالی است که اسناد و مدارک فراوانی حکایت از آن دارد که قوه مجریه به دستور محمدرضا پهلوی در امر انتخابات مجالس دخالت غیرقانونی می‌کرده، و کسانی را به عنوان نماینده به مجلس می‌فرستادند که مردم آنها را نمی‌شناختند تا چه رسد به این‎که، به آنها رأی دهند. بعد از سقوط محمدرضا پهلوی بسیاری از نزدیکان وی صریحاً، اعتراف کردند که دولت و قوه‌ مجریه سرنوشت انتخابت مجلس شورای ملی و مجلس سنا را رقم می‌زده است. به علاوه، خود محمدرضا هم در طول سالهای قبل از پیروزی انقلاب و هم بعد از آن اظهاراتی کرده است که بر این امر گواهی می‌دهد.حسین فردوست که از نزدیک‌ترین دوستان محمدرضا پهلوی بود و ضمنا، سالها ریاست سازمان بازرسی شاهنشاهی را بر عهده داشت، در این باره می‌نویسد: «در دوران قدرت علم که در واقع مهم‎ترین سالهای سلطنت محمدرضا است نماینده‌های مجلس با نظر او تعیین می‌شدند. در زمان نخست‌وزیری اسدالله علم، محمدرضا دستور داد که با علم و منصور یک کمیسیون 3 نفره برای انتخابات نمایندگان مجلس تشکیل دهم. کمیسیون در منزل علم تشکیل می‌شد. هر روز منصور با یک کیف پر از اسامی به آنجا می‌آمد. علم در رأس میز می‌نشست من در سمت راست و منصور هم در سمت چپ او. منصور اسامی افراد مورد نظر را می‌خواند و علم هر که را می‌خواست تأیید می‌کرد و هر که را نمی‌خواست دستور حذف می‌داد. منصور با جمله «اطاعت می‌شود» با احترام حذف می‌کرد. سپس علم افراد مورد نظر خود را می‌داد و همه بدون استثنا وارد لیست می‌شد. سپس من درباره صلاحیت سیاسی و امنیتی افراد اظهارنظر می‌کردم و لیست را با خود می‌بردم و برای استخراج سوابق به ساواک می‌دادم. پس از پایان کار و تصویب علم، ترتیب انتخاب این افراد داده شد. فقط افرادی که در این کمیسیون تصویب شده بودند سر از صندوق آرا درآوردند و لاغیر. در تمام دوران قدرت علم وضع انتخابات مجلس همین بود و در زمان هویدا نیز حرف آخر را همیشه علم می‌زد.» امیراسدالله علم نیز که یکی از نزدیک‌ترین یاران شاه بود و نقش زیادی در تصمیمات محمدرضا پهلوی داشت، به مواردی از این دست اشاره دارد. برای این‎که بفهمیم علم چقدر به شاه نزدیک بوده و چه سیمایی از او ترسیم کرده است، به فقره ای از یادداشتهای وی اشاره می‌کنیم: «درست است که این شاه عادل و مرد خداست ولی یک گزارش غلط نظر او را تغییر می‌دهد. خیلی به مسئولیت خودم اندیشیدم که صبح هر روز شرفیابم و می‌توانم نظر شاه را نسبت به خیلی مسائل به جریان صحیح یا غلط بیندازم. از خدا خواستم که مرا هدایت کند. خدا نکند یک آن، من علیه منافع مردم فکر کنم زیرا اگر... چیزی بر علیه مردم بگویم نظر شاه تغییر می‌کند و نظر شاه جریان همه امور را تغییر می‌دهد.» علم در این جا، هم به نفوذ خود در شاه اشاره دارد و، هم به اثرپذیری محمدرضا پهلوی و، هم به این که می‌شود نظر شاه را به طرف صحیح و غلط سوق داد. هر چند علم وزیر دربار بود؛ اما، قدرتش از نخست‌وزیر هم بیشتر بود. او در یادداشتهای روزنوشت خود به مواردی اشاره می‌کند که نشان‌دهنده دخالت شاه در امر انتخابات ـ به طور عام ـ است. از جمله در جایی می‌نویسد: «[با شاه] درباره انتخابات آینده صحبت کردیم، به نظر من حرکت شاه به سمت انتخابات نسبتاً آزاد قدم بسیار مهمی است با اینکه در کوتاه مدت دردسرهای زیادی برای ما ایجاد خواهد کرد.» معنای نوشته علم این است که تا امروز ـ 15 خرداد سال 1354ـ انتخابات آزاد نبوده و از این به بعد است که شاه تصمیم گرفته به سوی انتخابات آزاد قدم بردارد. در پائین اشاره خواهیم کرد که این ادعا جامه عمل نپوشاند و نمایندگان، فرمایشی‎تر از هر زمانی به مجلس وارد شدند. محمدرضا پهلوی خود نیز به دخالت دولت در انتخابات مجلس اعتراف کرده و مثلاً در یک جا گفته بود: چون اکنون یک حزب در مملکت است و همه ملت ایران در یک حزب عضویت دارند چون هنوز شورای دائمی حزب و ارگانهای دیگر آن معین نشده‌اند تا اسامی کاندیداهای حزب را از شهرستانها و استانها معرفی کنند از این رو مجبور شدیم که اسامی را از اشخاص خیلی معتمد محلی بخواهیم. البته آنها هم فهرست اسامی را دادند که با کمال دقت در شورای مرکزی رسیدگی شد. تعدادی از اسامی را به دلایلی که داشتند خط زدند و عده‌ای را معرفی کردند. این فقره از سخنان محمدرضا پهلوی مربوط به سال 1354 است که بنا به گفته علم او تصمیم گرفته بود به سوی انتخابات نسبتاً آزاد قدم بردارد و به خوبی نشان می‌دهد که انتخابات بعد از تشکیل حزب رستاخیز چقدر آزاد بوده است. علم همچنین در بخش دیگری از یادداشتهایش به دخالت دولت در انتخابات اشاره کرده و می‌نویسد: «در کلیه سطوح، انتخابات مجلس گرفته تا انتخابات محلی و انجمن شهر، دولت آزادی را از مردم سلب کرده و اراده خود را تحمیل کرده است و نامزدهای خود را از صندوقها بیرون می‌آورد. مثل اینکه رأی دهندگان کوچک‌ترین حقی در این مورد ندارند. حالا که این همه مدت به خواستهای ملت کر و کور بوده‌ایم نباید تعجب کنیم که ملت هم با همان بی‌تفاوتی نسبت به ما رفتار کند.» البته باید یادآوری کرد که دولت مجری اوامر شاه بوده است، نه این که خودسرانه دست به این عملیات بزند. محمدرضا پهلوی در آخرین کتابش ـ پاسخ به تاریخ ـ که پس از خروج از ایران چاپ و منتشر شده است، به گونه‌ای سخن می‌گوید که با گفته علم مبنی بر تصمیم شاه برای برگزاری انتخابات آزاد در سال 1354 منافات دارد. او در این کتاب می‌نویسد: «در 28 مرداد 1357 (5 اوت 1978) به ملت ایران وعده دادم که انتخابات صحیح و آزاد در پایان دوره قانونگذاری انجام خواهد شد.» از این اشاره پیداست که انتخابات بنا به قول شخص شاه، تا سال 1357 صحیح و آزاد نبوده است و قرار شده، از آن به بعد انتخابات آزاد برگزار شود. در سرتاسر کتاب «پاسخ به تاریخ» به نقش مجلسین هیچ اشاره‌ای نشده است. گویا در دوره سلطنت محمدرضا پهلوی مجلسی نبوده است تا نقشی داشته باشد. در این کتاب، شاه همیشه از خودش سخن می‌گوید، «من انتخاب کردم»، «من دستور دادم»، «من تغییر دادم»، «تصمیم داشتم»، «من خواستم انتخابات آزاد برگزار کنم»، «من او را بر کنار کردم» و، .... لازم به ذکر است که اغب این خواستنها و نخواستنها بایستی مهر تأیید مجلس شورای ملی و مجلس سنا را به همراه می‌داشت؛ چرا که رژیم، مشروطه سلطنتی بود و قوای مملکت ناشی از ملت و طریقه استعمال آن قوا را قانون اساسی معین کرده بود و شاه مطابق قانون قدرت اجرایی نداشت. در حالی که گویا در این دوره نه دولتی بوده است که وظیفه‌ای داشته باشد، نه مجلسی بوده است که نظری مشورتی بدهد و جریانات را شکل قانونی ببخشد و نه مشاورینی بوده‌اند که تصمیمات کارشناسانه بگیرند و نه مردمی بوده‌اند که چیزی را بخواهند یا نخواهند. نمایندگان مجلس بدین گونه که ذکر آن رفت، انتخاب می‌شدند؛ اما، اگر در بین همین نمایندگان کسانی پیدا می‌شدند که جرأت می‌یافتند سخنی برخلاف میل شاه بگویند، وی به شدت ناراحت می‌شد. در اینجا به یک نمونه اشاره می‌کنیم. وقتی که قضیه بحرین در کشور مطرح بود و وزیر امورخارجه گزارش کار و تصمیم دولت را در آن خصوص به مجلس ارائه کرده بود و برای تصویب قانونی آن از مجلس رأی اعتماد می‌خواست، «پزشک‌پور، رهبر حزب پان‌ایرانیست»، علیه تصمیم دولت اظهاراتی کرد و این حزب سپس دولت را استیضاح نمود؛ ولی محمدرضا از این امر شدیداً مکدر شده بود. امیراسدالله علم مشروح جریان را چنین می‌نویسد: حال شاه خوش نبود معلوم شد در مجلس وقتی وزیر خارجه جریان کار بحرین را داده است پزشک‌پور لیدر حزب پان ایرانیست برخلاف انتظار بیش از آنچه لازم بود حمله به دولت کرده و حتی دولت را استیضاح کرده است. این جلسه مجلس برای تصمیم‌گیری در مورد حیاتی‌ترین مسئله کشور تشکیل شده بود و پیداست که می‌بایست نمایندگان، دیدگاههای خود را مطرح کنند؛ ولی شاه از اینکه یک حزب با پنج نماینده، دولت را استیضاح کرده ناراحت شده بود. بد نیست بدانیم در مورد این مسئله حیاتی ـ بحرین و تعیین سرنوشت آن از نمایندگان حاضر در مجلس 199 نفر به تصمیم دولت رأی موافق می‌دهند و تنها 4 نفر رأی مخالف. همه لوایح ارسالی دولت به مجلس که مهر تأیید محمدرضا پهلوی را داشت با چنین اکثریتی تصویب می‌شد. از دخالت در قوه مقننه و سلب اختیار از این قوه که بگذریم، محمدرضا پهلوی در امور مربوط به وزیران و نخست‌وزیر نیز مداخله می‌کرد و همه آنها سمعاً و طاعتاً تسلیم محض او بودند. حال آنکه مطابق اصل 44 متمم قانون اساسی مشروطیت: «شخص پادشاه از مسئولیت مبراست. وزرای دولت در هرگونه امور مسئول مجلسین هستند.» همچنین، در ماده 45 همان قانون آمده است که کلیه قوانین باید به صحه همایونی برسد و دستخط پادشاه در امور مملکتی وقتی اجرا می‌شود که به امضای وزیر مسئول رسیده باشد و مسئول صحت مدلول آن، فرمان و دستخط همان وزیر است. در اصل 60 نیز آمده است: «وزرا مسئول مجلسین هستند و در هر مورد که از طرف یکی از مجلسین احضار شوند بایستی حاضر گردند و نسب به اموری که محول به آنهاست حدود مسئولیت خود را منظور دارند.» مطابق اصول فوق، انتخاب وزرا از اختیارات مجلس شورای ملی است و ماده 46 قانون اساسی مشروطیت مبنی بر اینکه «عزل و نصب وزرا به موجب فرمان همایون پادشاه است»، ناقض اصول 44 و 60 همان قانون نمی‎باشد. بلکه فرمان شاه که در ماده 46 به آن اشاره شده است هنگامی صادر می شود که مجلس تصمیمی گرفته باشد و فرمان شاه تنها برای اجرای آن تصمیم است. همانند دیگر قوانین و تصمیمات مجلسین که شاه طبق اصل 49 متمم قانون اساسی ملزم به صدور فرمان اجرای آنهاست و به این معنا نیست که شاه هر زمان اراده کند بتواند وزیری را عزل کند و در قانون اساسی چنین اجازه‌ای و اختیاری به شاه داده نشده است. بلکه عزل و نصب وزیر یا هیئت وزیران از اختیارات مجلسین شورای ملی و سنا می‌باشد. در اصل 67 متمم قانون اساسی آمده است: «در صورتی که مجلس شورای ملی یا مجلس سنا به اکثریت تامه عدم رضایت خود را از هیئت وزرا یا وزیری اظهار نماید آن هیئت و آن وزیر از مقام وزارت منعزل می‌شود.» برای آگاهی از این امر که چگونه محمدرضا پهلوی اختیار وزیران و نخست‌وزیران را به دست گرفته و مطلق‌العنان بر آنها فرمان می‌راند؛ کمی به عقب برمی‌گردیم و سابقه تاریخی آن را بررسی می‌کنیم. در سالهای اول مشروطه از زمان خلع محمدعلی شاه تا روی کار‌ آمدن رضاخان، وضع به این گونه بود که مجلس شورای ملی برای پست نخست‌وزیری به شخصی ابراز تمایل می‌نمود و سپس، شاه یا نایب‌السلطنه فرمان نخست‌وزیری آن شخص را صادر می‌کرد. ولی بعد از روی کار آمدن رضاشاه این رویه منسوخ شد و این شاه بود که کسی را به عنوان نخست‌وزیر به مجلس معرفی می‌کرد و مجلس نیز صد در صد به او رأی اعتماد می‌داد. این رویه در تمام دوران رضاخان حاکم بود. بعد از سقوط رضاخان و به سلطنت رسیدن فرزندش محمدرضا، انتخاب نخست‌وزیر و وزیران باز به همان سبک دوره اول مشروطیت برگشت. تا اینکه بنا به گفته فخرالدینی عظیمی: «در 16 آبان ماه سال 1327 یک روز پس از استعفای کابینه هژیر نمایندگانی از فراکسیونهای مختلف مجلس به توصیه لوروژتل برای مشورت در مورد گزینش فوری نخست‌وزیر جدید به کاخ سلطنتی فراخوانده شدند. متعاقباً بدون توجه و رعایت روش معمول و متعارف برای انتخاب نخست‌وزیر، به عبارت دیگر بدون رأی تمایل رسمی مجلس، ساعد مأمور تشکیل دولت گردید ... با این همه روشی که نامبرده از طریق آن به نخست‌وزیری رسید نه تنها به انتقاد گسترده در مطبوعات انجامید بلکه موجب نگرانی بیشتر نمایندگان شد که از تحلیل تدریجی اختیارات قوه مقننه ناخشنود بودند.» گرچه با انتخاب ساعد به عنوان نخست‌وزیر مطابق شیوه یادشده، محمدرضا پهلوی قدم در راه جدیدی گذاشت؛ اما، هنوز خیلی زود بود که بتواند بر مجلس و قوه مجریه مسلط شود. چرا که در دوره‌های بعد تن به نخست‌وزیری افرادی داد که عملاً در جبهه مخالف او قرار داشتند. برای مثال هم از اقتدار و بی‌باکی حاج علی رزم‌آرا وحشت داشت و هم محبوبیت دکتر مصدق را در بین مردم برنمی‌تابید. ولی بعد از کودتای 28 مرداد، نخست‌وزیران و وزیران کاملاً تحت تسلط او در آمدند. تنها دردوره نخست‌وزیری علی امینی بود که مجبور شد مطابق میل آمریکایی‎ها رفتار کرده و علی امینی را به نخست‌وزیری برگزیند. علی امینی که در برابر محمدرضا پهلوی به پشتوانه حمایت رئیس جمهور دموکرات آمریکا ـ جان اف. کندی ـ سیاستهای مستقلی اتخاذ کرده بود، مایل نبود شاه در کار وزیران مداخله کند؛ یا به عبارت بهتر، می‌خواست که شاه سلطنت کند و نه حکومت. اما شاه می‌خواست که خودش هم نخست‌وزیر باشد و هم پادشاه. امینی در خصوص اختلافش با محمدرضا پهلوی بر سر حدود اختیارات به نکته‌ای اشاره می‌کند که صحت ادعا را تأیید می‌کند. امینی در این خصوص می‌گوید: «خود شاه گفت، یا باید حکومت کنم یا می‌روم.» هنگامی که از امینی سئوال می‌شود شاه در این باره چه استدلالی داشت؟ می‌گوید: «نمی‌گفت که نمی‌توانست راحت بنشیند. [می‌گفت] که من شاه انگلیس و شاه سوئد و اینها نیستم. در حقیقت نخست‌وزیر باید مجری حرفهای من باشد.» امینی در پاسخ این سئوال که محمدرضا پهلوی از چه زمانی بر نخست‌وزیر مسلط شد؟ می‌گوید از دوره اقبال و علم به این امر روی آورد. اما سخن امینی قطعاً نادرست است. درست این است که محمدرضا پهلوی پس از کودتای 28 مرداد 32 برنخست وزیر مسلط شد و برکناری زاهدی از پست نخست‌وزیری نیز به این سبب بود که زاهدی خود را تاجبخش می‌دانست و به تبع آن در برابر خواسته‌ها و اوامر محمدرضا آن گونه که انتظار بود سر تسلیم فرود نمی‎آورد. به همین علت بود که محمدرضا نه تنها زاهدی را از نخست‌وزیری عزل کرد، بلکه او را به بهانه سفارت سوئیس از ایران دور کرد. از آن زمان به بعد، نخست‌وزیران کاملاً از محمدرضا پهلوی فرمانبرداری می‌کردند و فقط مجری دستورات و اوامر مطاع ملوکانه بودند؛ جز علی امینی که استقلال عمل بیشتری داشت؛ آن هم به تبع حمایت آمریکا. در مقابل علی امینی، شاپور بختیار در خصوص تبدیل سلطنت پهلوی به حکومت پهلوی نظری سنجیده‌تر دارد. او در کتاب «یک‌رنگی» می‌نویسد: «چگونه شاه جوان در سالهای 29ـ1327 بدل به دیکتاتوری شد؟ اطرافیان او در این دگرگونی سهم به سزایی داشتند به خصوص طرفداران سیاست انگلیس، انگلوساکسون‌ها به این نتیجه رسیده بودند که حل مسائل با یک نفر بسیار سهل‌تر از طرف شدن با یک سیستم پارلمانی و نخست‌وزیری است که احتمال دارد اراده‌اش با نظرات پادشاه مغایر باشد به همین دلیل نه فقط شاه را تشویق به سلطنت بلکه ترغیب به حکومت کردند.» محمدرضا پهلوی بدین‎گونه، اختیار کابینه و هیئت وزیران را در دست گرفت. خود وی فرمان نخست‌وزیری هر کس را که مایل بود امضاء می‌کرد و هر زمان که اراده می‌کرد او را برکنار می‌نمود و مجلس نیز بدون هیچ‌گونه عکس‌العملی خواسته شاه را تأمین می‌کرد. برای اینکه ببینیم چگونه محمدرضا پهلوی نخست‌وزیر را به مجلس تحمیل می‌کرد به ذکر یک نمونه اکتفا می‌کنیم: «وقتی که منصور ترور شد و به قتل رسید و شاه امیرعباس هویدا را به عنوان نخست‌وزیر به مجلس معرفی کرد هنگام حضور کابینه در مجلس برای کسب رأی اعتماد تمام سخنان نمایندگان به مرثیه سرایی برای مرگ منصور و تأیید برنامه‌های شاه و نخست‌وزیر معرفی شده از سوی او گذشت. برای مثال «دکتر الموتی» در همان جلسه چنین گفته بود : «این همان پرچمی بود که شاهنشاه به دست منصور داده بودند و ما هم که سرباز انقلاب هستیم، ما نمایندگان بیست و یکمین دوره قانونگذاری یعنی ثمره انقلاب در این راه کوشا هستیم... طرا ح این نقشه بزرگ، شاهنشاهی است که امروزه دنیا به وجودش افتخار می‌کند. نقشه‌هایش و برنامه‌هایش مورد تأیید تمام مردم دنیا می‌باشد (نمایندگان: صحیح است) ...» یکی دیگر از نمایندگان مجلس بی‌توجه به اینکه چند روز پیش نخست‌وزیر به قتل رسیده است، می‌گوید: «معلوم می‌شود در مسائل مهم مملکتی هیچ‌گونه اختلاف نظر و سلیقه و عقیده‌ای در مجلس شورای ملی نیست (نمایندگان: صحیح است) و همه ما به رهبری اعلیحضرت همایون شاهنشاه یک هدف داریم و به یک راه می‌رویم و در انتظار یک نتیجه هستیم و آن سربلندی و عظمت ایران است.» در همین جلسه هویدا صریحاً می‌گوید که به فرمان اعلیحضرت همایون شاهنشاه، افتخار تشکیل دولت و خدمتگزاری به ملت عزیز ایران به وی محول شده است. او سپس وزرای خود را معرفی می‌کند. در این جلسه پس از مذاکرات کوتاهی که به عمل می‌آید، بالاخره از میان 177 نماینده مجلس یک نفر به کابینه هویدا رأی مخالف می‌دهد. 20 نفر رأی ممتنع می‌دهند و 156 نفر رأی موافق می‌دهند. طول زمان این جلسه حدود 3 ساعت بود. از همه اینها که بگذریم، نخست‌وزیر و وزیران و حتی فرماندهان نیروهای نظامی هر کدام جداگانه از شاه دستور می‌گرفتند و این وضع، مشکلات فراوانی برای کشور به بار می‌آورد. این امر نیز با اصل 61 متمم قانون اساسی در تضاد بود، چرا که در این اصل آمده است: «وزراء علاوه بر اینکه به تنهایی مسئول مشاغل مختصه وزارت خود هستند به هیئت اتفاق نیز در کلیات امور در مقابل مجلسین مسئول و ضامن اعمال یکدیگرند.» باید یادآوری کنیم که قانونگزاران با آگاهی کامل ماده 61 را در متن قانون اساسی گنجانده‌اند؛ زیرا، بر این امر واقف بوده‌اند که بسیاری از معضلات جامعه با یکدیگر ارتباط تنگاتنگ دارند و به همین سبب برای رفع آن معضلات همکاری گروهی شرط است. لذا پرداختن به یک مسئله و بی‌توجهی به دیگر مسائل بدون در نظر گرفتن مصالح کلی جامعه باعث ایجاد بعضی مشکلات می‌شود و در صورتی که وزراء بدون اطلاع و آگاهی از برنامه‌ها و اهداف یکدیگر بخواهند به اجرای برنامه‌های خود بپردازند، جبران زیان ناشی از آن آسان نیست. به همین سبب عواقب سیاست تفرقه‎افکن محمدرضا پهلوی آن چنان وخیم بود که حتی علم را نیز به اعتراض وادار کرد. علم در خصوص بی‌خبری نخست‌وزیر از دستوراتی که شاه به وزرا می‌دهد و عواقب این گونه عملکردها می‌نویسد: «درست است که حالا سیاست‌های خارجی به ما کاری ندارند ولی زمینه داخلی ما به نظر خوب نیست و من که خیلی خونسرد هستم گاهی دچار اضطراب می‌شوم. هر وزیری به طور علیحده گزارشاتی به عرض شاهنشاه می‌رساند و شاهنشاه هم اوامری صادر می‌فرمایند. روح نخست‌وزیر بدبخت بی‌لیاقت هم اطلاع از هیچ جریانی ندارد. شاید علت بقای او هم همین باشد؟ کسی چه می‌داند. حالا شش سال است که نخست‌وزیر است چون تصمیمات به این صورت هستند و شاهنشاه هم که وقت ندارند همه جهات کارها را ببینند از یک جایی خراب می‌شود و از اختیار خارج می‌گردد.» عزل و نصب وزیران بدون هماهنگی با نخست‎وزیر و یا مجلس توسط شاه صورت می‌گرفت. همچنین در بسیاری از موارد نخست‌وزیر مجبور بود با وزیرانی کار کند که اصلاً همدیگر را قبول نداشتند و به هم احترام نمی‌گذاشتند. هویدا که 13 سال نخست‌وزیر بود، بارها از اردشیر زاهدی وزیر امورخارجه ناسزا شنید. وزرا نیز گاهی به جان هم می‌افتادند. به عنوان مثال، علم در جایی می‌نویسد: «شاهنشاه فرمودند دستور دادم وزرای کشور و آبادانی و مسکن عوض شوند زیرا این احمقها به یکدیگر فحش داده و بعد به من تظلم کرده‌اند.» وقتی شاه در هیئت وزیران و یا در دیگر جلسات و شوراهای تصمیم‌گیری حضور می‌یافت، همه انتظار می‌کشیدند حرف آخر را او بزند و کمتر مسئله‌ای به نظر کارشناسان و مسئولین مربوطه محول می‌شد. در صورت‌جلسه شورای اقتصاد در سال 1342 چنین آمده است: «وزیر اقتصاد به عرض ‌رساندند برای آنکه هنگام آمدن نخست‌وزیر رومانی به ایران مقدمات کار فراهم شده باشد معاون وزارت بازرگانی خارجی رومانی و تعدادی کارشناس قبلاً به تهران آمده با کارشناسان وزارت اقتصاد پیش‌نویس قرارداد را تنظیم نموده‌اند... نکته مهم آن است که باید سیاست شرکت ملی نفت ایران در امر صادرات نفت کاملاً روشن شود. تا آنجا که استنباط می‌گردد شرکت ملی هنوز یک سیاست جسورانه در مورد بازاریابی اتخاذ ننموده است و در مورد صادرات نفت به رومانی هم مردد می‌باشد. شاهنشاه فرمودند: موضوع صادرات نفت را حل شده بدانید قرارداد بر همین اساس امضاء شود.» و بدین گونه، محمدرضا پهلوی به خود اجازه می‌داد در هر موردی تصمیم نهایی را بگیرد. امیر اسدالله علم، فلسفه این خصیصه شاه و عملکرد او را چنین بیان می‌کند: «شرفیابی، بحث درباره انتخابات عمومی انگلستان بود که به نظر می‌آید هیچ یک از احزاب با اکثریت قاطع از آن بیرون نیایند... شاه اظهار داشت وضعشان وخیم است در حالی که به‎رغم همه غرولندهایی که می‌شود در این کشور این منم که حرف آخر را می‌زنم، واقعیتی که فکر می‌کنم بیشتر مردم با خوشحالی می‌پذیرند... اگر وزرایم دستوراتشان را بی‌درنگ و بدون تأخیر انجام می‌دهند فقط بدین علت است که متقاعد شده‌اند هر چه من می‌گویم درست است.» اما چگونه و چرا محمدرضا پهلوی حرف آخر را می‌زد؟ پاسخ این پرسش را خود او در مصاحبه با خانم اوریانا فالاچی داده است؛ آنجا که می‌گوید: «اگر من قادر بوده‌ام که کارهایی را صورت بدهم یا تقریباً کارهای زیادی را، این بدان سبب بوده که من پادشاه بوده‌ام. برای این که کاری صورت بگیرد شما احتیاج به قدرت دارید و برای داشتن قدرت شما نمی‌توانید از کسی اجازه بگیرید یا از کسی مشورت قبول نمایید، شما نمی‌توانید و نبایستی تصمیمات خود را برای کسی توضیح بدهید.» به خاطر همین افکار و ایده‌الها بود که محمدرضا پهلوی در سالهای آخر سلطنت خود، هیچ صدای مخالفی را برنمی‌تابید و حتی احزابی را که خود تشکیل داده بود، منحل کرد و دستور تشکیل حزب واحد را صادر نمود و در زمان تشکیل همین حزب رسـتاخیز بود که در یک کنفرانس بزرگ مطبوعاتی و رادیو ـ تلویزیونی چنین گفت: «به هر حال کسی که وارد این تشکیلات سیاسی [حزب رستاخیز] نشود و معتقد و مؤمن به این سه اصل که گفتم نباشد دو راه در پیش دارد یا فردی است متعلق به یک تشکیلات غیرقانونی یعنی به اصطلاح خودمان توده‌ای و یک فرد بی‌وطن است او جایش در زندان است یا اگر بخواهد فردا با کمال میل بدون اخذ عوارض گذرنامه‌اش را در دستش می‌گذاریم و به هر جایی که دلش خواست می‌تواند برود. چون ایرانی نیست، وطن ندارد، عملیاتش هم قانونی نیست و قانون هم مجازاتش را تعیین کرده است.» مطابق کدام اصل قانونی شاه اجازه دارد از یک ایرانی سلب تابعیت کند؟ مگر اصل 14 متمم قانون اساسی نمی‌گوید که «هیچ یک از ایرانیان را نمی‌توان نفی بلد یا منع از اقامت در محلی یا مجبور به اقامت در محل معینی نمود مگر در مواردی که قانون تصریح می‌کند». منبع: سقوط ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ج1 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 104 تیر ماه 1393

...
50
...