انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

زندگی شیخ ابراهیم زنجانی(1) - از عضویت یک آخوند در لژ فراماسونری تا صدور حکم اعدام یک مجتهد

شیخ ابراهیم زنجانی با اردشیر جی نیز در ارتباط بوده و تحت تأثیر القائات او قرار داشته و یکی از علل بی قیدی شیخ به احکام شرع و اباحی گری او همین ارتباطش با اردشیر و عضویتش در مجمع های ماسونی بود. شيخ ابراهيم زنجاني، از زمره دانش‌آموختگان حوزه ديني نجف، و واعظان زنجان در عصر قاجار است که در برهه‌‏هايي از تاريخ مشروطيت نيز نقشي بارز ايفا کرده است. انتظاري که طبعاً از چنين کسي (با پيشينه تحصيل در نجف اشرف و پوشيدن لباس روحانيت در سراسر عمر) مي‏رود، «همسويي و همدلي پايدار» با عالمان دين در پاسداري از احکام شرع، و «مخالفت» با عناصر دين گريز و بويژه دين ستيز در عرصه سياست و اجتماع است. مشرق در نظر دارد گزارش ویژه و بدون هیچ غرض ورزی از زندگی این شخصیت را برای نسل جوان منتشر نماید تا خود آنها پیرامون وی قضاوت کنند. *دوران کودکی و تحصیل در دهم ذی حجه 1272 ق کودکی در سرخه دیزج از توابع زنجان به دنیا آمد که به دلیل مناسبت این روز (عید قربان) نامش را گذاشتند «ابراهیم». پدر این کودک «محمدهادی» از خرده مالکان منطقه بود و در روستای خود ریاست و ثروتی داشت که در قحطی 1288 ق مانند بسیاری از مردم ثروت خود را از دست داد و در همین سال بود که از دنیا رفت. مادر ابراهیم از اعقاب سران طایفه استاجلوی قزلباش بود و به دلیل برتری این نسب، ابراهیم بعدها نام خانوادگی «قزلباش» را انتخاب کرد و شد «ابراهیم سرخه دیزجی قزلباش» مشهور به «شیخ ابراهیم زنجانی». ابراهیم در 8 سالگی به مکتب رفت و خواندن و نوشتن را آموخت. اوایل 1292ق نیز به هیدج رفت و در مدرسه آخوند ملاعلی نزد مدرسان فاضلی چون حاج ملاقربانعلی و حاج میرزا ابوالمکارم هیدجی به تحصیل علوم دینی پرداخت. *گرایش به افراط، یکی از ویژگی های شیخ ابراهیم در شخصیت ابراهیم شاهد نوعی گرایش به افراط هستیم، زمانی این امر به حدی زیاد شده بود که هنگام تحصیل در نجف تصمیم می‌گیرد همسر خود را طلاق دهد و در گوشه‌ای رهبانیت پیشه کند و بقیه عمر خود را به ریاضت و عبادت بگذراند که با تلاش های دوستان و استادش این اتفاق نیفتاد. هنگامی که ابراهیم در ابتدا وارد مدرسه ملاعلی می‌شود شاهد این افراط هستیم و برای فرار از عشق به ریاضتی سنگین روی می آورد. *ازدواج اول ابراهیم در 1296 ق با دختری به نام سکینه ازدواج کرد که همسر اول او محسوب می‌شود. البته پیش از این به بیوه جوانی دل بسته بود و رابطه آنها به کامیابی‌های پنهانی هم کشیده شده بود. ابراهیم از سکینه دارای پنج فرزند شد که دو تای آنها در کودکی درگذشتند و سکینه نیز پس از 18 سال زندگی مشترک از دنیا رفت. *تفاوت فرزندان شیخ به دلیل تغییر شخصیتی او شیخ ابراهیم در نیمه اول عمر خود دارای تقیدات دینی بود و همین امر سبب شد تا فرزندانش از همسر اولش گرایشات دینی داشته باشند بر خلاف فرزندان شیخ از همسر دومش. مثلا یکی از پسران شیخ از همسر اولش «محمد قزلباش» نام داشت که معلم بود و فردی متدین و محترم، به همین سبب مردم به او «محمدبن‌ابی‌بکر» می گفتند! در حالی که «رشیده خانم»، دختر بزرگ‌تر شیخ از همسر دومش در زمان رضاخان از پیشگامان کشف حجاب بود و یا «سعیده خانم» دختر دوم شیخ هم که بی حجاب بود از هواداران کسروی بود. *هجرت به نجف ابراهیم در 1296 ق در سن 25 سالگی راهی نجف شد تا از محضر عالمانی چون آخوند خراسانی استفاده کند. وی پس از 9 سال در محرم 1305 ق به زنجان بازگشت. در این زمان شیخ زنجانی گرفتار فقر بود و برخی خویشاوندانش به داد او رسیدند. کم کم کلاس درس راه انداخت و به تصریح خودش: دوستانش را واداشت که طلاب را به شرکت در درس او ترغیب کنند. سپس در مسجد متروکه‌ای در نزدیکی منزلش به اقامه نماز جماعت پرداخت. *مناظره با مبلغ بهائی در سال 1312 ق یکی از مبلغان سرشناس بهائی به نام «ورقاء» وارد زنجان شد. علاءالدوله، حاکم شهر او را دستگیر کرد و مجلس مناظره‌ای را برپا کرد تا زنجانی به بحث با او بپردازد. زنجانی از این مناظره پیروزمندانه خارج شد و همین امر سبب افزایش شهرت او شد و سپس کتابی در رد مسلک بابیه تألیف کرد به نام «رجم الدجال فی رد باب الضلال» که همان کتاب «ارشادالایمان» است.(این کتاب مربوط به دورانی است که هنوز ایمانش به مبانی تشیع آسیب ندیده است) *ورود به مجلس شورای ملی شیخ ابراهیم زنجانی وارد مجلس اول شد و سپس به سرعت با جناح تندرو و سکولار مشروطه به رهبری تقی زاده و حسینقلی خان نواب و سایر اعضای لژ بیداری پیوند خورد. زنجانی درباره ورود او به مجلس و نقشش در دوران مشروطه نزد علمای نجف ادعاهایی دارد که دروغین بودن آن ها مشخص است. وی ادعا دارد که مردم زنجان در انتخابات مجلس بی استثناء اتفاق کردند که وی یکی از نمایندگان باشد و به اتفاق آراء عموم رآی دهندگان بی یک نفر مخالف انتخاب شده است و تنها ملاقربانعلی و اطرافیانش مخالف بوده اند! در حالی که با توجه به نفوذ این مجتهد و تبعیت شدید مقلدانش از ایشان چنین ادعایی نمی‌تواند صحیح باشد چرا که در ایام مشروطه بارها این امر اثبات شد. *زنجانی ادعا می کند که آخوند خراسانی در صدر مشروطیت، فقط به او اعتماد داشته است! زنجانی ادعای دیگری هم دارد و می گوید که آخوند خراسانی در صدر مشروطیت، تنها به وی اعتماد کرده و در نجف می گفته: در این امر مهم مملکت کاغذها که به من می‌آید، هرکس موافق غرض خود می‌کند، تا این که از ابراهیم زنجانی که به من مکتوب می‌آید اطمینان پیدا می کنم و می‌دانم او جز راست نمی‌نویسد! این در حالی است که نه تنها مکتوبی از ایشان ثبت نشده، بلکه مکتوبات متعددی وجود دارد که نشان از کمال اعتماد آخوند خراسانی به آنها را دارد.(یعنی آخوند خراسانی به پسرش که او را به ایران فرستاد و یا به افرادی چون سید حسن مدرس که به عنوان فقهای طراز اول ناظر بر مصوبات مجلس توسط خود آخوند و علمای نجف انتخاب شده بودند اعتماد نداشت!) *شیخ ابراهیم، حکم آخوند و مازندرانی را به سخره می گیرد همان طور که بیان شد شیخ ابراهیم رابطه تنگاتنگی با سیدحسن تقی زاده پیدا کرد در حدی که حکم «ضدیت مسلک» تقی زاده با اسلام و لزوم اخراج او از مجلس شورا که توسط آخوند خراسانی و مازندرانی صادر شده بود را به سخره و استهزاء گرفت و تلویحا او و مازندرانی را «علمای سوء» خواند و از آخوند با تعبیر زشت و موهنی مانند «فلان و بهمان»، «بیچاره»، «متحیر» و «نافهم» یاد کرد و به تمجید از تقی‌زاده پرداخت و حتی «تکفیر و تضلیل» تقی زاده از سوی خراسانی را دلیل «بزرگواری و مقام عالی» تقی زاده شمرد! *زنجانی از بهبهانی و همفکرانش به عنوان «اتباع شیطان لعین» یاد می کند هم چنین با اشاره به سید عبدالله بهبهانی و همفکران وی در تهران (که آخوند را در جریان مندرجات کفرآمیز روزنامه «ایران نو»، ارگان حزب دمکرات و دیگر اقدامات نامشروع تقی زاده و یاران وی گذاشته و حکم طرد تقی زاده را از مراجع مشروطه خواه نجف گرفتند) آنان را «مجمع کین و اتباع شیطان لعین» و «اشرار و ابرار و علماء سوء» می خواند! *شیخ ابراهیم به پیشگاه تقی زاده عرض دست بوسی دارد! زنجانی در نامه هایش به تقی زاده بر «محروم شدن از فیض حضور مبارک» وی افسوس می‌خورد و عرض دست بوسی به پیشگاهش را داشت. او در یادداشت‌هایش تقی زاده را «روح عالی» مجلس دوم خوانده است و فروغی را اولین مرد در اخلاق و علم و همه چیز و مایه افتخار ایران معرفی می کند!! (باید توجه داشت که آخوند خراسانی و عبدالله مازندرانی در پایان تلگراف خویش دائر بر «ضدیت مسلک تقی زاده با اسلام و قوانین شرع» و لزوم اخراج وی از مجلس و کشور، تصریح کرده بودند که : «او را مفسد و فاسد شناسند... و هرکس از او همراهی کند در همین حکم است». بنابراین با توجه به حمایت جدی شیخ ابراهیم زنجانی از تقی زاده پس از تلگراف فوق، باید گفت که شیخ ابراهیم نیز به حکم آخوند و مازندرانی، مصداق ضدیت با اسلام و مفسد فی الارض شمرده شده و شرعا حق ادامه حضور در مجلس شورا را نداشته است.) *زنجانی و عضویت در لژ فراماسونری ابراهیم زنجانی پس از ورودش به تهران وارد انجمن‌های فراماسونری شد و به عضویت «لژ بیداری ایران» و «جامع آدمیت» درآمد. وی با مباهات تمام و ستایش غلو آمیز از خود چنین می‌نویسد: در جریان مشروطیت «یکی از سران آزادی و وطن خواهان مشهور تمام ایران گردیده و برای اولین مجلس شورای ملی ایران به اتفاق آراء عموم هموطنان منتخب گردیده و در چهار دوره مجلس از نمایندگان و مشهورترین ایشان بوده و داخل احزاب و جمعیت ها گردیده و عضو یک مجمع عالی جهانی شده ام.» *رابطه شیخ ابراهیم و اردشیر جی شیخ ابراهیم زنجانی با اردشیر جی نیز در ارتباط بوده و تحت تأثیر القائات او قرار داشته و یکی از علل بی قیدی شیخ به احکام شرع و اباحی گری او همین ارتباطش با اردشیر و عضویتش در مجمع های ماسونی بود. اردشیر جی از نیروهای کارکشته انگلیس بود. همو بود که رضاخان را کشف و برای کودتای اسفند 1299 به انگلستان معرفی کرد. زنجانی دو کتاب دارد که در هر دوی آنها شخصیت اصلی و قهرمان آن «اردشیر جی» است. یکی از آن ها که «مکالمات با نورالانوار» نام دارد که حاوی نقد تند و گزنده ای از وضع اجتماعی ایران است. جامعه ایران را سراسر سیاه و منزجر کننده معرفی می کند و دنیای غرب را سپید و درخشان. در این رساله به صورت خیالی به منزل شیخ فضل الله نوری می‌روند و تصویری بسیار موهن و غیرواقعی از شیخ و خانه او به دست می دهند که به تعبیر عبدالله شهبازی: در این رساله می‌توان نطفه‌های عمیق نفرتی را یافت که بعدها پس از فتح تهران، به صدور قتل شیخ فضل الله نوری در محکمه ای انجامید که زنجانی دادستان آن بود. *زنجانی: اسلامی شدن ایران و آمیختگی نژادی، عامل انحطاط ایران در دوران اسلامی بود همچنین زنجانی تحت تأثیر اردشیر جی بیان کرد که اسلامی شدن ایران، همپای آمیختگی نژادی ایرانیان و از میان رفتن نژاد اصیل ایرانی صورت گرفت و این امر از عوامل انحطاط ایران در دوران اسلامی بود. *خوش رقصی زنجانی برای مشروطه طلبان در روز به توپ بستن مجلس توسط محمد علی شاه زنجانی از کسانی بود که در خانه ماند و یارانش را تنها گذاشت و جانش در امان ماند. هم چنین داستان فتح تهران توسط مشروطه خواهان نیز فقط تماشاچی بود. بدیهی است که چنین کسی که از صحنه‌های نبرد دوری کرده بود، می بایست در رژیم جدید با خوش رقصی خود این نقیصه را جبران کند و زنجانی هم با شرکت در دادگاه فرمایشی شیخ فضل الله و خواندن کیفر خواستی بلند در لزوم اعدام وی، این نقیصه را جبران کرد. *اعدام شیخ فضل الله نوری اعدام شیخ فضل الله به جهات زیر واقعه‌ای عجیب و بی سابقه در ایران بود: 1) شخصیت متهم؛ مجتهدی پر نفوذ و نامدار و شاگرد برجسته میرزای شیرازی 2) هویت محاکمه گران؛ غالب آنها عضو لژهای ماسونی مخصوصا «لژ بیداری ایران» بودند. 3) زمان و مکان اجرای حکم؛ روز میلاد امیرالمؤمنین (ع)، در برابر چشم مردم، حتی اهانت به پیکر ایشان 4) فرمایشی بودند محاکمه؛ این نکته حتی از کلام خود تقی زاده نیز استشمام می شود، آن جا که می نویسد: «شیخ فضل الله را گرفته بودند محاکمه می کردند ... برای اینکه صورت محاکمه ای داشته باشند گفتند که آمدی حکم کشتار مشروطه طلبها را دادی!» (علامت تعجب از خود تقی زاده است) 5) استنادات دادگاه و پاسخ متهم؛ مثلا دادگاه شیخ را متهم کرده بود که حکم به قتل مقتولین باغشاه را صادر کرده است. شیخ هم پاسخ می دهد که «من مجتهد هستم، بر طبق الهامات قوه اجتهاد و شم فقاهت، راهی را که مطابق شرع تشخیص دادم پیروی نمودم». شیخ ابراهیم زنجانی به دروغ اعلام کرد که آخوند خراسانی در حکمی شیخ فضل الله را مستحق اعدام شمرده است، این درحالی است که آخوند با شنیدن خبر مرگ شیخ، به شدت اندوهگین شد و برای ایشان در منزل خویش مراسم فاتحه برگزار کرد. 6) فضای رعب انگیز محاکمه؛ خشونت کم نظیری که در حین اجرای حکم و حتی پس از آن نسبت به پیکر شیخ صورت گرفت. اعضای محکمه اکثرا سران مجاهدین تندرو بودند و روسای معتدل و سرداران از عضویت محکمه سرباز زدند. مستنطقان همگی مسلح بودند، شیخ هم یک لباده و عمامه پوشیده بود و رویش یک مرز بسته بود، افراد مستنطق از افراد گروه ترور مشروطه بودند. رئیس نظمیه (یپرم خان) نیز که حکم را جاری کرد مردی بود بی باک که بهترین تفریحش آدم کشی بود. 7) پیامدهای حادثه؛ روحانیت را از مشروطه جدا کرد؛ ادوارد براون که از سرسخت ترین مخالفان شیخ بود هم نگران بازتاب سوء این حادثه در اذهان مردم جهان بود و از نامه‌اش به تقی‌زاده برمی‌آید که این خبر، در افکار عمومی اروپا سوء تأثیر داشته و این کار را ادامه «وحشیگری های سابق» رایج در ایران قلمداد کرده اند. 8) داوری منفی تاریخ راجع به عاملان فاجعه؛ ابراهیم زنجانی به عنوان «دادستان» این محکمه مسئولیتی بزرگ دارد. دکتر تندرکیا از قول یکی از محترمین زنجان نقل می کند که : وی بعد از اعدام شیخ فضل الله به حدی در زنجان منفور شد که دیگر نتوانست آن جا بماند. *زنجانی از انتساب اعدام شیخ به خود می‌گریزد قبح این عمل به حدی بود که خود زنجانی از انتساب آن به خویش می گریخته است.به نوشته عبدالله شهبازی: «زنجانی درباره عملکرد خود در «هیئت مدیره» و «محکمه موقتی» ، به دادستانی او، و ماجرای به دار کشیدن شیخ فضل الله نوری، به کلی ساکت است و تنها در یکجا می نویسد: «پس از غلبه آزادی، هیئت مدیره تشکیل شد. من عضو بوده و در محکمه موقتی هم عضویت داشتم. چند نفر را دار زدند. هرچند به من نسبت دادند که من حکم به دار زدن شیخ فضل الله کرده ام؛ لکن دروغ بود. بلی! من یک لایحه الزامیه نوشته، اعمالی که او کرده بود درج کرده برای او خواندم. این اشخاص که به دار رفتند مجاهدین می کردند، و قصد داشتند بسیاری از مفسدین که سبب این خون ریختن ها شده بودند و بعد باز فسادها کردند از میان بردارند. لکن از سفارت روس و انگلیس ممانعت شد». *زنجانی «دادستان» بود نه «قاضی»؛ اما ... سخن زنجانی درباره این که او حکم به اعدام شیخ نداده درست است. چراکه او «دادستان» بود نه «قاضی». اما نکته این جاست که به گونه ای بیان می کند که گویی نقشی در اعدام شیخ نداشته و به او بسته اند. زنجانی، در آن وانفسا که از در و دیوار بوی خون می آمد کیفرخواستی شدیدا تند و تحریک آمیز نوشته و با صدای بلند خوانده و بر اعدام شیخ اصرار ورزیده است. در چنان فضایی آیا اگر کسی بیاید و به عنوان دادستان محکمه انقلابی سیاهه ای دراز از انواع جنایت ها و خیانت ها را طی نطقی غرا، به فقیه بزرگ شهر نسبت دهد و بر لزوم مجازات او اصرار ورزد و به دروغ اعلام کند که مراجع تقلید در نجف او را «مفسد فی الارض» شمرده و حکم به اعدام وی داده اند، و سپس به دست جلادانش بسپارد، کافی نیست که او را شریک بلکه عامل مهم در قتل شیخ بدانیم؟! ادامه دارد... منبع: سایت مشرق

موسی حقانی: «انجمن های مخفی»؛ رد پای اختلاف شیخ شهید و علمای نجف

اشتباه در محاسبه قدرت و نفوذ جریان‌های غرب‌گرا و سرسپرده و اعتماد به جریان‌های ظاهرالصلاح بود که البته آفت همه جنبش‌هاست. گروه تاریخ مشرق- مانور بر اختلافات نظری وعملی شهید آیت الله شیخ فضل الله نوری با برخی همگنانش در نجف وتهران،ازدستاویز های شاخص تاریخ نگاران سکولار درتبلیغات علیه جریان مشروعه خواه است.این درحالی است که با دقت درپاره ای از آثار ومآثر این طیف، درمی یابیم که اساسا این جماعت صرفا از این بخش از تاریخ استفاده ابزاری کرده اند وبه هیچ یک از دو طرف ماجرا،اعتقادی ندارند.درگفت وشنود پیش روی، محقق ارجمند دکتر موسی فقیه حقانی ابعاد این مقوله را بازشکافی کرده است. ازدیدگاه جنابعالی تفاوت یا اختلاف شهیدآیت الله شیخ فضل‌الله نوری بابرخی علمای نجف وتهران، در سطح مسائل کلان بود یا به پدیده‌های تازه وشناخت آنها ربط پیدا می‌کرد؟ به اعتقاد من این اختلاف در سطح موضوعات بود و نه در سطح احکام. علمای نجف با پیگیری و ترغیب شهید آیت الله شیخ فضل‌الله نوری وارد صحنه مشروطه شدند، چون او در تهران حضور و بر تمام جزئیات اشراف داشت ولذا علمای نجف به او اطمینان کردند، پس اختلاف آنها نمی‌تواند در سطح کلان و احکام باشد. پس چرا آن اختلافات پیش آمدند؟ شهید شیخ فضل‌الله نوری بارها در تحصن حضرت عبدالعظیم(ع) روی این نکته تأکید کرد که مشروطه مورد نظر من، مشروطه مورد نظرمرحوم آخوند خراسانی و علمای نجف است. شیخ در برهه‌ای ناچار به تحصن شد که اختلافات در اوج بودند و مجلس و عده‌ای از مشروطه‌خواهان علیه او به‌شدت فعالیت می‌کردند.دراین دوره ارتباط او با برخی علمای نجف دچار گسست هایی شد وعملا امکان رفع آنها ایجاد نشد.هرچند که همانطور که عرض کردم ،آنها درجنبه های بنیادین بایکدیگراختلافی نداشتند... اما عملاً این توافق وجود نداشت... در مشروطه اول خیر، ولی بعد از اعدام شیخ و در مشروطه دوم، علمای نجف بر اجرای اصل دوم متمم قانون اساسی، یعنی نظارت علما بر مصوبات مجلس که پیشنهاد شیخ شهید بود پافشاری کردند. مشخصاً کدام یک از علما؟ در تهران سید عبدالله بهبهانی و در نجف آخوند خراسانی و ملا عبدالله مازندرانی. مرحوم آخوند به مرحوم بهبهانی تأکید می‌کند که از نجف به تهران برگردد و مجلس رادوباره افتتاح و این اصل را اجرا کند. او هم از روزی که به ایران برمی‌گردد به دنبال این خواسته مرحوم آخوند می‌رود، ولی گروه ترور دموکرات‌ها و افراطیون قفقازی او را به طرز فجیعی به شهادت می‌رسانند. اینکه عرض میکنم اختلافات آنها بنیادین نبود،به دلیل وجود یک سابقه تاریخی است.در ابتدای مشروطه همه علما معتقد بودند اوضاع ایران باید عوض شود. بعد از ترور ناصرالدین‌شاه گروه‌های ساختارشکن مذهبی و غیرمذهبی با دیدگاه‌های مختلف شروع به فعالیت می‌کنند. برخی از این گروه‌ها علیه علما و شعائر دینی هجوم گسترده‌ای را آغاز می‌کنند و به‌خصوص در سال 1319 شاهد هجمه گسترده اراذل و اوباش به علمای بزرگ، به‌خصوص شیخ فضل‌الله نوری و میرزا حسن آشتیانی هستیم. آخوند خراسانی به‌قدری از این وضع برآشفته می‌شود که در نامه‌ای می‌نویسد: مگر ایرانی‌ها تغییر دین داده‌اند! که این طور به شعائر و علمای دین حمله می‌شود و کسی دفاع نمی‌کند؟ در این میان بعضی از شاهزاده‌های قاجار از جمله ظل‌السلطان هم با این اراذل و اوباش ارتباط‌های مشکوکی دارند و علیه علما فعالیت می‌کنند. به دنبال این جریانات،شهید شیخ فضل‌الله سعی می‌کند با کمک علمای نجف در ساختار دولتی تغییراتی را به وجود بیاورد. از جمله عزل امین‌السلطان که در هنگام تبعید در قم در سال 1315ق. با فرقه بهائیت ارتباط پیدا می‌کند و بعدها هم مشخص می‌شود که در لژ فراماسونری عضویت دارد. او مدتی نوکری روس‌ها را می‌کند و بعد به انگلیسی‌ها امتیازات عمده‌ای می‌دهد. در هر حال گروه‌های افراطی در طول این دهه توانستند در تمام کانون‌های قدرت نفوذ کنند و منتظر فرصت برای اقدام بمانند. این نکته‌ای بود که متأسفانه مراجع نجف متوجه آن نبودند. اما ظاهرا مرحوم ملا عبدالله مازندرانی متوجه حضور این افراد فاسد شده بود، اینگونه نیست؟ بله و حتی این تعبیر را دارد که: ما در دفع شجره خبیثه استبداد وارد شدیم و بعضی از مواد فاسده مملکت هم با ما همراهی کردند... اما مشکل اینجاست که مراجع نجف یا دست‌کم مرحوم آخوند و طرفداران مشروطه،به رغم اینکه وجود این مواد فاسده را تشخیص دادند و به ضرورت تعویض آنها هم واقف بودند، اما در باره وزن، تأثیر و نفوذ آنها اشتباه کردند، در حالی که شیخ فضل‌الله نوری از همان ابتدا آنها را گروهی زیرک و منسجم می‌داند که قادرند در فرصت مناسب به بهترین وجه از ابزارها استفاده کنند و در این رهگذر به بهائی‌ها، نیهیلیست‌ها، ماتریالیست‌ها و تمام کسانی که زیر عنوان جامعه آدمیت یا مجموعه آدمیت یا لژ فراماسونری جمع شده‌اند، اشاره می‌کند. علت از بین رفتن ارتباط ِگرم علمای نجف باشهید آیت الله شیخ فضل‌الله چه بود؟ همان طور که اشاره کردم اشتباه در محاسبه قدرت و نفوذ جریان‌های غرب‌گرا و سرسپرده و اعتماد به جریان‌های ظاهرالصلاح بود که البته آفت همه جنبش‌هاست. خوش‌بینی بدون دقت و مطالعه در مبانی تئوریک جریانات، همواره ما را دچار این اشتباه تاریخی کرده است. این جریان آمده است که با نهایت زیرکی مهار مشروطه را در دست بگیرد. آنها در جلسه‌ای که در باغ سلیمان خان میکده تشکیل می‌دهند و اکثر اعضای جلسه را بابی‌ها یا افرادی مثل اردشیر جی که مهم‌ترین جاسوس انگلیس در ایران است، تصمیم می‌گیرند «سید اسدالله خرقانی» را به نجف بفرستند تا در آنجا شعبه «انجمن مخفی» را ایجاد کند. مأموریت این انجمن خدشه‌دار کردن چهره جریان اصیل دینی نزد علمای نجف و گرفتن فتوا علیه آن از آنان در موقعیت‌های مناسب است. انجمن وظیفه داشت هر چیزی را که از ایران می‌رسد، اگر به نفع انجمن است به اطلاع مراجع برساند و اگر خلاف منافع او بود، وارونه جلوه بدهد! در نتیجه شیخ فضل‌الله در ایران فریاد می‌زد: من با مشروطه آخوند موافقم و آن طرف به آخوند خراسانی می‌گفتند: شیخ با مشروطه مخالف است!بعد هم کار را به جائی می‌رسانند که علمای نجف در پاسخ به این که اگر کسی با مجلس و مشروطه مخالف باشد، چه حکمی دارد، حکم کلی می‌دهند که مطرود است و باید او را از بین برد. کسی هم در آن مجلس هست که هشدار می‌دهد شاید اینها با این حکم کلی هزار کار خلاف بکنند و مراجع دنبال آنها می‌فرستند که حکم را پس بگیرند، اما دیگر کار از کار گذشته است. آیا علمای نجف به هنگام صدور این فتوا متوجه شخص شهید شیخ فضل‌الله بوده‌اند؟ گمان نمی‌کنم. آنها در مورد تقی‌زاده که تکلیفش معلوم بود، از الفاظ صریح استفاده نمی‌کنند، پس قطعاً در مورد شیخ فضل‌الله از تعبیر مفسد استفاده نکرده‌اند. چنین سندی هم که از سوی علمای نجف چنین فتوائی با این تعبیر صادر شده باشد موجود نیست، در حالی که چنین سندی با اهمیت‌تر از آن است که بتوان پنهانش کرد. روزنامه‌ای که این شایعه را سر زبان‌ها انداخت، خودش متهم به بابی‌گری بود و نمی‌شود به حرف‌های آن اعتماد کرد. مضافاً بر این که اساساً چنین ادبیاتی در بین علما رایج نبود، مخصوصاً به هنگام سخن گفتن در باره شخصیتی چون شیخ فضل‌الله نوری. البته همان انجمنی که به سردمداری سید اسدالله خرقانی در نجف اداره می‌شد، از سعایت و بدگوئی در باره شیخ فضل‌الله ذره‌ای کم نگذاشت. او و اعضای انجمن تمام اخبار ایران را سانسور و به صورت واژگونه به علمای نجف منتقل و به‌شدت تردیدافکنی می‌کردند، بنابراین وقتی شیخ فضل‌الله به شهادت رسید و اخباری از تسلط غرب‌گرایان بر کشور و انحرافات و کارهای افراطی آنان به علمای نجف رسید و آنها به‌تدریج متوجه شدند که چگونه تحت تأثیر جریانی مشکوک و وابسته، شیخ فضل‌الله را تنها گذاشتند و زمینه‌های اعدام او را فراهم آوردند، به‌شدت وحشت کرد. خرقانی دائماً به تقی‌زاده و دو تن از نمایندگان افراطی مجلس نامه می‌نوشت که هر چه حکم می‌خواهید تا از مراجع نجف برایتان بگیرم، تا دیر نشده است بگوئید! به اعتقاد من رد پای اصلی اختلاف مراجع نجف و شیخ فضل‌الله به همین «انجمن مخفی» می‌رسد. حاج ملا عبدالله مازندرانی دریافته بود که آنان پس از به شهادت رساندن شیخ فضل‌الله در پی ترور علمای نجف بودند. درباره شخصیت واقعی سید اسدالله خرقانی چه اسنادی به جا مانده است؟ تا حدودی می‌توان از اسناد تاریخی و مخصوصاً رسائلی که خود او چاپ می‌کند، متوجه ماهیت و مأموریت او شد. او بعدها گرایش‌های شبه وهابی پیدا می‌کند ووجود نص بر امامت حضرت علی(ع) را صراحتاً انکار می‌کند! او هم با بهائیه و هم با بابیه همکاری می‌کرد و به نظرم باید در باره نقش و اقدامات او پژوهش‌های دقیقی صورت بگیرد.به هر حال او در انتقال واژگونه اخبار ایران به علمای نجف، نقش اساسی دارد و یکی از مهره‌های اصلی در ترسیم چهره‌ای مستبد و لجباز از شیخ فضل‌الله نوری در نگاه عامه علمای نجف و مردم جامعه است. و بخش اعظم این خیانت‌ها و تلاش‌ها هم به خاطر همان اصل دوم متمم قانون اساسی بود که شهید شیخ فضل‌الله روی اجرای آن پافشاری می‌کرد.اینگونه نیست؟ دقیقاً، چون مشروطه‌خواهان اعتقادی به نظارت فقها و علما بر قوانین مصوب مجلس شورا نداشتند و آن را خلاف اصول مدرنیته می‌دانستند. همان مشکلی که امروز هم ازسوی آنها با شورای نگهبان وجود دارد.ازدیدگاه آنها، نظام مشروطه ماهیتاً یک نظام سکولار بود، بنابراین بدیهی است که انطباق قوانین مصوب مجلس ناشی از آن، نمی‌توانست با احکام شرعی سنجیده شود. جالب اینجاست که اکثر ناظران سیاسی آن دوره می‌گویند درست است که این اصل را تصویب کرده‌اند، اما قرار نیست آن را اجرا کنند! مگر علمای نجف چیزی غیر از تطبیق قوانین مصوبات مجلس شورا با احکام شرع می‌خواستند؟ قطعاً خیر، ولی مسئله این بود که نزد علمای نجف موضوع را به این شکل عنوان کرده بودند که اصل دوم متمم قانون اساسی که توسط مجلس شورا تصویب شده است، پس اعتراض شیخ فضل‌الله برای چیست؟ حتی می‌گویند مرحوم آخوند هم همین سئوال را مطرح کرده بود! غافل از این که تصویب یک اصل دلیل قاطعی برای اجرای آن نیست، در نتیجه فریاد شیخ فضل‌الله به جائی نمی‌رسد و با تصویب این اصل عملاً خلع سلاح می‌شود و هر بار که می‌خواهد اعتراض کند به او می‌گویند پنج مجتهد مورد نظر تو قوانین را بررسی خواهند کرد، پس اعتراضت معنا ندارد، در حالی که اصلاً قرار نبود آن پنج نفر بیایند، کما این که در مجلس اول به صورت نیم‌بند آمدند و احکامشان اجرا نشد، در مجلس دوم هم به صورت نیم‌بند اجرا و در مجلس سوم کلاً کنار گذاشته شد! رد پای اختلاف شیخ و علمای نجف به «انجمن های مخفی» می‌رسد. عده‌ای معتقدند علمای نجف مجلس متشکل از متدینین را برای تصویب قوانین اسلامی کافی می‌دانستند و برای این که شیخ فضل‌الله دست از مخالفت بردارد و قانع شود، با این متمم موافقت کردند و در واقع چیزی بیش از مبانی خود را به مشروطه اضافه کردند. آیا این تحلیل را قبول دارید؟ خیر، اعلامیه‌های علمای نجف در فتح تهران، سقوط محمدعلی‌شاه، جریان مشروطه و سرانجام شهادت شیخ فضل‌الله غیر از این را نشان می‌دهد. اگر این تحلیل را قبول کنیم، پیگیری علمای نجف پس از شهادت شیخ را چگونه می‌توان تحلیل کرد؟ چرا مرحوم آخوند به مرحوم سید عبدالله بهبهانی مأموریت می‌دهد برود و مجلس دوم را افتتاح و این اصل را اجرا کند؟ چرا علمای نجف در سال 1328 بیست چهره شاخص از جمله آیات: سید ابوالقاسم کاشانی، حاج‌آقا نورالله نجفی اصفهانی، آسید ابوالحسن اصفهانی و... را معرفی می‌کنند تا مجلس از بین آنها پنج نفر را برای نظارت بر مصوبات مجلس انتخاب کنند؟ همین پیگیری‌ها نشان می‌دهد که ابداً قصد قانع کردن شیخ فضل‌الله در کار نبود و آنها واقعاً به این اصل معتقد بوده‌اند. پس از شهادت شیخ هم، علمای نجف می‌توانستند خیلی راحت از کنار قضیه بگذرند و سکوت کنند، اما این کار را نکردند. حتی وقتی گروه‌های افراطی به مرحوم سید عبدالله بهبهانی پیغام می‌دهند که خیال نکن مثل مشروطه اول علما می‌توانند یکه‌تازی کنند و به نفع توست که به ایران برنگردی و حتی از طریق شریف کاشی از نزدیکان او، که در بیت علما نفوذ و از آنجا به فرقه‌های مشکوک وابسته به آنها گزارش‌هائی را رد می‌کند، به گوش سید می‌رسانند که برنگرد، چون منورالفکرها برایت خط و نشان کشیده‌اند، باز هم او برای اجرای اصل دوم متمم قانون اساسی برمی‌گردد و تهدید می‌شود و سرانجام هم توسط همان جریانات به شهادت می‌رسد. مرحوم آخوند پس از فتح تهران هم بارها به ضرورت افتتاح مجلس و تشکیل جمع فقها برای نظارت بر قوانین مصوب مجلس اشاره کرده بود و همین امر نشان می‌دهد تصمیم علمای نجف برای تصویب این قانون جدی بوده است. "پرونده‌ای برای شیخ شهید/5" منبع: سایت مشرق

بررسی چرایی اقتباس قانون اساسی مشروطه از کشورهای اروپایی؛ وقتی غرب‌زدگان مشق قانون می‌کنند

مروری بر سابقه و پیشینه‌ی برخی از نویسندگان قانون اساسی مشروطه، به‌خوبی نشان‌دهنده‌ی سوابق فراموسونی آن‌هاست. این مسئله باعث شده بود تا این افراد یکی از اصول تجدید و پیشرفت را نه بازگشت به اصول راستین اسلام، بلکه اقتباس قانون کشورهای اروپایی و تلاش برای غربی کردن جامعه‌ی ایران بدانند. به گزارش مشرق، همواره یکی از سؤالاتی که در مورد مشروطه مطرح می‌شود، چرایی ناکارایی و اجرا نشدن قانون اساسی مشروطه است. اینکه چرا قانون اساسی مشروطه نتوانست جلوی استبداد را در کشور بگیرد، مسئله‌ای که باعث شد تا بسترهای روی کار آمدن فردی مانند رضاخان فراهم شود. در پاسخ به این سؤال، تاکنون جواب‌های مختلفی مطرح شده است، اما یکی از جواب‌هایی که در این میان مطرح شده تأثیر قانون اساسی و متمم قانون اساسی مشروطه از قانون‌های اساسی کشورهای اروپایی و بی‌توجهی به شرایط بومی ایران است؛ مسئله‌ای که باعث شد تا این قانون در جامعه فاقد ضمانت اجرایی شود. این نوشتار با مروری بر فعالیت برخی از نویسندگان قانون اساسی مشروطه و متمم آن، درصدد است تا به بررسی چرایی الگوبرداری صرف این قانون از کشورهای غربی بپردازد. تقی‌زاده حسن تقی‌زاده از چهره‌های مؤثر در تدوین قانون اساسی مشروطه به‌شمار می‌رود. حسن تقی‌زاده از چهره‌های صاحب‌نام و ذی‌نفوذ در انجمن‌های فراماسونی ایران بود و تا مرتبه‌ی «استاد اعظم» ترقی کرد. در جوانی بر اثر آشنایی با آثار نویسندگان تجددخواه، به علوم جدید غربی و اندیشه‌های اروپایی و تفکر تجددطلبانه تمایل یافت. او در 24سالگی مدرسه‌ای به نام «تربیت» را با هدف ترویج اندیشه‌های غربی در تبریز تأسیس کرد.(1) تقی‌زاده کمی قبل از مشروطه، به عضویت «لژ بیداری ایرانیان» درآمد. این لژ در اواسط سال 1285 توسط چند نفر از فراماسونرهای ایرانی در تهران شکل گرفت و در 15 آبان 1286 از سوی شرق اعظم به رسمیت شناخته شد. تقی‌زاده در پی تشدید قیام مشروطه به رهبری علمای اسلام برضد استبداد محمدعلی‌شاه، به تبریز بازگشت. پس از فتح تهران و خلع محمدعلی‌شاه، تقی‌زاده از سوی برخی مشروطه‌خواهان به تهران دعوت شد تا در کمیته‌ای که هدفش اداره‌ی موقت کشور بود فعالیت کند.(2) تقی‌زاده معتقد بود که اگر ایرانی بخواهد پیشرفت کند، باید از فرق سر تا نوک پایش غربی شود. این عقیده به حدی رسیده بود که او در برخی از مقاطع عمرش، بر ضرورت تغییر خط فارسی به لاتین تأکید می‌کرد. مشخص است که چنین شخصی وقتی که مأمور تدوین قانون اساسی می‌شود، تلاش می‌کند تا بینش خود را، که مبتنی بر برتری تمدن غرب به‌عنوان تنها راه نجات ایران است، در قانون اساسی بگنجاند. برای نگارش متمم قانون اساسی، منشی سفارت بلژیک یک نسخه از قانون اساسی بلژیک را در اختیار سعدالدوله گذاشت. وی آن را ترجمه کرد و بر همان اساس متمم قانون اساسی مشروطه را نوشت و قانون تألیفی وی بعد از تصرفاتی چند، تصویب شد. وى بعد از جنبش مشروطه، یکى از دشمنان بزرگ مشروطیت شد. حاجی نصرالله تقوی حاجی نصرالله تقوی در تهران متولد شد. فقه و اصول و حکمت را در جوانى نزد حاج میرزا حسن آشتیانى و میرزا ابوالحسن جلوه در تهران فراگرفت و براى تکمیل تحصیلات به عتبات رفت. وى پس از اتمام تحصیلات سفرى به مکه کرد و در مراجعت از مکه به اروپا رفت و در قوانین موضوعه‏ى اروپا تحقیقاتى انجام داد. نصرالله به هنگام جنبش مشروطه‏خواهى، به آزادى‌خواهان پیوست و از سران انقلاب مشروطه شد. وی در دوره‏ى اول و سوم مجلس شوراى ملى، وکیل تهران شد. او سال‌هاى متمادى نیز عضو و رئیس دیوان عالى کشور بود. از مسائلی که به او نسبت می‌دهند، عضویت وی در لژ فراماسونی بوده است. بر این اساس، او بعد از سفر به اروپا و آشنایی با فرهنگ غربی، جذب این فرهنگ می‌شود؛ به‌طوری‌که به عضویت لژ فراماسونی بیداری ایرانیان درمی‌آید.(3) جالب اینجاست لژ بیداری ایران در بسیاری از دستگاه‌های دولتی کشور، از نفوذ و قدرت عمل بالایی برخوردار بوده است. بسیاری از رؤسای دولت در این لژ عضو بوده‌اند و وزارتخانه‌های متعددی زیر نظر وزرای ماسون اداره شده است. در این میان، دو وزارتخانه‌ی امور خارجه و عدلیه تقریباً همیشه زیر نظر وزرای ماسون اداره می‌شد. به‌عنوان مثال، می‌توان به استخدام آدولف پرنی، دادیار دادستان پاریس، به‌عنوان مستشار وزارت عدلیه اشاره کرد که با تقاضای حسن پیرنیا (وزیر عدلیه) صورت گرفت. پرنی به‌همراه نصرالله تقوی، آیین دادرسی و جزایی ایران را بر اساس قانون اروپا تهیه کرد که این امر بیانگر نفوذ بالای افراد عضو لژ بیداری در شئون مملکتی بود.(4) صادق مستشارالدوله میرزا صادق در سال 1242 هجری شمسی،‌ در کوی خیابان تبریز، متولد شد. پدرش میرزا جوادخان، برادر کوچک میرزا یوسف‌خان مستشارالدوله، مؤلف کتاب معروف «یک کلمه»، بود. وی مدتی منشی سفارت انگلیس در تبریز بود. او از کارمندان عالی‌‌رتبه‌ی وزارت خارجه و مدتی‌ مستشار سفارت ایران در استانبول بود. پس از انقلاب مشروطه، در مجلس اول به‌عنوان نماینده‌ی طبقه عیان تبریز وارد مجلس شد. پس از اینکه فکر اصلاح قانون اساسی‌ مورد توجه نمایندگان قرار گرفت، یک کمیسیون هفت‌نفره بدین منظور تشکیل شد که میرزا صادق هم عضو آن بود. او در این کمیسیون، مدافع اقتباس قانون اساسی از کشورهای اروپایی بود.(5) در زمان عقد قرارداد 1907 بین روس و انگلیس، وی نماینده‌ی مجلس شورای ملی بود و تقسیم ایران به دو منطقه‌ی تحت نفوذ و یک منطقه‌ی بی‌طرف، از جمله موضوعاتی بود که در مجلس با واکنش منفی و مثبت برخی از نمایندگان روبه‌رو شد. دولتین در این قرارداد ایران را به دو منطقه‌ی زیر نفوذ خود در شمال و جنوب و منطقه‌ی بی‌طرف در مرکز کشور تقسیم کردند. این قرارداد، استقلال ایران را به خطر انداخت و زیر سؤال برد. اما صادق مستشارالدوله در برابر قرارداد 1907 موضع‌گیری مشخصی نداشت و فقط از آن ابراز تعجب کرد و گفت: «...این قرارداد اختیار داخلی ما را سلب نخواهد کرد!»(6) سعدالدوله هنگامی که زمزمه‌ی انقلاب مشروطه به گوش می‌رسید، سعدالدوله هرچند وزیر تجارت بود، اما چون از مخالفین عین‌الدوله محسوب می‌شد، عین‌الدوله او را به بهانه‌ی تحریک بازرگانان، به یزد تبعید کرد. این تبعید برای سعدالدوله وجهه ایجاد کرد. به همین جهت، در اولین دوره‌ی مجلس، از طرف اعیان به وکالت مجلس انتخاب شد و در تدوین قانون اساسی نقش زیادی ایفا کرد. سعدالدوله به مدت دوازده سال وزیرمختار ایران در بلژیک شد و در این زمان، قرارداد استخدام نوز و یارانش (مسئول گمرکات ایران در زمان مشروطه که اقداماتش باعث تحریک مشروطه‌خواهان شد) را منعقد کرد.(7) یکی از اقدامات وی، تلاش برای کنار زدن روحانیت در جریان مشروطه بوده است. در زمانی که در جریان تحصن تجار در حرم عبدالعظیم، آیت‌الله‌ بهبهانی در باغ سراج واقع در عبدالعظیم به بین آنان آمده و برای ایشان صحبت نمود، سعدالدوله گفت: «آقا تمنا دارم در این موضوع دخالت نکنید و موضوع را سیاسی ننمایید، ما کار با سیاست نداریم و تجار هم در امر سیاست دخالت نمی‌کنند. این‌گونه سخنان مقاصد مشروع تجار را رنگ سیاسی خواهد داد و نتیجه‌ی معکوس خواهد بخشید.»(8) برای نگارش متمم قانون اساسی، منشی سفارت بلژیک یک نسخه از قانون اساسی بلژیک را در اختیار سعدالدوله گذاشت. وی آن را ترجمه کرد و بر همان اساس متمم قانون اساسی مشروطه را نوشت و قانون تألیفی وی بعد از تصرفاتی چند، تصویب شد. وى بعد از جنبش مشروطه، یکى از دشمنان بزرگ مشروطیت شد و در برانگیختن محمدعلى‌شاه ضد ملت، بر دیگران سبقت مى‏جست و با دشمنان مشروطه توطئه‏ها ترتیب می‌داد. پس از پیروزى آزادى‏خواهان، وى به سفارت هلند پناه برد. تقی‌زاده معتقدبود که اگر ایرانی بخواهد پیشرفت کند، باید از فرق سر تا نوک پایش غربی شود. مشخص است که چنین شخصی وقتی که مأمور تدوین قانون اساسی می‌شود، تلاش می‌کند تا بینش خود را، که مبتنی بر برتری تمدن غرب به‌عنوان تنها راه نجات ایران است، در قانون اساسی بگنجاند. فرجام سخن مروری بر سابقه و پیشینه‌ی برخی از نویسندگان قانون اساسی مشروطه، به‌خوبی نشان‌دهنده‌ی سوابق فراموسونی آن‌هاست. این مسئله باعث شده بود تا این افراد یکی از اصول تجدید و پیشرفت را نه بازگشت به اصول راستین اسلام، بلکه اقتباس قانون کشورهای اروپایی و تلاش برای غربی کردن جامعه‌ی ایران بدانند. با این حال، آن‌ها با علم به دینی بودن جامعه‌ی ایران، تلاش می‌کردند تا به خواسته‌ها و اهداف خود رنگ دینی بدهند تا کمتر مورد اعتراض قرار بگیرند. با این حال، این افراد با علم به اهمیت قانون اساسی در آینده‌ی سیاسی ایران، در هنگام تدوین آن، به‌جای استفاده از اصول بومی کشور، به اقتباس قانون‌های اساسی کشورهای اروپایی و گنجاندن اصولی که مخالف اسلام است اقدام کردند تا اگر هم این اصول در زمان تدوین قانون اساسی قابل اجرا نیست، به‌مرور بتوانند آن‌ها را بهانه‌ای برای سکولار کردن جامعه‌ی ایران بنمایند. (*) پی‌نوشت‌ها: 1. محمود طلوعی، بازیگران عرصه‌ی پهلوی، جلد اول، نشر علم، 1376، ص 115. 2. ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، مؤسسه‌ی مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، جلد، 1369، ص 157. 3. مهدی بامداد، شرح حال رجال ایران در قرن‌های 12، 13 و 14 هجری، زوار، 1378، جلد 2، ص 195. 4. مهدی بامداد، همان، ص 201. 5. شاه‌آبادی، حمیدرضا، تاریخ آغازین فراماسونری در ایران، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، 1378، جلد 1، ص 240. 6. بزرگمهدی، مجید، «لژ بیداری ایران»، فصلنامه‌ی مطالعات تاریخی، سال دوم، شماره‌ی ششم، بهار، 1384، ص 236. 7. محمدعلی تهرانی (کاتوزیان)، مشاهدات تحلیلی، اجتماعی و سیاسی از انقلاب مشروطیت، سهامی انتشار، بی‌تا، ص 415. 8. فاطمه معزی، رجال مشروطه (سعدالدوله)، فصلنامه‌ی تاریخ معاصر ایران، س 11، ش 44، پاییز 86، ص 89. *محسن موسوی‌زاده، عضو تحریریه‌ی روزنامه‌ی شهرآرای مشهد منبع: برهان "پرونده‌ای برای شیخ شهید/4" منبع بازنشر: سایت مشرق

گفتگوی منتشرنشده با آیت‌الله‌صافی‌؛ تهمتی که روشنفکران به شیخ شهید زدند.

منظور علما از مشروطه محدود شدن قدرت شاه بود، نه آن که از هر دولتی که خواست پول قرض بگیرد و هر کاری در امر کشورداری خواست، انجام بدهد و این خواسته بدی نبود، اما مشروطه‌ای که انگلیسی‌ها می‌خواستند، نفی حاکمیت اسلام و تغییر هویت جامعه بود. گروه تاریخ مشرق- فقید سعید مرحوم آیت الله حاج ملامحمد جواد صافی گلپایگانی(قده)-والد فقیدِ حضرت آیت الله العظمی لطف الله صافی گلپایگانی- از یاران صمیمی شهید آیت الله شیخ فضل الله نوری بوده است. از این روی نگاه این مرجع گرانمایه به کارنامه شیخ شهید، از شناختی ارجمند و نزدیک مایه میگیرد. آنچه پیش روی دارید شمه ای از دیدگاههای ایشان درباره رخداد تاریخی مشروطیت و ماهیت نظر و عملِ آیت الله شیخ فضل الله نوری است. امید آنکه مقبول افتد. با تشکر از جنابعالی که وقت خود را در اختیار ما قرار دادید. لطفاً در ابتدا در خصوص اهمیت و لزوم تحقیقات مربوط به مباحث تاریخ معاصر ایران و مشروطه توضیحاتی بفرمایید. بسم الله الرحمن الرحیم. اصل مطلب یعنی اطلاع از جریانات بسیار مهم است. در کاری که شما انجام مي دهيدودر واقع از اصل جریانات مطلع می‌شوید و حقایق را پیدا می‌کنید، لذا در این کار باید محتوای جریانات در عصر مشروطه بلکه پیش از آن نیز روشن شود و همچنین کتاب‌هایی که نوشته شده است باید بررسی شوند. بررسی کتاب‌ها برای این است که بعضی از کسانی که تاریخ معاصر ما را نوشته یا در نوشتن آن نقش داشته‌اند، منحرف از دین، وابسته به بیگانگان و حتی جزو بهاییت یا بابیت (ازلی) بوده‌اند که به عنوان متجدد و با نقاب روشنفکر ظاهر می‌شدند واين کتاب‌ها جزو منابع و مدارک شده است. امروزه هم بر اساس همین نوشته‌ها قضاوت می‌شود، چون افراد دیگری مطلب ننوشته‌اند. با توجه به این مدارک معلوم می‌شود حرکتی در جریان بوده که در کل، به ضرر اسلام و احکام آن صورت پذیرفته است. بنابراین پرداختن به کتاب‌ها و نقد و بررسی آنها، کاری بس مهم و ضروری است و جریانات اصلی و فرعی نیز باید از هم مشخص شوند. بنابراین باید به اصل و ریشه اینها پرداخته شود که تقریباً از زمان ناصرالدین‌شاه بلکه از عصر فتحعلی‌شاه در کشور ما و در نقاط دیگر شروع شده است و هنوز هم ادامه دارد. در واقع بیگانگان در پی تغییر هویت اسلامی مسلمانان بوده‌اند و هستند و می‌خواستند استقلال فکری و سیاسی ممالک اسلامی را از بین ببرند. همان طور که می‌بینید، کشورهای بسیار کوچک اروپایی هم استقلال دارند، اما اگر یک کشور اسلامی بخواهد استقلال داشته باشد، اگر بتوانند فوراً صدای استقلال‌خواهی او را خفه می‌کنند. مسئله این است که اینها با اسلام طرف‌اند و بسیاری از برنامه‌های تحمیلی مثل یکسان‌سازی شکل لباس و کشف حجاب ،همه برای تغییر هویت اسلامی بود. توجه به مدنیت قبل از اسلام و ایران باستان و احیای مدنیت‌های مرده در نقاط دیگر، همه برای همین مقصد بود. در کتابی به نام «فی ذکر الهداس» در باره این مسئله، یعنی بازگشت دادن ملل اسلامی به عنوان فولکلور، مطالب جالبی دارد که نشان می‌دهد حتی سازمان ملل، یونسکو و یونیسف هم در این امر دخالت دارند. پیدایش بابی‌ها، بهایی‌ها و پهلوی‌ها برای همین مسئله بوده است. وقتی خوب دقت می‌کنیم معلوم می‌شود اینها از طرف غربی‌ها و مسیحی‌ها بود تا حرمت اسلام را بشکنند و از بین ببرند و در نتیجه بتوانند ممالک اسلامی را تجزیه و استعمار کنند. شما در صحبت‌هایتان به روشنفکران اشاره فرمودید. لطفاً توضیح دهید که آنان در مشروطه با چه عناوین و اهدافی کار می‌کردند؟ اینها به عنوان متجدد می‌آمدند و هدف اصلی‌شان از بین بردن اصل اسلام و جوهره دین و هویت دینی بود. البته در برهه‌ای از زمان هم به مقاصد خود رسیدند. اینها با اسلامیت حکومت کار داشتند و می‌بینیم حتی با خود ناصرالدین‌شاه هم کار نداشتند. در نوشته‌های تاریخی‌شان در بدگویی به اسلام و مسلمین کم نگذاشته‌ و همه علل عقب‌ماندگی را به اسلام برگردانده‌اند. حتی گاهی کتاب‌های غیرتاریخی نیز این گونه است. شما همین لغت‌نامه دهخدا را نگاه کنید، چقدر حق‌کشی کرده است! ببینید چند صفحه به آن زن بابی- قره العین- اختصاص داده است، نزدیک به 8ـ27 صفحه در باره او مطلب نوشته است، اما در مورد حضرت زهرا(س) به یکی دو صفحه نمی‌رسد! برخی از این کتاب‌ها تا توانسته‌اند به روحانیت اهانت کرده‌اند، صریحاً دین را مظهر عقب‌ماندگی می‌شمارند. هر کسی که حرفی علیه دین زده یا عقاید دینی را منکر شده است، در این کتاب‌ها جایگاه دارد، هر چند بعضی از این کتاب‌ها تاریخی نیستند. اصولاً روشنفکران غرب‌زده دنبال این بودند که دین و اسلام را مظهر عقب‌ماندگی معرفی کنند.کتاب «موقف العقل و العلم و العالم من رب العالمین» را که پنج جلد است و توسط شیخ‌الاسلام عثمانی نوشته شده است، ملاحظه کنید. او بعد از مصطفی کمال که جمهوری لائیک اعلام کرده بود، به مصر رفت و در عالم سنی‌گری خود با آنها و همه روشنفکرانی که در آن زمان در مصر بودند، به معارضه برمی‌خیزد و می‌بیند روشنفکری در آنجا هم رواج دارد، لذا شروع به نوشتن مطالب می‌کند. امروزه هم با همین عناوین به اسلام ضربه می‌زنند. شما کتاب «مهدی بامداد» را نگاه کنید. چقدر علما را بد جلوه می‌دهد، چهره مرحوم آقانجفی را چقدر وارونه جلوه می‌دهد. ایشان کسی بود که با تمام وجود در مقابل بهایی‌گری نغمه‌های بیگانگان و دخالت‌های روس‌ها و انگلیس‌ها ایستاد. با تمام وجود در مقابل حاکم مستبد یعنی «ظل‌السلطان» ایستاد، ولی چه تهمت‌ها که به او نمی‌زنند و بعد عنوان می‌کنند که ما آزادی‌خواه و طرفدار عدل و عدالتیم! نکته‌ای که خیلی مهم است، این است که بعضی از اهل علم متأسفانه به این مسائل اطلاعات کافی ندارند و نمی‌دانند منشاء این حرکت‌ها که هنوز هم ادامه دارد ،از کجاست. گاهی در زمان شاه می‌گفتم، این کارهایی که شاه انجام می‌دهد برنامه‌های خودش نیست، چون او این قدر عقلش نمی‌رسید، بلکه این نقشه‌های بیگانگان، منحرفان و متخصصان استعمار، در ضدیت با اسلام بود و او فقط اجرا می‌کرد. مثلاً در بین بلاد عربی که اکنون در تجزیه به سر می‌برند، از ما سينيون نقل قول و برای حفظ جدایی و تفرقه آنها از یکدیگر و بیگانه شدن آنها از زبان و این که زبان همه است، نظر می‌خواهند و او پیشنهاد می‌کند که در هر جا زبان محلی زبان رسمی باشد، تا به‌تدریج زبان مشترک آنها که زبان قرآن است فراموش شود، در نتیجه همه ملیت‌ها، ازهم جدا و از اسلام و قرآن هم بیگانه شوند. در بین کتاب‌های موجود به کتابی که حقایق را نوشته باشد برنخورده‌ام و این امر کار شما را دشوارتر می‌کند. خیلی‌ها ادعای آزادی‌خواهی، مشروطیت و غیره می‌کردند، اما خود مرحوم آخوند خراسانی را، که به‌حق از رهبران بزرگ مشروطه بود، قبول نداشتند. این گونه برخوردها از اهداف پلیدی حکایت می‌کند که امروزه هم آن را دنبال می‌کنند و می‌خواهند اسلام را برای جوانان غیرمنطقی، ناکارآمد و عقب‌مانده معرفی کنند تا آنها را بی‌هویت سازند. مراجع و علما را طوری معرفی می‌کنند که نه با جامعه کار دارند و نه به فکر مردم هستند و نه آشنا به مسائل جهان‌اند!. آنهایی که مشروطه را قبول داشتند، چون نمی‌توانند نقش آخوند و دیگران را منکر شوند، لذا نقش آنها را کم‌رنگ جلوه می‌دهند و امثال ستارخان و باقرخان را که در مقابل مرحوم آخوند به حساب نمی‌آمدند، بزرگ جلوه می‌دهند! حتی یپرم‌ ارمنی را ‌با آن سوابق جزو افراد مشروطه‌خواه معرفی می‌کنند. اینها اصلاً نمی‌فهمیدند مشروطه چیست و حتی مشروطه‌ای را که علما می‌خواستند، قبول نداشتند. آنچه از تاریخ و لابلای متون سیاسی برمی‌آید، این است که خط تفکر نهضت تنباکو در مشروطه نیز جلو آمد، ولی نتوانست مانند گذشته نتیجه بگیرد، به نظر شما علت چه بود؟ برای این که به این سئوال جواب بدهیم، باید چند چیز مد نظر قرار گیرد. اولاً، باید شرایط دوران ناصرالدین‌شاه خوب تجزیه و تحلیل شود و اوضاع سیاسی‌ـ‌اجتماعی آن دوره را نباید با دوره مشروطه مقایسه کرد. وضعیت کاملاً فرق می‌کرد. مثلاً مجله‌ای را که در آلمان منتشر می‌شد ـ‌اگر فراموش نکرده باشم، اسم آن «علم و هنر» بودـ نگاه کنید. در آن جمله‌ای از قول ناصرالدین‌شاه نوشته شده بود: «این چه وضعی است که ما داریم؟! اگر بخواهم به جنوب کشور بروم، سفیر انگلستان اعتراض می‌کند و اگر بخواهم به شمال بروم سفیر روسیه معترض است!». غرض این که ناصرالدین‌شاه با سلاطین دیگر فرق می‌کرد. همین جریان بابیه را ملاحظه کنید. وقتی می‌خواستند ناصرالدین‌شاه را ترور کنند، مادر وی اصرار می‌کرد که باید حسین علی بهاء را اعدام کنند. آنها به سفارت روس آمدند و روس‌ها گفتند: «نه، نمی‌شود اعدامش بکنند». آن وقت قرار شد هم او و هم یحیی را اخراج کنند. در اخراجشان قرار شد یک مأمور از طرف دولت و یک مأمور از طرف روس‌ها آنها را همراهی کنند. مأمور دولت برای این که مطمئن شوند از کشور اخراج می‌شوند و مأمور روس‌ها برای این که آسیبی به آنها نرسد. بنابراین این که می‌فرمایید بعد از نهضت تنباکو می‌خواهم بگویم نه، بلکه قبلش هم بود. ثانیاً، جنگ ایران و روس نیز در تحلیل این وقایع مهم است. گرچه ایران در جنگ شکست خورد و ناپلئون خلف وعده کرد و حکومت عثمانی هم با وجود درخواست ایران، به فتوای مفتی دولت، از یاری مسلمانان خودداری کرد و ما شاهد توافق‌نامه‌های ننگینی شدیم، ولی در عین حال روس‌ها معتقد بودند در ایران قدرتی وجود دارد که بالاتر از قدرت شاه است، لذا سعی کردند تا حد امکان این نیروی بانفوذ را تضعیف کنند. بنابراین از راه مهدویت و بابیت وارد شدند و فعالیت‌هایی را نیز شروع کردند و هدفشان همان شکستن قدرت نفوذ و اعتلای روحانیت بود و سعی داشتند در بین این قشر اختلاف بیندازند. البته هدف اصلی، همان شکستن اسلام بود که این مطلب در نهضت مشروطه نمود بیشتری پیدا می‌کند. یکی از چهره‌های ماندگار در تاریخ ایران مرحوم شهید شیخ فضل‌الله نوری است. به نظر شما در مورد ایشان، اشتباه در کجا بود و چرا آن وقایع تلخ اتفاق افتاد؟ در مورد ایشان، اشتباه در صغری بود. روشنفکران با الفاظ گمراه‌کننده سعی داشتند عوام و حتی بعضی از علمای خیرخواه را جذب کنند. ببینید خود مرحوم شیخ هم ابتدا مخالفتی نداشت و با آنها در یک جبهه بود، اما بعداً مخالفت می‌کند، یعنی درست هنگامی که به اهداف آنها پی می‌برد، شروع به مقابله می‌کند و می‌فهمد که غرض آنها مخالفت با احکام و هویت اسلامی است. کسی که می‌خواهد در این باره چیزی بنویسد، باید به تمام این مطالب دقت و توجه کند. کسی که می‌خواهد در مورد مرحوم شیخ مطلب بخواند، باید هویت کسانی را که در مورد ایشان مطلب نوشته‌اند کاملاً بشناسد و این کار شماست. مثلاً باید هویت کسروی، ملک‌زاده و ناظم‌الاسلام را شناسایی کنید که چرا این مطالب دروغ را به عالمی مثل مرحوم شیخ نسبت می‌دادند و حتی امروزه هم بقاياي آنها،آن را دنبال می‌کنند، والا گفته‌های مرحوم شیخ چیزی نبود که ابهام یا مشکلی داشته باشد. در حوزه نجف هم اول با الفاظی فریبنده جلو آمدند و برخی از علما هم که به مردم علاقه شدیدي داشتند، از کنه حرکت آگاه نبودند. در تهران مرحوم شیخ زودتر از دیگران متوجه شد. حتی مرحوم سید عبدالله هم بعداً متوجه شد. وقتی که می‌گفتند همه مردم حقوق مساوی دارند و همه شهروند هستند، چه مسلم و چه غیرمسلم گفت: «این که نمی‌شود، لااقل در مجلس نباید چنین باشد، زیرا این خلاف اسلام است و اگر قرار باشد از همه ادیان وکیل داشته باشند، یعنی نصرانی، زرتشتی و... چه بسا با رأی آن نصرانی حکمی تصویب و قانونی شود؛ لذا اگر قرار باشد صرفاً رأی اینها ملاک باشد، این خلاف اسلام است». این مسئله امروزه هم مطرح است که غیرمسلمانان با مسلمانان فرقی ندارند. هنگامی که این اصل مساوات می‌خواست به تصویب برسد، مرحوم بهبهانی مخالفت کرد، سپس شخصی به او نامه‌ای نوشت که اگر مخالفت کنی تو را می‌کشیم، در نتیجه او نیز پا پس کشید!. این که چرا آخوند از مشروطه طرفداری می‌کرد، باید گفت مطلب را جور دیگری در نزد وی منعکس کرده بودند. او فکر می‌کرد با مشروطه ستم‌هایی که از سوی حکام روا می‌شود، دفع خواهد شد. آنها تلاش می‌کردند بین علما اختلاف بیندازند. نمی‌توان گفت آنها عامداً در مقابل یکدیگر بوده‌اند. از نیات آنها هم که خبر نداریم، لذا باید موضع‌گیری‌های علما را که قطعاً از روی وظیفه بوده است، حمل بر صحت کرد. نکته دیگری که نباید از نظر دور داشت، این است که دوری علمای نجف از تحولات ایران هم در این مناقشات دخالت داشته است و معلوم نیست خبرها چگونه به آنها می‌رسید. در واقع اخبار ایران، درست به نجف نمی‌رسید. همان گونه که گفتم بعضی از همین مشروطه‌چی‌ها مرحوم آخوند را هم قبول نداشتند ،تا چه رسد به مرحوم حاج شیخ. آنها فریاد آزادی و قانون سر می‌دادند، اما هنگام عمل به هیچ چیز پایبند نبودند. بنابراین افراد مغرض در هر دو طرف بودند، هم در مشروطه‌خواهان و هم در صف مقابل، اما بزرگان ما بالاتر از این بودند که بخواهند خدای نکرده خلاف اسلام طبق مصلحت جامعه مسلمین موضعی بگیرند. البته افرادی مثل ملک‌المتکلمین که علمای اصفهان او را از شهر بیرون کردند و بعداً خود را به عنوان ناطق ملت جا زد، یا سید جمال واعظ (پدر جمال‌زاده) و امثال او را باید از عالمان دینی که همه هم و غمشان دین و اسلام بوده است، جدا کرد. البته چهره‌های مثبت هم کم نبودند، کسانی چون آقاسید اسماعیل صدر که می‌خواست شبهات الحادی و به‌طور کلی تبلیغات ضد دینی را جواب بدهد، شبهه‌هایی که در آن زمان خیلی در اذهان رسوخ کرده بود. از طرفی ترقی صنعتی اروپا هم خیلی جلوه می‌کرد و مردم را تحت تأثیر قرار داده و تبلیغات ضد دینی هم به‌طور کلی گسترده شده بود. خواسته‌های اولیه مردم در مشروطه چه چیزهایی بود و لفظ مشروطه چه زمانی مطرح شد و معنای آن چه بود؟ در خواسته‌های مردم ،ابتدا مشروطه مطرح نبود، بلکه عدالتخانه مطرح بود و می‌دانید هنگامی که مشروطه مطرح شد، شخصی می‌گفت: «ما در مدرسه قنبرعلی‌خان بودیم و با یک نفر دیگر به سفارت انگلیس می‌رفتیم». درست آن وقتی که مردم برای تحصن به سفارت رفته بودند. می‌گفت: «روزی که داشتیم در آنجا ناهار می‌خوردیم یکی از کارمندان می‌خندید. از او پرسیدم: چرا می‌خندی؟ پاسخ داد: من از این می‌خندم که پای هر دانه از برنجی که می‌خورید، بدانید یک سرباز قرار دارد!». می‌گفت: «وقتی از سفارت بیرون می‌آمدیم، کنار درب سفارت زن سفیر از درشکه پیاده شد و پرسید: شما چه می‌خواهید؟ جواب دادم: ما عدالتخانه می‌خواهیم. ما مجلس عدالت می‌خواهیم. گفت: شما مشروطه می‌خواهید. من که تا به حال لفظ مشروطه را نشنیده بودم، اما شخصی که با من بود، گفت: بله ما مشروطه می‌خواهیم. گفت: اگر مشروطه بخواهید باید با علما درگیر شوید و آنها را بکشید! ما هم که مشروطه می‌خواستیم کشیش‌هایمان را کشتیم! او گفت: باشد ما هم می‌کشیم، حتی اگر امام زمان هم باشد، حاضریم با او مبارزه کنیم! آن وقت من به آن خبیث گفتم: ای خبیث! این چه حرفی است که زدی؟ مگر کافر شده‌ای؟ بعد از آن هم دیگر به سفارت نرفتم». منظور علما از مشروطه محدود شدن قدرت شاه بود، نه آن که از هر دولتی که خواست پول قرض بگیرد و هر کاری در امر کشورداری خواست، انجام بدهد و این خواسته بدی نبود، اما مشروطه‌ای که انگلیسی‌ها می‌خواستند، نفی حاکمیت اسلام و تغییر هویت جامعه بود. تنها چیزی که علما و تقریباً همه مسلمانان مشروطه‌خواه می‌خواستند، اجراي احکام اسلام بود، نه این که احکام اسلام را تغییر دهند، مثلاً قانون ارث را به مجلس ببرند و به قیام و قعود تغییر دهند و خود آنها قانون وضع کنند و این خلاف آن چیزی بود که قبلاً از مشروطه می‌خواستند و هیچ‌کس هم قبل ازمشروطيت این را نمی‌گفت. در این موقعیت است که مرحوم شیخ مقابل اینها ایستاد، درحالی که تعدادی از علما عقب‌نشینی کردند و دیگر به مشروطه دل‌خوش نبودند و آن پافشاری‌ها را در مورد مشروطه نداشتند، زیرا هر چه می‌گذشت وضع بدتر می‌شد و در واقع چهره آنها ـ‌کسانی که پشت صحنه بودند و اهداف دیگری داشتندـ مشخص‌تر می‌شد. این وضع ادامه پیدا می‌کند تا این که رضاخان را روی کار آوردند. در این زمان وضع خیلی بدتر شد و مشروطه‌ای هم که بود، تعطیل و حمله‌ها به روحانیت هم بسیار زیاد شد. کسانی که پشت مشروطه در این زمینه‌سازی و تغییر وضع دخیل بودند، در حوادث بعدی خیلی نقش داشتند. تغییر هویت اسلامی، اتحاد شکل، کشف حجاب و غیره مقدماتی داشت که اول با تبلیغات، زمینه‌ها را آماده می‌کردند. مثلاً برای کشف حجاب آن قدر مقاله و شعر علیه حجاب نوشتند تا رضاخان به آن صورت و با آن قساوت و جنایات حجاب را ممنوع کرد؛ لذا مرحوم آیت‌الله حاج شیخ عبدالکریم هم نمی‌توانست کاری بکند، والا همه می‌دانستند احمدشاه، یک شاه مشروطه بود و کاری به این کارها نداشت. از طرفی ابتدا رضاخان هم اظهار بی‌دینی نمی‌کرد. او جلوی دسته‌ها راه می‌افتاد و اظهار مسلمانی می‌کرد. بنابراین مؤسس حوزه هم موقعیت را مناسب نمی‌دید تا در مقابل آنها مخالفت و ایستادگی کند. ظاهراً مرحوم والد خاطراتی از مرحوم حاج شیخ فضل‌الله نوری داشته‌اند. لطفاً کمی از آنها بیان بفرمایید. هنگامی که مرحوم والد در تهران بودند، با مرحوم شیخ فضل‌الله همفکر بودند و کاملاً از اهداف مشروطه‌خواهان که حرکت را رهبری می‌کردند، آگاه شده بودند. وقتی هم که در اصفهان بودند، مدرس بودند. مرحوم آیت‌الله‌العظمی بروجردی خیلی از ایشان تعریف می‌کرد. به والد ما می‌گفت: «من یک شب هم شما را در دعای نماز شب، فراموش نمی‌کنم». وقتی ایشان از اصفهان به تهران مهاجرت کرده بودند، می‌فرمودند: «هنگامی که مجاهدان شهر را گرفتند، وضع به‌گونه‌ای بود که ملاقات با مرحوم حاج شیخ ممنوع بود. مرحوم حاج‌آقا فخر، یکی از روحانیون گلپایگان به مرحوم والد گفته بود حکمی از طرف مرحوم نجم‌آبادی و یکی دیگر از علما ـ‌که من اسمش را فراموش کرده‌ام‌ـ دارم و می‌خواهیم به امضا و تنفیذ شیخ برسد». مرحوم والد متعذر می‌شود که در این شرایط دیدار شیخ مخاطره‌انگیز است. بالاخره با اصرار او به ‌وسیله کسی که متصدی امور مرحوم شیخ بود، قرار ملاقاتی بعد از نماز مغرب و عشا گذاشته می‌شود و به دیدار وی موفق می‌شوند. ایشان می‌گفتند: «من حکم را به مرحوم شیخ دادم. او نیز به اعتبار این که یکی از آن دو نفر را می‌شناخت، آن را امضا کرد». مرحوم والد می‌فرمود: «بعد از کمی صحبت می‌خواستم بگویم کار خطرناکی است و باید مواظب خودتان باشید و اصلاً كسي هم فکر نمی‌کرد این گونه می‌شود. مرحوم حاج شیخ پرسید: چه خبر دارید؟ همه را گفتم، اوضاع شهرها، مجاهدان و علما. مرحوم شیخ نیز کمی فکر کرد و گفت: چه باید کرد؟ گفتم: آقا امروز مشیرالسلطنه از دربار آمده بود و می‌خواست به خانه‌اش برود که در راه به او شلیک می‌کنند، ولی نجات می‌یابد. وقتی به خانه می‌رسد، یک پرچم روس به خانه‌اش می‌زند! ـ‌ چون هر کس آن پرچم را می‌زد در امان بودـ در این هنگام مرحوم شیخ گفت: می‌گویید من هم به سفارت روس پناهنده شوم؟ گفتم: من نمی‌گویم به روس پناهنده شوید، اما در بین مردم منتشر کرده‌اند که شما با روس‌ها ارتباط داشته‌ و نوشته‌ای به این مضمون پخش کرده‌اید. مرحوم شیخ گفت: شما کاغذ را دیده‌اید؟ گفتم: نه، ندیده‌ام و می‌دانم دروغ است و اصل این کاغذ هم دروغ است، ولی جامعه این را قبول نمی‌کند. در واقع کاغذی است كه به نام شما در خطاب به سفارت روس، منتشر کرده‌اند». اینجا مرحوم شیخ جوابی داده‌اند که خیلی عالی است. ایشان به مرحوم والد قریب به این مضامین گفتند: «من هر وقت خواستم از خودم دفاع کنم نگذاشتند. هر وقت می‌خواستم خودم را معرفی کنم، اجازه نمی‌دادند و با راه‌های متفاوت جلوگیری می‌کردند و حقایق را وارونه جلوه می‌دادند. درست مثل امام حسین(ع) که در روز عاشورا هر وقت می‌خواست خودش را معرفی کند، هلهله می‌کردند و نمی‌گذاشتند کسی متوجه شود و سخن حضرت را بشنود. من چگونه به این مردم حالی کنم یا حتی به گوششان برسانم که من نبودم؟! با این حال من در میان دُوَل خارجه جزو علمای درجه اول محسوب می‌شوم. حالا هستم یا نیستم، در نظر اینها این طور است. اگر پرچم آنها را بر سردر خانه خود بزنم، آنها چه می‌گویند؟! آیا نمی‌گویند شیخ فضل‌الله به ما پناهنده شد؟ بلکه می‌گویند یک عالم اسلامی به کفر پناهنده شد. از این گذشته آیندگان چگونه فکر خواهند کرد؟ لذا اگر مرا بکشند، بهتر است که پناهنده به غیر شوم»... بنابراین دو باره می‌گویم کار شما کار خوبی است. عمده این است که نوشته‌های آنها را بخوانید و نقدش کنید و بتوانید آنها را همان طوری که هستند، معرفی کنید. مثلاً دولت آبادی، آنها متهم بودند ازلی هستند. جدشان یحیی دولت‌آبادی بود و با کتابی که نوشت نزد میرزای شیرازی رفت. آن کتاب عبارت «فرقه مستحدثه بهاییه» را آورده بود و در واقع می‌خواست بگوید بهایی‌ها مستحدث‌اند، ولی خودشان اصلی هستند. به هر حال آدم‌های خوبی نبودند. دخترش صدیقه دولت‌آبادی ،وقتی در زمان پهلوی ،در قم به زور جشن کشف حجاب را گرفته بودند، می‌گفتند او برای سخنرانی آمده بود!. یکی از کتاب‌های مهم درتئوريزه كردن مشروطه‌خواهی،« تنبیه‌الامه» مرحوم نائینی است که نظر بسیاری از مخالفان و موافقان را به خود جلب کرده است. نظر شما در این باره چیست؟ تنبیه الامه کتابی استدلالی است، اما در مقابل این سئوال که بالاخره در باره رأی اکثریت چه باید کرد، طرحی ندارد و معلوم نیست که چه می‌خواهد بگوید. آیا منظورش این است که قوانین در مجلس بیاید و تصویب شود و عده‌ای هم قیام و قعود کنند و عده‌ای دیگر هم حق داشته باشند که بلند نشود و رأی ندهند و آن قانون با رأی اکثریت به رسمیت برسد؟ ولو این که با اسلام و اصول اسلامی موافقت نداشته باشد؟ قطعاً چنین چیزی نمی‌تواند صحیح باشد و به یقین می‌دانیم منظور مرحوم نائینی نیز این نبوده است، زیرا بارها در همان کتاب به مبانی اسلامی اشاره می‌کند، اما این که چه باید کرد، معلوم نیست. بر این اساس شما می‌بینید بعداً خودشان دستور می‌دهند که کتاب را جمع‌آوری کنند. به هر حال آنچه ایشان می‌خواستند، تحدید حکومت حاکم و شاه است که در حدی، باید تعدیل شود. با تشکر از حضرت‌عالی که وقت خود را در اختیار ما قرار دادید. من هم از شما تشکر می‌کنم و امیدوارم خداوند به همه ما و شما توفیق بدهد که در راه خدا و اسلام به وظایف خود عمل کنیم و مشمول دعای خیر امام زمان(ع) شویم تا بتوانیم به دین و اسلام در حد توان و لیاقت خود خدمت کنیم، ان‌شاءالله‌تعالی. والسلام عليكم و رحمت الله و بركاته "پرونده‌ای برای شیخ شهید/2" منبع: سایت مشرق

کالبد شکافی یک سند تاریخی

در همین زمینه باید به انتشار نامه تایپ شده ای به امضای سکندر بر ضد هویدا اشاره کرد که در مهر 1343 (یعنی در زمان وزارت دارایی در کابینه منصور و ایضاً ماههای پیش از مقام نخست وزیری) نگارش و برای بسیاری از مقامات دولتی وقت پست شد و نسخه ای از آن در اسناد ساواک موجود است. در این نامه صراحتاً ضمن اشاره به روابط خاص پدر و نیای هویدا (حبیب الله عین الملک و میرزا رضا قناد) با عباس افندی ، از مسائلی نظیر تکاپوی عین الملک در جهت تبلیغ بهائیت ، همکاری هویدا (هنگام ماموریت در سفارت ایران در آنکارا) با خانواده های بهایی مهاجر به ترکیه در برخی فعالیتهای غیر قانونی ، و درگیری ژنرال ارفع (سفیر ایران در ترکیه) با هویدا بر سر این امر و بالاخره همکاری هویدا در دوران مسئولیتش در شرکت ملی نفت و سپس وزارت دارائی با گروهی از بهائیان سرشناس همچون فواد روحانی و ارباب فرهنگ مهر (بهایی زرتشتی تبار) یاد و انتقاد شده است.(3) در همین نامه یا اعلامیه ، با اشاره به پسران عین الملک : امیرعباس و فریدون هویدا ، خاطرنشان شده که «امیرعباس به پیروی از مسلک پدر خویش به سران بهایی نزدیک شد و از هیچگونه خدمتگزاری در راه ترویج مسلک بهایی فروگذار نکرد.»(4) در زمان پخش این اعلامیه ، هنوز ترور منصور رخ نداده و راه بر نخست وزیری هویدا باز نشده بود . زمانی هم که هویدا پس از ترور منصور به حکومت رسید سفارت انگلیس در گزارشی به وزارت خارجه متبوع خویش نوشت «گرچه نخست وزیر جدید یک بهایی نیست ولی پدرش حتماً یک بهایی بوده است. این موضوع وسیله ای است در دست مخالفان. اسدالله علم هم امروز به من گفت این انتخاب بسیار بدی بود. او می ترسد در ماههای آینده ناراحتی هایی پیدا شود که برای شاه بد خواهد شد»(5) می بینیم که در آغاز نخست وزیری هویدا موضوع بهایی بودن پدر وی برای مردم آشکار وحتی «وسیله ای است در دست مخالفان وی» قلمداد می شده است. حتی گزارش ساواک مورخ 15/6/1345 ، به نقل از بهائیان تصریح می کند که هویدا (پیش از دوران نخست وزیری) با مادرش در محافل بهائیان شرکت می جسته است.(6) آنگاه با وجود این همه شواهد و دلایل غیر قابل انکار بولتن سری فوق در سال 1357 ادعا می کند که «امیر عباس هویدا تا پیش از دوران نخست وزیری در هیچیک از سازمانهایی که وی خدمت می نمود و مشاغلی که بر عهده داشته به هیچ وجه حتی کوچکترین بحث و شایعه ای مبنی بر انتساب وی به این فرقه وجود نداشته و بین دوستان و نزدیکان وی نیز چنین بحث و گفت و گویی نبوده » و تنها «پس از انتصاب وی به این سمت ، مخالفین او شایع کردند که پدرش وابسته به این فرقه بوده است»! این در حالی است که موضوع وابستگی عین الملک (پدر هویدا) به بهائیت نه پس از دوران نخست وزیری بلکه دهها سال پیش از آن تاریخ در بین مردم شیوع داشت ، که نمونه این امر را می توان در کتاب کشف الحیل نوشته عبدالحسین آیتی (مبلغ مستبصر بهایی) دید که در اواسط دهه 1300 شمسی در تهران طبع و منتشر شده و تا زمان نخست وزیری هویدا چاپهای متعدد خورده است . نکته دیگری که در بولتن آمده این است که :«برابر تحقیقاتی که به عمل آمده پدر هویدا هنگامی که وی و برادرش در سنین طفولیت بوده اند فوت شده است .» این سخن نیز نااستوار است، زیرا مرگ عین الملک در سال 1314 ش رخ داده و با توجه به تولد هویدا در 1298(7)، سن وی در زمان مرگ پدر 16 سال بوده است ، و روشن است که فرد 16 ساله در«سنین طفولیت» به سر نمی برد! نیز در بولتن مزبور ادعا شده است «مادر هویدا و افراد فامیل وی مسلمان بوده و می باشند.» در مورد مسلمانی مادر هویدا ، شاید تردیدی وجود نداشته باشد (هرچند چنانکه اشاره داشتیم گزارشهای ساواک از شرکت او همراه با پسرش هویدا در محافل بهایی خبر می دهد و این امر چندان با مسلمانی او سازگار نیست) اما بی تردید جمعی از خویشاوندان نزدیک هویدا بهایی بوده اند و مئیرعزری (نماینده اسرائیل در ایران و دوست هویدا و بهائیان) صراحتاً در خاطرات خود از اهتمام هویدا به رفع مشکلات خویشاوندان بهائیش در اسرائیل گزارش می دهد(8) این گونه اظهارات نادرست در بولتن یاد شده ، اعتبار محتویات آن را زیر سئوال می برد . به ویژه با توجه به زمان حساس و مخاطره بار نگارش آن این نظر را در ذهن پژوهشگر تیزبین تقویت می کند که مطالب این بولتن با نظر هویدا و با هدف تبرئه و ابقای وی در پست وزیر درباری تدوین شده است . توضیح مطلب چنین است : دوران تصدی هویدا به وزارت دربار (تابستان 1356 – پاییز 1357) مقارن با اوجگیری انقلاب اسلامی بود . چنانکه می دانیم رژیم ستمشاهی برای مقابله با انقلاب دست به تمهیدات گسترده ای زد که یکی از آنها تلاش جهت ایجاد تفرقه میان روحانیت و تراشیدن رقیب برای امام خمینی بود (که البته در این نقشه ناکام ماند) در این راستا هویدا در مقام وزیر دربار در زمستان 1356 ستاد تماس با روحانیت (متشکل از جمشید آموزگار و ارتشبد فردوست) را تشکیل داد و به وسیله برخی عناصر مرتبط با روحانیت و حکومت شاه (مانند محمدجعفر بهبهانیان و هدایت اسلامی نیا) به برقراری تماس و گفت و گو با برخی از مراجع تقلید شیعه در ایران و عراق از جمله سید کاظم شریعتمداری روی آورد (9) در این میان بهایی بودن تبار هویدا و شایعه بهائیگری خود وی عامل مهمی بود که به حیثیت رژیم لطمه می زد و طبعاً تمهیدات رژیم برای جلب نظر مساعد علما به سوی خویش و ایجاد جبهه ای در درون روحانیت بر ضد امام خمینی و جناح همبسته با وی ، را خنثی می ساخت . اما بیشترین آسیب از ناحیه این شایعات ، به شخص هویدا و آبرو و موجودیت سیاسی او وارد می شود که اگر چاره جویی نمی شد اساساً به مرگ سیاسی کامل او می انجامید (چنانکه عملاً نیز چنین شد و رژیم ناگزیر شد برای تسکین غلیان خشم انقلابی ملت مسلمان ، هویدا را دستگیر و به کنج زندان افکند) در چنین شرایطی هویدا و یار غارش در ساواک (پرویز ثابتی) – که اسناد موجود از همدستی او در آن روزها جهت مقابله با موج انقلاب اسلامی حکایت داشت - بر آن شدند که با تدوین گزارشی به اصطلاح «تحقیقی» ، اتهام انتساب وزیر دربار به فرقه بهایی را از اساس منکر شوند و بولتن ویژه و سری یادشده که به شاه عرضه شده ، حاصل تلاش نافرجام آنان در این زمینه بود ؛ تلاشی که البته نتیجه ای در بر نداشت و به زودی خود رژیم پهلوی برای نجات خویش از طوفان قهر ملت ، هویدا را قربانی ساخت . پی نوشت : 1 - امیر عباس هویدا به روایت اسناد ساواک ، 2/573-574 2 – فردوست ، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی ، ج 2 ص 374 3 – فردوست ، همان ، ص 375 – 377 4 – همان ، ص 375 5 – مصطفی الموتی ، بازیگران سیاسی ایران از مشروطیت تا سال 1357 ، ج3 ص 101 6 – همان ، ص 389 و 390 ؛ امیر عباس هویدا به روایت اسناد ساواک ، ج1 ص360 7 - امیر عباس هویدا به روایت اسناد ساواک ، ج1 ص490 8 – ر.ک: کیست از شما از تمامی قوم او ؛ یادنامه ، دفتر اول ، مئیرعزری ، ترجمه : آبراهام حاخامی ، ص 331 9 - نیمه پنهان ؛ سیمای کارگزاران فرهنگ و سیاست ، ج 14 ، امیرعباس هویدا ، چ 4 صص 298 – 301 منبع : فصلنامه تخصصی «تاریخ معاصر ایران» ، سال 13 ، تابستان 1388 ، موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران ، شماره 50 ، ص 674 تا 678 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران

فحاشی به رئیس مجلس

در ابتدای سلطنت رضاشاه ، سید محمد تدین رئیس مجلس شورای ملی بود و روزنامه ها مرتباً و شدیداً به وی فحش می دادند . اتفاقاً روزنامه ای جدید و تازه کار شروع به انتشار کرد و از همان شماره اول فحش های آبدار نثار تدین می کرد . تدین می گفت هرچه فکر می کردم که با این آقا از کجا خرده حساب به هم زده ام اصولا همچه اسمی به یادم نمی آمد تا اینکه در یک مجلس میهمانی اتفاقاً بر حسب تصادف با مدیر آن روزنامه آشنا شدم . یعنی یکی از دوستان بدون آنکه مرا به او معرفی نماید او را به من معرفی کرد . من بدون سابقه پرسیدم راستی شما با سید محمد تدین رئیس مجلس چه خصومتی دارید که او را این قدر از شماره اول فحش کاری کرده اید ؟ آن مرد با اعتقاد خاصی گفت : آقا نمی دانید این مرد از آن پدرسوخته هاست . پرسیدم : آخر شما از کجا خیانت و پدرسوختگی او را درک کرده اید؟ آن شخص که ظاهراً تمایلی به ادامه این بحث نداشت سر خود را جلوتر آورد و گفت : آقا راستش را بخواهید من می خواستم روزنامه منتشر کنم ، دیدم روزنامه ها دسته جمعی به این مرد فحش می دهند من هم شروع کردم از همان شماره اول به فحش دادن .... والا من اصلا این سید را نمی شناسم که کیست ! تدین گفت : من چون این حرف ها را شنیدم از کوره در رفتم و گفتم مردیکه ، پدرسوخته خودتی ، فهمیدی ؟ من تدین هستم .... منبع:سید فرید قاسمی ، خاطرات مطبوعاتی ، نشر آبی ، 1383 ، ص 336 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران

صهیونیسم گرایی در حکومت پهلوی دوم

همزمان با گسترش فعالیت و نفوذ صهیونیسم جهانی، تشکیلات و سازمان‌های متعدد صهیونیستی در ایران نیز پایه‌گذاری شد. بعضی از این سازمان‌ها پیش از تأسیس اسرائیل، موجودیت پیدا کرده بودند و بسیاری از آنها گرایش‌های صهیونی نیز داشتند و در مسیر ایجاد دولت یهودی در فلسطین تلاش می‌کردند. بعضی دیگر نیز اگر چه در داخل ایران فعال بودند، اما شعبه‌ای از کانونها و سازمان‌های بزرگ صهیونیستی اروپا و آمریکا بودند. از میان سازمانها و تشکل‌های دسته اول می‌توان به تشکیلات صهیونیسم ایران یا مجمع مرکزی تشکیلات صیونیت ایران اشاره کرد که بلافاصله پس از جنگ جهانی اول، یعنی حتی قبل از روی کار آمدن سلسله پهلوی در ایران اعلام موجودیت و از همان آغاز با سازمان جهانی صهیونیسم ارتباط برقرار کرد. انجمن فرهنگی اوتصر هتورا یا گنج دانش از دیگر تشکل‌های یهودی ایران است که در سال 1324، یعنی چند سال قبل از تأسیس اسرائیل فعالیت خود را در ایران آغاز کرده بود و فعالیتهای سیاسی و فرهنگی گسترده در سراسر ایران به خصوص مناطق یهودی‌نشین داشت. انجمن کلیمیان تهران به عنوان یک تشکیلات فراگیر و شاخص یهودی از دیگر کانونهای یهودی داخل ایران است که سابقه آن بسیار طولانی و حتی به دوران قاجار بازمی‌گردد. سازمان بانوان یهود ایران که در سال 1326 فعالیت خود را رسماً در ایران آغاز کرد، از دیگر تشکل‌های یهودی داخل ایران است که قبل از تأسیس اسرائیل موجودیت پیدا کرده بود. البته قبل از تأسیس اسرائیل، سازمان‌های یهودی دیگری در ایران نیز موجودیت و فعالیت داشتند. از میان کانونها و سازمانهای دسته دوم باید به مهمترین آنها یعنی «آژانس یهود» با نام عبری «سخنوت» اشاره کرد که به عنوان ستاد عملیاتی سازمان جهانی صهیونیسم، سالها قبل از تأسیس اسرائیل، به طور رسمی و علنی و جدی در ایران فعالیت گسترده و همه‌جانبه داشت. سازمان پیشاهنگان یهود یا خلوتص نیز از تشکل‌های سابقه‌دار یهودی – صهیونیستی در داخل ایران بود که سابقه آن به پیش از تأسیس اسرائیل برمی‌گردد. «آژانس یهود» مستقر در ایران به عنوان شعبه «آژانس جهانی یهود» - که از نظر تشکیلاتی ستاد اجرایی و عملیاتی سازمان جهانی صهیونیسم به حساب می‌آید – سالها قبل از پیدایش و ایجاد اسرائیل با موافقت رسمی دستگاه سلطنت و حکومت پهلوی در ایران فعالیت داشت. نمایندگان این سازمان صهیونیستی نیز به منزله نماینده رسمی یک دولت، چون سفیران و نمایندگان دولتهای رسمی جهان، با مقامات درجه اول کشور و حتی شخص محمدرضاشاه ملاقات و گفت و گو می‌کردند. برای مثال، موشه یشای که در سال‌های 1943 و 1944م/ 1322 و 1323ش، مسئولیت دفتر نمایندگی آژانس یهود در تهران را عهده‌دار بود، با حسین علاء وزیر دربار و نیز محمدرضا پهلوی ملاقات و دیدار داشته است. این بدان معنی است که نماینده رسمی سازمان جهانی صهیونیسم، از سوی حکومت پهلوی در آن سالها به رسمیت شناخته شده بود و دفتر آن در تهران با موافقت رژیم پهلوی، عملیات و اقدامات صهیونیستی خود در ایران را دنبال می‌کرد. قبل از موشه یشای، ناهوم هرتصبرگ که در برخی اسناد صهیونیستی از او با نام رمز «ن – ه‍‍.» یاد شده، در رأس شعبه آژانس یهود مستقر در تهران قرار داشت. او از کارکنان رسمی آژانس یهود نبود و از سوی سازمان جهانی صهیونیسم به ایران اعزام شده بود، با این حال چون از ماه آوریل 1943م/1322ش آژانس یهود در تهران رئیس یا سرپرست نداشت، او داوطلب شد در رأس این اداره قرار گیرد. صرف‌نظر از فعالیت در مسیر انتقال یهودیان به فلسطین و جمع‌آوری پول، ترویج و تبلیغ اندیشه صهیونیستی در ایران به ویژه در میان جامعه یهود از دیگر فعالیتهای سازمانهای صهیونیستی مستقر در ایران بود. یکی از مقامات آژانس یهود ایران در خاطرات خود در این باره نوشته است: من از اعضای سوخنوت خواستم که هر کدام مسئولیت تدریس دو گروه [از جوانان یهودی] را به عهده بگیرند. گذشته از زبان عبری، سرودهای اسرائیلی، تاریخ اسرائیل، دانستنی‌های سرزمین اسرائیل [فلسطین] را به جوانان می‌آموختیم. ایسرائیل ایلنائه درباره صهیونیسم، افرائیم درباره تاریخ یهود و همین طور سایر رفقا مشغول شدند. از جمله درخواستهای آموزشی ما یکی اکرام به زن [یهودی] و شرکت او در جامعه ‌[حضور در فعالیتهای صهیونیستی بود] و دیگر، یهودی و صهیونیست کردن خانه و خانواده و سوم آماده کردن جوانان از لحاظ حرفه‌ای و سازندگی برای مهاجرت به سرزمین اسرائیل بود. فعالیت آژانس یهود در ایران اگر چه بدون کمک و مساعدت سازمان‌های یهودی داخل کشور به یهودیان ایران غیرممکن بود، اما به دلیل برخورداری از حمایت و مساعدت رسمی دستگاه سلطنت، این مؤسسه هزاران یهودی ایرانی و غیرایرانی را از ایران به فلسطین منتقل کرده بود. موشه یشای نماینده آژانس یهود طی سالهای یادشده توانسته بود آزادانه با اکثر رهبران و سران مهم یهود ایران مثل دکتر لقمان نماینده یهودیان در مجلس شورای ملی، مراد اریه، ارسطو طبیب‌زاده، موسی طوب و راب عزیرالله نعیم و... ارتباط برقرار کند. ارتباط موشه یشای با سران یهود ایران و مقامات بلندپایه ایران در مسیر اهداف صهیونیستی آژانس، یعنی جمع‌آوری کمک برای سازمان جهانی صهیونیسم و تبلیغ و ترویج تعلیمات صهیونیستی در میان یهودیان و مهم‌تر از همه تحریک و تشویق یهودیان برای رفتن به فلسطین بود. از نکات قابل توجه در خاطرات موشه یشای، اشاره او به ارتباط و همکاری آمریکایی‌ها و انگلیسی‌های مستقر در تهران با آژانس یهود در مسیر پیشبرد اهداف صهیونیستی است. جالب‌تر این که او اعتراف می‌کند که در میان این گروه از آمریکایی‌ها یا انگلیسی‌ها، شمار قابل توجهی یهودی وجود دارد. او در این باره ضمن اشاره به انتقال صدها یهودی به فلسطین می‌افزاید: در ژانویه 1943 [1321] تعداد 1300 نفر از آنها [یهودیان] با کشتی رهسپار سرزمین اسرائیل [فلسطین] شدند. اغلب آنها خردسال بودند. بقیه در تهران ماندند. راه عراق روی آنها بسته است. ایران متعلق به کشورهای دشمن نیست. در اینجا میلیونها انسان زندگی می‌کنند. لذا هیچ‌گونه فشاری در کار نیست. بین 160 تا 200 تن از سربازان و افسران آمریکایی مقیم اردوگاه ارتش نزدیک امیرآباد، یهودی‌اند که با ما تماس دارند. یک راب [روحانی یهود] ارتشی نیز در میان آنها به وظایف دینی می‌پردازد. موشه یشای نماینده آژانس یهود در ادامه می‌افزاید: شعبه آژانس یهود در تهران همیشه سرشار از جنب و جوش و هیجان است. در این میان [در ماه نوامبر 1943] ژنرال شیکورسکی با ولیعهد عراق در بغداد به گفت و گو نشست تا از او برای ترانزیت از بغداد اجازه بگیرد. چنین اجازه‌ای برای لهستانی‌ها [یهودیان لهستانی] داده شد. ولی ما موفق شدیم فقط 77 خردسال را با 10 نفر بزرگسال از طریق بغداد به سرزمین اسرائیل بفرستیم. برای انتقال آوارگان، اداره‌ای مخصوص در تهران دایر گردیده که در رأس آن سرهنگ راس ، یک افسر انگلیسی قرار دارد. روی هم رفته راس یک انسان ساده و بی‌تکلف است که کار کردن با او لذت‌بخش می‌نماید... از قرار معلوم حدود 10 هزار [یهودی] لهستانی، اغلب با اونیفورم ارتش لهستان، از طریق عراق وارد سرزمین اسرائیل [فلسطین] شدند. از این طریق تعدادی یهودی نیز رهسپار سرزمین اسرائیل گردیده‌اند. علاوه بر آژانس یهود، تشکیلات صهیونیستی دیگر با نام «قِرِِن قَيِمت» (صندوق ملی یهود) در خصوص مهاجرت یهودیان به فلسطین، در ایران فعالیت می‌کرد. ایسرائیل ایلنائه متصدی امور این تشکیلات صهیونیستی، از کیبوتص افیکیم ، بود که در سال 1944/1323ش، با موشه یشای مسئول آژانس یهود در تهران همکاری می‌کرد. البته ناگفته نماند که این تشکل‌های صهیونی مستقر در ایران، در کنار فعالیتهای گسترده برای تشویق و انتقال یهودیان به فلسطین به جمع‌آوری پول برای سازمان جهانی صهیونیسم و آژانس یهود نیز اقدام می‌کردند. سازمان صهیونیستی جوینت از دیگر تشکل‌های صهیونیستی مستقر در آمریکا بود که در ایران آن زمان فعالیت داشت. هاردی ویطالس نماینده جوینت در ایران در سال 1942م/1321ش به همراه راب عزیزالله نعیم رئیس تشکیلات صیونیت ایران، از محلات و مناطق یهودی‌نشین بازدید و گزارش تهیه کرده است. درباره قِرِن قَيِمت یا همان صندوق ملی یهود یادآوری این مهم ضروری است که این تشکیلات صهیونیستی، ظاهراً در زمان رضاخان در ایران فعالیت داشته است. بر طبق اعتراف عزری نماینده سیاسی اسرائیل در ایران، در ماه مارس 1929، از سوی صندوق ملی یهود در فلسطین، نامه‌ای برای صیون عزری (پدر مئیر عزری) به امضای منحم (مناحیم) اوسیشکین سرپرست صندوق ملی یهود، ارسال می‌شود که در آن از وی خواسته شده بود تا به امور دفتر این صندوق در تهران سر و سامان داده شود. عزری درباره فعالیتهای صهیونیستی در ایران عصر رضاخان و قبل از جنگ جهانی دوم، اعتراف می‌کند که پدرش، صیون عزری در امر مهاجرت یهودیان ایران به فلسطین همکاری و کمک می‌کرده است. او از دو خانواده ساسون و ربانی در این زمینه یاد می‌کند که در آن دوره به فلسطین کوچ کردند. او اضافه می‌کند که پدرش با آژانس یهود در تهران و شخص موشه یشای نیز همکاری داشته است. مئیر عزری درباره حضور پوششی صدها یهودی صهیونیست در ایران و همکاری آنها با کانونهای صهیونیستی مستقر در این سرزمین و تلاشها و فعالیتهای آنان در مسیر برنامه‌ها و اهداف صهیونیسم می‌افزاید: یک کمپانی ساختمانی وابسته به اتحادیه کارگران اسرائیل [هیستادروت] به نام «سولل بونه» که به کارهای ساختمانی ارتش بریتانیا در ایران و عراق یاری می‌داد، با بیش از 1700 تن کارشناس و کارمند از جنبش هخالوتص در ایران پشتیبانی می‌کرد. آنان به ویژه در شهرهای آبادان و خرمشهر، جایگاه پالایشگاههای نفت ایران با جوانان یهودی بومی میانه خوبی بر پا کرده بودند. جوانان یهودی با آموزش زبان عبری، برپایی نمایش‌ها، رقص‌ها و آوازها، گردشهای گروهی و سخنرانی‌ها در کنار اروندرود و سایه درختان خرما می‌کوشیدند به نیروی جنبش [صهیونیستی هخالوتص] بیفزایند. عزری به حضور کارشناسان صهیونیست در میان جوانان اشاره و اعتراف می‌کند که بعضی از آنها تحت پوشش نظامیان ارتش انگلیس در ایران فعالیتهای صهیونیستی را مطابق برنامه سازمان جهانی صهیونیسم و آژانس یهود دنبال می‌کردند و پی می‌گرفتند. او در این باره می‌افزاید: کارشناسان اسرائیلی در میانه سالهای 1940 می‌پنداشتند جوانان یهودی ایرانی برای پاره‌ای آموزش‌های صیونیستی آمادگی یافته‌اند. از همین رو در سال 1943، ایسرائیل ایلنائه از کیبوتص افیکیم، که هنوز یونیفورم ارتش بریتانیا را به تن داشت و به سرپرستی صندوق ملی یهود (کرن کیمت) در ایران برگزیده شده بود برای بازدید به ایران آمد. ... آگاهی ژرف به راستی او را شایسته درجه سرگردی که روی شانه‌هایش می‌درخشید، نشان می‌داد. نامبرده به ایران آمد تا آرمان آزادی اسرائیل را به گوش جان یهودیان ایرانی برساند. عزری علاوه بر اشاره به تبلیغات صهیونیستی مأموران اعزامی سازمان جهانی صهیونیسم و تشکل‌های صهیونیستی در ایران، اعتراف می‌کند که ارتش انگلستان در ایران در دوران جنگ جهانی دوم، پوشش مناسب و لازم را برای فعالیت مأموران صهیونیست فراهم می‌کرده است: [سرگرد] ایسرائیل ایلنائه در زمستان 1945-1944 پیام خوشش را با یک کامیون بارکش ارتش بریتانیا به اصفهان آورد. او نامه‌هایی از شادروانان اسحاق بن صوی و موشه [موسی] طوب بنیانگذار جنبش صیونیستی در تهران با خود داشت. گو این که کنسولگری بریتانیا برای میهمانداری‌اش پیش‌بینی‌هایی کرده بود ولی برتر دید میهمان خانواده ما شد. پدرم [صیون] با او به زبان فرانسه گفت و گو می‌کرد. او یک حلقه فیلم سی‌دقیقه‌ای با خود آورده بود [به نام] «سرزمین امروز اسرائیل»؛ که گویای کشاورزی و آبیاری نوین، بناهای تازه و خودجوش مردم برای ساختن سرزمینشان بود. ... سالن کنیسای ملانیسان را برای نمایش فیلم برگزیدیم که پشت سر هم تکرار شد. مئیر عزری که در همین دوران، به همراه ایسرائیل ایلنائه نماینده صندوق ملی یهود، به اصفهان و شیراز سفر کرده بود، به ارتباط این مأمور اعزامی صهیونیست با ارتش اشغالگر بریتانیا در ایران و استقبال سران یهود از نماینده و مأمور اعزامی صهیونیست چنین اعتراف می‌کند: پس از پایان مراسم خوش‌آمد از سوی یهودیان شیراز به پایگاه ارتش بریتانیا در این شهر رسیدیم. ایلنائه مرا به همکارانش [نیروهای نظامی بریتانیا] و مترجم خویش معرفی کرد. به زیباترین میهمانخانه شهر رفتیم. سران یهودی به دیدارمان آمدند. پدرم [صیون عزری] نامه‌ای به سرلشکر پیروز [= فیروز] استاندار فارس نوشته و ما را به نامبرده معرفی کرده بود. استاندار را نیز در همان جا دیدار کردیم. استاندار مردی برازنده و دانش آموخته بود، زبانهای انگلیسی و فرانسه را خوب می‌دانست. با پدرم آشنایی داشت و از او جویا شد. از زندگی و روزگار و دگرگونی‌های یهودیان در فلستین [فلسطین] پرسید. آن روزها هنوز انگلیسی‌ها از سرزمین اسرائیل [فلسطین] بیرون نرفته بودند. عزری از همراهی استاندار فارس به عنوان نماینده حکومت مرکزی با مأموران صهیونیست و نیز از جانبداری او نسبت به آرمان صهیونیستی برپایی دولت یهودی در فلسطین نیز ابراز شادمانی می‌کند و می‌نویسد: او با تندروهای یهودی‌ستیز، به ویژه در فلستین [فلسطین] میانه خوشی نداشت. استاندار با خوش‌رویی و گرمی به آگاهی ما رساند که استان فارس را خانه خود بیانگاریم وهر برنامه سازنده‌ای که داریم، انجام دهیم و افزود: «ما یهودیان را دوست داریم و بازگشت سرافرازانه آنان را به خانه پدرانشان[!] آرزو می‌کنیم». صرف‌نظر از میزان صحت و سقم نوشته‌های مئیر عزری، این واقعیت تاریخی غیرقابل کتمان است که از زمان رضاخان، دربار و دستگاه حکومت، مقامات و مراکز رسمی حکومتی، موظف بودند مانع حرکت‌های صهیونیستی در ایران نشوند و بلکه با آن موافقت و همراهی نشان دهند؛ و پس از رضاخان نیز این جریان ادامه داشت. فعالیت آزاد و آشکار نماینده اعزامی صهیونیسم جهانی و تبلیغ آرمانهای صهیونیستی در کشور ایران، از نظر و دیدگاه سلطنت و حکومت ایران مغایر منافع ملی و امنیت اجتماعی و سیاسی و فرهنگی مردم ایران نبود، بلکه به زعم آنها به نفع حکومت و سلطنت و نیز تحکیم قدرت پهلوی بود. آنچنان که در پیش چشم استاندار و نماینده رسمی حکومت مرکزی در شیراز، ایسرائیل ایلنائه به تبلیغ آرمان برپایی دولت صهیونیستی در میان مردم مبادرت می‌ورزد و جوانان یهودی را برای پیوستن به حرکت صهیونیستی تحریک و ترغیب می‌کند. به طوری که عزری می‌افزاید: در شیراز بالای ده هزار یهودی زندگی می‌کردند که پس از تهران پریهودی‌نشین‌ترین شهر ایران بود. بیشتر این مردم در کار بازرگانی بودند و با یهودیان بوشهر داد و ستدی نزدیک داشتند. گروه کوچک یهودیان بوشهر نیز به کار بازرگانی سرگرم بودند یا در اداره‌های گمرک، مالیات و دارائی هر یک کاری داشتند. ... یک هفته با ایلنائه در شیراز بودم و سه شب پشت سر هم فیلم پربیننده «ارتص [ارض] اسرائیل امروز» را به نمایش درآوردیم. شب سوم، استاندار همراه پنج تن از همکارانش برای دیدن فیلم به سالن نمایش آمد. از پیشرفتهای نوین کشاورزی و آبیاری اسرائیلی‌ها شگفت‌زده شده بود و از فرآورده‌ها، روش آبیاری، کود، زمین، چگونگی‌های این شیوه نوین پرسش‌هایی داشت. مئیر عزری در ادامه خاطرات خود ادعا می‌کند که در تابستان سال 1947م/1326ش، یعنی یک سال قبل از تأسیس اسرائیل، در مقام دبیر جنبش صهیونیستی خلوتص (پیشگامی یا پیشاهنگی) در ایران و نماینده صندوق ملی یهود و آژانس یهود و با هدف ترویج و توسعه آموزش‌های صهیونیستی در میان یهودیان آن سامان به شیراز اعزام شده است. او درباره تکاپوی گسترده دسته‌ها و گروه‌های مختلف صهیونی در ایران، آن هم قبل از پیدایش اسرائیل، چنین می‌گوید: در سال 1946... برای همیشه به تهران کوچیدم. پس از چندی خانواده‌ام نیز راه مرا پی گرفتند. همکاری با فرستادگان کیبوتص همنوحاد (جنبش کیبوتص متحد) به ایران برای برپایی جنبش خلوتص [پیشاهنگی] نیرومندترین انگیزه من در این جابه‌جایی بود... جنبش خلوتص روزهای نخستینش را با کیبوتص همنوحاد آغازید... در نخستین روزهای سال 1943، گرایش دانش‌آموزان و دانشجویان و برخی پیشه‌وران به برپایی کانون جوانان یهودی رنگی تازه به جنبش بخشید. گام دلیرانه موسی کرمانیان در پایه‌ریزی انجمن فرزندان صیون در همین سال نباید فراموش گردد. برپایی سازمان خلوتص نوجوانان به رهبری یعقوب ملامد در سال 1944، در چندی از شهرستانهای ایران، به گسترش بینش صیونیستی جانی تازه داد. فراگیری زبان عبری، گسترش زمینه‌های فرهنگی یهود و یاری به صندوق ملی اسرائیل از جمله دیدگاه‌هایی بودند که در این انجمن پی‌گیری می‌شدند. شوربختانه هماهنگی و همبستگی این سازمانها و انجمن‌ها با یکدیگر زیر نام «جنبش جوانان یهودی»، در سال 1945، برای یک دست کردن همه نیروها نتوانست گرایش همه سویه در جوانان یهودی ایجاد کند. حضور و فعالیت نمایندگان و مأموران اعزامی سازمان تروریستی صهیونیستی «هاگانا» در ایران به منظور عضوگیری از میان جوانان یهودی، بخشی دیگر از تکاپوی صهیونیستی در ایران، قبل از تأسیس دولت اسرائیل بود. مئیر عزری در این باره چنین می‌نویسد: اهرون کهن، از کیبوتص «رویوم» ... در ماه اوت سال 1945، به ایران آمد. پدربزرگش در سال 1881 ، از شیراز به اسرائیل [= فلسطین] کوچیده بود. وی که در میان همکارانش خاور داوید (رفیق داود) خوانده می‌شد، در پایان سال 1942 با شناسنامه ایرانی زیر نام داود کدوری به ایران آمد و با پدرم (صیون) آشنا شد. ... او در سفر تازه‌اش تنها به آموختن زبان عبری بسنده نمی‌کرد. می‌خواست از همه آرمانهای صیونیستی،‌ زمینه‌های مهاجرت، پیشبرد نیازهای کشاورزی، آبادانی و نیازمندی‌های پدافندی خاک اسرائیل در چهارچوب سازمان هاگانا آگاه گردند. نامبرده تا سال 1947 در ایران ماند که دستاوردهایش قابل ستایش هستند. سازماندهی جوانان یهودی از طریق تشکیل دسته‌ها و گروههای کوچک صهیونیستی در گوشه و کنار کشور و کنترل و هدایت آنها در مسیر برنامه و اهداف سازمان جهانی صهیونیسم، بخشی دیگر از تکاپوی مأموران و نمایندگان اعزامی سازمانهای صهیونی در ایران بود. آنچنان که نویسنده یادنامه حکایت کرده است: یکی از همکاران وفادار و کارآزموده اهرون کهن در ایران، عدین شونامی از کیبوتص «بیت هشیتا» بود که در سایه دانش سازماندهی، با شتابی شگرف، بخش‌های جنبش خلوتص را در پهنه شهر تهران گسترش داد. این گستردگی چشمگیر در سال 5708 [عبری = 1948م] تنها در سه بخش، چهل و یک گروه را دربر می‌گرفت. نخستین بخش با نام «هنگب» در کنیسای ملاحنینا و دو بخش دیگر در بالای شهر تهران با نامهای «هشارون» و «زمت هکووش» و سپس بخش دیگری با نام «مخنائیم» (اردوگاه) برپا گردید. نشانه خلوتص، خوشه‌ای پیچیده به دور شمشیر همراه با گزیده واژه‌هایی درباره آرمان‌های خلوتص بود که یهودی را به خانه خویش فرامی‌خواند. نویسنده صهیونیست در ادامه خاطرات خود، سازمان صهیونیستی خلوتص را مایه تحریک، تشویق، شور و احساسات صهیونیستی در میان جوانان دختر و پسر یهودی ایران و زمینه‌سازی بسیاری از اقدامات و فعالیت‌های صهیونی در میان جامعه یهود ایران دانسته و می‌نویسد: پدیده صیونیزم که سالیان سال از سوی دولت ایران رسمی اعلام شده بود و سپس چند سالی تحریم و غیرقانونی اعلام شده بود، با جنبش خلوتص آزاد شد و فعالیت‌ها دوباره به کار افتاد. جنبش در این دوره دارای سه هزار عضو بود که در زمینه مهاجرت همگانی، کار پیشاهنگی را بر دوش داشت. در آن دوران، صهیونیست‌های زیادی از سوی سازمانهای جهانی صهیونیستی برای پی‌گیری اهداف و برنامه خاص به ایران اعزام شده بودند که تحت پوششهای مختلف عمل می‌کردند. همان‌طور که پیش از این یادآوری شد، یکی از این پوشش‌ها، ارتش اشغالگر انگلیس در سرزمین ایران بود که ارتباط، تعامل و هماهنگی شگفت‌انگیزی با محافل صهیونیستی داشت: شهر آبادان یکی از بزرگترین پالایشگاههای جهان در سال 1943 و 1944م/1322 و 1323ش، کم و بیش 300 تن اسرائیلی را در خود جای داده بود. اینان برای یاری به ارتش بریتانیا [و با لباس افسران و نظامیان انگلیسی] به آبادان آمده و سختی‌های زندگی را (بالای پنجاه درجه سانتیگراد در تابستان همراه با شرجی و نم آزارنده) مانند دیگران به جان خریده بودند. هر یک از اینان در بخشهای گوناگون شهر کاری داشتند. زن و بچه‌دار میانشان کم بود. بیشترشان هنوز تنها زندگی می‌کردند. چندی از این جوانان با آموزش زبان عبری به نوجوانان 8 تا 16 ساله یهودی در کنیساها به برپایی نشست‌های سخنرانی و نشان دادن هنر و فرهنگ اسرائیلی پرداختند. هیچ‌گونه بازداره‌ای [مانعی] در برابر پسران یهودی در آبادان برای درآمیختن با برادران اسرائیلی ‌[یهودی]‌شان نبود. ولی دخترها نمی‌توانستند از چنین بختی بهره‌مند گردند. ... آنها اگر نمی‌توانستند در نشست‌های بیرون از خانه با همسنگران‌شان به رایزنی بپردازند، آنان را به خانه‌های خود فرامی‌خواندند. نخستین نشست در خانه [یوسف] وصفی یکی از کارمندان خوشنام و رده بالای شرکت نفت انجام شد. دب ادیب، اهودبن اهارون، میخائل فرانک و زنده‌یاد مئیر بنت به میهمانی فراخوانده شدند. یادآوری این مهم ضرور است که قدرتهای جهانی وقت، به ویژه انگلستان همواره به مثابه یک چتر امنیتی برای سازمانهای صهیونیستی و مأموران آنها در گوشه و کنار جهان به خصوص مناطق دست‌نشانده مثل سرزمین ایران بودند. وابستگی دستگاه سلطنت، شخص شاه، اطرافیان و درباریان به انگلستان، لژهای ماسونی یا کانونهای مرموز توطئه‌گر مستقر در انگلیس و... و سیطره بی‌چون و چرای انگلیسی‌ها در این کشور از یک سو و به علاوه سلطه بلامنازع زرسالاران یهودی و کانونهای قدرتمند یهودی در انگلستان از سوی دیگر، موجب شده بود ایران به جولانگاه امن و آزاد صهیونیست‌ها در آن دوران تبدیل شود و مقامات حکومت و دستگاه سلطنت و مراکز قدرت و حکومتی نیز کاملاً هماهنگ و هم‌سو با برنامه‌های صهیونیست‌ها‌، حامی و پشتیبان آنها باشند. این اهرم تأثیرگذار پس از تأسیس اسرائیل نیز کاملاً کارساز بود. یعنی علاوه بر نقش قدرتهای جهانی سلطه‌گر مثل انگلیس و آمریکا، حضور و نفوذ گسترده و همه‌جانبه ایادی صهیونیسم در عرصه‌های مختلف اقتصادی و سیاسی نیز، اهرم فشار قدرتمند آنها برای مطالبات بعدی بود که موضوع شناسایی اسرائیل به صورت دوفاکتو از سوی رژیم شاه از جمله آنها به حساب می‌آید. یکی دیگر از عوامل تأثیرگذار، جایگاه زراندوزان و ثروتمندان یهودی در ایران آن زمان بود که متأسفانه در متون تاریخی و منابع پژوهشی از آن سخنی به میان نیامده است. بر طبق اسناد و اطلاعات موجود، بسیاری از مراکز پولی، بازرگانی و بانکی ایران در مقطع تاریخی یاد شده در دست یهودیان و یا اشخاص یهودی‌تبار قرار داشت. علاوه بر این، آن دسته از یهودیان عراقی که به تدریج، پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی وارد ایران شده بودند، توانسته بودند جایگاهی ممتاز در عرصه بازرگانی و داد و ستدهای پول و اقتصادی ایران به دست بیاورند. اسناد و مدارک موجود آن دوران از سیطره آنها بر بازار پول ایران حکایت می‌کند؛ آن چنان که بعضی مقامات و مسئولان ذی‌ربط ایران آن روز به شدت نسبت به این مسئله احساس خطر کرده و حتی مسئله را به اطلاع شخص شاه نیز رسانده بودند. از جمله اسناد موجود، نامه‌ای است که سفارت ایران در عراق به «رئیس دفتر مخصوص شاهنشاهی» ارسال کرده و در این خصوص چنین هشدار داده است: از: سفارت شاهنشاهی ایران در عراق به: ریاست دفتر مخصوص شاهنشاهی [طبقه‌بندی] محرمانه چندی پیش اسامی بازرگانان عراقی را که در ایران مشغول تجارت هستند از وزارت امور خارجه خواسته بودم و اینک که صورت مزبور رسیده، معلوم می‌شود قسمت عمده فعالیتهای اقتصادی ایران در دست یهودی‌های عراقی است و این مسئله نه تنها از نظر اقتصادی بلکه از نظر سیاسی باعث کمال نگرانی می‌باشد. لهذا شرحی در این باب به وزارت امور خارجه نوشته‌ام که رونوشت آن به پیوست تقدیم می‌شود. چون موضوع حائز کمال اهمیت است متمنی است در موقع مقتضی از شرفعرض لحاظ مبارک ملوکانه بگذرانند. وزیر مختار محمد شایسته پیوست سند محرمانه یاد شده، شامل اسامی 42 شرکت و کمپانی عمده یهودی است که در سراسر ایران به امور بازرگانی و تجاری مشغول و بازار اقتصاد ایران را در دست خود گرفته بودند. بلافاصله نامه‌ای از سوی رئیس دفتر مخصوص شاهنشاهی به وزارت امور خارجه ارسال شد که توضیحات لازم را در این باره آماده و به اطلاع شخص شاه و دربار برسانند. علاوه بر وابستگی سلطنت پهلوی به آمریکا و انگلستان و قدرت بلامنازع یهود در حاکمیت و ساختار سیاسی و حکومت آن دو کشور، حضور و نفوذ اسرارآمیز یهودی‌ها در ایران، و قدرت تشکل‌های صهیونی و یهودی در داخل، موقعیت اقتصادی یهود ایران، حضور عناصر بهایی و فراماسونری و یهود مخفی در ساختار قدرت کشور، فشارهای کانونهای ذی‌نفوذ در عرصه قدرت جهانی و...، دیدگاه و تلقی مقامات حکومتی، درباریان و به ویژه شخص محمدرضا درباره قدرت جهانی یهود را نیز نمی‌توان نادیده گرفت. بر اساس اطلاعات و اسناد موجود، محمدرضاشاه در باطن آنچنان تحت‌تأثیر و حتی مرعوب نفوذ و سیطره یهود در ساختار قدرت نظام سلطه بود که در پاره‌ای جلسات بسیار خصوصی و نشست‌های محرمانه با بعضی مقامات اسرائیلی به صراحت از آنها تقاضا می‌کرد که از اهرم و نفوذ و موقعیت خود در آمریکا در جهت حمایت از حکومت او استفاده و مقامات آمریکا را در پشتیبانی و حمایت از سلطنت او توجیه و بیش از پیش ترغیب کنند. او حتی از اسرائیلی‌ها تقاضا کرده بود که اجازه ندهند رسانه‌های غربی علیه او و دستگاه حکومت او تبلیغات کنند. محمدرضا ارتباط با اسرائیلی‌ها را به وسیله‌ای برای تثبیت و تحکیم سلطنت خود تلقی و ارزیابی می‌کرد. منبع:محمدتقی تقی‌پور ، ایران و اسرائیل در دوران سلطنت پهلوی ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، جلد اول ، ص 68 تا 84 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران

روایت یک مادر و دختر از زندان‌های مخوف شاه

کتاب خاطرات «مرضیه حدیدچی دباغ» ازجمله آثار خواندنی و تکان دهنده در حوزه انقلاب اسلامی است . این کتاب در بردارنده خاطرات حدیدچی به عنوان یکی از مبارزان زمان انقلاب است که تمام وجودش را برای رسیدن به هدفش گذاشت. این خاطرات علاوه بر اینکه از چند و چون زندان‌های ساواک و شکنجه‌ها خبر می‌دهد، در خود اطلاعات زیادی راجع به امام(ره) دارد. حدیدچی دباغ از جمله انقلابیونی بود که پیش از پیروزی خانواده خود را گذاشت و همراه امام(ره) به پاریس رفت. رفع امور داخلی در پاریس برعهده او بود. بعد از انقلاب نیز او نخستین فرمانده سپاه بود که فعالیتش را در همدان آغاز کرد. رساندن نامه تاریخی امام(ره) به دست گورباچف به همراه آیت‌الله العظمی جوادی آملی از دیگر فعالیت‌های او در طول تاریخ انقلاب بود. در بخش‌هایی از این خاطرات چنین می‌خوانیم: «سال 1352حدود دو ماه از شکسته شدن محاصره خانه ما می‌گذشت، اما من هیچ‌گاه ازاندیشه لو رفتن ودستگیری فارغ نمی‌شدم. همسرم در شرکت ملی ساختمان به عنوان حسابدار مشغول به کار شد و بیشتر ایام دور از خانه و در شهرستان به سر می‌برد. او شبی پس از سه ماه دوری برای دیدن خانواده‌اش آمده بود، من نیز تازه از سفر همدان برگشته بودم. چند روزی بود که به خاطر تولد بچه یکی از اقوام که خود در زندان بود به آنجا رفته بودم. شبی که افراد خانواده دور هم جمع شده از احوال هم سخن می‌گفتیم ناگهان در خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم رفت و در را باز کرد و آمد و گفت «مامان! پرویزخان آمده!» دریافتم که برای دستگیری‌ام آمده‌اند. شوهرم را به پشت‌بام فرستادم و گفتم «با تو کاری ندارند، به دنبال من آمده‌اند، شما بالای سر بچه‌ها بمانید!» پرویز و سایر مأموران از من خواستند که بدون سر و صدا همراه‌شان بروم. بچه‌ها دورم جمع شده بودند و گریه و زاری راه انداختند و داد می‌زدند «مامان ما را کجا می‌برید! مامان ما را نبرید!..». ساواکی‌ها می خواستند به هر نحوی که شده آنها را ساکت کنند، می‌گفتند «با مادرتان کاری نداریم، پاسخ چند سؤال را که داد برمی‌گردانیمش، شما تا شامتان را بخورید، او برمی‌گردد!» به محض خروج از خانه در کوچه به فرزند یکی از اقوام داماد بزرگم برخوردم و گفتم «برو به فلانی (که از مرتبطین گروه بود) بگو که مرا بردند. مراقب خانه ما باشد»،‌ مأموری متوجه این گفت‌وگوی کوتاه شد جلو آمد و سرزنشم کرد که «چرا حرف زدی؟» گفتم «او سلام کرد و من جوابش را دادم حرفی با او نزدم» ماشین‌شان را نشان داد و گفت «زیادی حرف نزن، برو سوار شو!» مأموری جلوتر از من در صندلی عقب ماشین نشسته بود، دیدم اگر سوار ماشین شوم آن دیگری هم طرف دیگرم خواهد نشست و من میان آن دو قرار می‌گیرم. گفتم «من بین دو نامحرم نمی‌نشینم، به جلو می‌روم شما سه نفر عقب صندلی بنشینید» با اسلحه تهدیدم کردند «برو بالا! مسخره بازی در نیاور... دو تا نامحرم!» گفتم «بکشیدم ولی من بین دو نفر مرد نامحرم نمی‌نشینم» هر چه می‌گذشت زمان به نفع‌شان نبود، بالاخره همان‌طور که من می‌خواستم شد. به نزدیکی‌های توپخانه (میدان امام خمینی) که رسیدیم، عینک دودی کاملاً ماتی به من دادند، گفتم «من عینکی نیستم» گفتند «عجب دیوانه‌ای است این...!» خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرف‌های بی‌ربطی می‌زدم، تا خودم را بی‌خبر نشان دهم و گفتم «آقا هر چه زودتر سؤال‌های مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچه‌هایم هنوز شام نخورده‌اند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم». به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد، این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیت‌های سیاسی گسترده بودم، حساسیت‌شان را بیشتر برمی‌انگیخت. شکنجه‌ها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جان‌فرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد می‌کردند که موجب رعشه و تکان‌های تند پیکرم می‌شد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفه‌ای صورت می‌گرفت. در مواقع حرفه‌ای آنقدر شلاق بر کف پاهایم می‌زدند که از هوش می‌رفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور می‌کردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی می‌شد، طاقت‌فرسا و جانکاه بود. یک بار وقتی در اثر درد ضربات شلاق بیهوش شدم و دوباره چشم باز کردم، خودم را در داخل اتاقی که در آن یک میز و صندلی بود، دیدم. پشتم به شدت درد می‌کرد و زخم‌هایم می‌سوخت. از وحشت و ترس خود را به دیوار چسباندم تا اگر دوباره برای شکنجه آمدند، پشتم از ضربات شلاق درامان بماند؛ از شدت خستگی چشم‌هایم را نمی‌توانستم باز کنم، صدای پایی شنیدم. چشم‌هایم را نیمه باز نگه داشتم، دیدم مأموری وارد شد ـ خدا عذابش را زیاد کند ـ چشم‌هایم را کاملاً بستم و به خدا توکل کردم. مدتی ایستاد و رفت، طولی نکشید که دوباره بازگشت و باتومی در دست داشت؛ جلو آمد و مرا کتک زد؛ وحشی و نامتعادل به نظر می‌آمد،‌ هر چه می‌پرسید اظهار بی‌اطلاعی می‌کردم. اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن از جمله گوش، لب و دهان به قدری دردناک بود که کاملاً بی‌حس و بی‌نفس می‌شدم. یک مرتبه، مرا بر روی تختی خواباندند و دست‌ها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجه‌گر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله من به مسخره گفت «آخ! سیگارم خامومش شد!» و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد که از تمام سلول‌هایم درد برخواست. حدود 16 روز از بدترین و وحشتناک‌ترین شکنجه‌ها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی یا مطلب درخور و با اهمیتی به ماموران نگفته بودم. این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثت‌آمیز زدند؛ دختر دومم را که به تازگی به عقد جوانی درآمده بود دستگیر و به کمیته نزد من آوردند. آنها فکر می‌کردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا در هم شکسته و مرا به حرف درمی‌آورند زهی خیال باطل! رضوانه محصل مدرسه رفاه بود و به همراه سایر دانش‌آموزان مدرسه به کارهای هنری و جمعی می‌پرداخت. او سرودها و اشعاری را که از رادیو عراق پخش می‌شد با دوستانش جمع‌آوری کرده و در دفترچه‌اش نوشته بود. این دفترچه پس از دستگیری من و هنگام تفتیش و بازرسی خانه، به دست مأموران افتاده بود و این بهانه‌ای برای دستگیریش شده بود. شب اول، آن محیط برای رضوانه خیلی وحشتناک و خوف‌آور بود، دایم به خود می‌لرزید و دستش را به دستان من می‌فشرد. البته من نیز دست کمی از او نداشتم، ولی بایستی برای حفظ روحیه دخترم خودم را استوار و مسلط نشان می‌دادم تا او بتواند در برابر شکنجه‌هایی که در روزهای بعد پیش رویش بود دوام بیاورد و خود را نبازد. مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلق‌آویز شدن،‌ چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که انگیزه و هدف واقعی آنها از این کار، دریدن حجاب ـ نماد زن مومن و مسلمان ـ و شکستن روحیه ما بود، از این‌رو ما نیز از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش و به جای چادر استفاده می‌کردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای ماموران خیلی تعجب‌آور بود، آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی! دختر پتویی!» صدا می‌کردند. جلادان کمیته در ادامه کارهای کثیف‌شان، چند موش در سلول رها کردند که دخترم می‌ترسید و وحشت می‌کرد و خودش را به من می‌چسباند و می‌گریست. تا صبح موش‌ها در وسط سلول جولان می‌دادند و از در و دیوار بالا و پایین می‌رفتند. در آن شرایط و اوضاع، بایستی به دخترم دلداری می‌دادم ولی به دلیل ترس از میکروفن‌های کار گذاشته شده و شنیدن حرف‌هایمان، پتو را به سر می‌کشیدیم و به بهانه خوابیدن، در همان وضعیت خیلی آهسته و آرام برایش صحبت می‌کردم تا بداند اوضاع از چه قرار است. آن شب دهشتناک به سختی گذشت. صبح هر دوی ما را برای بازجویی و شکنجه بردند چون پتو به سر داشتیم، خنده‌های تمسخرآمیز و متلک‌ها شروع شد، «حجاب پتویی!» «مادر پتویی!، دختر پتویی!... پتو پتویی!» و ... یکی گفت «کجاست آن خمینی که بیاید و شما را با پتوی روی سرتان نجات دهد و...» خلاصه ما را حسابی دست انداخته و مسخره می‌کردند. وقتی از کارها و وحشی‌بازی‌هایشان نتیجه نگرفتند، ما را از هم جدا کردند. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فراگرفت. به خود می‌لرزیدم، بغضم ترکید و گریستم، به خدا پناه بردم و از درگاهش برای رضوانه، تحمل در برابر این همه شدت و سبعیت التماس کردم. با وجود این همه شکنجه، رضوانه چیزی نداشت که بگوید. برای من هم همه چیز پایان یافته بود و از خدا شهادت را طلب می‌کردم. رفته رفته زخم‌ها و جراحت‌های من عفونت کرد و بوی مشمئز کننده آن تمام سلول را فراگرفت، به طوری که ماموران تحمل ایستادن در آن سلول را نداشتند. ماموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانه را با خود بردند و فریادها و استغاثه‌های من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود. نگران و مشوش ثانیه‌ها را سپری می‌کردم. برایم زمان چه سخت و سنگین در گذر بود. بی‌قرار و بی‌تاب در آن سلول یک‌ونیم‌متری این طرف و آن طرف می‌شدم و هرازگاهی از سوراخ کوچک [دریچه] روی در، راهرو را نگاه می‌کردم. کسی متوجه رفت و آمدها نبود؛ چه کسی را بردند؟! چه کسی را آوردند؟! هیچ برای ما مشخص نبود. برای هیچ‌کس، هیچ‌کس! چون مارگزیده‌ای به خود می‌پیچیدم. صدای جیغ‌ها و ناله‌های جگرسوز رضوانه قطع نمی‌شد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمی‌رساند. ناگهان همه صداها قطع شد... خدایا چه شد؟!‌ هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟! ساعت 4 صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول می‌زدم. ... صدای زنجیر در را شنیدم... به طرف سلول خیز برداشتم. وای خدایا این رضوانه است که تکه پاره با بدنی مجروح، خونین،‌ دو مامور او را کشان کشان بر روی زمین می‌آورند. آن قطعه گوشت که به سوی زمین‌ها رها شده رضوانه! جگر پاره من است. هر آنچه که در توان داشتم، به در کوفتم و فریاد کشیدم، آن چنان که کنگره آسمان به لرزه درآمد، هر چه که به دستم می‌رسید دندان می‌کشیدم، آنقدر جیغ زدم که بعید می‌دانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده و همچنان در خواب باشد. وقتی دیدم سطل‌های آبی که بر روی او می‌پاشند، او را به هوش نمی‌آورد و بیدارش نمی‌کند؛ دیگر دیوانه شدم، سر و تن و مشت و لگد بر هر چیز و همه جا می‌کوفتم، فکر می‌کنم زبانم بریده بود که خون از دهانم می‌آمد؛ دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم، بهت‌زده به جسم بی‌جان دخترم از آن سوراخ در می‌نگریستم... ولی هنوز از قلبم شرحه شرحه خون می‌جوشید. ساعت 7 صبح آمدند و پیکر بی‌جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می‌کرد، چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی می‌شد، به هر چیز چنگ می‌زدم و سهمگین به در می‌کوفتم و فریاد می‌زدم: «مرا هم ببرید! می‌خواهم پیش بچه‌ام بروم! او را چه کردید؟ قاتل‌ها! جنایتکارها و...» در همین حیص و بیص صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد: «واستعینوا بالصبر والصلوة و انها لکبیره الّا علی‌الخاشعین». آب سردی بر این تنوره گُر گرفته ریخته شد، صوت قرآن چنان زیبا خوانده می‌شد که گویی خدا خود سخن می‌گفت و خطابم قرار می‌داد و مرا به صبر و نماز فرامی‌خواند. بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است. صدا، صدای آیت‌الله ربانی شیرازی بود که خیلی سوزناک دلداریم می‌داد.» *** خانم رضوانه ميرزا دباغ فرزند خانم مرضیه حدیدچی دباغ نیز با واحد فرهنگي و انتشاراتي موزه عبرت ايران به گفت و گو نشسته و نتيجه آن در کتاب «آن روزهاي نامهربان» از سوي آن موزه به تاريخ پژوهان عرضه شده است: چهارده سال بیشتر نداشتم و در دبیرستان رفاه تحصیل می‌کردم . مادرم نه تنها به عنوان یک مادر، بلکه خط‌دهنده زندگی من بود و جهت فلش را برای من مشخص کرده بود. همه چیز الهی بود و این لطف خدا بود . همراه بودن پدر و مادرم، راه نورانی‌ای را برای من ترسیم کرده بود که سمت و سوی فعالیت‌های ما در مسائل فرهنگی و سیاسی و الهی بود. من در جلساتی که مادرم داشت همواره شرکت می‌جستم و جان تشنه خود را از کلام او سیراب می‌کردم. مادرم مرا در مدرسه‌ای ثبت‌نام کرده بود که عزیزانی نظیر آیت‌الله شهید بهشتی و محمدعلی رجایی از گردانندگان اصلی آن بودند و فرزندان خود آنان نیز در همان جا فعالیت می‌کردند. وقتی فعالیت‌ها و زحمات مادر را می‌دیدم بر آن می‌شدم تا من هم کاری کنم. با یکی از دوستان به نام خانم «حداد عادل» (خواهر دکتر غلامعلی حداد عادل) بر آن شدیم تا حرکتی را آغاز کنیم. شبانه رادیو را روشن می‌کردم و از رادیوی عراق اعلامیه‌ها و پیام‌های حضرت امام خمینی را گوش می‌کردم و به دقت می‌نوشتم و چون دستگاه تکثیر نداشتیم با استفاده از کاربن اعلامیه‌ها را رونویسی می‌کردم و صبح به مدرسه می‌بردم و قبل از این که بچه‌ها به مدرسه بیایند به کمک دوستم، خانم حداد عادل، آنها را داخل میز همه بچه‌ها می‌گذاشتیم. زمانی که مأمورین ساواک وحشیانه به منزل ما ریختند و مسائل ما برایشان رو شده بود، مرا دستگیر کردند. ابتدا زیر بار نرفتم و همه چیز را انکار ‌کردم، چرا که خداوند لطف کرده بود و من با هر دو دست، قدرت نوشتن داشتم. ساواک بر آن شد تا نمونه‌های خطم را چک کند و پس از این متوجه شدند که نوشتن اعلامیه‌ها کار من بوده است. در آن زمان من تازه عقد کرده بودم و وسایلی خریده بودیم که: همه را داخل چمدانی گذاشته بودم. به خیال خودم اعلامیه‌ها را لابلای آن اجناس پنهان کردم که ساواک به آن دست پیدا نکند . اما ساواکی‌ها همه جا را به هم ریختند و اشیایی را که داخل چمدان بود از جمله طلا و وسایل عروس را با خود بردند و پارچه‌هایی را که تا شده بود با آتش سیگار سوزاندند. آنها سیگار را داخل پارچه‌ها فشار می‌دادند و می‌سوزاندند. بالاخره به مدارک پنهان شده رسیدند. پدرم از آنان خواست که او را به جای من ببرند و با ناراحتی می‌گفت او بچه است مرا ببرید. آنها هم در پاسخ گفتند: شما خیالت راحت باشه و پیش بچه‌هات بمون. چشمهایم را بستند. وقتی داخل کوچه شدم، از زیر چشم‌بند دو دستگاه اتومبیل را دیدم. به خیال خودم لباس پوشیده‌ای در زیر چادر به تن کرده بودم که اگر در ساواک چادرم را کشیدند با حجاب باشم. متأسفانه وقتی به ساواک رسیدیم نه تنها حجاب را از من گرفتند بلکه به لباس تنم هم رحم نکردند و کتک‌ها و شکنجه‌ها آغاز شد. یونیفورم مخصوص زندان که شامل یک تونیک و شلوار بود به من تحویل شد و برای پوشش سر از پتو استفاده می‌کردم. زمانی که مرا به کمیته آوردند، روانه سلولی شدم که مادرم در همان سلول بود و این برای من دنیایی از ارزشمندی بود. در همان اتاق افسر نگهبان، فردی به نام آقای اکرمی را که از دوستان خانوادگی ما بودند دیدم که آن چنان به ایشان سیلی زده بودند که فک ایشان کاملاً از جا درآمده بود. برخورد ساواک با همه زندانیان مشخص بود، چون مسلماً کسی را برای نوازش کردن به بازداشتگاه ساواک نمی‌بردند. شاید باور نکنید که بر اثر تکرار دفعات شکنجه با شوک الکتریکی بسیاری از مسائل را به یاد نمی‌آورم و خیلی از مسائل را حتی هم اکنون بعد از گذشت سال‌ها با کمک خواهرم راضیه به یاد می‌آورم. نامزدم، آقای بهزاد کمالی اصل را نیز دستگیر کرده بودند و ایشان را هم با اطو سوزانده بودند و مقداری اذیت کرده بودند. البته ایشان هم قبل از من دستگیر شده بودند و در یک روز با مراقبت و کنترل خانه ما 12 نفر را دستگیر کرده بودند. هیچ وقت لحظه دستگیری‌ام را فراموش نمی‌کنم. واقعاً به طرز وحشیانه‌ای برخورد کردند. ساواکی‌ها فکر می‌کردند که انگار با یک گروه طرف شده‌اند . آن چنان داد و فریاد می‌کردند که کسی جرأت نکند نفس بکشد. قبل از این که مادر را دستگیر کنند، ساواکی‌ها چهار هفته در خانه ما اقامت کرده بودند و آزادی را از همه ما سلب کرده بودند. حتی اگر می‌خواستیم برادر کوچکم را برای خرید به بیرون از منزل، بفرستیم، تا تفتیش نمی‌کردند اجازه نمی‌دادند که از منزل خارج شود. ساواکی‌ها در حالی که ادعا می‌کردند خیلی زرنگ هستند اما لطف خدا و هدایت فکری مادر در همین اوضاع سخت به کمک ما آمده بود و از بقال محل کمک گرفتیم. بقال محله ما مرد بزرگواری به نام آقای بهاری بود که مغازه او بیشتر شبیه به عطاری بود و کمک زیادی در این جریان به ما کرد. حتی شهادت آیت‌الله سعیدی را او به ما اطلاع داد و کسانی که قصد تردد به منزل ما را داشتند توسط او از نبش کوچه بازگردانده می‌شدند. مادرم کاغذ کوچکی را نوشت و بر روی آن علامتی گذاشت و آن را به دست برادر کوچکم سپرد و مبلغی پول به او داد که آن تکه کاغذ کوچک پشت پول چسبانده شده بود و به برادرم گفت: به آقای بهاری بگو به ما شکلات برساند. همین پیام، بهاری را متوجه مشکلات ما کرده بود. آقای بهاری فرد متشرعی بود و نسبتاً در جریان مسائل قرار داشت. یک بار نامزدم آقای کمالی را از سر کوچه برگردانده بود و به این وسیله مانع دستگیری او شد. ساواک تلاش بسیاری کرد تا در طول مدتی که در خانه اقامت داشند اسناد و مدارکی به دست بیاورند. دو جعبه اعلامیه داخل خانه بود که با رهنمود مادر، آنها را داخل طشت آب و زیر لباس چرکها پنهان کرده بودیم و با غفلت نگهبانها به داخل حمام رفتیم و با بلند کردن صدای آب، اعلامیه‌ها را پاره کرده و داخل چاه ریختیم. در طول مدتی که در خانه اقامت داشتند، مادر برای آنها غذا و همه چیز تهیه می‌کرد و سعی می‌کرد وانمود کند که سوادی ندارد و از هیچی سر درنمی‌آورد؛ در حالی که منزل ما محل رفت و آمد دانشجوها و فعالین انقلابی بود. به هر ترتیب، حالا دیگر دستگیر شده بودم و در اثر مرارت‌ها و سختی‌های ناشی از محیط کمیته به بیمارستان رفتم . در بیمارستان مرا با دو دست به تخت زنجیر کرده بودند. در کمیته مشترک چشمانم بسته بود و چیزی را نمی‌دیدم. فقط صدا بود که می‌شنیدم و در سکوت فقط صداهای شکنجه‌گران و افرادی که تحت شکنجه بودند را با همه وجود لمس می‌کردم. نه جسم و نه روح، حتی برای لحظه‌ای آرام و قرار نمی‌یافت. صدای شلاق زدن‌ها و نواری که دائماً پخش می‌شد: «بزن، بزن که داری خوب می‌زنی» و بازجویان مست پست‌فطرتی که مانند حیوانات درنده به جان زندانی می‌افتادند. بازجوی من شخصی به نام منوچهری بود که همواره به من شوک الکتریکی می‌داد. صحنه شکنجه‌های مادرم برایم بسیار سخت و دردآور است. به خاطر دارم که مادرم را سرپا نگهداشته بودند و اجازه نمی‌دادند لحظه‌ای بنشیند و یا به او بی‌خوابی می‌دادند که گاه 48 ساعت و یا بیشتر طول می‌کشید. وقتی که شب می‌شد تازه اول کار بازجویان بود و سیلی خوردن و شکنجه با کابل مانند نقل و نبات نثار زندانیان می‌شد. شوک الکتریکی تمام ابعاد وجودم را به لرزه درمی‌آورد و شلاق‌ها همیشه خونین و مالین بود. ساواک از بنیان دروغ بود و از اعمال دروغین و نیرنگ‌های زیادی استفاده می‌کرد. یک روز مرا برای بازجویی آورده بودند. منوچهری مرا می‌زد و می‌گفت که تو باید بگویی این پسر را می‌شناسی؟ پسری که پیش از من تا سر حد شهادت شکنجه کرده بود و می‌گفت باید بگویی که با این پسر آشنا هستی. من هم اظهار بی‌اطلاعی می‌کردم و آن زندانی شکنجه شده هم همین طور و شکنجه‌ها ادامه پیدا می‌کرد. به قدری شکنجه شده بودم که دیگر تنفس برایم میسر نبود و کارم به جایی رسیده بود که در بیمارستان هر روز یک یا دو عدد آنتی‌بیوتیک به من تزریق می‌شد و دیگر توان و جانی نداشتم. منوچهری که بازجوی من بود کریه‌المنظر بود و من اعتقاد دارم که حتی نگاه به چنین اشخاصی بر روزگار انسان اثر منفی می‌گذارد. بازجویان ساواک به قدری آلوده و پلید بودند که بُعد حیوانیشان به نهایت اعلا رسیده بود و تا مرتکب جنایات پلید خود نمی‌شدند اقناع نمی‌شدند. بازجوها ترفندهایی به کار می‌بردند تا از بچگی من استفاده کنند. در اتاق بازجویی برای ناهار خودشان چلوکباب گذاشته بودند و بعد یک پرس از همان غذا را جلوی من گذاشتند که من فکر کنم آنها با من کاری ندارند. زهی خیال باطل که می‌خواستند با آن یک پرس غذا از من حرف بکشند! در داخل سلول نانی که می‌دادند آن قدر خشک بود که آن را زیر سرمان می‌گذاشتیم. آنان معمولاً از الفاظ زشت و رکیک استفاده می‌کردند و همه زنان را با الفاظ نامربوط خود صدا می‌زدند. یک بار در اتاق بازجویی یکی از بازجویان به نام تهرانی بعد از چند روز شکنجه پی در پی از من پرسید تشنه هستی؟ جواب دادم: بله. آب را جلوی صورتم گرفت و بر زمین ریخت و من در آن لحظه فقط به اطفال تشنه امام حسین (ع) فکر می‌کردم و با خود می‌گفتم اینها فرزند یزیدیان هستند. از خباثت و کارهای کثیفی که بازجویان انجام می‌دادند نمی‌توانم حرفی بزنم، چرا که شرم دارم. ناظر آن همه زشتی و پلشتی بودم اما کاری از دستم برنمی‌آمد و با هر شکنجه‌ای دچار ضعف و بی‌حالی می‌شدم. روح بلند مادرم و دیدن وضعیت ایشان برایم تسکین بود. خانمی را کنار ما آورده بودند که هیچکدام از انگشتانش ناخن نداشت و من فقط بلندمرتبگی مادرم را می‌دیدم . صبر می‌کردم و با تیمم نماز می‌خواندم. من مدام صدای آه و ناله متفاوت افراد مختلف را می شنیدم . بیشتر زندگی من پس از آزادی از زندان به بیماری گذشته و نتوانسته‌ام آن طور که شایسته بنده خداست، شاکر خدا باشم و او را عبادت کنم و قطعاً این مشیت الهی بوده است که من پشت آن چهره‌های پر زرق و برق آن روزگار ، الگویی مانند مادرم داشته باشم. خدا می‌داند که نمی‌خواهم از خودم بت درست کنم اما عنایت خداوند باعث می‌شد توجه بیشتری داشته باشم تا آن دوران سخت سپری شود . اکنون افسوس می‌خورم که چرا آن حالات را الان ندارم. من دختری چهارده ساله بودم که دستگیر شدم. از خدا می‌خواهم که همه جوانان و نوجوانان ما بدانند که انقلاب چگونه به دست آمد. در آن صورت است که با علم به همه آنچه گذشته، می‌توانیم در حفظ و نگهداری انقلاب کوشا باشیم. ان‌شاءالله درس عبرتی برای همگان باشد. منابع : کتاب «آن روزهاي نامهربان» ، انتشارات موزه عبرت خاطرات «مرضیه حدیدچی دباغ» انتشارات سوره مهر منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران

تیراندازی امام به تاج شاهی

آیت‌الله حاج میر سیدجعفر موسوی اردبیلی (از مدرسان و واعظان فاضل و زبردست قم و تهران و از یاران دیرین مرحوم لنکرانی و علامه طباطبایی صاحب‌المیزان) در گفتگو با اینجانب (مورخ 30 مرداد 1381) اظهار داشتند: مرحوم لنکرانی روزی برای ما تعریف می‌کرد: می‌خواهم به افتخار حضرت آیت‌الله حاج آقا روح‌الله خمینی، مهمانی بزرگی در باغ کرج بدهم. این مسئله دو سه سال قبل از دستگیری امام بود؛ بعد از فوت مرحوم آیت‌الله بروجردی (فروردین 1340) و قبل از وقوع کشتار 15 خرداد 1342. آن زمان، آقای خمینی را تنها خواص می‌شناختند و عامه مردم هنوز با ایشان آشنا نشده بودند. من هم با امام آشنایی نداشتم. آقای لنکرانی گفتند: در این مهمانی، کسی را که هم‌شأن آیت‌الله خمینی بوده و بتواند با ایشان به اصطلاح گپ بزند و صحبت کند، جز دایی تو، آیت‌الله شیخ محمدتقی آملی نمی‌شناسم. شما آقای آملی را دعوت کنید که در مهمانی شرکت کرده و با حاج آقا روح‌الله دیدار و گفتگو کنند. من متأسفانه دعوت آقای لنکرانی را خیلی دیر به گوش آقای آملی رساندم و در نتیجه، ایشان به رغم علاقه خود به این دیدار، نتوانست در آن مهمانی حضور یابد. سر این مسئله هم مرحوم آملی خیلی از دست من عصبانی شد که من در این وقت تنگ، وسیله مناسب برای حرکت به کرج را ندارم و چرا این‌قدر دیر به من خبر دادی؟! باری، آقای آملی نتوانستند شرکت کنند، ولی خود من در آن مهمانی باشکوه حضور یافتم. سر سفره، روی کنجکاوی، تعداد حضار را که شمردم بالغ بر 90 تن می‌شدند. در بین مهمانان تا آنجا که یادم هست، علاوه بر شخص امام، کسانی از شخصیت‌های قم و تهران و کرج نظیر مرحوم حاج‌آقا شهاب‌الدین اشراقی (داماد امام) و آقایان زرندی و حسین شاه‌حسینی حضور داشتند. فرزند امام، حاج‌ آقا مصطفی، آن روز تشریف نداشت. از رؤسای ادارات کرج (من‌جمله رئیس اوقاف کرج) نیز مخصوصاً دعوت شده و همگی در ضیافت شرکت داشتند. این مهمانی را، چنانکه گفتم، مرحوم لنکرانی به افتخار آیت‌الله خمینی برگزار کرده بود. افراد از پیش از ظهر به منزل لنکرانی آمدند و ناهار را هم در همان جا صرف کردند. پس از صرف ناهار، طرف‌های عصر بود که صحبت از یکی از کتاب‌های شیخ محمد عبده (پدر دکتر جلال عبده مشهور و از رجال مهم دادگستری عصر پهلوی) به میان آمد و بعضی از حضار در حالی که کتاب عبده دست به دست می‌شد، با آب و تاب شروع به تعریف از کتاب مزبور کردند. امام که ساکت نشسته بودند، گفتند: بدهید ببینیم. کتاب را به ایشان دادند و ایشان مدتی آن را ورق زد و مطالب آن را نگاه کرد و سپس ژست خاصی از خود نشان داد که یعنی این کتاب، مستحق آن همه تمجید و تحسین که شما می‌کنید نیست! آقای لنکرانی اظهار داشت که: حضرت آقا! این کتاب در حد حضرت عالی نیست. این را برای دانشگاه نوشته‌اند و قصد این بوده که دانشجویان برای دوره دکترا آن را فرا بگیرند. آقای خمینی ظاهراً گفتند: خوب، اگر برای این مرحله نوشته شده، اشکالی ندارد. بنده که امام را نمی‌شناختم با خود گفتم این آقا کیست که فردی چون شیخ محمد عبده را نیز از حیث فضل و دانش قبول ندارد! و این برای من جالب بود. باری، در آن مجلس من از لنکرانی شنیدم که با وجود حاج آقا روح‌الله، معنی ندارد کسی داعیه مرجعیت داشته باشد. نکته جالب این است که همان روز طرف‌های غروب، بین حضار، یک مسابقه تیراندازی با تفنگ بادی برگزار شد که امام هم نهایتاً در آن شرکت جستند، یک قوطی کبریت (یا جعبه سیگار، تردید از من است) گذاشتند و قرار شد از فاصله حدوداً هشت متری به آن شلیک کنند. به نظرم می‌آید روی قوطی کبریت (یا جعبه سیگار)، عکسی از تاج وجود داشت و افراد، همان را نشانه می‌گرفتند! در خلال تیراندازی امام نیز اظهار تمایل کردند که در تیراندازی شرکت کنند. تفنگ را گرفتند و گفتند ببینم و 5 تیر پشت سر هم شلیک کردند که همگی به هدف (تاج شاهنشاهی) اصابت کرد. نشانه تاج را خوب در یاد دارم، زیرا بعدها با تذکر آن خاطره می‌گفتیم: این حاج آقا مثل اینکه از روز اول با تاج شاهی مخالف بود که اینگونه دقیق به خال هدف زد ! پس از اصابت تیرها، آقای لنکرانی فکر می‌کنم به علت اینکه ترسیدند یک موقع مبادا امام را چشم کنند ـ جلو آمد و گفت: آقا، مرحمت بفرمایید تیرهایمان کم است، دیگران هم استفاده کنند. مشاهده این صحنه از امام، برای دومین بار ما را به شگفتی برد که، عجب! این چه مجتهدی است که تیراندازی هم بلد است! چون من ندیده بودم مجتهد، تیرانداز هم باشد؛ در مورد برخی از امامان نظیر امام باقر علیه‌السلام حدیثی شنیده بودیم که در حضور خلیفه اموی تیراندازی کرده بودند، اما اینکه در بین نواب آن بزرگواران هم تیراندازان مسلطی یافت شوند، برای ما تازگی داشت. بعد گویا صحبت شد که حاج آقا روح‌الله در فن شنا نیز کاملاً‌ استادند ولی موقعیت و مقام و لباسشان اجازه نمی‌دهد در مسابقه شنا هم شرکت کنند. صحنه دیگری از امام در باغ آقای لنکرانی شاهد بوده‌ام که نقل آن در آشنایی با روحیه مستقل و ضد اجنبی امام بی‌فایده نیست. ماجرا، این بار نیز سر سفره غذا (شام) اتفاق افتاد. آقای خمینی بالای سفره نشسته بودند و جز ایشان چند تن دیگر نیز حضور داشتند. شرح مفصل قضیه اینک در یادم نیست. یکی از حضار که شیفته غرب بود و به قول معروف، غرب‌زده تشریف داشت. با آب و تاب از کارهای غربی‌ها به عنوان مظاهر ترقی و پیشرفت تعریف می‌کرد. آقا در حالی که مشغول صرف غذا بودند، ناگهان سر برداشتند و با غیظ فرمودند: پدر‌ ناخوش، مثل این است که جد و آبادش آنجا به دنیا آمده و آنجا زندگی کرده است که این قدر، مرعوب فرهنگ آنجا شده و از آنها تعریف و تمجید می‌کند .... ! منبع:ماهنامه فرهنگی تاریخی یادآور، شماره اول خرداد ماه 1387 صفحه 130 و131، خاطرات آقای سرهنگ سیدجعفر (نورالدین)‌ پور سجادی منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران

برگ هایی از پرونده امیرکبیر

دکتر علی اکبر ولایتی محمد تقــی فراهانی (1222 ـ 1268ق/ 1807ـ1852م)، سیاستمدار و صدراعظم عهد ناصرالدین‌شاه قاجار، در هزاوه در اطراف فراهان دیده به جهان گشود. برخی به وی نسبت سیادت داده و خاستگاه خانواده‌اش را کرمانشاه دانسته‌اند. پدرش کربلایی محمدقربان که از خانواده‌ای پیشه‌ور در هزاوه بود، نخست به عنوان آشپز به خدمت میرزا عیسی قائم مقام (درگذشته 1226ق) درآمد و سپس در دستگاه فرزند او، میرزا ابوالقاسم ناظر آشپزخانه شد. اقبال آشتیانی معتقد است که کربلایی محمد قربان در اواخر عمر قاپوچی قائم مقام شد. وی تا هنگام قتل قائم مقام (1251ق / 1835م) نیز زنده بود. درباره تاریخ دقیق ولادت امیر اختلاف است؛ ولی سال 1222ق به نظر درست‌تر می‌رسد. بر این اساس میرزا تقی‌خان در هنگام مرگ بیش از 46 سال نداشت. مادر وی فاطمه سلطان، ملقب به معصومه که در تمام اسناد عهد صدارت امیر از وی به «والده امیرنظام» تعبیر شده است و ظاهراً در اواخر عمر با علی محمدخان قاجار وصلت کرده بود. در صفر 1276/ سپتامبر 1859 هنوز حیات داشت. محمدتقی دوران کودکی را در خانواده قائم‌مقام به خانه شاگردی سپری کرد و سپس مأمور محاسبه فیلخانه او شد. داستان معروف فراگرفتن درس به هنگام خدمت به فرزندان قائم مقام که به تواتر در منابع به آن اشاره شده، حاصل همان ایامی است که به خانه شاگردی مشغول بود. در این ایام هوش و استعداد محمدتقی در نامه‌نگاری موجب اعجاب قائم مقام شد و او را بر آن داشت تا از آن جوان در امور دبیری بهره جوید. به این ترتیب محمدتقی به تدریج با رجال سیاسی آن روزگار آشنا گردید و به‌زودی توانست حتی خود را به شاه بنمایاند. پس از چندی به سبب دقت و صحت در کار، گویا در 1249ق فرمان مستوفی‌گری یافت و پس از مدتی از خدمت قائم مقام مرخص شد و به جمع مستوفیان محمدخان زنگنه امیرنظام (درگذشته 1257ق/1841م) پیوست. گفته‌اند که محمدتقی پیش از ورود به دستگاه امیرنظام، مدتی را نیز در خدمت قهرمان میرزا، برادر شاه گذرانیده بود. گویا کناره‌گیری وی از خدمت قائم مقام به خواسته خود قائم مقام بود. به هرحال، محمدتقی در کنار شخصیتی چون امیرنظام، با عنوان مستوفی نظام می‌توانست به خوبی قابلیتهای خود را نشان دهد، به ویژه که عباس میرزا به امیرنظام توصیه کرده بود تا از وجود او که «سررشته معاملات سنواتی» را دارد، بهره جوید. پس از قتل گریبایدوف، وزیر مختار روس (1244ق/ 1828م)، چون مقرر شد هیأتی به سرپرستی خسرو میرزا برای عذرخواهی از این واقعه راهی روسیه شود، میرزاتقی که بیش از 23 سال نداشت، در سلک همراهان امیرنظام قرار گرفت. اگرچه وی در مذاکرات سیاسی نقش چندانی نداشت، اما فرصت یافت تا از مؤسسات آموزشی، فرهنگی و صنایع روسیه بازدید کند. میرزا ابوالقاسم قائم مقام در منشأت خود به موقعیت خوبی که در مسکو و سن پترزبورگ برای محمدتقی فراهم شده بود، اشاره می‌کند و آن را حق وی می‌شمارد. وی پس از مراجعت از این سفر ملقب به «میرزا» و «خان» شد. میرزا محمدتقی خان یک بار دیگر نیز همراه امیرنظام به روسیه رفت و سرپرستی هیأت را ناصرالدین میرزای ولیعهد برعهده داشت. امپراتور روسیه نسبت به میرزا محمدتقی عنایتی خاص نشان داد و هدیه‌ای نیز برای او فرستاد. سفر دیگری که نقش سازنده‌ای در شخصیت میرزا محمدتقی ایفا کرد، سفارت او به ارزروم در پی پدید‌آمدن بحران در روابط ایران و عثمانی و دعاوی ارضی دولت اخیر است که با هیأتی رهسپار آنجا شد. نخست قرار بود میرزا جعفرخان مشیرالدوله مأمور این کار شود؛ اما به علت بیماری از حضور در این جمع باز ماند و میرزا تقی خان در صفر 1259 طی فرمانی از سوی محمدشاه برای این کار در نظر گرفته شد. وی با رتبه سرتیپی در رأس 200 تن از رجال سیاسی ـ نظامی ایران رهسپار ارزروم شد. پس از ورود ایشان به ارزروم، دولت عثمانی خواست مخارج هیأت را قبول کند؛ ولی میرزا تقی‌خان از پذیرش آن سرباز زد. مذاکرات ارزروم به طور متوالی و هر بار در منزل یکی از نمایندگان چهار کشور ایران، عثمانی، روس و انگلیس پی گرفته می‌شد. چون مذاکرات طولانی شد، میرزاتقی‌خان 170 تن از ملازمان خود را به ایران بازگرداند. متن کامل این مذاکرات را بعداً به دستور میرزا تقی خان نوشتند و اکنون موجود است. یکی از وقایع مهم در این مأموریت که انعکاس مثبتی در انظار بیگانگان نسبت به ایرانیان داشت، واقعه حمله اهالی ارزروم به منزل هیأت ایرانی است. گویا حاجی میرزا آقاسی به میرزا تقی خان گفته بود تا از عثمانی بخواهد که مسجدی برای شیعیان در بغداد بنا کند، اما امیر که احتمالاً از پیامدهای اجرای این فرمان نگران بود، کار را به تعلل گذرانید تا حاجی با دستور اکید او را وادار به اقدام کرد و بر اثر این درخواست، مردم شهر بر او شوریدند و چند نفر را کشتند و زخمی کردند و آنچه توانستند، به یغما بردند. پس از کشمکشها و مداخله قوای نظامی عثمانی غائله ختم شد و نمایندگان روسیه و انگلستان برای عذرخواهی نزد میرزا تقی‌خان آمدند؛ ولی او به علت اهانتی که شده بود، تصمیم به ترک ارزروم گرفت و سرانجام باب عالی، عارف پاشا را از دربار عثمانی برای عذرخواهی نزد او فرستاد. این عمل موجب تثبیت و تقویت موقعیت ایران شد؛ ولی از آنجا که احتمال می‌رفت این امر سبب برهم خوردن توازن در گفتگوها شود، وزیر مختار انگلیس آشکارا از دولت ایران خواست تا با صدور حکمی امیر را موظف به امضای عهدنامه کند. پیش از آن نیز حاجی میرزا آقاسی، میرزا تقی‌خان را که رابرت کرزن، منشی هیأت انگلیسی، او را برجسته‌ترین شخصیت حاضر در مذاکرات خوانده بود، به سبب درشت‌گویی در مجالس گفتگو هشدار داده و میرزا تقی‌خان طی نامه‌ای گله‌آمیز تصریح کرده بود که جز بیان دقیق نظریات دولت ایران و شخص صدراعظم کاری نکرده است. لحن او در این نامه حکایت از روحیه خسته‌اش به علت مداخله‌های بی‌جای روس و انگلیس دارد. سرانجام مذاکرات به مرحله امضای یادداشت تفاهم و پیش‌نویس عهدنامه رسید و محمدشاه طی فرمانی به میرزا تقی‌خان اجازه داد تا در 8 مسأله مورد منازعه اقدام نماید و به این ترتیب معاهده ارزروم منعقد گردید. این اقامت نسبتاً طولانی به امیر این فرصت را داد تا از نزدیک با تحولات جامعه عثمانی پس از اصلاحات معروف به «تنظیمات» که از 1839 آغاز شده بود، آشنا گردد. پس از مرگ محمدشاه (1264ق / 1848م) شاه جدید ـ ناصرالدین میرزا که در آذربایجان بود ـ از میرزا تقی خان که در آن زمان منصب وزارت نظام آذربایجان را داشت، خواست تا مقدمات ورود او به تهران را فراهم کند. میرزا تقی خان بدین منظور مبلغی از بازرگانان تبریزی وام گرفت. اردوی شاه در 19 شوال 1264 از تبریز به راه افتاد و در باسمنج، میرزا تقی خان را به امیرنظامی منصوب کرد و به این وسیله اعتماد خود را به او آشکار ساخت. امیرنظام در این سفر درایت بسیار نشان داد و اردوی شاهی را با نهایت نظم به تهران رسانید. پس از ورود شاه به تهران و جلوس بر تخت سلطنت، امیرنظام منصب صدارت یافت و لقب «اتابک اعظم» و «امیرکبیر» گرفت. امیر از پذیرش لقب صدراعظم امتناع کرد و به همان لقب امیرنظام بسنده کرد. وی در گام نخست به اجرای پاره‌ای اصلاحات اساسی پرداخت و بسیاری از حکام و والیان را عزل، و گروهی جدید را به حکومت و امارت منصوب کرد. در همین روزگار به سبب ازدواجش با عزت الدوله ـ خواهر ناصر‌الدین‌شاه ـ توانست از بدگوییهای درباریان آسوده شود و به علاوه بر حوادث و مسائل حرم نیز وقوف یابد. نخستین گرفتاری امیر درآغاز صدارتش، شورش حسن خان سالار فرزند اللهیار آصف‌الدوله بود که در 1264، چند روز پیش از مرگ محمدشاه، در مشهد سر به عصیان برداشت. این شورش که به رقابت دیرین میان دو شاخه دولّو و قوانلوی قاجار تعبیر می‌گردید، موجب هراس قوانلوها، به ویژه مهدعلیا مادر ناصرالدین‌شاه شد. امیر نخست کسانی را ظاهراًَ برای مذاکره نزد سالار فرستاد، ولی نتیجه‌ای به دست نیامد. سرانجام با فرستادن نیرو، سالار را سرکوب کرد. قاطعیت امیر در این کار، دیگر مدعیان سلطنت را نیز خاموش کرد؛ ولی برخی از نویسندگان اشغال منطقه قطور توسط دولت عثمانی را ناشی از ضعف حاکمیت ملی دولت ایران بر اثر شورش سالار دانسته‌اند. حادثه مهم دیگر این دوره، شورش«فوج قهرمانیه» بر ضد امیر بود که بنابر عواملی متعدد رخ داد. شورشیان خواهان عزل و قتل امیر شدند؛ ولی کاری از پیش نبردند و با مساعی آقاخان نوری و میرزا ابوالقاسم امام جمعه، غائله آرام گرفت. امیر بعداً آن فوج را تنبیه کرد و به عزل و نصب امرای لشکری و کشوری دست زد. در این زمان طرفداران باب به ترویج عقاید او و تحریک مردم برخاستندو در بعضی نقاط، سران ایشان آشکارا به معارضه با دولت پرداختند، تا آنجا که امیر به مقابله برخاست و باب را به امضای تکذیب نامه دعوی خویش واداشت؛ سپس هم به فتوای علما او را اعدام کردند. در این ایام امیر مصلحت چنان دید که برای تثبیت اقتدار سیاسی دولت، شاه را به سفر در داخل ایران تشویق کند و خود او را همراهی نماید. با آنکه وزرای مختار روس و انگلیس با این کار مخالف بودند، ولی امیر سخن خود را پیش برد و وزرای مختار دو دولت نیز در این سفر شاه و امیر را همراهی کردند. در همین سفر اولین اقدام شاه برای تجدید اختیارات صدراعظم صورت گرفت و امور مربوط به خارجه در ایران را از دست امیر خارج گردانید. در بعد سیاست خارجی و روابط با نمایندگیهای دول بیگانه در ایران نیز فعالیتهای امیر بنیادی،‌ و متکی بر حفظ منافع ملی و حاکی از علم و اطلاع و تسلط او بر عرف بین‌المللی است. اگر چه پیش از امیر نیز دولت ایران دارای وزیر امور خارجه بود، ولی در عهد او وزارت امور خارجه به عنوان نهادی مشخص بنیان نهاده شد و نخستین کارکنان آن را امیر خود انتخاب کرد و ساختمانی برای آن در نظر گرفت. وزارت امور خارجه از 1265 تا 126ق در دست خود او بود و از این تاریخ، میرزا محمدعلی خان را به منصب «وزارت مهام دول خارجه» منصوب کرد. از کارهای امیر در این دوران، باز داشتن سفرای بیگانه از مداخله در امور داخلی ایران، اهتزاز پرچم ایران در کشورهای دیگر به طور دائم و گسسیل نمایندگان دائمی سیاسی برای تأسیس سفارتخانه و نمایندگی به لندن، پترزبورگ، بمبئی، استانبول و تفلیس، به رغم مخالفت روسیه و تدوین دستور عمل برای مذاکرات با وزرای مختار دول بیگانه، اتخاذ روشی برای کسب اخبار و اطلاعات از سفارتهای بیگانه که باعث بیم و رعب مداخله جویان خارجی شد، نظارت بر رفت و آمد بیگانگان و مرسوم کردن اخذ تذکره برای آنها را می‌توان یاد کرد. وی همچنین به آموزش و تربیت مأموران ایرانی مقیم خارج از کشور عنایت خاص داشت و می‌کوشید آنها را از میان شایسته‌ترین افراد انتخاب کند. امیر در سیاست خارجی از اصول خاصی پیروی می‌کرد و از سیاست موازنه منفی سود می‌برد. او با اعطای هرگونه امتیاز به بیگانگان مخالف بود و در عین حال از سیاست بهره‌گیری از نیروی سوم و توسعه روابط متعادل با کشورهای جهان طرفداری می‌کرد. مسأله افغانان و سرزمینی که سپس افغانستان نام گرفت، به روزگار امیر و به اعتقاد او، به رغم مواضع انگلستان، مسأله‌ای داخلی محسوب می‌شود. با آنکه انگلستان همواره امیر را هشدار می‌داد تا از «دخل و تصرف در امورات» هرات خودداری کند، ولی امیر مصمم بود تا افغانان را به پشتیبانی دولت ایران دلگرم ساخته، از نزاعهای قبیله‌ای ـ که لابد انگلستان بنا بر سنت سیاسی خود بدان دامن می‌زد ـ باز دارد؛ چنان‌که یار محمدخان و سپس پسر او صید محمدخان حاکم هرات را عملاً به اطاعت و تبعیت از حکومت خراسان واداشت، واز کهندل خان و پسرش سلطان علی‌خان در قندهار، و دوست محمدخان حاکم کابل خواست مراودات خود را با انگلستان قطع کنند، یا تا تثبیت موقعیت سیاسی و نظامی ایران، با انگلیسی ها مماشات کنند. وی درباره سیستان و بلوچستان نیز همین سیاست را پیش گرفت تا به آرامی به بسط قدرت دولت مرکزی در آن منطقه که تحت نفوذ انگلیس بود. بپردازد. تحول در روابط ایران و انگلستان به روزگار امیر باورود سرگرد شیل(sheil) که پس از دو سال مرخصی به ایران بازگشت، آغاز شد. شیل در بدو ورود از وزارت امیر اظهار خشنودی کرد، ولی مداخله آشکار و نهان سفارت انگلیس در امور ایران، امیر را به مقابله و اداشت و بدین‌سبب نسبت به خواستهای سفارت بی‌توجهی کرد و امور آن را معطل گذاشت. این برخورد موجب اعتراضات پیاپی سفارت و واکنش شیل شد. نخستین موضوع مورد مناقشه، تعریق حق و حدود حاکمیت ایران بر خلیج فارس بود. امیر همواره می‌کوشید سیطره ایران را بر نواحی جنوبی خلیج‌فارس را تثبیت کند و برای این کار، برخی کارگزاران دولت در آن مناطق را تغییر داد. وی در این زمان با طرح مسأله الغای تجارت برده در خلیج‌فارس توسط دولت انگلستان روبروشد و در پی آن نماینده این کشور در ربیع‌الثانی1265 به دولت ایران اطلاع داد که ناوگان انگلیسی، کشتی‌ها را در این آبها جستجو و توقیف می‌کند. امیر به شدت به مخالفت برخاسته ، ‌آن را سلب حاکمیت ایران دانست و هشدار داد که این کار موجب می‌شود که روسها نیز در صدد کسب امتیاز برآیند. با آنکه وی موافقت کرد در یک دوره 4 ماهه ناوگان انگلیسی با حضور ماموران ایرانی، کشتی‌ها را بازرسی کند، ولی بعداً این کار را موقوف کرد و اعلام داشت که به حکمرانان فارس و خوزستان دستور داده است از حمل و نقل بردگان ممانعت کنند؛ اما کوششهای شیل و توسل او به ناصرالدین‌شاه موجب شد تا امیر بپذیرد که مدت 11 سال ناوگان انگلیسی با حضور یک صاحب منصب ایرانی به بازرسی کشتی‌ها بپردازد. موضوع دیگر، درخواستهای مکرر سفارتهای روس و انگلیس درباره صرف نظر کردن از تنبیه مجرمان بود که امیر این را نیز به شدت رد کرد و آن درخواستها را مداخله در امور ایران دانست. این معنی با اخذ تابعیت ایرانیان از سفارت انگلیس مرتبط بود که به طور خاص در پناهندگی برخی افراد و اعضای خاندانهای مشهور وحمایت انگلیس از کسانی که مطرود امیر بودند، جلوه‌گر شد. نیز از آنجا که سفارت انگلیس با اعطای تحت‌الحمایگی به مجرمان مختلف عملاً حاکمیت ملی ایران را نقض می‌کرد، امیر دستور داد رفت و آمد ایرانیان را به سفارت انگلیس زیرنظر گیرند. مهمترین عامل درگیری سیاسی سفارت مذکور با دولت ایران، مسأله ارامنه تبریز بود که پس از مرگ محمدشاه، به دلایلی نامعلوم امور سرپرستی آنان به کنسول انگلیس سپرده شده بود. در این وقت امیر کلیه احکام صادره از جلوس ناصرالدین شاه در تبریز تا ورود او به تهران را لغو کرد و سپس به دولت انگلستان نیز اطلاع داده شد که امور ارامنه منحصراً در اختیار دولت ایران است و پس از کشمکش‌هایی سرانجام امیر توانست از مداخله سفارتهای بیگانه در امور اتباع ایران و اقلیتهای دینی جلوگیری کند. منبع:روزنامه اطلاعات 21/10/1390 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران

اهمیت نگاه واقع گرایانه به بحران مشروطیت

از هر دیدگاهی که به نهضت مشروطیت ایران نظر شود، این تحول نقطه عطف تاریخ معاصر ایران به شمار می‌رود. مشروطیت فقط یک پدیده اجتماعی ساده نبود، بلکه از جهت سیاسی، اقتصادی و فرهنگی میراث قبلی خود را به چالش می‌خواند. با مشروطیت، ایران وارد گردونه‌ای از تحولات شد که با خود الگوهای تازه‌ای به ارمغان آورد. از سویی مباحث عدیده‌ای در باب حقوق انسان مطرح شد و برای نخستین بار تأملی نظری در میراث به جای مانده از گذشته صورت گرفت و تلاش‌های قابل توجه - اگرچه ناكام - برای انطباق آن با شرایط روز انجام گرفت. از دیدگاه اقتصادی ایران جزیی از دنیایی شد که باید زیر تأثیرات شگرف جهان سرمایه‌داری باشد و به مثابه یک کشور پیرامونی، میزبان سرمایه‌دارانی گردید که بیش از همه در پی دستیابی به نفت و سایر منابع خام کشور بودند. کشف نفت همزمان با مشروطیت ایران - و نیز همزمانی رقابت‌های شرکت‌های بزرگ چندملیتی در پهنه کشور با این تحول تاریخی - نقش بسیار تعیین کننده‌ای در جهت‌‌گیری مشروطه داشت. برای نخستین‌ بار در ایران گامهای عملی برای ادغام در نظام جهانی سرمایه‌داری برداشته شد. با ا‌ین حال به مشروطیت ایران نمی‌توان به صورت یك رو‌‌‌‌یداد تک‌عاملی نگریست. این تحول تاریخی محصول بسترسازی‌های سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، دینی و اجتماعی بود که دست در دست یكدیگر به آن خیزش تاریخی منتهی گردید. در واقع همه عوامل لازم برای تحول اجتماعی در این مقطع از تاریخ کشور وجود داشت تا آن جنبش را خلق کند. البته همزمانی مشروطه با این تحولات نباید این ذهنیت را به وجود آورد که مشروطه ایران، زاده عواملی بود که برای توده‌های مردم ناشناخته بود. مردم به صورت ملموس با واقعیات زندگی خود مواجه بودند و نیاز به تحول را احساس می‌کردند. از سوی دیگر آنان به این واقعیت اذعان داشتند که با وجود شرایط موجود راه بر هر‌گونه احقاق حقی مسدود است. آنان دریافته بودند باید زمامداران را حتی به زور وادار به پذیرش حقوق خود كنند. از دوره‌های گذشته علما به عنوان پناهگاه قدرتمند مردم بارها در حوادثی مثل جنبش ضد رژی و یا قبل از آن امتیازنامه رویتر صریحاً با ادغام ایران در نظام جهانی سرمایه‌داری به مخالفت برخاسته بودند. از سوی دیگر آنان همیشه بر مقوله‌ای به نام حفظ تمامیت اعتقادی و دینی مردم تأکید داشتند و بارها نسبت به احتمال سست شدن باورهای مذهبی مردم تحت تأثیر شرایط جهانی جدید، هشدار داده بودند. برای آنان مشروطه مجالی بود تا بار دیگر دعاوی تاریخی خود را علیه دستگاه قاجار مطرح كنند. البته مخالفت با سیاست‌های سلاطین قاجار منحصر به این گروه از جامعه نبود، بلکه دیوانسالاران و روشنفکران نیز از روند موجود ابراز نارضایتی ‌می‌كردند. اینان نیز طیف گسترده‌ای از بابیان تا روزنامه‌نگاران و نویسندگان و سیاستمداران را دربرمی‌‌گرفتند، اما بدون تردید نمی‌توان کلیه تحولات این زمان را به فعالیت‌های این دسته از افراد فروکاست. از دوره ناصرالدین‌شاه بسیاری از مناسبات خارجی ایران تحت تأثیر كمپانیهای بزرگ اروپایی كه برای راه‌یابی به بازار ایران تلاش می‌كردند، قرار داشت. این کمپانی‌ها البته با یک مشکل عمده روبه‌رو بودند و آن هم روسیه بود. این شرکت‌ها برای کسب سود از هر فرصتی ‌بهره‌‌برداری ‌‌می‌كردند. برای آنان نه قانون‌خواهی مردم ایران مهم بود و نه مشروطه‌طلبی آنان؛ مهم این بود که چگونه می‌توان قدرت روسیه را تضعیف کرد تا از بازار ایران سهم بیشتری عاید آنان گردد. این شرکت‌ها بدون تردید از بر‌هم خوردن نظم موجود برای نیل به اهداف منفعت‌طلبانه خود بهره‌برداری می‌كردند و ورود آنان به جنبش مشروطه و حمایت لفظی‌شان از این جنبش، نه از زاویه باور به ضرورت استقرار قانون در ایران بلکه برای یافتن جای پایی محکم به منظور سرمایه‌گذاری در کشور بود. در همین راستا تلاش اقلیت‌های دینی را نباید چنان عمده کرد که گویا هر چه در این دوره اتفاق افتاده، محصول زد و بندهای آنان بوده است. حوادث تاریخی به خواسته این و آن و به صورت تصادفی روی نمی‌دهد. بنا‌بر‌این فروکاستن مشروطه ایران به دسیسه‌های یك قدرت خارجی و یا فلان اقلیت دینی کاری غیر معقول است. واقعیت امر این است که جنبشی روی داد و هر کس از زاویه موردنظر خود به آن اقبال نشان داد: یکی برای تضعیف موقعیت روسیه در ایران، دیگری برای یافتن فرصتی جهت استقرار اصول شرع، سومی برای ادغام ایران در نظام جهانی سرمایه‌داری، آن یکی برای تضعیف و مآلاً نابودی حکومت قاجار و ... باید لایه‌های مختلف در مشروطه ایران بازشناسی شوند و هر کدام به تفکیک مورد نقد و ارزیابی قرار گیرند. انگیزه نیروهای در‌گیر در مشروطه ایران باید بازکاوی شوند و هر‌کدام با معیار منافع و مصالح ملی ایران به سنجش درآیند. بدیهی است در آن تكاپوی فراگیر هیچ گروهی اقدامات خود را مغایر با منافع ایران نمی‌شمرد‎؛ اما ‌باید سخنان هر گروه سیاسی را با عمل آنان سنجید و دید که کدام بیان و عمل سیاسی بیشتر با مصالح ایران سازگار بوده است؟ برای نیل به این مهم تنها انگاره ما باید رعایت مصالح ملی باشد. با همین اصل، شرایط تاریخی ایران در آستانه مشروطه مورد بازبینی قرار گیرد و اوضاع بین‌المللی آن روزگار تحلیل ‌شود، و نقش انجمن‌های سری و مجامع دیگر در همین راستا ارزیابی و مواضع احزاب سیاسی به بوته نقد گذارده شود. باید به این سوال پاسخ داده شود که مراد بریتانیا از دفاع صوری از مشروطه ایران چه بود و مواضع محافل و احزاب سیاسی آن کشور در برابر تحولات ایران چه مبنایی داشت؟ تلاش‌ شرکت‌های بزرگ سرمایه‌سالار برای راهیابی به بازار ایران تبیین گردد و همسویی منافع آنان با مواضع برخی جریانات سیاسی توضیح داده شود. بحث اقلیتهای مذهبی و انجمن‌های برخاسته از آنان و همگرایی آنان با برخی احزاب سیاسی در همین راستا تحلیل گردد. باید مشروطه آن‌گونه که بود معرفی شود و تاریخ ایران در این مقطع با ابعاد جهانی باید مورد بررسی قرار گیرد؛ زیرا همزمانی تحولات بین‌المللی با مشروطه ایران و تأثیر آن بر حوادث کشور در همین دوره حائز اهمیت است. ما بر این باوریم که تحلیل مشروطه ایران با ابزاری واحد غیر ممکن است و برای ایضاح هر بخش آن باید روش‌شناسی خاص همان بخش مورد عنایت قرار گیرد. مثلاً در باب مخالفت ‌برخی روحانیون با مشروطه از ابزار فکری خاص خود آنان استفاده شود و نیز در باب شرکت‌های چند ملیتی و یا احزاب سیاسی، نظریه‌های رایج در اقتصاد سیاسی و تحزب مورد توجه قرار گیرد. شایان توجه است، پرداختن به تئوریها به هیچ وجه ما را از لزوم نگاه جزیی به حوادث مشروطه بی‌نیاز نمی‌‌كند، از این‌رو برای هر سخن و نظریه‌ای باید مصداق یا مصادیقی عینی در مشروطه ایران ارائه گردد. باید از نگاه تک بعدی به جنبش مشروطه اجتناب ورزیم و هر تحول را در کنار دیگری مورد ارزیابی قرار دهیم و همچنین مجال لازم را برای نقد و ارزیابی مشروطه در پرتو برقراری ارتباط بین اجزای آن تحول تاریخی ممکن كنیم؛ زیرا فهم هر پاره از مشروطه ایران در گرو نقد اجزای مرتبط با آن است. در این ارتباط به صورت متقاطع تحولات مربوط به هر حادثه با اتکاء به منابع اصلی همان حادثه مورد موشکافی قرار ‌گیرد. به‌طور نمونه وقتی بحث اقلیت‌های مذهبی مطرح می‌شود از منابع اصلی خود آنان بهره‌برداری ‌گردد و هنگامی که از مقوله منافع انگلیسی‌ها از مشروطه ایران سخن به میان می‌آید، از اسناد و منابع خود انگلیسی‌ها سود جوییم. این روش ما را از شائبه یک‌سو‌نگری در تحلیل حوادث، مبرا می‌كند و نشان می‌دهد، هدف ایضاح موقعیت تاریخی ایران در مقطع مورد بحث است و لاغیر. اگر قرار است تاریخ را به مثابه چراغ راه آینده بدانیم لازم است تحولات را آن‌گونه که روی داده‌اند عرضه نماییم نه آن‌‌گونه که خود می‌خواهیم. ما برای هر‌گونه برنامه‌ریزی جهت آینده کشور نیاز‌مند این هستیم که واقعیات اجتماعی خود را همان‌گونه که بوده‌اند بازسازی نماییم، در غیر این صورت چیزی جز مشغول كردن خود عاید مورخ نخواهد شد. مهم این نیست که محقق تاریخ چه چیزی را می‌پسندد؛ مهم این است که آیا او توانسته است آنچه را که در گذشته روی داده فارغ از تعلقات فردی خود منعکس سازد یا خیر؟ در حقیقت، شناخت واقعیات گذشته به همان‌گونه که رخ داده‌اند راه را بر شناخت تاریخی درست و تحلیل سیاسی واقع‌بینانه می‌گشاید و افق و امکانات پیش روی را به منظور برنامه‌ریزی در اختیار برنامه‌ریزان و سیاستمداران قرار می‌دهد. منبع:حسین آبادیان ، بحران مشروطیت در ایران ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران

اهداف واقعی ادوارد براون از سفر به ایران!

دکتر عباس نصری تحقیق و درک فرهنگ و تاریخ سیاسی معاصر ایران بدون شناخت طراحان و سازندگان آن ممکن نیست. یکی از کسانی که در این دو مقوله نقش بسزایی داشت «ادوارد براون» انگلیسی است. او نقشهای جداگانه‌ای در تراژدی مشروطیت، نگارش و تحلیل ادبیات، تاریخ، ایجاد تفرقه دینی و... بازی کرد و نام خود را با مسائل مختلف ملی ما گره زد. «ویژگی دو رویه بودن تمدن غرب و اشخاص غربی» را در او می‌توان سراغ کرد. مرحوم دکتر عبدالهادی حائری، تمدن غرب را دارای دو ویژگی 1. پیشرفتهای گسترده 2. استعمار کشورها دانسته است. عجیب آنکه این ویژگی در تک تک افراد غربی سرایت کرده است، به طوری که حتی انسان‌گراترین اشخاص غربی نیز در برخورد با ملل شرق دو بعد خدمت و خیانت یا اثر مثبت و منفی دارند. براون در کتاب یک سال در میان ایرانیان مطلبی می‌نویسد که عیسی صدیق نیز آن را نقل کرده و می‌گوید در شیراز، باغ بزرگ و باصفایی بوده است ولی مردم درباره صاحب این باغ بسی بدگویی می‌کرده‌اند که براون از این ناسزاها در شگفت می‌شود، بعد از تحقیق معلوم می‌شود که باغ از آن یکی از نوادگان و احفاد حاجی‌ابراهیم‌خان، وزیر کریم‌خان زند است که به ولی‌نعمت خود خیانت کرده است. به همین خاطرمردم شیراز بعد از گذشت یک قرن به اعقاب کسی که خیانت کرده ناسزا می‌گفته‌اند. بنابراین اگر چه براون با نگارش کتابهایی به ایران و ادبیات آن برای ما باغ باصفایی ایجاد کرده که مملو ازگل و خار است اما رفتار استعمارگرانه او، پس از یک قرن، همان قضاوتی را می‌طلبد که اهالی شیراز نسبت به صاحب آن باغ باصفا روا می‌داشتند. اما براون نیز همچون تمدن غرب دو رویه داشت و نباید هیچ‌یک از این دو رویه را فراموش کرد. براون کیست «ادوارد گرانویل براون» روز هفتم فوریه 1862 در انگلستان به دنیا آمد. پدرش رئیس یک مؤسسه کشتی‌سازی و ماشین‌سازی بود. و... پدرش چون میلی به مهندسی در او ندید، پسر را به تحصیل طب واداشت و به دانشگاه کمبریج فرستاد... در تابستان 1882 دو ماه در استانبول به سر برد، ... براون از 1884 تا 1887 در لندن در بیمارستانها به تکمیل فن طبابت مشغول بود ولی تمام ساعات فراغت خود را به خواندن کتابهای فارسی همراهش یا به مطالعه کتب فارسی در بریتیش میوزیوم، یا به معاشرت و گفت و گو با دوستان ایرانی خود می‌گذرانید. هرچه با زبان فارسی و مردم ایران ‌آشناتر می‌شد علاقه او به دیدار از ایران زیادتر می‌شد، تا عاقبت در سال 1887 وقتی که 25 ساله بود این آرزوی او برآورده شد. یکی از ایرانیان مشهوری که براون با او آشنا شد، درویش و موصوف معروف، حاجی پیرزاده بود. درباره چگونگی آشنایی حاجی پیرزاده و براون در سفرنامه پیرزاده این طور آمده است: حاجی پیرزاده در سفر دوم فرنگ (1885 میلادی) با ادوارد براون که در آن ایام تازه آموختن زبان فارسی را شروع کرده بود، آشنا می‌شود. کار این آشنایی به دوستی می‌کشد. آنچنان که براون از حاجی پیرزاده لقب «مظهرعلی» را اخذ می‌کند. براون قبل از سفر به ایران از وزارت امور خارجه کشورش خواست تا او را به ایران بفرستند چنانچه می‌گوید: نظر به اینکه السنه فارسی و عربی و ترکی را می‌دانستم، به مقامات رسمی مراجعه نمودم و از آنها درخواست کردم که مرا به عضویت امور خارجه بپذیرند و با سمت قنسولی و یا عضو سفارت انگلستان به ایران بفرستند. ورود «ادوارد براون» به ایران مصادف با نهضت معروف بابی بود و «ادوارد براون» چند سال درباره این نهضت نیز مطالعاتی کرد، بویژه آنکه بابیها در ایران تلفاتی داده بودند. وقتی «ادوارد براون» وارد ایران شد زبان فارسی را طوری صحبت می‌کرد که اروپایی‌ها بعد از چند سال اقامت در ایران نمی‌توانستند آن طور صحبت کنند. حافظه خارق‌العاده‌ای داشت و تمام مذاکراتی که با اشخاص مختلف در عرض یک سال اقامت در ایران کرده بود لفظ به لفظ به یادش مانده بود. تقی‌زاده در خاطرات خود از پذیرایی و سخاوت براون سخن می‌گوید. عیسی صدیق از خانه شخصی و زندگی خصوصی او می‌گوید: بالای مدخل عمارت به خط ثلث نوشته شده بود: مرحباً و اهلاً و سهلاً. در خانه مذکور همه چیز ایران را به یاد انسان می‌آورد. کتابخانه شخصی براون با چند هزار جلد کتاب و رساله مرقع به فارسی و عربی، اثاثیه خانه از فرش و قلمکار و سفره و پرده و رومیزی و ظرف و قلیان و تصویر و عکس و امثال آن. انگشتری عقیق با سجع «ادوارد براون» در دست داشت و زنجیر ساعتش از دانه‌های فیروزه به شکل تسبیح بود. سفر به ایران و تحقیق و تألیفات مجتبایی درباره سفر او می‌نویسد: وی در سال 1887 به ایران سفر کرد، مدت یک سال در شهرهای این کشور چون یزد و کرمان و تهران اقامت گزید. با طبقات مختلف و فرقه‌های مذهبی آشنا گشت و آداب و رسوم و چگونگی معیشت مردم نواحی ایران را از نزدیک مشاهده کرد. این سفر شوق او را به تحقیق در فرهنگ و تمدن ایران افزون کرد و موجب شد که از آن پس عمر خویش را یک سر در این راه صرف کند. نخستین کتاب او که به نام سرگذشت یک سیاح در سال 1891 انتشار یافت، شرح مشاهدات او در ایران است. وی این کتاب را بار دیگر به نام یک سال در میان ایرانیان، به طبع رسانید. براون پس از بازگشت به انگلستان در دانشگاه کمبریج به تدریس زبان فارسی پرداخت و در سال 1902 به استادی زبان عربی آن دانشگاه انتخاب گردید، و تا سال 1926 که پایان عمرش بود در این سمت باقی بود. ادوارد براون به امور سیاسی و اجتماعی ایران آن زمان نیز توجه خاصی داشت. وی در دوران انقلاب مشروطیت (1912ـ1905) ایرانیانی را که از وطن متواری شده بودند گرد هم جمع کرد، انجمنی به نام «انجمن ایران» تشکیل داد و به پشتیبانی مشروطه‌خواهان برخاست و از سوی دیگر در برابر تجاوزات کشورهای بیگانه با سخنرانیها و مقالات مؤثر خود مدافع استقلال و حامی حقوق ملت ایران شد. شرح مختصری از وقایع ایران، انقلاب ایران؛ بحران ایران در دسامبر 1911، حکومت وحشت در تبریز، مطبوعات و شعر جدید در ایران، آثاری است که در این باب تألیف کرده است. تحقیقات درباره بابیه تحقیقات او درباره بابیه نیز شایسته ذکر است. وی پس از مطالعه کتاب مذاهب و فلسفه در خاورمیانه، تألیف کنت دوگوبینو، که یکی از فصول آن بحث در تاریخ و عقاید این فرقه است، به این موضوع توجه یافت و هنگام اقامتش در ایران، اطلاعاتی فراوان در این باب به دست آورد. سپس به عکا و قبرس رفت و شخصاً با میرزایحیی (صبح ازل) و میرزاحسینعلی (بهاء) ملاقات کرد و به گردآوری رسالات و اسناد و اوراق مربوط به این طایفه مشغول شد. از کتبی که در این باب منتشر ساخته است، یکی ترجمه مقاله سیاح، تألیف عباس افندی معروف به عبدالبهاء است و دیگری ترجمه تاریخ جراید تألیف میرزاحسین همدانی. کتاب اول در سال 1891 و کتاب دوم در سال 1893 انتشار یافت. وی علاوه بر این دو ترجمه، متن مقاله سیاح و نقطه‌الکاف حاجی‌میرزا‌جانی کاشانی (از معاصرین باب) را نیز طبع و نشر کرده است. این کتاب دارای حواشی و مقدمه‌هایی است که از لحاظ تحقیقات تاریخی حائز اهمیت بسیار است. مقالاتی نیز در این باره در مجله انجمن سلطنتی آسیایی (J.R.A.S) منتشر ساخت. تحقیق و تألیفات ادبی پرارزش‌ترین کارهای این مستشرق ایران‌دوست(!) تألیفات و تحقیقات ادبی اوست. تاریخ ادبیات ایران، حاصل سی سال کوشش و تحقیق و مطالعه او در چهار مجلد بزرگ انتشار یافت. ایرانیان در مطبوعات و کتب خویش از براون فراوان یاد کرده و خدمات علمی و سیاسی او را ستوده‌اند. برای نمونه مقاله روزنامه وطن که دنیس راس آن را نقل کرده است. این مقاله با اشاره به اینکه ایرانیان قدردان خدمتگزاران خود هستند می‌گوید براون توانسته است آن‌چنان احساسات این‌گونه نویسندگان را برانگیزد و عشق آنها را به خویش معطوف کند که آنها با تمام وجود برایش اشک قلم جاری سازند. البته مواضع سیاسی براون در قبال مسائل جاری در ایران را همگان تأیید نمی‌کنند و از زمان براون تاکنون محل بحث و جدال بوده است. مطالب علمی وی نیز در زمینه‌های گوناگون مورد نقد و بررسی قرار گرفته است و همچون کتب علمی دیگر مردود یا تأیید و تمجید شده است. از جمله کسانی که نظریات تاریخی ادوارد براون را نقد کرده مرحوم شهید مطهری است. ایشان در کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران، دیدگاههای براون را درباره چگونگی ورود اسلام به ایران به نقد کشیده و از نظریات او در برخی موارد سود جسته و برخی را اصلاح کرده است. هدف براون از مسافرت به ایران براون در آغاز سفرنامه‌اش سه هدف عمده از سفر به ایران ذکر کرده است. 1. مطالعه درباره امراض موجود در ایران 2. سیاحت و گردش 3. تکمیل زبان فارسی. او خود می‌گوید: بنابراین من می‌توانستم در آن سفر هم راجع به امراضی که در ایران هست مطالعه بکنم و هم آن کشور را از نزدیک ببینم و نواقص زبان فارسی خود را رفع نمایم. ولی مطالعه سفرنامه او گویای آن است که مورد اول از همان آغاز حقیقت نداشته چرا که او نیز به صراحت اعتراف می‌کند که من برای طبابت سفر نمی‌کنم. او در ایران به کلی شغل طبابت را کنار می‌‌گذارد و آن را از همه مخفی می‌نماید، خود او می‌گوید: به حاجی صفر و باباخان و مرد ایروانی سپرده بودم که به دیگران نگویند من طبیب هستم. او به قدری در ترک کار طبابت اصرار می‌ورزید که وقتی در کرمان دچار چشم درد می‌شود از مداوای خودش هم درگذشته و طبق رسوم ایرانیان از معجون استاداکبرنامی استفاده می‌کند که چشم او بدتر می‌شود و سپس به تریاک پناه می‌برد. اما اینکه براون در ایران با ادیبان گفتگوهای ادبی نکرد و یا در جلسات شعر و مرثیه شرکت نکرد و سری به مکتبخانه‌ها و مدارس ادبی نزد و یا در دارالفنون حضور علمی نیافت بیانگر این نکته است که وی در این سفر قصد مطالعه بر روی ادبیات نداشته است. بلکه شاید بتوان گفت منظور او از تکمیل زبان فارسی دریافت گفتگوهای روزمره مردم کوچه و بازار بوده است. اما هدف دوم براون، یعنی دیدن ایران، موضعی کلی است که بر همه چیز قابل تطبیق است و باید به دنبال مصادیق آن گشت. او در جایی دیگر می‌گوید: «بزرگ‌ترین علت مسافرت من به ایران شناختن ایرانیها و روحیه و نبوغ این ملت بود.» بنابراین دو هدف دیگر یعنی تکمیل زبان فارسی و شناخت بیماریهای ایران اهداف جنبی بوده است و بزرگ‌ترین هدف او را تشکیل نمی‌داده است. اما ابزارهایی که براون برای شناخت روحیه و نبوع این ملت به کار می‌برد با ابزارهای دیگر مستشرقین فرق داشت، چرا که مستشرقین دیگر برای شناخت روحیه ایرانیان به سراغ آثار هنری، آثار باستانی، شخصیتهای علمی و ادبی، معابد و مساجد، شاه و دربار، بازار و اقتصاد و تحقیق درباره زن و خانواده و کانون‌های علمی و اجتماعی می‌رفته‌اند ولی براون کمتر به این امور پرداخته و هرکجا از این آثار حرفی می‌زند حالتی گذرا دارد. برای مثال وقتی از دیدن مقبره سعدی و حافظ یاد می‌کند، میزان صحبت و شور و حال او در این باره کمتر از آن چیزی است که درباره ملاقات با یک غلام‌بچه بهایی دارد. در حالی که او در مقدمه کتابش می‌نویسد که یکی از عوامل مهم شیفتگی او به ایران سعدی و حافظ بوده‌اند و این شعر را همیشه زمزمه می‌کرده است. ترا زکنگره عرش می‌زنند صفیر - ندانمت که در این خاکدان چه افتاده است در مقدمه نیز آورده است که اشعار شعرا و عرفای ایران، آینده و حیات را برایش امیدوارکننده‌تر می‌ساخت، ولی او در آن هنگام که به مقبره حافظ می‌رسد، کمتر از رؤیت جایگاه اعدام باب و یا مقبره دو بابی در اصفهان و یا احساساتی که برای اسب خود نشان داده و مواردی دیگر متغیر و متأثر می‌شود و نگاه و تفحص کمتری می‌نماید. این در حالی است که وقتی با یکی از بهاییها روبه‌رو می‌گشت سئوالات بسیار ریز و جزئی درباره اعتقادات و اشخاص و روابط آنها می‌نماید. از جمله اینکه زین‌المقربین کیست و چرا به این نام خوانده شد. و یا چگونگی ارتباط عکا با مردم شهرهای اصفهان و یزد و کرمان را تحقیق کرده و با تمام جزئیات نگاشته است. گفتگو با براون برای پی بردن به اهداف وی به گفتگویی تاریخی با او می‌نشینیم و پاسخهایش را از کتابش جویا می‌شویم. آقای براون؛ 1) مگر نباید عنوان یک کتاب، قابل تطبیق بر مطالب آن باشد، پس چرا عنوان سفرنامه خودتان را یک سال در میان ایرانیان نهاده‌اید در حالی که از نظر کمی و کیفی بیش از نیمی از آن اختصاص به بابیان و بهاییان و اعتقادات و روابط آنها دارد و بقیه سفرنامه حاشیه این موضوع محسوب می‌شود؟ آیا تمام ایرانیان بابی هستند؟ آیا بهتر نبود نام کتاب را یک سال در میان بابیان (و یا اقلیتهای ایرانی) می‌گذاشتید؟ 2) علت این همه مخفی‌کاریها که در سفرنامه به عمل آورده‌اید چیست؟ حتماً می‌پرسید که کدام مخفی‌کاری؟ برای نمونه، در سفرنامه خود از شخصی نام می‌برید به نام آقای (ه‍ ) که از معرفی نام و کار و مسئولیت او خودداری کرده‌اید؟ و اینکه چه کسی ایشان را به همراه شما فرستاد و مأموریتش چه بود و... همه نامعلوم است در حالی که گفته‌اید: از دوستان دانشگاهی من بود، مسلح بود، و نشان داده‌اید که در سفارتخانه‌ها، کنسولگریهای سر راه انگلستان فوق‌العاده نفوذ داشته است. در گمرکات ترتیبی می‌داده است که بار و بنه شما را نگردند، وقتی صاحب‌منصب شهربانی به دلیل اشکال گذرنامه‌ای در مسافرخانه نزد شما می‌آید و در حقیقت بازداشت می‌شوید با رفتن آقای (ه‍ ) به کنسولگری مشکل رفع می‌شود و صاحب‌منصب شهربانی از نزد شما می‌رود. این ابهام‌گوییها چیست و این موضوع چه بوده است؟ شما گفته‌اید که وقتی به تهران رسیدید ایشان که علاقه به زبان و ادبیات فارسی نداشت از شما جدا شد و فوری به بوشهر رفت و از آنجا به انگلستان بازگشت. پس ایشان برای چه با شما به ایران آمده بود؟ و در تهران چه کاری داشت که چند روزی با شما ماند و ناگهان بازگشت؟ چه چیزی باعث شد تا زمانی که ایشان در تهران بود در مسافرخانه با او بمانید و پس از رفتن او به خانه دوستتان حسن علیخان بروید؟ آیا ایشان مأمور اطلاعاتی نبوده است که موظف بود شما را به تهران برساند و به زودی بازگردد. و حسن علیخان کیست؟ آیا در آن زمان برای همه مستشرقین چنین همراهانی می‌فرستادند؟ یا وضع شما استثناء بوده است؟ راستی علت عمراهیهای زیاد اشخاص و مراکز سیاسی انگلستان با شما چه بوده است؟ نمونه این همراهی‌ها عبارتند از اینکه گفته‌اید: کنسول انگلیس در طرابوزان با محبت شما را پذیرفته است. سپس مترجم مخصوص خود را فرستاده تا بانفوذ خود همه کارهای گمرک را روبه‌راه کند تا جایی که اسلحه آقای (ه‍ ) را که در عثمانی حمل آن غیرمجاز بوده است از گمرک عبور دهد. در جای دیگر گفته‌اید: وقتی به ارزروم رسیدید پیشکار صراف بزرگ شهر نزد شما می‌آمد و شما را به ملاقات صراف بزرگ شهر دعوت کرد و آماده هرگونه خدمت‌گزاری بوده است. علت این امر را سفارش از طرابوزان ذکر کرده‌اید در حالی که سفارش‌کننده معلوم نیست. آیا کنسولگری انگلستان یا کدام محفل دیگری از صراف ارزروم خواسته است همه کارهای شما را روبه‌راه نمایند؟ در جای دیگر سفرنامه خود گفته‌اید: وقتی به تبریز رسیدید توصیه‌نامه‌ای برای کنسول تبریز داشته‌اید و کنسول تبریز با محبت شما را پذیرفته و چهار روز نزد ایشان مانده‌اید، یک روحانی امریکایی راهنمای شما شده و شهر را به شما نشان داده است. سپس با کنسول ترکیه در تبریز آشنا شدید و رفت و آمد داشته‌اید. آن توصیه‌نامه از کجا بود؟ آیا روحانی امریکایی جزء گروه تبشیری نبود؟ آیا رفت و آمد با کنسول ترکیه و زندگی در کنسول‌گری تبریز و به کار گرفتن آن روحانی در حد مقامات عالی‌رتبه سیاسی نبوده است؟ پس چرا برای انگلیسیهای دیگر (غیر از مأموریت عالی‌رتبه) چنین امکاناتی فراهم نمی‌گشت؟ خود شم از بدبختیهای دو نفر فرانسوی که در کرمان آنها را دیده‌اید سخن گفته‌اید و یادآور شده‌اید که حتی نتوانسته بودند در ایران یک بطری شراب تهیه کنند. شما به وسیله سرگرد (ولس) رئیس تلگراف هند و اروپا به ناصرالدین‌شاه معرفی می‌شوید. با وساطت دکتر تورنس، طبیب آمریکایی مقیم تهران به فرهادمیرزا عموی ناصرالدین شاه معرفی می‌شوید. با تمام مسئولان سیاسی و حکومتی ایران از تهران تا کرمان ملاقات می‌کنید. سرگرد ولس، رئیس تلگراف هند و اروپا به تمام تلگرافخانه‌ها بخشنامه‌ای صادر می‌کند که از شما پذیرایی نمایند. و آنها نیز در همه جا پذیرای شما هستند. تا جایی که می‌گویید با کارکنان تلگراف هند و اروپا که عیال داشتند مربوط بودم و ساعات خوشی را با یکدیگر گذراندیم. طبق گفته خودتان در شیراز در منزل نماینده دولت انگلیس بودید و می‌توانستید با مجامعی مربوط باشید که بدون او ارتباط با آن مجامع امکان نداشت. همچنین گفته‌اید که در شیراز به دوستان اروپایی خود نوشته‌اید که مجبور هستید به کرمان بروید و نمی‌توانید از این اقدام خودداری نمایید؟ موضوع چیست؟ نیز در شیراز تلگرافی به شما می‌رسد که همسر یک انگلیسی که از ده‌بید می‌گذشته بیمار شده و چون مأموریت عجولانه‌ای داشته است موظف بوده همسر بیمار خود را رها کند و برود. تلگرافخانه هم دستورات دارویی از دکتر (س) در بوشهر می‌گرفته ولی دکتر (س) که شنیده بود شما طبیب هستید به شما تلگراف می‌کند که خود را به ده‌بید برسانید. این خواسته او آن‌چنان وظیفه‌ای در شما ایجاد می‌‌کند که سفر خود را نیمه‌کاره رها کرده و به سوی ده‌بید می‌روید و آن قدر این کار مهم بوده است که گفته‌اید: وسایل طبی گرفتم و شبانه مراجعت کردم و وقتی وارد بستر برای خواب شدم یک ساعت بعد از نصف شب بود و تا صبح بر اثر اضطراب نتوانستم به راحتی بخوابم و ... بیشتر اضطراب من ناشی از این بود که مبادا وقتی بالای بستر مریض برسم که مبدل به بستر مرگ شده باشد. راستی این همه اضطراب برای کسی که شغل پزشکی خود را از ایرانیان مخفی می‌نماید برای چیست؟ و هماهنگ‌کننده این مأموریت چه کسی بوده است که این چنین شما را مضطرب کرده است؟ جالب است که در بین راه شیراز تا ده‌بید مسئله‌ای پیش می‌آید که اثبات می‌کند موضوع انسانی در میان نبوده است: آخرین لحظه که ما می‌خواستیم حرکت کنیم زنی بچه خود را به نزد من آورد و گفت که شنیده‌ام شما حکیم هستید و آمده‌ام که زخم دست بچه‌ام را معالجه کنید و دوایی بدهید که مداوا شود. گفتم تقریباً سه ساعت است که من اینجا معطل هستم و شما نیامدید و حالا من فرصت ندارم و باید بروم و رکاب کشیدم و به راه افتادم... بنابراین باید بپذیرید که یا ـ نژادپرستی در شغل طبابت شما سایه افکنده بود که برای آن زن انگلیسی آن چنان مضطرب شده بودید که برای رسیدن به بالین او سر از پا نمی‌شناختید ولی طفل ایرانی را رها کرده رکاب کشیدید و به راه افتادید؟ ـ یا اینکه دکتر (س) به جایی مربوط می‌شده که چنان در سرنوشت شما اثر داشت، مؤثر بود که مضطربتان کرده بود؟ شما چگونه روابط تنگاتنگ خود را با مسئولان سیاسی، کنسولگریها و مراکز تلگراف هند و اروپا در حد یک رشته روابط شخصی و دوستانه توجیه می‌کنید؟ نمونه دیگری از مخفیکاریهایتان که در سفرنامه آمده است قرار دادن نامهای مستعار و مخفف است. علت برخی را ذکر نموده‌اید که مثلاً برای مستخدم خود که نام عمر داشت علی را انتخاب کردم چرا که ایرانیان از علی خوششان می‌آید و از عمر نه. یا با ذکر نام بهاییان و بابیان زیادی همه جا گفته‌اید این نام را من برای او انتخاب کرده‌ام که برای او زحمتی ایجاد نشود. اما چه شد که مثلاً نام عندلیب شاعر بابیان را به درستی ذکر کرده‌اید. و معلوم نیست چرا برای او زحمتی ایجاد نمی‌شود؟ اما برای دیگران ایجاد زحمت می‌‌کرد. چرا از افراد خارجی یعنی انگلیسی و فرانسوی اعم از پزشک و مشاغل سیاسی و غیره هم با نام مستعار یاد کرده‌اید به خصوص کسانی را که ممکن است در ارتباطی خاص وابسته سیاسی قلمداد شوند. نظیر دکتر (س) که از بوشهر برای ایشان تلگراف زده‌اند و یا آقای (ه‍ ) که همراه او به ایران آمده‌اید و غیره). 3) مگر شما چه سمتی داشتید که با اقدام شما دولت انگستان برای زردشتیان یزد نماینده‌ای از جانب خود تعیین کرد؟ شما گفته‌اید: زردشتیها نسبت به دولت انگلستان که در هندوستان مدافع تمام مذاهب و از آن جمله زردشتیها می‌باشد نظر خوب دارند... بعد از اینکه من به انگلستان مراجعت کردم، من و ستوان (ووگان) مسافر انگلیسی، که اسم او را ذکر کردم، نزد دولت خودمان اقدام نمودم که یکی از زردشتیهای یزد را به سمت نماینده خود در آن شهر انتخاب کند و دولت انگلستان اجازه داد که یکی از زردشتیهای یزد را به سمت نماینده سیاسی خود انتخاب نماید و زردشتیها از این موضوع خیلی خوشحال شدند زیرا می‌دانند در موقع اغتشاش و ناامنی خطری آنها را تهدید نخواهد کرد. این در حالی است که خود شما بارها از عدالت حاکم یزد تعریف کرده‌اید که مراعات حال زردشتیها را می‌نماید. برای نمونه گفته‌اید: من هم متقابلاً خوش‌آمدگویی کردم ولی قسمت بیشتری از اظهارات من از روی خلوص عقیده بود و از عدالت و ملت‌نوازی حاکم تمجید نمودم و به راستی از خداوند خواستم که به او و سایر حکامی که مثل او عادل هستند سلامتی و طول عمر بدهد و در خاتمه توجه حاکم را به زردشتیها جلب کردم و از اینکه این‌گونه با زردشتیها نیک‌رفتاری می‌نماید او را تقدیر نمودم و یادآوری کردم که بیشتر به آنها توجه نماید که مردم نتوانند آسیبی به زردشتیها برسانند. وقتی از عدالت حاکم یک ملت خالصانه تمجید می‌کنید دیگر تعیین نماینده از جانب انگلستان برای آن مردم چه معنی دارد؟ و چه شد که بلافاصله پس از درخواست شما دولت انگلستان هم اقدام کرد؟ مگر شما به کجا مربوط بودید؟ 4) سئوال دیگر اینکه شما که آن همه دلسوز زردشتیها و بابیها (که خواهد آمد) بودید، بهتر نبود قدری هم به فکر اکثریت جامعه شیعه می‌بودید، شما همه جا برای جذب بابیها و زردشتیان کوشیدید که حتی از دلسوزی برای بیماران عادی هم خودداری نمودید. در سفرنامه شما از این موارد بسیار دیده می‌شود، از جمله گفته‌اید: آن روز دو برادر با شیخ قمی به منزل من آمدند که من آنها را به نام آقامحسن و آقامحمد صادقی می‌نامم. نفر دوم که شیعه بود بعد ارتباطی با من پیدا نکرد. ولی آقامحسن بهایی بود با من مربوط گردید و من او را جوان بسیار خوبی یافتم. چه بود که بهاییان و بابیان به شما مربوط می‌شدند ولی شیعیان مربوط نمی‌شدند؟ 5) جناب براون بفرمایید در برخورد با اقلیتهای مذهبی در ایران چرا موضع تشدید اختلاف اتخاذ می‌کردید و بدون تحقیق از طرف مقابل به تشجیع اقلیتها در برابر اکثریت می‌پرداختید. راستی این جبهه‌گشایی برای یک محقق دانشگاهی که آمده است تا درباره طبابت و زبان و ادبیات تحقیق نماید چه مفهومی دارد؟ آیا این حرکت شما کار سیاستمداران است یا کار یک محقق. چنانچه گفته‌اید: هنگامی که مشغول تهیه وسایل سفر بودم حاکم یزد باز برای من پیغام داد که به ملاقات او بروم و یکی از دوستان بابی من، که اسب سفید زیبایی داشت، پیشنهاد نمود که من با اسب به منزل حاکم بروم. من نخواستم که این پیشنهاد را بپذیرم برای اینکه دستور (پیشوای زردشتیان) هم پیوسته با من به منزل حاکم می‌آمد... او یک زردشتی است و من یک مسیحی و من و او هر دو در نظر مسلمین ناپاک هستیم و اگر مسلمین می‌توانستند مرا هم مثل او وادار می‌نمودند که لباس زرد بپوشم و به همین جهت علاقه دارم که پیاده با دستور به منزل حاکم بروم که مسلمین ببینند که من به دستور احترام می‌گذارم و از معاشرت با او نفرت ندارم. بابیها گفتند که اگر شما می‌خواهید به زردشتیها احترام بگذارید و هرگاه مایل هستید که مردم جرأت نکنند که زردشتیها را مورد اذیت قرار بدهند همان بهتر که با احترام و شکوه نزد حاکم بروید زیرا هر چه تجمل شما زیادتر باشد مردم بیشتر از اذیت و آزار زردشتیها وحشت خواهند کرد. خود دستور هم این پیشنهاد را پذیرفت و نیم ساعت به غروب رفیق بابی من اسب خویش را با مستخدمش به باغ فرستاد و مقارن غروب آفتاب دسته معمولی فراشهای حاکم برای بردن من آمدند و این مرتبه فانوس بزرگی نیز با خود آورده بودند. آن شب من لباس جدیدی را که یک خیاط یزدی برای من دوخته بود دربر کرده بودم... حاجی صفر وقتی آن لباس را دربرم دید گفت صاحب، مردم خیال می‌کنند که شما بابی شده‌اید (برای اینکه بابیها لباس سفید را دوست می‌دارند) ولی از این موضع گذشته تصدیق کرد که لباس خوبی است. آیا این کارها در شأن استاد دانشگاه است و راستی آیا شما از یک مسلمان راجع به صحت حرفهای این بابی سئوال کردید، سپس سوار بر اسب شدید یا نه؟ این چه معنی دارد که طبق نظر یک بابی، دفاع از زردشتیها را می‌پذیرید، با آنکه یزد حاکم عادلی هم داشت، جبهه‌ای سنگربندی شده از بابیها و زردشتیها در یک طرف و بقیه مردم در طرف دیگر، و آقای ادوارد براون انگلیسی نیز به دفاع از بابیها و زردشتیها برخاسته با لباس بابیها سوار بر اسب به نفع مواضع زردشتیها به سوی حاکم می‌رود و (دستور) پیشوای مذهبی زردشتیها نیز در پشت سر او حرکت می‌کند تا مردمی که بابی و زردشتی نیستند از ایشان حساب ببرند!؟! آیا این جبهه‌گشایی نیست؟ چرا هر چه شکوائیه از زردشتیها و بابیان نقل کرده‌اید در برخورد با مسلمین یک جانبه بوده است و حتی یک مورد را تحقیق نکرده‌اید که بفهمید آیا صحت دارد یا نه؟ برای مثال از یک جوان زردشتی این داستان را نقل می‌نمایید که: امروز صبح رستم، جوان زردشتی که ذکرش سابقاً به میان آمده به ملاقات من آمد و راجع به آزار و اذیتی که مسلمین نسبت به زردشتیها می‌کنند صحبت کرد و گفت آنها دختران و پسران ما را می‌ربایند و آنها را تهدید می‌کنند که مذهب اسلام را بپذیرند. مثلاً یک پسر دوازده ساله زردشتی را ربودند و او را به حمام بردند و تهدید کردند که یا مسلمان شود و مراسم ختان درباره او به عمل بیاید و یا برای مرگ آماده باشد و در مورد دیگر دو زن به سن پانزده و بیست ساله‌ای را ربودند و با اذیت آنها را مجبور کردند که به دین اسلام درآیند ولی آنها مقاومت می‌کردند تا اینکه یکی از آنها را عریان نمودند و در برف انداختند و وی برای نجات از این شکنجه ناچار شد که هر چه می‌گویند اطاعت کند و مسلمان شود. از این دست مطلب فراوان نوشته‌اید، اما حتی یک مورد هم کاوش نکرده‌اید که صحت یا بطلان آن را ارزیابی نمایید، آیا وظیفه محقق دانشگاهی درج یک طرفه مطالب است؟ 6) آقای براون! شما در هنگام ورود به ایران مسلح نبودید چرا که گفته‌اید در کشور عثمانی فقط ناراحت اسلحه آقای (ه‍ ) بودید که در گمرک آن را ضبط نکنند. ولی در ایران مسلح شدید و به هنگام ترک ایران آن را برای یکی از دوستان خود در تهران به عنوان یادگار ارسال داشته‌اید؟ در حالی که در سفرنامه خود منبع تهیه اسلحه را ذکر تکرده‌اید؟ و نام دوست خود را نیز به میان نیاورده‌اید؟ چه کسی شما را مسلح کرد؟ آیا اسلحه از آن آقای (ه‍ ) است یا فرد دیگر. 7) چرا از مردمی که با شما ملاقات کرده‌اند کسی باور نکرده است که شما برای کاری غیر از جاسوسی به ایران آمده‌اید؟ برای نمونه از گفته‌های خود شما نقل می‌کنیم که: راجع به خدابخش هنوز صحبت نکرده‌ام و باید بگویم که برخلاف چهارپادارهای دیگر به اصطلاح شم سیاسی داشت و وقتی که دید من مشغول تماشای اطراف هستم گفت مبادا شما یک جاسوس فرنگی باشید و از طرف کشور خود آمده‌اید که از اوضاع این مملکت و جاده‌ها و کاروانسراها مستحضر شوید و گزارش عملیات خود را به دولت خویش بدهید تا آنها به ایران تهاجم کنند؟ از شنیدن این حرفها از دهان آن چهارپادار حیرت کردم و به او اطمینان دادم که من جاسوس نیستم بلکه بر عکس دوست ایران می‌باشم و آمده‌ام زیباییهای ایران را تماشا کنم ولی متوجه بود که او حرفهای مرا باور نمی‌کند و مرا جاسوسی می‌داند و راجع به ینگی‌دنیا (امریکا) از من سئوالات کرد... سکنه آن قریه سئوالات زیادی راجع به ملیت و مذهب و شغل من می‌کردند. یک مرد سالخورده که گفتار و رفتاری مضحک داشت، می‌گفت: من یقین دارم که شما به اینجا آمده‌اید (که در دین و دولت رخنه بکنید) و می‌خواهید که تمام شهرها و آبادیها و دشتها و کوهها را بشناسید که بعد در موقع گرفتن ایران از آن استفاده کنید... در جای دیگر نوشته‌اید: ... هندوها راجع به علت مسافرت من تحقیق کردند و حاضر نبودند قبول کنند که من برای سیاحت و فراگرفتن زبان فارسی مسافرت می‌کنم و یقین داشتند که من از عمال دولت انگلستان هستم و یکی از آنها گفت: آخر شما برای چه ایران را تصرف نمی‌کنید؟ و چرا از گرفتن این مملکت خودداری می‌نمایید؟ در جای دیگر گفته‌اید: بلوچ قدری سرش را از روی تفکر تکان داد. گفت صاحب شما کاملاً‌ درست می‌گویید اما من خوب می‌دانم که شما مأمور دولت انگلیس هستید و اینجا آمده‌اید که اطلاعاتی تحصیل کنید. گفتم شما اگر به زندگی من نظر بیندازید می‌بینید که من مثل یک درویش زندگی می‌کنم و چگونه ممکن است که یک مأمور دولتی انگلستان این طور زندگی کند. بلوچ گفت: شما انگلیسیها وقتی که بخواهید به منظور خاصی برسید این جور زندگیها را تحمل می‌کنید، من شما را خوب می‌شناسم و به خوبی از طرز فکر و نقشه شما اطلاع دارم... حتی بابیها هم که برایشان دلسوزی می‌کردید باور نمی‌کردند که علاقه شما به کسب اطلاعات در مورد عقاید و تاریخ بابیها ناشی از کنجکاوی باشد. شما نیز کنجکاوی را دلیل اصلی سفر نمی‌دانستید اما در توضیح مسئله همان کنجکاوی را انگیزه خویش برای آن دلال بابی برشمرده‌ اید و آیا راستی زندگی شما، زندگی درویشی بود. شما که در انگلستان وضع بسیار خوبی داشتید پس چرا در ایران درویش شدید. در ایران هم هر کجا که لازم بود ریخت و پاش کردید و البته تا آخرین ریال حساب آن را نگه داشتید؟: وقتی که صحبت مربوط به کتابها و خطوط تمام شد من از دلال پرسیدم که آیا می‌داند قبر دو نفر بابی که به سال 1879 میلادی در اصفهان به قتل رسیدند در کجاست؟ دلال گفت بلی... من می‌دانم که قبر آن دو در کجاست و در صورتی که مایل باشید حاضرم آن دو قبر را به شما نشان بدهم ولی می‌خواهم از شما که در عکا بوده‌اید و علاقه به خرید کتابهای ما دارید و می‌خواهید قبر شهدای ما را ببینید سئوال کنم که آیا شما هم بابی هستید؟ و اگر بابی هستید چرا از من پنهان می‌‌کنید؟ زیرا تصور نمی‌کنم که این علاقه شما فقط ناشی از کسب اطلاع و کنجکاوی باشد؟ جواب دادم رفیق من نه بابی هستم و نه امروز به عکره مسافرت کرده‌ام ولی این را تصدیق می‌کنم که علاقه من به تحصیل اطلاعات راجع به بابیها فقط ناشی از کنجکاوی نیست یعنی بیش از کنجکاوی است چون من احساس می‌کنم مرامی که یک چنین طرفدارانی پیدا کرده و آنها در راه مرام خود شکنجه‌های هولناک را استقبال می‌کردند اقلاً درخور این است که مورد مطالعه قرار بگیرد و انسان ببیند که بابیها چه می‌گویند و اساس عقیده آنها مبنی بر چیست؟ اینکه می‌خواهم قبر این دو نفر را ببینم برای زیارت قرآنها نمی‌باشد بلکه برای این است که در زندگی حاضر شدند در راه پر نشیب خود جان را فدا کنند و اگر این دو نفر در راه مرام و پرنسیب دیگری هم جان خود را فدا می‌کردند در نظر من مستوجب اعتنا بودند. بابی، بلوچ، زردشتی، چهارپادار و هندی و غیره هیچ‌کدام باور نمی‌کنند که شما جاسوس نباشید؟ و شما می‌گویید سفر من برای کنجکاوی نیست و باز توضیح می‌دهید که برای کنجکاوی است. ایران با همه شهید و کشته‌های فراوان هیچ‌یک احترام شما را برنینگیخت ولی دو نفر بابی، آن همه عظمت پیدا کردند. گویی براون می‌گوید، آنها من را جاسوس می‌دانستند، تو درباره من چه نظری داری و برداشت تو از رفتار و گفتارهای من چیست؟ و از جمع‌بندی سئوالاتت چه نتیجه‌ای خواهی گرفت؟ براون در گردونه وزارت مستعمرات در پاسخ به آقای براون باید گفت: به دلیل آنکه شما اقرار نموده‌اید که اطلاعاتی عمیق در سیاست نداشته و در پاسخ صحبتهای حکمران کرمان درمانده بودید چنانچه گفته‌اید: «حکمران (کرمان) مرتباً راجع به سیاست اروپا صحبت می‌کرد و تصور می‌نمود که من در سیاست بصیر هستم در صورتی که متأسفانه من اطلاعات عمیقی از مسائل سیاسی نداشتم.» بنابراین در آن دوره نباید سیاستهای کلی و استعمارگری انگلیس و روس و فرانسه و رقابتهای آنها در ایران برای شما که هنوز جوان بودید روشن بوده باشد (و یا دروغ می‌گفتید و نزد حکمران کرمان مخفی‌کاری کرده‌اید.) بنابراین در آن موقع این سه قدرت با رقابت شدید درصدد یافتن پایگاههایی بیشتر در ایران بودند و هر یک به نوبه خود می‌کوشیدند تا از دیگری عقب نیفتند،‌ در آن میان امریکا نیز با آهستگی و صبورانه مشغول برنامه‌ریزی درازمدت در ایران بود. قبل از شما، دوستان لرد کرزن، سفیر انگلیس در ایران، سپس فرمانروای هند که در نهایت نخست‌وزیر انگلستان شد به ایران آمده بود و مطالعاتی سیاسی درباره ایران انجام داده بود که جنابعالی نیز درباره مطالعات او نوشته‌اید: اخیراً از طرف جناب آقای ج.ن.کورزن تذکره‌ای دایره‌المعارف مانند، راجع به ایران نوشته شد، که خیلی مفید است و تصور نمی‌‌کنم که به این زودی کسی بتواند راجع به ایران چیزی بیرون بدهد که مشابه و یا بالاتر از آن باشد. به هر حال انگلستان نیز سخت مشغول کار و فعالیت و تحقیق و تفحص درباره ایران بود. از سوی دیگر موضوع بابیت و بهاییت که دامنه گسترده‌اش غیر از شورشهای داخل ایران، عثمانی و مصر را هم دربر گرفته بود و شما شرح بعضی ماجراهای سیاسی آن را در سفرنامه خویش از زبان افراد مطلع بابی و بهایی نقل کرده‌اید نیز در همان روزها در کشور سودان نیز کسی به نام مهدی علیه استعمارگران قیام کرد و خود را امام زمان دانست و کار او به پیروزی منجر شد به همین خاطر دولت انگلستان که برای حفاظت از هندوستان، خیلی نگران اوضاع ایران بود، بایستی تحقیقات کرزن را تکمیل می‌کرد. فرانسه هم قبل از این توسط گوبینو، از فرق دینی و اوضاع فرهنگی ایران مطلع شده بود؛ شخصی به نام (م ـ ر) را که شما در سفرنامه خود از او یاد کرده‌اید و (نحوه بیان مطالب شما درباره او مؤید نظر ماست به ایران فرستاد تا همچون شما جزییات مطالب مربوط به بابیت را تحقیق نماید. در این زمان انگلستان در برخی موارد (نظیر آموزش زبان فارسی در دانشگاهها) نسبت به فرانسه عقب‌تر بود، پس از آنکه شما از وزارت امور خارجه تقاضای شغلی در ایران کردید، وضعیت شما را بررسی کردند و به این نتیجه رسیدند که به دلیل سوابقتان بهترین کسی هستید که می‌توانید درباره باب و بها و حوادث فرقه‌ای در ایران مطالعه کرده، نتایج آن را به سرعت در اختیار دولت انگلستان قرار دهید و به شما سفارش شده است که نباید هیچ‌کس از این مأموریت اطلاع یابد، لذا شما گاه در جلسه‌ای مجبور به دروغ گفتن می‌شوید. چنانچه گفته‌اید: در بین میهمانیهای آن شب شخصی را دیدم که به اتفاق حکمران جدید از شمال وارد شیراز شده بود وی صحبت را دوست می‌داشت بدواً راجع به فلسفه صحبت کرد و در جریان صحبت من فکر کردم که شاید بابی باشد زیرا به من گفت وقتی که من شرح شما را در اسفهان شنیدم خیلی مایل شدم که زودتر شما را ملاقات کنم و بعد گفت آیا شما آقای (م ـ ر) فرانسوی را که چندی قبل به ایران آمده بود، دیده‌اید. سئوال اخیر ظن مرا که وی شاید بابی باشد قوی‌تر کرد چون آقای (م ـ ر) راجع به بابیها مطالعاتی کرده و از طرفداران آنها به شمار می‌یود. وی مدتی در سوریه بود و از آنجا از طرف رؤسای بابی توصیه‌نامه‌هایی دریافت کرد و به همین جهت در هر شهری از شهرهای ایران که بابیها در آن بودند وارد می‌شد و مورد پذیرایی کامل قرار می‌گرفت. من نمی‌خواستم که ارتباطم با بابیها افشا شود زیرا قطع‌نظر از این که بابی نبودم اگر ارتباط من با آنها افشا می‌شد مسلمانها از من دوری می‌کردند و من نمی‌توانستم با آنها معاشرت نمایم. این بود که در جواب شخص مزبور راجع به اینکه آیا آن مرد فرانسوی را می‌شناسم با احتیاط گفتم نه... من او را نمی‌شناسم؟... چه جور آدمی است؟ آن شخص گفت که من چندین مرتبه با او ملاقات کردم و او را آدم بسیار خوبی دیدم. یکی دو نفر از میهمانان با کنجکاوی مخصوص گوش به صحبتهای ما داده بودند و من نمی‌خواستم در آن مجلس این رشته صحبت طولانی شود. در اینجا برخلاف همیشه، شما از افشای ارتباط خود با بابیها خودداری می‌کنید چرا که احتمال می‌دادید کسی که با آقای (م ـ ر) آشنا بوده است، این موضوع را به او اطلاع دهد و فرانسویها متوجه شوند که انگلستان نیز در حال تحقیق بر روی موضوع بابیهاست. ولی علت این مخفی‌کاری را به مسلمانها نسبت می‌دهید، این در حالی است که طبق گفته خود شما در اصفهان شایع بود که به دنبال بابیها می‌گردید و علت معرفی دلال‌بابی را این شایعه‌ها می‌‌دانید و یا در یزد لباس بابیها را می‌پوشید و به خانه حکمران می‌روید و... به هر حال انگلستان به خاطر تحقیق بر روی این موضوع با شما قراردادی بست که کلیه امکانات سفر را برای شما تأمین کند و شما پس از مطالعه نوشته‌های گوبینو و دیگر مطالب مربوط به این موضوع با سفر به ایران و تحقیق همه‌جانبه درباره عقاید، روابط، حوادث مربوط به بابیت و بهاییت نمایید. شما که عشق سفر به کشورهای شرقی داشتید با کمال میل پذیرفتید و به ایران آمدید. به همین دلیل از سفرنامه شما برمی‌آید که ذره‌بین بابی‌یابی بر چشم زده بودید و هیچ چیزی از زیباییهای ایران را ندیدید. پیرو همین قرارداد برای شما تا تهران آقای (ه‍ ) را فرستادند تا محافظ و راهنمایتان باشد. نیز کنسولگریها همه‌گونه همکاری را با شما به عمل آوردند. اسلحه به شما دادند. به مراکز مخابرات در سراسر کشور ابلاغ شد که با شما همه‌گونه مساعدت به عمل آید. مراکز مخابرات که شبکه اصلی کار سیاسی دولت انگلستان بود و طبق گفته خود شم اغلب کارکنان آن بابی و بهایی بوده‌اند‌ و چون شریعت از آنها برداشته شده بود، در آن روزگاری که ارتباط بین زن و مرد بسیار سخت بود، می‌توانستند با زنانشان با شما به تفریح بیایند و خوش بگذرانید. و چون حقوق‌بگیر انگلیس بودید، آماده همه‌گونه خدمت‌گزاری بوده‌اند تا اطلاعات دقیق جمع‌آوری کنند و یا راهنمای شما برای جمع‌آوری اطلاعات باشند. البته دولت انگلستان وقتی کسی را به کشور دیگری گسیل می‌کرد دقیقاً زیرنظر داشت. به همین دلیل چند نوبت به شما تلگراف می‌شود که اجازه دهید کرسی زبان فارسی کمبریج را به شما اختصاص دهیم. یا وقتی که مطلع شدند شما در کرمان معتاد شده‌اید، پی در پی تلگراف می‌زنند که شما از کرمان خارج شوید. نیز یکی از دلایلی که هزینه‌ها را به صورت ریز و جزیی (که حوصله خواننده را کدر می‌کند) در گزارش خود آورده‌اید، به خواهش آنهاست وگرنه شما گفته‌اید من از بیان مطالب زاید خودداری می‌کنم و فقط به شرح چیزهایی می‌پردازم که بتواند ایران را به ملل اروپایی و سایر ملل بشناساند. ذکر صورت هزینه‌ها در چند مورد می‌توانست حدود قیمتها را بیان کند و نقل جزء به جزء انعامها و دیگر هزینه‌ها، جز برای محاسبه با کارفرما علت دیگری ندارد. بنابراین، سفرنامه شما هم یک گزارش است مشابه گزارش دیگر مأمورین انگلستان که با حذف و اضافاتی چاپ شده است. شما ازشخصی به نام «میرزاعلی» نام می‌برید که اندیشه‌های اروپایی داشته و بابی هم نبوده است (چون در جواب شما گفته است مردد هستم)، او در اروپا با شما آشنا شده است ولی در شیراز زمانی که شما سرگردان شدید، ناگهان با قبا و ردا وارد شده است و شما را تا زمانی که در شیراز هستید از این محفل به آن محفل می‌برد و کتابهای آن فرقه را در اختیار شما می‌گذارد؟ به محض اینکه من وارد شیراز شدم، تصمیم گرفتم بدون اینکه توجه کسی را جلب نمایم خود را با آن بابی که مقیم شیراز بود مربوط نمایم. آن شخص در شیراز شغل نسبتاً مهمی داشت ولی من نمی‌توانم بگویم که دارای چه شغلی بود و هکذا از ذکر نام واقعی او نیز خودداری می‌کنم و او را به نام (میرزامحمد) می‌خوانم که این سطور برای وی تولید زحمت ننماید. ولی نمی‌دانستم که چگونه بدون جلب توجه دیگران خود را با وی مربوط کنم تا اینکه یک واقعه غیرمنتظره دیگر پیش آمد و سه روز بعد از ورود من به اصفهان جوانی موسوم به میرزاعلی که سابقاً در اروپا وی را دیده بودم از من ملاقات کرد بدواً من او را نشناختم زیرا کلاه پوستی ایرانی بر سر نهاده و لباده پوشیده و عبا بر دوش گرفته بود و بعد هر دو از این ملاقات خوشوقت شدیم ولی او زیاد نزد من توقف نکرد و هنگام رفتن از من دعوت نمود که فردا برای ملاقات او به منزلش بروم. روز دیگر وقتی که وارد اتاق شدم بدون نظر خاص چشم به اطراف انداختم و دیدم... و تقاطع نگاه به من ثابت کرد که میرزاعلی بابی است... او پرسید که آیا با میرزامحمد شما ملاقات کردید؟ گفتم نه، چون وسیله نداشتم که با او مربوط شوم میرزاعلی گفت من همین یکی دو روزه وسیله ملاقات شما را با او فراهم می‌کنم و بدواً باید از او بپرسیم که چه موقع فرصت دارد که اینجا بیاید و بعد روز ملاقات را به شما خواهم گفت و شما را با رفقای دیگر هم مربوط خواهیم کرد. من گفتم که راجع به خود شما اطلاعی نداشتم آیا شما هم... آیا واقعاً شما؟ میرزاعلی بدن این که سئوال من تمام شود گفت من اعتراف می‌‌کنم که مردد هستم... که آیا مذهب آنها را قبول کنم یا نه؟ در آن روز میرزاعلی بعضی از کتب بهائیها را به من نشان داد و یکی از آنها کتاب کوچکی موسوم به (مدنیات) بود که به وسیله چاپ سنگی در بمبئی چاپ کرده بودند و جزء کتب مبتدی محسوب می‌گردید. یعنی از کتابهایی بود که بهاییها برای جلب همه و مخصوصاً آنهایی که سواد و اطلاعات کمی دارند و بهایی هم نیستند می‌نویسند. کتاب دیگر موسوم به کتاب اقدس بود که در آن مقررات و نظامات مذهبی بهایی را در فصول موجز و مختصر جمع‌آوری کرده بود. میرزاعلی گفت شما مخصوصاً بایدکتاب اقدس را بخوانید تا بتوانید بفهمید که بابیها چه می‌گویند و تصور می‌کنم که تا اینجا هستید این کتاب را بخوانید که اگر اشکالی داشته باشید از میرزامحمد یا دیگران بپرسید و من می‌گویم که منشی ما مخصوصاً یک نسخه از این کتاب را برای شما بنویسد و ضمناً در اینجا سیدی است که در فلسفه دست دارد و من او را نزد شما می‌فرستم که هر روز به ملاقات شما بیاید و اگر اشکالی دارید از او هم توضیح بخواهید و... در جای دیگر از اندیشه‌های اروپایی میرزاعلی سخن می‌گویید: دو روز بعد میرزاعلی مجدداً به ملاقات من آمد و مدت دو ساعت نزد من بود و در طی آن راجع به بعضی از مسائل مربوط به بابیها صحبت کرد که سایر بابیها متوجه آن نیستند زیرا میرزاعلی چون در اروپا بوده و مطالعات اروپایی دارد به نکاتی پی‌ می‌برد که مورد علاقه حاجی میرزاحسن و دیگران نیست و اصلاً ملل شرق کمتر به کسب اطلاع راجع به افکار و فلسفه و فرهنگ اروپا علاقه دارند و حاجی میرزاحسن و سایرین بیشتر دوست دارند که راجع به اصول مذهب خودشان مطالعه و بحث کنند. چگونه است که شما ارتباط خود را با این شخص در اروپا تعریف نکرده‌اید، این طور ترسیم نموده‌اید که به تصور شما این شخص بابی بوده است و نخواسته مذهبش را نزد شما اقرار نماید لذا گفته است مردد هستم ولی برای ما روشن است کسانی که در آن ایام اندیشه‌های اروپایی داشتند در چارچوب اسلام آن روزها هم باقی نمی‌ماندند (مگر اسلام کسانی همچون سیدجمال)، دیگر چه رسد به پایداری در مسیر فرقه‌ای که خود شما بدون آنکه مطالعات اسلامی داشته باشید چندین نوبت در جلسات، رؤسای آنها را مجاب کرده‌اید (در این باره خواهد آمد). چه بسا خود شما هم نمی‌دانستید ولی این شخص مأموریت داشته است خود را به شما برساند و عملیات کاوش درباره بابیت را پشتیبانی نماید تا سفر شما برای انگلستان بارورتر گردد. لذا در شیراز شما را به طور کامل به اشخاص و کتب و تشکیلات آنها م ربوط کرد و در متن کار قرار داد. شاید هم به دلیل سرگردانی، از دولت انگلستان کمک خواستید تا بتوانید به تشکیلات بابیها مربوط گردید. زیرا با وجود آنکه گفته‌اید از موقع ورود به ایران به دنبال بابی بوده‌اید. تا اصفهان نتوانسته بودید کسی را بیابید. حتی در تهران از فرط ندانم‌کاری استاد فلسفه یعنی میرزااسدالله سبزواری را که توصیفات زیادی درباره او آورده‌اید به هنگام درس مخاطب قرار داده و می‌گویید تو بابی هستی: من در تهران به قدری علاقه‌مند به ملاقات بابیها بودم که روزی به یک گفتار بی‌موقع، خیلی معلم خود میرزااسدالله سبزواری را رنجانیدم. من شنیده بودم که در گذشته میرزااسدالله را به جرم اینکه بابی است توقیف کرده بودند و بعد سفارت انگلستان واسطه می‌شود و او را نجات می‌دهد و خواستم بدانم آیا این شایعه صحت دارد یا نه؟ و آیا میرزااسدالله بابی است یا خیر؟ من می‌بایستی این موضوع را در یک فرصت مقتضی و آن هم به اشاره به میرزااسدالله‌ بگویم ولی بر اثر بی‌صبری روز دیگر بدون مقدمه این مسئله را در حضور او مطرح کردم. میرزااسدالله بدواً از شنیدن اظهارات من خیلی حیرت کرد و بعد مدت چند دقیقه سکوت کرد و به فکر فرو رفت و بعد گفت این واقعه این طور که شما می‌گویید اتفاق نیفتاده بلکه طرز دیگری اتفاق افتاده است... خلاصه از اینکه نتوانستید یک بابی پیدا کنید گیج شده فیلسوف و بابی را یکی دانسته‌اید. در اصفهان هم هر چه تلاش کردید و به این و آن سپردید نتوانستید کسی را پیدا کنید تا آنکه: ... هفته اول که وارد اصفهان شدم با ایرانیها آمیزش نداشتم و جز با (میرزای) هیأت روحانی (کلیسا) فارسی صحبت می‌کردم... ولی میرزا نمی‌خواست یا نمی‌توانست که سئوال مرا اجابت کند. لیکن بعد از یک هفته که از ورود من به اصفهان گذشت واقعه‌ای روی داد که مرا از کمک میرزا مستغنی کرد و من توانستم به طور مستقیم با بابیها تماس بگیرم. این واقعه غیرمنتظره که سبب گردید من بالاخره با بابیها تماس حاصل کنم از این قرار است: یک روز بعد از ظهر درست یک هفته بعد از ورود من به اصفهان و فردای روزی که من از کوه تخت رستم بالا رفته بودم در اتاق نشسته بودم و در این فکر بودم که چه موقع به مسافرت خود ادامه بدهم و از دو شهر شیراز و یزد کدام‌یک را زودتر برای سفر به آنجا انتخاب نمایم که در این اثنا دو نفر دلال وارد شدند... یکی از آن دو نفر که از رفیق خود سالخورده‌تر بود و یک ریش حنایی داشت گفت صاحب... ما از یک راه دور آمده‌ایم که چیزی به شما بفروشیم و شما مدتی وقت ما را گرفتید و حالا بدون اینکه بخواهید چیزی از ما بخرید ما را جواب می‌کنید؟ گفتم مگر من آدم عقب شما فرستاده بودم؟... دلال دیگر دهان خود را نزدیک گوش من گذاشت و گفت که من می‌دانم که شما می‌ترسید که مبادا مغبون شوید ولی بدانید که من مسلمان نیستم که شما را مغبون کنم بلکه من بابی می‌باشم. از این حرف طوری یکه خوردم که تا چند لحظه ندانستم چه جواب بدهم. به محض شنیدن این جمله که وی گفت من بابی هستم فهمیدم که او به چه دلایل خود را به من معرفی کرده است اول اینکه بر اثر شایعات، شنیده که من خیلی میل دارم با بابیها تماس حاصل کنم زیرا در ایران شایعات خیلی سریع منتشر می‌شود برای اینکه در این کشور روزنامه زیاد وجود ندارد که مردم اخبار و حوادث را از مطالعه جراید به دست آورند و یگانه وسیله کسب خبر و انتشار وقایع، شایعات است و چون ایرانیها و مخصوصاً سکنه اصفهان و شیراز و غیره خوش‌مشرب و اجتماعی هستند و صحبت و معاشرت را دوست می‌دارند، لذا شایعات به سرعت منتشر می‌گردد. دلیل دوم این بود که او به عقیده خود تصور می‌کرد که چون من مسیحی هستم بابیها را از مسلمانها زیادتر دوست می‌دارم و دلیل سوم اینکه می‌دانست که اگر هویت مذهبی خود را به من که یک مسافر مسیحی هستم بروز بدهد خطری برای او تولید نخواهد کرد. وقتی که من فهمیدم دلال مزبور بابی است او را کنار کشیدم و گفتم آیا به راستی شما بابی هستید؟ دلال گفت بلی گفتم از وقتی که من وارد ایران شده‌ام میل دارم که با بابیها ملاقات کنم ولی تاکنون نتوانستم که حتی یک نفر از آنها را ببینم و حال که شما بابی هستید خواهش می‌کنم که هر چه زودتر... آری هر چه زودتر... کتابهای مذهبی خود را برای من بیاورید. دلال گفت: صاحب، من تا آنجا که بتوانم خواست شما را اجابت می‌کنم و یکی دو جلد از کتابهای خودمان را برای شما [می‌آورم تا] به چگونگی دین ما پی ببرید ولی می‌خواهم بفهمم چطور شد که شما نسبت به دین ما علاقه‌مند شدید در صورتی که خود می‌گویید از بدو ورود به ایران با هیچ بابی ملاقات نکرده‌اید؟ گفتم مدت مدیدی قبل از اینکه من به ایران بیایم می‌خواستم با بابیها ملاقات کنم و به چگونگی مذهب آنها پی ببرم زیرا چندی قبل من موفق شدم که کتاب یک نفر فرانسوی موسوم به (کنت دوگوبینو) را راجع به بابیها بخوانم، این فرانسوی اندکی بعد از اینکه باب شروع به تبلیغ مرام خود کرد در ایران بود و نیز تقریباً به چشم خود دید که چگونه پیروان باب با سخت‌ترین طرز، مورد شکنجه قرار گرفتند و وقتی مشاهده می‌‌‌گردد که آنها در قبال شکنجه و مرگ آن قدر جسور و بااستقامت هستند به فکر افتاد که تاریخ باب و مذهب بابی را بنویسد و لذا بعد از بازگشت به اروپا تاریخ مزبور را به زبان خویش که زبان فرانسوی باشد نوشت و من آن را خواندم و من هم مانند او به فکر افتادم که چرا این اشخاص در قبال شکنجه‌های هولناک و مرگ، آن همه استقامت به خرج دادند و حال که به ایران آمده‌ایم میل دارم که آنها را بشناسم و با آنها مذاکره کنم و گرچه تاکنون موفق به ملاقات آنها نشده‌ام ولی با مساعدت شما امیدوارم که آنها را ملاقات کنم. دلال از اظهارات من خیلی حیرت کرد و گفت عجب؟... آیا خبر (ظهور) به فرنگستان هم رسیده است... من از این موضوع مطلع نبودم و حال که چنین است مطمئن باشید که من تا بتوانم سعی خواهم کرد که شما را با مذهب بیشتر آشنا کنم و وسایل ملاقات شما را با یکی از هم‌مذهبان خود که مردی فاضل و باتقوی می‌باشد و خیلی در راه دیانت آسیب دیده فراهم خواهم نمود. گفتم این شخص کیست؟ دلال گفت او در اینجا رئیس ماست و بیش از دو هفته در اصفهان نخواهد ماند و در این دو هفته به منازل یکایک ما سر خواهد زد و تعلیمات لازم را به ما خواهد داد و ما را نسبت به آینده امیدوار خواهد نمود... من بیش از یک دلال نادان نیستم ولی او مرد عالمی است و هر چه از او بپرسید جواب خواهد داد. هنگامی که مشغول این گفت و شنود بودیم دلال دیگری اظهار کم‌صبری می‌کرد و از نجوای ما حیرت می‌نمود و وقتی صحبت ما تمام شد من قدری از اشیاء او را خریداری کردم که ناراضی نرود و آهسته به دلال جوان گفتم که فردا حتماً نزد من بیاید. روز دیگر مشوش بودم که مبادا دلال نیاید و قول خود را فراموش کند ولی در همان ساعت آمد و نظری که با یکدیگر مبادله کردیم فهمیدم که کتابها را آورده است. این همه تراژدی در سفرنامه خود ردیف کرده‌اید تا خواننده را جذب کنید و بدون تجزیه و تحلیل تا پایان سفرنامه بر روی امواج احساسات پیش ببرید. نمی‌ توان همه را به طور طبیعی و بدون آنکه دستی از غیب شما را هدایت کند عادی قلمداد کرد. ناگهان یک دلال سر در گوش شما بگذارد و بگوید من بابی هستم و از من چیزی بخر و جای دیگر میرزاعلی که در اروپا بوده است با قبا و ردا در اولین فرصت در شیراز به منزل شما بیاید و تا زمانی که در شیراز هستید تمام روابط و عقاید و کتب بابیان را در اختیار شما قرار دهد؟ و یا در تهران کشیش امریکایی خصوصیات بابیها و راه شناخت آنها را به شما تعلیم دهد و دهها موضوع که در جهت مأموریت شماست، به طور اتفاقی به کمک شما آمده باشد. البته یک احتمال دیگر هم می‌‌توان داد که شما از انگلستان کمک نخواسته باشید تا شما را به بابیها مربوط کند، بلکه ناموفق بودن سفر شما را همان اسقف یا پزشک کلیسای انگلیسی اصفهان گزارش کرده، از انگلستان خواسته که به شما کمک بیشتری نمایند، چرا که طبق اسناد دولت انگلستان، کشیش مقیم اصفهان در آن ایام گزارشگر دولت انگلستان بوده است. لذا وقتی سفر شما را ناکام می‌بیند نیروهای وابسته را برای کمک به شما بسیج می‌کند. به هر حال شما، جوانی با احساسات پاک انسانی(!) مایل بودید به نفع ترکهای مظلوم کشته شوید، دولت انگلستان از این احساسات پاک استفاده کرد و از مسئله بابیت چهره‌ای مظلومانه در نظرتان ترسیم و شما را یک پارچه شیفته آنان کرد تا برای شناخت دقیق آنها ایران را که در سوز و گداز دیدارش به سر می‌بردید با این هدف طی کنید. چه بهتر که شما شجاعانه اعلام نمایید که بلی درست است من می‌خواستم به کشورم انگلستان خدمت کنم. ما هم از خدمت‌گزاری ایثارگرانه شما به کشورتان تقدیر می‌کنیم. پس ما سفر شما را از قبل تعیین شده می‌دانیم و این طور نبود که به ایران بیایید و به طور اتفاقی و به دلیل مطالعات قبلی که راجع به بابیت از گوبینو خوانده بودید شیفته تحقیق پیرامون این موضوع شوید؟ سراسر سفرنامه شما اثبات‌کننده این مطلب است که شما از بدو ورود در کنکاش برای تحقیق پیرامون این مطلب بوده‌اید و تمام مطالب دیگری را که درباره ایران خوانده بودید بایگانی کرده و در ردیف دوم و سوم صندوق ذهن خود قرار دادید. مثلاً شما می‌گویید هنگام دیدن ارگ تبریز توجه من به حرفهای راهنما نبود بلکه متوجه قتل علی‌محمدباب شیرازی بود که در نهم ژوئیه 1850 در نزدیک ارگ او را اعدام کردند. اصولاً در سفرنامه شما اولین سئوال تحقیقی شخصی است به نام میرزاهاشم درباره شورش بابیها در زنجان و قبل از این سئوال، هیچ پرسشی دیگر درباره ایرانیان با 25 قرن تاریخ پرماجرا مطرح نکرده‌اید. آنجا در ضمن شرح سفر خود از تبریز به زنجان گفته‌اید: بعد از حرکت در راه شخصی که سوار بر اسب بود به ما ملحق گردید و می‌گفت که موسوم به میرزاهاشم است و قصد داشت که به (میانه) برود. من برای اینکه تحقیقی راجع به شورش زنجان از او بکنم گفتم آیا در خصوص شورش بابیها در زنجان اطلاعاتی دارد یا نه. ... بدبختانه هیچ‌یک از کسانی که در جنگ شرکت کردند در زنجان نبودند که من بتوانم از آنها اطلاعاتی راجع به جنگ کسب کنم. من خصوصاً از اینکه نتوانسته‌ام بازماندگان آن جنگ را در زنجان پیدا کنم متأثر شدم. زیرا امیدوار بودم به وسیله آنها، از جزئیات واقعه مطلع گردم و شرح وقایع را در تاریخ بابیها بنویسم. روز چهاردهم نوامبر تمام اوقات من در زنجان صرف این شد که بازماندگان آن جنگ را پیدا کنم و حتی یک نفر پیدا نشد که خود در آن جنگ شرکت کرده باشد و چون ادامه توقف من در زنجان دیگر فایده نداشت روز دیگر که پانزدهم نوامبر بود از آنجا حرکت کردیم. بنابراین شما از ابتدا با هدف مطالعه بر روی موضوع بابیت و شورشیهای آنها به ایران آمده‌اید. حتماً خواهید پرسید پس تماس من با غیر از بابیها چه بوده است؟ شما قصد تحقیق روابط آنها با بابیان را داشته‌اید و مثلاً گفته‌اید: روابط زردشتیها و بابیها با یکدیگر بهتر از روابط هر یک از دو مذهب با مسلمین است. تماس شما با صوفیها و علی‌اللهی‌ها نیز برای فهم رابطه آنها با بابیها بوده است. نیز مطرح کردن موضوع مسیحیت در حضور بابیان و یا بر عکس، بر همین اساس بوده است. علت سفر شما به جنوب ایران هم برای یافتن بابیها بود چون در تهران کسی را نیافتید. چنانچه گفته‌اید: اما در تهران هر قدر سعی کردم و وسیله به کار انداختم، نتوانستم که با بابیها تماس حاصل کنم. برخی تماسهای شما با شخصیتهای ایرانی نظیر حاکم یزد از روی اجبار و اکراه بوده است و خودتان مایل به مصاحبت نبوده‌ اید اما پس از ملاقات با بهاییها به دیدار او رفته‌اید چنانچه گفته‌اید: تازه من از شستشوی خود فراغت حاصل کرده بودم که حاجی صفر اطلاع داد که یک مرد زردشتی می‌خواهد مرا ملاقات کند و وقتی آمد، دیدم که مردی است سالخورده که عمامه و جامه زرد گبرها را دربر دارد. وی خود را معرفی کرد و معلوم شد که دستور تیرانداز بزرگ‌ترین رئیس روحانی زردشتیها در یزد است و گفت که حضرت والا شاهزاده عمادالدوله حکمران یزد وقتی که مطلع شد که یک اروپایی وارد شهر شده مرا نزد شما فرستاد که از ملیت و شغل شما و اینکه برای چه به یزد آمده‌اید سئوال نمایم و بدانم که اگر دارای مقام رسمی هستید و (متشخص) می‌باشید از طرف حکمران با احترامات لازم مورد پذیرایی قرار بگیرید. گفتم ملیت من انگلیسی است و شغل من جهانگردی می‌باشد و برای دیدن جاهای تازه و تکمیل زبان فارسی به ایران مسافرت کرده‌ام و در خصوص مقام من... به حکمران بگویید من مقام رسمی ندارم و متشخص نیستم و ایشان نباید برای پذیرایی من خود را به زحمت بیندازد و برای من قائل به احترام و تشریفات شوند و بر عکس این من هستم که احترامات خود را به ایشان تقدیم می‌کنم. دستور زردشتی گفت بسیار خوب ولی اگر مقصود شما تکمیل زبان فارسی بود می‌توانستید که در تهران و اصفهان و شیراز این زبان را تکمیل کنید...؟ گفتم منظور من از این مسافرت دیدن شهرهای ایران و مخصوصاً شهرهای قدیم آن است... چون دیدم دستور حرف مرا قبول نمی‌کند، یک مرتبه از او پرسیدم که آیا حرف مرا باور می‌نمایید یا نه؟ دستور در جواب صادقانه گفت نه... بعد از رفتن آنها آدمی از طرف حاجی سید (م) که من برای او یک توصیه فرستاده بودم آمد و گفت هر وقت که مایل هستید به ملاقات آبا بیایید و من بی‌درنگ به اتفاق او به راه افتادم و وارد خانه حاجی سید (م) شدیم. دیدم در حدوده ده دوازده نفر از رفقا و منسوبان اطراف او هستند. سید مزبور مرا با محبت پذیرفت و برای من شربت و چای و قلیان آوردند و توصیه‌نامه که میرزاعلی‌اکبر از شیراز نوشته بود در آن مجلس دست به دست گشت و همه وقتی آن را می‌خواندند تحسین و تمجید می‌کردند زیریا حضار بهایی بودند و میرزاعلی در آن توصیه‌نامه شرح بلیغی راجع به من نوشته و مخصوصاً ذکر کرده بود که من می‌خواهم راجع به مذهب بهایی اطلاعات کامل کسب کنم... اما چنانچه در بحث جبهه‌گشایی گفته شد برای دیدن این حاکم رئوف(!) با راهنمایی یک بابی سوار بر اسب با لباس بهاییها، دستور پیر را دنبال اسب خویش به سوی خانه عمادالدوله بردید تا عظمت خود را ثابت کنید؟ حق می‌دهیم که ابراهیم صفایی بگوید: فرستادن براون را در راستای شناخت بابی‌گری برای فهم انقلاب مهدی سودانی، انگلستان انجام داده است و برای این کار انگلستان از هر وسیله دیگری نظیر دعوت سیدجمال و پرسش نظریات او ابا نکرده است. فؤاد فاروقی نیز هدف از مسافرت شما به ایران را از روی کتابتان مشابه این نویسنده یافته و می‌گوید: ادوارد براون مستشرق بوده است، قبول. محقق بوده است، قبول. در شناساندن ادبیات ایران به اروپاییان فعالیت کرده است، قبول. ولی... مقصود براون از مسافرت به ایران شناختن مذاهب غیرقانونی و مطرود بابی و بهایی بوده است. خدمات براون به بابی‌ها در سفر به ایران براون که شیفته سفر به ایران بود مأمور تحقیقی جامع درباره فرقه بابیت بود که در آن ایام مسئله حاد سیاسی گشته و دامنه آن به عثمانی و مصر نیز کشیده شده بود. براون با ذره‌بین بابی‌یابی وارد ایران شد و همه جا را در جستجوی یافتن بابیها، حوادث، روابط شخصیتها و اعتقادات آنها گشت و به نظر ما سفرنامه‌اش مختصری از مشروح گزارشی است که به مقامات سیاسی انگلستان تحویل داده بود و پس از حذف و اضافاتی به نام سفرنامه خود به نام یک سال در میان ایرانیان به چاپ رسانده است. خدماتی که ایشان در این کتاب به بابیها و بهاییان کرده است عبارتند از: 1. اصلاح برداشتها و نظریات گوبینو در این باره. 2. ثبت و انتشار تاریخ حوادث آنها. 3. بیان اعتقادات آنها در ضمن سفرنامه‌اش به خصوص ریزه‌کاری‌های فراوانی از عقاید آنها را بیان کرده که گاه حالت تبلغ به خود می‌‌گیرد. 4. با مظلوم‌نماییهایی از آنها زمینه پذیرش حقانیت آنان را در ضمیر ناخودآگاه خواننده فراهم ساخته است. 5. از چهره پاره‌ای از آنها نظیر قره‌العین غبارزدایی کرده او را قهرمان جلوه داده است. 6. چهره علما و بزرگان را ملوث کرده و بدون تحقیق گفته‌های بابی‌ها را علیه آنها در کتاب منعکس کرده است. شاید خواننده محترم این همه از خودگذشتگی براون درباره این فرقه را از آن رو بداند که لابد براون خودش بابی یا بهایی بوده است؟ در حالی که چنین نیست. بر عکس براون گاهی از اعتقادات آنها اظهار تنفر نیز کرده است. براون در هر جلسه‌ای با بابیان و بهاییان بر سر اعتقاداتشان با آنها به مشاجره برخاسته و اغلب آنها را مجاب می‌کند یا پس از اتمام جلسه، خود به جمع‌بندی اعتقادات آنها می‌پردازد و آنها را مردود برمی‌شمارد: من از این بت‌پرستی یا انسان‌پرستی طوری حیرت‌ کردم که گفتم پناه بر خدا... خدا نکند که من به تصور اینکه می‌روم و خدا را می‌بینم به عکره بروم شما هم اکنون شعر مثنوی را خواندید و گفتید (مه ببالا دان نه اندر آب جو) و این گفته اظهار شما را دایر بر این که (بها) همان خداوند می‌باشد رد می‌کند زیرا ماه در آب جو نیست بلکه در آسمان است. مثنوی می‌خواهد بگوید که اگر می‌خواهید خداوند را بشناسید از این دنیای مادی که دنیای صور و حوادث است خارج شوید آنچه را شما در اینجا می‌بینید عکسی است که در آیینه‌ای افتاده ولی خود عکس در اینجا نیست و احتیاجی هم به آینه ندارد. فتح‌الله به سخن درآمد و گفت حضرت فرنگی ـ تمام این افکار و تصورات که شما درباره خدا دارید و هکذا تردید و شکی اگر داشته باشید از شماست و شما خالق آن افکار و تردیدها هستید و آنها مخلوق شما می‌باشند و لذا پروردگار آنها هستید... شیخ ابراهیم گفت که پیغمبر اسلام اظهار داشت به درستی که من بشری مثل شما هستم و منظور او از این گفته این بود که بتواند ما را انسان بکند... شیخ ابراهیم مدتی به همین منوال صحبت کرد و من از حرارتی که او از خویش نشان می‌داد قدری متحیر و از اظهارات و عقیده او ناراحت بودم اما از حرارتی که او از خویش نشان می‌داد قدری متحیر و از اظهارات و عقیده او ناراحت بودم اما از فصاحت بیان وی قدری خوشم می‌آید و در حالی که او مشغول صحبت بود در دل به خویشتن می‌گفتم که اینها چه می‌گویند و اساس گفته و حرف حساب اینها چیست؟ در اینکه بعضی از اینها ممکن است واقعاً مؤمن بدین خود باشند و با صداقت و فداکاری از آن طرفداری نمایند تردید نیست ولی اگر فراموش نکرده باشم عقیده‌ای که اینها ابراز می‌کنند آیا همان عقیده کهنه مزدک و المقنع نیست؟... یا اینکه اینها بابی نیستند بلکه... عدم اعتقاد به خداوند را در لفافه اصطلاحات مخصوص پیچانده و خود را با افکار ماوراءالطبیعه مشغول کرده‌اند... وقتی که غذا صرف شد شیخ ابراهیم دوباره شروع به صحبت کرد ولی این مرتبه صحبت او طوری کفرآمیز بود که من با نفرت از جا برخاستم و میهمانان هم از جا برخاستند. بله آقای براون، شما بت‌پرستی و آدم‌پرستی بابیها را دیدید و به آن اعتراف کردید و از آن ناراحت هم شدید ولی باز از آنها ح مایت کردید و برای آن قلم زدید و قدم برداشتید. وای از آن وقت که شک کنیم، نکند عشق شما به ایران و آن همه نوشته و خدمات ادبی و تاریخ‌نگاری از همین نوع باشد؟ در عین تنفر، فداکاری و عشق ورزیدن؟ و برای چه؟! خدا آگاه‌تر است! پی‌نوشت‌ها: 1. حائری، عبدالهادی، نخستین رویاروییهای اندیشه‌گران با دو رویه تمدن بورژ.وازی غرب، تهران، امیرکبیر، 1376، ص 23. 2. دنیس رایس از دوستان براون در مقدمه‌ای که بر کتاب یکسال در میان ایرانیان نوشته، او را به طور کامل معرفی کرده است. نیز می‌توانید برای شناخت کامل او به کتاب نفش سیاسی ادوارد براون در ایران، نوشه عباس نصر مراجعه فرمایید. 3. براون، ادوارد گرانویل، یکسال در میان ایرانیان، ترجمه ذبیح‌الله منصوریف تهران، کانون معرفت، صص 7 و بعد. 4. مینویی، مجتبی، نقد حال، تهران، خوارزمی، 1351، ص 400. 5. سفرنامه حاجی پیرزاد، جلد اول، به کوشش حافظ فرمانفرماییان، دانشگاه تهران، 1342، ص 26. 6. یکسال در میان ایرانیان، ص 36. 7. براون، ادوارد، انقلاب ایران، ترجمه احمد پژوه، تهران، کانون معرفت، 1338، صص ب و پ. 8. نقد حال، ص 402. 9. تقی‌زاده، سیدحسن، زندگی طوفانی، به کوشش ایرج افشار، تهران، علمی، 1368، صص 97 تا 99. 10. صدیق، عیسی، یادگار عمر، جلد اول، تهران، دهخدا، 1352، چاپ چهارم، صص 117ـ115. 11. براون، ادوارد، تاریخ ادبیات ایران، جلد اول، ترجمه فتح‌الله مجتبایی، تهران، مروارید، 1361، صص 10ـ4. 12. یکسال در میان ایرانیان، ص 39. 13. همان. ص 70. 14. همان، ص 312. 15. همان، صص 389 و 440. 16. همان، ص 387. 17. همان، ص 432 به بعد. 18. همان، ص 435 به بعد. 19. شما آقای براون، فصل 16 کتاب خود را که اختصاص به کرمان دارد این طور آغاز می‌کنید «در هیچ‌یک از شهرهای ایران که من دیدم نتوانستم به اندازه کرمان آشنا و دوست از هر طبقه با هر نوع روحیه و اخلاق پیدا کنم.» (همان، ص 388) ولی متأسفانه در کرمان تمام وقت در اختیار بابیان و بهاییان و ازلیان بودید و اغلب اوقات را نیز در جلسات جرس و بنگ مشغول تریاک کشیدن و عرق خوردن حتی متهم به صیغه کردن شدید. (ص 418) بنابراین ظلم است که شما این گونه وقت‌گذرانیها را به نام ایران‌شناسی و ایرانی‌شناسی بنامید. 20. یکسال در میان ایرانیان، صص 41، 40، 37. 21. همان، ص 50. 22. همان، ص 95. 23. همان، صص 39 و 40. 24. همان، ص 49. 25. همان، ص 427. 26. همان، ص 108. 27. همان، ص 111. 28. همان، جاهای مختلف. 29. همان، صص 160 و 161. 30. همان، ص 268. 31. همان، صص 308، 309. 32. همان، ص 310. 33. همان، ص 40. 34. همان، ص 331. 35. به استثنای اشخاص مشهور و معلوم، براون هرکسی را که احتمال جاسوس بودن وی می‌رفت با نام مستعار ذکر می‌کند. 36. یک سال در میان ایرانیان، ص 343. 37. همان، ص 373. 38. همان، ص 371. 39. همان، ص 402. 40. همان. 41. همان، ص 493. 42. همان، صص 163 و 164. 43. قریه (کاتو) بین یزد و بوانات واقع شده بود و ظاهراً اهالی آن زردشتی بوده‌اند. 44. یکسال در میان ایرانیان، ص 324. 45. همان، ص 383. 46. همان، صص 422 و 423. 47. همان، ص 197. 48. همان، ص 428. 49. همان، ص 25. 50. همان، صفحات 300 و 301 و جاهای دیگر. 51. همان، ص 193. 52. همان، ص 418. 53. همان، ص 94. 54. شیراز صحیح است. 55. یکسال در میان ایرانیان، همان، صص 269 و 270. 56. همان، ص 284. 57. براون به دلال بابی می‌گوید: از وقتی که وارد ایران شده‌ام میل دارم که بابیها را ملاقات کنم ولی تاکنون نتوانستم که حتی یک نفر از آنها را ببینم. (یکسال در میان ایرانیان، ص 194). 58. یکسال در میان ایرانیان، صص 149 و 150. ادامه واقعه از این قرار است؛ «مأمورین رفته‌اند یک بابی را دستگیر کنند چون نتوانسته‌اند، گفته‌اند فیلسوف و بابی تفاوتی ندارد و سبزواری را دستگیر کرده‌اند. بعد هم ملاها شهادت می‌دهند که او بابی نبوده است و نایب‌السلطنه او را آزاد می‌کند و چون خانه‌اش نزدیک سفارت انگلستان بوده است شایع می‌شود که سفارت انگلستان واسطه شده است.» 59. یکسال در میان ایرانیان. 60. همان، ص 149. 61. رجوع شود به: کتاب آبی، جلد اول، به کوشش احمد بشیری، تهران، نشر نو، 1361، ص 70 . 62. یکسال در میان ایرانیان، ص 72. 63. همان، ص 80. 64. همان، ص 88. 65. همان، ص 355. 66. همان، صص 367ـ364. 67. همان، ص 280 و جاهای دیگر. 68. همان، ص 148. 69. همان، صص 332ـ327 با حذف برخی قسمتها. 70. صفایی، ابراهیم، رهبران مشروطه، انتشارات جاویدان، 1362، ص 16. 71. فاروقی، فؤاد، سیری در سفرنامه‌ها، مطبوعات عطائی، 1361، ص 134. 72. یکسال در میان ایرانیان، صص 442، 443 و 444. منبع: ایران و استعمار انگلیس ، مجموعه سخنرانیها ، میزگرد و مقالات ، بهار 1388 موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران

آیت‌الله سید مرتضی مستجابی: مصدق بعد از 30 تیر به آیت الله کاشانی گفت: درسیاست دخالت نکنید

موقعی که آقا با کمک مردم حماسه 30 تیر را رقم زدند و قوام کنار رفت و مصدق سر کار آمد، مصدق چه کرد؟ اولین کاری که کرد این بود که به آقا پیغام داد: شما دیگر لطفاً در سیاست دخالت نکنید. تا اینجای کار دخالت نبود، حالا که امور به دست دکتر مصدق افتاده بود، می‌شد دخالت. گروه تاریخ مشرق- عالم جلیل حضرت آیت‌الله سید مرتضی مستجابی اصفهانی(دام عمره)، وقتی از پیشینه پر ماجرای خویش سخن میگوید، منقولاتش به دل گفته بیشتر می‌ماند تا روایت تاریخی. او در دوران عنفوان جوانی در جریانات گوناگون نهضت ملی، با مرحوم آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی و شهید سید مجتبی نواب صفوی و دیگر چهره های نامدار این عرصه همراه بود. به گونه ای که می‌توان تصویر او را در بسیاری از عکس‌های برجای مانده از نهضت ملی دید. این عارف روشن ضمیر، معمولا از سخن گفتن درباب گذشته بیم دارد، وگرنه خاطرات او بس مبسوط تر از این مقداری است که به خواهش ما باز گفته است. نحوه آشنائی جنابعالی با آیت‌الله کاشانی چگونه بود؟ چون این رویداد موجب شد که شما بعدها به جریان نهضت ملی پیوستید. خاطرم هست که در دوره نوجوانی، در مدرسه مروی درس می‌خواندم و همان جا بود که با خیاطی به اسم آقامهدی -که روبروی مدرسه ما مغازه داشت- آشنا شدم. او بود که یک روز مرا برد تا آیت‌الله کاشانی را ببینم. این مبداء آشنایی من با آن بزرگوار بود. بعد از قضیه نهضت نفت؟ خیر، قضیه برمی‌گردد به سال‌های قبل از نهضت ملی نفت. آن موقع بیشتر از 20 سال نداشتم. در دیدار نخست، شخصیت ومنش آیت‌الله کاشانی چه تأثیری روی شما گذاشت؟ من در همه عمرم آدم‌های شجاع و باجرات و ثابت‌قدم را دوست داشته‌ام. آن روز هم وقتی برای اولین بار آقای کاشانی را دیدم، خیلی از ایشان خوشم آمد. جثه کوچک و روح بسیار بزرگی داشت. از آن موقع به بعد هر وقت فرصتی دست می‌داد، به خانه‌شان در پامنار می‌رفتم و ایشان را می‌دیدم. راستش مردانگی وشجاعت این مرد، خیلی برایم جذاب بود، چون اگر قرار به عالم بودن باشد، آن روزها علمای زیادی هم در تهران بودند، هم در قم و مشهد و نجف، مضافاً بر این که خود من هم از یک خاندان اهل علم هستم و چندان از این عوالم دور نبودم، اما آقای کاشانی شهامت و جرئتی داشت که دیگران نداشتند. نزد ایشان درس هم خوانده اید؟ بله، ایشان مدتی به علت خستگی و دلزدگی، کار سیاسی را کنار گذاشتند و در منزلشان به بعضی از علاقمندان درس می‌دادند. فقه و اصول را دو دوره، نزد ایشان خواندم. کیفیت تدریس ایشان را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ خیلی خوب بود. ایشان با این که درگیر مسائل سیاسی بود، اما بر علوم حوزوی کاملاً مسلط بود که اگر نبود، علمای تهران بسیار بیش از آنچه کردند، آزارش می‌دادند! یادم هست یکی از آنها مجلس روضه‌ای داشت و یک روز مرا خواست و خیلی هم محبت کرد. بعد هم حرف بدی درباره آیت‌الله کاشانی زد و سعی کرد مرا از رفتن به خانه ایشان منع کند. من که جوان بودم و سر پرشوری داشتم، به او گفتم: «آقای کاشانی مردمی و دلاور است و چیزی دارد که امثال شماها ندارید!». از ویژگی‌های اخلاقی ایشان شمّه‌ای را بازگو کنید؟ آقا از نظر روحی خیلی قوی و با دل و جرئت بود، طوری که در عمرم کمتر دیده‌ام. خود من هم اهل ورزش بودم و روحیه ورزشکاری داشتم و از این جور آدم‌ها خوشم می‌آمد. اهل زورخانه رفتن هم بودم و داش مشدی‌های تهران از قبیل مصطفی دیوونه، مهدی قصاب، علی تک‌تک را که زورخانه داشت.... علی تک‌تک؟ بله، چون همیشه موقع راه رفتن بشکن می‌زد به او می‌گفتند علی تک تک! الغرض اینها و حسین رمضان یخی و اکبر جیرجیری و خلاصه همه‌شان را می‌شناختم. منظورم این است که حتی این داش مشدی‌ها هم آقای کاشانی را خوب می‌شناختند و به خاطر شجاعتش، مرید او بودند. اینها آدم‌های خوبی بودند که به خاطر شرایط فرهنگی، به لات‌بازی و این راه‌ها افتاده بودند. اگر اینها هم راهنما و مربی درست و حسابی داشتند، از خیلی‌ها بهتر بودند. بهترین خاصیت این لوتی‌ها این بود که دولت از آنها می‌ترسید و هر وقت هم که لازم بود جلوی حکومت بایستی، خبرشان که می‌کردی می‌آمدند و همه جوره کمک میکردند. ورود شما به عرصه سیاست توسط آیت‌الله کاشانی صورت گرفت؟ خیر، به معنی عام قبل از آن هم در این میدان بودم، ولی ایشان ما را به شکل جدی وارد قضیه کرد. موقعی که انتخابات مجلس پیش می‌آمد، به دستور آقای کاشانی حسابی فعالیت می‌کردیم. در انتخابات دوره شانزدهم که ایشان وکیل مجلس شد و مصونیت پارلمانی پیدا کرد، قرار شد من و پسرهایشان از قبیل آقامصطفی، ابوالمعالی و دامادشان و دو سه نفر دیگر برویم و ایشان را ازبیروت به تهران بیاوریم. من عادت ندارم که درسفرها، طفیلی کسی باشم، اما به علت علاقه شدیدی که به آقای کاشانی داشتم، یکی دو بار به من تکلیف کردند با ایشان به مشهد رفتم و حتی یک لحظه هم از ایشان دور نشدم. در مشهد هم در منزل آیت‌الله آسید یونس اردبیلی مهمان بودیم. ایشان چادری در حیاط زده بود و علما و زوّار در آنجا به دیدن آقای کاشانی می‌آمدند و حسابی شلوغ می‌شد. گاهی هم فرعی فقهی مطرح می‌شد و آقای کاشانی با این که 40 سال از حوزه دور بودند، با نهایت تیزهوشی و دقت جواب می‌دادند، طوری که همه علمائی که تصور کرده بودند آقا فقط اهل سیاست است، از وسعت معلومات و تسلط ایشان بر علوم حوزوی حیرت کرده بودند. ایشان خیلی جوان بود که به درجه اجتهاد رسید. حسابی ملا بود، منتهی وجوه علمی ایشان به علت مشغله‌های سیاسی، حتی از کسانی که به ایشان نزدیک هم بودند پنهان مانده بود! با دکتر مصدق چگونه آشنا شدید؟ او را هم از طریق آقای کاشانی شناختم. ما که در سن و جایگاهی نبودیم که بتوانیم با امثال او رفت و آمد داشته باشیم، ولی دکتر مصدق و سایر افراد به خانه آقای کاشانی می‌آمدند و ما هم در آنجا با آنها آشنا می‌شدیم. عکسی دارید که دکتر مصدق دست شما را گرفته است. عکس مربوط به چه مراسمی است؟ مراسم افتتاح خانه ملت که آقای کاشانی آن را افتتاح کرد. یادم نیست ماجرا از چه قرار بود، فقط یادم هست که جمعیت زیادی به آنجا آمده بودند. دکتر مصدق مرا از خانه آقای کاشانی می‌شناخت و هر وقت به منزل ایشان می‌آمد، خیلی با من گرم می‌گرفت. آن روز هم وقتی دید جمعیت زیاد است و من آن وسط گیر افتاده‌ام، دستم را گرفت و بالا برد و کنار خودش نشاند. عکس مال آن موقع است. با شهید نواب صفوی هم که از قبل آشنا بودید؟ ظاهرا از دوره ای که در نجف درس می خواندید؟ بله، با او در نجف و وقتی که در مدرسه آخوند درس می‌خواندم، رفیق شدم. آن موقع حدوداً هجده ساله بودم. نواب خیلی آدم جالبی بود. به ویژگی‌های اخلاقی وشخصیتی ایشان هم اشاره‌ای بفرمائید؟ بر خلاف تصور بعضی‌ها هر چه در برابر قلدرها و زورگوها می‌ایستاد و زیر بار نمی‌رفت، در مقابل ضعفا و درماندگان خیلی دل‌رحم بود. یک روز از کنار خانه‌ای رد می‌شدیم که دیوارش ریخته بود. از در و همسایه پرسید: «چه شده است؟» جواب دادند: «خانه مال زنی است که شوهرش مرده است و کسی را ندارد دیوار خانه‌اش را برایش درست کند». نواب عمامه و عبا را کنار گذاشت. مرا فرستاد که بیلی پیدا کنم که من از شاطری که می‌شناختم گرفتم و آوردم. بعد گِل درست کرد و می‌خواست مشغول کار شود که مردم خجالت کشیدند و آمدند و بیل را از دستش گرفتند و دیوار را تعمیر کردند. از این کارها زیاد می‌کرد. ظاهراً با شمس قنات‌آبادی هم دوست بودید، اوچه جور آدمی بود؟ بله، یک بار جلوی مسجد شاه، علیه دولت تظاهرات راه انداخته بودیم. من روی پله‌های مسجد ایستاده بودم که دیدم سید خوش‌هیکلی یک گوشه ایستاده است!جلو رفتم و او را به داخل مسجد بردم. در آنجا چند نفر سخنرانی کردند و من دیدم او هم سیدی مثل خود ماست و خلاصه سر پرشوری دارد. با این فرق که او بی‌سواد بود و شما باسواد هستید. آن روزها همه‌مان بی‌سواد بودیم. او رفت سراغ سیاست و پول و این حرف‌ها و ما نرفتیم. از سایر اعضای فدائیان اسلام از جمله شهید استاد خلیل طهماسبی چه خاطراتی دارید؟ آدم عجیبی بود. خلیل طهماسبی که رزم‌آرا را زد، آقای کاشانی به من گفتند: «برو به نواب بگو می‌خواهم خلیل را آزاد کنم، این قدر اعلامیه ندهد که این کار خلیل طهماسبی بود!». یادم هست هوا حسابی سرد بود و من با هزار زحمت محل اسکان او را پیدا کردم. وقتی رسیدم، نواب زیر کرسی نشسته بود. تا گفتم آقای کاشانی این پیغام را داده، رفت روی کرسی و شروع کرد به شعار دادن و میتینگ دادن که نخیر! خلیل از ماست. ما خیلی هم سرافرازیم که این کار را کرده‌ایم و بلند هم میگوئیم و انکار نمی‌کنیم.پیغام نواب را که بردم، آقای کاشانی خیلی از این حرف دلگیر شدند و گفتند: این سید چرا این طور می‌کند؟ خلیل را می‌کشند. آقا خلیل را خیلی دوست داشتند و می‌خواستند او را نجات بدهند، اما نواب کوتاه نمی‌آمد. بعد هم دیگر به خانه آقای کاشانی نیامد. قوام‌السلطنه را هم دیده بودید، او را چگونه یافتید؟ بله، اول بار در مدرسه سپهسالار دیدم و بعد هم در جاهای دیگر. یک بار هم او را در منزل حسام دولت‌آبادی دیدم. یک جور اخلاق‌ مردمی و لوتی مسلکی داشت یا دست کم این طور وانمود می‌کرد که به مشکلات مردم رسیدگی خواهد کرد. به همین دلیل همه جور آدمی دورش جمع می‌شدند. شاه هم به همین دلیل از او می‌ترسید. روی هم رفته یک سیاسی تمام عیار بود. علت نفرت آیت‌الله کاشانی از قوام چه بود؟ چون هر چه آقای کاشانی پاک و مهذب بود، قوام برعکس بود. آقای کاشانی با گذشت، انسان، آقا و بی‌اعتنا به دنیا بود، ولی قوام آدم صد در صد سیاسی‌ای بود که فقط به منافع خودش فکر می‌کرد. از روزهای منتهی به 30 تیر برایمان بگوئید. شرایط چگونه بود؟ بیت و اطرافیان آیت الله کاشانی چه شرایطی داشتند؟ آقای کاشانی شب‌ها در خانه‌شان جلسات سخنرانی داشتند و افرادی مثل بقائی، کبیری، قنات‌آبادی و... علیه قوام حرف می‌زدند. قوام خیال می‌کرد اعلامیه که بدهد آیت‌الله کاشانی می‌ترسد و جا می‌زند! ولی اوضاع در عمل چیز دیگری شد. مردم قبل از 30 تیر کشته نداده بودند، ولی در آن روز کلی کشته و زخمی دادند. حادثه 30 تیر 1331 یکی از نقاط عطف تاریخ معاصر ایران است. شما که در آن روز در صحنه حضور داشتید، چه چیزهائی را شاهد بودید؟ قوام که سر کار آمد، آقای کاشانی نامه‌ای به علاء نوشتند که آن روزها منتشر نشد، ولی بعدها منتشر شد. ایشان گفته بودند(نقل به مضمون می کنم) یا قوام کنار می‌رود یا من کفن می‌پوشم و جلوی مردم به طرف دربار راه می‌افتم و تکلیف را یکسره می‌کنم! حرف آقای کاشانی برای بنده حجت بود. سر پرشوری هم داشتم و از هیچ چیزی نمی‌ترسیدم. همه ما جوان‌ها منتظر دستور آقای کاشانی بودیم. البته خیلی هم خیال نداشتیم حتماً جلوی گلوله برویم. یادم هست یک شاعر اهل قم را گذاشته بودند که مثلاً محافظ ما باشد. یک وقت نگاه کردیم دیدیم نیست. فردایش او را دیدم و پرسیدم: «پس تو کجا رفتی؟» جواب داد: «اصطلاحی هست که میگوید: قرار بود مشروطه را حفظ کنیم، قرار نبود گلوله بخوریم! اگر گلوله بخورم، دیگر مشروطه به چه دردم می‌خورد!؟» حال روحی آیت‌الله کاشانی در روز 30 تیر چگونه بود؟ آقا خیلی ناراحت بودند و مدام با تلفن از اوضاع شهرها و کشته‌ها و زخمی‌ها خبر می‌گرفتند. من قبلا هم این حال را از آقا دیده بودم. یادم هست یک روز صفاری، رئیس شهربانی رزم‌آرا خانه آقای کاشانی آمد و خط و نشان ‌کشید. آقا هم عصبانی شدند و سرش داد کشیدند که برو به آن هژیر بگو جنازه‌ات را می‌اندازم در میدان بهارستان، به شاه هم بگو می‌دهم مادرت را ببندند به دم خر!! حقا که خیلی دل و جرئت داشت. در روز 30 تیر آقا به‌قدری ناراحت و عصبانی بودند که تمام مدت سعی می‌کردیم ایشان را در اتاقی نگه داریم که یک وقت نیایند و چشمشان به جمعیت نیفتد و از شدت ناراحتی سکته نکند! این همه زحمت، فشار و مقاومت را داشته باشید، آن وقت موقعی که آقا با کمک مردم حماسه 30 تیر را رقم زدند و قوام کنار رفت و مصدق سر کار آمد، مصدق چه کرد؟ اولین کاری که کرد این بود که به آقا پیغام داد: شما دیگر لطفاً در سیاست دخالت نکنید. تا اینجای کار که این همه کارهای بزرگ انجام شده بود، دخالت نبود، حالا که امور به دست دکتر مصدق افتاده بود، می‌شد دخالت! سیاست این جوری است دیگر. وقتی بر خر مراد سوار می‌شوند، یادشان می‌رود چه کسانی آنها را بالا برده‌اند! از قدیم بد نگفته‌اند که: سیاست پدر و مادر ندارد! آدم به کسی مثل آیت‌الله کاشانی این جوری پیغام بدهد که خودم بلدم، شما دخالت نکن! بعد هم دیدیم چه جور بلد بود! آقا که پایشان را کنار کشیدند، بلافاصله سقوط کرد. آقای کاشانی دنبال دنیا، مقام و این حرف‌ها نبود. اهل دل بود. اهل رفاقت بود. دلش برای مردم می‌تپید. هر کاری می‌کرد برای خدا بود. حقیقتاً شخصیت و خدمات ایشان آن طور که باید و شاید شناخته نشده است. کسی که می‌توانست مثل خیلی‌ها بنشیند و درس بدهد و برای خودش مرید و مقلد درست کند، این جور تن به قضا داد، توهین شنید، تبعید و زندان را تحمل کرد. کمتر کسی می‌تواند ازخود، این همه از خودگذشتگی نشان بدهد. آخر سر هم که با آن خانه‌نشینی دردناک و آن توهین‌ها و سرانجامِ نهضت ملی، خوب جواب پیرمرد را دادند! هر چند برای ایشان پشیزی فرق نمی‌کرد. ایشان به حکم وظیفه عمل می‌کرد، نه برای مرده بادو زنده باد مردم. خدا رحمتش کند. مرد بسیار بزرگی بود. آیت‌الله کاشانی هم برای شما اجازه اجتهاد نوشتند؟ بله، ولی من دنبال این حرف‌ها نبودم و نیستم. قبل از آن هم اجازه اجتهاد داشتم. آقای کاشانی آخری را برایم نوشتند که اصلاً نفهمیدم چطور شد! گُمش کردم! خیلی اهل درس دادن و منبر رفتن نبودم. ترجیح می‌دادم بیشتر دنبال مبارزه، جهاد، ورزش و کشتی باشم! ولی می‌دیدم بعد از جریان نفت، کارها دارد از شور می‌افتد و باید کاری کرد. پدرم ازاصفهان تلگراف زدند که: پسر برگرد، راضی نیستم در تهران بمانی. برگشتم اصفهان و رئیس شهربانی پیغام فرستاد که اینجا نمان، چون تحت تعقیب هستی! در نتیجه رفتم سارلنگ و هشت‌لنگ و یک ماهی آنجا بودم و رفقای لر از من پذیرائی خوبی کردند. یک روز شنیدم نواب و دوستانش را اعدام کرده‌اند. شنیدم پلیس یکی دو ماهی در مدرسه مروی کشیک داده بود تا مرا پیدا کند. اگر تهران مانده بودم، بی‌برو برگرد مرا هم قاتی آنها می‌گرفتند و اعدام می‌کردند! دعای پدرم نجاتم داده بود. آب‌ها که از آسیاب افتاد به اصفهان برگشتم و به مدرسه صدر رفتم که پی درس را بگیرم. دیدم حالی که دوباره طلبه شوم ندارم!از طرف دیگر درس، بحث، منبر و این حرف‌ها هم برایم منع شده بود. پدر هم که می‌گفت حق نداری بروی تهران. مانده بودم چه کنم؟ یک سر رفتیم پیش آقای کاشانی و با ایشان صلاح مصلحت کردم. گفتند: برو دفتر ازدواج بزن، بعد هم اجازه اجتهاد نوشتند. من از قبل از آقای آسید ابوالحسن اصفهانی و آقای خوانساری هم اجازه اجتهاد داشتم و توانستم به استناد اینها امتحان بدهم و اجازه دفتر اسناد رسمی بگیرم. بیش از نیم قرن از آن دوران می‌گذرد. ارزیابیتان از افرادی چون آیت‌الله کاشانی، شهید نواب صفوی و... چیست؟ نواب که یک جوان مخلص، متدین و سراپا شور بود که چندان اهل سیاست و عوالم سیاست‌بازی نبود. سیاست را باید زیردست آدم سیاستمدار یاد گرفت. آیت‌الله کاشانی هم که به نظر من از انسان‌های تراز بالاست، مثل امام. امثال اینها هر یک قرن یک بار هم پیدا نمی‌شود. از زندگیتان و از این گذشته احساس رضایت می‌کنید؟ همیشه فکر می‌کنم کاش آن همه شور، جرئت و اراده در راه بهتری صرف شده بود. اگر در اروپا بودم، با آن همه شور و اشتیاق یک چیزی مثل اینشتین می‌شدم! آدم درس هم که می‌خواند باید نتیجه بگیرد. این که فقط درس بخوانی که فایده ندارد. خیلی حرف‌ها را نمی‌شود زد. ما چیزهائی را به چشم خود دیدیم که نسل فعلی ندیده است. خدا عاقبت همه را به خیر کند. "پرونده‌ا برای قیام سی تیر/4" منبع: سایت مشرق

قیام 30 تیر به روایت یک گوینده رادیو/ شعری که مصدق آن را عامل کشتار مردم می‌دانست.

هر چه می‌گفتم:من یک گوینده هستم، می‌گفتند آب و روغنش را زیاد کردی، در حالی که لحنم این طور بود. بیانیه‌های دکتر مصدق را هم همین طوری می‌خواندم و او هم همیشه تشویقم می‌کرد. گروه تاریخ مشرق- استاد رضا سجادی، گوینده پرسابقه رادیو ایران، هم اینک عمری نزدیک به یک قرن دارد. او به دلیل سوابق خانوادگی خود با قوام السلطنه در شهر مشهد، با وی ارتباطی صمیمی یافت و در دوران مجری گری خود در رادیو،اعلامیه معروف قوام پس از انتصاب به نخست وزیری را با حرارت تمام قرائت کرد! پیامدهای این اقدام، پس از قیام 30 تیر دامنگیر وی گشت که داستان آن را در این گفت وشنود خواهید خواند. نام شما با خواندن اعلامیه مشهور قوام‌السلطنه با عنوان «کشتیبان را سیاستی دگرآمد» در رادیو، با واقعه 30 تیر گره خورده است. چه شد که تصمیم گرفتید در رادیو مشغول کار شوید؟ در 4 اردیبهشت سال 1319 رادیو یک آزمون ورودی برای استخدام گوینده گذاشت که من شرکت کردم و نمره اول را آوردم. در این آزمون وروردی 30، 40 نفری شرکت کرده بودند و رادیو فقط چهار نفر می‌خواست. یادم هست مرحوم نصرت‌الله محتشم نفر دوم شد و ابوالقاسم طاهری که بعدها رفت لندن سوم و فتح‌الله موثقی چهارم شد. مرحوم محتشمی که رفت تئاتر و بعدها چهره هایی مانند آقایان رضوی و تقی روحانی آمدند. تا کی در رادیو بودید؟ تا سال 1341. چه شد دیگر به گویندگی ادامه ندادید؟ یک روز دکتر امینی مرا احضار کرد و گفت: تفسیرهائی که در رادیو می‌خوانی مقامات شوروی را گله‌مند کرده است، صلاح نیست به رادیو بروی! من هم دیگر گویندگی نکردم و سرپرست تبلیغات شدم. چند سالی شهردار مشهد، اصفهان و رشت بودم. بعد به خوزستان رفتم و معاون استاندار و مدتی هم سرپرست شهرداری شدم. در سال 47 که در جنوب خراسان زلزله آمد، به نیابت از مرحوم پیرنیا، برای رسیدگی به وضعیت آن منطقه به آنجا رفتم. مدتی قائم‌مقام دکتر خطیبی که مدیرعامل شیر و خورشید سرخ بود شدم و در گناباد خدمت کردم. ظاهراً مدتی هم وکیل مجلس بودید؟ بله، در سال 50 از بجنورد وکیل مجلس شدم و تا سال 57 وکیل بودم. بعد هم که انقلاب شد و حقوق بازنشستگی ما را هم قطع کردند! بعد از انقلاب در رادیو فعالیتی نداشتید؟ خیر، فقط هر سال در روز 4 اردیبهشت، در سالگرد رادیو از من دعوت می‌کنند که می‌روم و چهار کلمه‌ای حرف می‌زنم! در دوران ریاست آقای لاریجانی بر صدا و سیما هم یک بار از من دعوت کردند و رفتم سه ساعتی درباره تاریخچه رادیو حرف زدم و گفتم با چه مشقتی و با چه وسایل ابتدائی کار می‌کردیم. شما با مرحوم دکتر ضیاءالدین سجادی نسبتی دارید؟ بله، ایشان برادرم بودند. ماجرای شناسنامه گرفتن برای ایشان هم شنیدنی است. سید ضیاء پدر ما را به زندان مشهد انداخته بود. کسی می‌رود و به ایشان خبر می‌دهد صاحب پسری شده‌اند. ایشان می‌گویند با این که سید ضیاء مرا به زندان انداخته است، اسم پسرم را بگذارید ضیاءالدین! خودتان کی به دنیا آمدید؟ در واقع در سال 1299، اما از روی شناسنامه 1301. 94 سال از خدا عمر گرفته‌ام. ولی ماشاءالله همچنان سرزنده‌اید! شاید به این دلیل است که در عمرم هرگز ماشین نداشته‌ام، رانندگی هم بلد نیستم و همیشه راه رفته‌ام! برگردیم به رویداد 30 تیر. از کی با قوام‌السلطنه آشنا شدید؟ اول بگویم ممنونم که از من خواستید درباره مسائل تاریخی با شما حرف بزنم. خیلی وقت است دیگر کسی این جور چیزها را از من نمی‌پرسد... . چرا خاطراتتان را نمی‌نویسید؟ نوشته‌ام. از شهریور 20 به این طرف هر چه را که شاهد بوده‌ام نوشته‌ام. قرار شده است چاپ شود... از قوام‌السلطنه می‌گفتید؟ بله، عرض کنم پدربزرگ بنده آسید مصطفی سرابی از وعاظ خراسان و پدرم آسید مرتضی مجتهد سرابی از مجتهدین مشهور خراسان بودند. قوام‌السلطنه هم مدتی استاندار خراسان بود و پس از این که عزل شد هم، همیشه پیش پدربزرگم می‌رفت. بعد از شهریور 20 به تهران آمدم. قوام‌السلطنه نخست‌وزیر و بعد از مدتی برکنار شد. در روزنامه اطلاعات کار می‌کردم و همکاری به اسم علی جلالی داشتم. او بعداً حزبی تشکیل داد و روزنامه‌ای به اسم میهن‌پرستان منتشر کرد. یک روز به من گفت تو که با قوام سابقه خانوادگی داری چرا نمی‌روی و با او مصاحبه نمی‌کنی؟ چه سالی؟ سال 21. خلاصه من رفتم و با او مصاحبه کردم و دادم به جلالی و خودم رفتم مسافرت. دو سه روز بعد که برگشتم دیدم مصاحبه در روزنامه میهن‌پرستان چاپ شده است. بعد معلوم شد یکی از حقه‌بازهای حزب توده به اسم نامور در چاپخانه، در آخر مصاحبه از خودش سئوال بیخودی را به مصاحبه اضافه کرده که سخت قوام را رنجانده بود! آن موقع مورخ‌الدوله سپهر وزیر پیشه و هنر و من رئیس مطبوعات آن وزارتخانه بودم. به من گفت: بهتر است در این قضیه هیچ کسی را واسطه نکنی و خودت مستقیم بروی پیش قوام و قضیه را برایش توضیح بدهی. من همین کار را کردم. اول قوام با عصبانیت هر که دلش خواست بار من کرد! بعد که آرام شد و قضیه را برایش تعریف کردم، پرسید: «تو از کدام سجادی‌ها هستی؟» جواب دادم سجادی‌های مشهد، پدرم فلانی بود و پدربزرگم فلانی. این را که شنید خیلی محبت کرد و از آن به بعد دیگر همیشه به دیدنش می‌رفتم و همیشه تشویقم می‌کرد که فلان مطلبی را که در رادیو گفتی خوب بود و آن شعر را خوب خواندی و از این حرف‌ها. شخصیت قوام را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ بی‌نظیر و عجیب و غریب! بسیار انسان متین و باسوادی بود. منزلش محفل ادبا و وزرا بود. در سال 24 که نخست‌وزیر شد، قرار بود موقعی که به مسکو می‌رود من همراهیش کنم، اما گفت: حزب توده فشار آورده است که حمید رضوی با من بیاید. بعد که برگشت به رادیو رفتم و از ساعت نه شب تا دو بعد از نصف شب اخبار سفرش به مسکو را خواندم. در تاریخ رادیو سابقه ندارد گوینده خبر پنج ساعت پشت سر هم حرف بزند. همان سفری که با استالین ملاقات کرد و متعاقب آن قرارداد با سادچیکف امضا کرد؟ بله، خیلی آدم با دل و جرئت و با معلوماتی بود. کاری که قوام کرد از دست کس دیگری برنمی‌آمد. خلاصه آن شب در رادیو خوابیدم و فردا صبح از ساعت هفت تا دوازده دوباره آن خبر را خواندم. بعد رفتم وزارت امور خارجه. قوام مرا که دید پرسید: «مطمئنی حنجره‌ات هنوز سر جایش هست؟» جواب دادم: «بله». گفت: «پس برو رادیو، خبر ساعت دو را هم بخوان». خلاصه این که در ظرف 24 ساعت سه تا پنج ساعت گزارش سفر مسکوی قوام‌السلطنه را خواندم. آن روزها هنوز برنامه‌ها زنده پخش می‌شدند و از نوار و ضبط خبری نبود. شما که تا این حد به قوام‌السلطنه نزدیک بودید، از روابط او و شاه چه می‌دانید؟ همین قدری می‌دانم که شاه به‌شدت از قوام می‌ترسید، ولی قوام نه با من و نه با هیچ کس دیگری درباره موضوعاتی که بین او و شاه رد و بدل می‌شد، حرفی نمی‌زد. بسیار متین و سیاستمدار بود. ما به خانه‌اش می‌رفتیم و به ما محبت می‌کرد. از سفر هم که می‌آمد برایمان سوغاتی می‌آورد، اما کلامی درباره مطالبی که با شاه یا سیاسیون حرف می‌زد بر زبان نمی‌آورد. شما که سه بار آن هم هر بار به مدت پنج ساعت مشروح کامل سفر قوام‌السلطنه به روسیه را خواندید، قطعاً می‌توانید شرح ماوقع را با ذکر جزئیات بیان کنید. شنیدن ماجرا از زبان شما جالب خواهد بود. نکته جالب در این قضیه این بود که قوام‌السلطنه به روس‌ها گفته بود مایلم با شما قرارداد ببندم، منتهی تا مجلس تصویب نکند، این قرارداد نافذ نخواهد بود. بعد هم دستور انتخابات مجلس پانزدهم را داد. قبلاً در مجلس چهاردهم طرحی گذشته بود که تا وقتی قوای بیگانه در ایران باشد، هیچ انتخاباتی برگزار نخواهد شد. قوام‌السلطنه به روس‌ها گفت قوایتان را از ایران بیرون ببرید تا انتخابات را برگزار کنم. روس‌ها هم همین کار را کردند. انتخابات انجام شد و قوام‌السلطنه به مجلس رفت تا تصویب قرارداد را بگیرد که مجلس تصویب نکرد و او را هم عزل کرد! بعد هم پیشه‌وری فرار کرد. خلاصه قوام هم روس‌ها را بیرون کرد و هم قرارداد ملغی شد. واقعاً آدم سیاستمداری بود. قوام بعد از عزل به اروپا رفت و اشرف پهلوی در آنجا با او مذاکره کرد. از مفاد این مذاکرات خبر دارید؟ خیر، خبر ندارم. یادم هست آن روزها قرار بود مجلس مؤسسان برای اضافه کردن اختیارات شاه تشکیل شود. قوام به شاه نوشت: آذربایجان را من به ایران برگرداندم، کسانی که قانون اساسی را پی‌ریزی کردند انسان‌های بزرگی بودند، صحیح نیست شما در آن تصرف کنید. قوام در سال‌های 27 تا 29 در اروپا بود و بعد به ایران برگشت. همین طور برادرش وثوق‌الدوله که در سال 22 تبعید شده بود بازگشت. حال قوام خوب نبود و فعالیتی نمی‌کرد. اما از مدت‌ها قبل از نخست‌وزیری قوام، مطبوعات درباره این موضوع حرف می‌زدند. بعد از ترور رزم‌آرا همه معتقد بودند باید آدم با عرضه و با قدرتی اداره امور را در دست بگیرد. موقعی که رزم‌آرا نخست‌وزیر بود، شاه چند بار جمال امامی را سراغ دکتر مصدق فرستاد که بیا نخست‌وزیر بشو. دکتر مصدق گفته بود: به شرطی می‌آیم که اگر از نخست‌وزیری برکنار شدم بتوانم به مجلس برگردم که چون خلاف قانون بود، شاه قبول نکرد. در سال 29 جمال امامی روی این حساب که دکتر مصدق باز قبول نمی‌کند، این پیشنهاد را تکرار کرد، ولی رو دست خورد! او نخست‌وزیر بود تا روز 24 تیر 31 که یکمرتبه این خبر پخش شد که دکتر مصدق استعفا داده است. روز 24 تیر به خانه قوام‌السلطنه رفتم و خبر هم نداشتم قرار است او نخست‌وزیر شود. تا صبح پنج‌شنبه هم که می‌رفتم فقط می‌دیدم قوام پشت تلفن به این و آن می‌گوید: دکتر مصدق خودش این کار را کرده است و خودش هم باید تمامش کند، آقایان! به من رأی ندهید! آن روز فقط کارش همین بود که به تمام کسانی که به او تلفن می‌زدند همین را بگوید. ساعت پنج بعد از ظهر همه وکلائی که به او رأی داده بودند، به منزل قوام‌السلطنه آمدند. قوام به آنها گفت بیخود به من رأی دادید، این کار مشکل است و خود دکتر مصدق باید به سرانجام برساند. آنها هم بلند شدند و رفتند. آن روزها قاعده بر این بود که وقتی کسی نخست‌وزیر می‌شد، می‌رفت و با شاه حرف‌هایش را می‌زد و بعد شاه حکم او را امضا می‌کرد. آن شب علاء وزیر دربار حکم امضاشده قوام‌السلطنه را آورد! آخر شب بود و من وسیله نداشتم به خانه برگردم و همان جا ماندم. فردا صبح قوام اعلامیه‌ای را به من داد و گفت: برو رادیو و در اخبار ساعت 8 این را بخوان. من هم می‌روم پیش شاه و برمی‌گردم. تو هم برگرد همین جا با تو کار دارم. آخر اعلامیه هم نوشته بود کشتی‌بان را سیاستی دگر آمد. گفتم: «قربان! این شعر مال منوچهری است و کشتنیان است نه کشتی‌بان». گفت: «تو کاریت به این کارها نباشد، برو بخوان کشتی‌بان!». خیلی‌ها معتقدند این اعلامیه را قوام ننوشته است، برخی آن را به مورخ الدوله سپهر نسبت می دهند. خیر، خودش نوشت. دقیقاً خط خودش بود. ارسنجانی در خاطراتش نوشته است به قوام‌السلطنه گفتم شما که اعلامیه‌ای به این غلیظی نوشته‌اید، فرمان انحلال مجلس را هم از شاه گرفته‌اید؟ گفت قرار است فردا بفرستد که البته نفرستاد! خلاصه آن اعلامیه را که خواندم تف و لعنتش برایم ماند! هر چه می‌گفتم:من یک گوینده هستم، می‌گفتند آب و روغنش را زیاد کردی، در حالی که لحنم این طور بود. بیانیه‌های دکتر مصدق را هم همین طوری می‌خواندم و او هم همیشه تشویقم می‌کرد. ادبیات قوام بی‌نظیر بود و اعلامیه‌هایش را همیشه با همین لحن می‌نوشت. خلاصه بعد از خواندن این اعلامیه مردم به خانه‌ام ریختند و زیلوئی را که داشتم تکه تکه کردند! من هم از ترسم در رفتم و رفتم به بختیاری. پس در روز 30 تیر در تهران نبودید؟ چرا، سه روز در تهران بودم و بعد که شرایط خیلی سخت شد، بعد رفتم بختیاری. از روز 30 تیر بگوئید؟ آنچه که روی داد و شما شاهد آن بودید؟ یادم هست مردم تظاهرات عظیمی را به راه انداختند و گفتند قوام باید برود و دکتر مصدق باید بیاید. بعد هم گفتند می‌خواهند بریزند به خانه قوام‌السلطنه. من هم از ترسم دیگر آنجا نرفتم. غروب دوشنبه که شد دیدم دیگر ماندن در تهران جایز نیست و ممکن است کشته شوم و رفتم اصفهان. جهانشاه، سردار بختیاری، رفیق ما بود. وقتی فهمید چه جوری گرفتار شده‌ام، از ده قلاتک ماشین فرستاد دنبالم و رفتم آنجا. ده پانزده روزی بودم و بعد زن جهانشاه گفت: سربازی با یک تلگراف آمده بود شما را دستگیر کند. معلوم شد برای دستگیریم به همه شهرها تلگراف زده‌اند. جهانشاه گفت: خودم آجودان شاه هستم و می‌برم اصفهان و تحویلشان می‌دهم. جهانشاه‌خان مرا به اصفهان برد و تحویل استاندار داد. او هم مرا به سروانی سپرد که بیاورد تهران. در طول راه آن سروان حتی یک کلمه هم با من حرف نزد. به تهران که رسیدیم، اتوبوس در میدان شاه نگه داشت. سروان گفت: من شش ماهی بود از زن و بچه‌ام خبر نداشتم. هر چه هم تقاضای مرخصی می‌کردم، نمی‌دادند، تو باعث شدی بتوانم بیایم آنها را ببینم، حالا هم هر کاری می‌خواهی بکن! می‌خواهی برو خودت را معرفی کن، می‌خواهی نرو! به هر حال من می‌روم پیش زن و بچه‌ام. رئیس شهربانی، تیمسار کوپال مرا از قبل می‌شناخت و محبت داشت. قضیه را برایش تعریف کردم. گفت برو خانه و بیرون هم نیا، چون اوضاع آشفته است و مردم اذیتت می‌کنند، در خانه بمان تا خبرت کنم. فردا صبح ساعت شش آمد دنبالم و گفت: از حالا به بعد رئیس دفتر خودم هستی! صبح ماشین می‌آید تو را می‌آورد و شب برمی‌گرداند، اینجا بنشین و جواب تلفن‌ها را بده. یک ماهی که گذشت گفت: برویم پیش دکتر مصدق و رفتیم. دکتر مصدق تا چشمش به من افتاد، گفت: «تف به غیرتت! اگر تو آن اعلامیه را آن طور شدید و غلیظ نمی‌خواندی، این همه آدم کشته نمی‌شدند». من هم شوخی‌ام گل کرد و گفتم: «برای شما که بد نشد!» گفت: «برو گمشو، به فرماندار نظامی تعهد بده از تهران بیرون نمی‌روی». من هم رفتم به فرمانداری نظامی در خیابان سوم اسفند و به سرلشکر عظیمی تعهد دادم که از تهران بیرون نمی‌روم». از فرمانداری نظامی که بیرون آمدم، دیدم روزنامه‌فروش فریاد می‌زند: «به حکم مجلس حکومت نظامی لغو شد!» معلوم می‌شود دکتر مصدق خبر نداشت وکلای مجلس حکومت نظامی را لغو کرده‌اند! دیگر به رادیو نرفتید؟ چرا، حدود یک ماه بعد مرحوم بشیر فره‌ور که سرپرست رادیو شده بود دنبالم فرستاد. از آن به بعد تفسیر می‌نوشتم و خبر را هم می‌خواندم. بعد از قضیه 30 تیر قوام را کی و کجا دیدید؟ سه ماه بعد رفتم به خانه برادرش معتمدالسلطنه که در شمیران بود. اموالش را مصادره کرده بودند. البته بعداً دکتر مصدق دستور داد اموال را برگردانند. او تا مرا دید گفت: «خدا رحم کرد شعر را عوضی خواندی و این بلا سرمان آمد، اگر می‌خواندی کُشتنیان چه بلائی سرمان می‌آمد!» واقعیت تعامل دربار با قوام در آن روزهای سخت نخست وزیری اش چه بود؟ این سوال را از این بابت می پرسم که اطرافیان اوهم دراین باره هم داستان نیستند؟ قوام شنبه صبح رفته خانه برادرش و استعفایش را نوشت و فرستاد به دربار، ولی تا روز دوشنبه این استعفا را قبول نکردند. شاه قبلاً گفته بود مجلس را منحل می‌کند و ارتش را هم در اختیار قوام می‌گذارد و به هیچ کدام از این وعده‌ها عمل نکرده بود. قوام هم که سیاستمدار کارکشته‌ای بود فهمید که دارند زیر پایش پوست خربزه می‌گذارند و بلافاصله استعفا داده بود. غروب دوشنبه دکتر معظمی و مهندس رضوی آمدند اداره رادیو و گفتند مصدق نخست‌وزیر شد. از آن به بعد تا حدود سه ماه گرفتار بودیم. غالباً مشهد بودم. اگر در تهران بودم، هفته‌ای یکی دو بار می‌رفتم و به قوام سر می‌زدم و حالش را می‌پرسیدم. همین قدر می‌دانم که قوام عصر 30 تیر به خانه برادرش رفت، بعد خانه علی اقبال و بعد منزل برادرزاده‌اش علی وثوق. جایش را مدام عوض می‌کرد که او را گیر نیاورند. حال و روزش چطور بود؟ خوب بود. روز جمعه کمی ناراحت بود، ولی بعد دیگر خوب بود. دکتر اقبال پزشک مخصوصش بود و می‌گفت: وضع جسمیش خوب است. اواخر عمر سه چهار سالی حال درستی نداشت. هم سنش بالای 80 بود، هم وقتی ریختند و خانه‌اش را آتش زدند خیلی روی اعصابش فشار آمد. کی؟ سال 21. یک عده لات ریختند و وسایلش را شکستند و خانه‌اش را آتش زدند. آن موقع در کاخ نخست‌وزیری بود. من هم بودم که رئیس شهربانی آمد و گفت: «حضرت اشرف! خانه‌تان آتش گرفت». قوام گفت: «خب بفرستید عقب آتش‌نشانی. چرا به من می‌گوئید؟ من باید اینجا باشم که مملکت را آتش نزنند». قوام در سال‌های آخر عمر اظهار پشیمانی نمی‌کرد که نخست‌وزیری را پذیرفته بود؟ نه، قوام اهل زدم این جور حرف‌ها نبود. یا کاری را نمی‌کرد یا اگر می‌کرد پشیمانم و افسوس و این حرف‌ها توی کارش نبود. اواخر عمر حوصله کسی را نداشت و فقط چند نفر مثل من و عباس شاهنده را به حضور می‌پذیرفت. غالباً روی تخت دراز کشیده بود و زیاد حرف نمی‌زد. گاهی هم از رختخواب بلند می‌شد و روی صندلی می‌نشست. موقعی که در سال 34 فوت کرد من مشهد بودم و نتوانستم در تشییع جنازه‌اش شرکت کنم. بعد از 28 مرداد از دکتر مصدق خبر داشتید؟ بله، چند بار همراه مرحوم غلامحسین‌خان به احمدآباد رفتم و احوالش را پرسیدم. حالش بد نبود. ‌ "پرونده‌ای برای قیام 30تیر/10" منبع: سایت مشرق

مردی که نخست وزیری‌اش باعث قیام در ایران شد

قدرت گرفتن تدریجی قوام و منزلت او نزد انگلیسی‌ها و آمریکائی‌ها، شاه را نگران ساخته بود. شاه بیم از آن داشت که جایگاه قوام نزد انگلیسی‌ها و آمریکائی‌ها سبب تضعیف موقعیت وی در کشور گردد. گروه تاریخ مشرق- قوام السلطنه از جمله سیاستمدارانی است که نام و سرنوشت او به دوران پهلوی اول و دوم گره خورده است‌. او 5 بار نخست وزیر شد؛ اگر چه کابینه‌های وی غالباً عمر کوتاهی داشتند، امّا خطی که قوام در مدیریت سیاسی جامعه ایران از اولین سال قرن جاری هجری دنبال کرد، مهمترین بستر را برای نفوذ امریکا در اقتصاد و سیاست و فرهنگ جامعه ایرانی باز کرد. شاید بتوان گفت در میان رجال عصر پهلوی قوام نخستین سیاستمدار ایرانی بود که چشم به امریکا و سرمایه‌داری و به ظاهر بی طرف آن داشت‌. قوام در اجرای این سیاست که به عنوان «کوشش برای گشودن خط سومی در سیاست خارجی در مقابل روس و انگلیس‌» برگزیده بود، ازکاردانی حسین علاء پسر علاءالسلطنه نخست وزیر دوران استبداد قاجار حداکثر استفاده را برد. علاء ـ نماینده ایران درامریکاـ مشغول جلب نظر یانکی‌ها و بازکردن پای آنها به ایران بود. قوام که مدعی بود امریکا به علت دوری از ایران نمی‌تواند خطری برای استقلال ایران ایجاد کند، با سرمایه و نیروی کارش باطل کننده جادوهای انگلیس و مطامع شوروی در ایران خواهد بود. با اشاره او حسین علاء از وزارت خارجه امریکا خواست که چند مستشار مالی به تهران معرفی کند. علاء به زودی با تلگرام رمز به قوام خبر داد که توانسته است نظر صاحبان شرکتهای نفتی امریکایی را برای سرمایه‌گذاری در نفت ایران جلب کند. چنین بود که قوام در کار افتتاح مجلس چهارم تعجیل کرد تا بتواند قرارداد نفت شمال را با امریکائیها به تصویب رسانده و قانونی کند. مع الوصف قراداد در مجلسی به تصویب رسید که نمایندگانش‌، همان نمایندگان مجلس سوم بودند که پیمان 1919 وثوق‌الدوله را نیز تصویب کرده بودند. *از تولد تا نخست وزیری‌ احمد قوام السلطنه‌، فرزند میرزا ابراهیم خان معتمد السلطنه‌، برادر کوچک میرزا حسن خان وثوق (وثوق الدوله ـ عاقد قرارداد 1919) ‌است. پدر قوام میرزا ابراهیم خان معتمدالسلطنه و اجداد وی عموماً در دوران حاکمیت قاجار صاحب مناصب دولتی بوده‌اند. قوام در آذر 1252 در تهران دیده به جهان گشود. او پس از تحصیلات مقدماتی در مدرسه مروی، به تحصیل در علوم معقول و منقول پرداخت و تاریخ‌، جغرافیا، ریاضی و فلسفه را نزد معلمان خصوصی فراگرفت‌. در 17 سالگی پیش خدمت ناصرالدین شاه و در 20سالگی منشی دائی خود میرزاعلی خان امین الدوله که حاکم آذربایجان بود شد. قوام در 29 سالگی در سفر سوم مظفرالدین شاه به اروپا وی را همراهی کرد. وی پس از پایان این سفر به «قوام السلطنه‌» مشهور شد. او به دلیل خط زیبایی که داشت نویسنده «فرمان مشروطیت‌» و سپس رابط مظفرالدین شاه با مشروطه‌خواهان شد، ولی پس از مرگ مظفرالدین شاه و در دوران محمدعلی شاه‌، از سیاست کناره گرفت و راهی اروپا شد و به تحصیل در رشته حقوق پرداخت‌. در پی فتح تهران توسط مشروطه خواهان‌، قوام به ایران بازگشت‌. از اولین کابینه سپهدار که در 8 مهر 1288 تشکیل شد و قوام معاونت وزارت داخله را برعهده گرفت تا 8 بهمن 1296 که به سمت جنجالی و پرحادثه فرمانروایی خراسان رسید، مجموعاً 9 بار در رأس وزارتخانه‌های عدلیه‌، مالیه و داخله قرار گرفت‌. قوام در مقام والی خراسان، ثروت هنگفتی اندوخت‌. او با اجاره املاک مزروعی و مستغلات آستان قدس‌، سرمایه قابل ملاحظه‌ای در طول 3 سالی که فرمانروایی خراسان را برعهده داشت‌، کسب کرد. این قدرت و آزادی با کودتای سیدضیاءالدین طباطبایی از بین رفت‌. قوام‌، کودتا را محکوم کرد و همچون بعضی دیگر از والیان استانهای مختلف، به دلیل آن که تصور نمی‌کرد کودتا دوام یابد، در برابر آن موضع منفی اتخاذ کرد. سیدضیاء نیز در برابر تمامی استانداران و فرمانروایانی که در ایالات مختلف‌، در برابر کودتای سوم اسفند جبهه‌گیری کرده بودند، واکنش خصمانه‌ای نشان داد. وی یک ماه پس از کودتا، کلنل پسیان را که فرماندهی ژاندارمری خراسان را برعهده داشت‌، کفیل استانداری خراسان کرد و در 11 فروردین 1300 دستور بازداشت قوام را نیز صادر نمود. کلنل پسیان که از ماهیت نخست وزیر کودتا مطلع نبود و از طرفی قوام را عنصری ضدمردمی می‌شناخت‌، دستور دولت را به کار بست‌. قوام روز 13 فروردین 1300 بازداشت شد و به تهران انتقال یافت و در زندان عشرت‌آباد محبوس گردید و اموال و دارائیش در خراسان نیز مصادره شد. قوام و سیدضیاء کینه دیرینه‌ای بایکدیگر داشتند. قوام کسی بود که در دوران فرمانداری خود در خراسان نشریات وفادار به سید‌ضیاء را توقیف کرده و با اقدامات سیاسی و فرهنگی او مبارزه می‌کرد. در بهار 1300 سیدضیاء با موج بازداشت‌ها و تمهیدات شدید امنیتی و رضاخان با اقدامات و انتصابات و عزل و نصب‌های نظامی خود، فضایی از رعب و وحشت را در کشور و به ویژه در تهران به وجود آوردند. از طرفی خروج نیروهای انگلیس از ایران (در اردیبهشت 1300)، نیز این دو را یکه‌تاز میدان کرده، موجبات نگرانی احمدشاه را فراهم کرده بود. احمدشاه با خروج نظامیان انگلیسی و قدرت گرفتن سیدضیاء و رضاخان نگران تضعیف سلطنت خود در کشور بود. روز دوم خرداد 1300 مشاجره شدیدی بین احمدشاه قاجار و سیدضیاء به وجود آمد. به طوری که شاه سیدضیاء را وادار به استعفا کرد و سیدضیاء خودداری نمود. دو روز پس از این رویداد و به دنبال برگزاری تظاهرات گسترده علیه سیدضیاء در مسجد شاه تهران و میدان بهارستان احمدشاه تصمیم به عزل سیدضیاء گرفت‌. زمانی که حکم رئیس الوزرائی قوام السلطنه از سوی احمدشاه قاجار صادر شد، وی 55 روز بود که در زندان عشرت‌آباد بسر می‌برد. حکم در داخل زندان به وی ابلاغ شد و قوام در بعد از ظهر هشتم خرداد 1300 مستقیماً از زندان راهی قصر فرح‌آباد شد و با احمدشاه به مدت 4 ساعت به گفتگو نشست‌. وی رئیس الوزرائی را پذیرفت ولی مانند سیدضیاءالدین طباطبائی حکم انتصاب خود را خود نوشت و برای امضاء نزد شاه برد. حکم از این قرار بود: «نظر به حسن کفایت و خدمتگزاری جناب اشرف قوام السلطنه و امتحانات عدیده کافیه که در این موقع در استقرار انتظامات مملکتی داده و اعتماد کامل خاطر همایونی ما را به صداقت و دولتخواهی و شاه‌پرستی خود جلب نموده است‌، محض اهمیت موقع و برای تهیه آسایش عمومی‌، معزی الیه را به صدور این دستخط مهر طلعت مبارک به ریاست وزراء منصوب فرمودیم‌، که هیأت وزیران را تشکیل داده در انتظامات مملکتی و اعاده امنیت و آسایش عمومی مساعی جمیله به عمل آورند. مزید رضامندی و اعتمادخاطر ملوکانه را جلب و تحصیل نمایند. 22 رمضان 1299 ـ شاه » اولین و مهمترین اقدام قوام السلطنه که در نخستین روزهای صدارتش انجام شد، آزادی تمامی رجالی بود که توسط سیدضیاءالدین طباطبایی بازداشت شده بودند. قوام السلطنه پس از چند روز مشاوره و مطالعه‌، وزیران کابینه خود را به حضور شاه معرفی کرد. به جز دو نفر به نام‌های عمید السلطنه وزیر عدلیه و حکیم الدوله وزیر امور خیریه‌، بقیه اعضای کابینه قوام و حتی خود او از محبوسین دوران سه ماهه حکومت سیدضیاءالدین طباطبایی بودند. برنامه حکومت قوام و تبلیغات او به گونه‌ای سازمان دهی شده بود که گویی وی مأموریت یافته تا خرابی‌های دوران سیدضیاء را جبران کند. قوام نقش به سزایی در بدبین کردن شاه نسبت به سیدضیاء و هوادارانش ایفا می‌کرد. شروع به کار مجلس چهارم در اول تیر 1300 از جمله رویدادهای مهم دوران حکومت قوام بود. مجلس چهارم که رئیس آن میرزا حسین خان مؤتمن الملک و نائب رئیس آن آیت الله سیدحسن مدرس بود در شرایطی کار خود را آغاز کرد که بیش از نیمی از افراد آن در دوران وثوق الدوله انتخاب شده و طرفدار پیمان 1919 بودند. در واقع قسمت عمده نمایندگان مجلس چهارم‌، همان نمایندگان مجلس سوم بودند که با وقوع جنگ اول جهانی تعطیل شده بود. قوام از چنین مجلسی رأی اعتماد گرفت‌. قوام در دوران کوتاه مدت نخست وزیری خود با آشوبها و شورشهای متعددی در نقاط مختلف کشور روبرو بود. حاج بابا اردبیلی در زنجان‌، میرزا کوچک خان و خالو قربان و احسان الله خان در رشت و انزلی و لاهیجان و لنگرود، کنترل امور را به دست گرفته بودند، کلنل محمدتقی پسیان در خراسان علم مبارزه با حکومت مرکزی را برافراشته بود و چند نقطه دیگر کشور نیز دچار تمرد وطغیان شده بود. مهمترین دغدغه خاطر قوام‌، قیام کلنل پسیان والی خراسان بود. قوام خود قبل از احراز مقام نخست وزیری‌، مدتی در خراسان به دستور سیدضیاءالدین طباطبائی در بازداشت پسیان والی این استان بوده است‌. از این رو با انتصاب قوام به نخست‌وزیری، احساس کرد وی انتقام دوران بازداشت خود را خواهد گرفت‌. از این رو علم تمرد و طغیان برافراشت‌. افرادی که قوام برای فرونشاندن بحران نزد کلنل می‌فرستاد نیز یا بازداشت می‌شدند و یا دست خالی بازمی‌گشتند. در یک مورد قوام 1000 تفنگدار را برای مجازات کلنل پسیان به استان خراسان فرستاد، اما این عده توسط ژاندارم‌های وفادار به کلنل در سبزوار خلع سلاح شدند، فرمانده آنان بازداشت شد و بقیه نیروها به تهران بازگردانده شدند. در پی این تحولات‌، قوام السلطنه ضمن دریافت کمک از رضاخان و فرستادن نیروی نظامی به خراسان، صمصام السلطنه بختیاری را به حکومت خراسان منصوب کرد. صمصام پیش ازحرکت به خراسان تلاش کرد تا مشکل پسیان را از راه مذاکره حل کند. وی به پسیان اطلاع داد که با هدف مذاکره با او عازم خراسان است‌. پسیان نیز به وی پاسخ داد تنها در صورتی که بدون نیروهای بختیاری رهسپار خراسان شود، حکومت او رادر این استان خواهد پذیرفت‌. صمصام چون از طریق سیاسی و گفتگو با پسیان راه به جایی نبرد، به قوام اطلاع داد که با وجود پسیان در رأس قوای نظامی ژاندارمری استان خراسان قادر به حکومت بر این استان نخواهد بود. در 5 مرداد 1300 پسیان وقتی اوضاع را خطرناک دید، با کمک نیروهای خود تمامی مراکز اداری و دولتی و نظامی وانتظامی خراسان را به تصرف درآورد. قوام السلطنه نیز درصدد سرکوب پسیان برآمد و قزاق‌های مسلح را با جلب موافقت رضاخان به خراسان روانه کرد. علاوه بر نیروی قزاق‌، قوام که قبلاً خود حاکم خراسان بود و روابط صمیمانه‌ای با خوانین خراسان داشت‌، به آنان نیز دستور مقابله با پسیان داد. سردار معززخان بجنوردی به کمک خوانین شیروان موفق به بسیج اکراد قوچان‌، علیه پسیان شدند. کلنل برای دفع این شورش به قوچان آمد و بانیروی اندک خود در جعفرآباد قوچان با شورشیان مواجه شد. درجنگی که در این منطقه روی داد، عده‌ای از ژاندارمها متواری شدند و کلنل ناگزیر شد با حداقل نیروی باقی مانده به مقاومت بپردازد. سرانجام بقیه افراد نیز کشته شدند. کلنل نیز به تنهایی به مقاومت ادامه داد تا این که به محاصره افتاد. پسیان در 12 مهر 1300 در جنگی که علیه ژاندارمهای اعزامی قوام در منطقه قوچان روی داد، کشته شد. قوام به این ترتیب‌، بر اوضاع خراسان نیز تسلط یافت‌. با این همه‌، قوام در این مقطع از زمامداری خود همواره با نظامیگری و قلدری و خط و نشان کشیدن رضاخان روبرو بود. رضاخان قانون و مقررات را رعایت نمی‌کرد و زیربار محدودیتهای قوام نیز نمی‌رفت‌. در این دوره‌، رضاخان از یکسو عده زیادی از اوباش را به دور خود جمع کرده بود واز سوی دیگر قوام نیز کارهای حساس و کلیدی کشور را به عناصر نالایق واگذار نموده بود هر دوی اینها مورد اعتراض طبقه فرهیخته و بافرهنگ کشور قرار داشتند. یکی از اقدامات مهم قوام در دوران اول صدارتش‌، واگذاری امتیاز استخراج نفت شمال به مدت 5 سال به شرکت امریکایی «استاندارد اویل‌» بود که قرارداد آن توسط حسین علاء وزیر مختار ایران در واشنگتن به امضاء رسید. این لایحه سپس با توجیهات قوام به این بهانه که باید توازن در سیاست خارجی رعایت شود، در 30 آبان 1300 درجلسه غیرعلنی مجلس شورای ملی طرح و تصویب شد. اما تصویب این لایحه در مجلس خشم روسها و انگلیس‌ها را برانگیخت و در نتیجه مسکوت ماند. هر دو دولت از یکسو به خاطر تصویب این لایحه و از سوی دیگر به خاطر امتناع قوام از مشورت با مقامات روس و انگلیس خشمگین بودند. اگرچه اعتراض آنان مظهر دیگری از دخالت علنی آنان در امور داخلی ایران بود،امّا قوام در همان سال پیمان وعده شده ایران و شوروی را که مقدمات آن در دوران کابینه سپهدار رشتی و توسط مشاور الممالک انصاری وزیر مختار (سفیر) ایران در مسکو مهیا شده بود، به امضای نهایی رساند. این قرار داد که در 23 آذر 1300 در مجلس چهارم به تصویب رسید، زمینه قطع حمایت روسیه از شورش مسلحانه کمونیست‌های خطه گیلان که به رهبری احسان الله خان دولت خودمختاری برای خود ایجاد کرده بودند، فراهم ساخت‌. احسان الله خان که عضو حزب کمونیست عدالت بود و همراه با هواداران خود در 1299ش همزمان با شکل‌گیری قیام اسلامی میرزا کوچک خان جنگلی به تحریک روسیه به صف مبارزان جنگلی وارد شده بود، در پی انعقاد موافقتنامه دولت قوام با روسها مورد بی اعتنایی و بی مهری روسها قرار گرفت و سپس به درخواست «روتشتین‌» دست از مبارزه علیه قوام برداشت و بعدها متعاقب حمله نیروهای دولتی به جنگل‌، با کشتی به شوروی گریخت‌. میرزا کوچک خان نیز در 11بهمن 1300 در کوه‌های طالش به شهادت رسید. مع الوصف به موجب قرارداد آذر 1300، روسها در ازای لغو تمامی تحمیلات سیاسی و اقتصادی دوران تزار، حق مداخله در ایران را زمانی که دخالت کشور دیگری در ایران‌، منافع ملی شوروی را در مرزهای جنوبی تهدید کند، برای خود محفوظ نگاه داشتند. قوام السلطنه در دوران اول صدرات خود که 8 ماه به طول انجامید، برای مصدق السلطنه (دکتر محمد مصدق‌) وزیر مالیه خود به بهانه ایجاد اصلاحات مالی اختیار تام گرفته بود. اما چون مهلت این اختیارات تمام شده بود، مصدق برای تمدید آن با تعدادی از نمایندگان که مخالف تمدید اختیارات وزیر مالیه بودند، درگیر شد و قوام نیز که دخالتش به حمایت از مصدق سودی نبخشید، در 29 دی 1300 پس از 230 روز صدارت پردردسر و پرمشغله ا استعفا کرد. *دوره دوم نخست وزیری روز 26 خرداد 1301 احمد شاه قاجار مجدداً قوام را به نخست وزیری منصوب کرد. مجلس چهارم نیز با 65 رأی موافق از مجموع 80 نماینده حاضر، به زمامداری قوام السلطنه رأی مثبت داد. گزارش رأی‌گیری در مجلس به اطلاع احمدشاه که در اروپا به سر می‌برد رسید و وی از همانجا فرمان رئیس الوزرایی مجدد قوام را صادر کرد(1). قوام در 26 خرداد، کابینه دوم خود را تشکیل داد. کابینه‌ای که در آن وزارت جنگ همچنان در اختیار رضاخان بود. اما قوام وزارت خارجه را در این دوره خود راساً برعهده گرفت‌. در این دوره نیز قوام قانون واگذاری امتیاز نفت شمال به شرکتهای «استاندارد اویل‌» و «سینکلر» را به تصویب رساند. این مصوبه‌، این بار با مخالفت انگلیسی‌ها مواجه نگردید. دلیل این امر این بود که انگلیسی‌ها در این کمپانی به طور مخفیانه سرمایه گذاری کرده بودند. بنابر این اعطای امتیاز در واقع منافع آنان را نیز تأمین می‌کرد. قوام این بار با خیالی آسوده به مذاکره با کمپانی مزبور پرداخت و یک هیأت مستشاری رانیز برای سر و سامان دادن به اوضاع مالی کشور به ایران دعوت کرد. سرمایه‌داری امریکا در آن زمان آنچنان قدرتمند نبود که بتواند با سلطه اقتصادی با تجربه و دسیسه‌باز انگلستان مقابله کند، به ویژه آن که این هر دو، دشمن تازه‌ای به عنوان نخستین حکومت کمونیستی جهان را در برابر خود می‌دیدند. با این همه‌، قوام در دوران دوم رئیس الوزرایی خود از یک سو به تلاش‌های خود برای اجرای قرارداد نفت شمال با امریکائیها شدت بخشید و از سوی دیگر، هیأتی از متخصصان مالی امریکایی به ریاست دکتر میلسپو را برای سر و سامان دادن به امور مالی ایران به تهران آورد. در آذر 1301 به دنبال دعوت از مستشاران آمریکایی هیأتی، شامل 12 نفر به ریاست دکتر میلسپو وارد ایران شد و به مدت 5 سال به تنظیم و اداره امور مالی ایران پرداخت‌. هیأت مزبور از طرف دولت متبوع خود به طور پنهانی مأمور بود تا زمینه نفوذ امریکا را در ارکان اقتصادی ایران فراهم کند. از این رو این هیأت تلاش کرد تا امریکایی‌ها را مردمانی بشردوست و علاقه‌مند به پیشرفت اقتصادی کشورهای ضعیف جلوه دهد و زمینه را برای نفوذ استعماری آن کشور آماده سازد. میلسپو در اجرای این هدف در بدو امر همه سعی خود را برای بهبود وضع مالی ایران به کار گرفت و بهبودی نسبی در امور اقتصادی ایران به وجود آمد. وی 5 سال در ایران عهده‌دار امور مالی بود تا این که در کابینه مخبرالسلطنه بین میلسپو و وزیر مالیه اختلاف به وجود آمد و باعث شد مجلس قرارداد مستشاری خارجی را لغو کند. قوام در دوره دوم نخست وزیری خود برای این که از شدت انتقادات مخالفین و روزنامه‌ها بکاهد، حکومت نظامی را که از زمان کودتای سیدضیاءالدین طباطبایی برقرار شده بود لغو کرد. این اقدام از شدت انتقادات علیه دولت که عموماً متوجه رضاخان بود نکاست‌. مخالفت‌ها روز به روز افزایش می‌یافت تا جایی که نمایندگان مجلس به تدریج شروع به بدگویی آشکار از رضاخان کردند. آیت الله مدرس و مصدق در رأس کسانی قرار داشتند که در مجلس شورای ملی علیه نظامیگری و یکه تازی رضاخان که به نام حفظ امنیت در کشور صورت می‌گرفت زبان به اعتراض گشوده بودند. آیت الله مدرس در یکی از جلسات مجلس شورای ملی به تاریخ 12 مهر 1301 سخنان شدیدی علیه رضاخان برزبان آورد و گفت‌: «ما بر هر کس قدرت داریم. از رضاخان هیچ ترس و واهمه‌ای نداریم‌. او را استیضاح می‌کنیم‌، عزلش کنیم‌. قدرتی که مجلس دارد، هیچ چیزی نمی‌تواند در مقابلش بایستد. (2) در این دوره از صدارت قوام مشکل اصلی کشور وجود رضاخان بود که به هیچ اصلی پایبند نبود و اختناق و خفقان زور و قلدری و ارعاب و وحشت را با ایجاد حکومت نظامی در سراسر کشور اشاعه داده بود، در امور وزارتخانه‌های مالیه و نظمیه دخالت می‌کرد، مردم را به باد کتک و تازیانه می‌گرفت‌. اوجگیری مخالفت‌ها علیه رضاخان در مجلس و میان مردم‌(3) و همچنین اقدامات خودسرانه او که حتی نخست وزیر را نیز خشمگین می‌کرد، قوام را دچار مشکل عجیبی کرده بود. شاه به دلیل آن که اقدامات رضاخان به عنوان گامی درجهت ایجاد امنیت در کشور لقب گرفته بود، قدرت برکناری او را در خود نمی‌دید. هرچند اگر چنین قدرتی را نیز داشت‌، انگلیسی‌ها مانع اجرای تصمیم او می‌شدند. قوام از یک سو با حملات نمایندگان مجلس علیه رضاخان مواجه بود و از سوی دیگر می‌دید که حتی انگلیسی‌ها نیز بیش از او از وزیر جنگ وی حمایت می‌کنند. از سوی دیگر رضاخان نیز که قوام را سد راه قدرت خود می‌دید، مطبوعات طرفدار خود را وادار کرده بود که علیه او مقالات تندی منتشر سازند. این مقالات، بی اعتقادی مردم به کابینه قوام و ناتوانی وی در حل مشکلات کشور، سبب شد نمایندگان مجلس تصمیم به استیضاح وی بگیرند. این تصمیم موجب استعفا و کناره‌گیری قوام از قدرت شد. وی پس از 8 ماه زمامداری در 5 بهمن 1301 از دور دوم نخست وزیری خود استعفا کرد و جای خود را به مستوفی الممالک داد. قوام سپس در مجلس پنجم که در تابستان 1302ش افتتاح شد به نمایندگی از تهران انتخاب گردید. ولی او در مهر این سال مقهور یک پرونده سازی توسط رضاخان شد. رضاخان برای از میان برداشتن قوام که مانع قدرت او بود، در 24 مهر 1302 او را به توطئه برای قتل خود متهم کرد و سپس وی را بازداشت نمود. قوام در وزارت جنگ مورد بازجویی قرار گرفت، اما روز 30 مهر با شفاعت احمدشاه از زندان آزاد شد و فردای آن روز در شرایطی که از مصونیت نمایندگی مجلس برخوردار بود به اروپا تبعید شد و در پاریس نزد برادرش وثوق الدوله اقامت گزید. پس از تغییر سلطنت و خلع احمدشاه و استقرار دیکتاتوری رضاخان‌، هر دو برادر تصمیم به بازگشت به ایران گرفتند. ابتدا وثوق الدوله وارد تهران شد و مورد استقبال و تکریم رضاشاه قرار گرفت و چندی وزارت و وکالت یافت‌. پس از او قوام با کسب اجازه از رضاشاه به وطن بازگشت، ولی به لاهیجان رفت و به کشاورزی و برنجکاری و چایکاری مشغول شد و تا شهریور 1320 خود را از صحنه سیاست دور نگاه داشت‌. او گاهی در خلال این مدت طولانی تبعید سیاسی، برای استراحت و معالجه به اروپا می‌رفت. *دوره سوم نخست وزیری دوره سوم نخست وزیری قوام السلطنه 21 سال پس از پایان دوره دوم حکومت وی در شرایطی آغاز شد که رژیم قاجار منقرض‌(4) و حکومت رضاخان نیز در اثر حوادث جنگ دوم جهانی فروپاشیده و سلطنت به پسر وی محمدرضا پهلوی انتقال یافته بود. طی این دوره 21 ساله، 12 نخست وزیر به قدرت رسیدند‌5 . دوره سوم نخست‌وزیری قوام‌، یک سال پس از آغاز حکومت محمدرضا پهلوی آغاز شد و 6 ماه به طول انجامید. قوام 10 مرداد 1321 از سوی مجلس شورای ملی به نخست وزیری رسید و 18 مرداد از مجلس رأی اعتماد گرفت‌. وی در این دوره از نخست وزیری خود با مشکلات عدیده‌ای مواجه بود. احزاب سیاسی تازه تأسیس با او به مخالفت برخاستند و شاه و دربار از قدرت سیاسی روزافزون او که ناشی از جلب حمایت امریکا، شوروی و انگلیس بود، نگران بودند. قوام در این دوره از یک سو خود را با سیاست امریکاییها نزدیک کرده بود و از سوی دیگر با حزب توده مماشات می‌نمود. با این همه تصمیم قوام برای استخدام مجدد مستشاران امریکایی از جمله استخدام دکتر میلسپو و کلنل شوارتسکف برای نظم دادن به سیستم مالی و ژاندارمری کشور، موجی از مخالفت را در جامعه و در میان مردم‌، روحانیون و مطبوعات برانگیخت‌. حتی وزیر دارایی وقت که احساس می‌کرد آمدن میلسپو نوعی مداخله در کار وی است، از مقام خود استعفا کرد و قوام به جای او «اللهیار صالح‌» رئیس هیأت اقتصادی ایران در امریکا را که در عقد قرارداد مربوط به استخدام میلسپو و همکاران او نقش مهمی ایفا نموده بود، به تهران احضار و به وزارت دارایی منصوب نمود. روز 21 آبان 1321 لایحه استخدام دکتر میلسپو و مستشاران امریکایی برای 5 سال در مجلس تصویب شد. سمت میلسپو در ایران رئیس کل دارایی با سالانه 18 هزار دلار حقوق به اضافه خانه مسکونی و اثاثیه و هزینه مسافرت به کشورش و بالعکس بود. در همین لایحه کلنل شوراتسکف امریکایی برای مستشاران ژاندارمری استخدام گردید.6 قوام در مرحله بعد برای رفع احتیاجات مالی نیروهای اشغالگر متفقین در کشور، تصمیم به نشر اسکناس گرفت که با مخالفت مجلس روبرو شد. در نتیجه قوام برای تضعیف مجلس به «سر ریدر بولارد» وزیر مختار انگلیس در تهران متوسل شد. بولارد نیز به وی پیشنهاد کرد که به مجلس اطلاع دهد نیروهای متفقین تهدید کرده‌اند اگر دولت نتواند برای رفع نیازهای مالی خود اقدام به نشر اسکناس کند، تهران را اشغال نظامی خواهند کرد. این نقشه موثر افتاد و مجلس درپی تهدید ساختگی متفقین‌، تسلیم اصرارهای قوام شد. قدرت گرفتن تدریجی قوام و منزلت او نزد انگلیسی‌ها و آمریکائی‌ها، شاه را نگران ساخته بود. شاه بیم از آن داشت که جایگاه قوام نزد انگلیسی‌ها و آمریکائی‌ها سبب تضعیف موقعیت وی در کشور گردد. از این رو وقتی در 10 آذر 1321 مشکل کمبود نان در تهران به وجود آمد و منجر به تظاهرات اعتراض‌آمیز مردم در هفدهم این ماه شد، دربار از اعمال فشار جامعه بردولت قوام خشنود بود، حتی در آن زمان گفته می‌شد که این تظاهرات و ناآرامی‌ها را دربار دامن زده بود تا کابینه قوام را به سقوط کشاند. در جریان تظاهرات خشونت بار مردم که عمدتاً در میدان بهارستان و مقابل مجلس شورای ملی برگزار شد بسیاری از مغازه‌داران اطراف خیابان لاله‌زار، استانبول‌، نادری و شاه‌آباد، توسط مردم غارت شد و حتی خانه قوام نیز به آتش کشیده شد. این تظاهرات با دخالت نیروهای فرمانداری نظامی به خاک و خون کشیده شد. در آن تاریخ قوام خود وزارت جنگ را نیز برعهده داشت و از نیروهای نظامی به راحتی استفاده می‌کرد. کابینه قوام به دلیل اختلاف شدید با دربار و به خاطر دخالت‌های شاه در امور دولت و عدم همکاری و احساس وظیفه بعضی از وزیران از جمله وزیر جنگ (سپهبد امیراحمدی‌) و وزیر دارایی (اللهیار صالح‌) نسبت به نخست وزیر در 24 بهمن 1321 استعفا داد. از مهمترین وقایع دوره سوم نخست وزیری قوام ورود چرچیل نخست وزیر انگلیس (29مرداد) و «ویندل ویلکی‌» فرستاده ویژه رئیس جمهور امریکا (23 شهریور) به ایران بود. در فاصله زمانی استعفای قوام تا دور جدید تشکیل کابینه وی در 25 بهمن 1324 ـ سه سال ـ (6) نخست وزیر به قدرت رسیدند و کنار رفتند. در این مدت آشوبها و شورشهای متعددی در نقاط مختلف کشور شکل گرفت که گفته می‌شود قوام در ایجاد بعضی از آنها دست داشته است‌. حسین فردوست در کتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوی در این رابطه می‌نویسد: «قوام به همراهی سرلشکر فضل الله زاهدی در سال 1324 با همکاری «آلن چارلز ترات‌» رئیس ) که با پوشش کاردار سفارت انگلیس در سرویس اطلاعاتی انگلیس در تهران عمل می‌کرد، عوامل اصلی در براه انداختن شورش موسوم به «نهضت جنوب‌» در استان فارس بودند. آنان با اجیر کردن سران ایل قشقایی طرح آشوب «خودمختاری فارس‌» را بیان کرده و برادران قشقایی استان فارس را به اشغال مسلحانه خود درآوردند. ترات همچنین به وسیله بعضی شیوخ منطقه اقدام به تشکیل «اتحادیه عرب خوزستان‌» کرد. این جمعیت خلق الساعه در ملاقات با نایب السلطنه و نخست وزیر و وزیر امورخارجه عراق خواستار جدایی از ایران و پیوستن به عراق شده بودند و رادیو بی‌.بی‌.سی نیز این خبر را با آب و تاب فراوان به عنوان ملاقات نمایندگان عربستان (یعنی خوزستان‌!) و عراق پخش کرد‌» (7) ترات علاوه بر خوزستان و فارس به اقدامات گسترده‌ای در منطقه بختیاری و لرستان دست زد. هدف این بود که در صورت موفقیت شوروی در آذربایجان و کردستان‌، در خوزستان، فارس و اصفهان یک حکومت انگلیسی قدرت را به دست گیرد و پس از تصرف تهران به آذربایجان و کردستان حمله برد. «سر کلارمونت اسکرین‌» دیپلمات انگلیسی و مأمور تبعید رضاخان، این اقدامات را «برگ برنده قوام‌» خوانده و نوشته است‌: «بهترین ورق قوام در این بازی که نیمه ماه سپتامبر بیرون کشیده شد، شورش قشقائی‌ها و قبائل متحد آنان در ایالات جنوبی بود. این واقعه در تاریخ ایران به عنوان یکی از تحریکات انگلیسی‌ها ثبت گردید. «چارلز گل‌» سرکنسول انگلیس در اصفهان و آلن ترات همکار وی در خوزستان بانی این قیام شمرده می‌شدند که آن را سازمان داده و به آن کمک مالی و اسلحه رسانده بودند.» (8) *دوره چهارم نخست وزیری قوام بار دیگر در 25 بهمن 1324 و متعاقب نشستی که مجلس شورای ملی در ششمین روز همین ماه برای انتخاب قوام به نخست‌وزیری داشت، مأمور تشکیل کابینه شد. وی در این دوره از صدارت خود چون سیاستهای اتحاد جماهیر شوروی را تایید می‌کرد مورد حمایت حزب توده قرار گرفت‌. قوام در اولین انتصاب خود مظفر فیروز مخالف سرسخت شاه را به عنوان معاون سیاسی و پارلمانی خود برگزید. در 29 بهمن 1324 قوام در رأس یک هیأت بلندپایه سیاسی و اقتصادی و فرهنگی به مسکو رفت و در دوم اسفند با استالین مذاکرات مفصل و طولانی انجام داد. وی سرانجام در برابر فشارهای سرسختانه روسها پذیرفت که پس از بازگشت به ایران تعدادی از اعضای حزب توده را برای همکاری در کابینه بپذیرد و قرارداد واگذاری نفت شمال را با نمایندگان اعزامی دولت شوروی امضاء کند، مشروط بر آن که اتحاد جماهیر شوروی نیز از فرقه دمکرات آذربایجان حمایت نکند و قوای خود را از ایران خارج سازد. او در 16 اسفند 1324 به تهران بازگشت‌. این قرارها عملی شد و پیرو مذاکرات قوام و سادچیکف ـ سفیر تام الاختیار شوروی در تهران ـ اعلامیه مشترکی در 15 فروردین 1325 به امضای دوطرف رسید که در آن بر چهار مورد تأکید شده بود. این موارد عبارت بودند از: 1ـ دولت ایران حزب توده را در قدرت سهیم سازد. 2ـ ارتش شوروی ظرف یک ماه و نیم تمام خاک ایران را تخلیه کند. 3ـ از آنجا که حوادث آذربایجان یک موضوع داخلی است‌، باید ترتیبی مسالمت‌آمیز برای حل آن اتخاذ گردد. 4ـ قرارداد ایجاد شرکت نفت ایران و شوروی تا انقضای مدت 7 ماه برای تصویب مجلس پانزدهم پیشنهاد شود. بند اول مقاوله نامه به موقع انجام شد و در 10 مرداد 1325، قوام دولت ائتلافی خود با حزب توده و حزب ایران را تشکیل داد. در این کابینه دکتر مرتضی یزدی به سمت وزیر بهداری‌، دکتر فریدون کشاورز به سمت وزیر فرهنگ و ایرج اسکندری به سمت وزیر بازرگانی و پیشه و هنر منصوب شدند. بند دوم مقاوله نامه نیز متعاقب اجرای بند اول عملی شد و روسها نیروهای خود را از ایران خارج کردند. ذکر این نکته ضروری است که در ترغیب روسها به خروج از ایران‌، علاوه بر امتیاز دادن قوام‌، تهدید ترومن نیز مؤثر بود. (9) با خروج ارتش سرخ از ایران، قوام السلطنه وزیران توده‌ای را از دولت اخراج و انحلال دولت را اعلام داشت و دولت جدیدی تشکیل داد. در این دوره از نخست وزیری بود که وی حزب پرقدرت دمکرات را با کمک فکری مظفر فیروز پایه‌گذاری کرد ودر آذر 1325 با تجهیز و بسیج ارتش، فرمان حمله به آذربایجان و فرقه دمکرات را صادر کرد. در 21 آذر با حمله نیروهای ارتش‌، آذربایجان آزاد و بساط فرقه دمکرات درهم پیچیده شد. در این حمله، دولت و ارتش شوروی به طمع به دست آوردن امتیاز نفت شمال هیچ گونه واکنشی نشان ندادند، ـ در مجلس پانزدهم (29 مهر 1326) قرارداد واگذاری نفت شمال به شوروی تصویب نشد و نمایندگان مجلس با پشتیبانی ملت کلیه نقشه‌های سوسیال امپریالیسم شوروی را نقش بر آب نمودند. دولت قوام سرانجام در 18 آذر 1326 به دلیل اختلاف با مجلس و ضعف فراکسیون دولتی و تشدید اختلاف خود با شاه‌، استعفا داد و قوام خود روز 8 دی آن سال راهی اروپا شد. پس از این استعفا در یک دوره 5 ساله‌، 8 دولت در ایران روی کار آمده و سقوط کردند. *دوره پنجم نخست وزیری با استعفای دکتر مصدق در 25 تیر 1321 از سمت خود و به فرمان شاه، نمایندگان مجلس بدون حضور نمایندگان نهضت ملی، به نخست وزیری قوام السلطنه رأی مثبت دادند و شاه در فرمان نخست وزیری با لقب جناب اشرف حکم نخست وزیری او را صادر نمود. قوام پس از دریافت فرمان نخست‌وزیری، اعلامیه شدیداللحنی خود تحت عنوان «کشتیبان را سیاستی دگر آمد» منتشر نمود که منجر به واقعه 30 تیر 1331 شد و برای همیشه پرونده سیاسی قوام‌ بسته شد. واقعه 30تیر از مقاطع حساس تاریخ مبارزات مردم علیه رژیم شاهنشاهی محسوب می‌شود. قوام پس از این که قدرت را به دست گرفت، برای ترساندن مردم اعلامیه‌های شدید اللحنی صادر کرد و متعاقب آن سعی کرد تا آزادی‌های سیاسی را محدود کند. وی در اعلامیه‌ای خود که 27 تیر 1331 منتشر شد، پس از ادعاهای بسیار و وعده‌های زیاد به مردم، مخالفان را چنین تهدید کرد: «من با اتکاء شما و نمایندگان شما این مقام را قبول کرده‌ام و هدف نهائیم رفاه وسعادت شماست‌. سوگند یاد می‌کنم که شما را خوشبخت خواهم کرد. بگذارید من با فراغ بال شروع به کار کنم‌. وای به حال کسانی که در اقدامات مصلحانه من اخلال کنند و در راهی که پیش دارم مانع بتراشند یا نظم عمومی را برهم بزنند. اینگونه آشوبگران با شدیدترین عکس العمل از طرف من روبرو خواهند شد و چنانکه در گذشته نشان داده‌ام بدون ملاحظه از احدی و بدون توجه به مقام و موقعیت مخالفین‌، کیفر اعمالشان را در کنارشان می‌گذارم‌. حتی ممکن است تا جایی بروم که با تصویب اکثریت پارلمان دست به تشکیل محاکم انقلابی زده‌، روزی صدها تبهکار را از هر طبقه به موجب حکم خشک و بی شفقت قانون قرین تیره روزی سازم‌. به عموم اخطار می‌کنم که دوره عصیان سپری شده و روز اطاعت از اوامر و نواهی حکومت فرارسیده است کشتیبان را سیاستی دگر آمد...» در این هنگام آیت الله کاشانی به مخالفت با قوام پرداخت و مردم را به مبارزه دعوت کرد. آیت الله کاشانی طی اعلامیه‌ای خطاب به قوام چنین گفت‌: «احمد قوام باید بداند در سرزمینی که مردم رنجدیده آن پس از سالها رنج و تعب شانه را از زیر بار دیکتاتوری بیرون کشیده‌اند، نباید اختناق افکار و عقاید اعلام و مردم را به اعدام دسته‌جمعی تهدید نماید. من صریحاً می‌گویم که بر عموم برادران مسلمان لازم است در راه این جهاد کمر همت بربسته و برای آخرین مرتبه به صاحبان سیاست استعماری ثابت کنند تلاش آنان در بدست آوردن قدرت و سیطره گذشته محال است و ملت مسلمان ایران به هیچیک از بیگانگان اجازه نخواهد داد که به دست مزدوران آزمایش شده استقلال آنان پایمال و نام باعظمت و پرافتخاری که ملت ایران در اثر مبارزه مقدس خود به دست آورده است‌، مبدل به ذلت و سرشکستگی شود.» آیت الله کاشانی سپس در مصاحبه‌ای که خبرنگاران داخلی و خارجی با وی داشتند صراحتاً اعلام کرد اگر قوام ظرف 48 ساعت نرود اعلام جهاد خواهم کرد و شخصاً کفن پوشیده و پیشاپیش مردم به مبارزه خواهم پرداخت‌. پس از این موضعگیری قاطع آیت الله کاشانی و تعطیل بازار و مغازه‌ها در روز 30 تیر (21 ژوئیه‌)، مردم به خیابانها ریختند و خواستار سرنگونی قوام شدند. به دستور قوام مردم را به گلوله بستند و عده‌ای از آنان به شهادت رسیدند. سرلشکر وثوق فرمانده ژاندارمری نیز کفن پوشان باختران، همدان و قزوین را در کاروانسراسنگی به گلوله بست و از حرکت آنان جلوگیری کرد. نمایندگان دولت و شاه با عجله به ملاقات آیت الله کاشانی رفتند تا وی را راضی به آرام کردن مردم کنند. اما این آیت‌الله کاشانی با صراحت درخواست آنان را رد کرد و باز هم تأکید کرد که اگر قوام کنار نرود، اعلام جهاد خواهد کرد. شاه که موقعیت خود را در خطر می‌دید، همان روز 30 تیر قوام را عزل کرد و قوام در منزل برادرش خود معتمدالسلطنه در امامزاده قاسم تهران مخفی شد. از جمله اقدامات مصدق که پس از او به قدرت رسید، تصویب لایحه مصادره اموال قوام در 12 مرداد 1331 بود. البته این مصوبه پس از کودتای 28 مرداد 1332 لغو شد. قوام که پس از مدتی به اروپا رفت‌ و در پی کودتای 28 مرداد، در روز 6 فروردین 1333 به ایران بازگشت‌. وی سرانجام 31 تیر 1334 در اثر بیماری قلبی درگذشت و در قم دفن شد. احمد قوام در جوانی با اشرف السلطنه دختر حاجب الدوله امیرعلائی ازدواج کرد، امّا صاحب فرزند نشد، سپس در 1326 در لاهیجان‌، با یک دختر روستایی ازدواج کرد و از او صاحب یک پسر شد. این پسر 8 ساله بود که قوام درگذشت‌. پی‌نوشت‌ها: 1ـ احمدشاه روز ششم بهمن 1300 دومین سفر تفریحی خود به فرنگستان (اروپا) را آغاز کرده بود. 2ـ تبریزی شیرازی، محمدرضا؛ زندگی سیاسی اجتماعی سید ضیاءالدین طباطبایی. 3ـ افزایش حملات نمایندگان مجلس و مردم علیه رضاخان باعث شد، وی روز 15 مهر درپی نطقی علیه نمایندگان‌، از وزارت جنگ کناره‌گیری کند. اما این استعفا با مخالفت قوام روبرو شد و رضاخان دو روز بعد مجدداً به کار خود بازگشت. 4ـ قاجاریه در 9 آبان 1304 منقرض شد. 5ـ پس از استعفای قوام در 5 بهمن 1301 به ترتیب میرزا حسن خان مستوفی الممالک (10 بهمن 1301 تا 22 خرداد 1302) میرزا حسن خان مشیرالدوله (23 خرداد 1302 تا 30 مهر 1302) رضاخان سردار سپه (3 آبان 1302 تا 9 آبان 1304) فروغی (28 آذر 1304 تا 15 خرداد 1305) میرزا حسن خان مستوفی الممالک (16 خرداد 1305 تا 6 خرداد 1306) حاج مهدیقلی هدایت مخبرالسطنه (9 خرداد 1306 تا 22 شهریور 1312) فروغی (22 شهریور 1312 تا 10 آذر 1314) محمود جم (11 آذر 1314 تا 3 آبان 1318) احمد متین دفتری (3 آبان 1318 تا 4 تیر 1319) حسنعلی منصور (4 تیر 1319 تا 5 شهریور 1320) فروغی (5 شهریور 1320 تا 11 اسفند 1320) علی سهیلی (16 اسفند 1321 تا 8 مرداد 1321) به نخست وزیری رسیدند. 6ـ شوارتسکف ضمن حضور در ایران به درجه ژنرالی رسید و در کودتای 28 مرداد 1332 نقش مؤثری ایفا کرد. او در ایران صاحب پسری شد که مانند پدر وارد ارتش امریکا شد و در جنگ علیه عراق در 1990 با درجه ژنرالی‌، فرماندهی کل نیروهای متحدین را برعهده داشت‌. 7ـ ظهور وسقوط سلطنت پهلوی‌، انتشارات مؤسسه مطالعات وپژوهش‌های سیاسی‌، جلددوم‌، ص‌50. 8ـ همان. 9ـ ترومن در آن زمان استالین را تهدید کرده بود که اگر نیروهای خود را از خاک ایران خارج نسازد، امریکا نیز نیروهای خود را به داخل ایران اعزام خواهد کرد. "پرونده‌ای برای قیام سی تیر/12" منبع: سایت مشرق

گفتگو با حسین شاه‌حسینی: 30 تیر مردم بر اساس انگیزه‌های مذهبی حرکت کردند

حسین شاه حسینی در روایت و تحلیل خود از وقایع نهضت ملی، به هیچ روی حاضر نیست که جانبداری شدید خود از دکتر محمد مصدق را فروبگذارد، با این همه در سخنانش میتوان به نکاتی برخورد که ورای این علاقه، میتواند تاریخ پژوهان را در تبیین بهتر رویدادهای نهضت ملی، به ویژه 30تیر1332 یاری‌گر باشد. آنچه پیش روی دارید دیدگاه‌های این پیرِ سیاست از زمینه ها و پیامدهای این قیام ملی است. یکی از سئوالات مهمی که درباره رویدادهای منتهی به قیام 30 تیر مطرح می‌شود این است که آیا دکتر مصدق نمی‌دانست پس از استعفای او قوام سر کار می‌آید؟ و اگر می‌دانست علت این کارش چه بود؟ دکتر مصدق می‌دانست؛ شاه یا قوام را سر کار می‌گذارد یا سیدضیاءالدین را... برای این سخن سندی هم دارید؟ بله، این را خودم از برادر ناتنی دکتر مصدق یعنی حشمت‌الدوله والاتبار شنیدم. چطور بین این دو گزینه قوام انتخاب شد؟ قوام پیشاپیش خودش را آماده کرده بود. روزنامه‌ها هم کم و بیش به این مطلب اشاره کرده بودند. مردم کلاً به سیدضیاء اعتماد نداشتند و مخصوصاً قوام را با توجه به نقشی که در قضیه آذربایجان و غائله پیشه‌وری ایفا کرده بود بیشتر قبول داشتند، اما کسی زیاد روی سید ضیا حساب نمی‌کرد. علت استعفای دکتر مصدق در شرایطی که نهضت ملی در اوج خود بود چه بود؟ شاه کاری کرد که مصدق یا باید از او اطاعت می‌کرد و اجازه می‌داد خودش و خانواده‌اش دائماً در کارها دخالت کنند، یا کنار می‌رفت. مصدق می‌خواست به مردم بفهماند نهضت تا اینجا رسیده است، اما خانواده پهلوی نمی‌گذارند به اوضاع مملکت سر و سامان بدهم و مدام دخالت می‌کنند. او می‌خواست خانواده شاه از کشور بروند تا دیگر نتوانند دخالت کنند. خود شاه هم خیلی دلش می‌خواست انگلستان بتواند دادگاه لاهه را تحت فشار بگذارد که حقوق ملت ایران استیفا نشود، ولی موفق نشد و شروع به دخالت در امور و در مقابل مصدق موضع‌گیری می کرد. وضعیت کشور در آن برهه از لحاظ دخالت بیگانگان چگونه بود؟ این مسئله چه تاثیری بر شرایط داخلی کشور گذاشته بود؟ از یک طرف روس‌ها از طریق عمال داخلیشان یعنی توده نفتی‌ها هر روز بساطی راه می‌انداختند و ناامنی ایجاد می‌کردند. نیروهای نظامی و انتظامی هم که اصلاً زیر نظر دولت نبودند که دکتر مصدق بتواند به وسیله آنها اوضاع را کنترل کند. زیر نظر شاه بودند و شاه هم بدون دستور خارجی‌ها، آب نمی‌خورد. دکتر مصدق یا باید زیر بار منویات شاه می‌رفت یا به مردم می‌گفت اوضاع از چه قرار است و او چطور بدون در اختیار داشتن نیروهای نظامی دستش بسته است. اگر این حرف‌ها را به مردم می‌زد که بلوا و آشوب می‌شد! اگر هم نمی‌زد که کاری از دستش برنمی‌آمد، بنابراین مجبور شد استعفا بدهد. شاه چطور به انتخاب قوام رضایت داد؟ با وجود تمام تحقیرهایی که از سوی قوام در مورد او انجام میشد؟ بله، شاه به قوام خوش‌بین نبود، منتهی قوام بعد از جریان آذربایجان اعتبار و حیثیت خوبی کسب کرده بود و مردم او را بیشتر از سید ضیا قبول داشتند. والا شاه زیر فشار انگلیسی‌ها، باید سید ضیا را به نخست وزیری انتخاب میکرد. در واقع قوام در این میان قربانی شد و تمام حیثیتی را که به دست آورده بود، در جریان 30 تیر از دست داد. معتقدید دکتر مصدق همواره مردم را در جریان اقدامات خود قرار می‌داد و چیزی را از آنها پنهان نمی‌کرد. پس چطور است حتی دوستان نزدیک او و آیت‌الله کاشانی و اعضای جبهه ملی خبر از استعفای او نداشتند؟ دکتر مصدق بعد از بازگشت از دادگاه لاهه، دیگر به بعضی از افراد فراکسیون نهضت ملی در مجلس از جمله حسین مکی اعتماد ندارد. بین او و دکتر بقائی هم که در جریان همان سفر، برخوردهائی پیش آمده بود. زمینه‌های توطئه هم از همین بی‌اعتمادی شروع شده بود. شاه وقتی دید رأی دادگاه لاهه به نفع ملت ایران است، قبول کرد دکتر مصدق مجدداً سر کار برگردد، والا ذره‌ای به او علاقه و اعتماد نداشت. ولی با استعفای دکتر مصدق، نهضت ملی در مقابل یک عمل انجام شده قرار گرفت و حتی هم‌ پیمانان دکتر مصدق نمی‌دانستند تکلیفشان چیست! دکتر مصدق مطمئن نبود بتواند از طریق فراکسیون نهضت ملی در مجلس، کاری از پیش ببرد. در مجلس اقلیتی پیدا شده بود که احتمال داشت دکتر مصدق را استیضاح کند و او دیگر رأی اعتماد نگیرد. به همین دلیل این کار را کرد و رأی دادگاه لاهه و اشتباهات قوام و صدور آن اعلامیه شداد و غلاظ در مجموع باعث شد شاه عقب‌نشینی کند. فکر نمی‌کنید دکتر مصدق می‌توانست شیوه بهتری را در پیش بگیرد؟ دست کم این که با کسانی که او را برگردانده بودند، از جمله آیت‌الله کاشانی مشورت کند؟ مسئله همین است که دیگر به آیت‌الله کاشانی آن اعتماد سابق را نداشت. روز قبل از 30 تیر خود من همراه با حاج ‌آقا محمود مانیان، حاج غلامحسین اتفاق و عده‌ای دیگر از بازاری‌ها رفتیم خدمت آیت‌الله کاشانی. ایشان وصی پدر من بود و خانواده‌ام را خیلی خوب می‌شناخت. پرسید:«آمده‌اید اینجا برای چی؟» جواب دادیم: «آمده‌ایم ببینیم تکلیفمان چیست؟» آیت‌الله کاشانی گفت: «بروید تکلیفتان را از آنهائی بپرسید که در مجلس هوچی‌بازی راه انداخته‌اند و به صغیر و کبیر رحم نمی‌کنند و به همه تهمت می‌زنند». گفتیم: «آقا! این طوری که نهضت از بین می‌رود، مردم به حرف شما گوش می‌دهند». آن روز خیلی‌ها بودند، از جمله حاج حسن قاسمیه و حاج حبیب‌الله توتونچیان. خلاصه این جوابی بود که آیت‌الله کاشانی به ما داد. نزدیک ظهر هم آن اعلامیه را داد. شواهد تاریخی می‌گویند آیت‌الله کاشانی از چند روز قبل از تاریخی که شما می فرمائید، مخالفت خود را با قوام اعلام کرد. لذا میبینید که اعلامیه قوام که در روز 27 تیر از رادیو خوانده شد، بخشی تعریض‌هایش نسبت به شخص آیت‌الله کاشانی بود. آیت‌الله کاشانی در روز 28 تیر اعلامیه داد و در روز 29 تیر مصاحبه مطبوعاتی کرد و گفت اگر قوام کنار نرود، کفن می‌پوشم و راه می‌افتم. بنابراین کاملاً مشخص است بعد از انتصاب قوام، اولین کانون‌های مخالفت با او در خانه آیت‌الله کاشانی تشکیل شدند. جای دیگری نبود که بشوند! در خانه دکتر مصدق که بسته بود. در مجلس هم که بسته بود و کسی را راه نمی‌دادند، بنابراین جائی جز خانه آیت‌الله کاشانی برای مردم باقی نمی‌ماند. وقتی این طور است که خانه آیت‌الله کاشانی ملجاء مردم است و مردم به اشاره او به میدان می‌آیند، آیا درست است دکتر مصدق بدون اطلاع آیت‌الله کاشانی برود و استعفا بدهد؟ مطلب اصلی این است که اعتماد بین آیت‌الله کاشانی و دکتر مصدق از بین رفته بود و شاه هم نهایت استفاده را از این قضیه کرد. اعضای فراکسیون نهضت ملی هم با هم اختلاف پیدا کرده بودند. حسین مکی از این که او را به دادگاه لاهه نبرده بودند دلخور بود. عبدالقدیر آزاد به دیدن قوام رفت. حائری‌زاده زیر جلکی کار خودش را می‌کرد. خلاصه همه شروع کردند به مخالفت تا روزی که مخالفت‌ها علنی شد و در انتخابات دوره هفدهم مجلس به اوج خود رسیدند. یادم هست روزنامه «اصناف» به تحریک پشت پرده حائری‌زاده، به دکتر مصدق و وزیر کشور او دکتر الهیار صالح حمله می کرد. خلاصه آخر سر در فراکسیون نهضت ملی مجلس، فقط دکتر بقائی ماند و حسین مکی. بقائی هم که تا عصر روز 30 تیر معلوم نبود چه موضعی دارد و تازه آن وقت بود که شروع کرد به پیگیری پرونده قوام! خلاصه ماجرا به این سادگی‌ها نیست و سررشته آن، به قبل از این جریانات برمی‌گردد. تک تک موضع‌گیری‌های این افراد و روندی را که طی کردند را می‌شود با دقت بررسی و تحلیل کرد، اما در موضع‌گیری قاطعانه و شفاف آیت‌الله کاشانی که تردیدی نیست. در این که شکی نیست که ایشان در حمایت از دکتر مصدق سنگ تمام گذاشت... انصافاً موضع‌گیری قاطعانه آیت‌الله کاشانی در مقابل قوام و دربار بود که قضیه 30 تیر را رقم زد و اعلامیه بسیار قوی‌ای داد و محکم از مصدق دفاع کرد... و مرکز فعالیت سیاسی که بازار بود... همین طور است. آن روزها دانشگاه در فعالیت‌های سیاسی، مثل امروز پررنگ نبودند و بازار مرکز فعالیت‌های سیاسی بود. حتی بچه محصل‌هائی هم که به میدان آمدند، دنبال پدران بازاریشان آمدند. همیشه این طور بود که بازار تعطیل می‌شد، بعد سایر جاها می‌بستند. حزب توده هم که گاه به نعل می‌زد و گاه به میخ و تنها کاری که می‌کرد ایجاد تشنج و به هم ریختن اوضاع بود. آیت‌الله کاشانی هم به پشتگرمی بازار اعلامیه داد. شاه خیلی به قشقائی‌ها امید داشت که بریزند و از او حمایت کنند، اما این طور نشد و حرکت 30 تیر به نتیجه رسید و شاه مجبور شد دکتر مصدق را برگرداند. البته دکتر مصدق گفت: آمدن و رفتن من دست شاه نیست و مجلسین باید رأی بدهند تا برگردم که همین طور هم شد. قضیه حضور دکتر مصدق در ابن بابویه در شب هفت شهدای 30 تیر چه بود؟ ظاهر شما هم حضور داشتید؟ بله، شب هفت شهدای 30 تیر نصرت‌الدوله امینی، شهردار تهران به ما خبر داد دکتر مصدق می‌خواهد شبانه سر قبر شهدای هفت تیر بیاید و گل بگذارد. به ابراهیم کریم‌آبادی مأموریت داده شد محوطه قبر آنها را در ابن‌بابویه آماده کند. او هم چند چراغ زنبوری تهیه و محوطه را روشن کرد. آخر شب بود. حدوداً دوازده نفر بودیم و شهردار هم بود. هنوز قبرها سنگ نداشتند و محوطه خراب بود. دکتر مصدق قرآنی را در آورد و پائین پله‌ها نشست و گفت: «من مدیون خون این شهدا هستم که جانشان را فدا کردند، به این قرآن قسم می‌خورم که تا جان در بدن دارم از حقوق ملتم دفاع کنم». بعد هم گریه کرد و حالش بدشد و زیر بغلش را گرفتیم و او را برگرداندیم. کریم‌آبادی و امینی همراهش رفتند و من و بقیه برگشتیم که تدارک مراسم فردا صبح را ببینیم. فردا صبح به ما خبر دادند عده‌ای علیه شاه حرکت کرده و به دستور شاه کشته شده‌اند، بیائید جنازه‌هایشان را تحویل بگیرید! بالاخره هم معلوم نشد دو نفری که کشته شدند از مردم عادی بودند یا حزب توده یا حزب زحمتکشان؟ جنازه‌ها را خیلی سخت تحویلمان دادند. ما هم تشییع و در ابن‌بابویه در کنار سایر شهدای 30 تیر دفن کردیم. زمین شهدای 30 تیر مال آقای جلوه بود. دکتر مصدق زمین آنجا را خرید و بعد هم یک سنگ بزرگ به نشانه واقعه 30 تیر آنجا گذاشتند که متأسفانه بعداً آن را شکستند. به نظر میرسد که دکتر مصدق پس از نخست وزیری خودپس از 30 تیر،تغییراتی یافته بود.مثلاتصمیمات خود را فردی تر و تنهاتر می گرفت و حتی چندان هم به دوستان نزدیک خود، مجال مشارکت در امور را نمی داد. چرا؟ پس از قضیه 30 تیر، وقتی آن قضایا پیش آمد و ملت اقدام کرد، به‌ ناچار او مجددا قبول مسئولیت کرد. بنابراین او از قبل خودش را آماده نخست‌وزیریِ دوباره و عده‌ای را برای مشاوره تعیین نکرده بود. اهل حزب‌بازی هم نبود که بنشیند و با یک حزب برنامه‌ریزی کند و همه کارها را بر اساس شرایط روز انجام می‌داد و تازه وقتی مسئله‌ای پیش می‌آمد، دنبال راه حل می‌گشت! مثلاً به آیت الله سید رضا زنجانی گفته بود: در مورد مسائل اوقاف مطالعه کنید و به من گزارش بدهید. وزرای دکتر مصدق هیچ کدام سابقه کار سیاسی و وزارت نداشتند، مانند دکتر صدیقی و حتی دکتر فاطمی و دیگران. به هر حال مشورت‌ناپذیری دکتر مصدق موجب رنجش خیلی‌ها شد، حتی برخی دوستان نزدیک و وفادارانش. صحبت رنجش و این حرف‌ها نیست. آدم باید با کسی مشورت کند که در حد مشورت باشد. همکاران دکتر مصدق آدم‌های شریفی بودند، ولی سابقه کار سیاسی نداشتند. غیر از امیر علائی و میرزاباقرخان کاظمی هیچ کس دیگری سابقه سیاسی نداشت و در هیچ حزبی هم نبود. یک نفر از حزب ایران بود، آن هم حق‌شناس که جزو رده‌های دوم و سوم حزب بود. انتصاب‌های دکتر مصدق هم جای بحث دارد. سرلشکر وثوق در کاروانسرای سنگی کفن‌پوشانی را که از همدان و کرمانشاه برای حمایت از دکتر مصدق آمده‌اند به گلوله می‌بندد و آن وقت مصدق او را وزیر دفاع می‌کند! نسبت به سایر انتصابات دکتر مصدق هم ایراداتی گرفته می‌شد. در مورد متین‌دفتری هم خیلی حرف‌ها بود. او که از قبل تیم خودش را نبسته بود. دکتر مصدق در سیاست خارجی قوی عمل می‌کند، اما در داخل، شاه نهایت سعی خود را می‌کند که او نتواند کارش را درست دنبال کند. او ابداً معتقد به ملی شدن نفت نبود، وگرنه ریاست بر ارتش را به نخست‌وزیر می‌داد. دست دکتر مصدق کاملاً بسته بود، چون نه ارتش و نه شهربانی از او دستور نمی‌گرفتند و زیر نظر شاه بودند. بعد از 30 تیر که اختیار شهربانی دستش بود و رئیس شهربانی را هم خودش انتخاب کرد. بله، افشارطوس را انتخاب کرد که با توطئه دربار کشته شد. به حزب توده چه کسی آن قدر میدان داد که تا عمق ارتش نفوذ کند؟ سرهنگ نادری، رئیس آگاهی دولت مصدق که تاچندسال پیش در چکسلواکی بود. در کتاب خاطراتش می‌نویسد: ما اطلاعات را به دربار می‌دادیم و به دکتر مصدق نمی‌دادیم! حزب توده با آن شبکه گسترده و قوی، در کودتای 28 مرداد هیچ کاری نمی‌کند تا آن اتفاق نیفتد. محافظ‌های سپهبد زاهدی توده‌‌ای بودند. دکتر مصدق طرفدار آزادی بود و جلوی فعالیت هیچ حزبی را نمی‌گرفت. آزادی یعنی این که بگذاریم یک حزب دست‌نشانده بیگانگان تا عمق نهادهای حکومتی و ارتش نفوذ کند؟ دکتر مصدق قائل به آزادی احزاب بود، آن قدر که حتی وقتی حزب توده خواست برای استالین هم مجلس ختم بگذارد، مانع نشد. دکتر مصدق اگر هم می‌خواست مانع شود قدرت نظامی نداشت، نیروی بخشی ازمردم هم که با کنار کشیدن آیت‌الله کاشانی، صحنه را ترک کردند. فقط مانده بودند یک عده روشنفکر که می‌خواست با آنها مملکت را اداره کند. دکتر مصدق می‌گفت: به‌جای این که دائماً به جان خودتان و توده‌ای‌ها بیفتید، بروید از مردم نیرو جذب کنید، چطور آنها می‌توانند این کار را بکنند، چرا شما نمی‌توانید؟ او روزنامه دارد، شما هم دارید، چطور روزنامه او را می‌خرند و مال شما را نمی‌خرند؟ حزب توده با برنامه‌ریزی و انسجام کار می‌کرد، اما احزاب این طرفی دائماً در حال کوبیدن همدیگر بودند و سهم‌خواهی می‌کردند. دکتر مصدق ناچار بود در چندین جبهه بجنگد. تشکیلات هم که نداشت. وزرای او هم جرئت و شهامت وزارت در چنان شرایطی را نداشتند، طوری که بعضی‌هایشان بعداً در دادگاه علیه او شهادت دادند! اساساً عظمت دکتر مصدق به همین است که در چنین وضعیتی مملکت را اداره می‌کند. یکی از وزرای دولت اول دکتر مصدق و نخست‌وزیر بعد از او، یعنی دکتر امینی مجری قرارداد ننگین نفت است یا مفتاح که در وزارت امور خارجه کنار دست دکتر فاطمی بود و همه چیز را به شاه گزارش می‌داد! باز هم جواب خودم را نگرفتم که چرا دکتر مصدق به آیت‌الله کاشانی که تا پای جان از او حمایت کرد و اساساً عامل برگرداندن او بود، می‌گوید که در امور دخالت نکنید؟ جوابش ساده است. یک نمونه‌اش را عرض می‌کنم. آیت‌الله کاشانی اصرار می‌کند دکتر شروین مدیرکل اوقاف باشد. اولین کاری که دکتر شروین می‌کند این است که تولیت را از کار برکنار می‌کند. آیت‌الله بروجردی اصلاً اهل دخالت در سیاست نبودند، اما در این مورد دخالت می‌کنند و در برابر دکتر مصدق می‌ایستند، یعنی سفارش آیت‌الله کاشانی باعث می‌شود مرجع مطلق وقت در مقابل دولت دکتر مصدق بایستد. چرا اجازه نداد عاملین 30 تیر شناسائی و محاکمه شوند؟ چون معتقد بود قوام دستور تیراندازی نداده بود. این کار ارتش بود که شاه بر آن نظارت داشت. قوام کسی نبود که نیروهای مسلح از او دستور بگیرند. او فقط در واقع در این ماجرا آبروئی را که در قضیه پیشه‌وری و آذربایجان کسب کرده بود، به باد داد! وقتی ارتش از نخست‌وزیری اطاعت نمی‌کند، قرار است با چه قدرت و نیروئی کار را پیش ببرد؟ شاه اصلاً به دکتر مصدق و انتخابات اعتقاد ندارد. او در قضیه نفت، نتوانست منافع بیگانگان را تأمین کند و حالا هر لحظه مترصد آن است که مسبب این کار را از میدان به در کند! ارتش هم که در دستش هست. بنابراین نهضت ملی را شاه بود که از بین برد و هر کس دیگری غیر از دکتر مصدق هم سر کار می‌آمد، سرنوشت بهتری از اوپیدا نمی‌کرد. سر قوام هم همین بلا را آورد. قوام استعفا نداده بود، شاه مهندس رضوی را فرستاد که برو به اعضای جبهه ملی بگو استعفا داده است! بعد از شکست انگلستان در دادگاه لاهه، شاه عزمش را برای برکنار کردن دکتر مصدق جزم کرد، چون دکتر مصدق به او و خانواده‌اش گفته بود نباید در امور دخالت کنند، اما البته آنها گوش نمی‌دهند. بعد از 28 مرداد هم همه کسانی که در قتل افشارطوس دست داشتند، می‌شوند محرم راز شاه! مزینی می‌شود نماینده شاه برای تقسیم اراضی گرگان و منزه هم مثلاً در زرند دامداری مدرن راه می‌اندازد! کاملاً مشخص است از قبل توطئه‌ای در کار بوده است. مصدق کاملاً معتقد بود شاه قوام را وسیله قرار داد و او را فدا کرد. در واقعه30 تیر، دکتر بقائی اول دکتر عیسی سپهبدی را می‌فرستد برای دستبوسی قوام اما بعد از 30 تیر، در مجلس لایحه مصادره اموال قوام را می‌گذراند! بعد هم در خاطراتش می‌نویسد: من از روح قوام طلب مغفرت می‌کنم! برای این که آدم زرنگی بود و به وقتش نعل وارونه می‌زد. در جمهوری اسلامی هم می‌خواست نعل وارونه بزند، منتهی حواس اینها جمع بود و مانع شدند. در مجموع ارزیابی شما از واقعه 30 تیر چیست؟ در این که آیت‌الله کاشانی تقش تعیین ‌کننده‌ای در حرکت مردم داشت و مردم بر اساس انگیزه‌های مذهبی حرکت کردند ابداً شکی وجود ندارد و این موضوع قابل انکار نیست، منتهی متأسفانه بعضی از فرزندان و اطرافیان آیت‌الله کاشانی شأن او را رعایت نکردند و حیثیتش را لکه‌دار کردند. در مجموع در این کشور، کار سیاسی کردن خیلی سخت است. هر کسی بیاید، چون تیم ندارد نمی‌تواند کار کند. مردم هم که توقع دارند همه کارها یک شبه درست شود! به همین دلیل سیاستمدارها را به انجام کارهای فوری و نمایشی وادار می‌کنند. کمتر برنامه درازمدتی در این کشور به ثمر می‌رسد و همه کارها مقطعی است. منبع: سایت مشرق

روزهای حبس امام خمینی در زندان عشرت آباد به روایت مهندس عز‌ت‌الله سحابی

دکتر محمد جواد مرادی نیا جایی خوانده بودم که مهندس عزت اله سحابی از جمله معدود زندانیانی بوده است که در خرداد و تیر 1342 پس از آن که که امام خمینی بازداشت و به زندان پادگان عشرت آباد تهران منتقل می شود. در یکی از سلول های آن جا محبوس و برای مدتی با وی هم بند بوده است . از آن جا که اطلاع چندانی از اوضاع و احوال امام خمینی در روزهای تحمل زندان ستم شاهی برجای نمانده علاقه مند شدم به دیدن این پیر مبارزه وزندان رفته و دیده هایش از آن روزهای دور را به گوش بشنوم . از این رو در بعد از ظهر یکی از روزهای نسبتاً گرم اوایل خرداد 1385 به همراه دوستی، راهی دفتر مهندس شدیم. از میدان هفتم تیر تا دفتر مهندس در یکی از فرعی هایی که این میدان را به خیابان بهار وصل می مند راه چندانی نبود . تعدادی پله را به اندازه یک طبقه پشت سرگذاشته وارد دفتر شدیم . مهندس در اتاقی کوچک و بسیار ساده انتظارمان را می کشید . سلام کردیم ، پاسخ داد و همزمان تلاش کرد برای احترام از روی صندلی برخیزد که با خواهش اجازه ندادیم؛ همان اول کار معلوم شد که از ناراحتی کمر و مفاصل رنج می برد . نشستیم؛ پس از احوالپرسی مختصر و تعارفتات معمول، گفت که مدتی است حال جسمی خوبی ندارم و ترجیح می دهم بیشتر در خانه بمانم . امروز هم فقط به خاطر شما از لواسان به این جا آمده ام . تشکر کرده و رفتم سراصل مطلب . گفتم آقای مهندس ، شما لطف کردید و چند سال پیش خاطرات مفصل زندگی و مبارزاتتان را برای دوستان ، بازگو کردید و امروز خدمت رسیده ایم تا فقط در باره امام خمینی ، به ویژه خاطراتتان از روزهایی که با ایشان در زندان عشرت آباد هم بند بودید را بشنویم . مقدمتاً بفرمایید که اصلاً کی و چگونه با نام امام آشنا شدید ؟ مهندس که در پس خطوط چهره ، موی سپید و نگاه عمیق او می شد درپای سالیان دراز مبارزه و زندان و تبعید را دید پاسخ داد: اولین باری که ما خدمت امام رسیدیم بهمن سال 1341 به هنگام نهضت علما بود ، زمانی که انقلاب سفید شاه مطرح بود و گروهها خیلی فعال بودند و هجوم می آوردند که به دیدار امام بروند . چون آقای خمینی در بین مراجع آن زمان از همه جدی تربود ،‌ما هم که آن موقع جوان بودیم و جدیت ، تندی و صراحت را دوست داشتیم و خیلی به ایشان علاقه داشتیم به همراه چندین تن از اعضای انجمن اسلامی مهندسین خدمت ایشان رفتیم . پرسیدم از جزئیات آن دیدار آیا چیزی به یاد دارید، مثلاً شما چه گفتید ، امام چه گفت یا هر چیز دیگر؟ پاسخ داد: بله ، اتفاقاً سؤالات سیاسی خوبی از ما پرسیدند . مثلاً این کارت الکترال چیست؟ مهندس ادامه داد: امام به من هم کمی توجه بیشتری نشان دادند . علت آن این بود که آقا اندکی آشنایی با پدرم [‌دکتر یدالله سحابی ] داشتند . آن موقع پدرم زندان بود آقا احوال ایشان را هم پرسیدند . این اولین دیدارم با ایشان بود. دیگر خدمتشان نرسیدم تا تیرماه 1342 یعنی تقریباً شش ماه بعد. از مهندس پرسیدم جمع شما چند نفر بود و آیا نام همراهانتان را به خاطر دارید ؟ و او جواب داد : شش هفت نفر بودیم ، اسم همه را یادم نیست ولی می دانم که آقایان معین فر ، بسته نگار و مهندس کتیرایی در آن جلسه حضور داشتند . پرسیدم، شش ماه بعد، یعنی تیر 1342 که امام زندانی بودند چگونه توانستید ایشان را ببینید ؟ مهندس گفت: در زندان ، زندان عشرت آباد . از مهندس خواستم تا قبل از پرداختن به ماجرای زندان ، مقدمات آن را هم برایمان بگوید ؛ مثلاً این که کِی بازداشت شد ؟ 15 خرداد کجا بود ؟ از آن روز چه به یاد دارد و مسائلی از این است . پاسخش این بود : روز 15 خرداد 1342 ما در زندان « کمیته مشترک » در میدان توپخانه بودیم که سروصدا و شعارهای مردم و صدای تیراندازی را می شنیدیم ، ما خیلی شوریده حال بودیم . دوستان زندانی ، هرکدام یک حالی داشتند ، کی گریه می کرد ، یکی نماز می خواند ، یکی زیارت عاشورا می خواند ، خلاصه شورو عشق عجیبی داشتیم که انقلاب در حال شروع شدن است . در آن روز عده ای از مردم را که دستگیر کرده بودند آوردند به زندان موقت ولی بلافاصله ما را به زندان مقر منتقل کردند ؛ جایی که پدرم و دوستانش ، آقای مهندس بازرگان و دیگران بودند . در آن جا ما اعلامیه ای در اعلام همبستگی با قیام 15 خرداد نوشتیم و بیرون فرستادیم که او رفت . بعد از آن ، روز سوم آمدند ، بنده را جدا کردند و به زندان عشرت آباد بردند . آن موقع زندانی های عشرت آباد بیشتر روحانیون بودند مانند آقای خلخالی و دیگران . خب ، امام را کی به آن جا آوردند ؟ چند روزی گذشته بود و زندان خیلی خالی و خلوت شده بود و در راهروها و سلول ها کسی دیده نمی شد ظاهراً همه را به جز من از آن جا برده بودند . یک روز متوجه شدم که آقای خمینی و آقای حسن قمی را به آن جا آورده اند . آیا امام و آیت ا... قمی هم توی سلول بودند ؟ نه ، دوتا اتاق بزرگ در حیاط عشرت آباد بود که الآن آنها را خراب کرده اند . جلوی این اتاق ها پرده حصیری کشیده بودند . به گونه ای که داخل آن دیده نمی شد . آقای خمینی در یکی از آن اتاقها و آقای قمی هم در اتاق دیگر زندانی بودند . یک نگهبان هم بین دو اتاق مواظبت می کرد . رفتا امام و آیت ا... در زندان چگونه بود و متقابلاً مأموران چه رفتاری با آنها داشتند ؟ حاج آقا حسن کمی شلوغ می‌کرد ، ماموران را صدا می زد و اوقات تلخی می کرد ، اما امام خیلی خیلی آرام بود . یادم است آن موقع ایشان آن قدر اقتدار داشت که وقتی کاری داشت کسی را صدا نمی زد ، فقط قاشق اش را به کاسه اش می زد (‌ مثل زنگ ) و آن گاه مأمورین می دویدند و می آمدند . همه مأموران احترامش را نگه می داشتند . از مهندس پرسیدم آیا اجازه ارتباط با امام به شما یا به آقای قمی داده می شد ؟ مهندس پاسخ داد : نه ، هیچ کس اجازه نداشت به اتاق امام رفت و آمد کند . من هم فقط از بالای در قدیمی سلولم که به حیاط مشرف بود ، بیرون را می دیدم . از مهندس خواستم تا محیط زندان را مانند تعداد سلول ها ، نوع رسیدگی به زندانیان ، امکانات آن جا و مسائلی از این دست را برایمان توصیف کند و او گفت : « ساختمان زندان ، قدیمی بود ، اداره آن هم در دست اداره رکن 2 ارتش ( اطلاعات ) بود . زندان 22 یا 23 سلول درشت که همه در یک ساختمان واقع بودند . راهروی زندان شکل نعل اسبی داشت و سلول ها هم در دوطرف آن . سلول من سرپیچ واقع شده بود و می توانستم حیاط را هم ببینم . کف سلول ها هم غیر مسطح بود یعنی نصف آن مسطح زمین و نصف دیگرش حدود نیم متر بالاتر وحالت سکو داشت . سلول ها آن قدر قدیمی بودند که وقتی می خوابیدم ، می دیدم که مارمولک ها از روی سینه ام رد می شدند » . پرسیدم وضع بهداشت و غذای زندان چگونه بود؟ مهندس سحابی پاسخ داد : زندان یک شیر آب داشت که وسط حیاط و کنار حوض آن بود ، توالت هم کنار حیاط بود . هفته ای یک بار هم ما را به بیرون از محدوده زندان ( داخل کوچه پادگان ) به حمام می بردند اما من از آن سه ماهی که آن جا بودم ، غیر از آن می آمدم کنار حوض و با آب سرد خودرا می شستم . غذا هم ، همان غذای سربازها بود که با قابلمه می آوردند و در کاسه زندانی ها می ریختند . اما برای من از باشگاه افسران غذا می آوردند که کیفیت بهتری داشت . برای امام هم از همین غذا می بردند . از بیرون هم به هیچ وجه نمی گذاشتند که غذا بیاورند ، چون اصلاً ملاقاتی در کار نبود . پرسیدم ، چرا برای شما از باشگاه افسران غذا می آوردند ؟ پاسخ داد : « چون که اولاً سن من از بقیه بیشتر بود . و ثانیاً مهندس بودم ، ثالثاً نفر چهارم نهضت آزادی بود یعنی پس از آقای بازرگان ، آقای طالقانی و پدرم ، بنده چهارم بودم ، لذا ملاحظه ما را می کردند » . با سروقت سؤال هایی از اوضاع و احوال امام رفتم و پرسیدم لباس امام در زندان چه طور بود ؟ لباس رسمی می پوشیدند یا چیز دیگر. و پاسخ شنیدم : « با لباس روحانی بودند ، عمامه شان همیشه روی سرشان بود و پیراهن بلندی که با شلوار می پوشند برتن داشتند » درسلول امام مثل بقیه سلول ها باز بود یا بسته ؟ « باز بود ، ولی پرده حصیری جلویش کشیده شده بود و از بیرون چیزی دیده نمی شد . مأموران هم معمولاً در فضایی که بین اتاق امام و آقای قمی وجود داشت می نشستند . بارها و بارها دیدم که مأموران بسیار به امام احترام می گذاشتند »‌ . پرسیدم روز انتقال امام از زندان هم شما آن جا بودید ؟ چه دیدید ؟ مهندس به یادآورد که « روزی » محوطه زندان کمی شلوغ شد . معلوم بود مقاماتی از بیرون آمده اند ( بعداً فهمیدم سرلشگر پاکروان ، رئیس ساواک آمده ) آقای خمینی و آقای قمی را به ساختمان اداری زندان برده و پس از ساعتی برگرداندند . بعد دیدم که آقایان بقچه لباسایشان را برداشته و از زندان خارج شدند . روز بعد رفتم سرحوض که وضو بگیرم ، دیدم سرگروهبان زندان نشسته و سرش را پایین انداخته برای مأمور دیگر تعریف می کند که من دیشب رفتم و خبر آزادی آقا را به اهل محل دادم . با افتخار و خوشحالی هم داشت تعریف می کرد . گذشت و ما امام را دیگر ندیدیم تا سال 57 در پاریس . گفتگو با مهندس ادامه یافت و او خاطراتی از تداوم حبس اش در زندان های تهران و برازجان تا سال 1346 ، هم بندی با پدر ، آزادی از زندان و ادامه مبارزه ، مسافرت به پاریس و انتقال پیام هایی از برخی بزرگان انقلاب در داخل کشور به امام ، عضویت در شورای انقلاب ، چگونگی اداره شورای انقلاب توسط آیت ا... بهشتی و آیت ا... طالقانی تدوین قانون اساسی و نظر امام در آن باره و ..... را برایمان بازگفت. از مهندس در باره آخرین دیدار و آخرین خاطره اش از امام پرسیدم که پاسخ داد : « در بهار سال 1359 ، در آخرین جلسات شورای انقلاب خدمت امام می رفتیم و بحث می کردیم . آن موقع من رئیس سازمان برنامه و بودجه هم بودم . امام در جلسات به من میدان می دادند تا حرف بزنم . ایشان خیلی خوب با ما برخورد می کردند . مهندس پس از کمی تأمل در باره آخرین خاطره گفت ؛ « آخرین خاطره هم که آقای موسوی اردبیلی برایم نقل کرد این بود که گفتند امام در اواخر عمرشان به من ( موسوی اردبیلی ) توصیه کردند که بعداز من این دکتر سحابی و پسرش را اذیت نکنند ، من به اینها اطمینان دارم ...... » مهندس سحابی در آخر و در پاسخ این سؤال که «‌ امام از نظر شما چطور رهبری بودند ؟ » گفت : ایشان رهبری به معنای واقعی «‌رهبر» بود . یعنی جریان انقلاب را از سال 1342 حقیقتاً پایه ریزی و هدایت کرد تا این که بدون هیچ گونه جنگ و خونریزی انقلاب را به پیروزی رساند . آن موقع نگرانی وجود داشت که گروههای مسلح و چریک ها در ایران وضعیتی مانند ویتنام ایجاد کنند . راهپیمایی های سال 56 و 57 واقعاً چیز عجیبی بود . تظاهرات 50 یا 60 هزار نفری دیده بودیم اما تظاهرات میلیونی (مثل راهپیمایی عاشورای 57 ) را واقعاً ندیده بودیم . امام آنها را رهبری کرد، ایشان شوری در ملت ایجاد کرد ... امام نمونه نداشت . من امام خمینی را آدم بزرگی می دانم » منبع: سایت جماران

امام خمینی، از پادگان عشرت آباد تا قیطریه

میرزاباقر علیان‌نژاد اشاره: امام خمینی پس از بازداشت در 15خرداد 1342 به پادگان قصر منتقل شد. با انتشار خبر بازداشت امام خمینی مردم دست به قیام زدند و حکومت پهلوی نیز دست به کشتار مردم زد و در تهران و شیراز که مخالفتها از شدت بیشتری برخوردار بود حکومت نظامی اعلام شد. حکومت پهلوی پس از بازداشت امام خمینی گزینه‌های مختلفی را درباره ایشان پیش رو داشت؛ اعدام، زندان، تبعید و ... اما با حمایت گسترده روحانیون و مردم تمامی گزینه‌های حکومت پهلوی یکی پس از دیگری از بین رفت و سرانجام حکومت پهلوی ناچار به آزادی امام خمینی شد. در این مقاله به اقدامات متقابل امام خمینی و حکومت پهلوی در تابستان 1342 از جمله؛ زندانی شدن امام خمینی در عشرت آباد، تصمیم ‌ساواک برای تبعید امام خمینی به سنندج، نامه ‌امام خمینی از زندان عشرت‌آباد به سیدمحمدصادق روحانی، انتقال امام خمینی به خانه‌ای در داودیه تهران، انعکاس گسترده خبر آزادی امام خمینی، با خبر شدن امام خمینی از کشتار 15 خرداد و اظهار تأسف شدید ایشان، شادمانی بازاریان با نصب چراغ، پرچم و تصاویر امام خمینی بر سر در مغازه‌های خود و انتقال امام خمینی را به منزلی در قیطریه پرداخته شده است: زندانی شدن امام خمینی در عشرت آباد سه‌شنبه 4تیر1342: آیت‏اللّه‏ خمینی را از پادگان قصر به ‏پادگان عشرت آباد بردند و در یک سلول تنگ و تاریک زندانی کردند.(1) پنج‌شنبه 6تیر1342: اطلاعات داخلی ساواک طی گزارشی می‌نویسد: «دولت در مسئله آقای خمینی در بن بست مانده است در توقیف نگاه داشتن او نیز مشکلی ایجاده شده و آزاد کردن وی نیز مشکل بزرگی است. در صورت تبعید به خارج نیز ممکن است علیه دولت اعلامیه‏‌هایی در خارج بدهد.»(2) یک‌شنبه 9تیر1342: شیخ واعظ انصاری در اجرای مأموریتی که از سوی شاه برای وساطت بین روحانیون و دولت بر عهده گرفته، می‏گوید چون آیت‏اللّه‏ خمینی حاضر به خروج از ایران نیست و شاه نیز با اقامت او در ایران موافقت نمی‏کند، احتمال وقوع حوادث تازه‏ای داده می‏شود. وی گفت جامعه روحانیت که به تازگی تشکیل شده ممکن است دست به اقدامات شدیدی بزند.(3) امام خمینی پس از بازداشت در زندان عشرت‌آباد تصمیم ‌ساواک برای تبعید امام خمینی به سنندج شنبه 5مرداد1342: مقدم مدیر کل اداره سوم به دستور حسن پاکروان ریاست ساواک طی تلگرامی به ساواک قم از تصمیم‌گیری برای تبعید آیت‌الله خمینی به سنندج خبر داد.(4) اما گویا مخالفت برخی اعضای کمیسیون امنیت قم، سبب چشم‌پوشی ساواک از این تصمیم شد.(5) یکشنبه 6مرداد1342: به دنبال زمینه‌سازی برای تبعید آیت‌الله خمینی به سنندج، امروز مقدم مدیرکل اداره سوم ساواک، دستورات حسن پاکروان رئیس سازمان اطلاعات و امنیت را طی تلگرامی به ساواک قم و سنندج منتقل کرد. به موجب این دستور از ساواک سنندج خواسته شده منزل مسکونی در سنندج با رعایت کلیه جهات امنیتی و حفاظتی انتخاب شود. همچنین، در دستور پاکروان تأکید شده مسئولیت تأمین امنیت منزل به این سازمان واگذار شده است. از ساواک سنندج خواسته شده بعد از کسب اطلاع از قم پیرامون تعداد افراد خانوادة تحت تکفل آیت‌الله خمینی، منزل مناسبی برای آنان در گیرند. مقرر گردید ساواک قم و مرکز پس از اخذ تصمیم کمیتة امنیت، تاریخ عزیمت آیت‌الله خمینی را به ساواک سنندج اطلاع دهند.(6) هم‌چنین پاکروان در تلگرامی به ساواک قم دستور داد کمیسیون امنیت پیوسته آماده تشکیل جلسه باشد تا به محض صدور دستور اقدام لازم صورت گیرد.(7) دوشنبه 7مرداد1342 : ساواک قم در تلگرامی به مرکز اطلاع داد اعضای کمیسیون امنیت برای تشکیل جلسه گردآمدند، اما جلسه‌ای تشکیل نشد، و این اداره هم‌چنان در انتظار دستور مجدد برای برگزاری جلسه خواهد بود.(8) ساواک قم امروز به اطلاع ساواک سنندج رسانید که خانواده و همراهان آیت‌الله خمینی شش تن شامل دو پسر، یک دختر، همسر، آشپز و یک مستخدم‌اند. ساواک قم از تهران خواست با پرسش از آیت‌الله خمینی از تعداد همراهان وی اطمینان حاصل شود.(9) نامه ‌امام خمینی از زندان عشرت‌آباد به سیدمحمدصادق روحانی جمعه 11مرداد1342: آیت‌الله خمینی از زندان عشرت‌آباد در نامه‌ای به سیدمحمدصادق روحانی خبر داد: «ما آزاد نیستیم و دولت به مناسباتی که خودشان می‌دانند این صحنه را ساخت که ما را آزاد قلمداد کند و سرو صدا راه بیندازد، و الان ما در اختیار آن‌ها هستیم و ابداً از خود اختیاری نداریم و حق ملاقات با کسی نداریم و کسی نمی‌تواند بی‌اجازه ما را ملاقات کند و امروز منتقل می‌شویم به خارج شهر و این تبعید است تا ابد غیر معلوم. از این جهت ما از همة تکالیف خارج هستیم... تلگرافات آقایان نرسید. فقط چهار تلگراف رسید که جواب دادم... در هر صورت اگر صلاح می‌دانید به نحوی این محدودیت را به مسلمین برسانید.»(10) انتقال امام خمینی به خانه‌ای در داودیه تهران امروز آیت‌الله خمینی به خانه‌ای در داودیه تهران منتقل شد. در جریان این انتقال پاره‌ای از محدودیت‌ها از ایشان سلب گردید.(11) مشفق بازپرس لشگر یک گارد امروز در نامه‌ای به ریاست سازمان اطلاعات و امنیت کشور اطلاع داد قرار بازداشت آیت‌الله خمینی به قرار التزام عدم خروج از حوزه قضایی لشگر صادر گردیده و نامبرده می‌تواند آزاد گردد. در صورت تخلف و خروج از حوزة قضایی مبلغ دویست هزار ریال جریمه نقدی مقرر شده است.(12) به گزارش ساواک ساعت 14:30 امروز آیات عظام خمینی، محلاتی و قمی به خانه‌ای در شمیران منتقل شدند و از ساعت 16 تا 21:30 بیش از سه هزار نفر از طبقات گوناگون به دیدار ایشان آمدند.(13) در گزارش دیگری، ساواک از حضور آیات عظام بهبهانی، شریعتمداری، میلانی، نوری، مرعشی نجفی و خوانساری در اقامتگاه موقت آیت‌الله خمینی خبر داد. هم‌چنین به دلیل ازدحام جمعیت، سخن خاصی پیرامون وضعیت سیاسی مطرح نگردید. تنها آیت‌الله بهبهانی از محل اقامت وی پرسیدند و آیت‌الله خمینی توضیح داد پس از چند روز اقامت در شمیران به قم خواهد رفت. وی افزود «کارهایی است که باید انجام شود و من ایستادگی می‌کنم که تمام محبوسین آزاد شوند و هم‌چنین باید جلوی انتخابات مفتضح را گرفت.» هم‌چنین بازاریان قرار گذاشته‌اند ظرف دو روز آینده بازار را چراغانی کرده و جشنی بر پا نمایند.(14) با خبر شدن امام خمینی از کشتار 15 خرداد و اظهار تأسف شدید ایشان آیت‌الله خمینی پس از آزادی از زندان از ماجرای کشتار مردم در 15 خرداد مطلع شد و از این موضوع به شدت اظهار تأسف کرد.(15) پاکروان رئیس سازمان اطلاعات و امنیت با آیت‌الله خمینی در زندان عشرت‌آباد دیدار کرد و خبر آزادی وی را ابلاغ نمود. پاکروان در این دیدار گفت «ما هر چه دنبال سند و مدرک رفتیم که ثابت کنیم حرکت شما و روحانیت در 15 خرداد وابسته به بیگانگان و به تحریک آنان بوده است چیزی نیافتیم البته باید چنین هم باشد و شاه هم به این نتیجه رسیده‌اند که جریان 15 خرداد به تحریک بیگانگان نبوده است و شما انگیزه‌های دینی و مذهبی داشتید.» وی افزود سیاست یعنی کلک و نیرنگ، دروغ و تزویر، حقه‌بازی و این کارها به مردان دولتی مربوط است و مرجع روحانیت نباید خود را به آن آلوده سازد. آیت‌الله خمینی در پاسخ به وی گفت «ما در سیاستی که شما معنا می‌کنید از اول هم دخالت نداشته‌ایم.» هم‌چنین آیت‌الله خمینی در پاسخ به پاکروان دربارة سخنرانی عصر عاشورا و عدم رضایت شاه از مطالب گفته شده توضیح داد «ممکن است در آن نطق تندروی‌هایی شده باشد ولی هرچه بود جنبة نصیحت داشته است و آن نصیحت برای شاه لازم بوده است و شما هم شاه را نصیحت کنید.»(16) شنبه 12مرداد1342: خبر آزادی آیت‌الله خمینی امروز انعکاس گسترده‌ای پیدا کرد. روزنامه‌های کیهان و اطلاعات، عصر امروز با انتشار اطلاعیه‌ای اعلام کردند: «طبق اطلاع رسمی که از سازمان اطلاعات و امنیت کشور واصل گردیده است چون بین مقامات انتظامی و حضرات آقایان خمینی، قمی و محلاتی تفاهمی حاصل شد که در امور سیاسی مداخله نخواهند کرد و از این تفاهم اطمینان کامل حاصل گردیده است که آقایان بر خلاف مصالح و انتظامات کشور عملی انجام نخواهند داد علیهذا آقایان به منازل خصوصی منتقل شدند.»(17) شادمانی بازاریان؛ تصاویر امام خمینی بر سر در مغازه‌ها بازاریان با نصب چراغ، پرچم و تصاویر آیت‌الله خمینی بر سر در مغازه‌های خود، شادمانی می‌کنند. آنها می‌گویند اگر آیت‌الله خمینی با دولت سازش کرده باشد و دست از مبارزه بر دارد، دیگر پیشوای مسلمانان نخواهد بود. اما اگر مبارزات ادامه یابد، معلوم می‌شود که سازشی در کار نبوده است.(18) به دنبال انتشار خبر آزادی آیت‌الله خمینی از زندان عشرت‌آباد و انتقال وی به داودیه جمعیت بی‌شماری از مردم از طبقات گوناگون برای دیدار با ایشان راهی آن محله شدند. ولی پلیس با محاصره اقامتگاه آیت‌الله خمینی در داودیه(19) ، از ورود مردم به منزل آیت‌الله خمینی ممانعت به عمل آورد.(20) صبح امروز وقتی آیت‌الله خمینی خود را برای دیدار با مردم آماده می‌کرد به مأموران سازمان امنیت گفت «مگر من زندانی شما هستم که این طور با من رفتار می‌شود. نگذارید کاری کنم که در نتیجه عده‌ای از مردم کشته شوند.» حدود ساعت 8 صبح به دستور شهربانی کل کشور از ملاقات مردم جلوگیری شد ولی آن عده که از قبل داخل شده بودند حاضر به ترک منزل نبودند و در پیاده‌روی خیابان شمیران نیز حدود هزار نفر تجمع کردند. طلاب خارج منزل با اصرار از رئیس پلیس تهران که برای بازدید و رسیدگی به وضعیت موجود آمده بود، می‌خواستند با آیت‌الله خمینی دیدار کنند و تهدید می‌کردند تا دیدار با ایشان صورت نگیرد مکان را ترک نخواهند کرد. هم‌چنین نزدیکی امام‌زاده قاسم باغی از جواد شیوا به مبلغ چهار هزار تومان برای سکونت چند ماهة آیت‌الله خمینی اجاره شده است.(21) عصر امروز بیشتر کسانی که به دیدار آیت‌الله خمینی رفتند از افراد جبهه ملی، نهضت آزادی، احزاب وابسته به جبهه ملی، حزب زحمتکشان و بازاریان بودند، اما مأموران انتظامی مانع دیدار آنها شدند. آنها نیز با تجمع در پیاده‌روها، جلوگیری از تماس مردم با آیت‌الله خمینی را نشانة ضعف و واهمه رژیم تعبیر کردند. حمید رضوی، حجتی و محمود لباف از افراد جبهه ملی دربارة عدم اجازة‌ ملاقات با یکی از افسران حاضر در محوطه گفتگو کردند. افسر گفت از فردا ملاقات عمومی آزاد می‌شود.(22) گفته می‌شود دویست تن از اعضای هیئت مسلم ‌بن عقیل و هیئت فاطمیه برای دیدار به سوی اقامتگاه آیت‌الله خمینی حرکت کرده‌اند. عدة زیادی نیز از قم روانه تهران شدند.(23) به گزارش ساواک، ملاقات با آیت‌الله خمینی هم‌چنان محدود است و تنها بستگان و نزدیکان آنان با اخذ و ارئة کارت مخصوص از فرمانداری نظامی تهران می‌توانند وی را ببینند.(24) انتقال امام خمینی را به منزلی در قیطریه یکشنبه 13مرداد1342: مأموران امنیتی هم‌چنان از دیدار مردم، علما و روحانیون با آیت‌الله خمینی و علمای تازه آزادشده جلوگیری می‌کنند.(25) ساعت 19 امروز مردم از طبقات گوناگون برای دیدار با آیت‌الله خمینی نزدیک محل اقامت وی جمع شدند، ولی نیروهای پلیس آنها را متفرق کردند. از سویی دیگر با آگاهی از انتقال آیت‌الله محلاتی به قلهک، جمعی از بازاریان تصمیم گرفتند به دیدار او بروند، اما در آن‌جا نیز، مأموران امنیتی از هرگونه دیدار و ملاقاتی ممانعت کردند.(26) سازمان اطلاعات و امنیت کشور در گزارش محرمانه‌ای اعلام کرد امروز آیت‌الله خمینی از نجاتی، صاحبِ خانه‌ای که هم‌اکنون در آنجا سکونت دارد دربارة وضعیت آینده خود سؤالاتی کرده و حتی پرسیده است آیا احتمال می‌رود بار دیگر وی را محبوس یا تبعید نمایند؟ نجاتی به ایشان اطمینان داده که اگر چنین هدفی بود هرگز وی را آزاد نمی‌کردند. گفته می‌شود امشب آیت‌الله خمینی را به منزلی در قیطریه منتقل می‌کنند.(27) دوشنبه 14مرداد1342: امروز نیز مأموران انتظامی از ملاقات اشخاص با آیات عظام خمینی، محلاتی و قمی جلوگیری کردند.(28) سه‌شنبه 15مرداد1342 : صبح امروز کمیسیون امنیت قم در محل فرمانداری تشکیل شد. در این جلسه رضایی کفیل اداره شهربانی پس از بازگویی وقایع از بهمن ماه 1341 تا جریانات 15 خرداد 1342 در قم و با توجه به پروندة آیت‌الله خمینی گفت: «از زمانی که آیت‌الله خمینی از قم رفته این ناحیه آرام و آسایش مردم برقرار و زندگی بدون تشویش برای مردم جریان یافته، اینک طبق اطلاع، آقای خمینی از محل تحت نظر به منزل شخصی انتقال یافته؛ هر آینه به قم برگردد به عقیدة شهربانی وقایع گذشته تکرار و امنیت و آرامش به هم خواهد خورد.» وی در ادامه از اعضای انجمن تقاضا کرد مطابق مادة دو قانون حفظ امنیت اجتماعی تصمیمی پیرامون بازگشت آیت‌الله خمینی اتخاذ کنند. این جلسه به دلیل حجم پروندة آیت‌الله خمینی ناتمام ماند و مقرر شد تصمیم نهایی در جلسة 20 همین ماه اتخاذ گردد.(29) در پی تشکیل جلسة فوق، ساواک قم امروز در تلگرامی به تهران خبر داد در این جلسه «رؤسای شهربانی و ژاندارمری با تبعید آیت‌الله خمینی به سنندج موافق بوده، اما رئیس دادگاه و دادستان، اقدامات وی را مشمول قوانین جزایی دانسته و منطبق با مواد مربوط به کمیسیون امنیت اجتماعی نمی‌دانند.(30) رئیس دادگستری قم در این نشست توضیح داد: «صلاحیت کمیسیون امنیت در قانون معین شده اما این صلاحیت تا وقتی معتبر است که موضوع مورد رسیدگی، صورت جرم به خود نگرفته است. ... تصمیم کمیسیون امنیت، مجازات نیست چون این‌جا دادگاه نیست بلکه صرفاً یک تصمیم امنیتی است تا زمانی که جرم واقع نشده باشد.»(31) وقتی بحث به درازا کشید، به این نتیجه رسیدند که بر مبنای رأی اکثریت یعنی دست‌کم «به اکثریت سه نفر از پنج نفر»(32) تصمیم بگیرند. اما معاون شهربانی یادآوری کرد که تصمیم‌گیری باید به اتفاق آرا باشد. به رغم مخالفت فرماندار، جانشین دادستان نظر نهایی را به تشکیل جلسة‌ بعد موکول نمود. رئیس ژاندارمری نیز برای کسب تکلیف از مرکز با این تصمیم موافقت کرد(33). در این نشست مسألة چگونگی مواجهه عموم با تبعید آیت‌الله خمینی و پیامدهای آن نیز مورد توجه قرار گرفت اما رئیس سازمان امنیت معتقد بود پیامدهای این تصمیم قابل کنترل است.(34) پانوشتها: 1 ـ معادیخواه، عبدالمجید - طلوع فجر: وقایع پانزدهم خرداد ـ تهران - وزارت ارشاد اسلامی- ‏‫۱۳۶۱- ص 78. ‏ 2 ـ مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات - قیام 15 خرداد به روایت اسناد ساواک (ج 3: زندان) ـ تهران - مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات – 1378- ص 365. 3 ـ همان ـ ص 377. 4 ـ همان ـ ص 542. 5 ـ نجاری‌راد، تقی ـ ساواک و نقش آن در تحولات داخلی رژیم پهلوی ـ ت‍ه‍ران- م‍رک‍ز اس‍ن‍اد ان‍ق‍لاب‌ اس‍لامی – ۱۳۷۸- ص 182. 6 ـ مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات - قیام 15 خرداد به روایت اسناد ساواک (ج 3: زندان) ـ تهران - مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات – 1378- ـ ص 544. 7 ـ همان ـ ص 545. 8 ـ همان ـ ص 552. 9 ـ همان ـ ص 555. 10 ـ مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی ـ صحیفه امام ـ جلد 1 ـ تهران ـ موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی ـ 1378 ـ ص 250. 11 ـ کرباسچی، غلامرضا ـ هفت هزار روز تاریخ ایران و انقلاب اسلامی ج1 ـ قم - بخش خاطرات بنیاد تاریخ انقلاب اسلامى ایران – 1371 ـ ص 165. 12 ـ مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات - قیام 15 خرداد به روایت اسناد ساواک (ج 3: زندان) ـ تهران - مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات – 1378- ـ ص 567. 13 ـ مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات- قیام 15 خرداد به روایت اسناد ساواک ـ (ج 4: دوران حصر) ـ تهران - مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات – 1380 - صص 10 و 11. 14 ـ همان ـ صص 12 و 13. 15 ـ مجله پیام انقلاب ـ ش 33 ـ صص 41 و 42. 16 ـ خاطرات سید علی‌اکبر محتشمی ـ تهران – دفتر ادبیات انقلاب اسلامی - 1376ـ صص 290 و 291. 17 ـ روزنامة اطلاعات ـ ش 11156 ـ 12/5/1342 ـ ص 1 12. 18 ـ مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات - قیام 15 خرداد به روایت اسناد ساواک ـ (ج 4: دوران حصر) ـ تهران - مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات – 1380 - ص 22. 19 ـ مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات - آیت‌الله‌ العظمی سید محمدهادی میلانی (ج 1) ـ تهران - مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات – 1380-ص 281. 20 ـ مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات - قیام 15 خرداد به روایت اسناد ساواک ـ (ج 4: دوران حصر) ـ تهران - مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات – 1380 - ص 18. 21 ـ همان ـ صص 10 و 11. 22 ـ همان ـ صص 30 و 31. 23 ـ همان ـ ص 16. 24 ـ همان ـ صص 47 ـ 50. 25 ـ همان ـ ص 36. 26 ـ مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات - قیام 15 خرداد به روایت اسناد ساواک ـ (ج 4: دوران حصر) ـ تهران - مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات – 1380 - ـ صص 34 و 35. 27 ـ همان ـ ص 36. 28 ـ همان. 29 ـ همان ـ صص 38 ـ 40. 30 ـ همان ـ ص 37. 31 ـ باقری، علی ـ خاطرات 15 خرداد (ج 5) ـ تهران – دفتر ادبیات انقلاب اسلامی – 1376 - صص 326 ـ 332. 32 ـ همان. 33 ـ همان. 34 ـ همان. منابع: باقری، علی ـ خاطرات 15 خرداد (ج 5) ـ تهران – دفتر ادبیات انقلاب اسلامی – 1376 خاطرات سید علی‌اکبر محتشمی ـ تهران – دفتر ادبیات انقلاب اسلامی - 1376ـ کرباسچی، غلامرضا ـ هفت هزار روز تاریخ ایران و انقلاب اسلامی ج1 ـ قم - بخش خاطرات بنیاد تاریخ انقلاب اسلامى ایران – 1371 مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات - قیام 15 خرداد به روایت اسناد ساواک (ج 3: زندان) ـ تهران - مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات – 1378 مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات- قیام 15 خرداد به روایت اسناد ساواک ـ (ج 4: دوران حصر) ـ تهران - مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات – 1380 مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات - آیت‌الله‌ العظمی سید محمدهادی میلانی (ج 1) ـ تهران - مرکز بررسى اسناد تاریخى وزارت اطلاعات معادیخواه، عبدالمجید - طلوع فجر: وقایع پانزدهم خرداد ـ تهران - وزارت ارشاد اسلامی- ‏‫۱۳۶۱ مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی ـ صحیفه امام ـ جلد 1 ـ تهران ـ موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی ـ 1378 نجاری‌راد، تقی ـ ساواک و نقش آن در تحولات داخلی رژیم پهلوی ـ ت‍ه‍ران- م‍رک‍ز اس‍ن‍اد ان‍ق‍لاب‌ اس‍لامی – ۱۳۷۸- روزنامه اطلاعات مجله پیام انقلاب

رفتارشناسی مصدق پس از قیام ۳۰ تیر

محمدکاظم انبارلویی فردا سالروز قیام تاریخی 30 تیر به رهبری آیت‌الله کاشانی است. قیام تاریخی 30 تیر 1331 یک نقطه عطف در تاریخ مبارزات ملت در نهضت‌ ملی شدن نفت محسوب می‌شود. روزی که روحانیت و نیروهای ملی قدرت خود را به رخ استبداد داخلی و استعمار خارجی کشیدند. مجلس هفدهم، روز 22 تیر 1331 به نخست‌وزیری مجدد مصدق رای اعتماد داد. اما سه روز بعد یعنی در 25 تیر 1331 در حالی‌که همه جا بحث از معرفی دولت و اعضای کابینه بود، او استعفا داد. بهانه او برای استعفا، عدم موافقت شاه در مورد وزیر جنگ بود. مصدق در این استعفا با هیچ یک از رهبران نهضت ملی مشورت نکرده بود. مجلس هفدهم در حالی که نصاب لازم را نداشت پس از استعفای مصدق به نخست وزیری قوام رای داد. قوام 28 تیر درخواست اختیارات فوق‌العاده از شاه کرد، 29 تیر هم از شاه خواست مجلس را منحل کند. قوام به درشت‌گویی روی آورد و اعلامیه معروف "کشتیبان را سیاستی دیگر آمد و سیاست از دین بعد از این جدا خواهد بود" را صادر کرد. آیت‌الله کاشانی در مقابل تهدید قوام ایستاد و حمله را به طور مستقیم متوجه شاه کرد و در نامه به علاء صریحا قید کرد؛ "اگر مصدق به قدرت بازنگردد انقلاب را متوجه دربار خواهد کرد." قوام حکم دستگیری آیت‌الله کاشانی را گرفته بود. آیت‌الله کاشانی در حالی که در محاصره کامیون‌های سرباز حکومت نظامی بود طی مصاحبه‌ای اعلام کرد؛ "به خدای لایزال اگر قوام نرود، اعلام جهاد می‌کنم و خودم کفن می‌پوشم و با ملت در این پیکار شرکت می‌نمایم." بازار تهران از 26 تیر به دنبال اولین مخالفت کاشانی، تعطیل بود. 29 تیر تعطیلی وسعت بیشتری پیدا کرد و فریاهای مرگ بر قوام و زنده‌باد کاشانی، بهارستان و دیگر خیابان‌ها را فرا گرفت. تانک‌ها در روز 30 تیر در شهر به گردش درآمدند، زدوخوردهای خونین رخ داد اما قبل از ساعت 12 ظهر قوام سقوط کرد. ارتش به پادگان‌ها برگشت و مردم اداره تهران را به عهده گرفتند و اعلامیه پیروزی قاطع ملت را غروب 30 تیر، آیت‌الله کاشانی صادر کرد. همان شب رای دادگاه لاهه به نفع ایران صادر شد و خوشحالی مردم را مضاعف نمود. مجلس شورای ملی روز 30 تیر را روز "قیام مقدس ملی" نامید و احمد قوام را به علت کشتار دسته‌جمعی و قیام مسلحانه علیه ملت ایران، "مفسدفی‌الارض" شناخت و کلیه اموال و دارایی‌های او را مشمول مصادره دانست. مجلس روز 31 تیر و روز بعد مجلس سنا دوباره به نخست‌وزیری دکتر مصدق رای تمایل داد. رفتارشناسی مصدق قبل از 30 تیر و بعد از 30 تیر 1331 خیلی مهم است. رفتار مصدق قبل از 30 تیر از حوصله بررسی این مقال خارج است و فرصتی دیگر را می‌طلبد اما پس از 30 تیر جالب است وجای دقت دارد؛ 1- بی‌تردید عقلانیت سیاسی حکم می‌کرد مصدق پس از بازگشت به قدرت از آیت‌الله کاشانی به عنوان رهبر نهضت ملی که تا پای جان در قیام 30 تیر پیش رفته بود، تجلیل نماید و این نقش را ارج نهد. اما رویدادهای تلخ بعدی نشان داد که نه تنها چنین تمایلی وجود ندارد بلکه ضدیت با روحانیت بویژه فداییان اسلام و آیت‌الله کاشانی در دستور کار مصدق بود و از هرکسی دستور می‌گرفت الا جریان صحیح و سالم انقلابی آن روز یعنی جریان مذهبی! او پروژه جدایی دین از سیاست قوام را عملیاتی کرد و مصمم بود آیت‌الله کاشانی را خانه‌نشین کند و این پروژه را تا آخر به پیش ببرد. 2- مصدق در 4 مرداد کابینه خود را به شاه معرفی کرد و وزارت جنگ را به خود اختصاص داد و کفالت این وزارتخانه را به سرلشکر وثوق سپرد. سرلشکر وثوق همان کسی بود که به دستور قوام در کارونسراسنگی در روز 30 تیر با کامیون‌های سرباز، راه را بر جمعیت‌هایی که از همدان و کرمانشاه می‌‌آمدند بست و آنها را سرکوب کرد. سرلشکر وثوق آن هنگام رئیس کل ژاندارمری بود. قاعدتا با مصوبه مجلس باید او محاکمه و مجازات می‌شد اما مصدق، او را ترفیع درجه داد و به معاونت خود در وزارت جنگ منصوب کرد. او با این اقدام صدای نمایندگان مجلس را درآورد اما او کسی نبود که به این صداها گوش کند و جالب است وقتی کودتای 28 مرداد رخ می‌دهدسرلشکر وثوق در همین سمت به کابینه زاهدی راه می‌یابد! 3- قرار بود براساس مصوبه مجلس، قوام به عنوان مفسد‌فی‌الارض به اعدام محکوم شود. اما او تا سه سال بعد از قیام 30 تیر بی‌آنکه کسی متعرض او شود به زندگی خود ادامه داد تا به مرگ طبیعی مرد. مصدق اختیارات 6 ماهه از مجلس گرفت و در حالی که مجلس مطیع او بود طرح توقیف قوام و اموال او از جانب جمعی از نمایندگان با قید سه فوریت مطرح شد. اما دولت از اجرای مجازات مفسدین فی‌الارض در قیام 30تیر سر باز زد. مسببین 30 تیر نه تنها مجازات نشدند بلکه در راس مناصب دولتی باقی ماندند. 4- کلیدی‌ترین مناصب و مشاغل در دولت مصدق به واسطه ملی شدن صنعت نفت، اداره شرکت ملی نفت بود. مصدق این صنعت را به دست کسانی سپرد که نوکر انگلیسی‌ها بودند. سهام‌السطان بیات و رضا فلاح بر دستگاه نفت مسلط شدند، کسانی که در خیانت آنها تردیدی وجود نداشت. به همین دلیل پس از کودتای 28 مرداد این دو سمت‌های خود را در شرکت ملی نفت حفظ کردند و بزرگ‌ترین خیانت را به ملت و بیشترین خدمت را به غارتگران بین‌المللی کردند. 5- مصدق با آنکه اختیارات وسیعی از مجلس گرفت، مجلس را منحل کرد. مجلس هفدهم و مجلس قبل از این دوره کانون اصلی مبارزه با شاه و استعمار خارجی انگلیس بود. او از مجلس اختیارات شش ماهه گرفته بود. در پایان دوره شش ماهه با قید دو فوریت از مجلس خواست این اختیارات را یک سال دیگر تمدید کند. این درست در زمانی بود که مذاکرات دولت با آمریکا و انگلیس در مورد نفت در جریان بود و هندرسون سفیر آمریکا هفت ساعت با مصدق گفتگو کرده بود. او از حمایت مجلس برخوردار بود. نیازی نبود اختیارات مطلق از مجلس برای یک سال دیگر بگیرد اما در صدد این کار برآمد. رفتار او نشان می‌داد که ارزشی برای تفکیک قوا قائل نیست و به قدرت مطلقه فکر می‌کند. با آنکه مصدق مدعی بود که 80 درصد اعضای مجلس هفدهم ملی هستند با یک رفراندوم رسوا آن را منحل نمود و بزرگ‌ترین پشتوانه ملت در مبارزات را از بین برد. 6- آیت‌الله کاشانی از ظرفیت پدید آمده در قیام 30 تیر می‌خواست با برپایی کنگره ملل اسلامی این قدرت را فراتر از مرزهای ملی توسعه دهد. او نسبت به سیاست‌های آمریکا و انگلیس و نیز پدیده صهیونیسم در منطقه حساس بود. قرار بود کنگره وحدت ملل اسلامی در تهران با شرکت نمایندگان و علمای اسلام شکل بگیرد. کاشانی پیامی هم به زبان عربی خطاب به کشورهای اسلامی صادر کرد و آنها را دعوت به مبارزه علیه استبداد و استعمار نمود و از ملت‌های اسلامی خواست نمایندگان خود را به تهران بفرستند. قرار بود این کنگره در پاییز 1332 در تهران برگزار شود. اما بساط نهضت ملی را در 28 مرداد 1332 با کودتایی که از داخل نهضت مدیریت شد، برچیدند. با چراغ سبز دولت، مطبوعات چپ بنای حمله به آیت‌الله کاشانی و روحانیت که بار اصلی نهضت به دوش این جماعت بود، گذاشت تا جایی که شعار "کاشانی جاسوس است - مصدق پیروز است" را در رادیوی تحت کنترل دولت گذاشتند. نشریات زنجیره‌ای چلنگر، خروش، حکیم‌باشی، نیروی سوم، جبهه آزادی، پرخاش، شورش و ... در زیر سایه دولت، توپخانه روانی خود را علیه آیت‌الله کاشانی هر روز روشن نگه می‌داشتند. او که در تدارک برگزاری کنگره ملل اسلامی بود چهره‌اش را ملکوک کردند. مصدق به کمک حزب توده در میتینگ سالگرد قیام تاریخی 30 تیر خواستار انحلال مجلس هفدهم شد و در نطق رادیویی 5 مرداد وی نیز رجوع به آرای عمومی برای انحلال مجلس عملیاتی شد. اگر به این لات‌بازی‌های سیاسی مصدق، بازداشت 18 ماهه رهبر فداییان اسلام، سنگباران خانه کاشانی و زندانی کردن یاران او در اواخر دولت او را اضافه کنیم، کارنامه سیاه او برای تمهید بازگشت استبداد و استعمار روشن‌تر می‌شود. با همه این بی‌مهری‌ها آیت‌الله کاشانی نامه تاریخی خود را در 27 مرداد به مصدق می‌نویسد و او را از وقوع کودتا باخبر می‌کند. اما مصدق پاسخ تاریخ‌پسندی به او نمی‌دهد و در طراحی کودتا، این دسیسه نهفته بود که او به صورت یک قهرمان از صحنه بیرون برود. علت اینکه اسناد کودتای 28 مرداد 1332 پس از گذشت 60 سال از وقوع آن هنوز از سوی وزارت‌خارجه انگلیس و نیز سازمان اطلاعاتی آمریکا به طور کامل منتشر نشده همین است. غرب نیاز داشت او به صورت قهرمان باقی بماند و در دوره‌های بعد هم نقش‌آفرینی کند. رفتارشناسی مصدق در قبل و بعد از واقعه 30 تیر و حتی بعد از کودتا نشان می‌دهد که اوبخشی از نقشه غرب برای به شکست انجامیدن نهضت ملی بوده است. قرار بود کارهایی را که او بعد از قیام 30 تیر انجام داد قوام آن را انجام دهد و پروژه جدایی دین از سیاست و ملکوک کردن چهره‌های انقلابی و مذهبی را قوام، اجرا کند. اما قوام با قیام 30 تیر سرنگون شد و مصدق در پوشش نهضت ملی، این نقش را خوب انجام داد و همین نقش برای جریان روشنفکری و ملیون هنوز تعریف شده باقی است. *** خدا رحمت کند جلال آل‌احمد را، یک وقتی می‌فرمود:"روشنفکر جماعت فکر می‌کند اگر قضایایی را ندید، آن قضایا اصلا نیست غافل از اینکه قضایا خارج از حوزه ترس و آرامش روشنفکر همچنان است که بود یا همچنان بود که هست." (خدمت و خیانت روشنفکران، جلد 2) به تعبیر جلال؛ "روشنفکران ایرانی را هر دسته به یک آخور فرنگی و یا فرهنگی بسته بودند." همین آخورها کار خود را کرد و از پشت به نهضت ملی خنجر زد و هنوز زخم این خنجر وجود دارد و دیدیم در جریان انقلاب اسلامی هرازچندی سر باز می‌کند و فتنه‌ای را تدارک می‌بیند. هرکس که اندک سوادی داشته باشد و بتواند تاریخ معاصر را خوب بخواند و موارد 6گانه‌ای را که ذکر کردم در کنار هم بگذارد، بی‌تردید مصدق را یک قهرمان نمی‌داند، اگر هم بداند ناچار است او را قهرمان خیانت به ملت بشناسد. چون اونقش خود را در تاریخ معاصر به نفع انگلیس و آمریکا در قضیه ملی شدن نفت خوب ایفا کرد و کمر مصلح دینی ملی یعنی آیت‌الله کاشانی را که در برابر استعمار انگلیس ایستاده بود، شکست. این کاری بود که نه شاه توان آن را داشت و نه استعمار انگلیس! نخست وزیران قلابی شاه هم چنین قدرتی را نداشتند. اما مصدق با رخنه در جریان نهضت ملی که از سوی غرب مدیریت می‌شد این خیانت را مرتکب شد. نام مصدق در لژ جامع آدمیت در کنار فروغی و سیدنصرالله تقوی مطرح بود و قسم‌نامه داشت (فراماسونری در ایران صفحه 640- اسماعیل رایین) این لژ در شکست مشروطیت و نهضت ملی نقش تعیین‌کننده‌ای بازی کرد. اگر رهبران نهضت ملی هوشمندی نشان می‌دادند و پرونده سیاسی او را بازبینی می‌کردند، هرگز اجازه نمی‌دادند او چنین نقشی را در تاریخ نهضت ملی ایفا کند. نقش او یک نقش "ملی" نبود. این را تاریخ سوابق ورفتارهای سیاسی او گواهی می‌دهد. منبع: خبرگزاری تسنیم

نقش تاریخی آیت ا... کاشانی در قیام سی تیر

نویسنده: جواد نوائیان رودسری قیام سی ام تیرماه سال 1331، یکی از صفحات زرین تاریخ مبارزات مردم ایران است؛ روزی که حرکت هماهنگ و یکپارچه مردم ، سبب عقب نشینی ایادی استعمار شد. با این حال ثمره این قیام خونین، یک سال بعد، با کودتای 28 مرداد 1332، از بین رفت و با استقرار دیکتاتوری محمدرضاشاهی، تلاش های ملت برای تأسیس حکومتی مردمی، با شکست روبه رو شد. با وجود این شکست تلخ، حماسه حضور مردم در قیام سی ام تیر، هیچ گاه از یادها نخواهد رفت. زمینه های آغاز قیام دولت دکتر مصدق، زمام امور کشور را در دست داشت. با آغاز به کار مجلس هفدهم، که برخی از نمایندگان آن از موافقان دولت بودند، دکتر مصدق، طبق سنت پارلمانی، استعفا کرد تا مجلس جدید آزادانه به دولت رأی اعتماد بدهد. با وجود ابراز تمایل قاطع مجلس شورای ملی به نخست وزیری مصدق، مجلس سنا، که نیمی از اعضای آن توسط شاه منصوب می شدند، موضوع ابراز تمایل به مصدق را منوط به اظهار نظر شاه کرد. این مسئله نشان می داد که مجلس سنا تمایلی به نخست وزیری مصدق ندارد. با این حال مصدق توانست با توسل به آرای مجلس و جَو عمومی جامعه، به ویژه پس از کسب موفقیت در دیوان بین المللی لاهه، مجلس سنا را وادار به ابراز تمایل کند. شاه که چاره ای جز تمکین نداشت، روز 19 تیرماه سال 1331، مصدق را مأمور تشکیل کابینه کرد؛ اما این آغاز ماجرا بود. استعفای ناگهانی مصدق دکتر مصدق روز 22 تیرماه سال 1331، پیش از تعیین اعضای کابینه، از مجلس شورای ملی تقاضای اختیارات شش ماهه تدوین قوانین و اجرای آزمایشی آن ها را کرد. ماده واحده پیشنهادی او به مجلس چنین بود:«برای اصلاح امور کشور مدت 6 ماه به آقای دکتر مصدق اختیار داده می شود تا در امور مالی، اقتصادی، پولی، بانکی، سازمان های اداری، مقررات مختلف استخدامی و قوانین قضایی، آنچه لازم می داند وضع نماید.» واکنش نمایندگان مجلس به این تقاضا، به شدت منفی بود. پذیرش این درخواست عملاً مجلس شورای ملی را تعطیل می کرد. با این حال مجلس پیشنهاد کرد مصدق اول اعضای کابینه خود را معرفی کند و بعد نمایندگان درباره این ماده واحده تصمیم بگیرند؛ اما چند روز بعد، در 25 تیرماه سال 1331، استعفای ناگهانی مصدق، تمام معادلات را بر هم زد. ماجرای استعفا از این قرار بود که دکتر مصدق پس از حدود سه ساعت مذاکره با شاه بر سر تعیین اعضای کابینه، به دلیل مخالفت شاه با تصدی مقام وزارت جنگ توسط مصدق، بدون مشورت با آیت ا... کاشانی و سران نهضت، استعفا کرد. به این ترتیب مصدق از صحنه خارج شد و عرصه را برای فعالیت عناصر ضدملی و متمایل به انگلیس فراهم کرد. قوام و سیاست سرکوب مردم روز 26 تیرماه سال 1331، حسین علاء، وزیر دربار، به مجلس رفت و متن استعفای مصدق را قرائت کرد. او خواستار ابراز تمایل نمایندگان به شخص دیگری شد. نمایندگان اقلیت که هنوز در بُهت استعفای ناگهانی مصدق بودند، برای جلوگیری از اقدام سریع دربار و نمایندگان متمایل به انگلیس، به تکاپو افتادند. نخستین واکنش این افراد، تلاش برای از رسمیت انداختن مجلس بود. نمایندگان اقلیت که تعدادشان از 28 نفر تجاوز نمی کرد، از شاه وقت ملاقات خواستند، اما دربار برای دو روز بعد به آن ها وقت ملاقات داد. در همان حال نمایندگان حاضر در مجلس شورای ملی با 40 رأی از 42 رأی، به احمد قوام ابراز تمایل کردند. این ابراز تمایل در حالی انجام شد که تعداد نمایندگان حاضر در صحن علنی مجلس، به حد نصاب رأی گیری نرسیده بود. شاه بلافاصله پس از این ابراز تمایل، با وجود واهمه از قدرت گرفتن قوام، فرمان نخست وزیری وی را صادر کرد و به یگان های ارتش دستور داد برای سرکوبی اعتراضات احتمالی، در سطح تهران و به ویژه اطراف مجلس مستقر شوند. قوام بلافاصله پس از رسیدن به مقام نخست وزیری از شاه تقاضای اختیارات فوق العاده و انحلال مجلس را کرد. واضح بود که قوام در پی ایجاد جو رعب و وحشت برای سرکوب اعتراضات مردمی است. وی روز 27 تیرماه سال 1331، ساعاتی پس از آغاز نخست وزیری اش، اعلامیه تند و شدیداللحنی منتشر کرد. قوام در این اعلامیه که به «کشتیبان را سیاستی دگر آمد» مشهور شد، مردم را تهدید به محاکمه نظامی و اعدام های دسته جمعی کرد و از ارتباط مجدد با بیگانگان در حوزه های مختلف سخن گفت. آیت ا...کاشانی و نقش تاریخی هدایت قیام در چنین شرایطی بود که آیت ا...کاشانی برای دفاع از حقوق ملت، پرچم مبارزه را به دست گرفت. سخنرانی های تند او، قوام را به شدت ترساند. به همین دلیل حسین علاء و علی امینی از طرف قوام به دیدار آیت ا... کاشانی رفتند؛ اما از این ملاقات ها طرفی نبستند. آیت ا... کاشانی که قوام را خائن به دین و ملت می دانست، نمی توانست بپذیرد که دکتر مصدق پس از آن همه جانفشانی ملت برای پیروزی نهضت، کار را رها کند و در خانه اش بنشیند و میدان را به دشمن واگذارد. قوام که آیت ا...کاشانی را تنها مانع جدی بر سر راه تسلط خود بر کشور می دید، کوشید به هر شکل ممکن او را از صحنه سیاسی خارج کند؛ اما اعلامیه آیت ا...کاشانی، خطاب به سربازان و افسران ارتش و دعوت آن ها به مقابله با دسیسه های استعمار، قوام را در موضع انفعال قرارداد. آیت ا...کاشانی که از نقش دربار در به قدرت رسیدن قوام باخبر بود، اعلام کرد که در صورت برکنار نشدن قوام، انقلابی مردمی را علیه دربار و شخص شاه هدایت خواهد کرد. او به حسین علاء که می کوشید با دیدارهای مکرر، نظر مساعد آیت ا...کاشانی را جلب کند، نوشت:«... دیروز بعد از رفتن شما ارسنجانی از جانب قوام السلطنه آمد و گفت به شرط سکوت، قوام انتخاب شش وزیرش را در اختیار من می گذارد. همان طوری که حضوری عرض کردم، به شاه بگویید اگر در بازگشت دولت مصدق تا فردا اقدامی نکند، دهانه تیز انقلاب را با جلوداری شخص خودم متوجه دربار خواهم کرد ...» آیت ا...کاشانی پس از صدور اعلامیه شدیداللحن قوام مبنی بر سرکوب توام با خشونت مردم، شجاعانه در برابر وی ایستاد و در اعلامیه خود خطاب به مردم، درباره قوام نوشت:«تاریخ حیات سیاسی او پر از خیانت و ظلم و جور است و بارها امتحان خود را داده و دادگاه ملی حکم مرگ قطعی حیات سیاسی او را صادر کرده است ... اعلامیه ایشان در نخستین روز این زمامداری به خوبی نشان می دهد که چگونه بیگانگان درصددند که به وسیله ایشان تیشه به ریشه دین و آزادی و استقلال مملکت زده و بار دیگر زنجیر اسارت را به گردن ملت مسلمان ایران بیندازند ... من صریحاً می گویم که بر عموم برادران مسلمان لازم است که در راه این جهاد اکبر کمر همت بربسته و برای آخرین مرتبه به صاحبان سیاست استعمار ثابت کنند تلاش آن ها برای به دست آوردن قدرت سیطره گذشته محال است و ملت مسلمان ایران به هیچ یک از بیگانگان اجازه نخواهد داد که به دست مزدوران آزمایش شده، استقلال آن ها پایمال شود ...» آیت ا...کاشانی تنها به صدور این بیانیه جانانه اکتفا نکرد. به دعوت او تعداد زیادی از نمایندگان مجلس به منزلش رفتند و دسته جمعی متعهد شدند به قوام رأی مخالف بدهند. اقدامات جدی آیت ا...کاشانی، به نمایندگان اقلیت نیز قدرت مانور و مقابله داد. اعلامیه تعطیلی روز 30 تیر، صدور بیانیه ای خطاب به شاه و دعوت مردم به اعتراض عمومی، با تکیه بر اقدامات آیت ا...کاشانی انجام شد. ایران در آستانه قیام روز 29 تیرماه سال 1331، شرایط کشور به شدت بحرانی بود. قوام نقشه بازداشت آیت ا...کاشانی را در سر می پروراند. با دستور او قرار بود تعدادی از مأموران شهربانی صبح زود آیت ا...کاشانی را بازداشت کنند و به مکانی نامعلوم انتقال دهند. قوام فکر می کرد با چنین اقدامی مردم را با فقدان رهبری روبه رو خواهد کرد و آن گاه می تواند به راحتی اعتراضات را سرکوب کند، اما با مصاحبه مطبوعاتی آیت ا...کاشانی در روز 29 تیرماه، طرح قوام شکست خورد. در این مصاحبه مطبوعاتی که زمینه ساز قیام بزرگ سی ام تیر سال 1331 شد، آیت ا...کاشانی ضمن شرح مفصل دخالت های انگلیسی ها در ایران، طی 150 سال گذشته، اعلام کرد:«به خدای لایزال اگر قوام نرود اعلام جهاد می کنم و خودم کفن پوشیده و با ملت در پیکار شرکت می کنم». وی درباره قوام تأکید کرد:«اگر یک ملتی او را نخواهد، فرمان شاه یا رأی تمایل مجلس، اگر بالاتفاق هم باشد، اثری ندارد، چون نمایندگان مجلس باید تابع افکار ملت باشند. قوام را ملت قبول ندارند ... ملت زیربار استعمار نمی رود ... تا خون در شاهرگ من و این ملت است زیر این بار نمی رویم.» قیام سی ام تیر سخنان آیت ا...کاشانی سبب ورود مردم به صحنه شد. بازار تهران از 26 تیرماه سال 1331 و پس از نخستین اعتراض آیت ا...کاشانی تعطیل شده بود. صبح روز سی ام تیرماه، علوی، فرماندار نظامی تهران، با تعدادی نیروی نظامی، نقاط حساس شهر را اشغال کرد و کوشید تظاهرات را سرکوب کند. در سایر نقاط کشور نیز شرایط متشنج بود. آبادان و اصفهان از چند روز پیش از قیام سی ام تیرماه صحنه تظاهرات و درگیری مردم با نیروهای نظامی بود. زمانی که خبر اقدامات قوام برای انحلال مجلس در میان مردم منتشر شد، اعتصاب عمومی گسترش یافت. گروهی از مردم کرمانشاه و همدان، در حمایت از سخنان آیت ا...کاشانی، کفن پوش به سمت تهران حرکت کردند. با دستور قوام، سرلشکر وثوق آن ها را در کاروانسرای سنگی، نزدیک تهران، به شدت سرکوب کرد. در نخستین ساعات صبح روز 30 تیر، آیت ا...کاشانی کفن پوش از منزل خارج شد و همراه جمعیت عظیمی به سمت بهارستان حرکت کرد. درگیری مردم با قوای نظامی در میدان بهارستان موجب شهادت تعداد زیادی از مردم شد. در برخی نقاط تهران نیروهای نظامی به مردم پیوستند. شاه که مستأصل شده بود، برادرش علیرضا را برای بررسی اوضاع به داخل شهر فرستاد. علیرضا که به زحمت از دست مردم گریخته بود، پس از بازگشت به شاه گفت که مملکت در آستانه انقلاب است. ساعت 12 ظهر روز سی ام تیرماه ، همه چیز به نفع مردم خاتمه یافت. شاه با تلفن به نایب رئیس مجلس، مهندس رضوی، اطلاع دادکه قوام را عزل کرده است. قوام که به باغ سفارت آلمان گریخته بود، برای جلب حمایت شاه به سمت کاخ سعدآباد حرکت کرد، اما در میانه راه و از طریق رادیو، مطلع شد که از کار برکنار شده است. به این ترتیب قیام مردم ایران علیه حکومت دست نشانده قوام، به پیروزی رسید. همان شب رأی دیوان لاهه نیز به سود ایران صادر شد و شادی مردم را مضاعف کرد. مجلس شورای ملی روز سی ام تیرماه را روز قیام مقدس ملی اعلام کرد. قیام سی ام تیرماه سال1331 و سقوط قوام، آغازی بر پایان قدرت اشراف دوره قاجار در کشور بود. با وجود حکومت یکساله دکتر مصدق، پس از قیام سی ام تیر، که خود از رجال دوران قاجار محسوب می شد، سیاست مداران کهنه کار عصر قاجار، که امیدوار بودند، بتوانند اقتدار پیشین را با تکیه بر دولت های استعماری، به دست آورند، به ورطه شکست و حذف از صحنه سیاسی کشور فرو افتادند. با این حال ثمره این قیام مردمی، یک سال بعد، با کودتای 28 مرداد، از بین رفت و شاه توانست دیکتاتوری خود را در کشور برقرار کند. بعدها با سقوط دولت علی امینی، آخرین بازمانده دودمان اشرافی عهد قاجار، شاه اطرافیان خود را جایگزین آن ها کرد. قوام پس از برکناری از حکومت، سه سال زنده ماند تا اینکه در سال 1334 هـ.ش و اتفاقاً در روز 30 تیرماه در تهران مرد. منبع: روزنامه خراسان - مورخ دوشنبه 1393/04/30 شماره انتشار 18740

62 سال پس از قیام 30 تیر ماه

شصت و دو سال از قیام سی ام تیر ماه سپری می شود و این روزها سالگرد آن واقعه مهم تاریخ معاصر ایران می باشد.در روز ۳۰ تیر ۱۳۳۱ یک سال و ۴ ماه پس از به ثمر نشستن نهضت ملی صنعت نفت، مردم ایران با راهپیمایی در خیابان‌ها خواستار برکناری احمد قوام‌السلطنه و بازگشت دکتر محمد مصدق به پست نخست‌وزیری شدند. پس از برگزاری انتخابات دوره هفدهم و افتتاح مجلس شورای ملی و بازگشت دکتر مصدق از دادگاه لاهه و در بحبوحه مبارزات نهضت ملی شدن نفت‌، با وجود اظهار تمایل اکثریت نمایندگان مجلس جدید به نخست‌وزیری مجدد دکتر مصدق‌، ناگهان وی از سمت خود استعفا داد. علت این امر کارشکنی‌های اقلیت مجلس‌، تحت رهبری سید حسن امامی‌، عدم ابراز تمایل مجلس سنا به زمامداری دکتر مصدق و اختلاف بر سر درخواست اختیارات بیشتر برای نخست‌وزیر بود. سید حسن امامی با اکثریت آرا توانست به عنوان رئیس مجلس شورای ملی انتخاب شود. بر اساس سنت پارلمانی‌، پس از انتخاب هیات رئیسه مجلس‌، نخست‌وزیر قبلی می‌بایست از سمت خود کناره‌گیری می‌کرد تا مجلس جدید رأی تمایل خود را در حفظ دولت قبلی یا معرفی دولت جدید اعلام دارد. با وجود مخالفت جمعی از نمایندگان‌، اکثریت مجلس یعنی ۵۲ نفر از ۶۵ نفر نماینده حاضر در جلسه‌، در روز پانزدهم تیرماه ۱۳۳۱ به نخست‌وزیری دکتر محمد مصدق اظهار تمایل کردند، اما روز بعد، مجلس سنا ابراز تمایل خود را به ارائه برنامه‌های دولت و ملاحظه و بررسی آن برنامه‌ها موکول کرد. دکتر مصدق روز شانزدهم تیر به دلیل عدم اظهار تمایل مجلس سنا از قبول پست نخست‌وزیری خودداری کرد. روز هجدهم تیر از میان نمایندگان حاضر در مجلس سنا تنها ۱۴ نفر به زمامداری دکتر مصدق ابراز تمایل کردند. آیت‌الله ابوالقاسم کاشانی از روحانیون مشهور آن دوران، در واکنش به مخالفت مجلس سنا در تائید ادامه زمامداری دکتر مصدق‌، اعلامیه شدیداللحنی صادر کرد. از طرف احزاب‌، گروه‌ها، اصناف‌، پیشه‌وران و بازاریان نیز تلگراف‌ها و نامه‌های فراوانی در حمایت از مصدق به مرکز ارسال شد. تحت فشار گروه‌های سیاسی و درخواست‌های مکرر مردم و اظهار تمایل مجلس شورای ملی‌، شاه به‌رغم مخالفت مجلس سنا، فرمان نخست‌وزیری دکتر مصدق را صادر کرد. مصدق این بار اعطای اختیارات شش ماهه و درخواست مقام وزارت جنگ را پیش شرط پذیرش مقام نخست‌وزیری قرار داد. در این شرایط دکتر مصدق روز ۲۵ تیر ۱۳۳۱ برای مشورت و تبادل نظر در مورد وزیران جدید به دیدن شاه رفت. وی شرح این ملاقات را در خاطرات خود آورده است. مصدق مصمم بود اختیار تعیین وزیر جنگ را از شاه بگیرد «تا دخالت دربار در آن کم شود و کار‌ها در جهت صلاح کشور پیشرفت کند....» واکنش شاه در برابر این پیشنهاد چنین بود: «پس بگویید من چمدان خود را ببندم و از این مملکت بروم.» مصدق در پاسخ فوراً گفت که در این صورت استعفا خواهد داد. شاه از دادن مقام وزارت جنگ به نخست‌وزیر امتناع کرد و دکتر مصدق استعفا داد. وی طی نامه‌ای در ۲۵ تیر به شاه نوشت‌: «چون در نتیجه تجربیاتی که در دولت سابق به دست آمده پیشرفت کار در این موقع حساس ایجاب می‌کند که پست وزارت جنگ را فدوی شخصاً عهده‌دار شود و این کار مورد تصویب شاهانه واقع نشد، البته بهتر آن است که دولت آینده را کسی تشکیل دهد که کاملاً مورد اعتماد باشد و بتواند منویات شاهانه را اجرا کند. با وضع فعلی ممکن نیست مبارزاتی را که ملت ایران شروع کرده است پیروزمندانه خاتمه دهد.» در آن اوضاع و احوال جانشین مصدق کسی جز قوام یا سیدضیاء نمی‌توانست باشد. مطابق اسناد منتشره، شاه تا این زمان به برکناری دکتر مصدق و نخست‌وزیری قوام یا سید ضیاء مایل نبود و می‌خواست کار نفت به دست مصدق حل و فصل شود. این سیاست حمایت نسبی از مصدق نه از روی علاقه و موافقت با او بلکه به سبب آگاهی از محبوبیت او در نزد مردم بود، از سوی دیگر شاه به قوام و سید ضیاء اطمینان نداشت. در جراید داخلی و خارجی به طور همزمان زمزمه روی کار آمدن قوام بر سر زبان‌ها افتاده بود. علاوه بر اینکه برخی از چهره‌های مشخص منتسب به دربار مانند تاج‌الملوک، اشرف و علیرضا (مادر، خواهر و برادر شاه) و سید حسن امامی (رئیس مجلس شورا) از او حمایت می‌کردند، رایزن سفارت انگلستان به نام ساموئل فال معتقد بود که قوام تنها شخصی است که می‌تواند با اوضاع فعلی مقابله کند. سفیر آمریکا هم قوام را بهترین جانشین مصدق می‌دانست، اما شاه با توجه به سوابق قوام در دوران نخست‌وزیری قبلی‌اش با صدارت او مخالف بود و او را قابل کنترل نمی‌دانست. فشار سفارتخانه‌ها در کنار انتقادات مخالفان داخلی مصدق که شاه را به بی‌تصمیمی و انقیاد در برابر جنجال و هیاهوی جبهه ملی و مرعوب شدن و در افتادن در دام عوام‌فریبی‌های مصدق متهم می‌کردند از یک سو و تضمین قوام مبنی بر اینکه در انتخاب وزیران با صلاحدید شاه اقدام خواهد کرد از سوی دیگر، شاه را به این تصمیم تشویق کرد. بدین ترتیب ۲۶ تیر ماه ۱۳۳۱ در جلسه غیرعلنی‌، اکثریت مجلس به زمامداری احمد قوام ابراز تمایل کرد و شاه روز بعد فرمان نخست‌وزیری او را صادر نمود. قوام موفقیت خود را در گرو انحلال مجلس می‌دانست و هوادارانش هم اصرار داشتند پیش از گرفتن فرمان انحلال تن به قبول مسوولیت ندهد، اما ظاهراً شاه، قوام را راضی کرده بود بدون اصرار در انحلال مجلس دولت خود را تشکیل دهد. طبق یادداشت‌های ارسنجانی، عباس اسکندری که در جریان مذاکرات بود به ارسنجانی گفت: «هنوز اعلیحضرت [با انحلال مجلس] موافقت نکرده‌اند ولی مآلاً موافقت خواهند کرد.» روز ۲۷ تیر ماه که خبر نخست‌وزیری قوام به همه جا رسید، وی اعلامیه شدیداللحنی با عنوان «کشتیبان را سیاستی دگر آمد» صادر کرد که از رادیو پخش شد. وی در اعلامیه‌اش مخالفان خود را چنین تهدید کرد: «... من با اتکاء شما و نمایندگان شما این مقام را قبول کرده‌ام و هدف نهائیم رفاه و سعادت شماست‌. سوگند یاد می‌کنم که شما را خوشبخت خواهم کرد. بگذارید من با فراغ بال شروع به کار کنم‌. وای به حال کسانی که در اقدامات مصلحانه من اخلال کنند و در راهی که در پیش دارم مانع بتراشند یا نظم عمومی را به هم بزنند. اینگونه آشوبگران با شدید‌ترین عکس‌العمل از طرف من روبرو خواهند شد و چنانکه درگذشته نشان داده‌ام بدون ملاحظه از احدی و بدون توجه به مقام و موقعیت مخالفین‌، کیفر اعمالشان را در کنارشان می‌گذارم‌. حتی ممکن است تا جایی بروم که با تصویب اکثریت پارلمان دست به تشکیل محاکم انقلابی زده‌، روزی صد‌ها تبهکار را از هر طبقه به موجب حکم خشک و بی‌شفقت قانون قرین تیره‌روزی سازم‌. به عموم اخطار می‌کنم که دوره عصیان سپری شده و روز اطاعت از اوامر و نواهی حکومت فرا رسیده است‌. کشتیبان را سیاستی دگر آمد...» علاوه بر اینکه صدور این اعلامیه بگومگوهای زیادی را به دنبال آورد و مخالفت بسیاری را برانگیخت، قوام تصمیم به توقیف آیت‌الله کاشانی گرفت. این تصمیم در حالی بود که هنوز مجلس منحل نشده بود و آیت‌الله کاشانی در سمت نمایندگی مجلس مصونیت داشت. این اقدام قرار بود ۴ بعدازظهر ۲۹ تیر ماه عملی شود، اما ساعتی قبل رادیو لندن خبر توقیف را افشا کرد و بلافاصله از دربار پیغام رسید که از توقیف صرفنظر شود. در‌‌‌ همان روز ۲۸ تیر ماه آیت‌الله کاشانی اعلامیه‌ای خطاب به افسران ارتش و سربازان انتشار داد و از آنان خواست که به روی برادران خود اسلحه نکشند. در ۲۹ تیر ماه آیت‌الله کاشانی طی اعلامیه‌ای خطاب به قوام چنین گفت‌: «احمد قوام باید بداند در سرزمینی که مردم رنجدیده آن پس از سال‌ها رنج و تعب شانه از زیر بار دیکتاتوری بیرون کشیده‌اند، نباید اختناق افکار عقاید را اعلام و مردم را به اعدام دسته‌جمعی تهدید نماید. من صریحاً می‌گویم که بر عموم برادران مسلمان لازم است در راه این جهاد کمر همت بر بسته و برای آخرین مرتبه به صاحبان سیاست استعماری ثابت کنند تلاش آنان در بدست آوردن قدرت و سیطره گذشته محال است و ملت مسلمان ایران به هیچ‌یک از بیگانگان اجازه نخواهد داد که به دست مزدوران آزمایش شده‌، استقلال آنان پایمال و نام باعظمت و پرافتخاری که ملت ایران در اثر مبارزه مقدس خود بدست آورده است‌، مبدل به ذلت و سرشکستگی شود.» در پی صدور اعلامیه آیت‌الله کاشانی، اعلامیه دیگری نیز از سوی نهضت ملی خطاب به سربازان و افسران ارتش و نیروهای انتظامی صادر گردید. رفته رفته کارخانه‌ها و تجارتخانه‌ها تعطیل کردند و در خیابان‌های اصلی شهر و میدان بهارستان تظاهرات به راه افتاد و مردم شعار مرگ بر قوام و زنده باد مصدق سر دادند. در پایان ۲۹ تیر مردم آمادگی زیادی پیدا کرده بودند تا روز بعد در برابر قدرت دربار و قوام به مقابله برخیزند. آیت‌الله کاشانی هم در مصاحبه‌ با خبرنگاران داخلی و خارجی صراحتاً اعلام کرد: «اگر قوام ظرف ۴۸ ساعت نرود اعلام جهاد خواهم کرد و شخصاً کفن‌پوشیده پیشاپیش مردم به مبارزه خواهم پرداخت‌.» پس از این موضع‌گیری‌ها و تعطیل بازار و مغازه‌ها، مردم سرنگونی قوام را خواستار شدند. دولت برای مقابله با مخالفت‌های مردمی دستورات اکیدی به نیروهای شهربانی و ارتش صادر کرد ولی با وجود سرکوب شدید، نارضایتی مردمی از دولت قوام و حمایت از دکتر مصدق به اوج خود رسید. اعتصابات‌، تظاهرات خیابانی و درگیری‌های مردمی با پلیس و ارتش گسترش یافت و با اعلام تعطیلی روز سی‌ام تیر از سوی گروه‌ها، احزاب‌، جمعیت‌های دینی و سیاسی هوادار دکتر مصدق، درگیری به اوج رسید. در این روز نیروهای انتظامی و نظامی‌، مردم را به گلوله بستند و عده‌ای را به شهادت رساندند. سرلشکر وثوق فرمانده ژاندارمری نیز کفن‌پوشان باختران، همدان و قزوین را در کاروانسرا سنگی به گلوله بست و از حرکت آنان به تهران جلوگیری کرد. نمایندگان دولت و شاه با عجله به ملاقات آیت‌الله کاشانی رفتند تا وی را به آرام کردن مردم راضی کنند اما کاشانی با صراحت درخواست آنان را رد کرده و تاکید کرد که اگر قوام کنار نرود، اعلام جهاد خواهد کرد. شاه که موقعیت را حساس دید، دولت قوام را در غروب روز سی تیر برکنار کرد. در‌‌‌‌ همان روز از ۶۴ نماینده مجلس ۶۱ نفر به زمامداری دکتر مصدق اظهار تمایل کردند و شاه نیز مجبور به صدور فرمان نخست‌وزیری مصدق در سی و یکم تیر شد. بدین صورت جنبش مردمی توانست با حمایت از دکتر مصدق دولت مورد درخواست خود را تعیین کند. روز بعد پس از قیام سی تیر، دیوان لاهه اعلام کرد که در رسیدگی به اختلاف ایران و انگلیس در مورد مسئله نفت صلاحیت ندارد. دکتر مصدق به مناسبت تجلیل از شهدای روز سی تیر کلیه ادارات دولتی را تعطیل عمومی نمود و مجلس قیام سی تیر را «قیام ملی» و شهدای آن روز را «شهدای ملی» نامید. منابع: قیام سی تیر، موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی خاطرات و تألمات دکتر مصدق، محمد مصدق، انتشارات علمی قیام سی تیر ۱۳۳۱، رزیتا میری، موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران یادداشت‌های سیاسی در وقایع سی تیر، حسن ارسنجانی، نشر هیرمند مصدق؛ سال‌های مبارزه و مقاومت، غلامرضا نجاتی، موسسه خدمات فرهنگی رسا منبع : سایت شفاف

روز شکست امپراطوری بریتانیا در ایران و خاورمیانه

فریماه فلاحی قیام سی ام تیر 1331 نقطه اوج تجلی وحدت رهبران نهضت ملی و جناح مردمی در مواجهه با دربار و حامیان داخلی و خارجی آن به‌شمار می‌رود. این واقعه شاید تنها نمونه‌ای باشد كه در آن شاه مجبور به تمكین از قانون‌اساسی شد و از اختیاراتی كه در دوران حكومت خود به شكل سنتی، هرچند برخلاف قانون‌اساسی در دست داشت، چشم‌پوشی کرد و دلیل آن حضور مردم در صحنه و وحدت بین رهبران ملی شدن نفت بود. در سفر خرداد 1331 هیات نمایندگی ایران به لاهه، دکتر مصدق ریاست هیات را برعهده داشت. دکتر کریم سنجابی به عنوان قاضی اختصاصی ایران و هانری رولن وکیل دادگستری تبعه بلژیک به عنوان مشاور حقوقی ایران معرفی شد. در اولین جلسه دادگاه لاهه که روز 19 خرداد برای رسیدگی به شکایت انگلستان تشکیل شد دکتر مصدق نطق مستدل و بلیغ خود را ایراد کرد. وی از این تریبون برای افشای سیاست‌های استعماری انگلستان و دفاع حقوقی از منابع ایران بهره برد و با اثبات عدم صلاحیت دیوان بین‌المللی لاهه برای رسیدگی به اختلاف بین دولت ایران و شرکت نفت ایران و انگلیس، 180 سند در مورد دخالت انگلیس در ایران به دادگاه ارائه کرد. پس از نطق دکتر مصدق، پروفسور رولن از لحاظ قضایی و ماهوی به دفاع پرداخت. وقتی دکتر مصدق در 3 تیر 1331، پس از 26 روز غیبت از ایران و استظهار به موفقیت خویش در جلب نظر قضات دیوان دادگستری لاهه به تهران بازگشت، به‌رغم ابراز احساسات شدید مردم، کشور را آشفته و آن را صحنه‌ای از تحریکات سخت عمّال اجنبی بر ضد دولت ملی یافت. 14 تیر 1331 پس از آنکه مجلس هفدهم شورای ملی آمادگی خود را اعلام نمود، دکتر مصدق با توجه به سنت پارلمانی زمان افتتاح مجلس، استعفا کرد ضمن آن پیامی برای ملت ایران فرستاد. در این شرایط رای اعتماد مجدد به دکتر مصدق از نظر مصالح ملی حائز اهمیت بود و عدم اعتماد به معنی نارضایتی مجلس از کارکرد دولت در دیوان لاهه بود و می‌توانست در رای صادره دیوان تاثیر منفی برای ایران داشته باشد. با فشار افکار عمومی در 15 تیر و با حمایت نمایندگان جبهه ملی، مصدق مجدد به نخست‌وزیری انتخاب شد، اما مجلس سنا ابراز تمایل خود را در این خصوص به نظر شاه موکول کرد و با ذکر این نکته که پس از تشکیل دولت و ارائه برنامه آن تصمیم نهایی خود را اعلام می‌کند، نارضایتی خود را برملا ساخت. با موضع‌گیری دکتر مصدق و سیل طومار و تلگراف‌ها از سراسر کشور، نهایتا مجلس سنا به تایید نخست‌وزیری وی رای داد. با صدور فرمان نخست‌وزیری مصدق در 19 تیر، وی اهم سیاست خود را اصلاحات داخلی اعلام کرد و با تقاضای تصویب «لایحه اختیارات» به مدت 6 ماه هنگام معرفی کابینه اعلام کرد که پست وزارت جنگ را خود به عهده خواهد گرفت و این رویارویی شدید دولت و شاه را به دنبال داشت، مصدق در 26 تیر ماه 1331 استعفا کرد. این امر زمانی که دادگاه بین‌المللی لاهه در مرحله رای دادن به مساله نفت بود ریسک بزرگی به شمار می‌رفت. با استعفای مصدق همه سنگرهای مستحکم ملت از کنترل او خارج شد و رادیو و تبلیغات، مجامع و جراید، شهربانی، ژاندارمری و ارتش همه از اختیار ملت بیرون رفت. انعکاس کناره‌گیری مصدق باعث شد که بعدازظهر روز 26 تیر ماه بیشتر مغازه‌ها و بازار تعطیل شود. در آن روز فرمانداری نظامی با تانک و زره‌پوش به خیابان‌ها ریختند و مناطق مهم پایتخت مانند بازار، دانشگاه و میدان بهارستان را زیرنظر گرفتند. روزهای 26 و 27 تیر ماه اعتراضات قشرهای مختلف مردم به کناره‌گیری دکتر مصدق افزایش یافت و شهر تهران را ناآرامی فرا گرفت، اما تظاهرات منحصر به تهران نبود و موج اعتراض سراسر کشور را فرا گرفت. 28 تیر ماه با اشاره شاه، جلسه سری مجلس با حضور 42 نماینده و در غیاب نمایندگان فراکسیون ملی، به زمامداری قوام رای داد و شاه نیز در حین صدور فرمان نخست‌وزیری او لقب «جناب اشرف» را که قبلا به مناسبت مخالفت وی در مجلس موسسان با تغییر قانون‌اساسی از او گرفته بود به او بازگرداند. همان روز اعلامیه‌ای از جانب فراکسیون نهضت ملی صادر شد که روز سی ام تیر را تعطیل عمومی اعلام کرد. تهران و دیگر شهرها دچار تشنج و ناامنی شدند و طبقات مختلف مردم به تظاهرات پرداختند بازار تهران تعطیل و زد و خورد در خیابان‌ها بین تظاهرکنندگان و پلیس آغاز شد. در 29 تیر شهر تهران به حالت تعطیل درآمد و مردم به تظاهرات ادامه دادند. 30 تیر ماه پیش از طلوع آفتاب تانک‌ها و زره‌پوش‌ها در نقاط مختلف شهر مستقر شده بودند. صبح همان روز در حالی که شهر یکپارچه تعطیل بود مردم در دسته‌های مختلف شعار می‌دادند و به طرف خیابان‌های مرکز شهر و میدان بهارستان حرکت می‌کردند. تیراندازی در ساعت 7 بامداد در بازار تهران آغاز شد که چند نفر مجروح شدند. جمعیت هر چه به سمت میدان بهارستان می‌رفت فشرده‌تر می‌شد و در آنجا ماموران پلیس اقدام به شلیک گلوله و پرتاب گاز اشک‌آور نمودند که چندین نفر شهید شدند. فرمان قتل‌عام مردم از طرف حکومت نظامی صادر شد، از زمین و آسمان خون می‌بارید. هزاران نفر در این زد و خورد مقتول و مجروح شدند. در شهرستان‌ها هم تظاهرات مردم خونین شد و بین پلیس و مردم درگیری ادامه داشت. باقر عاقلی در روزشمار تاریخ ایران: از مشروطه تا انقلاب اسلامی آورده است که در ساعت 11 صبح رهبران حزب توده اعلامیه‌ای مبنی بر شرکت در تظاهرات صادر کردند. درگیری‌ها تا ساعت 2 بعد ازظهر ادامه داشت. مردم ساعت 4 بعدازظهر مجددا به خیابان‌ها آمدند، اما در ساعت 5 بعد ازظهر سپاهیان و تانک‌ها و خودروها میدان شهر را به دستور دربار ترک کردند. وقتی عده‌ای از نمایندگان مجلس با شاه ملاقات نموده خطر سقوط رژیم را اعلام کردند، وی قوام را از نخست‌وزیری معزول نمود و علاء وزیر دربار به مجلس رفت و خبر استعفای قوام را به اطلاع مجلس رساند. بالاخره از 64 نماینده حاضر در مجلس 61 نفر به زمامداری دکتر مصدق رای دادند و سرانجام بعد از کشمکش‌های فراوان و زد و خوردهایی که صورت گرفت تظاهرات مردم نتیجه داد. به این ترتیب مصدق یک بار دیگر با اختیارات تام و در دست داشتن وزارت دفاع زمام امور را در دست گرفت. روز بعد از قیام 30 تیر در 9 ژوئن 1952 دیوان داوری بین‌المللی لاهه با اکثریت 9 رای در مقابل 5 رای به این نتیجه رسید که صلاحیت رسیدگی به دعوای دولت بریتانیا علیه ایران را ندارد. در این رسیدگی قاضی انگلیسی نیز رای خود را به نفع ایران داد که در نتیجه دفاع شجاعانه پروفسور هانری رولن بود. به این ترتیب در دو روز متوالی، حق و عدالت پیروز شد و دو شکست پیاپی یکی در تهران و دیگری در لاهه به سیاست استعماری انگلیس در ایران وارد گردید و در محافل سیاسی انگلیس قیام 30 تیر و رای دیوان دادگستری بین‌المللی به نشانه شکست امپراطوری بریتانیا در ایران و خاورمیانه تلقی شد. منابع: 1. «سیاست خارجی ایران در دوران زمامداری مصدق»، دکتر محسن مدیر شانه‌چی، اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی، شماره 132-131، سال دوازدهم، شماره یازدهم و دوازدهم، مرداد و شهریور 1377. 2. عبدالرضا هوشنگ مهدوی. تاریخ روابط خارجی ایران. تهران، امیرکبیر، 1349. 3. «30 تیر، روز شکست نهضت ملی ایران»، دکتر حسن سالمی، کیهان فرهنگی، تیر 1378. شماره 153. 4. «30 تیر روز ایستادگی ست»، مهندس وحید میرزاده، نشریه ایران فردا، سال هفتم، شماره 45، مرداد 1377. منبع : روزنامه دنیای اقتصاد - شماره ۳۲۵۲

نقش آیت‌الله کاشانی در قیام ۳۰ تیر چه بود؟

تظاهرات مردم از ۲۸ تیرماه ۱۳۳۱ آغاز شد و هر روز با شدت بیشتری گسترش یافت. قوام بلافاصله بیانیه‌ شدیداللحنی منتشر کرد که به بیانیه‌ی «کشتی‌بان را سیاستی دگر آمد» مشهور شد. فرازهای از اعلامیه‌ مذبور بدین شرح بود: «ایران دچار درد عمیق شده و با داروهای مخدر درمان‌پذیر نیست... من می‌خواهم اهالی کشور غنی و ثروتمند باشند... من وای به حال کسانی که در اقدامات مصلحانه‌ من اخلال نمایند و در راهی که در پیش دارم مانع بتراشند... این گونه آشوبگران با شدیدترین عکس‌العمل از طرف من روبه‌رو خواهند شد... به عموم اخطار می‌کنم که دوره‌ی عصیان سپری شده و روز اطاعت از اوامر و نواهی فرا رسیده. کشتی‌بان را سیاستی دگر آمد.» این بیانیه، نخست‌وزیر شدن قوام و پخش اعلامیه‌ی شدیداللحن او با واکنش فوری مردم در تهران و سراسر کشور روبه‌رو شد. درست در همین زمان، آیت‌الله کاشانی رهبری خود را آغاز کرد و مسیر مطالبات و اغراضات مردم را به دست گرفت. ایشان یک روز پس از اطلاعیه‌ی قوام در ۲۸ تیرماه اعلامیه‌ای خطاب به افسران، سربازان و مأمورین شهربانی صادر کردند که در قسمتی از آن آمده است: «سربازان عزیز شما گرامی‌ترین فرزندان وطن و عزیزترین افراد کشورید و این عزت شما در گروی خدمات صادقانه‌ی شما به مملکت و ملت و دین است و هر قدر استقلال بیشتر و محکم‌تر باشد، قدر و ارزش شما بیشتر خواهد بود، بگذارید خدا و ملت از شما خشنود باشند؛ زیرا امروز جنگ و جدال بین دو صف حق و باطل است.اعمال احمد قوام، که تنها برای جاه‌طلبی و برگشت انگلیسی‌ها و استعمار است، نباید به دست شما انجام و شما را در مقابل خون‌ها و حق‌کشی‌ها مسئول کند.» قبل از این ماجرا آیت‌الله کاشانی نیز برای روشن کردن مواضع خود و مردم مصاحبه‌ی مطبوعاتی در ۲۶ تیر ترتیب داد که تمام خبرنگاران داخلی و خارجی در آن دعوت شده بودند. این مصاحبه یکی از مصاحبه‌های مطبوعاتی نادر در تاریخ آن زمان بود؛ به طوری که یکی از خبرنگاران خارجی گفته بود: «من تا کنون مصاحبه‌ی مطبوعاتی به این شلوغی ندیده‌ام.» ایشان در این مصاحبه گفته بودند: «احمد قوام باید بداند در سرزمینی که مردم رنجدیده‌ آن، پس از سال‌ها رنج و تعب، شانه از زیر دیکتاتوری کشیده‌اند، نباید رسماً اختناق افکار و عقاید را اعلام و مردم را به اعدام دسته‌جمعی تهدید نماید. من صریحاً می‌گویم که بر عموم برادران مسلمان لازم است که در راه این جهاد اکبر، کمر همت محکم بربسته و برای آخرین مرتبه به صاحبان سیاست استعمار ثابت کنند که تلاش آن‌ها در به دست آوردن قدرت و سیطره‌ی گذشته محال است و ملت مسلمان ایران هیچ‌گاه به بیگانگان اجازه نخواهد داد که به دست مزدوران آزمایش‌شده، استقلال آن‌ها پایمال و نام با عظمت و پرافتخاری را که در اثر مبارزه‌ی مقدس خود به دست آورده است، مبدل به سرشکستگی شود...» اعتراض طبقات مردم نسبت به کناره‌گیری مصدق گسترش یافت و ناآرامی تهران را فرا گرفت. دسته‌جات نظامی با تانک و زره‌پوش به خیابان‌ها آمدند و در نقاط مهم پایتخت مانند دانشگاه، بازار و میدان بهارستان مستقر شدند. قوام‌السلطنه در برابر تظاهراتی که از نخستین روز زمامداری‌اش شروع شده بود و گسترش می‌یافت به فعالیت پرداخت. وی به منظور ساکت کردن کاشانی، که نقش چشمگیری در انگیختن احساسات مردم و نیروهای انتظامی داشت، تماس‌هایی با وی برقرار کرد که به نتیجه نرسید. روز ۲۹ تیر ۱۳۳۱ نیز نامه‌ای به حسین علا داد که اگر در ظرف ۲۴ ساعت دولت قوام برکنار نشود، به دربار حمله خواهیم کرد. متن نامه‌ی آیت‌الله کاشانی به «حسین علا»، وزیر دربار، عبارت بود از: « جناب آقای علا دام ظله عرض می‌شود، بعد از شما، ارسنجانی از جانب قوام‌السلطنه آمد و گفت به شرط سکوت، قوام انتخاب شش وزیرش را در اختیار من می‌گذارد. همان طور که حضوری عرض کردم به عرض اعلی‌حضرت برسانید، اگر در بازگشت دولت دکتر مصدق تا فردا اقدام نفرمایید، دهانه‌ی تیز انقلاب را با جلوداری شخص خودم متوجه دربار خواهم کرد. در انتظار اقدامات مجدانه شما. والسلام. سید ابوالقاسم کاشانی.» صبح روز ۳۰ تیر شهر تهران یک‌پارچه تعطیل بود. مردم دسته‌دسته در حالی که شعار طرفداری از مصدق را سر می‌دادند به طرف خیابان‌های مرکز شهر و میدان بهارستان در حرکت بودند. در تظاهرات و مقاومت سی تیر، هم طبقات از کارگر، پیشه‌ور، کارمند، دانشجو، بازاری پیر و جوان، زن و مرد در کنار هم بودند. شاه کاملاً تسلط بر اوضاع را از دست داده بود. حضور ارتش در خیابان‌ها صحنه‌ی تظاهرات را به میدان جنگ تبدیل کرد. تمامی محاسباتی که قوام به عنوان یک سیاست‌مدار کارکشته انجام داد نافرجام ماند. او تصور می‌کرد از طریق سازش با لندن و واشنگتن می‌تواند مردم را مرعوب سازد، ولی مردم با دست خالی در مقابل مأمورین انتظامی ایستادند و کشته شدند. به شهادت رسیدن تظاهرکنندگان مردم را خشمگین‌تر می‌کرد و لحظه به لحظه اوضاع وخیم‌تر می‌شد. مردم اجساد شهدا را به دوش می‌گرفتند و علیه قوام شعار می‌دادند. تنها راه‌حل این بود که شاه قوام را وادار به استعفا کند. همان روز در ساعت ۴ بعدازظهر قوام استعفایش را تقدیم کرد. نقش آیت‌الله کاشانی در بسیج مردم و در قیام سی تیر محوری‌ترین جنبه‌ی آن حرکت اجتماعی بود. حسن گرامی، درباره‌ی تأثیر آیت‌الله کاشانی در تهییج مردم برای ورود به اعتراض، این گونه عنوان می‌کند: «آیت‌الله کاشانی با زحمات فراوان مردم را به خیابان‌ها کشید. ایشان مجبور شد برای این کار عده‌ای زیادی را به شهرستان‌ها بفرستد. خود بنده، همراه با مرحوم دکتر نخشب، مأمور قزوین شدیم (خیابان قزوین)، من و دکتر نخشب مجبور شدیم در خیابان قزوین فریاد بزنیم «مرده باد قوام، زنده باد مصدق» تا عده‌ای آدم‌های کنجکاو جمع شدند.» شاه کاملاً تسلط بر اوضاع را از دست داده بود. حضور ارتش در خیابان‌ها صحنه‌ی تظاهرات را به میدان جنگ تبدیل کرد. تمامی محاسباتی که قوام به عنوان یک سیاست‌مدار کارکشته انجام داد نافرجام ماند. او تصور می‌کرد، از طریق سازش با لندن و واشنگتن، می‌تواند مردم را مرعوب سازد؛ ولی مردم با دست خالی در مقابل مأمورین انتظامی ایستادند و کشته شدند. *قیام ۳۰ تیر مشروعیت نهضت ملی شدن نفت را نشان داد قیام سی تیر مقدمه‌ بسیاری از تحولات معاصر بود. بدون شک، اگر حرکت مردمی در روز سی تیر نبود و مشروعیت دولت مصدق به این حد نمایش داده نمی‌شد، حکومت و قدرت‌های بزرگ به راحتی حاضر به عقب‌نشینی از مواضع خود نبودند. حضور مردم در خیابان‌ها و به رخ کشیدن این حد از مقبولیت، جهان را قانع کرد که نفت ملی حق مشروع و ملی مردم ایران است. به همین دلیل می‌توان نقش آیت‌الله کاشانی را در ملی شدن صنعت نفت در اینجا ردیابی کرد. اما در ادامه وقایعی پیش آمد که در خاطره‌ جمعی مردم ایران به خوبی یاد نمی‌شود. مقدمه‌ این مسائل تلخ را می‌توان در شکاف میان مصدق و آیت‌الله کاشانی جست. درباره‌ اختلافات مصدق و آیت‌الله کاشانی سخن بسیار گفته شده است، اما در مجموع این گفته را می‌توان در یک موضوع جمع کرد و آن هم گسست گفتمانی از دو سو و دو نگاه متفاوت به سیاست و حکمرانی. شاید اگر مصدق به توان آیت‌الله کاشانی در نفوذ بین مردم پی می‌برد به این راحتی نگاه‌ها و نسبت به درخواست‌های آیت‌الله کاشانی بی‌تفاوت نمی‌ماند و از توان آیت‌الله کاشانی برای مهار کودتای ۲۸ مرداد استفاده می‌کرد. *یکی از دستاورد‌های قیام ۳۰ تیر احیای روحانیت در عرصه سیاست بود اما به هر حال قیام سی تیر دستاوردهای زیادی را در تاریخ ایران به جا گذاشت. یکی از مهم‌ترین دستاوردهای مهم این روز احیای مفهوم روحانیت در عرصه‌ی سیاسی و اجتماعی جامعه‌ی ایران بود. در سال‌های پس از مشروطه و بعد از روی کار آمدن رضاشاه، روحانیون در فضای سیاسی کشور ما در شرف به حاشیه رانده شدن بودند؛ اما حضور درخشان آیت‌الله کاشانی در قیام سی تیر ثابت کرد روحانیت در سیاست و جامعه‌ ایران نقشی غیر قابل انکار دارد و نمی‌توان بدون توجه به قدرت و نفوذ روحانیون تحولات مردمی را پیش برد. به همین جهت می‌توان یکی از پل‌های ارتباطی پذیرش رهبری امام خمینی در انقلاب ایران از سوی مردم را در اقدامات و حضور آیت‌الله کاشانی در قیام سی تیر جست. منبع : خبرگزاری فارس منبع بازنشر: سایت افکارنیوز

سی تیر؛ روز گم‌نامان نام‌آور

مهرداد خدیر امروز سی اُم تیر است. یاد آور قیام مردم تهران با یاری مردمانی که از شهرهای اطراف به تظاهر کنندگانی پیوستند که خواستار بازگشت مصدق به قدرت بودند و انتصاب قوام السلطنه به جای او را به رسمیت نمی شناختند. قیامی خونین در 30 تیر 1331 خورشیدی با سه چهره نام دار و ده ها انسان که جان خود را از دست دادند و موجب بازگشت دکتر محمد مصدق به قدرت و دولت شدند اما نام آنان تنها با عنوان کلی«شهیدان 30 تیر» ثبت شده است. نام اول دکتر محمد مصدق است.هم او که پس از رد درخواست مسوولیت وزارت جنگ، در 25 تیر 1331 استعفا کرد. استدلال مصدق این بود که طبق قانون اساسی وزرا در قبال مجلس مسوولیت مشترک دارند و تعیین وزیر جنگ هم باید بر عهده او باشد نه شاه تا بتواند مستقیما بر اعمال وزیر نظارت کند. شاه اما پس از سه روز مذاکره نپذیرفت و مصدق اعلام کناره گیری کرد.شاه فرمان نخست وزیری را به نام قوام السلطنه صادر کرد و لقب «جناب اشرف» را که پس از حوادث آذربایجان از او گرفته بود به او بازگرداند. پس نام دوم احمد قوام یا قوام السلطنه است که اگر تن به این مخاطره پایان عمر نداده بود و بر این باور نبود که که « کشتی بان را سیاستی دیگر آمد» نام متفاوتی از او در تاریخ بر جای می ماند. قوام که در سیاست ایران با وینستون چرچیل در بریتانیا مقایسه می شد با قبول نخست وزیری و سپس ترک آن به خاطر قیام 30 تیر که ده ها کشته بر جای گذاشت از قهرمان و چهره ای که در هنگامه خطر به صحنه می آمد به ضد قهرمان بدل شد. هر چند که بعد از ظهر سی تیر و پس از آن که دریافت خون هایی ریخته شده با زیرکی همیشگی پای خود را کنار کشید و گفت: «من اساسا در مذاکرات شورای امنیت شرکت نکردم. فرماندار نظامی البته اختیاراتی دارد و لابد به اختیارات خود عمل کرده است. اما از رییس دولت باید استجازه کند. شلیک به مردم یا جمع کردن نیروهای انتظامی از شهر و این قبیل باید رما با اطلاع رییس دولت باشد. من نمی دانم اگر استعفای مرا قبول کرده اند چرا اطلاع نمی دهند و مرا در جریان نمی گذارند. پس معلوم می شود که آقایان هر چه خواسته اند کرده اند تا به حساب من بگذارند. من که استعفا کرده ام، پس چرا استعفای من پذیرفته نمی شود؟» نام دیگر البته سید ابوالقاسم کاشانی است که بی دخالت او نه قوام می رفت و نه مصدق باز می گشت و نه مردم آن گونه به خیابان ها می آمدند. خبر بازداشت آیت الله که بر ملا شد در اعلامیه ای سر بازان و فرماندهان را به نافرمانی فراخواند. نامه ای هم به علا – وزیر دربار- نوشت :« اگر در بازگرداندن مصدق به قدرت اقدام نشود دهانه تیر انقلاب را متوجه دربار خواهد ساخت» و فاش کرد که ارسنجانی از جانب قوام برای او پیغام آورده بود که اگر سکوت کند انتخاب 6 وزیر بر اساس میل او صورت خواهد پذیرفت و نه تنها سکوت نکرد که پشت سر مصدق ایستاد؛حمایتی که بعد ترروز به روز بیشتر فروکاست و در نهایت به مقابله انجامید. قوام السلطنه که به لحاظ روحی و جسمی در وضعیت مساعدی به سر نمی برد سقوط کرد و مصدق به قدرت بازگشت. اما نه کاشانی، مصدق و قوام و شاید شاه که نام داران آن دوران بودند و نه چهره هایی چون اللهیار صالح و حسین مکی که شاه به آنان پیشنهاد نخست وزیری داده بود و نه علا و سپهبد یزدان پناه که برای ملاقات با قوام به باغ سفارت آلمان به پل رومی رفته بودند، هیچ یک ایفاگر نقش اصلی نبودند. نقش اصلی را مردمی ایفا کردند که به صحنه آمدند و کشته دادند. شهربانی کل کشور شمار کشته شدگان واقعه 30 تیر در تهران را 21 نفر اعلام کرد حال آن که در اسنادی دیگر شمار کشته ها تا 63 نفر هم اعلام شده است. با بازگشت مصدق به قدرت روز دوم مرداد 1331 تعطیل عمومی اعلام شد و دولت و شخص دکتر مصدق مجلس ترحیمی در مسجد سلطانی برگزار کردند. آیت الله کاشانی نیز چند تن از تجار مورد اعتماد را مامور کرد برای کمک به خانواده شهدا شماره حسابی باز کنند. جالب تر از همه این که وزارت دربار هم در اطلاعیه ای «فداکاری شهدای سی ام تیر» را ستود و «مراتب تاثر و تالم خاطر ملوکانه» را به بازماندگان اعلام کرد. استراتژی مصدق برای به صحنه کشاندن مردم به جای اکتفا به رایزنی با شاه و لابی های پشت پرده جواب داده بود. بازگشت او به قدرت و دولت پاسخی آشکاربه جمال امامی رییس مجلس در 14 آبان 1330 بود که گفته بود:« کشور داری به سیاست خیابانی تنزل یافته است و ظاهرا در این کشور هیچ امری بهتر از میتینگ های خیابانی نیست. نخست وزیر ما معلوم کند دولتمرد است یا رهبر عوام؟ کدام نخست وزیر در مواقع بروز گرفتاری سیاسی می گوید من با مردم سخن می گویم؟هیچ وقت تصور نمی کردم یک پیر مرد 70 ساله به آدمی جنجالی بدل شود.» امروز در تهران و 62 سال پس از آن واقعه، خیابانی به نام مصدق نیست ( تنها دو سال و نیم بعد از انقلاب 1357 بزرگ ترین خیابان تهران و ایران، مصدق نام داشته است) اما همچنان خیابانی به نام شهیدان 30 تیر هست. همان خیابان که پیش از انقلاب، قوام السلطنه خوانده می شد. تاریخ البته در وهله نخست در مرور 30 تیر 1331 به 4 نام می پردازد: شاه، مصدق، کاشانی و قوام. نام 21 شهید 30 تیر در ابن بابویه ثبت شده به اضافه چند شهید گمنام اما در رسانه های رسمی از آنان یادی نمی شود. روز 30 تیر 1331 در اول خیابان اکباتان و نزدیک به وزارت فرهنگ و روبه روی ساختمان حزب زحمتکشان، گلوله ای به جوانی اصابت کرد و به شدت زخمی شد. در پیاده رو افتاد و با خون خود روی دیوار نوشت: «یا مرگ یا مصدق». این نوشته تا مدت ها روی دیوار باقی ماند. با این توضیح در کنار آن: « این خونِ امیر بیجار است» و بدین ترتیب نام «امیر بیجار» به عنوان اولین یا مشهورترین شهید سی تیر ثبت شد. 21 نام دیگر را نیز می توان از روی سنگ قبر های آنان در ابن بابویه شناسایی کرد. گفته می شود پیکر برخی از قربانیان هم به شهرهای زادگاه شان چون کرمانشاه و اصفهان منتقل شده و قاعدتا قابل پی گیری است. در روزی که به یاد شهیدان 30 تیر 1331 نام گذاری شده است یاد اینان مناسبت و ضرورت بیشتری دارد تا سیاستمداران. دکتر محمد مصدق، خود وصیت کرده بود پیکرش را در کنار شهیدان 30 تیر در ابن بابویه دفن کنند. شاه اما مخالفت کرد و گفت : «در همان احمد آباد خودش خاک شود». پیکر مصدق اما به امانت مانده است تا روزی در کنار شهیدان 30 تیر آرام گیرد. منبع: سایت عصر ایران

مصدق، با سرمایه ملی فراهم‌آمده از قیام سی تیر چه کرد

محمد مصدق، در 25 تیر 1331 شمسی، به علت استنکاف شاه از اعطای وزارت جنگ به وی، از سمت نخست‌وزیری کناره‌گیری کرد و نهضت ملی‌شدن نفت وارد مرحله تازه‌ای از حرکت خود شد. عده قابل توجهی معتقدند که مصدق، چندان هم نسبت به ترک نخست وزیری بی‌میل نبود. از نظر این گروه، این رفتن، یک رفتن قهرمانانه و آبرومندانه برای او به‌شمار می‌آمد و می‌توان نتیجه گرفت که مصدق از وقوع قیام سی تیر هم چندان خشنود نبود. احسان نراقی، به عنوان نمونه معتقد است استعفای مصدق «بهانه‌اش بود. می‌خواست برود و این را بهانه کرد. جریان 30 تیر را او نمی‌خواست. آیت‌الله کاشانی و دکتر بقایی این جریان را ایجاد کردند.» احمد قوام جانشین محمد مصدق شد. قوام هیچ نگرانی نسبت به مصدق نداشت؛ آن مرد استعفا داده بود و رفته بود. تنها گروهی که تنها رقیب و دردسرساز برای قوام بودند، طیف مذهبی نهضت به رهبری آیت‌الله کاشانی بود که به هیچ وجه زیر بار دولت قوام نمی‌رفت. قوام دیده بود که چگونه فدائیان اسلام که دستشان در دست آیت‌الله کاشانی بود، ساعد و رزم‌آرا را به انزوا یا حذف فیزیکی از سر راه برداشته بودند و لذا اگر نمی‌توانست نظر آن‌ها را جلب کند، با مخالفت شدید مذهبی‌ها روبرو می‌شد و به نحوی از انحاء سقوط می‌کرد. برای این منظور، کوشش‌ها برای جلب رضایت آیت‌الله کاشانی آغاز شد. شاه ابتدا حسین علاء و سپس قوام، امینی و ارسنجانی را برای این کار مامور کرد. علی امینی در هر دو دولت مصدق و قوام حضور داشت و با آیت‌الله ‌کاشانی هم روابط خصمانه‌ای نداشت. اما مرحوم کاشانی به او گفت که با وجود مصدق هیچ کس دیگری نمی‌تواند نخست وزیر باشد. ارسنجانی حتی از سوی قوام پیشنهاد داد که انتخاب شش تن از اعضای کابینه قوام به نظر و انتخاب آیت‌الله کاشانی باشد. با شکست این طرح، قوام اعلامیه‌ای صادر کرد که آن قدر تند و گزنده بود که خود نیز از آن پشیمان و شگفت‌زده شد. در حالی که خطاب اصلی او کاشانی و مذهبی‌ها بود اعلام کرد: «به عموم اخطار می‌کنم که دوره عصیان سپری شده، روز طاعت از اوامر و نواهی حکومت فرارسیده است. کشتیبان را سیاستی دگر آمد.» مصدق، با سرمایه ملی فراهم‌آمده از قیام سی تیر چه کرد؟ طیبعی بود که آیت‌الله کاشانی در برابر این تلاش قوام برای محکم کوباندن میخ اول حکومتش سکوت نخواهد کرد. او برای مقابله با موج سرکوبی که داشت راه می‌افتاد چند اقدام اساسی کرد: اولا؛ مرحوم کاشانی هم اعلامیه‌ای روشنگرانه منتشر کرد. در این اعلامیه خطاب به قوای انتظامی آمده بود: «امروز جنگ و جدال بین دو صف حق و باطل است. اعمال احمد قوام که تنها برای جاه‌طلبی و برگشت انگلیسی‌ها و استعمار است نباید به دست شما انجام [شود] و شما را در مقابل خون‌ها و حق‌کشی‌ها مسئول کند.» صدور این اعلامیه در حالی که فرماندهی کل قوا به دست محمدرضا پهلوی بود، نشانگر موضعی نیرومندانه و بی‌باکانه بود. ایشان در نامه‌ای دیگر که خطاب به حسین علاء نوشت، تهدید کرد که اگر مصدق به نخست وزیری بازنگردد، حرکت انقلابی را به سوی دستگاه سلطنت و شخص محمدرضا پهلوی باز می‌گرداند. ایشان با رد پیشنهاد انتخاب شش وزیر کابینه نوشت: « اگر در بازگشت دولت مصدق تا فردا اقدام نفرمایید، دهانه تیز انقلاب را با جلوداری شخص خودم متوجه دربار خواهم کرد.» ثانیا؛ آیت‌الله کاشانی نمایندگان مجلس را فرامی‌خواند و از آن‌ها قول می‌گرفت به احمد قوام رای اعتماد ندهند. این اقدام به اندازه‌ای موثر بود که در بامداد 29 تیر 31، نزدیک پنجاه نفر از نمایندگان حاضر بودند که با نخست وزیری قوام مخالفت کنند. برای همین در نامه‌ای، نمایندگان مجلس، شاه را از عزم خود برای رویارویی با جریان سرکوب نهضت ملی مردم ایران آگاه کردند. در این نامه که افرادی چون بقایی، مکی، حائری‌زده، انگجی، اقبال و ... آن را امضاء کرده بودند آمده بود: «ما نمایندگان ملت با توکل به خداوند و استفاده کامل از کلیه حقوق خود برای دفاع از مردم قیام کرده‌ایم.» مصدق، با سرمایه ملی فراهم‌آمده از قیام سی تیر چه کرد؟ با ناکامی کوشش‌های گوناگون برای خاموش کردن بانگ مرحوم کاشانی و هواخواهان نهضت ملی، قوام تصمیم گرفت که آیت‌الله کاشانی را دستگیر کند. اما خوشبختانه با درز خبر این قصد، دسیسه دولت خنثی شد. بلافاصله آیت‌الله کاشانی مصاحبه تاریخی 29 تیر 31 را انجام داد و سیل خروشان ملت، برای بردن واپسین بقایای دولت تحمیلی قوام سرازیر شد. آیت‌الله کاشانی در این مصاحبه که در محاصره نیروهای امنیتی انجام شد، انتصاب قوام را «به زور انگلیسی‌ها» دانست که «برخلاف قانون» صورت گرفته است. او گفت: «قوام را ملت قبول ندارند. ملت زیربار استعمار نمی‌رود... اگر سخت شود خودم حاضرم کفن بپوشم... تا خون در شاهرگ من و این ملت است زیر این بار نمی‌رویم... اگر پای یک کارشناس انگلیسی به موسسات نفتی آبادن برسد من دستور خواهم داد که تمام تاسیسات نفتی و پالایشگاه‌ها را آتش بزنند.» تحولات اصلا به نفع احمد قوام و دولتش پیش نمی‌رفت. بازار تهران از 26 تیر، تعطیل سراسری شده بود. اعتراضات در نقاط دیگر کشور مانند آبادان و اصفهان به خیابان‌ها کشیده بود. حرف از انحلال مجلس به میان می‌آمد و حتی از 26 تیر، رانندگان اتوبوس‌‎ها هم از کار دست کشیدند. سرلشگر وثوق در کاروانسرای سنگی، مردمی که از همدان و قزوین و کرمانشاه می‌آمدند را به شدت سرکوب کرد. احزاب و گروه‌هایی مانند ایران، زحمتکشان، مجاهدین اسلام و نهضت مقاومت ملی هم با اعلامیه‌هایی از قیام پشتیبانی کردند. روز سی تیر، اوج اعتراضات و حرکت‌ها بود. آیت‌الله کاشانی با عده‌ای کفن‌پوش عزم حرکت به سوی بهارستان را داشت. مردم در نقاط مختلف شهر با قوای انتظامی درگیر بودند. فریاد یک‌صدای ملت در سقوط قوام موثر واقع شد و شاه با تلفن به مهندس رضوی، نایب رئیس مجلس عزل قوام را اعلام کرد. مصدق، با سرمایه ملی فراهم‌آمده از قیام سی تیر چه کرد؟ مصدقِ رفته، بازگشت. مردم و رهبران نهضت آماده بودند که حرکت متوقف‌شده از سر گرفته شود و مشکل‌تراشان بر سر راه جنبش به کیفر برسند. مجلس شورا سی تیر را «قیام مقدس ملی» نامید و حکم به مفسد فی‌الارض بودن قوام و مصادره اموال او داد. اما اقدامات دولت دوم مصدق، روز به روز بر اختلافات میان او و دیگر رهبران نهضت دامن زد و بسیاری را از حرکت عمومی جنبش سرخورده کرد. به اتفاق بسیاری از صاحب‌نظران از گروه‌ها و با گرایش‌های مختلف، مصدق در برخی موارد درست عمل نکرد و این عملکرد نادرست، در به باد دادن سرمایه عظیمی که با قدرت‌نمایی ملت در سی تیر به دست آمده بود بی‌تاثیر نبود. یکی از این اقدامات انتصابات مصدق است. حسین مکی در این باره می‌گوید: « بعد از وقایع سی تیر، اساس اختلافات، انتصابات دکتر مصدق بود. به عنوان نمونه او یکی از منسوبان فرمانفرما (دایی مصدق) را به نام سرلشگر وثوق و به قول خودش پسر وثوق لشگر، به معاونت وزارت جنگ منصوب کرد... این شخص قبلا در کاروانسرای سنگی، مرتکب اعمال خلافی شده بود و ممکن بود در اثر رفتار سوء او درگیری و زد و خورد صورت بگیرد. شخص دیگر، دکتر اخوی، وزیر پیشه و هنر بود که ترک تابعیت کرده و در آمریکا بودو از شرکای بزرگ شرکت آمریکایی وستینگاهوس به حساب می‌آمد. یکی هم شاپور بختیار نعاون وزارت کار بود. این انتصابات از سوی آیت‌الله کاشانی مورد اعتراض قرار گرفت و من هم در این موضوع با کاشانی موافق بودم و نسبت به این قبیل انتصابات اعتراض کردم. » او حتی کسانی را مانند سهام‌السلطان بیات که نشان لیاقت از انگلستان داشتند، به کار گماشته بود و این‌ها حتی در دولت کودتا هم ابقا شدند و در قراردادهای ننگین پس از آن هم از نقش‌آفرینان اصلی بودند. آیت‌الله کاشانی که حالا جایگاه ریاست مجلس شورای ملی را نیز دارا بود با حساسیت بیشتری اقدامات دولت را بررسی می‌کرد. او در اعتراض به این انتصابات نامه‌ای به مصدق نوشت و با ابراز نگرانی گفت در صورت ادامه وضع از شهر و بلکه کشور خارج می‌شود. مصدق اما در پاسخ به مرحوم کاشانی اعلام کرد که هنوز روند اصلاحی امور آغاز نشده و همان مناسبات پیش از قیام پابرجاست و «چنانچه بخواهد اصلاحاتی بشود، باید از مداخله در امور مدتی خودداری فرمایند خاصه اینکه هیچگونه اصلاحی ممکن نیست مگر اینکه متصدی مطلقا در کار خود آزاد باشد. اگر با این رویه موافقند بنده هم افتخار خدمتگزاری را خواهم داشت والا چرا حضرتعالی از شهر خارج شوید؟ اجازه فرمایید بنده از مداخله در امور خودداری کنم.» مصدق، با سرمایه ملی فراهم‌آمده از قیام سی تیر چه کرد؟ دکتر مظفر بقایی در سرمقاله روزنامه‌اش در فردای سی تیر بر ضرورت مجازات مسببین کشتار مردم تاکید کرد مصدق، با سرمایه ملی فراهم‌آمده از قیام سی تیر چه کرد؟ مراسم هفته شهدای سی تیر در ابن‌بابویه یکی از مراسم‌ها بود که افزون بر عزای شهدا بر مجازات عاملان هم تاکید می‌کرد مساله دیگر، مجازات عاملان سرکوب مردم بود. در مجلس بزرگداشت شهدای سی تیر که در مسجد ارک تهران به تاریخ اول مرداد 31، قطع‌نامه صادرشده از سوی حاضران حکایت از این خواست عمومی داشت که دولت دکتر مصدق اولین وظیفه‌ای که به عهده دارد این است که مسببین کشتار دسته‌جمعی روز سی‌ام تیر تهران و شهرستان‌ها را شدیدا به مجازات برساند.» اما واکنش مصدق به این درخواست‌ها راضی‌کننده نبود. محمد مصدق از پیگرد معمولی منخلفان هم سر باز زد. درباره قوام هم دولت او نه تنها نخست‌وزیر سرکوب را مجازات نکرد بلکه در صدد حمایت از او برآمد. پس از اینکه مجلس حکم به مصادره اموال قوام داد، دولت مصدق با طرح لایحه‌ای دوفوریتی خواستار تصویب پیگرد قوام شد تا حکم پیشین از دستور خارچ شود. این حمایت به‌اندازه‌ای بود که فرضیه همراهی این دو و رضایت مصدق به کناره‌گیری و آمدن قوام را تقویت می‌کند. ثانیا آن چه در ادبیات موجود تاریخ سیاسی ما به چشم می‌خورد حکایت از غرور و خودرایی مصدق دارد. مشهور است که او « با هیچ کس کار نمی‌کرد.» خودش را همه کاره می‌دانست و این خودمحوری به جایی رسید که چنانچه که گفتیم نصایح آیت‌الله کاشانی، حامی اصلی و احیاگر دولت او را هم تاب نمی‌آورد. کاشانی هیچگاه در علن از او انتقاد نکرد. در پاسخ به پرسش خبرنگاران خارجی که آیا اختلافی میان شما و مصدق وجود دارد هرگونه شائبه تفرقه‌ای را رد می‌کرد. از برخی اقدامات دولت مانند قطع رابطه با اسرائیل به‌خوبی تجلیل کرد. با این همه مصدق می‌خواست «قهرمان» میدان باشد. بنابراین، این خودرایی از یک سو میان او و پشتیبانان . رهبران اصلی نهضت شکاف انداخت و عملا قوه ادراکی و رهبری جنبش را از عامل اجرایی آن یعنی دولت جدا کرد. از سوی دیگر، مصدق با شاه و سلطنت درگیر شد و باز هم برای یک اولویت نابهنگام، اولویت اصلی را که به فرجام رساندن ملی شدن نفت و قطع دست بیگانگان بود قربانی کرد. واقعه سی تیر 1331 شمسی، نمودار قدرت‌نمایی ملت در برابر استبداد وابسته داخلی بود. استبدادی که برای امیال و آمال خود پاس بیگانه را به حریم مملکت خود باز می‌کند و حاضر است نهضتی آنچنان ملی و مردمی را به پای منافع بهم گره خورده خود و استعمار سرکوب کند. با این همه نهضت ملی ایران از فرصت به دست آمده به‌درستی استفاده نکرد. برای همین بسیاری معتقند که شاید به جای مصدق باید شخص دیگری برای جلوداری نهضت برگزیده می‌شد. با این حال، چنین تحلیل‌هایی، باتوجه به اطلاعات و دانسته‌هایی است که امروز در اختیار ما است و مسلما کسی در آن هنگام از آن برخوردار نبود. منبع: سایت مشرق

ملت به رهبری آیت‌الله کاشانی، نخست‌وزیر را برگرداند - 30 تیر به روایت نوه آیت‌الله کاشانی

نام دکتر محمدحسن سالمی - نوه دختری آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی- به دلیل تسلیم نامه 27 مردادِ نیای خود به دکتر محمد مصدق، با تاریخ نهضت ملی ایران گره خورده است. او پس از سپری شدن شش دهه از رویدادهای آن دوران، هنوز دل در گرو تحلیل کامیابی ها و ناکامی‌های این رخداد مهم معاصر دارد و در سالیان اخیر آثاری نیز در این باب، در ایران و آمریکا منتشر کرده است. با وی که سالهاست در اسپانیا به طبابت اشتغال دارد، درباره وقایع روزهای منتهی به 30 تیر 1331 به گفت وگو نشسته ایم که نتیجه آن را پیش روی دارید. یکی از نقاط مبهم تاریخ معاصر که هنوز هم محل بحث است، درخواست وزارت جنگ توسط دکتر مصدق از شاه است که توسط شاه رد شد. به نظر شما، آیا در آن شرایط حساس؛ ارائه چنین درخواستی منطقی بود؟ چون استعفای دکتر مصدق متعاقب آن درخواست، هزینه سنگینی را بر نهضت ملی تحمیل کرد. همین طور است. دکتر مصدق در سال اول حکومت از حمایت کامل ملت برخوردار بود، اما در سال دوم به این نتیجه رسید که توان ادامه ندارد، اما در عین حال شهامت هم نداشت که خودش برود یا اجازه بدهد مردم به رفتن او رأی بدهند. دلش می‌خواست مثل یک قهرمان ملی میدان را ترک کند. او می‌دانست شاه هرگز حاضر نخواهد شد وزارت جنگ را به او واگذار کند، چون این مقام هیچ وقت در اختیار کسی غیر از شاه نبود، ولی موضوع این است که شاه در آن موقع قدرت چندانی نداشت و دکتر مصدق با حمایت آیت‌الله کاشانی و مردم می‌توانست تمام موانع را از سر راه بردارد، اما واقعیت این است که می‌خواست بهانه‌گیری و صحنه را ترک کند و 30 تیر در واقع بهانه او برای استعفا بود. بعد هم اگر آیت‌الله کاشانی مردم را علیه قوام بسیج نمی‌کرد و به دربار اولتیماتوم نمی‌داد، مصدق نمی‌توانست برگردد و نهضت ملی یکسره از دست می‌رفت. دکتر مصدق ادعا می‌کرد ارتش با او مخالف است و با دستور گرفتن از دربار، در مسیر فعالیت‌های دولت او سنگ اندازی میکند! این به نظر من یک جور ترفند سیاسی بود. مردم در روز 30 تیر دربار و ارتش و از همه مهم‌تر استعمار را پس زدند، پس چطور می‌شود باور کرد ارتش مانع مصدق بوده باشد. تا آن روزهم که ارتش کارچندان مهمی نکرده بود که بشود همه تقصیرها را به گردن او انداخت. به نظر من همه اینها یک بازی سیاسی بود و مصدق در این مورد صداقت نداشت، چون بلافاصله بعد از 30 تیر سرلشکر وثوق را که در سرکوب وقتل عام30 تیر نقش مهمی داشت و باید در واقع به خاطر جنایت‌هایش محاکمه می‌شد، معاون وزارت جنگ کرد! بعد هم از شاه خواست چند نفر را به او معرفی کند ونهایتا آقولی، بهارمست و امثال اینها را به نیابت از شاه سر کار گذاشت و پشت قرآن را هم امضا کرد که با شاه مخالف نیستیم! اینها نکات عبرت‌آموزی هستند که نباید بی‌توجه از کنارشان عبور کنیم.به هر حال من در هیچ مدرک و سندی، به مزاحمت جدی ارتش برای دکتر مصدق برنخورده‌ام. اگر ارتش واقعاً قدرت داشت، با تظاهرات مردم مرعوب نمی‌شد. پس از 30 تیر ارتش در اختیار دکتر مصدق قرار گرفت، ولی اهداف نهضت ملی پیشرفتی نکرد. بعد هم ادعا کردند که ارتش بود که در 28 مرداد 32 کودتا کرد. چگونه ارتشی که پس از 30 تیر در اختیار مصدق بوده، علیه او کودتا میکند؟ این را باید از خودشان بپرسید!تعبیر کودتا را هم اینها به کار می‌برند. کودتا مختصاتی دارد که در قضیه 28 مرداد هیچ یک از آنها ویژگی‌ها را نمی‌بینید. به نظر من اصلاً کودتائی به مفهوم متعارف وسیاسی آن در کار نبود. شما به شهادت نوشته ها و گفته‌هایتان، اعتقاد دارید که دکتر مصدق پس از 30 تیر و بازگشت به قدرت، چهره جدیدتری ازخود نشان داد ونهایتا با همان چهره هم بود که ماجرای 28 مرداد رقم خورد. علت این باور شما چیست؟ همین طور است. ملت به رهبری آیت‌الله کاشانیٰ مصدق را برگرداند، اما او هنوز مستقر نشده بود که برای ایشان پیغام فرستاد شما در امور دخالت نکنید! و یا چرا با انتصاب سرلشکر وثوق مخالفت می‌کنید. نهضت ملی نفت در این مقطع بود که شکست خورد، چون بین اعضای جبهه ملی اختلاف افتاد. مصدق اول از شاه وزارت جنگ را خواست، آیت‌الله کاشانی را هم به آن نحو، آزرده خاطر کرد و از صحنه کنار گذاشت، بعد هم به وسیله افشارطوس و اقوامش، ارتش را از طرفداران شاه تصفیه کرد. بدیهی است شاه هم ساکت نمی‌نشست و واکنش نشان می‌داد. همه دوستان مصدق از جمله مهندس حسیبی، زیرک‌زاده، سنجابی و... بعدها در خاطراتشان نوشتند مصدق بعد از 30 تیر مبارز می‌طلبید و افراد مؤثر نهضت ملی را یکی یکی کنار گذاشت و ادعا کرد اینها نمی‌گذارند من کار کنم تا بالاخره زاهدی کار را دست گرفت و قضیه 28 مرداد 32 پیش آمد. مصدق ارتش را هم در دست داشت و باز می‌گفت: ارتش در اختیار من نیست و همه به من خیانت کرده اند! او حتی مدعی بود رئیس ستاد ارتش هم که از حزب ایران بود، با دربار ساخته است! آن ارتش حقیقتاً در مقابل استعمار ایستاده بود. در یک سال اول هم بعضی از ارتشی‌ها با فداکاری مملکت را حفظ کردند، اما مصدق ارتش را متلاشی کرد و توسط افشارطوس کسانی را که محور ارتش بودند، تصفیه کرد و کارآمدی ارتش را به صفر رساند، طوری که در 28 مرداد عملاً کسی نبود که بتواند مقاومت کند و مملکت خیلی راحت به دست زاهدی افتاد و نهضت ملی نابود شد. آیا هم‌پیمانان دکتر مصدق و نیز آیت‌الله کاشانی، در آغاز کار از ماهیت فکری و شخصیتی دکتر مصدق خبر نداشتند و نمی‌دانستند او نمی‌تواند نهضت ملی را به سرانجام برساند؟ راستش را بخواهید همه ما گول خوردیم! و فکر کردیم او حقیقتاً به حرف‌هایی که می‌زند اعتقاد دارد. تازه وقتی شروع کرد به کنار زدن اعضای مؤثر جبهه ملی و موضع‌گیری در قبال آیت‌الله کاشانی، فهمیدیم می‌خواهد مثل یک قهرمان ملی صحنه را ترک کند و کسی نیست که بتواند نهضت را به سرانجام برساند. ظاهراً نقل قولی از دکتر مصدق در 28 مرداد از دکتر شایگان هم هست که نیت واقعی او را نشان می‌دهد... همین طور است. دکتر صدیقی از قول دکتر شایگان گفته بود آن شبی که دکتر مصدق می‌خواست از روی پشت‌بام‌ها فرار کند، دکتر شایگان گفته بود: خیلی بد شد و دکتر مصدق گفته بود: اتفاقاً خیلی هم خوب شد، چون به‌جای این که ملت مرا ببرد، دو ابر قدرت بردند! همه این بساط را جور کرده بود که مثل یک قهرمان ملی کنار برود و بگوید ابر قدرت‌ها مرا کنار زدند. عصر 27 مرداد که پیغام آیت‌الله کاشانی را برایش بردم که در آن آقا به صراحت هشدار داده بودند که مراقب باشید، چنین اتفاقی در شرف وقوع است، به من جواب داد برو و به آیت‌الله کاشانی بگو این جور حرف‌ها حرف توده‌ای‌هاست. شما باور نکنید!با مزه این بود که بعد هم به توده‌ای‌ها گفت: کاری از دستش ساخته نیست! دکتر مصدق قبلاً بدون این که کسی را در جریان بگذارد، استعفا داد و بعد هم در را به روی خودش بست و با هیچ کس تماس نگرفت. باز هم آیت‌الله کاشانی و اعضای مؤثر جبهه ملی متوجه نشدند در برهه‌های حساس مملکت نمی‌شود چندان روی او حساب کرد؟ واقعاً باید اعتراف کنم هیچ کس نیت واقعی دکتر مصدق را درک نکرده بود و او را درست نمی‌شناخت و همه تصور می‌کردند او مظلوم واقع شده است! و قوام‌السلطنه و دربار علیه او توطئه کرده‌اند. در روز 30 تیر دکتر مصدق حقیقتاً وجهه چندانی نداشت و اگر همت و تلاش آیت‌الله کاشانی نبود، مردم در حمایت از مصدق به خیابان‌ها نمی‌آمدند. اوضاع طوری بود که آقا، من و دکتر نخشب را به قزوین فرستادند تا ملّیون آنجا را ترغیب کنیم که روز 30 تیر مردم را به خیابان‌ها بیاورند و تا ساعت چهار صبح آن روز هنوز آنها مطمئن نبودند باید این کار را بکنند یا نه؟ مردم امیدی به دکتر مصدق نداشتند و می‌گفتند در طول یک سال گذشته چه گلی به سر کشور زده است که از این به بعد بخواهد بزند؟ اوضاع جوری بود که من و دکتر نخشب خودمان مجبور شدیم صبح 30 تیر به خیابان‌های قزوین برویم و شعار بدهیم زنده باد مصدق، مرده باد قوام و مردم را جمع کنیم! ترغیب مردم به آمدن به میدان کار ساده‌ای نبود و مردم صرفاً به اعتماد به آیت‌الله کاشانی آمدند، والا دکتر مصدق دیگر وجاهت چندانی نداشت. نه، حقیقتاً اعتراف می‌کنم همه ما گول خوردیم و باور نمی‌کردیم مصدق به دنبال قهرمان‌سازی از خود است، نه به فکر نجات نهضت ملی. آیت‌الله کاشانی معتقد بود گرفتار قحط‌الرجال هستیم و در شرایط فعلی چاره‌ای جز این نداریم که دکتر مصدق را نگه داریم تا نهضت ملی ما نابود نشود. بماند که در آن یک سال اول دکتر مصدق حقیقتاً نقش خودش را خیلی خوب بازی کرد و به همین دلیل آیت‌الله کاشانی تمام آبرو و حیثیت خود را برای دفاع از او خرج کرد. تمام همت آقا این بود که قوام را ساقط کند. در آن روز علاء هم از طرف دربار به دیدن آیت‌الله کاشانی آمد. ظاهرا شما هم در آن دیدار حضور داشتید؟ بله، بودم. ماجرا از چه قرار بود؟ علاء با پیغامی از طرف شاه آمد. مرحوم آقا داشتند از خانه بیرون می‌رفتند و به من گفتند: مواظب این باش تا من بروم و برگردم. جمعیت زیادی پشت در خانه آقای گرامی جمع شده بودند. در را قفل کردم و رفتم بالا و هر چه مردم داد زدند در را باز کنید، اعتنا نکردم و منتظر آقا ماندم که به منزل ناظرزاده کرمانی رفته بودند تا موافقت او را با دکتر مصدق جلب کنند. مرحوم آقا تا این حد فداکاری کردند که حتی به خانه تک تک افراد مؤثر از جمله وکلای مجلس رفتند و قول مساعدت با دکتر مصدق را از آنها گرفتند.وقتی به خانه برگشتند به علاء گفتند: برو به شاه بگو ما در اکثریت هستیم و قوام باید کنار گذاشته شود. ظاهراً شاه این هشدار را جدی نگرفت. خیر، به همین دلیل مرحوم آقا آن نامه معروف را به علاء نوشتند که اگر قوام کنار نرود، خودم کفن می‌پوشم و پیشاپیش مردم به طرف دربار به راه می‌افتم. آیا افراد دیگری هم برای مذاکره با آیت‌الله کاشانی آمدند؟ بله، یک بار ارسنجانی آمد و دو بار امینی. امینی خیلی به مرحوم آقا ارادت و علاقه داشت. مصدق دراواخر کار خود، به او گفته بود: «من دیگر به آخر خط رسیده‌ام». امینی هم گفته بود: «در تاریخ، مردان بزرگ وقتی به آخر خط می‌رسند، خودشان را می‌کشند! تو چرا خودت را کنار نمی‌کشی؟» مصدق گفته بود: «جرئتش را ندارم». فکر می‌کنم اصرار دکتر امینی برای ماندن قوام به این خاطر بود که مصدق نجات پیدا کند. در مذاکرات آیت‌الله کاشانی با علاء و دکتر امینی حضور داشتید؟ خیر، هر چه را که دارم نقل می‌کنم از خود مرحوم آقا شنیدم. به هر حال تردید ندارم مرحوم آقا با آن همه هوش و سیاست متوجه شده بودند دکتر مصدق مرد این میدان نیست، اما یک وقت‌هائی هست که انسان چاره ندارد! کسی نمی‌توانست جای دکتر مصدق را که سوابق افتخارآمیزی داشت بگیرد، ولی امروز که خوب بررسی می‌کنیم می‌بینیم شاید اگر قوام‌السلطنه سر کار می‌آمد، کمتر ضرر می‌کردیم! شاید اگر بعد از پیام شاه مبنی بر برکناری قوام و انتخاب یکی از اعضای جبهه ملی، آن قدر بر ماندن مصدق اصرار نمی‌شد، مشکلات بعدی پیش نمی‌آمدند.اینطور نیست؟ بله، امروز که بعد از بیش از نیم قرن به سیر حوادث نگاه می‌کنید، گفتن این حرف راحت است، ولی واقعیت این است که آن روزها هر کسی غیر از دکتر مصدق انتخاب می‌شد، اختلافات شدیدی پیش می‌آمد. آن روزها در شهر شایع شده بود معظمی نخست‌وزیر می‌شود، ولی مرحوم آقا او را عنصری انگلیسی و مشکوک می‌دانست. به دکتر شایگان نمی‌شد اعتماد کرد. تنها کسی که در معرض چنین شبهاتی نبود، مصدق بود. او هم که به کسی نگفته بود قصد ندارد بماند و همه خیال می‌کردند می‌خواهد بماند و شاه و ارتش هستند که نمی‌گذارند او کار کند. او هم که کسی غیر از حسین مکی را به خانه‌اش راه نمی‌داد که بدانیم منظور اصلیش چیست؟ بعدها آیت‌الله کاشانی به ما گفتند: مکی به مصدق گفته بود حالا که می‌خواهی استعفا بدهی، لااقل به اعضای جبهه ملی علت استعفایت را بگو! قوام در اعلامیه‌ای که داد هم بخشی از جملات و حملاتش را متوجه آیت‌الله کاشانی کرد، در حالی که ظاهراً رقیب سیاسی او دکتر مصدق بود. علت چه بود؟ قوام مرد باهوش و سیاستمدار کهنه‌کاری بود و خیلی خوب می‌دانست کسی که قدرت دارد مقابل او و شاه بایستد و مردم را به خیابان‌ها بکشاند، مصدق نیست، بلکه آیت‌الله کاشانی است. قوام خوب می‌دانست امثال مهندس حسیبی، زیرک‌زاده و سنجابی قادر نیستند ده نفر را هم به میدان بیاورند و تنها کسی که مردم به او اتکا و اعتماد دارند، شخص آیت‌الله کاشانی است. او قبلاً مرحوم آقا را به بهجت‌آباد قزوین تبعید کرده بود و خیلی خوب می‌دانست باید کجا را نشانه بگیرد و همین کار را هم کرد. البته قوام که در جریان حزب دموکرات آذربایجان اعتبار و حیثیتی کسب کرده بود، در قبول نخست‌وزیری از سوی شاه دچار اشتباه محاسباتی شد و آبرویش را از دست داد. چنین تحلیلی ندارید؟ قوام را امریکایی‌ها و اشرف پهلوی آوردند و شاه هم ناچار شد او را منصوب کند. شاید اگر همه ما گول مصدق را نمی‌خوردیم و قوام سر کار می‌ماند، اگر همه نفت نصیب ملت نمی‌شد، دست کم 50 درصدش می‌شد و آن همه اموال شرکت نفت از بین نمی‌رفت و غرامت هم به انگلیسی‌ها نمی‌دادیم! اما مصدق با ادا و اطوارهائی که در آورد و حرف‌هائی که زد، همه ما را گول زد و تصور کردیم می‌تواند نهضت ملی را به سرانجام برساند، اما آن نهضت عظیم یکسره نابود شد و مملکت به شرایط 20 سال قبلش برگشت و دیگر کمر راست نکرد. مصدق با حمایت همه جانبه آیت‌الله کاشانی،بالقوه از همه جور امکانی برخوردار بود، ولی به جای این که به فکر به ثمر رساندن نهضت باشد، به فکر آن بود که از خودش قهرمان ملی بسازد و وضعیتی را پیش آورد که در روز 28 مرداد حتی ده نفر هم جمع نشدند که از او حمایت کنند و هیچ مقاومت جدی‌ای در برابر زاهدی صورت نگرفت و دفتر تاریخ به‌راحتی ورق خورد. مردم حقیقتاً خسته شده بودند و سرخوردگی ناشی از رفتارهای سیاسیون، به‌خصوص دکتر مصدق و پشت کردنش به هم‌پیمانان سابقش در جبهه ملی، باعث شد در روز 28 مرداد ، هیچ کس به خودش زحمت دفاع از دکتر مصدق را ندهد و برخلاف 30 تیر مردم کنار نشستند و آن فاجعه پیش آمد و مملکت برای ربع قرن گرفتار حکومتی شد که جز خدمت به بیگانگان مأموریتی نداشت. برگردیم به بحث اصلیمان یعنی 30 تیر. اشاره کردید که به دستور آیت‌الله کاشانی برای جذب حمایت‌های مردمی به قزوین رفتید. آیا در شهرهای دیگر هم این نوع فعالیت‌ها صورت گرفتند؟ بله، در اصفهان برادران کریمی، در شیراز آقای حسین رازی، در مشهد دوستانی که از نخشبیون بودند وهمچنین چهره هایی مانند آقای محمدتقی شریعتی، در شمال خانواده پیشوائی، در همه جا فعالیت‌های گسترده‌ای صورت گرفت تا مردم به صحنه آمدند. قوام هم که حس کرده بود چه خبر خواهد شد، نیروهای ارتش را در جاهای حساس از جمله کوچه منتهی به منزل مرحوم آقای گرامی که محل اقامت مرحوم آقا بود مستقر کرده بود، اما حضور وسیع مردم در صحنه همه این تمهیدات را خنثی کرد. بد نیست به این نکته هم اشاره کنم که جبهه ملی‌ها می‌گفتند: به عنوان اعتراض روی پشت‌بام‌ها برویم و با قاشق و قابلمه سر و صدا راه بیندازیم! اما آیت‌الله کاشانی می‌گفتند: با این مسخره‌بازی‌ها نمی‌شود آزادی را به دست آورد، باید مردم به خیابان‌ها بریزند و خون بدهند تا کار یکسره شود. از مشاهداتتان در روز 30 تیر بگوئید؟ شب 29 تیر یکی از شهربانی آمد و از سران مقاومت مجلس و آقای رضوی کاغذ گرفت و شب هم ساعت دوازده آن را از رادیو اعلام کرد که: مردم در روز 30 تیر در خانه‌هایتان بمانید، اما مردم اعتنا نکردند. البته بعد از این که این مطلب از رادیو خوانده شد،ماهم تصور کردیم مردم نخواهند آمد، برای همین من و دائی بزرگم مرحوم سید محمد کاشانی و عده‌ای دیگر، به میدان بهارستان رفتیم و در آنجا تظاهرات کردیم. سربازها هم به طرف خیابان اکباتان تیراندازی کردند. خود من در آنجا دیدم جوانی با خون خودش روی دیوار نوشت: «یا مرگ یا مصدق». خود من هم اگر در آن معرکه مانده بودم معلوم نبود جان سالم به در ببرم، ولی راننده یک تاکسی ـ که خدا پدرش را بیامرزد ـ جلوی پایم نگه داشت و به زور مرا سوار کرد و گفت: «به جوانی خودت رحم نمی‌کنی به مادرت رحم کن!». روز 30 تیر در خیابان اکباتان عده‌ای جلوی حزب زحمتکشان جمع شده بودند و شعار می‌دادند. قوام که استعفا داد، من دائیم آمدیم به مردم خبر بدهیم. ایشان رفت روی یک ماشین ایستاد و سخنرانی کرد. میدان بهارستان و خیابان‌های اطراف از جمعیت موج می‌زد. هیچ خبری از پلیس و ارتش نبود و امنیت و نظام شهر را طرفداران حزب زحمتکشان و نهضت ملی حفظ کردند. آیت‌الله کاشانی در روز 30 تیر چگونه بودند؟ چه شرایطی داشتند؟ بسیار افسرده و نگران بودند و از پای تلفن تکان نمی‌خوردند. چند خط تلفن به منزل آقای گرامی کشیده بودند و دائماً از شهرستان‌ها خبر می‌گرفتند. چند بار به علاء زنگ زدند. یک اعلامیه هم خطاب به سربازان دادند که: به مردم تیراندازی نکنید. غروب 30 تیر مرحوم آقا به منزلشان در پامنار برگشتند، چون می‌دانستند مردم بیشتر به آنجا می‌آیند. سیل مردمی که کسان آنها کشته یا زخمی شده بودند، به طرف منزل آقا سرازیر بود. دکتر مصدق قول‌هائی داد که عاملان این جنایت‌ها را مجازات خواهد کرد، ولی هرگز چنین چیزی نشد و همین منشاء اختلاف ا بین مرحوم آقا، دکتر مصدق و جبهه ملی شد، چون کسانی که افراد خانواده‌شان را از دست داده یا در 30 تیر خسارت دیده بودند به مرحوم آقا می‌گفتند ما به دستور شما به خیابان آمدیم و حالا باید به گرفتاری‌های ما رسیدگی کنید. آقا هم به مصدق می‌گفتند: شما که در خانه‌ات را به روی این مردم بستی و اینها به من مراجعه می‌کنند، یک کاری بکن، اما مصدق چه کرد؟ چون قوم و خویش قوام بود، نگذاشت هیچ دعوائی علیه او اقامه و پیگیری شود. بعد هم یک جور ادا و اصول از خودش در آورد، از جمله این که رفت سر قبر شهدای 30 تیر و غش و ضعف کرد و به قرآن قسم خورد انتقام آنها را می‌گیرد، اما هیچ کاری نکرد! این فاجعه را خودش با آن استعفای نابجا رقم زد و بعد هم جلوی مجازات عاملان فاجعه 30 تیر را گرفت و فکر کرد با این بازی‌ها می‌تواند درد بازماندگان شهدای 30 تیر را درمان کند. در این میان آبروی دکتر بقائی هم که رئیس کمیسیون تحقیق بود، رفت و وزارت دفاع ملی مدارک لازم را در اختیار کمیسیون پیگیری نگذاشت. دکتر مصدق می‌گفت: قوه مقننه نباید در کار قوه قضائیه دخالت کند و تصویب قانون مصادره اموال قوام‌السلطنه و اعدام او توسط مجلس مغایر با اصلی تفکیک قواست. لابد در یک سال و نیمی که هر سه قوه را در دست گرفت، اصل تفکیک قوا تعطیل شده بود! از این بازی‌ها زیاد داشت! موضوع ناراحت‌کننده در قضایای بازماندگان 30 تیر این است که نه‌تنها پیگیری‌های کمیسیون تحقیق برای جبران خسارات این افراد به جائی نرسید، بلکه اقشار ضعیف جامعه مثل رختشوها آمدند و پول دادند که صرف آنها شود! ولی مصدق همان پول را هم به آنها نداد و صرف زلزله دورود کرد!بسیاری از تجار پول می‌آوردند و به مرحوم آقا می‌دادند که به آنها کمک کنند، ولی آقا می‌گفتند: خودتان ببرید به فلان بیوه یا پسر پدر مرده بدهید، آقا که قدرت اجرائی نداشتند. پول‌هائی هم که از طریق دولت مصدق به صندوق بانک ملی واریز شد، آن قدر همان جا ماند تا آخر سر به دست زاهدی افتاد! ظاهراً دکتر مصدق با ریاست آیت‌الله کاشانی بر مجلس هم موافق نبود و ترجیح می‌داد معظمی رئیس مجلس شود.چه شد که خواسته او درعمل تحقق نیافت؟ مرحوم آقا هیچ تمایلی به این که رئیس مجلس شوند نداشتند، اما وقتی این احتمال داده شد که ممکن است کسانی نظیر سردار فاخر رئیس مجلس شوند، قبول کردند. آقا بعد از این که مصدق جسارت کرد و برایشان یادداشت نوشت که شما در کارها دخالت نکنید، به ده نارون در 20 کیلومتری تهران رفتند و کاری به کار دولت و مصدق نداشتند. یادم هست سه نفر از طرف دکتر مصدق به نارون آمدند ـ حسیبی، سنجابی و شایگان ـ که از شأن شما که آیت‌الله هستید بعید است رئیس مجلس شوید و خودتان را آلوده شائبه‌های سیاسی کنید. با این همه آقا برای نجات نهضت ملی همچنان به حمایت خود از مصدق ادامه دادند. هیچ وقت احساس پشیمانی در آیت‌الله کاشانی دیدید؟ مرحوم آقا از این که نگذاشتند قوام سر کار بیاید، فوق‌العاده مشعوف بودند، اما وقتی نهضت از دست رفت و آن کنسرسیوم ننگین به ایران تحمیل و دولت تحویل زاهدی داده شد، بسیار افسرده و سرخورده بودند، چون اگر نهضت ملی به پیروزی می‌رسید، کشور ما دست کم نیم قرن پیش افتاده بود و آن همه خسارت نمی‌خورد. با سپاس از شرکت شما در این گفتگو، برقرار باشید. منبع: سایت مشرق

کاشف‌الغطاء؛ عالمی که آینده رضاخان را پیش‌بینی کرد

شیخ محمد حسن کاشف الغطاء در (1294 -1228)، عالم بزرگ شیعه، مرجع تقلید و از منادیان وحدت و پشیرفت مسلمانان در دوره معاصر است. متن زیر به گوشه‌هایی از زندگی این عالم بزرگوار می‌پردازد: 1. آیت‌الله کاشف‌الغطاء خود را معرفی می‌کند. اگرچه اندک اما وجود داشته‌اند دانشمندان و نام‌آورانی که شرح زندگی خود را خود نوشته‌اند. علامه کاشف‌الغطاء هم در متنی مختصر زندگی سراسر تکامل و ترقی خود را مکتوب کرده‌اند؛ یک زندگی شگفت‌آور و عبرت‌انگیز: « هنوز ده سال نخستين عمرم به پايان نرسيده بود كه از سرچشمه علوم عربى و ادبيات و مبادى فقه و اصول سيراب شده بودم . نخستين كتابى كه در اين مقطع به رشته تحرير درآوردم، كتاب «العبقات العنبريه في طبقات الجعفريه» بود كه در دو جلد شامل ادبيات، تاريخ و مسائل گوناگون، نگارش يافت.» 2. آیت‌الله کاشف‌الغطاء کتاب اصل‌الشیعة و اصولها را می‌نویسد. بسیاری از علمای معاصر شیعه، به تالیف کتاب‌هایی پرداختند که ماهیت و حقیقت تشیع و اصول اعتقادی آن را به‌ویژه به پیروان دیگر مذاهب معرفی کند. اما در این میان، کتاب «اصل‌الشیعة و اصولها» (آیین شیعه و اصول اعتقادی آن)، به قلم آیت‌الله محمدحسین الکاشف‌الغطاء تاثیر عجیبی بر جهان اسلام گذاشت. آیت‌الله مکارم شیرازی که این کتاب را ترجمه‌ای روان و خواندنی کرده است، درباره این اثر ارزشمند می‌نویسد: «مرحوم کاشف‌الغطاء، این دانشمند و محقق بزرگ شیعه، حقاً دین خود را به ساحت مقدس حضرت جعفربن محمد (علیهما‌السلام) باانتشار کتاب «اصل الشیعه» ادا نمود. او با قلم توانا و موشکاف و پرمغز خود توانست بسیارى از پرده‌هاى اوهام را پاره کند و عقاید شیعه را آن‌چنان که هست به عموم مسلمانان معرفى نماید، تا بدانند شیعه نه بت‌پرست است و نه خارج از دین، نه على (علیه‌السلام) را خدا مى‌داند و نه او را از پیغمبر اسلام (صلى‌الله‌علیه‌وآله) شایسته‌تر مى‌شناسد، نه در دین خدا بدعتى گذاشته و نه قرآن را ناقص و تحریف یافته مى‌داند.» 3. آیت‌الله کاشف‌الغطاء و پیمانی که خدا از عالمان گرفته. زندگی علامه محمدحسین آل کاشف‌الغطاء، نمونه روشنی از یک زندگی بابرکت سیاسی یک عالم دینی است. او سیاست را عرصه‌ای خارج از دین تصور نمی‌کرد و برای اصلاح جامعه مسلمانان از هیچ اقدامی دریغ نمی‌کرد. ایشان خود در این باره گفته‌اند: «من تا فرق سر غرق در سیاستم! و دخالت در سیاست از وظایف حتمى من است، و اگر دخالت نکنم خود را در پیشگاه خدا و وجدان مسئول مى بینم.» آیت‌الله کاشف‌الغطاء، بسیار این سخن ژرف از امیرالمومنین (علیه‌السلام) را تکرار مى کرد که «و ما أَخذ الله على العلماء أن لا یقاروا على کظة ظالم و لاسغب مظلوم: خدا از دانشمندان پیمان گرفته است که در برابر شکم‌خوارگى ظالمان و گرسنگى مظلومان سکوت نکنند.» از این رو، آیت‌الله کاشف‌الغطاء، همیشه یک پای ثابت همه جنبش‌های ملى عراق و جنبش‌هاى ملى در سراسر جهان اسلام بود. با آغاز جنگ جهانى اول، علامه به شهرستان «کوت» رفت و در جهاد ملت عراق در برابر نیروهاى استعمارگر انگلیسى پیشتازی کند. ایشان همچنین در ایستادگی دلاورانه مردم نجف در برابر انگلیسى‌های متجاوز به طور موثری حضور داشت. 4. آیت‌الله کاشف‌الغطاء برای فلسطین چه کار کرد؟ در سال 1350 هـجری قمری (1931 میلادی)، اتفاقی دیگر در زندگی آیت‌الله کاشف‌الغطاء رقم خورد. این مرجع تقلید شیعیان به دعوت مجلس اعلای فلسطين برای شرکت در کنفرانس اسلامی که قرار بود در شب مبعث خاتم‌الانبیا () برگزار شود عازم فلسطین شد. اين همایش، بزرگترين علمای اسلامی را از سراسر دارالاسلام گرد هم آورده بود. امام کاشف‌الغطاء در این جمع، و در حضور يک صد و پنجاه نفر از نمايندگان جهان اسلام و بيست هزار نفر از حضار، سخنرانی پرشوری کرد و مسائل حساس آن روزهای امت اسلامی، از جمله وحدت و استقلال مسلمانان و نیز ضرورت پیکار با استعمارگران و صهيونيست‌های غاصب را با افراد حاضر در میان گذاشت. تاثیر و حضور علامه به اندازه‌ای بود که دیگر عالمان و حاضرات، نماز را به ایشان اقتدا کردند. از امام کاشف‌الغطاء همچنین چندیت فتوا در ضرورت نصرت مردم مظلو فلسطین و مبارزه با دشمن غاصب صهیونیستی وجود دارد. کاشف‌الغطاء در این فتاوی تذکر می‌دهد که دفاع از این ملت مظلوم افزون بر فرض ایمانی و دینی، از نظر انسانی هم واجب است و وجدان سلیم انسانی خود بدون هیچ فتوایی رای به وجوب یاری این مظلومان می‌دهد. 5. آیت‌الله کاشف‌الغطاء سفیر انگلیس را رسوا کرد. امام کاشف‌الغطاء به‌شدت در برابر استعمارگران هوشیار و بیدار بود. در این باره خاطرات جالبی نقل شده است. یکبار در ملاقات با «سفیر آمریکا» در عراق، به‌شدت از همکارى ایالات متحد با صهیونیست‌ها گلایه کرد و پشتیبانی از آن‌ها در اشغال سرزمین فلسطین را مردود دانست. در این دیدار به سفیر ایالات متحد گفت: «قلب‌هاى ما از دست شما آمریکایى‌ها مجروح است، شما ضربه ناجوانمردانه‌اى به ما زدید که هرگز ما در برابر آن سکوت نخواهیم کرد!». سپس اضافه کرد: «افکار ملت ما همه بر ضد شما بسیج شده‌اند و به خاطر ضربتى که بر پشت ملت عرب زدید (قضیه فلسطین) و پشت آن‌ها را شکستید از دل‌هاى آن‌ها خون مى‌چکد.» خاطره مشهور دیگر، جریانات پیرامون کنگره «بحمدون» انجمن آمريكايى دوست‏داران خاورميانه بود. این کنگره از افراد شاخص منطقه برای ايجاد ائتلاف بين اديان و مسيحيت عليه ماركسيسم و كمونيسم دعوت كرده بود. آیت‌الله کاشف‌الغطاء، به‌شدت درخواست حضور در این کنگره را رد کرد و نه تنها این کار را انجام داد، مشغول نوشتن کتابی در رد آن شد که به نام «المثل العلیا فى الاسلام لا فى بحمدون» انتشار یافت. فحوای این کتاب و اعتراض علامه این بود که «الگوهاى انسانيت و الگوهاى برتر در اسلام است نه در کنگره بحمدون.» شيخ محمدحسین در اين نامه توامان برضد استعمار و استثمار به روشنگری پرداخت و بسیاری از فجايع و فريب‏‌هايى كه امپریالیسم جهانى در دنيا به بار آورده را مطرح کرد. این کتاب بسیار مورد توجه قرار گرفت و در برخی موارد به بهای فراوانی خرید و فروش مى‌شد. برگردان فارسی این متن، بعدها به وسیله دكتر علی شريعتى منتشر شد. 6. آیت‌الله کاشف‌الغطاء به رضاخان چه گفت؟ محمدحسین آل کاشف‌الغطاء، در کنار سفرهای متعددی که به منظور نشر معارف اسلامی به اقصی نقاط جهان داشت، در سال 1352 هجری قمری هم به ايران سفر کرد. در این سفر هشت‌ماهه، مردم ایران را با آموزه‌های صحیح اسلامی و نیز اصول جاوید و حقیقی تشیع آشنا کرد. این دوره از تاریخ ایران، با عصر حاکمیت رضاخان پهلوی مصادف بود و روشنفکری غرب‌زده و دولت مرعوب پهلوی، اعتقادات دینی جامعه را به‌شدت تهدید می‌کردند. ايشان در کرمانشاه، همدان، تهران، شاهرود، مشهد، شيراز، خرمشهر و آبادان سخنرانی کردند. در این سفر، آیت‌الله کاشف‌الغطاء با رضاخان هم دیدار کرد. این دو یکبار هم در نجف با یکدیگر دیدار کرده بودند. آیت‌‌الله‌العظمی محمدتقی بهجت (رحمة‌الله‌علیه) درباره این دیدار روزی گفت: «زمانى همين سيد ابراهيم [شخصی] نقل مى‌كرد كه با مرحوم آقا شيخ محمدحسين كاشف‌الغطاء (رحمة‌الله‌علیه) و رضاخان پهلوى در حرم مطهر حضرت امير (عليه‌السلام) يا در ايوان طلاى آن حضرت بوديم، مرحوم كاشف‌الغطاء رو كرد به پهلوى و گفت: هر قدر كه قدرتمند باشى (يا بشوى) به اندازه قدرت و شوكت عبدالمجيد (خلیفه معزول عثمانی) نخواهى شد كه اكنون اولاد او بعد از مرگش در خيابان‌هاى هندوستان گدايى مى‌كنند!» 7. آیت‌الله کاشف‌الغطاء، از شادی نه ربیع نهی کرد. شیخ محمدحسین آل‌کاشف‌الغطاء، فراوان به مساله وحدت مسلمانان توجه داشت . برای همین هم بود که رد سخنرانی که در یک کنگره در بیت‌المقدس، در میان عالمان شیعه و سنی ایراد کرد، فرمود: «پيامبر براى دو چيز مبعوث شد: «بعث النبى للامرين كلمة التوحيد و توحيد الكلمة». آیت‌الله سید رضی‌الدین شیرازی، نوه میرزای شیرازی و از شاگردان شیخ محمدحسین درباره حساسیت ایشان نسبت به معاشرت شیعه و سنی خاطره جالبی را نقل می‌کند: «به ياد دارم در نجف در ماه ربيع‌الاول به مناسبتى، كه ضرورتى ندارد اشاره كنم، بچه‏ها ترقه‏بازى مى‏كردند؛ همان‏طور كه در شب چهارشنبه سورى در ايران بچه‏ها ترقه مى‏زنند، در نجف هم بچه عرب‏ها غالبا اين كار را در ماه ربيع و نهم ربيع مى‏كنند. مرحوم كاشف‌الغطاء در صحن يك سخنرانى كرده، به‌قدرى اين سخنرانى نافذ و موثر بود كه مانع خيلى از حركت‏هاى آن‌ها شد و اين واقعا كار دشوارى بود. چيز آسانى نبود كه بشود جلو بچه‏ها را گرفت، اما ايشان با يك سخنرانى توانست در اولياى اطفال و خود جوان‏ها، تأثير عجيبى به جا گذارد.» این مشی امام کاشف‌الغطاء نتایجی هم داشت. از جمله یکبار در جریان سفر به بیت‌المقدس، جماعتی از اهل سنت در نابلس به او گفتند: «ما بهترین وسیله تقرب به خداوند را آزار و اذیت شیعیان دانسته و خون آن‌ها را حلال‌تر از خون کافر می شمردیم. اما اکنون به برکت آمدن شما و شنیدن خطبه تو بهترین وسیله نزدیکی به خدا را خدمت به شیعیان می‌دانیم. آن زمان شیعه حتی در بیروت نمی‌توانست بدون تقیه در مسجدی نماز بگذارد، همین طور در قدس و حیفا و یافا. اما اکنون بعد از این سفر اوضاع به عکس شده و به شیعه مانند یکی از مذاهب حنفی و شافعی می نگرند.» 8. آیت‌الله کاشف‌الغطاء، فقه شیعه را به قوانین مصر وارد کرد. یک بار میان امام کاشف‌الغطاء و احمد محمد شاکر، قاضی شرع مصری و عالم برجسته سنی، پیرامون موضوع طلاق و رای دو مذهب در این باره گفتگویی برقرار شد. احمد شاکر، ضمن پذیرش شرط دو شاهد برای طلاق، در موضوع رجوع، بر خلاف امامیه که وجود شاهد را شرط صحت رجوع نمی‌دانند، شرط دو شاهد را برای صحت ضروری می‌دانست. دو شیخ، نامه‌هایی در این باره به یکدیگر نوشتند که مجله «الرسالة المصریه» چاپ شد. منطق قوی و استدلال‌های مستند آیت‌الله کاشف‌الغطاء، باعث شد که دادگاه‌های شرعی مصر و برخی از کشورهای عربی، در این موضوع، به فتاوی شیعه رجوع کنند و از برخی تنگناها که براساس فقه رایج اهل سنت پدید آمده بود رهایی یابند. 9. آیت‌الله کاشف‌الغطاء، موسیقی را از تحریم درآورد. آیت‌الله کاشف‌الغطاء، آرای بدیع و جسورانه‌ای در فقه نیز دارد. یکی از این آراء، نظر علامه پیرامون غِنا (موسیقی) است. ایشان برای موسیقی شأن هنری قائل بود و معتقد بود هر کسی هم نمی‌تواند به دارج عالی در این هنر و زیبایی آفرینش دست یابد. محمد علی الحومانی، ادیب لبنانی، در این باره خاطره‌ای از یک دیدار با علامه کاشف‌الغطاء تعریف می‌کند که جالب‌ توجه است. در این دیدار علامه گفت: « غنا، چه همراه با ابزارهای طرب‌انگیز و چه بی آن باشد، تا اندازه‌ای که به سَبُکی شنونده و خروج وی از کمال نینجامد، مباح است.» امام کاشف‌الغطاء، برای این دیدگاه فقهی خود شواهد و مستنداتی هم آورد: «اگر در اسلام احکامی هست که در طول زمان نباید تغییر و تبدیل یابد، احکام دیگری هم هست که به مقتضای عقل، منطق و مستلزمات شرعی، باید تغییر بیابد؛ اما بسیاری مجتهدان، سلیقه اجرای این تبدیل اما بسیاری مجتهدان، سلیقه اجرای این تبدیل و تغییر را ندارند و این گونه احکام، همچنان جامد و بیگانه از هدفی که در شرع لحاظ شده بود، می‌ماند.» منبع: سایت مشرق

عامل کشتار مسجد گوهرشاد چه کسی بود؟

محمد‌ولی خان اسدی که به القابی چون مصباح دیوان، مصباح‌السلطنه و مصباح‌ التولیه معروف است، درتاریخ به عنوان یکی از عاملان عمده کشتار مردم بی‌گناه در حادثه مسجد گوهرشاد درسال 1314 شناخته شده است. اعدام او از سوی رضاخان حاصل یک پرونده‌سازی علیه وی بوده و فتح‌الله پاکروان استاندار خراسان در پس این پرونده‌سازی قرار داشت. محمد‌ولی خان که در زمان اعدام 57 سال سن داشت از سال 1305 ش تا واپسین روزهای آذر 1314 مقام نیابت تولیت آستان قدس رضوی در مشهد را از سوی رضاشاه بر عهده داشت و چنان که از اسناد و مدارک متقن موجود برمی‌‌آید تا پایان عمر در خدمت صادقانه به مخدومش رضاشاه از هیچ کوششی فروگذار نکرد و شخص رضا شاه هم همواره از صداقت، درستکاری و پشتکار او نسبت به خودش رضایت خاطری تام داشت. ولی‌خان در 1257ش. در بیرجند متولد شد و به تدریج با همت امیرابراهیم‌خان شوکت‌الملک پلکان ترقی را طی کرد و در استان خراسان، نفوذ فوق‌العاده‌ای به دست آورد. او در دوره‌های 4، 5 و 6 از حوزه نمایندگی زاهدان به مجلس شورای ملی راه یافت در جریان کودتای 1299 در صف حامیان رضاخان قرار گرفت، به عضویت مجلس مؤسسان درآمد و به انقراض قاجاریه و سلطنت پهلوی رأی داد. به پاس این خدمات در 1305 به مقام نیابت تولیت آستان قدس رضوی درآمد. محمد‌ولی خان اسدی تا واپسین زمان تصدی این سمت قدرتمندترین مقام استان خراسان محسوب می‌شد و عموماً استانداران و رؤسای وقت قشون و سایر مقامات ریز و درشت محلی بالاخص به خاطر جایگاه رفیع وی نزد رضا شاه اعتبار ویژه‌ای برای او قائل بودند. فقط از اوایل سال 1314 ش و همزمان با آغاز استانداری فتح‌الله پاکروان در خراسان بود که این نظم بر هم خورد و پاکروان بر خلاف استانداران سابق نسبت به اسدی عنایتی نداشت و در همان حال اسدی هم اعتباری برای استاندار قائل نبود. در این میان به ویژه پاکروان توانسته بود با همراهی برخی مقامات سیاسی ـ نظامی استان به تدریج مشکلاتی برای نایب‌التولیه قدرتمند آستان قدس رضوی فراهم آورد و احتمالاً توانسته بود در روندی تدریجی ولی مداوم، ذهن رضا شاه را نسبت به اسدی مشوب ساخته او را از چشم شاه بیندازد. بدین ترتیب و به رغم اینکه تمام شواهد و قراین و اسناد و مدارک موجود حاکی از آن است که در واقعه مسجد گوهرشاد اسدی از هیچ تلاشی برای پایان دادن به حادثه فروگذار نکرده است، با این احوال به ویژه با دسایس استاندار و برخی مقامات سیاسی و نظامی استان چنین به رضا شاه وانمود شد که اسدی به طور پیدا و پنهان از معترضان به سیاستهای شاه حمایت نموده و حتی موجبات فرار رهبر مخالفان «شیخ محمد‌تقی گنابادی» معروف به «بهلول» را از مشهد تا مرز افغانستان فراهم آورده است. لازم به ذکر است که به دنبال اعلام تغییر لباس اجباری مردان و کشف حجاب، مخالفتهای گسترده‌ای در سراسر کشور شکل گرفت که مهم‌ترین آن در مشهد اتفاق افتاد. رضاخان در پیگری این سیاست دستور داده بود تا حجاب از سرزنان مسلمان برگیرند، مردان کلاه غربی به سر کنند، روحانیون لباس روحانیت را از تن بیرون کنند و ... در پاسخ به این اقدامات علما و روحانیون مشهد طی جلساتی پنهانی تصمیم گرفتند با این حرکت رضاخان مقابله کنند و او را از این کار باز دارند. در یکی از این جلسات پیشنهاد شد که آیت‌ الله حاج‌آقا حسین قمی به تهران برود و در مرحله اول با رضاخان مذاکره نماید تا شاید بتواند او را از اجرای تصمیماتش باز دارد. وقتی آیت‌الله قمی به تهران آمد بلافاصله از سوی حکومت دستگیر و ممنوع‌الملاقات شد. سایر روحانیون نیز در مساجد و مجالس، به آگاه کردن مردم پرداختند. مسجد گوهر شاد ازجمله مکانهای تجمع مردم و روشنگری رهبران روحانی بود. اجتماعات مردم در این مسجد هر روز بیشتر می‌شد و شهر حالت عادی خود را از دست می‌داد و سخنرانان نیز به ایراد بیانات آتشین می‌پرداختند. همزمان با بازداشت حاج آقاحسین قمی، در مشهد نیز به دستور حکومت، روحانیونی همچون شیخ غلامرضا طبسی و شیخ شمس نیشابوری دستگیر شدند. در صبح روز جمعه بیستم تیر 1314 نظامیان مستقر در مشهد برای متفرق ساختن مردم وارد عمل شدند و به روی آنان آتش‌ گشودند و تعداد زیادی را کشته و زخمی کردند. ولی مردم مقاومت کرده و سربازان نیز بنا به دستوری که به آنها رسید، مراجعت کردند. به دنبال این حادثه مردم اطراف مشهد به سوی مسجد حرکت کردند. فردای آن روز 21 تیر جمعیت زیادتری در مسجد گوهر شاد تجمع کردند و علیه اقدامات دولت اعتراض نمودند. سران نظامی و انتظامی مشهد این بار بنا به دستور رضاخان با تجهیزات کامل و افراد فراوان در نقاط حساس مستقر شدند و تفنگ‌ها، سلاح‌های خودکار و حتی توپها را به منظور سرکوب مردم به میدان آوردند. در حوالی ظهر مأمورین نظامی و انتظامی از هر سو به مردم هجوم آورده و در داخل مسجد به طور وحشیانه‌ای به کشتار آنان پرداختند. در این فاجعه عده زیادی شهید و مجروح و یا بازداشت شدند. کشتار مردم در این مسجد به اندازه‌‌ای زیاد بود که به نقل از شاهدان عینی، چند کامیون جنازه از صحنه کشتار خارج کردند. یک روز پس از این فاجعه رژیم رضاخان به طور گسترده عملیات دستگیری علما و روحانیون را آغاز کرد و تعداد کثیری از آنان را بازداشت و روانه زندان نمود. قیام گوهر شاد یک سال پس از بازگشت رضاخان از سفر به ترکیه و مشاهدات وی در مورد بی‌بند و باری و بی‌حجابی زنان ترکیه به وقوع پیوست. به دنبال این واقعه فتح‌الله پاکروان استاندار، با کمک برخی مقامات محلی، محمد‌ولی خان اسدی نایب‌التولیه آستان قدس رضوی را متهم کردند که در گسترش اعتراضات دست داشته است. به رغم اینکه هیچ گونه سند و مدرک معتبری دال بر این ادعا وجود نداشت اما از آنجا که احتمالاً رأی رضا شاه هم بر لزوم محکومیت و برانداختن نهایی اسدی قرار گرفته بود، با پرونده سازی‌های مقامات محلی نهایتاً دادگاه نظامی در روز 28 آذر 1314 اسدی را مجرم اعلام کرده محکوم به مرگ نمود و این حکم در ساعت 30/6 روز 29 آذر 1314 اجرا شد. گفته می‌شود فتح‌الله پاکروان از عوامل اصلی سرکوب مردم در حادثه مسجد گوهر شاد بود. از دوران صدارت او در سمت استانداری خراسان در واقعه کشف حجاب نامه‌های فراوانی در دست است. در ابتدا، خوی «دمکرات منشانه» این تحصیلکرده سن سیر فرانسه مانع از آن بود که برای اجرای کشف حجاب دست به دامن «زور» شود: «این اقدامات باید خیلی عاقلانه و با متانت و بدون اینکه کسی را عنفاً مجبور به کشف حجاب نمایید اجرا گردد». این عبارت در زمانی بود که هنوز صبح دولتش ندمیده بود. دو سال بعد در مقام استاندار خراسان بخشنامه‌ای صادر کرد بدین شرح: «... لازم است به تمام مأمورین محلی اخطار نمایید که عموم آنها موظفند در پیشرفت نهضت بانوان تشریک مساعی نموده و خود آنها در این امر پیشقدم باشند و در جشنها نیز عموماً باید با بانوان خود حضور به هم رسانند و همچنین باید بدانند اندک قصور در این بابت موجب مسئولیت شدید و ممکن است منجر به انفصال و تعقیب آنها بشود. سایر اهالی نیز باید در نهضت بانوان شرکت نموده و آنهایی که در این قسمت ساعی هستند باید تشویق و کسان دیگر توبیخ و مورد مواخذه واقع شوند و مخصوصاً به اشخاصی که بانوان خود را در خانه نگاه می‌دارند باید اخطار شود که این امر ناپسندیده عاقبت خوبی برای آنها نخواهد داشت، زیرا اشخاص مخل نهضت نسوان بدون هیچ گونه ملاحظه تبعید خواهند شد. وصول این بخشنامه و نتیجه‌ی اقدامات و عملیات خود را مرتباً گزارش دهید». استاندار نهم: فتح‌الله پاکروان مدتی بعد به رئیس‌ الوزرا اطلاع داد: «تا چند روز دیگر هیچ صنفی در مشهد باقی نخواهد ماند که جشن [کشف حجاب] نگرفته باشد. در نظر است پس از خاتمه جشنها ورود به صحن و حرم مطهر و بیوتات شریفه برای زنهای با چادر قدغن شود.» منبع: نشریه «ایام» ویژه تاریخ معاصر، جام‌جم، شماره اول دی 1383 منبع بازنشر: سایت مشرق

...
49
...