انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

نقد كتاب «گذر عمر (خاطرات سیاسی باقر پیرنیا)»

کتاب گذر عمر (خاطرات سیاسی باقر پیرنیا) توسط انتشارات کویر در سال 1382 در 400 صفحه منتشر شده است. آقای باقر پیرنیا متولد سال 1298ه.ش در تهران، تحصیلات خود را در رشته ریاضی در دانشسرا به پایان رسانید. وی بلافاصله پس از اتمام تحصیلات، در سال 1319 در وزارت دارایی شاغل شد، اما پس از مدت كوتاهی به اداره كل تازه تأسیس انتشارات و تبلیغات انتقال یافت. در دی ماه 1324 مسئولیت امور مطبوعاتی و انتشاراتی اداره خواربار و همزمان ذیحسابی شهرستان مشهد را به عهده گرفت. سپس دو سال به عنوان مسئول حسابداری وزارت كار، اشتغال یافت. در سال 1329 حكم ریاست حسابداری وزارت خارجه را دریافت كرد و تا تیرماه 1331 در این پست باقی ماند. در مهرماه همین سال پیرنیا به سمت خزانه‌دار كل انتخاب شد و تا سال 1337 كه تلاش كرد به عنوان وزیر مختار اقتصادی (وابسته اقتصادی) ایران در واشنگتن به یك مأموریت خارجی اعزام شود در این پست باقی ماند. در سال 1342 به ایران بازگشت و به عنوان استاندار به استان فارس رفت. چهارسال بعد استاندار خراسان شد و تا سال 1351 در این پست باقی ماند. از این تاریخ به بعد پیرنیا به تجارت آزاد پرداخت و در سالهای پایانی دولت محمدرضا پهلوی به كار گرفته نشد. پیرنیا به لحاظ گرایش، راه پدر را دنبال كرد. وی هرچند در یك مقطع كوتاه به جریان سیاسی علی امینی نزدیك شد، اما به سرعت تغییر جهت داد و به اسدالله علم گرایش یافت. شاید به همین دلیل در اوج اقتدار نیروهای آمریكایی بر كشور عملاً از گردونه خارج گشت و مسئولیتی به وی واگذار نشد. پیرنیا در سال 1360 احتمالاً به دلیل طرح شكایتی علیه وی دستگیر و در فروردین 1361 آزاد شد. مدتی پس از آن برای معالجه سرطان به آمریكا رفت و تا سال 1367 كه دار فانی را وداع گفت در این كشور سكونت داشت. نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران : آقای باقر پیرنیا كه سابقه مسئولیت استانداری دو استان مهم كشور را در كارنامه‌اش دارد در كتاب «گذر عمر» به رسم بسیاری از خاطره‌نویسان به وضوح در جاده تعریف و تمجید از خود و نیاكانش با سرعتی غیرمتداول پیش رفته است. هرچند آقای پیرنیا به یمن برخورداری از خانواده‌ای اشرافی و تحصیلكرده، از ولع سیری ناپذیر حاكم بر عمده درباریان و مسئولان دوران پهلوی رنج نمی‌برد، اما این واقعیت نمی‌تواند كارنامه درخشان و سراسر سفیدی را كه پیرنیا از خود و پدرش در این كتاب ارائه كرده، مقبولیت بخشد. خواننده كتاب «گذر عمر» از میزان درك سیاسی آقای پیرنیا ـ كه در جای جای كتاب متجلی است ـ و جایگاه‌هایی كه وی قبل از پیوند خوردن با عناصر كلیدی عرصه سیاست و دربار پهلوی در نظام اجرایی كشور داشته به سهولت می‌تواند به قدر و منزلت او واقف شود و به عبارت بهتر، هرگز نمی‌تواند گوینده خاطرات را به عنوان عنصری تعیین كننده و كلیدی در دوران پهلوی ارزیابی نماید. البته این موضوعی نیست كه آقای پیرنیا نیز به صراحت به آن اذعان نداشته باشد: «نامه‌ای به دكتر تقی علی‌آبادی دوست مشتركمان به این مضمون نوشتم: «اكنون كه شخص مورد نظر ما به نخست‌وزیری برگزیده شده مایه خوشحالی همه ماست... ایشان سه تصمیم درباره من می‌توانند بگیرند.» (ص177) اما آقای امینی نه تنها مسئولیت بالاتری به وی نمی‌دهد، بلكه از همان مسئولیت، یعنی وابسته اقتصادی ایران در آمریكا نیز بركنارش می‌كند. در این ایام پیرنیا كه جزو ابواب جمعی امینی به حساب می‌آمد، همزمان با روی كار آمدن علم به سرعت تغییر موقعیت می‌دهد: «پس از كنار رفتن دكتر امینی، امیراسدالله علم به سمت نخست‌وزیری برگزیده شد. تا آن زمان من پیوند و بستگی سیاسی با هیچیك از گروهها و دسته‌های سیاسی نداشتم و به عنوان یك مأمور دولت تنها وظیفه خویش را در نهایت پایبندی و دلبستگی به انجام رساندم. با توجه به جو حاكم دریافتم كه در موقعیت كنونی اگر با یكی از رده‌های بالای كشور بستگی و نزدیكی به وجود نیاید امكان هر نوع فعالیتی ناشدنی است. پس از بررسی آگاه شدم كه علم كسی است كه می‌توان به او نزدیك شد.» (ص181)این موارد نمونه‌هایی از اذعان آقای پیرنیا به این مسئله‌ است كه وی شخصیتی محوری و تعیین كننده به حساب نمی‌آمده، لذا خاطراتش را نمی‌توان یك مأخذ گره‌گشا برای تاریخ پژوهان به حساب آورد. به ویژه اینكه بعد از ضربه خوردن به جناح انگلیسی دربار در سالهای پایانی حكومت پهلوی دوم در دهه 50 پیرنیا كنار گذاشته می‌شود و در هیچ پستی به كار گرفته نمی‌شود. یعنی در مهمترین و حساسترین سالهای تاریخ ایران وی حتی به عنوان عنصر حاشیه‌ای نیز به حساب نمی‌آید، اما این واقعیت موجب نمی‌شود كه از نكات ارزشمند تاریخی در این خاطرات غفلت شود كه از آن جمله است اطلاعات ارائه شده از سوی وی در مورد چگونگی سركوب عشایر استان فارس. پیرنیا به دو دلیل در دوران استانداری‌اش در فارس از دیگر عوامل رژیم پهلوی متمایز بوده است: 1ـ بعد از سالها تسلط نظامیان خشن بر این منطقه، وی اولین غیرنظامی است كه نه تنها نگاه محدود نظامی گرایانه به مسائل مردم این منطقه ندارد، بلكه به دلیل اشتغال در اداره كل انتشارات و تبلیغات تا حدودی روحیه‌ای فرهنگی نیز پیدا كرده است. 2ـ پیرنیا شخصاً نیز به دلیل همان سوابق خانوادگی، دارای خصوصیات مردمدارانه كاملاً متفاوتی از نظامیان جلاد صفتی است كه از دوران رضاخان به این منطقه گسیل می‌كرده‌اند. همین تفاوت نیز موجب می‌شود تا بعد از پیروزی انقلاب اسلامی شكایت جدی از سوی مردم علیه وی مطرح نشود و مدت كمی در بازداشت به سر برد. البته برای جلوگیری از شكل‌گیری تصور و ذهنیت خلاف واقع از وی در نزد خوانندگان باید به شمه‌ای از كارهای فرهنگی و نوع برخوردهای مدیریتی پیرنیا اشاره‌ای داشته باشیم: «اداره كل انتشارات و تبلیغات روز به روز در دستگاه كشور تاثیر بیشتری می‌گذاشت و كارش بسیار حساس شده بود. رئیس آن فرامرزی بود و نماینده‌ای از شهربانی به نام محرم علی‌خان در آنجا گمارده بودند… یك نویسنده نوشته‌ای داشت كه هیچ زمینه سیاسی در آن نبود و در این میان این شعر را در بخشی از مقاله خود آورده بود: «رضا به داده بده وز جبین گره بگشا» محرمعلی‌خان نماینده شهربانی در اداره كل انتشارات و تبلیغات بی‌نگرش به اینكه از این واژه به عنوان نام استفاده نشده، روی واژه رضا خط كشیده بود و نام حسن را نوشته و در نتیجه شعر حافظ به این صورت در آمده بود: «حسن به داده بده وزجبین گره بگشا!!»‌(ص120)شرح اقتدار محرمعلی‌خان كه پاسبانی معتاد بود خود داستانی خواندنی دارد، اما حاكم كردن وی بر سرنوشت مطبوعات و اینكه هرآنچه را وی می‌پسندیده به چاپ می‌رسیده است میزان فرهنگی بودن اداره كل انتشارات و تبلیغات را مشخص می‌سازد. در مورد شیوه مدیریت آقای پیرنیا نیز هرچند متفاوت از نظامیان بوده، اما برخی ادعاهای وی نشان می‌دهد مردم به شدت برای گرفتن حق خود ترس داشته و اقدامی نمی‌كرده‌اند: «به هر روی آن جنگل به وجود آمد كه در جشن 2500 ساله زیبایی چشمگیری به محل داده بود. ناچار برای ایجاد این جنگل از زمین‌های مردم هم استفاده شد كه آنان در این زمینه نیز درخواست تاوان نكردند.» (ص225)جالب این است كه آقای پیرنیا چندین بار در خاطرات خود به تنگدستی مردم در استان فارس معترف است، اما ادعا می‌كند كه مردم در قبال تصرف زمینهایشان هرگز وجهی مطالبه نمی‌كردند: «در تمام مدتی كه من در فارس بودم هرگز كسی بابت زمین‌هایی كه از سوی شهرداری‌ها تصرف شده بود در پی دریافت خسارت برنیامد» (ص193) در حالی كه اظهارات وی در جای دیگری از این كتاب نشان می‌دهد كه مردم در پی احقاق حقوق خود برمی‌آمده‌اند، اما با آنان به عنوان كسانی كه حس همكاریشان كم است برخورد می‌شده و در نتیجه بر این حق خواهی مردم غضب می‌كرده‌اند: «مردم بیشتر برای هرگونه بهسازی آماده بودند و آنگونه كه گفته شد اگر حسن نیت از سوی دولتمردان می‌دیدند در برابر تصرف زمین خود هیچگاه در صدد دریافت غرامتی برنمی‌آمدند مگر شماری كه حس همكاری در آنان كم بود و یا اینكه برای فراهم سازی مسكن تازه به تاوان نیاز داشتند» (ص275)به این ترتیب آقای پیرنیا معترف است مردم برای فراهم كردن سرپناهی جدید در مقابل تخریب مسكن خود درخواست تاوان می‌كرده‌اند، اما چنانكه به صراحت بیان می‌شود در طول دوران استانداری ایشان به احدی خسارت پرداخت نمی‌شود و چنین چیزی ممكن نبوده مگر به سبب وحشت غیرقابل تصور مردم از مواجهه با مسئولان دولتی برای احقاق حقوق خود. بنابراین می‌توان تا حدودی به شرایطی كه قبل از استانداری آقای پیرنیا براستان حاكم بود پی برد. پیرنیا در واقع وارث استانداری خشن و فاسد به نام «سپهبد كریم ورهرام» بود. هرچند در این كتاب وی پرهیز دارد تا مستقیماً از جنایات ورهرام سخنی به میان آورد، اما اشاراتی به رفتار غیرقابل باور افسران جزء با مردم دارد: «حتی پیشینه نشان می‌داد كه در جاهای مختلف فارس دزدی‌هایی به وسیله ماموران انتظامی انجام گرفته بود. مایه تاسف است كه آنان كه ضابط برقراری نظم و دادگستری و مامور استواری امنیت بودند خود سازنده رویدادهای ناگواری می‌شدند و آن را به گردن كسانی از عشیره‌های بیگناه می‌گذاشتند.» (ص196)یا در جایی دیگر می‌گوید: «ماموران نظامی... مردم بومی را بسیار در فشار و مضیقه قرار می‌دادند. حتی شایع بود كه یكی از افسران آن زمان به نام سلطان عباس‌خان، مادران روستایی را وادار می‌كرد شیرشان را بدوشند و او این شیرها را در برابر سگ خود می‌گذاشت، در حالی كه فرزندان آنان گرسنه بوده و به شیر مادر نیازمند بودند.» (ص190)بنابراین می‌توان حدس زد در دوران قبل از پیرنیا بر مردم فارس چه می‌رفته است كه حتی زورگوییهایی چون عدم پرداخت معوض به مردم در قبال اخذ املاكشان بعد از رفتن سپهبد كریم ورهرام هیچ گونه نمودی نداشته است و بلكه كمی حسن سلوك و مردم‌داری پیرنیا مرهمی بر جراحات عمیقی به حساب می‌آمده كه دو ژنرال عالی‌رتبه شاه (ورهرام استاندار و آریانا فرمانده نیروی جنوب) بر پیكر مردم فارس وارد آورده بودند.موضوع دیگری كه می‌توان از خاطرات آقای پیرنیا برای روشن ساختن آن بهره جست، مسئله آزمندی و ولع خاندان پهلوی در گردآوری ثروت است. در این كتاب آقای پیرنیا نه تنها پروایی ندارد كه از رضاخان تجلیل كند، بلكه دقیقاً با اطلاع از مسائل وی در صدد توجیه و تطهیر تاریخ آن دوران برمی‌آید، اما آنچه از موضع دفاع از رضاخان بیان شده می‌تواند در روشن سازی این موضوع پرمناقشه تاریخی برای تاریخ‌پژوهان بسیار مفید واقع شود.آقای پیرنیا بحث در مورد ثروتهای رضاخان را این گونه آغاز می‌كند: «پس از اینكه رضاشاه كنار رفت، موضوع دارایی ایشان در گردهمایی‌های سیاست پیشگان داخلی و خارجی مطرح شد و بزرگان قوم به این نتیجه رسیدند كه برای جلوگیری از هرگونه سؤتفاهمی، در آغاز ملك‌ها و نقدینه و غیره را كه متعلق به ایشان بود به محمدرضا ولیعهد منتقل شود. روی همین اصل دكتر محمد سجادی از سوی دولت مأمور شد تا در اصفهان مطلب را به استحضار رضاشاه برساند… در ضمن كسانی دادخواستهایی درباره زمین‌ها و دارایی‌شان كه از سوی رضاشاه گرفته شده و یا خریداری شده به دادگاه تسلیم كردند. جمع رقبه‌هایی كه به مالكیت رضاشاه درآمده بود نزدیك پنج هزار و ششصد فقره بالغ می‌شد. دادگاه اختصاصی املاك واگذاری به تدریج به این مسئله‌ها رسیدگی كرد و به كسانی كه دارای سند معتبر بودند دارایی‌شان را بازگرداند ولی زمین‌های بایر و موات و جنگل‌های ویران و همچنین جنگلهای آباد به مالكیت بنیاد پهلوی ماند» (صفحات284 و 285)رضاخان در سال 1304 به پادشاهی رسید و در سال 1320 قبل از ورود قوای متفقین به تهران، به اصفهان گریخت و از آنجا به آفریقای جنوبی تبعید گشت. در طول این مدت پادشاهی، رضاخان دستكم بنابر آنچه آقای پیرنیا به آن اذعان دارد پنج هزار و ششصد فقره از املاك وسیع و ارزشمند كشور را از آن خود می‌سازد. یك ضرب و تقسیم ساده نشان می‌دهد كه با احتساب روزهای تعطیل، رضاخان به طور متوسط هر یك و یك پنجم روز (2/1 روز) یعنی نزدیك به هر روز ملكی را به تصرف خود درمی‌آورده است. این املاك وسیع كه گستره آن را در خطه شمال آقای پیرنیا مشخص می‌سازد سند بارزی است كه رضاخان انرژی و توان خود را در چه مسیری مصروف می‌داشت، زیرا صرفاً شناسایی این املاك و تلاش برای تصرف آنها كه غالباً از طریق بازدید از محل صورت می‌گرفت خود مقوله‌ای قابل مطالعه است. رسم برآن بود كه رضاخان بعد از بازدید از چنین املاك ارزشمندی درصدد تمجید و تعریف از آنها برآید و صاحبانشان نیز برای پیشكش كردن ملك خود اظهار آمادگی كنند. این مطلب قبل از بازدید، از سوی اطرافیان شاه به میزبان رضاخان تفهیم می‌شد و در صورت تخطی، وی به شیوه‌های مختلف تحت فشار و تنگنا قرار می‌گرفت تا نظر رضاخان تأمین شود. آقای پیرنیا در ادامه خاطرات خویش درصدد توجیه مالكیت رضاخان بر آن میزان از املاك كه خود بدان اذعان داشته برمی‌آید: «... بیشتر این زمین‌ها از دید آب بی‌نیاز بودند. این زمین‌ها از شمال قوچان یعنی مرز روس آغاز می‌شد و به تدریج گرگان و مازندران و سپس بخشی از گیلان را در برمی‌گرفت و چنین به نظر می‌رسید كه رضاشاه در نظر داشت مالكیت املاك را تا آستارا ادامه دهد و به عقیده من چون دستگاه دولت را فاقد انجام توانایی انجام برنامه‌هایی كه در اندیشه داشت تشخیص داده بود و میل داشت نوار مرزی روس به گونه‌ای آباد و چشمگیر درآید، به خرید این ملك‌ها برآمد. البته در هنگام خرید آنها ماموران با بهره‌گیری از قدرت رضاشاهی نسبت به مالكان ستم و دست‌اندازی بسیاری روا داشتند.»‌(ص285)آقای پیرنیا ناخواسته در این توجیه خود دچار تناقضات بسیاری شده است: 1ـ اعتراف به ناتوانی دولتی كه رضاخان در رأس آن است؛ یعنی برخلاف تبلیغاتی كه در مورد دولت رضاخان می‌شود نویسنده كتاب «گذر عمر» معترف است این دولت انگیزه لازم را برای آبادانی كشور نداشته است. 2ـ برای خواننده این سؤال پیش می‌آید كه اگر مراد به نوعی برطرف كردن كاستیها در مقایسه با روستاهای مرزی اتحاد جماهیر شوروی بود چرا رضاخان در سایر نقاط كشور نیز به تصاحب املاك مردم می‌پرداخت. 3ـ اگر رضاخان قصد آبادانی داشت چرا بهترین املاك را كه آقای پیرنیا نیز به آن معترف است و از نظر آب نیز مشكلی نداشتند انتخاب می‌كرد چون علی‌القاعده چنین املاكی مشكل چندانی به لحاظ آبادانی نداشتند. 4- آیا اگر قرار بود رضاخان كشور را آباد كند می‌بایست همه كشور به نام او می‌شد و صرفاً از این طریق ایشان انگیزه لازم را برای تلاش می‌یافت؟ 5ـ و در نهایت این كه بر اساس اظهارات صریح و روشن آقای پیرنیا، چرا این شیوه عمل رضاخان منشأ هیچ گونه خدماتی برای مردم نبوده است؟آقای پیرنیا در بخش دیگری از خاطرات خود به شرح بازدیدهایش به عنوان استاندار خراسان می‌پردازد. مشاهدات وی از این مناطق كه مربوط به نزدیك به سی‌سال بعد از خلع رضاخان از سلطنت است می‌تواند ملاك مناسبی برای قضاوت در مورد انگیزه‌های پهلوی اول از تصاحب املاك مرغوب در سراسر كشور باشد: «به سالمندان و پیشوایان ده پس از اظهار خوشوقتی از این سفر، گفتم اعتباری را كه در اختیار دارم محدود است و چون به هر دهی كه می‌رفتیم چهار مسئله آب آشامیدنی، گرمابه، برق و مدرسه مورد توجه اصلی قرار داشت، گفتم هر كدام از این چهار برنامه را كه مورد علاقه شماست بگوئید تا آن را پس از آمادگی اعتبار انجام دهیم. همه بی‌كمترین اختلافی اظهار كردند كه ما تنها برق می‌خواهیم! من در پاسخ گفتم به آب آشامیدنی و یا حمام می‌اندیشم بر برق مقدم باشد. آنان مسیری را نشان دادند كه ده سرسبز و آبادی بود در خاك شوروی كه ضمناً برق هم داشت. اهالی رباط گفتند برای ما مایه شرمساری است كه شب در تاریكی بمانیم و آنان از روشنایی سود جویند. از این رو برای حفظ غرور خود میل داریم برق داشته باشیم.» (ص358)در این گفت‌و‌گوها، آقای پیرنیا صرفاً به چهار نیاز مبرم روستاهای مرزی كشور یعنی آب آشامیدنی، گرمابه، برق و مدرسه اشاره می‌كند (شاید این تصور پیش آید آنان از سایر نیازهای اولیه چون بهداشت، جاده و... بهره‌مند بوده‌اند) و وعده می‌دهد كه در آینده یكی از این نیازها را برطرف سازد. با تأمل در سایر مطالب صاحب خاطرات، واقعیات دیگری برخوانندگان روشن می‌شود: «از آنجا به عشق آباد در كنار رود اترك رفتیم. در این منطقه كه یكی از بخشهای پرآب و مستعد شمال خراسان است در زمان رضاشاه كارهای عمرانی زیادی صورت گرفته بود. بخش بزرگتر این محیط را رضاشاه خریده و جزو دارایی سلطنتی به شمار می‌رفت… در مسیری كه حركت می‌كردیم مردم محل آگاه شده بودند و می‌دانستند در گروه ما دكتر و دارو و ابزار پزشكی وجود دارد. همه بیماران خود را به كنار جاده رسانده و منتظر هیئت بودند. گروه پزشكی هیئت هم در این جاها با روبرو شدن با بیماران ایستاده و پس از معاینه آنان و شناختن بیماری در صورت امكان داروی لازم پخش می‌كردند.» (ص359)این بازدید آقای پیرنیا از مناطق مرزی خراسان چند سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی صورت گرفته است و تا سال 1351 كه وی این استان را ترك می‌كند معلوم نیست وعده‌ داده شده برای برطرف كردن یكی از نیازهای مبرم مردم به چه میزان تحقق می‌یابد. در مورد جاده و تأثیر مخرب نبود آن بر اقتصاد كشاورزان منطقه نیز باید از زبان خود آقای پیرنیا شنید: «در برگشت و میان راه به یك كامیون واژگون شده برخوردیم، از راهنما پرسش شد چگونه این كامیون را به بجنورد نبرده‌اند؟ گفت: به علت نبودن راه و افزود: هم اكنون ده هزارتن غله در انبارهای غلامان وجود دارد كه هیچ موسسه ترابری آماده حمل آن نیست.» (ص360)تشریح وضعیت مردم این مناطق در زمینه بهداشت، جاده و دیگر امكانات اولیه، نشان از ابعاد گسترده فقر و فلاكت ناشی از بی‌توجهی پهلوی‌ها علی‌رغم وجود شرایط و زمینه‌‌های مستعد طبیعی برای عمران و آبادانی دارد و این همه در حالی است كه به دلیل ضدیت با نظام ماركسیستی شوروی، علی‌القاعده می‌بایست انگیزه‌ای قوی در رسیدگی به مناطق هم‌مرز با همسایه شمالی، در یك حكومت وابسته به بلوك غرب وجود داشته باشد. طبعاً هنگامی كه شاهد وجود چنین وضعیتی در این مناطق حساس مرزی به لحاظ سیاسی و امنیتی هستیم، می‌توان اوضاع و احوال دیگر مناطق روستایی كشور را كه نه به لحاظ استعدادهای طبیعی و نه از نظر حساسیت سیاسی قابل مقایسه با این مناطق نبودند حدس زد. آقای پیرنیا با وجودی كه فقر و تنگدستی مردم را كه كمترین خدماتی از دولت دریافت نمی‌داشتند تا حدودی منعكس می‌سازد همچنان تلاش می‌كند انگیزه رضاخان را از تصاحب املاك مرغوب در سراسر كشور به نوعی انسانی توصیف كند، در حالی كه حتی سی سال بعد از رضاخان نیز كمترین امكانی برای مردم این خطه كه از مشاهده تفاوتهای روستایشان با روستاهای شوروی به شدت رنج می‌بردند و آن را مایه تحقیر خود می‌پنداشتند، به وجود نمی‌آید. به عبارت دیگر، نه رضاخان گامی در راه ارتقای وضعیت مردم برمی‌دارد و نه فرزند وی محمدرضا. البته از آنجا كه آقای پیرنیا صرفاً در خاطرات خود به اموال غیرمنقول رضاخان پرداخته، در اینجا بنا بر پرداختن به سایر اموال وی نیست، در صورتی كه در سایر كتب خاطرات وابستگان پهلوی از داراییهای نقدی رضاخان در بانكهای داخلی و خارجی به كرات سخن به میان آمده كه از آن جمله است سپرده 40 میلیون تومانی وی در بانك ملی و همچنین سپرده ارزی 16 میلیون پوندی در یكی از بانكهای انگلیس.اما در ادامه این بحث نیز گرچه آقای پیرنیا از قاطعیت خود در مورد انگیزه رضاخان فاصله می‌گیرد، ولی حاضر به بازگوكردن واقعیت در این زمینه نیست: «آنچه در همه مسافرت‌های من در فارس و در خراسان مایه شگفتی بود، شناسایی رضاشاه از جاهای مستعد و دور افتاده كشور است. با وجود آن كه در آن هنگام نه جیپ بود و نه هلیكوپتر و نه دیگر ابزار بررسی، ولی هر جا كه آمادگی طبیعی داشت، رضاه شاه از خود اثری باقی گذاشته بود و من پیش خود می‌اندیشم كه ملك‌هایی را كه از دورترین جاهای شمال خراسان خریداری و تا نزدیك لاهیجان پیش رفته بود نه تنها انگیزه سود شخصی در آن نبود بلكه آماج رضاشاه این بود كه چون این سرزمینها هم‌مرز شوروی هستند (همان طور كه احساسات مردم نشان می‌داد)، می‌خواست از دید آبادانی هم‌تراز شهرهای دیگر هم‌مرز با شوروی باشد… باید متخصصان در این باره بررسی‌هایی انجام دهند و نگرش‌ها و نتیجه‌گیری خود را به صورت كتاب درآورند تا انگیزه واقعی رضاشاه آشكار شود كه آیا گردآوری مال بوده یا آبادانی كشور، كه دولت را توانا به انجام آن نمی‌دیده و خود در این كارها پیشگام شده بود كه نتیجه آن را به دیگران نشان بدهد.» (ص361) نقیض‌گوییهای آقای پیرنیا در مورد انگیزه رضاخان از تصاحب املاك مستعد در سراسر كشور وی را نهایتاً به این جمع‌بندی می‌رساند كه محققان می‌بایست به تحقیق و مطالعه در این زمینه بپردازند. در واقع نیز جا دارد این موضوع به طور جدی مورد توجه تاریخ پژوهان قرار گیرد تا زمینه شناخت بهتر پهلوی‌ها را فراهم آورد. ولع پهلوی‌ها به جمع‌آوری ثروت و علل آن مقوله‌ای است كه می‌تواند آنان را از سایر سلسله‌های پادشاهی در ایران متمایز سازد. آقای پیرنیا كه به دلایل معلومی به صراحت از رضاخان دفاع می‌كند در نهایت با وجود همه پنهان‌كاریها نمی‌تواند قاطعانه بر موضع خود ایستادگی كند و توجیه رقابت با اتحاد جماهیر شوروی به سهولت مورد خدشه واقع می‌شود؛ زیرا همگان می‌دانند كه اولاً بسیاری از املاك تصاحب شده توسط رضاخان در گیلان و مازندران مرز مشتركی با اتحاد جماهیر شوروی نداشت، ثانیاً رضاخان گرچه این خطه را بیشتر می‌پسندید، اما همان طور كه آقای پیرنیا نیز معترف است، رد پای رضاخان به عنوان نمونه در مناطق مستعد استان فارس هم یافت می‌شد. بنابراین حرص و ولع زمین خواری رضاخان شامل همه اراضی حاصلخیز در سراسر كشور بود. ثالثاً رضاخان هیچ نوع آبادانی برای مردم این مناطق به ارمغان نیاورده بود و چنان كه خود پیرنیا نقل می‌كند حتی سی سال بعد از رضاخان نیز روستاهای مناطق مرزی ما با اتحاد جماهیر شوروی هیچ گونه امكاناتی نداشتند. آیا این خود بهترین گواه بر این واقعیت نیست كه رضاخان هرگز به دنبال رفاه اجتماعی نبود، بلكه املاكی را تصاحب می‌كرد كه درآمدهای كلان داشت و از آنجا كه وی برای اداره این املاك از نظامیها استفاده می‌كرد بدون كمترین هزینه‌ای، صاحب درآمدهای هنگفت می‌شد؟ رابعا آقای پیرنیا برای جلوگیری از طرح این پرسش كه رضاخان چگونه مبادرت به خرید املاك چند صد هكتاری در بهترین نقاط كشور می‌نمود در حالی كه قبل از انتخابش توسط ژنرال ایرونساید انگلیسی سربازی كاملاً بی‌بهره از مال و ثروت بود و برای اجاره خانه كوچكی در چهارراه حسن‌آباد از پدر «تاج‌الملوك» (همسر دومش) كمك دریافت می‌كرد، می‌گوید: «البته در هنگام خرید آنها مامورین با بهره‌گیری از قدرت رضاشاهی نسبت به مالكان ستم و دست‌اندازی بسیاری روا می‌داشتند.» اما متاسفانه با وجود این اعتراف صریح، وی همچنان از كلمه «خرید» به جای «تصاحب» استفاده می‌كند.البته آقای پیرنیا مسائل زیادی را نیز عامدانه كتمان می‌كند، از جمله مواردی از تلاش‌های ناموفق رضا خان را برای تصاحب اموال مردم. برای نمونه وی از حاج‌حسین ملك، مرد ثروتمند و ملاك بزرگ مشهد یاد می‌كند، اما كمترین اشاره‌ای به درگیری وی با رضاخان بر سر تصاحب اموالش ندارد: «حاج‌حسین آقای ملك از آغاز زندگی خود به گردآوری كتابهای خطی و چاپی و چیزهای عتیقه از آن میان قالی، قلمدان و هر چه كه به نظر قیمتی و قدیمی می‌رسید می‌پرداخت و در محل سكونت خود در بازار نگهداری می‌كرد. به طوری در این راه توفیق به دست آورد كه می‌توان گفت هیچ كتابخانه و موزه‌ای همانند آن در ایران نبود. ایشان درپایان زندگی تصمیم گرفت همه این اثرها را به آستان قدس وقف كند و خود را نیز متولی قرار داده بود.» (ص338)با وجودی كه آقای پیرنیا علت این اقدام حاج‌حسین ملك را می‌دانسته، اما ترجیح می‌دهد در مورد آن سكوت كند. در واقع علت وقف اموال در زمان حیات چیزی نبود جز فشار رضاخان بر وی برای پیشكش كردن این دارایی‌ها كه شامل باغی می‌شد كه شاید هنوز هم بزرگترین و زیباترین باغ مشهد باشد. حاج‌حسین ملك در برابر فشارهای رضاخان چاره‌ای جز وقف اموال خود نداشت، با این قید كه تا زمان حیات، خود متولی آن باشد، اما متاسفانه حتی این تمهید حاج‌حسین ملك نتوانست مانع از چنگ اندازی پهلوی‌ها به اموال وی شود؛ زیرا پس از فوت او، كاخ شاه در مشهد در وسط این باغ احداث شد و عملاً در اختیار آنان قرار گرفت.در آخرین فراز از این نوشته تأكید بر این نكته ضروری می‌نماید كه خاطرات آقای پیرنیا اطلاعات پراكنده قابل توجهی نیز در مورد چگونگی نابودسازی كشاورزی ایران تحت لوای اصلاحات ارضی، وضعیت مستشاران آمریكایی در ایران، شرایط زندانها در بعد از انقلاب و تفاوت فاحش آن با تبلیغات غرب و... دارد كه می‌تواند برای محققان مفید واقع شود. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 105 - مرداد ماه 1393

نقد كتاب «علما و انقلاب مشروطیت ایران»

«علما و انقلاب مشروطیت ایران» عنوان کتابی است که در ارتباط با حوادث مشروطه و جایگاه علما و روحانیون در این حوادث به رشته تحریر درآمده است . لطف‌الله آجدانی نویسنده کتاب در سال 1343ه.ش. در شهر آمل متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را ابتدا در تهران وسپس در آمل پی گرفت. وی در سال 69 از دانشگاه تربیت معلم لیسانس و در سال 74 از دانشگاه شهید بهشتی فوق‌لیسانس تاریخ را اخذ كرد. در طی این سالها آجدانی علاوه بر پرداختن به امور آموزشی در آموزش و پرورش و مؤسسات آموزش عالی، با رسانه‌های نوشتاری كشور همكاری داشته است و از همین رهگذر در سال 1373 به عنوان رتبه اول دومین جشنواره مطبوعات كشور در گرایش مقالات سیاسی برگزیده شد.نویسنده كتاب «علما و انقلاب مشروطیت ایران» آثار دیگری همچون «روشنفكران ایران در عصر مشروطیت» و «تاریخ تحلیلی انقلاب مشروطیت ایران» را نیز در دست چاپ دارد. آجدانی به عنوان فردی كه حوزه تخصصی مطالعاتی خود را تاریخ اندیشه سیاسی در عصر قاجار برگزیده است مقالاتی را نیز در سمینارهای علمی- پژوهشی از جمله، در اجلاسی كه در این زمینه در سال 78 توسط وزارت امور خارجه برگزار شد، ارائه كرده است. نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران نهضت مشروطیت به عنوان نقطه عطفی در تاریخ معاصر ایران، همواره در طول یكصدسال گذشته مورد توجه تاریخ پژوهان ایرانی و خارجی قرار داشته و از زوایای گوناگونی مورد بحث و بررسی قرار گرفته است. در این چارچوب، یكی از بحثهای بسیار مهم و دامنه‌دار، تعیین حوزه نفوذ و نقش هر یك از اقشار و طبقات اجتماعی در این نهضت بزرگ سیاسی بوده است. علما و روحانیون از یك سو و روشنفكران و تجددگرایان از سوی دیگر، دو طیفی به شمار می‌آیند كه بیشترین بحثها و نیز مناقشات را به خود اختصاص داده‌اند. بدیهی است با توجه به پیچیدگی پدیده‌های اجتماعی، هیچ‌گاه امكان نفی كامل سهم یك قشر و رهبریت كامل قشر دیگر وجود نداشته، اما زمینه‌ها، چگونگی، نوع و میزان تأثیرگذاری هر یك از این دو طیف بر نهضت مشروطیت مورد بحث بوده است. آقای لطف‌الله آجدانی در كتاب «علما و انقلاب مشروطیت ایران»، نگاهی مجدد به این مقوله از طریق تمركز بر نقش فكری و سیاسی روحانیت در این نهضت، داشته است. بدین منظور ایشان بحث خود را از حوزه نظریات فقهی و سیاسی روحانیون دربارة مسائل مهمی مانند ولایت فقیه و شأن، جایگاه و مسئولیت روحانیت در عصر غیبت و نیز چگونگی تنظیم روابط این طبقه با حكومت آغاز می‌نماید، سپس در ادامه، دیدگاههای علما را در مواجهه با ایده و اندیشه «مشروطیت» بازگو می‌كند و آن‌گاه اختلافات نظری و عملی میان روحانیون در مقاطع و مراحل مختلف استقرار مشروطه در كشور بیان می‌گردد. اختلافات نظری و سیاسی علما و روشنفكران بخش دیگری از این كتاب را تشكیل می‌دهد و در ادامه نحوه عملكرد شیخ‌فضل‌الله نوری در قبال مشروطه و هواداران روحانی و غیر روحانی آن مورد مداقه قرار می‌گیرد. نحوه ارتباط و تعامل علما و روحانیون با اندیشه آزادی‌خواهی و نیز اصلاحات دینی از جمله موضوعات دیگری است كه آقای آجدانی در كتاب خویش به آنها پرداخته است.به طور كلی باید گفت تلاش نویسنده محترم در فصل‌بندی موضوعی كتاب و نیز گردآوری مستندات لازم برای ارائه مطالب هرفصل، قابل توجه و تقدیر است و اطلاعاتی كلی از اوضاع و احوال فكری، سیاسی و اجتماعی دوران مشروطه به مخاطبان می‌دهد.چالش میان تجدد و سنت از موضوعات محوری كتاب حاضر است كه البته نه تنها در این كتاب بلكه در بسیاری از مكتوبات و تحلیلها درباره نهضت مشروطیت، به آن پرداخته شده و دو طیف از نیروهای فعال در این حركت، علما و روشنفكران، در قالب سنت‌گرایان و تجددگرایان مورد توجه قرار گرفته‌اند. فارغ از هر تحلیل و تفسیر دیگری، اصولاً این‌گونه نامگذاری و عنوان‌بندی، فی‌نفسه دارای بار ارزشی و روانی خاصی است كه بر ذهنیت خوانندگان تأثیر می‌گذارد. به طور طبیعی تجدد، مدرنیته و نوگرایی مفاهیم و قالبهایی‌اند كه حكایت از پیشرفت و توسعه دارند و لذا مقبول و مطبوع طبع قرار می‌‌گیرند. از سوی دیگر، سنت‌گرایی و آحاد و گروهها و اقشار منتسب به این امر، لاجرم با خود مفاهیمی از قبیل كهنگی، ایستایی، واپسگرایی و مقاومت در برابر پیشرفت را حمل می‌كنند و طبیعتاً واكنشی منفی را در مخاطبان دامن می‌زنند؛ به این ترتیب در تحلیل نهضت مشروطه، از همان ابتدا این عنوان‌بندی كلیشه‌ای، به ذهنیت مخاطبان جهتی خاص می‌دهد و امكان قضاوت بدون پیشداوری را از آنها سلب می‌كند. بنابراین هنگامی كه در مقدمه كتاب می‌آید: «تكاپوی جامعه ایرانی برای آزادی‌خواهی و تجدد طلبی، و چالش سنت و تجدد مهمترین ویژگی عصر مشروطیت ایران بود... شناخت هرچه صحیح‌تر و نقد چگونگی و چرایی مواضع فكری و عملكرد علما در عصر مشروطیت ایران، از آن رو كه مهمترین رهبران سنتی جامعه‌ی ایرانی در برابر تفكر جدید و فعالیتهای تجددطلبانه در عصر مشروطیت، و ماهیت و چگونگی تداوم اندیشه‌ی سیاسی سنتی در میان گروهی از علما و تحول اندیشه‌ی سیاسی سنتی در میان گروهی دیگر از علما را نشان می‌دهد، از اهمیت فراوانی برخوردار است.» (ص7) در واقع از همان ابتدا روحانیت به عنوان حافظ سنت، در موضعی قرار می‌گیرد كه حداكثر تلاش و دستاورد آن، دفاع از خود در برابر سیل اتهامات خواهد بود.بر این اساس، اولین نكته‌ای كه باید در مطالعه متون مربوط به مشروطیت مورد توجه قرار داد، مراقبت از ذهن به منظور عدم تأثیرپذیری آگاهانه یا ناخودآگاه از دو عنوان سنت و تجدد است. واقعیت آن است كه هیچ‌یك از این دو عنوان را نمی‌توان به طور كلی مردود یا بالعكس صددرصد پذیرفتنی و مقبول دانست. آنچه باید صورت گیرد، یافتن و جداكردن نكات مثبت و منفی، و مفید و مضر در هر یك از این دو مقوله است. طبعاً با همین نوع نگاه، می‌توان و باید به بررسی افكار، مواضع و عملكردهای پیروان سنت و تجدد پرداخت. نكته قابل توجه در مورد كتاب «علما و انقلاب مشروطیت ایران» آن است كه اگرچه نویسنده در ابتدا چالش میان این دو را مطرح می‌سازد، اما در ادامه تلاش می‌كند تا نقاط قوت و ضعف هر یك از این دو جریان را بیان و حتی‌المقدور از شكل‌گیری ذهنیت مطلق‌نگر درباره آنها جلوگیری كند. در عین حال نكته‌ای كه نویسنده محترم تأكید چند باره‌ای بر آن داشته و یك ضعف اساسی و شاید مهمترین ضعف علما و روحانیون در جریان نهضت مشروطه به حساب می‌آورد، بویژه آن بخش از روحانیت كه موضعی سرسختانه در مقابل جریان غربگرا داشتند و مشروطة مورد نظر آنها را رد می‌كردند، این است كه این طیف از علما قادر به ارائه طرح و مدل جایگزینی برای آن نوع مشروطیت نبودند و به همین دلیل نیز حداكثر كارآمدی آنها در مسیر سلب و نفی بوده است: «ضعف علما در ارائه‌ی طرح و برنامه مشخص و كارآمد برای جایگزینی آن چه كه در نفی‌اش می‌كوشیدند و ناتوانی آنان برای ارائه‌ی تصویر روشن از كمال مطلوب خویش كه هرگز از یك طرح كلی فراتر نرفت، ویژگی مشتركی بود كه با درجات متفاوتی هر دو گروه از علمای مشروطه‌طلب و مشروطه‌ی مشروعه‌خواه را در برگرفته بود. ضعف و ناتوانی علمای دینی مخالف حكومت استبدادی مطلقه در حوزه‌ی اندیشه و برنامه‌ی ‌سیاسی برای تداوم هدایت و رهبری نهضت از یك سو و ضرورت اجتناب‌ناپذیر ارائه‌ی برنامه‌ی‌ سیاسی جایگزین و كارآمد در نیل به تغییرات و اصلاحات سیاسی و اجتماعی از سوی دیگر، دو عامل مهمی بودند كه به تدریج زمینه‌ی نفوذ و بسط هر چه بیشتر اندیشه و برنامه‌‌های سیاسی منورالفكران دموكراسی طلب را كه در مقایسه با علما از آمادگی بیشتری برای ارائه‌ی برنامه‌های اصلاحی و نوگرایانه برخوردار بودند، فراهم آورد.» (ص148)برای ارزیابی این اظهارنظر باید به جوانب مختلف این مسئله نیز نگریست تا بتوان قضاوت بهتری داشت. بدین منظور ابتدا به طرح یك سؤال می‌پردازیم: آیا «منورالفكران دموكراسی طلب»، آن‌گونه كه در اینجا بیان شده است، واقعاً طرح و برنامه اصلاحی و نوگرایانه‌ای بر اساس اندیشه و دیدگاه خود تدوین و تنظیم كرده و در مقابل، روحانیت و علما در تهیه یك برنامه و طرح برای حكومت، ناكام مانده بودند؟ در پاسخ به این سؤال باید گفت اگرچه روشنفكران، علی‌الظاهر دارای طرح و برنامه‌ای بودند، اما این برنامه عمدتاً ترجمه و اقتباسی از الگوهای سیاسی و حكومتی غربی بود. به عبارت دیگر، روشنفكران و مشروطه‌طلبان غرب‌گرا در این برهه، نقش یك مترجم را در انتقال نظریات و شیوه‌ها و مدلهای سیاسی به داخل كشور ایفا می‌كردند، حال آن كه علمای مشروطه‌خواه و نیز مشروطه مشروعه‌خواه، براساس آموزه‌های دینی و نیز تكلیف و مسئولیتی كه بر دوش خود احساس می‌كردند، به هیچ رو در صدد الگو برداری صرف از غرب نبودند. لذا پرواضح است كه طیف نخست كاری سهل و طیف اخیر كاری بس مشكل را در پیش رو داشتند، اما با این حال نگاهی به واقعیات حاكی از آن است كه این طیف توانسته است در چنین راه صعب و دشواری نیز گامهای قابل توجهی بردارد: «وقتی از رسائل دوره مشروطیت بحث می‌كنیم آن چیزی كه مسلم است حدود هشتاد رساله سیاسی است كه در دهه اول مشروطه نوشته شده است كه از این رسائل قسمت اعظم آن تألیف علمای دینی و یا از مردم عادی كوچه و بازار بوده است و اكثر رساله‌های اقتباس‌گونه و ترجمه شده از ناحیه كسانی نوشته شده كه غرب‌گرا و در جبهه تجددخواهان قرار داشته‌اند؛ البته در این گروه هم رسائل تألیف شده وجود دارد ولی درصد كمتری نسبت به شریعت خواهان در این قسمت مشاهده می‌شود.» (موسی نجفی، حوزه نجف و فلسفه تجدد در ایران، نشر مؤسسه فرهنگی دانش و اندیشه معاصر، 1379، صص94-92)البته جدای از این مسئله نمی‌توان منكر این واقعیت شد كه میزان حساسیتها و نوع مصلحت‌اندیشی‌ها در میان تمامی علما، یكسان نبود و در برهه‌های مختلف می‌توان اختلاف‌نظرهایی را میان آنها در رابطه با مشروطیت و اوضاع و احوال حاكم بر آن مشاهده كرد، اما همان‌گونه كه نویسنده محترم نیز اشاره دارد برای روحانیت، اسلام به عنوان ملاك و معیار اصلی مطرح بود و هر عامل و مسئله دیگری، در ارتباط با آن مورد ارزیابی و سنجش قرار می‌گرفت. به همین دلیل اگرچه علمایی مانند آخوندخراسانی، ملاعبدالله مازندرانی، علامه نائینی و آیت‌الله طباطبایی و بهبهانی پس از چندی با شیخ‌فضل‌الله نوری، دچار اختلاف نظر می‌شوند و ظاهراً در تقابل با یكدیگر قرار می‌گیرند، اما از آنجا كه هدف این طیف از علما از مشروطه‌خواهی جز استقلال میهن، مبارزه با استبداد داخلی، رویارویی با استعمار خارجی و در نهایت تعظیم و تقویم بنیانهای اسلام در كشور نبود، لذا با مشاهده انحرافات و كج‌رویها و سپس مفسده‌های انجمن‌ها، گروهها، روشنفكران و سیاستمدارانی كه عنوان مشروطه‌خواه را برخود داشتند، دچار نگرانیهای شدید و دلسردی و افسردگی خاطر گردیده و به موضعگیری در قبال مشروطه موجود و مشروطه خواهان در صحنه ‌پرداخته‌اند. در واقع آن‌گونه اختلافات، ناشی از تفاوت معیار نزد آنها نبود بلكه به نوع تفسیر و تحلیل هر یك از آنها از مشروطیت و نیز چگونگی مصلحت‌اندیشی درباره مقتضیات روز باز می‌گشت.به عنوان نمونه علامه محمدحسین نائینی كه آقای آجدانی از وی به عنوان «بزرگترین تئوریسین علمای مشروطه‌طلب» نام می‌برد (ص45) در توجیه و تفسیر نظام مشروطیت به گونه‌ای سخن می‌گوید كه محوریت اسلام و سنجش مشروطیت با این محور و معیار، كاملاً از سخنان او هویداست: «رژیم استبدادی سه‌گونه غصب و ظلم را كه عبارتند از «اغتصاب رداء كبریائی عز اسمه و ظلم به ساحت احدیت»؛ «اغتصاب مقام ولایت و ظلم به ناحیه مقدسه امامت» و نیز «اغتصاب رقاب و بلاد و ظلم درباره عباد» در بر دارد. در حالی كه در نظام مشروطه‌ی پارلمانی ظلم و اغتصاب «فقط به مقام مقدس امامت راجع و از آن دو ظلم و غصب دیگر خالی است.» لذا ناگریز باید آن نوع حكومت كه با ظلم و غصب كمتری همراه باشد- یعنی سلطنت مشروطه- را پذیرفت. سپس نائینی می‌افزاید كه حتی هرگاه در نظام مشروطه‌ی پارلمانی حاكم، كه حكومت وی در جامعه به منزله‌ی متولی یك موقوفه است، از یكی از مجتهدان كسب اجازه كند، تولیت وی «لباس مشروعیت هم می‌تواند پوشیده و از اغتصاب و ظلم به مقام امامت و ولایت هم به وسیله‌ی اذن مذكور خارج تواند شد.» (ص46)با توجه به این اظهارات می‌توان دریافت كه علما و روحانیون، همزمان می‌بایست سه مسئله «اسلام»، «حكومت استبدادی موجود» و «مشروطیت» را مورد توجه و دقت قرار می‌دادند و پس از یافتن نقطه تعادل میان آنها به عنوان «حد مقدور»، برای تحقق و سپس محافظت از آن تلاش می‌كردند. این در حالی بود كه روشنفكران غربگرا یا حتی روحانیون و اشخاص مسلمانی كه تعبد یا توجه لازم را به حفظ و رعایت موازین اسلامی نداشتند، صرفاً با چشم دوختن به مشروطیت از نوع غربی آن، كار بسیار سهل و ساده‌ای را پیش رو داشتند. بنابراین «مشروطیت» اگرچه یك اشتراك لفظی میان منورالفكران و علما به حساب می‌آمد، اما درباره آن اشتراك معنایی كامل بین این دو طیف از مشروطه‌خواهان وجود نداشت.آقای آجدانی با بیان این كه «نیك ‌اندیشیدن در آرای علمای دینی مشروطه‌طلب نشان می‌دهد كه فهم و تفسیری كه آنان از مشروطیت به دست داده‌اند، پیوند نزدیكی با مفهوم واقعی مشروطیت در یك چارچوب دمكراتیك آن برقرار نمی‌سازد» (ص55) این تفاوت دیدگاه میان علما و روشنفكران را به نقص و نقصان آگاهی و فهم روحانیت از مشروطیت، تعبیر می‌كند، كما این كه در جای دیگری به صراحت عنوان می‌دارد: «تمایل و علاقه [سیدمحمد] طباطبایی به استقرار نظام مشروطیت، هر چند هم سابقه‌ی طولانی داشته باشد، الزاماً آگاهی بسنده او به ماهیت و مبانی واقعی نظام مشروطیتی را كه وی به آن دلبستگی نشان می‌داد، اثبات نمی‌كند.» (ص56) اما مسئله اینجاست كه علمای مشروطه‌طلب اساساً دنبال مشروطیتی با ماهیت و محتوای غربی نبودند. به عبارت دیگر، روحانیت به عنوان قشری كه در كلیت خود- فارغ از برخی جزئیات و استثنائات- مدافع توده‌های مردم در مقابل حكومتهای استبدادی و حاكمان ظالم بوده است، در جریان نهضت مشروطیت بخوبی از آنچه در پی كسب و استقرار آن بود، آگاهی داشت و اتفاقاً همین آگاهی و هوشیاری باعث می‌شد نیروهای غربگرا و بی‌تعهد به اسلام، برای پیشبرد مقاصد خود، راهها و شیوه‌های اصولی و منطقی را به كنار گذارده و دست به كار ترفندها و روشهای غیر متعارف و حیله‌گرانه شوند و از طریق فضاسازیها، شانتاژها و اعمال فشارهای تبلیغاتی و روانی، سعی در عقب نشاندن علما از مواضع اصولی خود داشته باشند. آقای آجدانی خود به دفعات، این واقعیت را مورد اشاره قرار داده است: «روشنفكران به موازات تلاش خود برای فراهم كردن زمینه‌های لازم جهت افزایش مطالبات سیاسی مخالفان حكومت از درخواست تأسیس عدالتخانه به درخواست استقرار نظام مشروطیت پارلمانی، همچنین تلاش فراوانی كردند تا شرایطی به وجود آید كه در آن، احساسات عمومی را علیه علما تحریك و زمینه را برای پذیرفتن تدریجی رهبری منورالفكران از سوی مردم و علمای دینی مخالف حكومت فراهم كنند. جریان روشنفكری و تجددطلبان با رعایت اصل مخفی‌كاری با انتشار اعلامیه‌‌ها و شب‌نامه‌ها، علمای مخالف حكومت و دربار را به فساد مالی، رشوه‌خواری و سازش با حكومت استبدادی متهم می‌كردند و به این طریق احساسات عمومی را بر ضد علما برمی‌انگیختند. هدف سیاسی فشار بر علما آن بود كه آنان را به انجام خواسته‌های خود مجبور كنند.» (ص116) و در این راستا، حتی از تهدید به قتل علما نیز خودداری نمی‌شد: «بنا به گزارش مخبر همایون و نیز گزارش مشابه‌ای از سوی ابوالحسن بزرگ امید، بهبهانی كه در آغاز سخت با اصل هشتم مخالفت می‌كرد، زمانی به تصویب آن تن داد كه از سوی بعضی عوامل وابسته به محافل روشنفكری و از آن جمله سلطان محمود میرزا یكی از تحصیل‌كردگان دارالفنون، به قتل تهدید شده بود.» (ص121)بكارگیری چنین شیوه‌هایی تحت عنوان تلاش برای دستیابی به «مشروطیت» و دموكراسی، حاكی از چه واقعیتی در آن دوران است؟ آیا می‌توان با بهره‌‌گیری از روشهای غیراخلاقی و حاكم ساختن جو ارعاب و شانتاژ و ترور، به مشروطه، آزادی و دموكراسی دست یافت و آیا بر نیروها و انجمن‌ها و گروههایی كه دست به چنین اقداماتی می‌زدند می‌توان نام و عنوان مشروطه‌خواه واقعی را بار كرد؟ «در تداوم سیاست و اقدامات مجامع مخفی و بعضی از روشنفكران مشروطه‌طلب به منظور تحت فشار قرار دادن علما، دو تن از اعضای انجمن ملی به نامهای ملك‌المتكلمین و نصرت‌السلطان طی ملاقاتی با طباطبایی و بهبهانی و سایر علمای متحصن در زاویه‌ی عبدالعظیم، اعلامیه‌ای را كه قبلاً به وسیله خود ملك‌المتكلمین نوشته شده بود و در طی آن علمای مخالف حكومت به رشوه‌خواری و سازش با عین‌الدوله متهم شده بودند، به آنان نشان دادند. سپس ملك‌المتكلمین در برابر چاره‌جویی علما برای اثبات برائت خود و رفع اتهام كذب سازش با دولت، به آنان خاطرنشان ساخت كه باید «از شاه برقراری مجلس منتخبین ملت و حكومت مشروطیت را بخواهید.» (ص69)این روشها اگرچه بظاهر برای استقرار مشروطه در كشور به كار گرفته می‌شد، اما در بطن خود نطفه استبداد جدیدی را می‌پروراند كه در مقاطع بعدی به صورت یك سد و مانع بزرگ برای پیشرفت مشروطیت مبتنی بر فرهنگ دینی و ملی و مقتضیات كشور، جلوه‌گر شد و دورانی از بی‌ثباتی سیاسی، درگیری، ناامنی و ركود شدید اقتصادی را بر ایران حاكم ساخت. به عنوان نمونه، همان‌گونه كه آقای آجدانی نیز خاطرنشان ساخته است پس از آن كه سرانجام میان شیخ‌فضل‌الله نوری و نمایندگان مجلس توافقی حاصل شد و دو طرف، متعهد به رعایت آن شدند، اگر این نمایندگان و نیروهای مشروطه‌خواه به تعهد خود پایبند مانده بودند و آن را نقض نمی‌كردند، شاید هیچ‌گاه اتفاقات تلخی كه شاهد آن بودیم، روی نمی‌داد، اما از آنجا كه روحیه استیلاجویی و خوی استبداد به مرور بر این نیروها حاكم شده بود و قصد داشتند تا صرفاً آنچه را كه خود می‌خواهند و می‌پسندند حاكم سازند، لذا عهدشكنی كردند و سیر وقایع به سمت وسویی رفت كه جز خسران و خسارت برای ملت ایران، در بر نداشت: «همان‌گونه كه در گزارشی از كسروی آمده است، نباید از نظر دور داشت كه «پس از گفتگوهایی كه درباره ناسازگار نبودن قانون‌های مجلس با شریعت به میان آمد، و دو سید [طباطبایی و بهبهانی] نویدهایی در این باره دادند، حاجی شیخ‌فضل‌الله نیز نوید داد كه دیگر دشمنی با مجلس نكند و مردم را بر سر خود گرد نیاورد و چادری بلند نكند.» و لاجرم هنگامی كه شیخ فضل‌الله مشروطه‌خواهان را به تعهدی كه كرده بودند پای‌بند نیافت، در اعتراض به آن در زاویه عبدالعظیم تحصن كرد.» (ص84)نگاهی به مقوله آزادی و كشمكشهایی كه در آن دوران بر سر این مسئله بین غربگرایان و اسلامگرایان صورت گرفت نیز در تبیین واقعیت‌ها در این برهه حساس از حیات سیاسی كشورمان، بسیار مؤثر خواهد بود. به نوشته‌ آقای آجدانی «در تلقی سنتی آزادی‌خواهان عصر مشروطیت ایران، بدون توجه به موافقت یا مخالفت آنان با مشروطیت، مفهوم رایج از آزادی و مصادیق آن به طور عمده محدود بود به دو اصل ضرورت رهایی از ظلم و استبداد حكومت‌های داخلی و ضرورت رهایی از سلطه‌جویی‌های قدرت‌های خارجی در ایران، با هدف حفظ بیضه‌ی اسلام و مصالح مسلمین.» (ص161) مسلماً پیگیری مبارزه برای دستیابی به آزادی براساس دو اصل رهایی از استبداد داخلی و استعمار خارجی، البته در چارچوبهای مشخص نظری و عملی، می‌توانست دستاورد بسیار گرانبهایی برای مردم ایران داشته باشد، اما دستمایه شدن مفهوم آزادی و نیز مفاهیمی از قبیل مساوات، برابری و برادری توسط نیروهای غربگرا و دامن زدن به هرج و مرج و دمیدن در كوره احساسات و هیجانات و سرازیر شدن سیل اتهامات و فحاشی‌ها و دشنامها در روزنامه‌ها و اطلاعیه‌ها و شبنامه‌ها، باعث شد تا اهداف اصلی و اساسی آزادیخواهی در زیر انبوهی از این مسائل گم و از دسترس خارج شوند؛ به این ترتیب زمینه‌ای آماده گردید تا این بار استبداد داخلی و استعمار خارجی در كالبد یك شخص جمع شوند و در قالب حكومت رضاخانی، خشن‌ترین و غیرانسانی‌ترین چهره خود را به نمایش گذارند. اتفاقاً نكته جالب اینجاست كه غالب نیروهای به اصطلاح آزادیخواه غربگرا و در رأس همه آنها سیدحسن تقی‌زاده، به صورت عوامل سرسپرده چنین دستگاه حكومتی درآمدند و سعی و تلاش بسیاری برای تثبیت هرچه بیشتر استبداد داخلی و استعمار خارجی، كردند. البته ناگفته نماند كه تقی‌زاده در اوج فعالیتهای خود تحت عنوان زیبای آزادیخواهی و مشروطه‌طلبی نیز به گونه‌ای عمل می‌كند كه دقیقاً برخلاف چنین شعارها و ظواهری است: «تقی‌زاده در تاریخ سیاسی این دوره، در دست داشتن در دو قتل مهم سیاسی، یا آگاهی داشتن از مقدمات این قتلها، متهم است. یكی در قتل امین‌السلطان و دیگری در قتل سیدعبدالله بهبهانی، او در هر دو مورد خود را مبرا و بی‌گناه می‌داند و بارها مؤكداً گفته است كه هیچ نوع آگاهی هم از ماجرای این قتلها از پیش نداشته است... مدارك، شواهد و قرائن بسیاری در دست است كه او به عنوان نماینده‌ی مجلس، هم با حیدرخان عمواوغلی و هم با اجتماعیون عامیون چه در ایران و چه در قفقاز، در ارتباط نزدیك بوده است و نمی‌توانسته است از تصمیمات، دیدگاهها و اقدامات سیاسی آنها آنگونه كه خود می‌گوید بی‌خبر بوده باشد.» (ماشاءالله آجودانی، مشروطه‌ی ایرانی، نشر اختران، 1382، صص105-104)بیان این موارد، مسلماً به معنای نادیده انگاشتن نقصها و نقصانهای موجود در نحوه عملكرد علما و روحانیون از هر دو طیف «مشروطه‌خواه» و «مشروطه‌ مشروعه‌خواه» نیست. نخستین اشكال و ایراد وارد بر آنها عدم حفظ وحدت نظر و رویه در بین خود در طول مسیر است تا جایی كه در برهه‌ای از زمان كاملاً روبروی یكدیگر قرار گرفتند و متأسفانه فتاوایی از سوی آخوند خراسانی و ملاعبدالله مازندرانی در رد و نفی شیخ‌فضل‌الله صادر گشت. چه بسا اگر چنین نظرات و فتاوایی نبود، نیروهای غربگرای مشروطه‌خواه بسادگی قادر به اعدام شیخ‌فضل‌الله نمی‌شدند. اشكال دیگر را باید بی‌توجهی علما و روحانیون به دست‌های اختلاف‌افكن پنهانی دانست كه از سوی نیروهای غربگرا مدیریت و هدایت می‌شدند. نمونه‌ای از این قضایا را می‌توان در نجف اشرف و شعله‌ور ساختن آتش اختلاف و كینه میان علمای طراز اول مقیم این شهر و نیز پیروان و طرفداران آنها مشاهده كرد. گزارشی كه علامه شهرستانی از شاگردان و پیروان آخوند خراسانی در این باره نگاشته، گویای بسیاری از مسائل است: «در خلال سال 1325 ه.ق درگیری بسیار شدیدی... شروع شد و دشمنی كه به نهایت وحشیگری از اذیت رساندن عوام نسبت به برادران و گروه ما رسید و این مبتنی بر اندیشه‌ای عامیانه بود كه ما را خواهان نوعی آزادی می‌كرد كه ضد دین است و چه بسیار كسانی كه آنها برسرشان زدند (ضرب و جرح و احیاناً قتل) و من بر این باورم كه برخی از شیاطین آنها كاری زشت و بد كردند، به این شكل كه اعلامیه‌ای بر دیوارها نصب و منتشر كردند كه در آن دستی كشیدند كه ششلول داشت و آنها در آن اعلامیه سید [كاظم] یزدی یكی از علما را مخاطب قرار داده و او را سوگند دادند كه به نظر مردان مشروطه‌خواه برگردد، وگرنه او را می‌كشند. این اعلامیه‌ اثر بدی در روان عوام داشت و یاری آنها نسبت به یك گروه بیشتر و عواطف آنها برانگیخته شد و اندیشیدند كه آنها مجرمان و گنهكارانی هستند كه می‌خواهند پسر رسول خدا (ص) را بكشند... و دشمنی بین دانشمندان و عوام به شكلی خطرناك گردید و نجف چون پارچه‌های شلعه‌ور و افروخته شد.» (موسی نجفی، حوزه نجف و فلسفه تجدد در ایران، 94-92)نكته دیگری كه باید به آن اشاره كرد نوع رفتار و عملكرد شیخ فضل‌الله نوری پس از جدا ساختن مسیرش از علمای مشروطه‌خواه است. درست است كه شیخ‌فضل‌الله با تیزبینی و درایت خود، بخوبی و روشنی خطوط انحرافی را در افكار و نظریات و روشهای مشروطه‌طلبان غربگرا تشخیص می‌داد و نمی‌توانست آنها را بپذیرد، همچنین در پیمان شكنی‌ها، تهمت‌‌زنی‌ها و جوسازیهای این طیف از مشروطه‌خواهان نیز جای بحثی وجود ندارد، اما قرار گرفتن شیخ‌فضل‌الله در كنار حكومت استبدادی محمدعلی شاه به هر عذر و بهانه و دلیلی كه باشد، قابل پذیرش نیست. البته همان‌گونه كه آقای آجدانی در فصل پنجم از این كتاب توضیح داده است، بسیاری از اتهاماتی كه به شیخ‌فضل‌الله در این باره زده شد و امیال و مقاصد دنیوی، علت این‌گونه موضعگیری وی قلمداد گردیده، جز جعلیات و اكاذیب نیست، اما به هر حال شیخ‌فضل‌الله با سوق یافتن به سمت دربار، راه صحیحی را برای مقاومت در برابر جریان غربگرا و دور افتاده از اسلام انتخاب نكرد.در طرف مقابل، علمای مشروطه‌طلب نیز توجه كافی و لازم را به طیف نیروهای غربگرای مشروطه‌خواه نداشتند. این در حالی بود كه علاوه بر هشدارها و انذارهای شیخ‌فضل‌الله، نحوه عملكرد انجمن‌های مخفی، احزاب و گروههای علنی و روزنامه‌ها جملگی حكایت از انحرافات فكری و روشی صحنه‌گردانان سیاست مشروطه‌خواهی و آزادی‌طلبی غربی داشت. در چنین اوضاع و احوالی، علمای مشروطه‌خواه به جای آن كه یكسره به هدف و غایت این حركت یعنی استقرار مشروطه‌ و رهایی از استبداد داخلی و استعمار خارجی از نگاه خود بنگرند، می‌بایست به مسیر و ابزارها و شیوه‌های مورد استفاده برای رسیدن به آن غایت نیز توجه كافی می‌كردند. چه بسا اگر چنین توجهی صورت گرفته بود و موضعی نرمتر و همدلانه‌تر و متحدتر با شیخ‌فضل‌الله را در پیش می‌گرفتند، قادر به تشكیل جبهه‌ای متحد و معتدل می‌شدند كه پشیمانی‌ها و سرخوردگی‌های بعدی را در پی نداشت. متأسفانه بی‌توجهی در این زمینه باعث شد تا سیدعبدالله بهبهانی، جان خود را بر سر این راه بگذارد، سیدمحمدطباطبایی به گوشه انزوا رانده شود، علمای مشروطه‌خواه نجف پس از تهدیدات جانی، افسرده و سرخورده شوند و در نهایت، آخوند خراسانی نیز به طرز مشكوكی، دارفانی را وداع گوید. در اینجا مناسب است به دو نامه، یكی به امضای مشترك آخوند خراسانی و ملاعبدالله مازندرانی و دیگری فقط به امضای مازندارانی، اشاره شود كه در آن می‌توان فرجام ماجرای مشروطیت را از نگاه این دو روحانی بزرگ مشروطه‌خواه به وضوح مشاهده كرد. در بخشی از نامه اول كه به تاریخ 29 جمادی‌الثانی 1328 ه.ق نگاشته شده، آمده است: «البته بدیهی است، تمام زحمات و مجاهدات علما و امراء و سرداران عظام ملی و مجاهدین دین پرست وطن‌خواه، و طبقات ملت ایران در استقرار اساس قویم مشروطیت و این همه بذل نفوذ و اموال در تحصیل این سرمایه سعادت، برای حفظ دین و احیای وطن اسلامی و آبادانی مملكت و ترقی ملت و اجرای احكام و قوانین مذهب و سد ابواب حیف و میل در مالیه و صرف آن در قوای نظامیه و سایر مصالح مملكتی و قطع مواد تعدی و تحمیل چند نفر نفس‌پرست خودخواه خود رأی بود، نه از برای این ‌كه به جای اشخاص آن اداره استبدادیه، كه هر چه بود، باز لفظ دین مذهبی بر زبان داشت، یك اداره استبدادیه دیگری از مواد فاسده مملكت به اسم مشروطیت یا طرفداری كاركنان و نحوذالك، همدست شوند و همدیگر را در جمیع ادارات داخل و به جای تشكیل قوای حربیه نظامی كه اهم تكالیف فوریه و مایه نجات مملكت از مهالك و قطع تشبثات اجانب است، به تكثیر ادارات مضره و توسیع دوائر مفسده و صرف مالیه مملكت در این مصارف بپردازید. معاش‌های خطیره‌ از مال ملت مظلومه درباره همدیگر برقرار و در عوض اجرای تمدن اسلامی كه به اتفاق تمام عقلای عالم، وسیله منحصره حفظ این مملكت و جامعه وحید این ملت است، علناً به ضدیت مذهب و اعدام جامعه ملیت، همت گمارند و در هتك نوامیس دینیه و اشاعه منكرات اسلامیه از بذل مجهود فروگذاری نكنند...» (مجله تاریخ معاصر ایران، ویژه‌نامه نهضت مشروطیت ایران، مؤسسه مطالعات تاریخ ایران، سال سوم، شماره 10، صص244-241)در نامه‌ دیگری كه چندی بعد توسط ملاعبدالله مازندرانی نگاشته شده است نیز می‌خوانیم: «... مادامی كه اداره استبدادیه سابقه طرف بود این اختلاف مقصد بروزی نداشت. پس از انهدام آن اداره ملعونه تباین مقصد علنی شد. ماها ایستادیم كه اساس را صحیح و شالوده را بر قوایم مذهبی كه ابدالدهر خلل ناپذیر است استوار داریم. آنها هم در مقام تحصیل مراودات خودشان به تمام قوا برآمدند. هر چه التماس كردیم كه «ان لم‌یكن دین و كنتم لاتخافون المعاد»، برای حفظ دنیای خودتان هم اگر واقعاً مشروطه‌خواه و وطن‌ خواهید، مشروطیت ایران جز بر اساس قویم مذهبی ممكن نیست استوار و پایدار بماند، به خرج نرفت. وجود قشون همسایه را هم در مملكت اسباب كار خود دانسته، اسباب بقا را فراهم و به كمال سرعت و فعالیت در مقام اجراء مقاصد خود برآمدند.دوم این كه چون مانع از پیشرفت مقاصدشان را فی‌الحقیقه ما دو نفر یعنی حضرت‌حجه‌‌الاسلام آقای آیت‌الله خراسانی دام‌ظله و حقیر منحصر دانستند از انجمن سری طهران بعض مطالب طبع و نشر شد و جلوگیری كردیم. لهذا انجمن سری مذكور كه مركز و به همه بلاد شعبه دارد و بهائیه لعنهم‌الله هم محققاً در آن انجمن عضویت دارند و هكذا ارامنه و یك دسته دیگر مسلمان صورتان غیرمقید به احكام اسلام كه از مسلك فاسده فرنگیان تقلید كرده‌اند هم داخل هستند. از انجمن سری مذكور به شعبه‌ای كه در نجف اشرف و غیره دارند رأی درآمده كه نفوذ ما دو نفر تا حالا كه استبداد در مقابل بود نافع و از این به بعد مضر است، باید در سلب این نفوذ بكوشند و مجالس سریه خبر داریم در نجف اشرف منعقد گردید... حالا كه مطلب بالا گرفت مكاتیبی به غیر اسباب عادیه به دست آمده كه برجانمان هم خائف و چه ابتلاها داریم. از یك طرف شكایات بلاد از صدمات و تعدیات و اشاعه منكرات و خرابی ادارات، شب و روزی برایمان نگذارده. از طرف دیگر متصل به اصلاح خرابی مركز مشغول و یك ثلمه را اگر سد كنیم هزار خرابی از جاهای دیگر پدید و واقعاً خسته و درمانده شده و برجان خودمان هم خائفیم...» (فصلنامه تاریخ معاصر ایران، سال سوم، شماره 10، صص 247-245) همچنین مضمون تلگرافی از ایشان در سال 1327 ه.ق به مجلس شورای اسلامی دوره دوم مبنی بر این كه: «امروز استبداد فردی به استبداد مركبه تبدیل شده است.» (موسی نجفی، همان، ص108) گویای حقایق بسیاری است.بنابراین جای شكی نیست كه روحانیت مشروطه خواه اگرچه در ابتدای این حركت و نهضت به صورت متحد و یكپارچه و به عنوان مؤثرترین نیرو و عامل، پای در این مسیر نهاد و در مقاطع اولیه نیز توانست موفقیتهای قابل توجهی كسب كند، اما به دلیل عدم توجه كافی به ضروریات و مقتضیات چنین حركتی، قادر به حفظ موقعیت خود در این عرصه نشد و غربگرایان با روشها و ترفندهای خاص توانستند سكانداری این نهضت را به دست گیرند و آن را از مسیر منطبق با منافع ملی ایرانیان خارج سازند.نكته جالب اینجاست كه فضای مذهبی جامعه و شأن و جایگاه علمای دینی در آن، به گونه‌ای بود كه حتی روشنفكر غربگرایی مانند میرزا ملكم خان نیز پس از چندی به این نتیجه مسلم می‌رسد كه جز با تكیه بر نیروی روحانیت و تلاش برای ایجاد انطباق و هماهنگی میان آراء و اندیشه‌های غربی با اسلام در افكار عمومی، راه به جایی نخواهد برد و در این راه چنان راه افراط را می‌پیماید كه آقای لطف‌الله آجدانی، وی را در زمره «روشنفكران دین‌دار» معرفی می‌كند: «روشنفكران عصر مشروطیت برپایه‌ی چگونگی تلقی آنان از دین و روحانیت به دو گروه اصلی روشنفكران دین ستیز و روشنفكران دین‌دار تقسیم شده بودند. میرزا فتحعلی آخوندزاده را می‌توان مهمترین نماینده‌ی فكری روشنفكران ضد دین و میرزا عبدالرحیم طالبوف تبریزی و با تفاوتهایی چند، شخصیت‌هایی چون میرزاملكم خان، میرزا یوسف‌خان مستشارالدوله و میرزا آقاخان كرمانی را می‌توان برجسته‌ترین نمایندگان فكری روشنفكران دین‌دار ایرانی در عصر مشروطیت به شمار آورد.» (ص107)این نكته پرواضح است كه میرزاملكم‌خان به لحاظ اعتقادات قلبی، گرایشی به اسلام نداشت و نگاه وی به دین صرفاً نگاهی ابزاری و فرصت‌طلبانه بود، كما این كه آقای آجدانی نیز اندكی پس از بیان اولیه خود درباره میرزاملكم‌خان، این واقعیت را مورد تأكید قرار می‌دهد: «ملكم‌خان به رغم انتقاداتی كه به روحانیت و برخی كاركردهای دینی در جامعه‌ی ایران داشت، مصلحت‌اندیشانه و البته در چارچوب ابزار انگاری دینی، با اجتناب از خشونت فكری علیه دین و روحانیت، سعی كرد تا با تقلیل مفاهیم مدرنی چون مشروطیت و دموكراسی و همانند سازی‌های آن مفاهیم با آموزه‌های دینی و احكام شرعی، بین عقلانیت و علم ‌دنیوی از یك سو و آموزه‌های دینی و شرعی از سوی دیگر، آشتی برقرار كند.» (صص110-109)نه تنها میرزا ملكم‌خان، بلكه میرزا آقاخان كرمانی كه از پیروان بابیه به شمار می‌آید و داماد میرزا یحیی صبح ازل بود نیز سرانجام راهی را كه ملكم‌خان برگزیده بود در پیش گرفت و چه بسا تندتر از وی در این زمینه به پیش رفت: «امروز سندی از آقاخان كرمانی در دست است كه به تمام معنی افشاگر تناقض اساسی است كه جریان‌های روشنفكری ایران، در «نظر» و «عمل» با آن درگیر بوده‌اند. طنز تلخ این تناقض وقتی بیشتر خود را به رخ می‌كشد كه دریابیم كه نویسنده‌ی آن نامه، برجسته‌ترین تدوین كننده اندیشه‌ی ناسیونالیسم «ایرانی» بوده است و در مقام نظر سخت‌ترین انتقادها را از اسلام‌ و تشیع به عنوان دین و آیین عربی و از روحانیون شیعه به دست داده است و آن مجموعه را در مجموع عامل اصلی تباهی و انحطاط ایران و تاریخ آن معرفی كرده است. یكی از شگفتی‌های آن طنز تلخ در این است كه آن سخنان درست در زمانه‌ای بر زبان رانده می‌شد كه روحانیون ایران یا لااقل بخش مهمی از روحانیون ایران،‌ از مشاركت مستقیم در براندازی حكومت قاجار و مهم‌تر از آن، از به دست گرفتن قدرت سیاسی حكومت و دولت- به این دلیل روشن كه «از امور سیاسی اطلاع ندارند و از عهده برنمی‌آیند»- پرهیز داشتند. اما تدوین كننده‌ی اندیشه ناسیونالیسم در ایران، آنان را تشویق می‌كند، و نیز از هم‌مسلك دیگر خود- یعنی ملكم- می‌خواهد كه روزنامه‌ی «قانون» به آنان «تأمینات» بدهد كه اگر حكومت را در دست بگیرند،‌ «عمل دولت و ملت بر دست این علما هزار بار خوب‌تر و نیكوتر» جریان پیدا می‌كند. وانگهی این علم و فضیلت و دیانت و تقوی كه در علمای ما موجود است، سرمایه بزرگی از برای همه چیز هست و بر همه كاری ایشان را توانایی می‌دهد. اگر هر یك از ذوات محترم دو ماه در امور سیاسی داخل شوند، هر یكی به مراتب با این استعداد طبیعی و فضیلت و كمالات شخصی، از پرنس بیسمارك و سالیسبوری هم گوی سبقت خواهند ربود.» (ماشاءالله آجودانی، مشروطه‌ی ایرانی، صص 336-335)گذشته از چگونگی قضاوتمان راجع به میرزا ملكم خان و میرزا آقاخان كرمانی و دیگرانی از این طیف، این همه بیانگر نقش و جایگاه علما و روحانیون در جامعه است و طیف روشنفكر چاره‌ای جز در پیش گرفتن چنین تاكتیكهایی برای پیشبرد اهداف و اغراض خود نداشتند. در این حال اگر انتقادی بر روحانیت وارد باشد آن است كه علی‌رغم برخورداری از این شأنیت، به دلیل پاره‌ای كم‌توجهی‌ها به مقتضیات زمانه و مسئولیت سنگینی كه بر دوش داشت، قادر به بهره‌گیری كافی از این موقعیت در جهت استقرار یك نظام عادلانه و مترقی اسلامی در كشور نشد.بی‌تردید نهضت مشروطیت تجربه‌ای گرانبها برای تمامی علاقه‌مندان به ایران و اسلام است تا با مرور چندباره آن و بررسی نقاط ضعف و قوت تمامی نیروهای فعال در آن، از تكرار اشتباهات جلوگیری كنند و استقلال و آزادی پایدار كشور را در جهان پرتلاطم و پیچیده كنونی رقم زنند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 105 - مرداد ماه 1393

فحاشی به رئیس مجلس

در ابتدای سلطنت رضاشاه ، سید محمد تدین رئیس مجلس شورای ملی بود و روزنامه ها مرتباً و شدیداً به وی فحش می دادند . اتفاقاً روزنامه ای جدید و تازه کار شروع به انتشار کرد و از همان شماره اول فحش های آبدار نثار تدین می کرد . تدین می گفت هرچه فکر می کردم که با این آقا از کجا خرده حساب به هم زده ام اصولا همچه اسمی به یادم نمی آمد تا اینکه در یک مجلس میهمانی اتفاقاً بر حسب تصادف با مدیر آن روزنامه آشنا شدم . یعنی یکی از دوستان بدون آنکه مرا به او معرفی نماید او را به من معرفی کرد . من بدون سابقه پرسیدم راستی شما با سید محمد تدین رئیس مجلس چه خصومتی دارید که او را این قدر از شماره اول فحش کاری کرده اید ؟ آن مرد با اعتقاد خاصی گفت : آقا نمی دانید این مرد از آن پدرسوخته هاست . پرسیدم : آخر شما از کجا خیانت و پدرسوختگی او را درک کرده اید ؟ آن شخص که ظاهراً تمایلی به ادامه این بحث نداشت سر خود را جلوتر آورد و گفت : آقا راستش را بخواهید من می خواستم روزنامه منتشر کنم ، دیدم روزنامه ها دسته جمعی به این مرد فحش می دهند من هم شروع کردم از همان شماره اول به فحش دادن .... والا من اصلا این سید را نمی شناسم که کیست ! تدین گفت : من چون این حرف ها را شنیدم از کوره در رفتم و گفتم مردیکه ، پدرسوخته خودتی ، فهمیدی ؟ من تدین هستم .... منبع:سید فرید قاسمی ، خاطرات مطبوعاتی ، نشر آبی ، 1383 ، ص 336 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 105 - مرداد ماه 1393

صهیونیسم گرایی در حکومت پهلوی دوم

همزمان با گسترش فعالیت و نفوذ صهیونیسم جهانی، تشكیلات و سازمان‌های متعدد صهیونیستی در ایران نیز پایه‌گذاری شد. بعضی از این سازمان‌ها پیش از تأسیس اسرائیل، موجودیت پیدا كرده بودند و بسیاری از آنها گرایش‌های صهیونی نیز داشتند و در مسیر ایجاد دولت یهودی در فلسطین تلاش می‌كردند. بعضی دیگر نیز اگر چه در داخل ایران فعال بودند، اما شعبه‌ای از كانونها و سازمان‌های بزرگ صهیونیستی اروپا و آمریكا بودند. از میان سازمانها و تشكل‌های دسته اول می‌توان به تشكیلات صهیونیسم ایران یا مجمع مركزی تشكیلات صیونیت ایران اشاره كرد كه بلافاصله پس از جنگ جهانی اول، یعنی حتی قبل از روی كار آمدن سلسله پهلوی در ایران اعلام موجودیت و از همان آغاز با سازمان جهانی صهیونیسم ارتباط برقرار كرد. انجمن فرهنگی اوتصر هتورا یا گنج دانش از دیگر تشكل‌های یهودی ایران است كه در سال 1324، یعنی چند سال قبل از تأسیس اسرائیل فعالیت خود را در ایران آغاز كرده بود و فعالیتهای سیاسی و فرهنگی گسترده در سراسر ایران به خصوص مناطق یهودی‌نشین داشت. انجمن كلیمیان تهران به عنوان یك تشكیلات فراگیر و شاخص یهودی از دیگر كانونهای یهودی داخل ایران است كه سابقه آن بسیار طولانی و حتی به دوران قاجار بازمی‌گردد. سازمان بانوان یهود ایران كه در سال 1326 فعالیت خود را رسماً در ایران آغاز كرد، از دیگر تشكل‌های یهودی داخل ایران است كه قبل از تأسیس اسرائیل موجودیت پیدا كرده بود. البته قبل از تأسیس اسرائیل، سازمان‌های یهودی دیگری در ایران نیز موجودیت و فعالیت داشتند. از میان كانونها و سازمانهای دسته دوم باید به مهمترین آنها یعنی «آژانس یهود» با نام عبری «سخنوت» اشاره كرد كه به عنوان ستاد عملیاتی سازمان جهانی صهیونیسم، سالها قبل از تأسیس اسرائیل، به طور رسمی و علنی و جدی در ایران فعالیت گسترده و همه‌جانبه داشت. سازمان پیشاهنگان یهود یا خلوتص نیز از تشكل‌های سابقه‌دار یهودی – صهیونیستی در داخل ایران بود كه سابقهآن به پیش از تأسیس اسرائیل برمی‌گردد. «آژانس یهود» مستقر در ایران به عنوان شعبه «آژانس جهانی یهود» - كه از نظر تشكیلاتی ستاد اجرایی و عملیاتی سازمان جهانی صهیونیسم به حساب می‌آید – سالها قبل از پیدایش و ایجاد اسرائیل با موافقت رسمی دستگاه سلطنت و حكومت پهلوی در ایران فعالیت داشت. نمایندگان این سازمان صهیونیستی نیز به منزله نماینده رسمی یك دولت، چون سفیران و نمایندگان دولتهای رسمی جهان، با مقامات درجه اول كشور و حتی شخص محمدرضاشاه ملاقات و گفت و گو می‌كردند. برای مثال، موشه یشای كه در سال‌های 1943 و 1944م/ 1322 و 1323ش، مسئولیت دفتر نمایندگی آژانس یهود در تهران را عهده‌دار بود، با حسین علاء وزیر دربار و نیز محمدرضا پهلوی ملاقات و دیدار داشته است. این بدان معنی است كه نماینده رسمی سازمان جهانی صهیونیسم، از سوی حكومت پهلوی در آن سالها به رسمیت شناخته شده بود و دفتر آن در تهران با موافقت رژیم پهلوی، عملیات و اقدامات صهیونیستی خود در ایران را دنبال می‌كرد. قبل از موشه یشای، ناهوم هرتصبرگ كه در برخی اسناد صهیونیستی از او با نام رمز «ن – ه‍‍.» یاد شده، در رأس شعبه آژانس یهود مستقر در تهران قرار داشت. او از كاركنان رسمی آژانس یهود نبود و از سوی سازمان جهانی صهیونیسم به ایران اعزام شده بود، با این حال چون از ماه آوریل 1943م/1322ش آژانس یهود در تهران رئیس یا سرپرست نداشت، او داوطلب شد در رأس این اداره قرار گیرد. صرف‌نظر از فعالیت در مسیر انتقال یهودیان به فلسطین و جمع‌آوری پول، ترویج و تبلیغ اندیشه صهیونیستی در ایران به ویژه در میان جامعه یهود از دیگر فعالیتهای سازمانهای صهیونیستی مستقر در ایران بود. یكی از مقامات آژانس یهود ایران در خاطرات خود در این باره نوشته است: من از اعضای سوخنوت خواستم كه هر كدام مسئولیت تدریس دو گروه [از جوانان یهودی] را به عهده بگیرند. گذشته از زبان عبری، سرودهای اسرائیلی، تاریخ اسرائیل، دانستنی‌های سرزمین اسرائیل [فلسطین] را به جوانان می‌آموختیم. ایسرائیل ایلنائه درباره صهیونیسم، افرائیم درباره تاریخ یهود و همین طور سایر رفقا مشغول شدند. از جمله درخواستهای آموزشی ما یكی اكرام به زن [یهودی] و شركت او در جامعه ‌[حضور در فعالیتهای صهیونیستی بود] و دیگر، یهودی و صهیونیست كردن خانه و خانواده و سوم آماده كردن جوانان از لحاظ حرفه‌ای و سازندگی برای مهاجرت به سرزمین اسرائیل بود. فعالیت آژانس یهود در ایران اگر چه بدون كمك و مساعدت سازمان‌های یهودی داخل كشور به یهودیان ایران غیرممكن بود، اما به دلیل برخورداری از حمایت و مساعدت رسمی دستگاه سلطنت، این مؤسسه هزاران یهودی ایرانی و غیرایرانی را از ایران به فلسطین منتقل كرده بود. موشه یشای نماینده آژانس یهود طی سالهای یادشده توانسته بود آزادانه با اكثر رهبران و سران مهم یهود ایران مثل دكتر لقمان نماینده یهودیان در مجلس شورای ملی، مراد اریه، ارسطو طبیب‌زاده، موسی طوب و راب عزیرالله نعیم و... ارتباط برقرار كند. ارتباط موشه یشای با سران یهود ایران و مقامات بلندپایه ایران در مسیر اهداف صهیونیستی آژانس، یعنی جمع‌آوری كمك برای سازمان جهانی صهیونیسم و تبلیغ و ترویج تعلیمات صهیونیستی در میان یهودیان و مهم‌تر از همه تحریك و تشویق یهودیان برای رفتن به فلسطین بود. از نكات قابل توجه در خاطرات موشه یشای، اشاره او به ارتباط و همكاری آمریكایی‌ها و انگلیسی‌های مستقر در تهران با آژانس یهود در مسیر پیشبرد اهداف صهیونیستی است. جالب‌تر این كه او اعتراف می‌كند كه در میان این گروه از آمریكایی‌ها یا انگلیسی‌ها، شمار قابل توجهی یهودی وجود دارد. او در این باره ضمن اشاره به انتقال صدها یهودی به فلسطین می‌افزاید: در ژانویه 1943 [1321] تعداد 1300 نفر از آنها [یهودیان] با كشتی رهسپار سرزمین اسرائیل [فلسطین] شدند. اغلب آنها خردسال بودند. بقیه در تهران ماندند. راه عراق روی آنها بسته است. ایران متعلق به كشورهای دشمن نیست. در اینجا میلیونها انسان زندگی می‌كنند. لذا هیچ‌گونه فشاری در كار نیست. بین 160 تا 200 تن از سربازان و افسران آمریكایی مقیم اردوگاه ارتش نزدیك امیرآباد، یهودی‌اند كه با ما تماس دارند. یك راب [روحانی یهود] ارتشی نیز در میان آنها به وظایف دینی می‌پردازد. موشه یشای نماینده آژانس یهود در ادامه می‌افزاید: شعبه آژانس یهود در تهران همیشه سرشار از جنب و جوش و هیجان است. در این میان [در ماه نوامبر 1943] ژنرال شیكورسكی با ولیعهد عراق در بغداد به گفت و گو نشست تا از او برای ترانزیت از بغداد اجازه بگیرد. چنین اجازه‌ای برای لهستانی‌ها [یهودیان لهستانی] داده شد. ولی ما موفق شدیم فقط 77 خردسال را با 10 نفر بزرگسال از طریق بغداد به سرزمین اسرائیل بفرستیم. برای انتقال آوارگان، اداره‌ای مخصوص در تهران دایر گردیده كه در رأس آن سرهنگ راس ، یك افسر انگلیسی قرار دارد. روی هم رفته راس یك انسان ساده و بی‌تكلف است كه كار كردن با او لذت‌بخش می‌نماید... از قرار معلوم حدود 10 هزار [یهودی] لهستانی، اغلب با اونیفورم ارتش لهستان، از طریق عراق وارد سرزمین اسرائیل [فلسطین] شدند. از این طریق تعدادی یهودی نیز رهسپار سرزمین اسرائیل گردیده‌اند. علاوه بر آژانس یهود، تشكیلات صهیونیستی دیگر با نام «قِرِِن قَيِمت» (صندوق ملی یهود) در خصوص مهاجرت یهودیان به فلسطین، در ایران فعالیت می‌كرد. ایسرائیل ایلنائه متصدی امور این تشكیلات صهیونیستی، از كیبوتص افیكیم ، بود كه در سال 1944/1323ش، با موشه یشای مسئول آژانس یهود در تهران همكاری می‌كرد. البته ناگفته نماند كه این تشكل‌های صهیونی مستقر در ایران، در كنار فعالیتهای گسترده برای تشویق و انتقال یهودیان به فلسطین به جمع‌آوری پول برای سازمان جهانی صهیونیسم و آژانس یهود نیز اقدام می‌كردند. سازمان صهیونیستی جوینت از دیگر تشكل‌های صهیونیستی مستقر در آمریكا بود كه در ایران آن زمان فعالیت داشت. هاردی ویطالس نماینده جوینت در ایران در سال 1942م/1321ش به همراه راب عزیزالله نعیم رئیس تشكیلات صیونیت ایران، از محلات و مناطق یهودی‌نشین بازدید و گزارش تهیه كرده است. درباره قِرِن قَيِمت یا همان صندوق ملی یهود یادآوری این مهم ضروری است كه این تشكیلات صهیونیستی، ظاهراً در زمان رضاخان در ایران فعالیت داشته است. بر طبق اعتراف عزری نماینده سیاسی اسرائیل در ایران، در ماه مارس 1929، از سوی صندوق ملی یهود در فلسطین، نامه‌ای برای صیون عزری (پدر مئیر عزری) به امضای منحم (مناحیم) اوسیشكین سرپرست صندوق ملی یهود، ارسال می‌شود كه در آن از وی خواسته شده بود تا به امور دفتر این صندوق در تهران سر و سامان داده شود. عزری درباره فعالیتهای صهیونیستی در ایران عصر رضاخان و قبل از جنگ جهانی دوم، اعتراف می‌كند كه پدرش، صیون عزری در امر مهاجرت یهودیان ایران به فلسطین همكاری و كمك می‌كرده است. او از دو خانواده ساسون و ربانی در این زمینه یاد می‌كند كه در آن دوره به فلسطین كوچ كردند. او اضافه می‌كند كه پدرش با آژانس یهود در تهران و شخص موشه یشای نیز همكاری داشته است. مئیر عزری درباره حضور پوششی صدها یهودی صهیونیست در ایران و همكاری آنها با كانونهای صهیونیستی مستقر در این سرزمین و تلاشها و فعالیتهای آنان در مسیر برنامه‌ها و اهداف صهیونیسم می‌افزاید: یك كمپانی ساختمانی وابسته به اتحادیه كارگران اسرائیل [هیستادروت] به نام «سولل بونه» كه به كارهای ساختمانی ارتش بریتانیا در ایران و عراق یاری می‌داد، با بیش از 1700 تن كارشناس و كارمند از جنبش هخالوتص در ایران پشتیبانی می‌كرد. آنان به ویژه در شهرهای آبادان و خرمشهر، جایگاه پالایشگاههای نفت ایران با جوانان یهودی بومی میانه خوبی بر پا كرده بودند. جوانان یهودی با آموزش زبان عبری، برپایی نمایش‌ها، رقص‌ها و آوازها، گردشهای گروهی و سخنرانی‌ها در كنار اروندرود و سایه درختان خرما می‌كوشیدند به نیروی جنبش [صهیونیستی هخالوتص] بیفزایند. عزری به حضور كارشناسان صهیونیست در میان جوانان اشاره و اعتراف می‌كند كه بعضی از آنها تحت پوشش نظامیان ارتش انگلیس در ایران فعالیتهای صهیونیستی را مطابق برنامه سازمان جهانی صهیونیسم و آژانس یهود دنبال می‌كردند و پی می‌گرفتند. او در این باره می‌افزاید: كارشناسان اسرائیلی در میانه سالهای 1940 می‌پنداشتند جوانان یهودی ایرانی برای پاره‌ای آموزش‌های صیونیستی آمادگی یافته‌اند. از همین رو در سال 1943، ایسرائیل ایلنائه از كیبوتص افیكیم، كه هنوز یونیفورم ارتش بریتانیا را به تن داشت و به سرپرستی صندوق ملی یهود (كرن كیمت) در ایران برگزیده شده بود برای بازدید به ایران آمد. ... آگاهی ژرف به راستی او را شایستهدرجه سرگردی كه روی شانه‌هایش می‌درخشید، نشان می‌داد. نامبرده به ایران آمد تا آرمان آزادی اسرائیل را به گوش جان یهودیان ایرانی برساند. عزری علاوه بر اشاره به تبلیغات صهیونیستی مأموران اعزامی سازمان جهانی صهیونیسم و تشكل‌های صهیونیستی در ایران، اعتراف می‌كند كه ارتش انگلستان در ایران در دوران جنگ جهانی دوم، پوشش مناسب و لازم را برای فعالیت مأموران صهیونیست فراهم می‌كرده است: [سرگرد] ایسرائیل ایلنائه در زمستان 1945-1944 پیام خوشش را با یك كامیون باركش ارتش بریتانیا به اصفهان آورد. او نامه‌هایی از شادروانان اسحاق بن صوی و موشه [موسی] طوب بنیانگذار جنبش صیونیستی در تهران با خود داشت. گو این كه كنسولگری بریتانیا برای میهمانداری‌اش پیش‌بینی‌هایی كرده بود ولی برتر دید میهمان خانواده ما شد. پدرم [صیون] با او به زبان فرانسه گفت و گو می‌كرد. او یك حلقه فیلم سی‌دقیقه‌ای با خود آورده بود [به نام] «سرزمین امروز اسرائیل»؛ كه گویای كشاورزی و آبیاری نوین، بناهای تازه و خودجوش مردم برای ساختن سرزمینشان بود. ... سالن كنیسای ملانیسان را برای نمایش فیلم برگزیدیم كه پشت سر هم تكرار شد. مئیر عزری كه در همین دوران، به همراه ایسرائیل ایلنائه نماینده صندوق ملی یهود، به اصفهان و شیراز سفر كرده بود، به ارتباط این مأمور اعزامی صهیونیست با ارتش اشغالگر بریتانیا در ایران و استقبال سران یهود از نماینده و مأمور اعزامی صهیونیست چنین اعتراف می‌كند: پس از پایان مراسم خوش‌آمد از سوی یهودیان شیراز به پایگاه ارتش بریتانیا در این شهر رسیدیم. ایلنائه مرا به همكارانش [نیروهای نظامی بریتانیا] و مترجم خویش معرفی كرد. به زیباترین میهمانخانه شهر رفتیم. سران یهودی به دیدارمان آمدند. پدرم [صیون عزری] نامه‌ای به سرلشكر پیروز [= فیروز] استاندار فارس نوشته و ما را به نامبرده معرفی كرده بود. استاندار را نیز در همان جا دیدار كردیم. استاندار مردی برازنده و دانش آموخته بود، زبانهای انگلیسی و فرانسه را خوب می‌دانست. با پدرم آشنایی داشت و از او جویا شد. از زندگی و روزگار و دگرگونی‌های یهودیان در فلستین [فلسطین] پرسید. آن روزها هنوز انگلیسی‌ها از سرزمین اسرائیل [فلسطین] بیرون نرفته بودند. عزری از همراهی استاندار فارس به عنوان نماینده حكومت مركزی با مأموران صهیونیست و نیز از جانبداری او نسبت به آرمان صهیونیستی برپایی دولت یهودی در فلسطین نیز ابراز شادمانی می‌كند و می‌نویسد: او با تندروهای یهودی‌ستیز، به ویژه در فلستین [فلسطین] میانهخوشی نداشت. استاندار با خوش‌رویی و گرمی به آگاهی ما رساند كه استان فارس را خانهخود بیانگاریم وهر برنامه سازنده‌ای كه داریم، انجام دهیم و افزود: «ما یهودیان را دوست داریم و بازگشت سرافرازانهآنان را به خانهپدرانشان[!] آرزو می‌كنیم». صرف‌نظر از میزان صحت و سقم نوشته‌های مئیر عزری، این واقعیت تاریخی غیرقابل كتمان است كه از زمان رضاخان، دربار و دستگاه حكومت، مقامات و مراكز رسمی حكومتی، موظف بودند مانع حركت‌های صهیونیستی در ایران نشوند و بلكه با آن موافقت و همراهی نشان دهند؛ و پس از رضاخان نیز این جریان ادامه داشت. فعالیت آزاد و آشكار نماینده اعزامی صهیونیسم جهانی و تبلیغ آرمانهای صهیونیستی در كشور ایران، از نظر و دیدگاه سلطنت و حكومت ایران مغایر منافع ملی و امنیت اجتماعی و سیاسی و فرهنگی مردم ایران نبود، بلكه به زعم آنها به نفع حكومت و سلطنت و نیز تحكیم قدرت پهلوی بود. آنچنان كه در پیش چشم استاندار و نماینده رسمی حكومت مركزی در شیراز، ایسرائیل ایلنائه به تبلیغ آرمان برپایی دولت صهیونیستی در میان مردم مبادرت می‌ورزد و جوانان یهودی را برای پیوستن به حركت صهیونیستی تحریك و ترغیب می‌كند. به طوری كه عزری می‌افزاید: در شیراز بالای ده هزار یهودی زندگی می‌كردند كه پس از تهران پریهودی‌نشین‌ترین شهر ایران بود. بیشتر این مردم در كار بازرگانی بودند و با یهودیان بوشهر داد و ستدی نزدیك داشتند. گروه كوچك یهودیان بوشهر نیز به كار بازرگانی سرگرم بودند یا در اداره‌های گمرك، مالیات و دارائی هر یك كاری داشتند. ... یك هفته با ایلنائه در شیراز بودم و سه شب پشت سر هم فیلم پربیننده «ارتص [ارض] اسرائیل امروز» را به نمایش درآوردیم. شب سوم، استاندار همراه پنج تن از همكارانش برای دیدن فیلم به سالن نمایش آمد. از پیشرفتهای نوین كشاورزی و آبیاری اسرائیلی‌ها شگفت‌زده شده بود و از فرآورده‌ها، روش آبیاری، كود، زمین، چگونگی‌های این شیوهنوین پرسش‌هایی داشت. مئیر عزری در ادامه خاطرات خود ادعا می‌كند كه در تابستان سال 1947م/1326ش، یعنی یك سال قبل از تأسیس اسرائیل، در مقام دبیر جنبش صهیونیستی خلوتص (پیشگامی یا پیشاهنگی) در ایران و نماینده صندوق ملی یهود و آژانس یهود و با هدف ترویج و توسعه آموزش‌های صهیونیستی در میان یهودیان آن سامان به شیراز اعزام شده است. او درباره تكاپوی گستردهدسته‌ها و گروه‌های مختلف صهیونی در ایران، آن هم قبل از پیدایش اسرائیل، چنین می‌گوید: در سال 1946... برای همیشه به تهران كوچیدم. پس از چندی خانواده‌ام نیز راه مرا پی گرفتند. همكاری با فرستادگان كیبوتص همنوحاد (جنبش كیبوتص متحد) به ایران برای برپایی جنبش خلوتص [پیشاهنگی] نیرومندترین انگیزه من در این جابه‌جایی بود... جنبش خلوتص روزهای نخستینش را با كیبوتص همنوحاد آغازید... در نخستین روزهای سال 1943، گرایش دانش‌آموزان و دانشجویان و برخی پیشه‌وران به برپایی كانون جوانان یهودی رنگی تازه به جنبش بخشید. گام دلیرانه موسی كرمانیان در پایه‌ریزی انجمن فرزندان صیون در همین سال نباید فراموش گردد. برپایی سازمان خلوتص نوجوانان به رهبری یعقوب ملامد در سال 1944، در چندی از شهرستانهای ایران، به گسترش بینش صیونیستی جانی تازه داد. فراگیری زبان عبری، گسترش زمینه‌های فرهنگی یهود و یاری به صندوق ملی اسرائیل از جمله دیدگاه‌هایی بودند كه در این انجمن پی‌گیری می‌شدند. شوربختانه هماهنگی و همبستگی این سازمانها و انجمن‌ها با یكدیگر زیر نام «جنبش جوانان یهودی»، در سال 1945، برای یك دست كردن همه نیروها نتوانست گرایش همه سویه در جوانان یهودی ایجاد كند. حضور و فعالیت نمایندگان و مأموران اعزامی سازمان تروریستی صهیونیستی «هاگانا» در ایران به منظور عضوگیری از میان جوانان یهودی، بخشی دیگر از تكاپوی صهیونیستی در ایران، قبل از تأسیس دولت اسرائیل بود. مئیر عزری در این باره چنین می‌نویسد: اهرون كهن، از كیبوتص «رویوم» ... در ماه اوت سال 1945، به ایران آمد. پدربزرگش در سال 1881 ، از شیراز به اسرائیل [= فلسطین] كوچیده بود. وی كه در میان همكارانش خاور داوید (رفیق داود) خوانده می‌شد، در پایان سال 1942 با شناسنامه ایرانی زیر نام داود كدوری به ایران آمد و با پدرم (صیون) آشنا شد. ... او در سفر تازه‌اش تنها به آموختن زبان عبری بسنده نمی‌كرد. می‌خواست از همه آرمانهای صیونیستی،‌ زمینه‌های مهاجرت، پیشبرد نیازهای كشاورزی، آبادانی و نیازمندی‌های پدافندی خاك اسرائیل در چهارچوب سازمان هاگانا آگاه گردند. نامبرده تا سال 1947 در ایران ماند كه دستاوردهایش قابل ستایش هستند. سازماندهی جوانان یهودی از طریق تشكیل دسته‌ها و گروههای كوچك صهیونیستی در گوشه و كنار كشور و كنترل و هدایت آنها در مسیر برنامه و اهداف سازمان جهانی صهیونیسم، بخشی دیگر از تكاپوی مأموران و نمایندگان اعزامی سازمانهای صهیونی در ایران بود. آنچنان كه نویسنده یادنامه حكایت كرده است: یكی از همكاران وفادار و كارآزمودهاهرون كهن در ایران، عدین شونامی از كیبوتص «بیت هشیتا» بود كه در سایه دانش سازماندهی، با شتابی شگرف، بخش‌های جنبش خلوتص را در پهنهشهر تهران گسترش داد. این گستردگی چشمگیر در سال 5708 [عبری = 1948م] تنها در سه بخش، چهل و یك گروه را دربر می‌گرفت. نخستین بخش با نام «هنگب» در كنیسای ملاحنینا و دو بخش دیگر در بالای شهر تهران با نامهای «هشارون» و «زمت هكووش» و سپس بخش دیگری با نام «مخنائیم» (اردوگاه) برپا گردید. نشانه خلوتص، خوشه‌ای پیچیده به دور شمشیر همراه با گزیده واژه‌هایی درباره آرمان‌های خلوتص بود كه یهودی را به خانه خویش فرامی‌خواند. نویسنده صهیونیست در ادامه خاطرات خود، سازمان صهیونیستی خلوتص را مایهتحریك، تشویق، شور و احساسات صهیونیستی در میان جوانان دختر و پسر یهودی ایران و زمینه‌سازی بسیاری از اقدامات و فعالیت‌های صهیونی در میان جامعه یهود ایران دانسته و می‌نویسد: پدیدهصیونیزم كه سالیان سال از سوی دولت ایران رسمی اعلام شده بود و سپس چند سالی تحریم و غیرقانونی اعلام شده بود، با جنبش خلوتص آزاد شد و فعالیت‌ها دوباره به كار افتاد. جنبش در این دوره دارای سه هزار عضو بود كه در زمینه مهاجرت همگانی، كار پیشاهنگی را بر دوش داشت. در آن دوران، صهیونیست‌های زیادی از سوی سازمانهای جهانی صهیونیستی برای پی‌گیری اهداف و برنامه خاص به ایران اعزام شده بودند كه تحت پوششهای مختلف عمل می‌كردند. همان‌طور كه پیش از این یادآوری شد، یكی از این پوشش‌ها، ارتش اشغالگر انگلیس در سرزمین ایران بود كه ارتباط، تعامل و هماهنگی شگفت‌انگیزی با محافل صهیونیستی داشت: شهر آبادان یكی از بزرگترین پالایشگاههای جهان در سال 1943 و 1944م/1322 و 1323ش، كم و بیش 300 تن اسرائیلی را در خود جای داده بود. اینان برای یاری به ارتش بریتانیا [و با لباس افسران و نظامیان انگلیسی] به آبادان آمده و سختی‌های زندگی را (بالای پنجاه درجه سانتیگراد در تابستان همراه با شرجی و نم آزارنده) مانند دیگران به جان خریده بودند. هر یك از اینان در بخشهای گوناگون شهر كاری داشتند. زن و بچه‌دار میانشان كم بود. بیشترشان هنوز تنها زندگی می‌كردند. چندی از این جوانان با آموزش زبان عبری به نوجوانان 8 تا 16 ساله یهودی در كنیساها به برپایی نشست‌های سخنرانی و نشان دادن هنر و فرهنگ اسرائیلی پرداختند. هیچ‌گونه بازداره‌ای [مانعی] در برابر پسران یهودی در آبادان برای درآمیختن با برادران اسرائیلی ‌[یهودی]‌شان نبود. ولی دخترها نمی‌توانستند از چنین بختی بهره‌مند گردند. ... آنها اگر نمی‌توانستند در نشست‌های بیرون از خانه با همسنگران‌شان به رایزنی بپردازند، آنان را به خانه‌های خود فرامی‌خواندند. نخستین نشست در خانه [یوسف] وصفی یكی از كارمندان خوشنام و رده بالای شركت نفت انجام شد. دب ادیب، اهودبن اهارون، میخائل فرانك و زنده‌یاد مئیر بنت به میهمانی فراخوانده شدند. یادآوری این مهم ضرور است كه قدرتهای جهانی وقت، به ویژه انگلستان همواره به مثابه یك چتر امنیتی برای سازمانهای صهیونیستی و مأموران آنها در گوشه و كنار جهان به خصوص مناطق دست‌نشانده مثل سرزمین ایران بودند. وابستگی دستگاه سلطنت، شخص شاه، اطرافیان و درباریان به انگلستان، لژهای ماسونی یا كانونهای مرموز توطئه‌گر مستقر در انگلیس و... و سیطره بی‌چون و چرای انگلیسی‌ها در این كشور از یك سو و به علاوه سلطه بلامنازع زرسالاران یهودی و كانونهای قدرتمند یهودی در انگلستان از سوی دیگر، موجب شده بود ایران به جولانگاه امن و آزاد صهیونیست‌ها در آن دوران تبدیل شود و مقامات حكومت و دستگاه سلطنت و مراكز قدرت و حكومتی نیز كاملاً هماهنگ و هم‌سو با برنامه‌های صهیونیست‌ها‌، حامی و پشتیبان آنها باشند. این اهرم تأثیرگذار پس از تأسیس اسرائیل نیز كاملاً كارساز بود. یعنی علاوه بر نقش قدرتهای جهانی سلطه‌گر مثل انگلیس و آمریكا، حضور و نفوذ گسترده و همه‌جانبه ایادی صهیونیسم در عرصه‌های مختلف اقتصادی و سیاسی نیز، اهرم فشار قدرتمند آنها برای مطالبات بعدی بود كه موضوع شناسایی اسرائیل به صورت دوفاكتو از سوی رژیم شاه از جمله آنها به حساب می‌آید. یكی دیگر از عوامل تأثیرگذار، جایگاه زراندوزان و ثروتمندان یهودی در ایران آن زمان بود كه متأسفانه در متون تاریخی و منابع پژوهشی از آن سخنی به میان نیامده است. بر طبق اسناد و اطلاعات موجود، بسیاری از مراكز پولی، بازرگانی و بانكی ایران در مقطع تاریخی یاد شده در دست یهودیان و یا اشخاص یهودی‌تبار قرار داشت. علاوه بر این، آن دسته از یهودیان عراقی كه به تدریج، پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی وارد ایران شده بودند، توانسته بودند جایگاهی ممتاز در عرصه بازرگانی و داد و ستدهای پول و اقتصادی ایران به دست بیاورند. اسناد و مدارك موجود آن دوران از سیطره آنها بر بازار پول ایران حكایت می‌كند؛ آن چنان كه بعضی مقامات و مسئولان ذی‌ربط ایران آن روز به شدت نسبت به این مسئله احساس خطر كرده و حتی مسئله را به اطلاع شخص شاه نیز رسانده بودند. از جمله اسناد موجود، نامه‌ای است كه سفارت ایران در عراق به «رئیس دفتر مخصوص شاهنشاهی» ارسال كرده و در این خصوص چنین هشدار داده است: از: سفارت شاهنشاهی ایران در عراق به: ریاست دفتر مخصوص شاهنشاهی [طبقه‌بندی] محرمانه چندی پیش اسامی بازرگانان عراقی را كه در ایران مشغول تجارت هستند از وزارت امور خارجه خواسته بودم و اینك كه صورت مزبور رسیده، معلوم می‌شود قسمت عمده فعالیتهای اقتصادی ایران در دست یهودی‌های عراقی است و این مسئله نه تنها از نظر اقتصادی بلكه از نظر سیاسی باعث كمال نگرانی می‌باشد. لهذا شرحی در این باب به وزارت امور خارجه نوشته‌ام كه رونوشت آن به پیوست تقدیم می‌شود. چون موضوع حائز كمال اهمیت است متمنی است در موقع مقتضی از شرفعرض لحاظ مبارك ملوكانه بگذرانند. وزیر مختار محمد شایسته پیوست سند محرمانه یاد شده، شامل اسامی 42 شركت و كمپانی عمده یهودی است كه در سراسر ایران به امور بازرگانی و تجاری مشغول و بازار اقتصاد ایران را در دست خود گرفته بودند. بلافاصله نامه‌ای از سوی رئیس دفتر مخصوص شاهنشاهی به وزارت امور خارجه ارسال شد كه توضیحات لازم را در این باره آماده و به اطلاع شخص شاه و دربار برسانند. علاوه بر وابستگی سلطنت پهلوی به آمریكا و انگلستان و قدرت بلامنازع یهود در حاكمیت و ساختار سیاسی و حكومت آن دو كشور، حضور و نفوذ اسرارآمیز یهودی‌ها در ایران، و قدرت تشكل‌های صهیونی و یهودی در داخل، موقعیت اقتصادی یهود ایران، حضور عناصر بهایی و فراماسونری و یهود مخفی در ساختار قدرت كشور، فشارهای كانونهای ذی‌نفوذ در عرصه قدرت جهانی و...، دیدگاه و تلقی مقامات حكومتی، درباریان و به ویژه شخص محمدرضا درباره قدرت جهانی یهود را نیز نمی‌توان نادیده گرفت. بر اساس اطلاعات و اسناد موجود، محمدرضاشاه در باطن آنچنان تحت‌تأثیر و حتی مرعوب نفوذ و سیطره یهود در ساختار قدرت نظام سلطه بود كه در پاره‌ای جلسات بسیار خصوصی و نشست‌های محرمانه با بعضی مقامات اسرائیلی به صراحت از آنها تقاضا می‌كرد كه از اهرم و نفوذ و موقعیت خود در آمریكا در جهت حمایت از حكومت او استفاده و مقامات آمریكا را در پشتیبانی و حمایت از سلطنت او توجیه و بیش از پیش ترغیب كنند. او حتی از اسرائیلی‌ها تقاضا كرده بود كه اجازه ندهند رسانه‌های غربی علیه او و دستگاه حكومت او تبلیغات كنند. محمدرضا ارتباط با اسرائیلی‌ها را به وسیله‌ای برای تثبیت و تحكیم سلطنت خود تلقی و ارزیابی می‌كرد. منبع:محمدتقی تقی‌پور ، ایران و اسرائیل در دوران سلطنت پهلوی ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، جلد اول ، ص 68 تا 8 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 1-5 - مردادماه 1393

روایت یک مادر و دختر از زندان‌های مخوف شاه

کتاب خاطرات «مرضیه حدیدچی دباغ» ازجمله آثار خواندنی و تکان دهنده در حوزه انقلاب اسلامی است . این کتاب در بردارنده خاطرات حدیدچی به عنوان یکی از مبارزان زمان انقلاب است که تمام وجودش را برای رسیدن به هدفش گذاشت. این خاطرات علاوه بر اینکه از چند و چون زندان‌های ساواک و شکنجه‌ها خبر می‌دهد، در خود اطلاعات زیادی راجع به امام(ره) دارد. حدیدچی دباغ از جمله انقلابیونی بود که پیش از پیروزی خانواده خود را گذاشت و همراه امام(ره) به پاریس رفت. رفع امور داخلی در پاریس برعهده او بود. بعد از انقلاب نیز او نخستین فرمانده سپاه بود که فعالیتش را در همدان آغاز کرد. رساندن نامه تاریخی امام(ره) به دست گورباچف به همراه آیت‌الله العظمی جوادی آملی از دیگر فعالیت‌های او در طول تاریخ انقلاب بود. در بخش‌هایی از این خاطرات چنین می‌خوانیم: «سال 1352حدود دو ماه از شکسته شدن محاصره خانه ما می‌گذشت، اما من هیچ‌گاه ازاندیشه لو رفتن ودستگیری فارغ نمی‌شدم. همسرم در شرکت ملی ساختمان به عنوان حسابدار مشغول به کار شد و بیشتر ایام دور از خانه و در شهرستان به سر می‌برد. او شبی پس از سه ماه دوری برای دیدن خانواده‌اش آمده بود، من نیز تازه از سفر همدان برگشته بودم. چند روزی بود که به خاطر تولد بچه یکی از اقوام که خود در زندان بود به آنجا رفته بودم. شبی که افراد خانواده دور هم جمع شده از احوال هم سخن می‌گفتیم ناگهان در خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم رفت و در را باز کرد و آمد و گفت «مامان! پرویزخان آمده!» دریافتم که برای دستگیری‌ام آمده‌اند. شوهرم را به پشت‌بام فرستادم و گفتم «با تو کاری ندارند، به دنبال من آمده‌اند، شما بالای سر بچه‌ها بمانید!» پرویز و سایر مأموران از من خواستند که بدون سر و صدا همراه‌شان بروم. بچه‌ها دورم جمع شده بودند و گریه و زاری راه انداختند و داد می‌زدند «مامان ما را کجا می‌برید! مامان ما را نبرید!..». ساواکی‌ها می خواستند به هر نحوی که شده آنها را ساکت کنند، می‌گفتند «با مادرتان کاری نداریم، پاسخ چند سؤال را که داد برمی‌گردانیمش، شما تا شامتان را بخورید، او برمی‌گردد!» به محض خروج از خانه در کوچه به فرزند یکی از اقوام داماد بزرگم برخوردم و گفتم «برو به فلانی (که از مرتبطین گروه بود) بگو که مرا بردند. مراقب خانه ما باشد»،‌ مأموری متوجه این گفت‌وگوی کوتاه شد جلو آمد و سرزنشم کرد که «چرا حرف زدی؟» گفتم «او سلام کرد و من جوابش را دادم حرفی با او نزدم» ماشین‌شان را نشان داد و گفت «زیادی حرف نزن، برو سوار شو!» مأموری جلوتر از من در صندلی عقب ماشین نشسته بود، دیدم اگر سوار ماشین شوم آن دیگری هم طرف دیگرم خواهد نشست و من میان آن دو قرار می‌گیرم. گفتم «من بین دو نامحرم نمی‌نشینم، به جلو می‌روم شما سه نفر عقب صندلی بنشینید» با اسلحه تهدیدم کردند «برو بالا! مسخره بازی در نیاور... دو تا نامحرم!» گفتم «بکشیدم ولی من بین دو نفر مرد نامحرم نمی‌نشینم» هر چه می‌گذشت زمان به نفع‌شان نبود، بالاخره همان‌طور که من می‌خواستم شد. به نزدیکی‌های توپخانه (میدان امام خمینی) که رسیدیم، عینک دودی کاملاً ماتی به من دادند، گفتم «من عینکی نیستم» گفتند «عجب دیوانه‌ای است این...!» خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرف‌های بی‌ربطی می‌زدم، تا خودم را بی‌خبر نشان دهم و گفتم «آقا هر چه زودتر سؤال‌های مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچه‌هایم هنوز شام نخورده‌اند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم». به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد، این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیت‌های سیاسی گسترده بودم، حساسیت‌شان را بیشتر برمی‌انگیخت. شکنجه‌ها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جان‌فرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد می‌کردند که موجب رعشه و تکان‌های تند پیکرم می‌شد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفه‌ای صورت می‌گرفت. در مواقع حرفه‌ای آنقدر شلاق بر کف پاهایم می‌زدند که از هوش می‌رفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور می‌کردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی می‌شد، طاقت‌فرسا و جانکاه بود. یک بار وقتی در اثر درد ضربات شلاق بیهوش شدم و دوباره چشم باز کردم، خودم را در داخل اتاقی که در آن یک میز و صندلی بود، دیدم. پشتم به شدت درد می‌کرد و زخم‌هایم می‌سوخت. از وحشت و ترس خود را به دیوار چسباندم تا اگر دوباره برای شکنجه آمدند، پشتم از ضربات شلاق درامان بماند؛ از شدت خستگی چشم‌هایم را نمی‌توانستم باز کنم، صدای پایی شنیدم. چشم‌هایم را نیمه باز نگه داشتم، دیدم مأموری وارد شد ـ خدا عذابش را زیاد کند ـ چشم‌هایم را کاملاً بستم و به خدا توکل کردم. مدتی ایستاد و رفت، طولی نکشید که دوباره بازگشت و باتومی در دست داشت؛ جلو آمد و مرا کتک زد؛ وحشی و نامتعادل به نظر می‌آمد،‌ هر چه می‌پرسید اظهار بی‌اطلاعی می‌کردم. اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن از جمله گوش، لب و دهان به قدری دردناک بود که کاملاً بی‌حس و بی‌نفس می‌شدم. یک مرتبه، مرا بر روی تختی خواباندند و دست‌ها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجه‌گر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله من به مسخره گفت «آخ! سیگارم خامومش شد!» و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد که از تمام سلول‌هایم درد برخواست. حدود 16 روز از بدترین و وحشتناک‌ترین شکنجه‌ها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی یا مطلب درخور و با اهمیتی به ماموران نگفته بودم. این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثت‌آمیز زدند؛ دختر دومم را که به تازگی به عقد جوانی درآمده بود دستگیر و به کمیته نزد من آوردند. آنها فکر می‌کردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا در هم شکسته و مرا به حرف درمی‌آورند زهی خیال باطل! رضوانه محصل مدرسه رفاه بود و به همراه سایر دانش‌آموزان مدرسه به کارهای هنری و جمعی می‌پرداخت. او سرودها و اشعاری را که از رادیو عراق پخش می‌شد با دوستانش جمع‌آوری کرده و در دفترچه‌اش نوشته بود. این دفترچه پس از دستگیری من و هنگام تفتیش و بازرسی خانه، به دست مأموران افتاده بود و این بهانه‌ای برای دستگیریش شده بود. شب اول، آن محیط برای رضوانه خیلی وحشتناک و خوف‌آور بود، دایم به خود می‌لرزید و دستش را به دستان من می‌فشرد. البته من نیز دست کمی از او نداشتم، ولی بایستی برای حفظ روحیه دخترم خودم را استوار و مسلط نشان می‌دادم تا او بتواند در برابر شکنجه‌هایی که در روزهای بعد پیش رویش بود دوام بیاورد و خود را نبازد. مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلق‌آویز شدن،‌ چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که انگیزه و هدف واقعی آنها از این کار، دریدن حجاب ـ نماد زن مومن و مسلمان ـ و شکستن روحیه ما بود، از این‌رو ما نیز از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش و به جای چادر استفاده می‌کردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای ماموران خیلی تعجب‌آور بود، آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی! دختر پتویی!» صدا می‌کردند. جلادان کمیته در ادامه کارهای کثیف‌شان، چند موش در سلول رها کردند که دخترم می‌ترسید و وحشت می‌کرد و خودش را به من می‌چسباند و می‌گریست. تا صبح موش‌ها در وسط سلول جولان می‌دادند و از در و دیوار بالا و پایین می‌رفتند. در آن شرایط و اوضاع، بایستی به دخترم دلداری می‌دادم ولی به دلیل ترس از میکروفن‌های کار گذاشته شده و شنیدن حرف‌هایمان، پتو را به سر می‌کشیدیم و به بهانه خوابیدن، در همان وضعیت خیلی آهسته و آرام برایش صحبت می‌کردم تا بداند اوضاع از چه قرار است. آن شب دهشتناک به سختی گذشت. صبح هر دوی ما را برای بازجویی و شکنجه بردند چون پتو به سر داشتیم، خنده‌های تمسخرآمیز و متلک‌ها شروع شد، «حجاب پتویی!» «مادر پتویی!، دختر پتویی!... پتو پتویی!» و ... یکی گفت «کجاست آن خمینی که بیاید و شما را با پتوی روی سرتان نجات دهد و...» خلاصه ما را حسابی دست انداخته و مسخره می‌کردند. وقتی از کارها و وحشی‌بازی‌هایشان نتیجه نگرفتند، ما را از هم جدا کردند. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فراگرفت. به خود می‌لرزیدم، بغضم ترکید و گریستم، به خدا پناه بردم و از درگاهش برای رضوانه، تحمل در برابر این همه شدت و سبعیت التماس کردم. با وجود این همه شکنجه، رضوانه چیزی نداشت که بگوید. برای من هم همه چیز پایان یافته بود و از خدا شهادت را طلب می‌کردم. رفته رفته زخم‌ها و جراحت‌های من عفونت کرد و بوی مشمئز کننده آن تمام سلول را فراگرفت، به طوری که ماموران تحمل ایستادن در آن سلول را نداشتند. ماموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانه را با خود بردند و فریادها و استغاثه‌های من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود. نگران و مشوش ثانیه‌ها را سپری می‌کردم. برایم زمان چه سخت و سنگین در گذر بود. بی‌قرار و بی‌تاب در آن سلول یک‌ونیم‌متری این طرف و آن طرف می‌شدم و هرازگاهی از سوراخ کوچک [دریچه] روی در، راهرو را نگاه می‌کردم. کسی متوجه رفت و آمدها نبود؛ چه کسی را بردند؟! چه کسی را آوردند؟! هیچ برای ما مشخص نبود. برای هیچ‌کس، هیچ‌کس! چون مارگزیده‌ای به خود می‌پیچیدم. صدای جیغ‌ها و ناله‌های جگرسوز رضوانه قطع نمی‌شد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمی‌رساند. ناگهان همه صداها قطع شد... خدایا چه شد؟!‌ هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟! ساعت 4 صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول می‌زدم. ... صدای زنجیر در را شنیدم... به طرف سلول خیز برداشتم. وای خدایا این رضوانه است که تکه پاره با بدنی مجروح، خونین،‌ دو مامور او را کشان کشان بر روی زمین می‌آورند. آن قطعه گوشت که به سوی زمین‌ها رها شده رضوانه! جگر پاره من است. هر آنچه که در توان داشتم، به در کوفتم و فریاد کشیدم، آن چنان که کنگره آسمان به لرزه درآمد، هر چه که به دستم می‌رسید دندان می‌کشیدم، آنقدر جیغ زدم که بعید می‌دانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده و همچنان در خواب باشد. وقتی دیدم سطل‌های آبی که بر روی او می‌پاشند، او را به هوش نمی‌آورد و بیدارش نمی‌کند؛ دیگر دیوانه شدم، سر و تن و مشت و لگد بر هر چیز و همه جا می‌کوفتم، فکر می‌کنم زبانم بریده بود که خون از دهانم می‌آمد؛ دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم، بهت‌زده به جسم بی‌جان دخترم از آن سوراخ در می‌نگریستم... ولی هنوز از قلبم شرحه شرحه خون می‌جوشید. ساعت 7 صبح آمدند و پیکر بی‌جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می‌کرد، چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی می‌شد، به هر چیز چنگ می‌زدم و سهمگین به در می‌کوفتم و فریاد می‌زدم: «مرا هم ببرید! می‌خواهم پیش بچه‌ام بروم! او را چه کردید؟ قاتل‌ها! جنایتکارها و...» در همین حیص و بیص صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد: «واستعینوا بالصبر والصلوة و انها لکبیره الّا علی‌الخاشعین». آب سردی بر این تنوره گُر گرفته ریخته شد، صوت قرآن چنان زیبا خوانده می‌شد که گویی خدا خود سخن می‌گفت و خطابم قرار می‌داد و مرا به صبر و نماز فرامی‌خواند. بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است. صدا، صدای آیت‌الله ربانی شیرازی بود که خیلی سوزناک دلداریم می‌داد.» *** خانم رضوانه ميرزا دباغ فرزند خانم مرضیه حدیدچی دباغ نیز با واحد فرهنگي و انتشاراتي موزه عبرت ايران به گفت و گو نشسته و نتيجه آن در کتاب «آن روزهاي نامهربان» از سوي آن موزه به تاريخ پژوهان عرضه شده است: چهارده سال بیشتر نداشتم و در دبیرستان رفاه تحصیل می‌کردم . مادرم نه تنها به عنوان یک مادر، بلکه خط‌دهنده زندگی من بود و جهت فلش را برای من مشخص کرده بود. همه چیز الهی بود و این لطف خدا بود . همراه بودن پدر و مادرم، راه نورانی‌ای را برای من ترسیم کرده بود که سمت و سوی فعالیت‌های ما در مسائل فرهنگی و سیاسی و الهی بود. من در جلساتی که مادرم داشت همواره شرکت می‌جستم و جان تشنه خود را از کلام او سیراب می‌کردم. مادرم مرا در مدرسه‌ای ثبت‌نام کرده بود که عزیزانی نظیر آیت‌الله شهید بهشتی و محمدعلی رجایی از گردانندگان اصلی آن بودند و فرزندان خود آنان نیز در همان جا فعالیت می‌کردند. وقتی فعالیت‌ها و زحمات مادر را می‌دیدم بر آن می‌شدم تا من هم کاری کنم. با یکی از دوستان به نام خانم «حداد عادل» (خواهر دکتر غلامعلی حداد عادل) بر آن شدیم تا حرکتی را آغاز کنیم. شبانه رادیو را روشن می‌کردم و از رادیوی عراق اعلامیه‌ها و پیام‌های حضرت امام خمینی را گوش می‌کردم و به دقت می‌نوشتم و چون دستگاه تکثیر نداشتیم با استفاده از کاربن اعلامیه‌ها را رونویسی می‌کردم و صبح به مدرسه می‌بردم و قبل از این که بچه‌ها به مدرسه بیایند به کمک دوستم، خانم حداد عادل، آنها را داخل میز همه بچه‌ها می‌گذاشتیم. زمانی که مأمورین ساواک وحشیانه به منزل ما ریختند و مسائل ما برایشان رو شده بود، مرا دستگیر کردند. ابتدا زیر بار نرفتم و همه چیز را انکار ‌کردم، چرا که خداوند لطف کرده بود و من با هر دو دست، قدرت نوشتن داشتم. ساواک بر آن شد تا نمونه‌های خطم را چک کند و پس از این متوجه شدند که نوشتن اعلامیه‌ها کار من بوده است. در آن زمان من تازه عقد کرده بودم و وسایلی خریده بودیم که: همه را داخل چمدانی گذاشته بودم. به خیال خودم اعلامیه‌ها را لابلای آن اجناس پنهان کردم که ساواک به آن دست پیدا نکند . اما ساواکی‌ها همه جا را به هم ریختند و اشیایی را که داخل چمدان بود از جمله طلا و وسایل عروس را با خود بردند و پارچه‌هایی را که تا شده بود با آتش سیگار سوزاندند. آنها سیگار را داخل پارچه‌ها فشار می‌دادند و می‌سوزاندند. بالاخره به مدارک پنهان شده رسیدند. پدرم از آنان خواست که او را به جای من ببرند و با ناراحتی می‌گفت او بچه است مرا ببرید. آنها هم در پاسخ گفتند: شما خیالت راحت باشه و پیش بچه‌هات بمون. چشمهایم را بستند. وقتی داخل کوچه شدم، از زیر چشم‌بند دو دستگاه اتومبیل را دیدم. به خیال خودم لباس پوشیده‌ای در زیر چادر به تن کرده بودم که اگر در ساواک چادرم را کشیدند با حجاب باشم. متأسفانه وقتی به ساواک رسیدیم نه تنها حجاب را از من گرفتند بلکه به لباس تنم هم رحم نکردند و کتک‌ها و شکنجه‌ها آغاز شد. یونیفورم مخصوص زندان که شامل یک تونیک و شلوار بود به من تحویل شد و برای پوشش سر از پتو استفاده می‌کردم. زمانی که مرا به کمیته آوردند، روانه سلولی شدم که مادرم در همان سلول بود و این برای من دنیایی از ارزشمندی بود. در همان اتاق افسر نگهبان، فردی به نام آقای اکرمی را که از دوستان خانوادگی ما بودند دیدم که آن چنان به ایشان سیلی زده بودند که فک ایشان کاملاً از جا درآمده بود. برخورد ساواک با همه زندانیان مشخص بود، چون مسلماً کسی را برای نوازش کردن به بازداشتگاه ساواک نمی‌بردند. شاید باور نکنید که بر اثر تکرار دفعات شکنجه با شوک الکتریکی بسیاری از مسائل را به یاد نمی‌آورم و خیلی از مسائل را حتی هم اکنون بعد از گذشت سال‌ها با کمک خواهرم راضیه به یاد می‌آورم. نامزدم، آقای بهزاد کمالی اصل را نیز دستگیر کرده بودند و ایشان را هم با اطو سوزانده بودند و مقداری اذیت کرده بودند. البته ایشان هم قبل از من دستگیر شده بودند و در یک روز با مراقبت و کنترل خانه ما 12 نفر را دستگیر کرده بودند. هیچ وقت لحظه دستگیری‌ام را فراموش نمی‌کنم. واقعاً به طرز وحشیانه‌ای برخورد کردند. ساواکی‌ها فکر می‌کردند که انگار با یک گروه طرف شده‌اند . آن چنان داد و فریاد می‌کردند که کسی جرأت نکند نفس بکشد. قبل از این که مادر را دستگیر کنند، ساواکی‌ها چهار هفته در خانه ما اقامت کرده بودند و آزادی را از همه ما سلب کرده بودند. حتی اگر می‌خواستیم برادر کوچکم را برای خرید به بیرون از منزل، بفرستیم، تا تفتیش نمی‌کردند اجازه نمی‌دادند که از منزل خارج شود. ساواکی‌ها در حالی که ادعا می‌کردند خیلی زرنگ هستند اما لطف خدا و هدایت فکری مادر در همین اوضاع سخت به کمک ما آمده بود و از بقال محل کمک گرفتیم. بقال محله ما مرد بزرگواری به نام آقای بهاری بود که مغازه او بیشتر شبیه به عطاری بود و کمک زیادی در این جریان به ما کرد. حتی شهادت آیت‌الله سعیدی را او به ما اطلاع داد و کسانی که قصد تردد به منزل ما را داشتند توسط او از نبش کوچه بازگردانده می‌شدند. مادرم کاغذ کوچکی را نوشت و بر روی آن علامتی گذاشت و آن را به دست برادر کوچکم سپرد و مبلغی پول به او داد که آن تکه کاغذ کوچک پشت پول چسبانده شده بود و به برادرم گفت: به آقای بهاری بگو به ما شکلات برساند. همین پیام، بهاری را متوجه مشکلات ما کرده بود. آقای بهاری فرد متشرعی بود و نسبتاً در جریان مسائل قرار داشت. یک بار نامزدم آقای کمالی را از سر کوچه برگردانده بود و به این وسیله مانع دستگیری او شد. ساواک تلاش بسیاری کرد تا در طول مدتی که در خانه اقامت داشند اسناد و مدارکی به دست بیاورند. دو جعبه اعلامیه داخل خانه بود که با رهنمود مادر، آنها را داخل طشت آب و زیر لباس چرکها پنهان کرده بودیم و با غفلت نگهبانها به داخل حمام رفتیم و با بلند کردن صدای آب، اعلامیه‌ها را پاره کرده و داخل چاه ریختیم. در طول مدتی که در خانه اقامت داشتند، مادر برای آنها غذا و همه چیز تهیه می‌کرد و سعی می‌کرد وانمود کند که سوادی ندارد و از هیچی سر درنمی‌آورد؛ در حالی که منزل ما محل رفت و آمد دانشجوها و فعالین انقلابی بود. به هر ترتیب، حالا دیگر دستگیر شده بودم و در اثر مرارت‌ها و سختی‌های ناشی از محیط کمیته به بیمارستان رفتم . در بیمارستان مرا با دو دست به تخت زنجیر کرده بودند. در کمیته مشترک چشمانم بسته بود و چیزی را نمی‌دیدم. فقط صدا بود که می‌شنیدم و در سکوت فقط صداهای شکنجه‌گران و افرادی که تحت شکنجه بودند را با همه وجود لمس می‌کردم. نه جسم و نه روح، حتی برای لحظه‌ای آرام و قرار نمی‌یافت. صدای شلاق زدن‌ها و نواری که دائماً پخش می‌شد: «بزن، بزن که داری خوب می‌زنی» و بازجویان مست پست‌فطرتی که مانند حیوانات درنده به جان زندانی می‌افتادند. بازجوی من شخصی به نام منوچهری بود که همواره به من شوک الکتریکی می‌داد. صحنه شکنجه‌های مادرم برایم بسیار سخت و دردآور است. به خاطر دارم که مادرم را سرپا نگهداشته بودند و اجازه نمی‌دادند لحظه‌ای بنشیند و یا به او بی‌خوابی می‌دادند که گاه 48 ساعت و یا بیشتر طول می‌کشید. وقتی که شب می‌شد تازه اول کار بازجویان بود و سیلی خوردن و شکنجه با کابل مانند نقل و نبات نثار زندانیان می‌شد. شوک الکتریکی تمام ابعاد وجودم را به لرزه درمی‌آورد و شلاق‌ها همیشه خونین و مالین بود. ساواک از بنیان دروغ بود و از اعمال دروغین و نیرنگ‌های زیادی استفاده می‌کرد. یک روز مرا برای بازجویی آورده بودند. منوچهری مرا می‌زد و می‌گفت که تو باید بگویی این پسر را می‌شناسی؟ پسری که پیش از من تا سر حد شهادت شکنجه کرده بود و می‌گفت باید بگویی که با این پسر آشنا هستی. من هم اظهار بی‌اطلاعی می‌کردم و آن زندانی شکنجه شده هم همین طور و شکنجه‌ها ادامه پیدا می‌کرد. به قدری شکنجه شده بودم که دیگر تنفس برایم میسر نبود و کارم به جایی رسیده بود که در بیمارستان هر روز یک یا دو عدد آنتی‌بیوتیک به من تزریق می‌شد و دیگر توان و جانی نداشتم. منوچهری که بازجوی من بود کریه‌المنظر بود و من اعتقاد دارم که حتی نگاه به چنین اشخاصی بر روزگار انسان اثر منفی می‌گذارد. بازجویان ساواک به قدری آلوده و پلید بودند که بُعد حیوانیشان به نهایت اعلا رسیده بود و تا مرتکب جنایات پلید خود نمی‌شدند اقناع نمی‌شدند. بازجوها ترفندهایی به کار می‌بردند تا از بچگی من استفاده کنند. در اتاق بازجویی برای ناهار خودشان چلوکباب گذاشته بودند و بعد یک پرس از همان غذا را جلوی من گذاشتند که من فکر کنم آنها با من کاری ندارند. زهی خیال باطل که می‌خواستند با آن یک پرس غذا از من حرف بکشند! در داخل سلول نانی که می‌دادند آن قدر خشک بود که آن را زیر سرمان می‌گذاشتیم. آنان معمولاً از الفاظ زشت و رکیک استفاده می‌کردند و همه زنان را با الفاظ نامربوط خود صدا می‌زدند. یک بار در اتاق بازجویی یکی از بازجویان به نام تهرانی بعد از چند روز شکنجه پی در پی از من پرسید تشنه هستی؟ جواب دادم: بله. آب را جلوی صورتم گرفت و بر زمین ریخت و من در آن لحظه فقط به اطفال تشنه امام حسین (ع) فکر می‌کردم و با خود می‌گفتم اینها فرزند یزیدیان هستند. از خباثت و کارهای کثیفی که بازجویان انجام می‌دادند نمی‌توانم حرفی بزنم، چرا که شرم دارم. ناظر آن همه زشتی و پلشتی بودم اما کاری از دستم برنمی‌آمد و با هر شکنجه‌ای دچار ضعف و بی‌حالی می‌شدم. روح بلند مادرم و دیدن وضعیت ایشان برایم تسکین بود. خانمی را کنار ما آورده بودند که هیچکدام از انگشتانش ناخن نداشت و من فقط بلندمرتبگی مادرم را می‌دیدم . صبر می‌کردم و با تیمم نماز می‌خواندم. من مدام صدای آه و ناله متفاوت افراد مختلف را می شنیدم . بیشتر زندگی من پس از آزادی از زندان به بیماری گذشته و نتوانسته‌ام آن طور که شایسته بنده خداست، شاکر خدا باشم و او را عبادت کنم و قطعاً این مشیت الهی بوده است که من پشت آن چهره‌های پر زرق و برق آن روزگار ، الگویی مانند مادرم داشته باشم. خدا می‌داند که نمی‌خواهم از خودم بت درست کنم اما عنایت خداوند باعث می‌شد توجه بیشتری داشته باشم تا آن دوران سخت سپری شود . اکنون افسوس می‌خورم که چرا آن حالات را الان ندارم. من دختری چهارده ساله بودم که دستگیر شدم. از خدا می‌خواهم که همه جوانان و نوجوانان ما بدانند که انقلاب چگونه به دست آمد. در آن صورت است که با علم به همه آنچه گذشته، می‌توانیم در حفظ و نگهداری انقلاب کوشا باشیم. ان‌شاءالله درس عبرتی برای همگان باشد. منابع :کتاب «آن روزهاي نامهربان» ، انتشارات موزه عبرت ، خاطرات «مرضیه حدیدچی دباغ» انتشارات سوره مهر

اهداف واقعی ادوارد براون از سفر به ایران!

دكتر عباس نصری تحقیق و درك فرهنگ و تاریخ سیاسی معاصر ایران بدون شناخت طراحان و سازندگان آن ممكن نیست. یكی از كسانی كه در این دو مقوله نقش بسزایی داشت «ادوارد براون» انگلیسی است. او نقشهای جداگانه‌ای در تراژدی مشروطیت، نگارش و تحلیل ادبیات، تاریخ، ایجاد تفرقه دینی و... بازی كرد و نام خود را با مسائل مختلف ملی ما گره زد. «ویژگی دو رویه بودن تمدن غرب و اشخاص غربی» را در او می‌توان سراغ كرد. مرحوم دكتر عبدالهادی حائری، تمدن غرب را دارای دو ویژگی 1. پیشرفتهای گسترده 2. استعمار كشورها دانسته است. عجیب آنكه این ویژگی در تك تك افراد غربی سرایت كرده است، به طوری كه حتی انسان‌گراترین اشخاص غربی نیز در برخورد با ملل شرق دو بعد خدمت و خیانت یا اثر مثبت و منفی دارند. براون در كتاب یك سال در میان ایرانیان مطلبی می‌نویسد كه عیسی صدیق نیز آن را نقل كرده و می‌گوید در شیراز، باغ بزرگ و باصفایی بوده است ولی مردم درباره صاحب این باغ بسی بدگویی می‌كرده‌اند كه براون از این ناسزاها در شگفت می‌شود، بعد از تحقیق معلوم می‌شود كه باغ از آن یكی از نوادگان و احفاد حاجی‌ابراهیم‌خان، وزیر كریم‌خان زند است كه به ولی‌نعمت خود خیانت كرده است. به همین خاطرمردم شیراز بعد از گذشت یك قرن به اعقاب كسی كه خیانت كرده ناسزا می‌گفته‌اند. بنابراین اگر چه براون با نگارش كتابهایی به ایران و ادبیات آن برای ما باغ باصفایی ایجاد كرده كه مملو ازگل و خار است اما رفتار استعمارگرانه او، پس از یك قرن، همان قضاوتی را می‌طلبد كه اهالی شیراز نسبت به صاحب آن باغ باصفا روا می‌داشتند. اما براون نیز همچون تمدن غرب دو رویه داشت و نباید هیچ‌یك از این دو رویه را فراموش كرد. براون كیست «ادوارد گرانویل براون» روز هفتم فوریه 1862 در انگلستان به دنیا آمد. پدرش رئیس یك مؤسسه كشتی‌سازی و ماشین‌سازی بود. و... پدرش چون میلی به مهندسی در او ندید، پسر را به تحصیل طب واداشت و به دانشگاه كمبریج فرستاد... در تابستان 1882 دو ماه در استانبول به سر برد، ... براون از 1884 تا 1887 در لندن در بیمارستانها به تكمیل فن طبابت مشغول بود ولی تمام ساعات فراغت خود را به خواندن كتابهای فارسی همراهش یا به مطالعه كتب فارسی در بریتیش میوزیوم، یا به معاشرت و گفت و گو با دوستان ایرانی خود می‌گذرانید. هرچه با زبان فارسی و مردم ایران ‌آشناتر می‌شد علاقه او به دیدار از ایران زیادتر می‌شد، تا عاقبت در سال 1887 وقتی كه 25 ساله بود این آرزوی او برآورده شد. یكی از ایرانیان مشهوری كه براون با او آشنا شد، درویش و موصوف معروف، حاجی پیرزاده بود. درباره چگونگی آشنایی حاجی پیرزاده و براون در سفرنامه پیرزاده این طور آمده است: حاجی پیرزاده در سفر دوم فرنگ (1885 میلادی) با ادوارد براون كه در آن ایام تازه آموختن زبان فارسی را شروع كرده بود، آشنا می‌شود. كار این آشنایی به دوستی می‌كشد. آنچنان كه براون از حاجی پیرزاده لقب «مظهرعلی» را اخذ می‌كند. براون قبل از سفر به ایران از وزارت امور خارجه كشورش خواست تا او را به ایران بفرستند چنانچه می‌گوید: نظر به اینكه السنه فارسی و عربی و تركی را می‌دانستم، به مقامات رسمی مراجعه نمودم و از آنها درخواست كردم كه مرا به عضویت امور خارجه بپذیرند و با سمت قنسولی و یا عضو سفارت انگلستان به ایران بفرستند. ورود «ادوارد براون» به ایران مصادف با نهضت معروف بابی بود و «ادوارد براون» چند سال درباره این نهضت نیز مطالعاتی كرد، بویژه آنكه بابیها در ایران تلفاتی داده بودند. وقتی «ادوارد براون» وارد ایران شد زبان فارسی را طوری صحبت می‌كرد كه اروپایی‌ها بعد از چند سال اقامت در ایران نمی‌توانستند آن طور صحبت كنند. حافظه خارق‌العاده‌ای داشت و تمام مذاكراتی كه با اشخاص مختلف در عرض یك سال اقامت در ایران كرده بود لفظ به لفظ به یادش مانده بود. تقی‌زاده در خاطرات خود از پذیرایی و سخاوت براون سخن می‌گوید. عیسی صدیق از خانه شخصی و زندگی خصوصی او می‌گوید: بالای مدخل عمارت به خط ثلث نوشته شده بود: مرحباً و اهلاً و سهلاً. در خانه مذكور همه چیز ایران را به یاد انسان می‌آورد. كتابخانه شخصی براون با چند هزار جلد كتاب و رساله مرقع به فارسی و عربی، اثاثیه خانه از فرش و قلمكار و سفره و پرده و رومیزی و ظرف و قلیان و تصویر و عكس و امثال آن. انگشتری عقیق با سجع «ادوارد براون» در دست داشت و زنجیر ساعتش از دانه‌های فیروزه به شكل تسبیح بود. سفر به ایران و تحقیق و تألیفات مجتبایی درباره سفر او می‌نویسد: وی در سال 1887 به ایران سفر كرد، مدت یك سال در شهرهای این كشور چون یزد و كرمان و تهران اقامت گزید. با طبقات مختلف و فرقه‌های مذهبی آشنا گشت و آداب و رسوم و چگونگی معیشت مردم نواحی ایران را از نزدیك مشاهده كرد. این سفر شوق او را به تحقیق در فرهنگ و تمدن ایران افزون كرد و موجب شد كه از آن پس عمر خویش را یك سر در این راه صرف كند. نخستین كتاب او كه به نام سرگذشت یك سیاح در سال 1891 انتشار یافت، شرح مشاهدات او در ایران است. وی این كتاب را بار دیگر به نام یك سال در میان ایرانیان، به طبع رسانید. براون پس از بازگشت به انگلستان در دانشگاه كمبریج به تدریس زبان فارسی پرداخت و در سال 1902 به استادی زبان عربی آن دانشگاه انتخاب گردید، و تا سال 1926 كه پایان عمرش بود در این سمت باقی بود. ادوارد براون به امور سیاسی و اجتماعی ایران آن زمان نیز توجه خاصی داشت. وی در دوران انقلاب مشروطیت (1912ـ1905) ایرانیانی را كه از وطن متواری شده بودند گرد هم جمع كرد، انجمنی به نام «انجمن ایران» تشكیل داد و به پشتیبانی مشروطه‌خواهان برخاست و از سوی دیگر در برابر تجاوزات كشورهای بیگانه با سخنرانیها و مقالات مؤثر خود مدافع استقلال و حامی حقوق ملت ایران شد. شرح مختصری از وقایع ایران، انقلاب ایران؛ بحران ایران در دسامبر 1911، حكومت وحشت در تبریز، مطبوعات و شعر جدید در ایران، آثاری است كه در این باب تألیف كرده است. تحقیقات درباره بابیه تحقیقات او درباره بابیه نیز شایسته ذكر است. وی پس از مطالعه كتاب مذاهب و فلسفه در خاورمیانه، تألیف كنت دوگوبینو، كه یكی از فصول آن بحث در تاریخ و عقاید این فرقه است، به این موضوع توجه یافت و هنگام اقامتش در ایران، اطلاعاتی فراوان در این باب به دست آورد. سپس به عكا و قبرس رفت و شخصاً با میرزایحیی (صبح ازل) و میرزاحسینعلی (بهاء) ملاقات كرد و به گردآوری رسالات و اسناد و اوراق مربوط به این طایفه مشغول شد. از كتبی كه در این باب منتشر ساخته است، یكی ترجمه مقاله سیاح، تألیف عباس افندی معروف به عبدالبهاء است و دیگری ترجمه تاریخ جراید تألیف میرزاحسین همدانی. كتاب اول در سال 1891 و كتاب دوم در سال 1893 انتشار یافت. وی علاوه بر این دو ترجمه، متن مقاله سیاح و نقطه‌الكاف حاجی‌میرزا‌جانی كاشانی (از معاصرین باب) را نیز طبع و نشر كرده است. این كتاب دارای حواشی و مقدمه‌هایی است كه از لحاظ تحقیقات تاریخی حائز اهمیت بسیار است. مقالاتی نیز در این باره در مجله انجمن سلطنتی آسیایی (J.R.A.S) منتشر ساخت. تحقیق و تألیفات ادبی پرارزش‌ترین كارهای این مستشرق ایران‌دوست(!) تألیفات و تحقیقات ادبی اوست. تاریخ ادبیات ایران، حاصل سی سال كوشش و تحقیق و مطالعه او در چهار مجلد بزرگ انتشار یافت. ایرانیان در مطبوعات و كتب خویش از براون فراوان یاد كرده و خدمات علمی و سیاسی او را ستوده‌اند. برای نمونه مقاله روزنامه وطن كه دنیس راس آن را نقل كرده است. این مقاله با اشاره به اینكه ایرانیان قدردان خدمتگزاران خود هستند می‌گوید براون توانسته است آن‌چنان احساسات این‌گونه نویسندگان را برانگیزد و عشق آنها را به خویش معطوف كند كه آنها با تمام وجود برایش اشك قلم جاری سازند. البته مواضع سیاسی براون در قبال مسائل جاری در ایران را همگان تأیید نمی‌كنند و از زمان براون تاكنون محل بحث و جدال بوده است. مطالب علمی وی نیز در زمینه‌های گوناگون مورد نقد و بررسی قرار گرفته است و همچون كتب علمی دیگر مردود یا تأیید و تمجید شده است. از جمله كسانی كه نظریات تاریخی ادوارد براون را نقد كرده مرحوم شهید مطهری است. ایشان در كتاب خدمات متقابل اسلام و ایران، دیدگاههای براون را درباره چگونگی ورود اسلام به ایران به نقد كشیده و از نظریات او در برخی موارد سود جسته و برخی را اصلاح كرده است. هدف براون از مسافرت به ایران براون در آغاز سفرنامه‌اش سه هدف عمده از سفر به ایران ذكر كرده است. 1. مطالعه درباره امراض موجود در ایران 2. سیاحت و گردش 3. تكمیل زبان فارسی. او خود می‌گوید: بنابراین من می‌توانستم در آن سفر هم راجع به امراضی كه در ایران هست مطالعه بكنم و هم آن كشور را از نزدیك ببینم و نواقص زبان فارسی خود را رفع نمایم. ولی مطالعه سفرنامه او گویای آن است كه مورد اول از همان آغاز حقیقت نداشته چرا كه او نیز به صراحت اعتراف می‌كند كه من برای طبابت سفر نمی‌كنم. او در ایران به كلی شغل طبابت را كنار می‌‌گذارد و آن را از همه مخفی می‌نماید، خود او می‌گوید: به حاجی صفر و باباخان و مرد ایروانی سپرده بودم كه به دیگران نگویند من طبیب هستم. او به قدری در ترك كار طبابت اصرار می‌ورزید كه وقتی در كرمان دچار چشم درد می‌شود از مداوای خودش هم درگذشته و طبق رسوم ایرانیان از معجون استاداكبرنامی استفاده می‌كند كه چشم او بدتر می‌شود و سپس به تریاك پناه می‌برد. اما اینكه براون در ایران با ادیبان گفتگوهای ادبی نكرد و یا در جلسات شعر و مرثیه شركت نكرد و سری به مكتبخانه‌ها و مدارس ادبی نزد و یا در دارالفنون حضور علمی نیافت بیانگر این نكته است كه وی در این سفر قصد مطالعه بر روی ادبیات نداشته است. بلكه شاید بتوان گفت منظور او از تكمیل زبان فارسی دریافت گفتگوهای روزمره مردم كوچه و بازار بوده است. اما هدف دوم براون، یعنی دیدن ایران، موضعی كلی است كه بر همه چیز قابل تطبیق است و باید به دنبال مصادیق آن گشت. او در جایی دیگر می‌گوید: «بزرگ‌ترین علت مسافرت من به ایران شناختن ایرانیها و روحیه و نبوغ این ملت بود.» بنابراین دو هدف دیگر یعنی تكمیل زبان فارسی و شناخت بیماریهای ایران اهداف جنبی بوده است و بزرگ‌ترین هدف او را تشكیل نمی‌داده است. اما ابزارهایی كه براون برای شناخت روحیه و نبوع این ملت به كار می‌برد با ابزارهای دیگر مستشرقین فرق داشت، چرا كه مستشرقین دیگر برای شناخت روحیه ایرانیان به سراغ آثار هنری، آثار باستانی، شخصیتهای علمی و ادبی، معابد و مساجد، شاه و دربار، بازار و اقتصاد و تحقیق درباره زن و خانواده و كانون‌های علمی و اجتماعی می‌رفته‌اند ولی براون كمتر به این امور پرداخته و هركجا از این آثار حرفی می‌زند حالتی گذرا دارد. برای مثال وقتی از دیدن مقبره سعدی و حافظ یاد می‌كند، میزان صحبت و شور و حال او در این باره كمتر از آن چیزی است كه درباره ملاقات با یك غلام‌بچه بهایی دارد. در حالی كه او در مقدمه كتابش می‌نویسد كه یكی از عوامل مهم شیفتگی او به ایران سعدی و حافظ بوده‌اند و این شعر را همیشه زمزمه می‌كرده است. ترا زكنگره عرش می‌زنند صفیر - ندانمت كه در این خاكدان چه افتاده است در مقدمه نیز آورده است كه اشعار شعرا و عرفای ایران، آینده و حیات را برایش امیدواركننده‌تر می‌ساخت، ولی او در آن هنگام كه به مقبره حافظ می‌رسد، كمتر از رؤیت جایگاه اعدام باب و یا مقبره دو بابی در اصفهان و یا احساساتی كه برای اسب خود نشان داده و مواردی دیگر متغیر و متأثر می‌شود و نگاه و تفحص كمتری می‌نماید. این در حالی است كه وقتی با یكی از بهاییها روبه‌رو می‌گشت سئوالات بسیار ریز و جزئی درباره اعتقادات و اشخاص و روابط آنها می‌نماید. از جمله اینكه زین‌المقربین كیست و چرا به این نام خوانده شد. و یا چگونگی ارتباط عكا با مردم شهرهای اصفهان و یزد و كرمان را تحقیق كرده و با تمام جزئیات نگاشته است. گفتگو با براون برای پی بردن به اهداف وی به گفتگویی تاریخی با او می‌نشینیم و پاسخهایش را از كتابش جویا می‌شویم. آقای براون؛ 1) مگر نباید عنوان یك كتاب، قابل تطبیق بر مطالب آن باشد، پس چرا عنوان سفرنامه خودتان را یك سال در میان ایرانیان نهاده‌اید در حالی كه از نظر كمی و كیفی بیش از نیمی از آن اختصاص به بابیان و بهاییان و اعتقادات و روابط آنها دارد و بقیه سفرنامه حاشیه این موضوع محسوب می‌شود؟ آیا تمام ایرانیان بابی هستند؟ آیا بهتر نبود نام كتاب را یك سال در میان بابیان (و یا اقلیتهای ایرانی) می‌گذاشتید؟ 2) علت این همه مخفی‌كاریها كه در سفرنامه به عمل آورده‌اید چیست؟ حتماً می‌پرسید كه كدام مخفی‌كاری؟ برای نمونه، در سفرنامه خود از شخصی نام می‌برید به نام آقای (ه‍ ) كه از معرفی نام و كار و مسئولیت او خودداری كرده‌اید؟ و اینكه چه كسی ایشان را به همراه شما فرستاد و مأموریتش چه بود و... همه نامعلوم است در حالی كه گفته‌اید: از دوستان دانشگاهی من بود، مسلح بود، و نشان داده‌اید كه در سفارتخانه‌ها، كنسولگریهای سر راه انگلستان فوق‌العاده نفوذ داشته است. در گمركات ترتیبی می‌داده است كه بار و بنه شما را نگردند، وقتی صاحب‌منصب شهربانی به دلیل اشكال گذرنامه‌ای در مسافرخانه نزد شما می‌آید و در حقیقت بازداشت می‌شوید با رفتن آقای (ه‍ ) به كنسولگری مشكل رفع می‌شود و صاحب‌منصب شهربانی از نزد شما می‌رود. این ابهام‌گوییها چیست و این موضوع چه بوده است؟ شما گفته‌اید كه وقتی به تهران رسیدید ایشان كه علاقه به زبان و ادبیات فارسی نداشت از شما جدا شد و فوری به بوشهر رفت و از آنجا به انگلستان بازگشت. پس ایشان برای چه با شما به ایران آمده بود؟ و در تهران چه كاری داشت كه چند روزی با شما ماند و ناگهان بازگشت؟ چه چیزی باعث شد تا زمانی كه ایشان در تهران بود در مسافرخانه با او بمانید و پس از رفتن او به خانه دوستتان حسن علیخان بروید؟ آیا ایشان مأمور اطلاعاتی نبوده است كه موظف بود شما را به تهران برساند و به زودی بازگردد. و حسن علیخان كیست؟ آیا در آن زمان برای همه مستشرقین چنین همراهانی می‌فرستادند؟ یا وضع شما استثناء بوده است؟ راستی علت عمراهیهای زیاد اشخاص و مراكز سیاسی انگلستان با شما چه بوده است؟ نمونه این همراهی‌ها عبارتند از اینكه گفته‌اید: كنسول انگلیس در طرابوزان با محبت شما را پذیرفته است. سپس مترجم مخصوص خود را فرستاده تا بانفوذ خود همه كارهای گمرك را روبه‌راه كند تا جایی كه اسلحه آقای (ه‍ ) را كه در عثمانی حمل آن غیرمجاز بوده است از گمرك عبور دهد. در جای دیگر گفته‌اید: وقتی به ارزروم رسیدید پیشكار صراف بزرگ شهر نزد شما می‌آمد و شما را به ملاقات صراف بزرگ شهر دعوت كرد و آماده هرگونه خدمت‌گزاری بوده است. علت این امر را سفارش از طرابوزان ذكر كرده‌اید در حالی كه سفارش‌كننده معلوم نیست. آیا كنسولگری انگلستان یا كدام محفل دیگری از صراف ارزروم خواسته است همه كارهای شما را روبه‌راه نمایند؟ در جای دیگر سفرنامه خود گفته‌اید: وقتی به تبریز رسیدید توصیه‌نامه‌ای برای كنسول تبریز داشته‌اید و كنسول تبریز با محبت شما را پذیرفته و چهار روز نزد ایشان مانده‌اید، یك روحانی امریكایی راهنمای شما شده و شهر را به شما نشان داده است. سپس با كنسول تركیه در تبریز آشنا شدید و رفت و آمد داشته‌اید. آن توصیه‌نامه از كجا بود؟ آیا روحانی امریكایی جزء گروه تبشیری نبود؟ آیا رفت و آمد با كنسول تركیه و زندگی در كنسول‌گری تبریز و به كار گرفتن آن روحانی در حد مقامات عالی‌رتبه سیاسی نبوده است؟ پس چرا برای انگلیسیهای دیگر (غیر از مأموریت عالی‌رتبه) چنین امكاناتی فراهم نمی‌گشت؟ خود شم از بدبختیهای دو نفر فرانسوی كه در كرمان آنها را دیده‌اید سخن گفته‌اید و یادآور شده‌اید كه حتی نتوانسته بودند در ایران یك بطری شراب تهیه كنند. شما به وسیله سرگرد (ولس) رئیس تلگراف هند و اروپا به ناصرالدین‌شاه معرفی می‌شوید. با وساطت دكتر تورنس، طبیب آمریكایی مقیم تهران به فرهادمیرزا عموی ناصرالدین شاه معرفی می‌شوید. با تمام مسئولان سیاسی و حكومتی ایران از تهران تا كرمان ملاقات می‌كنید. سرگرد ولس، رئیس تلگراف هند و اروپا به تمام تلگرافخانه‌ها بخشنامه‌ای صادر می‌كند كه از شما پذیرایی نمایند. و آنها نیز در همه جا پذیرای شما هستند. تا جایی كه می‌گویید با كاركنان تلگراف هند و اروپا كه عیال داشتند مربوط بودم و ساعات خوشی را با یكدیگر گذراندیم. طبق گفته خودتان در شیراز در منزل نماینده دولت انگلیس بودید و می‌توانستید با مجامعی مربوط باشید كه بدون او ارتباط با آن مجامع امكان نداشت. همچنین گفته‌اید كه در شیراز به دوستان اروپایی خود نوشته‌اید كه مجبور هستید به كرمان بروید و نمی‌توانید از این اقدام خودداری نمایید؟ موضوع چیست؟ نیز در شیراز تلگرافی به شما می‌رسد كه همسر یك انگلیسی كه از ده‌بید می‌گذشته بیمار شده و چون مأموریت عجولانه‌ای داشته است موظف بوده همسر بیمار خود را رها كند و برود. تلگرافخانه هم دستورات دارویی از دكتر (س) در بوشهر می‌گرفته ولی دكتر (س) كه شنیده بود شما طبیب هستید به شما تلگراف می‌كند كه خود را به ده‌بید برسانید. این خواسته او آن‌چنان وظیفه‌ای در شما ایجاد می‌‌كند كه سفر خود را نیمه‌كاره رها كرده و به سوی ده‌بید می‌روید و آن قدر این كار مهم بوده است كه گفته‌اید: وسایل طبی گرفتم و شبانه مراجعت كردم و وقتی وارد بستر برای خواب شدم یك ساعت بعد از نصف شب بود و تا صبح بر اثر اضطراب نتوانستم به راحتی بخوابم و ... بیشتر اضطراب من ناشی از این بود كه مبادا وقتی بالای بستر مریض برسم كه مبدل به بستر مرگ شده باشد. راستی این همه اضطراب برای كسی كه شغل پزشكی خود را از ایرانیان مخفی می‌نماید برای چیست؟ و هماهنگ‌كننده این مأموریت چه كسی بوده است كه این چنین شما را مضطرب كرده است؟ جالب است كه در بین راه شیراز تا ده‌بید مسئله‌ای پیش می‌آید كه اثبات می‌كند موضوع انسانی در میان نبوده است: آخرین لحظه كه ما می‌خواستیم حركت كنیم زنی بچه خود را به نزد من آورد و گفت كه شنیده‌ام شما حكیم هستید و آمده‌ام كه زخم دست بچه‌ام را معالجه كنید و دوایی بدهید كه مداوا شود. گفتم تقریباً سه ساعت است كه من اینجا معطل هستم و شما نیامدید و حالا من فرصت ندارم و باید بروم و ركاب كشیدم و به راه افتادم... بنابراین باید بپذیرید كه یا ـ نژادپرستی در شغل طبابت شما سایه افكنده بود كه برای آن زن انگلیسی آن چنان مضطرب شده بودید كه برای رسیدن به بالین او سر از پا نمی‌شناختید ولی طفل ایرانی را رها كرده ركاب كشیدید و به راه افتادید؟ ـ یا اینكه دكتر (س) به جایی مربوط می‌شده كه چنان در سرنوشت شما اثر داشت، مؤثر بود كه مضطربتان كرده بود؟ شما چگونه روابط تنگاتنگ خود را با مسئولان سیاسی، كنسولگریها و مراكز تلگراف هند و اروپا در حد یك رشته روابط شخصی و دوستانه توجیه می‌كنید؟ نمونه دیگری از مخفیكاریهایتان كه در سفرنامه آمده است قرار دادن نامهای مستعار و مخفف است. علت برخی را ذكر نموده‌اید كه مثلاً برای مستخدم خود كه نام عمر داشت علی را انتخاب كردم چرا كه ایرانیان از علی خوششان می‌آید و از عمر نه. یا با ذكر نام بهاییان و بابیان زیادی همه جا گفته‌اید این نام را من برای او انتخاب كرده‌ام كه برای او زحمتی ایجاد نشود. اما چه شد كه مثلاً نام عندلیب شاعر بابیان را به درستی ذكر كرده‌اید. و معلوم نیست چرا برای او زحمتی ایجاد نمی‌شود؟ اما برای دیگران ایجاد زحمت می‌‌كرد. چرا از افراد خارجی یعنی انگلیسی و فرانسوی اعم از پزشك و مشاغل سیاسی و غیره هم با نام مستعار یاد كرده‌اید به خصوص كسانی را كه ممكن است در ارتباطی خاص وابسته سیاسی قلمداد شوند. نظیر دكتر (س) كه از بوشهر برای ایشان تلگراف زده‌اند و یا آقای (ه‍ ) كه همراه او به ایران آمده‌اید و غیره). 3) مگر شما چه سمتی داشتید كه با اقدام شما دولت انگستان برای زردشتیان یزد نماینده‌ای از جانب خود تعیین كرد؟ شما گفته‌اید: زردشتیها نسبت به دولت انگلستان كه در هندوستان مدافع تمام مذاهب و از آن جمله زردشتیها می‌باشد نظر خوب دارند... بعد از اینكه من به انگلستان مراجعت كردم، من و ستوان (ووگان) مسافر انگلیسی، كه اسم او را ذكر كردم، نزد دولت خودمان اقدام نمودم كه یكی از زردشتیهای یزد را به سمت نماینده خود در آن شهر انتخاب كند و دولت انگلستان اجازه داد كه یكی از زردشتیهای یزد را به سمت نماینده سیاسی خود انتخاب نماید و زردشتیها از این موضوع خیلی خوشحال شدند زیرا می‌دانند در موقع اغتشاش و ناامنی خطری آنها را تهدید نخواهد كرد. این در حالی است كه خود شما بارها از عدالت حاكم یزد تعریف كرده‌اید كه مراعات حال زردشتیها را می‌نماید. برای نمونه گفته‌اید: من هم متقابلاً خوش‌آمدگویی كردم ولی قسمت بیشتری از اظهارات من از روی خلوص عقیده بود و از عدالت و ملت‌نوازی حاكم تمجید نمودم و به راستی از خداوند خواستم كه به او و سایر حكامی كه مثل او عادل هستند سلامتی و طول عمر بدهد و در خاتمه توجه حاكم را به زردشتیها جلب كردم و از اینكه این‌گونه با زردشتیها نیك‌رفتاری می‌نماید او را تقدیر نمودم و یادآوری كردم كه بیشتر به آنها توجه نماید كه مردم نتوانند آسیبی به زردشتیها برسانند. وقتی از عدالت حاكم یك ملت خالصانه تمجید می‌كنید دیگر تعیین نماینده از جانب انگلستان برای آن مردم چه معنی دارد؟ و چه شد كه بلافاصله پس از درخواست شما دولت انگلستان هم اقدام كرد؟ مگر شما به كجا مربوط بودید؟ 4) سئوال دیگر اینكه شما كه آن همه دلسوز زردشتیها و بابیها (كه خواهد آمد) بودید، بهتر نبود قدری هم به فكر اكثریت جامعه شیعه می‌بودید، شما همه جا برای جذب بابیها و زردشتیان كوشیدید كه حتی از دلسوزی برای بیماران عادی هم خودداری نمودید. در سفرنامه شما از این موارد بسیار دیده می‌شود، از جمله گفته‌اید: آن روز دو برادر با شیخ قمی به منزل من آمدند كه من آنها را به نام آقامحسن و آقامحمد صادقی می‌نامم. نفر دوم كه شیعه بود بعد ارتباطی با من پیدا نكرد. ولی آقامحسن بهایی بود با من مربوط گردید و من او را جوان بسیار خوبی یافتم. چه بود كه بهاییان و بابیان به شما مربوط می‌شدند ولی شیعیان مربوط نمی‌شدند؟ 5) جناب براون بفرمایید در برخورد با اقلیتهای مذهبی در ایران چرا موضع تشدید اختلاف اتخاذ می‌كردید و بدون تحقیق از طرف مقابل به تشجیع اقلیتها در برابر اكثریت می‌پرداختید. راستی این جبهه‌گشایی برای یك محقق دانشگاهی كه آمده است تا درباره طبابت و زبان و ادبیات تحقیق نماید چه مفهومی دارد؟ آیا این حركت شما كار سیاستمداران است یا كار یك محقق. چنانچه گفته‌اید: هنگامی كه مشغول تهیه وسایل سفر بودم حاكم یزد باز برای من پیغام داد كه به ملاقات او بروم و یكی از دوستان بابی من، كه اسب سفید زیبایی داشت، پیشنهاد نمود كه من با اسب به منزل حاكم بروم. من نخواستم كه این پیشنهاد را بپذیرم برای اینكه دستور (پیشوای زردشتیان) هم پیوسته با من به منزل حاكم می‌آمد... او یك زردشتی است و من یك مسیحی و من و او هر دو در نظر مسلمین ناپاك هستیم و اگر مسلمین می‌توانستند مرا هم مثل او وادار می‌نمودند كه لباس زرد بپوشم و به همین جهت علاقه دارم كه پیاده با دستور به منزل حاكم بروم كه مسلمین ببینند كه من به دستور احترام می‌گذارم و از معاشرت با او نفرت ندارم. بابیها گفتند كه اگر شما می‌خواهید به زردشتیها احترام بگذارید و هرگاه مایل هستید كه مردم جرأت نكنند كه زردشتیها را مورد اذیت قرار بدهند همان بهتر كه با احترام و شكوه نزد حاكم بروید زیرا هر چه تجمل شما زیادتر باشد مردم بیشتر از اذیت و آزار زردشتیها وحشت خواهند كرد. خود دستور هم این پیشنهاد را پذیرفت و نیم ساعت به غروب رفیق بابی من اسب خویش را با مستخدمش به باغ فرستاد و مقارن غروب آفتاب دسته معمولی فراشهای حاكم برای بردن من آمدند و این مرتبه فانوس بزرگی نیز با خود آورده بودند. آن شب من لباس جدیدی را كه یك خیاط یزدی برای من دوخته بود دربر كرده بودم... حاجی صفر وقتی آن لباس را دربرم دید گفت صاحب، مردم خیال می‌كنند كه شما بابی شده‌اید (برای اینكه بابیها لباس سفید را دوست می‌دارند) ولی از این موضع گذشته تصدیق كرد كه لباس خوبی است. آیا این كارها در شأن استاد دانشگاه است و راستی آیا شما از یك مسلمان راجع به صحت حرفهای این بابی سئوال كردید، سپس سوار بر اسب شدید یا نه؟ این چه معنی دارد كه طبق نظر یك بابی، دفاع از زردشتیها را می‌پذیرید، با آنكه یزد حاكم عادلی هم داشت، جبهه‌ای سنگربندی شده از بابیها و زردشتیها در یك طرف و بقیه مردم در طرف دیگر، و آقای ادوارد براون انگلیسی نیز به دفاع از بابیها و زردشتیها برخاسته با لباس بابیها سوار بر اسب به نفع مواضع زردشتیها به سوی حاكم می‌رود و (دستور) پیشوای مذهبی زردشتیها نیز در پشت سر او حركت می‌كند تا مردمی كه بابی و زردشتی نیستند از ایشان حساب ببرند!؟! آیا این جبهه‌گشایی نیست؟ چرا هر چه شكوائیه از زردشتیها و بابیان نقل كرده‌اید در برخورد با مسلمین یك جانبه بوده است و حتی یك مورد را تحقیق نكرده‌اید كه بفهمید آیا صحت دارد یا نه؟ برای مثال از یك جوان زردشتی این داستان را نقل می‌نمایید كه: امروز صبح رستم، جوان زردشتی كه ذكرش سابقاً به میان آمده به ملاقات من آمد و راجع به آزار و اذیتی كه مسلمین نسبت به زردشتیها می‌كنند صحبت كرد و گفت آنها دختران و پسران ما را می‌ربایند و آنها را تهدید می‌كنند كه مذهب اسلام را بپذیرند. مثلاً یك پسر دوازده ساله زردشتی را ربودند و او را به حمام بردند و تهدید كردند كه یا مسلمان شود و مراسم ختان درباره او به عمل بیاید و یا برای مرگ آماده باشد و در مورد دیگر دو زن به سن پانزده و بیست ساله‌ای را ربودند و با اذیت آنها را مجبور كردند كه به دین اسلام درآیند ولی آنها مقاومت می‌كردند تا اینكه یكی از آنها را عریان نمودند و در برف انداختند و وی برای نجات از این شكنجه ناچار شد كه هر چه می‌گویند اطاعت كند و مسلمان شود. از این دست مطلب فراوان نوشته‌اید، اما حتی یك مورد هم كاوش نكرده‌اید كه صحت یا بطلان آن را ارزیابی نمایید، آیا وظیفه محقق دانشگاهی درج یك طرفه مطالب است؟ 6) آقای براون! شما در هنگام ورود به ایران مسلح نبودید چرا كه گفته‌اید در كشور عثمانی فقط ناراحت اسلحه آقای (ه‍ ) بودید كه در گمرك آن را ضبط نكنند. ولی در ایران مسلح شدید و به هنگام ترك ایران آن را برای یكی از دوستان خود در تهران به عنوان یادگار ارسال داشته‌اید؟ در حالی كه در سفرنامه خود منبع تهیه اسلحه را ذكر تكرده‌اید؟ و نام دوست خود را نیز به میان نیاورده‌اید؟ چه كسی شما را مسلح كرد؟ آیا اسلحه از آن آقای (ه‍ ) است یا فرد دیگر. 7) چرا از مردمی كه با شما ملاقات كرده‌اند كسی باور نكرده است كه شما برای كاری غیر از جاسوسی به ایران آمده‌اید؟ برای نمونه از گفته‌های خود شما نقل می‌كنیم كه: راجع به خدابخش هنوز صحبت نكرده‌ام و باید بگویم كه برخلاف چهارپادارهای دیگر به اصطلاح شم سیاسی داشت و وقتی كه دید من مشغول تماشای اطراف هستم گفت مبادا شما یك جاسوس فرنگی باشید و از طرف كشور خود آمده‌اید كه از اوضاع این مملكت و جاده‌ها و كاروانسراها مستحضر شوید و گزارش عملیات خود را به دولت خویش بدهید تا آنها به ایران تهاجم كنند؟ از شنیدن این حرفها از دهان آن چهارپادار حیرت كردم و به او اطمینان دادم كه من جاسوس نیستم بلكه بر عكس دوست ایران می‌باشم و آمده‌ام زیباییهای ایران را تماشا كنم ولی متوجه بود كه او حرفهای مرا باور نمی‌كند و مرا جاسوسی می‌داند و راجع به ینگی‌دنیا (امریكا) از من سئوالات كرد... سكنه آن قریه سئوالات زیادی راجع به ملیت و مذهب و شغل من می‌كردند. یك مرد سالخورده كه گفتار و رفتاری مضحك داشت، می‌گفت: من یقین دارم كه شما به اینجا آمده‌اید (كه در دین و دولت رخنه بكنید) و می‌خواهید كه تمام شهرها و آبادیها و دشتها و كوهها را بشناسید كه بعد در موقع گرفتن ایران از آن استفاده كنید... در جای دیگر نوشته‌اید: ... هندوها راجع به علت مسافرت من تحقیق كردند و حاضر نبودند قبول كنند كه من برای سیاحت و فراگرفتن زبان فارسی مسافرت می‌كنم و یقین داشتند كه من از عمال دولت انگلستان هستم و یكی از آنها گفت: آخر شما برای چه ایران را تصرف نمی‌كنید؟ و چرا از گرفتن این مملكت خودداری می‌نمایید؟ در جای دیگر گفته‌اید: بلوچ قدری سرش را از روی تفكر تكان داد. گفت صاحب شما كاملاً‌ درست می‌گویید اما من خوب می‌دانم كه شما مأمور دولت انگلیس هستید و اینجا آمده‌اید كه اطلاعاتی تحصیل كنید. گفتم شما اگر به زندگی من نظر بیندازید می‌بینید كه من مثل یك درویش زندگی می‌كنم و چگونه ممكن است كه یك مأمور دولتی انگلستان این طور زندگی كند. بلوچ گفت: شما انگلیسیها وقتی كه بخواهید به منظور خاصی برسید این جور زندگیها را تحمل می‌كنید، من شما را خوب می‌شناسم و به خوبی از طرز فكر و نقشه شما اطلاع دارم... حتی بابیها هم كه برایشان دلسوزی می‌كردید باور نمی‌كردند كه علاقه شما به كسب اطلاعات در مورد عقاید و تاریخ بابیها ناشی از كنجكاوی باشد. شما نیز كنجكاوی را دلیل اصلی سفر نمی‌دانستید اما در توضیح مسئله همان كنجكاوی را انگیزه خویش برای آن دلال بابی برشمرده‌ اید و آیا راستی زندگی شما، زندگی درویشی بود. شما كه در انگلستان وضع بسیار خوبی داشتید پس چرا در ایران درویش شدید. در ایران هم هر كجا كه لازم بود ریخت و پاش كردید و البته تا آخرین ریال حساب آن را نگه داشتید؟: وقتی كه صحبت مربوط به كتابها و خطوط تمام شد من از دلال پرسیدم كه آیا می‌داند قبر دو نفر بابی كه به سال 1879 میلادی در اصفهان به قتل رسیدند در كجاست؟ دلال گفت بلی... من می‌دانم كه قبر آن دو در كجاست و در صورتی كه مایل باشید حاضرم آن دو قبر را به شما نشان بدهم ولی می‌خواهم از شما كه در عكا بوده‌اید و علاقه به خرید كتابهای ما دارید و می‌خواهید قبر شهدای ما را ببینید سئوال كنم كه آیا شما هم بابی هستید؟ و اگر بابی هستید چرا از من پنهان می‌‌كنید؟ زیرا تصور نمی‌كنم كه این علاقه شما فقط ناشی از كسب اطلاع و كنجكاوی باشد؟ جواب دادم رفیق من نه بابی هستم و نه امروز به عكره مسافرت كرده‌ام ولی این را تصدیق می‌كنم كه علاقه من به تحصیل اطلاعات راجع به بابیها فقط ناشی از كنجكاوی نیست یعنی بیش از كنجكاوی است چون من احساس می‌كنم مرامی كه یك چنین طرفدارانی پیدا كرده و آنها در راه مرام خود شكنجه‌های هولناك را استقبال می‌كردند اقلاً درخور این است كه مورد مطالعه قرار بگیرد و انسان ببیند كه بابیها چه می‌گویند و اساس عقیده آنها مبنی بر چیست؟ اینكه می‌خواهم قبر این دو نفر را ببینم برای زیارت قرآنها نمی‌باشد بلكه برای این است كه در زندگی حاضر شدند در راه پر نشیب خود جان را فدا كنند و اگر این دو نفر در راه مرام و پرنسیب دیگری هم جان خود را فدا می‌كردند در نظر من مستوجب اعتنا بودند. بابی، بلوچ، زردشتی، چهارپادار و هندی و غیره هیچ‌كدام باور نمی‌كنند كه شما جاسوس نباشید؟ و شما می‌گویید سفر من برای كنجكاوی نیست و باز توضیح می‌دهید كه برای كنجكاوی است. ایران با همه شهید و كشته‌های فراوان هیچ‌یك احترام شما را برنینگیخت ولی دو نفر بابی، آن همه عظمت پیدا كردند. گویی براون می‌گوید، آنها من را جاسوس می‌دانستند، تو درباره من چه نظری داری و برداشت تو از رفتار و گفتارهای من چیست؟ و از جمع‌بندی سئوالاتت چه نتیجه‌ای خواهی گرفت؟ براون در گردونه وزارت مستعمرات در پاسخ به آقای براون باید گفت: به دلیل آنكه شما اقرار نموده‌اید كه اطلاعاتی عمیق در سیاست نداشته و در پاسخ صحبتهای حكمران كرمان درمانده بودید چنانچه گفته‌اید: «حكمران (كرمان) مرتباً راجع به سیاست اروپا صحبت می‌كرد و تصور می‌نمود كه من در سیاست بصیر هستم در صورتی كه متأسفانه من اطلاعات عمیقی از مسائل سیاسی نداشتم.» بنابراین در آن دوره نباید سیاستهای كلی و استعمارگری انگلیس و روس و فرانسه و رقابتهای آنها در ایران برای شما كه هنوز جوان بودید روشن بوده باشد (و یا دروغ می‌گفتید و نزد حكمران كرمان مخفی‌كاری كرده‌اید.) بنابراین در آن موقع این سه قدرت با رقابت شدید درصدد یافتن پایگاههایی بیشتر در ایران بودند و هر یك به نوبه خود می‌كوشیدند تا از دیگری عقب نیفتند،‌ در آن میان امریكا نیز با آهستگی و صبورانه مشغول برنامه‌ریزی درازمدت در ایران بود. قبل از شما، دوستان لرد كرزن، سفیر انگلیس در ایران، سپس فرمانروای هند كه در نهایت نخست‌وزیر انگلستان شد به ایران آمده بود و مطالعاتی سیاسی درباره ایران انجام داده بود كه جنابعالی نیز درباره مطالعات او نوشته‌اید: اخیراً از طرف جناب آقای ج.ن.كورزن تذكره‌ای دایره‌المعارف مانند، راجع به ایران نوشته شد، كه خیلی مفید است و تصور نمی‌‌كنم كه به این زودی كسی بتواند راجع به ایران چیزی بیرون بدهد كه مشابه و یا بالاتر از آن باشد. به هر حال انگلستان نیز سخت مشغول كار و فعالیت و تحقیق و تفحص درباره ایران بود. از سوی دیگر موضوع بابیت و بهاییت كه دامنه گسترده‌اش غیر از شورشهای داخل ایران، عثمانی و مصر را هم دربر گرفته بود و شما شرح بعضی ماجراهای سیاسی آن را در سفرنامه خویش از زبان افراد مطلع بابی و بهایی نقل كرده‌اید نیز در همان روزها در كشور سودان نیز كسی به نام مهدی علیه استعمارگران قیام كرد و خود را امام زمان دانست و كار او به پیروزی منجر شد به همین خاطر دولت انگلستان كه برای حفاظت از هندوستان، خیلی نگران اوضاع ایران بود، بایستی تحقیقات كرزن را تكمیل می‌كرد. فرانسه هم قبل از این توسط گوبینو، از فرق دینی و اوضاع فرهنگی ایران مطلع شده بود؛ شخصی به نام (م ـ ر) را كه شما در سفرنامه خود از او یاد كرده‌اید و (نحوه بیان مطالب شما درباره او مؤید نظر ماست به ایران فرستاد تا همچون شما جزییات مطالب مربوط به بابیت را تحقیق نماید. در این زمان انگلستان در برخی موارد (نظیر آموزش زبان فارسی در دانشگاهها) نسبت به فرانسه عقب‌تر بود، پس از آنكه شما از وزارت امور خارجه تقاضای شغلی در ایران كردید، وضعیت شما را بررسی كردند و به این نتیجه رسیدند كه به دلیل سوابقتان بهترین كسی هستید كه می‌توانید درباره باب و بها و حوادث فرقه‌ای در ایران مطالعه كرده، نتایج آن را به سرعت در اختیار دولت انگلستان قرار دهید و به شما سفارش شده است كه نباید هیچ‌كس از این مأموریت اطلاع یابد، لذا شما گاه در جلسه‌ای مجبور به دروغ گفتن می‌شوید. چنانچه گفته‌اید: در بین میهمانیهای آن شب شخصی را دیدم كه به اتفاق حكمران جدید از شمال وارد شیراز شده بود وی صحبت را دوست می‌داشت بدواً راجع به فلسفه صحبت كرد و در جریان صحبت من فكر كردم كه شاید بابی باشد زیرا به من گفت وقتی كه من شرح شما را در اسفهان شنیدم خیلی مایل شدم كه زودتر شما را ملاقات كنم و بعد گفت آیا شما آقای (م ـ ر) فرانسوی را كه چندی قبل به ایران آمده بود، دیده‌اید. سئوال اخیر ظن مرا كه وی شاید بابی باشد قوی‌تر كرد چون آقای (م ـ ر) راجع به بابیها مطالعاتی كرده و از طرفداران آنها به شمار می‌یود. وی مدتی در سوریه بود و از آنجا از طرف رؤسای بابی توصیه‌نامه‌هایی دریافت كرد و به همین جهت در هر شهری از شهرهای ایران كه بابیها در آن بودند وارد می‌شد و مورد پذیرایی كامل قرار می‌گرفت. من نمی‌خواستم كه ارتباطم با بابیها افشا شود زیرا قطع‌نظر از این كه بابی نبودم اگر ارتباط من با آنها افشا می‌شد مسلمانها از من دوری می‌كردند و من نمی‌توانستم با آنها معاشرت نمایم. این بود كه در جواب شخص مزبور راجع به اینكه آیا آن مرد فرانسوی را می‌شناسم با احتیاط گفتم نه... من او را نمی‌شناسم؟... چه جور آدمی است؟ آن شخص گفت كه من چندین مرتبه با او ملاقات كردم و او را آدم بسیار خوبی دیدم. یكی دو نفر از میهمانان با كنجكاوی مخصوص گوش به صحبتهای ما داده بودند و من نمی‌خواستم در آن مجلس این رشته صحبت طولانی شود. در اینجا برخلاف همیشه، شما از افشای ارتباط خود با بابیها خودداری می‌كنید چرا كه احتمال می‌دادید كسی كه با آقای (م ـ ر) آشنا بوده است، این موضوع را به او اطلاع دهد و فرانسویها متوجه شوند كه انگلستان نیز در حال تحقیق بر روی موضوع بابیهاست. ولی علت این مخفی‌كاری را به مسلمانها نسبت می‌دهید، این در حالی است كه طبق گفته خود شما در اصفهان شایع بود كه به دنبال بابیها می‌گردید و علت معرفی دلال‌بابی را این شایعه‌ها می‌‌دانید و یا در یزد لباس بابیها را می‌پوشید و به خانه حكمران می‌روید و... به هر حال انگلستان به خاطر تحقیق بر روی این موضوع با شما قراردادی بست كه كلیه امكانات سفر را برای شما تأمین كند و شما پس از مطالعه نوشته‌های گوبینو و دیگر مطالب مربوط به این موضوع با سفر به ایران و تحقیق همه‌جانبه درباره عقاید، روابط، حوادث مربوط به بابیت و بهاییت نمایید. شما كه عشق سفر به كشورهای شرقی داشتید با كمال میل پذیرفتید و به ایران آمدید. به همین دلیل از سفرنامه شما برمی‌آید كه ذره‌بین بابی‌یابی بر چشم زده بودید و هیچ چیزی از زیباییهای ایران را ندیدید. پیرو همین قرارداد برای شما تا تهران آقای (ه‍ ) را فرستادند تا محافظ و راهنمایتان باشد. نیز كنسولگریها همه‌گونه همكاری را با شما به عمل آوردند. اسلحه به شما دادند. به مراكز مخابرات در سراسر كشور ابلاغ شد كه با شما همه‌گونه مساعدت به عمل آید. مراكز مخابرات كه شبكه اصلی كار سیاسی دولت انگلستان بود و طبق گفته خود شم اغلب كاركنان آن بابی و بهایی بوده‌اند‌ و چون شریعت از آنها برداشته شده بود، در آن روزگاری كه ارتباط بین زن و مرد بسیار سخت بود، می‌توانستند با زنانشان با شما به تفریح بیایند و خوش بگذرانید. و چون حقوق‌بگیر انگلیس بودید، آماده همه‌گونه خدمت‌گزاری بوده‌اند تا اطلاعات دقیق جمع‌آوری كنند و یا راهنمای شما برای جمع‌آوری اطلاعات باشند. البته دولت انگلستان وقتی كسی را به كشور دیگری گسیل می‌كرد دقیقاً زیرنظر داشت. به همین دلیل چند نوبت به شما تلگراف می‌شود كه اجازه دهید كرسی زبان فارسی كمبریج را به شما اختصاص دهیم. یا وقتی كه مطلع شدند شما در كرمان معتاد شده‌اید، پی در پی تلگراف می‌زنند كه شما از كرمان خارج شوید. نیز یكی از دلایلی كه هزینه‌ها را به صورت ریز و جزیی (كه حوصله خواننده را كدر می‌كند) در گزارش خود آورده‌اید، به خواهش آنهاست وگرنه شما گفته‌اید من از بیان مطالب زاید خودداری می‌كنم و فقط به شرح چیزهایی می‌پردازم كه بتواند ایران را به ملل اروپایی و سایر ملل بشناساند. ذكر صورت هزینه‌ها در چند مورد می‌توانست حدود قیمتها را بیان كند و نقل جزء به جزء انعامها و دیگر هزینه‌ها، جز برای محاسبه با كارفرما علت دیگری ندارد. بنابراین، سفرنامه شما هم یك گزارش است مشابه گزارش دیگر مأمورین انگلستان كه با حذف و اضافاتی چاپ شده است. شما ازشخصی به نام «میرزاعلی» نام می‌برید كه اندیشه‌های اروپایی داشته و بابی هم نبوده است (چون در جواب شما گفته است مردد هستم)، او در اروپا با شما آشنا شده است ولی در شیراز زمانی كه شما سرگردان شدید، ناگهان با قبا و ردا وارد شده است و شما را تا زمانی كه در شیراز هستید از این محفل به آن محفل می‌برد و كتابهای آن فرقه را در اختیار شما می‌گذارد؟ به محض اینكه من وارد شیراز شدم، تصمیم گرفتم بدون اینكه توجه كسی را جلب نمایم خود را با آن بابی كه مقیم شیراز بود مربوط نمایم. آن شخص در شیراز شغل نسبتاً مهمی داشت ولی من نمی‌توانم بگویم كه دارای چه شغلی بود و هكذا از ذكر نام واقعی او نیز خودداری می‌كنم و او را به نام (میرزامحمد) می‌خوانم كه این سطور برای وی تولید زحمت ننماید. ولی نمی‌دانستم كه چگونه بدون جلب توجه دیگران خود را با وی مربوط كنم تا اینكه یك واقعه غیرمنتظره دیگر پیش آمد و سه روز بعد از ورود من به اصفهان جوانی موسوم به میرزاعلی كه سابقاً در اروپا وی را دیده بودم از من ملاقات كرد بدواً من او را نشناختم زیرا كلاه پوستی ایرانی بر سر نهاده و لباده پوشیده و عبا بر دوش گرفته بود و بعد هر دو از این ملاقات خوشوقت شدیم ولی او زیاد نزد من توقف نكرد و هنگام رفتن از من دعوت نمود كه فردا برای ملاقات او به منزلش بروم. روز دیگر وقتی كه وارد اتاق شدم بدون نظر خاص چشم به اطراف انداختم و دیدم... و تقاطع نگاه به من ثابت كرد كه میرزاعلی بابی است... او پرسید كه آیا با میرزامحمد شما ملاقات كردید؟ گفتم نه، چون وسیله نداشتم كه با او مربوط شوم میرزاعلی گفت من همین یكی دو روزه وسیله ملاقات شما را با او فراهم می‌كنم و بدواً باید از او بپرسیم كه چه موقع فرصت دارد كه اینجا بیاید و بعد روز ملاقات را به شما خواهم گفت و شما را با رفقای دیگر هم مربوط خواهیم كرد. من گفتم كه راجع به خود شما اطلاعی نداشتم آیا شما هم... آیا واقعاً شما؟ میرزاعلی بدن این كه سئوال من تمام شود گفت من اعتراف می‌‌كنم كه مردد هستم... كه آیا مذهب آنها را قبول كنم یا نه؟ در آن روز میرزاعلی بعضی از كتب بهائیها را به من نشان داد و یكی از آنها كتاب كوچكی موسوم به (مدنیات) بود كه به وسیله چاپ سنگی در بمبئی چاپ كرده بودند و جزء كتب مبتدی محسوب می‌گردید. یعنی از كتابهایی بود كه بهاییها برای جلب همه و مخصوصاً آنهایی كه سواد و اطلاعات كمی دارند و بهایی هم نیستند می‌نویسند. كتاب دیگر موسوم به كتاب اقدس بود كه در آن مقررات و نظامات مذهبی بهایی را در فصول موجز و مختصر جمع‌آوری كرده بود. میرزاعلی گفت شما مخصوصاً بایدكتاب اقدس را بخوانید تا بتوانید بفهمید كه بابیها چه می‌گویند و تصور می‌كنم كه تا اینجا هستید این كتاب را بخوانید كه اگر اشكالی داشته باشید از میرزامحمد یا دیگران بپرسید و من می‌گویم كه منشی ما مخصوصاً یك نسخه از این كتاب را برای شما بنویسد و ضمناً در اینجا سیدی است كه در فلسفه دست دارد و من او را نزد شما می‌فرستم كه هر روز به ملاقات شما بیاید و اگر اشكالی دارید از او هم توضیح بخواهید و... در جای دیگر از اندیشه‌های اروپایی میرزاعلی سخن می‌گویید: دو روز بعد میرزاعلی مجدداً به ملاقات من آمد و مدت دو ساعت نزد من بود و در طی آن راجع به بعضی از مسائل مربوط به بابیها صحبت كرد كه سایر بابیها متوجه آن نیستند زیرا میرزاعلی چون در اروپا بوده و مطالعات اروپایی دارد به نكاتی پی‌ می‌برد كه مورد علاقه حاجی میرزاحسن و دیگران نیست و اصلاً ملل شرق كمتر به كسب اطلاع راجع به افكار و فلسفه و فرهنگ اروپا علاقه دارند و حاجی میرزاحسن و سایرین بیشتر دوست دارند كه راجع به اصول مذهب خودشان مطالعه و بحث كنند. چگونه است كه شما ارتباط خود را با این شخص در اروپا تعریف نكرده‌اید، این طور ترسیم نموده‌اید كه به تصور شما این شخص بابی بوده است و نخواسته مذهبش را نزد شما اقرار نماید لذا گفته است مردد هستم ولی برای ما روشن است كسانی كه در آن ایام اندیشه‌های اروپایی داشتند در چارچوب اسلام آن روزها هم باقی نمی‌ماندند (مگر اسلام كسانی همچون سیدجمال)، دیگر چه رسد به پایداری در مسیر فرقه‌ای كه خود شما بدون آنكه مطالعات اسلامی داشته باشید چندین نوبت در جلسات، رؤسای آنها را مجاب كرده‌اید (در این باره خواهد آمد). چه بسا خود شما هم نمی‌دانستید ولی این شخص مأموریت داشته است خود را به شما برساند و عملیات كاوش درباره بابیت را پشتیبانی نماید تا سفر شما برای انگلستان بارورتر گردد. لذا در شیراز شما را به طور كامل به اشخاص و كتب و تشكیلات آنها م ربوط كرد و در متن كار قرار داد. شاید هم به دلیل سرگردانی، از دولت انگلستان كمك خواستید تا بتوانید به تشكیلات بابیها مربوط گردید. زیرا با وجود آنكه گفته‌اید از موقع ورود به ایران به دنبال بابی بوده‌اید. تا اصفهان نتوانسته بودید كسی را بیابید. حتی در تهران از فرط ندانم‌كاری استاد فلسفه یعنی میرزااسدالله سبزواری را كه توصیفات زیادی درباره او آورده‌اید به هنگام درس مخاطب قرار داده و می‌گویید تو بابی هستی: من در تهران به قدری علاقه‌مند به ملاقات بابیها بودم كه روزی به یك گفتار بی‌موقع، خیلی معلم خود میرزااسدالله سبزواری را رنجانیدم. من شنیده بودم كه در گذشته میرزااسدالله را به جرم اینكه بابی است توقیف كرده بودند و بعد سفارت انگلستان واسطه می‌شود و او را نجات می‌دهد و خواستم بدانم آیا این شایعه صحت دارد یا نه؟ و آیا میرزااسدالله بابی است یا خیر؟ من می‌بایستی این موضوع را در یك فرصت مقتضی و آن هم به اشاره به میرزااسدالله‌ بگویم ولی بر اثر بی‌صبری روز دیگر بدون مقدمه این مسئله را در حضور او مطرح كردم. میرزااسدالله بدواً از شنیدن اظهارات من خیلی حیرت كرد و بعد مدت چند دقیقه سكوت كرد و به فكر فرو رفت و بعد گفت این واقعه این طور كه شما می‌گویید اتفاق نیفتاده بلكه طرز دیگری اتفاق افتاده است... خلاصه از اینكه نتوانستید یك بابی پیدا كنید گیج شده فیلسوف و بابی را یكی دانسته‌اید. در اصفهان هم هر چه تلاش كردید و به این و آن سپردید نتوانستید كسی را پیدا كنید تا آنكه: ... هفته اول كه وارد اصفهان شدم با ایرانیها آمیزش نداشتم و جز با (میرزای) هیأت روحانی (كلیسا) فارسی صحبت می‌كردم... ولی میرزا نمی‌خواست یا نمی‌توانست كه سئوال مرا اجابت كند. لیكن بعد از یك هفته كه از ورود من به اصفهان گذشت واقعه‌ای روی داد كه مرا از كمك میرزا مستغنی كرد و من توانستم به طور مستقیم با بابیها تماس بگیرم. این واقعه غیرمنتظره كه سبب گردید من بالاخره با بابیها تماس حاصل كنم از این قرار است: یك روز بعد از ظهر درست یك هفته بعد از ورود من به اصفهان و فردای روزی كه من از كوه تخت رستم بالا رفته بودم در اتاق نشسته بودم و در این فكر بودم كه چه موقع به مسافرت خود ادامه بدهم و از دو شهر شیراز و یزد كدام‌یك را زودتر برای سفر به آنجا انتخاب نمایم كه در این اثنا دو نفر دلال وارد شدند... یكی از آن دو نفر كه از رفیق خود سالخورده‌تر بود و یك ریش حنایی داشت گفت صاحب... ما از یك راه دور آمده‌ایم كه چیزی به شما بفروشیم و شما مدتی وقت ما را گرفتید و حالا بدون اینكه بخواهید چیزی از ما بخرید ما را جواب می‌كنید؟ گفتم مگر من آدم عقب شما فرستاده بودم؟... دلال دیگر دهان خود را نزدیك گوش من گذاشت و گفت كه من می‌دانم كه شما می‌ترسید كه مبادا مغبون شوید ولی بدانید كه من مسلمان نیستم كه شما را مغبون كنم بلكه من بابی می‌باشم. از این حرف طوری یكه خوردم كه تا چند لحظه ندانستم چه جواب بدهم. به محض شنیدن این جمله كه وی گفت من بابی هستم فهمیدم كه او به چه دلایل خود را به من معرفی كرده است اول اینكه بر اثر شایعات، شنیده كه من خیلی میل دارم با بابیها تماس حاصل كنم زیرا در ایران شایعات خیلی سریع منتشر می‌شود برای اینكه در این كشور روزنامه زیاد وجود ندارد كه مردم اخبار و حوادث را از مطالعه جراید به دست آورند و یگانه وسیله كسب خبر و انتشار وقایع، شایعات است و چون ایرانیها و مخصوصاً سكنه اصفهان و شیراز و غیره خوش‌مشرب و اجتماعی هستند و صحبت و معاشرت را دوست می‌دارند، لذا شایعات به سرعت منتشر می‌گردد. دلیل دوم این بود كه او به عقیده خود تصور می‌كرد كه چون من مسیحی هستم بابیها را از مسلمانها زیادتر دوست می‌دارم و دلیل سوم اینكه می‌دانست كه اگر هویت مذهبی خود را به من كه یك مسافر مسیحی هستم بروز بدهد خطری برای او تولید نخواهد كرد. وقتی كه من فهمیدم دلال مزبور بابی است او را كنار كشیدم و گفتم آیا به راستی شما بابی هستید؟ دلال گفت بلی گفتم از وقتی كه من وارد ایران شده‌ام میل دارم كه با بابیها ملاقات كنم ولی تاكنون نتوانستم كه حتی یك نفر از آنها را ببینم و حال كه شما بابی هستید خواهش می‌كنم كه هر چه زودتر... آری هر چه زودتر... كتابهای مذهبی خود را برای من بیاورید. دلال گفت: صاحب، من تا آنجا كه بتوانم خواست شما را اجابت می‌كنم و یكی دو جلد از كتابهای خودمان را برای شما [می‌آورم تا] به چگونگی دین ما پی ببرید ولی می‌خواهم بفهمم چطور شد كه شما نسبت به دین ما علاقه‌مند شدید در صورتی كه خود می‌گویید از بدو ورود به ایران با هیچ بابی ملاقات نكرده‌اید؟ گفتم مدت مدیدی قبل از اینكه من به ایران بیایم می‌خواستم با بابیها ملاقات كنم و به چگونگی مذهب آنها پی ببرم زیرا چندی قبل من موفق شدم كه كتاب یك نفر فرانسوی موسوم به (كنت دوگوبینو) را راجع به بابیها بخوانم، این فرانسوی اندكی بعد از اینكه باب شروع به تبلیغ مرام خود كرد در ایران بود و نیز تقریباً به چشم خود دید كه چگونه پیروان باب با سخت‌ترین طرز، مورد شكنجه قرار گرفتند و وقتی مشاهده می‌‌‌گردد كه آنها در قبال شكنجه و مرگ آن قدر جسور و بااستقامت هستند به فكر افتاد كه تاریخ باب و مذهب بابی را بنویسد و لذا بعد از بازگشت به اروپا تاریخ مزبور را به زبان خویش كه زبان فرانسوی باشد نوشت و من آن را خواندم و من هم مانند او به فكر افتادم كه چرا این اشخاص در قبال شكنجه‌های هولناك و مرگ، آن همه استقامت به خرج دادند و حال كه به ایران آمده‌ایم میل دارم كه آنها را بشناسم و با آنها مذاكره كنم و گرچه تاكنون موفق به ملاقات آنها نشده‌ام ولی با مساعدت شما امیدوارم كه آنها را ملاقات كنم. دلال از اظهارات من خیلی حیرت كرد و گفت عجب؟... آیا خبر (ظهور) به فرنگستان هم رسیده است... من از این موضوع مطلع نبودم و حال كه چنین است مطمئن باشید كه من تا بتوانم سعی خواهم كرد كه شما را با مذهب بیشتر آشنا كنم و وسایل ملاقات شما را با یكی از هم‌مذهبان خود كه مردی فاضل و باتقوی می‌باشد و خیلی در راه دیانت آسیب دیده فراهم خواهم نمود. گفتم این شخص كیست؟ دلال گفت او در اینجا رئیس ماست و بیش از دو هفته در اصفهان نخواهد ماند و در این دو هفته به منازل یكایك ما سر خواهد زد و تعلیمات لازم را به ما خواهد داد و ما را نسبت به آینده امیدوار خواهد نمود... من بیش از یك دلال نادان نیستم ولی او مرد عالمی است و هر چه از او بپرسید جواب خواهد داد. هنگامی كه مشغول این گفت و شنود بودیم دلال دیگری اظهار كم‌صبری می‌كرد و از نجوای ما حیرت می‌نمود و وقتی صحبت ما تمام شد من قدری از اشیاء او را خریداری كردم كه ناراضی نرود و آهسته به دلال جوان گفتم كه فردا حتماً نزد من بیاید. روز دیگر مشوش بودم كه مبادا دلال نیاید و قول خود را فراموش كند ولی در همان ساعت آمد و نظری كه با یكدیگر مبادله كردیم فهمیدم كه كتابها را آورده است. این همه تراژدی در سفرنامه خود ردیف كرده‌اید تا خواننده را جذب كنید و بدون تجزیه و تحلیل تا پایان سفرنامه بر روی امواج احساسات پیش ببرید. نمی‌ توان همه را به طور طبیعی و بدون آنكه دستی از غیب شما را هدایت كند عادی قلمداد كرد. ناگهان یك دلال سر در گوش شما بگذارد و بگوید من بابی هستم و از من چیزی بخر و جای دیگر میرزاعلی كه در اروپا بوده است با قبا و ردا در اولین فرصت در شیراز به منزل شما بیاید و تا زمانی كه در شیراز هستید تمام روابط و عقاید و كتب بابیان را در اختیار شما قرار دهد؟ و یا در تهران كشیش امریكایی خصوصیات بابیها و راه شناخت آنها را به شما تعلیم دهد و دهها موضوع كه در جهت مأموریت شماست، به طور اتفاقی به كمك شما آمده باشد. البته یك احتمال دیگر هم می‌‌توان داد كه شما از انگلستان كمك نخواسته باشید تا شما را به بابیها مربوط كند، بلكه ناموفق بودن سفر شما را همان اسقف یا پزشك كلیسای انگلیسی اصفهان گزارش كرده، از انگلستان خواسته كه به شما كمك بیشتری نمایند، چرا كه طبق اسناد دولت انگلستان، كشیش مقیم اصفهان در آن ایام گزارشگر دولت انگلستان بوده است. لذا وقتی سفر شما را ناكام می‌بیند نیروهای وابسته را برای كمك به شما بسیج می‌كند. به هر حال شما، جوانی با احساسات پاك انسانی(!) مایل بودید به نفع تركهای مظلوم كشته شوید، دولت انگلستان از این احساسات پاك استفاده كرد و از مسئله بابیت چهره‌ای مظلومانه در نظرتان ترسیم و شما را یك پارچه شیفته آنان كرد تا برای شناخت دقیق آنها ایران را كه در سوز و گداز دیدارش به سر می‌بردید با این هدف طی كنید. چه بهتر كه شما شجاعانه اعلام نمایید كه بلی درست است من می‌خواستم به كشورم انگلستان خدمت كنم. ما هم از خدمت‌گزاری ایثارگرانه شما به كشورتان تقدیر می‌كنیم. پس ما سفر شما را از قبل تعیین شده می‌دانیم و این طور نبود كه به ایران بیایید و به طور اتفاقی و به دلیل مطالعات قبلی كه راجع به بابیت از گوبینو خوانده بودید شیفته تحقیق پیرامون این موضوع شوید؟ سراسر سفرنامه شما اثبات‌كننده این مطلب است كه شما از بدو ورود در كنكاش برای تحقیق پیرامون این مطلب بوده‌اید و تمام مطالب دیگری را كه درباره ایران خوانده بودید بایگانی كرده و در ردیف دوم و سوم صندوق ذهن خود قرار دادید. مثلاً شما می‌گویید هنگام دیدن ارگ تبریز توجه من به حرفهای راهنما نبود بلكه متوجه قتل علی‌محمدباب شیرازی بود كه در نهم ژوئیه 1850 در نزدیك ارگ او را اعدام كردند. اصولاً در سفرنامه شما اولین سئوال تحقیقی شخصی است به نام میرزاهاشم درباره شورش بابیها در زنجان و قبل از این سئوال، هیچ پرسشی دیگر درباره ایرانیان با 25 قرن تاریخ پرماجرا مطرح نكرده‌اید. آنجا در ضمن شرح سفر خود از تبریز به زنجان گفته‌اید: بعد از حركت در راه شخصی كه سوار بر اسب بود به ما ملحق گردید و می‌گفت كه موسوم به میرزاهاشم است و قصد داشت كه به (میانه) برود. من برای اینكه تحقیقی راجع به شورش زنجان از او بكنم گفتم آیا در خصوص شورش بابیها در زنجان اطلاعاتی دارد یا نه. ... بدبختانه هیچ‌یك از كسانی كه در جنگ شركت كردند در زنجان نبودند كه من بتوانم از آنها اطلاعاتی راجع به جنگ كسب كنم. من خصوصاً از اینكه نتوانسته‌ام بازماندگان آن جنگ را در زنجان پیدا كنم متأثر شدم. زیرا امیدوار بودم به وسیله آنها، از جزئیات واقعه مطلع گردم و شرح وقایع را در تاریخ بابیها بنویسم. روز چهاردهم نوامبر تمام اوقات من در زنجان صرف این شد كه بازماندگان آن جنگ را پیدا كنم و حتی یك نفر پیدا نشد كه خود در آن جنگ شركت كرده باشد و چون ادامه توقف من در زنجان دیگر فایده نداشت روز دیگر كه پانزدهم نوامبر بود از آنجا حركت كردیم. بنابراین شما از ابتدا با هدف مطالعه بر روی موضوع بابیت و شورشیهای آنها به ایران آمده‌اید. حتماً خواهید پرسید پس تماس من با غیر از بابیها چه بوده است؟ شما قصد تحقیق روابط آنها با بابیان را داشته‌اید و مثلاً گفته‌اید: روابط زردشتیها و بابیها با یكدیگر بهتر از روابط هر یك از دو مذهب با مسلمین است. تماس شما با صوفیها و علی‌اللهی‌ها نیز برای فهم رابطه آنها با بابیها بوده است. نیز مطرح كردن موضوع مسیحیت در حضور بابیان و یا بر عكس، بر همین اساس بوده است. علت سفر شما به جنوب ایران هم برای یافتن بابیها بود چون در تهران كسی را نیافتید. چنانچه گفته‌اید: اما در تهران هر قدر سعی كردم و وسیله به كار انداختم، نتوانستم كه با بابیها تماس حاصل كنم. برخی تماسهای شما با شخصیتهای ایرانی نظیر حاكم یزد از روی اجبار و اكراه بوده است و خودتان مایل به مصاحبت نبوده‌ اید اما پس از ملاقات با بهاییها به دیدار او رفته‌اید چنانچه گفته‌اید: تازه من از شستشوی خود فراغت حاصل كرده بودم كه حاجی صفر اطلاع داد كه یك مرد زردشتی می‌خواهد مرا ملاقات كند و وقتی آمد، دیدم كه مردی است سالخورده كه عمامه و جامه زرد گبرها را دربر دارد. وی خود را معرفی كرد و معلوم شد كه دستور تیرانداز بزرگ‌ترین رئیس روحانی زردشتیها در یزد است و گفت كه حضرت والا شاهزاده عمادالدوله حكمران یزد وقتی كه مطلع شد كه یك اروپایی وارد شهر شده مرا نزد شما فرستاد كه از ملیت و شغل شما و اینكه برای چه به یزد آمده‌اید سئوال نمایم و بدانم كه اگر دارای مقام رسمی هستید و (متشخص) می‌باشید از طرف حكمران با احترامات لازم مورد پذیرایی قرار بگیرید. گفتم ملیت من انگلیسی است و شغل من جهانگردی می‌باشد و برای دیدن جاهای تازه و تكمیل زبان فارسی به ایران مسافرت كرده‌ام و در خصوص مقام من... به حكمران بگویید من مقام رسمی ندارم و متشخص نیستم و ایشان نباید برای پذیرایی من خود را به زحمت بیندازد و برای من قائل به احترام و تشریفات شوند و بر عكس این من هستم كه احترامات خود را به ایشان تقدیم می‌كنم. دستور زردشتی گفت بسیار خوب ولی اگر مقصود شما تكمیل زبان فارسی بود می‌توانستید كه در تهران و اصفهان و شیراز این زبان را تكمیل كنید...؟ گفتم منظور من از این مسافرت دیدن شهرهای ایران و مخصوصاً شهرهای قدیم آن است... چون دیدم دستور حرف مرا قبول نمی‌كند، یك مرتبه از او پرسیدم كه آیا حرف مرا باور می‌نمایید یا نه؟ دستور در جواب صادقانه گفت نه... بعد از رفتن آنها آدمی از طرف حاجی سید (م) كه من برای او یك توصیه فرستاده بودم آمد و گفت هر وقت كه مایل هستید به ملاقات آبا بیایید و من بی‌درنگ به اتفاق او به راه افتادم و وارد خانه حاجی سید (م) شدیم. دیدم در حدوده ده دوازده نفر از رفقا و منسوبان اطراف او هستند. سید مزبور مرا با محبت پذیرفت و برای من شربت و چای و قلیان آوردند و توصیه‌نامه كه میرزاعلی‌اكبر از شیراز نوشته بود در آن مجلس دست به دست گشت و همه وقتی آن را می‌خواندند تحسین و تمجید می‌كردند زیریا حضار بهایی بودند و میرزاعلی در آن توصیه‌نامه شرح بلیغی راجع به من نوشته و مخصوصاً ذكر كرده بود كه من می‌خواهم راجع به مذهب بهایی اطلاعات كامل كسب كنم... اما چنانچه در بحث جبهه‌گشایی گفته شد برای دیدن این حاكم رئوف(!) با راهنمایی یك بابی سوار بر اسب با لباس بهاییها، دستور پیر را دنبال اسب خویش به سوی خانه عمادالدوله بردید تا عظمت خود را ثابت كنید؟ حق می‌دهیم كه ابراهیم صفایی بگوید: فرستادن براون را در راستای شناخت بابی‌گری برای فهم انقلاب مهدی سودانی، انگلستان انجام داده است و برای این كار انگلستان از هر وسیله دیگری نظیر دعوت سیدجمال و پرسش نظریات او ابا نكرده است. فؤاد فاروقی نیز هدف از مسافرت شما به ایران را از روی كتابتان مشابه این نویسنده یافته و می‌گوید: ادوارد براون مستشرق بوده است، قبول. محقق بوده است، قبول. در شناساندن ادبیات ایران به اروپاییان فعالیت كرده است، قبول. ولی... مقصود براون از مسافرت به ایران شناختن مذاهب غیرقانونی و مطرود بابی و بهایی بوده است. خدمات براون به بابی‌ها در سفر به ایران براون كه شیفته سفر به ایران بود مأمور تحقیقی جامع درباره فرقه بابیت بود كه در آن ایام مسئله حاد سیاسی گشته و دامنه آن به عثمانی و مصر نیز كشیده شده بود. براون با ذره‌بین بابی‌یابی وارد ایران شد و همه جا را در جستجوی یافتن بابیها، حوادث، روابط شخصیتها و اعتقادات آنها گشت و به نظر ما سفرنامه‌اش مختصری از مشروح گزارشی است كه به مقامات سیاسی انگلستان تحویل داده بود و پس از حذف و اضافاتی به نام سفرنامه خود به نام یك سال در میان ایرانیان به چاپ رسانده است. خدماتی كه ایشان در این كتاب به بابیها و بهاییان كرده است عبارتند از: 1. اصلاح برداشتها و نظریات گوبینو در این باره. 2. ثبت و انتشار تاریخ حوادث آنها. 3. بیان اعتقادات آنها در ضمن سفرنامه‌اش به خصوص ریزه‌كاری‌های فراوانی از عقاید آنها را بیان كرده كه گاه حالت تبلغ به خود می‌‌گیرد. 4. با مظلوم‌نماییهایی از آنها زمینه پذیرش حقانیت آنان را در ضمیر ناخودآگاه خواننده فراهم ساخته است. 5. از چهره پاره‌ای از آنها نظیر قره‌العین غبارزدایی كرده او را قهرمان جلوه داده است. 6. چهره علما و بزرگان را ملوث كرده و بدون تحقیق گفته‌های بابی‌ها را علیه آنها در كتاب منعكس كرده است. شاید خواننده محترم این همه از خودگذشتگی براون درباره این فرقه را از آن رو بداند كه لابد براون خودش بابی یا بهایی بوده است؟ در حالی كه چنین نیست. بر عكس براون گاهی از اعتقادات آنها اظهار تنفر نیز كرده است. براون در هر جلسه‌ای با بابیان و بهاییان بر سر اعتقاداتشان با آنها به مشاجره برخاسته و اغلب آنها را مجاب می‌كند یا پس از اتمام جلسه، خود به جمع‌بندی اعتقادات آنها می‌پردازد و آنها را مردود برمی‌شمارد: من از این بت‌پرستی یا انسان‌پرستی طوری حیرت‌ كردم كه گفتم پناه بر خدا... خدا نكند كه من به تصور اینكه می‌روم و خدا را می‌بینم به عكره بروم شما هم اكنون شعر مثنوی را خواندید و گفتید (مه ببالا دان نه اندر آب جو) و این گفته اظهار شما را دایر بر این كه (بها) همان خداوند می‌باشد رد می‌كند زیرا ماه در آب جو نیست بلكه در آسمان است. مثنوی می‌خواهد بگوید كه اگر می‌خواهید خداوند را بشناسید از این دنیای مادی كه دنیای صور و حوادث است خارج شوید آنچه را شما در اینجا می‌بینید عكسی است كه در آیینه‌ای افتاده ولی خود عكس در اینجا نیست و احتیاجی هم به آینه ندارد. فتح‌الله به سخن درآمد و گفت حضرت فرنگی ـ تمام این افكار و تصورات كه شما درباره خدا دارید و هكذا تردید و شكی اگر داشته باشید از شماست و شما خالق آن افكار و تردیدها هستید و آنها مخلوق شما می‌باشند و لذا پروردگار آنها هستید... شیخ ابراهیم گفت كه پیغمبر اسلام اظهار داشت به درستی كه من بشری مثل شما هستم و منظور او از این گفته این بود كه بتواند ما را انسان بكند... شیخ ابراهیم مدتی به همین منوال صحبت كرد و من از حرارتی كه او از خویش نشان می‌داد قدری متحیر و از اظهارات و عقیده او ناراحت بودم اما از حرارتی كه او از خویش نشان می‌داد قدری متحیر و از اظهارات و عقیده او ناراحت بودم اما از فصاحت بیان وی قدری خوشم می‌آید و در حالی كه او مشغول صحبت بود در دل به خویشتن می‌گفتم كه اینها چه می‌گویند و اساس گفته و حرف حساب اینها چیست؟ در اینكه بعضی از اینها ممكن است واقعاً مؤمن بدین خود باشند و با صداقت و فداكاری از آن طرفداری نمایند تردید نیست ولی اگر فراموش نكرده باشم عقیده‌ای كه اینها ابراز می‌كنند آیا همان عقیده كهنه مزدك و المقنع نیست؟... یا اینكه اینها بابی نیستند بلكه... عدم اعتقاد به خداوند را در لفافه اصطلاحات مخصوص پیچانده و خود را با افكار ماوراءالطبیعه مشغول كرده‌اند... وقتی كه غذا صرف شد شیخ ابراهیم دوباره شروع به صحبت كرد ولی این مرتبه صحبت او طوری كفرآمیز بود كه من با نفرت از جا برخاستم و میهمانان هم از جا برخاستند. بله آقای براون، شما بت‌پرستی و آدم‌پرستی بابیها را دیدید و به آن اعتراف كردید و از آن ناراحت هم شدید ولی باز از آنها ح مایت كردید و برای آن قلم زدید و قدم برداشتید. وای از آن وقت كه شك كنیم، نكند عشق شما به ایران و آن همه نوشته و خدمات ادبی و تاریخ‌نگاری از همین نوع باشد؟ در عین تنفر، فداكاری و عشق ورزیدن؟ و برای چه؟! خدا آگاه‌تر است! پی‌نوشت‌ها: 1. حائری، عبدالهادی، نخستین رویاروییهای اندیشه‌گران با دو رویه تمدن بورژ.وازی غرب، تهران، امیركبیر، 1376، ص 23. 2. دنیس رایس از دوستان براون در مقدمه‌ای كه بر كتاب یكسال در میان ایرانیان نوشته، او را به طور كامل معرفی كرده است. نیز می‌توانید برای شناخت كامل او به كتاب نفش سیاسی ادوارد براون در ایران، نوشه عباس نصر مراجعه فرمایید. 3. براون، ادوارد گرانویل، یكسال در میان ایرانیان، ترجمه ذبیح‌الله منصوریف تهران، كانون معرفت، صص 7 و بعد. 4. مینویی، مجتبی، نقد حال، تهران، خوارزمی، 1351، ص 400. 5. سفرنامه حاجی پیرزاد، جلد اول، به كوشش حافظ فرمانفرماییان، دانشگاه تهران، 1342، ص 26. 6. یكسال در میان ایرانیان، ص 36. 7. براون، ادوارد، انقلاب ایران، ترجمه احمد پژوه، تهران، كانون معرفت، 1338، صص ب و پ. 8. نقد حال، ص 402. 9. تقی‌زاده، سیدحسن، زندگی طوفانی، به كوشش ایرج افشار، تهران، علمی، 1368، صص 97 تا 99. 10. صدیق، عیسی، یادگار عمر، جلد اول، تهران، دهخدا، 1352، چاپ چهارم، صص 117ـ115. 11. براون، ادوارد، تاریخ ادبیات ایران، جلد اول، ترجمه فتح‌الله مجتبایی، تهران، مروارید، 1361، صص 10ـ4. 12. یكسال در میان ایرانیان، ص 39. 13. همان. ص 70. 14. همان، ص 312. 15. همان، صص 389 و 440. 16. همان، ص 387. 17. همان، ص 432 به بعد. 18. همان، ص 435 به بعد. 19. شما آقای براون، فصل 16 كتاب خود را كه اختصاص به كرمان دارد این طور آغاز می‌كنید «در هیچ‌یك از شهرهای ایران كه من دیدم نتوانستم به اندازه كرمان آشنا و دوست از هر طبقه با هر نوع روحیه و اخلاق پیدا كنم.» (همان، ص 388) ولی متأسفانه در كرمان تمام وقت در اختیار بابیان و بهاییان و ازلیان بودید و اغلب اوقات را نیز در جلسات جرس و بنگ مشغول تریاك كشیدن و عرق خوردن حتی متهم به صیغه كردن شدید. (ص 418) بنابراین ظلم است كه شما این گونه وقت‌گذرانیها را به نام ایران‌شناسی و ایرانی‌شناسی بنامید. 20. یكسال در میان ایرانیان، صص 41، 40، 37. 21. همان، ص 50. 22. همان، ص 95. 23. همان، صص 39 و 40. 24. همان، ص 49. 25. همان، ص 427. 26. همان، ص 108. 27. همان، ص 111. 28. همان، جاهای مختلف. 29. همان، صص 160 و 161. 30. همان، ص 268. 31. همان، صص 308، 309. 32. همان، ص 310. 33. همان، ص 40. 34. همان، ص 331. 35. به استثنای اشخاص مشهور و معلوم، براون هركسی را كه احتمال جاسوس بودن وی می‌رفت با نام مستعار ذكر می‌كند. 36. یك سال در میان ایرانیان، ص 343. 37. همان، ص 373. 38. همان، ص 371. 39. همان، ص 402. 40. همان. 41. همان، ص 493. 42. همان، صص 163 و 164. 43. قریه (كاتو) بین یزد و بوانات واقع شده بود و ظاهراً اهالی آن زردشتی بوده‌اند. 44. یكسال در میان ایرانیان، ص 324. 45. همان، ص 383. 46. همان، صص 422 و 423. 47. همان، ص 197. 48. همان، ص 428. 49. همان، ص 25. 50. همان، صفحات 300 و 301 و جاهای دیگر. 51. همان، ص 193. 52. همان، ص 418. 53. همان، ص 94. 54. شیراز صحیح است. 55. یكسال در میان ایرانیان، همان، صص 269 و 270. 56. همان، ص 284. 57. براون به دلال بابی می‌گوید: از وقتی كه وارد ایران شده‌ام میل دارم كه بابیها را ملاقات كنم ولی تاكنون نتوانستم كه حتی یك نفر از آنها را ببینم. (یكسال در میان ایرانیان، ص 194). 58. یكسال در میان ایرانیان، صص 149 و 150. ادامه واقعه از این قرار است؛ «مأمورین رفته‌اند یك بابی را دستگیر كنند چون نتوانسته‌اند، گفته‌اند فیلسوف و بابی تفاوتی ندارد و سبزواری را دستگیر كرده‌اند. بعد هم ملاها شهادت می‌دهند كه او بابی نبوده است و نایب‌السلطنه او را آزاد می‌كند و چون خانه‌اش نزدیك سفارت انگلستان بوده است شایع می‌شود كه سفارت انگلستان واسطه شده است.» 59. یكسال در میان ایرانیان. 60. همان، ص 149. 61. رجوع شود به: كتاب آبی، جلد اول، به كوشش احمد بشیری، تهران، نشر نو، 1361، ص 70 . 62. یكسال در میان ایرانیان، ص 72. 63. همان، ص 80. 64. همان، ص 88. 65. همان، ص 355. 66. همان، صص 367ـ364. 67. همان، ص 280 و جاهای دیگر. 68. همان، ص 148. 69. همان، صص 332ـ327 با حذف برخی قسمتها. 70. صفایی، ابراهیم، رهبران مشروطه، انتشارات جاویدان، 1362، ص 16. 71. فاروقی، فؤاد، سیری در سفرنامه‌ها، مطبوعات عطائی، 1361، ص 134. 72. یكسال در میان ایرانیان، صص 442، 443 و 444. منبع: ایران و استعمار انگلیس ، مجموعه سخنرانیها ، میزگرد و مقالات ، بهار 1388 موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 105 - مرداد ماه 1393

برگ هایی از پرونده امیرکبیر

دکتر علی اکبر ولایتی محمد تقــی فراهانی (1222 ـ 1268ق/ 1807ـ1852م)، سیاستمدار و صدراعظم عهد ناصرالدین‌شاه قاجار، در هزاوه در اطراف فراهان دیده به جهان گشود. برخی به وی نسبت سیادت داده و خاستگاه خانواده‌اش را کرمانشاه دانسته‌اند. پدرش کربلایی محمدقربان که از خانواده‌ای پیشه‌ور در هزاوه بود، نخست به عنوان آشپز به خدمت میرزا عیسی قائم مقام (درگذشته 1226ق) درآمد و سپس در دستگاه فرزند او، میرزا ابوالقاسم ناظر آشپزخانه شد. اقبال آشتیانی معتقد است که کربلایی محمد قربان در اواخر عمر قاپوچی قائم مقام شد. وی تا هنگام قتل قائم مقام (1251ق / 1835م) نیز زنده بود. درباره تاریخ دقیق ولادت امیر اختلاف است؛ ولی سال 1222ق به نظر درست‌تر می‌رسد. بر این اساس میرزا تقی‌خان در هنگام مرگ بیش از 46 سال نداشت. مادر وی فاطمه سلطان، ملقب به معصومه که در تمام اسناد عهد صدارت امیر از وی به «والده امیرنظام» تعبیر شده است و ظاهراً در اواخر عمر با علی محمدخان قاجار وصلت کرده بود. در صفر 1276/ سپتامبر 1859 هنوز حیات داشت. محمدتقی دوران کودکی را در خانواده قائم‌مقام به خانه شاگردی سپری کرد و سپس مأمور محاسبه فیلخانه او شد. داستان معروف فراگرفتن درس به هنگام خدمت به فرزندان قائم مقام که به تواتر در منابع به آن اشاره شده، حاصل همان ایامی است که به خانه شاگردی مشغول بود. در این ایام هوش و استعداد محمدتقی در نامه‌نگاری موجب اعجاب قائم مقام شد و او را بر آن داشت تا از آن جوان در امور دبیری بهره جوید. به این ترتیب محمدتقی به تدریج با رجال سیاسی آن روزگار آشنا گردید و به‌زودی توانست حتی خود را به شاه بنمایاند. پس از چندی به سبب دقت و صحت در کار، گویا در 1249ق فرمان مستوفی‌گری یافت و پس از مدتی از خدمت قائم مقام مرخص شد و به جمع مستوفیان محمدخان زنگنه امیرنظام (درگذشته 1257ق/1841م) پیوست. گفته‌اند که محمدتقی پیش از ورود به دستگاه امیرنظام، مدتی را نیز در خدمت قهرمان میرزا، برادر شاه گذرانیده بود. گویا کناره‌گیری وی از خدمت قائم مقام به خواسته خود قائم مقام بود. به هرحال، محمدتقی در کنار شخصیتی چون امیرنظام، با عنوان مستوفی نظام می‌توانست به خوبی قابلیتهای خود را نشان دهد، به ویژه که عباس میرزا به امیرنظام توصیه کرده بود تا از وجود او که «سررشته معاملات سنواتی» را دارد، بهره جوید. پس از قتل گریبایدوف، وزیر مختار روس (1244ق/ 1828م)، چون مقرر شد هیأتی به سرپرستی خسرو میرزا برای عذرخواهی از این واقعه راهی روسیه شود، میرزاتقی که بیش از 23 سال نداشت، در سلک همراهان امیرنظام قرار گرفت. اگرچه وی در مذاکرات سیاسی نقش چندانی نداشت، اما فرصت یافت تا از مؤسسات آموزشی، فرهنگی و صنایع روسیه بازدید کند. میرزا ابوالقاسم قائم مقام در منشأت خود به موقعیت خوبی که در مسکو و سن پترزبورگ برای محمدتقی فراهم شده بود، اشاره می‌کند و آن را حق وی می‌شمارد. وی پس از مراجعت از این سفر ملقب به «میرزا» و «خان» شد. میرزا محمدتقی خان یک بار دیگر نیز همراه امیرنظام به روسیه رفت و سرپرستی هیأت را ناصرالدین میرزای ولیعهد برعهده داشت. امپراتور روسیه نسبت به میرزا محمدتقی عنایتی خاص نشان داد و هدیه‌ای نیز برای او فرستاد. سفر دیگری که نقش سازنده‌ای در شخصیت میرزا محمدتقی ایفا کرد، سفارت او به ارزروم در پی پدید‌آمدن بحران در روابط ایران و عثمانی و دعاوی ارضی دولت اخیر است که با هیأتی رهسپار آنجا شد. نخست قرار بود میرزا جعفرخان مشیرالدوله مأمور این کار شود؛ اما به علت بیماری از حضور در این جمع باز ماند و میرزا تقی خان در صفر 1259 طی فرمانی از سوی محمدشاه برای این کار در نظر گرفته شد. وی با رتبه سرتیپی در رأس 200 تن از رجال سیاسی ـ نظامی ایران رهسپار ارزروم شد. پس از ورود ایشان به ارزروم، دولت عثمانی خواست مخارج هیأت را قبول کند؛ ولی میرزا تقی‌خان از پذیرش آن سرباز زد. مذاکرات ارزروم به طور متوالی و هر بار در منزل یکی از نمایندگان چهار کشور ایران، عثمانی، روس و انگلیس پی گرفته می‌شد. چون مذاکرات طولانی شد، میرزاتقی‌خان 170 تن از ملازمان خود را به ایران بازگرداند. متن کامل این مذاکرات را بعداً به دستور میرزا تقی خان نوشتند و اکنون موجود است. یکی از وقایع مهم در این مأموریت که انعکاس مثبتی در انظار بیگانگان نسبت به ایرانیان داشت، واقعه حمله اهالی ارزروم به منزل هیأت ایرانی است. گویا حاجی میرزا آقاسی به میرزا تقی خان گفته بود تا از عثمانی بخواهد که مسجدی برای شیعیان در بغداد بنا کند، اما امیر که احتمالاً از پیامدهای اجرای این فرمان نگران بود، کار را به تعلل گذرانید تا حاجی با دستور اکید او را وادار به اقدام کرد و بر اثر این درخواست، مردم شهر بر او شوریدند و چند نفر را کشتند و زخمی کردند و آنچه توانستند، به یغما بردند. پس از کشمکشها و مداخله قوای نظامی عثمانی غائله ختم شد و نمایندگان روسیه و انگلستان برای عذرخواهی نزد میرزا تقی‌خان آمدند؛ ولی او به علت اهانتی که شده بود، تصمیم به ترک ارزروم گرفت و سرانجام باب عالی، عارف پاشا را از دربار عثمانی برای عذرخواهی نزد او فرستاد. این عمل موجب تثبیت و تقویت موقعیت ایران شد؛ ولی از آنجا که احتمال می‌رفت این امر سبب برهم خوردن توازن در گفتگوها شود، وزیر مختار انگلیس آشکارا از دولت ایران خواست تا با صدور حکمی امیر را موظف به امضای عهدنامه کند. پیش از آن نیز حاجی میرزا آقاسی، میرزا تقی‌خان را که رابرت کرزن، منشی هیأت انگلیسی، او را برجسته‌ترین شخصیت حاضر در مذاکرات خوانده بود، به سبب درشت‌گویی در مجالس گفتگو هشدار داده و میرزا تقی‌خان طی نامه‌ای گله‌آمیز تصریح کرده بود که جز بیان دقیق نظریات دولت ایران و شخص صدراعظم کاری نکرده است. لحن او در این نامه حکایت از روحیه خسته‌اش به علت مداخله‌های بی‌جای روس و انگلیس دارد. سرانجام مذاکرات به مرحله امضای یادداشت تفاهم و پیش‌نویس عهدنامه رسید و محمدشاه طی فرمانی به میرزا تقی‌خان اجازه داد تا در 8 مسأله مورد منازعه اقدام نماید و به این ترتیب معاهده ارزروم منعقد گردید. این اقامت نسبتاً طولانی به امیر این فرصت را داد تا از نزدیک با تحولات جامعه عثمانی پس از اصلاحات معروف به «تنظیمات» که از 1839 آغاز شده بود، آشنا گردد. پس از مرگ محمدشاه (1264ق / 1848م) شاه جدید ـ ناصرالدین میرزا که در آذربایجان بود ـ از میرزا تقی خان که در آن زمان منصب وزارت نظام آذربایجان را داشت، خواست تا مقدمات ورود او به تهران را فراهم کند. میرزا تقی خان بدین منظور مبلغی از بازرگانان تبریزی وام گرفت. اردوی شاه در 19 شوال 1264 از تبریز به راه افتاد و در باسمنج، میرزا تقی خان را به امیرنظامی منصوب کرد و به این وسیله اعتماد خود را به او آشکار ساخت. امیرنظام در این سفر درایت بسیار نشان داد و اردوی شاهی را با نهایت نظم به تهران رسانید. پس از ورود شاه به تهران و جلوس بر تخت سلطنت، امیرنظام منصب صدارت یافت و لقب «اتابک اعظم» و «امیرکبیر» گرفت. امیر از پذیرش لقب صدراعظم امتناع کرد و به همان لقب امیرنظام بسنده کرد. وی در گام نخست به اجرای پاره‌ای اصلاحات اساسی پرداخت و بسیاری از حکام و والیان را عزل، و گروهی جدید را به حکومت و امارت منصوب کرد. در همین روزگار به سبب ازدواجش با عزت الدوله ـ خواهر ناصر‌الدین‌شاه ـ توانست از بدگوییهای درباریان آسوده شود و به علاوه بر حوادث و مسائل حرم نیز وقوف یابد. نخستین گرفتاری امیر درآغاز صدارتش، شورش حسن خان سالار فرزند اللهیار آصف‌الدوله بود که در 1264، چند روز پیش از مرگ محمدشاه، در مشهد سر به عصیان برداشت. این شورش که به رقابت دیرین میان دو شاخه دولّو و قوانلوی قاجار تعبیر می‌گردید، موجب هراس قوانلوها، به ویژه مهدعلیا مادر ناصرالدین‌شاه شد. امیر نخست کسانی را ظاهراًَ برای مذاکره نزد سالار فرستاد، ولی نتیجه‌ای به دست نیامد. سرانجام با فرستادن نیرو، سالار را سرکوب کرد. قاطعیت امیر در این کار، دیگر مدعیان سلطنت را نیز خاموش کرد؛ ولی برخی از نویسندگان اشغال منطقه قطور توسط دولت عثمانی را ناشی از ضعف حاکمیت ملی دولت ایران بر اثر شورش سالار دانسته‌اند. حادثه مهم دیگر این دوره، شورش«فوج قهرمانیه» بر ضد امیر بود که بنابر عواملی متعدد رخ داد. شورشیان خواهان عزل و قتل امیر شدند؛ ولی کاری از پیش نبردند و با مساعی آقاخان نوری و میرزا ابوالقاسم امام جمعه، غائله آرام گرفت. امیر بعداً آن فوج را تنبیه کرد و به عزل و نصب امرای لشکری و کشوری دست زد. در این زمان طرفداران باب به ترویج عقاید او و تحریک مردم برخاستندو در بعضی نقاط، سران ایشان آشکارا به معارضه با دولت پرداختند، تا آنجا که امیر به مقابله برخاست و باب را به امضای تکذیب نامه دعوی خویش واداشت؛ سپس هم به فتوای علما او را اعدام کردند. در این ایام امیر مصلحت چنان دید که برای تثبیت اقتدار سیاسی دولت، شاه را به سفر در داخل ایران تشویق کند و خود او را همراهی نماید. با آنکه وزرای مختار روس و انگلیس با این کار مخالف بودند، ولی امیر سخن خود را پیش برد و وزرای مختار دو دولت نیز در این سفر شاه و امیر را همراهی کردند. در همین سفر اولین اقدام شاه برای تجدید اختیارات صدراعظم صورت گرفت و امور مربوط به خارجه در ایران را از دست امیر خارج گردانید. در بعد سیاست خارجی و روابط با نمایندگیهای دول بیگانه در ایران نیز فعالیتهای امیر بنیادی،‌ و متکی بر حفظ منافع ملی و حاکی از علم و اطلاع و تسلط او بر عرف بین‌المللی است. اگر چه پیش از امیر نیز دولت ایران دارای وزیر امور خارجه بود، ولی در عهد او وزارت امور خارجه به عنوان نهادی مشخص بنیان نهاده شد و نخستین کارکنان آن را امیر خود انتخاب کرد و ساختمانی برای آن در نظر گرفت. وزارت امور خارجه از 1265 تا 126ق در دست خود او بود و از این تاریخ، میرزا محمدعلی خان را به منصب «وزارت مهام دول خارجه» منصوب کرد. از کارهای امیر در این دوران، باز داشتن سفرای بیگانه از مداخله در امور داخلی ایران، اهتزاز پرچم ایران در کشورهای دیگر به طور دائم و گسسیل نمایندگان دائمی سیاسی برای تأسیس سفارتخانه و نمایندگی به لندن، پترزبورگ، بمبئی، استانبول و تفلیس، به رغم مخالفت روسیه و تدوین دستور عمل برای مذاکرات با وزرای مختار دول بیگانه، اتخاذ روشی برای کسب اخبار و اطلاعات از سفارتهای بیگانه که باعث بیم و رعب مداخله جویان خارجی شد، نظارت بر رفت و آمد بیگانگان و مرسوم کردن اخذ تذکره برای آنها را می‌توان یاد کرد. وی همچنین به آموزش و تربیت مأموران ایرانی مقیم خارج از کشور عنایت خاص داشت و می‌کوشید آنها را از میان شایسته‌ترین افراد انتخاب کند. امیر در سیاست خارجی از اصول خاصی پیروی می‌کرد و از سیاست موازنه منفی سود می‌برد. او با اعطای هرگونه امتیاز به بیگانگان مخالف بود و در عین حال از سیاست بهره‌گیری از نیروی سوم و توسعه روابط متعادل با کشورهای جهان طرفداری می‌کرد. مسأله افغانان و سرزمینی که سپس افغانستان نام گرفت، به روزگار امیر و به اعتقاد او، به رغم مواضع انگلستان، مسأله‌ای داخلی محسوب می‌شود. با آنکه انگلستان همواره امیر را هشدار می‌داد تا از «دخل و تصرف در امورات» هرات خودداری کند، ولی امیر مصمم بود تا افغانان را به پشتیبانی دولت ایران دلگرم ساخته، از نزاعهای قبیله‌ای ـ که لابد انگلستان بنا بر سنت سیاسی خود بدان دامن می‌زد ـ باز دارد؛ چنان‌که یار محمدخان و سپس پسر او صید محمدخان حاکم هرات را عملاً به اطاعت و تبعیت از حکومت خراسان واداشت، واز کهندل خان و پسرش سلطان علی‌خان در قندهار، و دوست محمدخان حاکم کابل خواست مراودات خود را با انگلستان قطع کنند، یا تا تثبیت موقعیت سیاسی و نظامی ایران، با انگلیسی ها مماشات کنند. وی درباره سیستان و بلوچستان نیز همین سیاست را پیش گرفت تا به آرامی به بسط قدرت دولت مرکزی در آن منطقه که تحت نفوذ انگلیس بود. بپردازد. تحول در روابط ایران و انگلستان به روزگار امیر باورود سرگرد شیل(sheil) که پس از دو سال مرخصی به ایران بازگشت، آغاز شد. شیل در بدو ورود از وزارت امیر اظهار خشنودی کرد، ولی مداخله آشکار و نهان سفارت انگلیس در امور ایران، امیر را به مقابله و اداشت و بدین‌سبب نسبت به خواستهای سفارت بی‌توجهی کرد و امور آن را معطل گذاشت. این برخورد موجب اعتراضات پیاپی سفارت و واکنش شیل شد. نخستین موضوع مورد مناقشه، تعریق حق و حدود حاکمیت ایران بر خلیج فارس بود. امیر همواره می‌کوشید سیطره ایران را بر نواحی جنوبی خلیج‌فارس را تثبیت کند و برای این کار، برخی کارگزاران دولت در آن مناطق را تغییر داد. وی در این زمان با طرح مسأله الغای تجارت برده در خلیج‌فارس توسط دولت انگلستان روبروشد و در پی آن نماینده این کشور در ربیع‌الثانی1265 به دولت ایران اطلاع داد که ناوگان انگلیسی، کشتی‌ها را در این آبها جستجو و توقیف می‌کند. امیر به شدت به مخالفت برخاسته ، ‌آن را سلب حاکمیت ایران دانست و هشدار داد که این کار موجب می‌شود که روسها نیز در صدد کسب امتیاز برآیند. با آنکه وی موافقت کرد در یک دوره 4 ماهه ناوگان انگلیسی با حضور ماموران ایرانی، کشتی‌ها را بازرسی کند، ولی بعداً این کار را موقوف کرد و اعلام داشت که به حکمرانان فارس و خوزستان دستور داده است از حمل و نقل بردگان ممانعت کنند؛ اما کوششهای شیل و توسل او به ناصرالدین‌شاه موجب شد تا امیر بپذیرد که مدت 11 سال ناوگان انگلیسی با حضور یک صاحب منصب ایرانی به بازرسی کشتی‌ها بپردازد. موضوع دیگر، درخواستهای مکرر سفارتهای روس و انگلیس درباره صرف نظر کردن از تنبیه مجرمان بود که امیر این را نیز به شدت رد کرد و آن درخواستها را مداخله در امور ایران دانست. این معنی با اخذ تابعیت ایرانیان از سفارت انگلیس مرتبط بود که به طور خاص در پناهندگی برخی افراد و اعضای خاندانهای مشهور وحمایت انگلیس از کسانی که مطرود امیر بودند، جلوه‌گر شد. نیز از آنجا که سفارت انگلیس با اعطای تحت‌الحمایگی به مجرمان مختلف عملاً حاکمیت ملی ایران را نقض می‌کرد، امیر دستور داد رفت و آمد ایرانیان را به سفارت انگلیس زیرنظر گیرند. مهمترین عامل درگیری سیاسی سفارت مذکور با دولت ایران، مسأله ارامنه تبریز بود که پس از مرگ محمدشاه، به دلایلی نامعلوم امور سرپرستی آنان به کنسول انگلیس سپرده شده بود. در این وقت امیر کلیه احکام صادره از جلوس ناصرالدین شاه در تبریز تا ورود او به تهران را لغو کرد و سپس به دولت انگلستان نیز اطلاع داده شد که امور ارامنه منحصراً در اختیار دولت ایران است و پس از کشمکش‌هایی سرانجام امیر توانست از مداخله سفارتهای بیگانه در امور اتباع ایران و اقلیتهای دینی جلوگیری کند. منبع:روزنامه اطلاعات 21/10/1390 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران شماره 105 - مرداد ماه 1393

اهمیت نگاه واقع گرایانه به بحران مشروطیت

از هر ديدگاهیکه به نهضت مشروطیت ایران نظر شود، این تحول نقطه عطف تاریخ معاصر ایران به شمار می‌رود. مشروطیت فقط یک پديده اجتماعی ساده نبود، بلکه از جهت سیاسی، اقتصادی و فرهنگی میراث قبلی خود را به چالش مي‌خواند. با مشروطیت، ایران وارد گردونه‌ای از تحولات شد که با خود الگوهای تازه‌ایبه ارمغان آورد. از سویی مباحث عدیده‌ای در باب حقوق انسان مطرح شد و برای نخستین بار تأملی نظری در میراث به جای مانده از گذشته صورت گرفت و تلاش‌های قابل توجه - اگرچه ناكام - برای انطباق آن با شرایط روز انجام گرفت. از دیدگاه اقتصادی ایران جزیی از دنیایی شد که بايد زیر تأثیرات شگرف جهان سرمایه‌داری باشد و به مثابه یک کشور پیرامونی، میزبان سرمایه‌دارانی گردید که بیش از همه در پی دستيابیبه نفت و سایر منابع خام کشور بودند. کشف نفت همزمان با مشروطیت ایران - و نیز همزمانی رقابت‌های شرکت‌های بزرگ چندملیتی در پهنه کشور با این تحول تاریخی - نقش بسیار تعیین کننده‌ای در جهت‌‌گیری مشروطه داشت. برای نخستین‌ بار در ایران گامهای عملی برای ادغام در نظام جهانی سرمایه‌داریبرداشته شد. با ا‌ین حال به مشروطیت ایران نمی‌توان به صورت یك رو‌‌‌‌یداد تک‌عاملی نگریست. این تحول تاریخی محصول بسترسازی‌های سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، دینی و اجتماعی بود که دست در دست يكديگر به آن خيزش تاريخیمنتهیگرديد. در واقع همة عوامل لازم برای تحول اجتماعی در این مقطع از تاریخ کشور وجود داشت تا آن جنبش را خلق کند. البته همزمانی مشروطه با این تحولات نباید این ذهنیت را به وجود آورد که مشروطة ایران، زادة عواملی بود که برای توده‌های مردم ناشناخته بود. مردم به صورت ملموس با واقعیات زندگی خود مواجه بودند و نیاز به تحول را احساس می‌کردند. از سوی دیگر آنان به این واقعیت اذعان داشتند که با وجود شرایط موجود راه بر هر‌گونه احقاق حقی مسدود است. آنان دریافته بودند باید زمامداران را حتیبه زور وادار به پذیرش حقوق خود كنند. از دوره‌های گذشته علما به عنوان پناهگاه قدرتمند مردم بارها در حوادثی مثل جنبش ضد رژی و یا قبل از آن امتیازنامه رویتر صريحاً با ادغام ایران در نظام جهانی سرمایه‌داریبه مخالفت برخاسته بودند. از سوی دیگر آنان همیشه بر مقوله‌ای به نام حفظ تمامیت اعتقادی و دینی مردم تأکید داشتند و بارها نسبت به احتمال سست شدن باورهای مذهبی مردم تحت تأثير شرایط جهانی جدید، هشدار داده بودند. برای آنان مشروطه مجالیبود تا بار دیگر دعاوی تاریخی خود را علیه دستگاه قاجار مطرح كنند. البته مخالفت با سیاست‌های سلاطین قاجار منحصر به این گروه از جامعه نبود، بلکه دیوانسالاران و روشنفکران نیز از روند موجود ابراز نارضایتی ‌می‌كردند. اینان نیز طیف گسترده‌ای از بابیان تا روزنامه‌نگاران و نویسندگان و سیاستمداران را دربرمی‌‌گرفتند، اما بدون تردید نمی‌توان کلیه تحولات این زمان را به فعالیت‌های این دسته از افراد فروکاست. از دوره ناصرالدین‌شاه بسیاری از مناسبات خارجی ایران تحت تأثير كمپانيهایبزرگ اروپايیكه برایراه‌يابیبه بازار ايران تلاش مي‌كردند، قرار داشت. این کمپانی‌ها البته با یک مشکل عمده روبه‌رو بودند و آن هم روسیه بود. این شرکت‌ها برای کسب سود از هر فرصتی ‌بهره‌‌برداری ‌‌می‌كردند. برای آنان نه قانون‌خواهی مردم ایران مهم بود و نه مشروطه‌طلبی آنان؛ مهم این بود که چگونه می‌توان قدرت روسیه را تضعیف کرد تا از بازار ایران سهم بيشتریعاید آنان گردد. این شرکت‌ها بدون تردید از بر‌هم خوردن نظم موجود برای نیل به اهداف منفعت‌طلبانه خود بهره‌برداری می‌كردند و ورود آنان به جنبش مشروطه و حمایت لفظی‌شان از این جنبش، نه از زاویه باور به ضرورت استقرار قانون در ایران بلکه برای یافتن جای پایی محکم به منظور سرمایه‌گذاری در کشور بود. در همین راستا تلاش اقلیت‌های دینی را نباید چنان عمده کرد که گویا هر چه در این دوره اتفاق افتاده، محصول زد و بندهای آنان بوده است. حوادث تاریخی به خواسته این و آن و به صورت تصادفی روی نمی‌دهد. بنا‌بر‌این فروکاستن مشروطه ایران به دسیسه‌های يك قدرت خارجی و یا فلان اقلیت دینی کاری غیر معقول است. واقعیت امر این است که جنبشی روی داد و هر کس از زاویه موردنظر خود به آن اقبال نشان داد: یکی برای تضعیف موقعیت روسیه در ایران، دیگری برای یافتن فرصتی جهت استقرار اصول شرع، سومی برای ادغام ایران در نظام جهانی سرمایه‌داری، آن یکی برای تضعیف و مآلاً نابودی حکومت قاجار و ... باید لایه‌های مختلف در مشروطه ایران بازشناسی شوند و هر کدام به تفکیک مورد نقد و ارزیابی قرار گیرند. انگیزه نیروهای در‌گیر در مشروطه ایران باید بازکاوی شوند و هر‌کدام با معیار منافع و مصالح ملی ایران به سنجش درآیند. بدیهی است در آن تكاپوی فراگیر هیچ گروهی اقدامات خود را مغایر با منافع ایران نمی‌شمرد‎؛ اما ‌باید سخنان هر گروه سیاسی را با عمل آنان سنجید و دید که کدام بيان و عمل سیاسی بیشتر با مصالح ایران سازگار بوده است؟ برای نیل به این مهم تنها انگاره ما باید رعایت مصالح ملی باشد. با همين اصل، شرایط تاریخی ایران در آستانه مشروطه مورد بازبینی قرار گیرد و اوضاع بین‌المللی آن روزگار تحلیل ‌شود، و نقش انجمن‌های سری و مجامع دیگر در همین راستا ارزیابی و مواضع احزاب سیاسی به بوته نقد گذارده شود. باید به این سوال پاسخ داده شود که مراد بریتانیا از دفاع صوری از مشروطه ایران چه بود و مواضع محافل و احزاب سیاسی آن کشور در برابر تحولات ایران چه مبنايیداشت؟ تلاش‌ شرکت‌های بزرگ سرمایه‌سالار برای راهیابی به بازار ایران تبیین گردد و همسویی منافع آنان با مواضع برخی جریانات سیاسی توضیح داده شود. بحث اقلیتهای مذهبی و انجمن‌های برخاسته از آنان و همگرایی آنان با برخی احزاب سیاسی در همین راستا تحلیل گردد. باید مشروطه آن‌گونه که بود معرفی شود و تاریخ ایران در اين مقطع با ابعاد جهانی باید مورد بررسی قرار گيرد؛ زیرا همزمانی تحولات بین‌المللی با مشروطه ایران و تأثیر آن بر حوادث کشور در همین دوره حائز اهمیت است. ما بر این باوریم که تحلیل مشروطه ایران با ابزاری واحد غیر ممکن است و برای ایضاح هر بخش آن باید روش‌شناسی خاص همان بخش مورد عنایت قرار گیرد. مثلاً در باب مخالفت ‌برخی روحانیون با مشروطه از ابزار فکری خاص خود آنان استفاده شود و نیز در باب شرکت‌های چند ملیتی و یا احزاب سیاسی، نظریه‌های رایج در اقتصاد سیاسی و تحزب مورد توجه قرار گیرد. شایان توجه است، پرداختن به تئوریها به هیچ وجه ما را از لزوم نگاه جزیی به حوادث مشروطه بی‌نیاز نمی‌‌كند، از این‌رو برای هر سخن و نظریه‌ای باید مصداق یا مصادیقی عینی در مشروطه ایران ارائه گردد. باید از نگاه تک بعدی به جنبش مشروطه اجتناب ورزیم و هر تحول را در کنار دیگری مورد ارزیابی قرار دهیم و همچنین مجال لازم را برای نقد و ارزیابی مشروطه در پرتو برقراریارتباط بین اجزای آن تحول تاریخی ممکن كنيم؛ زیرا فهم هر پاره از مشروطه ایران در گرو نقد اجزای مرتبط با آن است. در این ارتباط به صورت متقاطع تحولات مربوط به هر حادثه با اتکاء به منابع اصلی همان حادثه مورد موشکافی قرار ‌گيرد. به‌طور نمونه وقتی بحث اقلیت‌های مذهبی مطرح مي‌شود از منابع اصلی خود آنان بهره‌برداری ‌گردد و هنگامی که از مقوله منافع انگلیسی‌ها از مشروطه ایران سخن به میان مي‌آيد، از اسناد و منابع خود انگلیسی‌ها سود جوييم. این روش ما را از شائبه یک‌سو‌نگری در تحلیل حوادث، مبرا می‌كند و نشان می‌دهد، هدف ایضاح موقعیت تاریخی ایران در مقطع مورد بحث است و لاغیر. اگر قرار است تاریخ را به مثابه چراغ راه آینده بدانيم لازم است تحولات را آن‌گونه که روی داده‌اند عرضه نماییم نه آن‌‌گونه که خود می‌خواهیم. ما برای هر‌گونه برنامه‌ریزی جهت آینده کشور نیاز‌مند این هستیم که واقعیات اجتماعی خود را همان‌گونه که بوده‌اند بازسازی نماییم، در غیر این صورت چیزی جز مشغول كردن خود عاید مورخ نخواهد شد. مهم این نیست که محقق تاریخ چه چیزی را می‌پسندد؛ مهم این است که آیا او توانسته است آنچه را که در گذشته روی داده فارغ از تعلقات فردی خود منعکس سازد یا خیر؟ در حقیقت، شناخت واقعیات گذشته به همان‌گونه که رخ داده‌اند راه را بر شناخت تاریخی درست و تحلیل سیاسی واقع‌بینانه می‌گشاید و افق و امکانات پیش روی را به منظور برنامه‌ریزی در اختیار برنامه‌ریزان و سیاستمداران قرار می‌دهد. منبع:حسین آبادیان ، بحران مشروطيت در ايران ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 105 - مردادماه 1393

کالبد شکافی یک سند تاریخی

در بین اسناد متعددی که در ساواک در طول دهه 40 و 50 شمسی راجع به شهرت بهائیگری امیر عباس هویدا در بین مردم ، دوستی صمیمانه وی با سران بهائیت ، و کمک وی به محافل بهایی وجود دارد ، به بولتنی سری در ساواک مربوط به شهریور 1357 بر می خوریم که بر تبرئه هویدا از بهائیت اصرار می ورزد . توضیح اینکه : پیرو شدت گرفتن طوفان انقلاب اسلامی بر ضد رژیم ستمشاهی نماینده آقای شریعتمداری در تهران با منوچهر آزمون (وزیر مشاور در امور اجرایی) دیدار کرد و ضمن اشاره به خواسته های آقای شریعتمداری اعلام کرد «کنارگذاردن امیر عباس هویدا وزیر دربار شاهنشاهی از این سمت یکی از تقاضاهای آقای شریعتمداری است. زیرا هویدا وابسته به فرقه بهائیت می باشد. » بولتن ویژه و سری ساواک در مقام تبرئه هویدا از این اتهام (و در نتیجه دفاع از پست وزیر درباری او) برآمده و چنین نوشت : « ..... در باره اتهام انتساب وزیر دربار شاهنشاهی به فرقه بهائیت به استحضار می رساند : تا زمان انتصاب امیر عباس هویدا به مقام نخست وزیری در هیچیک از سازمانهایی که وی خدمت می نمود و مشاغلی که بر عهده داشته به هیچ وجه حتی کوچکترین بحث و شایعه ای مبنی بر انتساب وی به این فرقه وجود نداشته و بین دوستان و نزدیکان وی نیز چنین بحث و گفت و گویی نبوده است . پس از انتصاب وی به این سمت ، مخالفین او شایع کردند که پدرش وابسته به این فرقه بوده است . برابر تحقیقاتی که به عمل آمده پدر هویدا هنگامی که وی و برادرش در سنین طفولیت بوده اند فوت شده است . مادر هویدا و افراد فامیل وی مسلمان بوده و می باشند . مادر هویدا که به مکه نیز مشرف شده مسلمانی متدین و با تقوی است و فرزندان خود را نیز با تقوی و فضیلت تربیت نموده و دارای خصائل نیکوی انسانی می باشد . امیر عباس هویدا هیچگاه منتسب به فرقه بهائیت نبوده و بعلاوه طبق یکی از تعالیم عالیه اسلامی که از زمان حضرت رسول (ص) جاری بوده ، و می گوید هر فردی که جملات شهادت مبنی بر اشهد ان لا اله الا الله ، اشهد ان محمد رسول الله و اشهد ان علی ولی الله را ادا نماید مسلمان شناخته می شود ، امیر عباس هویدا طی 15 سال گذشته به مناسبتهای مختلف پیوسته اعتقاد خود را به دین مبین اسلام صریحا و علناً بیان داشته است ......»(1) در اظهارات فوق نکات قابل تامل و ادعاهای مخدوشی وجود دارد که نهایتاً اصالت ادعای کلی مندرج در آن (مبنی بر تبرئه هویدا از بهائیگری) را به شدت زیر سوال می برد. برای نمونه در بولتن فوق ادعا شده که «تا زمان انتصاب امیر عباس هویدا به مقام نخست وزیری در هیچیک از سازمانهایی که وی خدمت می نمود و مشاغلی که بر عهده داشته به هیچ وجه حتی کوچکترین بحث و شایعه ای مبنی بر انتساب وی به این فرقه وجود نداشته و بین دوستان و نزدیکان وی نیز چنین بحث و گفت و گویی نبوده است . پس از انتصاب وی به این سمت ، مخالفین او شایع کردند که پدرش وابسته به این فرقه بوده است» این سخن نادرست است و در گزارش محرمانه ای که ساواک در هفتم اسفند 1342 (هنگام انتصاب هویدا از سوی منصور به وزارت دارایی یعنی مدتها پیش از صعود او به مقام نخست وزیری) راجع به هویدا تهیه کرده ، ضمن اشاره به عضویت هویدا در فراماسونری و نیز فساد و بی کفایتی او در مسئولیت اداری ، تصریح شده که «معروف است که از فرقه بهایی پیروی می کند»(2) در همین زمینه باید به انتشار نامه تایپ شده ای به امضای سکندر بر ضد هویدا اشاره کرد که در مهر 1343 (یعنی در زمان وزارت دارایی در کابینه منصور و ایضاً ماههای پیش از مقام نخست وزیری) نگارش و برای بسیاری از مقامات دولتی وقت پست شد و نسخه ای از آن در اسناد ساواک موجود است. در این نامه صراحتاً ضمن اشاره به روابط خاص پدر و نیای هویدا (حبیب الله عین الملک و میرزا رضا قناد) با عباس افندی ، از مسائلی نظیر تکاپوی عین الملک در جهت تبلیغ بهائیت ، همکاری هویدا (هنگام ماموریت در سفارت ایران در آنکارا) با خانواده های بهایی مهاجر به ترکیه در برخی فعالیتهای غیر قانونی ، و درگیری ژنرال ارفع (سفیر ایران در ترکیه) با هویدا بر سر این امر و بالاخره همکاری هویدا در دوران مسئولیتش در شرکت ملی نفت و سپس وزارت دارائی با گروهی از بهائیان سرشناس همچون فواد روحانی و ارباب فرهنگ مهر (بهایی زرتشتی تبار) یاد و انتقاد شده است.(3) در همین نامه یا اعلامیه ، با اشاره به پسران عین الملک : امیرعباس و فریدون هویدا ، خاطرنشان شده که «امیرعباس به پیروی از مسلک پدر خویش به سران بهایی نزدیک شد و از هیچگونه خدمتگزاری در راه ترویج مسلک بهایی فروگذار نکرد.»(4) در زمان پخش این اعلامیه ، هنوز ترور منصور رخ نداده و راه بر نخست وزیری هویدا باز نشده بود . زمانی هم که هویدا پس از ترور منصور به حکومت رسید سفارت انگلیس در گزارشی به وزارت خارجه متبوع خویش نوشت «گرچه نخست وزیر جدید یک بهایی نیست ولی پدرش حتماً یک بهایی بوده است. این موضوع وسیله ای است در دست مخالفان. اسدالله علم هم امروز به من گفت این انتخاب بسیار بدی بود. او می ترسد در ماههای آینده ناراحتی هایی پیدا شود که برای شاه بد خواهد شد»(5) می بینیم که در آغاز نخست وزیری هویدا موضوع بهایی بودن پدر وی برای مردم آشکار وحتی «وسیله ای است در دست مخالفان وی» قلمداد می شده است. حتی گزارش ساواک مورخ 15/6/1345 ، به نقل از بهائیان تصریح می کند که هویدا (پیش از دوران نخست وزیری) با مادرش در محافل بهائیان شرکت می جسته است.(6) آنگاه با وجود این همه شواهد و دلایل غیر قابل انکار بولتن سری فوق در سال 1357 ادعا می کند که «امیر عباس هویدا تا پیش از دوران نخست وزیری در هیچیک از سازمانهایی که وی خدمت می نمود و مشاغلی که بر عهده داشته به هیچ وجه حتی کوچکترین بحث و شایعه ای مبنی بر انتساب وی به این فرقه وجود نداشته و بین دوستان و نزدیکان وی نیز چنین بحث و گفت و گویی نبوده » و تنها «پس از انتصاب وی به این سمت ، مخالفین او شایع کردند که پدرش وابسته به این فرقه بوده است»! این در حالی است که موضوع وابستگی عین الملک (پدر هویدا) به بهائیت نه پس از دوران نخست وزیری بلکه دهها سال پیش از آن تاریخ در بین مردم شیوع داشت ، که نمونه این امر را می توان در کتاب کشف الحیل نوشته عبدالحسین آیتی (مبلغ مستبصر بهایی) دید که در اواسط دهه 1300 شمسی در تهران طبع و منتشر شده و تا زمان نخست وزیری هویدا چاپهای متعدد خورده است . نکته دیگری که در بولتن آمده این است که :«برابر تحقیقاتی که به عمل آمده پدر هویدا هنگامی که وی و برادرش در سنین طفولیت بوده اند فوت شده است .» این سخن نیز نااستوار است، زیرا مرگ عین الملک در سال 1314 ش رخ داده و با توجه به تولد هویدا در 1298(7)، سن وی در زمان مرگ پدر 16 سال بوده است ، و روشن است که فرد 16 ساله در«سنین طفولیت» به سر نمی برد! نیز در بولتن مزبور ادعا شده است «مادر هویدا و افراد فامیل وی مسلمان بوده و می باشند.» در مورد مسلمانی مادر هویدا ، شاید تردیدی وجود نداشته باشد (هرچند چنانکه اشاره داشتیم گزارشهای ساواک از شرکت او همراه با پسرش هویدا در محافل بهایی خبر می دهد و این امر چندان با مسلمانی او سازگار نیست) اما بی تردید جمعی از خویشاوندان نزدیک هویدا بهایی بوده اند و مئیرعزری (نماینده اسرائیل در ایران و دوست هویدا و بهائیان) صراحتاً در خاطرات خود از اهتمام هویدا به رفع مشکلات خویشاوندان بهائیش در اسرائیل گزارش می دهد(8) این گونه اظهارات نادرست در بولتن یاد شده ، اعتبار محتویات آن را زیر سئوال می برد . به ویژه با توجه به زمان حساس و مخاطره بار نگارش آن این نظر را در ذهن پژوهشگر تیزبین تقویت می کند که مطالب این بولتن با نظر هویدا و با هدف تبرئه و ابقای وی در پست وزیر درباری تدوین شده است . توضیح مطلب چنین است : دوران تصدی هویدا به وزارت دربار (تابستان 1356 – پاییز 1357) مقارن با اوجگیری انقلاب اسلامی بود . چنانکه می دانیم رژیم ستمشاهی برای مقابله با انقلاب دست به تمهیدات گسترده ای زد که یکی از آنها تلاش جهت ایجاد تفرقه میان روحانیت و تراشیدن رقیب برای امام خمینی بود (که البته در این نقشه ناکام ماند) در این راستا هویدا در مقام وزیر دربار در زمستان 1356 ستاد تماس با روحانیت (متشکل از جمشید آموزگار و ارتشبد فردوست) را تشکیل داد و به وسیله برخی عناصر مرتبط با روحانیت و حکومت شاه (مانند محمدجعفر بهبهانیان و هدایت اسلامی نیا) به برقراری تماس و گفت و گو با برخی از مراجع تقلید شیعه در ایران و عراق از جمله سید کاظم شریعتمداری روی آورد (9) در این میان بهایی بودن تبار هویدا و شایعه بهائیگری خود وی عامل مهمی بود که به حیثیت رژیم لطمه می زد و طبعاً تمهیدات رژیم برای جلب نظر مساعد علما به سوی خویش و ایجاد جبهه ای در درون روحانیت بر ضد امام خمینی و جناح همبسته با وی ، را خنثی می ساخت . اما بیشترین آسیب از ناحیه این شایعات ، به شخص هویدا و آبرو و موجودیت سیاسی او وارد می شود که اگر چاره جویی نمی شد اساساً به مرگ سیاسی کامل او می انجامید (چنانکه عملاً نیز چنین شد و رژیم ناگزیر شد برای تسکین غلیان خشم انقلابی ملت مسلمان ، هویدا را دستگیر و به کنج زندان افکند) در چنین شرایطی هویدا و یار غارش در ساواک (پرویز ثابتی) – که اسناد موجود از همدستی او در آن روزها جهت مقابله با موج انقلاب اسلامی حکایت داشت - بر آن شدند که با تدوین گزارشی به اصطلاح «تحقیقی» ، اتهام انتساب وزیر دربار به فرقه بهایی را از اساس منکر شوند و بولتن ویژه و سری یادشده که به شاه عرضه شده ، حاصل تلاش نافرجام آنان در این زمینه بود ؛ تلاشی که البته نتیجه ای در بر نداشت و به زودی خود رژیم پهلوی برای نجات خویش از طوفان قهر ملت ، هویدا را قربانی ساخت . پی نوشت : 1 - امیر عباس هویدا به روایت اسناد ساواک ، 2/573-574 2 – فردوست ، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی ، ج 2 ص 374 3 – فردوست ، همان ، ص 375 – 377 4 – همان ، ص 375 5 – مصطفی الموتی ، بازیگران سیاسی ایران از مشروطیت تا سال 1357 ، ج3 ص 101 6 – همان ، ص 389 و 390 ؛ امیر عباس هویدا به روایت اسناد ساواک ، ج1 ص360 7 - امیر عباس هویدا به روایت اسناد ساواک ، ج1 ص490 8 – ر.ک: کیست از شما از تمامی قوم او ؛ یادنامه ، دفتر اول ، مئیرعزری ، ترجمه : آبراهام حاخامی ، ص 331 9 - نیمه پنهان ؛ سیمای کارگزاران فرهنگ و سیاست ، ج 14 ، امیرعباس هویدا ، چ 4 صص 298 – 301 منبع : فصلنامه تخصصی «تاریخ معاصر ایران» ، سال 13 ، تابستان 1388 ، موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران ، شماره 50 ، ص 674 تا 678 منبع بازنشر : "ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 105 مرداد ماه 1393

اهمیت انقلاب اسلامی در تاریخ معاصر

سکینه کاشانی تاکنون در خصوص انقلاب اسلامی ایران پژوهش‌های بسیاری صورت گرفته است و محققان از زوایا و جنبه‌های مختلف به این واقعه تاریخی پرداخته‌اند. در این نوشتار سعی شده است به طور اجمالی به اهمیت انقلاب اسلامی و آنچه سبب متمایز شدن آن شده است، پرداخته شود. انقلاب اسلامی بزرگترین رخداد تاریخ معاصر ایران، با ویژگی‌ها، زمینه‌ها و پیامدهای خاص خود است. انقلابی که تنها نمونه تاریخی قیام یک پارچه توده‌های مسلمان علیه نظام فاسد حاکم است که بر اساس ایده‌آل‌ها و آرمانهای مکتب دینی بوده، به گونه‌ای که در نهایت در مسیر تحقق نظام اجتماعی اسلام، به تشکیل حکوت اسلامی دست یافته است. در واقع تنها نمونه منحصر به فرد در تاریخ اسلام و جهان که از این حیث، در سده‌های معاصر و اخیر یا پیشین نمی‌توان برای آن مورد مشابه دیگری در نظر گرفت.(1) واژه انقلاب(Revolution) از اصطلاحات اخترشناسی به معنای چرخش دورانی افلاک و بازگشت ستارگان به جای اول است. (2) از سوی دیگر برخی میان نهضت و انقلاب تفاوت قائل شده و هر حرکتی را انقلاب به معنی واقعی آن نمی‌دانند، بدین ترتیب که نهضت را به قیام و برخاستن معنا و انقلاب را با مفاهیمی چون تحول و زیر و رو کردن برابر دانسته‌اند. اطلاق نهضت به هر انقلابی صحیح بوده ولی استعمال کلمه انقلاب نسبت به نهضت تعبیری مسامحی و عرفی است. یعنی در هر انقلاب و دگرگونی، ضرورتا قیام و به پاخاستن وجود دارد ولی الزاما هر قیام و جنبشی تحقق انقلاب و دگرگونی بنیادین را به دنبال ندارد. (3) شهید مطهری در تعریف انقلاب می‌گوید: «انقلاب عبارتست از طغيان و عصيان مردم يك ناحيه و يا يك سرزمين، عليه نظم حاكم موجود برای ايجاد نظمی مطلوب. به بيان ديگر انقلاب از مقوله عصيان و طغيان است عليه وضع حاكم، به منظور استقرار وضعی ديگر.»(4) بی‌شک انقلاب اسلامی یک تحول اجتماعی- ‌سیاسی ریشه‌دار و اساسی بوده که همراه جایگزین شدن نظام سیاسی نوین و توام با انتقال قدرت به طور ناگهانی در جامعه رخ داد و قیام قهرآمیز توده‌های میلیونی نیز از عوامل تعیین کننده آن محسوب می‌شود و عامل اقتصاد به مفهوم تبعیض و فقر ناشی از اقتصاد وابسته و فرسوده رژیم حاکم هم به نحوی در این تحول بنیادی موثر بوده است.(5) اما از نقطه نظر تاریخی انقلاب ایران و شکل‌گیری جمهوری اسلامی اوج یک رشته رویدادهایی است که سرآغاز آن به قرن شانزدهم میلادی یعنی زمانی که اکثریت ملت مکتب شیعه را پذیرا شدند باز می‌گردد. در حقیقت یکی از مهمترین عواملی که انقلاب اسلامی را متفاوت از سایر انقلابات و تحولات قرن حاضر می‌سازد، ریشه‌های عمیقی است که این انقلاب در گذشته تاریخی ایران دوانده است(6) و از سوی دیگر انقلاب اسلامی را آخرین حلقه از سلسله حرکت‌های بزرگی می‌دانند که در تاریخ معاصر ایران رخ داده(7) و با شرایط خاص خود سبب به وجود آمدن تغییری اساسی و بنیادین در نظام سیاسی و اجتماعی ایران شده است. رویارویی با نفوذ و حضور بیگانگان در ایران سابقه طولانی داشته و در واقع فشار خارجی، همیشه یکی از گرفتاریهای زندگی ایرانیان بوده است. طی 150 سال اخیر، بریتانیا و روسیه مدام در ایران با یکدیگر سرشاخ می-شده‌اند. بریتانیا به حفظ هند و منافع خود در خلیج فارس توجه داشته است و هدف روسیه رسیدن به آبهای گرم خلیج فارس و دستیابی به موقعیتی بوده است که بخش جنوبی قلمرو خود را تقویت کند. از آغاز دهه 1850 میلادی حکمرانان ایران کوشیدند با ایجاد موازنه بین نفوذ دو قدرت بزرگ، کشور را حفظ کنند، اما در این زمینه هیچ گاه توفیق نیافتند.(8) اولین جنبش عمومی تاریخ معاصر ایران علیه سروری خارجیان توسط یک عالم شیعی پا می‌گیرد. در سال 1268‌ش/ 1890‌م تولید و فروش تنباکو در ایران و خارج از آن در انحصار دولت بریتانیا قرار می‌گیرد و مجتهد قدرتمند زمان میرزای شیرازی فتوایی صادر می‌کند که تا زمانی که کشت و فروش تنباکو در اختیار این انحصار باشد مصرف تنباکو حرام است.(9) ماجرای تنباکو نخستین جنبش گسترده توده‌ای بود که سلطه خارجی و دولت هر دو را مستقیما نشانه گرفته بود و از قرار به دنبال رشوه‌هایی که به مقام‌های دولتی ایران داده شده بود و ظاهرا بدون اطلاع دولت بریتانیا، امتیاز انحصاری تنباکو به سرگرد جی.اف. تالبوت واگذار شده بود و بعد از آن تالبوت امتیاز خود را به شرکت تازه تاسیس دخانیات امپراتوری فروخت. اما با رهبری روحانیت و فتوای میرزای شیرازی در تحربم توتون و تنباکو شاه مجبور به لغو آن شد.(10) با این وجود جان فوران، جنبش تنباکو را یک پیروزی محدود می‌داند. چرا که جنبش با تمرکز بر یک امتیاز که مورد توجه عامه مردم بود حالتی فراگیر و تعیین کنده پیدا کرد اما از این حد فراتر نمی‌رفت و خواهان همه امتیازهای واگذار شده به خارجیان و برکناری وزیران مسئول در اعطای این امتیازها نمی‌شد.(11) در هر صورت پيروزى نهضت تنباکو آشفتگى‌هاى رنج آور سلسله قاجار را بر ملا ساخت و ملت ايران را به قابليت‌هاى سياسى خود بهتر آگاه نمود و هيبت تاريخى شاه را فرو ريخت. اين يكى ديگر از تجارب مبارزاتى و همگانى به رهبرى علما بود.(12) به نظر می‌رسد ماهیت هر انقلابی را با بررسی اهداف آن، طرفداران آن، مخالفان آن و نتایج آن می‌توان دریافت. در انقلاب مشروطه نیز هدف اصلی و در واقع، همه خواسته و شعار محوری انقلاب، عبارت بود از مشروطه، یعنی حکومت مشروط به قانون. از دید کاتوزیان، بزرگترین دستاورد مشروطه خود مشروطه بود.(13) در واقع در سال 1284‌ش بود که ایران به سرعت به سوی انقلاب سیاسی در حرکت بود. طبقه متوسط سنتی(شامل بازاریان)، اکنون از لحاظ ااقتصادی، عقیدتی و سیاسی از سلسله حاکم جدا شده بود. روشنفکران متجدد با الهام از مشروطیت، ناسیونالیسم و دنیانگری، گذشته را رد می‌کردند. حال را با اعتراض می‌نگریستند و نگاهی تازه به آینده داشتند و به رغم تفاوتهایشان حملات خود را متوجه یک هدف کرده بودند: حکومت مرکزی.(14) در انقلاب مشروطه آنچه نخستین انفجار را پدید آورد چوب خوردن چند تاجر محترم قند و شکر در تهران به فرمان علاءالدوله برای پایان دادن به کمبود قند در بازار بود و به دنبال سخنرانی آتشین سیدجمال‌الدین اصفهانی در مسجدی در تقبیح حکومت استبدادی به زد و خوردی انجامید که منجر به مهاجرت بسیاری از علما، طلاب، تاجران، دکانداران و دیگران به حرم مقدس حضرت عبدالعظیم(ع) به نشانه خشم فراوان از حکومت شد. این مهاجرت در پایان سال 1905-م/1284‌ش افتاد اتفاق و رهبران آن آیت‌الله بهبهانی و آیت‌الله طباطبایی بودند.(15) اگرچه موافقت با خواسته معترضین یعنی تاسیس عدالتخانه موجب بازگشت آنها به تهران شد اما بار دیگر علما و پیروان آنها در اواخر ژوئن 1906‌م/خرداد 1285‌ش به قم مهاجرت کرده و سرانجام مظفرالدین شاه و ولیعهدش محمدعلی میرزا در دسامبر 1906‌م/ دی 1285‌ش قانون اساسی را امضاء کرده و به نظر می‌رسید مشروطه خواهان به خواسته خود رسیدند.(16) محمدعلی شاه پس از جلوس به سلطنت تصمیم گرفت نه چندان مانند پدرش مظفرالدین شاه و بیشتر چون پدربزرگش ناصرالدین شاه حکومت کند.(17) اما استبداد وی نیز نتوانست سد راه مشروطیت طلبی شود، پس از تشکیل مجلس بود که مخالفتها با برداشت متفاوت از قانون و آزادی به اوج خود رسید و اختلاف در عقیده و مسلک مشروطه خواهان بیشتر نمود پیدا کرد. این انقلاب یک تفاوت مهم و مشخص با قیام‌های قبلی داشت؛ به سبب آموخته‌هایی از تجارب اروپاییان. در نتیجه نه فقط علیه حکومت استبدادی موجود بلکه بر ضد نفس نظام استبدادی بود و خواسته‌اش قانون و چیز دیگری که مترادف آن تصور می‌شد یعنی آزادی بود.(18) با کودتای 1299 و به قدرت رسیدن رضا خان اینک جامعه ایران با شرایط متفاوتی روبرو شده و استبداد از نوع دیگر را تجربه می‌کرد. پس از گرایش رضا شاه به آلمان در جنگ جهانی دوم و متعاقب آن فشار متفقین به وی مبنی بر کناره‌گیری از سلطنت، اختیار سرنوشت کشور نیز در دست بیگانگان افتاد و محمدرضا پهلوی آمریکا را ترغیب کرد تا نقش بیشتری در ایران ایفا کند. در عرصه سیاسی، ایالات متحده آمریکا در مقام مهمترین متحد ایران طی دورانی بیش از 35 سال باقی ماند و سلطه آمریکا به بسط و گسترش روند انقلاب مساعدت فراوان کرد.(19) اینک ملت ایران پس از تجربیات فراوان دریافته بود که با وجود انقلاب مشروطیت، چون شاه را نگه داشته بودند و با آنکه قانونا محدود و مشروط شده بود، محمدعلی میرزاها و رضا خان فاتحه هر چه قانون اساسی و آزادی است را خوانده‌اند و با وجود ملی کردن نفت و کوتاه نمودن دست انگلیسی‌ها، محمدرضا شاه با دربار و ایادیش اخلالگری‌ها کردند و با یک کودتای نظامی آمریکایی، هم مصدق و دولتهای ملی را ساقط و ساکت نمودند و هم استیلای خارجی را مسلط‌تر و غارتگرتر به مملکت برگرداندند.(20) توطئه‌های مختلف و تفرقه‌های داخلی و پاره‌ای نارضایی‌ها که از زمان ملی کردن نفت شروع گردید و بعد از قیام سی تیر 1331 به اوج خود رسیده بود تا حدود محسوس قشرهایی از طبقات را دلسرد کرده بود.(21) شهید مطهری درمورد علت و ریشه انقلاب اسلامی می‌گوید که ریشه این نهضت را در جریانهای نیم قرن اخیر کشور از نظر تصادم آن جریانها با روح اسلامی این جامعه باید جستجو کرد. در نیم قرن اخیر جریانهایی رخ داد که بر ضد اهداف عالیه اسلامی و در جهت مخالف آرمانهای مصلحان صد ساله اخیر بوده و طبعا نمی‌توانست برای همیشه از طرف جامعه ما بدون عکس‌العمل بماند. ایشان از جمله این جریانها را استبداد، نفوذ استعمار نو و دور نگه داشتن دین از سیاست می‌داند.(22) این شرایطی بود که سبب به وجود آمدن زمینه بازنگری در نظام سیاسی و جامعه آن روز ایران شد. انقلاب اسلامی هم از نظر پیدایش و هم از نظر انگیزه و هم در کیفیت مبارزه در مقایسه با دیگر انقلابهای جهان تمایز اساسی دارد. از جمله ویژگی‌های مهم انقلاب که سبب این تمایز شده: مذهبی بودن، وجود رهبری کارآمد و مشارکت مردمی در آن است.(23) به عبارت دیگر علت تمایز و اهمیت انقلاب در تاریخ معاصر ایران را باید در ویژگی‌ها و مولفه‌های انقلاب اسلامی جست. انقلاب اسلامی ایران در کنار سایر عوامل تاثیرگذار به شدت تحت تأثیر فرهنگ سیاسی شیعه به ویژه نهضت عظیم عاشورا قرار داشت. حضرت امام خمینی(ره) در احیای این اندیشه، نقش موثری داشت، اصولا ایده انقلاب که حضرت امام در جریان انقلاب اسلامی مطرح کردند، برگرفته از اندیشه عاشورایی بود که بر اساس آن، وضعیت موجود غیرقابل اصلاح تلقی می‌شود و تنها از طریق یک حرکت و دگرگونی اساسی می‌توان این وضعیت را دگرگون ساخت.(24) در انقلاب اسلامی ایران، مردمی که سالیان دراز با سلطه استبداد دست نشانده استعمار، آن هم بر اساس مکتب اسلام و از موضع ایمان و تقوی و تسلیم و فضائل اخلاقی مبارزه دارند پس از انتظاری در جریان مخالفت مراجع نامدار و علمای عالیقدر با به اصطلاح انقلاب سفید شاه با شایسته‌ترین مرجع تقلید وقت آشنا می‌شوند. هم در جامعه روحانیت رهبر لایقی پیدا می‌شود و هم نیروی ایمان و تقوی و جهاد در حدی از اکثریت و در سطحی از تعالی قرار می‌گیرد که مبارزه‌ای پیگیر و امیدبخش را بتوان انجام داد.(25) در واقع منظور از اسلامی بودن آن است که آرمانهای انقلاب مردم ریشه در ارزشهای اسلامی داشت و محتوا و شعارهای انقلاب برخاسته از مکتب بود و خط مشی مبارزه و اصول آن از اسلام سرچشمه می‌گرفت.(26) از سوی دیگر مردمی بودن و شرکت همه طبقات در این انقلاب از ویژگی‌های مهم و متمایز انقلاب اسلامی است. مهدی بازرگان در این مورد می‌آورد: «انقلاب ما در مقایسه با قیامها و انقلابهای قبلی خودمان و انقلابهای کوچک و بزرگ سایر جاها دو برجستگی و برتری نشان داده است: یکی واقعا ملی و جوشیده و دربرگیرنده تقریبا کلیه طبقات و صفوف جامعه ایران بوده و برخلاف آنچه بعدا اصرار ورزیده می‌شود، اختصاص طبقاتی نیوده و از یک فرد یا یک حزب تحمیل و تلقین نشده است. امتیاز نسبی دیگر انقلابمان تحول و دوام آن می‌باشد.»(27) شهید مطهری با بررسی ماهیت انقلاب اسلامی می‌آورد که نهضت کنونی ایران به صنف و طبقه خاصی از مردم ایران اختصاص ندارد. نه کارگری است، نه کشاورزی، نه دانشجویی، نه فرهنگی و نه بورژوازی.(28) یکی از ویژگی‌های اعجاب انگیز انقلاب اسلامی، برخورداری آن بوده است از یک رهبری بی‌بدیل و بی‌معارض روحانیت انقلابی؛ رهبری امام خمینی، رهبری در اوج هوشیاری، واقع بینی و موقع شناسی و ارتباط تنگاتنگ با توده مردم قیام کرده در قم.(29) اصلاحات و انقلاب‌های موفق دارای رهبر آگاه و روشن بین هستند. بدون یک مصلح مدیر و مدبر، نمی‌توان به پیروزی در هیچ حوزه‌ای امیداور بود. در کنار ویژگی برتر و شاخص رهبر انقلاب یعنی شخصیت کاریزماتیک و جذبه علمی و عرفانی ایشان، روحانیون و مبارزه جویان طرفدار وی بودند که دارای شبکه‌های تشکیلاتی گسترده در سراسر ایران بودند و برای رهبری واحد و مقتدر ایشان تلاش می‌کردند.(30) آبراهامیان در این مورد می‌نویسد: «نقش تعیین کننده و محبوبیت وسیع آیت‌الله خمینی را با دو عامل می‌توان توضیح داد. عامل اول، شخصیت ایشان بخصوص زندگی ساده و سازش ناپذیری با طاغوت بود. در کشوری که بیشتر سیاستمداران زندگی پرتجملی داشتند، آیت‌الله خمینی زندگی زاهدانه‌ای چون عارفان و صوفیان و عاری از آلایشهای مادی چون مردم عادی داشت. دومین عاملی که تفوق آیت‌الله خمینی را توجیه می‌کند، هوشمندی و موقع شناسی و به خصوص توانایی ایشان در گردآوردن طیف وسیعی از نیروهای سیاسی و اجتماعی در پشت سر خویش است.»(31) عامل دیگری که توجه، تجمع و توحید همه طبقات سراسر کشور را به مبارزات علیه اوضاع و دستگاه حاکم جلب و تحریک نمود و از فداکاری و شهادت سرچشمه می‌گرفت اربعین‌های زنجیره‌ای بود که بهانه و موجبات آن را سیاست و سبعیت دستگاه شاه تحت حمایت آمریکا در کشتار 19 دی ماه 1356 مردم قم و در کشتارهای بعدی تبریز، یزد و شهرهای دیگر فراهم آورده بود.(32) زبان گویای راهپیمایی‌ها که از شعارها و پوسترها و از ترکیب شرکت کنندگان برمی‌آمد به طور کلی و در مجموع زبان وحدت بود و تمرکز بر دو چیز: اخراج شاه یا ضدیت با استبداد، رهبری شخص امام خمینی(ره)(33). شمس آل‌احمد در حدیث انقلاب می‌نویسد: «اگر روزی اقوال امام در کتابهایی مدون و طبقه بندی شود آن روز می‌توان سه ویژگی خط امام را شناخت. نخستین ویژگی این است که انقلاب ما صفت ضداستبدادی دارد. دومین ویژگی خط ضد استعماری بودن آن است و سومین ویژگی خط امام یا خط انقلاب، اتکا به فرهنگ خودی، فرهنگ اسلامی خود ما و عدم شیفتگی به فرهنگ غرب است»(34) اما نقطه قابل ذکر نقش انکار ناپذیر رهبری امام در شکل دادن به انقلابی است که بازتابهای آن در جهان و تاثیر آن بر جنبشهای اسلامی معاصر قابل توجه و مهم به نظر می‌رسد. در واقع امام خمینی (ره) تنها رهبر فکری و احساسی انقلاب را ندارند بلکه اصولا هویت انقلاب به وجود ایشان وابسته است و ایشان شناسنامه انقلاب هستند.(35) و بدین ترتیب انقلاب اسلامی با شرایط خاص خود به سرانجام می‌رسد و تجربه منحصر به فرد ملت ایران با رهبری شخص امام خمینی (ره) نمونه یک انقلاب مذهبی و مردمی شناخته می‌شود. انقلابی که به اعتراف بسياری يك انقلاب مخصوص به خود است، يعنی برای آن نظيری در دنيا نمي‌توان پيدا كرد.(36) نهضت مشروطه يك نهضت شهری بود نه روستایی اما اين نهضت هم روستایی بود هم شهری، شهری و روستایی، محروم و ثروتمند، كارگر و كشاورز، بازاری و غيربازاری، روشنفكر و عامی، همه و همه در اين نهضت شركت كرده بودند و اين به دليل اسلامی بودن نهضت بود كه همه گروههای مختلف در يك مسير و يك صف قرار گرفتند.(37) آن گونه که امام خمینی (ره) نیز در وصیت نامه سیاسی الهی خود می‌آورد که «بی‌تردید رمز بقاء انقلاب اسلامی همان رمز پیروزی است و رمز پیروزی را ملت می‌داند و نسل‌های آینده در تاریخ خواهند خواند که دو رکن اصلی آن انگیزه الهی و مقصد عالی حکومت اسلامی و اجتماع ملت در سراسر کشور با وحدت کلمه برای همان انگیزه و مقصد» [است](38) و بدین ترتیب «شک نباید کرد که انقلاب اسلامی ایران از همه انقلاب‌ها جداست، هم در پیدایش و هم در کیفیت مبارزه و هم در انگیزه و انقلاب»(39) و این گونه بود که ملت ایران سرانجام پس از گذراندن تجربه‌های متفاوت تاریخی توانست با رهبری بی‌نظیر امام خمینی (ره) حول هدفی واحد به پیروزی برسد و انقلاب اسلامی نه تنها تغییرات و تحولات داخلی را به دنبال داشت توانست نقش تاثیرگذاری در تحولات بین-المللی داشته باشد. پی‌نوشت‌ها: 1- جمعی از نویسندگان، انقلابی متمایز(جستارهایی در انقلاب اسلامی)، قم، بوستان کتاب، 1386، چاپ دوم، ص 83. 2- جمعی از نویسندگان، انقلاب اسلامی و چرایی و چگونگی رخداد آن، تهران، نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها، 1378، چاپ ششم، ص 13. 3- جمعی از نویسندگان، انقلابی متمایز(جستارهایی در انقلاب اسلامی)، ص 77. 4- مطهری، مرتضی، پیرامون انقلاب اسلامی، تهران، صدرا، 1372، ص 28. 5- عمیدزنجانی، عباسعلی، انقلاب اسلامی ایران و ریشه‌های آن، تهران، کتاب طوبی، 1377، چاپ دوازدهم، ص 14. 6- الگار، حامد، ایران و انقلاب اسلامی، ترجمه مترجمین سپاه پاسداران، بی‌جا، انتشارات سپاه پاسداران، بی-تا، ص 13. 7- جمعی از نویسندگان، انقلاب اسلامی و چرایی و چگونگی رخداد آن، ص 23. 8- استمپل، جان. دی، درون انقلاب ایران، ترجمه منوچهر شعاعی، تهران، موسسه خدمات فرهنگی رسا، 1378، ص 7. 9- الگار، همان منبع، ص 27. 10- فوران، جان، مقاومت شکننده(تاریخ تحولات اجتماعی)، ترجمه احمد تدین، تهران، خدمات فرهنگی رسا، 1389، چاپ دهم، ص 250. 11- همان منبع، ص 258. 12- نصراصفهانی، محمد و علی نصر اصفهانی، بنیان‌های انقلاب اسلامی ایران، بی‌جا، بی‌نا، بی‌تا، ص 45. 13- کاتوزیان، محمدعلی، دولت و جامعه در ایران، ترجمه حسن افشار، تهران، نشر مرکز، 1389، چاپ پنجم، ص 63. 14- آبراهامیان، یرواند، ایران بین دو انقلاب، ترجمه کاظم فیروزمند، حسن شمس آوری، محسن مدیر شانه-چی، تهران، نشر مرکز، چاپ سیزدهم، 1388، ص 73. 15- کاتوزیان، همان منبع، ص 54. 16- همان منبع، ص 55. 17- آبراهامیان، همان منبع، ص 81. 18- کاتوزیان، همان منبع، 74. 19- استمپل، همان منبع، صص 11و12. 20- بازرگان، مهدی، انقلاب ایران(درد و حرکت)، تهران، مولف، 1363، ص 18. 21- همان منبع، ص 9. 22- مطهری، مرتضی، بررسی اجمالی نهضت‌های اسلامی در صد ساله اخیر، بی‌جا، بی‌نا، 1382، صص 67و68. 23- نصراصفهانی، همان منبع، ص 15. 24- جمعی از نویسندگان، انقلابی متمایز(جستارهایی در انقلاب اسلامی)، صص 121و122. 25- فارسی، جلال‌الدین، فلسفه انقلاب اسلامی، تهران، امیرکبیر، 1368، ص 374. 26- عمیدزنجانی، همان منبع، ص 16. 27- بازرگان، همان منبع، ص 6. 28- مطهری، بررسی اجمالی نهضت‌های اسلامی در صد ساله اخیر، ص 65. 29- آل حمد، شمس، حدیث انقلاب، تهران، سوره مهر، 1389، ص 66. 30- جمعی از نویسندگان، انقلابی متمایز(جستارهایی در انقلاب اسلامی)، ص 33. 31- آبراهامیان، همان منبع، ص 491. 32- بازرگان، همان منبع، ص 14. 33- همان منبع، ص 17. 34- آل احمد، همان منبع، ص 217. 35- الگار، همان منبع، ص 82. 36- مطهری، پیرامون انقلاب اسلامی، ص 39. 37- همان منبع، 44. 38- خمینی، روح الله، صحیفه انقلاب( وصیت نامه سیاسی الهی رهبر کبیر انقلاب)، ص 8. 39- همان منبع، ص 7. منابع و مآخذ - آبراهامیان، یرواند، ایران بین دو انقلاب، ترجمه کاظم فیروزمند، حسن شمس آوری، محسن مدیر شانه‌چی، تهران، نشر مرکز، چاپ سیزدهم، 1388. - آل حمد، شمس، حدیث انقلاب، تهران، سوره مهر، 1389. - استمپل، جان. دی، درون انقلاب ایران، ترجمه منوچهر شعاعی، تهران، موسسه خدمات فرهنگی رسا، 1378. - الگار، حامد، ایران و انقلاب اسلامی، ترجمه مترجمین سپاه پاسداران، بی‌جا، انتشارات سپاه پاسداران، بی‌تا. - بازرگان، مهدی، انقلاب ایران(درد و حرکت)، تهران، مولف، 1363. - جمعی از نویسندگان، انقلاب اسلامی و چرایی و چگونگی رخداد آن، تهران، نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها، 1378، چاپ ششم. - جمعی از نویسندگان، انقلابی متمایز(جستارهایی در انقلاب اسلامی)، قم، بوستان کتاب، 1386، چاپ دوم. - خمینی، روح الله، صحیفه انقلاب( وصیت نامه سیاسی الهی رهبر کبیر انقلاب). - عمیدزنجانی، عباسعلی، انقلاب اسلامی ایران و ریشه‌های آن، تهران، کتاب طوبی، 1377، چاپ دوازدهم. - فارسی، جلال‌الدین، فلسفه انقلاب اسلامی، تهران، امیرکبیر، 1368. - فوران، جان، مقاومت شکننده(تاریخ تحولات اجتماعی)، ترجمه احمد تدین، تهران، خدمات فرهنگی رسا، 1389، چاپ دهم. - کاتوزیان، محمدعلی، دولت و جامعه در ایران، ترجمه حسن افشار، تهران، نشر مرکز، 1389، چاپ پنجم. - مطهری، مرتضی، بررسی اجمالی نهضت‌های اسلامی در صد ساله اخیر، بی‌جا، بی‌نا، 1382. - مطهری، مرتضی، پیرامون انقلاب اسلامی، تهران، صدرا، 1372. - نصراصفهانی، محمد و علی نصر اصفهانی، بنیان‌های انقلاب اسلامی ایران، بی‌جا، بی‌نا، بی‌تا.

کودتای 28 مرداد به روایت رئیس دفتر مصدق

آنچه پیش روی شماست مصاحبه با نصرت‌الله خازنی؛ رئیس دفتر دكتر مصدق پیرامون حوادث کودتای 28 مرداد 32 و نقش آمریکا و انگلیس در برگرداندن محمدرضا پهلوی به سلطنت است: □ جناب آقای خازنی شما كه به عنوان رئیس دفتر دكتر مصدق تا آخرین روز زمامداری ایشان از نزدیك شاهد حوادث آن دوران بودید، چه نظری در مورد وقایع روزهای 25 تا 28 مرداد 1332 دارید؟ عرض كنم كه عزل دكتر مصدق از سمت نخست‌وزیری در 25 مرداد 1332 بدون تردید با موافقت آمریكا صورت گرفت. ژنرال شوارتسكف و هندرسون سفیر آمریكا در ایران كاملاً در جریان بودند. هندرسون در ملاقات و مذاكره با دكتر مصدق خیلی سعی كرد ایشان را در پذیرفتن فرمان عزل متقاعد كند اما نتیجه‌ای نگرفت. واقعیت این بود كه مقامهای آمریكا دقیقاً محاسبه نكرده بودند كه از كجا شروع كنند و به كجا ختم كند. دكتر مصدق با استناد به اینكه این فرمان قانونی نیست و شاه حق ندارد بدون رأی مجلس او را از سمت نخست‌وزیری بركنار كند با پیشنهاد هندرسون مخالفت كرد. پس از این، هندرسون دو بار علی پاشا صالح را خدمت دكتر مصدق فرستاد تا بلكه او بتواند كاری كند، ولی باز هم دكتر مصدق زیر بار نرفت و فرمان عزل را تأیید نكرد. زمانی كه نصیری فرمان عزل دكتر مصدق را آورد سرتیپ ممتاز رفت و فرمان را از نصیری گرفت و آورد تسلیم من كرد و من هم آن را به دكتر مصدق نشان دادم و به ایشان گفتم: آقا ببینید، اینها از شاه سفید مهره گرفته‌اند. دكتر مصدق اولین حرفی كه فرمود این بود كه شما تحقیق كنید تا معلوم شود اعلیحضرت كجاست. گفتم: آقا من اطلاع دارم كه ایشان در كلاردشت هستند. آن شب من چون خیلی خسته بودم فقط ساعتی به منزلم آمدم كه دوش بگیرم و بلافاصله به نزد دكتر مصدق رفتم. به هر حال پیرو دستور دكتر مصدق با كلاردشت تماس گرفته شد، گفتند: اعلیحضرت با هواپیما به رامسر تشریف برده‌اند. با رامسر تماس گرفتیم، گفتند: در اینجا اعلیحضرت هواپیمای خود را تعویض كرده و نفهمیدیم به كجا تشریف بردند. اول بار خبرگزاری رویترز اعلام كرد هواپیما به مقصد لندن حركت كرده ولی یكی دو ساعت بعد خبر را اصلاح كردند. ساعت 2 بعدازظهر بود كه معلوم شد شاه سر از رم درآورده‌اند. واقعیت این است كه من تصور می‌كنم شاه را واداشتند از ایران خارج شود. علت هم این بود كه من عملاً دیده بودم كه شاه در مواجهه با دكتر مصدق خیلی تحت تأثیر ایشان قرار می‌گیرد. شاه خوب می‌دانست كه چه قدرتهایی نفت ایران را غارت می‌كنند ولی نمی‌توانست تحمل كند كه او را به حساب نمی‌آورند. از سوی دیگر شاه فهمیده بود كه كار نفت به بن بست كشیده و انگلیسیها به هیچ قیمتی اجازه نخواهند داد كه دستشان از نفت ایران كوتاه شود و به این ترتیب سنگ بنای نهضت بزرگی در خاورمیانه ایجاد شود. البته دكتر مصدق در دوران نخست‌وزیری خود همواره در مكاتباتش با دربار، حرمت شاه را نگاه می‌داشت. به هر حال دیگران كه به ضعف شاه پی برده بودند كاری كردند كه شاه با دكتر مصدق رو به رو نشود و ما هم دیگر به شاه دسترسی نداشتیم. □ به طوری كه اسناد امریكا نشان می‌دهد شاه در فاصله سی تیر 1331 تا اواخر مرداد 1332 از نظر انگلستان نسبت به خود اطمینان نداشت. به موجب این اسناد شاه دائماً از این موضوع حرف می‌زده كه انگلیسیها سلسله قاجار را برانداختند و پدر او را به جای قاجاریه نصب و بعد پدرش را هم بركنار كردند و آن زمان اگر می‌خواستند می‌توانستند شاه را در مقام خود حفظ كنند. شاه در فاصله 30 تیر 31 تا مرداد 32 اصرار داشت بداند نظر انگلیسیها نسبت به او چیست؟ اگر مایلند او بماند صریحاً به او بگویند در غیر این صورت بی سروصدا كشور را ترك كند. براساس یكی از همین اسناد در اواخر اردیبهشت 1332 شاه نماینده‌ای نزد هندرسن فرستاد. مضمون پیام او این بود كه اگر سفیر آمریكا بتواند دقیقاً اما محرمانه نظر انگلستان را نسبت به او مشخص سازد، به روشن شدن اوضاع و احوال كمك خواهند كرد... . این مطلب درستی است و انگلستان و آمریكا می‌خواستند كه شاه را در مقام سلطنت نگاه دارند، كما اینكه ماند، اما با توجه به ضعف شاه در برخورد با حوادث ناگوار و رو دررویی جدی با دكتر مصدق و تكرار نشدن حادثه‌ای مشابه آنچه كه در 30 تیر به وجود آمد نظرشان این بود كه شاه بلافاصله پس از صدور فرمان عزل دكتر مصدق در ایران نباشد. این بود كه شاه را روانه خارج از كشور كردند و خودشان ابتكار عملیات رویارویی با دكتر مصدق را در دست گرفتند. □ سؤال اصلی در مورد نحوه عمل دكتر مصدق در فاصله روزهای 25 تا 28 مرداد 1332 است كه برخی به ایشان در این مورد خرده گرفته‌اند. و معتقدند او می‌توانست مانع از اتفاقات روز 28 مرداد شود. شما كه در آن روزها به دكتر مصدق نزدیك بودید از مشاهدات خود صحبت كنید. عرض كنم كه روش دكتر مصدق از ابتدا تا آخرین روز نخست‌وزیری‌اش پایبندی به نظام سلطنتی مشروطه بود. در همین فاصله 25 تا 28 مرداد چند مطلب وجود دارد كه چون خودم از نزدیك شاهد آن بودم و شاید در هیچ منبعی نباشد برای اطلاع عرض می‌كنم. فردای روزی كه شاه از ایران فرار كرد آقایان دكتر عباس نفیسی دبیركل جمعیت شیروخورشید سرخ و دكتر حسین خطیبی مدیرعامل جمعیت یادشده به دفتر دكتر مصدق آمدند. شمس پهلوی خواهر شاه برای دكتر مصدق تلگرافی فرستاده بود و آقایان را واسطه رساندن این تلگراف قرار داده بود. البته در آن شرایط كه شاه خاك ایران را ترك كرده بود احساس كردم آقایان باطناً مایل نیستند حامل این تلگراف باشند چون می‌ترسیدند نوعی دردسر برایشان درست شود. در تلگراف شمس پهلوی مطلبی به این مضمون آمده بود كه مسافرت غیرمترقبه اعلیحضرت موجب نگرانی شده، خواهش می‌كنم از نظر رعایت حقوق خصوصی و عمومی تكلیف مرا روشن كنید. دكتر خطیبی هیچ حرفی نمی‌زد ولی دكتر نفیسی به من گفت: آیا شما صلاح می‌دانید این تلگراف را به اطلاع آقای نخست‌وزیر برسانیم؟ من دكتر نفیسی را از زمانی كه در وزارت بهداری معاون بود می‌شناختم و روابط خوبی با اوداشتم چون طبیبی برجسته و خوشنام بود و برایش احترام زیادی قائل بودم. دكتر خطیبی هم خودش مدتی در دفتر دكتر مصدق بود ضمناً شاعری برجسته و ادیبی شناخته شده بود. به آقایان عرض كردم بالاخره خواهر شاه تلگرافی كرده و شما را واسطه رساندن این تلگراف قرار داده، وظیفه اخلاقی شما این بوده كه آن را بیاورید و به عرض دكتر مصدق برسانید. این بود كه گفتم: لطفاً تلگراف را مرحمت كنید. دكتر عباس نفیسی تلگراف را به من داد. گفتم همین جا تشریف داشته باشید تا برگردم. تلگراف را نزد آقای دكتر مصدق بردم و به ایشان گفتم: والاحضرت شمس چنین تلگرافی مخابره كرده. دكتر مصدق پس از اطلاع از مضمون آن خطاب به من فرمودند: یك جواب محترمانه تهیه كنید. من گوشی دستم آمد كه منظور ایشان چیست. بعد به دكتر مصدق گفتم : آقا حاملین تلگراف آقایان دكتر عباس نفیسی كه تا قبل از 30 تیر معاون وزارت بهداری بود و دكتر حسین خطیبی كه رئیس دفترتان هم بود اینجا حاضرند، اگر اجازه می‌دهید حضورتان بیاورم تا سلامی عرض كنند و پس از صرف چای از حضورتان مرخص شوند. دكتر مصدق گفت: اشكالی ندارد، بگویید بیایند. آقایان كه آمدند برای اینكه مطمئن شوند كه نخست‌وزیر چه پاسخی به من دادند به دكتر مصدق گفتم: آقا فرمودید چه جوابی تهیه كنم؟ دكتر مصدق گفت : عرض كردم كه جواب محترمانه بدهید. من هم به این مضمون جواب را تهیه كردم. تلگراف والاحضرت عز وصول بخشید. همان طور كه والاحضرت نگران هستند مسافرت غیرمترقبه اعلیحضرت موجب تأثر شد، كلیه حقوق خصوصی و عمومی خاندان سلطنت كماكان محفوظ است و دولت در حفظ قانون اساسی مصر و كوشا خواهد بود امضاء دكتر محمد مصدق. وقتی جواب را به دكتر مصدق دادم به خط خود اضافه كردند اگر اوامری باشد به آقای خازنی ابلاغ بفرمایید تا اقدام كنند، و ما هم این تلگراف را عیناً مخابره كردیم. به این ترتیب آقایان متوجه شدند كه تصورشان هیچ و پوچ بوده است. اتفاقاً در همان روز حزب توده هم به خیال اینكه با فرار شاه بهترین فرصت به دست آمده، تظاهرات گسترده‌ای ترتیب داد كه همه می‌دانند. اقدامات حزب توده به حدی بود كه دكتر مصدق محرمانه به سرهنگ اشرفی فرماندار نظامی دستور داد علیه توده‌ایها تیراندازی شود تا خیال نكنند حالا كه شاه رفته آنان می‌توانند هر غلطی كه خواستند انجام دهند. این اولین بار بود كه دكتر مصدق دستور تیراندازی صادر كرد و تا آن روز چنین دستوری نداده بود. در آن بحبوحه معدل شیرازی به من تلفن كرد و گفت : اعلیحضرت رفته‌اند و یك عده خیلی نگران هستند. اگر ممكن است وقتی تعیین كنید تا خدمت نخست‌وزیر شرفیاب شوم. گفتم همین امروز بعدازظهر، فلان ساعت تشریف بیاورید. بعد هم به آقای دكتر مصدق یادداشتی دادم و یادآور شدم آقای معدل شیرازی با چند نفر از نویسندگان امروز بعدازظهر به دیدن شما می‌آیند تا در امور مربوط به امنیت كشور با جنابعالی صحبت كنند. دكتر مصدق هم یادداشت را روی میز گذاشت. بعدازظهر كه آقایان آمدند من هم در جلسه شركت داشتم. معدل شیرازی خطاب به دكتر مصدق گفت: فرمان رفتن اعلیحضرت به خارج از كشور به این صورت و بی مقدمه موجب نگرانی شده، بالاخره تكلیف چه می‌شود؟ دكتر مصدق فرمود : هیچی نمی‌شود، من به این قانون اساسی قسم خورده و روی آن هم ایستاده‌ام. اگر شاه از كشور فرار كرده و معلوم نیست چه زمانی برمی‌گردد اجازه نمی‌دهم هیچ كس از این موضوع به نفع خود سوء استفاده كند. این حرفی بود كه دكتر مصدق آن روز زد و به نظر من از موقعیتی كه داشت به نفع خودش سوء استفاده نكرد. همان طور كه عرض كردم دكتر مصدق چون عقیده داشت طبق قانون اساسی شاه حق عزل نخست‌وزیر را ندارد و مجلس باید رأی عدم اعتماد بدهد نمی‌توانست مملكت را به حال خودش رها كند. گفت وگو: مرتضی رسولی پور منبع: سایت مشرق

ساواک چگونه می‌خواست انقلاب را در نطفه خفه کند - تحلیلی مستند بر فاجعه سینما رکس

با اینکه به ذکر واقعه «آتش‌سوزی سینما رکس» آبادان، در تقویم‌ها و کتاب‌های تاریخ انقلاب اسلامی همواره اشاره رفته است و از آن به عنوان یکی از تاسف‌بارترین وقایع تاریخ معاصر و حوادث مهم زمینه‌ساز انقلاب یاد می‌شود، اما هنوز هم تحلیل و تبیینی جدی از آن و عواملش وجود ندارد. در تاريخ 28 مرداد 1357، سينما ركس آبادان به ­آتش کشیده شد. تماشاگران که در حال دیدن فیلم «گوزن‌ها» بودند، پس از مشاهده نخستین آثار آتش‌سوزی، برای فرار از مرگ به سمت درهای خروجی هجوم بردند اما درها بسته بود. در این واقعه شوم، نزدیک 400 نفر از مردم بی‌گناه در آتش سوختند. اگر بخواهیم تحلیل کوتاهی از این حادثه به دست بدهیم، نگاهی به شرایط و حوادث آن روزهای ایران ضروری است. واقعه سینما رکس آبادان و آتش سوزی این سینما، شاید به دلیل وسعت و ابعاد وحشتناک آن به سرعت مورد توجه همگان قرار گرفت اما شاید جالب باشد که بدانیم چنین حوادث خرابکارانه‌ای در دیگر نقاط کشور هم به کثرت روی داده بود. خرابکاری‌هایی که با حمله به اماکن عمومی، فروشگاه‌ها و مراسم گوناگون صورت می‌گرفت. شاید بهترین اصطلاح و واژه‌ای که بتواند در تحلیل سیاسی و تاریخی این حوادث به ما کمک کند واژه «اقدام کور» سیاسی است. اقدامات کور سیاسی، اقداماتی‌اند که برای نیل به اهدافشان، بسیاری از جزئیات و دقایق را نادیده می‌گیرند و هدفشان افزایش هزینه‌های طرف مقابل و ایجاد سردرگمی در آن -حتی به هر قیمتی- است. این نوع اقدامات در طول تاریخ هم سابقه دارند. در تاریخ اسلام، پیشنیه این نوع اقدامات به «معاویة بن ابی سفیان» باز می‌گردد. معاویه حاضر بود که برای ایجاد رعب و وحشت و بلاتکلیفی در میان لشگریان دشمن، نیروهای خودی را هم قربانی کند و یا اینکه به اماکن عمومی و غیرنظامیان حمله برد تا با ایجاد ناامنی، هزینه را برای رقبایش افزایش دهد. براساس روایات تاریخی: «معاويه زمينه را براى ايجاد ناامنى و يغماگرى و قتل شيعيان امام (عليه السلام) مناسب ديد و از اين جهت با اعزام گروه‌هايى به مناطق حجاز و يمن و عراق به جنگ روانى دست زد و با ايجاد اغتشاش و قتل افراد بی‌گناه و غارت اموال زنان و بيچارگان، نه تنها امام را از انديشه تسخير مجدد شام باز مى‌داشت، بلكه عملاً مى‌خواست ثابت كند كه حكومت مركزى قادر به حراست مرزهاى خود نيست. اين سياست، كه به‌ حق سياستى شيطانى بود، اثر خود را كرد. معاويه با اعزام سنگدلانى به قلمرو حكومت على (عليه السلام) هزاران تن را را به قتل رسانيد. اين ياغيان مهاجم حتى به كودكان و زنان نيز رحم نمى‌كردند و چنانكه خواهد آمد، دو كودك عبيداللّه بن عباس را در برابر چشم مردم سر بريدند.» [1] در تاریخ معاصر جهان هم چنین اقداماتی به روشی دیده می‌شود. مثلا نیروهای فرانسوی استعمارگر در الجزایر، برای آنکه نیروهای ملی‌گرای مقاوم الجزایری را به عقب‌نشینی و سردرگمی وادارد، مخفیانه به شهرها و روستاها حمله می‌بردند و افراد را به قتل می‌رساندند. به این ترتیب مردم بومی حامی مقاومان بدون اینکه واقعا دانسته باشند از کجا تهدید می‌شوند به یک بی‌تحلیلی و در نتیجه بی‌اقدامی دچار می‌شدند که همین امر، تا مدتی نیروهای الجزایری را در برابر استعمار فرانسه منفعل و ناکام گذاشت. هم‌اکنون هم، شبیه به همین سیاست و تاکتیک نظامی را صهیونیست‌ها و حامیانشان در قبال مقاومت فلسطین اعمال می‌کنند و سعی دارد با افزایش هزینه‌های مقاومت و ایستادگی در برابر متجاوزان، مبارزان و مردم فلسطین را به سردرگمی، آشفتگی و رد نهایت سازش و عقب‌نشینی وادار کنند. آتش‌سوزی سینما رکس و اقدامات مشابه آن که در سرتاسر کشور انجام شد، یکی از نمونه‌های این «اقدام کور» یا ترورهای کور است. رژیم پهلوی برای مقابله با حرکت ضداستبدادی مردم ایران، به این نتیجه رسیده بود که باید هزینه‌های این حرکت را بالا ببرد. به گونه‌ای که مردم به این نتیجه برسند که اگر چه استقلال، آزادی و دیگر آرزوهایی که در سر دارند مطلوب و خواستنی می‌باشند، اما هزینه‌هایی که مترتب بر آن است بیش از این مطلوبیت می‌شود. انفجار ناگهانی در یک فروشگاه یا آتش سوزی یک مکان عمومی، هزینه انقلاب و مقاومت را تا درون شهرها و اعضای خانواده‌ها هم بالا می‌برد؛ هر لحظه امکان داشت که فرزند دانش آموز یک خانواده هم قربانی این اقدامات شود. برای اثبات این موضوع شواهد گوناگونی وجود دارد که نیروهای رژیم پهلوی و به‌ویژه سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک)، خود عامل چنین اقدامات خرابکارانه‌ای بودند تا با «ناامن» کردن شرایط عمومی کشور، در سد ایستادگی و اراده مردم رخنه کنند. تیمسار عباس قره‌باغی، وزیر کشور وقت دولت پهلوی، در خاطراتش به چنین اقداماتی صریحا اشاره می‌کند: «در یکی از این جلسات مذاکره، اظهار کردم به طوری که می‌بینید، با وجود اعلان حکومت نظامی نه تنها آرامش برقرار نگردیده، بلکه وضع امنیت عمومی کشور روز به روز بدتر هم شده است. همچنین فعالیتی از طرف سازمان اطلاعات و امنیت کشور دیده نمی‌شود. معلوم نیست واقعا این سازمان قادر به پیش بینی و جلوگیری از این حوادث و وقایع نیست یا چرا اقدامی نمی‌کند. به نظر من لازم است یک فکر اساسی در مورد برقراری امنیت در کشور بشود. آقای شریف امامی اظهار کرد: «فعالیت‌های ساواک به نظر من خیلی مشکوک می‌رسند.» و اضافه نمود: «برابر اطلاعات حاصله، عامل قسمتی از این آشوب‌ها خود مامورین ساواک می‌باشند. به طوری که گزارشات وقایع ساواک را ملاحظه می‌کنید تماما مربوط به وقوع آتش سوزی و انفجار یا آشوب است، و تا امروز یک گزارش از ساواک دیده نشده که موفق به کشف یا جلوگیری از این حوادث شده باشد یا با کمک مامورین انتظامی موفق به دستگیری مسئولین، قبل از انجام آتش‌سوزی و انفجار یا آشوب بشود.» و اضافه کرد: «دخالت مامورین ساواک در اغتشاشات را به عرض اعلیحضرت نیز رسانیده است.» چون قبلا اطلاعاتی توسط سپهبد صمدیان‌پور رئیس شهربانی کشور به من رسیده بود که مقداری از این آشوب‌ها به وسیله مامورین ساواک صورت می‌گیرد، لذا وقتی نخست وزیر هم اظهار کرد: «برابر گزارشات واصله قسمتی از این حوادث توسط خود مامورین ساواک صورت می‌گیرد، لذا وقتی نخست وزیر هم اظهار کرد: «برابر گزارشات واصله قسمتی از این حوادث توسط خود مامورین ساواک انجام می‌شود.» تصمیم گرفتم که مراتب را به عرض اعلیحضرت برسانم. در یکی از شرف‌یابی‌ها بعد از مطرح کردن مسئله امنیت عمومی کشور عرض کردم: در این مورد با نخست وزیر صحبت می‌کردم.، ایشان هم اظهار می‌نمود که مقداری از این شلوغی‌ها را مامورین ساواک انجام می‌دهند. در جواب فرمودند: «بلی ایشان معتقد است که تمام این کارها زیر سر ساواک است» و بلافاصله اضافه کردند: «شما با ایشان کار نداشته باشید، کار خودتان را بکنید!!» از جوابی که اعلیحضرت دادند متوجه شدم که ناراحت شدند. [2] یکی دیگر از دست اندرکاران رژیم پهلوی، در همین رابطه، عبدالمجید مجیدی، وزیر مشاور و رئیس سازمان برنامه و بودجه دولت پهلوی است. او در خاطراتش اشاره می‌کند که قصد داشته برای حمایت از راهپیمایی‌های اعتراضی کمیته‌های مردمی تشکیل دهد که خود، وظیفه حراست از راهپیمایی‌ها را بر عهده بگیرند. اما به گفته او، حوادثی پیش آمد که نشان داد، دمیدن در آتش آشوب‌ها و ناامنی‌ها از درون رژیم انجام می‌شود: «یک روز شنیدیم که بمب گذاشتند و بمب منفجر شد در خانه بازرگان، پشت در خانه رحمت مقدم و پشت در خانه هدایت متین دفتری و آن یکی دیگر هم دکتر سامی بود که بعدا وزیر بهداری همین انقلابیون شد. به هر صورت، چهار تا بمب پشت در خانه آن‌ها گذاشتند که به هیچ کسی هم آسیبی نرسید فقط یک سر و صدایی کرد و نمی‌دانم، مثلا بمبی بود که [اگر] در خانه یک کسی [منفجر می‌شد] ممکن [بود] لطمه بزند. بعدا مقداری تراکت پخش کرده بودند که من [مجیدی] بودم که دستور داده‌ام این بمب را بگذارند که مسلما به نظر من کار خود ساواک بود.» [3] واقعه آتش سوزی سینما رکس هم بر همین اساس و با برنامه قبلی رژیم پهلوی انجام شد. شواهد بسیاری بر این موضوع دلالت دارد. از ابهام‌برانگیر بودن تعلل نیروهای آتش‌نشانی و شهربانی تا منسجم و بابرنامه بودن اقدام که نشان می‌دهد افراد آموزش‌دیده و حرفه‌ای به آن دست زدند تا شبهاتی که در دادگاه رسیدگی به حادثه تشکیل شد و یک «مجنون» را به عنوان عامل اصلی آتش‌سوزی معرفی کردند، همگی نشان از دست‌هایی در پشت پرده فاجعه خبر می‌دهد که در دست عناصر اصلی رژیم طاغوت قرار داشتند. اما آنچه توانست نقشه‌های رزیم را نقش بر آب کند و نیروهای انقلاب و مردم را به تحلیلی درست برساند، واکنش و رهبری امام خمینی (قدس سره) بود. امام به سرعت نسبت به این جنایت واکنش نشان داد و توجهات را به سوی دستگاه استبداد برگرداند. امام نه تنها مردم را از سردرگمی و «کوری» بیرون آورد بلکه این حادثه را به یک برگ برنده و عامل هوشیاری هر چه بیشتر ملت تبدیل کرد. پیام امام خمینی در این باره با صراحت و دقت، همگان را بیدار کرد: «من گمان نمى‏‌کنم هیچ مسلمانى، بلکه انسانى، دست به چنین فاجعه وحشیانه ‏‌اى بزند جز آنان که به نظایر آن عادت نموده‏‌اند و خوى درندگى و وحشی‌گرى، آنان را از انسانیت بیرون برده باشد. من، تاکنون اطلاع کافى ندارم؛ لکن آنچه مسلّم است این عمل غیرانسانى و مخالف با قوانین اسلامى از مخالفین شاه که خود را براى حفظ مصالح اسلام و ایران و جان و مال مردم به خطر مرگ انداخته‏‌اند و با فداکارى از هم‌میهنان خود دفاع مى‌کنند- به هر مسلکى باشند- نخواهد بود و قراین نیز شهادت مى‏‌دهد که دست جنایتکار دستگاه ظلم در کار باشد که نهضت انسانى- اسلامى ملت را در دنیا بد منعکس کند. آتش را به طور کمربند در سراسر سینما افروختن و بعد توسط مأمورین درهاى آن را قفل کردن، کار اشخاص غیرمسلط بر اوضاع نیست. گفتار شاه که: تظاهر کنندگان مخالف من «وحشت بزرگ» را وعده مى‏ دهند؛ و تکرار آن پس از واقعه که: این همان وعده بوده است، شاهد دیگرى بر توطئه است؛ نه اینکه واقعاً شاه یک غیب‌گوى بزرگ است! مصاحبه سابق شاه که ایران را با ملت نابود مى‏کنم نیز شاهد این مدعا است. اظهار تأسف و تأثر در بوق‌هاى تبلیغاتى از اشخاصى که هر روز دستشان تا مرفق به خون هم‌میهنان مسلمان ما فرو رفته است. شاهد بزرگى است بر نقشه شیطانى شاه و همدستانش، هم آنان که در اکثر شهرهاى ایران دست به کشتارهاى فجیع زده‌اند. من به ملت بزرگ ایران اعلام خطر مى‌کنم، خطر اینکه دستگاه این گونه اعمال وحشیانه و ضداسلامى را در سایر شهرهاى ایران انجام دهد تا تظاهرات پاک مردم شجاع ایران را که با خون خود ریشه درخت اسلام را آبیارى مى‏‌کنند لوث نماید. لازم است گویندگان، مطلبى را که به نابودى انقلاب رهایى‏‌بخش اسلام منجر مى‌شود براى مردم روشن نمایند.» [4] منبع: سایت مشرق

بی‌مخی که پول و زمینش را شاه تامین می‌کرد - سرگذشت شعبان جعفری

شعبان جعفری در سال 1300ش در محله سنگلج تهران متولد شد. او پس از تحصیل كوتاه مدت در مدارسی چون عنصری، بصیرت و اسلام به علت شرارت، تحصیل را رها كرد و در همان دوران به شعبان بی‏‌مخ معروف شد. پس از ترک تحصیل به كارهای مختلفی روی آورد ولی در آنها نیز موفق نبود و به علت علاقه زیاد به ورزش باستانی روی آورد. شعبان كه در محله خود دسته از اوباش را همراه خود كرده بود، در سن پانزده سالگی به خاطر شرارت به زندان رفت. در سال 1319 به علت اجباری بودن نظام وظیفه، به سربازی رفت و به خاطر فرار مكرر از خدمت سربازی، دوران دو ساله سربازی او چهار سال به طول انجامید. پس از ورود متفقین به ایران، او نیز با فرار از پادگان به دوران سربازی خود پایان داد و پس از چندی به همراه یكی دیگر از كشتی‏ گیران در میدان شاهپور باشگاه ورزشی به نام باشگاه آهن راه ‏اندازی كرد و در مسابقات قهرمانی ورزش های باستانی كشور سال 1322 به قهرمانی در رشته كباده و چرخ دست یافت. جعفری از سال 1326ش با بر هم زدن نمایش « مردم» به كارگردانی عبدالحسین نوشین در تئاتر فردوسی، برای حاكمیت محبوب شد و به جای آنكه به جرم ایجاد آشوب و اخلال در نظم عمومی محبوس گردد با دریافت وجه دستی بنابه دستور اداره آگاهی مدتی از تهران به لاهیجان رفت. در لاهیجان زورخانه‏ ای را اداره می‏‌كرد و پس از یک سال به تهران بازگشت. دهه سی، برای این لعین بی‏ مخ، دهه طلایی بود. در سال 1329 پس از آنكه به استقبال آیت‏‌الله كاشانی كه از تبعید بازمی‌‏گشت رفت، در بین جمعیت طرفداران آیت‏ الله، شایع شد كه وی به قصد قتل ایشان در این مراسم حضور یافته است و همین مسئله باعث شد تا از سوی طرفداران آیت‏ الله كاشانی مورد ضرب و جرح قرار گیرد و مدتی نیز در بیمارستان بستری بود. سپس به حمایت از نهضت ملی شدن نفت و دكتر مصدق برخواست. او به همراه گروه اراذل و اوباش خود در روز 14 آذر 1330، به دفتر روزنامه ‏های چپ و توده ‏ای و مخالف دولت دكتر مصدق مانند چلنگر، مردم، شورش، بدر و... حمله كرده و این دفاتر را غارت و ویران كردند. این آشوب برای او مدتی حبس در زندان قصر را به ارمغان آورد. پس از آزاد شدن بار دیگر راه خود را در پیش گرفت، در جریان 30 تیر 1331 به فعالیت برای بازگرداندن دكتر مصدق بر مسند نخست‏ وزیری پرداخت اما به فاصله كوتاهی از مصدق روی برگرداند و ماجرای 9 اسفند 1331 پیش آمد. در این روز به پیشنهاد دكتر مصدق، شاه قصد خروج از كشور و سفر به عتبات را داشت كه شعبان به همراه گروهی از اراذل و اوباش خود با تجمع در مقابل كاخ مرمر از این امر جلوگیری كردند و با تهدید بازاریان، بازار تعطیل شد و این گروه به مقابل خانه دكتر مصدق رفته و اقدام به شكستن در منزل وی نمودند. این ماجرا منجر به حبس وی تا 28 مرداد 1332 شد و در ظهر 28 مرداد 1332 به حكم زاهدی از زندان آزاد شد و جریان هدایت اوباش را به عهده گرفت. پس از كودتای 28 مرداد به تاجبخش شهرت یافت. پس از این خدمت، بنابه پیشنهاد تیمسار زاهدی با شاه ملاقات كرد و زمینی برای تاسیس باشگاه ورزشی به وی اهدا شد، در ضمن در همین ملاقات از شاه اجازه گرفت تا جمعیتی به نام جمعیت جوانان جانباز تشكیل دهد تا در مواقعی ضروری از آنان استفاده شود. ساخت باشگاه جعفری سه سال طول كشید و محمدرضا پهلوی خود آن را افتتاح كرد. مدتی نیز تیمور بختیار ریاست افتخاری آن را برعهده داشت. هزینه‏ های باشگاه از دربار و اطرافیان شاه و ساواک تامین می‏‌شد. گرچه او منكر دریافت هرگونه وجهی از دربار است ولی اسناد تقاضای پول از دربار از سوی وی موجود می‏‌باشد. در اسفند 1332، دكتر حسین فاطمی دستگیر شد و شعبان جعفری كه خصومتی خاص با وی داشت با دسته خود به مقابل شهربانی رفت و زمانی كه دكتر فاطمی از شهربانی خارج شد به وی حمله كرد و او را مورد ضرب و شتم قرار داد و به روایتی با چاقو مورد حمله قرار داد. او در خاطرات خود به صراحت منكر این مسئله است و آن را امری ناممكن از سوی خود می‏‌خواند. در مراسم 4 آبان هر سال جعفری به نمایش ورزشهای باستانی در ورزشگاه امجدیه، در مقابل شاه می‏‌پرداخت. بسیاری از مهمانان خارجی حكومت به باشگاه او دعوت می‏‌شدند و در آنجا ورزش باستانی اجرا می‏‌شد. در جریان وقایع 15 خرداد 1342، باشگاه جعفری آتش زده شد. جعفری نیز با جمعیت جوانان جانباز خود به تلافی در روز 16 خرداد به خیابانها ریختند و ایجاد رعب و وحشت كردند. حضور او در چنین روزهایی آنچنان زننده بود كه وزارت اطلاعات و امنیت كشور خواهان آن بود كه هرچه كمتر در محافل ظاهر شود. از دیگر اقدامات وی برگزاری مراسم روضه‏خوانی در دهه ماه محرم در تكیه دباغخانه بود كه هزینه آن را از ساواک هر ساله دریافت می‏‌كرد. با آغاز انقلاب اسلامی، جعفری نیز احساس خطر كرد و به اسرائیل گریخت ولی مجدداً به ایران بازگشت و همزمان با خروج شاه از كشور به ژاپن رفت. از ژاپن به آلمان، اسرائیل، فرانسه، انگلیس و تركیه رفت. در تركیه با گروه ارتشبد آریانا و بر علیه حكومت جمهوری اسلامی به فعالیت پرداخت او مدت‌ها در كالیفرنیا زندگی کرد و سرانجام در ساله 1385 از دنیا رفت. خاطرات وی به كوشش هما سرشار منتشر شده است./ منبع: سایت مشرق

وزیر خارجه‌ای که روابط ایران و انگلیس را قطع کرد - حسین فاطمی کیست؟

حسین فاطمی در 1296 ش در نائین به دنیا آمد. پدرش محمد علی سیف‌العلماء از روحانیون بود و به هنگام نوجوانی حسین درگذشت. حسین چندی در نائین و سپس اصفهان به تحصیل اشتغال داشت. در سال 1315 که برادرش نصرالله سیف پور فاطمی امتیاز روزنامه باختر را گرفت، با او همکاری کرد. حسین خیلی زود به پیچ و خمهای کار مطبوعات واقف شد و در کلیه امور روزنامه سررشته پیدا کرد. در 1316 برای فعالیت بیشتر مطبوعاتی اصفهان را ترک کرد و به تهران آمد و به توصیه چند نفر به روزنامه ستاره که متعلق به احمد ملکی بود معرفی گردید و با ماهی 20 تومان استخدام شد. استعداد ذاتی وی در فن نگارش و پرکاری و جدیت در کار موجب شد سردبیری روزنامه ستاره به وی محول شود و تقریباً گردانندۀ اصلی روزنامه بود. در 1319 به اصرار برادرش که به علت اشتغال در سمت شهرداری شیراز ناچار به ترک اصفهان بود، به اصفهان بازگشت و پس از چندی برای ادارۀ روزنامه باختر به تهران انتقال یافت و شرکتی برای ادارۀ آن تشکیل شد و مدیریت آن به عهدۀ وی محول گردید.1 روزنامه باختر به علت مقالات تند و در عین حال مستند و همکاری با گروهی از نویسندگان برجسته جای خود را در محافل سیاسی و مطبوعاتی تهران باز کرد، خاصه که روزنامه سیاسی و خبری و انتقادی هم بود. روزنامه باختر تا سال 1324 به مدیریت حسین فاطمی به طور یومیه انتشار می‌یافت. فاطمی در همین سال تصمیم گرفت برای تحصیل در فن روزنامه نگاری و آموزش مطبوعات در اروپا، سفری به فرانسه نماید. ابتدا به عنوان نماینده مطبوعات در کنفرانس کار به ژنو رفت، سپس در پاریس تحصیلات خود را دنبال نمود. فاطمی در طی اقامت در پاریس از لحاظ مالی در مضیقه بود لیکن برادرش سیف‌پور فاطمی و مصباح و گاهی نیز شهاب خسروانی به او کمک مالی می‌کردند. در مدت اقامت در اروپا روابط خود را با مطبوعات ایران قطع نکرد و مقالاتی برای روزنامه مرد امروز و روزنامه ستاره تنظیم و ارسال می‌داشت. در سال 1327 به تهران بازگشت و تصمیم به انتشار روزنامه گرفت و در سال 1328 امتیاز روزنامه یومیه باختر امروز به نام حسین فاطمی صادر شد.2 عصر روز 8 مرداد 1328، دو روز پس از پایان عمر مجلس پانزدهم و معلق ماندن قرارداد الحاقی نفت، نخستین شماره باختر امروز با سر مقاله‌ای تحت عنوان «یا مرگ یا آزادی» منتشر گردید و از همان آغاز به انتقاد شدید و گزنده از هیئت حاکمه و دستگاه حکومتی پرداخت.3 افشاگری صادقانه و بیان حقایق، روزنامه باختر امروز را در صف اول مطبوعات ایران قرار داد.4 در اواخر سال 1328 به دنبال تشکیل جبهه ملی، فاطمی در کنار دکتر مصدق قرار گرفت و روزنامه خود را ارگان جبهه ملی کرد. وی توسط این روزنامه افکار و عقاید جبهه ملی را انتشار می‌داد و در حقیقت کارگردان جبهه ملی و مشاور نزدیک مصدق بود.5 بنا به شهادت صریح دکتر مصدق، ابتکار پیشنهاد ملی کردن نفت از سوی دکتر فاطمی بود.6 رقبای روزنامه نگار مرحوم فاطمی که در رأس آنها میراشرافی، پاینده و فری پور بودند به وی تهمت می‌زدند که «ایشان در مدرسه آمریکایی اصفهان غسل تعمید داده شده و به هیچ وجه موازین مذهبی و اخلاقی را رعایت نمی‌کند. با محمد مسعود حشر و نشر داشته ... و هیچ گونه به مسائل ایران آگاهی ندارد».7 از طرف دیگر عده‌ای هم که در اطراف دکتر مصدق بودند ــ غیر از حسین مکی و عناصر دیگری که در احزاب سیاسی آن روز بودند ــ به دلیل عدم شناخت دکتر فاطمی شروع به مخالفت کردند. روزنامه نگاران نامه‌ای نوشتند و بیوگرافی دکتر فاطمی را تجزیه و تحلیل کردند. در آن بیوگرافی دکتر فاطمی را به عنوان عامل سرسپردۀ انگلیس معرفی کردند که بعدها دکتر مصدق طی نطقی در پاسخ این ناگفته‌ها، گفته بود: «اگر هم آن طور که شما می‌گویید او عامل سرسپرده باشد، ایشان توبه کرده و از نظر من حرّی است که می‌تواند از هر حیث موجه باشد».8 به هنگام نخست‌وزیری دکتر مصدق، فاطمی معاونت سیاسی و پارلمانی او را عهده دار بود. در سال 1330 در اواخر آذر ماه برای شرکت در انتخابات مجلس شورای ملی از سمت خود کناره گیری نمود. در بهمن 1330 روزنامه باختر امروز مراسمی به مناسبت سالگرد شهادت محمد مسعود بر مزار او تشکیل داد و فاطمی که ناطق مراسم بود، به هنگام سخنرانی مورد اصابت گلوله قرار گرفت و قریب 8 ماه در تهران و اروپا تحت عمل جراحی و درمان بود.9 در این هنگام جمعیت فدائیان اسلام به رهبری نواب صفوی در زمرۀ مخالفان دولت در آمده و بالأخره یکی از اعضای آن عامل سوءقصد به دکتر فاطمی بود.10 در انتخابات دوره 17 مجلس شورای ملی فاطمی به وکالت از طرف مردم تهران انتخاب شد ولی تا چند ماه به علت بیماری نتوانست در پارلمان شرکت کند. در مهر ماه 1331 دکتر فاطمی عهده دار وزارت امور خارجه شد. در این سمت در اجرای سیاست خارجی دولت قاطعانه عمل نمود و وزارت امور خارجه را تصفیه نمود. از جمله کارهای اساسی او در وزارت امور خارجه، قطع رابطه سیاسی با انگلستان و بستن سفارت انگلستان در تهران و کنسولگریها در شهرستان بود.11 در تاریخ 30 مهر 1331 دکتر فاطمی وزیر خارجه ایران، ضمن یادداشتی خطاب به سفارت انگلیس، تصمیم دولت ایران را به قطع رابطه سیاسی با دولت انگلستان اعلام کرد و دلیل اخذ این تصمیم را خودداری انگلستان از کمک به حل اختلاف فیمابین و حمایت غیر قانونی از شرکت سابق و مداخلات مأمورین رسمی آن دولت در ایجاد تحرکات و اخلال در نظم و آرامش کشور بیان نمود. بدین سان پس از 93 سال روابط این دو کشور قطع شد و محمدرضا شاه با این تصمیم موافق نبود.12 بعد از واقعۀ 9 اسفند سال 1331، شاه تصمیم به خروج از ایران گرفت و در این وقایع دکتر فاطمی لطمات شدیدی را متحمل شد. منزل وی مورد هجوم واقع شد و از این تاریخ مبارزۀ علنی او با دربار شروع شد. در ماههای نخست سال 1332 دکتر فاطمی به عراق سفر نمود و مورد استقبال مقامات عراقی و علما واقع شد. در 25 مرداد 1332 پس از خروج شاه از ایران، تظاهراتی بزرگ در میدان بهارستان انجام شد و در آن جبهه ملی انتقاد شدیداللحنی از شاه نمود و دکتر فاطمی نیز خواستار لغو نظام سلطنتی در ایران شد. به دنبال کودتای 28 مرداد 1332 و سقوط دولت مصدق دکتر فاطمی قریب 7 ماه در مخفیگاه به سر برد تا اینکه در 6 اسفند 1332 توسط مأمورین فرمانداری نظامی دستگیر شد و سپس توسط عده‌ای از اراذل و اوباش شعبان جعفری با کارد مورد حمله واقع شد و در نهایت دکتر فاطمی به حکم ناجوانمردانه دادگاه بدوی و تجدید نظر نظامی چهار بار به اعدام محکوم شد. حکم اعدام روز چهار شنبه 19 ابان 1333 در میدان تیر لشکر 2 زرهی واقع در پادگان قصر اجرا شد و سپس در کنار شهدای 30 تیر به خاک سپرده شد.13 ___________________________ 1. باقر عاقلی، شرح حال رجال سیاسی و نظامی معاصر ایران، ج2، تهران، گفتار، 1380، ص 1069. 2. همان، ص 1072. 3. انور خامه‌ای، «پنجاهمین سال شهادت دکتر حسین فاطمی»، ماهنامه حافظ، ش8، آبان 1383، ص6. 4. باقر عاقلی، ص 1072. 5. همانجا. 6. انور خامه‌ای، ص6. 7. حسین شاه حسینی، «فرازهایی از زندگی و مبارزات دکتر حسین فاطمی»، چشم انداز ایران، ش 22، ص7. 8. حسین شاه حسینی، ص 7. 9. باقر عاقلی، ص 1072. 10. غلامرضا نجاتی، جنبش ملی شدن صنعت نفت ایران و کودتای 28 مرداد، تهران، انتشار، 1364، ص 356. 11. باقر عاقلی، ص 1072. 12. غلامرضا نجاتی، ص 240. 13. باقر عاقلی، ص 1072 ـ 1073. منبع: سایت مشرق

متفقین در شاه عبدالعظیم

جنگ جهانی دوم با حمله نظامی قوای آلمان هیتلری به لهستان آغاز شد. پیروزی‌های مداوم آلمان نازی در این جنگ که آن کشور را حتی در آستانه دستیابی به چاه‌های نفت منطقه قفقاز قرار داده بود، انگلیس و شوروی را بر آن داشت تا با همدیگر متحد شده علیه این دشمن مشترک و نیرومند وارد جنگ شوند. هر چند ایران از همان روزهای آغاز جنگ (13 شهریور 1320 هجری شمسی)‌ اعلام بیطرفی کرده بود، اما آشکارا برای آلمان آرزوی پیروزی می‌کرد، زیرا این کشور در سال‌های اخیر به عمده‌ترین طرف تجاری ایران تبدیل شده بود. تبلیغات آلمانها درباره برتری نژاد آریایی نیز به این موضوع دامن می‌زد، از یک سو ایرانیان به دلیل دخالت‌های مستمر روسیه و انگلیس در امور داخلی کشور، دیدگاه خوبی نسبت به این 2 کشور نداشتند و متفقین نیز ازاین جریان‌ها آگاه بودند. آنها علاوه بر این، نگران پیشروی‌های آلمان از راه مصر و عراق به سوی خلیج فارس و بسته شدن کانال سوئز بودند.‌ از دیگر سو، برای رساندن قوا و مهمات به شوروی به وسایل ارتباطی ایران نیازمند بودند، از این رو تصمیم گرفتند با اشغال نظامی ایران این فرصت‌ را از آلمان بگیرند. حضور آلمانی‌ها در ایران بهانه خوبی بود برای این‌که متفقین با دستاویز قرار دادن آن، ایران را مورد هجوم قرار دهند. در 3 شهریور 1320 شمسی ایران مورد تاخت و تاز نیروهای شوروی و انگلیس قرار گرفت و در حالی که بارها بیطرفی خود را اعلام کرده بود، متفقین در مدت اندکی بسیاری از شهرهای ایران را به تصرف خود در آوردند. یکی از شهرهایی که در این ایام به اشغال نظامی متفقین در آمد، شهرری بود و براساس اظهارات شفاهی مردم فقط یک بمب در محله انداخته شد و کسی هم کشته نشد. بدیهی است که حضور نیروهای متفقین در زندگی اجتماعی مردم شهرری نیز بی‌تاثیر نبود و برای آنها مشکلاتی از جمله گرانی و کمیابی آذوقه بویژه نان به وجود آورده بود. در آن زمان قیمت تمامی کالاها افزایش یافته بود، اگر چه کشاورزان و صاحبان باغات شهرری، محصول خود را چند برابر قیمت واقعی آن به متفقین ‌فروختند و بعضی از آنها از این طریق به نوایی رسیدند، اما پس از مدت کمی آذوقه چنان کمیاب شد که اگر دوستی و پاک سرشتی برخی اهالی نیکوکار شهر مانند حاج ارباب محمدعلی نبود ـ که در کاروانسرای دوقلوی بازار شهرری روزانه آش و نان و دم‌پختک (نوعی برنج پخته شده) رایگان در دسترس مستمندان و فقیران قرار می‌دادند ـ بی‌گمان جمعیت زیادی بر اثر گرسنگی جان خود را از دست می‌دادند. جنگ و سر و صدای کامیون‌های حامل مهمات جنگی ارسالی از آمریکا به شوروی، امنیت و آسایش را از مردم شهرری سلب کرده بود و گاهی هم افرادی در نتیجه بی‌احتیاطی رانندگان در این میان تلف می‌شدند. شرایط ناشی از جنگ و اشغال کشور، نبود ارتباط منظم بین شهرها و روستاها و وجود ناامنی، رکود واردات و صادرات، بالا رفتن تقاضای مواد مصرفی و ارزاق عمومی در بازار با توجه به احتیاجات نیروهای متفقین، سوء استفاده محتکران و خروج مایحتاج عمومی از مرزهای کشور بحران عمیقی را در زندگی مردم سبب گردید. قحطی بعد از شهریور 20 همه جای ایران از جمله مردم شهرری را نیز در برگرفت. نصرالله کاوه متولد 1305 در شهرری در این زمینه اظهار می‌کند: «بعد از شهریور 20 مردم دچار قحطی نان و مواد خوراکی شدند. اهالی شهرری از صبح تا عصر جلوی دکان‌های نانوایی صف می‌کشیدند. نان که خوراک اصلی مردم بود در آن همه چیز از شن و ذرت، هسته خرما و... دیده می‌شد و وقتی مردم آن را می‌خوردند سرگیجه می‌گرفتند، با این حال برای به دست آوردن همین نان بی‌کیفیت بعضاً زد و خوردهایی صورت می‌گرفت و حتی بعضی از مردم به پیدا کردن آن نیز موفق نمی‌شدند، ازدحام جمعیت در برابر دکان‌های نانوایی صورت تاسف‌انگیزی داشت و مرگ و میر از بی‌غذایی و گرسنگی در همه جای ایران روز به روز افزایش می‌یافت. در آن شرایط در شهرری آدم خیری به نام حاج ارباب محمد علی در داخل بازار عبدالعظیم(ع) در مکانی که معروف به کاروانسرای دوقلوست مدت یک‌سال برنج و لوبیا می‌پخت و به طور رایگان در بین اهالی که در آن زمان جمعیت زیادی نداشت و اکثراً فقیر بودند توزیع می‌کرد. در حقیقت ملت پس از شهریور 20 چنان سرگرم نان و آب و معاش بودند که برای هر 24 ساعت تلاش در این محیط دشوار، محتاج 24 ساعت استراحت بودند. اشغالگران از بدو هجوم به ایران به بهره‌کشی از منابع و معادن مملکت و ثروت و نیروی کار پرداختند در نتیجه ارزاق عمومی و قوت لایموت مردم کمیاب شد، تورم بالا گرفت و نارضایتی چنان زیاد شد که فاجعه‌ بلوای نان به وجود آمد. متفقین با ورود به ایران از فروغی خواستند که پیمان اتحادی که طی آن ایران برای حمل مهمات و خواربار راه‌های مواصلاتی خود را مانند راه آهن، جاده‌ها و... در اختیار آنها قرار دهد تا نیروی نظامی کافی خود را اعم از زمینی و هوایی و دریایی به هر میزان که باشد، نگهداری نماید. از سوی دیگر دکتر مشرف نفیسی، مشاور حقوقی شرکت نفت و وزیر دارایی دولت فروغی برای کمک به اربابان خود نرخ رسمی لیره را از 68 ریال به 140 ریال بالا برد و توام با این اقدام برابر تصویب‌نامه‌ای صدور بسیاری از محصولات غذایی را از کشور آزاد کرد و به این ترتیب قحطی پس از شهریور 20 را سبب شد. برابر با پیمان اتحاد با متفقین، دولت ایران تامین احتیاجات ریالی آنها را به عهده گرفت و این عمل ‌باید طی قراردادهایی بموقع به اجرا گذاشته می‌شد، ولی چون اسکناس‌های منتشره تا شهریور 20 بالغ بر200 میلیون تومان بود و کفاف مخارج متفقین و هزینه دولت ایران را نمی‌داد، از این رو دولت در 3 نوبت از مجلس شورای ملی اجازه نشر اسکناس گرفت و همین مساله موجب شد تا نماینده شهرری، دکتر موسی جوان که در دوره‌های 10 و 11 و 12 و 13 به صورت متوالی نمایندگی مردم شهرری را در مجلس شورای ملی به عهده داشت، در مقابل مفاسد کشوری و بیان حقایق و دفاع از حقوق مردم ایران برخلاف دیگر نمایندگان موضع سکوت نگیرد و با آینده‌نگری ضمن بیان مضرات تصویب‌نامه، طی یک نطق تاریخی از مزایای نمایندگی استعفا کند. دکتر موسی جوان با استعفای خود در جلسه 102 مورخ 27/7/1321 انزجار خود را از این جریانات ابراز کرد و پس از کناره‌گیری نیز دیگر به مجلس باز نگشت. در بخشی از این استعفانامه آمده است که «اینجانب از زمان طرح پیمان عقیده داشتم که هرگاه مجلس شورای ملی در مقابل حوادث و پیشامدها به طور منفی مقاومت کند یعنی از حق مسلمی که قانون اساسی برای اصلاح لوایح دولت یا رد آنها به مجلس داده، استعفا نماید بخوبی توانست از بحران‌ها و از تاثیر شوم آنها جلوگیری کند و به همین منظور هم از هیچ‌گونه جهد وکوشش فروگزار نکردم، ولی متأسفانه در این مدت نه تنها این انتظار بنده صورت عملی نگرفت بلکه مجلس با تصویب قوانینی از قبیل پیمان و انتشار اسکناس و... به این حوادث صورت قانونی داد، بنابراین محرز می‌بینم که دیگر هرگونه کوشش در این قسمت بی‌اثر است.» در پایان این استعفانامه چنین آمده است: «... وکیل مجلس شدن آن هم در این موقع مزایای مادی بی‌شماری دارد، ولی به عقیده بنده این‌همه مزایا در مقابل مسوولیت‌های وجدانی آن ارزشی ندارد و تنها نطق و صحبت در انجام وظیفه کافی نیست و از یک نماینده رفع تکلیف نمی‌نماید، بنابراین و بنابر این اوضاع واحوال و دلایلی که احتیاجی به ذکر آنها نمی‌بینم از وکالت مجلس شورای ملی استعفا می‌دهم.» منبع: مراد سلیمانی زمانه/جام جم منبع یازنشر: سایت مشرق

من از حاج آقا روح‌الله تبعیت می‌کنم

سیدجواد میرسلیمی‌آل‌طاهر از نزدیکان آیت‌الله طالقانی است. او از دوران کودکی به خاطر همجواری و همسایگی با ایشان حشر و نشر داشت. وی خاطرات زیادی از مرحوم طالقانی دارد. از او خواستیم که در قالب یادداشتی شفاهی به بیان این خاطرات بپردازد. اومولف کتابی در مورد آیت‌الله طالقانی به نام «سایه‌های رحمت» است. او می‌گوید: زمانی که جوان بودیم، می‌دیدیم که برخی بزرگان سیاسی برای دیدن آیت‌الله سید محمود طالقانی به روستایمان می‌آمدند. در یکی از این دیدارها که همزمان با وفات قطب مرجعیت آیت‌الله بروجردی(1340 شمسی) برگزار شده بود، عده‌ای از سیاسیون از جمله مرحوم مهندس بازرگان با اشاره فقدان این مرجع بزرگ از آیت‌الله طالقانی درخواست انتشار رساله عملیه کردند. آیت‌الله طالقانی در پاسخ گفتند که از رساله‌های عملیه دیگر مراجع برای انجام تکالیف و آداب شرعی استفاده کنید. این پاسخ البته جمع را قانع نکرد و دوباره اصرار کردند و حتی گفتند که آقا ما فقط شما را می‌شناسیم و از شما تقلید می‌کنیم. بر همین اساس خودمان را مکلف به انجام دستورات شرعی می‌دانیم و آنچه از فرائض دینی می‌دانیم انجام می‌دهیم و درستی و نادرستی اعمال ما نیز به گردن شماست. آیت‌الله طالقانی پاسخ دادند که دین اسلام، دین هرج و مرج نیست که شما هر کاری را انجام دهید. الحمدالله که در این مملکت قحط‌الرجال اتفاق نیفتاده و انسان‌های برجسته‌ای در حوزه هستند و شما می‌توانید با کمی جستجو مرجع تقلید خود را پیدا کنید. مرحوم مهندس بازرگان که گویی از پاسخ ایشان قانع نشده بود گفت: حاج آقا! چرا اما و اگر می‌آورید. خدا را شکر که شما یک شخصیت جهانی هستند و همه شما را می‌شناسند. الان هم موقع آن است که شما رساله عملیه خود را منتشر کنید تا مردم از شما تقلید کنند. چهره آیت‌الله طالقانی با شنیدن این حرف برافروخته شد و با همان حالت به مهندس بازرگان نگاه کردند و گفتند: آقای مهندس شما دیگر چرا این حرف را می‌زنید. ایشان با همان حالت خطاب به جمع گفتند که تعدد زیاد مراجع ممکن است باعث گروه گروه شدن مردم شود. من در شرایط فعلی با توجه به شناختی که دارم از حاج آقا روح‌الله تبعیت می‌کنم. این سخن ایشان در حالی مطرح شد که آیت‌الله طالقانی سال‌های پیش موفق به کسب گواهی اجتهاد از مراجع بزرگ آن موقع شدند. از دیگر نکاتی که در مورد ایشان به یاد می‌آورم توجه و علاقه نشان دادن به طلاب جوان بود. زمانی که ایشان به گلیرد می‌آمدند با همه اهالی محل گرم می‌گرفتند و بویژه به جوانان توجه خاصی نشان می‌دادند. گاهی آقا شرایطی را فراهم می‌آورد که به همراه عده‌ای از اهالی محل برای زیارت امامزاده یوسف به محله بادامستان بروند. اغلب مواقع در این گردش‌های دسته جمعی، جوانان زیادی با ایشان همراه می‌شدند. در یکی از این برنامه‌های گروهی، 3 طلبه جوان که هنوز ملبس نشده بودند به نام‌های مفید کیایی‌نژاد(نماینده مردم طالقان در مجلس شورای اسلامی)، سید ذبیح‌الله سید‌میرزایی و احد معتمدی‌راد با ما بودند. جالب اینجا بود که آیت‌الله طالقانی مسابقه 2 بین این سه طلبه برگزار کرد و در این مسابقه، آقای کیایی‌نژاد اول شد. این گردش‌های گروهی علاوه بر این‌که زمینه را برای تربیت اخلاقی و روحی آماده می‌ساخت، نشاط و شور جوانی را نیز به گروه تزریق می‌کرد. *جام جم منبع بازنشر: سایت شرق

شاهی که 10 مقام را یکباره عزل کرد

حکومت شاهنشاهی ایران که تا چند ماه پیش از فروپاشی، گمان می‌کرد دروازه ثبات در خاورمیانه است و هیچ عاملی نمی‌تواند آن را متزلزل کند، دچار بحران‌های عظیم شده بود، طرح‌های مختلف و گاه کاملا متضاد برای فرو نشاندن شعله انقلاب به تصویب شاه و یارانش می‌رسید و اجرا می‌شد، اما هیچکدام نتوانست به تثبیت حکومت و کسب اعتماد مردم بینجامد. پس از واقعه سیاه ۱۷ شهریور، جعفر شریف‌امامی رییس دولت «آشتی ملی» که اولین اقداماتش به تندتر شدن موج انقلاب انجامیده بود، تلاش کرد به معترضان و انقلابیون نزدیک شود. علاوه بر آن غلامعلی اویسی فرماندار نظامی تهران در اطلاعیه شماره ۱۰ حکومت نظامی تهران، اعلام کرد «منصور روحانی» وزیر اسبق کشاورزی و «فریدون مهدوی» وزیر اسبق بازرگانی بازداشت شده‌اند. اتهامات: سوءاستفاده و ناراضی‌تراشی اتهام این ۲ تن، سوءاستفاده از مقام دولتی و همچنین ناراضی‌تراشی بود. اتهام اول، سال‌ها بود که دامن این مقامات را گرفته بود؛ اما اتهام دوم به روشنی حاکی از وجه‌المصالحه بودن این ۲ تن بود. چرا که بازداشت آنها با هدف آرام کردن مردم، و نشان دادن وجهه‌ای فسادستیز و مردم‌گرا از حکومت پهلوی بود. «شجاع‌الدین شیخ‌الاسلام‌زاده» وزیر سابق بهداری و بهزیستی، «اسدالله نیلی آرام» و «محمدرضا نقابت» معاونان سابق وزارت بهداری و بهزیستی، «رسول رحیمی» رییس سابق اتاق اصناف پایتخت،«محمدعلی نقیب‌زاده» مدیرعامل شرکت تعاونی مسکن فرهنگیان، «علی اصغر رزازیان» وارد کننده میوه، «قاسم ساربان‌ها» کامیون‌دار، «باقر عاملی» مدیر عامل سابق تعاونی شهر و روستا نیز از دیگر بازداشت‌شدگان بودند و اعلام شد بازداشت‌ها همچنان ادامه خواهد یافت. روزنامه «اطلاعات» در همان روزها نوشت که «بازداشت‌های انجام شده مرتبط با تظاهرات‌های روز عید فطر و وقایع ۱۷ شهریور است.» طراحان این سناریو چنان دیر به فکر مبارزه با ناراضی‌تراشان افتادند، که این‌گونه حرکت‌ها علاوه بر آنکه تاثیری در بهبود وضعیت به سود نظام شاهنشاهی نداشت، مردم را نسبت به راهی که در پیش گرفته بودند مطمئن‌تر ساخت و انتظارات آنها را بالاتر برد؛ چنانکه دستگیری این حجم بی‌سابقه از مسئولان دولتی در زمان شاه، به روشنی نشانگر اعتراف به وجود فساد گسترده در دستگاه پهلوی بود. قربانی کردن نزدیک‌ترین‌ها برای توقف انقلاب روزنامه اطلاعات یک روز پس از آغاز بازداشت‌ها درباره متهمان نوشته است: «بعضی‌ها از مشاغل خود سوءاستفاده کرده و برای طبقات و صنوف مختلف نارضایتی وسیع به وجود آوردند. دسته دیگر با گرانفروشی و سوءاستفاده‌های کلان و سندسازی میلیون‌ها تومان منافع غیرقانونی به جیب زدند.» علاوه بر این بازداشت‌ها، موج زندانی کردن و دستگیری مقامات دستگاه پهلوی همچنان ادامه یافت و حتی امیرعباس هویدا را هم در آبان ماه مهمان زندان اوین کرد. هویدا ۱۳ سال نخست‌وزیر محمدرضا پهلوی بود و همواره از نزدیک‌ترین چهره‌های سیاسی به شاه بوده است. تاریخ‌نگاران او را مطیع‌ترین و رام‌ترین نخست‌وزیر ایرانی می‌دانند. هویدا گرچه دلیل بازداشت خود را می‌دانست و برای حفظ سلطنت ابایی از زندانی شدن هم نداشت، اما تا روز انقلاب آزاد نشد و شاید سرانجام جزو اولین کسانی بود که در دادگاه انقلابی محکوم به مرگ شد. هدف اصلی شریف‌امامی: تفاهم با رهبران مذهبی جعفر شریف‌امامی که با شعار «آشتی ملی» نخست‌وزیر شده بود، تمام تلاش خود را به کار بست تا اعتماد روحانیون، مردم انقلابی و معترضان و مخالفان شاه و حکومت پهلوی را جلب کند و بنیان متزلزل نظام شاهنشاهی را تثبیت کند. او در گفتگویی با هفته‌نامه واچ اندپرس، ضمن آنکه اعتراضات و راهپیمایی‌های بسیار گسترده مردم را ناشی از اراده قدرت‌های خارجی دانست، تاکید کرد که برای «رسیدن به تفاهم با رهبران مذهبی» از هیچ تلاشی فروگذار نخواهد کرد. او که از یک سو باید به شاه وفادار می‌ماند و در عین حال مجبور به جلب نظر انقلابیون بود، گفت: «من هیچ تباینی میان معیارهای روحانیون و طرح‌های لیبرالیزه کردن نمی‌بینم.» علاوه بر نخست‌وزیر، نمایندگان مجلس شورای ملی هم تلاش می‌کردند کارنامه ۱۳ سال نخست‌وزیری امیرعباس هویدا را جدا از کارنامه محمدرضا پهلوی و نظام شاهنشاهی جلوه دهند و گمان می‌کردند با تاختن به هویدا و حمایت از رژیم پهلوی می‌توانند قدمی در تثبیت حکومت بردارند. «رستم رفعتی» نماینده دهلران و مهران در تایید برنامه‌های شریف‌امامی برای برقراری دوباره رابطه با روحانیون گفت: «آنها که می‌خواهند ما را از روحانیت به دور دارند، دشمنان سرزمین هستند. کسانی که نمی‌دانند شاهنشاه آریامهر تنها پادشاه شیعه جهان هستند و ملت ایران هم پشت سر شاهنشاه می‌باشند.» این سخنان در حالی بیان می‌شد که شاه در دهه ۵۰ شمسی با درآمدهای بی‌پایان نفت مواجه شد و توانست همه منتقدان، مخالفان و دلسوزان مخصوصا علما و روحانیون را منزوی کند یا به تبعید و زندان بفرستد و به پروژه‌های خود برای لیبرالیزه کردن جامعه بپردازد و امیرعباس هویدا در این راه تنها نقش معاونت شاه را بر عهده داشت و به گفته بسیاری از تاریخ‌نگاران، نقش چندانی در تصمیم‌سازی‌ها نداشت. گسترش مشروب‌فروشی، محدود کردن اخلاق علاوه بر رستم رفعتی که انتقادات سختی به هویدا وارد کرد و خواستار بررسی اقدامات او در سال‌های نخست‌وزیری‌اش شد، «منوچهر یزدی» نماینده تفت هم سخنان مشابهی بر زبان راند و گفت: «ما در طی سه سال اخیر آنچه را که امروز شما به آن اشاره می‌کنید گفتیم و شما آن روز با ما مخالفت می‌کردید.» نماینده مردم یزد به گسترش مشروب‌فروشی‌ها و محدود کردن برنامه‌های توسعه اخلاق و خانواده اشاره کرد و گفت: «عروسک‌ها و دلقک‌ها را میدان دادند، ولی هر جا برنامه‌هایی در جهت اخلاق و خانواده بود،‌ روی آن خط بطلان کشیدند.» این سخنان به روشنی حاکی از تزلزل پایه‌های حکومت پهلوی در آن روزهاست که نمایندگان مجلس شورای ملی تا چه اندازه آشکارا به سیاست‌های رژیم پهلوی می‌تاختند؛ برنامه‌هایی که سال‌ها اجرا شده بود و هیچ‌کس جرأت نقد آنها را نداشت. هر چه روزها می‌گذشت، برخورد رژیم پهلوی با دو گروه، سخت‌تر و جدی‌تر و وحشیانه‌تر می‌شد؛ گروهی که با راهپیمایی‌های خود به دنبال انقلاب اسلامی بودند، و گروهی که شاه گمان می‌کرد با بازداشت و محاکمه و زندانی کردن آنها می‌تواند گروه اول را آرام‌تر سازد و به آنها ثابت کند که قصد جدی تغییر دارد و به راستی صدای اعتراض ملت را شنیده است. اما معترضان با رفتار خود ثابت کردند که این رفتارهای ریاکارانه حتی ذره‌ای نتوانست آنها را به اشتباه بیندازد. منبع: مهر منبع بازنشر: سایت مشرق

اخراج روزنامه‌نگاری که علیه یک سگ مطلب نوشت

اسناد به جای مانده از دوران پهلوی بهترین و کامل ترین نمونه برای شناخت هر چه بیشتر آن دوران است. با آنکه حکومت پهلوی مدعی آزادی بیان بود با این حال حتی طاقت اعتارض و انتقاد به سگ مجموعه خود را هم نداشتند. آنچه پیش روی شماست نمونه کوچکی از خروارها بی عدالتی: از: 325 تاریخ: 3 / 7 / 1347 به:322 شماره: 23946 / 325 گزارش خبر امروز (3 / 7 / 47) آقای عباس مسعودی با دو بحران در روزنامه اطلاعات روبرو شد که شرح آن از این قرار است: در شماره دیروز در صفحه حوادث خبری درباره سگ وزیر دربار چاپ شده بود که مورد اعتراض آقای علم واقع گردید و در نتیجه آقای مسعودی مسئول آن را (آقای انوشیروان کیهان‌زاده1) اخراج کرد و عکس‌العمل آن ناراحتی اعضای هیئت تحریریه بود و بالاخره قرار شد پس از چند روز آقای کیهان‌زاده مجدداً به کار خود بازگردند. پرونده سناتور عباس مسعودی به کلاسه م- س-90 بایگانی شود فرمند 7 / 7 / 47 ..... – 7 / 7 / 47 منبع: سایت مشرق

منافقین از زندان شاه کینه این شهید را در دل داشتند

راوی خاطرات پیش روی، از جوانان مبارز مشهد در دوران پیش از پیروزی انقلاب و نیز اعضای فعال و کلیدی حزب جمهوری اسلامی در دوران برقراری نظام اسلامی است. حمیدرضا ترقی از همین روی، از کارکرد سیاسی و مبارزاتی شهید حجت الاسلام و المسلمین سید عبدالکریم هاشمی نژاد، خاطرات و تحلیل هایی شنیدنی دارد. با او در سالروز شهادت استادش به گفت و گو نشستیم که نتیجه آن در پی می‌آید. *اولین بار در چه مقطعی و چگونه با شهید هاشمی‌نژاد آشنا شدید؟ و چه خصالی را در شخصیت ایشان برجسته دیدید؟ در اواخر دهه 40 در مجالس سیاسی و مذهبی شرکت می‌کردم و شهید هاشمی‌نژاد از جمله افراد انقلابی بود که حرف‌هایش برای نسل جوان بسیار جذابیت داشت. ایشان عمدتاً در مسجد فیل منبر می‌رفت و من هم با اشتیاق زیاد می‌رفتم و به سخنان حماسی ایشان گوش می‌دادم. گاهی هم در جلسات بحث انتقاد دینی که در آنها به سئوالات دینی پاسخ داده می‌شد می‌رفتم. *در صحبت‌های ایشان چه نکات بدیعی وجود داشت که موجب جذب جوانان می‌شد؟ ایشان همیشه مباحث تازه‌ای را درباره مسائل دینی و اسلامی بیان می‌کردند و حرف‌هایشان همیشه رنگ و بوی سیاسی و اجتماعی داشت. اغلب هم سعی می‌کردند بین حرف‌هایشان به سئوالات زیادی که برای جوانان مطرح بود جواب بدهند. منافقین از زندان کینه این شهید را در دل داشتند *مثل همان شیوه‌ای که در کتاب «مناظره دکتر و پیر» داشتند؟ بله، این کتاب خیلی طرفدار پیدا کرد. ایشان انصافاً در پرسش و پاسخ از مهارت عجیبی برخوردار بود و صحبت‌هایش همواره نوعی پاسخگویی به سئوالات زمانه خود بود. یادم هست ایشان از همان زمان نسبت به صهیونیسم موضع‌گیری بسیار آشکاری داشت. *در کانون بحث انتقاد دینی هم همین مباحث دنبال می‌شدند؟ در آنجا موضوعات بسیار متنوع بودند، از جمله بحث مهدویت و امام زمان(عج)، تثلیث در مسیحیت، خداشناسی، توحید، تکالیف دینی و فواید آنها. همه نوع سئوال عقیدتی و اعتقادی از سوی جوانان مطرح می‌شد. *در آن مقطع مجاهدین خلق فعالیت‌های مسلحانه گسترده‌ای داشتند. از رابطه آنها با شهید هاشمی‌نژاد چه نکاتی را قابل ذکر می بینید؟ در جلسات مخفیانه منزل ایشان عده‌ای از چهره‌های سرشناس مجاهدین خلق شرکت می‌کردند که من هم آنها را می‌شناختم. در زندان که بودیم، یعنی در خرداد سال 54، می‌دیدم ایشان دیگران را به پیوستن به مجاهدین خلق تشویق می‌کنند. در زندان با آنها روابط صمیمانه‌ای داشتند. البته فقط دو نفر از آنها حق داشتند با شهید هاشمی‌نژاد ارتباط داشته باشند، سید کاشانی و احمد حنیف‌نژاد. دیگران حق تماس با ایشان را نداشتند. دلیلش هم این بود که آنها نمی‌خواستند آقای هاشمی‌نژاد متوجه ماهیت فکری‌شان شود. ما در ارتباطاتی که با آنها گرفتیم متوجه شدیم مبانی فکری‌شان مارکسیسم است و شهید لاجوردی، مرحوم آقای عسگراولادی و مرحوم آقای حیدری سعی کردند به شهید هاشمی‌نژاد بفهمانند مجاهدین خلق افکار التقاطی و انحرافی دارند، اما باور این موضوع برای ایشان بسیار دشوار بود تا آن‌که در سال 1354 سازمان مجاهدین رسماً اعلام کرد ایدئولوژی آن مارکسیستی است. شهید هاشمی‌نژاد فوق‌العاده ناراحت شدند و بحث مفصلی با کاظم شفیعی‌ها و تلاش زیادی کردند آنها را قانع سازند، اما موفق نشدند. از این زمان بود که شهید هاشمی‌نژاد اعتماد خود را به‌کلی از دست دادند و همکاری‌هایشان را با آنها قطع کردند و از این زمان بود که مجاهدین خلق کینه ایشان را به دل گرفتند. منافقین از زندان کینه این شهید را در دل داشتند *علت همراهی شهید هاشمی‌نژاد با مجاهدین خلق چه بود؟ ایشان می‌گفتند ما هر دو دشمن مشترکی داریم آن هم رژیم شاه است، بنابراین باید با آنها همکاری کنیم تا ریشه رژیم کنده شود. مسئله دیگر این است که آنها از امثال ما افکارشان را پنهان نمی‌کردند، ولی در قبال روحانیون کاملاً وجهه دینی به خود می‌گرفتند و این نوع انحرافات را بروز نمی‌دادند. *شما و شهید هاشمی‌نژاد در دوره‌ای هم‌زندان بودید، بنابراین شناخت دقیقی از ایشان دارید. برنامه ایشان در زندان چه بود؟ ایشان به مسئله تهجد بسیار مقید بودند. غیر از عبادت که بخش مهمی از وقت ایشان را می‌گرفت، به بحث و جلسات فکری و سیاسی هم اهتمام داشتند. ورزش هم می‌کردند و مخصوصاً به فوتبال علاقه داشتند. زمانی را هم صرف آموزش دروس فقهی و طلبگی با آقای طبسی می‌کردند. *در مورد مبارزه مسلحانه چه نظری داشتند؟ معتقد بودند مبارزه باید سیاسی ـ فرهنگی باشد و فقط در صورت اضطرار باید دست به اسلحه برد. در مجموع از هر حرکتی که ضربه‌ای به رژیم شاه تلقی می‌شد حمایت می‌کردند، ولی یادم نمی‌آید مبارزه مسلحانه را تنها راه مبارزه با رژیم دانسته باشند. منافقین از زندان کینه این شهید را در دل داشتند *از نقش ایشان در دوران منتهی به پیروزی انقلاب و همرزمان ایشان هم یادی کنید. برنامه‌ریزی برای راه‌پیمایی‌ها و تظاهرات‌ها در مشهد عمدتاً با شاگردان و همرزمان مقام معظم رهبری از جمله شهید هاشمی‌نژاد، آقای طبسی، شهید کامیاب، آقای فرزانه و آقای مصباح عاملی بود. مسئولیت اصلی روحانیت مبارز در مشهد هم به عهده شهید هاشمی‌نژاد بود و بیانیه تحصن بیمارستان امام رضا(ع) را ایشان امضا کرد. بنابراین نقش ایشان فوق‌العاده مهم و تأثیرگذار بود. متأسفانه جامعه روحانیت مبارز مشهد پس از شهادت ایشان انسجام خود را از دست داد. *نظر شهید هاشمی‌نژاد نسبت به تشکیلات و تحزب چه بود؟ ایشان معتقد بودند حزب و تشکیلات ضامن بقای انقلاب هستند، به همین دلیل هم وقت و انرژی زیادی را در حزب جمهوری صرف می‌کردند. ایشان همچنین اهمیت خاصی برای کادرسازی قائل بودند و به همین دلیل جلسات زیادی را برای مدیران اجرایی استان تشکیل می‌دادند و در آنها مسائل مدیریتی و اعتقادی را مطرح می‌کردند. *چرا با این‌که ایشان اهل مشهد بودند، برای مجلس خبرگان از مازندران کاندید شدند؟ این تصمیمی بود که هم حزب و هم روحانیت مبارز گرفتند، چون در مشهد شخصیت‌های مناسب برای ورود مجلس خبرگان قانون اساسی زیاد داشتیم، اما در شمال کشور تعدادشان کافی نبود. شهید هاشمی‌نژاد اهل بهشهر بودند و به همین دلیل از آنجا کاندید شدند. منافقین از زندان کینه این شهید را در دل داشتند *اما بعد در انتخابات مجلس شرکت نکردند. چون معتقد بودند روحانیت باید در پشت صحنه در مدیریت کشور فعالیت کند و فعالیت در حزب و روحانیت مبارز را مفیدتر از فعالیت در مجلس می‌دانستند. ایشان توان عجیبی در وحدت‌بخشی بین گروه‌های مختلف داشتند و می‌توانستند با حوزوی‌ها و دانشگاهی‌ها همزمان ارتباط برقرار کنند و مذاکراتی در جهت انسجام آنان انجام بدهند. همه هم ایشان را قبول داشتند و به عنوان محور پذیرفته بودند. *علت مخالفت شهید هاشمی‌نژاد با استاندار خراسان چه بود؟ آقای احمدزاده قصد داشت به‌تدریج پست‌ها را به عوامل مخالف انقلاب و اسلام بسپارد، از جمله در قضیه مجلس خبرگان آقای انصاری را از نیشابور به مجلس خبرگان فرستاد و از او حمایت کرد. او هم چون عضو نهضت آزادی بود، در مجلس خبرگان با اصل ولایت فقیه مخالفت کرد و کلاً در مقابل اسلامی کردن قوانین قانون اساسی مشکلاتی را به وجود آورد. اقداماتی از این قبیل در کنار تقویت و تسلیح مجاهدین خلق به‌شدت شهید هاشمی‌نژاد را نسبت به اقدامات آقای احمدزاده مشکوک کرد. یکی دیگر از مواردی که شهید هاشمی‌نژاد حساسیت ویژه‌ای به خرج می‌دادند، قضیه انجمن حجتیه بود. در این باره هم به نکاتی اشاره کنید. می‌دانید پایگاه اصلی انجمن حجتیه در مشهد بود، چون مرحوم آقای حلبی، رئیس آن انجمن اهل مشهد بود. برادرخانم آقای هاشمی‌نژاد، یعنی آقای حسن ابطحی با این انجمن ارتباطات وسیعی داشت و آنها هم کاملاً از او استفاده می‌کردند، به همین دلیل شهید هاشمی‌نژاد مسئولیت کانون بحث و انتقاد دینی را از او گرفتند. اساساً انجمن حجتیه مخالف مبارزه با رژیم بود و بر سر این فعالیت‌ها مانع ایجاد می‌کرد، در حالی که همه زندگی شهید هاشمی‌نژاد صرف مبارزه با رژیم شاه و تقویت روحیه مبارزه در نسل جوان بود، به همین دلیل به‌شدت در برابر این انجمن و فعالیت آن موضع‌گیری کرد. *خود شما در دوره پس از زندان، درچه حوزه‌هایی با ایشان ارتباط داشتید؟ بله، در زندان با مجاهدین مبارزه می‌کردم و به همین دلیل شهید هاشمی‌نژاد به‌ خوبی مرا به یاد داشتند و پس از انقلاب که قرار شد حزب جمهوری اسلامی تشکیل شود، ایشان مرا برای پذیرش مسئولیت حزب در نیشابور پیشنهاد دادند. در سال 1360 که مجاهدین اعلام جنگ مسلحانه کردند، ایشان مرا به مشهد خواستند و گفتند می‌دانم در زندان خیلی خوب اینها را می‌شناختی و در مقابلشان مقاومت می‌کردی، بنابراین بیا و حزب جمهوری اسلامی خراسان را از عناصر نفوذی آنها پاکسازی کن. در سال 1359 مسئولیت تشکیلات را به عهده گرفتم و فعالیتم را در حزب خراسان شروع و تمام کسانی را که احتمال می‌دادم نفوذی هستند، از حزب اخراج کردم، از جمله همان کسی را که بعدها شهید هاشمی‌نژاد را ترور کرد. او اهل قوچان بود و در روزنامه عروه‌الوثقی کار می‌کرد و مسئول فروش عروه‌الوثقی دانش‌آموزی بود. به نگهبان‌ها و همه عوامل سپرده بودم مراقب باشند و او را به حزب راه ندهند، اما متأسفانه در آن روز در مشهد نبودم و برای تدریس به دانشجویان تربیت معلم حیدریه به آنجا رفته بودم. با تشکیل کلاس درس اخلاق در آن شرایط موافق نبودم و ریسک این کار را بالا می‌دانستم. آن روز این جوان با این بهانه که شکایت دارم و می‌خواهم حاج‌آقا را ببینم وارد ساختمان می‌شود و متأسفانه درست هم او را بازرسی بدنی نمی‌کنند و آن فاجعه به وقوع می‌پیوندد. *مسئولیت حفاظت از ایشان به عهده چه کسی بود؟ خود من مسئولیت حفاظت از ایشان را به عهده گرفته بودم و غالباً خودم ایشان را به منزل می‌رساندم و سعی می‌کردم تمام اصول ایمنی را رعایت کنم. بارها هم به سپاه اصرار کردیم محافظ به درد بخوری برای ایشان بفرستند، اما آنها می‌گفتند تبلیغات علیه حزب زیاد است و نمی‌شود خدمات ویژه‌ای به آن داد. نهایتاً هم یک محافظ برای ایشان فرستادند که آن‌قدر چاق بود که نمی‌توانست خودش را تکان بدهد، چه رسد به این‌که بخواهد از کسی حفاظت کند. *پس از شهادت ایشان چه اقداماتی به عمل آوردید؟ اولین کاری که کردم حادثه را تلفنی به مقام معظم رهبری که آن موقع دبیرکل حزب بودند اطلاع دادم. ایشان فرمودند بیانیه‌ای صادر و حادثه را محکوم کنید و بلافاصله آقای فرزانه را به جانشینی ایشان بگمارید. به عنوان مسئول تشکیلات حزب بیانیه‌ را در صحن حرم حضرت رضا(ع) و در مراسم تشییع جنازه شهید هاشمی‌نژاد خواندم و آقای فرزانه را به عنوان جانشین معرفی کردم. به این ترتیب اوضاع را در مشهد تحت کنترل گرفتیم. شهادت ایشان ضربه سنگینی بود. شرایط بسیار دشوار و خطرناکی بود. قبل از این حادثه با همکاری قضات و آقای فلاحیان، دادستان مشهد تیم‌های منافقین را شناسایی و صدها تن از آنها را دستگیر کرده بودیم که ضربه سنگینی برای آنها بود، ولی در عین حال هم عده زیادی از امت حزب‌الله را شهید کردند. *به عنوان واپسین سوال، به نظر شما ویژگی‌های بارز اندیشه و عمل شهید هاشمی‌نژاد کدامند؟ ایشان در ابتدای امر با هیچ جریانی مخالفت نمی‌کردند، بلکه درباره مواضع همه جریانات دقیقاً مطالعه و بررسی می‌کردند و اگر می‌دیدند جریان بر حقی است، با تمام وجود از آن حمایت می‌کردند و به محض این‌ که متوجه می‌شدند دچار انحراف شده است، محکم در برابرش می‌ایستادند و هیچ ترسی به دل راه نمی‌دادند. ایشان در بحث‌ها، مناظره‌ها و نیز در سخنرانی و خطابه فوق‌العاده صریح، قاطع و مسلط بودند و از آنجا که با مسائل فقهی آشنایی عمیقی داشتند، همواره صحبت‌هایشان حاوی نکات پربار و بدیعی بود. همیشه برای ایراد سخنرانی مطالعه می‌کردند و حرف‌هایشان به روز و تازه بود. توانایی حیرت‌انگیز ایشان در ایجاد وحدت و حفظ آن بین همه نیروها و جریانات مثال زدنی بود و در مجموع حزب جمهوری اسلامی مشهد در دوره ایشان از مدیریت کارآمدی برخوردار بود که پس از آن میسر نشد. منبع:سایت مشرق

بزرگ‌ترین سانسورچی ایران چه کسی بود

محمود جعفریان قائم‌مقام حزب رستاخیز، معاون سابق رادیو تلویزیون و مدیرعامل سابق خبرگزاری پارس روز 22 اسفند 1357 همراه با 11 نفر دیگر از سران رژیم گذشته اعدام شد. روزنامه اطلاعات در دوره‌ای كه جعفریان در زندان به سر می‌برد موفق شده بود با او مصاحبه‌ای انجام دهد. جعفریان به دلیل نقشی كه در اداره دو رسانه اصلی رژیم شاه یعنی خبرگزاری و رادیو تلویزیون داشت، در این مصاحبه ابعاد گسترده سانسور در رسانه‌های آن رژیم را فاش كرد. این مصاحبه كه در روز 21 اسفند 1357 در صفحه 5 روزنامه اطلاعات به چاپ رسید، نكاتی خواندنی در مورد برقراری اختناق و سانسور و نقش اشرف پهلوی در این راستا دارد. توجه خوانندگان گرامی را به اظهارات جعفریان در این رابطه جلب می‌كنیم: - آقای جعفریان، حرف بزنید. بر شما اتهامات بسیاری وارد شده است، به خصوص نقش شما در مورد سانسور حاكم بر وسایل ارتباط جمعی، فرصتی است كه حرف بزنید. * من فكر می‌كنم آن مطالبی كه اهمیت دارد بگویم درباره سازمان عظیم سانسور در وطن ما ایران است. دستگاه فاسد شاه خائن كه تمام جنایاتش و كارهای كثیفی كه كرده است و دزدیهایی كه كرده است، برای همه افراد ملت ایران روشن شده و به خصوص در ماههای اخیر و از زمانی كه انقلاب مقدس اسلامی به نتیجه رسید و مطبوعات كشور ما توانستند در یك محیط آزاد از این مفاسد پرده بردارند معلوم شد سانسور به چه دلیل بود و چرا شاه یك دستگاه عظیم سانسور به وجود آورده بود؟ به این دلیل بود كه مردم از مفاسدی كه داشت آگاه نشوند و اگر هم آگاه می‌شدند، یك سازمان مخوف و ترسناك دیگری به وجود آورده بود، به نام سازمان اطلاعات و امنیت كشور و مردم از ترس آن سازمان جرأت حرف زدن نداشتند. یكی از مطالبی كه می‌بایستی در تاریخ ایران ضبط شود، این است كه مطبوعات ایران در دوران پهلوی و وسایل ارتباط جمعی كه بعد هم رادیو و سپس تلویزیون به آن اضافه شد، دستگاه‌های سانسور شونده بودند، نه سانسوركننده. یعنی ما مطالب 50 سال مطبوعات مملكت را یا بیش از چهل سال مطبوعات مملكت را كه ورق می‌زنیم، می‌بینیم فقط در یك روز یا هفته یا ماه یا یكی دو سال كوتاه بوده است كه آزادی داشتند مطلبشان را بنویسند. اینها در چنگال خونین وزارت اطلاعات چگونه اسیر شدند؟ مطبوعات مملكت ما از یك طرف فشار وزارت اطلاعات را تحمل می‌كردند كه خودتان آگاهی دارید كه هر هفته یك بار در دفتر وزیر اطلاعات جلسه‌ای تشكیل می‌شد كه سردبیرها را می‌خواستند و آنها را به انواع و اقسام وسایل تهدید می‌كردند. وزیر اطلاعات عواملی در اختیار داشت كه آنها ناگزیر بودند تبعیت بكنند و خودتان می‌دانید كه این چند ماه پیش كه شاه خائن ایران را ترك نكرده بود، هیچ‌كس جرأت نداشت درباره ثروت افسانه‌ای او مطالبی بنویسد یا از القاب او بكاهد. خوب یادم هست روزی كه شاه، برای همیشه ایران را ترك گفت، آن تیتر بزرگ و معروف «شاه رفت» به وجود آمد، یعنی القاب افتاد، این چنین سیستم سانسوری بود. در مورد رادیو و تلویزیون باید عرض بكنم، رادیو تلویزیون، البته اول رادیو و بعد تلویزیون اضافه شد، اینها را تمام دولتها ملك طلق خودشان می‌دانستند و منجمله دستگاه عظیم سانسور شاه خائن، حتی دولت بدون تكیه‌گاه و موقت و غاصب بختیار با همه هیاهویی كه داشت و می‌گفت من به مطبوعات آزادی دادم همین طور بود. او رادیو تلویزیون را در قبضه نگهداشت و در سه نطقی كه داشت گفت ما به رادیو تلویزیون آزادی نمی‌دهیم. تمام اخبار مربوط به شاه خائن و عائله‌اش و فامیلش و معاملاتی كه داشتند و سخنرانیهایی كه داشتند، به وسیله دربار، وزیر دربار و عده‌ای كه در دربار بودند، كنترل می‌شد، رادیو تلویزیون حق نداشت اخبار دیگری را پخش كند. در مورد مطبوعات هم من یادم هست، حتی یك بار از نزدیك دیدم عكسهایی را كه می‌بایست از این خاندان در مطبوعات چاپ شود اینها نظر می‌دادند كه این عكس‌ها در كجای روزنامه چاپ بشود و اگر نمی‌شد، روزنامه چاپ نمی‌شد یا افرادش زیر فشار قرار می‌گرفتند و شبها به دام سازمان لعنتی می‌افتادند. این واقعیتی است كه می‌بایست در نظر گرفت. بعد می‌رسیم به دیگران، یعنی عائله شاه. مهمترین دفتر سانسوری كه وجود داشت، در این مملكت مال اشرف بود، با همه دستگاه عریض و طویلی كه داشت. مثلاً سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی كه البته اینها بایستی رسیدگی شود كه پولهای فروش بلیط را به چه مصرفی می‌رساندند. وزیر كشور سابق – ملك‌محمدی – را گذاشته بوده مسئول سانسورش و اینها روی مطبوعات، روی رادیو تلویزیون فشار می‌آوردند. البته به رادیو و تلویزیون همیشه زورشان بیشتر می‌رسید تا مطبوعات، یعنی در مطبوعات همیشه یك هسته مقاومت بیشتری وجود داشت. دستگاه‌های دیگر، دستگاه‌های برادرانش و خواهرانش بود كه هر كدام یك دفتر مخصوص داشتند و بعد دستگاه نخست‌وزیر مملكت بود. خودتان می‌دانید و می‌شناسید می‌توانید خودتان به اسم بگوئید، حالا اگر من نمی‌گویم به تفصیل، می‌خواهم وقت را رعایت كنم. این افراد كار سانسور را اعمال می‌كردند. خیلی ساده مثلاً نیكوخواه بود، حسن‌قلی یا حسین‌قلی جوانشیر بود، در درجه اول، تدین بود كه مربوط به وزارت اطلاعات بود. یك آقای مسنی هم بود به نام محسنین، در دستگاه هویدا كه از شركت نفت آورده بود. آنها حتی نطق نخست‌وزیر را هم سانسور می‌كردند، چیزی كه به مطبوعات و رادیو و تلویزیون می‌رسید، چیزی بود كه اینها دیده بودند و همان را می‌دادند به خبرگزاری پارس و... به عنوان مثال ببینیم خبرگزاری پارس چه بود؟ من رفتم خبرگزاری پارس، ولی زورم نرسید، یعنی خبرگزاری پارس و روابط عمومی وزارتخانه‌ها كه خبرهای رسمی را به آن می‌دادند و خبرگزاری مخابره می‌كرد، آنها فقط می‌خواستند یك اسم داشته باشند، چیز دیگری نمی‌خواستند. به همین دلیل به دنبال تربیت كادر خبرنگاری برای آنجا نرفتند. مملكتی كه این همه پول برای خبرگزاریش خرج می‌كرد، برای تربیت خبرنگار پول خرج نكرد، چرا؟ برای اینكه احتیاجی به آن نداشت و بعد وزارتخانه‌های مملكت هر وزیری كه به شاه نزدیك بود، بیشتر روی مطبوعات و رادیو و تلویزیون قدرت داشت و فشار می‌آورد. به عنوان مثال بگویم «ولیان» با دست‌خط كتبی كه از شاه خائن گرفت، توانست در رادیو، برنامه مخصوصی برای خودش بگذارد. من نمی‌خواهم همه را اسم ببرم. سازمان سانسور مملكت عبارت بود از آن سیستم فاسدی كه بر این مملكت حكومت می‌كرد و برای اینكه بتواند آن حكومت فاسد را ادامه بدهد، ضرورت داشت كه كسی چیزی نداند و اگر هم می‌داند جرأت اظهارش را نداشته باشد و به همین دلیل است كه عرض می‌كنم مطبوعات مملكت و رادیو و تلویزیون مملكت، دستگاه‌های سانسورشونده بودند نه سانسوركننده هزاران نوع فشار را اینها تحمل می‌كردند. منبع روزنامه اطلاعات 22/12/1357 منبع بازنشر: سایت مشرق

وقتی عمو سبزی‌فروش سرود ملی ایران شد

به گزارش مشرق، نخستین سرود ملی، زمان ناصرالدین‌ شاه به‌ عنوان «سلام شاهی» اجرا می‌شده و ابتدا قطعه موسیقی بدون کلامی بوده که به سفارش پادشاه، از سوی ژنرال نظامی، موسیو لومر فرانسوی در مدرسه دارالفنون ساخته شده بود. اولین موزیک ملی ایران یا‌ همان قطعه بی‌کلام سلام شاهی برای اولین بار تیر ۱۲۵۱ در مهمانی ملکه ویکتوریا با حضور ناصرالدین شاه نواخته شد و‌ همان سال در فرانسه بر صفحه گرامافون ضبط شد. با الهام گرفتن از این قطعه بی‌کلام، قطعه «ایران جوان» سال ۱۳۸۳ با پرداخت و آهنگسازی سیاوش بیضایی و شعری از بیژن ترقی با رهبری پیمان سلطانی و خوانندگی سالار عقیلی از سوی ارکستر ملی در تهران به اجرا درآمد که تبدیل به مشهور‌ترین کار این خواننده هم شده و او در تمام کنسرت‌هایش با تشویق مردم این آهنگ را اجرا می‌کند. ۵۰ سال بعد، زمان حکومت رضاشاه چیزی مشابه همین سلام شاهی دوران قاجاریه، به ‌نام سرود ملی شکل گرفت و بعد از او در دوره سلطنت پسرش محمدرضا شاه، آن را سرود شاهنشاهی نام گذاشتند! دکتر رضا نیازمند در مطلبی با عنوان انجمن ادبی ایران و ماجرای آفرینش سرود شاهنشاهی منتشر شده در فصلنامه ره‌آورد که به سردبیری حسن شهباز در آمریکا به‌ چاپ رسید، می‌نویسد: «... در این موقع رضاشاه تصمیم گرفت به مسافرت ترکیه برود. به او اطلاع دادند که در آنجا برای او سرود ملی خواهند نواخت. چون ایران سرود ملی نداشت، رضاشاه دستور داد به انجمن ادبی ایران تکلیف کنند سرود ملی تهیه شود.» موضوع در انجمن مطرح شد ولی اعضا نمی‌دانستند چگونه سرود ملی تهیه کنند. ابتدا تصمیم گرفتند به سرودهای سایر ممالک گوش دهند تا معلوم شود اصولا سرود ملی چیست و متضمن چه مطالبی است. سپس شعرهایی بسرایند و با آهنگ بیامیزند. قرار شد آقای مین‌باشیان (غلامرضا خان‌سالار معزز) در انجمن حضور یابد و در این‌باره راهنمایی کند. مین‌باشیان در مدرسه موزیک که شعبه‌ای از دارالفنون بود که در بالا به آن اشاره شد تحت نظر موسیو مولر فرانسوی، تحصیل موسیقی کرده بود و سپس معلم موسیقی شد و بعد‌ها ریاست کل موزیک نظام را به‌عهده داشت. در جلسه انجمن قرار شد شاهزاده محمدهاشم میرزا افسر و مین‌باشیان با هم سرود را بسازند، به این ترتیب که شعر آن را شاهزاده افسر بسراید و آهنگ آن را مین‌باشیان تهیه کند. خیلی سریع سرود شاهنشاهی آماده و به دربار تقدیم شد که به‌نظر رضاشاه برسد. شاه پس از شنیدن شعر و آهنگ، دو جای آن را اصلاح کرد! یکی اینکه گفته شده بود، «از اجنبی جان می‌ستانیم» که رضاشاه گفت «از دشمنان جان می‌ستانیم». دیگر کلمه «شهنشه» بود که گفته شده بود «شهنشه ما زنده بادا» که رضاشاه تغییر داد به «شاهنشه ما زنده بادا» و به این صورت سرود ملی ایران تهیه شد. بعد‌ها زمان محمدرضا پهلوی این سرود تغییر پیدا کرد و با نام رسمی سرود شاهنشاهی به عنوان سرود ملی ایران اجرا می‌شد. با پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ سرود شاهنشاهی بساطش برچیده شد و سرود ملی جمهوری اسلامی ایران جای آن را گرفت. البته این سرود هم دستخوش تغییراتی شد و سرود ملی فعلی جایگزین سرودی با عنوان پاینده بادا ایران شد. این سرود ملی بر اساس شعری از زنده‌یاد ابوالقاسم حالت و موسیقی زنده‌یاد محمد بیگلری سروده و ساخته شده بود و تا سال ۱۳۷۱ به‌ عنوان سرود ملی کشورمان شناخته می‌شد اما پس از آن به دلایلی چون طولانی بودن تغییر کرد و «سر زد از افق» که از آن سال تاکنون سرود ملی کشورمان است، جایگزین شد. آهنگسازی این سرود ۵۹ ثانیه‌ای را حسن ریاحی انجام داده و شعر آن را ساعد باقری گفته است. خواندن شعر «عمو سبزی‌فروش» به جای سرود ملی! داستانی که نقل می‌شود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که در دوران سلطنت احمدشاه قاجار برای تحصیل به آلمان رفته بودند و وقتی به آنها گفته می‌شود سرود ملی ایران را اجرا کنند، دچار مشکلاتی می‌شوند که در این خاطره بیان شده است. دکتر جلال گنجی فرزند سالار معتمد گنجی نیشابوری آن را نقل کرده و در فصلنامه ره‌آورد شماره ۳۵ هم منتشر شده اما نگاهی دوباره به آن خالی از لطف نیست. در این خاطره واقعی آمده است: «ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد احمدشاه تحصیل می‌کردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام کرد همه دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراتور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوردیم که عده‌مان کم است. گفت اهمیت ندارد. از برخی کشور‌ها فقط یک دانشجو در اینجا تحصیل می‌کند و‌ همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد و سرود ملی خود را خواهد خواند. چاره‌ای نداشتیم. همه ایرانی‌ها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم و اگر هم داریم، به‌ یاد نداریم. پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمی‌دانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و بگوییم همین سرود ملی ماست؟ کسی نیست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند. اشعار مختلفی را که از سعدی و حافظ می‌دانستیم، با هم تبادل کردیم، اما این شعر‌ها آهنگین نبود و نمی‌شد به ‌صورت سرود خواند. بالاخره من گفتم: بچه‌ها، عمو سبزی‌فروش را همه بلدید؟ گفتند: آری. گفتم: هم آهنگین است و هم ساده و کوتاه. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزی‌فروش که سرود نمی‌شود. گفتم: بچه‌ها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم: «عمو سبزی‌فروش... بله. سبزی کم‌فروش... بله. سبزی خوب داری؟... بله» فریاد شادی از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرین کردیم. بیشتر تکیه شعر روی کلمه «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می‌خواندیم. همه شعر را نمی‌دانستیم. با توافق همدیگر، سرود ملی به این‌صورت تدوین شد: عمو سبزی‌فروش!... بله/ سبزی کم‌فروش!... بله/ سبزی خوب داری؟... بله/ خیلی خوب داری؟... بله/ عمو سبزی‌فروش!... بله/ سیب کالک داری؟... بله/ زال‌زالک داری؟... بله/ سبزیت باریکه؟... بله/ شب‌هات تاریکه؟... بله/ عمو سبزی‌فروش!... بله... این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه با یونیفورم یک‌شکل و یکرنگ از مقابل امپراتور آلمان، عمو سبزی‌فروش‌خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از بله گفتن ما به هیجان آمدند و بله را با ما همصدا شدند، به‌طوری که صدای بله در استادیوم طنین‌انداز شد و امپراتور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌ خیر گذشت.» «ای ایران» سرود ملی نیست برخی به اشتباه قطعه «‌ای ایران» را سرود ملی می‌دانند، در حالی که این قطعه سرود رسمی هیچ یک از دولت‌های ایران نبوده، بلکه یک سرود میهنی است. این سرود در نخستین سال‌های پس از انقلاب اسلامی و تا پیش از گردآوری نخستین سرود ملی جمهوری اسلامی ایران، به ‌عنوان سرود ملی استفاده می‌شد که براساس شعری از حسین گل‌گلاب، استاد پیشین دانشگاه تهران شکل گرفته و در جریان اشغال نظامی ایران از سوی متفقین کامل شد. این قطعه‌ همان سال‌ها به رهبری روح‌الله خالقی، آهنگساز مشهور و خوانندگی بنان اجرا شده و از جمله آثار درخشان موسیقی میهنی محسوب می‌شود. منبع: باشگاه خبرنگاران منبع بازنشر: سایت مشرق

خشم ساواک از برگزاری جشن عروسی در مسجد

روزنامه کیهان در صفحه پنجم روزنامه مورخ 20/9/1356 تحت عنوان ازدواج نوظهور دختر و پسر تهرانی مشروح این مراسم را که در یکی از مساجد تهران برگزار شده بود، همراه با عکس چاپ کرد. این واقعه خشم ساواک را برانگیخت. اداره‌کل سوم ساواک دستور داد تا: «سریعاً پیرامون چگونگی موضوع و شناسایی گردانندگان و دست‌اندرکاران این مجلس، تحقیق و انگیزه آنان را از برگزاری چنین مجلسی در مسجد مشخص و نتیجه را حداکثر تا پایان وقت اداری 22/9/36[56]... اعلام نمایند.» آنچه در زیر می‌خوانید، حاصل این درخواست و پاسخ آن است: به : ریاست سازمان اطلاعات و امنیت تهران 20 هـ 12 تاریخ: 21/9/36 از‌: اداره‌کل سوم 312 شماره: 6313/312 درباره: عروسی در مسجد در صفحه 5 روزنامه کیهان مورخ 20/9/36 تحت‌عنوان ازدواج نوظهور دختر و پسر تهرانی (عروسی در مسجد) ضمن چاپ عکس مقاله‌ای چاپ و عنوان شده عروسی در یکی از مساجد تهران برپا گردید و به جای رقص و آواز اشعار مذهبی خوانده شد. این عروسی در کتابخانه مسجد جوادالائمه در خیابان خراسان انجام گردیده و شامل دو قسمت مردانه و زنانه بوده است. دیوارهای کتابخانه محل مجلس جشن با جملات مذهبی تزیین شده بود خواهشمند است دستور فرمایید سریعاً پیرامون چگونگی موضوع و شناسایی گردانندگان و دست‌اندرکاران این مجلس تحقیق و انگیزه آنان را از برگزاری چنین مجلسی در مسجد مشخص و نتیجه را حداکثر تا پایان وقت اداری روز 22/9/36 به این اداره کل اعلام نمایند. مدیرکل اداره سوم ـ ثابتی *** به: 312 شماره: 24506/20 هـ 12 از: 20 هـ 12 تاریخ: 22/9/36 موضوع: عروسی در مسجد جوادالائمه عطف به: 6313/312 ـ 21/9/36 با تحقیقاتی که به‌ عمل آمده از یکسال قبل در مسجد فوق‌الذکر مراسم عروسی برگزار می‌گردد و افرادی‌ که در این مسجد عروسی می‌کنند بایستی از طرف پیش‌نماز مسجد شناخته شده باشند. پیشنماز مسجد شیخ حسین فومنی فرزند جواد می‌باشد که در این سازمان و آن اداره‌کل دارای سابقه زیادی می‌باشد و برادر یادشده اخیراً در جنب مسجد نوار فروشی داشته و نوارهای مذهبی بفروش می‌رساند . ضمناً چنین استنباط می‌شود که منظور از چنین اقداماتی کمک به طبقات کم درآمد مناطق جنوب شهر و جلب توجه و پیشتیبانی مذهبی آنان می‌باشد . علیهذا باتوجه به سوابق حسین فومنی امکان تبلیغات مذهبی افراطی در پوشش مراسم عروسی از طرف یادشده متصور است. گوینده ـ کیانی‌فر گیرنده ـ مرعشی ساعت ـ 1218 [پی‌نوشت]: محترماً به استحضار می‌رساند: در صورت تصویب از طریق کمیته مشترک فومنی توجیه و ارشاد گردد. *** با استناد به مسئله استفاده از چادر و مقنعه و به ویژه تحلیل موضوع وحدت که در متن توضیح کارت دعوت مزبور تصریح شده و باتوجه به اینکه این پدیده به عنوان یکی از وسایل تبلیغ مذهبی می‌تواند مورد استفاده قرار گیرد، یک بولتن ویژه تهیه شود . این بولتن به شرح زیر تهیه شد : شماره: 6343/ تاریخ: 23/9/36 بولتن ویژه: درباره: گرایشات جدید مذهبی در زمینه استفاده مقنعه و برگزاری مراسم عروسی در مساجد در سنوات اخیر موج جدیدی برای استفاده از چادر و مقنعه در بین تعدادی از خانواده‌ها بوجود آمده و مشاهده می‌گردد که گروهی از دختران خردسال و جوان از چادر و مقنعه استفاده می‌نمایند و حتی دامنه آن به سطح مراکز عالی آموزشی نیز کشانده شده به نحوی که افزایش آن به نسبت سالهای قبل در اغلب مجامع و خیابانها کاملاً محسوس است. به موازات این تغییر ظاهری، گرایشات مذهبی نیز فزونی یافته و عده‌ای از خانواده‌ها سعی می‌کنند فرزندان خود را از ابتدا با روحیه و خصوصیات مذهبی پرورش دهند. لذا تشکیل جلسات و ترتیب برنامه‌های مذهبی عرصه وسیعی پیدا کرده و مراکزی نیز برای پرداخت وام‌های کوتاه مدت بدون بهره تحت عنوان «بانک‌های اسلامی» در تهران و تعدادی دیگر از شهرستانها تشکیل گردیده است. نمونه این‌گونه فعالیت‌ها مرکزی است تحت عنوان «صندوق خیریه و تهیه مسکن قائم» که در خیابان خراسان تهران قرار دارد و در روزهای 10 و 11 و 12/19/2536 در کتابخانه وابسته به آن (جوادالائمه) مجالسی برگزار گردیده و عده‌ای از نوجوانان که لباس متحدالشکل داشته‌اند، سرود مذهبی خوانده‌اند و متعاقباً نمایشنامه انتقادی نیز تحت عنوان «بی‌خانمان» به مورد اجرا در آمده است. در این مجالس هدف‌ها و برنامه‌های صندوق مذکور تشریح گردیده و اعلام شده که هدف مرکز مذکور انجام معاملات اسلامی، خلاص کردن مردم از دست اجحافات رباخواران، تهیه مسکن برای افراد بی‌بضاعت و تشویق جوانان به ازدواج می‌باشد (مشروح جریان جلسات و اجرای نمایشنامه قبلاً به استحضار رسیده است). بانیان مرکز مذکور «صندوق خیریه و تهیه مسکن قائم» براساس هدف‌های صندوق مبادرت به برگزاری مراسم عروسی تعدادی از متعصبین مذهبی در کتابخانه مسجد جوادالائمه نموده که شرح آن در روزنامه مورخه 20/9/36 کیهان درج گردیده و همراه آن عکسی از تعدادی نوجوان در حال خواندن سرود مذهبی به چاپ رسیده است. در شرح مندرج در روزنامه مذکور پیرامون چگونگی علت برگزاری مراسم عروسی در کتابخانه مسجد چنین نوشته شده است: این جشن عروسی کمتر شباهتی به جشن‌های معمولی داشت و در آن ابتدا کودکان کم سن و سال در حالی که لباس شکل ورزشی پوشیده بودند، سرود خواندند و بعد نمایشنامه‌ای توسط کودکان اجرا شد و مداح مذهبی اشعاری در مدح عروس و داماد خواند و یکی از نزدیکان داماد در توضیح برگزاری جشن عروسی در کتابخانه مسجد اظهار نمود که مسجد جای عبادت و روضه‌خوانی و برپایی مراسم مذهبی است. ازدواج هم نوعی عبادت است. به همین دلیل فکر کردیم که چرا این عبادت را در مکان مقدسی انجام ندهیم. ما در مراسم خود به جای رقص و آواز و موسیقی، برنامه‌های دیگری مانند سرودخوانی، نمایش، ... گذاشته‌ایم. پشت کارت عروسی که به این مناسبت توزیع گردیده نیز طرح جالب و نوظهوری چاپ شده است. طرح کوهی با پنج قله بالا و پایین را نشان می‌دهد که قلل آن قدرت، ثروت، شهوت و غفلت و وحدت است. قله‌های چهارگانه قدرت با مسیر مقام، ثروت با مسیر پول، شهوت با مسیر هوی و هوس و غفلت با مسیر خواب توضیح داده شده و در مورد مسیر قله وحدت که از قلل دیگر مرتفع‌تر است نوشته شده : مسیر قله وحدت پر پیچ‌ و خم است و برای گذراندن آن باید سنگلاخهایی مانند تمسخر دیگران، رنج، صبر، تنهایی، امتحان، عمل، فقر و ... را پشت سرگذاشت. تشکیل مجلس عروسی به شکل فوق جنبه یک پدیده کاملاً نو و ابتکاری در تبلیغات مذهبی دارد و اگرچه توجیهاتی از قبیل کمک به ازدواج افراد بی‌بضاعت در این زمینه به عمل می‌آید، معهذا این‌ عمل به نوبه خود، کوشش دیگری از سوی محافل ارتجاعی مذهبی است که بتواند همانند حجاب و مقنعه، جای پایی در میان طبقات متعصب باز کند. منبع: دوران، ماهنامه الکترونیکی تاریخ معاصر ایران، شماره 89 فروردین ماه 1392 منبع بازنشر: سایت مشرق

مردی که مسئول استخدام بهائیان در شرکت نفت بود - رجال پهلوی/1

دکتر منوچهر اقبال، در 21 مهر 1288 در کاشمر متولد شد. اقبال از همان جوانی جذب فعالیت‌های سیاسی شد و به عضویت حزب اراده ملی سیدضیاءالدین طباطبایی و سپس حزب دموکرات قوام‌السلطنه درآمد. با این حال، کار سیاسی رسمی اقبال با معاونت وزارت بهداری در کابینه اول قوام (سال۱۳۲۱) آغاز شد. از آن به بعد، اقبال از افراد ثابت تعدادی از دولت‌های بعدی بود و در کابینه‌های قوام، عبدالحسین هژیر، محمد ساعد و علی منصور، به ترتیب سمت وزارت فرهنگ، راه، بهداری و کشور را عهده‌دار شد. در دولت سپهبد رزم‌آرا، استاندار آذربایجان شد و همزمان دانشگاه تبریز را نیز اداره می‌کرد. در سال ۱۳۳۱ به اروپا رفت و پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به ایران بازگشت و سناتور انتصابی تهران شد و سپس به وزارت دربار رسید. این «سلطنت‌طلب وفادار از خانواده‌ای زمین‌دار و لقب‌دار» [1]، در ۱۵ فروردین ۱۳۳۶ به نخست‌وزیری منصوب شد و تا شهریور ۱۳۳۹ این سمت را داشت. در دوران نخست‌وزیری خود حزب ملیون را تشکیل داد. دکتر اقبال پس از نخست‌وزیری به ریاست دانشگاه تهران منصوب شد که در مقطعی، دانشجویان در تظاهراتی اتومبیلش را آتش کشیدند. [2] سمت بعدی اقبال، مدیرعاملی شرکت ملی نفت ایران بود که تا پایان حیات او ادامه داشت. اقبال، در تاریخ ۱۴ آذر ۱۳۵۶ بر اثر سکته و در سن ۶۸ سالگی درگذشت. در ادامه به برخی نقاط عطف زندگی‌نامه سیاسی منوچهر اقبال می‌پردازیم: حسین فردوست درباره ویژگی‌ها و سوابق او می‌نویسد: «بسیار جاه‌طلب بود... او نیز از انگلیسی‌هایی بود که به آمریکا وصل شد ولی بیش از هر چیز رضایت محمدرضا را می‌خواست و دسته خاصی (به جز چند نفر) نداشت.» [3] نکته مهم دیگر اینکه، نفوذ و خواست اشرف پهلوی در ارتقای اقبال بسیار موثر بود. «پس از مصدق تا انقلاب، اشرف برای خود یک شاخه سیاسی ایجاد کرده بود و تمام رجال سیاسی که توسط محمدرضا از کار برکنار می‌شدند- مانند نخست وزیر، وزیر، امیرارتش و سایر افراد موثر- همه را پیرامون خود جمع می‌کرد... او هر چند گاه فعالیتش را به فرد معینی اختصاص می‌داد. مثلا، مدتی به دنبال منوچهر اقبال بود...» [4] * شرکت نفت یکی از مهمترین مناصبی که منوچهر اقبال در آن سال‌ها به رژیم پهلوی خدمت کرد ریاست شرکت ملی نفت بود. فردوست درباره اقدامات اقبال در جایگاه ریاست شرکت ملی نفت می‌نویسد: «اقبال در راس شرکت نفت قرار گرفت و تا زمان فوتش در همین شغل بود. در دروان او در شرکت نفت دزدی‌های فراوان شد و من موارد بارز را به محمدرضا گزارش کردم. چند نفر از مقامات عالی از کار برکنار و تحت تعقیب قرار گرفتند، اما پرونده در دادگستری بسته شد. در دوران ریاست او بر شرکت نفت، بین اقبال و مستوفی (رییس پتروشیمی) دائما جدال بود. اقبال پتروشیمی را تابع خود می‌دانست و مستوفی پتروشیمی را سازمانی مستقل می‌دانست. مستوفی اکثرا به دفتر نزد من می‌آمد و با وجودی که خود با محمدرضا ملاقات می‌کرد، میل داشت اشکالش را از طریق دفتر به اطلاع او برساند. من به او کمک می‌کردم و محمدرضا جانب مستوفی را می‌گرفت. ولی دکتر اقبال به ایجاد ناراحتی برای او ادامه داد.» [5] یکی از موارد دیگر فعالیت اقبال در شرکت نفت، استخدام بهائیان در سطح وسیع بود. حسین فردوست در این باره می‌نویسد: «زمانی منوچهر اقبال مدیرعامل شرکت نفت، به طور کلی و برای تمام شرکت نفت استعلام کرد در مقابل افرادی که مذهب خود را «بهایی» می‌نویسند چه باید کرد؟ ساواک جواب مرسوم فوق را داد [که اگر برای استخدام است، استخدام نشود مگر اینکه بنویسد «مسلمان» و آن‌هایی که استخدام شده‌اند باید در مقابل مذهب «مسلمان» بنویسند و گرنه بازنشسته شوند.] اقبال پاسخ داد که ممکن نیست، چون تعداد بهایی‌ها در شرکت نفت بسیار زیاد است!» [6] * انتخابات مجلس شانزدهم «از اقدامات مهم دکتر اقبال در دوران تصدی وزارت کشور برگزاری شانزدهمین دوره انتخابات مجلس شورای ملی و اولین دوره انتخابات مجلس سنا بود. برگزاری موفقیت‌آمیز این دو انتخابات همچنان که مورد دلخواه دربار و سیاستگذاران انگلیسی بود، در حل موضوع مهم و اساسی نفت، می‌توانست سخت موثر و مفید باشد.» [8] این اهمیت به آن خاطر بود که با پایان یافتن مدت تصدی نمایندگان دوره پانزدهم مجلس شورای ملی که روند ملی کردن صنعت نفت را آغاز کرده بودند، همه سرنوشت این حرکت مهم به مجلس شانزدهم موکول شده بود. وضعیت به گونه‌ای بود که «مردم کشور و طرفداران پرشمار نهضت ملی شدن صنعت نفت ایران سخت نگران اعمال نفوذ و تقلب مجموعه دولت و حاکمیت و دربار در جریان برگزاری انتخابات بودند. این نگرانی البته بسیار بجا و منطقی و درست می‌نمود. در این میان البته حضور دکتر اقبال در راس وزارت کشور شائبه تقلب و اعمال نفوذ حاکمیت در انتخابات را بیشتر کرده بود.» [7] اقبال، حامی قرارداد الحاقی «گس-گلشائیان» بود و در دوره صدارت ساعد –که خود وزیر کشور او بود- همه کوشش خود را برای تصویب آن انجام داد و به‌ویژه با تلاش برای مهندسی انتخابات مجلس، قصد داشت علیه روند ملی کردن نفت اقدام کند. دولت اقبال به‌ویژه با تاکید بر حادثه ترور نافرجام شاه فضایی رعب‌آور و امنیتی‌ را پیرامون انتخابات به راه انداخت. با این وجود، مجلس پانزدهم لایحه الحاقی را تصویب نکرد و همه چیز به مجلس بعدی حواله داده شد. احمد آرامش، از سیاستمداران عصر پهلوی، درباره نقش اقبال در برگزاری انتخابات مجلس شانزدهم می‌نویسد: «دکتر اقبال از این رو به وزارت کشور منتقل شد که دوره مجلس پانزدهم در شرف انقضاء بود و ضرورت داشت که مقدمات انتخابات دوره بعد تمهید گردد. انگلیسی‌ها درباره مجلس دوره شانزدهم امیدهای بسیاری در دل داشتند و لهذا ضرورت داشت که یک مرد فعال و بااستعداد بر راس وزارت کشور گمارده شود.» [9] دولت و وزارت کشور اقبال اقدامات گوناگونی کردند تا روند نهضت ملی را به توقف بکشانند. مثلا وقفه‌ای شش ماهه بین پایان مجلس پانزدهم تا برگزاری انتخابات مجلس شانزدهم ایجاد شد. تعداد نه تن از افراد معتمد شاه و انگلیس برای نظارت بر انتخابات گمارده شدند. این روند دخالت در انتخابات به‌گونه‌ای بود که حتی اقبال، نظرات ساعد را نیز گوش نمی‌کرد و کار خود را انجام می‌داد. [10] به این ترتیب در سطح گسترده‌ای اعمال نظر و دخالت در انتخابات صورت گرفت. فضاحت کار به‌اندازه‌ای بود که مطبوعات هم به‌صراحت از آن انتقاد کردند. مجله خواندنی‌ها نوشت: «با نهایت تاسف و شرمساری... دیگر کار از پرده‌پوشی و تلویح و کنایه گدشته است؛ شما خوانندگان این پرده غم‌انگیز را هر روز می‌بینید، روزنامه‌ها را می‌خوانید، فریاد استغاثه ملیون را می‌شنوید، جای انکار و شبهه و تاکید باقی نمانده است...» [11] با این حال، اقبال در واکنش به شکایات و اعتراضات در مصاحبه‌ای «شکایت‌هایی [را] که از انتخابات شهرستان‌ها می‌شد باطل و مغرضانه دانست و انتخابات را آزاد شمرد.» [12] به این ترتیب، تنها اقلیتی از هواداران نهضت ملی مردم توانستند وارد مجلس شانزدهم شوند، اما همین اقلیت معدود نیز توانستند با منطق نیرومند خود و حمایت مردم، نهضت ملی شدن نفت را به اوج خود برسانند. * حزب ملیون نظام حزبی که رژیم پهلوی در دوران مابعد کودتای 28 مرداد ایجاد کرد، تا پیش از تاسیس حزب واحد رستاخیز، دو حزبی بود. شاه بعدها در «ماموریت برای وطنم» از علل ایجاد این تشکیلات دوحزبی پرده برداشت: «چون شاه مشروطه هستم دليلی نمی‌بينم كه مشوق تشكيل احزاب نباشم و مانند ديكتاتورها تنها از حزب دست نشانده خود پشتيبانی نمايم... در سال1336 به اين طرف كه اوضاع سياسي كشور ما ثبات پديد آمد و مبانی اقتصاد ما پس از دوره‌ ركود مصدق مستحكم گرديده بود. خود من علاقه وافری نشان دادم اقدام به ايجاد دو حزب مردم و مليون نمودم. حزب مليون حزب محافظه­‌كار است و حزب مردم بايد نقش چپ را بازي كند.» [13] به این ترتیب بود که «درباریان قدیمی و کهنه‌کار، از جمله دکتر منوچهر اقبال و اسدالله علم مجلس را به دو حزب مسلط سلطنت‌طلب تقسیم کردند. اقبال، که با افتخار خود را «نوکر» شاه معرفی می‌کرد، رهبر حزب ملیون بود و علم، دوست دوران کودکی شاه و زمین‌دار بزرگ سیستانی، هدایت حزب مردم را برعهده داشت. بنابراین دو حزب نامبرده به احزاب «بله قربان» و «چشم قربان» معروف شده بودند.» [14] حزب ملیون در اول دی 1336، و تنها هفت ماه پس از تاسیس حزب مردم علم اعلام موجوديت كرد. بلافاصله 69 نماینده مجلسين شورای ملی و سنا به عضویت حزب درآمدند و در محل كاخ وزارت امورخارجه مجلسی را تشکیل دادند. اوج فعاليت حزب مليون به­ عنوان حزب محافظه‌کار اكثريت، با اضمحلال و سقوط ناگهانی آن همزمان شد. انتخابات دوره­ بيستم مجلس شورای ملی، همانند پیشینه‌ای که اقبال در برگزاری انتخابات دوره شانزدهم داشت، آکنده از تقلب و دخالت از بالا شد. اكثر نامزدهای احزاب دولتی و به‌ویژه حزب متبوع اقای نخست وزیر به مجلس راه یافتند و این امر حتی صدای هم‌پیالگی‌های حزب مردم را در آورد چه رسد به احزاب ملی و نیروهایی مانند امینی که بیرون از این بازی قصد ورود به مجلس داشتند. فضاحت این تقلب، برخلاف دوره شانزدهم آن قدر زیاد بود که به ابطال انتخابات انجامید. محمدرضا پهلوی در يك كنفرانس مطبوعاتی که 5 شهريور 1339 برگزار شد، اعلام کرد که از روند برگزاری انتخبات رضایت ندارد و لذا دستور انحلال آن را صادر كرد. دو روز بعد، منوچهر اقبال که تحت فشار همه‌جانبه‌ای قرار داشت استعفانامه­‌ای نوشت و با انتشار آن در مطبوعات از قدر کناره گرفت. [15] با کناره‌گیری اقبال، شریف‌امامی نخست وزیر شد و در دور جدید انتخابات، به‌ناچار تعدادی از نمايندگان احزاب مستقل و ملی اجازه ورود به مجلس را دریافت کردند [16] فاجعه انتخابات مجلس بیستم نه تنها اقبال را از نخست وزیری محروم کرد، بلکه آبرویی هم برای حزب ملیون باقی نگذاشت. به‌مرور از فعالیت‌های حزب به‌شدت کاسته شد تا اینکه با ظهور تدریجی و خزنده حزب ایران نوینِ «منصور» که تشکل‌یافته از کانون ترقی او بود، برای همیشه نام حزب ملیون به تاریخ پیوست. از آن به بعد، احزاب مردم و ایران نوین، وظیفه رقابت سیاسی در معادلات داخلی کشور را برعهده گرفتند و اعضای حزب ملیون، به عضویت حزب منصور درآمدند. منبع: سایت مشرق

روی زانوی پدرم در سلول انفرادی می‌نشستم - روایت دختر شهیدهاشمی‌نژاد از پدر

خاطرات دختر شهید هاشمی نژاد، از آن روی در خور توجه است که نگاه او را به تربیت فرزندان، به ویژه دختران نمایان می‌سازد. سیده فاطمه هاشمی‌نژاد به رغم سپری شدن ده‌ها سال از شهادت پدر، همچنان خود را در کمند شیوه‌های تربیتی پدر می‌بیند و تاثیرات او را کماکان در زندگی خویش حس می‌کند. 33سال از ترور شهید هاشمی نژاد توسط منافقین سپری شده است و در طی این زمان، حوادث بسیاری بر کشور ما گذشته است. امروز که به پدر می‌اندیشید، ایشان را در قاب این حوادث چگونه ارزیابی می‌کنید؟ مهم‌ترین ویژگی پدرم شجاعت ایشان بود. هرچه از پدر به یاد می‌آورم زندان، تعقیب و مبارزه است. همیشه حتی هنگامی که با پدر به سفر می‌رفتیم، دائماً این امکان وجود داشت که بیایند و ایشان را دستگیر کنند. ما بچه‌ها این را خوب می‌دانستیم، به همین دلیل از تمام لحظاتی که در کنار ما بودند نهایت بهره را می‌بردیم. یادم هست یک بار همراه پدر به اصفهان رفتیم... درچه سالی؟ گمانم سال 1351 بود. ایشان در اصفهان منبر رفتند و کاملاً متوجه شدیم مشکل پیدا خواهند کرد. از اصفهان به طرف شیراز راه افتادیم و به هتل رفتیم، ولی هنوز خیلی در آنجا نبودیم که مأموران ساواک آمدند و ایشان را دستگیر کردند و به اصفهان بردند و زندانی کردند. ما هم به مشهد برگشتیم. سخنرانی ایشان در اصفهان چه بود که موجب دستگیری ایشان شد؟ درباره عاشورا و ظلم‌های یزید حرف زدند، منتهی کاملاً معلوم بود منظورشان کیست! مادرتان درجریان این نوع دستگیری‌ها و توجیه آنها برای فرزندان، که علی‌القاعده هنوز خیلی کوچک بودند، چگونه رفتار می‌کردند؟ آن روزها خیلی کوچک بودم و با دایی‌ام در یک خانه زندگی می‌کردیم. یادم هست مادرم برای پدر غذا درست می‌کردند و به زندان می‌بردند. اگر لازم بود خبری به پدر داده شود، یک‌جوری لای غذا جاسازی می‌کردند. بعد که مأموران متوجه شدند، دیگر اجازه ندادند برای پدر غذا ببریم و مادر یادداشت‌ها را در لباس‌های پدر جاسازی می‌کردند. شما را به ملاقات پدر هم می‌بردند؟ در واقع فقط اجازه داده بودند مرا ببرند. سربازها مرا از دایی می‌گرفتند و به سلول انفرادی پدر می‌بردند. چیزی هم از آن ملاقات‌های یادتان هست؟ تنها چیزهایی که یادم هست یک تخت، یک میز و صندلی و یک شمع روشن است. کتاب مفاتیح هم بود. خیلی کوچک بودم و سه سال بیشتر نداشتم. گاهی مأمورانی که مرا پیش پدرم می‌بردند به من شکلات می‌دادند. پدر خیلی به من علاقه داشتند و مرا روی زانو می‌نشاندند. غالباً وقتی پدر به سفر می‌رفتند، مرا هم می‌بردند. از این سفرها چه خاطراتی دارید؟ یک بار حدود ده سال داشتم که همراه پدر به اصفهان رفتم. راننده اتوبوس آهنگ گذاشته بود و صدایش را بلند کرده بود. پدر گفتند لطفاً این را خاموش کنید. راننده امتناع کرد. پدر گفتند پس نگه دارید تا ما پیاده شویم. راننده هم این کار را کرد. مسافرها اعتراض کردند تو خجالت نمی‌کشی این آقا را با یک بچه پیاده می‌کنی؟ در نتیجه راننده مجبور شد نوار را خاموش کند. در سفر خیلی با پدر خوش می‌گذشت. پدر هر روز صبح مرا می‌بردند و جاهای دیدنی را نشانم می‌دادند. در اصفهان در منزل آقای مقدم که خانه بسیار بزرگی بود، ده شب منبر می‌رفتند. در اینگونه سفرها بازداشت‌هایی هم برای ایشان روی می‌داد. این اتفاق تاچه حد بر خانواده و فرزندان تاثیر می‌گذاشت؟ بله، در همان سفری که گفتم از اصفهان به شیراز رفتیم، ما برای گردش بیرون رفته بودیم و موقعی که به هتل برگشتیم، مأموران آمدند و ما را بردند. تا ساعت چهار بعدازظهر ما را در ساواک شیراز نگه داشتند، بعد با یک پیکان به اصفهان بردند. یادم هست همه عقب پیکان بودیم و دو مأمور جلو نشسته بودند. در اصفهان ما را به خانه آقای مقدم بردند که پدرم هر سال ده شب در آنجا منبر می‌رفتند. پدر را بردند و ما را در خانه آقای مقدم گذاشتند. فردای آن روز آقای مقدم برای ما بلیط خریدند و ما به قم منزل خاله‌ام رفتیم. چند روز آنجا بودیم و بعد به تهران رفتیم و از آنجا با قطار به مشهد برگشتیم. همه ما کوچک بودیم و مادرمان واقعاً برای نگهداری از ما خیلی زحمت کشیدند. از نقش پدر و انتخاب همسر برای شما و ازدواجتان چه خاطراتی دارید؟ چهارده سال داشتم و پدر به مادرم گفته بودند: فردی را انتخاب کرده‌ام، او را ببیند و با او حرف بزند نظرش را به من بگوید، نهایت سعی خودم را کرده‌ام از نظر سن، قیافه و سایر مشخصات با فاطمه تناسب داشته باشد، خانواده او را هم خوب می‌شناسم، با این همه تصمیم نهایی با اوست! من گفتم: ضرورتی به صحبت با آن فرد نیست، چون به دقت و بصیرت پدرم صد در صد مطمئن هستم. در مراسم عقد پدرم وکیل من بودند و آقای سیدان از رفقای پدرم وکیل همسرم. آقای چمنی از دوستان روحانی پدرم هم گفته بودند: باید غذای مراسم عقد دخترتان را درست کنم که همین کار را هم کردند و برای ناهار خورش کنگر درست کردند که غذای سختی هم بود. یکی از دستگیری‌های مهم شهید هاشمی‌نژاد در سال 1354 اتفاق افتاد. این رویداد چگونه به وقوع پیوست؟ بله، دوران نامزدی را سپری می‌کردم. واقعیت این بود که هر بار پدر منبر می‌رفتند و سخنرانی می‌کردند، همه ما منتظر بودیم ساواک بیاید و ایشان را دستگیر کند. پدرم قبلاً به ما توصیه کرده بودند: هر وقت مأمورها ریختند، شما از زیرزمین اسناد را بردارید و زیر چادرتان بگیرید که پیدا نکنند. ما هم همین کار را کردیم. مأموران در کتابخانه پدرم ریختند و کتاب‌ها و نوارها را برداشتند، اما به اسناد دسترسی پیدا نکردند. پدر را به زندان وکیل‌آباد بردند که وسط بیابان بود. من، خواهر و برادرهایم خیلی کوچک بودیم. هفته‌ای سه روز به ملاقات پدر می‌رفتیم. وسیله گیر نمی‌آمد و مخصوصاً در زمستان‌ها خیلی سخت بود. یک بار هم موقع برگشتن صدای گرگ را شنیدیم! با خانواده‌های سیاسی دیگر هم ارتباط داشتید؟ فقط با خانواده آقای طبسی رابطه داشتیم، چون اغلب ایشان و پدرم را با هم دستگیر می‌کردند. با بقیه ارتباط چندانی نداشتیم. پدرتان از زندان با شما حرف می‌زدند؟ نه، فقط می‌گفتند: آدم هرقدر به میل خودش در زندان بماند سخت نیست، ولی حتی اگر یک روز را هم به زور در زندان باشد سخت می‌گذرد. یادم هست از زندان بعد از مسجد فیل که آزاد شدند، مردم کوچه را چراغانی کرده بودند و قدم به قدم جلوی پایشان گوسفند قربانی می‌کردند. یکی از دوستانشان هم بالای ایوان ایستاده بود و از آن بالا نقل و شکلات روی سر مردم می‌پاشید. در رژیم گذشته برای تحصیل دختران محجبه مشکل ایجاد می‌کردند. در آن فضا چگونه تحصیل کردید و تا چه مقطعی به تحصیل ادامه دادید؟ تا کلاس دوم دبستان را که مادرم همراه با قرآن در خانه به من درس دادند. همسایه کناری منزل ما معلم بود و به مادرم گفت بروم و در کنار نوه‌هایش قرآن یاد بگیرم. خودش هم در یک مدرسه ملی درس می‌داد که دخترهای آیت‌الله مروارید و سایر علما درس می‌خواندند. او به پدرم گفت اجازه بدهد در آن مدرسه درس بخوانم. از من امتحان گرفتند و در کلاس سوم ثبت‌نام کردم. وقتی به سن تکلیف رسیدم با چادر و پوشیه به مدرسه می‌رفتم. پدر گفته بودند اگر اجازه ندادند با حجاب سر جلسه بنشینم، امتحان ندهم و به خانه برگردم. سر جلسه ممتحن به من تذکر داد چادرم را بردارم، ولی زیر بار نرفتم. بعد از انقلاب از سال 62 دو باره درس را شروع کردم و همپای بچه‌هایم دوره راهنمایی را خواندم و در امتحانات متفرقه شرکت کردم. دوره دبیرستان را هم در دبیرستان ایثارگران ادامه تحصیل دادم و بعد هم در دانشگاه رشته حسابداری را انتخاب کردم. خبر شهادت پدرتان را چگونه شنیدید؟ همسرم به تهران رفته بودند و من همراه دو فرزندم به منزل پدر رفته بودم. پدر هر روز ساعت شش صبح تدریس داشتند و بعد برای صبحانه به خانه برمی‌گشتند. هر روز صبح هم آقای روح‌بخش، محافظ ایشان دنبالشان می‌آمدند. آن روز صبح برای یک لحظه چشم‌هایم را باز کردم و پدرم را دیدم که دارند می‌روند و باز خوابم برد. در خواب دیدم جمعیت زیادی در جایی جمع شده‌اند و صدای سخنرانی پدر از بلندگوها پخش می‌شود، ولی خود پدر نیستند! ساعت هشت صبح از خواب بیدار شدم و دیدم چند پاسدار آمده‌اند. برادرم از آنها پرسید چه خبر شده است؟ آنها گفتند: ممکن است امروز منافقین به خانه شما حمله کنند و ما آمده‌ایم از شما مراقبت کنیم. یادم هست روز وفات حضرت جواد(ع) بود. پدرم برنگشتند و برادرم رفت که خبر بگیرد. در این فاصله رادیو خبر را اعلام کرده بود، ولی ما رادیو را روشن نکرده بودیم. اقوام از تهران و جاهای دیگر تماس می‌گرفتند که بپرسند چه خبر شده است؟اما خبر نداشتیم، تا بالاخره دایی آمدند و خبر دادند ایشان مجروح شده‌اند. مادرم تا شب گریه می‌کردند و می‌گفتند: می‌روم و شفای آقا را از امام رضا(ع) می‌گیرم. بعد به‌تدریج خبر را به مادر دادیم. منبع: سایت مشرق

قاتل عشایر جنوب ایران چه کسی است -رجال عصر پهلوی/1

حسین معتمدی منوچهری تنكابنی (بهرام آریانا) در 27 اسفند سال 1285 شمسی در تهران متولد شد. پدر او صدرالدین از اهالی محل ثلاث تنكابن بود. او پس از طی مدارس ابتدایی وارد مدرسه نیابت مدرسه نظام شد و سپس در تاریخ 1/7/ 1304 به دانشكده صاحب منصبی مدرسه نظام پیوست. منوچهری در سال 1306 به درجه ستوان دومی رسید. همسر اول منوچهری دختر فهیمی «فهیم الملك» بود و زبان فرانسه را خوب می‌دانست. حسین مكی درباره همسر اول منوچهری می‌نویسد: «روزی كه برای اولین دفعه همسرش به منزل او وارد شد، جز یك تختخواب آهنی با تشك و دو پتوی سربازی و چند جلد كتاب، دو دست لباس، یك جفت كفش، دو جفت چكمه و یك گلیم چیز دیگری در دستگاه او نیافت كه قابل ذكر باشد...» از همسر اولش سه پسر و یك دختر داشت. همسر اولش او را ترك گفته بود، زیرا نمی‌خواست با حقوق سربازی بسازد. حسین هم استطاعت نداشت متحمل مخارج لباس و تشكیلات و تجمّلات او شود. حسین میل داشت شریك زندگی خود را با لباس چیت ارزان قیمت ببیند ولی همسرش قانع به حقوق او نبود. همین موضوع و اختلاف سلیقه باعث جدایی آنها شد. شكست در زندگی خانوادگی، اداره امور فرزندان كار سختی بود و در روحیه او تأثیر گذاشته بود. همسر دوم او ثریا عصار نام داشت. آنها حدود 40 سال اختلاف سنی داشتند. ازدواج آنها در 3/4/ 1348 درست یك ماه و 22 روز بعد از عزل آریانا از آخرین سمت او یعنی «ریاست ستاد بزرگ ارتشتاران» صورت گرفت. منوچهری نسب مادری خود را به منوچهر خان معتمدالدوله ارمنی، والی اصفهان، میرساند كه به علت حمایت از علی محمد باب مشهور شده بود و از كارگزاران قسی‌القلب دوران قاجاریه محسوب می‌شد. شهرت معتمدالدوله همچنین به خاطر شقاوت او در سركوب ایلات و عشایر جنوب به ویژه ایلات بختیاری و ممسنی است. منوچهری از مهرماه 1318 در دانشكده افسری با سمت كفیل فرمانده گردان و درست از اول مهرماه سال بعد در دانشكده، مدیر آموزش دسته پیاده بود و سپس از خرداد 1322 به سمت استاد تاكتیك دانشگاه جنگ درآمد و از اول شهریور همان سال به مدت یك هفته رئیس ستاد مركز تعلیمات آمادگاه تهران و سپس تا تیرماه سال 1324 در ستاد ارتش در شغل رئیس ركن یكم بود و در آذرماه همان سال معاون اداری دانشكده افسری شد. حسین منوچهری در اسفندماه سال 1326 به فرماندهی تیپ 11 مهاباد منصوب شد. او از ابتدا عمدتاً در مشاغل ستادی و آموزشی كار كرده بود. تنها شغل فرماندهی او در درجه سروانی بود كه فرمانده گروهان 2 پیاده در مدرسه نظام به مدت یك سال و نیم و سپس در لشگر 2 ساخلو مركز فرمانده گردان هنگ 1 به مدت 7 ماه و سپس در همان ساخلو (پادگان) حدود نه ماه فرمانده گردان بود. از این روی تجربه فرماندهی برای اداره یك تیپ در یك نقطه حساس مرزی در منطقه كردستان را نداشت لیكن تا سال 1328 در این سمت باقی ماند. سرهنگ منوچهری در تیرماه سال 1328 به علت وابستگی به دربار به سمت «فرمانده لشگر گارد شاهنشاهی» منصوب گردید و یك سال بعد یعنی در سال 1329 درجة سرتیپی را احراز نمود و تا شهریور سال 1331 در این شغل حساس ماند. حسین منوچهری، در دانشكده افسری از دوستان صمیمی خسرو روزبه بود و از زمرة افسرانی به شمار میرفت كه در سالهای جنگ جهانی دوم ظاهراً به سمت نازیسم و آلمان هیتلری گرایش از خود نشان داده بود، و با«حزب كبود» به رهبری حبیب الله نوبخت همكاری كرد. لذا با اشغال ایران توسط قشون متفقین، سرهنگ منوچهری نیز به همراه برخی افسران «آلمانوفیل» مانند فضل الله زاهدی، حسن بقایی و نادر باتمانقلیچ مدت 22 ماه بازداشت شد. در سالهای پس از شهریور 1320 چون سرهنگ منوچهری از وابستگان سرلشكر حسن ارفع، رئیس ستاد ارتش بود و نیز از اعضای حزب او، كه مهمترین پایگاه دربار و استعمار انگلیس در ارتش محسوب میشد، به ریاست ركن یكم ستاد ارتش منصوب شد. سرهنگ حسین منوچهری در سال 1329 به علت گرایش‌های شدید شوونیستی نام خود را به «بهرام آریانا» تغییر داد و دو سال بعد یعنی در سال 1331 به عنوان رئیس هیئت وابسته نظامی ایران در فرانسه تعیین و در زمان نخست وزیری دكتر مصدق، از كار بركنار گردید. در كتاب زندگی سیاسی خاندان علم آمده است: «سرتیپ بهرام آریانا در كودتای سپهبد زاهدی علیه دولت مصدق حضور داشته و در منزل زاهدی در حصارك جلساتی تشكیل میدادند.» در واقع میتوان گفت گردانندگان اصلی توطئه كودتا در وهله اول سرتیپ آریانا فرمانده لشگر گارد شاهنشاهی و سرلشگر ارفع رئیس سابق ستاد ارتش بودند ولی تعداد افسران ارشد و امرای ارتش كه پس از آن وارد این توطئه شده‌اند بیش از 15 نفر بود. در این زمینه مكی به نقل از «فرانس سوار» نشریه فرانسوی می‌نویسد: «سرتیپ آریانا رهبر كودتای نظامی در ایران است. سرتیپ آریانا كه سابقاً منوچهری نام داشت، افسر قوی‌الاراده و خشنی است. معذلك در میان افسران و افراد ارتش محبوبیت زیادی دارد. آریانا فرمانده لشگر گارد سلطنت است ولی كسانی كه با او برای انجام نقشه كودتا همكاری می‌كنند حاضر شده‌اند در موقع عمل قسمت‌های مهم و حساس ارتش را در اختیار او بگذارند. مقدمات كودتای نظامی در ایران فراهم شده است و شاید در یكی از روزهای آینده این نقشه به مورد اجرا گذاشته شود» بهرام آریانا پس از كودتای 28 مرداد1332 با درجه سرلشگری فرمانده نیروی زمینی و سپس با درجه سپهبدی ژنرال آجودان شاه شد. در فاصله میان تصویب لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی در تاریخ 14/7/1341 و لغو آن در 1341/8/9 تا تاریخ 1341/10/19 كه رفراندوم لوایح ششگانه اعلام گردید. رژیم با طرح و بزرگ نمایی قتل مشكوك رئیس اصلاحات ارضی فیروزآباد فارس، دست به یك جنجال تبلیغاتی زد و آن را به عشایر ایل سرخی نسبت داد. نیروهای نظامی در منطقه مستقر شدند و با چپاول، غارتگری، تعدی به ناموس، طرح اتهامات ناروا و دستگیری سركلانتر عشایر ایل سرخی، قیام عشایر فارس را شعله‌ور ساختند. تشكل عشایر مسلح تحت پوشش نهضت مقاومت ملی عشایر از اولین نشانه‌های بارز آن بود. نهضت مقاومت ملی طی اعلامیه‌های متعددی از قیام امام خمینی در طول نهضت حمایت كرد. نفوذ آیت الله محلاتی در میان عشایر فارس و حمایت‌های مادی و معنوی شهید آیت الله دستغیب ارتباط مستحكمی میان نهضت روحانیون و عشایر فارس به وجود آورد. اسدالله علم نخست وزیر طی مصاحبه‌ای در تاریخ 14 آذرماه 1341 اغتشاشات و شورش‌های استان فارس را با مخالفت روحانیون مرتبط دانست و اظهار داشت: «ما مجرمین توطئه فارس را میشناسیم. دولت مركز تحریكات را میداند و اگر لازم باشد محرّكین را معرفی خواهد كرد.» چندی بعد هم به دنبال گسترش مخالفت‌ها و اعتراضات در آن استان و كشته شدن چند تن از مأموران دولتی بدست مخالفان، در 26 اسفند ماه همان سال تهدید كرد كه: «كشتار كنندگان جنوب قلع و قمع می‌شوند. برای این كه زارعین صاحب زمین نشوند یكی دو نفر در مناطق جنوبی شروع به كشتار كردند و سرنخ این مطالب در تهران و جاهای دیگر است كه من مصلحت نمیدانم بگویم.» با آغاز قیام عشایر جنوب، سپهبد بهرام آریانا در اسفند 1341 توسط شاه با اختیارات تام و با عنوان فرمانده «نیروهای جنوب» به شیراز رفت. او با شیوه‌های خشن، از جمله بمباران شدید مناطق عشایری، موفق شد كه تا تابستان 1342 این قیام گسترده را سركوب كند. نقش آریانا در فرماندهی «عملیات جنوب» كه در زمان خود در رسانه‌های داخلی و خارجی بازتاب وسیع داشت، سبب شهرت او شد و وی بعدها این نقش ضدانسانی را دستمایه مباهات قرارداد و در تشریح آن كتابهای تاریخچه عملیات جنوب (چاپخانه ارتش ،1342) و نتایج عملیات جنوب (اداره خدمات پرسنلی، چاپخانه ارتش) را نگاشت. بمباران گسترده عشایر جنوب در زمان خود در نشریات داخلی و خارجی انعكاس یافت و سپهبد كریم ورهرام، استاندار نظامی فارس، اعلام داشت: «تا 24 ساعت دیگر كلیه اشرار یا در بمباران نابود و یا در شیراز به دار آویخته می‌شوند. من حتی اجازه نمیدهم اجساد اشرار در شیراز دفن شوند. از اینكه عده‌ای بی گناه در این بمباران از بین می‌روند متأثرم، ولی چاره دیگری نیست. سپهبد آریانا به دستور شاهنشاه از امروز سركوبی اشرار را آغاز كردند.» پس از انقلاب اسلامی، نقش ضدانسانی آریانا در این منطقه توسط برخی بازماندگان عشایر در نشریات داخلی مطرح شد و وی از پاریس نامه‌ای به روزنامه اطلاعات ارسال داشت. توجه به برخی مطالب این نامه منتشر نشده در شناخت روحیات این «اعجوبه»نظامی محمدرضا شاهی جالب است: « از ارتشبد دكتر بهرام آریانا 2 خرداد 1358 به روزنامه اطلاعات پاسخ به بعضی یاوه سرایی‌ها(!) دزد سرگردنه كه تا دیروز راهزنی و آدم كشی می‌كرد مرا دژخیم می‌خواند و او و مانند او ابزارهای بی ارزش دستهای ناپاك پشت پرده هستند. همان‌هایی كه نمیتوانند فرزندان پاك و شایسته و میهن پرست این سرزمین (!!) را با پیشینه بس درخشان(!!)ببینند. مردك (!)مینویسد كه من عشایر پارس را بمباران كردم (؟!)... در پایان زمستان سال 1342 خورشیدی آشوب بزرگی در یك بخش گسترده‌ای در جنوب ایران كه استان اصفهان، پارس، خوزستان را در برمی‌گرفت برپاخاست. شورشیان، ژاندارم‌ها را كشتند و پاسگاه‌ها را خلع سلاح كرده، جاده‌ها را بستند و روستاها را یغما كرده بودند(؟!) و یگانهای ارتش هم در برابر شورشیان نتوانسته بودند كاری از پیش ببرند، تا اینكه ناگزیر من به فرماندهی نیروهای جنوب برگزیده شدم و فرمان یافتم كه شورشیان را خلع سلاح و آرامش را به آن استانها باز گردانم. شورشیان كه شماره تیراندازان آنها پیرامون 10 هزار نفر بود در كوهستانهای سخت و سر به آسمان كشیده جایگزین شده و هر بار پس از تاخت به راهها... و دستبرد به یگانهای ارتش به آشیانهای سرسخت و دست نیافتنی كوهستانی خود پناه میبردند.» آریانا پس از تكرار مطالبی، كه در تاریخچه عملیات نظامی جنوب درج شده، سركوب خونین عشایر جنوب را افتخار بزرگ خود میداند و می‌نویسد: «من بزرگترین خدمت را در این نبردها به ایران زمین كردم... من درجه ارتشبدی را در سالن نگرفتم. من در پایان عملیات، 10500 قبضه اسلحه ضمن زدوخورد از اشرار گرفتم و پس از پایان نبردها این شمارش به 27000 قبضه رسید. اینها داستان سرایی نیست. همه مدارك در نیروی زمینی ارتش وجود دارد...» آریانا، كه به گواه اسناد با خدعه و فریب سران عشایر فارس را «تأمین» داد و با واسطه برخی افراد «موجّه» و ارسال قرآن توانست آنها را به شیراز كشانیده و دستگیر و سپس تیرباران كند، در این نامه مدعی است : «من با هماوردان خود با مردانگی رفتار كردم (!) و جز 6 تن از آنها كه انگیزه این كشت و كشتارها بودند، به همه... بخشش همگانی (عفو عمومی) دادم و به آن 6 تن هم هیچ گونه زینهار ندادم و گفتم كه این دادگاههای ارتش است كه باید سرنوشت شما را روشن كند...» به هر روی نقش جنون آمیز آریانا در قتل عام عشایر جنوب مورد توجه سرهنگ گراتیان یاتسوویچ رئیس سیا در ایران كه در فروردین 1342 همراه رابرت كومر، كارشناس برجسته «سیا» در «جنگ روستایی» در فارس حضور مستقیم داشت و هیئت مستشاری آمریكا در ارتش و محمدرضا پهلوی قرار گرفت و وی به درجه ارتشبدی رسید. به توصیه آمریكایی‌ها، آریانا در 30/9/1344 به جای ارتشبد حجازی رئیس «ستاد بزرگ ارتشتاران» عالیترین پست نظامی كشور برگزیده شد و در اطلاعیه‌ای كه بدین مناسبت در جراید درج گردید، «خدمات» آریانا در سركوب عشایر جنوب عامل اصلی این انتصاب ذكر شد. آریانا در دوران ریاست ستاد ارتش به تقویت «حزب آریا»، به رهبری هادی سپهر كه دارای تمایلات شووینیستی بود، دست زد. جاه طلبی‌ها و هرزگی‌های اخلاقی آریانا، كه ارتشبد حسین فردوست بدان اشاره دارد، عناد و كینه برخی امرای ارتش را برانگیخت و ظاهراً توسط آنان توطئه سازمان یافته‌ای علیه او آغاز شد. طبق اسناد ساواك، از تیر ماه 1346 شایعه وسیعی در سراسر كشور، به ویژه آذربایجان، پخش شد كه گویا به همراه تیمسار باتمانقلیچ و در ارتباط با وابسته نظامی الجزایر در تهران قصد كودتا دارد! این شایعه از كانالهای مختلف به «دفتر ویژه اطلاعات» منعكس میشد و از طریق فردوست به اطلاع محمدرضا پهلوی میرسید. دامنه این توطئه، كه ظاهراً رادیوی «پیك ایران» (ارگان حزب توده) نیز به آن دامن میزد، تا بدانجا رسید كه شایعه دستگیری بیش از یكصد افسر در رابطه با «كودتای آریانا » منتشر شد! علیرغم كذب بودن این شایعات و تكذیب مكرر آن توسط عوامل ساواك، مستشاران آمریكایی و شاه، به دلیل گسترش نارضایی در ارتش، حضور بیشتر آریانا را صلاح ندانستند و او در نیمه اردیبهشت 1348 از سمت ریاست ستاد ارتش بركنار شد و ارتشبد فریدون جم جایگزین او گردید. ساواك در گزارش مورخ 21/2/1348 اعلام كرد: «تعویض ارتشبد آریانا (رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران) در میان طبقات جوان ارتش با حسن اثر تلقّی شده و افراد مختلف این تغییر را با خوش بینی تلقی كرده‌اند.» بركناری آریانا، شایعات دیرینه علیه او را توسعه داد و مسئله در جراید خارجی بازتاب یافت. رژیم‌های وقت مصر و عراق در چارچوب ستیز خود با رژیم شاه به این شایعه دامن میزدند. نشریه فرانسوی زبان لوریان، چاپ بیروت، انفصال آریانا را به علت «اختلاف نظر او با شاه در مسئله تشكیلات ارتش» عنوان كرد و نشریه پاتریوت، چاپ دهلی نو، به نقل از خبرگزاری خاورمیانه مصر علت آن را مخالفت آریانا با سیاست شاه در خلیج فارس دانست و این مسئله در یكی از سخنرانی‌های صالح مهدی عمّاش، نخست وزیر وقت عراق، نیز مطرح شد! ساواك برای مقابله با این شایعه به تكاپو افتاد. نواب، رئیس ساواك تهران، در تاریخ 18/3/1348 به اداره كل سوم چنین نوشت: «تیمسار ریاست معظم ساواك ]نصیری[ ذیل گزارش خبر ]شایعه فوق[ ... پی نوشت فرمودند: «ارتشبد آریانا مورد محبت شاهنشاه آریامهر است و ماهیانه كسری زندگی او به فرمان شاهنشاه طبق حقوق فعلی (حقوق ریاست ستاد ارتش) تأمین میشود و اتومبیل ارتشی هم در اختیار دارد». با توجه به پی نوشت تیمسار ریاست معظم ساواك و اینكه موضوع تحت تعقیب قرار گرفتن و حتی اعدام ارتشبد آریانا در افواه عمومی شایع میباشد، به نظر این ساواك اصلح است طی مراسمی از خدمات گذشته افسر مزبور تجلیل و موضوع از طریق رادیو و تلویزیون و نشریات به اطلاع همگان برسد تا بدینوسیله شایعات موجود خنثی شود.» در پی این توصیه ساواك، به منظور خنثی ساختن شایعات در تاریخ 9/3/1348 ارتشبد فریدون جم، رئیس جدید ستاد ارتش، ضیافت شامی برای تودیع با آریانا در باشگاه افسران ترتیب داد و خبر آن در رسانه‌های عمومی وسیعاً منعكس شد. در این ضیافت، جم به نمایندگی از شاه از آریانا به شدت تجلیل كرد و «فرمان همایونی مبنی بر رضامندی خاطر خطیر ملوكانه »و هدایایی به وی اهدا نمود. مدت كوتاهی بعد، آریانا بازنشسته شد. متن فرمان شاه چنین است: «با تأیید خداوند متعال ما محمدرضا پهلوی آریامهر شاهنشاه ایران در این موقع كه ارتشبد بهرام آریانا به افتخار بازنشستگی نائل میگردد به موجب این فرمان همایونی مراتب رضامندی خود را به پاس خدمات گذشته مشارالیه ابلاغ مینمایم. 1348/4/1» آریانا در مراسم جشن بازنشستگی خود سخنانی ایراد كرد و برنامه خود را پس از بازنشستگی نگارش كتابی در ترسیم «ایدئولوژی ارتش ایران» اعلام داشت. به زعم آریانا این «ایدئولوژی» چنین است: «نخستین سفارش من این است كه در ارتش ایدئولوژی را كه بر مبنای فلسفه شاهنشاهی (!) است و هم اكنون در دانشكده‌ها و دانشگاه‌های ارتش آموخته میشود پشتیبانی بفرمایند. از 3 سال قبل این فلسفه كه در خون نژاد ایرانی به طور طبیعی وجود داشته و دارد تنظیم و نوشته شده و هم اكنون به طور دیالكتیك (!) تدریس میشود و این موضوع اهمیت شایان دارد، زیرا در دنیای امروز همان طور كه در جنگ دوم دیدیم، هیچ ارتشی بدون داشتن ایدئولوژی نمیجنگد.» علیرغم این نمایش تبلیغاتی، تحمل بازنشستگی برای این عنصر جاه طلب بسیار دشوار بود. ثریا عصار، همسر دوم آریانا، بعدها گفت: «وقتی تیمسار بازنشسته شد برایش خیلی غیرمنتظره بود. تیمسار گفت: من كسی بودم كه در روز 28 مرداد در برابر این همه دشمن روی تانك رفتم و برای ملت نطق كردم در حالی كه بقیه اطرافیان اعلیحضرت خود را قایم كرده بودند. من كسی هستم كه همیشه پایبند این میباشم كه ایران باید شاهنشاهی باشد و به سلطنت پهلوی افتخار میكنم و از مریدان رضاشاه هستم. پس چگونه ممكن است به پسر او خیانت كنم. » گفته فوق توسط منبع خبری ساواك گزارش شد و فردوست در زیر آن چنین نوشت: «تیمسار آریانا 28 مرداد در تهران نبود كه روی تانك سوار شود. این حرف‌های زنانه است.» آریانا پس از بازنشستگی، رنج كار ترسیم این «ایدئولوژی»! را بر خود هموار نكرد و ترجیح داد كه به فعالیتهای «نژادی» و «دیالكتیكی» مطبوع‌تری بپردازد و به شكل بی پروایی به هرزگی‌ها و عیاشی‌های دیرین خود دامن زد. او كه در دوران فقر و جوانی و در درجه ستوان یكمی با دختر سیاه چرده و بد منظر فهام‌الملك (فهیمی) ازدواج كرده بود، اینك در سن 63 سالگی با عنوان شامخ ارتشبدی و غوطهور در ثروت باد آوردهای كه از عطایای «پدر تاجدار» به وی رسیده بود، هوس تجدید فراش كرد و با دختر كم سن و سال و زیبایی ازدواج نمود و نام او را از ثریا به «آریانوش» تغییر داد! در تاریخ 1348/4/4 ساواك از مجلس ازدواج آریانا چنین گزارش داد: «48/4/3 مراسم ازدواج ارتشبد بازنشسته آریانا و دوشیزه ثریا عصار برگزار شد. در این مراسم ارتشبد آریانا مست بود و مرتباً دست به حركات ناشایستی میزد. هنگامی كه از او خواستند جهت مدعوین صحبت نماید، اظهار نمود من فقط راجع به همسرم ثریا صحبت میكنم. سپس سرگرد عصار با یكی از اقوام عروس صحبت كرد و نسبت به شاهنشاه ابراز وفاداری نمود، ولی ارتشبد آریانا عكس‌العملی از خود نشان نداد و در پایان مراسم شمشیری آورده و ارتشبد آریانا كیك را با آن بریدند.» رفتار آریانا در نخستین ماه‌های پس از تجدید فراش بسیار وهن آور است. او كه با بازنشستگی عطش جنون آمیز خود را به قدرت سیراب ناشده میبیند، تظاهر بیش از پیش به هرزگی را دستمایه ارضای روح بیمار خود میسازد. در گزارش دیگر، نفرت شدید آریانا از فرهنگ اسلامی مردم ایران چنین دیده میشود: « 49/2/22 ضیافتی با شركت 6 نفر در منزل ارتشبد بهرام آریانا ترتیب یافت... تیمسار اظهار داشت این یك كتاب آسمانی میباشد(منظور شاهنامه است) چون من به زبان فارسی خیلی علاقمند هستم و در ضمن مخالف خط كنونی فارسی هستم و معتقدم كه باید زبان فارسی به خط لاتین نوشته شود چون خط فارسی 24 عیب دارد و نمیدانم چرا مسئولین توجه نمیكنند... من در زمان تصدی خودم در ارتش در مورد زبان دگرگونی به وجود آوردم و اكثر لغات عربی را بیرون كشیدم... بین خودمان باشد اگر خط لاتین شود ارتباط ما با اعراب قطع خواهد شد، چون ما هر جملهای را كه بخواهیم بنویسیم باید به سراغ زبان عربی برویم... طبقه آخوند همیشه برای اینكه دكانش تخته نشود از افكار پوسیده حمایت میكند...» رفتار آریانا در این دوره، كه حتی ساواك نیز آن را «ناشایست» ارزیابی میكرد. سبب شد تا وی به اشارة غیرمستقیم شاه از كشور خارج شود و در پاریس اقامت گزیند. نمونه‌هایی از عقاید آریانا در این دوران، براساس اسناد ساواك، چنین است: «در سال 1351 برابر گزارشی، دكتر رفیعی جریان حمله چریكهای عرب به خوابگاه قهرمانان اسرائیلی در مونیخ را برای تیمسار تعریف كرد. تیمسار كه در جریان نبود سخت ناراحت شد و ضمن محكوم كردن عملیات چریكی اعراب اظهار داشت: ملت عرب خوی وحشیگری را از دست نمیدهد و الان ملتی شدند كه مزاحم امنیت جهان هستند و این عمل واقعاً وحشیانه بود. من چند سال قبل غیررسمی به اسرائیل رفتم. وقتی هواپیما به مرز اسرائیل رسید كلاً سبز و خرم بود. اسرائیل واقعاً یك ملت زنده هستند و در هر موردی كه فكر كنید پیشرفت كردند و دارند عظمت قبلی خود را كه استحقاق آنهاست به دست می‌آورند.» و در گزارش دیگر چنین میخوانیم : «خانم آریانوش در جلسه‌ای اظهار داشته: بهائی‌ها خیلی به تیمسار همسرم علاقه دارند، چون جد مادری تیمسار منوچهرخان والی اصفهان بود كه باب را پناه میدهد. تیمسار آریانا نیز در ادامه اظهار نموده: جالب اینجاست كه باب مرگ زودرس منوچهرخان را پیش بینی میكند و درست از آب درمی‌آید... دین اسلام یك دین سیاسی است و برای جامعه ما خطرناك شده.» آریانا هرسال از فرانسه یكی ـ دو مرتبه برای دیدن اقوام و دوستان به ایران سفر میكرد. آخرین بار در پاییز و زمستان 1356 در ایران بود. او علت سكونتش را در پاریس به جهت بركنار بودن از اقدامات خصمانه بعضی از سازمانها ذكر میكند. آریانا كه پس از 7 سال عیاشی لجام گسیخته در پاریس، با انقلاب اسلامی ایران مواجه شد و سرانجام در تاریخ 1364/3/31پس از یك بیماری چند ماهه در سن 80 سالگی در بیمارستان نظامی پاریس درگذشت. منبع: سایت مشرق

داستان ثروت افسانه‌ای محمدرضا پهلوی - دارایی یک ملت یا ماترک شاهزاده؟

احمد علی مسعود انصاری از بستگان فرح دیبا همسر شاه بود که در آستانه اتقلاب همراه آنان به خارج رفت و از نزدیک در جریان کارها و روابط شاه قرار داشت. بعد از مرگ شاه وی در کنار رضا پهلوی و به عنوان مسوول دفتر به مدت هشت سال با او همکاری داشت تا اینکه در سال 1989 یعنی 10 سال پس از پیروزی انقلاب با وی اختلاف پیدا کرده و علیه رضا پهلوی اقامه دعوی کرد و کارشان به دادگاه کشید. نامبرده از این خاندان کناره گرفت و پس از چندی خاطرات خود را در قالب کتاب "من و خاندان پهلوی" منتشر کرد که به مسائل مالی و اختلافات وی با رضا پهلوی می‌پرداخت و در سال 1379 توسط انتشارات اقبال به چاپ رسید. در این کتاب درباره دارایی‌های شاه در خارج کشور که از جیب ملت ایران به غارت رفته و به جای آنکه صرف آبادانی کشور شود به بانک‌های خارجی منتقل شده بود، چنین می‌گوید: ثروت شاه مشتمل بر دو بخش می‌شد: بخش اول ثروت شاه که لااقل برای اطرافیان بسیار نزدیک او شناخته شده بود، حدود 60 میلیون دلار برآورد می‌شد و بقایای ثروت شاه نیز از انظار دور مانده بود. تقریبا 20 میلیون دلار از ثروت شاه که علنی بود در زمان حیاتش هزینه شد و بقیه نیز میان وراث تقسیم شد، از دیگر ثروت‌های آشکار ویلای سن موریتس بود. (که گویا در سال 1997 توسط خاندان به فروش رسید.) ثروت افسانه‌ای شاه که در سال 1987 توسط کوتیه تایید شد در زمان انقلاب حدودا همان 22 میلیون دلاری بود که در بسیاری از جراید نیز به آن اشاره شد. به موجب آخرین خبر این مبلغ با افزوده شدن بهره چندساله به حدود 35 میلیارد دلار (تا سال 1379) می‌رسد. این همان مبلغی است که رضا پهلوی در انتظار رسیدن به 200 میلیون دلار از آن بود و به این امید نیز پایان یافتن مشکلات را به من نوید می‌داد. اما نظر به اینکه برداشت از این دارایی کار بسیار مشکلی به نظر می‌رسد من نمی‌دانم رضا بر چه اساسی خود را قادر به برداشت 200 میلیون دلار از آن سرمایه می‌دانست. به طوری که کوتیه برای من شرح داد تقسیم این ثروت تنها به صورت زیر امکان‌پذیر است: هر فردی از خاندان پهلوی که به سلطنت ایران برسد، مالک این ثروت خواهد بود خواه این فرد خود رضا باشد و خواه با کنار رفتن او علیرضا به پادشاهی برسد به هر حال ثروت به فردی تعلق خواهد یافت که در مسند پادشاهی قرار گیرد. تنها راه دیگر تقسیم این ثروت اعلام اعضای خاندان است مبنی بر اینکه دیگر امیدی به احراز مقام سلطنت در ایران نداشته و هرگونه ادعای خود را در این زمینه لغو و باطل می‌کنند. در این صورت دارایی مورد بحث میان اعضای خاندان قابل تقسیم خواهد بود. یکی دیگر از ثروت‌های شاه که جنبه نسبتا مخفی یافت زمین‌های اسپانیا است. من از آنجا که ماموریت فروش این زمین‌ها را بر عهده داشته و از جزئیات آن کاملا مطلعم به تشریح موضوع می‌پردازم. زمین‌های اسپانیا را به سه بخش می‌توان تقسیم کرد: 1- زمین‌هایی که به نام شرکت کورتیوگامبرو است. یک قطعه از این زمین‌ها در میهاش به وسعت 136 هکتار و قطعه دیگر در کونیز به وسعت 96 هکتار است. 50 درصد از شرکت کورتیو گامبرو موسوم به شرکت والتزه است. شرکت اخیر به شاه تعلق داشت. در مورد مالکیت شرکت والنزه نیز کسی جز من و وکلای مربوطه اطلاع نداشت. 2- زمینی که به نام شرکت بامیالاس روکاس است و در شهر مانیلوا مشرف به جبل‌الطارق به وسعت 67 هکتار واقع است. 50 درصد از سهام این شرکت نیز به نام شرکت والنزه است. 3- زمین دیگر در آلماریا به وسعت 187 هکتار به نام شرکت توریسیمونا داگاسیون است. 50 درصد از شرکت مزبور به نام بانک سرمایه‌گذاری‌های خصوصی است. بانک مذکور در واقع نماینده خاندان در شرکت یادشده است. ثالثا ثروت دیگری که می‌توان مورد اشاره قرار داد، جواهرات و مخفی نگه داشتن آن، شرکت‌هایی تاسیس شد و با شرایطی که شرح خواهم داد به ثبت رسید. اکنون که خاندان پهلوی برای تصاحب این ثروت بادآورده و غارت‌شده روزشماری می‌کنند دمی نمی‌اندیشند که به قیمت فقر و بدبختی چه تعداد از انسان‌ها این ثروت انباشته شده است. منبع: سایت مشرق

كودتای 28 مرداد

یكی از مهمترین فرازهای حكومت 37 ساله محمد‌رضا پهلوی كه نقش مهمی در تحكیم پایه‌های رژیم وی داشت كودتای 28 مرداد 1332 بود. این كودتا كه در دوازدهمین سال حكومت پهلوی به وقوع پیوست، سبب تثبیت حاكمیت او تا ربع قرن دیگر شد. قیام مردم در 30 تیر 1331 كه با رهبری آیت‌الله كاشانی صورت گرفت،‌ زمینه‌های لازم برای نخست‌وزیری دكتر محمد مصدق را فراهم ساخت. این دومین دوره حكومت مصدق بود. چرا كه وی قبل از قیام 30 تیر نیز از اردیبهشت 1330 تا 25 تیرماه 1331، عهده‌دار كابینه بود. گرچه وی در ‌آن 15 ماه توانسته بود حقانیت ایران را در مجامع بین‌المللی در خصوص ملی شدن صنعت نفت اثبات نماید،‌ اما در همان مقطع با توطئه‌های بزرگی از جانب دولتهائی كه دستشان از منابع نفتی و سرمایه‌های مردم ایران كوتاه شده بود مواجه گردید و دولتش در 25 تیر 1331 زمانی كه شاه درخواست او را برای واگذاری وزارت جنگ به كابینه وی رد كرد، سقوط نمود. اما دور دوم فعالیت دولت مصدق در شرائطی آغاز شد كه وی قیام 30 تیر به رهبری آیت‌الله كاشانی و تأثیر رهبری روحانیت بر نهضت اسلامی و ملی مردم را به عینه مشاهده كرده بود. هر چند كه نتوانست یا نخواست كه از این نقطه قوت در جهت تحكیم اقتدار دولت برای فائق آمدن بر توطئه‌ها استفاده كند. او در دوره یكساله كابینه دوم خود تلاش فراوانی كرد تا به بهانه ضرورت آزادی عمل در اعمال اصلاحات در كشور، اختیارات خود را در برابر مجلس شورای ملی كه مركز قانونگذاری و قدرت كشور بود، افزایش دهد، از نفوذ روحانیت بر دولت بكاهد و حتی‌المقدور از آیت‌الله كاشانی فاصله بگیرد. وی در این راه به هشدارهای گاه و بیگاه آیت‌الله كاشانی نیز كه او را از ایجاد شكاف و اختلاف در جامعه برحذر می‌داشت بی‌اعتنائی كرد و مسلماً نقش اطرافیان و خط‌دهی‌های «سیا» و «اینتلیجنت سرویس» را نمی‌توان در این جدائی‌ها نادیده گرفت. فاصله ایجاد شده میان رهبران مذهبی و ملی كشور، سبب شد تبلیغات هواداران دو طرف علیه یكدیگر بالا بگیرد و بعضی مطبوعات وابسته به دولت جنگ روانی گسترده‌ای را علیه آیت‌الله كاشانی و روحانیت به راه بیندازند، جنگی كه تعمداً بیگانگان در آن می‌‌دمیدند. فاصله زمانی قیام 30 تیر 1331 تا 28 مرداد 1332 در حقیقت مقطع شكل‌گیری و تعمیق اختلافات مصدق با روحانیت و طبعاً زمان فراهم آمدن مقدمات كودتا بود. در این مدت آمریكائی‌ها فعالانه وارد عمل شدند و پس از آنكه مطمئن شدند نمی‌توانند از راههای سیاسی، نفت از دست رفته ایران را بار دیگر به چنگ آورند، تصمیم به كودتا گرفتند. انگلیسی‌ها نیز با امریكائی‌ها معامله كردند و قسمتی از منافع خود را به آنها واگذار نمودند. سازمان جاسوسی آمریكا ابتكار عمل را برای انجام كودتا و ساقط كردن حكومت مصدق به دست گرفت. تشدید اختلاف میان رهبران ملی و مذهبی كشور و نقش حزب توده به عنوان سخنگو و مجری سیاست مسكو، زمینه‌ساز شكل‌گیری كودتا بود. ابتدا در 25 مرداد كودتائی صورت گرفت كه ناكام ماند و شاه به خارج از كشور فرار كرد. با این رویداد مصدق و اطرافیانش تصور كردند خطر برطرف شده است. به همین دلیل حتی به هشدارها و تذكرات بعدی شخصیتهای سیاسی بیطرف و مستقل نیز اعتنائی نكردند. در چنین شرائطی یك روز قبل از وقوع كودتا یعنی در 27 مرداد 1332 آیت‌الله كاشانی در صریح‌ترین هشدار خود،‌مصدق را از قطعی بودن كودتا باخبر كرد و حتی از فضل‌الله زاهدی به عنوان عامل كودتا یاد كرد. وی به خاطر بیم از به خطر افتادن استقلال مملكت در اوج فاصله گرفتن مصدق از روحانیت در نامه خود خطاب به وی چنین نوشت: «حضرت نخست‌وزیر معظم، جناب ‌آقای دكتر مصدق دام اقباله. عرض می‌شود، گرچه امكاناتی برای عرایضم نمانده، ولی صلاح دین و ملت برای این خادم اسلام بالاتر از احساسات شخصی است و علی‌رغم غرض‌ورزیها و بوق و كرنای تبلیغات شما، خودتان بهتر از هر كس می‌دانید كه هم و غم، در نگهداری دولت جنابعالی است، كه خودتان به بقای آن مایل نیستید. از تجربیات روی كار آمدن قوام و لجبازیهای اخیر، بر من مسلم است كه می‌‌خواهید مانند سی‌ام تیر كذایی، یك‌بار دیگر ملت را تنها گذاشته و قهرمانانه بروید. حرف اینجانب را در خصوص اصرارم در عدم اجرای رفراندم نشنیدید و مرا لكة حیض كردید. خانه‌ام را سنگباران و یاران و فرزندانم را زندانی فرمودید و مجلس را كه ترس داشتید شما را ببرد، بستید و حالا نه مجلسی هست و نه تكیه‌گاهی برای این ملت گذاشته‌اید. زاهدی را كه من با زحمت در مجلس تحت‌نظر و كنترل نگاه داشته بودم با لطایف‌الحیل خارج كردید و حالا همان‌طور كه واضح بوده درصدد باصطلاح كودتاست. اگر نقشه‌ی شما نیست، كه مانند سی‌ام تیر عقب‌نشینی كنید و به ظاهر قهرمان بمانید و اگر حدس و نظر من صحیح نیست كه همان طور كه در ‌آخرین ملاقاتم در دزاشیب به شما گفتم و به هندرسون هم گوشزد كردم كه امریكا ما را در گرفتن نفت از انگلیسی‌ها كمك كرد و حالا به صورت ملی و دنیاپسندی می‌‌خواهد به دست جنابعالی این ثروت ما را به چنگ آورد و اگر واقعاً با دیپلماسی نمی‌خواهید كنار بروید، این نامه‌ی من سندی در تاریخ ملت ایران خواهد بود كه من، شما را با وجود همه‌ی بدی‌های خصوصیتان نسبت به خودم، از وقوع حتمی یك كودتا وسیله‌ی زاهدی،‌كه مطابق با نقشه‌ی خود شماست، آگاه كردم كه فردا جای هیچ‌گونه عذر موجهی نباشد. اگر براستی در این فكر اشتباه می‌كنم، با اظهار تمایل شما، سید‌مصطفی و ناصرخان قشقایی را برای مذاكره خدمت شما می‌فرستم. خدا به همه رحم بفرماید. ایام به كام باد. سید‌ابوالقاسم كاشانی» اما مصدق در پاسخ به این نامه، تنها به یك جمله «اینجانب مستظهر به پشتیبانی ملت هستم» اكتفا كرد. درنتیجه كودتای آرام علیه وی و روحانیت و مردم مرحله به مرحله به با سرمایه‌گذاری انگلیس و آمریكا و هدایت سازمان «سیا» به اجرا گذارده شد. طرح كودتا كه به نام رمز «آژاكس» خوانده شد، پس از انتخاب چرچیل به نخست‌وزیری انگلیس در مهر 1331 تهیه شد و انتخاب آیزنهاور به ریاست جمهوری امریكا در ماه آبان همان سال به پیشبرد این طرح در ایران كمك شایانی كرد. این طرح مشترك با كمك عواملی در داخل ایران از جمله برادران رشیدیان، ذوالفقاری‌ها و دیگر جریان‌های وابسته به انگلیس و امریكا كه از مرتبطین فعال دربار محمد‌رضا پهلوی بودند به اجرا گذارده شد. تا پیش از انتخابات آمریكا مقامات انگلیسی طرح آژاكس را به یاری دو تن از بلندپایگان سازمان «سیا» از جمله كرمیت (كیم) روزولت و ‌آلن دالس به پیش برده بودند، لیكن ‌آن را تا آغاز دوران ریاست جمهوری آیزنهاور مسكوت گذارده بودند. طرح مزبور، دو هفته پس از آغاز ریاست جمهوری آیزنهاور یعنی از روز 14 بهمن 1331 كه یك هیأت انگلیسی برای اجرائی كردن طرح به ملاقات جان فوستر دالس وزیر خارجه آمریكا و برادرش آلن دالس رئیس سازمان «سیا» به واشنگتن رفت لازم‌الاجرا شد. در خرداد 1332 مصدق در نامه‌ای به آیزنهاور رئیس‌جمهور آمریكا از همراهی آن كشور با سیاستهای خصمانه انگلستان گلایه كرد. غافل از آنكه این نامه 4 روز پس از تشكیل جلسه‌ای در وزارت خارجه آمریكا برای تهیه مقدمات كودتا و براندازی حكومت مصدق به دست آیزنهاور رسید. آیزنهاور نیز پاسخ نامه را تعمداً یك ماه به تأخیر انداخت تا عملیات آ‌ژاكس، روال برنامه‌ریزی شده خود را طی كند. كودتا در فردای صدور نامه هشدارگونه آیت‌الله كاشانی به مصدق به اجرا درآمد. این كودتا در شرائطی به وقوع پیوست كه از آن همبستگی و حضور توده‌های مسلمان در صحنه كه در 30 تیر به ظهور رسیده بود، خبری نبود، رهبران و بسیاری از اعضای جنبش فدائیان اسلام نیز كه در راه تحقق ملی شدن صنعت نفت مجاهدتهای فراوانی داشتند، در زندان بودند. به همین دلیل حكومت مصدق در عرض چند ساعت سرنگون شد و سرلشكر زاهدی به نخست‌وزیری رسید. شاه دوباره بازگشت و آمریكائی‌ها چنان بر ایران خیمه زدند كه تا 25 سال ایران مهمترین و مطمئن‌ترین پایگاه سیاسی و نظامی آنان درجهان محسوب می‌شد. منافع نفت كه مدتی قطع شده بود،‌دوباره به جیب كنسرسیوم كمپانی‌های نفتی آمریكائی و انگلیسی و سایر كشورهای غربی سرازیر شد. در جریان كودتای 28 مرداد حزب توده با آنكه شبكه گسترده‌ای از افسران ارتش را با خود داشت، به توصیه رهبران شوروی كمترین عكس‌ العملی در برابر كودتاچیان نشان نداد. پس از كودتا بسیاری از اعضای فعال حزب توده كه دستگیر شده بودند اظهار ندامت كردند و آزاد شدند و گروه زیادی از آنان به خدمت رژیم كودتا درآمدند و عده‌ای از افسران توده‌ای نیز اعدام شدند. سران حزب نیز طبق معمول گذشته به خارج از كشور گریختند. دولت روسیه طلاهائی را كه در نهایت مضیقه و احتیاج دولت مصدق، به او برنگردانده بود، پس از كودتا به دولت زاهدی تحویل داد! مصدق دستگیر و در یك دادگاه فرمایشی به 3 سال زندان محكوم گردید. با پیروزی كودتا، شعله‌های مقاومت البته یكباره خاموش نشد و روحانیون و اساتید دانشگاه و بعضی شخصیتها، تشكلی به نام «نهضت مقاومت ملی» به وجود آوردند. با این همه عده‌ای از استادان دانشگاه به «مذاكرات نفت» كه در حقیقت سرپوشی سیاسی برای بازگرداندن آمریكا و انگلیس به سر چاههای نفت بود، اعتراض كردند و از دانشگاه اخراج شدند. مصاحبه‌ها و اعلامیه‌های آیت‌الله كاشانی علیه انتخابات فرمایشی و قرارداد كنسرسیوم نیز مورد بی‌اعتنائی قرار گرفت. در 16 آذر 1332 دانشجویان دانشگاه تهران در اعتراض به سفر نیكسون معاون رئیس‌جمهور آمریكا تظاهراتی كردند كه پلیس سه نفر از آنان را به شهادت رساند. آیت‌الله كاشانی چون در داخل توسط دولت كودتا بایكوت شده بود در مخالفت با قرارداد نفت كه دولت زاهدی با كنسرسیوم منعقد ساخت اعلامیه‌ای خطاب به دبیركل سازمان ملل صادر كرد و اعتراض خود را اعلام نمود. اما هیچ‌ یك از این اقدامات سودی نداشت و آمریكا كه در ایران جانشین انگلیس شده بود، ‌تلاش كرد تا روز به روز زنجیر اسارت را بر دست و پای ملت ما مستحكم‌تر سازد. در حقیقت كودتای 28 مرداد 1332 فقط علیه دولت مصدق یا شخص نخست‌وزیر نبود. بلكه مهمتر از آن، علیه ملتی بودكه در راه كوتاه كردن دست اجانب و بازیابی استقلال سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، نظامی مجاهدت و مبارزه می‌كرد و حتی به دنبال همبستگی با مبارزات ملل اسلامی، در آسیا، افریقا، خاورمیانه بود. پیروزی كودتای 28 مرداد در حقیقت به معنای به بن بست رسیدن جریانات «چپ» و «ملی» در ایران بود. این بار امریكا با تمام قوا به میدان آمده بود تا اقتدار و سلطه خود را در ایران كامل كند. از سوی دیگر سیاست‌های وابسته به شوروی نیز در این گیر ودار نه تنها نتوانست راهی برای خود بگشاید بلكه خود در پیله خویش گرفتار شد. جبهه ملی در یك تعارض میان «دفاع از سیاست و حضور امریكائیان در ایران» یا «نفی سلطه اجانب» در سرگشتگی و سرگردانی ماند. با شروع اجرای برنامه‌‌های امریكائی دو جریان چپ و راست، منفعل و بی‌برنامه بودند. در چنین شرائطی بود كه نهضت اسلامی با مخالفت علیه «لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی» آغاز شد و رویاروی برنامه‌های استعمار نو ایستاد. رهبری نهضت را مرجعی بر عهده داشت كه قیام را صرفاً با معیارهای اسلام آغاز كرد. این نهضت در برابر تمامی طرحهائی كه دولت كودتا از فردای 28 مرداد برای اجرای آنها برنامه‌ریزی دراز مدت كرده بود، تا ایران را مستعمره بیگانگان سازد، ایستادگی كرد و توانست در 1357 تمامی زنجیرهای اسارت و وابستگی را بگسلد و ملت سربلند ایران اسلامی را بر دولتهای زائیده اراده انگلیس و آمریكا فاتح گرداند. منبع: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

...
46
...