انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

میدان ژاله، دولت سلطانی و حکومت نظامی - به مناسبت رویداد 17 شهریور

یادداشت حاضر تلاش می‌کند به اختصار با استفاده از تحلیل سیستمی به بررسی چرایی گرایش دولت پهلوی -به مثابه یک دولت سلطانی- به استفاده مکرر از سرکوب و چهره اجبار بپردازد. واقعه 17 شهریور از مهمترین مصادیق استفاده از چهره اجبار بود. 1. زور و اجبار آخرین چهره‌ای است که حکومت از خود نشان می‌دهد. این چهره ذاتاً از آن‌ رو وجود دارد که نظم و امنیت در کشور برقرار باشد و در سایه آن ثبات سیاسی و اقتصادی ممکن گردد. بنابراین اگرچه مردم عمدتاً از این چهره‌ی دولت‌ها هراس دارند؛ اما در واقع این چهره مکانیسمی برای دوام و حفظ تعادل در جامعه است. بنابراین از منظر و رویکرد سیستمی، دولت با این چهره خود همچون چهره‌های دیگر به حفظ تعادل سیستم کمک می‌کند؛ اما گاهی دولت از آن رو از چهره‌ی اجبار استفاده می‌کند که اختلالاتی که خود در سیستم ایجاد نموده را جبران نماید و تعادل را به نظام بازگرداند. به عبارت دیگر ناکارآمدی در وجوه دیگر دولت باعث می‌گردد تا دولت با استفاده از چهره اجبار، نظم سیستم را حفظ کند. عدم برآورده کردن خواسته‌های سیاسی مردم، نقصان در ایجاد خواسته‌های رفاهی مردم از جمله مواردی است که باعث شورش و طغیان علیه حکومت می‌شود. یک حکومت پویا با بازتولید کار ویژه‌های خود به تدریج به خواسته‌های مردم پاسخ می‌گوید و بدین وسیله به حفظ نظام سیاسی می‌پردازد. در واقع برای تعادل در نظام باید میان دروندادها و بروندادهای آن انطباق و هماهنگی وجود داشته باشد. اما اگر حکومت شخصی و نظام سیاسی مبتنی بر فرد باشد، توجه به نیازهای رفاهی و فراتر از آن سیاسی مردم ممکن است مناقشه‌آمیز بنماید. مهم تر از همه اینکه اینچنین حکومتی در میان مردم هیچ‌گونه مشروعیتی ندارد. به همین دلیل میان ارزش‌های آنان و حکومت تطابق وجود ندارد. از این رو رابطه میان تقاضاها و خروجی‌های نظام یکسان نبوده و برقراری مجدد تعادل، سخت و چه بسا کاری نشدنی است. از آنجا که شاه یا سلطان تمایلی به از دست دادن قدرت ندارد و بنابراین تمایلی به برآوردن خواسته‌های سیاسی مردم نیز نیست، حکومت ناچار است از چهره اجبار برای آرام کردن فضا سود بجوید. حکومت پهلوی دوم از جمله حکومت‌های مبتنی بر فرد بود که توان برآوردن خواسته‌های سیاسی مردم را نداشت. از این رو، ناچار بود از طریق سرکوب به برقراری حفظ و تعادل سیاسی در کشور بپردازد. همانطور که گفته شد، استفاده از سرکوب به عنوان آخرین راه یک حکومت در برقراری نظم است. تکرار استفاده از آن، به معنی بی‌اثر کردن این شیوه است. در حکومت پهلوی رابطه میان تقاضاها و خروجی نظام یکسان نبود. حکومت تمایلی به مشارکت مردم در صحنه سیاسی نداشت؛ عمده باورها و اعتقاد دینی مردم را باعث عقب‌ماندگی می‌دانست، بنابراین بین ارزش‌های حکومت و مردم انطباق وجود نداشت و از این رو خود را همیشه در برابر مردم قرار می‌داد. تلاش برای استفاده از سرکوب قیام‌های به حقی چون 15 خرداد، باعث برجسته شدن چهره خشن حکومت شده بود. 2. اینکه دولت پهلوی دوم، دولت سلطانی است یا دولت مطلقه؛ بحثی است که در میان عالمان سیاسی و اجتماعی ایران بر سر آن اختلاف نظر وجود دارد. اما نکته حائز اهمیت اینکه دولت مطلقه از کارویژه‌های خاصی برخوردار است. این دولت در فرآیند دولت- ملت‌سازی وظایف متعددی برعهده دارد که عمده این موارد از سوی دولت‌های پهلوی اول و دوم به سرانجام نرسید. از این روست که همایون کاتوزیان از مدرن‌سازی دولت پهلوی به کنایه به «شبه مدرنیسم» یاد می‌کند.[1] دولت سلطانی بر اساس دولت «پاتریمونیال» و در قیاس با آن معنا یافته است. در واقع دولت سلطانی برخلاف دولت پاتریمونیال، بیش از سنت‌ها و در درجه اول بر استبداد حاکم تأکید دارد. خودکامگی و عدم رعایت حقوق طبیعی افراد را می‌توان وجه تمایز این دولت و دولت مطلقه دانست. از این رو به نظر می‌رسد که مفهوم دولت سلطانی تا حد زیادی درباره دولت پهلوی دوم سازگار باشد. آن چنان که هوشنگ شهابی نیز در اثر خود «نظام‌های سلطانی» در کنار دول کشورهای مختلف، به پهلوی نیز می‌پردازد.[2] به نظر می‌رسد دولت سلطانی در دنیای جدید برخی از خصیصه‌های دولت مدرن را عاریه گرفته است. شاید بتوان گفت مهمترین این خصیصه‌ها ارتشی سرکوبگر است. از این روست که ما شاهد آنیم که محمدرضا پهلوی در پی آن بود که یکی از مدرن‌ترین و مجهزترین ارتش‌های دنیا را آماده سازد. از سوی دیگر در حکومت پهلوی تلاش می‌شد تا به هر قیمت وفاداری ارتش برای شخص شاه حفظ شود. نتایج این نوسازی، حضور دولتی است که چهره اجبار آن بیش از چهره‌های دیگر اهمیت دارد. بنابراین، دیگر چهره‌ی اجبار نظم سیاسی حکومت پهلوی آخرین چهره نظام سیاسی محسوب نمی‌شود؛ بلکه به عنوان اولین و مهمترین چهره‌ی این نظام سیاسی به حساب می‌آید. طبیعی است که دولت سلطانی محمدرضا پهلوی نمی‌توانست آن‌گونه که به ارتش مدرن مجهز بود به سیاست نیز مجهز باشد. سیاست در دیدگاه سیستمی به معنی «توزیع اقتدارآمیز ارزش‌ها» معنا می‌یابد؛ تعریفی که با واقعیت‌های عصر پهلوی منطبق نیست. 3. واقعه میدان ژاله نمودی از نوع مواجه یک دولت سلطانی با مردم خود بود. اینکه مردم از حکومت نظامی مطلع نبودند و به خیابان آمدند و مسائلی از این دست، در درجه دوم و سوم قرار می‌گیرند. در این واقعه، رژیم که در کسب مشروعیت و برآوردن نیازهای سیاسی، اجتماعی و شاید حتی اقتصادی مردم ناکام مانده بود، اقدام به سرکوب آنان نمود؛ سرکوب به قصد کوتاه آمدن مردم از خواسته‌هایشان. این نشان می‌داد که دولت پهلوی غیر از سرکوب بنیانی ندارد و از آنجا که نمی‌تواند به توزیع عادلانه ارزش‌ها در تمام اقشار و طبقات جامعه به شکلی هدفمند و برابر اقدام کند و خواسته‌های مردم را برای مشارکت در حکومت بربتابد، به سرکوب آنان اقدام می‌کند. همچنان که به جریان‌های دینی به عنوان گروه‌های مرتجح می‌نگرد. 17 شهریور بسیاری از مردم برای طرح خواسته‌های سیاسی خود به خیابان‌ها آمده بودند، اما با واکنش سنگین حکومتی مواجه شدند که توان برآوردن خواسته‌های مردم خود را نداشت. تکرار در استفاده از چهره اجبار باعث شد تا رخداد عظیم انقلاب اسلامی روی بدهد.(*) پی‌نوشت‌ها: [1]. برای مطالعه بیشتر در این زمینه می‌توانید رجوع کنید به: محمد علی همایون کاتوزیان: اقتصاد سیاسی ایران، تهران، نشر مرکز، 1379 [2]. برای مطالعه بیشتر در این زمینه نگاه کنید به: هوشنگ شهابی و خوان لینز، نظام‌های سلطانی، تهران، نشر شیرازه، 1380 *محمد رادمرد؛ نویسنده و پژوهشگر منبع: سایت برهان

اسلام سیاسی چگونه در مشهد گسترش یافت؟ - مروری بر مبارزات رهبر معظم انقلاب با رژیم پهلوی (1)

با تمام تلاش رژیم پهلوی در محدود کردن آیت‌الله خامنه‌ای، حاصل فعالیت ایشان در مشهد در دهه‌ی 40 و 50، تقویت اسلام سیاسی و ظهور جوانانی بود که پیرو خط امام بودند. به عبارتی فعالیت ایشان باعث شد تا در اواخر دهه‌ی 50، مشهد به یکی از کانون‌های مبارزه علیه رژیم پهلوی تبدیل شود. بعد از قیام 15 خرداد 1342، رژیم پهلوی با ایجاد خفقان و دستگیری یاران امام خمینی (ره) تلاش کرد تا جو مبارزاتی را در کشور سرکوب کند. البته رژیم پهلوی در کنار این سیاست، با انواع تبلیغات سعی می‌کرد تا این‌گونه وانمود کند که دین از سیاست جداست و بهتر است تا افراد متدین، به دلیل حفظ دین‌شان، از ورود به مسائل سیاسی خودداری کنند. با این حال، یاران امام خمینی (ره) تلاش کردند تا با آگاه‌سازی مردم، از غلبه‌ی چنین فضایی بر کشور جلوگیری کنند. این نوشتار درصدد است تا نقش آیت‌الله خامنه‌ای را، به‌عنوان یکی از یاران امام در این مبارزات، بررسی کند. جو خفقان در کشور بعد از کودتای 28 مرداد 1332 و انفعال حزب توده در برابر آن، این مسئله سبب شد تا جایگاه این حزب در بین مردم به‌شدت تضعیف شود. از طرفی سیاست‌های تنش‌زدایی شوروی و آمریکا که از زمان خروشچف شروع شده بود نیز سبب منفعل‌تر شدن این حزب در ایران شد. همچنین بعد از کودتای 28 مرداد، اعضای جبهه‌ی ملی به قدری دچار درگیری‌های داخلی شدند که حتی نتوانستند از فضای باز سیاسی که به علت فشار آمریکا در سال‌های 1339 تا 1341 اعلام شده بود، استفاده کنند و به بسیج سیاسی هواداران خود دست بزنند. در چنین شرایطی، به نظر می‌رسید تنها نیروی که می‌توانست با رژیم پهلوی مبارزه کند اسلام سیاسی است. این موضوع مسئله‌ای بود که رژیم پهلوی بعد از قیام 15 خرداد به آن پی برده بود. از این ‌رو، تمام تلاش خود را در سال‌های بعد به کار گرفت تا از رشد اسلام سیاسی جلوگیری کند. در این راستا، تلاش شد تا در بین افراد متدین و مؤمن جا بیندازند که دین از سیاست جداست و اگر فردی می‌خواهد آخرت خود را به خطر نیندازد، بهتر است به سیاست کاری نداشته باشد. در واقع در دهه‌ی 40 و 50، رژیم تمام تلاش خود را در کشور به کار بست تا مخالفان اسلام سیاسی را تقویت کند. جو مشهد بعد از قیام 15 خرداد، بیشتر علمای مطرح مشهد اهل مبارزه نبودند، هرچند موضع‌گیری هم علیه مبارزه نمی‌کردند. اما اینکه چرا باید پنجه در پنجه‌ی حکومت انداخت و رودرروی آن ایستاد، مسئله‌ای حل‌نشده برای آنان بود. انگیزه‌ای برای ورود به این عرصه نداشتند. البته در مجالسی که از مبارزان تفقد می‌شد، شرکت می‌کردند. مبارز زندان کشیده‌ای که بازمی‌گشت، به دیدنش می‌رفتند.(1) در این زمان، منابر غیرسیاسی مشهد دست سه گروه بود. اکثریتی که اعتنایی به نهضت نداشتند، در خلال گفته‌های خود به تنها چیزی که اشاره نمی‌کردند، تلاش‌های ضدحکومتی بود. گویی چنین حوادثی در کشور رخ نمی‌دهد. دوم، اقلیتی که طرفدار حکومت بودند و هر زمان دست می‌داد، علیه مبارزان داد سخن می‌دادند. سوم، اقلیتی دیگر که نسبتی با دستگاه‌های رسمی نداشتند، اما بر خود فرض می‌دانستند فعالیت‌های سیاسی را محکوم کنند.(2) مبارزات رهبری حضرت آیت‌الله خامنه‌ای مبارزات خود را به‌عنوان یکی از یاران امام در قم آغاز نمودند و در سال فروردین 1343 به مشهد آمدند. در این زمان، ایشان تمام تلاش خود را به کار می‌گیرند تا با آگاه ساختن مردم، جو بی‌تفاوتی و رخوتی را که در جامعه ایجاد شده بود، از بین ببرند. خود ایشان در این‌باره می‌گویند: «پانزده خرداد که گذشت، مرحله‌ی سخت‌تر مبارزه شروع شد. مرحله‌ای که خیلی‌ها راحت خط را گم کرده بودند و از مبارزات منصرف شده بودند. مردمی وجود داشتند که سالیان دراز به آن‌ها تلقین شده بود که با قدرت‌ها نباید جنگید. مردمی بودند که جهاد و امر به معروف و نهی از منکر را قبول نداشتند. قبول نداشتند که باید نهی از منکر بشود و در مقابل فساد ایستاد.»(3) در این زمان، ایشان تلاش کردند تا با برگزاری جلسات متعددی، آحاد مردم و به‌خصوص نسل جوان را از واقعیت‌های روز آگاه کنند. کانون این جلسات مسجد بود. اولین مسجدی که ایشان در آن شروع به آگاه‌سازی مردم کردند، مسجد امام حسن (ع) بود. برگزاری این جلسات و آگاهی‌بخشی به مردم و جوانان، باعث شد تا آوازه‌ی این مسجد در تمام مشهد بپیچد؛ مسئله‌ای که سبب شد تا بانی و کسبه‌ی مسجد تازه تأسیس «کرامت» از ایشان درخواست کنند تا پیش‌نمازی این مسجد را قبول کنند.(4) در این زمان، کلاس‌هاى تفسیر، حدیث و اندیشه‌ی اسلامى ایشان در مشهد، با استقبال کم‌نظیر جوانان پُرشور و انقلابى مواجه شد. همین فعالیت‌ها سبب عصبانیت ساواک شد و ایشان را مورد تعقیب قرار دادند. بدین خاطر در سال 1345 به تهران رفتند و مخفیانه زندگى مى‌کردند و یک سال بعد دستگیر و زندانی شدند. همین فعالیت‌هاى علمى و برگزارى جلسات و تدریس و روشنگرى عالمانه و مصلحانه بود که موجب شد آن بزرگوار بار دیگر توسط ساواک در سال 1349 دستگیر و زندانى شوند. اقدامات رهبر معظم انقلاب باعث شد تا در سال‌های 50 تا 53، فعالیت‌های اسلامی و مبارزات انقلابی در مشهد در سه مسجد کرامت، امام حسن (ع) و میرزا جعفر شکل بگیرد. به‌عنوان مثال، در این سال‌ها، ایشان در مسجد امام حسن (ع)، جلساتی تحت عنوان درس‌هایی از نهج‌البلاغه داشتند که طی این جلسات، به‌ تربیت نسل جوان اقدام می‌کردند. این جلسات به‌قدری آوازه‌اش در مشهد پیچید که جزوات آن به‌صورت پلی‌کپی توسط مذهبی‌ها در سطح شهر توزیع می‌شد.(5) این فعالیت‌های ایشان باعث شد تا در سال 53 دستگیر و به تهران منتقل شوند. با وجود اینکه یک سال بعد آزاد شدند، اما برای ایشان محدودیت‌های زیادی در مشهد به وجود آوردند. برای همین، ایشان طرح تشکیل سازمانی از روحانیون مبارز را ارائه کردند که بعدها هسته‌ی مرکزی جامعه‌ی روحانیت و حزب جمهوری شد. با این حال، با تمام تلاش رژیم پهلوی در محدود کردن آیت‌الله خامنه‌ای، حاصل فعالیت ایشان در مشهد در دهه‌ی 40 و 50، تقویت اسلام سیاسی و ظهور جوانانی بود که پیرو خط امام بوده و به‌هیچ‌وجه حاضر به پذیرش خط سازش و کوتاه آمدن در برابر رژیم پهلوی نبودند. به عبارتی، حاصل فعالیت ایشان باعث شد تا در اواخر دهه‌ی 50، مشهد به یکی از کانون‌های مبارزاتی علیه رژیم دست‌نشانده‌ی پهلوی تبدیل شود. فرجام سخن بعد از قیام 15 خرداد 42 و به دنبال آن تبعید امام در سال 43، رژیم پهلوی خیال می‌کرد که توانسته است شعله‌ی مبارزات را خاموش کند. بر این اساس، رژیم سعی کرد تا القای جدایی دین از سیاست، هرگونه فعالیت و مبارزات سیاسی را تعطیل کند. با این حال، فعالیت یاران امام مانند حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، در نقاط مختلف ایران باعث شد که نه تنها این سیاست رژیم پهلوی شکست بخورد، بلکه این افراد با روشنگری و آگاه ساختن وظیفه‌ی اجتماعی و دینی مردم، بسترهای لازم برای تقویت اسلام سیاسی در کشور را فراهم کنند. این مبارزات باعث شد تا در اواخر دهه‌ی 50 و هم‌زمان با اوج‌گیری مبارزات، کشور سراسر علیه محمدرضاشاه قیام کند. یکی دیگر از نتایج این فعالیت‌ها، محدود کردن خط سازش در کشور بود. همان خطی که در زمان اوج مبارزات، به‌جای تأکید بر سرنگونی رژیم پهلوی، ترجیح می‌داد تا اعلام کند هدف آن‌ها بازگشت به قانون اساسی مشروطه و محدود کردن شاه است. در حقیقت فعالیت‌های افرادی مانند حضرت آیت‌الله خامنه‌ای و آگاه‌سازی مردم، سبب شد تا در اوج مبارزات، جریان سازشکار هیچ‌گاه فرصتی برای عرض‌ اندام نداشته باشد. پی‌نوشت‌ها: 1. نویسندگان، جرعه‌نوش کوثر، (زندگی‌نامه‌ی مقام معظم رهبری)، مؤسسه‌ی قدر ولایت، 1384، ص 58. 2. هدایت‌الله بهبودی، شرح اسم (زندگی‌نامه‌ی آیت‌الله سید علی حسینی خامنه‌ای)، مؤسسه‌ی مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، تابستان 1391، ص 189. 3. آیت مظفری، اندیشه‌ی سیاسی مقام معظم رهبری، پژوهشکده‌ی تحقیقات اسلامی، 1388، ص 19. 4. نویسندگان، زندگی‌نامه‌ی رهبر معظم انقلاب، مؤسسه‌ی قدر ولایت، 1378، ص 45. 5. آیت مظفری، اندیشه‌ی سیاسی مقام معظم رهبری، همان، ص 23. * سید محسن موسوی‌زاده، عضو تحریریه‌ی روزنامه‌ی شهرآرای مشهد منبع: سایت برهان

رسانه‌های غربی؛ حامیان شاه یا منتقدان او؟! - به مناسبت تظاهرات دانشجویان در نقد عملکرد رسانه‌های غربی

بسترهای شکل‌گیری و پیامدهای انقلاب اسلامی ایران از جمله مسائل مهمی بود که همچون سایر رویداهای تاریخی دوران ساز و پردامنه قرن بیستم، توجه افکار عمومی دنیا را به خود جلب کرد. با پایان جنگ جهانی دوم، تحولات ایران به عنوان کشوری دارای منابع غنی نفتی که در منطقه‌ای حساس و پرآشوب موقعیتی استراتژیک داشت، هم توجه سیاستمداران غربی را به خود جلب کرد و هم توسط مطبوعات غربی به ویژه دو کشور انگلیس و ایالات متحده آمریکا رصد می شد. این وضعیت در اواخر سلطنت محمدرضا پهلوی و در آستانه انقلاب اسلامی پررنگ‌تر شد. یکی از نکاتی که در بسیاری از مقالات و پژوهش‌های مرتبط با انقلاب اسلامی به چشم می‌خورد القای این رویکرد است که مطبوعات غربی به عنوان نهادهای مستقل از دولت، در طول دوران سلطنت شاه نگاهی انتقادی به حکومت او داشته و از آرمان‌های انقلابی مردم دفاع می‌کردند. این ادعا به خصوص درباره رسانه‌های انگلیسی و به طور مشخص رادیو بی بی سی بارها تکرار شده است. در این نوشتار کوتاه به شکلی مختصر به بررسی این موضع پرداخته و نگاهی به رابطه مطبوعات خارجی با رژیم پهلوی خواهیم داشت. ریشه‌های تاریخی حمایت رسانه‌ای از رژیم خودکامه ریشه نخستین برخورد جدی و گسترده مطبوعات غربی با تحولات ایران معاصر را باید در جریان ملی شدن صنعت نفت و کودتای 28 مرداد 1332 جستجو کرد. پس از جریان ملی شدن نفت در ایران که با پشتیبانی ملت و با همکاری و تلاش مجدانه آیت‌الله کاشانی و دکتر مصدق روی داد، دولت انگلستان که منافع سیاسی و اقتصادی خود را به شدت در خطر می دید با گشودن یک جبهه رسانه‌ای، فضای تبلیغاتی سنگینی را علیه اقدامات دولت ایران ایجاد کرد. هدف اصلی این حرکت، معرفی دکتر مصدق به عنوان شخصیتی ناکارآمد، منفعت طلب، لجوج و مستبد و ایجاد اختلاف میان رهبران نهضت بود. برای اشاعه چنین دیدگاهی، وابسته مطبوعاتی بریتانیا در تهران برای همتای خود در واشنگتن خوراکی پایدار و منظم ارسال می کرد. وابسته مطبوعاتی واشنگتن گزارش کرد که ستون‌نویسان نشریات آمریکایی به خوبی از این اطلاعات زهرآگین استفاده می کردند. او به این نکته مباهات می‌کرد که حتی خودش هم به آنان در نوشتن برخی مقالات درباره ایران کمک کرده است؛ مثلاً «درو پیرسون» روزنامه‌نگار معروف آمریکایی و از ستون نویسان اصلی «واشنگتن پست» مقاله ای کاملاً ساختگی نوشت که بر مبنای آن دکتر حسین فاطمی( دست راست دکتر مصدق) به نادرستی به دست داشتن در جرایمی از قبیل اختلاس و زد و بند با قضات متهم شده بود. «استوارت آلسوپ» و برادرش جوزف که هر دو از ستون‌نویسان «نیویروک هرالد تریبون» بودند، هشدار می‌دادند که «اگر آمریکا موضعی سرسختانه در این قضیه اتخاذ نکند، همه مصدق‌های کوچک در این مناطق به ایجاد دردسر وسوسه خواهند شد». تایم در تمجیدی کنایه‌آمیز به مصدق لقب مرد سال داد اما او را با صفاتی نظیر خودرأی، متعصب، ساده، مستعد عصبانیت و کاریکاتوری هولناک از یک دولتمرد توصیف کرد. سفیر بریتانیا در واشنگتن هم با نام بردن از نشریات آمریکایی «لایف»، «نیویورک تایمز»، «واشنگتن پست» و «وال استریت ژورنال» نوشت که این نشریات اوضاع را همانند بریتانیایی‌ها می بینند.[1] ناگفته پیداست که کودتای 28 مرداد و بازگشت شاه به قدرت مورد حمایت نشریات آمریکایی و انگلیسی قرار گرفت. در سال‌های بعد، اقدامات جاه‌طلبانه شاه که به زعم وی برای رسیدن به دروازه‌های تمدن و در قالب انقلاب سفید انجام شد هم با تبلیغات گسترده مطبوعات غربی همراه شد. این حمایت ارتباط مستقیمی با سیاست غالب دول غربی در دهه‌های1950 و1960 میلادی داشت. در این دوران اجرای برنامه‌های عمرانی و توسعه‌گرایانه در کشورهای جهان سوم مبتنی بر مکتب نوسازی در دستور کار کشورهای غربی به ویژه آمریکا قرار داشت. دولت‌مردان ایالات متحده آمریکا، محافل دانشگاهی و فرهنگی را به مطالعه کشورهای جهان سوم و حمایت از فرایند توسعه در این کشورها تشویق کردند. هدف عمومی نخبگان سیاسی آمریکا از این روند، این بود که با برقراری ثبات سیاسی وتوسعه اقتصادی در این مناطق از پیوستن کشورهای مزبور به بلوک کمونیستی جلوگیری کنند.[2] تلاش پر هزینه برای بازتاب تصویری دروغین شاه برای هموار ساختن مسیر اجرای برنامه‌های خود، همه‌ی رسانه‌های داخلی را به استخدام گرفته بود. با این حال همیشه از عملکرد رسانه‌های غربی نگران بود. گاه یک مقاله در یکی از روزنامه‌های خارجی خواب را از چشمانش می‌ربود و رعب را بر جانش مسلط می‌کرد. «داریوش همایون» از چهره‌های فرهنگی رژیم پهلوی و مدیر روزنامه آیندگان در گفتگویی که در مرداد ماه 1389 با بی‌بی‌سی داشت در این‌باره می‌گوید: «در تاثیر رسانه‌ها مبالغه می‌کرد؛ حالا چه کتاب و چه روزنامه. یک حساسیت بیمار‌گونه‌ای داشت، مبادا یک‌جایی یک مطلبی بنویسند و به او بربخورد. ضعفی که شاه در برابر روزنامه‌نگاران خارجی داشت با روزنامه‌نگاران ایرانی قابل مقایسه نبود. عاقبت هم این ضعف بسیار به زیانش تمام شد و اراده و مقاومتش را به مقدار زیادی از بین برد. به تصویر ذهنی یا انگاره‌اش خیلی توجه داشت و قسمت مهم توجهش در هرکاری این بود که آن انگاره و ایماژ را بالا ببرد. وقتی آدم اینقدر نگران انگاره خودش باشد کارهای اشتباه می‌کند و سرانجام ضعیف می شود».[3] اهمیت شاه به تصویرش نزد افکار عمومی و دولتمردان غربی او را به پرداخت رشوه، باج‌دهی و استخدام افراد و شرکت‌های خبری وا ‌داشت. چون تکیه‌گاه خود را غرب می‌دانست و نمی‌خواست این تکیه‌گاه دستخوش تزلزل گردد. شاه در اواخر سلطنتش هر چه ثروت‌مندتر و قدرت‌مندتر می‌شد، بیشتر تلاش می‌کرد تا رسانه‌های غربی را با پرداخت رشوه به ستایش‌گری از خود وا دارد و بدین منظور در سال 1354، یک موسسه‌ی صهیونیستی را به خدمت گرفت. هیئت اسرائیلی در دی ماه همان سال، به ایران مسافرت کرد تا درباره‌ی برنامه‌ی روابط عمومی شاه در ایالات متحده‌ی آمریکا و وسایل ارتباط جمعی خارجی تبادل نظر کند. محور این مذاکرات «سوالات اساسی در مورد تصویر رژیم، نحوه‌ی انجام آن از طریق مطبوعات، تلویزیون و یا جامعه‌ی دانشگاهی بود. شاه در مورد تصویر از رژیم گفت: «تصویرمان خیلی واضح در هفده اصل انقلاب مشخص شده است».[4] رژیم شاه علاوه بر استخدام موسسه‌ی فوق، قراردادی با موسسات رودر (Ruder) و فین (Finn) در نیویورک به امضا رساند تا در آمریکا چهره‌ی مطلوبی از او و حکومتش ارایه دهند. قرار شد که این موسسه «ضمن برقراری تماس با موسسات مطبوعاتی و انتشاراتی چون نیویورک تایمز، مجله‌ی تایم، هارپر و واشنگتن پست» به تبلیغ رژیم شاه بپردازد. مسئول پیگیری تبلیغ به نفع شاه در رسانه‌های گروهی آمریکا، اردشیر زاهدی سفیر ایران بود. زاهدی با پرداخت رشوه‌هایی به صورت هدیه توانست یک باند وسیع روزنامه‌نگار و خبرنگار را جزء حلقه‌ی چاپلوسان دربار پهلوی در آورد. وزیر دربار در خاطراتش می‌نویسد: «موسسه‌ی یانکویچ در بهمن 1355 پیشنهاد کرد که چزنوف یکی از نویسندگان نیوزویک که قرار است مقاله‌ی خوبی درباره‌ی ما [شاه] بنویسد به حضور شاه برسد؛ شاه موافقت کرد.» علم در جای دیگری اشاره می‌کند نماینده‌ی یهودی یانکویچ قبلاً هم در شهریور 1355 به حضور علم رسیده بود و پیشنهاد کرده بود: «شاه سه روزنامه‌ نگار دست‌چین شده و سه مصاحبه‌کننده‌ی معروف تلویزیونی را به حضور بپذیرد.» با این توضیح که «سوالات آنها و پاسخ‌های شاه قبل از وقت به دقت مورد موشکافی قرار گیرد.» نماینده‌ی اسراییل در این جلسه پیشنهاد کرد که بجز ارتباط با رسانه‌ها لازم است در «محافل سیاسی آمریکا» هم نفوذ کنند. او تاکید کرد «فایده‌ای ندارد که ما صرفاً با کیسنجر و وزارت خارجه روابط نزدیک داشته باشیم یا اینکه به سناتورهای خارجی خاویار مجانی بدهیم و آنها را به ضیافت‌ها دعوت کنیم ... لازم است که ارتباط مستقیمی با کاپیتال هیل (مغز مجلس نمایندگان و مجلس سنا) برقرار کنیم.» این پیشنهاد به اردشیر زاهدی ابلاغ شد.[5] در نتیجه‌ی این سیاست، سفارت ایران در آمریکا به یک بنگاه خرید و فروش مردان آمریکایی و یک مهمان‌خانه تبدیل گردید. به قول شوکراس «هیچ‌جایی پر ریخت و پاش‌تر از سفارت ایران در خیابان ماساچوست با سقف گنبدی آینه‌کاری و پرده‌های ابریشمی مجلل و قالی‌های گران بها وجود نداشت که به وسیله‌ی شخصیت‌ پرشر و شور زاهدی، میزبان این ضیافت‌های گرم و گیرا می‌شد. ساعت‌های مچی طلا و خاویار و شامپانی و زنان زیبا بخشی از بذل و بخشش‌های بی‌حساب زاهدی به مهمانانش بود».[6] سفارت شاه در آمریکا به انباری بزرگ برای ذخیره‌ی خاویار، پسته، ظرف‌های نقره، شامپانی و شراب تبدیل شده بود که برای هدیه کردن به «اربابان و سایل ارتباط جمعی» به سفارت فرستاده می‌شد.[7] شاه برای تأثیرگذاری در افکار عمومی اروپا، به پرویز راجی ماموریت داد تا به عنوان سفیر در انگلیس همان نقش زاهدی در آمریکا را بازی کند. «راجی دیوید اسپانیز» خبرنگار روزنامه‌ی تایمز را در تیر 1355به سفارت دعوت کرد. راجی قبلاً او و همسرش را به عنوان مهمان دولت ایران، به ایران فرستاده بود. اسپانیز به راجی پیشنهاد کردبا مطبوعات تماس بیشتری برقرار کند. وی به راجی گفت: «در انگلیس 15 الی 20 نفر هستند که در مطبوعات کشور به افکار عمومی شکل می‌دهند.» راجی تلاش فراوانی را برای به مزدوری گرفتن روزنامه‌نگاران انگلیسی به کار برد و موفق هم شد. او در یک مصاحبه با BBC به انتقادات عفو بین‌الملل پاسخ داد. شاه از این مصاحبه خوشش آمد و در 10 آذر 55 به علم دستور داد تا به راجی تلگراف کنند و بگویند: «اگر اظهاراتش منتشر نشود آن وقت باید خودش با خرید آگهی در روزنامه دست به کار شود». پنج روز بعد راجی موظف شد با پرداخت پول به گاردین مطالبش را به چاپ برساند».[8] راهکار وزیر برای کسب حمایت رسانه ای «کریم پاشا بهادری» وزیر اطلاعات و جهانگردی، در نامه‌ای به نخست وزیر «عباس هویدا» در سال 1355، رسانه‌ها و مطبوعات جهانی که به بحث درباره ایران می پردازند را به سه دسته بی­طرفان، مخالفان و طرفداران ایران تقسیم می کند. به اعتقاد وی گروه اول و دوم به طور مستمر توسط عوامل مخالف و منابع غیر موثق تغذیه می‌شوند و مطالبشان غالباً غیرواقعی، تحریک‌آمیز، مسموم و مشوش‌کننده افکار عمومی نسبت به ایران است. علاوه‌بر مطبوعات، رادیو و تلویزیون های خارجی، عوامل و سازمان‌هایی نظیر سازمان عفو بین‌المللی، سازمان دفاع از حقوق بشر و کنفدراسیون دانشجویان ایرانی تظاهرات و جنجال به‌پا می‌کنند و افکار مردم کشورهای خارج، به خصوص افکار مردم آمریکا را علیه دولت شاهنشاهی ایران مشوب و مغشوش می‌نمایند. بهادری پس از بیان شیوه تبلیغ مخالفین رژیم در خارج ازکشور، به ارائه راه‌حل‌ها در 13بند می‌پردازد که مهم‌ترین آن‌ها عبارتند از: · ایجاد شورای مرکزی جهت هماهنگ نمودن برنامه‌های روابط عمومی و فرهنگی و تبلیغات خارجی کشور. · انتشار و توزیع نشریات آماری از پیشرفت‌های ایران به زبان انگلیسی در سراسر آمریکا. · استفاده از رادیو و تلویزیون‌های آمریکا برای انعکاس اخبار و رویدادهای ایران. · دعوت از خبرنگاران و مسئولان رسانه‌های گروهی و شخصیت‌های با نفوذ و رهبران افکار عمومی جهت بازدید از ایران و ملاحظه عینی پیشرفت‌ها. · مطالعه و بررسی دقیق جوامع آمریکایی و اروپایی به منظور تعیین بهترین و نافذترین راه نفوذ تبلیغاتی در آن‌ها. · چاپ و انتشار جزوات اطلاعاتی و آماری درباره امور عمومی و پیشرفت‌های کشور به زبان‌های خارجی.[9] این موارد، سیاست‌هایی است که در سال‌های دهه1350 به جدیت توسط دستگاه تبلیغاتی شاه دنبال می‌شد. آغاز موج انقلاب و رسانه‌های حیران علی‌رغم تبلیغات گستره رژیم شاه برای ارائه تصویری پذیرفتنی و مطلوب از وضعیت ایران، با توجه به گسترش و تعمیق شعله انقلاب در سراسرکشور، مطبوعات غربی هم به تدریج به انعکاس این تحولات پرداختند. این وضعیت از سال 1357(1978) روز به روز پرنگ تر شد تا این که با هجرت امام خمینی(ره) ازنجف به پاریس در مهرماه همان سال و با توجه به سهولت دسترسی رسانه‌های معتبر خبری به ایشان سرعت بیشتری یافت. با این حال نباید در این موضوع راه افراط پیمود. چراکه در همین دوره کوتاه رسانه‌های غربی با خیزش ملت ایران با احتیاط برخورد کرده و به آسانی عنوان « انقلاب» را برای آن به کار نمی‌بردند. در آغاز ناآرامی‌ها گزارش رخداد‌ها روی‌هم‌رفته متوازن بود، اگرچه چندان خبرهای امام خمینی(ره) که در نجف بود، پوشش داده نمی‌شد؛ مثلاً «گاردین» انگلیس در ماه آوریل (اردیبهشت1357) از شریعتمداری، بازرگان و فروهر به‌عنوان رهبران مخالفان نام برد. گرایش عمومی مطبوعات غربی این بود که روحانیت را یکی از گروه‌ها یا طرف‌های ذی‌نفع ببینند و با اصطلاح «روحانیون» از آن‌ها یاد می‌کردند. درماه مه خبرنگار «آبزرور» از هر‌گونه ایفای نقش مذهب در عرصه‌ی سیاست هم بیمناک بود: «آتش اعتراض‌ها در ایران را وعظ‌هایی شعله‌ور می‌کنند که امسال ایران را غرق‌ خودشان کرده‌اند». بعد از سرکوب خونین تظاهرات میدان شهدا در هشتم سپتامبر، توجه رسانه‌ها به ایران کم‌کم بیشتر شد. «تلگراف» نوشت: «اندیشمندان ایران نگرانند. آن‌ها هراس از این دارند که روحانیونی با انگیزه‌های مذهبی رهبر جنبش به‌شدت چپ‌روانه‌ای شده‌اند که بعید است بتوانند مهارش کنند.» همین روزنامه بعد‌ها افسوس می‌خورد که حرکت ایران در مسیر تجدد موجب احیای مذهب شیعه شده است! در پاییز، کماکان روزنامه‌ها «روحانیون» را یک گروه می‌خواندند، نظراتشان را با همدیگر قاطی می‌کردند، و تأکید داشتند که شریعتمداری چهره اصلی است. در نوامبر که دیگر آیت‌الله خمینی به پاریس رسیده بود، رسانه‌ها کم‌کم دریافتند که آیت‌الله خمینی چهره اثرگذارتری است. «تایمز» از اختلافات میان علما گفت و از نگاه روحانیون «میانه‌رو و معتدل» نسبت به امام خمینی(ره) گزارش داد. همین روزنامه گزارش می‌داد که آیت‌الله خمینی صلای «جنگی مقدس» با شاه داده «بی‌توجه به اینکه چنین موضعی باید شفاف باشد و تمامی دیگر آیت‌الله‌ها هم باید تأییدش کنند».[10] درباره بزرگ‌نمایی حمایت شبکه‌‌ی بی‌بی‌سی از انقلاب اسلامی آن هم به طور سامان‌یافته و برنامه‌ریزی‌شده باید تردید‌های جدی وارد کرد. خود آن‌ها هم در هفتادسالگی این شبکه، این قضیه را تکذیب کردند. در زمان انقلاب، بخشی از ایرانی‌های شاغل در بی‌‌بی‌سی، دانشجویان مخالف حکومت شاه بودند. از این عده تقریباً هیچ کدامشان تمایلات مذهبی نداشتند، اغلب چپ یا ملی‌گرا بودند و بیشترشان هم کارمند دائمی رسمی نبودند. اما مدیریت بی‌بی‌‌سی فارسی و سرویس جهانی آن شبکه، که تابع وزارت خارجه‌ی بریتانیا بود، رویکرد ضدشاه نداشت. واقعیت امر و چیزی که در اسناد مشخص است، این است که بریتانیا به تغییر رژیم پهلوی در ایران راضی نبود و تا جایی که توانست تلاش کرد تا نظام پهلوی را در ایران حفظ کند.[11] تظاهرات و روشنگری گسترده دانشجویان مخالف رژیم در اروپا و آمریکا در قالب انجمن‌های اسلامی و سازمان‌های دانشجویی از یک سو و گسترش روزافزون دامنه انقلاب در داخل کشور از سوی دیگر و همچنین حضور امام خمینی(ره) در پاریس و ارتباط با رسانه‌های خبری دنیا باعث شد تا ماشین عظیم رسانه‌ای غرب سرانجام از توجیه و حمایت ضمنی رژیم شاه دست برداشته و به انعکاس تحولات انقلابی ایران بپردازد. هرچند با مشخص شدن ماهیت اسلامی و ضد استکباری انقلاب اسلامی، این رویکرد هم در سال‌های پس از پیروزی تغییر کرد و به وارونه جلوه دادن حقایق و تلاش برای تخریب دستاوردهای انقلاب انجامید.(*) پی نوشت ها: [1] کودتا، یرواندآبراهامیان، ترجمه محمد ابراهیم فتاحی،تهران: نشر نی،1392، صص151-150 [2] تغییر اجتماعی و توسعه،آلوین سو، ترجمه محمود حبیبی مظاهری،تهران: انتشارات پژوهشکده مطالعات راهبردی،1380، ص30 [3] «حساسیت های مطبوعات شاه چه بود؟»، گفتگو با داریوش همایون،بی بی سی فارسی: http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2010/07/100727_l50_shah_anniv30_homayoon.shtml [4] شکل گیری انقلاب اسلامی: از سلطنت پهلوی تا جمهوری اسلامی،محسن میلانی،ترجمه مجتبی عطارزاده، تهران:گام نو، ص135 [5] گوشه ای از مفاسد خاندان پهلوی،موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی http://pahlaviha.pchi.ir/show.php?page=contents&id=704 [6] آخرین سفر شاه»،ویلیام شوکراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، تهران: البرز، 1371 ،ص186 [7] همان،ص187 [8] ایران پرتلاطم، سر الدون گریفیث، ترجمه فرید جواهر کلام، تهران: آبی،1387، ص120 [9] راهکارهای نظام پهلوی در آوازه‌گری مثبت رسانه‌های بیگانه نسبت به خویش،نیلوفر کسری،موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران: http://www.iichs.org/index.asp?id=2176&doc_cat=1 [10]تصویر انقلاب ایران در مطبوعات بریتانیا، ونسا مارتین،ترجمه بهرنگ رجبی،پایگاه تحلیلی تاریخ ایرانی: http://tarikhirani.ir/Modules/files/Phtml/files.PrintVersion.Html.php?Lang=fa&TypeId=43&filesId=448 [11] «گفت وگو با مجید تفرشی، پژوهشگر آرشیو ملی بریتانیا»، روزنامه شرق سال هشتم، شماره‌ی 1275، سه‌شنبه، 31 خرداد1390، ص 16 *حسین نادریان؛ پژوهشگر انقلاب اسلامی

عباس هویدا؛ تافته‌ای که جدا بافته نبود! - آیا حساب هویدا از حکومت پهلوی جداست؟

نمی‌توان هویدا را آن‌گونه که میلانی ادعا می‌کند «گرفتار چنبری گریزناپذیر» دانست که آنچه در مملکت می‌گذشت، بی‌اطلاع بود. هویدا نیز مثل دیگر پیچ و مهره‌های آن حکومت خودکامه، بخشی از کل نظام بود و به خاطر موقعیتی که به مدت 13 سال داشت، ترجیح داد با سیاست‌های شاه همکاری و همفکری داشته باشد. تاریخ و روایت‌های برآمده از آن پدیده‌ی غریبی است. تلخ و شیرین، سهل و ممتنع و از همه مهم‌تر شناور و نسبی. چنان که با گذشت زمانی نه چندان طولانی برداشت و ذهنیتی که زمانی بدیهی به نظر می‌رسید، در برابر حقایق تازه مکشوف شده به چالش کشیده می‌شود. نقش‌آفرینی عامل انسانی به عنوان محور اصلی رویدادهای تاریخی، خود عامل دیگری است که تاریخ را به گذرگاهی فراخ برای جولان روایت‌های متنوع و گاه متناقض از پدیده‌ای واحد تبدیل کرده است. اما این ادعا بیشتر ناظر بر آن دسته از رویدادها و شخصیت‌های تاریخی است که به دلایل گوناگون از جمله فاصله زمانی نتوانسته‌اند به درستی در معرض قضاوت نخبگان و مردم قرار گیرند. اما هنگامی که تأثیر عملکرد فرد یا افرادی روشن و ملموس بوده و پیامدهای مترتب بر آن نیز مشخص باشد، دیگر نمی‌توان بر نسبی بودن تحلیل تاریخ‌دانان و افکار عمومی تکیه چندانی کرد. یکی از همین نقاط روشن در تاریخ معاصر ایران که به خاطر نگرش برخی محققان و نویسندگان و همچنین فضاسازی سیاسی مخالفان نظام به تاریک و روشن ابهام نزدیک شده است، شخصیت و عملکرد «امیرعباس هویدا» است. ابهامی که به وی‍‍ژه با انتشار کتاب معروف و جنجالی «معمای هویدا» اثر دکتر عباس میلانی وارد مرحله جدیدی شد. هویدا از نمای نزدیک امیرعباس هویدا (28 بهمن 1298 - 18 فروردین 1358)، فرزند «حبیب‌الله عین‌الملک» بود. پدرش سال‌ها به عنوان سفیر ایران در لبنان و عربستان و سایر کشورهای عربی فعالیت کرده و همواره ساکن کشورهای خاورمیانه پرآشوب اوایل قرن بیستم بود. مادرش دختر «ادیب السلطنه» و نتیجه عزت الدوله (خواهر ناصرالدین شاه) بود و نسبش از این طریق همچون بسیاری از رجال عصر پهلوی به خاندان قاجار می‌رسید. امیر عباس و برادر کوچکش فریدون به اقتضای شغل پدر در مدرسه فرانسوی بیروت تحصیل کردند. امیرعباس در اواخر تحصیل در دوره دبیرستان به اروپا رفت و سال‌ها در انگلستان، بلژیک و فرانسه زندگی و تحصیل کرد. او پس از اتمام تحصیلات خود در رشته علوم سیاسی از دانشگاه بروکسل به ایران بازگشت و با توجه به سوابق پدرش، رشته تحصیلی و تسلط به زبان‌های عربی، فرانسه و انگلیسی در وزارت امور خارجه ایران مشغول به کار شد. هویدا از طریق آشنایی با «عبدالله انتظام» و دوستی با «حسنعلی منصور» پله‌های ترقی را به سرعت طی کرد و در دولت منصور به وزارت دارایی منصوب شد. پس از کشته شدن منصور توسط گروه فداییان اسلام در بهمن ماه سال 1343، محمدرضا پهلوی او را به نخست وزیری منصوب کرد. سمتی که 13 سال بر عهده او بود و از این نظر صاحب طولانی‌ترین دوره نخست وزیری در طول تاریخ ایران شد. از سال 1356 حکومت جدید آمریکا به ریاست کار‌تر خواهان تغییر در خط مشی ایران به خصوص در زمینه مسائل مربوط به حقوق بشر و آزادی‌های سیاسی بود. در راستای این هدف و لزوم انجام برخی تغییرات صوری، در مرداد همان سال هویدا از مقام خود استعفا داد. شاه استعفای او را پذیرفت. در غیبت اسدالله علم که برای درمان سرطان به آمریکا رفته بود، ‏هویدا به وزارت دربار منصوب شد تا هم پیامی به مخالفان جدی حکومت باشد و هم حامیان قدرتمند هویدا راضی بمانند. ساعت 6 بعد از ظهر 15 مرداد 1356 پس از 4572 روز، هویدا از نخست‏‌وزیر‏ی استعفا داد و صندلی صدارت را به رقیب دیرینه خود جمشید آموزگار که از حمایت جدی‏‌تر آمریکائیان برخوردار بود واگذاشت.[1] عمر منصب جدید هویدا زیاد نبود و یک سال بعد با اوج‌گیری مبارزات مردمی، به پیشنهاد ازهاری -نخست وزیر وقت- و با موافقت شاه و برای آرام کردن افکار عمومی، در هفتم آبان 1357 بازداشت و به جرم مساعدت در اختناق و نابسامانی‌های سیاسی و اقتصادی کشور روانه زندان شد. هویدا که تا پیروزی انقلاب در مهمانسرای ساواک تحت مراقبت بود، پس از پیروزی انقلاب اسلامی‌، دستگیر شده، ابتدا به مدرسه علوی و سپس به زندان قصر انتقال یافت. معمای هویدا؛ تلاش برای روشنفکر جلوه دادن نخست وزیر شاه مستبد انتشار کتاب «معمای هویدا» در سال 1380 بار دیگر نام نخست وزیر دیرپای محمدرضا شاه را بر سر زبان‌ها انداخت. میلانی در این کتاب با بررسی ریز بینانه دوران جوانی، تحصیل و صدارت هویدا، به معرفی روحیات و تفکر وی پرداخته و در نهایت او را در زمره روشنفکرانی قرار می‌دهد که از سر استیصال، ناگزیر از همکاری با رژیم شاه شده است. کتاب بر این محور کلی قرار دارد که هویدا، روشنفکر و متجددی بود که به ‎منظور تعدیل رژیم پهلوی، به همکاری با آن رژیم روی آورد و امیدوار بود که با افزایش نقش طبقه متوسط، در درازمدت شاه به تقسیم قدرت رضایت بدهد. اما جزمیت روشنفکران در مخالفت با شاه و اصلاح‎ناپذیر دانستن رژیم پهلوی، عدم انعطاف شاه نسبت به کاستن از استبداد سیاسی و تن دادن هویدا به پذیرش نقش نخست‎وزیر گوش به فرمان شاه، باعث شد که هدف هویدا عملاً تحقق پیدا نکند. میلانی برای جا انداختن چنین تصویری از هویدا، وی را با آب و تاب فراوان، روشنفکری فرهیخته معرفی می‎کند. میلانی، به ‎رغم اشاره به تشدید سانسور و وجود شکنجه در دوره صدارت هویدا، با بزرگ‎نمایی عدم سوءاستفاده مالی هویدا، سعی دارد نقش او را در سانسور، شکنجه و کشتار مخالفان به حاشیه برده و در نهایت فقط، هویدا را از لحاظ اخلاقی از این حیث که قانون اساسی در هر حال، نخست‎وزیر را مسئول کرده و مقصر می‎شناسد، مبرا کند. او سعی دارد هویدا را به‎عنوان مهره‌ای ناچار در یک سیستم ناکارآمد معرفی کرده و تقصیرات را متوجه سیستم سازد.[2] نویسنده کتاب معمای هویدا، معتقد است «هویدا فردی روشنفکر بود» (ص 63، 84 و 111). [3] «هویدا از فرهیخته‎ترین و با خردترین چهره‎های رژیم گذشته بود». (ص 419). دلایلی که او برای اثبات این ادعا می‎آورد، بسیار کلی، مبهم و در برخی موارد مضحک است: «هویدا از نوعی جلای جهان‎وطنی برخوردار بود، به چند زبان مختلف تسلط داشت، به داشتن اندیشه‎های لیبرالی شهرت یافته بود...» (ص 41)؛ «در مدرسه فرانسوی بیروت که خود را میسیون لاییک می‎خواند، درس خوانده بود» (ص 61)؛ «برنامه درسی این مدرسه یکسره عرفی بود». (ص 61)؛ «به کتاب مائده‎های زمینی آندره ژید علاقه داشت؛ در این کتاب، ژید به زبانی سخت سرکش و غیرمذهبی، هستی انسان را ارج می‎نهد، لذت‎طلبی را می‎ستاید، و بی‎پروا اعلام می‎کند «دیگر به گناه ایمانی ندارم» (ص 65). کتاب‎هایی که می‎خواند تماما فرانسه، انگلیسی یا عربی بود و گاهی در منزل و به اصرار مادر، اشعار فارسی می‎خواند. (ص 71) به اروپا به‎ عنوان آغاز و پایان همه‎ چیز می‎نگریست. (ص 74) به فرانسه وابستگی فکری داشت و به ایران وابستگی عاطفی. (ص 88) دلبسته مالرو، استراتی، فردریک نیچه و آندره ژید بود. (ص 93) با پرویز ناتل خانلری آشنا شد و از طریق او با بعضی از مهم‎ترین روشنفکران ایرانی آن زمان مرتبط گردید... وارد حلقه دوستان صادق هدایت شد... با هدایت مکاتبه داشت و برای او کتاب می‎فرستاد. (ص 107) با صادق چوبک نیز دوست بود... در دوره خدمت در دانشکده افسری، به اتفاق چوبک در دکه‎ای وُدکا می‎خوردند... همه عمر به صرف مشروبات الکلی علاقه داشت. بعدها اسکاچ [ویسکی] را جانشین وُدکا کرد؛ کم‎کم به شراب ناب فرانسه هم دلبستگی یافت. (ص 109) به ولتر و دیدگاه‎های او درخصوص مذهب، علاقه داشت. مذاهب را لکه ننگ می‎دانست، از مذاهب رسمی نفرت داشت و «خدا ناشناسی قطعی» بود. موقعی که مشروب می‎خورد، تندتر به مذهب حمله می‎کرد. (ص 109) او و چوبک آشکارا ایمانی به خدا نداشتند و منتقد جدی اسلام بودند. (ص 110) خواننده محبوبش هایده بود! (ص 116) میلانی، خواسته یا ناخواسته، بر نکاتی انگشت گذاشته است که مشخصه‎های «ارتجاع روشنفکری» را نشان می‌دهد. چگونه بر فردی می‎توان نام روشنفکر گذاشت که با فرهنگ خودی بیگانه است؛ دل در گرو غرب دارد؛ با رنج و آلام مردم خود آشنا نیست؛ توجیه‎گر شکنجه، سانسور و کشتار مردم در رژیمی وابسته به بیگانگان است؛ معتقد به انجام کودتا و سرکوب گسترده انقلاب مردم علیه رژیم پهلوی است و....؟ آیا رفاقت و نامه‎نگاری با ناتل خانلری و صادق هدایت، مشروب‎خواری با صادق چوبک و دیگران، علاقه به آندره ژید و ولتر، خواندن رمان‎های غربی و ... کافی است که از فردی شخصیتی روشنفکر بسازد؟[4] «هوشنگ شهابی»، استاد تاریخ دانشگاه بوستون معتقد است کتاب میلانی زندگینامه‌ای معمولی نیست. او همچون کتاب کلاسیک «ای. جی سایمن»، «در جست‌وجوی کورو»، نه فقط قصه زندگی‌ای پرآب و رنگ را تعریف می‌کند بلکه جست‌وجوی خودش را هم پی جزئیات این زندگی شرح می‌دهد. هویدا هم مثل «بارون کورو» مرد معمایی بود، مردی که آرمان‌های ایده آلی‌اش هم‌زیست رفتارهایی بود در تناقض با آن آرمان‌ها. درآوردن سویه‌های متناقض و مختلف زندگی هویدا، نویسنده را رهسپار سفری اکتشافی کرده که در ‌‌نهایت به سفری خود اکتشافی انجامیده.[5] هویدا و ادعای بی اختیاری در سیستم سیاسی پهلوی «من فقط هماهنگ‌ کننده بودم. من وقتی دانستم که در محکمه انقلابی اسلامی ‌محاکمه می‌شوم خوشحال شدم و دانستم که در این محکمه عدالت هست. بنابراین سعی کرده‌ام با شهامت و صداقت سخنم را بگویم. به همین جهت هم با جسارت می‌گویم که اینگونه که شما صحبت می‌کنید انگار، من پادشاه بوده‌ام و پادشاه نخست‌وزیر. پادشاه طبق قانون اساسی، رئیس قوه مجریه بود و ما همه، حتی شاید شما هم، از او اطاعت می‌کردیم». این بخشی از آخرین گفته‌های هویدا در دادگاه انقلابی بهار سال 1358 بود. دادگاهی که نهایتاً رأی به اعدام او داد. هویدا در حالی سمت خود را تشریفاتی دانسته و آن را محدود به ماشین مهرزنی اوامر شاه معرفی می‌کرد که در طول دوران صدارتش همواره در تدوین و اجرای برنامه‌های بلند پروازانه شاه نقشی اساسی داشت. اقداماتی که تحت عناوین دهان پرکن اما درون تهی «انقلاب سفید» و «حرکت به سوی دروازه‌های تمدن» در سال‌های سرنوشت‌ساز دهه 1340 و1350 رخ داد. بررسی اجمالی مطبوعات این دوران نشان دهنده این موضوع است که هویدا در اکثر قریب به اتفاق مصادیق این برنامه‌ها، حضوری فعالانه داشته و مدافع جدی آن‌ها بوده است .حال سؤال اینجاست که چگونه می‌توان در صدر سیستم اداری و سیاسی یک نظام قرار داشت و خود را صرفاً یک هماهنگ کننده نامید؟ نمی‌توان هویدا را آن‌گونه که میلانی ادعا می‌کند «گرفتار چنبری گریز ناپذیر» دانست که آنچه در مملکت می‌گذشت بی اطلاع بود. هویدا نیز مثل دیگر پیچ و مهره‌های آن حکومت خودکامه، بخشی از کل نظام بود و به علت موقعیتی که به مدت 13 سال داشت، ترجیح داد با سیاست‌های شاه همکاری و همفکری داشته باشد. فرجام سخن ادعای هویدا مبنی بر این که وی مهره‌ای بی‌اختیار در دست شاه بوده و علی‌رغم مخالفت با سیاست‌های وی چاره‌ای جز پذیرش اوامرش نداشته است هم از لحاظ منطقی، هم از بعد حقوقی و سیاسی دارای ایراد است. هیچ نشانه قابل اطمینان و مستندی مبنی بر مخالفت و حتی ابراز نظری متفاوت از شاه در اظهارات رسمی هویدا موجود نیست. آنچه هم در برخی منابع پراکنده به صورت نقل قول دیگران آمده است -میلانی نیز به برخی از این روایت ها اشاره دارد که قابل اتکا نیست- سیاستمدار موفق و متعهد کسی است که به صورت آشکار و منطقی و نه در خفاء و محافل غیر رسمی به بیان مواضع خود پرداخته و در صورت اعتقاد به آموزه‌های دموکراتیک، در عرصه عمل نیز از آن دفاع کند. در خوش بینانه‌ترین حالت می‌توان گفت هویدا در سیزده سال حضور خود در منصب نخست وزیری منتظر فرصت بود و از برنامه‌ها و فکر‌های لیبرال مسلک‌اش تا رسیدن روزگاری که هرگز نیامد، چشم‌پوشی ‌کرد. این فرضیه هم عذر بدتر از گناه است چرا که بیشتر اتلاف وقت و سرمایه‌های مادی و معنوی کشور برای حفظ منصب و قدرت را به ذهن متبادر می‌سازد.(*) پی‌نوشت‌ها: [1]. مظفر شاهدی، قصه هویدا، تهران، موسسه مطالعات و پژوهش‌‏های سیاسی: 1386، ص 399. [2]. موسی حقانی، تناقضات یک تاریخ نگار،www.ical.ir/index.php?option=item&id=883%. [3]. تمام شماره صفحات داخل پرانتز مربوط به این منبع می باشد:عباس میلانی،معمای هویدا، تهران، اختران:1380. [4]. موسی حقانی، همان. [5]. شخصیت شناسی هویدا؛ یاغی محافظه کار، هوشنگ شهابی، ترجمه بهرنگ رجبی،پایگاه اینترنتی تاریخ ایرانی: http://www.tarikhirani.ir/Modules/files/Phtml/files.PrintVersion.Html.php?Lang=fa&TypeId=All&filesId= *محمد پورمحمد؛ پژوهشگر تاریخ معاصر ایران منبع: سایت برهان

اسلحه را زمین بگذار، سبک‌بال فرار کن! - به مناسبت حمله‌ی متفقین به ایران (3 شهریور 1320)

طبق آمارها و اطلاعات موجود، از آن ارتش 127 هزار نفری، فقط 650 نفر مردانه ایستادند و کشته شدند. در واقع با اولین لرزش جنگ، فرماندهان لشکر رضائیه و خراسان، مانند فرمانده‌ی کل قوای‌شان، فرار را بر قرار ترجیح دادند و از ترکیه و بندرعباس سر درآوردند. بی‌شک ارتش یکی از ارکان اصلی هر نظام سیاسی به‌شمار می‌‌رود. اولین و مهم‌ترین وظیفه‌ی ارتش، حفاظت از تمامیت ارضی در برابر بیگانگان است. گفته می‌‌شود ارتش به معنای مدرن آن در ایران توسط رضاشاه تأسیس شد و در واقع ارتش مدرن و منظم، اولین دستاورد رضاشاه در عرصه‌ی نظامی بود. اما بررسی عملکرد این ارتش در برابر حمله‌ی متفقین در شهریور 1320، این ادعای گزاف را به‌آسانی باطل می‌‌کند؛ چراکه ارتش مدرن رضاشاه بعد از حمله‌ی متفقین به ایران، بدون حتی کوچک‌ترین درگیری، از هم پاشیده شد و بسیاری از افسران آن پا به فرار گذاشتند و علی‌رغم آنکه این ارتش به‌ظاهر از بسیاری از جهات نسبت به ارتش دوره‌‌ی قاجار تفوق داشت، اما نتوانست در برابر بیگانگان واکنشی از خود نشان دهد. حال سؤال اصلی این است که چرا ارتشی که بیشترین بودجه‌ی کشور را به خود اختصاص داده بود، نتوانست در مقابل حمله‌ی متفقین مقاومت کند؟ در پاسخ به این سؤال، فرض بر این است که قدرت ارتش رضاشاه در مقابله با نیروهای داخلی تجهیز شده بود. به همین دلیل، وی ابتدا به کمک ارتش، به سرکوب شورش‌‌های خوانین و حکام محلی پرداخت، سپس به سرکوب نیروهای داخلی. در این رابطه، رضاشاه به سرکوب بسیاری از آزادی‌خواهان پرداخت و با دیکتاتوری بلامنازع خود، که به کمک ارتش کسب کرده بود، توانست بسیاری از جنبش‌های ضداستبدادی را سرکوب کند. وی حتی به کسانی که در به قدرت رسیدن او نقش داشتند نیز رحم نکرد. بنابراین با این تفاصیل، این نوشته‌ی کوتاه به بررسی عملکرد ارتش رضاشاه در دو قسمت داخلی و خارجی می‌‌پردازد. اپیزود اول: نقش ارتش در امور داخلی ارتش در دوره‌ی قاجار، شامل نیروهای محلی خوانین و یا نیروهایی می‌‌شد که توسط خارجیان و با هزینه‌ی دولت ایران تشکیل شده بود. به‌طور کلی این نیروها شامل نیروهای مسلح زیر می‌‌شد: «قزاق‌‌ها که زیر نظر روس‌ها بودند، ژاندارمری با 8400 سرباز زیر فرمان افسران سوئدی که در سال 1290ش ایجاد شد، تیپ مرکزی و در نهایت پلیس جنوب که زیر نظر انگلیس‌‌ها بود.»[1] بعد از آنکه رضاشاه به مقام وزارت جنگ رسید، در اولین اقدام در 15 آذرماه 1300، فرمان شماره‌ی یک ارتش ایران (حکم شماره‌ی یک قشون) را صادر کرد و با ادغام ژاندارمری و لشکر قزاق در 15 دی‌ماه 1300، اعلام داشت که ارتش نوین ایران، با پنج لشکر سازمان‌دهی شده است. وی بعدها در سال 1313 سفری به ترکیه کرد و با مشاهده‌ی نیروی نظامی آن کشور، تحت تأثیر قرار گرفت. «از این رو، پس از بازگشت از ترکیه، تغییراتی در شئون قشون داده شد و نسبت به تجهیز سربازخانه‌‌ها و سازمان جدید علمی تلاش به عمل آمد و قشون ایران به یکصد هزار نفر افزایش یافت و از اول فروردین 1314 سازمان جدید ارتش پیاده شد.»[2] بعد از این تحولات، ارتش نقش مهمی را در دیکتاتوری رضاشاه و نیز افزایش قدرت وی ایفا کرد، زیرا بی‌تردید ویژگی اصلی دولت رضاشاه، استبدادی بودن آن بود و ارتش نیرومند نیز آن را بسیار برجسته‌‌تر می‌‌کرد. بنابراین رضاشاه توانست از این ابزار به‌خوبی در سرکوب شورش‌‌های داخلی و جنبش‌‌های آزادی‌خواه استفاده نماید. سرکوب شورش‌‌ها ی داخلی: شاید تنها اقدام مثبت ارتش در دوره‌ی رضاشاه را بتوان غلبه‌ی آن بر خوانین قدرتمند دانست. در این رابطه، مقارن با جنگ جهانی اول و شکست نهضت مشروطه، بسیاری از خوانین و حکام محلی درصدد اعمال قدرت در گوشه‌‌ای از کشور برآمدند و این موضوع، اقتدار حکومت مرکزی را با خطر فروپاشی تهدید می‌‌کرد. در این شرایط، رضاشاه به کمک ارتش توانست با غلبه بر قدرت‌‌های محلی، ثبات و نیز اقتدار حکومت را بازگرداند. سرکوب جنبش‌‌های آزادی‌خواه: رضاشاه همچنین ارتش را برای مقابله با نیروهای داخلی و سرکوب مردم به کار برد. «حکومت اقتدارگر و سرکوبگر پهلوی اول، با توجه به ماهیت استبدادی آن، از هرگونه مخالفت جزئی مردم سوءاستفاده‌های وسیعی انجام می‌داد و دست به سرکوبگری گسترده می‌زد.»[3] به‌طوری‌که بسیاری از قیام‌‌ها و جنبش‌‌هایی که رنگ‌وبوی آزادی و ضداستبدادی داشتند، سرکوب شدند. «وی از این دستگاه عظیم نظامی مقدمتاً برای در هم شکستن جنبش‌‌های اجتماعی داخلی و جبهه‌ی مخالف دولت در دهه‌های 1300 تا 1310ش استفاده کرد و با استفاده از همین ارتش، قدرت در دست شاه متمرکز گردید.»[4] قیام کلنل پسیان در خراسان، قیام خیابانی در تبریز، نهضت جنگل و... از جمله قیام‌‌هایی هستند که رضاشاه توانست به‌واسطه‌ی برخورداری از ارتش نیرومند خود، آن‌‌ها را سرکوب کند. این سرکوب‌‌ها تنها محدود به نیروهای آزادی‌خواه و مخالف رضاشاه نماند، بلکه وی حتی به نزدیک‌ترین یاران خود نیز رحم ‌نکرد. «فروغی، تیمورتاش، داور و سردار اسعد همه از کسانی بودند که نقش بسزایی در تثبیت رژیم پهلوی اول داشتند و همه‌ی آن‌‌ها به‌نحوی از سوی رضاشاه از بین رفتند. تمام این افراد به دلیل ظرفیتی که برای محبوبیت داشتند و می‌توانستند رقیبی برای قدرت مطلقه‌ی رضاشاه باشند، به دستور او از گردونه‌ی قدرت خارج شدند.»[5] اقدامات رضاشاه تا جایی پیش رفت که بسیاری از نهادهای دموکراسی نیز از استبداد وی مصون نماندند. چنان‌که ارتشبد حسین فردوست در خاطراتش در این‌باره می‌‌گوید: «رضاخان به حزب و تحزب اعتقادی نداشت و بنا به تربیت قزاقی خود، تنها به ارتش متکی بود و از ارتش آنچه برایش مهم‌تر بود، پادگان تهران بود.»[6] بنابراین با این تفاصیل، می‌‌توان گفت گرچه ارتش رضاشاه توانست بر بسیاری از حکام و خوانین محلی سلطه یابد، اما این امر تنها با هدف تأمین امنیت صورت نگرفت، زیرا نیرویی که رضاشاه تأمین کرده بود، در وهله‌‌ی اول، برای سرکوب جنبش‌‌های ضداستبدادی و مخالف به کار رفت و در خدمت افزایش قدرت فردی وی قرار گرفت. در حالی که مهم‌ترین کارکرد ارتش، قبل از هر چیز باید مقابله با نیروهای اشغالگر و بیگانه ‌‌باشد، نه جنبش‌‌های داخلی. این در حالی بود که ارتش در برابر هجوم متفقین در 3 شهریور 1320 ضعیف‌‌ترین عملکرد خود را به نمایش گذاشت. اپیزود دوم: نقش ارتش در برابر هجوم بیگانگان در 4 صبح روز سوم شهریور 1320 (اوت 1941) ایران دستخوش حملات متفقین شد. با وجودی که ایران سیاست بی‌طرفی را در جنگ جهانی اول اتخاذ نموده بود، اما متفقین به بهانه‌‌ی سیاست‌های رضاشاه (1304-1320ش) مبنی بر طرفداری از آلمان هیتلری و با هدف اصلی موقعیت استراتژیک، به ایران حمله کردند. با ورود مهاجمان شهرها و پادگان‌‌های ایران از جمله شهرهای تبریز، اردبیل، رضائیه‌ی ارومیه، خوی، اهر، میاندوآب، ماکو، بناب، مهاباد، رشت و... بمباران شدید شدند. طبق اعلامیه‌ای که ستاد جنگ صادر کرد، تلفات غیرنظامیان، سنگین ولی تلفات نظامیان، اندک گزارش شد. «پیشرفت متفقین در ایران به‌حدی آسان پیش رفت که آن‌‌ها پیشروی بدون جنگ خود را فتح‌الفتوح نامیدند.»[7] طبق آمارها و اطلاعات موجود، «از آن ارتش 127 هزار نفری فقط 650 نفر مردانه ایستادند و کشته شدند... و با اولین لرزش، فرماندهان لشکر رضائیه و خراسان، مانند فرمانده‌‌ی کل قوای‌شان، فرار را بر قرار ترجیح دادند و از ترکیه و بندرعباس سر درآوردند.»[8] بنا بر شواهد موجود، ارتش در همان دقایق اولیه، بدون هیچ مقاومتی از هم پاشید و تنها مقاومتی هم که انجام شد، مقاومت نیروی دریایی نوپای ایران بود که توانست یک روز، مانع پیشروی قوای انگلیسی در جنوب ایران شود: «سربازان و ملوانان ایرانی مقاومت سختی از خود نشان داده و تمام آن روز مانع پیشرفت قوای انگلیسی شدند. در این عملیات، دریادار بایندر فرمانده‌‌ی نیروی دریایی و 650 افسر و ملوان ایرانی کشته شدند و در حدود ساعت هشت آن شب، پالایشگاه آبادان به دست انگلیس‌‌ها افتاد.»[9] گروهی در توجیه شکست ارتش ایران در این دوره، عنوان می‌‌کنند که حمله‌ی متفقین به ایران بدون اعلان قبلی بوده است و همین موضوع باعث شکست ارتش گردیده، اما در پاسخ باید گفت گرچه حمله بدون اعلان قبلی بوده، اما غیرمنتظره نبوده است، زیرا با سیاست‌‌هایی که رضاشاه در پیش گرفته بود، حمله‌ی متفقین قابل پیش‌بینی بود. به علاوه حتی اگر قرار باشد حمله‌ای بدون اعلان قبلی به کشوری صورت گیرد، می‌بایست ارتش بدین شکل عمل نماید. البته شواهد حاکی از آن بود که مردم و عشایر در برخی از نقاط کشور، دست به مقاومت زده بودند، اما از آنجایی که آن‌‌ها هم فاقد تسلیحات بودند، نتوانستند کاری از پیش ببرند. شاکله‌‌‌‌ی ارتش قدرتمند رضاشاه در حالی فرومی‌‌پاشید که علی‌رغم فقر و وضعیت بد اقتصادی، بودجه‌‌های کلانی صرف خرید تسلیحات و مجهز کردن ارتش گردیده بود. تجهیزاتی که گرچه ظاهراً ارتش رضاشاه را به ارتشی قدرتمندتر از ارتش دوران قاجار تبدیل کرده بود، اما از لحاظ مقاومت در برابر دشمنان نه تنها قوی‌تر از ارتش قاجار نبود، بلکه بسیار ضعیف‌‌تر از آن هم عمل کرد، زیرا «وقتی در دسامبر 1803 (1218ق) ارتش روسیه گنجه را تصرف کرد، سپاه ایران به فرماندهی عباس‌میرزا، از رود ارس عبور کرد و در ژانویه‌‌ی 1804 در حوالی کلیسای اچمیادزین قوای روسیه را شکست داد و به عقب راند.»[10] و «یا در مرحله‌‌ی اول جنگ ایران و روسیه، عباس‌میرزا با حمله‌ای که در 25 ژوئن 1826 (1241ق) به سپاهیان روسی نمود، لنکران و طالش به دست ایران آزاد شد.»[11] عملکرد ارتش رضاشاه در برابر حمله‌ی متفقین، حتی قابل قیاس با مقاومت رئیسعلی دلواری و همراهانش که فاقد کمترین امکانات بودند نیز نبود. دلواری، زمانی که انگلیسی‌‌ها مقارن با جنگ جهانی اول جنوب ایران را مورد تعرض قرار دادند و قصد حمله به بوشهر و تصرف ناحیه‌ی دلوار را داشتند، به همراه شیخ حسین‌خان چاه کوتاهی و زایرخضرخان اهرمی با تمام توان، به مقابله با دشمن پرداختند. قیام این دلیران تنگستان علیه اشغالگران که قریب به پنج هزار نفر بودند به‌حدی شجاعانه بود که نیروهای متجاوز انگلیسی در تنگستان گرفتار شدند و عده‌ی زیادی از متجاوزان انگلیسی در این حمله کشته شدند. سرانجام نیروهای انگلیسی که خود را شکست‌خورده می‌‌دیدند، با توسل به نیروهای کمکی عراق و هند، شهر دلوار را بمباران شدید کردند. اما برخلاف انتظارها، چنین مقاومتی از سوی ارتش رضاشاه اتفاق نیفتاد و در نهایت نیز با متلاشی شدن ارتش، رضاشاه با فشار متفقین به‌خصوص بریتانیا، ناچار به استعفا شد و ثابت گردید که ارتش مدرن تنها نام مدرن بودن را به یدک می‌‌کشد و تصور یک ارتش قدرتمند که یارای مقابله با بیگانگان را داشته باشد، توهمی بود که ذهن رضاشاه آن را ایجاد کرده بود. در پایان، بررسی عملکرد ارتش در دوره‌ی رضاشاه نشان داد ارتشی که وی با بودجه‌ی کلان تشکیل داده بود، گرچه قدرت مؤثری در سرکوب‌‌های داخلی، اعم از شورش‌‌ها و یا جنبش‌های آزادی‌خواهی و ضداستبدادی داشت، اما در تأمین امنیت کشور در مقابل حمله‌ی نظامی متفقین، به‌کلی ناتوان ماند و در همان ساعات اولیه فروپاشید. بعد از حمله، بسیاری از مقامات و افسران بلندپایه‌ی ارتش فرار کردند و کشور را به‌راحتی تسلیم بیگانگان کردند. این اتفاقات نشان داد به‌رغم آنکه رضاشاه حکومت خویش را از دیدگاه داخلی مرهون ارتش بود، اما هیچ‌گاه نتوانست با اتکا بر ارتش تاج‌وتخت خویش را از سقوط حفظ کند. پی‌نوشت‌ها: [1]. لطیفیان، سعیده (1380)، ارتش و انقلاب اسلامی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ص 70. [2]. عاقلی، باقر (1377)، رضاشاه و قشون متحدالشکل، تهران، نشر نامک، ص 333 و 332. [3]. نقیب‌زاده، احمد (1379)، رضاشاه و دولت ایلی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی. [4]. فوران، جان (1377)، مقاومت شکننده: تاریخ تحولات اجتماعی ایران (از صفویه تا سال‌های پس از انقلاب اسلامی)، ترجمه‌ی احمد تدین، تهران، خدمات فرهنگی، ص 330. [5]. همان، ص 333. [6]. فردوست، حسین (1379)، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ج اول، تهران، انتشارات اطلاعات، ص 77 و 76. [7]. فقیه، مسعود (1379)، «سوم شهریور 20: مشاهدات و واقعیات» علوم سیاسی، گزارش شماره‌ی 115، ص 43. [8]. امیراحمدی، احمد (1373)، خاطرات نخستین سپهبد ایران، به کوشش غلامحسین زرگری‌نژاد، تهران، مؤسسه‌ی پژوهش مطالعات فرهنگی، ص 434 و 433. [9]. هوشنگ مهدوی، عبدالرضا (1385)، تاریخ روابط خارجی از ابتدای دوران صفویه تا پایان جنگ جهانی دوم، تهران، انتشارات امیرکبیر، ص 406. [10]. همان، ص 212 و 213. [11]. همان، ص 232. * زهرا سعیدی، پژوهشگر تاریخ معاصر/ منبع: سایت برهان

آمریکا: با کمتر از پنج نفر در ایران کودتا کردیم! - گفت‌وگو با موسی حقانی به بهانه‌ی کودتای 28 مرداد؛

کودتای 28 مرداد نقطه‌ی عطفی در تاریخ معاصر ایران است. گفت‌وگوی حاضر به بررسی اهمیت این رویداد، بسترهای کودتا، نوع استفاده‌ی شاه از عوامل خارجی، واکنش مصدق و آیت‌الله کاشانی در قبال کودتا می‌پردازد. کودتای 28 مرداد آزمونی برای اعتماد به قدرت‌های بزرگ بود. وقوع کودتا نشان داد که تنها راه دوام استقلال کشوری چون ایران، رویارویی با استعمار و تکیه بر قدرت داخلی است. مصدق اگرچه برای مدتی در مقابل تحریم‌ها ایستاد و با تکیه بر اقتصاد داخلی، کشور را اداره نمود، اما امیدوارانه به آمریکا نگریست. از این رو، زمانی که منافع انگلستان و آمریکا به هم گره خورد و شائبه‌ی ایجاد خلل در آن پیش آمد، کودتا به وقوع پیوست. سالروز کودتا زمانی مناسب بود که به بررسی دوباره‌ی وقایعی که به این رویداد منتهی شد بپردازیم. از این رو، به سراغ دکتر موسی حقانی، رئیس مؤسسه‌ی مطالعات تاریخ معاصر ایران رفتیم و با او در این زمینه به گفت‌وگو پرداختیم. آنچه در ادامه می‌آید ماحصل این گفت‌وگوست. سقوط مصدق تا چه حد ناشی از مشکلات اقتصادی بود؟ نمی‌توان مشکلات اقتصادی را نادیده گرفت. در دوره‌ی ملی شدن صنعت نفت، وضعیتی که به‌واسطه‌ی تحریم در ایران به وجود آمد، شرایط سختی را برای کشور ترسیم کرده بود. ولی معتقدم با وجود مؤثر بودن شرایط اقتصادی، این شرایط، عامل اصلی کودتا نبوده است؛ یعنی می‌شد شرایط اقتصادی و تحریم را مدیریت کرد؛ کمااینکه دکتر مصدق خودش هم این کار را کرد. بالأخره اقتصاد بدون نفت تا حدودی نتیجه داد. مضافاً اینکه واقعاً مردم یک عزم جدی برای حمایت از دولت دکتر مصدق و ملی شدن صنعت نفت داشتند که در مقاطع مختلف این را نشان دادند. بخشی از میزان کاهش حمایت‌ها از دکتر مصدق برمی‌گردد به نگاه دکتر مصدق نسبت به مبارزه. وی مبارزه را در قالب یک مبارزه‌ی پارلمانتالیستی تلقی می‌کرد و در همین چارچوب هم رفتار می‌کرد. دکتر مصدق بیشتر یک نخست‌وزیر بود تا یک مبارز. نخست‌وزیری که در چارچوب مقررات نظام‌های پارلمانتالیستی و نظام‌های مشروطه، با احترام گذاشتن به شاه به‌عنوان فرد اول مملکت که در قانون اساسی تعریف شده، می‌خواهد مبارزات خودش را پیش ببرد. حال اگر این مبارزات بخواهد به یک درگیری گسترده و خونین با استعمار و رژیم استبدادی و تغییر و سرنگونی رژیم بینجامد، باید گفت دکتر مصدق نه آمادگی این نوع کارها و ریسک‌ها را داشت و نه اینکه اعتقادی به این نوع عملکرد داشت. کمااینکه برخی افراد از جمله دکتر فاطمی، مصدق را به برخی از تحرکات تند دعوت کردند، اما دکتر مصدق نپذیرفت. لذا باید گفت هرچند مردم در فشار بودند، اما مشکلات اقتصادی قابل مدیریت بود. می‌شد در همان پایه‌ریزی اقتصاد بدون نفت، گام‌های موفقی را برداشت. اما چون نگاه کلان به مبارزه نداشت، نتوانست از همه‌ی ظرفیت‌های جامعه‌ی ایرانی استفاده کند. دکتر مصدق دیپلماتی بود که تلاش داشت از مناسبات دیپلماتیک برای شکستن بن‌بست‌ها استفاده کند. این راهکار موقعی می‌تواند موفق باشد که مبتنی بر حمایت مردم باشد، در حالی که او به حضور همه‌جانبه‌ی مردم چندان باور نداشت. اساساً تفاوت آیت‌الله کاشانی و دکتر مصدق در نوع نگاه به مبارزه و منبع قدرت بود. عمق نگاه آیت‌الله کاشانی نسبت به مبارزه و آمادگی او برای عمیق‌تر کردن مبارزه به‌مراتب از دکتر مصدق بیشتر بود. مثلاً در 30 تیر 1331، آیت‌الله کاشانی شاه را تهدید می‌کند و می‌گوید: «اگر دکتر مصدق برنگردد، من این جمعیت را سوق می‌دهم به سمت دربار و خودم هم کفن‌پوش در خیابان حاضر می‌شوم.» این نشان می‌دهد که آیت‌الله کاشانی تا پای سرنگونی و تغییر رژیم محمدرضا پهلوی ایستاد، ولی مبارزات دکتر مصدق محدود به چارچوب بود. آیت‌الله کاشانی نظام سلطنتی را تا جایی که در چارچوب قانون اساسی ایران و حقوق ملت پیش‌بینی شده بود، قبول داشت. ایشان تا جایی سلطنت را قبول داشت که اصول اساسی مبارزه از بین نرود. مثلاً در 30 تیر 1331 خط‌قرمز آیت‌الله کاشانی، دکتر مصدق بود. وقتی شاه از خط‌قرمز آیت‌الله کاشانی عبور کرد، آیت‌الله کاشانی هم از خط‌قرمز دربار، شاه، آمریکا و انگلیس عبور کرد. به این معنا که حتی به قیمت سرنگونی شاه، خواست مردم می‌بایست محقق می‌شد. به هر حال، مردم ایران نشان دادند که آمادگی مقابله با تحریم و فشارهای اقتصادی را دارند. اما نکته این است که دشمن هم به‌شدت دستگاه‌های تبلیغاتی‌اش فعال بود تا مردم را نسبت به آینده نگران و ناامید کند. وقتی این فضا را ایجاد کردند، پیشنهادهای مختلف به ایران دادند؛ از جمله چهل درصد در مقابل شصت درصد یا پیشنهاد تنصیف (50-50). به نظر من، این پیشنهادات برای حل مسئله نبود، بلکه می‌خواستند به هر نحو ممکن، نهضت را متوقف کنند. چون انگلیسی‌ها نشان دادند که نفت ایران در دهانشان مزه کرده و حاضر نیستند به‌سادگی از آن دست بردارند. امتیاز هم اگر می‌دادند، موقتی بود. حتی بعدها برای دادن همان یک امتیاز بهانه‌های مختلف می‌آوردند. مثلاً انگلیسی‌ها در خصوص همان 16 درصدی که قرار بود در قرارداد دارسی به ایران بدهند، همیشه بهانه می‌آوردند. یک بار خراب شدن تصفیه‌خانه را بهانه می‌کردند و زمان دیگر، عذر آن‌ها انفجار در خط لوله بود. لذا به هر بهانه‌ای، حقوق ملت ایران را نمی‌دادند. یعنی آن 16 درصد را هم پرداخت نمی‌کردند. بنابراین این‌ها ترفندهایی بود که نهضت را متوقف کنند. نقش شاه در فرایند کودتا و نوع تعامل او با نیروهای معارض چگونه بود؟ محمدرضا پهلوی اساساً همانند پدرش برکشیده‌ی بیگانگان بود. محمدرضا پهلوی از 1320 تا 1332 سعی کرد ژست همراهی با مردم و شاه مردمی را بگیرد، ولی به‌هیچ‌وجه پایبند به این ژست نبود. محمدرضا پهلوی در جریان جنگ جهانی دوم، عملاً از همان اول شروع کرد پیغام فرستادن به آمریکایی‌ها که شما از یک شاه مقتدر حمایت کنید. خودش هم در یکی از جلساتش با نزدیکانش اعتراف کرد که «من استاد استفاده از شرایط برای تقویت پایه‌های سلطنت خودم هستم.» یعنی منتظر فرصت می‌ماند و هر وقت اتفاقی می‌افتاد، یک جو روانی در کشور ایجاد می‌کرد و همان را پایه‌ی دستیابی به اهدافش قرار می‌داد که به یک‌سری از اهدافش برسد. برای مثال، در ماجرای آذربایجان، شاه خودش را به‌عنوان قهرمان آزادی آذربایجان نشان داد و یک پله به شاه قدرتمند نزدیک‌تر شد. منظور از شاه قدرتمند، شاهی است که در حکومت دخالت می‌کند. چون مطابق قانون اساسی، شاه فقط می‌بایست سلطنت کند و حکومت نکند. اما نامه‌هایی وجود دارد مبنی بر اینکه بین شاه و آمریکایی‌ها مکاتباتی وجود داشت، مبنی بر اینکه تنها کسی که می‌تواند این کشور را حفظ کند، من هستم. امری که خلاف قانون اساسی بود. از 1325 به بعد، آمریکایی‌ها متقاعد می‌شوند که باید از یک شاه قدرتمند حمایت کنند. لذا در این راستا، گام‌به‌گام جلو آمدند تا کودتای 28 مرداد واقع شد. این روند ادامه یافت تا ترور محمدرضا پهلوی در 1327 اتفاق افتاد. شاه از این اتفاق نهایت استفاده را بُرد. حزب توده را غیرقانونی اعلام کرد، آیت‌الله کاشانی را دستگیر کرد و بسیاری از مخالفین را از سر راه برداشت. بنابراین من با این ادعا که برخی می‌‌گویند شاه تا 1332 دموکرات بود و از 1332 به بعد دیکتاتور شد، موافق نیستم. معتقدم از آنجایی که شاه برکشیده‌ی بیگانه بود، از همان ابتدای روی کار آمدن در شهریور 20، همواره تلاش داشت با اتکای به بیگانه، خودش را به‌عنوان شاه قدرتمند در کشور تثبیت کند. شاه در این مسیر به سوی آمریکایی‌ها رفت و مدام تلاش می‌کرد حمایت‌ آن‌ها را جلب کند. البته با انگلیسی‌ها هم مناسبات خاص خود را داشت. شاه تا آخرین روزی که در ایران بود، با هر دو قدرت مناسبات خاصی را برقرار کرده بود، زیرا حرکتی نظیر ملی شدن صنعت نفت که منجر به پیروزی مردم شد، شاه را ترساند. البته از یک‌سو شاه اعتقادی به اقدامات و حرکت‌های مردم‌محور نداشت و از سوی دیگر، جرئت درگیری با قدرت‌ها را نیز نداشت. هرچند که شاه در ابتدا سعی کرد این‌گونه وانمود کند که با نهضت موافق است و با آن همراه است. در این خصوص، برخی از این سلطنت‌طلب‌ها سعی دارند بگویند که دکتر مصدق عامل دیکتاتور شدن شاه بود، زیرا او بود که با بدرفتاری با شاه، او را به سمت دیکتاتور شدن سوق داد. من این تحلیل را قبول ندارم، زیرا رفتارهایی که دکتر مصدق در برخورد با شاه بروز می‌داد در چارچوب قانون اساسی مشروطه بود؛ یعنی به شاه می‌گفت تو باید سلطنت کنی، نه حکومت! از سوی دیگر، نوع و سطح برخورد دکتر مصدق در مقابل دخالت‌های دربار، به‌ویژه خواهران و برادران شاه و چهره‌های بانفوذ دربار، کاملاً مطابق قانون اساسی بود. دکتر مصدق سعی در کنترل رفتارهای دربار و اطرافیان شاه داشت. حق هم داشت، زیرا آن‌ها واقعاً در همه‌ی امور کشور دخالت می‌کردند. به نظر من، شاه موزیانه با مهره‌هایی نظیر هژیر، در انتخابات مجلس دخالت کرد و سعی کرد از ورود نیروهایی که می‌توانند در روند ملی شدن صنعت نفت مؤثر باشند، جلوگیری کند. از یک طرف دیگر، سعی کرد از این شرایط به نفع خود استفاده کند و به انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها چنین وانمود کند که اگر یک شاه ضعیف در ایران باشد، از این دست اتفاقات در کشور روی می‌دهد و یکی مثل دکتر مصدق می‌آید یا جریانی مثل نهضت ملی شدن صنعت نفت اتفاق می‌افتد و شما را با چالش مواجه می‌کند. به نظر من، شاه از ماجراهای ملی شدن صنعت نفت و کودتای 28 مرداد هم در راستای اهدافش استفاده کرد. یکی از مهم‌ترین اهداف شاه از شهریور 20 به بعد، جا انداختن این ایده بود که وجود یک شاه قدرتمند در ایران ضروری است. در جمع‌بندی باید عرض کنم که شاه در جریان ملی شدن صنعت نفت، در ظاهر سعی کرد که در مقابل خواست و اراده‌ی مردم قرار نگیرد، اما وابستگی عمیقش به بیگانگان و بی‌ارادگی‌اش در مقابل آن‌ها، از یک طرف و میل و کشش او به سمت دیکتاتوری، از طرف دیگر، سبب شد تا او در قامت یک دیکتاتور رخ عیان کند. این بازی شاه در مردد کردن بخش‌های زیادی از جامعه‌ی ایرانی برای حمایت از دکتر مصدق مؤثر بود. در مجموع، رفتار دربار به نفع سیاست بیگانگان و به شکست کشاندن نهضت ملی شدن صنعت نفت، مزورانه و دوپهلو بود. به همین دلیل است که بعد از کودتای شاه به کرمیت، روزولت می‌گوید من تاج‌وتختم را مدیون خدا، مردم و شما هستم. آیا «ژستِ شاهِ قدرتمند» برای مصرف داخلی بود یا تهیه‌ی خوراک توجیهی برای خارجی‌ها؟ چون پیش از این تقریباً بخشی از ماجرای آذربایجان در داخل به نام قوام و رزم‌آرا رقم خورده بود. آیا این ژست شاه قدرتمند توانست مردم را نیز قانع کند؟ شاه اصلاً اعتقادی به مردم نداشت. ادعای او در این زمینه بیشتر بازار مصرف خارجی داشت. او می‌خواست خارجی‌ها را متقاعد کند که از او حمایت کنند. غربی‌ها هم تقریباً از 1325 به بعد به این نتیجه رسیده بودند که باید از یک فرد قدرتمند در ایران حمایت کنند. این فرد قدرتمند می‌توانست رزم‌آرا یا تیمور بختیار باشد، زیرا در مقطعی بحث‌هایی بود راجع به اینکه آمریکایی‌ها یکی از این‌ها را ترجیح می‌دهند. اما با بازی پیچیده‌ای که شاه و دربار اجرا و مدیریت کردند، عملاً غربی‌ها به این نتیجه رسیدند که این شخص قدرتمند باید محمدرضا پهلوی باشد. در مقابل شبهات تاریخی که درباره‌ی نقش آیت‌الله کاشانی در کودتا مطرح می‌کنند، چه پاسخ‌هایی وجود دارد؟ کسانی که این ادعاها را مطرح می‌کنند باید اسنادش را نیز ارائه دهند. در مقابل این نوع اخبار، در گام اول، باید سند آن دیده شود و در گام دوم، صحت اسناد بررسی شود. از کسی که عمرش را در راه مبارزه با استعمار و استبداد صرف کرده آیا می‌توان چنین موضع‌گیری را توقع داشت؟ لذا باید این سندها را با مجموع معیارها و ملاک‌ها بسنجیم. آیت‌الله کاشانی بلافاصله بعد از عقد قرارداد کنسرسیوم، با آن مخالفت می‌کند، مصاحبه می‌کند و اعلامیه هم صادر می‌کند. این مخالفت و موضع‌گیری آیت‌الله کاشانی علیه کنسرسیوم تا آخر دوران زندگانی ایشان وجود داشته است. حتی فرزندش، مصطفی کاشانی که نماینده‌ی مجلس در دوره‌ی هجدهم بود را مجبور می‌کند که در مجلس علیه کنسرسیوم موضع‌گیری کند. در پاسخ به شبهه‌ی حمایت آیت‌الله کاشانی از کودتای 28 مرداد 1332 باید بگویم در همایشی که در همین مؤسسه‌ی مطالعات تاریخ معاصر ایران برگزار شد، من از آقای دکتر حسن سالمی شنیدم که در مسیر بازگشت مصطفی کاشانی از شمیران، میراشرافی به او می‌رسد و او را بدون اینکه به او اطلاع دهد، به رادیو می‌برد. البته در رادیو بیشتر میراشرافی صحبت می‌کند و کودتا را به‌عنوان یک قیام ملی تأیید می‌کند. مصطفی کاشانی هم تقریباً قریب به همین مضمون، اما مختصر صحبت می‌کند. آقای سالمی می‌گوید وقتی نزد آیت‌الله کاشانی رفتم، تا آن روز آیت‌الله کاشانی را آن‌قدر عصبانی ندیده بودم. ایشان در خانه راه می‌رفت و از عصبانیت فریاد می‌زد که آبروی من را بردید. باید گفت اگر هم موضعی در تأیید کودتا اتخاذ شده، توسط فرزند آیت‌الله کاشانی بوده است، نه خود ایشان. لذا این ماجرا ربطی به آیت‌الله کاشانی ندارد. کمااینکه مصطفی کاشانی هم در مجلس هجدهم همان‌طور که عرض کردم، علیه کنسرسیوم موضع‌گیری می‌کند. بنابراین باید در ارزیابی‌ها و قضاوت‌هایمان به مواضع کلی افراد نگاه کنیم و صرفاً به برخی شبهات و شایعات توجه نکنیم. نامه‌ی 27 مرداد آیت‌الله کاشانی به مصدق در خصوص هشدار در مورد وقوع کودتا را اگر بخوانید، متوجه موضع آیت‌الله کاشانی خواهید شد. هرچند جریانی سعی دارد که این نامه را جعلی نشان دهد، ولی اگر متن نامه را بیشتر بررسی کنید، خواهید فهمید که مشی نامه با ادبیات و مواضع آیت‌الله کاشانی همخوانی دارد. بعضی‌ها گفتند که این نامه بعد از انقلاب و توسط طرفداران آیت‌الله کاشانی چاپ شده است، اما بعدها معلوم شد که این نامه قبل از انقلاب هم چاپ شده است. در ادامه عده‌ای مدعی شدند که این نامه، به خط آیت‌الله کاشانی نیست. این نامه را کارشناسان خط ارزیابی کردند و با خط‌های دیگری که از آیت‌الله کاشانی به جا مانده انطباق دادند و در نهایت صحت خط آیت‌الله کاشانی در این نامه تأیید شد. مضاف بر اینکه اگر آیت‌الله کاشانی موضعی در تأیید کودتا داشت، تا الآن صدا یا متن آن منتشر می‌شد. عرض کردم که مصطفی کاشانی به‌طور غافلگیرانه و بدون اطلاع به رادیو برده شده و به‌طور ضمنی صحبتی در مورد کودتا داشته است. از این‌ها که بگذریم، باید پرسید که طرف مقابل در واکنش به هشدارهایی که نسبت به وقوع کودتا داده می‌شد چه اقدامی کرد؟ آیا رئیس دولت تلاشی برای مقابله با کودتا کرد؟ دولت هیچ مقابله‌ای صورت نداد. تقریباً از فروردین 1332 در ایران بوی کودتا به مشام می‌رسید و حتی دکتر صدیقی در خرداد همان سال سخنرانی کرد که دارند برای کودتا تدارک می‌کنند. البته فقط همین نامه و هشدار آیت‌الله کاشانی نیست. گزارش‌های دیگر هم احتمال وقوع کودتا را تأیید می‌کند. مثلاً کیانوری می‌گوید: «ما با دکتر مصدق تماس گرفتیم گفتیم قرار است کودتا بشود. آقای دکتر مصدق جواب دادند که شما کاری به این کارها نداشته باشید. شما در خیابان‌ها حاضر نشوید. اگر در خیابان بیایید و شما را بگیرند، من هیچ کاری برای شما نمی‌توانم بکنم.» چون قبلاً برخی از توده‌ای‌ها را گرفته بودند و به اشاره‌ی دکتر مصدق آزاد شده بودند. حتی عده‌ای نزد دکتر مصدق می‌روند و آن‌ها هم هشدار می‌دهند که قرار است کودتا شود، اما دکتر مصدق جعبه‌ای گز به آن‌ها تعارف می‌کند و می‌گوید: «ذائقه‌ی خودتان را با این حرف‌ها تلخ نکنید. دهانتان را شیرین کنید.» در نامه‌ی آیت‌الله کاشانی دو نکته‌ی مهم وجود دارد. اول اینکه به دکتر مصدق می‌گوید که اگر می‌خواهید همچنان وجیه‌المله باقی بمانید (یعنی به نظر می‌رسد که ظاهراً می‌خواهید به‌نحوی خودتان را از این ماجرا کنار بکشید، کما اینکه در 30 تیر هم همین اتفاق افتاد) از تمام ظرفیت‌تان برای مقابله با این کودتا استفاده کنید. بیایید با همدیگر جلوی این کودتا را بگیریم. این در حالی بود که برخی طرفداران مصدق هجمه‌های شدیدی علیه آیت‌الله کاشانی کرده بود. در خصوص اوضاع و شرایط آن زمان، ذکر این نکته ضروری است که یک جنگ روانی گسترده علیه آیت‌الله کاشانی به راه انداخته بودند. تا پیش از این به محض اعلام آیت‌الله کاشانی مردم کفن‌پوش به خیابان‌ها می‌ریختند و نقشه‌ی شاه، قوام، آمریکا و انگلیس را به هم می‌زدند. امری که در 30 تیر 1330 واقع شد. اما در سال 32 او خانه‌نشین می‌شود و دیگر توان بسیج نیرو از ایشان گرفته شد. این بخشی از برنامه‌ی گسترده‌ی جنگ روانی و جنگ نرم دشمن علیه نهضت ملی شدن صنعت نفت بود که متأسفانه نتیجه داد. آنچه از کودتا بدتر و مخرب‌تر بود و منجر به سقوط دولت دکتر مصدق و شکست ملی شدن صنعت نفت بود، جنگ روانی است که خیلی به آن پرداخته نمی‌شود. به هر حال، سندی دال بر اینکه آیت‌الله کاشانی از کودتا حمایت کرده و از شاه تمجیدی کرده باشد، وجود ندارد. آیت‌الله کاشانی تا پایان عمر تقریباً یک حالت قهر با شاه داشت. حتی موقعی که در بستر مرگ و احتضار بود و شاه به ملاقات ایشان آمد، آیت‌الله کاشانی رویش را از شاه برمی‌گرداند و با شاه صحبت نمی‌کند. مجموعه‌ی این شواهد و موضع‌گیری‌های آیت‌الله کاشانی نشان می‌دهد که ایشان مخالف کودتا بوده است. متأسفانه این شایعات و شبهات هم ادامه‌ی همان جنگ نرم و ترور شخصیتی است که علیه آیت‌الله کاشانی صورت گرفته است. به کیانوری و حزب توده اشاره کردید. این سؤال مطرح می‌شود که با توجه به اینکه حزب توده غیرقانونی بود، روحانیت نیز با آن‌ها مسئله داشت. چرا مصدق به آن‌ها آزادی عمل داد؟ با توجه به مجموعه‌ی دفاعیات و حرف‌هایی که دکتر مصدق بعدها مطرح کرد، می‌توان گفت که دکتر مصدق بیشتر در چارچوب نگاه لیبرالیستی و رویکردی که نسبت به آزادی بیان داشت، چنین موضعی را اتخاذ کرده است. به نظر می‌رسد که دکتر مصدق می‌خواهد هوشمندانه از ظرفیت‌ گروه‌های چپ برای تحریک آمریکایی‌ها برای کمک بیشتر به خودش بهره بگیرد. به همین جهت، گاه به این‌ها میدان می‌دهد و گاه جلوی آن‌ها را می‌گیرد. اما نتوانست خیلی خوب این موضوع را تدبیر و مدیریت کند. البته آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها نسبت به نفوذ روس‌ها و کمونیست‌ها در ایران همیشه حساس بودند. دکتر مصدق تلاش داشت که حزب توده را به‌عنوان یک خطر جدی برای آمریکایی‌ها نشان دهد و این‌گونه جلوه دهد که فقط خود او می‌تواند آن‌ها را مدیریت کند تا آمریکایی‌ها از دکتر مصدق در مقابل نفوذ کمونیست در ایران حمایت کنند. البته همین بازی را انگلیسی‌ها هم داشتند. انگلیسی‌ها از ابتدا آمدند با نفوذ در حزب توده، جریان «توده‌نفتی» را در ایران به راه انداختند. کمااینکه در 23 تیر، روزی که هریمن (فرستاده‌ی مخصوص رئیس‌جمهور آمریکا) به ایران آمده بود، تظاهرات گسترده‌ای را در تهران به راه انداختند. از آن طرف، باز چماق‌دارهای وابسته به شبکه‌های پنهان انگلیس به این تظاهرات حمله کردند. نهایتاً این تظاهرات توأم با خشونت شد و در آن تعدادی کشته شدند. هریمن دید که علی‌رغم همه‌ی ادعاهای دکتر مصدق در خصوص کنترل این جریان، عملاً آن‌ها در کنترل دکتر مصدق نیستند. بعد از آن، روند بی‌اعتمادی به دکتر مصدق در کنترل و مدیریت جریانات چپ، نزد آمریکایی‌ها تشدید شد و آن‌ها به سمت همکاری کامل با انگلیسی‌ها برای سرنگون کردن دولت مصدق رفتند که نهایتاً به شکست نهضت ملی شدن صنعت نفت منجر شد. با وجود مواضع ضدسرمایه‌داری حزب توده، چرا برای مقابله با کودتای آمریکایی، این حزب اقدامی نمی‌کند؟ این حزب تابع سیاست‌های شوروی بود. حزب که نمی‌توانست مستقل در این زمینه تصمیم بگیرد. البته دچار تشتت هم شده بودند. به نظر می‌رسد که نقش جریان نفوذی انگلیسی‌ در حزب توده، برای اینکه این حزب نتواند تصمیم جدی بگیرد، مؤثر بود. از آن طرف، دکتر مصدق هم از اینکه حزب توده وارد صحنه شود، هیچ استقبالی نکرد. باید اضافه کنم که بخشی از این موضوع با اشاره‌ی کرملین انجام می‌شد. روس‌ها هم آن موقع به این نتیجه رسیده بود که دخالت و حضور به این شکل در حوادث ایران خیلی به نفعشان نباشد. با توجه به مجموعه‌ی دلایلی که در خصوص سقوط مصدق ذکر می‌کنند، آیا می‌توان قائل به این بود که سقوط مصدق اجتناب‌ناپذیر بود؟ با آن روندی که دکتر مصدق و اطرافیانش داشتند، بله اجتناب‌ناپذیر بود. البته من معتقدم اگر دکتر مصدق با آیت‌الله کاشانی همکاری می‌کرد، قطعاً دولتش ساقط نمی‌شد. حتی یک گام جلوتر، معتقدم اگر دکتر مصدق در روز 28 مرداد بسیج مردمی راه می‌انداخت و مردم را دعوت به صحنه می‌کرد، دولتش سقوط نمی‌کرد. تعداد کسانی که کودتا کردند در ایران را ببینید چند نفر بودند؟ خود آمریکایی‌ها به استهزاء می‌گویند که ما با چهار نفر و نصفی در ایران کودتا کردیم. نصفی را هم به‌خاطر این می‌گویند که یکی از آن پنج نفر ظاهراً یکی از گوش‌هایش کر بوده است؛ یعنی این آدم کاملی به حساب نمی‌آمد. البته من معتقدم که ما کودتا را نباید در روز 28 مرداد خلاصه کنیم. یک سال و نیم قبل از آن، همان جنگ نرمی که عرض کردم آغاز شده بود، پول‌ها و دلارهایی که بین روزنامه‌نگاران، اراذل و اوباش، نمایندگان مجلس، افراد نفوذی در دولت پخش شد، باعث شد که بتوانند در 28 مرداد، خیلی راحت به اهدافشان برسند. برخی منابع می‌گویند در تهران خیلی از افسران و درجه‌داران با کودتا همراهی نکردند. این عدم همکاری تا جایی بود که مقرر شد در صورت نیاز، تیمور بختیار از کرمانشاه با تانک به طرف تهران حرکت کند تا تهران را فتح کند. در صورتی که اگر عزم جدی برای ممانعت از این اقدام وجود داشت، برای دولت مستقر و دارای پشتوانه‌ی مردمی اصلاً دشوار نبود که با کمک مردم، جلوی این حرکت را بگیرد. اما دکتر مصدق اصلاً به این نوع مبارزه اعتقادی نداشت که بخواهد مبارزه را وارد این فاز کند. طرفداران مصدق می‌گویند که دکتر مصدق از این می‌ترسید که کشتار و هرج‌ومرج راه بیفتد. این در حالی است که در یک نهضت ضداستعماری، گاه لازم است خون‌هایی فدا شود. در غیر این صورت، دیکتاتور که به‌راحتی عقب نمی‌رود. خصوصاً اینکه اگر بیگانه از او حمایت جدی بکند. در آن زمان، مبارزه‌ی پارلمانتالیستی اوج خوش‌بینی ساده‌لوحانه به غرب بود. در صورتی که به گواه تاریخ، هرگاه منافع غربی‌ها به خطر افتاده، آن‌ها شعارهای دموکراتیک را به‌راحتی زیر پا گذاشته‌اند. دکتر مصدق به آمریکایی‌ها خوش‌بین بود. در حالی که نمی‌توان انتظار داشت که آن‌ها از یک جنبش مردمی، ملی و دینی در ایران، که ابعادش کل خاورمیانه و مناطق نفتی را در بر می‌گرفت، حمایت کنند. البته کسی از خشونت استقبال نمی‌کند، اما وقتی دشمن دست به خشونت زد، باید آماده بود. آیت‌الله کاشانی و مرحوم نواب صفوی این آمادگی را داشتند. البته این به این معنی نیست که این نیروها هیچ اشتباهی نداشتند و همه‌ی مواضع آن‌ها درست بود. محور بحث من این‌ها نیست. من معتقدم باید مسائل را منصفانه و واقع‌بینانه دید. دکتر مصدق در همان 30 تیر هم نشان داد که مرد مبارزه نیست، زیرا روش او همان مبارزه‌ی پارلمانتالیستی و استفاده از امکانات ساختار بود. به نظر من، هم آیت‌الله کاشانی و هم دکتر مصدق، مرتکب اشتباه شده بودند. اشتباه آیت‌الله کاشانی این بود که در آن دوره نباید روی دکتر مصدق حساب باز می‌کرد. ایشان در پاسخ به چرایی این حمایت می‌گوید که چاره‌ای نداشتیم، کس دیگری نبود. از این جهت هم می‌شود به ایشان حق داد که بالأخره دولت دکتر مصدق سمبل مبارزه با این بیگانگان شده بود. سقوط آن دولت می‌توانست در مردم یأس ایجاد کند. آیت‌الله کاشانی برای اینکه جلوی این سقوط را بگیرد، در 30 تیر به میدان آمد و دکتر مصدق را بر سر کار برگرداند. اما اینکه از دکتر مصدق توقع داشته باشیم که در برابر کودتا به میدان بیاید و بسیج عمومی اعلام کند و نیروها را به صحنه بیاورد، توقع بجایی نبود. چنین استعدادی در دکتر مصدق وجود نداشت. اشتباهات مصدق متعدد بود؛ از اعتماد به آمریکا و خوش‌بینی به شعارهایشان تا جدایی از آیت‌الله کاشانی و روحانیت. در آخر باید بگویم که انگلیسی‌ها باصراحت گفته بودند که نفت ایران همانند خونی در رگ‌های فسرده‌ی امپراتوری انگلیس بود. وقتی شما می‌خواهید رگ حیات دشمن را قطع کنید، باید پای همه‌چیز بایستید، ولو درگیری.(*) با تشکر از اینکه وقت خود را در اختیار برهان قرار دادید منبع: سایت برهان

چرا آمریکا به مصدق پشت کرد؟ - بررسی نقش منافع نفتی آمریکا در وقوع کودتای 28 مرداد

نوشتار حاضر تلاش می‌کند تا نشان دهد چگونه منافع نفتی ایالات متحده باعث شد تا این کشور علاوه بر سوگیری ابتدایی در جهت حمایت از ملی شدن صنعت نفت ایران در مقابل انگلستان، به تغییر سیاست خود در قبال ایران بپردازد و کودتا علیه مصدق را طراحی و اجرا کند. از زمان کودتای 28 مرداد 1332 تاکنون در رابطه با سیاست آمریکا در قبال ایران، مقالات و کتاب‌های مختلفی نوشته شده است. مروری بر این کتاب‌ها نشان می‌دهد که بیشتر آن‌ها در خصوص خط‌مشی آمریکا در خصوص ملی شدن صنعت نفت، معتقد هستند که این کشور در ابتدا با ملی شدن صنعت نفت موافق بوده، اما در میانه‌ی نخست‌وزیری مصدق، سعی کرد بین ایران و انگلستان میانجی‌گیری کند و در نهایت، به دلیل ترس از به قدرت رسیدن کمونیست‌ها در ایران، با انگلیس همدست شده و کودتای 28 مرداد را به راه انداخت. در این میان، به نظر می‌رسد چیزی که در این تحلیل‌ها کمتر به آن توجه شده نقش نفت و اهمیت آن برای آمریکاست. این نوشتار درصدد است تا به بررسی این مهم بپردازد. جایگاه نفت در سیاست آمریکا بعد از اتمام جنگ جهانی دوم، آمریکا بیش از پنجاه درصد نفت دنیا را مصرف می‌کرد. در آن مقطع، هنوز تولیدکنندگان نفت در دنیا محدود بودند. از این رو، نزدیک به 66 درصد از نفت جهان در خاورمیانه تولید می‌شد. با این حال، در بین کشورهای خاورمیانه، عربستان، عراق و ایران، بیشترین ذخایر نفتی را داشتند.(1) یکی از استراتژی‌های آمریکا بعد از اتمام جنگ دوم جهانی، تسلط بر منابع نفتی مناطق مختلف بود. در حقیقت کنترل منابع نفتی نقش کلیدی را برای آمریکایی‌ها ایفا می‌کرد. در این میان، منابع نفتی مناطقی نظیر خلیج فارس، به دلیل ارزان بودن و فراوانی، به‌شدت مورد توجه آمریکا قرار گرفته بود؛ به‌گونه‌ای که این کشور اگر تا سال 1948 صرفاً به دنبال تضمین جریان نفت خاورمیانه بود، از این به بعد، تسلط بر این منابع به‌عنوان بخشی از استراتژی امنیت ملی آمریکا درآمد. با این حال، یکی از بزرگ‌ترین موانع آمریکا در تحقق این هدف، قرارداد انگلیس با ایران و عراق بود که باعث شده بود در عمل، کنترل نفت این دو کشور با هزینه‌ی اندکی در دستان انگلستان باشد. آمریکا در این زمان تلاش کرد با مقامات این سه کشور وارد مذاکره شده و بسترهای لازم برای تسلط بر منابع نفتی خلیج فارس را فراهم کند. در این راستا، در سال 1950، وزارت خارجه‌ی آمریکا طرح کاهش مالیات از چهار شرکت بین‌المللی نفتی آمریکا را مطرح کرد. براساس این طرح، شرکت آرامکو می‌توانست در قبال حق‌الامتیازی که به عربستان می‌پرداخت، از میزان مالیاتش در آمریکا کسر شود. این مسئله باعث شد تا این شرکت بتواند قراردادی براساس سود 50-50 با دولت عربستان منعقد کند. البته دولت آمریکا در همین زمان به عربستان اعلام کرد که مبلغ 50 میلیون دلاری را که از شرکت آرامکو دریافت کرده است، در واقع باید کمک آمریکا به دولت خود تلقی کند.(2) منابع نفتی مناطقی نظیر خلیج فارس، به دلیل ارزان بودن و فراوانی، به‌شدت مورد توجه آمریکا قرار گرفته بود؛ به‌گونه‌ای که این کشور اگر تا سال 1948 صرفاً به دنبال تضمین جریان نفت خاورمیانه بود، از این به بعد، تسلط بر این منابع به‌عنوان بخشی از استراتژی امنیت ملی آمریکا درآمد. آمریکا هم‌زمان با پیگیری برای تسلط بر نفت عربستان، تلاش‌های خود را متوجه نفت ایران نیز کرد. در این راستا، وزارت خارجه‌ی آمریکا طرحی مطالعاتی تهیه و در آن با ذکر خطرهای کمونیست در خاورمیانه به انگلستان پیشنهاد کرده بود که با افزایش سهم کشورهای منطقه از درآمد نفتی، باعث بهبود وضعیت مالی این کشورها و در نتیجه کاهش فقر در آن‌ها بشود تا به این ترتیب، خطر تسلط شوروی بر منابع نفتی خلیج فارس کاهش بیابد.(3) آمریکا حامی کشورهای نفت‌خیز می‌شود! این پیشنهاد در ابتدا شاید حمایت آمریکا از کشورهای نفت‌خیز جلوه کند، اما اگر به شرایط انگلستان در آن زمان توجه کنیم، بهتر می‌توانیم به لایه‌های پنهان این پیشنهاد پی ببریم. انگلستان بعد از جنگ دوم جهانی، به دلیل بمباران‌های آلمانی‌ها و مخارج جنگ، دچار هزینه‌های سنگینی شده بود؛ هزینه‌هایی که تأمین آن‌ها بدون اتکا به منابعی که این کشور در سایر قاره‌های جهان داشت، امکان‌پذیر نبود. به‌عنوان مثال، درآمد انگلستان از درآمد حاصل از فروش نفت به‌طور سالانه حداقل 1200 میلیون پوند می‌شد و تراز تجاری انگلیس فقط به کشورهای شرق کانال سوئز، سالانه 400 میلیون پوند به نفع این کشور می‌گردید. همچنین سرمایه‌گذاری در خلیج فارس سالانه 250 میلیون پوند نصیب انگلستان می‌کرد.(4) در شرایطی که انگلیس به‌شدت به درآمدهای نفتی خلیج فارس نیاز داشت، پیشنهاد آمریکا در صورتی امکان تحقق داشت که سرعت نوسازی در این کشور کُند شود و حاضر شود آمریکا را در عواید نفت خلیج فارس شریک کند. در این مقطع بود که مبارزات ملی شدن نفت در ایران جریان داشت. آمریکا در این مقطع، با انتقاد از مواضع انگلیس، از این دولت می‌خواهد در قرارداد نفتی خود با ایران تجدیدنظر کند. آمریکا در این زمان به مذاکرات بسنده نکرد و با عقد قرارداد شرکت آرامکو با عربستان، که برپایه‌ی تقسیم 50-50 عواید نفت بود، باعث شد تا مواضع انگلستان در مذاکرات با ایران تضعیف شده و این دولت نتواند از موضع دست بالا با ایران مذاکرات را ادامه دهد. در این مقطع، مطبوعات آمریکا در حمایت از مصدق، نخست‌وزیر وقت، مطالب زیادی را منتشر می‌کردند. «واشنگتن‌پست» در این‌باره نوشت: «ایرانی‌ها کمپانی نفت را به چشم یک کشور در شکم یک کشور مصیبت‌زده و بلادیده و مظهر مجسم فقر خود می‌بینند. بنابراین آنان تنها راه نجات را ملی کردن منافع نفت می‌دانند.» روزنامه‌ی «نیویورک‌تایمز» در این زمان نوشت: «اگر ایالات متحده از مصدق پشتیبانی نکند، حیثیت آمریکا در ایران و سراسر خاورمیانه به خطر می‌افتد.»(5) بعد از اینکه انگلستان نتوانست دولت مصدق را از راه‌های مختلف سرنگون کند، در نهایت راضی شد تا آمریکا را در نفت ایران شریک کند. از این رو، شاهد هستیم که از یک مقطع زمانی، دیگر آمریکا نه تنها از ملی شدن نفت حمایت نکرد، بلکه با ندادن وام به ایران، تلاش کرد تا با فشار اقتصادی، ایران را مجبور کند با انگلیس کنار بیابد. در نهایت، سرسختی مردم ایران در دفاع از ملی شدن نفت و کوتاه نیامدن در مقابل خواسته‌های انگلیس، باعث شد تا آمریکا و انگلستان طی نقشه‌ای، کودتای 28 مرداد را طراحی و اجرا کنند. اما بعد کودتای 28 مرداد، قرارداد جدید نفتی سعی شد به‌گونه‌ای منعقد شود که منافع نفتی آمریکا را به‌خوبی تأمین کند. برای پی بردن به چگونگی انعقاد قرارداد نفتی ایران با کنسرسیوم و تأمین منافع آمریکا در این قرارداد، باید به نقش این کشور در رسیدن امینی به وزارت دارایی اشاره کنیم. مسئله‌ای کهباعث شد تا مسیر انعقاد قرارداد به نفع شرکت‌های آمریکایی تمام شود. برای پی بردن به چگونگی انعقاد قرارداد نفتی ایران با کنسرسیوم و تأمین منافع آمریکا در این قرارداد، باید به نقش این کشور در رسیدن امینی به وزارت دارایی اشاره کنیم. براساس شواهد تاریخی، دخالت آمریکا موجب شد تا امینی به وزارت دارایی بعد از کودتا منصوب شود؛ مسئله‌ای که باعث شد تا مسیر انعقاد قرارداد به نفع شرکت‌های آمریکایی تمام شود. در این رابطه، مهدی پیراسته درباره‌ی وابستگی امینی به آمریکا می‌گوید: شاه سه روز پس از سقوط مصدق، به ایران بازگشت. تمام سفرا در فرودگاه از ایشان استقبال کردند. از من خواست که چند روز بعد، ملاقاتش کنم. از ترکیبات هیئت دولت، به‌ویژه از یکی از انتصابات که تصور می‌کرد به توصیه‌ی آمریکایی‌ها صورت گرفت، (امینی، وزیر دارایی)، ناراضی بود. پرسید چرا آمریکایی‌ها به این انتصاب علاقه‌مندند؟ پاسخ دادم که من عضویت آن فرد را در دولت پیشنهاد نکردم و اگر تبعه‌ی دیگری از ایالات متحده چنین توصیه‌ای کرده، بدون اطلاع من بوده است.(6) در قرارداد معروف کنسرسیوم، که بعد از کودتای 28 مرداد، بین علی امینی، وزیر امور اقتصادی و دارایی زاهدی، با نماینده‌ی کنسرسیوم نفت (شخصی به نام پیچ) منعقد شد، بخش زیادی از نفت ایران به شرکت‌های آمریکایی داده شد. بدین ترتیب، بعد از کودتای 28 مرداد 1332، آمریکا از یک بازیگر فرعی در صحنه‌ی نفت ایران به یک بازیگر اصلی بدل شد؛ به‌طوری‌که طی دو دهه بعد توانست به جایگاه مسلط در نفت ایران تبدیل شود. فرجام سخن مروری بر رفتار آمریکا در قبال ملی شدن صنعت نفت نشان می‌دهد که این کشور برخلاف تصور برخی از محققان، اگر هم در ابتدای ملی شدن صنعت نفت، از ایران حمایت می‌کرده است،این کار نه به دلیل حمایت از حقوق ایران، بلکه برای تحت فشار قرار دادن انگلیس برای به رسمیت شناختن منافع نفتی این کشور بوده است.بر این اساس، وقتی که آمریکا از تأمین منافع خود توسط انگلیس مطمئن می‌شود، از حمایت مصدق دست برداشته و بسترهای کودتای 28 مرداد را فراهم می‌کند.(*) پی‌نوشت‌ها 1. سعید میرترابی، مسائل نفت ایران، انتشارات قومس، چاپ سوم، 1386، ص 19. 2. رابرت د.شولزینگر، دیپلماسی آمریکا در قرن بیستم، ترجمه‌ی رفیعی مهرآبادی، دفتر مطالعات سیاسی و بین‌المللی، 1379، ص 426. 3. غلامرضا نجاتی، جنبش ملی شدن صنعت نفت ایران و کودتای 28 مرداد 1332، شرکت سهامی انتشار، 1373، ص 34. 4. همایون الهی، خلیج فارس و مسائل آن، نشر قومس، چاپ سیزدهم، 1390، ص 258. 5. مصطفی علم، نفت، قدرت و اصول، ترجمه‌ی غلامحسین صالحیار، انتشارات اطلاعات، 1371، ص 165. 6. ایرج امینی، بر بال بحران، نشر ماهی، 1388، ص 101. *محسن موسوی‌زاده، عضو تحریریه‌ی روزنامه‌ی شهرآرای مشهد منبع: سایت برهان

چه کسی سینما رکس را به آتش کشید؟ - به بهانه‌ی سالروز یک جنایت

عاملان جنایت تاریخی سینما رکس آبادان چه کسانی بودند؟ عاملان اصلی و کسانی که از این ماجرا سود می‌بردند، به کدام گروه تعلق داشتند؟ این ماجرا چه تأثیری بر روند انقلاب داشت؟ این پرسش‌ها دغدغه‌ی اصلی نگارش نوشتار حاضر است. 28 مرداد در تاریخ انقلاب، علاوه بر حادثه­ی تلخ کودتا، یادآور حادثه­ی دردناک و ضدانسانی آتش‌سوزی سینما رکس آبادان نیز هست. این سینما، شب‌هنگام در 28 مرداد 1357 و در حین نمایش فیلم «گوزن‌ها»، دچار آتش‌سوزی گردید و بیش از 377 نفر زنده زنده در آتش سوختند. تحقیقات و شواهد حکایت از عمدی بودن حریق داشت. یکی از این شواهد، آتش‌سوزی چند سینمای دیگر از جمله سینما آریای مشهد، قبل از آتش‌سوزی سینما رکس بود. بعد از این فاجعه، شاه و به تبع آن مطبوعات، انقلابیون را عامل آتش‌سوزی معرفی کردند. در مقابل، انقلابیون نیز شاه و حکومت پهلوی را عامل اصلی این حادثه دانسته و آن را محکوم کردند. در این بین، بسیاری از روحانیون، این جنایت را محکوم کردند و امام (ره) نیز در پیامی صراحتاً شاه را عامل این فاجعه دانستند و آن را شاهکار شاه خواندند و فرمودند که جز شاه و بستگانش، کسی از این جنایت نفع ندارد. افکار عمومی نیز حکومت پهلوی را عامل اصلی این جنایت می‌‌‌‌‌دانست. گرچه هیچ‌گاه عاملین اصلی و کسانی که رهبری این جنایت را در دست داشتند، به شکل دقیق، مشخص نگردیدند، اما به جرئت می‌‌‌‌‌توان گفت این حادثه که باعث خشمگین شدن مردم گردید، نقش مهمی در تسریع پیروزی انقلاب داشت. به‌طوری‌که با ابراز انزجار مردم از این حادثه و برگزاری مراسم یادبود برای قربانیان در شهرهای مختلف، راهپیمایی‌‌‌‌‌های اعتراضی زیادی برگزار گردید که در نهایت باعث استعفای جمشید آموزگار گردید و همین امر عاملی شد برای بروز احساسات خشمگینانه‌ی مردم نسبت به حکومت پهلوی و در نتیجه، پیوند آن با انقلاب که در این نوشته کوتاه، به توضیح بیشتر این مهم پرداخته می‌‌‌‌‌شود. به آتش کشیده شدن سینماها در 28 مرداد سال 57، سینما رکس به آتش کشیده شد و 377 نفر از کسانی که برای تماشای فیلم به سینما رفته بودند، در آتش سوختند. در زمان آتش‌سوزی، فیلم «گوزن‌ها» ساخته‌ی مسعود کیمیایی، در حال نمایش بود. این سینما که در خیابان شهرداری آبادان ساخته شده بود، بیش از شش میلیون تومان ارزش داشت و ظرفیت سالن آن نهصد صندلی بود. تمام شواهد و قراین حکایت از عمدی بودن این جنایت داشت. اولین مدرکی که برای اثبات این ادعا می‌‌‌‌‌توان به آن استناد کرد، مسئله‌ی به آتش کشیده شدن پی‌درپی چند سینمای دیگر، قبل از سینما رکس آبادان بود؛ به‌طوری‌که «در روز هفتم فروردین 1357، سینما استیل، واقع در جوادیه‌‌‌‌‌ی تهران، به آتش کشیده شد. فردای آن روز، سینما بیتا در کاشان طعمه‌‌‌‌‌ی حریق شد. شش روز بعد، سینمای ورامین و به دنبال آن سینماهای شهر فرنگ مورد حمله قرار گرفت و سینما کسرای تهران به آتش کشیده شد. فواصل نزدیک این آتش‌سوزی‌‌‌‌‌ها نشانه‌هایی از عمدی بودن آتش‌سوزی داشت.»[1] قطعاً به آتش کشیده شدن چند سینما، آن هم به‌طور پی‌درپی، نمی­توانست مسئله­ای عادی و معمولی باشد. مسئله‌ی دوم، موضوع قفل بودن درهای سالن سینما بود. در این رابطه نیز «نجات‌یافتگان‌ همگی‌ اظهار کردند که‌ هنگام‌ آتش‌سوزی،‌ کلیه‌ی‌ ‌درهای‌ خروجی‌ و اضطراری‌ قفل‌ بوده‌ و آن‌ها توانسته‌اند با شکستن‌ یکی‌ از درهای ‌اضطراری،‌ خود را نجات‌ دهند.»[2] فردای روز این حادثه‌ی شوم، که منجر به سیاه پوش شدن مردم آبادان گردید، رژیم پهلوی و انقلابیون، یکدیگر را به این جنایت متهم کردند. ساواک و حکومت پهلوی؛ عامل جنایت سینما رکس بعد از حادثه‌، بسیاری از ادله و شواهد موجود، حکایت از این موضوع داشت که آتش‌سوزی کار رژیم و ساواک بوده است. بسیاری بر این باور بودند که محتوای فیلم «گوزن‌ها» به روزهای فرار و مرگ یک مبارز مسلح (و به باور برخی بخش کوچکی از واقعه‌ی سیاهکل) علیه حکومت پهلوی اشاره داشته که همین امر تصور دخالت ساواک در این آتش‌سوزی را ایجاد کرد. از طرفی واکنش ساواک بعد از وقوع حادثه، بسیار عادی بود؛ به‌طوری‌که در این زمینه، تنها به یک اطلاعیه‌ی خبری اکتفا کرد: «چند تن از عناصر اخلالگر، سینما رکس شهر آبادان را به آتش کشیدند که در نتیجه، قریب 400 تن از تماشاچیان در آتش سوختند و جان خود را از دست دادند.»[3] مسئله‌ی‌‌ دیگری که به این ادعا قوت می‌‌‌‌‌بخشد، ممانعت‌ از یاری‌ مردم‌ به‌ حریق‌زدگان ‌توسط‌ شهربانی‌ بود. طبق شواهدی که از آن روز در دست است، «با اینکه‌ کلانتری‌ مرکزی‌ در صد متری‌ سینما بود، برای‌ نجات‌ محبوس‌شدگان‌ در حریق‌، اقدام‌ فوری‌ به‌ عمل‌ نیامد. مراکز مسئول‌ هم‌ پس‌ از حضور در محل‌ آتش‌سوزی،‌ فاقد امکانات‌ اطفای حریق‌ بودند. آتش‌نشانی‌ شرکت‌ نفت‌ پس‌ از یک‌‌ساعت‌ونیم‌ تأخیر به‌ محل‌ حادثه‌ رسید...»[4] از طرفی اعتراف برخی از مسئولین رژیم پهلوی نیز نشان از دخالت مستقیم شاه و ساواک در این حادثه داشت و «منوچهر آزمون (معاون اجرایی نخست‌وزیر در زمان شریف امامی)، در اعترافات خویش در دادگاه انقلاب اسلامی اظهار می-دارد: سینما رکس را به دستور مستقیم شاه آتش زدند. نخست‌وزیر (آموزگار) روحش هم خبر نداشت. وقتی به او خبر دادیم، رنگش مثل گچ سفید شد. دستور مستقیم شاه بود.»[5] اما علی‌رغم تمام این شواهد، رژیم شاه سعی کرد ضمن متهم کردن نیروهای انقلابی، خود را مبرا و بی‌‌‌‌‌گناه نشان دهد. متهم کردن انقلابیون به آتش‌سوزی حکومت پهلوی با نسبت دادن این رویداد به «مارکسیست‌های اسلامی»، آن‌ها را متهم کرد که «به‌جای تمدن بزرگ، وحشت بزرگ» به مردم می‌دهند. اما مردم و انقلابیون معتقد بودند که این آتش‌سوزی حربه‌‌‌‌‌ی شاه و ساواک برای بدنام کردن انقلابیون است. بنابراین افکار عمومی، شاه و رژیم او را عامل اصلی این حادثه می‌دانستند. گذشته از این، بعد از وقوع حادثه، بسیاری از روحانیون تراز اول، گروه‌‌‌‌‌های سیاسی و حتی گروه‌‌‌‌‌های مسلح، با انتشار اعلامیه‌‌‌‌‌هایی، ضمن محکوم کردن این جنایت، «اعلام نمودند کسانی که برای آزادی مردم مبارزه می‌‌‌‌‌کنند، هرگز مردم را به کام آتش نمی‌کشانند.»[6] امام خمینی (ره) نیز در 31 مردادماه سال 1357، در پیامی ضمن آگاهی‌بخشی به مردم در خصوص تکرار اعمال وحشیانه‌ی مشابه از سوی رژیم پهلوی، اعلام کردند: «من گمان نمی‏کنم هیچ مسلمانی، بلکه انسانی، دست به چنین فاجعه‌ی وحشیانه‏ای بزند، جز آنکه به نظایر آن عادت نموده است.»[7] ایشان همچنین خطاب به مردم آبادان اعلام کردند «که جز شاه و بستگانش، کسی از این جنایت نفع ندارد و این مصیبت دلخراش برای شاه، شاهکار بزرگی است تا به تبلیغات وسیع در داخل و خارج دست زند.»[8] در راستای اتهام حکومت پهلوی به انقلابیون، فردی به نام هاشم منیشدپور، با نام مستعار عبدالرضا آشور، در عراق دستگیر و توسط ساواک مجبور به اعتراف می‌‌‌‌‌شود. طبق اطلاعات موجود، این فرد از نظر هوشی هم در سطح پایینی بود. قرار بود اعترافات این فرد از تلویزیون نیز پخش شود، اما از آنجا که دادستان آبادان با این اعترافات قانع نشد، از پخش آن نیز جلوگیری نمود. شاه بعدها در کتاب «پاسخ به تاریخ» از این عمل دادستان گلایه کرد و نوشت: «مقصر واقعی به عراق گریخت و در آنجا دستگیر شد. اعترافات او ثبت شد، ولی قضاتی که مرعوب شده و یا جبون بودند بر این قضیه سرپوش گذاشتند.»[9] اما واقعیت این است که اگر عامل آتش‌سوزی، عبدالرضا آشور بود و اعترافاتش می‌‌‌‌‌توانست افکار عمومی را قانع کند، هیچ‌کس نمی‌‌‌‌‌توانست مانع پخش آن گردد. ضمن اینکه بعد از آزادی آشور، افراد دیگری از جمله فردی به نام حسین تکبعلی‌زاده به‌عنوان مظنونان حادثه دستگیر شدند و به آتش زدن عمدی سینما اعتراف کردند. مظنونان حادثه حسین تکبعلی‌زاده در دادگاهی که در چهارم شهریورماه 1359 برگزار شد، خودش را چنین معرفی کرد: «من معتاد به هروئین و حشیش و کارگر جوشکار بودم و دوافروشی می‌کردم.»[10] قضیه از این قرار بود که گویا در شب هفتم قربانیان سینما رکس، مادر حسین تکبعلی‌زاده ماجرای آتش زدن سینما را برای شخصی تعریف می‌کند و او هم شرح ماجرا را برای چند نفر نقل می‌‌‌‌‌کند. چند روز بعد و به دنبال دستگیری آشور، فردی معتاد که این ماجرا را شنیده بود، در قبال آزادی‌‌‌‌‌اش، نام تکبعلی‌زاده را به همراه سه برادر به نام‌های یدالله، فرج و فلاح بذرکار به‌عنوان عاملان آتش‌سوزی معرفی می‌‌‌‌‌کند. بنابراین تکبعلی‌زاده دستگیر و زندانی می‌‌‌‌‌شود و بعد از پیروزی انقلاب در 23 بهمن آزاد می‌‌‌‌‌گردد. بعد از آزادی مدتی را در آبادان در خانه‌‌‌‌‌ی شخصی به نام آقای رشیدیان (نماینده‌ی مجلس اول شورای اسلامی) پنهان می‌‌‌‌‌شود. مقارن با این روزها، تعداد زیادی از خانواده‌های داغدار آبادانی تحصن می‌کنند و از امام خمینی می‌خواهند تا به جنایت آتش‌سوزی رسیدگی کنند و عاملین اصلی جنایت شناسایی گردند. با بررسی موضوع و رسیدگی‌‌‌‌‌هایی که صورت می‌‌‌‌‌گیرد، سرانجام تکبعلی‌زاده به همراه 25 نفر دیگر از مسئولان شهربانی و ساواک و رؤسای ادارات و مقامات استانی، به‌عنوان متهمان اصلی حادثه معرفی و دستگیر می‌شوند. تکبعلی‌زاده در اعترافات خود در دادگاه عنوان می‌‌‌‌‌کند که اعتیاد داشته و بعد از ترک اعتیادش با چند برادر به نام برادران بذرکار آشنا می‌‌‌‌‌شود که قصد آتش زدن یک سینما را داشتند که او هم تصمیم به همکاری با آن‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌گیرد. وی اضافه می‌‌‌‌‌کند که آن‌ها در ابتدا قرار بود سینما سهیلا را به آتش بکشند که گویا سالن آن سینما بسته بود و این امر محقق نمی‌‌‌‌‌شود و در نهایت، سینما رکس برای هدف آتش‌سوزی انتخاب می‌‌‌‌‌گردد. بعد از این اعترافات، تکبعلی‌زاده به همراه همدستانش دستگیر و پس از هجده جلسه محاکمه، به اعدام محکوم و تیرباران شدند. تأثیر آتش‌سوزی بر روند انقلاب گرچه بعد از گذشت چندین سال از حادثه‌ی آتش‌سوزی سینما رکس آبادان هنوز هم نمی‌‌‌‌‌توان با قاطعیت گفت که کدام شخص یا گروه سیاسی مسئول اصلی آن حادثه بوده است، اما بی‌شک می‌‌‌‌‌توان گفت که این واقعه تأثیرات مهمی در روند تحقق انقلاب اسلامی داشت. یکی از مهم‌ترین این تأثیرات، خشمگین کردن مردم و انزجار بیشتر آنان از حکومت پهلوی بود که همین امر باعث تسریع روند انقلاب گردید، زیرا به باور بسیاری از مردم، عامل اصلی این جنایت ضدانسانی، حکومت پهلوی بود. این انزجار تا جایی پیش می‌‌‌‌‌رود که پالایشگاه نفت در تهران دست به اعتصاب می‌‌‌‌‌زند و سپس بخش‌های دیگر آن در اصفهان، شیراز، تبریز و آبادان هم به اعتصاب می‌پیوندند. علاوه بر این، «با آغاز ماه شهریور، مجالس بزرگداشت کشته‌شدگان سینما رکس آبادان در جای‌جای کشور برگزار شد و تقریباً همه‌ی سخنرانانی که این فاجعه را به دولت جمشید آموزگار و به‌طور کلی نظام شاهنشاهی نسبت دادند، بلافاصله دستگیر شدند. موج اعتراضات در ایران و خارج از کشور به اتحادیه‌‌‌‌‌های بین‌المللی کشیده شد و در پی مخالفت‌‌‌‌‌های داخلی و خارجی، در اوایل همین ماه، جمشید آموزگار استعفا داد و سناتور شریف امامی جایگزین او شد.»[11] همین وقایع در نهایت با سرنگونی حکومت شاه پیوند خورد و باعث پیروزی انقلاب گردید. در پایان باید گفت گرچه بسیاری از شواهد و قراین، حادثه‌ی وحشتناک و ضدانسانی آتش‌سوزی سینما رکس را متوجه شاه و رژیم او می‌‌‌‌‌کرد، اما شخص شاه هیچ‌گاه مسئولیت این حادثه را برعهده نگرفت و در عوض، با متهم کردن انقلابیون، سعی کرد ضمن مبرا دانستن خود، آن‌‌‌‌‌ها را افرادی تندرو و خشن نشان دهد. این در حالی بود که انقلابیون واقعی و در صدر آن‌‌‌‌‌ها رهبر کبیر انقلاب، ضمن محکوم کردن آن حادثه، همواره با هرگونه ترور و خشونت، ولو در رابطه با نزدیکان دربار نیز مخالف بودند. آنچه در این حادثه حائز اهمیت است، تأثیر این واقعه بر تسریع روند انقلاب است، زیرا مردم با مقصر دانستن رژیم پهلوی و ساواک، دست به اعتراض و اعتصاب زدند و موجی از اعتصابات را در سراسر ایران به وجود آوردند که در نهایت هم با پیروزی انقلاب عجین گشت.(*) پی‌نوشت‌ها: [1]. محسنیان‌راد، محمد (1372)، «سینمای ایران در آستانه­ی انقلاب اسلامی»، علوم اجتماعی، رسانه، بهار، شماره‌ی 13، ص 31. [2]. حسینیان، روح‌الله، یک سال مبارزه برای سرنگونی رژیم شاه (بهمن 1356 تا بهمن 1357)، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی. [3]. حوزه‌ی هنری سازمان تبلیغات اسلامی، ساواک و روحانیت، ج 1، تهران، 1371، ص 266. [4]. حسینیان، همان. [5]. روزنامه‌ی کیهان، 21 اسفند 1392، شماره‌ی 20734، ص 6. [6]. مرادپور، معصومه (1387)، «روزهای حماسه و نور (گزارش ساواک و شهربانی رژیم پهلوی)»، پانزده خرداد، شماره‌ی 16، ص 327. [7]. همان، ص 327. [8]. حسینیان، همان. [9]. محمدرضا پهلوی، پاسخ به تاریخ، حسین ابوترابیان، ص 334 و 335. [10]. روزنامه‌ی اطلاعات، 6 شهریور 59. [11]. مرادپور، همان، ص 328. * زهرا سعیدی، پژوهشگر انقلاب اسلامی منبع: سایت برهان

«جریانها و سازمانهای مذهبی سیاسی ایران»

مسعودرضائی رسول جعفریان نویسنده کتاب « جریانها و سازمانهای مذهبی سیاسی ایران» در نهم تیرماه 1343 در محله خوراسگانِ اصفهان متولد شد. در سال 1355 تحصیل علوم دینی را در اصفهان آغاز كرد و در تابستان سال 1357عازم قم شد و در آنجا به تحصیلات خود در فقه و اصول نزد استادان وقت حوزه ادامه داد. وی از سال 1361 به مطالعه در تاریخ اسلام پرداخت و با راهنمایی استاد جعفر مرتضی طی سالها در این حوزه به تحقیق و نگارش مشغول شد كه حاصل آن كتاب «تاریخ سیاسی اسلام» در دو مجلد تا پایان دوره اموی بود. در كنار آن از سال 1366 به تحقیق در تاریخ تشیع مشغول گشت كه محصول آن كتاب تاریخ تشیع در ایران در سه مجلد است كه محدوده ایران اسلامی را تا پیش از روی كار آمدن صفویان دربرمی‌گیرد. بخش دیگری از كارهای پژوهشی وی كه از سال 1370 آغاز شد، در حوزه تاریخ صفویه است كه در این زمینه هم كتاب «صفویه در عرصه دین، فرهنگ و سیاست» درسه مجلد محصول تلاش ده ساله ایشان است. در كنار این موضوعات، مقالات و رسالات متعددی نیز از ایشان به چاپ رسیده كه تاكنون ضمن دوازده مجلد تحت عنوان «مقالات تاریخی» به چاپ رسیده است. مجموعه «میراث اسلامی ایران» كه حاوی بیش از 225 رساله كهن است با همت ایشان و تلاش شمار فراوانی از محققان دیگر كه هر كدام رساله‌ای را تصحیح كرده‌اند، توسط كتابخانه بزرگ حضرت آیت‌الله‌العظمی مرعشی چاپ شده است. ایشان از سال 1374 دست به تأسیس كتابخانه تخصصی تاریخ اسلام و ایران زد كه تاكنون فعال است. به علاوه از سال 1379 به عضویت هیئت علمی ـ پژوهشی پژوهشگاه حوزه و دانشگاه درآمد و مدیریت گروه تاریخ را بر عهده گرفت. كتاب «جریان‌ها و سازمانهای مذهبی- سیاسی ایران» را در نگاهی كلی، باید اثری به حساب آورد كه درصدد پاسخگویی به یكی از نیازهای مهم نسل پرسشگر و محقق امروز، برآمده است و از این بابت باید قدردان تلاش آقای رسول جعفریان بود. وی طی فصل‌های ششگانه این كتاب همان‌گونه كه از عنوان آن برمی‌آید، نگاه خود را بر كلیه جریانهای سیاسی و فكری با محتوای دینی و مذهبی كه در فاصله بین سالهای 1320 الی 1357 به وجود آمده و فعالیت داشته‌اند، متمركز كرده است. شاید بتوان انگیزه اصلی ایشان را از اقدام به این امر مهم انتشار انبوهی از كتابها و مجلات و مقالاتی درباره فعالیت شخصیتها، گروهها و جریانهای فكری و سیاسی غیرمذهبی، ملی‌گرا، چپ‌گرا و لائیك دانست. این حجم بالای تولیدات تاریخی در این زمینه‌ها طبعاً به طرح این سؤال می‌انجامد كه به چه دلیل نهضت مردم ایران در براندازی رژیم پهلوی، ماهیت اسلامی به خود گرفت و سرانجام، تغییر رژیم در پی وقوع «انقلاب اسلامی» صورت پذیرفت؟ به این ترتیب، كتاب آقای جعفریان را باید بازنمایی ریشه‌های انقلاب اسلامی دانست. ایشان در فصل اول كتاب تحت عنوان «بازگشت دین به عرصه جامعه و سیاست»، زمینه‌ها و دلایل فعال شدن جریانهای مذهبی را در دهه‌های 20 و 30 مورد توجه قرار می‌دهد و به معرفی مصادیق این جریانها می‌پردازد. در فصل دوم، فعالیتهای حوزوی از اواخر دهه 30 تا زمان پیروزی انقلاب مورد توجه نویسنده قرار دارد و در این راستا تعدادی از مؤسسات شكل گرفته در كنار حوزه و نحوه فعالیت و تأثیرگذاری آنها، بررسی قرار می‌شوند. سومین فصل به بحث درباره جریانهای مذهبی- سیاسی فعال دهه چهل تا اوایل دهه 50 اختصاص دارد و در چهارمین فصل به بررسی تفصیلی دو جریان فكری- سیاسی مجاهدین خلق و دكتر شریعتی به عنوان دو نمونه بارز از مطرح كنندگان اسلام انقلابی در آن مقطع زمانی از نظر می‌گذرد. به دنبال این و با نزدیك شدن به مقطع پیروزی انقلاب، معرفی فعالان مذهبی- سیاسی در آستانه انقلاب اسلامی در پنجمین فصل صورت می‌گیرد و در نهایت ششمین فصل به مروری بر آرا و افكار جریانهای تجدیدنظر طلب در عقاید شیعه اختصاص دارد. مسلماً گستردگی جریانهای فكری و سیاسی اسلامی در ایران به حدی است كه گردآوری آنها در یك كتاب برای مطالعه آحاد جامعه، می‌تواند خدمت شایان توجهی به شمار آید، اما در این میان باید توجه داشت كه نگاه ما به هر یك از این جریانها باید در یك چارچوب اصولی و منطقی كلی كه برای تمامی آنها به طور یكسان كاربرد دارد، قرار داشته باشد. اهمیت این مسئله از آنجاست كه ضمن اتقان بخشیدن به كار تاریخ‌نگاری انقلاب اسلامی و پرهیز از بزرگ‌نمایی‌ها و كوچك‌نمایی‌های غیرمنطقی، باعث می‌شود تا تأثیرگذاری‌های هر یك از این جریانهای سیاسی و فكری بر مسائل دوران پس از انقلاب نیز، در حد و اندازه واقعی آنها و با ضعفها و قوتهای ذاتی‌شان، در معرض ارزیابی و قضاوت افكار عمومی قرار گیرد.با توجه به آنچه بیان شد، هنگام مطالعه كتاب «جریان¬ها و سازمان‌های مذهبی- سیاسی ایران» نمی‌توانیم به بی‌طرفی نویسنده محترم آن حكم كنیم؛ چرا كه وی به عنوان یك پژوهشگر و نویسنده تاریخ، در پشت یك چارچوب تحلیلی ثابت به نظاره و ثبت وقایع، رویدادها، تفكرات و عملكردها نمی‌پردازد و بعضاً زاویه نگاه او به تناسب فرد یا سازمان مورد بررسی، تغییر می‌یابد؛ و بدین لحاظ مشاهده می‌شود گاه یك مسئله كه برای فردی بسیار مذموم و گناهی بزرگ به حساب می‌آید، برای دیگری، از این درجه سیاهی برخوردار نیست و چه بسا بتوان در جمع و تفریق نكات مثبت و منفی او، سرانجام حاصلی مثبت را در كارنامه فرد یا سازمان مورد نظر ثبت كرد. به عنوان نمونه، اگر همكاری با ساواك یا همسویی فكری و عملكردی با آن، نامطلوب و منفی بوده است، طبیعتاً این مسئله باید برای همگان یكسان باشد. قائل شدن هرگونه تفاوت در این زمینه، می‌تواند به عنوان یك نقطه ضعف در تحلیل تاریخ به حساب آید.در این كتاب به مقتضای موضوع آن، از اشخاص، سازمانها، نشریات و طیف‌های سیاسی و فكری بسیار متنوعی كه در چارچوب اعتقاد به اسلام می‌گنجند، سخن به میان آمده است. طبیعتاً هر یك از اینها دارای نوع خاصی از تأثیرگذاری بر جامعه بوده‌اند و همچنین از نظر عمق و گستره این تأثیرگذاری نیز تفاوتهای آشكاری با یكدیگر داشته‌اند؛ بنابراین جا دارد با تمركز بر مواردی خاص و با اهمیت بیشتر، به ارزیابی آنها بپردازیم. در این زمینه به دو طریق می‌توان عمل كرد: نخست آن كه یك فرد یا یك سازمان به تنهایی مورد توجه قرار گیرد و مشخص شود كه قضاوتهای نویسنده درباره او تا چه حد منطبق بر واقعیات است و دوم این‌ كه با یك نگاه تطبیقی، به این مسئله پرداخته شود كه آیا نویسنده در ارزیابی افراد و سازمانهای مختلف، از یك شیوه و چارچوب واحد پیروی كرده است یا تفاوتهایی را در این زمینه می‌توان مشاهده نمود كه طبعاً دارای تبعات و پیامدهای خاصی در نتیجه‌گیریها می‌تواند باشد. در این ارزیابی سعی ما بر آن است تا این دو مسئله را به صورت توأمان مدنظر داشته باشیم. به طور كلی موضوعی كه در این كتاب به شدت جلب توجه می‌كند، حساسیت نویسنده در مورد دكتر علی شریعتی است. شاید از این رو كه افكار و عملكردهای دكتر شریعتی فی‌نفسه توجهات بسیاری را به خود معطوف می‌دارد و جبهه‌ای از موافقان و مخالفان را در برابر او شكل می‌دهد. آنچه در یك تحلیل بسیار كلی باید دربارة دكتر شریعتی گفت این است كه آراء و اندیشه‌های او دارای نقاط قوت و نقاط ضعف است و تأیید یا رد یكسره آنها به هیچ‌وجه امكان‌پذیر نیست. از طرفی دكتر شریعتی در طول فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی خویش، رفتارها و عملكردهای مختلف و متفاوتی از خود بروز داد كه منشأ بحثها و مناقشات دامنه‌داری بین موافقان و مخالفان او از زمان اوج‌گیری حیات سیاسی و فكری وی تا حال حاضر شده است. موافقان وی معتقدند این‌گونه عملكردها مبتنی بر شرایط و مقتضیات روز و به منظور فراهم آوردن فضای مناسبی برای فعالیتهای فرهنگی و سیاسی او بوده است و مخالفانش بر این نكته پای می‌فشارند كه آنچه از دكتر شریعتی مشاهده شده است، فراتر از مصلحت‌سنجی‌های متعارف بوده و حكایت از نوعی همراهی خودخواسته با رژیم پهلوی دارد. اینك در چارچوب چنین مناقشاتی كه گویا پایانی نیز بر آن متصور نیست، شایسته است ببینیم آقای جعفریان چه تصویری را از جریان فكری دكتر علی شریعتی به دست داده است.پیش از این، جا دارد اشاره‌ای به جلد سوم كتاب «نهضت امام خمینی» به قلم سیدحمید زیارتی (روحانی) شود كه مقدمه‌ای ضروری بر این بحث به حساب می‌آید. آقای زیارتی در این كتاب، با انتشار تعدادی از اسناد مربوط به دكتر شریعتی در ساواك و تحلیل و ارزیابی آنها، به این نتیجه‌گیری قطعی دست زده كه شریعتی علی‌رغم چهره انقلابی خویش، همكاری ارگانیك و برنامة‌ریزی شده‌ای با ساواك داشت و به منظور پیشبرد اهداف سیاسی و فرهنگی رژیم پهلوی تلاش و فعالیت می‌كرد. وی سپس در دفاع از نظریه خویش طی مقالاتی در پاسخ به یكی از منتقدان جلد سوم «كتاب نهضت امام خمینی» نوشت: «پیوند عمیق میان ساواك و شریعتی به تحلیل و اثبات نیاز ندارد. آنان كه با چشم حقیقت‌بین به جریان بنگرند، با نگاهی گذرا تنها به نامه 40 صفحه‌ای شریعتی به پیشگاه ساواك، پیوند عمیق میان ساواك و شریعتی را آشكارا می‌بینند هرچند بت‌تراشان و اسطوره‌سازان ناگزیرند با بهانه‌تراشیها، جوسازیها و بهتان¬تراشیها، حقایق را نادیده انگارند و تاریخ را تحریف كنند.» (سیدحمیدروحانی، پاسخ به مقالات بار دیگر شریعتی، روزنامه كیهان، 10/9/1372، ص6)اینك با توجه به این دیدگاهِ آقای سیدحمید روحانی كه در زمان حضور خود در «مركز اسناد انقلاب اسلامی» مبادرت به چاپ جلد سوم كتاب «نهضت امام خمینی» كرد، جا دارد موضعگیری آقای جعفریان را در كتاب خویش كه آن نیز از سوی این مركز انتشار یافته است، مورد ملاحظه قرار دهیم: «در اینجا باید گفت، دو دیدگاه درباره مسائل مطرح شده میان رژیم و شریعتی مطرح شده است: الف: یك دیدگاه، دیدگاهی است كه آقای سیدحمید روحانی در كتاب نهضت امام خمینی جلد سوم دنبال كرده و بر اساس برخی از مطالبی كه در این اسناد آمده و موافقت‌هایی كه ساواك با برنامه‌های حسینیه داشته و شواهد دیگر، كوشیده است تا به نوعی دكتر را عامل رژیم معرفی كند... باید گفت چنین عقیده‌ای، از شواهد كافی برخوردار نیست، هرچند سكوت رژیم در برابر حسینیه، محاكمه نشدن دكتر و بعد هم مسائل دیگر، جای نوعی پژوهش در این مسأله را بر جای می‌گذارد.»(ص474) همان‌گونه كه ملاحظه می‌شود آقای جعفریان اگرچه ابتدا نظریه آقای روحانی را از «شواهد كافی برخوردار» نمی‌داند و به نوعی آن را رد می‌كند، اما در عین حال راه را برای پژوهش و اثبات احتمالی آن نیز نمی‌بندد و لذا می‌توان گفت حكمی قطعی در این باره نمی‌دهد. وی در ادامه این بحث به طرح دیدگاه دیگر درباره شریعتی می‌پردازد و خاطر نشان می‌سازد: «نگاه دوم آن است كه ساواك و دكتر شریعتی، به شهادت برخی از نامه‌های متبادله، بازجویی‌ها و شرح حال‌هایی كه دكتر برای خود و بیان دیدگاههایش تهیه و به ساواك داده است، به نوعی وحدت نظر در برخورد با مسائل اجتماعی، روحانیت، ماركسیسم و سرگرم كردن جوانان به برخی از مسائل و مبارزه با سنت‌های اصیل تحت عنوان خرافه‌زدایی و غیر آن رسیده بودند. این امر در نامه چهل صفحه‌ای و بیشتر بازجویی‌های دكتر مشهود است. انكار این نامه و سایر بازجویی‌ها با هیچ نوع نگرش اصیل تاریخی سازگار نیست.»(ص474) به این ترتیب تنها تفاوت «نگاه دوم» نسبت به «نگاه اول»، «عامل بودن» دكتر شریعتی است كه البته با توجه به تأكیدی كه بر رسیدن ساواك و شریعتی «به نوعی وحدت نظر» صورت می‌گیرد، نتیجه عملی نگاه اول و دوم، چندان تفاوتی با یكدیگر ندارد. بنابراین خوشبینانه‌ترین نگاه این كتاب راجع به شریعتی چنین است كه طبعاً وحدت نظر و اشتراك فكری او و ساواك می‌بایست نتایجی در مسیر اهداف و برنامه‌های ساواك به دنبال داشته باشد. اما آیا چنین شد؟ برای یافتن پاسخ این سؤال به متن كتاب رجوع می‌كنیم: «هیچ كس نمی‌تواند تأثیر شریعتی را در انقلاب اسلامی انكار كند. این افزون بر آن است كه با طرح اسلام علوی، زینبی و ابوذری، از سوی شریعتی، نوعی فضای انقلابی در كشور پدید آمد كه در آستانه تحولات سال 56 مورد استفاده قرار گرفت.»(ص512)حال باید پرسید این چگونه وحدت نظری بین شریعتی و ساواك «در برخورد با مسائل اجتماعی، روحانیت، ماركسیسم و سرگرم كردن جوانان به برخی از مسائل و مبارزه با سنت‌های اصیل تحت عنوان خرافه‌زدایی و غیر آن» است كه نتیجه آن، شكل‌گیری «نوعی فضای انقلابی در كشور» و تأثیرگذاری گسترده بر رویش روحیه انقلابی اسلامی در میان اقشار وسیعی از جوانان و بویژه طیف دانشجویان بوده است؟ با تأمل در این سؤال است كه متوجه جای خالی «نگاه سوم» در این كتاب می‌شویم. حتی ممكن است این نگاه سوم، به اعتقاد نویسنده كتاب، دارای اشكال یا غلط باشد كما این كه نوع «نگاه اول» را ایشان غیرقابل پذیرش می¬خواند، اما به هر حال می‌بایست از آن در شمار نوع نگاه‌های مطرح به رفتارها و عملكردهای شریعتی یاد می‌شد. این نگاه بر آن است كه شریعتی نه «عامل» ساواك بود و نه «به نوعی وحدت نظر با ساواك» رسیده بود؛ چرا كه از دل چنین وحدت نظری با دستگاه سركوب و اختناق رژیم پهلوی كه اهداف خاص خود را دنبال می‌كرد، جز همان عاملیت نتیجه نخواهد شد. در این نوع نگاه، شریعتی به عنوان یك مسلمان انقلابی و مبارز مطرح است كه اگرچه انتقاداتی نیز بر بخشهایی از نظرات و رفتارهای وی می‌توان داشت، اما او در پی به دست آوردن فضا و شرایط مناسب به منظور طرح افكار و عقاید انقلابی خویش بوده است و در این مسیر، به ناچار و حتی گاهی به اشتباه، تبادل نظرهایی را با ساواك به قصد فریب آن و اطمینان بخشی نسبت به خود، انجام می‌دهد. مبنای استدلال این نگاه، جامع‌نگری به آثار شفاهی و مكتوب به جا مانده از شریعتی و نوع تأثیرگذاری آنها بر فضای عینی و ذهنی جامعه در طول سالهای 48 تا 56 است. به عبارت دیگر، در این نوع نگاه، نامه 40 صفحه‌ای شریعتی به ساواك و دیگر مكاتبات وی با این سازمان و نیز اوراق بازجویی وی و محتویات آنها، در كنار هزاران صفحه مطلب و دهها ساعت سخنرانی وی و محتویات آنها قرار می‌گیرد، سپس درباره جمع آنها قضاوت می‌شود و نتیجه این قضاوت همان است كه در یك جمله از سوی نویسنده این كتاب نیز بیان شده است: «هیچ كس نمی‌تواند تأثیر شریعتی را در انقلاب اسلامی انكار كند.»(ص512) اما مسئله اینجاست كه آقای جعفریان به لوازم این قضاوت خویش، اعتنای لازم را ندارد، حال آن كه در نوع نگاه سوم، این لوازم مورد دقت قرار می‌گیرد.همچنین درباره دیدگاه شریعتی نسبت به روحانیت جای هیچ شك و شبهه‌ای نیست كه وی در این زمینه دچار اشتباهات و افراط‌هایی شده و نظرات وی در این باره تأثیراتی منفی بر شكل‌گیری افكار انحرافی نزد برخی گروههای تندرو منحرف گذارده است. اما در اینجا نیز، همه حقیقت را باید دید و نه تنها بخشی از آن را.بد نیست به آنچه حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در سخنرانی خود در سال 59 به مناسبت سالگرد فوت دكتر شریعتی در مسجد اعظم قم، بیان فرموده‌اند، اشاره‌ای داشته باشیم. در این زمینه گفتنی است استناد به سخنان ایشان از آن رو صورت می¬گیرد که نویسنده محترم در جایی دیگر (بحث مربوط به انجمن حجتیه) استنادی به برخی فرمایشات ایشان دارد – که البته در جای خود مورد ارزیابی قرار خواهد گرفت – اما در مورد دکتر شریعتی علی¬رغم وجود بیاناتی از سوی آیت¬الله خامنه¬ای هیچ گونه اشاره¬ای به آنها نشده است و لذا ما خود را ناچار از آن دیدیم که این مطالب را یادآوری نماییم. از سوی دیگر باید خاطرنشان سازیم که انتخاب این بخش از سخنان آیت‌الله خامنه‌ای به هیچ رو ارتباطی با موقعیت ایشان در زمان حاضر به عنوان رهبر معظم انقلاب اسلامی ندارد، بلكه از آن رو كه ایشان دكتر شریعتی را نه تنها از ورای كتابها و نوارهای سخنرانی بلكه به عنوان یك دوست، یار و همراه می‌شناخته و با یكدیگر گفتگو و تبادل نظر داشته‌اند و لذا به زیر و بم تفكرات شریعتی آشنا بوده‌اند، به سخنانشان استناد می‌جوییم: «شما برادران و خواهران عزیز و گردانندگان این مجلس عظیم و مهم كه یادبود سالگرد فقدان شریعتی عزیز در قلب حوزه‌های علمیه تشیع است كه مرا بخصوص برای گویندگی این مجلس خواستید، لابد بخاطر این بوده كه می‌دانستید سوابق دوستی و برادری و الفت و انس میان ما را و حقیقت هم همین است. در سال 50 و 51 آن وقتی كه احساسات ضد شریعتی و احساسات شریعتی‌گرایان در اوج تخاصم بود و اینجا و آنجا بحث‌ها و قلم‌زدنهای بی‌ثمر و احیاناً زیان‌بخش و گفتن و شنیدنهای بی‌فرجام پایان ناپذیر وقت عزیز جامعه و ما و انقلاب ما را می‌گرفت، جوان طلبه‌ای در مدرسه فیضیه قم و یا ظاهراً در صحن، آمد پیش من گفت من از قم با شوق و علاقه‌ وافری برای شركت در كلاس اسلام‌شناسی حسینیه ارشاد هر هفته به تهران می‌روم و این هفته هم رفته بودم و شریعتی را استاد خود می‌دانم. اما رفتم آنجا و در ضمن بیانات دكتر جمله‌ای گفته شد راجع به روحانیون، من احساس ناراحتی و شرم كردم و خجالت كشیدم، اهانت بود و گله كرد كه چرا این استاد عزیزی كه ما به او علاقه داریم گاهی در حرفها تعبیرات نیش‌داری به كار می‌برند. من عیناً این مطلب را به مرحوم دكتر گفتم. از خصوصیات دكتر شریعتی حقیقت پذیری بود، برخلاف آنچه كه گفته‌‌اند و نوشته‌اند، حرف را گوش می‌كرد و اگر درست می‌یافت، می‌پذیرفت، و اگر كسی به خط فكری این متفكر عزیز در میانه سالهای 46 و 47 تا 52 نگاه كند، بروشنی این تغییر جهت را در چند بخش می‌بیند. دائماً رو به بهتر شدن و تكامل یابی و رفع عیب حركت می‌كرد. از این گله و شكایت برادرانه ناراحت شد و گفت جبران خواهم كرد و جبران كرد و چند سخنرانی پرشور و تعبیرات واقعبینانه درباره حوزه‌های علمیه و روحانیت و بخصوص طلاب، گوشه‌ای از این جبران بود. در آن دیدار راجع به حوزه علمیه و طلاب تعبیرات یادم نیست، نقل نمی‌كنم، اما نشان می‌داد كه این ذهن بیدار و این چشم نافذ دقیقاً موضع روحانیت و بالخصوص موضع حوزه‌های علمیه و طلاب جوان را در بافت كلی جامعه ایران و انقلاب ایران احساس و لمس می‌كند. چیزی كه نه قبل از او، نه متأسفانه بعد از او مدعیان پرچم‌داری روشنفكری نیمه‌اسلامی آن را از بن دندان درك نكردند، او می‌فهمید و درك می‌كرد و راستی امروز جایش خالی است.» (سخنرانی آیت‌الله خامنه‌ای در مراسم سالگرد درگذشت دكتر شریعتی در مسجد اعظم قم، روزنامه جمهوری اسلامی، 4/4/1359، ص 12)از این نگاه، دكتر شریعتی متفكری بی‌عیب و اشتباه تلقی نمی‌شود و چه بسا كه اشتباهات بزرگی را نیز در لابلای سخنان و اندیشه‌های وی بتوان یافت، اما نكته مهم آن است كه او در مسیر تحولات فكری خود، هرزمان به پختگی بیشتری رسیده و تلاش كرده است تا اشتباهاتش را به مرور مرتفع سازد. به همین مناسبت نیز دكتر بهشتی او را «متفكری در مسیر شدن» می‌نامید و بر این اعتقاد بود كه شریعتی در حال پیمودن مراحل تكاملی اندیشه خود به سر می‌برد، هرچند تا زمان فوت نیز باید گفت به نسبت سن خویش، 44 سال، او توانسته بود نقشی سترگ و ستودنی در باروری اندیشه اسلام انقلابی در جامعه و بویژه میان قشر جوان داشته باشد.در چارچوب چنین نگره‌ای است كه باید تمام حقیقت را درباره تفكر و اندیشه دكتر شریعتی دید و به ارزیابی نشست. شریعتی اگرچه انتقادات نسبتاً تند و افراطی از روحانیت دارد و بعضاً با نام بردن از برخی بزرگان علمای شیعه در قرون ماضی و معاصر، راهی خطا می‌پیماید، اما در عین حال باید به آن بخش از سخنان وی كه در تجلیل و تكریم از علما و روحانیون و حوزه‌های علمیه نیز اختصاص دارد، توجه كرد: «بزرگترین پایگاهی كه می‌توان امیدوار آن بود كه توده ما را آگاه كند، اسلام راستین را به آنان ارائه دهد، در بیداری افكار عمومی و بخصوص متن توده ما نقش مؤثر و نجات بخشی را ایفا كند، و در احیاء روح اسلام و ایجاد نهضت آگاهی‌دهنده و حركت بخشنده اسلامی، عامل نیرومند و مقتدری باشد، همین پایگاه «طلبه» و «حوزه» و حجره‌های تنگ و تاریكی است كه از درون آنها، سیدجمال‌الدین‌ها بیرون آمده است». (دكتر شریعتی، مجموعه آثار، شماره 26 علی (ع) صص2-371)وی در جای دیگر خاطر نشان می‌سازد: «درصدر همه نهضتهایی كه در برابر هجوم فرهنگی و حتی سیاسی و اقتصادی استعمار غربی عكس‌العمل ایجاد كرد و بپاخیزی و رستاخیزی به وجود آورد، چهره‌های علمای مترقی و شجاع و آگاه اسلامی را می‌بینید... من به شبه روشنفكرانی كه درباره مذهب اسلام و علمای اسلامی همان قضاوتهای صادراتی اروپایی را درباره قرون وسطای مسیحیت و كلیسای كاتولیك تكرار می‌كنند كاری ندارم. آنها كه قضاوتهایشان كار خودشان و صادر شده از اندیشه مستقل و تحقیق و شناخت مستقیم خودشان است، می‌دانند كه نقش علمای مذهبی، مذهب، مسجد و بازار در نهضت‌ها و انقلابات سیاسی صد سال اخیر چه بوده است... این كه می‌گویم روح و رهبری همه نهضتهای ضدامپریالیستی و ضداستعماری و ضد هجوم فرهنگی اروپایی را در نهضتهای اسلامی، علما و متفكران بزرگ اسلامی به دست داشته‌اند، و گاهی حتی از اصل ایجاد كرده‌اند، یك واقعیت عینی است. در تمام جامعه‌های اسلامی كه در صد سال اخیر با تمدن جدید آشنا شدند و با مسائل اقتصادی و سیاسی و نظامی اروپا سروكار پیدا كردند نگاه كنید، پای یكی از این قراردادهای سیاهی را كه در این قرن و بیش از یك قرن تدوین شده و این قراردادهای شوم استعماری كه در میان كشورهای اسلامی آفریقا و آسیا با امپریالیسم منعقد گردیده، یعنی تحمیل گردید، زیر یكی از این قراردادها امضای یك عالم اسلامی وجود ندارد، متأسفانه و با كمال شرمندگی همه امضاها از تحصیلكرده‌های مدرن و «روشنفكر» و «امروزی» و «غیرمتعصب» و دارای «جهان‌بینی‌باز» و «اومانیستی» و «مترقی» و غیرمذهبی است.» (دكتر شریعتی، مجموعه آثار، شماره 5 (ماو اقبال)، صص 3-82)مسلماً وجود چنین رگه‌های پررنگی در دفاع از شأن و جایگاه روحانیت مترقی، متفكر و انقلابی در نظرات دكتر شریعتی باعث می‌شد تا برخلاف آنچه آقای جعفریان در كتاب خود نمایانده است، تمامی یا اكثریت علاقه‌مندان و هواداران شریعتی به افرادی با گرایشهای ضد روحانیت تبدیل نشوند. البته بودند كسانی كه با یكجانبه‌نگری به بعضی نظرات شریعتی و بر اساس انگیزه‌ها و تفكرات شخصی خود، راه افراط را در این وادی می‌پیمودند و به عنوان نمونه در قالب گروههایی مانند فرقان یا آرمان مستضعفین، تز «اسلام منهای روحانیت» را سرلوحه فعالیتها و اقدامات خویش قرار می‌دادند، سپس با الگوگیری از فعالیتهای سیاسی و مسلحانه سازمانهایی مانند سازمان مجاهدین خلق، تا سر حد دست‌ زدن به اعمال تروریستی در این مسیر پیش می‌رفتند، اما آیا براستی این تنها نتیجه منطقی از تفكرات دكتر شریعتی بود؟ و آیا می‌توان گفت تمامی جوانانی كه با اندیشه‌های شریعتی آشنا بوده‌اند و چه بسا این تفكرات، در برانگیختن انگیزه‌های انقلابی آنها نقش قابل توجهی داشت، بعدها در مسیر حركت بر ضد روحانیت قرار گرفتند؟ واقعیت‌های عینی جامعه ما، به هیچ وجه چنین موردی را تأیید نمی‌كند؛ زیرا جوانان پرشور و انقلابی كه پیش از انقلاب تأثیراتی نیز از تفكرات شریعتی پذیرفته بودند، در مراحل بعدی به صورت بزرگترین پشتوانه و سرمایه اجتماعی و سیاسی و فرهنگی روحانیت مبارز و انقلابی درآمدند و نقشی انكارناپذیر در به پیروزی رساندن انقلاب و حفظ و حراست از آن ایفا كردند. به همین دلایل باید گفت اشارات مكرری كه در این كتاب به مكاتبات و روابط شریعتی و ساواك و همچنین برخی آرا و افكار او درباره روحانیت شده و به ویژه در فصل چهارم تحت عنوان «اسلام انقلابی در دو سازمان و جریان موازی سیاسی مجاهدین و شریعتی» نوعی فضاسازی ذهنی به منظور مشابه‌سازی این دو جریان موازی، صورت گرفته، از جمله نگاههای افراطی و یكجانبه‌ نویسنده محترم كتاب است و چنین به نظر می‌رسد كه اگرچه ایشان در جایی به رد نظریه آقای سیدحمید روحانی درباره شریعتی در جلد سوم كتاب «نهضت امام خمینی» می‌پردازد، اما گویا نتوانسته است خود را بكلی از تأثیرات آن كتاب مصون بدارد.نكته دیگری كه در ادامه باید به بررسی آن پرداخت، روابط شریعتی و مطهری است كه از موضوعات مورد توجه و اهتمام آقای جعفریان به شمار می‌آید، كما این كه در این كتاب به مناسبتهای مختلف به این روابط تیره اشاره شده و نامه‌ها و اظهارات استاد شهید مطهری درباره شریعتی مورد استناد قرار گرفته است. جای شك و تردید نیست كه استاد مطهری به دلیل عمق بینش خود در مسائل اسلامی و همچنین به لحاظ حساسیتی كه در قبال انحرافات فكری و نظری داشت، بتدریج در قبال برخی اظهارنظرهای دكتر شریعتی موضع گرفت و انتقاداتی جدی بر آنها وارد ساخت؛ به هر حال، روابط آنها به سردی و بلكه كدورت گرایید. این مسئله باعث شده است تا اینك آقای جعفریان به عنوان كسی كه قصد دارد تاریخچه‌ای درباره «جریانها و سازمانهای مذهبی سیاسی ایران» به خوانندگان ارائه دهد، بر این اختلافات انگشت گذارد و با تكرار موضع‌گیری‌های استاد مطهری در قبال دكتر شریعتی، نگاه خوانندگان را به شریعتی بشدت معطوف به این جنبه از مسائل كند و تصویری خاص از وی به نمایش بگذارد. اما آیا در بررسی اختلافات میان استاد مطهری و دكتر شریعتی، امكان اتخاذ موضع و نوع نگاهی دیگر وجود ندارد؟ در اینجا نیز مجدداً از سخنرانی آیت‌الله خامنه‌ای در مراسم سالگرد دكتر شریعتی در سال 1359 در مسجد اعظم قم بهره می‌گیریم و تأكید دوباره داریم بر این كه استناد به این سخنان، به هیچ وجه ارتباطی به شأن و جایگاه امروزی ایشان ندارد، بلكه صرفاً توجه به نظرات شخصیتی است كه دارای ارتباط قدیمی و صمیمانه با هر دو سوی این ماجرا بوده و ضمن آگاهی از آرا و اندیشه‌های هر دو طرف، در اوج اختلافات میان آنها، در جلساتی که با حضور آنها و همچنین برخی از روحانیون انقلابی و روشنفکران دینی به منظور بحث و بررسی مسائل فی‌مابین برقرار می¬شده، در تعامل با هر دو قرار داشته و مسائل را از نزدیك شاهد بوده است: «شریعتی آن كسی بود كه نقطه¬التقاع روشنفكری اسلامی و جریانهای روشنفكری قبل قرار گرفت. لذا حق بزرگی به گردن اندیشه روشن بینانه و روشنفكرانه اسلامی دارد. به قول آقایان «آنتی تز» جریان روشنفكری ضد اسلامی دقیقاً شریعتی بود. من پیش از خیلی از كسانی كه بعدها با پاره‌ای از اشتباهات دكتر آشنا شده بودند به خاطر انس و آشنایی و صمیمیت و رفاقت، نقطه‌های اشتباه را در اندیشه او مشاهده و لمس می‌كردم، گاهی هم با هم بحث می‌كردیم، اما می‌دیدم كه او چه می‌كند، لمس می‌كردم كه او چه هنر بزرگی دارد به كار می‌برد، نمای خارجی اسلام در دید طبقات تحصیل‌كرده و روشنفكر در آن روز یك نمای ضد روشن‌‌بینی بود. درست است كه در سال 42 و 43 و چند سال بعد از آن، به واسطه مقاومت عظیمی كه مردم به پشتگرمی و اتكاء حوزه علمیه كردند، نظرها نسبت به اسلام تا حدود زیادی واقع‌بینانه شد، اما این معنایش این نبود كه اسلام مبارز است، اسلام مقاوم است، اسلام ضدظلم است، معنایش این نبود كه اسلام ما را به پرواز بی‌نهایتی، به سوی اندیشه‌های ناگشوده فكری و مقدس و انسانی و شریف سوق می‌دهد، این كار شریعتی بود، شریعتی توانست نسل جوان را یكجا و دربست به طرف مذهب و ایمان مذهبی بكشاند. این كار را او به طبیعت خود می‌كرد، تصنعی در این كار نداشت، طبیعتاً اینطوری بود، او خودش یك چنین ایمانی داشت، او خودش یك چنین دید روشنی به اسلام داشت و به همین دلیل بود كه آنچه از او می‌تراوید این فكر و این منش را ترویج می‌كرد. بعد از بلوغ شریعتی در عرصه روشنفكری و بر منبر روشنفكری اسلامی بسیار بودند كسانی كه معلمان شریعتی بودند، اما كشف نشده بودند، ولی كشف شدند، شریعتی به خود من بارها می‌گفت كه من مرید مطهری هستم، مطهری را استاد خودش می‌دانست و ستایشی كه او از مطهری می‌كرد، ستایش یك آشنا به شخصیت عظیم و پیچیده و پرقوام مطهری بود، اما مطهری در سایه و یا در پرتو حسن‌ظن و اقبالی كه جوان روشن‌بین روشنفكر و نسل تحصیل كرده به اسلام پیدا كرده بود شناخته شد. قبلاً مطهری را همكارها و همدرسها و شاگردهایش فقط می‌شناختند، طلوع مطهری در آفاقی شد كه آن افاق را از لحاظ جو كلی، كوششهای شریعتی به وجود آورده بود و یا در آن سهم بسیار بزرگی داشت. البته ارج و ارزش فیلسوف متفكر پرمغزی مثل مطهری در جای خود روشن و واضح است. دشمن در آن وقت خوب فهمید كه به كجا تكیه كند. نقش اختلاف افكنی و در این نقش دشمن یك جانبه بازی نكرد بلكه دو جانبه بازی كرد. از دو طرف دو جناح و دو جبهه را به جان هم انداخت. كسانی را به بهانه اشتباهات شریعتی آنچنان برانگیخته كرد كه حاضر شدند بگویند این حتی دین ندارد، سنی بودن پیشكش چون چیز خیلی كمی بود، معتقد به الله و معتقد به نبوت هم نیست. متقابلاً عده‌ای را وادار می‌كردند كه بیایند به مردم و جوانها بگویند بفرمائید اسلام یعنی این، مسلمانها یعنی این، روحانیت یعنی این، تبلیغ اسلامی حوزه علمیه یعنی این كه این اندیشه‌ها و این آرمانها و این هدفها و این سوز و این گداز را بی‌دینی می‌داند، و این بازی گرفت و به طور فاجعه‌آمیزی هم گرفت و آن كسانی كه در این میانه می‌ایستادند و به دو طرف هشدار می‌دادند، به یك طرف می‌گفتند بابا برای اشتباهات كوچك، برای خطاها و لغزشهای قابل اغماض، اصالتها و ارزشهای بزرگ را فراموش نكنید و به قول خود شریعتی مجازات را به قدر گناه بدهید و نه بیشتر، او خودش هم می‌گفت من اشتباهاتی دارم، اما مجازاتی كه بعضی از آقایان برای من در نظر می‌گیرند صد برابر بزرگتر از اشتباه من است. اگر صد برابر بزرگتر نبوده ده برابر بزرگتر بود و به این طرف بگویند موضع عكس‌العملی انفعالی پیدا نكنید. آن كسی كه به نام حوزه علمیه کتاب می¬نویسد سر تا پا فحش، به دلیل فحاشی‌اش جزء حوزه علمیه نیست. حوزه علمیه جای عالمانه سخن گفتن است و نه عامیانه تهمت و افتراء و فحش‌آمیز. این عده‌ای كه این وسط را گرفته بودند اتفاقاً از دو طرف می‌خوردند. عده‌ای به اینها می‌گفتند روشنفكرزده و عده‌ای می‌گفتند مرتجع و این دلیل آن بود كه نقش سازمان امنیت خیلی خوب گرفته بود.و در سوی دیگر انتقاد تبدیل شد به فحاشی و این اختلاف به دو حركت شدید متخاصم مبدل شد و بعد از آن همه كوشش و تلاش كه توانسته بود روحانیت و جوان را كنار هم قرار بدهد این دو بتدریج با هم قهر می‌كردند و از هم رو برمی‌گرداندند. خوشبختانه انقلاب اسلامی ایران اوجش، اشتغال بزرگش، همه این ناصافیها و قشرها و ناهنجاریها را ذوب كرد و از بین برد.»(روزنامه جمهوری اسلامی، 4/4/59، ص12)همچنین در پایان این بخش از مطلب، جا دارد به نوع واكنش حضرت امام خمینی(ره) در قبال دكتر شریعتی كه در كتاب نیز تلاش شده است تا مجموعه‌ای از این واكنشها گردآوری شود، اشاره‌ای داشته باشیم. به طور كلی از مجموعه موضع‌گیری‌های امام چنین برمی‌آید كه ایشان ضمن انتقادات جدی به برخی آرا و تفكرات دكتر شریعتی، هرگز حاضر به آن نبودند كه وی در حوزه‌ای خارج از دایره تفكر اسلامی و انقلابی قرار گیرد؛ لذا اگرچه از تأیید كامل وی چه در زمان حیاتش و چه بعد از فوت، خودداری كردند، اما هیچ گاه نیز موضعی در قبال وی نگرفتند كه دستاویزی برای دیگران به منظور نفی و طرد دكتر شریعتی شود. حتی چنین به نظر می‌رسد كه امام بعضاً پیغامهای دلسوزانه و مشفقانه‌ای را نیز برای شریعتی می‌فرستادند: «یكبار امام به آقای خسرو منصوریان فرموده بود: سلام مرا به شریعتی برسان و بگو خداوند به شما توفیق بدهد، اما گله‌ای كه از شما دارم این است كه گفته‌اید آخوندها یك دست برای گرفتن و یك دست برای بوسیدن دراز كرده‌اند؛ این طور نیست.»(ص497)آنچه تاكنون بیان شد، صرفاً درباره نوع نگاه نویسنده محترم كتاب به جریان فكری دكتر شریعتی بود، اما موضوع حائز اهمیت دیگر این كه آیا آقای جعفریان برای بررسی جریانهای فكری و سیاسی گوناگون، از یك روش واحد بهره گرفته است یا تفاوتهایی در این زمینه وجود دارد؟ به عنوان نمونه، اگر در بررسی افكار و عملكردها و تأثیرات دكتر شریعتی، به مسائلی كه در مورد وی و ساواك مطرح بوده است، توجه خاصی شده آیا همین ریزبینی‌ها و نكته‌سنجی‌ها در قبال دیگران نیز به عمل آمده است؟ اگر تأثیرات منفی پاره‌ای از آرا دكتر شریعتی مورد دقت قرار گرفته آیا به آثار منفی نظرات و عملكردهای دیگر شخصیتها و جریانهای سیاسی نیز با چنین دقتی نگریسته شده است؟ طبیعتاً از آنجا كه حوزه پوشش این كتاب بسیار وسیع است، ضرورت دارد چند نمونه خاص مورد توجه و ارزیابی قرار گیرد تا در نهایت مشخص شود نویسنده در انعكاس مسائل تاریخی در حوزه مورد پژوهش خود از نگاهی بیطرفانه و صرفاً پژوهشگرانه برخوردار بوده یا آن كه در این زمینه برخی پیش فرضها بر اثر او سایه افكنده است.«انجمن خیریه حجتیه مهدویه» از جمله سازمانهای مذهبی است كه در این كتاب مورد بررسی قرار گرفته است. همان‌گونه كه در كتاب آمده است این انجمن «به سال 1332 با تلاش حاج شیخ محمود (تولائی مشهور به) حلبی فعالیت خود را آغاز كرد»(ص370) انگیزه اصلی تشكیل این انجمن مبارزه با بهائیت و نفوذ روزافزون سیاسی آن در دستگاه حكومتی بود كه می‌توانست از این طریق زمینه‌های مناسبی را برای اشاعه فرهنگی خود در جامعه نیز فراهم آورد. به این ترتیب انجمن در شرایطی پا به عرصه فعالیت گذارد كه به دنبال كودتای آمریكایی 28 مرداد و حضور پر رنگ آمریكا در ایران فصل نوینی از تاریخ كشورمان آغاز شده و نیاز به آن بود تا حركتهایی جدی، عمیق و پایدار در مسیر مبارزه با استبداد داخلی و استعمار خارجی آغاز شود. همان‌گونه كه در كتاب نیز آمده است در طول این سالها و به ویژه به دنبال آغاز مبارزات امام خمینی(ره)، جریانهای انقلابی شكل گرفتند و آغاز به كار كردند، اما در این میان نقش انجمن حجتیه چه بود؟ اولین نكته‌ای كه در پاسخ به این سؤال مطرح می‌شود، انحراف افكار و نگاهها از علت اصلی و ریشه مشكلات به سوی معلول و مسائل حاشیه‌ای است. آقای جعفریان این مسئله را به عنوان یكی از انتقادات مبارزان به انجمن بیان می‌دارد: «نكته مورد توجه مبارزین، این بود كه اولاً ریشه نشر بهائیت خود رژیم پهلوی است و ثانیاً این كه مبارزه با بهائیت، نوعی انحراف از مسیر مبارزه بر ضد رژیم پهلوی است.»(ص377) اما كاری كه در واقع از سوی انجمن صورت می‌گرفت، فراتر از به وجود آوردن نوعی دلمشغولی نیروها به معلولها و حاشیه‌ها بود، چرا كه اگر صرفاً در همین حد باقی می‌ماند به هر حال، امكان و روزنه‌ای برای پرداختن به علت اصلی نیز فراهم می‌آمد.از سوی دیگر، آقای جعفریان تبصره دوم از اساسنامه انجمن را علت اصلی ناراحتی انقلابیون پیش و پس از انقلاب، از انجمن به شمار آورده است: «در تبصره دوم این اساسنامه تأكید شده بود كه «انجمن به هیچ وجه در امور سیاسی مداخله نخواهد داشت و نیز مسئولیت هر نوع دخالتی را كه در زمینه‌های سیاسی از طرف افراد منتسب به انجمن صورت گیرد، برعهده نخواهد داشت.‌‌» این همان تبصره‌ای بود كه انقلابیون پیش و پس از انقلاب از آن ناراحت بودند.» (ص373) اگرچه این تبصره به مذاق نیروهای انقلابی خوش نمی‌آمد، اما باید گفت این مسئله ریشه اصلی ناراحتی از این انجمن را تشكیل نمی‌داد؛ زیرا حداكثر مسئله‌ای كه در این تبصره آمده، عدم دخالت انجمن به عنوان یك شخصیت حقوقی، در سیاست و قبول نكردن مسئولیت فعالیتهای سیاسی ضد رژیم اعضای وابسته به خود است. بدیهی است بر اساس این بند، هر عضو انجمن می‌توانست به صورت مستقل مبادرت به فعالیت سیاسی كند و مسئولیت آن را نیز شخصاً برعهده گیرد.در واقع علت اصلی نارضایتی مبارزان از انجمن، بسته شدن راه فعالیت و مبارزه سیاسی علیه رژیم پهلوی آن هم بر مبنای اعتقادات دینی و مذهبی بود. بر مبنای تعلیمات انجمن، اساساً قیام علیه حاكمیت جور به منظور ایجاد انقلاب و دگرگونی و برپایی حكومت اسلامی، صرفاً برعهده حضرت ولی‌عصر(عج) قرار داشت و هر قیامی قبل از «قیام قائم» محكوم و بلكه مذموم بود. این نوع نگاه، زیربنای تفكری را پی می‌نهاد كه یك مسلمان، نه بر مبنای اصول تشكیلاتی یا قوانین جاری، بلكه بر اساس اعتقادات عمیق مذهبی خویش، از پای نهادن در مسیر مبارزه با استبداد داخلی و استعمار خارجی، بازداشته می‌شد و همین مسئله بشدت مورد توجه و علاقه ساواك قرار داشت. در چنین فضا و زمینه‌ای، طبعاً نفوذ ساواك به درون سازمان نیز كاملاً امكان‌پذیر بود، چرا كه «نوعی وحدت نظر» بنیانی در چگونگی رفتار سیاسی میان آنها به چشم می‌خورد. بعلاوه این که مسائل انجمن به همین مقدار نیز ختم نمی‌شد و حتی انجمن فراتر از آنچه در قالب تبصره دوم اساسنامه آمده بود نسبت به رژیم پهلوی احساس مسئولیت می¬کرد تا جایی که اگر فردی از اعضای انجمن این تبصره را نادیده می گرفت و راساٌ وارد حوزه فعالیتهای سیاسی می¬شد این موضوع به اطلاع ساواک می‌رسید تا اقدامات لازم برای جلوگیری از آلوده شدن(!) هرچه بیشتر آن عضو به مسائل سیاسی صورت گیرد. اما در این كتاب، به این مسائل صورت توجه جدی نمی‌شود. نه ارتباط ساواك و انجمن، جز چند اشاره ضمنی و بعضاً در پانوشت، مورد كنكاش قرار گرفته و نه وحدت نظر آشكار آن دو بر روی رفتار سیاسی مطلوب. حتی می‌توان برخی گزاره‌ها را در توجیه این مسائل نیز البته به نقل از دیگران مشاهده كرد. به عنوان نمونه در زمینه بهائیت ستیزی كه از سوی نیروهای انقلابی یك انحراف از مسیر مبارزه با رژیم پهلوی به شمار می‌آمد، گفته می‌شود: «عده‌ای كه در صدد دفاع از این سیاست فرهنگی انجمن هستند، عدم مداخله در سیاست یا اصولاً ارتباط آن با منابع وابسته به حكومت را به دلیل پیروی از اصل تقیه می‌دانند.»(ص377) همان‌گونه كه پیداست منظور از «منابع وابسته به حكومت» همان ساواك است كه چون هیچ راهی برای انكار و تكذیب این‌گونه ارتباطات نیست، پیروی از اصل تقیه به عنوان توجیهی بر آن، اقامه شده است.البته آنچه گفته شد به معنای آن نیست كه كلیه اعضا و فعالان انجمن، از دیدگاه آن درباره ورود به حوزه سیاست یا مبارزه با رژیم استبدادی و وابسته پهلوی تبعیت محض داشته و به همان نحو عمل می‌كرده‌اند، بلكه مسئله اینجاست كه دیدگاه و عملكرد انجمن با خطوط فكری و عملی نهضت انقلابی مردم ایران، تطابق نداشت و بلكه موانعی جدی نیز بر سر راه آن به وجود می‌آورد. با این وجود در مقایسه نحوه نگاه تاریخی نویسنده این كتاب به دكتر شریعتی و انجمن حجتیه، كنكاشها و مناقشات ایشان درباره ارتباط دكتر شریعتی با ساواك یا پیامدهای منفی تفكرات و اندیشه‌های وی، به هیچ رو در مورد انجمن حجتیه مشاهده نمی‌شود و بلكه حركتی معكوس را نیز می‌توان نظاره‌گر بود: «بدون تردید انجمن، سهم بزرگی در آموزش‌های دینی برای نسل جدید داشته و برای مبارزه با بهائیت- بر فرض این كه اصولاً این سیاست درست بوده باشد یا نه- چاره‌ای جز عدم مداخله در سیاست نداشته است.»(ص377)از سوی دیگر، آقای جعفریان با اشاره به برخی موضع‌گیری‌های انجمن در آستانه انقلاب و همچنین پس از پیروزی در قبال رفراندوم نظام و تدوین قانون اساسی كه حاكی از همراهی و همدلی انجمن در این مقطع با نظام رهبری انقلاب اسلامی است، تصویری مثبت از آن را به نمایش می‌گذارد. بدیهی است بدین ترتیب موضع‌گیری حضرت امام در تیرماه سال 62 در قبال این انجمن كه به تعطیلی آن انجامید، خوانندگان این كتاب را متعجب كند و چه بسا این موضعگیری تحت تأثیر برخی نظرات و رفتارهای گروههای تندرو و جریان‌های افراطی قلمداد گردد: «مخالفت با آن در سال 60 اوج گرفت و برخی از جریان‌های افراطی درون انقلاب، به ویژه نیروهای سازمان مجاهدین انقلاب با هر نیتی كه بود، درست در وقتی كه امكان بهره‌گیری بیشتر از نیروهای مذهبی می‌رفت، یك جبهه داخلی بر ضد نیروهای متهم به وابستگی به انجمن گشوده و دشواریهایی را پدید آوردند.»(ص375) آنچه در اینجا از سوی نویسنده محترم ادعا می‌شود نیاز به ادله بیشتری برای اثبات دارد. همراهی انجمن با حرکت انقلابی مردم ایران در آستانه پیروزی این نهضت، طبعاٌ می¬توانسته دلایل خاصی داشته باشد؛ چراکه این حرکت به حدی وسیع، عمیق و گسترده بود که بسیاری از شخصیتها، انجمنها، احزاب و گروههای سیاسی حتی بدون کمترین اعتقادی به ماهیت اصیل این حرکت و رهبری‌اش، چاره‌ای جز اعلام همبستگی با آن پیش روی خود نمی دیدند. همچنین همراهی‌های ظاهری انجمن حجتیه با انقلاب و رهبری آن در اوایل انقلاب علاوه بر دلیل مذکور می‌تواند به لحاظ مسائلی باشد که بین طیفهایی از اعضای متمایل به انقلاب انجمن به وجود آمده بود. اما آنچه می تواند حاکی از بروز چرخشهای واقعی و راستین در حوزه تفکر و رفتار انجمن به حساب آید، اسنادی است که نشان دهد انجمن در نوع بینش، افکار و عقاید نادرست پیشین خود تجدید نظر کرده و از تفکراتی که می‌توانست در زمان برپایی یک حکومت اسلامی به مثابه یک اندیشه تخریبی و مأیوس کننده عمل کند، دست برداشته است. آیا آقای جعفریان چنین سند و نوشته ای را در اختیار دارد تا صدق گفتار و رفتار انجمن را در همراهی با نظام جمهوری اسلامی و رهبری آن، به اثبات برساند؟ ایشان بدون آن که به این مسئله اساسی برای نشان دادن موضع راستین و واقعی انجمن در قبال انقلاب اسلامی بپردازد، سخنان آیت‌الله خامنه‌ای را به صورت تكمله‌ای بر نظر خود مورد استناد قرار داده¬اند: «آیت‌الله خامنه‌ای كه آن زمان رئیس‌جمهور بود، در پاسخ پرسشی در این باره، ضمن رد هرگونه حركتی برای عمده كردن این ماجرا اظهار كرد: «به نظر من در میان افرادی كه در انجمن حجتیه هستند، عناصری انقلابی، مؤمن، صادق، دلسوز برای انقلاب، مؤمن به امام و ولایت فقیه و در خدمت كشور و جمهوری اسلامی پیدا می‌شوند، همچنان كه افرادی منفی، بدبین، كج فهم، بی‌اعتقاد و در حال نقد(نق) زدن و اعتراض هم پیدا می‌شوند. پس انجمن از نقطه نظر تفكر سیاسی و حركت انقلابی، یك طیف وسیعی است و یك دایره محدودی نمی‌باشد.»(ص376) این در حالی است که از این سخنان هیچ گونه برداشتی مبنی بر همراهی «انجمن حجتیه» با انقلاب نمی‌توان استنتاج کرد. در واقع تاکید آیت‌الله خامنه‌ای در این اظهارات بر آن است که موضوع انجمن در حالی که کشور مبتلا به مسائل و مشکلات فراوان و ازجمله جنگ است، باعث بروز تشنجات و اختلافات در جامعه نشود و از سوی دیگر ایشان قائل به تفکیک در میان «اعضای انجمن» هستند، کما این که در کتاب نیز این مسئله مورد اشاره قرار گرفته است: «به دنبال پیروزی انقلاب اسلامی كه به نوعی پیروزی مذهبی‌های سیاسی بود، انجمن به موضع انفعال افتاد. نیروهای تربیت شده در انجمن در سطوح مختلف، پس از انقلاب به سه دسته تقسیم شدند. برخی مانند آقای پرورش و... و بسیاری دیگر به انقلاب پیوستند... دستة دوم در برابر انقلاب بی‌تفاوت ماندند و دستة سوم به انتقاد از آن پرداخته به صف مخالفان- از نوع دیندار- پیوستند.»(ص374) به این ترتیب در حالی که تصویری از یک «همراه» از انجمن حجتیه به خواننده كتاب ارائه می¬شود، هیچ گونه توضیح قانع‌كننده‌ای در مورد علت موضعگیری حضرت امام در قبال انجمن نمی‌خوانیم، ضمن آن كه اعلام داوطلبانه تعطیلی جلسات و فعالیت انجمن از سوی آقای حلبی، نشانه‌ای از تبعیت و همچنین مظلومیت این انجمن به شمار می¬آید. حال آن‌ كه حضرت امام با توجه به شناخت قبلی از دیدگاهها و نظریات انجمن حجتیه و با آگاهی از تأثیرات منفی گسترده‌ای كه فعالیتهای تبلیغی و همچنین نفوذ اعضای انجمن به جایگاههای مختلف می‌توانست بر بینش انقلابی و روحیه امیدواری مردم در دوران بعد از انقلاب داشته باشد، در سخنرانی خود خواستار بازنگری در این نوع نگرش و اصلاح آن و نه تعطیلی انجمن- شدند: «یك دسته دیگر هم كه تزشان این است كه بگذارید كه معصیت زیاد شود تا حضرت صاحب بیاید. حضرت صاحب مگر برای چی می‌آید؟ حضرت صاحب می‌آید معصیت را بر دارد. ما معصیت كنیم كه او بیاید؟ این اعوجاجات را بردارید. این دسته‌بندی‌ها را بردارید. در این موجی كه الان این ملت را به پیش می‌برد، در این موج خودتان را وارد كنید و برخلاف این موج حركت نكنید كه دست و پایتان خواهد شكست.» (امام خمینی، 21 تیرماه 1362، سخنرانی به مناسبت عید سعید فطر) به این ترتیب در حالی كه حضرت امام خواستار اصلاح نگرشها و بینشهای انجمن حجتیه شده بودند، اعلام تعطیلی آن جز تصلب بانیان این انجمن بر همان دیدگاههای قدیمی خویش و مخالفت با دیدگاه امام معنای دیگری در بر نداشت. ضمن آن که نباید فراموش کرد که این اعلام تعطیلی به معنای توقف فعالیتهای اعضای انجمن نبود و بعدها مشخص شد که هم آقای حلبی فعالیتهای تبلیغی خود علیه انقلاب و امام را دنبال کرده است و هم اعضای متصلب بر اساس مواضع فکری انجمن همچنان به ترویج و تبلیغ مواضع فکری خود مشغول بوده¬اند و بعضاٌ اقدام به فعالیتهای گروهی با همان جهت گیری های انحرافی کرده¬اند.برای نمونه بعد از پیروزی انقلاب در حالی كه ملت ایران با ضدیتهای گسترده آمریكا برای متوقف كردن حركت استقلال طلبانه كشور ، مواجه بود انجمن مبارزه با ایدئولوژی بلوك شرق را در دستوركار خود قرار داد، اما این ترفند چندان موثر نیفتاد؛ لذا بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی ، انجمن حجتیه تمامی تلاش خود را به دامن زدن به تضاد بین شیعه و سنی معطوف داشت و هم اكنون نیز در مقابله ای آشكار با دعوت امام و رهبری انقلاب به وحدت بین فرق اسلامی، همچنان حركت انحرافی خود را دنبال می كند.موضوع دیگری كه در این كتاب به آن پرداخته شده، مسائل مربوط به «مرحوم شریعتمداری» است. گفتنی است آقای شریعتمداری در طول سالهای شكل‌گیری نهضت انقلابی مردم ایران به رهبری امام خمینی(ره)، همواره روابط خود را با دربار حفظ كرد و به ویژه در سالها و ماههای پایانی عمر آن رژیم، نقشی جدی در ایجاد موانع گوناگون برای مهار حركت خروشان انقلابی علیه حكومت محمدرضا برعهده گرفت، اما علی‌رغم تمام اسناد و مداركی كه در این زمینه وجود دارد و قابل دسترسی برای همگان است، آقای جعفریان به گونه‌ای این بخش از مسائل مربوط به آقای شریعتمداری را انعكاس داده است كه تنها در حد اختلاف دیدگاه یك مرجع غیرانقلابی با دیدگاه امام به عنوان یك مرجع انقلابی، به ذهن متبادر می‌شود، حال آن كه مسائل، بسیار فراتر از این بوده است. به عبارت دیگر، باید گفت نویسنده محترم تمامی آنچه را درباره آقای شریعتمداری مطرح بوده است را «حمل بر صحت» كرده و بزرگوارانه از كنار آن گذشته است. به عنوان نمونه ایشان در پاورقی صفحه 284 آورده است: «میان مرحوم شریعتمداری و مسئولان وقت ساواك، گفتگوهای زیادی درباره دارالتبلیغ مطرح بوده كه بخشی از آن اسناد را آقای سیدحمید روحانی در كتاب «شریعتمداری در دادگاه تاریخ» آورده است. حكایت منازعات طلاب طرفدار انقلاب با طرفداران مرحوم شریعتمداری حكایتی طولانی است كه اخبار آن در خاطرات بسیاری از مبارزان انقلابی این دوره كه اخیراً نشر شده، آمده است. لازم به یادآوری است كه از مرحوم شریعتمداری خاطره‌ای هم در رودرو شدن با شاه در مدرسه طالبیه تبریز و سخنرانی ایشان با شاه در اذهان برجای مانده بود كه به طور طبیعی توهماتی را ایجاد كرده بود.» (ص284) طبیعتاً این نوع نگاه خوشبینانه به موضعگیری‌های آقای شریعتمداری و گذشتن بزرگوارانه از كنار آنها و «توهم» پنداشتن نظرات طلاب و روحانیون انقلابی پیرامون ارتباطات آقای شریعتمداری با دربار و رژیم پهلوی، برای خوانندگان جای سئوالاتی را باقی می‌گذارد. از جمله این كه چگونه است که نویسنده محترم در مورد دکتر شریعتی که «نقش وی در انقلاب اسلامی انکارناپذیر است» کلیه مسائل وی را در ارتباط با ساواک زیر ذره¬بین می‌دهد و همان گونه که به تفصیل آمد درباره آنها به قضاوت می‌نشیند، اما در مورد «مرحوم شریعتمداری» علی‌رغم انبوهی از اسناد ارتباط وی با رژیم پهلوی و تلاش وی در راه ممانعت از پیروزی انقلاب اسلامی و سپس کارشکنیهای فراوان در قبال نظام جمهوری اسلامی که باعث تشنجات و درگیریهای فراوان شد، این چنین تساهل و تسامح را پیشه می‌سازد و از کنار مسائل عبور می‌کند؟ البته گفتنی است در كتاب حاضر اگرچه اظهارنظرهای مختلف و از جمله نظر مخالف حضرت امام راجع به دارالتبلیغ انعكاس یافته، اما در تحلیل نهایی كه طبعاً نگاه نویسنده به آقای شریعتمداری و فعالیتهای اوست، مسائل مربوط به ایشان حداكثر درچارچوب عملكردهای یك فرد با نگاه غیرانقلابی خلاصه شده است: «بدین ترتیب باید گفت دستگاه دارالتبلیغ مانند خود مرحوم شریعتمداری به لحاظ سیاسی، جهت‌گیری ضدحكومتی نداشته است. نكته دیگر آن بود كه دولت پهلوی كه اجباراً می‌بایست مرجعی را میان مردم تبلیغ كند، تصمیم داشت برای تضعیف موقعیت امام، از بقیه كاندیداها حمایت كند. در این زمینه، اولویت با مرحوم شریعتمداری بود كه خواهان انقلاب علیه سلطنت نبود و از حركت‌های انقلابی هم دفاع صریح نمی‌كرد. این امر خود به خود ذهن انقلابیون را نسبت به وی بدبین می‌كرد.» (ص289)این در حالی است كه تأمل در برخی اسناد به جا مانده از ساواك درباره آقای شریعتمداری، به وضوح بیانگر این واقعیت است كه مسئله ایشان صرفاً اختلاف‌نظر با حضرت امام در مورد دیدگاههای انقلابی نبوده است بلكه احراز موقعیت برتر حتی به قیمت تضعیف جایگاه دیگر علما و مراجع نیز مدنظر وی قرار داشته و این نكته می‌تواند بازتاب دهنده پاره‌ای خصائص اخلاقی ایشان نیز باشد. در گزارش یك مأمور ساواك كه ملاقاتی با آقای شریعتمداری داشته است، دراین ‌باره چنین آمده است: «طبق قرار قبلی در ساعت 2 روز 29/9/48 با آقای شریعتمداری ملاقات و نتیجه مذاكرات به شرح زیر به استحضار می‌رسد: 1- ابتدا نامبرده شمه‌ای از ناراحتیهای خود از اعمال و رفتار آقای گلپایگانی بیان داشته به این معنی كه مشارالیه خود را در عموم مسائل فاعل مطلق دانسته و توقع دارد هر اقدامی برخلاف تصمیمات دولت می‌نماید، دیگران هم از او تبعیت كنند و روی همین اصول پس از افتتاح سینما به تنهایی برای درس حاضر نگردیده و روز بعد هم نماز نگذارده و انتظار داشته من هم به تأسی از او همین كار را بكنم و بعد كه دید من اقدام نكردم اشخاص دیگری را نزد من فرستاد و چون نتیجه نگرفت شخصاً به منزل شیخ مرتضی حائری رفته و از او خواسته كه با من تماس حاصل كند كه حتی برای یك روز هم كه شده در درس طلاب حاضر نشده و نماز نگذارم و با این حال موافقت نكردم.2- آقای شریعتمداری اظهار داشت بهترین راه برای تضعیف و شكست گلپایگانی مخالفت با نمایندگان فعال ایشان در شهرهای مختلف می‌باشد و تقاضا داشت به نحو مقتضی نسبت به تغییر محل آنان اقدام شود كه مراتب طی شماره 3992/21- 2/10/48 به استحضار رسیده.» (سیدحمید روحانی، شریعتمداری در دادگاه تاریخ، ص93) این سند علاوه بر گفتنی‌های بسیاری كه در مورد روابط آقای شریعتمداری و ساواك دارد، بیانگر نحوه موضع‌گیری در برابر دیگر مراجع برای تضعیف موقعیت آنها و كمك خواستن از رژیم برای نیل به این مقصود است.همچنین برای آن كه مشخص شود ارتباط دربار و آقای شریعتمداری، صرفاً یك ارتباط یكسویه و ناخواسته نبوده كه به نوعی بر ایشان تحمیل شود، بلكه ماهیتی كاملاً دو سویه و مورد توافق و درخواست هر دو طرف این ماجرا داشته است، نگاهی به پاره‌ای واقعیتهای بیان شده در خاطرات برخی از وابستگان به رژیم پهلوی می‌اندازیم. احمدعلی مسعود انصاری در خاطراتش به ارتباطات خود با آقای شریعتمداری كه در زمان اوج‌گیری حركت انقلابی مردم در سالهای 56 و 57 به منظور كنترل این حركتها اشاره می‌كند. این اشارات بخوبی ماهیت ارتباط آقای شریعتمداری و دربار را بازگو می‌نماید: «پس از هرج و مرجی كه در زمان دولت شریف‌امامی پیش آمد گفت به شاه بگویید باید محكم گرفت ... به هر حال ایشان خواستار اصلاحات، اما نه از طریق انقلاب و برهم خوردن نظام، بلكه در آرامش و به دست خود نظام بودند... می‌شود گفت كه بین شاه و شریعتمداری تفاهمی به وجود آمده بود... قبل از بالا گرفتن موج انقلاب به من گفتند كه خیال دارند حزبی به نام «حزب اسلامی» تأسیس كنند ... من عذرخواهانه گفتم: كمی صبر كنید اوضاع آرام شود و دولت نظامی هم برداشته شود. ولی آیت‌الله جواب داد: اعلام حكومت نظامی را به شاه تبریك بگو البته باید خیلی مواظب باشند كسی كشته نشود.» (پس از سقوط، خاطرات احمدعلی مسعود انصاری، انتشارات مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سپاه، صص8-127)طبیعتاً چنین ارتباطی، به صورت اتفاقی و ناگهانی برقرار نمی‌شود، بلكه دارای ریشه‌های عمیقی است كه برای پی بردن به آن كافی است به «بدبین بودن» حضرت امام به تأسیس دارالتبلیغ و ماهیت اهداف و عملكردهای آن دقت كافی صورت گیرد: «در این كه امام واقعاً نسبت به دارالتبلیغ بدبین بوده، تردیدی وجود ندارد.» (ص286) این بدبینی نمی‌توانسته صرفاً به نوع و ظاهر كار دارالتبلیغ و مؤسس آن برگردد، بلكه ریشه در شناخت امام از شخصیت، افكار و اهداف آقای شریعتمداری داشته است. بر همین اساس ملاحظه می‌شود كه در آستانه انقلاب این‌گونه رفتارهای آقای شریعتمداری و ارتباطات وی با دربار به منظور هماهنگی برای جلوگیری از به ثمر رسیدن نهضت انقلابی مردم به رهبری امام خمینی گسترده می‌شود. در این زمینه فرح دیبا نیز در خاطرات خود می‌نویسد: «آیت‌الله عظمی كاظم شریعتمداری در نگرانیهای همسرم شریك بود. او تعصب خمینی را نمی‌پذیرفت و پیامهایی برای پادشاه می‌فرستاد و با ذكر نام روحانیون افراطی تقاضای دستگیریشان را می‌كرد. او معتقد بود كه تظاهرات با ساكت كردن این افراد به پایان خواهد رسید. من این فهرست را دیده بودم.» (كهن دیارا، فرح دیبا، پاریس،2004، انتشارات فرزاد، ص271) هوشنگ نهاوندی نیز در خاطرات خود ضمن اشاره به این كه در آخرین ماههای عمر رژیم پهلوی، در ارتباط با آقای شریعتمداری بوده است و نصایح وی را كه به منظور دلسوزی و راهنمایی ارائه می‌شده، نزد شاه می‌برده، خاطرنشان می‌سازد: «یك روز اوایل سپتامبر، تقریباً ساعت 9 صبح تلفن دفتر من زنگ زد. آیت‌الله «شریعتمداری» بود كه گفت: «به من گفته‌اند كه قرار است تصمیمی برای جشن هنر شیراز گرفته شود. می‌دانید، من چیزی از این برنامه‌ها نمی‌دانم ولی قضیه‌ی پارسال تكان دهنده بود و غیرقابل تحمل. امیدوارم حرفم را خوب بفهمید. ولی به اعلیحضرت یا هر كسی كه به او مربوط می‌شود بگویید كه لغو برنامه جشن هنر شیراز، اشتباه بزرگی است. تحول اوضاع چنان است كه هر عقب‌نشینی یا امتیاز دادن، نشانی از ضعف تلقی خواهد شد. بنابراین از این به بعد، حكومت باید استحكام خود را نشان دهد و قدرت‌نمایی كند. آیا نخست‌وزیر از این چیزها آگاه است؟» (آخرین روزها، خاطرات هوشنگ نهاوندی، لس‌آنجلس، 1383، شركت كتاب، ص168) کافی است در اینجا به ماهیت جشن هنر شیراز که موجی از اعتراض را بین روحانیون و عامه مردم برانگیخته بود و سرانجام نیز در مسیر فرهنگ زدایی خود، سر از استهجان و رسوایی درآورد توجه داشته باشیم تا بهتر بتوانیم در مورد این درخواست آقای شریعتمداری قضاوت کنیم. هوشنگ نهاوندی در جای دیگری از خاطرات خود می‌گوید: «آیت‌الله شریعتمداری كه از همیشه عافیت‌اندیش‌تر شده بود، از راه همیشگی با من تماس گرفت: «از سوی من به اعلیحضرت التماس كنید كه نظم را برقرار كند و مملكت را نجات دهد. حمام خون در انتظارمان است. اگر لازم شود بگویید مرا دستگیر كند ولی زود اقدام كند.» پیام او را رساندم. شاه سكوت كرد و سپس گفت: «به او بگویید هر كار بتوانیم خواهیم كرد.» (همان، ص 280)با چنین سابقه‌ای از تفكر و عملكرد است كه آقای شریعتمداری در روزها و ماههای بعد از پیروزی انقلاب قدم در مسیر مخالفت پنهان با امام خمینی (ره) برمی‌دارد و تا همدلی و همراهی با كودتاچیانی كه قصد به شهادت رسانیدن حضرت امام را نیز داشتند، پیش می‌رود و خود نیز به این امر اعتراف می‌کند: «اولاً من از نیت خبیث اینها مطلع شدم ولی چون کارشان در یک مدت کوتاه غیرعملی به نظرم می‌ر‌سید و قهراً خیال می‌كردم که دولت آگاهی دارد تصور نمی‌كردم که اینها بتوانند کاری را انجام دهند و این که کاری نشدنی است، من خبر کنم و باعث گرفتاری یک عده‌ی غیردخیل شود. به علاوه احتمال دادم که ممکن است اگر بگویم خود ما را ترور کنند ... این که به سید مهدی مهدوی پول فرستادم هرچند به عنوان قرض به ایشان داده شده است و این کار را نوعی تأیید عملی از فرد توطئه‌گر تلقی کرده‌اند، پشیمانم و استغفار می‌كنم.»(محمد محمدی ری‌شهری، خاطره‌ها، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ص268) با این همه كمتر نشانی از این دسته مسائل در كتاب حاضر می‌توان سراغ گرفت و هنگامی كه نوع نگاه به دكتر شریعتی و آقای شریعتمداری در آن مورد مقایسه قرار گیرد، طبیعتاً موجب تعجب بیشتری خواهد شد.و اما مورد دیگری كه بناچار برای پرهیز از تطویل بیش از حد مطلب باید به اختصار به آن اشاره كرد، بررسی نوع نگاه نویسنده محترم به ماجرای قتل آیت‌الله شمس‌آبادی توسط گروه سیدمهدی هاشمی در سال 55 است. اساساً مسئله مهدی هاشمی در قبل و بعد از دوران انقلاب، دارای ابعاد و زوایای فراوانی است كه كمتر به آن پرداخته شده است، اما به هر حال با توجه به آنچه تاكنون در این باره انتشار یافته و نیز با عنایت به متن اعترافات وی كه قاعدتاً برای تاریخ پژوهان قابل دسترسی خواهد بود، این امكان وجود داشت كه نگاه واقع‌ بینانه‌تری به این مسئله صورت گیرد. آقای جعفریان در مورد قتل آیت‌‌الله شمس‌آبادی، با اشاره به پیروی مهدی هاشمی و افراد گروهش از عقاید آقای غروی اصفهانی، می‌نویسد: «طی سه دهه پیش از انقلاب، آرای وی [محمد جواد غروی اصفهانی] در اصفهان مطرح و در معرض نقد و ایراد قرار داشت، اما در فاصله سالهای 50 به بعد، اصفهان، سخت درگیر نزاع میان طرفداران غروی و مخالفان وی بود. این جریان به نوعی به مسائل انقلابی نیز كشیده شد و شماری از طرفداران غروی كه انقلابی بودند- مشهور به هدفی‌ها و با رهبری سیدمهدی هاشمی- در تاریخ 19/1/1355 آیت‌الله شمس‌آبادی را كه روحانی سنتی مدافع آیت‌الله خویی و مخالف با غروی و كتاب شهید جاوید بود، به قتل رساندند.» (ص659)نخستین مسئله‌ای كه در اینجا باید بازگشوده شود میزان صحت، «انقلابی بودن» هدفی‌ها به رهبری مهدی هاشمی است. در این زمینه نگاهی به پیوندهای مسلم مهدی هاشمی با ساواك می‌تواند ما را در تشخیص بهتر مسئله، یاری رساند: «به تصور خام خودم فكر می‌كردم نشان دادن نرمش می‌تواند حساسیت را كم كند ولی این رابطه ضعیف با ساواك تبدیل شد به رابطه با شخصی به نام میرلوحی كه بعداً فهمیدم ساواك وی را برای ارتباط با من تعیین كرده بود. در اثر ارتباط با میرلوحی، با رضوی بازپرس معدوم ساواك رابطه پیدا كردم و چندین جلسه در منزلش و یا منزل میرلوحی نشسته و راجع به مسائل كشور صحبت می‌كردیم... به دنبال رابطه با ساواك من سعی كردم مخالفت‌های محلی كه از سوی اربابها و خوانین با حركت ما می‌شد در نامه‌نگاری به ساواك در رابطه با آنان این‌گونه قلمداد كنم كه ما طرفدار انقلاب سفید هستیم و آنان مخالف انقلاب سفیدند.» (مجموعه بن‌بست، كتاب سوم، مهدی هاشمی مظهر خشونت، انتشارات اداره كل اطلاعات استان اصفهان، زمستان 1379،ص117)از سوی دیگر ساواك طی گزارشی درباره فعالیتهای مهدی هاشمی گزارشی را تنظیم كرده است كه گویای نحوه رفتار و تفكر وی است: «با تحقیقاتی كه به عمل آمد سیدمهدی هاشمی پس از انجام خدمت سربازی و آگاه شدن از اوضاع اجتماعی مملكت، روی منبر علاوه بر آن كه مطالبی برخلاف امنیت مملكت یا مصالح آن عنوان ننموده، اغلب در اطراف انقلاب سفید شاه و مردم و اثرات آن و همچنین اثر امنیت در مملكت صحبت و در خاتمه با بیان استقلال مملكت صراحتاً به شاهنشاه آریامهر و خاندان جلیل سلطنت دعا نموده است.» (همان، ص118)البته مهدی هاشمی هنگامی كه پس از فتنه‌گریهای خود در دوران پس از انقلاب، سرانجام با دستور و پیگیری حضرت امام دستگیر و زندانی شد، این رفتار خود در آن زمان را صرفاً در جهت جلب اعتماد عنوان نموده و دعا به خانواده سلطنتی را منحصر به یك بار كرده است: «در رابطه با همان تصور خامی كه از برخورد با ساواك داشتم به بعضی دوستان محلی سفارش كردم بروند عضو حزب رستاخیز شوند و روزنامه رستاخیز را در محل توزیع می‌كردند. در همین رابطه و برای مطمئن ساختن ساواك و جلب نظر آنان در آخر یكی از نوار سخنرانی‌هایم یك دعا به خانواده سلطنتی كردم و برای... فرستادم» (همان، ص 117)به هر حال، گذشته از توجیهات كه مهدی هاشمی در مورد ارتباط خود و ساواك در این قضیه تردیدی وجود ندارد كه وی پس از اعزام به خدمت سربازی در سال 46 و مرتبط شدن با ركن 2 ارتش، در مسیر ارتباط و همكاری با ساواك قرار می‌گیرد و این روال تا سال 55 و پس از ماجرای قتل آیت‌الله شمس‌آبادی همچنان ادامه می‌یابد، اما در این كتاب علی‌رغم وجود اسناد و مدارك كافی، هیچ‌گونه اشاره‌ای به این مسئله نمی‌شود. این در حالی است كه از سوی دیگر او و تنی چند از همراهانش به «انقلابی بودن» و «انقلابی‌گری» نیز منتسب می‌شوند و قتل آیت‌الله شمس‌آبادی از این زاویه مورد نگرش قرار می‌گیرد. اما با توجه به این كه در سال 55 حدود 9 سال از ارتباط مهدی هاشمی با ركن 2 ارتش و ساواك می‌گذشته و وی به عنوان یكی از عناصر فعال در منطقه، مورد توجه جدی دستگاههای امنیتی رژیم پهلوی قرار داشته، و با عنایت به این كه در این برهه از زمان به ویژه پس از اختلافاتی كه بر سر كتابها و عقاید دكتر شریعتی و در پی آن كتاب شهید جاوید در میان متدینین و نیروهای مذهبی بروز كرده بود و دامن زدن به این گونه اختلافات و شعله‌ور ساختن آتش كینه و عداوت و بلكه ایجاد درگیریهای فیزیكی دامنه‌دار میان طیف‌های مختلف، یكی از مواد اصلی دستور كار ساواك به حساب می‌آمده است، آیا نمی‌توان احتمالات دیگری را راجع به قتل آیت‌الله شمس‌آبادی در نظر داشت؟ ما در اینجا به همین مقدار بسنده می‌كنیم و تنها به طرح این سؤال می‌پردازیم كه اگر در واكنش به قتل آیت‌الله شمس‌آبادی، یكی از روحانیون منتسب به طیف مقابل نیز توسط عده‌ای از هواداران ایشان به قتل می‌رسید، آیا در آن صورت فتنه‌ای عظیم به پا نمی‌شد كه برای سالها نیروهای مذهبی را به یكدیگر مشغول دارد و خیال رژیم پهلوی را تا مدتها از بابت این نیروها آسوده كند؟ همچنین توجه به این نکته ضروری است که بر اساس اسناد ساواک، آیت‌الله شمس‌آبادی از جمله مرتبطین با امام خمینی در نجف بوده و برای ایشان وجوهاتی را ارسال می‌داشته است؛ بنابراین قتل ایشان توسط باند مهدی هاشمی را از زوایای دیگری نیز می‌توان مورد توجه قرار داد. این نکته را نیز باید افزود که مهدی هاشمی در زمان محاکمه در سال 65 متهم به ارتکاب 21 فقره قتل در قبل و بعد از انقلاب بود که این مسئله می‌‌تواند بیانگر ماهیت واقعی این فرد باشد؛ به طوری که قطعاً نمی‌توان وی را در زمره یاران انقلاب جای داد. بنابراین با عنایت به آنچه گفته شد، نگاه واحد و یكسانی از سوی نویسنده محترم به شخصیت‌ها و جریانهای فكری و مذهبی وجود ندارد و همین مسئله می‌تواند باب مناقشاتی را درباره محتوای این كتاب در میان اهل نظر باز كند، اما گذشته از مطالعه تطبیقی در مورد مطالب متنوع این كتاب، نكات دیگری را نیز باید متذكر شد. نخستین نكته، نوع فصل‌بندی مطالب كتاب و گزینش موضوعات به منظور بحث و بررسی آنهاست. همان‌گونه كه اشاره شد، فصل چهارم از این كتاب، تحت عنوان «اسلام انقلابی در دو سازمان و جریان موازی سیاسی مجاهدین و شریعتی» آورده شده است. طبعاً این نوع نام‌گذاری و چینش مطالب در كنار یكدیگر، در بطن خود حكایت از نوعی همسانی نظری و عملی بین این دو دارد، حال آن كه در این باره می‌بایست دقت و تأمل بیشتری صورت می‌گرفت. به طور كلی اگر سیر اندیشه‌های سازمان مجاهدین و دكتر شریعتی را در نظر بگیریم، اگرچه ممكن است در نقاط آغازین آن برخی شباهتهای ظاهری به چشم بخورد، اما قطعاً این دو جریان فكری، نه تنها مسیری به موازات یكدیگر را طی نمی‌كنند، بلكه در مراحل بعد، كاملاً رویاروی یكدیگر نیز قرار می‌گیرند. سازمان مجاهدین از ابتدا گرایشهای آشكاری به مبانی نظری ماركسیسم داشت و همین مسئله موجب شد تا سرانجام التقاط را به كناری نهد و ایدئولوژی ماركسیسم را برای خود برگزیند، حال آن كه دكتر شریعتی به عنوان یك مخالف ماركسیسم شناخته می‌شد. اساساً تغییر ایدئولوژی در سازمان بر این مبنا صورت گرفت كه به نظر آنها اسلام از قابلیتهای لازم برای ایجاد یك نهضت انقلابی و مبارز علیه استبداد و استعمار و امپریالیسم برخوردار نبود، اما اساس و بنیان حركت فكری و سیاسی شریعتی برای اثبات توانمندیها و قابلیتهای عظیم اسلام در این زمینه‌ها بود. بنابراین تفاوت میان این دو خط فكری به حدی آشكار و روشن است كه به هیچ عنوان نمی‌توان آنها را به موازات یكدیگر نشان داد. نویسنده محترم در بخشی تحت عنوان «شریعتی و ماركسیسم» (ص503الی507) اشاراتی به پاره‌ای تشابهات تفكر او و مبانی ماركسیستی و نقدهایی كه از این بابت بر او وارد شده است، دارد: «در واقع دیدگاههای دكتر در زمینه فلسفه تاریخ، به ویژه آنچه درباره زیارت وارث و تحلیل زندگی‌ هابیل و قابیل دارد، دقیقاً دیدگاهی ماركسیستی است و از این زاویه مورد انتقاد شدید قرار گرفته است. همین‌طور نگرش او تحت عنوان تز «مذهب علیه مذهب» توسط استاد مطهری نگرشی ماركسیستی عنوان شده است.» (ص505) اما علی‌رغم این مسائل، تردیدی وجود ندارد كه به هر حال دكتر شریعتی توانست جایگزین مناسبی را به جای ماركسیسم در اختیار طیف جوانان مسلمان و پرشور قرار دهد و عرصه را بر این مكتب الحادی بشدت تنگ سازد. آقای جعفریان از این واقعیت، این‌گونه یاد كرده است: «در واقع با طرح اندیشه جدید شریعتی در باب اسلام که عناصر مهم مارکسیسم را در آن جای داده و اسلام انقلابی شبه ماركسیستی مقبولی را برای نسل جدید، پدید آورده بود، دیگر جایی برای نفوذ ماركسیسم باقی نمی‌گذاشت.» (ص 506) این كه آیا اسلام معرفی شده از سوی دكتر شریعتی به آن حد كه در اینجا بیان می‌شود «شبه ماركسیستی» بود یا خیر، بحث جداگانه‌ای را می‌طلبد اما سؤال اینجاست كه وقتی اعتراف داریم تفكر دكتر شریعتی، جایی برای نفوذ ماركسیسم باقی نمی‌گذاشت و از سوی دیگر می‌دانیم كه سازمان مجاهدین در جریان حركت تكاملی (!) خویش، پرچم ماركسیسم را به دست گرفت، براساس كدام ملاك و معیار می‌توان این دو جریان را به موازات یكدیگر دانست؟!در عرصه روشها و عملكردها نیز تفاوتهای بسیاری به چشم می‌خورد كه این موازی بودن خطوط را با اشكالات جدی مواجه می‌سازد. اساساًً دلیل انشعاب تنی چند از جوانان عضو نهضت آزادی و تشكیل سازمان مجاهدین خلق، اختلاف نظری بود كه آنها در روش مبارزه با رهبران فكری خود داشتند. به اعتقاد آنها پرداختن بیش از حد به مسائل فكری و نظری و گام برنداشتن در مسیر مبارزات پرشور و بلكه مسلحانه با رژیم، راه به جایی نمی‌برد و بدین لحاظ با جدا كردن خط خود از نهضت آزادی، مبارزات عملی با رژیم را برگزیدند و بتدریج وارد فاز مبارزه مسلحانه نیز شدند. این همان اختلافی بود كه بعدها با دكتر شریعتی نیز به وجود آمد و سازمان مجاهدین حملات تندی به وی داشت؛ چرا كه روش شریعتی را نوعی اختلال در امر مبارزه عملی و مسلحانه با رژیم و اتلاف وقت و انرژی جوانان بر سر مباحث نظری و تئوریك می‌پنداشت. طبعاً بدین لحاظ نیز موازی خواندن این دو جریان فكری، فاقد دلایل و استنادات كافی است. از سوی دیگر در فصل پنجم، بخشی تحت عنوان «گروههای منفصل از روحانیت» به چشم می‌خورد كه زیر مجموعه آن را گروه فرقان، گروه آرمان مستضعفین و جنبش مسلمانان مبارز تشكیل می‌دهند. به نظر می‌رسد چنانچه این گروهها همراه با سازمان مجاهدین در كنار یكدیگر مورد مطالعه و بررسی قرار می‌گرفتند، امكان شناخت وجوه مشترك بیشتری بین آنها برای خواننده فراهم می‌آمد.اما در مورد فصل ششم كه تحت عنوان «جریانهای تجدیدنظر طلب در عقاید شیعه» ترتیب یافته و به شرح زندگی و افكار تعدادی افراد دارای یك سری ویژگیهای «تجدید نظر طلب بودن» می‌پردازد؛ نكته نخست این كه این فصل به لحاظ ترتیب تاریخی مطالب كتاب، سنخیتی با فصول گذشته ندارد و نوعی عقبگرد سریع تاریخی به شمار می‌آید. از سوی دیگر موارد عنوان شده در آن، نوعاً تكرار مطالب پیشین است و اگر با آنچه درباره همین افراد در فصلهای اول و دوم كتاب آمده، ادغام می‌شد، به لحاظ انسجام مطلب و حفظ روال تاریخی فصول، وضعیت بهتری را شاهد بودیم.از طرفی مشخصاتی كه در این فصل برای تجدید نظر طلب بودن شخصیت‌های مورد نظر، آورده شده قابل انطباق بر تمامی آنها نیست و بعضاً افرادی در این فصل تحت یك عنوان كلی در كنار یكدیگر قرار گرفته‌اند كه براحتی نمی‌توان چنین تجمیعی را انجام داد. به عنوان نمونه در این كه بتوان افرادی مانند احمد كسروی، علی‌اكبر حكمی‌زاده، سیداسدالله خرقانی، شیخ نعمت‌الله صالحی نجف‌آبادی و شیخ محمد خالصی‌زاده را در كنار یكدیگر و تحت عنوان كلی «تجدیدنظر طلب‌ها در عقاید شیعه» قرار داد، جای تردید جدی وجود دارد.موضوع دیگری كه در زمینه نحوه چینش مطالب و موضوعات این كتاب جلب توجه می‌كند، اختصاص بخشهایی از كتاب به برخی افرادی است كه مبنای انتخاب آنها، چندان روشن نیست. به عنوان نمونه در فصل پنجم تحت عنوان «فعالان مذهبی- سیاسی در آستانه انقلاب اسلامی» در بخش «الف- گروههای مذهبی متصل با روحانیت» پس از بررسی چند گروه فعال مذهبی در این دوره، ناگهان نام «شیخ علی تهرانی» به چشم می‌خورد كه چندین صفحه نیز راجع به وی توضیح داده شده است. گذشته از این كه گنجاندن این توضیحات در ذیل بخش «گروههای مذهبی متصل با روحانیت» جای سؤال دارد، مسئله مهمتر آن است كه مبنای انتخاب شیخ علی تهرانی و ارائه توضیحات پیرامون فعالیتهای وی چیست؟ آیا گنجانیدن مطلبی تحت عنوان «شریعتی و تهرانی» و بیان سوابق ارادت آنها به یكدیگر- با توجه به عاقبت كار شیخ علی تهرانی- در ذیل این بخش، دلیل انتخاب این نام بوده است یا مبنای دیگری را باید برای آن جستجو كرد؟گفتنی است بلافاصله پس از آن، تحت عنوان «چند چهره فرهنگی» سه شخصیت دیگر به نامهای میرزا خلیل كمره‌ای، یحیی نوری و فخرالدین حجازی مورد توجه نویسنده قرار می‌گیرند كه همان اشكالات مذكور در مورد «شیخ علی تهرانی»، بر این بخش نیز وارد است و در مجموع به نظر می‌رسد بهتر آن بود كه توضیحات راجع به اشخاص به جایی دیگر انتقال می‌یافت و درباره مبنای انتخاب تعدادی از شخصیت‌های فعال مذهبی و سیاسی از میان خیل انبوه آنان، توضیحی برای خوانندگان ارائه می‌شد.همچنین باید گفت مروری بر مطالب كتاب به منظور ویراستاری دقیق و حذف برخی مطالب تكراری می‌تواند در بهبود كیفیت آن، تأثیر داشته باشد. به هر حال، آنچه مسلم است این كه آقای جعفریان با تلاش برای ارائه كتابی درباره جریان تفكر اسلامی و فعالیتهای انقلابی نشئت گرفته از حوزه دین طی حدود چهار دهه از تاریخ كشورمان، توانسته است زمینه‌ای را برای آشنایی اجمالی نسل جوان با پیشینه این فعالیتها فراهم آورد كه این تلاش بی‌تردید در حد خود قابل تقدیر و سپاس است. منبع:دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 109 - آذرماه 1393

ملاقاتهای من با شریعتمداری

در این بخش هدف این نیست كه به جزئیات حوادث سال 57 و مخصوصاً عملكرد دولت آموزگار و یا شریف‌امامی و یا ازهاری پرداخته شود. مسلماً در نگارش تاریخ انقلاب، عملكرد هر یك از این دولتها باید به صورت مشروح و مستند كاویده شود و حقایق روشن گردد تا دلیل پیروزی انقلاب تا آنجا كه به عملكرد این دولتها مربوط می‌شود در سینه تاریخ ضبط و ثبت شود و این كاری است كه به عهده مورخان است و من تنها در حد آگاهی‌ها و باورها و برداشتهای شخصی‌ام و برای اینكه سیر حوادث را به صورت فشرده بازگو كرده باشم به این مسائل در حد اختصار پرداخته‌ام تا همه اینها مقدمه‌ای باشد برای بازگفتن مسایلی كه در آن ایام بحرانی در پشت پرده دربار می‌گذشت و من از نزدیك شاهد و ناظر آن بودم. به همین ملاحظه است كه پس از ذكر آن مقدمات و بیان حال و هوای سیاسی كشور در طول سالهای 56 و 57 به دربار باز می‌گردیم تا ببینیم در آن شرایط بحرانی در آنجا چه می‌گذشت و چه كسی در مورد كارها تصمیم می‌گرفت. قبل از بیان هر مطلبی باید بگویم، و شما هم در خلال بخشی از آنچه بازگو كردم خود متوجه شده‌اید، كه من در دربار همواره نقش مستقل و منتقد خود را حفظ كرده بودم و همین برای من بسنده بود. جز این در امور مداخله مستقیم نداشتم، بخصوص كه صاحب سمت و عنوان دولتی هم نبودم. و مخصوصاً از زمانی كه به كار آزاد پرداختم حتی در حد كار دانشگاهی هم از اموری كه به هر حال به نوعی به دولت و دستگاه اجرائی مربوط می‌شد كناره گرفتم و حتی با وجود حضور و مراوده دائمی با دربار از هر نوع كار و جریان سیاسی كه مستقیماً در آن نقش داشته باشم پرهیز می‌كردم. اما در سال 57، و مخصوصاً از تابستان این سال به بعد، معلوم بودكه این سالی دیگر است و من به وضوح در پشت پرده می‌دیدم كه آن اراده و تصمیم لازم برای مقابله با طوفانی كه بر می‌خواست وجود ندارد. ابتدا كه اصلاً جریان را جدی تلقی نمی‌كردند و هر پیش آمدی را به حساب عوارض باز شدن فضای باز سیاسی مملكت می‌گذاشتند. و بعد كه طوفان شدیدتر شد هر پایانی را برای آن متصور می‌شدند، الا اینكه كل نظام سقوط كند. زمانی هم كه متوجه شدند قضیه جدی‌تر از این حرفهاست دیگر كار از كار گذشته بود و اساساً اراده قوی و برنامه لازم هم برای جلوگیری از پایان محتوم آن طوفان وجود نداشت.در این احوال و به خصوص از اوایل 57، مجموعه حوادث شرایط را به گونه‌ای درآورد كه من ناگزیر به نوعی به عمل مستقیم سیاسی كشانده شدم و این علت خاص خود را داشت كه شرح می‌دهم. در حلقه یاران نزدیك به خانواده سلطنتی اساساً من جزء افراد معدود و بلكه استثنائی بودم كه به مذهبی بودن و داشتن اعتقادات سخت مذهبی شهرت داشتم و به همین ملاحظه وقتی كه رنگ مذهبی جریانات و تظاهرات و حركتهای سال 1356 و 1357 قوی و مشخص شد، منی كه معروف بود اهل اعتقاد و مذهب هستم در پشت پرده دربار به صورت فردی انگشت‌نما درآمدم. راستش را بخواهید از سالها پیش بعضی از درباریها حتی به من متلك هم می‌گفتند و گاهی مرا «بچه آخوند» صدا می‌زدند و روحیه مذهبی من به قول معروف‌، در دربار شهرت عام یافته بود. به عنوان نمونه در كارت پستالی كه شهبانو در سپتامبر 1974 از استرالیا برایم فرستاد، در پشت كارت تصاویر تعدادی شتر مرغ، كه در آنجا فراوان است، چاپ شده و فرح ظاهراً با اشاره به این تصاویر و توجه به روحیه مذهبی من، برایم اینطور نوشته بود: «احمد جان ما این مرغ‌ها را به نام تو مسلمان كردیم و رفتیم». با این سوابق در شرایط جدید كه رنگ مذهبی حركت‌‌هاكاملاً محسوس بود، حقیقتاً دلم می‌خواست دیگر ناظر معمولی حوادث نباشم. تابستان 1357 بود و هنوز دولت آموزگار مصدر كار بود. شاه و فرح در نوشهر به سر می‌بردند و شاه هنوز روحیه‌اش را نباخته بود. شبها وقتی دور هم جمع می‌شدیم گاه بحث فعالیت مخالفین و اعلامیه‌ها و تظاهرات، كه آن وقت گاه و بیگاه بود و هنوز سازمان یافته نشده بود، به میان می‌آمد و دوستان و محارم شاه مرتب می‌گفتند كه این مسایل عادی است و وقتی آزادی می‌دهی این حرفها پیش می‌آید و نتیجه اینكه وضع را باید عادی تلقی كرد. خود شاه هم همین حرف را می‌زد. به خاطرم هست در اوایل مرداد 57، شاه خودش به زبان خودش گفت: اوضاع ‌آرام است و من چون كار مهمی در تهران ندارم در همین نوشهر می‌مانم. گذران روزانه او نیز عادی بود. ساعت 9 از اتاقش بیرون می‌آمد و طبق معمول از ساعت 11 كسانی كه وقت ملاقات داشتند به حضورش می‌رسیدند و بعد از ظهر هم طبق روال همیشگی‌اش مشغول بازی ورق می‌شد. من هم معمولاً از كاخ سری به نوشهر می‌زدم و مطابق عادت دیرینه‌ام برای فریضه نماز به مسجد این شهر می‌رفتم و بعد بر می‌گشتم و با شاه می‌رفتم دریا. شاه بعد از ظهرها كسی را نمی‌دید و وقتش به شنا و قایق‌سواری و گاهی اسكی روی آب می‌گذشت تا اینكه غروب برسد و به ویلای اختصاصی بر می‌گشتیم. پس از ساعتی استراحت برنامه‌شان بود و سر میز شام بیشتر به شوخی و لطیفه‌گویی می‌گذشت البته گاهی هم صحبت حوادث تهران و شهرستان‌ها می‌شد. به طور كلی از اواخر 56 در پشت پرده دربار موضوع تشنج‌ها مورد بحث بود. اگر چه قضیه را جدی تلقی نمی‌كردند ولی بحث و حرف آن در میان بود و من هم از همان اواخر 56 و در طول ماههای نیمه اول سال 57 كه بحران اوج می‌گرفت نظرم را بی‌پرده می‌گفتم. از جمله در یكی از روزهایی كه با شاه در نوشهر قدم می‌زدم گفتم اعلیحضرت مردم راه‌افتاده‌اند و به مغازه‌ها می‌روند و اگر مغازه‌داری با آن‌ها همراهی نكند تهدیدش می‌كنند كه مغازه‌ات را آتش می‌زنیم، باید كاری كرد. شاه جوابی نداد و فقط رنگش به شدت قرمز شد. و یك بار گفتم مردم می‌گویند افراد خانواده سلطنتی رشوه بگیر هستند. بار دیگر گفتم اقتصاد باید آزاد باشد و مردم مجبور به گرفتن این همه اجازه نباشند، این اجازه‌ها هم جلو فعالیت‌های اقتصادی را می‌گیرد و هم وسیله‌ای می‌شود برای رشوه‌‌گیری دولتی‌ها و افراد خانواده سلطنتی. كه البته برای این نظرم دلایل بسیار داشتم از جمله چون شاهپور غلامرضا كارخانه سیمان داشت نمی‌گذاشت كس دیگری اجازه تأسیس كارخانه سیمان بگیرد و در نتیجه مملكت دچار كمبود سیمان شد. به هر تقدیر هر چند از اوایل دهه پنجاه گه گاه لازم می‌دانستم كه این حرفها را بزنم و همیشه هم شاه جواب می‌داد تو بچه‌‌ای و نمی‌فهمی. اما حقیقت این بود كه در آن سال وضع داشت عوض می‌شد و روحانیت در صف اول حركت‌ها قرار می‌گرفت. صحبت آیت‌الله خمینی هم، كه هنوز مثل دوران شریف امامی و زمان سفرش به فرانسه موقعیت‌اش در رأس همه مخالفان تثبیت نشده بود، به پیش می‌آمد اما همراه نام آیت‌الله خمینی نام آیت‌الله شریعتمداری و آیت‌الله گلپایگانی و آیت‌‌الله مرعشی بود. اما در میان این سه تن آیت‌الله شریعتمداری ممتازتر و مشخص‌تر بود. به همین ملاحظه هم بعد از جریانات قم و تبریز و اصفهان كه عموماً در زمان دولت آموزگار اتفاق افتاد و زمانی كه خبرهایی كه به دربار می‌رسید حكایت از تشدید تشنج‌ها می‌‌كرد بالاخره به شاه گفتم كه اگر اجازه می‌دهد به دیدار آیت‌الله شریعتمدرای بروم و بی‌واسطه حرفهایش را بشنوم و ببینم كه ایشان چه می‌گویند و خواسته ایشان چیست و هر چه را گفتند و خواستند عیناً به عرض برسانم شاید در این میان و با برقراری رابطه نزدیك خیلی از مسایل و مشكلات حل شود، ولی شاه جوابی نداد. یك بار هم به ایشان گفتم اگر اجازه بدهند به نجف اشرف خواهم رفت و با آیت‌الله خمینی ملاقات خواهم كردتا دانسته شود كه ایشان چه می‌گویند. شاه مخالفت كرد و گفت اگر این ملاقات صورت بگیرد و تو به عنوان نماینده ما به آنجا بروی این دلیل ضعف خواهد بود. اما در مورد ملاقات با شریعتمداری احساس كردم كه شاه قلباً راضی است با این همه كمی این دست و آن دست می‌‌كند. در روز 13 فروردین 57 كه در كیش بودیم باز مسئله دیدار با شریعتمداری را،كه از اواخر 56 مورد نظر بود، مطرح كردم. شاه باز جواب درستی نداد، اما فردا كه 14 فرودین بود و شاه از كیش به تهران باز می‌گشت در فرودگاه مهرآباد كه هواپیما به زمین نشست مرا صدا زد و گفت: حتماً برو و شریعتمداری را ببین. این اجازه شاه حقیقتاً مرا خوشحال كرد و پیش خودم گفتم این یك كار مثبت است و باید تعجیل كرد. در آن موقع همانطور كه گفتم حوادث قم و تبریز اتفاق افتاده بود ولی در دربار و دولت هنوز كسی به درستی متوجه ابعاد مسئله نبود. از جمله همانطور كه اشاره كردم با هویدا كه دركیش صحبت كرده بودم گفته بود كه در ایران دو نفر هم جمع نمی‌شوند، و با هر كس دیگری هم كه حرف می‌زدم موضوع را جدی نمی‌گرفت و می‌خندید. برای همین بود كه من خواستم از شخص شاه اجازه دیدار و مذاكره با شریعتمداری را بگیرم كه خوشبختانه اجازه گرفتم. دیگر درنگ جایز نبود و برای ترتیب ملاقات ابتدا به سراغ آیت‌الله غروی كه با ایشان دوستی قدیم و تماس نزدیك داشتم رفتم و بگمانم روز 15 فروردین 57 بود كه در قم ابتدا ‌آیت‌الله شریعتمداری مرا در بیرونی و در جمعی كه سایرین هم حضور داشتند پذیرفت اما آخر مجلس گفتند: شما بروید و دو ساعت دیگر بیائید تا خصوصی یكدیگر را ببینیم. به گمانم قبلاً آقای غروی ایشان را در جریان كار و نزدیكی‌ام با شاه گذاشته بود. ما دو ساعت بعد به دیدن آیت‌الله رفتیم. ابتدا حرفهای معمولی بود و بعد صحبت به مسایل روز كشید و احساس كردم كه آیت‌الله آرام و به قول معروف نرم است و ملاقات مؤثر بوده و روی ایشان تأثیر خوش گذاشته است. من حامل توپ و تشر و پیغامهای آن چنانی نبودم و تكلف و تشریفاتی هم در سخنانم نبود. خودمانی و صمیمانه شروع به صحبت كردم. قبل از هر چیز درخواست كردم كه آیت‌الله بفرمایند كه درخواست‌های‌شان چیست؟ و اضافه كردم كه مأموریت من این است كه شاید بتوانم با كمك ایشان اوضاع را آرام كنیم و البته اصلاحات مورد نظر هم انجام خواهد شد و خواسته‌های روحانیت هم هر چه باشد انجام می‌گیرد منتها باید جلو آشفتگی‌ها را گرفت و نگذاشت هرج و مرج حاكم بشود. آیت‌الله گفتند: ما هم همین را می‌خواهیم و فعلاً هم این را می‌خواهیم كه ساعت را عوض كنند كه با این ساعت جدید وقت نماز مردم مشوش شده است. تقویم را هم برگردانند به صورت قدیم كه مبداء تاریخ همان هجرت پیغمبر اكرم باشد. مدرسه فیضیه را هم باز كنند و مسئولیت آن را من به عهده می‌گیرم. گفتم: حضرت آیت‌الله اینها كه فرمودید همه انجام شدنی است ولی باید ترتیبی بدهیم كه دیدارها مكرر شود تا هر مسئله و موضوع دیگری كه پیش آمد بتوان به سرعت حل كرد و تفاهم به وجود بیاید. بدین ترتیب من از آقای شریعتمداری تا قرار و دیدار بعدی جدا شدم. البته ایشان اسامی عده‌ای را هم داده بودند كه از زندان آزاد شوند كه بیشتر شامل طلاب و روحانیون بود. من پیغام‌های شریعتمداری را به شاه دادم. بعد از آن‌ روز تماس مستمر چه به صورت دیدار حضوری و چه به وسیله تلفن ادامه داشت و كار به آنجا رسید كه من همه روزه صبح به قم می‌رفتم و در محیط تفاهم حرفهایمان را می‌زدیم. در این جریان برای اینكه چگونگی تماس با آیت‌الله و نقش من به ظاهر پنهان بماند به توصیه شخص شاه، جعفر بهبهانیان معاون دربار و مسئول امور مالی شخصی شاه در جریان كار و تماس‌ها قرار گرفت من هم البته كار خودم را می‌كردم. یادم می‌آید مرتبه دومی كه به خانه ‌آیت‌الله رفتم مقارن زمانی بود كه عده‌ای، كه حتماً مأمورین امنیتی بودند به خانه ایشان هجوم برده و خساراتی وارد كرده بودند. یكی از بستگان ایشان مرا به دیدار خرابی‌ها برد و آیت‌آلله گله‌مند بود كه آخر این چه سیاستمدارانی هستند كه دستور حمله به خانه مرا صادر می‌كنند و معذرت هم نمی‌‌خواهند. من هر طور بود این مسئله را حل كردم و گفتم دیگر این حوادث تكرار نمی‌شود. خلاصه روابط به ‌آنجا رسید كه فرمودند دفعات دیگر لازم نیست آقای غروی همراه شما باشند خودتان تنها بیائید. من هم همین كار را می‌كردم و مذاكراتی داشتیم كه برخی از آن‌ها حقیقتاً بخش مهمی از تاریخ است و من تا آنجا كه به خاطرم مانده گوشه‌ای از این گفتگوها و خاطرات را در اینجا می‌آورم: در این رفت‌ و آمدها یك بار شاه می‌خواست كه شریعتمداری به نفع او اعلامیه بدهد. شریعتمداری جواب داد شاه باید اصلاحات لازم را انجام دهد تا ما در تأیید آن اعلامیه بدهیم. بعد اضافه كرد: با بستن دهان مردم و جلوگیری از فعالیتهای سیاسی مردم در این سالها مانع رشد مردان سیاسی شده‌اند لذا امروز كسی نیست كه به شاه نزدیك باشد و مرد میدان این ایام حساس باشد. یك بار هم به خود من پیشنهاد كردند كار آزاد را رها كنم و چندماهی آموزشهای لازم را نزد ایشان ببینم و بعد وارد كار سیاست بشوم. آیت‌الله شریعتمداری در صحبت‌هایش مرتب تكیه می‌كرد كه كسی در جریان تظاهرات كشته نشود و می‌گفت بعضی از این كشتارها هم زیر سر كمونیست‌هاست كه خونریزی كرده‌اند. به هر حال جان كلام ایشان این بود كه : نترسید تا تابستان همه چیز تمام می‌شود و با اطمینانی كه می‌دادند مرا آرام می‌كردند. اما تابستان كه تمام شد و بحران ادامه پیدا كرد به ایشان گفتم: مگر قرار نبود تا پایان تابستان همه چیز درست شود؟ گفت: عجب است كه چنین شده است، فشارهایی روی من است كه دست من هم برای عمل باز نیست. به مناسبتی از ایشان پرسیدم كارهایی كه آیت‌الله خمینی می‌كند بعضی با اسلام نمی‌‌خواند. جواب داد: از شتر پرسیدند گردنت كج است و جواب داد كجای این هیكل ما راست است و بعد اضافه كرد چون من شوخ هستم ‌آخوندها می‌‌گویند شریعتمداری به درد نمی‌‌خورد ولی شوخ بودن كار بدی نیست. یك بار هم آیت‌الله شریعتمداری به صراحت گفت: كسانی هستند كه برای آمدن مردم به خیابان‌ها پول می‌دهند از جمله شیشه شكستن صد تومان دستمزد دارد. زمانی هم كه دختر چهارماهه‌ام فوت كرد و ایشان تسلیت گفتند، گفتم هر چه كار خداست عیبی ندارد. گفت توكل تو به خدا قابل تحسین است. باری، ایامی رسید كه من هر روز 5 صبح با یكی از دوستانم به نام مرتضی شیرزاد به قم می‌رفتم و تا ساعت 6 تا 8 می‌ماندم و 8 یا 9 بر می‌گشتم تهران. در جریان همین دیدارهایمان یكی دوباری هم شاه و شریعتمداری تلفنی با هم صحبت كردند. بدین ترتیب كه قبل از تلفن شاه من به ‌آیت‌الله تلفن می‌كردم و خبر می‌دادم كه منتظر باشند و خودشان گوشی تلفن را بردارند. در این مذاكرات آیت‌الله شریعتمداری از اسم مستعار «حاج علی‌آقا» استفاده می‌كرد و شاه هم تنها با عنوان «آقا» مورد خطاب قرار می‌گرفت. به هر حال هر چه از بهار و تابستان 57 دورتر می‌شدیم سیر حوادث نشان می‌داد كه سر رشته كار از دست ایشان هم به در رفته است و آیت‌الله خمینی حركت را در جهتی خلاف میل ایشان هدایت می‌كند. زیرا ایشان به طور كلی با خونریزی و آشفتگی اوضاع مخالف بودند و به هیچ وجه نمی‌‌خواستند پایه‌های مملكت و حكومت از هم پاشیده شود به همین سبب همیشه تكرار می‌كردند كه باید محكم ایستاد و محكم گرفت. به همین سبب هم پس از هرج و مرجی كه در زمان دولت شریف‌امامی پیش آمد گفت به شاه بگوئید باید محكم گرفت ما آزادی می‌خواستیم نه هرج و مرج، ولی از محكم كردن قصدشان سركوب و كشتار نبود. به همین سبب هم همیشه اضافه می‌كردند: اما البته نباید كسی كشته شود. در این شرایط و با ‌آنكه بعد از سپری شدن تابستان كم كم معلوم شده بود كه اصل و اساس برنامه‌ریزی‌ها برای مخالفت و تظاهرات از جای دیگری، كه بیشتر مربوط به آیت‌الله خمینی بود، صورت می‌گیرد، من هم‌چنان رابطه خود را با ‌آقای شریعتمداری حفظ كردم. در جریان همین ارتباط‌‌ها بود كه وقتی با دكتر سنجابی تماس گرفته شد و ایشان با شاه ملاقات كردند و رفت و آمدشان به دربار مكرر شد،‌آقای شریعتمداری پیغام داد كه چرا سنجابی را به كاخ می‌برید، با این تأكید كه اگر كاری باید صورت بگیرد از طریق روحانیت است ونه گروه‌های ملی. روی هم رفته باید بگویم كه ‌آیت‌ا لله شریعتمداری مرد خوب و شریفی بود و به غایت هم با چپ‌ها و كمونیست‌ها بد بود و مرتب در جستجوی زمینه وبهانه‌ای بود كه آن‌ها را بكوبد. در گفتگوهایمان ما به این نتیجه و توافق رسیده بودیم كه باید آن شیوه مرسوم مملكت‌‌داری كه مخصوصاً در ده پانزده ساله اخیر رایج بود متروك شود، به مردم و نظر آن‌ها بها داده شود، شئونات اسلامی و مذهبی حفظ گردد. من می‌گفتم اساس، آزادی مردم است و اگر مردم آزاد باشند با توجه به زمینه مذهبی كه در اكثریت وجود دارد و با توجه به اینكه رهبران دینی نقش اصلاح و تربیت اخلاقی مردم را به عهده دارند، خود به خود شئون دینی و اسلامی محترم می‌ماند. ایشان هم با این نظر موافق بود. به هر حال ایشان خواستار اصلاحات، اما نه از طریق انقلاب و بر هم خوردن نظام بلكه در آرامش و به دست خود نظام بودند. این مسئله‌ای بود كه در آن ایام مورد توجه خود شاه هم بود و می‌شود گفت كه بین شاه و شریعتمداری تفاهمی به وجود آمده بود. شاید برای همین بود كه ایشان قبل از بالا گرفتن موج انقلاب به من گفتند كه خیال دارند حزبی به نام «حزب اسلامی» تأسیس كنند و گفتند اگر از شاه اجازه بگیرید می‌خواهم شما را به عنوان رهبر این حزب انتخاب كنم و اضافه كردند كه اصلاً شما اشتباه كرده‌اید كه وارد كار تجارت شده‌اید فعلاً در سیاست به افراد معتقدی مثل شما نیاز است. اتفاقاً من این مسئله را جدی گرفتم و حتی از شاه هم موافقت لازم را گرفتم. اما روزی كه برای تدارك و اعلام حزبی كه آیت‌ الله در صدد اعلام و تأسیس آن بود به قم می‌رفتم در راه دیدم كه اتوبوسها و سواریها ردیف در ردیف عازم تهران هستند. چون پرس وجو كردم و فهمیدم برای تظاهرات به تهران می‌روند، دانستم كه سر رشته كار در جای دیگری است و راستش این كه احساس كردم كه با این اوضاع و احوال كار چندانی از دست ایشان ساخته نیست، نگران هم بودم. عجبا كه در روز 17 شهریور در قم ودر خدمت آیت‌الله بودم و قرار بود آیت‌الله خبر ایجاد حزب را اعلام كند كه خبر آمد كه در تهران و بعد از زد و خورد میدان ژاله حكومت نظامی اعلام شده است. من عذرخواهانه گفتم: كمی صبر كنید اوضاع آرام می‌شود و دولت نظامی هم برداشته می‌شود. ولی آیت‌الله جواب داد: اعلام حكومت نظامی را به شاه تبریك بگو البته باید خیلی مواظب باشند كسی كشته نشود. با فرا رسیدن 17 شهریور و اعلام حكومت نظامی برنامه تأسیس حزب نیز منتفی شد تا اینكه بالاخره بعد از پیروزی انقلاب بر اساس همان فكر اولیه، ایشان حزب مورد نظرشان یعنی «حزب جمهوری خلق مسلمان» را تأسیس كردند. درباره آیت‌الله خمینی هم در آن موقع كه در نجف بودند آیت‌الله شریعتمداری می‌گفت آقای خمینی متوجه مسایل ما نیست و مشكلات داخلی ما را نمی‌داند و دستور اعتصاب و بزن و ببند می‌دهد و مردم را دچار اشكال می‌كند و توجهی به عوارض آن ندارد. موزگار من برای انجام كاری به امریكا آمده بودم، نخست‌وزیر كه ظاهراً با خبر شده بود كه من با آیت‌ الله شریعتمداری در ارتباط هستم با من تماس گرفت و خواست كه هر چه زودتر به ایران برگردم تا از جانب دولت با شریعتمداری تماس بگیرم. به آموزگار گفتم كه من فوراً به ایران خواهم آمد و هر كاری از دستم ساخته باشد خواهم كرد وهمین كار را هم كردم. اما وقتی كارهایم را در امریكا به سرعت انجام دادم و به تهران برگشتم با خبر شدم كه دولت ‌آموزگار سقوط كرده است و طبعاً خواسته آموزگار هم خود به خود منتفی شد. باری، رابطه من با آقای شریعتمداری تا زمانی كه در ایران بودم، یعنی تا دیماه 57، ادامه داشت و حتی وقتی به خارج هم آمدم یكی دوبار تلفنی با ایشان صحبت كردم. آخرین تماس من با وی یكی دو ماه بعد از پیروزی انقلاب بود كه با ایشان و از خارج به وسیله تلفن تماس گرفتم. برخوردشان همچنان گرم و صمیمانه بود. در آن موقع تعدادی عكس‌های خانواده سلطنتی و هنرمندانی كه در مهمانی‌های آن‌ها شركت می‌كردند از طرف برخی از كمیته‌های شمیران، كه به این عكس‌ها در خانه‌های والاحضرت و كاخها دسترسی پیدا كرده بودند در اختیار چند مجله از جمله مجله تهران مصور، سپید و سیاه، مجله جوانان و یكی دو نشریه دیگر قرار گرفته بود و آن‌ها را مجبور كرده بودند آن عكس‌ها را چاپ كنند و این عكس‌ها هم برای مردم كنجكاو كه می‌خواستند ببینند پشت پرده افسانه‌ای دربار چه می‌گذشته است جالب آمده بود و خریداران زیاد داشت. با این همه برای این طرف قضیه ناراحت كننده بود. من به وسیله تلفن از آیت‌الله خواهش كردم دستور بدهند كه جلو چاپ این عكس‌ها گرفته شود و به همین ترتیب هم عمل شد و از چاپ آن عكس‌ها جلوگیری شد. منبع:احمد علی مسعود انصاری ، پس از سقوط ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ص 123 تا 134 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 109 - آذرماه 1393

وزیر مختار آمریکا : مردم ایران آرزو دارند از شر انگلیس خلاص شوند

در پاییز و زمستان سال 1299 انگلیسی ها پس از آنکه قرارداد 1919 آنان با دولت بی کفایت قاجار با مخالفت عمومی مردم ایران مواجه شد ، زمینه کودتای رضاخان را فراهم ساختند و سپس برای گریز از اتهام دست داشتن در کودتا زمزمه خروج قوای خود از ایران را مطرح کردند . این اقدامات از یکسو و تبعات انقلاب کمونیستی در روسیه موجی از التهاب در داخل کشور ایجاد کرده بود . تلگرامهای جان لورنس کالدول وزیر مختار وقت آمریکا در تهران به وزارت خارجه کشورش به خوبی اوضاع آن زمان ایران را به تصویر می کشد . تلگرام كالدول در پنجم ژانویه 1921 از این قرار است: «وزیرمختار انگلستان به من خبر داد كه وزیر امور خارجه این كشور با در نظر گرفتن اوضاع فعلی ایران و خطر احتمالی دستور داده است تمام زنان و فرزندان هیأت‌های دیپلماتیك و نیز خارجیان مقیم، از ایران خارج شوند. وزیرمختار انگلستان نگران است با خروج نیرو‌های این كشور، ایران در خطر ناآرامی و حتی انقلاب قرار گیرد. با این حال، نیرو‌های انگلیس قبل از ماه آوریل خاك ایران را ترك نمی‌كنند. به نظر بنده اوضاع كنونی كشور چندان وخیم نیست... شاه در صدد حركت به سمت جنوب است و [حتی] اگر دولت و دیگر سفارت‌خانه‌ها نیز تهران را ترك كنند، من ترجیح می‌دهم اینجا بمانم. احساسات ضدانگلیسی فروكش نكرده است.» در 6 ژانویه: «محرمانه. بدون تردید اوضاع خاورمیانه به نقطه عطف خطرناك خود نزدیك می‌شود. با خروج نیرو‌های انگلیسی از شمال ایران، اجرای قرارداد ایران و انگلیس غیرممكن شده است... وزیرمختار انگلیس می‌گوید حتی اگر مجلس فوراً تشكیل شود و قرارداد را تصویب كند، بسیار دیر شده است، زیرا دولت وی دیگر در مقابل حمله محتمل بلشویك‌ها، هیچ مسئولیتی در قبال دفاع از ایران قبول نمی‌كند. با توجه به این كه به نظر می‌رسد مردم آمریكا توجه خاص به امكانات و منابع طبیعی ایران داشته باشند، به نظر من اكنون فرصتی بی‌نظیر پیش آمده كه به این توجه و علاقه جامة عمل بپوشانیم. در حال حاضر ضروری‌ترین نیاز دولت ایران، تعدادی افسر نظامی است كه جای افسران اخراجی روسی را بگیرند. افسران روس دیگر مایل به ادامه كار نیستند. هم روس‌ها و هم انگلیسی‌ها ادعا می‌كنند كه حتی اگر از آنها خواسته شود هم نخواهند پذیرفت كه كار كنند. اگر دولت ایران به صورت محرمانه با منعقد ساختن قراردادی، با به خدمت گرفتن حداقل سی نفر از فرماندهان كهنه كار نظامی آمریكا، نیرو‌های نظامی ایران را مجدداً سازماندهی و فرماندهی نماید، می‌تواند از آشوب‌های محلی جلوگیری كند و مهمتر از آن ایران را از خطر حملة ارتش روسیه شوروی نجات دهد. آنها [روس‌ها] پیش از ماه آوریل و به عبارت دیگر به محض خروج كامل انگلیسی‌ها، به تهران می‌رسند. تأثیر اخلاقی اعلام چنین تصمیمی، كه البته ضرورتاً دولت آمریكا را درگیر نمی‌سازد، بسیار عظیم خواهد بود؛ چرا كه تمام اقشار مردم ایران همچنان به آمریكا اعتماد دارند و با كمال رضایت با افسران آمریكایی همكاری خواهند كرد و جان تازه‌ای به بدنه سیاسی كشور می‌دمند و در برابر تمام نقشه‌های بلشویك‌ها، به خوبی ایستادگی می‌كنند. از طرفی با توجه به خطر فعلی بلشویك‌ها، دنیا نمی‌تواند اجازه دهد كه چنین ارزش‌های اخلاقی‌ای بلااستفاده باقی بماند. علاوه بر این، از آنجا كه دولت ایران در شرف رسیدن به توافقی با روسیه شوروی است، حضور آمریكایی‌ها می‌تواند خلوص نیت روس‌ها را بسنجد؛ چرا كه روس‌ها قول داده‌اند كه با خروج نیرو‌های انگلیسی، در امور داخلی ایران مداخله نكنند. همچنین دولت ایران احتمالاً خواستار به كار‌گیری مستشاران اقتصادی و دیگر متخصصان فنی آمریكایی خواهد شد. اما فوری‌ترین خواسته آنها استخدام افسران نظامی خواهد بود تا به كمك آنها در روز‌های بحرانی دوره گذار،‌ نظم و آرامش را در كشور برقرار سازد. بدون اجرای چنین اقداماتی، مشكل بتوان دید كه دولت چگونه از فروپاشی جان سالم بدر می‌برد. تصمیماتی كه در چند هفته آینده اتخاذ خواهد شد، سرنوشت این بخش از دنیا را برای یك نسل معین خواهد كرد، و اگر آمریكا قصد دارد در توسعه اقتصادی این منطقه مشاركت كند، برای گذاشتن سنگ بنای مشاركت هیچ فرصتی بهتر از فرصت كنونی پیش نخواهد آمد. چون احتمالاً دولت ایران بدین منظور با سفارت وارد مذاكره خواهد شد، نظرات و دیدگاه‌های وزارت خارجه باید بسیار مساعد و تفاهم‌آمیز باشد. با كمال احترام لازم می‌دانم كه گوشزد كنم، در صورتی كه ایران از آمریكا درخواست مستشار كند، دولت انگلستان با توجه به نگرش خود موضع‌گیری خواهد كرد. وزیرمختار انگلستان به سفارت اطلاع داده كه انگلستان هیچ مخالفتی با تصمیمات آمریكا ندارد چرا كه تصمیم گرفته است ایران را به حال خود رها كند.» از آنجا كه درست در همین زمان مراسلات و نامه‌های فراوانی در مورد ایران و عراق میان وزارت امور خارجه آمریكا و انگلستان رد و بدل می‌شد، موضع كالدول، وزیرمختار انگلیس را به شدت نگران كرد. در 14 ژانویه 1921 نورمن به كالدول می‌نویسد: «همكار عزیز، بر اساس گزارشی كه به دست من رسیده است شما از طرف دولت خود به دولت ایران پیشنهاد كمك مالی داده و استخدام مستشاران و همچنین افسران آمریكایی را برای سازماندهی مجدد نیرو‌های نظامی ایران، تضمین كرده‌اید. ممكن است صراحتاً از شما بخواهم كه صادقانه به من بگویید كه آیا این خبر صحت دارد؟ لطفاً به صداقت من اطمینان كنید، همكار عزیز، ارادتمند شما، اچ. نورمن.» نورمن در 15 ژانویه در نامه‌ای دیگر چنین می‌نویسد: «همكار عزیز، بر من منت خواهید گذاشت اگر پاسخ نامة مرا بدهید. البته متوجه شدم كه در نظر داشتید كه چنین پیشنهادی را به دولت ایران ارائه كنید. از قراری كه آقای انگرت چند هفته پیش به من خبر داد، وی پیشنهاد به كار گرفتن افسران آمریكایی در ارتش ایران را با یكی از اشخاص غیر رسمی به بحث گذاشته و پیشنهادش با استقبال مواجه شده است. به نظر من شما می‌توانید در این فرصت پیش آمده با كسب اختیار از طرف دولت خود با طرح پیشنهادی رسمی كار را پیش ببرید. البته من نباید به چیزهایی كه آقای انگرت گفتند آنقدر اهمیت می‌دادم كه آنها را به شما خاطرنشان كنم. ارادتمند صدیق شما اچ. نورمن» كالدول خروج برنامه ریزی شده انگلیسی‌ها را اینگونه تشریح می‌كند: «....در روز‌های پایانی ماه نوامبر، در حالی كه انگلیسی‌ها تحركات روس‌ها را به چشم خود می‌دیدند و در حالی كه ایران جز انگلیس‌، پشتیبان دیگری نداشت (افسران گمرك بلژیكی و چندین نفر از افسران سوئدی ژاندارمری كاملاً تحت فرمان انگلیسی‌ها قرار داشتند) انگلیس تصمیم گرفت دست به حركتی عجیب و جسورانه بزند. انگلستان اعلام كرد كمك‌های خود را به ایران قطع و این كشور را به حال خود رها خواهد كرد. روشن بود كه ایران هیچ تمایلی به عملی شدن قرارداد ایران و انگلیس ندارد و بنابراین مستشاران انگلیسی می‌بایست ایران را ترك می‌كردند؛ مشهد از نیرو‌های انگلیسی تخلیه می‌شد و نیرو‌های مستقر در شرق به سیستان عقب نشینی می‌كردند. همزمان، تمام نیرو‌های انگلیسی در شمال ایران (كه مركز فرماندهی آنها در قزوین قرار داشت) از خاك این كشور خارج می‌شدند - بنابراین مناطق شمالی ایران و تهران در برابر حمله بلشویك‌ها كاملاً بی‌دفاع می‌ماند. (هیچ اشاره‌ای به خروج نیرو‌های انگلیسی از مناطق مرزی هند و خلیج فارس نشد). شایعات حساب‌شده‌ای دربارة حوادث ناگوار آینده بر سر زبانها افتاده است. وزارت خارجه انگلستان به سفارت خود اعلام كرد كه خروج زنان و كودكان می‌بایست زودتر از مردان انجام شود، چرا كه مردان می‌توانستند در آینده به راحتی از ایران خارج شوند؛ همچنین انگلستان به اطلاع اتباع خارجی رساند چنانچه به موقع خاك ایران را ترك كنند، تسهیلات لازم را در اختیار آنها می‌گذارد. گزارش‌ها حاكی از آن بود كه نه تنها تمام كاركنان انگلیسی اداراتی چون تلگراف، بانكداری و حمل و نقل ایران را ترك خواهند كرد، بلكه سفارت انگلستان نیز پیش از رسیدن نیرو‌های بلشویك به تهران، خاك ایران را ترك می‌كند. بانك شاهنشاهی ایران كه هیچ ارزشی برای مشتریان خود قائل نیست و تنها از یك سیاست پیروی می‌كند: «مردم بروند به جهنم»، از سرمایه‌گذاران درخواست كرده است پول خود را از بانك خارج كنند اما فقط به نقره پول آنها را پرداخت خواهد كرد (كه این بدترین شیوه ممكن برای نگهداری مبالغ هنگفت پولی می‌باشد). در همین اثنا از خرید یا فروش ارز‌های خارجی نیز سر باز زد... ایرانیان كه به صورت طبیعی مردمی بسیار حساس و تحریك پذیرند، احساس می‌كنند كه انگلستان بسیار تلاش می‌كند تا آنها را بترساند؛ آرام و منتظر نشسته‌اند تا «چه پیش آید». افكار عمومی در ایران نیز تقریباً نسبت به خروج انگلستان و حصول توافق با روس‌ها راضی می‌باشد. به نظر می‌رسد ایران همواره میان برزخ و جهنم گرفتار بوده، با این وجود به حیات خود ادامه داده است... اما مردم ایران به نقطه‌ای رسیده‌اند كه از هر چیزی كه ایشان را از شر انگلیسی‌ها خلاص كند، استقبال می‌كنند؛ و وخیم شدن اوضاع در آینده برای آنها اهمیت ندارد. همچنین بیشتر آنها احساس می‌كنند چیزی برای از دست دادن ندارند و ممكن است در نهایت چیزی هم عاید آنها شود... به محض اینكه معلوم شد روس‌ها به ایران پیشنهاد توافقنامه‌ای داده‌اند، كابینه دچار بحران شد و رئیس‌الوزرا استعفای خود را اعلام كرد. با این حال، تصمیم بر این شد كه با استعفای او موافقت نشود و او همچنان بر مسند خود باقی است. رئیس‌الوزرا زمانی كه دوباره زمام امور را در دست گرفت، به منظور پیشگیری از آشوب، اعلام حكومت نظامی كرد... كاملاً روشن است كه انگلیسی‌ها از هر ابزاری كه در اختیار دارند برای فشار آوردن به ایران استفاده می‌كنند تا به ایرانیان ثابت كنند كه سعادت آنها در گروی حمایت انگلستان است... دولت ایران در حال حاضر در بدترین وضعیت ممكن قرار دارد؛ این وضعیت از تغییر و تحولات سیاسی فصل گذشته و نگرانی در مورد آینده ناشی شده است. شاه كه با مشاهده كوچكترین آثار خطر، نگران جان خود می‌شود، در بدو ورود به سال جدید، آماده فرار شده و اعلام كرده است كه برای معالجه باید به اروپا سفر كند... اطرافیان، اعلی‌حضرت را متقاعد كرده‌اند كه حداقل فعلاً ایران را ترك نكنند، اما چنانچه تهدیدات جدی شود، بدون شك متزلزل شده و فرار می‌كند؛ اگر چه از نظر سیاسی شاه كاملاً بی‌اثر و بی‌خاصیت است، اما به هرحال، با توجه به حیثیت و اعتبار جایگاهش [به عنوان پادشاه ایران]، فرار وی برای وخیم‌تر كردن اوضاع كافی است. چندی پیش به طور خصوصی با اعلی‌حضرت به گفتگو نشستیم. در پایان این گفتگوی طولانی مدت وی اذعان داشت كه اینجانب كاملاً او را متقاعد كرده‌ام و قاطعانه تصمیم گرفته است در تهران بماند. البته این سخنان تنها چاپلوسی و رعایت تشریفات بود؛ چرا كه در گفتگو با هر كسی كه در آن به ملاقات او رفته بود، همین جملات را تكرار كرده بود؛ اما وی از طریق روزنامه‌ها اعلان كرد كه سلامتی خود را بازیافته و تصمیم گرفته است دوره درمانی خود را در تهران ادامه دهد.....» منبع:دکتر محمد قلی مجد ، از قاجار به پهلوی ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ص 145 تا 153 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 109 - آذرماه 1393

چگونه یک سوم جمعیت تهران به کام مرگ رفتند

از اوايل جنگ جهانی اول، بحران مواد غذايی و به طور خاص بحران نان در ایران فراگیر شد. این بحران چند دلیل داشت: هجوم خارجی و قتل‌عام مردم و نابودی حرث و نسل در اکثر نقاط کشور، خشکسالی به ویژه در سال 1335 قمری، بحران‌های مصنوعی به منظور دست‌یابی به اهداف سیاسی و احتکار غلات توسط اغنیا و کارکنان دولت. وضعیت قحطی و عوامل بحران مواد غذايی در تهران به مراتب بیش از دیگر شهرها پیچیده بود. یکی از عوامل ظاهری قحطی در این شهر، سن و ملخ بود که به جان محصول افتاده و بخش اعظم آن را نابود می‌ساخت. محصولات ناچیز تهران با این حشرات موذی از بین می‌رفت. همزمان آب در تهران کمیاب شد، «آن گرفتاری‌ها و خانه خرابی مشروطه و مستبده هشت ساله، این جنگ روس و عثمانی دو ساله، گرانی همه اجناس، این هم حالت محصول و زراعت و میاه. خداوند چه برای این ایران بدبخت خواسته است و ما چه کرده‌ایم که مستحق این بلاها شده‌ایم. تمام مکنت ما، امر معیشت ما از یک مشت محصول به آن حال فلاکت می‌گذشت، آن هم دارد از دست ما می‌رود. در قزوین و این بلوکات یک حال وحشت و اضطرابی حکمفرماست که نظیر آن کسی خاطر ندارد. الموت یکی گرفتار خودش، یکی غصه تنکابون دارد. زیرا دو ثلث معیشت آنها از تنکابون است. خداوند مگر باز خودش ترحم کند.» (1) در اوايل ماه شوال سال 1334 در تهران آشوبی به پا شد. در این ماه نان به گرانترین قیمت خود رسید، مردم گرسنه همهمه آغاز کردند، آنان عزل سپهسالار را می‌خواستند. سپهسالار که بعداً معلوم شد چه ضربات مهلکی بر پیکر فرتوت ایران وارد کرده است، ناچار به کناره‌گیری شد، اندکی بعد وثوق‌الدوله به جای وی به ریاست وزرايی منصوب گردید. در دوره ریاست وزرايی سپهسالار اعظم، بحران نان تهران به اوج خود رسید، در طول فقط دو روز عده‌ای از خبازها دکان‌های خود را بستند و دیگر پخت نمی‌کردند. همین مسئله باعث تولید نگرانی عظیمی بین مردم شد، این عمل کاملاً عمدی و برنامه‌ریزی شده بود، به همین دلیل حاکم تهران دستور داد محرکین تعطیلی خبازخانه‌ها را دستگیر کنند، تعدادی از خبازها بازداشت شده و در اداره حکومتی نگهداری گردیدند. این ایام درست مصادف بود با ماه رمضان سال 1334، آن هم روزهای اوّلیه این ماه. روز چهارم رمضان حکومت تهران برای رفع اختلاف با خبازها و مهیا ساختن زمینه برای باز شدن دکان‌های آنها، اقدامات لازم را انجام داد؛ مطبوعات نوشتند «ولی خبازها حاضر نشده‌اند که دکان‌های خود را باز و مشغول کسب خود شوند.» (2) دلیل این‌که چرا خبازها آن هم درست در ماه رمضان دست به اعتصاب زده‌اند معلوم نبود، اما هر چه بود بحران گندم تهران را تهدید نمی‌کرد. به طور مثال فقط میزان گندمی که از خالصجات اطراف تهران خریداری شد، هشتاد و دو هزار خروار بود، وزارت مالیه به اداره کل تشخیص عایدات دستور داد این میزان را از مستأجرین دریافت و به انبار دولتی حمل نماید. یک قزاق هم مأمور شد برای حمل جنس به انبارهای دولتی اقدامات حفاظتی را به انجام رساند. (3) لازم به گفتن است که رئیس اداره کل تشخیص عایدات عمیدالسلطنه بود که با گروه طرفداران وثوق و شخص او روابط نزدیکی داشت. بحران‌ها ادامه یافت تا اینکه سپهسالار تنکابنی برافتاد. بعد از او وثوق‌الدوله ریاست وزرايی را به دست گرفت و درست در همین دوره بود که بحران ایران به اوج خود رسید. جالب اینکه درست چهار روز بعد از انتشار خبری که به نقل از رعد آوردیم یعنی ارسال غله به تهران؛ و دو روز بعد از ریاست وزرايی وثوق، روزنامه رعد نوشت نظر به پاره‌ای شایعات قیمت ارزاق مخصوصاً برنج و روغن افزایش یافته؛ می‌گفتند عامل این افزایش کاروانسرادارها و دلال‌ها هستند. از این بالاتر با اینکه گندم مثل سابق وارد شهر می‌شد و خبازها سهم مورد نیاز خود را دریافت می‌کردند. امر نان بسیار مغشوش بود، «خبازها موقعی به دست آورده در هر دکان خبازی جمعیت زیاد اجتماع می‌کنند و از طرف حکومت طهران هم اقدامی که اسباب رفاهیت عامه باشد به عمل نیامده، فقرا و ضعفا دچار تضییق و فشار هستند.» (4) در دوره ریاست وزرايی وثوق هر روز با نظارت قزاق‎ها محصول خالصه جات دولتی به انبارهای دولتی ارسال می‌شد، اما بحران نان کماکان ادامه یافت. علت امر چه بود؟ واقعیت این است که در درون کابینه عده‌ای سد راه اجرای تصمیمات وثوق می‌شدند. اینان با اینکه عضو کابینه بودند، اخبار محرمانه را به صورت شایعه پخش می‌کردند، مردم را از آینده هراسناک می‌ساختند، جو بدبینی و نومیدی را دامن می‌زدند و در یک کلام مانع ثبات و آرامش می‌گردیدند. عوامل این اقدامات چه کسانی بودند؟ پاسخ قطعی به این پرسش‌ها در گرو تعقیب مسیر حوادث این زمان است. در کابینه وثوق‌الدوله که روز هفتم شهریورماه سال 1295 مطابق با شوال 1334 اعضای دولت خود را معرفی کرد، سپهدار رشتی وزارت داخله را بر عهده داشت. وثوق روز سیزدهم شوّال کابینه خود را تشکیل داد و ذیقعده آن سال گرانی نان بروز کرد، این امر کاملاً تصنعی بود زیرا از جمادی‌الثانی آن سال نان ارزان شده بود و در این زمان اساساً بحران نان وجود نداشت. سپهدار عنصر مورد اعتماد انگلستان و کسی که از آنان در دوره مظفرالدین‌شاه نشان دریافت کرده بود، نقشی بسیار مرموز در تحولات این زمان بازی کرد. به واقع در دوره‌ای که او وزارت داخله را عهده‌دار بود، بحران به اوج خود رسید. سپهدار رشتی سردار منصور با قوام‌الدوله وزیر فوائد عامه و تجارت، با رؤسای خبازخانه‌ها وارد گفتگو شد تا علت کمبود نان را دریابد. آنان علت امر را ترقی قیمت نان عنوان کردند، قرار شد فعلاً همان یک من سی شاهی بفروشند و بعداً با تحویل غله از انبار دولتی قیمت‌ها را پايین آورند. (5) اما هیچ‌کدام از این تمهیدات به نتیجه نرسید، یا اراده‌ای قاطع در پشت آن وجود نداشت و یا اینکه خود کارکنان وثوق عمدتاً بحران‌سازان بودند، کسانی که به قول معروف وثوق را هم دور زده بودند. وثوق از بازی سنجیده‌ای که به قیمت افلاس مردم برای سرنگونی او کشیده بودند آگاهی داشت، پس روز سه‌شنبه 18 ذی‌الحجه سال 1334، یعنی کمتر از دو ماه بعد از آنکه قدرت را به دست گرفت، دستور داد شاهزاده مشکوه‌الدوله، امین الوزاره و بهاءالسلطنه که متهم به اخلال در امر نان به منظور تولید مشکلات برای دولت بودند، دستگیر شوند. (6) اینان از مرتبطین با تشکیلات کمیته مجازات به شمار می‌رفتند که در ذیقعده آن سال و چند روزی بعد از تشکیل دولت وثوق تشکیل شده و نوک تیز فعالیت خود را حمله به شخص رئیس‌الوزرا قرار داده بود و هر روز بحرانی ایجاد می‌کرد تا او را از سر راه بردارد. رئیس‌الوزرا حتی بعداً که این کمیته رسماً عملیات جنایتکارانه خود را آغاز نمود، تهدید به قتل شد و اندکی بعد از این تهدیدات استعفا کرد. در دستور وثوق برای دستگیری افراد فوق الذکر، نکته‌ای نهفته است: او می‌دانست کسانی که به بحران مواد غذايی دامن می‌زنند چه کسانی‌اند و در کجا لانه کرده‌اند، اما مسئله این بود که او هم نمی‌توانست با این مافیای خشن و بی‌رحم برخورد کند، هیچ چیز از چنبره نفوذ این گروه خارج نبود و حتی برخی از اعضای هیئت دولت وثوق هم یا به دلیل رعب و وحشت و یا به دلیل باور به راه گروه بحران‌ساز، با آنان همکاری می‌کردند. طبق آمار نظمیه و بنابر گزارش کمیساریاهای این تشکیلات، در کمیسری‌های ده‎گانه تهران، به طور کلی آمار 2360 فقیر که مطلقاً قادر به ادامه حیات نبودند ثبت شده بود، فقرای محدوه کمیسری ناحیه دو از همه بیشتر بودند که تعداد آنها 504 تن بود، کمترین تعداد به کمیسری ناحیه سه تعلق داشت که تعداد فقرای منطقه را بیست و دو تن نوشته بودند.(7) تا اواخر ماه ذیقعده سال 1335، بحران نان در تهران به اوج خود رسید، بحرانی که دست‎های نامرئی گروه ضد تشکیلی در آن دیده می‌شد. با اینکه دولت در امر تهیه نان مردم جدّیت به خرج داد و مبالغی را صرف جبران خسارت و تحمیل آن به بودجه مملکت کرد، امر نان باز هم بسیار مغشوش بود. در جلو دکان‌های خبازی مردم اجتماع کرده و خلاصه وضعیت فوق‌العاده رقت‌باری به وجود آمده بود. در این بحران جانسوز خود خبازها هم دخالت داشتند، با وصف وضعیت تأثر‌انگیز مردم، «به هیچ‌وجه از دسایس و آنتریک رؤسای خبازی کاسته نشده روز به روز به هر وسیله باشد، موقع را برای انتفاع خود مناسب‌تر دیده و از هیچ قسم اجحاف فروگذار نمی‌کنند و ریاست خبازخانه هم گویا در مقابل رأی و پیشنهادهای ایشان خود را مجبور به تسلیم می‎داند.» (8) به عبارتی در دوره‌ای که وثوق قدرت را به دست داشت، بر دامنه بحران به صورتی کاملاً مصنوعی افزوده شد. اما تا زمانی که وثوق قدرت را به دست داشت، مانع از تعمیق فاجعه شد، او توانست جلو گسترش قحطی را بگیرد و تهران را از مرگ و میر نجات بخشد. اما با سقوط او و در دوره کابینه علاء‌السلطنه بود که نخستین اخبار از تجمع مردم در برابر نانوايی‌ها و مرگ و میر ناشی از قحطی نان به صفحات جراید راه یافت. این خبر روزنامه زبان آزاد ابعاد فاجعه ملّی قحطی نان را در تهران به خوبی نشان می‎دهد: «روز جمعه در دکان خبازی محله دروازه قزوین یک ضعیفه بیچاره بعد از چند ساعت معطلی با یک حالت رقت‌انگیزی ضعف نموده پس از این‌که زن‌های دیگر بیرونش آورده‌اند، به فاصله نیم ساعت تلف می‎شود. آیا مسئول این پیشامدها کی است و آیا پادشاه ایران از مرگ رعیت خود متأثر می‎شود یا نه؟» (9) لازم به یادآوری است که در این زمان کمال‌الوزاره عضو کمیته مجازات رئیس اداره مالیات‌ مستقیم ایالت تهران و مسئول خبازخانه‌های تهران بود. از آن سوی در این زمان که مقارن اوج فعالیت و آدمکشی کمیته مجازات به شمار می‌آمد، وثوق از قدرت کناره گرفته بود و علاء‌السلطنه زمامدار امور جمهور شد؛ در کابینه علاء‌السلطنه گروه بحران‌سازی که اینک مقام وزارت به دست آورده بودند، بیش از هر زمانی عرصه بر مردم تنگ کردند. به تدریج در تهران وضعیت نان بی نهایت بغرنج شد. یکی از مهمترین مشکلات نان تهران، تقلبات خبازخانه‌ها بود، اینان به بهانه‌های گوناگون از پخت روزانه خود کاسته بودند؛ مضافاً اینکه چیزهايی را با آرد مخلوط می‌کردند و «به مردم بدبخت» می‎فروختند «که حقیقتاً رقت‌انگیز» بود. به گفته مردم «چون متصدیان امور خبازخانه از نان‌های معمولی مصرف نمی‎نمایند، از حال بیچاره فقرا و ضعفا بی‌اطلاع می‎باشند که با هزاران زحمت و مشقت از صبح تا غروب زحمت کشیده و با خون جگر دو قران به دست آورده و با چند ساعت معطلی نانی گرفته که از شدت تلخی و شوری به هیچ وجه قابل خوردن نیست؛ ما توجه مخصوص هیئت وزرا و آقای وزیر مالیه را به این مسئله جلب نموده و رفع این عسرت را هر چه زودتر استرحام می‎نمايیم.» (10) چند روز بعد خبر رسید خبازخانه‌ها به عنوان گران شدن غله و یا کمبود غلات، چهار شاهی به قیمت نان افزودند. خبازها می‎گفتند باز هم به این قیمت خواهند افزود، همزمان از اوّل تابستان سال 1296 شمسی، بسیاری از مناطق تهران از بحران بی آبی رنج می‌برد، عین‌الدوله برای حل موقتی بحران آب تهران، پنج رشته قنات خود را برای مشروب کردن خانه‌های اطراف اختصاص داد (11) ؛ اما تمام علائم نشان‌دهنده بحرانی زجرآور در افق تاریخ ایران بود. در این بین حقه‌بازی، شارلاتانی و دوز و کلک به اوج خود رسید. مردم به دلیل سوء‌تدبیر مدیران در کوچه و بازار به زمین می‎افتادند و از فرط گرسنگی می‎مردند، عده‎ای ظاهراً برای کمک به مردم اعانه جمع‌آوری می‎کردند، اما به قول کمره‎ای این افراد برای منافع شخصی خود و «اظهار شخصیت» دست به این اقدامات می‎زنند.(12) مردم در پایتخت کشور یعنی تهران، هر روز از گرسنگی تلف می‎شدند، لیکن اعیان و اشراف و رجال کشور سرگرم عیش و نوش خود بودند و به هیچ وجه به مصیبتی که بر مردم می‎گذشت توجهی نشان نمی‎دادند. همین سیدمحمد کمره‎ای بخش معتنابهی از خاطراتش را به نقل پلو و خورشت و اغذیه و اشربه‌هايی که میل کرده اختصاص داده است، خودش نقل می‎کند همین که از خانه بیرون می‎آمده با جنازه‌های پراکنده مردم مواجه می‎شده است که از گرسنگی قالب تهی کرده بودند. او از «بدی اوضاع و فقر و ذلت عمومی و نیست شدن مردم» صحبت می‎کرد. کمره‌ای نقل می‎کند روز چهاشنبه بیست و دوم جمادی الاولی 1336 مطابق با بهمن ماه 1296 شمسی، از تکیه رضاقلی خان تا درب مدرسه خان، ناله و گریه و ضجه اطفال و زن و مرد، شنیده می‎شد. همه توی کوچه‌ها ریخته بودند و از گرسنگی جان می‎دادند. حال قضاوت کمره‎ای را بنگرید: «من که خیلی قسی‌القلب در این امورم و چون این مردم را مستحق همه قسم بدبختی که از طرف خودشان از شدت بداخلاقی، همه قسم ذلت می‎کشند و به این ذلت می‎میرند و هیچ کاری نمی‎کنند و اگر انسان بر منافع آنها اقدامی نماید خود آنها بر علیه آدم اقدام می‎کنند. معذالک خیلی از این منظره منقلب شدم.» (13) در جايی دیگر از خاطرات او آمده است: «ای خداوند ناظری به احوال ما که چقدر از نفهمی و فقر و شداید که بر عامه بدبخت وارد می‎شود خاصه به این فقرا. از عمل‌ها بدترین هلاکت را می‎کشیم. شاید وبا و طاعون صدماتش به عموم کمتر باشد؛ اعوذ بالله من الفقر‌المکب، که فقری که انسان را کافر می‎کند و به رو در آتش می‎اندازد.» او ادامه می‌دهد: «توی بازار بعضی چپاول قیسی و نان از هم می‎کردند. در بین زد و خورد و چپاول، توپ چیت یک نفر بزاز فقیر از میان رفت، نفهمید چه طور شد، بردند. اگرچه قریب دو ماه متجاوز است، این حال چپاول جریان دارد. رد شدم. یک طاس کوچک خوبی دست زنی بود، به مسگر می‎خواست بفروشد. مسگر گفت من به قیمت قراضه می‎خرم یک من هشت هزار [هشت ریال]. بیچاره ضعیفه ناچاراً داد. توی کوچه یک نفر جوان نشسته [دست] به سر خود کشیده صدا می‎زد پول یک کلاه کرک. دیدم کلاه خود را جلو خود گذاشته واقعاً می‎فروخت.» (14) حتی مفتشین دولتی اسباب و لوازم خانه‌های خود را می‎فروختند تا نان تهیه کنند. به طور مثال فردی به نام میرزا محمد خان ساوجی نقل می‎کرد که دو جاجیم خانه‌اش را که شش تومان خریده، به سه تومان فروخته است تا نانی بخرد که هر من آن برای وی دو تومان و هیجده ریال تمام می‎شد، یعنی نانی که در اواخر سال 1334 قمری هر من، بیست و شش تا سی شاهی بود، چنین افزایش سرسام‌آوری یافت. آن مرد می‎نالید که دو سه روز دیگر حتی اسباب‌خانه هم ندارد که بفروشد و نان تهیه کند. به قول مردی ساوجی نام، روز بیست و ششم جمادی الثانی 1336 قمری، عده‎ای از مردم دولاب از گرسنگی مردند، عده‎ای دیگر نیز نزدیک به موت بودند. او نقل کرد هر روز عده‎ای از مردم دولاب به این شکل می‎میرند. وثوق را متهم می‎کردند نان دولابی‌ها را به مصرف خود می‎رساند، یا به کارگران سلیمانیه می‎دهد که املاک او را آباد می‎سازند و یا این نان را به بستگان خود و کدخدای دولاب می‎دهد. لازم به یادآوری است که در آن زمان دولاب و سلیمانیه واقع در جنوب شرق تهران، املاک وثوق‌الدوله بود. اما این واقعیت نداشت. وثوق تا زمانی که رئیس‌الوزرا بود، دستور داد گندم‌ها را از انبارها خارج سازند و ارزانتر از حد معمول بفروشند. دولت دویست هزار تومان پول برای خرید گندم به عراق عجم و ملایر فرستاد، کلیه ذخایر گندم این مناطق را به تهران فرستادند که یا رایگان و یا به قیمت ارزان در اختیار مردم گذاشته شود. عده‎ای از محتکران به گمان اینکه به دلیل بروز قحطی، نان و گندم در تهران گران تر می‎شود، انبارهای خود را خالی کردند و به این شهر ارسال نمودند. به قول کمره‎ای بعضی از اغتشاشات شهر زیر سر «تحریکات خارجه و اجانب» صورت می‎گرفت، این وضع باعث به هم ریختگی بیش از پیش شهر شده بود. در هر حال بعد از سقوط وثوق بود که فاجعه ابعاد بیش‌تری یافت. خبر زیر که توسط روزنامه نوبهار منتشر شد عمق فاجعه و رقت و دهشت گرسنگی را در مرکز سیاستگذاری کشور نشان می‎دهد: «به موجب یک خبر خصوصی که به اداره [روزنامه] رسید، پریروز قبل از ظهر میرزا ابوالقاسم خان درب دکان نانوايی جنب انبار گندم یک سینی مس را غفلتاً از در دکان نانوايی برداشته رو به فرار می‎گذارد، آژان پست (15) او را دستگیر و پس از استرداد سینی جلب به کمیسری می‎نمایند، مشارالیه در ضمن استنطاق خود اقرار به دزدی‌های مهم می‎کند. لذا کمیسری ده نفر آژان با یک صاحب‎منصب برای تفتیش به خانه مشارالیه می‎فرستند، پس از ورود اشاره به گوشه اطاق کرده آژان وارد اطاق شده لحاف مندرسی را که در گوشه اطاق بوده بلند می‎نمایند می‎بیند یک پسر و یک دختر کوچک از گرسنگی مرده و عیال مشارالیه هم در گوشه دیگر اطاق به واسطه گرسنگی در حال نزع است!» (16) در تهران اجساد روی زمین می‎ماند و کسی نبود حتی آنها را دفن کند، غیر از مسائل ریز و درشت فراوان این موضوع در بحران‌های مشروطه و ظهور و سقوط پی در پی کابینه‌ها ریشه داشت «که نه تنها زندگان را بی تکلیف گذارده بلکه اموات را هم دچار محذور و بی‌تکلیفی نموده است!» (17) در برخی موارد مدارس تهران به دلیل شیوع بیماری‌های کشنده و واگیردار تعطیل شدند. تعداد زیادی از معمرین قوم به مرض اسهال مردند، یکی از آنان سیدحسین اردبیلی بود که مواضع او در دوره دوم مشروطه نقش بسیار مهمی در شکل‌‎گیری تنش‌های ایدئولوژیک بین مشروطه‌خواهان ایفا کرد (18) ، اردبیلی در تاریخ نوزدهم رمضان سال 1336 به مرض اسهال در تهران درگذشت.(19) «فوت‌های اسهالی»(20) یا همان وبا، وحشتی بین رجال تهران برانگیخت، بسیاری تصمیم گرفتند از خوردن میوه اجتناب نمایند. در اغلب شهرهای ایران وبا و حصبه بیداد می‌کرد، «حصبه که جزو اعضا رئیسه خانواده‌ها شده، نه زمستان دست برمی‌دارد نه تابستان و از قرار شرحی که در روزنامه نوشته بود دو کرور آدم از این امراض تلف در ایران شده است که اگر همان دوازده قران خرج دفن این اموات بی‌صاحب را که دولت می‌دهد در اوّل وهله خرج جلوگیری از این امراض شده بود آن‌قدر آدم تلف نمی‌شد... اغلب خانواده‌ها به قدری پول دوا و حق‌القدم طبیب داده‌اند که دیگر نان شب و یک اسباب ندارند، فنای محض شده‌اند و گدايی باید بکنند.»(21) بالاخره مردم تهران از شدت گرسنگی در مسجد شاه تحصن اختیار کردند، به واقع علت تحصن همین امر یعنی گرسنگی بود اما به سرعت به مسائل دیگر تغییر یافت. عین‌السلطنه نوشت: «اما این گرسنه‌ها که برای نان متحصن شده بودند این همه پلو گوشت، حلوا، شیرینی، قند، چای را از کجا آوردند. معلوم است که از همان‌جا که همیشه بلاهای ایران نازل می‌شود که اسمش سفارت سنیه انگلیس است.»(22) متحصنین به اشاره توطئه‌گران تجمع کرده بودند تا کاسه کوزه‌ها را سر وثوق بشکنند و او را عامل قحطی معرفی نمایند و در نتیجه سرنگونش سازند؛ کاری که آخرالامر به آن موفق شدند. همزمان زنان تهرانی به سفارت انگلیس مراجعه نمودند و نسبت به کمبود نان اعتراض کردند. این نشان می‎داد مردم تهران می‎دانند فاجعه از کجا سرچشمه می‎گیرد. در بازار آشوبی به پا گردید و دکان‌ها بسته شد. زن‌ها از گرسنگی به یک لبو فروش حمله برده و خوراکی‎هاي او را به یغما بردند. پلیس وارد میدان شد و با مردم برخورد کرد. آنگاه زنان به سوی میدان ارگ حرکت کردند و سپس به سوی کاخ گلستان سرازیر شدند، آنها می‎خواستند از درب اندرونی وارد کاخ شوند، اما نگهبانان مانع ورودشان شدند. زنان سپس به سوی سفارت انگلیس به حرکت در آمدند، پلیس محرکین را دستگیر کرد و بقیه پراکنده شدند. کسانی که پراکنده شده بودند بار دیگر به سمت بازار حرکت کردند، آنها از کسبه خواستند مغازه‌های خود را تعطیل نمایند. کسبه از ترس مغازه‌های خود را بستند، اما نظمیه بار دیگر مداخله کرد و کسبه کار خود را از سرگرفتند. (23) سه روز بعد یعنی شانزدهم جمادی‌الاولی 1335 میتینگی علیه انگلیسی‎ها در میدان توپخانه برگزار شد. مردم به حق عامل اصلی گرفتاری‌های خود را دولت انگلستان می‌دانستند. در این زمان که مقارن بعد از انقلاب روسیه بود، نیروهای این کشور اندک اندک خاک ایران را ترک می‌کردند و انگلیسی‌ها به سرعت جای اینان را اشغال می‌نمودند. پلیس جنوب عملاً نواحی جنوبی را تا اصفهان و یزد اشغال کرده بود و نیروی شمال (North Persian Force) ایران هم نواحی وسیعی از همدان تا گیلان را جولانگاه عملیات خود نمود. به واقع درست در ایامی که انگلستان در ایران یکه‌تازی می‌کرد، بحران نان در کلیه نواحی کشور به اوج خود رسید، بدیهی است که مردم عامل این بحران را انگلستان دانستند. سفارت انگلیس به سرعت به تظاهرات زنان واکنش نشان داد، این سفارتخانه به وزارت داخله نامه فرستاد که حاضر است پلیس جنوب را منحل نماید و نیروهای شمال را هم احضار کند. این نامه برای تظاهر‌کنندگان خوانده شد. (24) اما انگلیس فقط بخشی از مسئله بود، محتکران، خبازها، مسئولین اداری، برخی از وزرا و احزاب سیاسی و خلاصه عوامل متعدد دیگری در این بحران دخیل بودند. دامنه قحطی به اندازه‌ای وسعت یافت که دولت دستور داد کلیه شترها و قاطرها باید ارزاق به تهران حمل کنند. این موضوع باعث شکایت عموم شد، هر شتردار و قاطردار از هر کجا آمده بود، در شاهرود متوقف می‌شد تا جنس به تهران حمل کند. اما این امر مشکلی بر مشکلات افزود، به این شکل که گرانی ارزاق و نبودن علوفه و خسارات دیگری که به شترداران و قاطرچیان وارد می‌شد، باعث نارضایتی عمیق آنها می‌گردید. تجار به دلیل منع صادرات نفت به تهران، ضرر و زیان‌های فراوانی متحمل می‌شدند، از سويی دالان‌دارها به جهت نبودن علوفه و آذوقه، که باید همه آن را به توقیف شدگان می‌دادند، به این موضوع اعتراض داشتند. روزنامه رعد نوشت خلاصه اینکه به این دستورالعمل دولت همه اعتراض دارند و ظاهراً بخشنامه دولت فقط برای مازندران بوده است که برنج را به تهران حمل کنند؛ «نه برای جاهايی که خودشان به جهت نبودن ارزاق به عسرت می‌گذرانند.» (25) در تهران در کنار قحطی، قتل و چپاول بیداد می‎کرد، این بود که عده‎ای یا به دستور وثوق و یا از سر ترس انبارهای خود را گشودند و گندم خود را به معرض فروش گذاشتند. از آن سوی خبر می‌رسید برخی کمیته‌های سرّی مسئولین را تهدید کرده‌اند که، «مردم همین دو سه روزه شاید انتقامی از آنها بکشند خاصه با تهدید بعضی کمیته‌های سری، حتی به شاه [دستور دادند] که از سلطنت استعفا باید بنمايی.»(26) این شاید اشاره‌ای به بیانیه‌ها و اعلامیه‌های گروه‌هايی مثل کمیته مجازات باشد که خود را برای عملیات آماده می‌کردند. از سويی وثوق برای اینکه تا حدی از حدت وضعیت بکاهد، دستور داد از مازندران برنج به تهران آورند، این تدبیر دیگری بود برای مقابله با قحطی جانسوزی که در تهران در آستانه درو کردن صغیر و کبیر بود. درست در ماه محرم سال 1336، عین‌السلطنه چنین نوشت: «هوا هیچ بارندگی نمی‌کند، زمین خشک مثل کبریت [است]. آنچه کاشته شده تشنه، آنچه دیم‌زار است بلاذرغ مانده و قصد مردم این است اگر بارندگی نکند، تخم را حرام نکرده ابداً دیم‌زار کشت نکنند. از قزوین و آن صفحات هم خبر دارم. ابداً قطره‎ای باران نیامده. خداوند خودش ترحم کند. خیلی بد روزگاری شده است.» (27) در این حین سردار بهادر از چند روز قبل هزار من نان توسط اداره نظمیه در اختیار فقرای تهران قرار می‎داد، به عبارتی او هر روز صد من نان خریداری می‎کرد و بین مساکین شهر توزیع می‎نمود. به قول نوبهار «این‌گونه دستگیری‌های به موقع فوق‌العاده لازم و قابل تحسین است، اگر سایر متمولین نیز به آقای سردار بهادر تأسی بجویند روز به روز به فلاکت فقرای تهران افزوده نمی‎گردد.» (28) اینها همه مسکن بود، در تهران گرسنگی و قحطی رمقی برای مردم باقی نگذاشت. بنا به گزارش‌های مطبوعات «در کوچه‌ها غیر از گرسنه و مرده بی‌صاحب چیزی دیده نمی‎شود.» دکان‌های نانوايی حالتی «رقت‌خیز و وحشت‌انگیز» به خود گرفته بود. هر چه را نانوا پخت می‌کرد؛ قزاق‎ها به زور می‎گرفتند، آنان «زن و بچه‌های فقیر را با لگد دور ساخته نان‌ها را به یغما» می‎بردند. از آن سوی انگلیسی‌ها سیب‌زمینی را باری سی و پنج تومان از اصفهان به اهواز می‎بردند. در این بین برخی از اعضای احزاب سیاسی بی توجه به درد و رنج و فقر و فاقه دهشتناک مردم همسو با انگلیسی‌ها، در تعمیق فشار به توده‌های مردم مؤثر بودند. به طور مثال در کارگزاری، (29) انگلیس «هر روز برای کسبه و تجار به اسم خارجه گربه رقصانی می‎کند، میرزا حسین معتمد و مترجم نظام رئیس معارف می‎گویند هرکس قبول مسلک اتفاق و ترقی را بکند ده تومان مخارج به او داده می‎شود...» (30) این حسین خان معتمد یکی از عوامل برجسته انگلستان به شمار می‌رفت، او با میرزا کریم خان رشتی از سويی و سید ضیا از سوی دیگر مرتبط بود، بعدها به طوری که خواهیم دید در کمیته آهن عضویت یافت و بعدها با حضور در کمیته زرگنده زمینه‌های کودتای سوّم اسفند را مهیا دید. این مرد وقتی مردم از گرسنگی تلف می‌شدند، شرط کمک خود را پیوستن گرسنگان به حزب اتفاق و ترقی عنوان می‌کرد. روز سه‌شنبه 28 جمادی الاولی 1336 خبر رسید درست زمانی که مردم از گرسنگی می‎مردند، یک انبار بزرگ سیب‌زمینی یافت گردیده که به دلیل نگهداری طولانی مدت سبز شده‌اند. به قول کمره‌ای روزی بیست و پنج شش زن بهائی برای پاک کردن این محصول به انبار می‎آمدند و روزی سی شاهی حقوق می‎گرفتند، «اگر بفهمند زن مسلمان است جواب می‎دهند.» پیام این مطلب واضح است، اگر مسلمانی تقاضای کار در این انبارها می‌نمود رد می‌کردند اما بهائیان به کار مشغول می‌شدند. علت چه بود؟ به روایت کمره‌ای این انباری بود دولتی که در اختیار ارباب کیخسرو شاهرخ قرار داشت. او این انبار را به نوبه خود به یک فرد بهائی داده بود تا از آن نگهداری کند، این محصول بزرگ در آن قحطی عظیم نگهداری شد و همین که در معرض خراب شدن واقع گردید برای عرضه عمومی به میدان فرستاده شد. سیب‌زميني دولتی به جای اینکه به مردم کوچه و بازار داده شود، در اختیار امریکايی‌ها و سایر خارجیان قرار می‌گرفت. اما «حالا که ضایع شده و می‎شود و آذوقه قدری بهتر شده [به مردم داده می‎شود] عجب بدبخت و پردشمن است مسلمان ایرانی.» (31) احمد شاه شاید خیلی دیرتر از مردم عادی از مسئله کمبود نان و درد و رنج مردم به نحوی مطلع شد، زیرا این مصیبت گریبان او را نگرفته بود. او روز دوّم صفر سال 1336 «به محض این‌که خبر عسرت نان و آه و ناله بعضی مردم» را شنید، فوراً از اندرونی بیرون آمد و پیش از هر کار «مشغول تبلیغات و اوامر ملوکانه راجع به آسایش عمومی شده» و شروع به بروز «احساسات رقیقه» کرد و «مشغول تأکیدات بلیغه راجع به امر نان» شد و به هیئت دولت دستور داد در این باب تمهیدات لازم را صورت دهند. به قول نوبهار شاه به هیئت دولت «دستورات کافیه و ابلاغات و اوامر بلیغه صادر فرموده‌اند و همه روزه به درجه فوق‌العاده مواظب و جویای احوال عمومی بوده و بیش از حد لزوم در تهیه وسايل آسایش عامه خود را دستخوش احساسات و عواطف شدیده قرار داده و می‎دهند.»(32) اما دخالت شاه هم بی‌فایده بود، اصلاً در آن شرایط چه کسی برای فرامین احمد شاه که حتی از سایه خود می‌ترسید، اعتنايی می‌کرد؟ نکته در این است که شاه نمی‌دانست بخشی از بحران مواد غذايی برای این است تا او را فروگیرند و نظمی نوین را سرلوحه کار قرار دهند. شاه نمی‌دانست که بخشی از بحران مولود دست کسانی است که در زمره اطرافیان او بودند. در این شرایط بود که عده‎ای از ثروتمندان تهران دست به تشکیل خانه فقرا زدند. به طور مثال در پامنار رو به روی بازار، در دوازده اطاق و بالاخانه تعداد زیادی سائلین و فقرا را جمع کرده بودند و از آنها پذیرايی می‎نمودند. بنیادگذار این نواخانه اعلم‌الدوله، منتصرالسلطان، دکتر حاج رضاخان و عده‎ای دیگر بودند. این نواخانه اصلاً به کوشش دکتر اعلم‌الدوله راه‌اندازی شده بود که همین چندی قبل برادرش یعنی متین‌السلطنه قربانی گردید. اما مشکل اینجا هم این بود که افراد از زن و مرد و کودک جز خوردن و خوابیدن کاری نمی‎کردند، این امر البته به قول کمره‌ای باعث تنبلی افراد می‎شد.(33) اما کمره‌ای که خود کاری مثبت نمی‌کرد و فقط ایراد می‌گرفت، هرگز توضیح نداد آیا اساساً کاری بود که به این بینوایان محول سازند؟ به طور قطع پاسخ منفی بود. زمستان آن سال بینوایان را در مساجد که با بخاری گرم می‎شد اسکان ‎دادند و بین آنان دمي‌پختك رایگان توزیع کردند. بعداً تصمیم گرفته شد شام فقط در دارالمساکین داده شود، اما مساجد همچنان یکی از بهترین مکان‌‌ها برای اسکان فقرا تشخیص داده شد. (34) در همین زمان مستوفی‌الممالک رئیس‌الوزرای وقت، حقوق شش ماه خود را که جمعاً سه هزار تومان می‎شد برای کمک به فقرا اختصاص داد، امیر مفخم بختیاری پنج ماه حقوق خود را که جمعاً هفتصد تومان می‎شد به دارالعجزه داد، مرتضی قلیخان فرزند او هم بیست خروار جو و گندم به فقرا کمک کرد.(35) از سويی مهدی نجم آبادی از ثروتمندان محله حسن‌آباد کمک خواست، او تقاضا نمود این گروه کمیته‎ای تشکیل دهند و به داد فقرای این محله که نسبت به ثروتمندانش اندک هستند؛ برسند. (36) از آن سوی دبیرالملک حاکم تهران، در شهر نو، دارالمساکینی دایر کرد و در آن مردم فقیر را خوراک داد و لباس پوشانید و برایشان حمام تدارک دید. (37) دولت و تجار شروع به تأسیس دارالمساکین کردند، آنان برای «اقدامات خیریه و نگاهداری فقرا و مساکین که همه روزه گروه گروه زن و مرد از نقاط مختلفه بدین شهر وارد و در معابر و دکاکین مخروبه منزل می‎نمایند...» جا و غذا تهیه می‎کردند. (38) در ربیع‌الثانی 1336 تجار و اصناف تهران عریضه‎ای به شاه نوشتند و از او خواستند جلو فحشا را بگیرد، مانع گسترش مناهی و ملاهی شود. اینان بیشتر مصائب کشور را ناشی از کثرت مناهی، شرب مسکرات و فحشا می‌دانستند، «در طهران که مرکز مملکت اسلام است تمام دکاکین مسکرات فروشی و تمام خانه‌ها فاحشه‌خانه شده، احدی به خیال ممانعت نیست.» (39) علت امر را باید در همان فقر و افلاس خلاصه کرد، به عبارت بهتر وقتی فقر وارد شد، ایمان از در دیگر بیرون رفت. اما این‌گونه نیست که اکثریت مردم این‌گونه باشند، مشکل یادشده عمدتاً در مناطق محروم تهران روی داد، مضافاً اینکه در این زمان تعداد زیادی مهاجر از شهرستان‌های دیگر وارد تهران شده بودند، این موجودات مفلوک بدون اینکه جايی داشته باشند؛ در سرمای زمستان ناچار می‌شدند در کوچه و خیابان شب را به روز آورند. بسیاری از اینان تا صبح از سرما خشک می‌شدند. اینان برای اینکه حداقل چندروزی جان به سلامت برند، دست به هر کاری می‌زدند. متعاقب این وضعیت، تجار برای رفع بحران نان، جلساتی تشکیل دادند و تصمیم گرفتند اعاناتی در اختیار فقرا قرار دهند. در رأس تجار معین‌التجار بوشهری قرار داشت که پذیرفت مبلغ هنگفت ماهی پانصد تومان برای کمک به فقرا بپردازد. اهمیت موضوع را وقتی در می‎یابیم که توجه کنیم حقوق ماهانه یک وزیر در آن زمان ماهی یکصد و چهل تومان بود. در این جلسه برادران بنکدار و حسین امین‌الضرب هم حاضر بودند، آنان هم برای کمک به فقرا پرداخت مبلغی به صورت ماهانه را تعهد کردند. اما اینان مبلغی به مراتب کمتر از معین التجار تقبل نمودند، کمترین میزان کمک پنج تومان به صورت ماهانه بود.(40) با تمام این اوصاف باز هم اینها همه چیزی نبود جز مُسَکِّن، به طوری که تابستان سال 1336 قمری مصادف با 1297 شمسی، با اینکه محصول زیاد بود اما نان به دست مردم نمی‎رسید. حتی اغلب مردمی که پول هم داشتند شب‌ها بدون نان می‎ماندند. برنج به خرواری یکصد و شصت و پنج تومان رسیده بود. (41) یک شب از شب‌های مرداد این سال مردم دست به اعتراض زدند. مردم و به ویژه زن‌ها علناً به وثوق و انگلیسی‌ها فحش می‎دادند، در اثر این اعتراض روز بعد نان زیاد شد، دیگر اینکه کمیسیونی مرکب از میرزا رضا گرگانی، سید محمد تدین، دکتر حسن خان احیاءالملک، میرزا محمد نجات و عده‎ای دیگر تشکیل شد تا به ارزاق سر و سامانی بدهند. احیاءالملک و میرزا محمد نجات البته در زمره کسانی بودند که می‌دانستند منشاء و مبداء این مصیبت عظمی در کجاست، توضیح اینکه احیاءالملک همان کسی است که در مقام پزشک نظمیه گواهی داد برخی از دستگیرشدگان کمیته مجازات بیمارند و با این گواهی خود باعث رهايی آنان شد. او را بعدها در دوره دوم ریاست وزرايی وثوق همراه با عده‌ای دیگر به اتهام کمک به سران کمیته بازداشت کردند. در آن جلسه تدین همه را با خود قیاس کرد و فریاد زد: «ما ایرانی‎ها همه دزد، طماع، رشوه‌‌خوار [هستیم] و هیچ کار نمی‎توانیم اداره نمايیم. باید به دست خارجه اداره امور ما بشود و مولیتر بلجیکی خوب از عهده بر می‎آید.»(42) تدین البته به احتمال زیاد خوب می‌دانست، چرا امثال او حاضر بودند با مولیتر همکاری کنند، اما ریاست امثال منتخب‌الدوله بر خزانه‌داری را تحمل نمی‌کردند. اینجا همین‌قدر می‌گويیم، این مرد بلژیکی تابع اوامر انگلیسی‎ها بود، وقتی اختیار نان را به او سپردند بناگاه نان زیاد شد. مردم این را می‎دیدند که به محض اینکه اختیار نان مردم به دست خارجی سپرده شد، ورق برگشت، علی‌القاعده همین نکته به ظاهر بی‌اهمیت باید مردم را هوشیار می‌کرد و می‌دانستند بحران نان از کدام سرچشمه نشأت می‌گیرد. به تاریخ ذیحجه 1336 مصادف با سنبله 1297 میرزا احمد خان آذری مسئول ارزاق اداره مالیه را عزل کردند و مسیو مولیتر را به جای او نشاندند تا مگر بتواند کاری انجام دهد. مردم از نحوه مدیریت این آذری بسیار شکایت داشتند. این آذری جزو گروه وثوق‌الدوله بود، در عزل آذری از منصب خود، کمال‌الوزاره رئیس اداره مالیات‌های مستقیم وزارت مالیه و از اعضای کمیته مجازات نقش برجسته‌ای ایفا کرد. همین وزارت مالیه خود منشاء فساد بود، کسی را یارای برخورد با این گروه نبود تا اینکه سال 1296 به پایان رسید. در ابتدای سال 1297 شمسی، مصدق‌السلطنه معاون وزارت مالیه تلاش کرد تا اندازه‌ای در مالیه اصلاحات انجام دهد. او توانست فهیم‌الملک رئیس وقت مالیات مستقیم وزارت مالیه و ترجمان‌الدوله خزانه‌دار را محکوم به یک سال محرومیت از تصدی مشاغل دولتی کند، ممتازهمایون و ابوالحسن بزرگ‌امید مشهور به مخبرهمایون که به خاندان مشهور هدایت تعلق داشت، از مشاغل دولتی برای همیشه کنار گذاشته شدند. اینان کسانی بودند که در روزنامه‌ها چه خودشان و چه کسانشان در ذم مصدق‌السلطنه معاون وقت وزارت مالیه مطلب می‌نوشتند، اما او سرانجام توانست خیانت‌های آنها را به اثبات رساند. یکی از این موارد اختلاس هفتصد هزار تومان از محل انحصار تریاک بود (43) ، روزنامه ایران نوشت دیگر اگر کسی تا پنجاه هزار تومان از مالیه دولت را به نفع خود حیف و میل کرده باشد، پشیمان است؛ زیرا در مقابل مبالغ هنگفتی از این دست، آن مبالغ بسیار ناچیز بودند. گرسنگی و بیماری‌های ناشی از همان گرسنگی از بین رفته‎اند. عین‌السلطنه که خود در این زمان در تهران اقامت داشت نوشت: «درست در طهران قلت جمعیت محسوس است.» در کاشان سی هزار تن از گرسنگی مردند، در قم « غالب خانه‌ها همان‌طور درش قفل است که تمام ساکنین آن بدرود زندگانی گفته‌‌اند.» درست در این شرایط اسفناک عده‌ای از مردمان بی‌رحم و بی عاطفه، «صدها، دویست‌ها هزار تومان منافع بردند.» اسفناک‌تر اینکه «در طهران آدم سراغ داریم که از پول کفن مرده‌ها مبلغی دخل نموده بود.» کسانی که مسئولیت داشتند نان مردم را تأمین کنند، نه تنها این کار را نکردند بلکه خود باعث افلاس مضاعف آنان شدند. به طور نمونه همین عین‌السلطنه خود واسطه حمل غله قزوین و اراک و نقاط دیگر بود در نزد میرزا احمد خان آذری؛ «چهل هزار تومان به او تعارف می‌دادیم، ارباب کیخسرو آن متقلب که عزیز کرده بی‌جهت شده روی دست ما برخاسته نمی‌دانم چه علاوه کرد که به او داد.» در اثر این تراژدی هولناک قحطی، کسانی که بیماری حصبه‌ای شناخته می‌شدند به آسانی قابل شناختن بودند؛ «هر کس کلاهش گشاد شده و سرش تراشیده، مریض بوده».(44) حتی داروهای شفای حصبه هم احتکار می‌شد. به هر حال در دوره مولیتر، قیمتی روی ارزاق مردم و به ویژه گندم گذاشتند که وارد کردن این محصول به شهر فایده‎ای نداشت، به عبارت بهتر قیمت نان کاهش یافت و احتکار گندم بی‌فایده. این سیاست برای آن بود که «تحبیبی از انگلیسی‌ها در قلوب ایرانی‌ها و طهرانی‌ها» بشود و به قولی در این سیاست هم نکته‌هايی وجود داشت که «لا یَعْلَمُها اِلا الرّاسِخُونَ فی عُلومِ البریطانیا.» (45) در این میان یک موهبت بزرگ نصیب ایرانی‌ها شد، آن موضوع وقوع انقلاب روسیه بود. به واقع انگلیسی‌ها بعد از انقلاب روسیه تلاش کردند در بین ملّت ایران محبوبیتی به دست آورند و به اقدامی که توضیح دادیم دست زدند. موهبت بزرگ برای ایران این بود که از اوايل سال 1917 میلادی، نیروهای روسیه از شرق ایران خارج شدند، اما به محض تخلیه قوای روس‌ در این مناطق، انگلیسی‌ها جایشان را گرفتند. در تربت حیدریه انگلیسی‌ها پست‌های جدید نظامی تشکیل دادند. آنان تأسیساتی را که تا دیروز در دست روس‌ها بود به تصرف خود در می‎آوردند و در آنجا مستقر می‎شدند. در سیستان پست‌های ایست و بازرسی برقرار کردند و مناطق وسیعی را عملاً متصرف شدند.(46) این نقل و انتقالات درست زمانی صورت می‎گرفت که مردم از گرسنگی به خاک هلاکت می‎افتادند و کمتر کسی بود که به داد این بینوایان برسد. تعویض رئیس خبازخانه‌ها هم تأثیری در وضعیت نابسامان مردم به وجود نیاورد، زیرا بحران از جای دیگر آب می‌خورد. علت ضدیت با احمد‌خان آذری هم این بود که او از گروه وثوق به شمار می‌آمد، وگرنه همه کسانی که قدرتی داشتند در احتکار مواد غذايی دخیل بودند. در بازار، معابر و کوچه‌ها مردم از شدت گرسنگی به زمین افتاده و جان می‎کندند. دولت‌آبادی که درست بعد از خاتمه جنگ اوّل جهانی به ایران بازگشت، روایت کرده که بعد از چند سال دوری از تهران، مشاهده کرده «قحط و غلای سال گذشته توارد بدبختی‌های بسیار، مرض‌های مسری گوناگون شاید ربع جمعیت تهران را کم کرده است، راستی تهران خلوت شده و کسر جمعیت آن نمایان است.» (47) دولت‌آبادی فقط بخشی از حقیقت را بازگو کرده است، به واقع رعد بر اساس آمار نظمیه گزارش می‌داد، یک سوّم جمعیت تهران از گرسنگی مرده‌اند. رجالی مثل شیخ رضا دهخوارقانی در حالی که خود در مهاجرت بودند، زن و فرزندشان نان نداشتند بخورند. زن او حتی خرج خانه‌اش را نداشت، او پولی در بساط نداشت تا جايی را اجاره کند و فرزندش را به مدرسه بفرستد.(48) این در حالی بود که «آقا شیخ رضای دهخوارقانی هم در اسلامبول فکلی شده معلوم شد که شناگر قابلی است، سابقاً آب گیرش نیامده بود.» (49) مردم آن‌قدر فقیر شده بودند که بهداشت عمومی هم در معرض خطر واقع گردید. با اینکه جمع کثیری از مردم تهران از فرط گرسنگی و بیماری‌های واگیر‌دار مرده بودند، اما باز هم وضع فقرا در کوچه و معابر بسیار رقت‌انگیز بود، «آری فقیران مرده‎اند و اغنیا فقرا گشته‌اند.» (50) کمره‎ای در جايی نقل می‎کند او چند ساعت در حمام بوده و دیده که فقط شش نفر مراجعه کننده به حمام وجود داشته است. تازه از این شش نفر چهار تن نسیه به حمام رفتند، یکی هم فقط سیصد دینار پرداخت و آن دیگری چاقوی خود را گرو گذاشت. حمامی حتی نمی‎توانست خرج روزمره خود را در آورد، هزینه نگهداری حمام بسیار بیشتر از درآمد آن بود، بالاتر اینکه او وسايل خانه‌اش را می‎فروخت تا مخارج روزانه زندگی را تأمین کند. خانواده هشت نفری حمامی، غذای خود را از دمي‌پختك بازار به دست می‎آوردند و همیشه نیمه سیر بودند، (51) به عبارتی این مرد با اینکه شغل داشت، اما صدقه دریافت می‌کرد. در این شرایط افرادی مثل سید عبدالرحیم خلخالی که به دمکرات‌ها تعلق داشت و از بدو جنگ به مهاجرت رفته بود، بعد از آمدن به تهران نه تنها یک جا با تصویب هیئت دولت حقوق بیست و هشت ماهه غیبت خود را دریافت کرد، بلکه قرار شد شغلی هم به او بدهند: «گفتم چطور حقوقی که سر کار نبودید می‎دهند و شما دریافت می‎نمايید؟ فرمودند چون من منفصل نشده بودم و اخطار به من نکرده بودند یعنی اخطاریه آنها به من نرسیده بود، من حق حقوق دارم. البته هم جواب محکم را باید قبول نمود. دلیل هم آورد که محسن میرزا و منوچهر خان چطور گرفتند؟[!]» (52) جالب اینکه همین سید عبدالرحیم خلخالی بعد از بازگشت از به اصطلاح مهاجرت یک زن عرب هم با خود آورده بود که باعث برپا شدن قشقرقی در خانه‌اش گردید. در سطح کلان، هیچ سیاست ملی تدوین شده‎ای وجود نداشت، مصالح ملی دستخوش هواهای فردی و گروهی شد. در این شرایط هنوز برخی از طرفداران شخصیت‌ها و احزاب سیاسی به این موضوع می‎پرداختند که بالاخره دین و سیاست جداست یا با هم ارتباط دارد. همین کمره‎ای نقل می‎کند که مردی امین‌الوزاره نام که مقرب سپهدار تنکابنی بوده است، می‎گفته «هر کار با خداست و سیاسی نداریم، هر چه هست دیانتی است.» او ادامه می‎دهد: «من رفتم که او را ملتفت بنمایم، دیدم نیش‌های سابقین را به کار می‎برد؛ مثل اینکه من بابی هستم و اعتقاد به دیانت ندارم و منکر خدا و قرآن هستم. خیلی دلم سوخت. هر چه به ملایمت خواستم حالیش نمایم که افعال ما مربوط به خدا نیست و سیاست غیر از دیانت است، باز نیش‌های خود را می‎زد.» (53) وضع ایران به شدت بحرانی بود، به قول دولت‌آبادی کسانی که مقدرات امور را بر عهده داشتند «نه تجربه کافی داشتند و نه مزاج مملکت را درست می‎شناختند و نمی‎توانستند اغراض شخصی را دخیل امور نوعی مملکت ننمایند.» به نام «ترقیخواهی و وطن‌پرستی» یک «قوه ارتجاعی» به وجود آوردند. به طورکلی وضعیت کشور از دید دولت‌آبادی به این شرح بود: «…اکثریت بی خبر و با استمدادی که قوّه مرتجعه از بیگانگان می‎کرد در مقابل قوّه تجددپرور خودنمايی کرده طفل نوزاد آزادی را در مهد شیرخوارگی سربریدند، جمعی از خودپرستان سبب شدند و جمعی از بی‌مروَّتان مباشر این گناه عظیم گشتند، اینک چند سال است قاتلان خونخوار با دست‎های آلوده به خون بر سر و مغز یکدیگر می‎زنند و هر دسته این جنایت را به دیگری نسبت می‎دهد، در صورتی که همه شرکت نموده و دست همه خون‌آلود است. به هر حال آیا بعد از حوادث اخیر کار ما به کجا بکشد و مُهره غلطان ایران بدبخت در کدام خانه استقرار یابد و از برابر صحنه مملکت داریوش به دست نادانی ما مردم کودک صفت از همه جا بی‌خبر، چه پرده موحشی بالا برود و آیا این پرده از روی جنازه ایران بلند می‎شود، آیا در پس این پرده قبر مملکت کیان است یا آنکه دست غیب و روحانیت ملت ستمدیده و حرمت خون شهیدان راه وطن، این پرده موحش را به یک صفحه نورانی که با خط طلا رقم استقلال ابدی و آزادی ایران در پیشانی آن ثبت باشد مبدل خواهد نمود. اگر به تاریخ ایران نظر کنیم خواهیم دید که ایرانی روزهای از این سخت تر را هم به خود دیده است و موجودیت خویش را از دست نداده.» (54) غیر از قحطی، بیماری‎های گوناگون هم مردم را درو می‌کرد. به نوشته دکتر امیر اعلم ثقفی، برادر متین‌السلطنه، در ایران سالیانه متجاوز از دویست هزار طفل به مرض آبله جان می‌دادند. صدهزار تن به محض گرفتن آبله می‌مردند، حدود پنجاه هزار تن کر و کور می‌شدند و بعد بدرود زندگی می‌گفتند و پنجاه هزار تن دیگر هم که مستعد بیماری‌های دیگر بودند، اگر به آبله مبتلا می‌شدند بلافاصله می‌مردند. (55) پی نوشت 1. عین‌السلطنه، ج6، صص4771-4772. 2. رعد، سال هفتم، ش209، 5 شنبه 5 رمضان 1334، 6 ژوئیه 1916، «راجع به امر نان.» 3. همان، ش228، 4 شنبه 16 شوال 1334، 26 اوت 1916، «انبار برای حمل گندم.» 4. همان، «راجع به امر نان.» 5. همان، ش243، یکشنبه 18 ذیقعده 1334، 18 سپتامبر 1916، «ترتیب امر نان.» 6. ایران در جنگ بزرگ، ص400. 7. همان، «عده فقرا.» 8. زبان آزاد، ش20، سلخ ذیقعده 1335، 18 سپتامبر 1920، «اجتماع دکاکین خبازی.» 9. همان، ش1، یکشنبه 16 شوال 1335، 15 اوت 1917، «در یک دکان خبازی.» 10. همان، ش13، 14 ذیقعده 1335، 2 سپتامبر 1917، «نان طهران.» 11. همان، ش14، سه‌شنبه 16 ذیقعده 1335، 4 سپتامبر 1917، «قیمت نان.» 12. کمره‌ای، ج 1، ، ص68. 13. همان، ج 1، صص 69-70. 14. همان، ج 1، صص76-77. 15. یعنی کشیک. 16. نوبهار، سال ششم، ش63، سه‌شنبه 4 صفرالمظفر 1336، 20 نوامبر 1917، «گرسنگی.» 17. همان، ش86، 5 شنبه سوم ربیع الثانی 1336، 10 ژانویه 1918، «بی‌تکلیفی اموات.» 18. نک: بحران مشروطیت در ایران، ص 85 به بعد. 19. کمره‌ای، ج1، ص296. 20. همان، ص 298. 21. عین‌السلطنه، ج7، ص5313. 22. همان، صص 5109 و 5312. 23. کمره‌ای، ج 1، ، ص58. 24. همان، ج 1، ، ص61. 25. رعد، شماره سی‌ام، دوشنبه 16 ربیع‌الاوّل 1336، 10 جدی 1295، «مراسلات داخله.» 26. کمره‌ای، ج 1، ، صص77-78. 27. عین‌السلطنه، ج7، ص4928. 28. نوبهار، سال ششم، ش61، 5 شنبه 28 محرم الحرام 1336، 15 نوامبر 1917، «دستگیری فقرا.» 29. یعنی کنسولگری. 30. همان، ش60، سه‌شنبه 26 محرم الحرام 1336، 13 نوامبر 1917، «مخبرین ما.» 31. کمره‌ای، ج 1، ص79، اضافات کروشه از نویسنده این دفتر است. 32. نوبهار، سال ششم، ش63، سه‌شنبه 4 صفرالمظفر 1336، 20 نوامبر 1917، «اوضاع داخله، احساسات شاهانه.» 33. کمره‌ای، ج 1، ، ص81. 34. نوبهار، سال ششم، ش86، 5 شنبه سوّم ربیع‌الثانی 1336، 10 ژانویه 1918. 35. همان، ش91، سه‌شنبه 15 ربیع ‌الثانی 1336، 29 ژانویه 1918، «ابراز تشکر.» 36. همان، ش92، 5 شنبه 17 ربیع ‌الثانی 1336، 31 ژانویه 1918، «استعانت.» 37. همان، ش71، سه‌شنبه 25 صفرالمظفر 1336، 11 دسامبر 1917، «دارالمساکین.» 38. همان، ش63، سه‌شنبه 4 صفرالمظفر 1336، 20 نوامبر 1917. 39. عین‌السلطنه، ج7، ص5057. .4. نوبهار، سال ششم، ش63، سه‌شنبه 4 صفرالمظفر 1336، 20 نوامبر 1917. 41. کمره‌ای، ج1، ص479. 42. همان، ص489. 43. عین‌السلطنه، ج7، ص5220. 44. همان، صص5372. 45. کمره‌ای، ج1، ص190. 46. نوبهار، سال ششم، ش86، 5 شنبه سوّم ربیع‌الثانی 1336، 10 ژانویه 1918، «انگلیسی‌ها در مشرق.» 47. حیات یحیی، ج4، ص90. 48. کمره‌ای، ج 1، ، ص74. 49. همان. 50. دولت‌آبادی، ج4، ص90. 51. کمره‌ای، ج 1، ص83. 52. همان، ص107. 53. همان، ص201. 54. دولت آبادی، ج4، صص28-29. 55. عین‌السلطنه، ج7، ص4924. منبع:دکتر حسین آبادیان ، جنک جهانی اول تا کودتا ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ص 171 تا 189 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 109 - آذرماه 1393

گزارشی خواندنی از یکی از جلسات کابینه هویدا

عطاءالله خسروانی (دومین دبیر کل حزب ایران نوین ) با توصیه شاه به این حزب پیوسته بود و با وجود ارتباط نزدیكش با محافل آمریكایی، مورد اعتماد و اعتنای شاه بود. در طول دوران دبیركلی حزب ایران‌نوین موردی پیش نیامد كه نشان دهد شاه از او و عملكردش ناراضی است. خسروانی در حساس‌ترین برهه حاكمیت حزب ایران‌نوین و دولت حزبی برآمده از آنكه هنوز شاه نسبت به آن مطمئن نبود، بر حزب ریاست می‌كرد و با حضور طولانی‌مدتش در رأس وزارت كار، بر بسیاری از سازمان‌ها، سندیكاها و تشكیلات كارگری نفوذ و سلطه پیدا كرده و در مجموعه دولت و حزب موقعیتش بسیار مستحكم به نظر می‌رسید. خسروانی از اوایل آذر 1347 به وزارت كشور منصوب شده بود و این باز هم بر قدرت و نفوذ او در مجموعه حاكمیت و دولت افزوده بود. در این سمت جدید او بر مجموعه استانداران، فرمانداران و سایر مقامات محلی دولتی سلطه‌‌ای قابل توجه پیدا می‌كرد. او در تمام دوران دبیركلی حزب اكثریت بر هویدا فخرفروشی می‌كرد كه او همه‌كاره حزب ایران‌نوین است و هویدا فقط عضو هیأت اجرایی حزب و بنابراین باید خود و دولتش از رهبری حزب تبعیت كنند. آنچه بود این جاه‌طلبی خسروانی از همان آغاز برای هویدا آزاردهنده می‌نمود. هویدا بالاخص نیازمند جلب موافقت شاه بود تا در فرصت مقتضی بر حضور خسروانی در رأس حزب پایان دهد. سرانجام زمان مناسب فرا رسید و در بیست‌و‌سوم مرداد 1348 اعلام شد كه عطاءالله خسروانی وزیر كشور و دبیركل حزب ایران‌نوین از هر دو سمت خود كناره‌گیری كرده و از طرف شورای مركزی حزب، هویدا، جواد منصور، ناصر یگانه، ضیاءالدین شادمان، منوچهر كلالی، حیدرعلی ارفع و امیرقاسم معینی به عنوان اعضای كمیته تداركات تشكیل كنگره فوق‌العاده حزب، مأمور تمهید مقدمات كنگره فوق‌العاده شدند. با بركناری یا استعفای خسروانی، قاسم معینی و جواد سعید دو معاون دبیركل تا انتخاب دبیركل جدید موقتاً عهده‌دار اداره امور حزب ایران‌نوین شدند. طبق مفاد اساسنامه حزب مقرر بود كنگره دوم حزب پس از چهار سال و در اردیبهشت 1350 تشكیل شود. اما به دنبال بركناری خسروانی لازم بود كنگره‌ فوق‌العاده جانشین او را انتخاب كند و با اینكه هویدا گفته بود رأی كنگره فوق‌العاده دبیركل جدید را برخواهد گزید، با این حال از همان آغاز، نام منوچهر كلالی بیش از هر كس دیگری برای انتصاب به این مقام بر سر زبان‌ها بود و شخص شاه هم علاقه‌مند بود كلالی دبیركل حزب شود. البته نام محسن خواجه‌نوری و حیدرعلی ارفع به عنوان نامزدهای دبیركلی حزب ایران‌نوین مطرح بود. در جلسه شورای مركزی حزب كه در بیست‌و‌هفتم مرداد 1348 برگزار شد با اظهار تأسف (البته ظاهری) از استعفای خسروانی از دبیركلی حزب ایران‌نوین پیشنهاد هویدا برای تشكیل كنگره فوق‌العاده حزب به منظور انتخاب دبیركل جدید در نوزدهم شهریور 1348 مورد تأیید حاضرین قرار گرفت. به دنبال بركناری خسروانی شایعات و گمانه‌زنی‌هایی پیرامون دلایل این واقعه در محافل سیاسی، حزبی و مطبوعاتی نزدیك به حاكمیت صورت گرفت. برخی می‌گفتند افشای پرونده سوء استفاده‌های مالی خسروانی از شركت واحد اتوبوسرانی در نزد شاه موجب بركناری او از دبیركلی حزب و نیز وزارت كشور شده است. اخبار و گزارش‌های دیگری هم درباره سوء استفاده‌های مالی كلان خسروانی و كسب ثروت‌های بادآورده از سوی او در محافل نزدیك به حاكمیت بر سر زبان‌ها بود. بدین ترتیب به نظر می‌رسید هویدا توانسته است از موضوع فساد مالی خسروانی به نحو مطلوب و ثمربخشی بر ضد این رقیب دیرپایش در حزب و دولت بهره‌برداری كرده، ذهن شاه را بر ضد او آشفته سازد. ساواك در دوم مهر 1348 دلایل هشتگانه زیر را به عنوان نواقص كار خسروانی ذكر كرده، آن را موجب بركنار ساختن او دانست: 1ـ توجه به منافع یك گروه خاص و عدم مدیریت كافی برای جلب همه نیروها. 2ـ نداشتن معلومات كافی و تسلط معنوی بر اعضای حزب. 3ـ سوءظن بی‌مورد نسبت به همه اطرافیان و تردید و دودلی در اجرای سیاست حزبی. 4ـ نداشتن تماس با مردم و اعضای حزب و عدم آگاهی از نظریات آنان. 5ـ اشتغال به كارهای غیرحزبی و عدم رسیدگی به امور حزبی. 6ـ دادن وعده و وعید زیاد به مردم و اجرا نكردن آن. 7ـ توجه خاص به عده‌ای از دوستان قدیم و نادیده گرفتن دیگران. 8ـ اجرای روش خبرچینی و عدم توجه به حقایق. اما هویدا برای ساقط كردن خسروانی سناریوی جالب توجهی را به اجرا گذارد و آن وادار ساختن غلامرضا نیك‌پی، وزیر آبادانی و مسكن برای راه‌انداختن یك درگیری لفظی نسبتاً شدید با خسروانی در جلسه هیأت دولت بود. این طرح توطئه‌آمیز هویدا بود كه آخرین ضربه را بر خسروانی وارد ساخته و شاه را متقاعد كرد كه دیگر نمی‌‌تواند حضور او را در رأس حزب و وزارت كشور تحمل كند. باقر عاقلی، گزارش مفصلی از این ماجرا نقل كرده است: هویدا برای بركناری خسروانی از دبیركلی حزب و اخراج او از هیأت دولت متوسل به غلامرضا نیك‌پی وزیر آبادانی و مسكن شد و از وی خواست موجباتی فراهم كند تا در هیأت وزیران بین او و خسروانی كار به مشاجره و احیاناً منازعه بكشد. نیك‌‌پی كه همه چیز خود را مدیون هویدا می‌دانست و از كارمندی ساده شركت نفت به مقام وزارت رسیده بود، آمادگی خود را برای اجرای برنامه اعلام نمود و هویدا نیز به او قول داد در صورتی كه در اثر اجرای برنامه او بی‌كار شود مدت بیكاری‌اش از چهل روز تجاوز نخواهد كرد. در سال 1348 در یكی از جلسات هیأت وزیران نیك‌پی وزیر آبادانی و مسكن اعلام كرد در وزارت كشور سازمانی به نام عمران شهری وجود دارد. این اداره در زمانی تأسیس و ضمیمه وزارت كشور شده بود كه وزارتخانه‌ای به نام وزارت مسكن وجود نداشت. حال كه چنین وزارتخانه‌ای تأسیس شده است كلیه امور عمران شهری باید ضمیمه این وزارتخانه باشد و تقاضا كرد تصویب‌نامه‌ای را كه در این مورد تهیه و تنظیم نموده بود هیأت وزیران امضا نمایند. خسروانی در سمت وزیر كشور و دبیركل حزب از این گستاخی وزیر تازه‌كار آبادانی و مسكن كه جوان‌ترین وزیر كابینه هم بود به شدت عصبانی شد و وی را متهم به بی‌لیاقتی نموده، توصیه كرد به همان وزارتخانه با همان وظایف قانع باشد و دست‌درازی به وزارتخانه‌های دیگری نكند. در پاسخ خسروانی، نیك‌پی تندتر سخن گفت و مسائلی را كه مربوط به زندگی داخلی وزیر كشور بود مطرح نمود، به وی هشدار داد كه قسمتی از وقت خود را صرف حفظ و حراست همسر خود بنماید. خسروانی كه در آن ایام از رفتار همسرش بسیار عصبانی و در كشمكش و مجادله با او بود از طرح یك مسئله خصوصی در هیأت وزیران و طبعاً هتك حیثیت از او سخت عصبانی شده و كنترل خود را از دست داد و فامیل نیك‌پی را در اصفهان در مظان لغزش ناموسی قرار داد، سخنان ركیكی بر زبان جاری ساخت و در نتیجه مشاجره به منازعه كشید و نیك‌پی به وی حمله نمود و چند مشت و لگد نثار هم نمودند. در همین موقع امیرعباس هویدا رئیس وقت به عنوان اعتراض جلسه هیأت وزیران را ترك نمود و به اتاق خود رفت. دو تن از وزیران مسكن كابینه وظیفه میانجیگری داشتند. به هر نحوی بود در همان تالار هیأت وزیران بین خسروانی و نیك‌پی مراسم سازش و آشتی را فراهم نموده، روی یكدیگر را بوسیدند و هر دو را برای عذرخواهی نزد نخست‌وزیر بردند. نخست‌وزیر از این واقعه اظهار تأسف كرد و چون ماجرا خاتمه یافته بود از هر دو درخواست نمود موضوع را مختومه تلقی نموده و گزارشی در این مورد به شاه ندهند. هویدا به خوبی می‌دانست كه خسروانی هر وقت بخواهد قادر به ملاقات با شاه می‌باشد و از این بیم داشت كه او ابتدا شكایت نزد شاه برده، خود را تبرئه سازد. خسروانی و نیك‌پی به هویدا قول دادند كه هرگز گزارشی در این زمینه به شاه نخواهند داد. مجدداً آن دو در اتاق نخست‌وزیر صورت یكدیگر را بوسیده و نیك‌پی انصراف خود را از گرفتن عمران شهری از وزارت كشور اعلام كرد. وقتی هویدا تنها شد تلفن مخصوص آبی‌رنگ اتاق خود را در جلو خود قرار داده و شماره تلفن شاه را گرفت و استدعا كرد در اثر یك امر فوری باید شرفیاب شود. شاه اجازه شرفیابی داد. نخست‌وزیر در حالی كه پوشه‌ای در دست داشت رهسپار كاخ شد. هویدا وقتی به كاخ رسید به هدایت «هدایت ذوالفقاری» آجودان كشیك یكسره به اتاق شاه رفت و ضمن تعظیم بلندبالایی همان جا ایستاد. شاه با لحن مخصوص به سخن درآمد و گفت هان امیرعباس، چه شده كه به این عجله شرفیاب شده‌ای؟ هویدا مجدداً تعظیمی نموده و اظهار داشت چاكر لیاقت نخست‌وزیری را ندارم و از پیشگاه مبارك ملوكانه تقاضا دارم غلام را از خدمت معاف نمایند. آنگاه به شرح ماجرا پرداخته و افزود در هیأت دولتی كه دو تن از وزیران به یكدیگر فحشهای عرض و ناموسی بدهند و رعایت اصول و موازین مملكتی را ننمایند چاكر خود را لایق نخست‌وزیری نمی‌دانم! شاه خیلی آرام مثل این كه اتفاقی نیفتاده به هویدا پاسخ داد شما چرا از خدمت معاف شوید آن دو وزیر را بركنار كنید. همین امشب به هر دو ابلاغ نمایید از خدمت بركنار شده‌اند. هویدا از شنیدن چنین دستوری غرق در مسرت و شادی شد و به این طریق توانست شر عطاءالله خسروانی دبیركل حزب را از سر خود كم كند، از همان جا با تلفن با دكتر ناصر یگانه وزیر مشاور كه معروف به «مرده‌شوی وزیران» بود دستور داد نیك‌پی و خسروانی را احضار و ضمن خوراندن قهوه استعفا به آنها كناره‌گیری هر دو را گوشزد نموده و هر چه زودتر ابواب‌جمعی خود را به معاون خود تحویل دهند. خسروانی صبح فردا در وزارت كشور حضور یافته مراسم تودیع را انجام داد و عصر در حزب با همكاران خود خداحافظی نموده به خانه خود رفت. خانه‌ای كه چند روز قبل همسرش آن را ترك نموده و با یك افسر شهربانی كه از محافظین نخست‌وزیر بود زندگی می‌كرد. هنوز خسروانی درباره ماجرا می‌اندیشید كه زنگ منزل او واقع در خیابان كامران در انتهای چناران فرشته به صدا درآمد و پاسبانی كه همه روز در منزل او كشیك می‌داد گستاخانه وارد منزل شد و اخطاریه كلانتری محل را به او ابلاغ كرد. در اخطاریه نوشته بود: غیرنظامی عطاءالله، شهرت خسروانی موظف است ظرف 48 ساعت اسلحه كمری خود را به كلانتری تحویل دهد. در غیر این صورت جلب خواهد شد. بدین ترتیب عطاءالله خسروانی وزیر كشور، دبیركل حزب ایران‌نوین از تمام مناصب و اقتدارات سقوط كرد و تبدیل به غیرنظامی عطاءالله، شهرت خسروانی شد. روز سوم بیكاری وقتی از رختخواب خارج شد غده‌ای در زیر گلوی خود دید. به پزشك مراجعه كرد. پزشك اعلام كرد در اثر افسردگی و غم و غصه جانكاه غده تیروئید ترشح نموده و شما مبتلا به گواتر (غمباد) شده‌اید و پس از مدتی نیاز به عمل جراحی دارید. چند روز بعد تارهای صوتی او هم كار خود را انجام نمی‌دادند و خسروانی ناچار برای مذاكرات متوسل به ایماء و اشاره می‌شد. ولی غلامرضا نیك‌پی پس از سی‌و‌هشت روز بیكاری به شهرداری پایتخت منصوب شد. هویدا پس از بركناری خسروانی مجمع عمومی حزب را دعوت كرد و تغییراتی در اساسنامه داده ریاست دفتر سیاسی حزب و ریاست هیأت اجرایی را به خود اختصاص داد و وظایف دبیركل فقط اجرای دستورات او بود. روایات مشابهی هم توسط دیگران در اسناد و گزارش‌های ساواك منعكس شده است. منبع:مظفر شاهدی ، سه حزب ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، بهار 1387 ، ص 652 تا 657 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 109 - آذرماه 1393

جهانشاه صالح به روایت اسناد لانه جاسوسی

دكتر جهانشاه صالح یكی از هفت فرزند میرزاحسن‌خان مبصرالممالك به سال 1283 در كاشان متولد شد، تحصیلات ابتدایی را در زادگاه خود به پایان رساند. و برای ادامهتحصیل در كالج آمریكایی به تهران رهسپار شد و هم‌چون برادرانش اللهیار و علی‌پاشا كه از درس‌آموختگان این مدرسه بودند، به تحصیل پرداخت و تحصیلات عالیه خود را در رشته پزشكی با تخصص در امراض زنان، در آمریكا پی گرفت او پس از اخذ مدرك چند سالی در ایالات متحده به كار طبابت پرداخت. بزرگترین برادر او عباسقلی خان از نزدیكان علی‌اكبر داور در دوران رضاخان بود كه هرگز در كمك به دیگر برادران كوتاهی نمی‌كرد و در بركشیدن آنان نقش مهمی ایفا می‌كرد. جهانشاه پس از ورود به ایران، با‌رتبه دانشیاری وارد دانشكده پزشكی شد سپس بركرسی استادی بیماری‌های زنان تكیه زد.ریاست بیمارستان وزیری، ریاست بخش جراحی بیمارستان زنان، ریاست آموزشگاه مامایی از جمله مشاغل اولیه او بود. از اواسط دهه 1320 وارد عرصه سیاست و حكومت گردید و در كابینه رزم‌آرا وزیر بهداری شد و در كابینه علاء نیز در همان شغل باقی ماند. پس از فترتی كوتاه كه در دوران مصدق برایش پیش آمد، مجدداً در كابینه نظامی سپهبد زاهدی كه بعد از كودتای 28 مرداد 1332 تشكیل شد همان پست را احراز نمود. در سال 1334 باز، با روی كار آمدن حسین علاء وزارت بهداری به او واگذار و در كابینه اقبال به خاطر اختلافات شدید بركنار شد و تا سال 1339 ـ كه مجدداً در كابینه شریف‌امامی در این جایگاه قرار گرفت ـ از كار بركنار بود. جهانشاه صالح مدتی نیز به سمت وزارت فرهنگ منصوب شد و در این پست بود كه از سوی شاه مأموریت‌های ویژه‌ای همچون سفر به آمریكا، هلند، نروژ، تركیه، فرانسه و... را انجام می‌داد و افزون برآنها به عنوان نمایندهایران در كنگره‌های پزشكی نیز شركت می‌جست. در كابینه‌های امینی و علم این پست را از دست داد و در سال 1344 كه به ریاست دانشگاه تهران گمارده شده بود به علت اعتراض گروه‌های زیادی از دانشجویان رد صلاحیت شد. این اعتراض موجب شد تا از همه دانشجویان بدهكار ثبت نام كنند و دانشجویان بازداشتی نیز آزاد شوند؛ امّا با این وجود دانشگاه تهران تا پایان سال تحصیلی تعطیل ماند. جریان اعتراض دانشجویان از آن‌جا آغاز شد كه در اردیبهشت 1346 جهانشاه صالح رئیس دانشگاه تهران اعلام كرد: دانشجویانی كه شهریه‌های خود را پرداخت نكرده‌اند حق شركت در امتحانات را ندارند. در اعتراض به این حكم گروهی از دانشجویان به سوی دفتر امیرعباس هویدا نخست‌وزیر وقت به راه افتادند و لغو شهریه دانشجویان را خواستار شدند. اما هیچ اقدامی از طرف دولت صورت نگرفت. در سیزدهم اردیبهشت، عده‌ای از دانشجویان در ساختمان اداری دانشگاه تهران جمع شدند و تقاضا كردند تا با رئیس دانشگاه ملاقات كنند. جهانشاه صالح از ملاقات با آن‌ها سر باز زد و از پلیس جهت متفرق كردن دانشجویان كمك خواست. دانشجویان مورد ضرب شتم قرار گرفتند و بعضی از آنان بازداشت شدند. با ادامه اعتراضات، خبری انتشار یافت كه فرح پهلوی صندوق ویژه‌ای برای دانشجویان در نظر گرفته تا آنان با گرفتن وام ، بتوانند بدهی‌های خود را پرداخت كنند، اما این پیشنهاد از طرف گروه زیادی از دانشجویان معترض رد شد. این حركت به دانشگاه تبریز كشانده شد؛ اگرچه در حقیقت دانشجویان به سوی پیروزی گام برداشتند و تا مدتها پیش از بركناری صالح فضای دانشگاه با حضور نظامیان ضد شورش به فضایی نظامی بدل شده بود، اما ثمرهآن بركناری صالح از ریاست دانشگاه بود. صالح پس از بركناری از سوی شاه به‌عنوان سناتور انتصابی وارد مجلس سنا شد. جهانشاه به دلیل تخصص پزشكی و پزشك مخصوص زنان دربار بودن، همواره با شاه، ملكه و ... ارتباط نزدیك داشت. و به مناسبت‌های چهار آبان، نهم آبان، 24 اسفند، جشن‌های تاجگذاری و جشن 2500 ساله تبریكات متعددی برای شاه، فرح ، ولیعهد می‌فرستاد. و این نزدیكی تا آن‌جا بود كه در برخی از اسناد «وساطت» وی برای برادرش اللهیار، در نزد شاه و مقامات مورد پذیرش واقع‌می‌شد. جهانشاه به خاطر تنزل شخصیت و ابتذال فرهنگی درونی‌اش در تملق‌گویی و چاپلوسی هم‌چون دیگر درباریان و تمامی رجال عصر پهلوی بود. در برخی از اسناد دیده می‌شود، در مكاتبات او با دربار، از واگذاری اتومبیل، عدم پرداخت گمركات و دیگر سوءاستفاده‌ها از امكانات دولتی سخن رفته است. عضویت وی در تشكیلات فراماسونری و در كنار افرادی چون مهندس جعفر شریف‌امامی استاد اعظم لژ ماسونی بر بدنامی‌ها و وابستگی‌های او افزوده است. صالح در سال‌های 1342 ـ كه به ریاست دانشگاه تهران رسید تلاش نمود كه دانشگاه را به اسلوب امریكایی در آورد. و به همین دلیل بسیاری از اساتید را بازنشسته رؤسای دانشكده‌ها را تعویض و درگیری‌هایی پدید آورد. این درست در زمان حاكمیت جریان «كانون مترقی» و روی كار آمدن حزب ایران نوین و كابینه حسنعلی‌منصور بود. در دوران محمدرضا پهلوی عموماً «حكم» وی را ـ آن‌گونه كه متداول نموده بودند ـ شاه امضا می‌نمود. در میان اسناد وی چندین حكم از شاه در سال‌های 1328 ـ 1357 وجود دارد. جز احكام كه در بالا ذكر شد در مواردی از وی هم «قدردانی»! شده و «مدال»‌های خاص به وی اعطا گردیده است! در مواردی هم نام وی به عنوان عضو در «شورای بنگاه‌های خیریه كه به وسیله حسین علاء در سال‌های 1329 اداره می‌شد، دیده می‌شود. و باز همین عضویت هم به امضای شاه است و حتی در دورانی كه پرویز ناتل‌خانلری به وزارت فرهنگ منصوب شد (1341) جهانشاه صالح را نیز به عضویت شورای مركزی دانشگاهها منصوب نمود. عضویت در سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی (1342) به پیشنهاد شاه عضویت در شورای عالی فرهنگ در سال (1343) به پیشنهاد نخست‌وزیر از دیگر مناصبی بود كه او احراز نموده اینها همه غیر از آن سه سمتی است كه فرح پهلوی ‌در مراكزی كه زیر نظر خودش بود به او داده است. جهانشاه صالح در دی ماه 1376 در سن 93 سالگی در تهران درگذشت. *** سرّی اوت 1959 ـ مرداد 1338 جهانشاه صالح -1 خیلی محرمانه دكتر جهانشاه صالح كه به‌عنوان مدیر پویا و جراحی حاذق مشهور است‌، در سال 1951 برای مدت كوتاهی وزیر بهداری بود، وی این شغل را از 1953 تا 1955 دوباره به عهده گرفت‌. او از 1947 تا 1955 رئیس دانشكده پزشكی دانشگاه تهران نیز بود، كه در آن سال شاه از وی خواست تا از این سمت استعفا دهد تا بتواند تمام هم‌ّ خود را صرف شغل وزارتش كند. در حال حاضر او كه استاد رشته جنین‌شناسی دانشگاه تهران می‌باشد، گزارش شده كه از وضعیت نسبتاً حقیر خود ناراضی است و ناظران آگاه پیش‌بینی كرده‌اند كه وی احتمالاً بار دیگر به‌عنوان یكی از چهره‌های سیاسی متنفذ ایران ظهور خواهد كرد. توافقی كلی وجود دارد مبنی بر اینكه وی از متحدان بی‌چون و چرای آمریكاست‌، جایی كه ده سال از عمرش را گذرانده است‌. او گهگاه توسط همكارانش متهم به تبعیض قائل شدن به نفع آمریكایی‌ها می‌شود، طبق گزارش مجاب شده است كه ایران همیشه محتاج مشاوره و كمك‌های این كشور خواهد بود و مخالف از سرگیری مجدد نفوذ انگلیس در ایران است‌. صالح كه در 1905 متولد شده‌، در مدرسه میسیون مذهبی آمریكایی تهران درس خوانده و در سالهای 1928 و 1933 به ترتیب مدارك لیسانس و دكترای خود را از دانشگاه سیراكیوس نیویورك اخذ نموده است‌. پس از تكمیل دورهانترنی در بیمارستان‌ Orange Memorial، به‌عنوان دكتر جراح مبتدی در بیمارستان دانشگاه كلمبیا به كار پرداخت‌. او در بازگشت به ایران در سال 1953، استاد رشتهجنین‌شناسی دانشگاه تهران و رئیس بیمارستان زنان‌، یكی از مؤسسات وابسته به دانشگاه شد. وی این مشاغل را تا سال 1947 كه رئیس دانشكده پزشكی شد، حفظ كرد و در آنجا اعتبار خوبی برای متحد كردن برنامه درسی دانشكده پزشكی به هم زد. وی برای متجدد نمودن دانشكده مطابق برنامه و الگویی آمریكایی و با تكیه بر تجربه و كار عملی استفاده كرد. گفته می‌شود وقتی صالح در سال 1955 به درخواست شاه از ریاست دانشكده استعفا داد تا تمام وقت خود را صرف شغل وزارت بهداری خود كند، صالح گفته این ظن را داشته كه احتمالاً تقاضای شاه براساس توصیه منوچهر اقبال رئیس جدید دانشگاه تهران صورت گرفته‌، كه می‌خواسته است كنترل كامل دانشكدهپزشكی را به دست گیرد و با روش‌های صالح مخالف است‌، زیرا آن روشها از توسعه عجولانهدانشكده جلوگیری می‌كرده‌اند. دكتر صالح كه در جنین‌شناسی و زایمان تخصص دارد و دورهرادیولوژی را نیز گذرانده است‌، مؤلف كتاب بیماریهای زنان می‌باشد و مقالات متعددی در مجلات پزشكی می‌نویسد. بنا به گزارشات‌، وی تحقیقات فراوانی را سرپرستی و هدایت كرده است كه موجب رضایت وی را فراهم می‌آورند. او در رابطه با مسائل علمی مورد علاقه‌اش سفرهای زیادی نموده است‌. وی در سال 1949 برای شركت در كنفرانس صلیب سرخ به سوئد رفت‌، و در سال 1952 به‌عنوان بورسیه اصل چهار (ترومن ـ م‌) برای بازدید از برنامه‌های بهداشتی عمومی و مدیریت بیمارستانی از آمریكا دیداری داشت‌. وی در سالهای 1954 و 1956 در كنفرانس‌های سازمان بهداشت جهانی (WHO) در ژنو در مكزیكوسیتی شركت نمود كه در كنفرانس اخیر به عضویت هیئت مدیرهWHOبرگزیده شد. وی پس از پایان كنفرانس مكزیكو به آتلانتیك‌سیتی در نیوجرسی آمد تا در اجلاس مؤسسه پزشكان آمریكا كه در آن نیز عضویت دارد، شركت كند. او در 1958 بار دیگر به آمریكا رفت تا در بیست‌وسومین مراسم سالیانهفارغ‌التحصیلی كالج بین‌المللی جراحان در لوس‌آنجلس شركت نماید. وی به زبانهای انگلیسی‌، فرانسه و عربی احاطه دارد. صالح در مقام وزیر بهداری‌، در گذراندن قوانینی برای جلوگیری از كشت خشخاش برای تریاك‌گیری به‌عنوان گامی ابتدایی از یك مبارزههمه جانبه علیه اعتیاد به مواد مخدر در ایران‌، موفقیت‌هایی داشته است‌. تلاش‌های او در این زمینه با ارزش توصیف شده‌اند. او كه خود را چهره‌ای پر حرارت‌، ولی احساساتی نشان می‌دهد، چندین بار در مجلس در رابطه با لایحه تریاك سخنرانی كرده و نمایندگان را به خاطر تأخیر در گذراندن قانون مذكور و ترس از مخالفت ملاكان مورد شماتت قرار داده است‌. گفته شده كه صالح بارها نیز با عبدالحسن ابتهاج‌، رئیس سازمان برنامه به جدال پرداخته و او را متهم به قصور در برنامه‌های بهداشتی نموده است‌. ابتهاج در یك مورد صالح را متهم كرده بود كه ظاهراً از دستورات دیكته شده توسط سفارت آمریكا اطاعت می‌كند تا دولت ایران را وادار به خرید لكوموتیوهای دیزلی آمریكایی نماید، ولی صالح هرگونه اطلاع در این مورد را تكذیب نمود. هرچند به قول یكی از منابع‌، صالح از لحاظ سیاسی غیرقابل اعتماد است‌، ولی در ضدیت با كمونیزم بسیار مشهور است‌. وی در سال 1953 ضمن مخالفت فعال با حزب توده‌، ظاهراً از دولت خواست تا دربارهشایعات آزادی اعضای بازداشت شدهحزب توده تحقیق كند، وی در نتیجه توسط نخست‌وزیر فضل‌الله زاهدی به خاطر غیرتش در اخراج اعضای آن حزب از وزارت بهداری مورد ستایش قرار گرفت‌. بنا بر گزارشی‌، همسر صالح در سال 1951 در یك جلسه شورای دانشگاه مورد تهدید دانشجویان چپگرا (تحت نفوذ كمونیست‌ها) قرار گرفته است‌. گفته می‌شود صالح به‌عنوان یكی از طرفداران شاه با نظام دكتر محمد مصدق مخالف بوده و گفته است شایسته بود آمریكا برای حل مشكلات ایران در آن زمان دخالت می‌كرد. ظاهراً صالح در رابطه با محمد مصدق برخورد متفاوتی با برادر خود، اللهیار صالح داشته است‌. اللهیار تا زمان سقوط دولت مصدق به عنوان سفیر ایران در آمریكا خدمت می‌كرد. یكی دیگر از برادرانشان هم مدتها در خدمت سفارت آمریكا در تهران كار می‌كرده است‌. جهانشاه صالح از همسر آمریكایی خود سه پسر دارد خانواده مسلمانی هستند، ولی اعتنایی به شعائر اسلامی ندارند، گفته می‌شود صالح مخالف نفوذ سیاسی ملاها است‌. وی در تهران دو خانه دارد، یكی اقامتگاه تابستانی بسیار مجلل اوست‌، كه دارای استخر نیز می‌باشد. بنا به گزارشات‌، خانواده صالح بسیار معاشرتی هستند، و در اكثر میهمانی‌های آنان‌، چند نفر از وزرای كابینه به چشم می‌خورند. به گفتهبعضی از منابع‌، صالح بسیار خوش صحبت بوده و شخصیت بسیار نیرومندی دارد، ولی دیگران او را شخصی گزافه‌گو و خودپسند توصیف می‌كنند. همه بر این نكته توافق دارند كه او در ایران بسیار محترم داشته می‌شود و به خاطر صداقت‌، صناعت و خدمات سازنده‌اش مشهور می‌باشد. *** صالح‌، جهانشاه ـ 2 خیلی محرمانه زمان‌: 24 آوریل 1963 ـ 4/2/42 مكان‌: دفتر آقای صالح در سفارت صورت مذاكرات شركت‌كنندگان‌: علی پاشا صالح‌، كارمند محلی سفارت‌، مشاور سیاسی چارلزان‌. راسیاس‌، دبیر دوم علی پاشا در گفتگویی مختصر نكات ذیل را بیان داشت‌: 1ـ قرار است برادرش دكتر جهانشاه صالح‌، رئیس بعدی دانشگاه تهران شود. هر چند علی پاشا برادرش [را] زنهار داده است كه این شغل را نپذیرد، دكتر صالح این سمت را می‌خواهد و فكر می‌كند بتواند به خوبی از عهدهآن برآید. علی پاشا به برادرش گفته است كه گروههای مخالف موجود در دانشگاه تهران‌، وی را یكی از طرفداران شاه می‌شناسند و لذا در معرض حملات مختلف (من‌جمله خشونت‌) قرار خواهد داشت‌. علی پاشا همچنین گفت یكی دیگر از نامزدهای سمت ریاست دانشگاه به وی گفته (ظاهراً دكتر عدل‌) كه شاه او را خواسته و گفته است هر چند نمی‌خواهد در مسائل مربوط به انتخاب رئیس جدید دخالتی كرده باشد، ولی شخصاً حس می‌كند دكتر صالح بیش از دیگران كفایت این كار را داشته باشد و انتخاب او برایش دلپذیر خواهد بود، هر چند دیگر رقبا (یعنی سیاسی و عدل‌) هم طبعاً بایستی مقداری رأی بدست آورند. (علی پاشا در رابطه با آنچه وی دخالت تمام عیار در امور دانشگاه می‌شمرد، بسیار احساساتی شده بود). علی پاشا همچنین گفت كه یكی دو هفته پیش دكتر جهانشاه صالح با برادر دیگرش اللهیار صالح در سلول زندانش ملاقات كرده و اللهیار ملتمسانه از او خواسته است «تا از قدرت‌هایی كه با آنها در تماس است‌، بخواهد تا دانشجویان زندانی را آزاد كنند.» اللهیار گفته است كه اگر كسی باید تنبیه شود فقط شخص اوست‌. بعد از آن جهانشاه با علم دیداری كرده و ظاهراً این دیدار در تسریع خلاصی دانشجویان زندانی مؤثر بوده است‌. علی پاشا گفت دولت در واقع در تلاش بوده است تا به محض حل‌وفصل مراحل اداری مثل تعیین میزان جرائم‌، دانشجویان را آزاد كند. *** جهانشاه صالح رئیس دانشگاه تهران سرّی ـ غیرقابل رؤیت برای بیگانگان دكتر جهانشاه صالح در 8 می 1963 به سمت ریاست دانشگاه تهران برگزیده شد. وی در ایران به‌عنوان جراح و متخصص بیماریهای زنان مشهور و از سال 1937 در دانشكده پزشكی دانشگاه به تدریس مشغول بوده است‌. در 26 ژوئن 1963 به سمت ریاست دانشكده پزشكی انتخاب شد، او این شغل را در سالهای 1947 تا 1955 نیز به عهده داشته است‌. دكتر صالح كه پزشكی دارای تحصیلات آمریكایی است و مشهور به صداقت و صناعت می‌باشد، تلاش داشته است تا در ایران روش‌های تدریس آمریكایی را مورد استفاده قرار دهد. وی در اولین دوره ریاست دانشكدهپزشكی‌، تمامی برنامه‌های درسی دانشكده مذكور را تغییر داد. وی با استفاده از جنبه‌ها و مفاهیم آمریكایی به جای نظام قبلی كه تحت نفوذ تعلیمات فرانسوی بود، تأكید را از روی تدریس شفاهی تئوریك برداشت و به كار تجربی و مشاهدات (دمونستراسیون‌) معطوف ساخت‌. وی از بدو گزینش به‌عنوان ریاست دانشگاه‌، تلاش كرده است تا تمامی آن را با ایجاد تغییراتی چون برنامه‌های تحقیقاتی مستقل‌، امتحانات ماهانه و آموزش ورزش اجباری‌، تجدید سازمان و نوسازی كند؛ وی همچنین كوشیده است تا همانندسازی (كپی كاری‌) در بین دانشكده‌ها را از بین ببرد. جنجالی‌ترین پیشنهاد وی تاكنون‌، وضع شهریه آموزشی بوده است كه اعتراض دانشجویان را برانگیخت‌. اگرچه او برادر یكی از رهبران جبهه ملی یعنی اللهیار صالح است‌، كه اللهیار از لحاظ احترام در بین ملی‌گرایان مقام دوم پس از نخست‌وزیر پیشین محمد مصدق را داراست‌، ولی دكتر صالح از طرفداران پروپا قرص شاه می‌باشد و گفته می‌شود از مخالفین نظام مصدق بوده است‌. دكتر صالح بیان داشته است كه آمریكا می‌بایست برای حل مشكلاتی كه از سیاست‌های مصدق ناشی شده بود، دخالت می‌كرد. یكی از بزرگترین مشكلات دكتر صالح‌، آشوبهای وسیع جبهه ملی در بین دانشجویان دانشگاه تهران است‌. وی كه از دوستان نزدیك آمریكا و ده سال در این كشور گذرانده است‌، از سوی همكارانش به تعصب به نفع آمریكاییها متهم می‌باشد. گفته می‌شود كه وی اظهار داشته است ایران همیشه به كمك‌ها و مشاوره‌های آمریكا نیازمند خواهد بود و مخالف از سرگیری نفوذ انگلیسی در ایران است‌. وی در نشان دادن تنفر خود از كمونیزم هیچ ابایی ندارد، فعالانه به مخالفت با حزب توده (كمونیست‌) می‌پرداخته است‌. صالح فرزند هفتم از هشت فرزند یك خانواده متنفذ كاشانی است كه در سال 1905 به دنیا آمد. پس از حضور در مدرسه میسیون مذهبی آمریكا در تهران‌، به آمریكا رفت و از دانشگاه سیراكیوس در سال 1928 لیسانس و در سال 1933 دكترای خود را اخذ كرد. او در بیمارستان اورنج مموریال در نیوجرسی به انترنی پرداخت و در سال 1935 در بیمارستان دانشگاه كلمبیا به‌عنوان مبتدی به كار پرداخت‌. وی در سال 1936 به ایران بازگشت و استاد رشته كالبدشناسی‌، و در سال 1941 استاد رشته زنان و زایمان شد. او از 1936 تا 1937 رئیس بخش زنان و زایمان بیمارستان وزیری بود و در این زمان به ریاست بیمارستان زنان تهران منصوب شد. وی به هنگام گزینش به‌عنوان رئیس دانشكده پزشكی تهران در سال 1947، این شغل را رها كرد. صالح در سالهای 1951، 1953 تا 1957 و از 1960 تا 1961 وزیر بهداری و از 1961 تا 1962 وزیر آموزش و پرورش بود. در دومین دوره وزارت بهداری‌، وی توانست مبارزه‌ای موفق علیه كشت خشخاش برای حصول تریاك و به مثابه نخستین گام در برنامه‌ای ضد مواد مخدر، بردارد. علائق علمی‌، او را به اقصی نقاط دنیا كشانده است‌. او در سال 1949 در كنفرانس صلیب سرخ در سوئد شركت كرد، و در 1952 به آمریكا رفت تا به عنوان بورسیه اصل چهار در بازدید از برنامه‌های مدیریت بیمارستانی و بهداشت عمومی شركت نماید. وی به‌عنوان مشاور سازمان بهداشت جهانی (WHO) از سال 1952 در اجلاس‌های مختلف این سازمان در نانسی‌، فرانسه (1952) و در ژنو (1954 و 1956) و در مكزیكوسیتی (1955) شركت كرد و در اجلاس آخر به‌عنوان عضو هیئت مدیره WHOبرگزیده شد. پس از كنفرانس مكزیكو روانه آتلانتیك سیتی نیوجرسی شد تا در اجلاس مؤسسه پزشكان آمریكا شركت كند، وی یكی از اعضای این مؤسسه است‌. او به‌عنوان عضو كالج بین‌المللی جراحان از سال 1955، در بیست و سومین گردهمایی سالیانه این سازمان در سال 1958 در لوس‌آنجلس شركت نمود. وی بار دیگر در سال 1959 به‌عنوان نماینده ایران در دومین كنفرانس جهانی طب در شیكاگو به آمریكا آمد. دكتر صالح به‌عنوان متخصص زنان و زایمان‌، چندین كتاب و مقاله پزشكی منجمله یك كتاب درسی به نام بیماری زنان‌، و مقالات بسیار در مجلات پزشكی نوشته است‌. او دارای یكی از بزرگترین مطب‌های خصوصی در ایران است‌. از بیماران او می‌توان ملكه فرح را نام برد كه دكتر صالح در اكتبر سال 1960 نخستین پسر او، یعنی ولیعهد رضا، را به دنیا آورد. او دوست دارد هرگاه فرصتی یابد، دست به تحقیقات بزند. وی عضو هیئت مدیرهانجمن شیروخورشید (صلیب سرخ‌) نیز هست كه همسرش هم در این انجمن‌، نقش فعالی ایفا می‌كند. وی همچنین عضو شورای عالی بازرسی كل كشور، یكی از اصلی‌ترین نهادهای برنامه‌های اصلاحی دولت در ایران است‌. او عضو آكادمی علوم نیویورك نیز شده‌، و در سال 1963 یك مدال آموزشی از دولت ایران گرفته است‌. دكتر صالح و زن آمریكایی‌اش‌، دارای چهار فرزند هستند، كه از ده تا بیست و نه سال سن دارند. وی مسلمان معتقدی نیست و مشهور است كه با نفوذ ملاها مخالف است‌. یكی از برادرانش به اسم علی پاشا صالح‌، از مشاورین سفارت آمریكا در تهران است‌. خانواده صالح در دو منزل خود در تهران میهمانی‌های زیادی برپا می‌كنند، كه یكی از آنها دارای استخر نیز می‌باشد. بعضی منابع‌، دكتر صالح را خوش صحبت و دارای شخصیتی نیرومند معرفی كرده‌اند، و دیگران او را شخصی خودپرست و گزافه‌گو خوانده‌اند. او زبانهای انگلیسی‌، فرانسه‌، عربی را علاوه بر فارسی به خوبی صحبت می‌كند - 24 مارس 1964 ـ 4/1/1343 منبع:آرشیو اسناد موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 109 - آذرماه 1393

بازنگری اوضاع مجلس به هنگام تصویب لایحه كاپیتولاسیون

مهم‌ترین اقدام دولت منصور ارائه لایحه مصونیت قضائی مستشاران آمریكایی در ایران به مجلس بیست‌و‌یكم و تصویب آن بود. نظر به عواقب بعدی تصویب این لایحه، می‌توان گفت كه این كار اقدامی سرنوشت‌ساز برای رژیم پهلوی بود. منصور می‌خواست این لایحه بدون سروصدا از تصویب مجلس بگذرد، اما این ماجرا چنان با استقلال ایران منافات داشت كه در همان مجلس صوری و مصنوعی نیز عده‌ای با آن به مخالفت برخاستند. گزارش مشروح و مفصل ساواك از جلسهمجلس شورای ملی و طرز تصویب لایحه چنین است: جلسه علنی مجلس شورای ملی ساعت 0900 صبح روز 21/7/43 با حضور آقای نخست‌وزیر تشكیل شد. اكثر وزرای دولت حضور داشتند. آقای منصور نخست‌وزیر سخنرانی كردند و فراكسیون حزب مردم همه حاضر بودند. آقای صادق احمدی مرتب مشغول یادداشت نكته‌های جالب آقای منصور بود كه بعد به آن جواب بگوید. آقای سرتیپ‌پور خیلی عصبانی به نظر می‌رسد مرتباً با بغل‌دستی نجوا می‌‌كرد. پس از اینكه نوبت به لایحه سوم دولت كه مربوط به قرارداد وین بود مطرح شد آقایان صادق احمدی و سرتیپ‌پور صحبت كردند. آقای سرتیپ‌پور سخت عصبانی شد. با صدای بلند گفت آقایان تصویب این لایحه خلاف قانون اساسی است [و] به هیچ‌وجه به صرفه و صلاح مملكت نیست. در این موقع چند نفر از وكلا با صدای بلند حرف‌های سرتیپ‌پور را تأیید كردند به طوری كه نخست‌وزیر خیلی عصبانی به نظر رسید و خواست بیاید پشت تریبون جواب مخالفین این لایحه را بدهد كه با نگاه مخصوص آقای خطیبی نایب رئیس و اطرافیان قدری مكث كرد. سپس مجدداً آقای رامبد با این لایحه مخالفت كرد و همان موضوع فروشگاه فردوسی را تكرار كرد گفت این لایحه به زیان و ضرر مملكت است فردا هر كسی كه یخچال وارد كند و یكی از اعضای شركت‌های خارجی باشد او هم به سیاست مملكت دخالت خواهد كرد چه برسد به مأمورین خارجی. در موقع تقدیم لایحه دولت در مورد اجازه استفاده مستشاران نظامی آمریكا از مصونیت‌ها و معافیت‌ها 15 نفر از وكلا طرحی پیشنهاد كردند كه این لایحه به كمیسیون‌های مربوطه برود و موضوع قدری صورت غیرعادی به خود گرفته بود. معلوم بود كه مخالفت زیاد است. مجدداً آقای نخست‌وزیر در مورد مصونیت مستشاران نظامی آمریكا توضیح داد. وكلای حزب ایران‌نوین همگی می‌گفتند صحیح است تا به فراكسیون مردم بفهمانند كه لایحه با مخالفت آنها هم تصویب خواهد شد با اینكه ادامه جلسه به بعد از ظهر طول كشید تقریباً تا ساعت 2 ادامه داشت. لایحه مصونیت مستشاران آمریكایی به كمیسیون مربوطه ارجاع شد ولی لایحه قرارداد بین‌المللی وین تصویب شد. ساعت 30/13 دقیقه بعد از ظهر بود كه خبرنگار روزنامه كیهان جزئیات جریان مجلس را با تلفن به روزنامه كیهان تلفن می‌كرد و خیلی سعی داشت كه كسی حرف او را نشنود. آقای صفاكیش یكی از كاركنان مجلس كه در جلسات مجلس می‌ایستد و گاه‌گاهی دستورات رئیس مجلس را انجام می‌دهد آمد بیرون توی سرسرا. مأمور از او می‌پرسد لایحه مصونیت مستشاران آمریكایی به كجا می‌رسد؟ گفت همه وكلای غیرحزب ایران‌نوین از این موضوع عصبانی هستند ولی تصویب خواهد شد زیرا این همان قرارداد كاپیتولاسیون سابق است. ممكن است فردا مستشاران روسی و انگلیسی و سایرین این اجازه را بخواهند. سپس گفت از سفارت آمریكا چند نفر در لژ تماشاچی هستند. مأمور بلافاصله موضوع را از اكباتانی رئیس بازرسی مجلس می‌پرسد كه از سفارت آمریكا كسی آمده، اكباتانی می‌گوید یك نفر آمریكایی آمده بود با دكتر خطیبی كار داشت. نشناختم ولی مستر بُلستر از ساعت 9 الی 11 مجلس بود. به طور كلی در محیط مجلس شورا اعم از كاركنان و تماشاچی‌ها و افراد مختلف در مورد لایحه سومی (مصونیت مستشاران و قرارداد وین) بدبین به نظر می‌رسیدند و در این مورد به نخست‌وزیر حمله می‌كردند. از خود آقای رامبد آقای اكباتانی پرسیده بود كه همه لوایح دولت تصویب شد او به مسخره گفته است این یكی از لحاظ مملكت‌داری خیلی عالی بود (منظورش به لایحه استفاده از مصونیت مستشاران بود). آقای اكباتانی رئیس بازرسی مجلس اظهار عقیده می‌كرد كه جریان مذاكرات مجلس امروز با حذف جزئیات لایحه وین و استفاده مصونیت مستشاران آمریكایی در جراید درج خواهد شد. حسین خطیبی نایب‌رئیس وقت مجلس كه در جلسه طرح لایحه كاپیتولاسیون ادارهجلسه را بر عهده داشت پیرامون واكنش نمایندگان به این لایحه چنین گفته است: پس از آنكه كلیات لایحه مطرح شد مخالفین كه تعدادشان زیاد بود یكایك پشت تریبون آمدند و صحبت كردند و به تفصیل بر ضد این لایحه صحبت كردند. محیط مجلس بسیار متشنج شد و پیدا بود كه اكثریت با این لایحه مخالف است و تعداد موافقین اندك و سخنانشان هم كوتاه و بی‌محتوا بود. در میان مخالفین یكی هم مهندس بهبودی بود كه پدرش رئیس تشریفات دربار بود. وكلا چنین پنداشتند چون او مخالفت می‌كند با وابستگی كه با دربار دارد شاید این مخالفت با اشاره شاه باشد. كه البته پدرش مورد غضب قرار گرفت و از دربار طرد شد. به پیشنهاد ناصر بهبودی دربارهلایحه رأی مخفی گرفته شد و لایحه با هفتاد‌و‌چهار رأی موافق از تصویب نمایندگان گذشت. جالب این بود كه «حدود بیست نفر از اعضای فراكسیون حزب ایران‌‌نوین هم چون می‌دانستند شناخته نمی‌شوند به این لایحه رأی منفی دادند و نزدیك بود لایحه رد شود». در روز رأی‌گیری تعداد كثیری از نمایندگان عضو فراكسیون حزب اكثریت نیز برای اینكه مجبور نشوند به این لایحه رأی مثبت بدهند قبلاً با اجازه و بدون اجازه از حضور در مجلس خودداری كرده و غایب بودند. شاه و منصور و آمریكایی‌ها باور نمی‌كردند كه در مجلس ساختهدست خودشان هم این لایحه با این وضع به تصویب برسد. به گفتهمحمدعلی سفری «واكنش جریان مجلس برای آمریكایی‌ها، دولت ایران و شخص شاه مصیبت‌بار شد. منصور به اتكای یكصد‌و‌سی‌و‌هشت عضو فراكسیون ایران‌نوین در مجلس هرگز تصور نمی‌كرد كه لایحه با هفتاد‌و‌چهار رأی موافق تصویب شود. منتهی پیشنهاد رأی مخفی با مهره از سوی نمایندگان حزب مردم و منفردین و تأیید نایب‌رئیس به اینكه رأی باید كاملاً مخفی باشد و اگر كسی مهره‌های خود را نشان بدهد آن رأی مخدوش است، سبب شد كه برخی از وكلای فراكسیون ایران‌نوین یا رأی كبود بدهند و یا از حضور در جلسه خودداری كنند. چون مهره‌های تفتیشیه كه نشان‌دهنده كل رأی‌دهندگان بود یكصد‌و‌سی‌و‌شش مهره بود. معنای این عدد این است كه از یكصد‌و‌سی‌و‌هشت عضو فراكسیون اكثریت عده كثیری حاضر نشدند در این رأی‌گیری شركت كنند. مجلس دورهبیست‌و‌یكم دارای یكصد‌و‌هشتاد‌و‌هشت نماینده بود كه با احتساب هفتاد‌و‌چهار رأی موافق در حقیقت یكصد‌و‌چهارده نماینده به این لایحه رأی موافق ندادند. در آن زمان گفتگوها در محافل سیاسی این بود كه حدود پنجاه تن از اعضای فراكسیون غایب بودند و از حاضرین هم حدود بیست تن رأی كبود دادند و حزب مردم و منفردین هم رأی منفی دادند». هنگامی كه لایحه با رأی بسیار ضعیف به تصویب رسید، حسنعلی منصور كه از این واكنش نمایندگان به خشم آمده بود، سعایت حزب مردمی‌ها و به‌ویژه ناصر بهبودی را نزد شاه كرد كه گویا از طریق پدرش نمایندگان را تشویق كرده است به لایحه رأی منفی بدهند. به همین خاطر شاه دستور طرد سلیمان بهبودی را از دربار صادر كرد. حتی گفته می‌شد كه در میان اعضای كابینهمنصور نیز این لایحه مخالف داشت: سناتور سیدجلال‌الدین تهرانی به یكی از دوستان خویش اظهار داشته دو شب پیش، پس از تصویب قانون مصونیت قضائی اتباع آمریكا دكتر عالیخانی دكتر آموزگار و خسروانی وزرای كابینه به این عمل اولیای حزب ایران‌نوین در محل حزب اعتراض نموده و گفته‌اند این ننگ بر دامن دولت و حزب ایران‌نوین تا ابد باقی خواهد ماند لذا پس از مراجعت اعلیحضرت همایونی از شیراز از كابینه استعفا خواهیم كرد. به دنبال تصویب ضعیف لایحه كاپیتولاسیون در مجلس بیست‌و‌یكم شایع شد كه به زودی از ناصر بهبودی از اعضای فراكسیون پارلمانی حزب مردم كه «در جریان طرح لایحه مصونیت مستشاران آمریكایی حملاتی به دولت نموده» بود «سلب مصونیت به عمل آید». همچنین گویا امیرعباس هویدا از رهبران وقت حزب ایران‌نوین و وزیر دارایی كابینه حسنعلی منصور به افرادی از سفارت آمریكا در تهران وعده داده بود «كه نزدیك به ده تن از اعضای حزب ایران‌نوین كه به لایحه كاپیتولاسیون رأی مخالف داده بودند از حزب اخراج خواهند شد». در این میان آمریكاییان هم كه از این داستان تصویب بسیار ضعیف لایحه كاپیتولاسیون سخت رنجیده‌خاطر و عصبانی شده بودند، حسنعلی منصور را تحت فشار قرار دادند تا از كم و كیف ماجرا و دلایلی كه باعث این واكنش نمایندگان شده بود، بیشتر آگاه شوند. حداقل برای آنان این موضوع روشن نبود كه چرا اعضای فراكسیون حزب اكثریت حاضر نشده‌اند به اتفاق به این لایحه رأی مثبت بدهند. كاردار سفارت مدعی شد كه در گفت و گو با حسنعلی منصور وی در پاسخ به سؤال كاردار در مورد مخالفین گفته بود كه «شاه مستقیماً به حزب مردم در مجلس دستور نداده بود كه به مخالفت با این قانون برنخیزند. نخست‌وزیر مصرانه در این باره از شاه خواسته بود به نمایندگان دستوری ندهد و مسئولیت را به نخست‌وزیر واگذار كند تا نمایندگان احساس كنند از آزادی عمل كامل برخوردار هستند». كاردار سفارت تصریح می‌كند كه حسنعلی منصور «انتظار این درجه از مخالفت را در مجلس نداشت و [معتقد بود كه] این نتیجه دسیسه كسانی است كه با دولت او و آمریكایی‌ها مخالف هستند». یازده روز پس از تصویب مصونیت قضائی مستشاران آمریكا، حسنعلی منصور موفق شد با ضمانت دولت آمریكا از بانكی آمریكایی دویست میلیون دلار وام بگیرد تا صرف خرید سلاح‌های ساخت آن كشور شود. در این میان «محافل سیاسی ایران واگذاری این وام را نشانه پاداش به دولت ایران به خاطر تصویب قرارداد كاپیتولاسیون تلقی كردند». تصویب این لایحه باعث بدنامی و تضعیف موقعیت دولت حسنعلی منصور شد و او را احیاگر كاپیتولاسیون دانستند. ماجرای تصویب لایحه مصونیت قضائی آمریكاییان در ایران، به حادثه‌ای عظیم و سرنوشت‌ساز در تاریخ ایران تبدیل شد؛ زیرا با مخالفت شدید و حماسی امام خمینی‌(ره) گردید. به دنبال مخالفت سرسختانه امام(ره)، مقامات امنیتی رژیم ایشان را در سیزدهم آبان 1343 دستگیر و به تركیه تبعید كردند. این تبعید، سنگ بنای سقوط رژیم شاهنشاهی و بازگشت پیروزمندانه امام(ره) به میهن شد. منبع:مظفر شاهدی ، سه حزب ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، بهار 1387 ، ص 541 تا 546 منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 109 - آذرماه 1393

اعدام وزیر دربار رضاشاه به روایت چند سند آمریکایی

«چارلز کامرهارت» وزیر نختار آمریکا در ایران در یکی از گزارش‌هایش دلایل برکناری ناگهانی تیمورتاش وزیر دربار رضاشاه (در 1311 ش / 1935 میلادی) را که در آن موقع هنوز هیچ حقایقی درباره آن در دست نبود، بررسی می‌کند: « کسی دقیقاً نمی‌داند در چه لحظه‌اي دستور عزل صادر شد. حکایت‌ها متفاوت است. یوجین لایِنز، خبرنگار خبرگزاری آمریکایی یونایتدپرس در مسکو، اولین کسی بود که از این اقدام بی‌مقدمه شاه خبردار شد، و فهمید که دستور انفصال وزیر در اواخر شب 22 سپتامبر به وزارت دربار ابلاغ شده است. برخی دیگر می‌گویند که دستور عزل در اوایل صبح روز بعد صادر شد. چند ساعت پیش از انتشار این خبر بزرگ، اتومبیل‌های تیمورتاش را بدون پلاک‌های طلایی که مخصوص مقامات دربار شاهنشاهی بود با پلاک سفیدی که جایگزين آنها کرده بودند در خیابان‌های تهران گرداندند، که نشان می‌داد تصمیم شاه قطعی است. علاوه بر این، کمی بعد از تعویض پلاک‌ها، مأموران مسلحِ شاه وارد محل سکونت تیمورتاش شدند، و بدون آنکه کلید بخواهند، درب گاراژی را که در آن یک اتومبیل بزرگ پیرس- آرو بود شکستند. می‌گفتند که اتومبیل جزء اموال دولت است و به وزیر دربار تعلق ندارد، و آن را به كاخ شاه بردند. حرف و حدیث‌ها و شایعات متعدد و ضد و نقیضی درباره این تصمیم بی‌مقدمه شاه وجود دارد.» یکی از این شایعات آن بود که تیمورتاش، دکتر کورت لیندن‌بلات، رییس بانک ملی ایران، و فوگل، معاون لیندن‌بلات، مبلغ 3 میلیون تومان (1 میلیون دلار) اختلاس کرده‌اند. بر اساس یک شایعه دیگر، تیمورتاش قصد داشت سلطنت پهلوی را سرنگون کند. همچنین بین مردم شایع شده بود که تیمورتاش بیش از حد قدرت گرفته و در صورت فوت رضاخان، تهدیدی برای محمدرضا، که وارث تاج و تخت بود، به حساب می‌آمد. عده‌ای نیز می‌گفتند که تیمورتاش در مسئله لغو امتیاز دارسی شاه را به اشتباه انداخته است. هارت که هیچ کدام از دلایل فوق را برای عزل تیمورتاش قانع‌کننده نمی‌یافت، وضعیت را اینگونه جمع‌بندی کرد: «اگر چه هر کدام از دلایلی که درباره اقدام شاه می‌گویند به تنهایی [برای عزل تیمورتاش] کفایت می‌کند، ولی از نظر آنهایی که با ذهنیت دهاتی رضا آشنا هستند، احتمالاً حقیقت این است که ترکیبی از شرایط و وقایع مختلف منجر به تصمیم بی‌مقدمه شاه شده و بزرگترین، اگر نگویم تنها، غول روشنفکری ایران در طول یک قرن اخیر را به کنج عزلت انداخته است. با كنار رفتن عبدالحسین‌خان تیمورتاش، وزیر دربار پهلوی از دسامبر 1925، غول فراموشی، لقمه بزرگی را قورت داد. به جرأت می‌توانم بگویم که کمتر مردانی در طول تاریخ همچون او مُهر شخصیت‌شان را اینچنین محکم و ماندگار بر سیاست یک کشور کوبیده‌اند. اگر این مرد وقتی که بر سر قدرت بود وجدان به خرج می‌داد، و استعدادش را در حوزه‌های بزرگتر و مهمتری به کار می‌گرفت، به سادگی می‌توانست به یکی از عجایب عصر خود تبدیل شود و نامش را جاودان کند. من در مقام عضو ارشد هيأت دیپلماتیک [آمریکا] می‌توانم بگویم که شاید بهتر از همه همتايان دیگرم او را می‌شناسم. باید اعتراف کنم که سه سال پیش با پیشداوری‌های خاصی نزد او رفتم. ولی طولی نکشید که هر بار که با او گفتگو می‌کردم خودم را در حضور یک نابغه بزرگ می‌یافتم. چنانکه مستحضرید، پیش از آنکه به خارج از کشور بیایم به اقتضای حرفه‌ام با مردان به اصطلاح بزرگی حشر و نشر داشتم، و برای انجام وظیفه‌ام باید با آنها آشنا می‌شدم و مصاحبه می‌کردم. من در میان آنها شخصیت‌های بسیار متفاوتی دیدم. عده‌ای فقط اسماً بزرگ بودند، ولی برخی دیگر واقعاً شایستگی مقام والایی را که در زندگی فکری، اجتماعی و سیاسی جهان به دست آورده بودند، داشتند. فقط یک نفر از میان هر صد نفری که بزرگ نامیده می‌شوند واقعاً می‌تواند در حد و اندازه‌های تیمورتاش باشد. در همان اولین برخوردمان تیمورتاش را شخصیتی اصیل و هوشیارترین انسانی یافتم که تا آن موقع به یاد داشتم. از میان آنهایی که قبلاً ملاقات کرده بودم، تنها شخصیتی که می‌توانست از لحاظ قوای ذهنی اصلاً با او قابل قیاس باشد، لئونارد وود بود.* ژنرال وود می‌توانست جزییات عظیمی را به خاطرش بسپارد، و ماهها بعد که به آنها احتیاج پیدا می‌کرد، بدون اینکه دنبال پرونده بفرستد، همه آن جزییات را بخوبی به یاد می‌آورد. ولی نباید فراموش کرد که این ژنرال آمریکایی فقط در یک حوزه مشغول کار بود. اگر چه مسایلی که با آنها سر و کار داشت بسیار پرشمار بود، ماهیت آنها چندان تفاوتی با یکدیگر نداشت. ولی تیمورتاش مغز فعال و متفکر دولت ایران بود. او می‌توانست رشته امور را از دست همة وزیران کابینه بگیرد و به ریزترین جزییات هر مسئله‌ای واقف باشد، گویی که خودش انحصاراً درگیر مسئله بوده است. بعد از چند ملاقات اولی که با او داشتم شك كردم که مبادا هوش و ذکاوتش ریشه در جنون داشته باشد. قوای ذهنی‌اش از نظر من عادی نبود. نظرم را در نامه شخصیِ مورخ 9 ژوئيه 1930 به آقای موری اطلاع دادم، زیرا استعدادهای این مرد به قدری خارق‌العاده بود که طبیعی به نظر نمی‌رسید. فرقی نمی‌کرد که مسئله به امور خارجه مربوط باشد، یا احداث خط آهن یا بزرگراه، یا پُست باشد یا تلگراف، آموزش باشد یا مالیه؛ او بلااستثناء می‌توانست خیلی بهتر و هوشمندانه‌تر از به اصطلاح وزیران ذيربط در مورد آنها صحبت کند. علاوه بر این، او فرمول‌هایی برای بازسازی اقتصاد کشور ارایه می‌داد؛ وارد معاهدات می‌شد؛ بر مسایل بغرنجی چون نحوه برخورد با عشایر نظارت داشت؛ و هر آنچه را وزیر جنگ درباره سازماندهی یک سیستم دفاع ملی نمی‌دانست به او متذکر می‌شد. معاهده تجاری با شوروی و قوانین انحصار تجارت شاهدی ماندگار بر همه فن حریف بودن اوست. در آخرین گفتگویی که با او داشتم فرصتی شد که به برخی حرف‌هاي نه چندان مهمی که بیش از دو سال پیش به او زده بودم اشاره کنم. او گفت که آن حرف‌ها یادش هست و با تکرار همان کلماتی که از دهانم بیرون آمده بود ادعایش را ثابت کرد. هر جا که هست، اگر چه از منصب و مقام معزول شده، چه در زندان باشد یا حبس خانگی، می‌توانم یک چیز را به جرأت بگویم: مردي قدرتمند، كم‌كم به محاق مي‌رود. یقین دارم که او مرد قدرتمندی است. در طول یک قرن اخیر، حربه اصلی دیپلماسی ما در شرق این بوده که برداشت بدی را که رفتار ناشیانه و غلط یک دولت ممکن است در اذهان جهانیان ایجاد کند، به تصویر بکشیم و آن دولت را از آن رفتار بر حذر داریم. ولی با گفتن این حرف به تیمورتاش که حرکت دولت ایران در یک مسیر خاص تأثیر بدی [بر اذهان جهانیان] دارد، فقط خود را مسخره کرده‌ بودیم. اگر می‌خواستیم به سرعت به هدفی برسیم، مسلماً دیپلماسی فشار [چکش و سندان] راهی نبود که باید انتخاب می‌کردیم. او بلافاصله تلاش طرف مقابل را برای اعمال فشار متوجه می‌شد، و خیلی رُک و صریح از این کار ابراز انزجار می‌کرد. چنانکه وزارت [امور خارجه] مستحضر است گاه مجبور می‌شدم مراتب اعتراض شدیداللحن دولت را به عرض تیمورتاش برسانم. در اوایلِ کار در چنین مواقعی، تیمورتاش ناگهان حرفم را قطع می‌کرد به نحوی که غالباً موضوع صحبت از آنچه در نظر داشتم بقدری دور می‌افتاد که مسایل لوث می‌شد. نهایتاً این شیوه را پيش گرفتم که از او بخواهم ابتدا اجازه بدهد حرفم را تمام کنم و سپس نکات مورد نظرش را توضیح بدهد. این شیوه کارگر افتاد. اگر می‌خواست حرفم را قطع کند، مؤدبانه می‌پرسید، «می‌توانم این نکته را همین الآن پاسخ بدهم؟» در پایان یکی از همین گفتگوهایمان بود که احساس کردم توضیحاتم حوصله‌اش را سر برده است، و سعی کردم با گفتن یک لطیفه فضا را عوض کنم. او همیشه و در همه حال حاضر بود با یک خنده احساسات سبعانه را از خود دور کند. بدین طریق بود که هویت همان اندک کسانی را که تیمورتاش با آنها حشر و نشر داشت کشف کردم؛ با گفتن لطیفه‌ای که خنداندش. در اولین ملاقاتم با غفاری، معاون وزارت خارجه، وي به من گفت که وزیر دربار پیشنهاد کرده که از من بخواهد لطیفه را برای او هم بگویم. به استثنای دوستی با غفاری، هیچ دوستیِ نزدیکی بین تیمورتاش و کس دیگری ندیدم. عبدالحسین خان دیبا، سرحسابدار دربار، اگر چه به سبب روابط کاری ظاهراً با او دوست بود، ولی فکر می‌کنم که رابطه آنها را با دوستی اشتباه گرفته بودند. تیمورتاش اصلاً نمي‌توانست دوست دیبا باشد؛ زیرا ذهنیت دیبا فقط برای درک زمختي‌هاي زندگي ساخته شده بود. او به هیچوجه شوخ‌طبعی سرزنده تیمورتاش را ندارد و به همان اندازة شیطان دلگیر و کسالت‌آور است، بدون آنکه حیله‌گری او را داشته باشد. عبدالحسین‌خان دیبا برای تیمورتاش فقط یک پای پوکر بود که می‌توانست به او ببازد ولی مجبور به دادن پولی نباشد. البته وظیفه دیبا در دربار چیزی بیشتر از این بود. حقوق مقامات دربار نسبتاً ناچیز است، ولی با تلاش‌های دیبا و محمد میرزا خسروانی، دربار توانسته بود خرج خانه‌های ییلاقی زیبای شمیران، و خرید یک دو جین اتومبیل‌ مجلل آمریکایی را در بیاورد، و تازه مقداری هم برای بازی‌های پوکر و باکارا در ایران، و زمستان گذشته در پاریس، کنار بگذارد. شك ندارم که اکثر همتايان فعلی‌ام از عزل تیمورتاش خوشحال‌اند؛ و یقین دارم که همه همتاياني که پیش از من در اینجا خدمت کرده‌اند از انفصال او خرسند هستند. ولی من واقعاً چنین احساسی ندارم. ایران هنوز بخش لاینفکی از شرق است و امیدی به احیای صداقت سیاسی و فکری در این بخش از دنیا نیست. ایران، لااقل عجالتاً، تنها دولتمرد واقعی‌اش را از دست داده است. شکی نیست اگر جانشینی برایش اعلام شود مسلماً فردي ریاکار خواهد بود. تیمورتاش حداقل این حُسن را داشت که آدم باهوش و زیرکی بود. من شخصاً ترجیح می‌دهم با آدم ریاکار ولی باهوش طرف باشم تا یک آدم درستکار تنبل و کُند ذهن. مثلاً، من فروغی را دوست دارم. فروغی آدم درستکاری است، ولی تنبل است و تحرک کافی را برای انجام وعده‌هایی که با حسن نیت داده است، ندارد. ...* در میان تمامی برخوردهایی که داشته‌ام، شخصیت تیمورتاش را از همه آدم‌هایی که تا بحال شناخته‌ام سرزنده‌تر و مسحور‌کننده‌تر یافته‌ام. او که یک عملگرای مادرزاد است، ملاحتی دارد که بیشتر در افسانه‌ها می‌توان یافت تا دنیای واقعی. در یکی از ضیافت‌های ناهار که بودیم، با اینکه تمام روز سخت در دفترش کار کرده و آخرین نفری بود که به ضیافت رسید، به محض اینکه وارد شد، روح تازه‌ای در مجلس دمید. وقتی می‌دیدید که او چگونه وارد تالار پذیرایی شد و با، شاید، 30 تا 50 نفر از میهمانان دیگر دست داد واقعاً لذت می‌بردید. این حُسن معاشرت اجتماعی واقعاً در جاي خود نمایشی بود که ارزش دیدنش را داشت. بر سر میز که آمد به کسالت‌آورترین شخصیت‌هایی که تا آن روز از بخت بدم ديده بودم، روح و نشاط بخشید. نمی‌دانم چرا و به چه دليل دولت‌های خارجی برای پر کردن پُست‌هایشان در تهران از کسالت‌آورترین آدم‌هایی که به دستشان می‌رسد استفاده می‌کنند. آنها اینجا می‌آیند و می‌مانند ولی هیچوقت گفتگوهایشان از این موضوع که «تهران عجب جای مزخرفی است» فراتر نمی‌رود. البته این آدم‌ها هر جای دیگر دنیا هم که بروند زندگی برایشان ملال‌آور خواهد بود زیرا ملالت از خود آنها می‌بارد. البته، بعضی از آنها واقعاً استثنا هستند. تیمورتاش وقتی شخصیت جذابش را بر سر میز بزرگي یا در تالاري به نمایش می‌گذاشت، همیشه این احساس را به حضار القاء می‌کرد که واقعاً خوشحال است، و معمولاً هم همینطور بود. هیچوقت، بجز یکبار، کوچکترین نشانه‌ای از اینکه واقعاً آنقدر که به نظر می‌رسد خوشحال نیست، از او ندیدم. یک شب بین همه مردان و زنانی که خاموش نشسته بودند ولوله‌ای انداخت. سپس رو به من کرد و از اینکه چند زبان بلد نیستم به من تبریک گفت، و افزود: حتماً باید کمک بزرگی باشد.... در گفتگوهای رسمی‌مان ندرتاً، اگر نگویم هیچوقت، مسئله ناسیونالیسم را پیش می‌کشید. البته اگر هم پیش می‌کشید، خیلی مهم نبود زیرا می‌فهميدم که راست نمی‌گوید. بله می‌دانستم که راست نمی‌گوید، زیرا بیشتر شخصیت‌های برجسته‌ای که مسئولیت‌های بزرگی در دولت‌های شرقی دارند در شعارهای ناسیونالیستی‌شان صادق نیستند. توسل به ناسیونالیسم یکی از همان شیوه‌های فریبکارانه‌ای است که با آن به توده‌های نادان مردم القاء می‌کنند که سران مملکت دارند غیرت‌مندانه و چهار چشمی، از منافعشان محافظت می‌کنند. یک سیاستمدار آمریکایی با همين هدف، با سوز و گداز از لزوم عدالت اجتماعی دم می‌زند. از وقتی به ایران آمده‌ام داستان‌های زیادی درباره عیاشی و فسق و فجور تیمورتاش شنیده‌ام، آنهم از آدم‌هایی که اصلاً نمی‌فهمند زندگی چیست. چندین بار شنیدم که تیمورتاش یک عرق‌خور حسابی است، ولی باید اعتراف کنم که هرگز چنین چیزی از او ندیدم. نوشیدنی مورد علاقه‌اش شامپاین است که در دوران پیامبر اسلام اصلاً چنین چیزی نبود. ولی تا آنجایی که به فسق و فجور مربوط می‌شود، مگر چنین اصطلاحی در این گوشه دنیا اصلاً معنایی هم دارد؟ یادمان نرود که تیمورتاش یک مسلمان‌زاده بود. با وجود این، اگر از تعالیم اسلام فقط یکی را هم به رسمیت می‌شناخت و به آن عمل می‌کرد همانا نکاح و متعه در حد وُسعش بود، البته با رعایت همه موازین اسلامی. در ارتباط با زن عقدی، شریعت اسلام برای مؤمنان سهمیه مقرر کرده است. پیامبر به هر مؤمن اجازه داده است که تا چهار زن عقدی داشته باشد. تیمورتاش فقط سه تایش را دارد، البته هنوز جوان است و سنش از پنجاه نگذشته است. اسلام به مؤمنان اجازه داده است که تا حد وسع زن صیغه‌ای داشته باشند. شک دارم که تیمورتاش این محدودیت را رعایت نکرده و بیش از وسعش زن صیغه‌ای گرفته باشد، هر چند می‌گویند که خیلی از آنها را زیر پر و بال خود دارد. با وجود این، واقعاً نمی‌دانم که برداستریت و دان* درباره وُسع او چه خواهند گفت. البته می‌توانم همچنان به شرح زندگی و خصوصیات این عجیب‌ترین آدم ادامه بدهم، ولی گویا طبق مقررات باید گزارش‌هایم را کوتاه بنویسم، و اجازه ندارم درباره هیچ موضوعی کتاب بنویسم، هر قدر هم که رومانتیک باشد.» دستگیری و سرنوشت مشکوک تیمورتاش روز 18 ژانویه 1933، یک روزنامه تهرانی خبر داد که تیمورتاش دستگیر شده و قرار است محاکمه شود. گزارش‌های هارت را در اين باره در این فصل، بررسی خواهیم كرد: «احتراماً به عرض می‌رساند که هم اینک در ایران هیچ مسئله‌ای مهمتر از سرنوشت عبدالحسین خان تیمورتاش، که خبر عزل ناگهانی‌اش از وزارت دربار را در گزارش شماره 1310 مورخ 29 دسامبر 1932 به عرض رساندم، نیست. در حالی که روزنامه‌ها، که واضح است با حکم دولت از پرداختن به اخبار سقوط تیمورتاش منع شده‌اند، خود را سرگرم دعوای امتیاز کمپانی نفت انگلیس و ایران کرده‌اند، عموم مردم ایران بیشتر می‌خواهند بدانند که بالاخره چه بر سر این دولتمرد معزول و خوشگذران و خارق‌العاده می‌آید. یک روزنامه تهرانی سه هفته پیش در 18 ژانویه با اعلام این خبر که تیمورتاش تحت حبس خانگی قرار گرفته است اولین لقمه اشتها‌آور را در کاسة این مردم گرسنة خبر گذاشت. گزارش مزبور شایعاتی را که دهان به دهان می‌گشت، و دوستان وزیر دربار سابق آن را رواج می‌دادند، خنثی کرد. طبق این شایعات تعلیق او از وزارت، امری موقت و چیزی شبیه به مجازات تأدیبی بود که دادگاه نوجوانان برای آنها تعیین می‌کند. خبر حبس خانگی او بسیار مختصر بود و فقط در یک روزنامه انتشار یافت، که نشان می‌داد مطبوعات هنوز درباره حد و حدود پوشش خبری این رویداد خاص مردد هستند. در عین حال، هر وقت مردم دور هم جمع می‌شوند، می‌خواهد باشگاه باشد یا میهمانی یا بازار، حرف تیمورتاش نقل مجلس است. تا امروز که روزنامه كورش [كوشش] خبری با عنوان «محاکمه تیمورتاش» منتشر کرد، هيچ خبر تازه‌اي به گوش مردم نرسیده بود. این روزنامه در خبر بسیار کوتاهی اطلاع داد:‌ «طبق اطلاع واصله تیمورتاش بزودی برای محاکمه در دادگاه حضور خواهد یافت.» حتی یک اشاره کوچک هم به اتهامات این مرد که زمانی وزیر والامقام دربار شاهنشاهی بود نشده است. با وجود این، آنچه بیشتر از هر چیز دیگری از دهانها شنیده می‌شود این است که تیمورتاش قرار است به اتهام اختلاس در وجوه بانک ملی ایران محاکمه شود. اگرچه تا به امروز دهان روزنامه‌ها بسته بوده، احتمال دارد اخبار بیشتری از ماهیت واقعی مشکلات تیمورتاش در روزهای آتی فاش شود. دلیل این پیش‌بینی هم آن است که روزنامه‌های بریتانیایی ظاهراً کفایت و نبوغ سیاسی این وزیر معزول را مورد تمجید و تحسین قرار داده‌اند. امروز تعدادی از روزنامه‌های تهران با طعنه به این نگرش مطبوعات بریتانیا اشاره کرده‌اند. صفوی مدیر روزنامه کوشش نوشت: «ابراز همدردی و جانب‌داری تایمز و سایر روزنامه‌های لندن خوانندگان را دچار بدگماني و تردید می‌کند. بوی بدی به مشام می‌رسد و شاید حقایقی در آینده فاش شود.» می‌توان انتظار داشت که توجه مطبوعات بریتانیا به تیمورتاش، شاه را بر آن دارد که همان چراغ سبزی را که در ارتباط با دعوای شرکت نفت انگلیس و ایران به مطبوعات داخلی داد، درباره این موضوع هم به آنها بدهد. از تعداد نگهبانانی که بیرون خانه تیمورتاش گماشته‌اند، معلوم می‌شود که اتهاماتی که متوجه وزیر دربار سابق است چندان هم کوچک نیست. اطلاع یافته‌ام که همسر ارمنی، خدمتکار خانه، و دو فرزندش نیز اجازه دیدن او را ندارند، و حتی مادرش که پا به سن هشتاد سالگی گذاشته، و دختر محبوبش، مادام قراگزلو*، که از لندن آمده است، هم از زمان گماشتن نگهبان‌ها اجازه دیدن او را نیافته‌اند. خارجی‌ها هنوز اتهامات احتمالی و چشم‌انداز مجازات او را چندان جدی نمی‌دانند، ولی چنانکه اطلاع یافته‌ام ایرانی‌ها همگي بر این عقیده‌اند که به احتمال قوی تیمورتاش هم به سرنوشت همان صدراعظم‌ها، وزیران و شاهزادگانی دچار خواهد شد که در روزگاران گذشته شاهان را به خشم آورده بودند. یک ایرانی بسیار باهوش که با محافل طبقه بالای جامعه، به خصوص آنهایی که در زندگی سیاسی کشور نقشی دارند، حشر و نشر دارد به من اطلاع داده است که از هر ده ایرانی نُه نفر مطمئن هستند که وزیر دربار سابق حتماً از ميان برداشته خواهد شد. جالب اینجاست که همگی عزل او را با انفصال دو سال پیش وزیر مالیه، شاهزاده فیروز، مقایسه می‌کنند. فیروز هم بیش از حد قدرت یافته بود و بیش از حد مستقل بود، و باید شکسته می‌شد. فیروز هم ابتدا تحت حبس خانگی قرار گرفت، که همان موقع گزارشش را دادم. نحوه حبس خانگی او با آنچه امروز رایج است چندان بی‌شباهت نبود. فیروز را نهایتاً محاکمه کردند، و به اتهام گرفتن مبلغ ناچیز 5000 تومان رشوه مجرم شناختند و از آن موقع در عمارت فرمانیه در نزدیکی تهران در حبس به سر می‌برد. در مورد حاضر نیز باید انبوهی از شایعات را سبک و سنگین کرد تا در میان آنها ذره‌ای حقیقت یافت. در میان شایعاتی که در چند روز اخیر دهان به دهان می‌چرخید داستان‌های زیر نیز یافت می‌شد: اول، اینکه این زندانی سرشناس ناپدید شده است؛ دوم، اینکه او را به زندان قصر قاجار برده‌اند؛ سوم، اینکه چند روز پیش او را از زندان به نظمیه برده‌اند؛ چهارم، قرار بود او را به زندان ببرند ولی به علت بیماری‌اش شاه از این کار خودداری کرد؛ پنجم، طبق گفته دو نفر از شوهر خواهرانش، مادرش پریشب اجازه یافته او را در خانه‌اش ملاقات کند.اگر نظر من را بخواهید، فکر نمی‌کنم وزیر دربار سابق حتی کوچکترین بختی برای فرار از سرنوشت شومی که در انتظار اوست، داشته باشد.» هارت در ادامه گزارشش اعتراف می‌کند که همة به اصطلاح پیشرفت‌هایی که در دوران حکومت رضا شاه از آن سخن می‌رود، ظاهری، و افسانه‌ایست که به دست انگلیسی‌هاي زيرك بافته شده است. او همچنین نظرش را درباره سرنوشت تیمورتاش ابراز می‌کند: «می‌توانم بگویم که دل [شاه] هرگز برای نجات تیمورتاش از مجازات ظالمانه و سبعانه‌ای که شاهان بر مقامات مغضوب روا می‌دارند به رحم نخواهد آمد. ...البته شکی نیست که [شاه] وزیر دربار معزول را کور نمی‌کند و یا تا گردن در آب آهک نمی‌اندازد تا زنده زنده بپوسد، چنانکه شاهان دیگر با وزرای مغضوبشان می‌کردند؛ زیرا در‌های ایران همچون گذشته بر روی جهان خارج بسته نیست. رضا شاه از خشم و غضب «الله» ترسي ندارد، ولی از قضاوت جهان متمدن می‌هراسد. بنابراین به کشتن مقامات مغضوب با شلیک گلوله، «مسمومیت اشتباهی»، و یا کشته شدن «در حین فرار» هم راضی است. تجربه رضا شاه در مقام ریاست كشور شاهنشاهی ایران مسلماً وسعت دید او را گسترش داده است، ولی هنوز بدگماني‌هاي ذهنیت شرقی را از او نزدوده است. بدگماني و تردید شاه برابر است با قرار گرفتن فرد در مظّان اتهام كه نتيجه طبيعي آن محکومیت اوست. یادمان نرود که نادر شاه به خاطر مشکوک شدن به پسرش رضاقلی میرزا دستور داد چشمهایش را در بیاورند. بعدها از این کارش پشیمان شد، و برخی مورخان نوشته‌اند که دستور داد همه آنهایی را که شاهد کور کردن پسرش بودند به قتل برسانند، و بهانه‌اش هم این بود که چرا جان خود را برای جلوگیری از کور کردن شاهزاده که چشم و چراغ ایران بود، پیشکش نکردند. نقل کرده‌اند که شاهزاده رضاقلی میرزا، که در زمان خود جوانی به غایت روشنفکر بود، به پدرش گفت: این چشم‌های من نیست که درمی‌آوری بلکه چشم‌های ایران است.... همچنين چون فکر می‌کردند قائم مقام با کفایت‌ترین وزیر محمد شاه، بیش از حد قدرت یافته است، یعنی همان اتهامی که گمان می‌رود امروز به تیمورتاش می‌زنند، دستور قتل او را صادر کردند. شاهرگ امیرنظام [امیرکبیر] را هم که بدون شک از شریف‌ترین وطن‌پرستان طول تاریخ ایران است، فقط به این خاطر که ظاهراً در میان نظاميان محبوبیت زیادی داشت به دستور شاه در باغ شاهنشاهی فین کاشان بریدند. تعدیاتی را که در بالا برشمردم شاهانی مرتکب شدند که به مراتب از رضا شاه باهوش‌تر بودند؛ شاهانی تربیت‌یافته و حتی با فرهنگ بودند، که برخی از آنها به اروپا و هند هم سفر کرده بودند. اگر اخباری که می‌رسد صحت داشته باشد، مقامات دولت دارند همه آنهایی را که گمان می‌رود به نحوی با تیمورتاش مرتبط هستند دستگیر می‌کنند. قبلاً خبر بازداشت بوشهری ، وکیل مجلس، را دادم. طبق شایعات چند نفری هم در زندان‌های مختلف در حبس به سر می‌برند. اخبار ضد و نقیضی هم درباره محل نگهداری عبدالحسین دیبا، مديرمالي دربار، که پیش از همه مغضوب شاه شده بود وجود دارد. او مدتی پس از عزلش در زندان دادسرا حبس بود؛ ولی طبق شایعاتی که هم اینک دهان به دهان می‌گردد او را به یکی از استان‌ها، احتمالاً آذربایجان که اصالتاً اهل آنجاست، تبعید کرده‌اند. به گمان من طی دو هفته آینده تحولات جالبی رخ خواهد داد.» محاکمه و محکومیت تیمورتاش هارت فاش می‌سازد که ولیعهد محمدرضا پهلوی نيز از جمله كساني بود که شفاعت وزیر دربار معزول را نزد شاه كرد. او با ارسال تلگرامی از سوییس به پدرش شفاعت تیمورتاش را کرده بود. پسر تیمورتاش همکلاس محمدرضا بود. هارت همچنین می‌گوید که علی‌ اکبر داور، وزیر عدلیه، که در آن زمان در اروپا به سر می‌برد، به دیدن ولیعهد رفته بود و می‌گویند که ولیعهد تلگرام مزبور را به اصرار او فرستاد. البته این تلگرام تأثیری بر تصمیم رضا شاه نداشت. اتهام تیمورتاش رشوه‌خواری و اختلاس از وجوه دولتی بود. هارت می‌گوید که تیمورتاش را هفته پیش از محاکمه به زندان نظمیه انتقال داده بودند. هارت قبل از این خاطرنشان کرده بود که همه اموال و دارایی‌های تیمورتاش ضبط، خدمتکاران و آشپزش دستگیر، و همسرش تاتیانا چندین نوبت توسط پلیس مورد بازجویی‌های وحشتناک قرار گرفته بود. تیمورتاش در زندان دچار مرض قلبی شده و به بهداري زندان انتقال یافته بود. هارت درباره اتهامات تیمورتاش می‌نویسد: «اخبار منتشره نشان می‌دهد که اتهامات او اختلاس در وجوه بانک ملی، به ویژه در ارتباط با معاملات ارزی است. جرم ادعایی او هم از امور رایج در ایران است، یعنی گرفتن غیرقانونی پول از دیگران. البته بدون شک این اتهام پوششی است برای اتهام جدی‌تر توطئه برای سرنگونی رژیم شاهنشاهی. اطلاع یافته‌ام که مدعی‌العموم پیش از صدور حکم انتقال وزیر دربار سابق به زندان دو سه روزی را به بازجویی از او گذرانده بود. یکی از مقامات مسئولی که نمی‌توانم نامش را ببرم گفت که وزیر معزول در جلسات بازجویی‌اش اصلاً قدرت و صلابت گذشته‌اش را از دست نداده بود. وقتی از او پرسیده بودند که آیا صحت دارد که پول دزدیده است، پاسخش این بود که: «البته که من پول دزدیده‌ام، ولی سردسته دزدها یک نفر دیگر است.*» می‌گویند به خاطر همین حاضر جوابی‌اش بود که او را به زندان انداختند. همچنین می‌گویند که قبلاً به یکی از دوستان معتمدش گفته بود که خلافکاری‌هایش را فقط محض خودش انجام نداده است و افزوده بود که محاکمه او کار خطرناکی است، «زیرا ممکن است دهانش را باز کند.» همین دوست معتمد، به حکم ایرانی‌ بودنش مثل همه ایرانی‌های دیگری که حاضرند از یک کشتی در حال غرق قطع امید کنند، ماجرا را برای شاه تعریف کرده بود، که نتیجة دلخراشش را دیدیم. از آن موقع تا بحال نه فقط تیمورتاش را حبس، که اموال و دارایی‌های خصوصی‌اش را نیز برای پرداخت دیون و تسویه اختلاس‌های هنگفت ادعایی‌ توقیف کرده‌اند.» بنا به گزارش روزنامه‌ها، «مقام برجسته سابق به کلاهبرداری، اختلاس و ارتشاء متهم شده است. ادعا می‌شود که پای مبلغ 1800 پوند انگلیس و 100 هزار تومان (برابر با 35 هزار دلار به نرخ برابری آن روز) پول در میان است.» هارت همچنین گزارش می‌دهد که «در همین حال، خانواده تیمورتاش عملاً به دریوزگی افتاده‌ است، و این مسئله که مادام تیمورتاش بیشترِ لباس‌های فاخرش را، اگر نگوییم همه آنها را، از جمله لباس‌های شب و میهمانی را که از پاریس خریده بودند در یکی از فروشگاههای معروف تهران به فروش گذاشته است، شاهدی بر این مدعاست.» در این موقع انگلیسی‌ها علناً ضد تیمورتاش شده بودند. در ابتدا روزنامه‌های انگلیسی، «هوش و دولتمردی» او را تحسین می‌کردند. طبق گزارش هارت این تمجید و تحسین‌ها رضاشاه را بیشتر غضبناک می‌ساخت. ولی به نظر می‌رسد که انگلیسی‌ها ناگهان ساز دیگری سر دادند و شروع به ابراز نگرانی درباره مسئله جانشینی در ایران کردند. همه این اوضاع و احوال انسان را به شک می‌اندازد که شايد انگلیسی‌ها در سقوط تیمورتاش دست داشته‌اند، و شايد همان‌هایی بوده‌اند که به رضا شاه خبر می‌رساندند. در یکی از مقالات روزنامه تایمز، ظاهراً خبرنگار سابق این روزنامه در ایران می‌نویسد: «احتمالاً دوره نیابت سلطنت ذهن [شاه] را به خود مشغول کرده است. اگر نیابت سلطنت به دست مردی جوان، جاه‌طلب، و بی وجدان بیفتد، پسر 13 ساله او چه بختی برای شاه شدن خواهد داشت؟» محاکمه تیمورتاش روز 17 مارس 1933 در یکی از محاکم عالی دولت شروع شد. ظرف فقط چند ساعت، اتهامات تیمورتاش اثبات؛ و او مجرم شناخته شد و به پنج سال حبس انفرادی محکوم گرديد. در ماه ژوئن یک بار دیگر به اتهام ارتشاء محاکمه و مجرم شناخته شد و پنج سال دیگر به حکم حبسش اضافه کردند. تقاضایش از شاه و دیوان عالی کشور برای تخفیف مجازات رد شد. هارت همچنین گزارش می‌دهد که تیمورتاش را تحت‌الحفظ و با پای پیاده، همانند جنایتکاران عادی از خیابان‌های تهران گذراندند و از زندان به دادگاه بردند. افزایش شدت سرکوب‌ها همزمان با دریافت گزارش‌های هارت از تهران، والاس اس. موری، کاردار سابق آمریکا در تهران (1924-1925) که حالا ریاست بخش امور خاور نزدیک وزارت امور خارجه آمریکا را بر عهده داشت، به ارزیابی وضعیت سیاسی در ایران پرداخت. موری که از 1922 تا 1925 در ایران خدمت کرده بود، هیچ توهمی نسبت به رضاخان نداشت: «از لحاظ سیاسی ایران یک سلطنت مشروطه است که البته بیشتر به یک نظام کاملاً دیکتاتوری می‌ماند. رضا پهلوی، بنیانگذار سلسله حاکم، هفت سال گذشته را بر کشور حکم رانده، و در طول این مدت یک دولت متمرکز قدرتمند، تحت کنترل خود و حمایت‌های ارتش ایجاد کرده است. نخست وزیر کشور [هدايت] یک مقام تشریفاتی بیش نیست؛ و وزرای کابینه‌اش فرقی با کارمندان یک دبیرخانه ندارند، و مجلس هم بیشتر به نهادی بله قربان‌گو می‌ماند تا مجلس. انتخابات مجلس از کاخ شاهنشاهی کنترل می‌شود و وکلای مجلس هم بنا به آنچه دربار به آنها دیکته می‌کند رأی می‌دهند. تا همین چند وقت پیش، صحنه سیاست ایران جولانگاه شخصیتی به همان بزرگی شاه بود؛ یعنی حضرت اشرف تیمورتاش، وزیر دربار، مشاور اصلی شاه و مجری اراده ملوکانه. او که فردی زیرک، هوشمند و بی‌پروا بود، چنان قدرتی یافته بود که به عزلش منجر شد؛ و هم اینک شاه به تنهایی ریاست همه جلسات هيأت دولت را بر عهده دارد و درباره همه مسایل به تنهایی تصمیم می‌گیرد. شاه برخلاف مشاور دست راستش [تيمورتاش]، فردی تربیت‌نیافته، تندخو، و بی‌رحم است که هیچ وسعت دید یا اطلاعی از جهان ندارد.» کمی پیش از فوت تیمورتاش، رضاخان کتک وحشیانه‌ای در زندان به او زد. وقتی هارت مشغول نوشتن گزارش زیر بود، و در آن مرگ قریب‌الوقوع تیمورتاش را پیش‌بینی می‌کرد، این محبوس تیره‌بخت مرده و یا در حال احتضار بود: «ماجرای افتادن تیمورتاش به کنج سلولی تنگ و تاریک را از دو منبع ایرانی شنیده‌ام؛ که به گمانم منابع موثقی هستند. ماجرایی که این دو تعریف کرده‌اند کاملاً با یکدیگر همخوانی دارد؛ از این قرار که چند هفته پیش وقتی شاه با اتومبیل خود از جاده شمیران عبور می‌کرد، دو نفر را می‌بیند که مجمعه بر سر به طرف زندان قصر قاجار روانه هستند. گویا در مجمعه‌ها ظروف غذا گذاشته بودند. شاه اتومبیل سلطنتی را متوقف می‌کند و از آن دو نفر می‌پرسد که کجا می‌روند و غذاها را برای چه کسی می‌برند. آنها هم می‌گویند که دستور دارند غذاها را برای تیمورتاش ببرند. شاه به حالت غیظ مجمعه‌ها را از سر آن دو نفر می‌اندازد و به زندان و مستقیماً به سلول تیمورتاش می‌رود و به او می‌گوید که آیا خیال کرده آنقدر با زندانی‌های دیگر فرق می‌کند که می‌تواند از امتیازات ویژه‌ای نظیر غذای بیرون و اثاثیه‌ای که خلاف مقررات است برخوردار باشد. می‌گویند بعد از آن به جان تیمورتاش می‌افتد و آنقدر او را کتک می‌زند که، به قول یکی از منابع خبری من، این زندانی برجسته بیهوش بر کف سیمانی سلولش می‌افتد. همانجا شاه دستور می‌دهد که تختخواب مخصوص، فرش و همه اثاثیه منقول سلول، و همچنین همه کتاب‌ها و کاغذها و لوازم خواندن و نوشتن و یا هر چیز دیگری را که می‌توانست تیمورتاش را سرگرم کند از سلول بیرون ببرند؛ و اینکه با وزیر دربار سابق همان رفتاری را داشته باشند که با پست‌ترین جنایتکاران زندان قصر قاجار دارند. مثل همیشه طولی نکشید که خبر خشونت شاه به گوش ایرانی‌ها رسید؛ هر چند ظاهراً خارجی‌های مقیم تهران از جزییات ماجرا خبردار نشده‌اند. البته ایرانی‌ها هیچ شکی در صحت این ماجرا ندارند، احتمالاً به این دلیل که یکی از زندانبان‌ها آن را برای‌شان تأیید کرده است. این خبر ترس زیادی به جان دوستان زندانی انداخته، و بین مردم شایع شده است که بعید نیست همین چند روز آینده اعلام شود مردی که روزی وزاری هيأت دولت را سر انگشت خود می‌چرخاند ناگهان بر اثر سکته مغزی یا بیماری قلبی درگذشته است. با وجود این، آنهایی که چنین چیزی را محتمل می‌دانند منظورشان این نیست که زندانی واقعاً به چنین مرضی خواهد مرد. بلکه منظورشان این است که دولت راهی برای خلاص شدن از دست وزیر دربار سابق پیدا می‌کند، و البته اجازه کالبد شکافی هم برای یافتن علت اصلی مرگ به هیچ کس نمی‌دهد. با بلایی که اخیراً بر سر صولت‌الدوله، رئیس ایل قشقایی، آمده حق هم دارند که وحشت کرده باشند. می‌گویند چند هفته پیش جسد او را در سردخانه دیده‌اند، ولی هنوز مرگش اعلام نشده است. حتی بعضی‌ها می‌ترسند که تیمورتاش مرده باشد ولی خبر مرگ او را اعلام نکرده باشند. این ترس یا ظن، و یا هر کدامشان را که بشود برای توصیف این احساس به کار برد، آنقدر قوی است که شایعه مرگ تیمورتاش همه تهران را پر کرده است. البته اینجا هیچ کس باور نمی‌کند که صولت‌الدوله به مرگ طبیعی مرده باشد، و با توجه به بلایی که سر آن بیچاره آمد به تیمورتاش حق می‌دهند که اصرار داشته باشد که حتی‌الامکان غذای بیرون زندان را برایش ببرند.» حَب سفید پیش‌بینی هارت در گزارش 3 اکتبرش درست از آب درآمد. هارت روز ششم اکتبر تلگرام زیر را ارسال کرد: «جسد تیمورتاش از زندان منتقل، و دیروز به خاک سپرده شد. احتمالاً روز 3 یا 4 اکتبر فوت کرده باشد ولی مرگ او تا امروز به طور رسمی و یا در مطبوعات اعلام نشده است.» هارت فردای همان روز گزارش زیر را ارسال کرد: «روند رویدادها هم اینک بنده را ناگزیر ساخته است که گزارش پیشگویانه شماره 1542 مورخ 3 اکتبر 1933 خود را با خبر مرگ عبدالحسین‌ خان تیمورتاش در زندان در فردای روز گزارش، یعنی 4 اکتبر تکمیل کنم. او به دستور شاه در 22 دسامبر 1932 دستگیر شده و به زندان افتاده بود. هیچکس تاریخ دقیق مرگ تیمورتاش را نمی‌داند.* برخی معتقدند که او روز سوم اکتبر مرده و برخی دیگر می‌گویند که روز بعد جان سپرده است. خبر مرگ تیمورتاش ابتدا در 5 اکتبر در تهران شایع شد، ولی این خبر نه از طرف مقامات رسمی زندان و يا مقامات دولت، که از سوی خدمتکارانش اعلام شده بود. جسد او را روز پنجم اکتبر در شاه عبدالعظیم به خاک سپردند و زن اول و دومش هم برایش عزاداری کردند. دو روز از خاکسپاری تیمورتاش می‌گذرد، ولی هنوز دولت خبر مرگ او را اعلام نکرده و معلوم است که روزنامه‌ها نیز از اعلام این خبر منع شده‌اند. مردم تهران آشکارا انتظار اين خبر را داشتند و به همین خاطر چندان شوکه نشده‌اند؛ زیرا از مدتها قبل در مکالمات خصوصی شایع بود که نمی‌گذارند تیمورتاش پایش را زنده از زندان بیرون بگذارد. شایع کرده‌اند که مرگ او بر اثر حمله قلبی بوده، که البته تا به حال همه مرگ‌ها همینطور بوده است. شک دارم که هیچ فرد تهرانی، یا مسلماً فرد خارجی مقیم تهران، باور نداشته باشد که قتل پنهانی دیگری نظیر آنچه قرن‌ها در تاریخ شاهان ایران رخ داده، اتفاق افتاده است. البته همه قبول دارند که تیمورتاش بر اثر ايستادگي قلب مرده، ولی اگر اجازه بدهند تحقیقی در این باره صورت بگیرد شکی ندارم که همگان به دنبال علت حمله قلبی خواهند گشت. یکی از خدمتکاران به هنگام اعلام خبر مرگ تیمورتاش گفته بود که اربابش از خوردن یک حب سفید مرده است.... اگر وزیر معزول به همان ترتیبی که مردم تهران گمان می‌کنند به قتل رسیده باشد، مقدمات کار از چند هفته پیش چیده شده بود که شاه دستور منع ملاقات پزشک خصوصی تیمورتاش را با او در زندان صادر کرد. هر گونه خدمات پزشکی باید از طریق پزشک زندان که منصوب سیاسی رئيس نظمیه است صورت می‌گرفت. این دستور را رضا شاه بعد از آن صادر کرد که کتک مفصلی در زندان قصر به تیمورتاش زد، که گزارشش را به شماره 1542 برایتان ارسال کردم. خبر بهت‌آور مرگ تیمورتاش دوباره به حدس و گمان‌هایی که درباره سقوط او شایع بود دامن زده است. تقریباً همگان بر این باورند که بخشی از دلایل اقدام بی‌رحمانه شاه علیه وزیر دربار بی‌نظیر و متنفذش هراس از قدرت و نفوذ رو به رشد او بوده است. ولی بعضی‌ها هم معتقدند که فقط این نیست. برخی از ایرانی‌های مطلع می‌گویند که شاه از استقبال گرمی که در مسکو از تیمورتاش شده بود بسیار ناراحت بود. تیمورتاش به هنگام بازگشت از سفری که در اوایل سال 1932 به اروپا داشت، دیداری هم از مسکو انجام داد، و در پاسخ به استقبال گرم و مودت‌آمیز مقامات عالی شوروی سخنان غرائی درباره لزوم همکاری نزدیک بین شوروی و ایران ایراد کرد.* در حین ایراد این سخنان از لیتوینُف، کمیسر امور خارجی شوروی، هم دعوت کرده بود که در مقام میهمان شاه به تهران بیاید. البته لیتوینف هرگز به تهران نیامد؛ ولی در روز مرگ تیمورتاش، معاون کمیسر امور خارجی شوروی، کاراخان، در حال آماده کردن فهرست بلند و بالایی از شخصیت‌های برجسته‌ برای دعوت به مراسم رسمی و ضیافت‌های شام در تهران بود. کاراخان را دوست صمیمی تیمورتاش می‌دانستند که رابط اصلی او با دولت مسکو بود. با همین کاراخان بود که تیمورتاش مذاکرات تکمیلی معاهده تجاری ایران و شوروی را انجام داد. ...حتی می‌گویند که دیدار کاراخان از زندان قصر قاجار در آخرین روز مأموریتش در اینجا فقط برای آن بود که مراتب دوستی خود را به رفیق قدیمی‌اش نشان بدهد، رفیقی که روزی وزیر دربار شاهنشاهی بود و حالا در سلول تنگ و تاریکی در باستیل ایران گرفتار شده بود. البته او دشمنانی هم داشت که از قضا بسیار سفت و سخت بودند. شک دارم کسی در ایران پیدا شود که کمترین آشنایی‌ای با رفتار و کمالات تیمورتاش داشته باشد و انکار کند که او واقعاً در مقام خردمندترین شخصیتی که در طول دو قرن گذشته در ایران ظهور کرده است جایی در تاریخ این کشور دارد. صرف نظر از خباثت‌هایی که [تیمورتاش] با استخوان‌هایش به گور برد، به اعتقاد من وقتی خاطره این مستبد، یعنی رضا شاه، در ذهن مردم کمرنگ شود، مردم تیمورتاش را تقدیس خواهند کرد.» نهایتاً فاش شد که کاراخان قصد داشته در زندان به دیدن تیمورتاش برود، که شاید همین امر مرگ تیمورتاش را به جلو انداخته باشد. ویلیام اچ. هورنی‌بروک، جانشین هارت در مقام وزیر مختار آمریکا در تهران، مرگ تیمورتاش در زندان را با مرگ سردار اسعد بختیاری، که می‌گویند علما قصد شفاعتش را نزد شاه داشتند، مقایسه کرده است: «شکی نیست که شباهت‌هایی بین جزییات آنچه بر سر تیمورتاش آمد و واقعه‌ای که الان رخ داده است، وجود دارد. استحضار دارید که در آن ماجرا، به هنگام دیدار معاون کمیسر امور خارجی اتحاد جماهیر شوروی، کاراخان، از تهران بود که کار تیمورتاش را یکسره کردند، و همان موقع هم می‌گفتند که تیمورتاش را از ترس اینکه مبادا کاراخان بخواهد وساطت کند و یا رفیق شفیقش را ببیند و اطلاعات محرمانه‌ای از او کسب کند که برای دولت ایران خجالت‌آور باشد، به قتل رسانده‌اند.» جوخه مسموم‌سازی‌ پهلوی هارت اعلام رسمی مرگ تیمورتاش را اینگونه شرح مي‌دهد: «احتراماً به عرض می‌رساند که پس از منع انتشار خبر مرگ عبدالحسین خان تیمورتاش در زندان به مدت سه روز، روزنامه تهرانی اطلاعات در بعد از ظهر هفتم اکتبر این خبر کوتاه را منتشر ساخت: «تیمورتاش که در زندان قصر قاجار حبس بود دو شب پیش بر اثر آنژین صدری و بیماری قلبی که به آن مبتلا بود و پزشکان پیش‌بینی می‌کردند که ممکن است منجر به سکته مغزی شود، در گذشت.» روزنامه شفق سرخ نیز در روز هشتم اکتبر گزارش داد که تیمورتاش روز چهارشنبه، چهارم اکتبر، درگذشت و افزود «جسدش پس از معاینه توسط پزشکی قانونی [وزارت عدلیه] در امامزاده عبدالله به خاک سپرده شد.» تاریخ فوت او ظاهراً چهارم اکتبر بوده است، یعنی یک روز پس از آنکه من با تأسف گزارش پیشگویانه شماره 1542 خود را نوشتم، و مطالب آن گزارش به نحوی است که گویی جوخه مسموم‌سازی شاه قبلاً ماجرا را به من اطلاع داده بود. بدرفتاری سلطنت با این زندانی سرشناس حتی تا لب گور هم ادامه داشت. جسد او را همچون جنایتکاران معمولی به همراه چهار آژان از قماش آنهایی که ماهی 14 تومان حقوق می‌گیرند به آرامگاه ابدی‌اش روانه کردند، و حتی اجازه ندادند کلمه‌ای در ارتباط با زندگی و خدمات ارزنده این مرد ذکر شود. صحنه‌ای که دختر بزرگش ایران خانم که تحصیل‌کرده مدرسه آمریکایی‌ است در گورستان ایجاد کرد به قدری دلخراش بود که یارای توصیف آن را ندارم. یکی از خصوصیات عجیب این واقعه اسفناک آن بود که تا چند روز مردم از اقشار مختلف جامعه به خانه تیمورتاش، که زن اول و ایرانی‌اش آنجا ساکن است، می‌آمدند تا به خانواده‌اش تسلیت بگویند. چند روز اتومبیل‌ها و کالسکه‌ها از اوایل صبح جلوی دَرِ خانه تیمورتاش جمع می‌شدند و در پایان روز خیابان از ازدحام آنها بسته می‌شد. یک زن آمریکایی که فارسی را خیلی خوب صحبت می‌کند و با زنان ایرانی زیادی حشر و نشر دارد به من گفته است که زنان ایرانی که در غیبت و شایعه‌سازی دست همه را از پشت بسته‌اند آشکارا از مسموم شدن تیمورتاش سخن می‌گویند. یک ایرانی به من گفته است که هیچیک از رعایای رضا شاه در تهران یا شهرهای دیگر ایران نیست که مرگ ناگهانی و اسف‌بار تیمورتاش را نتیجه جنایتی نداند که تحت اوامر صادره از کاخ شاه صورت گرفته است. چنانکه در گزارش شماره 1550 ابراز کردم، معتقدم که نام تیمورتاش در طول اعصار زنده خواهد ماند و علت مرگ او در کتاب‌های تاریخی که آیندگان درباره ایران خواهند نوشت، به دقت و درستی ثبت خواهد شد؛ همانطور که امروز در تاریخ می‌خوانیم که شاهرگ آن مرد بزرگ، امیرکبیر صدر اعظم، را به دستور ناصر‌الدین شاه در باغ شاه در فین، نزدیک کاشان بریدند. اگر چه شاهان ایرانی از همان ابتدای شکل گرفتن سلسله‌های شاهنشاهی در ایران در کار هلاک جان‌ و نابودی جسم انسان‌ها استاد بوده‌اند، ولی حتی رضا شاه سرسخت نیز تا بحال نتوانسته روح انسان‌ها را نابود کند. شنیده‌ام که بسیاری از دشمنان تیمورتاش چنان اعتقاد راسخی به قدرت فوق بشری این مرد که روزی بر همه ایران سایه‌ انداخته بود، داشتند که سخت حساب کارشان را می‌کردند. حتی پس از دستگیری‌اش نیز حرفی نزدند که به گوش این زندانی سرشناس برسد؛ زیرا نمی‌توانستند خود را قانع کنند که نبوغ بی‌نظیر او بالاخره راهی برای بیرون آمدن از حبس پیدا نکند و او را به فعالیت‌های رسمی‌اش بازنگرداند و نفوذ سابقش را تضمین نکند. شاید هم هنوز عده‌ای باشند که نمی‌خواهند باور کنند که واقعاً این [جسد] تیمورتاش بوده که پنهانی داخل قبر گذاشته‌اند، و به همین دلیل اصلاً باورشان نمی‌شود که این جادوگر ایرانی عصر روزی به شیوه اسرارآمیز خودش از قبر بیرون نیاید. و چنین آدم‌های محتاطی بدون شک هر وقت که راهشان به قبرستان قدیمی مسلمان‌ها در شاه عبدالعظیم بیفتد، چه شب باشد و چه روز، با خودشان سوت می‌زنند [که زهره‌شان نترکد.] منبع:دکتر محمد قلی مجد ، رضاشاه و بریتانیا ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، بهار 1389 ، ص 111 تا 136 منبع بازنشر:ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 109 - آذر ماه 1393

آرمانهای متفرق در رهبری مشروطه

محمد حسن رجبی این گفتار در پی پاسخ به این پرسش است كه اصولاً آرمان انقلاب مشروطه چه بوده است؟ آیا آرمان ثابت و واحدی داشته یا در طول زمان تطور نموده است؟ نسبت رهبری انقلاب مشروطه با آرمان آن چیست؟ آیا با تطور آرمان انقلاب، رهبری انقلاب همچنان ثبات و استمرار داشته یا به تبع آن، تغییر جایگاه می‌داده است؟ و اگر چنین است آرمانها و رهبری انقلاب طی این مدت، از چه قرار بوده است؟ تاریخ مشروطه اول را از منظر سیر رویدادهای سیاسی، می‌توان به سه مرحله اعتباری تقسیم كرد: مرحله اول، از نخستین اعتراضات سیاسی به عملكرد دولت در سال 1323ق آغاز و تا صدور فرمان مشروطه ادامه می‌یابد؛ مرحله دوم، از زمان صدور فرمان مشروطه (14 جمادی‌‌الثانی 1324)، آغاز و تا اتمام تدوین متمم قانون اساسی ادامه دارد؛ مرحله سوم، از زمان مطابقت متمم قانون اساسی، شروع و تا انحلال مجلس اول به طول می‌انجامد (23 جمادی‌الاول 1326). مرحله اول كه از ابتدای سال 1323ق و با نخستین جرقه‌های نارضایی عمومی به عملكرد دولت و دربار شروع و با حركتهای اعتراض‌آمیز وسیعی همانند واقعه مسجد شاه تهران، تحصن علمای معترض تهران در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) و مهاجرت گسترده آنها به قم ادامه یافت، خواست اصلی علما، یعنی رهبران واقعی این حركت اعتراض‌آمیز، رفت ستم درباریان و دولتیان و استقرار عدالت در كشور بود كه تحقق آن را در تشكیل «مجلس عدالت» یا «عدالت‌خانه» می‌دانستند. عدالت و امنیت مهم‌ترین مطالبه تاریخی ـ سیاسی مردم ایران بوده است. از این رو مفهوم عدالت‌خانه و كاركرد آن، هم برای رهبران و هم برای توده مردم ناراضی روشن بود. مردمی كه از ظلم و تعدی عمّال دربار و دولت به ستوده آمده بودند. گرچه الگویی عملی از چنان نهادی در آن روزگار وجود نداشت اما رفتار عادلانه امیر مؤمنان(ع) در دوران كوتاه خلافت خود، چشم‌انداز آرمانی آن مطالبه تاریخی بود. علمای معترض، امیدوار بودند تا با تشكیل گروهی مركب از علما، دولتمردان مستقل و رؤسای موجه و خوش‌نام اصناف، شرح وظایف ارگانهای حكومتی را در همین نظام سیاسی موجود تدوین كنند تا بدان وسیله ضوابط را جای‌گزین سلایق شخصی در اداره حكومت نموده از حقوق عمومی گروههای مختلف جامعه حمایت نمایند. بدین ترتیب در مرحله نخست كه تا صدور فرمان مشروطه ادامه یافت، مطالعه عمومی برای تشكیل عدالت‌خانه، علما و رهبران و سخن‌گویان آن، و شیوه تحقق آن اصلاح‌طلبانه یا رفرمیستی بود كه مشاركت توده شهری را به دنبال داشت. مرحله دوم، كه با تغییر و تبدیل مطالبه عمومی از عدالت‌خانه به تأسیس مجلس شورای ملی در فرمان معروف مشروطه مورخ 14 جمادی‌الثانی 1324 آغاز شد، تا پایان تدوین متمم قانون اساسی ادامه یافت. در این مرحله، لیبرال دمكراتهای سكولار ـ متشكل از دیوان سالاران، نخبگان و منورالفكران كه اغلب دست‌پروردگان مكتب فكری و سیاسی ملكم‌خان بودند ـ عملاً رهبری نظام نوپای مشروطه را در دست داشتند. آنان در صدد بودند تا با تدوین قانون اساسی عرفی و برگرفته از قوانین اساسی اروپایی، نظام سیاسی عرفی مشابه نظامهای رایج مشروطه اروپایی را تأسیس كنند. مشروطیت در آن زمان نماد سیاسی تجدد و پیش‌رفت كشورها محسوب می‌شد كه جز تعداد معدودی از منورالفكران فرنگ رفته و یا متجددان تحصیل‌كرده، افراد دیگری با آن و ساز و كارش آشنایی نداشتند. از همین رو تا مدتها تلفظ فرانسوی آن، یعنی «كنستیتوسیون» در ادبیات سیاسی استعمال می‌شد و بعدها واژه «مشروطه» به جای آن به كار رفت و در چگونگی این معادل‌گزینی نیز هیچ‌گاه اتفاق‌نظری میان صاحب‌نظران و نظریه‌پردازان مشروطه به وجود نیامده است. با تغییر مطالبه و گفتمان سیاسی از عدالت‌خواهی به مشروطه‌خواهی، علما كه تا پیش از آن، رهبران و سخن‌گویان مطالبات سیاسی بودند، به تدریج از متن حوادث به حاشیه رفتند و لیبرال دمكراتهای سكولار در داخل و خارج از مجلس، به ویژه در عرصه مطبوعات، عملاً رهبری سیاسی و فكری مردم را در دست گرفتند. گذشته از این گروه، اقلیت سوسیال دمكرات و گروه كثیری از نمایندگان روحانی و غیرروحانی مجلس و مراجع و علمای مشروطه‌خواه نجف و ایران ـ كه به گمان خویش مشروطه را مبتنی بر احكام مسلم شرع و مجلس را ملتزم به آراء و نظریات خود می‌دانستند ـ از مشروطه حمایت می‌كردند. اما گروهی از علمای كشور كه روح حاكم بر متمم قانون اساسی و مواد صریحی از آن را برخلاف احكام اسلامی می‌پنداشتند و بی‌اعتقادی برخی از نمایندگان را به باورها و آداب اسلامی (الحاد و اباحیت) و ملی و دلباختگی آنها را به فرهنگ و تمدن و شیوه زندگی اروپایی (فرنگی‌مآبی)، انحرافی بزرگ در آرمانها و اهداف اولیه مشروطه موردنظر خود و مراجع مشروطه‌خواه نجف می‌دانستند، با اتخاذ مواضعی انتقادی كوشیدند با روشنگریهای عمومی و ادامه راهكارهای قانونی، از انحرافهای پیش آمده جلوگیری كنند. از این رو «مشروطهمشروعه» یعنی مشروطه ملتزم به احكام دینی را در برابر مشروطه موجود پیشنهاد كردند. لیبرال دمكراتها و سوسیال دمكراتها كه در برابر مقاومت دربار و مخالفت علمای اسلام‌گرا (مشروعه‌خواه) قرار داشتند، برای مشروعیت بخشیدن به متمم قانون اساسی، نیازمند حمایت مراجع و علمای مشروطه‌خواه بودند. از این رو پس از مدتها مجادله در داخل و خارج مجلس بر سر ضرورت یا عدم ضرورت اصل پیشنهادی حاج شیخ فضل‌الله نوری و نیز مجادلات سختی كه پیرامون حدود و ثغور آزادیهای سیاسی و اجتماعی درگرفت، سرانجام مجلس ناگزیر به تصویب ماده پیشنهادی حاج شیخ فضل‌الله به عنوان اصل دوم متمم قانون اساسی و ایجاد تغییرات اندك در برخی دیگر از اصول آن گردید. مشروطه‌خواهان لیبرال، ضمن پذیرش نظام سلطنتی موجود، درصدد برآمدند تا با اصلاح ساختار و رفرم سیاسی، كانون قدرت سیاسی را از شاه و دربار به مجلس منتقل كرده با محدود ساختن اختیارات سلطنت، افكار و آرای عمومی را جای‌گزین مشروعیت دینی نظام مشروطه نمایند. شعار و گفتمان غالب در این مرحله، «آزادی» بود كه ركن اصلی و روح مشروطه محسوب می‌شد. آنان از حمایت تبلیغاتی روزنامه‌های مشروطه‌خواه و پشتیبانی سیاسی و معنوی انگلستان ـ تا انعقاد قرارداد 1907م ـ برخوردار بودند. بزرگ‌ترین دست‌آورد سیاسی آنها، تدوین متمم قانون اساسی بود كه برای نخستین بار، قدرت را به سه حوزه مجزا تقسیم می‌كرد و حقوق شهروندی را بر اساس اصل هشتم به دور از هرگونه تمایزات قومی، زبانی و مذهبی به رسمیت می‌شناخت. الگوی سیاسی موردنظر لیبرال دمكراتها، نظامهای مشروطه اروپایی بویژه انگلستان بود كه در آن زمان با ثبات‌ترین و پیش‌رفته‌ترین كشور اروپایی به شمار می‌رفت. این نظام، از حیث صورت، با نظام سیاسی موجود در ایران شباهت كاملی داشت، بدین معنی كه نظام سلطنت و شخص شاه به عنوان نماد تاریخی وحدت كشور، جایگاه ویژه‌ای داشت. اما اقتدار واقعی نظام، از آن مجلس بود. در مرحله سوم، كه از هنگام انطباق متمم قانون اساسی با احكام شرع توسط گروهی از علما آغاز می‌شود و تا انهدام مجلس و انحلال مشروطه (23 جمادی‌الاول 1326) ادامه می‌یابد، سوسیال دمكراتها كه اقلیت كوچكی از نمایندگان مجلس بودند، با ایجاد شبهه، مانع‌تراشی، جوسازی و ایجاد اغتشاش در داخل و خارج مجلس، مانع از انجام این مطابقت گردیدند؛ چه به خوبی می‌دانستند كه در صورت تحقق این امر، ماهیت عرفی قانون اساسی، دینی شده به تبع آن، حاكمیت سیاسی كشور به دست علما خواهد افتاد. سوسیال دمكراتها كه از آرمانهای انقلاب فرانسه و جریان سوسیال دمكراسی روسیه تبعیت و به تأسی از آنها، هم‌زمان با سلطنت، روحانیت و زمین‌داری مبارزه می‌كردند، با تبلیغات مخالف، دروغ‌پراكنی، ایجاد بلوا و آشوب، تهدید، ارعاب، ترور شخصیت و حتی ترور فیزیكی، می‌كوشیدند تا مخالفان خود را از سر راه برداشته قدرت را در دست گیرند. آنها این نقشه را ماهرانه و سازمان یافته، طراحی و اجرا می‌كردند. بدین ترتیب كه نمایندگان سوسیال دمكرات مجلس ـ كه از مصونیت پارلمانی برخوردار بودند ـ به عنوان شاخه سیاسی، سازمان مخفی تروریستی «مركز غیبی» و فداییان قفقاز به عنوان شاخه نظامی، انجمن آذربایجان و برخی دیگر از انجمنهای تهران و شهرستانها و نیز برخی سخنوران و روزنامه‌نگاران تندرو به عنوان شاخه تبلیغاتی آن عمل می‌كردند. سوسیال دمكراتها گرچه از آغاز درصدد واژگونی نظام سلطنتی و استقرار حكومتی جمهوری بودند، اما به دلیل شرایط خاص سیاسی، اجتماعی و فرهنگی كشور، ناگزیر به تأیید و حمایت از مشروطه و ائتلاف با لیبرال دمكراتها و طیفی از شخصیتهای مذهبی لیبرال شدند. از همین رو هم‌صدا با آنان از آزادیهای سیاسی ـ اجتماعی بدون قید و شرط و مساوات اجتماعی و اقتصادی به شدت دفاع كردند، اما گفتمان غالب آنان «عدالت‌ خواهی» و رفاه طبقات محروم بود و با دامن زدن به مطالبات سیاسی، اجتماعی و اقتصادی در داخل و خارج از مجلس و بدون توجه به امكانات كشور و پیامدهای ناشی از آن، تلاش می‌كردند تا حمایت توده‌های محروم شهری و روستایی را به خود جلب نمایند. بدین ترتیب می‌توان در مرحله سوم، رهبری و هدایت كشور را در دست مشروطه‌خواهان تندرو و یا همان سوسیال دمكراتها دانست. آنها در رویارویی آینده با رژیم، چشم به نیروهای شبه‌نظامی خود و قیام توده‌ها دوخته بودند كه البته پس از به توپ بسته شدن مجلس، جز مقاومت محدودی در تبریز، هیچ حركت حمایت‌آمیزی به نفع آنان در سراسر كشور پدید نیامد. سرانجام، اقدامات تندروانه و خشونت‌آمیز سوسیال دمكراتها، همه امیدها و پیوندهای مسالمت‌آمیز و آشتی‌جویانه میان مجلس و دربار را قطع كرد و آن دو را به رویارویی و درگیری با هم كشاند كه سرانجام آن نابودی مجلس و انحلال مشروطیت بود. حاصل سخن آنكه، عدالت‌خانه، مشروطه سلطنتی، مشروطه مشروعه و حكومت جمهوری، نظامهای آرمانی بود كه هر كدام طرفدارانی جدی داشت كه آشكار و پنهان در جهت تحقق آن می‌كوشیدند. هر یك از این آرمانها، گفتمانهای خاص خود را نیز داشت كه متناسب با تغییر آرمانها و گفتمانها، رهبران و سخن‌گویان جدیدی نیز در صحنه سیاست كشور ظاهر می‌شدند. اصلاح‌طلبان برای نیل به نظامهای آرمانی خود، روشهای متفاوتی را به كار می‌بستند. مشروطه‌خواهان سكولار و مذهبی به رفرم و اصلاح ساختار سیاسی به شیوه‌های سیاسی مسالمت‌آمیز، و سوسیال دمكراتها به براندازی رژیم و استقرار نظام جمهوری از طریق ترور و مبارزه مسلحانه می‌اندیشیدند. چنین می‌توان گفت كه مشروطیت اول، آرمانی روشن و رهبری واحدی نداشت و از این رو نتوانست دولتی با ثبات، مستقل، مقتدر و برخاسته از خواست عمومی به وجود آورد. منبع:جریانهای فكری مشروطیت ، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، بهار 1386 ، ص 179 تا 183 منبع بازنشر:ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 109 - آذر ماه 1393

فرار شیطان

با شکل گیری نهضت اسلامی ایران به رهبری امام خمینی (ره) در اوان دهه چهل شمسی، سیر حوادث به گونه ای بود که به رغم نوساناتی روبنایی، هرگز به سمت تحکیم پایه های قدرت پهلوی دوم پیش نرفت. هرچند سرکوبگری شاه در بدو نهضت توانست با گرفتن زهر چشم از لیبرالهایی چون جبهه ملی و نهضت آزادی آنان را تا سالها به انزوا بکشاند اما فشارها بر امام نتیجه معکوس داد و ادامه رفتارهای ضد اسلامی و ضد انسانی رژیم ایشان را بر مسیر خود مصمم تر ساخت. نتیجه سالها آگاهی بخشی و افشاگری امام، احیای مجدد نهضت اسلامی در سال 1356 بود. شاه هرچند خود را از پشتوانه مردم تهی می دید اما، به محل اتکایی چون آمریکا و ارتش دل خوش داشت و به همین پشتوانه به سرکوب خونین نهضت پرداخت. وی در سال 56 و ماه های ابتدایی 57 همچنان از برج عاج و به سانی تحقیر آمیز نهضت اسلامی را خطاب قرار می داد و حتی به قلم رشیدی مستعار ، پیشوای فرزانه نهضت را به سخره می گرفت اما به فاصله پنج ماه مانده به پیروزی انقلاب حادثه ای ورق را برگرداند و با در هم شکستن هیمنه شاه زمینه فرار شاه را فراهم آورد : جمعه سیاه نگاهی گذرا به احوال و مواضع شاه پیش از جنایت 17 شهریور و پس از آن گواه تغییر شگرف می باشد. مشت آهنین رژیم درهنگام حکومت نظامی نهایتا بر سرخود شاه فرود آمد. خون شهدای 17 شهریور که تعداد آنان حتی تا چندهزار نفر نیز براورد شده است سریعا دامان شاه را گرفت و پس از آن بود که شاه با «انفعال» قرین گشت. شکست طرح آشتی ملی و رسوایی این حربه، تردید و اختلاف درونی سران در بکارگیری سیاست سرکوب ، به بن‌بست رسیدن خط سازش و انفعال ملی گرایان در برابر مردم ، فلج شدن اقتصاد فاسد رژیم ، انقلاب درونی در نیروهای نظامی و فرار سربازها و درجه داران ، از جمله پیامدهای این جنایت بودند. اما در این میان می توان به پیامدی دیگر اشاره نمود که شاه تا روز خروج از کشور نیز نتوانست از آن رهایی یابد. اختلالات روحی شاه و افسردگی شدید او امری است که با اندک نگاهی به خاطرات اطرافیان شاه در دربار و نیز دیپلمات های خارجی می توان به آن پی برد. این خاطرات گواه عدم تعادل روحی محمد رضا پهلوی پس از این واقعه تکان دهنده می باشند؛ هرچند وی سیاست کشتار را تا آخرین لحظات ادامه داد. ویلیام شوکراس می‌نویسد: «واقعه اخیر (جمعه سیاه 57) تأثیر مصیبت باری بر روحیه شاه گذاشت. وقتی پس از این واقعه پرزیدنت کارتر به او تلفن زد، شاه طوری با او صحبت کرد که گویی در اثر یک توطئه شیطانی دچار وحشت و اضطراب شده است. کسانی که در آن روزها او (شاه) را دیده‌اند می‌گویند مثل این بود که او (شاه) آب رفته و هرگونه اعتماد به نفس را از دست داده بود» (1) زبیگنو برژینسکی مشاور امنیت ملی کارتر نیز در همین خصوص می نگارد: « دو روز بعد از تسکین روحی موقت کارتر (21 شهریور 57) از تهران به ما گزارش رسید که شاه در ملاقات با نویسنده مجله تایم، همانند یک مرد درهم شکسته و در آستانه سقوط روانی بوده است.» (2) تظاهرات تاریخ ساز تاسوعا و عاشورای 57 هرچند حوادث روی داده در سالهای 40 تا 57 ریشه های حکومت پهلوی را یکی پس از دیگری خشکانید، اما تظاهرات چندین میلیونی تاسوعا و عاشورای تهران ضربه نهایی را به رژیم وارد نمود و پس از آن بود که شاه نومید از تمام دسیسه ها و راهکارهای اربابان آمریکایی خود، توشه عزیمت را بربست. در19 آذر 1357 تظاهرات بزرگ و تاریخی تاسوعای حسینی علیه رژیم استبدادی پهلوی با پیام دعوت امام خمینی به وقوع پیوست اما این تظاهرات مقدمه ای بود بر حماسه تاریخی مردم که در عاشورا به وقوع پیوست. حاضرین در این تظاهرات که تا چهار میلیون نفر نیز براورد شده اند شعارهایی تندتر از روز قبل سردادند. اخبار این تظاهرات درصدر اخبار مهم جهان قرار گرفت. سازماندهی فوق العاده تظاهرات و نیز کمیت حاضرین دو نکته ای بود که بیش از سایر مسائل توجه سفیر انگلستان را که از پنجره سفارت خانه به تظاهرات مشرف بود، جلب نمود: «راهپیمایی تاسوعا و عاشورا از نظر عظمت و انضباط و یکپارچگی نمونه و بی سابقه بود... هر دو روز من از ساعت 5 صبح تا وقت ناهار در پشت پنجره اتاق خود صفوف راه پیمایانی را که از خیابان فردوسی میگذشتند، نظاره می کردم. درمدت سه تا چهار ساعت عرض این خیابان و پیاده روها مملو از جمعیتی بود که برای پیوستن به صفوف سایر راهپیمایان در حرکت بودند. سیل جمعیت تا آنجایی که چشم کار می کرد موج می زد. این خیابان فقط یکی از مسیرهای راهپیمایی بود...» (3) به مناسبت راهپیماییهای بزرگ تاسوعا و عاشورا، حضرت امام پیامی بسیار مهم صادر کردند و در آن ، این راهپیماییها را همه پرسی بزرگ ملت ایران بر ضد رژیم شاه نامیدند. ایشان در بخشی از پیام خود فرمودند: «به عموم ملت شجاع ایران صمیمانه درود میفرستم... این تظاهرات، راه عذر و بهانه را از همه کس و همه دولتها سلب کرد و آنها دیگر نمیتوانند ادعا کنند که شاه، قانونی است» (4) اما علاوه بر ویژگی های خود این تظاهرات، آنچه آنرا نقشی مضاعف در تاریخ بخشید موقعیت زمانی آن بود. شاه پس از نومیدی از راهکارهای سرکوب گرانه به عوام فریبی از طریق به قدرت رساندن شریف امامی و یکسری آزادی های غیربنیادین پرداخت اما 17 شهریور این نسخه به دست خود رژیم در هم پیچید. شاه سرخورده از حربه «آشتی ملی»، استفاده از یک دولت سرکوب گر نظامی را به عنوان آخرین کورسوی امید خود در دستور کار قرار داد و ژنرال ازهاری را به قدرت رساند. بلافاصله پس از انتصاب ازهاری، کشتار مردم اوج گرفت و تنها در روزهای نخست دولت وی، تعداد بسیاری در شهرهای آبادان، اهواز، بهبهان، مشهد، اصفهان، ساری، نجف آباد، همدان، زنجان، کرمانشاه، بابل و آمل به شهادت رسیدند. (5) اما موج انقلاب به حدی کوبنده بود که ازهاری را نیز به انفعال کشاند. ازهاری نیز همچون شخص شاه در عوض پذیرفتن حقایق جامعه به سرپوش گذاری بر آن پای می فشرد. که ماجرای معروف «نوار» جلوه دادن صدای شعار دهندگان و «رنگ» جلوه دادن خون شهدا گوشه ای از آن بود. راهپیمایی میلیونی تاسوعا و عاشورای 57 در حقیقت ناکارامدی حربه سرکوب را عیان ساخته و نابودی آخرین شانس شاه برای ماندن را رقم زد. سولیوان ، سفیر آمریکا در تهران معتقد بود که دولت ازهاری، آخرین شانس بقای رژیم بود ولی این راه پیمایی ها و تظاهرات، عمر دولت ازهاری را به سرآورد و به تبع آن وی توانست صحت دیدگاه خود را به کارتر در زمینه ضرورت مذاکره با مخالفان شاه و زمینه سازی برای خروج شاه اثبات کند.(6) کنفرانس گوادلوپ برخلاف برخی تحلیل های عموما لیبرالی ، در نفس پیروزی انقلاب اسلامی، راهبری داهیانه امام خمینی (ره) و لبیک عاشقانه و آگاهانه مردم ایران بود که بیش و پیش از هر عاملی تاثیر گذار بود. اما در بحبوحه حوادث مقطعی نهضت از آغاز تا انتهای آن تحولات بین اللملی نیز نوساناتی را در کشور موجب گشت که اکثریت آن علیه و مصادیق کمی از آن له انقلاب اسلامی نقش آفرینی کرده اند. پس از آنکه شاه با مشاهده تظاهرات مردم ، خویش را در انزوا و شکست خورده می دید، پیش از فرار از کشور، درگاه آمریکا را یگانه امید خود برای بقا یافته و چشم انتظار مددی معجزه وار از جانب کارتر بود که بتواند امواج کوبنده انقلاب را آرام سازد. غافل از آنکه آمریکا اگر به واقع قدرتی در برابر خواست امام و مردم داشت، اصولا اجازه نمی داد که کار به اینجا برسد و طبعا در ادامه مسیر نیز تهی از این دست معجزه گر بود. اما به هر روی تنها امید شاه این بود که آمریکا هنوز در برابر مردم دستهای خود را بالا نبرده است. امیدی که در گوادلوپ به یاس مبدل گشت. گوادلوپ نام جزیره‌ای کوچک در شرق دریای کارائیب و غرب اقیانوس اطلس است که در مقطع اوج گیری نهضت اسلامی و در تاریخ 14 الی 17 دی ماه 1357 میزبان سران چهار کشور بود و در آن به بررسی رویدادهای ایران و آینده آن پرداخته شد. در این کنفرانس جیمی کارتر رییس جمهور وقت آمریکا، هلموت اشمیت صدراعظم اسبق آلمان غربی، جیمز کالاهان نخست وزیر انگلستان و ژیسکار دستن رییس جمهور وقت فرانسه، با هدف تضمین ادامه منافع خود در ایران، به تبادل نظر پرداختند. کارتر معتقد بود، به علت وضعیت حاکم بر ایران، دیگر امکان حمایت از شاه وجود ندارد. وی توانست، سران سه کشور دیگر حاضر در گوادلوپ را با خود همراه سازد و برای ارتباط با دولت بعد از رژیم پهلوی، به برنامه‏ریزی بپردازند. ضمن آن که ژیسکا دِستن امیدوار بود با توجه به حضور امام خمینی(ره) در فرانسه، بتواند نقش واسطه با نیروهای مخالف رژیم شاه را ایفا نماید. با شکل‏گیری این کنفرانس و سپس نتایج آن، محمدرضا پهلوی که تصمیم به خروج از ایران داشت، کار خود را به کلی تمام شده دید و متوجه شد که دیگر حمایت‏های پیشین غرب برای او و رژیم شاهنشاهی وجود ندارد و اربابان به ظاهر روئین تنش نیز دست های خود را به نشانه استیصال بالا برده اند. کارتر در گوادلوپ اظهار می دارد: «شاه دیگر قادر به ماندن و ادامه حکومت نیست. زیرا مردم ایران به هیچ روی خواهان او نیستند. به‌علاوه دولت یا دولتمردان وجیه‌المله دیگری برجای نمانده تا حاضر به همیاری و همکاری با او باشد» او سپس تا آنجا پیش رفت که هرنوع امکان موفقیت شاه را منتفی دانست و منفعلانه، رهبران غرب را به اندیشیدن پیرامون آینده‌ای که در آن نظام سلطنت قطعاً جایی نخواهد داشت دعوت کرد؛ این در حالی است که وی یک سال پیش از آن در سفر به تهران و پس از ملاقات با شاه تأکید کرده بود که شاه، ایران را به جزیره ثبات در منطقه تبدیل کرده است. یکی از پیشنهادهای سران چهار کشور آن بود که «شاه برای مرخصی ای که ممکن است به پایان یافتن سلطنتش منجر شود، برود. آمریکا به خاطر مخالفت های فزاینده و همه جانبه ی ایرانیان نمی تواند از او حمایت کند»(7) کنفرانس گوادلوپ بیش از آنکه مبداء تحولی باشد اذعان به شکستی محتوم بود که در پی سالها مبارزه مردم به رهبری امام خمینی (ره) بوجود آمده بود و انقلاب پیش از این کنفرانس نیز مسیر خود را یافته و به سرعت در پیش بود و حتی اگر بپذیریم که خروجی گوادلوپ تصمیم به بقای شاه در کشور بود نیز اثری در تغییر مسیر انقلاب نداشت و احتمالا به دستگیری شاه می انجامید. بنابراین گوادلوپ تنها در تسریع نومیدی و فرار شاه نقش ایفا نموده و بسیار ضعیف تر از آن بوده که بتواند در سرنوشت انقلاب شکوهمند اسلامی تاثیر بگذارد. فرار شاه مقدمات فرار شاه و خانواده اش از 24 دی ماه مهیا گشت و هایزر، فرستاده آمریکا توانست موافقت ارتشیان را با این امر جلب نماید. در 26 دی بختیار از مجلس برای کابینه معلوم الحال خود رای اعتماد گرفت. شاه مغموم به همراه «شهبانو!» و سه فرزندش – پسر بزرگ شاه از قبل در خارج بود – به سمت فرودگاه مهرآباد رهسپار شد. هواپیمای جمبوجت 727 با تجهیزات کامل از روزهای قبل مهیای فرار شاه بود. در حدود ساعت 12 ظهر هفت فروند هلی کوپتر بر فرودگاه نشستند که یکی از آنان حامل شاه و خانواده اش بود. بختیار، سرمست از قدرت به بدرقه شاه آمده بود. طنز و عبرت آموز آنکه بجای بختیار ، شاه ساعتی منتظر ماند تا بختیار از سر برسد! شاه در مصاحبه ای کوتاه که آخرین جملات وی در ایران بود نیز از کژی پرهیزی نداشت و علت سفر خود را خستگی و استراحت دانست و از وطن پرستی و دلسوزی خود برای مردم سخن راند. او که اندکی قبل فریاد می زد «هیچکس قادر به سرنگونی من نیست چون 700 هزار پرسنل نظامی، همراه با کلیه کارگران و اکثر مردم ایران پشتیبان من هستند»(8) ، به سختی مانع گریستن خود شده بود و برای آخرین بار با تشریفات بدرقه از جمله دستبوسی باقی مانده وفاداران خود همراه شد و به سمت سرنوشتی نه چندان نامعلوم که حاصل بیش از نیم قرن ستمکاری و ریختن خون هزاران تن از مردم ایران بود، پرواز نمود. روزنامه اطلاعات تیتر زد : شاه رفت موجی از شادی فراموش ناشدنی در کشور به راه افتاد. مردم با در دست داشتن روزنامه، عکس امام و دسته های گل پیروزی خود را بر رژیم و آمریکا جشن گرفتند. پی نوشت 1 - آخرین سفر شاه ، ویلیام شوکراس ، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، ص 16 ـ 15 2 - شکست شاهانه ـ ماروین زوئیس ـ ترجمه عباس مخبر ـ ص 27 3 - خاطرات دو سفیر ترجمه محمود طلوعی،علم ، تهران، 1375، 292 4 - صحیفه نور، ج 5، ص221 5 - ن ک سقوط شاه، فریدون هویدا، اطلاعات، 1388، ص 177 6 - ر ک زبیگنو برژینسکی، اسرار سقوط شاه و گروگان گیری، ترجمه: حمید احمدی، تهران، جامی، ۱۳۶۲ 7 - ابراهیم یزدی، آخرین تلاشها در آخرین روزها ، ص 89 8 - سقوط شاه، پیشین، ص 11 محمدعلی صدر شیرازی منبع: موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، آرشیو مقالات منبع بازنشر: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 109 آذر ماه 1393- سخن نخست

رد پای ادبیات در زندان قصر

فرزانه ابراهیم زاده دست لرزان شاعر زیر نور خفیفی که از لای درز کوچک سلول انفرادی‌اش می‌تابید لابه‌لای شعرهایی که چپ و راست حک شده بود، روی دیوار نوشت: «ای دژ سنگدل قصر قاجار...» کسی نمی‌داند در آن شب تیره روزهای آخر زندگی آن شاعر لب دوخته، چه بر او در تنهایی سلول انفرادی‌اش گذشته است. همان طور که کسی نمی‌داند لابه‌لای آن همه شعری که در آن سلول که او آخرین نفس‌هایش را کشید و او را روانه گوری نامعلوم در مسگرآباد کرد، کدام یک مصرع دوم این شعر است که فرخی یزدی می‌خواست برای زندانی بگوید که یکی از مخوف‌ترین زندان‌هایی بود که او به عمرش دیده بود. شاید اگر مرمتگرانی که در سال‌های اخیر تلاش کردند تا این زندان ترسناک را آبرویی بخرند و آن را تبدیل به موزه کنند، در آن سلول‌های عهد بوقی رنگ‌هایی که هر سال روی رنگ‌های دیگر زده بودند را بیشتر پاک می‌کردند، آخرین مصرع شعرهای فرخی را به دست می‌آوردند و این شعر این‌گونه ناتمام باقی نمی‌ماند. هرچند که آنچه او بر دیوارهای سرد زندان قصر نوشت فصل تازه‌ای شد از ادبیاتی موسوم به ادبیات زندان در تاریخ ادبیات معاصر ایران. ادبیاتی که بی‌تردید اعتبارش را از هنرمندان و نویسندگانی گرفت که مدتی محبوسان زندان قصر تهران بودند. از حبسیه‌ها تا ورق‌پاره‌های زندان ادبیات زندان یا حبسیه‌نوشت‌ها یکی از کهن‌ترین گونه‌های ادبی است که سابقه آن به قرون ششم و هفتم هجری می‌رسد و بیشتر به اشعار و نوشته‌هایی گفته می‌شود که در داخل زندان و با توجه به فضاهای داخلی آن گفته می‌شد. مشهور‌ترین حبسیه‌سرای تاریخ ادبیات ایران بی‌تردید «مسعود سعد سلمان»، سرایندهٔ بزرگ شعر دری و در نیمه قرن پنجم و آغاز قرن ششم سرآمد حبسیه‌سرایان و نخستین شاعر پارسی‌گوی در سرزمین هندوستان است. همزمان با او ده‌ها شاعر دیگر در دستگاه فرمانروایی غزنویان به سرودن نظم می‌پرداختند و برخی از آن‌ها از دید نام و جاه بر او برتری داشتند. اصل خاندان مسعود سعد از همدان بود که با قدرت یافتن غزنویان یکی از کاشبه غزنین مهاجرت کرده بود و در دربار غزنوی وارد شغل دیوانی شده بود. مسعود سعد به احتمال زیاد در بین سال‌های ۴۳۸ و ۴۴۰ در لاهور به دنیا آمد، به مدت ده سال در زندان‌های سو، دهک و نای (هفت سال در سو و دهک و سه سال در نای) زندانی بود و سه سال در مرنج گرفتار بود و در این دوران بود که دیوان خود را سرود. در این نوع ادبیات هراس از مردن در زندان و سختی‌ها و دوری از خانواده یا شنیدن خبر درگذشت اعضای خانواده به خوبی نشان داده می‌شود. اما دوره جدید ادبیات زندان یا حبسیه‌سرایی در سال‌های نخست قرن اخیر هجری شمسی و با افتتاح زندان قصر شکل گرفت. این زندان که ۱۱ آذر ۱۳۰۸ خورشیدی افتتاح شد در طول سال‌های حیات خود به عنوان زندان میزبان نویسندگان، شاعران و چهره‌های فرهنگی بود که مخالف رژیم حاکم بودند. محمد فرخی یزدی، بزرگ علوی، م.ا. به‌آذین، احمد شاملو، محمود دولت‌آبادی، مهدی اخوان ثالث، نجف دریابندری، غلامحسین ساعدی، عزت‌الله انتظامی، محمدعلی سپانلو و...کسانی بودند که در میان سلول‌های این قصر سنگدل زندانی شدند. البته ادبیاتی که در زندان قصر شکل گرفت را نمی‌توان به طور دقیق ادبیات حبسیه دانست بلکه بسیاری از آثار ارزشمند این چهره‌های فرهنگی در سلول‌های دربسته زندان قصر نوشته شد. از سوی دیگر با توجه به اینکه بخشی از کسانی که در زندان قصر زندانی شدند از گروه‌های چپ و هنرمندان وابسته به حزب توده و گروه‌های کمونیستی بودند، بخشی از ادبیات چپ ایران نیز از این زندان آغاز شد. در این میان دو چهره یکی محمد فرخی یزدی و دیگری بزرگ علوی نقش پررنگی در شکل‌گیری گونه نخست ادبیات زندان یا حبسیه‌سرایی داشتند. شاعر لب دوخته نامش محمد فرخی یزدی بود و لقبش شاعر زندانی و لب دوخته. او یکی از شاعران نسل انقلاب مشروطه بود که سال‌های زیادی با حکومت‌های زمانه با شعر‌هایش به مقابله پرداخت و سال‌های زیادی را در زندان‌های مختلف گذراند و در ‌‌نهایت نیز در سال ۱۳۱۸ در سن ۵۱ سالگی در زندان قصر به روایتی به دست پزشک احمدی کشته شد. شاعری که روزی سرود «قسم به عزت و قدر و مقام آزادی»، در دوران جوانی تحت تاثیر انقلاب مشروطه قرار گرفت و در نامه‌ای خطاب به حاکم شهر یزد شعری سرود و از او خواست که «خوی ضحاکی» خود را‌‌ رها کند. این شعر باعث شد تا برای نخستین بار دستگیر شده و به محبس بیافتد. اما زندان باعث نشد تا انتقاداتش را‌‌ رها کند و در ‌‌نهایت هم به دستور حکمران شهر دهانش را با نخ و سوزن دوختند. اما این هم باعث نشد تا دست از بی‌پروایی بردارد و در سال‌های بعد صراحت بیشتری یافت. ورود او به تهران مصادف شد با کودتای ۱۲۹۹ رضاخانی. فرخی در فضای به دست آمده بعد از فتح تهران در روزنامه طوفان شروع به نوشتن کرد. در آن سال‌ها مطبوعات از آزادی نسبی برخوردار بودند و مشکلی برای بیان اعتراضات خود نداشتند. اما این آزادی دیری نپایید و در اواخر ۱۳۰۰ در پی انتشار اعلامیه حکومت میرپنج، تهدید روزنامه‌نگاران نیز آغاز شد. فرخی در دوره‌ای به سفارت روسیه پناهنده می‌شود. با تغییر سلطنت روز به روز عرصه بر فرخی تنگ‌تر شد تا سرانجام در ۱۳۱۲ به زندان قصر افتاد و تا پایان عمر در این زندان ماند. او اما نه به عنوان فعال سیاسی که به عنوان یک بدهکار با شکایت شخصی به زندان افتاد، گرچه نظمیه حتی بعد از رضایت شاکی او را آزاد نکرد و به جرم سرودن شعری به اتهام «اسائه ادب به ذات همایونی» در زندان ماند. محمدعلی سپانلو در کتاب «شهر شعر فرخی» ضمن ارائه تصویری از حضور فرخی در زندان، از او نقل کرده که به سید جعفر پیشه‌وری گفته است: «من مثل شما نیستم، تبر را از ریشه نمی‌زنم، برای خود راه فراری می‌یابم.» این راه فرار نیز شعرهایی بود که می‌سرود. شعرهایی که روی کاغذ سیگار یا تکه کاغذ‌ها می‌نوشت. به گفته حسین مکی او در زندان آن چنان دچار بحران می‌شود که بعد از سرودن این رباعی، با خوردن تریاک دست به خودکشی می‌زند: زین محبس تنگ در گشودم رفتم زنجیر ستم پاره نمودم رفتم بی‌چیز و گرسنه و تهیدست و فقیر ز آن سان که نخست آمده بودم رفتم فرخی در بهار ۱۳۱۸ که زمزمه‌های عفو عمومی به مناسبت عروسی ولیعهد شنیده می‌شود، می‌سراید: سوگواران را مجال بازدید و دید نیست بازگرد‌ ای عید از زندان که ما را عید نیست عید نوروزی که از بیداد ضحاکی عزاست هر که شادی می‌کند از دوده جمشید نیست سر به زیر پر از آن دارم که دیگر این زمان با من آن مرغ غزل‌خوانی که می‌نالید نیست صحبت از عفو عمومی راست باشد یا دروغ هر چه باشد از حوادث فرخی نومید نیست اتفاقا پیش‌بینی فرخی درست از آب درآمد و مشخص می‌شود که فقط زندانیان عادی آزاد می‌شوند. او درست در روزهایی که عروسی ولیعهد پهلوی در حال برگزاری بود، شعری می‌سراید که سپانلو معتقد است حکم تیر خلاص برای او داشت. او در این شعر که با این مطلع آغاز می‌شود: به زندان قفس مرغ دلم چون شاد می‌گردد/ مگر روزی که از این بند غم آزاد می‌گردد...عروسی پهلوی را به طعنه با عروسی حضرت قاسم مقایسه می‌کند و می‌گوید: به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن زان رو/ که بنیان جفا و جور بی‌بنیاد می‌گردد. این شعر باعث می‌شود تا او را به سلول انفرادی ببرند، سلولی که به مدت چهار ماه در آن حبس می‌شود و در اتاق به رویش باز نمی‌شود. او در این چهار ماه شعر‌هایش را روی دیوارهای سلول می‌کند. پزشکیار زندان به روایت سپانلو گفته که او شعرهای خود را بلند بلند می‌خواند، شاید کسی آن‌ها را خاطر بسپارد و روی دیوار زندان می‌نوشت. شعرهایی که با قتل او در غروب ۲۵ مهرماه ۱۳۱۸ زیر رنگ تازه‌ای که به سلولش زدند گم شد و آن چنان که سروده بود: آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی/ دست خود ز جان شستم از برای آزادی. ورق‌پاره‌ها لابه‌لای جرز‌ها «دیوار‌ها و حیاط‌های این زندان قصر چیز‌ها دیده‌اند، در دل این سلول‌ها اسرار تاریخ ایران پنهان شده است. این‌ها تیمورتاش را دیده‌اند که در تشریفات افتتاح زندان شرکت کرده است، این‌ها تیمورتاش را دیده‌اند که زانوی غم در آغوش گرفته است و مثل پیرزن‌ها گریه کرده است. این‌ها تیمورتاش را دیده‌اند که از جغدی که روی بام زندان شیون می‌کشیده می‌ترسیده و سعی می‌کرده که با نعره خود جیغ جغد را خفه کند...» این جملات نخستین توصیفاتی است که آقا بزرگ علوی از نخستین لحظه‌ای که چشمش به دیوارهای خاکستری رنگ زندان قصر افتاد به یاد می‌آورد و در کتاب «۵۳ نفر» که شرح زندان او و ۵۲ نفر از اعضای گروه کمونیستی است، نگاشته است. اگر فرخی را شاعر پیشرو در ادبیات زندان بدانیم، بی‌تردید باید نام بزرگ علوی را به عنوان پیشرو در نثرنویسی حبسیه دانست و او را نخستین کسی بشمار آورد که در داخل زندان دست به نگاشتن داستان‌هایی زد که بعد‌ها ورق‌پاره‌های زندان نام گرفت. بزرگ علوی در بیست و یکم اردیبهشت ماه ۱۳۱۶ از مدرسه‌ای که در آن درس می‌داد، به زندان شهربانی برده شد و بعد از آن در دوم دی ماه ۱۳۱۶ به زندان قصر منتقل شد. او زمانی به این زندان رفت که هشت سالی از افتتاح آن می‌گذشت. اما در این زندان با زندانی‌هایی آشنا شد که سال‌های زیادی را در محبس گذرانده بودند. او این زندان را چنین توصیف کرد: «این دیوارهای قصر مجسمه کامل ملت ایران هستند، مصائبی را تحمل کردند و دم نزدند که اگر بر سر هر ملت دیگری آمده بود از جا در می‌رفت.» اما اثر مهم او پیش از شکل‌گیری «۵۳ نفر»، «ورق‌پاره‌های زندان» بود که مجموعه‌ای متشکل از چند داستان کوتاه بود که آقا بزرگ آن‌ها را طی سال‌های ۱۳۱۶ تا ۱۳۲۰ در زندان قصر نوشت. او آن‌ها را در زمانی نوشت که داشتن ورق و خودکار برای زندانی به قیمت جانش تمام می‌شد، اما علوی حرف‌هایی داشت که باید ثبت می‌شد. او این ورق‌پاره‌ها را گاهی روی کاغذ سیگار و گاهی روی پاکت‌های میوه و شیرینی می‌نوشت و نوشته‌ها را از طریق رابطین به خارج از زندان می‌فرستاد. «عفو عمومی» یکی از این داستان‌هاست که علوی به شکل مجموعه نامه‌های یک زندانی دربند به همسرش نوشته است. این داستان یک زندانی است که نمی‌تواند باور کند فقط به خاطر افکار آزادیخواهانه به ۱۰ سال زندان محکوم شده، همسرش به سبب این آزادیخواهی او از کار بیکار شده و خودش باید با زندانبان‌هایی که او را دشمن کشور و شاهنشاه می‌دانند و می‌خواهند که سر به تنش نباشند، سروکله بزند. داستان به بهترین شکل در قالب چند نامه دغدغه‌های زندانی را از امید واهی عفو که برای زندانی سیاسی هیچ گاه محقق نمی‌شود تا دغدغه همسر و نزدیکان و خیال دور آزادی به تصویر می‌کشد. در بخشی از این داستان زندانی خطاب به همسرش می‌نویسد: «هیچ کس فکر نمی‌کرد که واقعا مستحق این حبس‌های شدید بوده است؛ مقصر‌ترین عده ما آن‌هایی هستند که کتاب خوانده‌اند، در این کتاب‌ها افکاری گفته شده که با منافع طبقه حاکم ایران تباین دارد؛ در این کتاب‌ها از آزادی در مقابل استبداد صحبت شده، از آزادی فرد، از آزادی اجتماع و بالاخره از آزادی طبقه‌ای در مقابل طبقه دیگر. به این جرم من باید ۱۰ سال در زندان بمانم و بالاخره هم بمیرم. باید زنم دربه‌در شود، باید کسانم جرات نکنند به دیدن من بیایند، باید مخالفان ما پولدار و متمول شوند و بچاپند و بعد روز مبادا فرار کنند.» مکان این داستان همچنان که معلوم است زندان قصر با آن دیوارهای سیمانی است. البته بسیاری از منتقدان این ایراد را به بزرگ علوی وارد می‌دانند که اثر به شدت رمانتیک است. خود علوی هم در مقاله «می‌خواستم نویسنده شوم»، که شرح حالی از او و علاقه‌اش به نوشتن است به این نقد اشاره کرده و دلیل اصلی این لحن در روایت‌هایش را این می‌داند که او نمی‌تواند ظلم را بپذیرد. او در داستان میرزا به نقل از شخصیت اصلی (میرزا) می‌گوید: «واقعیت خیلی زشت است. با دروغ می‌توان آن را بزک کرد.» البته بزرگ علوی در مقدمه‌ای که در چاپ «۵۳ نفر» می‌نویسد، توضیح می‌دهد که: «وقتی ورق‌پاره‌های زندان منتشر شد، عده‌ای از خوانندگان من ناراضی بودند شاید هم حق داشتند. خوانندگان بیشتر مطالبی راجع به زندان می‌خواستند، به طور کلی آن‌ها می‌خواستند بدانند چگونه با محبوسین رفتار می‌شد.» او به همین نیت که این خوانندگان را راضی کند «۵۳ نفر» را نوشت، بدون آنکه بداند شاهکاری در زمینه ادبیات حبس خلق کرده است. شاعر زمستانی در حیاط کوچک زندان مهدی اخوان ثالث یکی دیگر از چهره‌های شناخته شده ادبیات ایران بود که مدتی در پشت دیوارهای زندان قصر حبس کشید. دوران حبس او همزمان با دستگیری احمد شاملو، دیگر شاعر بزرگ معاصر بود. اخوان برخلاف شاملو که اشعاری که در زندان سروده بود را در دفتری جداگانه قرار نداد، مجموعه شعری با عنوان «در حیاط کوچک پاییز»، در زندان سرود که شامل ۲۳ شعر سپید و نیمایی اوست. محمدرضا شفیعی کدکنی در کتاب «حالات و مقامات م.امید» دیدار‌هایش با اخوان را شرح داده و نوشته که او برخلاف بسیاری چون آیت‌الله طالقانی و دکتر سامی در بند زندانیان عادی بود که در سمت شمال حیاط زندان قرار داشت. اخوان در یکی از اشعار که قصیده‌ای بلند به نام «من این پاییز در زندان...» است، می‌گوید: عجایب شهر پر شوری است این قصر قجر من نیز/ در ین شهر عجایب، روستای دیگری دارم...اخوان که زبان شعری‌اش شباهت زیادی به مسعود سعد سلمان دارد، در بیتی از این قصیده می‌گوید: سیاست‌دان شناسد کز چه رو من نیز چون مسعود/ هر از گاهی مکان در قصر و نای دیگری دارم. در بند کلیدر محمود دولت‌آبادی نویسنده دیگری بود که مدتی در دوره پهلوی دوم درست در میانه نوشتن رمان «کلیدر» به زندان افتاد. در زندان است که مادرش خبر بیماری پدرش را می‌دهد. او در «نون نوشتن» می‌نویسد: «وقتی در زندان بودم مادرم به دیدنم آمد و گفت‌: پدرت بیمارستان است. گفتم‌: نگران نباش، نمی‌میرد. بعد‌ها شنیدم که در اتاق بیمارستان خانواده جمع شده بودند و فکر می‌کردند در حال موت است، اما پدرم چشم‌هایش را باز می‌کند و می‌گوید‌: گریه نکنید، تا محمود نیاید، من نمی‌میرم.» دولت‌آبادی بخش‌های مهمی از «کلیدر» را در زندان نوشت. بخاطر هر چیز پاک به خاک افتادند احمد شاملو نیز به دلیل سرودن شعرهای سیاسی ساکن قصر قاجار بود. او که همزمان با اخوان ثالث به زندان افتاده بود بعد‌ها نقل کرد که ماموران زندان به دلیل آنکه پدرش رتبه سیاسی داشت او را شکنجه نمی‌کردند و به جایش اخوان را به سختی کتک می‌زدند. شاملو چنانچه بعد‌ها گفت اشعاری را در زندان گفته است که در میان آن‌ها می‌توان به «مرگ نازلی» و «از عمو‌هایت» نام برد که شعر دوم را در سوگ دوستش مرتضی کیوان که در زندان اعدام شد، سرود: نه بخاطر آفتاب/ نه بخاطر حماسه/ بخاطر سایهٔ بام کوچکش/ بخاطر ترانه‌ای کوچکتر از دست‌های تو/ نه بخاطر جنگل‌ها/ نه بخاطر دریا/ بخاطر یک برگ/ بخاطر یک قطره/ روشن‌تر از چشم‌های تو/ نه بخاطر دیوارها/ بخاطر یک چپر/ نه بخاطر همه انسانها/ بخاطر نوزادِ دشمنش شاید... بخاطر تو/ بخاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند... دیگرانی که ماندند در میان سلول‌های زندان قصر که این روز‌ها به عنوان باغ موزه قصر راه‌اندازی شده است، سلولی هست که نام‌های زیادی در آن به چشم می‌خورد. نام‌هایی که با آثاری که کلیدش در این زندان خورده اعتبار یافته است. مانند نام نجف دریابندری که در خاطره‌ای به یاد آورده که اولین جرقه کتاب «مستطاب آشپزی» در زندان قصر زده شد و آیت‌الله طالقانی که اثر جاودانه خود «پرتوی از قرآن» را در این زندان نوشت. دیوارهای بلند زندان قصر این روز‌ها برداشته شده و هیچ حصاری برای زندانی در آن نیست اما نوشته‌هایی که روزی در حیاط سرد و کوچک این زندان متولد شد برای همیشه در تاریخ ادبیات ایران باقی خواهد ماند که به قول آن امید خراسانی: این دست‌های غمگین، مظلوم/ با این خطوط زنده و زیبا/ مثل دو تا کبوتر معصوم/ چونین شوند اسیر؟ منابع: ۱. چهار شاعر آزادی، محمدعلی سپانلو، نشر نگاه، چ ۱، ۱۳۶۹ ۲. شهر شعر فرخی، محمدعلی سپانلو، نشر علم، چ ۱، ۱۳۷۵ ۳. پنجاه و سه نفر، بزرگ علوی، نشر نگاه، چ ۵، ۱۳۸۵ ۴. ورق‌پاره‌های زندان، بزرگ علوی، جاویدان‏‫‏، ۱۳۵۷. ۵. سه کتاب/ سه مجموعه شعر، مهدی اخوان ثالث، نشر زمستان، چ ۱۵، ۱۳۹۰ ۶. حالات و مقامات م. امید، محمدرضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، ۱۳۹۰ ۷. نون نوشتن، محمود دولت‌آبادی، نشر چشمه، چ ۱، ۱۳۸۷ ۸. مجموعه آثار، دفتر یکم: شعر‌ها. احمد شاملو، نشر نگاه، چاپ ششم، ۱۳۸۴ ۹. تاریخ ادبیات ایران، ذبیح‌الله صفا، نشر ققنوس، ۱۳۷۳ ۱۰. از ن‍ی‍م‍ا ت‍ا روزگ‍ار م‍ا (ت‍اری‍خ‌ ادب‌ ف‍ارس‍ی‌ م‍ع‍اص‍ر)، ت‍ال‍ی‍ف‌ ی‍ح‍ی‍ی‌ آری‍ن‌پ‍ور، زوار‏‫، ۱۳۷۴ منبع: سایت تاریخ ایرانی منبع بارنشر: سایت نشریه الکترونیکی گذرستان - شماره 41

گفت‌وگو با نویسندۀ کتاب «دیوارنوشته‌های زندان قصر»

امید ایران‌مهر ۲۰ سال است در سینما کار می‌کند و عمدتاً در کسوت منشی صحنه، دستیار کارگردان و برنامه‌ریز در پروژه‌های سینمایی همکاری کرده است. می‌گوید دغدغه نوشتن دارد. مجموعه داستان کوتاه می‌نویسد و چندتایی را هم به چاپ رسانده. پشت صحنه فیلم‌ها به فراخور کارش همیشه قلم در دست دارد و می‌نویسد. نکته برمی‌دارد، حاشیه می‌نگارد و هر پروژه که تمام می‌شود کاغذهایی دارد که هر یک راوی چند خاطره تلخ و شیرین از ماجراهایی است که شاید بیننده این فیلم‌ها هیچ‌وقت روحش از آن‌ها خبردار نشود. یک زمانی شد که تصمیم گرفت این نکات و حواشی و خاطرات را مدون کند و به دست انتشار بسپارد. نتیجه شد کتابی درباره اهالی مسجدسلیمان بنام «بچه‌های نفت». بعد از آن یک کتاب دیگر هم نوشت که به خاطراتش از «زلزله بم» اختصاص داشت. شاید همین حاشیه‌نویسی‌ها و علاقه به نوشتن بود که باعث شد وقتی پا به «زندان قصر» گذاشت، نتواند از خاطراتی که در سلول‌های آن جریان داشت و روی دیوار‌ها نقش بسته بود، به آسانی بگذرد. این بود که دوربین برداشت و بخشی از تاریخ به جا مانده از گذشتۀ پر فراز و نشیب این بنا و هزاران ساکن آن طی تمام این سال‌ها را به ثبت رساند. حاصل این پرسه‌ها کتابی شد با عنوان «دیوارنوشته‌های زندان قصر». کتابی که پاییز ۸۸ توسط نشر چشمه به بازار نشر آمد و مجموعه‌ای است از متون و تصاویر برجا مانده از چند دوره تاریخی زندان مشهور پایتخت. دیوارنوشته‌هایی که برخی از آن‌ها به واسطه تخریب قسمتی از زندان، دیگر وجود خارجی ندارند. گفت‌وگوی «تاریخ ایرانی» با پریناز هاشمی را از همین‌جا شروع کردیم. اینکه او کجا و زندان قصر کجا؟ *** خانم هاشمی سینماگر چطور سر از زندان قصر درآورد و چه شد تصمیم گرفت تاریخ به جای مانده بر دیوارهای این بنا را ثبت کند؟ راستش را بخواهید در حقیقت همه چیز از یک اتفاق شروع شد. من سر یک فیلمی بودم به نام «دم صبح». کارگردانش محمدرضا رحمانی از آمریکا آمده بود؛ در ایران زندگی کرده بود اما خیلی کم. ماجرای فیلم در مورد مردی بود که قتلی مرتکب شده و حالا قرار است اعدام شود. فیلم شب اعدام او را به تصویر می‌کشید. جایی که هنوز امیدواری وجود دارد اولیای دم رضایت دهند و او از اعدام نجات پیدا کند. ما تنها گزینه‌ای که برای لوکیشن فیلمبرداری این فیلم داشتیم، زندان قصر بود. به دلیل اینکه زندان قصر تازه تخلیه شده بود. فکر می‌کنم ما به فاصله کوتاهی از تخلیه زندان وارد آنجا شدیم و این امکان بسیار خوبی بود. فضا هنوز دست نخورده بود و‌‌‌ همان زندانی بود که تا مدتی قبل زندانیان را در آنجا نگهداری می‌کردند. ما وارد زندان قصر شدیم و شروع کردیم به فیلمبرداری. من همیشه دغدغه این را داشتم که نوشته‌های روی دیوار و پشت کامیون‌ها، چیزهایی که پشت وانت یا روی دیوار‌ها و بیلبورد‌ها نوشته شده را بخوانم. مثلاً عاشق کتاب «کوچه» هستم تنها به خاطر اینکه فکر می‌کنم از دل توده‌های مردم بیرون آمده یا خیلی پیگیر انتشار کتابی هستم که شنیده‌ام آقای احمدرضا احمدی از «نوشته‌های پشت کامیونی» جمع کرده‌اند. موریس بلانشو، نویسنده فرانسوی جمله‌ای دارد که من در جایی از کتابم آورده‌ام. می‌گوید: «آنچه از درون تو سخن می‌گوید، همواره چیزی بیشتر از من در خود دارد.» من عمیقاً به این جمله اعتقاد دارم. از کودکی همیشه برایم جذاب بوده دل‌نوشته‌های افراد را بخوانم. با چنین روحیه‌ای پس قدم زدن در زندان قصر با آن همه دیوارنوشته باید برایتان مثل یک رویا باشد... دقیقاً همین‌طور بود. وقتی ما وارد زندان قصر شدیم من شروع کردم به گشتن در بند‌ها، در راهرو‌ها و سلول‌ها. روی دیوار‌ها پر بود از دست‌نوشته و نقاشی و طرح. وقتی شروع کردم به خواندن نوشته‌ها دیدم چه جملات خواندنی و عجیبی روی این دیوارهاست. آدم‌هایی که نمی‌دانم در چه شرایطی بودند، چقدر تنها بودند، چقدر حال خوبی داشتند، حال بدی داشتند، دیدم آثاری از خودشان باقی گذاشته‌اند که خواندنی است. همان موقع دچار اضطراب شدم. تصور اینکه این دیوار‌ها قرار است خراب شود، وحشتناک بود. آثار به جا مانده از تمام آن لحظه‌هایی که آدم‌ها با غم‌هایشان، با تنهایی‌شان، با حس در حبس بودن مواجه بودند و برای فرار از آن شرایط، ذغال، گچ، قلم یا هر چیز دیگری را پیدا کردند و چند خط روی دیوار نوشتند، در آستانه نابودی بود. فکر کردم منی که اینقدر دغدغه خواندن نوشته‌های آدم‌ها را دارم و با این حجم از یادگار مواجهم، چه کاری می‌توانم بکنم؟ زمان زیادی نداشتم. دیدم بهترین کار این است که دوربینم را دستم بگیرم و در سلول‌ها بچرخم، تا بتوانم این تصاویر را ثبت کنم. عکاسی زمان زیادی می‌بُرد ناچار فیلمبرداری را انتخاب کردم و کار شروع شد. صبح و شب، زمان ناهار و شام، هر زمان خالی که در میانۀ فیلمبرداری پیدا می‌کردم دوربینم را برمی‌داشتم و به سلول‌ها می‌رفتم. این فیلمبرداری چه مدت به طول انجامید؟ تا زمانی که فیلمبرداری «دم صبح» تمام شد، مشغول بودم. زمان‌های خالی بین کار را تا می‌توانستم از دیوار‌ها و راهرو‌ها تصویر گرفتم. به پایان فیلمبرداری نزدیک می‌شدیم و من هنوز خیلی جا‌ها را ندیده بودم و تصویرشان را نداشتم. یک روز که کار تعطیل بود می‌خواستم به زندان بروم و کارم را ادامه دهم. با مدیر تولیدمان صحبت کردم. برایم مهم بود این کار را به سرانجام برسانم و دستکم دیوارنوشته‌های بخش‌هایی که مطمئن بودم قرار است تخریب شوند را ثبت کنم. مدیر تولید وقتی دید اینقدر این کار برایم مهم است گفت می‌توانی بروی و برای تیتراژ فیلم این تصاویر را بگیری. پس از اینجای کار، دیگر تصویر گرفتن از دیوارنوشته‌ها از یک کار جانبی به کار اصلی شما تبدیل شد. بله.. شما دیگر همراه گروه نبودید و خودتان مستقل به زندان قصر می‌رفتید. آیا در هنگام کار با مانعی هم روبرو شدید؟ یک ماجرای جالبی پیش آمد. چند روز بود به زندان قصر می‌رفتم و کارم را ادامه می‌دادم. یک روز به یکی از دوستان قدیمی‌ام گفتم می‌آیی با هم به زندان قصر برویم؟ او استقبال کرد و راهی زندان شدیم. مثل همیشه مقداری از سلول‌ها فیلمبرداری کردیم و همه چیز خوب بود، تا اینکه رفتیم روی پشت بام تا کمی هم تصویر از حیاط بگیریم. هنوز ۱۰ دقیقه نشده بود که گروهی از مسئولان حراست زندان سراغمان آمدند و گفتند «شما کی هستید و چه می‌کنید؟» ما را به پایین هدایت کردند. گفتند شما برای چه فیلمبرداری می‌کنید؟ من گفتم برای گرفتن تیتراژ آمده‌ایم که آن مامور شروع کرد یک نفس حرف زدن که شما چقدر بی‌خیالید، شما اصلاً به شرایط اینجا توجه ندارید، می‌روید ته این سلول‌ها، آنجا پُر از کارگر است، اگر اتفاقی بیفتد چه می‌کنید و از این حرف‌ها. شروع کرد به قصه گفتن که صندوق‌های امانات ما آهنی بوده، آهن‌ها نیست، پل‌های اینجا آهنی بوده، الان نیست و... حرف‌هایشان ما را شوکه کرد. با تعجب نگاهش می‌کردیم که یعنی ما را چه به این مسائل؟ گفتم «آقا ما فقط به دنبال دیوارنوشته بودیم و بس. اصلاً این چیزهایی که شما می‌گویید چیست؟» بعداً فهمیدم که کمی آن طرف‌تر از زندان دانشگاه پلیس بوده و وقتی ما به بالای پشت بام رفتیم و دوربین را دستمان دیدند حساس شدند و به حراست زندان خبر دادند. پس فیلمبرداری شما ناتمام ماند. تا آن موقع چقدر فیلم داشتید؟ تقریباً کارمان تمام شده بود و اکثر جاهایی که امکان تخریبشان بود را تصویر گرفته بودیم. در مجموع حدود ۶، ۷ ساعت فیلم شد. همان موقع که این فیلم‌ها را می‌گرفتید به این فکر کردید که شاید آن‌ها را تبدیل به کتاب کنید؟ تقریباً بله. شاید نه خیلی جدی. آن زمان بیشتر «ثبت» این دیوارنوشته‌ها برایم مهم بود. به این فکر می‌کردم که چند روز دیگر اینجا تخریب می‌شود و این یادگار‌ها از بین می‌رود. برایم عجیب بود که چرا هیچکس به فکر حفظ این میراث نیست؟ چرا هیچ کس برای نگهداری این‌ها کاری نمی‌کند، مثلاً بعد از آنکه ما آمدیم مدتی بعد بند زنان زندان قصر به کلی از بین رفت. یا بخش‌های دیگری که تخریب شد. من خیلی تصویر از آنجا دارم و دیوارنوشته‌هایی که برخی از آن‌ها فوق‌العاده بود. چطور به این فکر افتادید که این دیوارنوشته‌ها را تبدیل به کتاب کنید؟ من علاوه بر خواندن به نوشتن هم علاقه دارم. مجموعه داستان‌های کوتاه دارم. موقع فیلمبرداری هر کاری، چه وقتی منشی صحنه بوده‌ام و چه تدوین و کارهای دیگر همیشه قلم و کاغذ دستم بوده و می‌نوشتم. خاطرات خودم، اتفاقات جالبی که سر صحنه می‌افتاده. هر چیزی. من قبلاً کارهای مشابهی کرده بودم. شما ۶، ۷ ساعت از دیوارنوشته‌های زندان فیلم داشتید و تصمیم گرفتید این‌ها را به کتاب تبدیل کنید. برای تبدیل این فیلم‌ها به کتاب چه کردید؟ آیا کاری برای تحلیل محتوای این دیوارنوشته‌ها انجام دادید؟ اینکه چقدر از این‌ها دل‌نوشته‌های تنهایی ا‌ست، چقدر عاشقانه، چقدر روزشمار و...؟ من تمام جمله‌ها را خواندم، دسته‌بندی کردم و آن‌ها را در فصل‌های مختلفی تقسیم کردم. در نسخه‌ای که به ناشر دادم و به چاپ رسید هر فصل کتاب با شعر یا متنی کوتاه از یک نویسنده و شاعر شناخته شده آغاز می‌شود و بعد متن و تصاویر دیوارنوشته‌هایی از زندانیان که از نظر مضمون به یکدیگر شبیه‌ترند در آن فصل آمده است. دقیقاً درصد نگرفته‌ام که چه مقدار از نوشته‌ها از چه جنسی است. اما اکثر نوشته‌ها به مفاهیمی مثل زندگی، مرگ، عشق، انتظار و بیش از همه تنهایی می‌پردازند. اکثر آدم‌هایی که به دیوار‌ها پناه برده‌اند و چیزی نوشته‌اند تنها بوده‌اند، خیلی تنها بوده‌اند. وقتی دیوارنوشته‌ها را جمع‌آوری می‌کردم این برایم مهم بود که این متن‌هایی که روی دیوار‌ها نوشته و این تصاویری که نقاشی شده‌اند، به این امید ثبت شده که خوانده و دیده شوند، تا اعتراضی را بیان کنند، تا خاطره‌ای بگویند یا درددلی کنند. این آینه احساسات هزاران آدمی است که هر یک به دلیلی سر از این سلول‌ها درآوردند و مدتی را در آن گذراندند. از میان این جمله‌ها جمله خاصی هست که به ذهنتان مانده باشد؟ جمله‌ای که شما را به حسی خاص از لحظات یک زندانی برساند؟ جملات خیلی زیاد بودند. خیلی‌هایشان را دوست داشتم که شاید الان به خاطرم نیاید اما یک جمله هست که وقتی خواندم تکانم داد و هنوز هم وقتی به آن روز‌ها فکر می‌کنم اولین چیزی است که به خاطرم می‌آید. یک نفر روی دیوار نوشته بود: «دنیا را نگه دارید، من می‌خواهم پیاده شوم!» برایم جالب و البته غم‌انگیز بود که یک زندانی چه حسی داشته و با چه شرایطی روبرو بوده که چنین خواسته‌ای را روی دیوار نوشته... یا یک جمله دیگر این بود که «آزادی شلوغ است!» جمله جالبی بود و ایهامی دارد که برایم لذت‌بخش است. تجربه شما در ثبت دیوارنوشته‌های زندان قصر یک تجربه جدید است که در ایران شاید سابقه‌ای نداشته باشد. آیا وقتی این کار را انجام می‌دادید کنجکاو نشدید بدانید آیا نمونه مشابه خارجی هم داشته یا نه؟ چنین چیزی برای من هم خیلی جالب بود که بدانم آیا کسی این کار را انجام داده یا نه. اما در جست‌وجو‌هایم به مورد مشابهی برنخوردم. کارهای تحقیقی زیادی در زمینه آسیب‌های اجتماعی انجام شده بود، مثلاً سایت‌هایی بود برای ارتباط با زندانی‌ها. شما می‌توانستید برایشان نامه بنویسید، مثلاً شما از ایران برای یک زندانی در سوئد نامه بنویسید. این نامه‌نگاری‌ها می‌تواند جالب باشد. یا طرحی دیدم که کودکانی آرزو‌هایشان را نوشته بودند و شما می‌توانستید برآورده کنندۀ یکی از این آرزو‌ها باشید. اما اینکه کتابی مثل این چاپ شده باشد، من به چنین موردی برنخوردم. من کتاب «دیوارنوشته‌های زندان قصر» را که دیدم فارغ از ارزش گردآوری این حجم از خاطرات منتشر نشده و اسنادی که از تاریخ این زندان روایت می‌کند، اولین حسی که داشتم این بود که نوع چاپ عکس‌ها در این کتاب به کلیت کار ضربه زده است. با توجه به این حجم از آرزوهای برآورده نشده که درباره این موضوع و تبدیل آن به «فیلم» دارید، داوری خودتان نسبت به این کتاب یعنی تنها حاصلِ واقعاً موجودِ آن تلاش‌ها چیست؟ واقعیت این است که این کتاب تمام آن چیزی نشد که من می‌خواستم. من وقتی فصل به فصل کتاب را تنظیم کردم، حاصل کار را به آقای [حسن] کیاییان نشان دادم. آن زمان ایشان رییس اتحادیه ناشران بود. من هم به این خاطر کتاب را نشانشان دادم که مرا راهنمایی کنند این کتاب را کجا و توسط چه ناشری چاپ کنم، بهتر است. ایشان ورق زدند و خواندند، ورق زدند و گفتند: خودم چاپش می‌کنم. من هم وسوسه شدم. به هر حال نشر چشمه نشر مشهوری بوده و هست. اما شاید اگر الان می‌خواستم این کار را بکنم جای دیگری می‌بُردم. مثلاً مطمئناً عکس‌ها را رنگی و روی کاغذ گلاسه چاپ می‌کردم. شاید آن زمان یک مقدار هُل شدم. به هر حال از نتیجه کار آنچنان که باید راضی نیستم. شما در دورانی که در زندان قصر حضور داشتید تصاویر زیادی از سلول‌ها، راهرو‌ها و بند‌ها گرفتید که با توجه به تخریب بخش‌هایی از زندان، منحصربه‌فرد و ارزشمندند. با توجه به اینکه اهل سینما هستید، آیا به این فکر نکردید که این تصاویر می‌توانند بخشی از یک فیلم مستند باشند؟ شاید برایتان جالب باشد که من وقتی این کتاب را حاضر می‌کردم به ایده‌های زیادی برای فیلم فکر کردم. طرح‌های زیادی برای ساختن فیلمی درباره زندان قصر دارم. همان زمان کار مونتاژ فیلمی درباره «چه‌گوارا» را انجام می‌دادم و به خاطر این با خیلی از زندانیان سیاسی سابق صحبت کردم. به یکی از آن‌ها گفتم به نظر من یک خاطراتی از زندان هست که در طول زمان گم می‌شود، مثل بو. نظرش را که خواستم، ناگهان گفت: «راست می‌گویی. هیچکس شاید خاطرش نباشد و توجه نکند که زندان بو دارد. هر بند بوی خاص خودش را دارد. آدم وقتی در زندان است این چیزهای ریز برایش اهمیت دارد و گاهی شاید آزارش دهد اما بعد فراموش می‌کند.» من هنوز نمی‌دانم چطور می‌شود این چیز‌ها را بازخوانی کرد. چطور می‌شود این زوایای ناگفته از زندان را روایت کرد. زیاد به این موضوعات فکر می‌کنم و امیدوارم، واقعاً امیدوارم یک روز بتوانم حسم را، حس خودم وقتی که در راهروهای خالی زندان قصر قدم می‌زدم، وقتی از ساعت‌های ناهار می‌زدم، از استراحت میان وعده، از روزهای استراحتم می‌زدم و به زندان می‌رفتم و تک‌تک این تصاویر را از نزدیک لمس می‌کردم، را بیان کنم و جور بهتری به آدم‌های دیگر منتقل کنم که آن‌ها هم به همین قدرت حسش کنند. منبع: تاریخ ایرانی منبع بارنشر: سایت نشریه الکترونیکی گذرستان - شماره 41

افراد زیادی در زندان قصر شهید شدند

(مصاحبه با ابوالفضل توکلی نیا) 15 خرداد سال 42 بود که به مدت 2 ماه در زندان قصر زندانی بودم. درآن سال‏ها، دو بند مخصوص زندانیان سیاسی بود که از ورامین و یا تهران دستگیر می‏شدند. در آن زمان زندانی‏های سیاسی ممنوع الملاقات بودند. البته زندانی‏های معمولی مشکلی نداشتند ولی کسانی مثل من که ضد رژیم شاه بودیم، اجازۀ ملاقات نداشتیم و در آن دو ماهی که زندانی بودم کسی را ملاقات نکردم. زمانی که من در زندان قصر بودم گروهی ازمردم ورامین قیام کرده و بعد ازدستگیری به آنجا منتقل شده بودند. البته در میان آنها بودند افرادی که از شهرستانهای دیگر دستگیر و به آنجا آورده می‏شدند. آدم‏های مختلفی در بند بودند، از جمله کسانی که همزمان با من در زندان قصر بودند سیدمحسن طاهری، حسن آقای تهرانی و آقای جعفری بودند، به عبارتی افرادی که متعلق به حزب نهضت آزادی و جبهۀ ملی بودند. از دیگر کسانی که در آن زمان درزندان بودند، نقره چی بود که دو دهنه مغازه دم در بازار طلا و نقره فروشی داشت. تعداد زیادی روحانی، آقای محتشمی، آقای انصاف‏گو و عده‏ای از افرادی که در چاپخانه‏ها کار می‏کردند و اعلامیه کاپیتولاسیون را امضا کرده بودند هم در قصر بودند. درآن زمانی که ما در زندان قصر بودیم. شب هنگام کاماندوهای رژیم شاه، زندانیان سیاسی را می‏زدند. و وحشیگری می‏کردند. ایام 15خرداد که ما را گرفته بودند یک سری افراد غیر سیاسی و معمولی را هم به اشتباه به جرم سیاسی دستگیر کردند. یادم هست که یکی از زندانیان که در آن زمان به جرم سیاسی به زندان قصر آورده شد، مازندرانی بود و برای خرید جهیزیه به بازار رفته بود . ولی به دلیل اینکه در بازار شورش شده بود، او را بین افراد حاضر در بازار به جرم سیاسی بودن و شورش کردن، دستگیر کرده بودند. مراحل زندانی شدند در زندان قصر به این شکل بود که ابتدا هر کس که آورده می‏شد به قرنطینه می‏رفت. بعد موهای سرش را ماشین می‏کردند. کسانی که جرم سیاسی داشتند به بند مخصوص زندانیان سیاسی برده می‏شدند. زندان‏ها از 15 خرداد 42 به بعد به نوعی شکل شمایلش عوض شد چرا که قبل‏تر از آن کمونیست‏ها بیشتر در زندان بودند ولی زمانی که نهضت امام شروع شد زندانی‏های مذهبی هم بیشتر شدند. به عبارتی زندان پر شده بود از افراد وابسته به نهضت امام. زمانی که من در زندان قصر زندانی بودم حکومت نظامی بود. طبق مادۀ 5 قانون اگر زندانی به جرم سیاسی خود اقرار می‏کرد زندانی می‏شد و حکم برایش اجرا می‏شد ولی اگر طی دو ماه زیر شکنجه‏ها اقرار نمی‏کرد باید آزاد می‏شد. چون کسانی مثل من وابسته به حزب مؤتلفه بودیم و چندین بار دستگیر شده بودیم، می‏دانستیم که باید چگونه با بازجو برخورد کرد به همین دلیل اقرار نمی‏کردیم. همین شد که من بعد از دو ماه از زندان قصر آزاد شدم. بعدها آنجا شد محل شکنجه. خیلی‏ها در زندان قصر شهید شدند. خاطرات زیادی از آن زندان هست. مرحوم بهشتی هم در زندان قصر زندانی بود. با موزه شدن زندان قصر حداقل جوانان ما می‏توانند ببینند که انقلاب به همین سادگی‏ها اتفاق نیفتاده است. درطول تمام سال‏هایی که امام درتبعید بود، مردم در آنجا شکنجه‏‌های مختلفی شدند. با موزه شدن زندان قصر حداقل شکنجه و کارهایی که آنها با جوانان می‏کردند در معرض نمایش گذاشته می‏شود. اینکه آنها با جوانان چه کار می‏کردند و ما الآن چه کا رمی کنیم. نسل دوم و سوم بعد از انقلاب باید بدانند که مردم چگونه با رژیم شاه مقابله کردند. منبع: هفته نامه آسمان، ش 35، 20آبان 91، ص 86 منبع بازنشر: سایت نشریه الکترونیکی گذرستان - شماره 41

خاطرات عزت‌الله انتظامی از زندان قصر

همزمان با افتتاح باغ موزه قصر یکی از هنرمندانی که خاطراتی در زندان قصر داشت، آقای عزت‌الله انتظامی بود که به روایت تعدادی از آن‌ها پرداخت: مدتی از کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ گذشته بود، بعد از تئا‌تر سعدی و فردوسی بیشتر تئاتر‌ها را آتش زدند و بستند و هنر‌پیشه‌ها را گرفتند. در دوره‌ای که تیمور بختیار، فرماندار نظامی تهران بود بدون هیچ دلیلی طبق ماده ۵ قانون مردم را به زندان می‌انداختند و هنر‌پیشه‌ها را می‌گرفتند. من هم از آن دسته آدم‌ها بودم و در خیابان دستگیر شدم. من را ابتدا بردند توقیفگاه تهران. در آنجا آقای محمد‌علی جعفری و خیلی از هنر‌پیشه‌‌ها و کارمندان رادیو را دیدم. بعد از چند روز، من و آقای جعفری را به دلیل نداشتن ظرفیت در توقیفگاه به زندان قصر منتقل کردند. آن موقع می‌گفتند هر کسی را به قصر ببرند دیگر آزاد نمی‌شود. وقتی ما را به قصر بردند، مو‌های سرمان را تراشیدند. در آنجا افسری با آقای جعفری دوست بود و ما را در بند یک جا داد که از قضا احمد شاملو هم در آنجا بود. ۱۰، ۱۵ نفر که بین آن‌ها قاتل و سارق هم بود در یک اتاق کوچک دور هم جمع شده بودیم. در آن زمان من را شکنجه نکردند ولی اگر ثابت می‌شد که کسی پرونده دارد و فعالیت‌های خاصی انجام می‌دهد شکنجه می‌شد. از نظر بهداشتی خیلی بد بود. همیشه با روشویی گرفتاری داشتیم و غذا‌ خیلی بد کیفیت بود. ته نبودم بلافاصله این کار را انجام دادم و از زندان آزاد شدم. زمانی که آزاد شدم هنوز آقایان جعفری و شاملو در زندان بودند. آن‌ها کاغذ‌هایی را به من دادند و من به دست خانواده‌هایشان رساندم. زندان قصر باعث شد که ما با تفکرات و اوضاع زمانه بیشتر آشنا شویم. از خطرات من در زندان قصر روز عاشورا است که برایم خیلی جذاب بود. اصولا در زندان به همراه داشتن تیغ قدغن است. ولی در تمام بند‌های زندان قصر دکه‌ای وجود داشت که در آن انواع لوازم مورد نیاز مانند تیغ ژیلت به فروش می‌رسید. روز عاشورا تمام بند‌ها را باز کردند تا زندانی‌ها بتواند سینه‌زنی و عزاداری کنند. آن روز عده زیادی از زندانی‌ها وسط موی سرشان را تراشیده بودند تا بتوانند مراسم قمه‌زنی را انجام دهند و چون قمه‌ای وجود نداشت با تیغ ژیلت این کار را انجام دادند. ظهر عاشورا که همه در حیاط جمع بودند یک دفعه فریاد «یا حسینی» گفته شد و تیغ‌های ژیلت ریش‌تراش بالا رفت و روی فرق سر‌ها فرود آمد. بعد از چند دقیقه که به خودم آمدم دیدم زمین را خون فراگرفته است. بعد از این کار پلیس‌ها به زور توانستند تیغ‌ها را از دست زندانی‌ها بگیرند و تمام افرادی که بر سرشان تیغ زده بودند را به حمام ببرند. شب هنگام هم شام غریبان برگزار شد. وقتی این قبیل اتفاقات می‌افتاد چپی‌ها از فرصت استفاده می‌کردند و نامه رد و بدل می‌کردند. یکی دیگر از خاطره‌هایی که از زندان قصر دارم این است که در زندان کسانی که حکم حبس ابد داشتند با خمیر نان، اشکالی مثل بز و گوسفند درست می‌کردند و به زندانی‌های دیگر می‌فروختند. یادم هست که من یکی از این مجسمه‌های خمیری را خریدم و زمانی که همسرم و پسرم به ملاقاتم آمدند این را به پسرم مجید دادم. اول جریان ملاقات هم مجید سرش را آورده بود بین نرد‌ه‌ها و گیر کرده بود. بعد افسر‌ها آمدند و کمک کردند تا با هزار مکافات بالاخره نجات پیدا کرد. وقتی که مجسمه را به مجید دادم او به خیال خودش که یک بز دارد آن را شب در باغچه می‌گذارد تا علف بخورد. زمانی که صبح دوباره به آن سر می‌زند می‌بیند که مورچه‌ها آن را خورده‌اند. به طور کلی ۴ تا ۵ ماه در زندان قصر بودم. یادم است که در زندان هر زندانی را با نام پدرش صدا می‌کردند. مثلا نگهبان داد می‌کشید «حسین عبد‌الله» ملاقاتی! ملاقات‌های آن زمان مثلا الان نبود که خیلی شیک با یک تلفن بتوانی صحبت کنی. همه داد می‌زدند. به قدری همهمه بود که کسی حرف‌های طرف مقابلش را متوجه نمی‌شد. شرایط خیلی بد بود ولی با واسطه افسری که دوست آقای جعفری بود یکسری مزایا دریافت می‌کردیم. برای مثال او برای من، آقای جعفری و شاملو ملاقات خصوصی با خانواده‌هایمان ترتیب می‌داد. منبع: هفته‌نامه آسمان يکشنبه 21 آبان 1391 منبع بازنشر: سایت نشریه الکترونیکی گذرستان - شماره 41

گفت‌و‌گو با رئیس زندان قصر در دهه 40

مهسا جزینی زندانی و زندانبان سابق هم‌محله‌اند. زندانی دیروز، امروز که گاهی از کوچه بالایی رد می‌شود زندانبان را می‌بیند و خوش و بشی می‌کنند. محمد بسته‌نگار اما تنها زندانی‌ای نیست که با زندانبان سابقش چاق سلامتی دارد. زندانبان ‌گاهگاه سری هم به سیدکاظم موسوی بجنوردی در دایرة‌المعارف بزرگ اسلامی می‌زند و می‌نشینند با چند نفر دیگر از زندانیان قدیمی به گپ و گفت. سرتیپ بازنشسته، اصغر کورنگی که متولد ۱۳۰۷ در اصفهان است، دوست نداشته افسر شود. فوق لیسانس حقوق جزایی گرفته بوده و می‌خواست وارد دادگستری شود و به مردم خدمت کند: «ولی به هدایت یکی از مردان بسیار بزرگ زهد و تقوای اصفهان، مرحوم حاج آقا رحیم ارباب از رفتن به دادگستری منصرف شدم و در شهربانی ماندم که بر حسب اتفاق بیشتر خدمتم هم در زندان‌ها بود...» سال ۱۳۲۹ از دانشکده افسری پلیس فارغ‌التحصیل می‌شود و از سال ۱۳۳۲ سر و کارش با زندان‌ها می‌افتد. ابتدا آبادان، بعد شهرهای دیگر و نهایتا گنبدکاووس، همان جایی که با کمک روحانی و معتمدین شهر چهره اسفناک زندان شهر را تغییر می‌دهد و برای زندانی‌ها تخت و کلاس و سرویس بهداشتی و بهداری درست می‌کند. کار‌هایش به چشم تیمسار مبصر، رئیس شهربانی کل می‌نشیند و از آنجا حکمش برای ریاست زندان قصر در سال ۱۳۴۴ صادر می‌شود. کورنگی پیرمرد ۸۴ ساله و خوش مشرب اصفهانی در دولت مهندس بازرگان (زندانی سابقش) هم مدتی معاون شهربانی کل کشور بوده است. او هیچ شباهتی به زندانبان‌هایی که ما می‌شناسیم یا تصور می‌کنیم، ندارد. اگر گفت‌و‌گوی «تاریخ ایرانی» با او که برای نخستین بار پس از سال‌ها بازنشستگی و سکوت انجام شده را بخوانید، به آن پی خواهید برد. *** چه شد که شما در آن سن به عنوان رئیس زندان قصر انتخاب شدید؟ ۳۷ سال به نظر سن کمی برای مدیریت اصلی‌ترین زندان شهر و مهم‌ترین زندان کشور است. - من افسر شهربانی بودم و بعد از انقلاب هم در دولت موقت مدتی معاون شهربانی کل کشور بودم. اگرچه ابتدا دوست نداشتم افسر شهربانی شوم، برای همین به دانشکده حقوق رفتم و فوق ‌لیسانس حقوق جزایی گرفتم. قصد داشتم در دادگستری خدمت کنم ولی به هدایت یکی از مردان بسیار بزرگ زهد و تقوای اصفهان مرحوم حاج آقا رحیم ارباب از رفتن به دادگستری منصرف شدم و در شهربانی ماندم و بر حسب اتفاق بیشتر خدمتم هم در زندان‌ها بود. در ابتدای خدمتم متوجه شدم آنچه در زندان‌ها می‌گذرد، با آنچه در حقوق جزا و فلسفه مجازات خوانده بودم، کمتر تناسب دارد. کمتر می‌دیدم که آن فلسفه و دلایلی که باعث تاسیس زندان شده است در زندان‌های ایران در دهه ۳۰ رعایت شود. قبل از زندان قصر، تجربه حضور در زندان‌های دیگر را هم داشتید؟ - سال ۱۳۲۹ بعد از فارغ‌التحصیلی از دانشکده افسری پلیس وارد خدمت شدم اما شروع کارم در زندان‌ها بعد از سال ۳۲ بود که ابتدا در آبادان و بعد شهرهای دیگر خدمت کردم و در سال ۴۴ هم مسوول زندان قصر شدم. پیش از آن مسئول شهربانی گنبدکاووس بودم، زندان آنجا یک حیاط دو سه هزار متری بود با چند اتاق که وسط آن با نی جدا شده بود و آن سویش اسب‌های کلانتری سوار قرار داشتند. وقتی من این وضعیت را دیدم چون فردی بودم که اعتقادات مذهبی داشتم و هیچ کس را شایسته تحقیر نمی‌دیدم و نمی‌بینم، تصمیم به تغییر وضعیت گرفتم. حضور من همزمان شده بود با روزهای محرم؛ گنبدکاووس یک روحانی داشت که اسمش را نمی‌برم برای اینکه در جریان انقلاب محکوم و گرفتار شد، من او را از زمان دانشکده حقوق می‌شناختم. او در مسجد شیعیان گنبدکاووس در روز عاشورا سخنرانی می‌کرد. رفتم مسجد و یادداشتی به او رساندم با این مضمون که می‌خواهم بعد از شما چند کلمه صحبت کنم. صحبت‌هایش که تمام شد رو کرد به مردم و گفت سروان کورنگی (آن زمان سروان بودم) چند کلمه با شما صحبت دارد. رفتم پای منبر گفتم، شما اینجا جمع شده‌اید که برای انسان آزاده‌ای که می‌خواست جلوی ظلم و تجاوز را بگیرد عزاداری کنید، من می‌خواهم امروز شما را ببرم جایی که ببینید بعد از گذشت ۱۳۰۰ سال از این قضایا، در همین شهر شما یک عده‌ای از مردم زیر ظلم و فشار و ستم قرار دارند، جای خوابیدن ندارند، جای نشستن ندارند، حمام ندارند، بهداشت ندارند. شهر گنبدکاووس آن زمان به واسطه زراعت گندم و پنبه شهر ثروتمندی بود. این شد که ۱۰ تا ۲۰ نفر از جمعیت حاضر در مسجد با من همراه شدند و رفتیم به سمت زندان. یادم هست که باران شدیدی هم می‌بارید. این‌ها دیدند که ۱۸۰ زندانی در چند اتاق مخروبه می‌لولند، به عنوان نکته انحرافی و معترضه بگویم که امروز آن شهری که سال ۱۳۳۹، ۱۸۰ زندانی داشت گویا الان بالا‌تر از ۷ هزار زندانی دارد. مردمی که همراهم آمده بودند خیلی متاثر شدند، یکی دو نفرشان که یکی‌ ترکمن بود و هنوز در قید حیات است، گفت من چقدر کمک کنم تا اینجا درست شود. یادم نیست چقدر پرداخت کرد اما بالاخره همه کمک کردند و ما این زندان را عوض کردیم. کلانتری سوار را از آنجا بردیم. برای زندان یک سالن ساختیم. رئیس سازمان جنگلبانی آن زمان چوب فرستاد، یک کارخانه نجاری هم همت کرد تخت‌های دو طبقه و نیمکت برای ما ساخت و آنجا را به یک آسایشگاه راحت تبدیل کردیم. برایشان حمام ساختیم، منطقه مرطوب بود و اتاق‌هایشان خیلی بو می‌داد. تا پیش از آن مجبور بودیم در ساعاتی حمام عمومی را قرق کنیم و ۴ تا ۵ زندانی با دو مامور بفرستیم حمام، ولی ما با کمک مردم در زندان حمام خوب و آشپزخانه کاشی‌کاری شده، بهداری و کلاس درس ساختیم. رئیس شهربانی کل آن زمان تیمسار مبصر بود، برای بازدید به استان مازندران آمده بود که گنبدکاووس هم آن زمان جزء استان بود. وقتی از زندان بازدید کرد، دید ما آنجا را کاملا متحول کرده‌ایم. تا پیش از آن شناختی از من نداشت. من گزارش کاملی از اینکه چطور شد با کمک اهالی وضعیت زندان را تغییر دادیم شرح دادم. خیلی خوشحال شد و تقدیری از همۀ ما کرد. رفت و سه ماه بعد به من اطلاع دادند که تو رئیس زندان قصر شده‌ای، البته من واقعا دلم نمی‌خواست بروم. مجرد بودید؟ - نه، متاهل بودم با سه بچه. ولی دستور بود و باید عمل می‌شد. سال ۴۴ آمدم تهران و شدم مسوول زندان قصر. زندان قصر بسیار بزرگ ولی مخروبه و به شدت تاثرآور بود. من از تجربه گنبدکاووس استفاده و شروع کردم به عریان کردن وضعیت. یعنی سعی نمی‌کردم که مشکلات را بپوشانم. وضعیت زندان قصر در آن زمان چگونه بود؟ - زندان قصر یک ساختمان ورودی داشت، بعد زندان شماره یک، دو، سه و چهار و نهایتا دارالتأدیب. زندان شماره دو، ۹ بند و حدود سه هزار زندانی داشت. این‌ها زندانیان عادی بودند؟ - بله، ما آنجا هم تحت قرار یعنی کسی که تکلیف قطعی‌اش مشخص نبود و هم محکوم قطعی داشتیم اما هیچ طبقه‌بندی‌ای نبود. یعنی کسی که انسان آبرومندی بود و چکش برگشت خورده بود با کسی که فقرات متعددی جعل و سرقت داشت، در یک بند یا اتاق بودند. زندان شماره یک در زمان رضاشاه توسط مارکوف روسی ساخته شده بود. اما آن زمان واقعا مخروبه بود. برای ۳۰۰ نفر در یک بند فقط چهار توالت وجود داشت، زندانی‌ها مجبور بود ساعت مثلا ۵ صبح بیدار شوند که نوبت دستشویی بگیرند. ساختمان ورودی هم مخروبه قدیمی زمان قاجاری بود یعنی حتی گاهی از سقف اتاق رئیس زندان گچ و خاک می‌ریخت. قبل از شما چه کسی رئیس زندان بود؟ - سرتیپ سیاسی‌پور بود که از افسران خوب شهربانی بود، خیلی هم زحمت کشیده بود اما تازه زندان را رسانده بود به آن وضعی که من تحویل گرفتم. وقتی به زندان قصر رفتم شروع کردم به نامه‌نگاری با جاهای مختلف و پیگیر بودم تا سر و سامانی به زندان بدهیم تا جایی که از وزارت مسکن آمدند و بعد از یک مطالعه اولیه ساختمان اداری را تخریب کردند و آجری کردند، این ساختمان هنوز هم هست. کارهای عمده ساختمانی شهربانی آن زمان دست وزارت مسکن بود. یعنی به طور کامل تخریب و نوسازی شد؟ - بله، ولی بخشی از ساختمان که خیلی قدیمی بود را نگه داشتند و قسمت ورودی و دفتری‌اش را دوباره ساختند. خیلی هم با سرعت، ظرف ۱۴ ماه آماده شد. زمان افتتاح ما از وزیر مسکن و مدیرکل آن و رئیس شهربانی هم دعوت کردیم. در همین خلال تصمیم گرفته شد که آقای هویدا، نخست‌وزیر هم دعوت شود. هویدا هم آمد، ما هم از قبل زندان را آماده کرده بودیم که اگر آقای هویدا آمد و خواست برود داخل زندان را هم ببیند و تصمیم من این بود که حتما برود و ببیند. ما کارگاه و مدرسه هم برای زندان ساخته بودیم که از چهار مدرسه دوتایش آماده شده بود. یعنی قبل از آن در زندان مدرسه نبود؟ - در دارالتأدیب که الان کانون اصلاح و تربیت گفته می‌شود یک کلاس بود و سالن ملاقات زندانیان هم بعدازظهر‌ها تبدیل به یک کلاس می‌شد که تعداد زیادی می‌آمدند برای سوادآموزی ولی چون این‌ها واقعا باید گفته شود و در تاریخ بماند من می‌گویم که آن زمان دکتر هدایتی، وزیر وقت آموزش پرورش دو مدرسه در قصر و دو سه تا هم در قزل‌حصار ساخت، مدرسه علمی و حرفه‌ای که حرفه‌ای برق و مکانیک و... و علمی هم کلاس‌های معمول آموزش پرورش بود. خلاصه آن روز هویدا هم آمد که عکس‌هایش را دارم. رئیس شهربانی به من گفت شما فقط در حد یک خیر مقدم صحبت کن و هیچ چیزی نگو، گفتم چشم، وقتی هویدا آمد رفتم پشت میکروفن و گفتم چون نظامی هستم به من دستور داده‌اند که فقط خیر مقدم بگویم، ولی زندان خیر مقدم ندارد، من از شما تشکر می‌کنم که منت گذاشتید و آمده‌اید از زندان قصر بازدید کنید. به من گفته‌اند که شما از کار‌گاه‌ها و مدرسه بازدید کنید ولی من از شما استدعا می‌کنم که نگاهی هم به زندان عمومی بیندازید. مبصر، رئیس شهربانی آن پشت ایستاده بود، ناراحت شد و وحشت کرد که چطور من می‌خواهم او را ببرم زندان شمارۀ یک. چرا می‌خواستند هویدا زندان شماره یک را نبیند؟ - برای اینکه زندانی‌های عمومی، خطرناک بودند، مثلا فرض کنید یک زندانی که حبس ابد بود و ابایی از هیچ کاری نداشت یک دفعه با یک میخ کوچک ممکن بود به یکی از این رجال حمله کند. قبل از آمدن من وزیر دادگستری آمده بود زندان، آن زمان هنوز شوفاژ و این چیز‌ها نبود، از این چراغ‌های والور استفاده می‌کردند. یکی از زندانیان نفت داخل والور را ریخته بود روی پتو و آن را انداخته بود روی سر وزیر دادگستری و یک کبریت هم کشیده بود که اگر به موقع نرسیده بودند وزیر دادگستری که گویا مرحوم الموتی بود، سوخته بود. اما من قبل از آمدن آقایان چند روزی می‌رفتم با زندانیان صحبت می‌کردم و زندانیان خیلی به من لطف داشتند، هرچه می‌گفتیم می‌پذیرفتند. رفتیم بهشان گفتیم اگر شما بیایید جلو صحبت کنید فایده‌ای ندارد، هر نامه‌ای هم بدهید باز می‌گردانند به ما و از دست آن‌ها کاری برای شما ساخته نیست. گفتم شما نشان دهید که انسان‌های شایسته بخشش هستید، شایسته اینکه در زندان بمانید نیستید، الان نخست‌وزیر و وزیران دادگستری و مسکن و کشور و دادستان تهران و کل و رئیس شهربانی همه هستند، می‌بینند که رفتار شما چگونه است، در نتیجه روی شما حساب دیگری خواهند کرد. وقتی در کمیسیون عفو می‌رویم از شما دفاع کنیم، این موثر خواهد بود که آن‌‌ها هم تحت تاثیر قرار گرفتند و وقتی ما همه را آوردیم در حیاط عمومی که گویا هنوز هست و چمن کاری شده، با یک سوت همۀ دو سه هزار زندانی مرتب ایستادند و هویدا آمد دیدار کرد و بعد هم دید که چند جایگاه ورزشی و بارفیکس و میل و ورزش‌های باستانی و بسکتبال و والیبال درست کرده‌ایم. هنگام بازدید، زندانی‌ها بدون دستبند و پابند بودند؟ - بله. هویدا که آن‌ها را دید میخکوب شده بود، شاید خیلی‌ها تعجب کنند اما همۀ زندانی‌های فهمیده سیاسی این‌ها را می‌دانند چون به آن‌ها منعکس شده بود که هویدا رفته زندان شماره یک بازدید کرده است. در آن زمان که هویدا آمد و آنجا را دید و بعد هم خواسته‌های ما را شنید، متاثر شد، به دکتر قاضی، معاون وقت سازمان برنامه گفت این پول‌هایی که اینجا و آنجا خرج می‌کنی باید به اینجا هم برسی و زندان شماره یک را درست کنی. یادم هست به هویدا گفتیم می‌خواهیم یک کارگاه فلزکاری، چاپ و پارچه‌بافی که پارچه لباس زندانی‌ها را تهیه کند داشته باشیم و همه این خواسته‌های ما در زندان شماره یک با مبلغی محدود آماده شد. هویدا دستور داد و شبانه روزی با سرعتی بالا در دو شیفت در زندان کار انجام می‌شد، یعنی یک عده تا ۷-۶ و عده‌ای از آن ساعت تا ۱۲ شب کار می‌کردند و نهایتا زندان مرتبی با اتاق و سرویس بهداشتی درست شد. هویدا دستور داد بودجۀ همه این‌ها از سوی سازمان برنامه تامین شود و نماینده‌ای در راس هیاتی که به اصطلاح بنگاه تعاون و صنایع زندانیان بود، تعیین شد که کار‌ها را پیگیری کند. این بنگاه تعاون یک موسسه حقوقی و کارش تولید کار و فعالیت حرفه‌ای در زندان‌ها بود. در نهایت زندان قصر شد مجموعه‌ای از کارگاه‌های حرفه‌ای - علمی، حتی ما کلاس تنبک، نی، ویولن، آواز و نقاشی دائر کردیم. بهترین نقاشی آن زمان که مربوط به یک مراسم رسمی (تاجگذاری فرح) بود، به طول ۴ و عرض ۲ متر در زندان کشیده شد. من الان نمی‌دانم این نقاشی کجاست؟ زندانی‌ها این نقاشی را کشیده بودند؟ - یک زندانی به اسم هوشنگ پیمان، این نقاشی را از روی عکس مراسم که پشت مجله پاری ماچ چاپ شده بود کشید. اتهام آقای پیمان گویا جاسوسی بود و الان خارج از کشور است و نقاش معروفی است. یادم هست کتابچه‌ای هم برای نقاشی‌اش درست کرده بود. اولش زندانی‌ها با بی‌میلی و ناراحتی سر کلاس‌ها و کارگاه‌ها حاضر می‌شدند، بعد با شوق می‌رفتند چون ۲۵ درصد از دستمزدشان به خودشان، ۲۵ درصد به خانواده، ۲۵ درصد حساب پس‌انداز و ۲۵ درصد به صندوق بنگاه تعاون و صنایع زندانیان واریز می‌شد که قانونی بود و الان هم هست و شخصیت حقوقی دارد. ما کارگاه قالی‌بافی، فلزکاری، نجاری، خیاطی، چاپ، جوراب‌بافی و کفش پلاستیکی راه‌اندازی کردیم. همۀ کفش و دمپایی پلاستیکی زندانیان کل کشور در کارگاهی در زندان قصر تهیه می‌شد؛ ۱۰ تا ۱۲ کارگاه داشتیم. به پیشنهاد وزارت کار همایشی برگزار کردیم به اسم اشتغال بعد از زندان. آئین‌نامه‌ای نوشتند که وزارت کار مکلف بود به کارخانجات ابلاغ کند که در قبال هر چند نفر زندانی یک زندانی آزاد شده را به کار گیرد. ما هم تضمین می‌کردیم. اقلا من ۱۰۰ زندانی در این گاراژ‌ها سر کار گذاشتم، چهار سال و خورده‌ای که در زندان قصر بودم خیلی سختی کشیدم ولی می‌توانم ادعا کنم به اندازه ۲۰ سال کار شد، نه تنها من بلکه ۶۰ افسر آنجا همه فداکاری می‌کردند. یادم هست که همۀ کاشی‌کاری و بنایی و نجاری زندان و آشپزخانه و سرویس بهداشتی‌اش را خود زندانیان با دستمزد کم انجام دادند. داستان زندان قصر را اگر بخواهم برای شما تعریف کنم ساعت‌ها طول خواهد کشید. زندان نمونه‌ای از افراد جامعه است حالا شاید نمونه بد جامعه باشند اما به اعتقاد من این‌ها نمونه بد نبودند، خیلی‌ها بخاطر یک حادثه یا تاثیرات محیط پایشان به زندان کشیده شده بود. من می‌گفتم همۀ ما مسئولیم، از پاسبان سر کوچه تا معلم مدرسه. وقتی هر یک از ما تکلیفمان را انجام ندهیم جایی آسیب و خرابی به بار می‌‌آید. اما یک نتیجه می‌خواهم بگیرم و آن اینکه در اثر این اقدامات، آمار جرائم بیرون زندان به شدت پایین آمده بود، یعنی یک زندانی که آزاد می‌شد کمتر امکان داشت دوباره برگردد. دلیلش هم این بود که ما از برجسته‌ترین خطبا و سخنرانان اجتماعی مثل دکتر محسن نصر، معاون وزیر کشور و استاد دانشگاه و ابراهیم خواجه نوری در زندان استفاده می‌کردیم که شاید این‌ها از نظر سیاسی گرایشاتی داشتند، یا به جایی متصل بودند اما من چون خودم سیاسی نبودم، در پی این چیز‌ها هم نبودم و از تخصص آن‌‌ها استفاده می‌کردم. آقای شریعمتداری از اوقاف می‌آمدند صحبت می‌کردند. من خودم هم هفته‌ای یک ‌بار از بلندگوی زندان برایشان سخنرانی می‌کردم. کتابی دارم نوشته جان دیوئی آمریکایی و ترجمه مشفق همدانی. نوشته است که شما خیلی بهتر از آن هستید که خیال می‌کنید و این کتاب خیلی در روحیه زندانی‌ها تاثیر گذاشت، چون کسی که زندانی می‌شود نخستین تاثیر زندان بر او افسردگی است، دچار حس گناهکاری می‌شود، بله گناهکار هست اما این حس ر‌هایش نمی‌کند. احساس خفت و خواری و شرمندگی ر‌هایش نمی‌کند در حالی که باید او را از این حالت نجات داد. کتاب را از بلندگو برایشان می‌خواندید؟ - نه من از روی کتاب نمی‌خواندم. بر اساس نوشته‌های کتاب برای زندانی‌ها سخنرانی می‌کردم. من کلاس وعظ و خطابه دیده بودم، می‌توانستم صحبت کنم و شنونده را تحت تاثیر قرار بدهم. آنجا برای من هم کلاس بود، هم تمرین و هم خدمت. به قدری آمار جرائم داخل زندان پایین آمده بود که ما مشکلی نداشتیم. آئین‌نامه زندان می‌گفت رئیس زندان می‌تواند در صورت تخلف زندانی را تنبیه کند اما من این قانون را تمام قوا تغییر دادم. گزارش دادم که این کار درستی نیست، چون هر رئیس زندانی بیاید ممکن است تحت تاثیر آن موقعیت و قدرت دست به هر کاری بزند. فردی بود به نام آقای دکتر غفوری که اگر هنوز زنده است خدا حفظش کند، دادیار زندان‌ها بود. با همت و کمک او، ما بالاسری‌ها را وادار کردیم آئین‌نامه جدیدی تهیه شود به نام آئین‌نامه انضباطی زندان که اعضایش شامل یکی از زندانیان و رئیس زندان بود که این‌ها شور می‌کردند که چه تنبیهی برای زندانی در نظر گرفته شود. پس خود زندانی در نوع تنبیهی که برای هم‌بندش تعیین می‌شد نقش داشت؟ - بله خود زندانی‌ها یک نماینده انتخاب می‌کردند و می‌فرستادند در این شورا. پس یک کار صنفی و دموکراتیک بود واقعا. - بله دقیقا. بعد من فکر کردم که باید نام زندان را تغییر دهیم. این اسم هم برای خود زندانی و هم خانواده‌اش آزاردهنده است. ما اسم زندان را گذاشتیم ندامتگاه و اسم زندان‌های داخلی را گذاشتیم اندرزگاه. عکسی هست مربوط به دهه ۵۰ از نمای بیرونی زندان قصر که روی سردر آن نوشته شده است «ندامتگاه مرکزی». پس چنین سرگذشتی داشته این اسم؟ - بله اولین بار در سال ۱۳۴۶ ما این سنگ بنا را گذاشتیم. به ما گفتند نمی‌شود، چون در قانون جزا اسم زندان آمده، ما گفتیم اشکالی ندارد ما در قانون می‌نویسیم ندامتگاه‌‌ همان زندان سابق است و این کار را هم کردیم. به هر صورت این مجموعه زندان عمومی نتیجه بسیار خوبی داشت. من اواخر سال ۴۹-۵۰ که زندان قصر را ترک کردم، ۲۰ درصد اصلاح داشتیم. این ادعا نیست، آمار است. من حاضرم نشان بدهم که ما این تعداد زندانی داشتیم و با افزایش جمعیت باید میزان جرایم این مقدار افزایش می‌یافت که نیافته بود. میزان نزاع‌های داخل زندان به شدت کم شده بود. سال ۱۳۴۶ جشن تاجگذاری برگزار شد و یک قاعده‌ای بود که تا ۹ آبان - روز تولد ولیعهد- کسانی که مثلا حکم حبس ابد داشتند به جز کسانی که شاکی خصوصی داشتند یا محکومان مواد مخدر در حجم بالا، اگر مقدار معینی از حبسشان (مشخص شده بود چه میزان) را پشت سر گذاشته باشند، آزاد می‌شدند. روزی که قرار بود این‌ زندانیان آزاد شوند، حدود ۴۵ نفرشان نرفتند. افسر نگهبان شب زنگ زد به من که این‌ها در باغ زندانند و نمی‌روند، گفتند ما می‌خواهیم با فلانی ملاقات کنیم بعد برویم. شب آن‌ها ماندند. صبح که رفتم سوال کردم چرا نمی‌خواهید بروید، گفتند مگر تو به ما نگفتی که ما انسانیم و جامعه مسئولیت دارد که ما الان اینجا هستیم؟ حالا ما می‌خواهیم آدم شویم، کار به ما بدهید. من دوستی داشتم به اسم تیمسار حسین رزم‌آرا که مرد بسیار شریف و مدیرعامل شرکت واحد بود. با رزم‌آرا، نخست‌وزیر سابق نسبت داشت؟ - نه اصفهانی بود، فامیلش میرمحمدصادقی بود، بعد تغییر داده بود به رزم‌آرا. رفتم نزد او گفتم فلانی این تعداد زندانی هستند که آزاد شده‌اند و گرفتارند، شغلی ندارند، زن و بچه هم دارند. اگر می‌توانی برایشان کاری دست و پا کن، او هم آن‌ها را گذاشت سر کار. روز‌ها محوطه را تمیز می‌کردند و شب‌ها اتوبوس‌ها را. یک روز به من گفت تو با این‌ها چه کرده‌ای؟ گفتم چطور؟ گفت این‌ها یک دوزاری شب کف اتوبوس پیدا کنند، می‌آورند به نگهبانی تحویل می‌دهند. یعنی کسی که از دیوار مردم می‌رفت بالا این طور درست شده بود. این نتیجه تربیت صحیح و برخورد صحیح است. با خشونت نمی‌شود کسی را اصلاح کرد. ما در زندان عمومی توفیق خوبی پیدا کردیم. تابلویی ۱۲ در ۱/۵ متر درست کرده بودیم، در ورودی زندان روی چهارپایه قرار دادیم و نوشتیم این ندامتگاه شامل آموزشگاه‌های علمی و کارگاه‌های علمی است، یعنی زندان آموزش و کار علمی است نه تنبیه. گفتم در همۀ سالن‌های زندان آن کلام گاندی را بزرگ بزنند که «من از گناه نفرت دارم نه از گناهکار»؛ هنری هم نکرده بودیم، قدمی که می‌توانستیم را برداشتیم. من حاضرم در مرجعی ثابت کنم که یکی از دلایل افزایش زندانی‌ها نبود زندانبان صالح است. البته بعد از انقلاب هم آقای سرحدی‌زاده، مسوول زندان‌های کشور از من دعوت به همکاری کرد اما قبول نکردم. در زندان قصر بند زنان هم داشتید؟ - نه بند زنان پشت شهربانی بود و علی‌رغم اینکه زیرنظر کل زندان‌ها بود اما مسئولیتش هیچ وقت با من نبود. البته بعد که معاون کل زندان‌ها شدم چند باری برای بازدید رفتم اما خیلی کم، دلایل زیادی داشت یکی اینکه دیدن بچه شیرخواره که آنجا همراه مادرش زندانی بود من را دیوانه می‌کرد و شب تا صبح خوابم نمی‌برد. وضعیت ملاقات‌ها چگونه بود؟ آن زمان ظاهرا هنوز ملاقات‌ها کابینی نبود، درست است؟ - در همۀ زندان‌های شماره یک، دو، سه و دارالتأدیب در تمام طول هفته از صبح تا ساعت ۲ بعدازظهر ملاقات آزاد بود. وسط سالن ملاقات هم اتاقی بود که وسطش میله داشت و یک پاسبان هم ایستاده بود و همه همزمان صحبت می‌کردند و همهمه می‌شد. ۲۰۰ نفر آن طرف، ۲۰۰ نفر این طرف. من یک بار، سه چهار ماه رفتم زندان‌های اروپا را دیدم، بعد آمدم و درخواست کردم از طریق سازمان برنامه و به دستور هویدا، در اتاق ملاقات زندانیان شیشه و گوشی تلفن گذاشتند. به کسانی که می‌دیدیم گرفتاری دارند یا تاجر و کاسب یا کارمند دولت بودند ملاقات حضوری می‌دادیم که حتی در این ملاقات‌ها خیلی‌ها فرار می‌کردند ولی خب بعدا آن‌ها را می‌گرفتیم، خیلی‌ها هم خودشان بعدا برمی‌گشتند. چطور در ملاقات‌های عمومی فرار می‌کردند؟ - یک مورد یادم هست یکی از زندانیان که کاشی‌کار خوبی بود و همه آشپزخانه زندان را کاشی کرد، دو جلسه ملاقات حضوری گرفت. در جلسه دوم با چادر اضافی همسرش و یک ورقه ملاقات که از جایی به دست آورده بود، توانسته بود از زندان فرار کند. خیلی وقت‌ها زندانی‌هایی که آزاد شده بودند به ما خبر می‌دادند و نشانی کسی که فرار کرده بود را می‌دادند. داستان زندانیان عادی خیلی زیاد است اما من در حد خلاصه برای شما گفتم. البته من خاطراتم را نوشته‌ام ولی می‌دانم کسی نمی‌خواند، من هم منتشرش نمی‌کنم.(با خنده) یکی از این خاطرات درباره بازداشت خودم در سال ۴۷ بود که من را ۲۹ روز در انفرادی محبوس کردند. چرا؟ - چون به زندانیان سیاسی کمک کرده بودم. یعنی شما خودتان رئیس زندان بودید و همزمان زندانی هم شدید؟ - بله به من گفتند که شما به زندانیان سیاسی ملاقات حضوری داده‌اید، یا این‌ها توانسته‌اند نامه به بیرون بفرستند یا شما بهشان اطلاع داده‌اید که در بند میکروفون نصب شده است. بله آقای بسته‌نگار هم به آن اشاره کردند که میکروفن‌هایی که در زندان نصب شده بود را از جا درآوردند. - گفت من بهشان اطلاع داده بودم؟ اشاره مستقیمی به شما نکردند. - من به آقایان طالقانی و بازرگان و دکتر سحابی شبی که از برازجان به زندان قصر برگشتند گفتم حواستان جمع باشد، اینجا در بند شما میکروفن و ضبط‌ صوت کار گذاشته‌اند. آقای دکتر شیبانی و مرحوم عزت‌الله سحابی هم بودند. می‌شود قضیه شنود را از ابتدا تعریف کنید؟ - اعضای نهضت آزادی که از تبعید برازجان بازگشتند تهران، رفتم زندان شماره ۴ نزد آقایان بازرگان، دکتر شیبانی، سحابی و کاظم سامی، بهشان گفتم که در اتاق‌های شما میکروفن و ضبط ‌صوت کار گذاشته‌اند، حواستان جمع باشد حرف‌هایی نزنید که احیانا به ضررتان باشد. آن‌ها هم نامردی نکردند تمام میکروفن‌ها را از کار انداختند. این‌ها را بعد در شهربانی به من گفتند، وقتی من را گرفتند بردند در اطلاعات شهربانی به من گفتند از یک سال قبل ۲۴ تا از این میکروفن‌ها را از خارج سفارش داده بودند و ۸ تا از این‌ها را در زندان شماره ۴ کار گذاشته بودند که هر ۸ تا را از کار انداختند. یعنی شما اقرار کردید که قضیه شنود میکروفن‌ها را لو داده‌اید؟ - نه، نگفتم ولی گفتم که من به این افراد علاقه‌مندم و کمکشان کردم و می‌کنم. چون به مملکتم علاقه‌مندم و این‌ها را سرمایه‌های مملکتم می‌دانم که حتی گفتم سعی من این بوده که دشمنان مملکتم را کم کنم و حاضرم ثابت کنم که کرده‌ام. این‌ها اگر اعتصاب کنند من بروم بگویم که اعتصاب را بشکنید، می‌شکنند. یادم هست که آن‌ها خیلی وقت‌ها شعار می‌دادند، اما بعد از آن یک شعار هم ندادند در حالی که آن‌ها با شعار خودشان را نشان می‌دادند. بعد گفتند ما رسیدگی کردیم و ثابت شده است تو رابطه عاطفی با این‌ها داری، گفتم بله. ما مسلمانیم و من اصولا آدمی عاطفی هستم. تیمسار مبصر که خدا رحمتش کند، بعد از یک ماه آمد نزد من و گفت کورنگی آن حرفی که تو گفتی دشمنان مملکتت را با این کار کم کرده‌ای را من در گزارشی که به عرض شاه می‌رساندم منتقل کردم، گفتم این افسر تقصیر نداشته و با این‌ها رابطه عاطفی داشته و متدین هم هست و با این رابطه‌اش موجب شده زندان سیاسی بی‌سر و صدا و آرام شود و گفته من با این کار دشمنان مملکتم را کم کرده‌ام. مبصر گفت: شاه بلند شد قدمی زد، سرش را تکان داد و گفت مبصر حرف بی‌جایی نزده است. شما بعد از تبعید زندانیان عضو نهضت آزادی به برازجان، به زندان قصر رفتید؟ - بله، حتی در بازگشت آن‌ها از برازجان به زندان قصر من نقش زیادی داشتم، شاید آقای بسته‌نگار خبر نداشته باشد اما مرحوم سحابی و بازرگان خبر داشتند. بازدیدی از زندان برازجان می‌شود و گزارش می‌دهند که وضع این زندانیان در آنجا خوب نیست، شاه درحالیکه داشت به سفر خارجی می‌رفت، این گزارش را به او دادند. شاه هم از شهربانی گزارش می‌خواهد و بعد هم دستور می دهد که زندانیان برگردند اما خواسته ساواک این بود که هر یک از ‌آن‌ها که حدودا ۴۵ نفر بودند، در یک استان خوش آب و هوا پخش شوند. اما آقای نصرت‌الله امینی که شهردار دوران مصدق و با من دوست بود، به من گفت شنیدی می‌خواهند زندانیان برازجان را بیاورند، گفتم آره، گفت ما داریم بیرون فعالیت می‌کنیم که همه را بیاوریم تهران اما مخالفت‌هایی می‌شود، تو هم تلاشت را بکن. خب من هم علاقه‌مند و وفادار به دولت مصدق بودم. سیاسی نبودم اما می‌دیدم که تنها کسی بود که زمینه حقوق عمومی را در جامعه برای مردم فراهم کرد. من متوجه شدم که هیاتی در شهربانی مسئول بازگرداندن آن‌هاست. رئیس شهربانی تیمسار مبصر بود. آن زمان آقای طالقانی در زندان شماره ۴ بود و همراه بقیه به برازجان تبعید نشده بود. اینجا هم ما با خانواده آقای طالقانی در تجریش همسایه بودیم. خانه اعظم خانم و بچه‌هایش یک خانه با ما فاصله دارد. آقای طالقانی به این خانه زیاد آمده بود و من هم خانه ایشان زیاد رفته بودم. وقتی می‌خواستیم به مکه برویم، با همسرم رفتیم پیش او برای حساب کتاب خمس و... یادم هست آقای طالقانی به من گفت یک کاری بکن این‌ها بیایند تهران، رفتم نزد تیمسار مبصر گفتم این زندانی‌ها اگر پراکنده شوند، ممکن است آن شهرستان را به هم بریزند، مبصر خیلی باهوش بود، گفت حرفت را بزن، حرف واقعی‌ات این نیست. من این شعر سعدی را برایش خواندم که «هر که شاه آن کند که او گوید/ حیف باشد که جز نکو گوید». شاه گفته است که این‌ها را بیاورید، این‌ها اگر بروند جاهای دیگر، خانواده‌ها برای ملاقاتشان دچار مصیبت می‌شوند. مبصر گفت جا نداریم، گفتم ما جا داریم، گفت کجا؟ گفتم همین شماره ۴ را من آماده می‌کنم. ما آمدیم و تعدادی را جابجا و زندان را تعمیر و نقاشی کردیم، سرویس بهداشتی‌اش را آماده کردیم. ولی آن روزهای آخر می‌دیدیم که مدام آقایانی کیف به دست می‌آیند و می‌روند. زنگ می‌زدند که یک روز آقای خوش‌صفت می‌‌آید، روز بعد آقای خوش‌اخلاق می‌آمد، روز دیگر نیکوصفت می‌آمد. این اسم‌های مستعار ساواکی‌ها بودند...می‌گفتند برای سیم‌کشی اتاق می‌آیند، یک روز یکی از پاسبان‌های برج نگهبانی به من گفت این‌ها زیر شیروانی دارند یک کارهایی می‌کنند، ما دقت کردیم دیدیم چیزهایی دارند نصب می‌کنند. بعد از اداره اطلاعات آمدند گفتند یک اتاق می‌خواهیم کنار زندان شماره ۴. از ساواک؟ - نه اطلاعات شهربانی، ما با ساواک بطور مستقیم ارتباطی نداشتم. واقعیتش این قدر ازشان متنفر بودم که اگر یک ساواکی هم می‌دیدم حتی اگر قوم و خویشم بود، نمی‌توانستم با او سلام و علیک کنم، چون با مردم‌آزاری مخالف بودم. دلم می‌خواست برای کسانی که به عنوان بازجو هستند، یکی دو جلسه حرف بزنم، بگویم حالا کسی اگر اشتباهی کرده، با قهر و کتک درست نمی‌شود، این رسوب می‌کند و کینه می‌شود. خلاصه در دارالتأدیب یک اتاق به آن‌ها دادیم که به زندان شماره ۴ چسبیده بود. این‌ها سیم‌کشی کرده بودند به آن اتاق و یک ضبط‌ صوت گذاشته بودند، هفت یا هشت تا نوار هم داشت که وقتی کسی حرف می‌زد نوار شروع به کار می‌کرد. یک افسر ساده‌ای هم بود که به او تعلیم داده بودند، یک کیف سامسونت بزرگ دستش بود، می‌گفتند مکلف هستی صبح به صبح این نوار‌ها را برداری ببری شهربانی و هشت تا نوار رزرو را به جای آن‌ها بگذاری.‌‌ روزی که زندانی‌ها از برازجان به قصر آمدند، آقای علی اردلان در خاطراتش نوشته است تنها زمانی بود که به ما نگفتند خودتان اثاثیه‌تان را بغل کنید بروید. من نگذاشتم این‌ها پیاده بروند، با اتوبوس رفتند تا جلوی در زندان شماره ۴، بعد به کارگر زندان گفتم اثاثیه این‌ها را حمل کند و ببرد. من این‌ها را افرادی کم‌نظیر در درستی و تقوا می‌دیدم. آقای طالقانی هم خیلی هیجان‌زده بود که این‌ها دارند برمی‌گردند. گویا همراه آن‌ها عده‌ای از افسران حزب توده هم برگشتند. - بله، آقای عمویی و کی‌منش بودند. بعد از ساعت ۱۰ شب بود که برگشتند. غیر از اعضای جبهه ملی و نهضت آزادی‌، دیگران هم بودند مثل توده‌ای‌ها، اعضای حزب ملل اسلامی‌ها، موتلفه‌ای‌ها و... از آن‌ها چه خاطره‌ای دارید؟ - از حزب ملل اسلامی آقای کاظم موسوی بجنوردی، سرحدی‌زاده، حجتی کرمانی، تفرشی و...حدودا ۵۶ نفر بودند. آقای بجنوردی بعد از انقلاب من را به عنوان بازرس هیات امنای دایرة‌المعارف بزرگ اسلامی انتخاب کرد و من ۱۲ سال با آن‌ها همکاری داشتم. هنوز هم رفت و آمد دارم و آشنایی ما از‌‌ همان زمان زندان است. آقای بجنوردی محکوم به اعدام بود، اما در دادسرای ارتش موقع قرائت حکم، این‌ها شعاری که در جنگ بدر داده می‌شد را می‌خواندند، برای همین منشی دادگاه نمی‌توانست رای را بخواند. به همین دلیل آمدند در زندان و به من گفتند تو که روابطت با این‌ها خوب است، صحبت کن که بتوانیم رای را بخوانیم، ما هر چه با آن‌ها حرف زدیم، موافقت نکردند. بالاخره رفتیم سالن سخنرانی زندان قصر. زندانی‌ها گفتند اول ما نمی‌ایستیم، می‌نشینیم، بعد هم عبارت «به نام نامی اعلیحضرت شاهنشاه» را جلوی ما نگویند، بروند آن پشت بگویند. این شد که منشی دادگاه که می‌خواست رای را اعلام کند رفت آن پشت گفت به نام نامی... و بعد آمد داخل و شروع کرد حکم را خواند. یک احترام متقابل خاصی بین ما و زندانیان سیاسی برقرار بود. تیمسار مبصر شب عید سال ۴۵ آمد زندان برای بازدید. من گفتم بیا زندانی‌های سیاسی را هم ببین. گفت نه، نه. من می‌فهمیدم ترسش این بود که بهش اهانت شود. اما من بردمش زندان شماره ۴، وقتی وارد شدیم آقایان مشغول کارهای خودشان بودند، یکی گوشه ایوان ایستاده بود، چند نفر راه می‌رفتند.. ما رفتیم جلو زیاد استقبالی نکردند. آقای بازرگان جلو در اتاق داشت می‌آمد بیرون، تیمسار را دید. تیمسار سلام علیک کرد و ایستادند به صحبت، بعد همه جمع شدند دورشان. مبصر گفت ما وظیفه‌مان نگهداری آقایان است، وظیفه دیگری نداریم. آقای طالقانی گفت چون این آقای کورنگی را گذاشتی در اینجا، ما این حرف شما را قبول داریم. من وقتی رسیدم جلو در زندان دست آقای طالقانی را بوسیدم. در این مدت ساواک به زندان ۳ و ۴ رفت و آمدی نداشت؟ - چرا، آن‌هایی که در دادگاه بدوی محکوم شده بودند را برای تجدیدنظر می‌بردند، ولی برای بازجویی و بازپرسی نمی‌رفتند. یک اتاق جدا از هم بود که اگر کاری داشتند می‌آمدند آنجا. درباره کمون‌هایی که در زندان بود چه خاطرات یا اطلاعاتی دارید؟ - این‌ها بیشتر مال چپی‌ها بودند که کمون داشتند. توده‌ای‌ها و چپی‌ها با هم اختلاف داشند، چند دسته و گروه شده بودند. یادم هست عمویی در خاطراتش نوشته که زمان جشن تاجگذاری شاه، کورنگی ما را احضار کرد و گفت اگر شما اصلاحات و انقلاب سفید را تایید کنید، در کمیسیون عفو به شما بخشودگی می‌دهند، ما گفتیم چیزی که ندیده‌ایم، تایید نمی‌کنیم. ایشان (کورنگی) گفت من فقط یک پیغام دادم به شما، هر جور می‌خواهید مختارید عمل کنید. آقای بازرگان در خاطراتش در ۹ صفحه این را نوشته است. آقای منتظری هم نوشته که باقی‌مانده مدت زندان، مرا بردند زندان شماره ۳ که با امانی، عسگراولادی، حجتی و... هم‌بند بودیم. خواستم آنجا بمانم اما بعد از موافقت سرهنگ کورنگی رئیس زندان که نسبتا ملایم بود، من به زندان شماره ۴ رفتم. در‌‌ همان خاطراتش مصاحبه‌کننده سوال می‌کند مگر با اختیار شما بوده است که کدام بند بروید، جواب می‌دهد که رئیس زندان می‌خواست احترام کرده باشد به من گفت به هر بندی می‌خواهی برو. آقای بسته‌نگار می‌گوید زمانی که آقای طالقانی می‌خواسته با مهدی عراقی دیدار داشته باشد، شما اجازه داده‌اید از زندان شماره ۳ بیاید زندان شماره ۴، یک روز با هم ملاقات حضوری داشته باشند. این درست است؟ - زمانی که مادر حاج مهدی عراقی در بیمارستان مهر بستری بود به من گفت که مادرم مریض است و من حبس ابدی هستم و شاید تا آخر عمرم نتوانم مادرم را ببینم، می‌شود کاری کنید که من بروم ملاقاتش؟ من گفتم خودت را به قلب درد بزن و به دکتر زندان هم گفتم بنویس برود به بیمارستانی مجهز. قاعدتا باید می‌رفت بیمارستان شهربانی، اما چون آن زمان بیمارستان مهر خیلی مجهز بود او را با یک افسر فرستادم به آن بیمارستان. رفت آنجا مادرش را ملاقات کرد و درباره ملاقات با آقای طالقانی هم بله، راحت دیدار کردند. از رمضان یخی که در دار و دسته شعبان بی‌مخ بود و ظاهرا ابتدا در زندان شماره ۴ قصر بوده، خاطره‌ای دارید؟ - من آن‌ها را از زندان شماره ۴ خارج کردم. قبلش دستور ساواک بود که در بند زندانیان سیاسی باید عده‌ای از اراذل اوباش باشند. رمضان یخی، اصغر جهانگرد و مهدی بلیغ و قاسم کردی از لات‌های جنوب شهر بودند. زندانیان سیاسی را اذیت می‌کردند؟ - اذیت نه، ولی خب مثلا ایستاده ادرار می‌کردند یا اینکه باد گلو می‌زدند. بودن این‌ها با این رفتار در کنار عده‌ای تحصیلکرده مذهبی، آزار بود دیگر. گویا زندانیان سیاسی در نخواندن سرود شاهنشاهی هم آزاد بودند و به جای آن «ای ایران» را می‌خواندند و ممانعتی هم نمی‌شده است. - بله، مشکلی نبود. ما هیچ وقت وادارشان نکردیم که کاری بکنند. نامه‌نگاری‌هایشان چطور؟ یکی از گرفتاری‌های ما این بود که زندانیان سیاسی نامه‌نگاری کرده بودند به خارج از کشور و جاهای مختلف. یکی از سوال‌هایی که در آن ۲۹ روز بازداشت از من شد این بود که این نامه‌ها چطور خارج شده است. به نظر خودم که نتیجه‌‌ همان ملاقات‌ها بود. گویا زمانی هم پول برای سازمان آزادیبخش فلسطین ارسال کرده بودند. در جریان هستید که چطور این پول خارج شد و به دست آن‌ها رسید یا نه؟ - بله هر کاری که می‌خواستند می‌کردند، ولی ما به روی خودمان نمی‌آوردیم. به جز آن ۲۹ روز دیگر تحت فشار نبودید یا به خاطر همکاری‌هایی که با زندانیان سیاسی می‌کردید بازخواست نشدید؟ - تیمسار مبصر خیلی به من محبت داشت و خودش می‌گفت من اگر بخواهم تو را جابجا کنم وضعیت زندان به هم می‌خورد. می‌دانید من اصلا دلم نمی‌خواست که یک افسر باشم، می‌خواستم یک انسان باشم و سعی‌ام این بود که از حدود انسانیت خارج نشوم. درباره زندان شماره ۲ و ۳ صحبتی نکردید، در حالی که گویا در شماره ۳ هم زندانیان سیاسی نگهداری می‌شدند؟ - بله، زندان شماره ۳ و ۴ متعلق به سیاسی‌ها بود. زندان شماره ۲ چطور؟ - پیش از حضور من، افسران سازمان نظامی حزب توده در زندان شماره ۲ نگهداری می‌شدند. همان زندانی که از آن فرار کردند؟ - نه، آن‌ها از زندان شماره ۴ فرار کردند که همان زمان ساخته شده بود و دست ارتش بود. در دوره ما شماره ۲ زیر نظر خودمان بود و به زندانیان قاچاقچی و معتاد اختصاص یافته بود که قرنطینه داشت. ما آنجا خیلی از افراد مشهور را داشتیم. مثلا یک نوازنده معروف بود که من خیلی دوستش داشتم و الان فوت شده، برای همین اسمش را نمی‌آورم. اما زندان شماره ۴ طبقه‌بندی نداشت. ما سال‌های آخر طبقه‌بندی را در زندان‌های عمومی اجرا کردیم. زندان شماره ۳ و ۴ شبیه یک خانه بود که یک حیاط داشت و چند تا اتاق این طرف و آن طرفش بود، خیلی شمایل زندان نداشت. در زندان‌های شماره ۳ و ۴ در زمان شما حدودا چه تعداد زندانی سیاسی وجود داشت؟ - ۳۰۰ تا ۴۰۰ نفر محکوم بودند. ما زندانی تحت قرار نداشتیم اما حکم بدوی داشتیم. تحت قرار‌ها در ساواک بودند. ما زندانی‌های سیاسی را بر اساس نوع جرم تفکیک نمی‌کردیم. بیشتر بر اساس علاقه خودشان جابجا می‌شدند. یکی از کارهایی که ما در زندان سیاسی کردیم این بود که این زندانیان مرتب شعار می‌دادند. وقتی کسی وارد می‌شد «مرگ بر شاه» می‌گفتند و وقتی کسی آزاد می‌شد همین طور شعارهای تند می‌دادند. این‌ها را ساواک گزارش می‌کرد و به ما نامه می‌نوشت که باید جلوی این مساله گرفته شود، ولی کاری نمی‌شد کرد. زندانی بودند شعار هم می‌دادند. شروع کردیم به صحبت کردن با آن‌ها، به خصوص با نمایندگانشان که ما باید شما را اینجا نگهداری کنیم، کاری دیگر نمی‌توانیم بکنیم اما روی ما فشار می‌آورند، این روی شما هم تاثیر دارد و سختگیری‌ها را بیشتر می‌کند. نمایندگان آن‌ها دکتر عباس شیبانی، مهندس سحابی و آقای کاظم سامی بودند و خواسته‌های زندانیان را منتقل می‌کردند. هم نمایندگان زندان شماره ۳ بودند و هم ۴؟ - نه این‌ها فقط در زندان شماره ۴ بودند. اما ما هر تصمیمی که می‌گرفتیم هم مربوط به زندان شماره ۳ بود و هم شماره ۴. این نماینده‌ها آمدند پیش من، ازشان سوال کردم چه می‌خواهید؟ گفتند ما می‌خواهیم خودمان غذای روزانه‌‌مان را درست کنیم. آشپزخانه تا زندان شماره ۴ خیلی فاصله داشت، دیگ غذا را می‌گذاشتند داخل فرغون، تا می‌بردند سرد می‌شد و این چربی‌ها ماسیده بود روی آن و اصلا قابل خوردن نبود. گفتم ما چه کار کنیم برای شما؟ درخواست کردند که ملاقات‌هایشان بازتر شود. مثلا اگر ملاقات حضوری دارند، زمانش بیشتر شود یا مراسمی که می‌خواهند را برگزار کنند، مثلا مراسم شب میلاد امام رضا که قبل از آن نمی‌گذاشتند برگزار کنند. یعنی زندانیان عادی چنین درخواست‌هایی نداشتند؟ - نه زندانی عادی اصولا خودش حس می‌کند که خطا کرده است. زندانی سیاسی مدعی است که حکومت خطا کرده است؛ این فهمیده است، فاضل است، کسی است که خودش مکتب و فکر دارد. با یک زندانی سیاسی نمی‌شود و نباید مثل زندانی عادی رفتار کرد. در نتیجه من با این آقایان صحبت کردم، فکر کردیم که چه کار کنیم. این بود که ملاقات‌هایشان را سهل‌تر کردیم، مثلا در باغ یا اتاق افسر نگهبان یا زیر هشت ملاقات می‌کردند. ملاقات کابینی آن زمان نبود. برای غذایشان هم با دردسر زیادی در زندان‌شان فر گاز گذاشتیم، لوله‌کشی گاز کردیم. از بیرون تانکر گاز گذاشتیم گوشه زندان و خودشان غذایشان را درست می‌کردند. کار خیلی سختی بود و دستگاه به این سادگی زیر بار نمی‌رفت که جیره نقدی بهشان بدهیم. آن‌ها که می‌خواستند تصمیم بگیرند اصلا نمی‌دانستند زندان یعنی چه؟ فکر می‌کردند زندان مثل دژبانی است. آیا شما اعمال شکنجه در زندان قصر را تایید می‌کنید؟ - به ضرس قاطع اعلام می‌کنم که در زندان قصر بحث شکنجه نبود. اصلا وقتی اسم شکنجه را می‌آورید من مشمئز می‌شوم. آقایان سحابی، بازرگان، انواری، حجتی کرمانی، بجنوردی، محلاتی در نامه‌ای به حسن رفتار من شهادت داده‌اند. از آقای هاشمی رفسنجانی خاطره‌ای ندارید؟ گویا ایشان هم مدتی زندان قصر بودند. - ایشان چند ماهی زندان شماره ۴ بودند. فکر می‌کنم سال ۴۶ بود. رفتارشان خیلی متین بود و یادم هست اهل مطالعه بودند. منبع: سایت تاریخ ایرانی منبع بازنشر: سایت نشریه الکترونیکی گذرستان - شماره 41

وزیر دربار رضاشاه از قربانیان زندان قصر

خبر مرگ عبدالحسین تیمورتاش، وزیر دربار سابق در زندان قصر در چنین روزی از سال ۱۳۱۲ هجری شمسی انتشار یافت. سیدحسن تقی‌زاده در صفحه ۲۳۲ «سال‌های طوفانی» درباره عبدالحسین تیمورتاش می‌نویسد: «رضاشاه به مرحوم تیمورتاش ظنین شده بود... در‌‌‌ همان وقت که حبس بود، قصدش این بود به‌تدریج او را در غیاب داور محاکمه بکنند و از بین ببرند... این متین‌دفتری آن‌وقت معاون داور (وزیر عدلیه) بود. یک روز که آمد به هیأت وزرا، رضاشاه به او گفت آن کار چه شد، این را طول نده. - او را - می‌بردند محکمه... یک روز دیگر گفت این را تمام کن، آن رفیقش که بیاید رودربایستی درمی‌آید.» منظور رضاشاه از این کار را زود‌تر تمام کن در نقل‌قول فوق انجام محاکمه عبدالحسین تیمورتاش وزیر مقتدر دربار در سال‌های ابتدایی حکومت سلسله پهلوی بود که نقش به‌سزایی در برکشیدن و به ‌شاهی رسیدن رضاشاه ایفا کرده بود. وی که تا چندی پیش از آن از نزدیک‌ترین افراد به شخص شاه محسوب می‌شد ناگهان مغضوب و از کار برکنار شد و در منزل تحت نظر قرار گرفت. او را در ۲۹ ‌بهمن آن سال محاکمه و به پنج سال زندان و جریمه نقدی محکوم کردند. سرانجام نیز در ۹ مهر سال بعد در زندان درگذشت. دکتر قزل‌ایاغ پزشک قانونی علت مرگ را سکته قلبی اعلام کرد. عباسقلی گلشائیان آن ماجرا را چنین شرح می‌دهد: «از آنجا - زندان قصر - بیرون آمدیم... وقتی به دیوان جزا رسیدیم دیدم دکتر قزل‌ایاغ به‌قدری ناراحت است که روی صندلی افتاد. قندداغ خواست، خورد بعد از مدتی... گفت یک چیزی می‌گویم اما قسم بخور که به کسی چیزی نگویی... تیمورتاش نمرد بلکه او را مسموم کرده‌اند.... مسلم است او را کشته‌اند. گفتم پس چرا تصدیق کردید که به مرگ طبیعی مرد، گفت می‌خواهی من هم مثل او بشوم...»... تیمورتاش مشهور به سردار معززالملک از رجال مشهور دوره قاجار و پهلوی بود که به مدت ۷ سال مسئولیت وزارت دربار را به عهده داشت. تیمورتاش نزدیک به دو ماه (از سوم دی‌ماه تا بیست و نهم بهمن‌ماه ۱۳۱۱ش) در خانه خود تحت نظر شهربانی بود و زیر بازجویی مستمر قرار داشت. در این مدت، وی امین‌التجار را موظف کرد تا به امور رسیدگی و اسناد مالی را از طرف وی امضا کند. در بیست و نهم بهمن‌ماه همان سال با قرار مدعی‌العموم دیوان عالی جزای دولت، در محبس نظمیه زندانی شد و دو محاکمه برای او ترتیب دادند که هر دو برایش محکومیت جزایی و مالی به‌همراه داشت. در محکمه نخست، به جرم ارتشا، به سه سال حبس انفرادی محکوم شد که مستلزم محرومیت از تمام حقوق اجتماعی و استرداد مال حاصل از ارتشا و پرداخت مبالغی لیره انگلیسی بود و در دومین محکمه به جرم ارتشا به پنج سال حبس انفرادی و پرداخت مبالغ ارزی و ریالی به خزانه دولت محکوم شد. تیمورتاش تا اواخر مسئولیت در مهم‌ترین کارهای مملکت دخالت داشت و به‌عنوان نماینده ایران به کشورهای خارجی عزیمت می‌کرد، اما چند ماه پیش از برکناری و پس از بازگشت از سفری طولانی‌مدت به غرب، مورد سوء‌ظن پادشاه قرار گرفت. او و پسرش مهرپور، در سفر تحصیلی محمدرضا پهلوی (ولیعهد) به سوئیس در پانزدهم شهریورماه ۱۳۱۰ش، جزو همراهان وی بودند. تیمورتاش ضمناً مأموریت داشت که از سوئیس به آلمان، فرانسه، ایتالیا و سپس به انگلیس برود و با مقامات این کشور‌ها درباره مسائل فی‌مابین مذاکره کند. وی در لندن با سر جان کدمن رئیس هیأت مدیره و مدیرعامل شرکت نفت ایران و انگلیس درخصوص افزایش سهم ایران از درآمدهای نفت مذاکره کرد و پس از یک ماه اقامت بی‌نتیجه، به سوئیس بازگشت. تیمورتاش در راه بازگشت به ایران، در مسکو با مارشال وروشیلوف وزیر جنگ شوروی ملاقات خصوصی داشت. خبر این ملاقات را فتح‌الله پاکروان سفیر ایران در مسکو، به اطلاع رضاشاه رساند و مأموران اطلاعاتی انگلیس نیز به سرتیپ آیرم رئیس شهربانی گزارش دادند. بعداً شایع شد که در این سفر کیف محتوی نامه‌های تیمورتاش به سرقت رفته است. تیمورتاش پس از بازگشت، با بی‌میلی و سرزنش شاه مواجه شد؛ از این‌رو، از شاه تقاضای مرخصی کرد و برای استراحت و رفع کسالت عازم بندر چمخاله در لنگرود شد. رفتار شاه پس از آن نیز تغییری نکرد. با این‌ حال، تیمورتاش به‌رغم نفوذ و قدرت فراوان، به‌طور ناگهانی در تاریخ سوم دی‌‌ماه سال ۱۳۱۱ش بازداشت و از وزارت دربار عزل شد. درباره علت برکناری و سرنوشت بعدی تیمورتاش دیدگاه‌های متفاوتی بیان شده است؛ برخی یکی از عوامل برکناری و سپس قتل تیمورتاش را دخالت بیش از حد او در امور سیاسی کشور و فزونی گرفتن قدرتش می‌دانند که وی را از حد مستخدم شاه خارج و اسباب بدبینی و سوءظن شاه را فراهم کرد، هرچند خود تیمورتاش توطئه افرادی چون محمدحسین آیرم رئیس شهربانی وقت، تقی‌زاده و نواب را زمینه‌ساز سقوطش ذکر کرده است. نگرانی رضاشاه از آینده فرزندش که ولیعهد و جانشین او محسوب می‌شد، از دیگر دلایل دور کردن تیمورتاش از صحنه قدرت به‌شمار می‌رود، زیرا رضاشاه می‌پنداشت تیمورتاش قدرتمند، به ولیعهد سیزده ساله مجال حضور نخواهد داد و خود جانشین پهلوی می‌شود. بحث دخالت خارجی نیز از دیگر احتمالاتی است که در جریان برکناری و قتل تیمورتاش مطرح است. مهم‌ترین فرضیه مطرح شده از این دست، دسیسه و دخالت دولت انگلیس است. حامیان این فرضیه می‌گویند طی مذاکرات طولانی تیمورتاش و سرجان کدمن - که در آن تیمورتاش به افزایش سهم ایران از درآمدهای نفت پافشاری می‌کرد - انگلیسی‌ها به این نتیجه رسیدند که وجود او مانع حل مسأله نفت است، لذا اسباب سقوطش را فراهم کردند. کمااین‌که سندی که بعد‌ها توسط انگلیسی‌ها منتشر شد، نشان می‌دهد که این کشور دو سال قبل از عزل تیمورتاش، کنار گذاشتن وی را از صحنه سیاست پیش‌بینی کرده بود. در همین حال سازمان جاسوسی انگلیس نیز برای بی‌اعتبار کردن تیمورتاش، اطلاعات مربوط به وی را در اختیار رضاشاه قرار می‌داد. در کنار این‌ها شایعاتی نیز درخصوص ارتباط تیمورتاش با روس‌ها وجود دارد. از آن جمله سخنان باژانوف - دستیار استالین و منشی حزب کمونیست شوروی که در ۱۹۲۸م به غرب پناهنده شد - که گفته بود: «تیمورتاش جاسوس روس‌ها بود و اطلاعات مهم را در اختیار روس‌ها قرار می‌داد.» آقابیگ‌اوف دیگر مأمور شوروی نیز از تیمورتاش به‌عنوان «خدمت‌گزاری صدیق» نام برده است که کلیه اهداف سیاسی و اقتصادی شوروی را تأمین می‌کرد. می‌گویند نزدیک شدن تیمورتاش به روس‌ها و از آن جمله سفر به مسکو و ملاقات خصوصی او با وروشیلوف وزیر جنگ، سبب بدگمانی رضاشاه شده بود و انگلیسی‌ها نیز با دادن اطلاعات محرمانه، سوءظن او را بیش‌تر می‌کردند. آنچه سبب شد رضاشاه این ادعا‌ها را باور کند، تلاش روس‌ها برای آزاد کردن تیمورتاش از زندان بود. با این‌‌همه، هیچ‌یک از فرضیات مذکور رسماً اعلام نشد و تیمورتاش بعد از برکناری، تنها به ارتشا و سوءاستفاده از موقعیتش متهم شد. در مهرماه ۱۳۱۲ش، کاراخان معاون وزارت امور خارجه شوروی به تهران آمد و تقاضای ملاقات با تیمورتاش در زندان را مطرح کرد. با وجود این‌که تیمورتاش، در دو محکمه و در مجموع به هشت سال حبس محکوم شده بود، فرصت نیافت حتی یک سال از دوران محکومیت خود را بگذراند و هم‌زمان با این سفر، در تاریخ نهم مهر‌ماه سال ۱۳۱۲ هجری شمسی خبر مرگش در زندان قصر انتشار یافت. او هنگام مرگ پنجاه و چهار سال داشت و بعد‌ها گفته شد که توسط پزشک احمدی به قتل رسیده است. رضاشاه که زمانی درباره وزیر دربار مقتدر خود گفته بود: «قول تیمور قول من است»، پس از مرگ او گفت «از اول خلقت، چنین آدم خائنی وجود نداشته است.»... آنچه در فوق آمد سرنوشت یکی از نزدیک‌ترین یاران رضاشاه و به قولی مرد شماره دو کشور در آن سال‌ها بود. البته این اتفاق چیز تازه‌ای در تاریخ نبود، نظایر آن بار‌ها و بار‌ها در حکومت‌های مختلف و از سوی سلاطین به وقوع پیوسته بود، آخرین نمونه‌های آن در میان دولتمردان به قتل قائم‌مقام فراهانی و امیرکبیر بازمی‌گشت و در میان غیردولتمردان هم که نیاز به نمونه و شاهد نداشت. آنچه تازگی داشت آن بود که شخص اول کشور برای از میان برداشتن مخالفان خود به تدارک مقدماتی برآمده و پس از بازداشت، دستور برگزاری دادگاه را می‌داد. جبر زمانه او را نیز واداشته بود که رسم و رسوم سابق در از میان ‌برداشتن مخالفان را کنار بگذارد و ظاهر قضایا را حفظ کند: دادگاه، محاکمه، قاضی، علت بازداشت و دلایل محکومیت، صدور حکم از سوی دادگاه بدوی و سپس دادگاه تجدیدنظر یا به قول آن زمان‌ها دادگاه استیناف و سرانجام صدور برگه گواهی فوت و تعیین علت مرگ: سکته قلبی. در نظام حقوقی جدید که بعد از انقلاب مشروطه و برمبنای قانون اساسی نوشته شده بود، شاه یا رئیس دولت یا هیچ مقام دیگری حق مداخله در امر قضا را نداشت و عدلیه و قاضی در امر قضا آزادی و استقلال کامل داشتند. و البته ناگفته پیداست که این‌ها همه روی کاغذ بود و در کتاب‌های قانون باید از آن‌ها نشان جسته می‌شد و در عالم واقع روال قضایا به‌گونه‌ای دیگر بود. چنانچه در ابتدا آمد، این موارد حقوقی و قانونی حتی درباره شخص دوم مملکت هم اجرا نشد تا چه رسد به مخالفان رژیم از جمله آیت‌الله سیدحسن مدرس تا دکتر تقی ارانی و یا فرخی‌ یزدی. این روال در تمامی دوران رژیم پهلوی ادامه یافت اما با یک تفاوت. تفاوت دوران رضاشاه با پسرش در آن بود که در دوران رضاشاه، مرجع رسیدگی به پرونده‌های نیروهای سیاسی دادگستری بود ولی در دوران محمدرضاشاه به‌ویژه در سال‌های پس از کودتای ۲۸ مرداد دادگاه‌های نظامی مسوول رسیدگی به پرونده‌های سیاسی شدند. البته این نیز تنها ظاهر و رویه قضیه بود و در اصل ماجرا تفاوتی وجود نداشت. در هر دو دوره از وجود هیأت منصفه در جریان دادرسی خبری نبود که هیچ حتی در انتخاب وکیل هم متهمان از هیچ اختیاری برخوردار نبودند و عموماً وکلای تسخیری جایگزین وکلای تعیینی می‌شدند. انور خامه‌ای از جمله اعضای گروه ۵۳ نفر در این ‌باره می‌نویسد: «ما را پیش جناب لطفی رئیس دادگاه‌های جنایی بردند تا به‌اصطلاح وکلای خودمان را معرفی کنیم. ولی هنگامی که چند نفر از ‌جمله خود من وکیل خود را معرفی کردیم، لطفی با صراحت و وقاحت آن را رد کرد و گفت برای همه شما وکیل تسخیری معین می‌کنیم.» منبع:http://imna.ir/vanb.sufurhb09iupr.html منبع بازنشر: سایت نشریه الکترونیکی گذرستان - شماره 41

ایران از چه زمانی زندان دار شد؟

حسن تویسرکانی زندان قبل از اسلام نیز در‌ایران استفاده می‌شده است با‌این تفاوت که زندان‌ها در ابتدا به عنوان محلی برای از بین بردن افراد یا رجالی که به نوعی باید در فراموشی مطلق از بین می‌رفتند به وجود آمد. پس از ورود اسلام نیز در‌ایران‌این بازداشتگاه‌ها به دست خلفای عباسی احداث شد و کم کم به روزهای قبل از ورود اسلام و محبوس کردن برای از بین بردن افراد تبدیل شد. برای اولین بار در‌ایران در دوران قاجاریه امیر‌کبیر در سال 1266ه.ق. با صدور فرمانی اقدام به لغو شکنجه و سرو سامان دادن به اوضاع زندان‌ها و زندانیان کرد ولی به خاطر عزل وی‌این اقدامات چندان دوامی‌نداشت با‌این همه در دوران قاجار باز هم تشویق برخی افراد نظیر میرزا حسین خان سپهسالار اقداماتی برای انسانی کردن زندان‌ها صورت پذیرفت. در میان‌این اقدامات کنت دومون فورت اولین رئیس پلیس تهران توانست اقدامات عمده‌ای را در دوران پس از وقوع انقلاب مشروطه به وجود آورد. در‌ایران معاصر و پس از برقراری حکومت قاجار قدیمی‌ترین زندان بزرگ در تهران زندانی به نام انبارشاهی بود که زیر نقاره خانه ارک یعنی محل فعلی بانک ملی بازار قرار داشت و زیر نظر حاجب الدوله (رئیس تشریفات) اداره می‌شد. در‌این زندان وضع به صورتی بود که زندانیان برای غذای خود نیز باید از نذوراتی که مردم به آنها می‌دادند استفاده می‌کردند. در سال 1292 شمسی دولت‌ایران به منظور سر و سامان دادن به وضع شهربانی کشور (نظمیه) عده‌ای مستشار سوئدی استخدام کرد. مستشاران سوئدی ابتدا نظام نامه محابس را تهیه کردند که در سال 1298 شمسی به تصویب هیات دولت رسید و‌این اولین آیین نامه و مقررات زندان‌ها شد. در‌این آیین‌نامه زجر بدنی و زنجیر کردن زندانیان ممنوع شد. در دوران سرتیپ درگاهی رئیس شهربانی وقت، نظام نامه تشکیلات محابس و توقیفگاه‌ها و وظایف ماموران و مستخدمان آن‌ها تهیه و در 31 شهریور سال 1307 شمسی به تصویب رسید و در همان سال نظام نامه اجرای حکم اعدام نیز تصویب و به مورد اجرا گذاشته شد. در سال 1308 شمسی اولین زندان زنان (زندان قصر) به منظور نگهداری 600 نفر محکوم اختصاص یافت پس از شهریور 1330 تحت تاثیر علل ناشی از جنگ جهانی دوم به تعداد بزهکاران‌ایران مانند بیشتر کشورهای جهان افزوده شد و زندان‌ها را با کمبود جا مواجه کرد. در 21 مهر ماه سال 1347 اولین آیین نامه زندان‌ها با توجه به اصول علم زندانی‌ها نسبت به کانون اصلاح و تربیت به تصویب رسید و در سال 1354 آیین نامه مذکور اصلاح شد و به سایر زندان‌ها تعمیم داده شد اما به علت نبود امکانات بیشتر مفادشان اجرا نشد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی‌در سال 1357 قوانین در‌این حوزه نیز دچار تحولاتی شد و در 7/2/61 آیین نامه اجرایی زندان‌ها بعد از پیروزی انقلاب اسلامی‌مشتمل بر 396 ماده و 65 تبصره به تصویب شورای عالی قضایی رسید. در پی آن و در تاریخ 19/11/67 آیین نامه اجرایی دوم، بعد از انقلاب و نخستین آیین نامه پس از تشكیل سازمان زندان‌ها حاوی 10 فصل و 24 بخش مشتمل بر 180 ماده و 44 تبصره در تاریخ 29/3/68 مورد تصویب ریاست دیوان عالی كشور قرار گرفت. پنج سال بعد، به تاریخ 15/1/72 آیین نامه اجرایی چهارم سازمان زندان‌ها نیز متضمن 254 ماده و 96 تبصره توسط ریاست وقت قوه قضاییه تصویب شد. این آیین نامه نیز 8 سال بیشتر دوام نیاورد و آیین‌نامه پنجم شامل 232 ماده و 84 تبصره به دستور رئیس قوه قضاییه در تاریخ 26/4/80 تصویب و به اجرا درآمد. سرانجام بعد از گذشت 4 سال از زمان تصویب و اصلاح آخرین آیین نامه سازمان زندان‌ها، آیین ‌نامه اجرایی جدید سازمان زندان‌ها، در اجرای ماده 9 قانون تبدیل شورای سرپرستی زندان‌ها و اقدامات تامینی و تربیتی كشور مصوب 6/11/1364 با قالب و محتوایی نسبتاً تازه مشتمل بر 247 ماده و 108 تبصره در تاریخ 20/9/1384 مورد تصویب و تایید رئیس قوه قضاییه قرار گرفت و با اعلام نسخ صریح آیین نامه سابق (مصوب 26/4/1380) و سایر آیین نامه‌های مغایر، قدم در وادی اجرا گذاشت. منبع: سایت پارسینه منبع بازنشر: سایت نشریه الکترونیکی گذرستان - شماره 41

خاطره‌ای از زندان قصر

ستوان یکم محمدعلی عمویی، روز نهم آذر ۱۳۳۳ همراه با ۴ عضو سازمان افسران حزب توده ایران، سروان محقق‌زاده، سروان رزم‌پور، سرگرد خیرخواه و ستوان یکم سلطانی محکوم به اعدام شد . او را از زندان قصر برای اجرای حکم به پادگان عشرت‌آباد بردند اما شب اجرای حکم، شاه که عازم آمریکا بود هنگام پرواز دستور داد احکام اعدام فعلا اجرا نشوند. اواخر دی ماه بود که عمویی به زندان شماره دو برگشت. برای نخستین بار به بند عمومی و پیش زندانیانی رفت که همگی مراحل بازجویی و دادگاه را پشت سر گذاشته بودند. عمویی ماند تا حکمش با یک درجه تخفیف به حبس ابد تبدیل شد. تغییر دیگر تحویل زندان شماره دو به شهربانی بود که در‌ها باز شد، آمد و رفت آزادانه بین بند‌ها و اختلاط نامحدود زندانیان کار ارتباط و گسترش تماس‌های سیاسی را آسان کرد. عمویی اواخر سال ۳۷ همراه با سایر محبوسین زندان شمارۀ دو به زندان شماره سه منتقل شد؛ ساختمانی قدیمی با دیوارهایی بلند که بیشتر به چاه عمیقی می‌مانست که حفره‌هایی بر دیواره‌اش به چشم می‌خورد (پنجره اتاق‌ها). زندان شماره سه با دو در مشخص می‌شد: یک در برای اتاق ملاقات و در دیگر برای ورود و خروج به زندان. عمویی در سال ۳۹ بار دیگر به زندان شماره دو برگشت، اما آذر ۴۲ برای سه سال از آنجا تبعید شد به دژ برازجان و نیمه خرداد ۴۵ بود که با اعضای نهضت آزادی به زندان قصر بازگشت و حالا نوبت زندان شماره چهار بود که به آنجا برود و روحانی باوقار و خوش اخلاق و بدون عبا و عمامه‌ای در مدخل بند به استقبالشان برود و مسافران را به طرف حیاط و آلاچیق هدایت کند؛ آیت‌الله طالقانی. زندان شماره چهار، راهروی تنگی داشت با سه اتاق بزرگ و چهار اتاق کوچک و یک انبار. پنجرۀ اتاق‌ها، بزرگ و رو به حیاط بود و باغچه‌هایی دیده می‌شد که یکی‌شان برای ورزش باستانی و پارالل بود و چند جفت میل، یکی دو تخته شنا و دمبل‌های مختلف در آن گذاشته بودند و در کنارش زمین والیبال مرمت شده بود و تور و توپ مناسب. این بود و ماند تا نیمه سال ۵۱ که عمویی به زندان عادل‌آباد شیراز تبعید شد و تا سال ۵۷ در آنجا ماند. عمویی ۸۴ ساله در هفتمین روز آذر ۹۱، وقتی به بازدید خانه ۱۵ ساله‌اش رفت، سراغ دو زندان شماره سه و چهار را گرفت که ۶ سال پیش در بازدیدی از زندان متروکه و مخروبه قصر نشانی از آن‌ها دیده بود اما حالا که موزه شده هیچ اثری از آن‌ها نبود. دو زندانی که یادگاران شیرین دوران حبس او بودند؛ زندانی که عمویی می‌گوید «در آن زندگی می‌کردیم و خوش بودیم.» وقتی به زندان شماره دو رفت و سری به اتاق ملاقات زد و از آن خارج شد، به اولین سلول که رسید، ایستاد و گفت: «من دو سال در این سلول بودم، با رضا شلتوکی پسر خاله‌ام و پوردولت». با لبخندی که نشانه گذر سریع خاطرات از پیش دیدگان و پس ذهنش بود، به داخل سلول تاریک رفت و با‌‌ همان لبخند بیرون آمد. اولین مقصدش در زندان قصر سلول ۱۱، بند ۱ زندان شماره دو بود؛ سلولی که عمویی را بعد از دو هفته بازداشت در دژبانی بردند آنجا که سرگرد رحیم بهزاد هم‌بندش بود. حیاط زندان خاطرات زیادی برای عمویی زنده کرد؛ از بازی‌های والیبال تا عکس یادگاری که در یکی از حوض‌های حیاط با دوربینی که یکی از زندانیان بطور مخفیانه از اتاق ملاقات آورد گرفته بودند. در سلول‌های زندان باز بود و رفت و آمد و هواخوری آزاد. عمویی یاد سالن‌های بزرگ زندان می‌افتاد و اجرای مراسم و رقص شالاخو و آوازهای دسته جمعی. یاد سفره پهن کردن در راهروی زندان و نشستن مذهبی‌ها و توده‌ای‌ها دور یک سفره، سفارش به چلوکباب شمشیری یا دعوت ناهار زندانیان عضو حزب توده . سال ۵۷ که روزنامه کیهان خبر داد آیت‌الله طالقانی ، منتظری، و عمویی آزاد می‌شوند، هم‌بندهای عمویی در زندان عادل‌آباد شیراز به شوخی به او می‌گفتند «شما هم آیت‌الله شدید!» سال‌ها بعد یکی از نخستین افرادی که عمویی پس از آزادی به دیدارش رفت منتظری بود، در مجلس قدیم تشک انداخته و نشسته بود، عمویی پرسید چرا تخت نمی‌گذارید و ایشان پاسخ داده بود: «تخت برای چی؟ مگر در زندان تخت داشتیم؟» عمویی از دیگر روحانی هم‌بندش نیز خاطرات خوب و شیرینی دارد: «مرد شریفی بود آقای طالقانی.» تا نام زندان قصر و حزب توده به میان می‌آید، بسیاری یاد اتفاق روز ۲۴ آذر ۱۳۲۹ می‌افتند؛ فرار نورالدین کیانوری، مرتضی یزدی، جودت، نوشین و قاسمی، سران زندانی حزب توده. عمویی که آن زمان عضو سازمان افسران حزب توده ایران بود، این فرار بزرگ را چنین روایت می‌کند: «شاخه شهربانی سازمان افسران حزب دو افسر در زندان قصر داشت که نگهبانی این دو با یکدیگر همزمان شده بود؛ یکی افسر در خروجی زندان بود و دیگری افسر نگهبان زندان شماره دو. برگه‌ای توسط رفقا (مبشری و فضل‌اللهی) که در سازمان قضایی ارتش بودند، نوشته شد که فرم رسمی احضار سران زندانی حزب جهت پاره‌ای اقدامات دادرسی بود. آن‌ها با ماشین دژبانی شاهنشاهی همراه با تعدادی گروهبان و سرباز و رفقای حزبی با یکی که لباس افسری پوشیده بود، وارد زندان قصر شدند. در دست آن‌ها سلاح قلابی (اسلحه چوبی) بود تا در صورت ناکام ماندن عملیات و بازداشت، حکم سنگینی نگیرند. این نامه را به افسر نگهبانی زندان دادند و افسر بند ۳ هم می‌رود و اعلام می‌کند که زندانیان کیانوری، نوشین و... احضار شده‌اند. قرار بود فقط دو سه نفر مسوول از عملیات اطلاع داشته باشند، حتی وقتی اسامی اعلام شد برخی هم‌بند‌ها فریاد کشیدند ما نمی‌گذاریم، آن‌ها را کجا می‌خواهید ببرید و... کسانی که از موضوع اطلاع داشتند آن‌ها را آرام کردند و گفتند صبر کنید ببینیم چه می‌شود. آن‌ها به همین طریق از زندان قصر خارج شدند و در سه‌راهی زندان هر کدام سوار یک ماشین شدند و به مخفیگاه‌هایشان رفتند. فردای آن روز این خبر مثل توپ صدا کرد، این یکی از شاهکارهای سازمان افسران حزب بود.» هر گوشه این زندان برای عمویی یادآور خاطره‌ای است؛ گرچه دو بار در طول دوران زندان خاطراتش را نوشته بود. بار اول هنگام تبعید به دژ برازجان مجبور شد یادداشت‌هایش را از بین ببرد تا مدرک جرمی علیه او نشود و بار دیگر پیش از تبعید به زندان عادل‌آباد شیراز بود که یادداشت‌هایش را به دوستی داد تا به خانواده‌اش برساند. اتفاقی در زندان پیش آمد و پیش از بازرسی سلول‌ها، آن دوست مجبور شد یادداشت‌ها را در مجرای آب نگه دارد. این یادداشت‌ها یک روز بیرون زد و هر برگه‌اش دست کسی افتاد. خاطرات عمویی جایی جز ذهنش نداشت تا سال‌ها بعد که در کتاب «درد زمانه» ثبت شد. با گشت و گذار در سلول‌های تنگ و تاریک زندان قصر بیشترین کلمه‌ای که از عمویی شنیده شد «خوشی» بود. براستی در زندان شماره دو، سه و چهار قصر بر عمویی و دیگر هم‌بندانش چه گذشت که تا سال‌ها وقتی به هم می‌رسیدند، یادش را زنده نگه می‌داشتند؟ آن سلول‌ها و حیاط زندان قصر چه داشتند که سال‌ها بعد عزت‌الله سحابی از عمویی پرسید «پیش آمده دلت برای زندان تنگ شود؟»؛ شاید هم توصیه محی‌الدین انواری، زندانی موتلفه‌ای بود که زولبیا بامیه را داد به عمویی و گفت: «بخورید کامتان شیرین شود. من بر این باورم که زندان را باید مثل زولبیا خورد!» و تا امروز هم عمویی می‌گوید: «انواری زندان را شیرین می‌کشید.» حالا زندان، موزه شده و عمویی نه یک زندانی که یک «بازدیدکننده» است؛ بازدیدکننده‌ای که انبانی از خاطرات زنده شده را با خود به خانه می‌برد. عکس عمویی در یکی از سلول‌های بازسازی شده در زندان شماره یک –گرچه هرگز آنجا نبوده- در کنار عکس صفرخان (۱۳۵۷-۱۳۲۷)، عباس شیبانی (۱۳۵۷-۱۳۳۵) و مهدی عراقی (۱۳۵۵-۱۳۴۳) است که سال‌های حبس‌اش (۱۳۵۷-۱۳۳۳) زیر عکس نوشته شده است. او اینجا حق آب و گل دارد، زندگی کرده و خوش بوده است. منبع: تاریخ ایرانی منبع بازنشر: سایت نشریه الکترونیکی گذرستان - شماره 41

جريانات زندان قصر در مصاحبه با محمد مهدی عبدخدايى

زندان سياسى براى من از جهاتى جالب توجه بود. يكى اينكه من در فضايى قرار گرفته بودم كه همه زندانيان سياسى، توده‏ايهايى بودند كه در روزهايى كه من در آنجا بودم، بسيارى از آنها سرخورده شده بودند. علتش هم اين بود كه با پيشنهاد اصلاحات ارضى و اعلام انقلاب سفيد به توسط شاه، بسيارى از زندانيان سياسى، كه در طول مدت زندگيشان، كشاورزانى بودند كه اصلاحات ارضى برايشان كششى داشت، دنبال اين تفكر رفته بودند، مى‏پنداشتند به مطلوب خودشان رسيده‏اند. ضمنا در زندان سياسى كه ما بوديم، عده‏اى از معاودين از شوروى را هم آورده بودند. عده‏اى بعد از شهريور 1320، بعد از جريان متجاسرين، به شوروى فرار كرده بودند، دولت شوروى، طى قراردادى آنها را به ايران برگردانده بود. از جمله كسانى كه برگشته بود، ستوان قبادى بود. ستوان قبادى كسى است كه افسر نگهبان بوده و در سال 1329، ده نفر رهبران حزب توده را از زندان فرارى داده بود. پس از اينكه 12 سال در زندان روسها مانده بود، دولت شوروى او را به ايران برگرداند. در اين زمان پيرمردى بود. مى‏دانيد كه در زمان حكومت رزم‏آرا ده نفر از رهبران حزب توده: دكتر مرتضى يزدى، دكتر جودت، دكتر بهرامى، احسان طبرى، دكتر كيانورى، سالك و بقيه كه اسامى آنها را به خاطر ندارم از زندان فرار كردند، رفتند به شوروى و از آنجا هم به آلمان شرقى رفتند. من در زندان اين ستوان قبادى را ديدم. چون تبليغات گسترده‏اى بود كه به قول چرچيل، در آن سوى پرده آهنين آزادى هست، غذا هست، مسكن هست، آموزش براى همه هست، براى من برخورد با اينها جالب بود؛ مخصوصا با ستوان قبادى كه خيلى از شوروى بد مى‏گفت. اين معاودين همه‏شان مى‏گفتند: آنجا چون اقتصاد كاملاً دولتى است، همه‏شان از هم مى‏دزدند، از كارها مى‏دزدند. كالاى كارخانجات در بازار آزاد به فروش مى‏رود، رد و بدل مى‏شود. شكوه و عظمت دنياى كمونيستى، كه ساخته و پرداخته نويسندگانى مثل احسان طبرى يا مترجمينى مثل مهندس نادر شرمينى بود، يك مرتبه در زندانهاى سياسى در سالهاى 1341 فرو ريخته بود. ديگر سوسياليسم براى زندانيان سياسى آن رؤيايى كه در بهشت زندگى مى‏كنند، نبود، حتى براى افسران توده‏اى و كسانى مثل تفرشيان كه در آنجا بودند و كتابهايى هم نوشته‏اند؛ با اينها كه آدم برخورد مى‏كرد، مى‏گفت دنيايشان دنياى افسانه است. به هرجهت، اين زندان به لحاظ برخورد آراء و عقايد وضع خاصى داشت؛ كسانى كه از شوروى برگشته بودند، اعتقادات مذهبى داشتند. حضور من در آنجا موجب شد كه آنها نماز بخوانند، اگرچه روزه نمى‏گرفتند؛ همين زندانيان معاود، در شبهاى تاسوعا و عاشورا روضه‏خوانى به راه بيندازند؛ حضور بحثهاى اعتقادى شروع بشود. مهندس نادر شرمينى، كه مى‏گفتند مترجم تاريخ تمدن شوروى و نظريات ماركس و لنين است كلاسى گذاشته بود كه در آن كلاس ماترياليسم ديالكتيك، ماترياليسم تاريخى و ماركسيسم درس مى‏داد. من در اين كلاس شركت كردم. چون من اشكال مى‏گرفتم، بعد از چند جلسه عذرم را خواستند. البته كلاس به طور مخفى بود. يك مهندس پيروزى بود كه مى‏گفت: من كوپل دكتر بهرامى بودم. بحثهايى با او داشتيم راجع به اينكه اصولاً خدايى هست يا نيست. بحثها اصولاً برمحور مسائل اعتقادى دور مى‏زد. توى اتاق ما شبها جلساتى گذاشتيم. حتى بحث سنى و شيعه و ماركسيسم را شروع كرديم. حس كردم كه تبعيد اثر خاصى در من گذاشته است. بعد از اينكه پيش‏كسوتهاى زندان، آنهايى كه زندانى بيشتر كشيده بودند، احساس كردند كه حضور من در زندان باعث پيش آمدن مشكلاتى شده، تصميم گرفتند مرا بايكوت بكنند. البته بايكوت نكردند. يك آقايى بود به نام سيد كاظمى كه از شوروى آمده بود؛ لات بود. يك شب مشروب خورد ــ در حالى كه من توى اتاق عمومى زندگى مى‏كردم، در اتاق ما سى نفر بودند؛ همه رفته بودند براى هواخورى ــ در حال مستى آمد جلوى من نشست. چاقوى ضامن‏دارى داشت، چاقوى ضامن دارش را جلوى من درآورد، گذاشت به پهلوى من. خيلى آرام به قيافه او نگاه كردم. بعد، چون سيد كاظم ترك بود، به تركى گفتم كه آقاكاظم دُروُسان (چرا نمى‏زنى)؟ چرا معطلى؟ اين انتظار داشت من پاشم فرار كنم، مرا دنبال كند؛ اما من نشستم. فكر مى‏كنم چهار پنج دقيقه طول كشيد تا هم اتاقيهاى من وارد شدند. آنها هم توده‏اى بودند. سيد كاظم چاقويش را برداشت و بست و از اتاق بيرون رفت. تا چند روز سعى مى‏كرد در هواخورى مرا نبيند. يك روز در هواخورى مرا ديد، سرش را انداخت پايين، آمد جلو، اظهار شرمندگى كرد و معذرت خواست. يكى از افسران توده‏اى كه مرتبا هم مطالعه مى‏كرد، نمى‏دانم اسمش بقيعى بود يا چيز ديگر، اعتقادات مذهبى هم داشت. يك روز، همين‏طور كه از كنار او رد مى‏شدم، شنيدم يك نفر به اسم شكورى داشت به بقيعى مى‏گفت: اين عبدخدايى عجيب است؛ مسائل ماركسيسم را وقتى توضيح مى‏دهد، احساس مى‏كنم كه مى‏فهمد، چطورى است كه اعتقاد ندارد؟! تعجب‏آور است كه همينجور به مذهبى بودنش اصرار دارد و مذهبى است و در بحثها كم نمى‏آورد. گفت و گوى عبدخدايى با نادر شرمينى در زندان قصر يك روز، در 15 خرداد سال 42، بين من و مهندس نادر شرمينى يك برخوردى پيش آمد: ما يك ميز پينگ‏پنگ داشتيم كه زندانيها به نوبت مى‏آمدند روى آن پينگ‏پنگ بازى مى‏كردند. هفته‏اى 20 دقيقه هم نوبت من بود. روز 15 خرداد 1342 بود، همه پاسبانها به حال آماده‏باش بودند. مى‏گفتند شهر شلوغ شده است. من ساكت نشسته بودم تا نوبت پينگ‏پنگم بشود. شرمينى ديد من روى نيمكت كنار حياط نشسته‏ام. آمد پيش من؛ گفت: آقاى عبدخدايى، اين خمينى ممينى كه مى‏گويند، كيست؟ خوب، من كه از تبعيد برگشته و آوازه امام را شنيده بودم، گفتم: از چه جهت مى‏پرسى؟ از جهت شخصى مى‏پرسى، از جهت تقوى مى‏پرسى، از جهت قدرت بيان مى‏پرسى، از جهت دانش مى‏پرسى؟ از كدام بعد اين شخصيت سؤال مى‏كنى؟ گفت: از نظر شخصى سؤال مى‏كنم. گفتم: ايشان وارسته است، انسان پاكى است. گفت: نكند گوشه قبايش به امپرياليسم متصل باشد. من ناراحت شدم، گفتم: آقاى مهندس، بزرگش نخوانند اهل خرد، كه نام بزرگان به زشتى برد. شما از نظر شخصى سؤال كرديد. گفت: آخر من نيم ساعت پيش راديو مسكو را گرفتم؛ راديو مسكو گفت: عده‏اى از طرفداران فئودالها عليه نظريات ترقيخواهانه شاه جوان ايران شعار دادند، تظاهرات كردند. و بعد راديو مسكو گفت، حتى يك ارمنى كه پلاكارد دستش بوده، فرياد مى‏زده: «درود بر خمينى». خمينى دارد از مذهب حمايت مى‏كند؛ مذهب عامل ارتجاع است و ارتجاع وابسته به امپرياليسم است. يكى از زندانيها به اسم مهندس غلامرضا اربابى، فرهنگ اربابى را نوشته، وقتى گفت و گوى ما را شنيد، برخورد تندى با شرمينى كرد. آمد جلو گفت: خجالت نمى‏كشى تو يكبار در مورد حزب توده صحبت كردى، چنان ضعيف بودى و چنان با ضعف برخورد كردى كه حد نداشت و حالا دارى به خمينى توهين مى‏كنى؟ من، كه نوبت پينگ پنگم رسيده بود، رفتم بازى كنم. با نادر شرمينى برخورد داشتيم. نمى‏دانم، آن داستان پرتقال خوردن او توى دستشويى را گفتم يا نه. خوب، شب كه شد آمدند ما را آشتى بدهند. من گفتم نيازى به آشتى نيست. وقتى كه مى‏بينم راديوهاى خارجى همه يكصدا مى‏گويند كه تهران مثل يك شهر جنگزده است ــ درست روزى بود كه امام دستگير شده بود و راديو ايران مرتبا به امام حمله مى‏كرد ــ معلوم است كه قضيه از چه قرار است. من، تأسفم براى شما زندانيان توده‏اى است. شما، مردم را نشناخته‏ايد؛ مردم را روحانيت شناخته است. مذهب با قلب و روح مردم سر و كار دارد. وقتى يك مرجع را مى‏گيرند، تهران يك شهر جنگزده مى‏شود. اين نشانه آن است كه شعار خمينى آنقدر زنده و پويا و تحرك‏آفرين است كه حتى يك ارمنى كه در ايران زندگى مى‏كند و ايران را دوست دارد، پلاكارد دستش مى‏گيرد و مى‏گويد: «درود بر خمينى»؛ چون شعار زنده و وطن شمول است. شما از درك اين واقعيتها عاجزيد. من تأسفم براى شماست والاّ حاج آقا روح‏الله كه در قم جزو مدرسين طراز اول است و بعد از فوت آيت‏اللّه بروجردى هم ما مقلد ايشان هستيم. به هرجهت، خود اين مسائل به تشتت افكار در زندان كمك مى‏كرد. بعد از اين جريان بود كه طرفداران امام را دستگير كردند؛ منتها به زندان ما نياوردند. آيت‏اللّه طالقانى و مهندس بازرگان دستگير شدند. اينها را بردند زندان شماره چهار. زندان شماره چهاردهم قبلاً بهدارى زندان قصر بود؛ بعد از آن كه يك ساختمانى براى بهدارى زندان قصر ساخته ساختند، اينجا را كرده بودند زندان شماره چهار. مهندس بازرگان، آيت‏اللّه طالقانى، عزت‏اللّه سحابى، محمدمهدى جعفرى، و چند نفر ديگر را به آن زندان آوردند. بين زندان شماره سه ما و زندان شماره چهار پنجره بود. زندان شماره چهار در پشت زندان شماره سه بود و پنجره‏هايى داشت كه گاهى آدم مى‏توانست برود كنار آن پنجره و با زندانيهاى شماره چهار صحبت كند. در اين زندان تنها من، زندانى سياسى بودم، نماز مى‏خواندم و روزه مى‏گرفتم. يك برخورد ديگرى با مهندس نادر شرمينى كرديم؛ و آن هم اين بود كه يك روز صبح زود، من رفته بودم وضو بگيرم. حس كردم از توى دستشويى بوى پرتقال مى‏آيد. تعجب كردم اين موقع صبح بوى پرتقال از كجا مى‏آيد. براى آدمى كه يك مدتى ميوه نخورده باشد، و زندانى باشد، بوى ميوه بيشتر مشامش را نوازش مى‏دهد. من وضويم را گرفتم و شير را بستم. ديدم مهندس نادر شرمينى از يكى از دستشوييها آمد بيرون؛ دستش پشتش است. گفتم آقاى مهندس، بوى پرتقال مى‏آيد. خنديد، گفت: مگر شما نرفتيد؟ گفتم: نه. حقيقتش اين بوى پرتقال مرا كنجكاو كرد كه ببينم اين بو از كجاست، آن هم اين موقع صبح. چون شما معمولاً ساعت هفت موقع بيدار باشتان هست؛ (توده‏ايها براى زندان رسمى گذاشته بودند، ساعت نه شب خواب، هفت صبح بيدارى. ما كه مى‏خواستيم نماز بخوانيم، يا روزه بگيريم، مجبور بوديم طورى راه برويم، طورى بياييم دستشويى كه مزاحم زندانيهاى ديگر نشويم، زندانيهاى ديگر بيدار نشوند.) شرمينى گفت: من ديدم شير بسته شد، فكر كردم رفتى. من داشتم توى توالت پرتقال مى‏خوردم. گفتم: آقاى مهندس، چرا توى توالت پرتقال مى‏خوردى؟ گفت: مى‏دانى كه ما توى اتاقمان كمون داريم. هر چه ميوه مى‏آورند، هرچه غذا مى‏آورند، كمون داريم، يعنى اشتراكى استفاده مى‏كنيم. (توده‏ايها بعد از اينكه دستگير مى‏شدند، به قول خودشان، به صورت كمون زندگى مى‏كردند.) چون قسمتهايى از بدنم پوست پوست شده، دكتر به من گفته، ويتامين ث بدنت يك مقدار كم شده است. نياز به ويتامين ث دارى، ويتامين ث زنده؛ دارو لازم نيست. حقيقتش اين است كه من به خانمم گفتم؛ يك مقدار پرتقال برايم آورده. ديدم اگر پرتقال را ببرم توى كمون، يك دانه‏اش هم به من نمى‏رسد. من اينها را لاى لحاف تشكم قايم كردم؛ صبح به صبح يك دانه‏اش را مى‏آورم توى دستشويى مى‏خورم. گفتم: عجب! جامعه اشتراكى، جامعه بدون طبقه همين است كه ماركس مى‏گويد؟ آقاى خروچف مى‏گويد كه ما در حال ساختن كمونيسم هستيم؛ يعنى ما از سوسياليسم هم عبور كرده‏ايم، همين است، واقعا؟ اين است آن مساواتى كه شما پيشنهاد مى‏كنيد؟ دوستان ديگرتان ويتامين ث بدنشان كم نشده؟ چيزى نگفت. سرش را انداخت پايين و رفت بيرون. ديدار عبدخدايى با آيت‏اللّه طالقانى در زندان قصر و آزاديش از زندان ضمنا، من وقتى كه آنجا بودم، آمپول زدن و پانسمان را ياد گرفتم. آمپول عموم زندانيان سياسى را من مى‏زدم، يعنى در ساعاتى كه زندانيان سياسى نمى‏توانستند به بهدارى مراجعه كنند (بعدازظهرها) . بند زندانيان سياسى يك داروخانه داشت كه با پول زندانيان سياسى تأسيس شده بود. دكترهايى كه آنجا بودند به بيمارها كه نسخه مى‏دادند، مى‏خواستند آنها درمان بشوند؛ اما چون مأمور نبود آنها را به بهدارى ببرد، من آمپولشان مى‏زدم. گاهى من پانسمانشان مى‏كردم. توى زندان سياسى اين خدمات را هم مى‏دادم. از طرفى هم چون چشمهايم يك مقدارى ناراحت بود ــ توى زندان برازجان ناراحت شده بود ــ نمى‏توانستم مستقيما مطالعه كنم، مثل حالا. با چند تا از زندانيان سياسى دوست شده بودم، صبح مى‏نشستم كنارشان آنها كتاب مى‏خواندند، من گوش مى‏دادم. كتابهاى دسكه شوته سروان سته [؟]، تاريخ تمدن ويل دورانت، نوشته‏هاى اميل زولا، لرد بايرون انگليسى، آثار برتراند راسل، آلبركامو، سارتر، السانسيا[؟] را آنها براى من مى‏خواندند، من گوش مى‏دادم و اوقات فراغت زندانم هم اينجورى مى‏گذشت. دهها كتاب را در آن مدت كه چشمهايم ناراحت بود و خودم نمى‏توانستم مطالعه كنم، آنها براى من مى‏خواندند. تاريخ علم، ترجمه احمد آرام را هم برايم خواندند. كتابهايى كه آنجا خواندند و من گوش دادم زياد بود. در قبالش هم من خدماتى را براى آنها انجام مى‏دادم. تا اينكه سال 43 شد. يك روز مرحوم طالقانى را برده بودند ساواك، پيغام داد كه من بروم با او صحبت كنم. كنار پنجره رفتم. مرحوم طالقانى گفت كه مرا برده بودند ساواك؛ آنجا صحبت اين بود كه مدت زندانى عبدخدايى در حال اتمام است؛ احضارش كنيم، ازش التزام بگيريم و آزادش كنيم. هنوز حسنعلى منصور مورد اصابت گلوله قرار نگرفته بود. امام آزاد شده بود. فكر مى‏كنم هنوز سخنرانى ايشان در مخالفت با كاپيتولاسيون انجام نگرفته بود. به هر جهت، زندان سياسى هم ويژگيهاى خودش را داشت. مرحوم طالقانى به من گفت كه چه مى‏خواهى بگويى؟ التزام مى‏خواهى بدهى يا نه؟ گفتم: ببينم حالا چه مى‏شود. ما را خواستند؛ البته نمى‏دانم كدام اداره ساواك بردند. گمان مى‏كنم مرا به چهارراه كالج بردند. شايد هم آن موقع جاى ديگر بردند، همان جايى كه حظيرهًْ القدس!؟ بهاييها بود، به نظرم اداره ساواك آنجا بود. شايد هم جاى ديگرى بود، درست يادم نيست؛ چون يك مقدار راهى كه رفتيم، چشمهاى مرا بستند. وقتى رسيديم، مرا توى اتاقى بردند. بيست دقيقه‏اى در انتظار گذاشتند. بعد، يك سرهنگى آمد پيش من كه اسمش يادم نيست. خيلى با خوشرويى حرف مى‏زد. در آن موقع، 28 سالم شده بود. گفت كه متأسفم، پسرم، از اينكه اين مدت زندان بودى، برازجان رفتى، سختى كشيدى؛ حالا وقت آزاديت هست. مى‏خواهى بروى به زندگى‏ات برسى. همه چيز تمام شده است. تمام حركتها كور بوده است. حتى 15 خرداد هم يك شورش كور بوده است. شاه مظهر وحدت ملى است. مملكت به سلطنت نياز دارد. شما هم ديگر نمى‏توانيد فعاليت كنيد. نواب صفوى هم كشته شد. اين مدت فداييان اسلام هم به ديدن شما ديگر نيامدند، فقط خويشانت آمدند. ديگر مبارزه فايده‏اى ندارد. يك التزام بده كه وقتى آزاد شدى، در كارهاى سياسى دخالت نكنى. من يك فكرى كردم؛ گفتم: جناب سرهنگ، من مدت زيادى از زندانيم باقى نمانده، توى اين مدت هم تقاضاى عفو نكردم. وقتى هم محكوم شدم به هشت سال، به تيمسار والى گفتم: وقتى من آزاد بشوم شما فوت كرده‏اى. ايشان فحش ركيكى هم به من داد، گفت: من شما را دفن مى‏كنم. تيمسار والى هم فوت كرد. من آگهى ترحيمش را توى روزنامه‏ها خواندم. الان هم من اگر به شما التزام بدهم، بعد بروم در كار سياسى دخالت كنم، شما مرا چه كار مى‏كنيد؟ گفت: مى‏گيريمت. گفتم: اگر التزام ندهم، اما نكنم، چكار مى‏كنيد؟ گفت: كارى نداريم. گفتم: اگر التزام دادم و دخالت نكردم چه؟ گفت: كارى نداريم گفتم: اگر التزام ندهم و دخالت نكنم چى؟ گفت: باز هم كارى نداريم. گفتم: من فكر مى‏كنم قضيه به يك جا ختم مى‏شود. چه دليلى دارد مى‏خواهيد شخصيت مرا خرد كنيد؟ من هشت سال تمام، جناب سرهنگ، با تفكراتم دلخوش كردم. ما ده نفر بوديم، نه نفرمان تبرئه شدند، من يك نفر چهار سال محكوميتم شد هشت سال. چرا مى‏خواهيد مرا بشكنيد؟ فقط به خاطر يك آزادى؟ تا كى مى‏خواهيد مرا نگهداريد؟ مى‏پوسم در زندان، پوسيده‏ام، ديگر چرا مى‏خواهيد بشكنيد؟ چرا به خودم واگذار نمى‏كنيد؟ خودم مى‏دانم چه مى‏كنم. گفت: حيفم مى‏آيد نگهت داريم؛ جوانى، 28 سالت است، 20 ساله آمده‏اى 28 ساله مى‏روى بيرون. يكبار هم 15 ساله آمدى 17 ساله رفتى بيرون. مزه آزادى را نچشيده‏اى. گفتم: معلوم نيست باز هم بچشم، بگذاريد من با خودم باشم. من با افكار خودم خوشم. تعجب كرد از اينكه اينجور با صراحت حرف مى‏زنم. گفت: واقعا هشت سال با تفكراتت دلخوش بودى؟ گفتم: بله. زندانى كه من در آن هستم، همه‏شان توده‏اى‏اند؛ هيچكدامشان با من همفكرى ندارند؛ ما بحثهاى مذهبى زيادى داريم علاوه بر بحثهاى سياسى. اما من با خودم بودم. نمى‏دانم متأثر شد، چه شد، گفت: پاشو برو، بابا، لازم نيست التزام بدهى. نمى‏دانم در گزارشش چه نوشت يا اصلاً گزارش نداد. به هر جهت، من التزام ندادم. د. عزيمت عبدخدايى به مشهد پس از آزادى از زندان سرانجام، در مرداد سال 1343 از زندان آزاد شدم. البته خيلى غريبانه آزاد شدم؛ برخلاف آزادى از زندان قبلى‏ام كه نواب صفوى زنده بود، دوستانمان زنده بودند و استقبال كردند. روز دوم آزاديمان بود كه آمديم جلوى بازار. با برادرم بودم. آيت‏اللّه خزعلى را ديدم؛ مرا نشناخت. برادرم مرا به ايشان معرفى كرد. آيت‏اللّه اظهار خوشحالى كرد. خيلى خوب برخورد كرد. گفت: كجايى، بيايم ديدنت؟ گفتم: فردا مى‏روم مشهد. گفت: من هم به مشهد مى‏روم. جمعه مشهد به خانه‏تان مى‏آيم. خوب، ما رفتيم بليط گرفتيم ــ سى‏وهشت تومان و نيم. قطار درجه سه بود. آن موقع كوپه‏هاى هشت نفره چوبى داشت ــ رفتيم مشهد. وقتى وارد خانه شدم پدرم و خانواده خيلى خوشحال شدند. هنوز درشكه در مشهد بود. فردا صبح آن روز پدرم مرا بيدار كرد. گفت: آيت‏للّه سيد هادى ميلانى را توى حرم ديدم، احوال تو را پرسيد. مرحوم آقاشيخ عباسعلى اسلامى، بنيادگذار جامعه تعليمات اسلامى، هم همراه ايشان بود و حاج آقا رضاى شاهپورى ــ نماينده آيت‏اللّه بروجردى در تهران و گويا مسئول مسجد اعظم قم ــ هم همراه آقاشيخ عباسعلى اسلامى بود. آقاشيخ عباسعلى اسلامى تا شنيد كه آقاى ميلانى پرسيد مهدى چطور است؟ من گفتم آزاد شده، و گفت: حضرت آيت‏اللّه، اجازه مى‏فرماييد اولين ديدار را ما از اين مبارز مذهبى بكنيم؟ آقاى ميلانى هم فرمودند: مانعى ندارد. لذا حوالى ساعت هشت، آيت‏اللّه ميلانى براى ديدنت به خانه‏مان مى‏آيد. براى من هم خوب بود، خيلى خوب بود. روزى كه مى‏رفتم زندان، دوستانمان شهيد شده بودند؛ حالا كه از زندان آزاد شده بودم، 15 خرداد پيش آمده بود، نيروهاى مذهبى به صحنه مبارزه آمده بودند، فضا دگرگون شده بود و مى‏توانستيم حداقل در جمعِ مقدسين نفس راحتى بكشيم. سال 35 در كنار مذهبيون نمى‏توانستيم نفس راحتى بكشيم؛ توده‏ايها مى‏زدند، مليون مى‏زدند، دولت مى‏زد، مذهبيون هم اصولاً روش دخالت دين در سياست ما را لازم نمى‏دانستند. اما حالا چنين نبود. ساعت هشت شد، خدا رحمت كند مرحوم آيت‏اللّه ميلانى و آقاشيخ عباسعلى اسلامى و حاج آقا رضا شاهپورى آمدند ديدن من. من بودم، پدرم بود، آن سه بزرگوار بودند. هر سه بزرگوار فوت كرده‏اند، خدا رحمتشان كند. مرحوم آيت‏اللّه ميلانى به من گفت: بيا برو درس بخوان. پدرم رفت نامه‏هايى را كه من از زندان برايش نوشته بودم آورد براى آيت‏اللّه ميلانى خواند. اى كاش آن نامه‏ها را داشتم. هيجان‏انگيز بودند. نامه‏ها از عشقى سخن مى‏گفت كه من با آن عشق همراه نواب صفوى به خاطر آرمانمان تلاش مى‏كردم. آيت‏اللّه ميلانى به پدرم گفت: آقاشيخ، بدت نيايد، پسرت از خودت بهتر چيز مى‏نويسد. پدرم در جوابش گفت: آقاى ميلانى، هر كسى را جلوى كسى تعريف كنند، آدم ناراحت مى‏شود، اما پسر آدم را وقتى در جلوى آدم تعريف مى‏كنند، آدم احساس غرور مى‏كند. آقاشيخ عباسعلى اسلامى گفت: بيا برو نجف درس بخوان، تهران نمان. براى هزينه‏ات هم من كتابخانه‏ام را مى‏فروشم، هزينه‏ات را مى‏دهم. بعدها به من گفتند: آقاشيخ عباسعلى اسلامى كتابخانه‏اش را براى همه مى‏خواسته بفروشد؛ همه را مى‏خواسته بفرستد تحصيل كنند. حاج آقا رضاى شاهپورى در آن جلسه از خوابى تعريف كرد كه آن را برايتان بازگو مى‏كنم. خانه و مغازه‏اش توى ميدان شاهپور بود. سالى سه چهار روز روضه‏خوانى داشت و گويا مرحوم فسلفى در خانه‏اش منبر مى‏رفت. گفت: ما آنجا كه بوديم، يكى از اعضاى جبهه ملى مرتبا به نواب صفوى بد مى‏گفت. مى‏گفت: اينها انگليسى‏اند. تبليغات آنقدر زياد بود كه حتى مذهبيها هم به نواب صفوى بد مى‏گفتند. صبح 27 دى ماه بود كه اين عضو جبهه ملى، سراسيمه پيش من آمد، گفت: نمى‏دانم چه جور استغفار كنم. گفتم: منظورت چيست؟ گفت: دخترى دارم دوازده سيزده ساله. بيدارش كرديم نمازش را بخواند، گفت: بابا چرا مرا بيدار كردى، داشتم خواب خوبى مى‏ديدم. آيت‏اللّه ميلانى را آن آقا مى‏شناخت. آيت‏اللّه ميلانى وقتى آمده بود به منزل، حاج آقا رضا شاهپورى رفته بود، اينها ديده بودند آيت‏اللّه ميلانى رفته بود، آن دختر خانم هم آيت‏اللّه ميلانى را مى‏شناخت. گفت: آيت‏اللّه ميلانى و يك آقاى سيدى به نام نواب صفوى را خواب ديدم كه آمده بود پيش آيت‏اللّه ميلانى. آيت‏اللّه ميلانى از او پرسيد كه آقاى نواب، حالتان چطور است؟ با خنده جواب داد: دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند و اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند چه مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى آن شب قدر اين تازه براتم دادند گفت: دخترم داشت اين شعر را زمزمه مى‏كرد، داشت شعرهاى حافظ را زمزمه مى‏كرد. گفتم: يعنى چه؟ اين دختر كه نواب صفوى را نديده، تعجب كردم. ساعت هفت صبح بود. راديو را كه روشن كردم، ضمن اخبار شنيدم كه اعلام كرد: ديشب نواب صفوى و سه نفر از يارانش به نام خليل طهماسبى، سيد محمد واحدى و مظفر ذوالقدر تيرباران شدند. فهميدم خواب اين دختربچه رؤياى صادقه بوده است. بعد من از آيت‏اللّه ميلانى خواستم كه خدمتشان برسم، ايشان گفتند: دو شب ديگر بعد از نماز مغرب و عشاء، در منزل منتظر شما هستم. من رفتم منزل ايشان، يك ساعت و نيم به طور خصوصى در خدمت ايشان بودم. از زندان گفتم، از مسائل زندانها گفتم، ايشان هم مطالبى را براى من گفت. حالا چون آيت‏اللّه ميلانى فوت كرده، مى‏گويم كه وقتى از امام ياد مى‏كرد مى‏گفت: حاج آقا روح‏الله سلام‏الله عليه. بعد به من گفت: عبدخدايى، بعد از فوت آيت‏اللّه بروجردى، رژيم مى‏خواست مرجعيت در نجف متمركز بشود. در نجف، مراجعى مثل آيات عظام سيد محمود شاهرودى، سيد محسن حكيم و سيد عبدالهادى شيرازى بودند و رژيم دلش نمى‏خواست مرجعيت در قم در وجود حاج‏آقا روح‏الله متمركز بشود. شاه به مشهد آمد، در باغ ملك اطراق كرد. خصوصى به من پيغام دادند كه با شاه ملاقات كنم، من نكردم. منبع: موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران منبع بازنشر: نشریه الکترونیکی گذرستان - شماره 41

یادی از رنج های زندان قصر

(گفتگو با خانم زهرا جزایری) حماسه عظیم پیروزی انقلاب، مدیون زحمات جوانانی است که در پی یافتن پاسخ های خدائی به سئوالات اصلی زندگی، تن به بلا دادند و در کنار مبارزان قدیمی، زندان های مخوف ستم شاهی را تحمل کردند و پاداش خویش را نیز با ایمانی محکم گرفتند. این گفتگو شرح دلنشینی از این تجربه هاست. فضای خانوادگی شما از لحاظ فرهنگی چگونه بود؟ من در یک خانواده فرهنگی به دنیا آمدم. مادرم به نسبت زمان، زن تحصیلکرده ای بود. در خانه ما مجله و روزنامه زیاد بود. تاثیر پدرم و خانواده طوری بود که مدرسه که می رفتیم و خرافاتی را می شنیدیم، نمی پذیرفتیم. بزرگ که شدم فهمیدم که ما فرق داشتیم و نسبت به محلی که زندگی می کردیم جو خانوادگی ما خوب بود. چند خواهر و برادر هستید؟ من سه تا برادر داشتم که یکی از من کوچک تر بود که شهید شد، دو تا هم بزرگ ترند. چهار تا خواهر هستیم. یک وقت ها که شلوغ می کردیم، مادرم به شوخی می گفت: «ای خدا! کی می شود که شما هر کدامتان یک گوشه دنیا بیفتید و من هفت هشت ماه از دست شلوغ کاری های شما راحت شوم؟» اتفاقاً شرایطی پیش آمد که من و خواهرم را دستگیر کردند، یکی از خواهرها رفت سوئد، برادر بزرگم برای ادامه تحصیل رفت آمریکا، برادر دیگرم پزشک بود که یک سمینار پزشکی گذاشتند در رامسر و برای سه ماه دعوتش کردند. خواهر آخری هم که کوچک بود. مادر می گفتند: دیگر این جوری نمی خواستم». چه شد که دستگیر شدید؟ من که کلاس اول ابتدائی بودم برادر بزرگ ترم سال اول دانشگاه بود. او به خانه که می آمد، تعریف می کرد که توی دانشگاه شلوغ است و این اتفاق پیش آمده و خلاصه اخبار را می آورد و در خانه ما جو سیاسی حاکم بود و ما امام خمینی را می شناخیم. می دانستیم مرجعی داریم که تبعید هستند. البته به ما آموزش می دادند. که این حرف ها را در بیرون خانه نزنیم. ما اغلب کتاب های ممنوع آن موقع ها را می خواندیم. یادم هست که حتی خواندن کتاب های کودکان هم جرئت می خواست. انسان وقتی در نعمتی قرار می گیرد، قدرش را نمی داند. با چه زحمتی رادیوهای خارجی را گوش می دادیم، چون جو به قدری بسته بود که هر کسی که کوچک ترین قدمی علیه رژیم بر می داشت به صورت قهرمان در می آمد، در حالی که بعدها معلوم شد که بعضی از آنها آن قدرها هم که می گفتند آدم های جالبی نبودند. مادرم وقتی شرح شکنجه ها و توهین هایی را که به خصوص به زن ها در زندان می شد، می شنیدند، بسیار نگران می شدند. مگر در دانشگاه اتفاق خاصی می افتاد که برادرتان می آمدند و می گفتند؟ سال 42 را یادم نیست، ولی برادر من جزو کسانی بود که احضارش کرده بودند و در ساواک فیش داشت. در هر حال جو خانه ما سیاسی بود. ما در سال های خفقان با گروه های مبارز و سیاسی آشنا شدیم. برادر کوچک ترم، رضا، اعلامیه می آورد و ما همیشه اعلامیه و این چیزها به دستمان می رسید. خواهرم هم که با شوهرشان عضو گروهی بودند. اواخر فعالیت ما به این صورت بود که پراکنده کاری را کنار گذاشتیم و برادرم اعلامیه های تکثیر شده را می آورد و ما پخش می کردیم. چه سالی؟ سال 56 و57 که ما محصل بودیم. زمینه فعالیتمان هم در همین حد محدود بود، ضمن اینکه با آن شرایط، بیشتر از این هم نمی توانستیم فعالیت بکنیم. برادرم که اعلامیه ها را می آورد، سئوال نمی کردیم که اینها از کجا می آیند. جزوه اصول مخفی کاری را هم دستنویس می کردیم و کاربن می گذاشتیم و به کسانی که تازه وارد گروه می شدند می دادیم که بدانند چه اصولی را رعایت کنند که منجر به دستگیری نشود. برادرم اعلامیه ها را می آورد و ما پخش می کردیم. آخرین اعلامیه ای که من در رابطه با آن دستگیر شدم، مصاحبه امام با روزنامه لوموند پاریس بود. تلفن ما کنترل بود و من یک قراری گذاشتم که ساواک شنود کرده بود و وقتی سر آن قرار رفتم، دستگیر شدم. این مربوط به سال 57 است. البته در آن سال شکنجه ای در کار نبود؟ شکنجه هائی مثل آپولو را دیگر نداشتند. یکی از نکات بارزی که آن روزها می شنیدیم وضعیت آقای غیوران بود که از بس شکنجه شان کرده بودند، از صلیب سرخ که می آمدند، ساواک ایشان را مخفی می کرد. از دستگیری هایتان برایمان تعریف کنید؟ همان طور که گفتم، تلفن خانه ما تحت کنترل بود. وقتی مرا گرفتند، بردند بازجوئی کردند و بعد آمدند خانه مان و هر چه داشتیم بردند. شاید ده نفر با من آمدند. مرا سر کوچه در ماشین نگه داشتند و خودشان رفتند توی خانه و هر چه کتاب و جزوه بود برداشتند. همه اعلامیه ها را پخش کرده بودیم، اما نوار سخنرانی داشتیم. کتاب های دکتر شریعتی هم با اینکه آزاد بود، ولی آنها را هم برداشتند و تمام اینها را به عنوان مدرک بردند. حتی قبض ثبت نام در کلاس قرآن را هم به عنوان مدرک برداشته بودند. طوری رفتار می کردند که انگار یک خانه تیمی را گرفته باشند. در این مدت خواهرم شیراز بودند. از ساواک زنگ زدند به خانه و برادرم آمد مرا برد. من می دیدم که منوچهری اصرار دارد که مرا آزاد کنند. می خواستند مرا طعمه کنند، بعد رد مرا و تلفن هایم را بگیرند. یک روز که رفتم نتیجه امتحاناتم را بگیرم کاملا حس کردم که یکی مرا تعقیب می کند. همان روز اینها همزمان خواهرم را در شیراز دستگیر کردند و ریختند توی خانه ما. آن قدر که اینها خانه را ریخته بودند به هم، تازه می خواستیم با مادر خانه را جمع و جور بکنیم. خواهرم 13 سالش بود. رفت در را باز کند که آنها وحشیانه به او حمله کردند، دست بچه را گرفتند و پیچاندند و نگهش داشتند کنار دیوار و با اسلحه بالای سرش ایستادند. وقتی من به حیاط نگاه کردم، دیدم روی پشت بام تمام خانه های همسایه، مسلح ایستاده اند. اینها این قدر می ترسیدند و وحشت داشتند. من و برادرم دو تا محصل بودیم، ولی اینها انگار یک خانه تیمی را گرفته باشند، ده دوازده نفری حمله می کردند و سر و صدای عجیبی را به راه انداختند. داد و بیداد می کردند که: «شلیک می کنیم. بیا بیرون.» مرا که از خانه بیرون می بردند، یکی یکی مسخره می کردند که: «تو خیال کردی پریروز تو را الکی آزاد کردیم و رفتی؟» سنم خیلی بالا نبود، ولی چهره ام هم خیلی کمتر از سنم نشان می داد. شما را به کمیته مشترک بردند؟ بله، 30 خرداد دستگیر شدم تا 5 و6 شهریور در کمیته در انفرادی بودم و یک ماه هم در اوین و این خیلی به من فشار آورد چون تک و تنها بودم. بازجوئی اولیه من و خواهرم که تمام شد، برای زایمان خواهرم دو شب مرا گذاشتند پیش او که اگر دردش گرفت خبر بدهم. حقوق بشر و صلیب سرخ او را دیده بودند و رژیم می خواست ظاهر قضیه را حفظ کند. شما که سنی نداشتید. چه طور انفرادی را تحمل می کردید؟ من 18 سال بیشتر نداشتم. درست است که خانواده ام مذهبی بودند و پدرم خیلی شخصیت روحانی و عرفانی ای داشت و جوری با ما رفتار می کرد که ما همه دنبال دین رفتیم. من از همان 15، 16 سالگی متوجه شدم که اسلام من نباید موروثی باشد و باید خودم بفهمم. روش تربیتی پدر و مادرم این جوری بود. من تازه توی خط افتاده بودم که دنبال شناخت دینم بروم و حجابم را کامل کنم. وقتی آدم تازه راه می افتد و یک قدم برمی دارد، خدا ده قدم به طرف او می آید. اولین جائی که خدا را حس کردم و احساس کردم دروازه های بزرگی به روی من باز شده، در زمان دستگیری ام بود. با اینکه از نظر قوای جسمانی بچه ضعیفی بودم و از نظر روحی هم از محیط خانواده گرمی جدا شده بودم، ولی من در زندان، خدا را خیلی حس کردم. آنجا دائما از خودم می پرسیدم این کمونیست ها در چنین شرایطی به کجا پناه می برند. زندان که وضعش معلوم است، در بیرون هم جو خیلی سنگین و ساواک خفقان زیادی ایجاد کرده بود. ما رادیوهای بیگانه را گوش می دادیم و کتاب هم می خواندیم و خبر داشتیم توی زندان چه خبر است. خیلی خوف انگیز بود. یک وقت هائی این خوف باعث می شود که انسان دست از مبارزه بکشد. خیلی ها بودند که می گفتند ما حوصله دردسر نداریم و نمی خواهیم توی این کارها بیفتیم. با همه اطلاعاتی که داشتیم، به اندازه کافی به مخوف بودن آنها آگاه نبودیم. با اینکه زمانی که ما رفتیم از شکنجه خبری نبود، اما محیط خیلی خوف انگیز بود. از لحظه ورود، یک فرنج می انداختند روی سرمان و ما که مذهبی بودیم، از فرنج به عنوان روسری استفاده می کردیم. به قدری رذل بودند که هر کدام می آمدند و فرنج را می زدند بالا که «بالاخره آمدی؟ خیال کردی با آن همه اعلامیه و کتاب تو را رها می کنیم؟» و هر کدام یک جوری مسخره ام می کردند. در آنجا بود که متوجه شدم باید خودم را برای خیلی چیزها آماده کنم. تمام مدت منتظر بودم که اینها بیایند مرا ببرند برای شکنجه نمی دانستم که دیگر شکنجه نیست. هر صدائی که می آمد، به خودم می گفتم آمده اند مرا ببرند و دائما به خدا پناه می بردم. همین هول و اضطرابی که اینها به من وارد می کردند، باعث می شد که بیشتر به خدا وصل شوم. شکنجه ای در کار نبود، ولی من هول و اضطرابش را کشیدم. زندگی در محیط کوچک زندان انفرادی برای یک دختر 18 ساله خیلی دشوار است. روحیه تان را چگونه حفظ می کردید؟ وقتتان را چگونه می گذراندید؟ من تازه قدم در راهی گذاشته بودم و فکر می کردم که اولین چشمه اش این است. از آن لحظه ای که انسان تصمیم می گیرد دینش را بشناسد که بیشتر در دوران نوجوانی است، تلاش فکری او هم آغاز می شود. من همیشه می گویم اولین امتحانی که خداوند از من گرفت همان لحظه ای بود که دستگیر شدم. از همان لحظه شعار: «ان الحیوه عقیده و الجهاد» توی ذهنم نقش بست. یادم هست که در مدرسه گاهی که انشا می نوشتم و معلم ها می گفتند کله ات بوی قورمه سبزی می دهد، فوری این شعار به یادم می آمد که من دارم از عقیده ام دفاع می کنم و این همیشه با من بود. وقتی در زندان انفرادی بودم، این شعار باعث شد که اصلا فکر کنم چه برایم پیش می آید. صادقانه بگویم، وقتی قدم به این راه گذاشتم، ابدا فکر نمی کردم به این زودی آزاد شوم. فکر می کردم شکنجه خواهم شد، قبل از اینکه به زندان بروم. درباره شکنجه ها شنیده بودم و می دانستم این چیزها هست و در حین مبارزه همیشه فکر می کردم این تکلیف است. همیشه به یاد این سخن دکتر شریعتی بودم که: «آنها که رفتند حسینی اند و آنها که مانده اند باید کار زینبی کنند، و گرنه یزیدی هستند.» ما فکر می کردیم اگر نرویم یزیدی هستیم. این قدر این معنا با ما عجین بود. در تمام این مدت، انگیزه های ما عاشورائی بود. آن موقع سنم و اطلاعاتم اجازه نمی داد این چیزها را درک کنم، ولی عمیقاً با وجودم و با دلم حس می کردم. در زندان اگر به من می گفتند راجع به حضرت زینب(س) یک صفحه بنویس، نمی توانستم. اطلاعاتی نداشتم، ولی با تمام وجودم، آنچه را که در روضه هائی که رفته بودیم، شنیده بودم، اشک هائی را که مادرهایمان ریخته بودند یا تاثیری که این همه سال عاشورا در فکر و اعتقاد ما باقی گذاشته بود، به کمکم می آمد. در انفرادی که بودم درست است که شلاق نخوردم، ولی به هر حال دختر جوانی بودم که مرا از داخل خانواده ام کشیده و به آنجا آورده بودند، در جایی که کسی نبود که با او صحبت کنم و من فقط از صبح تا شب فکر می کردم. در چنین خلوتی انسان خدا را با همه وجودش احساس می کند. من در طول زندگی ام دو بار خیلی عمیق به حضرت زینب(س) فکر کرده ام. یکی در زندان انفرادی بود که با همان تفکر بچه گانه فکر می کردم حضرت زینب(س) خیلی سختی کشیدند، پس ما هم باید بکشیم. یکی هم هنگامی بود که جنازه برادر مفقودالاثرم و بعد از 15 سال آمد و من خیلی متاثر شدم. در آن حال یاد حضرت زینب(س) کردم و توانستم بر خود مسلط شوم. در کمبودها و مشکلات، همیشه یاد این بزرگواران بوده که به ما کمک کرده است. الان سی سال از آن موقع گذشته. این را برای شما نمی گویم، بلکه برای خودم تکرار می کنم که من در آن دوران، محکم تر شدم. دائما منتظر چیزهای خوفناک تری بودم و هر چه می گذشت ارتباط من به خدا نزدیک تر می شد. با اینکه اطلاعات مذهبی زیادی نداشتم، با یک جور ایمان درونی و فکری دائما به امام حسن(ع) و فاطمه زهرا(س) و صبر و تحمل آنها فکر می کردم. این روزها گاهی حسرت می خورم که آن روزها خیلی بیشتر به خدا وصل بودم. انسان در عرصه های خطر است که دنبال پناهگاه می گردد. من در زندان به عینه این را دیدم و با تما م وجودم به خدا وصل بودم به تنها چیزی که فکر نمی کردم آزادی بود. چون آن قدر خفقان شدید بود که تصورش را هم نمی کردم که 9 ماه دیگر مردم در زندان ها را باز می کنند و ما بیرون می رویم. برای آن حالت ها خیلی افسوس می خورم. یک جور اطاعت پذیری و تسلیم امر خدا بودن محض بود. یقین قلبی داشتم. شاید اگر 20 سال در بیرون زندان مطالعه می کردم، به آن یقینی که در زندان رسیدم، دست پیدا نمی کردم. ملاقاتی هم داشتید؟ تا یک ماه اجازه ملاقات ندادند. گمانم یک ماه یا 40 روز گذشته بود که اجازه ملاقات دادند. غیر از خواهرتان کس دیگری را هم از اعضای خانواده، دستگیر کردند؟ بله، برادرم را دستگیر کردند که در آن موقع16 سالش بود. موهایش را زده و 48 ساعت سرپا نگهش داشته بودند، بعد هم او را در جای نمناک و بدون زیرانداز انداخته بودند که این بچه از همان زندان پادرد گرفت. بعد هم که در دوران جنگ در جزیره مجنون مفقودالاثر شد. خوش ترین خاطره شما از زندان چیست؟ خوش ترین خاطره ای که از زندان دارم این است که ذلت اینها را دیدم و انتقام همه کسانی را که در آنجا شکنجه شده بودند، با تحقیر کردنشان گرفتیم. یادم هست که همه را آزاد کرده بودند و من و خواهرم را آزاد نمی کردند. از اوین ما را همراه 20 نفری از آقایان که هنوز در آنجا مانده بودند، به کمیته مشترک برگرداندند. اعتراض کردیم که چرا ما را برگرداندید؟ قرار بود ما را به زندان قصر ببرند. در آنجا هم 5-6 نفر بیشتر از خانم ها نمانده بودند. من و خواهر اعتصاب غذا کردیم. درست روز فرار شاه بود، یعنی 26 دی. بازجوها دیگر آن شدت عمل سابق را به خرج نمی دادند. تعدادشان هم کم شده بود و خیلی ها ریش گذاشته بودند. آن قدر مردم را به خاطر حکومت نظامی گرفته بودند که توی بندها جا نبود و من و خواهر را آوردند توی بهداری که در آن تخت های بلندی قرار داشت. ما در آنجا اعتصاب غذا کردیم. شهید شاه آبادی را مجددا دستگیر کرده و به آنجا آورده بودند. ما به ایشان پیغام دادیم که اعتصاب غذا کرده ایم. ایشان آمدند و گفتند اینها لیاقت ندارند، صلاحیت ندارند، شما غذایتان را بخورید و حرفتان را هم بزنید. افسرنگهبان اصلا جرئت نداشت حرف بزند. ما را بردند در اتاق یکی از بازجوها. شهید شاه آبادی گفتند شماره منزلتان را بدهید. ما می دانستیم اینها شنود می کنند. آقای شاه آبادی هم با لباس روحانیت بودند و بازجو با گردن کج و حالت ذلیل مقابل ایشان ایستاده بود. شماره را گرفتند و با مادرم صحبت کردم. آنها رفته بودند اوین و قصر سراغ ما و تا صدای مرا شنیدند زدند زیر گریه که: «مادر! شما آنجا اسیرید من اینجا اسیرم. اوین و قصر نبودید، خیال کردم شما را کشته اند.» من نمی خواستم آنها صدای گریه مادر مرا بشنوند، گفتم: «مادر! چرا شما می گوئید اسیر؟ ما آزاده ایم.» بازجو نفس نمی توانست بکشد، همان هایی که روزگاری کسی نمی توانست به آنها نگاه چپ کند، حالا این طور ذلیل شده بودند. آقای شاه آبادی به آنها گفتند: «خجالت بکشید. اینها جوان های ما هستند. شما چه کار می خواهید بکنید؟» اینها همه، درس هایی است که ما از عاشورا گرفته بودیم. یکی هم جایی بود که منوچهری به اتاق بهداری آمد. من همان طور که تکیه داده بودم به تخت، از جایم تکان نخوردم. با تمسخر گفت: «همه آزاد شدند، شماها ماندید.» بعد رو کرد به من و گفت: «تو یکی را که نمی گذارم بروی.» و به خواهرم گفت: «تو بچه کوچک داری، بسته. دیگه آدم شدی.» گفتم: «تو چه کاره ای که ما را آزاد کنی یا نکنی؟ این مردم هستند که ما را آزاد می کنند.» عصبانی شد و گفت: «مردم؟ همین جا آن قدر نگهت می دارم تا موهایت رنگ دندان هایت شود.» ریش گذاشته بود. خواهرم این موضوع را به رویش آورد. گفت: «چه کار می شود کرد؟ روزگار است.» وقتی رفت، من و خواهر زدیم زیر گریه که چه ستم هائی که اینها به مردم نکردند. با توجه به رنج هائی که نسل شما و نسل های بعدی کشیدند، شرایط فعلی اجتماعی ما را چگونه می بینید؟ من چون به رهبری امام ایمان دارم و دلیل اصلی پیروزی انقلاب را، وصل بودن ایشان به خدا می بینم، شرایط امر را مثبت می بینم. من این را از امام یاد گرفته ام که ما باید به تکلیفمان عمل کنیم و نتیجه را این ما نیستیم که تعیین می کنیم. ما نباید به نتیجه کار نظر داشته باشیم، چون متزلزل می شویم. هر نتیجه ای می تواند مقدمه حرکت جدیدی باشد، بنابراین نمی شود بگوئیم این نتیجه را گرفتیم. در حالی که نمی خواستیم به اینجا برسیم. ما یک تکلیفی داریم که باید انجام بدهیم. کسانی که در عرصه مبارزه بوده اند، خیلی خوب این فرمایش امام صادق(ع) را درک کرده اند که: «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا». الان هم همین طور است باید به تکلیفمان عمل کنیم. خدا از ما نتیجه نمی خواهد. باید طوری عمل کنیم که در لحظه مرگ بتوانیم با خاطری آسوده به خودمان بگوئیم من به تکلیفم عمل کردم. امام هم این را می گفتند. به هر حال در رسیدن به نتایج، پارامترهای مختلفی وجود دارند. آنهائی که می گویند: «خب! انقلاب شد، چه شد؟» به خاطر این است که آگاهی هایشان از رژیم ستمشاهی، کم است و نمی دانند در آن پنجاه سال چه جنایت هائی شد. من هم بسیاری از کم و کاستی ها را می بینم. ما به بسیاری از اهدافمان نرسیدیم. جنگی که به ما تحمیل شد، بخش زیادی از انرژی های ما را برای سازندگی گرفت. میلیاردها هزینه ای که برای جنگ شد، بچه هایی که هر کدامشان ناب ترین بچه ها بودند، خسارت اندکی نبود. احساس من این است که مقدار، اهداف انقلابمان را فراموش کرده ایم. الان هم اگر از نفسانیت خود بگذریم، آدم های مخلص خیلی داریم. کسی به آنها اهمیت نمی دهد. در زمینه های فرهنگی هم کاهلی می کنیم. همین مصاحبه را شما دارید بعد از 30 سال انجام می دهید. باید پرسید در این مدت جایگاه زندانیان سیاسی قبل از انقلاب کجا بوده؟ در زمانی که آمریکا میلیون ها دلار هزینه را صرف تهاجم فرهنگی در ایران می کرد و می کند، آیا این افرادی که الان دارید با آنها مصاحبه می کنید، نمی توانستند هیچ کمکی بکنند؟ اینها کسانی بودند که وقتی قدم در این راه گذاشتند، ذره ای امید به آزادی نداشتند. آنها پذیرفته بودند که دیگر خانواده شان را نمی بینند. در هر حال من فکر می کنم ما تنها وظیفه ای که داریم این است که باید نفس های خود را تربیت کنیم. اگر به تهذیب نفس بپردازیم، هیچ دشمن خارجی ای نمی تواند ما را از بین ببرد، کما اینکه در انقلاب، هنگامی که همه متحد شدند و دست از منیت هایشان برداشتند، رژیمی که آن همه از طرف استعمارگران حمایت می شد، از پا درآمد. به نظر من اشکال در این است که ما به نسل جوان نمی گوئیم در تاریخ چه گذشته است. منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39 منبع بازنشر: سایت الکترونیکی گذرستان - شماره 41

جعفر شجونی: مغز رئیس زندان قصر را گربه خورد

زینب صفری جعفر شجونی اگرچه این روز‌ها بیشتر با موضع‌گیری‌های بی‌پرده سیاسی علیه اصلاح‌طلبان شناخته می‌شود اما شیرین‌ترین خاطراتش مربوط به روزهایی است که در زندان با رهبران نهضت آزادی گذرانده است؛ روزهایی که به قول خودش چون همگی در زندان بودند با هم کنار می‌آمدند. از ۱۸ سالگی مبارزه را آغاز کرده و تا پیروزی انقلاب ۲۵ بار زندان رفته و دوره‌ای را نیز در زندان قصر گذرانده است. شجونی زندگی در این زندان را به دو دوره پیش از سال ۴۵ و قوت گرفتن ساواک و پس از آن تقسیم می‌کند و معتقد است تا قبل از سال ۴۵ زندانی‌ها در زندان ریاست می‌کردند اما پس از آن دیگر شرایط زندان بسیار دشوار بوده و حتی گهگاه شکنجه نیز می‌شدند. گفت‌و‌گوی «تاریخ ایرانی» با وی را در ادامه می‌خوانید: ** آقای شجونی شما چه سالی وارد زندان قصر شدید و با چه کسانی هم‌بند بودید؟ من ۲۵ بار زندان رفتم که چند بار آن در زندان قصر بود. سال‌های ۴۱ و ۴۲ هم‌بندهای من آیت‌الله طالقانی و مهندس بازرگان و دکتر سحابی بودند. منتها وضعیت به گونه‌ای بود که آن‌ها دائما در آنجا بودند اما من می‌رفتم و برمی‌گشتم. درباره دشواری‌های زندان زیاد صحبت شده است، اما در این گفت‌و‌گو بیشتر می‌خواهم بدانم زندگی در زندان قصر برای شما چگونه جریان داشت؟ زندگی در زندان قصر را باید به دو مرحله تقسیم کرد. اوایل ما زندانی‌ها در آنجا آقایی و ریاست می‌کردیم. دستور می‌دادیم برایمان غذا و میوه بیاورند. این وضعیت تقریبا تا سال‌های ۴۵ یا ۴۶ ادامه داشت. اما بعد‌ها که ساواک قوت گرفت دیگر این حرف‌ها قدغن شد. در دوره اول حتی ما با لباس خودمان در زندان بودیم. آیت‌الله طالقانی، من، محلاتی، مروارید، مقدسیان و اعتمادزاده که معمم بودیم همه با لباس روحانیت در زندان می‌گشتیم. حتی گهگاه سخنرانی می‌کردیم و روضه‌خوانی داشتیم. اما بعد‌ها که ساواک قوی و سخت‌گیری‌ها بیشتر شد زندان که می‌رفتیم لباس روحانیت را از ما می‌گرفتند و حتی مثلا وقتی بعد از دو سال از زندان بیرون می‌آمدیم اثری از لباس نبود و دست آخر با‌‌ همان پیراهن و شلوار به خانه می‌رفتیم. یادم هست یک‌بار که من بعد از چندی دوباره به زندان قصر برگشتم تازه سخت‌گیری‌ها شروع شده بود. وقتی وارد زندان شدم آیت‌الله طالقانی به من گفت: «شجونی به داد ما برس». گفت این‌ها اجبار کرده‌اند که ما صبح‌ها برویم صبحگاه و سرود «شاهنشاه ما پاینده بادا» را بخوانیم. آن موقع توده‌ای‌ها بریده بودند و برای همین می‌آمدند و برای شاه دعا می‌کردند. خلاصه من گفتم که رهبر ارکستر کیست و ایشان گفت آقای حکیمی. گفتم از فردا صبح من رهبر ارکستر می‌شوم. فردا صبح همه رفتیم در صف و آقای طالقانی عقب‌تر ایستاد و اعضای نهضت آزادی و مهندس بازرگان هر کدام چهارتا چهارتا ایستادند. من هم رفتم حکیمی را کنار زدم و خودم رهبر ارکستر شدم، اما به جای اینکه «شاهنشاه ما پاینده بادا» را بخوانم شروع کردم به خواندن «ای ایران ای مرز پر گهر» و همه زندانی‌ها هم با من شروع به خواندن کردند. مامورین هم که نقشه ما را فهمیدند دیگر اجازه ندادند من رهبر ارکستر شوم. به زندان قصر پیش از سال ۴۵ بپردازیم، یعنی قبل از آغاز سخت‌گیری‌ها. هم‌سلولی‌های شما چه کسانی بودند؟ آن موقع چهار طرف سلول چهار تا رختخواب بود و به آقای طالقانی، بازرگان، دکتر یدالله سحابی و من یک سلول داده بودند. بازرگان موقع خواب خیلی حساس بود. صدای خش خش روزنامه و ورق زدن آن ناراحتش می‌کرد. ما هم البته ملاحظه‌اش را می‌کردیم و موقع خواب ایشان روزنامه را کنار می‌گذاشتیم. گاهی هم بازرگان با تفریح و شوخی می‌خواست سر به سر طالقانی بگذارد. با اشاره به من می‌گفت شجونی تو رو خدا شروع کن. من هم می‌دانستم چه کار کنم؟ آیت‌الله لهجه طالقانی داشت. به ظالم می‌گفت ظالُم. من هم وقتی بچه بودم یک عده از طالقانی‌ها در فومن تعزیه‌خوانی می‌کردند و من خوب بلد بودم ادای آن‌ها را دربیاورم. می‌گفتم طالقانی‌ها می‌آمدند فومن و این‌طور می‌خواندند: آآآآی ظالُم در خیمه راحت تا به کی و...همین‌طور ادامه می‌دادم. خلاصه بازرگان کیف می‌کرد، دو روز بعد جلوی آیت‌الله طالقانی با خنده می‌گفت شجونی این طالقانی‌ها چطور تعزیه اجرا می‌کردند؟ آیت‌الله طالقانی هم می‌خندید. طالقانی مرد اخلاق و ایمان و فرد بزرگواری بود. حیف شد که رفت. برنامه روزانه‌تان به چه صورت بود؟ شما یا هم‌سلولی‌هایتان معمولا چه کارهایی انجام می‌دادید؟ صبح‌ها که باید برای نماز صبح بلند می‌شدیم آقای طالقانی می‌آمد و ما را بیدار می‌کرد. چون خیلی شوخ بود می‌آمد بالای سر من و این شعر را می‌خواند: «نه دست در بدن و نی به تن رمق داری/ بخواب جان برادر بخواب حق داری» و با این شعر و شوخی مرا از خواب بیدار می‌کرد. خاطره جالب دیگر اینکه من همیشه شبانه‌روزی رختخوابم در زندان پهن بود. چند بار دیدم که دکتر سحابی تا من بیرون می‌رفتم، رختخواب مرا جمع می‌کرد و گوشه می‌گذاشت. منظورش این بود که یعنی الان دیگر وقت کار و مطالعه است و نباید رختخواب شبانه‌روزی پهن باشد. آن موقع اجازه برگزاری سخنرانی و یا دور هم‌‌نشینی‌های مرتب را هم داشتید؟ بله. برنامه مرتبی داشتیم. بازرگان، دکتر شیبانی، طالقانی، سحابی و من سخنرانی می‌کردیم. جالب است بگویم یک بار بازرگان رفت و علیه مصدق سخنرانی تندی کرد. او گفت: «این یک ذره آبرویی که برای مصدق به جا مانده مربوط به سقوط اوست. وگرنه اگر می‌ماند هم هیچ غلطی نمی‌توانست بکند.» بار اولی بود که ما از دهان بازرگان این اهانت را درباره مصدق می‌شنیدیم. جو خیلی سنگینی ایجاد شده بود و همه سکوت کرده بودند. فقط من به حرف آمدم و گفتم آقای بازرگان چرا این‌طور درباره مصدق صحبت می‌کنی؟ گفت حالا که شجونی می‌خواهد رمزش را بداند می‌گویم. رمزش این است که کابینه مصدق یکدست نبود، مثلا سر وزیر جنگ بر زانوی شاه بود و یا وزیر مالی و دارایی‌اش رفیق شاه بود. این‌طور که نمی‌شود کار کرد. باید کابینه یکدست باشد. جالب است در روایات داریم که هر کس فردی را ملامت کند خودش روزی به آن ملامت گرفتار می‌شود. برای همین هم وقتی انقلاب پیروز شد و امام حکومت را به دست بازرگان داد، من دیدم کابینه خودش هم یکدست نیست. برای همین هم در ‌‌نهایت بازرگان استعفا کرد و نتوانست کار کند. به هر حال ما در این برنامه‌ها و سخنرانی‌های حرف‌های خودمان را می‌زدیم. اما بعد‌ها که سخت‌گیری‌ها زیاد شد مسئولین زندان خودشان مراسم برگزار می‌کردند. مثلا در سال‌ ۵۲ ساواک مراسم‌های عزاداری محرم را در گوشه‌ای از حیاط زندان برگزار می‌کرد و یک عده از بریده‌ها می‌رفتند. با اینکه همه را هم دعوت می‌کردند ولی ما نمی‌رفتیم. بعضی از وعاظ می‌رفتند. اما یادم هست که آقای طالقانی هم نمی‌رفت. یادم هست سال ۵۲ آقای عبدالرضا حجازی هم بود و می‌رفت برای آن‌ها سخنرانی هم می‌کرد. ولی ما نه شرکت می‌کردیم و نه سخنرانی داشتیم. در خاطرات مهندس بازرگان خواندم که در زندان روزنامه‌ای به نام «ندای بند» توسط خود زندانی‌ها منتشر می‌شد. چیزی از چند و چون انتشار آن به خاطر دارید؟ راستش چیز زیادی به یاد ندارم. فقط یادم هست روزنامه فکاهی بود و آقای بازرگان با یک زندانی بسیار شوخ دیگری به نام محسن، مطالب آن را تهیه می‌کردند. آنطور که من از مرور خاطرات زندانیان قصر فهمیدم، ظاهرا اعضای نهضت آزادی نقش زیادی در اداره امور زندانیان داشتند. شما و منبری‌های دیگر آن موقع در زندان قصر مشکلی با این موضوع نداشتید؟ نه ما آن موقع زندانی بودیم و با هم کنار می‌آمدیم. گاهی بین نهضتی‌ها با کمونیست‌ها و یا با زندانیان عادی که قاچاقچی بودند دعوا می‌شد. بعد من و آقای طالقانی لباس آخوندیمان را می‌پوشیدیم و می‌رفتیم به سلول قاچاقچی‌ها و نصیحت می‌کردیم که ما اینجا دشمن مشترک داریم و باید هوای همدیگر را داشته باشیم. هیات ۷ نفرۀ زندانیان برای اداره زندان چطور تشکیل شد و چرا بازرگان، طالقانی و سحابی از این هیات استعفا دادند؟ زندان در آن موقع مدیریتی برای زندانی‌ها نداشت. آقای بازرگان دست به کار شدند و این سیستم را طراحی کردند تا اوضاع را سر و سامان بدهند. به این ترتیب که صبح چه ساعتی صبحانه بدهند، ناهار و شام چه ساعتی باشد و خاموشی چه زمان باشد و کی همه به رختخواب بروند و سکوت کنند. این هیات انتخابی برای همه چیز برنامه مدونی ارائه کرده بود. اما به هر حال هر کاری یکسری معترض هم دارد. چون یکسری از زندانیان می‌خواستند تا ساعت دو بعد از نصف شب بنشینند و حرف بزنند. آن موقع ما با قاچاقچیان در یک بند بودیم. یکی دو تا سلول را به سیاسیون داده بودند اما غالبا بند در دست قاچاقچیان بود. در میان آن‌ها از پیرمرد و جوان گرفته تا محکومان به حبس ابد و اعدامی بود. اعتراضات غالبا از طرف زندانیان عادی‌ بود. آن وقت ساواک قوی نبود و ما زندانی‌ها قدرتمان از زندانبان‌ها بیشتر بود. یادم هست قبل از قدرت گرفتن ساواک وقتی تیمسار‌ها با کفش می‌آمدند و از روی فرش ما رد می‌شدند ما با صدای بلند اعتراض می‌کردیم که با کفش از اینجا رد نشوید، ما اینجا نماز می‌خوانیم. البته آن‌ها بی‌اعتنا رد می‌شدند اما صدای اعتراض ما بلند بود. اما بعد‌ها که ساواک قوی شد زندان را به این شکل درآورد که در ۳۰ روز ماه، ۳۰ تا ۱۰ نفر یعنی جمعا ۳۰۰ نفر را شهردار کرد. این شهردار‌ها کارشان این بود که مثلا صبحانه را بگیرند و پخش کنند و یکی جمع کند و دیگری ظرف‌ها را بشوید و به همین ترتیب شام و ناهار را هم باید خدمات می‌دادند و یکی دیگر باید آب حوض را خالی و حوض را تمیز می‌کرد و یکی جارو می‌زد و دیگری دستشویی‌ها را تمیز می‌کرد و خلاصه کل یک روز را این ده نفر باید کار می‌کردند. یادم هست که یک‌بار که نوبت من در ماه رمضان افتاده بود، گفتم که حاضر نیستم جلوی این کمونیست‌های روزه‌خوار غذا بگذارم. برای همین من را فرستادند تا دستشویی‌ها را تمیز کنم. در بند آشپزی هم می‌کردید؟ بله خودمان غذا درست می‌کردیم. امربر هرچه می‌خواستیم برایمان می‌خرید. وسایل هم بود، چراغ خوراک‌پزی و نفت و این وسایل را در آن دوره در اختیارمان قرار می‌دادند. آن موقع آن‌ها پلو را خودشان می‌دادند و ما خورش را درست می‌کردیم. بعد‌ها اما همه را خودشان می‌آوردند. یادم هست حاج محمود مانیان از اعضای جبهه ملی که آدم مهربان و خوبی بود، با اینکه تاجر ثروتمندی هم بود ولی خودش نان می‌گرفت و ساندویچ درست می‌کرد و به همه می‌داد. آشپزی‌اش خوب بود و برای سیاسی‌ها معمولا غذا درست می‌کرد. شما هم کاری می‌کردید؟ معمولا پیاز‌ها را من خرد می‌کردم. اما نمی‌گذاشتیم آقای بازرگان و طالقانی و سحابی برای آشپزی دست به کار شوند. خیلی احترام می‌گذاشتیم. من خیلی از آن‌ها کوچکتر بودم و برای همین هم خیلی با احترام در بشقاب برایشان میوه می‌گذاشتم. معمولا زندانی‌ها در زندان هنگام آزادی هم‌بندانشان برنامه‌ای ترتیب می‌دهند. شما هم آن موقع چنین برنامه‌ای داشتید؟ بله اتفاقا ما آن مواقع برنامه داشتیم تا بیتی از حافظ را همه به شکلی آهنگین بخوانیم: اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد/ من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم. وقتی همه بند این شعر را با آن آهنگ می‌خواندند افسران زندان رنگ از چهره‌شان می‌پرید. به هر حال رسم بود هر کس می‌خواست آزاد شود اول خودش این شعر را می‌خواند، بعد هم همه شروع به خواندن می‌کردند. البته همان‌طور که گفتم بعد‌ها این کار‌ها قدغن بود و حتما شلاق و کتک به دنبال داشت. وضعیت ملاقات‌ها آن موقع چطور بود؟ آن موقع ملاقات آزاد بود و زندانی‌ها برای ملاقات پشت میله‌ها می‌آمدند. حتی خود من بعد از آزادی از زندان می‌توانستم به ملاقات زندانی‌ها بروم. یادم هست سال ۳۶ که در زندان بودم محسن رفیق‌دوست به ملاقاتم آمد. پیش پاسبان‌ها و افسر‌ها راحت حرف می‌زدیم. من در حضور افسران اشاره‌ای به عکس شاه کردم و گفتم: «محسن! یا بیا با یزید بیعت کن یا برو کنگاور زراعت کن». این داستان را محسن رفیق‌دوست هم بعدا تعریف کرد و گفت که من آن موقع امام خمینی را نمی‌شناختم اما شجونی را می‌شناختم. بعد از قوی‌تر شدن ساواک وضعیت زندان قصر به چه شکلی بود؟ آن موقع خبری از شکنجه بود؟ بله با اینکه ما در بازجویی نبودیم و نباید شکنجه می‌شدیم اما گاهی ما را شکنجه می‌کردند، چون به بعضی از مقررات زندان آشنایی نداشتیم و از آن‌ها تخطی می‌کردیم. مثلا نباید یک زندانی به زندانی دیگر سلام می‌کرد و یا با هم دست می‌دادند. من از این قانون بی‌اطلاع بودم. سال ۵۲ یا ۵۳ یک‌بار در محوطه زندان یکی از بازاریان تهران را دیدم و شروع کردم به سلام و احوالپرسی و دست دادم. برای همین مرا به اتاق ملاقات بردند که چون روز ملاقات نبود کاملا خلوت بود. همین که وارد شدم اول مرا فانوسقه کردند. فانوسقه به کمربندهای آمریکایی می‌گویند که دور یک زانو می‌گردانند و به گردن وصل می‌کنند طوری که گردن و سر زانو به هم می‌چسبیدند، آدم صدای چک چک استخوان دنده‌اش را می‌شنید و تنفس به سختی ممکن بود و نفس به شماره می‌افتاد. بعد در شرایطی که گردنم به زانوی چپ چسبیده بود دستور دادند که روی پای راستم بایستم. من سعی می‌کردم روی پای راست بایستم اما نمی‌شد و محکم به زمین می‌خوردم ولی چون دو تا دستم آزاد بود تا حدودی می‌توانستم خودم را کنترل کنم. بعد از مدتی دستانم را هم از پشت دستبند زدند. باز هم گفتند روی پای راست بایست که این بار دیگر بدون هیچ کنترلی به زمین می‌خوردم. بعد که دیدند نمی‌توانم بایستم، دستور دادند که آویزانش کنید. یک دستبند به وسط دستبندی که با آن دستانم را بسته بودند زدند و یک دستبند هم به چفت در زدند و مرا با بند مانند یک گوسفند از آن آویزان کردند. من در آن شرایط تنها چیزی که احساس می‌کردم سر انگشت شصت پای راستم بود که با زمین در تماس بود. خیلی شرایط بدی بود. انگار که تمام آب بدن انسان در پیشانی‌اش جمع می‌شود. در حالی که لب‌ها از شدت خشکی مثل دو تا چوب به هم می‌خورد اما همه آب بدنم از پیشانی روی زمین می‌ریخت. من خودم می‌دیدم که موزاییک‌های زیر پایم خیس شده است. می‌گفتند هر کس ۴۵ دقیقه در آن وضع بماند می‌میرد. اما باور کنید که من بیش از ۴۵ دقیقه در آن حالت بودم. در آن وضع چون یقین کرده بودم که دارم می‌میرم شروع کردم به خواندن سوره والضحی. خلاصه در شرایطی که منتظر مرگ بودم آمدند و دستان مرا از بالا‌‌ رها کردند و به زمین افتادم. مثل یک مرده. در این دوره محدودیت‌ها بیشتر شامل چه مواردی می‌شد؟ محدودیت‌های زیادی بود، مثلا سال ۵۳ سرهنگ زمانی که رئیس زندانیان سیاسی قصر بود، از بلندگوی زندان اعلام کرد که از فردا صبح کسی حق ندارد نماز بخواند. بعضی علما مثل آیت‌الله ربانی شیرازی، آیت‌الله کلانتر و دیگران که در بند دیگری بودند بی‌اعتنا صبح بلند می‌شدند و نماز می‌خواندند که به همین دلیل آن‌ها را در اتاق ملاقات آوردند و لخت کردند و با باتوم شروع کردند به کتک زدن آن‌ها. آن موقع فصل حیاط خوابی‌ها (خوابیدن در حیاط زندان) بود و من در حیاط خوابیده بودم. سروانی بودم بنام ایزدی که بین زندانیان معروف به عشق لاتی بود چون موقع راه رفتن سینه را سپر می‌کرد و دستانش را تکان می‌داد و به شکل خاصی راه می‌رفت. ما با ۲۰ نفر دیگر در حیاط خوابیده بودیم تا سرمان را بلند می‌کردیم که برویم دستشویی با عصبانیت داد می‌زد: بخواب. گفتم می‌خواهم به دستشویی بروم. گفت برو و زود بیا. من رفتم دستشویی و همان جا وضو گرفتم و همان جا کنار دستشویی جای خشکی پیدا کردم و با ترس و لرز نماز صبح را خواندم. خیلی‌ها را شکنجه کردند. مثلا موسوی گرمارودی که شعر‌هایش را گاهی در گوشه و کنار پنهان می‌کرد، بردند حسابی کتک زدند که تو چرا نماز خواندی؟ آن موقع شما اجازه نوشتن کتاب و خارج کردن آن از زندان را داشتید؟ من یک سال حکم داشتم اما ما زندانی‌هایی داشتیم که ۱۵ سال در قصر بودند. به هر حال خیلی‌ها مطالبی جمع‌آوری کرده بودند. من دو جلد کتاب نوشته بودم که به درد وعاظ می‌خورد. بعضی‌ها تفسیر قرآن و بعضی‌ها کتاب ترجمه کرده بودند. اما یک‌بار آمدند و همه این‌ها را جمع کردند و بردند. اوراق این شش هزار زندانی دو کامیون شد. تمام نوشته‌ها را بردند و آتش زدند. اما ما نمی‌دانستیم. یک پاسبانی بود که در ورامین پای منبر من می‌آمد و با من رفیق بود. من به او و سرهنگ زمانی گفتم که نوشته‌های ما چه شد؟ زمانی دو رو بود، به من می‌گفت نوشته‌های شما را حتما می‌آوریم. اما آن پاسبان به من گفت که کامیون را بردند و تمام نوشته‌های شما را آتش زدند. این‌ها خیلی بدجنس بودند. نمی‌دانم برای چه اما یک‌بار می‌خواستند حجتی کرمانی را آویزان کنند و بزنند. حجتی هم لاغر و ضعیف و استخوانی بود و‌‌ همان ایام‌ همسرش را از دست داده بود. من دلم خیلی برایش سوخت. رفتم به‌‌ همان پاسبان قمی گفتم این بنده خدا یک مشت استخوان است، برای چه می‌خواهید بزنیدش؟! من نصیحتش می‌کنم. گفتم این همسرش مرده، دلش خوش نیست، وضع مالی‌اش پریشان است، این را نزنید. با تعجب دیدم گفت چشم، چون شما می‌فرمایید چشم. یک هفته گذشت و این پاسبان آمد گوشه حیاط و با انگشت به من اشاره کرد که بروم کنارش. این برای زندانی‌ها خیلی بد است چون همه فکر می‌کنند زندانی با مامورین رابطه دارد. به هر حال من رفتم، گفت که آقای شجونی من به خاطر تو حجتی را کتک نزدم، حالا شما کاری برای ما انجام بده. گفتم چه کاری؟ گفت این جوان‌ها که می‌خواهند بیرون بروند ممکن است بیایند سراغ شما و برای خرید موتور و یا برای چاپ اعلامیه علیه شاه پول بگیرند. این‌ها را به ما معرفی کن. گفتم من جاسوسی نمی‌کنم. گفت من حجتی را به خاطر شما کتک نزدم. من هم دیدم این‌طوری است گفتم این حجتی پدرسوخته را بردار ببر آنقدر بزن تا بمیرد. من جاسوسی نمی‌کنم. جالب است برایتان از سرنوشت سرهنگ زمانی بگویم. انقلاب که پیروز شد زمانی شماره تلفن مدرسه علوی را گرفته و به خلخالی زنگ زده بود. خلخالی هم به او گفته بود عینک دودی بزند و کت و شلوار سورمه‌ای بپوشد و بیاید. اما روزی که قرار بود بیاید برادرش را با این مشخصات فرستاده بود. خلاصه با برادرش گرم گرفته بودند و او هم گفته بود جناب سرهنگ فردا می‌آید. فردای آن روز زمانی آمده بود و خلخالی هم به جای اینکه او را پیش امام ببرد، برده بود پشت‌بام‌‌ مدرسه علوی و بازجویی کرده و همان جا هم حکم اعدامش را صادر کرده بود. زمانی هم داد و فریاد کرده بود که به من خیانت کردید و گریه و زاری فراوانی کرده بود. دادستان آن زمان یکی از دوستان من به نام حاج محمد بود، گفت زمانی خیلی گریه می‌کرد و دست آخر دید که قرار است اعدام شود، قلبش را نشان داد و گفت پس یک گلوله به اینجا بزنید. ما تیراندازی کردیم و تیر اول به پیشانی‌اش خورد و کاسه سرش پرید و مغزش افتاد روی زمین. دادستان تعریف کرد که کمتر از نیم ساعت که گذشت یک گربه آمد و رد شد و مغز سرهنگ زمانی را خورد. منبع: تاریخ ایرانی منبع بازنشر: نشریه الکترونیکی گذرستان - شماره 41

...
34
...