انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

در «انقلاب سفید» هیچ‎کس به حق خود نرسید

حجت‎الاسلام سیدحمیدروحانی؛ رییس بنیاد تاریخ پژوهشی ایران معاصر است. او را بیشتر با کتاب نهضت امام خمینی می‌شناسند. سه جلد از این دوره در بازار کتاب هست و خودش می‌گوید تا چند وقت دیگر جلد چهارم آن هم منتشر می‌شود. دکتر روحانی اصلاحات ارضی را تقسیم زمین‌های بایری می‌داند که نقشه آمریکایی‌ها و صهیونیست‍‌ها برای نابودکردن کشاورزی ایران و وابستگی هرچه بیشتر به قدرت‌های غرب بود. خطری که امام بارها بر آن تاکید کردند : نگذارید کشاورزی را از بین ببرند. اوایل دهه 40 و در 20 سالگی حکومت محمدرضا پهلوی، اوضاع ایران چطور بود که مسأله اصلاحات ارضی و انقلاب سفید مطرح شد؟ وقتی آمریکا با کودتای 28 مرداد شاه را به ایران برگرداند و بر گرده ملت سوار کرد، کارشناسان آمریکایی به این نکته توجه کردند که شاه میان ملت ایران، نه پایگاهی دارد و نه اعتباری؛ ملت در هر فرصتی که به‎دست بیاورند، با یک حرکت توفنده شاه را سرنگون خواهند کرد. این دغدغه را همیشه داشتند. اگر به اسناد، کتاب‎ها و نوشته‎های منتشر شده نگاه کنید، می‎بینید این دغدغه کاملا برای آن‎ها مطرح بوده که چکار کنند ایران از چنگ آمریکا خارج نشده و رقبای آمریکا در آن روزگار که چین و شوروی بودند، بر ایران مسلط نشوند. برای این نگرانی، راه‎حل‎های مختلفی مطرح شد ولی در نهایت به این نکته رسیدند که باید طبقه‎های محروم جامعه ایرانی راضی باشند، خواسته‎های‎شان تأمین و نارضایتی‎های‎شان برطرف شود تا نیروهای مخالف و انقلابی نتوانند میان این قشر جامعه نفوذ کنند. تجربه انقلاب‎های شوروی و چین نشان می‎داد که دو قشر در پیروزی کمونیست‎ها نقش مهمی داشتند؛ در شوروی، کارگرها و در چین، دهقان‎ها. بنابراین باید فکری می‎کردند که این دو قشر را به شکلی راضی نگه دارند و به حمایت از شاه وادارند که پشتوانه او باشند، نه دشمنش. از طرفی نیروهای مخالف و کمونیست‎ها نتوانند میان مردم رخنه کنند تا اتفاقی مشابه آن‎چه در چین و شوروی رخ داد، در ایران به‎وقوع نپیوندد. اما شاه زیر بار این حرف‎ها نمی‎رفت و منظور آمریکایی‎ها را به‎درستی متوجه نمی‎شد، نمی‎دانست چه خطرهای جدی وجود دارد، به همین دلیل به سادگی از کنار این مسأله رد می‎شد. آمریکا بحث می‎کرد، اما زیاد علنی موضوع را دنبال نمی‎کرد تا این‎که در سال 1339 خبری از کاخ کرملین درز کرد که خروشچف نخست‎وزیر شوروی در یک مذاکره سری با مسئولان شوروی، گفته بود: ما برای تسلط بر ایران به جنگ و خونریزی نیازی نداریم. به‎قدری نارضایتی در ایران اوج گرفته که دیر یا زود ایران مثل یک سیب گندیده، به دامن ما سقوط خواهد کرد. سران کاخ سفید دستپاچه شدند و فهمیدند که باید راه‎حل‎های قبلی را جدی دنبال کنند. برای راضی کردن کشاورزان و دهقانان - همان قشرهایی که آمریکا فکر می‎کرد بزرگترین نیروهایی هستند که ممکن است توسط کمونیست‎ها به‎کار گرفته شوند - مسأله اصلاحات ارضی را پیش کشیدند. قرار بود با اصلاحات ارضی، این قشرهای جامعه راضی شده و احساس کنند در رفاه هستند و منافع‎شان تأمین می‎شود، تا کمتر دنبال جریان‎های مخالف بروند. به‎جز مسأله نگه‎داشتن محمدرضا پهلوی به‎عنوان شاه ایران، آمریکا هدف دیگری از اصلاحات ارضی داشت؟ بله. سران آمریکایی می‎خواستند ایران هرچه بیشتر وابسته به آمریکا باشد و ایران نقش یک بازار سیاه را برای آمریکا بازی کند که کالاهای نامرغوب بیشتری را در ایران بفروشند. آمریکایی‎ها همیشه می‎خواستند کشاورزی ایران را فلج کنند. اصلاحات ارضی آن‎طور که مطرح شده بود، اجرا نشد. چرا؟ مشکل اصلی این بود که چاقو دسته خودش را نمی‎برد. قرار بود اراضی مالکان تقسیم شود، اما بزرگ‎ترین مالک، خود شاه بود. تمام درباری‎ها و مقام‎های بلندپایه رژیم شاه از زمین‎داران بزرگ بودند. منظورتان نخست‎وزیرها و نمایندگان است؟ بله. اسدالله اعلم و علی امینی زمین‎های بسیاری داشتند. این‎ها علیه خودشان که کار نمی‎کردند و زیر بار تقسیم اراضی نمی‌رفتند. به همین دلیل شاه در سال 1339 به آمریکا رفت و آن‎جا نطقی کرد که ترجمه آن را روزنامه اطلاعات چاپ کرد. گفت تا حالا درباره مردم ایران غیب‎گویی‎های زیادی شده که در آینده چه اتفاق‎هایی می‎افتد، اما فکر می‎کنم ما از همه غیب‎گوتریم! مطمئن باشید که ایران به‎عنوان یک جزیره ثبات و امن، برای همیشه در کنار آمریکا خواهد بود و هیچ خطری هم ایران را تهدید نمی‎کند. آمریکا می‎دانست شاه جز نوک بینی‎اش جایی را نمی‎بیند و خیلی از مسایل را نمی‎فهمد. فکر کردند برای منافع‎‎شان می‎توانند حتی شاه را هم از میان بردارند. به همین‎خاطر علی امینی را در سال 1340 به‎عنوان نخست‎وزیر به شاه تحمیل کردند که خود شاه هم از علی امینی می‎ترسید. چرا؟ او از نوادگان قاجار بود و مستقیما با آمریکایی‎ها ارتباط داشت. نوکر شاه نبود، نوکر آمریکا بود. شاه همیشه از نخست‎وزیران مقتدر می‎ترسید. دوست داشت نخست‎وزیرهایش عروسک کوکی دست خودش باشند. علی امینی بلافاصله که نخست‎وزیر شد، مسأله اصلاحات ارضی را اعلام و اجرا کرد. در مهر 1340 تقسیم اراضی آغاز شد، این قانون در هیأت دولت تصویب شد که غیرقانونی بود چون هیأت دولت، قوه مجریه است و حق قانونگذاری ندارد. مدتی گذشت، شاه دید مقامات آمریکایی به ایران می‎آیند و مستقلا با علی امینی مذاکره می‎کنند و می‎روند. حس کرد کم‎کم زیرپایش جارو می‎شود. در فروردین 1341 به آمریکا سفر کرد و به آن‎ها قول داد مقاصد آمریکا را در ایران اجرا ‎کند؛ با هم به توافق رسیدند. شاه برگشت و در تیر 1341 علی امینی را کنار زد و امیر اسدالله علم، یکی از نوکران خانه‎زاد و چاکران وابسته خود را به نخست‎وزیری منصوب کرد. اصل جریان و نقشه اصلی اصلاحات ارضی، تأمین مقاصد و منافع آمریکا و جلوگیری از نارضایتی‎های احتمالی و نفوذ کمونیست‎ها بود. این اتفاق فقط درباره طبقه کشاورز نیفتاد. اصلاحات ارضی برای کشاورزان در نظر گرفته شده بود اما برای کارگران و دیگران هم در انقلاب سفید برنامه‎هایی داشتند که اجرا کردند. چرا برنامه اصلاحات ارضی از تدوین تا اجرا تغییر و تحول‎های اساسی کرد؟ چون با روی کار آمدن علم، ماهیت قضیه به نفع شاه و دربار مسخ شد. طوری تقسیم اراضی را انجام دادند که نه سیخ بسوزد نه کباب. از رژیم صهیونیستی کارشناسانی دعوت کردند. حسنعلی ارسنجانی که وزیر کشاورزی کابینه امینی بود و در همین سمت در دولت علم باقی مانده، از دوستان صهیونیست‎ها بود و علاوه‎بر شناسنامه اسراییلی، در بانک‎های صهیونیستی هم حساب داشت. در نتیجه هیأتی را از رژیم صهیونیستی به ایران دعوت کرد که این طرح را مطالعه و بررسی کنند و در نهایت نقشه‎ای را پیاده کردند که هم منافع آمریکا تأمین شود و هم به ظاهر دهقانان راضی شوند که چیزی به‎دست آورده‌اند؛ از طرف دیگر هیچ آسیبی به زمین‎داران و ملاکان بزرگ وارد نشود. اصلاحات ارضی و تقسیم اراضی چه فرقی می‎کند و در ایران کدام‎یک از این‎ها اتفاق افتاد؟ اصلاحات ارضی شامل زمین‎هایی می‌شود که با سیستم‎های جدید مثل تراکتور و باران مصنوعی و شیوه‎های روز صنعتی، کشت و زرع می‎شوند و به اصطلاح زمین‎های مکانیزه هستند. در ایران چنین کاری اصلا صورت نگرفت. رژیم شاه نه دنبال مکانیزه کردن زمین‎های کشاورزی بود و نه دنبال این‎که پیشرفتی در این زمینه صورت بگیرد. آن‎چه در ایران انجام شد، تقسیم اراضی بود که به صورت ناقص هم انجام شد و به غلط با عنوان اصلاحات ارضی از آن نام می‎برند. با برنامه‎ای که صهیونیست‎ها ارایه کردند برای تقسیم اراضی اصلا سراغ مالکان بزرگ نرفتند. مثلا اسدالله علم که خان بیرجند بود و صاحب تمام زمین‎های زعفران این منطقه، از تقسیم زمین فرار کرد. امینی هم همین‎طور و درباره زمین‎داران درجه دوم هم برنامه‎ای ریختند که همه‎چیز سر جای اولش باقی ماند و زمین‎های مکانیزه هم استثنا شد. مالکانی که خودشان با شیوه جدید، کشت و زرع می‎کردند، در تقسیم اراضی کنار گذاشته شدند. زمین‎هایی که در آن باغ و درخت بود، استثنا شد. زمین‎هایی که ساختمان یا ویلایی بود، استثنا شد. هر زمین‎داری حق داشت شش‎دانگ زمین به صورت یک‎جا یا خرده از زمین‎ها و روستاهای دیگر داشته باشد. به محض این‎که این برنامه مطرح شد کسانی‎که مشمول تقسیم اراضی بودند، زمین‎های‎شان را بین فرزندان و همسرشان تقسیم کردند که از این قانون فرار کنند. اگر همه این زمین‎ها را که از تقسیم اراضی مستثنا شدند، کنار بگذاریم، فقط زمین‎های بایر باقی می‎ماند. همین زمین‎های نامرغوب و بایر را هم رایگان به کشاورزان ندادند. دولت با اقساط 15 ساله به دهقانان فروخت. این زمین‎ها را از زمین‎داران بزرگ یک‎جا با پول بیت‎المال خریدند، اما با اقساط بلند مدت به کشاورزان فروختند. با تبلیغات و جار و جنجالی که راه انداختند این‎طور منعکس شد که دهقانان و کشاورزان و کارگران به حقوق خودشان رسیدند و به تبعات کار فکر نکردند. تا دیروز اگر دهقانان یک لقمه نان بخور نمیر گیرشان می‎َآمد، بذر و وسایل زراعت را از مالک می‎گرفتند، گاهی هم محصول را پیش‎فروش می‎کردند، بعد از گرفتن این زمین‎ها، نه پول داشتند بذر تهیه کنند، نه قدرت داشتند زمین را شخم بزنند. از این‎ها مهم‎تر پایان هر ماه ژاندارم، کدخدا، سازمان کشاورزی و سازمان اصناف می‎آمدند، قسط زمین‎ها را مطالبه می‎کردند. در دراز مدت این کشاورزان احساس کردند دارند نابود می‎شوند، دست زن و بچه را گرفتند و از روستاها به شهرهای بزرگ کوچ کردند و در حلبی‎آبادها و کپرها ساکن شدند. وقتی تقسیم اراضی انجام شد، کندی از شاه تشکر کرد و گفت: «خوشحالم که شاه برای اجرای اصلاحات ارضی جدی است.» شاه هم اظهار خوشحالی کرد که آمریکا همیشه به‎عنوان یک پشتیبان همراهش هست! اصلاحات ارضی سیاست آمریکا بود که به دست شاه اجرا شد. مشکل اساسی اصلاحات ارضی در تدوین بود که یک نفر خارجی از بیرون برای ایران برنامه‎ریزی کرده بود یا اجرای آن توسط شاه ایراد داشت؟ هر دو. رژیم صهیونیستی هم بی‎تقصیر نبود، وقتی وارد کار شد، به‎طور کلی مسیر را عوض کرده و به اتفاق شاه و آمریکا برنامه‎ای پیاده کردند که هیچ‎گونه ضرری برای مالکان بزرگ نداشت. به این ترتیب قانون تقسیم اراضی فقط در مورد مخالفان شاه، اجرا شد؛ شاه فرصت خوبی پیدا کرد تا عده‎ای از زمین‎داران فارس و عشایر و مناطق شمال را که زیر بار حرفش نمی‎رفتند و نوکر او نبودند، گوشمالی بدهد. زمین‎های این‎ها را گرفت و تقسیم کرد. آمریکا که دلش برای کشاورز و دهقان ایرانی نسوخته بود، هدف اصلی آن‎ها فلج کردن کشاورزی ایران بود. آن‎هم به شکلی که زمین‎داران و مالکان بزرگ آسیب نبینند چرا که ستون فقرات رژیم شاه بودند. نتیجه اصلاحات ارضی یا به‎عبارت درست‎تر تقسیم اراضی در ایران چه بود؟ مهم‎ترین نتیجه تقسیم اراضی این بود که کشاورزی تعطیل شد. روستاییان به شهرها مهاجرت کردند. آمار و ارقامی که سازمان بازرسی رژیم شاهنشاهی در سال 1346 - شش سال بعد از اصلاحات ارضی - اعلام می‎کند، حاکی‎ست در سیستان و بلوچستان که سالانه 40 هزار تن گندم تولید می‎شد؛ بعد از اصلاحات ارضی به 7 تا 10 هزار تن رسید. این یک نمونه از ضررهایی است که خود سازمان بازرسی شاهنشاهی اعلام می‎کند. چرا مراجع به‎ویژه امام خمینی با اصلاحات ارضی مخالفت کردند؟ این کار مشکل فقهی داشت یا سیاسی؟ امام سال 1341 با یک سخنرانی نشان می‌دهد به نکته‎ای که ما امروز رسیدیم، پی برده است. این‎که هدف آمریکا از اصلاحات ارضی نابود کردن کشاورزی ایران است. عین این عبارت در صحیفه امام هست. ایشان می‎فرمایند: «آن‎هایی که تا دیروز گندم‎های نامرغوب را دور می‎ریختند می‎خواهند با این برنامه، آرد و نان وارد کنند و ما را گدای در خانه آمریکا کنند که برای نان شب هم محتاج آمریکا باشیم.» امام از روز اول درک کردند چه اتفاقی می‎افتد. امام می‎دانستند رژیم شاه و دربار که خون ملت و رعیت و کشاورز را مکیده و ارباب و سرمایه‎دار و ملاک شده‌اند؛ هرگز برای دهقانان دل نمی‎سوزانند، پس حتما توطئه‎ای پشت پرده هست. از امام درباره اصلاحات ارضی سئوال کردند، امام به‎گونه‎ای جواب دادند که نه سرمایه‎داران و زمین‎داران جرأت کردند بگویند و نه کشاورزان و دهقانان. هر دو گروه از سئوالی که پرسیدند، عبور کردند. هیچ‎جا منتشر نشد، تا این‌که بعد از پیروزی انقلاب اسنادش منتشر شد. دست خط امام این‎گونه است: «هرگونه تصرف زمین مردم بدون تحقیق، بدون اثبات این‎که این زمین مال او هست یا نه و احراز شرایط مالکیت، حرام است و نماز خواندن در آن حرام است.» از آن طرف زمین‎دارانی هم که حق شرعی کشاورزان را ندادند، نمازخواندن در زمین‎شان حرام است، آن‎هم نوعی غصب محسوب می‎شود و نمی‎توان از آن استفاده کرد. امام دو طرف قضیه را کاملا روشن کردند. آیت‎الله بروجردی هم در سال 1338 همین خطرها را برای تقسیم اراضی گوشزد می‎کرد، با استناد به روایت «الناس مسلطون علی اموالهم» بنابراین از نظر شرعی چنین زمین‎هایی مشکل داشتند. اما از نظر فقهی رژیم شاه، حکومت جائر بود و غیر اسلامی، هر کاری می‎کرد، از نظر اسلام جایز نبود. اگر شاه مسجد، بیمارستان یا مدرسه هم می‎ساخت، استفاده از این‎ها حرام بود. چون حکومت جائر، غاصب است. نظر امام این بود شاه که می‎خواهد اصلاحات ارضی انجام دهد، حتی اگر درست هم باشد، حتی اگر مالکی که این زمین را گرفته غاصب و ظالم باشد، تصرف در آن حرام است. امام در سال 1356 در مصاحبه با خبرنگار لوموند که گفت اگر شما به قدرت برسید زمین‎هایی را که شاه به کشاورزان داده پس می‎گیرید یا نه، فرمودند: نه، این مالکان وجوهات شرعی و زکات‎شان را پرداخت نکردند و ما اگر بخواهیم همین‎ها را حساب کنیم، بیش از زمین‎های کشاورزان می‎شود. امام با اصل جریان اصلاحات ارضی مخالف بودند. در جلد اول کتاب نهضت امام، سخنرانی امام در جمع دانشجویان را آورده‎ام که امام می‎فرمایند: اصل اصلاحات ارضی مشکلی نداشت. اما این‎ها لایق چنین کاری نبودند. چرا پس از 30 سال که از پیروزی انقلاب اسلامی می‎گذرد، همچنان در اصل مالکیت و ملک و املاک مشکل داریم؟ متأسفانه در زمینه مسائل مالکیت و ملک کمتر کار شده. فقهای ما در آن زمان بیشتر به مسایلی می‎پرداختند که مورد نیاز روزمره مردم بود، در رساله‎ها فقط مسائل طهارت و عبادت مطرح می‎شد. اما برای مسایل اقتصاد اسلامی، اصلا کار نشده. کسی نیازی احساس نمی‎کرد. در حالی‎که اسلام احکام ریز و بادقتی درباره اقتصاد اسلامی دارد. همین‎طور مسایل حکومت اسلامی و جهاد را خیلی مطرح نمی‌کرد چون دور از دسترس می‎دیدند و تصور نمی‎کردند به آن برسند. فکر می‎کردند این مسایل فعلا بدون ضرورت و بی‎جاست. در این سال‎ها متأسفانه حوزه‎های علمیه و علمای اسلام بیشتر به مشکلات اجرایی و سیاسی و درگیری‎های داخلی و خارجی سرگرم شدند و تشکیلاتی تأسیس نشد که بتواند روی مسایل مالکیت و اقتصاد اسلامی کار کند. انتخاب واژه انقلاب برای انقلاب سفید مناسب است. انقلاب سفید اساسا انقلاب بود؟ انتخاب این اسم یک دلیل بیشتر نداشت. عوام‎فریبی؟ بله. شاه گفت کاری که ما در ایران کردیم در هر کشوری انجام می‎شد، باید یک انقلاب صورت می‎گرفت. به همین دلیل نامش را انقلاب سفید گذاشت. چون به قول خودش بدون جنگ و خونریزی این کار را انجام داد. انقلاب سفید یک رفرم بسیار سطحی و نمایشی بود. هیچ‎کس به حق خودش نرسید. به‎جای اصلاحات ارضی، تقسیم اراضی صورت گرفت. منبع: تاریخ ایرانی منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

آل احمد ، نویسنده ای به یاد ماندنی

جلال الدین سادات آل احمد، معروف به جلال آل احمد، فرزند سید احمد حسینی طالقانی در محله سید نصرالدین از محله های قدیمی شهر تهران به دنیا آمد، او در سال 1302 پس از هفت دختر متولد شد و نهمین فرزند پدر و دومین پسر خانواده بود. پدرش در کسوت روحانیت بود و از این رو جلال دوران کودکی را در محیطی مذهبی گذراند. تمام سعی پدر این بود که از جلال، برای مسجد و منبرش جانشینی بپرورد. جلال پس از اتمام دوره دبستان، تحصیل در دبیرستان را آغاز کرد، اما پدر که تحصیل فرزند را در مدارس دولتی نمی پسندید و پیش بینی می کرد که آن درسها، فرزندش را از راه دین و حقیقت منحرف می کند، با او مخالفت کرد . پس از ختم تحصیل دبیرستانی، پدر او را به نجف نزد برادر بزرگش سید محمد تقی فرستاد تا در آنجا به تحصیل در علوم دینی بپردازد، البته او خود به قصد تحصیل در بیروت به این سفر رفت، اما در نجف ماندگار شد. این سفر چند ماه بیشتر دوام نیاورد و جلال به ایران بازگشت. پس از بازگشت از سفر، آثار شک و تردید و بی اعتقادی به مذهب در او مشاهده می شود که بازتابهای منفی خانواده را به دنبال داشت. جلال در سال 1323 به حزب توده ایران پیوست و عملاً از تفکرات مذهبی دست شست. دوران پر حرارت بلوغ که شک و تردید لازمه آن دوره از زندگی بود، اوج گیری حرکت های چپ گرایانه حزب توده ایران و توجه جوانان پرشور آن زمان به شعارهای تند وانقلابی آن حزب و درگیری جنگ جهانی دوم عواملی بودند که باعث تغییر مسیر فکری آل احمد شدند. همه این عوامل دست به دست هم داد تا جوانکی با انگشتری عقیق با دست و سر تراشیده، تبدیل شد به جوانی مرتب و منظم با یک کراوات و یکدست لباس نیمدار آمریکایی شود. جلال در سال 1324 با چاپ داستان «زیارت» در مجله سخن به دنیای نویسندگی قدم گذاشت و در همان سال، این داستان در کنار چند داستان کوتاه دیگر در مجموعه "دید و بازدید" به چاپ رسید. وی که از دانشسرای عالی در رشته ادبیات فارسی فارغ التحصیل شده بود، تحصیل را در دوره دکترای ادبیات فارسی نیز ادامه داد، اما در اواخر تحصیل از ادامه آن دوری جست و به قول خودش از آن بیماری (دکتر شدن) شفا یافت . به علت فعالیت مداومش در حزب توده، مسؤولیتهای چندی را پذیرفت و در عرض چهار سال از صورت یک عضو ساده به عضویت کمیته حزبی تهران رسید و سپس مأمور شد زیر نظر طبری «ماهنامه مردم» را راه بیندازد که تا هنگام انشعاب 18 شماره اش را منتشر كرد و حتی شش ماهی مدیر چاپخانه حزب شد . در سال 1326 به استخدام آموزش و پرورش درآمد. در همان سال، به رهبری خلیل ملکی و 10 تن دیگر از حزب توده جدا شد. آنها از رهبری حزب و مشی آن انتقاد می کردند و نمی توانستند بپذیرند که یک حزب ایرانی، آلت دست کشور بیگانه باشد. مجموعه " از رنجی كه می‏بریم " ، بیشتر تحت تاثیر شعارهای حزبی درباره فشاری كه حكومت بركارگران و افراد سیاسی اعمال می‏كرد ، در سال 1326 منتشر شد که مجموعه 10 قصه کوتاه بود و در سال بعد «سه تار» به چاپ رسید. پس از این سالها آل احمد به ترجمه روی آورد. در این دوره، به ترجمه آثار «ژید» و«کامو»، «سارتر» و «داستایوسکی» پرداخت و در همین دوره با دکتر سیمین دانشور ازدواج کرد. «زن زیادی» نیز به این سال تعلق دارد. در دو مجموعه داستان " سه‏تار " و نیز "زن زیادی" تعصب و نادانی مردم كوچه و بازار را با لحنی انتقادی تصویركرده‏است . در طی سالهای 1333 و 1334 «اورازان»، «تات نشینهای بلوک زهرا»، «هفت مقاله» و ترجمه مائده های زمینی را منتشر کرد و در سال 1337 «مدیر مدرسه» «سرگذشت کندوها» را به چاپ سپرد. دو سال بعد «جزیره خارک- در یتیم خلیج» را چاپ کرد. مشهورترین اثر داستانی آل‏احمد ، داستان بلند " مدیر مدرسه " است كه به سال 1337 منتشر شد . مدیر مدرسه سرگذشت مدیری بی‏پناه است كه بعد از كودتای 28 مرداد 1332 ، فضای اداری فاسد سرانجام او را به ناامیدی می‏كشاند . سپس از سال 40 تا 43 «نون و القلم»، «سه مقاله دیگر»، «کارنامه سه ساله»، «غرب زدگی» «سفر روس»، «سنگی بر گوری» را نوشت و در سال 45 «خسی در میقات» را چاپ کرد و هم «کرگدن» نمایشنامه ای از اوژان یونسکورا. «در خدمت و خیانت روشنفکران» و «نفرین زمین» و ترجمه «عبور از خط» از آخرین آثار اوست. نثر پرشتاب و بریده بریده جلال كه به نثر تلگرافی شهرت یافته ، در همین اثر به كمالی شایسته رسید و نسل جوان آن روز و دهه بعد را به شدت تحت تاثیر قرارداد . رمان " نون و القلم (1340) " كوشش دیگری است برای بازگویی اوضاع اجتماعی ، داستان "نفرین زمین "(1346) درواقع ادامه مدیر مدرسه است و در آن معلم روستا به گزارش تحولات روستاها در روزگار اصلاحات ارضی می‏پردازد . این كتاب یكی از نخستین رمان‏هایی است كه در آن ، نویسنده به مسائل روستا و ادبیات روستا می‏پردازد . مجموعه پنج داستان كه پس از مرگ او به سال 1350 منتشر شد ، در برگیرنده داستان‏هایی است كه نویسنده از دوران كودكی خود به یاد آورده‏است . او همچنین از همان آغاز به نوشتن مقالات اجتماعی و انتقادی پرداخت و نگارش مقالات (تك نگاری) مونوگرافی و سفرنامه نویسی روی آورد . از جلال ، در زمینه مقاله نویسی انتقادی ، مجموعه‏های هفت مقاله ، سه مقاله دیگر ، كارنامه سه ساله ، ارزیابی شتابزده ، در خدمت و خیانت روشنفكران و غرب زدگی به رشته تحریر درآمده است كه به ویژه در دو كتاب اخیر ، نویسنده به مهم‏ترین مسائل جامعه ایران یعنی دو موضوع غرب و روشنفكران پرداخته و با دیدی ناقدانه و سنت‏گرا با توجه به موازین جامعه‏شناسی ، آرای معروف به غرب‏زدگی خود را پرشتاب و كوبنده مطرح كرده‏است . در قلمرو سفرنامه ، تك‏نگاری و مشاهدات ، اورازان ، تات نشین‏های بلوك زهرا و جزیره خارك در تیم خلیج فارس ، یادگارهایی است كه از قلم آل‏احمد برجای مانده‏است . وقتی به سال 1345 سفرنامه حج او به نام " خسی در میقات " انتشار یافت ، توجه بسیاری از حج‏كنندگان و اهل قلم را به خود معطوف كرد . به طوری كه می‏توان گفت این اثر با تقلیدهای فروانی كه به دنبال داشت ، توانست سبك نوینی در سفرنامه نویسی حج پدید آورد . آل احمد ، ترجمه‏هایی از آثار نویسندگان بزرگ چون داستایوفسكی ، ژان پل سارتر ، آندره ژید و اوژن یونسكو نیز دارد كه در مجموع نسبت به دیگر زمینه‏های نویسندگی برای او به عنوان یك مترجم ، شان چندانی به بار نیاورده است ، چنان‏كه تلاش ‏های او در كار مطبوعات نیز شهرتی برای او به بار نیاورد . در سال 1343 برای سفر حج به مکه رفت. پیش از این سفر در ملاقاتی که با امام خمینی (س) داشت با وی آشنا شده بود و کتاب غرب‌زدگی‌اش مورد توجه امام خمینی (س) قرار گرفته بود. آل احمد از سفر حج نامه‌ای برای امام (س) ارسال کرد که بعدها ساواک این نامه را در منزل امام خمینی (س) پیدا کرد. جلال آل احمد در این نامه به شخص امام خمینی (س) اظهار ارادت کرده بود. مکه - روز شنبه 31 فروردین 1343- 8 ذی الحجه 1383 : آیت اللها! وقتی خبر خوش آزادی آن حضرت، تهران را به شادی واداشت، فقرا منتظرالپرواز (!) بودند به سمت بیت الله؛ این است که فرصت دست بوسی مجدد نشد اما این جا دو سه خبر اتفاق افتاده و شنیده شده که دیدم اگر آنها را وسیله‌ای کنم برای عرض سلامی بد نیست. اول این که مردی شیعه جعفری را دیدم از اهالی الاحسا- جنوب غربی خلیج فارس، حوالی کویت و ظهران- می‌گفت 80 درصد اهالی الاحساء و ضوف و قطیف شیعه‌اند و از اخبار آن واقعه مؤلمه پانزده خرداد حسابی خبر داشت و مضطرب بود و از شنیدن خبر آزادی شما شاد شد. خواستم به اطلاعتان رسیده باشد که اگر کسی از حضرات روحانیون به آن سمت‌ها گسیل بشود هم جا دارد و هم محاسن فراوان. دیگر این که در این شهر شایع است که قرار بوده آیت‌الله حکیم امسال مشرف بشود، ولی شرایطی داشته که سعودی‌ها دو تایش را پذیرفته‌اند و سومی را نه. دوتایی را که پذیرفته‌اند داشتن محرابی برای شیعیان در بیت‌الله و تجدید بنای مقابر بقیع و اما سوم که نپذیرفته‌اند حق اظهار رأی و عمل در رؤیت هلال. به این مناسبت حضرت ایشان خود نیامده‌اند و هیئتی را فرستاده‌اند گویا به ریاست پسر خود. خواستم این دو خبر را داده باشم. دیگر این که گویا فقط دو سال است که به شیعه در این ولایت حق تدریس و تعلیم داده‌اند، پیش از آن حق نداشته‌اند. دیگر این که [کتاب] «غرب زدگی» را در تهران قصد تجدید چاپ کرده بودم با اصلاحات فراوان. زیر چاپ جمعش کردند و ناشر محترم متضرر شد. فدای سر شما. دیگر اینکه طرح دیگری در دست داشتم که تمام شد و آمدم، درباره نقش روشنفکران میان روحانیت و سلطنت و توضیح این که چرا این حضرات همیشه در آخرین دقایق طرف سلطنت را گرفته‌اند و نمی‌بایست. اگر عمری بود و برگشتیم تمامش خواهم کرد و به حضورتان خواهم فرستاد. علل تاریخی و روحی قضیه را گمان می‌کنم نشان داده باشم. مقدماتش در «غرب‌زدگی» ناقص چاپ اول آمده. دیگر این که امیدوارم موفق باشید؛ والسلام. - جلال آل احمد جلال در سالهای فرجامین زندگی، با روحی خسته و دلزده از تفکرات مادی به تعمق در خویشتن خویش پرداخت تا آنجا که در نهایت، پلی روحانی و معنوی بین او و خدایش ارتباط برقرار کرد. او در کتاب "خسی در میقات" که سفرنامه حج اوست به این تحول روحی اشاره می کند و می گوید: "دیدم که کسی نیستم که به میعاد آمده باشد که خسی به میقات آمده است. . ." جلال آل احمد، در غروب روز هفدهم شهریور ماه سال 1348 در چهل و شش سالگی زندگی را بدرود گفت. منبع: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

از میان نامه‌ها

«دیوید ویلیامسون» كاردار آمریكا در ایران عصر رضا شاه پهلوی در نامه‌ای به وزارت امور خارجه كشورش، به گوشه‌هائی از اختناق رضاخان علیه روحانیت اشاره كرده است. در این گزارش كه به تاریخ 12 اردیبهشت سال 1308 مخابره شده، چنین می‌خوانیم: احتراماً به اطلاع می‌رساند كه اوضاع سیاسی داخلی در ماه گذشته بسیار آرام بود... شاه دارد همچنان به جنگ خاموش ولی مؤثرش بر ضد قشر روحانی ادامه می‌دهد. روش او ساده‌ترین روش است. ملاهای با نفوذ را پنهانی بازداشت می‌كنند و به زندانی دور از محل سكونتشان می‌برند. لازم به ذكر است كه غالباً اشخاصی كه به این ترتیب ربوده می‌شوند هرگز برنمی‌گردند. در میان رجال سرشناسی كه اینگونه ناپدید شده‌اند می‌توان به مدرس اشاره كرد، همان ملای بی‌پروای معروفی كه در مجلس صراحتاً عقایدش را ابراز می‌كرد. گزارش شده است كه او در گناباد، یكی از شهر‌های مرزی جنوب مشهد است؛ هر چند شایع شده است كه او دیگر در قید حیات نیست. در میان سایر كسانی كه می‌گویند در «كلات» نزدیك مشهد، زندانی هستند نام آقا سید‌محمد‌صادق طباطبائی، سفیر كبیر اسبق ایران در تركیه، و نصر اسلام، كه هر دو از سیاستمداران روحانی برجسته و در رأس مخالفان دولت هستند نیز به چشم می‌خورد. البته اتهام آنها بر هیچكس معلوم نیست. ظاهراً سیاست فعلی در مبارزه با روحانیون ایران در مقایسه با شیوه‌های آشكاری كه پیش از این به كار گرفته می‌شد نتایج بهتری در پی داشته است. بدون اینكه خواسته باشم بدبینی به خرج بدهم از زمانی كه این نظام مستبد باستانی بر ایران حكمفرما شده است نشنیده‌ام كه ملایی به خود جرأت مخالفت با دولت را داده باشد. علاوه بر این، شاید بتوان گفت ترس از تأثیرات منفی ناآرامی‌های افغانستان بر ایران، روش غیر‌قانونی فعلی در سركوب مخالفت‌ها را به دولت دیكته كرده باشد. آشكار است كه هدف اصلی جنگ علیه روحانیت تسهیل انجام اصلاحات فراگیر در زندگی اجتماعی و تحصیلی مردم ایران است. با ساكت شدن ملاهای با نفوذ پیشروی به سوی بسیاری از اهداف با مخالفت چندانی، و شاید بتوان گفت با هیچ مخالفتی، رو به رو نخواهد شد. تغییر لباس، نظام آموزشی، ثبت املاك، و تغییر عادت‌های متعددی كه روحانیت به عنوان قوانین اخلاقی بر آنها تأكید داشت، وقتی كه مزایای پذیرش چنین تغییراتی آشكار‌تر شود، مسلماً در بین مردم جا خواهد افتاد. با وجود این، محبوس كردن شخصیت‌های برجسته بدون محاكمه، و ساكت كردن مدام آشوبگران بدون طی كردن روال قانونی مقتضی، بیش از پیش تمایلات مرتجعانه شاه را آشكار می‌كند. روش‌های دیرینه حكومت در شرق، یعنی توسل جستن به خنجر خاموش و زهر كشنده، یكبار دیگر به كار گرفته شده‌اند. اما بعید است كه یك ملت از بی‌توجهی به قانون و عدالت سودی ببرد، حتی اگر سوء‌استفاده از قدرت نتایج بسیار خوبی به همراه داشته باشد. تا زمانی كه شاه زمام ارتش را در اختیار دارد، می‌تواند قدرتش را استحكام بخشد و مخالفت‌ها را سركوب كند؛ ولی اصلاحاتی كه به سرنیزه ایجاد می‌شود دوام چندانی نخواهد داشت. تا زمانی كه مردم نتوانند به نهادهای قانونی كشور‌شان اعتماد كنند، نمی‌توانند به شاه و اصلاحات او اعتماد كنند، لذا هیچ حسن نیت پایداری به وجود نخواهد آمد. منیع:دكتر محمد‌قلی مجد، از قاجار به پهلوی، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ص 567 و 568 منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

مناصب و فعالیت های محمد علی فروغی

محمد علی فروغی در سال 1254شمسی در تهران متولد شد. پدرش محمدحسین ـ ذكاءالملك ـ از ادیبان، شعرا و دانشمندان عصر ناصرالدین شاه قاجار بود . گفته می شود جد اعلای این خانواده از یهودیان بغداد بود که برای تجارت به ایران آمد و در اصفهان سکنی گرفت و مسلمان شد. پدر فروغی، محمد حسین ذکاءالملک متخلص به فروغی، از معاریف فرهنگی زمان خود به شمار می رفت. فروغی در خلال تحصیلات خود زبان عربی و فرانسه و علوم ریاضی، فیزیك‌، شیمی و طبیعی را فراگرفت و در دارالفنون به تحصیل در رشته پزشكی و داروسازی مشغول شد، اما پیش از پایان تحصیلات، این رشته را رها كرده و به تحصیل فلسفه و ادبیات و تكمیل زبانهای فرانسه و انگلیس روی آورد . فروغی در حین تحصیل، تحت تأثیر میرزاملكم خان كه از پیش‌كسوتان ترویج فرهنگ غرب و فراماسونری در ایران بود، قرار گرفت و به تدریج خود به یكی از برجسته‌ترین متفكران غربگرا در ایران تبدیل شد. فروغی كه مترجم اسناد بنیادین فراماسونری از زبان فرانسه به فارسی بود، در 32 سالگی از بنیانگذاران لژ بیداری در ایران گشت . او مشاغل دولتی خود را با مترجمی در وزارت انطباعات‌ (وزارت ارشاد) آغازكرد و سپس در سالهای آخر حكومت مظفرالدین شاه مدرس مدرسه عالی علوم سیاسی و رئیس دارالانشاء گردید . او در این سالها كتابهای «ثروت ملل‌« و «تاریخ ملل مشرق زمین‌« را ترجمه كرد. در سال 1286 شمسی و با فوت پدرش - ذكاءالملك - ، لقب و شغل او به فرزندش داده شده و فروغی به ریاست مدرسه عالی علوم سیاسی رسید . پس از صدور فرمان مشروطیت و تشكیل مجلس شورای ملی، به وساطت صنیع الدوله ( اولین رئیس مجلس ) تصدی دبیرخانه مجلس را بر عهده گرفت و تشكیلاتی مطابق با مجالس اروپایی پیریزی كرد و در دوره دوم مجلس شورای ملی وكیل و به ریاست مجلس برگزیده شد. فروغی در دوره سوم نیز وكیل شد اما چند ماهی بیشتر درمجلس نماند و در 1290 شمسی در كابینه صمصام السلطنه بختیاری به وزارت مالیه ، در كابینه مشیرالدوله بعنوان وزیر عدلیه‌ ، در كابینه مستوفی وزیر خارجه‌ ، در كابینه مجدد مشیرالدوله نیز وزیر مالیه بود و در نهایت به ریاست دیوان عالی كشور منصوب شد و با همین سمت از طرف آخرین دولت قاجار به عنوان رئیس هیأت نمایندگی ایران راهی كنفرانس صلح ورسای در پاریس شد . فروغی پس از دوسال اقامت در اروپا به ایران بازگشت و در كابینه مستوفی الممالك وزیر خارجه‌، در كابینه مشیرالدوله وزیر مالیه و در كابینه‌های رضاخان دوبار وزیر خارجه و وزیر مالیه شد. پس از انقراض سلسله قاجار، مدتی كفالت نخست‌وزیری را عهده‌دار شد و در مجلس تاجگذاری رضاخان گرداننده اصلی مراسم بود. فروغی در به قدرت رسیدن رضا خان و تأسیس سلسه پهلوی نقش اساسی داشت. حسین مکی می نویسد: «فروغی از بدو پیداش رضا خان یا از جهت هوش فطری و یا از لحاظ آگاهی از سیاست انگلستان در مورد"تمرکز حکومت و قدرت"و ایجاد دیکتاتوری همواره او را تقویت می کرد، و در بسیاری بازی های سیاسی مبتکر و در حقیقت یکی از تعزیه گردان های اصلی بود». فروغی اندیشه پرداز سلطنت پهلوی بود. نطق فروغی در مراسم تاجگذاری رضا خان، تمامی عناصر شووینیسم شاهنشاهی وباستان گرایی را،که بعدها توسط پیروان وشاگردان فروغی پرداخت شد، در بر داشت. او در نطق خود رضاخان میرپنج راپادشاهی پاک زاد و ایران نژادو وارث تاج و تخت کیان و ناجی ایران و احیاءگر شاهنشاهی باستان و غیره و غیره خواند. اشتباه است اگر نطق فروغی را یک خطابه تملق آمیز تصور کنیم! فروغی به تملق گویی از رضا خان نیاز نداشت. او می خواست به دیگران بیاموزد که از این پس باید با رضاخان چگونه سلوک کرد و به رضا خان بیاموزد که از این پس باید چگونه به خود بنگرد!...او اینک شاه شاهان و وارث تاج و تخت کیان و جانشین کوروش و داریوش و نوشیروان است! انتخاب نام پهلوی نیز ابتکار فروغی بود و پهلوی هایی مجبور به تغییر نام خود شدند تا رضاخان در نام نیز یگانه و بی همتا بماند...همه این اقدامات یک هدف داشت؛ ترویج اندیشه و روانشناسی مبنی بر ضرورت یک حکومت مقتدر و متمرکز،که در شاه نه انسانی مانند سایر انسان ها، بلکه ابر مرد و حتی"نیمه خدا" است.زیرا، تنها چنین شاهی است که می تواند به عنوان یک دیکتاتور مطلق العنان بر تودۀ عوام فرمان راند و سلطۀ سیاسی- فرهنگی نو استعمار را تأمین کند.فروغی شخصا چنین باوری داشت و شکل حکومتی پادشاهی را تنها فرم مناسب با فرهنگ و روان ایرانی جماعت می دانست. محمدعلی فروغی در كابینه مستوفی الممالك در سال 1305 شمسی ، وزیر جنگ شد. سپس به سفارت كبرای ایران در تركیه منصوب شد و در این ایام توانست روابط بسیار نزدیكی با کمال آتاتورک رئیس جمهور و عصمت اینونو نخست وزیر و سایر مقامات ترک ایجاد نماید . فروغی از این نزدیکی حسن استفاده کرده و موجبات سفر رضاشاه را به آن کشور فراهم كند . غرض و نیت فروغی از این سفر آن بود که شاه از نزدیک با مظاهر تمدن اروپا که به وضع شایانی در ترکیه رواج پیدا کرده بود آشنا شود و بعد به عنوان سوغات قسمتی از آن تمدن را در ایران پیاده کند. رضاشاه روز دوازدهم خرداد 1313 عازم ترکیه شد و مدت چهل روز در ترکیه باقی ماند و پس از بازگشت به ایران تصمیم گرفت ایران را از لحاظ ظاهری به پای ترکیه برساند. تغییر کلاه، کشف حجاب، تاسیس دانشگاه. تمام آنها سوغات ترکیه بود. فروغی با مهارت خاص موفق به انجام خواسته های خود شد بدون اینکه شخصاً قدمی برداشته باشد. رضاشاه پس از بازگشت از سفر اروپا قدم هایی برداشت که تماماً ناشی از بازدید ترکیه بود؛ جشن هزاره فردوسی، تاسیس دانشگاه تهران، تاسیس فرهنگستان زبان، پیمان سعدآباد، کشف حجاب و کلاه شاپو. مجددا وی در كابینه مخبرالسلطنه در سال 1306 شمسی ابتدا وزیر اقتصاد و سپس وزیر خارجه شد و در شهریور 1312 مجدداً رئیس الوزرا شد و در آذر ماه سال 1314 پس از واقعه مسجد گوهرشاد ، از رئیس الوزرایی عزل و بركنار شد . در واقعه مسجد گوهرشاد ، فروغی رئیس دولت و بهترین رئیس الوزرای رضاشاه با اسدی – استاندار خراسان كه در پیاده سازی برنامه های رضاشاه در كشف حجاب و جایگزینی كلاه پهلوی به خوبی عمل نكرده بود - قرابت داشت. دو تن از دختران فروغی عروس اسدی بودند. طبعاً فروغی در مقام شفاعت برآمد ولی شاه به اندازه یی عصبانی و مشوش بود که نه تنها شفاعت او را نپذیرفت بلکه به وضع موهن و زننده یی او را از کار برکنار ساخت و اسدی را هم اعدام کرد. پس از اعدام محمدولی اسدی از علی اکبر اسدی نماینده مجلس سلب مصونیت شد. او را هم به زندان بردند و دیگر فرزندان اسدی هم گرفتار شدند و به این ترتیب دوره دوم نخست وزیری محمدعلی فروغی پایان یافت. فروغی مغضوب شد، در خانه خود نشست و در را به روی همه بست. شش سال تمام خانه نشین بود و در تمام این مدت رضا شاه حتی یک بار هم سراغی از او نگرفت. اما از نظر خود فروغی این دوران پر بارترین دوران زندگی او به شمار می آید، زیرا طی این سالهای انزوا و گوشه گیری بود که آثاری چون " سیر حکمت در اروپا " و " حکمت سقراط " و " آئین سخنوری " را تحریر و به تحقیق در آثار بزرگان ادب فارسی و تصحیح و نشر نسخات صحیح آنها از جمله گلستان و بوستان سعدی، و مقابله و تصحیح شاهنامه فردوسی و خمسه نظامی پرداخت. گفته می شود فروغی در سال هایی که به ظاهر خانه نشین شده بود، به جذب استعدادهای علمی و فرهنگی پرداخت و با کمک های بی دریغ مادی و سیاسی خود آن ها را مورد حمایت قرار داد و بدینسان بر مشاهیر فرهنگی زمان خود نفوذ معنوی چشمگیر یافت. بیهوده نیست که مجتبی مینوی در رثای سی سالگی در گذشت فروغی می گوید: «تمام دورۀ درس خواندن و نشو و نمای ما با تألیفات فروغی ها و اسم خاندان فروغی به هم پیچیده بود». در شهریور 1320، هنگامی که ایران از شمال و جنوب مورد تهاجم نیروهای روس و انگلیس قرار گرفت، رضا شاه یکبار دیگر به یاد فروغی افتاد و برای نجات خود از مخمصه ای که در آن گرفتار شده بود به وی متوسل گردید. نصرالله انتظام رئیس تشریفات دربار در آن زمان، که عصر روز پنجم شهریور ماه 1320 شخصا برای آوردن به سعد آباد به دنبال او رفته بود، در خاطرات خود از نخستین برخورد رضا شاه و فروغی بعد از گذشت قریب به شش سال مینویسد که فروغی بدون اینکه عذر و بهانه ای برای قبول مسئولیت در آن موقع خطیر بیاورد تکلیف نخست وزیری را پذیرفت و در پاسخ رضا شاه گفت " اگر چه پیر و علیل هستم ولی از خدمت دریغ ندارم". رضا شاه برخلاف معمول که وزیران را خود تعیین می کرد به فروغی گفت که در انتخاب وزرای کابینه خود آزاد است. انتظام در دنباله خاطرات خود می نویسد " فروغی عرض می کند که چون همه خدمتگزارند فعلا حاجت به تغییری نیست. شاه می گوید پس سهیلی وزیر خارجه شود و عامری به وزارت کشور برود". بعد از خلع رضا شاه از سلطنت و انتقال آن به محمد رضا شاه ولیعهد او، مهمترین اقدام کابینه جدید فروغی امضای پیمان سه جانبه بین ایران و انگلستان و شوروی بود، که ضمن آن دولتین انگلیس و شوروی در ازاء همکاری های ایران با متفقین در زمان جنگ، استقلال و تمامیت ارضی ایران را تضمین نموده و متعهد شده بودند شش ماه بعد از خاتمه جنگ نیروهای خود را از ایران خارج نمایند. فروغی پس از قریب به یکماه تردید و دودلی سرانجام تصمیم گرفت که کابینه خود را ترمیم کند و با تغییر چند وزیر رضایت اکثریت نمایندگان را جلب نماید، ولی بعد از معرفی وزیران جدید به مجلس فقط 66 نفر از 112 نماینده حاضر در مجلس به دولت او رای اعتماد دادند، و فروغی با اعلام این مطلب که با چنین اکثریت ضعیفی نمی تواند به کار ادامه دهد، از مقام نخست وزیری استعفا داد. فروغی بعد از کناره گیری از مقام نخست وزیری، به اصرار محمد رضا شاه که به راهنمائی و مشاورت او احتیاج داشت، وزارت دربار را پذیرفت و تا زمان مرگ خود این سمت را در اختیار داشت. فروغی در اوایل وزارت دربار خود هم در تعیین خط مشی سیاسی مملکت نقش عمده ای داشت و سهیلی نخست وزیر وقت در تمام مسائل مهم به سیاست داخلی و خارجی کشور با او مشورت می کرد، ولی با سقوط کابینه سهیلی در مردادماه 1321 و انتخاب قوام السلطنه به مقام نخست وزیری از نفوذ او کاسته شد. باید گفت كه فروغی در سه مقطع حساس حیات سلسلۀ پهلوی نقش اصلی داشت: او نخستین رئیس الوزرای رضا خان بود که"شنل آبی"سلطنت را در مراسم تاجگذاری بر دوش او استوار ساخت. سپس در سال های1312-1314که رضا خان مأموریت یافت تا مهلک ترین ضربات را بر فرهنگ ملی ایران وارد سازد، و برنامه هدم حاکمیت فرهنگی مذهب و اسلام زدایی را با خشونت و سبعیُت به اجرا در آورد، باز فروغی نخست وزیر بود. و فروغی آخرین رئیس الوزرای رضا خان بود که در لحظات ترس و دلهرۀ"دیکتاتور"به فریاد او رسید وبه خاطر خدمات بزرگش بقای سلطنت را در خاندان او تضمین کرد، و بالاخره به عنوان نخستین نخست وزیر پهلوی دوم، تاج شاهی را بر فرق محمدرضا نهاد. برخی محققین بر اساس اسناد جنگ جهانی دوم وزارت امور خارجه بریتانیا(که از سال1972استفاده از آن آزاد شد) دخالت انگلستان را در تعیین محمدرضا پهلوی به عنوان شاه ایران رد می کنند و آن را نتیجۀ عمل مستقل و سریع فروغی می دانند. یا تصمیم انگلستان را در این زمینه به اعمال فشار فروغی مربوط می کنند. این ادعا در واقع تأثیر پذیری از تلاش خود مقامات انگلیسی است،که کوشیده و می کوشند تا مداخلۀ خود در امور داخلی ایران گرده پوشی کنند؛ تا از نظر موازین و عرف بین المللی در موضع تخطئه و اتهام قرار نگیرند...بنابراین عمل سریع فروغی در ابقای سلطنت پهلوی، قبل از آن که انگلستان رسما نظر دهد، بدان معنا نیست که او مستقل از انگلیسی ها عمل کرده و مقامات لندن در این ماجرا دخالتی نداشته اند... در این میانه آنچه جالب است نقش فروغی در این ماجرا است. فروغی نه به عنوان یک مهره وعامل، بلکه به عنوان یک سیاست پرداز بسیار مؤثر عمل کرد و اهمیت و پرستیژ او بدان حد بود که سرویس اطلاعاتی از آن برای اقناع مقامات مهمی چون سر آنتونی ایدن(وزیر خارجه) استفاده می کرد. به عبارت دیگر، نظریۀ فروغی نقش اصلی و تعیین کننده در تعیین سیاسنت خاور میانه ای انگلستان در ایران داشت. فروغی در پنجم آذر 1321 پیش از آن كه به عنوان سفیركبیر ایران عازم امریكا شود، در 67 سالگی و در ششم آذرماه سال 1321 شمسی ، ساعت 10شب بر اثر بیماری ممتد قلبی، جهان را بدرود گفت و در ابن بابویه در مقبره خانوادگی به خاك سپرده شد. فروغی در مجموع سه بار رییس دیوان عالی كشور، سه نوبت نخست وزیر، سه نوبت وزیر جنگ‌، سه دوره وزیر مالیه‌، سه دوره وزیر خارجه و یك بار وزیر عدلیه شد. وی در دو دهه اول حکومت اول پهلوی منشأ خدمات مهمی به این خاندان شد. رضاخان را به کمک جمعی از دوستان رضاشاه کرد و حتی در 6 سال آخر حکومت رضاشاه كه مغضوب و خانه نشین بود، هیچگاه پشت به حکومت پهلوی نکرد و در یورش متفقین به ایران ، رضاشاه را كه حکومتش در شرف نابودی بود ، یاری داده و به كمك پسرش شتافت و زمینه ساز سلطنتی 37 ساله برای محمدرضا پهلوی شد . می گویند فروغی حلقۀ واسطۀ نسل کهن فراماسون های عهد قاجار(ملکم ها و مشیرالدوله ها) با فراماسون های نسل بعد است. او در حلقه ای از متفکران و برجستگان فراماسونری ایران(حسن پیرنیا،تقی زاده، محمود جم ، علی منصور، ابراهیم حکیم الملک و...) روح فراماسونری را، از طریق اهرم حکومت و سیاست، در کالبد فرهنگ جدید ایران، که در دوران پهلوی شکل گرفت، دمید. وی در سال 1326به فراماسونری وارد شد و در لژ بیداری به فعالیت پرداخت لژی که حلقه آنان تا سالها بعد امور مهم مملکتی را برعهده داشت. محمد علی فروغی برای نخستین بار به همراه وثوق الدوله (میرزا حسن خان) و دبیرالملک (میرزا محمدحسین خان بدر) قانون اساسی و سایر اسناد بنیادی فراماسونری را به فرمان «لژ بیداری ایران» از فرانسه به فارسی ترجمه کرد و واژه فراماسونری و معادل های فارسی آن چون «جمعیت رفیقان» و «فتیان» را در واژگان فارسی جا انداخت. فروغی در سن 32 سالگی ازبنیانگذاران لژ «بیداری ایران» بود و در این لژ به مقام استاد اعظم با عنوان خاص «چراغدار» نائل آمد. فروغی از مدرسین مدیر مدرسه علوم سیاسی بود که توسط فراماسون های سر شناس میرزا نصرالله خان مشیرالدوله و پسرش میرزا حسن خان بنیاد نهاده شد. این مدرسه که بعدها دانشکده حقوق شد، مکتبی بود که فرزندان طبقه حاکم ایران را به خود جذب می کرد و دولتمردان و رجال سیاسی ایران آینده را پروش داد و بذر فرهنگ و روانشناسی فراماسونی را در نسل های متمادی تحصیلکردگان و دانشگاهیان غربگرای ایران افشاند.خان ملک ساسانی می نویسد: «خوب به خاطر دارم یک روز درس تاریخ داشتیم و گفت و گو از مستعمره های انگلیس بود،که آیا خود اهالی قادر به اداره کردن ممالک خود هستند یا نه؟ میرزا محمد علی ذکاءالملک گفت: آقایان شما هیچوقت سرداری برای دوختن به خیاط داده اید؟ همه گفتند: آری.گفت خیاط برای سرداری شما آستین گذارده؟ همه گفتند: البته.گفت: وقتی سرداری را از مغازه خیاطی به خانه آوردید آستین هایش تکان می خورد؟ همه گفتند: نه! گفت پس چه چیزی لازم بود که آستین ها را به حرکت در آورد؟ شاگردها گفتند: لازم بود دستی توی آستین باشد تا تکان بخورد. جناب فروغی فرمودند: مقصود من هم همین بود که بدانید ایران شما مثل آستین بی حرکت است که تا دست دولت انگلیس در آن نباشد ممکن نیست تکان بخورد» محمدعلی فروغی (ذكاءالملك دوم) را میتوان اولین مترجم و نگارنده كتاب‌های آكادمیك (درسی) در زمینه حقوق اساسی و اقتصاد و سیاسی دانست. اولین كتاب آكادمیك درباره علم اقتصاد، در سال 1323 هجری قمری یعنی یك سال پیش از مشروطه، تحت عنوان «اصول علم ثروت ملل یعنی اكونومی پلیتیك»، با ترجمه و نگارش محمدعلی فروغی منتشر شده است. همین نویسنده،‌ اولین كتاب درسی درباره حقوق اساسی را یكسال پس از مشروطه (1325ق)، تحت عنوان «حقوق اساسی یعنی آداب مشروطیت دول» به رشته تحریر كشیده است. هر دوی این كتاب‌ها برای تدریس در «مدرسه علوم سیاسی» (تاریخ تاسیس 1317ق) آن زمان نوشته شده‌اند. نسل‌های متعددی از روشنفكران ایرانی، به ویژه آنها كه به زبان خارجی تسلط نداشتند، آشنایی با اندیشه‌های فلسفی غربی را با خواندن كتاب فروغی در این خصوص یعنی «سیر حكمت در اروپا» آغاز كرده‌اند. فروغی مبدع اندیشه‌های جدیدی نیست و اندیشه‌های غربی را به زبان فارسی ترجمه نمود . رساله «حقوق اساسی یعنی آداب مشروطیت دول» را محمدعلی فروغی به توصیه پدر خود محمد حسین فروغی ذكاءالملك كه مدیر مدرسه علوم سیاسی بود، نوشته است. فروغی در این خصوص خود تذكر میدهد كه ‌حقوق از اصطلاحاتی است كه در زبان ما تازه است و شاید بتوان گفت كه تقریبا از همان زمان كه مدرسه علوم سیاسی تاسیس شد (1317ق) این اصطلاح هم رایج گردید و آن به تقلید و اقتباس از فرانسویان درست شده است. كتاب اصول علم ثروت ملل یعنی اكونومی پلتیك در واقع ترجمه خلاصه شده‌ای است از كتاب «مبانی اقتصاد سیاسی»، نوشته پل بورگار، استاد اقتصاد سیاسی دانشكده حقوق پاریس كه چاپ اول آن در سال 1886 میلادی در پاریس منتشر شده است. منبع: سایت موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی

انگلیسی‌ها و روس‌ها اولین مسببان سانسور مطبوعات در ایران

از سال 1216 هـ . ش كه نخستین روزنامة فارسی زبان در ایران به نام كاغذ اخبار از سوی میرزا صالح شیرازی منتشر شد تا انقلاب مشروطه (1285 هـ . ش) دوره تأسیس و تكوین مطبوعات ایران است. در این دوره شمار نشریات و روزنامه‌ها كم‌كم افزایش یافت و به موازات گسترش فعالیت مطبوعاتی، دولت درصدد كنترل مطبوعات برآمد و بدین ترتیب نهاد سانسور شكل گرفت. از انقلاب مشروطه تا تثبیت قدرت رضاشاه فعالیت‌های مطبوعاتی ایران با وجود محدودیت‌ها و فشارهای گوناگون نسبتاً پر رونق و پویا بود. با تثبیت قدرت رضاشاه كم‌كم از رونق و پویایی مطبوعات كاسته شد و نظارت و سانسور دولتی فزونی گرفت. این وضعیت تا شهریور 1320 ادامه یافت، ولی به محض كناره‌گیری رضاشاه از قدرت و باز شدن فضای سیاسی، حوزة مطبوعات هم مانند حوزه‌های دیگر بسیار دگرگون شد. در واقع پایان زمامداری پهلوی اول ، آغاز آرایش سیاسی جدیدی در مطبوعات بود؛ به طوری كه نیروهای سركوب شده دو دهه پیش به صحنه سیاسی آمدند تا از راه‌های ممكن منافع خود را حفظ كنند و در مقام نمایندگی قشرها و گروه‌های اجتماعی در توزیع قدرت و تصمیم‌گیری‌های سیاسی سهیم شوند. انتشار روزنامه و مجله از ابزار مؤثر در این حوزه بود و به همین دلیل افرادی با دیدگاه‌های متفاوت فعالیت سیاسی خود را از طریق مطبوعات آغاز كردند. یكی از ویژگی‌های مطبوعات این دوره گسترش كمی و تنوع فكری، سیاسی و اجتماعی افراد فعال در عرصة مطبوعات است. شمار روزنامه‌ها و مجلاتی كه در این دوره منتشر می‌شد قابل مقایسه با گذشته نبود. مشخصة دیگر مطبوعات این دوره انتقادی‌تر شدن آنها است. برخلاف سال‌های حكومت رضاشاه كه محتوای روزنامه‌ها و مجلات را اغلب اخبار رسمی و مورد تأیید مقامات مسئول، آگهی و مطالب غیرسیاسی تشكیل می‌داد، فضای حاكم بر مطبوعات پس از شهریور 1320 فضای انتقاد و حتی مخالفت بود. شكل‌گیری و گسترش نهادها و تشكیلات مطبوعاتی را نیز باید نمود دیگری از رونق و پویایی مطبوعات ایران در دهة 20 دانست. در این دوره دست اندركاران مطبوعات كوشیدند با ایجاد نهادها و تشكلات مختلف، از حقوق متناسب با رسالت و جایگاه خود دفاع كنند. تا آنجا كه در برخی موارد واكنش مطبوعات به تلاش دولت برای توقیف، حذف و مهار روزنامه‌ها و نشریات به صورتی هماهنگ و در قالب تشكلات مطبوعاتی مختلف ملی و محلی درآمد. محتوای روزنامه‌ها و نشریات گاهی چنان انتقادی و حتی تحریك‌آمیز بود كه واكنش‌های گسترده و گوناگون را به دنبال می‌آورد. نخستین واكنش جدی به فعالیت و عملكرد مطبوعات، واكنش سفارتخانه‌های انگلستان و شوروی بود كه در سال‌های آغازین دهه بیست با آلمان و متحدین در جنگ بودند. سفارت انگلستان توجه اولیای وزارت امور خارجه را به این موضوع متوجه می‌ساخت كه بعضی از روزنامه‌های محلی مستقیماً اخبار بی‌سیم را دریافت نموده و بدون سانسور در روزنامه‌های خود درج می‌نمایند. سفارت شوروی هم از محتوای برخی مطبوعات ناراضی بود. مثلاً كاریكاتور روزنامه‌ای را اهانت نسبت به ژنرالیسم استالین می‌دانست. سفارتخانه‌های انگلستان و شوروی همواره به بهانه این كه مطبوعات ایران اسرار جنگی را فاش می‌كنند و مطالب ناروا و توهین‌آمیزی علیه آنها به چاپ می‌رسانند، نسبت به عملكرد و محتوای مطبوعات معترض و خواهان اعمال نظارت و سانسور جدی بودند. گذشته از سفارت‌خانه‌ها، دربار و اعضای خاندان سلطنت هم از مطالب برخی روزنامه‌ها و نشریات بسیار ناراضی و خشمگین بودند. محتوای برگ‌هایی از این اسناد، مستقیم یا غیرمستقیم، به اعتراض دربار علیه مطالب مطبوعات و شكایت از مسئولان برخی روزنامه‌ها و نشریات مربوط می‌شود. در این سال‌ها مسئولان اجرایی و قضایی همواره درگیر پرونده‌ها و دعواهایی بودند كه موضوع آنها اهانت به مقام سلطنت و توهین به اعضای خاندان سلطنت در مطبوعات بود. دستگاه‌های مختلف اداری و افراد و سازمان‌های غیر حكومتی نیز گاهی به عملكرد مطبوعات معترض بودند. در مواردی كه مطبوعات عملكرد یك نهاد اداری را زیر سوال می‌بردند یا اطلاعاتی را دربارة دستگاه‌های حكومتی و مسئولان مختلف فاش می‌كردند، دستگاه‌ها و مقامات مربوطه واكنش نشان داده، از دولت می‌خواستند كه به نحو مقتضی از افشاگری‌ها و احیاناً شایعه پراكنی‌های روزنامه‌ها و نشریات جلوگیری كند. در این دوره دولت نیز از راه‌های مختلف اقدام به تحدید مطبوعات می‌كرد كه برجسته‌ترین نمود آن «مقید به سانسور» كردن تمام مقالات و تفاسیر مربوط به جنگ بود. دولت با انگیزه‌ها و تدابیر دیگری هم درصدد تحدید مطبوعات بر می‌آمد. با وجود قوانین محدود كنندة مختلف، در سال‌های بحرانی پس از شهریور 1320 دولت‌ها تصویب لوایح گوناگونی را به مجلس پیشنهاد كردند كه منظور آن محدودتر شدن مطبوعات و سخت‌تر شدن فعالیت مطبوعاتی بود. در مواردی دولت به منظور قانون‌مندتر كردن فعالیت مطبوعاتی و وضع مقرراتی كه تا حدودی برای دست‌اندركاران مطبوعات نیز قابل قبول باشد، به نوعی نظرسنجی همگانی و مشورت با ارباب جراید دست می‌زد و تجارب كشورهای دیگر را در عرصة مطبوعات مدنظر قرار می‌داد. در این دورة قوانین و مقررات مربوط به مطبوعات بارها حك و اصلاح شد. سخت‌گیری حكومت نسبت به مطبوعات از دولتی به دولت دیگر متفاوت بود ولی به استثنای ماه‌های زمامداری دكتر محمد مصدق كه فضایی معتدل‌تر و قانون‌مندتر بر فعالیت مطبوعاتی حاكم بود، تحدید مطبوعات كم و بیش ادامه داشت. در دورة مورد بحث توقیف، رفع توقیف، تقاضای توقیف و سانسور مطبوعات امری نسبتاً عادی بود و رسیدگی به امور و دعواهای مطبوعاتی بخش عمده‌ای از فعالیت‌های برخی دستگاه‌های اجرایی و قضایی را به خود اختصاص می‌داد. یكی دیگر از مسایل دولت در زمینة مطبوعات روی آوردن شماری از كاركنان دولت به فعالیت مطبوعاتی و راه‌یابی برخی دست‌اندركاران مطبوعات به دستگاه‌های اداری بود كه امكان مناسبی برای دسترسی گردانندگان روزنامه‌ها و نشریات به اطلاعات محرمانه دستگاه‌های دولتی فراهم می‌ساخت و هنگامی كه این اطلاعات در مطبوعات منعكس می‌شد معمولاً واكنش‌های جنجالی را به دنبال می‌آورد. روزنامه‌ها و نشریات افكار عمومی را به مخالفت با دستگاه یا مقامی خاص بسیج می‌كردند و دستگاه یا مقام مورد نظر نیز چاپ این‌گونه مطالب را خلاف قانون و نوعی توطئه و بحران آفرینی معرفی می‌كرد. دولت برای مقابله با چنین مشكلاتی تدابیری اتخاذ می‌كرد كه جلوگیری از ورود كاركنان دولت به عرصة مطبوعات یا تضعیف مطبوعات مخالف و مستقل از طریق كمك مالی غیرمستقیم به روزنامه‌ها و مجلات طرفدار دولت از جملة این تدابیر بود. گرچه ارباب جراید دارای مواضع و دیدگاه‌های همسان نبودند اما هنگامی كه با عوامل تهدید كنندة حقوق و آزادی مطبوعات روبرو می‌شدند واكنش‌هایی نسبتاً یكپارچه داشتند. بخشی از این واكنش‌ها، انتقادها و اعتراض‌های كتبی دست‌اندركاران مختلف مطبوعات به عملكرد و مواضع دولت بود. در مواقعی كه دولت به دلایل و شیوه‌های گوناگون درصدد بر می‌آمد تا آزادی عمل مطبوعات را محدود كند، مسئولان مطبوعات و روزنامه‌نگاران با نوشتن نامه‌هایی به مقامات مختلف، انتقاد و اعتراض خود را بیان كرده، به دفاع از حریم مطبوعات بر می‌خاستند. جامعة مطبوعات در برخی موارد به انتقادها و اعتراض‌های مكتوب بسنده نمی‌كرد و به ابزار و شیوه‌های دیگری نیز متوسل می‌شد كه تحصن، ایجاد تشكلات و جبهه‌های مختلف مطبوعاتی و توسل به تمهیداتی مانند انتشار روزنامه یا نشریه‌ای به جای روزنامه یا نشریة توقیف شده از آن جمله بود. واكنش و اعتراض به تحدید و سانسور مطبوعات به اعضای جامعة مطبوعات منحصر و محدود نبود. از لابلای اسناد این مجموعه چنین برمی‌آید كه نهادهای دیگری مانند مجلس و برخی دستگاه‌های اجرایی نیز اتخاذ سیاست سرسختانه را در برابر مطبوعات چندان نمی‌پسندیدند و گاهی بنا به دلایلی در مقام دفاع از حریم و حقوق مطبوعات بر می‌آمدند. شگفت این كه حتی دولت شوروی علی‌رغم ناخرسندی از انعكاس اخبار و مقالات مغایر با منافع خود، عندالاقتضا در مورد تحدید مطبوعات «اظهار نگرانی» می‌كرد و «مدافع حقوق» مطبوعات می‌شد. ولی این‌گونه واكنش‌ها آن چنان كه باید كارگر نیفتاد و پس از كودتای 28 مرداد 1332 سیاست سانسور و تحدید مطبوعات با شدت و جدیت بیشتری دنبال شد و فضای سنگین و نفس‌گیری كه محصول حكومت كودتا بود ادامة حیات را روز به روز برای مطبوعات دشوارتر كرد و سرانجام با اجرا شدن قانون مطبوعات سال 1334 به یك دورة نسبتاً پر رونق تاریخ مطبوعات ایران نقطة پایان گذاشته شد. منبع: اسنادی از مطبوعات ایران اداره كل آرشیو، اسناد و موزه دفتر رئیس جمهور تهران 1378  منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

«كنفرانس تهران»

در فاصله روز های ششم تا نهم آذر 1322 و در بحبوحه جنگ دوم جهانی، تهران میزبان رهبران سه كشور متفقین یعنی فرانكلین روزولت رئیس جمهور آمریكا، وینستون چرچیل نخست‌وزیر انگلیس و ژوزف استالین رئیس جمهور شوروی بود. این سه كشور در سالهای جنگ دوم جهانی سه كنفرانس مهم در تهران، یالتا و پوتسدام تشكیل دادند و در آنها ضمن طرح نقشه‌های جنگی و استراتژی نظامی خود درباره شرائط بین‌المللی و اوضاع جهان بعد از پایان جنگ و همچنین تقسیم ممالك جهان به مناطق نفوذ، به توافقهایی رسیدند. قسمتی از این توافقها و قول و قرارها پس از پایان جنگ جامه عمل پوشید و برخی دیگر موجب بروز اختلاف و سؤتعبیرهائی شد كه اساس اختلافات سیاسی طرفین و آغاز جنگ سرد و تقسیم جهان به دو بلوك شرق و غرب بود. كنفرانس تهران كه در چهارمین سال جنگ دوم جهانی تشكیل شد تمام وقت خود را صرف طرح نقشه‌های جنگی و مراحل بعدی نبرد تا شكست كامل آلمان نمود و حل مسائل مربوط به بعد از حصول پیروزی را به كنفرانس دیگری موكول نمود. انتخاب تهران برای تشكیل اجلاس رهبران متفقین، از مصوبات وزیران خارجه آمریكا، انگلیس و شوروی در مسكو بود. نشست مشترك «آنتونی ایدن» وزیرخارجه انگلستان، «كاردل‌هال» وزیرخارجه آمریكا و «مولوتف» وزیرخارجه شوروی در مسكو در اولین روزهای آبان 1322 در مسكو، مقدمه اجلاس رهبران سه كشور در تهران بود. و انتخاب تهران برای برگزاری چنین نشستی، پیشنهاد استالین بود كه با موافقت روزولت و چرچیل مواجه شد. كنفرانس تهران در محل سفارت شوروی برگزار شد و شاه نیز برای شركت در كنفرانس ناگزیر بود به سفارت برود. در جریان كنفرانس، چرچیل و روزولت حاضر نشدند به دیدار شاه بروند و با وی تنها در محل سفارت دیدار می‌كردند.(1) دیدار استالین با شاه در كاخ مرمر نیز با تلاش و خواهش یكی از اطرافیان شاه به نام احمدعلی سپهر (مورخ‌الدوله) از مسئولان سفارت شوروی صورت گرفت.(2) علاوه براین با وجود آنكه واشنگتن و لندن، پیشنهاد مسكو را برای تشكیل اجلاس رهبران آمریكا، انگلیس و شوروی در تهران پذیرفته بودند ولی به هیچ وجه دولت ایران را در جریان تصمیم خود برای تشكیل كنفرانس در تهران، قرار ندادند و حتی از مذاكرات خود در كنفرانس نیز خبری به مسئولان ایرانی داده نشد.(3) تنها در روز ورود رهبران متفقین، نخست‌وزیر ایران ـ علی سهیلی ـ در جریان قرار داده شد. در كنفرانس تهران كه از 6 آذر 1322 آغاز شد و تا 9 همان ماه ادامه یافت، طرح عملیات نهائی برای درهم شكستن نیروی مقاومت آلمانی‌ها تهیه شد. مهمترین تصمیماتی كه در كنفرانس تهران آغاز شد عبارت بودند از: ـ ایجاد جبهه دوم و پیاده شدن قوای آمریكائی، انگلیسی، كانادائی و فرانسه آزاد در سواحل نورماندی فرانسه در 16 خرداد 1323. ـ ضد حمله بزرگ ارتش سرخ شوروی به نیروهای آلمان با هدف بیرون راندن قطعی آلمانی‌ها از خاك شوروی در تیر 1323. در كنفرانس تهران، راجع به تجزیه آلمان نیز گفت‌وگوهایی به عمل آمد. روزولت تنها راه مجازات آلمان را تجزیه این كشور عنوان كرد و چرچیل و استالین هم با این نظر مخالفت نكردند.(4) با اینكه استالین پیشنهاد كنفدراسیونی كردن آلمان را رد می‌كرد و آن را تهدیدی علیه امنیت مرزهای شوروی می‌داشت ولی پیشنهاد تجزیه آلمان را به‌عنوان پایه مذاكرات پذیرفت.(5) به موجب اسناد و مدارك محرمانه‌ای كه بعداً دربارة جریان مذاكرات كنفرانس تهران منتشر شد استالین در این كنفرانس موضوع منابع نفتی ایران و كشورهای ساحلی خلیج‌فارس را نیز مطرح كرد و خواستار توافقی دربارة تقسیم این منابع در آینده شد. ولی چرچیل گفت كه زمان طرح این مسئله نیست و مسائل اقتصادی جهان باید به طوركلی در پایان جنگ مورد بررسی قرار بگیرد. اما بزرگترین موفقیتی كه در كنفرانس تهران نصیب استالین شد نزدیكی به روزولت و جلب اعتماد او بود كه نتایج خود را در مدت باقیماندة جنگ و كنفرانس یالتا نشان داد. كنفرانس سران سه كشور بزرگ در تهران در اعلامیه پایانی خود كه شامل یك مقدمه، 9 فصل و 6 ضمیمه بود، استقلال و تمامیت ارضی ایران را نیز تضمین كردند و تعهد قبلی انگلستان و شوروی را دربارة تخلیة ایران به فاصلة شش ماه بعد از پایان جنگ مورد تأیید قرار دادند. ولی امضا‌كنندگان این اعلامیه، چندان پایبندی به تعهد خود راجع به ایران نشان ندادند. بدین معنی كه پافشاری انگلیس و شوروی بركسب امتیازات نفتی از دولت ایران و بخصوص اقدام روسها در منوط ساختن خروج نیروهایشان از ایران به اخذ امتیاز نفتی دریای خزر، نقض آشكار حاكمیت ملی و تمامیت ارضی ایران و نقض تعهداتشان در اعلامیه یادشده بود. زمانی كه استالین اعلامیه احترام به استقلال و حاكمیت ملی و تمامیت ارضی ایران را امضا می‌كرد، شهرهای شمالی ایران در اشغال ارتش سرخ بود و وقتی اعتبارنامه سیدجعفر پیشه‌وری نماینده حزب توده در نخستین روزهای كار مجلس چهاردهم رد شد، وی و قاضی محمد به‌عنوان رهبران دو حزب دمكرات آذربایجان و كردستان با كمك نظامی روسها در دو استان یاد شده، اعلام خود‌مختاری كردند. روسها تا زمان انعقاد قرارداد تأسیس شركت مختلط نفت ایران و شوروی ـ 15 فروردین 1325 ـ و تشكیل كابینه ائتلافی با حزب توده در تهران ـ 10 مرداد 1325 ـ حاضر به خروج از ایران نگردیدند. آمریكائیها و انگلیسی‌ها نیز كه در كنفرانس تهران، اعلامیه استقلال و حاكمیت ملی و تمامیت ارضی ایران را امضا كردند، به راحتی مایل به خروج از ایران نبودند. سه ماه پس از آن امضاء در اسفند ماه 1322 دو هیئت انگلیسی و امریكایی از جانب شركتهای نفتی شوكونی ـ واكیوم و سینكلر امریكایی و شركت رویال داچ شل انگلیسی ـ هلندی به تهران آمدند و هر دو تقاضای امتیاز نفت در نواحی جنوب شرقی ایران را نمودند. مذاكرات و حتی حضور نمایندگان مزبور در تهران محرمانه نگاه داشته شده بود و جز چند تن از مقامات بلندپایة دولت كسی از مذاكرات ساعد نخست‌وزیر با آنان اطلاعی نداشت. انگلیسی‌ها زمانی نیروهای خود را از شهرهای جنوبی ایران خارج كردند كه توانستند طیف وسیعی از سیاسیون وابسته به خود را در جریان تقلبات انتخاباتی چهاردهمین دوره قانونگذاری ایران به مجلس بفرستند. در همین دوره بود كه سید ضیاءالدین طباطبائی عامل كودتای انگلیسی سوم اسفند 1299، كه از 22 سال پیش از آن در خارج از ایران و از جمله 19 سال در اروپا به سر می‌برد، به خواست انگلیسی‌ها به تهران بازگشت و به‌عنوان نماینده به مجلس چهاردهم راه یافت.(6) كنفرانس تهران كه در دوره دوم كابینه علی سهیلی برگزار شد، از ابتدا تا انتها به صورت محرمانه و بدون انتشار اخبار آن ترتیب یافت. اولین خبر مربوط به این كنفرانس پس از عزیمت رهبران متفقین به كشورهایشان، توسط سهیلی در جلسه مشترك هیأت دولت، نمایندگان مجلس و سران لشكری و كشوری در روز دهم آذر 1322 منتشر شد. سهیلی گفت ابتدا از طریق كاردار شوروی در تهران در جریان برگزاری این اجلاس در تهران قرار گرفتم. وی افزود: روز 4 آذر استالین و روز 5 آذر روزولت و چرچیل وارد تهران شدند. كنفرانس مشترك آنان روز 6 آذر شروع شد. روز هفتم آذر نشست محرمانه آنان در سفارت شوروی جریان داشت، روز نهم این نشست خاتمه یافت و اعلامیه مشترك آنان منتشر شد و روز دهم رهبران هر سه كشور از ایران خارج شدند. پی‌نوشتها: 1. ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ج اول، ص 129. 2. فردوست می‌نویسد: سفارت شوروی تأكید كرده بود كه به هنگام ورود استالین به كاخ مرمر، گارد شاه باید برچیده شود و گارد ویژه استالین مستقر شود. شاه نیز با خوشحالی این درخواست را پذیرفت ـ ظهور و سقوط، همان، ص 130. 3. سیاست خارجی ایران در دوران پهلوی، عبدالرضا هوشنگ مهدوی، نشر البرز، ص 84. 4. فصلنامه تاریخ روابط خارجی، نشریه مركز اسناد و تاریخ دیپلماسی وزارت امورخارجه، شماره‌های 7 و 8، ص 62. 5. فصلنامه، همان، ص 63. 6. سید ضیاءالدین طباطبائی در خرداد 1300 و پس از سقوط كابینه 90 روزه‌اش، رهسپار اروپا شد. منبع: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

اسدلله علم : هرگز شاه را نمی‌بخشم

پس از اجرای انتخابات مجلس 21، زمینه برپایی حزب تازه‌ای فراهم آمد كه در 24 آذر 1342 به نام «ایران نوین» رسمی و حسنعلی منصور، نماینده تهران در مجلس، دبیر كل آن شد. بیشتر نمایندگان مجلس، با هم‌آهنگی پیشین در این حزب نوپا عضو شدند و از آن پس به ظاهر می‌بایست حكومت حزبی بر سر كار باشد. در آن هنگام روشن بود كه دولت علم، رفتنی است و به جای وی، منصور نخست‌وزیر خواهد شد. شاه به رغم روش رایج خود، علم را از برنامه‌های آینده آگاه ساخت و بدین سان می‌خواست اوج اعتماد و دوستی‌اش را به او نشان دهد. او هم‌چنین می‌خواست دولت به گونه‌ای تغییر كند كه كوچكترین شبهه‌ای در شیوه كار علم پدید نیاید. از همان هنگام نیز مسؤولیت آینده علم؛ یعنی ریاست دانشگاه پهلوی در شیراز با توافق خود وی تعیین شده بود. شاه به علم اشاره كرده بود كه می‌خواهد دولت آینده اواخر سال 1342 بر سر كار ‌آید. اگرچه اسد‌الله علم، تغییرات دل‌خواه شاه را درباره دولت به ظاهر با خوش‌رویی پذیرفت. او چندین بار در یادداشت‌های خود به این موضوع اشاره كرده و آشكارا نوشته كه هرگز شاه را در این كار نبخشیده است؛ زیرا وی همه مأموریت‌هایی را كه شاه به وی واگذار كرده بود، به خوبی به سرانجام رساند و در سخت‌ترین اوضاع، همه مسئولیت‌ها را به گردن گرفت و خود را سپر بلای شاه كرد. او در چنین وضعی، دلیلی برای كنار رفتن خود نمی‌دید به‌ویژه از این روی كه منصور را خوب می‌شناخت و نه تنها او را ارج نمی‌نهاد بلكه سخت از او بیزار بود. بزرگ‌ترین دغدغه علم درباره حسنعلی منصور، پیوند نزدیك او با امریكایی‌ها و برخورداری وی از پشتیبانی آنان به شمار می‌رفت كه علم این نكته را نیز بارها در یادداشت‌های خود آورده است.(1) اواز سوی دیگر، علت اصلی كنار رفتنش را از نخست‌وزیری و روی كار آمدن منصور را سیاست امریكایی‌ها می‌دانست؛ چنان كه در یادداشت خود (6/10/1349) آشكارا بدان اشاره می‌كند و منصور را نوكر امریكایی‌ها می‌خواند و بر این است كه «دلیلی نداشت او (علم) پس از آن‌همه خدمت به شاه و برخورد شدید با مخالفان رژیم، كنار رود». علم بر این باور بود كه كنار رفتنش از نخست‌وزیری، به اشاره همان كسانی (امریكایی‌ها) بوده است كه به انتخاب شدن منصور در انتخابات مجلس هنگام نخست‌وزیری او كمك كردند.(2) بنابراین، برای علم بسیار ناخوش‌آیند بود كه دولت را به فرمان شاه به دست كسی مانند حسنعلی منصور بسپارد، اما سرانجام در هفدهم اسفند 1342 استعفا كرد و دولت تازه منصور همان روز برپا شد. شام‌گاه روز پیش از استعفای دولت (شانزدهم اسفند)، جمعه بود و علم نیز همچون دیگر جمعه‌ها، به دربار شاه رفته بود. شاه برای خوردن شام میهمان پروفسور جمشید اعلم بود و اسد‌الله علم خود، اتومبیلش را می‌راند. شاه از علم خواست كه او را به منزل جمشید اعلم برساند. هنگامی كه آن دو به مقصد رسیدند، شاه از علم پرسید: به راستی نظر او (علم) درباره این تغییر دولت چیست؟ علم نیز در پاسخ او و با ایجاد اندكی تغییر، شعری را خواند كه به لطفعلی خان زند هنگام محبوس بودنش در زندان آقا محمد‌خان قاجار منسوب است: شاها ستدی جهانی از همچو منی دادی به مخنثی، نه مردی نه زنی از گردش روزگار معلومم شد پیش تو چه دَف‌زنی چه شمشیر زنی علم سالها بعد از این ماجرا كه این خاطره را برای علی‌نقی عالی‌خانی نقل كرد، با خنده به او گفت: «اعلی حضرت همایونی، هیچ از این شعر خوششان نیامد(3)». وی هفدهم اسفند1342 از نخست‌وزیری استعفا و شاه با پذیرش استعفای او، حسنعلی منصور دبیر كل حزب ایران نوین و نماینده تهران را در مجلس به نخست‌وزیری منصوب كرد.(4) متن پاسخ شاه به استعفای علم چنین است: جناب اسدالله علم استعفای شما از سمت نخست‌وزیری ملاحظه و پذیرفته شد. خدمات پرارزشی كه در حوزه نخست‌وزیری انجام داده‌اید بزرگ‌ترین افتخار شما خواهد بود؛ زیرا مصادف بوده است با انقلاب بزرگ ششم بهمن ماه 1341 و تمام اقدامات دیگری كه در تكمیل انقلاب در سال 1342 انجام گرفت. عواطف مخصوص خودمان را به شما و هم‌كاران شما ابلاغ می‌نماییم. خدمت‌گزاری و صمیمیت و فداكاری شما را هرگز فراموش نخواهیم كرد. 17 اسفند ماه/ 1342 محمدرضا پهلوی(5) __________________ 1. قیام پانزدهم خرداد به روایت اسناد ساواك، ج 4، ص 281. 2. امیر اسدلله علم، یادداشت‌های علم، ج 2، ص 153ـ152. 3. اسد‌الله علم، همان، ج 1، ص 51 ـ 50. 4. روزنامه اطلاعات، 17/12/1342. 5. قیام پانزدهم خرداد به روایت اسناد ساواك، ج 4، ص 381. منبع: نامه تاریخ پژوهان ، سال ششم شماره 21 ، بهار 1389 منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

اولین فراماسون ایرانی كیست؟

نایب‌السلطنه عباس میرزا پسر فتحعلی‌شاه در دوران حاكمیت خود بر تبریز، شش نفر را روانه انگلستان كرد. این شش نفر عبارت بودند از: میرزا صالح شیرازی، میرزا جعفر مهندس، میرزا جعفر طبیب، میرزا رضا (مترجم فارسی ناپلئون بناپارت)، محمد‌علی شاگرد قورخانه و میرزا حاجی بابا كه خود در لندن مشغول تحصیل علم طب بوده است. در میان این عده، میرزا صالح شیرازی، به خط خود سفرنامه‌ای نوشته كه از روز حركت كردن از تبریز به همراه كلنل «میجر دارسی» به سوی روسیه و از آنجا به انگلستان تا روز بازگشت به استانبول و سپس ورود به ایران را روز به روز یادداشت كرده است. وی در این سفرنامه، تاریخ روابط روس و فرنگستان و شمه‌ای از تاریخ ناپلئون و حمله به روسیه و حریق مسكو و غیره تا ایام توقف او در جزیرة سنت هلن برشتة تحریر كشیده است. داستان تحصیل او و پنج تن از شاگردان ایرانی در لندن و اشكالات عجیب و غریبی كه در راه پیشرفت كار ایشان بوجود می‌آمده است، براستی داستان غم فزائی است كه تا كسی نخواند نتواند باور داشت. میرزاصالح مذكور در ضمن داستان خود بوسیلة بعض رجال خیر‌اندیش وارد در انجمن فراماسون‌ها می‌شود، و خود در دو جای سفرنامة خود كه به خط اوست باین موضوع تصریح كرده به تاریخ پنجشنبة بیستم رجب مطابق سیزدهم ماه مه 1233 هجری قمری می‌نویسد: «... چون مدتها بود كه خواهش دخول مجمع فراموشان را داشته فرصتی دست نمی‌داد تا اینكه مستر‌پارس، استاد اول فراموشان را دیده كه داخل به محفل آنها شده باشم و قرارداد روزی را نمودند كه در آنجا روم... روز 20 رجب مطابق 13 می‌ به همراه مستر پارس و «دارسی» داخل به فراموشخانه گردیده شام خورده در ساعت یازده مراجعت كردم. زیاده ازین درین باب نگارش آن جایز نیست...» باز در وقایع چهارشنبة 1323 (13 نوامبر 1818) می‌نویسد: «... در صحن كلیسا مستر هریس نامی را كه بزرگ‌خانة فراموشان بود و بنده را به دو مرتبه از مراتب مزبور رسانیده بود مرا دیده مذكور ساخت كه یك هفته دیگر عازم ایران هستید و فردا فراموشخانه باز است اگر فردا شب به آنجا خود را رسانیدی مرتبة اوستادی را به تو می‌دهم و اگرنه ناقص به ایران می‌روی ـ خواستم زیاده در خصوص رفتن گفتگو كنم فرصت نشد...» «... روز پنجشنبه مطابق چهارم نوامبر هنگام صبح از مهمانخانة مزبور سوار شده دو ساعت از ظهر گذشته وارد به لندن گردید و چون روزی بود كه بنده بایست داخل به فراموشخانه شود، یك ساعت بعد از آن كه در سه ساعت از ظهر گذشته باشد داخل به فراموش خانه شده و هفت ساعت از ظهر گذشته بعد از شام از فراموش خانه بیرون رفتم...» پس در این صورت میرزا صالح نخستین كسی است كه از ایرانیان وارد این جمعیت شده و به قراری كه نوشته‌اند همو اول كسی است كه مطبعة حروفی وارد ایران كرده و خود او هم در سفر‌نامه‌اش اشاره به فرا گرفتن طریقة چاپ و مركب سازی كرده و از خریداری اسباب و ابزار كار چاپ هم ذكری می‌كند. و همواست كه به عقیدة پروفسور براون در عهد محمد شاه نخستین روزنامة فارسی دایر كرده است و شنیده‌ام كه اولین لژماسونی را هم او در ایران راه انداخته است. منبع ماهنامه یغما جلد سوم (سال 1329) چاپ اسفند 1362 منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

میرزا كوچك خان ، بزرگ مردی در جنگل

قیام میرزا كوچك خان جنگلی از جمله نهضتهایی است كه با اندیشه اسلامی شكل گرفت، امّا با خیانت روس‌های بلشویك و نظامیگری سركوبگرانه رضاخان به شكست انجامید. میرزا یونس معروف به «میرزا كوچك‌» در 1298 هـ در رشت متولد شد. در نوجوانی برای تحصیل علوم دینی به مدارس مذهبی رفت و مدارج علمی را طی كرد . در 1326 هـ در گیلان به صفوف آزادیخواهان پیوست و برای مقابله با محمدعلی شاه قاجار عازم تهران گشت . در ماجرای اولتیماتوم روسیه كه منجر به تعطیلی مجلس در 17اردیبهشت 1290شد ، میرزا به صف مخالفان پذیرش اولتیماتوم پیوست و مدتی را در زندان گذارند . در جریان جنگ جهانی اول و در هنگامی كه دسته‌ای از نمایندگان و رجال سیاسی به خاطر وضع بحرانی كشور و حضور نیروهای بیگانه دست به مهاجرت زدند، كوچك خان با گرویدن به اندیشه «اتحاد اسلام‌» درصدد برآمد تا با راه انداختن تشكیلات نظامی به مبارزه علیه سرسپردگی‌ها ، پیمانهای ننگین و تحمیلی بیگانگان و مداخلات آنان در امور داخلی كشور بپردازد. میرزا درتهران اندیشه با كسب مشورت از رجال دین و سیاست ، مشی مسلحانه را برگزید و گیلان را به عنوان كانون مبارزه انتخاب و شروع به تهیه مقدمات قیام كرد. میرزا در اندك مدتی توانست همفكرانی در كنار خود جمع كند و قیام را علنی ساخت . او درسالهای قبل از به قدرت رسیدن رضاخان، موفق شد هسته‌های تشكیل نهضت مسلحانه را پی‌ریزی كند . نیروهای اشغالگر روس كه در سالهای قبل ازانقلاب اكتبر، در سركوبی این نهضت توفیق چندانی نیافتند، باوقوع انقلاب اكتبر از مناطق شمالی ایران بیرون رفتند و انگلیسی‌ها یكه‌تاز میدان شده و تقریباً تمامی ایران را زیر سلطه خود درآوردند. آنان میرزا حسن خان وثوق الدوله را به ریاست دولت ایران گماشتند. دولت انگلیس با انعقاد قرارداد معروف 1919 با وثوق الدوله‌، ایران را تحت الحمایه خود درآورد وكلیه امور مالی‌، گمركی و نظامی كشور رابه دست گرفت‌. انگلیسی‌ها از طریق وثوق الدوله تلاش كردند قیام جنگل را با مذاكره و بدون خشونت حل و فصل كنند، اما این تلاشها سودی نبخشید. روز 16 خرداد 1299 میرزا كوچك خان جنگلی در ادامه مبارزات خود در راه اعاده استقلال و حاكمیت ملی ایران، در شهر رشت حكومت جمهوری اعلام كرد. این اعلام درپی یك رشته تماسها و گفتگوها با مقامات روسیه و كسب اطمینان از این كه نیروهای مداخله‌گر آنان در شمال ایران در كار حكومت انقلابی میرزا، كارشكنی نخواهند كرد، صورت گرفت‌. درست سه هفته پیش از این اعلام‌، در سپیده دم روز 28 اردیبهشت 1299 نیروهای ارتش سرخ به بهانه «سركوبی ضد انقلاب كه در شمال ایران كمین كرده بود» به بندرانزلی یورش برده و این شهر را اشغال كرد. مقصود روسیه از «ضدانقلاب‌» افراد مسلحی بودند كه با حمایت انگلیسی‌ها علیه بلشویسم نوظهور در شوروی می‌جنگیدند و از اراضی شمال ایران نیز به عنوان یكی ازپایگاه‌های خود استفاده می‌كردند. جنگلی‌ها كه مبارزات مسلحانه با رژیم استبدادی و سرسپرده قاجار را آغاز كرده و جنگل‌های شمال را مقر خود قرار داده بودند، در آغاز پیروزی انقلاب روسیه روابط حسنه‌ای با بلشویكها برقرار كرده و انقلاب روسیه را تأیید می‌كرند و متقابلا رهبران جدید روسیه نیز میرزا را به عنوان یك انقلابی ضداستعمار می‌دانستند و او راستایش می‌كردند. اما چندی نگذشت كه روس‌ها سیاست دوستانه خود را تغییر دادند و قدم به قدم به خاطر حفظ منافع خود در ایران از حمایت نهضت جنگل دست كشیدند و سرانجام به آن خیانت كردند. روز 28 اردیبهشت، نیروهای ارتش سرخ به نام سركوبی ضدانقلابی كه در شمال ایران كمین كرده بود، وارد انزلی شدند. نهضت میرزا كوچك‌خان كه حضور نیروهای كشوری دیگر را در خاك ایران مخالف با اصول سیاست خود و به زیان استقلال وتمامیت ارضی كشورمی‌دانست، به مخالفت برخاست‌. در آن زمان هم روسها و هم میرزاكوچك خان در شرایطی بودند كه رویارویی با یكدیگر را به صلاح خود نمی‌دیدند. هریك با اقدامات نظامی، اهداف خاص خود را دنبال می‌كردند و دیدگاه متعرضانه به یكدیگر نداشتند؛ در نتیجة تماسهای بعدی میرزا كوچك خان با نیروهای نظامی و سیاسی روسیه‌، میان طرفین توافقهایی حاصل شد و میرزا كوچك خان جنگلی نیز با استناد به همین توافقنامه بود كه سه هفته پس از مداخله نظامی آنان در انزلی‌، موجودیت حكومت خود رادر رشت اعلام كرد. سران نهضت در شهر رشت سرگرم تحكیم مبانی جمهوری بودند كه به تدریج اختلافاتی در میانشان پدید آمد و همین امر نهضت را به انحطاط و نابودی كشاند. پس از ورود ارتش سرخ به ایران، چند نفر از اعضای «حزب كمونیست عدالت باكو» از روسیه وارد گیلان شدند. این افراد در رشت حزبی به نام عدالت تشكیل دادند و رفته رفته ضمن برگزاری متینگ‌ها و سخنرانی‌ها، عملاً توافق سران نهضت جنگل با روسها را زیر پا گذاشتند و تبلیغاتی نیز علیه میرزا كوچك خان آغاز كردند. میرزا دو نفر ازاعضای نهضت را به قفقاز فرستاد تا با نریمانف، صدر شورای جمهوری قفقاز، ملاقات كنند و او را وادارند تا اعضای حزب را از ادامه كارشكنی‌ها و اقدامات نفاق افكنانه باز دارد ؛ اما نریمانف اقدامی جدی به عمل نیاورد. میرزا كه اوضاع را چنین دید، روز 18 تیر 1299 معترضانه رشت را ترك گفت و اعلام كرد تا زمانی كه حزب عدالت از كارهای خلاف و حمله به اسلام و تبلیغ كمونیسم دست برندارد به رشت باز نخواهد گشت‌. روسها كه هدفشان از تأسیس حزب، اشاعه كمونیسم و رخنه به تشكل اسلامی میرزا كوچك خان جنگلی و از بین بردن آن بود، شدیداً فعالیت می‌كردند. در پی خروج قهرآمیز میرزا كوچك خان از رشت‌، اعضای حزب عدالت كه بعضی از آنها همچون احسان الله خان و خالوقربان قبلاً از دوستان نزدیك میرزا بودند و اكنون با گرویدن به سوسیالیسم‌، میرزا را مرتجع می‌دانستند، درصدد اجرای كودتایی برآمدند كه طرح آن پیشتر ریخته شده بود. نقشه این بود كه میرزا یا باید كشته شود و یا دستگیر گردد و از رهبری انقلاب كنار رود. كوچك‌خان كه تا حدی از هدف اعضای حزب و نقشه آنان مطلع شده بود، به جنگل رفت‌. در این گیر و دار، بسیاری از جنگلی‌ها دستگیر و یاكشته شدند و سلاح و مهمات و اموال آنان به غارت رفت‌. پس ازاین كودتا، اعضای حزب به كمك نیروهای بلشویك سعی كردند تا باتعقیب جنگلی‌ها طرفداران میرزا را نابود كنند. اما باوجود درگیری‌هایی كه در جنگل میان دو طرف ایجادشد، آنان از شكست دادن میرزا و یارانش ناتوان شدند. مدتی بعد، مخالفان میرزا مجدداً از در دوستی وارد شدند و با حسن نیتی كه میرزا داشت و نمی‌خواست اختلافات داخلی باعث نابودی نهضت شود، پیشنهاد اتحاد باآنان را پذیرفت و طرفین موقتاً وحدت یافتند. پس از این توافق، كمیته انقلابی جدیدی تشكیل شد. از آنجا كه در این كمیته احسان الله خان دارای هیچ سمتی نبود، جاه‌طلبی، وی را واداشت تا در رأس نیروهای تحت فرمان خود عازم فتح تهران شود. وی در رأس سه هزار سرباز روسی و ایرانی به سوی تهران حركت كرد، اما در محل «پل زغال‌» از نیروهای قزاق كه تحت فرماندهی ساعد الدوله بودند، شكست خورد. البته یكی از دلایل این شكست تغییر سیاست شوروی نسبت به جنگلی‌ها بود. به هنگام عزیمت نیروهای احسان الله خان، «روتشتین‌» سفیر شوروی در ایران افرادی را محرمانه نزد فرماندهان روسی قوای احسان الله خان فرستاد و به آنان دستور داد كه به فوریت خود را از جنگ كنار بكشند. با این حال بعدها در جریان حمله نیروهای دولتی به جنگل‌، احسان الله خان فرار كرد و به شوروی گریخت‌. خالوقربان نیز كه به هنگام قیام میرزا به او پیوست و تحت رهبری میرزا خدمات قابل توجهی به نهضت كرد، پس از تأسیس حزب عدالت در گیلان فریب سوسیالیست‌های حزب را خورد و آلت دست سیاست ضدانقلابی شوروی شد و در كودتای رشت با نیروهای تحت فرمان خود در مقابل میرزا قرار گرفت‌. پس از توافقی كه میان دولت ایران و سفیر روسیه انجام گرفت‌، روسها از حمایت جنگل دست كشیدند و آنان را قربانی منافع خود كردند. «روتشتین‌» سفیر شوروی در ایران ضمن نوشتن نامه‌ای به میرزا، او را به ترك مبارزه علیه دولت ایران دعوت كرد. نهضت جنگل كه در بحرانی‌ترین شرایط خود قرار داشت‌ ، عملاً چاره‌ای جز تایید ظاهری نامة «روتشتین‌» نداشت‌. در آستانه كودتای رضاخان، شرایط سیاسی ایران شدیداً علیه میرزا كوچك خان جنگلی بود. روسها او را تنها گذارده بودند و صرفاً به منافع خود در ایران می‌اندیشیدند. آنان به ویژه تلاش داشتند تا روابط صمیمانه‌ای را با سردار سپه كه با قدرت اسلحه و سركوب نارضائی‌ها توانسته بود ثبات نیم بندی را در كشور به وجود آورد، برقرار كنند. آنان مصلحت خود را در آزاد گذاردن دست رضاخان برای سركوب نهضت جنگل می‌دانستند. حتی حضور رضاخان در اتومبیل كنسول شوروی در رشت‌ ، زمانی كه برای سركوب جنگل به آن شهر رفته بود، نشان از همپیمانی روسها با سردار سپه در این تصمیم داشت‌. علاوه بر این، رضاخان در آن زمان، به اتفاق سید ضیاءالدین طباطبایی در حال تدارك كودتای سوم اسفند خود بود. در چنین شرایطی، سردار نهضت جنگل چند راه بیشتر نداشت یا باید تسلیم می‌شد و اسلحه را زمین می‌گذاشت ، یا به روسیه پناه می‌برد و یا این كه ننگ تسلیم و پناه بردن به بیگانه و اجنبی را نمی‌پذیرفت و تا آخرین قطره خون به مبارزه ادامه می‌داد لذا میرزا كوچك خان راه سوم را برگزید و به مبارزه ادامه داد و در 11 آذر 1300 به شهادت رسید. در خاتمه به منظور آشنایی بیشتر با دیدگاه های میرزا كوچك خان در پیشبرد نهضت جنگل ، اعلامیه وی را كه به مناسبت اعلام حكومت جمهوری صادر گشت ، مرور می نماییم : هوالحق فریاد ملّت مظلوم ایران از حلقوم فداییان جنگل گیلان هیچ قومی از اقوام بشر به آسایش و سعادت نایل نمی‌گردد و به سیر در شاهراه ترقّی و تعالی موفّق نمی‌شود مگر آنكه به حقوق خویش واقف گشته، ادراك كند كه خداوند متعال همه آنها را آزاد آفریده و بنده یكدیگر نیستند و طوق بندگی را نباید به گردن نهند. همچنین حقّ ندارند به ابناء نوع خود حاكم مطلق و فعّال مایشاء باشند. انبیاء و اولیاء و بزرگان دین و فلاسفه و حكما و سوسیالیست‌های سابق و امروزی دنیا كه غم‌خوران نوع بشرند هریك به نوبه خود، افراد انسان را از مزایای این حقّ مشروع طبیعی آگاه ساخته‌اند. مع‌الوصف یكدسته مخلوق كه به صورت انسان و به سیرت از هر درنده‌ای بی‌رحم‌تر و قسی‌القلب ترند، به نام‌های مختلف جهت شهوترانی و آزار انسان‌ها بی‌رحمانه به ابناء جنس خود مسلّط شده، به جان و مال و عرض و ناموس و تمام هستی و ماحصل زندگی و فواید حیاتی آنها دخالت كرده، راحت خویش را در زحمت مردم، بقای خود را در فناء مردم، لذّت و كامرانی و تمتعشان را در رنج و ناتوانی مردم دانسته و بالاتر از همه خلقتشان را فوق خلقت سایرین تصوّر می‌كنند. نه به كتب آسمانی وقعی، نه به قوانین و نصایح انسان‌ها وقری، نه به درماندگان و بیچارگان ترّحمی. صفحات تاریخ فجایع اعمالشان را به ما نشان می‌دهد و شواهد حسّی كافی است كه چه كرده و می‌كنند. بیچاره مردم، همان مردمی كه از اصول خلقت و حقایق ودایع طبیعت بی‌خبرند و به سان گوسفند خود را تسلیم این ستمكاران جبّار نموده و زیر تیغ این جلاّدان خونخوار دست و پا می‌زنند و در عالم ذهن حتّی به تصوّرشان نمی‌آید كه روزی ممكن است سلاسل عبوديّت این عزیزانِ بی‌جهت را گسیخته، از زیربار اسارت و بندگی این خدایان مصنوعی می‌توان شانه خالی نمود. گاهی از میان این طبقه مظلوم و رنج‌كش، یكنفر یا افراد معدود معيّنی به‌منظور آگاهی سایر مظلومین و تحصیل حقوق مشروعه انسانیت و برای قلع ریشه فساد و اعتساف طبقات ستمگر با تحمل همه نوع مشقّت و همه‌گونه فداكاری قیام می‌كنند كه شاید اصول مساوات و عدالت را اجراء، ظلم و تعدی را محو و مظلومین را از قید رقیت نجات دهند. ایران كه یكی از قطعات آسیا و اهالی ایران كه یك قوم از اقوام دنیا هستند سال‌هاست در دست استبداد مقامات جور و امراء خودسر و خوانین جاه‌طلب و رؤساء شهوتران و اربابان بی‌رحم و مروّت به صورت مخروبه‌ای درآمده كه هر ناظر متفكّر از دیدن آن همه منظره‌های اسفناك دچار بهت و حیرت می‌شود. در قرون اخیر سیاست جهانگیرانه همسایگان همسایه‌آزار ما دولت انگلیس و حكومت جابر تزاری روس ضمیمه مظالم و تجاوزات فرمانروایان جاه‌طلب ایران شده، برای اسارت این قوم مظلوم، در صحنه این خرابه‌های غم‌انگیز عرض‌اندام نموده، سهل‌ترین وسیله اسارت این كشور و مردم آن را همدستی و تقویت سلاطین جور و امراء و بزرگان جبّار دانسته، تسلّط آنان را به سایرین تأیید و تقویت می‌كنند. این قصّابان مسلخ ایران با استفاده از مقاصد همسایگان طمّاع آنچه را كه در حیطه قدرت و توانایی داشتند درباره زیردستان اعمال نموده، ذره‌ای از مظالم خودداری نكرده، حال ایران و ایرانی بدین منوال بود تا سال 1324 قمری كه عده‌ای از متفكّرین و عناصر حسّاس، مطلع و دلسوز كه از حقوق ملّت و خصوصيّات خلقت خود و دیگران آگاه بوده، بنای مطالبه حقوق ملّی را گذاشتند و آزادی را كه حقّ مشروع همه بود خواستار شدند. به تدریج انقلاب مشروطيّت شروع گردید. محمّدعلیشاه پادشاه مستبدّ مطلق‌العنان خلع و مجلس ملّی تشكیل و احمدشاه به سلطنت دولت مشروطه ایران رسید. متأسفانه به علّت عدم تفكّر و تعمّق پیشقدمان آزادی، همان امراء و خوانین ستمگر مجدّدآ زمام امور را به لطایف‌الحیل به دست گرفته، انقلاب را به نفع خود سوق دادند. نتیجه آنكه نهضت مقدّس و فداكاری ملّت به جای منفعت مضرّت بخشید. در سابق به جای سلطنت مستبدّه و این بار به نام سلطنت مشروطه، همان سلطه و اقتدار و همان جور و ستم را اعاده داده‌اند. مردم كه با احساس هوای آزاد تا حدّی از خواب گران غفلت و جهالت بیدار شده بودند برای قطع ایادی جابرانه مرتجعین و مستبدّین در لباس مشروطيّت بنای مقاومت گذاشتند. آنها باز به اتكاء قوای همسایگان به معارضه برخاسته، فجایع خونین سال 1330 را در نقاط شمالی ایران پیش آوردند و دوباره ایرانیان را با حمایت امرای تزاری و كمك‌های باطنی انگلستان به ظلم و تعدّی و شكنجه گرفتار ساختند. چیزی نگذشت كه عمر زودگذر این تطاول سپری و جنگ بین‌المللی آغاز گشت و هنگام استفاده مظلومین این سرزمین فرا رسید. قسمت بزرگی از احرار و عناصر فداكار ایران در مناطق مركزی و غرب و جنوب كشور و عده‌ای از فداییان گیلان در جنگل دارالمرز به ضدّ خائنین و همسایگان متجاوز قیام كردند. شاه ایران كه تمام آمال ملّی را زیر پا گذاشته بود، به عوض حمایت از مردم و سعی در نجات آنها از گرداب مذلّت، با امرا و رجال مرتجع كشور و قوای انگلیس و روس متّفق گشته، ملّیون را منكوب و به سمت جنگل روی آوردند. خوشبختانه به همت غیورانه جوانمردان روس، حكومت ظالمانه نیكلا و همدستانش برچیده شد و جمهوری سویتی برقرار گردید و روایح آزادی از شمال وزیدن گرفت، لیكن پنجه قاهرانه انگلستان هنوز گلوی این ملّت را می‌فشارد. دولت انگلستان با قوای خود و قوای دولت مرتجع ایران، بساط مشروطيّت را برچیده و مظالم قرون سابقه را تحت‌الشعاع قرار داده. دولت انگلستان مجلس ملّی ما را منحلّ، حكومت‌های نظامی را در ایالات و ولایات مستقرّ نموده، قرارداد مشئوم را با دولت ایران در غیاب مجلس منعقد ساخت، در صورتی كه هیچ قراردادی بدون تصویب مجلس شورای ملّی دارای رسميّت و اعتبار نیست. بعضی از جراید معلوم‌الحال را مزدور خود نموده و آنها را برای مغلطه و ایجاد اشتباه در انظار خارجیان وادار نمود ملّت ایران را از این قرارداد راضی جلوه دهند و با قدرت حكومت نظامی و تهدید دزدان مسلّح انگلیسی و عده‌ای از ناخلفان ایرانی، شروع به انتخابات نموده، همان نفع‌پرستان قدیم و همان ستمگران مردم‌آزار را به وكالت منتخب نموده، تا حین افتتاح مجلس، بدون تأمل، قرارداد را تصویب و قباله مالكيّت ایران را تسلیم انگلستان نمایند. شاه غافل ]احمدشاه[ را به مهمانی برده، در تلگرافخانه‌ها و پستخانه‌ها، سانسور گذاشته، در غالب نقاط ایران، اردوهای منظّم انگلیسی گذاشته، طرفداران حرّیت و انتقادكنندگان قرارداد شوم یعنی فرزندان دلسوز این آب و خاك را اعدام یا حبس و تبعید نموده، تمام موجبات اسارت را مجدّدآ تهیه نمودند. احرار جنگل كه پنج سال و نیم است با مواجهه به مشقّتهای طاقت‌فرسا در مقابل قوای ظالم انگلیس و ایران، همچنین در مقابل مرتجعین ستمگر و القاب و مناصب دروغین قیام كرده، با اشدّ مصائب مقاومت كه روزی موفّق به نجات طبقات زحمتكش شوند، این نیروی ملّی را كه در زوایای جنگل گیلان آخرین امید احرار سایر ولایات كه مقهور قوای دشمن گردیده، شناخته شده‌اند، مانع وعایق مقاصد خویش دانسته، در مقام محو این قوّه برآمدند، كه آثار فجایع و فضایح تاریخی آنها، قرن‌ها در گیلان باقی خواهد ماند. از طرفی دولت انگلیس با سلاح برنده‌اش (تزویر) روسیه آزاد را با فرزندان ناخلفش (طرفداران تزار) به‌طوری مشغول ساخته كه به هیچ‌یك از مظلومین همجوارشان نتوانستند كمكی بنمایند، ولی خداوند قادر متعال كه بندگانش را هیچ گاه از نظر رأفت دور نمی‌دارد و راضی نمی‌شود كه ودایعش را تا ابد اسیر چنگال قهر ستمكاران ببیند، دست قهرمان عدالت‌خواه روسیه را از آستین انتقام بیرون آورد و به دفع شرّ دشمنان بشريّت، به فعاليّت انداخت. باز فرصت به دست ستمكشان ایران افتاد. قوّه ملّی جنگل به استظهار كمك و مساعدت عموم نوع‌پروران دنیا و استعانت از اصول حقه سوسیالیزم، داخل در مرحله انقلاب سرخ شد و خود را به نام «جمعیت انقلاب سرخ ایران» معرفی می‌نماید و آماده است كه در سایه فداكاری و ازخودگذشتگی همه قوایی را كه در ایران برای اسارت این قوم و جامعه انسانیت به كار افتاده‌اند درهم بشكند و اصول عدالت و برادری را نه تنها در ایران بلكه در جامعه اسلامی توسعه و تعمیم بخشد. مطابق این بیانیه عموم رنجبران و زحمتكشان ایرانی را متوجّه می‌سازد كه جمعیت انقلاب سرخ ایران نظریاتش را تحت مواد زیر كه در تبعیت از آنها به وجه ملزمی وفادار خواهد بود به اطلاع عموم می‌رساند. 1. جمعیت انقلاب سرخ ایران اصول سلطنت را ملغی كرده، جمهوری را رسمآ اعلام می‌نماید. 2. حكومت موقّت جمهوری حفاظت جان و مال عموم اهالی را به عهده می‌گیرد. 3. هر نوع معاهده و قراردادی كه به ضرر ایران، قدیمآ و جدیدآ با هر دولتی شده، لغو و باطل می‌شناسد. 4. حكومت موقّت جمهوری همه اقوام بشر را یكی دانسته، تساوی حقوق درباره آنان قائل و حفظ شعائر اسلامی را از فرایض می‌داند - 18 رمضان 1338 منبع: سایت موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی

راهی که مدرس گشود

مدرس شهید در مسیر مبارزات و مجاهدات علمی و عملی خود اصول و روش‌های ارزشمندی را بر جای گذاشت که تاریخ تحولات معاصر ایران را تحت‌تأثیر خود قرار داد. از جملۀ این اصول ارزشمند اصل «موازنۀ عدمی» در عرصۀ سیاست خارجی و در مقابل قدرت‌های بزرگ است. این اصل، که به معنای نه گفتن به همۀ قدرت‌های سلطه‌جو و سلطه‌گر بیگانه است توسط دولت ملّی دکتر محمد مصدق با عنوان «موازنۀ منفی» و در نظام جمهوری اسلامی با شعار «نه شرقی و نه غربی» تداوم و تحکیم یافت و هم‌اکنون در حال دگرگون‌کردن مناسبات قدرت در عرصۀ بین‌المللی و در هم شکستن سلطۀ چهارصدسالۀ تمدن و تفکر غربی است. مقالۀ ذیل برآمدن این اصل ارزشمند از اندیشه‌های شهید بزرگوار دین و سیاست و آزادی را شرح داده است. مقصود این مقاله، بررسی و تبیین یکی از آرا و اندیشه‌های سیاسی معروف مدرس، یعنی «سیاست موازنۀ عدمی و وجودی» است. باتوجه به اینکه دربارۀ ابعاد مختلف شخصیتی آیت‌الله مدرس پژوهش‌های فراوانی شده، در این مقاله، به منظور رعایت چهارچوب پژوهش خود و نیز آشنایی اجمالی، خلاصه‌ای از زندگی ایشان ذکر شده است. زندگانی سیاسی شهید مدرس شخصیت و آرای شهید مدرس همواره در دورۀ معاصر ایران تعیین‌کننده و مؤثر بوده است. نگاهی سریع و گذرا به دوران فعالیت، تبعید، شهادت و حتی دوران پس از شهادت ایشان، این مطلب را به‌خوبی اثبات خواهد کرد؛ یعنی از زمانی که در دورۀ دوم پا به مجلس رژیم مشروطه گذاشت تا به امروز، مگر در دو دورۀ نسبتاً طولانی، یکی از سال ۱۳۰۷ تا ۱۳۲۰ و دیگری از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۷، که خود او یا فکر و اندیشه و نامش دچار بدعهدی ایام شده بود، پیوسته در تاریخ حضور داشت. مورخان زندگی مدرس را به سه دوره تقسیم کرده‌اند: دورۀ اول: این دوره که اتفاقاً طولانی‌ترین دورۀ زندگی اوست با طلبگی آغاز گردید وی در این دوران بیشتر عمر خود را در نجف و اصفهان گذرانید. دورۀ دوم: دورۀ دوم زندگی ایشان با ورود به مجلس آغاز شد و درواقع آغاز حیات سیاسی ایشان است. مدرس، فعالیت سیاسی خود را در جایگاه یکی از پنج مجتهد طراز اول در مجلس دوم آغاز کرد و طی آن دوره چنان جایگاهی یافت که در مجالس سوم و چهارم و پنجم، بدون نیاز به معرفی علما، مردم وی را به وکالت اول تهران منصوب کردند. دورۀ چهارم مجلس شورای ملی مصادف بود با ظهور رضاخان در صحنۀ سیاست ایران. دورۀ پنجم نیز منتهی به قدرت‌یابی بی‌رقیب او و تغییر سلطنت گردید. دورۀ ششم نخستین مجلسی بود که مهم‌ترین مخالف مدرس (یعنی رضاخان) آن را افتتاح کرد و مدرس نیز، در مقام وکیل اول تهران، مخالف اول ایشان در مجلس بود. دورۀ سوم: در این دوره به‌تدریج وجود و حضور مدرس در عرصۀ سیاست برای حکومت تحمل‌ناپذیر گردید و به همین دلیل رژیم او را به اتفاق همراهانش از ورود به مجلس دورۀ هفتم، به‌طور غیررسمی، محروم ساخت و به‌ناچار او را به دورترین نقطۀ ایران «خواف» تبعید نمود و پس از گذشت ده سال تبعید، در سال ۱۳۱۷ سرانجام او را در همان محل به شهادت رساند. در اینجا پرسشی مطرح می‌شود و آن اینکه چه عاملی مدرس را تا به این حد در نظر موافق و مخالف زنده نگاه داشته است؟ هرکس به‌طور طبیعی دوستان و دشمنانی دارد که هرکدام، به مقتضای عواطف و تشخیص ویژۀ خود، در مورد او اظهارنظر می‌کنند. شخصیت روحانی مدرس، ویژگی‌های فردی و ملّی زندگی ایشان، بی‌تردید در این اظهارنظرها مؤثر بوده‌اند. بعضی از علل نیز ضمن بیان قضاوت‌ها روشن می‌شوند؛ زیرا مذمت یا تعریف از ایشان معمولاً به مناسبتی یا همراه مستندی است و این مناسبت‌ها و مستندات ویژگی‌های عمدۀ شخصیت سیاسی ــ اجتماعی وی را ــ اعم از مثبت و منفی ــ آشکار می‌کنند. از جمله ویژگی‌های شخصیتی مدرس، که در بر انگیختن حساسیت ــ مثبت یا منفی ــ نسبت به ایشان مؤثر بوده، این است که مدرس، هیچ‌گاه در مسائل طرح‌شده در مجلس بی‌طرف نمی‌ماند و به‌اصطلاح مجلسیان، «رأی ممتنع» را برای خود ننگ می‌دانست. اصل این روحیه، مقتضای پرورش اسلامی اوست. اسلام، به موجب یک تواتر اعتقادی در بین متفکران اسلامی، در هر مورد ــ هرچند بسیار ناچیز ــ حکمی دارد و هرگز سکوت اختیار نکرده است. مدرس نیز مسلمانی مجتهد و سیاستمدار بود، به خبرگی سیاسی و اجتماعی خود اعتماد داشت و نیز به رسالت مذهبی و سیاسی خویش به‌شدت پایبند بود؛ بنابراین به مقتضای مسلمانی، مخالف بی‌طرفی و براساس اجتهاد، در استنباط فروع از اصول توانا، و با اتکا بر خبرگی سیاسی و اجتماعی خود می‌توانست فروع را بر موارد و موضوعات تطبیق دهد. پس، ایمانی که به رسالت اجتماعی خود و شهامت ویژه‌ای که در اظهار عقیده داشت، سبب شد در هر مسئله‌ای که به شکلی به او مربوط می‌شد موضعی صریح و قاطع اتخاذ کند و آن را با صراحت تمام بیان و با استقامت وصف‌ناپذیری تعقیب نماید. مدرس، اهل محافظه‌کاری نبود و این‌گونه افراد نیز معمولاً با همراهان خود مسئله ندارند و فقط در مقابل دیکتاتورها و عناوین باطل مقاومت می‌کنند، به‌طوری‌که گاهی اوقات مواردی پیش آمد که مجبور می‌شد در مقابل افراد ظاهرالصلاح بایستد یا عناوین به‌ظاهر آبرومند را بکوبد؛ برای مثال، ایستادن در مقابل کابینۀ مرد ظاهرالصلاحی مثل مستوفی‌الممالک در مجلس چهارم، و مقابله با عنوان آبرومندی مثل جمهوری پیشنهادی رضاخان، کار آسانی نبود. این ایستادگی‌ها و مقاومت‌ها، بی‌تردید از ایستادن و مقاومت در مقابل قرارداد وثوق‌الدوله و اولتیماتوم روسیه سخت‌تر بود؛ زیرا دو اقدام اخیر (ایستادن و مقاومت در مقابل قرارداد وثوق‌الدوله و اولتیماتوم روسیه) دشمنان را نیز به تحسین وا می‌داشت، اما کارهایی از قبیل دو اقدام نخست (ایستادن در مقابل کابینه مستوفی‌الممالک و مقابله با طرح جمهوری پیشنهادی رضاخان) دوستان را از او برمی‌گرداند یا کار او ــ حداقل در کوتاه‌مدت ــ مردم را متحیّر می‌ساخت. با همۀ اوصاف مدرس مشهورترین شخصیت سیاسی ــ روحانی دورۀ معاصر ایران است که توان شنا کردن برخلاف جریان امور و برخوردهای تهاجمی با سیاست‌های نامناسب روز را، با رعایت طمأنینۀ ظاهری و صفاتی دیگر از قبیل صراحت، شجاعت و… داشت و این مقاله نیز بر آن است با استفاده از نظریۀ تصمیم‌گیری، آرا و اندیشه‌های سیاسی شهید مدرس را بررسی و تبیین کند. فلسفۀ سیاسی مدرس یکی از اصول فلسفۀ سیاسی مدرس که همان توازن عدمی و وجودی است طی نطق تاریخی‌اش در روز دوشنبه ۲۱ جوزای ۱۳۰۲ در مجلس شورای ملّی عنوان گردید. درک و برداشت صحیح سیاست توازن عدمی و وجودی مدرس، از طرفی، مستلزم شناخت مفهوم سیاست و از طرف دیگر، شناخت وضعیت حاکم بر جامعۀ ایران است. عده‌ای از محققان سیاست را به معنی اداره کردن امور مملکت و حکم راندن بر رعیت و تعمیم عدالت با در نظر گرفتن جزا و تنبیه می‌دانند. آنان همچنین اضافه می‌کنند محافظت حدود مملکت و ادارۀ امور داخلی و خارجی کشور بر مبنای تعاون و ترفیع زندگی افراد یک جامعه، در حیطۀ علم سیاست است. باتوجه به این نکات باید طبعاً دربارۀ علم سیاست مستقل از علوم دیگر بحث کرد. اگر سیاست به درختی کهن تشبیه شود، شاخه‌های آن سیاست اقتصادی، سیاست اجتماعی، سیاست فرهنگی، سیاست خارجی و سیاست داخلی و… هستند و اگر گستردگی این علم در نظر گرفته شود، مشخص می‌شود که دانشمندان و متفکران هر عصر و زمانی فلسفۀ سیاست را با جهان‌بینی خاص خود تجزیه و تحلیل کرده و در مجموع، مکتب‌های سیاسی بحث‌برانگیزی به‌وجود آورده که هرکدام نیز داعیۀ نجات بشریت را داشته‌اند. با توجه به این تعریف از سیاست، این پرسش مطرح می‌شود که امر سیاست در واحدهای سیاسی مختلف متأثر از چه مسائلی است؟ با توجه به شرایط زمانی و تحولات تاریخی دورۀ مورد بحث، می‌توان مهم‌ترین عامل تأثیرگذار بر سیاست کشورها را موقعیت جغرافیایی واحدهای سیاسی دانست و در مراحل بعدی وضعیت اقتصادی، اجتماعی و سیاسی را نیز بر آن افزود. موقعیت جغرافیایی ــ اقتصادی کشورهای ضعیف، جدا از موقعیت سیاسی‌شان، سبب می‌شود همواره قدرت‌های بزرگ جهانی، که درصدد گسترش و بسط حیطۀ نفوذ و سلطۀ خویش بر جوامع دیگرند، به آنها توجه کنند. کشور ایران نیز به دلیل داشتن موقعیت خاص جغرافیایی ــ اقتصادی، از بدو پیدایش سیاست‌های استعماری دول اروپایی، همواره مورد توجه و تاخت و تاز آنان بوده است. در بررسی تحولات ایران براساس تقدم و تأخر تاریخی آن، این واقعیت مشهود است که قبل از آنکه نفت و منابع غنی زیرزمینی این کشور محرّک توسعۀ نفوذ دول استعماری در ایران باشد و آنان را به طرح نقشه‌ها و اتخاذ سیاست‌هایی برای به یغما بردن آن، تحریک و تحریض نماید، موقعیت جغرافیایی ایران، که دروازۀ هندوستان و راحت‌ترین راه رسیدن به آب‌های گرم خلیج‌فارس بود، سبب شد کشورهایی چون انگلستان و روسیۀ تزاری ــ که بیشترین تأثیر را بر تحولات تاریخی کشورمان داشته‌اند ــ و دیگر کشورهای استعماری، به تناسب قدرتشان، در امور داخلی و خارجی ایران مداخله کنند، و مستقیم و غیرمستقیم، متناسب با وضعیت داخلی و شرایط حاکم بر فضای جهانی بکوشند نقشه‌های خود را اجرا و اهداف خویش را محقق نمایند. دول استعماری، با افزایش سطح شناخت و آگاهی کشورهای مستعمره، سیاست‌ها و تاکتیک‌های امپریالیستی خویش را نیز تغییر دادند و حضور سیاسی، اقتصادی، علمی، فرهنگی و تکنولوژیک خود را جانشین حضور نظامی ــ تسلیحاتی نمودند که از آن با عنوان استعمار نو یاد می‌شود. در این شیوۀ استعماری، استعمارگران به منظور رسیدن به اهداف و خواست‌های خویش، از ابزارهای صریح و آشکاری چون نیروهای نظامی، مستشاران خارجی و… در کمترین و پایین‌ترین سطح خود آن هم به مثابۀ آخرین راه چاره استفاده می‌کنند. آنان، در این شیوه، حربه‌های نوین و تازه فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و… را، که در قالب پیمان‌ها و معاهدات متبلور می‌شود، به کار می‌برند. در این حالت و وضعیت، حضور مستقیم و آشکار استعمار احساس نمی‌شود و درک حضور غیرمستقیم آن نیز نیازمند شناخت و آگاهی نسبتاً بالاتری از حالت حضور مستقیم است، در نتیجه حضور استعمار تداوم بیشتری می‌یابد و به همان ترتیب برای مبارزه با آن نیز شناخت، شجاعت و توان بالاتری نیاز است. نگاهی اجمالی به تاریخ ایران و ارتباط آن با دول اروپایی نشان می‌دهد که از زمان سلطنت خاندان صفوی، یعنی دوره‌ای که پای سفرای دول کوچک و بزرگ اروپایی به ایران باز شد، این کشور به سخت‌ترین نوعی گرفتار سیاست‌های استعماری آنها گردید و هر دولتی، به تناسب قوت و ضعف خویش، گلوی آن را می‌فشرد، تا آنجا که در زمان سلاطین قاجار می‌رفت که یکباره قدرت و توان تنفس به‌شمارافتادۀ خویش را هم از دست بدهد. در این دوران، نیمی از اندام محتضر این کشور را زیر چکمۀ قزاق‌های همسایۀ سلطه‌گر شمالی بود و همسایه خوش‌نشین جنوبی هم، که سرزمین هند را خانۀ خود می‌دانست، شیرۀ جانش را می‌مکید. فضای حاکم بر جامعۀ ایرانی سبب شد گروهی از روشنفکران و تجددخواهان ظاهربین دربارۀ راه رهایی از بیماری «آسم سیاسی»، که مرگ و تجزیۀ قریب‌الوقوع سرزمین و ملّتشان را به دنبال داشت، فکر کنند. راه‌حلی که اینان پیشنهاد‌ کردند و برای تحقق آن کوشیدند این بود که یکی از این قدرت‌های سلطه‌گر را انتخاب نمایند، رخت بر سایه‌اش بربندند و به اتکای آن خود را از ورطه‌ای که امپراتوری عثمانی در آن افتاد و نابود شد، برهانند. حامیان و حاملان این طرز تفکر، به سختی از ترقی و پیشرفت‌های علمی و صنعتی غرب فریفته شدند و دچار ازخودبیگانگی گشتند تا آنجا که گفتند اگر غرب را دربست نپذیریم، نمی‌توانیم موجودیت کشور را حفظ، و در راه ترقی و تعالی پیشرفت کنیم. دول استعماری، اعم از انگلیس و روسیه، نیز وقتی که این علاقه و انگیزه را در بین روشنفکران خودباخته مشاهده نمودند، با توجه به شناختی که از قدرت و نفوذ روحانیت در انقلاب مشروطیت کسب کرده بود، به این نتیجه رسیدند که اگر وحدت ملّت با قداست روحانیت و هدایت آنها اساس کار باشد، دیگر جایی برای آنها وجود نخواهد داشت؛ به همین دلیل با استفادۀ مستقیم و غیرمستقیم از همین افراد (غرب‌زده‌ها)، انجمن‌ها، کانون‌ها و محفل‌هایی را برپا نمودند و فرماندهی این مراکز را بر شبکه‌ها و لژهای فراماسونری قرار دادند و قشر فرنگ‌رفتۀ ایران نیز با استفاده از امکانات و تبلیغات حساب‌شده و بعضاً مخفی و نامرئی به نوعی توان ابراز وجود و اعلام نظر دست یافت. دقت در شناخت عاملان اصلی واگذاری امتیازات و عاقلان قراردادهایی که مخدوش‌کنندۀ استقلال کشور بودند، نشان‌دهندۀ حضور و فعالیت گستردۀ سیاسی ــ اجتماعی این قشر است. قرارداد ۱۹۱۹ در حقیقت، طلیعۀ این خودباختگی و امتیاز کاپیتولاسیون اوج این سرشکستگی و حقارت در مقابل غول استعمار و تسلیم بی‌قید و شرط ما به فرهنگ ظاهرفریب غرب بود. درواقع شرایط حاکم بر جامعۀ ایران، بسیاری از رجال و دولتمردان را متقاعد کرده بود که برای حفظ موجودیت و بقای خویش، اجباراً باید قدرت و سلطۀ امپراتوری‌های حاکم بر جهان را پذیرفت و مطابق نظم حاکم بر عرصۀ جهانی عمل کرد و به‌اصطلاح سیاسی، با این قدرت‌ها روابط حسنه برقرار نمود و اقدامی جز این سبب توازن و تحمل خسارات و محنت‌های فراوان خواهد شد. اعتقاد آنها بر این بود که لازمۀ از پای نیفتادنمان این است که در مقابل دو نیروی مهاجم، روشی اتخاذ نماییم که موازنه برقرار شود و به همان اندازه که دو طرف راضی و خشنود باشند، تعادل ما نیز حفظ می‌شود؛ به‌طور مثال اگر همسایۀ جنوبی بهره‌ای از منابع نفت جنوب می‌برد، همسایۀ شمالی هم از نفت شمال بی‌بهره نماند، یا اگر به همسایۀ جنوبی امتیاز بانک شاهنشاهی را می‌دهیم به همسایۀ شمالی هم امتیاز تأسیس بانک استقراضی را بدهیم تا تعادل و موازنۀ مثبت حفظ گردد. در دورۀ آیت‌الله مدرس نیز همچون ادوار قبلی و بعدی دو گروه ــ در معنای کلی‌اش ــ در عرصۀ سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و حتی اقتصادی حضور داشتند و فعالیت می‌کردند. گروه اول که همان غرب‌زده‌ها، مجذوبان و معتقدان به غرب بودند، اما گروه دوم به افکار و عقاید غربی، اعتقادی نداشتند و بقا و دوام و ترقی و تعالی کشورشان را در گرو اتکا به خود و فرهنگ خودی و عمل براساس مصالح کشور، بی‌توجه به رعایت مصالح قدرت‌های سلطه‌گر، می‌دانستند. آقای علی مدرسّی در کتاب «مدرس» دربارۀ روشنفکران غرب‌گرا مطلبی را نقل کرده که بیانگر خودکم‌‌بینی و عقدۀ حقارت آنان است و می‌تواند ما را در شناخت و تجزیه و تحلیل اندیشه‌ها و عملکردهای آنان یاری کند. ایشان نوشته است: «روزی سید حسن تقی‌زاده، که تازه از اروپا برگشته بود، به منزل ما آمد و طی مذاکرات مفصلی، اظهار داشت که آقا انگلیسی‌ها خیلی قدرتمند و باهوش و سیاستمداراند، نمی‌توان با آنها مخالفت کرد. مدرس پاسخ داد: اشتباه می‌کنی آنها مردمان باهوشی نیستن، شما نادان و بی‌هوشید که چنین تصوری دربارۀ آنان دارید». مدرس شخصیتی اندیشمند با چنین اندیشه‌ها و افکار و سیاستمداری آشنا با موقعیت ژئوپلیتیکی ایران بود و این از گفته‌ها و نطق‌هایش کاملاً هویداست؛ آنجا که گفته است: «موقعیت جغرافیایی ــ اقتصادی ایران ما را مبتلا کرد به یک دو دولت بزرگ، و همجوار شدیم با دو دولت بزرگ دنیا. مقتضای دیانت ما با این دول و وضعیات اقتصادی و جغرافیایی ما اقتضا دارد که در سلم و صلح باشیم. مگر اینکه متعرض ما بشوند، ما با تمام دنیا دوستیم تا زمانی‌که متعرض ما نشده‌اند. هرکس متعرض ما بشود متعرض او خواهیم شد» پس معلوم شد که مدرس مجتهد و سیاستمداری بود که علاوه بر اقتضای دین، اهمیت جغرافیایی ــ اقتصادی ایران را نیز می‌شناخت و ازآنجاکه به اهداف و آرزوهای استعمار و وابستگان داخلی‌اش کاملاً آگاه بود، صلاح و سعادت ایران را در آن می‌دانست که برای حفظ بقا و تعادل و توازن خود، در روابط با دیگر کشورها، اصل عدم تعهد ــ که در آن هر کشوری براساس ابتکار رهبران سیاسی خود و با توجه به ماهیت و سرشت نیازهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی‌اش، بی‌ضمانت هیچ قدرت خارجی عمل می‌کند ــ را رعایت نماید. او سیاست موازنۀ عدمی را تنها اصل حاکم بر روابط ایران با دیگر قدرت‌های خارجی می‌دانست. وقتی که مدرس می‌گفت: «به عقیدۀ من روابط با تمامی دول باید حسنه باشد… نسبت به همسایه‌ها، به غیر همسایه‌ها… من باید حسن را در ترازو بسنجم و ببینم سبکی و سنگینی آنها را… تا آن میزان را نفهمم نمی‌توانم قانع شوم» کاملاً واضح و روشن است که معیار و ملاکش در این نوع از رابطه، سلطه و اعمال قدرت و نفوذ نیست. در حقیقت ترازو و معیار و سنجش مدرس در روابط خارجی، که همانا مصالح و منافع ملّی و مذهبی ایران است، تعادل و توازن وجودیی را که او در فلسفۀ سیاسی خود مطرح می‌کند برنمی‌تابد. او می‌خواهد توازن و تعادل برقرار باشد، اما نه توازن ناشی از حضور قدرت‌ها در صحنۀ سیاست داخلی و خارجی کشور. او این نوع از موازنه را توازن وجودی نامیده و آن را به‌خاطر حفظ روابط و ایجاد تعادل نمی‌پذیرد. به عقیدۀ مدرس، سیاست موازنۀ وجودی، اگرچه قدرت حاکمیت را برای مدتی حفظ می‌نماید، استقلال و همۀ امکانات و آزادی‌های فردی و اجتماعی ملّت‌ها را تهدید می‌کند و حقوقی را که هر انسان به‌طور طبیعی در کشور و در پناه دولت خود دارد به‌تدریج نفی و نابود می‌سازد؛ بنابراین وقتی دولت‌های ضعیف، نفوذ و سلطۀ قدرتمندی بزرگ را در سرزمین خود بپذیرند و آن را لازمۀ بقای خود بدانند و توازن وجودی را مراعات کنند، سیاست آنان بر مبنای موازنۀ مثبت است و دقیقاً به منظور پرهیز از چنین وضعیتی است که گفته است: «من دوست ندارم که یکی از این دولت‌ها اظهار تمایل به یکی از رجال ما بکند». بیان مدرس در ردّ سیاست موازنۀ وجودی روشن و صریح است. او معتقد است باید آنان برای خودشان باشند، ما هم برای خودمان، از تمایل نسبت به هر قدرتی باید احتیاط کرد تا هیچ‌گاه این جرأت را نیابد که به خود اجازه دهد سلطه و قدرت خود را بر ما تحمیل کند. این سخن او که «هر دولتی بخواهد رنگ یکی از قدرت‌ها را داشته باشد، من که مدرس هستم با او مخالفت می‌کنم، خواه رنگ شمال باشد، خواه رنگ جنوب و خواه رنگ آخر دنیا (منظور امریکاست)» بیانگر آن است که وی با شدت هرچه تمام‌تر با سیاست موازنۀ وجودی مخالف بود و با آن مبارزه می‌کرد. از اینجا آشکار می‌گردد که سیاست مورد نظر مدرس نه «توازن وجودی»، بلکه سیاست «موازنۀ عدمی» بود که در حقیقت نفی همۀ قدرت‌های سلطه‌گر است. همان‌گونه‌که قبلاً نیز اشاره شد، مدرس بر این عقیده بود که ایران، به‌واسطۀ شرایط خاص جغرافیایی و اقتصادی، باید دارای مسلک و مرام سیاسی مستقلی باشد تا بتواند استقلال و آزادی خویش را حفظ کند و زمینۀ ترقی و پیشرفت کشور در همۀ عرصه‌ها را فراهم آورد. موازنۀ عدمی در فلسفۀ سیاسی مدرس، تدبیری روشن‌بینانه و تفکری‌سازنده است؛ چون هر رنگ و لعابی را از چهرۀ حاکمیت می‌زداید و واقعیت وجودی‌اش را آنچنان که هست جلوه می‌دهد و به زبان دیگر هویت و ارزش‌های هر ملّتی را برای خود او و دیگران مجسم می‌سازد تا خود را دریابد و به خودآگاهی برسد. به نظر ایشان آنچه بزرگ‌ترین خطرها را از جوامع انسانی دور می‌سازد و اقوام و ملل را به حرکت و تلاش وادار می‌سازد تا احساس هستی کنند و هدف از زندگی را دریابند همانا سلطه‌نداشتن قدرت‌های سودجو و مخرب برآنهاست. قید و بندهایی که توازن وجودی برای ملّت‌ها ایجاد می‌کند مانع رشد آزاد جامعه و عبور آن از معابر صعب‌العبور تاریخ می‌گردد و مدرس خود بر این عقیده است که جان آدمی باید از هرگونه قید و بندی آزاد و رها باشد تا مراتب انسانیت و آزادگی خویش را حفظ کند و تعالی بخشد؛ ازهمین‌رو مداخلۀ هر قدرت و سلطه‌ای را در نظام‌های سیاسی نفی می‌نمود و باور داشت که وقتی نیروهای بیگانه از هرسو بر کشوری فشار وارد نیاورند، امکان ایجاد تعادل و توازن آن بیشتر میسّر است تا زمانی که قدرت‌ها هرکدام به نوعی در نگهداری و انسجام آن مداخله می‌کنند. همان‌طورکه در بخش مقدمه نیز اشاره شد، مدرس شخصیتی است که به دلیل خبرگی سیاسی ــ اجتماعی‌اش، وضعیت حاکم بر کشور را در آن زمان خوب درک می‌کرد و درصدد بود به هر شکلی اتحادیه‌های آشکار و ظاهری با قدرت‌های بیگانه و سازش‌های پشت پرده با آنان را بر هم زند. یکی از راه‌هایی که او برای وصول به این هدف برگزید، این بود که اوضاع آن روز کشور را برای نمایندگان شورای ملّی در نطق‌ها و سخنرانی‌های رسمی یا در صحبت‌های خصوصی تشریح، و عواطف ملّی و میهنی آنان را بیدار کند. این تشریح، تبیین و افشاگری‌های وی هم در مورد افراد و هم در مورد پیمان‌ها و قراردادهایی منعقد بود؛ به‌طور مثال می‌توان به دیدگاه‌های ایشان دربارۀ رضاخان اشاره کرد: «اختلاف من با رضاخان بر سر کلاه و عمامه و این مسائل جزئی از قبیل نظام اجباری نیست، من در حقیقت با سیاست انگلستان که رضاخان را عامل اجرای مقاصد استعماری خود در ایران قرار داده مخالفم. من با سیاست‌هایی که آزادی و استقلال ملّت ایران و جهان اسلام را تهدید می‌کند مبارزه می‌کنم، راه و هدف خود را هم می‌شناسم، در این مبارزه هم پشت سر خود را نگاه نمی‌کنم که شما یا کسان دیگری همراهی می‌کنید یا نه. لازمۀ مبارزه در این راه ازخودگذشتگی و فداکاری است که شما ندارید، … . امور مملکت با اظهار عقیده و ایراد حل نمی‌شود، باید به عمل پرداخت» همچنین در جلسۀ چهارم ربیع‌الثانی ۱۳۴۳ دربارۀ رضاخان گفته است: «می‌خواهم عرض کنم هرچه می‌خواهید بگویید، بگویید امروز اثری از آن مشروطه نیست. خیال می‌کنم شما از کسی ملاحظه دارید. به خدایی که مرا خلق کرده است من سردار سپه را از اکثر شما بیشتر دوست دارم این حرف‌ها را بگذارید، اینجا مسئلۀ حساب است. سفره پهن کنیم ببینیم در سفره چیست؟» درک درست مسائل، تشخیص بجا و تصمیم مناسب از ویژگی‌های بارز مدرس است. عبدالله مستوفی نقل کرده است: «روزی در یک گفت‌وگوی خصوصی با مدرس از ایشان سؤال کردم که تصور نمی‌کنید برای تنبیه سردار سپه این اندازه، کافی باشد که ایشان در پاسخ گفتند: خیر، باید دستش از ریاست وزراء کوتاه شود ».او رضاخان را نخست‌وزیر عامل استعمار انگلیس می‌دانست و دقیقاً به‌همین‌خاطر با او مبارزه می‌کرد؛ چون او را اسیری در دستان انگلستان متجاوز تلقی می‌کرد که قصد دارد مبانی اخلاقی، سیاسی، اجتماعی و دینی ایران را نابود سازد. تلاش به منظور جلوگیری از تحقق اهداف چنین سیاست ویران‌کننده‌ای، برای او فریضه بود؛ حتی اگر هم جان بر سر آن می‌گذاشت، و به همین دلیل ایشان تا آخرین لحظات عمر دست از این هدف مقدس، یعنی مبارزه با رضاخان و اربابش و دیگر استعمارگران و عوامل داخلی‌اشان، برنداشت و سرانجام در مسیر اعتقاد خویش به دست عوامل مزدور همین قدرت‌های بیگانه به شهادت رسید. منابع ۱ــ فصلنامۀ یاد، جمعی از نویسندگان، تهران: بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی، شماره‌های ۲۰ و ۳۷ و ۳۸ ۲ــ ترکمان. محمد، مدرس در پنج ‌دورۀ تقنینیه، تهران: مرکز پژوهش‌های علمی و فرهنگی. ۳ــ مدرس و مجلس، تهران: مؤسسه پژوهش و مطالعات فرهنگی مجلس، ۱۳۷۳ ۴ــ مکّی. حسین، تاریخ بیست‌ساله ایران، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ۱۳۵۹ ۵ــ مکّی. حسین، مدرّس قهرمان آزادی، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ۱۳۵۹ ۶ــ جمعی از نویسندگان، مجموعه مقالات، مدرس ۲، تهران: بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی، آذرماه ۱۳۶۶ منبع: نشريه زمانه منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

آمریکا؛ تلاش تا آخرین لحظه برای حفظ شاه

آمریکاییان با همه اختلافات درونی و تحلیل های غلط بر سریک موضوع اجماع داشتند و آن این که با سقوط شاه و پیروزی امام خمینی منافع آمریکا در معرض خطر قرار خواهد گرفت. از این جهت تمام راه های ممکن را برای حفظ منافع خود در ایران بررسی و اقدامات لازم را اجرا می کردند. با اوج گیری انقلاب و سقوط دولت نظامی ازهاری، کارتر دستور داد تا «شورای امنیت ملی» «در ظهر روز سوم ژانویه (13دی )» تشکیل گردد تا به بررسی اوضاع ایران بپردازند. جلسه تشکیل گردید و بحث و بررسی آغاز شد. «تمامی شرکت کنندگان در این نشست اتّفاِق نظر داشتند که دیگر امیدی به بقای سلطنت شاه وجود ندارد. در عین حال هیچ یک از آنها تمایلی به کنار زدن وی از صحنه ی قدرت نداشتند. آنها احساس می کردند چنین عملی از یک سو موجب بی اعتمادی در میان دیگر دولت های منطقه نسبت به ایالات متحده می شود و از سوی دیگر مخالفان شاه چنین عملی را به معنای خروج ایالات متحده از خیل حامیان شاه تلقی می کنند و در نتیجه ایران به صحنه ی جنگ داخلی تبدیل می شود.» برای مهاربحران هر کس پیشنهادی را ارایه داد. چارلز دانکن قائم مقام وزیر دفاع پیشنهاد کردژنرال هایزر، معاون فرمانده یگان ناتو در اروپا به ایران فرستاده شود «تا به برقراری تماس با رهبران نظامی ایران بپردازد.» استدلال شد که این اقدام موجب می شود که حمایت ایالات متحده از رژیم شاه نیز مورد تأکید قرار گیرد. کارتر برای اطمینان بیشتراز چنین تصمیمی با ژنرال دیوید جونز رئیس ستاد مشترک نیروهای مسلح آمریکا،هارولد براون وزیر دفاع، ونس وزیر امور خارجه مشورت کرد و سپس تصمیم گرفت هایزر را «برای همکاری مستقیم با رهبران نظامی ایران به تهران بفرستد. کار این مأمورنظامی در تهران اقداماتی به منظور حصول اطمینان از وحدت نیروهای مسلح، حمایت ازدولت قانونی و آماده ساختن آنها برای جلوگیری از سقوط و از هم پاشیدگی کامل کشورایران» بود. دانکن متن پیام به هایزر را تهیه کرد و برژینسکی اصلاحاتی بر آن افزود. در این پیام «حمایت آمریکا از رهبران نظامی ایران و لزوم حفظ وحدت آنها و ارتباط نزدیک باآمریکا» تأکید شده بود و از آنان خواسته شده بود که «ضامن ثبات و قدرت دولتی باشندکه روابط نزدیکی با آمریکا خواهد داشت». پیام برای هایزر فرستاده شد، امّا ژنرال هیگ فرمانده ناتو از این مأموریت سخت عصبانی شد. هیگ معتقد بود آمریکا باید با قاطعیت بیشتری با بحران ایران روبه رو شود و «یک نیروی ویژه با ناو هواپیمابر در اقیانوس هندمستقر کند و تعدادی هواپیمای جنگی به عربستان سعودی بفرستد تا اراده ی قاطع خودرا برای حفظ منافعش در این منطقه نشان دهد.» از طرف دیگر معاون وزارت دفاع با ژنرال الکساندر هیگ تماس گرفت و ضمن تشریح اوضاع ایران به وی اعلام کرد هایزر معاون وی باید برای مأموریت به تهران برود.هیگ خود در مقدمه کتاب هایزر می نویسد: «من با مأموریت هایزر مخالفت کردم، زیرااهداف آن مبهم بود و عمدتاً یک مأموریت سیاسی بود، نه نظامی»؛ امّا بعداً کارتر و کارولد براوان به وی گفتند که با این مأموریت مخالفت نکند. وی «در مذاکرات بعدی بامقام های کاخ سفید» به این نتیجه رسید که هدف اصلی یک مأموریت نظامی است و آن «به راه انداختن یک کودتا در ایران است.» نیوسام معاون وزارت خارجه خبر مأموریت هایزر را تلفنی به اطلاع سولیوان رساندو از وی خواست با مأموریت وی مخالفت نکند. سولیوان در ضمن اعلام موافقت گفت:«بهتر است در شرایط بحرانی فعلی مسافرت او به تهران بی سروصدا و به طور ناشناس باشد.» نیوسام این نظر را مورد تأیید قرار داد و قول داد رعایت شود. هایزر در چهارم ژانویه (14 دی ماه ) به صورت سرّی با یک هواپیمای نظامی آمریکایی وارد تهران شد ومورد استقبال چندین نظامی آمریکایی قرار گرفت. آمریکاییان بدون اجازه ی ایرانیان وارد و خارج می شدند. حتی ' شاه نیز از ورود هایزر مطلع نشد. شاه بعداً در خاطراتش نوشت: «رفت و آمدهای ژنرال هایزر همیشه از پیش برنامه ریزی می شد؛ امّا این سفر درهاله ای از ابهام کامل فرو رفته بود. ورودش را خیلی مستور نگاه داشته بودند. البته نظامیان آمریکایی با هواپیماهای خودشان سفر می کردند و خیلی طبیعی بود که بتوانند هنگام ورود به پایگاه های نظامی اشان در ایران تشریفات اداری معمول را نادیده بگیرند.» وی مدعی است: «در اوایل ژانویه با تعجب خبر شدم که چند روز است ژنرال هایزر در تهران بسر می برد... ژنرال هایزر شخصیت کوچکی نبود، در مقام معاون فرماندهی ناتو چند نوبت به تهران سفر کرده بود و همیشه هم قبلاً تقاضای شرفیابی می کرد.» هایزر روز پنجم ژانویه (15 دی ماه ) با سولیوان ملاقات کرد و در موردمأموریت خود به او توضیح داد. سولیوان به وی گفت:ارتش ایران به جایی رسیده که توان انجام هیچ کاری را ندارد. کار شاه تمام شده و باید هر چه زودتر ایران را ترک کند وبختیار هم نمی تواند دولت با ثباتی را روی کار آورد. گرچه سخنان سولیوان برای ژنرال مأیوس کننده بود؛ امّا او یک نظامی بود و می بایست مأموریت خود را آغاز کند؛ ولی سردرگمی کاخ سفید در مقابل امواج قدرت مند انقلاب اسلامی این نظامی کهنه کار را نیزدر سردرگمی فرو برد. در همان حال پیامی از سایروس ونس رسید: «همه ی دستورهای قبلی را نادیده بگیرید.» ژنرال نمی توانست آن همه تأکید کاخ سفید بر فوریت مأموریت را با این پیام چگونه تحلیل کند. او ترجیح داد به استراحت بپردازد. سولیوان فردا، 6 ژانویه به سفارت رفت که مجدداً از طرف وزیر خارجه این پیام آمده بود: «طبق دستور قبلی عمل کن.» مأموریت هایزر در حفظ ارتش ـ آمریکاییان ارتش ایران را دست آموز خود برای حفظ منافع آمریکا می دانستند. از این جهت حفظ انسجام ارتش با حضور شاه یابی حضور وی در اولویت قرار داشت. آمریکاییان به محض این که مطلع شدند شاه درصدد کودتای نظامی بعد از شکست ازهاری است، وی را از این کار پرهیز دادند؛ زیرامعتقد بودند یک اقدام بی موقع موجب متلاشی شدن ارتش می شود. سایروس ونس خود چنین نقل می کند که «من می خواستم عدم حمایت آمریکا از چنین اشتباهی بی درنگ اعلام شود. ما می بایست از مشارکت در چنین کاری که محکوم به شکست بودخودداری کنیم و شاه را متقاعد سازیم که نباید به خاطر حفظ تاج و تخت خود ارتش ایران را نابود سازد.» به همین جهت «حفظ وحدت و یک پارچگی نیروهای نظامی ایران برای ما به صورت یک مسئله ی حیاتی درآمده بود.» علت واقعی این بود که آمریکاییان می پنداشتند تلاش مستشاران آنها ساختار ارتش شاهنشاهی را برمبنای مبارزه با کمونیسم و در رأس آن شوری شکل داده است. به همین جهت حفظ ارتش برای آنها اهمیت داشت. علت نگرانی آنها نیز این بود که آنها معتقد بودند چون ارتش کاملاً به شخص شاه متکی است با رفتن وی ارتش انسجام خود را از دست خواهد داد.به گزارش برژینسکی: «استراتژی واشنگتن بر این استوار بود که هم زمان با خروج شاه ازایران ارتش دست نخورده باقی بماند. ترس ما از این بود که به مقامات فرماندهی ارتش که از طرف شاه و براساس وفاداری نسبت به شخص شاه انتخاب شده بودند پس ازخروج شاه از ایران دچار تفرقه شوند و از هم پاشیدگی ارتش یا به یک جنگ داخلی ویران کننده بیانجامد که شوروی ها از آن بهره برداری خواهد کرد و یا به هرج و مرجی بینجامد که سرانجام به قبضه کردن قدرت از سوی آیت الله خمینی منجر خواهد شد.»علاوه نقشه ی آمریکاییان این بود که با عبور از بحران متلاشی شدن ارتش بعد از رفتن شاه می شود ارتش را در صورت شکست بختیار برای یک کودتا در مقابل امام خمینی آماده ساخت. به همین جهت مهم ترین بخش مأموریت هایزر حفظ یک پارچگی و آماده کردن ارتش برای یک کودتا بود. هایزر در ابتدای ورود به ایران تصمیم گرفت با چهار افسر عالی رتبه و تأثیرگذار ارتش ملاقات کند. این چهار نفر عبارت بودند از سپهبد امیرحسین ربیعی فرمانده نیروی هوایی، دریادار کمال الدین حبیب اللهی فرمانده نیروی دریایی، ارتشبد طوفانیان معاون قدرت مند وزارت دفاع و مسئول خریدهای تسلیحات خارجی، ارتشبد عباس قره باغی رئیس ستاد مشترک ارتش. هایزر ملاقات های خود را به صورت جداگانه از همان 16دی ماه آغاز کرد؛ امّا آنها را سخت مرعوب قدرت انقلاب یافت. «طوفانیان از امنیت خودش به وضوح نگران بود و می گفت اگر شاه از ایران برود او هم خواهد رفت والا کشته خواهد شد.» او در ادامه ی صحبت پرسید: «آمریکای بزرگ چه وقت {آیت الله}خمینی را ساکت خواهد کرد؟» ربیعی نیز با عصبانیت پرسید: «چرا سفیر آمریکا شاه را وادار به رفتن کرده است ؟ چرا درباره ی {آیت الله} خمینی کاری نمی کنید؟» حبیب اللهی نیز انقلاب ایران را به خارجی ها نسبت داد و استدلال کرد: «آنچه در حال رخ دادن است پیچیده تر از آن است که تراوش مغز ایرانی باشد.» قره باغی به ژنرال گفت: «فوراً به رئیس جمهور آمریکا اطلاع دهید که با شاه تماس بگیرد و از او بخواهد که در کشور بماند. اگر شاه برود او نمی تواند انسجام ارتش را حفظ کند.» وی هم چنین افزود: «آمریکا باید فوراً {آیت الله} خمینی را وادار به همکاری کند. هیچ راهی نمانده است که ایران بتواند انجام دهد. در ایران این فشار قابل اعمال نیست ؛ زیرا او رهبر مذهبی است و تحت حمایت قانون شرع اسلام قرار دارد.» ژنرال آمریکایی مأموریت داشت تا فرماندهان نظامی را که این گونه از رفتن شاه به وحشت افتاده بودند و این گونه دست به دامان آمریکا می شدند تا رهبر انقلاب ایران راساکت کند، منسجم و آماده ی کودتا نماید. هایزر مرد پرکار و امیدواری بود، شب و روزبرای مأموریت خود برنامه ریزی می کرد، با فرماندهان صحبت می کرد و به آنها امیدمی داد. هایزر پس از این ملاقات ها چهار برنامه را برای فرماندهان نظامی طراحی کرد:1ـ جلوگیری از فرار فرماندهان بعد از رفتن شاه و حفظ انسجام آن ها. 2ـ تغییر انقیادفرماندهان از شاه به بختیار. 3ـ طرح به حرکت درآوردن اقتصاد در جهت حمایت ازدولت بختیار توسط ارتش. 4ـ مقابله با جنگ روانی امام خمینی. هایزر با مشورت ژنرال گاست رئیس مستشاری آمریکا در ایران به این نتیجه رسیدکه باید برای ایجاد حس مسئولیت و انسجام بین فرماندهان نظامی یک کمیته بحران ازفرماندهان نظامی به وجود آورد. هایزر ابتدا این طرح را با ربیعی در میان گذاشت. ربیعی این مأموریت را پذیرفت و بعد از ظهر به هایزر خبر داد که «فرماندهان چهارگانه در اتاِریاست ستاد مشترک اجتماع کرده اند و گفته اند شما هم به آنها بپیوندید.» هایزر با گاست خود را به جلسه رساندند. هایزر برای اولین بار موفق شده بود فرماندهان نظامی ایران رادور هم جمع کند و در مورد مسائل ایران به بحث و مذاکره بکشاند و این خود پیروزی بزرگی بود؛ زیرا شاه تا آن زمان نه چنین اقدامی کرده بود و نه اجازه ی چنین اقدامی راداده بود. هایزر در آن جلسه نتیجه ی مذاکرات مستقل خود را با فرماندهان که همگی برآنها اشتراک نظر داشتند در سه محور خلاصه کرد: «شاه در ایران بماند، در آیت اللهخمینی نفوذ شود و جلو رسیدن اخبار تحولات مملکتی به مردم گرفته شود.» هایزر درمورد مسئله ی رفتن شاه گفت: «مهم این است که روح ایشان در کشور خواهد ماند.اعلیحضرت به کشوری احتیاج دارند که بعد از مرخصی به آن باز گردند.» فرماندهان مجدداً مسئله ی نفوذ روی امام خمینی را مطرح کردند و هر کدام از مشکلات داخلی مربوط به خودشان کمبود لباس و سوخت سخن گفتند؛ امّا مهم ترین مسئله برای هایزرحمایت از بختیار بود. وی گفت: «باید از بختیار حمایت کنید تا بداند که می تواند روی شما حساب کند. شما باید به هر میزان که می توانید نیروی خودتان را صرف حمایت ازاو کنید.» موضوع مهم دیگر برای هایزر طرح کودتا برای مقابله با امام خمینی بود. وی افزود: «باید طرح عملیات نظامی روز موعود را بریزید. باید برنامه ریزی از پیش آغازکنید. باید راهی برای مقابله با جنگ روانی آیت الله پیدا کنید. بدیهی است که آیت اللهمی خواهد بدون شلیک یک تیر کشور را در دست بگیرد. ما تمامی یک ماشین نظامی رادر اختیار داریم ؛ امّا ماه هاست که از آن استفاده نکرده ایم.» هایزر بعد از بحث های فراوان فرماندهان ارتش را متقاعد کرد که «کار طراحی را شروع کنند» و این گونه کارکمیته بحران آغاز شد. هایزر دو روز بعد 11 ژانویه (21 دی ماه ) به ملاقات شاه رفت، مأموریت خود ودستورات کارتر را تشریح کرد و سپس تشکیل کمیته بحران و آخرین تحولات آن را به اطلاع شاه رساند. شاه «بسیار علاقه مند به نظر می رسید و قبول کرد که به علت این که اصولاً برنامه ریزی وجود نداشته است، این کار لازم بوده است.» شاه همان روز به قره باغی دستور داد تا به حرف هایزر گوش کنند و به وی اطمینان داشته باشند. حضور هایزر در رأس ارتش شاهنشاهی هم امنیت خاطری بود برای فرماندهانی که به وجود شاه عادت کرده بودند و هم مدیریت وی در هماهنگی و انسجام ارتش درابتدای کار بسیار کارساز بود. منبع: سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی هفتم بهمن 1386 منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

«مدرس» در نگاه كاردار آمریكا

«والاس موری» چهاردهمین نماینده سیاسی آمریكا در ایران بود. او در 1324 شمسی به مقام سفیری در ‏تهران منصوب شد و مدت مأموریتش مانند بسیاری دیگر از همكارانش در ایران از نظر زمانی محدود و ‏كوتاه بود. همتای ایرانی او در واشنگتن حسین علاء بوده است.‏ والاس موری در اوایل حكومت رضاخان كاردار كشورش در تهران بود. او پس از ملاقاتی كه در 18 مهر ‏‏1303 با مرحوم سیدحسن مدرس رهبر جناح اقلیت مجلس شورای ملی داشت، گزارشی از این ملاقات را ‏به وزارت امور خارجه آمریكا ارسال كرد. در این گزارش كه به تاریخ 24 مهر 1303 ارسال شده، چنین ‏می‌خوانیم:‏ ‏* * *‏ ‏... مدرس، كه یكی از روحانیون سید و مجتهد شهر می‌باشد، ظاهری تنومند و چشمانی نافذ دارد كه در ‏نگاه اول توجه همه را به خود جلب می‌كند. اگر كسی مدرس را در خیابان ببیند، به راحتی او را با یك ‏فقیر اشتباه می‌گیرد. با اینكه به طور عادی، وی با بالاترین رجال مملكت در خانه خود ملاقات می‌كند، در ‏خانه‌ای محقر زندگی می‌كند كه تمام وسایل آن بیش از هشتاد تومان ارزش ندارد. وی از لحاظ سیاسی ‏كاملاً بر تجار بازار مسلط است و تلاش‌های بی‌وقفه رئیس‌الوزراء (رضا) برای پراكنده كردن همراهان او ‏تاكنون بی‌فایده بوده است. او هرگز به سوءاستفاده از جایگاه خود متهم نشده است. وی سرسخت‌ترین ‏دشمن چیزی است كه خود او آن را «حكومت كودتا» نامیده است و از زمانی كه سردارسپه بر مسند ‏ریاست وزرا تكیه زده است، رهبری جناح مخالف را بر عهده دارد. وی به عنوان یكی از برجسته‌ترین ‏سخنوران مجلس شناخته می‌شود و بدون تردید ترسی از كسی ندارد. حتی از شخص قلدری چون ‏رئیس‌الوزرای فعلی (رضا). در تمام مدتی كه سردارسپه برای رسیدن به قدرت تلاش می‌كرد، مدرس تنها ‏كسی بود كه در مواضع مختلف به چالش با او برخاست؛ و از این گذشته تنها كسی بود كه جرأت می‌كرد ‏او را تحقیر و استهزا كند...‏ موری همچنین به تشریح حوادث دو سال پیش، می‌پردازد:‏ ‏... در 15 اكتبر 1922، مؤتمن‌التجار، نماینده تبریز، طی سخنرانی در مجلس، اعمال غیرقانونی رضاخان را ‏تقبیح كرد. روزنامه ستاره ایران این سخنرانی را در 6 اكتبر منعكس كرد: حقیقتاً خیلی ننگ‌آور و باعث ‏تأسف است كه پس از 17 سال مشروطیت و آن همه قربانی‌ها كه در راه آزادی داده شده مجبور شویم كه ‏در عوض اصلاحات اساسی از نقض قانون اساسی و اجرا نشدن سایر قوانین شكایت كنیم. از زمان ورود ‏به تهران متوجه شده‌ام كه به اساس و اركان قانونی این مملكت حمله می‌شود و این در حالی است كه ‏جلسات گرانبهای مجلس تمام صرف جزئیات شده است. ترتیبات حالیه بنده را حق می‌دهد كه نسبت به ‏اوضاع حاضره بدبین و ظنین باشم. شاه به خارجه سفر كرده است، مجلس شورای ملی بی‌تفاوت به امور ‏نشسته است و با اینكه مردم تمام امید خود را به این مجلس بسته‌اند، ما بدون پروا و بی‌خیال دست روی ‏دست گذاشته‌ایم. روزی به خود می‌آییم و متوجه می‌شویم كه هیچ اثری از آزادی و قانون اساسی بر جای ‏نمانده است... نمایشاتی می‌شود كه خیلی اسباب وحشت و پریشانی و نگرانی است. عملیات نظامی ‏می‌شود كه به نظر بنده ممكن است در آتیه خیلی نزدیك برای مملكت و ملت خطراتی را متوجه سازد. ‏بدون مجوز قانونی جراید را می‌بندند و مدیران آنها را توقیف و شكنجه می‌كنند. قانون اساسی اعمال را ‏تقسیم و هر وزیری را در كار خود مسئول كرده است. این لاقیدی در مراعات اصول قوانین اساسی است ‏كه اتصالاً درمملكت باعث تولید قیام‌ها و نهضت‌ها می‌شود. چرا خیابانی علیه دولت مركزی قیام كرد؟ چرا ‏وی یكی از مشهورترین قیام‌های تبریز را رهبری كرد؟ وی به عنوان شهروندی تابع قانون در مقابل غدر و ‏خیانت سران مملكتی در تهران (در زمان كابینه وثوق‌الدوله؛ كابینه‌ای كه توافقنامه انگلیس – ایران را به ‏امضا رسانید) به پا خاست و بر آن بود كه دولت را وادار به پیروی از قانون كند. به نظر می‌رسد كه این ‏قیام‌ها سران مملكتی را از خواب گران بیرون نیاورد! وضعیت شرم‌آور كنونی سرآغاز قیام‌های متعددی ‏خواهد شد كه در آینده سراسر این مملكت را فراخواهد گرفت. این مملكت در جزر و مد انقلاب‌های ‏متعدد دفن خواهد شد. مردمی كه آزادی خود را به بهای جان خود به دست آورده‌اند هرگز اجازه نخواهند ‏داد كه زیر بار استبداد بروند. بنابراین دولت می‌بایست حكومت نظامی را از مركز و سایر نقاط كشور ‏مرتفع گرداند. عواید دولتی باید از هر منبعی كه باشد توسط مأمورین مالیه به خزانه دولت وارد و از آنجا ‏مطابق تصویب مجلس به مصارف برسد. كنترل امور وزارت مالیه می‌بایست از تسلط وزارت جنگ خارج ‏شود. تبریز همواره مهد آزادی بوده است. ولی اكنون به جولانگه مرتجعین تبدیل شده است. حكومت ‏نظامی با شدت و حدّت فراوان بر این استان وضع شده است. اجتماع آزادی‌خواهان متفرق می‌شود و ‏آزادی بر باد فنا رفته است. نسل آینده ما را تقبیح كرده و به ریش ما خواهند خندید. مملكت ما وضع ‏غریبی به خود گرفته است كه هیچ نمی‌توان آن را به یكی از اشكال حكومتی دنیا تشبیه كرد. تا زمانی كه ‏پایتخت مملكت در آشوب و بی‌نظمی غوطه‌ور است، در سایر نقاط نیز پیشرفتی حاصل نخواهد شد.» ‏ سپس مدرس به سخنرانی پرداخت. سخنرانی او نیز در روزنامه ستاره ایران مورخه 6 اكتبر 1922 منتشر ‏شد: «نماینده محترم معایبی را كه در دولت به چشم می‌خورد، برشمردند. ایشان همچنین اذعان داشتند كه ‏برخی این مجلس را خوار شمرده و آن را تحقیر می‌كنند. اما باید بگوییم كه ایشان اشتباه بزرگی را مرتكب ‏شده‌اند. هیچ یك از مجالس گذشته در چنین مدت كوتاهی، پیشرفت چندانی از خود نشان ندادند. به ‏واسطه وجود این مجلس بود كه قرارداد 1919 رد شد (وكلا: قرارداد لغو شد اما تحمیلاتش عملاً وجود ‏دارد). به بركت وجود این مجلس پلیس جنوب ملغی گردید و مستشاران انگلیسی این كشور را ترك ‏كردند. ما هیچ ترس و واهمه‌ای از رضاخان نداریم. چرا باید در خفا صحبت كنیم؟ ما باید صراحتاً حرف ‏خود را بزنیم. ما قدرت داریم حكومت را بركنار و آن را تغییر دهیم و شاه و هر كس دیگری را عزل كنیم. ‏همچنین اگر بخواهیم می‌توانیم رضاخان را استیضاح كرده و عزل كنیم. این كار بسیار آسانی است. وزیر ‏جنگ را به مجلس احضار كنید، او را استیضاح و سپس از كار بركنار كنید و به او اجازه دهید به اقامتگاه ‏خود در دماوند برود و مابقی عمر خود را به استراحت بپردازد! چرا نمایندگان مجلس چهارم این قدر ‏بی‌روح و كم‌دل و جرأت هستند؟ قدرت مجلس قدرت برتر این مملكت است. شما نماینده 15 میلیون ‏ایرانی هستید. هیچ دلیل برای پوشاندن حقایق وجود ندارد. بسیاری از شما آقایان زمانی كه محمدعلی‌شاه ‏به دست ما از سلطنت بركنار شد، نماینده مجلس بودید. زمانی را به یاد آورید كه سالارالدوله با سی‌ هزار ‏نفر آمد و ما تنها با دویست نفر دست خالی از آنها جلوگیری كردیم. هیچ كسی یارای ایستادگی در برابر ‏مجلس را ندارد. وزیر جنگ منافعی دارد و مضاری هم دارد، اما منافعش بیش از مضارش است. اما كنار ‏گذاشتن او نگرانی ندارد. پس از مشورت با یكدیگر قضاوت كنید! اگر با هم متحد نشوید، كوچكترین ‏قدرتی بر شما فایق می‌آید. او در برابر اتحاد ما چونان مگسی است. وزیر جنگ منافعش اساسی و مضارش ‏فرعی است، باید مضارش رفع شود!» در پایان سخنرانی وی، رئیس مجلس اظهار داشت كه گفته‌های ‏مدرس در مورد توانایی‌های مجلس برای تغییر شاه، برخلاف قانون اساسی است. سپس مدرس با صدایی ‏بلند توضیح داد كه: «هر شاهی را كه مخالف ما باشد و برخلاف قانون اساسی عمل كند، بركنار می‌كنیم.» ‏‏...‏ ‏«والاس موری» در ادامه گزارش خود می‌نویسد:‏ در 5 اكتبر 1922، مدرس در خطابه‌ای به یادماندنی در مجلس به سردارسپه حمله كرد و قدرت‌طلبی ‏غیرقانونی او را زیر سئوال برد و با این جملات سخنرانی خود را به پایان برد: «ما هیچ ترس و واهمه‌ای از ‏رضاخان نداریم. چرا باید در خفا صحبت كنیم؟ ما باید صراحتاً حرف خود را بزنیم. ما قدرت داریم ‏حكومت را بركنار و آن را تغییر دهیم و شاه و هر كس دیگری را عزل كنیم. همچنین اگر بخواهیم، ‏می‌توانیم رضاخان را استیضاح كرده و عزل كنیم. اینكار بسیار آسانی است. رضاخان در برابر اتحاد ما ‏چونان مگسی است.» دو روز بعد وزیر جنگ، همانند فردی شكست‌خورده به مجلس آمد و پس از ‏برشمردن خدمات بسیار خود در مملكت، استعفای خود را به عنوان وزیر جنگ و فرمانده كل قوا، تقدیم ‏مجلس كرد. با اینكه استعفای او در 9 اكتبر پس گرفته شد، اما این مانع از آن نشد كه دوباره به مجلس ‏برود و در 18 اكتبر، با فروتنی در مجلس سخنرانی كند؛ و این كاملاً با منش و رفتار دیكتاتورمآبانه پیشین ‏وی متفاوت بود. او به همه اطمینان داد كه پایبندی به قانون اساسی خواسته قلبی اوست و حكومت نظامی ‏از سراسر استانهای كشور مرتفع خواهد شد و با ورود مستشاران اقتصادی آمریكا،‌ ادارة مالیات غیرمستقیم ‏و فوائد عامه تحت كنترل این گروه درخواهد آمد.‏ دكتر محمدقلی مجد: از قاجار به پهلوی مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی صص 236-232 منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات وپژوهشهای سیاسی

آیشمن ایران

سرتیپ حسین آزموده دادستان نظامی تهران در دوران كابینه سپهبد فضل الله زاهدی ، از نخستین نظامیانی بودكه حبس و شكنجه زندانیان عصر پهلوی را آغاز كرد . او گروه گروه از محبوسین را بی هیچ محاكمه ای به چوبه دار می سپرد . در نیمه های شب به دیدن زندانیان سیاسی می رفت و گروهی را برای مرگ جدا می كرد ، برخی را دستور می داد در سحرگاه تیرباران كنند و گروهی را در هواپیما می نشاند . بعد هم خلبان به سوی كویر قم به پرواز در می آمدو همه سرنشینان هواپیما را از آسمان به درون مردابهای كویری قم فرو می ریخت . در جریان این كشتارهای بی رحمانه یك روز از روابط عمومی دادستانی ارتش به روزنامه كیهان خبر رسید كه فرداتیمسار ( سرتیپ حسین آزموده ) مصاحبه مطبوعاتی دارد. من در آن زمان ( سال 1336 ) خبرنگار حوادث روزنامه كیهان بودم . در آن روز خبرنگاری كه به حوزه ارتش سر می زد در مرخصی بود و در نتیجه مرا كه جوان 18 ساله ای بودم به مصاحبه تیمسار فرستادند . در روابط عمومی دادستانی نظامی خبرنگاران دور تا دور اتاق نشسته بودند. ساعتی گذشت تا تیمسار آمدو با ترش رویی بی آنكه سلامی بكند در صدر مجلس نشست و خطاب به جمع خبرنگاران با تحكم گفت : « بنویسید : س ( یعنی سئوال )» او سئوالی در باره زندانیان سیاسی مطرح كردو بعد افزود : « بنویسید : ج ( یعنی جواب ) » تیمسار بعد از چند سین و جیم كاغذهایش را جمع كرد و رفت . من كه از این نوع مصاحبه به حیرت افتاده بودم رو به افسری كه مسئول روابط عمومی بود كردم تا علت این رفتار را جویا شوم اما او در جواب گفت « فضولی موقوف ، هرچه تیمسار گفت همان است . اگر هم یك كلمه این ور و آن ور كنید پدرتان را در می آورم » اینگونه برخورد مستبدانه چنان خشمی در وجودم پدید آورد كه طی سالها به عقده ای در دلم تبدیل شده بود . با خود می گفتم آیا روزی خواهد رسید كه این بار سنگین را از دل بردارم و تلافی چنین حقارتی را بكنم . سابقه ذهنی كه از جلادی های آزموده داشتم هم مزید برعلت شد . سالها گذشت تا فرصت تلافی پیش آمد . نوبت نخست وزیری به دكتر علی امینی رسیده بود. وزیر دادگستری نورالدین الموتی بود كسی كه زمانی جزو گروه معروف « 53 نفر » به حساب می آمد . من آن زمان خبرنگار حوادث كیهان بودم و می دیدم سرتیپ آزموده را گاه گاه به دادگستری احضارش می كنند و بازپرس از او بازجویی می كند . احضار آزموده با آن همه جلادی ها برای خبرنگاران جالب بود . یك روز به روابط عمومی دادگستری رفتم و از مسئول آن « هدایت الله متین دفتری » درخواست ملاقات با وزیر دادگستری كردم . متین دفتری به من گفت می دانی كه در اتاق وزیر دادگستری باز است و هر ساعتی خواستی می توانی به دیدنش بروی . وزیر سرگرم خوردن ناهار بود كه مرا به حضور پذیرفت . او با لبخندی پرسید : - باز چه خبر شده ؟ من كه نمیخواستم با ورود ناگهانی به اصل موضوع با واكنش منفی وزیر روبرو شوم به طرح مسائل عادی دادگستری پرداختم تا در فرصتی مناسب سئوال اصلی ام را در ارتباط با احضار سرتیپ آزموده مطرح كردم . وزیر كه در جریان بحث و گفت و گو به هیجان آمده بود آنچه‌را كه دادگستری پنهان می كرد بر زبان آورد . الموتی با چهره ای برافروخته گفت : - آزموده را می گویی ؟ این مرد آیشمن ایران است . این بی رحم چه جوانان بی گناهی را كه به كشتن نداده است . میدانید چه كار می كرد ؟ دستور میداد زندانیان سیاسی را شبانه دسته دسته با هواپیما به حوالی قم برده و دریاچه نمك قم بیندازند . وزیر دادگستری آنگاه به شرح جنایات آزموده پرداخت و من سراپا گوش بودم تا كلمات را به ذهن بسپارم . ساعت یك بعد از ظهر بود كه به دفتر روزنامه بازگشتم و این مصاحبه اختصاصی را چاپ كردم . آن روز عصر ، كیهان با تیتر درشتی در صفحه اول از قول وزیر دادگستری نوشت « آزموده ، آیشمن ایران است » با انتشار این شماره كیهان ، خبر چون بمب در تهران تركید و مردم برای خرید روزنامه هجوم آوردند . در همین لحظات ماموران امنیتی به كیوسكهای روزنامه فروشی ریختند و شروع به جمع آوری روزنامه كیهان كردند. ساعتی بعد دولت یك اعلامیه رسمی از رادیو پخش كرد كه روزنامه كیهان به خاطر چاپ یك خبر دروغ توقیف و از انتشار آن جلوگیری می شود . انتشار این اعلامیه جامعه را تكان داد. چند روز بعد دانشجویان دانشگاه تهران در حالی كه صفحه اول روزنامه كیهان را تبدیل به پلاكاردهایی كرده بودند در پشت درهای بسته دانشگاه شروع به تظاهرات كردند و انبوه مردم از پشت میله ها به حمایت از آنان پرداختند. ماموران رژیم نیز به آنان یورش می بردند . دولت امینی ادعا كرده بودكه وزیر دادگستری چنین مصاحبه ای نكرده است . در این صورت من به خاطر انتشار خبری كه امینی آنرا دروغ خوانده بود باید روانه زندان می شدم . تنها گواه من مسئول روابط عمومی دادگستری بود كه به حمایت از من ( و البته به زیان وزارت دادگستری ) با شهامت اعلام كرد كه سرتیپ این مصاحبه را انجام داده و حاضر نیست اعلامیه دولت را تایید كند . وزیر دادگستری نیز به روابط عمومی پیغام داد كه در هر محكمه ای لازم باشد حاضر می شود و انجام مصاحبه را تایید می كند . با این واكنش روابط عمومی دادگستری ، وزیر وقت و البته فشار مردمی ، دولت امینی كوتاه آمد و سرانجام به روزنامه كیهان پس از دو روز توقیف اجازه انتشار داده شد منبع: خاطرات مطبوعاتی ، سید فرید قاسمی ، نشر آبی ، 1383 ، ص 138 منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

«بانك استقراضی» ابزار سلطه روسیه

بانك استقراضی در 1308 ق، اندكی پس از بانك شاهنشاهی، تأسیس شد. پولیاكف (Poliakov) از اتباع روسیه، تأسیس آن را به ناصر‌الدین شاه پیشنهاد داد؛ ناصر‌الدین شاه كه علاقه‌زیادی به پولیاكف داشت، اجازه تأسیس شركتی را صادر كرد كه به معاملات رهنی بپردازد و امور بانكی را نیز بر عهده داشته باشد. به موجب مفاد امتیاز‌نامه، ناصر‌الدین شاه به پولیاكف، رایزن عمومی (جنرال كنسول) ایران، و روشر (Roscher) و عده‌ای دیگر اجازه می‌داد تا شركتی استقراضی به اعتبار رهن و یك مغازه‌حراج، با اعتبار 75 ساله، تأسیس كنند. این امتیاز نامه را ناصر‌الدین شاه، امین‌السلطان صدر اعظم و قوام‌الدوله وزیر خارجه امضا كردند. پولیاكف بخشی از سهام را به سرمایه‌داران روسی و بلژیكی فروخت و مؤسسه، با سرمایه‌ابتدایی دو كرور و دویست و پنجاه هزار منات مسكوك طلا تخمیناً معادل ششصد هزار تومان پول نقره‌ایران، شروع به كار كرد. مركز آن در دارالخلافه‌تهران و شعب دیگرش بیشتر در شهر‌های واقع در منطقه نفوذ روسیه ـ تبریز، ارومیه، جلفا، رشت، انزلی، شهر‌های استان مازندران، همدان، كرمانشاه، قزوین، اصفهان، مشهد، سبزوار، قوچان و زابل ـ بود. در پی درخواست پولیاكف، دولت ایران طبق اعلان رسمی در 1309 ق، نام این مؤسسه را از انجمن استقراض به بانك استقراضی تغییر داد و آن را به استحضار دولت روسیه نیز رسانید. در 1311، به دلیل عدم سودآوری بانك استقراضی، نماینده‌آن در ایران، پیشنهاد انحلال آن را داد؛ اما دولت روسیه كه در تمام زمینه‌ها، از جمله بانك، با بریتانیا رقابت داشت، از تعطیل آن جلوگیری كرد و با مداخله‌وزارت مالیه‌آن كشور در كار بانك، كلیه‌سهام آن به بانك پطرزبورگ منتقل شد. از آن پس، بانك استقراضی عامل اجرای مقاصد سیاسی دولت روسیه شد و اهداف اقتصادیش تحت‌الشعاع هدف‌های سیاسی آن كشور قرار گرفت و به همان نسبت كه مداخله‌روسیه در ایران بیشتر می‌شد سرمایه‌بانك فزونی می‌یافت. برای هماهنگی میان سیاست دولت روسیه و بانك، وابسته‌بازرگانی سفارت روسیه در تهران، مسئولیت بانك را به عهده گرفت و سرمایه‌آن در اختیار رایزنی‌های وابسته در ولایات قرار گرفت تا در موقع لزوم از آن استفاده شود. از اهداف دیگر مدیران بانك استقراضی، ترویج كالاهای روسی در ایران و تهیه‌موارد مورد نیاز روسیه از ایران بود. این بانك با افزایش حجم بازرگانی بین دو كشور، می‌خواست معاملات ایران را در جهتی سوق دهد كه مكمل اقتصاد روسیه باشد. بانك استقراضی، برای رسیدن به اهداف سیاسی خود، به دولتمردان، سیاستمداران، بازرگانان و اشخاص سرشناس وام‌هایی با شرایط سهل می‌داد؛ اعطای این وام‌ها اهداف متفاوتی را دنبال می‌كرد؛ از جمله آنكه با انعطاف در برابر بدهكاران سرشناس و وارد ‌آوردن فشار به انواع حیله‌ها امكان مداخله دولت تزاری در دربار و مراكز حساس را فراهم سازد و علاوه بر آن، با پرداخت وام و گرو گرفتن املاك و مستغلات، به ویژه در شمال كشور، مداخله‌نمایندگی‌های روسیه در زندگی روزمره‌مردم را تشدید و زمینه‌مادی تجزیه قسمت‌های شمالی را آماده كند. بانك استقراضی از لحاظ سیاست بانكی موفق نبود، زیرا كل سرمایه‌خود را صرف معاملات رهنی كرده بود و از سی میلیون منات، تنها سه میلیون در حساب بانك باقی مانده بود. سپرده‌مردم به بانك بسیار اندك و ناچیز بود و دلیل آن، ناچیزی بهره‌ای بود كه بانك می‌پرداخت؛ به حساب‌های یكساله 5%، دو ساله 5/5% و سه ساله 6% سود تعلق می‌گرفت. بانك استقراضی در مقابل مشكل مالی دولت ایران و استقراضِ دولت از آن، در زمان‌های مختلف، رفتار‌های متفاوتی داشت. سیاست‌های توسعه‌طلبی بانك ادامه داشت تا آنكه، پس از سقوط حكومت تزاری، به موجب ماده‌19 عهد‌نامه 1921 بین ایران و شوروی، بانك استقراضی روس به ملت ایران واگذار و قرار شد كه فقط رایزنی‌های (كنسولگری‌ها) شوروی، با اجازه‌دولت ایران، از ابینه و عمارات و سایر ملزومات آن، استفاده كنند. این عهدنامه را چیچرین (Chicherian)، كاراخان (Kara khan) و مشاور‌الممالك در 1339ق/1921 م امضا كردند و در زمان عقد آن، از كل دارایی بانك تنها 05/76 قران در صندوق موجود بود. این بانك، پس از واگذاری به دولت ایران، بانك ایران نام گرفت و از آن پس، كوشش متصدیان آن صرف تصفیه‌محاسبات شد و بالاخره در 1312 ش، به موجب اجازه‌تأسیس بانك فلاحتی و صنعتی (بانك كشاورزی ایران)، به دلیل فقدان سرمایه‌نقدی و مشكلات زیاد در وصول مطالبات، بانك ایران ضمیمه‌بانك كشاورزی ایران شد. منبع: روزشمار تاریخ معاصر ایران ، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ج اول، ص 86 منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

روز دانشجو

در تاریخ 24 آبان اعلام شد که نیکسون معاون رئیس جمهور آمریکا از طرف آیزنهاور به ایران می‏آید. نیکسون به ایران می‏آمد تا نتایج «پیروزی سیاسی امیدبخشی را که در ایران نصیب قوای طرفدار تثبیت اوضاع و قوای آزادی شده است» (نقل از نطق آیزنهاور در کنگره آمریکا بعد از کودتای 28 مرداد) ببیند. در مقابل دانشجویان مبارز دانشگاه نیز تصمیم گرفتند که در فضای حکومت نظامی بعد از کودتای سیاه، هنگام ورود نیکسون، نفرت و انزجار خود را به دستگاه کودتا نشان دهند. دو روز قبل از آن واقعه تلخ (14 آذر) زاهدی تجدید رابطه با انگلستان را رسما اعلام کرد و قرار شد که «دنیس رایت» ، کاردار سفارت انگلستان، چند روز بعد به ایران بیاید. از همان روز 14 آذر تظاهراتی در گوشه و کنار به وقوع پیوست که در نتیجه در بازار و دانشگاه عده‏ای دستگیر شدند. این وضع در روز 15 آذر هم ادامه داشت. بیشتر اعتراض ها از دانشکده پزشکی و داروسازی و حقوق و علوم آغاز شد. صبح شانزده آذر، هنگام ورود به دانشگاه، دانشجویان متوجه تجهیزات فوق العاده سربازان و اوضاع غیر عادی اطراف دانشگاه شده، وقوع حادثه‏ای را پیش بینی می‏کردند. فضا بشدت آبستن حوادث و درگیری بود. بعد از گذشت مدتی برای جلوگیری از تنش و درگیری چندین دانشکده تعطیل اعلام شد و در ادامه سراسر دانشگاه به دستور رییس دانشگاه تعطیل گردید. نیروهای نظامی رژیم که بشدت رفت و آمد دانشجویان را کنترل کرده و در این بین عده ای را نیز دستگیر نموده بودند، با حضور در کلاس یکی از اساتید دانشکده فنی (مهندس شمس استاد نقشه کشی) زمینه اعتراض را در کلاس درس ایجاد کردند. آنان قصد داشتند دو دانشجو را که ظاهرا به حضور نظامیان در دانشگاه اعتراض داشتند را دستگیر نمایند. دستگیری دو دانشجو کلاس را به هم زده، دانشجویی دیگر بر روی نیمکت کلاس فریاد می زند: "آقا ما چقدر بی عرضه هستیم. چقدر بدبخت هستیم. این کلاس نیست، این درس نیست. یک عده ای بدون اینکه از استاد و از کادر دانشگاه اجازه بگیرند وارد کلاس می‌شوند و هیاهو در می‌گیرد. تف به این کلاس و تف به این مملکت!" دانشکده فنی به هم می‌ریزد و در محاصره کامل نظامیان قرار می‌گیرد و به یکباره فرمان آتش صادر شده و دانشجویان در صحن طبقه اول به خون می‌غلطند عده‌ای زخمی شده و در این میان سه دانشجو به نامهای قندچی و بزرگ نیا و شریعت رضوی به شهادت می‌رسند. همان روز 16 آذر پلیس توسط رادیو اعلام کرد: "عده‌ای از دانشجویان در کلاسهای درس نشسته بودند و به پلیس چهره خشنی نشان می‌دادند و پلیس را مسخره می‌کردند و این باعث شده که پلیس به واکنش بیفتد. پلیس قصد زدن دانشجویان را نداشت ولی دانشجویان به پلیس حمله کردند و می‌خواستند اسلحه‌شان را بگیرند. پلیس در قالب دفاع این کار را کرده و قصدش زدن دانشجویان نبوده است." فردای آن روز شاه تیمسار مزینی را برای دلجویی به دانشگاه می‌فرستد تا خودش را از این گناه و تقصیر تبرئه کند. وی با خانواده‌های شهدا ملاقات می‌کند و در دانشگاه به ظاهر از اساتید و روسا عذرخواهی می‌کند. دو روز بعد از واقعه 16 آذر، نیکسون به ایران آمد و در همان دانشگاه، در همان دانشگاهی که هنوز به خون دانشجویان بی‌گناه رنگین بود دکترای افتخاری حقوق دریافت کرد. روز 16 آذر به عنوان روز مقاومت و ایستادگی دانشجویان این سرزمین در برابر استعمار غرب و استبداد و خودکامگی در دفتر تاریخ این سرزمین به یادگار ثبت گردیده است. منبع: مرکز اسناد انقلاب اسلامی منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

پنج خاطره مطبوعاتی

مشروطه اوّل هنوز یك ماه از اعلان مشروطیت نگذشته بود كه اولین روزنامه چهار صفحه‌ای و به قطع كوچك بنام «صبح صادق» تحت مدیریت مؤیدالممالك در تهران انتشار یافت. اداره این روزنامه در خیابان لاله‌زار بود و روزانه در حدود دویست تا سیصد نسخه تیراژ داشت، و هر نسخه دو شاهی به فروش می‌رفت. در آن موقع دوازده تا سیزده سال داشتم و كار روزنامه‌فروشی من با انتشار این روزنامه آغاز گردید. آن روزها در تمام تهران فقط چهار روزنامه‌فروش بودند كه روزنامه صبح صادق را به فروش می‌رساندند. در‌آمد هر كدام روزی سه تا چهار قران بود و البته تصدیق می‌كنید كه این مبلغ برای یك پسر‌بچه دوازده تا سیزده ساله مثل من درآمدی مكفی بود خاصه آن كه خرج شام و ناهار هم نداشتم و نزد بهجت‌السلطنه مادرم به سر می‌بردم. آن روزها مردم ما زیاد رغبتی به خواندن روزنامه نداشتند و فقط درس‌خوانها روزنامه می‌خواندند و چون درج اخبار نیز تا مدتی متداول نبود كسی زیاد به روزنامه اهمیت نمی‌داد. در دنبال روزنامه صبح صادق كم‌كم روزنامه‌های دیگری انتشار یافت كه مهم‌ترین آنها روزنامه مجلس، و روزنامه حبل‌المتین و صوراسرافیل بود. مدتی بعد نیز روزنامه روح‌القدس انتشار پیدا كرد و محل توزیع اغلب این جراید كتابفروشی گنج دانش واقع در خیابان ناصرخسرو بود . تا قبل از مرگ مظفرالدین شاه همین پنج یا شش روزنامه هر روز صبح به طور یومیه انتشار می‌یافت. ولی با فوت این پادشاه روزنامه‌نگاری در تهران دچار فترت شد و مدت یك سال و چند ماه هیچ نوع روزنامه‌ای در تهران به فروش نمی‌رسید . به همین جهت تا مدتی بنده بیكار بودم. علت فترت روزنامه‌نگاری در تهران روی كار آمدن محمد‌ علیشاه و كشتار آزادیخواهان و به توپ بسته شدن مجلس بود كه بالمآل جراید آزادیخواه نیز تعطیل شدند و به دستور محمد ‌علیشاه عده‌ای از مدیران آنها را گرفتند و به قتل رساندند خوب به خاطر دارم كه وقتی مجلس را به توپ بستند، عده‌ای از اوباش شهر به ادارات جراید حمله كردند، همه را چاپیدند و تابلوهای آنها را به دوش گرفته و به میدان توپخانه آوردند و آنها را از مقابل غرفه‌های میدان آویزان كردند و علیه مدیران آنها شروع به تظاهرات نمودند. در آن موقع چون دیگر روزنامه‌ای وجود نداشت تا از راه فروش آن امرار معاش كنم شروع به فروختن سیگار و كبریت كردم. (روشنفكری، ش12، 26 شهریور 1332 ص 7). مقصر سیاسی! در سال 1310 آیرم رئیس تشكیلات شهربانی دعوتی از مدیران جراید نمود و من كه از موضوع مستحضر بودم از حضور در آن جلسه خودداری نمودم. چندی بعد در یكی از مجالس رسمی كه اتفاق ملاقات افتاد ایشان بنای گله‌گذاری را گذاشت. من با صراحت لهجه گفتم: منظور شما را می‌دانم، چون می‌خواهید جراید را محدود نموده و آنها را تحت نظر و اداره غیر مستقیم خود بگیرید من به هیچ وجه حاضر نخواهم بود. ایشان عصبانی شد و گفت : ‌بر شما معلوم خواهد شد كه چگونه بایستی تحت نظر و مطیع باشید، و درنتیجه طولی نكشید كه درج كلمات قصار حضرت امیر علیه‌السلام كه می‌فرماید: « كسی كه نتواند بر نفس خود حكومت كند بر مردم نتواند كرد» موجب سوءتعبیر و توقیف روزنامه گردید و تا یك سال توقیف آن طول كشید و آیرم به مقصود خویش نایل گردید. در شهریور 1315 دفعتاً دو نفر مأمور از طرف اداره سیاسی شهربانی به اداره روزنامه ما آمد و اوراق و دفاتر و سوابق را مورد بازرسی قرار دادند و بلافاصله من را با تمام اوراق و سوابق جلب و به شعبه 9 آگاهی (یكی از شعب اداره سیاسی) تحویل دادند و از آن جا بلافاصله بدون بازپرس و تحقیق دستور توقیف داده شد و مرا تحویل زندان دادند. من را به نام مقصر سیاسی در زندانی كه جایگاه دزدها، قطاع‌الطریق‌ها، قاتلین و بالاخره جانی‌ها بود، جای دادند. گفتند مقصر سیاسی یعنی میكروب جامعه، تا وضعیت شما روشن نشود جای شما این‌جا است و غذا و رختخواب و غیره نخواهید داشت. برای دومین مرتبه مرگ در نظر من مجسم شد و گفتم: انالله و اناالیه راجعون. (پژوهشنامه تاریخ مطبوعات ایران، ص 408). گلشن و وطن چند سال قبل بین دو روزنامه مشاجره قلمی در گرفته بود، نام یكی از این دو روزنامه گلشن و دیگری وطن بود، چون مدیران این دو روزنامه به خوبی نمی‌توانستند سرمقاله خود را بنویسند ناچار در برابر پرداخت حق‌الزحمه ناخواسته از شخص واحدی تقاضا كرده بودند سرمقاله هر كدام را بنویسد، نویسنده، برای گلشن طی مقاله‌ بالا بلندی به وطن فحش می‌داد و برای وطن طی مقاله مطول و مستدلی به گلشن ناسزا می‌گفت... برحسب تصادف یك روز مستخدم نویسنده كه مأمور بود مقاله‌ها را به صاحبانش برساند اشتباه كرده مقاله فحش به وطن را به همان روزنامه وطن و مقاله ناسزای گلشن را به اداره روزنامه گلشن برد، مدیران جراید كه معمولاً سرمقاله را به دلیل اعتماد به نویسنده آن نمی‌خواندند آنها را به چاپخانه دادند، بامداد فردا در روزنامه گلشن سرمقاله‌ای بود سراپا فحش به مدیر همان روزنامه و در روزنامه وطن مقاله دیگری بود سراپا ناسزا به مدیر خود... می‌گویند مدیران جراید مزبور از شدت فشار حادثه و ناراحتی اعصاب مدت یك ماه بستری بودند و آن شماره‌ها اتفاقاً خوب هم به فروش رسید و تیراژ هر دو روزنامه بالا رفت! (شوخی در محافل جدی، ص 226 ـ 227) غلط چاپی من همیشه از دست غلط‌های چاپی در صفحه شعر مجله اطلاعات هفتگی می‌نالیدم. یك بار هم مرحوم استاد حبیب یغمایی، شاعر و نویسنده و محقق و مدیر مجله ادبی وزین یغما، بر اثر بیماری، بینایی چشمانش را از دست داده بود. دوستی به نام حسین شیدا كه از شاگردان آن استاد فقید بود، به این مناسبت شعری سرود و برای چاپ به من داد. شعر چاپ شد، اما كلمات و مصرع‌های آن جابه‌جا شده بود، به طوری كه اصلاً نمی‌شد با رمل و اسطرلاب هم معنایی از آن به دست آورد. پس از انتشار مجله استاد یغمایی تلفن زد و گفت الهامی من اگر نابینا هم نشده بودم، با خواندن شعری كه این شاگرد گفته و تو چاپ كرده‌ای و امروز یك نفر برایم خوانده است، فی‌الفور كور می‌شدم، به خصوص كه فكر می‌كنم من حتماً استاد خیلی بدی بوده‌ام كه چنین شاگردی تربیت كرده‌ام! گفتم: استاد، عجیب است كه شما پس از سی سال مجله منتشر كردن، هنوز توجه نداشته باشید كه این شعر دچار غلط چاپی شده است! جواب داد: والله، سالها قبل، همین كه ما می‌دیدیم یك جمله یا یك سطر مطلب بی‌سر و ته و كاملاً نامفهوم در نشریه هست، فوراً می‌فهمیدیم كه غلط چاپی رخ داده است. اما حالا از بس در این چند ساله، شاعران موج نویی، از همین جور چیز‌ها و همین كلمات بی‌ربط و بی‌معنی كه با هیچ سریشمی به هم نمی‌چسبد، سر هم بندی و به اسم شعر نو چاپ كرده‌اند، دیگر مشكل است آدم تشخیص بدهد كه طرف شعر نویی گفته، یا شعرش به دست حروفچین بی‌دقت و حواس پرت، به صورت شعر نویی درآمده است! (پژوهشنامه تاریخ مطبوعات ایران، ص 213). برق چاپچانه‌ها اوایلی كه مهندس نجم رئیس اداره برق، سرپرست برق تهران شد، مشكل بزرگی برایش پیش آمده بود، زیرا به وی مرتباً گزارش می‌رسید كه با وجود تذكرات پی‌درپی به صاحبان چاپخانه‌ها مبنی بر این كه حق به كار انداختن ماشین‌های چاپ را در چهار ساعت اول شب ندارند مع‌الوصف نافرمانی‌هایی از آنها دیده می‌شود زیرا به چاپ روزنامه‌های صبح اشتغال دارند. قرار شد به صاحبان چاپخانه‌ها در این باره شدیداً اخطار شود كه اگر این دستور را رعایت نكردند برق آنها قطع شود، صاحبان مطابع تهران یك روز در دفتر مدیر كل برق جمع شده شكایت كردند كه این كار نان ما را می‌بُرد، قرار شد فی‌المجلس یك راه حلی اتخاذ شود، مهندس نجم گفت:‌ چرا شما روزنامه‌ها را قبل از غروب آفتاب چاپ نمی‌كنید،‌ گفتند روزنامه باید آخرین اخبار را داشته باشد و قبل از غروب آفتاب آخرین اخبار حاضر نمی‌شود... مدیر كل گفت پس حالا كه این طور است بعد از ساعت 10 شب چاپ كنید جواب دادند آن وقت روزنامه صبح زود آماده توزیع نمی‌شود. مدیر كل گفت: دیرتر توزیع كنید. جواب دادند مشتری‌ها معمولاً صبح روزنامه می‌خرند نه ظهر... مهندس نجم كه پاسخی نداشت با عصبانیت برخاسته و گفت شما با من سر لج دارید، هر چه من می‌گویم مخالفت می‌كنید، همین است كه هست؟! (شوخی در محافل جدی، ص 370 ـ 371). منبع: خاطرات مطبوعاتی،‌ سید فرید قاسمی، نشر آبی، 1383  منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

تحریم حزب رستاخیز

رستاخیز نام حزبی است كه توسط محمد‌رضا پهلوی تأسیس شد. در 11 اسفند 1353 شاه در حضور نخست‌وزیر، نمایندگان مجلسین شورای ملی و سنا، رهبران احزاب و مقامات كشوری، تأسیس «حزب رستاخیز ملت ایران» را اعلام كرد و دستور داد تا همه مسئولین، رؤسای احزاب و مردم به عضویت حزب درآیند. همچنین امیر‌عباس هویدا، نخست‌وزیر را به دبیر كلی حزب برگزید. او در مورد كسانی كه مخالف عضویت در حزب بودند گفت: « كسی كه وارد حزب جدید نشود... وابسته به یك سازمان غیر‌قانونی است... چنین فردی جایش در یكی از زندانهای ایران است، یا اگر مایل باشد می‌تواند همین فردا كشور را ترك كند.» این در حالی بود كه شاه یك دهه قبل در اولین كتابش (مأموریت برای وطنم) با دفاع از فعالیت گسترده احزاب در ایران، كشور‌های دارای نظام تك حزبی را مورد انتقاد قرار داده بود. یكی از دلایل تغییر فكر شاه را باید در شكست نظام دو حزبی دید. تا آن تاریخ دو حزب دولتی «مردم» به رهبری امیر‌اسد‌الله علم و «ایران نوین» به ریاست امیر‌عباس هویدا نتوانسته بودند مشاركت سیاسی مردم را در جهت اهداف حكومت به دست آورند. پس از اعلام تأسیس حزب رستاخیز از سوی شاه، نخستین كنگره حزب تشكیل و كمیسیونی برای تدوین اساسنامه و مرام‌نامه حزب برپا شد. طبق اساسنامه، اعتقاد به نظام شاهنشاهی، اصول انقلاب شاه و ملت و قانون اساسی به عنوان اهداف حزب رستاخیز اعلام شد. در این حزب كنگره بالاترین ركن بود و با شركت شوراهای حزب، كمیته ملی و نمایندگان مجلسین تشكیل و خط‌مشی حزب تعیین می‌شد. برخلاف روش احزاب سیاسی كه وابسته به كمك مالی اعضا هستند، حزب رستاخیز برای امور جاری خود از بودجه عمومی دولت استفاده می‌كرد. برای نشان دادن وجود فضای بحث و انتقاد، دو جناح درون حزب رستاخیز شكل گرفت. جناح اول «روشنفكران مترقی» به رهبری جمشید آموزگار وزیر كشور و جناح دوم «روشنفكران سازنده» به رهبری هوشنگ انصاری‌ وزیر دارایی تشكیل شد. البته در اواخر عمر حزب، جناح سومی به نام «گروه اندیشمندان» به ریاست هوشنگ نهاوندی رئیس سابق دانشگاه تهران به وجود آمد. با تبلیغات گسترده، از مردم دعوت شد تا به عضویت حزب درآیند. پس از مدتی دولت اعلام كرد كه حدود پنج میلیون نفر در شعبه‌های مختلف محلی به عضویت حزب درآمده‌اند. همچنین حزب رستاخیز یك سازمان زنان و یك كنگره كارگری تشكیل داد و به علاوه پنج نشریه به نامهای رستاخیز، رستاخیز كارگران، رستاخیز روستا، رستاخیز‌ جوان و اندیشه‌های رستاخیز را به مرور منتشر كرد. تنها مخالفت جدی با تأسیس حزب رستاخیز از سوی امام خمینی صورت گرفت كه در نجف به حالت تبعید به سر می‌برد. امام خمینی در پیام روز 21 اسفند 1353 خود، ضمن محكوم كردن اقدام شاه در تأسیس حزب رستاخیز، اظهار داشت: « نظر به مخالفت این حزب با اسلام و مصالح ملت مسلمان ایران، شركت در آن بر عموم ملت حرام و كمك به ظلم... است و مخالفت با آن از روشن‌ترین موارد نهی از منكر است.» با انتشار این اعلامیه، دولت تعداد زیادی از روحانیون از جمله آیت‌الله انواری، آیت‌الله ربانی شیرازی و آیت‌الله سید‌علی خامنه‌ای را دستگیر و یا به تبعید فرستاد. حزب رستاخیز از زمان تأسیس تا انحلال، نقش مهمی در تحولات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی كشور ایفا كرد. اولین اقدام حزب برپایی انتخابات مجلس بیست و چهارم شورای ملی بود. حزب رستاخیز برای هر حوزه انتخابیه سه نفر را با تأیید ساواك به عنوان كاندیدا معرفی می‌كرد و مردم می‌بایست به یكی از نمایندگان منتخب حزب رأی می‌دادند. این انتخابات در تابستان 1354 ش برگزار شد و براساس آمار رسمی 1/5 میلیون نفر به كاندیدا‌های منتخب رأی داده بودند. مجلسی كه اعضای آن برگزیده حزب رستاخیز بود، در پایان همان سال لایحه‌ تغییر تقویم ایران از هجری شمسی به شاهنشاهی را تصویب كرد. بدین ترتیب سال 1355 هجری شمسی به سال 2535 شاهنشاهی تغییر یافت. تغییر تقویم رسمی یكی از نمونه‌های آشكار حمله حكومت پهلوی به نمادهای دینی بود. از دیگر اقدامات حزب رستاخیز، دعوت زنان به نداشتن حجاب اسلامی در دانشگاهها و فرستادن بازرسانی برای بررسی موقوفه‌های مذهبی بود. همچنین حزب اعلام كرد كه تنها اداره اوقاف مجاز به انتشار كتابهای مذهبی است. از آغاز تأسیس حزب رستاخیز تا مهر 1355 هویدا دبیر كلی حزب را برعهده داشت. در این تاریخ جمشید آموزگار جانشین او شد. در مرداد 1356 محمد باهری معاون وزارت دربار به عنوان دبیر كل حزب برگزیده شد. در 14 دی 1356 شاه دوباره جمشید آموزگار را به دبیر كلی حزب رستاخیز انتخاب كرد. پنج روز بعد به دنبال انتشار مقاله «ایران و استعمار سرخ و سیاه» و توهین به امام خمینی در روزنامه اطلاعات، تظاهرات ضد حكومت پهلوی در شهر قم به وقوع پیوست. در جریان حوادث انقلاب، حزب رستاخیز در امور سیاسی ایران هیچ نقش مهمی ایفا نكرد و دفاتر حزب یكی از مكانهایی بود كه مورد حمله ناراضیان قرار می‌گرفت. سرانجام در زمان نخست‌وزیری شریف امامی، حزب رستاخیز در 8 مهر 1357 به طور رسمی منحل شد. بعد از تشكیل رستاخیز، شاه به نزدیكان خود گفته بود: «حزب رستاخیز آخرین برگه است، اگر موفق نشویم راه‌حل دیگری برای ادامه حكومت وجود ندارد.» جالب اینكه شاه پس از ترك ایران در آخرین كتابش، پاسخ به تاریخ نوشت:‌ «ایجاد حزب رستاخیز یك اشتباه بود.» منبع: دایرة المعارف انقلاب اسلامی، سوره مهر، دفتر ادبیات، ج 2 ص 94 و 95 منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

ماجرای قتل 11مسلمان در محله سعدی شیراز توسط بهایی ها

روزبیست و دوم آذرماه 1357 مردم محله سعدیه شیراز ، شاهد وقوع جنایتی هولناک توسط استوار "صفت الله فهندژ" ، بهایی بودند که در گردان پیاده ارتش خدمت می کرد. در اثر تیراندازی این جنایتکار از روی پشت بام خانه اش تعدادی از مردم محله سعدیه کشته و دهها نفر دیگر زخمی شدند. درسالروز وقوع این جنایت (22 آذر 1357) در مقاله پیش رو تلاش شده است با اتکاء به دو سند برجای مانده از ساواک و گزارش ژاندارمری استان فارس به وزارت کشور در آن زمان ، ماجرای کشته و زخمی شدن دهها نفر از مردم شیراز توسط این استوار بهایی را بازخوانی کنیم . در ابتدا متن سند اول مربوط به تلفنگرام مامور ساواک از شیراز را باهم مرور می کنیم : به 312 و 341 شماره تلفنگرام 07 21940/ ه 1[تلفنگرام] « ساعت 1500 روز 22/9/57 بتحريك سه نفر از افراد متعصب مذهبى به اسامى عين ‏اللّه‏ فهن دژ ـ غلامحسين فهن دژ فرزند خواجه عوضعلى قبرستان و امين فهن دژ فرزند نياز و تعدادى از اهالى محله سعديه شيراز به قبرستان بهائيان حمله و پس از تخريب زمينها در ساعت 1800 به منازل و محافل حضيرت القدس بهائيان حمله مى‏نمايند كه به همين علت بهائيان ساكن در محل به منظور دفاع از خود با سلاح هائى كه در اختيار داشته‏اند شروع به تيراندازى نموده كه در نتيجه 11 نفر از متعصبين مذهبى توسط بهائيان و يكنفر از بهائيان توسط مأمورين فرماندارى نظامى بضرب گلوله كشته و عده‏اى در حدود سى نفر به سختى مجروح و حالشان وخيم مى‏باشد. كه در بيمارستانهاى شيراز تحت مداوا قرار گرفته ‏اند. وصبح روزجارى نيز چند دستگاه از منزل بهائيان آتش زده شده است كه امكان آتش زدن برخى از منازل متعصبين مذهبى هست. ضمنا آخرين وضعيت مجروحين و اسامى كشته شدگان متعاقبا باستحضارمى‏رسد گزارش دهنده : جوان گوينده متن تلفن گرام : آقاجانيان گيرنده تلفن گرام : قاسم‏پى ساعت 00/10 تاریخ : 23/9/ 1357 » (1) همانطور که ملاحظه می شود در اين سند گفته شده است كه بهاييان به روى مسلمانان آتش گشوده ‏اند. اما درسند بعدی که توسط ژاندارمرى استان فارس ارائه شده است جزئیات بیشتری از ماجرای يك استواربهایی و يك سرباز وظيفه و نفر ديگرى كه دستگير شدند و مردم را به گلوله بسته‏ اند. توضیح داده شده است: « گزارش هنگ ژاندارمرى شيرازحاكى است درساعت 1830 روز22/9/1357 درمنطقه سعدى شيراز بين مسلمانان و بهائيان زد و خوردى بوقوع پيوسته چون منطقه مزبورجزو حوزه فرماندارى نظامى است ماموران فرماندارى نظامى مستقيما دربرقرارى نظم و امنيت دخالت نموده و فرمانده گروهان شيراز نيز با عده ‏اى ماموراز نظر كمك و انجام امور قضائى درمحل حاضر، معلوم شد نزاع براثر اختلافات مذهبى رخ داده و در اثر تيراندازى از جانب چند نفر از افراد بهائى كه در پشت بام‏هاى منازل خود سنگر گرفته بودند تعدادى از افراد مهاجم مسلمان ساكن سعدى را كشته و زخمى شده‏اند و يكى از افراد تيرانداز استوار فهندژ درجه‏دار شاغل ارتش جمعى مركز پياده بود كه در اثر تيراندازى مامورين فرماندار نظامى كشته و يكنفر ديگر بنام شهرام فهندژ كه با يك قبضه اسلحه دولول سوزنى و يكنفر سرباز وظيفه كه هويت وى تاكنون معلوم نشده در حال فرار دستگير ميگردند كه پس از برقرارى نظم و آرامش بدستور فرماندار نظامى مامورين فرماندارى بيگان مربوطه مراجعت مينمايند و تعداد كشته شدگان 13 نفر ( 12 نفر مسلمان و يكنفر بهائى ) بود ه و تعداد زخمى شدگان 15 نفر كه در بيمارستان سعدى و نمازى شيراز بسترى و صبح روز جارى، مجددامسلمانان قريه سعدى شيراز كه تعداد آنان درحدود 5 هزارنفرتخمين زده ميشد بمنازل بهائيان حمله در نتيجه حدود يكصد دستگاه از منازل بهائيان را تخريب وطعمه حريق قرار داده بهائيان ساكن سعدى بارتفاعات اطراف سعدى كه گويا بعضى از آنها مسلح به تفنگ شكارى مجاز ميباشند متوارى و دراين جريان يك قبضه اسلحه دولول سوزنى كه ازقنداق جدا ميباشد با يك قبضه اسلحه پنج تير گلوله‏ زنى يك برنو با چهار تير فشنگ متعلق باستوار فهندژ و يك رشته فانسقه متعلق به شهرام فهندژ كشف در حال حاضر نظم و آرامش در محل حكمفرماست .نتيجه اقدامات بعدى متعاقبا بعرض ميرسد. (2) قبل از آنکه به بررسی این دو سند مهم بپردازیم بد نیست مروری بر گزارش مطبوعات همان زمان در این مورد داشته باشیم: نشریه اخبارجنبش اسلامی شماره هشت به تاریخ سی ام آذر 1357 در این مورد گزارش میدهد : « مردم از مساجدى كه در منطقه سعدى قرار دارد بيرون آمده و در حالى كه بقيه از بالاى پشت بام‏ها آنان را با نداى تكبير همراهى مى‏نمودند، به تظاهرات مى‏پردازند. در اين هنگام ارتش به وسيله نورافكن محل جمعيت را روشن نموده و يك استوار به روى مردم تيراندازى مى‏نمايد كه در نتيجه 23 نفر كشته مى‏شوند. يك سرباز شجاع، استوار قاتل را به سزاى عملش مى‏رساند كه فرداى آن شب اعدام میگردد. » در مقابل این گزارش ، نشريه پيك خجسته شماره 1179 بیست و پنجم آذر 1357 صفحات 1و 5 فاجعه شهرك سعدى را از جانب گروه هاى مشكوك و از پيش آماده شده، بيان مى‏كند و مى‏نويسد : « استوار يكم صفات‏اللّه‏ فهندژ به همراه فرزندش شهرام، گروهى از مردم اين شهرك را به گلوله بست كه در نتيجه 21 نفر كشته و 28 نفر مجروح شدند. در اين حادثه استوار مذكور مقتول و فرزندش دستگير گشتند. از خانه اين فرد هفت قبضه تفنگ، 12 اسلحه كمرى و 2 دستگاه پوكه سازى و پوكه پركنى به دست آمد. » از این دو گزارش، جالبترادعای فصلنامه مطالعات ايرانى است . (سال سيزدهم 1980، ش 1 تا 4، صفحه 55 تا 81 ) این نشریه که در امریکا چاپ می شود ، از قول يك مددكار اجتماعى شيرازى نقل می کند كه هيچ سربازى در آنجا حضور نداشت ؛ مردم خودشان زدند وخوردند و 9 نفر به ضرب چاقو كشته شدند و اين نشريه مى‏نويسد همه كشته شدگان بهايى بودند!! خانم لیلا چمن خواه پژوهشگر تاریخ معاصر در کتاب خود به نام " بهائیت و رژیم پهلوی " مجموعه این اقدام را ساخته و پرداخته ساواک در آن زمان می داند خانم چمن خواه در این مورد می نویسد: «ماجرا ازآنجا آغازشد که شماری ازعناصر بد نام ساواک برای تحریک بهائیان ساکن این محله [سعدیه] در جلوی خانه های آنها که در مجاورت هم قرار داشت تجمع کرده و با طرح یک سری تقاضا ها و توهین به ساکنین ، قصد برانگیختن و عصبانی کردن آنها را داشتند. برخلاف آنچه که اکثریت وساواک در مورد تعداد خانوارهای بهایی محل اغراق و بزرگنمایی می کردند ، در این منطقه فقط حدود 20 تا 30 خانواده بهایی با جمعیتی در حدود 100 نفر زندگی می کرد » (3) تحلیل تاریخی رویداد حادثه محله سعدی شیراز به چند دلیل اهمیت اساسی داشت: 1- زمان وقوع حادثه 22 آذرماه سال 1357 مصادف است با دوازدهم محرم 1399هجری قمری یعنی تنها دو روز پس از برگزاری راهپیمایی میلیونی روزعاشورا توسط مردم ایران در سراسر کشور، در این روز تاریخی در عظیم ترین راهپیمایی دوران قبل از پیروزی انقلاب تا ان روز، مردم با شرکت فعال خود خواستار سرنگونی حکومت شاه شدند. در واکنش عجولانه به این راهپیمایی گسترده ساواک که به شدت موقعیت رژیم سرکوبگر شاه را در خطر می دید؛ با طراحی انواع و اقسام حیله ها، تلاش داشت از گسترش روز افزون نهضت آزادی خواهی و ضد استبدادی و ضد استعماری امام خمینی جلوگیری کند. بنابراین دور از ذهن نیست یکی از راه هایی که آنها به آزمایش گذاشته باشند ، انحراف مبارزه مردم از ضد سلطنت شاه و همپیمانانش ، به سمت مبارزه علیه بهایی ها باشد. احتمالا ساواک قصد داشت با به راه انداختن جنگ بهائیان علیه مسلمانان از یکسو جهت گیری مبارزه را از ضدیت با نظام ستم شاهی به مبارزه علیه بهایی ها سوق دهد. تا بین مردم انقلابیون اختلاف و دودستگی بوجود آورد. از سوی دیگر این اقدام بهانه ای برای مخدوش کردن چهره های انقلابی در نزد افکارعمومی مردم جهان شود. شاید با درنظر گرفتن این دو ملاحظه مهم بود که آیت الله شهید دستغیب و مرحوم آیت الله بهاءالدین محلاتی با صدور اعلامیه ای از مردم خواستند ضمن حفظ هوشیاری در برابر این توطئه رژیم شاه ، مانع ازتغییر مسیر مبارزه انقلابی مردم به سمت شروع یک جنگ داخلی علیه بهایی ها شوند. (4) 2- مکان جنایت شهر شیراز به عنوان محل تولد "سید علی محمد باب" وازنگاه بهائیان محل « اظهار امر» جایگاه ویژه ای در نزد بهائیان دارد. به همین دلیل برخی ازپیروان فرقه بهائی شهر شیراز را «مرکزامربهایی» می دانند. همچنین بخاطرقرارداشتن منزل سید علی محمد باب مشهور به "بیت الحکمه" در شیراز توجه خاصی به این شهر در فرقه بهایی وجود داشته است . بنابراین ایجاد درگیری های فرقه ای در شیراز برای ساواک بیش از هر شهر دیگری می توانست زمینه شعله ور کردن آتش جنگ داخلی را در کوران حوادث انقلاب فراهم سازد. اگر هوشمندی روحانیت شیعه در آن زمان نبود احتمالا می توانست جریان درگیری های محله سعدی شیراز به سایر مناطق این شهر گسترش پیدا کند و چه بسا جریان مبارزه اصیل مردم را علیه استبداد ستم شاهی منحرف سازد. 3- نتایج و تاثیرات این نوع درگیری ها بطور کلی می توان گفت در جریان حرکت انقلاب اسلامی علیه نظام شاهنشاهی در ایران، برای اولین بار یک حرکت انقلابی در جهان بر اساس اندیشه های دینی و اسلامی توانست از حضور مردم در صحنه و با رهبری خردمندانه مرجع تقلیدی ، انقلابی اسلامی را به ثمر بنشاند که تا پیش از ان هرگز در محافل دانشگاهی ، نظریه ای که بتوان با اتکاء به اندیشه های اسلامی و رهبری دینی، انقلابی را با بدون اتکاء به قدرتهای سلطه گر به نتیجه رساند، مطرح نبود. بنابراین یکی از راههایی که می توانستند این حرکت مردمی و مستقل دینی را متوقف سازند ، منحرف کردن جریان اصیل مبارزه علیه استبدا د شاه و حامیان استعماری اوبه سمت مبارزه با یک فرقه ساخته وپرداخته شده توسط انگلیس بود. کشتارمسلمانان درمحله سعدی شیراز در22 آذر ماه سال 1357 یعنی درست دوماه پیش از پیروزی انقلاب اسلامی وتظاهرات اعتراضی بعدی آن، با هوشمندی رهبران دینی در شیراز به یک جنگ انحرافی منجر نشد. بلکه می توان گفت این رویداد تلخ به یک درس بزرگ تبدیل گشت که چگونه در سر بزنگاه های تاریخی می توان با اتکاء به شخصیت های دور اندیش روحانی ، مانع شروع فتنه ای شد که عواقب و نتایج مخرب آن قابل پیش بینی نبود. پی نوشت ها : (1) کتاب انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک ، کتاب بیستم ، صفحه 146 (2) همان صفحه 147 (3) چمن خواه ، لیلا ، بهائیت و رژیم پهلوی ، نشرنگاه معاصر چاپ دوم 1391 صفحه 149 (4) همان صفحه 159 منبع: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

معرفی کتاب تشکیلات تهرانِ حزب توده به روایت اسناد ساواک

درزمستان سال 1392 مرکز بررسی اسناد تاریخی ایران کتاب جدیدی از سری کتابهای "چپ در ایران " را تحت عنوان "تشکیلات تهرانِ حزب توده به روا یت اسناد ساواک " منتشر ساخت. این کتاب درواقع هدیه ای به پژوهشگران تاریخ معاصر ایران بشمار می رود. زیرا با ارائه اسنادی که نخستین بارانتشاریافته است، ماجرای چگونگی نفوذ ساواک در حزب توده ایران را شرح و روایت میکند. و نشان می دهد چگونه حزب توده در آن زمان به عنوان یکی ازاهداف سازمان اطلاعات و امنیت کشور درتورامنیتی ساواک گرفتار شده است. در مقدمه ناشر می خوانیم : « در واقع آنچه که حزب توده را در نزد ساواک با اهمیت می‌ساخت، برخورداری حزب از حمایت‌های بی‌دریغ یکی ازدو قطب قدرتمند و متخاصم جهان بود. جنگ سرد میان این دو قطب، یعنی آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی، ساواک را برآن می‌داشت که حزب توده را یکی از اهداف مهم خود بپندارد. بنابراین کنترل این حزب از طریق نفوذ و استخدام منبع مورد توجه ساواک بود. دستگیری عباسعلی شهریاری این امکان را به ساواک داد که تشکیلات تهران حزب توده را در اختیار بگیرد و از رهگذر آن ضربات خردکننده‌ای به حزب و دیگر سازمان‌هایی که به هر دلیلی با تشکیلات تهران مرتبط می‌شدند وارد آورد. » کتاب تشکیلات تهران دربرگیرنده اسنادی است که دو منبع ساواک درتشکیلات تهران حزب توده در اختیارساواک قرارمی‌دادند. یکی از این دو منبع عباسعلی شهریاری است که قریب به هفت سال تشکیلات تهران را اداره می‌کرد. او در این دوران تعدادی از افرادی که قصد مبارزه با رژیم پهلوی را داشتند به ساواک تحویل داد. لو رفتن وی نیز بر تحولات درون حزب سایه انداخت. یک جناح توانست، برای همیشه یک جناح دیگر را از صحنه رقابت‌ها حذف کند. اسناد این کتاب نشان می دهد چگونه تجربه تلخ ارتباط با بیگانه و انتظار کمک از کشورهای سلطه جو، برای چندمین بار رهبری حزب توده را با چالش جدی روبرو می سازد. در نتیجه خواننده کتاب بار دیگر با این واقعیت روبرو می شود که انتظار کمک به قدرتهای سلطه جو و ایجاد تغییرات از طریق قدرتهایی که تنها به فکر منافع خودشان هستند ، نوعی ساده اندیشی سیاسی است . در تاریخ معاصر کشورمان کم نبودند رهبران احزاب غرب گرا و یا شرق گرا که بواسطه اعتماد به قدرتهای خارجی ، حیثیت سیاسی خود و منافع ملی کشور را به تاراج داده اند . در بخش دیگری از سخن ناشر امده است « حزب توده ایران یکی از اهداف سازمان اطلاعات و امنیت کشور بود. آنچه که حزب توده را در نزد ساواک با اهمیت می‌ساخت، برخورداری حزب از حمایت‌های بی‌دریغ یکی از دو قطب قدرتمند و متخاصم جهان بود. جنگ سرد میان این دو قطب، یعنی آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی، ساواک را برآن می‌داشت که حزب توده را یکی از اهداف مهم خود بپندارد. بنابراین کنترل این حزب از طریق نفوذ و استخدام منبع مورد توجه ساواک بود. دستگیری عباسعلی شهریاری این امکان را به ساواک داد که تشکیلات تهران حزب توده را در اختیار بگیرد و از رهگذر آن ضربات خردکننده‌ای به حزب و دیگر سازمان‌هایی که به هر دلیلی با تشکیلات تهران مرتبط می‌شدند وارد آورد. » درادامه، متن کامل مقدمه کتاب ارزشمند تشکیلات تهران را باهم می خوانیم این مقدمه خود به اندازه کافی ماهیت وابسته حزب توده را به شوروی اثبات می کند و نشان می دهد چگونه این حزب در نتیجه تعارض های درونی و عمق وابستگی ها به عوامل اطلاعاتی شوروی ، در دامن ساواک گرفتار شد . ********** حزب توده در مهرماه 1320 توسط عده‌ای از كمونیست‌ها كه پیش‌تر در «حزب كمونیست ایران» گرد آمده بودند، تشكیل شد. بخشی از این كمونیست‌های قدیمی سال‌ها پیش، دوره‌های آموزشی «دانشگاه كمونیستی زحمتكشان شرق» را گذرانده بودند. اصولاً تشكیل حزب در ایدئولوژی ماركسیستی از جایگاه ویژه‌ای برخوردار است، زیرا حزب كارگری به عنوان نماینده‌ی تمام كارگران وظیفه‌ی اصلی انتقال از نظام سرمایه‌داری به نظام سوسیالیستی را برعهده دارد. لنین همواره بر انضباط حزبی تأكید داشت و حزب را سازمان انقلابیون حرفه‌ای می‌دانست. حزب توده نیز بر این اساس تشكیل شد. حزب توده مبتنی بر نخستین اساسنامه‌ی خود شامل چند سازمان بود كه سازمان ایالتی تهران یكی از آن سازمان‌ها به شمار می‌رفت. چون تهران مركز سیاسی و اقتصادی كشور به شمار می‌آمد، لاجرم فعالیت سازمان‌های سیاسی نیز در این نقطه آ‌غاز و متمركز می‌شود. از این‌رو سازمان ایالتی تهران قدرتمندترین سازمان حزب بوده است، به‌طوری كه پس از برگزاری نخستین كنفرانس سازمان ایالتی تهران در مهرماه 1321، اعضای كمیته‌ی ایالتی تهران تا تشكیل كنگره‌ی اول حزب در 1323 نقش كمیته‌ی مركزی حزب را ایفا می‌كردند. مدت‌ها پیش از كودتای 28 مرداد 1332، نورالدین كیانوری در رأس سازمان ایالتی تهران قرار داشت،[1] امّا به علت عمیق شدن اختلافات داخلی حزب در اسفند سال 1331 كیانوری را بركنار كردند. خود او در این زمینه می‌نویسد: «در نتیجه این كینه،‌آنها در اسفند 1331 مرا از مسئولیت سازمان ایالتی تهران بركنار كردند و دكتر حسین جودت را،‌كه اصلاً‌ سابقه كار تشكیلاتی نداشت و واقعاً فردی بی‌لیاقت و بی‌عرضه بود. به این مسئولیت گماردند.» [2] سازمان ایالتی تهران به 6 سازمان محلی تقسیم می‌شد كه در رأس هر سازمان محلی یك كمیته‌ی حزبی قرار داشت.[3] هیأت دبیران جدید كمیته‌ی ایالتی تهران مركب بود از امان‌الله قریشی، علی متقی، احمد وكیلی، فرج‌اله میزانی، منوچهر بهزادی و باقر مؤمنی. پس از كودتای 28 مرداد حزب زیر ضرب قرار گرفت. در آغاز، سازمان نظامی حزب كشف و متلاشی شد. در 21 مرداد 1333 سروان ابوالحسن عباسی از اعضای سازمان افسری و نزدیك‌ترین دوست خسرو روزبه هنگام انجام یك مأموریت سازمانی و حسب یك اتفاق دستگیر می‌شود و متعاقباً دیگر اعضای سازمان افسری نیز دستگیر می‌شوند. «در جریان كشف خانه‌های سازمان افسری یكی از پیك‌های حزب، كه مسئول رسانیدن روزنامه به كمیته‌های تهران بود، دستگیر شد.» [4] فرد دستگیر شده محل چاپخانه حزب را لو می‌دهد. بدین‌ترتیب در سوم مهرماه 1333 چاپخانه اصلی حزب كشف و در جریان این ضربات فردی به نام صمد رزندی دستگیر می‌شود. « رزندی شب‌ها در جیپ فرمانداری نظامی می‌نشست و افراد و قرارها را نشان می‌داد. مدتی ـ حدود یك ماه الی یك ماه و نیم ـ بطرز وحشتناكی عده بسیاری از كادرهای درجه اول حزب، از جمله مسئولین و اعضای كمیته ایالتی، پشت سرهم در خیابان‌ها دستگیر می‌شدند.»[5] با فرار حسین جودت، مسئول سازمان ایالتی تهران و كیانوری، مسئول پیشین این سازمان در سال 1334 به خارج از كشور مسئولیت این سازمان در اختیار متقی (تنها فرد باقیمانده از هیأت دبیران كمیته‌ی ایالتی تهران) و خسرو روزبه قرار گرفت. در سال 1336 نیز متقی و روزبه دستگیر شدند. روزبه به اعدام محكوم شد. این ایام مقارن است با تشكیل سازمان اطلاعات و امنیت كشور. ساواك تصمیم گرفت از آن پس هدایت و اداره‌ی بقایای تشكیلات حزب در ایران را عهده‌دار شود. بنابراین «علی متقی با دادن قول همكاری از زندان آزاد شد. ولی پس از آزادی، مخفیانه نامه‌ای به مركز حزب نوشت و این موضوع را اطلاع داد و یادآور شد كه از این پس دو نوع نامه به مركز حزب می‌نویسد: یكی با كنترل ساواك كه با علامت‌ خاصی خواهد بود و دیگری كه این علامت را ندارد و به وسیله دوستانش از خارج كشور پست می‌شود، واقعی و بدون كنترل ساواك خواهد بود. علی متقی به ما اطلاع داد كه قرار است زیرنظر ساواك یك شبكه قلابی تشكیل دهد.»[6] در پاییز سال 1336 رهبری حزب از اتحاد شوروی به آلمان شرقی نقل مكان كرد و تدریجاً در لایپزیك مستقر شد. در این سال‌ها مسئولیت شعبه‌ی تشكیلات ایران در خارج از كشور به عهده رضا رادمنش، دبیر اوّل حزب بود. مدت كوتاهی پس از استقرار اعضای حزب در آلمان شرقی یعنی در تیرماه سال 1337، ژنرال عبدالكریم قاسم با یك كودتا به حیات رژیم پادشاهی فیصل در عراق پایان داد. عبدالكریم قاسم به شوروی گرایش داشت، بنابراین فعالیت حزب كمونیست عراق آزاد شد. این تحولات فرصتی برای فعالیت‌های حزب توده در عراق فراهم ساخت. رادمنش برای بررسی این امكان به همراه حسن نظری، ناصر صارمی، مهندس گوهریان و رحیم نامور راهی بغداد شد و توسط پیكی از عباسعلی شهریاری كه در كویت یك حوزه‌ی حزبی را اداره می‌كرد خواست كه به بغداد بیاید. عباسعلی شهریاری متولد سال 1307 در دوان از توابع كازرون بود. او در سال 1322 به آبادان رفت و به عنوان كارگر به استخدام شركت نفت درآمد. او از اواسط سال 1324 با عضویت در شورای متحده كارگران متعلق به رضا روستا فعالیت سیاسی خود را آغاز كرد و از این طریق به عضویت حزب توده درآمد. شهریاری یكی از عناصر اصلی اعتصاب كارگران شركت نفت در سال 1325 بود. در اعتصاب دیگری كه در سال 1330 در پالایشگاه آبادان رخ داد، شهریاری به اتفاق 69 نفر دیگر از كار اخراج شد. او پس از كودتای 28 مرداد سال 1332 مدت كوتاهی در زندان بود و پس از آزادی به كارخانه قند فسا رفت و در نتیجه‌ی فعالیت‌های مجددش به 6 ماه حبس محكوم شد. شهریاری در سال 1334 از زندان آزاد شد و برای مدت كوتاهی در شیراز به كار پرداخت و پس از آن راهی كویت شد و شبكه‌ی حزبی را در میان كارگران مهاجر ایرانی به‌وجود آورد. ارتباطات و فعالیت‌های شهریاری در این دوران از نظر مقامات امنیتی دور نبود. در تاریخ 28/12/1337 سفارت ایران در بغداد گزارش می‌دهد: « به قرار اطلاعی كه به دست آمده عباسعلی شهریاری از كمونیست‌های ایرانی مقیم كویت است كه با كمونیست‌های عراقی و توده‌ای‌های مقیم عراق و منتسبین به حزب منحله توده در ایران ارتباط دارد.»[7] اكنون شهریاری به دعوت رادمنش عازم بغداد بود. رادمنش همچنین از شهریاری خواست كه پیش از ورود به بغداد، راه‌های ورود و خروج به ایران از طریق بصره را بررسی كند. در دیداری كه آن دو در بغداد با یكدیگر داشتند، رادمنش از شهریاری خواست برای بررسی امكان فعالیت به ایران سفر كند. شهریاری به اتفاق ناصر صارمی به ایران آمد و پس از چند ملاقات در تهران و شیراز چون اطلاع یافت در آبادان تحت تعقیب است، از مسیر بندرعباس ـ قطر به كویت بازگشت و گزارشی از اوضاع ایران و اختلاف خود با صارمی و گوهریان برای رادمنش ارسال كرد. در آبان ماه 1340، حسین یزدی، مهم‌ترین منبع ساواك در حزب در آن زمان دستگیر شد، در نتیجه موقعیت رادمنش سخت به مخاطره افتاد. حسین یزدی، فرزند دكتر مرتضی یزدی یكی از مؤسسین حزب به شمار می‌رفت كه از سال 38 به علّت كینه‌ای كه از كیانوری به دل داشت، همكاری خود را با نمایندگی ساواك در آلمان غربی آغاز كرده بود. حسین یزدی چون پسرعموی مهین‌یزدی، همسر رادمنش بود، به تعبیر كیانوری «مشیر و مشاور و آجودان رادمنش» [8] شده بود. حسین یزدی از فرصتی كه به دست آورده بود، در غیاب رادمنش، به گاوصندوق وی دستبرد زد و اسناد و مدارك موجود در آن را به آلمان غربی منتقل كرد. حسین یزدی که مظنون اصلی این سرقت بود، هنگام مراجعت به آلمان شرقی بلافاصله توسط پلیس آلمان شرقی دستگیر شد. این ماجرا برای رضا رادمنش بسیار شكننده بود. در پلنوم دهم كمیته‌ی مركزی حزب كه در 29 فروردین 1341 برگزار شد، موضوع حسین یزدی به میان آمد. «رادمنش در این ماجرا بكلی خرد شده بود. زمانی كه در پلنوم از او پرسیده شد كه آیا تصور می‌كند كه صلاحیت تصدی مقام دبیر اولی حزب را دارد، به صراحت پاسخ داد: نه!»[9] مقدمات بركناری رادمنش در پلنوم فراهم شده بود. ایرج اسكندری نیز خود را برای صعود به دبیر اولی حزب آماده می‌ساخت. امّا در پلنوم ناگهان احمد قاسمی به دفاع از مواضع حزب كمونیست چین پرداخت. در آن زمان، اختلافات چین و شوروی به تازگی آشكار شده بود. به پیشنهاد احسان طبری به پلنوم خاتمه داده شد و یك « بوروی موقت» مركب از رادمنش، اسكندری و كامبخش، جانشین هیأت اجرائیه شد تا حداكثر ظرف یك سال پلنوم وسیع كمیته‌ی مركزی را تدارك ببیند و راه برونرفت از بحران ایدئولوژیك را مشخص كند. در نتیجه درحالی كه مهم‌ترین موضوع پلنوم، ماجرای رسوایی حسین یزدی بود و جناح‌های رقیب رادمنش خود را آماده كرده بودند تا او را به زیر بكشند، امّا رادمنش ابقا شد و در صدر بوروی موقت قرار گرفت و به اتفاق آرا همچنان مسئول شعبه یران باقی ماند. در چنین شرایطی سازمان‌های حزبی در داخل كشور به ‌واسطه‌ی جاسوسی حسین یزدی شدیداً لطمه خورده بودند، به‌طوری كه گفته می‌شد فقط در شهر اصفهان بیش از 90 نفر از افراد حزبی به دلیل آگاهی یافتن ساواك از نامه‌ی مسئول سازمان اصفهان به كمیته‌ی مركزی كه حسین یزدی در اختیار ساواك نهاده بود، دستگیر شده بودند.[10] رادمنش درنظر داشت برای حفظ موقعیت خود به وسیله‌ی حكمت‌جو و شهریاری، حزب را در داخل كشور احیا كند، بنابراین آن دو را به لایپزیك فراخواند. در آن زمان حكمت‌جو در بغداد و شهریاری در كویت بودند. رادمنش می‌دانست كه فقط درصورت موفقیت در داخل كشور است كه خواهد توانست اعتماد شوروی‌ها را به خود جلب كرده و جناح‌های مزاحم در درون حزب را كه آماده بودند وی را لگدمال كنند، به تمكین وادارد. رادمنش كه به توفیق خود بسیار امید بسته بود، امور ایران را به تنهایی پیش می‌برد تا كسی را در این توفیق شریك نسازد و فقط گهگاه با دو عضو دیگر هیئت دبیران مشورت می‌كرد تا درصورت شكست دیگر « چنین نشان دهد كه هرچه كرده همه با تصویب هیئت دبیران یعنی كامبخش و اسكندری انجام شده است.» [11] به هر تقدیر، شهریاری پس از ملاقات در لایپزیك و ارائه گزارش فعالیت‌های خود به رادمنش، اسكندری، جودت و كیانوری به بغداد بازگشت و مدت كوتاهی بعد به بصره رفت. وی اواخر آبان سال 41 به بغداد فراخوانده شد و در آنجا در منزل یكی از اعضای كمیته‌ی مركزی حزب كمونیست عراق با هیأت دبیران حزب و پرویز حكمت‌جو ملاقات كرد. از سوی رادمنش به شهریاری و حكمت‌جو مأموریت داده شد كه وضع هواداران در تهران را سروسامان دهند؛ حكمت‌جو مسئول كارهای تشكیلاتی شد و شهریاری مسئول امور فنی. با این رهنمود، حكمت‌جو و شهریاری به تهران آمدند و پس از ملاقات و ارزیابی افرادی كه برای همكاری معرفی شده بودند، شهریاری عازم خرمشهر شد و مدتی در آن شهر ماند. در یكی از شب‌ها شهریاری برای جلب موافقت یكی از دوستانش برای همكاری به منزل او می‌رود. «در تاریخ 31/6/42 رئیس ساواك خوزستان به اداره كل سوم گزارش می‌دهد: آقای عبدالرسول سحرخیز یكی از كارمندان شركت نفت در آبادان كه سابقاً عضو حزب منحله توده بوده و به نفع این حزب فعالیت می‌نمود. اخیراً به منظور اخذ تعرفه گذرنامه به این ساواك مراجعه نموده اطلاعات زیر را در اختیار گذارده است. نامبرده اظهار نموده كه پس از روی‌كار آمدن عارف در عراق (در حدود اسفند سال 1341) یك شب كه دیر وقت به منزل رفته بوده عباسعلی شهریاری را در منزل می‌بیند و خواهر سحرخیز كه در سابق فعالیت چپی داشتند در منزل حضور داشته است. عباسعلی شهریاری به سحرخیز اظهار می‌دارد كه از افراد سابق چه اطلاعی دارد و سپس اظهار می‌دارد كه از عراق به ایران آمده و در نظر دارد هسته‌ای جهت فعالیت‌های سابق ایجاد كند و چون احتیاج به كمك دوستان و شناسایی رفقای سابق داشته لذا به سراغ وی آمده است. چون سحرخیز روی خوش به نامبرده نشان نمی‌دهد لذا شهریاری زیاد اصرار نمی‌كند و فردای آن روز صبح، زود از منزل سحرخیز خارج و دیگر مراجعت نمی‌كند و تا به‌حال نیز مشارالیه را مشاهده نكرده است.» [12] در این فاصله كودتای عبدالسلام عارف علیه عبدالكریم قاسم در بهمن ماه سال 41 فعالیت حزب توده در عراق را متوقف ساخت. رابطه رضارادمنش كه در بغداد مستقر بود با شهریاری و حكمت‌جو كه در خرمشهر و تهران بودند، به كلی قطع شد. حكمت‌جو برای ارتباط‌گیری با حزب درصدد خروج از كشور بود، تا اینکه سرانجام در خرداد ماه سال 42 به اتفاق سه تن از اعضای متواری حزب کمونیست عراق که پس از کودتای عارف مخفیانه به ایران آمده بودند، از مرز آستارا به شوروی و از آنجا به آلمان شرقی رفت. با طولانی شدن سفر حكمت‌جو، شهریاری راساً به تشكیل كمیته‌ی كارگری، دانشجویی و دانش‌آموزی و كارمندی اقدام كرد. به مناسبت فرارسیدن سالگرد سی‌ام تیرماه سال 1331، اولین اعلامیه‌ی گروه با امضای « تشكیلات تهران» در سال 42 انتشار یافت و دومین اعلامیه نیز به مناسبت سالگرد كودتای بیست و هشتم مرداد در همان سال منتشر شد. با قرائت این بیانیه‌ها از رادیو پیك ایران، تشكیلات تهران از سوی حزب عملاً رسمیت یافت، بنابراین افراد و گروه‌های هوادار حزب درصدد ارتباط‌گیری با تشكیلات تهران برآمدند. تشكیلات تهران شماره‌ی اول روزنامه‌ی ضمیمه‌ی مردم را در 14 شهریور و شماره‌ی دوم را در 12 مهر سال 42 انتشار داد و مصوب شد ضمیمه‌ی مردم به صورت ماهانه انتشار یابد. انتشار سومین شماره‌ی «ضمیمه مردم» با تأخیر صورت گرفت، زیرا عباسعلی شهریاری در بیست و سوم مهرماه سال 1342 دستگیر شد. وی در جلسات اوّل بازجویی خود را محمد دانایی معرفی كرد، ولی بالاخره نه تنها لب به سخن گشود، بلكه حاضر شد به عنوان عامل ساواك، تشكیلات تهران را همچنان اداره كند. علی‌القاعده پذیرش همكاری ساواك از سوی شهریاری باید به سرعت صورت گرفته باشد، به‌طوری كه دوران بازداشت او آنقدر طولانی نشد كه رفقای حزبی‌اش متوجه غیبت او شده باشند. براساس اسناد موجود، عباس شهریاری از تاریخ 1/10/42 با شماره رمز 646 منبع ساواك شد و از آن پس گردانندگی اصلی تشكیلات تهران حزب توده را برعهده گرفت. در اوایل سال 1343 رادمنش از حکمت‌جو می‌خواهد كه به ایران بازگشته و تشكیلات تهران را از شهریاری تحویل بگیرد. پس از بازگشت حكمت‌جو به ایران، شهریاری در آغاز از تحویل تشكیلات تهران طفره می‌رود و در این‌باره با رادمنش مكاتبه می‌كند. پس از تأیید خبر در رادیو پیك ایران تشكیلات تهران به حكمت‌جو تحویل شود. در این زمان علی‌خاوری با نام مستعار غفار توکل به اتفاق فردی با نام مستعار شریفی (احتمالاً معصوم‌زاده) برای تقویت تشكیلات تهران از سوی رادمنش به ایران اعزام می‌شوند. در جلساتی كه حكمت‌جو، خاوری، شریفی و فرد دیگری با نام مستعار جعفری (حسن رزمی) حضور داشتند، مصوب می‌شود که برای تشكیل ارگان حزب در ایران و گسترش فعالیت‌ها از رادمنش بخواهند تا افراد بیشتری از كمیته مركزی به ایران اعزام دارد، بدین منظور مقرر می‌شود که علی خاوری از طریق غیرمجاز از مرز آستارا خارج شده و به شوروی و سپس به آلمان شرقی برود و گزارش‌ها و درخواست تشكیلات تهران را حضوراً به رادمنش تسلیم كند، امّا در سفری كه آنها در روز 13/6/43 به مرز آستارا داشتند، دستگیر می‌شوند. نحوه و چگونگی دستگیری آنها معلوم نیست، به احتمال بسیار قوی شهریاری باید آنان را لو داده باشد. حكمت‌جو و خاوری دستگیر می‌شوند، امّا از سرنوشت حسن رزمی و شریفی اطلاعی به دست نمی‌آید. كیانوری می‌نویسد:‌ « مسلّم است كه آنها یا توسط ساواك دستگیر و زیر شكنجه كشته شده‌اند و یا توسط شهریاری به قتل رسیده‌اند.»[13] آنچه مسلّم است، عدم دستگیری رزمی و شریفی توسط ساواك است، ولی آیا شهریاری می‌توانسته خود راساً رزمی و شریفی را به قتل برساند و اجسادشان را سربه نیست كند؟ اداره كل سوم ساواك طی نامه‌ای در تاریخ 12/12/47 و به شماره 117179/311 به ریاست ساواك استان‌ها اعلام می‌كند: « حسن رزمی یكی از اعضای سازمان نظامی حزب منحله توده بوده كه پس از كشف سازمان مزبور متواری و به چكسلواكی می‌رود و در نتیجه غیاباً به اتهام اقدام بر ضد امنیت كشور و خیانت و جاسوسی تحت تعقیب واقع و سرانجام برابر رأی دادگاه نظامی به 10 سال زندان مجرد محكوم می‌گردد. یاد شده اخیراً در نیمه دوم سال 41 بنا به دستور رهبران حزب منحله توده به اتفاق پرویز حكمت‌جو مأمور می‌شوند جهت بوجود آوردن هسته‌هائی برای فعالیت‌های حزبی به ایران بیایند. در اجرای این مقصود از طرف حزب شناسنامه جعلی به نام احمد جعفری در اختیار وی قرار داده می‌شود و مشارالیه نیز با اخذ كمك مالی به اتفاق حكمت‌جو به طریق غیرمجاز به كشور وارد می‌گردد. پس از دستگیری پرویز حكمت‌جو و علی خاوری در تیرماه سال 43 نامبرده به اتفاق شخصی به نام مستعار محمود شریفی فرزند نقی (كه وی نیز به اتفاق علی خاوری از طرف حزب منحله توده جهت سروسامان دادن به هسته‌های موجود و كمك به پرویز حكمت‌جو و خودش به ایران عازم شده بود) با برداشتن مبلغی در حدود چهار صد هزار ریال متواری می‌شوند. علیهذا نظر به اینكه كمیته مركزی حزب منحله توده و سایر افراد درحال فعالیت حزبی شناخته شده از محل و موقعیت فعلی یادشدگان هیچگونه اطلاعی ندارند و احتمال دارد دو نفر مزبور در یكی از نقاط كشور همچنان مشغول فعالیت مضره باشند و اطلاعیه سفارت شاهنشاهی ایران در وین مبنی بر وجود حسن رزمی در ایران این احتمال را قوی‌تر ساخته. خواهشمند است دستور فرمائید با استفاده از وجود منابع . همكاران افتخاری و كلیه عوامل و امكانات موجود چنانچه صاحبان عكس پیوست را با مشخصات فوق یا هرگونه مشخصات دیگری مشاهده نمودند بلافاصله دستگیر و مراتب را به این اداره كل اعلام دارند ضمناً چون مراتب به ژاندارمری و شهربانی كل كشور اعلام گردیده از اعلام مجدد به دو سازمان مزبور خودداری نمایند. از طرف مدیر كل اداره سوم . مقدم امضاء» هنگامی كه در آبان سال 41 شهریاری و حكمت‌جو در بغداد و از سوی هیأت دبیران حزب مأموریت یافتند که برای فعالیت حزبی به ایران مراجعت كنند، اسامی افرادی به آنها داده شد تا نسبت به جلب آنان برای همكاری اقداماتی صورت گیرد. پرویز حكمت‌جو به سراغ علینقی منزوی رفت. حكمت‌جو با برادر علینقی به نام ستوان محمدرضا منزوی، دكتر دامپزشك، از افسران حزبی همكلاس بود. پس از كودتای 28 مرداد محمدرضا منزوی به اعدام محكوم شد. علینقی منزوی به علت كینه‌ای كه از حكومت پیدا كرده بود، دعوت حكمت‌جو را پذیرفت و فعالیت خود را در حزب مجدداً از سرگرفت. حكمت‌جو، منزوی را با شهریاری آشنا کرد. مدتی پس از دستگیری حكمت‌جو در سال 1344، بار دیگر شهریاری تشکیلات تهران را در اختیار گرفت. او که رقبا را با همکاری ساواک از پیش روی برداشته بود، به منزوی هشدار داد كه در خطر است و باید از ایران خارج شود. علینقی توسط شهریاری به بغداد و از آنجا به آلمان شرقی رفت. روح‌اله ملایری، صادق وزیری، سلیمان دانشیان،‌محمد قاضی، تیوای آگنج از جمله افرادی بودند كه اسامی‌شان در اختیار حكمت‌جو و شهریاری قرار گرفته بود. بعدها افراد و گروه‌های دیگری به تشكیلات تهران پیوستند که از جمله می‌توان از مهدی سلیمانی و ایرج واحدی‌پور نام برد. در این زمان كاوس صاحب، منبع دیگر ساواك در تشكیلات تهران بود. صاحب در سال 1324 وارد حزب توده شد و در حوزه‌ای كه مسئولیت آن به عهده احسان طبری بود، شركت كرد. كاوس صاحب در سال 1330 به آبادان رفت و با منوچهر بهزادی تماس برقرار كرد و مسئول بخشی شد كه در آن نجف دریابندری نیز عضویت داشت. صاحب پس از كودتای 28 مرداد با منوچهر بهزادی تماس گرفت و بهزادی قرار تماس مجددی را در تهران به او داد، ولی این تماس برقرار نشد. وی پس از دستگیری با اعلام تنفر و انزجار از حزب توده و اعلام آمادگی برای همكاری با فرمانداری نظامی آزاد شد. كاوس صاحب در دی ماه 1344 به اداره كل سوم ساواك مراجعه و اظهار داشت: « برای همه‌گونه همكاری با ساواك آمادگی دارد.» او پس از مدتی با نام مستعار بهمن به عنوان منبع دیگر ساواك در تشكیلات تهران حزب توده به فعالیت پرداخت. تشكیلات تهران كه اكنون دو منبع نفوذی در آن بودند، نه تنها سرنخ شبكه‌های حزب توده در داخل كشور را در دستان ساواك گذاشت، بلكه گروه بیژن جزنی را كه در تدارك مبارزه‌ی مسلحانه بودند، در آستانه‌ی نابودی كامل قرار داد. اولین ضربه به گروه جزنی توسط یك منبع ساواك به نام ناصر آقایان وارد شد كه در نتیجه‌ی آن، بیژن جزنی و عباس سوركی در 19/10/46 هنگام تبادل اسلحه‌ی كمری دستگیر شدند. [14] با دستگیری آن دو، بقیه‌ی اعضای گروه مخفی شدند. حسن ضیاء ظریفی، یکی دیگر از اعضای گروه برای اختفا، به ایرج واحدی‌پور، عضو تشکیلات تهران كه از دوران فعالیت در جبهه‌ی ملی یكدیگر را می‌شناختند، مراجعه می‌كند. واحدی‌پور منزل خود را در اختیار ضیاء ظریفی قرار می‌دهد و او را با یك «رفیق بالای تشكیلات تهران با اسم مستعار مهندس» مرتبط می‌كند. در ملاقات ظریفی و آقای مهندس، كه همان عباس شهریاری بود، ظریفی تقاضای كمك می‌كند و شهریاری نیز قول مساعدت می‌دهد. آن دو چندبار با یكدیگر ملاقات می‌كنند تا اینکه در دیداری كه ضیاء ظریفی در روز چهارشنبه 25/11/46 با عضو دیگر گروه جزنی یعنی احمد جلیل افشار داشت، آن دو دستگیر می‌شوند. مشعوف كلانتری، دایی بیژن جزنی و یكی از اعضای گروه كه در آن روزها مخفی بود، بعدها در بازجویی خود نوشت: « بعدها فهمیدم ظریفی در منزل واحدی‌پور با عباس شهریاری روبرو شده و با او در امور گروهمان مشورت می‌كرده و حتی ساعت و محل قرار را گفته و او خواسته بود با ماشین ظریفی را برساند كه ظریفی نمی‌پذیرد و از این طریق ظریفی و افشار به دام افتادند. ظریفی به شهریاری گفته بود،‌ آخرین قرار را با مسئول فراری‌ها دارد و پس از این دیگر تماس نخواهد داشت و شهریاری هم به اختلاف و جدایی و طرد ظریفی از كار گروهی به وسیله ما احتمالاً آگاهی داشت و طرح اولیه ساواك برای دستگیری ما با شكست روبرو شد.» [15] دو تن از افراد گروه جزنی به نام‌های علی‌اكبر صفایی فراهانی و محمد صفاری آشتیانی توانستند مخفیانه از كشور خارج شده و به عراق بروند، ولی سه تن دیگر كه توسط واحدی‌پور با شهریاری مرتبط شده بودند، هنگام خروج از كشور در مرز عراق دستگیر شدند. حسن ضیاء ظریفی در نامه‌ای به برادرش نوشت: « پس از دستگیری من و گذشت چند ماهی، چون فشار برای دستگیری 5 نفر از دوستان ما كه اسمشان لو رفته بود زیاد شده بود آنها خواستند از راه مرز جنوب خارج شوند، به وسیله آقای دكتر الف‌ [ایرج واحدی‌پور] كمك خواستند و او دوباره آقای مهندس [عباس شهریاری] را به دوستان ما كه طبعاً از جریانی كه بر من گذشته بود اطلاعی نداشتند معرفی كرد. كار ندارم به جزئیات كار، نتیجه این شد كه درست در سر مرز كه فقط یك رودخانه بین ایران و عراق فاصله بود و آنها منتظر بلم بودند تا به آن طرف بروند پلیس با تجهیزات كامل آنها را كه سه نفر بودند محاصره و دستگیر می‌سازند. در طی تمام مدتی كه جریان رفتن این رفقا تدارك می‌شد جریان تدارك را آقای مهندس هدایت می‌كرد و رفقای ما هیچگونه دخالتی در آن نداشتند. بدیهی است كه باز هم تصادفی در این كار نبود. آقای مهندس با كاردانی سه نفر دیگر از بهترین دوستان ما را به كام پلیس داد و این‌بار هیچ فرضی قادر به تبرئه این شخص نیست و حالا این شخص لابد مخفی زندگی می‌كند.» [16] نحوه‌ی دستگیری این افراد شك‌هایی مبنی بر نفوذ ساواك در تشكیلات تهران ایجاد كرد، امّا هربار كه موضوع در كمیته‌ی روشنفكران تشكیلات تهران مورد بحث واقع می‌شد، شهریاری با زیركی دیگر اعضای كمیته را نسبت به اتفاقی بودن دستگیری‌ها مجاب می‌کرد. امّا كمیته‌ی مركزی حزب توده نیز درحالی كه دلایل بیشتری مبنی بر نفوذ ساواك در تشكیلات تهران داشت، هیچ‌گاه نتوانست این نفوذ را كشف كند. رضا رادمنش، دبیر اول حزب كه پس از رسوایی جریان حسین یزدی تلاش می‌كرد از خود اعاده‌ی حیثیت كرده و موقعیت لرزان خود را تثبیت كند، همه‌ی امید خود را به تشكیلات تهران بسته بود. اعضای این تشكیلات مشاوران رادمنش در امور داخلی ایران بودند. در ملاقاتی كه در لایپزیك بین رادمنش و كاوس صاحب یعنی منبع دیگر ساواك صورت گرفت، رادمنش از او خواست: « دو گزارش یكی در مورد نظریات خود درباره نشریات حزبی و رادیوپیك و همچنین رهبری حزب و دیگر در مورد مسائل سیاسی و اجتماعی و اقتصادی ایران» بنویسد.[17] كاوس صاحب نیز در گزارش خود، « شدیداً به رهبری حزب كه اصل تلفیق رهبری داخل و خارج را رعایت نمی‌كنند و با ادامه این وضع موجبات دلسردی رفقای فعال داخل را فراهم نموده‌اند حمله كرد.» [18] تشكیلات تهران در تلاش بود كه بر تصمیمات كمیته‌ی مركزی تأثیر بگذارد و حتی درصدد بود تعدادی از آنها از جمله رادمنش را به ایران بیاورد. به درستی معلوم نیست كه كمیته‌ی مركزی حزب در لایپزیك از چه تاریخی به شهریاری مشكوك شد. كیانوری مدعی است: « پس از پلنوم نهم، كه ما به پرونده‌های شعبه ایران رسیدگی كردیم، دكتر فروتن و من با توجه به تجربه اعتماد دكتر رادمنش به حسین یزدی به مسئله عباس شهریاری مشكوك شدیم و به ایرج اسكندری پیشنهاد كردیم كه او را به لایپزیك بخواهیم و از نزدیك با وی آشنا شویم. به این ترتیب، عباسعلی شهریاری به لایپزیك آمد. در ملاقات با او، شك فروتن و من به او بیشتر شد و برای آزمایش به وی پیشنهاد كردیم كه «تو برای حزب زحمت زیاد كشیده‌ای و وقت آن فرا رسیده كه به آموزش تئوریك خود بپردازی و برای احراز مقامات بالاتر در حزب آماده شوی. به نظر ما خانواده‌ات را بخواه كه به لایپزیك بیایند و ما تو و همسرت را به مدرسه عالی حزب در مسكو، كه دوره آن سه سال است، می‌فرستیم تا هم زبان یاد بگیری، هم با كشور شوروی آشنا شوی و هم برای كارهای مهم‌تر حزبی آماده شوی. » با این گفته‌ ما، شهریاری به شدت دستپاچه شد و عكس‌العمل روشن او تردید ما را به یقین مبدل كرد. او ادعا كرد كه علاوه بر عضویت در حزب توده ایران عضو رسمی حزب كمونیست عراق است و بدون اجازه آن حزب نمی‌تواند هیچ تغییری را در زندگی خود بپذیرد. مسئله برای دكتر فروتن و من روشن بود، لذا به اسكندری پیشنهاد كردیم كه از بازگشت او جلوگیری كنیم و تا روشن شدن بیشتر مسایل وی را در جمهوری دمكراتیك آلمان نگه داریم. متأسفانه، اسكندری با این پیشنهاد موافقت نكرد ولی موافقت كرد در پرونده‌اش قید شود كه این مرد به هیچ‌وجه قابل اعتماد نیست و باید از هرگونه رابطه و دادن مأموریت به او خودداری شود. » [19] در این اظهار كیانوری می‌توان تردید كرد؛ اولاً پلنوم نهم حزب از 19 تا 25 شهریور سال 1340 برگزار شد، درحالی كه شهریاری در مهر ماه سال 42 دستگیر و از بهمن ماه همان سال به عنوان منبع به كار گماشته شد. ثانیاً ایرج اسكندری در خاطرات خود هنگام بیان موضوع شهریاری درباره‌ی قید غیرقابل اعتماد بودن شهریاری و ثبت آن در پرونده‌ی وی سكوت كرده است. گذشته از آن اسكندری تصریح دارد از زمانی به شهریاری مشكوك شد كه افراد حزبی پس از اعزام به ایران دستگیر می‌شدند. اسكندری می‌گوید: « [شهریاری] دایماً پول می‌خواست و بدین ترتیب بودجه‌ها را به تحلیل می‌برد. این وضع سوءظن ما را برانگیخته بود كه این چه سازمانی در ایران است كه حتی یك شاهی پول ندارد و نمی‌تواند خود را اداره كند و مرتب پول می‌خواهد و دائماً هم می‌گوید اتومبیل امان گم شد. ... البته در ابتدا یك شكی برای ما پیدا شده بود كه این شخص دارد سوء استفاده می‌كند. ولی بعد دیدیم كه ما هركسی را كه فرستادیم رادمنش آمد و گفت كه پس از دو ماه گیر افتاده است. ای بابا، آخر چطور ممكن است؟ همین خاوری و حكمت‌جو كه رفتند گیر افتادند. معصوم‌زاده و سرگرد رزمی‌ را فرستادیم همینطور.»[20] و این دستگیری‌ها مربوط است به سال 43 به بعد.ثالثاً با توجه به اینكه ساواك به تازگی حسین یزدی را به عنوان منبع از دست داده بود، بسیار تمایل داشت كه فرد دیگری را در جنب كمیته‌ی مركزی قرار دهد، بنابراین علی‌القاعده، شهریاری باید از پیشنهاد کیانوری استقبال می‌كرد. رابعاً عباسعلی شهریاری پس از دستگیری در گزارش مفصل خود به ساواك با اشاره به نامه‌ی رادمنش كه او را به آلمان فراخوانده بود، می‌نویسد: « من [به] بغداد رفتم، دیدم برای پرویز [حكمت‌جو] هم چنین نامه‌ای آمده ... وقتی رسیدیم به فرودگاه تلفن كردیم به كمیته مركزی آلمان گفتیم كه ما دو نفر فلان و فلان وارد شده و دكتر رام (دكتر رادمنش) را می‌خواهم چون از فرانسه تلگراف كرده بودم رادمنش به آنها اطلاع دادند فوری ماشین فرستادند ما را به هتل حزبی بردند و صبح با ماشین از برلن به لایپزیك فرستادند. آنجا رادمنش، اسكندری، جودت، كیانوری، فروتن در منزل حزبی به ملاقات ما آمدند.... پس از مدتی تصمیم گرفتند به پرویز حكمت‌جو اعلام كردند باید آلمان بمانی و كار یا درس [یک] كدام برای خودت در نظر بگیر پس از یك هفته به من هم اعلام كردند كه باید كلاس مخصوص حزبی ببینی و یك سال تحصیل آن كنی ولی من كه درس آنها را خوانده بودم و قبل از رفتن با ابوالعیس در بغداد صحبت كرده بودم و او نامه به سلام عادل در خارج هم نوشته بود و آدرس او را به من داده بود من فوری نامه‌ای به هردو نوشتم و خواستم كمك كنند و از بغداد فوری پاسپورتی دیگر برای من فرستادند و خود سلام شخصاً هم نامه نوشته بود و هم‌ پس از چند روز به آلمان برای كار خودش آمده بود ضمناً به كمك من شتافته و چون گزارش‌هایی كه ما از بغداد می‌فرستادیم به وسیله كمیته مركزی عراق می‌فرستادیم به نظر من آنها كه به وسیله شوروی‌ها می‌فرستادند و آنها حتماً یا توصیه‌ و یا توجه می‌كردند زیرا من متوجه شدم كه نه تنها پس از نامه و طرح سلام عادل دیدم به دست و پا افتادند و در عرض یك هفته موافقت با رفتن من كردند. » [21] به نظر می‌رسد كیانوری درباره‌ی شهریاری افسانه‌سرایی می‌كند؛ مثلاً او با اشاره به دام افتادن خاوری، حكمت‌جو، معصوم‌زاده و رزمی توسط شهریاری می‌نویسد: « در این زمان ساواك طرح دیگری نیز داشته و آن ربودن و انتقال دكتر رادمنش به ایران بوده است. .... نقشه ربودن دكتر رادمنش چنین بود: دو نفر مأمور بودند كه برای ملاقات دكتر رادمنش را تا مرز قصرشیرین بكشانند و او را در محل ملاقات بیهوش كنند و به ایران ببرند. این طرح تصادفاً با وقوع كودتا در عراق مصادف شد و درست در شبی كه قرار بود رادمنش به قصر شیرین برود كودتا شد و حزب كمونیست عراق مخفی شد و دكتر رادمنش در خانه یك فرد هوادار حزب كمونیست عراق پنهان گردید. ما برای 6 ـ 5 ماه از سرنوشت رادمنش بی‌خبر بودیم و چون پس از كودتا قتل عام‌ اعضاء حزب كمونیست عراق شروع شده بود تقریباً مطمئن شده بودیم كه وی در این حادثه كشته شده است. پس از مدتها دكتر رادمنش به ما خبر داد كه زنده است. من برای او یك گذرنامه جعلی تهیه كردم وی به كمك اعضاء مخفی حزب كمونیست عراق به خارج آمد. » [22] می‌دانیم كه مقصود كیانوری از وقوع كودتا كه منجر به مخفی شدن رادمنش در بغداد و قتل‌عام كمونیست‌های عراقی شد، كودتای عبدالسلام عارف علیه عبدالكریم قاسم است. این كودتا در بهمن ماه سال 1341 صورت گرفت. در آن زمان هنوز شهریاری دستگیر نشده بود، بنابراین او نمی‌توانسته طراح ربایش رادمنش باشد و غیر از شهریاری از منابع دیگر ساواك كه بتوانند رادمنش را تا مرز بكشانند، اطلاعی در دست نیست. ضمناً رادمنش در بیان خاطرات خود از آن روزها هیچ اشاره‌ای به سفر قریب‌الوقوعش به قصرشیرین نمی‌كند. او می‌نویسد: « حتی هنگام كودتا در منزل یكی از كادرهای بالای حزب كمونیست عراق كه بعداً دستگیر و اعدام شد سكونت داشتم. » [23] این كادر بالای حزب كمونیست عراق كه رادمنش در منزل او پنهان بود، علی‌القاعده باید محمدحسین ابوالعیس باشد كه در نوزدهم اسفند سال 41 اعدام شد. رادمنش همچنین فرار خود از عراق را مرهون سفارت شوروی در بغداد می‌داند و هیچ اشاره‌ای به اقدام كیانوری نمی‌كند. در نتیجه اظهارات كیانوری را باید با احتیاط مورد ملاحظه قرار داد. امّا منبع بودن شهریاری زمانی قطعی شد كه یكی از اعضای تشكیلات تهران به نام روح‌اله ملایری قصد داشت با عبور از مرز آستارا به شوروی و از آنجا به آلمان شرقی و دیدار رادمنش برود. می‌دانیم كه نام روح‌اله ملایری را رادمنش در اختیار پرویز حكمت‌جو و عباسعلی شهریاری قرار داد تا او را به همكاری دعوت كنند. ملایری این دعوت را پذیرفت و به عنوان یكی از مسئولان كمیته كارگری به فعالیت پرداخت. متأسفانه از زمان همكاری او با ساواك اطلاعی در دست نداریم. به هر تقدیر او مأمور می‌شود تا به دیدار رادمنش برود و توسط ساواك از مرز عبور داده می‌شود، اما بلافاصله توسط مرزبانان شوروی دستگیر می‌شود. از زمان دستگیری وی نیز اطلاعی در دست نیست. كیانوری در این‌باره می‌نویسد: «مرزداران شوروی یك پیام رادیویی ساواك به سرهنگ فرمانده ژاندارمری ناحیه مرزی را ضبط می‌كنند. در این پیام به ژاندارمری دستور داده شده بود كه فلانی را از مرز عبور دهید. به این ترتیب، شوروی‌ها در انتظار ورود این فرد می‌نشینند و پس از ورود او را دستگیر كرده و به محل بازجویی انتقال داده و علت عبورش از مرز را می‌پرسند. او پاسخ می دهد كه من از طرف سازمان مخفی حزب توده ایران آمده‌ام و می‌خواهم با دكتر رادمنش دبیر اول حزب ملاقات كنم. بازجو می‌پرسد: آیا سرهنگ فلان (مسئول مرزبانی ایران) را می‌شناسی؟ فرد ساواكی می‌فهمد كه لو رفته است و اعتراف می‌كند و شرح مفصلی از تشكیلات ساواك زده حزب در ایران و نقش عباس شهریاری می‌نویسد. او در این گزارش به تفصیل شرح می‌دهد كه حوزه‌های حزبی در ایران معمولاً از 3 یا 4 نفر فریب خورده و یك مأمور ساواك تشكیل می‌شود و فرد مأمور پس از هر جلسه گزارش كامل را به ساواك ارائه می‌دهد. او می‌نویسد كه ساواك در تهران روزنامه مخفی حزب به نام ضمیمه نامه مردم را در چند ده نسخه چاپ می‌كند و به هر حوزه دو سه نسخه داده می‌شود و چند نسخه نیز برای دكتر رادمنش ارسال می‌گردد و بقیه در آرشیو ساواك نگهداری می‌شود. او می‌نویسد كه شهریاری مرتباً و به بهانه‌های مختلف از دكتر رادمنش درخواست پول می‌كند و او نیز كلیه امكانات ارزی حزب را برای شهریاری می‌فرستد و ما شب‌ها به كافه می‌رفتیم و با این پول به سلامتی دكتر رادمنش عرق می‌خوردیم! او شرح می‌دهد كه چگونه شهریاری در روزنامه تشكیلات تهران مقالاتی در مدح دكتر رادمنش (رهبر خردمند و بزرگ حزب توده ایران) می‌نوشته و هندوانه زیر بغل او می‌گذارده و بدین ترتیب او را كاملاً فریب داده است. بعد از این ماجرا، جریان تراژیك‌تر می‌شود. رفقای شوروی به این فرد دستور می‌دهند كه با دكتر رادمنش ملاقات كند و تنها آن‌چه ساواك به او دستور داده به رادمنش منتقل كند و سپس جویای نظر دكتر رادمنش درباره این پیك و پیام سازمان حزب در ایران می‌شوند. دكتر رادمنش خوش‌باور با خشنودی زیاد درباره گزارش این فرد و اثر مثبت آن بر فرد خودش داد سخن می‌دهد. رادمنش سپس گزارش این دیدار را به هیئت دبیران (اسكندری و كامبخش) می‌دهد كه چنین فردی آمده و وضع در ایران عالی است و رهبری حزب باید به داخل كشور منتقل شود. سپس رفیق میلیوانف ـ مسئول بخش خاورمیانه و ایران در شعبه بین‌المللی كمیته مركزی حزب كمونیست اتحاد شوروی ـ دكتر رادمنش را می‌خواهد و اعترافات مفصل فرد ساواكی را به او نشان می‌دهد. رادمنش این جریان را باور نمی‌كند و صحت این اعترافات را زیر سئوال می‌برد و مدعی می‌شود كه كل ماجرا توطئه دانشیان علیه رهبری حزب است و مأمورین مرزبانی آذربایجان شوروی زیر تأثیر دانشیان، كه از پیشرفت كار حزب توده در ایران به دلیل حسادت رنج می‌برد، چنین اعترافات ساختگی را به این فرد تحمیل كرده‌اند. رادمنش می‌گوید كه ما چنین تشكیلات بزرگی را در سخت‌ترین شرایط كار مخفی در داخل كشور ایجاد كرده‌ایم و حال غلام كه نتوانسته هیچ كاری بكند می‌خواهد دستاوردهای ما را زیر سئوال ببرد! بدین ترتیب، دكتر رادمنش نمی‌پذیرد و این جریان را حتی به اسكندری نیز اطلاع نمی‌دهد. فرد ساواكی نیز به جرم عبور از مرز محاكمه و به سه سال زندان محكوم می‌شود. میلیوانف گزارش كار و واكنش دكتر رادمنش را به رهبری حزب كمونیست شوروی می‌دهد و تصمیم گرفته می‌شود كه دو عضو دیگر هیئت دبیران حزب توده ایران در جریان قرار بگیرند. رفقای شوروی در جریان یك سفر اسكندری و كامبخش به مسكو مسئله را به آنها اطلاع می‌دهند. اسكندری و كامبخش نیز در بازگشت به لایپزیك عین ماوقع را در جلسه هیئت دبیران مطرح می‌كنند. دكتر رادمنش با سرسختی از شهریاری و تشكیلات تهران دفاع می‌كند و همه ماجرا را دروغ و ساختگی و توطئه غلام دانشیان و حزب كمونیست آذربایجان شوروی می‌داند. اعضای هیئت دبیران نیز تحت تأثیر رادمنش قرار می‌گیرند و مسئله را پیگیری نمی‌كنند. بدین ترتیب بود كه حزب كمونیست اتحاد شوروی، پس از ناامیدی از برخورد جدی هیئت دبیران و رهبری حزب به مسئله نفوذ ساواك، تصمیم گرفت كه مرا در جریان قرار دهد. من در دوران 9 ساله كناره‌گیری از كار در دبیرخانه مركزی حزب (1341 ـ 1349) از هرگونه امكان استفاده از استراحت سالیانه، كه معمولاً از سوی كمیته مركزی احزاب كمونیست‌ تمام كشورهای سوسیالیستی طی دعوتنامه‌های رسمی به كمیته مركزی سایر احزاب كمونیستی و انقلابی داده می‌شد، محروم بودم. رهبری حزب كمونیست اتحاد شوروی كه از این وضع اطلاع داشت برای دلجویی از من طی این مدت سه بار مریم و من را برای استراحت به اتحاد شوروی دعوت كرد كه هر سه بار مورد اعتراض شدید اسكندری و دكتر رادمنش قرار گرفت و رفقای شوروی پاسخ دادند كه حزب از این جریان بی‌اطلاع است و این دعوت توسط سازمان زنان ضدفاشیست اتحاد شوروی از مریم به دلیل سوابق مبارزاتی و آشنایی با او صورت گرفته است. در آخرین بار از این دعوت‌های 24 روزه، زمانیكه درحال مراجعت به آلمان بودیم، رفیق میلیوانف در میهمانخانه حزبی به دیدار من آمد و ماجرای فوق را به تفصیل شرح داد و گفت كه سه سال محكومیت فرد ساواكی رو به پایان است و ما مجبوریم كه او را آزاد و از خاك شوروی اخراج كنیم و طی این مدت بارها و بارها با دكتر رادمنش صحبت كرده و خواسته‌ایم كه دراین باره تصمیم جدی بگیرد ولی او مصرانه این جریان را ساخته دانشیان می‌داند و باور نمی‌كند. ما به سایر دبیران حزب نیز مسئله را اطلاع داده‌ایم و آنها نیز ترتیب اثری نداده‌اند. میلیوانف به نام كمیته مركزی حزب كمونیست اتحاد شوروی از من درخواست كرد كه پس از بازگشت به آلمان دمكراتیك با هیئت دبیران حزب خود صحبت كرده و از آنها بخواهم كه هرچه زودتر در این‌باره تصمیم بگیرند. این ملاقات با میلیوانف در تابستان 1348، یعنی پس از پلنوم دوازدهم بود و من هنوز در آكادمی معماری كار می‌كردم و در هیئت اجرائیه عضویت نداشتم. من پس از بازگشت به برلین نامه‌ای به هیئت دبیران نوشتم و گفتم كه شنیده‌ام كه سازمان حزب در ایران تحت كنترل ساواك است و به عنوان عضو كمیته مركزی خواستار صحبت در جلسه هیئت دبیران شدم (در این نامه ننوشتم كه مطلب را از چه منبعی شنیده‌ام). در آن موقع دكتر رادمنش در سفر بود. اسكندری و كامبخش وقت دادند و گزارش مرا به سردی گوش كردند و گفتند كه دكتر رادمنش این مسئله را جداً تكذیب می‌كند. یك هفته پس از این جلسه، كه دیدم گزارشم بی‌نتیجه بوده است. یك نامه رسمی به هیئت دبیران نوشتم و ماوقع را شرح دادم و درخواست كردم كه این گزارش در پرونده ضبط شود. در یك دیدار خصوصی با كامبخش نیز جریان را پرسیدم. كامبخش گفت كه دكتر رادمنش مدتها پس از دستگیری فرد فوق طبق برداشت خودش گزارش مختصری به هیئت دبیران داده و ماجرا را ساخته و پرداخته دانشیان و فرقه اعلام كرده و اعتماد مطلقش را به شهریاری ابراز داشته است. اسكندری نیز، كه قبلاً در جریان رسیدگی دكتر فروتن و من به مسئله شهریاری با بی‌اعتمادی به شهریاری رأی داده بود، به‌طور جدی از موضوع رادمنش دفاع می‌كند. خود كامبخش نیز جداً دچار تردید شده بود و برایش دشوار بود كه در این همه اعتماد رادمنش به شهریاری شك كند. بدین‌ترتیب بود كه من بالاخره مجبور شدم مسئله نفوذ ساواك در سازمان حزب در ایران را در پلنوم سیزدهم مطرح كنم. پلنوم سیزدهم كمیته مركزی حزب توده ایران در تاریخ 6 الی 11 آذرماه 1348 در شهر ورشو (لهستان) تشكیل شد. مسئله مركزی این پلنوم تسلط ساواك بر سازمان حزب در ایران بود كه توسط من مطرح شد. در پلنوم طبق معمول گزارشات گوناگون ارائه شد و رفیق رادمنش نیز گزارش فعالیت حزب در ایران را به كمیته مركزی ارائه داد. او در این گزارش اعلام كرد كه وضع سازمان ما در ایران بسیار خوب است. جمعیت پرسیدند: ما الان در ایران چند نفر عضو مخفی داریم؟ دكتر رادمنش جواب داد: من البته نمی‌توانم آمار دقیقی بدهم، ولی اعضای سازمان حزبی ما در ایران بیش از 600 نفر است. همه خوشحال شدند و دست زدند و هورا كشیدند. من اجازه صحبت خواستم و گفتم: البته اگر گزارش رفیق رادمنش درست بود برای ما خیلی شادی‌آور بود، ولی متأسفانه آنطور كه من اطلاع پیدا كرده‌ام این گزارش درست نیست و آنچه كه به نام سازمان حزب در ایران وجود دارد كاملاً در دست ساواك است و ساواك توانسته به این طریق عده‌ای از افراد علاقمند به حزب را گرد آورد و در هر حوزه 3 ـ 4 نفری یك مأمور ساواك نیز حضور دارد. اینكه رفیق رادمنش گفته‌اند كه روزنامه حزب در ایران به تعداد هزار نسخه چاپ می‌شود قابل اعتماد نیست و روزنامه به تعداد حوزه‌ها به اضافه چند نسخه اضافه برای ارسال به مركز حزب و ضبط در آرشیو ساواك چاپ می‌شود. دكتر رادمنش از صحبت‌ من به شدت عصبانی شد و گفت: این اظهارات همه دروغ است، منبع اطلاع شما كجاست و چگونه می‌توانید ادعای خود را ثابت كنید؟! گفتم: من نمی‌توانم منبع اطلاعم را در حضور جمع اعلام كنم، ولی پلنوم می‌تواند كمیسیونی را انتخاب كند و من در این كمیسیون با سند و مدرك اظهارات خود را ثابت می‌كنم. ایرج گفت: كمیسیون لازم نیست. رفیق رادمنش و رفیق دانشیان كافی است و من هم ضرورتاً باید باشم. من در جلسه‌ای با شركت این سه نفر شركت كردم و جریان را شرح دادم و گفتم كه رفیق میلیوانف این جریان را صریحاً به من گفته و از سوی كمیته مركزی حزب كمونیست اتحاد شوروی خواسته كه كمیته مركزی حزب را در جریان قرار دهم. غلام در تأیید اظهارات من گفت: این اطلاعات بسیار مهمی است و حتماً باید رسیدگی شود. پس از این جلسه، دانشیان به پلنوم آمد و گفت: من درستی اطلاعات رفیق كیانوری را تأیید می‌كنم. البته در آن روز جلسه پلنوم به شكل بسیار بدی اداره شد و قرار شد كه هیئت اجرائیه كمیسیونی را از میان اعضای خود برای رسیدگی به مسئله نفوذ ساواك تعیین كند و من دلایل خود را مفصلاً بنویسم و به این كمیسیون ارائه بدهم و كمیسیون گزارش كار خود را به پلنوم چهاردهم، كه باید هرچه زودتر تشكیل شود، بدهد، بدین‌ترتیب، كمیسیونی مركب از دكتر رادمنش، اسكندری، كامبخش، دانشیان، طبری، قدوه و جودت برای رسیدگی به مسئله تشكیل شد. من گزارش بسیار مفصلی خطاب به این كمیسیون نوشتم و در این نوشته كل ماجرا را، از زمان رسیدگی به ماجرای حسین یزدی و مشكوك شدن دكتر فروتن و من به شهریاری و احضار او به لایپزیك و رأی به عدم ارتباط با او و اظهارات كمیته مركزی حزب كمونیست شوروی درباره دستگیری فرد ساواكی و اعترافات كتبی و مفصل او و غیره و غیره، شرح دادم. هیئت اجرائیه به گزارش من رسیدگی كرد و به جز یك نفر كه رأی مخالف داد بقیه به این نتیجه رسیدند كه تا تعیین تكلیف دكتر رادمنش در پلنوم چهاردهم از وی سلب مسئولیت شود و اداره كار ایران به عهده كمیسیونی مركب از اسكندری، كامبخش و كیانوری گذارده شود. »[24] بدین ترتیب نفوذ ساواك در تشكیلات تهران موجب بركناری رادمنش از دبیراولی حزب شد. البته بركناری رادمنش با اشاره شوروی‌ها صورت گرفت. اسكندری می‌نویسد: « غلام [دانشیان] را [شوروی‌ها] خواسته بودند و به او گفته بودند كه، خلاصه، شما از این بابا پشتیبانی نكنید ... غلام آمد در جلسه هیئت اجرائیه و قضیه شهریاری را مطرح كرد و گفت: این وضع نمی‌تواند ادامه یابد.» [25] این بركناری، خرسندی جناح‌های رقیب رادمنش را به همراه داشت. كیانوری در جریان پلنوم و پس از عزل رادمنش به او گفته بود: «می‌دانی امروز بزرگترین جشن برای من است كه تو را از دبیراولی بركنار كردند و از كمیته مركزی هم اخراج خواهی شد.» رادمنش می‌گوید: نگاهی به او كرده و گفتم، برو! برو! پسر برو پی كارت!»[26] تحولات درون كمیته‌ی مركزی حزب، ساواك را متقاعد ساخت كه عمر تشكیلات تهران و دیگر شبكه‌های مرتبط با آن به پایان رسیده است، بنابراین برخی از افراد تشكیلات تهران را دستگیر و پس از مدتی آزاد ساخت. عباسعلی شهریاری به واسطه‌ی خیانتی كه در مورد گروه جزنی مرتكب شده بود، توسط سازمان چریك‌های فدایی خلق در روز 14 اسفند 53 ساعت 40/7 صبح در خیابان پرچم به قتل رسید. گرچه جاسوس بودن عباسعلی شهریاری بالاخره برای حزب توده محرز شد ولی این حزب تا سال‌های‌ بعد نتوانست منبع دیگر ساواك در تشكیلات تهران یعنی كاوس صاحب را شناسایی كند. بالاخره دبیرخانه‌ی كمیته‌ی مركزی حزب توده در تیرماه 1355 با انتشار اطلاعیه‌ای‌ اعلام كرد كه كاوس صاحب از كارگزاران ساواك و از همكاران نزدیك عباس شهریاری است. [27] برای تهیه این کتاب می توانید به ادرس سایت انتشارات مرکز بررسی اسناد تاریخی به ادرس ذیل مراجعه کنید http://www.historydocuments.ir 1. خاطرات نورالدین كیانوری، نشر دیدگاه، ص 293 2. همان، ص 294 3. همان، ص 341 4. همان، ص 341 5. همان، ص 342 6. همان، ص 352 7. پرونده عباسعلی شهریاری 8. كیانوری، همان، ص 393 9. همان، ص 395 10. قاسم نورمحمدی، جاسوسی در حزب، برادران یزدی و حزب توده در ایران، ص 61 11. خاطرات ایرج اسكندری، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، ص 364 12. پرونده‌ی عباسعلی شهریاری. 13. كیانوری، همان، ص 449 14. محمود نادری، چریك‌های فدایی خلق از نخستین كنش‌ها تا انقلاب 1357، ص 91، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی 15. محمود نادری، همان، ص 100 - 99 16. همان . ص 111 17. همین كتاب، گزارشی درباره‌ی ملاقات یكی از اعضای تشكیلات تهران با اعضای بوروی حزب منحله‌ی توده، مورخه 1/3/48 18. همان 19. نورالدین كیانوری، همان، ص 448 20. خاطرات ایرج اسكندری، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، ص 351 21. همین كتاب، بازجویی عباسعلی شهریاری 22 نورالدین كیانوری، همان 23. كودتای عراق و عملیات فرار دكتر رادمنش از چنگ كودتاچیان، سایت راه توده 24. كیانوری، همان، صص 459 ـ 455 25. ایرج اسكندری، همان، ص 356 26. همان، ص 364 27. همین كتاب منبع: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

دهخدا و مشروطیت

در نهضت مشروطیت، روزنامه صوراسرافیل و مقالات علی‌اكبر دهخدا از جایگاهی بلند برخوردارند و ما در اینجا نگاهی به زندگانی او و آثارش می‌افكنیم: علی‌اكبر دهخدا در سال 1257 شمسی (1297 هـ.ق/ 1879 میلادی) در تهران به دنیا آمد پدر دهخدا مرحوم باباخان از مردم قزوین بود كه پیش از تولد او به تهران آمد و در این شهر اقامت گزید. دهخدا زبان عربی و معارف اسلامی را در محضر دو تن از استادان وقت شیخ غلامحسین بروجردی و حاج شیخ هادی نجم آبادی آموخت و پس از افتتاح مدرسه‌ ‌ سیاسی تهران، در آن مدرسه به تحصیل پرداخت و زبان فرانسه و سایر علوم و فنونی را كه در آن مدرسه تدریس می‌شد فراگرفت. وی پس از فارغ‌التحصیل شدن از آن مدرسه وارد خدمت وزارت امور خارجه شد. دهخدا پس از چند سال خدمت در آن وزارتخانه، همراه با معاون‌الدوله غفاری كه مأمور سفارت ایران در بالكان شده بود برای مدت كوتاهی به بخارست و سپس به اتریش رفت و در آنجا به آموختن زبان آلمانی و فرانسوی پرداخت و پس از دو سال خدمت در سال 1322 هـ. ق به ایران بازگشت. بازگشت دهخدا به ایران همزمان با اوج نهضت مشروطیت بود. وی مدت شش ماه به كارهای غیرسیاسی مشغول بود امّا به طور ناگهانی تصمیم گرفت كه از همه كارها كناره‌گیری كند و برای خدمت به آزادیخواهان به كار روزنامه‌نگاری بپردازد. اینكه چه عاملی موجب این تحول روحی ناگهانی شد هنوز معلوم نیست. گروهی عقیده دارند كه علی‌اكبر خان ضمن پژوهش در ادبیات دینی به طور اتفاقی با خطبه‌ ‌ امام حسین (ع) در منا كه دو سال قبل از مرگ معاویه برای صدها نفر ایراد فرمود روبرو شد و به شدت تكان خورد و متوجه شد كه دانایی و آگاهی مسئولیت‌هایی بزرگ را به دنبال دارد كه اولین آن وظیفه‌ ‌ سنگین بیدار كردن خفتگان است. او روزنامه‌ای به نام صوراسرافیل منتشر كرد و برای پیشبرد آن میرزاجهانگیرخان شیرازی را به یاری طلبید. دهخدا تصمیم گرفته بود كه در آن وانفسای جهل و كم سوادی از طریق انتشار روزنامه انسان‌هایی آرمانی، درد آگاه و انسان دوست تربیت كند. او نیك می‌دانست كه تربیت چنین انسان‌هایی بسیار دشوار است. دهخدا بر این حقیقت واقف بود كه خطر فریب خوردن انسان كم سواد به مراتب از آدم بی‌سواد بیشتر است. انسان باسوادی كه دانش كافی برای تجزیه و تحلیل وقایع را ندارد به سرعت فریب می‌خورد و به دام قدرت طلبان می‌افتد و چه‌بسا كه به نفع دشمنان خویش فریاد بزند و از آنان دفاع نماید. دهخدا بالا بردن سطح دانش و آگاهی مردم را یكی از اصلی‌ترین وظایف روزنامه‌نگار در آن دوران می‌دانست. او همیشه برای همكاران خویش می‌گفت كه شغل روزنامه‌نگاری، كاری سخت و پرمسئولیت است. روزنامه‌نگار باید روحی حقیقت‌جو و آرمانخواه داشته و از خصلت‌هایی چون مروّت، جوانمردی، پرهیزكاری، بردباری و مدارا برخوردار باشد. او به دوستان خویش در روزنامه جدید التأسیس صوراسرافیل می‌گفت كه ما قبل از هر چیز باید در اندیشه‌ ‌ تربیت خویش باشیم زیرا فزون خواهی، شهرت طلبی و مقام‌پرستی از دام‌های خطرناكی است كه هر روز در پیش پای روزنامه‌نگار گسترده است. روزنامه‌نگار اگر از اهميّت شغل خویش آگاه نباشد چه‌بسا كه خیلی زود در یكی از این دام‌ها بیفتد و قدرت قلم خویش را كه موهبتی از سوی خداوند است برای تثبیت حكومت حاكمان مستبد و قدرت طلب به كار برد. دهخدا می‌دانست كه روزنامه‌نگار همچون یك معلم است. معلمی كه شاگردان بسیار دارد. او وظیفه دارد كه شاگردان فرزانه و دلیر تربیت كند. آزادمردانی كه از غارت ثروت‌های مردم محروم توسط شاهزادگان، درباریان و حاكمان زورگو به خشم آیند و پیوسته در اندیشه دفاع از حقوق ملّت باشند. اولین شماره‌ ‌ روزنامه‌ ‌ صوراسرافیل در تاریخ پنجشنبه هفدهم ربیع‌الاول سال 1325 هـ. ق (14 دی‌ماه 1276 ش) منتشر شد. دهخدا در اولین شماره دو مقاله داشت: یكی مقاله‌ ‌ جدی و یك مقاله‌ ‌ طنز گونه كه در بخش چرند و پرند با امضای «دخو» به چاپ رسیده است. در شماره‌ ‌ اوّل نام دهخدا در كنار نام گردانندگان این روزنامه نیامده است و این جابجایی و حذف اسامی تا شماره پانزدهم ادامه داشت. امّا از شماره‌ ‌ پانزدهم به بعد نام هر سه نفر، یعنی میرزا قاسم خان به عنوان صاحب امتیاز و جهانگیرخان به عنوان مدیر و میرزا علی اكبر خان دهخدا به عنوان سردبیر و نگارنده آورده شده است. از ابتكاراتی كه در روزنامه‌ ‌ صوراسرافیل به كار برده شد اختصاص دادن ستونی به نام چرند و پرند بود كه در هر شماره با امضای «دخو»، نام مستعار علی‌اكبر دهخدا، درج می‌شد. این مقالات كه به فارسی ساده و با شیوه‌ ‌ طنزآمیز نوشته می‌شد توجه بسیاری از مردم را جلب كرد. این شیوه‌ ‌ نگارش سبك جدیدی را در نثر فارسی پدید آورد كه بعدها علاقه‌مندان فراوانی پیدا كرد. طنز سیاسی دهخدا در واقع مقالاتی است كه یك روزنامه‌نگار شجاع در مبارزه با بقایای یك حكومت خودكامه نوشته است. دهخدا با آنكه در آن هنگام 28 سال بیشتر نداشت امّا از زورمندان و قلدران ترسی به خود راه نمی‌داد. او تابع اخلاق روزنامه‌نگاران شریف است و برخلاف برخی از قلمزمان همدوره‌ ‌ خویش رشوه و باج سبیل نمی‌پذیرد. وقتی نصرت‌الدوله پسر فرمانفرما و حاكم كرمان به عنوان كمك به روزنامه و ترویج معارف [!!] قالیچه‌ای برای صوراسرافیل می‌فرستد، دخو یا بهتر بگوییم دهخدا در جلسه‌ ‌ فوق‌العاده‌ ‌ روزنامه‌ ‌ صوراسرافیل با قبول این مرحمت مخالفت می‌كند و در شماره‌ ‌ 15 روزنامه (چهارشنبه 29 رمضان 1325 هـ. ق) از قول «اویارقلی» به طنز می‌نویسد: «آیا معنی رشوه‌خواری جز این است؟ و آیا بعد از اینكه روزنامه‌چی به این سم مهلك مسموم شد، دیگر در كلامش در نظر ملت وزنی می‌ماند و آیا كسی دیگر به حرف‌های روزنامه گوش می‌دهد....» بعد خطاب به شاهزاده كه قصد دارد با پرداخت رشوه از نیش طنز نویس شجاع بگریزد می‌گوید: «پولیتیك حضرت والا نگرفت. یعنی اگر جسارت نباشد جناب... هم كه در مجلس طرفدار شما بودند، بور شد و پل حضرت والا هم سرآب است... قالیچه‌ ‌ مرحمتی یك صدتومانی به صوراسرافیل با قبوض مرسوله انفاز كرمان شد. بعد از این هم طرف خودتان را بشناسید و بی‌گدار به آب نزنید. نه صوراسرافیل رشوه می‌گیرد و نه آه دل شهدای تازه و نان ذرت و خون گوسفند خوردهای كرمان زمین می‌ماند. امضا، رئیس انجمن لات و لوت‌ها.» روزنامه‌ ‌ صوراسرافیل در واقع شیپور بیداری بود كه خفتگان را بیدار می‌كرد. با انتشار هر شماره از این روزنامه‌ ‌ بیدارگر عده‌ ‌ زیادی از مردم با حقوق انسانی خویش آشنا می‌شدند. بقایای حكومت استبدادی متجاوزان به حقوق انسان‌ها از آن مقالات كه در واقع بانگ آگاهی بود سخت به وحشت افتادند و به چاره‌جویی پرداختند. استقبال از روزنامه‌ ‌ صوراسرافیل مردم به تدریج به صداقت گردانندگان روزنامه‌ ‌ صوراسرافیل پی می‌بردند. روزنامه بیشتر توسط اطفال روزنامه‌فروش در تهران پخش می‌شد. استقبال از این روزنامه بدان‌جا رسید كه تیراژ آن از شماره 10 به بعد از مرز 24 هزار گذشت. مردم به تدریج به این حقیقت پی می‌بردند كه مقالات روزنامه‌ای كه قصد بیدار كردن و آگاهی بخشی دارد شایسته احترام است. دهخدا در خاطرات خود از پیرمرد پارچه‌فروشی سخن می‌گوید كه « یك روز به سختی از پله‌های دفتر صوراسرافیل بالا می‌آمد تا روزنامه را بخرد. وی در پاسخ درخواست دهخدا كه لازم نیست تا از این پله‌ها بالا بیایید، من خود روزنامه را برای شما پایین می‌آورم می‌گوید: پس ثوابش چه می‌شود؟» طنز دهخدا هر سخن طنز دهخدا دمیدن تازه‌ای در شیپور بیداری است عبدالله مستوفی در خصوص اهميّت روزنامه صوراسرافیل و بخش چرند و پرند در كتاب شرح زندگانی من می‌نویسد: «چرند و پرندهای این روزنامه به قلم ایشان (دهخدا) بود و شماره‌ ‌ چاپ آن به 24 هزار هم بالغ گردید. من در طهران نبودم كه ازدحام مردم را در خرید این روزنامه ببینم، ولی خودم [كه در آن زمان در روسیه بودم] در پطرزبورغ (پترزبورگ) روز می‌شمردم تا هفته سرآمده، این 4 صفحه روزنامه به دستم برسد. مقالات اساسی آن جدی و محكم و صحیح و با موازین علمی مطابق و چرند پرند آن در شوخی و ظرافت به منتهی درجه بود. خیلی‌ها خواستند از چرند و پرند دهخدا تقلید كنند ولی تا امروز كسی را ندیده‌ام كه از عهده‌ ‌ این كار برآمده باشد.» پرشورترین اظهار نظر را در این باره، طنزنویس نام‌آور معاصر مرحوم ابوالقاسم حالت دارد: «طنز دهخدا، نمك صوراسرافیل بود، روح صوراسرافیل حكم نفحه‌ای را داشت كه این صور دمیده می‌شود. بدون مقالات او، این هفته‌نامه مانند شیپوری بی‌صدا یا صبحی بی‌جان به نظر می‌آمد...» یكی از هدف‌های صوراسرافیل ـ چنان كه خود اعلام كرده بود ـ تكمیل معنی مشروطه بود اما مثل معروف در اینجا مصداق داشت كه قاچ زین را بگیر، سواری پیشكشت، مسأله این بود كه اول باید معنی را تفهیم كرد و بعد به تكمیل آن پرداخت و تفهیم مشروطه لازمه‌اش این بود كه به عوام كوچه و بازار بقبولاند كه مشروطیت غیر از بی‌دینی است و حكومت قانون با اصول شرع تضاد و تعارض ندارد. دهخدا علاج نابسامانی‌های مملكت را در استقرار حكومت قانون و برچیدن بساط خودسری و خودكامگی می‌داند، و هرقدر مخالفت محمّدعلی شاه با آزادیخواهان شدت بیشتری به خود می‌گیرد زبان «دخو» در طنز و طعنه و هجو و تخطئه‌ ‌ حكومت او تند و تیزتر می‌شود. و در همان مقاله‌ای كه از كرامات ببری‌خان سخن می‌گوید مطلب را به این نتیجه ختم می‌كند كه: «من كه سواد درستی ندارم اما به عقل ناقص خودم همچو می‌فهمم كه از حرف‌های متولی باشی همچو برمی‌آید كه این مجلس موافق قانون جدید اروپاست و كارهای دوره‌ ‌ ببری‌خان بر طبق قانون خدا، ای مسلمان‌ها؟ اگر این‌طور است چرا ساكت نشسته‌اید؟» ویژگی دیگری كه در اغلب طنزهای دهخدا دیده می‌شود تجاهل‌العارف است، گویی دخو در مواردی برای حكومت، عقل و شعور قائل نیست و بنا را بر این گذاشته است كه كسی از دستگاه حاكمه متوجّه سخنان بودار و نیش و كنایه‌های رساتر از هر حرف بی‌پرده، و شوخی‌های رندانه‌ ‌ او نیست. دخو با این تجاهل می‌خواهد بگوید همان‌طور كه دولت ملت را تحمیق می‌كند ملت هم حق دارد حكومت را تحمیق كند و زبان حال قلمزنی دخو در برابر حاكم از خدایی خبر و خشك مغز همان شعر معروف است كه: من ز تو احمق‌ترم، تو ز من ابله‌تری یكی بباید كه‌مان هر دو به زندان بَرَد فرمان لیاخوف و غرش توپ‌هایی كه بر سر مجلس و مجلسیان باریدن گرفت طنین طنز دهخدا را خاموش كرد. تجربه‌ ‌ حكومت مشروطه در اولین مرحله و هنوز عمر مجلس اول به آخر نرسیده با شكست مواجه شد. اختلافی كه قاعدتاً و قانوناً باید با بحث و مذاكره و استدلال و احتجاج حل و فصل گردد به تصفیه حساب منجر شد و قانون و قاعده و نظامنامه، جای خود را به شمشیر و زنجیر و داغ و درفش داد. حكومت باغشاهی، جای حكومت پارلمانی را گرفت. میرزا جهانگیرخان شیرازی و ملك المتكلمین را به باغ شاه بردند و آن دو را به وضع فجیعی به فرمان محمّدعلی شاه به قتل رساندند امّا دهخدا و بسیاری از آزادیخواهان موفق به فرار شدند. بدین‌گونه شاه به آرزوی خود رسید. مجلس را منحل كرد و مشروطیت را تعطیل نمود. دهخدا توانست از ایران خارج شود و جان سالم به در برد. دور از وطن: دوران بسیار سخت دهخدا بعد از خروج از ایران، از راه باكو به اروپا رفت. وی مدتی مقیم پاریس بود و در این شهر با برخی از طرفداران مشروطه رفت و آمد داشت. او در آن شهر با دشواری‌های بسیار روبرو بود. یكی از آنها نگرانی‌اش از بابت خانواده‌اش بود. البته او قبل از خروج از ایران نامه‌ای به یكی از دوستانش به نام سيّدمحمّد صراف نوشته و از او خواسته بود كه به خانواده‌اش یاری برساند. وی در پاریس مدتی در یك پانسیون به سر می‌برد امّا فقر و فشار مالی آنچنان شدید شد كه از شدت فقر به منزل علامه محمّد قزوینی پناه بُرد. وی در نامه‌ای كه در 15 نوامبر سال 1908 به معاضدالسلطنه پیرنیا نوشت: «الآن بدون هیچ خجلت، چون چیزی از شما پنهان ندارم عرض می‌كنم سه روز است كه با نان و شاه بلوط می‌گذرانم.» و در همین نامه درباره‌ ‌ وضعیت مالی خود به طنز می‌گوید: «... با 5/3 فرانك پول كه الآن در كیف دارم، می‌خواهم محمّدعلی شاه را از سلطنت خلع كرده و مشروطه را به ایران عودت دهم.» دهخدا در كشور سویس روزنامه‌ ‌ صوراسرافیل را دوباره دایر كرد. امّا از این روزنامه بیش از سه شماره منتشر نشد. دهخدا به علت دشواری‌های مالی به استانبول بازگشت و در آنجا مجله‌ای را به نام سروش تأسیس نمود. او از قتل جهانگیرخان آنچنان اندوهگین بود كه شعری برای او سرود. وی در خاطرات خویش در این باره می‌نویسد: «در روز 22 جمادی‌الاولی، 1326 قمری، مرحوم میرزا جهانگیرخان شیرازی، رحمه‌ ‌‌الله علیه، یكی از دو مدیر صوراسرافیل را قزّاق‌های محمّدعلی شاه دستگیر كرده، به باغ شاه بردند و در 24 همان ماه، در همان‌جا، او را با طناب خفه كردند. بیست و هفت هشت روز دیگر، چندتن از آزادیخواهان و از جمله مرا از ایران تبعید كردند و پس از چند ماه با خرج مرحوم مبرور ابوالحسن‌خان معاضد السّلطنه پیرنیا، بنا شد در سویس روزنامه‌ ‌ صوراسرافیل طبع شود. در همان اوقات، شبی مرحوم میرزاجهانگیرخان را به خواب دیدم در جامه‌ ‌ سپید (كه عادتاً در تهران در برداشت) و به من گفت: «چرا نگفتی او جوان افتاد!» و بلافاصله در خواب، این جمله به خاطر من آمد: «یادآر ز شمع مرده یادآر» در این حال بیدار شدم و چراغ را روشن كردم و تا نزدیك صبح سه قطعه از مسمّط را ساختم و فردا گفته‌های شب را تصحیح كرده و دو قطعه‌ ‌ دیگر بر آن افزودم و در شماره‌ ‌ اوّل صوراسرافیل منطبعه‌ ‌ سویس چاپ شد.» تا كنون اندیشمندان ایرانی سخن بسیار درباره‌ ‌ نقش علی‌اكبر دهخدا در فرهنگ ایران گفته‌اند كه ما به علت محدود بودن صفحات به دو سخن بسنده می‌كنیم: دكتر عبدالحسین زرین‌كوب درباره‌ ‌ دهخدا می‌گوید: «در آشوب و غوغايِ سال‌هایی كه با اشغال ایران از جانب قوای متفقین پای بیگانه حریم كشور وی را آلوده كرده بود و آنها كه به نام شاه و وزیر و حاكم و امیر در ظاهر هر صاحب اختیار كارها بودند. از عنوان حاكمیت جز مجرد نام، چیزی برای ایشان باقی نمانده بود. در آنچه روی می‌داد و حاصل آن جز تجاوز به حريّت و عدالت و انسانیت نبود. جز سكوت یا همكاری و تأیید پنهانی، از عهده‌ ‌ هیچ كاری بر نمی‌آمدند. حتی تجاوزها و تعدیات پنهان و آشكار خود را هم به الزام سپاه بیگانه منسوب می‌كردند. امّا از روی تظاهر و ریا و برای اجتناب از خشم و انتقام قوم خود كه ناچار روی دادنی بود، از وقوع آن ناروایی‌ها ابراز تأسف می‌كردند و در عین حال جز اظهار همدردی زبانی با مظلومان به هیچ اقدام مؤثر دست نمی‌زدند، دهخدا از كنج عُزلت كتابخانه‌ ‌ خویش با همین زبان نامأنوس صدای اعتراض برمی‌داشت و در قصه‌ای به نام «آب دندان بك» هم حال مظلومان را كه به سبب جهالت خویش تن به مذّلت می‌دادند و هم حال حاكمان خودی را كه نیز به جهت انهماك در خوف و جهل جز نفرین زیرلبی نسبت به اَعمال واقعی این فجایع چاره‌ای نمی‌داشتند بی‌نقاب می‌نمود.» دهخدا تا پایان عمر با استبداد مبارزه می‌كرد. در دوران مبارزه مردم ایران با استبداد و استعمار یعنی در دوران دولت مصدق به یاری او برخاست. دكتر سيّدمحمّد دبیرسیاقی در مقدمه‌ ‌ دیوان دهخدا می‌نویسد: «در سال‌های مقارن حكومت ملی مرحوم دكتر مصدق، بار دیگر آتش پرفروغ و گرمی‌بخش وطن‌دوستی و انسان دوستی و نوع‌پروری دهخدا از زیر خاكستر زمان و كارهای تحقیقی زبانه می‌كشد و جان مشتاقان و كالبد فسرده‌ ‌ شیفتگانِ قلم، راه خود را زندگی و گرمی می‌بخشد. این مرد تشنه‌ ‌ آزادگی و آزادی از این جنبش (نهضت ملی ایران) جهش و نیرویی تازه می‌یابد و بی‌آنكه دامن تحقیق و مطالعه را از كف رها سازد، در دفاع از آزادی و ستیز با استبدادِ نو و دفاع از حق محرومان و حمایت از حكومت ملی، مقالات و اشعار و مصاحبه‌هايِ رادیویی و مطبوعاتی مؤثر و متین ترتیب می‌دهد. تند و بی‌پروا و پرهیجان امّا به ادب تمام و دور از هر غرض و هوس…» دهخدا در دوران سلطنت پهلوی اوّل و پهلوی دوم صدمه‌ ‌ بسیار دید حمایت او از دكتر محمد مصدق و دولت وی موجب خشم محمدرضا شاه شد به گونه‌ای كه بعد از كودتای 28 مرداد وی را خانه‌نشین كردند. حقوق بازنشستگی او را قطع كردند و چندین بار او را به محاكمه و استنطاق كشاندند. دكتر محمد دبیرسیاقی درباره‌ ‌ مرحله‌ ‌ دوّم استنطاق (بازجویی) او می‌نویسد: «نوبت دیگر در 25 مهر 1332 او را به دادستانی دعوت كردند و پس از ساعت‌ها درنگ و پاسخگویی به سؤالات مكرر نیمه‌شب مانده و رنجور او را به منزل برگرداندند و در هَشتی و دالان منزل رها كردند. پیر فرسوده‌ ‌ از حال برفته بی‌آگاهی اهل خانه ساعت‌ها نقش بر زمین بماند تا خادمی كه برای ادای فریضه‌ ‌ صبح برخاسته بود. كالبد فسرده‌اش را به درون نقل كرده و اهل خانه را آگاه ساخته تا تیمارداری وی كنند.» دهخدا بر اثر این رفتارهای وحشیانه به سختی صدمه دید و بیماری آسم وی دوباره بازگشت. پیرمرد كه فرسوده‌ ‌ رنج و كار سالیان می‌بود، در زیر ضربات مداوم به كلی از پای درآمدن و در یك كلمه با كودتای 28 مرداد «دق مرگ» شد. آخرین دیدار روز دوشنبه هفتم اسفند ماه 1334 محمد معین و سیدجعفر شهیدی به عیادت استاد رفتند. دكتر محمد سلطانی درباره‌ ‌ این آخرین دیدار و سپس مرگ دهخدا می‌نویسد: «... پس از چند لحظه سكوت و نگاهی به هزاران جلد كتاب كه همه تماشاگر استاد بودند، زیر لب گفت: «كه مپرس» كسی از حاضران متوجّه نشد. دهخدا دوباره گفت: «كه مپرس» مرحوم دكتر معین پرسید: «منظورتان شعر حافظه است!» دهخدا جواب داد: «بله.» دكتر معین گفت: «مایل هستید برایتان بخوانم؟» دهخدا گفت: «بله.» آنگاه دكتر معین دیوان خواجه شیراز را برداشت و چنین خواند: درد عشقی كشیده‌ام كه مپرس زهر هجری چشیده‌ام كه مپرس گشته‌ام در جهان و آخر كار دلبری برگزیده‌ام كه مپرس آنچنان در هوای خاك درش می‌رود آب دیده‌ام كه مپرس من به گوش خود از دهانش دوش سخنانی شنیده‌ام كه مپرس سوی من لب چه می‌گزی كه مگوی لب لعلی گزیده‌ام كه مپرس بی تو در كلبه‌ ‌ گدایی خویش رنج‌هایی كشیده‌ام كه مپرس همچو حافظ غریب در ره عشق به مقامی رسیده‌ام كه مپرس شامگاهان استاد در حال اغما بود. خبر بیماری و از كارافتادگی دهخدا تمام دوستان و علاقه‌مندان او را آزرده خاطر ساخت. مرگ دهخدا روز هشتم اسفندماه 1334 استاد علی‌اكبر دهخدا درگذشت. دكتر محقق در گزارش خود می‌نویسد: آن روز باران می‌بارید، آسمان می‌گریست. دانشكده‌ ‌ ادبيّات را با كمك دانشجویان دیگر تعطیل كردیم و همه به خیابان ایرانشهر آمدیم تا در مراسم تشییع جنازه شركت كنیم. بسیاری از «افاضل و علما و ادبا» از ترس نیامده بودند، چه، زمانی كه خبر مرگ دهخدا را به شاه گفته بودند، نابخردانه پاسخ داده بود: «به دَرَك كه مُرد...» اما مردان وفادار و تنی چند از روحانیون آزادمنش و دانشجویان و كسبه و بازاریان احترام استاد را بر تهدید رژیم برتری داده و برای وداع با او در خانه‌اش كه سالیان دراز، كانون جوشان فرهنگ ایران زمین بود، حاضر شدند و ساعتی بعد او را به خاك سپردند. منبع: تاریخ معاصر ایران در دوره‌ ‌ قاجار محمود حكیمی، نشر نامك، 1388، ص 581 تا 594  منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

رابطه پنهان و آشكار آمریكا با بهائیان و تأثیر آن در ایران

بر اساس گزارش‌های رسمی، بهائیان از سال 1318 ه.ق فعالیت خود را در ایالت شیكاگو آغاز كردند. بهائیان آمریكا كه تحت حمایت دولت آمریكا بودند، به دستور میرزا حسینعلی در امر وقف املاك و بناهای خود به نام بهائیت تلاش فراوانی داشتند و هدایایی را جهت تشویق مردم و جذب آنان به بهائیت و گسترش بهائیت، وقف كرده و در اختیار رهبران بهائی قرار می‌دادند. شناسایی و ثبت املاك بهائیت ابتدا از آمریكا آغاز شد؛ در به رسمیت شناختن موقوفات بهائیان نیز آمریكا پیشقدم شد. بدین ترتیب آمریكا در تأمین نیازهای مالی این فرقه پیشدستی كرد. بر همین اساس، بهائیان آمریكا موفق شدند در مدت كوتاهی عوارض و مالیات‌های موقوفات بهائیان را لغو كرده و حتی تسهیلات و مساعدت‌های عمده‌ای در اختیار آنان بگذارند تا صرفاً به امور بهائیت رسیدگی و در نشر آن در قاره آمریكا یاری و مساعدت كرده باشند. قبول و شناسایی اوقاف بهائیان و موقوفات آنان در اسناد و اوراق رسمی سال‌های 1928 تا 1942 به تصویب ایالات متحده رسید و مقرر شد به موجب موافقت‌نامه و قرارهایی كه در سال‌های فوق به تصویب فرمانداران محلی ایالت رسید، موقوفات بهائیان متعلق به «محفل مركزی بهائیان آمریكا» و یا به نام‌های دیگر مثل «رفقای جامعه بهائیت» ثبت شود. حمایت رسمی آمریكا از تمول و ثروتمندی بهائیان، به منظور توسعه این فرقه در تمام دنیا انجام می‌گرفت. این حمایت جهت بنیان اساسی و شكل‌گیری اولیه از سوی آمریكا حساب شده و برنامه‌ریزی شده بود. مجموعه موقوفات بهائیان در آمریكا از سال 1950 تا سال 2000 چندین برابر افزایش یافته و درآمد حاصل از آن در نشر بهائیت و حمایت از بهائیان جدیدالورود و سایر امور بهائیت از مسائل فرهنگی تا مسائل ریز اقتصادی بهائیان هزینه می‌شود. مدارس انبوهی كه در ایالات مختلف تأسیس شده به شكل گسترده و پیچیده و با توجه به فناوری‌های روزآمد در آمریكا تأسیس شده و فراتر از مرزهای آمریكا خصوصاً در كشورهای اسلامی در حال افزایش است. چنانكه گزارش‌های رسیده در ایران حاكی از آن است كه در شهرهای مختلف جنوبی فعالیتشان افزایش یافته است. آمریكاییان به مسخره بودن ادعاهای بهائیان و بطلان آن واقف بودند اما این مسئله را حربه قوی برای شكستن ایران می‌دانستند و بهائیان را انسان‌های زبون و پستی دیده بودند كه به وسیله آنها به هر جنایتی می‌توان دست زد، از این رو از ترویج بهائیت در آمریكا نیز استقبال می‌كردند؛ از جمله، بسیاری از سران بهائیت كه آمریكایی بودند مانند ماكسول به دستور عبدالبها به همراه عده‌ای جهت تبلیغ بهائیت حركت كرده و به قول خودشان پرچم الهی را در اقصی نقاط عالم به اهتزاز درآوردند. آنچه درباره بهائیت تأمل برانگیز است، تشكیلات گسترده آن است كه براساس حمایت مالی و فكری بیگانگان روز به روز در حال گسترش و فعالیت بوده است. امروز، آمریكا پاتوق و تفرج‌گاه امن بهائیان و سران بهائیت است و سرزمینی كه به نام اسرائیل در قلب عالم اسلام جعل شده پایگاه اول بهائیان و شهر مقدس آنهاست كه آمریكا با تمام توان از این منطقه حفاظت می‌كند و صهیونیست‌ها را به سلاح‌های نوین و ابزارهای مختلف رسانه‌ای و فرهنگی و تكنولوژی مسلح كرده تا از حریم بهائیت و آرمان‌های جهان امپریالیسم دفاع كنند. آنچه امروز آمریكا را در سازمان‌های بین‌المللی بر استفاده از حق وتو و تحریم و تصویب قوانین بین‌الملل علیه برخی از كشورها از جمله ایران بر می‌انگیزد، تنها دفاع از موجودیت صهیونیسم نیست بلكه در كنار آن دفاع از بهائیسم است كه صهیونیسمی دیگر است. چنانكه قبل از تشكیل و حضور و مهاجرت یهودیان به فلسطین، بهائیان ایران و نقاط دیگر جهان و رهبران بهائی به این سرزمین منتقل شدند و مورد حمایت انگلیس و آمریكا قرار گرفتند و قلب تپنده خاورمیانه مقر معابد جعلی و مقدس‌نمایی بهائیان شد. این تشكیلات، یك تشكیلات كاملاً امپریالیستی در خدمت سیاست‌های آمریكاست. در این تشكیلات وابسته، كارهای جاسوسی برای دولت آمریكا برنامه‌ریزی و به نام مرام بهائیت در كشورهای دیگر اعلام می‌شود. سازمان‌هایی مثل سیا، موساد و... جاسوس‌های خود را از این تشكیلات به خدمت می‌گیرند و این مراكز به آموزش آنها می‌پردازند و به كشورهای دیگر روانه می‌كنند. بهائیان در وطن‌فروشی و امپریالیسم همچون منافقان پس از انقلاب كم نگذاشتند، حتی در ترور برخی از شخصیت‌ها و ایجاد آشوب‌های قومی نیز بی‌دخالت نیستند و اكنون به بهترین حربه برای استعمارگران مبدل شده‌اند كه در انحرافات فرهنگی و ابتذال جوانان و همكاری با كمپانی‌های تولیدات محصولات فرهنگی منحرف، همكاری نزدیك دارند. منبع: ماهنامه «شفافیت» نشریه تخصصی حمایت از قربانیان فرقه‌گرائی در ایران شماره 14، آذر 1389 منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

سقوط هزار فامیل

«هزار فامیل» یك مفهوم قرارداد است كه به دودمان‌های حكومتگر ایران در دوران قاجار و پهلوی اطلاق می‌شود. باید توجه داشت كه در ایران «اشرافیت» به معنای اروپایی آن وجود نداشت. ثبات طولانی دودمان‌های سلطنتی و نظام ویژه فئودالی در اروپا سبب شد كه در برخی كشورهای اروپایی دودمان‌های اشرافی چند صد ساله و ریشه‌دار پدیدار شود. در ایران چنین ثباتی وجود نداشت و جابه‌جایی سلسله‌های پادشاهی به همراه خود زوال و نابودی دودمان‌های حكومتگر پیشین را نیز در پی داشت. در دوران پهلوی مجموعه‌ای كه به نام «هزار فامیل» شهرت یافت، به دو گروه تقسیم می‌شد: گروهی كه در دوران قاجار ـ از قبل وابستگی به دربارـ به نان و نوایی رسیدند و این ثروت و موقعیت اجتماعی آنان تداوم یافت، و گروهی كه در رژیم پهلوی بركشیده شدند. نكته قابل توجه در هر دو گروه فوق منشاء ثروت و موقعیت اجتماعی آنان است، كه عموماً با پیوند با دربار و دستگاه حكومتی و سوء استفاده از این وابستگی باز می‌گردد. در واقع، دیوانسالاری ایران در دوران‌های قاجار و پهلوی عمده‌ترین عامل در كسب ثروت‌های كلان ـ و به تبع آن پیدایش دودمان‌های ممتاز‌ ـ بود و زد و بند با بیگانگان و دریافت رشوه در این میان نقش چشمگیر داشت. سقوط رژیم شاه به این معنا سقوط «هزار فامیل» است. صبح روز 22 بهمن كه اعلامیه بی‌طرفی ارتش از صدا و سیمای ایران پخش شد و یكی دو ساعت بعد كه شاهپور بختیار ناهار نیم‌خورده‌اش را در كاخ نخست‌وزیری رها كرد و به مخفی‌گاهی نامعلوم گریخت، در حقیقت فصلی طولانی از تاریخ پر فراز و نشیب ایران به پایان آمده بود. در نظر اهل اطلاع همان روز كه شاه كشور را ترك گفت، دیگر امیدی به بقای نظام كهن باقی نمانده بود. با این همه هنوز كوره امیدی باقی بود كه شاید بختیار معجزه‌ای صورت بدهد. ولی این معجزه صورت نگرفت و طوفانی كه با چاپ نامه «رشیدی مطلق» در اواخر 56 برپا شده بود مسیر طبیعی خود را طی كرد و سرانجام به 22 بهمن رسید و كار تمام شد و این كاری بود كارستان كه معنای تاریخی آن همواره اهمیت درجه اول خود را حفظ خواهد كرد. امروز می‌توان با نگرش به مجموع حوادث و رویدادها دریافت كه پیامدهای آن واقعه بسیار فراتر از حدس و گمان اولیه بوده است. به زبانی دیگر بسیار ساده‌اندیشی است اگر تصور كنیم كه انقلاب 57 تنها منجر به سقوط خاندان پهلوی شد. این تنها ظاهر كار است و قطعاً مهمترین پیامد آن انقلاب نیست. بلكه مهم‌ترین پیامد را باید در حوادثی دانست كه هزار فامیل حكومت‌گر ایران را از بیخ و بن داغان و پراكنده نمود. در حقیقت و روشن‌تر نتیجه انقلاب را نباید منحصراً در پایان سلطنت پهلوی خلاصه نمود، چرا كه پهلوی‌ها اگر چه بیشتر از نیم‌قرن بر ایران حكومت كردند اما هرگز ریشه‌ای عمیق و گسترده در بافت خانواده‌های حكومتگر ایران پیدا نكردند. روشن‌تر اینكه حكومت واقعی ایران از دوره قاجار و در مواردی حتی قبل از آن، همواره در دست تعدادی از افراد خانواده‌های معین قرار داشت و حتی انقلاب مشروطیت نیز نتوانست بر این درخت كهن خراشی وارد سازد. فرمانفرماها و بختیاری‌ها و قوام‌ها و علم‌ها و اعلم‌ها و دلوها و پیرنیاها و اتابكی‌ها و قراگوزلوها و اردلان‌ها و زنگنه‌ها و افشارها و عضدها و فیروزها و امینی‌ها و متین دفتری‌ها و هدایت‌ها و بیات‌ها و غیره و غیره قدرت واقعی را دردست داشتند. نه رضاشاه توانست و نه فرزندش محمد رضا شاه كه آن‌ها را از صحنه قدرت خارج كند. اگر به فهرست وزیران و امیران و نمایندگان پارلمان و سمت‌های بالای مملكتی در تمام دوره پنجاه ساله پهلوی نگاه كنیم به ندرت به اسمی بر خواهیم خورد كه به نوعی با هزار فامیل بستگی و رابطه نداشته باشد. این درخت سهمگین سایه‌اش همچنان برقرار بود و همه‌چیز را در ید قدرت خود گرفته بود تا اینكه انقلاب فرا رسید و آن طوفان توانست ریشه این درخت را از جای بركند، به همین ملاحظه است كه نباید حاصل انقلاب را منحصراً در سقوط نظام پهلوی خلاصه كرد كه تصادفاً این خانواده نه از هزار فامیل بود و نه هرگز توانست در عمق آن نفوذ كند. پهلوی‌ها همواره به عنوان پرانتزی در این جمع باقی ماندند و پس از پیروزی انقلاب همه و یك جا به دره سقوط در غلطیدند. از همین روست كه 22 بهمن و اساساً انقلاب 57 را باید پایان فصل طولانی و پرماجرایی دانست كه سقوط شاهنشاهی دو هزار و پانصد ساله، كه بیشتر جنبه سمبلیك داشت، تنها یكی از نتایج آن بود و قطعاً از نظر تغییر صحنه عمل مهم‌ترین آن نبود، اگر چه در ظاهر مهم‌ترین آن به شمار می‌رفت. مهم‌ترین آن به گمان ما همان سقوط خانواده‌های حكومتگری بود كه اینك وابستگان به آن یا در خارج پراكنده و غربت زده‌اند و یا در ایران خانه‌نشین و دور از حكومت و قدرت. تردیدی نیست كه انقلاب اسلامی نخستین تحوّل جدّی در تاریخ معاصر ایران بود كه به حاكمیت دودمان‌های حكومتگر ایران پایان داد، و علاوه بر آن با به صحنه آوردن پائین‌ترین اقشار اجتماعی‌ـ كه در گذشته در حیات سیاسی كوچكترین نقشی نداشتند‌ـ انقلابی واقعی را در نظام ارزشی جامعه ایران رقم زد. بدینسان، اداره امور كشورـ از مهم‌ترین نهادهای سیاسی و اقتصادی تا پائین‌ترین نهادهای اجتماعی چون شوراهای محلات و روستاهاـ به معنای واقعی كلمه به دست «مردم» افتاد. اگر بتوان برای واژه «دمكراسی» (حاكمیت مردم = دموس) یك مفهوم غیر غربی قایل شد، می‌توان نظام سیاسی جوشیده از انقلاب اسلامی را اصیل‌ترین و واقعی‌ترین نظم «مردم سالار» در جهان معاصر خواند. منبع: پس از سقوط ، خاطرات احمدعلی مسعود انصاری ،مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، بهار 1385، ص 157 تا 159 منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

روایتی دیگر از عصر پهلوی

انگلیسی‌ها پس از تصرف نظامی ایران، بر این كشور و منابع نفتی آن تسلط كامل و دائم یافتند. تسلط كامل بر ایران از طریق حكومت استبدادی نظامی با كودتای 21 فوریة 1921 ممكن گردید. با توجه به مداركی كه وزارت امور خارجه به تازگی منتشر كرده مشخص شده است كه با وجود انكار انگلیسی‌ها، آنها كودتا را برنامه‌ریزی و هدایت كرده‌اند و نیروهای نظامی و سفارت انگلستان در این كودتا نقش داشته‌اند. كودتا را رضا میرپنج كه افسر قزاق گمنام و بی‌سوادی بود برپا كرد. او پس از این كودتا به رضاخان سردار سپه و پس از آن به رضاشاه پهلوی معروف شد. با حمایت نظامی، سیاسی و اقتصادی انگلیسی‌ها رضاخان عملاً به خودكامة نظامی ایران در سال‌های 1921 تا 1925 تبدیل شد. كودتای انگلیسی دیگری در دسامبر 1925 باعث شد كه رضاخان حكومت قاجار را براندازد و خود به پادشاهی برسد. با توجه به این كه رضاخان با مجموعه‌ای از كودتاها به قدرت رسید و در قدرت باقی ماند و از مشروعیت و حمایت مردمی برخوردار نبود، برای ادامة دیكتاتوری نظامی خود كاملاً وابسته به حمایت خارجی بود. به همین دلیل در مقابل فشارهای سیاسی خارجی كاملاً ضعیف و شكننده و نگران تبلیغات خارجی مخالف بود. دولت‌های انگلیس، آمریكا، روسیه و حتی فرانسه با آگاهی از این نقطة ضعف رژیم پهلوی، از شرایط بهرة كامل بردند و امتیازاتی گرفتند كه رژیمی مستقل با پشتوانة مردمی هرگز حاضر به اعطای آنها نبود. مهم‌ترین امتیازی كه دولت ایران در این دوره اعطا كرد موافقت‌نامة نفت 1933 بود. امتیاز دیگر، شیلات دریای خزر بود كه در سال 1927 به روسیه داده شد. امتیازهای دیگری كه به همان اندازه مهم است ولی شناخته شده نیست، امتیازهای باستان‌شناسی است كه در فاصلة سال‌های 1931 تا 1941 به موزه‌های آمریكایی داده شده است. ما در این مورد هیچ‌گونه مدارك كتبی پیدا نكرده‌ایم؛ ولی به نظر می‌رسد كه در اصل توافقی بین قدرت‌های سه‌گانه بر سر با ارزش‌ترین منابع ایران یعنی آثار باستانی، نفت و خاویار برقرار شده بود. در حالی كه آمریكاییان با دقت زیاد خود را از تجارت خاویار و نفت كنار كشیده بودند، انگلیس‌ها و روس‌ها هم متقابلاً دخالتی در كاوش‌های باستان‌شناسی آمریكاییها در ایران نداشتند. در مقایسه با كاوش‌های باستان‌شناسی بزرگی كه آمریكاییها در ایران انجام می‌دادند، فقط باستان‌شناس مهم انگلیسی به نام سر اورل استین در دهة 1930 در ایران كار می‌كرد و بخشی از كار استین هم به نمایندگی از طرف دانشگاه هاروارد بود. تصادفی نبود كه آمریكاییها هیچگاه با تسلط انگلیسی‌ها بر امور نفتی ایران به چالش برنخاستند و برای انگلیسی‌ها هم هیچگاه برتری آمریكاییها در مسائل باستان‌شناسی ایران مورد تردید واقع نشد. در حالی كه كنترل سیاسی و نظامی ایران در دست انگلیسی‌ها بود، باستان‌شناسی ایران بعد از سال 1925 كاملاً به انحصار آمریكاییها درآمد. برخی بر این باورند كه اعطای امتیاز باستان‌شناسی در ایران به آمریكاییها در برابر ممانعت انگلیسی‌ها از اعطای امتیاز نفت شمال ایران به آمریكا بود. انگلیسی‌ها مصمم بودند كه جلوی نفوذ آمریكاییها به مسائل نفتی ایران را بگیرند و برای جبران عدم دسترسی آمریكاییها به نفت ایران، دسترسی انحصاری آنها به آثار باستانی ایران را فراهم كردند. روس‌ها هم برای این كه كاملاً بی‌بهره نمانند، در نهایت اختیار شیلات دریای خزر را در دست گرفتند كه شامل صادرات پرسود خاویار بود. همانگونه كه آرتور چستر میلسپوی آمریكایی، مستشار كل مالی ایران تا سال 1927، توضیح داده و براساس شواهدی كه ارائه كرده، اعطای امتیاز شیلات 1927 به روسها به معنای فروش كامل حقوق و منافع ایران بود. ایران تا پایان دورة امتیاز شیلات در سال 1952 یعنی زمان نخست‌وزیری دكتر محمد مصدق، نتوانست اداره شیلات دریای خزر را باز پس گیرد. اعطای چنین امتیازهایی به معنای حیف و میل كامل منابع ثروت ایران بود. آن گونه كه میلسپو می‌گوید رضاشاه در این دوره تا جایی كه توانست ایران را «دوشید». به مدت 20 سال از 1921 تا 1941 بیشتر درآمد نفت ایران صرف خرید تسلیحات شد و حداقل 60 تا 65 درصد بودجه سالانه دولت (كه منحصراً از درآمدهای نفتی بود) برای ارتش و پلیس هزینه شد. حیف و میل منابع در این دوران حیرت‌انگیز بود. اگر این منابع مالی صرف آموزش، زیرساخت‌ها و پیشرفت‌های صنعتی و كشاورزی می‌شد، امروز ایران در میان كشورهای جهان سوم نبود. در سال 1941 كه رضاشاه ایران را ترك كرد، 85 تا 90 درصد جمعیت ایران بی‌سواد بودند. 40 سال بعد، وقتی پسر و جانشین او كشور را ترك كرد، با وجود «تمدن بزرگ» دو سوم مردم كشور بی‌سواد باقی مانده بودند. با توجه به چنین مسائلی می‌توان دریافت كه چرا ایران با وجود فرهنگ، تاریخ و منابع عظیم طبیعی و نفتی پیشرفت نكرده است. در 25 آگوست 1941، نیروهای روسیه و انگلستان به ایران حمله و آن را اشغال كردند. بهانه متفقین برای هجوم به ایران، حضور اتباع آلمان در ایران و تهدید احتمالی آنان بود. حال آنكه حداكثر تعداد آلمانیهای حاضر در ایران در سال 1941، 500 تا 600 نفر بود. این رضاشاهی كه هرگز مدركی دال بر اینكه او «طرفدار آلمانها» بود پیدا نشده، به دست انگلیس‌ها به قدرت نشانده شد و 20 سال در مسند قدرت نگاه داشته شد؛ و دست آخر هم مبلغ هنگفتی پول در بانك لندن پس‌انداز كرد. قوای متفقین كه ایران را به اشغال خود درآوردند بیشتر انگلیسی بودند تا روسی. همانگونه كه در جای دیگری اشاره شده است، با توجه به این كه حكومت رضاشاه با انقلابی احتمالی و پرآشوب مواجه بود و كارایی‌اش را از دست داده بود، رضاشاه با كودتای انگلیسی دیگری عزل شد و پسرش در سپتامبر 1941 به جای او بر تخت نشست. رضاشاه در سپتامبر 1941 در یك كشتی انگلیسی و با حمایت انگلستان ایران را ترك كرد و سالهای باقی ماندة عمرش را تحت‌نظر انگلیس‌ها سپری كرد. منبع: تاراج بزرگ، دكتر محمدقلی مجد، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، صص 29 تا 32. منبع بازنشر: سایت مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

گرانی نفت چه بر سر ایران آورد؟ - نگاهی به گذشته‌ی برنامه‌ی توسعه

در دهه‌ی 50، با انفجار قیمت نفت، این گمانه پیش آمد که سیل ثروت نفت، دولت و ملتی را در خوشبختی و عزت غرق خواهد کرد. واقعیت اما با دولتی ورشکسته و ملتی جان به لب رسیده و در نهایت انقلابی عظیم، باژگونه شد. تاریخچه‌ی نفت در ایران، تاریخ تحولاتی شگرف و رویدادهایی حادثه‌ساز از جمله توطئه‌ی قدرت‌های بزرگ، غارت، ترور و یک کودتاست. بنابراین نفت برای ایران هم رحمت بوده و برکت و هم زحمت بوده و نکبت. بر این اساس، این نوشتار قصد دارد تا تنها یک برش از سیر پرتحول پیوند نفت و سیاست را در قالب برنامه‌های توسعه در دهه‌ی 1350 پی بگیرد. دهه‌ای که با انفجار قیمت نفت، این گمانه پیش آمد که سیل ثروت نفت، دولت و ملتی را در خوشبختی و عزت غرق خواهد کرد. واقعیت اما با دولتی ورشکسته و ملتی جان به ‌لب‌ رسیده و در نهایت انقلابی عظیم، باژگونه شد. سیری بر برنامه‌های توسعه‌ی اول تا پنجم پیشینه‌ی برنامه‌ریزی در ایران برای رسیدن به هدف‌های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی به سال 1316 در شورای عالی اقتصاد برمی‌گردد. ولی کار تدوین برنامه در سال 1324، با تشکیل «هیئت تهیه‌ی نقشه اصلاحی و عمرانی کشور» وارد مرحله‌ی جدی و نوینی شد. در سال 1327، یک شرکت مشاوره‌ی آمریکایی، سازمان برنامه را به وجود آورد و اولین برنامه‌ی هفت‌ساله‌ی عمرانی کشور از سال 1328 به اجرا درآمد.[1] هیئت‌ عالی‌ برنامه‌، پس‌ از مطالعه‌ و بررسی­های‌ لازم‌ و مشورت‌ با بانک‌ بین‌المللی‌ ترمیم‌ و توسعه ‌(بانک‌ جهانی‌)، لایحه‌ی برنامه‌ی هفت‌ساله‌ی اول‌ توسعه‌ی اقتصادی‌ را با هزینه‌ی 21 میلیارد ریال،‌ در بهمن‌ 1327 به‌ تصویب‌ مجلس‌ شورای‌ ملی‌ رساند. برنامه‌ی عمرانی اول به‌طور کامل اجرا نشد. پس‌ از برقراری‌ مجدد درآمد نفت‌، سازمان‌ برنامه‌ به‌ نهادی‌ دائمی‌ و گسترده‌ بدل‌ شد و مسئولیت‌ تهیه‌ و اجرای‌ برنامه‌ی دوم‌ را برعهده‌ گرفت‌. برنامه‌ی دوم در سال‌های 1334-1341 به اجرا در‌آمد. این‌ برنامه‌، همانند برنامه‌ی اول‌، بیشتر فهرستی‌ از طرح‌های‌ پیشنهادی‌ برای‌ سرمایه‌گذاری‌ دولتی‌ بود. نحوه‌ی تخصیص‌ بخش‌های‌ گوناگون‌ در برنامه‌ی دوم‌، بی‌توجهی‌ برنامه‌ریزان‌ را به‌ اولویت‌های‌ واقعی‌ کشور توسعه‌‌نیافته‌ای‌ همچون‌ ایران‌ دهه‌ی 1330، نشان‌ می‌دهد.[2] برنامه‌ی عمرانی سوم با مقطع آغاز حکومت مقتدرانه‌ی محمدرضاشاه همراه شد. این برنامه در سال‌های 1342-1346 به اجرا درآمد و از نظر توزیع اعتبارات، مشابه دو برنامه‌ی قبلی بود، اما در ابتدای این برنامه، اصلاحات ارضی به اجرا درآمد که مهم‌ترین زیرفصل کشاورزی از نظر تخصیص هزینه‌ها بود. در واقع الگوی توسعه‌ی اقتصادی ایران پس از این برنامه تغییر یافت که بازتاب آن در هزینه‌های برنامه‌های چهارم و پنجم بود. برنامه‌های چهارم و پنجم، سال‌های 1347-1356 را تحت پوشش قرار دادند.[3] برنامه‌ی عمرانی‌ چهارم‌ (1347ـ1351‌) در آغاز سال 1347 کلید خورد. اعتبارات‌ برنامه‌ی چهارم‌ حدود 2.5 برابر اعتبارات برنامه‌ی سوم‌ بود، ولی‌ اعتبارات‌ بخش‌ کشاورزی‌ از 23.1 درصد برنامه‌ی سوم‌ به‌ 16.4 درصد کاهش‌ یافت‌، در حالی‌ که‌ بخش‌های‌ صنایع‌، نفت‌ و گاز، مخابرات‌، ساختمان‌ و مسکن‌ هرکدام‌ افزایش‌ بسیاری‌ داشتند.[4] پنجمین برنامه‌ی عمرانی توسعه، معروف‌ترین برنامه‌ی توسعه در مقطع پیش از انقلاب است. چرایی این امر به افزایش سرسام‌آور قیمت نفت برمی‌گردد که موجب تغییر در روند برنامه‌ی توسعه شد. پیامد افزایش قمیت نفت بر برنامه‌ی توسعه در پی درگیری اعراب و اسرائیل در سال 1352 و تحریم نفتی ایالات متحده‌ی آمریکا و کشورهای غربی حامی اسرائیل از سوی تولیدکنندگان عمده‌ی نفت به‌ویژه عربستان سعودی، قیمت نفت تقریباً 4 برابر شد و به 11.65 دلار در هر بشکه‌ در سال 1353 رسید. هرچند شاه به بهانه‌ی عدم استفاده‌ی سیاسی از نفت به این تحریم نپیوست، اما ایران که از جمله بزرگ‌ترین صادرکنندگان نفت جهان به‌شمار می‌رفت، شاهد سرازیر شدن بزرگ‌ترین حجم سرمایه در طول تاریخ خود بود.[5] افزایش قدرت و بلندپروازی شاه افزایش‌ سرسام‌آور قیمت‌ نفت‌ صادراتی‌ در زمستان‌ 1352، بلندپروازی‌های‌ شاه‌ را در نتیجه‌ی درآمدهای‌ نجومی‌ نفت‌ دامن زد. بنابراین جاه‌طلبی و بلندپروازی شاه و ایده‌ی به‌سوی تمدن بزرگ با این دلارهای نفتی، پروار شد. بالا رفتن بهای نفت علاوه بر احساس قدرت کاذب در شاه، موجب دگرگونی نگاه وی به پایه‌های رشد و توسعه‌ی اقتصادی شد. به‌صورتی‌که حمایت از بخش خصوصی و صنعتی شدن کشور، که در دهه‌ی گذشته از نگاه وی موجب رشد اقتصادی می‌شد، جای خود را به سهم‌خواهی و کسب رانت راحت و بی‌دردسر از ثروت کشورهای توسعه‌یافته‌ی واردکننده‌ی نفت داد. شاه با تلاش برای بالا بردن بهای نفت در کنفرانس‌های اوپک، نقش خود را هم‌وزن و گاه حتی فراتر از تولیدکنندگان داخلی می‌دانست و از آن‌ها احساس بی‌نیازی می‌کرد. سیاست مبتنی بر تلاش‌ در اوپک برای افزایش قیمت نفت، اگرچه درآمد کلانی نصیب ایران می‌کرد، اما هزینه‌ای سنگین بر دوش ایران می‌گذارد؛ چراکه وقوع تورم رکودی در دنیای غرب، علاوه بر کاهش تقاضای نفت، قیمت کالاهای وارداتی به ایران را نیز افزایش می‌داد و موجب می‌شد تا در داخل ایران، سیاست‌های اقتصادی ضدونقیضی اعمال شود که کشور را به‌سوی بی‌ثباتی و تزلزل پیش می‌برد.[6] تغییر در برنامه‌ی توسعه در مقدمه‌ی برنامه‌ی عمرانی پنجم نیز به تغییر برنامه برمبنای سرازیر شدن پول نفت اشاره شده است.[7] هرچند به گفته‌ی عبدالمجید مجیدی، مدیرعامل سازمان برنامه و بودجه، این تجدیدنظر به دستور شاه صورت می‌پذیرد.[8] برمبنای نگاه تدوین‌کنندگان برنامه، غنای کشور از لحاظ درآمد سرشار نفت، تنگنا و محدودیت مالی را به نسبت برنامه‌های دیگر از میان برداشته بود. گویی آنچه دولت برای اجرای سریع دیدگاه‌های شاه پیرامون «تمدن بزرگ» کم داشت، پول بود و هنگامی که پول مهیا شد، فقط کافی بود پروژه‌ها در قالب برنامه و بودجه گنجانده شود. اهداف نوین برنامه نیز در جهتی تنظیم شد تا از یک‌سو از منابع موجود برای توسعه‌ی اقتصادی بهره‌ای بیشتر و بهتر گرفته شود و از سوی دیگر، در کوتاه‌ترین زمان، با اجرای‌ برنامه‌های آموزشی، زیربنایی و تولیدی، نیازهای کشور در این زمینه تا حد امکان مرتفع گردد.[9] اهدافی که مطالعه‌ی روند اجرایی، شکست آن‌ها را نشان می‌دهد. سنگینی ارقام روی دوش برنامه با ازدیاد درآمد نفت ایران، شاه هرچه بیشتر به آن توجه کرد و درصدد کسب رضامندی عامه از آن شد. بنابراین هزینه‌های عمرانی برنامه‌‌ی پنج‌ساله پس از افزایش قیمت نفت، چند برابر شد. مجموعه‌ی درآمدها برای تحقق برنامه‌ی پنج‌ساله‌ی توسعه پیش از افزایش قیمت نفت، حدود 49 میلیارد دلار پیش‌بینی شده بود. اما به دنبال افزایش‌ قیمت‌ نفت‌ و در نتیجه‌ی‌ افزایش‌ درآمدهای‌ کشور، سازمان برنامه و بودجه برآوردهای اولیه‌ی خود را اصلاح کرد. این امر در صورتی بود که برخی برنامه‌ریزان هشدارهای مکرری پیرامون محدودیت‌های موجود در توان جذب کشور و پیامدهای خطرناک توسعه در مقیاس وسیع‌تر داشتند. اما با بی‌توجهی به این هشدارها، شاه همچنان مصرانه پیگیری سریع اهداف برنامه‌ی توسعه را در نظر داشت.[10] بنابراین در برنامه‌ی اولیه‌ تجدیدنظر گردید و پس‌ از افزایش‌ هزینه‌های‌ آن‌ به‌ 3368.7 میلیارد ریال‌، به‌ اجرا گذاشته‌ شد. درآمد دولت ایران در طی سال‌های 1352 تا 1356‌، حدود 7312 میلیارد ریال‌ بود؛ از آغاز 1352 با صدور 326300 هزار مترمکعب‌ نفت‌ خام‌، درآمد 2979 میلیارد ریالی نصیب خود ساخت و 7698 میلیارد ریال‌ نیز هزینه ‌کرد. 35.60 درصد از این‌ درآمد به سرمایه‌گذاری‌ ثابت‌ و مابقی آن به‌ امور جاری‌ و سایر موارد اختصاص‌ یافت‌.[11] توزیع‌ اعتبارات‌ بین‌ بخش‌های‌ مختلف در برنامه‌ی پنجم به‌ این‌ صورت‌ بود: بخش‌ نیرو و سوخت‌ 18.7 درصد، ارتباطات‌ و مخابرات‌ 14 درصد، کشاورزی‌ 13.6 درصد، صنایع‌ و معادن‌ 12.5 درصد، حدود 41 درصد برای‌ امور غیراقتصادی‌ نظیر امور اجتماعی ‌27.9 درصد، آموزش‌‌وپرورش‌ 9.9 درصد و مسکن‌ 6.8 درصد اختصاص‌ داده‌ شد.[12] در تحول و بازنگری در برنامه، امور عمومی نسبت به امور اجتماعی و اقتصادی اهمیت یافت. برنامه‌ی جدید هدف خود را رسیدن‌ به‌ رشد تولید ناخالص‌ داخلی‌ به‌ میزان‌ 25.9 درصد تا پایان‌ برنامه‌ اعلام کرد.[13] از 1350 تا 1353، رشد تولید ناخالص‌ ملی‌ نیز بیش‌ از 20 درصد بود که‌ علت‌ آن‌ افزایش‌ ناگهانی‌ قیمت‌ نفت‌ در این‌ سال‌ها بود.[14] با اجرای‌ برنامه‌ی عمرانی‌ پنجم‌ و اعطای‌ اعتبارات‌ کلان‌ به‌ بخش‌ خصوصی‌، نقدینگی‌ این‌ بخش‌ از چهارصد میلیارد ریال‌ در 1351 به‌ 21395 میلیارد ریال در 1356 و در واقع 5.3 برابر آن‌ رسید.[15] همچنین بخش صنعت در تولید ناخالص‌ داخلی‌ در سال 1356، سهمی برابر 15.8 درصد داشت که‌ در مقایسه‌ با سال­های‌ 1338 و 1350 به‌ترتیب 8 درصد و 10.6 درصد افزایش داشت.[16] مجیدی پیرامون این تغییر ارقام و تجدیدنظر، از تأثیر پول فراوان بر بودجه‌نویسی به‌مثابه‌‌ی امری بسیار وحشتناک یاد می‌کند که کار بودجه‌نویسی را نه راحت، بلکه مشکل ‌ساخت. از نظر او، افزایش درآمدهای نفتی اشتهای گروه‌های همسود را به نسبتی بیش از میزان افزایش درآمد، تحریک کرد و اثر آزمندی ظاهر شد. مجیدی گرفتاری این دوره را مسابقه‌ی میان وزرا برای کسب منابع بیشتر می‌داند تا از این طریق بتوانند باعث توسعه و تولید بیشتر در آن بخش شوند. از سویی شاه هم طرح‌های مشخصی در ذهن داشت که می‌خواست به هر قیمتی این طرح‌ها را اجرا کند. حال این طرح‌ها چه مسائل حادی ایجاد می‌کرد و فشار روی مردم می‌آورد اهمیتی نداشت.[17] در این دوره، با وجودی که بودجه‌ی وزارتخانه‌ها چندبرابر شد، هیچ وزیری نگفت که سازمان من ظرفیت بیش از این مقدار را ندارد.[18] همین امر موجب شد تا برخی از بخش ها بی توجه به ظرفیت و زمینه‌ی موجود، رشد نماید. برای نمونه، آمار نشان می دهند طی سال های 1350 تا 1357، واردات ایران حدود 17 برابر شده و صادرات فقط 3 برابر شده است.[19] همین ورود سیل‌آسای کالاهای وارداتی در مقابل ظرفیت اندک بنادر، ناوگان حمل‌ونقل و انبارهای موجود، به یک معضل بدل شده بود.[20] تورم و سیاست‌های ضدونقیض شاهی کمبود مواد و نیروی کار و افزایش چندبرابری هزینه‌ی تولید، افزایش شدت تقاضا برای خوراک و مسکن و تورم وارداتی، به شکل‌گیری تورم منجر شد و صاحبان درآمد ثابت را زیر فشار قرار داد. دولت بدون ریشه‌یابی و درمانده از اوضاع، به مبارزه با گران‌فروشی پرداخت و در این جریان، گروهی از صاحبان صنایع و بازرگانان و اصناف را زیر فشار قرار داد و برخی از آنان را ناروا، زندانی و تبعید کرد. سیاست‌های اقتصادی ضدونقیض شاه و ناهماهنگی در تصمیمات، پیامدهای ناگواری به بار آورد. شرایط به‌گونه‌ای شد که در اواخر دهه‌ی 50، کامیابی از آن کسانی بود که به‌جای رنجاندن بازوان و آزردن فکر، راه دلالی برای شرکت‌های بزرگ خارجی را برگزیدند.[21] افزایش هزینه‌های نظامی از سویی نیز تمام درآمدهای نفتی در خدمت برنامه‌ی اقتصادی-اجتماعی شاه قرار نگرفت. شاه همچنان نسبت به تقویت بنیه‌ی نیروی نظامی همت گماشت. بنابراین هزینه‌های دفاعی کشور از 77 میلیون دلار در سال 1970 به 7.8 میلیارد دلار در سال 1978 رسید و هزینه‌ی سرانه‌ی هر ایرانی در این مدت، از 27 دلار به 220 دلار افزایش یافت.[22] توسعه‌ی ساخت‌وساز محدودیت توان جذب سرمایه‌ای کشور، زمینه‌ی توسعه‌ی ساخت‌وساز را فراهم آورد. سرمایه‌گذاری خصوصی در بخش ساختمان برمبنای قیمت های ثابت، از 1.4 میلیارد دلار در سال 1972 به 3.1 میلیارد دلار در سال 1977 رسید. مهم‌ترین پیامد چنین توسعه‌ای، افزایش توان طبقه‌ی زمین‌دار شهری بود که به‌تدریج و به‌ویژه در سال 1978، در مقابل دولت قرار گرفت.[23] فرجام سخن با توجه به قدرت بسیار زیادی که درآمد نفت برای شاه ایجاد کرد، دامنه‌ی مانور او در سطح ملی و بین‌المللی افزایش یافت. تحت چنین شرایطی دولت مافوق طبقات قرار گرفت و جنبه­ای فراطبقاتی پیدا کرد. بنابراین خود را به جامعه پاسخ‌گو نمی‌دانست. همچنین رشد شدید شهرنشینی، رشد مصرف فرآورده­های نفتی، رشد مصرف‌گرایی، کاهش انگیزه برای تولید، پژوهش، آموزش و کار، افزایش دلالی و افزایش نیاز بدون بالا رفتن تولیدات داخلی، پیامدهای یک اقتصاد نفتی شدند. بنابراین سرنوشت نظام سیاسی هرچه بیشتر به سرنوشت نفت گره خورد و در نهایت با رکود قیمت نفت، رؤیای تمدن بزرگ پایان پذیرفت.(*) پی‌نوشت‌ها [1]. ابراهیم رزاقی، گزیده‌ی اقتصاد ایران، تهران، مؤسسه‌ی انتشارات امیرکبیر، 1375، ص 165 و 166. [2]. همان، ص 248 [3]. ابراهیم رزاقی، الگویی برای توسعه‌ی اقتصادی ایران، تهران، نشر توسعه، 1368، ص 144. [4]. ابراهیم رزاقی، الگوی‌ توسعه‌ی اقتصادی‌ ایران‌ قبل‌ و بعد از انقلاب‌، اطلاعات‌ سیاسی‌ـ‌اقتصادی‌، سال‌ 3، ش‌ 4، بهمن‌ و اسفند 1367، ص 37. [5]. محسن میلانی، شکل‌گیری انقلاب اسلامی، تهران، گام نو، ص 181 و 182. [6]. جعفر خیرخواهان، باتلاق برنامه‌ریزی در عصر پهلوی، نهاد برنامه‌ریزی در ایران چگونه شکل گرفت؟، مهرنامه، ش 8، دی 1389، http://www.mehrnameh.ir/article/1412 [7]. سازمان‌ برنامه‌ و بودجه‌، برنامه‌ی پنجم‌ عمرانی‌ کشور (تجدیدنظرشده): 1356ـ1352 در: http://rc.majlis.ir/fa/law/show/97267?keyword [8]. عبدالمجید مجیدی در «توسعه در ایران 1320-57، خاطرات منوچهر گودرزی، خداداد فرمانفرمائیان، عبدالمجید مجیدی»، ویراستاری غلامرضا افخمی، تهران، گام نو، 1382، ص 420. [9]. سازمان‌ برنامه‌ و بودجه‌، برنامه‌ی پنجم‌ عمرانی‌ کشور (تجدیدنظرشده): 1356ـ1352 در: http://rc.majlis.ir/fa/law/show/97267?keyword [10]. محسن میلانی، شکل‌گیری انقلاب اسلامی، ص 183. [11]. ابراهیم رزاقی، اقتصاد ایران، تهران، نشر نی، 1367، ص 182 تا 184. [12]. سازمان‌ برنامه‌ و بودجه‌، برنامه‌ی پنجم‌ عمرانی‌ کشور (تجدیدنظرشده): 1356ـ1352 در: http://rc.majlis.ir/fa/law/show/97267?keyword [13]. ابراهیم رزاقی، اقتصاد ایران، ص 182 تا 184. [14]. حسین‌ آسایش‌، سیمای‌ اقتصادی‌ ایران‌ در برنامه‌ی سوم‌ و چهارم‌ عمرانی‌ کشور، ص 79. [15]. ابراهیم رزاقی، اقتصاد ایران، ص 182 تا 184. [16]. ابراهیم رزاقی، تصویری‌ از اقتصاد کنونی ‌ایران‌، اطلاعات‌ سیاسی‌‌ـ‌اقتصادی‌، سال‌ 3، ش ‌3، دی ‌1367، ص 41. [17]. عبدالمجید مجیدی در «توسعه در ایران 1320-57، خاطرات منوچهر گودرزی، خداداد فرمانفرمائیان، عبدالمجید مجیدی»، ص 434. [18]. غلامرضا افخمی، توسعه در ایران 1320-57، خاطرات منوچهر گودرزی، خداداد فرمانفرمائیان، عبدالمجید مجیدی، ص 434. [19]. محمدباقر حشمت‌زاده، ایران و نفت جامعه‌شناسی سیاسی نفت در ایران (1357-75)، تهران، مرکز بازشناسی اسلام و ایران، 1379، ص 137. [20]. علینقی عالیخانی (ویراستار)، یادداشت‌های علم، جلدهای یک تا چهار، تهران، کتاب‌سرا، 1377، ص 110 و 111. [21]. همان. [22]. محسن میلانی، شکل‌گیری انقلاب اسلامی، ص 185. [23]. همان، ص 185. * محمد پورمحمد، پژوهشگر تاریخ معاصر منبع: سایت برهان

چرا برای دانشجویان، اسلام مبنای مبارزه بود؟ -به بهانه‌ی رویداد 16 آذر

هرچه به سال‌های پیروزی انقلاب نزدیک‌تر می‌شد، نقش و جایگاه امام در نزد دانشجویان بهتر و رفیع‌تر می‌گردید. در واقع این پذیرش امام از طرف دانشجویان به‌عنوان رهبر انقلاب، ثمره‌ی ورود مذهب و تفکر دینی به دانشگاه و توجه دانشجویان به انگاره‌های دین اسلام بود. انقلاب اسلامی یکی از جنبش‌های توده‌ای فراگیر در سطح جهان بود؛ چراکه در پیروزی آن، اقشار مختلف جامعه‌ی ایران مشارکت داشتند. دانشجویان و دانشگاهیان یکی از این اقشار بودند که به‌ویژه در کنار روحانیون و بازار، حضور فعال و چشمگیری را در جریان انقلاب اسلامی به نمایش گذاشتند؛ تا آنجا که می‌توان گفت در جریان انقلاب سه کانون دانشگاه، مسجد و بازار در مسیر ترسیم‌شده از سوی امام خمینی، مبارزه و فعالیت کرده و مبارزات اسلامی علیه حکومت پهلوی را با همراهی توده‌ی مردم به ثمر رساندند. نکته‌ی جالب توجه در خصوص دانشجویان به‌عنوان قشر تحصیل‌کرده‌ی جامعه‌ی ایران این بود که آن‌ها برخلاف مقاصد رژیم در استفاده از دانشگاه برای سکولاریزه کردن جامعه و همچنین برخلاف جنبش‌های دانشجویی در سطح جهان، که تحت تأثیر جریان چپ قرار داشتند، متأثر از مذهب و دین بودند. مسئله‌ای که این نوشتار به بررسی چرایی آن پرداخته است؛ چرا دانشجویان در مبارزه با رژیم پهلوی به انگاره‌های دین مبین اسلام توجه نمودند؟ پیشینه‌ی جنبش دانشجویی در ایران هرچند در خصوص زمان شکل‌گیری جنبش دانشجویی در ایران دیدگاه‌های متفاوتی وجود دارد، اما می‌توان گفت تفکرات شبیه به جنبش دانشجویی، از اواخر دوره‌ی قاجار به‌شکل ضعیف و محدود وجود داشته است که اعزام محصلان به خارج و تأسیس دارالفنون از علت‌های اصلی آن است. این روند با تأسیس دانشگاه تهران در زمان پهلوی اول قوت بیشتری یافت و تقریباً در چارچوب‌های تعریف‌شده قرار گرفت، اما به دلیل وجود خفقان و نبود تجربه‌ی کافی، عملاً چیزی به نام فعالیت دانشجویی وجود نداشت.[1] از زمان سقوط رضاشاه (1320) تا پیروزی انقلاب اسلامی (1357)، جنبش دانشجویی با سه جریان فکری مارکسیسم، جنبش ملی و جنبش اسلامی پیوند خورد. بدین معنا که تا پیش از دهه‌ی 1340 ردپای مارکسیسم و ملی‌گرایی در حرکت‌ها و فعالیت‌های دانشجویی مشهود بود، اما از این زمان به بعد، به‌ویژه پس از قیام 15 خرداد 1342 و نیز از اوایل دهه‌ی 1350، گرایش به‌سوی تفکر دینی در جوامع دانشگاهی افزایش یافت که در ادامه به بررسی علل آن می‌پردازیم. عوامل تأثیرگذار در گرایش دانشجویان مبارز به تفکر دینی هم‌زمان با ناکامی اندیشه‌های چپ و کاهش توجه به اندیشه‌های ملی‌گرایانه به‌خاطر انقلابی نبودن آن، گرایش به‌سوی مذهب و تفکر دینی در بین دانشجویان و دانشگاهیان افزایش یافت که برخی از مهم‌ترین علل آن عبارت‌اند از: الف) بسط و ترویج اندیشه‌های انقلابی-اسلامی توسط روشن‌فکران دینی از دهه‌ی 1340 نسلی از روشن‌فکران و متفکرین در عرصه‌ی سیاسی ظاهر شدند که تلاش می‌کردند استدلال‌های خود را بر قرآن و سنت اسلامی مبتنی کنند. اندیشه‌های آن‌ها تأثیر بسزایی در افکار دانشجویان داشت. جلال آل احمد یکی از این متفکرین بود که از گرایش‌های چپ دست کشید و به اسلام روی آورد. وی اسلام را ریشه‌ی پیوند روحی مردم ایران می‌دانست و خواهان یک اسلام سیاسی بود که برای مقابله با نظام شاهنشاهی، ریشه در اعماق قلوب مردم داشته باشد.[2] علی شریعتی نیز یکی دیگر از روشن‌فکران دینی بود که در بین جوانان و به‌ویژه هزاران جوانی که هرساله از دانشگاه‌های شهرهای مختلف فارغ‌التحصیل می‌شدند، پیروان بی‌شماری پیدا کرد. او با ارائه‌ی تفسیری انقلابی از اسلام و تشیع، توانست علاوه بر خلع سلاح نیروهای چپ، مبارزین مذهبی به‌ویژه جوانان و دانشجویان را دارای پتانسیل اندیشه‌ انقلابی غنی و بومی نماید.[3]شریعتی با انقلابی-مبارزاتی کردن مذهب، توانست بین دانشجویان مذهبی و روحانیون مبارز، پیوند مستحکمی برقرار سازد. در واقع بسیاری از اندیشمندان اسلامی دیگر نیز با تکیه بر امکانات بالقوه‌ی دانشجویی، راهی نو پیش روی جوانان گشودند. آیت‌الله مطهری، آیت‌الله طالقانی، آیت‌الله مفتح، آیت‌الله بهشتی، علامه محمدتقی جعفری و... با تأسیس کانون‌های فکری متعدد، تلاش‌های گسترده‌ای را جهت پی‌ریزی بیداری اسلامی آغاز کردند. بر این اساس، از اوایل دهه‌ی 1350 طیف نیروهای مذهبی در جنبش دانشجویی رو به افزایش گذاشت تا آنجا که در سال 1353، نیروهای مذهبی به یک وزنه‌ی مستقل و قابل ‌توجه در جنبش دانشجویی تبدیل شده بودند. بدین ترتیب، پتانسیل نیروی جوان با اندیشه‌های نوین مذهبی ترکیب شده و نیرویی آماده‌ی فوران کردن پدید آورده بود. ب) تأسیس انجمن اسلامی دانشجویان اندیشه‌ی اساتید و اندیشمندان متدینی چون استاد مرتضی مطهری، دکتر محمد مفتح، مهندس مهدی بازرگان و... در خصوص آنکه اسلام برای سیاست، حکومت، اقتصاد، علم و غیره حرف داشته و فقط برای آن دنیا نیامده است، به‌تدریج و در مدت کوتاهی در میان دانشجویان مذهبی گسترش یافت و به یک جریان در دانشگاه تبدیل شد. مهم‌ترین عامل تقویت این جریان در دانشگاه‌ها، انجمن اسلامی دانشجویان بود.[4] سابقه‌ی تشکیل انجمن اسلامی دانشجویان در تهران، به شهریور 1320 و در سایر شهرها، به اواخر دهه‌ی 1330 بازمی‌گشت. شاید بتوان علت تشکیل این انجمن را مقابله با اندیشه‌های رو به رشد چپ در دانشگاه دانست؛ چراکه در این زمان، فعالیت حزب توده با آموزه‌های مخالف اسلام از یک‌سو و آزادی عمل و تبلیغات بهاییان برای جذب مسلمانان از سوی دیگر، شدت گرفته بود و همین عوامل، موجب شکل‌گیری و انسجام انجمن اسلامی گردید. به هر جهت، شاکله‌ی اصلی این انجمن‌های اسلامی را عمدتاً جمعی از دانشجویان مسلمان با افکار مشترک حول محور دفاع از مذهب و فعالیت‌های فرهنگی، که بعضاً جنبه‌ی سیاسی نیز به خود می‌گرفت، تشکیل می‌داد.[5] این انجمن‌ها برای جلسات هفتگی خود و همچنین در اعیاد و مناسبت‌های مذهبی، از وعاظ و روشن‌فکران مذهبی برای ایراد سخنرانی دعوت می‌کردند. انتشار مجلات و نشریه‌ها، همکاری با سایر انجمن‌ها و نهادهای مذهبی، تشکیل نمازخانه در دانشگاه، برگزاری کلاس‌های مذهبی و ترویج فرهنگ مذهبی، برگزاری جشن‌های مذهبی از جمله جشن نیمه‌ی شعبان و... برخی دیگر از اقدامات انجمن اسلامی دانشجویان بود که نقش مهمی در جذب دانشجویان و آشنایی آنان با روحانیون نواندیش داشت. بدین ترتیب، در شرایطی که حکومت سعی داشت دانشگاه را به محیطی فاقد انگیزه‌های مذهبی و اجتماعی تبدیل کند، دانشجویان با تشکیل انجمن‌های اسلامی و ایجاد کتابخانه‌های اسلامی، سعی در ترویج هرچه بیشتر اندیشه‌های مذهبی در دانشگاه داشتند. رشد روزافزون گرایش به کتاب‌های مذهبی در دانشگاه به‌گونه‌ای بود که رژیم مجبور شد در شهریور 1356، تمامی کتابخانه‌های اسلامی دانشکده‌ها را در دانشگاه تهران تعطیل کند.[6] ج) مساجد و تعامل با دانشجویان اسناد به‌جامانده از انقلاب اسلامی نشان می‌دهد که مساجد محل تجمع فعالان اسلامی و تبادل فکری بین آنان بوده است. دانشجویان و انجمن اسلامی آن‌ها نیز ارتباط مداوم و محکمی با مساجد و این محافل داشتند. در واقع می‌توان گفت که مساجد یکی از مهم‌ترین پایگاه‌های فعالیت دانشجویی و محل پیوند مستحکم دانشجویان و روحانیون انقلابی بود. لطف‌الله میثمی در خاطرات خود، از مسجد هدایت به‌عنوان میعادگاه جوانان انقلابی یاد می‌کند و می‌نویسد: «در مسجد هدایت... کم‌کم با چهره‌های مذهبی و دانشجویان مسلمان همه‌ی دانشکده‌ها... آشنا می‌شدیم. بعد از اینکه تفسیر ایشان [آیت‌الله طالقانی] تمام می‌شد، شاید تا یک ساعت بعد از آن هم همه می‌نشستند و بحث‌های سیاسی می‌کردند... حوادث مهم سیاسی جامعه در مسجد هدایت انعکاس می‌یافت...»[7] برگزاری کلاس‌های آموزشی، ارائه‌ی الگوهای ارزشی جدید در قالب سخنرانی، ترویج کتاب‌های خاص، انجام فعالیت‌های هنری، برگزاری میتینگ و همایش برای ترویج دیدگاه‌های سیاسی و اجتماعی اسلامی، نشر اعلامیه در انتقاد از رژیم و... برخی دیگر از فعالیت‌های مساجد در دوره‌ی پهلوی دوم بود که مردم و به‌ویژه جوانان و دانشجویان را به‌سوی تفکر دینی و فعالیت مذهبی-مبارزاتی علیه رژیم شاه جلب می‌کرد.[8] بدین ترتیب، با پذیرش و گسترش مذهب در جنبش دانشجویی، زمینه برای پذیرش رهبری امام خمینی توسط دانشجویان (1354-1357) فراهم گردید. گرچه دانشجویان از آغاز حرکت امام خمینی در سال‌های اولیه‌ی دهه‌ی 1340 تا حدودی با ایشان آشنایی داشتند، اما از سال 1354 به بعد، جنبش دانشجویی امام را به‌عنوان رهبر انقلاب پذیرفت و هرچه به سال‌های پیروزی انقلاب نزدیک‌تر می‌شد، نقش و جایگاه امام در نزد دانشجویان بهتر و رفیع‌تر می‌گردید. در واقع این پذیرش امام از طرف دانشجویان به‌عنوان رهبر انقلاب، ثمره‌ی ورود مذهب و تفکر دینی به دانشگاه و توجه دانشجویان به انگاره‌های دین اسلام بود. نتیجه دانشجویان و دانشگاهیان یکی از اقشاری بودند که به‌ویژه در کنار روحانیون و بازار، حضور فعال و چشمگیری را در جریان انقلاب اسلامی به نمایش گذاشتند. آن‌ها متأثر از مذهب و دین بودند و علت این گرایش به مذهب را می‌توان در عواملی چون تشکیل نهضت آزادی، بسط و ترویج اندیشه‌های انقلابی-اسلامی توسط روشن‌فکران دینی، تأسیس انجمن اسلامی دانشجویان و تعامل سازنده‌ی دانشجویان با مساجد مشاهده کرد. ثمره‌ی ورود مذهب و تفکر دینی به دانشگاه و توجه دانشجویان به انگاره‌های دین اسلام، پذیرش رهبری امام خمینی به‌عنوان رهبر انقلاب بود که این قشر را نیز همراه با سایر اقشار جامعه به صحنه‌ی مبازره علیه رژیم کشاند و به پیروزی انقلاب منجر گردید.(*) پی نوشت ها: [1]. مصطفی محمدی و قربانعلی محبوبی، تحلیل گفتمانی جنبش دانشجویی ایران از آغاز تا پیروزی انقلاب اسلامی با تأکید بر گفتمان اسلامی امام خمینی، مطالعاتمعرفتیدردانشگاهاسلامی، تابستان 1391، شماره‌ی 51، ص 321. [2]. علی‌اصغر قاسمی، نقشجنبشدانشجوییدرشکل‌گیریانقلاباسلامی، مطالعات معرفتی در دانشگاه اسلامی، تابستان و پاییز 1382، شماره‌ی 18 و 19، ص 94 و 95. [3]. یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، ترجمه‌ی احمد گل‌محمدی و محمد ابراهیم فتاحی، تهران، نشر نی، 1391، ص 581. [4] - روح بخش، همان، ص 140 [5] - رحیم نیک بخت، جنبش دانشجویی تبریز(به روایت اسناد و خاطرات)، تهران، انتشارات سوره مهر، 1381، ص 13 [6]. مهناز میزبانی، منیژه صدری و حشمت‌الله سلیمی، نقش مساجد و دانشگاه‌ها در پیروزی انقلاب اسلامی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1383، ص 254 و 255. [7]. مهدی غنی، راهی که نرفته‌ایم (مجموعه مقالات برگزیده از بیست سال نشریه‌ی پیام هاجر درباره‌ی آیت‌الله سید محمود طالقانی)، تهران، مجتمع فرهنگی آیت‌الله طالقانی، 1379، ص 134تا 138. [8]. ناصر جمالزاده و مهدی امینیان، نقش مساجد در پیروزی انقلاب اسلامی ایران، مطالعات فرهنگ-ارتباطات، سال چهاردهم، شماره‌ی 24، زمستان 1392، ص 170 تا 176. * فاطمه تفتیان، پژوهشگر تاریخ معاصر منلع: سایت برهان

دانشگاهی که شاه می‌خواست؛ دانشگاهی که شاه نمی‌خواست! - به مناسبت 16 آذر

دانشگاه با آغاز نوسازی دوره‌ی پهلوی دوم، اگرچه خود قالبی بود برای سکولاریزه کردن جامعه‌ی ایران و بنا بود زمینه‌ی سکولاریزه کردن جامعه را در بلندمدت فراهم آورد، اما «از قضا سرکنگبین صفرا فزود» و نتیجه‌ی معکوس داد. «دانشجوی ایرانی باید شجاع و فداکار باشد. باید بتواند اتحادیه‌ها و سازمان‌های دانشجویی به وجود آورد، اما نباید آن‌ها را سیاسی سازد. این به او مربوط نمی‌شود.» (بخشی از گفت‌وگوی امیرعباس هویدا با خبرنگاران، 8 خرداد 1346) اگرچه تأسیس نهاد دانشگاه در ایران به سال 1313 بازمی‌گردد، اما گسترش این نهاد و تقویت سخت‌افزاری و نرم‌افزاری آن در سال‌های دهه‌ی 40 و50 و به موازات مدرنیزاسیون پهلوی دوم صورت گرفت. دانشگاه از جمله نهادهای هدف و مدنظر شاه محسوب می‌شد که قرار بود بخش قابل توجهی از بار برنامه‌های بلندپروازانه‌اش را به دوش بکشد. اما نکته‌ی قابل تأمل اینجاست که این نهاد که قرار بود وظیفه‌ی کادرسازی برای سیاست‌های رژیم را به‌عهده داشته باشد، خود به یکی از منابع مؤثر در تربیت نیروهای سرسخت مخالف حکومت تبدیل شد و در جریان انقلاب اسلامی نیز نقش‌آفرین بود. این نوشتار کوتاه در پی پاسخ به همین تناقض است که چگونه دانشگاه، به‌عنوان نهادی برخاسته از مدرنیزاسیون پهلوی و مورد توجه شخص شاه، به یکی از مهم‌ترین نهادهای مخالف رژیم و عامل انقلاب بدل شد؟ شاه، دانشگاه و توسعه‌ی فرهنگی؛ پازلی که جور نشد پیاده کردن آنچه محمدرضا شاه، نوسازی و مدرن کردن جامعه‌ی ایران می‌دانست، به تغییر سبک زندگی جامعه و تحول در مناسبات اجتماعی آن‌ها در بازه‌ی زمانی نسبتاً کوتاه منجر شد. رسانه‌های جمعی و نهادهای آموزشی و فرهنگی، اصلی‌ترین ابزار این فرآیند بودند. بین سال‌های 1342 تا 1356، رسانه‌های گروهی رشد قابل توجهی داشتند. تعداد دستگاه­های گیرنده‌ی رادیو از 2 میلیون به 4 میلیون، تلویزیون از 120000 به 1700000 و فروش بلیت سینما از 20 میلیون به 110 میلیون رسید.[1] در حالی که در دهه‌ی 1340 شمسی، تعداد رادیو و تلویزیون‌های در اختیار مردم به‌قدری ناچیز بود که حتی در نتایج سرشماری سال 1345 درج نشد. در سال­های میانی دهه‌ی 1350، در بیش از 65 درصد خانه‌ها رادیو وجود داشت که این میزان در مناطق شهری به 75 درصد می‌رسید. 24 درصد از خانوارهای روستایی و بیش از 55 درصد از خانوارهای شهری هم صاحب یک دستگاه تلویزیون بودند. اگرچه رادیو و تلویزیون آن زمان تحت کنترل شدید دولت قرار داشت، با وجود این، پخش فیلم‌های غربی گوشه‌وکنار کشور را درنوردید و مردم را در معرض ایده‌های نو و روش زندگی جدید قرار داد.[2] ناگفته پیداست که بخش عمده‌ی این ایده‌های نو و روش زندگی جدید، ماهیتی غربی داشت. بین سال‌های 1342 تا 1356 ثبت‌نام در کودکستان‌ها از13300 نفر[3]رسانه‌ای فرهنگی و بین‌سرزمینی بود که روند غربی شدن جامعه‌ی ایران را تشدید می‌کرد.[5] به 221000 نفر، در دبستان‌ها از 1640000 نفر به 4078000 نفر و در دبیرستان‌ها از 3700000 نفر به 7000000 نفر رسید. علاوه بر این، تعداد دانشجویان شاغل به تحصیل در دانشگاه‌های خارج از کشور، به‌ویژه آمریکای شمالی و اروپای غربی، از حدود 18000 نفر به بیش از 80000 نفر افزایش یافت. گشایش 12 دانشگاه جدید به‌ویژه دانشگاه پهلوی در شیراز، دانشگاه فردوسی در مشهد، دانشگاه جندی‌شاپور در اهواز و دانشگاه های ملی و صنعتی آریامهر در تهران، تعداد دانشجویان ایران را از 24855 نفر به 154200 نفر افزایش داد. به این ترتیب، در طول این چهارده سال، نظام آموزشی رشدی بیش از سه برابر داشت.[4] در سال 1343، حدود 2500 دانشجوی ایرانی در دانشگاه‌های مختلف آمریکا تحصیل می‌کردند که این رقم با هفت برابر افزایش، به حدود 14000 نفر در سال 1353 رسید و در سال 1356، از رقم 36000 نفر گذشت. حضور دانشجویان ایرانی در غرب، توسعه‌ی اقتصادی و اجتماعی عمدتاً در نتیجه‌ی درآمد فزاینده‌ی نفتی میسر گشت. عایدات نفتی با رسیدن به رقم 555 میلیون دلار در سال 1343، همچنان سیر صعودی خود را طی کرد و به 958 میلیون دلار در سال 1348، 2/1 میلیارد دلار در سال 1350، 5 میلیارد دلار در سال 1353 و پس از 4 برابر شدن قیمت نفت، به حدود 20 میلیارد دلار در سال 1355 رسید.[6] در دهه‌ی 1340، 5/3 درصد جمعیت کشور را گروه صاحبان مشاغل فکری-تخصصی و روشن‌فکران تشکیل می‌داد که افزایش معناداری نسبت به گذشته داشت. زنان از نقش اجتماعی، دسترسی به آموزش ماقبل دانشگاه و اشتغال نسبتاً بیشتری در مقایسه با دوره‌های قبلی برخوردار شده بودند. تحت تأثیر فعالیت‌های روشن‌فکران و تحصیل‌کردگان داخل و نظام مدیریتی و برنامه‌ریزی کشور، روند مدرنیزاسیون و سکولاریزاسیون فرهنگی و اجتماعی با الگوهای متعارف غربی شتاب گرفت.[7] یکی از پیامدهای این تحول اجتماعی، درخواست گسترده‌ی گروه‌های مختلف از جمله دانشجویان و فارغ‌التحصیلان برای مشارکت جستن در فرآیند سیاسی بود. شاه برای این مطالبه‌ی سنگین، برنامه‌ی مدون و هدفمندی نداشت. او با توجه به ضرورت مشارکت سیاسی برای نیل به اهدافش در فرآیند نوسازی، استراتژی‌ای را در سال‌های دهه‌ی 40 و 50 در پیش گرفت که براساس تلفیقی از چرخش کنترل‌شده‌ی نخبگان و سرکوب غیرقانونی تمامی نارضایتی‌ها استوار بود. شاه راهی را برگزید که ساموئل هانتینگتون از آن به‌عنوان «مدل دیکتاتورمآبانه‌ای از توسعه» یاد کرده است و طی آن، مشارکت سیاسی، به‌ویژه مشارکت سیاسی طبقه‌ی متوسط، سرکوب می‌شد. از نظر شاه، طبقه‌ی متوسط (که دانشجویان بخش عمده‌ای از آن را تشکیل می‌دادند) بزرگ‌ترین تهدید برای آرامش سیاسی محسوب می‌شدند.[8] شاه سعی داشت ضمن حفظ کسوت پدرسالارانه‌ی خود بر دانشگاه‌ها، از طریق دادن امتیازات شغلی و رفاهی به دانشجویان و فارغ‌التحصیلان، مانع از طرح مطالبات سیاسی و اجتماعی آنان شود. جیمز آلبن بیل در توصیف نتیجه‌ی این سیاست می‌گوید: «سیاست سه‌شاخه‌ی مرعوب‌سازی، رشوه و امتیازات گزینشی، نتوانست مخالفت دانشجویان را از بین برده و آنان را به حکومت پهلوی متعهد سازد. هرگاه اندکی از فشارها کاسته شده یا رشوه و امتیاز در جهتی نادرست جریان می‌یافت، دانشجویان سر به طغیان برمی‌داشتند.»[9] در این دوره، برنامه‌های مدرنیزاسیون با الگوهای سکولار غربی، از طریق نظام سیاسی و اجرایی، با شتاب تمام تدارک دیده و اجرا می‌شد. کارشناسان و تحصیل‌کردگان جدید داخل و خارج در نظام حرفه‌ای مدیریت کشور جذب می‌شدند. اینان تحت تأثیر ارزش‌ها و رهیافت‌های نوینی که عمدتاً از دانشگاه‌های اروپایی و آمریکایی و کتب جدید و نظریه‌پردازان غربی اقتباس می‌شد، طرح تجدد و توسعه‌ی فرهنگ جامعه را تدوین کرده و در قالب تصمیم‌سازی‌ها، لوایح و طرح‌ها، بدان صورت عملیاتی و اجرایی می‌دادند.[10] توسعه‌ی نامتوازن و دانشگاه ناموافق دانشگاه در تراز جهانی، خاستگاه اندیشه و معناست؛ نهاد «تولید و انتقال دانش» و کانون «نقد روشنگری اجتماعی» است. دانشگاهیان در سطح ملی، نقش مؤثری در توسعه‌ی فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی دارند و در سطح بین‌المللی نیز ضمن گسترش مرزهای دانش، به صلح جهانی و ارتقای شرایط زیست بشری کمک می‌کنند. دانشجویان از بُعد اجتماعی و فرهنگی دارای خصلت و تبار متفاوتی هستند. آن‌ها فاقد انسجام اجتماعی‌اند و خواسته‌های جامعه را در شعارهای خود متبلور می‌سازند و از طریق این خواسته‌ها، نوعی انسجام بیرونی پیدا می‌کنند. دانشجو به‌خاطر منش، کمال‌گرا و ایده‌آل‌نگر است و به اقتضای همین منش، همواره آینده‌ای مطلوب‌تر از آنچه موجود است را برای خود و دیگران ترسیم می‌کند. دانشگاه با آغاز نوسازی دوره‌ی پهلوی دوم، اگرچه خود قالبی بود برای سکولاریزه کردن جامعه‌ی ایران و بنا بود زمینه‌ی سکولاریزه کردن جامعه را در بلندمدت فراهم آورد، اما «از قضا سرکنگبین صفرا فزود» و نتیجه‌ی معکوس داد. ماهیت غیردینی و در برخی موارد ضددینی نوسازی دوره‌ی پهلوی، به‌ویژه در عرصه‌های فرهنگی، واکنش شدید دانشجویان را در پی داشت. هرچه می‌گذشت بر خصلت انقلابی و دین‌مدارانه‌ی این نهاد علمی افزوده می‌شد و همپای جامعه‌ی دین‌داران و در بسیاری موارد، پیشگام در شعارهای عدالت‌طلبانه، برای خود تعریفی بومی ارائه داد. بدین ترتیب دانشگاه در سال 1357 به قلب تپنده‌ی مبارزه علیه رژیم طاغوت و جنبش دانشجویی به جنبشی اجتماعی با آرمان‌های بزرگ تبدیل شد. در سال‌هایی که رژیم احساس ثبات و امنیت می‌کرد، دانشگاه از آزادی نسبی و محدودی برخوردار بود و شکل‌گیری نهادهای صنفی و فعالیت ظاهری دانشجویان بیشتر بود. پس از آشکار شدن فعالیت جنبش‌های چریکی در اوایل دهه‌ی 1350، رژیم پهلوی احساس خطر کرد و فضای پلیسی و امنیتی شدیدی بر دانشگاه‌ها حاکم شد. جمله‌ای که در آغاز این یادداشت و به نقل از نخست‌وزیر وقت ایران ذکر شد، چکیده ای از نگرش حکومت پهلوی به فعالیت‌های دانشجویی است. حکومت پهلوی که دانشگاه‌ها را از جنبه‌ی فیزیکی رونق و گسترش می‌داد، نتوانست زمینه‌ی مساعدی برای مشارکت‌جویی سیاسی دانشگاهیان فراهم آورد. این از تضادهای ساختاری حکومت پهلوی بود که از یک‌سو بخشی از دلارهای نفتی را به گسترش تأسیسات دانشگاهی اختصاص می‌داد، خدمات ارزان ارائه می‌کرد و به تعداد دانشجویان و تسهیلات آن‌ها فخر و مباهات می‌کرد و از سوی دیگر، ساواک را در کمین همین دانشجویان و اساتید قرار داده بود و هر شعار و مطالبه‌ی سیاسی را که با منافع رژیم همخوانی نداشت سرکوب می‌کرد. پی‌نوشت‌ها: [1]. یرواند آبراهامیان،ایران بین دو انقلاب: از مشروطه تا انقلاب اسلامی، ترجمه‌ی کاظم فیروزمند و دیگران، تهران، مرکز، ص 394. [2]. محسن میلانی، شکل‌گیری انقلاب اسلامی؛ از سلطنت پهلوی تا جمهوری اسلامی، ترجمه‌ی مجتبی عطارزاده، تهران، گام نو، 1383، ص 136. [3]. اعداد گرد شده‌اند. [4]. آبراهامیان، همان. [5]. مشیری، فرخ، دولت و انقلاب اجتماعی در ایران، ترجمه‌ی علی مرشدی‌زاد، تهران، قصیده‌سرا، 1384، ص 62. [6]. آبراهامیان، همان، ص 390. [7]. مقصود فراستخواه، سرگذشت و سوانح دانشگاه در ایران، تهران، رسا، 1388، ص 419. [8]. میلانی، همان، ص 137. [9]. جیمز آلبن بیل، سیاست در ایران (گروه‌ها، طبقات و نوسازی)، ترجمه‌ی علی مرشدی‌زاد، تهران، اختران، 1387، ص 165. [10]. فراستخواه، همان، ص 321. *مرتضی حسینی، پژوهشگر تاریخ معاصر منبع: سایت برهان

از دلدادگی تا وادادگی به چریک‌ها - گاهی به رابطه‌ی دانشجویان و جنبش‌های چریکی در مبارزه با پهلوی

جریان چپ و دانشجویان واگویه‌‌های بسیار با یکدیگر داشتند؛ واگویه‌‌هایی که در یک مقطع به سرزنش و گلایه بدل شد و موجبات ریزش دانشجویان از جریان چپ و سرخوردگی آنان را فراهم آورد. این نوشتار قصد دارد تا قهر پس از دلدادگی تا وادادگی دانشجویان از جریان چپ و گرایش به جریان اسلامی را مورد بررسی قرار دهد. دانشجویان از جمله عاملان اثرگذار در جریان انقلاب اسلامی بودند. نقش این قشر در فرآیند انقلاب اسلامی در طیفی از فعالیت‌‌های غیرمذهبی، مسلحانه و مذهبی قابل بررسی است. یکی از مؤلفه‌‌های مؤثر در ماهیت و نوع فعالیت این نیروی اجتماعی، نگرش آن‌ها به فعالیت‌‌ها و تجربه‌ی احزاب چپ و جبهه‌ی ملی بود. در این میان اما جریان چپ و دانشجویان واگویه‌‌های بسیار با یکدیگر داشتند؛ واگویه‌‌هایی که در یک مقطع به سرزنش و گلایه بدل شد و موجبات ریزش دانشجویان از جریان چپ و سرخوردگی آنان را فراهم آورد. این نوشتار قصد آن دارد تا قهر پس از دلدادگی تا وادادگی دانشجویان از جریان چپ و گرایش به جریان اسلامی را مورد بررسی قرار دهد. زمینه‌‌های دلدادگی در دهه‌‌ی 1340 جبهه‌ی ملی در غیاب رهبر فرهمند خود، به حاشیه رفته بود. حزب توده نیز شاهد اعدام و حبس بسیاری از اعضا و فرار کادرهای برجسته‌ی خود به شوروی و اروپای شرقی برای کسب پناهندگی سیاسی بود. در چنین شرایطی، در خرداد 1342، جوانه‌‌های جریانی مذهبی روییدن آغاز کرد که سرکوبش در 15 خرداد، راه مبارزه‌ی مسلحانه را پیش روی برخی مبارزان قرار داد و مبارزه‌ی «درون رژیم» به «مبارزه‌ی بیرون رژیم» تبدیل شد. این رادیکالیسم سیاسی خود را در مبارزه‌ی مسلحانه‌ی سازمان‌های مخفی چریکی همچون «فدایی خلق ایران» و «مجاهدین خلق ایران» نشان داد. وجه تمایز آن‌ها با سایر گروه‌‌های مسلح، در اعتقاد به نبردهای چریکی و تقلید از الگوهای شرقی بود. «سازمان فدایی خلق ایران» در سال 1350 تشکیل شد. این سازمان به مشی مبارزه‌ی مسلحانه برپایه‌ی این فرض که قهرمانی و فداکاری تنها وسیله‌ی بیدار کردن یک ملت خفته است، باور داشت. اتحاد دو گروه، نخست در جریان سیاهکل در بهمن 1349 خود را نشان داد و سپس در اواخر فروردین 1350 به پیوند دو گروه در قالب یک سازمان واحد انجامید.[1] فداییان خلق، پس از شکست سیاهکل نیز چند عملیات‌‌ انجام داد تا اینکه در نیمه‌ی دوم سال 1355 منهدم شد. احمدزاده چهار ماه بعد از واقعه‌ی سیاهکل، هدف آغازین مبارزه‌ی مسلحانه‌ی فداییان را زدن یک ضربه‌ی سیاسی به‌جای حرکتی نظامی می‌داند. براساس گفته‌ی احمدزاده این ضربه قرار بود راه مبارزه را به انقلابیون و توده‌‌ها نشان دهد، آنان را به قدرت خود و آسیب‌پذیری دشمن آگاه کند و مبارزه را امری سهل بنمایاند و توده‌‌ها را بیدار کند. با وجود این، بیشترین شوق برخاسته از این عملیات، نه در میان دهقانان روستاها که هدف بسیج سازمان بود، بلکه در میان دانشجویان شهری رخ داد؛ چراکه آن‌ها نقش تعیین‌کننده‌ای در تحولات سیاسی ایران معاصر نداشته‌اند و بیشتر از سوی گروه‌ها و نیروهای گوناگون بسیج شده‌اند.[2] در مقابل، به دلیل وقوع حملات در شهرها و برخاستن فداییان از طبقه‌ی متوسط جدید، دانشگاه بیشترین تأثیر را از این سازمان گرفت. بررسی-های بروجردی نشان می‌‌دهد میان مؤسسات آموزش عالی و مکان‌‌هایی که بیشترین سهم فعالیت سازمان را داشته‌‌اند، رابطه‌‌ای تنگاتنگ وجود دارد. به همین دلیل، دانشگاه یکی از مهم‌ترین مراکز عضوگیری آن محسوب می‌‌شد. در واقع فرآیند عضوگیری از کارخانه‌‌ها و از کارگران به دانشگاه منتقل شده بود؛ جایی که در صورت اطلاع حکومت راهی برای بستن آن وجود نداشت و بنابراین آموزش عالی به پاشنه‌ی آشیل حکومت تبدیل شده بود. پژوهش‌‌های آبراهامیان نیز در کتاب «ایران بین دو انقلاب»، نشان‌دهنده‌ی کشته و اعدام شدن نزدیک به 70 درصد چریک‌های فدایی خلق از میان دانشجویان، آموزگاران، مهندسان و به عبارتی تحصیل‌کرده‌‌هاست.[3] یکی دیگر از نمودهای جریان چپ، سازمان مجاهدین خلق بود که دو سال پس از قیام 1342، با مرکزیت محمد حنیف‌نژاد، سعید محسن (مسئول تشکیلاتی این جمع) و علی‌اصغر بدیع‌زادگان (مسئول نظامی گروه) تشکیل شد. این افراد که پیش از این عضویت نهضت آزادی را داشتند، در روند مطالعات تئوریک خود، که با مخفی‌کاری از سال 1344 آغاز کرده بودند، در سال 1348،به لزوم مبارزه‌ی مسلحانه در مقابله با شاه رسیدند.[4] آنچه موجب این استنتاج شد، سرکوب قیام 15 خرداد و بی‌‌ثمر بودن مبارزات گذشته و در نهایت، فراگیری جنبش‌‌های مسلحانه در منطقه و جهان بود. عملیات سیاهکل، موجبات غافل‌گیری سران مجاهدین خلق را که تا آن زمان مشغول مباحث تئوریک بودند فراهم آورد. مجاهدین پس از واقعه‌ی سیاهکل، قصد ورود به عرصه‌ی عمل را داشتند که در یورش ساواک در سال1350، بیشتر اعضای آن دستگیر شدند. پس از این بود که گرایش‌های مارکسیستی سازمان شدت یافت و به انشعاب در داخل گروه منجر شد. در جریان انشعاب، مجید شریفی واقفی، طرد و سپس در سال 1354 به‌عنوان نیروی مخالف مارکسیست، ترور شد. این جریان‌ها سرچشمه‌ی دلسردی از سازمان را فراهم ساخت. شریف واقفی را می‌‌توان نمود اعضای مسلمان جریان دانست که تصمیم داشت گروهی جداگانه تشکیل دهد و اعضای مسلمان را از دستبرد عناصر مارکسیست در امان دارد.[5] تصفیه­های درونی سازمان نشان می‌‌داد رهبران گروه به‌تدریج موقعیت خود را در خطر می‌دیدند؛ چراکه ادعاهای به‌ظاهر علمی آنان خدشه‌دار شده بود و از سوی اعضای سازمان قابل قبول نبود. درک ضعف از خود و شناخت قدرت جریان رقیبی که در مسیر عکس سازمان‌‌های چریکی رو به صعود بود، موجب شد تا در سال‌‌های 1349 و 1350، دو تن از اعضای اصلی سازمان، یعنی سید حسین روحانی و تراب حق‌شناس، در نجف با امام خمینی (ره) دیدار کنند تا ایشان را به حمایت از نوع مبارزه‌ی خود وادارند؛ هرچند نتوانستند کاری از پیش ببرند. این ملاقات گویای این بود که سران سازمان، قدرت جاذبه‌ی سخنان امام و میزان مقبولیت عمومی ایشان در جامعه را درک کرده بودند و می‌‌خواستند از نفوذ کلام و جایگاه ایشان در راستای اهداف سازمان بهره گیرند که هوشمندی امام مانع این کار شد.[6] آغازی برای وادادگی جریان چپ و به‌خصوص دو سازمان فوق را می‌‌توان سازمان‌های مخفی دانشجویی با مشی چریکی قلمداد کرد که تحت تأثیر عوامل چندی، به حاشیه رفتند و به سرخوردگی دانشجویان منجر شدند. عدم توجه به شرایط اجتماعی و سیاسی و تقلید از الگوهای شرقی بدون توجه به فضای اجتماعی، فرهنگی و به‌ویژه مذهبی جامعه، ضعف رهبری و سازمان‌دهی نامناسب (چنان‌که در نامه‌های مصطفی شعاعیان به چریک‌های فدایی خلق بار‌ها به اشکال مختلف به آن اشاره شده است) و واکنش فعال حکومت پهلوی، از جمله عوامل شکست و سرخوردگی مردم و همچنین قشر دانشجو از این جریان بود. در این میان اما حضور جریان اسلامی، سهم عمده‌‌ای در به حاشیه بردن و سرخوردگی دانشجویان از چپ‌‌ها داشت. از دلدادگی به اسلام تا پیروزی انقلاب از دهه‌‌ی 1340 چهره‌ی نوینی از اسلام، از طرف برخی از روحانیون و روشن‌فکران به جامعه عرضه شد. تلاش امام خمینی (ره) و روحانیت همچون شهید مطهری، نشان داد اسلام با علم و ترقی هیچ مباینتی ندارد. آیت‌الله مطهری نیز سعی می‌‌کرد تا چهره‌ی اسلام را از برخی انحرافات و خرافات پاک سازد. این‌گونه حرکت‌ها در گرایش جوانان (به‌ویژه قشر تحصیل‌کرده) به اسلام، نقش مؤثری داشت. همچنین امام نیز نقش مهمی در تبلور چهره‌ی انقلابی اسلام و تشیع داشت. جریان مبارزه‌ی امام موجب شده بود تا مردم شکاف میان وضع موجود و مطلوب را احساس نمایند. هرچند در مقطع پس از 15 خرداد با سرکوب رژیم، بخشی از دانشجویان به سازمان‌‌های چریکی پیوستند، اما در دهه‌‌ی 1350 این امر شکلی وارونه یافت. در مقابل افزایش قدرت جریان اسلامی، گروه‌های دارای تفکرات چپ مارکسیستی در حمایت وسیع مردمی، شکست خورده بودند؛ چراکه مردم کمونیسم را ضددین، الحادی و طرفدار اشتراک در همه‌ی امور، حتی در اموری همچون زن و خانواده می‌دانستند.[7] گروه­های چریکی نیز به دلایل درون‌گروهی و فشار رژیم پهلوی، شکست خورده بودند. در چنین شرایطی، سرخوردگان از این وقایع به‌سوی جریان قدرتمند اسلامی جذب شدند؛ جریانی که باورهای مردم را در خود نهان داشت. دانشجویان، که بخش عمده‌ی این سرخوردگان را شکل می‌‌دادند، در شرایط طرد گروه‌‌های چریکی و یأس از مارکسیسم و تلاش گروه مذهبی‌‌ها، هویتی تازه یافتند. در مسیر تحولات جنبش دانشجویی در دهه‌ی 1350، دکتر علی شریعتی نقش مؤثری ایفا کرد. با شروع فعالیت شریعتی در حسینیه‌ی ارشاد، دانشجویان مذهبی، که تا سال 1350 نسبت به مارکسیست‌ها در دانشگاه در اقلیت بودند، افزایش یافتند و حتی به‌تدریج فعالیت‌های دین‌ستیزی طاغوت در دانشگاه‌ها با شکست مواجه شد و موج قوی‌تری از تیپ جدید دانشجوی مذهبی پدید آمد.[8] شریعتی به ارائه‌ی تفسیری انقلابی از دین در مقابل اسلام سنتی پرداخت. نقد علمی او از مارکسیسم که تنها راه مبارزه‌ی دانشجویان تا آن زمان تلقی می‌‌شد و احیای مبارزه و شهادت در اسلام، موجب شد تا از هواداران دانشجوی چپ‌‌ کاسته شود. مذهبی بودن بسیاری از دانشجویان و تفسیرهای انقلابی از دین، باعث شد دانشجویان با آموزه‌ها و انگیزه‌های مذهبی و نه مارکسیستی، به مقابله با وضع موجود برخیزند. از سویی نیز مدت‌ها بود که جریان مذهبی بر فضای انقلاب حاکم شده و گفتمان توده‌‌ها را از آن خود کرده بود. غالب راهپیمایی‌ها و تظاهرات مردم علیه رژیم نیز به یک مناسبت مذهبی و در یک زمان و مکان مذهبی صورت می‌گرفت. این امر موجب شد تا دانشجویان نیز به توده‌ی مردم بپیوندند. بازگشت دانشجویان به گفتمان اسلام موجب شد تا اتصال بین دانشجویان و روحانیت شکل بگیرد و تقویت شود و بدین‌سان بر قدرت جریان اسلامی افزوده شود؛ بدیلی مطلوب که هم راه مبارزه و نفی حکومت پهلوی (سلبی) و هم تشکیل حکومت مطلوب (ایجابی) را از اسلام می‌‌گرفت. در تلاش هم‌کُنشانه‌ی نیروهای مذهبی نوگرا، اسلام به یک گنج‌واژه تبدیل شده بود که خواست‌‌ها و آرمان‌‌های دانشجویان را در خود نهان داشت و از آن مذهب خاموش و خفته، به یک نیروی پویا و رونده تغییر یافته بود؛ نیرویی که برای نسل جوان بحران‌زده‌‌ی آن زمان همه‌چیز بود. موفقیت نیروهای مذهبی در جذب دانشجویان و متعاقب آن، پذیرش رهبری امام از طرف دانشجویان به‌عنوان رهبری انقلاب، ثمره‌ی ورود مذهب به دانشگاه بود. دانشجویان سال‌های اولیه‌ی دهه‌ی 1340 امام را به‌عنوان یک مرجع دینی مبارز، نه رهبر یک انقلاب می‌شناختند. این در صورتی است که در آستانه‌ی انقلاب اسلامی، امام از جایگاه رفیعی نزد دانشجویان برخوردار بود. علی عبدالعلی‌زاده، از دانشجویان آن زمان، در این‌باره به حذف شعارهای چپ و آماده‌سازی شعارهایی اشاره می‌‌نماید که به‌گونه‌‌ای نمود اطاعت دانشجویان از امام بودند. پیوند بین سیاست و دیانت، استبدادستیزی و استعمارستیزی که در ادبیات امام موجود بود، به‌علاوه‌ی شجاعت یک رهبر مذهبی در آن شرایط سنی، موجب شد که پیوند میان دانشجویان با امام مستحکم گردد و دانشجویان هویت‌یافته در جریان اسلامی، به توده‌ی مردم بپیوندند. فرجام سخن جریان چپ اگرچه ایدئولوژی مقابله با رژیم پهلوی را محور فعالیت‌های خود قرار داده بود، اما نمی‌‌توانست بحران هویتی و تقاضاهای انباشته‌ی دانشجویان را پاسخ‌گو باشد. دانشجویانی که روگردان از تفسیر سنتی دین، به ایدئولوژی‌‌های چپ پناه برده بودند، پس از شکست جریان چپ و درگیری‌‌های ایدئولوژیک، از توان این جریان در مقابل رژیم سرخورده شدند. آشنایی آنان با تفسیری نوگرا از دین، که اسلام را مذهبی پویا معرفی می‌‌کرد، موجب پیوند آنان با روحانیت شد. از این پس هرآنچه در چپ‌‌ها نیافته بودند، در دامان جریان اسلامی و در رهبری امام خمینی پیدا کردند. بدین‌سان اسلام بحران هویتی آنان را پاسخ گفت و از آنان مبارزانی پُرشوروشعور در مقابل رژیم پهلوی ساخت. پی‌نوشت‌ها: [1]. یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، ترجمه‌ی احمد گل‌محمدی و محمد ابراهیم فتاحی، تهران، نشر نی، 1388، ص 559 تا 598. [2]. حسین بشیریه، جامعه‌شناسی سیاسی، تهران، نشر نی، 1379، ص 218. [3]. آبراهامیان، همان، ص 594. [4]. همان، ص 18. [5]. http://shakhsiatnegar.com [6]. همان، ص 21 تا 29. [7]. علی‌اصغر قاسمی، نقش جنبش دانشجویی در شکل‌گیری انقلاب اسلامی، مجله‌ی مطالعات معرفتی در دانشگاه اسلامی، شماره‌ی 18-19، 1382، ص 98. [8]. محمدعلی سیدنژاد، از دانشجویان دانشگاه تربیت معلم تهران، مصاحبه، مورخ 21 مرداد 78، به نقل از: علی‌اصغر قاسمی، نقش جنبش دانشجویی در شکل‌گیری انقلاب اسلامی، مجله‌ی مطالعات معرفتی در دانشگاه اسلامی، شماره‌ی 18-19، 1382، ص 18. *گروه تاریخ برهان/انتهای متن منبع: سایت برهان

آیا میرزا برای تجزیه‌ی گیلان دست به سلاح برد؟ - به مناسبت شهادت میرزا کوچک جنگلی

اینکه جنبش‌های این دوره‌ی تاریخ معاصر و از جمله جنبش میرزا کوچک را با نیات تجزیه‌طلبانه تحلیل می‌کنند، ساخته‌وپرداخته‌ی تحلیل‌گران حامی خاندان پهلوی است که در تلاش بودند تا با تجزیه‌طلب نشان دادن میرزا و یارانش، حرکت رضاشاه را در جهت سرکوب آنان، مشروع جلوه دهند. در فاصله‌ی زمانی وقوع انقلاب مشروطه تا سلطنت رضاشاه، جنبش‌هایی در ایران اتفاق افتاد؛ از جمله جنبش و قیام شیخ محمد خیابانی، قیام کلنل محمد تقی پسیان و قیام جنگل به رهبری میرزا کوچک‌خان جنگلی. در میان این قیام‌ها، جنبش اخیر بیش از دیگر نهضت‌ها مورد توجه پژوهشگران و محققان قرار گرفته است. دلیل این امر نیز گستره‌ی بیشتر این جنبش، قدرت زیاد آن و شخصیت خود میرزاست. او مبارزی آزاده و نستوه بود و قیام او نیز به دنبال مبارزه با ظلم و ستم و دوری از استبداد داخلی و استعمار خارجی بود. با این حال، قیام میرزا به دلایلی چند با شکست مواجه شد، اما برای همیشه در یادها ماند. دلیل این امر نیز ویژگی‌هایی است که این قیام را از قیام‌های دیگر زمانه برجسته و ممتاز می‌کند. آنچه در ادامه می‌آید، بررسی برخی ویژگی‌های این قیام است. بررسی بسترهای یک قیام و ایدئولوژی آن به‌خوبی می‌تواند چگونگی حرکت آن را در قالب یک جنبش اجتماعی به ما نشان دهد. یادداشت حاضر تلاش می‌کند تا نشان دهد که با توجه به حضور این ویژگی‌ها در درون قیام میرزا، می‌توان از آن تحت عنوان یک جنبش اجتماعی نام برد. بسترهای قیام میرزا نارضایتی از وضع موجود را می‌توان زمینه‌ی اساسی و نطفه‌ی اولیه‌ی تشکیل جنبش‌های اجتماعی دانست. در واقع آن زمان که بخش زیادی از مردم جامعه «وضع موجود» را بر وفق آمال و آرمان‌های خود ندانند، به‌تدریج در درون خود یک «ما»ی مشترک ایجاد می‌کنند که براساس آن، یک جنبش اجتماعی شکل می‌گیرد. این نارضایتی را می‌توان زمینه‌ی اولیه‌ی تأسیس یک جنبش اجتماعی دانست. بسترهای قیام میرزا دربردارنده‌ی زمینه‌های یک جنبش است. ایران آن زمان با وجود ناامنی و ظلم و جور حاکمان مرکزی و محلی، شرایط ایجاد یک جنبش را داشت. این مسئله در گیلان دوچندان بود. در گیلان تیمورتاش، که بعدها وزیر دربار رضاشاه شد، حاکم بود. در این ایالت، علاوه بر ظلم حاکم محلی، یک مشکل دیگر نیز وجود داشت. روس‌های تزاری که شمال ایران را قلمرو حضور خود می‌دانستند، نسبت به مردم محلی از هیچ ستمی کوتاهی نمی‌کردند. آنان در صورت نیاز، به محصولات غذایی و کشاورزی مردم نیز دست درازی می‌نمودند. آن‌چنان‌که یک بار بر سر ضبط مواد غذایی مردم توسط روس‌ها، میان آنان و روس‌ها درگیری پیش آمد که 43 نفر از مردمی که به مقابله با روس‌ها برخاسته بودند، کشته شدند. ناگفته نماند که در جریان مشروطه‌خواهی، مشروطه‌خواهان بسیاری به دست روس‌ها به هلاکت رسیدند. روس‌ها قیام مشروطه را براساس هر تفکری، چه مشروطه و چه مشروعه، مخالف مرام و اندیشه‌ی استعماری خود می‌دانستند؛ به‌خصوص که برای این مهم، بندی قانونی نیز تعبیه کرده بودند و در قرارداد ترکمنچای نیز ادامه و امتداد سلطنت در خاندان عباس‌میرزا را تضمین نموده بودند. به این بهانه، در گیلان شرایط بغرنجی حاکم بود. به‌خصوص که گیلانی‌ها در جنبش مشروطه نقشی حیاتی داشتند و خود میرزا نیز از مبارزین عصر مشروطه بود. حملات مجاهدین جنگل به حکومت تزاری و در مقابل، کنار آمدن آنان با بلشویک‌ها، که خود را مخالف استعمارگری تزارها می‌دانستند نیز بر این پایه قابل درک است. ایدئولوژی قیام میرزا کوچک‌خان؛ از ایده تا عرصه‌ی عمل یک جنبش علاوه بر زمینه و بستر اجتماعی، به ایدئولوژی نیز نیاز دارد. (زاهد، 1381: 71) کارکرد مهم ایدئولوژی، آن‌گونه که گی روشه بر آن تاکید می‌کند، در پاسخ به چرایی وجود استثمار، خرابی و عقب‌ماندگی معنا می‌یابد و مایی مشترک را در یک نهضت اجتماعی ترسیم می‌کند. (روشه، 1382: 83) نکته‌ی محوری اینکه این ایدئولوژی‌ها می‌بایست براساس باورهای یک جامعه شکل گرفته باشند، زیرا کاری بس دشوار را پیش رو دارند. ایدئولوژی یک جنبش اجتماعی می‌خواهد لزوم تغییر از یک وضعیت به وضعی دیگر را تبیین کند. به‌وسیله‌ی این ایدئولوژی، همراهان جنبش، آرمان‌ها و اهداف خود را در درون یک مای مشترک شکل می‌دهند. در درون نهضت جنگل، وجود این ایدئولوژی به‌خوبی محسوس بود. بن‌مایه‌ی فکری جنگلی‌ها در ابتدای مبارزه و قیام، لازمه‌های ایدئولوژی یک جنبش را دارا بود. مبارزه با استبداد و جلوگیری از نفوذ بیگانگان را می‌بایست دوگانه‌ای دانست که براساس آن، نهضت جنگل و کانون اصلی آن، یعنی هیئت اتحاد اسلام، پایه‌گذاری شد. در این میان، تقابل با بیگانه را می‌شد، هم براساس ملیت ایرانی و هم براساس آموزه‌های مذهبی، در قیام میرزا کوچک تبیین نمود. همان‌طور که می‌دانیم، در مذهب تشیع حاکمیت و ولایت بیگانگان بر زندگی و شئون اجتماعی مسلمانان تحت هیچ شرایطی، قابل پذیرش نیست. قاعده‌ای که تحت عنوان «نفی سبیل» شهره شده به‌خوبی بیانگر این مهم است. براساس این قاعده، روحانیون بلندمرتبه‌ی تشیع بارها و بارها به مقابله با قراردادها و وابستگی‌هایی که حتی گاهی حاکمان قاجاری نیز بدان تن می‌دادند، پرداختند. دغدغه‌های مذهبی از یک سو و مسئله‌ی ملیت، که در این دوره بسیار مورد توجه بود، از سوی دیگر، زمینه‌های مقابله با حضور بیگانگان در ایران را برای میرزا و یارانش برجسته می‌نمود. در واقع غیریتی که ایرانیان، خود را در مقابل آنان تعریف می‌نمودند، روسیه و انگلیس بودند. این دوگانگی ملی-مذهبی ایدئولوژی جنبش، در چهره‌ی رهبران آن نیز مترسم بود؛ به‌طوری‌که حتی کسانی چون دنسترویل نیز در شخصیت دشمن خونی خود، یعنی میرزا کوچک‌خان جنگلی، آن را می‌دید و تصویری که از او عرضه می‌نمود، فردی مذهبی و وطن‌دوست بود. (دنسترویل، بی‌تا: 167) ایدئولوژی جنبش جنگل بر روی کاغذ باقی نماند، بلکه در مبارزات آن‌ها بازتاب یافت. شبیخون‌ها و حملات گاه‌وبیگاه مردان میرزا کوچک به نیروهای ارتش تزاری، به‌خوبی بیانگر این مهم بود. با وقوع انقلاب در روسیه و تخلیه‌ی گیلان از نیروهای تزاری، چهره‌ی ضدبیگانه‌ی جنبش جنگل دامن انگلیسی‌ها را گرفت. انگلیسی‌ها بسیار تلاش نمودند تا به بهانه‌ی مقابله با انقلاب بلشویکی روسیه، جنگلی‌ها را با خود همراه کنند، اما تلاش‌های آن‌ها ثمره‌ای نداشت. در مقابل، در طول جنگ جهانی اول، از آنجا که میان دولت عثمانی و انگلیسی‌ها جنگ و درگیری وجود داشت، نهضت جنگل به تعامل با عثمانی‌ها پرداخت و حتی بخشی از سلاح و مهمات خود را از ترکان عثمانی دریافت نمود. همچنین از آنجا که نیروهای آلمانی نیز در تقابل با انگلیسی‌ها بودند، جنگلی‌ها تلاش کردند تا با آن‌ها نیز برای دریافت سلاح ارتباط بگیرند. به‌علاوه آنکه برخی نیروهای جنبش نیز آلمانی بودند، از جمله فن پاشن فرمانده‌ی جنگلی‌ها در منجیل. مردم گیلان و نهضت جنگل حامیان مردمی جنبش جنگل بسیار گسترده و وسیع بودند. روحانیون، بازاریان، دهقانان و زمین‌داران همه و همه از رویکرد و عملکرد نهضت پشتیبانی می‌نمودند. بدین ترتیب، جنبش از سرمایه‌ی اجتماعی وسیعی برخوردار بود. اما دلایل این حمایت چه بود؟ با حضور نیروهای جنبش در سطح استان امنیت برقرار می‌شد و نیروهای تزاری دیگر نمی‌توانستند به‌راحتی به مردم حمله کنند و یا به غارت ارزاق و وسایل آنان بپردازند. بدین ترتیب، کمبود ارزاق نیز مرتفع می‌شد و گرانی آن نیز از بین می‌رفت. دلایل گسترش نهضت نیز همین بود. این‌گونه بود که تعداد آنان از هفده نفر بانی و بنیان‌گذار، به حدود پنج هزار نفر گسترش یافت. مردم آن‌چنان شیفته‌ی میرزا و یارانش بودند که به‌محض اطلاع از مخفیگاه آنان در جنگل‌های حوالی محل زندگی خود، به تهیه‌ی غذای آنان مبادرت می‌نمودند. جالب آنکه برای جنگلی‌ها عمل به موازین اسلامی از جمله عفت از واجبات بود و عدم رعایت آن مجازات داشت. (گیلک، 1371: 56) این تعامل میان مردم و جنگلی‌ها صدای والی گیلان، تیمورتاش را نیز درآورده بود؛ به‌طوری‌که به دستور او، هرگونه ارتباط کشاورزان و جنگلی‌ها مجازات اعدام را با خود به‌همراه داشت. تیمورتاش و حکومت گیلان در این زمان، نماد استبداد داخلی بودند. استبداد محلی تیمورتاش در برابر نهضتی مردمی و ضداستبدادی قرار داشت که میرزا کوچک‌خان نماینده و سمبل آن بود. جالب آنکه با اینکه از نظر دولت و تیمورتاش، کوچک‌خان یک یاغی بود، اما مردم گیلان از او حرف‌شنوی داشتند و مطیع حکومت غیررسمی او بودند. سرانجام نهضت جنگل: چرا قیام میرزا به نتیجه نرسید؟ نهضت جنگل با همه‌ی داشته‌هایش آفتی نیز داشت. به‌جرئت می‌توان گفت پیش از فروپاشی این نهضت و قبل از آنکه رضاخان بتواند نیروهای جنبش در گیلان را متواری و پراکنده سازد، این جنبش از داخل به مشکلاتی برخورده بود که رهایی از آنان، شرط حیات مجدد نهضت بود. همان‌طور که پیش از این گفته شد، نهضت جنگل با هدف مبارزه با استبداد داخلی و استعمار خارجی شکل گرفت. بنابراین ایدئولوژی آن نیز براساس دوگانه‌ی اسلام و ملی‌گرایی شکل گرفته بود. نهضت زمانی دچار خسران عظیم شد که برای قدرت‌گیری، به غیر از نیروهای داخلی، به بلشویک‌ها نیز اعتماد نمود و همکاری با آنان را برای قدرت‌گیری بیشتر و حمله به تهران پذیرفت. جالب است که این نقصان بزرگ حتی توسط شیخ محمد خیابانی نیز دیده شد. او که همچون میرزا دغدغه و حب وطن داشت و به دنبال نجات وطن از دوگانه‌ی استعمار و استبداد بود، برای میرزا کوچک‌خان پیغام فرستاد و او را از اشتباه فاحش گرایش به بلشویک‌ها بیم داد. گرایش میرزا کوچک به بلشویک‌ها باعث ورود یا قدرت‌گیری افرادی در نهضت شد که نمی‌توانستند اهداف اولیه‌ی عالی جنبش را برآورده سازند. این‌گونه بود که حتی برای یک بازه‌ی زمانی، میرزا از رهبری جنبش کنار گذاشته شد و عده‌ای معتقد به مرام کمونیستی سردمدار هدایت جنبش شدند. آنچه در این مدت میان آنان و مردم گذشت، عملاً به بی‌اعتباری جنبش منجر شد. جالب آنکه آنان حتی اعتقادات کمونیستی خود را به اجرا گذاشتند، مالکیت عمومی را لغو نمودند و داشته‌ها و نداشته‌های نهضت را بر باد دادند. چگونه می‌شد میان مذهب از یک سو و اندیشه‌های کمونیستی از سوی دیگر، پیوند برقرار کرد؟ این امری محال بود و البته مخالفان میرزا نیز در پی جمع این دو نبودند، زیرا آنان مذهب را به نفع مرام خود مارکسیسم کنار زدند. آنان حدود هفده ماه بر سریر قدرت بودند و در این مدت، نهضت را به سراشیبی انحطاط رساندند. مردم به حکومت مخالفان میرزا هیچ اعتقادی نداشتند. این نشان می‌داد که مردم با احسان‌الله‌خان رهبر جدید جنبش و همراهان او، هیچ احساس مشترکی نداشتند. مای مشترک جنبش از هم پاشیده بود و جنبشی که خود در جواب یک نارضایتی شکل گرفته بود، اکنون باعث‌وبانی یک نارضایتی دیگر شده بود. در واقع رسیدن رضاخان و نیروی قزاق به گیلان و تلاش او برای انهدام جنبش، حکم تیر آخر و شلیک نهایی بر پیکره‌ی نیمه‌جان نهضت جنگل را داشت. بنابراین اگر بخواهیم به روایت داستان قیام میرزا کوچک‌خان جنگلی بپردازیم، باید بگوییم داستان او و نهضتی که او رهبری‌اش را برعهده گرفته بود، دو اپیزود داشت: اپیزود اول داستان چگونگی اوج گرفتن یک نهضت مردمی بود و اپیزود دوم چگونگی اضمحلال داخلی این جنبش و به دنبال آن، فروپاشی نهایی آن. حکومت تازه به قدرت‌رسیده‌ی ‌بلشویکی نیز همان‌گونه که به نهضت روی آورده بود، به‌آسانی آن را قربانی نمود. آنان به‌محض اینکه دانستند که می‌توانند با حکومت مرکزی ایران توافق کنند، عطا و لقای میرزا و یارانش را به دولت مرکزی بخشیدند. آنچه در پایان نیاز به توضیح دارد، این نکته است که قیام میرزا دارای هر نقطه‌ضعف و نقصانی که بود، تجزیه‌طلبانه نبود. اینکه جنبش‌های این دوره‌ی تاریخ معاصر و از جمله جنبش میرزا کوچک را با نیات تجزیه‌طلبانه تحلیل می‌کنند، ساخته‌وپرداخته‌ی تحلیل‌گران حامی خاندان پهلوی است که در تلاش بودند تا با تجزیه‌طلب نشان دادن میرزا و یارانش، حرکت رضاشاه را در جهت سرکوب آنان، مشروع جلوه دهند. اینان از این طریق، به‌نوعی به قدرت رسیدن رضاشاه را نیز مشروع نشان می‌دهند. حال آنکه قیام میرزا مبتنی بر حمایت گسترده‌ی مردمی بود که به طرق مختلف، به یاری او می‌شتافتند و در مقابل کودتای رضاشاه، دچار نقاط تاریک و مبهمی است که خاستگاه آن بیانگر آن است.(*) منابع: - دنسترویل، ماژور، خاطرات ژنرال دنسترویل سرکوبگر جنگل، ترجمه‌ی حسین انصاری، تهران، کتاب فرزان، بی‌تا. - زاهد، سعید، جنبش‌های اجتماعی معاصر ایران، تهران، سروش، 1381. - روشه، گی، تغییرات اجتماعی، ترجمه‌ی منصور وثوقی، چ شانزدهم، تهران، نشر نی، 1383. - گیلک، محمدعلی، تاریخ انقلاب جنگل، رشت، نشر گیلکان، 1371. * محمد رادمرد، پژوهشگر تاریخ معاصر/ منبع: سایت برهان

نتایج تبعید آیت‌الله خامنه‌ای برای انقلاب اسلامی - نگاهی به مبارزات رهبر انقلاب در ایرانشهر

تبعید رهبر انقلاب به ایرانشهر چند نتیجه داشت. از جمله اینکه ارتباط بسیار نزدیک حضرت آیت‌‌الله خامنه‌‌ای با اهل تسنن و نفوذ بسیار زیاد ایشان در میان مردم ایرانشهر، موجبات ارسال پیام انقلاب به یکی از دوردست‌ترین مناطق ایران شد. نیروهای مذهبی را می‌بایست از جمله عمده‌ی مخالفان حکومت اقتدارگرایانه‌ی محمدرضا پهلوی دانست؛ نیرویی که سرانجام نیز توانست در قامت انقلاب اسلامی در برابر سلطنت پهلوی بایستد و آن را ساقط کند. حکومت پهلوی که از قدرت روحانیون مطلع بود، پس از کودتای 32، که شکلی پلیسی به خود گرفت، هرگز رویه‌ی مسالمت‌آمیزی را در برابر روحانیون پیش نگرفت. با این حال، سرکوب اعتراض‌‌ها و جلوگیری از فعالیت‌‌های مذهبی و سیاسی روحانیون از حادثه‌ی 15 خرداد 1342 چندین برابر شد. رویکرد پلیسی حکومت پهلوی در قبال نیروهای مذهبی با تبعید حضرت امام خمینی (ره) به عراق شدت بیشتری نیز گرفت و در دهه‌‌ی 50 به اوج خود رسید. بررسی زندان‌ها و تبعیدهای روحانیون مطرح کشور در این زمان، می‌تواند ما را نسبت به نوع مواجهه میان نیروهای مذهبی و حکومت پهلوی آگاه کند. در این بین، با نگاهی گذرا به زندگی و مبارزات حضرت آیت‌‌الله خامنه‌‌ای، می‌‌توان قسمتی از تاریخ انقلاب اسلامی را تورق نمود و مورد واکاوی قرار داد. چرا تبعید؟ یکی از مواردی که در زندگی سیاسی رهبر انقلاب کمتر مورد توجه قرار گرفته و مربوط به سال‌‌های منتهی به انقلاب اسلامی می‌شود، تبعید ایشان به ایرانشهر است. پس از آزادی از زندان رژیم پهلوی در تاریخ 2 شهریور 1354، دوره‌ی جدیدی از فعالیت‌‌ها و مبارزات سیاسی حضرت آیت‌‌الله خامنه‌‌ای علیه حکومت شاهنشاهی آغاز شد. در این دوران، ایشان از اقامه‌‌ی نماز جماعت، شرکت در جلسات مذهبی و سخنرانی‌‌های مذهبی و سیاسی ممنوع شدند. با این حال، از سوی ایشان مبارزات معلق نشد و به‌صورت مخفیانه بیش از پیش و فعالانه‌‌تر به انجام فعالیت‌‌های اجتماعی، مذهبی و سیاسی پرداختند.[1] در این مقطع از زمان، کتابی تحت عنوان «طرح کلی اندیشه‌‌ی اسلامی در قرآن» با نام مستعار سید علی حسینی به‌وسیله‌‌ی رهبر انقلاب نوشته شد و به چاپ رسید. همچنین کمک به مردم سیل‌زده‌‌ی قوچان و اعزام افراد و آذوقه به آن منطقه باعث شناخت بیشتر شخصیت سیاسی و اجتماعی ایشان شد که این امر منجر به حساسیت مضاعف رژیم پهلوی نسبت به فعالیت‌‌های آیت‌‌الله خامنه‌‌ای گردید. ایشان جدای از طرح مباحث مذهبی و کمک‌‌های اجتماعی، به‌عنوان یکی از مهم‌ترین شخصیت‌‌های فعال سیاسی در مشهد مشغول بودند که در این راه، به طرفداری از حضرت امام خمینی (ره) سخنرانی‌‌های مختلفی برگزار کردند. محور سخنرانی-های ایشان علاوه بر طرفداری از امام (ره) شامل انتقاد از حکومت پهلوی، مباحثی برای تبیین فضای فکری-فرهنگی کشور به‌خصوص برای قشر جوان و دانشجو شد. جدای از این‌‌ها شرکت در جلسات عمومی و خصوص علمای تهران، ایشان را به‌تمامه تبدیل به یک مبارز انقلابی کرد. به همین دلیل، ساواک برای دستیابی به اطلاعات بیشتر، همواره ایشان را تحت نظر قرار می‌داد و توانستند با استفاده از جاسوسان در جلسات سخنرانی‌‌های مقام معظم رهبری، مستنداتی نسبت به اقدام علیه رژیم شاهنشاهی از سوی ایشان جمع‌آوری کنند. محور اصلی این جلسات، که عمدتاً با حضور شهید بهشتی و شهید باهنر برگزار می‌‌شد، برنامه‌‌های کلان برای مبارزه با حکومت پهلوی و ارتباط بیشتر با حضرت امام خمینی (ره) و تبعیت از دستورات ایشان در راه مبارزه بود.[2] پس از فوت آیت‌الله سید مصطفی خمینی، فرزند بزرگوار حضرت امام خمینی (ره)، در اول آبان 1356، رهبر معظم انقلاب علاوه بر ارسال پیغام تسلیت به نجف محضر امام خمینی (ره)، مراسمی نیز برای یادبود فرزند آن امام بزرگوار برگزار کردند که این مراسم همراه شد با سخنرانی علیه شاه و مسئولان حکومتی و بدین ترتیب، عملاً مبارزات سیاسی در خراسان وارد مرحله‌‌ی تازه‌‌ای شد. به دنبال این فعالیت‌‌ها و برای جلوگیری از نفوذ بیشتر حضرت آیت‌الله خامنه‌‌ای در میان اقشار مردم و روحانیون، رژیم پهلوی در تاریخ 23 آذر 1356، به منزل ایشان حمله کرد و در 28 همین ماه، موجبات تبعید روحانی مبارز خراسانی به ایرانشهر را فراهم ساخت. به نظر می‌‌رسد علاوه بر مبارزات سیاسی و سخنرانی‌‌های مقام معظم رهبری علیه رژیم پهلوی، نفوذ فوق‌العاده‌‌ی ایشان در میان مردم خراسان، از دیگر دلایل بسیار مهم تبعید ایشان به ایرانشهر است. حکومت شاهنشاهی پهلوی قصد داشت به مدد این تبعید، ارتباط ایشان را با مردم قطع کند و مانع از ظهور یک امام خمینی دیگر در عرصه‌‌ی مبارزه با رژیم شود. البته در این راه موفقیتی حاصل نکرد، زیرا ارتباط بسیار نزدیک حضرت آیت-الله خامنه‌‌ای با اهل تسنن و نفوذ بسیار زیاد ایشان در میان مردم ایرانشهر، موجبات ارسال پیام انقلاب به یکی از دوردست‌ترین مناطق ایران شد.[3] هم‌‌زمان با اوج‌گیری مبارزات سیاسی علیه حکومت پهلوی، دوره‌‌ی خشونت نیز شروع شد، در این برهه، بسیاری از مبارزین سیاسی یا زندانی شده و یا به شهرهای مختلف تبعید شدند. یکی از مناطقی که در این سال‌‌ها به‌عنوان تبعیدگاه رژیم پهلوی مورد استفاده قرار می‌‌گرفت، شهر ایرانشهر در استان سیستان و بلوچستان بود. ایرانشهر یکی از سخت‌ترین مناطق برای زندگی به‌شمار می‌‌رود. شرایط بد آب‌وهوایی موجب شده که معیشت تبدیل به مهم‌ترین دغدغه در میان مردم این شهر شود. جدای از این‌‌ها بیش از 60 درصد مردم این شهرستان را اهل تسنن تشکیل می‌‌دهند. با کمی تأمل می‌‌توان علت انتخاب این شهر را برای تبعید مقام معظم رهبری به‌عنوان برجسته‌‌ترین مبارز خراسان، دریافت. این شرایط مذکور در ایرانشهر عملاً فضا را برای فعالیت‌‌های مذهبی و سیاسی برای یک مبارز شیعی بسیار دشوار می‌‌کرد. به همین دلیل، رژیم پهلوی ایرانشهر را به‌عنوان تبعیدگاه مبارز خراسانی انتخاب کرد تا هم مسئله‌‌ی معیشت و شرایط سخت آب‌وهوایی مانع از فعالیت‌‌های ایشان علیه رژیم شود و هم به دلیل وجود اکثریت اهل تسنن در این شهر، مانع از نفوذ ایشان در میان مردم شود تا مبادا اتفاقی که در خراسان افتاد، دوباره تکرار شود. همان‌‌طور که عنوان شد، مقام معظم رهبری در تاریخ 28 آذر 56 به ایرانشهر تبعید شدند. ساواک ایشان را برای مدت سه سال تبعید کرد تا تمرکز خود را به جلوگیری از فعالیت‌‌های روحانیون و مبارزین سایر مناطق به‌خصوص تهران جمع کند.[4] با توجه به اینکه بیش از 60 درصد مردم ایرانشهر را اهل تسنن تشکیل می‌‌دادند و طبیعتاً در اکثر مساجد این شهر نماز جماعت اهل تسنن اقامه می‌‌شد، تنها یک مسجد برای اهل تشیع در ایرانشهر دایر بود که تا قبل از تبعید مقام معظم رهبری به این شهر، بدون امام جمعه فعالیت می‌‌کرد. دوران زندگی رهبر انقلاب در ایرانشهر را می‌‌توان به دو دوره‌‌ی شناخت و مبارزه تقسیم‌بندی کرد. به دلیل نظارت بیش از اندازه‌ی ساواک بر فعالیت-های حضرت آیت‌الله خامنه‌‌ای و همچنین عدم شناخت مردم ایرانشهر از شخصیت ایشان، در آغاز تبعید فعالیت‌‌های ایشان بیشتر به محافل بسیار خصوصی و تحقیقات در زمینه‌‌ی تاریخ اسلام معطوف بود، ولی به‌تدریج این فعالیت‌‌ها وارد فاز جدیدی شد. زمانی که ایشان با درخواست مردم برای اقامه‌‌ی نماز در تنها مسجد اهل تشیع ایرانشهر روبه‌‌رو می‌‌شوند، پس از قبول، به فکر برگزاری نماز جمعه نیز در این شهر می‌‌افتند. مسجد به‌عنوان مرکز فعالیت‌‌های مذهبی و سیاسی، شرایطی را فراهم کرد تا هم مردم ایرانشهر شناخت بیشتری نسبت به شخصیت مقام معظم رهبری به دست آورند، هم اینکه منبرهای ایشان به بهترین شکل ممکن، برگزار شود و محفلی برای مبارزه با رژیم شاهنشاهی برقرار گردد. در اولین نماز جمعه‌‌‌‌ای که به امامت رهبر انقلاب در این شهر برگزار شد، جمعیت بی‌شماری شرکت کردند که به گفته‌‌ی اهالی در 20 سال اخیر، بی‌‌سابقه بود.[5] رهبر انقلاب از فرصت به‌دست‌آمده استفاده کردند و به‌تدریج سخنرانی‌‌های خود را معطوف به مبارزات سیاسی و بیداری مردم آن منطقه نمودند. در این برهه، هیچ‌‌گاه ارتباط ایشان با دیگر روحانیون مبارز در شهرهای مختلف از بین نرفت. به‌طور مثال، در 19 فروردین 1357، در پی کشتار مردم یزد به‌وسیله‌‌ی نیروهای حکومتی، طی نامه‌‌ای به آیت‌‌الله صدوقی، این عمل رژیم را به‌شدت محکوم کردند و از مردم خواستند با شدت بیشتری به مبارزات خود علیه رژیم ادامه دهند. این نامه به‌صورت یک اعلامیه‌‌ی سیاسی در تمام شهرهای کشور پخش شد. اتفاق مهمی که در دوران تبعید رهبر انقلاب به ایرانشهر رخ داد، وقوع سیل ویرانگری بود که در گرمای تیرماه 1357 بیش از 80 درصد شهر را تخریب کرد. این سیل اگرچه ویرانی‌‌های بسیاری به بار آورد، ولی نتایج بسیار مثبتی به‌همراه داشت که به گفته‌‌ی مقام معظم رهبری پس از انقلاب، از الطاف خفیه‌‌ی الهی به‌شمار می‌‌رفت. این اتفاق علاوه بر ایجاد وحدت میان اهل تسنن و اهل تشیع، شرایطی را فراهم کرد تا موجب شناخت بیشتر مردم از رهبر انقلاب شود و نیز موجب آگاهی بیشتر مردم از مبارزات سیاسی و آشنایی با چهره‌‌ی انقلاب اسلامی گردد.[6] با توجه به تجربه­ای که حضرت آیت‌‌الله خامنه‌‌ای از سیل در شهرستان قوچان به دست آورده بودند، مدیریت تنها گروه امدادی را به دست گرفتند و با همکاری روحانیون دیگر شهرها، توانستند کمک‌‌های مردمی را به بهترین شکل ممکن در میان مردم سیل‌زده تقسیم کنند و بزرگ‌ترین پایگاه را برای حمایت و کمک به مردم سیل‌زده ایجاد کنند. برخورد نزدیک مردم با مقام معظم رهبری به‌خاطر این اتفاق، موجب شد تا علاوه بر شناخت کامل‌‌تر و دقیق‌‌تر از اسلام، با روح انقلاب نیز آشنایی بیشتری حاصل کنند و فلسفه‌‌ی وجودی حکومت پهلوی را بهتر بشناسند. رهبر انقلاب در دوران تبعید خود در ایرانشهر، که به مدت 237 روز طول کشید و در تاریخ 22 مرداد 1357 به دلیل نفوذ بیش از اندازه در میان مردم ایرانشهر و اوج‌‌گیری مبارزاتشان در آن شهر، به‌وسیله‌‌ی ساواک به جیرفت تبعید شدند، هیچ‌‌گاه دست از مبارزات سیاسی برنداشتند.[7] فعالیت­های سیاسی ایشان در این مدت، به‌شکل سخنرانی‌‌های سیاسی ادامه می‌‌یافت. حضرت آیت‌‌الله خامنه‌‌ای از بدو ورود به ایرانشهر تلاش کردند تا با برقراری پیوند میان شیعه و سنی، مانع شکل‌گیری بسیاری از اختلافات شوند. از دیگر فعالیت‌‌های ایشان در این زمان، آشنایی جوانان با خط فکری امام خمینی (ره) و ماهیت انقلاب اسلامی بود. ایشان در زمان تبعید، طبق اسناد ساواک، با شهرها و روستاهای اطراف ایرانشهر ارتباط داشته و مبارزات سیاسی خود را به دیگر شهرها نیز کشانده‌‌اند. نکته‌‌ی بسیار مهم دیگر که رژیم پهلوی نتوانست مانع آن شود، ارتباط مستمر و پیگیر رهبر انقلاب با دیگر روحانیون مبارز در شهرهای مختلف بود. رهبر انقلاب طی دوران تبعید خود به ایرانشهر، نامه‌‌هایی با روحانیون مبارز مبادله کردند و هیچ‌‌گاه ارتباط خود را با سایر روحانیون قطع نکردند.[8] نتایج تبعید به‌طور کلی، دوران تبعید رهبر معظم انقلاب در ایرانشهر از چند جهت حائز اهمیت است. اگر بخواهیم طی چند جمله‌ی کوتاه، به جمع‌بندی نتایج حاصل از این مبارزات بپردازیم، باید بگوییم ایشان توانستند میان اهل تسنن و اهل تشیع، وحدت بی‌‌سابقه‌‌ای برقرار کنند، مبارزات سیاسی را در یکی از دورترین مناطق ایران به بهترین شکل ممکن پیش ببرند و نقشههای ساواک را که تلاش می‌کرد با منزوی کردن ایشان در یکی از مناطق دوردست مانع از مبارزات ایشان برای به ثمر رساندن انقلاب اسلامی شود، سرنگون کردند. پیروزی انقلاب در سال 1357 حاصل و نتیجه‌‌ی همین مبارزات طولانی و اثربخش است. مبارزاتی که قطعاً برای مبارزین سختی‌های بسیاری را در پی داشت؛ اگرچه آنان در این راه خم به ابرو نیاوردند.(*) پی نوشت ها [1]. مرکز اسناد انقلاب اسلامی، آرشیو، ش‌ب 583. [2]. مرکز اسناد انقلاب اسلامی، آرشیو، ش‌ب 572، همان، ش‌ب 389. [3]. مرکز اسناد انقلاب اسلامی، آرشیو، ش‌ب 572. [4] . مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ش‌ب 576. [5]. انقلاب اسلامی به روایت ...، 1/263؛ مرکز اسناد...، 687، 80-81؛ یاران امام... مطهری، 575. [6]. مرکز اسناد انقلاب اسلامی، آرشیو، ش‌ب 576. [7]. مرکز اسناد انقلاب اسلامی، آرشیو، ش‌ب 576. [8]. همان، 102. *فرود نودهی، پژوهشگر تاریخ معاصر منبع: سایت برهان

...
32
...