انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

استقبال پرشور مردم شهر نجف از امام خمینی(س)

حضرت امام خمینی(س) بعد از توقف یک هفته‌ای در کربلا که عمدتاً به زیارت و دید و بازدید گذشت، در بعد از ظهر روز جمعه 23/ 7/ 1344 به همراهی بدرقه کنندگان از کربلا به سوی نجف حرکت کردند. از نجف نیز کاروانی شامل حدود 80 دستگاه ماشین که سرنشینان آن را علما و روحانیون و تعدادی از مردم نجف تشکیل می‌دادند در قریه «خان نص» در 80 کیلومتری کربلا به استقبال امام آمدند. شهر نجف به مناسبت ورود امام جلوه دیگری داشت. «شهر نجف به قهرمان مجاهد اسلامی، خیر مقدم می‌گوید» و «مردم مسلمان نجف از ورود امام خمینی سمبل فداکاری و جهاد مسرت خود را ابراز می‌دارند» مضمون پاره‌ای از پارچه نوشته‌هایی بود که به زبان عربی در ورودی و میادین شهر نصب شده بود. مقارن ساعت 4 بعد از ظهر امام و همراهان در برابر صحن مطهر حضرت امیرالمؤمنین(ع) پیاده و در میان انبوه روحانیون و مردم با سلام و صلوات وارد حرم شدند و به زیارت پرداختند و سپس به منزل پیش‌بینی شده منتقل گردیدند و دید و بازدیدها به عمل آمد و 13 سال تلاش و مبارزه در نجف از اینجا شروع شد. (روزنگار زندگی و تاریخ سیاسی اجتماعی امام خمینی، ص 223 و 224) حضرت امام خمینی(س) در یکی از پیام هایشان که از نجف صادر شده نوشته اند: «این‌جانب در این تبعیدگاه ثانوى چشم امیدم به جوانان روحانى و دانشگاهى مسلمان بوده و انتظار دارم که با تهذیب نفس و اخلاص، مطالعات و تحقیقات وسیع و دامنه ‏دارى را در زمینه شناخت احکام اسلام و مبانى نورانى قرآن آغاز نمایند؛ اسلام واقعى را بشناسند و بشناسانند. ملت اسلام را بیدار و آگاه ساخته، تباین اسلامِ پیغمبر خدا و اولیاى او را از اسلام ساختگىِ امثال معاویه و حکومت هاى غاصب و جائر دولت هاى دست‌نشانده استعمار ـ که از تلویزیونها، رادیوها و وزارتخانه ‏ها به خورد مردم مى ‏دهند ـ به آنان برسانند.» منبع: (صحیفه امام، ج2، ص 487) منبع بازنشر: پرتال امام خمینی

آیت الله حسین غفاری ، مبارزی در کسوت روحانیت

در تابستان سال 1293 ه. ش مطابق با عید قربان 1335 ه. ق، شهر «دهخوارقان» تبریز (آذرشهر کنونی- دیار تاریخی سر سبز در ساحل زیبا و با صفای دریاچه ارومیه با مهربان مردمان صمیمی که جملگی عاشق اهلبیت عصمت و طهارت علیه السلام هستند- نوزادی در خانه محقر حاج عباس در آذرشهر دیده به جهان گشود که او را بواسطه ارادت قلبی خانواده به حضرت امام حسین علیه السلام ، حسین غفاری نام نهادند . حسین در فضای کاملا معنوی و با تربیت مادری مهربان و عاشق ولایت و دوستدار حضرت زهرا علیه السلام رشد کرد. در نیاکان حسین ، حاج ملامحسن نامی وجود دارد که از شخصیت های برجسته منطقه و روحانی عالیمقام و نجف رفته که در مبارزه با استعمارگران، سرمبارکش توسط روسها از بدن جدا و شهید شده و نیز در بین بستگان مادرش ، هفت مبارز وجود دارد که توسط بیگانگان به شهادت رسیدند و در مسجد حسنلوی آذرشهر دفن گردیده اند. حسین در کودکی پدرش حاج عباس را از دست داد . پدر او در غیرت دینی و ظلم ستیزی زبان زد مردم آب و خاکش بود. وی در برابر زورگویی عوامل مزدور رضاخان که دست چپاول به سوی اموال و دسترنج کشاورزان دراز کرده بودند قد علم کرد و در خون خود غلتید. او در مبارزه با استبداد رضاخانی و ستم پیشگی استعمارگرانی که جان و مال و ناموس و اعتقاد مردم را دستخوش تعرّض خویش قرار داده بودند، سرش بریده شد و بر افتخار شیعه و عاشورا سیرتان افزود. حاج حسن آقا عمو و سرپرست شهید غفاری نقل کرده است: که روزی در آذرشهر به اتفاق آیه الله حاج ملااحمد امین العلما از باغ به منزل برمی گشتیم وقتی جلو مسجد محله قاضی رسیدیم مشاهده کردیم ‌حسین - که چند سال بیش نداشت - در ایوان مسجد رو به قبله ایستاده، دست به دعا برداشته در حالی که گریه و زاری می کرد با خدای خود راز و نیاز داشت. مرحوم حاج ملااحمد امین العلما تا این صحنه را دید گفت: اوضاع عجیبی است ؛ در نجف اشرف همین صحنه ها را در خواب دیدم او در زندان پادشاه شهید خواهد شد. شهید آیه الله شیخ حسین غفاری از شش سالگی تحصیل را آغاز نمود. مقدمات دروس را در زادگاهش آذرشهر در محضر حجة الاسلام و المسلمین میرزا محمدحسن منطقی دهخوارقانی فراگرفت و سپس وارد حوزه علمیه تبریز شد و در این حوزه از جلسه درس بزرگان، کسب دانش نمود و کوشش فراوان برای فراگیری علوم دینی از خود نشان می داد . او در حوزه علمیه تبریز برجستگی خاصی از خود نشان داد تا آنجا که زبانزد همدرسان و هم بحث هایش شده بود. در ادامه برای بهره گیری از جلسات درسی اساتید بزرگوار قم از تبریز به قم مشرف شد و در این حوزه فقه و اصول و مراحل عالی را از محضر بزرگان فرزانه ای چون آیات عظام فیض قمی، بروجردی ، خوانساری ، امام خمینی (ره ) ، کوه کمره ای ، نجفی مرعشی ، علامه طباطبایی ، میرزا علی مقدس و دهها استاد فرزانه دیگر فراگرفت. مقام علمی شیخ حسین عاملی بود تا حاج میرزا علی مقدس تبریزی - که از فقهای بزرگوار و نامدار آذربایجان بود - صبیه خود را به سال 1351 ق به عقد این شخصیت بزرگوار در بیاورد و ثمره این وصلت دو پسر و یک دختر شد . آیة الله غفاری از اول طلبگی همزمان با تحصیل علوم دینی کار تدریس را نیز انجام می داد در سالهای 1324 و 1323 مکتب زینبیه و مسجد حاج کاظم آذرشهر شاهد تجمع عاشقان علم و دین بود که در اطراف شمع وجود استاد شهید غفاری گرد می آمدند. جلسات شهید غفاری در قم و تهران در مساجد الهادی و خاتم الاوصیاء ادامه داشت و اشخاص فرزانه ای از شمع وجود آیة الله غفاری بهره ها می بردند. آیت الله غفاری چون نیاکان شهیدش با هر نوع استبداد مبارزه می کرد. زبان حق گوی او در اوج خفقان رژیم شاهی رسوا گر و افشا گر باطل بود و همزمان با قیام تاریخی حضرت امام خمینی (ره) در سال 1342 ش. آیه الله غفاری پشت سر امام از آرمانهای والای او پشتیبانی نمود و دوران رنج و محنت و زندان و حبس را سپری نمود. وی پس از مهاجرت به تهران در سال 1339 ش. در جریان کار مبارزات سیاسی کشور قرار گرفت و بارها دستگیر و زندانی شد . برای یک انقلابی سترگ، هرگز نمی توان تاریخی برای شروع مبارزات او معرفی کرد؛ چرا که انقلابی راستین، همواره حقیقت جو است و حقیقت نیز همواره در ستیز با باطل و باطل پرستان است. شهید آیت الله غفاری، پیش از سال های 1340، موضعگیری اعتراض آمیز خود را آغاز نمود. تحلیل های ایشان از جریانات پشت پرده رژیم، حاکی از تیزبینی و هوشیاری او بود. ایشان در این سال ها با بیدار کردن مردم در قالب تبلیغ و ارشاد دینی در ایام ماه مبارک رمضان و محرّم، مبارزه علنی را با رژیم آغاز کرد، اما پس از سال 1340، فعالیت های سیاسی ایشان، جلوه ای تازه یافت. با تصویب لایحه استعماری انجمن های ایالتی و ولایتی در مهرماه سال 1341، روند افشاگری و مبارزه ایشان افزایش یافت . آیت‌الله غفاری نیز در مسجد الهادی ـ که امامت آن را برعهده داشت ـ سخنرانی هایی را علیه تصویب لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی ایراد کرد و به همراه علمای تهران اعلامیه‌هایی را نیز امضا کرد که در آن زمان، چاپ و توزیع شد. پس از آن‌که محمدرضا پهلوی با طرح «انقلاب سفید» اصلاحات امریکایی خود را اعلام و بر مخالفت با مبانی مذهبی پافشاری‌کرد، علما و مراجع به رهبری امام خمینی(ره) عید نوروز سال 1342 را تحریم نمودند. آیت‌الله غفاری نیز به همراه سایر علمای تهران اعلامیه‌ای را در حمایت از این تحریم صادر کرد. مرحوم غفاری پس از وقایع مدرسه فیضیه قم و مدرسه طالبیه تبریز، در دوم فروردین ماه سال 1342 سخنرانی های شدیداللحنی را در مسجد الهادی ایراد نمود . ماموران انتظامی بعضا در جلسات سخنرانی او حاضر می‌شدند تا شاید او را از این طریق مرعوب سازند اما ایشان با آنها شدیدا برخورد می‌کرد. پس از سخنرانی تاریخی امام خمینی(ره) در عصر عاشورای سیزدهم خرداد 1342. ش، حکومت در واکنش به این سخنرانی، حضرت امام را در شب چهاردهم خرداد دستگیر نمود که انتشار خبر آن باعث شکل‌گیری قیام تاریخی پانزدهم خرداد گردید. در این حادثه، همزمان با دستگیری امام، ساواک حدود هشتاد روحانی و از جمله آیت‌الله غفاری را نیز دستگیر و زندانی کرد که تا چند روز پس از دستگیری هیچ‌کس از وضعیت او خبری نداشت. وی پس از چهل‌روز تحمل زندان به همراه سایر وعاظ و روحانیون سرانجام آزاد شد؛ او پس از آزادی از زندان گفت: «اگر چیزی به نام زندان و شکنجه ممکن بود مرا از ادامه راه باز دارد دیگر هیچ اثری نخواهد داشت» و در ادامه به علمای مهاجر در شهر ری پیوست که از سراسر ایران به آنجا آمده و در حمایت از آزادی امام خمینی(ره) تجمع کرده بودند. در همین ایام آیت‌الله غفاری تلگرافی را به آیت‌الله سیدمحمود طالقانی، مهندس بازرگان و دکتر سحابی مخابره کرد که به دستگیری مجدد او در چهارم بهمن سال 1343 به اتهام اقدام بر ضد امنیت کشور و ارسال پرونده وی به دادستانی ارتش منجر شد. این‌بار نیز تا پانزدهم فروردین 1344 را در زندان سپری کرد. غفاری پس از آزادی بلافاصله طی تلگرافی آیت‌الله‌العظمی مرعشی‌نجفی را از آزادی خود مطلع ساخت و همچنین در تاریخ 15/1/1344 تلگراف تبریکی برای امام به مناسبت ورودشان به نجف فرستاد و در آن نگاشت: حضرت آیت الله العظمی آقای حاج روح الله خمینی، مقدم مبارک را به عالم روحانیت و اسلام تبریک عرض می نماییم. آیت‌الله غفاری در مردادماه سال 1345 از حجت‌الاسلام محمدتقی فلسفی ـ واعظ مشهور ـ برای سخنرانی در مسجد الهادی دعوت کرد که ساواک گزارش آن را به همراه آگهی های دعوت از مردم جهت شرکت در این سخنرانی در پرونده آقای فلسفی درج کرده است. مرحوم غفاری، خود نیز در فرصت های مناسب به ایراد سخنرانی های انقلابی می‌پرداخت و ماموران ساواک گزارش های فراوانی را در این خصوص ثبت کرده‌اند. مبارزات شهید غفاری تا 1350 به صورت برگزاری جلسات و محافلی برای روشنگری و آگاه سازی جوانان ادامه یافت. اما سال های 1350 به بعد که از حساسیت ویژه ای برخوردار بود ، او هم چنان به روشنگری خود ادامه داد تا این که در اردیبهشت سال 1351 از سوی رئیس ساواک تهران، مورد احضار و تهدید قرار گرفت. اما وی در هدفی که برگزیده بود استوارتر از آن می نمود که با تهدیدی میدان را خالی کند. او در یک سنگر به تقویت اعتقادی پایگاه های مردمی می پرداخت و در سنگر دیگر با عناصر التقاطی و چپ زده در پوشش مجاهدین خلق که در ارتباط با مارکسیست ها بودند، دست و پنجه نرم می نمود و با آنان به مناظره می پرداخت. او در بحث ها و گفتگوهایی که بین آنها در می گرفت، می گفت: «ما به همان اندازه که با شاه مخالفیم با شما (مارکسیست ها) هم مخالفیم... چون شما برای مارکس مبارزه می کنید و ما برای خدا، راه ما و شما دو مسیر جداگانه است. هم رژیم شاه و هم شما با ما دشمن هستید و روزی از پشت به ما خنجر خواهید زد و اگر دستتان برسد ما را تکه تکه می کنید .» پس از شدت‌گرفتن فعالیت های انقلابی ایشان، سرانجام در تیرماه سال 1353 ساواک او را دستگیر و در ضمن بازرسی از منزل وی به تعداد زیادی اعلامیه دست یافت و در زندان، درخصوص این اعلامیه‌ها و نیز ارتباط با امام‌خمینی(ره) از ایشان بازجویی شد و مامور ساواک در پایان گزارش بازجویی خود چنین نظریه داده است: «در مجالس مذهبی به هنگام بیان احکام اسلامی از فرصت استفاده و اعمال خلفای بنی‌امیه را با وضع روز تشبیه نموده و بدین‌ترتیب اقدامات و اصلاحات حکومت پهلوی را تخطئه و با توسل به شواهد تاریخی مردم را نسبت به هیات حاکمه بدبین و علیه دولت تحریک نموده است». در تاریخ پنجم آبان ماه 1353 به دلایل فوق ایشان دادگاهی و محکوم به زندان شد. شهید غفاری روانه زندان قصر شد . هر روز مورد شکنجه و آزار جسمی و روحی قرار می گرفت. اما روحیه شجاع و نترس او شکنجه گران را به شدت عصبی می کرد. او را به شدت مضروب ساخته بودند و تصمیم به قتل او داشتند. دستگیری و حبس فرزندانش، همسرش و برادرش رنج و درد او را مضاعف بلکه چند برابر می کرد. وی در مرقومه ای به فرزندش می گوید : علت این همه گرفتاری ها، زندانی شدن ها، مبارزات با دولت جنایتکار خائن به دین اسلام و دخالت بی مورد او در مقدسات مذهبی و اجرای برنامه های ضد دینی دستگاه حاکمه است. متن آخرین بازجویی که عینا در روزنامه جمهوری اسلامی چهارشنبه 7 دی 1362 به چاپ رسید و توسط ساواک انجام شده بود. به شرح زیر است: س: چرا به زندان آورده شدید؟ ج: نمی دانم س: آیا قبلا به زندان آمده اید؟ ج: نیامده ام ؛ آورده اند س: نظر شما راجع به شاهنشاه آریا مهر چیست؟ ج: ایشان باکودتای پدرشان سرکار آمده اند و غاصبند؟ س: نظر شما راجع به حزب رستاخیز چیست؟ ج: این حزب را شاه ساخته است و به مردم هیچ ربطی ندارد و در پایان بازجویی این جمله را نوشت: « والراد علیهم کالراد علینا و الراد علینا کالراد علی الله و هو فی حدالشرک. هم حجتی علیکم و انا حجة الله علیهم » . در واپسین ملاقات با خانواده اش، به سختی با اعضای خونین و استخوان های خرد شده به پسرش می گوید: بالاخره دیدید که راه همین است؟ این راه را رها نکنید... پسرم روحانیت را رها نکن! من راضی نخواهم بود که شغل دیگری انتخاب کنی... مبادا که از این راه برگردی. سپس رو به همسرش می کند و می گوید: «کتک خوردن ارثیه ای بود که ما از موسی بن جعفر «علیه السلام» به ارث بردیم. این ارثیه را حفظ کنید» . مجاهد عظیم الشان پس از سالها تلاش، صبر و پایداری زندان و شکنجه عاقبت دعایش مستجاب شد و در غروب ششم دی ماه سال 1353 ش. در اوج مظلومیت اما سرافرازانه در محبس تنگ و تاریک و ظلماتی شاهی با دست و پای شکسته و دندانهای خرد شده و محاسن زخمی خونین به دیار ابدیت شتافت .و روح بلندش پس از 13 سال تحمل زجر شکنجه به ملکوت اعلی پیوست. ساواک دو روز پس از آن، خبر فوت ایشان را به خانواده وی اعلام و از آنان درخواست کرد که بی‌سروصدا و بی‌آنکه به کسی چیزی بگویند برای تحویل جنازه به دادستانی ارتش مراجعه کنند. اما خانواده غفاری از امضای برگه فوت خودداری نمود و لذا اداره امنیت مجبور شد به منظور تدفین مخفیانه، جنازه او را شبانه به قم بفرستد . خانواده او بدنش را در تابوتی که کف آن پر از خون بود تحویل گرفتند. بدنی که سراسر آن جای کبودی، شکستگی، سوختگی و حفره ای در جمجمه بود که با پنبه پر شده بود. طلاب و مردم قم از موضوع با خبر شدند و در تشیع جنازه با شکوه ایشان در صبح روز 7 دی ماه 1353 ش. شرکت کردند و با فریاد غفاری ما کشته شد به خون خود آغشته شد پیکر مطهر این اسوه مقاومت را از حرم حضرت معصومه علیه السلام تا قبرستان دارالسلام قم تشییع کردند . ساواک در یکی از اسنادش ، شهید بزرگوار را چنین توصیف می نماید : تاریخ: 1/7/53 شماره: 501 ستاد بزرگ ارتشتاران الف- مشخصات متهم: غیرنظامی حسین غفاری، فرزند عباس، دارای شناسنامه شماره 2925 صادره از آذرشهر متولد 1299، شغل امام جماعت مسجد الهادی، مسلمان، تبعه ایران، متأهل، ساکن تهران، بدون پیشینه کیفری، بازداشت از تاریخ 18/4/53 تاکنون. ب- موضوع اتهام: اقدام علیه امنیت کشور. ج- نتیجه تحقیقات و دلایل اتهام: برابر محتویات پرونده نامبرده بالا به اتفاق فرزندش هادی غفاری در منابر مختلف مطالبی علیه مصالح کشور ایراد و ضمن سخنرانی ها در مساجد تهران و شهرستان ها و طرفداری از روحانیون مخالف دولت اقدامات و اصلاحات کنونی کشور را با زمان معاویه مقایسه نموده و چنین نتیجه گرفت که در حال حاضر وضع فعلی حکومت ایران با زمان معاویه تفاوتی ننموده و احتیاج است که از طرف جوانان افرادی چون امام حسین(ع) به پا خاسته و وضع امور کشور را به دست گیرند. نام برده به همین مناسبت توسط مأمورین انتظامی دستگیر و با قرار تأمین بازپرسی شعبه 5 دادستانی ارتش بازداشت می گردد. متهم در تحقیقات معموله بیان داشته که مطالب حاد را شخصاً ترجمه و عیناً ایراد نموده است. دلایل اتهام: 1-اعتراف متهم در برگ 44 پرونده 2-کشف کتب و اعلامیه های مضره در برگ 4 پرونده 3-نظریه ضابط در برگ 47 د- نوع بزه و انطباق آن با قانون: بزه از درجه جنحه محسوب و عمل ارتکابی از ناحیه متهم منطبق است با ماده 5 قانون مجازات مقدمین علیه استقلال و امنیت مملکتی مصوب خرداد ماه 1310 که به استناد ماده مذکور کیفر متهم مورد تقاضا است. هـ تاریخ و محل وقوع بزه: 18/4/53، تهران دادیار دادستانی ارتش، سرگرد قضایی یدالله قیاسی 31/6/53 هادی غفاری دوران پس از شهادت پدر بزرگوار خود را با ذکر خاطره ای از مرحوم آیت الله طالقانی چنین ترسیم می کند : در سال‌هایی که مبارزات پدر بنده جدی شده بود، رابطه ایشان با مرحوم طالقانی در طول دوران مبارزات بسیار زیاد شده بود و حضور ایشان در کنار آیت‌الله طالقانی، حضوری بسیار چشمگیر بود. پس از شهادت آیت‌الله غفاری نیز این رابطه، میان ما و آیت‌الله طالقانی ادامه داشت. هنگامی که من به همراه خانواده، پس از شهادت آیت‌الله غفاری از قم به تهران آمدیم و به تهران رسیدیم، فردای آن روز تمامی خانه ما را محاصره کردند؛ به گونه‌ای که هیچ‌کس حق ورود و خروج نداشت و حتی عمو و عموزادگان من را به خانه ما راه ندادند؛ در این فرصت حجت‌الاسلام مقدس‌تبریزی، دایی بنده که پیرمردی متدین و روحانی بودند نیز در خانه ما بودند اما ماموری آمد و ایشان را نیز از منزل ما بیرون کرد. در آن زمان تمامی کوچه ما را بسته بودند و امکان عبورومرور از این کوچه تنها برای همسایگان و صاحبان خانه‌های اطراف فراهم بود. حتی هیچ‌کس نمی‌توانست در نزدیکی خانه ما بایستد و تجمع داشته باشد چرا که گارد ویژه شاه، تمامی خیابانی که با عنوان 15متری پمپ بنزین قاسم‌آباد شناخته می‌شد - و بعدا به شهید غفاری تغییر نام داد – را بسته بود. ما در خانه نشسته بودیم و من و مادرم نیز مصمم بودیم که گریه نکنیم چراکه در راهرو، ایوان و حیاط منزل ما پلیس وجود داشت. در همین زمان و در حالی که یک سرگرد در کنار در ورودی حیاط حضور داشت، دیدیم که صدای در خانه می‌آید. من رفتم تا در را باز کنم اما سرگرد به من گفت: «آقای غفاری بفرمایید داخل.» با این حال صدای در زدن ادامه داشت. من با صدای بلند فریاد زدم تا ببینم چه کسی پشت در است. در همین زمان یک صدای آهنگین بلند شد که « من هستم؛ سید محمود طالقانی» سپس او با عصایی که در دست داشت، دو، سه بار دیگر به در زد و افسری که پشت در بود، از روی اجبار در را باز کرد. این افسر ابتدا به صورت محترمانه گفت: «حاج آقا وارد نشوید!» اما مرحوم طالقانی عصای خود را بلند کرد و با قاطعیت گفت: «برادر من را کشته‌اید و حالا اجازه ورود به خانه او را نمی‌دهید؟» هنوز آهنگ این صدا در گوش من است که به آن سرگرد کریه المنظر می‌گفت: «من سید محمود طالقانی هستم. با بزرگانت تماس بگیر تا به تو بگویند من چه کسی هستم! کنار برو تا داخل خانه برادرم شوم.» مرحوم طالقانی به هر رو وارد خانه شد و در اتاق اندرونی خانه نشست و من نیز کنار ایشان نشستم. مرحوم طالقانی هنگامی که خواهر، مادر و برادر من نیز به جمع ما اضافه شدند، همانند یک مداح برای ما روضه خواند؛ انگار نه انگار که ایشان آیت‌الله طالقانی، قهرمان بزرگ مبارزاتی است. بلکه ایشان در یک سطح عادی و به‌صورت خودمانی برای ما روضه خواند، تا جایی که حتی من شعرهایی که ایشان می‌خواند را نیز به یاد دارم: «به شب‌نشینی زندانیان برم حسرت / که نقل مجلسشان دانه‌های زنجیر است» ما تا آن زمان نمی‌دانستیم که مرحوم طالقانی به جز تیپ مبارزاتی، چنین صدای رسا و فصیحی دارند. سپس مرحوم طالقانی خطاب به خانواده ما گفت: «با این جمعی که در خانه و اطراف منزل شما هستند برخورد تندی نداشته باشید و مراقب اوضاع باشید چراکه این جماعت به هیچ‌کس رحم نمی‌کنند. باید مراقب باشید تا این وضعیت نیز به‌آرامی بگذرد.» مرحوم طالقانی همچنین مادر بنده را دلجویی دادند که «شهید غفاری اگر همسر شما بودند، برادر من بودند و با شهادت ایشان من یکی از بازوهایم را از دست دادم. انشاءالله که پیروزی با ماست» . با وجود آنکه ماموران در راهرو بودند و صدای ما را می‌شنیدند اما مرحوم طالقانی با صدایی بلند خطاب به ما گفتند « این افراد دشمن شما هستند و نباید صدای گریه شما را بشنوند یا اشک شما را ببینند. همچنان مثل شوهرتان استوار بمانید.» در آن دیدار فردی به نام مرحوم حاج حسین پیاده نیز حضور داشت که ایشان نیز غالبا مرحوم طالقانی را همراهی می‌کردند. هنگامی که مرحوم طالقانی از اتاق خارج می‌شد مقدار زیادی پول در زیر پتوی خانه ما گذاشت و به مادر من گفت: «آقا هادی منزل ما را بلدند. این پول را خرج کنید و به نیمه که رسید، مجددا آقا هادی را بفرستید تا به ایشان پول بدهم. اگر هم بیشتر نیاز داشتید بگویید». ایشان همچنین در هنگام خروج از منزل بار دیگر تاکید کردند: «مبادا در این خانه صدا و شکوه‌ای بلند شود! ما دشمن را با این خون به زانو درمی‌آوریم.» بعد از آن روز من چندین‌بار به منزل آیت‌الله طالقانی رفتم. از آنجایی که در هنگام حضور پدرم در زندان بدهی سنگینی بر خانواده ما وارد شده بود، مرحوم طالقانی چندین‌بار درباره سرنوشت این بدهی از من پرس‌وجو کردند اما در نهایت مادر من اجازه نداد که برای دریافت پول به منزل آیت‌الله طالقانی بروم. از آنجاییکه شهید غفاری در ادبیات فارسی تبحر خاصی داشتند ، این یادنامه را با غزل زیر که در دوران زندان سروده اند به پایان می بریم : عاشق چو رو به کعبه صدق و صفا کند احرام خود ز کسوت صبر و رضا کند در پیش راه بادیه گیرد، غریب وار ترک عشیره و بلد و اقربا کند از صدق چون قدم بنهد در فنای عشق اول به پای دوست سر و جان فدا کند آن جا که موقف عرفات محبت است بر جای سنگریزه سر از کف رها کند آن گاه دست و روی بشوید ز خون خویش برخیزد و نماز شهادت ادا کند. منبع: مقاله محمد راستگو، سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی منبع بازنشر: سایت جام‌جم ایام

سوءاستفاده از گفتمان «آریایی‌گرایی» در ایران

ادعای تعلق به نژاد آریایی، که طبق باور رایج، ریشه در آریاییان عهد باستان دارد، از محور‌های بنیادین گفتمان ناسیونالیستی ایران معاصر به‌شمار می‌آید. این مقاله درصدد است نشان دهد که اصطلاح نژاد آریایی در واقع وارداتی از اروپای قرن بیستم است؛ جایی که هرچند این اصطلاح برای دست زدن به اقدامات استعماری و توجیه جنایات نازی‌ها مورد استفادۀ ابزاری واقع شد، امروزه اعتبار آن در این قاره تقریباً به طور کامل از میان رفته است. بااین‌حال، ایرانیان همچنان با بی‌اعتنایی به این واقعیت، خود را آریایی می‌خوانند و باور به اسطورۀ سرزمین آریایی‌ها، حتی در محافل علمی، با سماجت تمام مطرح است. در مقالۀ حاضر این موضوع مورد بحث قرار خواهد گرفت که دلیل پافشاری بر نژاد آریایی در ایران نقش آریایی‌باوری در ساختار سیاسی هویت ایرانی و راهبردهایی است که برای مدیریت آسیب‌های ناشی از مواجهه با اروپا طراحی شده است. «نسل در نسل … از نژاد آریایی» آریایی‌نژاد، ترانۀ پاپ، شکیلا و شهیار، ۲۰۰۹ مقدمه و روش‌شناسی سید حسن تقی‌زاده (۱۹۷۰-۱۸۷۸) بی‌تردید یکی از بزرگ‌ترین روشنفکران معاصر ایران است. او غالباً نسبت به گفتمان‌های سیاسی مطرح ایران نگاه انتقادی داشت. در اواخر دهۀ ۱۹۴۰م، وی از اینکه حکومت ایران به خارجیانی که چند سالی بیشتر از اقامتشان در ایران نمی‌گذشت حق شهروندی اعطا می‌کند و در همان حال از ایرانی شناختن واژگان عربی که بیش از هزار سال در ایران جاری و ساری بوده‌اند سر باز می‌زند ابراز تأسف می‌کرد. او با اشاره به روند هم‌زمان وارد کردن انبوه واژگان بیگانه از فرانسوی و دیگر زبان‌های اروپایی به فارسی، این تناقض آشکار را فاجعه‌ای حاصل آریایی دانستن بعضی کلمات، و سامی و آلتایی دانستن برخی لغات دیگر خواند. محمدرضاشاه پهلوی ــ که خود را آریامهر، عنوانی بدون پیشینه در تاریخ ایران، می‌خواند ــ در سال ۱۹۷۳م اعلام کرد: «بلی، ما شرقی، اما قبل از آن آریایی هستیم. این خاورمیانه یعنی چی؟ کسی دیگر نمی‌تواند ما را در آنجا بیابد. اما در آسیا این گونه نیست. ما یک قدرت آریایی آسیایی هستیم، قدرتی که باورها و فلسفۀ آن با قدرت‌های اروپایی و مقدم بر همه با فرانسوی‌ها نزدیک است». او همچنین در دیدار خصوصی با سر آنتونی پارسونز، سفیر وقت بریتانیا در تهران، به او گفت که ایرانی‌ها به عنوان قومی آریایی در حقیقت از اعضای خانوادۀ اروپاییان به‌شمار می‌آیند، و این تنها یک تصادف جغرافیایی بوده که باعث شده است ایران به جای قرار گرفتن در میان ملل اروپایی هم‌خانوادۀ خود، در خاورمیانه واقع شود. در ایران همچنان مسئلۀ پیوند به اصطلاح نژادی ایرانیان با هم‌خانواده‌های آریایی اروپایی‌شان در گفت‌وگوهای تودۀ مردم، و گفتارهای هویتی فرهنگی، سیاسی و تاریخی به چشم می‌خورد. در اثبات این مطلب عمدتاً به نقش‌برجسته‌های باستانی و شباهت‌های زبانی استناد می‌شود، و ظاهراً دعاوی نژادی ملی‌گرایان معاصر بر تداوم سنت‌های باستانی، که قدمت آن به دوران هخامنشیان، و حتی به مردمان اوستایی ماقبل آنها بازمی‌گردد، تکیه دارد. هدف نوشتۀ حاضر، به چالش کشیدن فرضیات نژادی و جاودان‌گرایانۀ گفتمان آریایی‌گرایی در ایران است. برای تحقق این امر، بحث از دو منظر دنبال خواهد شد: نخست، مستندات مربوط به ورود گفتمان آریایی‌گرایی از اروپا در دوران جدید بر اساس منابع اروپایی آن و ظهور اولیۀ این اندیشه در مکتوبات ایران ارائه می‌شوند ‌و دوم، این موضوع مورد بحث قرار می‌گیرد که گفتمان یادشده به طور خاص در خدمت راهبردهای مرتبط با سیاست‌های هویتی در ایران قرار دارد. من این راهبردها را «خودشرقی‌سازی» و «درهم‌ریزی» نامیدم که در ایران به شکل گفتمانی یا استدلالی مطرح شده‌اند؛ در واقع ملی‌گرایی به صورتی استدلالی، از طریق مطرح کردن ایرانیان به عنوان ملتی ذاتاً پیشرو و دارای مرتبه‌ای مقدر و والا در میان سایر ملل، آسیب‌های ناشی از مواجهۀ ایران با اروپا و جریان تجدد را مهار کرد و به معنای دقیق کلمه، راهی میان‌بر به سوی تجددخواهی فراهم آورد. از سوی دیگر، جنبش تجددخواهی برنامه‌ای عملی برای انجام اصلاحات و نوگرایی ایجاد کرد، و بدین لحاظ این جنبش بیش از آنکه صرفاً جریان استدلالی باشد، نهضتی دارای برنامه محسوب می‌شد. این پژوهش همچنین تأثیر ایدئولوژی‌هایی را که ما امروزه از آنها با عنوان «فاشیستی» یاد می‌کنیم بر ابعاد آریایی‌گرایی هویت ایرانی بررسی خواهد کرد. جای تعجب است که گفتمان آریایی‌گرایی، به‌رغم جایگاه برجستۀ آن در مباحث هویتی جدید یا افکار و اندیشه‌های سیاسی و تاریخی در ایران، تا حال به طور جدی و دقیق مورد بررسی قرار نگرفته است. چنین تحقیقاتی با توجه به دوام این گفتمان و فقدان هر نوع ارزیابی انتقادی چه دربارۀ ادلۀ علمی آن و چه حتی در باب میراث تاریخی شرم‌آور این گفتمان، ضرورت خاصی را می‌طلبد؛ به‌ویژه آنکه بعد از کشف اردوگاه‌های مرگ آلمان نازی، اعتبار گفتمان آریایی‌گرایی در غرب در نهایت از میان رفت و به‌کار بردن اصطلاح «نژاد آریایی» جز در چند نشریۀ بی‌اعتبار و فاقد استحکام علمی، و بعضاً دارای تمایلات نژادپرستانه و نازیستی، منسوخ شد. بااین‌حال، ایرانیان همچنان با بی‌اعتنایی از نژاد آریایی صحبت می‌کنند و مدعی انتساب به این خانوادۀ نژادی، که اروپاییان را نیز دربرمی‌گیرد، هستند. این موضوع به نحو بارزی حتی در نوشته‌های علمی و دانشگاهی هم دیده می‌شود. دو ماجرای مضحک مورد اشاره در مقدمه، اگرچه بدان صورت ناقص و بسیار ناقص، نشان می‌دهند ریشه‌های آنچه لیون پولیاکوف آن را اسطورۀ آریایی خوانده، تا چه اندازه در گفتمان ملی‌گرایی ایران عمیق است، و بسترهایی که این گفتمان در آنها مطرح شده تا چه حد متنوع است. در نوشتۀ حاضر، دو اصطلاح «آریایی» و «هندواروپایی» عمدتاً به صورت مترادف هم به کار رفته‌اند. اصطلاحات «هندواروپایی»، «آریایی» و در بعضی منابع کهن‌تر «یافثی» (براساس حکایات کتاب مقدس، که نسب اروپاییان را به یافث از فرزندان نوح می‌رساند) با اینکه بعضاً کاربرد مستقل داشته‌اند، عموماً به معنای یکسانی اشاره می‌کنند. در ابتدا، اصطلاح «آریایی»، که مردمانی طبیعی و برآمده از گروه‌های انسانی تلقی می‌شدند، نسبت به اصطلاح «هندواروپایی» که بیشتر معرف رابطۀ گروه‌های انسانی با یک قلمرو جغرافیایی مشخص بود، دست بالا را داشت، و به عنوان حاصل کار دانشمندان دیده می‌شد، اما واقعیت امر این است که اصطلاح «آریایی» هم بیشتر بار سیاسی داشته و هم به بی‌اعتبارترین اصطلاح از نظر علمی تبدیل شده است، ‌درحالی‌که اصطلاح «هندواروپایی» همچنان در مطالعات زبان‌شناسی به‌کار می‌رود. این تمایزات معنایی مهم است، ‌همچنان که مقالۀ حاضر تمایز کامل میان واژۀ «آریا» ــ که ایرانیان باستان خود را بدان نام می‌خواندند ــ و واژۀ «آریان» به عنوان یک دسته‌بندی نژادی قرن نوزدهم را مورد توجه قرار می‌دهد. از عدم تمایز معنایی میان این دو باید اجتناب شود: چنان‌که خواهیم دید این دو واژه به لحاظ مفهومی هر کدام دنیای جداگانه‌ای هستند. اما به همین صورت در فارسی می‌توان با اطمینان مدعی شد که اصطلاح جدید «آریایی» از اساس، پیش از آنکه صورت امروزین‌شدۀ کلمۀ «آریا»ی عهد باستان باشد، شکل فارسی‌شدۀ واژۀ «آریان» وارداتی از اروپای قرن نوزدهم است. پیدایش اصطلاح آریان اسطورۀ آریان نوع بشر را به نژادهای مختلفی تقسیم کرده و اکثر اروپاییان و همچنین ایرانیان و هندیان را در زمرۀ خانوادۀ نژاد آریایی به‌شمار آورده است. این اسطوره برای مدتی طولانی، از حدود اوایل قرن نوزدهم تا پایان جنگ دوم جهانی، در اندیشۀ اروپاییان مطرح بود و ازاین‌رو چهارچوب مفهومی و تعاریف آن در این دوره به طرز قابل ملاحظه‌ای توسعه یافت. اسطورۀ آریان در ابتدا تنها یک برساخت فلسفی بود که برای توضیح تشابهات میان زبان‌های اروپایی، ایرانی و هندی به‌کار می‌رفت. با وجود این، ظرف مدت کوتاهی ابعاد انسان‌شناسی و سپس سیاسی یافت. بعد سیاسی آریایی‌گرایی در گذر زمان با تزریق خیال‌پردازی‌های عاطفی، متورم شد و به ترویج این ادعا پرداخت که گویا نژاد آریایی رسالت ویژه‌ای بر عهده داشته، و بر سایر نژادهایی که در آن مقطع جزء نژادهای دیگر یا نژادهای پست‌تر تلقی می‌شدند، برتری دارد. این باور از طریق باشکوه نشان دادن انسان سفیدپوست، دلیل موجه و در دسترسی برای توجیه اقدامات استعماری اروپاییان در آن زمان به‌شمار می‌آمد. موضوع محوری مقالۀ حاضر در حقیقت همین وجوه نژادپرستانه و سیاست‌زدۀ اسطورۀ آریایی‌گرایی و گسترش آن به درون افکار و اندیشه‌های ایرانیان است، اگرچه بررسی ابعاد واژه‌شناسی این مسئله نیز برای تبیین بیشتر موضوع ضروری است. خاستگاه اسطورۀ آریان عموماً با کشف سر ویلیام جونز در سال ۱۷۸۶م، که طی آن زبان‌های یونانی، ‌لاتین، سانسکریت و فارسی را دارای ریشۀ مشترکی معرفی کرد، مرتبط دانسته شده است. خود اصطلاح «آریان» توسط آبراهام هیاسینت آنکتیل دوپرون (۱۸۰۶-۱۷۳۱م) ابداع شد. این شرق‌شناس فرانسوی بین سال‌های ۱۷۵۵ تا ۱۷۶۱م در هند اقامت داشت و با زبان‌های فارسی، سانسکریت و دیگر زبان‌های شرقی آشنایی یافت، و برای نخستین‌بار ترجمۀ اوستا ــ مجموعه نوشته‌های مقدس و اصلی زرتشتیان ــ به زبان‌های اروپایی را منتشر کرد. او در یک سخنرانی در سال ۱۷۶۳م، دربارۀ اولین ظهور اصطلاح «آرین» (شکل فرانسوی آریان) در زبان‌های اروپایی صحبت کرد. آنکتیل دوپرون به صورتی کارآمد اصطلاح آریا را که در اوستا یافته بود، اروپایی کرد و آن را با اصطلاح «آریوی»، که هرودت آن را برای مادها به کار برده بود (و در نسخه‌های لاتینی تاریخ هرودت هم دیده می‌شد)، یکی گرفت. کار اولیۀ او به اوستا و ترجمۀ آن به زبان فرانسوی محدود بود و هیچ ارتباطی با فرضیه‌های زبان‌شناسی جونز نداشت. هرچند جالب است به این نکته اشاره شود که اصطلاح آریان از اساس از عنوانی که ایرانیان باستان خود را بدان نامیدند گرفته شده، و این اتفاق تا حدی تصادفی موضوعی است که در ذیل بیشتر بدان می‌پردازیم. تحول اساسی در معنای واژۀ آریان در سال ۱۸۱۹م و زمانی رخ داد که فردریش اشلیگل، نویسندۀ جوان پیشتاز و رمانتیک آلمانی، برای اروپایی کردن بیشتر اصطلاح آریان، هم‌خانواده بودن کلمۀ آریای ودایی و اوستایی با لغت آلمانی «افتخار» را مطرح کرد و بر این اساس نتیجه گرفت که این کلمه با مفاهیم افتخار و نجابت مشترک است. با این کار، اشلیگل معنای اصطلاح آریان را که ترجمۀ لغت آریا بود، به یک گروه نژادی جدید تغییر داد، و این مفهوم تازه به سرعت ذهن هم‌عصران وی را تسخیر کرد. از این زمان به بعد واژۀ آریان با همین معنای خاص در سراسر اروپا رواج یافت. چیزی نگذشت که کریستین لاسن (۱۸۷۶-۱۸۰۰م)، هندشناس نروژی ـ آلمانی، با قلمداد کردن اقوامی که امروزه با عنوان ژرمنی مشهورند، به عنوان پیش‌قراولان شاخه‌های اقوام اروپایی، بر گسترۀ معنایی اصطلاح آریان افزود. بدین سان، معنای واژۀ ‌آریان مرتباً تغییر می‌کرد و تا اوایل دهۀ ۱۹۴۰م حتی تا اندازه‌ای با کلمات ژرمنی و غیریهودی مترادف شد. هیچ اجماعی در مورد معنای واقعی این کلمه از همان آغاز وجود نداشت، تا جایی که در سال ۱۹۴۱م، هانس سیگرت کنار گذاشتن آن را مطرح کرد. البته همواره میزانی از سردرگمی میان کاربرد جدید نژادی این اصطلاح با اشکال ودایی هندی یا اوستایی آن وجود داشت، و این امر یکی از اغلاط مصطلح و کمتر مطالعه‌شده ــ گرچه بسیار جاافتاده ــ تاریخ را به‌وجود آورد. به دنبال کارهای جونز و اشلیگل، معانی و برداشت‌های متفاوت دیگری نیز مطرح شدند. در سال ۱۸۱۳م، توماس یانگ اصطلاح «هندواروپایی» را وضع کرد ‌و در سال ۱۸۲۳م، جولیوس فون کلپروث شکل آلمانی آن، یعنی اصطلاح «هندوژرمنی» را پدید آورد. برتری اصطلاح آریان به دلیل مختصر بودن آن و این واقعیت بود که کلمۀ آریان صورت نوین اصطلاحی بود که در مورد یک قوم واقعی به کار می‌رفت. افزون بر آن اصطلاح آریان برای هیجانات عاطفی جذابیت بیشتری داشت، در‌حالی‌که عبارت هندواروپایی نسبتاً سرد و علمی جلوه می‌کرد. چهره‌های مطرح زبان‌شناسان و شرق‌شناسان سدۀ نوزدهم در تکامل آریایی‌گرایی در اروپا نقش داشتند، و بی‌تردید مهم‌ترین آنها ماکس فردریش مولر (۱۹۰۰-۱۸۲۳) بوده است، هرچند که باید تأکید کرد آثار او در حوزۀ زبان‌شناسی بود و وی بر ضرورت حفظ فاصلۀ خود با تفسیرهای نژادی از نظریاتش، وقوف داشت: «در نظر من، قوم‌شناسی که از نژاد آریان، خون آریان، چشم‌ها و موهای آریانی سخن می‌گوید، درست به اندازۀ زبان‌شناسی، که از فرهنگ لغات انسان‌های دولیکوسفالیک یا دستور زبان انسان‌های براکی‌سفالیک صحبت می‌کند، گناهکار است». بسیاری از اندیشمندان فرانسوی (اشاره به افرادی چون ارنست رنان و آرتور دو گوبینو کافی است) و همچنین بریتانیایی و حتی امریکایی دیدگاه‌های آریانیستی را پذیرفتند و به گسترش آن کمک کردند، اما تفکر آریانیسم فقط در فضای عاطفی و ضدروشنگری در حال ظهور روشنفکری آلمان بود که بستر مناسب و استثنایی خود را یافت. علت گرایش آلمانی‌‌ها به آریایی‌گرایی نیز به این موضوع برمی‌گشت که آنها تحت لوای یک دولت متحد زندگی نمی‌کردند و ازاین‌رو اسطوره‌های تبارشناسانه و مربوط به خاستگاه اقوام برایشان جذابیت بیشتری داشت، هرچند که چنین تحلیل‌هایی در بهترین حالت، تصوری و فرضی هستند و داوری دراین‌باره بر عهدۀ متخصصان است. قدرت اسطورۀ آریان، و مسئله‌ای که می‌تواند علت دوام استثنایی آن در مقابل پیشرفت‌های علمی و استدلالی را تا حدی مشخص کند، از ساختار مطالعات تجربی آن نشئت می‌گیرد. اکثر پیشگامان و مبلغان آریایی‌گرایی دیدگاه‌های خود را بر اساس این مطالعات علمی که مجال اندکی برای بحث باقی می‌گذارند، تداوم بخشیدند؛ چنان‌که جورج راولینسون، که به تفصیل دربارۀ ایران قلم زده، در این خصوص چنین ‌نوشته است: «ما می‌دانیم علم قوم‌شناسی، همان گونه که ورای تمام تردیدهای منطقی اثبات کرده است، مشترک بودن خاستگاه و منشأ نژادهای اصلی اروپای جدید، یعنی سلت‌ها، ژرمن‌ها، یونانی ـ ایتالیایی‌ها و اسلاوها، و نژاد عمدۀ آسیای غربی، یعنی هندو ـ ایرانی، را مسئله‌ای اخلاقی به حساب می‌آورد». راولینسون این یافته‌ها را نتیجۀ پیشرفت‌های حاصله در علوم استقرایی جدید، و یکی از افتخارات و مایه‌های مباهات که قرن نوزدهم بدان دست یافته است، می‌دانست. به‌رغم مطرح شدن اسطورۀ آریان در لفافۀ علم، بنیادهای آن آشکارا و ذاتاً تخیلی و عاطفی بودند. ترکیب این چهارچوب‌های ملموس فکری ــ علم‌گرایی و خیال‌پرستی ــ به طور مستقیم در رابطه با اسطورۀ آریان و هدایت آن سه پیامد را در برداشت: نخست، وجود خویشاوندی‌های زبان‌شناسی میان زبان‌های اروپایی بی‌درنگ به قرابت‌های نژادی تفسیر شده، و نژاد معنا و مفهومی تخیلی و عاطفی یافت. در دنیا چیزی مسلم‌تر از این نیست که گروه‌های انسانی فراوانی وجود دارند که به زبان‌های مردمان و اجتماعات دیگر صحبت می‌کنند. نمونه‌های مشخصی را می‌توان از میان مردمان سرزمین‌های مستعمراتی پیشین در افریقای امروزین مثال زد که زبان استعمارگران را پذیرفتند، و تاریخ مملو از نمونه‌های مشابه این‌چنینی است. گسترش زبان بانتو در نتیجۀ مهاجرت هزارسالۀ اقوام بانتوزبان موجب گستردن زبان‌های بانتو در افریقا و حتی در میان مردمانی شد که میراث زبانی کاملاً متفاوتی داشتند. به همین ترتیب زبان چینی قوم هان طی یک روند طولانی توسعۀ فرهنگی، موجبات رواج این زبان در میان اقوام غیرهان را فراهم آورد. بر این اساس نزد بسیاری از محققان این درهم‌آمیزی زبان و نژاد، گناه نخستین و اصلی اسطورۀ آریان به‌شمار می‌آید. ثانیاً، اسطورۀ آریان عمدتاً یک تقلای تبارشناسانه بوده است. دغدغۀ ذهنی متفکران آریانیسم در خصوص خاستگاه مشترک اقوام آریایی، در تلاش‌های مستمر آنها برای یافتن زادگاه اصلی آریان‌ها به خوبی نمایان است. آنها گمان می‌کردند که یک قبیلۀ آریایی (یا هندواروپایی) اصلی و اولیه وجود داشته است که تمام آریایی‌های بعدی از آن منشعب شده‌اند. یافتن زادگاه اصلی (یا خاستگاه زبانی اولیه) آریان‌های نخستین و توصیف خصوصیات فرهنگی و «نژادی» آریان‌های اصیل، یا ابداع زبان گمشدۀ آنان به صورت یکی از دل‌مشغولی‌های عمدۀ متفکران آریانیسم درآمد. آنها با استفاده از وقایع داستانی و نامعتبر و سرنخ‌هایی که به صورتی سطحی به بکدیگر متصل شده بودند، فرضیات متهورانه‌ای (اگر نگوییم به کلی خیالی و موهوم) را در مورد زادگاه اصلی آریایی‌های اولیه مطرح کردند؛ برای نمونه گوتلیب ویلهلم لایتنر (۱۸۹۹-۱۸۴۰م)، که زبان‌شناس و قوم‌شناس آماتوری بود، هنگام بازدید از شهر لدخ [در ایالت جامو و کشمیر هندوستان]، تحت تأثیر خصوصیات ظاهری و چشمان روشن مردم بومی آنجا قرار گرفت و به این نتیجه رسید که خاستگاه نژاد آریان را کشف کرده است. به دنبال آن، شمار بسیاری از زنان اروپایی، اکثراً از آلمان، برای نسل‌گیری از این آریاییان خالص بومی، به این منطقه سفر کردند. این ماجرا و پیامدهای متعدد دیگر آن کشف، آشکار می‌کند که تحقیقات علمی متفکران آریانیسم در گسترش مبانی نظری این فرضیات تا چه اندازه بر واقعیات ضعیف و سطحی تکیه داشت و چگونه غالب پیشتازان آریانیسم از تجربه‌گرایی صرف تبعیت می‌کردند. زمانی هم هندوستان، یا به تعبیری کلی‌تر آسیا، قفقاز، کناره‌های دانوب یا شبه‌جزیرۀ اسکاندیناوی از سوی برخی از این متفکران به عنوان خاستگاه آریان‌ها قلمداد شدند. ایران (پرشیا) نیز به سهم خود در نظریات آریانیست‌هایی چون آنکتیل دوپرون، جونز و هردر به عنوان خاستگاه جغرافیایی نژاد آریان، و در مواردی به عنوان زیستگاه اصلی هندواروپاییان، مطرح شد. اما این واقعیت که هرگز هیچ سند، ویرانه، آلات و ادوات، کتیبه، قطعه‌ای از آثار هنری یا دست‌ساخته‌های دیگر از این به اصطلاح آریان‌های اولیه یافت نشده نیز جز تا حدی تا این اواخر، از استمرار این جست‌وجوی‌های توقف‌ناپذیر نکاست. به علاوه، هیچ اثر یا نشانی چه از این قبایل اولیه و چه از مهاجرت آنها در ادبیات حماسی یا روایات شفاهی هندیان، ایرانیان یا اروپاییان وجود ندارد. تقلاها و جست‌وجو‌های تبارشناسانۀ مورد اشاره به حدی قوی بودند که حتی وجود نظریات و آرای به کلی متفاوت دربارۀ مسئلۀ خاستگاه آریان‌ها نیز نتوانست این علما و دانشمندان را به این نتیجه برساند که تناقضات و ضعف‌های تجربی فاحشی در فرضیات آریانیست‌ها وجود دارد. ثالثاً، خودبزرگ‌بینی سنگرگرفته در آریانیسم عاطفی و تخیلی و همچنین استفادۀ متفکران آن از عینک نژادپرستی به عنوان وسیله‌ای برای توضیح تاریخ، به طور طبیعی باعث به وجود آمدن دغدغۀ خلوص نژادی در میان آریانیست‌ها شد. آمیزش نژادها نوعی انحراف و نابهنجاری به حساب آمد. کسانی چون کنت آرتور گوبینو به نژاد به مثابۀ «موتور تاریخ» نگاه می‌کردند و پیوند ازدواج میان نژادها را موجب زوال نژادهای اصلی می‌دانستند. انسان‌شناسان نژادگرا با اندازه‌گیری جمجمه‌ها، گروه‌های انسانی را براساس خصوصیات فیزیکی به نژادهای مختلف تقسیم‌ کرده، و خصایص روان‌شناسانۀ دائمی را هم به آنها منضم می‌کردند و همچنین موارد دارای اختلاط نژادی را مورد شناسایی قرار می‌دادند. بدین سان یک نژاد (آریان) می‌توانست پراحساس، مبتکر و خلاق، و نژاد دیگر (عمدتاً سایر گروه‌های نژاد‌ی) منحط، بی‌حال، تنبل و مطیع باشد. خودآگاهی مفرط نژادی، تضاد میان آریایی‌ها و سامی‌ها را تا سطح پایه‌گذاری بنیادهای تاریخ بشر افزایش داد و بدین ترتیب یهودستیزی جاری و ساری در آن روزها را به زبان علم درآود. در نهایت، ایدئولوژی نازیسم موجب خروش اسطورۀ آریان شد و دغدغۀ خلوص نژادی به چنان شور و حرارتی رسید که مسیر پیش رو برای مرحلۀ بعد، یعنی براندازی و نابودی، هموار گردید. در جهان معاصر غرب، آریانیسم به صورتی اساسی یا در درون صفحات کتاب‌های تاریخ جای گرفته یا با ایدئولوژی نازیسم پیوند یافته است. انسان‌شناسی نژادمحور نیز علمی ساختگی و بی‌اعتبار شناخته می‌شود که جای خود را به انسان‌شناسی اجتماعی، علم تکامل ژنتیکی یا تاریخ زیست‌شناسی داده است، به گونه‌ای که دیگر در هیچ کجای دنیا نه کسی آن را به سبک و سیاق سدۀ نوزدهم و اوایل سدۀ بیستم فرا می‌گیرد و نه کسی آن را تدریس می‌کند. مفهوم «نژاد» انسان، اگرچه همچنان در گفتمان‌های سیاسی، به‌ویژه در ایالات متحده امریکا به‌کار می‌رود، اما در مجموع موضوعی کنار‌گذاشته‌شده است. تنوعات ژنتیکی یا خصوصیات ظاهری برای مطالعۀ تفاوت‌های وراثتی و ریخت‌شناسی میان گروه‌های انسانی یا افراد استفاده می‌شوند و استفادۀ ابزاری از آنها برای نشان دادن الگوهای رفتاری پایدار یا اثبات برتری یک گروه نژادی خاص بر سایرین منتفی شده است. از این گذشته، تطورات زیستی مورد اشاره آن چنان تدریجی هستند که باعث می‌شوند هر تلاشی برای ایجاد تمایزات زیستی میان جمعیت‌های انسانی صورتی هم خودسرانه و مستبدانه و هم شخصی و ذهنی به خود بگیرد. انجمن‌های انسان‌شناسی مطرح استفاده از اصطلاح «نژاد» را نهی می‌کنند و مجامع علمی امروزی بر این اصل که نژاد یک برساخت اجتماعی است، اتفاق نظر پیدا کرده‌اند. اما از نظر زبان‌شناسی، دیدگاه مربوط به وجود خانوادۀ زبان‌های هندواروپایی به شکلی وسیع پابرجا مانده است، هرچند که طرح هر چیزی فراتر از آن به‌شدت بحث‌برانگیز است. در مورد وجود خانوادۀ زبان‌های هندواروپایی اتفاق نظر وجود دارد و همه متفق‌القول‌اند که این زبان‌ها ریشه در یک زبان مشترک ماقبل تاریخ دارند یا از مجموعه‌ای از گویش‌ها نشئت گرفته‌اند که توسط گروهی از مردم صحبت می‌شدند و اخلاف این گروه طی مهاجرت و به دلیل برخوداری از برتری نظامی بر بیشتر مردمان اروپا و آسیای غربی و جنوبی غلبه یافتند و بدین طریق ویژگی‌های زبانی خود را در میان آنها اشاعه دادند. زبان‌شناسان امروزی اعتقادی به وجود ارتباط میان زبان با نژاد یا برتری فرهنگی ندارند. همچنین دیدگاه‌های اقلیت، که اختراع فرهنگی زبان‌ها، هم‌گرایی تصادفی یا وام‌گیری، خوانده می‌شوند نیز به سرعت در حال افزایش هستند و باورهای درازمدت دربارۀ وجود یک منشأ مشترک برای زبان‌های هندواروپایی و صحبت‌کنندگان خاص آنها را به چالش می‌کشند، هرچند که این نظریه‌ها بسیار بحث‌برانگیزند؛ برای نمونه، یکی از زبان‌شناسان به نام مریت رولین، مفهوم متمایز بودن زبان‌های هندواروپایی را نیز مردود می‌داند و معتقد است حتی تصور اینکه زبان‌های هندواروپایی با هیچ خانوادۀ زبانی ارتباطی ندارند، چیزی فراتر از اسطورۀ زبانی است. به همین ترتیب، زبان‌شناسان دیگر هم بر این باورند که در مورد تفاوت‌های میان زبان‌های هندواروپایی از یک‌سو و تفاوت‌های میان زبان‌های سامی و ترکی از سوی دیگر اغراق شده است. جوزف گرینبرگ، از زبان‌شناسان برجسته و مناقشه‌برانگیز، اصطلاح «زبان‌های اوراسیایی» را برای خانوده‌ای از زبان‌ها پیشنهاد کرد که تحت لوای آن تمام زبان‌های شمال اوراسیا در یک خانوادۀ زبانی جدید و با جایگاه بالاتر مجدداً گروه‌بندی می‌شدند و این خانوادۀ جدید علاوه بر دربرگرفتن زبان‌های هندواروپایی، بعضی زبان‌های دیگر مانند ژاپنی را نیز شامل می‌شد. هدف نوشتار حاضر به راه انداختن یک بحث فنی در زبان‌شناسی یا قوم‌شناسی نیست، بلکه صرفاً نمایان ساختن این مطلب است که آریایی‌گرایی در جایگاه یک ایدئولوژی بدنام قرار دارد و مسئلۀ شباهت‌های زبانی میان زبان‌های هندواروپایی موضوعی همچنان مورد بحث است، اگرچه باور به وجود یک منشأ مشترک برای این خانوادۀ زبانی ــ بدون هیچ گونه دلالت نژادی- هنوز هم یک دیدگاه در اکثریت است. کای فریس با پیشنهاد اصطلاح خاستگاه زبانی اولیه شاید بهترین جانشین را مطرح کرده باشد. او می‌گوید: «رودخانه‌ها نه از یک سرچشمه، بلکه از به هم پیوستن جوی‌های کوچک‌تر به‌وجود می‌آیند». ایران و شیفتگی آریایی‌گرایی در خلال قرن نوردهم، گفتمان آریایی‌گرایی سراسر پیکرۀ آثار شرق‌شناسان دربارۀ ایران و هند را فراگرفت. تقابل میان نژادها، که ظاهراً به طرز سازش‌ناپذیری با یکدیگر متفاوت بودند، به شیوه‌ای مشترک برای کشف رازهای تاریخ در آثار کسانی چون گوبینو درآمد. ایران و هند به صورتی گسترده مورد یورش ایدئولوژی آریانیسم قرار گرفت و اغلب به عنوان پرحادثه‌ترین صحنه‌های نبرد میان نژادها توصیف شدند؛ برای نمونه، جورج راولیسنون در بخشی از کتاب تأثیرگذار خود با عنوان «خاستگاه ملل» چنین گفته است: «در همان زمان که تمدن‌های آریایی … در حال توسعه بودند … آسیای صغیر … در غربی‌ترین نقطۀ قارۀ آسیا … و بخش میانی‌تر این قاره ــ جلگۀ بین‌النهرین، فلات بزرگ ایران و شبه‌قاره هند ــ صحنۀ مبارزه‌ای نه چندان صلح‌آمیز میان سه گونۀ دیگر از توسعه و ترقی بشر بودند. دو گونۀ این توسعه متعلق به آریایی‌ها بود، ‌درحالی‌که گونۀ سوم، یعنی آشور، ماهیتی به کلی متفاوت داشت». مهاجرت‌ها و جنگ‌های شرق باستان به عنوان تنازعات نژادی نشان داده شدند، و مردمان منطقه به صورت انسان‌هایی تلقی شدند که آگاهی نژادی داشتند و به گونه‌ای خاص در فکر «تسلط نژادی» بر سایرین بودند، و این ادعاها همه در حالی مطرح می‌شد که در منابع تاریخی هیچ نژادی با چنین تفکری به چشم نمی‌خورد. این نوع نگاه به تاریخ تداوم یافت و به قرن بیستم رسید، چنان‌که به عنوان نمونه در آثار مهم سر پرسی سایکس (۱۹۴۵-۱۸۶۷) و به طور خاص در کتاب «تاریخ ایران» وی (۱۹۱۵) چنین آمده است: «سامی‌ها در امپراتوری‌های بابل و آشور حضور و نفوذ داشتند تا اینکه مادها و پارس‌های آریایی جانشین آنها شدند. آنها نیز به نوبۀ خود برای پنج قرن تحت سلطۀ نژاد تورانی قرار گرفتند، تا اینکه در قرن سوم میلادی اقوام آریایی مجدداً برتری خود به‌دست آوردند». از این قبیل نقل‌قول‌ها فراوان می‌توان یافت، اما نکتۀ شایان ذکر در اینجا این است که گفتمان آریایی‌گرایی به تدریج دوران جدیدی از تفکر را در میان روشنفکران ایرانی، هندی و جاهای دیگر که در غرب تحصیل می‌کردند، به‌وجود آورد. در هند، آریایی‌گرایان اروپایی و همفکران محلی آنها «نمونۀ آریایی تاریخ هند را به صورت روایتی حماسی از تهاجمات، مهاجرت‌ها، و سکنی‌گزینی یک گروه از قبایل آریایی، بنا نهادند … که نه تنها بنیان‌گذار پادشاهی‌ها و امپراتوری‌هایی بودند، بلکه فلسفه و ادبیات درخشانی را نیز خلق کردند». حتی ارتقای آریانیسم از یک مفهوم لغوی به یک گفتمان سیاسی در هند از اروپا سریع‌تر اتفاق افتاد. هندوهای طبقات بالاتر برای هم‌تراز دانستن خود با اروپاییان، آریایی بودن را منحصربه‌خود می‌دانستند (و در همان حال از آریایی شناختن هندیان طبقات پایین‌تر سرباز می‌زدند)، و فرضیات نژاد‌پرستانۀ آریایی موجب تقویت و تشدید احساسات ضداسلامی در بین هندوان احیاگر شد. اسطورۀ آریان الگوی جذابی از تاریخ را برای نظریه‌پردازان ملی‌گرای دیگر قسمت‌های جهان نیز فراهم کرد. در ترکیه، موسی کوهن (۱۹۶۱-۱۸۶۳) از یهودیان سالونیک که بعدها نام خود را به مونس تکین آلپ تغییر داد، یکی از این قبیل نظریه‌پردازان بود، و دست بر قضا به نظر می‌رسد که خود نیز مورد آسیب یهودستیزی ناسیونالیست‌های آریایی‌گرا قرار گرفت. او ترکان را در زمرۀ خانوادۀ بزرگ اقوام هندواروپایی قلمداد کرد. ادعای او ــ برخلاف هم‌قطاران ملی‌گرایش در ایران و هند ــ بر هیچ گونه داعیۀ قبلی از سوی آریایی‌گرایان اروپایی تکیه نداشت و کاملاً برگرفته از تخیلات خلاق شخصی وی بود. او این گونه به ستایش و تمجید از ویژگی‌های ظاهری ترکان پرداخت: «رنگ پوست صورتی با موهای طلایی، چشمان آبی، خاکستری و نیلگون، کمر باریک و کشیده، و زیبایی چشمگیر». او پیش‌تر رفت و اضافه کرد که «ترکان آریایی خالص هستند و خود کلمۀ آریان اساساً واژه‌ای ترکی است. در واقع کلمۀ «آری» در یکی از گویش‌های ترکی (جغتایی) به معنای پاک و خالص است، و واژه‌ای است که در زبان ترکی جدید کاربرد بسیاری دارد». او سپس مدعی شد که ترکان کشاورزی را به اروپا بردند و تمدنی که بنیاد گذاشتند، چیزی از تمدن‌های سومری، یونانی ـ لاتین و چینی کم ندارد! به طور حتم، افکار تکین آلپ انحرافی در درون آب‌های گل‌آلود آن زمان بود، و نشان می‌دهد که خودبزرگ‌بینی آریایی‌گرایان تا چه اندازه می‌توانست حتی از تصورات بانیان اصلی آن نیز توهم‌آمیزتر باشد. پیش از پرداختن به آریایی‌گرایی در ایران، در ابتدا تأکید بر روی این موضوع ضروری است که در سراسر مکتوبات ایران تا قبل از قرن بیستم، هیچ اشاره‌ای به نژاد آریایی به صورت امروزین آن وجود ندارد. البته در عهد باستان و در دوره‌های هخامنشی و ساسانی اشاراتی به واژۀ آریا، و صورت یونانی (و بعداً لاتینی) آن «آریوی» به چشم می‌خورد، و در قرن دهم نیز حمزه اصفهانی کلمۀ آریا را به جای ایران به کار برده است. اما همان طور که خواهیم دید، لغت آریا معنا و مفهوم محدودی داشت و هرگز با چیز دیگری، به‌ویژه مفهومی چنان دور همچون نژاد، ترکیب نشده است. این موضوع با استحکام نسبتاً کامل از یک‌سو جدید بودن این مفهوم و از سوی دیگر منشأ اروپایی آن را نشان می‌دهد. در مکتوبات ایرانی دوران جدید، میرزا آقاخان کرمانی، از منورالفکران ملی‌گرای افراطی، اولین کسی بود که اصطلاح آریایی را در کتاب‌هایی بدون تاریخ که احتمالاً همگی در دهۀ ۱۸۹۰م نوشته شده‌اند، مطرح کرد. کرمانی همچنین نخستین نویسنده‌ای بود که نشان داد آگاهی خوبی از نظریات نژادپرستانۀ رایج در اروپای آن زمان دارد. او اعتقاد داشت که اگر کسی «یک ایرانی، یونانی و انگلیسی، و آن‌گاه یک سیاه‌پوست سودانی اتیوپیایی [کذا] و یک عرب را ببیند، بی‌گمان قادر خواهد بود تا دریابد کدام یک متمدن و پاکیزه و کدام یک وحشی هستند». ذکر این نکته جالب است که کرمانی هنگام اشاره به نژاد آریان در آثار نخستین و پیشتاز خود، این کلمه را به صورت آرین نوشته که برگردان لغت آریان انگلیسی یا آرین فرانسه به فارسی است؛ زیرا روشنفکران ایرانی در آن زمان هنوز با اصطلاح نویافتۀ آریا از سوی اروپاییان در اوستا و فارسی باستان آشنا نشده بودند (ن.ک به پایین‌تر). بر همین اساس، کرمانی از زبان‌های سامی، به جای کاربرد واژۀ سامی، با تلفظ هندی‌شدۀ آن به صورت سمیتیک یاد می‌کند. در «سه مکتوب»، او مجوس‌ها یا زرتشتیان باستان را در جایگاه «مردم بزرگ ایران» و «ملت نجیب آریایی» جای می‌دهد. به همین صورت وی در اثری دیگر از «مردم خوب آریان و دارای نجابت و اصالت» سخن می‌گوید. نقل سوم از کرمانی نژادپرستانه‌تر و مشوب‌تر است و اسطورۀ ریشه‌های مشترک را به زبانی روشن بیان می‌کند: «آنها می‌گویند که اروپا، روسی (کذا)، رم … در ابتدا با ایرانیان هم‌ریشه بودند و از آنجا در سراسر جهان پخش شدند». برای سایر روشنفکران ایرانی زمان بیشتری سپری شد تا به شور نژادپرستانۀ کرمانی برسند. مفاهیم نژاد و خلوص نژادی به‌تدریج در تفاسیر تاریخی پدیدار شدند، اما هنوز سیاسی کردن این مفاهیم به چشم نمی‌خورد. نشریۀ بسیار بانفوذ سیاسی ـ فرهنگی سید حسن تقی‌زاده به نام «کاوه»، که در آن مقطع مورد حمایت مبلغان آلمانی قرار داشت و از سال ۱۹۱۶ تا سال ۱۹۲۲م در برلین منتشر می‌شد، ‌گاه مطالب نژادپرستانه‌ای را با زبانی نرم و با اشاره به «نژاد خالص ایرانی» چاپ می‌کرد. در این نشریه نیز همچون آثار کرمانی تنها گروهی خاص، یعنی اجداد مشترک ایرانیان و هندیان، آریان خطاب می‌شدند. «کاوه» نوشت جشن نوروز، همان طور که به ما گفته شده، یک سنت باستانی آریایی بوده است. ما همچنین آموختیم که ایرانیان باستان گاهنامه‌ای داشته‌اند که از تاریخ ایران قدیمی‌تر بوده، و به همین دلیل متعلق به «نژاد آریان» بوده است. این اشارات آریایی‌گرایانۀ اولیه از اساس بیشتر ابعاد لغت‌شناسی داشتند تا سیاسی. کسی نمی‌تواند ادعا کند که نشریه «کاوه» به طور خاص مبلغ یک دیدگاه نژادپرستانه بوده است: در حقیقت، همان طور که اشارۀ مذکور در ابتدای این نوشتار نشان می‌دهد، تقی‌زاده هیچ نوع کلمه‌ای برای خطاب به پیشگامان آریایی‌گرایی کشورش نداشت. به همین ترتیب، اشارات ملایم به آریاییان باستان در تقریباً تمام کتاب‌هایی که در آن زمان دربارۀ تاریخ ایران نوشته شده‌اند، مشهود است. یک مورد از این اشارات در خور توجه است؛ زیرا در کتاب درسی دانش‌آموزان دبیرستان‌ها از سوی یکی از وزرای فرهنگ، که مکرر این مسئولیت را در اختیار داشت، یعنی عیسی صدیق (۱۹۷۸-۱۸۹۴) آمده است. در این کتاب، مؤلف پیشینۀ پیدایش ایران را به زمان دو موج مهاجرتی آریان‌ها، که از شمال وارد فلات ایران شدند، می‌رساند. آثار یکی دیگر از مورخان ایرانی به نام صادق رضازاده شفق (۱۹۷۱-۱۸۹۷)، بیانگر آگاهی بیشتر در خصوص مباحثات محققان معاصر اروپایی دربارۀ مسئلۀ نژاد آریان است؛ برای مثال، او نظریۀ رایج در دهۀ ۱۹۳۰م دال بر شناسایی سواحل دانوب به عنوان خاستگاه «نژادهای شمالی» را در ایران مطرح کرد. بر اساس مطالعات نگارنده تا این زمان، می‌توان گفت او اولین محقق ایرانی بود که اصطلاح اروپایی آریان را به جای برگردان به همان صورت آریان مانند کرمانی، به کلمۀ آریا (آریایی، صفت) برگرداند. بدین شکل اصطلاح باستانی آریا که توسط آنکتیل دوپرون مطرح شده بود، بعد از یک چرخش کامل و آن هم با یک معنای متفاوت و نو دوباره به خانۀ اصلی خود بازگشت. تأثیرگذاری بیشتر در این حوزه با کتاب‌های حسن پیرنیا (مشیرالدوله، ۱۹۳۵-۱۸۷۱) صورت گرفت؛ مورخ وطن‌پرستی که در عین حال سیاستمداری رده‌بالا بود و شش دوره عضویت در مجلس، بیست و چهار دوره وزارت و چهار دوره صدراعظمی را در کارنامۀ خود داشت. کتاب‌های تاریخ چندجلدی او در زمرۀ نخستین تحقیقات جدید در دوران معاصر ایران هستند که مطابق با معیارها و روش‌های نوین پژوهشی اروپاییان نوشته شدند. بااین‌حال آثار وی عمدتاً اقتباسی از تألیفات علمای شرق‌شناس بودند و او، مانند بسیاری از مورخان هم‌نسل خود، نتوانست مطلب درخوری بدان‌ها اضافه کند. اما این ضعف هیچ‌گاه مانع از تأثیرگذاری وسیع آثار او بر فهم ایرانیان از تاریخ کشورشان نشد: در واقع، او عضو شوراهایی بود که مسئولیت تدوین نخستین کتاب‌های درسی در دورۀ پهلوی را برعهده داشتند؛ ازاین‌رو، با توجه به اهمیت بی‌چون و چرای تألیفات تاریخی پیرنیا در آن زمان، تأثیر این آثار بر نوع هویتی را که از طریق کتاب‌های درسی یادشده به ذهن کودکان ایرانی تزریق می‌شد نباید دست کم گرفت. در همین راستا، کتاب «تاریخ قدیم ایران» پیرنیا (۱۹۲۸) به عنوان «اولین کتاب درسی تاریخ که تحت نظارت وزارت فرهنگ منتشر شده است»، اهمیت خاصی دارد. این کتاب فصلی با عنوان «نژادها ــ نژاد سفیدپوست ــ مردم هندواروپایی» دارد که محتوای آن آشکارا بر مبنای «علم نژادشناسی» یا به عبارتی «علم تفکیک نژادی، و مطالعۀ شکل و خصوصیات مردم متعلق به آن نژادها» نوشته شده است. این فصل به طور کامل مبتنی بر تقسیم‌بندی‌های نژادی نوع انسان از سوی اروپاییان به آریان‌ها/هندواروپاییان، سامی‌ها و… است، و از دایرۀ واژگان رایج در سنن مشترک ادیان ابراهیمی، و به طور خاص از اشارات مربوط به اخلاف نوح و پسران وی یافث، حام و سام، به عنوان مبنایی برای طبقه‌بندی نوع بشر بهره گرفته است. پیرنیا همچنین فرض را بر این گذاشته بود که اسلاف آریان‌ها/هندواروپاییان امروزی زمانی در یک زادگاه اولیۀ باستانی مشترک زندگی می‌کردند، و سپس عقیدۀ دیگری را بیان کرد که در اوایل سدۀ بیستم رواج داشت و بر اساس آن شبه‌جزیرۀ اسکاندیناوی همان زادگاه اولیۀ مورد اشاره محسوب می‌شد (و به همین دلیل اصطلاح «نژاد شمالی» پدید آمد). ازاین‌رو، وی به این نتیجه رسید که ایرانیان از شبه‌جزیرۀ اسکاندیناوی به ایران مهاجرت کرده‌اند! به باور پیرنیا، «آشکار است که نام ایران از نام اقوام آریان گرفته شده است و به همین دلیل ایرانیان خود را آریایی به معنای نجیب یا شریف می‌خواندند. نام باستانی ایران، آیران بوده که بعدها به اَیران و اِیران و در نهایت به ایران تبدیل شده است». او در ادامه ادعا کرد که «ایران وئج» به معنای «سرزمین آریان‌ها» است. همچنان که خواهیم دید، تمام این ادعاها بر اساس برداشت غلط و تحریف‌شده از معنا و مفهوم اصطلاحات آریا و آریان مطرح شده‌اند. در مجموع، پیرنیا شاگرد خوبی برای مبلغان اروپایی نژادپرستی بود و با اینکه در کل زبان و رویکرد بی‌طرفانه‌ای داشت، اما گاه از جایگاه دقیق علمی خود فاصله گرفته و تسلیم تعصبات نژادپرستانه شده است؛ برای نمونه، او از «زشتی» و «پستی نژادی و اخلاقی» ساکنان اولیه و اصلی ایران پیش از مهاجرت آریان‌ها سخن می‌گوید (اشارۀ او به عیلامی‌هاست که باید اشاره کرد در آن مقطع تقریباً هیچ چیز از تاریخ و تمدن آنها شناخته‌شده نبود)، و بر همین منوال مدعی بود که هرچند آریان‌های ایرانی اولیه از نظر سطح مدنیت از همسایگان سامی بابلی و آشوری‌شان عقب‌تر بودند، لیکن از نظر «اخلاقی» بر آنها برتری داشتند. چنین نظریاتی محصول آریانیسم اروپایی بود. بنابراین بدون هیچ تعجبی کتب درسی اوایل دورۀ پهلوی، به عنوان محصولاتی حامل روح زمانه‌شان، رونوشتی از چنان دیدگاه‌هایی بودند. در یکی از نخستین متون درسی آن دوران این گونه آمده است: «مردم ایران بخشی از نژاد آریان هستند و زبان فعلی‌شان فارسی است». یک کتاب درسی جغرافیا خاستگاه ایرانیان را به «گروهی از اقوام آریان» رسانده و ادامه داده است که «به همین دلیل آنها سرزمینشان را ایران نامیدند». این کتاب‌های درسی عامدانه تمامی «مردمان» دیگر و به‌ویژه اعراب و همچنین مغول‌ها را در زمرۀ مهاجمان غیرآریان تصویر می‌کردند. این پیام عمیقاً در ذهن نسل اول ایرانیانی حک شد که در دوران حکومت پهلوی تحصیل می‌کردند و به طور خاص آنها را آمادۀ پذیرش تبلیغات آریایی‌گرایانی کرد که چندی بعد از برلین فرا می‌رسیدند. با شروع جنگ جهانی اول، اشاره به پیوند برادری به اصطلاح آریانی میان ایرانیان و آلمانی‌ها که از دهۀ ۱۹۳۰م به بعد مطرح شده بود، شروع به برجسته شدن کرد. وحید دستجردی (۱۹۴۲-۱۸۷۹)، از شعرا و فعالان سیاسی، نویسنده و مؤسس روزنامۀ «ارمغان»، در جنگ جهانی اول با شور و حرارت از آلمان حمایت می‌کرد. او احساسات خود را در یک شعر کاملاً سیاسی به نشانۀ ادای احترام به آلمان بیان کرد و در آن با طرح این انگیزۀ اساسی که «ایرانی‌ها و آلمانی‌ها از یک نژاد واحد هستند» از ایرانیان خواست تا علیه «روباه زشت» (بریتانیا) و «خرس فریبکار» (روسیه) به میدان جنگ ملحق شوند. به دلیل فقدان اسناد و مدارک مشخص، بیان اینکه موضع‌گیری دستجردی بیشتر حاصل تبلیغات آلمان بود یا نتیجۀ نفرت گسترده از روسیه و بریتانیا، دشوار است. با اینکه وجود این قبیل اظهارات و دیدگاه‌ها از حدود سال ۱۹۱۵م تا پایان جنگ جهانی دوم مستند و قابل اثبات است، به طور کلی تشخیص اینکه عقاید یادشده صرفاً تبلیغات سیاسی بودند یا محصول تأثیرات فکری و روشنفکرانۀ محض، به سهولت میسر نیست. در اوایل دورۀ پهلوی، آلمان هرچند با فراز و نشیب‌هایی چند به دلیل ملاحظۀ بریتانیا و روسیه، وسیعاً در ایران حضور داشت. این کشور نقش برجسته‌ای در صنعتی کردن ایران ایفا می‌کرد و تعداد زیادی از متخصصان آلمانی مقیم ایران بودند و برخی از آنها دائم به باشگاه اجتماعی خانه آلمان در تهران رفت‌وآمد می‌کردند. متعاقب پایان جنگ جهانی اول، شاهد ظهور انجمن‌های دوستی ایران و آلمان و برنامه‌های مبادلۀ دانشجو میان دو کشور هستیم. این مناسبات در تحکیم دیدگاه‌های نژادپرستانه و آریایی‌گرایانه در ایران نقش بسزایی ایفا کردند، و در همان زمان ضدیت نژادهای آریان و سامی به عنوان یک اصل اولیه و بدیهی در دانشگاه‌های آلمان (و دیگر دانشگاه‌های اروپایی) با استحکام به کرسی نشست؛ هرچند که پیدایش تبلیغات برنامه‌ریزی‌شده و متمرکز بر روی این موضوعات در آلمان تا دهۀ ۱۹۳۰م به طول انجامید. رویارویی استراتژیک میان آلمان از یک‌سو و بریتانیا و روسیه از سوی دیگر تنها موجب بروز موج تبلیغاتی شدیدی میان این سه کشور برای تسخیر قلب و روح ایرانیان شد. با توجه به پیشینۀ بی‌اعتمادی ایرانی‌ها به «انگلیس پرتدلیس» و «روس منحوس»، مردم ایران به طور طبیعی به سوی آلمان و پیام جذاب و فریبندۀ این کشور در مورد نژاد آریان گرایش پیدا کردند. بنابراین، می‌توان گفت که محیط ایران نه تنها پذیرندۀ اسطورۀ آریان، بلکه از همۀ جهات پذیرای تبلیغات آلمان بود. در حقیقت، آلمان‌ها گذشته از ایران و صرف نظر از مسئلۀ نژاد، بنا به همان دلایل در میان اعراب نیز محبوب بودند. گفته شده است که بعد از پیروزی حزب کارگران ناسیونال سوسیالیست آلمان در انتخابات سال ۱۹۳۳م در برلین، این حزب با تأکید بر حسن نیت و مقاصد غیرامپریالیستی آلمان، نفوذ فرهنگی و سیاسی گسترده‌ای در ایران به‌دست آورد. در سال ۱۹۳۳م عبدالرحمان سیف آزاد، از فعالان مشهور نازی در ایران، نشریۀ «نامه ایران باستان» را تأسیس کرد که گفته می‌شد انتشار آن تحت نظارت مستقیم وزارت تبلیغات آلمان قرار داشت. براساس یک منبع سردبیر واقعی این نشریه یکی از اعضای حزب نازی به نام سرگرد فون وایبران بود. اگرچه چاپ آگهی‌های بازرگانی فراوان از طرف شرکت‌های آلمانی (خصوصاً شرکت‌های زیمنس و شوکرت) می‌تواند نشانه‌ای از وجود منابع مالی آلمانی برای نشریۀ «نامه ایران باستان» محسوب شود، اما هیچ سندی دال بر نقش فعال حکومت آدولف هیتلر در حمایت مالی یا نظارت بر این نشریه وجود ندارد. وانگهی، انتشار این مجله از ژانویه سال ۱۹۳۳م، یعنی یک ماه قبل از ادای سوگند هیتلر در مقام صدراعظم، شروع شد. این امر البته با تاریخ شروع به کار رسمی نشریه همخوانی ندارد، اما در عین حال حمایت گستردۀ ماشین تبلیغاتی برلین از این نشریه را نفی نمی‌کند. به هر صورت، نقش «نامه ایران باستان» به عنوان مجرایی برای تبلیغات حکومت نازی، چه به طور مستقل و چه تحت نظارت آلمان را به سختی می‌توان انکار کرد؛ چنان‌که در یکی از مقالات این مجله این گونه آمده است: «کسانی که دارای اندیشۀ عالی و خلاقیت ذهنی و عملی هستند، در زمرۀ اقوام آریان قرار دارند، و آنهایی که به سادگی قانع بوده و تفکرشان تا حدی دچار جمود شده است، اقوام سامی نام دارند … [آریان‌ها] در هر زمان و مکانی، و با هر نامی که باشند، همان کارهای [خلاقانه] را انجام خواهند داد. ایرانی‌ها، آلمانی‌ها، انگلیسی‌ها، فرانسوی‌ها، تنها اسامی اقوام مختلف آریانی هستند که از اندیشه‌ورزی و انجام اعمال خلاقانه دست نکشیدند، و در قلمرو علم با این صفات و ویژگی‌ها شناخته می‌شوند، هرچند که نام‌گذاری‌ها، مکان‌ها و زمان‌ها آنها را از یکدیگر جدا کرده است». در قسمت دیگری از این مقاله، نویسنده دربارۀ صلیب شکسته می‌گوید که «استفاده از این نشان در میان قبایل آریان، یعنی اسلاف ایرانیان و ژرمن‌ها، مرسوم بوده است»، و سپس نتیجه می‌گیرد «واقعاً موجب مسرت است که نشان ایران [ظاهراً همان صلیب شکسته] با قدمتی هزاران سال قبل از مسیح امروزه مایۀ مباهات ژرمن‌ها (که با ما هم‌نژاد و هم‌خانواده هستند) شده است». مقاله تا آنجا پیش می‌رود که ادعا می‌کند ایران «پدر تمام ملت‌های آریان است». این نشریه در گزارشی دربارۀ یک مراسم یادبود در برلین، که با ستایش آتش همراه بود، می‌نویسد: رسوم آریان‌ها «و از جمله برافروختن آتش مقدس در جشن‌های نازی‌ها احیا شده و طولی نخواهد کشید که تمامی رسوم باستانی آریان‌ها که همان رسوم باستانی ایران هستند، دوباره در آلمان سر بر خواهند آورد». در شمارۀ دیگری از این نشریه، آلفرد روزنبرگ، از نظریه‌پردازان بنام حزب نازی، که گویا از قرار دادن قوانین آریان‌ها و ایرانیان به جای قوانین یونان و روم از سوی آلمان ناسیونال‌سوسیال دفاع کرده، مورد تمجید و ستایش قرار گرفته است. مجلۀ «نامه ایران باستان» سرشار از چنین تأکیداتی دال بر پیوندهای نژادی مردم ایران و آلمان است و به‌ندرت فرصتی را برای ستایش دیدگاه‌های هیتلر در مورد کشورش از دست داده است. دستاوردهای فنی و پیشرفت‌های صنعتی آلمان، برنامه‌ریزی برای ورزش عموم ملت و حتی خبرهای جزئی و بی‌اهمیت به شکل گسترده در این نشریه پوشش داده شده‌اند. آرمان این مجله، یعنی احیای شکوه و جلال ایران پیش از اسلام در صفحۀ نخست هر شماره با نقش ترکیبی از کلمات «ایران»، «خدا» و نمادهای زرتشتیت به همراه علامت صلیب شکسته نشان داده شده است. این هدف از طریق هشدارهای مکرر در خصوص ضرورت استفاده از زبان فارسی سره و پرهیز از به‌کارگیری کلمات بیگانۀ «غیرآریان»، و نیز تکرار اندیشه‌های یهودستیزانه دنبال می‌شد. زبان مجله تا بالاترین حد ممکن ملی‌گرایانه و خودبزرگ‌بینانه بود و با پرطمطراق‌ترین واژگان و عبارات به ستایش و تمجید از شکوه و افتخارات ایران باستان می‌پرداخت. «نامه ایران باستان» در میان نخبگان تحصیل‌کردۀ سلطنت‌طلب محبوبیت بالایی داشت. درج آگهی‌های مکرر در مورد فروش شماره‌های پیشین مجله گواهی بر این محبوبیت هستند. اما تبلیغات فرهنگی این مجله که بدون کوچک‌ترین تردیدی مورد حمایت ماشین تبلیغاتی حکومت نازی آلمان قرار داشتند، با تأسیس انجمن آلمان ـ ایران در سال ۱۹۳۴م شدت گرفت. این انجمن «حمایت مالی از نشریات گوناگون، برگزاری تورهای سخنرانی، و به طور کلی تسهیل مناسبات فرهنگی میان دو کشور را برعهده داشت». در سال ۱۹۳۶م خویشاوندی نژادی دو کشور بعد از اینکه کابینۀ رایش طی یک مصوبۀ خاص ایرانیان را به عنوان «آریان‌های خالص» از محدودیت‌های قوانین نژادی نورنبرگ معاف اعلام کرد، رسمیت یافت (این حکم بعدها امکان نجات جان هزاران یهودی ایرانی و غیرایرانی را از سوی دیپلمات‌های ایرانی مستقر در پایتخت‌های کشورهای اروپایی فراهم آورد). نازی‌ها حتی موفق شدند از طریق گماردن یک مشاور و استخدام تعدادی از معلمان آلمانی در بخش مهم و حساس آموزش در دولت پهلوی، جای پای مستحکمی در حکومت ایران به‌دست آورند. به گفتۀ جورج لینچوفسکی که در آن زمان وابستۀ مطبوعاتی سفارت لهستان در تهران بود، «نازی‌ها برای تقویت دوستی بین دو ملت استفادۀ گسترده‌ای از افسانۀ آریان بردند. انتخاب علامت صلیب شکسته به عنوان نماد حزب نازی به صورت اشاره‌ای به وحدت معنوی میان آریان‌های شمال و جنوب و ملت زرتشت تفسیر شد … حکومت آلمان مجموعه‌ای کتاب بالغ بر ۷۵۰۰ جلد را تحت عنوان «کتابخانه علمی آلمان» به ایران هدیه کرد. این کتاب‌های با دقت انتخاب‌شده با هدف متقاعد کردن خوانندگان ایرانی به مأموریت فرهنگی آلمان در شرق، و وجود پیوند خویشاوندی میان رایش ناسیونال سوسیالیست و فرهنگ آریانی ایران، به ایران اهدا شدند». پخش برنامه‌های رادیو برلین به زبان فارسی، کانال دیگری بود که آلمان‌ها برای ترویج اندیشه‌های آریایی‌گرایانه در داخل ایران از آن بهره بردند. مسئولیت این برنامه‌ها را بهرام شاهرخ، متولدشده در یک خانوادۀ زرتشتی سرشناس و فرزند کیخسرو شاهرخ از مشاوران رضاشاه، برعهده داشت. او تحصیلات خود را در آلمان گذراند و در آنجا به یکی از هواداران سرسخت نازی‌ها تبدیل شد و براساس قول یکی از منابع، مدتی شاگرد جوزف گوبلز بود (این ادعا قابل اطمینان نیست). اشاره به این نکته جالب است که بعد از جنگ، محمدرضاشاه او را به سمت مدیر اخبار و تبلیغات منصوب کرد و همراه او تعداد دیگری از اعضای حزب «سومکا» را که از سوی سلطنت‌طلب‌ها و با الهام از حزب نازی آلمان در ایران تأسیس شده بود، در مناصب کلیدی دیگر گمارد. منبع: مقاله دکتر رضا ضیاابراهیمی،​ ترجمه دکتر علی محمد طرفداری،​ پایگاه عبرت پژوهی تاریخی منبع بازنشر: سایت جام‌جم ایام

چگونه رضاخان نظمیه را در قبضه خود گرفت

اداره امور نظمیه که در دوره ناصرالدین شاه بنیان نهاده و در دوران مشروطه توسط یپرم خان تجدید سازمان داده شد از سال 1292 در اختیار تعدادی از مستشاران سوئدی قرار گرفت. پس از کودتای 1299 سرهنگ وستداهل رئیس نظمیه تهران به دستور احمدشاه با قزا قها همکاری کرد. بلافاصله پس ازکودتا در تهران حکومت نظامی اعلان و سرهنگ کاظم خان یکی از افسران قزاق به فرمانداری نظامی تهران منصوب شد. با در اختیار گرفتن انتظامات شهر توسط نیروی قزاق، نظمیه هم عملاً تابع آن شد؛ هر چند که از لحاظ سازمانی کماکان زیر نظر وزارت داخله قرار داشت. سیدضیاء رسماً به وستداهل دستور داد تابع فرامین حاکم نظامی تهران باشد. با افزایش قدرت سردارسپه تلاشهای او برای زیرنفوذ گرفتن نظمیه آغاز شد. اما وستداهل معتقد بود نظمیه باید مطابق رویه متداول در کشورهای اروپایی تنها از وزارت داخله دستور بگیرد. در دی 1300 همزمان با ایجاد قشون متحدالشکل، وزیر جنگ در نامه ای به قوام السلطنه خواستار واگذاری ریاست نظمیه به «قید فوریت» به حاکم نظامی تهران شد. سردارسپه در این نامه نوشت «واگذاری نظمیه به ایشان از نقطه نظر اطمینان وزارت جنگ و حفظ انتظام داخلی است .» اما قوام که نگران افزایش قدرت سردارسپه بود با این پیشنهاد موافقت نکرد. از این زمان حملات روزنامه های طرفدار سردارسپه به نظمیه و مستشاران سوئدی آن آغاز شد. در نتیجه این مخالفتها به کار تعدادی از سوئد یها در نظمیه خاتمه داده شد اما وستداهل کماکان رئیس نظمیه و نظمیه تحت نظارت وزارت داخله بود. سردارسپه تنها پس از آنکه در آبان 1302 به نخست وزیری رسید موفق به برکناری وستداهل و دیگر مستشاران سوئدی و اعمال نظارت خود بر نظمیه شد. به دستور نخست وزیر هیأتی مرکب از وزارت مالیه و سرهنگ محمدخان درگاهی مأمور رسیدگی به امور مالی نظمیه تهران شدند. آنها پس از یک ماه در گزارشی به نخست وزیر اعلام کردند که وستداهل و همکارانش صلاحیت اداره تشکیلات نظمیه تهران را ندارند. به فرمان نخست وزیر در دی ماه 1302 به کار مستشاران سوئدی در نظمیه تهران خاتمه داده شد. برای مدت کوتاهی اداره نظمیه به میرزامحمودخان امیراقتدار (امیرلشکر) حاکم نظامی تهران محول شد و سپس در 25 دی سرهنگ درگاهی از صاحب منصبان ژاندارمری سابق، فرماندار نظامی قم پس از کودتای 1299 و رئیس قلع هبیگی (دژبان) تهران به ریاست نظمیه گمارده شد. در 27 بهمن 1302 هیأت وزیران برای ایجاد مرکزیتی در تشکیلات نظمیه، نظمیه های سراسر ایران را تحت نظارت نظمیه تهران قرارداد. تا آن زمان نظمیه های شهرستانها زیر نظر والیان و حکام محلی بودند و ارتباطی با یکدیگر نداشتند. سرهنگ درگاهی به رضاخان سخت وفادار، بسیار بی پروا و خشن بود. او تا سال 1308 رئیس نظمیه بود و در این سمت در تمام بحران ها و رویدادهای سیاسی ایران همکاری نزدیکی با رضاخان داشت. شعبه خفیه نظمیه که در این سالها، عهده دار کنترل فعالیت های سیاسی بود با وجود آنکه از نظر سازمانی جزء تأمینات بود ولی زیرنظر مستقیم رئیس نظمیه عمل می کرد و دستور می گرفت . منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران، شماره 110 ، دی ماه 1393 منبع بازنشر: سایت جام‌جم ایام

مخالف سرسخت جمهوری خواهی رضاخان

آیت الله حاج شیخ علی مدرس تهرانی در 1256 ش در تهران دیده به جهان گشود. پدرش حاج ملامحمد تهرانی از علما و دانشمندان بزرگ زمان خود بود. شیخ علی مدرس در اوان کودکی پدرش را از دست داد و تحت تربیت مادرش قرار گرفت. پس از فراگیری زبان و ادبیات فارسی و عربی، دوره سطح را همراه با فلسفه و منطق و عرفان نزد عمویش حاج ملامحمدصادق در مدرسه نظام الدوله آموخت. سپس به منظور تکمیل تحصیلات علوم دینی عازم نجف اشرف شد و سالها در محضر آیت الله میرزای شیرازی، آخوند ملامحمدکاظم خراسانی و دیگر علمای برجسته نجف به تلمذ نشست و به درجه اجتهاد رسید. چند سال به تدریس علوم معقول و منقول در حوزه علمیه نجف پرداخت و جایگاه ویژ ه ای یافت، اما به دنبال بروز عارضه چشمی به ترک نجف مجبور شد و با اصرار برخی علمای تهران به تهران آمد و در خانی آباد اقامت گزید و محل رجوع مراجعات دینی مردم شد . او امامت جماعت یکی از مساجد محله خان یآباد را به عهده گرفت و به مرور در بین مردم اعتبار یافت. وی در دوره دوم مجلس شورای ملی از سوی مردم تهران به نمایندگی انتخاب شد؛ اما به مجلس نرفت و شرط ورود خود به مجلس را اجرای اصل دوم متمم قانون اساسی (حضور پنج مجتهد جامع الشرایط و نظارت آنها بر مصوبات مجلس) عنوان کرد و بر این موضوع پافشاری نمود. عده ای از مردم هم به پشتیبانی ازاین موضع او در مسجد جامع تهران اجتماع کردند. با این حال، این تلاشها راه به جایی نبرد و اصل دوم متمم قانون اساسی به مرحله اجرا درنیامد و در مقابل، مدرس تهرانی با غیرقانونی نامیدن مجلس پای به مجلس نگذاشت؛ جالب آنکه مردم تهران به واسطه اعتمادی که به وی یافته بودند در دوره های سوم، چهارم، پنجم و ششم هم مدرس تهرانی را به عنوان نماینده خود در مجلس برگزیدند و او همچنان بر شرط خود اصرار ورزید و به مجلس ورود نکرد. آیت الله حاج شیخ علی مدرس تهرانی از علمای بزرگ تهران و مورد احترام عامه و مرجع تقلید بود و مجالس درس او در مدرسه میر نیز شهرت بسزایی داشت. مجلس پنجم شورای ملی مأموریت داشت به انقراض سلسله قاجاریه رأی داده و رضاخان را رئیس جمهور کند، عدم حضور مدرس تهرانی در این مجلس طرفداران رضاخان را سخت نگران کرد. آنان با همفکری رضاخان عده ای از بازاریان طرفدار رضاخان را به وساطت نزد مدرس تهرانی فرستادند تا رضایت او را برای حضورش در مجلس بگیرند، اما او امتناع کرد و بدین ترتیب با عدم حضور خود در مجلس مخالفت خود را با رضاخان اعلام کرد. او در تمام دوران حکومت رضاشاه نیز ضمن اشتغال به تدریس و پرورش شاگردان خود و رتق و فتق امور دینی مردم، بر اساس اصول اعتقادی خویش به مبارزه منفی با حاکمیت ادامه داد و حتی پیشنهاد علی اکبر داور وزیر عدلیه مبنی بر به عهده گرفتن ریاست دیوان عالی کشور را نیز رد کرد. وی دردوران سلطنت پهلوی دوم همچنان به تدریس ادامه داد و در انتخابات دوره هفدهم مجلس با پیشنهاد دکتر محمد مصدق ریاست انجمن نظارت بر انتخابات را بر عهده گرفت و در همین زمان بود که عده ای به منزل وی ریخته درِ منزلش را آتش زدند. مدرس تهرانی در جریان نهضت ملی شدن صنعت نفت هم تلاشهای مؤثری کرد و در نیمه شب کودتای 28 مرداد 1332 خانه وی به علت همکاری وی با مصدق به اشغال کودتاچیان درآمد. در آن زمان او در یکی از روستاهای اطراف تهران اقامت کرده بود. مدرس تهرانی نماینده تام الاختیار حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی و آقا سید ابوالحسن اصفهانی بود و در باب تشکیلات روحانیت و طلاب و مواد درسی و مدرسین و کیفیت کار آنان در اجتماع نظرات مفیدی داشت. نوشت ههای برجای مانده از وی نیز بیشتر در زمینه فقه و اصول و فلسفه و عرفان است. مدرس تهرانی در 3 دی 1333 به طرز مشکوکی درگذشت و در حرم شاه عبدالعظیم شهر ری دفن شد. منبع:هدایت الله بهبودی ، روزشمار تاریخ ایران ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ج 3 ، ص 568 منبع بازنشر: سایت جام‌جم ایام

ملکه تنهای دربار رضاشاه

قمرالملوک امیرسلیمانی (توران) فرزند عیسی مجدالسلطنه امیرسلیمانی پسر مجدالدوله از رجال معروف عصر قاجار است که در روز 15 بهمن 1283 در تهران دیده به جهان گشود. مادرش شمس ‏الملوک منزه ‏الدوله از خاندانهای معروف عصر در تربیت بسیار کوشا بود به طوری که توران از پنج سالگی تحت تعلیم معلمین خانگی قرار گرفت و این کار تا ده سالگی ادامه یافت تا اینکه پدر و مادرش او را برای تحصیل به دبیرستان ناموس فرستادند و توران تا سال چهارم متوسطه در این دبیرستان به تحصیل اشتغال داشت. در این هنگام رضاخان که تازه به مقام وزارت جنگ رسیده بود و درصدد به دست آوردن قدرت مطلقه در کشور بود جهت کسب وجهه اجتماعی درصدد وصلت با خاندان قاجار افتاد و تصمیم به ازدواج با یکی از دختران رجال قجری گرفت. جهت این امر صورتی شامل 180 نفر از دختران معاریف و مشاهیر کشور تهیه شد. در این لیست به طور ویژه نوشته شده بود که مجدالدوله یکی از رجال طراز اول دربار احمدشاه نوه زیبایی دارد که تحصیلکرده بوده و شایستگی همسری وزیر جنگ را دارد. پس رضاخان که مترصد فرصت مناسب بود در روز عید قربان هنگامی که کلیه وزرا و رجال و معاریف مملکت جهت سلام به پیشگاه احمدشاه رفته بودند مجدالدوله را به کناری کشاند و به حالت شوخی گفت : ــ آقای مجدالدوله، عیدی ما را در عید قربان نمی‏دهید؟ مجدالدوله گفت : ــ اگر چیزی است که شایستگی حضرت اشرف را داشته باشد سراغ دارید بفرمایید تا با کمال میل تقدیم کنم. وزیر جنگ لبخندزنان گفت : ــ به من خبر داده‏اند که شما نوه بسیار زیبایی دارید و من خواستم موافقت کنید که او را به همسری خود انتخاب کنم. مجدالدوله با این پیشنهاد موافقت کرد و روز بعد خواهر و زن برادر وزیر جنگ به خانه مجدالدوله رفتند و رسماً ملکه توران را برای سردار سپه خواستگاری نمودند. خانواده عروس پیشنهاد را پذیرفتند و در نتیجه روز عید غدیر مراسم عقدکنان در حالی که ملکه توران هفده سال و وزیر جنگ چهل و هفت سال داشت صورت گرفت. به گواهی برخی از کسانی که به وی و دربار پهلوی نزدیک بودند ملکه توران زنی زیبا و در روزگار خود در زمره زنان تحصیلکرده و تربیت یافته بود. ثمره این ازدواج بسیار کوتاه و بدشگون برای رضاشاه پنجمین فرزندش غلامرضا بود که در سال 1302هـ . ش متولد شد. از همان ابتدای ازدواج، ملکه تاج‏الملوک که با این وصلت مخالف بود به مبارزه با توران پرداخت و توران که یارای مقاومت در مقابل چنین زن حیله‏گر و سیاستمداری را نداشت به تدریج کناره‏گیری نمود به طوری که به دلیل اختلافات خانوادگی این ازدواج پس از یک سال به طلاق انجامید. این زن پس از طلاق مدت 21 سال تا هنگام مرگ رضاخان در ژوهانسبورگ (خرداد ماه 1323هـ . ش) در میان دیوارهای قصر سلطنتی و در مجاورت خانواده پهلوی زیست و به تربیت تنها فرزندش همت گمارد. پس از مرگ رضاخان او برای بدرقه پسرش که عازم آمریکا بود به مصر مسافرت نمود و پس از مراجعت به ایران در ملک موروثی خود علی‏آباد مشغول فلاحت و امور خیریه گشت. او اندکی بعد با بازرگان ثروتمندی به نام ذبیح‎الله ملکپور (1352-1281هـ .ش) ازدواج کرد. پس از ازدواج زندگی او دچار دگرگونی گشت. او در محافل اجتماعی شرکت نمود و صاحب ثروت کلانی شد و حتی در کنار فعالیتهای اقتصادی خانواده پهلوی و ساخته شدن مهرشهر توسط شمس پهلوی به فکر ساختن تورانشهر افتاد (1356ش) که اجرای طرح آن با همکاری آلمانیها پیش‏بینی شده بود، اما انقلاب اسلامی راه زیاده‌طلبی این خاندان را بست و او را به پاریس فراری داد. منبع: مقاله نیلوفر کسری، موسسه مطالعات تاریخ معاصر، بخش مقالات منبع بازنشر: سایت جام‌جم ایام

فعالیت‌های هسته‌ای ایران در 60 سال گذشته

پاییز 1353 اولین موافقتنامه و قرارداد همکاری‌های انرژی اتمی ایران با فرانسه امضا شد. به موجب این قرارداد ایران دو راکتور اتمی مولد برق از فرانسه خریداری می‌کرد. استفاده از انرژی هسته‌ای در دوران سلطنت محمدرضاشاه پهلوی توسط آیزنهاور، رئیس‌جمهور وقت آمریکا به ایران پیشنهاد شد در واقع آمریکا نخستین کشوری بود که ایران را به دستیابی فناوری هسته‌ای ترغیب کرد. در پی حمایت آمریکا در سال ۱۹۵۷ در چارچوب برنامه اتمی برای صلح که آیزنهاور پیشنهاد کرده بود قرارداد همکاری در زمینه‌های غیرنظامی اتمی را امضا کردند، بر پایه این قرارداد ایران چند کیلوگرم اورانیوم غنی‌شده برای مصرف پژوهشی از آمریکا دریافت کرد، در پی قرارداد مذکور موسسه علوم هسته‌ای که زیر نظر سازمان پیمان مرکزی (سنتو) اداره می‌شد، از بغداد به تهران منتقل شد. سال 1958، ایران به عضویت آژانس بین‌المللی انرژی اتمی (I.A.E.A) درآمد و از این زمان به بعد نمایندگان ایران در نشست‌های آژانس حضور داشتند. سال ۱۹۵۹ به دستور محمدرضا شاه یک مرکز پژوهش هسته‌ای در دانشگاه تهران تاسیس شد و آمریکا یک رآکتور پژوهشی پنج مگاواتی را به ایران فروخت و شرکت آمریکایی این رآکتور پژوهشی را با ۵۵۴۵ کیلوگرم اورانیوم غنی‌شده ۱۱۲ گرم پلوتونیوم نیز به‌عنوان راه‌انداز رآکتور به ایران تحویل داد. سال 1965، پس از طرح الحاق ایران به کنوانسیون آژانس بین‌المللی، این مساله در اداره حقوقی وزارت امور خارجه وقت ایران از سوی هرمیداس باوند، پرویز مهدوی و عضدالدین کاظمی که اولین تیم حقوقی هسته‌ای ایران را تشکیل می‌دادند، بررسی شد و ایران در همان سال، این قرارداد را با آژانس به امضا رساند. سال 1967، آمریکا اولین رآکتور تحقیقاتی 5 مگاواتی آب سبک را به ایران فروخت و شرکت آمریکایی (AMF)، این رآکتور را در دانشگاه تهران نصب و راه‌اندازی کرد. این رآکتور از اورانیوم غنی شده با خلوص 93 درصد استفاده می‌کرد و آمریکا پیش از وقوع انقلاب اسلامی، حدود پنج کیلوگرم سوخت اورانیوم غنی شده سطح بالا به ایران داد که با نظارت و تدابیر حفاظتی آژانس بین‌المللی انرژی اتمی در انبار سوخت مصرف شده در محل رآکتور تهران نگهداری می‌شود و تا امروز مرتبا تحت بازرسی رسمی و غیررسمی کارشناسان و بازرسان آژانس بین‌المللی انرژی اتمی است. سال 1968، ایران پیمان عدم تکثیر سلاح‌های هسته‌ای (N.P.T) را پذیرفت و در سال 1970، آن را در مجلس شورای ملی به تصویب رساند. حمایت آمریکا از هسته‌ای شدن ایران دلایل متعددی داشت. در آن زمان ایالات متحده بیم این را داشت که شوروی به عنوان سردمدار کمونیسم با یک حمله ناگهانی و با ورود به مرزهای شمالی ایران بخش‌های زیادی از کشورمان را به تصرف خود درآورد و با این اقدام راه برای نفوذ کمونیسم در ایران تسهیل می‌شد. در آن زمان ایران یکی از پایگاه‌های مهم غرب بود و سدی مهم در برابر گسترش تفکرات چپ‌گرایانه به شمار می‌آمد. بنابراین برای آمریکا اتمی شدن ایران یکی از مهم‌ترین اقداماتی بود که می‌شد برای حفظ پایگاه غرب و ایجاد کمربند بازدارندگی کمونیسم در جنوب مرزهای شوروی انجام داد. در حالی که وزارت خارجه آمریکا با طرح ستاد مشترک آمریکا برای استقرار سلا‌ح اتمی در ایران مخالفت می‌کرد، ایران پیمان‌نامه منع گسترش سلا‌ح‌های هسته‌ای در سال ۱۹۶۸ میلا‌دی که به صورت محدود بین چند کشور جهان بود امضا کرد و سال ۱۹۷۰ آن را در مجلس شورای ملی به تصویب رساند. قرارداد منع سلاح‌های هسته‌ای که به تصویب رسید کشورهای جهان به دو گروه دارای سلاح هسته‌ای و کشورهای فاقد سلاح هسته‌ای تقسیم شدند. طبق این پیمان کشورهای برخوردار شامل کشورهایی بودند که تا پیش از اول ژانویه ۱۹۶۷ سلا‌ح هسته‌ای یا دیگر وسایل منفجره هسته‌ای را تولید و منفجر کرده باشند و چین، فرانسه، روسیه، انگلیس و آمریکا به ‌طور رسمی دارای سلا‌ح هسته‌ای شدند. طبق این معاهده کشورهای دارای سلا‌ح هسته‌ای نباید به ‌طور مستقیم یا غیرمستقیم به کشورهای غیربرخوردار در راه تحصیل این سلا‌ح کمک کنند و کشورهای غیربرخوردار متعهد می‌شوند تا در این راه تلا‌ش نکنند، هرچند به موجب ماده ۴ برخوردارها متعهد نشده‌اند که فناوری هسته‌ای صلح‌آمیز را در اختیار غیربرخوردارها قرار دهند، همچنین آمریکا پس از گذشت ۱۰ سال قرارداد هسته‌ای با ایران را به مدت ۱۰ سال دیگر تمدید کرد. سال ۱۹۷۴ سازمان انرژی اتمی ایران تاسیس و دکتر اکبر اعتماد دانش آموخته رشته فیزیک به ریاست این سازمان منصوب شد. سازمانی که زیر نظر شاه بود. در این سال ایران وامی به مبلغ یک میلیارد دلا‌ر به کمیساریای انرژی اتمی فرانسه داد و از این وام برای ساخت کارخانه غنی‌سازی اورانیوم (متعلق به کنسرسیوم اورودیف) در تریکاستن استفاده شد و در مقابل ایران صاحب ده درصد از سهام این کارخانه شد. در ادامه شاه و اکبر اعتماد به پاریس رفتند و قراردادهایی برای ایجاد پنج نیروگاه ۱۰۰۰ مگاواتی، دریافت اورانیوم لا‌زم و نیز تاسیس یک مرکز پژوهشی با فرانسه منعقد کردند. همچنین ایران قراردادی را با شرکت کرافت ورک یونیون آلمانی برای خرید دو نیروگاه آب تحت فشار ۱۲۰۰ مگاواتی برای نصب در بوشهر امضا کرد. همین‌طور قراردادی با شرکت فراماتوم فرانسه برای خرید دو نیروگاه ۹۰۰ مگاواتی برای نصب در بندرعباس امضا شد، براساس این قراردادها شرکت آلمانی و شرکت فرانسوی اورانیوم غنی‌شده اولیه را نیز تحویل می‌دهند و نیاز ایران برای ۱۰ سال بعد را نیز تامین می‌کنند. سال ۱۹۷۵ یک گروه آلمانی از شرکت کرافت ورک یونیون کار برای نیروگاه بوشهر را براساس تفاهم‌نامه امضاشده شروع کرد و قرارداد این کار به مبلغ 7.8 میلیارد دلا‌ر در سال ۱۹۷۶ به امضا رسید که شامل ساخت دو واحد آب سبک تحت فشار هر یک با بازده ۱۲۹۶ مگاوات است، همچنین قراردادهایی برای تحویل 200 هزار مترمکعب آب خالص و سوخت مورد نیاز برای نیروگاه امضا شد. یک سال بعد فرانسه موافقت کرد که دو نیروگاه هسته‌ای ۹۰۰ مگاواتی به مبلغ دو میلیارد دلا‌ر برای ایران بسازد. قرار بود این نیروگاه در دارخوین، بر کرانه کارون و نزدیک اهواز ساخته شود و سازمان انرژی اتمی ایران این مبلغ را به شرکت‌های فرانسوی فراماتوم، اسپی باتینیول و آلستوم آتلا‌نتیک برای ساخت نیروگاه دارخوین پرداخت کرد. (سیر تاریخی برنامه هسته‌ای ایران، سیما ابراهیمی، روزنامه اعتماد ملی) با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، فعالیت‌های هسته‌ای ایران با وجود دهه قبل از آن که سیری صعودی طی می‌کرد و توجه خاصی به آن مبذول می‌شد، در ابتدا دچار رکود شد و بسیاری از طرح‌های هسته‌ای متوقف شدند و به موازات عواملی چون حملات نظامی و تحریم‌های اقتصادی و صنعتی، تصمیمات غیرکارشناسی و عدم موقعیت سنجی صحیح، سیر نزولی فعالیت‌های هسته‌ای ایران را تشدید کرد. در این راستا تا وقوع انقلاب اسلامی در فوریه 1979 (بهمن 1357)، راکتور شماره یک بوشهر به میزان 85 درصد و احداث رآکتور شماره دو نیز 65 درصد پیشرفت فیزیکی داشتند، اما با پیروزی انقلاب، دولت موقت به ریاست مهدی بازرگان و انتصاب دکتر فریدون از فعالان نهضت آزادی، به ریاست سازمان انرژی اتمی ایران، عملیات ساخت نیروگاه بوشهر، به عنوان بزرگ‌ترین پروژه اجرایی هسته‌ای خاورمیانه در زمان خود را متوقف ساخت و بسیاری از برنامه‌های هسته‌ای دیگر نیز به تعطیلی کشانده شد. (انقلاب، جنگ و انرژی هسته‌ای، هدی علیخانی، سایت مرکز انقلاب اسلامی) در بحبوحه جنگ ایران و عراق و کمبود شدید منابع نیرو در کشور، ایران با روی آوردن به اسپانیا و ژاپن به دنبال تکمیل نیروگاه اتمی بوشهر برآمد که این دو کشور نیز به علت فشارهای ایالات متحده آمریکا از ادامه همکاری با ایران خودداری کردند. پس از پایان جنگ تحمیلی دولت ایران برنامه‌های مختلفی را برای دستیابی به تکنولوژی هسته‌ای و تولید سوخت و انرژی هسته‌ای در دستور کار خود قرار داد. انعقاد قرارداد میان ایران و روسیه برای تکمیل و راه‌اندازی نیروگاه اتمی بوشهر، توسعه و تکمیل تاسیسات سوخت هسته‌ای اصفهان و ایجاد تاسیسات غنی‌سازی اورانیوم در نطنز ازجمله فعالیت‌های ایران در راستای دستیابی به انرژی هسته‌ای و چرخه سوخت هسته‌ای در طی این سال‌ها بود. با روی کار آمدن دولت جورج دبلیو بوش در ایالات متحده آمریکا، این کشور تلاش‌های گسترده‌ای را برای به تعطیلی کشیدن فعالیت‌های هسته‌ای ایران آغاز کرد و فشارهای رژیم صهیونیستی و برخی دول اروپایی از طریق آژانس بین‌المللی انرژی اتمی و سازمان ملل باعث شد تا سپتامبر سال 2003 میلادی پرونده هسته‌ای ایران در آژانس بین‌المللی انرژی اتمی وضعیت ویژه‌ای به خود بگیرد. این مخالف خوانی‌ها با فعالیت‌های هسته‌ای ایران تاکنون ادامه دارد. شهاب سلیمی / جام‌جم منبع: سایت جام‌جم ایام

شهر فیروزه در دوره پهلوی چگونه از ایران جدا شد؟

روز یازدهم آذر 1333 روزنامه اطلاعات در صفحة اول خود خبری تحت عنوان «جریان امضاء مقاوله نامه ایران و شوروی» را منعکس کرد. در شرح این خبر تنها نوشته شده بود که ساعت یک بعد از ظهر امروز آقای «لاورینتف» سفیر کبیر شوروی در وزارت امور خارجه حضور یافت و مقاوله نامه ایران و شوروی مبنی بر رفع اختلافات مرزی و مالی بین دو کشور به امضای آقایان حمید سیاح رئیس هیأت نمایندگی ایران و «لاورینتف» سفیر کبیر شوروی رسید. اما سه روز بعد در همین روزنامه فاش شد که یکی از بندهای امضا شده میان نمایندگان در کشور، واگذاری شهرستان فیروزه (که این روزنامه از آن به عنوان قصبه یاد کرد) به روس‌ها بوده است. در این گزارش تصریح شده بود که این قرار داد در آستانه انتقال طلاهای توقیف شده ایران در بانک‌های آن کشور صورت گرفته است. طلاهائی که روس‌ها آن را از زمان جنگ دوم جهانی به ایران بدهکار بودند ولی تا وقوع کودتای 28 مرداد آن را نزد خود نگاه داشته، سپس تصمیم گرفتند آن را به دولت پس از سقوط مصدق یعنی دولت کودتایی فضل الله زاهدی تحویل دهند. شهرستان فیروزه که دولت زاهدی با موافقت شاه آن را رسماً به شوروی بخشید، در شمال شرقی خراسان و در 30 کیلومتری غرب «قوچان - باجگیران» در دامنه رشته کوه‌های بلند موجود میان ایران و ترکمنستان واقع شده است. این شهر سرسبز و بسیار خوش آب و هوا که از لحاظ استراتژیک بسیار اهمیت داشت، امروزه به عنوان منطقه ییلاقی و تفریحی مردم ترکمنستان به حساب می‌آید و از جمله مراکز توریستی شوروی محسوب می‌شد . در 1893 میلادی در زمان قاجارها به اشغال روس‌ها در آمده بود و علیرغم سلطه آنان بر این شهر، هیچ دولتی در ایران حاضر نبود این اشغالگری را به رسمیت بشناسد. پس از عقد قرارداد مودت 1921 ایران و شوروی، مقامات دولت جدید روسیه کلیه معاهدات استعماری منعقده میان تزارها با ایران و از جمله متصرفات ارضی آنان از خاک ایران را لغو کردند. اما حاضر نشدند رودخانه اترک را که حکومت تزاری با تغییر مسیر آن به عمق خاک ایران، آن را مرز مشترک دو کشور خوانده بودند، به حالت اول آن بازگردانند. از این رو اراضی شمالی رود را همچنان به عنوان بخشی از خاک شوروی نزد خود نگاه داشتند. این اختلاف درباره‌ «فیروزه» هم بروز یافت. طبق مفاد فصل سوم عهدنامه مودت 1921، روسیه با اذعان به اقدامات غاصبانه‌ تزارها در اشغال بخش‌هایی از ایران تعهد کرد که جزیره‌ «آشوراده» و سایر جزایری را که در سواحل «استرآباد» واقع بودند به ایران واگذار کند و در مقابل ایران «سرخس» را جزو متصرفات روسیه محسوب کند. در عمل شوروی‌ها سرخس قدیم را تصرف کردند ولی برخلاف عهدنامه، «فیروزه» را تحویل ایران ندادند. به عبارت دیگر از سال 1921 تا 1953 (1332) مالکیت «فیروزه» به طور رسمی با ایران بود ولی عملاً تحت حاکمیت روس‌ها قرار داشت و به یادداشت‌ها و اعتراضات مکرر دولت ایران در این زمینه نیز ترتیب اثر نمی‌دادند که ذیلاً یک نمونه از این اعتراض‌ها را ذکر می‌کنیم: قوام السلطنه، دومین نخست وزیر ایران پس از کودتای سوم اسفند، در 22 مرداد 1301 نامه‌ای به شرح زیر به سفارت شوروی نوشت: جناب آقای وزیر مختار طبق اطلاعات واصله به وزارت امور خارجه ایران، سرکنسول شوروی (مقیم مشهد) از دادن ویزا به آقای مترجم الایاله که مأمور تحویل گرفتن قریه فیروزه و اراضی مجاور آن می‌باشد، خودداری کرده است. با این که جناب آقای روتشتاین در جواب مراسله 23 اسفند سال گذشته وزارت خارجه ایران دایر به اعزام مأمور به فیروزه کتباً اظهار موافقت فرموده‌اند، تعلل مأموران روسی از پذیرفتن مأمور مزبور و خودداری از تحویل فیروزه به ایران با مفاد عهدنامه منعقده میان دولتین مغایرت صریح دارد و بی‌گمان اثر بدی در افکار عمومی ملت ایران خواهد بخشید، لذا با کمال احترام خواهشمند است به وسیله تلگراف به سرکنسول شوروی در خراسان دستور داده شود که در امضای گذرنامه مترجم الایاله و تحویل قریه فیروزه به ایران تسریع کنند و حکومت ایران را از نتایج اقدامات خود آگاه سازند. موقع را برای تجدید احترامات فائقه مغتنم می‌شماردـ قوام السلطنه. روس‌ها دلایل خود را در پس ندادن «فیروزه» به صراحت ابراز نمی‌کردند؛ ولی استنکاف آنها دو علت عمده داشت: 1ـ روس‌ها مدعی بودند که منطقه خوش آب و هوای فیروزه که در دره‌ای بسیار باصفا و پر آب قرار گرفته تنها نقطه ییلاقی عشق آباد است و پیشنهاد می‌کردند که دولت ایران این منطقه را با محل دیگری در خاک شوروی تعویض کند. 2ـ می‌خواستند دولت ایران را با این وسیله تحت فشار قرار دهند تا خواست عمده آنها را که بستن قرارداد مربوط به شیلات دریای خزر بود، بپذیرد. دولت ایران چندبار به منظور اجرای مفاد عهدنامه تصمیم به اعزام مأمور گمرکی به منطقه گرفت. شوروی در ظاهر با آن مخالفتی نکرد و حتی خواستار تسهیل و تمهیداتی شد تا اتباع شوروی بتوانند در منطقه به کشت و زرع بپردازند، ولی بلافاصله عده‌ای از ارتش سرخ مستقر در پادگان عشق‌آباد را روانه فیروزه کرد. دولت ایران با توجه به استنکاف شوروی از تحویل این منطقه، به مسکو اعتراض کرد؛ ولی شوروی همانگونه که گفته شد این مسئله را به قضیه امتیاز شیلات شمال پیوند زد. با این‌حال این مشکل در زمان سلطنت رضاشاه هم لاینحل باقی ماند و با وجود مذاکرات متعدد راه حلی بر آن یافت نشده و تنها پس از کودتای 28 مرداد 1332 به این قضیه فیصله داده شد. روس‌ها پس از رسمیت دادن به اشغال فیروزه در دوره کابینه زاهدی، موافقت کردند در ناحیه مغان یک‌صد کیلومتر مربع از زمین‌های مورد اختلاف به ایران واگذار شود. همچنین 20 کیلومتر مربع در سرخس و 20 کیلومتر مربع در «دیمان» و بخشی از زمین‌های مورد اختلاف در «یدی اولر» در نزدیکی آستارا به ایران واگذار گردید. به عبارت دیگر، شوروی‌ها حدود 120 کیلومتر مربع از زمین‌های مورد اختلاف را که قسمتی از آن در مغان و آستارا و قسمتی دیگر در ناحیه سرخس روسیه واقع بود به ایران دادند و در عوض شهرستان مهم و خوش آب و هوای فیروزه را که اگر به ایران برمی‌گشت یکی از زیباترین مناطق ییلاقی خراسان می‌شد، رسماً و قانوناً به تصرف خود درآوردند. مجلس فرمایشی دوره 18 نیز این قرار و حسب الامری را با یک قیام و قعود ساده و با رای وکلایی که غاصبانه بر مسند مدرس‌ها تکیه زده بودند، تصویب کرد. پی نوشت‌ها 1. روزنامه اطلاعات 11/9/1333 2 . همان، 14/9/1333 3 . اکبر ولی‌زاده، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، اتحاد جماهیر شوروی و رضاشاه، 1385، ص 190 4 . همان، ص 191 5 . روزنامه جام جم آنلاین، 31/2/1382 6 . حسین مکی، تاریخ بیست ساله ایران، ج 4، ص 205ـ206 6. روزنامه جام جم، همان. منیع: پایگاه موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی منبع بازنشر: سایت جام‌‌جم ایام

روزنامۀ جهاد اکبر؛ در جریان‌های مشروطه خواهی اصفهان

روزنامۀ جهاد اکبر در تاریخ 6محرم 1325 منتشر شد. در آن تاریخ ظل السلطان، حاکم شهر بود. حاکمی که در صحنۀ عمل، کاملا با جریان مشروطه‌خواهی همراه و خود دستور برپایی انجمن ولایتی اصفهان را صادر کرد. میرزا باقر منشی باشی و میرزا احمد ملا باشی را به عنوان نمایندگان خود به انجمن معرفی کرد. اما همین که این حکمران برای شرکت در جشن تاجگذاری محمدعلی شاه از شهر بیرون رفت، مردم اصفهان با تجمعی اعتراض‌آمیز خواستار عزل او از حکومت شدند و سرانجام با موافقت دربار و مجلس ظل السلطان از حکومت عزل شد. پس از ظل‌السلطان، تهران، حسین‌قلی خان نظام‌السلطنه مافی را به حکومت اصفهان برگزید. حسین‌قلی خان چهل ساله که سال‌ها حکومت و پیشکاری را تجربه کرده بود، می‌توانست برای مردم اصفهان راضی کننده باشد. نظام‌السلطنه در 29 صفر 1325 آوریل 1907 وارد شهر شد و سه ماهی در اصفهان حکمرانی کرد تا اینکه اوضاع فارس بهم ریخت و به نظام‌السلطنه دستور رسید عازم فارس شود. مردم اصفهان این تغییر را نمی‌خواستند و مانع از حرکت وی به سمت شیراز شدند، ولی عاقبت نظام‌السلطنه، حاجی اعتبار‌السلطنه را نایب الحکومه کرد و روز جمعه دوم جمادی الاول 1325 به سمت شیراز روانه شد. مردم اصفهان در بهت رفتن نظام‌السلطنه بودند که نیر‌الدوله، سلطان حسین میرزا، نوه فتحعلی شاه قاجار، از شاهزادگان متفرعن و مغرور قاجاری به حکومت اصفهان منصوب شد. وی جمعه اول جمادی الثانی1325ژوئیه 1907 وارد اصفهان شد و حکومت هشت ماهۀ خود را آغاز کرد. حکومت نیرالدوله در اصفهان با چند مشکل عمده مواجه بود، از جمله مسئلۀ کمبود نان، عدم امنیت راه‌های اطراف شهر و همچنین شایعۀ بازگشت ظل‌السلطان به اصفهان، به این ترتیب اعتراض‌ها بالا گرفت، روزنامه‌ها به انتقاد از حکومت وی پرداختند، جمعیت فوق‌العاده از مردم شهر در چهل ستون اجتماع کردند و سرانجام نیر‌الدوله طاقت نیاورد و در 11 محرم 1326 بی سر و صدا راهی تهران شد. علاالملک از دیپلمات‌های با سابقه وزارت خارجه محسوب می‌شد که پس از نیر‌الدوله به حکومت اصفهان منصوب شد. او در تاریخ 24 محرم 27/1327 فوریه 1908 وارد شهر شد. علاالملک چندی از نابسامانی‌ها را رفع کرد، طرق را امنیت داد و مشکل عدلیه را حل کرد اما وقوع حادثۀ به توپ بستن مجلس و آغاز استبداد صغیر و جوشش مردم اصفهان در تصرف ادارات دولتی، علاالملک را پس از پنج ماه حکومت راهی اصفهان کرد. در زمان استبداد صغیر، محمدخان غفاری‌کاشی، اقبال‌الدوله در رجب 1326 / اوت 1908 به اصفهان آمد و به همراه معاونش حاکمیت ظالمانه خود را شروع کرد. او آنقدر به رعایا ظلم می‌کرد که در مجلس جزو هشت نفر منفورین ملت شمرده می‌شد و سرانجام موجب قیام مردم اصفهان شد. او در 9 ذی الحجه2/1326 ژانویه 1909 که اصفهان مورد حملۀ نیروهای بختیاری واقع شده بود با لباس زنانه به کنسولگری انگلیس گریخت! سه روز پس از فتح اصفهان به دست نیروهای بختیاری، صمصام‌السلطنه بختیاری وارد اصفهان شد ولی او چشم به سفره قدرت در تهران دوخته بود و آنچنان دل خوشی از حکومت اصفهان نداشت به همین خاطر در اصفهان نماند و پس از یک سال حکومت این شهر در9 ذی الحجه 27/1327 دسامبر 1909 راهی پایتخت شد.1 طلوع مشروطیت در اصفهان: بر اساس کتاب های تاریخ مشروطه، آغاز حرکت اصفهان به دوره مهاجرت کبری بر می‌گردد. در تاریخ 8 جمادی‌الثانی 1324 زمانی که مهاجرت بیست روزۀ علما و بزرگان تهران در جریان بود، علمای اصفهان شیخ حسن شیخ العراقین را به قم ماموریت دادند تا ضمن اطلاع از کم و کیف ماجرا، همبستگی مردم اصفهان به این ماجرا را اعلام کند. بالاخره درخواست‌های متحصنین پذیرفته شد و در 21 رجب آن سال، اعلامیه‌های رسمی دولت در پذیرش مشروطیت به گوش همۀ ولایات رسید. بعد از آن نیز به دستور مظفرالدین شاه « نظام نامه مجلس» باید طبع و به همۀ ولایات ارسال می‌شد. این کار به زودی انجام گرفت و در تاریخ 27 رجب از همۀ ولایات خواسته شد که وکلای خود را انتخاب کرده و به تهران بفرستند. این تلگراف که به اصفهان رسید در تاریخ 5 شعبان 1325 نخستین نشست مشروطیت اصفهان در خانۀ آقا نجفی برگزار شد. ظل‌السلطان حاکم وقت اصفهان، با تأنی و ملاحظه همراه با جریان مشروطیت جلو میرفت و همه نوع همراهی نشان می‌داد. ولی طلوع مشروطیت در اصفهان تنها به میل و اراده ظل‌السلطان نبود و افکار عمومی و خواست طبقات مردم نیز در آن موثر بود.2 میرزا علی آقا خراسانی روزنامۀ جهاد اکبر به کوشش و مدیریت میرزا علی آقا خراسانی منتشر شد. وی از خانواده‌ای روحانی و اهل علم، فردی ادیب و فاضل و از مشروطه‌خواهان و روزنامه‌نگاران موثر اصفهان بود. تحصیلاتش در علوم قضایی و حقوقی بود، به سیاست توجه خاصی داشت و از ابتدای جریان مشروطه در صف آزادی‌خواهان قرارگرفت و همۀ وقت خود را در جلسات انجمن اصفهان می‌گذراند. از مقالاتش آشکار است که او خواهان رشد فکری مردم بوده و برای آگاه سازی مردم از فواید مشروطیت و ضررهای استبداد، جهاد اکبر را منتشر کرد و مقالات سیاسی، اجتماعی، علمی که بیشتر در قالب نصایح و آگاهی و شناخت بیشتر مردم ایران بود به چاپ رساند. میرزا علی آقا یک شخصیت سیاسی بود و فعالیت‌های گسترده‌ای در این زمینه داشت. مقالات سیاسی‌اش بسیار شیوا و بلیغ و مشتمل بر دادخواهی از حکام مستبد و طرفداری از جریان مشروطیت بود و همین قلم شیوا و ادیبانه جهاد اکبر بود که موجب برتری این روزنامه در میان دیگر روزنامه‌های هم عصر خود شد. میرزا علی آقا که بعد‌ها جهاد اکبر نامیده شد. ابتدا مدعی‌العموم مردم اصفهان و سپس در سال 1304 شمسی نمایندۀ مجلس موسسان شد، ولی پس از حذف عدلیه دیگر شغلی را قبول نکرد. او یک مبارز شجاع، پاکدامن، با اخلاق و مردم دوست بود. در زندگی بسیار رنج کشید ولی هیچ‌گاه از تلاش برای رسیدن به اهداف آزادی خواهانه‌اش دریغ نکرد. به مال دنیا اهمیت نمی‌داد و زندگی‌اش با فقر و تنگدستی سپری شد تا حدی که در 25 فروردین 1325 شمسی در اصفهان در فقر و تنگدستی دار فانی را وداع گفت و در تختۀ فولاد تکیه فاضل هندی به خاک سپرده شد.3 مشخصات ظاهری و صفحه آرایی: روزنامۀ جهاد اکبر با نام « هوالخبیر» که در بالای کادر نوشته شده شروع می‌شود، در سمت راست آن شمارۀ روزنامه و سمت چپ شمارۀ صفحه درج شده است. نام روزنامه با خط نستعلیق در وسط صفحه داخل کادری که بقیۀ مشخصات را داراست درج شده و در همۀ شماره‌ها به همین صورت است. در زیر نام روزنامه سال آن قید شده و در سمت راست آن به این ترتیب می‌باشد: «مدیر کل: میرزا علی آقای خراسانی، محل طبع و انتشار: اصفهان، هر هفته توزیع می‌شود و در آخر تاریخ روزنامه درج شده» در سمت چپ نام روزنامه از بالا: « قیمت روزنامه به صورت سالیانه 25 قران و شش ماهه 15 قران و سه ماهه هشت قران، سایر ولایات به اضافه قیمت پست است. وجه آبونه از هرجا بعد از گسیل سه نمره گرفته می‌شود، اعلانات نافعه به حال دولت و ملت مجاناً نوشته می‌شود. در کادر کوچکتری زیر کادر اصلی هدف روزنامه در تمام شماره‌های به این صورت نوشته شده است: «جریده‌ای است مطلق و آزاد، محرک سلسلۀ حمیت و اتحاد، مهذب اخلاق، محذر از نفاق در مواقع لازمه، بیانات نافعۀ علمیه و مقالات ادبیه و سیاسیه نیز مندرج خواهد شد.» در ابتدای تمام شماره‌ها فهرست مطالب روزنامه درج شده که این امتیازی است که روزنامۀ جهاد اکبر نسبت به دیگر روزنامه‌های آن دورۀ اصفهان دارا می‌باشد. هر شمارۀ جهاد اکبر در هشت صفحه چاپ می‌شده، صفحه‌بندی مشخص و ساده‌ای داشته است. هر صفحه به دو ستون عمودی تقسیم شده و مطالب از بالا به پایین از ستون سمت راست شروع می‌شد. شمارۀ اول روزنامه با خطبۀ حمد و ستایش خدا شروع می‌شود و در همین شماره مطلبی با عنوان «مناسبت اسم» آورده شده که در آن علت انتخاب نام جهاد اکبر برای روزنامه را با ذکر آیه‌ای از قرآن اینگونه اعلام می‌کند: « یا ایها الذین امنو جاهدوا باموالکم و انفسکم فی سبیل الله» «چون ترک عادات راسخه و کسب صفات حسنه را جهاد اکبر شمرده‌اند که بالاتر از جهاد با اعدای ظاهر به دین و سخت تر از ظاهر شدن در معارک جدال با مشرکین است و این جریده هم در مقام تهذیب اخلاق و اغراء بترک شقاق و نفاقست و مجاهده با نفس عین جهاد اکبر است لذا به اسم (جهاد اکبر) نامبردار گردید»4 در روزنامه مطالبی را مشاهده می‌کنیم که به صورت دنباله‌دار هستند و خواننده بقیۀ مطالب را باید در شمارۀ بعدی مطالعه کند. استفاده از این روش در روزنامۀ آن زمان شاید تکنیک خوبی در جذب مخاطب بوده است. در شمارۀ دوم از سال اول گفته شده که آقا میرزا محمد تقی، مدیر مدرسۀ مبارکۀ معرفت با این روزنامه همکاری می‌کند و قرار است روزنامه به مقالات ایشان زینت داده شود. در همان شماره در مطلبی با عنوان «اعلان»5 وجود دارد که طی آن اطلاع رسانی می‌شود که وکالت جریده را در بوشهر به جناب میرزا محمد نقشینه وکیل گرامی تجار محترم اصفهان در مجلس شورای ملی بر عهده دارد. تحلیل محتوا و سیاست کلی روزنامه برای تحلیل محتوای روزنامه بیست شمارۀ آن را مطالعه نموده و محورهای مورد بحث روزنامه را اینگونه یافتم: حمایت از مشروطیت: از آنجایی که میرزا علی آقا خراسانی خود در صف هواداران مشروطه بود و برای رشد آگاهی مردم از نعمات مشروطیت جهاد اکبر را منتشر کرد. تمام مقالات او رنگ و بویی از حمایت از این جریان و آشکار کردن فوایدش دارد. او در مطالبی از جمله«بیان رفعت و اهمیت مجلس شورا» برای تشکیل مجلس شکرگزاری می‌کند و آن را اینگونه تعریف می‌نماید:«پاسبان و نگهبان عدالت و باعث سعادت و پیشرفت مملکت است و از لطمات خارجه و صدمات نفوس شریره محفوظ می‌دارد و ابواب ترقی را می‌گشاید»6 و همچنین در مطلبی با عنوان «فواید مجلس» نیز بسیار تاکید می‌کند که «در روی زمین ممالکی که مجلس دارند و به این موهبت نائل شدند به کدام درجه از قدرت و ثروت و تمدن نرسیده‌اند و ممالکی که هنوز مجلس ندارند به کدام درکه از وحشت و فقر و ذلت واکشید‌‌ه‌اند ممالک اروپ که از سایر ممالک اسبقند و رفعتشان کوی سبقت ربوده و مثل ژاپن که سی سال است که به لزوم مجلس پی برده و برپا نموده در حد خود به تمدن صحیح رسیده و ایران که فاقد مجلس بوده اینطور دچار خطرات قریبه و مهالک عجیبه گشته”7 و پس از مقایسه اوضاع ایران بدون مجلس و ژاپن متمدن هشدار می‌دهد که اگر تن به استبداد بدهیم چه عاقبتی خواهیم داشت. اخبار وقایع انجمن ولایتی اصفهان: جهاد اکبر اخبار انجمن مقدس ملی اصفهان را در مطالب دنباله‌داری با عنوان» وقایع انجمن مقدس ملی اصفهان» به طور مشروح منعکس می‌کرد. ترویج نهاد‌های داخلی و انجام اصلاحات لازم: این روزنامه در مطالب دنباله‌داری با عنوان «تمنا» اصلاحاتی که لازمه پیشرفت کشور است را ذکر می‌کند و به تمنا می‌گوید:”آلات حرب می‌خواهیم، توپ‌های سریع‌الاطلاق محتاجیم، تعمیر سرحدات باید نمود، حفظ حقوق خود در حدود و ثغور مملکت باید بنماییم، تعلیم اطفال به وضع جدید و فرستادن آنها در مدارس اسلامیه و...”8 و همچنین در دیگر مقالاتی تاکید می‌کند که باید مردم را آگاه ساخت تا کالاهای خارجی را تحریم کنند و به خرید کالاهای داخلی روی بیاورند تا بتوان استقلال داخلی را حفظ کرده و بدین منظور لازم است شخص شاه خود ملبوسات داخلی را بپوشد.9 اخبار اصفهان و دیگر شهرها: بخش دیگری از این روزنامه به اخبار سیاسی اصفهان و دیگر شهر‌ها از جمله تهران، رشت و تبریز که جریان مشروطه در آنها پررنگ بود اختصاص یافته بود. این اخبار با تفسیر‌های خود نویسنده همراه بود و مردم اصفهان را از اوضاع این شهرها آگاه می‌ساخت. برای نمونه در یکی از مقالات « اخبار تهران» که به صورت دنباله‌دار چاپ می‌شد آمده که:”بیست و هفتم ربیع‌الثانی مذاکرات مجلس مقدس شورای ملی در خصوص اغتشاشات داخلی صحبت می‌فرمودند. معاون وزیر داخله جناب محتشم‌السلطنه حظور بهم رسانیده وکلای محترم از کثرت دلتنگی به معظم‌الیه سخت تاخت آوردند جدا امنیت تامه را خواستار شدند”10 مقایسه ایران با دیگر کشورها: در مطالب دنباله‌داری با عنوان « علت تامه در عدم ترقی عامه» که به صورت دنباله‌دار در چندین شماره چاپ شده است با انتقاد از عقب ماندگی ایران در علوم گوناگونی چون طب و زمین شناسی و ... به مقایسۀ غرب با شرق پرداخته و می‌گوید به جز علوم شریعت که به واسطه ثبات آن تا قیامت معتبر مانده بقیه علوم ایرانیان مانند مردگان در قبورند.11 و در مطالب دیگری با عنوان « کثرت تیلیفون در آمریکا» مردم را از پیشرفت تکنولوژی در آمریکا با خبر ساخته و به مقایسه کشورهای دیگر با ایران می‌پردازد تا مردم را از پیشرفت‌های غرب آگاه کند.12 مباحث اسلامی: از آنجایی که میرزا علی آقا فردی معتقد به دین اسلام و از خانواده‌ای روحانی بود در روزنامه‌اش از دین اسلام به عنوان تمدن اسلام یاد کرده. برای نمونه طی مقالاتی با عنوان «بقیه فضل المتقدم» که به صورت دنباله‌دار از شمارۀ اول روزنامه چاپ می‌شد از حریت و آزادی دفاع می‌کند و ادعا می‌نماید که دین اسلام موسس اساس ترقی است و آبادی به واسطۀ متابعت از دین اسلام صورت می‌گیرد. 13 و همچنین در مطالبی داستان گونه با عنوان «امین و مامون» به روایت اختلافات سیاسی میان این دو شخص بعد از مردن پدر آنها رشید و نزاع میان سنی و شیعه که تاکنون ادامه دارد می‌پردازد.14 تأسیس مدارس و گسترش تعلیم و تربیت: جهاد اکبر بر تأسیس مدارس و گسترش علوم تأکید داشت و در مقالات خود توجه دولت را به این امر جلب می‌کرد و همچنین دربارۀ تأسیس و مدیریت مدرسه‌های جدید به مردم خبر می‌داد. برای مثال در تاریخ 27 ربیع الثانی1325 از تأسیس مدرسه ایتام در اصفهان خبر داد و در مورد مدرسه نوشت:«قرار شده به صورت مجانی اصول و فروع دینی اسلام را به آنها بیاموزند و در ضمن هم صنعتی که به درد این اطفال بی پدر بخورد به آنها آموخته شود و از بی‌نوایی تلف نشوند و به قدر قوه اعانه مدرسه هم به آنها لباس و لوازم تحریر و کتاب و غیره داده می‌شود»15 همچنین در مطالب دیگری از تأسیس مدرسۀ اتحاد، شرافت و مدرسه شرافت خبر داد. این روزنامه همچنین با دیدی انتقادی دربارۀ تأثیر انقلاب مشروطیت در برپایی مدارس جدید سخن گفته بود:« ناشکری نمی‌شود. امسال با سنوات سابق فرق کرده. سابقاً اگر خدای ناکرده کسی مدرسه افتتاح می‌کرد گویا یک فسق بزرگی کرده که مستحق همه گونه مذمت بود ولی امسال اگر کسی اقدام در این امر شریف نماید اگرچه او را درخور هیچ نوع مساعدت و مضاعدت نمی‌دانند. لکن از تحسین و تمجید زبانی مضایقه نمی‌فرمایند»16 و این معجزهای بود که با انقلاب مشروطیت در جامعه ایرانی رخ داد. نتیجه گیری: در پایان می‌توانم بگویم که جهاد اکبر روزنامه‌ای است سیاسی، اجتماعی، فرهنگی که با هدف حمایت از مشروطیت و رشد آگاهی‌های مردم به چاپ رسید. در تمام مقالاتش این هدف را مدنظر داشت و همچنین در مورد دیگر محورهایی که در مورد آن صحبت کردیم به مردم آگاهی داد. تمام این موارد و چاپ‌های منظم موجب شد که یکی از تاثیر‌گذار‌ترین و پر مخاطب‌ترین روزنامه‌های عصر مشروطیت اصفهان باشد. آخرین شمارۀ جهاد اکبر در تاریخ 6 رجب 1327 چاپ شد. مطبوعات بهارستان شماره 2 منابع: 1 . رجایی، عبدالمهدی، تاریخ مشروطیت اصفهان، سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری تهران، چاپ اول، 1385. 2 . همان. 3 . عقیلی، سید احمد، نگرشی بر مشروطیت اصفهان «مشاهیر عصر مشروطه مدفون در تخت فولاد»، اصفهان، سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری ، 1385. 4 . جهاد اکبر، سال اول، شماره 1، 6محرم 1325. 5 . جهاد اکبر، سال اول، شماره 2، 14 محرم 1325. 6 . جهاد اکبر، سال اول، شماره 7، 24 صفر 1325. 7 . جهاد اکبر، سال اول، شماره 7، 24 صفر 1325. 8 . جهاد اکبر، سال اول، شماره 11، 26 ربیع المولود 1325. 9 . جهاد اکبر، سال اول، شماره 10، ربیع المولود 1325. 10 . جهاد اکبر، سال اول، شماره 16، 8 جمادی الاول1325. 11 . جهاد اکبر، سال اول، شماره 7، 24 صفر 1325. 12 . جهاد اکبر، سال اول، شماره 3، 22محرم 1325. 13 . جهاد اکبر، سال اول، شماره 2، 14 محرم 1325. 14 . جهاد اکبر، سال اول، شماره 2، 14محرم الحرام1325. 15 . جهاد اکبر، سال اول، شماره 23، 14 رجب 1325. 16 . جهاد اکبر، سال اول، شماره 20، 9 جمادی الثانی 1325. منبع: مقاله الناز بلخاری،​ سایت مرکز اسناد و کتابخانه مجلس شورای اسلامی منبع بازنشر: سایت جام‌جم ایام

آیا «قانون امنیت اجتماعی» مصدق زمینه ساز ساواک بود؟

برخی از مخالفان دکتر مصدق قانون امنیت اجتماعی او را که با استفاده از لایحه اختیارات شش ماهه‌اش از مجلس شورای ملی تهیه و تصویب نمود به عنوان مقدمه‌ای برای تشکیل ساواک در بیش از چهار سال بعد ارزیابی کرده‌اند. قانون مذکور که شامل 9 ماده و چند تبصره است در اول آبان 1331 از سوی دکتر مصدق تهیه شد و مقرر می‌داشت تا سه ماه آتی ضمانت اجرایی خواهد داشت. تردیدی نیست که اقدام مصدق در اخذ اختیار قانونگذاری از مجلس دوره هفدهم از اشتباهات فاحش دوران نخست‌وزیری او محسوب می‌شود و همان مجلس هفدهم هم که این اجازه را به نخست‌وزیر اعطا کرد البته گناه مضاعف‌تری مرتکب شد. در هرحال اطلاق نام قانون بر تمام آن مقررات و لوایح و سایر دستور‌العملهایی که از سوی مصدق و یا هر مرجع دیگری تهیه و تصویب شد دور از منطق و انصاف است. قانون واژه‌ای است که فقط پس از تأیید و تصویب مجلس شورای ملی مفهوم پیدا می‌کند. بدین‌ترتیب آنچه تحت عنوان قانون امنیت اجتماعی مصدق معروف شده است البته اقدامی فراقانونی و باطل بود. اما در هر حال مقرراتی که تحت عنوان قانون امنیت اجتماعی تدوین شد محدودیتهایی برای جامعه سیاسی ـ اجتماعی ایران آن روزگار ایجاد می‌کرد و در همان حال مراجع دولتی و حکومتی را برای اعمال فشار بر مخالفان سیاسی و انتقادکنندگان گشاده‌دست می‌ساخت و دستاویزی علی‌الظاهر قانونی و رسمی برای محدود ساختن آزادیهای فردی، اجتماعی و سیاسی بود، و گمان می‌رود مصدق که خود را پاسدار نظام دموکراتیک حکومت فرض می‌کرد با وضع این مقررات آشکارا در نقض قانون اساسی مشروطیت گام نهاده بود. مصدق حتی اگر سیر حوادث سیاسی، اجتماعی داخلی به دلیلی امکان تداوم نخست‌وزیری او را با مشکلات عدیده روبه رو می‌ساخت، نمی‌توانست با اقداماتی از این گونه در راستای محدود ساختن حقوق اساسی جامعه ایرانی گام بردارد. با این حال نمی‌توان تردید کرد که این مقررات و یا چنانکه معروف است «قانون امنیت اجتماعی مصدق» هیچ ارتباط منطقی با آنچه بیش از چهار سال بعد در تشکیلات ساواک متبلور شد، ندارد. در متن قانون امنیت اجتماعی دکتر مصدق چنین آمده بود: قانون امنیت اجتماعی مصدق متن قانون امنیت اجتماعی که به موجب اختیارات شش ماهه به تصویب و امضای دکتر مصدق رسیده بود، به شرح زیر است: لایحه قانون امنیت اجتماعی که به تصویب دکتر مصدق ــ نخست‌وزیر ــ رسید و به وزارتخانه‌های دادگستری، دفاع ملی، کار، کشور، دارایی و سازمان برنامه جهت اجرا ابلاغ گردید: ماده 1- هر کس کارگران و کارمندان کارخانه‌ها و کارگاههای مشمول قانون کار و بنگاهها را تحریک به اعتصاب و عصیان و نافرمانی و تمرد و یا اخلال در نظم و آرامش نماید، دستگیر و بازداشت شده و از سه ماه تا یک‌سال تبعید و ملزم به اقامت اجباری در نقطه معین خواهد شد. در مدت محکومیت تبعید و اقامت اجباری از اخذ مزد یا حقوق نیز محروم خواهد بود. تبصره ـ اعتصاب در وزارتخانه‌ها و ادارات دولتی و امثال آن و در مؤسسات مربوط به خدمات عمومی از قبیل آب و برق و پست و تلفن و تلگراف و رادیو و بیمارستانها و داروخانه‌ها و راه‌ آهن دولتی و وسائل نقلیه عمومی مطلقاً [ممنوع است] و اعتصاب‌کنندگان به مجازات مزبور محکوم خواهند شد. ماده 2- هر کس کارمندان ادارات دولتی و مؤسسات عمومی را وادار به اعتصاب و یا تحریک به اخلال در نظم و آرامش و یا تمرد و عصیان نماید و همچنین کسانی که در ادارات و مؤسسات عمومی و دادگاهها و دادسراها برخلاف نظم و آرامش و انتظامات داخلی رفتار و جنجال و داد و فریاد و یا به منظور توهین و ارعاب و تحت‌ تأثیر قرار دادن مراجع اداری و قضایی و یا تحصن و یا هرگونه تظاهری نمایند، بازداشت و مجازات مقرر در ماده قبل برای آنها تعیین می‌گردد و همچنین مجازات درباره توطئه و مواضعه‌کنندگان برای اجرای اعمال مزبوره در این ماده و ماده فوق معمول خواهد شد و هرگاه مرتکب، کارمند دولت باشد، در مدت محکومیت و اقامت اجباری از اخذ مزد یا حقوق نیز محروم خواهد بود. ماده 3- اجتماعات آزاد است ولی اجتماعات در معابر عمومی و بازارها به منظور مبارزه و زد و خورد و همچنین اجتماعاتی که حرکات و تظاهرات آنها ایجاد اضطراب و تشویش در افکار عمومی نموده و یا نظم و آرامش و آسایش عمومی را مختل کند، ممنوع است. متخلفین برای مدت معینی از شش ماه تا دو سال تبعید و ملزم به اقامت اجباری خواهند شد. در صورتی که مرتکب، مستخدم دولت باشد، در مدت محکومیت تبعید و اقامت اجباری از گرفتن حقوق محروم خواهد بود. ماده 4- مأمورین انتظامی پس از بازداشت مرتکب، صورت مجلس مشتمل بر تحقیقات و شناسایی وی تهیه و پرونده امر را نزد دادستان می‌فرستند؛ دادستان در صورت ملاحظه قرینه بر توجه اتهام فوری، قرار بازداشت متهم را صادر و بلافاصله تحقیقات خود را در دادستانی یا معادل قضایی او انجام و در صورت فقد دلیل، دستور منع و رفع بازداشت را صادر و در صورتی که عقیده بر مجرمیت داشته باشد، کیفرخواست تهیه و به دادگاه می‌فرستد. قرار دادستان مبنی بر بازداشت متهم قطعی و غیرقابل شکایت است. ماده 5- گزارش مسئولین مؤسسات و رؤسای ادارات دولتی و مراجع قضایی و همچنین مامورین انتظامی معتبر است مگر خلافش ثابت شود. ماده 6- هرگاه دادستان یا معادل قضایی او حین وقوع حادثه مستحضر شده، موظف است که در محل وقوع حاضر شده و از تحقیقات و مشاهدات و دلایل و مدارک جمع‌آوری شده صورت مجلس ترتیب داده، طبق موارد مذکور فوق اقدام به عمل آورد. ماده 7- مرجع رسیدگی دادگاه جنحه یا قائم‌مقام آن می‌باشد، رسیدگی باید فوری و خارج از نوبت به عمل آمده و دادرسی تا صدور حکم، بدون فاصله جریان یابد، احکام دادگاه جنحه قطعی است. در نقاطی که حکومت نظامی اعلام گردد، اجرای مقررات این لایحه قانونی به عهده فرمانداری نظامی و حکم دادگاه بدوی حکومت نظامی قطعی است. ماده 8- مدت لایحه قانون سه ماه از تاریخ انتشار است. ماده 9- وزات دادگستری، دفاع ملی، کشور، دارایی، کار و سازمان برنامه، مأمور اجرای این لایحه قانونی است. بر طبق اعطای امتیازات مصوب بیستم مرداد 1331 لایحه قانونی راجع به امنیت اجتماعی که مشتمل بر 9 ماده و دو تبصره است، تصویب می‌شود. به تاریخ 1/8/31 نخست‌وزیر ــ دکتر محمد مصدق. 1 چنانکه از متن این مقررات به‌اصطلاح قانونی بر می‌آید بسیاری از مفاد و اصول آن آشکارا ناقض قانون اساسی و تهدیدکننده حقوق سیاسی مردم کشور بود و در همان دوران هم مورد اعتراض بسیاری از افراد و گروههای سیاسی قرار گرفت. 2 این قانون موجب شد تا سالها پس از تشکیل ساواک و آشکار شدن اعمال خلاف رویه پرشمار آن مخالفان مصدق او را پیشگام تشکیل ساواک خطاب کنند و از این رهگذر انتقادات تندی متوجه او سازند 3 و ساواک را مولود دوران نخست‌وزیری او بدانند. 4 گفته شده است که برخی از نزدیکترین یاران دکتر مصدق پس از تصویب و تهیه این مقررات به‌اصطلاح قانونی راه خود را از او جدا کرده و به صف مخالفان پیوستند. 5 با این احوال برخی از آگاهان بر امور به رغم انتقاداتی که به این مقررات وارد ساختند از این که آن را مقدمه تأسیس ساواک بدانند اجتناب ورزیدند. سیاوش بشیری که کتابی درباره ساواک (تحت عنوان قصه ساواک) نوشته است، درباره قانون امنیت اجتماعی مصدق و ارتباط آن با ساواک چنین نوشته است: «بر خلاف آن‌چه گفته می‌شود قانون سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) مولود قانون امنیت اجتماعی دکتر مصدق نیست. ساواک به منظور جمع‌آوری و استفاده لازم از اطلاعات خارجی تأسیس شد و قسمت امنیت داخلی این سازمان در ارتباط با عوامل مستقیم و غیرمستیقم اجنبی فعالیت می‌کرد و حال آن‌که قانون امنیت اجتماعی دکتر مصدق برای اعمال حاکمیت و نظرات دولت تنظیم و اجرا شد». 6 منصور رفیع‌زاده آخرین نماینده ساواک در امریکا که بعدها خاطراتش را در کتابی تحت عنوان شاهد به چاپ رسانید ضمن انتقاد از قانون امنیت اجتماعی مصدق که ناقض حقوق اساسی مردم کشور بود ارتباطی میان آن با قانون تشکیل ساواک و فعالیتهای آتی آن نمی‌بیند. رفیع‌زاده بدون اشاره به ارتباط میان آن دو درباره قانون امنیت اجتماعی مصدق چنین اظهارعقیده می‌کند: در همین اوضاع و احوال، قانون امنیت ملی [اجتماعی] که در ژانویه 1952 به تصویب رسید، بسیاری از حقوق مردم را از بین برد. به موجب این قانون اظهارات پلیس یا وزارت دادگستری ایران درست تلقی می‌شد مگر آنکه خلاف آن ثابت شود. به عبارت دیگر، فرد مادامی که بی‌گناهیش ثابت نمی‌شد، مجرم محسوب می‌شد و می‌شد افراد را بدون اطلاع آنها از اتهام، بازداشت و زندانی کرد. اجتماع بیش از دو نفر ممنوع بود و در نتیجه تظاهرات و اعتصابها غیرممکن شده بود؛ حتی اعتراف به داشتن نیت انجام کاری جرم محسوب می‌شد. دکتر بقایی با تمدید اختیارات ویژه نخست‌وزیر و حکومت نظامی مخالف بود، زیرا دولت نتوانسته بود به اصلاحاتی که هنگام درخواست این اختیارات ویژه از سوی مصدق وعده داده شده بود، دست یابد. 7 از مهم‌ترین کسانی که در همان هنگام تصویب قانون امنیت اجتماعی مصدق سخت بر آن انتقاد کرد دکتر مظفر بقایی کرمانی بود. او در مجلس شورای ملی مضرات بسیاری برای آن برشمرد و آن را مخل آزادیهای مشروع سیاسی و اجتماعی مردم کشور ارزیابی نمود و مواردی از آن را بدتر از قانون یاسای چنگیزی دانست و اجرای آن را بیش از آنکه متضمن جلوگیری از فعالیت مخالفان قانون اساسی و آزادیهای سیاسی مردم کشور بداند، محملی قانونی برای مجازات آزادیخواهان دانست و به طور تلویحی مصدق را شماتت و سرزنش کرد که پس از عمری آزادیخواهی و طرفداری از قانون اساسی مشروطیت، خود گرفتار روش استبدادی حکومت شده است. 8 با تمام این ایراداتی که نسبت به قانون امنیت اجتماعی مصدق گرفته شده است و اساساً هم بسیاری از این ایرادات بر آن اقدام مصدق مصداق دارد، اما تردید نمی‌توان کرد که این مقررات قانونی که محدوده زمانی خاصی هم برای اجرای آن در نظر گرفته شده بود، هیچگونه ارتباطی با قانون تشکیل ساواک و عملکرد بعدی آن ندارد و پدید‌آورندگان ساواک و نیز تصویب کنندگان قانون آن در مجلس هم هیچ اشاره‌ای به وجود ارتباط میان آن با قانون امنیت اجتماعی دکتر مصدق نکردند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1. تقی نجاری ‌راد، ساواک و نقش آن در تحولات داخلی رژیم پهلوی، چاپ اول، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1378، صص 227-228. 2. محمد زرنگ، تحول نظام قضایی ایران از مشروطه تا سقوط رضاشاه، [2ج]، ج2، چاپ اول، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1381، صص 112- 113 . 3. مصطفی الموتی، ایران در عصر پهلوی، ج10، چاپ اول، لندن، پکا، مهر1370/1991م، صص 167- 168 . 4. همان، جلد 10، ص 168 . 5. منصور رفیع زاده، شاهد: خاطرات منصور رفیع زاده، ترجمه اصغر گرشاسبی، چاپ اول، تهران، اهل قلم، 1376، ص 101 . 6. مصطفی الموتی، پیشین، جلد 10، ص 170 و صص 168-168. 7. منصور رفیع زاده، پیشین، ص 101. 8. مظفر بقایی ‌کرمانی، شناخت حقیقت در پیشگاه تاریخ، چاپ اول، کرمان، پارم‌چاپ کرمان، بی‌تا، صص 68-76 و صص 122-126. منبع: مقاله مظفر شاهدی، سایت موسسه مطالعات تاریخ معاصر، بخش مقالات منبع بازنشر: سایت جام‌جم ایام

آمارگیری از دوره ناصرالدین‌شاه تا محمدرضا شاه

نخستین آمارگیری سال 1268 قمری و اواخر صدارت میرزاآقاخان نوری بوده است. در آن سال جمعیت، تعداد منازل وساختمان‌های شهر تهران مورد شمارش قرار گرفت. گویا سال 1275 قمری نیز دستورالعملی جامع در مورد سرشماری نفوس و منابع مالی و اقتصادی از سوی وزرای وقت به حکام ولایات صادر شد تا شمار جمعیت خانوار، مسکن و میزان دارایی‌های مردم در تمام دهات و شهرهای کشور مشخص شود. این دستور به جهت مشکلات فنی انجام نشد تا سرانجام میرزا عبدالغفار نجم‌الدوله، معلم ریاضی مدرسه دارالفنون، سرشماری از جمعیت شهر تهران را با استفاده از شیوه‌های جدید انجام داد. این سرشماری بر اساس نقشه شهر که پیش از این به وسیله وی تهیه شده بود در 55 روز انجام شد و اطلاعات آن طی رساله‌ای با عنوان تشخیص نفوس دارالخلافه منتشر شد. در این سرشماری تهران به پنج محله ارگ، عودلاجان، چال‌میدان، سنگلج و بازار تقسیم‌بندی شده و همه محله‌های خارج از شهر نیز در یک طبقه قرار داده شده بود. بر اساس این سرشماری، جمعیت تهران سال 1286 قمری بالغ بر 155.736 نفر بوده است که از این تعداد 147.256 نفر را افراد غیرنظامی و 8480 نفر را افراد نظامی تشکیل می‌داده‌اند. در سرشماری‌ای که عبدالغفار نجم‌الدوله انجام داد معلوم شد که حدود 27 درصد جمعیت شهر را افراد کمتر از 15 سال تشکیل می‌دهند که با توجه به زاد و ولد بی برنامه آن زمان، از مرگ و میر زیاد بویژه در سنین نوجوانی خبر می‌دهد. این سرشماری همزمان با تصدی اعتضاد السلطنه بر وزارت علوم و معارف، انجام شد. دومین سرشماری جمعیت شهر تهران در سال 1301 قمری و با مسئولیت میرزا سید شفیع امیرلشگر انجام گرفت. در این سرشماری، تهران به پنج محله ارگ، سنگلج، عودلاجان، چال میدان و بازار تقسیم شد. سال 1317 قمری در چهارمین سال سلطنت مظفرالدین شاه قاجار، آماری از ابنیه تهران تهیه شد. فراهم کننده این آمار، درویش حسن اخضر علیشاه بود که تهیه آمار را در زمان ریاست نظمیه مختارالسلطنه و صدارت میرزا علی اصغرخان امین السلطان آغاز کرد. سال 1336 قمری به منظور ثبت وقایع چهارگانه، اداره ثبت احوال کشور تاسیس شد. با ثبت اطلاعات مربوط به تولد، فوت، ازدواج و طلاق توسط اداره مذکور، ضرورت اطلاع از جمعیت کشور و تعیین سازمانی که موظف به جمع‌آوری این اطلاعات باشد مورد توجه قرار گرفت و در سال 1303 خورشیدی با تصویب آیین‌نامه‌‌ای، مسئولیت جمع‌آوری و مرکزیت بخشیدن به آمارهای مورد نیاز به عهده وزارت کشور گذاشته شد. با ایجاد تشکیلات جدید بلدیه در سال 1301 خورشیدی، سرشماری دیگری در تهران صورت گرفت که براساس آن سرشماری، جمعیت تهران در سال 1301 بالغ بر 210 هزار نفر بود. در این سرشماری تهران به ده ناحیه ارک، دولت، حسن‌آباد، سنگلج، قنات آباد، محمدیه، قاجاریه، بازار، عودلاجان و شهر نو تقسیم می‌شد. سال 1311 خورشیدی اداره کل احصائیه و سجل احوال مملکتی در شهر تهران، سرشماری به عمل آورد. انجام این سرشماری به شکل محله‌ای و در ده محله شهر تهران بود. پنجم تیرماه 1312 خورشیدی، نظام‌نامه شورای عالی احصائیه تنظیم و بر حسب ماده اول آن نظام‌نامه، نمایندگان همه وزارتخانه‌ها در شورای مزبور عضویت داشتند و مسئولیت هماهنگی در تولید آمار به عهده شورای مزبور بود. شورای عالی احصائیه در سال 1314 به شورای عالی آمار تغییر نام داد. دهم خرداد 1318 قانون سرشماری به تصویب مجلس شورای ملی رسید و بلافاصله اولین سرشماری اول تیر 1318 در کاشان با رعایت نکاتی که شورای عالی آمار مقرر داشته بود به عمل آمد. برای این منظور شهر کاشان به دوازده منطقه و روستاهای بیست و چهارگانه آن نیز بنا به موقعیت طبیعی و وسایل نقلیه و ارتباطی به 300 منطقه تقسیم شدند. پس از کاشان، تبریز پنجم مهر 1319 سرشماری شده و جمعیت آن تا شعاع شش کیلومتری 542/213 نفر اعلام شد. پس از آن در مشهد و سپس در شهرهای کرمان، شیراز، اردبیل، یزد، اصفهان، همدان، کرمانشاه، رشت و بندر انزلی نیز سرشماری به عمل آمد. در ششم آبان 1318 هیات دولت تصویب نامه‌ای را به امضا رساند که بر طبق آن باید دهم اسفند 1318 سرشماری تهران و حومه صورت گیرد. بر اساس این تصویب نامه روز سرشماری تعطیل همگانی بود و اعمال سرشماری از پنج صبح تا ساعت بیست و یک همان روز ادامه می‌یافت. در این تصویب‌نامه پیش‌بینی شده بود که پیش از اجرای سرشماری، کوچه‌ها و اماکن نامگذاری و شماره‌گذاری شوند. منطقه‌بندی سرشماری مانند موارد قبل بوده است با این تفاوت که مناطق ارک و بازار یکی شده بودند. جمعیت تهران در این زمان به 540.087 نفر بالغ می‌شد. در سال 1320 برنامه سرشماری دیگر شهرها تنظیم شده و تا شهریور همان سال سرشماری 32 شهر انجام گرفت. برای تعیین وضع ایلات به همه ادارات آمار شهرستان‌ها دستور داده شد ایلات و عشایر قلمرو ماموریت خود را با ذکر اطلاعات مربوط به محل، تاریخ و مسیر عبوری ییلاق و قشلاق و نیز موقعیت مراتع مورد استفاده آنها تهیه کرده و گزارش کند. در سال 1328 اعتباری به تصویب مجلس رسید و سازمان برنامه در لایحه برنامه هفت ساله، اعتبار کافی برای جمع‌آوری آمار و تهیه و ترسیم نقشه کشور منظور کرد. اما با وجود این اقدامات، باز هم فعالیت چشمگیری از نظر آماری کشور مشاهده نشد. در زمستان 1328 هم آقای لیدز، رئیس اداره آمار و سرشماری سازمان ملل متحد به ایران آمد و از این طریق باب مراودات اداره کل آمار با سازمان ملل گشوده شد. در سال 1329 نیز یک سرشماری نفوس در شهر تهران به عمل آمد. اسفند 1331 با کمک اداره همکاری‌های فنی آمریکا در ایران (اصل چهار ترومن) «سازمان همکاری آمار عمومی» تشکیل شد. در این سال اداره آمار و سرشماری از اداره کل آمار و ثبت احوال منتزع و به سازمان همکاری آمار عمومی ملحق شد. به این ترتیب برای اولین بار سازمانی که به طور خاص وظیفه جمع‌آوری آمار را به عهده داشت به وجود آمد. این سازمان در اجرای قانون آمار و سرشماری مصوب سال 1334 به وزارت کشور وابسته شد و نام آن به «اداره کل آمار عمومی» تغییر یافت. با تشکیل اداره کل آمار عمومی اولین سرشماری عمومی کشور در سال 1335 توسط این اداره به مرحله اجرا درآمد. طرح مزبور پس از آزمایش در هفت شهر کاشان، آبادان، خرمشهر، ارومیه، سبزوار، دشت میشان و زابل و سرانجام در تمام کشور اجرا شد. سال 1335 سرشماری دیگری در ایران صورت گرفت که 300 میلیون ریال مخارج آن توسط وزارت دارایی و سازمان برنامه و بودجه تامین شد. اما بعدها معلوم شد اشتباهات این سرشماری آن قدر زیاد بوده که حتی شامل تقریب نزدیک به صحت هم نمی‌شوند. این سرشماری از دهم آبان آغاز و تا بیست و پنجم آبان ادامه یافت. کل جمعیت ایران در آبان 1335 خورشیدی 18.954.704 نفر بود. شمار جمعیت شهرنشین 5.953.563 نفر و جمعیت روستانشین 13.001.141 نفر بوده است. نیاز روزافزون دستگاه‌های برنامه‌ریزی کشور به آمار و اطلاعات و ضرورت همکاری بسیار نزدیک سازمان اصلی تولید‌ کننده آمار با دستگاه برنامه‌ریزی، موجب شد تا در سال 1344 بر اساس قانون، اداره کل آمار عمومی از وزارت کشور منتزع و با نام «مرکز آمار ایران» به سازمان برنامه و بودجه وقت وابسته شود در قانون تاسیس مرکز آمار ایران، به مواردی از قبیل نظارت مرکز آمار ایران بر تهیه، اجرا و استخراج داده‌های حاصل از آمارگیری‌های دیگر دستگاه‌های اجرایی و ایجاد پایگاه‌ اطلاعات ملی توجه شده بود. طرح مقدماتی سرشماری سال 1345 در شهرستان‌های مراغه و سبزواران (جیرفت) اجرا شد. این سرشماری 20 روز به درازا انجامید. بر اساس این سرشماری جمعیت ایران به 25.326.383 نفر و 5.167.192 نفر خانوار بود. در سرشماری سال 1345 مشکلات زیادی پیش روی ماموران قرار داشت. به عنوان مثال در تهران ساکنان شمال شهر حاضر به همکاری با ماموران نبودند و نوکر و کلفت خود را برای جواب به آن‌ها پیش می‌فرستادند یا در جنوب شهر هم بعضی از فاش کردن نام افراد خانواده خود ابا داشته و می‌گفتند: ما نام کسان خود را به نامحرم نمی‌گوییم. یا در برخی مناطق مشکلات عبور و مرور وجود داشت. به این ترتیب سرشماری سال 1345 نیز از دقت پایینی برخوردار بود و با آن که هزینه زیادی صرف شد اما نتوانست اطلاعات و آمار مفیدی به دست دهد، چرا که غرض از این سرشماری استفاده از اعداد و ارقام آن در برنامه عمرانی چهارم بود که هیچ‌گاه این هدف محقق نشد. جالب آن که این سرشماری حتی نتوانست میزان رشد سالانه جمعیت ایران را مشخص سازد. از طرفی در دهه 40 دستگاه ثبت احوال کشور هم قادر نبود تعداد موالید و متوفیات سالانه کشور را به درستی ثبت و ضبط کند. به طوری که در همان سال‌ها در حدود 70 درصد موالید و نصف وقایع مرگ و میر در دستگاه ثبت احوال ثبت می‌شد و هنوز درصد زیادی از مردم شناسنامه نداشتند. سرشماری عمومی نفوس و مسکن 1355 از هشتم تا بیست و هشتم آبان در 16 هزار حوزه سکونت جمعیت ساکن و 600 حوزه ویژه جمعیت‌های غیرساکن (ایلات و عشایر) انجام گرفت. طبق این سرشماری، جمعیت ایران به 33.708.744 نفر و 3.711.638 خانوار رسید که 15.854.680 نفر آن ساکن 373 شهر ایران و 17.854.064 نفر آن ساکن نقاط روستایی بودند. امین تریان ‌/‌ کارشناس تاریخ منبع : سایت جام‌جم ایام

متمم قانون اساسی مشروطه چگونه تدوین شد

پیش از آمدن اتابک و نیز همزمان با صدارت او، مسئلۀ مهم تدوین متمم قانون اساسی هم در دستور کار نمایندگان قرار گرفت. نوشتن این متمم به سرعت و سهولت نوشتن قانون اساسی انجام نمی گرفت؛ زیرا قانون اساسی کلیاتی را در بر می گرفت که توافق بر سر آنها آسان تر بود. همچنین هنوز از پیروزی انقلاب زمان زیادی نگذشته بود و تب و تاب همبستگی انقلابی از بروز رویارویی سلایق و علایق و عقاید جلوگیری می کرد؛ اما تدوین متمم، خود ناشی از کاستیهای قانون اساسی و رویاروییهایی بود که در جریان نوشتن آن قانون و دیگر حوادث چند ماهۀ پس از پیروزی رخ داده بودند. افزون بر آن، متمم در پی روشن ساختن موارد و مصداقهای دقیق تر و صریح تر قانون اساسی بود و این خود، کاری مشاجره آمیز و پر برخورد بود. بدین ترتیب، جناح بندیهای سیاسی ـ فکری، که به تدریج شکل می گرفتند، در پی آن بودند تا مواضع خود را در مواد متمم به صورت قانون در آورند. بنابراین، رویاروییها شدید بود و به همین علت، نوشتن متمم بحث و کنکاش . وقت بیشتری می طلبید. در این میان، جناح تند رو مشروطه، که در پی آن بود تا در گرما گرم شور انقلابی اهداف ویژۀ خود را صورت قانونی ببخشد، بر سرعت تصویب مواد متمم تأکید داشت و در این راستا تشکلهای هوادار خود را در شهرهای مختلف وادار می ساخت تا با ارسال تلگرافهای متعدد خواهان تسریع در تصویب متمم بشوند. بی اعتمادی نسبت به مشروطه خواهی محمدعلی شاه نیز زمینه را برای پذیرش این تحریکات بیش از پیش فراهم ساخت. در 18 فروردین 1286، در تهران نوشته ای از سوی گروهی موسوم به «طلاب انجمن اتحادیه » خطاب به مجلس صادر گردید و در جلسه مجلس نیز خوانده شد مبنی بر اینکه: چرا متمم قانون اساسی نوشته نمی شود؟ اگر نوشته شد چرا تصویب نمی شود؟ اگر تصویب شد چرا به امضای شاه نمی رسد؟ اگر به امضاء رسید چرا اجرا نمی شود؟ و اگر امضا نمی کنند چرا با ملت در میان نمی گذارید؟ آنان تهدید کردند که اگر تا دو روز دیگر متمم نوشته و به امضا نرسد، «موجب زحمت خواهد شد.» 1 افزون بر تبریز، از رشت تلگرافی به مجلس مخابره شد مبنی بر اینکه: تمام علما بجز سه نفر، تمام ذاکرین و واعظین و اعیان و تجار بجز چهار نفر و اصناف و کسبه همه و تمام مردم چهار روز است کارها را تعطیل و از اطراف به شهر ریخته ابداً تأمل [تحمل] و صبر ندارند. عرض عموم این است که نظامنامۀ انجمنهای ایالتی و متمم قانون اساسی و امتیازنامۀ بانک به امضا برسد. تا کنون صبر کردیم و « دیگر صبر نخواهیم کرد.» از انزلی تلگرافی با هممین مضمون مخابره شد. پس از خواندن این تلگراف، آقا سید عبدالله بهبهانی گفت تلگرافی از شیراز نیز به همین مضمون رسیده است 2 و آقا سید محمد طباطبایی گفت « اینها باید محرک داشته باشند» 3 عده ای از نمایندگان نیز گفتند: « این حرکت اهالی رشت را محرک باید باشد.» 4 اینها نمادهای معقول و قانونمند تندرویها و تحریکات سیاسی بود. آشفتگیهای عرصه رقابت سیاسی در سطح جامعه، بسیار نابهنجارتر از این بود. از فردای پیروزی نهضت، شبنامه نویسی گسترش یافت و بدین وسیله هر کس در مورد هر کس هر چه می خواست می نوشت. پس از شبنامه‌نویسی، به تعبیر احمد کسروی، نوبت انجمن سازی رسید و «مشروطه که برای ستردن این گونه جداییها و دسته بندیها می بود، اینان همان را دستاویز گرفته دسته بندی می کردند.» 5 این وضع نه تنها محمدعلی شاه را نگران می کرد، بلکه آقا سید محمد طباطبایی، رهبر مشروطه خواهان که به همدلی با منورالفکران شناخته شده بود را نیز به اندازۀ او نگران می کرد. طباطبایی می گوید: «[محمدعلی شاه] خیلی از مجلس تبریز شکایت دارند. اگر این طور باشد مملکت هرج و مرج خواهد شد. مجلس شورا یکی بیشتر نیست. آنها نمی دانم چه می گویند. این وضع تبریز اسباب اغتشاش شده». 6 تقی زاده و حاج محمد اسماعیل، نمایندگان تبریز، پاسخ دادند: « آنجا مجلس نیست؛ انجمن ایالتی است، برای رسیدگی به دادخواهی مردم است.» 7 طباطبایی پاسخ داد: «کارش از این بالاتر است. حاجی میرزا حسن آقا را مجبور کردند اموال خودش را به ایشان واگذار کرد.» 8 آقا سید عبدالله بهبهانی نیز گفت: « بلی، آنها قدری تند حرکت می کنند. باید در این مطلب مذاکره شود.» 9 طباطبایی همچنین در یکی از جلسه های مجلس اظهار داشت: این انجمنهای متعدده اسباب اغتشاش شده و اهم مطالب، ملاحظۀ این امورات است که رفع اغتشاشات بشود. این شهر با وجود بی نظمی[ای] که دارد در هر گوشه مجلسی تشکیل داده اند و امر به معروف را دستاویز کرده بد تر اسباب بی نظمی و اغتشاش می شوند. غرض، چارۀ این کار نمایید. اگر این وضع باشد همه مملکت به هم خواهد خورد. 10 این تشکلها، افزون بر عمل سیاسی، روزنامه هایی برای بیان مواضع و مقاصد خود دایر کرده بودند و بدین گونه آشفتگی عرصۀ سیاست به آشفتگی عرصۀ مطبوعات و فرهنگ نیز کشانده شد. کسروی، به رغم همدلی ای که با مشروطه خواهان تندرو دارد و برخی از روزنامه های آنان را می ستاید، می پذیرد که « بسیاری از اینان، در آزادیخواهی بایایی برای خود، جز گله و ناله از دربار و بدگویی از شاه و پیرامونیان او [و به همین ترتیب از علمای دینی] نمی شناختند، و چنین می دانستند که هر چه بیشتر بنالند و بیشتر بد گویند آزادیخواهی بیشتر نموده اند، و این بود در برخی از روزنامه ها هر چند می توانستند تندی می نمودند.» 11 سیر حوادث نشان دادند که این تندرویها غیرواقع بینانه و نیز با مصالح عمومی کشور ناسازگار بودند و، بنابراین، به نهضت آسیب رساندند. پانوشت​ها: 1. مذاکرات مجلس شورای ملی دوره اول، جلسه سه شنبه 25 صفر 1325، ص 129 2. مذاکرات مجلس شورای ملی دوره اول، جلسه شنبه 20 ربیع الاول 1325، ص 157 . 3. همان . 4. همان . 5. احمد کسروی. تاریخ مشروطه ایران، تهران، امیر کبیر، 1330 . 6. همان. صص 199-198 . 7. همان. ص 199 . 8. همان. صص 200-199 . 9. همان. ص200 . 10. مذاکرات مجلس شورای ملی دوره اول، جلسه سه شنبه 25 صفر 1325، ص 130 . 11. کسروی، پیشین، ص275 . منیع: مقاله سید مصطفی تقوی، سایت موسسه مطالعات تاریخ معاصر،​ بخش مقالات منبع بازنشر: سایت جام‌جم ایام

رابطه پنهان و آشکار آمریکا با بهائیان و تأثیر آن در ایران

بر اساس گزارش‌های رسمی، بهائیان از سال 1318 ه.ق فعالیت خود را در ایالت شیکاگو آغاز کردند. بهائیان آمریکا که تحت حمایت دولت آمریکا بودند، به دستور میرزا حسینعلی در امر وقف املاک و بناهای خود به نام بهائیت تلاش فراوانی داشتند و هدایایی را جهت تشویق مردم و جذب آنان به بهائیت و گسترش بهائیت، وقف کرده و در اختیار رهبران بهائی قرار می‌دادند. شناسایی و ثبت املاک بهائیت ابتدا از آمریکا آغاز شد؛ در به رسمیت شناختن موقوفات بهائیان نیز آمریکا پیشقدم شد. بدین ترتیب آمریکا در تأمین نیازهای مالی این فرقه پیشدستی کرد. بر همین اساس، بهائیان آمریکا موفق شدند در مدت کوتاهی عوارض و مالیات‌های موقوفات بهائیان را لغو کرده و حتی تسهیلات و مساعدت‌های عمده‌ای در اختیار آنان بگذارند تا صرفاً به امور بهائیت رسیدگی و در نشر آن در قاره آمریکا یاری و مساعدت کرده باشند. قبول و شناسایی اوقاف بهائیان و موقوفات آنان در اسناد و اوراق رسمی سال‌های 1928 تا 1942 به تصویب ایالات متحده رسید و مقرر شد به موجب موافقت‌نامه و قرارهایی که در سال‌های فوق به تصویب فرمانداران محلی ایالت رسید، موقوفات بهائیان متعلق به «محفل مرکزی بهائیان آمریکا» و یا به نام‌های دیگر مثل «رفقای جامعه بهائیت» ثبت شود. حمایت رسمی آمریکا از تمول و ثروتمندی بهائیان، به منظور توسعه این فرقه در تمام دنیا انجام می‌گرفت. این حمایت جهت بنیان اساسی و شکل‌گیری اولیه از سوی آمریکا حساب شده و برنامه‌ریزی شده بود. مجموعه موقوفات بهائیان در آمریکا از سال 1950 تا سال 2000 چندین برابر افزایش یافته و درآمد حاصل از آن در نشر بهائیت و حمایت از بهائیان جدیدالورود و سایر امور بهائیت از مسائل فرهنگی تا مسائل ریز اقتصادی بهائیان هزینه می‌شود. مدارس انبوهی که در ایالات مختلف تأسیس شده به شکل گسترده و پیچیده و با توجه به فناوری‌های روزآمد در آمریکا تأسیس شده و فراتر از مرزهای آمریکا خصوصاً در کشورهای اسلامی در حال افزایش است. چنانکه گزارش‌های رسیده در ایران حاکی از آن است که در شهرهای مختلف جنوبی فعالیتشان افزایش یافته است. آمریکاییان به مسخره بودن ادعاهای بهائیان و بطلان آن واقف بودند اما این مسئله را حربه قوی برای شکستن ایران می‌دانستند و بهائیان را انسان‌های زبون و پستی دیده بودند که به وسیله آنها به هر جنایتی می‌توان دست زد، از این رو از ترویج بهائیت در آمریکا نیز استقبال می‌کردند؛ از جمله، بسیاری از سران بهائیت که آمریکایی بودند مانند ماکسول به دستور عبدالبها به همراه عده‌ای جهت تبلیغ بهائیت حرکت کرده و به قول خودشان پرچم الهی را در اقصی نقاط عالم به اهتزاز درآوردند. آنچه درباره بهائیت تأمل برانگیز است، تشکیلات گسترده آن است که براساس حمایت مالی و فکری بیگانگان روز به روز در حال گسترش و فعالیت بوده است. امروز، آمریکا پاتوق و تفرج‌گاه امن بهائیان و سران بهائیت است و سرزمینی که به نام اسرائیل در قلب عالم اسلام جعل شده پایگاه اول بهائیان و شهر مقدس آنهاست که آمریکا با تمام توان از این منطقه حفاظت می‌کند و صهیونیست‌ها را به سلاح‌های نوین و ابزارهای مختلف رسانه‌ای و فرهنگی و تکنولوژی مسلح کرده تا از حریم بهائیت و آرمان‌های جهان امپریالیسم دفاع کنند. آنچه امروز آمریکا را در سازمان‌های بین‌المللی بر استفاده از حق وتو و تحریم و تصویب قوانین بین‌الملل علیه برخی از کشورها از جمله ایران بر می‌انگیزد، تنها دفاع از موجودیت صهیونیسم نیست بلکه در کنار آن دفاع از بهائیسم است که صهیونیسمی دیگر است. چنانکه قبل از تشکیل و حضور و مهاجرت یهودیان به فلسطین، بهائیان ایران و نقاط دیگر جهان و رهبران بهائی به این سرزمین منتقل شدند و مورد حمایت انگلیس و آمریکا قرار گرفتند و قلب تپنده خاورمیانه مقر معابد جعلی و مقدس‌نمایی بهائیان شد. این تشکیلات، یک تشکیلات کاملاً امپریالیستی در خدمت سیاست‌های آمریکاست. در این تشکیلات وابسته، کارهای جاسوسی برای دولت آمریکا برنامه‌ریزی و به نام مرام بهائیت در کشورهای دیگر اعلام می‌شود. سازمان‌هایی مثل سیا، موساد و... جاسوس‌های خود را از این تشکیلات به خدمت می‌گیرند و این مراکز به آموزش آنها می‌پردازند و به کشورهای دیگر روانه می‌کنند. بهائیان در وطن‌فروشی و امپریالیسم همچون منافقان پس از انقلاب کم نگذاشتند، حتی در ترور برخی از شخصیت‌ها و ایجاد آشوب‌های قومی نیز بی‌دخالت نیستند و اکنون به بهترین حربه برای استعمارگران مبدل شده‌اند که در انحرافات فرهنگی و ابتذال جوانان و همکاری با کمپانی‌های تولیدات محصولات فرهنگی منحرف، همکاری نزدیک دارند. منبع: مقاله امیر علی حسن لو، ماهنامه «شفافیت» نشریه تخصصی حمایت از قربانیان فرقه‌گرائی در ایران شماره 14، آذر 1389 منبع بازنشر: سایت جام‌جم ایام

چرا رضاخان رئیس‌جمهور نشد؟

روی کار آمدن رضاخان و استقبال مردم از سردار سپه، یکبار دیگر اولویت ایرانیان را معرفی کرد؛ نخست امنیت و بعد آزادی‌خواهی و مشروطه‌طلبی. سر و کله رضاخان‌‌ها هم دقیقا زمانی در تاریخ ما پیدا شده که کشور مبتلا به امراض کشنده آشوب، تجزیه و ناامنی بوده است. قزاق چکمه پوش نیز در شرایط بی ثباتی، خود را ناجی ایران و منادی امنیت خواند. زمانی که اقوام به جان هم و همه شان به جان حکومت مرکزی افتاده بودند؛ کردهای آذربایجان غربی، شاهسون‌های شمال آذربایجان و عشایر کهکیلویه فارس،کردهای سنجابی کرمانشاه، قبایل بلوچ جنوب شرق و ایلات لر جنوب غرب، ترکمن‌های مازندران، کردهای شمال خراسان و اعراب حامی شیخ خزعل در جنوب. رضاخان و سیدضیا نیز به این خواست عمومی توجه داشتند و در اعلان تشکیل حکومت خود اظهار داشتند که با پایان دادن به تجزیه داخلی، انجام دگرگونی های اجتماعی و نجات کشور از اشغال بیگانگان، عصر احیای ملی را آغاز می کنند. هر چند محققان و مورخان معتقدند باید عوامل دیگری را در تغییر نگرش و فروکش کردن شور آزادی‌خواهی و مشروطه‌طلبی مردم در نظر گرفت، گرچه شکست مشروطه و پیامدهای ناگوار آن در این تغییر فکری موثر بود، ولی نباید از موج پیدایش گفتمان‌های نخبه گرا در اروپای این دوره غافل شد؛موجی که عاقبت پیدایش دولت‌های فاشیست در فاصله بین دو جنگ جهانی را در پی داشت.روشنفکران جوان ایرانی نیز که همواره نگاهی به غرب داشتند از تاثیرهای این موج بی نصیب نماندند.(اسلام سیاسی در ایران، سید محمد علی حسینی زاده) البته باید یادآور شد با افول مشروطه، رهبری اجتماعی و سیاسی از علما به روشنفکران جوان منتقل شده بود. نظریه مشروطه را عالمان دینی بسط داده بودند اما با تغییر شرایط و با کنار رفتن آنان، روشنفکران جوان سرخورده از مشروطه، سردمداری تفکر سیاسی را به عهده گرفته بودند.غرب، سکولاریسم،دیکتاتوری مصلح و ناسیونالیسم، مهمترین نشانه های گفتمان این روشنفکران بود. مجله کاوه، مهمترین ارگان روشنفکری این دوره نیز به تبلیغ این اصول می پرداخت و «استبداد منور» را به عنوان تنها راه حل مشکل های موجود تلقی می کرد. در یکی از مقالات این روزنامه آمده است: «راه های پیش روی ایران یکی استبداد منور، مثل پطر‌کبیر و میکادوی ژاپن است و یا استبداد سنتی و یا مشروطه که مشروطه امکان پذیر نیست و شق اول اولویت دارد.» توجه به جمله "مشروطه که امکان پذیر نیست"، گویای همه چیز و روشن کننده تمامی شرایطی است که در آن شرایط رضاخان تبدیل به رضاشاه می شود. ایرانشهر از دیگر مجله های روشنفکری آن زمان که کاظم زاده ایرانشهر در برلین آن را منتشر می کرد و در آن روشنفکرانی همچون قزوینی، رضازاده شفق، رشید یاسمی، اقبال آشتیانی، مشفق کاظمی و پورداوود قلم می زدند، مشابه نظر فوق و در حمایت از «دماغ مصلح» یا «دیکتاتور منور» می نویسد:«یک نفر مصلح، یک دماغ منور و فکر باز لازم است که هر روز صبح به زور درب منزل ما را جاروب کند،چراغ کوچه های ما را به زور روشن کند، وضع لباس ما را به زور یک نواخت نماید. معارف ما را به زور اصلاح کند. از فتنه های مجلس ملی ما به زور جلوگیری کند، دربار سلطنتی ما را به زور اصلاح و تصفیه نماید، عمله خلوت آن را به زور از اشخاص منورالفکر بگمارد، مستخدمین بی‌هنر ادارات را به زور اخراج نماید، چرخ ادارات را به زور به راه بیاندازد، مداخلات روحانیان را در امور سیاسی و سیاسیون را در امور روحانی به زور جلوگیری نماید، مجلس شورا را به زور به اشخاصی انتخاب نماید که فیمابین انستیتو پاستور و اصطبل و قهوه فرق گذارند. فقط یک دیکتاتور مصلح نیاز است که به زور، سعادت و ترقی را بر ما تحمیل نماید.» در این مقاله نیز تعدد عبارت "به زور" قابل توجه است، بطوریکه در کمتر از ده سطر، بیشتر از ده بار این واژه تکرار شده است و جالب آنکه در آخر، مجلس هم از این توصیه نویسنده بی‌نصیب نمی ماند و آرزو می‌کند تنها نهاد انتخابی کشور،«به زور» به دست «دیکتاتور مصلح» تعیین شود. اما نکته جالبتر آن که نویسنده این نوع مقاله‌ها، نظامیان و خان و خانزاده ها نیستند بلکه روشنفکرانی هستند که علی القاعده می‌بایست پاسخ دهندگان به این مقالات باشند. در چنین فضایی است که رضاخان در آبان 1304با تشکیل مجلس موسسان سلسله قاجار را خلع کرد و خود بر تخت سلطنت نشست و در فروردین‌ ماه سال بعد رضاخان با لباس نظامی و جواهرات سلطنتی، به شیوه سرمشق خود،ناپلئون تاجگذاری کرد و خود را شاهنشاه ایران خواند و تبریزی ها که در برقراری مشروطه مجاهدان و سرداران بزرگی را فدا کرده بودند با مخابره تلگرامی به تهران تهدید کردند که آذربایجان از ایران جدا می شود مگر آن که مجلس رضا پهلوی را جایگزین احمد شاه سازد. لازم به ذکر است در همین فضا، افرادی چون مصدق مخالف این امر بودند و اظهار می داشتند:«رضا پهلوی نخست وزیر و فرمانده نظامی ممتازی است اما هرگونه سمت جدیدی او را به صورت تهدیدی برای مشروطه نوپا در می‌آورد» اما این مخالفت ها در جمهوری‌خواهی رضاخان، به گونه ای دیگر مطرح بود و کسانی چون عشقی و عارف که پیشتر در مدح رضاخان می‌گفتند و می‌سرودند، جمهوری رضاخانی را قلابی خواندند.در مجلس (مجلس پنجم) نیز اقلیتی به رهبری مدرس حضور داشتند که مخالف رضاخان و طرفداران وی بودند. رضاخان متاثر از مصطفی کمال در ترکیه سعی در تغییر جامعه سنتی و پیگیر نوسازی غربی داشت و مدل جمهوری را برای تحقق این اهداف مناسب می‌دانست. اما به نظر برخی از مورخان (یرواند آبراهامیان) مصطفی کمال و رضاخان از یک جنبه مهم با هم تفاوت داشتند. مصطفی کمال آگاهانه پشتیبانی پرشور روشنفکران را به سوی حزب جمهوری‌خواه سوق داد در حالیکه رضاشاه نتوانست جمهوریت و فایده و ضرورت آن را درست تبیین کند، به همین دلیل از ابتدا نسبت به جمهوری رضاخانی بدبینی به وجود آمد و برخی آن را طرح انگلیسی می دانستند و برخی آن را زمینه ساز دیکتاتوری.ملک الشعرای بهار که خود در بحث جمهوری‌خواهی در مجلس پنجم جزء اقلیت محسوب می شد، معتقد بود:«موافقت سردار سپه با جمهوری، اسباب تردید مردم شده است و مردم نتیجه چنین جمهوری را دیکتاتوری رضاخان می بینند.» (تاریخ مختصر احزاب سیاسی) اقلیت مجلس به دلیل اعتقادی که به مشروطیت و قانون اساسی داشتند و رژیم مشروطه را با توجه به اوضاع آن روز کشور مناسبتر از جمهوری می دانستند، با جمهوری رضاخانی به مخالفت پرداختند و تغییر رژیم مشروطه به جمهوری را غیر ضروری می دانستند. از نظر مخالفان، مشروطه برای ایران کافی و وافی و حمایت از آن به منزله حمایت از آزادی بود. به اعتقاد آنان کسانی که واقعاً طالب پیشرفت و آزادی ایران بودند می بایست تلاش خود را در راستای تکامل و اجرای کامل مشروطیت و قانون اساسی به کار گیرند، نه اینکه درصدد انهدام آن برآمده و به تبلیغ جمهوریت بپردازند. البته اتفاق دیگری در مجلس پنجم رخ داد که در جریان شکست جمهوری رضاخانی موثر بود و آن سیلی حکایت دار حسین بهرامی به مدرس بود، سیلی ای که جریان را تغییر داد و افکار عمومی را به نفع اقلیت میل داد. دعوایی که بر سر اعتبار نامه میرزا هاشم آشتیانی از رهبران اقلیت آغاز شد. مدرس در دفاع از آشتیانی و در پاسخ به اکثریت، تدین عضو فراکسیون تجدد را مخاطب قرار داد و گفت تدین می کوشد جنگ بیرون ازمجلس را که عبارت از جمهوری‌خواهی است و همه تلاش‌ها و سینه چاک کردن‌ها برای آن است، به درون مجلس بکشاند. تدین هم تمام حرف های مدرس را اشتباه دانست و تاکید کرد که وی حرف‌های خصوصی خود را مطرح می کند و او باید سخنان خود را پس بگیرد. مدرس نیز برداشت های تدین را غلط ارزیابی کرد و گفت اگر انتخابات تهران مشکل داشته باشد، به دلیل اینکه دارای یک رویه مشخص است به همه نمایندگان پایتخت مربوط می شود نه به شخص آشتیانی. در این هنگام تدین با تحکم گفت نوبت تو نیز به زودی فرا می رسد. مدرس پاسخ داد که بنده و آشتیانی و صدتن امثال بنده فدای این جنگ های بیرونی می شویم. در پی ادامه بحث، تدین از صندلی خود بلند شد تا از مجلس خارج شود و با اشاره او فراکسیون تجدد و نیز موتمن الملک، رئیس مجلس از جا برخاست و مجلس را به تنفس فراخواند. پس از آنکه جلسه تعطیل شد، نمایندگان فراکسیون‌ها به اتاق‌های فراکسیون خود رفتند. اما مدرس به عنوان سخنگوی اقلیت، باقی مانده نطق خود را در اتاق تنفس ایراد کرد و ظاهرا به دلیل حمله ای که به رضاخان کرد، بهرامی در حالی که نمایندگان فراکسیون‌های مختلف در حال بحث و تبادل نظر بودند، به تحریک تدین، سیلی محکمی به صورت مدرس نواخت که از شدت آن عمامه مدرس بر زمین افتاد. به تعبیر حسین مکی،«صدای این سیلی مانند رعد در تهران و اطراف آن منعکس و پراکنده شد.» به موازات مبارزات پارلمانی علیه جمهوری‌خواهی رضاخانی، نویسندگان و شعرایی بودند که تمام همت خود را صرف روشن ساختن ابعاد مختلف این طرح می کردند. بخش عمده ای از آنان پشت پرده اعلام جمهوریت از سوی رضاخان را انگلستان می دانستند و این نوع جمهوریت را هموار کننده راه نفوذ بیگانه تلقی می کردند. از شاخص ترین آثار در این حوزه نثرها و نظم‌های میرزاده عشقی است که در یکی از اشعار خود می گوید: حقیقت بارک الله چشم بد دور مبارک باد این جمهوری زور از این پس گوشها کر چشمها کور چنین جمهوری بر ضد جمهور ندارد یاد کس در هیچ اعصار نباشد هیچ در قوطی عطّار دریغ از راه دور و رنج بسیار ... از این افکار ماخولیائی به مجلس اکثریت شد هوائی «تدین» کرد خیلی بی‌حیائی بیک دم بین افرادش جدائی فتاد از یک هجوم نابهنجار از آن سیلی که خورد آن مرد دین‌دار دریغ از راه دور و رنج بسیار در مجموع در جریان جمهوری‌خواهی حجم وسیع مخالفت‌ها تا حدی بود که رضاخان متوجه شد اقلیت قوی مجلس، برخی از روشنفکران،علما و عموم مردم به تبع علما با جمهوری مخالفند،لذا عقب نشینی کرد و اعلام کرد که هدفش همواره حفظ اسلام و رعایت احترام روحانیت بوده و هست و بنا به خواست علما و طی دیداری که رضاخان در ۶ فروردین ۱۳۰۳ با تعدادی از علما و مراجع داشت، قول لغو طرح جمهوری را داد و پس از آن تقاضا کرد که دیگر در اطراف این موضوع سخنی گفته نشود.علما نیز در مقابل، با صدور بیانیه ای از او تشکر کردند. در این جریان، اعتبار رضاشاه بویژه پس از درگیری سربازان با مردم معترض در بیرون از مجلس، به شدت خدشه دار شد و او برای مدتی ناامیدانه با حالت قهر به رودهن رفت ولی پس از آشوبی که طرفدارانش به راه انداختند، نمایندگان مجلس با احترام او را از رودهن بازگرداندند و با اکثریت بالایی دوباره به نخست وزیری‌اش رای دادند. دریافت تصویر امام علی و تبلیغاتی که پشتیبانان رضاخان به راه انداختند، در بازسازی اعتبار و آبروی خدشه‌ دار شده او بسیار موثر افتاد و مقبولیت او را افزایش داد. نکته پایانی این که امروز برخی از صاحب نظران معتقدند که مخالفت ها با جمهوری‌‌خواهی رضاخانی نه تنها نفعی برای ما نداشت بلکه طرح شعار جمهوریت را به بیش از نیم قرن به تعویق انداخت. اما نکته جالب توجه در این خصوص بخشی از خاطرات عین‌السلطنه (قهرمان میرزا سالور) است، که خود از مخالفان جمهوری رضاخانی بود. او ضمن قلابی خواندن غائله جمهوری رضاخانی و حامیان انگلیسی‌ او و با اشاره به ناکامی آن،‌ از مردم کشور تمجید می کند که موجبات عقیم‌ماندن این طرح‌ ایذائی را فراهم آوردند. سپس پیرامون این جمهوری‌خواهی کذایی می‌نویسد:«این وقایعی را که من تا اینجا از این نهضت دروغی جمهوری نوشتم اگر در یک کتابی که از صد سال قبل تحریر می‌شد، بود و ما امروز می‌خواندیم چه می‌گفتیم، جز آن که به همچو مملکتی، به همچو ملتی،‌ به همچو بزرگ و کوچکی طعن و لعن نمائیم. چیز دیگری شایسته آن مملکت و آن قوم بود؟ حالا هم ای کسانی که بعدها این وقایع را می‌خوانید (قرائت می‌کنید) به شما اجازه می‌دهیم و حلال می‌کنیم که هر چه دشنام و فحش و سقط و بداهت درباره ما بگوئید ما سزاوار آن هستیم.» منبع: سایت تاریخ ایرانی منبع بازنشر: سایت جام‌جم ایام

«جریانها و سازمانهای مذهبی سیاسی ایران»

مسعودرضائی رسول جعفریان نویسنده کتاب « جریانها و سازمانهای مذهبی سیاسی ایران» در نهم تیرماه 1343 در محله خوراسگانِ اصفهان متولد شد. در سال 1355 تحصیل علوم دینی را در اصفهان آغاز كرد و در تابستان سال 1357عازم قم شد و در آنجا به تحصیلات خود در فقه و اصول نزد استادان وقت حوزه ادامه داد. وی از سال 1361 به مطالعه در تاریخ اسلام پرداخت و با راهنمایی استاد جعفر مرتضی طی سالها در این حوزه به تحقیق و نگارش مشغول شد كه حاصل آن كتاب «تاریخ سیاسی اسلام» در دو مجلد تا پایان دوره اموی بود. در كنار آن از سال 1366 به تحقیق در تاریخ تشیع مشغول گشت كه محصول آن كتاب تاریخ تشیع در ایران در سه مجلد است كه محدوده ایران اسلامی را تا پیش از روی كار آمدن صفویان دربرمی‌گیرد. بخش دیگری از كارهای پژوهشی وی كه از سال 1370 آغاز شد، در حوزه تاریخ صفویه است كه در این زمینه هم كتاب «صفویه در عرصه دین، فرهنگ و سیاست» درسه مجلد محصول تلاش ده ساله ایشان است. در كنار این موضوعات، مقالات و رسالات متعددی نیز از ایشان به چاپ رسیده كه تاكنون ضمن دوازده مجلد تحت عنوان «مقالات تاریخی» به چاپ رسیده است. مجموعه «میراث اسلامی ایران» كه حاوی بیش از 225 رساله كهن است با همت ایشان و تلاش شمار فراوانی از محققان دیگر كه هر كدام رساله‌ای را تصحیح كرده‌اند، توسط كتابخانه بزرگ حضرت آیت‌الله‌العظمی مرعشی چاپ شده است. ایشان از سال 1374 دست به تأسیس كتابخانه تخصصی تاریخ اسلام و ایران زد كه تاكنون فعال است. به علاوه از سال 1379 به عضویت هیئت علمی ـ پژوهشی پژوهشگاه حوزه و دانشگاه درآمد و مدیریت گروه تاریخ را بر عهده گرفت. كتاب «جریان‌ها و سازمانهای مذهبی- سیاسی ایران» را در نگاهی كلی، باید اثری به حساب آورد كه درصدد پاسخگویی به یكی از نیازهای مهم نسل پرسشگر و محقق امروز، برآمده است و از این بابت باید قدردان تلاش آقای رسول جعفریان بود. وی طی فصل‌های ششگانه این كتاب همان‌گونه كه از عنوان آن برمی‌آید، نگاه خود را بر كلیه جریانهای سیاسی و فكری با محتوای دینی و مذهبی كه در فاصله بین سالهای 1320 الی 1357 به وجود آمده و فعالیت داشته‌اند، متمركز كرده است. شاید بتوان انگیزه اصلی ایشان را از اقدام به این امر مهم انتشار انبوهی از كتابها و مجلات و مقالاتی درباره فعالیت شخصیتها، گروهها و جریانهای فكری و سیاسی غیرمذهبی، ملی‌گرا، چپ‌گرا و لائیك دانست. این حجم بالای تولیدات تاریخی در این زمینه‌ها طبعاً به طرح این سؤال می‌انجامد كه به چه دلیل نهضت مردم ایران در براندازی رژیم پهلوی، ماهیت اسلامی به خود گرفت و سرانجام، تغییر رژیم در پی وقوع «انقلاب اسلامی» صورت پذیرفت؟ به این ترتیب، كتاب آقای جعفریان را باید بازنمایی ریشه‌های انقلاب اسلامی دانست. ایشان در فصل اول كتاب تحت عنوان «بازگشت دین به عرصه جامعه و سیاست»، زمینه‌ها و دلایل فعال شدن جریانهای مذهبی را در دهه‌های 20 و 30 مورد توجه قرار می‌دهد و به معرفی مصادیق این جریانها می‌پردازد. در فصل دوم، فعالیتهای حوزوی از اواخر دهه 30 تا زمان پیروزی انقلاب مورد توجه نویسنده قرار دارد و در این راستا تعدادی از مؤسسات شكل گرفته در كنار حوزه و نحوه فعالیت و تأثیرگذاری آنها، بررسی قرار می‌شوند. سومین فصل به بحث درباره جریانهای مذهبی- سیاسی فعال دهه چهل تا اوایل دهه 50 اختصاص دارد و در چهارمین فصل به بررسی تفصیلی دو جریان فكری- سیاسی مجاهدین خلق و دكتر شریعتی به عنوان دو نمونه بارز از مطرح كنندگان اسلام انقلابی در آن مقطع زمانی از نظر می‌گذرد. به دنبال این و با نزدیك شدن به مقطع پیروزی انقلاب، معرفی فعالان مذهبی- سیاسی در آستانه انقلاب اسلامی در پنجمین فصل صورت می‌گیرد و در نهایت ششمین فصل به مروری بر آرا و افكار جریانهای تجدیدنظر طلب در عقاید شیعه اختصاص دارد. مسلماً گستردگی جریانهای فكری و سیاسی اسلامی در ایران به حدی است كه گردآوری آنها در یك كتاب برای مطالعه آحاد جامعه، می‌تواند خدمت شایان توجهی به شمار آید، اما در این میان باید توجه داشت كه نگاه ما به هر یك از این جریانها باید در یك چارچوب اصولی و منطقی كلی كه برای تمامی آنها به طور یكسان كاربرد دارد، قرار داشته باشد. اهمیت این مسئله از آنجاست كه ضمن اتقان بخشیدن به كار تاریخ‌نگاری انقلاب اسلامی و پرهیز از بزرگ‌نمایی‌ها و كوچك‌نمایی‌های غیرمنطقی، باعث می‌شود تا تأثیرگذاری‌های هر یك از این جریانهای سیاسی و فكری بر مسائل دوران پس از انقلاب نیز، در حد و اندازه واقعی آنها و با ضعفها و قوتهای ذاتی‌شان، در معرض ارزیابی و قضاوت افكار عمومی قرار گیرد.با توجه به آنچه بیان شد، هنگام مطالعه كتاب «جریان¬ها و سازمان‌های مذهبی- سیاسی ایران» نمی‌توانیم به بی‌طرفی نویسنده محترم آن حكم كنیم؛ چرا كه وی به عنوان یك پژوهشگر و نویسنده تاریخ، در پشت یك چارچوب تحلیلی ثابت به نظاره و ثبت وقایع، رویدادها، تفكرات و عملكردها نمی‌پردازد و بعضاً زاویه نگاه او به تناسب فرد یا سازمان مورد بررسی، تغییر می‌یابد؛ و بدین لحاظ مشاهده می‌شود گاه یك مسئله كه برای فردی بسیار مذموم و گناهی بزرگ به حساب می‌آید، برای دیگری، از این درجه سیاهی برخوردار نیست و چه بسا بتوان در جمع و تفریق نكات مثبت و منفی او، سرانجام حاصلی مثبت را در كارنامه فرد یا سازمان مورد نظر ثبت كرد. به عنوان نمونه، اگر همكاری با ساواك یا همسویی فكری و عملكردی با آن، نامطلوب و منفی بوده است، طبیعتاً این مسئله باید برای همگان یكسان باشد. قائل شدن هرگونه تفاوت در این زمینه، می‌تواند به عنوان یك نقطه ضعف در تحلیل تاریخ به حساب آید.در این كتاب به مقتضای موضوع آن، از اشخاص، سازمانها، نشریات و طیف‌های سیاسی و فكری بسیار متنوعی كه در چارچوب اعتقاد به اسلام می‌گنجند، سخن به میان آمده است. طبیعتاً هر یك از اینها دارای نوع خاصی از تأثیرگذاری بر جامعه بوده‌اند و همچنین از نظر عمق و گستره این تأثیرگذاری نیز تفاوتهای آشكاری با یكدیگر داشته‌اند؛ بنابراین جا دارد با تمركز بر مواردی خاص و با اهمیت بیشتر، به ارزیابی آنها بپردازیم. در این زمینه به دو طریق می‌توان عمل كرد: نخست آن كه یك فرد یا یك سازمان به تنهایی مورد توجه قرار گیرد و مشخص شود كه قضاوتهای نویسنده درباره او تا چه حد منطبق بر واقعیات است و دوم این‌ كه با یك نگاه تطبیقی، به این مسئله پرداخته شود كه آیا نویسنده در ارزیابی افراد و سازمانهای مختلف، از یك شیوه و چارچوب واحد پیروی كرده است یا تفاوتهایی را در این زمینه می‌توان مشاهده نمود كه طبعاً دارای تبعات و پیامدهای خاصی در نتیجه‌گیریها می‌تواند باشد. در این ارزیابی سعی ما بر آن است تا این دو مسئله را به صورت توأمان مدنظر داشته باشیم. به طور كلی موضوعی كه در این كتاب به شدت جلب توجه می‌كند، حساسیت نویسنده در مورد دكتر علی شریعتی است. شاید از این رو كه افكار و عملكردهای دكتر شریعتی فی‌نفسه توجهات بسیاری را به خود معطوف می‌دارد و جبهه‌ای از موافقان و مخالفان را در برابر او شكل می‌دهد. آنچه در یك تحلیل بسیار كلی باید دربارة دكتر شریعتی گفت این است كه آراء و اندیشه‌های او دارای نقاط قوت و نقاط ضعف است و تأیید یا رد یكسره آنها به هیچ‌وجه امكان‌پذیر نیست. از طرفی دكتر شریعتی در طول فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی خویش، رفتارها و عملكردهای مختلف و متفاوتی از خود بروز داد كه منشأ بحثها و مناقشات دامنه‌داری بین موافقان و مخالفان او از زمان اوج‌گیری حیات سیاسی و فكری وی تا حال حاضر شده است. موافقان وی معتقدند این‌گونه عملكردها مبتنی بر شرایط و مقتضیات روز و به منظور فراهم آوردن فضای مناسبی برای فعالیتهای فرهنگی و سیاسی او بوده است و مخالفانش بر این نكته پای می‌فشارند كه آنچه از دكتر شریعتی مشاهده شده است، فراتر از مصلحت‌سنجی‌های متعارف بوده و حكایت از نوعی همراهی خودخواسته با رژیم پهلوی دارد. اینك در چارچوب چنین مناقشاتی كه گویا پایانی نیز بر آن متصور نیست، شایسته است ببینیم آقای جعفریان چه تصویری را از جریان فكری دكتر علی شریعتی به دست داده است.پیش از این، جا دارد اشاره‌ای به جلد سوم كتاب «نهضت امام خمینی» به قلم سیدحمید زیارتی (روحانی) شود كه مقدمه‌ای ضروری بر این بحث به حساب می‌آید. آقای زیارتی در این كتاب، با انتشار تعدادی از اسناد مربوط به دكتر شریعتی در ساواك و تحلیل و ارزیابی آنها، به این نتیجه‌گیری قطعی دست زده كه شریعتی علی‌رغم چهره انقلابی خویش، همكاری ارگانیك و برنامة‌ریزی شده‌ای با ساواك داشت و به منظور پیشبرد اهداف سیاسی و فرهنگی رژیم پهلوی تلاش و فعالیت می‌كرد. وی سپس در دفاع از نظریه خویش طی مقالاتی در پاسخ به یكی از منتقدان جلد سوم «كتاب نهضت امام خمینی» نوشت: «پیوند عمیق میان ساواك و شریعتی به تحلیل و اثبات نیاز ندارد. آنان كه با چشم حقیقت‌بین به جریان بنگرند، با نگاهی گذرا تنها به نامه 40 صفحه‌ای شریعتی به پیشگاه ساواك، پیوند عمیق میان ساواك و شریعتی را آشكارا می‌بینند هرچند بت‌تراشان و اسطوره‌سازان ناگزیرند با بهانه‌تراشیها، جوسازیها و بهتان‌تراشیها، حقایق را نادیده انگارند و تاریخ را تحریف كنند.»(سیدحمیدروحانی، پاسخ به مقالات بار دیگر شریعتی، روزنامه كیهان، 10/9/1372، ص6)اینك با توجه به این دیدگاهِ آقای سیدحمید روحانی كه در زمان حضور خود در «مركز اسناد انقلاب اسلامی» مبادرت به چاپ جلد سوم كتاب «نهضت امام خمینی» كرد، جا دارد موضعگیری آقای جعفریان را در كتاب خویش كه آن نیز از سوی این مركز انتشار یافته است، مورد ملاحظه قرار دهیم: «در اینجا باید گفت، دو دیدگاه درباره مسائل مطرح شده میان رژیم و شریعتی مطرح شده است: الف: یك دیدگاه، دیدگاهی است كه آقای سیدحمید روحانی در كتاب نهضت امام خمینی جلد سوم دنبال كرده و بر اساس برخی از مطالبی كه در این اسناد آمده و موافقت‌هایی كه ساواك با برنامه‌های حسینیه داشته و شواهد دیگر، كوشیده است تا به نوعی دكتر را عامل رژیم معرفی كند... باید گفت چنین عقیده‌ای، از شواهد كافی برخوردار نیست، هرچند سكوت رژیم در برابر حسینیه، محاكمه نشدن دكتر و بعد هم مسائل دیگر، جای نوعی پژوهش در این مسأله را بر جای می‌گذارد.»(ص474) همان‌گونه كه ملاحظه می‌شود آقای جعفریان اگرچه ابتدا نظریه آقای روحانی را از «شواهد كافی برخوردار» نمی‌داند و به نوعی آن را رد می‌كند، اما در عین حال راه را برای پژوهش و اثبات احتمالی آن نیز نمی‌بندد و لذا می‌توان گفت حكمی قطعی در این باره نمی‌دهد. وی در ادامه این بحث به طرح دیدگاه دیگر درباره شریعتی می‌پردازد و خاطر نشان می‌سازد: «نگاه دوم آن است كه ساواك و دكتر شریعتی، به شهادت برخی از نامه‌های متبادله، بازجویی‌ها و شرح حال‌هایی كه دكتر برای خود و بیان دیدگاههایش تهیه و به ساواك داده است، به نوعی وحدت نظر در برخورد با مسائل اجتماعی، روحانیت، ماركسیسم و سرگرم كردن جوانان به برخی از مسائل و مبارزه با سنت‌های اصیل تحت عنوان خرافه‌زدایی و غیر آن رسیده بودند. این امر در نامه چهل صفحه‌ای و بیشتر بازجویی‌های دكتر مشهود است. انكار این نامه و سایر بازجویی‌ها با هیچ نوع نگرش اصیل تاریخی سازگار نیست.»(ص474) به این ترتیب تنها تفاوت «نگاه دوم» نسبت به «نگاه اول»، «عامل بودن» دكتر شریعتی است كه البته با توجه به تأكیدی كه بر رسیدن ساواك و شریعتی «به نوعی وحدت نظر» صورت می‌گیرد، نتیجه عملی نگاه اول و دوم، چندان تفاوتی با یكدیگر ندارد. بنابراین خوشبینانه‌ترین نگاه این كتاب راجع به شریعتی چنین است كه طبعاً وحدت نظر و اشتراك فكری او و ساواك می‌بایست نتایجی در مسیر اهداف و برنامه‌های ساواك به دنبال داشته باشد. اما آیا چنین شد؟ برای یافتن پاسخ این سؤال به متن كتاب رجوع می‌كنیم: «هیچ كس نمی‌تواند تأثیر شریعتی را در انقلاب اسلامی انكار كند. این افزون بر آن است كه با طرح اسلام علوی، زینبی و ابوذری، از سوی شریعتی، نوعی فضای انقلابی در كشور پدید آمد كه در آستانه تحولات سال 56 مورد استفاده قرار گرفت.»(ص512)حال باید پرسید این چگونه وحدت نظری بین شریعتی و ساواك «در برخورد با مسائل اجتماعی، روحانیت، ماركسیسم و سرگرم كردن جوانان به برخی از مسائل و مبارزه با سنت‌های اصیل تحت عنوان خرافه‌زدایی و غیر آن» است كه نتیجه آن، شكل‌گیری «نوعی فضای انقلابی در كشور» و تأثیرگذاری گسترده بر رویش روحیه انقلابی اسلامی در میان اقشار وسیعی از جوانان و بویژه طیف دانشجویان بوده است؟ با تأمل در این سؤال است كه متوجه جای خالی «نگاه سوم» در این كتاب می‌شویم. حتی ممكن است این نگاه سوم، به اعتقاد نویسنده كتاب، دارای اشكال یا غلط باشد كما این كه نوع «نگاه اول» را ایشان غیرقابل پذیرش می¬خواند، اما به هر حال می‌بایست از آن در شمار نوع نگاه‌های مطرح به رفتارها و عملكردهای شریعتی یاد می‌شد. این نگاه بر آن است كه شریعتی نه «عامل» ساواك بود و نه «به نوعی وحدت نظر با ساواك» رسیده بود؛ چرا كه از دل چنین وحدت نظری با دستگاه سركوب و اختناق رژیم پهلوی كه اهداف خاص خود را دنبال می‌كرد، جز همان عاملیت نتیجه نخواهد شد. در این نوع نگاه، شریعتی به عنوان یك مسلمان انقلابی و مبارز مطرح است كه اگرچه انتقاداتی نیز بر بخشهایی از نظرات و رفتارهای وی می‌توان داشت، اما او در پی به دست آوردن فضا و شرایط مناسب به منظور طرح افكار و عقاید انقلابی خویش بوده است و در این مسیر، به ناچار و حتی گاهی به اشتباه، تبادل نظرهایی را با ساواك به قصد فریب آن و اطمینان بخشی نسبت به خود، انجام می‌دهد. مبنای استدلال این نگاه، جامع‌نگری به آثار شفاهی و مكتوب به جا مانده از شریعتی و نوع تأثیرگذاری آنها بر فضای عینی و ذهنی جامعه در طول سالهای 48 تا 56 است. به عبارت دیگر، در این نوع نگاه، نامه 40 صفحه‌ای شریعتی به ساواك و دیگر مكاتبات وی با این سازمان و نیز اوراق بازجویی وی و محتویات آنها، در كنار هزاران صفحه مطلب و دهها ساعت سخنرانی وی و محتویات آنها قرار می‌گیرد، سپس درباره جمع آنها قضاوت می‌شود و نتیجه این قضاوت همان است كه در یك جمله از سوی نویسنده این كتاب نیز بیان شده است: «هیچ كس نمی‌تواند تأثیر شریعتی را در انقلاب اسلامی انكار كند.»(ص512) اما مسئله اینجاست كه آقای جعفریان به لوازم این قضاوت خویش، اعتنای لازم را ندارد، حال آن كه در نوع نگاه سوم، این لوازم مورد دقت قرار می‌گیرد.همچنین درباره دیدگاه شریعتی نسبت به روحانیت جای هیچ شك و شبهه‌ای نیست كه وی در این زمینه دچار اشتباهات و افراط‌هایی شده و نظرات وی در این باره تأثیراتی منفی بر شكل‌گیری افكار انحرافی نزد برخی گروههای تندرو منحرف گذارده است. اما در اینجا نیز، همه حقیقت را باید دید و نه تنها بخشی از آن را.بد نیست به آنچه حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در سخنرانی خود در سال 59 به مناسبت سالگرد فوت دكتر شریعتی در مسجد اعظم قم، بیان فرموده‌اند، اشاره‌ای داشته باشیم. در این زمینه گفتنی است استناد به سخنان ایشان از آن رو صورت می¬گیرد که نویسنده محترم در جایی دیگر (بحث مربوط به انجمن حجتیه) استنادی به برخی فرمایشات ایشان دارد – که البته در جای خود مورد ارزیابی قرار خواهد گرفت – اما در مورد دکتر شریعتی علی‌رغم وجود بیاناتی از سوی آیت‌الله خامنه‌ای هیچ گونه اشاره¬ای به آنها نشده است و لذا ما خود را ناچار از آن دیدیم که این مطالب را یادآوری نماییم. از سوی دیگر باید خاطرنشان سازیم که انتخاب این بخش از سخنان آیت‌الله خامنه‌ای به هیچ رو ارتباطی با موقعیت ایشان در زمان حاضر به عنوان رهبر معظم انقلاب اسلامی ندارد، بلكه از آن رو كه ایشان دكتر شریعتی را نه تنها از ورای كتابها و نوارهای سخنرانی بلكه به عنوان یك دوست، یار و همراه می‌شناخته و با یكدیگر گفتگو و تبادل نظر داشته‌اند و لذا به زیر و بم تفكرات شریعتی آشنا بوده‌اند، به سخنانشان استناد می‌جوییم: «شما برادران و خواهران عزیز و گردانندگان این مجلس عظیم و مهم كه یادبود سالگرد فقدان شریعتی عزیز در قلب حوزه‌های علمیه تشیع است كه مرا بخصوص برای گویندگی این مجلس خواستید، لابد بخاطر این بوده كه می‌دانستید سوابق دوستی و برادری و الفت و انس میان ما را و حقیقت هم همین است. در سال 50 و 51 آن وقتی كه احساسات ضد شریعتی و احساسات شریعتی‌گرایان در اوج تخاصم بود و اینجا و آنجا بحث‌ها و قلم‌زدنهای بی‌ثمر و احیاناً زیان‌بخش و گفتن و شنیدنهای بی‌فرجام پایان ناپذیر وقت عزیز جامعه و ما و انقلاب ما را می‌گرفت، جوان طلبه‌ای در مدرسه فیضیه قم و یا ظاهراً در صحن، آمد پیش من گفت من از قم با شوق و علاقه‌ وافری برای شركت در كلاس اسلام‌شناسی حسینیه ارشاد هر هفته به تهران می‌روم و این هفته هم رفته بودم و شریعتی را استاد خود می‌دانم. اما رفتم آنجا و در ضمن بیانات دكتر جمله‌ای گفته شد راجع به روحانیون، من احساس ناراحتی و شرم كردم و خجالت كشیدم، اهانت بود و گله كرد كه چرا این استاد عزیزی كه ما به او علاقه داریم گاهی در حرفها تعبیرات نیش‌داری به كار می‌برند. من عیناً این مطلب را به مرحوم دكتر گفتم. از خصوصیات دكتر شریعتی حقیقت پذیری بود، برخلاف آنچه كه گفته‌‌اند و نوشته‌اند، حرف را گوش می‌كرد و اگر درست می‌یافت، می‌پذیرفت، و اگر كسی به خط فكری این متفكر عزیز در میانه سالهای 46 و 47 تا 52 نگاه كند، بروشنی این تغییر جهت را در چند بخش می‌بیند. دائماً رو به بهتر شدن و تكامل یابی و رفع عیب حركت می‌كرد. از این گله و شكایت برادرانه ناراحت شد و گفت جبران خواهم كرد و جبران كرد و چند سخنرانی پرشور و تعبیرات واقعبینانه درباره حوزه‌های علمیه و روحانیت و بخصوص طلاب، گوشه‌ای از این جبران بود. در آن دیدار راجع به حوزه علمیه و طلاب تعبیرات یادم نیست، نقل نمی‌كنم، اما نشان می‌داد كه این ذهن بیدار و این چشم نافذ دقیقاً موضع روحانیت و بالخصوص موضع حوزه‌های علمیه و طلاب جوان را در بافت كلی جامعه ایران و انقلاب ایران احساس و لمس می‌كند. چیزی كه نه قبل از او، نه متأسفانه بعد از او مدعیان پرچم‌داری روشنفكری نیمه‌اسلامی آن را از بن دندان درك نكردند، او می‌فهمید و درك می‌كرد و راستی امروز جایش خالی است.» (سخنرانی آیت‌الله خامنه‌ای در مراسم سالگرد درگذشت دكتر شریعتی در مسجد اعظم قم، روزنامه جمهوری اسلامی، 4/4/1359، ص 12)از این نگاه، دكتر شریعتی متفكری بی‌عیب و اشتباه تلقی نمی‌شود و چه بسا كه اشتباهات بزرگی را نیز در لابلای سخنان و اندیشه‌های وی بتوان یافت، اما نكته مهم آن است كه او در مسیر تحولات فكری خود، هرزمان به پختگی بیشتری رسیده و تلاش كرده است تا اشتباهاتش را به مرور مرتفع سازد. به همین مناسبت نیز دكتر بهشتی او را «متفكری در مسیر شدن» می‌نامید و بر این اعتقاد بود كه شریعتی در حال پیمودن مراحل تكاملی اندیشه خود به سر می‌برد، هرچند تا زمان فوت نیز باید گفت به نسبت سن خویش، 44 سال، او توانسته بود نقشی سترگ و ستودنی در باروری اندیشه اسلام انقلابی در جامعه و بویژه میان قشر جوان داشته باشد.در چارچوب چنین نگره‌ای است كه باید تمام حقیقت را درباره تفكر و اندیشه دكتر شریعتی دید و به ارزیابی نشست. شریعتی اگرچه انتقادات نسبتاً تند و افراطی از روحانیت دارد و بعضاً با نام بردن از برخی بزرگان علمای شیعه در قرون ماضی و معاصر، راهی خطا می‌پیماید، اما در عین حال باید به آن بخش از سخنان وی كه در تجلیل و تكریم از علما و روحانیون و حوزه‌های علمیه نیز اختصاص دارد، توجه كرد: «بزرگترین پایگاهی كه می‌توان امیدوار آن بود كه توده ما را آگاه كند، اسلام راستین را به آنان ارائه دهد، در بیداری افكار عمومی و بخصوص متن توده ما نقش مؤثر و نجات بخشی را ایفا كند، و در احیاء روح اسلام و ایجاد نهضت آگاهی‌دهنده و حركت بخشنده اسلامی، عامل نیرومند و مقتدری باشد، همین پایگاه «طلبه» و «حوزه» و حجره‌های تنگ و تاریكی است كه از درون آنها، سیدجمال‌الدین‌ها بیرون آمده است». (دكتر شریعتی، مجموعه آثار، شماره 26 علی (ع) صص2-371)وی در جای دیگر خاطر نشان می‌سازد: «درصدر همه نهضتهایی كه در برابر هجوم فرهنگی و حتی سیاسی و اقتصادی استعمار غربی عكس‌العمل ایجاد كرد و بپاخیزی و رستاخیزی به وجود آورد، چهره‌های علمای مترقی و شجاع و آگاه اسلامی را می‌بینید... من به شبه روشنفكرانی كه درباره مذهب اسلام و علمای اسلامی همان قضاوتهای صادراتی اروپایی را درباره قرون وسطای مسیحیت و كلیسای كاتولیك تكرار می‌كنند كاری ندارم. آنها كه قضاوتهایشان كار خودشان و صادر شده از اندیشه مستقل و تحقیق و شناخت مستقیم خودشان است، می‌دانند كه نقش علمای مذهبی، مذهب، مسجد و بازار در نهضت‌ها و انقلابات سیاسی صد سال اخیر چه بوده است... این كه می‌گویم روح و رهبری همه نهضتهای ضدامپریالیستی و ضداستعماری و ضد هجوم فرهنگی اروپایی را در نهضتهای اسلامی، علما و متفكران بزرگ اسلامی به دست داشته‌اند، و گاهی حتی از اصل ایجاد كرده‌اند، یك واقعیت عینی است. در تمام جامعه‌های اسلامی كه در صد سال اخیر با تمدن جدید آشنا شدند و با مسائل اقتصادی و سیاسی و نظامی اروپا سروكار پیدا كردند نگاه كنید، پای یكی از این قراردادهای سیاهی را كه در این قرن و بیش از یك قرن تدوین شده و این قراردادهای شوم استعماری كه در میان كشورهای اسلامی آفریقا و آسیا با امپریالیسم منعقد گردیده، یعنی تحمیل گردید، زیر یكی از این قراردادها امضای یك عالم اسلامی وجود ندارد، متأسفانه و با كمال شرمندگی همه امضاها از تحصیلكرده‌های مدرن و «روشنفكر» و «امروزی» و «غیرمتعصب» و دارای «جهان‌بینی‌باز» و «اومانیستی» و «مترقی» و غیرمذهبی است.» (دكتر شریعتی، مجموعه آثار، شماره 5 (ماو اقبال)، صص 3-82)مسلماً وجود چنین رگه‌های پررنگی در دفاع از شأن و جایگاه روحانیت مترقی، متفكر و انقلابی در نظرات دكتر شریعتی باعث می‌شد تا برخلاف آنچه آقای جعفریان در كتاب خود نمایانده است، تمامی یا اكثریت علاقه‌مندان و هواداران شریعتی به افرادی با گرایشهای ضد روحانیت تبدیل نشوند. البته بودند كسانی كه با یكجانبه‌نگری به بعضی نظرات شریعتی و بر اساس انگیزه‌ها و تفكرات شخصی خود، راه افراط را در این وادی می‌پیمودند و به عنوان نمونه در قالب گروههایی مانند فرقان یا آرمان مستضعفین، تز «اسلام منهای روحانیت» را سرلوحه فعالیتها و اقدامات خویش قرار می‌دادند، سپس با الگوگیری از فعالیتهای سیاسی و مسلحانه سازمانهایی مانند سازمان مجاهدین خلق، تا سر حد دست‌ زدن به اعمال تروریستی در این مسیر پیش می‌رفتند، اما آیا براستی این تنها نتیجه منطقی از تفكرات دكتر شریعتی بود؟ و آیا می‌توان گفت تمامی جوانانی كه با اندیشه‌های شریعتی آشنا بوده‌اند و چه بسا این تفكرات، در برانگیختن انگیزه‌های انقلابی آنها نقش قابل توجهی داشت، بعدها در مسیر حركت بر ضد روحانیت قرار گرفتند؟ واقعیت‌های عینی جامعه ما، به هیچ وجه چنین موردی را تأیید نمی‌كند؛ زیرا جوانان پرشور و انقلابی كه پیش از انقلاب تأثیراتی نیز از تفكرات شریعتی پذیرفته بودند، در مراحل بعدی به صورت بزرگترین پشتوانه و سرمایه اجتماعی و سیاسی و فرهنگی روحانیت مبارز و انقلابی درآمدند و نقشی انكارناپذیر در به پیروزی رساندن انقلاب و حفظ و حراست از آن ایفا كردند. به همین دلایل باید گفت اشارات مكرری كه در این كتاب به مكاتبات و روابط شریعتی و ساواك و همچنین برخی آرا و افكار او درباره روحانیت شده و به ویژه در فصل چهارم تحت عنوان «اسلام انقلابی در دو سازمان و جریان موازی سیاسی مجاهدین و شریعتی» نوعی فضاسازی ذهنی به منظور مشابه‌سازی این دو جریان موازی، صورت گرفته، از جمله نگاههای افراطی و یكجانبه‌ نویسنده محترم كتاب است و چنین به نظر می‌رسد كه اگرچه ایشان در جایی به رد نظریه آقای سیدحمید روحانی درباره شریعتی در جلد سوم كتاب «نهضت امام خمینی» می‌پردازد، اما گویا نتوانسته است خود را بكلی از تأثیرات آن كتاب مصون بدارد.نكته دیگری كه در ادامه باید به بررسی آن پرداخت، روابط شریعتی و مطهری است كه از موضوعات مورد توجه و اهتمام آقای جعفریان به شمار می‌آید، كما این كه در این كتاب به مناسبتهای مختلف به این روابط تیره اشاره شده و نامه‌ها و اظهارات استاد شهید مطهری درباره شریعتی مورد استناد قرار گرفته است. جای شك و تردید نیست كه استاد مطهری به دلیل عمق بینش خود در مسائل اسلامی و همچنین به لحاظ حساسیتی كه در قبال انحرافات فكری و نظری داشت، بتدریج در قبال برخی اظهارنظرهای دكتر شریعتی موضع گرفت و انتقاداتی جدی بر آنها وارد ساخت؛ به هر حال، روابط آنها به سردی و بلكه كدورت گرایید. این مسئله باعث شده است تا اینك آقای جعفریان به عنوان كسی كه قصد دارد تاریخچه‌ای درباره «جریانها و سازمانهای مذهبی سیاسی ایران» به خوانندگان ارائه دهد، بر این اختلافات انگشت گذارد و با تكرار موضع‌گیری‌های استاد مطهری در قبال دكتر شریعتی، نگاه خوانندگان را به شریعتی بشدت معطوف به این جنبه از مسائل كند و تصویری خاص از وی به نمایش بگذارد. اما آیا در بررسی اختلافات میان استاد مطهری و دكتر شریعتی، امكان اتخاذ موضع و نوع نگاهی دیگر وجود ندارد؟ در اینجا نیز مجدداً از سخنرانی آیت‌الله خامنه‌ای در مراسم سالگرد دكتر شریعتی در سال 1359 در مسجد اعظم قم بهره می‌گیریم و تأكید دوباره داریم بر این كه استناد به این سخنان، به هیچ وجه ارتباطی به شأن و جایگاه امروزی ایشان ندارد، بلكه صرفاً توجه به نظرات شخصیتی است كه دارای ارتباط قدیمی و صمیمانه با هر دو سوی این ماجرا بوده و ضمن آگاهی از آرا و اندیشه‌های هر دو طرف، در اوج اختلافات میان آنها، در جلساتی که با حضور آنها و همچنین برخی از روحانیون انقلابی و روشنفکران دینی به منظور بحث و بررسی مسائل فی¬مابین برقرار می¬شده، در تعامل با هر دو قرار داشته و مسائل را از نزدیك شاهد بوده است: «شریعتی آن كسی بود كه نقطه¬التقاع روشنفكری اسلامی و جریانهای روشنفكری قبل قرار گرفت. لذا حق بزرگی به گردن اندیشه روشن بینانه و روشنفكرانه اسلامی دارد. به قول آقایان «آنتی تز» جریان روشنفكری ضد اسلامی دقیقاً شریعتی بود. من پیش از خیلی از كسانی كه بعدها با پاره‌ای از اشتباهات دكتر آشنا شده بودند به خاطر انس و آشنایی و صمیمیت و رفاقت، نقطه‌های اشتباه را در اندیشه او مشاهده و لمس می‌كردم، گاهی هم با هم بحث می‌كردیم، اما می‌دیدم كه او چه می‌كند، لمس می‌كردم كه او چه هنر بزرگی دارد به كار می‌برد، نمای خارجی اسلام در دید طبقات تحصیل‌كرده و روشنفكر در آن روز یك نمای ضد روشن‌‌بینی بود. درست است كه در سال 42 و 43 و چند سال بعد از آن، به واسطه مقاومت عظیمی كه مردم به پشتگرمی و اتكاء حوزه علمیه كردند، نظرها نسبت به اسلام تا حدود زیادی واقع‌بینانه شد، اما این معنایش این نبود كه اسلام مبارز است، اسلام مقاوم است، اسلام ضدظلم است، معنایش این نبود كه اسلام ما را به پرواز بی‌نهایتی، به سوی اندیشه‌های ناگشوده فكری و مقدس و انسانی و شریف سوق می‌دهد، این كار شریعتی بود، شریعتی توانست نسل جوان را یكجا و دربست به طرف مذهب و ایمان مذهبی بكشاند. این كار را او به طبیعت خود می‌كرد، تصنعی در این كار نداشت، طبیعتاً اینطوری بود، او خودش یك چنین ایمانی داشت، او خودش یك چنین دید روشنی به اسلام داشت و به همین دلیل بود كه آنچه از او می¬تراوید این فكر و این منش را ترویج می‌كرد. بعد از بلوغ شریعتی در عرصه روشنفكری و بر منبر روشنفكری اسلامی بسیار بودند كسانی كه معلمان شریعتی بودند، اما كشف نشده بودند، ولی كشف شدند، شریعتی به خود من بارها می‌گفت كه من مرید مطهری هستم، مطهری را استاد خودش می‌دانست و ستایشی كه او از مطهری می‌كرد، ستایش یك آشنا به شخصیت عظیم و پیچیده و پرقوام مطهری بود، اما مطهری در سایه و یا در پرتو حسن‌ظن و اقبالی كه جوان روشن‌بین روشنفكر و نسل تحصیل كرده به اسلام پیدا كرده بود شناخته شد. قبلاً مطهری را همكارها و همدرسها و شاگردهایش فقط می‌شناختند، طلوع مطهری در آفاقی شد كه آن افاق را از لحاظ جو كلی، كوششهای شریعتی به وجود آورده بود و یا در آن سهم بسیار بزرگی داشت. البته ارج و ارزش فیلسوف متفكر پرمغزی مثل مطهری در جای خود روشن و واضح است. دشمن در آن وقت خوب فهمید كه به كجا تكیه كند. نقش اختلاف افكنی و در این نقش دشمن یك جانبه بازی نكرد بلكه دو جانبه بازی كرد. از دو طرف دو جناح و دو جبهه را به جان هم انداخت. كسانی را به بهانه اشتباهات شریعتی آنچنان برانگیخته كرد كه حاضر شدند بگویند این حتی دین ندارد، سنی بودن پیشكش چون چیز خیلی كمی بود، معتقد به الله و معتقد به نبوت هم نیست. متقابلاً عده‌ای را وادار می‌كردند كه بیایند به مردم و جوانها بگویند بفرمائید اسلام یعنی این، مسلمانها یعنی این، روحانیت یعنی این، تبلیغ اسلامی حوزه علمیه یعنی این كه این اندیشه‌ها و این آرمانها و این هدفها و این سوز و این گداز را بی‌دینی می‌داند، و این بازی گرفت و به طور فاجعه‌آمیزی هم گرفت و آن كسانی كه در این میانه می‌ایستادند و به دو طرف هشدار می‌دادند، به یك طرف می‌گفتند بابا برای اشتباهات كوچك، برای خطاها و لغزشهای قابل اغماض، اصالتها و ارزشهای بزرگ را فراموش نكنید و به قول خود شریعتی مجازات را به قدر گناه بدهید و نه بیشتر، او خودش هم می‌گفت من اشتباهاتی دارم، اما مجازاتی كه بعضی از آقایان برای من در نظر می‌گیرند صد برابر بزرگتر از اشتباه من است. اگر صد برابر بزرگتر نبوده ده برابر بزرگتر بود و به این طرف بگویند موضع عكس‌العملی انفعالی پیدا نكنید. آن كسی كه به نام حوزه علمیه کتاب می¬نویسد سر تا پا فحش، به دلیل فحاشی‌اش جزء حوزه علمیه نیست. حوزه علمیه جای عالمانه سخن گفتن است و نه عامیانه تهمت و افتراء و فحش‌آمیز. این عده‌ای كه این وسط را گرفته بودند اتفاقاً از دو طرف می‌خوردند. عده‌ای به اینها می‌گفتند روشنفكرزده و عده‌ای می‌گفتند مرتجع و این دلیل آن بود كه نقش سازمان امنیت خیلی خوب گرفته بود.و در سوی دیگر انتقاد تبدیل شد به فحاشی و این اختلاف به دو حركت شدید متخاصم مبدل شد و بعد از آن همه كوشش و تلاش كه توانسته بود روحانیت و جوان را كنار هم قرار بدهد این دو بتدریج با هم قهر می‌كردند و از هم رو برمی‌گرداندند. خوشبختانه انقلاب اسلامی ایران اوجش، اشتغال بزرگش، همه این ناصافیها و قشرها و ناهنجاریها را ذوب كرد و از بین برد.»(روزنامه جمهوری اسلامی، 4/4/59، ص12)همچنین در پایان این بخش از مطلب، جا دارد به نوع واكنش حضرت امام خمینی(ره) در قبال دكتر شریعتی كه در كتاب نیز تلاش شده است تا مجموعه‌ای از این واكنشها گردآوری شود، اشاره‌ای داشته باشیم. به طور كلی از مجموعه موضع‌گیری‌های امام چنین برمی‌آید كه ایشان ضمن انتقادات جدی به برخی آرا و تفكرات دكتر شریعتی، هرگز حاضر به آن نبودند كه وی در حوزه‌ای خارج از دایره تفكر اسلامی و انقلابی قرار گیرد؛ لذا اگرچه از تأیید كامل وی چه در زمان حیاتش و چه بعد از فوت، خودداری كردند، اما هیچ گاه نیز موضعی در قبال وی نگرفتند كه دستاویزی برای دیگران به منظور نفی و طرد دكتر شریعتی شود. حتی چنین به نظر می‌رسد كه امام بعضاً پیغامهای دلسوزانه و مشفقانه‌ای را نیز برای شریعتی می‌فرستادند: «یكبار امام به آقای خسرو منصوریان فرموده بود: سلام مرا به شریعتی برسان و بگو خداوند به شما توفیق بدهد، اما گله‌ای كه از شما دارم این است كه گفته‌اید آخوندها یك دست برای گرفتن و یك دست برای بوسیدن دراز كرده‌اند؛ این طور نیست.»(ص497)آنچه تاكنون بیان شد، صرفاً درباره نوع نگاه نویسنده محترم كتاب به جریان فكری دكتر شریعتی بود، اما موضوع حائز اهمیت دیگر این كه آیا آقای جعفریان برای بررسی جریانهای فكری و سیاسی گوناگون، از یك روش واحد بهره گرفته است یا تفاوتهایی در این زمینه وجود دارد؟ به عنوان نمونه، اگر در بررسی افكار و عملكردها و تأثیرات دكتر شریعتی، به مسائلی كه در مورد وی و ساواك مطرح بوده است، توجه خاصی شده آیا همین ریزبینی‌ها و نكته‌سنجی‌ها در قبال دیگران نیز به عمل آمده است؟ اگر تأثیرات منفی پاره‌ای از آرا دكتر شریعتی مورد دقت قرار گرفته آیا به آثار منفی نظرات و عملكردهای دیگر شخصیتها و جریانهای سیاسی نیز با چنین دقتی نگریسته شده است؟ طبیعتاً از آنجا كه حوزه پوشش این كتاب بسیار وسیع است، ضرورت دارد چند نمونه خاص مورد توجه و ارزیابی قرار گیرد تا در نهایت مشخص شود نویسنده در انعكاس مسائل تاریخی در حوزه مورد پژوهش خود از نگاهی بیطرفانه و صرفاً پژوهشگرانه برخوردار بوده یا آن كه در این زمینه برخی پیش فرضها بر اثر او سایه افكنده است.«انجمن خیریه حجتیه مهدویه» از جمله سازمانهای مذهبی است كه در این كتاب مورد بررسی قرار گرفته است. همان‌گونه كه در كتاب آمده است این انجمن «به سال 1332 با تلاش حاج شیخ محمود (تولائی مشهور به) حلبی فعالیت خود را آغاز كرد»(ص370) انگیزه اصلی تشكیل این انجمن مبارزه با بهائیت و نفوذ روزافزون سیاسی آن در دستگاه حكومتی بود كه می‌توانست از این طریق زمینه‌های مناسبی را برای اشاعه فرهنگی خود در جامعه نیز فراهم آورد. به این ترتیب انجمن در شرایطی پا به عرصه فعالیت گذارد كه به دنبال كودتای آمریكایی 28 مرداد و حضور پر رنگ آمریكا در ایران فصل نوینی از تاریخ كشورمان آغاز شده و نیاز به آن بود تا حركتهایی جدی، عمیق و پایدار در مسیر مبارزه با استبداد داخلی و استعمار خارجی آغاز شود. همان‌گونه كه در كتاب نیز آمده است در طول این سالها و به ویژه به دنبال آغاز مبارزات امام خمینی(ره)، جریانهای انقلابی شكل گرفتند و آغاز به كار كردند، اما در این میان نقش انجمن حجتیه چه بود؟ اولین نكته‌ای كه در پاسخ به این سؤال مطرح می‌شود، انحراف افكار و نگاهها از علت اصلی و ریشه مشكلات به سوی معلول و مسائل حاشیه‌ای است. آقای جعفریان این مسئله را به عنوان یكی از انتقادات مبارزان به انجمن بیان می‌دارد: «نكته مورد توجه مبارزین، این بود كه اولاً ریشه نشر بهائیت خود رژیم پهلوی است و ثانیاً این كه مبارزه با بهائیت، نوعی انحراف از مسیر مبارزه بر ضد رژیم پهلوی است.»(ص377) اما كاری كه در واقع از سوی انجمن صورت می‌گرفت، فراتر از به وجود آوردن نوعی دلمشغولی نیروها به معلولها و حاشیه‌ها بود، چرا كه اگر صرفاً در همین حد باقی می‌ماند به هر حال، امكان و روزنه‌ای برای پرداختن به علت اصلی نیز فراهم می‌آمد.از سوی دیگر، آقای جعفریان تبصره دوم از اساسنامه انجمن را علت اصلی ناراحتی انقلابیون پیش و پس از انقلاب، از انجمن به شمار آورده است: «در تبصره دوم این اساسنامه تأكید شده بود كه «انجمن به هیچ وجه در امور سیاسی مداخله نخواهد داشت و نیز مسئولیت هر نوع دخالتی را كه در زمینه‌های سیاسی از طرف افراد منتسب به انجمن صورت گیرد، برعهده نخواهد داشت.‌‌» این همان تبصره‌ای بود كه انقلابیون پیش و پس از انقلاب از آن ناراحت بودند.» (ص373) اگرچه این تبصره به مذاق نیروهای انقلابی خوش نمی‌آمد، اما باید گفت این مسئله ریشه اصلی ناراحتی از این انجمن را تشكیل نمی‌داد؛ زیرا حداكثر مسئله‌ای كه در این تبصره آمده، عدم دخالت انجمن به عنوان یك شخصیت حقوقی، در سیاست و قبول نكردن مسئولیت فعالیتهای سیاسی ضد رژیم اعضای وابسته به خود است. بدیهی است بر اساس این بند، هر عضو انجمن می‌توانست به صورت مستقل مبادرت به فعالیت سیاسی كند و مسئولیت آن را نیز شخصاً برعهده گیرد.در واقع علت اصلی نارضایتی مبارزان از انجمن، بسته شدن راه فعالیت و مبارزه سیاسی علیه رژیم پهلوی آن هم بر مبنای اعتقادات دینی و مذهبی بود. بر مبنای تعلیمات انجمن، اساساً قیام علیه حاكمیت جور به منظور ایجاد انقلاب و دگرگونی و برپایی حكومت اسلامی، صرفاً برعهده حضرت ولی‌عصر(عج) قرار داشت و هر قیامی قبل از «قیام قائم» محكوم و بلكه مذموم بود. این نوع نگاه، زیربنای تفكری را پی می‌نهاد كه یك مسلمان، نه بر مبنای اصول تشكیلاتی یا قوانین جاری، بلكه بر اساس اعتقادات عمیق مذهبی خویش، از پای نهادن در مسیر مبارزه با استبداد داخلی و استعمار خارجی، بازداشته می‌شد و همین مسئله بشدت مورد توجه و علاقه ساواك قرار داشت. در چنین فضا و زمینه‌ای، طبعاً نفوذ ساواك به درون سازمان نیز كاملاً امكان‌پذیر بود، چرا كه «نوعی وحدت نظر» بنیانی در چگونگی رفتار سیاسی میان آنها به چشم می‌خورد. بعلاوه این که مسائل انجمن به همین مقدار نیز ختم نمی¬شد و حتی انجمن فراتر از آنچه در قالب تبصره دوم اساسنامه آمده بود نسبت به رژیم پهلوی احساس مسئولیت می¬کرد تا جایی که اگر فردی از اعضای انجمن این تبصره را نادیده می¬گرفت و راساٌ وارد حوزه فعالیتهای سیاسی می¬شد این موضوع به اطلاع ساواک می¬رسید تا اقدامات لازم برای جلوگیری از آلوده شدن(!) هرچه بیشتر آن عضو به مسائل سیاسی صورت گیرد. اما در این كتاب، به این مسائل صورت توجه جدی نمی‌شود. نه ارتباط ساواك و انجمن، جز چند اشاره ضمنی و بعضاً در پانوشت، مورد كنكاش قرار گرفته و نه وحدت نظر آشكار آن دو بر روی رفتار سیاسی مطلوب. حتی می‌توان برخی گزاره‌ها را در توجیه این مسائل نیز - البته به نقل از دیگران- مشاهده كرد. به عنوان نمونه در زمینه بهائیت ستیزی كه از سوی نیروهای انقلابی یك انحراف از مسیر مبارزه با رژیم پهلوی به شمار می‌آمد، گفته می‌شود: «عده‌ای كه در صدد دفاع از این سیاست فرهنگی انجمن هستند، عدم مداخله در سیاست یا اصولاً ارتباط آن با منابع وابسته به حكومت را به دلیل پیروی از اصل تقیه می‌دانند.»(ص377) همان‌گونه كه پیداست منظور از «منابع وابسته به حكومت» همان ساواك است كه چون هیچ راهی برای انكار و تكذیب این‌گونه ارتباطات نیست، پیروی از اصل تقیه به عنوان توجیهی بر آن، اقامه شده است.البته آنچه گفته شد به معنای آن نیست كه كلیه اعضا و فعالان انجمن، از دیدگاه آن درباره ورود به حوزه سیاست یا مبارزه با رژیم استبدادی و وابسته پهلوی تبعیت محض داشته و به همان نحو عمل می‌كرده‌اند، بلكه مسئله اینجاست كه دیدگاه و عملكرد انجمن با خطوط فكری و عملی نهضت انقلابی مردم ایران، تطابق نداشت و بلكه موانعی جدی نیز بر سر راه آن به وجود می‌آورد. با این وجود در مقایسه نحوه نگاه تاریخی نویسنده این كتاب به دكتر شریعتی و انجمن حجتیه، كنكاشها و مناقشات ایشان درباره ارتباط دكتر شریعتی با ساواك یا پیامدهای منفی تفكرات و اندیشه‌های وی، به هیچ رو در مورد انجمن حجتیه مشاهده نمی‌شود و بلكه حركتی معكوس را نیز می‌توان نظاره‌گر بود: «بدون تردید انجمن، سهم بزرگی در آموزش‌های دینی برای نسل جدید داشته و برای مبارزه با بهائیت- بر فرض این كه اصولاً این سیاست درست بوده باشد یا نه- چاره‌ای جز عدم مداخله در سیاست نداشته است.»(ص377)از سوی دیگر، آقای جعفریان با اشاره به برخی موضع‌گیری‌های انجمن در آستانه انقلاب و همچنین پس از پیروزی در قبال رفراندوم نظام و تدوین قانون اساسی كه حاكی از همراهی و همدلی انجمن در این مقطع با نظام رهبری انقلاب اسلامی است، تصویری مثبت از آن را به نمایش می‌گذارد. بدیهی است بدین ترتیب موضع‌گیری حضرت امام در تیرماه سال 62 در قبال این انجمن كه به تعطیلی آن انجامید، خوانندگان این كتاب را متعجب كند و چه بسا این موضعگیری تحت تأثیر برخی نظرات و رفتارهای گروههای تندرو و جریان‌های افراطی قلمداد گردد: «مخالفت با آن در سال 60 اوج گرفت و برخی از جریان‌های افراطی درون انقلاب، به ویژه نیروهای سازمان مجاهدین انقلاب با هر نیتی كه بود، درست در وقتی كه امكان بهره‌گیری بیشتر از نیروهای مذهبی می‌رفت، یك جبهه داخلی بر ضد نیروهای متهم به وابستگی به انجمن گشوده و دشواریهایی را پدید آوردند.»(ص375) آنچه در اینجا از سوی نویسنده محترم ادعا می¬شود نیاز به ادله بیشتری برای اثبات دارد. همراهی انجمن با حرکت انقلابی مردم ایران در آستانه پیروزی این نهضت، طبعاٌ می¬توانسته دلایل خاصی داشته باشد؛ چراکه این حرکت به حدی وسیع، عمیق و گسترده بود که بسیاری از شخصیتها، انجمنها، احزاب و گروههای سیاسی حتی بدون کمترین اعتقادی به ماهیت اصیل این حرکت و رهبری‌اش، چاره¬ای جز اعلام همبستگی با آن پیش روی خود نمی¬دیدند. همچنین همراهی¬های ظاهری انجمن حجتیه با انقلاب و رهبری آن در اوایل انقلاب علاوه بر دلیل مذکور می¬تواند به لحاظ مسائلی باشد که بین طیفهایی از اعضای متمایل به انقلاب انجمن به وجود آمده بود. اما آنچه می¬تواند حاکی از بروز چرخشهای واقعی و راستین در حوزه تفکر و رفتار انجمن به حساب آید، اسنادی است که نشان دهد انجمن در نوع بینش، افکار و عقاید نادرست پیشین خود تجدید نظر کرده و از تفکراتی که می¬توانست در زمان برپایی یک حکومت اسلامی به مثابه یک اندیشه تخریبی و مأیوس کننده عمل کند، دست برداشته است. آیا آقای جعفریان چنین سند و نوشته¬ای را در اختیار دارد تا صدق گفتار و رفتار انجمن را در همراهی با نظام جمهوری اسلامی و رهبری آن، به اثبات برساند؟ ایشان بدون آن که به این مسئله اساسی برای نشان دادن موضع راستین و واقعی انجمن در قبال انقلاب اسلامی بپردازد، سخنان آیت‌الله خامنه‌ای را به صورت تكمله‌ای بر نظر خود مورد استناد قرار داده‌اند: «آیت‌الله خامنه‌ای كه آن زمان رئیس‌جمهور بود، در پاسخ پرسشی در این باره، ضمن رد هرگونه حركتی برای عمده كردن این ماجرا اظهار كرد: «به نظر من در میان افرادی كه در انجمن حجتیه هستند، عناصری انقلابی، مؤمن، صادق، دلسوز برای انقلاب، مؤمن به امام و ولایت فقیه و در خدمت كشور و جمهوری اسلامی پیدا می‌شوند، همچنان كه افرادی منفی، بدبین، كج فهم، بی‌اعتقاد و در حال نقد(نق) زدن و اعتراض هم پیدا می‌شوند. پس انجمن از نقطه نظر تفكر سیاسی و حركت انقلابی، یك طیف وسیعی است و یك دایره محدودی نمی‌باشد.»(ص376) این در حالی است که از این سخنان هیچ گونه برداشتی مبنی بر همراهی «انجمن حجتیه» با انقلاب نمی‌توان استنتاج کرد. در واقع تاکید آیت‌الله خامنه‌ای در این اظهارات بر آن است که موضوع انجمن در حالی که کشور مبتلا به مسائل و مشکلات فراوان و ازجمله جنگ است، باعث بروز تشنجات و اختلافات در جامعه نشود و از سوی دیگر ایشان قائل به تفکیک در میان «اعضای انجمن» هستند، کما این که در کتاب نیز این مسئله مورد اشاره قرار گرفته است: «به دنبال پیروزی انقلاب اسلامی كه به نوعی پیروزی مذهبی‌های سیاسی بود، انجمن به موضع انفعال افتاد. نیروهای تربیت شده در انجمن در سطوح مختلف، پس از انقلاب به سه دسته تقسیم شدند. برخی مانند آقای پرورش و... و بسیاری دیگر به انقلاب پیوستند... دستة دوم در برابر انقلاب بی‌تفاوت ماندند و دستة سوم به انتقاد از آن پرداخته به صف مخالفان- از نوع دیندار- پیوستند.»(ص374) به این ترتیب در حالی که تصویری از یک «همراه» از انجمن حجتیه به خواننده كتاب ارائه می‌شود، هیچ گونه توضیح قانع‌كننده‌ای در مورد علت موضعگیری حضرت امام در قبال انجمن نمی‌خوانیم، ضمن آن كه اعلام داوطلبانه تعطیلی جلسات و فعالیت انجمن از سوی آقای حلبی، نشانه‌ای از تبعیت و همچنین مظلومیت این انجمن به شمار می‌آید. حال آن‌ كه حضرت امام با توجه به شناخت قبلی از دیدگاهها و نظریات انجمن حجتیه و با آگاهی از تأثیرات منفی گسترده‌ای كه فعالیتهای تبلیغی و همچنین نفوذ اعضای انجمن به جایگاههای مختلف می‌توانست بر بینش انقلابی و روحیه امیدواری مردم در دوران بعد از انقلاب داشته باشد، در سخنرانی خود خواستار بازنگری در این نوع نگرش و اصلاح آن- و نه تعطیلی انجمن- شدند: «یك دسته دیگر هم كه تزشان این است كه بگذارید كه معصیت زیاد شود تا حضرت صاحب بیاید. حضرت صاحب مگر برای چی می‌آید؟ حضرت صاحب می‌آید معصیت را بر دارد. ما معصیت كنیم كه او بیاید؟ این اعوجاجات را بردارید. این دسته‌بندی‌ها را بردارید. در این موجی كه الان این ملت را به پیش می‌برد، در این موج خودتان را وارد كنید و برخلاف این موج حركت نكنید كه دست و پایتان خواهد شكست.» (امام خمینی، 21 تیرماه 1362، سخنرانی به مناسبت عید سعید فطر) به این ترتیب در حالی كه حضرت امام خواستار اصلاح نگرشها و بینشهای انجمن حجتیه شده بودند، اعلام تعطیلی آن جز تصلب بانیان این انجمن بر همان دیدگاههای قدیمی خویش و مخالفت با دیدگاه امام معنای دیگری در بر نداشت. ضمن آن که نباید فراموش کرد که این اعلام تعطیلی به معنای توقف فعالیتهای اعضای انجمن نبود و بعدها مشخص شد که هم آقای حلبی فعالیتهای تبلیغی خود علیه انقلاب و امام را دنبال کرده است و هم اعضای متصلب بر اساس مواضع فکری انجمن همچنان به ترویج و تبلیغ مواضع فکری خود مشغول بوده‌اند و بعضاٌ اقدام به فعالیتهای گروهی با همان جهت گیری های انحرافی کرده‌اند.برای نمونه بعد از پیروزی انقلاب در حالی كه ملت ایران با ضدیتهای گسترده آمریكا برای متوقف كردن حركت استقلال طلبانه كشور ، مواجه بود انجمن مبارزه با ایدئولوژی بلوك شرق را در دستوركار خود قرار داد، اما این ترفند چندان موثر نیفتاد؛ لذا بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی ، انجمن حجتیه تمامی تلاش خود را به دامن زدن به تضاد بین شیعه و سنی معطوف داشت و هم اكنون نیز در مقابله ای آشكار با دعوت امام و رهبری انقلاب به وحدت بین فرق اسلامی، همچنان حركت انحرافی خود را دنبال می كند.موضوع دیگری كه در این كتاب به آن پرداخته شده، مسائل مربوط به «مرحوم شریعتمداری» است. گفتنی است آقای شریعتمداری در طول سالهای شكل‌گیری نهضت انقلابی مردم ایران به رهبری امام خمینی(ره)، همواره روابط خود را با دربار حفظ كرد و به ویژه در سالها و ماههای پایانی عمر آن رژیم، نقشی جدی در ایجاد موانع گوناگون برای مهار حركت خروشان انقلابی علیه حكومت محمدرضا برعهده گرفت، اما علی‌رغم تمام اسناد و مداركی كه در این زمینه وجود دارد و قابل دسترسی برای همگان است، آقای جعفریان به گونه‌ای این بخش از مسائل مربوط به آقای شریعتمداری را انعكاس داده است كه تنها در حد اختلاف دیدگاه یك مرجع غیرانقلابی با دیدگاه امام به عنوان یك مرجع انقلابی، به ذهن متبادر می‌شود، حال آن كه مسائل، بسیار فراتر از این بوده است. به عبارت دیگر، باید گفت نویسنده محترم تمامی آنچه را درباره آقای شریعتمداری مطرح بوده است را «حمل بر صحت» كرده و بزرگوارانه از كنار آن گذشته است. به عنوان نمونه ایشان در پاورقی صفحه 284 آورده است: «میان مرحوم شریعتمداری و مسئولان وقت ساواك، گفتگوهای زیادی درباره دارالتبلیغ مطرح بوده كه بخشی از آن اسناد را آقای سیدحمید روحانی در كتاب «شریعتمداری در دادگاه تاریخ» آورده است. حكایت منازعات طلاب طرفدار انقلاب با طرفداران مرحوم شریعتمداری حكایتی طولانی است كه اخبار آن در خاطرات بسیاری از مبارزان انقلابی این دوره كه اخیراً نشر شده، آمده است. لازم به یادآوری است كه از مرحوم شریعتمداری خاطره‌ای هم در رودرو شدن با شاه در مدرسه طالبیه تبریز و سخنرانی ایشان با شاه در اذهان برجای مانده بود كه به طور طبیعی توهماتی را ایجاد كرده بود.» (ص284) طبیعتاً این نوع نگاه خوشبینانه به موضعگیری‌های آقای شریعتمداری و گذشتن بزرگوارانه از كنار آنها و «توهم» پنداشتن نظرات طلاب و روحانیون انقلابی پیرامون ارتباطات آقای شریعتمداری با دربار و رژیم پهلوی، برای خوانندگان جای سئوالاتی را باقی می‌گذارد. از جمله این كه چگونه است که نویسنده محترم در مورد دکتر شریعتی که «نقش وی در انقلاب اسلامی انکارناپذیر است» کلیه مسائل وی را در ارتباط با ساواک زیر ذره¬بین می‌دهد و همان گونه که به تفصیل آمد درباره آنها به قضاوت می‌نشیند، اما در مورد «مرحوم شریعتمداری» علی‌رغم انبوهی از اسناد ارتباط وی با رژیم پهلوی و تلاش وی در راه ممانعت از پیروزی انقلاب اسلامی و سپس کارشکنیهای فراوان در قبال نظام جمهوری اسلامی که باعث تشنجات و درگیریهای فراوان شد، این چنین تساهل و تسامح را پیشه می‌سازد و از کنار مسائل عبور می‌کند؟ البته گفتنی است در كتاب حاضر اگرچه اظهارنظرهای مختلف و از جمله نظر مخالف حضرت امام راجع به دارالتبلیغ انعكاس یافته، اما در تحلیل نهایی كه طبعاً نگاه نویسنده به آقای شریعتمداری و فعالیتهای اوست، مسائل مربوط به ایشان حداكثر درچارچوب عملكردهای یك فرد با نگاه غیرانقلابی خلاصه شده است: «بدین ترتیب باید گفت دستگاه دارالتبلیغ مانند خود مرحوم شریعتمداری به لحاظ سیاسی، جهت‌گیری ضدحكومتی نداشته است. نكته دیگر آن بود كه دولت پهلوی كه اجباراً می‌بایست مرجعی را میان مردم تبلیغ كند، تصمیم داشت برای تضعیف موقعیت امام، از بقیه كاندیداها حمایت كند. در این زمینه، اولویت با مرحوم شریعتمداری بود كه خواهان انقلاب علیه سلطنت نبود و از حركت‌های انقلابی هم دفاع صریح نمی‌كرد. این امر خود به خود ذهن انقلابیون را نسبت به وی بدبین می‌كرد.» (ص289)این در حالی است كه تأمل در برخی اسناد به جا مانده از ساواك درباره آقای شریعتمداری، به وضوح بیانگر این واقعیت است كه مسئله ایشان صرفاً اختلاف‌نظر با حضرت امام در مورد دیدگاههای انقلابی نبوده است بلكه احراز موقعیت برتر حتی به قیمت تضعیف جایگاه دیگر علما و مراجع نیز مدنظر وی قرار داشته و این نكته می‌تواند بازتاب دهنده پاره‌ای خصائص اخلاقی ایشان نیز باشد. در گزارش یك مأمور ساواك كه ملاقاتی با آقای شریعتمداری داشته است، دراین ‌باره چنین آمده است: «طبق قرار قبلی در ساعت 2 روز 29/9/48 با آقای شریعتمداری ملاقات و نتیجه مذاكرات به شرح زیر به استحضار می‌رسد: 1- ابتدا نامبرده شمه‌ای از ناراحتیهای خود از اعمال و رفتار آقای گلپایگانی بیان داشته به این معنی كه مشارالیه خود را در عموم مسائل فاعل مطلق دانسته و توقع دارد هر اقدامی برخلاف تصمیمات دولت می‌نماید، دیگران هم از او تبعیت كنند و روی همین اصول پس از افتتاح سینما به تنهایی برای درس حاضر نگردیده و روز بعد هم نماز نگذارده و انتظار داشته من هم به تأسی از او همین كار را بكنم و بعد كه دید من اقدام نكردم اشخاص دیگری را نزد من فرستاد و چون نتیجه نگرفت شخصاً به منزل شیخ مرتضی حائری رفته و از او خواسته كه با من تماس حاصل كند كه حتی برای یك روز هم كه شده در درس طلاب حاضر نشده و نماز نگذارم و با این حال موافقت نكردم.2- آقای شریعتمداری اظهار داشت بهترین راه برای تضعیف و شكست گلپایگانی مخالفت با نمایندگان فعال ایشان در شهرهای مختلف می‌باشد و تقاضا داشت به نحو مقتضی نسبت به تغییر محل آنان اقدام شود كه مراتب طی شماره 3992/21- 2/10/48 به استحضار رسیده.» (سیدحمید روحانی، شریعتمداری در دادگاه تاریخ، ص93) این سند علاوه بر گفتنی‌های بسیاری كه در مورد روابط آقای شریعتمداری و ساواك دارد، بیانگر نحوه موضع‌گیری در برابر دیگر مراجع برای تضعیف موقعیت آنها و كمك خواستن از رژیم برای نیل به این مقصود است.همچنین برای آن كه مشخص شود ارتباط دربار و آقای شریعتمداری، صرفاً یك ارتباط یكسویه و ناخواسته نبوده كه به نوعی بر ایشان تحمیل شود، بلكه ماهیتی كاملاً دو سویه و مورد توافق و درخواست هر دو طرف این ماجرا داشته است، نگاهی به پاره‌ای واقعیتهای بیان شده در خاطرات برخی از وابستگان به رژیم پهلوی می‌اندازیم. احمدعلی مسعود انصاری در خاطراتش به ارتباطات خود با آقای شریعتمداری كه در زمان اوج‌گیری حركت انقلابی مردم در سالهای 56 و 57 به منظور كنترل این حركتها اشاره می‌كند. این اشارات بخوبی ماهیت ارتباط آقای شریعتمداری و دربار را بازگو می‌نماید: «پس از هرج و مرجی كه در زمان دولت شریف‌امامی پیش آمد گفت به شاه بگویید باید محكم گرفت ... به هر حال ایشان خواستار اصلاحات، اما نه از طریق انقلاب و برهم خوردن نظام، بلكه در آرامش و به دست خود نظام بودند... می‌شود گفت كه بین شاه و شریعتمداری تفاهمی به وجود آمده بود... قبل از بالا گرفتن موج انقلاب به من گفتند كه خیال دارند حزبی به نام «حزب اسلامی» تأسیس كنند ... من عذرخواهانه گفتم: كمی صبر كنید اوضاع آرام شود و دولت نظامی هم برداشته شود. ولی آیت‌الله جواب داد: اعلام حكومت نظامی را به شاه تبریك بگو البته باید خیلی مواظب باشند كسی كشته نشود.» (پس از سقوط، خاطرات احمدعلی مسعود انصاری، انتشارات مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سپاه، صص8-127)طبیعتاً چنین ارتباطی، به صورت اتفاقی و ناگهانی برقرار نمی‌شود، بلكه دارای ریشه‌های عمیقی است كه برای پی بردن به آن كافی است به «بدبین بودن» حضرت امام به تأسیس دارالتبلیغ و ماهیت اهداف و عملكردهای آن دقت كافی صورت گیرد: «در این كه امام واقعاً نسبت به دارالتبلیغ بدبین بوده، تردیدی وجود ندارد.» (ص286) این بدبینی نمی‌توانسته صرفاً به نوع و ظاهر كار دارالتبلیغ و مؤسس آن برگردد، بلكه ریشه در شناخت امام از شخصیت، افكار و اهداف آقای شریعتمداری داشته است. بر همین اساس ملاحظه می‌شود كه در آستانه انقلاب این‌گونه رفتارهای آقای شریعتمداری و ارتباطات وی با دربار به منظور هماهنگی برای جلوگیری از به ثمر رسیدن نهضت انقلابی مردم به رهبری امام خمینی گسترده می‌شود. در این زمینه فرح دیبا نیز در خاطرات خود می‌نویسد: «آیت‌الله عظمی كاظم شریعتمداری در نگرانیهای همسرم شریك بود. او تعصب خمینی را نمی‌پذیرفت و پیامهایی برای پادشاه می‌فرستاد و با ذكر نام روحانیون افراطی تقاضای دستگیریشان را می‌كرد. او معتقد بود كه تظاهرات با ساكت كردن این افراد به پایان خواهد رسید. من این فهرست را دیده بودم.» (كهن دیارا، فرح دیبا، پاریس،2004، انتشارات فرزاد، ص271) هوشنگ نهاوندی نیز در خاطرات خود ضمن اشاره به این كه در آخرین ماههای عمر رژیم پهلوی، در ارتباط با آقای شریعتمداری بوده است و نصایح وی را كه به منظور دلسوزی و راهنمایی ارائه می‌شده، نزد شاه می‌برده، خاطرنشان می‌سازد: «یك روز اوایل سپتامبر، تقریباً ساعت 9 صبح تلفن دفتر من زنگ زد. آیت‌الله «شریعتمداری» بود كه گفت: «به من گفته‌اند كه قرار است تصمیمی برای جشن هنر شیراز گرفته شود. می‌دانید، من چیزی از این برنامه‌ها نمی‌دانم ولی قضیه‌ی پارسال تكان دهنده بود و غیرقابل تحمل. امیدوارم حرفم را خوب بفهمید. ولی به اعلیحضرت یا هر كسی كه به او مربوط می‌شود بگویید كه لغو برنامه جشن هنر شیراز، اشتباه بزرگی است. تحول اوضاع چنان است كه هر عقب‌نشینی یا امتیاز دادن، نشانی از ضعف تلقی خواهد شد. بنابراین از این به بعد، حكومت باید استحكام خود را نشان دهد و قدرت‌نمایی كند. آیا نخست‌وزیر از این چیزها آگاه است؟» (آخرین روزها، خاطرات هوشنگ نهاوندی، لس‌آنجلس، 1383، شركت كتاب، ص168) کافی است در اینجا به ماهیت جشن هنر شیراز که موجی از اعتراض را بین روحانیون و عامه مردم برانگیخته بود و سرانجام نیز در مسیر فرهنگ زدایی خود، سر از استهجان و رسوایی درآورد توجه داشته باشیم تا بهتر بتوانیم در مورد این درخواست آقای شریعتمداری قضاوت کنیم. هوشنگ نهاوندی در جای دیگری از خاطرات خود می‌گوید: «آیت‌الله شریعتمداری كه از همیشه عافیت‌اندیش‌تر شده بود، از راه همیشگی با من تماس گرفت: «از سوی من به اعلیحضرت التماس كنید كه نظم را برقرار كند و مملكت را نجات دهد. حمام خون در انتظارمان است. اگر لازم شود بگویید مرا دستگیر كند ولی زود اقدام كند.» پیام او را رساندم. شاه سكوت كرد و سپس گفت: «به او بگویید هر كار بتوانیم خواهیم كرد.» (همان، ص 280)با چنین سابقه‌ای از تفكر و عملكرد است كه آقای شریعتمداری در روزها و ماههای بعد از پیروزی انقلاب قدم در مسیر مخالفت پنهان با امام خمینی (ره) برمی‌دارد و تا همدلی و همراهی با كودتاچیانی كه قصد به شهادت رسانیدن حضرت امام را نیز داشتند، پیش می‌رود و خود نیز به این امر اعتراف می‌کند: «اولاً من از نیت خبیث اینها مطلع شدم ولی چون کارشان در یک مدت کوتاه غیرعملی به نظرم می‌ر‌سید و قهراً خیال می‌كردم که دولت آگاهی دارد تصور نمی‌كردم که اینها بتوانند کاری را انجام دهند و این که کاری نشدنی است، من خبر کنم و باعث گرفتاری یک عده‌ی غیردخیل شود. به علاوه احتمال دادم که ممکن است اگر بگویم خود ما را ترور کنند ... این که به سید مهدی مهدوی پول فرستادم هرچند به عنوان قرض به ایشان داده شده است و این کار را نوعی تأیید عملی از فرد توطئه‌گر تلقی کرده‌اند، پشیمانم و استغفار می‌كنم.»(محمد محمدی ری‌شهری، خاطره‌ها، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ص268) با این همه كمتر نشانی از این دسته مسائل در كتاب حاضر می‌توان سراغ گرفت و هنگامی كه نوع نگاه به دكتر شریعتی و آقای شریعتمداری در آن مورد مقایسه قرار گیرد، طبیعتاً موجب تعجب بیشتری خواهد شد.و اما مورد دیگری كه بناچار برای پرهیز از تطویل بیش از حد مطلب باید به اختصار به آن اشاره كرد، بررسی نوع نگاه نویسنده محترم به ماجرای قتل آیت‌الله شمس‌آبادی توسط گروه سیدمهدی هاشمی در سال 55 است. اساساً مسئله مهدی هاشمی در قبل و بعد از دوران انقلاب، دارای ابعاد و زوایای فراوانی است كه كمتر به آن پرداخته شده است، اما به هر حال با توجه به آنچه تاكنون در این باره انتشار یافته و نیز با عنایت به متن اعترافات وی كه قاعدتاً برای تاریخ پژوهان قابل دسترسی خواهد بود، این امكان وجود داشت كه نگاه واقع‌ بینانه‌تری به این مسئله صورت گیرد. آقای جعفریان در مورد قتل آیت‌‌الله شمس‌آبادی، با اشاره به پیروی مهدی هاشمی و افراد گروهش از عقاید آقای غروی اصفهانی، می‌نویسد: «طی سه دهه پیش از انقلاب، آرای وی [محمد جواد غروی اصفهانی] در اصفهان مطرح و در معرض نقد و ایراد قرار داشت، اما در فاصله سالهای 50 به بعد، اصفهان، سخت درگیر نزاع میان طرفداران غروی و مخالفان وی بود. این جریان به نوعی به مسائل انقلابی نیز كشیده شد و شماری از طرفداران غروی كه انقلابی بودند- مشهور به هدفی‌ها و با رهبری سیدمهدی هاشمی- در تاریخ 19/1/1355 آیت‌الله شمس‌آبادی را كه روحانی سنتی مدافع آیت‌الله خویی و مخالف با غروی و كتاب شهید جاوید بود، به قتل رساندند.» (ص659)نخستین مسئله‌ای كه در اینجا باید بازگشوده شود میزان صحت، «انقلابی بودن» هدفی‌ها به رهبری مهدی هاشمی است. در این زمینه نگاهی به پیوندهای مسلم مهدی هاشمی با ساواك می‌تواند ما را در تشخیص بهتر مسئله، یاری رساند: «به تصور خام خودم فكر می‌كردم نشان دادن نرمش می‌تواند حساسیت را كم كند ولی این رابطه ضعیف با ساواك تبدیل شد به رابطه با شخصی به نام میرلوحی كه بعداً فهمیدم ساواك وی را برای ارتباط با من تعیین كرده بود. در اثر ارتباط با میرلوحی، با رضوی بازپرس معدوم ساواك رابطه پیدا كردم و چندین جلسه در منزلش و یا منزل میرلوحی نشسته و راجع به مسائل كشور صحبت می‌كردیم... به دنبال رابطه با ساواك من سعی كردم مخالفت‌های محلی كه از سوی اربابها و خوانین با حركت ما می‌شد در نامه‌نگاری به ساواك در رابطه با آنان این‌گونه قلمداد كنم كه ما طرفدار انقلاب سفید هستیم و آنان مخالف انقلاب سفیدند.» (مجموعه بن‌بست، كتاب سوم، مهدی هاشمی مظهر خشونت، انتشارات اداره كل اطلاعات استان اصفهان، زمستان 1379،ص117)از سوی دیگر ساواك طی گزارشی درباره فعالیتهای مهدی هاشمی گزارشی را تنظیم كرده است كه گویای نحوه رفتار و تفكر وی است: «با تحقیقاتی كه به عمل آمد سیدمهدی هاشمی پس از انجام خدمت سربازی و آگاه شدن از اوضاع اجتماعی مملكت، روی منبر علاوه بر آن كه مطالبی برخلاف امنیت مملكت یا مصالح آن عنوان ننموده، اغلب در اطراف انقلاب سفید شاه و مردم و اثرات آن و همچنین اثر امنیت در مملكت صحبت و در خاتمه با بیان استقلال مملكت صراحتاً به شاهنشاه آریامهر و خاندان جلیل سلطنت دعا نموده است.» (همان، ص118)البته مهدی هاشمی هنگامی كه پس از فتنه‌گریهای خود در دوران پس از انقلاب، سرانجام با دستور و پیگیری حضرت امام دستگیر و زندانی شد، این رفتار خود در آن زمان را صرفاً در جهت جلب اعتماد عنوان نموده و دعا به خانواده سلطنتی را منحصر به یك بار كرده است: «در رابطه با همان تصور خامی كه از برخورد با ساواك داشتم به بعضی دوستان محلی سفارش كردم بروند عضو حزب رستاخیز شوند و روزنامه رستاخیز را در محل توزیع می‌كردند. در همین رابطه و برای مطمئن ساختن ساواك و جلب نظر آنان در آخر یكی از نوار سخنرانی‌هایم یك دعا به خانواده سلطنتی كردم و برای... فرستادم» (همان، ص 117)به هر حال، گذشته از توجیهات كه مهدی هاشمی در مورد ارتباط خود و ساواك در این قضیه تردیدی وجود ندارد كه وی پس از اعزام به خدمت سربازی در سال 46 و مرتبط شدن با ركن 2 ارتش، در مسیر ارتباط و همكاری با ساواك قرار می‌گیرد و این روال تا سال 55 و پس از ماجرای قتل آیت‌الله شمس‌آبادی همچنان ادامه می‌یابد، اما در این كتاب علی‌رغم وجود اسناد و مدارك كافی، هیچ‌گونه اشاره‌ای به این مسئله نمی‌شود. این در حالی است كه از سوی دیگر او و تنی چند از همراهانش به «انقلابی بودن» و «انقلابی‌گری» نیز منتسب می‌شوند و قتل آیت‌الله شمس‌آبادی از این زاویه مورد نگرش قرار می‌گیرد. اما با توجه به این كه در سال 55 حدود 9 سال از ارتباط مهدی هاشمی با ركن 2 ارتش و ساواك می‌گذشته و وی به عنوان یكی از عناصر فعال در منطقه، مورد توجه جدی دستگاههای امنیتی رژیم پهلوی قرار داشته، و با عنایت به این كه در این برهه از زمان به ویژه پس از اختلافاتی كه بر سر كتابها و عقاید دكتر شریعتی و در پی آن كتاب شهید جاوید در میان متدینین و نیروهای مذهبی بروز كرده بود و دامن زدن به این گونه اختلافات و شعله‌ور ساختن آتش كینه و عداوت و بلكه ایجاد درگیریهای فیزیكی دامنه‌دار میان طیف‌های مختلف، یكی از مواد اصلی دستور كار ساواك به حساب می‌آمده است، آیا نمی‌توان احتمالات دیگری را راجع به قتل آیت‌الله شمس‌آبادی در نظر داشت؟ ما در اینجا به همین مقدار بسنده می‌كنیم و تنها به طرح این سؤال می‌پردازیم كه اگر در واكنش به قتل آیت‌الله شمس‌آبادی، یكی از روحانیون منتسب به طیف مقابل نیز توسط عده‌ای از هواداران ایشان به قتل می‌رسید، آیا در آن صورت فتنه‌ای عظیم به پا نمی‌شد كه برای سالها نیروهای مذهبی را به یكدیگر مشغول دارد و خیال رژیم پهلوی را تا مدتها از بابت این نیروها آسوده كند؟ همچنین توجه به این نکته ضروری است که بر اساس اسناد ساواک، آیت‌الله شمس‌آبادی از جمله مرتبطین با امام خمینی در نجف بوده و برای ایشان وجوهاتی را ارسال می‌داشته است؛ بنابراین قتل ایشان توسط باند مهدی هاشمی را از زوایای دیگری نیز می‌توان مورد توجه قرار داد. این نکته را نیز باید افزود که مهدی هاشمی در زمان محاکمه در سال 65 متهم به ارتکاب 21 فقره قتل در قبل و بعد از انقلاب بود که این مسئله می‌‌تواند بیانگر ماهیت واقعی این فرد باشد؛ به طوری که قطعاً نمی‌توان وی را در زمره یاران انقلاب جای داد. بنابراین با عنایت به آنچه گفته شد، نگاه واحد و یكسانی از سوی نویسنده محترم به شخصیت‌ها و جریانهای فكری و مذهبی وجود ندارد و همین مسئله می‌تواند باب مناقشاتی را درباره محتوای این كتاب در میان اهل نظر باز كند، اما گذشته از مطالعه تطبیقی در مورد مطالب متنوع این كتاب، نكات دیگری را نیز باید متذكر شد. نخستین نكته، نوع فصل‌بندی مطالب كتاب و گزینش موضوعات به منظور بحث و بررسی آنهاست. همان‌گونه كه اشاره شد، فصل چهارم از این كتاب، تحت عنوان «اسلام انقلابی در دو سازمان و جریان موازی سیاسی مجاهدین و شریعتی» آورده شده است. طبعاً این نوع نام‌گذاری و چینش مطالب در كنار یكدیگر، در بطن خود حكایت از نوعی همسانی نظری و عملی بین این دو دارد، حال آن كه در این باره می‌بایست دقت و تأمل بیشتری صورت می‌گرفت. به طور كلی اگر سیر اندیشه‌های سازمان مجاهدین و دكتر شریعتی را در نظر بگیریم، اگرچه ممكن است در نقاط آغازین آن برخی شباهتهای ظاهری به چشم بخورد، اما قطعاً این دو جریان فكری، نه تنها مسیری به موازات یكدیگر را طی نمی‌كنند، بلكه در مراحل بعد، كاملاً رویاروی یكدیگر نیز قرار می‌گیرند. سازمان مجاهدین از ابتدا گرایشهای آشكاری به مبانی نظری ماركسیسم داشت و همین مسئله موجب شد تا سرانجام التقاط را به كناری نهد و ایدئولوژی ماركسیسم را برای خود برگزیند، حال آن كه دكتر شریعتی به عنوان یك مخالف ماركسیسم شناخته می‌شد. اساساً تغییر ایدئولوژی در سازمان بر این مبنا صورت گرفت كه به نظر آنها اسلام از قابلیتهای لازم برای ایجاد یك نهضت انقلابی و مبارز علیه استبداد و استعمار و امپریالیسم برخوردار نبود، اما اساس و بنیان حركت فكری و سیاسی شریعتی برای اثبات توانمندیها و قابلیتهای عظیم اسلام در این زمینه‌ها بود. بنابراین تفاوت میان این دو خط فكری به حدی آشكار و روشن است كه به هیچ عنوان نمی‌توان آنها را به موازات یكدیگر نشان داد. نویسنده محترم در بخشی تحت عنوان «شریعتی و ماركسیسم» (ص503الی507) اشاراتی به پاره‌ای تشابهات تفكر او و مبانی ماركسیستی و نقدهایی كه از این بابت بر او وارد شده است، دارد: «در واقع دیدگاههای دكتر در زمینه فلسفه تاریخ، به ویژه آنچه درباره زیارت وارث و تحلیل زندگی‌ هابیل و قابیل دارد، دقیقاً دیدگاهی ماركسیستی است و از این زاویه مورد انتقاد شدید قرار گرفته است. همین‌طور نگرش او تحت عنوان تز «مذهب علیه مذهب» توسط استاد مطهری نگرشی ماركسیستی عنوان شده است.» (ص505) اما علی‌رغم این مسائل، تردیدی وجود ندارد كه به هر حال دكتر شریعتی توانست جایگزین مناسبی را به جای ماركسیسم در اختیار طیف جوانان مسلمان و پرشور قرار دهد و عرصه را بر این مكتب الحادی بشدت تنگ سازد. آقای جعفریان از این واقعیت، این‌گونه یاد كرده است: «در واقع با طرح اندیشه جدید شریعتی در باب اسلام که عناصر مهم مارکسیسم را در آن جای داده و اسلام انقلابی شبه ماركسیستی مقبولی را برای نسل جدید، پدید آورده بود، دیگر جایی برای نفوذ ماركسیسم باقی نمی‌گذاشت.» (ص 506) این كه آیا اسلام معرفی شده از سوی دكتر شریعتی به آن حد كه در اینجا بیان می‌شود «شبه ماركسیستی» بود یا خیر، بحث جداگانه‌ای را می‌طلبد اما سؤال اینجاست كه وقتی اعتراف داریم تفكر دكتر شریعتی، جایی برای نفوذ ماركسیسم باقی نمی‌گذاشت و از سوی دیگر می‌دانیم كه سازمان مجاهدین در جریان حركت تكاملی (!) خویش، پرچم ماركسیسم را به دست گرفت، براساس كدام ملاك و معیار می‌توان این دو جریان را به موازات یكدیگر دانست؟!در عرصه روشها و عملكردها نیز تفاوتهای بسیاری به چشم می‌خورد كه این موازی بودن خطوط را با اشكالات جدی مواجه می‌سازد. اساساًً دلیل انشعاب تنی چند از جوانان عضو نهضت آزادی و تشكیل سازمان مجاهدین خلق، اختلاف نظری بود كه آنها در روش مبارزه با رهبران فكری خود داشتند. به اعتقاد آنها پرداختن بیش از حد به مسائل فكری و نظری و گام برنداشتن در مسیر مبارزات پرشور و بلكه مسلحانه با رژیم، راه به جایی نمی‌برد و بدین لحاظ با جدا كردن خط خود از نهضت آزادی، مبارزات عملی با رژیم را برگزیدند و بتدریج وارد فاز مبارزه مسلحانه نیز شدند. این همان اختلافی بود كه بعدها با دكتر شریعتی نیز به وجود آمد و سازمان مجاهدین حملات تندی به وی داشت؛ چرا كه روش شریعتی را نوعی اختلال در امر مبارزه عملی و مسلحانه با رژیم و اتلاف وقت و انرژی جوانان بر سر مباحث نظری و تئوریك می‌پنداشت. طبعاً بدین لحاظ نیز موازی خواندن این دو جریان فكری، فاقد دلایل و استنادات كافی است. از سوی دیگر در فصل پنجم، بخشی تحت عنوان «گروههای منفصل از روحانیت» به چشم می‌خورد كه زیر مجموعه آن را گروه فرقان، گروه آرمان مستضعفین و جنبش مسلمانان مبارز تشكیل می‌دهند. به نظر می‌رسد چنانچه این گروهها همراه با سازمان مجاهدین در كنار یكدیگر مورد مطالعه و بررسی قرار می‌گرفتند، امكان شناخت وجوه مشترك بیشتری بین آنها برای خواننده فراهم می‌آمد.اما در مورد فصل ششم كه تحت عنوان «جریانهای تجدیدنظر طلب در عقاید شیعه» ترتیب یافته و به شرح زندگی و افكار تعدادی افراد دارای یك سری ویژگیهای «تجدید نظر طلب بودن» می‌پردازد؛ نكته نخست این كه این فصل به لحاظ ترتیب تاریخی مطالب كتاب، سنخیتی با فصول گذشته ندارد و نوعی عقبگرد سریع تاریخی به شمار می‌آید. از سوی دیگر موارد عنوان شده در آن، نوعاً تكرار مطالب پیشین است و اگر با آنچه درباره همین افراد در فصلهای اول و دوم كتاب آمده، ادغام می‌شد، به لحاظ انسجام مطلب و حفظ روال تاریخی فصول، وضعیت بهتری را شاهد بودیم.از طرفی مشخصاتی كه در این فصل برای تجدید نظر طلب بودن شخصیت‌های مورد نظر، آورده شده قابل انطباق بر تمامی آنها نیست و بعضاً افرادی در این فصل تحت یك عنوان كلی در كنار یكدیگر قرار گرفته‌اند كه براحتی نمی‌توان چنین تجمیعی را انجام داد. به عنوان نمونه در این كه بتوان افرادی مانند احمد كسروی، علی‌اكبر حكمی‌زاده، سیداسدالله خرقانی، شیخ نعمت‌الله صالحی نجف‌آبادی و شیخ محمد خالصی‌زاده را در كنار یكدیگر و تحت عنوان كلی «تجدیدنظر طلب‌ها در عقاید شیعه» قرار داد، جای تردید جدی وجود دارد.موضوع دیگری كه در زمینه نحوه چینش مطالب و موضوعات این كتاب جلب توجه می‌كند، اختصاص بخشهایی از كتاب به برخی افرادی است كه مبنای انتخاب آنها، چندان روشن نیست. به عنوان نمونه در فصل پنجم تحت عنوان «فعالان مذهبی- سیاسی در آستانه انقلاب اسلامی» در بخش «الف- گروههای مذهبی متصل با روحانیت» پس از بررسی چند گروه فعال مذهبی در این دوره، ناگهان نام «شیخ علی تهرانی» به چشم می‌خورد كه چندین صفحه نیز راجع به وی توضیح داده شده است. گذشته از این كه گنجاندن این توضیحات در ذیل بخش «گروههای مذهبی متصل با روحانیت» جای سؤال دارد، مسئله مهمتر آن است كه مبنای انتخاب شیخ علی تهرانی و ارائه توضیحات پیرامون فعالیتهای وی چیست؟ آیا گنجانیدن مطلبی تحت عنوان «شریعتی و تهرانی» و بیان سوابق ارادت آنها به یكدیگر- با توجه به عاقبت كار شیخ علی تهرانی- در ذیل این بخش، دلیل انتخاب این نام بوده است یا مبنای دیگری را باید برای آن جستجو كرد؟گفتنی است بلافاصله پس از آن، تحت عنوان «چند چهره فرهنگی» سه شخصیت دیگر به نامهای میرزا خلیل كمره‌ای، یحیی نوری و فخرالدین حجازی مورد توجه نویسنده قرار می‌گیرند كه همان اشكالات مذكور در مورد «شیخ علی تهرانی»، بر این بخش نیز وارد است و در مجموع به نظر می‌رسد بهتر آن بود كه توضیحات راجع به اشخاص به جایی دیگر انتقال می‌یافت و درباره مبنای انتخاب تعدادی از شخصیت‌های فعال مذهبی و سیاسی از میان خیل انبوه آنان، توضیحی برای خوانندگان ارائه می‌شد.همچنین باید گفت مروری بر مطالب كتاب به منظور ویراستاری دقیق و حذف برخی مطالب تكراری می‌تواند در بهبود كیفیت آن، تأثیر داشته باشد. به هر حال، آنچه مسلم است این كه آقای جعفریان با تلاش برای ارائه كتابی درباره جریان تفكر اسلامی و فعالیتهای انقلابی نشئت گرفته از حوزه دین طی حدود چهار دهه از تاریخ كشورمان، توانسته است زمینه‌ای را برای آشنایی اجمالی نسل جوان با پیشینه این فعالیتها فراهم آورد كه این تلاش بی‌تردید در حد خود قابل تقدیر و سپاس است. منبع:دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران منبع بازنشر: نشریه الکترونیکی دوران - شماره 109 - آذر ماه 1393

ملاقاتهای من با شریعتمداری

در این بخش هدف این نیست كه به جزئیات حوادث سال 57 و مخصوصاً عملكرد دولت آموزگار و یا شریف‌امامی و یا ازهاری پرداخته شود. مسلماً در نگارش تاریخ انقلاب، عملكرد هر یك از این دولتها باید به صورت مشروح و مستند كاویده شود و حقایق روشن گردد تا دلیل پیروزی انقلاب تا آنجا كه به عملكرد این دولتها مربوط می‌شود در سینه تاریخ ضبط و ثبت شود و این كاری است كه به عهده مورخان است و من تنها در حد آگاهی‌ها و باورها و برداشتهای شخصی‌ام و برای اینكه سیر حوادث را به صورت فشرده بازگو كرده باشم به این مسائل در حد اختصار پرداخته‌ام تا همه اینها مقدمه‌ای باشد برای بازگفتن مسایلی كه در آن ایام بحرانی در پشت پرده دربار می‌گذشت و من از نزدیك شاهد و ناظر آن بودم. به همین ملاحظه است كه پس از ذكر آن مقدمات و بیان حال و هوای سیاسی كشور در طول سالهای 56 و 57 به دربار باز می‌گردیم تا ببینیم در آن شرایط بحرانی در آنجا چه می‌گذشت و چه كسی در مورد كارها تصمیم می‌گرفت. قبل از بیان هر مطلبی باید بگویم، و شما هم در خلال بخشی از آنچه بازگو كردم خود متوجه شده‌اید، كه من در دربار همواره نقش مستقل و منتقد خود را حفظ كرده بودم و همین برای من بسنده بود. جز این در امور مداخله مستقیم نداشتم، بخصوص كه صاحب سمت و عنوان دولتی هم نبودم. و مخصوصاً از زمانی كه به كار آزاد پرداختم حتی در حد كار دانشگاهی هم از اموری كه به هر حال به نوعی به دولت و دستگاه اجرائی مربوط می‌شد كناره گرفتم و حتی با وجود حضور و مراوده دائمی با دربار از هر نوع كار و جریان سیاسی كه مستقیماً در آن نقش داشته باشم پرهیز می‌كردم. اما در سال 57، و مخصوصاً از تابستان این سال به بعد، معلوم بودكه این سالی دیگر است و من به وضوح در پشت پرده می‌دیدم كه آن اراده و تصمیم لازم برای مقابله با طوفانی كه بر می‌خواست وجود ندارد. ابتدا كه اصلاً جریان را جدی تلقی نمی‌كردند و هر پیش آمدی را به حساب عوارض باز شدن فضای باز سیاسی مملكت می‌گذاشتند. و بعد كه طوفان شدیدتر شد هر پایانی را برای آن متصور می‌شدند، الا اینكه كل نظام سقوط كند. زمانی هم كه متوجه شدند قضیه جدی‌تر از این حرفهاست دیگر كار از كار گذشته بود و اساساً اراده قوی و برنامه لازم هم برای جلوگیری از پایان محتوم آن طوفان وجود نداشت.در این احوال و به خصوص از اوایل 57، مجموعه حوادث شرایط را به گونه‌ای درآورد كه من ناگزیر به نوعی به عمل مستقیم سیاسی كشانده شدم و این علت خاص خود را داشت كه شرح می‌دهم. در حلقه یاران نزدیك به خانواده سلطنتی اساساً من جزء افراد معدود و بلكه استثنائی بودم كه به مذهبی بودن و داشتن اعتقادات سخت مذهبی شهرت داشتم و به همین ملاحظه وقتی كه رنگ مذهبی جریانات و تظاهرات و حركتهای سال 1356 و 1357 قوی و مشخص شد، منی كه معروف بود اهل اعتقاد و مذهب هستم در پشت پرده دربار به صورت فردی انگشت‌نما درآمدم. راستش را بخواهید از سالها پیش بعضی از درباریها حتی به من متلك هم می‌گفتند و گاهی مرا «بچه آخوند» صدا می‌زدند و روحیه مذهبی من به قول معروف‌، در دربار شهرت عام یافته بود. به عنوان نمونه در كارت پستالی كه شهبانو در سپتامبر 1974 از استرالیا برایم فرستاد، در پشت كارت تصاویر تعدادی شتر مرغ، كه در آنجا فراوان است، چاپ شده و فرح ظاهراً با اشاره به این تصاویر و توجه به روحیه مذهبی من، برایم اینطور نوشته بود: «احمد جان ما این مرغ‌ها را به نام تو مسلمان كردیم و رفتیم». با این سوابق در شرایط جدید كه رنگ مذهبی حركت‌‌هاكاملاً محسوس بود، حقیقتاً دلم می‌خواست دیگر ناظر معمولی حوادث نباشم. تابستان 1357 بود و هنوز دولت آموزگار مصدر كار بود. شاه و فرح در نوشهر به سر می‌بردند و شاه هنوز روحیه‌اش را نباخته بود. شبها وقتی دور هم جمع می‌شدیم گاه بحث فعالیت مخالفین و اعلامیه‌ها و تظاهرات، كه آن وقت گاه و بیگاه بود و هنوز سازمان یافته نشده بود، به میان می‌آمد و دوستان و محارم شاه مرتب می‌گفتند كه این مسایل عادی است و وقتی آزادی می‌دهی این حرفها پیش می‌آید و نتیجه اینكه وضع را باید عادی تلقی كرد. خود شاه هم همین حرف را می‌زد. به خاطرم هست در اوایل مرداد 57، شاه خودش به زبان خودش گفت: اوضاع ‌آرام است و من چون كار مهمی در تهران ندارم در همین نوشهر می‌مانم. گذران روزانه او نیز عادی بود. ساعت 9 از اتاقش بیرون می‌آمد و طبق معمول از ساعت 11 كسانی كه وقت ملاقات داشتند به حضورش می‌رسیدند و بعد از ظهر هم طبق روال همیشگی‌اش مشغول بازی ورق می‌شد. من هم معمولاً از كاخ سری به نوشهر می‌زدم و مطابق عادت دیرینه‌ام برای فریضه نماز به مسجد این شهر می‌رفتم و بعد بر می‌گشتم و با شاه می‌رفتم دریا. شاه بعد از ظهرها كسی را نمی‌دید و وقتش به شنا و قایق‌سواری و گاهی اسكی روی آب می‌گذشت تا اینكه غروب برسد و به ویلای اختصاصی بر می‌گشتیم. پس از ساعتی استراحت برنامه‌شان بود و سر میز شام بیشتر به شوخی و لطیفه‌گویی می‌گذشت البته گاهی هم صحبت حوادث تهران و شهرستان‌ها می‌شد. به طور كلی از اواخر 56 در پشت پرده دربار موضوع تشنج‌ها مورد بحث بود. اگر چه قضیه را جدی تلقی نمی‌كردند ولی بحث و حرف آن در میان بود و من هم از همان اواخر 56 و در طول ماههای نیمه اول سال 57 كه بحران اوج می‌گرفت نظرم را بی‌پرده می‌گفتم. از جمله در یكی از روزهایی كه با شاه در نوشهر قدم می‌زدم گفتم اعلیحضرت مردم راه‌افتاده‌اند و به مغازه‌ها می‌روند و اگر مغازه‌داری با آن‌ها همراهی نكند تهدیدش می‌كنند كه مغازه‌ات را آتش می‌زنیم، باید كاری كرد. شاه جوابی نداد و فقط رنگش به شدت قرمز شد. و یك بار گفتم مردم می‌گویند افراد خانواده سلطنتی رشوه بگیر هستند. بار دیگر گفتم اقتصاد باید آزاد باشد و مردم مجبور به گرفتن این همه اجازه نباشند، این اجازه‌ها هم جلو فعالیت‌های اقتصادی را می‌گیرد و هم وسیله‌ای می‌شود برای رشوه‌‌گیری دولتی‌ها و افراد خانواده سلطنتی. كه البته برای این نظرم دلایل بسیار داشتم از جمله چون شاهپور غلامرضا كارخانه سیمان داشت نمی‌گذاشت كس دیگری اجازه تأسیس كارخانه سیمان بگیرد و در نتیجه مملكت دچار كمبود سیمان شد. به هر تقدیر هر چند از اوایل دهه پنجاه گه گاه لازم می‌دانستم كه این حرفها را بزنم و همیشه هم شاه جواب می‌داد تو بچه‌‌ای و نمی‌فهمی. اما حقیقت این بود كه در آن سال وضع داشت عوض می‌شد و روحانیت در صف اول حركت‌ها قرار می‌گرفت. صحبت آیت‌الله خمینی هم، كه هنوز مثل دوران شریف امامی و زمان سفرش به فرانسه موقعیت‌اش در رأس همه مخالفان تثبیت نشده بود، به پیش می‌آمد اما همراه نام آیت‌الله خمینی نام آیت‌الله شریعتمداری و آیت‌الله گلپایگانی و آیت‌‌الله مرعشی بود. اما در میان این سه تن آیت‌الله شریعتمداری ممتازتر و مشخص‌تر بود. به همین ملاحظه هم بعد از جریانات قم و تبریز و اصفهان كه عموماً در زمان دولت آموزگار اتفاق افتاد و زمانی كه خبرهایی كه به دربار می‌رسید حكایت از تشدید تشنج‌ها می‌‌كرد بالاخره به شاه گفتم كه اگر اجازه می‌دهد به دیدار آیت‌الله شریعتمدرای بروم و بی‌واسطه حرفهایش را بشنوم و ببینم كه ایشان چه می‌گویند و خواسته ایشان چیست و هر چه را گفتند و خواستند عیناً به عرض برسانم شاید در این میان و با برقراری رابطه نزدیك خیلی از مسایل و مشكلات حل شود، ولی شاه جوابی نداد. یك بار هم به ایشان گفتم اگر اجازه بدهند به نجف اشرف خواهم رفت و با آیت‌الله خمینی ملاقات خواهم كردتا دانسته شود كه ایشان چه می‌گویند. شاه مخالفت كرد و گفت اگر این ملاقات صورت بگیرد و تو به عنوان نماینده ما به آنجا بروی این دلیل ضعف خواهد بود. اما در مورد ملاقات با شریعتمداری احساس كردم كه شاه قلباً راضی است با این همه كمی این دست و آن دست می‌‌كند. در روز 13 فروردین 57 كه در كیش بودیم باز مسئله دیدار با شریعتمداری را،كه از اواخر 56 مورد نظر بود، مطرح كردم. شاه باز جواب درستی نداد، اما فردا كه 14 فرودین بود و شاه از كیش به تهران باز می‌گشت در فرودگاه مهرآباد كه هواپیما به زمین نشست مرا صدا زد و گفت: حتماً برو و شریعتمداری را ببین. این اجازه شاه حقیقتاً مرا خوشحال كرد و پیش خودم گفتم این یك كار مثبت است و باید تعجیل كرد. در آن موقع همانطور كه گفتم حوادث قم و تبریز اتفاق افتاده بود ولی در دربار و دولت هنوز كسی به درستی متوجه ابعاد مسئله نبود. از جمله همانطور كه اشاره كردم با هویدا كه دركیش صحبت كرده بودم گفته بود كه در ایران دو نفر هم جمع نمی‌شوند، و با هر كس دیگری هم كه حرف می‌زدم موضوع را جدی نمی‌گرفت و می‌خندید. برای همین بود كه من خواستم از شخص شاه اجازه دیدار و مذاكره با شریعتمداری را بگیرم كه خوشبختانه اجازه گرفتم. دیگر درنگ جایز نبود و برای ترتیب ملاقات ابتدا به سراغ آیت‌الله غروی كه با ایشان دوستی قدیم و تماس نزدیك داشتم رفتم و بگمانم روز 15 فروردین 57 بود كه در قم ابتدا ‌آیت‌الله شریعتمداری مرا در بیرونی و در جمعی كه سایرین هم حضور داشتند پذیرفت اما آخر مجلس گفتند: شما بروید و دو ساعت دیگر بیائید تا خصوصی یكدیگر را ببینیم. به گمانم قبلاً آقای غروی ایشان را در جریان كار و نزدیكی‌ام با شاه گذاشته بود. ما دو ساعت بعد به دیدن آیت‌الله رفتیم. ابتدا حرفهای معمولی بود و بعد صحبت به مسایل روز كشید و احساس كردم كه آیت‌الله آرام و به قول معروف نرم است و ملاقات مؤثر بوده و روی ایشان تأثیر خوش گذاشته است. من حامل توپ و تشر و پیغامهای آن چنانی نبودم و تكلف و تشریفاتی هم در سخنانم نبود. خودمانی و صمیمانه شروع به صحبت كردم. قبل از هر چیز درخواست كردم كه آیت‌الله بفرمایند كه درخواست‌های‌شان چیست؟ و اضافه كردم كه مأموریت من این است كه شاید بتوانم با كمك ایشان اوضاع را آرام كنیم و البته اصلاحات مورد نظر هم انجام خواهد شد و خواسته‌های روحانیت هم هر چه باشد انجام می‌گیرد منتها باید جلو آشفتگی‌ها را گرفت و نگذاشت هرج و مرج حاكم بشود. آیت‌الله گفتند: ما هم همین را می‌خواهیم و فعلاً هم این را می‌خواهیم كه ساعت را عوض كنند كه با این ساعت جدید وقت نماز مردم مشوش شده است. تقویم را هم برگردانند به صورت قدیم كه مبداء تاریخ همان هجرت پیغمبر اكرم باشد. مدرسه فیضیه را هم باز كنند و مسئولیت آن را من به عهده می‌گیرم. گفتم: حضرت آیت‌الله اینها كه فرمودید همه انجام شدنی است ولی باید ترتیبی بدهیم كه دیدارها مكرر شود تا هر مسئله و موضوع دیگری كه پیش آمد بتوان به سرعت حل كرد و تفاهم به وجود بیاید. بدین ترتیب من از آقای شریعتمداری تا قرار و دیدار بعدی جدا شدم. البته ایشان اسامی عده‌ای را هم داده بودند كه از زندان آزاد شوند كه بیشتر شامل طلاب و روحانیون بود. من پیغام‌های شریعتمداری را به شاه دادم. بعد از آن‌ روز تماس مستمر چه به صورت دیدار حضوری و چه به وسیله تلفن ادامه داشت و كار به آنجا رسید كه من همه روزه صبح به قم می‌رفتم و در محیط تفاهم حرفهایمان را می‌زدیم. در این جریان برای اینكه چگونگی تماس با آیت‌الله و نقش من به ظاهر پنهان بماند به توصیه شخص شاه، جعفر بهبهانیان معاون دربار و مسئول امور مالی شخصی شاه در جریان كار و تماس‌ها قرار گرفت من هم البته كار خودم را می‌كردم. یادم می‌آید مرتبه دومی كه به خانه ‌آیت‌الله رفتم مقارن زمانی بود كه عده‌ای، كه حتماً مأمورین امنیتی بودند به خانه ایشان هجوم برده و خساراتی وارد كرده بودند. یكی از بستگان ایشان مرا به دیدار خرابی‌ها برد و آیت‌آلله گله‌مند بود كه آخر این چه سیاستمدارانی هستند كه دستور حمله به خانه مرا صادر می‌كنند و معذرت هم نمی‌‌خواهند. من هر طور بود این مسئله را حل كردم و گفتم دیگر این حوادث تكرار نمی‌شود. خلاصه روابط به ‌آنجا رسید كه فرمودند دفعات دیگر لازم نیست آقای غروی همراه شما باشند خودتان تنها بیائید. من هم همین كار را می‌كردم و مذاكراتی داشتیم كه برخی از آن‌ها حقیقتاً بخش مهمی از تاریخ است و من تا آنجا كه به خاطرم مانده گوشه‌ای از این گفتگوها و خاطرات را در اینجا می‌آورم: در این رفت‌ و آمدها یك بار شاه می‌خواست كه شریعتمداری به نفع او اعلامیه بدهد. شریعتمداری جواب داد شاه باید اصلاحات لازم را انجام دهد تا ما در تأیید آن اعلامیه بدهیم. بعد اضافه كرد: با بستن دهان مردم و جلوگیری از فعالیتهای سیاسی مردم در این سالها مانع رشد مردان سیاسی شده‌اند لذا امروز كسی نیست كه به شاه نزدیك باشد و مرد میدان این ایام حساس باشد. یك بار هم به خود من پیشنهاد كردند كار آزاد را رها كنم و چندماهی آموزشهای لازم را نزد ایشان ببینم و بعد وارد كار سیاست بشوم. آیت‌الله شریعتمداری در صحبت‌هایش مرتب تكیه می‌كرد كه كسی در جریان تظاهرات كشته نشود و می‌گفت بعضی از این كشتارها هم زیر سر كمونیست‌هاست كه خونریزی كرده‌اند. به هر حال جان كلام ایشان این بود كه : نترسید تا تابستان همه چیز تمام می‌شود و با اطمینانی كه می‌دادند مرا آرام می‌كردند. اما تابستان كه تمام شد و بحران ادامه پیدا كرد به ایشان گفتم: مگر قرار نبود تا پایان تابستان همه چیز درست شود؟ گفت: عجب است كه چنین شده است، فشارهایی روی من است كه دست من هم برای عمل باز نیست. به مناسبتی از ایشان پرسیدم كارهایی كه آیت‌الله خمینی می‌كند بعضی با اسلام نمی‌‌خواند. جواب داد: از شتر پرسیدند گردنت كج است و جواب داد كجای این هیكل ما راست است و بعد اضافه كرد چون من شوخ هستم ‌آخوندها می‌‌گویند شریعتمداری به درد نمی‌‌خورد ولی شوخ بودن كار بدی نیست. یك بار هم آیت‌الله شریعتمداری به صراحت گفت: كسانی هستند كه برای آمدن مردم به خیابان‌ها پول می‌دهند از جمله شیشه شكستن صد تومان دستمزد دارد. زمانی هم كه دختر چهارماهه‌ام فوت كرد و ایشان تسلیت گفتند، گفتم هر چه كار خداست عیبی ندارد. گفت توكل تو به خدا قابل تحسین است. باری، ایامی رسید كه من هر روز 5 صبح با یكی از دوستانم به نام مرتضی شیرزاد به قم می‌رفتم و تا ساعت 6 تا 8 می‌ماندم و 8 یا 9 بر می‌گشتم تهران. در جریان همین دیدارهایمان یكی دوباری هم شاه و شریعتمداری تلفنی با هم صحبت كردند. بدین ترتیب كه قبل از تلفن شاه من به ‌آیت‌الله تلفن می‌كردم و خبر می‌دادم كه منتظر باشند و خودشان گوشی تلفن را بردارند. در این مذاكرات آیت‌الله شریعتمداری از اسم مستعار «حاج علی‌آقا» استفاده می‌كرد و شاه هم تنها با عنوان «آقا» مورد خطاب قرار می‌گرفت. به هر حال هر چه از بهار و تابستان 57 دورتر می‌شدیم سیر حوادث نشان می‌داد كه سر رشته كار از دست ایشان هم به در رفته است و آیت‌الله خمینی حركت را در جهتی خلاف میل ایشان هدایت می‌كند. زیرا ایشان به طور كلی با خونریزی و آشفتگی اوضاع مخالف بودند و به هیچ وجه نمی‌‌خواستند پایه‌های مملكت و حكومت از هم پاشیده شود به همین سبب همیشه تكرار می‌كردند كه باید محكم ایستاد و محكم گرفت. به همین سبب هم پس از هرج و مرجی كه در زمان دولت شریف‌امامی پیش آمد گفت به شاه بگوئید باید محكم گرفت ما آزادی می‌خواستیم نه هرج و مرج، ولی از محكم كردن قصدشان سركوب و كشتار نبود. به همین سبب هم همیشه اضافه می‌كردند: اما البته نباید كسی كشته شود. در این شرایط و با ‌آنكه بعد از سپری شدن تابستان كم كم معلوم شده بود كه اصل و اساس برنامه‌ریزی‌ها برای مخالفت و تظاهرات از جای دیگری، كه بیشتر مربوط به آیت‌الله خمینی بود، صورت می‌گیرد، من هم‌چنان رابطه خود را با ‌آقای شریعتمداری حفظ كردم. در جریان همین ارتباط‌‌ها بود كه وقتی با دكتر سنجابی تماس گرفته شد و ایشان با شاه ملاقات كردند و رفت و آمدشان به دربار مكرر شد،‌آقای شریعتمداری پیغام داد كه چرا سنجابی را به كاخ می‌برید، با این تأكید كه اگر كاری باید صورت بگیرد از طریق روحانیت است ونه گروه‌های ملی. روی هم رفته باید بگویم كه ‌آیت‌ا لله شریعتمداری مرد خوب و شریفی بود و به غایت هم با چپ‌ها و كمونیست‌ها بد بود و مرتب در جستجوی زمینه وبهانه‌ای بود كه آن‌ها را بكوبد. در گفتگوهایمان ما به این نتیجه و توافق رسیده بودیم كه باید آن شیوه مرسوم مملكت‌‌داری كه مخصوصاً در ده پانزده ساله اخیر رایج بود متروك شود، به مردم و نظر آن‌ها بها داده شود، شئونات اسلامی و مذهبی حفظ گردد. من می‌گفتم اساس، آزادی مردم است و اگر مردم آزاد باشند با توجه به زمینه مذهبی كه در اكثریت وجود دارد و با توجه به اینكه رهبران دینی نقش اصلاح و تربیت اخلاقی مردم را به عهده دارند، خود به خود شئون دینی و اسلامی محترم می‌ماند. ایشان هم با این نظر موافق بود. به هر حال ایشان خواستار اصلاحات، اما نه از طریق انقلاب و بر هم خوردن نظام بلكه در آرامش و به دست خود نظام بودند. این مسئله‌ای بود كه در آن ایام مورد توجه خود شاه هم بود و می‌شود گفت كه بین شاه و شریعتمداری تفاهمی به وجود آمده بود. شاید برای همین بود كه ایشان قبل از بالا گرفتن موج انقلاب به من گفتند كه خیال دارند حزبی به نام «حزب اسلامی» تأسیس كنند و گفتند اگر از شاه اجازه بگیرید می‌خواهم شما را به عنوان رهبر این حزب انتخاب كنم و اضافه كردند كه اصلاً شما اشتباه كرده‌اید كه وارد كار تجارت شده‌اید فعلاً در سیاست به افراد معتقدی مثل شما نیاز است. اتفاقاً من این مسئله را جدی گرفتم و حتی از شاه هم موافقت لازم را گرفتم. اما روزی كه برای تدارك و اعلام حزبی كه آیت‌ الله در صدد اعلام و تأسیس آن بود به قم می‌رفتم در راه دیدم كه اتوبوسها و سواریها ردیف در ردیف عازم تهران هستند. چون پرس وجو كردم و فهمیدم برای تظاهرات به تهران می‌روند، دانستم كه سر رشته كار در جای دیگری است و راستش این كه احساس كردم كه با این اوضاع و احوال كار چندانی از دست ایشان ساخته نیست، نگران هم بودم. عجبا كه در روز 17 شهریور در قم ودر خدمت آیت‌الله بودم و قرار بود آیت‌الله خبر ایجاد حزب را اعلام كند كه خبر آمد كه در تهران و بعد از زد و خورد میدان ژاله حكومت نظامی اعلام شده است. من عذرخواهانه گفتم: كمی صبر كنید اوضاع آرام می‌شود و دولت نظامی هم برداشته می‌شود. ولی آیت‌الله جواب داد: اعلام حكومت نظامی را به شاه تبریك بگو البته باید خیلی مواظب باشند كسی كشته نشود. با فرا رسیدن 17 شهریور و اعلام حكومت نظامی برنامه تأسیس حزب نیز منتفی شد تا اینكه بالاخره بعد از پیروزی انقلاب بر اساس همان فكر اولیه، ایشان حزب مورد نظرشان یعنی «حزب جمهوری خلق مسلمان» را تأسیس كردند. درباره آیت‌الله خمینی هم در آن موقع كه در نجف بودند آیت‌الله شریعتمداری می‌گفت آقای خمینی متوجه مسایل ما نیست و مشكلات داخلی ما را نمی‌داند و دستور اعتصاب و بزن و ببند می‌دهد و مردم را دچار اشكال می‌كند و توجهی به عوارض آن ندارد. از نكات دیگری كه در رابطه با آیت‌الله شریعتمداری به خاطرم مانده است، اینكه در اواخر دولت آموزگار من برای انجام كاری به امریكا آمده بودم، نخست‌وزیر كه ظاهراً با خبر شده بود كه من با آیت‌ الله شریعتمداری در ارتباط هستم با من تماس گرفت و خواست كه هر چه زودتر به ایران برگردم تا از جانب دولت با شریعتمداری تماس بگیرم. به آموزگار گفتم كه من فوراً به ایران خواهم آمد و هر كاری از دستم ساخته باشد خواهم كرد وهمین كار را هم كردم. اما وقتی كارهایم را در امریكا به سرعت انجام دادم و به تهران برگشتم با خبر شدم كه دولت ‌آموزگار سقوط كرده است و طبعاً خواسته آموزگار هم خود به خود منتفی شد. باری، رابطه من با آقای شریعتمداری تا زمانی كه در ایران بودم، یعنی تا دیماه 57، ادامه داشت و حتی وقتی به خارج هم آمدم یكی دوبار تلفنی با ایشان صحبت كردم. آخرین تماس من با وی یكی دو ماه بعد از پیروزی انقلاب بود كه با ایشان و از خارج به وسیله تلفن تماس گرفتم. برخوردشان همچنان گرم و صمیمانه بود. در آن موقع تعدادی عكس‌های خانواده سلطنتی و هنرمندانی كه در مهمانی‌های آن‌ها شركت می‌كردند از طرف برخی از كمیته‌های شمیران، كه به این عكس‌ها در خانه‌های والاحضرت و كاخها دسترسی پیدا كرده بودند در اختیار چند مجله از جمله مجله تهران مصور، سپید و سیاه، مجله جوانان و یكی دو نشریه دیگر قرار گرفته بود و آن‌ها را مجبور كرده بودند آن عكس‌ها را چاپ كنند و این عكس‌ها هم برای مردم كنجكاو كه می‌خواستند ببینند پشت پرده افسانه‌ای دربار چه می‌گذشته است جالب آمده بود و خریداران زیاد داشت. با این همه برای این طرف قضیه ناراحت كننده بود. من به وسیله تلفن از آیت‌الله خواهش كردم دستور بدهند كه جلو چاپ این عكس‌ها گرفته شود و به همین ترتیب هم عمل شد و از چاپ آن عكس‌ها جلوگیری شد. منبع: احمد علی مسعود انصاری ، پس از سقوط ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ص 123 تا 134 منبع بازنشر: نشریه الکترونیکی دوران - شماره 109 - آذر ماه 1393

وزیر مختار آمریکا : مردم ایران آرزو دارند از شر انگلیس خلاص شوند

در پاییز و زمستان سال 1299 انگلیسی ها پس از آنکه قرارداد 1919 آنان با دولت بی کفایت قاجار با مخالفت عمومی مردم ایران مواجه شد ، زمینه کودتای رضاخان را فراهم ساختند و سپس برای گریز از اتهام دست داشتن در کودتا زمزمه خروج قوای خود از ایران را مطرح کردند . این اقدامات از یکسو و تبعات انقلاب کمونیستی در روسیه موجی از التهاب در داخل کشور ایجاد کرده بود . تلگرامهای جان لورنس کالدول وزیر مختار وقت آمریکا در تهران به وزارت خارجه کشورش به خوبی اوضاع آن زمان ایران را به تصویر می کشد . تلگرام كالدول در پنجم ژانویه 1921 از این قرار است: «وزیرمختار انگلستان به من خبر داد كه وزیر امور خارجه این كشور با در نظر گرفتن اوضاع فعلی ایران و خطر احتمالی دستور داده است تمام زنان و فرزندان هیأت‌های دیپلماتیك و نیز خارجیان مقیم، از ایران خارج شوند. وزیرمختار انگلستان نگران است با خروج نیرو‌های این كشور، ایران در خطر ناآرامی و حتی انقلاب قرار گیرد. با این حال، نیرو‌های انگلیس قبل از ماه آوریل خاك ایران را ترك نمی‌كنند. به نظر بنده اوضاع كنونی كشور چندان وخیم نیست... شاه در صدد حركت به سمت جنوب است و [حتی] اگر دولت و دیگر سفارت‌خانه‌ها نیز تهران را ترك كنند، من ترجیح می‌دهم اینجا بمانم. احساسات ضدانگلیسی فروكش نكرده است.» در 6 ژانویه: «محرمانه. بدون تردید اوضاع خاورمیانه به نقطه عطف خطرناك خود نزدیك می‌شود. با خروج نیرو‌های انگلیسی از شمال ایران، اجرای قرارداد ایران و انگلیس غیرممكن شده است... وزیرمختار انگلیس می‌گوید حتی اگر مجلس فوراً تشكیل شود و قرارداد را تصویب كند، بسیار دیر شده است، زیرا دولت وی دیگر در مقابل حمله محتمل بلشویك‌ها، هیچ مسئولیتی در قبال دفاع از ایران قبول نمی‌كند. با توجه به این كه به نظر می‌رسد مردم آمریكا توجه خاص به امكانات و منابع طبیعی ایران داشته باشند، به نظر من اكنون فرصتی بی‌نظیر پیش آمده كه به این توجه و علاقه جامة عمل بپوشانیم. در حال حاضر ضروری‌ترین نیاز دولت ایران، تعدادی افسر نظامی است كه جای افسران اخراجی روسی را بگیرند. افسران روس دیگر مایل به ادامه كار نیستند. هم روس‌ها و هم انگلیسی‌ها ادعا می‌كنند كه حتی اگر از آنها خواسته شود هم نخواهند پذیرفت كه كار كنند. اگر دولت ایران به صورت محرمانه با منعقد ساختن قراردادی، با به خدمت گرفتن حداقل سی نفر از فرماندهان كهنه كار نظامی آمریكا، نیرو‌های نظامی ایران را مجدداً سازماندهی و فرماندهی نماید، می‌تواند از آشوب‌های محلی جلوگیری كند و مهمتر از آن ایران را از خطر حملة ارتش روسیه شوروی نجات دهد. آنها [روس‌ها] پیش از ماه آوریل و به عبارت دیگر به محض خروج كامل انگلیسی‌ها، به تهران می‌رسند. تأثیر اخلاقی اعلام چنین تصمیمی، كه البته ضرورتاً دولت آمریكا را درگیر نمی‌سازد، بسیار عظیم خواهد بود؛ چرا كه تمام اقشار مردم ایران همچنان به آمریكا اعتماد دارند و با كمال رضایت با افسران آمریكایی همكاری خواهند كرد و جان تازه‌ای به بدنه سیاسی كشور می‌دمند و در برابر تمام نقشه‌های بلشویك‌ها، به خوبی ایستادگی می‌كنند. از طرفی با توجه به خطر فعلی بلشویك‌ها، دنیا نمی‌تواند اجازه دهد كه چنین ارزش‌های اخلاقی‌ای بلااستفاده باقی بماند. علاوه بر این، از آنجا كه دولت ایران در شرف رسیدن به توافقی با روسیه شوروی است، حضور آمریكایی‌ها می‌تواند خلوص نیت روس‌ها را بسنجد؛ چرا كه روس‌ها قول داده‌اند كه با خروج نیرو‌های انگلیسی، در امور داخلی ایران مداخله نكنند. همچنین دولت ایران احتمالاً خواستار به كار‌گیری مستشاران اقتصادی و دیگر متخصصان فنی آمریكایی خواهد شد. اما فوری‌ترین خواسته آنها استخدام افسران نظامی خواهد بود تا به كمك آنها در روز‌های بحرانی دوره گذار،‌ نظم و آرامش را در كشور برقرار سازد. بدون اجرای چنین اقداماتی، مشكل بتوان دید كه دولت چگونه از فروپاشی جان سالم بدر می‌برد. تصمیماتی كه در چند هفته آینده اتخاذ خواهد شد، سرنوشت این بخش از دنیا را برای یك نسل معین خواهد كرد، و اگر آمریكا قصد دارد در توسعه اقتصادی این منطقه مشاركت كند، برای گذاشتن سنگ بنای مشاركت هیچ فرصتی بهتر از فرصت كنونی پیش نخواهد آمد. چون احتمالاً دولت ایران بدین منظور با سفارت وارد مذاكره خواهد شد، نظرات و دیدگاه‌های وزارت خارجه باید بسیار مساعد و تفاهم‌آمیز باشد. با كمال احترام لازم می‌دانم كه گوشزد كنم، در صورتی كه ایران از آمریكا درخواست مستشار كند، دولت انگلستان با توجه به نگرش خود موضع‌گیری خواهد كرد. وزیرمختار انگلستان به سفارت اطلاع داده كه انگلستان هیچ مخالفتی با تصمیمات آمریكا ندارد چرا كه تصمیم گرفته است ایران را به حال خود رها كند.» از آنجا كه درست در همین زمان مراسلات و نامه‌های فراوانی در مورد ایران و عراق میان وزارت امور خارجه آمریكا و انگلستان رد و بدل می‌شد، موضع كالدول، وزیرمختار انگلیس را به شدت نگران كرد. در 14 ژانویه 1921 نورمن به كالدول می‌نویسد: «همكار عزیز، بر اساس گزارشی كه به دست من رسیده است شما از طرف دولت خود به دولت ایران پیشنهاد كمك مالی داده و استخدام مستشاران و همچنین افسران آمریكایی را برای سازماندهی مجدد نیرو‌های نظامی ایران، تضمین كرده‌اید. ممكن است صراحتاً از شما بخواهم كه صادقانه به من بگویید كه آیا این خبر صحت دارد؟ لطفاً به صداقت من اطمینان كنید، همكار عزیز، ارادتمند شما، اچ. نورمن.» نورمن در 15 ژانویه در نامه‌ای دیگر چنین می‌نویسد: «همكار عزیز، بر من منت خواهید گذاشت اگر پاسخ نامة مرا بدهید. البته متوجه شدم كه در نظر داشتید كه چنین پیشنهادی را به دولت ایران ارائه كنید. از قراری كه آقای انگرت چند هفته پیش به من خبر داد، وی پیشنهاد به كار گرفتن افسران آمریكایی در ارتش ایران را با یكی از اشخاص غیر رسمی به بحث گذاشته و پیشنهادش با استقبال مواجه شده است. به نظر من شما می‌توانید در این فرصت پیش آمده با كسب اختیار از طرف دولت خود با طرح پیشنهادی رسمی كار را پیش ببرید. البته من نباید به چیزهایی كه آقای انگرت گفتند آنقدر اهمیت می‌دادم كه آنها را به شما خاطرنشان كنم. ارادتمند صدیق شما اچ. نورمن» كالدول خروج برنامه ریزی شده انگلیسی‌ها را اینگونه تشریح می‌كند: «....در روز‌های پایانی ماه نوامبر، در حالی كه انگلیسی‌ها تحركات روس‌ها را به چشم خود می‌دیدند و در حالی كه ایران جز انگلیس‌، پشتیبان دیگری نداشت (افسران گمرك بلژیكی و چندین نفر از افسران سوئدی ژاندارمری كاملاً تحت فرمان انگلیسی‌ها قرار داشتند) انگلیس تصمیم گرفت دست به حركتی عجیب و جسورانه بزند. انگلستان اعلام كرد كمك‌های خود را به ایران قطع و این كشور را به حال خود رها خواهد كرد. روشن بود كه ایران هیچ تمایلی به عملی شدن قرارداد ایران و انگلیس ندارد و بنابراین مستشاران انگلیسی می‌بایست ایران را ترك می‌كردند؛ مشهد از نیرو‌های انگلیسی تخلیه می‌شد و نیرو‌های مستقر در شرق به سیستان عقب نشینی می‌كردند. همزمان، تمام نیرو‌های انگلیسی در شمال ایران (كه مركز فرماندهی آنها در قزوین قرار داشت) از خاك این كشور خارج می‌شدند - بنابراین مناطق شمالی ایران و تهران در برابر حمله بلشویك‌ها كاملاً بی‌دفاع می‌ماند. (هیچ اشاره‌ای به خروج نیرو‌های انگلیسی از مناطق مرزی هند و خلیج فارس نشد). شایعات حساب‌شده‌ای دربارة حوادث ناگوار آینده بر سر زبانها افتاده است. وزارت خارجه انگلستان به سفارت خود اعلام كرد كه خروج زنان و كودكان می‌بایست زودتر از مردان انجام شود، چرا كه مردان می‌توانستند در آینده به راحتی از ایران خارج شوند؛ همچنین انگلستان به اطلاع اتباع خارجی رساند چنانچه به موقع خاك ایران را ترك كنند، تسهیلات لازم را در اختیار آنها می‌گذارد. گزارش‌ها حاكی از آن بود كه نه تنها تمام كاركنان انگلیسی اداراتی چون تلگراف، بانكداری و حمل و نقل ایران را ترك خواهند كرد، بلكه سفارت انگلستان نیز پیش از رسیدن نیرو‌های بلشویك به تهران، خاك ایران را ترك می‌كند. بانك شاهنشاهی ایران كه هیچ ارزشی برای مشتریان خود قائل نیست و تنها از یك سیاست پیروی می‌كند: «مردم بروند به جهنم»، از سرمایه‌گذاران درخواست كرده است پول خود را از بانك خارج كنند اما فقط به نقره پول آنها را پرداخت خواهد كرد (كه این بدترین شیوه ممكن برای نگهداری مبالغ هنگفت پولی می‌باشد). در همین اثنا از خرید یا فروش ارز‌های خارجی نیز سر باز زد... ایرانیان كه به صورت طبیعی مردمی بسیار حساس و تحریك پذیرند، احساس می‌كنند كه انگلستان بسیار تلاش می‌كند تا آنها را بترساند؛ آرام و منتظر نشسته‌اند تا «چه پیش آید». افكار عمومی در ایران نیز تقریباً نسبت به خروج انگلستان و حصول توافق با روس‌ها راضی می‌باشد. به نظر می‌رسد ایران همواره میان برزخ و جهنم گرفتار بوده، با این وجود به حیات خود ادامه داده است... اما مردم ایران به نقطه‌ای رسیده‌اند كه از هر چیزی كه ایشان را از شر انگلیسی‌ها خلاص كند، استقبال می‌كنند؛ و وخیم شدن اوضاع در آینده برای آنها اهمیت ندارد. همچنین بیشتر آنها احساس می‌كنند چیزی برای از دست دادن ندارند و ممكن است در نهایت چیزی هم عاید آنها شود... به محض اینكه معلوم شد روس‌ها به ایران پیشنهاد توافقنامه‌ای داده‌اند، كابینه دچار بحران شد و رئیس‌الوزرا استعفای خود را اعلام كرد. با این حال، تصمیم بر این شد كه با استعفای او موافقت نشود و او همچنان بر مسند خود باقی است. رئیس‌الوزرا زمانی كه دوباره زمام امور را در دست گرفت، به منظور پیشگیری از آشوب، اعلام حكومت نظامی كرد... كاملاً روشن است كه انگلیسی‌ها از هر ابزاری كه در اختیار دارند برای فشار آوردن به ایران استفاده می‌كنند تا به ایرانیان ثابت كنند كه سعادت آنها در گروی حمایت انگلستان است... دولت ایران در حال حاضر در بدترین وضعیت ممكن قرار دارد؛ این وضعیت از تغییر و تحولات سیاسی فصل گذشته و نگرانی در مورد آینده ناشی شده است. شاه كه با مشاهده كوچكترین آثار خطر، نگران جان خود می‌شود، در بدو ورود به سال جدید، آماده فرار شده و اعلام كرده است كه برای معالجه باید به اروپا سفر كند... اطرافیان، اعلی‌حضرت را متقاعد كرده‌اند كه حداقل فعلاً ایران را ترك نكنند، اما چنانچه تهدیدات جدی شود، بدون شك متزلزل شده و فرار می‌كند؛ اگر چه از نظر سیاسی شاه كاملاً بی‌اثر و بی‌خاصیت است، اما به هرحال، با توجه به حیثیت و اعتبار جایگاهش [به عنوان پادشاه ایران]، فرار وی برای وخیم‌تر كردن اوضاع كافی است. چندی پیش به طور خصوصی با اعلی‌حضرت به گفتگو نشستیم. در پایان این گفتگوی طولانی مدت وی اذعان داشت كه اینجانب كاملاً او را متقاعد كرده‌ام و قاطعانه تصمیم گرفته است در تهران بماند. البته این سخنان تنها چاپلوسی و رعایت تشریفات بود؛ چرا كه در گفتگو با هر كسی كه در آن به ملاقات او رفته بود، همین جملات را تكرار كرده بود؛ اما وی از طریق روزنامه‌ها اعلان كرد كه سلامتی خود را بازیافته و تصمیم گرفته است دوره درمانی خود را در تهران ادامه دهد.....» منبع: دکتر محمد قلی مجد ، از قاجار به پهلوی ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ص 145 تا 153 منبع بازنشر: نشریه الکترونیکی دوران - شماره 109 - آذر ماه 1393

چگونه یک سوم جمعیت تهران به کام مرگ رفتند

از اوايل جنگ جهانی اول، بحران مواد غذايی و به طور خاص بحران نان در ایران فراگیر شد. این بحران چند دلیل داشت: هجوم خارجی و قتل‌عام مردم و نابودی حرث و نسل در اکثر نقاط کشور، خشکسالی به ویژه در سال 1335 قمری، بحران‌های مصنوعی به منظور دست‌یابی به اهداف سیاسی و احتکار غلات توسط اغنیا و کارکنان دولت. وضعیت قحطی و عوامل بحران مواد غذايی در تهران به مراتب بیش از دیگر شهرها پیچیده بود. یکی از عوامل ظاهری قحطی در این شهر، سن و ملخ بود که به جان محصول افتاده و بخش اعظم آن را نابود می‌ساخت. محصولات ناچیز تهران با این حشرات موذی از بین می‌رفت. همزمان آب در تهران کمیاب شد، «آن گرفتاری‌ها و خانه خرابی مشروطه و مستبده هشت ساله، این جنگ روس و عثمانی دو ساله، گرانی همه اجناس، این هم حالت محصول و زراعت و میاه. خداوند چه برای این ایران بدبخت خواسته است و ما چه کرده‌ایم که مستحق این بلاها شده‌ایم. تمام مکنت ما، امر معیشت ما از یک مشت محصول به آن حال فلاکت می‌گذشت، آن هم دارد از دست ما می‌رود. در قزوین و این بلوکات یک حال وحشت و اضطرابی حکمفرماست که نظیر آن کسی خاطر ندارد. الموت یکی گرفتار خودش، یکی غصه تنکابون دارد. زیرا دو ثلث معیشت آنها از تنکابون است. خداوند مگر باز خودش ترحم کند.» (1) در اوايل ماه شوال سال 1334 در تهران آشوبی به پا شد. در این ماه نان به گرانترین قیمت خود رسید، مردم گرسنه همهمه آغاز کردند، آنان عزل سپهسالار را می‌خواستند. سپهسالار که بعداً معلوم شد چه ضربات مهلکی بر پیکر فرتوت ایران وارد کرده است، ناچار به کناره‌گیری شد، اندکی بعد وثوق‌الدوله به جای وی به ریاست وزرايی منصوب گردید. در دوره ریاست وزرايی سپهسالار اعظم، بحران نان تهران به اوج خود رسید، در طول فقط دو روز عده‌ای از خبازها دکان‌های خود را بستند و دیگر پخت نمی‌کردند. همین مسئله باعث تولید نگرانی عظیمی بین مردم شد، این عمل کاملاً عمدی و برنامه‌ریزی شده بود، به همین دلیل حاکم تهران دستور داد محرکین تعطیلی خبازخانه‌ها را دستگیر کنند، تعدادی از خبازها بازداشت شده و در اداره حکومتی نگهداری گردیدند. این ایام درست مصادف بود با ماه رمضان سال 1334، آن هم روزهای اوّلیه این ماه. روز چهارم رمضان حکومت تهران برای رفع اختلاف با خبازها و مهیا ساختن زمینه برای باز شدن دکان‌های آنها، اقدامات لازم را انجام داد؛ مطبوعات نوشتند «ولی خبازها حاضر نشده‌اند که دکان‌های خود را باز و مشغول کسب خود شوند.» (2) دلیل این‌که چرا خبازها آن هم درست در ماه رمضان دست به اعتصاب زده‌اند معلوم نبود، اما هر چه بود بحران گندم تهران را تهدید نمی‌کرد. به طور مثال فقط میزان گندمی که از خالصجات اطراف تهران خریداری شد، هشتاد و دو هزار خروار بود، وزارت مالیه به اداره کل تشخیص عایدات دستور داد این میزان را از مستأجرین دریافت و به انبار دولتی حمل نماید. یک قزاق هم مأمور شد برای حمل جنس به انبارهای دولتی اقدامات حفاظتی را به انجام رساند. (3) لازم به گفتن است که رئیس اداره کل تشخیص عایدات عمیدالسلطنه بود که با گروه طرفداران وثوق و شخص او روابط نزدیکی داشت. بحران‌ها ادامه یافت تا اینکه سپهسالار تنکابنی برافتاد. بعد از او وثوق‌الدوله ریاست وزرايی را به دست گرفت و درست در همین دوره بود که بحران ایران به اوج خود رسید. جالب اینکه درست چهار روز بعد از انتشار خبری که به نقل از رعد آوردیم یعنی ارسال غله به تهران؛ و دو روز بعد از ریاست وزرايی وثوق، روزنامة رعد نوشت نظر به پاره‌ای شایعات قیمت ارزاق مخصوصاً برنج و روغن افزایش یافته؛ می‌گفتند عامل این افزایش کاروانسرادارها و دلال‌ها هستند. از این بالاتر با اینکه گندم مثل سابق وارد شهر می‌شد و خبازها سهم مورد نیاز خود را دریافت می‌کردند. امر نان بسیار مغشوش بود، «خبازها موقعی به دست آورده در هر دکان خبازی جمعیت زیاد اجتماع می‌کنند و از طرف حکومت طهران هم اقدامی که اسباب رفاهیت عامه باشد به عمل نیامده، فقرا و ضعفا دچار تضییق و فشار هستند.» (4) در دوره ریاست وزرايی وثوق هر روز با نظارت قزاق‎ها محصول خالصه جات دولتی به انبارهای دولتی ارسال می‌شد، اما بحران نان کماکان ادامه یافت. علت امر چه بود؟ واقعیت این است که در درون کابینه عده‌ای سد راه اجرای تصمیمات وثوق می‌شدند. اینان با اینکه عضو کابینه بودند، اخبار محرمانه را به صورت شایعه پخش می‌کردند، مردم را از آینده هراسناک می‌ساختند، جو بدبینی و نومیدی را دامن می‌زدند و در یک کلام مانع ثبات و آرامش می‌گردیدند. عوامل این اقدامات چه کسانی بودند؟ پاسخ قطعی به این پرسش‌ها در گرو تعقیب مسیر حوادث این زمان است. در کابینة وثوق‌الدوله که روز هفتم شهریورماه سال 1295 مطابق با شوال 1334 اعضای دولت خود را معرفی کرد، سپهدار رشتی وزارت داخله را بر عهده داشت. وثوق روز سیزدهم شوّال کابینة خود را تشکیل داد و ذیقعدة آن سال گرانی نان بروز کرد، این امر کاملاً تصنعی بود زیرا از جمادی‌الثانی آن سال نان ارزان شده بود و در این زمان اساساً بحران نان وجود نداشت. سپهدار عنصر مورد اعتماد انگلستان و کسی که از آنان در دوره مظفرالدین‌شاه نشان دریافت کرده بود، نقشی بسیار مرموز در تحولات این زمان بازی کرد. به واقع در دوره‌ای که او وزارت داخله را عهده‌دار بود، بحران به اوج خود رسید. سپهدار رشتی سردار منصور با قوام‌الدوله وزیر فوائد عامه و تجارت، با رؤسای خبازخانه‌ها وارد گفتگو شد تا علت کمبود نان را دریابد. آنان علت امر را ترقی قیمت نان عنوان کردند، قرار شد فعلاً همان یک من سی شاهی بفروشند و بعداً با تحویل غله از انبار دولتی قیمت‌ها را پايین آورند. (5) اما هیچ‌کدام از این تمهیدات به نتیجه نرسید، یا اراده‌ای قاطع در پشت آن وجود نداشت و یا اینکه خود کارکنان وثوق عمدتاً بحران‌سازان بودند، کسانی که به قول معروف وثوق را هم دور زده بودند. وثوق از بازی سنجیده‌ای که به قیمت افلاس مردم برای سرنگونی او کشیده بودند آگاهی داشت، پس روز سه‌شنبه 18 ذی‌الحجه سال 1334، یعنی کمتر از دو ماه بعد از آنکه قدرت را به دست گرفت، دستور داد شاهزاده مشکوة‌الدوله، امین الوزاره و بهاءالسلطنه که متهم به اخلال در امر نان به منظور تولید مشکلات برای دولت بودند، دستگیر شوند. (6) اینان از مرتبطین با تشکیلات کمیتة مجازات به شمار می‌رفتند که در ذیقعده آن سال و چند روزی بعد از تشکیل دولت وثوق تشکیل شده و نوک تیز فعالیت خود را حمله به شخص رئیس‌الوزرا قرار داده بود و هر روز بحرانی ایجاد می‌کرد تا او را از سر راه بردارد. رئیس‌الوزرا حتی بعداً که این کمیته رسماً عملیات جنایتکارانه خود را آغاز نمود، تهدید به قتل شد و اندکی بعد از این تهدیدات استعفا کرد. در دستور وثوق برای دستگیری افراد فوق الذکر، نکته‌ای نهفته است: او می‌دانست کسانی که به بحران مواد غذايی دامن می‌زنند چه کسانی‌اند و در کجا لانه کرده‌اند، اما مسئله این بود که او هم نمی‌توانست با این مافیای خشن و بی‌رحم برخورد کند، هیچ چیز از چنبرة نفوذ این گروه خارج نبود و حتی برخی از اعضای هیئت دولت وثوق هم یا به دلیل رعب و وحشت و یا به دلیل باور به راه گروه بحران‌ساز، با آنان همکاری می‌کردند. طبق آمار نظمیه و بنابر گزارش کمیساریاهای این تشکیلات، در کمیسری‌های ده‎گانه تهران، به طور کلی آمار 2360 فقیر که مطلقاً قادر به ادامه حیات نبودند ثبت شده بود، فقرای محدوه کمیسری ناحیه دو از همه بیشتر بودند که تعداد آنها 504 تن بود، کمترین تعداد به کمیسری ناحیه سه تعلق داشت که تعداد فقرای منطقه را بیست و دو تن نوشته بودند.(7) تا اواخر ماه ذیقعده سال 1335، بحران نان در تهران به اوج خود رسید، بحرانی که دست‎های نامرئی گروه ضد تشکیلی در آن دیده می‌شد. با اینکه دولت در امر تهیه نان مردم جدّیت به خرج داد و مبالغی را صرف جبران خسارت و تحمیل آن به بودجه مملکت کرد، امر نان باز هم بسیار مغشوش بود. در جلو دکان‌های خبازی مردم اجتماع کرده و خلاصه وضعیت فوق‌العاده رقت‌باری به وجود آمده بود. در این بحران جانسوز خود خبازها هم دخالت داشتند، با وصف وضعیت تأثر‌انگیز مردم، «به هیچ‌وجه از دسایس و آنتریک رؤسای خبازی کاسته نشده روز به روز به هر وسیله باشد، موقع را برای انتفاع خود مناسب‌تر دیده و از هیچ قسم اجحاف فروگذار نمی‌کنند و ریاست خبازخانه هم گویا در مقابل رأی و پیشنهادهای ایشان خود را مجبور به تسلیم می‎داند.» (8) به عبارتی در دوره‌ای که وثوق قدرت را به دست داشت، بر دامنه بحران به صورتی کاملاً مصنوعی افزوده شد. اما تا زمانی که وثوق قدرت را به دست داشت، مانع از تعمیق فاجعه شد، او توانست جلو گسترش قحطی را بگیرد و تهران را از مرگ و میر نجات بخشد. اما با سقوط او و در دوره کابینة علاء‌السلطنه بود که نخستین اخبار از تجمع مردم در برابر نانوايی‌ها و مرگ و میر ناشی از قحطی نان به صفحات جراید راه یافت. این خبر روزنامة زبان آزاد ابعاد فاجعه ملّی قحطی نان را در تهران به خوبی نشان می‎دهد: «روز جمعه در دکان خبازی محله دروازه قزوین یک ضعیفه بیچاره بعد از چند ساعت معطلی با یک حالت رقت‌انگیزی ضعف نموده پس از این‌که زن‌های دیگر بیرونش آورده‌اند، به فاصله نیم ساعت تلف می‎شود. آیا مسئول این پیشامدها کی است و آیا پادشاه ایران از مرگ رعیت خود متأثر می‎شود یا نه؟» (9) لازم به یادآوری است که در این زمان کمال‌الوزاره عضو کمیتة مجازات رئیس اداره مالیات‌ مستقیم ایالت تهران و مسئول خبازخانه‌های تهران بود. از آن سوی در این زمان که مقارن اوج فعالیت و آدمکشی کمیتة مجازات به شمار می‌آمد، وثوق از قدرت کناره گرفته بود و علاء‌السلطنه زمامدار امور جمهور شد؛ در کابینه علاء‌السلطنه گروه بحران‌سازی که اینک مقام وزارت به دست آورده بودند، بیش از هر زمانی عرصه بر مردم تنگ کردند. به تدریج در تهران وضعیت نان بی نهایت بغرنج شد. یکی از مهمترین مشکلات نان تهران، تقلبات خبازخانه‌ها بود، اینان به بهانه‌های گوناگون از پخت روزانة خود کاسته بودند؛ مضافاً اینکه چیزهايی را با آرد مخلوط می‌کردند و «به مردم بدبخت» می‎فروختند «که حقیقتاً رقت‌انگیز» بود. به گفته مردم «چون متصدیان امور خبازخانه از نان‌های معمولی مصرف نمی‎نمایند، از حال بیچاره فقرا و ضعفا بی‌اطلاع می‎باشند که با هزاران زحمت و مشقت از صبح تا غروب زحمت کشیده و با خون جگر دو قران به دست آورده و با چند ساعت معطلی نانی گرفته که از شدت تلخی و شوری به هیچ وجه قابل خوردن نیست؛ ما توجه مخصوص هیئت وزرا و آقای وزیر مالیه را به این مسئله جلب نموده و رفع این عسرت را هر چه زودتر استرحام می‎نمايیم.» (10) چند روز بعد خبر رسید خبازخانه‌ها به عنوان گران شدن غله و یا کمبود غلات، چهار شاهی به قیمت نان افزودند. خبازها می‎گفتند باز هم به این قیمت خواهند افزود، همزمان از اوّل تابستان سال 1296 شمسی، بسیاری از مناطق تهران از بحران بی آبی رنج می‌برد، عین‌الدوله برای حل موقتی بحران آب تهران، پنج رشته قنات خود را برای مشروب کردن خانه‌های اطراف اختصاص داد (11) ؛ اما تمام علائم نشان‌دهندة بحرانی زجرآور در افق تاریخ ایران بود. در این بین حقه‌بازی، شارلاتانی و دوز و کلک به اوج خود رسید. مردم به دلیل سوء‌تدبیر مدیران در کوچه و بازار به زمین می‎افتادند و از فرط گرسنگی می‎مردند، عده‎ای ظاهراً برای کمک به مردم اعانه جمع‌آوری می‎کردند، اما به قول کمره‎ای این افراد برای منافع شخصی خود و «اظهار شخصیت» دست به این اقدامات می‎زنند.(12) مردم در پایتخت کشور یعنی تهران، هر روز از گرسنگی تلف می‎شدند، لیکن اعیان و اشراف و رجال کشور سرگرم عیش و نوش خود بودند و به هیچ وجه به مصیبتی که بر مردم می‎گذشت توجهی نشان نمی‎دادند. همین سیدمحمد کمره‎ای بخش معتنابهی از خاطراتش را به نقل پلو و خورشت و اغذیه و اشربه‌هايی که میل کرده اختصاص داده است، خودش نقل می‎کند همین که از خانه بیرون می‎آمده با جنازه‌های پراکنده مردم مواجه می‎شده است که از گرسنگی قالب تهی کرده بودند. او از «بدی اوضاع و فقر و ذلت عمومی و نیست شدن مردم» صحبت می‎کرد. کمره‌ای نقل می‎کند روز چهاشنبه بیست و دوم جمادی الاولی 1336 مطابق با بهمن ماه 1296 شمسی، از تکیه رضاقلی خان تا درب مدرسه خان، ناله و گریه و ضجه اطفال و زن و مرد، شنیده می‎شد. همه توی کوچه‌ها ریخته بودند و از گرسنگی جان می‎دادند. حال قضاوت کمره‎ای را بنگرید: «من که خیلی قسی‌القلب در این امورم و چون این مردم را مستحق همه قسم بدبختی که از طرف خودشان از شدت بداخلاقی، همه قسم ذلت می‎کشند و به این ذلت می‎میرند و هیچ کاری نمی‎کنند و اگر انسان بر منافع آنها اقدامی نماید خود آنها بر علیه آدم اقدام می‎کنند. معذالک خیلی از این منظره منقلب شدم.» (13) در جايی دیگر از خاطرات او آمده است: «ای خداوند ناظری به احوال ما که چقدر از نفهمی و فقر و شداید که بر عامه بدبخت وارد می‎شود خاصه به این فقرا. از عمل‌ها بدترین هلاکت را می‎کشیم. شاید وبا و طاعون صدماتش به عموم کمتر باشد؛ اعوذ بالله من الفقر‌المکب، که فقری که انسان را کافر می‎کند و به رو در آتش می‎اندازد.» او ادامه می‌دهد: «توی بازار بعضی چپاول قیسی و نان از هم می‎کردند. در بین زد و خورد و چپاول، توپ چیت یک نفر بزاز فقیر از میان رفت، نفهمید چه طور شد، بردند. اگرچه قریب دو ماه متجاوز است، این حال چپاول جریان دارد. رد شدم. یک طاس کوچک خوبی دست زنی بود، به مسگر می‎خواست بفروشد. مسگر گفت من به قیمت قراضه می‎خرم یک من هشت هزار [هشت ریال]. بیچاره ضعیفه ناچاراً داد. توی کوچه یک نفر جوان نشسته [دست] به سر خود کشیده صدا می‎زد پول یک کلاه کرک. دیدم کلاه خود را جلو خود گذاشته واقعاً می‎فروخت.» (14) حتی مفتشین دولتی اسباب و لوازم خانه‌های خود را می‎فروختند تا نان تهیه کنند. به طور مثال فردی به نام میرزا محمد خان ساوجی نقل می‎کرد که دو جاجیم خانه‌اش را که شش تومان خریده، به سه تومان فروخته است تا نانی بخرد که هر من آن برای وی دو تومان و هیجده ریال تمام می‎شد، یعنی نانی که در اواخر سال 1334 قمری هر من، بیست و شش تا سی شاهی بود، چنین افزایش سرسام‌آوری یافت. آن مرد می‎نالید که دو سه روز دیگر حتی اسباب‌خانه هم ندارد که بفروشد و نان تهیه کند. به قول مردی ساوجی نام، روز بیست و ششم جمادی الثانی 1336 قمری، عده‎ای از مردم دولاب از گرسنگی مردند، عده‎ای دیگر نیز نزدیک به موت بودند. او نقل کرد هر روز عده‎ای از مردم دولاب به این شکل می‎میرند. وثوق را متهم می‎کردند نان دولابی‌ها را به مصرف خود می‎رساند، یا به کارگران سلیمانیه می‎دهد که املاک او را آباد می‎سازند و یا این نان را به بستگان خود و کدخدای دولاب می‎دهد. لازم به یادآوری است که در آن زمان دولاب و سلیمانیه واقع در جنوب شرق تهران، املاک وثوق‌الدوله بود. اما این واقعیت نداشت. وثوق تا زمانی که رئیس‌الوزرا بود، دستور داد گندم‌ها را از انبارها خارج سازند و ارزانتر از حد معمول بفروشند. دولت دویست هزار تومان پول برای خرید گندم به عراق عجم و ملایر فرستاد، کلیه ذخایر گندم این مناطق را به تهران فرستادند که یا رایگان و یا به قیمت ارزان در اختیار مردم گذاشته شود. عده‎ای از محتکران به گمان اینکه به دلیل بروز قحطی، نان و گندم در تهران گران تر می‎شود، انبارهای خود را خالی کردند و به این شهر ارسال نمودند. به قول کمره‎ای بعضی از اغتشاشات شهر زیر سر «تحریکات خارجه و اجانب» صورت می‎گرفت، این وضع باعث به هم ریختگی بیش از پیش شهر شده بود. در هر حال بعد از سقوط وثوق بود که فاجعه ابعاد بیش‌تری یافت. خبر زیر که توسط روزنامة نوبهار منتشر شد عمق فاجعه و رقت و دهشت گرسنگی را در مرکز سیاستگذاری کشور نشان می‎دهد: «به موجب یک خبر خصوصی که به اداره [روزنامه] رسید، پریروز قبل از ظهر میرزا ابوالقاسم خان درب دکان نانوايی جنب انبار گندم یک سینی مس را غفلتاً از در دکان نانوايی برداشته رو به فرار می‎گذارد، آژان پست (15) او را دستگیر و پس از استرداد سینی جلب به کمیسری می‎نمایند، مشارالیه در ضمن استنطاق خود اقرار به دزدی‌های مهم می‎کند. لذا کمیسری ده نفر آژان با یک صاحب‎منصب برای تفتیش به خانه مشارالیه می‎فرستند، پس از ورود اشاره به گوشه اطاق کرده آژان وارد اطاق شده لحاف مندرسی را که در گوشه اطاق بوده بلند می‎نمایند می‎بیند یک پسر و یک دختر کوچک از گرسنگی مرده و عیال مشارالیه هم در گوشه دیگر اطاق به واسطه گرسنگی در حال نزع است!» (16) در تهران اجساد روی زمین می‎ماند و کسی نبود حتی آنها را دفن کند، غیر از مسائل ریز و درشت فراوان این موضوع در بحران‌های مشروطه و ظهور و سقوط پی در پی کابینه‌ها ریشه داشت «که نه تنها زندگان را بی تکلیف گذارده بلکه اموات را هم دچار محذور و بی‌تکلیفی نموده است!» (17) در برخی موارد مدارس تهران به دلیل شیوع بیماری‌های کشنده و واگیردار تعطیل شدند. تعداد زیادی از معمرین قوم به مرض اسهال مردند، یکی از آنان سیدحسین اردبیلی بود که مواضع او در دوره دوم مشروطه نقش بسیار مهمی در شکل‌‎گیری تنش‌های ایدئولوژیک بین مشروطه‌خواهان ایفا کرد (18) ، اردبیلی در تاریخ نوزدهم رمضان سال 1336 به مرض اسهال در تهران درگذشت.(19) «فوت‌های اسهالی»(20) یا همان وبا، وحشتی بین رجال تهران برانگیخت، بسیاری تصمیم گرفتند از خوردن میوه اجتناب نمایند. در اغلب شهرهای ایران وبا و حصبه بیداد می‌کرد، «حصبه که جزو اعضا رئیسه خانواده‌ها شده، نه زمستان دست برمی‌دارد نه تابستان و از قرار شرحی که در روزنامه نوشته بود دو کرور آدم از این امراض تلف در ایران شده است که اگر همان دوازده قران خرج دفن این اموات بی‌صاحب را که دولت می‌دهد در اوّل وهله خرج جلوگیری از این امراض شده بود آن‌قدر آدم تلف نمی‌شد... اغلب خانواده‌ها به قدری پول دوا و حق‌القدم طبیب داده‌اند که دیگر نان شب و یک اسباب ندارند، فنای محض شده‌اند و گدايی باید بکنند.»(21) بالاخره مردم تهران از شدت گرسنگی در مسجد شاه تحصن اختیار کردند، به واقع علت تحصن همین امر یعنی گرسنگی بود اما به سرعت به مسائل دیگر تغییر یافت. عین‌السلطنه نوشت: «اما این گرسنه‌ها که برای نان متحصن شده بودند این همه پلو گوشت، حلوا، شیرینی، قند، چای را از کجا آوردند. معلوم است که از همان‌جا که همیشه بلاهای ایران نازل می‌شود که اسمش سفارت سنیه انگلیس است.»(22) متحصنین به اشاره توطئه‌گران تجمع کرده بودند تا کاسه کوزه‌ها را سر وثوق بشکنند و او را عامل قحطی معرفی نمایند و در نتیجه سرنگونش سازند؛ کاری که آخرالامر به آن موفق شدند. همزمان زنان تهرانی به سفارت انگلیس مراجعه نمودند و نسبت به کمبود نان اعتراض کردند. این نشان می‎داد مردم تهران می‎دانند فاجعه از کجا سرچشمه می‎گیرد. در بازار آشوبی به پا گردید و دکان‌ها بسته شد. زن‌ها از گرسنگی به یک لبو فروش حمله برده و خوراکی‎هاي او را به یغما بردند. پلیس وارد میدان شد و با مردم برخورد کرد. آنگاه زنان به سوی میدان ارگ حرکت کردند و سپس به سوی کاخ گلستان سرازیر شدند، آنها می‎خواستند از درب اندرونی وارد کاخ شوند، اما نگهبانان مانع ورودشان شدند. زنان سپس به سوی سفارت انگلیس به حرکت در آمدند، پلیس محرکین را دستگیر کرد و بقیه پراکنده شدند. کسانی که پراکنده شده بودند بار دیگر به سمت بازار حرکت کردند، آنها از کسبه خواستند مغازه‌های خود را تعطیل نمایند. کسبه از ترس مغازه‌های خود را بستند، اما نظمیه بار دیگر مداخله کرد و کسبه کار خود را از سرگرفتند. (23) سه روز بعد یعنی شانزدهم جمادی‌الاولی 1335 میتینگی علیه انگلیسی‎ها در میدان توپخانه برگزار شد. مردم به حق عامل اصلی گرفتاری‌های خود را دولت انگلستان می‌دانستند. در این زمان که مقارن بعد از انقلاب روسیه بود، نیروهای این کشور اندک اندک خاک ایران را ترک می‌کردند و انگلیسی‌ها به سرعت جای اینان را اشغال می‌نمودند. پلیس جنوب عملاً نواحی جنوبی را تا اصفهان و یزد اشغال کرده بود و نیروی شمال (North Persian Force) ایران هم نواحی وسیعی از همدان تا گیلان را جولانگاه عملیات خود نمود. به واقع درست در ایامی که انگلستان در ایران یکه‌تازی می‌کرد، بحران نان در کلیه نواحی کشور به اوج خود رسید، بدیهی است که مردم عامل این بحران را انگلستان دانستند. سفارت انگلیس به سرعت به تظاهرات زنان واکنش نشان داد، این سفارتخانه به وزارت داخله نامه فرستاد که حاضر است پلیس جنوب را منحل نماید و نیروهای شمال را هم احضار کند. این نامه برای تظاهر‌کنندگان خوانده شد. (24) اما انگلیس فقط بخشی از مسئله بود، محتکران، خبازها، مسئولین اداری، برخی از وزرا و احزاب سیاسی و خلاصه عوامل متعدد دیگری در این بحران دخیل بودند. دامنه قحطی به اندازه‌ای وسعت یافت که دولت دستور داد کلیه شترها و قاطرها باید ارزاق به تهران حمل کنند. این موضوع باعث شکایت عموم شد، هر شتردار و قاطردار از هر کجا آمده بود، در شاهرود متوقف می‌شد تا جنس به تهران حمل کند. اما این امر مشکلی بر مشکلات افزود، به این شکل که گرانی ارزاق و نبودن علوفه و خسارات دیگری که به شترداران و قاطرچیان وارد می‌شد، باعث نارضایتی عمیق آنها می‌گردید. تجار به دلیل منع صادرات نفت به تهران، ضرر و زیان‌های فراوانی متحمل می‌شدند، از سويی دالان‌دارها به جهت نبودن علوفه و آذوقه، که باید همه آن را به توقیف شدگان می‌دادند، به این موضوع اعتراض داشتند. روزنامة رعد نوشت خلاصه اینکه به این دستورالعمل دولت همه اعتراض دارند و ظاهراً بخشنامه دولت فقط برای مازندران بوده است که برنج را به تهران حمل کنند؛ «نه برای جاهايی که خودشان به جهت نبودن ارزاق به عسرت می‌گذرانند.» (25) در تهران در کنار قحطی، قتل و چپاول بیداد می‎کرد، این بود که عده‎ای یا به دستور وثوق و یا از سر ترس انبارهای خود را گشودند و گندم خود را به معرض فروش گذاشتند. از آن سوی خبر می‌رسید برخی کمیته‌های سرّی مسئولین را تهدید کرده‌اند که، «مردم همین دو سه روزه شاید انتقامی از آنها بکشند خاصه با تهدید بعضی کمیته‌های سری، حتی به شاه [دستور دادند] که از سلطنت استعفا باید بنمايی.»(26) این شاید اشاره‌ای به بیانیه‌ها و اعلامیه‌های گروه‌هايی مثل کمیتة مجازات باشد که خود را برای عملیات آماده می‌کردند. از سويی وثوق برای اینکه تا حدی از حدت وضعیت بکاهد، دستور داد از مازندران برنج به تهران آورند، این تدبیر دیگری بود برای مقابله با قحطی جانسوزی که در تهران در آستانه درو کردن صغیر و کبیر بود. درست در ماه محرم سال 1336، عین‌السلطنه چنین نوشت: «هوا هیچ بارندگی نمی‌کند، زمین خشک مثل کبریت [است]. آنچه کاشته شده تشنه، آنچه دیم‌زار است بلاذرغ مانده و قصد مردم این است اگر بارندگی نکند، تخم را حرام نکرده ابداً دیم‌زار کشت نکنند. از قزوین و آن صفحات هم خبر دارم. ابداً قطره‎ای باران نیامده. خداوند خودش ترحم کند. خیلی بد روزگاری شده است.» (27) در این حین سردار بهادر از چند روز قبل هزار من نان توسط اداره نظمیه در اختیار فقرای تهران قرار می‎داد، به عبارتی او هر روز صد من نان خریداری می‎کرد و بین مساکین شهر توزیع می‎نمود. به قول نوبهار «این‌گونه دستگیری‌های به موقع فوق‌العاده لازم و قابل تحسین است، اگر سایر متمولین نیز به آقای سردار بهادر تأسی بجویند روز به روز به فلاکت فقرای تهران افزوده نمی‎گردد.» (28) اینها همه مسکن بود، در تهران گرسنگی و قحطی رمقی برای مردم باقی نگذاشت. بنا به گزارش‌های مطبوعات «در کوچه‌ها غیر از گرسنه و مردة بی‌صاحب چیزی دیده نمی‎شود.» دکان‌های نانوايی حالتی «رقت‌خیز و وحشت‌انگیز» به خود گرفته بود. هر چه را نانوا پخت می‌کرد؛ قزاق‎ها به زور می‎گرفتند، آنان «زن و بچه‌های فقیر را با لگد دور ساخته نان‌ها را به یغما» می‎بردند. از آن سوی انگلیسی‌ها سیب‌زمینی را باری سی و پنج تومان از اصفهان به اهواز می‎بردند. در این بین برخی از اعضای احزاب سیاسی بی توجه به درد و رنج و فقر و فاقة دهشتناک مردم همسو با انگلیسی‌ها، در تعمیق فشار به توده‌های مردم مؤثر بودند. به طور مثال در کارگزاری، (29) انگلیس «هر روز برای کسبه و تجار به اسم خارجه گربه رقصانی می‎کند، میرزا حسین معتمد و مترجم نظام رئیس معارف می‎گویند هرکس قبول مسلک اتفاق و ترقی را بکند ده تومان مخارج به او داده می‎شود...» (30) این حسین خان معتمد یکی از عوامل برجسته انگلستان به شمار می‌رفت، او با میرزا کریم خان رشتی از سويی و سید ضیا از سوی دیگر مرتبط بود، بعدها به طوری که خواهیم دید در کمیتة آهن عضویت یافت و بعدها با حضور در کمیته زرگنده زمینه‌های کودتای سوّم اسفند را مهیا دید. این مرد وقتی مردم از گرسنگی تلف می‌شدند، شرط کمک خود را پیوستن گرسنگان به حزب اتفاق و ترقی عنوان می‌کرد. روز سه‌شنبه 28 جمادی الاولی 1336 خبر رسید درست زمانی که مردم از گرسنگی می‎مردند، یک انبار بزرگ سیب‌زمینی یافت گردیده که به دلیل نگهداری طولانی مدت سبز شده‌اند. به قول کمره‌ای روزی بیست و پنج شش زن بهائی برای پاک کردن این محصول به انبار می‎آمدند و روزی سی شاهی حقوق می‎گرفتند، «اگر بفهمند زن مسلمان است جواب می‎دهند.» پیام این مطلب واضح است، اگر مسلمانی تقاضای کار در این انبارها می‌نمود رد می‌کردند اما بهائیان به کار مشغول می‌شدند. علت چه بود؟ به روایت کمره‌ای این انباری بود دولتی که در اختیار ارباب کیخسرو شاهرخ قرار داشت. او این انبار را به نوبه خود به یک فرد بهائی داده بود تا از آن نگهداری کند، این محصول بزرگ در آن قحطی عظیم نگهداری شد و همین که در معرض خراب شدن واقع گردید برای عرضه عمومی به میدان فرستاده شد. سیب‌زميني دولتی به جای اینکه به مردم کوچه و بازار داده شود، در اختیار امریکايی‌ها و سایر خارجیان قرار می‌گرفت. اما «حالا که ضایع شده و می‎شود و آذوقه قدری بهتر شده [به مردم داده می‎شود] عجب بدبخت و پردشمن است مسلمان ایرانی.» (31) احمد شاه شاید خیلی دیرتر از مردم عادی از مسئله کمبود نان و درد و رنج مردم به نحوی مطلع شد، زیرا این مصیبت گریبان او را نگرفته بود. او روز دوّم صفر سال 1336 «به محض این‌که خبر عسرت نان و آه و ناله بعضی مردم» را شنید، فوراً از اندرونی بیرون آمد و پیش از هر کار «مشغول تبلیغات و اوامر ملوکانه راجع به آسایش عمومی شده» و شروع به بروز «احساسات رقیقه» کرد و «مشغول تأکیدات بلیغه راجع به امر نان» شد و به هیئت دولت دستور داد در این باب تمهیدات لازم را صورت دهند. به قول نوبهار شاه به هیئت دولت «دستورات کافیه و ابلاغات و اوامر بلیغه صادر فرموده‌اند و همه روزه به درجه فوق‌العاده مواظب و جویای احوال عمومی بوده و بیش از حد لزوم در تهیه وسايل آسایش عامه خود را دستخوش احساسات و عواطف شدیده قرار داده و می‎دهند.»(32) اما دخالت شاه هم بی‌فایده بود، اصلاً در آن شرایط چه کسی برای فرامین احمد شاه که حتی از سایه خود می‌ترسید، اعتنايی می‌کرد؟ نکته در این است که شاه نمی‌دانست بخشی از بحران مواد غذايی برای این است تا او را فروگیرند و نظمی نوین را سرلوحه کار قرار دهند. شاه نمی‌دانست که بخشی از بحران مولود دست کسانی است که در زمرة اطرافیان او بودند. در این شرایط بود که عده‎ای از ثروتمندان تهران دست به تشکیل خانه فقرا زدند. به طور مثال در پامنار رو به روی بازار، در دوازده اطاق و بالاخانه تعداد زیادی سائلین و فقرا را جمع کرده بودند و از آنها پذیرايی می‎نمودند. بنیادگذار این نواخانه اعلم‌الدوله، منتصرالسلطان، دکتر حاج رضاخان و عده‎ای دیگر بودند. این نواخانه اصلاً به کوشش دکتر اعلم‌الدوله راه‌اندازی شده بود که همین چندی قبل برادرش یعنی متین‌السلطنه قربانی گردید. اما مشکل اینجا هم این بود که افراد از زن و مرد و کودک جز خوردن و خوابیدن کاری نمی‎کردند، این امر البته به قول کمره‌ای باعث تنبلی افراد می‎شد.(33) اما کمره‌ای که خود کاری مثبت نمی‌کرد و فقط ایراد می‌گرفت، هرگز توضیح نداد آیا اساساً کاری بود که به این بینوایان محول سازند؟ به طور قطع پاسخ منفی بود. زمستان آن سال بینوایان را در مساجد که با بخاری گرم می‎شد اسکان ‎دادند و بین آنان دمي‌پختك رایگان توزیع کردند. بعداً تصمیم گرفته شد شام فقط در دارالمساکین داده شود، اما مساجد همچنان یکی از بهترین مکان‌‌ها برای اسکان فقرا تشخیص داده شد. (34) در همین زمان مستوفی‌الممالک رئیس‌الوزرای وقت، حقوق شش ماه خود را که جمعاً سه هزار تومان می‎شد برای کمک به فقرا اختصاص داد، امیر مفخم بختیاری پنج ماه حقوق خود را که جمعاً هفتصد تومان می‎شد به دارالعجزه داد، مرتضی قلیخان فرزند او هم بیست خروار جو و گندم به فقرا کمک کرد.(35) از سويی مهدی نجم آبادی از ثروتمندان محله حسن‌آباد کمک خواست، او تقاضا نمود این گروه کمیته‎ای تشکیل دهند و به داد فقرای این محله که نسبت به ثروتمندانش اندک هستند؛ برسند. (36) از آن سوی دبیرالملک حاکم تهران، در شهر نو، دارالمساکینی دایر کرد و در آن مردم فقیر را خوراک داد و لباس پوشانید و برایشان حمام تدارک دید. (37) دولت و تجار شروع به تأسیس دارالمساکین کردند، آنان برای «اقدامات خیریه و نگاهداری فقرا و مساکین که همه روزه گروه گروه زن و مرد از نقاط مختلفه بدین شهر وارد و در معابر و دکاکین مخروبه منزل می‎نمایند...» جا و غذا تهیه می‎کردند. (38) در ربیع‌الثانی 1336 تجار و اصناف تهران عریضه‎ای به شاه نوشتند و از او خواستند جلو فحشا را بگیرد، مانع گسترش مناهی و ملاهی شود. اینان بیشتر مصائب کشور را ناشی از کثرت مناهی، شرب مسکرات و فحشا می‌دانستند، «در طهران که مرکز مملکت اسلام است تمام دکاکین مسکرات فروشی و تمام خانه‌ها فاحشه‌خانه شده، احدی به خیال ممانعت نیست.» (39) علت امر را باید در همان فقر و افلاس خلاصه کرد، به عبارت بهتر وقتی فقر وارد شد، ایمان از در دیگر بیرون رفت. اما این‌گونه نیست که اکثریت مردم این‌گونه باشند، مشکل یادشده عمدتاً در مناطق محروم تهران روی داد، مضافاً اینکه در این زمان تعداد زیادی مهاجر از شهرستان‌های دیگر وارد تهران شده بودند، این موجودات مفلوک بدون اینکه جايی داشته باشند؛ در سرمای زمستان ناچار می‌شدند در کوچه و خیابان شب را به روز آورند. بسیاری از اینان تا صبح از سرما خشک می‌شدند. اینان برای اینکه حداقل چندروزی جان به سلامت برند، دست به هر کاری می‌زدند. متعاقب این وضعیت، تجار برای رفع بحران نان، جلساتی تشکیل دادند و تصمیم گرفتند اعاناتی در اختیار فقرا قرار دهند. در رأس تجار معین‌التجار بوشهری قرار داشت که پذیرفت مبلغ هنگفت ماهی پانصد تومان برای کمک به فقرا بپردازد. اهمیت موضوع را وقتی در می‎یابیم که توجه کنیم حقوق ماهانه یک وزیر در آن زمان ماهی یکصد و چهل تومان بود. در این جلسه برادران بنکدار و حسین امین‌الضرب هم حاضر بودند، آنان هم برای کمک به فقرا پرداخت مبلغی به صورت ماهانه را تعهد کردند. اما اینان مبلغی به مراتب کمتر از معین التجار تقبل نمودند، کمترین میزان کمک پنج تومان به صورت ماهانه بود.(40) با تمام این اوصاف باز هم اینها همه چیزی نبود جز مُسَکِّن، به طوری که تابستان سال 1336 قمری مصادف با 1297 شمسی، با اینکه محصول زیاد بود اما نان به دست مردم نمی‎رسید. حتی اغلب مردمی که پول هم داشتند شب‌ها بدون نان می‎ماندند. برنج به خرواری یکصد و شصت و پنج تومان رسیده بود. (41) یک شب از شب‌های مرداد این سال مردم دست به اعتراض زدند. مردم و به ویژه زن‌ها علناً به وثوق و انگلیسی‌ها فحش می‎دادند، در اثر این اعتراض روز بعد نان زیاد شد، دیگر اینکه کمیسیونی مرکب از میرزا رضا گرگانی، سید محمد تدین، دکتر حسن خان احیاءالملک، میرزا محمد نجات و عده‎ای دیگر تشکیل شد تا به ارزاق سر و سامانی بدهند. احیاءالملک و میرزا محمد نجات البته در زمرة کسانی بودند که می‌دانستند منشاء و مبداء این مصیبت عظمی در کجاست، توضیح اینکه احیاءالملک همان کسی است که در مقام پزشک نظمیه گواهی داد برخی از دستگیرشدگان کمیتة مجازات بیمارند و با این گواهی خود باعث رهايی آنان شد. او را بعدها در دوره دوم ریاست وزرايی وثوق همراه با عده‌ای دیگر به اتهام کمک به سران کمیته بازداشت کردند. در آن جلسه تدین همه را با خود قیاس کرد و فریاد زد: «ما ایرانی‎ها همه دزد، طماع، رشوه‌‌خوار [هستیم] و هیچ کار نمی‎توانیم اداره نمايیم. باید به دست خارجه اداره امور ما بشود و مولیتر بلجیکی خوب از عهده بر می‎آید.»(42) تدین البته به احتمال زیاد خوب می‌دانست، چرا امثال او حاضر بودند با مولیتر همکاری کنند، اما ریاست امثال منتخب‌الدوله بر خزانه‌داری را تحمل نمی‌کردند. اینجا همین‌قدر می‌گويیم، این مرد بلژیکی تابع اوامر انگلیسی‎ها بود، وقتی اختیار نان را به او سپردند بناگاه نان زیاد شد. مردم این را می‎دیدند که به محض اینکه اختیار نان مردم به دست خارجی سپرده شد، ورق برگشت، علی‌القاعده همین نکته به ظاهر بی‌اهمیت باید مردم را هوشیار می‌کرد و می‌دانستند بحران نان از کدام سرچشمه نشأت می‌گیرد. به تاریخ ذیحجه 1336 مصادف با سنبله 1297 میرزا احمد خان آذری مسئول ارزاق ادارة مالیه را عزل کردند و مسیو مولیتر را به جای او نشاندند تا مگر بتواند کاری انجام دهد. مردم از نحوة مدیریت این آذری بسیار شکایت داشتند. این آذری جزو گروه وثوق‌الدوله بود، در عزل آذری از منصب خود، کمال‌الوزاره رئیس اداره مالیات‌های مستقیم وزارت مالیه و از اعضای کمیتة مجازات نقش برجسته‌ای ایفا کرد. همین وزارت مالیه خود منشاء فساد بود، کسی را یارای برخورد با این گروه نبود تا اینکه سال 1296 به پایان رسید. در ابتدای سال 1297 شمسی، مصدق‌السلطنه معاون وزارت مالیه تلاش کرد تا اندازه‌ای در مالیه اصلاحات انجام دهد. او توانست فهیم‌الملک رئیس وقت مالیات مستقیم وزارت مالیه و ترجمان‌الدوله خزانه‌دار را محکوم به یک سال محرومیت از تصدی مشاغل دولتی کند، ممتازهمایون و ابوالحسن بزرگ‌امید مشهور به مخبرهمایون که به خاندان مشهور هدایت تعلق داشت، از مشاغل دولتی برای همیشه کنار گذاشته شدند. اینان کسانی بودند که در روزنامه‌ها چه خودشان و چه کسانشان در ذم مصدق‌السلطنه معاون وقت وزارت مالیه مطلب می‌نوشتند، اما او سرانجام توانست خیانت‌های آنها را به اثبات رساند. یکی از این موارد اختلاس هفتصد هزار تومان از محل انحصار تریاک بود (43) ، روزنامة ایران نوشت دیگر اگر کسی تا پنجاه هزار تومان از مالیه دولت را به نفع خود حیف و میل کرده باشد، پشیمان است؛ زیرا در مقابل مبالغ هنگفتی از این دست، آن مبالغ بسیار ناچیز بودند. اندکی بعد نظمیه تهران آمار مرگ و میر این شهر را منتشر کرد، معلوم شد فقط در سال 1296 یکصد و هشتاد و شش هزار تن از مردمان بی‌گناه تهران در اثر گرسنگی و بیماری‌های ناشی از همان گرسنگی از بین رفته‎اند. عین‌السلطنه که خود در این زمان در تهران اقامت داشت نوشت: «درست در طهران قلت جمعیت محسوس است.» در کاشان سی هزار تن از گرسنگی مردند، در قم « غالب خانه‌ها همان‌طور درش قفل است که تمام ساکنین آن بدرود زندگانی گفته‌‌اند.» درست در این شرایط اسفناک عده‌ای از مردمان بی‌رحم و بی عاطفه، «صدها، دویست‌ها هزار تومان منافع بردند.» اسفناک‌تر اینکه «در طهران آدم سراغ داریم که از پول کفن مرده‌ها مبلغی دخل نموده بود.» کسانی که مسئولیت داشتند نان مردم را تأمین کنند، نه تنها این کار را نکردند بلکه خود باعث افلاس مضاعف آنان شدند. به طور نمونه همین عین‌السلطنه خود واسطه حمل غله قزوین و اراک و نقاط دیگر بود در نزد میرزا احمد خان آذری؛ «چهل هزار تومان به او تعارف می‌دادیم، ارباب کیخسرو آن متقلب که عزیز کرده بی‌جهت شده روی دست ما برخاسته نمی‌دانم چه علاوه کرد که به او داد.» در اثر این تراژدی هولناک قحطی، کسانی که بیماری حصبه‌ای شناخته می‌شدند به آسانی قابل شناختن بودند؛ «هر کس کلاهش گشاد شده و سرش تراشیده، مریض بوده».(44) حتی داروهای شفای حصبه هم احتکار می‌شد. به هر حال در دورة مولیتر، قیمتی روی ارزاق مردم و به ویژه گندم گذاشتند که وارد کردن این محصول به شهر فایده‎ای نداشت، به عبارت بهتر قیمت نان کاهش یافت و احتکار گندم بی‌فایده. این سیاست برای آن بود که «تحبیبی از انگلیسی‌ها در قلوب ایرانی‌ها و طهرانی‌ها» بشود و به قولی در این سیاست هم نکته‌هايی وجود داشت که «لا یَعْلَمُها اِلا الرّاسِخُونَ فی عُلومِ البریطانیا.» (45) در این میان یک موهبت بزرگ نصیب ایرانی‌ها شد، آن موضوع وقوع انقلاب روسیه بود. به واقع انگلیسی‌ها بعد از انقلاب روسیه تلاش کردند در بین ملّت ایران محبوبیتی به دست آورند و به اقدامی که توضیح دادیم دست زدند. موهبت بزرگ برای ایران این بود که از اوايل سال 1917 میلادی، نیروهای روسیه از شرق ایران خارج شدند، اما به محض تخلیه قوای روس‌ در این مناطق، انگلیسی‌ها جایشان را گرفتند. در تربت حیدریه انگلیسی‌ها پست‌های جدید نظامی تشکیل دادند. آنان تأسیساتی را که تا دیروز در دست روس‌ها بود به تصرف خود در می‎آوردند و در آنجا مستقر می‎شدند. در سیستان پست‌های ایست و بازرسی برقرار کردند و مناطق وسیعی را عملاً متصرف شدند.(46) این نقل و انتقالات درست زمانی صورت می‎گرفت که مردم از گرسنگی به خاک هلاکت می‎افتادند و کمتر کسی بود که به داد این بینوایان برسد. تعویض رئیس خبازخانه‌ها هم تأثیری در وضعیت نابسامان مردم به وجود نیاورد، زیرا بحران از جای دیگر آب می‌خورد. علت ضدیت با احمد‌خان آذری هم این بود که او از گروه وثوق به شمار می‌آمد، وگرنه همه کسانی که قدرتی داشتند در احتکار مواد غذايی دخیل بودند. در بازار، معابر و کوچه‌ها مردم از شدت گرسنگی به زمین افتاده و جان می‎کندند. دولت‌آبادی که درست بعد از خاتمة جنگ اوّل جهانی به ایران بازگشت، روایت کرده که بعد از چند سال دوری از تهران، مشاهده کرده «قحط و غلای سال گذشته توارد بدبختی‌های بسیار، مرض‌های مسری گوناگون شاید ربع جمعیت تهران را کم کرده است، راستی تهران خلوت شده و کسر جمعیت آن نمایان است.» (47) دولت‌آبادی فقط بخشی از حقیقت را بازگو کرده است، به واقع رعد بر اساس آمار نظمیه گزارش می‌داد، یک سوّم جمعیت تهران از گرسنگی مرده‌اند. رجالی مثل شیخ رضا دهخوارقانی در حالی که خود در مهاجرت بودند، زن و فرزندشان نان نداشتند بخورند. زن او حتی خرج خانه‌اش را نداشت، او پولی در بساط نداشت تا جايی را اجاره کند و فرزندش را به مدرسه بفرستد.(48) این در حالی بود که «آقا شیخ رضای دهخوارقانی هم در اسلامبول فکلی شده معلوم شد که شناگر قابلی است، سابقاً آب گیرش نیامده بود.» (49) مردم آن‌قدر فقیر شده بودند که بهداشت عمومی هم در معرض خطر واقع گردید. با اینکه جمع کثیری از مردم تهران از فرط گرسنگی و بیماری‌های واگیر‌دار مرده بودند، اما باز هم وضع فقرا در کوچه و معابر بسیار رقت‌انگیز بود، «آری فقیران مرده‎اند و اغنیا فقرا گشته‌اند.» (50) کمره‎ای در جايی نقل می‎کند او چند ساعت در حمام بوده و دیده که فقط شش نفر مراجعه کننده به حمام وجود داشته است. تازه از این شش نفر چهار تن نسیه به حمام رفتند، یکی هم فقط سیصد دینار پرداخت و آن دیگری چاقوی خود را گرو گذاشت. حمامی حتی نمی‎توانست خرج روزمره خود را در آورد، هزینة نگهداری حمام بسیار بیشتر از درآمد آن بود، بالاتر اینکه او وسايل خانه‌اش را می‎فروخت تا مخارج روزانه زندگی را تأمین کند. خانواده هشت نفری حمامی، غذای خود را از دمي‌پختك بازار به دست می‎آوردند و همیشه نیمه سیر بودند، (51) به عبارتی این مرد با اینکه شغل داشت، اما صدقه دریافت می‌کرد. در این شرایط افرادی مثل سید عبدالرحیم خلخالی که به دمکرات‌ها تعلق داشت و از بدو جنگ به مهاجرت رفته بود، بعد از آمدن به تهران نه تنها یک جا با تصویب هیئت دولت حقوق بیست و هشت ماهه غیبت خود را دریافت کرد، بلکه قرار شد شغلی هم به او بدهند: «گفتم چطور حقوقی که سر کار نبودید می‎دهند و شما دریافت می‎نمايید؟ فرمودند چون من منفصل نشده بودم و اخطار به من نکرده بودند یعنی اخطاریه آنها به من نرسیده بود، من حق حقوق دارم. البته هم جواب محکم را باید قبول نمود. دلیل هم آورد که محسن میرزا و منوچهر خان چطور گرفتند؟[!]» (52) جالب اینکه همین سید عبدالرحیم خلخالی بعد از بازگشت از به اصطلاح مهاجرت یک زن عرب هم با خود آورده بود که باعث برپا شدن قشقرقی در خانه‌اش گردید. در سطح کلان، هیچ سیاست ملی تدوین شده‎ای وجود نداشت، مصالح ملی دستخوش هواهای فردی و گروهی شد. در این شرایط هنوز برخی از طرفداران شخصیت‌ها و احزاب سیاسی به این موضوع می‎پرداختند که بالاخره دین و سیاست جداست یا با هم ارتباط دارد. همین کمره‎ای نقل می‎کند که مردی امین‌الوزاره نام که مقرب سپهدار تنکابنی بوده است، می‎گفته «هر کار با خداست و سیاسی نداریم، هر چه هست دیانتی است.» او ادامه می‎دهد: «من رفتم که او را ملتفت بنمایم، دیدم نیش‌های سابقین را به کار می‎برد؛ مثل اینکه من بابی هستم و اعتقاد به دیانت ندارم و منکر خدا و قرآن هستم. خیلی دلم سوخت. هر چه به ملایمت خواستم حالیش نمایم که افعال ما مربوط به خدا نیست و سیاست غیر از دیانت است، باز نیش‌های خود را می‎زد.» (53) وضع ایران به شدت بحرانی بود، به قول دولت‌آبادی کسانی که مقدرات امور را بر عهده داشتند «نه تجربه کافی داشتند و نه مزاج مملکت را درست می‎شناختند و نمی‎توانستند اغراض شخصی را دخیل امور نوعی مملکت ننمایند.» به نام «ترقیخواهی و وطن‌پرستی» یک «قوه ارتجاعی» به وجود آوردند. به طورکلی وضعیت کشور از دید دولت‌آبادی به این شرح بود: «…اکثریت بی خبر و با استمدادی که قوّة مرتجعه از بیگانگان می‎کرد در مقابل قوّة تجددپرور خودنمايی کرده طفل نوزاد آزادی را در مهد شیرخوارگی سربریدند، جمعی از خودپرستان سبب شدند و جمعی از بی‌مروَّتان مباشر این گناه عظیم گشتند، اینک چند سال است قاتلان خونخوار با دست‎های آلوده به خون بر سر و مغز یکدیگر می‎زنند و هر دسته این جنایت را به دیگری نسبت می‎دهد، در صورتی که همه شرکت نموده و دست همه خون‌آلود است. به هر حال آیا بعد از حوادث اخیر کار ما به کجا بکشد و مُهرة غلطان ایران بدبخت در کدام خانه استقرار یابد و از برابر صحنه مملکت داریوش به دست نادانی ما مردم کودک صفت از همه جا بی‌خبر، چه پردة موحشی بالا برود و آیا این پرده از روی جنازة ایران بلند می‎شود، آیا در پس این پردة قبر مملکت کیان است یا آنکه دست غیب و روحانیت ملت ستمدیده و حرمت خون شهیدان راه وطن، این پرده موحش را به یک صفحه نورانی که با خط طلا رقم استقلال ابدی و آزادی ایران در پیشانی آن ثبت باشد مبدل خواهد نمود. اگر به تاریخ ایران نظر کنیم خواهیم دید که ایرانی روزهای از این سخت تر را هم به خود دیده است و موجودیت خویش را از دست نداده.» (54) غیر از قحطی، بیماری‎های گوناگون هم مردم را درو می‌کرد. به نوشته دکتر امیر اعلم ثقفی، برادر متین‌السلطنه، در ایران سالیانه متجاوز از دویست هزار طفل به مرض آبله جان می‌دادند. صدهزار تن به محض گرفتن آبله می‌مردند، حدود پنجاه هزار تن کر و کور می‌شدند و بعد بدرود زندگی می‌گفتند و پنجاه هزار تن دیگر هم که مستعد بیماری‌های دیگر بودند، اگر به آبله مبتلا می‌شدند بلافاصله می‌مردند. (55) پی نوشت 1. عین‌السلطنه، ج6، صص4771-4772. 2. رعد، سال هفتم، ش209، 5 شنبه 5 رمضان 1334، 6 ژوئیه 1916، «راجع به امر نان.» 3. همان، ش228، 4 شنبه 16 شوال 1334، 26 اوت 1916، «انبار برای حمل گندم.» 4. همان، «راجع به امر نان.» 5. همان، ش243، یکشنبه 18 ذیقعده 1334، 18 سپتامبر 1916، «ترتیب امر نان.» 6. ایران در جنگ بزرگ، ص400. 7. همان، «عده فقرا.» 8. زبان آزاد، ش20، سلخ ذیقعده 1335، 18 سپتامبر 1920، «اجتماع دکاکین خبازی.» 9. همان، ش1، یکشنبه 16 شوال 1335، 15 اوت 1917، «در یک دکان خبازی.» 10. همان، ش13، 14 ذیقعده 1335، 2 سپتامبر 1917، «نان طهران.» 11. همان، ش14، سه‌شنبه 16 ذیقعده 1335، 4 سپتامبر 1917، «قیمت نان.» 12. کمره‌ای، ج 1، ، ص68. 13. همان، ج 1، صص 69-70. 14. همان، ج 1، صص76-77. 15. یعنی کشیک. 16. نوبهار، سال ششم، ش63، سه‌شنبه 4 صفرالمظفر 1336، 20 نوامبر 1917، «گرسنگی.» 17. همان، ش86، 5 شنبه سوم ربیع الثانی 1336، 10 ژانویه 1918، «بی‌تکلیفی اموات.» 18. نک: بحران مشروطیت در ایران، ص 85 به بعد. 19. کمره‌ای، ج1، ص296. 20. همان، ص 298. 21. عین‌السلطنه، ج7، ص5313. 22. همان، صص 5109 و 5312. 23. کمره‌ای، ج 1، ، ص58. 24. همان، ج 1، ، ص61. 25. رعد، شماره سی‌ام، دوشنبه 16 ربیع‌الاوّل 1336، 10 جدی 1295، «مراسلات داخله.» 26. کمره‌ای، ج 1، ، صص77-78. 27. عین‌السلطنه، ج7، ص4928. 28. نوبهار، سال ششم، ش61، 5 شنبه 28 محرم الحرام 1336، 15 نوامبر 1917، «دستگیری فقرا.» 29. یعنی کنسولگری. 30. همان، ش60، سه‌شنبه 26 محرم الحرام 1336، 13 نوامبر 1917، «مخبرین ما.» 31. کمره‌ای، ج 1، ص79، اضافات کروشه از نویسنده این دفتر است. 32. نوبهار، سال ششم، ش63، سه‌شنبه 4 صفرالمظفر 1336، 20 نوامبر 1917، «اوضاع داخله، احساسات شاهانه.» 33. کمره‌ای، ج 1، ، ص81. 34. نوبهار، سال ششم، ش86، 5 شنبه سوّم ربیع‌الثانی 1336، 10 ژانویه 1918. 35. همان، ش91، سه‌شنبه 15 ربیع ‌الثانی 1336، 29 ژانویه 1918، «ابراز تشکر.» 36. همان، ش92، 5 شنبه 17 ربیع ‌الثانی 1336، 31 ژانویه 1918، «استعانت.» 37. همان، ش71، سه‌شنبه 25 صفرالمظفر 1336، 11 دسامبر 1917، «دارالمساکین.» 38. همان، ش63، سه‌شنبه 4 صفرالمظفر 1336، 20 نوامبر 1917. 39. عین‌السلطنه، ج7، ص5057. .4. نوبهار، سال ششم، ش63، سه‌شنبه 4 صفرالمظفر 1336، 20 نوامبر 1917. 41. کمره‌ای، ج1، ص479. 42. همان، ص489. 43. عین‌السلطنه، ج7، ص5220. 44. همان، صص5372. 45. کمره‌ای، ج1، ص190. 46. نوبهار، سال ششم، ش86، 5 شنبه سوّم ربیع‌الثانی 1336، 10 ژانویه 1918، «انگلیسی‌ها در مشرق.» 47. حیات یحیی، ج4، ص90. 48. کمره‌ای، ج 1، ، ص74. 49. همان. 50. دولت‌آبادی، ج4، ص90. 51. کمره‌ای، ج 1، ص83. 52. همان، ص107. 53. همان، ص201. 54. دولت آبادی، ج4، صص28-29. 55. عین‌السلطنه، ج7، ص4924. منبع: دکتر حسین آبادیان ، جنک جهانی اول تا کودتا ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ص 171 تا 189 منبع بازنشر: نشریه الکترونیکی دوران - شماره 109 - آذر ماه 1393

گزارشی خواندنی از یکی از جلسات کابینه هویدا

عطاءالله خسروانی (دومین دبیر کل حزب ایران نوین ) با توصیه شاه به این حزب پیوسته بود و با وجود ارتباط نزدیكش با محافل آمریكایی، مورد اعتماد و اعتنای شاه بود. در طول دوران دبیركلی حزب ایران‌نوین موردی پیش نیامد كه نشان دهد شاه از او و عملكردش ناراضی است. خسروانی در حساس‌ترین برهه حاكمیت حزب ایران‌نوین و دولت حزبی برآمده از آنكه هنوز شاه نسبت به آن مطمئن نبود، بر حزب ریاست می‌كرد و با حضور طولانی‌مدتش در رأس وزارت كار، بر بسیاری از سازمان‌ها، سندیكاها و تشكیلات كارگری نفوذ و سلطه پیدا كرده و در مجموعه دولت و حزب موقعیتش بسیار مستحكم به نظر می‌رسید. خسروانی از اوایل آذر 1347 به وزارت كشور منصوب شده بود و این باز هم بر قدرت و نفوذ او در مجموعه حاكمیت و دولت افزوده بود. در این سمت جدید او بر مجموعه استانداران، فرمانداران و سایر مقامات محلی دولتی سلطه‌‌ای قابل توجه پیدا می‌كرد. او در تمام دوران دبیركلی حزب اكثریت بر هویدا فخرفروشی می‌كرد كه او همه‌كاره حزب ایران‌نوین است و هویدا فقط عضو هیأت اجرایی حزب و بنابراین باید خود و دولتش از رهبری حزب تبعیت كنند. آنچه بود این جاه‌طلبی خسروانی از همان آغاز برای هویدا آزاردهنده می‌نمود. هویدا بالاخص نیازمند جلب موافقت شاه بود تا در فرصت مقتضی بر حضور خسروانی در رأس حزب پایان دهد. سرانجام زمان مناسب فرا رسید و در بیست‌و‌سوم مرداد 1348 اعلام شد كه عطاءالله خسروانی وزیر كشور و دبیركل حزب ایران‌نوین از هر دو سمت خود كناره‌گیری كرده و از طرف شورای مركزی حزب، هویدا، جواد منصور، ناصر یگانه، ضیاءالدین شادمان، منوچهر كلالی، حیدرعلی ارفع و امیرقاسم معینی به عنوان اعضای كمیته تداركات تشكیل كنگره فوق‌العاده حزب، مأمور تمهید مقدمات كنگره فوق‌العاده شدند. با بركناری یا استعفای خسروانی، قاسم معینی و جواد سعید دو معاون دبیركل تا انتخاب دبیركل جدید موقتاً عهده‌دار اداره امور حزب ایران‌نوین شدند. طبق مفاد اساسنامه حزب مقرر بود كنگره دوم حزب پس از چهار سال و در اردیبهشت 1350 تشكیل شود. اما به دنبال بركناری خسروانی لازم بود كنگره‌ فوق‌العاده جانشین او را انتخاب كند و با اینكه هویدا گفته بود رأی كنگره فوق‌العاده دبیركل جدید را برخواهد گزید، با این حال از همان آغاز، نام منوچهر كلالی بیش از هر كس دیگری برای انتصاب به این مقام بر سر زبان‌ها بود و شخص شاه هم علاقه‌مند بود كلالی دبیركل حزب شود. البته نام محسن خواجه‌نوری و حیدرعلی ارفع به عنوان نامزدهای دبیركلی حزب ایران‌نوین مطرح بود. در جلسه شورای مركزی حزب كه در بیست‌و‌هفتم مرداد 1348 برگزار شد با اظهار تأسف (البته ظاهری) از استعفای خسروانی از دبیركلی حزب ایران‌نوین پیشنهاد هویدا برای تشكیل كنگره فوق‌العاده حزب به منظور انتخاب دبیركل جدید در نوزدهم شهریور 1348 مورد تأیید حاضرین قرار گرفت. به دنبال بركناری خسروانی شایعات و گمانه‌زنی‌هایی پیرامون دلایل این واقعه در محافل سیاسی، حزبی و مطبوعاتی نزدیك به حاكمیت صورت گرفت. برخی می‌گفتند افشای پرونده سوء استفاده‌های مالی خسروانی از شركت واحد اتوبوسرانی در نزد شاه موجب بركناری او از دبیركلی حزب و نیز وزارت كشور شده است. اخبار و گزارش‌های دیگری هم درباره سوء استفاده‌های مالی كلان خسروانی و كسب ثروت‌های بادآورده از سوی او در محافل نزدیك به حاكمیت بر سر زبان‌ها بود. بدین ترتیب به نظر می‌رسید هویدا توانسته است از موضوع فساد مالی خسروانی به نحو مطلوب و ثمربخشی بر ضد این رقیب دیرپایش در حزب و دولت بهره‌برداری كرده، ذهن شاه را بر ضد او آشفته سازد. ساواك در دوم مهر 1348 دلایل هشتگانه زیر را به عنوان نواقص كار خسروانی ذكر كرده، آن را موجب بركنار ساختن او دانست: 1ـ توجه به منافع یك گروه خاص و عدم مدیریت كافی برای جلب همه نیروها. 2ـ نداشتن معلومات كافی و تسلط معنوی بر اعضای حزب. 3ـ سوءظن بی‌مورد نسبت به همه اطرافیان و تردید و دودلی در اجرای سیاست حزبی. 4ـ نداشتن تماس با مردم و اعضای حزب و عدم آگاهی از نظریات آنان. 5ـ اشتغال به كارهای غیرحزبی و عدم رسیدگی به امور حزبی. 6ـ دادن وعده و وعید زیاد به مردم و اجرا نكردن آن. 7ـ توجه خاص به عده‌ای از دوستان قدیم و نادیده گرفتن دیگران. 8ـ اجرای روش خبرچینی و عدم توجه به حقایق. اما هویدا برای ساقط كردن خسروانی سناریوی جالب توجهی را به اجرا گذارد و آن وادار ساختن غلامرضا نیك‌پی، وزیر آبادانی و مسكن برای راه‌انداختن یك درگیری لفظی نسبتاً شدید با خسروانی در جلسه هیأت دولت بود. این طرح توطئه‌آمیز هویدا بود كه آخرین ضربه را بر خسروانی وارد ساخته و شاه را متقاعد كرد كه دیگر نمی‌‌تواند حضور او را در رأس حزب و وزارت كشور تحمل كند. باقر عاقلی، گزارش مفصلی از این ماجرا نقل كرده است: هویدا برای بركناری خسروانی از دبیركلی حزب و اخراج او از هیأت دولت متوسل به غلامرضا نیك‌پی وزیر آبادانی و مسكن شد و از وی خواست موجباتی فراهم كند تا در هیأت وزیران بین او و خسروانی كار به مشاجره و احیاناً منازعه بكشد. نیك‌‌پی كه همه چیز خود را مدیون هویدا می‌دانست و از كارمندی ساده شركت نفت به مقام وزارت رسیده بود، آمادگی خود را برای اجرای برنامه اعلام نمود و هویدا نیز به او قول داد در صورتی كه در اثر اجرای برنامه او بی‌كار شود مدت بیكاری‌اش از چهل روز تجاوز نخواهد كرد. در سال 1348 در یكی از جلسات هیأت وزیران نیك‌پی وزیر آبادانی و مسكن اعلام كرد در وزارت كشور سازمانی به نام عمران شهری وجود دارد. این اداره در زمانی تأسیس و ضمیمه وزارت كشور شده بود كه وزارتخانه‌ای به نام وزارت مسكن وجود نداشت. حال كه چنین وزارتخانه‌ای تأسیس شده است كلیه امور عمران شهری باید ضمیمه این وزارتخانه باشد و تقاضا كرد تصویب‌نامه‌ای را كه در این مورد تهیه و تنظیم نموده بود هیأت وزیران امضا نمایند. خسروانی در سمت وزیر كشور و دبیركل حزب از این گستاخی وزیر تازه‌كار آبادانی و مسكن كه جوان‌ترین وزیر كابینه هم بود به شدت عصبانی شد و وی را متهم به بی‌لیاقتی نموده، توصیه كرد به همان وزارتخانه با همان وظایف قانع باشد و دست‌درازی به وزارتخانه‌های دیگری نكند. در پاسخ خسروانی، نیك‌پی تندتر سخن گفت و مسائلی را كه مربوط به زندگی داخلی وزیر كشور بود مطرح نمود، به وی هشدار داد كه قسمتی از وقت خود را صرف حفظ و حراست همسر خود بنماید. خسروانی كه در آن ایام از رفتار همسرش بسیار عصبانی و در كشمكش و مجادله با او بود از طرح یك مسئله خصوصی در هیأت وزیران و طبعاً هتك حیثیت از او سخت عصبانی شده و كنترل خود را از دست داد و فامیل نیك‌پی را در اصفهان در مظان لغزش ناموسی قرار داد، سخنان ركیكی بر زبان جاری ساخت و در نتیجه مشاجره به منازعه كشید و نیك‌پی به وی حمله نمود و چند مشت و لگد نثار هم نمودند. در همین موقع امیرعباس هویدا رئیس وقت به عنوان اعتراض جلسه هیأت وزیران را ترك نمود و به اتاق خود رفت. دو تن از وزیران مسكن كابینه وظیفه میانجیگری داشتند. به هر نحوی بود در همان تالار هیأت وزیران بین خسروانی و نیك‌پی مراسم سازش و آشتی را فراهم نموده، روی یكدیگر را بوسیدند و هر دو را برای عذرخواهی نزد نخست‌وزیر بردند. نخست‌وزیر از این واقعه اظهار تأسف كرد و چون ماجرا خاتمه یافته بود از هر دو درخواست نمود موضوع را مختومه تلقی نموده و گزارشی در این مورد به شاه ندهند. هویدا به خوبی می‌دانست كه خسروانی هر وقت بخواهد قادر به ملاقات با شاه می‌باشد و از این بیم داشت كه او ابتدا شكایت نزد شاه برده، خود را تبرئه سازد. خسروانی و نیك‌پی به هویدا قول دادند كه هرگز گزارشی در این زمینه به شاه نخواهند داد. مجدداً آن دو در اتاق نخست‌وزیر صورت یكدیگر را بوسیده و نیك‌پی انصراف خود را از گرفتن عمران شهری از وزارت كشور اعلام كرد. وقتی هویدا تنها شد تلفن مخصوص آبی‌رنگ اتاق خود را در جلو خود قرار داده و شماره تلفن شاه را گرفت و استدعا كرد در اثر یك امر فوری باید شرفیاب شود. شاه اجازه شرفیابی داد. نخست‌وزیر در حالی كه پوشه‌ای در دست داشت رهسپار كاخ شد. هویدا وقتی به كاخ رسید به هدایت «هدایت ذوالفقاری» آجودان كشیك یكسره به اتاق شاه رفت و ضمن تعظیم بلندبالایی همان جا ایستاد. شاه با لحن مخصوص به سخن درآمد و گفت هان امیرعباس، چه شده كه به این عجله شرفیاب شده‌ای؟ هویدا مجدداً تعظیمی نموده و اظهار داشت چاكر لیاقت نخست‌وزیری را ندارم و از پیشگاه مبارك ملوكانه تقاضا دارم غلام را از خدمت معاف نمایند. آنگاه به شرح ماجرا پرداخته و افزود در هیأت دولتی كه دو تن از وزیران به یكدیگر فحشهای عرض و ناموسی بدهند و رعایت اصول و موازین مملكتی را ننمایند چاكر خود را لایق نخست‌وزیری نمی‌دانم! شاه خیلی آرام مثل این كه اتفاقی نیفتاده به هویدا پاسخ داد شما چرا از خدمت معاف شوید آن دو وزیر را بركنار كنید. همین امشب به هر دو ابلاغ نمایید از خدمت بركنار شده‌اند. هویدا از شنیدن چنین دستوری غرق در مسرت و شادی شد و به این طریق توانست شر عطاءالله خسروانی دبیركل حزب را از سر خود كم كند، از همان جا با تلفن با دكتر ناصر یگانه وزیر مشاور كه معروف به «مرده‌شوی وزیران» بود دستور داد نیك‌پی و خسروانی را احضار و ضمن خوراندن قهوه استعفا به آنها كناره‌گیری هر دو را گوشزد نموده و هر چه زودتر ابواب‌جمعی خود را به معاون خود تحویل دهند. خسروانی صبح فردا در وزارت كشور حضور یافته مراسم تودیع را انجام داد و عصر در حزب با همكاران خود خداحافظی نموده به خانه خود رفت. خانه‌ای كه چند روز قبل همسرش آن را ترك نموده و با یك افسر شهربانی كه از محافظین نخست‌وزیر بود زندگی می‌كرد. هنوز خسروانی درباره ماجرا می‌اندیشید كه زنگ منزل او واقع در خیابان كامران در انتهای چناران فرشته به صدا درآمد و پاسبانی كه همه روز در منزل او كشیك می‌داد گستاخانه وارد منزل شد و اخطاریه كلانتری محل را به او ابلاغ كرد. در اخطاریه نوشته بود: غیرنظامی عطاءالله، شهرت خسروانی موظف است ظرف 48 ساعت اسلحه كمری خود را به كلانتری تحویل دهد. در غیر این صورت جلب خواهد شد. بدین ترتیب عطاءالله خسروانی وزیر كشور، دبیركل حزب ایران‌نوین از تمام مناصب و اقتدارات سقوط كرد و تبدیل به غیرنظامی عطاءالله، شهرت خسروانی شد. روز سوم بیكاری وقتی از رختخواب خارج شد غده‌ای در زیر گلوی خود دید. به پزشك مراجعه كرد. پزشك اعلام كرد در اثر افسردگی و غم و غصه جانكاه غده تیروئید ترشح نموده و شما مبتلا به گواتر (غمباد) شده‌اید و پس از مدتی نیاز به عمل جراحی دارید. چند روز بعد تارهای صوتی او هم كار خود را انجام نمی‌دادند و خسروانی ناچار برای مذاكرات متوسل به ایماء و اشاره می‌شد. ولی غلامرضا نیك‌پی پس از سی‌و‌هشت روز بیكاری به شهرداری پایتخت منصوب شد. هویدا پس از بركناری خسروانی مجمع عمومی حزب را دعوت كرد و تغییراتی در اساسنامه داده ریاست دفتر سیاسی حزب و ریاست هیأت اجرایی را به خود اختصاص داد و وظایف دبیركل فقط اجرای دستورات او بود. روایات مشابهی هم توسط دیگران در اسناد و گزارش‌های ساواك منعكس شده است. منبع: مظفر شاهدی ، سه حزب ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، بهار 1387 ، ص 652 تا 657 منبع بازنشر: نشریه الکترونیکی دوران - شماره 109 - آذر ماه 1393

جهانشاه صالح به روایت اسناد لانه جاسوسی

دکتر جهانشاه صالح یکی از هفت فرزند میرزاحسن‌خان مبصرالممالک به سال 1283 در کاشان متولد شد، تحصیلات ابتدایی را در زادگاه خود به پایان رساند. و برای ادامة تحصیل در کالج آمریکایی به تهران رهسپار شد و هم‌چون برادرانش اللهیار و علی‌پاشا که از درس‌آموختگان این مدرسه بودند، به تحصیل پرداخت و تحصیلات عالیه خود را در رشته پزشکی با تخصص در امراض زنان، در آمریکا پی گرفت او پس از اخذ مدرک چند سالی در ایالات متحده به کار طبابت پرداخت. بزرگترین برادر او عباسقلی خان از نزدیکان علی‌اکبر داور در دوران رضاخان بود که هرگز در کمک به دیگر برادران کوتاهی نمی‌کرد و در برکشیدن آنان نقش مهمی ایفا می‌کرد. جهانشاه پس از ورود به ایران، با‌رتبة دانشیاری وارد دانشکده پزشکی شد سپس برکرسی استادی بیماری‌های زنان تکیه زد.ریاست بیمارستان وزیری، ریاست بخش جراحی بیمارستان زنان، ریاست آموزشگاه مامایی از جمله مشاغل اولیه او بود. از اواسط دهه 1320 وارد عرصة سیاست و حکومت گردید و در کابینه رزم‌آرا وزیر بهداری شد و در کابینه علاء نیز در همان شغل باقی ماند. پس از فترتی کوتاه که در دوران مصدق برایش پیش آمد، مجدداً در کابینه نظامی سپهبد زاهدی که بعد از کودتای 28 مرداد 1332 تشکیل شد همان پست را احراز نمود. در سال 1334 باز، با روی کار آمدن حسین علاء وزارت بهداری به او واگذار و در کابینه اقبال به خاطر اختلافات شدید برکنار شد و تا سال 1339 ـ که مجدداً در کابینة شریف‌امامی در این جایگاه قرار گرفت ـ از کار برکنار بود. جهانشاه صالح مدتی نیز به سمت وزارت فرهنگ منصوب شد و در این پست بود که از سوی شاه مأموریت‌های ویژه‌ای همچون سفر به آمریکا، هلند، نروژ، ترکیه، فرانسه و... را انجام می‌داد و افزون برآنها به عنوان نمایندة ایران در کنگره‌های پزشکی نیز شرکت می‌جست. در کابینه‌های امینی و علم این پست را از دست داد و در سال 1344 که به ریاست دانشگاه تهران گمارده شده بود به علت اعتراض گروه‌های زیادی از دانشجویان رد صلاحیت شد. این اعتراض موجب شد تا از همه دانشجویان بدهکار ثبت نام کنند و دانشجویان بازداشتی نیز آزاد شوند؛ امّا با این وجود دانشگاه تهران تا پایان سال تحصیلی تعطیل ماند. جریان اعتراض دانشجویان از آن‌جا آغاز شد که در اردیبهشت 1346 جهانشاه صالح رئیس دانشگاه تهران اعلام کرد: دانشجویانی که شهریه‌های خود را پرداخت نکرده‌اند حق شرکت در امتحانات را ندارند. در اعتراض به این حکم گروهی از دانشجویان به سوی دفتر امیرعباس هویدا نخست‌وزیر وقت به راه افتادند و لغو شهریه دانشجویان را خواستار شدند. اما هیچ اقدامی از طرف دولت صورت نگرفت. در سیزدهم اردیبهشت، عده‌ای از دانشجویان در ساختمان اداری دانشگاه تهران جمع شدند و تقاضا کردند تا با رئیس دانشگاه ملاقات کنند. جهانشاه صالح از ملاقات با آن‌ها سر باز زد و از پلیس جهت متفرق کردن دانشجویان کمک خواست. دانشجویان مورد ضرب شتم قرار گرفتند و بعضی از آنان بازداشت شدند. با ادامه اعتراضات، خبری انتشار یافت که فرح پهلوی صندوق ویژه‌ای برای دانشجویان در نظر گرفته تا آنان با گرفتن وام ، بتوانند بدهی‌های خود را پرداخت کنند، اما این پیشنهاد از طرف گروه زیادی از دانشجویان معترض رد شد. این حرکت به دانشگاه تبریز کشانده شد؛ اگرچه در حقیقت دانشجویان به سوی پیروزی گام برداشتند و تا مدتها پیش از برکناری صالح فضای دانشگاه با حضور نظامیان ضد شورش به فضایی نظامی بدل شده بود، اما ثمرة آن برکناری صالح از ریاست دانشگاه بود. صالح پس از برکناری از سوی شاه به‌عنوان سناتور انتصابی وارد مجلس سنا شد. جهانشاه به دلیل تخصص پزشکی و پزشک مخصوص زنان دربار بودن، همواره با شاه، ملکه و ... ارتباط نزدیک داشت. و به مناسبت‌های چهار آبان، نهم آبان، 24 اسفند، جشن‌های تاجگذاری و جشن 2500 ساله تبریکات متعددی برای شاه، فرح ، ولیعهد می‌فرستاد. و این نزدیکی تا آن‌جا بود که در برخی از اسناد «وساطت» وی برای برادرش اللهیار، در نزد شاه و مقامات مورد پذیرش واقع‌می‌شد. جهانشاه به خاطر تنزل شخصیت و ابتذال فرهنگی درونی‌اش در تملق‌گویی و چاپلوسی هم‌چون دیگر درباریان و تمامی رجال عصر پهلوی بود. در برخی از اسناد دیده می‌شود، در مکاتبات او با دربار، از واگذاری اتومبیل، عدم پرداخت گمرکات و دیگر سوءاستفاده‌ها از امکانات دولتی سخن رفته است. عضویت وی در تشکیلات فراماسونری و در کنار افرادی چون مهندس جعفر شریف‌امامی استاد اعظم لژ ماسونی بر بدنامی‌ها و وابستگی‌های او افزوده است. صالح در سال‌های 1342 ـ که به ریاست دانشگاه تهران رسید تلاش نمود که دانشگاه را به اسلوب امریکایی در آورد. و به همین دلیل بسیاری از اساتید را بازنشسته رؤسای دانشکده‌ها را تعویض و درگیری‌هایی پدید آورد. این درست در زمان حاکمیت جریان «کانون مترقی» و روی کار آمدن حزب ایران نوین و کابینه حسنعلی‌منصور بود. در دوران محمدرضا پهلوی عموماً «حکم» وی را ـ آن‌گونه که متداول نموده بودند ـ شاه امضا می‌نمود. در میان اسناد وی چندین حکم از شاه در سال‌های 1328 ـ 1357 وجود دارد. جز احکام که در بالا ذکر شد در مواردی از وی هم «قدردانی»! شده و «مدال»‌های خاص به وی اعطا گردیده است! در مواردی هم نام وی به عنوان عضو در «شورای بنگاه‌های خیریه که به وسیله حسین علاء در سال‌های 1329 اداره می‌شد، دیده می‌شود. و باز همین عضویت هم به امضای شاه است و حتی در دورانی که پرویز ناتل‌خانلری به وزارت فرهنگ منصوب شد (1341) جهانشاه صالح را نیز به عضویت شورای مرکزی دانشگاهها منصوب نمود. عضویت در سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی (1342) به پیشنهاد شاه عضویت در شورای عالی فرهنگ در سال (1343) به پیشنهاد نخست‌وزیر از دیگر مناصبی بود که او احراز نموده اینها همه غیر از آن سه سمتی است که فرح پهلوی ‌در مراکزی که زیر نظر خودش بود به او داده است. جهانشاه صالح در دی ماه 1376 در سن 93 سالگی در تهران درگذشت.   *** سرّی اوت 1959 ـ مرداد 1338 جهانشاه صالح -1 خیلی محرمانه دکتر جهانشاه صالح که به‌عنوان مدیر پویا و جراحی حاذق مشهور است‌، در سال 1951 برای مدت کوتاهی وزیر بهداری بود، وی این شغل را از 1953 تا 1955 دوباره به عهده گرفت‌. او از 1947 تا 1955 رئیس دانشکدة پزشکی دانشگاه تهران نیز بود، که در آن سال شاه از وی خواست تا از این سمت استعفا دهد تا بتواند تمام هم‌ّ خود را صرف شغل وزارتش کند. در حال حاضر او که استاد رشته جنین‌شناسی دانشگاه تهران می‌باشد، گزارش شده که از وضعیت نسبتاً حقیر خود ناراضی است و ناظران آگاه پیش‌بینی کرده‌اند که وی احتمالاً بار دیگر به‌عنوان یکی از چهره‌های سیاسی متنفذ ایران ظهور خواهد کرد. توافقی کلی وجود دارد مبنی بر اینکه وی از متحدان بی‌چون و چرای آمریکاست‌، جایی که ده سال از عمرش را گذرانده است‌. او گهگاه توسط همکارانش متهم به تبعیض قائل شدن به نفع آمریکایی‌ها می‌شود، طبق گزارش مجاب شده است که ایران همیشه محتاج مشاوره و کمک‌های این کشور خواهد بود و مخالف از سرگیری مجدد نفوذ انگلیس در ایران است‌. صالح که در 1905 متولد شده‌، در مدرسه میسیون مذهبی آمریکایی تهران درس خوانده و در سالهای 1928 و 1933 به ترتیب مدارک لیسانس و دکترای خود را از دانشگاه سیراکیوس نیویورک اخذ نموده است‌. پس از تکمیل دورة انترنی در بیمارستان‌ Orange Memorial، به‌عنوان دکتر جراح مبتدی در بیمارستان دانشگاه کلمبیا به کار پرداخت‌. او در بازگشت به ایران در سال 1953، استاد رشتة جنین‌شناسی دانشگاه تهران و رئیس بیمارستان زنان‌، یکی از مؤسسات وابسته به دانشگاه شد. وی این مشاغل را تا سال 1947 که رئیس دانشکده پزشکی شد، حفظ کرد و در آنجا اعتبار خوبی برای متحد کردن برنامة درسی دانشکدة پزشکی به هم زد. وی برای متجدد نمودن دانشکده مطابق برنامه و الگویی آمریکایی و با تکیه بر تجربه و کار عملی استفاده کرد. گفته می‌شود وقتی صالح در سال 1955 به درخواست شاه از ریاست دانشکده استعفا داد تا تمام وقت خود را صرف شغل وزارت بهداری خود کند، صالح گفته این ظن را داشته که احتمالاً تقاضای شاه براساس توصیة منوچهر اقبال رئیس جدید دانشگاه تهران صورت گرفته‌، که می‌خواسته است کنترل کامل دانشکدة پزشکی را به دست گیرد و با روش‌های صالح مخالف است‌، زیرا آن روشها از توسعه عجولانة دانشکده جلوگیری می‌کرده‌اند. دکتر صالح که در جنین‌شناسی و زایمان تخصص دارد و دورة رادیولوژی را نیز گذرانده است‌، مؤلف کتاب بیماریهای زنان می‌باشد و مقالات متعددی در مجلات پزشکی می‌نویسد. بنا به گزارشات‌، وی تحقیقات فراوانی را سرپرستی و هدایت کرده است که موجب رضایت وی را فراهم می‌آورند. او در رابطه با مسائل علمی مورد علاقه‌اش سفرهای زیادی نموده است‌. وی در سال 1949 برای شرکت در کنفرانس صلیب سرخ به سوئد رفت‌، و در سال 1952 به‌عنوان بورسیه اصل چهار (ترومن ـ م‌) برای بازدید از برنامه‌های بهداشتی عمومی و مدیریت بیمارستانی از آمریکا دیداری داشت‌. وی در سالهای 1954 و 1956 در کنفرانس‌های سازمان بهداشت جهانی (WHO) در ژنو در مکزیکوسیتی شرکت نمود که در کنفرانس اخیر به عضویت هیئت مدیرة WHOبرگزیده شد. وی پس از پایان کنفرانس مکزیکو به آتلانتیک‌سیتی در نیوجرسی آمد تا در اجلاس مؤسسه پزشکان آمریکا که در آن نیز عضویت دارد، شرکت کند. او در 1958 بار دیگر به آمریکا رفت تا در بیست‌وسومین مراسم سالیانة فارغ‌التحصیلی کالج بین‌المللی جراحان در لوس‌آنجلس شرکت نماید. وی به زبانهای انگلیسی‌، فرانسه و عربی احاطه دارد. صالح در مقام وزیر بهداری‌، در گذراندن قوانینی برای جلوگیری از کشت خشخاش برای تریاک‌گیری به‌عنوان گامی ابتدایی از یک مبارزة همه جانبه علیه اعتیاد به مواد مخدر در ایران‌، موفقیت‌هایی داشته است‌. تلاش‌های او در این زمینه با ارزش توصیف شده‌اند. او که خود را چهره‌ای پر حرارت‌، ولی احساساتی نشان می‌دهد، چندین بار در مجلس در رابطه با لایحه تریاک سخنرانی کرده و نمایندگان را به خاطر تأخیر در گذراندن قانون مذکور و ترس از مخالفت ملاکان مورد شماتت قرار داده است‌. گفته شده که صالح بارها نیز با عبدالحسن ابتهاج‌، رئیس سازمان برنامه به جدال پرداخته و او را متهم به قصور در برنامه‌های بهداشتی نموده است‌. ابتهاج در یک مورد صالح را متهم کرده بود که ظاهراً از دستورات دیکته شده توسط سفارت آمریکا اطاعت می‌کند تا دولت ایران را وادار به خرید لکوموتیوهای دیزلی آمریکایی نماید، ولی صالح هرگونه اطلاع در این مورد را تکذیب نمود. هرچند به قول یکی از منابع‌، صالح از لحاظ سیاسی غیرقابل اعتماد است‌، ولی در ضدیت با کمونیزم بسیار مشهور است‌. وی در سال 1953 ضمن مخالفت فعال با حزب توده‌، ظاهراً از دولت خواست تا دربارة شایعات آزادی اعضای بازداشت شدة حزب توده تحقیق کند، وی در نتیجه توسط نخست‌وزیر فضل‌الله زاهدی به خاطر غیرتش در اخراج اعضای آن حزب از وزارت بهداری مورد ستایش قرار گرفت‌. بنا بر گزارشی‌، همسر صالح در سال 1951 در یک جلسة شورای دانشگاه مورد تهدید دانشجویان چپگرا (تحت نفوذ کمونیست‌ها) قرار گرفته است‌. گفته می‌شود صالح به‌عنوان یکی از طرفداران شاه با نظام دکتر محمد مصدق مخالف بوده و گفته است شایسته بود آمریکا برای حل مشکلات ایران در آن زمان دخالت می‌کرد. ظاهراً صالح در رابطه با محمد مصدق برخورد متفاوتی با برادر خود، اللهیار صالح داشته است‌. اللهیار تا زمان سقوط دولت مصدق به عنوان سفیر ایران در آمریکا خدمت می‌کرد. یکی دیگر از برادرانشان هم مدتها در خدمت سفارت آمریکا در تهران کار می‌کرده است‌. جهانشاه صالح از همسر آمریکایی خود سه پسر دارد خانواده مسلمانی هستند، ولی اعتنایی به شعائر اسلامی ندارند، گفته می‌شود صالح مخالف نفوذ سیاسی ملاها است‌. وی در تهران دو خانه دارد، یکی اقامتگاه تابستانی بسیار مجلل اوست‌، که دارای استخر نیز می‌باشد. بنا به گزارشات‌، خانوادة صالح بسیار معاشرتی هستند، و در اکثر میهمانی‌های آنان‌، چند نفر از وزرای کابینه به چشم می‌خورند. به گفتة بعضی از منابع‌، صالح بسیار خوش صحبت بوده و شخصیت بسیار نیرومندی دارد، ولی دیگران او را شخصی گزافه‌گو و خودپسند توصیف می‌کنند. همه بر این نکته توافق دارند که او در ایران بسیار محترم داشته می‌شود و به خاطر صداقت‌، صناعت و خدمات سازنده‌اش مشهور می‌باشد. *** صالح‌، جهانشاه ـ 2 خیلی محرمانه زمان‌: 24 آوریل 1963 ـ 4/2/42 مکان‌: دفتر آقای صالح در سفارت صورت مذاکرات شرکت‌کنندگان‌: علی پاشا صالح‌، کارمند محلی سفارت‌، مشاور سیاسی چارلزان‌. راسیاس‌، دبیر دوم علی پاشا در گفتگویی مختصر نکات ذیل را بیان داشت‌: 1ـ قرار است برادرش دکتر جهانشاه صالح‌، رئیس بعدی دانشگاه تهران شود. هر چند علی پاشا برادرش [را] زنهار داده است که این شغل را نپذیرد، دکتر صالح این سمت را می‌خواهد و فکر می‌کند بتواند به خوبی از عهدة آن برآید. علی پاشا به برادرش گفته است که گروههای مخالف موجود در دانشگاه تهران‌، وی را یکی از طرفداران شاه می‌شناسند و لذا در معرض حملات مختلف (من‌جمله خشونت‌) قرار خواهد داشت‌. علی پاشا همچنین گفت یکی دیگر از نامزدهای سمت ریاست دانشگاه به وی گفته (ظاهراً دکتر عدل‌) که شاه او را خواسته و گفته است هر چند نمی‌خواهد در مسائل مربوط به انتخاب رئیس جدید دخالتی کرده باشد، ولی شخصاً حس می‌کند دکتر صالح بیش از دیگران کفایت این کار را داشته باشد و انتخاب او برایش دلپذیر خواهد بود، هر چند دیگر رقبا (یعنی سیاسی و عدل‌) هم طبعاً بایستی مقداری رأی بدست آورند. (علی پاشا در رابطه با آنچه وی دخالت تمام عیار در امور دانشگاه می‌شمرد، بسیار احساساتی شده بود). علی پاشا همچنین گفت که یکی دو هفته پیش دکتر جهانشاه صالح با برادر دیگرش اللهیار صالح در سلول زندانش ملاقات کرده و اللهیار ملتمسانه از او خواسته است «تا از قدرت‌هایی که با آنها در تماس است‌، بخواهد تا دانشجویان زندانی را آزاد کنند.» اللهیار گفته است که اگر کسی باید تنبیه شود فقط شخص اوست‌. بعد از آن جهانشاه با علم دیداری کرده و ظاهراً این دیدار در تسریع خلاصی دانشجویان زندانی مؤثر بوده است‌. علی پاشا گفت دولت در واقع در تلاش بوده است تا به محض حل‌وفصل مراحل اداری مثل تعیین میزان جرائم‌، دانشجویان را آزاد کند. *** جهانشاه صالح رئیس دانشگاه تهران سرّی ـ غیرقابل رؤیت برای بیگانگان دکتر جهانشاه صالح در 8 می 1963 به سمت ریاست دانشگاه تهران برگزیده شد. وی در ایران به‌عنوان جراح و متخصص بیماریهای زنان مشهور و از سال 1937 در دانشکده پزشکی دانشگاه به تدریس مشغول بوده است‌. در 26 ژوئن 1963 به سمت ریاست دانشکده پزشکی انتخاب شد، او این شغل را در سالهای 1947 تا 1955 نیز به عهده داشته است‌. دکتر صالح که پزشکی دارای تحصیلات آمریکایی است و مشهور به صداقت و صناعت می‌باشد، تلاش داشته است تا در ایران روش‌های تدریس آمریکایی را مورد استفاده قرار دهد. وی در اولین دوره ریاست دانشکدة پزشکی‌، تمامی برنامه‌های درسی دانشکده مذکور را تغییر داد. وی با استفاده از جنبه‌ها و مفاهیم آمریکایی به جای نظام قبلی که تحت نفوذ تعلیمات فرانسوی بود، تأکید را از روی تدریس شفاهی تئوریک برداشت و به کار تجربی و مشاهدات (دمونستراسیون‌) معطوف ساخت‌. وی از بدو گزینش به‌عنوان ریاست دانشگاه‌، تلاش کرده است تا تمامی آن را با ایجاد تغییراتی چون برنامه‌های تحقیقاتی مستقل‌، امتحانات ماهانه و آموزش ورزش اجباری‌، تجدید سازمان و نوسازی کند؛ وی همچنین کوشیده است تا همانندسازی (کپی کاری‌) در بین دانشکده‌ها را از بین ببرد. جنجالی‌ترین پیشنهاد وی تاکنون‌، وضع شهریه آموزشی بوده است که اعتراض دانشجویان را برانگیخت‌. اگرچه او برادر یکی از رهبران جبهه ملی یعنی اللهیار صالح است‌، که اللهیار از لحاظ احترام در بین ملی‌گرایان مقام دوم پس از نخست‌وزیر پیشین محمد مصدق را داراست‌، ولی دکتر صالح از طرفداران پروپا قرص شاه می‌باشد و گفته می‌شود از مخالفین نظام مصدق بوده است‌. دکتر صالح بیان داشته است که آمریکا می‌بایست برای حل مشکلاتی که از سیاست‌های مصدق ناشی شده بود، دخالت می‌کرد. یکی از بزرگترین مشکلات دکتر صالح‌، آشوبهای وسیع جبهه ملی در بین دانشجویان دانشگاه تهران است‌. وی که از دوستان نزدیک آمریکا و ده سال در این کشور گذرانده است‌، از سوی همکارانش به تعصب به نفع آمریکاییها متهم می‌باشد. گفته می‌شود که وی اظهار داشته است ایران همیشه به کمک‌ها و مشاوره‌های آمریکا نیازمند خواهد بود و مخالف از سرگیری نفوذ انگلیسی در ایران است‌. وی در نشان دادن تنفر خود از کمونیزم هیچ ابایی ندارد، فعالانه به مخالفت با حزب توده (کمونیست‌) می‌پرداخته است‌. صالح فرزند هفتم از هشت فرزند یک خانواده متنفذ کاشانی است که در سال 1905 به دنیا آمد. پس از حضور در مدرسه میسیون مذهبی آمریکا در تهران‌، به آمریکا رفت و از دانشگاه سیراکیوس در سال 1928 لیسانس و در سال 1933 دکترای خود را اخذ کرد. او در بیمارستان اورنج مموریال در نیوجرسی به انترنی پرداخت و در سال 1935 در بیمارستان دانشگاه کلمبیا به‌عنوان مبتدی به کار پرداخت‌. وی در سال 1936 به ایران بازگشت و استاد رشته کالبدشناسی‌، و در سال 1941 استاد رشته زنان و زایمان شد. او از 1936 تا 1937 رئیس بخش زنان و زایمان بیمارستان وزیری بود و در این زمان به ریاست بیمارستان زنان تهران منصوب شد. وی به هنگام گزینش به‌عنوان رئیس دانشکدة پزشکی تهران در سال 1947، این شغل را رها کرد. صالح در سالهای 1951، 1953 تا 1957 و از 1960 تا 1961 وزیر بهداری و از 1961 تا 1962 وزیر آموزش و پرورش بود. در دومین دوره وزارت بهداری‌، وی توانست مبارزه‌ای موفق علیه کشت خشخاش برای حصول تریاک و به مثابه نخستین گام در برنامه‌ای ضد مواد مخدر، بردارد. علائق علمی‌، او را به اقصی نقاط دنیا کشانده است‌. او در سال 1949 در کنفرانس صلیب سرخ در سوئد شرکت کرد، و در 1952 به آمریکا رفت تا به عنوان بورسیه اصل چهار در بازدید از برنامه‌های مدیریت بیمارستانی و بهداشت عمومی شرکت نماید. وی به‌عنوان مشاور سازمان بهداشت جهانی (WHO) از سال 1952 در اجلاس‌های مختلف این سازمان در نانسی‌، فرانسه (1952) و در ژنو (1954 و 1956) و در مکزیکوسیتی (1955) شرکت کرد و در اجلاس آخر به‌عنوان عضو هیئت مدیره WHOبرگزیده شد. پس از کنفرانس مکزیکو روانه آتلانتیک سیتی نیوجرسی شد تا در اجلاس مؤسسه پزشکان آمریکا شرکت کند، وی یکی از اعضای این مؤسسه است‌. او به‌عنوان عضو کالج بین‌المللی جراحان از سال 1955، در بیست و سومین گردهمایی سالیانه این سازمان در سال 1958 در لوس‌آنجلس شرکت نمود. وی بار دیگر در سال 1959 به‌عنوان نماینده ایران در دومین کنفرانس جهانی طب در شیکاگو به آمریکا آمد. دکتر صالح به‌عنوان متخصص زنان و زایمان‌، چندین کتاب و مقاله پزشکی منجمله یک کتاب درسی به نام بیماری زنان‌، و مقالات بسیار در مجلات پزشکی نوشته است‌. او دارای یکی از بزرگترین مطب‌های خصوصی در ایران است‌. از بیماران او می‌توان ملکه فرح را نام برد که دکتر صالح در اکتبر سال 1960 نخستین پسر او، یعنی ولیعهد رضا، را به دنیا آورد. او دوست دارد هرگاه فرصتی یابد، دست به تحقیقات بزند. وی عضو هیئت مدیرة انجمن شیروخورشید (صلیب سرخ‌) نیز هست که همسرش هم در این انجمن‌، نقش فعالی ایفا می‌کند. وی همچنین عضو شورای عالی بازرسی کل کشور، یکی از اصلی‌ترین نهادهای برنامه‌های اصلاحی دولت در ایران است‌. او عضو آکادمی علوم نیویورک نیز شده‌، و در سال 1963 یک مدال آموزشی از دولت ایران گرفته است‌. دکتر صالح و زن آمریکایی‌اش‌، دارای چهار فرزند هستند، که از ده تا بیست و نه سال سن دارند. وی مسلمان معتقدی نیست و مشهور است که با نفوذ ملاها مخالف است‌. یکی از برادرانش به اسم علی پاشا صالح‌، از مشاورین سفارت آمریکا در تهران است‌. خانوادة صالح در دو منزل خود در تهران میهمانی‌های زیادی برپا می‌کنند، که یکی از آنها دارای استخر نیز می‌باشد. بعضی منابع‌، دکتر صالح را خوش صحبت و دارای شخصیتی نیرومند معرفی کرده‌اند، و دیگران او را شخصی خودپرست و گزافه‌گو خوانده‌اند. او زبانهای انگلیسی‌، فرانسه‌، عربی را علاوه بر فارسی به خوبی صحبت می‌کند - 24 مارس 1964 ـ 4/1/1343 منبع:آرشیو اسناد موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی منبع بازنشر: نشریه الکترونیکی دوران - شماره 109 - آذر ماه 1393

بازنگری اوضاع مجلس به هنگام تصویب لایحه كاپیتولاسیون

مهم‌ترین اقدام دولت منصور ارائه لایحه مصونیت قضائی مستشاران آمریكایی در ایران به مجلس بیست‌و‌یكم و تصویب آن بود. نظر به عواقب بعدی تصویب این لایحه، می‌توان گفت كه این كار اقدامی سرنوشت‌ساز برای رژیم پهلوی بود. منصور می‌خواست این لایحه بدون سروصدا از تصویب مجلس بگذرد، اما این ماجرا چنان با استقلال ایران منافات داشت كه در همان مجلس صوری و مصنوعی نیز عده‌ای با آن به مخالفت برخاستند. گزارش مشروح و مفصل ساواك از جلسه مجلس شورای ملی و طرز تصویب لایحه چنین است: جلسه علنی مجلس شورای ملی ساعت 0900 صبح روز 21/7/43 با حضور آقای نخست‌وزیر تشكیل شد. اكثر وزرای دولت حضور داشتند. آقای منصور نخست‌وزیر سخنرانی كردند و فراكسیون حزب مردم همه حاضر بودند. آقای صادق احمدی مرتب مشغول یادداشت نكته‌های جالب آقای منصور بود كه بعد به آن جواب بگوید. آقای سرتیپ‌پور خیلی عصبانی به نظر می‌رسد مرتباً با بغل‌دستی نجوا می‌‌كرد. پس از اینكه نوبت به لایحه سوم دولت كه مربوط به قرارداد وین بود مطرح شد آقایان صادق احمدی و سرتیپ‌پور صحبت كردند. آقای سرتیپ‌پور سخت عصبانی شد. با صدای بلند گفت آقایان تصویب این لایحه خلاف قانون اساسی است [و] به هیچ‌وجه به صرفه و صلاح مملكت نیست. در این موقع چند نفر از وكلا با صدای بلند حرف‌های سرتیپ‌پور را تأیید كردند به طوری كه نخست‌وزیر خیلی عصبانی به نظر رسید و خواست بیاید پشت تریبون جواب مخالفین این لایحه را بدهد كه با نگاه مخصوص آقای خطیبی نایب رئیس و اطرافیان قدری مكث كرد. سپس مجدداً آقای رامبد با این لایحه مخالفت كرد و همان موضوع فروشگاه فردوسی را تكرار كرد گفت این لایحه به زیان و ضرر مملكت است فردا هر كسی كه یخچال وارد كند و یكی از اعضای شركت‌های خارجی باشد او هم به سیاست مملكت دخالت خواهد كرد چه برسد به مأمورین خارجی. در موقع تقدیم لایحه دولت در مورد اجازه استفاده مستشاران نظامی آمریكا از مصونیت‌ها و معافیت‌ها 15 نفر از وكلا طرحی پیشنهاد كردند كه این لایحه به كمیسیون‌های مربوطه برود و موضوع قدری صورت غیرعادی به خود گرفته بود. معلوم بود كه مخالفت زیاد است. مجدداً آقای نخست‌وزیر در مورد مصونیت مستشاران نظامی آمریكا توضیح داد. وكلای حزب ایران‌نوین همگی می‌گفتند صحیح است تا به فراكسیون مردم بفهمانند كه لایحه با مخالفت آنها هم تصویب خواهد شد با اینكه ادامه جلسه به بعد از ظهر طول كشید تقریباً تا ساعت 2 ادامه داشت. لایحه مصونیت مستشاران آمریكایی به كمیسیون مربوطه ارجاع شد ولی لایحه قرارداد بین‌المللی وین تصویب شد. ساعت 30/13 دقیقه بعد از ظهر بود كه خبرنگار روزنامه كیهان جزئیات جریان مجلس را با تلفن به روزنامه كیهان تلفن می‌كرد و خیلی سعی داشت كه كسی حرف او را نشنود. آقای صفاكیش یكی از كاركنان مجلس كه در جلسات مجلس می‌ایستد و گاه‌گاهی دستورات رئیس مجلس را انجام می‌دهد آمد بیرون توی سرسرا. مأمور از او می‌پرسد لایحه مصونیت مستشاران آمریكایی به كجا می‌رسد؟ گفت همه وكلای غیرحزب ایران‌نوین از این موضوع عصبانی هستند ولی تصویب خواهد شد زیرا این همان قرارداد كاپیتولاسیون سابق است. ممكن است فردا مستشاران روسی و انگلیسی و سایرین این اجازه را بخواهند. سپس گفت از سفارت آمریكا چند نفر در لژ تماشاچی هستند. مأمور بلافاصله موضوع را از اكباتانی رئیس بازرسی مجلس می‌پرسد كه از سفارت آمریكا كسی آمده، اكباتانی می‌گوید یك نفر آمریكایی آمده بود با دكتر خطیبی كار داشت. نشناختم ولی مستر بُلستر از ساعت 9 الی 11 مجلس بود. به طور كلی در محیط مجلس شورا اعم از كاركنان و تماشاچی‌ها و افراد مختلف در مورد لایحه سومی (مصونیت مستشاران و قرارداد وین) بدبین به نظر می‌رسیدند و در این مورد به نخست‌وزیر حمله می‌كردند. از خود آقای رامبد آقای اكباتانی پرسیده بود كه همه لوایح دولت تصویب شد او به مسخره گفته است این یكی از لحاظ مملكت‌داری خیلی عالی بود (منظورش به لایحه استفاده از مصونیت مستشاران بود). آقای اكباتانی رئیس بازرسی مجلس اظهار عقیده می‌كرد كه جریان مذاكرات مجلس امروز با حذف جزئیات لایحه وین و استفاده مصونیت مستشاران آمریكایی در جراید درج خواهد شد. حسین خطیبی نایب‌رئیس وقت مجلس كه در جلسه طرح لایحه كاپیتولاسیون اداره جلسه را بر عهده داشت پیرامون واكنش نمایندگان به این لایحه چنین گفته است: پس از آنكه كلیات لایحه مطرح شد مخالفین كه تعدادشان زیاد بود یكایك پشت تریبون آمدند و صحبت كردند و به تفصیل بر ضد این لایحه صحبت كردند. محیط مجلس بسیار متشنج شد و پیدا بود كه اكثریت با این لایحه مخالف است و تعداد موافقین اندك و سخنانشان هم كوتاه و بی‌محتوا بود. در میان مخالفین یكی هم مهندس بهبودی بود كه پدرش رئیس تشریفات دربار بود. وكلا چنین پنداشتند چون او مخالفت می‌كند با وابستگی كه با دربار دارد شاید این مخالفت با اشاره شاه باشد. كه البته پدرش مورد غضب قرار گرفت و از دربار طرد شد. به پیشنهاد ناصر بهبودی درباره لایحه رأی مخفی گرفته شد و لایحه با هفتاد‌و‌چهار رأی موافق از تصویب نمایندگان گذشت. جالب این بود كه «حدود بیست نفر از اعضای فراكسیون حزب ایران‌‌نوین هم چون می‌دانستند شناخته نمی‌شوند به این لایحه رأی منفی دادند و نزدیك بود لایحه رد شود». در روز رأی‌گیری تعداد كثیری از نمایندگان عضو فراكسیون حزب اكثریت نیز برای اینكه مجبور نشوند به این لایحه رأی مثبت بدهند قبلاً با اجازه و بدون اجازه از حضور در مجلس خودداری كرده و غایب بودند. شاه و منصور و آمریكایی‌ها باور نمی‌كردند كه در مجلس ساخته دست خودشان هم این لایحه با این وضع به تصویب برسد. به گفته محمدعلی سفری «واكنش جریان مجلس برای آمریكایی‌ها، دولت ایران و شخص شاه مصیبت‌بار شد. منصور به اتكای یكصد‌و‌سی‌و‌هشت عضو فراكسیون ایران‌نوین در مجلس هرگز تصور نمی‌كرد كه لایحه با هفتاد‌و‌چهار رأی موافق تصویب شود. منتهی پیشنهاد رأی مخفی با مهره از سوی نمایندگان حزب مردم و منفردین و تأیید نایب‌رئیس به اینكه رأی باید كاملاً مخفی باشد و اگر كسی مهره‌های خود را نشان بدهد آن رأی مخدوش است، سبب شد كه برخی از وكلای فراكسیون ایران‌نوین یا رأی كبود بدهند و یا از حضور در جلسه خودداری كنند. چون مهره‌های تفتیشیه كه نشان‌دهنده كل رأی‌دهندگان بود یكصد‌و‌سی‌و‌شش مهره بود. معنای این عدد این است كه از یكصد‌و‌سی‌و‌هشت عضو فراكسیون اكثریت عده كثیری حاضر نشدند در این رأی‌گیری شركت كنند. مجلس دوره بیست‌و‌یكم دارای یكصد‌و‌هشتاد‌و‌هشت نماینده بود كه با احتساب هفتاد‌و‌چهار رأی موافق در حقیقت یكصد‌و‌چهارده نماینده به این لایحه رأی موافق ندادند. در آن زمان گفتگوها در محافل سیاسی این بود كه حدود پنجاه تن از اعضای فراكسیون غایب بودند و از حاضرین هم حدود بیست تن رأی كبود دادند و حزب مردم و منفردین هم رأی منفی دادند». هنگامی كه لایحه با رأی بسیار ضعیف به تصویب رسید، حسنعلی منصور كه از این واكنش نمایندگان به خشم آمده بود، سعایت حزب مردمی‌ها و به‌ویژه ناصر بهبودی را نزد شاه كرد كه گویا از طریق پدرش نمایندگان را تشویق كرده است به لایحه رأی منفی بدهند. به همین خاطر شاه دستور طرد سلیمان بهبودی را از دربار صادر كرد. حتی گفته می‌شد كه در میان اعضای كابینه منصور نیز این لایحه مخالف داشت: سناتور سیدجلال‌الدین تهرانی به یكی از دوستان خویش اظهار داشته دو شب پیش، پس از تصویب قانون مصونیت قضائی اتباع آمریكا دكتر عالیخانی دكتر آموزگار و خسروانی وزرای كابینه به این عمل اولیای حزب ایران‌نوین در محل حزب اعتراض نموده و گفته‌اند این ننگ بر دامن دولت و حزب ایران‌نوین تا ابد باقی خواهد ماند لذا پس از مراجعت اعلیحضرت همایونی از شیراز از كابینه استعفا خواهیم كرد. به دنبال تصویب ضعیف لایحه كاپیتولاسیون در مجلس بیست‌و‌یكم شایع شد كه به زودی از ناصر بهبودی از اعضای فراكسیون پارلمانی حزب مردم كه «در جریان طرح لایحه مصونیت مستشاران آمریكایی حملاتی به دولت نموده» بود «سلب مصونیت به عمل آید». همچنین گویا امیرعباس هویدا از رهبران وقت حزب ایران‌نوین و وزیر دارایی كابینه حسنعلی منصور به افرادی از سفارت آمریكا در تهران وعده داده بود «كه نزدیك به ده تن از اعضای حزب ایران‌نوین كه به لایحه كاپیتولاسیون رأی مخالف داده بودند از حزب اخراج خواهند شد». در این میان آمریكاییان هم كه از این داستان تصویب بسیار ضعیف لایحه كاپیتولاسیون سخت رنجیده‌خاطر و عصبانی شده بودند، حسنعلی منصور را تحت فشار قرار دادند تا از كم و كیف ماجرا و دلایلی كه باعث این واكنش نمایندگان شده بود، بیشتر آگاه شوند. حداقل برای آنان این موضوع روشن نبود كه چرا اعضای فراكسیون حزب اكثریت حاضر نشده‌اند به اتفاق به این لایحه رأی مثبت بدهند. كاردار سفارت مدعی شد كه در گفت و گو با حسنعلی منصور وی در پاسخ به سؤال كاردار در مورد مخالفین گفته بود كه «شاه مستقیماً به حزب مردم در مجلس دستور نداده بود كه به مخالفت با این قانون برنخیزند. نخست‌وزیر مصرانه در این باره از شاه خواسته بود به نمایندگان دستوری ندهد و مسئولیت را به نخست‌وزیر واگذار كند تا نمایندگان احساس كنند از آزادی عمل كامل برخوردار هستند». كاردار سفارت تصریح می‌كند كه حسنعلی منصور «انتظار این درجه از مخالفت را در مجلس نداشت و [معتقد بود كه] این نتیجه دسیسه كسانی است كه با دولت او و آمریكایی‌ها مخالف هستند». یازده روز پس از تصویب مصونیت قضائی مستشاران آمریكا، حسنعلی منصور موفق شد با ضمانت دولت آمریكا از بانكی آمریكایی دویست میلیون دلار وام بگیرد تا صرف خرید سلاح‌های ساخت آن كشور شود. در این میان «محافل سیاسی ایران واگذاری این وام را نشانه پاداش به دولت ایران به خاطر تصویب قرارداد كاپیتولاسیون تلقی كردند». تصویب این لایحه باعث بدنامی و تضعیف موقعیت دولت حسنعلی منصور شد و او را احیاگر كاپیتولاسیون دانستند. ماجرای تصویب لایحه مصونیت قضائی آمریكاییان در ایران، به حادثه‌ای عظیم و سرنوشت‌ساز در تاریخ ایران تبدیل شد؛ زیرا با مخالفت شدید و حماسی امام خمینی‌(ره) گردید. به دنبال مخالفت سرسختانه امام(ره)، مقامات امنیتی رژیم ایشان را در سیزدهم آبان 1343 دستگیر و به تركیه تبعید كردند. این تبعید، سنگ بنای سقوط رژیم شاهنشاهی و بازگشت پیروزمندانه امام(ره) به میهن شد. منبع: مظفر شاهدی ، سه حزب ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، بهار 1387 ، ص 541 تا 546 منبع بازنشر: نشریه الکترونیکی دوران - شماره 109 - آذر ماه 1393

اعدام وزیر دربار رضاشاه به روایت چند سند آمریکایی

«چارلز کامرهارت» وزیر نختار آمریکا در ایران در یکی از گزارش‌هایش دلایل برکناری ناگهانی تیمورتاش وزیر دربار رضاشاه (در 1311 ش / 1935 میلادی) را که در آن موقع هنوز هیچ حقایقی درباره آن در دست نبود، بررسی می‌کند: « کسی دقیقاً نمی‌داند در چه لحظه‌اي دستور عزل صادر شد. حکایت‌ها متفاوت است. یوجین لایِنز، خبرنگار خبرگزاری آمریکایی یونایتدپرس در مسکو، اولین کسی بود که از این اقدام بی‌مقدمه شاه خبردار شد، و فهمید که دستور انفصال وزیر در اواخر شب 22 سپتامبر به وزارت دربار ابلاغ شده است. برخی دیگر می‌گویند که دستور عزل در اوایل صبح روز بعد صادر شد. چند ساعت پیش از انتشار این خبر بزرگ، اتومبیل‌های تیمورتاش را بدون پلاک‌های طلایی که مخصوص مقامات دربار شاهنشاهی بود با پلاک سفیدی که جایگزين آنها کرده بودند در خیابان‌های تهران گرداندند، که نشان می‌داد تصمیم شاه قطعی است. علاوه بر این، کمی بعد از تعویض پلاک‌ها، مأموران مسلحِ شاه وارد محل سکونت تیمورتاش شدند، و بدون آنکه کلید بخواهند، درب گاراژی را که در آن یک اتومبیل بزرگ پیرس- آرو بود شکستند. می‌گفتند که اتومبیل جزء اموال دولت است و به وزیر دربار تعلق ندارد، و آن را به كاخ شاه بردند. حرف و حدیث‌ها و شایعات متعدد و ضد و نقیضی درباره این تصمیم بی‌مقدمه شاه وجود دارد.» یکی از این شایعات آن بود که تیمورتاش، دکتر کورت لیندن‌بلات، رییس بانک ملی ایران، و فوگل، معاون لیندن‌بلات، مبلغ 3 میلیون تومان (1 میلیون دلار) اختلاس کرده‌اند. بر اساس یک شایعه دیگر، تیمورتاش قصد داشت سلطنت پهلوی را سرنگون کند. همچنین بین مردم شایع شده بود که تیمورتاش بیش از حد قدرت گرفته و در صورت فوت رضاخان، تهدیدی برای محمدرضا، که وارث تاج و تخت بود، به حساب می‌آمد. عده‌ای نیز می‌گفتند که تیمورتاش در مسئله لغو امتیاز دارسی شاه را به اشتباه انداخته است. هارت که هیچ کدام از دلایل فوق را برای عزل تیمورتاش قانع‌کننده نمی‌یافت، وضعیت را اینگونه جمع‌بندی کرد: «اگر چه هر کدام از دلایلی که درباره اقدام شاه می‌گویند به تنهایی [برای عزل تیمورتاش] کفایت می‌کند، ولی از نظر آنهایی که با ذهنیت دهاتی رضا آشنا هستند، احتمالاً حقیقت این است که ترکیبی از شرایط و وقایع مختلف منجر به تصمیم بی‌مقدمه شاه شده و بزرگترین، اگر نگویم تنها، غول روشنفکری ایران در طول یک قرن اخیر را به کنج عزلت انداخته است. با كنار رفتن عبدالحسین‌خان تیمورتاش، وزیر دربار پهلوی از دسامبر 1925، غول فراموشی، لقمه بزرگی را قورت داد. به جرأت می‌توانم بگویم که کمتر مردانی در طول تاریخ همچون او مُهر شخصیت‌شان را اینچنین محکم و ماندگار بر سیاست یک کشور کوبیده‌اند. اگر این مرد وقتی که بر سر قدرت بود وجدان به خرج می‌داد، و استعدادش را در حوزه‌های بزرگتر و مهمتری به کار می‌گرفت، به سادگی می‌توانست به یکی از عجایب عصر خود تبدیل شود و نامش را جاودان کند. من در مقام عضو ارشد هيأت دیپلماتیک [آمریکا] می‌توانم بگویم که شاید بهتر از همه همتايان دیگرم او را می‌شناسم. باید اعتراف کنم که سه سال پیش با پیشداوری‌های خاصی نزد او رفتم. ولی طولی نکشید که هر بار که با او گفتگو می‌کردم خودم را در حضور یک نابغه بزرگ می‌یافتم. چنانکه مستحضرید، پیش از آنکه به خارج از کشور بیایم به اقتضای حرفه‌ام با مردان به اصطلاح بزرگی حشر و نشر داشتم، و برای انجام وظیفه‌ام باید با آنها آشنا می‌شدم و مصاحبه می‌کردم. من در میان آنها شخصیت‌های بسیار متفاوتی دیدم. عده‌ای فقط اسماً بزرگ بودند، ولی برخی دیگر واقعاً شایستگی مقام والایی را که در زندگی فکری، اجتماعی و سیاسی جهان به دست آورده بودند، داشتند. فقط یک نفر از میان هر صد نفری که بزرگ نامیده می‌شوند واقعاً می‌تواند در حد و اندازه‌های تیمورتاش باشد. در همان اولین برخوردمان تیمورتاش را شخصیتی اصیل و هوشیارترین انسانی یافتم که تا آن موقع به یاد داشتم. از میان آنهایی که قبلاً ملاقات کرده بودم، تنها شخصیتی که می‌توانست از لحاظ قوای ذهنی اصلاً با او قابل قیاس باشد، لئونارد وود بود.* ژنرال وود می‌توانست جزییات عظیمی را به خاطرش بسپارد، و ماهها بعد که به آنها احتیاج پیدا می‌کرد، بدون اینکه دنبال پرونده بفرستد، همه آن جزییات را بخوبی به یاد می‌آورد. ولی نباید فراموش کرد که این ژنرال آمریکایی فقط در یک حوزه مشغول کار بود. اگر چه مسایلی که با آنها سر و کار داشت بسیار پرشمار بود، ماهیت آنها چندان تفاوتی با یکدیگر نداشت. ولی تیمورتاش مغز فعال و متفکر دولت ایران بود. او می‌توانست رشته امور را از دست همة وزیران کابینه بگیرد و به ریزترین جزییات هر مسئله‌ای واقف باشد، گویی که خودش انحصاراً درگیر مسئله بوده است. بعد از چند ملاقات اولی که با او داشتم شك كردم که مبادا هوش و ذکاوتش ریشه در جنون داشته باشد. قوای ذهنی‌اش از نظر من عادی نبود. نظرم را در نامه شخصیِ مورخ 9 ژوئيه 1930 به آقای موری اطلاع دادم، زیرا استعدادهای این مرد به قدری خارق‌العاده بود که طبیعی به نظر نمی‌رسید. فرقی نمی‌کرد که مسئله به امور خارجه مربوط باشد، یا احداث خط آهن یا بزرگراه، یا پُست باشد یا تلگراف، آموزش باشد یا مالیه؛ او بلااستثناء می‌توانست خیلی بهتر و هوشمندانه‌تر از به اصطلاح وزیران ذيربط در مورد آنها صحبت کند. علاوه بر این، او فرمول‌هایی برای بازسازی اقتصاد کشور ارایه می‌داد؛ وارد معاهدات می‌شد؛ بر مسایل بغرنجی چون نحوه برخورد با عشایر نظارت داشت؛ و هر آنچه را وزیر جنگ درباره سازماندهی یک سیستم دفاع ملی نمی‌دانست به او متذکر می‌شد. معاهده تجاری با شوروی و قوانین انحصار تجارت شاهدی ماندگار بر همه فن حریف بودن اوست. در آخرین گفتگویی که با او داشتم فرصتی شد که به برخی حرف‌هاي نه چندان مهمی که بیش از دو سال پیش به او زده بودم اشاره کنم. او گفت که آن حرف‌ها یادش هست و با تکرار همان کلماتی که از دهانم بیرون آمده بود ادعایش را ثابت کرد. هر جا که هست، اگر چه از منصب و مقام معزول شده، چه در زندان باشد یا حبس خانگی، می‌توانم یک چیز را به جرأت بگویم: مردي قدرتمند، كم‌كم به محاق مي‌رود. یقین دارم که او مرد قدرتمندی است. در طول یک قرن اخیر، حربه اصلی دیپلماسی ما در شرق این بوده که برداشت بدی را که رفتار ناشیانه و غلط یک دولت ممکن است در اذهان جهانیان ایجاد کند، به تصویر بکشیم و آن دولت را از آن رفتار بر حذر داریم. ولی با گفتن این حرف به تیمورتاش که حرکت دولت ایران در یک مسیر خاص تأثیر بدی [بر اذهان جهانیان] دارد، فقط خود را مسخره کرده‌ بودیم. اگر می‌خواستیم به سرعت به هدفی برسیم، مسلماً دیپلماسی فشار [چکش و سندان] راهی نبود که باید انتخاب می‌کردیم. او بلافاصله تلاش طرف مقابل را برای اعمال فشار متوجه می‌شد، و خیلی رُک و صریح از این کار ابراز انزجار می‌کرد. چنانکه وزارت [امور خارجه] مستحضر است گاه مجبور می‌شدم مراتب اعتراض شدیداللحن دولت را به عرض تیمورتاش برسانم. در اوایلِ کار در چنین مواقعی، تیمورتاش ناگهان حرفم را قطع می‌کرد به نحوی که غالباً موضوع صحبت از آنچه در نظر داشتم بقدری دور می‌افتاد که مسایل لوث می‌شد. نهایتاً این شیوه را پيش گرفتم که از او بخواهم ابتدا اجازه بدهد حرفم را تمام کنم و سپس نکات مورد نظرش را توضیح بدهد. این شیوه کارگر افتاد. اگر می‌خواست حرفم را قطع کند، مؤدبانه می‌پرسید، «می‌توانم این نکته را همین الآن پاسخ بدهم؟» در پایان یکی از همین گفتگوهایمان بود که احساس کردم توضیحاتم حوصله‌اش را سر برده است، و سعی کردم با گفتن یک لطیفه فضا را عوض کنم. او همیشه و در همه حال حاضر بود با یک خنده احساسات سبعانه را از خود دور کند. بدین طریق بود که هویت همان اندک کسانی را که تیمورتاش با آنها حشر و نشر داشت کشف کردم؛ با گفتن لطیفه‌ای که خنداندش. در اولین ملاقاتم با غفاری، معاون وزارت خارجه، وي به من گفت که وزیر دربار پیشنهاد کرده که از من بخواهد لطیفه را برای او هم بگویم. به استثنای دوستی با غفاری، هیچ دوستیِ نزدیکی بین تیمورتاش و کس دیگری ندیدم. عبدالحسین خان دیبا، سرحسابدار دربار، اگر چه به سبب روابط کاری ظاهراً با او دوست بود، ولی فکر می‌کنم که رابطه آنها را با دوستی اشتباه گرفته بودند. تیمورتاش اصلاً نمي‌توانست دوست دیبا باشد؛ زیرا ذهنیت دیبا فقط برای درک زمختي‌هاي زندگي ساخته شده بود. او به هیچوجه شوخ‌طبعی سرزنده تیمورتاش را ندارد و به همان اندازة شیطان دلگیر و کسالت‌آور است، بدون آنکه حیله‌گری او را داشته باشد. عبدالحسین‌خان دیبا برای تیمورتاش فقط یک پای پوکر بود که می‌توانست به او ببازد ولی مجبور به دادن پولی نباشد. البته وظیفه دیبا در دربار چیزی بیشتر از این بود. حقوق مقامات دربار نسبتاً ناچیز است، ولی با تلاش‌های دیبا و محمد میرزا خسروانی، دربار توانسته بود خرج خانه‌های ییلاقی زیبای شمیران، و خرید یک دو جین اتومبیل‌ مجلل آمریکایی را در بیاورد، و تازه مقداری هم برای بازی‌های پوکر و باکارا در ایران، و زمستان گذشته در پاریس، کنار بگذارد. شك ندارم که اکثر همتايان فعلی‌ام از عزل تیمورتاش خوشحال‌اند؛ و یقین دارم که همه همتاياني که پیش از من در اینجا خدمت کرده‌اند از انفصال او خرسند هستند. ولی من واقعاً چنین احساسی ندارم. ایران هنوز بخش لاینفکی از شرق است و امیدی به احیای صداقت سیاسی و فکری در این بخش از دنیا نیست. ایران، لااقل عجالتاً، تنها دولتمرد واقعی‌اش را از دست داده است. شکی نیست اگر جانشینی برایش اعلام شود مسلماً فردي ریاکار خواهد بود. تیمورتاش حداقل این حُسن را داشت که آدم باهوش و زیرکی بود. من شخصاً ترجیح می‌دهم با آدم ریاکار ولی باهوش طرف باشم تا یک آدم درستکار تنبل و کُند ذهن. مثلاً، من فروغی را دوست دارم. فروغی آدم درستکاری است، ولی تنبل است و تحرک کافی را برای انجام وعده‌هایی که با حسن نیت داده است، ندارد. ...* در میان تمامی برخوردهایی که داشته‌ام، شخصیت تیمورتاش را از همه آدم‌هایی که تا بحال شناخته‌ام سرزنده‌تر و مسحور‌کننده‌تر یافته‌ام. او که یک عملگرای مادرزاد است، ملاحتی دارد که بیشتر در افسانه‌ها می‌توان یافت تا دنیای واقعی. در یکی از ضیافت‌های ناهار که بودیم، با اینکه تمام روز سخت در دفترش کار کرده و آخرین نفری بود که به ضیافت رسید، به محض اینکه وارد شد، روح تازه‌ای در مجلس دمید. وقتی می‌دیدید که او چگونه وارد تالار پذیرایی شد و با، شاید، 30 تا 50 نفر از میهمانان دیگر دست داد واقعاً لذت می‌بردید. این حُسن معاشرت اجتماعی واقعاً در جاي خود نمایشی بود که ارزش دیدنش را داشت. بر سر میز که آمد به کسالت‌آورترین شخصیت‌هایی که تا آن روز از بخت بدم ديده بودم، روح و نشاط بخشید. نمی‌دانم چرا و به چه دليل دولت‌های خارجی برای پر کردن پُست‌هایشان در تهران از کسالت‌آورترین آدم‌هایی که به دستشان می‌رسد استفاده می‌کنند. آنها اینجا می‌آیند و می‌مانند ولی هیچوقت گفتگوهایشان از این موضوع که «تهران عجب جای مزخرفی است» فراتر نمی‌رود. البته این آدم‌ها هر جای دیگر دنیا هم که بروند زندگی برایشان ملال‌آور خواهد بود زیرا ملالت از خود آنها می‌بارد. البته، بعضی از آنها واقعاً استثنا هستند. تیمورتاش وقتی شخصیت جذابش را بر سر میز بزرگي یا در تالاري به نمایش می‌گذاشت، همیشه این احساس را به حضار القاء می‌کرد که واقعاً خوشحال است، و معمولاً هم همینطور بود. هیچوقت، بجز یکبار، کوچکترین نشانه‌ای از اینکه واقعاً آنقدر که به نظر می‌رسد خوشحال نیست، از او ندیدم. یک شب بین همه مردان و زنانی که خاموش نشسته بودند ولوله‌ای انداخت. سپس رو به من کرد و از اینکه چند زبان بلد نیستم به من تبریک گفت، و افزود: حتماً باید کمک بزرگی باشد.... در گفتگوهای رسمی‌مان ندرتاً، اگر نگویم هیچوقت، مسئله ناسیونالیسم را پیش می‌کشید. البته اگر هم پیش می‌کشید، خیلی مهم نبود زیرا می‌فهميدم که راست نمی‌گوید. بله می‌دانستم که راست نمی‌گوید، زیرا بیشتر شخصیت‌های برجسته‌ای که مسئولیت‌های بزرگی در دولت‌های شرقی دارند در شعارهای ناسیونالیستی‌شان صادق نیستند. توسل به ناسیونالیسم یکی از همان شیوه‌های فریبکارانه‌ای است که با آن به توده‌های نادان مردم القاء می‌کنند که سران مملکت دارند غیرت‌مندانه و چهار چشمی، از منافعشان محافظت می‌کنند. یک سیاستمدار آمریکایی با همين هدف، با سوز و گداز از لزوم عدالت اجتماعی دم می‌زند. از وقتی به ایران آمده‌ام داستان‌های زیادی درباره عیاشی و فسق و فجور تیمورتاش شنیده‌ام، آنهم از آدم‌هایی که اصلاً نمی‌فهمند زندگی چیست. چندین بار شنیدم که تیمورتاش یک عرق‌خور حسابی است، ولی باید اعتراف کنم که هرگز چنین چیزی از او ندیدم. نوشیدنی مورد علاقه‌اش شامپاین است که در دوران پیامبر اسلام اصلاً چنین چیزی نبود. ولی تا آنجایی که به فسق و فجور مربوط می‌شود، مگر چنین اصطلاحی در این گوشه دنیا اصلاً معنایی هم دارد؟ یادمان نرود که تیمورتاش یک مسلمان‌زاده بود. با وجود این، اگر از تعالیم اسلام فقط یکی را هم به رسمیت می‌شناخت و به آن عمل می‌کرد همانا نکاح و متعه در حد وُسعش بود، البته با رعایت همه موازین اسلامی. در ارتباط با زن عقدی، شریعت اسلام برای مؤمنان سهمیه مقرر کرده است. پیامبر به هر مؤمن اجازه داده است که تا چهار زن عقدی داشته باشد. تیمورتاش فقط سه تایش را دارد، البته هنوز جوان است و سنش از پنجاه نگذشته است. اسلام به مؤمنان اجازه داده است که تا حد وسع زن صیغه‌ای داشته باشند. شک دارم که تیمورتاش این محدودیت را رعایت نکرده و بیش از وسعش زن صیغه‌ای گرفته باشد، هر چند می‌گویند که خیلی از آنها را زیر پر و بال خود دارد. با وجود این، واقعاً نمی‌دانم که برداستریت و دان* درباره وُسع او چه خواهند گفت. البته می‌توانم همچنان به شرح زندگی و خصوصیات این عجیب‌ترین آدم ادامه بدهم، ولی گویا طبق مقررات باید گزارش‌هایم را کوتاه بنویسم، و اجازه ندارم درباره هیچ موضوعی کتاب بنویسم، هر قدر هم که رومانتیک باشد.» دستگیری و سرنوشت مشکوک تیمورتاش روز 18 ژانویه 1933، یک روزنامه تهرانی خبر داد که تیمورتاش دستگیر شده و قرار است محاکمه شود. گزارش‌های هارت را در اين باره در این فصل، بررسی خواهیم كرد: «احتراماً به عرض می‌رساند که هم اینک در ایران هیچ مسئله‌ای مهمتر از سرنوشت عبدالحسین خان تیمورتاش، که خبر عزل ناگهانی‌اش از وزارت دربار را در گزارش شماره 1310 مورخ 29 دسامبر 1932 به عرض رساندم، نیست. در حالی که روزنامه‌ها، که واضح است با حکم دولت از پرداختن به اخبار سقوط تیمورتاش منع شده‌اند، خود را سرگرم دعوای امتیاز کمپانی نفت انگلیس و ایران کرده‌اند، عموم مردم ایران بیشتر می‌خواهند بدانند که بالاخره چه بر سر این دولتمرد معزول و خوشگذران و خارق‌العاده می‌آید. یک روزنامه تهرانی سه هفته پیش در 18 ژانویه با اعلام این خبر که تیمورتاش تحت حبس خانگی قرار گرفته است اولین لقمه اشتها‌آور را در کاسة این مردم گرسنة خبر گذاشت. گزارش مزبور شایعاتی را که دهان به دهان می‌گشت، و دوستان وزیر دربار سابق آن را رواج می‌دادند، خنثی کرد. طبق این شایعات تعلیق او از وزارت، امری موقت و چیزی شبیه به مجازات تأدیبی بود که دادگاه نوجوانان برای آنها تعیین می‌کند. خبر حبس خانگی او بسیار مختصر بود و فقط در یک روزنامه انتشار یافت، که نشان می‌داد مطبوعات هنوز درباره حد و حدود پوشش خبری این رویداد خاص مردد هستند. در عین حال، هر وقت مردم دور هم جمع می‌شوند، می‌خواهد باشگاه باشد یا میهمانی یا بازار، حرف تیمورتاش نقل مجلس است. تا امروز که روزنامه كورش [كوشش] خبری با عنوان «محاکمه تیمورتاش» منتشر کرد، هيچ خبر تازه‌اي به گوش مردم نرسیده بود. این روزنامه در خبر بسیار کوتاهی اطلاع داد:‌ «طبق اطلاع واصله تیمورتاش بزودی برای محاکمه در دادگاه حضور خواهد یافت.» حتی یک اشاره کوچک هم به اتهامات این مرد که زمانی وزیر والامقام دربار شاهنشاهی بود نشده است. با وجود این، آنچه بیشتر از هر چیز دیگری از دهانها شنیده می‌شود این است که تیمورتاش قرار است به اتهام اختلاس در وجوه بانک ملی ایران محاکمه شود. اگرچه تا به امروز دهان روزنامه‌ها بسته بوده، احتمال دارد اخبار بیشتری از ماهیت واقعی مشکلات تیمورتاش در روزهای آتی فاش شود. دلیل این پیش‌بینی هم آن است که روزنامه‌های بریتانیایی ظاهراً کفایت و نبوغ سیاسی این وزیر معزول را مورد تمجید و تحسین قرار داده‌اند. امروز تعدادی از روزنامه‌های تهران با طعنه به این نگرش مطبوعات بریتانیا اشاره کرده‌اند. صفوی مدیر روزنامه کوشش نوشت: «ابراز همدردی و جانب‌داری تایمز و سایر روزنامه‌های لندن خوانندگان را دچار بدگماني و تردید می‌کند. بوی بدی به مشام می‌رسد و شاید حقایقی در آینده فاش شود.» می‌توان انتظار داشت که توجه مطبوعات بریتانیا به تیمورتاش، شاه را بر آن دارد که همان چراغ سبزی را که در ارتباط با دعوای شرکت نفت انگلیس و ایران به مطبوعات داخلی داد، درباره این موضوع هم به آنها بدهد. از تعداد نگهبانانی که بیرون خانه تیمورتاش گماشته‌اند، معلوم می‌شود که اتهاماتی که متوجه وزیر دربار سابق است چندان هم کوچک نیست. اطلاع یافته‌ام که همسر ارمنی، خدمتکار خانه، و دو فرزندش نیز اجازه دیدن او را ندارند، و حتی مادرش که پا به سن هشتاد سالگی گذاشته، و دختر محبوبش، مادام قراگزلو*، که از لندن آمده است، هم از زمان گماشتن نگهبان‌ها اجازه دیدن او را نیافته‌اند. خارجی‌ها هنوز اتهامات احتمالی و چشم‌انداز مجازات او را چندان جدی نمی‌دانند، ولی چنانکه اطلاع یافته‌ام ایرانی‌ها همگي بر این عقیده‌اند که به احتمال قوی تیمورتاش هم به سرنوشت همان صدراعظم‌ها، وزیران و شاهزادگانی دچار خواهد شد که در روزگاران گذشته شاهان را به خشم آورده بودند. یک ایرانی بسیار باهوش که با محافل طبقه بالای جامعه، به خصوص آنهایی که در زندگی سیاسی کشور نقشی دارند، حشر و نشر دارد به من اطلاع داده است که از هر ده ایرانی نُه نفر مطمئن هستند که وزیر دربار سابق حتماً از ميان برداشته خواهد شد. جالب اینجاست که همگی عزل او را با انفصال دو سال پیش وزیر مالیه، شاهزاده فیروز، مقایسه می‌کنند. فیروز هم بیش از حد قدرت یافته بود و بیش از حد مستقل بود، و باید شکسته می‌شد. فیروز هم ابتدا تحت حبس خانگی قرار گرفت، که همان موقع گزارشش را دادم. نحوه حبس خانگی او با آنچه امروز رایج است چندان بی‌شباهت نبود. فیروز را نهایتاً محاکمه کردند، و به اتهام گرفتن مبلغ ناچیز 5000 تومان رشوه مجرم شناختند و از آن موقع در عمارت فرمانیه در نزدیکی تهران در حبس به سر می‌برد. در مورد حاضر نیز باید انبوهی از شایعات را سبک و سنگین کرد تا در میان آنها ذره‌ای حقیقت یافت. در میان شایعاتی که در چند روز اخیر دهان به دهان می‌چرخید داستان‌های زیر نیز یافت می‌شد: اول، اینکه این زندانی سرشناس ناپدید شده است؛ دوم، اینکه او را به زندان قصر قاجار برده‌اند؛ سوم، اینکه چند روز پیش او را از زندان به نظمیه برده‌اند؛ چهارم، قرار بود او را به زندان ببرند ولی به علت بیماری‌اش شاه از این کار خودداری کرد؛ پنجم، طبق گفته دو نفر از شوهر خواهرانش، مادرش پریشب اجازه یافته او را در خانه‌اش ملاقات کند.اگر نظر من را بخواهید، فکر نمی‌کنم وزیر دربار سابق حتی کوچکترین بختی برای فرار از سرنوشت شومی که در انتظار اوست، داشته باشد.» هارت در ادامه گزارشش اعتراف می‌کند که همة به اصطلاح پیشرفت‌هایی که در دوران حکومت رضا شاه از آن سخن می‌رود، ظاهری، و افسانه‌ایست که به دست انگلیسی‌هاي زيرك بافته شده است. او همچنین نظرش را درباره سرنوشت تیمورتاش ابراز می‌کند: «می‌توانم بگویم که دل [شاه] هرگز برای نجات تیمورتاش از مجازات ظالمانه و سبعانه‌ای که شاهان بر مقامات مغضوب روا می‌دارند به رحم نخواهد آمد. ...البته شکی نیست که [شاه] وزیر دربار معزول را کور نمی‌کند و یا تا گردن در آب آهک نمی‌اندازد تا زنده زنده بپوسد، چنانکه شاهان دیگر با وزرای مغضوبشان می‌کردند؛ زیرا در‌های ایران همچون گذشته بر روی جهان خارج بسته نیست. رضا شاه از خشم و غضب «الله» ترسي ندارد، ولی از قضاوت جهان متمدن می‌هراسد. بنابراین به کشتن مقامات مغضوب با شلیک گلوله، «مسمومیت اشتباهی»، و یا کشته شدن «در حین فرار» هم راضی است. تجربه رضا شاه در مقام ریاست كشور شاهنشاهی ایران مسلماً وسعت دید او را گسترش داده است، ولی هنوز بدگماني‌هاي ذهنیت شرقی را از او نزدوده است. بدگماني و تردید شاه برابر است با قرار گرفتن فرد در مظّان اتهام كه نتيجه طبيعي آن محکومیت اوست. یادمان نرود که نادر شاه به خاطر مشکوک شدن به پسرش رضاقلی میرزا دستور داد چشمهایش را در بیاورند. بعدها از این کارش پشیمان شد، و برخی مورخان نوشته‌اند که دستور داد همه آنهایی را که شاهد کور کردن پسرش بودند به قتل برسانند، و بهانه‌اش هم این بود که چرا جان خود را برای جلوگیری از کور کردن شاهزاده که چشم و چراغ ایران بود، پیشکش نکردند. نقل کرده‌اند که شاهزاده رضاقلی میرزا، که در زمان خود جوانی به غایت روشنفکر بود، به پدرش گفت: این چشم‌های من نیست که درمی‌آوری بلکه چشم‌های ایران است.... همچنين چون فکر می‌کردند قائم مقام با کفایت‌ترین وزیر محمد شاه، بیش از حد قدرت یافته است، یعنی همان اتهامی که گمان می‌رود امروز به تیمورتاش می‌زنند، دستور قتل او را صادر کردند. شاهرگ امیرنظام [امیرکبیر] را هم که بدون شک از شریف‌ترین وطن‌پرستان طول تاریخ ایران است، فقط به این خاطر که ظاهراً در میان نظاميان محبوبیت زیادی داشت به دستور شاه در باغ شاهنشاهی فین کاشان بریدند. تعدیاتی را که در بالا برشمردم شاهانی مرتکب شدند که به مراتب از رضا شاه باهوش‌تر بودند؛ شاهانی تربیت‌یافته و حتی با فرهنگ بودند، که برخی از آنها به اروپا و هند هم سفر کرده بودند. اگر اخباری که می‌رسد صحت داشته باشد، مقامات دولت دارند همه آنهایی را که گمان می‌رود به نحوی با تیمورتاش مرتبط هستند دستگیر می‌کنند. قبلاً خبر بازداشت بوشهری ، وکیل مجلس، را دادم. طبق شایعات چند نفری هم در زندان‌های مختلف در حبس به سر می‌برند. اخبار ضد و نقیضی هم درباره محل نگهداری عبدالحسین دیبا، مديرمالي دربار، که پیش از همه مغضوب شاه شده بود وجود دارد. او مدتی پس از عزلش در زندان دادسرا حبس بود؛ ولی طبق شایعاتی که هم اینک دهان به دهان می‌گردد او را به یکی از استان‌ها، احتمالاً آذربایجان که اصالتاً اهل آنجاست، تبعید کرده‌اند. به گمان من طی دو هفته آینده تحولات جالبی رخ خواهد داد.» محاکمه و محکومیت تیمورتاش هارت فاش می‌سازد که ولیعهد محمدرضا پهلوی نيز از جمله كساني بود که شفاعت وزیر دربار معزول را نزد شاه كرد. او با ارسال تلگرامی از سوییس به پدرش شفاعت تیمورتاش را کرده بود. پسر تیمورتاش همکلاس محمدرضا بود. هارت همچنین می‌گوید که علی‌ اکبر داور، وزیر عدلیه، که در آن زمان در اروپا به سر می‌برد، به دیدن ولیعهد رفته بود و می‌گویند که ولیعهد تلگرام مزبور را به اصرار او فرستاد. البته این تلگرام تأثیری بر تصمیم رضا شاه نداشت. اتهام تیمورتاش رشوه‌خواری و اختلاس از وجوه دولتی بود. هارت می‌گوید که تیمورتاش را هفته پیش از محاکمه به زندان نظمیه انتقال داده بودند. هارت قبل از این خاطرنشان کرده بود که همه اموال و دارایی‌های تیمورتاش ضبط، خدمتکاران و آشپزش دستگیر، و همسرش تاتیانا چندین نوبت توسط پلیس مورد بازجویی‌های وحشتناک قرار گرفته بود. تیمورتاش در زندان دچار مرض قلبی شده و به بهداري زندان انتقال یافته بود. هارت درباره اتهامات تیمورتاش می‌نویسد: «اخبار منتشره نشان می‌دهد که اتهامات او اختلاس در وجوه بانک ملی، به ویژه در ارتباط با معاملات ارزی است. جرم ادعایی او هم از امور رایج در ایران است، یعنی گرفتن غیرقانونی پول از دیگران. البته بدون شک این اتهام پوششی است برای اتهام جدی‌تر توطئه برای سرنگونی رژیم شاهنشاهی. اطلاع یافته‌ام که مدعی‌العموم پیش از صدور حکم انتقال وزیر دربار سابق به زندان دو سه روزی را به بازجویی از او گذرانده بود. یکی از مقامات مسئولی که نمی‌توانم نامش را ببرم گفت که وزیر معزول در جلسات بازجویی‌اش اصلاً قدرت و صلابت گذشته‌اش را از دست نداده بود. وقتی از او پرسیده بودند که آیا صحت دارد که پول دزدیده است، پاسخش این بود که: «البته که من پول دزدیده‌ام، ولی سردسته دزدها یک نفر دیگر است.*» می‌گویند به خاطر همین حاضر جوابی‌اش بود که او را به زندان انداختند. همچنین می‌گویند که قبلاً به یکی از دوستان معتمدش گفته بود که خلافکاری‌هایش را فقط محض خودش انجام نداده است و افزوده بود که محاکمه او کار خطرناکی است، «زیرا ممکن است دهانش را باز کند.» همین دوست معتمد، به حکم ایرانی‌ بودنش مثل همه ایرانی‌های دیگری که حاضرند از یک کشتی در حال غرق قطع امید کنند، ماجرا را برای شاه تعریف کرده بود، که نتیجة دلخراشش را دیدیم. از آن موقع تا بحال نه فقط تیمورتاش را حبس، که اموال و دارایی‌های خصوصی‌اش را نیز برای پرداخت دیون و تسویه اختلاس‌های هنگفت ادعایی‌ توقیف کرده‌اند.» بنا به گزارش روزنامه‌ها، «مقام برجسته سابق به کلاهبرداری، اختلاس و ارتشاء متهم شده است. ادعا می‌شود که پای مبلغ 1800 پوند انگلیس و 100 هزار تومان (برابر با 35 هزار دلار به نرخ برابری آن روز) پول در میان است.» هارت همچنین گزارش می‌دهد که «در همین حال، خانواده تیمورتاش عملاً به دریوزگی افتاده‌ است، و این مسئله که مادام تیمورتاش بیشترِ لباس‌های فاخرش را، اگر نگوییم همه آنها را، از جمله لباس‌های شب و میهمانی را که از پاریس خریده بودند در یکی از فروشگاههای معروف تهران به فروش گذاشته است، شاهدی بر این مدعاست.» در این موقع انگلیسی‌ها علناً ضد تیمورتاش شده بودند. در ابتدا روزنامه‌های انگلیسی، «هوش و دولتمردی» او را تحسین می‌کردند. طبق گزارش هارت این تمجید و تحسین‌ها رضاشاه را بیشتر غضبناک می‌ساخت. ولی به نظر می‌رسد که انگلیسی‌ها ناگهان ساز دیگری سر دادند و شروع به ابراز نگرانی درباره مسئله جانشینی در ایران کردند. همه این اوضاع و احوال انسان را به شک می‌اندازد که شايد انگلیسی‌ها در سقوط تیمورتاش دست داشته‌اند، و شايد همان‌هایی بوده‌اند که به رضا شاه خبر می‌رساندند. در یکی از مقالات روزنامه تایمز، ظاهراً خبرنگار سابق این روزنامه در ایران می‌نویسد: «احتمالاً دوره نیابت سلطنت ذهن [شاه] را به خود مشغول کرده است. اگر نیابت سلطنت به دست مردی جوان، جاه‌طلب، و بی وجدان بیفتد، پسر 13 ساله او چه بختی برای شاه شدن خواهد داشت؟» محاکمه تیمورتاش روز 17 مارس 1933 در یکی از محاکم عالی دولت شروع شد. ظرف فقط چند ساعت، اتهامات تیمورتاش اثبات؛ و او مجرم شناخته شد و به پنج سال حبس انفرادی محکوم گرديد. در ماه ژوئن یک بار دیگر به اتهام ارتشاء محاکمه و مجرم شناخته شد و پنج سال دیگر به حکم حبسش اضافه کردند. تقاضایش از شاه و دیوان عالی کشور برای تخفیف مجازات رد شد. هارت همچنین گزارش می‌دهد که تیمورتاش را تحت‌الحفظ و با پای پیاده، همانند جنایتکاران عادی از خیابان‌های تهران گذراندند و از زندان به دادگاه بردند. افزایش شدت سرکوب‌ها همزمان با دریافت گزارش‌های هارت از تهران، والاس اس. موری، کاردار سابق آمریکا در تهران (1924-1925) که حالا ریاست بخش امور خاور نزدیک وزارت امور خارجه آمریکا را بر عهده داشت، به ارزیابی وضعیت سیاسی در ایران پرداخت. موری که از 1922 تا 1925 در ایران خدمت کرده بود، هیچ توهمی نسبت به رضاخان نداشت: «از لحاظ سیاسی ایران یک سلطنت مشروطه است که البته بیشتر به یک نظام کاملاً دیکتاتوری می‌ماند. رضا پهلوی، بنیانگذار سلسله حاکم، هفت سال گذشته را بر کشور حکم رانده، و در طول این مدت یک دولت متمرکز قدرتمند، تحت کنترل خود و حمایت‌های ارتش ایجاد کرده است. نخست وزیر کشور [هدايت] یک مقام تشریفاتی بیش نیست؛ و وزرای کابینه‌اش فرقی با کارمندان یک دبیرخانه ندارند، و مجلس هم بیشتر به نهادی بله قربان‌گو می‌ماند تا مجلس. انتخابات مجلس از کاخ شاهنشاهی کنترل می‌شود و وکلای مجلس هم بنا به آنچه دربار به آنها دیکته می‌کند رأی می‌دهند. تا همین چند وقت پیش، صحنه سیاست ایران جولانگاه شخصیتی به همان بزرگی شاه بود؛ یعنی حضرت اشرف تیمورتاش، وزیر دربار، مشاور اصلی شاه و مجری اراده ملوکانه. او که فردی زیرک، هوشمند و بی‌پروا بود، چنان قدرتی یافته بود که به عزلش منجر شد؛ و هم اینک شاه به تنهایی ریاست همه جلسات هيأت دولت را بر عهده دارد و درباره همه مسایل به تنهایی تصمیم می‌گیرد. شاه برخلاف مشاور دست راستش [تيمورتاش]، فردی تربیت‌نیافته، تندخو، و بی‌رحم است که هیچ وسعت دید یا اطلاعی از جهان ندارد.» کمی پیش از فوت تیمورتاش، رضاخان کتک وحشیانه‌ای در زندان به او زد. وقتی هارت مشغول نوشتن گزارش زیر بود، و در آن مرگ قریب‌الوقوع تیمورتاش را پیش‌بینی می‌کرد، این محبوس تیره‌بخت مرده و یا در حال احتضار بود: «ماجرای افتادن تیمورتاش به کنج سلولی تنگ و تاریک را از دو منبع ایرانی شنیده‌ام؛ که به گمانم منابع موثقی هستند. ماجرایی که این دو تعریف کرده‌اند کاملاً با یکدیگر همخوانی دارد؛ از این قرار که چند هفته پیش وقتی شاه با اتومبیل خود از جاده شمیران عبور می‌کرد، دو نفر را می‌بیند که مجمعه بر سر به طرف زندان قصر قاجار روانه هستند. گویا در مجمعه‌ها ظروف غذا گذاشته بودند. شاه اتومبیل سلطنتی را متوقف می‌کند و از آن دو نفر می‌پرسد که کجا می‌روند و غذاها را برای چه کسی می‌برند. آنها هم می‌گویند که دستور دارند غذاها را برای تیمورتاش ببرند. شاه به حالت غیظ مجمعه‌ها را از سر آن دو نفر می‌اندازد و به زندان و مستقیماً به سلول تیمورتاش می‌رود و به او می‌گوید که آیا خیال کرده آنقدر با زندانی‌های دیگر فرق می‌کند که می‌تواند از امتیازات ویژه‌ای نظیر غذای بیرون و اثاثیه‌ای که خلاف مقررات است برخوردار باشد. می‌گویند بعد از آن به جان تیمورتاش می‌افتد و آنقدر او را کتک می‌زند که، به قول یکی از منابع خبری من، این زندانی برجسته بیهوش بر کف سیمانی سلولش می‌افتد. همانجا شاه دستور می‌دهد که تختخواب مخصوص، فرش و همه اثاثیه منقول سلول، و همچنین همه کتاب‌ها و کاغذها و لوازم خواندن و نوشتن و یا هر چیز دیگری را که می‌توانست تیمورتاش را سرگرم کند از سلول بیرون ببرند؛ و اینکه با وزیر دربار سابق همان رفتاری را داشته باشند که با پست‌ترین جنایتکاران زندان قصر قاجار دارند. مثل همیشه طولی نکشید که خبر خشونت شاه به گوش ایرانی‌ها رسید؛ هر چند ظاهراً خارجی‌های مقیم تهران از جزییات ماجرا خبردار نشده‌اند. البته ایرانی‌ها هیچ شکی در صحت این ماجرا ندارند، احتمالاً به این دلیل که یکی از زندانبان‌ها آن را برای‌شان تأیید کرده است. این خبر ترس زیادی به جان دوستان زندانی انداخته، و بین مردم شایع شده است که بعید نیست همین چند روز آینده اعلام شود مردی که روزی وزاری هيأت دولت را سر انگشت خود می‌چرخاند ناگهان بر اثر سکته مغزی یا بیماری قلبی درگذشته است. با وجود این، آنهایی که چنین چیزی را محتمل می‌دانند منظورشان این نیست که زندانی واقعاً به چنین مرضی خواهد مرد. بلکه منظورشان این است که دولت راهی برای خلاص شدن از دست وزیر دربار سابق پیدا می‌کند، و البته اجازه کالبد شکافی هم برای یافتن علت اصلی مرگ به هیچ کس نمی‌دهد. با بلایی که اخیراً بر سر صولت‌الدوله، رئیس ایل قشقایی، آمده حق هم دارند که وحشت کرده باشند. می‌گویند چند هفته پیش جسد او را در سردخانه دیده‌اند، ولی هنوز مرگش اعلام نشده است. حتی بعضی‌ها می‌ترسند که تیمورتاش مرده باشد ولی خبر مرگ او را اعلام نکرده باشند. این ترس یا ظن، و یا هر کدامشان را که بشود برای توصیف این احساس به کار برد، آنقدر قوی است که شایعه مرگ تیمورتاش همه تهران را پر کرده است. البته اینجا هیچ کس باور نمی‌کند که صولت‌الدوله به مرگ طبیعی مرده باشد، و با توجه به بلایی که سر آن بیچاره آمد به تیمورتاش حق می‌دهند که اصرار داشته باشد که حتی‌الامکان غذای بیرون زندان را برایش ببرند.» حَب سفید پیش‌بینی هارت در گزارش 3 اکتبرش درست از آب درآمد. هارت روز ششم اکتبر تلگرام زیر را ارسال کرد: «جسد تیمورتاش از زندان منتقل، و دیروز به خاک سپرده شد. احتمالاً روز 3 یا 4 اکتبر فوت کرده باشد ولی مرگ او تا امروز به طور رسمی و یا در مطبوعات اعلام نشده است.» هارت فردای همان روز گزارش زیر را ارسال کرد: «روند رویدادها هم اینک بنده را ناگزیر ساخته است که گزارش پیشگویانه شماره 1542 مورخ 3 اکتبر 1933 خود را با خبر مرگ عبدالحسین‌ خان تیمورتاش در زندان در فردای روز گزارش، یعنی 4 اکتبر تکمیل کنم. او به دستور شاه در 22 دسامبر 1932 دستگیر شده و به زندان افتاده بود. هیچکس تاریخ دقیق مرگ تیمورتاش را نمی‌داند.* برخی معتقدند که او روز سوم اکتبر مرده و برخی دیگر می‌گویند که روز بعد جان سپرده است. خبر مرگ تیمورتاش ابتدا در 5 اکتبر در تهران شایع شد، ولی این خبر نه از طرف مقامات رسمی زندان و يا مقامات دولت، که از سوی خدمتکارانش اعلام شده بود. جسد او را روز پنجم اکتبر در شاه عبدالعظیم به خاک سپردند و زن اول و دومش هم برایش عزاداری کردند. دو روز از خاکسپاری تیمورتاش می‌گذرد، ولی هنوز دولت خبر مرگ او را اعلام نکرده و معلوم است که روزنامه‌ها نیز از اعلام این خبر منع شده‌اند. مردم تهران آشکارا انتظار اين خبر را داشتند و به همین خاطر چندان شوکه نشده‌اند؛ زیرا از مدتها قبل در مکالمات خصوصی شایع بود که نمی‌گذارند تیمورتاش پایش را زنده از زندان بیرون بگذارد. شایع کرده‌اند که مرگ او بر اثر حمله قلبی بوده، که البته تا به حال همه مرگ‌ها همینطور بوده است. شک دارم که هیچ فرد تهرانی، یا مسلماً فرد خارجی مقیم تهران، باور نداشته باشد که قتل پنهانی دیگری نظیر آنچه قرن‌ها در تاریخ شاهان ایران رخ داده، اتفاق افتاده است. البته همه قبول دارند که تیمورتاش بر اثر ايستادگي قلب مرده، ولی اگر اجازه بدهند تحقیقی در این باره صورت بگیرد شکی ندارم که همگان به دنبال علت حمله قلبی خواهند گشت. یکی از خدمتکاران به هنگام اعلام خبر مرگ تیمورتاش گفته بود که اربابش از خوردن یک حب سفید مرده است.... اگر وزیر معزول به همان ترتیبی که مردم تهران گمان می‌کنند به قتل رسیده باشد، مقدمات کار از چند هفته پیش چیده شده بود که شاه دستور منع ملاقات پزشک خصوصی تیمورتاش را با او در زندان صادر کرد. هر گونه خدمات پزشکی باید از طریق پزشک زندان که منصوب سیاسی رئيس نظمیه است صورت می‌گرفت. این دستور را رضا شاه بعد از آن صادر کرد که کتک مفصلی در زندان قصر به تیمورتاش زد، که گزارشش را به شماره 1542 برایتان ارسال کردم. خبر بهت‌آور مرگ تیمورتاش دوباره به حدس و گمان‌هایی که درباره سقوط او شایع بود دامن زده است. تقریباً همگان بر این باورند که بخشی از دلایل اقدام بی‌رحمانه شاه علیه وزیر دربار بی‌نظیر و متنفذش هراس از قدرت و نفوذ رو به رشد او بوده است. ولی بعضی‌ها هم معتقدند که فقط این نیست. برخی از ایرانی‌های مطلع می‌گویند که شاه از استقبال گرمی که در مسکو از تیمورتاش شده بود بسیار ناراحت بود. تیمورتاش به هنگام بازگشت از سفری که در اوایل سال 1932 به اروپا داشت، دیداری هم از مسکو انجام داد، و در پاسخ به استقبال گرم و مودت‌آمیز مقامات عالی شوروی سخنان غرائی درباره لزوم همکاری نزدیک بین شوروی و ایران ایراد کرد.* در حین ایراد این سخنان از لیتوینُف، کمیسر امور خارجی شوروی، هم دعوت کرده بود که در مقام میهمان شاه به تهران بیاید. البته لیتوینف هرگز به تهران نیامد؛ ولی در روز مرگ تیمورتاش، معاون کمیسر امور خارجی شوروی، کاراخان، در حال آماده کردن فهرست بلند و بالایی از شخصیت‌های برجسته‌ برای دعوت به مراسم رسمی و ضیافت‌های شام در تهران بود. کاراخان را دوست صمیمی تیمورتاش می‌دانستند که رابط اصلی او با دولت مسکو بود. با همین کاراخان بود که تیمورتاش مذاکرات تکمیلی معاهده تجاری ایران و شوروی را انجام داد. ...حتی می‌گویند که دیدار کاراخان از زندان قصر قاجار در آخرین روز مأموریتش در اینجا فقط برای آن بود که مراتب دوستی خود را به رفیق قدیمی‌اش نشان بدهد، رفیقی که روزی وزیر دربار شاهنشاهی بود و حالا در سلول تنگ و تاریکی در باستیل ایران گرفتار شده بود. البته او دشمنانی هم داشت که از قضا بسیار سفت و سخت بودند. شک دارم کسی در ایران پیدا شود که کمترین آشنایی‌ای با رفتار و کمالات تیمورتاش داشته باشد و انکار کند که او واقعاً در مقام خردمندترین شخصیتی که در طول دو قرن گذشته در ایران ظهور کرده است جایی در تاریخ این کشور دارد. صرف نظر از خباثت‌هایی که [تیمورتاش] با استخوان‌هایش به گور برد، به اعتقاد من وقتی خاطره این مستبد، یعنی رضا شاه، در ذهن مردم کمرنگ شود، مردم تیمورتاش را تقدیس خواهند کرد.» نهایتاً فاش شد که کاراخان قصد داشته در زندان به دیدن تیمورتاش برود، که شاید همین امر مرگ تیمورتاش را به جلو انداخته باشد. ویلیام اچ. هورنی‌بروک، جانشین هارت در مقام وزیر مختار آمریکا در تهران، مرگ تیمورتاش در زندان را با مرگ سردار اسعد بختیاری، که می‌گویند علما قصد شفاعتش را نزد شاه داشتند، مقایسه کرده است: «شکی نیست که شباهت‌هایی بین جزییات آنچه بر سر تیمورتاش آمد و واقعه‌ای که الان رخ داده است، وجود دارد. استحضار دارید که در آن ماجرا، به هنگام دیدار معاون کمیسر امور خارجی اتحاد جماهیر شوروی، کاراخان، از تهران بود که کار تیمورتاش را یکسره کردند، و همان موقع هم می‌گفتند که تیمورتاش را از ترس اینکه مبادا کاراخان بخواهد وساطت کند و یا رفیق شفیقش را ببیند و اطلاعات محرمانه‌ای از او کسب کند که برای دولت ایران خجالت‌آور باشد، به قتل رسانده‌اند.» جوخه مسموم‌سازی‌ پهلوی هارت اعلام رسمی مرگ تیمورتاش را اینگونه شرح مي‌دهد: «احتراماً به عرض می‌رساند که پس از منع انتشار خبر مرگ عبدالحسین خان تیمورتاش در زندان به مدت سه روز، روزنامه تهرانی اطلاعات در بعد از ظهر هفتم اکتبر این خبر کوتاه را منتشر ساخت: «تیمورتاش که در زندان قصر قاجار حبس بود دو شب پیش بر اثر آنژین صدری و بیماری قلبی که به آن مبتلا بود و پزشکان پیش‌بینی می‌کردند که ممکن است منجر به سکته مغزی شود، در گذشت.» روزنامه شفق سرخ نیز در روز هشتم اکتبر گزارش داد که تیمورتاش روز چهارشنبه، چهارم اکتبر، درگذشت و افزود «جسدش پس از معاینه توسط پزشکی قانونی [وزارت عدلیه] در امامزاده عبدالله به خاک سپرده شد.» تاریخ فوت او ظاهراً چهارم اکتبر بوده است، یعنی یک روز پس از آنکه من با تأسف گزارش پیشگویانه شماره 1542 خود را نوشتم، و مطالب آن گزارش به نحوی است که گویی جوخه مسموم‌سازی شاه قبلاً ماجرا را به من اطلاع داده بود. بدرفتاری سلطنت با این زندانی سرشناس حتی تا لب گور هم ادامه داشت. جسد او را همچون جنایتکاران معمولی به همراه چهار آژان از قماش آنهایی که ماهی 14 تومان حقوق می‌گیرند به آرامگاه ابدی‌اش روانه کردند، و حتی اجازه ندادند کلمه‌ای در ارتباط با زندگی و خدمات ارزنده این مرد ذکر شود. صحنه‌ای که دختر بزرگش ایران خانم که تحصیل‌کرده مدرسه آمریکایی‌ است در گورستان ایجاد کرد به قدری دلخراش بود که یارای توصیف آن را ندارم. یکی از خصوصیات عجیب این واقعه اسفناک آن بود که تا چند روز مردم از اقشار مختلف جامعه به خانه تیمورتاش، که زن اول و ایرانی‌اش آنجا ساکن است، می‌آمدند تا به خانواده‌اش تسلیت بگویند. چند روز اتومبیل‌ها و کالسکه‌ها از اوایل صبح جلوی دَرِ خانه تیمورتاش جمع می‌شدند و در پایان روز خیابان از ازدحام آنها بسته می‌شد. یک زن آمریکایی که فارسی را خیلی خوب صحبت می‌کند و با زنان ایرانی زیادی حشر و نشر دارد به من گفته است که زنان ایرانی که در غیبت و شایعه‌سازی دست همه را از پشت بسته‌اند آشکارا از مسموم شدن تیمورتاش سخن می‌گویند. یک ایرانی به من گفته است که هیچیک از رعایای رضا شاه در تهران یا شهرهای دیگر ایران نیست که مرگ ناگهانی و اسف‌بار تیمورتاش را نتیجه جنایتی نداند که تحت اوامر صادره از کاخ شاه صورت گرفته است. چنانکه در گزارش شماره 1550 ابراز کردم، معتقدم که نام تیمورتاش در طول اعصار زنده خواهد ماند و علت مرگ او در کتاب‌های تاریخی که آیندگان درباره ایران خواهند نوشت، به دقت و درستی ثبت خواهد شد؛ همانطور که امروز در تاریخ می‌خوانیم که شاهرگ آن مرد بزرگ، امیرکبیر صدر اعظم، را به دستور ناصر‌الدین شاه در باغ شاه در فین، نزدیک کاشان بریدند. اگر چه شاهان ایرانی از همان ابتدای شکل گرفتن سلسله‌های شاهنشاهی در ایران در کار هلاک جان‌ و نابودی جسم انسان‌ها استاد بوده‌اند، ولی حتی رضا شاه سرسخت نیز تا بحال نتوانسته روح انسان‌ها را نابود کند. شنیده‌ام که بسیاری از دشمنان تیمورتاش چنان اعتقاد راسخی به قدرت فوق بشری این مرد که روزی بر همه ایران سایه‌ انداخته بود، داشتند که سخت حساب کارشان را می‌کردند. حتی پس از دستگیری‌اش نیز حرفی نزدند که به گوش این زندانی سرشناس برسد؛ زیرا نمی‌توانستند خود را قانع کنند که نبوغ بی‌نظیر او بالاخره راهی برای بیرون آمدن از حبس پیدا نکند و او را به فعالیت‌های رسمی‌اش بازنگرداند و نفوذ سابقش را تضمین نکند. شاید هم هنوز عده‌ای باشند که نمی‌خواهند باور کنند که واقعاً این [جسد] تیمورتاش بوده که پنهانی داخل قبر گذاشته‌اند، و به همین دلیل اصلاً باورشان نمی‌شود که این جادوگر ایرانی عصر روزی به شیوه اسرارآمیز خودش از قبر بیرون نیاید. و چنین آدم‌های محتاطی بدون شک هر وقت که راهشان به قبرستان قدیمی مسلمان‌ها در شاه عبدالعظیم بیفتد، چه شب باشد و چه روز، با خودشان سوت می‌زنند [که زهره‌شان نترکد.] منبع: دکتر محمد قلی مجد ، رضاشاه و بریتانیا ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، بهار 1389 ، ص 111 تا 136 منبع بازنشر: نشریه الکترونیکی دوران - شماره 109 - آذر ماه 1393

آرمانهای متفرق در رهبری مشروطه

محمد حسن رجبی این گفتار در پی پاسخ به این پرسش است كه اصولاً آرمان انقلاب مشروطه چه بوده است؟ آیا آرمان ثابت و واحدی داشته یا در طول زمان تطور نموده است؟ نسبت رهبری انقلاب مشروطه با آرمان آن چیست؟ آیا با تطور آرمان انقلاب، رهبری انقلاب همچنان ثبات و استمرار داشته یا به تبع آن، تغییر جایگاه می‌داده است؟ و اگر چنین است آرمانها و رهبری انقلاب طی این مدت، از چه قرار بوده است؟ تاریخ مشروطه اول را از منظر سیر رویدادهای سیاسی، می‌توان به سه مرحله اعتباری تقسیم كرد: مرحله اول، از نخستین اعتراضات سیاسی به عملكرد دولت در سال 1323ق آغاز و تا صدور فرمان مشروطه ادامه می‌یابد؛ مرحله دوم، از زمان صدور فرمان مشروطه (14 جمادی‌‌الثانی 1324)، آغاز و تا اتمام تدوین متمم قانون اساسی ادامه دارد؛ مرحله سوم، از زمان مطابقت متمم قانون اساسی، شروع و تا انحلال مجلس اول به طول می‌انجامد (23 جمادی‌الاول 1326). مرحله اول كه از ابتدای سال 1323ق و با نخستین جرقه‌های نارضایی عمومی به عملكرد دولت و دربار شروع و با حركتهای اعتراض‌آمیز وسیعی همانند واقعه مسجد شاه تهران، تحصن علمای معترض تهران در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) و مهاجرت گسترده آنها به قم ادامه یافت، خواست اصلی علما، یعنی رهبران واقعی این حركت اعتراض‌آمیز، رفت ستم درباریان و دولتیان و استقرار عدالت در كشور بود كه تحقق آن را در تشكیل «مجلس عدالت» یا «عدالت‌خانه» می‌دانستند. عدالت و امنیت مهم‌ترین مطالبه تاریخی ـ سیاسی مردم ایران بوده است. از این رو مفهوم عدالت‌خانه و كاركرد آن، هم برای رهبران و هم برای توده مردم ناراضی روشن بود. مردمی كه از ظلم و تعدی عمّال دربار و دولت به ستوده آمده بودند. گرچه الگویی عملی از چنان نهادی در آن روزگار وجود نداشت اما رفتار عادلانه امیر مؤمنان(ع) در دوران كوتاه خلافت خود، چشم‌انداز آرمانی آن مطالبه تاریخی بود. علمای معترض، امیدوار بودند تا با تشكیل گروهی مركب از علما، دولتمردان مستقل و رؤسای موجه و خوش‌نام اصناف، شرح وظایف ارگانهای حكومتی را در همین نظام سیاسی موجود تدوین كنند تا بدان وسیله ضوابط را جای‌گزین سلایق شخصی در اداره حكومت نموده از حقوق عمومی گروههای مختلف جامعه حمایت نمایند. بدین ترتیب در مرحله نخست كه تا صدور فرمان مشروطه ادامه یافت، مطالعه عمومی برای تشكیل عدالت‌خانه، علما و رهبران و سخن‌گویان آن، و شیوه تحقق آن اصلاح‌طلبانه یا رفرمیستی بود كه مشاركت توده شهری را به دنبال داشت. مرحله دوم، كه با تغییر و تبدیل مطالبه عمومی از عدالت‌خانه به تأسیس مجلس شورای ملی در فرمان معروف مشروطه مورخ 14 جمادی‌الثانی 1324 آغاز شد، تا پایان تدوین متمم قانون اساسی ادامه یافت. در این مرحله، لیبرال دمكراتهای سكولار ـ متشكل از دیوان سالاران، نخبگان و منورالفكران كه اغلب دست‌پروردگان مكتب فكری و سیاسی ملكم‌خان بودند ـ عملاً رهبری نظام نوپای مشروطه را در دست داشتند. آنان در صدد بودند تا با تدوین قانون اساسی عرفی و برگرفته از قوانین اساسی اروپایی، نظام سیاسی عرفی مشابه نظامهای رایج مشروطه اروپایی را تأسیس كنند. مشروطیت در آن زمان نماد سیاسی تجدد و پیش‌رفت كشورها محسوب می‌شد كه جز تعداد معدودی از منورالفكران فرنگ رفته و یا متجددان تحصیل‌كرده، افراد دیگری با آن و ساز و كارش آشنایی نداشتند. از همین رو تا مدتها تلفظ فرانسوی آن، یعنی «كنستیتوسیون» در ادبیات سیاسی استعمال می‌شد و بعدها واژه «مشروطه» به جای آن به كار رفت و در چگونگی این معادل‌گزینی نیز هیچ‌گاه اتفاق‌نظری میان صاحب‌نظران و نظریه‌پردازان مشروطه به وجود نیامده است. با تغییر مطالبه و گفتمان سیاسی از عدالت‌خواهی به مشروطه‌خواهی، علما كه تا پیش از آن، رهبران و سخن‌گویان مطالبات سیاسی بودند، به تدریج از متن حوادث به حاشیه رفتند و لیبرال دمكراتهای سكولار در داخل و خارج از مجلس، به ویژه در عرصه مطبوعات، عملاً رهبری سیاسی و فكری مردم را در دست گرفتند. گذشته از این گروه، اقلیت سوسیال دمكرات و گروه كثیری از نمایندگان روحانی و غیرروحانی مجلس و مراجع و علمای مشروطه‌خواه نجف و ایران ـ كه به گمان خویش مشروطه را مبتنی بر احكام مسلم شرع و مجلس را ملتزم به آراء و نظریات خود می‌دانستند ـ از مشروطه حمایت می‌كردند. اما گروهی از علمای كشور كه روح حاكم بر متمم قانون اساسی و مواد صریحی از آن را برخلاف احكام اسلامی می‌پنداشتند و بی‌اعتقادی برخی از نمایندگان را به باورها و آداب اسلامی (الحاد و اباحیت) و ملی و دلباختگی آنها را به فرهنگ و تمدن و شیوه زندگی اروپایی (فرنگی‌مآبی)، انحرافی بزرگ در آرمانها و اهداف اولیه مشروطه موردنظر خود و مراجع مشروطه‌خواه نجف می‌دانستند، با اتخاذ مواضعی انتقادی كوشیدند با روشنگریهای عمومی و ادامه راهكارهای قانونی، از انحرافهای پیش آمده جلوگیری كنند. از این رو «مشروطه مشروعه» یعنی مشروطه ملتزم به احكام دینی را در برابر مشروطه موجود پیشنهاد كردند. لیبرال دمكراتها و سوسیال دمكراتها كه در برابر مقاومت دربار و مخالفت علمای اسلام‌گرا (مشروعه‌خواه) قرار داشتند، برای مشروعیت بخشیدن به متمم قانون اساسی، نیازمند حمایت مراجع و علمای مشروطه‌خواه بودند. از این رو پس از مدتها مجادله در داخل و خارج مجلس بر سر ضرورت یا عدم ضرورت اصل پیشنهادی حاج شیخ فضل‌الله نوری و نیز مجادلات سختی كه پیرامون حدود و ثغور آزادیهای سیاسی و اجتماعی درگرفت، سرانجام مجلس ناگزیر به تصویب ماده پیشنهادی حاج شیخ فضل‌الله به عنوان اصل دوم متمم قانون اساسی و ایجاد تغییرات اندك در برخی دیگر از اصول آن گردید. مشروطه‌خواهان لیبرال، ضمن پذیرش نظام سلطنتی موجود، درصدد برآمدند تا با اصلاح ساختار و رفرم سیاسی، كانون قدرت سیاسی را از شاه و دربار به مجلس منتقل كرده با محدود ساختن اختیارات سلطنت، افكار و آرای عمومی را جای‌گزین مشروعیت دینی نظام مشروطه نمایند. شعار و گفتمان غالب در این مرحله، «آزادی» بود كه ركن اصلی و روح مشروطه محسوب می‌شد. آنان از حمایت تبلیغاتی روزنامه‌های مشروطه‌خواه و پشتیبانی سیاسی و معنوی انگلستان ـ تا انعقاد قرارداد 1907م ـ برخوردار بودند. بزرگ‌ترین دست‌آورد سیاسی آنها، تدوین متمم قانون اساسی بود كه برای نخستین بار، قدرت را به سه حوزه مجزا تقسیم می‌كرد و حقوق شهروندی را بر اساس اصل هشتم به دور از هرگونه تمایزات قومی، زبانی و مذهبی به رسمیت می‌شناخت. الگوی سیاسی موردنظر لیبرال دمكراتها، نظامهای مشروطه اروپایی بویژه انگلستان بود كه در آن زمان با ثبات‌ترین و پیش‌رفته‌ترین كشور اروپایی به شمار می‌رفت. این نظام، از حیث صورت، با نظام سیاسی موجود در ایران شباهت كاملی داشت، بدین معنی كه نظام سلطنت و شخص شاه به عنوان نماد تاریخی وحدت كشور، جایگاه ویژه‌ای داشت. اما اقتدار واقعی نظام، از آن مجلس بود. در مرحله سوم، كه از هنگام انطباق متمم قانون اساسی با احكام شرع توسط گروهی از علما آغاز می‌شود و تا انهدام مجلس و انحلال مشروطه (23 جمادی‌الاول 1326) ادامه می‌یابد، سوسیال دمكراتها كه اقلیت كوچكی از نمایندگان مجلس بودند، با ایجاد شبهه، مانع‌تراشی، جوسازی و ایجاد اغتشاش در داخل و خارج مجلس، مانع از انجام این مطابقت گردیدند؛ چه به خوبی می‌دانستند كه در صورت تحقق این امر، ماهیت عرفی قانون اساسی، دینی شده به تبع آن، حاكمیت سیاسی كشور به دست علما خواهد افتاد. سوسیال دمكراتها كه از آرمانهای انقلاب فرانسه و جریان سوسیال دمكراسی روسیه تبعیت و به تأسی از آنها، هم‌زمان با سلطنت، روحانیت و زمین‌داری مبارزه می‌كردند، با تبلیغات مخالف، دروغ‌پراكنی، ایجاد بلوا و آشوب، تهدید، ارعاب، ترور شخصیت و حتی ترور فیزیكی، می‌كوشیدند تا مخالفان خود را از سر راه برداشته قدرت را در دست گیرند. آنها این نقشه را ماهرانه و سازمان یافته، طراحی و اجرا می‌كردند. بدین ترتیب كه نمایندگان سوسیال دمكرات مجلس ـ كه از مصونیت پارلمانی برخوردار بودند ـ به عنوان شاخه سیاسی، سازمان مخفی تروریستی «مركز غیبی» و فداییان قفقاز به عنوان شاخه نظامی، انجمن آذربایجان و برخی دیگر از انجمنهای تهران و شهرستانها و نیز برخی سخنوران و روزنامه‌نگاران تندرو به عنوان شاخه تبلیغاتی آن عمل می‌كردند. سوسیال دمكراتها گرچه از آغاز درصدد واژگونی نظام سلطنتی و استقرار حكومتی جمهوری بودند، اما به دلیل شرایط خاص سیاسی، اجتماعی و فرهنگی كشور، ناگزیر به تأیید و حمایت از مشروطه و ائتلاف با لیبرال دمكراتها و طیفی از شخصیتهای مذهبی لیبرال شدند. از همین رو هم‌صدا با آنان از آزادیهای سیاسی ـ اجتماعی بدون قید و شرط و مساوات اجتماعی و اقتصادی به شدت دفاع كردند، اما گفتمان غالب آنان «عدالت‌ خواهی» و رفاه طبقات محروم بود و با دامن زدن به مطالبات سیاسی، اجتماعی و اقتصادی در داخل و خارج از مجلس و بدون توجه به امكانات كشور و پیامدهای ناشی از آن، تلاش می‌كردند تا حمایت توده‌های محروم شهری و روستایی را به خود جلب نمایند. بدین ترتیب می‌توان در مرحله سوم، رهبری و هدایت كشور را در دست مشروطه‌خواهان تندرو و یا همان سوسیال دمكراتها دانست. آنها در رویارویی آینده با رژیم، چشم به نیروهای شبه‌نظامی خود و قیام توده‌ها دوخته بودند كه البته پس از به توپ بسته شدن مجلس، جز مقاومت محدودی در تبریز، هیچ حركت حمایت‌آمیزی به نفع آنان در سراسر كشور پدید نیامد. سرانجام، اقدامات تندروانه و خشونت‌آمیز سوسیال دمكراتها، همه امیدها و پیوندهای مسالمت‌آمیز و آشتی‌جویانه میان مجلس و دربار را قطع كرد و آن دو را به رویارویی و درگیری با هم كشاند كه سرانجام آن نابودی مجلس و انحلال مشروطیت بود. حاصل سخن آنكه، عدالت‌خانه، مشروطه سلطنتی، مشروطه مشروعه و حكومت جمهوری، نظامهای آرمانی بود كه هر كدام طرفدارانی جدی داشت كه آشكار و پنهان در جهت تحقق آن می‌كوشیدند. هر یك از این آرمانها، گفتمانهای خاص خود را نیز داشت كه متناسب با تغییر آرمانها و گفتمانها، رهبران و سخن‌گویان جدیدی نیز در صحنه سیاست كشور ظاهر می‌شدند. اصلاح‌طلبان برای نیل به نظامهای آرمانی خود، روشهای متفاوتی را به كار می‌بستند. مشروطه‌خواهان سكولار و مذهبی به رفرم و اصلاح ساختار سیاسی به شیوه‌های سیاسی مسالمت‌آمیز، و سوسیال دمكراتها به براندازی رژیم و استقرار نظام جمهوری از طریق ترور و مبارزه مسلحانه می‌اندیشیدند. چنین می‌توان گفت كه مشروطیت اول، آرمانی روشن و رهبری واحدی نداشت و از این رو نتوانست دولتی با ثبات، مستقل، مقتدر و برخاسته از خواست عمومی به وجود آورد. منبع:جریانهای فكری مشروطیت ، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، بهار 1386 ، ص 179 تا 183 منبع بازنشر: نشریه الکترونیکی دوران - شماره 109 - آذر ماه 1393

مرز میان انقلاب و «فضای باز سیاسی»

سال 1356 آغاز روند دگرگونی در فضای سیاسی كشور بود . از این سال تا اواسط سال 1357 یعنی تا دوران شریف امامی و وقوع حوادثی چون 17 شهریور 57، هنوز در دربار كسی اهمیت اتفاقات و تظاهرات و اعتصابات و به صحنه آمدن نیروهای مذهبی و ابراز مخالفت مردم و گروه‌های سیاسی علیه رژیم شاه را جدی نمی‌‌‌گرفت. همه می‌گفتند خبرهایی هست و اوضاع تغییر پیدا كرده است، اما این را از عوارض «مرحمت های شاهنشاه در مورد فضای باز سیاسی» می‌دانستند . شخص شاه هم كه هویدا را كنار گذاشته و به آن یكنواختی سیزده ساله نخست‌وزیری هویدا پایان داده و جمشید آموزگار، عنصر مورد اعتماد امریكایی‌ها را به سمت نخست‌وزیری برگزیده بود، به نظر می رسید که خیالی آسوده یافته است. در سال 1356 مخصوصاً سعی می‌شد كه نظر مساعد كاخ سفید و حمایت جیمی كارتر رئیس جمهور آمریکا را جلب كنند. اردشیر زاهدی با رفت و آمد در محافل امریكایی ها تلاش می‌كرد این معنی را القاء كند كه بندها در ایران در حال سست شدن است. اعتنا كردن به گزارشهای عفو بین‌الملل و اینكه به هر حال می‌خواستند به انتقادات آن‌ها جوابی داده شود، سر و صورت دادن به زندان اوین و انجام بعضی از كارها برای رفاه زندانیان و مجاز شمردن و انتشار برخی انتقادات در مطبوعات و از سویی ژست‌ كابینه جدید برای حل و فصل دشواری‌های اقتصادی، كه بعد از آن دوره بریز و بپاش با دلارهای نفتی كم كم خودش را نشان می‌داد و بالاخره اعلام برنامه صرفه‌جویی در وزارتخانه‌‌ها و قطع حقوق كسانی كه از چند محل حقوق می‌گرفتند، همه علائمی بود مبنی بر اینكه كارهایی دارد صورت می‌گیرد و «فضای باز سیاسی» چیزی بالاتر از حرف است. فكر حاكم این بود كه نتیجه این تغییرات، مخصوصاً در زمینه مجاز شمردن انتقادها و آزادی نسبی مطبوعات، هر چه باشد طوری نخواهد بود كه اساس نظام را مورد تهدید قرار دهد. به عبارت دیگر این اعتقاد عمیقا در دربار وجود داشت که موضوع «فضای باز سیاسی» گزندی به حاکمیت نظام شاهنشاهی وارد نخواهد ساخت. در بررسی حوادث سالهای 1356 ـ 1357 هیچگاه مرز میان «فضای باز سیاسی» اعلام شده از سوی دولت دمكرات امریكا و موضوع انفجار انقلاب اسلامی ایران مورد شناسایی قرار نگرفت. همانطور كه در خاطرات شخصیت‌های خارجی و ایرانی آشنا با مسایل انقلاب (چون ژنرال هایزر، ویلیام سولیوان، دریاسالار ترنر، ارتشبد فردوست، جیمی كارتر و غیره) مشهود است، خواست «دمكرات‌« های امریكا صرفاً ایجاد یك اصلاح ظاهری در شكل حكومت پهلوی و نیز تسویه خرده حسابهای خود با آن بود. معهذا، این گسست نسبی قید دیكتاتوری، روند انقلاب و موج شگرف ناشی از انفجار مردمی را سرعت بیشتری بخشید و دنیای غرب را به حیرت و وحشت انداخت. در این زمان، دولتهای امریكا و انگلیس و سایر قدرت‌های غربی تمام توان خود را برای جلوگیری از سقوط شاه به كار گرفتند و پس از سقوط نیز، همانگونه كه در این خاطرات بیان شده، از هرگونه همراهی با خانواده پهلوی و هر نوع توطئه علیه انقلاب پیروزمند اسلامی دریغ نكردند. در دوران «بحران امینی» نیز چنین بود و زمانی كه قدرت‌های امریكا و انگلیس به تفاهم كامل رسیدند و دولت اسدالله علم به عنوان محصول این آشتی به قدرت رسید و «فضای باز سیاسی» كندی پایان یافته تلقی شد، انفجار نیروهای اصیل مردمی به شكل قیام 15 خرداد 1342 رخ نمود. از این رو نمی‌توان انقلاب اسلامی و پیروزی آن را وامدار فضای باز سیاسی و سیاست حقوق بشر كارتر دانست. این «فضا» تنها به انقلاب مردم جنبه‌ی عینی‌تری بخشید اما در مجموع انقلاب دیر یا زود به وقوع می‌پیوست و به نتیجه می رسید و عامل اصلی آن نیز تضادهای درونی جامعه ایران بود و تداوم ستم رژیم شاه به مردم بود، نه «فضای باز سیاسی» كه در پی سیاست برنامه ریزی شده و هدفمند كارتر بوجود آمده بود نارضایتی‌های عمومی نسبت به عملکرد رژیم شاه شرایط را به گونه‌ای تغییر داده بود كه محمد‌رضا پهلوی كه در طول سلطنت خود، مردم را موظف به اطاعت و سپاسگذاری از شخص اول مملكت می‌دانست و هرگونه مخالفت از سوی آنان را بر نمی‌تافت در تحولات سال 1357 به جای تأكید بر روی شعارهائی چون رسیدن به دروازه‌های تمدن بزرگ، انقلاب سفید، اصلاحات ارضی و صنعتی شدن كشور، مجبور به شنیدن «صدای انقلاب مردم» گردید. منبع: با اقتباس از کتاب «پس از سقوط» ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ص 102 ، مبحث دربار و بی‌خبری از تحولات سیاسی منبع بازنشر: نشریه الکترونیکی دوران - شماره 109 - آذر ماه 1393

سیری در مبارزات و مجاهدات سیاسی فرهنگی شهید مفتح

چکیده: در پیروزی انقلاب اسلامی عوامل متعددی را می توان مؤثر دانست. آن چه تا كنون در بررسی های مربوط به علل این رویداد كم تر مورد توجه قرار گرفته است، عومل و زیر ساخت های فرهنگی این انقلاب بزرگ است. در كنار مبارزات سیاسی، تلاش های فكری و فرهنگی وجه اهمیت شخصیت های مبارزی چون آیت الله دكتر مفتح، شهید مطهری و شهید باهنر و دیگران بوده است. این مقاله به بررسی زندگی و مبارزات شهید مفتح می پردازد. در پیروزی انقلاب اسلامی عوامل متعددی را می توان مؤثر دانست. آن چه تا كنون در بررسی های مربوط به علل این رویداد كم تر مورد توجه قرار گرفته است، عومل و زیر ساخت های فرهنگی این انقلاب بزرگ است. در كنار مبارزات سیاسی، تلاش های فكری و فرهنگی وجه اهمیت شخصیت های مبارزی چون آیت الله دكتر مفتح، شهید مطهری و شهید باهنر و دیگران بوده است. با آغاز نهضت اسلام به رهبری امام خمینی در سال 1341، شاگردان مكتب ایشان به تبعیت از استادشان وارد صحنه ی مبارزه شدند. دكتر مفتح با سفرهایی كه به نواحی مختلف جهت سخنرانی می نمود، مردم مسلمان را به وظایف دینی و سیاسی آگاه می كرد. با دستگیری و تبعید امام خمینی، مبارزه متوقف نگردید؛ بلكه به تأثیر از جو خفقان ایجاد شده، تاكتیك مبارزات تغییر كرد. در این رویكرد شاگردان امام ضمن مبارزه ی سیاسی به بستر سازی فكری و فرهنگی به منزله ی یك اقدام انقلابی توجه خاصی ورزیدند . آیت الله مفتح علاوه بر حضور قوی در صحنه ی مبارزات ضد حكومت، دارای سوابق قابل توجه فرهنگی بود. تدریس در دبیرستان دین و دانش كه راه و روش جدیدی را در پیش گرفته بود و هم گامی با مؤسسان اندیشمند آن، چون دكتر بهشتی و آیت الله حائری تهرانی و نیز تشكیل كانون دانش آموزان و فرهنگیان قم، از آن جمله است. تأسیس مجمع اسلام شناسی برای پژوهش در مسائل بنیادی اسلامی و انتشار چندین جلد كتاب از این مجموعه، تحت نظارت دكتر مفتح از فعالیت های مهم فرهنگی اسلامی نیروهای مذهبی به شمار می رود. گردانندگان این مجموعه، متفكران و نویسندگانی در حوزه ی مطالعات اسلامی بودند كه در دو سو مشغول مبارزه ی قلمی بودند؛ نخست در مقابل استعمار فرهنگی غربی حاكم بر جامعه و دیگری اصلاح اندیشه های انعطاف ناپذیر برخی اقشار متحجر مذهبی كه خود از عوامل رویگردانی افراد بسیاری ازدین و مذهب بودند. در این مبارزه ی پردامنه ی فكری و فرهنگی، لازم بود هم آشنایی و تسلط كامل بر اسلام و معارف حقه ی شیعه در حوزه های علمیه حاصل گردد و هم با اندیشه های جدید موجود در دانشگاهها آشنا شود. شناخت اسلام راستین و ناب از یك سو برای زدودن خرافات و پیرایه های بی پایه در میان اقشار مذهبی و از سوی دیگر برای ارایه در مجامع دانشگاهی ضرورت داشت . شخصیت هایی چون آیت الله شهید مظلوم دكتر بهشتی، آیت الله دكتر مفتح، دكتر محمد جواد باهنر، استاد مرتضی مطهری، و ... از آن جمله اندیشمندان تربیت شده ی مكتب امام خمینی بودند كه برای تعدیل، تغییر و تصحیح نظر دانشگاهیان نسبت به اسلام و مذهب، قدم در دانشگاه ها گذاشته و با تحصیل و یا تدریس و فعالیت گسترده، مروج اسلام ناب در مراكز دانشگاهی شدند. این اندیشمندان برای تأثیر گذاری بیشتر به استخدام در وزارت فرهنگ و وزارت آموزش عالی در آمدند تا ضمن حفظ وظایف اجتماعی بتوانند در تعلیم و تربیت اسلامی جوانان نقش داشته باشند و اگر به فعالیت های اجتماعی تبلیغی هم می پردازند، صرف انجام وظیفه باشد، نه نیازهای روزمره. دكتر مفتح از این شیوه ی فعالیت به عنوان (تز روحانی غیر حرفه ای ) تعبیر می نمود. محدودیت روزافزون فعالیت های تبلیغی و ارشادی، طی سال های بعد از تبعید امام، آیت الله مفتح را مجبور كرد در فعالیت های خود خط مشی جدیدی را اتخاذ نماید، زیرا در سال 1351 توسط ساواك ممنوع المنبر گردیده بود. تمركز بر فعالیت های آموزشی در دانشكده ی الهیات و معارف اسلامی، اقامه ی نماز در مسجد دانشگاه تهران، راهنمایی دانشجویان مقاطع مختلف از جمله ی این خط مشی ها بود. پذیرش امامت جماعت مسجد تازه تأسیس جاوید و دایر كردن كلاس های مختلف، به زودی حساسیت ساواك را برانگیخت. احضار و اخطار به بانی مسجد و أخذ تعهد كتبی از او اقدامات صورت گرفته برای جلوگیری فعالیت در مسجد جاوید بود. سخنرانی آیت الله سید علی خامنه ای در مسجد جاوید، هم به دستگیری ایشان منجر شد و هم به دستگیری دكتر مفتح. هر دو دستگیر و تحویل كمیته ی مشترك ضد خرابكاری گردیدند. همچنین دكتر مفتح امامت جماعت مسجد قبا را پذیرفته بود، نام این مسجد هم، برگفته از مسجد قبای پیامبر اكرم (ص) بود به حق هم در تاریخ انقلاب اسلامی نقش مهمی ایفا كرد. نزدیكی به حسینه ی ارشاد و جوان گرایی دكتر مفتح در فعالیت های خود در اندك مدتی، این مسجد را به كانون رفت و آمد نیروهای انقلابی تبدیل كرد. بر نامه های موفق رمضان و برگزاری با شكوه نماز عید فطر سال 1356 در تپه های قیطره تجربه ای موفق بود كه در سال بعد ـ 1357 ـ به نحو احسن مورد استفاده قرار گرفت. برگزاری اولین تظاهرات گسترده ی مردم تهران در روز عید فطر بعد از اقامه ی نماز، زمینه ساز راه پیمائی های بعدی گردید. راه پیمایی روز پنج شنبه 16 شهریور در ادامه ی تظاهرات روز عید فطر ـ 13/6/1357 ـ دومین حركت گسترده ی مردم تهران بود. تظاهرات 17 شهریور و كشتار مردم در میدان ژاله، حركت انقلاب برای سرنگونی سلطنت پهلوی راتندتر كرد. هماهنگی هایی كه از سالیان قبل بین روحانیون انقلابی وجود داشت، در این سال، تشكیلاتی را به نام (( جامعه ی روحانیت مبارز)) به وجود آورد تا نهضت را برای حصول پیروزی سازمان دهی و هدایت نماید. آیت الله مفتح در كنار استاد مطهری و آیت الله بهشتی از اعضای مؤسس و اصلی و سخن گو و اولین دبیركل این تشكیلات بود. در تشكیل كمیته برای استقبال از امام خمینی او حضور فعال داشت. تصاویر بر جای مانده از سخنرانی تاریخی امام در 12 بهمن سال 1357 در بهشت زهرا، حكایت از حضور او در كنار امام در جایگاه سخنرانی دارد. پیروزی انقلاب اسلامی، نیروهای انقلابی را با چالش های جدیدی رو به رو ساخت. تأسیس نظام جدید بر ویرانه های نظام شاهنشاهی و مشكلات ناشی از این انقلاب و دگرگونی، اندك نبود . تأسیس نهادهای انقلابی برای سر و سامان دادن به وضعیت نابسامان و مقابله با جریان های ضد انقلاب، از اولین ضرورت های كشور بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی مسجد قبا با توجه به سوابق سازماندهی و هدایت در دوران انقلاب از اولین مساجد تهران بود كه تشكیل كمیته ی انقلاب اسلامی را در خود شاهد بود. در كنار مشاغل و گرفتاری های مسئولیت كمیته ی مسجد قبا، آیت الله مفتح، قسمت عمده ی وقت و انرژی خود را صرف دانشكده ی الهیات و دانشجویان می نمود. پی ریزی یك نظام بر اساس آرمان های اسلامی و انسانی، تلاش مضاعفی را طلب می كرد، به ویژه آن كه، فعالیت گروه های چپ در دانشگاه ها ضرورت توجه به نسل جوان دانشگاهی را برای رهبران فكری و فرهنگی انقلا ب اسلامی چند برابر می كرد. تلاش برای نزدیكی قشر دانشگاهی به قشر روحانی و بالعكس، دو گروه مهم و سازنده ی كشور، چه در دوره ی قبل از پیروزی و چه بعد از آن ، از ویژگی های قابل مشاهده دكتر مفتح است. او كه در حوزه ی علمیه به درجه ی اجتهاد در استنباط احكام شرعی و فقهی رسیده بود، در عین حال با گذاشتن قدم به دانشگاه، تحصیلات آكادمیك را هم در عالی ترین سطح كسب كرده بود. بعد از انقلاب، اولین قدم های اساسی و اصولی برای ایجاد وحدت در این دو قشر توسط او برداشته شد. ه و مستمر با رژیم طاغوتی بر همان مبنای انجام وظیفه ی الهی خود می باشد و مبارزاتی كه با گوشه هایی از آن در این كتاب آشنا شدید. چند دهه مبارزه با رژیم پهلوی كه با تكیه بر قدرت فراوان و اختناق وسیعی كه در سراسر كشور ایجاد كرده بود ، كار آسانی نبود. در هر زمان و مكان شكل خاص خود و تاكتیك ویژه ی آن زمان و مكان را می طلبید. ولی آنچه استمرار داشت، اصل مبارزه با رژیم طاغوتی پهلوی ، برای پی افكندن و استقرار حكومت اسلامی بود . این تصویر خلاصه ای از تمام تلاش های مخلصانه و شبانه روزی مجاهد نستوه حضرت آیت الله شهید دكتر مفتح می باشد . هم او كه پس از یك عمر مبارزه ی خستگی ناپذیر با رژیم شاه و طراحی و راه اندازی راهپیمایی های میلیونی، نقش بسیار چشم گیری در اوج گیری پیروزی انقلاب اسلامی ایفاد كرد ؛ با پیروزی انقلاب اسلامی ، وظیفه الهی خود را تلاش در سنگر سازندگی فرهنگی، معنوی و اقتصادی میهن اسلامی دانست و در كنار وظایف سنگینی هم چون شورای انقلاب ، كمیته ی انقلاب اسلامی و ... دقت قابل توجهی را به این امر اختصاص داد. اما دریغ و افسوس كه استفاده ی انقلاب از دست پرودگان مكتب روح الله به دست گل چین شوم خوارجیان فرقان، چندان طول نكشید و آیت الله دكتر مفتح هم در مسلخ عشق قربانی دوست شد و نبه دوست دیرینش آیت الله مرتضی مطهری ملحق شد. با گذشت بیست و پنج سال از شهادت این عزیزان جای خالی آنها در عرصه های علم و دین هر روز بیشتر از پیش احساس می شود . روحشان در محشر با روح امامشان شاد باد .... منبع: زندگی و مبارزات آیت الله شهید دكتر محمد مفتح، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامی منبع بازنشر: نشریه الکترونیکی گذرستان – شماره 44

کیش شخصیت عامل سقوط شاه

کیش شخصیت شاه یکی از عوامل سقوط شاه شد؛ زیرا ظواهر پر زرق و برق قدرت شاه، آمریکا را فریب داد و هرگز پیش‌بینی سقوط او را نکرد. در یکی از گزارش‌های سفارت آمریکا چنین آمده بود: «عکس شاه همه جا هست، پیش از شروع فیلم در همه‌ سینماها تصویر او در حالت‌های شاهانه گوناگون همراه قطعاتی از سرود ملی نمایش داده می‌شود. سالروز تولد شاه، ملکه و ولیعهد با آتش بازی و رژه و تظاهرات جشن گرفته می‌شود... همه‌‌ رسانه‌های گروهی مورد استفاده قرار گرفته‌اند تا این اندیشه را تبلیغ کنند که وفاداری به سلطنت و میهن‌پرستی ملی لازم و ملزوم‌اند» بیشتر کارخانجات، سدها، بیمارستان‌ها، دانشگاه‌ها، مدارس، پارک‌ها، آموزشگاه‌ها و ... به نام یکی از خاندان سلطنت نام‌گذاری شده بود. فهرست زیر، هر چند گزیده‌ای بیش نیست، ولی به خوبی گویای این مطلب هست: - بندرپهلوی، بندر فرحناز، بندر شاه، بندر شاپور، نفت شاه، شهر شاهی ، شهر شاه‌پسند، شهرک فرحناز پهلوی در تهران؛ - سد فرحناز در تهران، سد شهناز پهلوی در همدان، سد رضاشاه پهلوی در خوزستان، سد شهبانو فرح در رشت، سد محمدرضا شاه پهلوی؛ - دانشگاه صنعتی آریامهر تهران، دانشگاه پهلوی شیراز، دانشگاه فرح (مدرسه‌ عالی دختران تهران)، آموزشگاه حرفه‌ای فرح پهلوی، آموزشگاه پرستاری اشرف پهلوی، آموزشگاه حرفه‌ای رضاپهلوی اصفهان، آموزشگاه بهیاری 25 شهریور زاهدان (به مناسبت بیست و پنجمین سال سلطنت پهلوی)، آموزشگاه عالی پرستاری رضاشاه کبیر؛ - بیمارستان لیلا پهلوی، بیمارستان فرح پهلوی مشهد، بیمارستان ثریا (بیمارستان شیر و خورشید)، بیمارستان آریامهر بندرلنگه، درمانگاه کودکان شمس پهلوی، مرکز پزشکی پهلوی، بیمارستان 24 اسفند (تولد رضا شاه)، بیمارستان شهناز پهلوی مشهد، بیمارستان پهلوی نهاوند، بیمارستان یک صد تخت خوابی رضا پهلوی رضاییه، زایشگاه فرح، بیمارستان بنیاد شمس پهلوی، بیمارستان پهلوی تهران، درمانگاه نوبنیاد رضا پهلوی شیراز، بیمارستان ششم بهمن مشهد (به مناسبت سالگرد رفراندم لوایح شش گانه)، بیمارستان 25 شهریور تهران، بیمارستان رضا پهلوی وابسته به سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی؛ - میدان شهیاد پهلوی، میدان 24 اسفند، کوی فرح پهلوی شیراز، کوی فرح پهلوی زاهدان، میدان پهلوی، خیابان پهلوی، کوی نوبنیاد 9 آبان (تولد ولیعهد)، میدان 25 شهریور، کوی رضا پهلوی محلات، خیابان محمدرضا شاه پهلوی، خیابان غلامرضا پهلوی؛ - ورزشگاه فرح پهلوی اصفهان، استخر پهلوی اصفهان، ورزشگاه سرپوشیده‌ محمدرضا شاه پهلوی، ورزشگاه بزرگ یک صد هزار نفری آریامهر، ورزشگاه سرپوشیده‌ والاحضرت شاهپور علیرضا پهلوی گنبد، مرکز ورزشی و فرهنگی 25 شهریور تهران، استادیوم فرح پهلوی تهران، کلوپ دختران شهناز پهلوی، کلوپ رضا پهلوی، سالن سرپوشیده‌ تربیت بدنی محمدرضا شاه پهلوی آبادان، استادیوم ورزشی شهناز پهلوی؛ - پارک پهلوی تهران، پارک ولیعهد بابل، پارک آریامهر تهران، پارک جنگلی شهبانو فرح پهلوی لویزان، پارک فرحناز پهلوی شیراز، پارک ولیعهد شیراز، پارک فرح در جلالیه‌ تهران، پارک نوبنیاد پهلوی، پارک فرح پهلوی اصفهان، پارک فرح آباد جنوب شهر تهران؛ - بنیاد فرهنگی رضا پهلوی، کتابخانه‌ رضا پهلوی رشت، کتابخانه‌ی پهلوی تهران (مرکز جمع‌آوری کتاب‌های خطی در مورد تمدن ایران)، موزه‌ سلسله‌‌ی پهلوی. - پهلوی‌ها حتی سعی داشتند نام خود را روی کشتی‌های تجاری و ناوهای جنگی هم بگذارند؛ مثل کشتی آریامهر، کشتی آریاناز، کشتی آریا کیش و ناو شاهرخ. - پهلوی‌ها حتی از جام‌های ورزشی نیز نمی‌گذشتند و به نام خود نام‌گذاری می‌کردند؛ مانند جام شنای ولیعهد، جام آریامهر، جام فرح و ... - شاه در این اواخر جایزه‌ای بین‌المللی به نام «جایزه‌ پهلوی» که ارزش آن پنج هزار دلار بود درست کرد و به طرف‌داران خود در جهان خیر و بخش می‌کرد. یکی از مظاهر تفرعن و کیش شخصیت پهلوی پیکره سازی و نصب آن در اماکن عمومی ایران بود. طبق گزارشی تا سال 1357 بیش از هشتصد مجسمه از رضا شاه و محمدرضا شاه در سرتاسر ایران نصب شد. یکی از مظاهر تفرعن و کیش شخصیت پهلوی پیکره سازی و نصب آن در اماکن عمومی ایران بود. طبق گزارشی تا سال 1357 بیش از هشتصد مجسمه از رضا شاه و محمدرضا شاه در سرتاسر ایران نصب شد. شاه حتی کارخانه‌ای مانند ذوب آهن اصفهان را که صنعتی ملی بود، به نام «کارخانه‌ی ذوب آهن آریامهر» نام‌گذاری کرد. جالب این است که بدانیم انتخاب نام اماکن بزرگ مانند دانشگاه یا بنادر و شهرها و کارخانجات هرگز توسط مردم صورت نمی‌گرفت، بلکه نام‌گذاری به فرمان شاه صادر می‌گردید. خودخواهی دربار شاه تعطیلی، شادی، جشن و پایکوبی مردم ایران را بر محور خاندان سلطنت تعیین می کرد. مردم موظف بودند در ایام متعلق به این خانواده جشن بگیرند و خیابان‌ها را آذین بندی کنند. مدارس مجبور بودند با راه‌اندازی کارناوال‌ها شادی خود را به لودگی و سیاه‌بازی آلوده کنند. جدول روزهای تعطیل یا جشن و چراغانی نشانگر تفرعن این خانواده می‌باشد: 21 فروردین روز دعا (به مناسبت جان به در بردن شاه از ترور سال 1344) 28 مرداد روز جشن ملی (به مناسبت پیروزی شاه در کودتای 28 مرداد 1332) 25 شهریور روز جشن ملی (به مناسبت به سلطنت رسیدن محمدرضا شاه) 6 مهر روز جشن ملی ( سال روز سروش آریامهر) 21 مهر روز جشن و شادی ( به مناسبت تولد فرح) 4 آبان روز جشن و آذین‌بندی (به مناسبت تولد شاه) 9 آبان روز جشن و پایکوبی (به مناسبت تولد ولیعهد) 6 بهمن روز جشن (به مناسبت انقلاب شاه و ملت) 5 بهمن روز نیایش (به مناسبت رفع خطر از شاه در سال 1327) 3 اسفند روز رضا شاه کبیر (به مناسبت کودتای سوم حوت 1299) 24 اسفند روز پدر (به مناسبت تولد رضا شاه) منبع: سایت تبیان منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

سیدضیاء ، مهره ای که تاریخ مصرفش برای انگلیس تمام شده بود؟

محسن ردادی سید ضیاء الدین طباطبایی از نخستین كسانی بوده كه به خانه‌ مرتجعین و مخالفان مشروطه بمب می انداخته است. او در دوران مشروطیت با انتشار مقاله‌های پر سرو صدا علیه شاه، مورد حمایت مشروطه‌خواهان قرار گرفت. زمانی كه مشروطه‌خواهان دست به اسلحه بردند تا محمدعلی شاه را وادار به پذیرش خواسته‌های خود نمایند، سید ضیاء 20 ساله، در نبرد پنج روزه‌ی تهران شركت نمود و فرماندهی بخشی از مجاهدین مسلح را برعهده داشت. سید ضیاء كه بعدها به " سید نعنا " معروف شد، در تابستان 1268 ه. ش در شیراز به دنیا آمد. (1) پدر وی، " سید علی آقا یزدی " در جریان جنبش مشروطه به صف هواداران مشروطه پیوست و در زمان محمدعلی شاه قاجار و استبداد صغیر، به شهر ساری تبعید گردید. خود سید ضیاء، بسیار تندروتر از پدر بود و در پیگیری اهداف مشروطه‌خواهان، با جدیت تمام عمل می‌كرد. او از نخستین كسانی بوده كه به خانه‌ی مرتجعین و مخالفان مشروطه بمب می انداخته است. (2)سید ضیاء در دوران مشروطیت با انتشار مقاله‌های پر سرو صدا علیه شاه، مورد حمایت مشروطه‌خواهان قرار گرفت. زمانی كه مشروطه‌خواهان دست به اسلحه بردند تا محمدعلی شاه را وادار به پذیرش خواسته‌های خود نمایند، سید ضیاء 20 ساله، در نبرد پنج روزه‌ی تهران شركت نمود و فرماندهی بخشی از مجاهدین مسلح را برعهده داشت. (3) نویسندگی و روزنامه نگاری تخصص سید ضیاء بود و همین امر موجب شد كه انگلیس به سرعت او را در جهت منافع خود به كار بگیرند. انتشار روزنامه‌های متعدد كاری بود كه سید ضیاء به خوبی آن را فرا گرفت. وی، به نمایندگی از مطبوعات ایران، در جشن تاجگذاری پادشاه انگلیس ( جرج پنجم ) شركت كرد و پس از بازگشت به ایران، معروفترین روزنامه ی خود یعنی روزنامه‌ی رعد را منتشر نمود. سید ضیاء به عنوان یك روشنفكر طرفدار مشروطه، ماهیت واقعی روشنفكری در ایران را به نمایش گذاشت. او در این روزنامه آشكارا از منافع انگلیس سخن می‌گفت و مانند یك انگلیسی واقعی، به دشمنان بریتانیای كبیر می تاخت. روزنامه‌ی رعد از تشكیل پلیس جنوب توسط انگلیس و قرارداد 1919 ( اعلام رسمی تبدیل ایران به مستعمره‌ی انگلیس) با كمال جرأت حمایت نمود. اقدامات سید ضیاء در حمایت از سیاستهای انگلیس، به نگارش روزنامه ختم نمی‌شود. او با نظر سفارت انگلیس، گروهی با نام " كمیته‌ی آهن " یا " كمیته ی زرگنده " ( به مناسبت قرار داشتن اقامتگاه تابستانی سفیر انگلیس در زرگنده ) تدارك دید كه در عین پیگیری تصویب قرارداد 1919، در كار برنامه‌ریزی برای اجرای مطامع انگلستان بودند. (4) این اقدامات سیدضیاء، او را در ردیف معتمدان انگلیس قرار داد و موجب شد در اجرای كودتای سوم اسفند، ‌نقش كلیدی به او واگذار گردد. بین قرارداد 1919 و شکل گیری کودتای سوم اسفند، رابطه وجوددارد. قرارداد 1919 به واسطه‌ی مجاهدت شهید مدرس، به تصویب نرسید و علیرغم كوشش رجال و سیاستمداران طرفدار انگلیس، رد شد. بنابراین لازم بود برای تأمین منافع حیاتی انگلیس در ایران، چاره‌ای دیگر اندیشیده شود. لازم به ذكر است كه در این سالها، حكومت تزاری در روسیه ساقط شده بود و بولشویكها در شوروی چندان قدرت نگرفته بودند كه خود را حریف انگلیس در ایران ببینند. بنابراین انگلیس می‌توانست با خیال راحت به اجرای نمایشنامه‌هایی بپردازد كه كارگردانش فقط خودش بود. اگرچه كودتا در ایران سابقه نداشت، بهترین و سریعترین روش برای جبران خسارت ناشی از عدم تصویب قرارداد 1919 به نظر می‌رسید. بنابراین انگلیس به سرعت دست به كار شد و پس از معین كردن مهره‌ سیاسی (سیدضیاء)‌ و نظامی (رضاخان میرپنج)، كودتای سوم حوت (اسفند) را به اجرا در آورد. برای اجرای کودتا، پنج نفر با یكدیگر هم قسم شده پشت قرآن را هم مهر كردند. این پنج نفر عبارت بودند از: سیدضیاءالدین طباطبایی، رضاخان میرپنج، ماژور مسعود خان، ‌سرهنگ احمد آقاخان (امیر احمدی) و كلنل كاظم خان (سیاح). سیدضیاءالدین هنگام طرح اعتبارنامه‌اش در مجلس دوره‌ی چهاردهم این واقعه را چنین روایت كرده است: دو روز پیش از كودتا من رفتم به شاه‌آباد جلسه‌ای تشكیل شد در شاه‌آباد از بنده و آقای رضاخان میرپنج و..... من آنها را دیدم. چه دیدم و چه صحبت كردیم و چه تصمیم گرفتیم، از اسرار ماست. (5) این اسرار احتمالا مربوط به نقش انگلیس در جمع آوری این افراد و قول و قرارهای آنها با فیر انگلیس است. پس از كودتا، ‌سیدضیاء‌دستخط نخست وزیری خود را از شاه دریافت کرد و كابینه‌ تشكیل داد. این کابینه در همان زمان به كابینه‌ی سیاه مشهور شد. روشنفكران طرفدار انگلیس از این كابینه به شدت حمایت نمودند. مدح سیدضیاء در اشعار روشنفكران این دوره به چشم میخورد. عارف قزوینی (كه در میان روشنفكران به شهید معروف است)‌ پس از سقوط كابینه‌ی سیاه چنین سرود: "ای دست حق پشت و پناهت باز آ، قربان كابینه سیاهت باز آ». عشقی هم غزلها و قطعات در مدح سیدضیا داشت از جمله در مستزاد "دیدی چه خبر بود" كه برای مجلس چهارم ساخت، گفته است: «كافی نبود هر چه ضیاء‌ را بستاییم .... از عهده نیاییم. من چیز دگر گویم و او چیز دگر بود .... دیدی چه خبر بود؟» (6) سید ضیا با همین حمایتها توانست قدرت خود را در برابر شاه قاجار تثبیت نماید و در این راه از کمکهای بی دریغ انگلیس برخوردار شد. انگلیس برای تقویت موقعیت سید ضیاء، از قرارداد پرمنفعت 1919نیز گذشت. حمایت آشكار انگلیس از دولت كودتا، ‌به جز كمك‌های مالی و اطلاعاتی، كسب اجازه از لرد كرزن بود تا سیدضیاء‌ بتواند با سر و صدا لغو قرارداد دفن شده‌ی 1919 را اعلام دارد و به این ترتیب برای خود وجاهتی دست و پا كند. (7) سیدضیاء‌كه در دوره‌ی قبل، برای امضای این قرارداد، گریبان دریده بود، ‌اكنون برای كسب آبرو، قرارداد را لغو نمود. قراردادی كه عملا غیرقابل اجرا بود. با این حال ادامه کار کابینه سیاه غیر ممکن شده بود. سیدضیاءالدین طباطبایی، پس از 93 روز زمامداری و چند مرتبه كشمكش با رضاخان سردار سپه، روز 4 خرداد 1300 ش سقوط كرد و با دریافت 25 هزار تومان، ‌تحت‌الحفظ به سمت قزوین حركت داده شد و از آنجا به خارج از ایران تبعید شد. (8) او در هشتم شهریور 1348 در هشتاد سالگی در تهران درگذشت . انگلیس، بارها نشان داده كه برای مهره‌های خود ارزشی قائل نیست و در صورتی كه كاربردی برای منافع بریتانیا نداشته باشند، به راحتی حذف شده و مهره‌ی جدید جایگزین آنها می‌گردد. سیدضیاء نیز مستثنا نبود. رضاخان به زودی توانست نظر انگلیس را به خود جلب نماید، و قول مساعدت بیشتری به انگلیس داد. از این پس راه زیادی تا حذف کامل سید ضیاء از قدرت نبود. رضاخان هم تا چندی توانست بر سر قدرت بماند اما او نیز به سرنوشتی به مراتب بدتر از سیدضیاء دچار شد. حوادثی که سید ضیاء و رضاخان به آن دچار شدند یادآور این جمله چرچیل است که: «انگلستان دوست دائمی و دشمن دائمی ندارد. بلكه منافع دائمی دارد. » ارجاعات: 1- خسرو معتضد و نجفقلی پسیان، معماران عصر پهلوی، نشر ثالث 1379 صفحه 259 – به علت علاقه زیاد وی به چای نعنا به سید نعنا معروف شد. 2 - همان، صفحه 260 3 - همان، صفحه 261 4 - مسعود بهنود، از سیدضیا تا بازرگان، انتشار نویسنده، 1368، صفحه 21 5 - پهلویها به روایت اسناد جلد اول – موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران، 1378، صفحه 17. 6 - بهنود، صفحه 25 7 - همان، صفحه 23. 8 - معتضد، صفحه 265. منبع: سایت مركز اسناد انقلاب اسلامی منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

تاریخچه سنا

مسعود کوهستانی نژاد پارلمان و سیستم قانون‌گذاری در هر حکومت و رژیمی در جهان از یک یا چند نهاد تشکیل شده است که همراه با یکدیگر متکفل انجام وظایف قانون‌گذاری و نظارت عالیه بر اجرای قوانین در کشور هستند. در برخی از رژیم‌ها یک مجلس و در برخی دیگر دو یا چند مجلس یا شورا به این امر مهم می‌پردازند. نخستین قانون اساسی ایران و متمم آن که به ترتیب در ذیقعده 1324 قمری و شعبانی 1325 قمری به تصویب رسیده و به مورد اجرا در آمدند، تصویر روشنی از مجموعه نهادهای ذی دخیل در امر قانونگذاری ایران را ارئه می‌دهند؛ بر اساس سیستم قانونگذاری ایران از دو مجلس اصلی و یک شورای نظارت مجتهدین تشکیل می‌شد که در میان آنها، وضعیت مجلس سنا و موقعیت آن قابل ملاحظه است. اگر به سابقه ایجاد نهادهای قانونگذاری به شیوه مدرن در ایران قبل از انقلاب مشروطه نگاهی بیندازیم مشخص می‌شود از حدود نیم قرن قبل از آن انقلاب، ایران دارای دو مجلس شبه قانونگذاری بوده که به تدریج وظایف جدی‌تری را در امر قانونگذاری و نظارت بر امور مختلف کشور بر عهده گرفتند. آن دو به ترتیب زمانی مجلس مصلحت خانه و مجلس دارالشورای کبری هستند که در زمان سلطنت ناصرالدین شاه تشکیل شده و 14 سال قبل از پیروزی انقلاب مشروطه، فعالیت آنها پایان یافت. چگونگی انتخاب اعضای دارالشورای کبری، اختیارات، وظایف و حقوق آن، مشابه با وظایف، حقوق و اختیاراتی است که در قانون و متمم قانون اساسی، برای مجلس سنا در نظر گرفته شده است. به تعبیری دیگر اگر آن بخش از تعیین اعضای مجلس سنا را که به عهده مردم نهاده شده است را در نظر نگیریم، مجلس سنا شباهت بسیار زیادی به مجلس دارالشورای کبری پیدا می‌کند. بنابراین مجلس سنا در ایران بر بستری از یک تجربه تاریخی به وجود آمده و بسیاری از ایرانیان نه تنها با این تجربه آشنائی داشتند، بلکه در هنگام تأسیس آن، می‌توانستند خاطرات زیادی را از سلفش در دوره ناصرالدین شاه به یاد بیاورند. اصول متعددی از قانون و متمم قانون اساسی جایگاه مجلس سنا را توضیح می‌دهند. یازده اصل از اصول پنجاه و یک گانه قانون اساسی و نوزده اصل از یک صد و هفت اصل متمم قانون اساسی به تشریح و توضیح اختیارات، حقوق و وظایف مجلس سنا اختصاص پیدا کرده است. اصول اساسی مذکور تعداد اعضاء سنا را شصت نفر مقرر داشته که سی نفر آنها از سوی شاه منصوب شده و سی نفر دیگر را مردم انتخاب می‌کردند. آنها می‌باید از میان اشخاص خبیر، بصیر، متدین و محترم مملکت انتخاب می‌شدند. طول مدت هر دوره از مجلس سنا هم زمان با مجلس شورای ملی و به مدت دو سال بود. در مقایسه با مجلس شورای ملی، مجلس سنا تنها در امور مربوط به دارائی، خزانه‌داری قادر به تصمیم‌گیری و مداخله نبود و متقابلاً از حق ویژه انحلال یک دوره مجلس شورای ملی، برخوردار بود، حقی که در طول دوره حیات مجلس سنا، هیچ‌گاه از آن استفاده نشد. پس از تصویب نهایی قانون و متمم قانون اساسی، به رغم اینکه اصل هفتم متمم مزبور اشعار می‌داشت: «اساس مشروطیت جزئاً و کلاً تعطیل بردار نیست» و با وجود اصرار و تأکیدات مختلف بسیاری از مقامات عالی‌رتبه کشوری و مراجع روحانی بر تشکیل مجلس سنا، این مجلس هیچ‌گاه شکل نگرفت. این وضعیت تا دهها سال پس از آن نیز به همین ترتیب باقی ماند تا اینکه چهل و سه سال بعد و در سال 1328 شمسی اولین دوره مجلس سنا تولد یافت. آن زمان مقارن با اوج‌گیری نهضت ملی نفت ایران بود و در چنین وضعیتی اعضای آن مجلس که از آنان با عنوان سناتور یاد می‌شد نیز خواه ناخواه با عوارض و تبعات آن نهضت درگیر شدند. تصویب قانون ملی شدن صنعت نفت در ایران در روز 29 اسفند 1329 در مجلس سنا، روز به یاد ماندنی را در تاریخ حیات آن مجلس رقم زد. تعیین مدت چهار سال برای اولین دوره سنا، در حالی که در همان زمان طول مدت هر دوره مجلس شورای ملی دو سال بود، آشکارا با چند اصل از قانون اساسی مغایرت داشت. وجود چنین مغایرتی و نیز پاره‌ای اختلافات میان اعضاء مجلس سنا یا دولت، انحلال نخستین دوره آن مجلس در آبان 1331 را به همراه داشت. دومین دوره مجلس سنا همزمان با هیجدهمین دوره مجلس شورای ملی در سال 1333 آغاز به کار کرد. چند سال بعد، طول مدت مجالس قانونگذاری به چهار سال افزایش یافت. در سال 1340 همزمان با انحلال دوره بیستم مجلس شورای ملی، چهارمین دوره مجلس سنا نیز منحل گردید. این وضعیت نزدیک به دو سال ادامه یافت تا اینکه در سال 1342 پنجمین دوره مجلس سنا افتتاح شد طی پانزده سال بعد از آن، شرایط سیاسی کشور و تعرضات قوه مجریه سبب به وجود آمدن محدودیت‌های پیچیده‌ای در اعمال وظایف قانونی قوه مقننه و از جمله مجلس سنا گردید. طبعاً محدودیت‌های مزبور تأثیر زیادی در عملکرد (دوره‌های پنجم تا هشتم) مجلس سنا گذارده و منجر به ایجاد وضعیتی در کارکرد آن مجلس شد که پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357، حذف آن مجلس از سیستم قانونگذاری ایران را به دنبال داشت. منبع: سایت کتابخانه، موزه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

از كاغذ اخبار تا نخستین قانون مطبوعات ایران

در تاریخ 5 محرم الحرام سال 1326 قمری مطابق با هجدهم بهمن ماه 1286 شمسی در تاریخ مطبوعات و چاپ و نشر روز بسیار مهمی است. در این روز نخستین منتخبان مردم ایران نخستین قانون مطبوعات را تصویب کردند. این نخستین قانون رسمی در مورد چاپ و نشر و یکی از معدود مصوبات مجلس اول مشروطه است. از ورود نخستین دستگاه چاپ و چاپ نخستین روزنامه در ایران تا تصویب نخستین قانون مطبوعات راهی شصت هفتاد ساله طی شد. نخستین روزنامه به زبان فارسی در ایران را میرزا صالح شیرازی با نام کاغذ اخبار چاپ کرد. عمر نخستین روزنامه فارسی داخلی تنها هشت شماره بود. با آغاز سلطنت ناصرالدین شاه انتشار روزنامه در ایران وارد جریان تازه ای شد. این جریان که با انتشار وقایع اتفاقیه به همت امیرکبیر آغاز شد، در فاصله چند سال با انتشار روزنامه های دیگری تداوم یافت. علاوه بر آن که به واسطه گشایش دارالفنون و احتیاج به چاپ و نشر کتاب، تعداد دستگاه های چاپ در تهران و شهرهای دیگر بیشتر شد. این موضوع باعث شد ناصرالدین شاه در حدود سال های 1285 قمری دستور تاسیس اداره ای را داد به نام اداره کل انطباعات که بعدها در همین دوره به وزارت خانه ارتقا یافت. میرزا حسن اعتماد السلطنه نخستین وزیر انطباعات دوره ناصری بود. وظیفه اصلی این وزارت خانه نظارت بر امور چاپ و نشر در ایران و اداره روزنامه های دولتی چون وقایع اتفاقیه (که از سال دوم به نام دولت علییه موسوم شد و پس از مدتی به نام ایران تغییر نام یافت)، را بر عهده داشت. با پیروزی جنبش مشروطه و تشکیل مجلس اول، ایران شکل تازه ای از حاکمیت که حاکمیت قانون بود را تجربه می کرد. با توجه به نقشی که مطبوعات در جنبش مشروطه ایفا کردند، تهیه یک قانون برای نظارت و اداره مطبوعات در راس کارهای نمایندگان پس از تدوین قانون اساسی قرار گرفت. دومین قانونی که توسط نمایندگان تهیه شد، قانون مطبوعات بود. هرچند که این قانون کمتر جنبه نظارتی داشت. در این قانون منظور از مطبوعات هرچیزی بود که با دستگاه چاپ می شد و مطابق آن کتاب، جزوه و روزنامه را شامل می شد. قانون مطبوعات در 52 ماده تهیه شد، که به تصویب و امضا اکثریت مطلق نمایندگان رسید. در مقدمه این قانون آمده است: «موافق اصل بیستم قانون اساسی عامه مطبوعات غیر از کتب ضلال و مواد مضره و له دین مبین، آزاد و ممیزی در آن ها ممنوع است. ولی هرگاه چیزی خلاف قانون مطبوعات در آن مشاهده شود، نشر دهنده یا نویسنده بر طبق قانون مطبوعات مجازات می شود و اگر نویسنده در خارج باشد ناشر مجازات می شود.» همچنین در این بخش آمده است که: «برای حفظ حقوق عموم و سد ابواب مضار از تجاوزات ارباب قلم و مطبوعات وضع می شود آزاد است هرکس بخواهد مطبعه ای دایر نماید و یا کتاب و جریده و اعلاناتی به طبع برساند یا مطبوعات را بفروشد باید بدوا عدم تخلف از فصول این قوانین را نزد وزارت معارف به التزام شرعی ملتزم و متعهد شود.» قانون مطبوعات مشروطه در فصول چهار گانه قوانین چاپخانه و کتابفروش، طبع کتاب، روزنامه های مقرره و اعلانات را به تفکیک اعلام می کند. در ماده اول این قانون که در باره مقرارت چاپخانه وکتابفروش است تصریح شده است: «چاپخانه حق ندارد چیزی به طبع برساند بدون این که اسم و رسم خود را در آخر مطبوع درج کند.» در ماده دوم آمده است: «کتاب فروش حق ندارد از مطبوعات آنچه را که نویسنده و مطبعه آن به طور وضوح مشخص نشده را بفروشد مگر کتابی که پیش از این تاریخ طبع شده باشد.» همچنین این قانون تصریح می کند :«کتاب فروش حق ندارد کتابی را بفروشد که قانونا قدغن شده است.» در فصل دوم در مواد 4 و 5 قوانین مربوط به طبع کتاب گفته می شود. در فصل دوم قانون ماده چهارم گفته می شود:«طبع کتب متداوله غیر از کتب ممنوعه و کتب جدیده غیر از کتب مذهبی آزاد است.» بر طبق این قانون کتب مذهبی باید به ممیزی هیاتی در وزارت معارف به نام مجمع علوم دینیه رسیده و اجازه چاپ بیابد. همچنین به موجب ماده پنجم باید از هر کتاب دو نسخه تحویل کتابخانه ملی شود و قبضی دریافت شود که در آن تعداد نسخ چاپ شده و مشخصات کتاب درج شود. اگر کسی برخلاف این ماده رفتار کند سه تا شصت تومان جریمه بنا به نظر قاضی پرداخت می کند. فصل سوم در باره چاپ و نشر روزنامه است. در ماده شش قانون مطبوعات آمده است هر روزنامه باید یک نفر مدیر مسئول داشته باشد که به صفات زیر متصف باشد: 1. ایرانی باشد 2. سنش از سی بیشتر باشد 3. زوال شرف از او نشده باشد یعنی مرتکب جنحه و جنایت و مشهور به فسق و فساد عقیده نباشد. براساس ماده هفتم اسم و رسم مدیر روزنامه و اسم مطبعه باید در هر شماره روزنامه چاپ شود. همچنین در ماده هشتم آمده است، پیش از چاپ هر روزنامه جدید مدیر روزنامه باید اظهارات زیر را روی یک ورقه به اداره نظارت مطبوعات بفرستد: 1. اسم و رسم مدیر روزنامه و محل اداره آن 2. اسم و رسم مطبعه که روزنامه در آن چاپ می شود 3. عنوان جریده و ترتیب طبع آن که یومیه است یا هفتگی و یا ماهانه 4. عدد چاپ هر نمره 5. مسلک روزنامه و سیاق مطالب آن مواد دهم تا سیزدهم این قانون درباره تخلفاتی است که منجر به توهین به کسی شده است یا تعرضی به حیثیت افراد است. در ماده دهم تصریح شده است که: «در صورت چنین موردی مدیر جریده در اولین شماره جوابیه و تاسف خود را چاپ کند.» این قانون در فصل 4 به چاپ اعلانیه و تبلیغات می پردازد و قوانین چاپ آن را تشریح می کند. بر طبق ماده نوزدهم اعلانات رسمی دولتی باید سفید و سایر اعلانات رنگی باشد. تا اعلانات رسمی متمایز شود. همچنین اگر کسی یک اعلانیه انتخاباتی نماینده ای یا دولتی را پاره کند مرتکب جرم شده و باید جریمه بپردازد. همچنین نصب اعلان بر در و دیوار منازل شخصی قدغن اعلام شده است. قانون مطبوعات در فصول بعدی به قوانین مربوط به فروش مطبوعات و تخلفات آن پرداخته و سپس مجازات هر بخش را اعلام می کند. بر طبق این مواد: توهین به سلطنت، تحریص به قتل و سرقت، جعل خبر، مقالات مضره، هتک حرمت افراد، نسبت ناشایست به ارکان دولت، نوشتن فحش و الفاظ قبیحه، توهین به سلاطین و سران کشورهای دیگر، هتک حرمت مامورین خارج و هیات سیاسی و توهین به کسانی که فوت شده اند، ممنوع است. همچنین انتشار مذاکرات محرمانه که امنیت را به خطر بیاندازد، انتشار دستورالعمل های جنگی و نقشه قلاع و اخبار قشون منع شده است. بر طبق این موارد اگر روزنامه ای این خطوط را رعایت نمی کرد از جریمه نقدی تا توقیف روزنامه جریمه می شد. در ماده چهل و نهم به وزارت معارف و نظمیه اجازه داده شده بود که روزنامه ها را در این شش مورد توقیف کند: 1. آنجا که روزنامه و جریده لایحه مضر به اساس مذهب اسلام باشد. 2. آنجا که روزنامه یا جریده یا لایحه، هتک حرمت به سلطنت رسانده باشد. 3. آنجا که نقشه و طرح حرکت قشون یا اسرار نظامی را کشف کرده باشد. 4. آنجا که مندرجات روزنامه موجب هیجانات کلی و اختلال در عموم شود. 5. آنجا که دعوت بر نزاع قومی در مملکت شده باشد. 6. آنجا که اشاعه صور قبیحه عصمت و عفت شده باشد. با این حال در ماده پنجاه تصریح شده بود که بقای توقیف و عدم بقای آن باید در بیست و چهار ساعت به اطلاع محکمه قانونی دیوانخانه رسیده، حکم توقیف یا سبی یا آزادی روزنامه و غیره اعلان شود. قانون مطبوعات 1286 شمسی محدودیت چندانی برای مطبوعات نداشت. اما با توجه به بی تجربگی قانون گذاران دارای ابهامات فراوانی بود و به مجریان قانون اجازه می داد تا تفسیر خود را از قانون ارائه دهند. هرچند تاریخ مشروطه و روزنامه هایی که بعد از آن چاپ شد نشان داد این قانون باعث سد آزادی مطبوعات نشد و محدودیت ها هم از طرق فرا قانونی بود. پس از این قانون در سال 1305 یعنی دوره پهلوی اول دومین قانون مطبوعات نوشته شد. سپس در دوره پهلوی دوم سومین قانون مطبوعات طرح و تصویب شد که تا دوران ریاست آقای هاشمی رفسنجانی در مجلس ضمانت اجرایی داشت و در این دوره چهارمین قانون مطبوعات نوشته شد. آخرین قانون مطبوعات ایران در دوره پنجم شورای اسلامی با بحث و گفتگوهای فراوان مورد تصویب نمایندگان قرار گرفت . منبع: خبرگزاری میراث فرهنگی منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

از خروج تا مرگ

شاه پس از خروج از ایران عملا به صورت مهره ای سوخته درآمده بود که حتی ثروت افسانه ای که به همراه خود از ایران برده بود هم نتوانست برای او مامن و پناهگاهی بسازد زندگی شاه پس از گریختن از ایران را تنها می توان به عنوان یک تنبه وتجربه تاریخی مورد مطالعه قرار داد زیرا پس از ان او هیچ گونه تاثیری بر وقوع حوادث اطراف خویش نمی توانست بگذارد و حتی در مورد مکان زندگی هم به صورت آواره ای در امده بود که با داشتن املاک فراوان در کشور های ارو پایی و امریکا تا زمان مرگش روی آسایش را ندید و جابجایی های متعددی که از سوی امریکاییها بر او تحمیل می شد بر وخامت روحی وجسمی او می افزود . شاه بنا به تجربه فرار پیشین خود در مرداد 1332که خود را بی پول یافته بود با حرص و ولع سیری ناپذیری سعی در جمع اوری ثروت کرده بود و توانست ثروت زیادی را هنگام خروج از ایران از کشور خارج کند . این ثروت بنا به اظهارات برخی مقامات رسمی تا 56 میلیارد دلار گزارش شده است. پاسخ شاه به ثریا اسفندیاری همسر دوم خود در مورد حرص به جمع اوری ثروت بسیار جالب میباشد : من نمی خواهم پس از رفتن از ایران مانند ملک فاروق (شاه سابق مصر ) در لاس وگاس مدیر قمار خانه و یا مانند کارول پادشاه سابق رومانی در امریکا دلال اتومبیل شوم . "ژنرال هایزر شاه را مانند موش مرده ای از مملکت بیرون انداخت " از اظهارات ژنرال ربیعی محاکمات سناریوی امریکایی در مورد شاه به مراحل پایانی خود نزدیک می شد شوکراس تصمیم نهایی امریکا را از زبان سالیوان چنین می گوید در اواخر دسامبر سالیوان برای انجام ماموریتی به کاخ رفت که به قول خودش برای یک سفیر غیر عادی بود که می بایست به رئیس کشوری که نزد او اعزام شده بود بگوید باید کشورش را ترک کند . اولین پرده این نمایش اوارگی و مرگ تدریجی شاه از 26 دی ماه 1357 رقم خورد .شاه و فرح با هلیکوپتر به فرود گاه مهر اباد منتقل شدند شاه 2 ساعت منتظر ماند تا بختیار از مجلس رای اعتماد بگیرد بختیار پس از گرفتن رای اعتماد به مهر اباد امد پس از ان شاه با اشک با مشایعین خود خداحافظی کرده وبه همراه فرح سوار بر هواپیما شدند . مصر : مقصد نهایی شاه در این سفر امریکا بود واگر بدون توقف بین راه یا بعد از توقف 5روزه در مصر عازم امریکا می شد گرفتاری های بعدی برای او پیش نمی امد زیرا امریکاییها در ان موقع متعهد به پذیرفتن شاه در امریکا بودند . نخستین استقبال محمد رضا شاید شیرین ترین استقبال دوره دربدری او بود شرح یکی از این شبها را از زبان فریده دیبا مادر فرح نقل می کنیم : "با انکه پزشکان محمد رضا را از مصرف مشروبات الکلی منع کرده بودند یک گیلاس کنیاک نوشید و گیلاس او چند بار دیگر هم پر و خالی شد ......محمدرضا که اشکارا تحت تاثیر الکل قرار گرفته بود زار و زار مانند طفل معصومی میگریست "و اما در مورد رفتار او با اطرافیان و مسائل مالی که برای او پیش امد کرد می نویسد : "محمد رضا عمدا اطرافیانش را تشویق می کرد او را ترک کنند و سراغ زندگی خود بروند و به این ترتیب طی چند روز تعداد اطرافیان محمد رضا وما به چند نفر تقلیل یافت .انچه محمد رضا را نگران می ساخت ولخرجی ها و عیاشی های این همراهان بود. انها هر غلطی که می خواستند می کردند و پول ان را به حساب محمد رضا می گذاشتند صورت حساب های هتل مجلل مامونیه برای مخارج اطرافیان محمد رضا طی چند روز به رقم تکان دهنده 200 هزار دلار رسید ......واضح بود که همه می خواهند محمد رضا را بدوشند . شاه اب پاکی را روی دست همه انها ریخت وگفت "ما فعلا در تبعید هستیم وپولی نداریم به شما بدهیم اگر کسی می تواند مخارج خود را تامین کند می تواند همراه ما بماند در غیر این صورت میتواند به ایران برگردد" مراکش: پس از اقامت چند روزه در اسوان مصر شاه دعوت نامه ای از ملک حسن دوم پادشاه مراکش دریافت کرد شاه به گمان این که این دعوت هم جز ئی از توصیه های امریکا برای ارام کردن او ضاع و به امید تغییر شرایط می باشد به این دعوت پاسخ مثبت داد اما با ورود به مراکش شرایط تغییر کرد ملک حسن که به اذعان بسیاری از تاریخ نویسان به طمع ثروت 50 میلیاردی شاه او را به مراکش دعوت کرده بود با این پاسخ شاه روبرو شد که تمام ثروت او به صد میلیون هم نمی رسد ملک حسن از دعوت خود پشیمان شد و بعد از انقلاب در ایران محترمانه عذر او را خواست . مقامات مراکشی هم از شاه به عنوان "مردی که برای شام امده بوده "(وپس از صرف شام نمی رفت )یاد می کردند . ملک حسن هم بنا به اقتضائات و قطع امید از دست یافتن به چند دهکی از ثروت شاه برای او روشن ساخت که باید قبل از کنفرانس سران اسلامی که قرار بود ماه اوریل در مراکش تشکیل شود انجا را ترک کند . نویسنده کتاب من و فرح پهلوی دلیل دیگری را از قول فرح پهلوی برای اخراج از مراکش بر می شمرد فرح می گوید که الکساندر دومارانش (رئیس سازمان امنیت فرانسه ) در ملاقاتی با ملک حسن اورا متقاعد می کند که اقامت شاه در مراکش ممکن است عواقب وخیمی در پی داشته باشد و حتی با شمردن وظایف مهمتری مثل حفظ ونگهداری تنگه جبل الطارق او را تحریک به اخراج شاه می کند تصمیمی که بعد به صورت غیر رسمی به او ابلاغ شد . روز 22 فوریه (سوم اسفند 1357)نماینده ای از طرف شاه ریچارد پارکر سفیر امریکا در مراکش ملاقات کرده و تمایل و تصمیم شاه را برای عزیمت به امریکا به انان انتقال داد اما امریکا که از سویی طمع در ارتباط با جمهوری نوپا را داشت واز سویی با حمله به سفارت خود مواجه شده بود به این تقاضا پاسخ منفی داد انچنان که بعد از این که برژینسکی این تقاضا را با کارتر مطرح کرد کارتر هم برخلاف معمول با عصبانیت و تندی گفت "که من نمی توانم ببینم که شاه در امریکا مشغول بازی تنیس است در حالی که جان اتباع امریکایی به خاطر او به خطر افتاده است "در طول ماه مارس 1979 (دهم اسفند تا دهم فرور دین ) شاه در تکاپوی یافتن مامنی تازه بود انتخاب نخست او کشور های اروپایی مانند سوئیس و انگلستان بود که در این کشورها ملکهای شخصی داشت اما حتی کشور فرانسه هم که به امام خمینی ره اجازه اقامت داده بود به شاه روی خوش نشان نداد شاه از بودن در افریقا هم نگران بود و احساس ناخوشایندی داشت زیرا تجربه تلخ تبعید پدر را به یاد او می اورد سرانجام دوستان امریکایی اش راکفلر و کیسینجر توانستند جزایر باهاما واقع در غرب اقیانوس اطلس در فاصله ای نه چندان دور از سواحل فلوریدا را برای اقامت شاه پیدا کنند .کشوری دارای 700 جزیره،مستقل اما عضو جامعه مشترک المنافع انگلستان . باهاما: پس از ان که موافقت مقامات باهاما هم به واسطه پرداخت مبلغ قابل توجهی از حساب شاه نزد بانک راکفلر جلب شد و همراهانش و368 چمدان وسائل شخصی با هواپیمای شخصی ملک حسن به سوی باهاما به راه افتادند . چون وضعیت امنیتی در جزایر توریستی باهاما زیاد مناسب نبود بنا به توصیه راکفلر شاه ارمائو یک کارشناس روابط عمومی جوان و چند گارد محافظ هم استخدام کرد . اما این نوشته فریده دیبا (مادر فرح) پس از ترک مراکش به روشنی بیانگر میزان وحشت وحالات روحی انها بوده : "جزایر باهاما در نزدیکی ایالت فلوریدای امریکا قرار دارند واین نزدیکی به اندازه ای است که ما احساس می کر دیم در امریکا هستیم احساس نزدیک بودن به امریکا به ما اعتماد به نغس و اطمینان می داد ! در مصر و مراکش احساس می کردیم در کشور های قرون وسطایی هستیم وقتی موقع نماز ظهر و عصر صدای الله اکبر از بلند گوهای مساجد بلند می شد محمد رضا و همه ما به وحشت می افتادیم زیرا در تهران اشوب زده ماه ها بانگ الله اکبر را که انقلابیون سر می دادند شنیده و لرزیده بودیم " اقامت شاه در باها ما اقامتی پر خرج و پر نکبت بود دولت باهاما هم به انها اخطار کرده بود که حق ندارند هیچ تفسیری در مورد رویداد های ایران بنمایند . وحشت زائد الوصف شاه هم یکی از وسائل غارت این ثروت شده بود انچنان که بعد از اعلام امادگی حتی چریک های فلسطینی هم برای ترور شاه ، شاه از نخست وزیر باهاما تقاضای کمک کرد نخست وزیر هم 30 پلیس زبده را به فوریت به همراه یک پیام فرستاد " که نمی توانید بایک شام مجانی این ماموران راضی به حفاظت خود کنیدو باید هزینه انها را سخاوتمندانه بپردازید " ویا این که هر چند روز یک بار رئیس پلیس باهاما به بهانه این که خبری از ورود تروریست های فلسطینی یا ماموران اعزامی حکومت تهران دارد صورتحسابی به ارمائو می داد ویا اینکه شاه بابت اقامت ده هفته ای در یک ویلای کوچک سه اتاقه و نمور 2/1 میلیون دلار پرداخت کرد . اما شاه در این منطقه به نحوه دیگری به منبع درامد دولت باهاما شده بود دولت که در ازای دریافت پول های کلان متعهد به محافظت از شاه شده بود مامورانی را در جلوی راه ورودی ویلای شاه مستقر کرده بود که با دریافت حق ورودیه نفری 15 دلار اجازه می دادند تور های توریستی وارد محل شده و در اطراف ویلای شاه پرسه بزنند و عکس بگیرند . با پیروزی محافظه کاران در انتخابات پارلمانی انگلستان و روی کار امدن خانم تاچر بارقه های امید در دل شاه زنده شد زیرا خانم تاچر قبل از پیروزی قول مساعدت وهمکاری برای پناهندگی به شاه داده بود و شاه هم به دلیل این که در احساس امنیت میکرد واملاکی هم در انجا داشت بسیار متمایل به اقامت در انجا بود و تقاضای خود را با مقامات انگلیسی در میان گذاشت اما دولت انگلیس برای ان که جنجالی پش نیاید مامور خود را که سابقه دوستی با شاه را داشت به نام دنیس رایت با نام مستعار ادوارد ویلسون روانه باهاما کرد این مامور هم نظر منفی دولت را هر چند با دلایلی سطحی به شاه منتقل کرد و این جوابی دیگر بر خوش خدمتی های او برای دولت های بزرگ بود . در اوایل ژوئن (اواسط خرداد 1358 )دولت باهاما از تمدید ویزای اقامت شاه در ان کشور خودداری کرد و شاه باز هم اواره برای یافثن پناهگاهی به دوستان امریکایی اش متوسل شد . مکزیک : راکفلر و کیسینجر توانستند موافقت رئیس جمهور مکزیک را برای اقامت شاه در ان کشور جلب کنند رابرت ارمائو که دقیقا پست و مقام او مشخص نیست و همه کاره شاه علیل در ان روزها بوده و بسیاری او را به عنوان عامل سیا به شاه معرفی می کردند اما به هر حال شاه که از غلام خانه زاد بودن خود مطمئن بود و چیزی برای پنهان کردن از امریکایی ها نمی دانست در استخدام او شکی به دل راه نداده بود .ارمائو قبل از شاه برای پیدا کردن محل مناسب اقامت به مکزیک سفر کرد او جایی در شهر توریستی کورناواکا (کوئرناواکا) در مجاورت مکزیکوسیتی برای اقامت در نظر گرفت . شاه و فرح و سایر همراهان روز دهم ژوئن (بیستم خرداد 1358 )عازم مکزیک شد و از جای وسیع و تازه خود در مقایسه با ویلای کوچک و نارا حت باهاما راضی به نظر می رسیدند . در مورد اقامت در مکزیک فریده دیبا این گونه می نویسد : "اقامت در مکزیک برای محمد رضا زجر اور بود زیرا او باید هر هفته شیمی درمانی می شد اما ما در ویلای گل سرخ روزهای روز های دلچسبی داشتیم در کوئر ناواکا چند تن از دوستان امریکایی شاه به ملاقاتش می امدند : هنری کیسینجر ، جرالد فورد ، ریچارد نیکسون ، فرانک سیناترا ، دیوید رکفلر ، الیزابت تیلور ..........." در کتاب پدر و پسر اقای محمود طلوعی هم به ملاقات چند تن از مقامات سابق ایران اشاره کرده که از یکی از انان به نام هوشنگ نهاوندی رئیس سابق دانشگاه تهران و اخرین رئیس دفتر فرح نام می برد که در نوشتن کتابی که شاه در نظر داشت برای دفاع از خود بنویسد به او کمک کرد این کتاب تحت عنوان " پاسخ به تاریخ " به زبان فرانسه در پاریس منتشر شد این نوشته ها در تاریخ 16 سپتامبر 1979 (25 شهریور 1358 ) در محل اقامتش در مکزیک امضاء شده است . چهار هفته از اقامت در مکزیک گذشته بود که حال شاه رو به وخامت می نهد ارمائو دکتر بنجامین کین یکی از پزشکان معروف نیویورک را برای معالجه شاه به مکزیک می اورد این پزشک بنا به گفته فریده دیبا پس ازمعاینه و مطالعه پرونده پزشکی شاه علاوه بر سرطان پیشرفته و مالاریا ، یرقان شدید شاه را تشخیص داد یرقان انسدادی و سپس صراحتا دکتر ژرژ فلاندرن را مسئول پیشرفت سرطان در بدن شاه معرفی می کند داروهای تجویز شده را نه تنها مفید ندانسته که حتی بعضی از انان را مثل کورتیزن را بسیار مضر دانسته است . این بار نه به توصیه امریکایی ها که به توصیه پزشکان، شاه بار دیگر باید به بیمارستانی مجهز برای مداوا منتقل می شد . امریکا : سرانجام کارتر تحت فشار اطرافیانش مجبور شد روز 21 اکتبر (29 مهر 1358) اجازه مسافرت شاه و همسرش را به امریکا با ویزای توریستی صادر کرد . با اجازه اقامت کوتاه مدتی که برای درمان به شاه داده شده بود شاه با یک هواپیما ی کرایه ای شرکت گلف استریم به سمت نیویورک حرکت کرد شاه مکزیک را در حالی ترک می کرد که رئیس جمهور مکزیک خود در دو نوبت به او گفته بود «مکزیک را خانه خود بدانید ما در اینجا به شما خوش آمد می گوییم» فریده دیبا در مورد ورود به نیویورک این گونه می گوید : "موقعی که در یک فرود گاه نا شناس در فورت لادردیل فرود امدیم هیچ کس را منتظر خود نیافتیم در فرود گاه فقط یک کارشناس امریکایی از اداره بازرسی مواد کشاورزی امریکا منتظرمان بود که همه وسائل ما را بازرسی کرد تا مطمئن شود از مکزیک گل وگیاه یا تخم سبزیجات و میوه همراه خود نیاورده ایم . محمد رضا در ان حال نزار و رنگ پریده که تب شدید هم ازارش میداد گفت : ببینید روزگار با ما چه کرد ؟ در همین امریکا ترومن ، اف کندی و کارتر به استقبال من می امدند و فرش قرمز زیر پایم پهن می کردند "شاه نه در بیمارستان مموریال که برای درمانش در نظر گرفته شده بود بلکه در بیمارستان نیویورک وابسته به دانشگاه کورنل با نام مستعار دیوید نیوسام بستری شد فرح هم در اتاقی در مجاورت همان اتاق اسکان یافت که با یک در به هم وصل می شدند با تمام تلاش هایی که برای سری نگاه داشتن این مطلب می شد سریعا این مطلب به رسانه ها کشیده شد . درلحظات اولیه ورود شاه و بستری شدنش رئیس بیمارستان به ملاقات او می اید واز شاه برای کمک به تجهیزات بخش سرطان شناسی بیمارستان و به عنوان شرکت در یک کار خیر تقاضای یک میلیون دلار می کند شاه نیز که با مرگ دست و پنجه نرم می کرد چاره ای جز جواب مثبت به این باج خواهی نداشت. شاه در این بیمارستان به زیر تیغ جراحان رفت و جراحی شد اما حتی جراحی او هم روندی طبیعی در پیش نگرفت ان گونه علی رغم انکه همه ازمایش ها و عکس هایش حاکی از وضع بد طحال او داشت و اصرار دکتر کولمن سرطان شناس و مامور رسیدگی به وضع شاه بر خارج ساختن طحال او جراحان کیسه صفرا ی او را در اوردند این مسئله بعدا مشکل ساز شد چنانچه مسائل مربوط به طحال موجب مرگ او شد . در ماه های اتی شاه که برای انتقال او از باهاما از کلمه محموله استفاده می شد پس از نام دیوید نیو سام نام مستعار پزشکی پیتر اسمیت برای او مورد استفاده قرار گرفت . اقدام دانشجویان و دانش اموزان در تسخیر لانه جاسوسی در چهارم نوامبر (13 ابان 1358 ) این ارامش کاذب و مقطعی را از شاه می گیرد و این بار دولتمردان امریکایی و علی الخصوص کارتر به تکاپوی خارج کردن شاه از امریکا می افتند تا مگر به این وسیله برای ازادی گروگان های خود بتوانند وگشایشی حاصل شود . شاه که چاره ای دیگر پیش رو نمی بیند اظهار تمایل می کند که به مکزیک بازگردد اما وزارت خارجه امریکا از دادن ویزا به شاه خودداری میکند و این اغازی برای تکاپوی دوباره امریکاییان بود برای یافتن پناهگاهی دیگر برای شاه . از سفرای امریکا در کشور های محل ماموریتشان خواسته شد که با دولت های محل ماموریت خود تماس گرفته از انان بپرسند : ایا این لطف را در حق امریکا می کنید که با پذیرفتن شاه سابق ایران در کشورتان به ازادی گروگان های امریکایی کمک کنید " بیشتر کشورها صریحا جواب رد دادند تنها کشوری که حاضر شد از شاه میزبانی کند مصر بود که بنا به مصالح امریکا و شاید ترس خود شاه از نزدیک شدن به ممالک اسلامی این پیشنهاد رد شد . شاه پس از مرخصی از بیمارستان نیویورک به طور موقت به پایگاه لک لند (تگزاس) منتقل شد و در بیمارستانی مخصوص به بیماران روانی ارتش بستری شد در این پایگاه بنا به نوشته های فریده دیبا که از زبان فرح می نویسد ( فریده دیبا پس از نیویورک از شاه جدا می شود ) : رفتار بسیار زننده ای با انان می شود در یک اتاق با وسایل مندرس اسکان داده می شوند و حتی فرمانده این پایگاه ژنرال آکر مرتب از فرح می خواهد که هم بازی تنیس او باشد . سرانجام تنها کشوری که تحت فشارهای امریکا حاضر به پناه دادن شاه می شود پاناماست . پاناما : شاه علی رغم میل باطنی خود انتخابی جز پاناما را پیش رو نمی دید و دولتمردان امریکایی هم با فرستادن نمایندگانی شاه را مجاب به این سفر کردند .شاه سرانجام صبح روز پانزدهم دسامبر (23 اذر 1358) با یک هواپیمای باری c9نیروی هوایی امریکا پایگاه لک لند را به مقصد پاناما ترک کرد و در فرود گاه هاوارد واقع در یکی از پایگاه های نظامی امریکا فرود امد . میزبان شاه و صادر کننده ویزای او رهبر نظامی پاناما عمر توریخوس بود که از قبل دندان هایش را برای فرو بردن در این لاشه ی متعفن تیز کرده بود پس از انکه شاه وارد کانتادورا در پاناما شد به محض این که چشم ژنرال توریخوس به محمد رضا افتاد از سرهنگ جهانبینی که همراه شاه بود اهسته پرسید :" ببینم این شاه ، شاه که این همه می گویند فقط همین است " او بعدا ضمن تشریح سفر شاه به پاناما گفته بود که" افساته عظمت شاهمشاهی 2500 ساله ایران و زرق و برق خاندان پهلوی به دوازده نفر ، چند چمدان و دو سگ تقلیل یافته بود" شاه پس از مراسم استقبالی که با مراسمات استقبال های پیشین او ( البته همه استقبال های بعد از سقوط این گونه بودند ) بسیار فرق میکرد به وسیله یک هلی کوپتر نظامی امریکا به جزیره کونتادورا که برای اقامت او در نظر گرفته شده بود پرواز کرد . اقامت در پاناما را شاید میتوان نکبت بارترین قسمت اوارگی شاه نامید قسمت هایی از نوشته های فرح دیبا در کتاب دخترم فرح را در این مورد میخوانیم که : "فردا ژنرال عمر توریخوس برای دیدن شاه امد عمر توریخوس ادم بسیار بی ادبی بود و به هیچ وجه اداب گفت و گوی دیپلماتیک را رعایت نمی کرد ملاقات او با شاه بسیار دلسرد کننده بود ...... توریخوس با بی ادبی تمام چوپن می نامید چوپن در اصطلاح مردم پاناما یعنی تفاله ( پرتغالی که اب ان را تا قطره آخر گرفته اند ) ... دخترم تعریف می کرد که این مردک نیمه وحشی (توریخوس ) به من نظر سوء پیدا کرده و مرتبا به دیدن شاه به کونتادورا می امد او می گفت شما هر چه بخواهید برایتان تهیه خواهم کرد!بهتراست این مرد بیماررارهاکنید " درکنارتمام بیماری های جسمانی شاه ، شاه دچار بیماری خطرناکتری بود بیماری که باعث نابود شدن او گشت او دچار وحشت شده بود بعد از صدور حکم دادگاه انقلاب مبنی بر این که اگر فرح همسرش را بکشد مورد عفو قرار خواهد گرفت او حتی از همسرش نیز می ترسید شاه در محاصره محافظان مزدوری قرار گرفته بود که در ازای پاداشی که برای کشتن او در نظر گرفته شده بود به انان نیز مانند قاتلان بالقوه خود می نگریست وپس از شنیدن زمزمه هایی مبنی بر وارد معامله شدن مقامات پانامایی به نمایندگان ایرانی و پی گیری پرونده او توسط وکلای استخدام شده جمهوری اسلامی برای دستگیری او، سر تا پای شاه را وحشت فرا گرفت شاه به تعبیر خود طعمه ی برای ازادی گروگان های امریکایی شده بود و از خود به عنوان "زندانی محبوب امریکا " یاد می کرد. شاه به صورت زندانی در جزیره کونتادورا در امده بود که وقیحانه حتی پول ضبط صوتی که برای استراق سمع اتاق او نیاز داشتند را از خود او می گرفتند . شاه مستاصل در یکی از دیدار های سفیر اسراییل از او ، تقاضای یک محافظ شخصی از موساد می کند این محافظ 12 ساعت بعد در جزیره حاضر می شود . ژنرال اسراییلی مایک هراری انگلیسی الاصل تا روز مرگ شاه در کنار وی باقی ماند . نوریه گا شخصی بود که توریخوس برای محافظت شاه در زمان اقامت در پاناما در نظر گرفته بود اوهم با سو استفاده از وحشت شخص شاه پی در پی دنبال خالی کردن جیب های شاه بود او 750هزار دلار حقوق ماهیانه برای گارد محافظ و صد هزار دلار ماهیانه برای مخارج تغذیه انان می گرفت . نوریه گا هر بار با دادن یک گزارش غلط مبنی بر ورود تروریست ها سعی در سر کیسه کردن شاه داشت که هر گاه در پرداخت پول از طرف ارمائو و دستیارانش سخت گیری می شد. فورا یک هواپیمای کوچک بر فراز ویلای شاه به پرواز در می امد و ضد هوایی ها به شلیک کردن می پرداختند بعد نوریه گا به شاه اطلاع می داد که این هواپیما متعلق به تروریست ها بوده که از کاستاریکا برای کشتن او امده بودند . بدین ترتیب راهی برای فرار از باج دهی به نوریه گا نبود . حوادث و نکبت هایی که شاه در پاناما با انها دست به گریبان بود مثنوی هفتاد منی است که مجال دیگری می طلبد اما شاید این چند خط نوشته فریده دیبا نمایانگر این اوضاع باشد : " تمام ناز و تنعم و نعمت دوران پهلوی برای خانواده ما به ایام کوتاه دربدری در پاناما نمی ارزید " شاه وحشت زده در پی یافتن پناهگاهی می گشت و تنها گزینه های پیش رو برای او امریکا و مصر بود دولت امریکا حاضر بود در قبال استعفای از سلطنت و به عنوان یک شهروند عادی شاه را بپذیرد. اما باد نخوتی که در طول چند دهه در سر شاه فرو رفته بود یک شبه خالی نمی شد هر چند که ممانعت هایی از سوی امریکا برای سفر شاه به مصر صورت گرفت اما شاه اخرین مقصد سفر خود را مشخص کرده بود . فرح تقاضای اقامت در مصر را تلفنی با جهان سادات همسر انور سادات در میان گذاشت جهان سادات مه به گرمی از این تقضای انان استقبال کرد. انور سادات هم چند دقیقه بعد با تماس با پاناما به شاه می گوید که هواپیمای شخصی اش را روانه پاناما سیتی خواهد کرد. چون استراق سمع از تلفن های شاه به عمل می امد مقامات پانامایی ممانعت هایی برای خروج شاه به وجود می اورند که بر وحشت شاه می افزایند و باعث وخامت حال او می شوند هنگامی که منتظر هواپیمای سادات هستند ناگاه وضع جسمی و مزاجی شاه رو به وخامت نهاده و شاه که دچار مشکل تنفسی می شود بر زمین می افتد . شاه به بیمارستان منتقل می شود و با تماس ارمائو دکتر دو یبکی جراح معروف امریکایی به همراه یک تیم پزشکی روانه پاناما می شود اما به دلیل کمبود امکانات پزشکی پاناما عملی روی شاه انجام نمی شود و شاه تنها به مدت دو هفته تحت درمان قرار می گیرد تا امادگی لازم برای پرواز به مصر را به دست اورد . سر کیسه شاه در این مدت هم جالب توجه است چه به عنوان کمک میلیون دلاری به بیمارستان و یا تعرفه سیصد هزار دلاری که حتی تمام مجموعه بیمارستان هم این ارزش را نداشته است . مصر: بالاخره شاه با یک هواپیمای کرایه ای باری شرکت اورگرین که به زحمت جای نشستن شاه و 20 همراهش را دارد روز یک شنبه سوم فروردین پاناما را به مقصد مصر ترک می کند شاه وضع جسمی خوبی ندارد و با ان که چند پتو روی او انداخته اند از سرما اشکارا می لرزد .هواپیما پس از یک توقف برای سوخت گیری در جزایر ازور پرتغال به سوی مصر راه می افتد . شاه با استقبال انور سادات و همسرش وارد مصر می شود . شاه بلافاصله از فرودگاه با هلیکوپتر ازفرودگاه به بیمارستان نظامی معادی بر ساحل نیل منتقل می شود چند روز بود دکتر دو بیکی به همراه یک تیم پزشکی وارد قاهره می شود. شاه روز 28 مارس(8 فر ور دین 1358 ) تحت عمل جراحی قرار می گیرد و طحال شاه را دلیل ریشه دوانیدن سرطان بیش از حد بزرگ شده بود برداشته شد البته طبق قول فریده دیبا در این جرحی اشتباهات عمدی هم صورت گرفت انچنان که یکی از پزشکان مصری که در اتاق عمل حضور داشته به نشانه اعتراض اتاق عمل را ترک می کند و می گوید انها دارند عملا شاه را می کشند . ده روز بعد از عمل دوباره حال شاه رو به وخامت می گذارد و علت این هم خودداری دکتر دوبیکی و دکتر کین از کار گذاشتن لوله ای برای خارج ساختن مایعات و عفونت ها بوده که این خارج کردن مایعات هم در چند بار و مرحله انجام می شود اما به هر حال نمی توان گفت که هیچ دکتری کاملا برای مداوای حال شاه به بالین او می امد شاه پس از مرخصی از بیمارستان در قصر قبه در نزدیکی قاهره مستقر شد شاه بر خلاف معمول که با اشتیاق خبر نگاران خارجی را می پذیرفت در قاهره به انزوا گرایید واز پذیرفتن خبر نگاران و مصاحبه کردن پرهیز می کرد بنا به قول محمود طلوعی نویسنده کتاب پدر و پسر پرهیز و انزوای شاه جنبه مراعات حال میزبانش انور سادات را هم داشت . تااین که در اویل خرداد 1359 خانم کاترین گراهام مدیر موسسه مطبوعاتی واشنگتن پست و یکی از خبر نگاران معروف امریکایی تقاضای مصاحبه با شاه را می کنند شاه پس از مشورتی با انور سادات این پیشنهاد را می پذیرد و اخرین مصاحبه قبل از مرگش که حاکی از تقریبا شفافترین نظرات اوست را رقم می زند . شاه در این مصاحبه به سیاست های دولت های غربی به خصوص امریکا و انگلیس حمله می کند که این حملات جنبه گلایه و التماس نیز می پذیرد و کارتر را عامل اصلی سقوط رژیم سلطنتی در ایران می داند شاه از این که برای سرکوبی مخالفانش دست به خشونت نزده اظهار تاسف می کند ! و می گوید اگر مثل امروز فکر می کرد در به کار بردن نیروی نظامی برای سرکوبی مخالفان تردیدی به خود راه نمی داد !! او همچنین از سیاست نرمش و سازش در مقابل انقلابیون اظهار پشیمانی و ندامت می کند این مصاحبه در حالی به پایان می رسد که شاه بر مواضع پیشین خود پا فشاری می کند و به قول مصاحبه گر واشنگتن پست مصاحبه ای پر از ارزو ، افسوس و اه انجام می گیرد . شاه از 28 تیر ماه کم کم به اغما فرو می رود و هر ساعت بی هوشی او عمیق تر می شود .محمد رضا پهلوی در ساعت نه صبح 27 ژوییه 1980 (5مرداد 1359) مرد. در مراسم تشییع جنازه او تنها سادات، نیکسون رئیس جمهور سابق امریکا و کنستانتین پادشاه سابق یونان شرکت کردند. حتی ملک حسین دوست قدیمی شاه که بسیار به او مدیون بود هم زحمت شرکت در این مراسم را به خود نداد واز میان هیئت های دیپلماتیک خارجی مقیم مصر تعداد کمی در مراسم حضور یافتند . شاه بنا به وصیت خودش در مسجد الرفاعی در کنار قبر پدرش به خاک سپرده شد . این پایان دیکتاتوری بود که هرگز به ایرانی بودن خود افتخار نکرد و همواره به ان پشت می کرد و بزرگترین ارزوی دوران تبعیدش این بود که کاش بعد از کودتای 28 مردادبه ایران باز نگشته بود و در امریکا به بازرگانی می پرداخت . او هرگز یک ایرانی نبود. منابع : 1-پاسخ به تاریخ - محمد رضا پهلوی ترجمه دکتر حسین ابوترابیان انتشارات زریاب 2- پدر و پسر - ناگفته هایی از زندگی و روز گار پهلوی ها محمود طلوعی انتشارات نشر علم 3-من و فرح پهلوی - اسکندر دلدم انتشارات به افرین 4-روزگار با ما چه کرد - ابراهیم حسن بیگی انتشارات مدرسه برهان 5-دخترم فرح - فریده دیبا منبع: مرکز اسناد انقلاب اسلامی منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

...
31
...