انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

روز دانشجو

در تاریخ 24 آبان اعلام شد که نیکسون معاون رئیس جمهور آمریکا از طرف آیزنهاور به ایران می‏آید. نیکسون به ایران می‏آمد تا نتایج «پیروزی سیاسی امیدبخشی را که در ایران نصیب قوای طرفدار تثبیت اوضاع و قوای آزادی شده است» (نقل از نطق آیزنهاور در کنگره آمریکا بعد از کودتای 28 مرداد) ببیند. در مقابل دانشجویان مبارز دانشگاه نیز تصمیم گرفتند که در فضای حکومت نظامی بعد از کودتای سیاه، هنگام ورود نیکسون، نفرت و انزجار خود را به دستگاه کودتا نشان دهند. دو روز قبل از آن واقعه تلخ (14 آذر) زاهدی تجدید رابطه با انگلستان را رسما اعلام کرد و قرار شد که «دنیس رایت» ، کاردار سفارت انگلستان، چند روز بعد به ایران بیاید. از همان روز 14 آذر تظاهراتی در گوشه و کنار به وقوع پیوست که در نتیجه در بازار و دانشگاه عده‏ای دستگیر شدند. این وضع در روز 15 آذر هم ادامه داشت. بیشتر اعتراض ها از دانشکده پزشکی و داروسازی و حقوق و علوم آغاز شد. صبح شانزده آذر، هنگام ورود به دانشگاه، دانشجویان متوجه تجهیزات فوق العاده سربازان و اوضاع غیر عادی اطراف دانشگاه شده، وقوع حادثه‏ای را پیش بینی می‏کردند. فضا بشدت آبستن حوادث و درگیری بود. بعد از گذشت مدتی برای جلوگیری از تنش و درگیری چندین دانشکده تعطیل اعلام شد و در ادامه سراسر دانشگاه به دستور رییس دانشگاه تعطیل گردید. نیروهای نظامی رژیم که بشدت رفت و آمد دانشجویان را کنترل کرده و در این بین عده ای را نیز دستگیر نموده بودند، با حضور در کلاس یکی از اساتید دانشکده فنی (مهندس شمس استاد نقشه کشی) زمینه اعتراض را در کلاس درس ایجاد کردند. آنان قصد داشتند دو دانشجو را که ظاهرا به حضور نظامیان در دانشگاه اعتراض داشتند را دستگیر نمایند. دستگیری دو دانشجو کلاس را به هم زده، دانشجویی دیگر بر روی نیمکت کلاس فریاد می زند: "آقا ما چقدر بی عرضه هستیم. چقدر بدبخت هستیم. این کلاس نیست، این درس نیست. یک عده ای بدون اینکه از استاد و از کادر دانشگاه اجازه بگیرند وارد کلاس می‌شوند و هیاهو در می‌گیرد. تف به این کلاس و تف به این مملکت!" دانشکده فنی به هم می‌ریزد و در محاصره کامل نظامیان قرار می‌گیرد و به یکباره فرمان آتش صادر شده و دانشجویان در صحن طبقه اول به خون می‌غلطند عده‌ای زخمی شده و در این میان سه دانشجو به نامهای قندچی و بزرگ نیا و شریعت رضوی به شهادت می‌رسند. همان روز 16 آذر پلیس توسط رادیو اعلام کرد: "عده‌ای از دانشجویان در کلاسهای درس نشسته بودند و به پلیس چهره خشنی نشان می‌دادند و پلیس را مسخره می‌کردند و این باعث شده که پلیس به واکنش بیفتد. پلیس قصد زدن دانشجویان را نداشت ولی دانشجویان به پلیس حمله کردند و می‌خواستند اسلحه‌شان را بگیرند. پلیس در قالب دفاع این کار را کرده و قصدش زدن دانشجویان نبوده است." فردای آن روز شاه تیمسار مزینی را برای دلجویی به دانشگاه می‌فرستد تا خودش را از این گناه و تقصیر تبرئه کند. وی با خانواده‌های شهدا ملاقات می‌کند و در دانشگاه به ظاهر از اساتید و روسا عذرخواهی می‌کند. دو روز بعد از واقعه 16 آذر، نیکسون به ایران آمد و در همان دانشگاه، در همان دانشگاهی که هنوز به خون دانشجویان بی‌گناه رنگین بود دکترای افتخاری حقوق دریافت کرد. روز 16 آذر به عنوان روز مقاومت و ایستادگی دانشجویان این سرزمین در برابر استعمار غرب و استبداد و خودکامگی در دفتر تاریخ این سرزمین به یادگار ثبت گردیده است. منبع: مرکز اسناد انقلاب اسلامی منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

سند و خاطره در پژوهشهای تاریخی

پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357، ضمن آنكه تحولی مهم در عرصه سیاست جهانی بود، به لحاظ تاریخ‌نگاری هم تأثیرات مهمی در عرصه پژوهش و تحقیق به بار آورد. ورود دو گونه منبع جدید به عرصه پژوهش ـ كه شامل اسناد دولتی نهاد‌های سیاسی و امنیتی و خاطرات شفاهی است ـ انقلابی در این عرصه به شمار می‌آید. تا پیش از انقلاب برخی اسناد كه اغلب متعلق به خاندانهای دوره قاجار بود ، مورد استفاده پژوهشگران قرار گرفت. لیكن حجم انبوه اسناد سازماندهی شده در مركزی چون سازمان اسناد و كتابخانه ملی ایران یا مراكز دیگری چون نهاد ریاست جمهوری، مركز اسناد انقلاب اسلامی و آرشیو وزارت امور خارجه، به هیچ‌وجه با پیش از انقلاب اسلامی درخور سنجش نیست؛ ضمن آنكه دستیابی به اسناد این مراكز به سهولت امكان پذیر است. دسترسی محققان و پژوهشگران به حجم انبوهی از اسناد ضمن آنكه زوایای فراوانی از تاریخ معاصر ایران را روشن می‌سازد، گونه‌ای پژوهش هم به وجود آورده است كه پشتوانه اصلی آن اسناد است و به عنوان «پژوهشهای اسناد» می‌توان از آن نام برد. توجه به خاطرات شخصیتهای دخیل در حوادث تاریخی ایران، سابقه‌ای بس كهن دارد. بسیاری از منابع مكتوب نیز از نوشته شدن دیده‌ها و شنیده‌ها به وجود آمده است. درج اخبار متفاوت را از راویان متعدد درباره واقعه‌ای واحد، در منابعی چون طبری می‌توان یافت. آنچه این سنت قدیمی را از تاریخ شفاهی (Oral History) كنونی متمایز می‌سازد، استفاده نظاممند از خاطرات افراد مختلف در واقعه یا موضوع خاصی در مراحل مختلف گردآوری اطلاعات از طریق مصاحبه، پیاده‌سازی، نگارش و تدوین آن است. در حالی كه در شیوه سنتی تاریخ‌نگاری، هر آنچه از حوادث و وقایع از حالت قول شفاهی به كتابت درآمده، اقوال موجود همان روزگار بوده است كه مورخ، آنها را ثبت كرده است و این طرز نبوده كه در پی شاهدان حادثه باشد تا از زبان ایشان موضوعی را روایت كند. ضبط صوتی یا تصویری خاطرات، به صورت نوار كاست یا فیلم ویدئویی و كیفیت و كمیت ضبط آن، آرشیو و نحوه استفاده و ارجاع به آنها در تاریخ شفاهی، از وجوه امتیاز این شیوه از گردآوری اطلاعات است. انقلاب اسلامی ـ همان‌گونه كه در عرصه پژوهشهای اسناد، انقلاب به وجود آورد ، در عرصه خاطره‌نگاری و پیدایش یا تكامل و نضج‌گیری تاریخ شفاهی نیز در داخل و خارج از ایران نقش عمده و اساسی داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، انتشار یاد‌نامه‌هایی حاوی خاطرات در مناسبتهای ویژه انقلاب اسلامی، از جمله نخستین فعالیتها می‌باشد. نخستین تلاش كه هم به لحاظ علمی و هم عملی در عرصه تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی درخور توجه است، در مجله «یاد» از نشریات بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی صورت گرفته است. قدمهای بعدی مستحكم‌تر برداشته شد. مجموعه «خاطرات 15 خرداد» شامل 9 دفتر، و آثاری چون تاریخهای شفاهی انقلاب اسلامی ـ كه در مركز اسناد انقلاب اسلامی به انجام رسیده ـ از جمله تلاشهای بعدی است كه مسیر تكاملی طی كرده است. اسناد و تاریخ شفاهی اسنادی كه در نهادهای انتظامی ـ امنیتی یا سیاسی ـ اداری تولید شده است، بسته به نوع نهاد و سازمان تولید‌كننده، نزدیكی یا دوری گزارش‌كننده به حادثه یا موضوع مورد مطالعه در تاریخ شفاهی، تعلقات درونی وی، اشراف بر موضوع مورد گزارش یا آموزش مأموران در مورد نحوه تهیه گزارش، می‌تواند در كیفیت و كمیت اطلاعات موجود در گزارشها مؤثر و در مرتبه اعتبار سند متفاوت باشد. با تمام این مباحث، پژوهشگر تاریخ، ‌باید اشراف كاملی به آن داشته باشد؛ اسنادی كه در بررسیهای بایسته محقق واجد اعتبار است، در مراحل مختلف پیدایش تاریخ شفاهی كاربرد‌هایی دارد كه به مواردی از آنها اشاره می‌شود. اول ـ كاربرد اسناد در تاریخ شفاهی، برای تعیین دقیق زمان حادثه و مكان وقوع آن است. زیرا در تاریخ شفاهی، در اغلب موارد نمی‌توان تاریخ دقیق وقوع را از اقوال مختلف استخراج كرد و روایات ضد و نقیض از آن دیده می‌شود. دوم ـ پس از مشخص شدن زمان و مكان وقوع حادثه در شناسایی منابع شفاهی، اسناد اهمیت مضاعفی پیدا می‌كنند. بر اساس اسناد، مشخص می‌شود چه كسان یا گروههایی در هنگام حادثه حضور داشته‌اند. در شناسایی افراد نیز برای انجام مصاحبه (اعم از شفاهی یا مكتوب)، سند كارایی خود را داراست. سوم ـ در جریان مصاحبه و طرح پرسش از شاهدان حادثه، سؤالهایی كه محقق از منابع دیگر درباره موضوع مورد تحقیق خود استخراج كرده، باز هم اسناد در آنها جایگاهی ویژه می‌یابد. زیرا با داده‌هایی كه از خلال اسناد از كمیت و كیفیت واقعه وجود دارد، محقق به زوایای مبهم و سؤال‌برانگیز آن می‌پردازد. چهارم‌ ـ پس از انجام مصاحبه و مراحل آماده‌سازی خاطرات برای استفاده و تدوین تاریخ شفاهی، باز هم اسناد برای سازماندهی فصول و مطالب به یاری محقق می‌آید. زیرا بر اساس خاطرات، نمی‌توان ترتیب وقوع حوادث را به دقت مشخص ساخت. چه بسا در نقل روایات این تسلسل پس و پیش شده باشد. در حالی كه تاریخ دقیق حادثه در اغلب موارد در اسناد یافت می‌شود و بر اساس همین یاد كرد تاریخ می‌توان مطالب و خاطرات شفاهی را مرتب كرد. و سرانجام مهم‌ترین كاربرد اسناد، در تدوین تاریخ شفاهی است. بی‌شك بدون استفاده محقق از اسناد صحیح در تدوین تاریخ شفاهی، چرخه تاریخ معاصر و بویژه انقلاب اسلامی ناقص خواهد ماند. خاطرات شفاهی كه از راویان مختلف حول محور یك موضوع خاص گرد آمده است، همچون اسناد كه بر اساس دوری و نزدیكی به حادثه و دیگر مسائل پیشگفته در مورد اسناد طبقه‌بندی و ارزشگذاری می‌شود. صحت و سقم این داده‌ها، از راههای گوناگونی درخور بررسی است كه محقق تاریخ شفاهی، ناگزیر از انجام آن است. در تاریخ شفاهی، به حوادث قبل از وقوع (پیش‌زمینه‌ها)، چگونگی شكل‌گیری، زمینه‌ها، ماهیت موضوع، عوامل تأثیر‌گذار در موضوع، وقوع حادثه‌ (با تسامح در زمان، مكان و تسلسل تاریخی آن) و پیامد‌های آنی و بلند‌مدت موضوع پرداخته می‌‌شود. اسناد در كنار این مسائل، لحظه وقوع، كمیت و كیفیت حادثه، افراد حاضر در صحنه، پیگیریهای صورت گرفته، اقدامات انجام شده و واكنش نهادهای ذی‌ربط را با ترتیب تاریخی روشن می‌كند. گاهی هم كه برخی حوادث از یاد شاهدان رفته یا كمرنگ شده است، اسناد به تكمیل این گونه «از یاد رفته‌ها» می‌پردازد. منبع: مجموعه مقالات نخستین همایش تاریخ شفاهی ایران منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

روایتی دیگر از عصر پهلوی

انگلیسی‌ها پس از تصرف نظامی ایران، بر این كشور و منابع نفتی آن تسلط كامل و دائم یافتند. تسلط كامل بر ایران از طریق حكومت استبدادی نظامی با كودتای 21 فوریة 1921 ممكن گردید. با توجه به مداركی كه وزارت امور خارجه به تازگی منتشر كرده مشخص شده است كه با وجود انكار انگلیسی‌ها، آنها كودتا را برنامه‌ریزی و هدایت كرده‌اند و نیروهای نظامی و سفارت انگلستان در این كودتا نقش داشته‌اند. كودتا را رضا میرپنج كه افسر قزاق گمنام و بی‌سوادی بود برپا كرد. او پس از این كودتا به رضاخان سردار سپه و پس از آن به رضاشاه پهلوی معروف شد. با حمایت نظامی، سیاسی و اقتصادی انگلیسی‌ها رضاخان عملاً به خودكامة نظامی ایران در سال‌های 1921 تا 1925 تبدیل شد. كودتای انگلیسی دیگری در دسامبر 1925 باعث شد كه رضاخان حكومت قاجار را براندازد و خود به پادشاهی برسد. با توجه به این كه رضاخان با مجموعه‌ای از كودتاها به قدرت رسید و در قدرت باقی ماند و از مشروعیت و حمایت مردمی برخوردار نبود، برای ادامة دیكتاتوری نظامی خود كاملاً وابسته به حمایت خارجی بود. به همین دلیل در مقابل فشارهای سیاسی خارجی كاملاً ضعیف و شكننده و نگران تبلیغات خارجی مخالف بود. دولت‌های انگلیس، آمریكا، روسیه و حتی فرانسه با آگاهی از این نقطة ضعف رژیم پهلوی، از شرایط بهرة كامل بردند و امتیازاتی گرفتند كه رژیمی مستقل با پشتوانة مردمی هرگز حاضر به اعطای آنها نبود. مهم‌ترین امتیازی كه دولت ایران در این دوره اعطا كرد موافقت‌نامة نفت 1933 بود. امتیاز دیگر، شیلات دریای خزر بود كه در سال 1927 به روسیه داده شد. امتیازهای دیگری كه به همان اندازه مهم است ولی شناخته شده نیست، امتیازهای باستان‌شناسی است كه در فاصلة سال‌های 1931 تا 1941 به موزه‌های آمریكایی داده شده است. ما در این مورد هیچ‌گونه مدارك كتبی پیدا نكرده‌ایم؛ ولی به نظر می‌رسد كه در اصل توافقی بین قدرت‌های سه‌گانه بر سر با ارزش‌ترین منابع ایران یعنی آثار باستانی، نفت و خاویار برقرار شده بود. در حالی كه آمریكاییان با دقت زیاد خود را از تجارت خاویار و نفت كنار كشیده بودند، انگلیس‌ها و روس‌ها هم متقابلاً دخالتی در كاوش‌های باستان‌شناسی آمریكاییها در ایران نداشتند. در مقایسه با كاوش‌های باستان‌شناسی بزرگی كه آمریكاییها در ایران انجام می‌دادند، فقط باستان‌شناس مهم انگلیسی به نام سر اورل استین در دهة 1930 در ایران كار می‌كرد و بخشی از كار استین هم به نمایندگی از طرف دانشگاه هاروارد بود. تصادفی نبود كه آمریكاییها هیچگاه با تسلط انگلیسی‌ها بر امور نفتی ایران به چالش برنخاستند و برای انگلیسی‌ها هم هیچگاه برتری آمریكاییها در مسائل باستان‌شناسی ایران مورد تردید واقع نشد. در حالی كه كنترل سیاسی و نظامی ایران در دست انگلیسی‌ها بود، باستان‌شناسی ایران بعد از سال 1925 كاملاً به انحصار آمریكاییها درآمد. برخی بر این باورند كه اعطای امتیاز باستان‌شناسی در ایران به آمریكاییها در برابر ممانعت انگلیسی‌ها از اعطای امتیاز نفت شمال ایران به آمریكا بود. انگلیسی‌ها مصمم بودند كه جلوی نفوذ آمریكاییها به مسائل نفتی ایران را بگیرند و برای جبران عدم دسترسی آمریكاییها به نفت ایران، دسترسی انحصاری آنها به آثار باستانی ایران را فراهم كردند. روس‌ها هم برای این كه كاملاً بی‌بهره نمانند، در نهایت اختیار شیلات دریای خزر را در دست گرفتند كه شامل صادرات پرسود خاویار بود. همانگونه كه آرتور چستر میلسپوی آمریكایی، مستشار كل مالی ایران تا سال 1927، توضیح داده و براساس شواهدی كه ارائه كرده، اعطای امتیاز شیلات 1927 به روسها به معنای فروش كامل حقوق و منافع ایران بود. ایران تا پایان دورة امتیاز شیلات در سال 1952 یعنی زمان نخست‌وزیری دكتر محمد مصدق، نتوانست اداره شیلات دریای خزر را باز پس گیرد. اعطای چنین امتیازهایی به معنای حیف و میل كامل منابع ثروت ایران بود. آن گونه كه میلسپو می‌گوید رضاشاه در این دوره تا جایی كه توانست ایران را «دوشید». به مدت 20 سال از 1921 تا 1941 بیشتر درآمد نفت ایران صرف خرید تسلیحات شد و حداقل 60 تا 65 درصد بودجه سالانه دولت (كه منحصراً از درآمدهای نفتی بود) برای ارتش و پلیس هزینه شد. حیف و میل منابع در این دوران حیرت‌انگیز بود. اگر این منابع مالی صرف آموزش، زیرساخت‌ها و پیشرفت‌های صنعتی و كشاورزی می‌شد، امروز ایران در میان كشورهای جهان سوم نبود. در سال 1941 كه رضاشاه ایران را ترك كرد، 85 تا 90 درصد جمعیت ایران بی‌سواد بودند. 40 سال بعد، وقتی پسر و جانشین او كشور را ترك كرد، با وجود «تمدن بزرگ» دو سوم مردم كشور بی‌سواد باقی مانده بودند. با توجه به چنین مسائلی می‌توان دریافت كه چرا ایران با وجود فرهنگ، تاریخ و منابع عظیم طبیعی و نفتی پیشرفت نكرده است. در 25 آگوست 1941، نیروهای روسیه و انگلستان به ایران حمله و آن را اشغال كردند. بهانه متفقین برای هجوم به ایران، حضور اتباع آلمان در ایران و تهدید احتمالی آنان بود. حال آنكه حداكثر تعداد آلمانیهای حاضر در ایران در سال 1941، 500 تا 600 نفر بود. این رضاشاهی كه هرگز مدركی دال بر اینكه او «طرفدار آلمانها» بود پیدا نشده، به دست انگلیس‌ها به قدرت نشانده شد و 20 سال در مسند قدرت نگاه داشته شد؛ و دست آخر هم مبلغ هنگفتی پول در بانك لندن پس‌انداز كرد. قوای متفقین كه ایران را به اشغال خود درآوردند بیشتر انگلیسی بودند تا روسی. همانگونه كه در جای دیگری اشاره شده است، با توجه به این كه حكومت رضاشاه با انقلابی احتمالی و پرآشوب مواجه بود و كارایی‌اش را از دست داده بود، رضاشاه با كودتای انگلیسی دیگری عزل شد و پسرش در سپتامبر 1941 به جای او بر تخت نشست. رضاشاه در سپتامبر 1941 در یك كشتی انگلیسی و با حمایت انگلستان ایران را ترك كرد و سالهای باقی ماندة عمرش را تحت‌نظر انگلیس‌ها سپری كرد. منبع: تاراج بزرگ، دكتر محمدقلی مجد، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، صص 29 تا 32. منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

رابطه پنهان و آشكار آمریكا با بهائیان و تأثیر آن در ایران

بر اساس گزارش‌های رسمی، بهائیان از سال 1318 ه.ق فعالیت خود را در ایالت شیكاگو آغاز كردند. بهائیان آمریكا كه تحت حمایت دولت آمریكا بودند، به دستور میرزا حسینعلی در امر وقف املاك و بناهای خود به نام بهائیت تلاش فراوانی داشتند و هدایایی را جهت تشویق مردم و جذب آنان به بهائیت و گسترش بهائیت، وقف كرده و در اختیار رهبران بهائی قرار می‌دادند. شناسایی و ثبت املاك بهائیت ابتدا از آمریكا آغاز شد؛ در به رسمیت شناختن موقوفات بهائیان نیز آمریكا پیشقدم شد. بدین ترتیب آمریكا در تأمین نیازهای مالی این فرقه پیشدستی كرد. بر همین اساس، بهائیان آمریكا موفق شدند در مدت كوتاهی عوارض و مالیات‌های موقوفات بهائیان را لغو كرده و حتی تسهیلات و مساعدت‌های عمده‌ای در اختیار آنان بگذارند تا صرفاً به امور بهائیت رسیدگی و در نشر آن در قاره آمریكا یاری و مساعدت كرده باشند. قبول و شناسایی اوقاف بهائیان و موقوفات آنان در اسناد و اوراق رسمی سال‌های 1928 تا 1942 به تصویب ایالات متحده رسید و مقرر شد به موجب موافقت‌نامه و قرارهایی كه در سال‌های فوق به تصویب فرمانداران محلی ایالت رسید، موقوفات بهائیان متعلق به «محفل مركزی بهائیان آمریكا» و یا به نام‌های دیگر مثل «رفقای جامعه بهائیت» ثبت شود. حمایت رسمی آمریكا از تمول و ثروتمندی بهائیان، به منظور توسعه این فرقه در تمام دنیا انجام می‌گرفت. این حمایت جهت بنیان اساسی و شكل‌گیری اولیه از سوی آمریكا حساب شده و برنامه‌ریزی شده بود. مجموعه موقوفات بهائیان در آمریكا از سال 1950 تا سال 2000 چندین برابر افزایش یافته و درآمد حاصل از آن در نشر بهائیت و حمایت از بهائیان جدیدالورود و سایر امور بهائیت از مسائل فرهنگی تا مسائل ریز اقتصادی بهائیان هزینه می‌شود. مدارس انبوهی كه در ایالات مختلف تأسیس شده به شكل گسترده و پیچیده و با توجه به فناوری‌های روزآمد در آمریكا تأسیس شده و فراتر از مرزهای آمریكا خصوصاً در كشورهای اسلامی در حال افزایش است. چنانكه گزارش‌های رسیده در ایران حاكی از آن است كه در شهرهای مختلف جنوبی فعالیتشان افزایش یافته است. آمریكاییان به مسخره بودن ادعاهای بهائیان و بطلان آن واقف بودند اما این مسئله را حربه قوی برای شكستن ایران می‌دانستند و بهائیان را انسان‌های زبون و پستی دیده بودند كه به وسیله آنها به هر جنایتی می‌توان دست زد، از این رو از ترویج بهائیت در آمریكا نیز استقبال می‌كردند؛ از جمله، بسیاری از سران بهائیت كه آمریكایی بودند مانند ماكسول به دستور عبدالبها به همراه عده‌ای جهت تبلیغ بهائیت حركت كرده و به قول خودشان پرچم الهی را در اقصی نقاط عالم به اهتزاز درآوردند. آنچه درباره بهائیت تأمل برانگیز است، تشكیلات گسترده آن است كه براساس حمایت مالی و فكری بیگانگان روز به روز در حال گسترش و فعالیت بوده است. امروز، آمریكا پاتوق و تفرج‌گاه امن بهائیان و سران بهائیت است و سرزمینی كه به نام اسرائیل در قلب عالم اسلام جعل شده پایگاه اول بهائیان و شهر مقدس آنهاست كه آمریكا با تمام توان از این منطقه حفاظت می‌كند و صهیونیست‌ها را به سلاح‌های نوین و ابزارهای مختلف رسانه‌ای و فرهنگی و تكنولوژی مسلح كرده تا از حریم بهائیت و آرمان‌های جهان امپریالیسم دفاع كنند. آنچه امروز آمریكا را در سازمان‌های بین‌المللی بر استفاده از حق وتو و تحریم و تصویب قوانین بین‌الملل علیه برخی از كشورها از جمله ایران بر می‌انگیزد، تنها دفاع از موجودیت صهیونیسم نیست بلكه در كنار آن دفاع از بهائیسم است كه صهیونیسمی دیگر است. چنانكه قبل از تشكیل و حضور و مهاجرت یهودیان به فلسطین، بهائیان ایران و نقاط دیگر جهان و رهبران بهائی به این سرزمین منتقل شدند و مورد حمایت انگلیس و آمریكا قرار گرفتند و قلب تپنده خاورمیانه مقر معابد جعلی و مقدس‌نمایی بهائیان شد. این تشكیلات، یك تشكیلات كاملاً امپریالیستی در خدمت سیاست‌های آمریكاست. در این تشكیلات وابسته، كارهای جاسوسی برای دولت آمریكا برنامه‌ریزی و به نام مرام بهائیت در كشورهای دیگر اعلام می‌شود. سازمان‌هایی مثل سیا، موساد و... جاسوس‌های خود را از این تشكیلات به خدمت می‌گیرند و این مراكز به آموزش آنها می‌پردازند و به كشورهای دیگر روانه می‌كنند. بهائیان در وطن‌فروشی و امپریالیسم همچون منافقان پس از انقلاب كم نگذاشتند، حتی در ترور برخی از شخصیت‌ها و ایجاد آشوب‌های قومی نیز بی‌دخالت نیستند و اكنون به بهترین حربه برای استعمارگران مبدل شده‌اند كه در انحرافات فرهنگی و ابتذال جوانان و همكاری با كمپانی‌های تولیدات محصولات فرهنگی منحرف، همكاری نزدیك دارند. منبع: ماهنامه «شفافیت» نشریه تخصصی حمایت از قربانیان فرقه‌گرائی در ایران شماره 14، آذر 1389.  منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

تحریم حزب رستاخیز

رستاخیز نام حزبی است كه توسط محمد‌رضا پهلوی تأسیس شد. در 11 اسفند 1353 شاه در حضور نخست‌وزیر، نمایندگان مجلسین شورای ملی و سنا، رهبران احزاب و مقامات كشوری، تأسیس «حزب رستاخیز ملت ایران» را اعلام كرد و دستور داد تا همه مسئولین، رؤسای احزاب و مردم به عضویت حزب درآیند. همچنین امیر‌عباس هویدا، نخست‌وزیر را به دبیر كلی حزب برگزید. او در مورد كسانی كه مخالف عضویت در حزب بودند گفت: « كسی كه وارد حزب جدید نشود... وابسته به یك سازمان غیر‌قانونی است... چنین فردی جایش در یكی از زندانهای ایران است، یا اگر مایل باشد می‌تواند همین فردا كشور را ترك كند.» این در حالی بود كه شاه یك دهه قبل در اولین كتابش (مأموریت برای وطنم) با دفاع از فعالیت گسترده احزاب در ایران، كشور‌های دارای نظام تك حزبی را مورد انتقاد قرار داده بود. یكی از دلایل تغییر فكر شاه را باید در شكست نظام دو حزبی دید. تا آن تاریخ دو حزب دولتی «مردم» به رهبری امیر‌اسد‌الله علم و «ایران نوین» به ریاست امیر‌عباس هویدا نتوانسته بودند مشاركت سیاسی مردم را در جهت اهداف حكومت به دست آورند. پس از اعلام تأسیس حزب رستاخیز از سوی شاه، نخستین كنگره حزب تشكیل و كمیسیونی برای تدوین اساسنامه و مرام‌نامه حزب برپا شد. طبق اساسنامه، اعتقاد به نظام شاهنشاهی، اصول انقلاب شاه و ملت و قانون اساسی به عنوان اهداف حزب رستاخیز اعلام شد. در این حزب كنگره بالاترین ركن بود و با شركت شوراهای حزب، كمیته ملی و نمایندگان مجلسین تشكیل و خط‌مشی حزب تعیین می‌شد. برخلاف روش احزاب سیاسی كه وابسته به كمك مالی اعضا هستند، حزب رستاخیز برای امور جاری خود از بودجه عمومی دولت استفاده می‌كرد. برای نشان دادن وجود فضای بحث و انتقاد، دو جناح درون حزب رستاخیز شكل گرفت. جناح اول «روشنفكران مترقی» به رهبری جمشید آموزگار وزیر كشور و جناح دوم «روشنفكران سازنده» به رهبری هوشنگ انصاری‌ وزیر دارایی تشكیل شد. البته در اواخر عمر حزب، جناح سومی به نام «گروه اندیشمندان» به ریاست هوشنگ نهاوندی رئیس سابق دانشگاه تهران به وجود آمد. با تبلیغات گسترده، از مردم دعوت شد تا به عضویت حزب درآیند. پس از مدتی دولت اعلام كرد كه حدود پنج میلیون نفر در شعبه‌های مختلف محلی به عضویت حزب درآمده‌اند. همچنین حزب رستاخیز یك سازمان زنان و یك كنگره كارگری تشكیل داد و به علاوه پنج نشریه به نامهای رستاخیز، رستاخیز كارگران، رستاخیز روستا، رستاخیز‌ جوان و اندیشه‌های رستاخیز را به مرور منتشر كرد. تنها مخالفت جدی با تأسیس حزب رستاخیز از سوی امام خمینی صورت گرفت كه در نجف به حالت تبعید به سر می‌برد. امام خمینی در پیام روز 21 اسفند 1353 خود، ضمن محكوم كردن اقدام شاه در تأسیس حزب رستاخیز، اظهار داشت: « نظر به مخالفت این حزب با اسلام و مصالح ملت مسلمان ایران، شركت در آن بر عموم ملت حرام و كمك به ظلم... است و مخالفت با آن از روشن‌ترین موارد نهی از منكر است.» با انتشار این اعلامیه، دولت تعداد زیادی از روحانیون از جمله آیت‌الله انواری، آیت‌الله ربانی شیرازی و آیت‌الله سید‌علی خامنه‌ای را دستگیر و یا به تبعید فرستاد. حزب رستاخیز از زمان تأسیس تا انحلال، نقش مهمی در تحولات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی كشور ایفا كرد. اولین اقدام حزب برپایی انتخابات مجلس بیست و چهارم شورای ملی بود. حزب رستاخیز برای هر حوزه انتخابیه سه نفر را با تأیید ساواك به عنوان كاندیدا معرفی می‌كرد و مردم می‌بایست به یكی از نمایندگان منتخب حزب رأی می‌دادند. این انتخابات در تابستان 1354 ش برگزار شد و براساس آمار رسمی 1/5 میلیون نفر به كاندیدا‌های منتخب رأی داده بودند. مجلسی كه اعضای آن برگزیده حزب رستاخیز بود، در پایان همان سال لایحه‌ تغییر تقویم ایران از هجری شمسی به شاهنشاهی را تصویب كرد. بدین ترتیب سال 1355 هجری شمسی به سال 2535 شاهنشاهی تغییر یافت. تغییر تقویم رسمی یكی از نمونه‌های آشكار حمله حكومت پهلوی به نمادهای دینی بود. از دیگر اقدامات حزب رستاخیز، دعوت زنان به نداشتن حجاب اسلامی در دانشگاهها و فرستادن بازرسانی برای بررسی موقوفه‌های مذهبی بود. همچنین حزب اعلام كرد كه تنها اداره اوقاف مجاز به انتشار كتابهای مذهبی است. از آغاز تأسیس حزب رستاخیز تا مهر 1355 هویدا دبیر كلی حزب را برعهده داشت. در این تاریخ جمشید آموزگار جانشین او شد. در مرداد 1356 محمد باهری معاون وزارت دربار به عنوان دبیر كل حزب برگزیده شد. در 14 دی 1356 شاه دوباره جمشید آموزگار را به دبیر كلی حزب رستاخیز انتخاب كرد. پنج روز بعد به دنبال انتشار مقاله «ایران و استعمار سرخ و سیاه» و توهین به امام خمینی در روزنامه اطلاعات، تظاهرات ضد حكومت پهلوی در شهر قم به وقوع پیوست. در جریان حوادث انقلاب، حزب رستاخیز در امور سیاسی ایران هیچ نقش مهمی ایفا نكرد و دفاتر حزب یكی از مكانهایی بود كه مورد حمله ناراضیان قرار می‌گرفت. سرانجام در زمان نخست‌وزیری شریف امامی، حزب رستاخیز در 8 مهر 1357 به طور رسمی منحل شد. بعد از تشكیل رستاخیز، شاه به نزدیكان خود گفته بود: «حزب رستاخیز آخرین برگه است، اگر موفق نشویم راه‌حل دیگری برای ادامه حكومت وجود ندارد.» جالب اینكه شاه پس از ترك ایران در آخرین كتابش، پاسخ به تاریخ نوشت:‌ «ایجاد حزب رستاخیز یك اشتباه بود.» منبع: دایرة المعارف انقلاب اسلامی، سوره مهر، دفتر ادبیات، ج 2 ص 94 و 95 منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

پول از انگلیسی‌ها، كاغذ از روسها!

ایرج اسكندری دبیر كل پیشین حزب توده ایران نوشته است: «... عقیده من این بود كه ما باید حزبی تشكیل بدهیم كه دارای پروگرام حداقل دموكراتیك بوده و جنبه ضد استعماری داشته باشد... دوستان از من سؤال كردند در این صورت چه اسمی به نظر تو می‌رسد؟ گفتم یك اسم عامی كه در عین حال اگر خواسته باشیم بتوانیم از آن به معنای كمونیستی هم استفاده كنیم و چون لغت توده در نظرم بود و می‌بایستی داخل توده كار بكنیم، گفتم مثلاً حزب توده. اتفاقاً خوششان آمد و نام حزب توده قبول شد. من پیشنهاد كردم برای اینكه حزب ما یك حزب دموكراتیك و ملی تلقی بشود، بهتر است كه سلیمان میرزا را كه آدم وجیه‌المله‌ای است ملاقات كرده و با وی صحبت بكنیم كه اگر موافق باشد ریاست حزب را به عهده بگیرد... رفتیم پیش سلیمان میرزا و پس مذاكرات مفصل او را راضی كردیم و در جلسه‌ای كه رأی‌گیری شد، سلیمان میرزا به اتفاق آراء به سمت صدر حزب انتخاب گردید. مهر 1320... آیین‌نامه حزب توده را پیشه‌وری و من (ایرج اسكندری) نوشتیم...» سپس در مورد چاپ و نشر روزنامه مردم، ارگان حزب توده چنین گفته است: «... برای كار حزب لازم بود روزنامه‌ای داشته باشیم. در آن موقع قانونی گذرانده بودند كه هیچ‌گونه امتیاز انتشار روزنامه به كسی نمی‌دهند مگر به روزنامه‌نگاران قدیمی كه دارای امتیاز بودند و تنها این روزنامه‌ها می‌توانستند منتشر شوند. به همین دلیل ما ناگزیر روزنامه سیاست را كه امتیاز آن متعلق به عباس اسكندری ـ دایی ایرج اسكندری ـ بود به عنوان ارگان حزب قرار داده و شروع به انتشار اعلامیه حزب و تشكیل كنفرانس كردیم. مصطفی فاتح در این میان با ما تماس پیدا كرد. در آن موقع فاتح با علوی و طبری ارتباط داشت و برای آنها ترجمه كاری درست كرده بود كه از آنجا حقوق می‌گرفتند... گویا فاتح از طریق آنها خواست با من ارتباطی بگیرد. یك وقتی فاتح اظهار داشت چرا شما یك روزنامه ضد فاشیستی منتشر نمی‌كنید؟... به او گفتم ما امتیاز نداریم. گفت اگر شما یعنی حزب توده حاضر شود اتحادی بر ضد فاشیسم به وجود آورد من هم در آن شركت می‌كنم و امتیاز روزنامه را هم برای شما می‌گیرم. به او گفتم من باید این مسأله را در كمیته مركزی حزب مطرح كنم. در كمیته مطرح كردم و كمیته نظر داد كه موضوع را دنبال كنم. من بار دیگر با فاتح ملاقات و صحبت كردم. او گفت اولاً شما یك نفر را از حزب خودتان معرفی كنید كه من امتیاز روزنامه را به نام او بگیرم. ثانیاً برای روزنامه هم یك هیأت تحریریه‌ای مركب از پنج نفر تشكیل می‌دهیم. چهار نفر را كمیته مركزی شما معلوم و تعیین كند، یكی هم من باشم به عنوان نفر هیأت تحریریه... بعد به او گفتم ما هیچ‌گونه وسایلی در اختیار نداریم این كار احتیاج به دفتری اداره‌ای و لوازمی دارد. گفت من آن را متقبل می‌شوم. جا و محل را فراهم و میز و صندلی و وسایل را تهیه می‌كنم. تلفن را هم برای شما می‌گیرم. خلاصه تمام این كارهای فنی و اداری را چنانچه موافق باشید انجام می‌دهم. من تمام این مطالب را در اختیار كمیته قرار دادم. البته رفقا، یعنی اردشیر [آوانسیان] و اینها مسأله را ظاهراً برده بودند با شوروی‌ها صحبت كرده بودند... دفعه دوم كه آمدم و گزارش دادم معلوم شد كه رفته و صحبت‌هایشان را كرده‌اند. این بار اظهار داشتند كار خوبی است این كار را انجام دهید... كمیته مركزی به من مأموریت داد كه دنبال این كار را بگیرم. ما «صفر نوعی» را كه یك كارگر قدیمی بود و از زندان مرخص شده بود و بی‌پول و وضع خیلی بدی داشت اسماً به عنوان مدیر معرفی كردیم و قرار شد ماهی صد تومان به او حقوق بدهند كه زندگیش هم تأمین بشود... فاتح رفت و ظرف یك هفته امتیاز روزنامه مردم را گرفت. این اسم را ما معین كردیم... بعدها كه قرار شد پس از صفر نوعی، رادمنش امتیاز بگیرد مجبور شد روزنامه را «نامه مردم» بگذارد. همان كه بعدها ارگان حزب شد... به هر حال این امتیاز را فاتح برای ما گرفت و ما هم هیأت تحریریه‌ای از طرف كمیته مركزی معلوم كردیم كه از پنج نفر تشكیل می‌شد كه چهار نفر از طرف ما و نفر پنجمی فاتح بود. چهار نفر عبارت بودند از دكتر یزدی،‌ عباس نراقی، علوی و من كه قرار شد تحت نظر من باشد... در این میان مسائل فنی مربوط به روزنامه پیش می‌آمد كه ما نمی‌دانستیم چه كار باید كرد. پولی هم در بساطی نداشت و ضمناً هم نمی‌خواستیم از فاتح پول بخواهیم و از این رهگذر تحت نفوذ او قرار بگیریم. مطلب را در كمیته مركزی مطرح كردم. روستا گفت كه مسأله موكول شود به جلسه دیگر تا یك فكری برای این كار بكنیم. ... چندی بعد تلفنی به روزنامه شد از طرف شخصی كه اسمش را فراموش كرده‌ام... او گفت من از مخبرین جراید شوروی هستم و مایل به گفت‌وگو با شما می‌باشم. گفتم بفرمایید و آمد و گفت خیلی به شما تبریك می‌گویم كه چنین روزنامه خوبی تهیه كرده‌اید و از این تعارفات. این شخص گفت كه من آمده‌ام این جا كه اگر شما چیزی لازم داشته باشید از قبیل كاغذ و غیره به شما كمك كنم... معلوم شد رفقا قبلاً مطلب را گفته‌اند. گفتم حقیقت آن است كه البته احتیاج داریم. گفت بسیار خوب ما مقداری كاغذ در اختیار شما می‌گذاریم ولی آقای فاتح به نوبه خود باید كمك كند. گفتم آن را من نمی‌دانم ولی تاكنون این مقدار كمك كرده ولی به هر صورت موضوع را با او در میان می‌گذارم. ... به هر صورت موضوع را به فاتح گفتم. قبول كرد و وقتی را معین كردیم كه آمدند و هر سه نفر با هم بودیم و صحبت كاغذ و این حرف‌ها شد و فاتح اظهار داشت من كاره‌ای نیستم، این مسأله را باید با «میس لمبتون» در میان بگذاریم. چون او رئیس كل تبلیغات سفارت انگلیس است و از نظر تبلیغات ضد فاشیستی صلاحیت و بصیرت دارد. گفت خوب شما با هم دیگر صحبت كنید. من گفتم آقا شما دو نفر، هر دو مربوط به تبلیغات دو كشور متفق هستید، بهتر نیست كه مسأله را بین خودتان حل كنید؟ ما كه در این باره نقشی نمی‌توانیم داشته باشیم. خلاصه آمدند و پس از گفت‌وگو و تبادل نظر قرار شد مقداری كاغذ بدهند و مسائل مالی را هم نمی‌دانم چگونه با هم حل كردند و آخرالامر مقداری كاغذ در اختیار روزنامه مردم قرار گرفت و روزنامه یواش‌یواش راه افتاد... پول از انگلیس‌ها و كاغذ از شوروی‌ها. ... پول برای پرداخت حقوق و غیره. پولی كه فاتح و اینها می‌آوردند. ما كه خودمان پولی نداشتیم... چندی بعد فاتح آمد و گفت كه دیگر در روزنامه نخواهد بود. ما هم اصرار ظاهری و تشریفاتی به او كردیم كه آقا خوب نیست. آخر بالاخره اتحادی با هم داریم. اتحاد ضد فاشیستی كه با این حرف‌ها از بین نمی‌رود. این كار را نكنید. هنوز جنگ ادامه دارد و از این قبیل حرف‌ها. ما قطع داشتیم كه تصمیم او برگشت ندارد زیرا به او گفته بودند [یعنی انگلیس‌ها گفته بودند] كه روزنامه را رها كند... فاتح برای همیشه هیأت تحریریه و روزنامه را ترك كرد. چند روز بعد تلفن كرد كه آقا میز و صندلی و تلفن و اینها مال ما است، آنها را بدهید. گفتم آقای فاتح خیلی معذرت می‌خواهم، اینها دیگر جزو اموال روزنامه است و شما آنها را به روزنامه هدیه كرده‌اید، حالا آن را دو مرتبه می‌خواهید؟ مگر هدیه را پس می‌گیرند؟ در آن موقع تلفن در تهران داستانی داشت. امكان گرفتن یك شماره تلفن وجود نداشت. گفت آقا این تلفن‌ها آخر مال شركت [نفت] است. جواب دادم ما كه با شركت طرف نیستیم. ما با آقای فاتح طرفیم. شما خودتان اینها را به روزنامه هدیه كردید و من به عنوان مسؤول روزنامه نمی‌توانم آنها را به شما مسترد كنم خلاصه ما هم آنها را صاحب شدیم و هم محل روزنامه را كه از آن به بعد مال‌الاجاره‌اش به عهده ما بود و همچنین حقوق افراد را می‌بایستی خودمان بپردازیم... این جریان رزونامه مردم بود كه ما بعد آمدیم گزارش آن را به كمیته مركزی دادیم. البته به ما تبریك گفتند و عمل ما را تأیید و تصویب كردند... بعدها روزنامه پیشرفت كرد و توسعه یافت تا موقعی كه صفر نوعی فوت كرد. البته به تدریج وضع روزنامه عوض شده بود و امتیاز روزنامه رهبر را گرفته بودیم. این امتیاز را من خودم گرفتم. در كابینه اول قوام‌السلطنه بود كه من خودم به وزارت فرهنگ مراجعه و به قوام‌السلطنه هم تلفن كردم. او گفت آیا خود شما مدیر روزنامه‌اید؟ گفتم بله. گفت بسیار خوب، دستور می‌دهم این امتیاز آن را به نام شما صادر نمایند. امتیاز را گرفتم. روزنامه رهبر به عنوان ارگان حزب منتشر شد... پس از آن كه فاتح از روزنامه رفت شوروی‌ها تا موقعی كه صفر نوعی زنده بود كمكشان را می‌كردند و به وسیله روستا كاغذ می‌دادند... بعد ظفر و روزنامه اتحادیه درآمد كه كاغذ آنها را هم می‌دادند. البته از كاغذهایی كه می‌دادند ما حق داشتیم چنانچه مازادی بر مصرف داشت آن را بفروشیم و از محل فروش آن درآمد بالنسبه قابل توجهی به دست می‌آمد كه ما می‌توانستیم آن را صرف دیگر كارهای روزنامه كنیم. منبع:خاطرات مطبوعاتی، سید فرید قاسمی، نشر آبی، 1383، ص 194 منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

پنج خاطره مطبوعاتی

مشروطه اوّل هنوز یك ماه از اعلان مشروطیت نگذشته بود كه اولین روزنامه چهار صفحه‌ای و به قطع كوچك بنام «صبح صادق» تحت مدیریت مؤیدالممالك در تهران انتشار یافت. اداره این روزنامه در خیابان لاله‌زار بود و روزانه در حدود دویست تا سیصد نسخه تیراژ داشت، و هر نسخه دو شاهی به فروش می‌رفت. در آن موقع دوازده تا سیزده سال داشتم و كار روزنامه‌فروشی من با انتشار این روزنامه آغاز گردید. آن روزها در تمام تهران فقط چهار روزنامه‌فروش بودند كه روزنامه صبح صادق را به فروش می‌رساندند. در‌آمد هر كدام روزی سه تا چهار قران بود و البته تصدیق می‌كنید كه این مبلغ برای یك پسر‌بچه دوازده تا سیزده ساله مثل من درآمدی مكفی بود خاصه آن كه خرج شام و ناهار هم نداشتم و نزد بهجت‌السلطنه مادرم به سر می‌بردم. آن روزها مردم ما زیاد رغبتی به خواندن روزنامه نداشتند و فقط درس‌خوانها روزنامه می‌خواندند و چون درج اخبار نیز تا مدتی متداول نبود كسی زیاد به روزنامه اهمیت نمی‌داد. در دنبال روزنامه صبح صادق كم‌كم روزنامه‌های دیگری انتشار یافت كه مهم‌ترین آنها روزنامه مجلس، و روزنامه حبل‌المتین و صوراسرافیل بود. مدتی بعد نیز روزنامه روح‌القدس انتشار پیدا كرد و محل توزیع اغلب این جراید كتابفروشی گنج دانش واقع در خیابان ناصرخسرو بود . تا قبل از مرگ مظفرالدین شاه همین پنج یا شش روزنامه هر روز صبح به طور یومیه انتشار می‌یافت. ولی با فوت این پادشاه روزنامه‌نگاری در تهران دچار فترت شد و مدت یك سال و چند ماه هیچ نوع روزنامه‌ای در تهران به فروش نمی‌رسید . به همین جهت تا مدتی بنده بیكار بودم. علت فترت روزنامه‌نگاری در تهران روی كار آمدن محمد‌ علیشاه و كشتار آزادیخواهان و به توپ بسته شدن مجلس بود كه بالمآل جراید آزادیخواه نیز تعطیل شدند و به دستور محمد ‌علیشاه عده‌ای از مدیران آنها را گرفتند و به قتل رساندند خوب به خاطر دارم كه وقتی مجلس را به توپ بستند، عده‌ای از اوباش شهر به ادارات جراید حمله كردند، همه را چاپیدند و تابلوهای آنها را به دوش گرفته و به میدان توپخانه آوردند و آنها را از مقابل غرفه‌های میدان آویزان كردند و علیه مدیران آنها شروع به تظاهرات نمودند. در آن موقع چون دیگر روزنامه‌ای وجود نداشت تا از راه فروش آن امرار معاش كنم شروع به فروختن سیگار و كبریت كردم. (روشنفكری، ش12، 26 شهریور 1332 ص 7). مقصر سیاسی! در سال 1310 آیرم رئیس تشكیلات شهربانی دعوتی از مدیران جراید نمود و من كه از موضوع مستحضر بودم از حضور در آن جلسه خودداری نمودم. چندی بعد در یكی از مجالس رسمی كه اتفاق ملاقات افتاد ایشان بنای گله‌گذاری را گذاشت. من با صراحت لهجه گفتم: منظور شما را می‌دانم، چون می‌خواهید جراید را محدود نموده و آنها را تحت نظر و اداره غیر مستقیم خود بگیرید من به هیچ وجه حاضر نخواهم بود. ایشان عصبانی شد و گفت : ‌بر شما معلوم خواهد شد كه چگونه بایستی تحت نظر و مطیع باشید، و درنتیجه طولی نكشید كه درج كلمات قصار حضرت امیر علیه‌السلام كه می‌فرماید: « كسی كه نتواند بر نفس خود حكومت كند بر مردم نتواند كرد» موجب سوءتعبیر و توقیف روزنامه گردید و تا یك سال توقیف آن طول كشید و آیرم به مقصود خویش نایل گردید. در شهریور 1315 دفعتاً دو نفر مأمور از طرف اداره سیاسی شهربانی به اداره روزنامه ما آمد و اوراق و دفاتر و سوابق را مورد بازرسی قرار دادند و بلافاصله من را با تمام اوراق و سوابق جلب و به شعبه 9 آگاهی (یكی از شعب اداره سیاسی) تحویل دادند و از آن جا بلافاصله بدون بازپرس و تحقیق دستور توقیف داده شد و مرا تحویل زندان دادند. من را به نام مقصر سیاسی در زندانی كه جایگاه دزدها، قطاع‌الطریق‌ها، قاتلین و بالاخره جانی‌ها بود، جای دادند. گفتند مقصر سیاسی یعنی میكروب جامعه، تا وضعیت شما روشن نشود جای شما این‌جا است و غذا و رختخواب و غیره نخواهید داشت. برای دومین مرتبه مرگ در نظر من مجسم شد و گفتم: انالله و اناالیه راجعون. (پژوهشنامه تاریخ مطبوعات ایران، ص 408). گلشن و وطن چند سال قبل بین دو روزنامه مشاجره قلمی در گرفته بود، نام یكی از این دو روزنامه گلشن و دیگری وطن بود، چون مدیران این دو روزنامه به خوبی نمی‌توانستند سرمقاله خود را بنویسند ناچار در برابر پرداخت حق‌الزحمه ناخواسته از شخص واحدی تقاضا كرده بودند سرمقاله هر كدام را بنویسد، نویسنده، برای گلشن طی مقاله‌ بالا بلندی به وطن فحش می‌داد و برای وطن طی مقاله مطول و مستدلی به گلشن ناسزا می‌گفت... برحسب تصادف یك روز مستخدم نویسنده كه مأمور بود مقاله‌ها را به صاحبانش برساند اشتباه كرده مقاله فحش به وطن را به همان روزنامه وطن و مقاله ناسزای گلشن را به اداره روزنامه گلشن برد، مدیران جراید كه معمولاً سرمقاله را به دلیل اعتماد به نویسنده آن نمی‌خواندند آنها را به چاپخانه دادند، بامداد فردا در روزنامه گلشن سرمقاله‌ای بود سراپا فحش به مدیر همان روزنامه و در روزنامه وطن مقاله دیگری بود سراپا ناسزا به مدیر خود... می‌گویند مدیران جراید مزبور از شدت فشار حادثه و ناراحتی اعصاب مدت یك ماه بستری بودند و آن شماره‌ها اتفاقاً خوب هم به فروش رسید و تیراژ هر دو روزنامه بالا رفت! (شوخی در محافل جدی، ص 226 ـ 227) غلط چاپی من همیشه از دست غلط‌های چاپی در صفحه شعر مجله اطلاعات هفتگی می‌نالیدم. یك بار هم مرحوم استاد حبیب یغمایی، شاعر و نویسنده و محقق و مدیر مجله ادبی وزین یغما، بر اثر بیماری، بینایی چشمانش را از دست داده بود. دوستی به نام حسین شیدا كه از شاگردان آن استاد فقید بود، به این مناسبت شعری سرود و برای چاپ به من داد. شعر چاپ شد، اما كلمات و مصرع‌های آن جابه‌جا شده بود، به طوری كه اصلاً نمی‌شد با رمل و اسطرلاب هم معنایی از آن به دست آورد. پس از انتشار مجله استاد یغمایی تلفن زد و گفت الهامی من اگر نابینا هم نشده بودم، با خواندن شعری كه این شاگرد گفته و تو چاپ كرده‌ای و امروز یك نفر برایم خوانده است، فی‌الفور كور می‌شدم، به خصوص كه فكر می‌كنم من حتماً استاد خیلی بدی بوده‌ام كه چنین شاگردی تربیت كرده‌ام! گفتم: استاد، عجیب است كه شما پس از سی سال مجله منتشر كردن، هنوز توجه نداشته باشید كه این شعر دچار غلط چاپی شده است! جواب داد: والله، سالها قبل، همین كه ما می‌دیدیم یك جمله یا یك سطر مطلب بی‌سر و ته و كاملاً نامفهوم در نشریه هست، فوراً می‌فهمیدیم كه غلط چاپی رخ داده است. اما حالا از بس در این چند ساله، شاعران موج نویی، از همین جور چیز‌ها و همین كلمات بی‌ربط و بی‌معنی كه با هیچ سریشمی به هم نمی‌چسبد، سر هم بندی و به اسم شعر نو چاپ كرده‌اند، دیگر مشكل است آدم تشخیص بدهد كه طرف شعر نویی گفته، یا شعرش به دست حروفچین بی‌دقت و حواس پرت، به صورت شعر نویی درآمده است! (پژوهشنامه تاریخ مطبوعات ایران، ص 213). برق چاپچانه‌ها اوایلی كه مهندس نجم رئیس اداره برق، سرپرست برق تهران شد، مشكل بزرگی برایش پیش آمده بود، زیرا به وی مرتباً گزارش می‌رسید كه با وجود تذكرات پی‌درپی به صاحبان چاپخانه‌ها مبنی بر این كه حق به كار انداختن ماشین‌های چاپ را در چهار ساعت اول شب ندارند مع‌الوصف نافرمانی‌هایی از آنها دیده می‌شود زیرا به چاپ روزنامه‌های صبح اشتغال دارند. قرار شد به صاحبان چاپخانه‌ها در این باره شدیداً اخطار شود كه اگر این دستور را رعایت نكردند برق آنها قطع شود، صاحبان مطابع تهران یك روز در دفتر مدیر كل برق جمع شده شكایت كردند كه این كار نان ما را می‌بُرد، قرار شد فی‌المجلس یك راه حلی اتخاذ شود، مهندس نجم گفت:‌ چرا شما روزنامه‌ها را قبل از غروب آفتاب چاپ نمی‌كنید،‌ گفتند روزنامه باید آخرین اخبار را داشته باشد و قبل از غروب آفتاب آخرین اخبار حاضر نمی‌شود... مدیر كل گفت پس حالا كه این طور است بعد از ساعت 10 شب چاپ كنید جواب دادند آن وقت روزنامه صبح زود آماده توزیع نمی‌شود. مدیر كل گفت: دیرتر توزیع كنید. جواب دادند مشتری‌ها معمولاً صبح روزنامه می‌خرند نه ظهر... مهندس نجم كه پاسخی نداشت با عصبانیت برخاسته و گفت شما با من سر لج دارید، هر چه من می‌گویم مخالفت می‌كنید، همین است كه هست؟! (شوخی در محافل جدی، ص 370 ـ 371). منبع: خاطرات مطبوعاتی،‌ سید فرید قاسمی، نشر آبی، 1383 منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

«بانك استقراضی» ابزار سلطه روسیه

بانك استقراضی در 1308 ق، اندكی پس از بانك شاهنشاهی، تأسیس شد. پولیاكف (Poliakov) از اتباع روسیه، تأسیس آن را به ناصر‌الدین شاه پیشنهاد داد؛ ناصر‌الدین شاه كه علاقه زیادی به پولیاكف داشت، اجازه تأسیس شركتی را صادر كرد كه به معاملات رهنی بپردازد و امور بانكی را نیز بر عهده داشته باشد. به موجب مفاد امتیاز‌نامه، ناصر‌الدین شاه به پولیاكف، رایزن عمومی (جنرال كنسول) ایران، و روشر (Roscher) و عده‌ای دیگر اجازه می‌داد تا شركتی استقراضی به اعتبار رهن و یك مغازه حراج، با اعتبار 75 ساله، تأسیس كنند. این امتیاز نامه را ناصر‌الدین شاه، امین‌السلطان صدر اعظم و قوام‌الدوله وزیر خارجه امضا كردند. پولیاكف بخشی از سهام را به سرمایه‌داران روسی و بلژیكی فروخت و مؤسسه، با سرمایه ابتدایی دو كرور و دویست و پنجاه هزار منات مسكوك طلا تخمیناً معادل ششصد هزار تومان پول نقره ایران، شروع به كار كرد. مركز آن در دارالخلافه تهران و شعب دیگرش بیشتر در شهر‌های واقع در منطقه نفوذ روسیه ـ تبریز، ارومیه، جلفا، رشت، انزلی، شهر‌های استان مازندران، همدان، كرمانشاه، قزوین، اصفهان، مشهد، سبزوار، قوچان و زابل بود. در پی درخواست پولیاكف، دولت ایران طبق اعلان رسمی در 1309 ق، نام این مؤسسه را از انجمن استقراض به بانك استقراضی تغییر داد و آن را به استحضار دولت روسیه نیز رسانید. در 1311، به دلیل عدم سودآوری بانك استقراضی، نماینده آن در ایران، پیشنهاد انحلال آن را داد؛ اما دولت روسیه كه در تمام زمینه‌ها، از جمله بانك، با بریتانیا رقابت داشت، از تعطیل آن جلوگیری كرد و با مداخله وزارت مالیه آن كشور در كار بانك، كلیه سهام آن به بانك پطرزبورگ منتقل شد. از آن پس، بانك استقراضی عامل اجرای مقاصد سیاسی دولت روسیه شد و اهداف اقتصادیش تحت‌الشعاع هدف‌های سیاسی آن كشور قرار گرفت و به همان نسبت كه مداخله روسیه در ایران بیشتر می‌شد سرمایه بانك فزونی می‌یافت. برای هماهنگی میان سیاست دولت روسیه و بانك، وابسته بازرگانی سفارت روسیه در تهران، مسئولیت بانك را به عهده گرفت و سرمایه آن در اختیار رایزنی‌های وابسته در ولایات قرار گرفت تا در موقع لزوم از آن استفاده شود. از اهداف دیگر مدیران بانك استقراضی، ترویج كالاهای روسی در ایران و تهیه موارد مورد نیاز روسیه از ایران بود. این بانك با افزایش حجم بازرگانی بین دو كشور، می‌خواست معاملات ایران را در جهتی سوق دهد كه مكمل اقتصاد روسیه باشد. بانك استقراضی، برای رسیدن به اهداف سیاسی خود، به دولتمردان، سیاستمداران، بازرگانان و اشخاص سرشناس وام‌هایی با شرایط سهل می‌داد؛ اعطای این وام‌ها اهداف متفاوتی را دنبال می‌كرد؛ از جمله آنكه با انعطاف در برابر بدهكاران سرشناس و وارد ‌آوردن فشار به انواع حیله‌ها امكان مداخله دولت تزاری در دربار و مراكز حساس را فراهم سازد و علاوه بر آن، با پرداخت وام و گرو گرفتن املاك و مستغلات، به ویژه در شمال كشور، مداخله نمایندگی‌های روسیه در زندگی روزمره مردم را تشدید و زمینه مادی تجزیه قسمت‌های شمالی را آماده كند. بانك استقراضی از لحاظ سیاست بانكی موفق نبود، زیرا كل سرمایه خود را صرف معاملات رهنی كرده بود و از سی میلیون منات، تنها سه میلیون در حساب بانك باقی مانده بود. سپرده مردم به بانك بسیار اندك و ناچیز بود و دلیل آن، ناچیزی بهره‌ای بود كه بانك می‌پرداخت؛ به حساب‌های یكساله 5%، دو ساله 5/5% و سه ساله 6% سود تعلق می‌گرفت. بانك استقراضی در مقابل مشكل مالی دولت ایران و استقراضِ دولت از آن، در زمان‌های مختلف، رفتار‌های متفاوتی داشت. سیاست‌های توسعه‌طلبی بانك ادامه داشت تا آنكه، پس از سقوط حكومت تزاری، به موجب ماده 19 عهد‌نامه 1921 بین ایران و شوروی، بانك استقراضی روس به ملت ایران واگذار و قرار شد كه فقط رایزنی‌های (كنسولگری‌ها) شوروی، با اجازه دولت ایران، از ابینه و عمارات و سایر ملزومات آن، استفاده كنند. این عهدنامه را چیچرین (Chicherian)، كاراخان (Kara khan) و مشاور‌الممالك در 1339ق/1921 م امضا كردند و در زمان عقد آن، از كل دارایی بانك تنها 05/76 قران در صندوق موجود بود. این بانك، پس از واگذاری به دولت ایران، بانك ایران نام گرفت و از آن پس، كوشش متصدیان آن صرف تصفیه محاسبات شد و بالاخره در 1312 ش، به موجب اجازه تأسیس بانك فلاحتی و صنعتی (بانك كشاورزی ایران)، به دلیل فقدان سرمایه نقدی و مشكلات زیاد در وصول مطالبات، بانك ایران ضمیمه بانك كشاورزی ایران شد. روزشمار تاریخ معاصر ایران ، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ج اول، ص 86 منبع: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

این هم یك خیانت

روز یازدهم آذر 1333 روزنامه اطلاعات در صفحه اول خود خبری تحت عنوان «جریان امضاء مقاوله نامه ایران و شوروی» را منعكس كرد. در شرح این خبر تنها نوشته شده بود كه ساعت یك بعد از ظهر امروز آقای «لاورینتف» سفیر كبیر شوروی در وزارت امور خارجه حضور یافت و مقاوله نامه ایران و شوروی مبنی بر رفع اختلافات مرزی و مالی بین دو كشور به امضای آقایان حمید سیاح رئیس هیأت نمایندگی ایران و «لاورینتف» سفیر كبیر شوروی رسید. اما سه روز بعد در همین روزنامه فاش شد كه یكی از بندهای امضا شده میان نمایندگان در كشور، واگذاری شهرستان فیروزه (كه این روزنامه از آن به عنوان قصبه یاد كرد) به روس‌ها بوده است. در این گزارش تصریح شده بود كه این قرار داد در آستانه انتقال طلاهای توقیف شده ایران در بانك‌های آن كشور صورت گرفته است. طلاهائی كه روس‌ها آن را از زمان جنگ دوم جهانی به ایران بدهكار بودند ولی تا وقوع كودتای 28 مرداد آن را نزد خود نگاه داشته، سپس تصمیم گرفتند آن را به دولت پس از سقوط مصدق یعنی دولت كودتایی فضل الله زاهدی تحویل دهند. شهرستان فیروزه كه دولت زاهدی با موافقت شاه آن را رسماً به شوروی بخشید، در شمال شرقی خراسان و در 30 كیلومتری غرب «قوچان - باجگیران» در دامنه رشته كوه‌های بلند موجود میان ایران و تركمنستان واقع شده است. این شهر سرسبز و بسیار خوش آب و هوا كه از لحاظ استراتژیك بسیار اهمیت داشت، امروزه به عنوان منطقه ییلاقی و تفریحی مردم تركمنستان به حساب می‌آید و از جمله مراكز توریستی شوروی محسوب می‌شد . در 1893 میلادی در زمان قاجارها به اشغال روس‌ها در آمده بود و علیرغم سلطه آنان بر این شهر، هیچ دولتی در ایران حاضر نبود این اشغالگری را به رسمیت بشناسد. پس از عقد قرارداد مودت 1921 ایران و شوروی، مقامات دولت جدید روسیه كلیه معاهدات استعماری منعقده میان تزارها با ایران و از جمله متصرفات ارضی آنان از خاك ایران را لغو كردند. اما حاضر نشدند رودخانه اترك را كه حكومت تزاری با تغییر مسیر آن به عمق خاك ایران، آن را مرز مشترك دو كشور خوانده بودند، به حالت اول آن بازگردانند. از این رو اراضی شمالی رود را همچنان به عنوان بخشی از خاك شوروی نزد خود نگاه داشتند. این اختلاف درباره‌ «فیروزه» هم بروز یافت. طبق مفاد فصل سوم عهدنامه مودت 1921، روسیه با اذعان به اقدامات غاصبانه‌ تزارها در اشغال بخش‌هایی از ایران تعهد كرد كه جزیره‌ «آشوراده» و سایر جزایری را كه در سواحل «استرآباد» واقع بودند به ایران واگذار كند و در مقابل ایران «سرخس» را جزو متصرفات روسیه محسوب كند. در عمل شوروی‌ها سرخس قدیم را تصرف كردند ولی برخلاف عهدنامه، «فیروزه» را تحویل ایران ندادند. به عبارت دیگر از سال 1921 تا 1953 (1332) مالكیت «فیروزه» به طور رسمی با ایران بود ولی عملاً تحت حاكمیت روس‌ها قرار داشت و به یادداشت‌ها و اعتراضات مكرر دولت ایران در این زمینه نیز ترتیب اثر نمی‌دادند كه ذیلاً یك نمونه از این اعتراض‌ها را ذكر می‌كنیم: قوام السلطنه، دومین نخست وزیر ایران پس از كودتای سوم اسفند، در 22 مرداد 1301 نامه‌ای به شرح زیر به سفارت شوروی نوشت: جناب آقای وزیر مختار طبق اطلاعات واصله به وزارت امور خارجه ایران، سركنسول شوروی (مقیم مشهد) از دادن ویزا به آقای مترجم الایاله كه مأمور تحویل گرفتن قریه فیروزه و اراضی مجاور آن می‌باشد، خودداری كرده است. با این كه جناب آقای روتشتاین در جواب مراسله 23 اسفند سال گذشته وزارت خارجه ایران دایر به اعزام مأمور به فیروزه كتباً اظهار موافقت فرموده‌اند، تعلل مأموران روسی از پذیرفتن مأمور مزبور و خودداری از تحویل فیروزه به ایران با مفاد عهدنامه منعقده میان دولتین مغایرت صریح دارد و بی‌گمان اثر بدی در افكار عمومی ملت ایران خواهد بخشید، لذا با كمال احترام خواهشمند است به وسیله تلگراف به سركنسول شوروی در خراسان دستور داده شود كه در امضای گذرنامه مترجم الایاله و تحویل قریه فیروزه به ایران تسریع كنند و حكومت ایران را از نتایج اقدامات خود آگاه سازند. موقع را برای تجدید احترامات فائقه مغتنم می‌شماردـ قوام السلطنه. روس‌ها دلایل خود را در پس ندادن «فیروزه» به صراحت ابراز نمی‌كردند؛ ولی استنكاف آنها دو علت عمده داشت: 1ـ روس‌ها مدعی بودند كه منطقه خوش آب و هوای فیروزه كه در دره‌ای بسیار باصفا و پر آب قرار گرفته تنها نقطه ییلاقی عشق آباد است و پیشنهاد می‌كردند كه دولت ایران این منطقه را با محل دیگری در خاك شوروی تعویض كند. 2ـ می‌خواستند دولت ایران را با این وسیله تحت فشار قرار دهند تا خواست عمده آنها را كه بستن قرارداد مربوط به شیلات دریای خزر بود، بپذیرد. دولت ایران چندبار به منظور اجرای مفاد عهدنامه تصمیم به اعزام مأمور گمركی به منطقه گرفت. شوروی در ظاهر با آن مخالفتی نكرد و حتی خواستار تسهیل و تمهیداتی شد تا اتباع شوروی بتوانند در منطقه به كشت و زرع بپردازند، ولی بلافاصله عده‌ای از ارتش سرخ مستقر در پادگان عشق‌آباد را روانه فیروزه كرد. دولت ایران با توجه به استنكاف شوروی از تحویل این منطقه، به مسكو اعتراض كرد؛ ولی شوروی همانگونه كه گفته شد این مسئله را به قضیه امتیاز شیلات شمال پیوند زد. با این‌حال این مشكل در زمان سلطنت رضاشاه هم لاینحل باقی ماند و با وجود مذاكرات متعدد راه حلی بر آن یافت نشده و تنها پس از كودتای 28 مرداد 1332 به این قضیه فیصله داده شد. روس‌ها پس از رسمیت دادن به اشغال فیروزه در دوره كابینه زاهدی، موافقت كردند در ناحیه مغان یك‌صد كیلومتر مربع از زمین‌های مورد اختلاف به ایران واگذار شود. همچنین 20 كیلومتر مربع در سرخس و 20 كیلومتر مربع در «دیمان» و بخشی از زمین‌های مورد اختلاف در «یدی اولر» در نزدیكی آستارا به ایران واگذار گردید. به عبارت دیگر، شوروی‌ها حدود 120 كیلومتر مربع از زمین‌های مورد اختلاف را كه قسمتی از آن در مغان و آستارا و قسمتی دیگر در ناحیه سرخس روسیه واقع بود به ایران دادند و در عوض شهرستان مهم و خوش آب و هوای فیروزه را كه اگر به ایران برمی‌گشت یكی از زیباترین مناطق ییلاقی خراسان می‌شد، رسماً و قانوناً به تصرف خود درآوردند. مجلس فرمایشی دوره 18 نیز این قرار و حسب الامری را با یك قیام و قعود ساده و با رای وكلایی كه غاصبانه بر مسند مدرس‌ها تكیه زده بودند، تصویب كرد. پی نوشت‌ها 1. روزنامه اطلاعات 11/9/1333 2 . همان، 14/9/1333 3 . اكبر ولی‌زاده، مركز اسناد انقلاب اسلامی، اتحاد جماهیر شوروی و رضاشاه، 1385، ص 190 4 . همان، ص 191 5 . روزنامه جام جم آنلاین، 31/2/1382 6 . حسین مكی، تاریخ بیست ساله ایران، ج 4، ص 205ـ206 6. روزنامه جام جم، همان. منبع: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

زندگی نامه شهید مفتح

شهید دكتر محمد مفتح‌، در 28 خرداد 1307 هجری شمسی در خانواده‌ای روحانی در شهر همدان چشم به جهان گشود و در دامان خانواده‌ای علاقمند به اهل بیت ( ع ) پرورش یافت‌. شهید مفتح در زمان كودكی با حضور در مجلس درس پدر، ادبیات را نزد پدر فرا گرفت و مقدمات كمال در محفل گرم و نورانی پدر در وی بارور گردید. در هفت سالگی وارد دبستان گردید و پس از اتمام این دوره‌، به دلیل اشتیاق فراوان جهت فراگیری علوم اسلامی‌، در مدرسه علمیه مرحوم آیت‌الله العظمی آخوند ملا علی همدانی مشغول تحصیل گردید. با جدیت هر چه تمامتر در مدّت كوتاهی مراحل مقدماتی دروس دینی را به اتمام رسانید وی برای به كمال رساندن استعدادهای ذاتی خود، تحصیلات در این مقطع در شهر همدان را برای خود كافی ندانست‌; به همین جهت به سفارش و راهنمایی پدر، ادامه این راه را با ورود به حوزه علمیه قم و استفاده از محضر علمأ و دانشمندان در بزرگترین دانشگاه علوم اسلامی انتخاب نمود. نوجوانی 16 ساله بود كه با اخلاص و پشتكار تمام به قم مهاجرت كرد و در مدرسه دارالشفأ به تحصیلات خود ادامه داد. جدیت و پشتكار و توكل به خدا و دقت عمل وی در امر تحصیل موجب گردید تا پلكان ترقی و تكامل را به سرعت در نوردد و به مراحل عالی برسد. در دروس مرحوم آیه ‌الله العظمی حاج آقا حسین بروجردی‌، مرحوم علامه سید محمّد حسین طباطبائی‌، مرحوم آیت‌الله محقق داماد، مرحوم آیت‌الله العظمی سید محمّد رضا گلپایگانی‌(قدس سره‌) و حضرت امام خمینی (قدس سره‌) حضور یافت‌. مرحوم مفتح در این ایام به عنوان طلبه‌ای فاضل و كوشا از دیگر طلاب همدوره خود پیشی گرفته بود. وی كه ادبیات و فقه و اصول و فلسفه را به خوبی می‌شناخت‌، در حلقه درس اساتید بزرگواری حاضر گردید و پشتكار، استعداد سرشار و علاقه وافر به تحصیل باعث شد سریعاً به مدارج عالی تحصیلی ارتقأ یابد. مهمترین اساتید مراحل تحصیلی بزرگمرد اندیشه را می‌توان بدین گونه برشمرد: مقدمات و ادبیات‌، نزد پدرش مرحوم حجت‌الاسلام شیخ محمود مفتح ، بخشی از كتاب رسائل شیخ انصاری‌ در محضر آیت‌الله مجاهد تبریزی ، بخشی دیگری از كتاب رسائل شیخ انصاری و مكاسب‌ نزد مرحوم آیت‌الله محقق داماد ، فلسفه و عرفان‌ در محضر مرحوم آیت‌الله علامه طباطبائی ، دروس خارج فقه و اصول فقه نزد مرحوم آیت‌الله بروجردی و آیت‌الله حجت ، دروس عرفان و خارج اصول فقه در عالی‌ترین سطح نزد حضرت امام خمینی كه در مدّتی نه چندان طولانی به درجه اجتهاد نائل آمد. دكتر مفتح در كنار برنامه‌های تحصیلی خود، فعالیت‌های اجتماعی را نیز دنبال می‌كرد. بنا به سفارش پدر و احساس نیاز به تكامل روحی و معنوی خویش و ضرورت تشكیل خانواده با آشنایی قبلی خانوادگی كه با یكی از خاندان با اصالت مذهبی داشت در سال 1328 با خانم جابری انصاری صبیه مرحوم آیت‌الله حاج شیخ حیدرعلی جابری انصاری ازدواج نمود. ثمره این ازدواج 8 فرزند بود كه در مرتبه خود، جایگاه والای خاصی دارند. خانم جابری انصاری در این باره می‌گوید: «... از آنجا كه پدر اینجانب مرحوم آیت‌الله حاج شیخ حیدرعلی جابری انصاری از نواده‌های جابربن عبدالله انصاری اوّلین زائر قبر امام حسین‌(ع‌) و از روحانیون بزرگ همدان بودند، و شهید دكتر مفتح به ایشان علاقه فراوانی داشتند و با شناختی كه دو خانواده مفتح و جابری انصاری به یكدیگر داشتند، پیشنهاد شهید دكتر مفتح فوراً مورد قبول پدر اینجانب واقع گردید و به شكلی ساده و اسلامی زندگی را آغاز كردیم‌. ....ایشان بیشتر معلم فرزندانشان بودند و فرزندانشان به ایشان به دیده الگو و راهنمای خود نگاه می‌كردند. مسلماً مقام والای علمی ایشان در پیدا شدن این دید، در فرزندانشان نقش بسزایی داشت‌. چه ایشان با تكیه بر همین غنای علمی‌، لحظه‌ای از ارشاد و راهنمایی فرزندان خویش غفلت نمی كردند و شخصیت علمی و موقعیت اجتماعی ایشان باعث می‌گردید كه فرزندانشان ایشان را الگوی زندگی خویش قرار دهند. واقعاً من فكر می‌كنم همین كه بحمدالله تمام فرزندان ایشان مؤمن به اسلام و انقلاب و امام هستند، ثمره این دید و این تلاش مستمر ایشان برای تربیت و ارشاد فرزندانشان می‌باشد.» شهید مفتح تحصیلات حوزوی را با موفقیت به اتمام رسانید. در قم مدرسی ارزنده و از فضلایی محسوب می‌شد كه فلسفه را خوب فهمیده بود و این رشته را خوب تدریس می‌كرد و حوزه درس وی با تعداد بسیار زیاد طالبان علم و حقیقت‌، یكی از پرشورترین و قابل استفاده‌ترین درسهای حوزه علمیه قم بود. از ویژگی‌های خاص مرحوم دكتر مفتح آشنایی با علوم جدید و تحصیلات دانشگاهی در كنار تحصیلات حوزوی بود. وی در سال 1333 در رشته معقول دانشكده الهیات و معارف اسلامی دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد و با تلاش زیاد در فرصتی اندك‌، در شهریور ماه 1336 رساله پایان نامه خود را با داوری مرحوم حسینعلی راشد تربتی و مرحوم سید كمال‌الدین نوربخش و شهید بزرگوار علامه مرتضی مطهری با درجه «بسیار خوب‌» گذرانید و از این رشته فارغ‌التحصیل گردید. پس از اتمام دانشگاه همزمان با تدریس در حوزه علمیه‌، تدریس در دبیرستانهای قم را آغاز نمود. در همین سالها با همیاری شهید دكتر سید محمد حسینی بهشتی‌، كانون اسلامی دانش‌آموزان را در قم تشكیل داد. شهید بهشتی در این باره می‌گوید: «آشنائی من با مرحوم آقای دكتر مفتح به 1325 یعنی 34 سال پیش مربوط می‌شود. اوّلین سالی كه برای ادامه تحصیل به قم رفتیم (1324) یعنی 25 سال قبل به مناسبتهای مشترك شدیدی كه پیدا كرده بودیم انس و آشنایی مان بیشتر شد. با همكاری ایشان‌، كانون اسلامی دانش‌آموزان در قم بوجود آمد كه اوّلین مجمع اسلامی زنده بود كه در آن طلبه و دانشجو و معلم و دانش آموز و گروههای مختلف در كنار هم جمع می‌شدند و جلوه‌ای بود از هماهنگی همه قشرهای جامعه ما بر محور اسلام عزیز و بینش زنده و سازنده اسلام‌.» از آنجا كه مرحوم آیت‌الله دكتر مفتح یك طلبه جدی‌، سخت كوش و یك محقق موفق بود و هیچگاه حدی برای اندوخته‌های علمی خود قائل نمی شد بنابراین تصمیم گرفت تحصیلات كلاسیك دانشگاهی را ادامه دهد. ایشان توانستند دوره دكترا در رشته معقول را در دانشكده الهیات در سال 1341 آغاز و در سال 1344 با ارائه رساله دكترای خود با موضوع «حكمت الهی و نهج‌البلاغه‌» به پایان برد. رساله تحقیقاتی دكترای وی با درجه بسیار خوب با راهنمایی استاد مرحوم «سید محمد مشكوه ‌» مورد تصویب شورای دانشكده قرار گرفت‌. مرحوم مفتح ، طلاب و دانشجویان را به نحوی شایسته تربیت می‌نمود كه آنها در كنار برنامه‌های درسی خود ، به تهذیب نفس و مبارزه با شیطان درون و همچنین به شناخت جامعه خود بپردازند . در آن هنگام كه در مواجهه با عموم طبقات جامعه‌، با رأفت و رحمت اسلامی و منطبق با حدود اسلامی در بالا بردن رشد معنوی جامعه و برآوردن نیازها و احتیاجات آنها در حد امكان و توان خویش فروگذار نبود. با مدیریتی قابل تقدیر در شكل دهی مبارزات مردمی و ایفای نقش فعال در سازماندهی و برنامه ریزی در كنار علامه شهید مرتضی مطهری و شهید مظلوم آیت‌الله دكتر بهشتی و تنی چند از روحانیون متعهد و مكتبی با الهام از فرامین حضرت امام توانست در هدایت مبارزات اسلامی نقش بسزایی داشته باشد. وی درباره اهمیت هدایت امت اسلامی می‌گوید: «ما در هر لباس و دارای هر پست و موقعیتی باشیم‌، وظیفه‌ای سنگین به دوش داریم‌، و به حكم اینكه مسلمانیم باید در راه حفظ اسلام بكوشیم‌. مخصوصاً روحانیت امروز مسئولیتی خطیر به عهده دارد و باید برای این سه دسته «كنجكاو» و « بهت زده‌» و «عامل استعمار» وظیفه خود را انجام دهد. ایشان به منظور توجه امت اسلامی به مطالعه و آشنایی جوانان با مبانی اسلامی می‌گویند: «بیش از هر چیز، امروز برای جوانان ما و امت اسلامی بپاخاسته ما، مطالعه در مكتب اسلامی و برنامه‌های اجتماعی اسلامی و ایدئولوژی اسلام لازم است‌.» با این اندیشه و افكار بود كه شهید دكتر مفتح زندگانی خود را وقف اسلام و مسلمین كرده و به جهادی وصف ناپذیر مشغول گردید. جهادی همه جانبه‌، جهادی كه تمامی زوایای حركت استعمارگران را در نظر گرفته و با تمام همت و قوای خویش‌، آنها را هدف گرفته تا بتواند راه را بر بداندیشان و كج‌اندیشان عرصه فرهنگ و سیاست ببندد. حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره شخصیت وی و چگونگی تلاش بی‌ریای او چنین می‌فرمایند: «شهید مفتح یكی از مظاهر فرهنگی بود كه اسلام را در مرحله عمل به فردها، زاویه‌ها و خلوت‌ها محدود نمی‌كرد. اسلام را با همان شمول و همه جانبه بودنش در اعتقاد و عمل در معرفت و تحقیق می‌فهمید و به دنبال آن تلاش می‌كرد..» «... شهید مفتح در زندگی كم نمود و كم تظاهر، اما پرتحرك بود.»... «... از شهدای گرانقدر انقلاب چون مطهری‌، مفتح و بهشتی بایستی به عنوان شهدای ضدیت با التقاط نام برد، چون این عزیزان فضای حوزه را به محافلی از دانشگاه و خصوصاً به جمع دانشجویان منتقل كردند و لذا جریانهای التقاطی نمی‌توانستند آنان را تحمل كنند.» حضور شهید مفتح در عرصه‌های نبرد با استعمار فرهنگی هر روز جلوه‌های مقتدرانه‌تری می‌یافت و وی در انسجام نیروهای مذهبی برای مقابله با این گونه استعمار تلاش بیشتری می‌نمود. وی ضمن ایستادگی و پایمردی در مقابل تهاجم فرهنگ بیگانگان‌، با بیانات و خطابه‌های متین و متقن برای نسل جوان و سخنرانی‌های مختلف در مجامع گوناگون در درجه اوّل مردم را با فرهنگ غنی اسلامی آشنا می‌ساخت و در ادامه‌، نیرنگهای استعمارگران را جهت اشاعه و رشد فرهنگ استعماری آشكار می‌ساخت‌، و كمك شایانی به آماده ساختن نسل جوان برای پیوستن به صفوف كسانی كه علیه طاغوت جهت ایجاد حكومت اسلامی مبارزه می‌كردند، می‌نمود. وی درباره استعمار و چگونگی مقابله با آن چنین می‌گوید: «استعمار، استعمار است‌. دشمن‌، دشمن است‌. قدرتهای ضد خلقی و ضد انسانی و ضد بشری در شرق و غرب برای ما تفاوت نمی‌كند. ما یك منطق داریم و آن منطق‌، منطق اسلامی‌، و حركت‌، حركت اسلامی است‌. اینجا مرحله حساس حركت است و خیلی ظریف است و خیلی هشیاری می‌خواهد.» با وجود این گونه اندیشه‌ها و اهداف بود كه مرحوم آیت‌الله مفتح در سالهای 1342ـ 1340 از طرف امام (قدس سره‌) مأموریت یافت جهت آگاهی مردم به استان خوزستان مسافرت نماید. وی با حضور در شهرهای آبادان‌، اهواز، خرمشهر و با سخنرانی‌های گرم و پرحرارت و خطابه‌های رسا و شورانگیز در كمترین زمان ممكن‌، وضعیت عمومی این شهرها را دگرگون نمود تا آنجا كه ساواك از بودن ایشان در استان خوزستان احساس خطر نمود و از حضور ایشان در این استان ممانعت به عمل آورد. عكس ایشان را تكثیر كردند و به فرودگاهها و ایستگاههای راه آهن و شركت‌های مسافربری داده‌، ورود ایشان را به استان ممنوع اعلام كردند. همان طور كه گفته شد از مهم‌ترین مسائلی كه استاد شهید بر آن اهتمام می‌ورزید، بالا بردن سطح آگاهی عموم طبقات مردم بود. و این آگاهی مرحله اوّل و شرط مسلم پیروزی نهضت فكری اسلامی بود. لذا با همیاری دیگر دوستان و همفكران خود، برای قشرهای مختلف‌، تشكل‌هایی را پیش بینی كرده و آنها را منسجم می‌نمود. لذا به منظور به منصه ظهور رسانیدن این مهم‌، با همفكری مرحوم آیت‌الله بهشتی ، برای دانش‌آموزان‌، تجمعی را به نام «كانون اسلامی دانش‌آموزان قم » بنیان نهاد. در این مركز بود كه طلاب‌، دانشجویان‌، معلمان‌، دانش‌آموزان گرد هم می‌آمدند و بر محور مبانی معرفت شناختی اسلام ناب محمدی‌، تعلیم می‌دیدند. بر حول همین محور، انگیزشهای مبارزه با رژیم ستم‌شاهی شكل گرفته‌، و جریانهای فكری مبارزه با رژیم تحقق یافت‌. بدین ترتیب هر چه رژیم منحوس سلطنتی تلاش خود را بر اشاعه فرهنگ منحط غرب و افكار و اندیشه‌های برآمده از آن قرار می‌داد جوانان و فرهیختگان علم و اندیشه با حضور در این كلاسها و محفل‌های ماهانه و هفتگی این كانون آگاه شده و روشهای مبارزه با آن را می‌آموختند. بزرگ مرد اندیشه و فكر، همواره پیشگام مبارزه با فرهنگ استعمار و بیگانگان بود و در جبهه‌های گوناگون همچون سرداری شجاع‌، ردای قدما را بر دوش انداخته و بی‌باكانه وارد صحنه می‌گردید و آنچه را كه تكلیف و فریضه بر خود می‌دید، انجام می‌داد و مردانه و استوار، مشكلات را بر خود و یارانش هموار می‌نمود. آیت‌الله مفتح در دوران خفقان و تیرگی‌های ستم‌، همچون یك طبیب اندیشه به شناخت دردها و دشواری‌های موجود در جامعه پرداخته و با جدیت‌، تلاش‌، كوشش و فعالیت‌های خستگی‌ناپذیر به درمان دردها و بیماری‌های مزمن و مسری می‌پرداخت‌. او احساس می‌كرد برای متشكل ساختن و سازمان دهی امور طلاب و فضلا و تبادل نظر و تعاطی افكار در خصوص مسائل اسلامی با توجه به مقتضیات زمان و نیازهای اجتماعی لازم است مجمعی بنیان نهاده شود تا از این طریق نویسندگان و محققان و مترجمان خوش ذوق و دوراندیش دست به كار شوند و توانائی و استعداد نویسندگی خود را بروز دهند و از سویی با تألیف آثار و ترجمه كتب مورد نیاز، جامعه تشنه را تغذیه فكری و فرهنگی نمایند. شهید دكتر مفتح معتقد بود كه حوزه علمیه‌، این میراث پر بهای انبیأ و اولیأ چراغ روشنگری است كه از دیرباز فرا راه عاشقان علم و طالبان تهذیب و تربیت و بزرگان علم و تقوا جویندگان معارف الهی پرتو افشانی كرده و در طول تاریخ علمای بزرگ و محققان عالی‌مقام و محدّثان و مفسّران و فلاسفه و اندیشمندان برجسته كه از این مركز برخاسته‌اند، هر یك مشعل‌دار علم و اندیشه‌های اسلامی بوده و در سخت‌ترین شرایط زندگی‌، هرگز مسلمانان را تنها نگذارده‌اند و همیشه در میان مردم و با مردم زندگی كرده‌اند. آنها در دو قلمرو فردی و اجتماعی فرهنگ و سیاست علم و اندیشه حماسه و مبارزه سلوك و عرفان پیشگام جامعه بوده‌اند و در برابر سپاه «جهل‌» و «ظلم‌» ایستاده و از حریم دین و حدود الهی و اصالت مذهب حمایت كرده‌اند. لذا مصمم شد تا طی جلساتی تشكیلات منسجم و منظمی را بنیان نهد، تا بتوانند پرتویی از فروغ اسلام را فرا روی جامعه قرار دهد و بر ضد ضلالت و ظلمت بپا خیزد. شهید آیت‌الله مفتح در دهه 1340 به منظور معرفی چهره اسلام ناب محمّدی‌، از طریق نشر كتب و رسائل اسلامی در موضوعات مختلف سیاسی‌، اجتماعی‌، تاریخی‌، اعتقادی‌، تشكیلاتی را تحت عنوان «جلسات علمی اسلام شناسی‌» راه‌اندازی نمود و به این شكل فعالیت‌های وسیعی را به منظور شناساندن چهره اصیل اسلام و فرهنگ اسلامی شروع كرد. اگر این مركز از سوی ساواك تعطیل نمی‌شد، مسلماً اكنون یكی از مهم‌ترین مراكز علمی در جهان اسلام به شمار می‌آمد. در این مجمع‌، فضلاء و طلّاب علاقمند تحت نظارت و هدایت و مدیریت استاد شهید به تألیف و ترجمه كتبی در موضوعات مذكور می‌پرداختند، و بدین گونه به بخشی از سؤالات مطروحه كه در آن زمان‌، در گوشه اذهان جوانان بی جواب مانده بود، پاسخ داده و این خلاء علمی‌، اجتماعی‌، مذهبی‌، سیاسی‌، كه از دیر زمان در حوزه مقدسه قم احساس می‌گردید بدین سان مرتفع شد. وجود جلسات این مجمع باعث گردید علاوه بر انتشار كتب مذكور، نویسندگان زیادی در همین جلسات تربیت شوند كه بتوانند تا حدودی پاسخگوی نسل جوان آن روزگار باشند. خدمات و آثار این نویسندگان حتی پس از تعطیلی مجمع توسط ساواك‌، همچنان ادامه یافت‌. همان طور كه در قسمت‌های قبل ذكر گردید با آغاز نهضت امام خمینی از ابتدای دهه 1340 شهید دكتر مفتح همچون دیگر شخصیت‌های برجسته و شاگردان امام خمینی در صحنه سیاست حضوری فعال یافتند. ایشان در سال 1342 با مرحوم آیت‌الله حاج آقا روح‌الله كمالوند ارتباط داشته و همچنین در جریان محرم همان سال در آبادان بیش از همه‌، در مبارزه علیه رژیم شاه پیشقدم بود. از نظر منبر هم بیانی گرم و رسا و پرحرارت و جالب داشت‌. در مسائل سیاسی بی‌پرده وارد می‌شد، و با مردم صحبت می‌كرد. در روزهای تاسوعا، و عاشورا آنچنان با حرارت صحبت می‌كرد كه ساواك مانع از ادامه مجلس ایشان می‌شد. در جریان «جمعیت مؤتلفه » از اعضای روحانی و فكری تشكیلات به شمار می‌رفت‌. پس از تصویب لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی‌، آیت‌الله مفتح از جمله روحانیونی بود كه در منبرها به افشاگری می‌پرداخت و در شهرهای آبادان‌، اهواز، خرمشهر، دزفول‌... سعی در افشای ماهیت ضد اسلامی رژیم داشت‌. به علّت فعالیت‌های مستمر و پیگیر آیت‌الله مفتح و نقش والای وی در بیداری مسلمین و محبوبیت در بین جوانان و فرهنگیان ایشان را به استان خوزستان ممنوع‌الورود اعلام كردند و بار دیگر ایشان را در شرایط سختی قرار دادند تا اینكه در سال 1347 آیت‌الله مفتح را از آموزش و پرورش قم اخراج كردند و ایشان را به نواحی بد آب و هوای جنوب ایران تبعید كردند. پس از انقضای مدت تبعید شهید مفتح مانع حضور وی در شهرستان قم گردیده در سال 1349 مجبور به اقامت در تهران گردید. مرحوم دكتر بهشتی از این دوران این گونه یاد می‌كند: «مرحوم دكتر مفتح یك طالب علم جدی و سخت كوش و یك مدرس موفق بودند و از سال 1341 كه مبارزات اجتماعی و اسلامی امت قهرمان ما به رهبری امام و شركت فعال و سازنده روحانیت اوج گرفت و نقطه عطفی پیدا كرد، ایشان در مبارزات شركت داشتند. در خوزستان و در شهرهای مختلف سخنرانی‌های مهیجی داشتند.» حضور دكتر مفتح در تهران نقطه عطف و نقطه آغازین دیگری در زندگی وی به شمار می‌آید. حضور وی در تهران باعث گردید از یك طرف با شخصیت‌های علمی و اندیشمندان اسلامی و از طرف دیگر با دانشجویان ارتباط نزدیك تری پیدا نماید و آمال و اندیشه‌های خود را در كنار همفكران خود محقق سازد. در همین سال به دعوت دانشكده الهیات در این دانشكده مشغول به تدریس گردید و همزمان به دعوت «انجمن اسلامی دانشگاه تهران‌» به اقامه نماز جماعت در مسجد دانشگاه همت گمارد و جهاد اسلامی را از سنگر دانشگاه با اخلاص تمام همان گونه كه معتقد بود ادامه داد. حضور مرحوم آیت‌الله مفتح در تهران‌، خاصّه در محیط دانشگاه موجی را ایجاد كرد كه یكی از اثرات پایدار آن پیوند میان روحانیت مقتدر شیعه و دانشجویان حقیقت طلب بود. موج حركت و انقلاب بر مدار اندیشه و تفكر اسلام ناب محمدی كه مرحوم مفتح و علامه شهید مرتضی مطهری در دانشگاه ایجاد كردند، باعث گردید نسل جوان گمشده‌های خود را در محفل‌های نورانی و گرم و صمیمی استاد شهید بیابند. از این رو جلسات سخنرانی مرحوم مفتح هر روز فشرده تر و پرجمعیت تر می‌گردید، و استقبال جوانان از این مجالس به حدی بود كه در ابتدا هیچكس تصوّر آن را هم نمی كرد. لذا آیت‌الله مفتح از این فرصت كمال استفاده را كرده و مبانی اسلامی را به نحو جامعتر و كاملتر مورد تحلیل و بررسی قرار می‌داد. وی معتقد بود: «در یك حركت‌، در یك نهضت حتماً ایدئولوژی لازم است و باید باشد.» و معتقد بود كه این ایدئولوژی حتماً باید بر مبنای قوی و نیرومند فرهنگ غنی اسلامی باشد. لذا می‌فرمود: «انقلاب‌، اسلامی‌، جمهوری‌، اسلامی‌، قوانین‌، اسلامی‌. حكومت و خلاصه مدار و معیار حركت ما همه بر محور اسلام است‌.» لذا جوانان را به سلاح نیرومند عقیده اسلامی مجهز نمود و چنین بود كه زمینه بسیار ارزشمندی برای انقلاب اسلامی در نسل جوان پدید آورد. پیروزی انقلاب اسلامی را مرهون عمل به احكام متعالیه اسلامی می‌دانست‌. مرد اندیشه و مبارزه مرحوم آیت‌الله مفتح كه حضور اجباری وی در تهران‌، بركت دیگر و توفیق دیگری در زندگی او بود باعث گردیده بود سنگر دانشگاه و سنگر مسجد را برای این مهم انتخاب كند. وی در مورد انتخاب مسجد به عنوان پایگاه مبارزه چنین بیان می‌دارد: «این انقلاب‌، از مراكز روحانی شروع‌، و در پایگاههای مساجد تقویت و به وسیله ملت مسلمان پاینده شد.»... «...نجات ما، انقلاب ما در اثر اسلام بود و در ادامه‌اش و رسیدنش به پیروزی كامل باید در لوای اسلام باشد.» آیت‌الله مفتح‌، پس از مسجد دانشگاه به پیشنهاد برخی از بزرگان‌، در مسجد الجواد تهران حضور یافت‌، و این مسجد را مركز فعالیتهای علمی و مبارزاتی خود قرار داد. وی با همكاری علامه مرتضی مطهری‌(ره‌) و شهید دكتر بهشتی‌، شهید دكتر محمد جواد باهنر و دیگر دوستان كلاسهای متعددی در این مسجد منعقد نمود. شهید مفتح در این كلاسها، مباحث اسلامی را با طرحی نوین و شكلی جدید مطرح نمود كه مورد استقبال جوانان قرار گرفت‌. كلاسهای اسلام شناسی بخصوص كلاس تفسیر قرآن ، یكی از مباحث بسیار جذاب و قابل استفاده برای جوانان و دیگر اقشار جامعه بود. وجود این كلاسها باعث گردید، این محل به محفل گرمی برای مباحثات علمی و پایگاهی برای مبارزه با رژیم ستم شاهی تبدیل گردد. فعالیت دكتر مفتح پس از بسته شدن مسجد الجواد در سال 1352 در مسجد جاوید آغاز گردید كه علاوه بر امامت مسجد برنامه‌های مختلفی داشت از جمله تشكیل كلاسهای عقاید، دعوت از خطبأ و وعاظ بزرگ‌، تشكیل كتابخانه‌، كلاسهای اسلام‌شناسی‌، جامعه شناسی‌، تاریخ ادیان‌، اقتصاد، فلسفه‌، تفسیر قرآن‌، نهج‌البلاغه‌، كه در سطح وسیعی تشكیل گردیده بود. مورد استقبال طبقات مختلف قرار گرفته و این مسجد را به پایگاه علمی و مبارزاتی علیه رژیم منحوس مبدل ساخت‌. فعالیت‌های گسترده و استقبال فراوان مردم و تربیت نسل جوان در این مسجد باعث شد ساواك در روز سوم آذرماه 53 پس از سخنرانی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به مسجد هجوم آورده و ایشان را دستگیر و به زندان افكندند و مسجد را نیز تعطیل كردند. شهید رجائی در خاطرات خود می‌گوید: «آن سال كه من زندان كمیته را می‌گذراندم (سال 1353 كه مقام معظم رهبری و شهید مفتح در زندان بودند) واقعاً جهنمی بود. در تمام كمیته شبها تا صبح فریاد آه و ناله بود. صبح هم تا شب همین طور آن آیه « ثم لایموت فیها و لا یحیی‌» تصدیق می‌شد. افرادی كه آنجا بودند نه مرده بودند و نه زنده برای اینكه آنها را اینقدر می‌زدند تا دم مرگ و باز دو مرتبه می‌زدند و مقداری رسیدگی می‌كردند تا حال شخص نسبتاً بهبود می‌یافت و دو مرتبه همان برنامه اجرا می‌شد. در كمیته انواع شكنجه‌ها را می‌دادند.» مرحوم آیت‌الله بهشتی از مبارزات و حضور فعال شهید مفتح در مسجد جاوید، چنین می‌گوید: «مرحوم دكتر مفتح قبلاً در مسجد تازه ساز دیگری به نام مسجد جاوید اقامه جماعت می‌كردند و آنجا جلسات مفید و مؤثری را برپا می‌كردند. اینها به دنبال تعطیل حسینیه ارشاد برای مشتاقان فرصت مناسبی را بوجود می‌آوردند كه دور هم جمع شوند و به سخنرانی‌های سازنده اسلامی گوش دهند. چند وقتی كه ایشان در مسجد جاوید فعالیت می‌كردند، دستگاه ساواك رژیم جلوی ایشان را گرفت و دستگیر كرد ایشان را و بعد ایشان‌، مدتی دیگر از اقامه نماز جماعت محروم بودند.» همسر شهید مفتح از انتقال آیت‌الله مفتح به تهران و حضور در دانشگاه و مسجد جاوید چنین یاد می‌كند: «با انتقال ایشان به تهران و قبول مسئولیت استادی در دانشكده الهیات با همكاری استاد شهید مرتضی مطهری دست به ایجاد تحول فكری و شناساندن اسلام و تشیع راستین به طبقه دانشگاهی و تحصیل كرده زدند و مبارزات خویش را در دانشگاه و مسجد جاوید كه به صورت مركزی برای تجمع جوانان مسلمان و مبارز درآمده بود ادامه دادند كه منجر به دستگیری ایشان در سال 53 و تعطیل شدن مسجد جاوید گردید.» در نزدیكی حسینیه ارشاد، مسجدی به تازگی بنا شده بود كه در موقعیت بسیار مناسبی قرار داشت و شهید مفتح پس از آزادی از زندان در سال 1354 اقامه نماز جماعت این مسجد را به عهده داشت و در جلسه‌ای با حضور مرحوم آیت‌الله طالقانی و استاد شهید علامه مطهری این مسجد را قبا نام نهادند. از آنجا كه آیت‌الله مفتح كه همواره در تلاش و تكاپو بودند و هر جا كه حضور می‌یافت‌، همه را تحت تأثیر قرار می‌داد; با آزادی از زندان با روحیه بسیار عالی به فعالیت‌های خود ادامه داد و این بار نیز این مسجد را سنگری برای مقابله با تهاجم بیگانگان و پایگاه مبارزات برعلیه استبداد ستم شاهی قرار داد. او خود را وقف خدمت به اسلام كرده بود و زندان رفتن‌، شكنجه دیدن و محرومیت‌ها، در روحیه خلل ناپذیر او هیچ تأثیری نداشت‌. او معتقد بود: «شهدای ما به خاطر اسلام است‌. مبارزات ما به خاطر اسلام است‌. زندان رفتن‌ها، شكنجه دیدن‌ها، محرومیت‌ها و... به خاطر این است كه اشخاصی هستیم متعلق به اسلام‌.» وی با عزمی استوار در مسجد قبا حضور یافت و هسته مبارزاتی دیگری تشكیل داد و بدین ترتیب دوباره پایگاهی دیگر برای پیشبرد اهداف نهضت اسلامی پا گرفت و فعالیت‌های علمی‌، فرهنگی‌، مبارزاتی ادامه یافت‌. در آنجا مبارزان اسلام گرد هم می‌آمدند و تا هم از جهات روحی و معنوی و علمی مقدمات رشد و تعالی خود را فراهم آوردند و هم اینكه برنامه‌های مبارزاتی خود را تقویت بخشند. و بدین سان مسجد قبا یكی از بزرگترین مراكز انقلابی تهران شناخته شد و نقش فراوانی در اوج گیری انقلاب اسلامی مردم ایران ایفأ نمود. آیت‌الله مفتح در این مسجد به صورت علنی و همگانی به وجود رهبری حضرت امام خمینی در نظام اسلامی و حركت انقلاب اسلامی تأكید می‌نمود. وی می‌فرمود: «برای انقلاب در جامعه اركانی نیاز است‌: اول رهبری آگاه‌، بیدار، هوشیار، و آسمانی‌. دوم زمینه نهضت و انقلاب‌» درباره موقعیت مسجد قبا و جایگاه این مسجد در انقلاب اسلامی و نقش مرحوم آیت‌الله مفتح در شكل گیری نیروهای مسلمان از زبان شهید آیت‌الله دكتر بهشتی می‌خوانیم : «مسجد قبا، مسجدی بود تازه ساز.... قرار بود یك امام فعال و پرجوش در آنجا به اقامت نماز مشغول شود و برادرمان مرحوم شهید محمد مفتح برای این كار انتخاب شدند. انصافاً ایشان در آنجا فعالیت گسترده‌، زنده و پرجوش و خروش را به وجود آوردند و در رمضان دو سال قبل بود كه جلسات پرشكوهی برگزار می‌شد سخنرانی‌های مختلف كه پیرامون مسائل مبارزاتی صحبت می‌كردند، در آن شبها مسجد قبا و خیابانهای اطراف آن‌، جلوه تجمع گسترده مبارزان اسلام بود.» برنامه‌ریزیهای مسجد در زمینه‌های مختلف‌، تأسیس صندوق قرض‌الحسنه‌، تأسیس كتابخانه‌، سالن سخنرانی‌، كلاسهای تاریخ‌، تفسیر، معارف و مركز فعالیت‌های جدید اسلامی شد. این بار مسجد قبا همچون مسجدی كه در صدر اسلام در مدینه بنا گردید محراب و میعادگاه تشنگان حق و حقیقت‌، و مركزی برای نشر اسلام ناب محمّدی و نهضت اسلامی امام خمینی گردید. دعوت از شخصیت‌های برجسته سیاسی انقلابی‌....و از سوی دیگر ارتباط با محققان جهان اسلام توانست موقعیت ویژه‌ای برای مسجد به وجود آورد. آیت‌الله مفتح در سفری كه به مصر داشت ضمن بازدید از دانشگاه الازهر از دو شخصیت متخصص و استاد برجسته اقتصاد اسلامی دانشگاه الازهر دعوت كرد كه به ایران آمده‌، در سالگرد تأسیس صندوق قرض‌الحسنه مسجد قبا سخنرانی نمایند. اما پس از بازگشت ایشان از سفر، ساواك از اجرای آن برنامه جلوگیری كردند. آیت‌الله مفتح در ضمن یكی از سخنرانی‌های خود به این موضوع اشاره دارد: «ما به ایران آمدیم و در صدد مقدمات برگزاری مجلس می‌شویم شما لیست سیاه را نگاه كنید فكر نمی‌كنم كه اسم این سخنرانها كه ما دعوت كردیم در لیست سیاه شما باشند... گفتند بعداً به شما خبر می‌دهیم ده روز بعد به من تلفن زدند كه نه آقا، ما با مقامات بالاتر تماس گرفتیم‌. این دو نفر نبودند و اضافه كردند اما من بعد از فلانی خواهش می‌كنیم كه دیگر در این كارها دخالت نكند. این از وظایف اوقاف است‌، اگر بخواهد یك شخصیت دینی و مذهبی از كشوری به اینجا بیاید باید سازمان اوقاف دعوت كند نه مسجد قبا.... ملاحظه می‌كنید كه تمام بدبختی‌های ما در نتیجه استبداد بوده است‌. امیدوارم ان‌شأالله وضع اجتماعی ما دگرگون شود و بعد از پیروزی انقلاب بتوانیم مبلغین مجهز به دنیای امروز گسیل بداریم و بفرستیم تا منطق زیبا و شیوای اسلام و تشیع را برای جهان ثابت كنیم‌.» ساواك در بولتن نوبه‌ای خود پیرامون مسجد قبا می‌نویسد: «اطلاعات رسیده حاكی بود كه مسجد قبا كه در خیابان شهرزاد، كورش كبیر و در حوالی حسینیه ارشاد تهران واقع شده‌، به صورت پایگاه اجتماعی افراد مذهبی دانشجویان متعصب درآمده و دو نفر از وعاظ به اسم محمد باقر راستگو و محمّد باقر فرزانه در جلسات و منبرهای مذهبی مسجد مذكور مطالب تحریك‌آمیز و خلاف مصالح مملكتی در بالای منبر اظهار می‌دارند. چون اظهارات آنان موجب تأثیرپذیری متعصبین و سوق دادن آنها به سمت فعالیت به نفع گروههای برانداز مذهبی می‌گردید. اقدامات لازم برای جلوگیری از سخنرانی و همچنین دستگیری آنان به عمل آمد و دو نفر واعظ مذكور در شهرهای تهران و مشهد دستگیر و به مسئولین مسجد مذكور نیز شدیداً تذكر داده شد.» در همین سالها یك كشیش معروف آمریكایی كه از گروه مسیحیان ضد جنگ ویتنام بود، برای بررسی وضع ایران و تماس با مخالفان رژیم به تهران آمد. این شخص با بسیاری از رجال سیاسی مذهبی داخل كشور تماس گرفت و با آنها مصاحبه و صحبت كرد. از جمله مصاحبه‌ای با آیت‌الله دكتر محمد مفتح در كتابخانه مسجد قبا انجام داد، كه در آن اوضاع تیره و تار و توأم با اختناقی كه ساواك پدید آورده بود بسیار شجاعانه و با صراحت بیان گردید. ایشان قاطعانه و به دور از هر گونه هراس‌، در این مصاحبه موقعیت خفقان آور و تبهكاری رژیم شاه را تشریح كرد و نظرات خود و روحانیت را مطرح نمود و نفرت جامعه را از رژیم وابسته بیان كرد. مقارن با رمضان 1356 رژیم پهلوی‌، سیاست خفقان خود را در اثر جو بین‌المللی و از سوی دیگر بیداری و هشیاری ملت‌، بالاخص حضور نسل جوان در صحنه سیاست به فضای باز سیاسی تبدیل نمود. این تغییر سیاست چیزی جز یك فریب از سوی سیاستمداران آمریكایی و مستشاران سازمان «سیا» نبود.اما با رهبری پیامبرگونه حضرت امام خمینی قدس سره از موقعیت بوجود آمده حداكثر استفاده را نمود روحانیت را برای سرنگون كردن رژیم‌، مجهز و مصمم نمود. به نسل جوان رهنمودهای انقلابی ارائه داد. مكتب اسلام و عمل به فرامین را به عنوان تنها راه نجات مملكت مطرح كرد. روحانیت خط امام به اتمام قوا به میدان آمد. از تبعید، زندان‌، شكنجه نهراسید. و مساجد، محیطهای علمی و فرهنگی را تبدیل به میدان مبارزه نمودند. از جمله آیت‌الله دكتر مفتح با استفاده از سیاست و ضعف رژیم مسجد قبا را به عنوان یك پایگاه قوی در پایتخت قرار داد. آیت‌الله مفتح در یكی از سخنرانی‌های خود فرمود: «این ملت بپا خاسته آگاه ما، دیگر فریب نمی‌خورد، و دنیا به روح نهضت‌، به واقعیت نهضت اسلامی ملت ایران پی برده است‌.» ایشان در مسجد خود اقدام به تشكیل جلساتی نمود كه برای اولین بار در تاریخ معاصر ایران با حضور جمعیتی بیش از 30 هزار نفر برگزار می‌شد. مردم برای استماع سخنرانیهای گویندگان آنچنان شور و شوق نشان می‌دادند كه خیابانهای اطراف مسجد پر از جمعیت می‌شد. انتشار و پخش اعلامیه‌های حضرت امام خمینی علیه رژیم‌، كتابهای ممنوعه‌، پیامها و اطلاعیه‌های شخصیت‌ها به حركت اسلامی عمق و وسعت بیشتری می‌بخشید. شهید مفتح با توجه به اقبال مردم برنامه‌ها را افزایش می‌داد و مردم را به حركت اسلامی و مبانی حركت و انقلاب اسلامی بیشتر آگاه می‌كرد و ایشان را به هوشیاری و بیداری ترغیب می‌نمود و می‌فرمود: «ما یك منطق داریم و آن منطق‌، منطق اسلامی و حركت‌، حركت اسلامی است‌. اینجا مرحله حساس حركت است و خیلی ظریف است و خیلی هوشیاری می‌خواهد.» ساواك در گزارش 13/6/56 خود به ابعاد قضیه اشاره می‌كند. در رابطه با تحریم جشن‌های نیمه شعبان در سال 1356 از سوی امام خمینی بیانیه‌ای صادر می‌گردد و شهید مفتح در اجرای فرمان امام تمام سعی خود را می‌نماید و همچون دیگر عالمان و وعاظ مبارز مردم را نسبت به حوادث هوشیار می‌نمایند. ایشان در یكی از سخنرانی‌هایش اعلام می‌دارد: «الان من می‌بینم بعد از نماز عشأ مردم‌، جوانان عزیز با چه ازدحامی وارد مسجد می‌شوند. در این فضای فشرده و گرم‌، عرق ریزان به این شكل كه ملاحظه می‌كنید، بر بالای در و دیوار ایستاده‌اند خیابان نیز مملو از جمعیت است‌. كتابخانه مسجد پر است تا جایی كه قدرت داشتیم بلندگو گذاشتیم و جمعیت ایستاده‌اند !چرا؟ با اینكه نه در روزنامه‌ها اعلام كردیم و نه می‌توانستیم اعلام كنیم‌. اما این مردم به این جهت كه بیایند سخنی بشنوند در اینجا جمع شده‌اند، اینها را خوب مطالعه كنید، جامعه را بشناسید، خواسته‌های مردم‌، مذهب مردم برای این مردم مقدس است و پرارزش‌، خوشبختانه این حركت اسلامی منحصر به ایران نیست‌، تا جائی كه ما اطلاع داریم در حال حاضر در دنیای اسلام یك جنبش اسلامی بوجود آمده است‌...» آیت‌الله مفتح در سال 1357 مبارزات خود را گسترش بیشتری می دهند و مسجد را به عنوان بزرگترین سنگر مبارزاتی در می آورند. در گزارش ساواك پیرامون مسجد قبا آمده است‌: «روز 6/6/1357 شیخ محمد مفتح پیشنماز مسجد قبا ضمن یك گفتگوی دوستانه با یكی از دوستانش اظهار داشت این شریف امامی كسی است كه جواز مشروب‌فروشی‌ها را امضأ می‌كرد! چطور شد كه گربه زاهد شده است‌؟ در خاتمه گفته است فریب این برنامه‌ها را نخورید منتظر امریه مرجع خودمان از نجف اشرف هستیم‌.» در سند دیگری درباره مسجد قبا آمده است‌: «ساعت 10 روز 13/6/1357 سخنرانی دكتر مفتح خاتمه یافت و جمعیت در ساعت 1010 كه تعداد آنها 13 الی 14 هزار نفر می‌شد و نامبرده در سخنرانی خود اظهار داشت ما هیچ كس را به عنوان سخنگوی روحانیون قبول نداریم به جز آقای خمینی و این خواسته را به خبرنگاران خارجی گفتیم و از مردم دعوت نمود روز پنجشنبه (16/6/57) را به عنوان همدردی با شهدا تمام مغازه‌ها و بازارها را تعطیل نمایند و در خاتمه ضمن انتقاد از دولت و حكومت‌، مردم را به نظم و آرامش دعوت كرد و گفت : اكنون برنامه‌ای نداریم‌. به خانه‌های خود برگردید.» از اولین شب ماه رمضان 57 در خیابانهای اطراف مسجد قبا جمعیتی بزرگ برای استماع سخنرانی و استفاده از برنامه‌های انقلابی جمع شده بودند. مسجد قبا در آن شبها مركز افشای توطئه‌های رژیم شاه بود. جنایات رژیم در حادثه دردناك سینما ركس آبادان و افشاگری شهید محراب آیت‌الله صدوقی‌، تلاش شهید آیت‌الله مفتح پس از وقوع آن فاجعه دلخراش حضور خطیبان و وعاظ آگاه و انقلابی در مساجد، بالاخص مسجد قبا حضور مردم مشتاق و تشنه حتی قبل از افطار به مسجد قبا می‌آمدند تا برای نشستن جایی داشته باشند. افطاری را در مسجد می‌خوردند و ساعت‌ها منتظر شروع برنامه‌ها می‌شدند و این در حالی بود كه خیابانهای اطراف توسط پلیس و ارتش زور مدار شاه محاصره شده بود. اما قدرت ایمان‌، عشق به اسلام‌، اطاعت از ولایت بالاترین قدرتی بود كه دشمن نمی‌توانست درك نماید. آیت‌الله مفتح در این یك ماه مسجد را مقر فعالیت انقلابیون نموده بود و توانست تا شب عید فطر پذیرای جمعیت چند ده هزار نفری باشد. در آن سال به طور عمده در دو سه جا نماز خوانده می‌شد، حال آن كه قبلاً هر كس در مسجد خودش نماز می‌خواند. جهت‌گیری عمده و اصلی در نماز عید فطر وقتی متجلی شد كه به امامت شهید بزرگوار آیت‌الله دكتر مفتح برگزار گردید. شهید مفتح پیشاپیش جمعیتی كه اول صبح منزل ایشان رفته بودند با پای پیاده به سمت محل برگزاری نماز راهپیمایی كردند. قبل از نماز سفارشهای زیادی برای حفظ نظم به مردم شد و آنها صفهای بسیار منظمی را تشكیل دادند. نماز، به امامت ایشان اقامه و با دو خطبه مرحوم مفتح پایان یافت‌. این نماز با حضور جمعیتی بالغ بر پنجاه هزار نفر (كه تا آن تاریخ برگزاری نماز با این جمعیت بی سابقه بود) تشكیل شد و پس از اتمام برنامه‌، اولین راهپیمایی در تهران آغاز شد، جمعیت با شعارهایی در حمایت از رهبری حضرت امام خمینی و سرنگونی رژیم شاه به راهپیمایی پرداخته‌، نماز ظهر و عصر را به امامت شهید مفتح در پیچ شمیران (تقاطع خیابان شریعتی و انقلاب‌)برگزار كردند. شهید مفتح دیدی وسیع داشت‌، او اسلام را با تمام ابعادش شناخته و درصد تحقق آن بود. وی نه تنها به ایران بلكه به جهان اسلام و كلیه مسلمانان در مقابل دشمنان اسلامی می‌اندیشید. همزمان با اوج‌گیری فعالیت‌های مسجد قبا، هنگامی كه در جریان جنگ‌های داخلی لبنان‌، رژیم اشغالگر قدس با همكاری رژیم‌های وابسته منطقه‌...كه برای سركوبی شیعیان بپاخاسته لبنان و فلسطینی‌های مسلمان مقیم لبنان دست به اقدام زده بود، استاد مفتح اقدام به جمع آوری كمك برای جنگ زدگان لبنان نموده وی با سفر به لبنان و بررسی وضعیت شیعیان آن دیار به این نتیجه رسید كه مهمترین علت عقب ماندگی شیعیان لبنان عقب ماندگی فرهنگی است‌. و با توجه به آنكه مراجع تقلید دیگر شیعه نسبت به امور نظیر درمان و بیمارستان و... برای شیعیان اقدام نموده بودند، شهید مفتح دست به انجام امور فرهنگی برای شیعیان لبنان زد و برای این كار دو برنامه كوتاه مدت و دراز مدت طراحی نمود. اولین برنامه كوتاه مدت وی شامل تأمین مخارج تحصیلی كودكان شهدای لبنان بود و در این راه نیز موفق گردید مخارج پوشاك و غذای عده زیادی از بازماندگان شیعیان جنگ زده را تأمین نموده و راهی مدارس نماید. در مورد وضعیت لبنان و اشغال قدس ایشان معتقد بود : «در شناسایی اسرائیل هم غرب كمك كرد هم شرق‌; دولتهای شرقی و غربی هر دو اسرائیل را به رسمیت شناختند تا پایگاهی در داخل كشورهای اسلامی داشته باشند. برای اینكه مسلمانان نتوانند قد علم كنند حال می‌خواهند اسرائیل دومی در جهان اسلام به وجود آورند شما خیال می‌كنید برای چه سر و صدای لبنان نمی‌خوابد؟ برای تجزیه لبنان است می‌خواهند لبنان را به دو قسمت كنند یك قسمت مسیحی یك قسمت مسلمان (چه‌) خوابهائی كه برای مسلمین دیده‌اند و از قبل هم نقشه كشیده‌اند.» مسائل جهان اسلام و خصوصاً مسأله قدس برای ایشان آنچنان مهم بود كه در اولین راهپیمائی روز قدس در سال 1358 قطعنامه سراسری راهپیمائی توسط این عالم فاضل نگاشته شده ایشان در بخشی از قطعنامه اعلام نمود: «انقلاب اسلامی ما به رهبری امام خمینی اصالت خویش را با بالندگی و تحرك پرشكوه به اثبات می‌رساند. فرمان رهبر انقلاب بر برگزاری روز قدس كه تجلی‌گاه همبستگی مسلمانان و همه آزادی خواهان جهان گردید گواهی روشن بر رشد و نقش گسترش رهبر ماست و مشتی محكم بر دهان استعمارگران شرق و غرب و صهیونیسم بین‌الملل و امیدی است برای همه مستضعفان و محرومان جهان‌. اكنون در این مراسم پرشكوه به امید آن روز كه نماز جمعه را به امامت امام خمینی در بیت‌المقدس برگزار كنیم‌.» آیت‌الله مفتح در سازماندهی و شكل‌دهی به مبارزات مردم نقش تعیین كننده‌ای داشت‌. پس از نماز عید فطر سال 57 ایشان اقدام به اعلام تعطیلی عمومی روز پنجشنبه 16 شهریور نمودند و قرار گذاشتند مردم در ساعت 8 آنروز در قیطریه گردهم آیند . در روز 16 شهریور 1357 زمین‌های قیطریه توسط پلیس طاغوتی اشغال شده بود و مردم در كنار خیابان دكتر شریعتی منتظر ایستاده بودند كه با ورود شهید آیت‌الله مفتح و حركت به سمت جنوب خیابان جمعیت به یكباره به ایشان ملحق و راهپیمائی میلیونی دیگری آغاز و جمعیت با فریاد «نصرمن‌الله و فتح قریب » به راه افتادند و پس از چندی ارتش با استفاده از گاز اشك‌آور حمله وسیعی را در متفرق نمودن جمعیت نمود كه با حضور شهید مفتح موفق به این كار نشدند و لذا در سه راهی دولت به آیت‌الله دكتر مفتح حمله و ایشان را بشدت مضروب نمودند و اثر كار بدان حد بود كه در منزلی در همان حوالی بستری گردید. اما در همان حال فرمودند: « هدف مهم است نه شخص هر چند كه من زخمی شده‌ام و دیگر امكان حركت ندارم ولی شما در تعقیب هدفتان به راهپیمائی ادامه دهید. راهپیمائی تا میدان آزادی ادامه یافت و با قرائت یك قطعنامه با تأكید بر رهبری امام خمینی و نهضت و انقلاب اسلامی پایان یافت‌.» فردای آن روز یعنی 17 شهریور روز تقابل خون و شمشیر بود. وقتی استاد از بیمارستان پارس به دلیل ضربات سنگین دیروز مرخص و به منزل رسیده بود، منزل او در محاصره قرار داشت مأموران ساواك وی را دستگیر نمودند و در اولین ساعات حكومت نظامی آیت‌الله مفتح راهی زندان كمیته شد و بیش از دو ماه در زندان بود با اوج‌گیری انقلاب اسلامی و افشاگری‌های مردم به همراه دیگر زندانیان سیاسی از زندان آزاد گشت‌. فعالیت‌های گسترده ایشان در این زمینه همچنان ادامه داشت‌. با تشكیل شورای انقلاب توسط حضرت امام خمینی و عضویت شهید مفتح در آن شورا، ستاد استقبال از حضرت امام خمینی و مسئولیت سنگین مدیریت آن ستاد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی در 22 بهمن 57 به تشكیل كمیته‌های انقلاب اسلامی و.... آن شهید بزرگوار نقش فعال خود را در تداوم انقلاب اسلامی به عنوان بازوی قدرتمند امام خمینی ایفا كرد. با توجه به سیاست ضد اسلام رژیم پهلوی و توطئه جدایی دانشگاه از حوزه‌، استاد بر آن بود كه پایگاهی در دانشگاه به دست آورد و در كنار فیلسوف معاصر علامه شهید مرتضی مطهری كاری عمیق و زیربنایی را آغاز كند، انتقال از قم به تهران‌، از دبیرستان به تدریس در دانشگاه (به رغم كارشكنی‌های ساواك و موانعی كه پیش می‌آورد.) استاد از 12 بهمن 1348 رسماً به عنوان استادیار پیمانی در گروه فلسفه و حكمت اسلامی در دانشكده الهیات و معارف اسلامی به كار مشغول شد و در اندك مدت در جمع دانشگاهیان جایگاه و موقعیت ویژه‌ای احراز نمود. در طی این مدت نیز به عنوان استاد راهنمای دانشجویان مقطع لیسانس و دكترا به برنامه ریزی اساسی پرداخت‌. با توجه به شخصیت والا و همچنین تدریس عالی‌، همواره از احترام و جایگاه ویژه‌ای در دانشكده برخوردار بودند. چنانكه زمانی كه قرارداد همكاری ایشان با دانشكده در حال انقضأ بود رئیس وقت طی نامه‌ای به كارگزینی دانشكده اعلام نمود: «عطف به نامه مورخه 8/9/49 ـ 10114522 در مورد قرارداد استخدامی آقای مفتح به اطلاع می‌رساند، دانشكده از طرز كار آقای مفتح بسیار راضی است و وجود ایشان سودمند و مورد احتیاج دانشكده است‌. مشارالیه در نیمسال اول تحصیلی جاری در اثر فشرده بودن اوقات هیأت آموزشی دانشكده 18 ساعت در هفته تدریس كرده‌اند. و درس ایشان مورد رضایت گروه بود بنابراین خواهشمند است قرارداد ایشان را تجدید فرمایید...» این در حالی بود كه استاد شهید آیت‌الله مرتضی مطهری رئیس گروه فلسفه و حكمت اسلامی دانشكده را به عهده داشت‌. از دروسی كه ایشان تدریس می‌نمودند: متون فلسفی عربی‌، حكمت اشراق‌، فلسفه ملاصدرا، علم كلام‌، فقه جعفری‌، فلسفه طبیعات‌... را می‌توان نام برد. دكتر مفتح در 28 خرداد 1353 طی حكمی به عضویت كمیسیون نظارت بر انتصابات دانشكده الهیات انتخاب شد و همچنین برای راهنمایی دانشجویان دانشگاه هفته‌ای دو روز را در مسجد دانشگاه به آنان اختصاص می‌داد. ایشان نظارت بر پایان نامه‌ها، دقت در انتخاب موضوع تحقیق دانشجویان‌، ترجمه‌، حاشیه بر كتب متون ... از جمله در سال 1350 استاد راهنمای ترجمه «كشف‌المراد» «الاعتقاد» « شواهد الربوبیه‌» و سایر پایان نامه‌های گروه فقه بودند. در اسفند سال 1357 در جلسه شورای هماهنگی دانشكده با شركت استادان و دانشجویان و كاركنان به عنوان سرپرست موقت انتخاب شد و تا زمان شهادت 1358 این مسئولیت را به عهده داشت‌. همچنین عضو شورای گسترش آموزش عالی كشور عضو هیأت علمی دانشگاه تهران به شمار می‌رفت‌. از مهم‌ترین اقدامات آیت‌الله مفتح پیگیری طرح تبدیل دانشكده الهیات به یك دانشگاه بزرگ اسلامی بود. از این رو با اساتید معاصر وارد مذاكره شد. نظرات اساتید را جمع‌آوری و با آنها مشورت نمود. برای این منظور و در جهت استفاده از تجربیات دیگران‌، دانشگاه الازهر مصر را به عنوان یك الگو مورد بررسی قرار داد. سفرهای متعددی به مصر رفته و از نزدیك با آن دانشگاه‌، رشته‌های تحصیلی‌، برنامه‌های درسی‌، نحوه و كیفیت تدریس دروس‌، نحوه استخدام و گزینش اساتید، نحوه انتخاب دانشجو، كتابخانه‌ها، و.. آشنا گردید. استاد شهید برنامه‌های وسیعی در رابطه با تبدیل دانشكده الهیات به یك دانشگاه بزرگ اسلامی تدارك دید و پس از پیروزی انقلاب اسلامی‌، زمینه را برای تحقق آن فراهم می‌دید. عملاً كار را آغاز نموده بود. پذیرش دانشجو برای سال تحصیلی 59 ـ 58 برای دانشكده الهیات مستقل از آزمون سراسری دانشگاهها، اولین قدم این طرح بود. با وجود مسئولیت‌های سنگین از عضویت شورای انقلاب تا سرپرستی كمیته و ریاست دانشكده و دیگر فعالیت‌های سنگین و حجیم از اقامه نماز در مسجد قبا غفلت نورزید. سنگر مسجد را همچنان حفظ نمود. زیرا همواره می‌فرمود خاستگاه انقلاب اسلامی همچون خود اسلام‌، مسجد است‌، باید آن را حفظ كرد و جوانان عزیز را به این سنگر جذب نمود. آن شهید عالی مقام توجه و رونق مسجد و حضور پرشور مردم در آن را به عنوان یك اصل تلقی كرده و همواره به آن اهتمام می‌ورزید. شهید مفتح در اولین سالگرد رحلت مرحوم آیت‌الله حاج سید مصطفی خمینی در روز اوّل آبان 1358 اوّلین كنگره وحدت حوزه و دانشگاه را در دانشكده الهیات و معارف اسلامی برگزار كردند . مرحوم دكتر مفتح در عمر كوتاه و پربركت خود، آثار گرانسنگی را از خود به یادگار گذاشت كه هر كدام در نوع خود حكایت از ژرفای اندیشه و دقت وی در تجزیه و تحلیل مبانی علوم اسلامی دارد. او كه در عرصه‌های اجتماعی و سیاسی همان طور كه در سطور قبل به آن اشاره شد به عنوان یك مصلح و یك مبارز تمام رخ می‌نمایاند هنگامی كه قلم در دست گرفته و در شناخت مسائل اسلامی و مبانی معرفت شناختی دینی به تألیف و تحقیق می‌پردازد. نظرات بدیع و دقیقی ارائه می‌نماید، كه در نوع خود كم نظیر است‌. «حاشیه‌ای بر اسفار ملاصدرا» ، «ترجمه تفسیر مجمع البیان » ، «روش اندیشه در علم منطق » بخشی از تالیفات ایشان است . با طلیعه پیروزی انقلاب اسلامی‌، گروههای التقاطی در صحنه سیاسی جامعه ظاهر شدند. این جریان به نام دفاع از دین و قرآن علیه روحانیت مبارز و آگاه و انقلاب اسلامی موضعگیری نمودند، و اوّلین اقدام آنها شهادت علامه شهید آیت‌الله مرتضی مطهری بود . با ترور شهید آیت‌الله سید محمد علی قاضی طباطبائی فعالیت تروریستی خود را گسترش دادند و با عنوان «گروه فرقان‌» مرتكب جنایات بیشماری گردیدند و ضربات جبران ناپذیری به انقلاب و فرهنگ جامعه وارد نمودند. روز بیست و هفتم آذر سال 1358 آیت‌الله مفتح ساعت 20/8 صبح از منزل مسكونی خود حركت نمود و در ساعت 9 وارد دانشكده الهیات شد. در همین حال یك موتور سیكلت و سه سرنشین از خیابان فرعی به طرف محل دانشكده آمدند. دو تروریست از موتور پیاده می‌شوند و با دست اسلحه زیر لباس خود را لمس می‌كنند و جدا از هم عرض خیابان را طی نموده بعد از ورود به محوطه حیاط مستقیماً به سوی بالكن جلو ساختمان دانشكده الهیات می‌روند تروریست دوم با فاصله پانزده متر از خیابان عبور می‌كند و در پیاده رو جلو دانشكده می‌ایستد. تروریست سوم كه رانندگی موتور را برعهده داشت‌، پس از پیاده كردن آن دو به كوچه مقابل دانشكده می‌پیچد و در ابتدای كوچه دور می‌زند و توقف می‌كند و از موتور سیكلت پیاده می‌شود و با حالت نگرانی و آشفتگی به سوی خیابان اصلی می‌رود و در حالی كه اسلحه خود را لمس می‌كند به سوی خیابان می‌نگرد. رأس ساعت 9 صبح‌، اتومبیل حامل آیت‌الله مفتح به حوالی دانشكده می‌رسد. تروریست سوّم كه در پیاده‌رو مقابل دانشكده نگهبانی می‌دهد تا ورود استاد را خبر دهد با شتابزدگی به شریك جرمش كه در پیاده رو مقابل ایستاده است نگاه می‌كند و كلاه كاسكتش را دو دستی به علامت دستور ترور از سر بر می‌دارد و با سرعت به داخل كوچه رفته‌، كلاه را روی آینه موتور سیكلت می‌گذارد و برمی‌گردد. اتومبیل استاد در پیاده‌روی عریض جلو دانشكده می‌ایستد. در همین حال راننده كه در حال نگریستن به دكتر از آینه داخل ماشین است با حالتی از بیم و نگرانی خطاب به استاد می‌گوید: استاد! استاد یادداشت‌ها و كتابهای خود را از روی صندلی برمی‌دارد با كمال طمأنینه پاسخ می‌دهد. زندگی ما دست خداست‌، نگران نباشید. دكتر پیاده می‌شود و وارد دانشكده می‌گردد. در این حال تروریست سوّم كه در سمت مقابل دانشكده ایستاده بود به سوی اتومبیل رفته‌، راننده (پاسدار شهید اصغر نعمتی‌) را كه در حال پیاده شدن بود هدف چندین گلوله قرار می‌دهد. او در همان لحظه به شهادت می‌رسد. آیت‌الله مفتح وقتی صدای شلیك گلوله را می‌شنود سر خود را به عقب برمی‌گرداند كه ناگهان تروریست دوّم كه در حیاط مستقر بود به سوی استاد شلیك می‌كند محافظ دكتر با سلاح خود به مقابله برخاسته‌، استاد در پوشش آتش محافظ (پاسدار شهید جواد بهمنی‌) و فرصت به دست آمده با سرعت به طرف ساختمان دانشكده می‌رود. ولی گلوله جنایتكاران امانش نمی‌دهد. چند تیر پی در پی به دست‌، شانه‌، پای ایشان‌، اصابت می‌كند. تروریستی كه راننده را شهید نموده بود به كمك شركای خود، از كنار در و از پشت محافظ، استاد را هدف گلوله قرار می‌دهد و بلافاصله به سوی موتور سیكلت رفته‌، آن را روشن می‌كند و آماده فرار می‌شود. دكتر وارد بالكن جلو ساختمان دانشكده می‌شود، در حالی كه خون از نقاط مختلف بدنش جاری شده و عبایش را گلگون ساخته بود یكی از تروریست‌ها خود را به او رسانده‌، در گوشه‌ای كه برای استاد راه گریزی نیست‌، مغز وی را هدف چندین گلوله قرار می‌دهد. پس از آنكه جنایتكاران به كار خود پایان داده صحنه را ترك كرده و می‌گریزند. دكتر را به سبب شدت جراحات به بیمارستان امیر اعلم منتقل می‌كنند. تیم پزشكی برای نجات جان ایشان وارد فعالیت می‌شوند. با وجود تلاش پزشكان جراحی‌های انجام شده سودی نمی‌بخشد و همزمان با اذان ظهر در ساعت 12 روز 27 آذر 1358 روح ایشان به لقأالله می‌پیوندد. حضرت امام خمینی در این رابطه پیام مهمی صادر فرمودند : « انالله و انا الیه راجعون ، آنگاه كه منطق قرآن آن است كه ما از خداییم و به سوی خدا می‌رویم و مسیر اسلام بر شهادت در راه هدف است و اولیای خدا علیهم‌السلام ـ شهادت را یكی از دیگری به ارث می‌بردند و جوانان متعهد ما برای نیل شهادت در راه خدا درخواست دعا كرده و می‌كنند، بدخواهان ما كه از همه جا وامانده‌اند دست به ترور وحشیانه می‌زنند. ما را از چه می‌ترسانند؟ آمریكا خود را دلخوش می‌كند كه با ایجاد رعب در دل ملت كه سربازان قرآنند می‌تواند وقفه‌ای در مسیر حق و عقب گردی از جهاد مقدس در راه خدا ایجاد كند. غافل از اینكه ترس از مرگ برای كسانی است كه دنیا را مقر خود قرار داده و از قرارگاه ابدی و جوار رحمت ایزدی بی خبرند. اینان از كوردلی‌، صحنه‌های شورانگیز ملت عزیز و شجاع ما را در هر شهادتی پس از شهادتی كه در پیش چشمان خیره آنان منعكس گردد نمی بینند « صُم‌ُّ بُكم‌ُّ عُمی‌ُّ فَهُم لا يَعقلون » اینان می‌بینند كه هزار و سیصد سال بیشتر از صحنه حماسه آفرین كربلا می‌گذرد و هنوز خون شهیدان ما، در جوش و ملت عزیز ما در حماسه و خروش است‌. جناب حجت‌الاسلام دانشمند محترم آقای مفتح و دو نفر پاسداران عزیز اسلام رحمه ‌الله علیهم به فیض شهادت رسیدند و به بارگاه ابدیت بار یافتند و در دل ملت و جوانان آگاه ما حماسه آفریدند و آتش نهضت اسلامی را افروخته تر و جنبش قیام ملت را متحرك تر كردند. خدایشان در جوار رحمت واسعه خود بپذیرد و از نور عظمت خود بهره دهد. امید بود از دانش استاد محترم و از زبان و قلم او بهره‌ها برای اسلام و پیشرفت نهضت برداشته شود و امید است از شهادت امثال ایشان بهره برداریم‌. من شهادت را بر این مردان برومند اسلام تبریك و به بازماندگان آنان و ملت اسلام تسلیت می‌دهم‌. سلام بر شهیدان راه حق . » بدین ترتیب یكی دیگر از « شهدای فضیلت » به ابدیت عروج می‌نماید و به قول برادرِ استاد: «جامعه اسلامی با برگزیدن راه شهادت‌، كه سالیان دراز به فراموشی سپرده شده بود،اینك آن را دوباره زنده كرد... دشمن اینك برای توطئه خلع سلاح شده و می‌بیند كه حربه‌های پوسیده اعزام ناوگان دریایی‌، تهدید به محاصره اقتصادی در روند انقلاب مؤثر نیست‌، اینك به وسیله مزدوران خود دست به كشتار ناجوانمردانه فرزندان راستین انقلاب می‌زند، غافل از اینكه شهادت برای ما افتخار است‌. امپریالیسم جهانخوار گمان می‌كند با كشتن امثال دكتر مفتح می‌تواند برای بار دیگر ما را زیر سلطه استثمار خود بكشد. حال آن كه این شهادتها نفرت مردم را نسبت به امپریالیسم جهانخوار بیشتر خواهد كرد...» در روز چهارشنبه 28 آذر 1358 دانشجویان و مردم انقلابی تهران پیكر مطهر به خون آغشته شهید آیت‌الله دكتر مفتح و دو پاسدار شهید را از شبستان مسجد دانشگاه به مقصد لانه جاسوسی آمریكا حركت داد . در این مراسم اعضای شورای انقلاب‌، هیأت دولت‌، جمع كثیری از روحانیان تهران‌، شخصیت‌های لشكری و كشوری‌، در جمع عظیم و میلیونی مردم حضور داشتند. پس از انجام مراسم تشییع در تهران‌، پیكرهای مطهر شهدا به شهر مقدس قم انتقال می‌یابد كه در قم نیز تشییع بسیار پرشكوه با حضور خیل عظیمی از روحانیان‌، مردم فداكار، از طلاب مدارس علوم دینی‌، فضلاء، مدرسین‌، دانش‌آموزان و دانشجویان و فرهنگیان و ... در ساعت 4 بعد از ظهر روز 28/9/1358 در حالی كه حضرت امام خمینی و دیگر مراجع تقلید در جمع تشییع كنندگان حضور یافتند انجام‌، و در صحن حضرت معصومه (س‌) به خاك سپرده می‌شوند. منبع: آرشیو مقالات موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی منبع بازنشر: موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی

پیام‌های امام چگونه انقلاب را به سرانجام رساند؟ - تحلیلی از ویژگی‌های برجسته‌ی پیام‌های امام در آستانه‌ی پیروزی

پیام‌های حضرت امام (ره) در آن شرایط حساس و سرنوشت‌ساز روزهای پایانی رژیم پهلوی، علاوه بر «چه خواهد شد؟» بیانگر «چه باید کرد؟» در قالب توصیه‌های کاربردی و اجرایی نیز بود؛ پیام‌هایی که از جانب یک مسلط به آموزه‌های دینی صادر می‌شد. با هجرت تاریخی امام خمینی (ره) به پاریس در مهرماه سال 1357،روند مبارزات انقلاب که در تابستان همان سال شتاب بیشتری یافته بود، وارد مرحله‌ی جدید شد. در حالی که شاه و دستگاه امنیتی رژیم پهلوی تصور می‌کردند که با دور شدن ایشان از محیط مذهبی نجف و با وجود بُعد مسافت از ایران، به‌تدریج ارتباط امام با نیروهای مبارز داخلی و مردم قطع می‌شود، اما افزایش فعالیت‌های انقلابی امام با ورود به فرانسه بر این پنداشت‌ها خط بطلان کشید. حضور خبرنگاران خارجی و دسترسی به منابع تبلیغاتی و رسانه‌ای، در کنار سفر مبارزان داخلی و خارجی به پاریس، سبب شد تا «نوفل‌لوشاتو» به قبله‌ی اپوزیسیون شاه تبدیل شود.[1] از سوی دیگر، مبارزات مردم در قالب نهضت اسلامی نیز با حوادثی همچون آتش‌سوزی سینما رکس آبادان، کشتار 17 شهریور، حوادث 13 آبان و سرکوب تظاهرات مردمی در شهرهای مختلف کشور، گستره و عمق بیشتری یافته بود. در چنین شرایطی، نقش هدایت امام خمینی که دیگر نزد ناظران داخلی و خارجی و انقلابیون به‌عنوان یگانه رهبر این جریان شناخته می‌شد، حائز اهمیت بود. رهبران و فرایند هدایت انقلاب فرایند رهبری در انقلاب‌ها عنصری محوری است. این عنصر به‌ویژه در مورد انقلاب ایران که مذهب و ایدئولوژی در آن نقشی بنیادین داشت، نمود بیشتری دارد. نیاز به مفسر و هدایت‌گری که با آگاهی از عناصر و دقایق بیدارگر این ایدئولوژی بتواند شور انقلابی مردم را در مسیری درست قرار دهد، زمینه را برای اقدامات روشنگرانه‌ی امام خمینی در این ایام حساس فراهم کرد. مهم‌ترین کارکرد رهبر در انقلاب‌ها ایجاد یگانگی و سازمان‌دهی است. رهبران انقلاب، اهداف جنبش را روشن می‌کنند، درباره‌ی شیوه‌ی برخورد با حکومت تصمیم می‌گیرند، وضع موجود را براساس ایدئولوژی بسیج تحلیل می‌کنند، تصویری از جامعه­ای بهتر ترسیم می‌نمایند و هواداران خود را متقاعد می‌سازند که جنبش پیروز خواهد شد. بدون رهبری، نارضایتی اجتماعی تنها می‌تواند به شورشی نافرجام بینجامد.[2] در پاییز سال 57 و به موازات تعمیق بحران، شاهد اتخاذ سیاستی از سوی شاه هستیم که آمیزه‌ای از سرکوب و انفعال است. محسن میلانی در تقسیم‌بندی هشت‌گانه‌ی خود از مراحل انقلاب ایران، این دوره را مرحله‌ی «عقب‌نشینی شاه» معرفی کرده است. در این مرحله، عدم قاطعیت و سردرگمی شاه بیش از پیش آشکار شد. اکنون دیگر مخالفان می‌توانستند علایم ضعف و ناتوانی شاه را به‌آسانی مشاهده کنند. تاکتیک «بزن در رو» مخالفان، جای خود را به مواجهه‌ی رودررو با نیروهای امنیتی داده بود و با دستیابی امام خمینی به رسانه‌های غربی، نوعی جنگ روانی میان او و شاه آغاز شد که در جریان آن آیت‌الله خمینی کاردانی و تدبیر فوق‌العاده‌ی خود را به اثبات رساند.[3] یکی از راه‌های درک «کاردانی و تدبیر فوق‌العاده»‌ی حضرت امام (ره)، بررسی مواضع ایشان در قالب سخنرانی‌ها و بیاناتی است که در این دوره ایراد کرده‌اند. این نوشتار برآن است تا پیام‌های صادرشده از جانب امام خمینی در بازه‌ی زمانی پاییز 1357 تا پیروزی انقلاب اسلامی را بررسی کرده و محورهای بنیادین حاکم بر آن‌ها را مشخص نماید. روشن است که واکاوی مصاحبه‌ها و سخنرانی‌های ایشان، خود مجالی فراخ‌تر و پژوهشی مستقل را می‌طلبد. از 14 مهرماه تا 12 بهمن ماه سال 1357، در مجموع 30 پیام مکتوب از جانب امام خمینی صادر شد. این پیام‌ها عموماً خطاب به قاطبه‌ی مردم یا با مشخص کردن گروه یا قشری همچون نیروهای نظامی، علما و طلاب، دانشگاهیان و دانش‌آموزان، روستاییان و عشایر، فعالان بازار و... بود. پیام‌هایی که غالباً در مناسبت‌های خاص و یا در پی وقوع یک رویداد، منتشر می‌شد. در این چهار ماه، انقلاب به شرایط تعیین‌کننده‌ی خود رسید و از سوی دیگر، اقدامات ترمیمی و بی‌حاصل رژیم هم نتوانست مانع از گسترش شراره‌های آن شود. با مروری اجمالی بر پیام‌های امام، مشاهده می‌شود که با وجود استقلال معنایی هرکدام از این پیام‌ها، محورهایی مشترک در تمام آن‌ها قابل استخراج است. مردم به‌عنوان مخاطبان اصلی به جز دو پیام که در آن‌ها مخاطب خاص مدنظر امام بودند،[4] سایر پیام‌های ایشان خطاب به عموم ملت، اهالی یک شهر و یا بخش خاصی از مردم نظیر کارگران، سربازان و دانشگاهیان صادر شده است. «ملت شریف ایران» منادای مشترکی است که عموماً در پیام‌های حضرت امام (ره) مشاهده می‌شود. از سوی دیگر، ایشان تمام مواضع و برنامه‌های مدنظر خود را به‌صورتی شفاف و بدون پنهان‌کاری‌های معمول نخبگان سیاسی، به اطلاع مردم می‌رسانند. تلاش ایشان برای کاهش فاصله‌ی فکری با مردم به‌گونه‌ای است که خواننده‌ی پیام، امام ساکن در پاریس را همچون فرماندهی در میان نیروهای چریکی و در بحبوحه‌‌ی جنگ و گریز می‌پندارد: «خبری موثق دریافت نمودم که لازم است شما را مطلع کنم. توطئه‌ای در خارج از کشور و به دست نفع‌جویان در دست اجراست که باید ملت ایران با کمال هوشیاری و شجاعت آن را خنثی کنند. می‌خواهند به مجرد رفتن شاه، دسته‌هایی از مزدوران و اشرار را وادار کنند که به اسم ملت مسلمان به ارتش، سربازها و شهربانی‌ها و دیگر مؤسسات دولتی حمله کنند و با تبلیغاتی که برای نیروهای نظامی و انتظامی می‌کنند، به‌عنوان دفاع آنان را به قتل‌عام مردم بی‌دفاع وادار نمایند.»[5] ایشان همچنین با رد هرگونه معامله‌ی سیاسی که از جانب فرستادگان رژیم و دولت بختیار انجام می‌گرفت، جزئیات این پیشنهادات را نیز به اطلاع عموم مردم می‌رساندند تا آنان هم از روند تحولات آگاه شوند: «من هرگز با دولت‌های غیرقانونی مذاکره نکرده و نمی‌کنم. اینان عمال اجانب هستند که در زیر پوشش قانون اساسی خیانت خود را نهان می‌کنند و اگر به قانون اساسی و آرای عمومی ارج می‌گذاشتند، باید هرچه زودتر کنار می‌رفتند.»[6] سازش‌ناپذیری و تأکید بر تداوم مسیر از ویژگی‌های قابل توجه و تحسین پیام‌های امام، لحن و محتوای سازش‌ناپذیر و تأکید بر ادامه‌ی مسیر انقلاب با قوت بیشتر است. در هیچ‌یک از این پیام‌ها، حتی واژه‌ای که بتوان از آن به‌شکلی غیرمستقیم تفسیری سازش‌پذیر و تسلیم‌گرایانه داشت، یافت نمی‌شود. عقب‌نشینی تاکتیکی که روشی معمول در مبارزات سیاسی و انقلابی است، در این منظومه‌ی فکری جایی ندارد: «ملت ما باید... از موضع قاطعی که تاکنون داشته‌اند، که برچیده شدن رژیم منحط پهلوی و به دست آوردن استقلال و آزادی در سایه‌ی حکومت عدل اسلامی است، یک قدم عقب‌نشینی نکنند که عقب‌نشینی، کشتار سفاکانه‌ی شاه را افزایش می‌دهد و سستی در این راه، خون پاک جوانان ما را پایمال می‌گرداند.»[7] ایشان همچنینی اختلاف و افتراق کلمه را در حکم انتحار و به هدر دادن خون فرزندان اسلام دانسته[8] و لحظه‌ای غفلت در مبارزه را منجر به وارد شدن چنان ضربه‌ای به ملت معرفی می‌کند که نفس‌هایشان را قطع و فریادهای حقشان را در گلو می‌شکند.[9] مشخص کردن هدف و عدم تخفیف آن امام خمینی با بینشی تاریخی و با تکیه بر تجارب تلخ گذشته، همچون انقلاب مشروطه و نهضت ملی شدن نفت، داشتن هدفی مشخص و ثابت را عامل کامیابی نهضت می‌داند. هدفی که قابل تخفیف نبوده و راه را بر فرصت‌طلبان مرتجع که سودای احیای رژیم را دارند، ببندد: «هدف همان است که در سخنرانی‌ها و اعلامیه‌های خود ذکر نمودم: سرنگونی سلطنت پهلوی و رژیم منحوس شاهنشاهی و به پا داشتن حکومت جمهوری اسلامی مبتنی بر ضوابط اسلام و متکی به آرای ملت.»[10] در جایی دیگر، با رد اظهار پشیمانی شاه پس از وقایع 13 آبان، می‌فرمایند: «عزیزان من! از این هیاهوی نظامی نهراسید. شما ملت شجاع ثابت کردید که این تانک‌ها و مسلسل‌ها و سرنیزه‌ها زنگ‌ زده است و با اراده‌ی آهنین ملت نمی‌تواند مقابله کند. از این نرمش‌های شیطانی و توبه‌نامه‌های ابلیسی فریب نخورید و نمی‌خورید.»[11] این هدف چنان برای امام دست‌یافتنی است که در شرایطی که شاه هنوز در ایران بوده و نظام پهلوی پابرجاست، به دولت‌های حامی شاه هشدار می‌دهد که در صورت ادامه‌ی این روند، پس از پیروزی انقلاب، از نفت ایران محروم خواهند شد و قراردادهای ایران با آنان غیررسمی اعلام می‌شود.[12] شیوه‌ی مبارزه و برخورد با حکومت پیام‌های امام علاوه بر تبیین اهداف و سلب مشروعیت از نظام حاکم، حاوی نقشه‌ی راه ملت و انقلابیون برای ضربه زدن به رژیم نیز هست. این محور به‌ویژه در ماه‌های پایانی حکومت و پس از فرار شاه که ساختار اداری و سیاسی کشور دستخوش آشوب و بی‌ثباتی بود، بیشتر خود را نشان می‌دهد. حمایت از اعتصاب کارگران شرکت نفت، تأکید بر تولید نفت به اندازه‌ی رفع نیازهای داخلی، عدم حمایت مالی از دولت در حال سقوط از طریق پرداخت نکردن مالیات، توصیه به تجار و بازاریان برای تأمین مایحتاج مردمی و حمایت از سربازانی که از سربازخانه‌ها فرار کرده‌اند، از جمله نکاتی است که از نگاه ایشان، پنهان نمانده است. حضرت امام (ره) اعتصاب کارگران شرکت نفت را «باارزش و کوبنده» می‌داند که از هدر رفتن ثروت پُربرکت ملتی فقیر توسط خائنان جلوگیری می‌کند[13] و از «ملت شریف ایران» می‌خواهد که از اعتصاب‌کنندگان پشتیبانی کنند و نگذارند که برادرانشان، که در راه خدمت به اسلام و کشور به پا خاسته‌اند، رنج ببینند.[14] دوراندیشی امام بدان حد است که در پیام دیگری از کشاورزان می‌خواهند که «همت کنند و از اقدام برای کشت خصوصاً کشت دیمی غفلت نکنند. ممکن است مفسدین قحطی مصنوعی ایجاد کرده و کشور را در مضیقه قرار دهند.»[15] پرداختن به این‌گونه جزئیات و همچنین ارائه‌ی راهکارهای موقت برای تأمین نیازهای مردم در پیام‌هایی که مربوط به پس از فرار شاه از کشور است، نمود بیشتری دارد. فرجام سخن تروتسکی معتقد است بدون سازمان رهبری‌کننده، انرژی توده‌ها مانند بخاری که در جعبه‌ی پیستون نگه داشته نشده باشد، پراکنده می‌گردد. اما با این حال، آنچه اشیا را به جنبش درمی‌آورد بخار است، نه پیستون.[16] اهمیت توده‌ها در فرایند انقلاب بر هیچ‌کس پوشیده نیست، اما وجود رهبری مسلط و دوراندیش که خود را در کنار مردم ببیند، شرط لازم برای کامیابی انقلاب است. پیام‌های امام خمینی خطاب به ملت ایران بر سه محور عمده قرار دارد: نخست تبیین جنایات و خیانت‌های رژیم پهلوی و بی‌توجهی آن به ارزش‌های اسلامی و انسانی و قانون اساسی، دوم روشن کردن هدف مبارزه که همان برپایی نظام جمهوری اسلامی پس از براندازی رژیم طاغوت است و در نهایت، ارائه‌ی برنامه‌ی عمل و شیوه‌ی برخورد با حکومت مستقر به انقلابیون و مردم. این سه محور با آنچه در ابتدای یادداشت درباره‌ی کارکردهای رهبران انقلابی گفته شده، متناظر است. پیام‌های حضرت امام (ره) در آن شرایط حساس و سرنوشت‌ساز، علاوه بر «چه خواهد شد؟» بیانگر «چه باید کرد؟» در قالب توصیه‌های کاربردی و اجرایی نیز بود؛ پیام‌هایی که نه از جانب یک نیروی فکری بیگانه با آرمان‌های مردم و نه با زبان صرفاً انقلابی و چریکی بیان شدند، بلکه از نگاه مرجعی مسلط به آموزه‌های دینی ارائه می‌شدند که هم دغدغه‌های مردمی داشت و هم برای جایگزینی نظام در حال زوال، ساختاری بدیع و مبتنی بر انگاره‌های سیاسی فقه شیعه آماده کرده بود. (*) پی‌نوشت‌ها: [1]. محسن میلانی، شکل‌گیری انقلاب اسلامی: از سلطنت پهلوی تا جمهوری اسلامی، ترجمه‌ی مجتبی عطارزاده، تهران، گام نو، 1383، ص 221. [2]. حسین بشیریه، انقلاب و بسیج سیاسی، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ ششم، ص 88. [3]. میلانی، همان، ص 216. [4]. پیام به آیت‌الله طالقانی و آیت‌الله منتظری به مناسبت آزادی از زندان، 11 آبان 1357. [5]. امام خمینی، صحیفه‌ی نور، تهران، مرکز مدارک فرهنگی انقلاب اسلامی، جلد چهارم، ص 211. [6]. صحیفه‌ی نور، ج 4، ص 268، 5 بهمن 57. [7]. همان، ج 2، ص 211، 4 آبان 57. [8]. همان، ج 3، ص 2، 14 آبان 57. [9]. همان، ج 4، ص 141، 16 دی 57. [10]. همان، ج 2، ص 212، 4 آبان 57. [11]. همان، ج 3، ص 44، 16 آبان 57 [12]. همان، ج 4، ص 61، 21 آذر 57. [13]. همان، ج 3، ص 162، 24 آبان 57. [14]. همان، ج 4، ص 101، 6 دی 57. [15]. همان، ج 4، ص 236، 26 دی 57. [16]. بشیریه، همان، ص 88. *مرتضی حسینی، پژوهشگر انقلاب اسلامی منبع: سایت برهان

حجاب چگونه نماد اسلام سیاسی شد؟ - در آستانه‌ی سالگرد کشف حجاب

«حجاب» از یک امری که پیش ‌از این صرفاً به آن به‌عنوان بخشی از احکام دینی نگریسته می­شد، به عامل اثربخش برای شکل‌گیری یک هویت و جنبش اجتماعی در بین علما و پس از آن، به­ تدریج در بین مردم متدین و مسلمان تبدیل شد. با روی کار آمدن رضاخان و به‌خصوص پس از تغییر سلطنت از قاجاریه به پهلوی، روند غرب‌زدگی و پذیرش الگوهای غربی علاوه بر عرصه‌ی صنعت، در رفتارها و ارزش‌های اجتماعی نیز دگرگونی عمیقی به وجود آورد. در این دوره، حوزه‌ی ترسیمی فعالیت زنان در اذهان عمومی از محدوده‌ی خانواده فراتر رفت و شکلی اجتماعی و عمومی به خود گرفت. رضاشاه تلاش کرد تا در ادامه‌ی طرح مدرنیزه کردن ایران، تغییر شیوه‌ی زندگی ایرانیان را به سمت اروپایی شدن تسریع نماید. در مرحله‌ی اول، قانون اجباری شدن لباس متحدالشکل در ششم دی‌ماه 1307 در مجلس شورای ملی به تصویب رسید. براساس این قانون، پوشیدن لباس‌های یکدست و به‌خصوص کلاه پهلوی (لبه‌دار) برای کارکنان دولتی اجباری و همچنین استفاده از عبا و عمامه توسط روحانیون به‌جز برخی موارد استثنایی، ممنوع اعلام شد. تعمیم این برنامه در میان مردم، پس از سفر چهل‌روزه‌ی شاه به ترکیه در سال 1313 و دیدن بی‌حجابی در آن کشور، در دستور کار هیئت حاکمه قرار گرفت و همان‌طور که مخبرالسلطنه نیز اشاره کرده است، «کشف حجاب» در واقع سوغات سفر رضاشا ه به ترکیه بود.[1] رضاشاه می دانست که نمی‌تواند به‌یکباره کشف حجاب را اجرا کند. از همین ‌رو، در یک پروژه‌ی تقریباً ده‌ساله، مقدمات تصویب قانون کشف حجاب را فراهم ساخت. در 17 تیرماه 1305 «جمعیت تمدن نسوان» تئاتری را برای عادی-سازی حضور زنان برگزار کرد. در سال 1306، روزنامه‌ی «حبل‌المتین» از وجوب رفع حجاب سخن به میان آورد، خانواده‌ی شاه بی‌حجاب در سال 1306 به حرم حضرت معصومه (س) قدم گذاشت و در همین زمان، و به‌تدریج، خانواده‌های اشراف و نظامیان و پس از آن، کارکنان دولت به همراهی نخبگان وابسته، تشویق شدند تا حجابشان را کنار بگذارند. در سال 1310، شاه پانصد زن را دعوت کرد و از آنان خواست تا حجاب خود را بردارند و در همان سال، براساس درخواست شاه، تمامی زنانی که مایل بودند، می­توانستند چادرشان را از سر بردارند. همچنین در موارد متعددی پیش از تصویب قانون کشف حجاب، در برابر اعتراض علما، از زنان بی‌حجاب حمایت شد. این اقدامات از یک‌ طرف راه را برای پذیرش کشف حجاب در جامعه‌ی ایرانی، خصوصاً در میان اقشار متوسط به بالا، فراهم ساخت و از طرف دیگر، زمینه‌ی اعلام رسمی کشف حجاب در 17 دی 1314 توسط رضاشاه را بیش‌ از پیش مهیا نمود. بدون تردید، «کشف حجاب» از بارزترین سیاست‌های ضداسلامی رضاشاه به‌رغم صراحت نص قرآن برای حفظ حجاب بود. در واقع کشف حجاب از مهم‌ترین خواسته‌های غرب‌گرایان بود و از همین ‌رو، برای روحانیون نیز حساسیت ویژه‌‌ای یافته بود. بر همین اساس نیز ترس از مخالفت روحانیون منجر به طولانی شدن تصویب قانون عمومی کشف حجاب شد. دولت رضاشاه برای اجرای کشف حجاب، ترکیبی از سیاست تشویق و تنبیه را به ‌کار گرفت. در این راستا، رضاشاه از برپایی مجالس جشن برای دولتی‌ها، ایجاد مدارس و مراکز تفریحی و استفاده از زنان معروف و سرشناس، برای تبلیغ بی‌حجاب بهره برد. از سویی تلاش شد تا فسق‌وفجور به زنان چادری نسبت داده شود. دولت همچنین با بهره‌ گرفتن از به‌اصطلاح روشن‌فکران و متجددان، تلاش کرد تا مسئله‌ی کشف حجاب را توجیه تئوریک نماید. بر همین اساس، ادعا شد که درباره‌ی مسئله‌ی حجاب مانند قصاص، صراحتاً در قرآن سخنی به میان نیامده و ایرانی‌ها قبل و بعد اسلام بی‌حجاب بوده‌اند و حتی برخی آن را تحفه‌ی قوم وحشی و بربر عرب دانستند. رضاشاه یک‌ بار و در خرداد 1314، هدف خود از سیاست کشف حجاب را این‌گونه تشریح کرد: «ما باید صورتاً و سنتاً غربی شویم. باید در قدم اول، کلاه‌ها تبدیل به شاپو شود... و نیز باید شروع به رفع حجاب زن‌ها نمایند و چون برای عامه‌ی مردم دفعتاً مشکل است، وزرا و معاونان باید پیش‌قدم شوند...»[2] آنچه بیش از بیش مورد توجه این نوشتار است، توجه به پیامدهای کشف حجاب در عرصه‌های سیاسی، اقتصادی و اجتماعی است. از منظر اقتصادی، تغییر البسه تناسبی با تولیدات داخلی و لباس‌های وطنی نداشت و لازم می‌نمود که این لباس‌ها از خارج وارد کشور شوند. در نتیجه، قانون تغییر البسه و پس از آن کشف حجاب، تعطیلی بسیاری از مشاغل مرتبط با تهیه و تولید کالاهای وطنی را در پی داشت. تولیدکنندگان داخلی مهارت تولید پوشش جدید را نداشتند و دولت نیز قانون تخصیص تسهیلات به واردات کلاه و لباس را تصویب کرد. این مسلم است که در حالت عادی و حتی اگر قوانین مربوط به تغییر لباس مغایرت با شرع نیز نداشت، در بهترین حالت، در صورتی مد موجب تولید ثروت می‌شد که وابسته به تولید داخلی بود. آری باید زن ایرانی به بهانه‌ی «تجدد»، «تقدم» و «مقتضیات زمان»، هر روز و هر ساعت با وسایلی که در دنیای سرمایه‌داری تهیه می‌شد، خود را در معرض نمایش بگذارد تا بتواند چنین مصرف‌کننده‌ی لایقی برای کارخانه‌های غربی باشد.[3] از منظری اجتماعی و روان‌شناسانه، می‌توان گفت که لباس مردم هر کشوری معرف هویت و فرهنگ آن کشور است. تغییر لباس و صورت، کم‌وبیش به‌ منزله‌ی تغییر هویت، ملیت و مذهب محسوب می‌شد. و از همین رو، حتی فارغ از انگیزه‌های قوی مذهبی مردم برای مخالفت در برابر کشف حجاب، نفس تغییر لباس می‌توانست منجر به «ازخودبیگانگی» و «تضاد سنت و مدرنیسم» در جامعه شود. بسیاری از گزارش‌ها در این زمان حاکی از آن بود که پس از اجباری شدن کشف حجاب، بسیاری از زنان ایرانی از خانه های خود بیرون نیامدند، حتی برخی از خانواده‌ها به کشورهای همسایه از جمله عراق مهاجرت کردند و سایر زنان نیز تلاش می‌کردند تا حتی‌الامکان با ترفندهای گوناگون سر خود را بپوشاندند. هرچند پیامدهای اقتصادی می‌توانست گذرا باشد، اما پیامدهای سیاسی و اجتماعی تحولات عمیق و شگرفی را در درازمدت برای ایران رقم زد. از نقطه‌نظر سیاسی، اجباری شدن کشف حجاب، بسیاری از نیروهای اجتماعی از جمله متدینین را به واکنش و مقاومت واداشت و آنان را به مخالفان بالفعل رضاشاه تبدیل کرد. از این ‌پس و با کشف حجاب، به‌تدریج «حجاب» به‌صورت یک حساسیت و علامت برای شناخت ایمان و اسلامیت اشخاص و خانواده‌ها درآمد و جایگاه و حساسیت ویژه‌ای نسبت به آن در مقایسه با گذشته به وجود آمد. در این میان، روحانیون به‌عنوان سنگربانان و نگهبانان شریعت، بیشترین مقاومت را از خود بروز دادند و مورد بیشترین آزار و اذیت‌ها قرار گرفتند. حتی پیش از تصویب قانون عمومی کشف حجاب، بسیاری از علما در مخالفت با روند تدریجی تغییر البسه، مخالفت‌هایی را ابراز داشتند و در نتیجه، بسیاری از آنان دستگیر، زندانی و تبعید شدند یا به عتبات عالیات مهاجرت کردند. از این جمله می‌توان به تبعید سید حسام‌الدین فال اسیری در شیراز، حجج ‌اسلام سید جواد خامنه‌ای و سید مرتضی خسروشاهی در تبریز و آیت‌الله قمی در مشهد اشاره کرد. آیت‌الله قمی در یک سخنرانی در مشهد گفته بودند: «اسلام فدایی می‌خواهد و بر مردم است که قیام کنند و من حاضرم فدا بشوم.»[4] در این میان، تلگراف شیخ عبدالکریم حائری یزدی، زعیم و مؤسس حوزه‌ی علمیه‌ی قم، در 11 تیر 1314 به رضاشاه، تعجب شاه را برانگیخت، زیرا دولت ایشان را انسانی بیشتر اهل مدارا و تقیه می‌شناخت. در واکنش به این اقدام، رضاشاه به خانه‌ی مرحوم حائری رفت و ضمن تهدید و هتک حرمت ایشان، تأکید کرد که چون در ترکیه کشف حجاب شده و این کشور به اروپا ملحق شده است، در ایران هم باید کشف حجاب باشد. پس از این، اما واقعه‌ی مهم قیام مسجد گوهرشاد رخ داد. در یک تحلیل کلان از تأثیرات و پیامدهای سیاسی کشف حجاب و به‌طور کلی اقدامات خاندان پهلوی در مقابله با دین و روحانیون، بایستی اشاره کرد که در واقع، آنچه اتفاق افتاد آن بود که «حجاب» از امری که پیش‌ از این صرفاً به آن به‌عنوان بخشی از احکام دینی نگریسته می‌شد، به عامل اثربخش برای شکل‌گیری یک هویت و جنبش اجتماعی در بین علما و پس از آن، به‌تدریج در بین مردم متدین و مسلمان تبدیل شد. مسئله‌ی زنان و کیفیت حضور اجتماعی و رعایت شأن و منزلت آنان و همچنین مسئله‌ی حجاب، از این ‌پس همواره مقوله‌ای اجتماعی و به‌مثابه‌ی خط قرمزی توسط علما تلقی گردید و بر همین اساس نیز بعدها امام خمینی (ره) با اعطای حق رأی به زنان به دلیل مفاسدی که رژیم پهلوی برای آنان ممکن بود به بار بیاورد، مخالفت کردند و پس از آن و با شکل‌گیری نظام مقدس جمهوری اسلامی نیز مسئله‌ی کیفیت اجتماعی حضور زنان و همچنین مسئله‌ی حجاب، از حساسیت بجا و قابل ‌ملاحظه‌ای برخوردار گردید. حاصل سخن اینکه قریب به یک دهه چالش بی‌حاصل میان کارگزاران نظام و مردم در دوره‌ی رضاشاه، به فاصله‌ی توده‌ها از حکومت بیش‌ از پیش دامن زد؛ به‌گونه‌ای که این اقدام برخی تکاپوهای مدرن‌سازی شاه را تحت‌الشعاع قرار داد و از او چهره‌ای منفی در اذهان و افکار عمومی به وجود آورد.این یک حقیقت تاریخی است که حکومت‌ها به‌ندرت می‌توانند با خواسته‌ها و مطالبات توده‌های مردم مقابله کنند. امام خمینی (ره) نیز با تأکید بر تحمیل هزینه-های بیهوده‌ی کشف حجاب، معتقد بودند: «شما حساب کنید در این بیست‌وچند سالی که از این کشف حجاب مفتضح می‌گذرد، چه چیزی عاید زن‌ها شده، چه چیزی عاید مردها شده و چه چیزی عاید این مملکت گردیده است.»[5] در واقع مسئله‌ی کشف حجاب عامل برانگیزاننده‌ای بود که بسیاری از روحانیون و مذهبی‌ها را که معتقد به اصل «تقیه» بودند، به عرصه‌ی سیاست کشاند. از این ‌پس، روحانیون و نیروهای مذهبی کوشیدند تا به‌نوعی خانه‌تکانی دین را که در تمام دوره‌ی رضاشاه گرفتار انزوا شده بود، احیا کنند. آن را در پیوند بیشتری با جامعه و سیاست قرار دهند و تجربه‌ی جدیدی را در رویارویی با دنیای نو عملی سازند؛ تجربه‌ای که به تأسیس جمهوری اسلامی منجر شد. روحانیون و علما به‌خوبی پس از واقعه‌ی کشف حجاب دریافتند که برای حفظ، صیانت و اجرای احکام الهی بایستی حضور فعالانه در عرصه‌ی سیاست داشته باشند. مسئله‌ی کشف حجاب و بحران‌های مذهبی دوران پهلوی و در پی آن، عزم علما برای مشارکت فعال در عرصه‌ی اجتماعی، این جمله هایدگر را به ذهن متبادر می‌نماید که گفته بود: هرجا بحران باشد، نیروی بالنده‌ی منجی نیز هم آنجاست. پس از این بود که بحث «ولایت‌فقیه» و حکومت اسلامی توسط امام‌ خمینی (ره) مطرح و در عرصه‌ی عمل نیز اجرایی شد. نکته‌ی مهم و قابل ‌تأمل آن بود که هرچند بحث از پیوند دین و سیاست، حضور اجتماعی علما و ولایت فقیهان پیش‌ از این نیز کم‌وبیش توسط برخی از علما مطرح شده بود، امام خمینی (ره) ضمن تبدیل این بحث فقهی به نظریه‌ای سیاسی، تشکیل حکومت اسلامی را برای عموم مسلمانان واجب دانست و از این ‌جهت، تفاوتی بنیادین با فقهای پیش از خود داشت.[6] بر همین اساس و تا آنجا که به بحث‌های ماکس وبر نیز مرتبط است، تغییر نوع تلقی از اسلام و کارکردهای آن منجر به شکل‌گیری حرکت جمعی برای تشکیل حکومت اسلامی شد. وبر تلاش کرد تا رابطه‌ی مستقیمی را بین برداشت از دین و نوع رفتار اجتماعی برقرار سازد. او ضمن اعتبار بخشیدن به‌ نظام عقاید و اندیشه‌ها، معتقد بود که ساختار و عمل مردم به‌طور کلی از تعهد اولیه‌ی آن‌ها به نوع خاصی از نظام عقاید شکل می‌گیرد.[7] بر این اساس، پس از وقوع انقلاب مشروطه و اقدامات روشن‌فکران غرب‌زده و تعدی‌های متعدد به ساحت اسلام، نظیر واقعه‌ی کشف حجاب، به‌تدریج در امام خمینی (ره) و بسیاری از فقها و روحانیون، این تلقی شکل گرفت که وقت آن رسیده است که حکومت اسلامی تشکیل شود. این در حالی بود که پیش‌ از این، علما با تأکید بر مباحثی مانند «تقیه»، از دخالت در سیاست پرهیز نموده و شکل‌گیری حکومت مشروع را تنها در زمان امام معصوم (ره) می‌دانستند.(*) پی‌نوشت‌ها: ]1[. روح‌بخش، رحیم، رشد آموزش تاریخ، زمستان 1384، شماره‌ی 21، ص 45. ]2[. صدر، محسن، خاطرات صدر الاشرف، تهران، وحید، 1364، ص 302. ]3[. شهید مطهری، مسئله‌ی حجاب، انتشارات صدرا، 1369، ص 94. ]4[. چهره‌ای پُرفروغ از مشعل‌داران اسلام و فقاهت و انقلاب، یادواره‌ی آیت‌الله‌العظمی شیرازی، ص 141. ]5[. صحیفه‌ی نور، جلد اول، ص 19. ]6[. حسینی‌زاده، محمدعلی، اسلام سیاسی در ایران، قم، انتشارات دانشگاه مفید، 1385، ص 231. ]7[. احمدی، حمید، «آینده‌ی جنبش‌های ­اسلامی در خاورمیانه: طرح یک چارچوب نظری»، فصلنامه‌ی مطالعات خاورمیانه، شماره‌ی 14 و 15، 1377، ص 55 تا 92. *محمدمسعود آقایی، دانشجوی دکتری تاریخ دانشگاه اصفهان منبع: سایت برهان

چرا از منظر اسرائیل، شاه کوروش ثانی بود؟!

کارتر در 10 دی‌ 1356 در شب‌ سال‌ نو میلادی‌، در ضیافت‌ شامی،‌ اظهار داشت‌ که‌ ایران‌ به‌ دلیل‌ رهبری‌ بزرگ‌ شاه، به‌ جزیره‌ی‌ ثبات‌ در یکی‌ از آشوب‌زده‌ترین‌ مناطق‌ جهان‌ تبدیل‌ شده‌ است. اسرائیل نیز با طراحى جشن­های 2500ساله و دادن لقب «کوروش ثانی» به شاه، به تمجید از او می پرداخت. تمجید از رهبر یک کشور توسط دولت و یا دول دیگر، با اهداف و مقاصد خاصی صورت می‌گیرد. گاهی این امر می‌تواند جنبه‌ی خودآگاهانه و منفعت‌طلبانه داشته باشد. تبلور چنین هدفی را می‌توان به‌خوبی در سیاست خارجی آمریکا و اسرائیل نسبت به رژیم محمدرضاشاه پهلوی مشاهده نمود. آمریکا همواره در راستای منافع خود، به تمجید از محمدرضاشاه، او را «رهبری بزرگ» خطاب می‌کرد. در این رابطه، کارتر در 10 دی‌ 1356، در شب‌ سال‌ نو میلادی‌، در ضیافت‌ شامی‌ که‌ شاه‌ برای‌ او ترتیب‌ داده‌ بود، اظهار داشت‌ که‌ ایران‌ به‌ دلیل‌ رهبری‌ بزرگ‌ شاه، به‌ جزیره‌‌ی ثبات‌ در یکی‌ از آشوب‌زده‌ترین‌ مناطق‌ جهان‌ تبدیل‌ شده‌ است. اسرائیل نیز با طراحى و اجراى جشن‌های 2500ساله و دادن لقب «کوروش ثانی» به شاه، به تمجید از او می‌پرداخت. آن‌گونه که نقل است، اسرائیل یکی از ترغیب‌کنندگان اصلی شاه به اجرا و برپایى جشن‌های 2500ساله بود. حال این سؤال اصلی مطرح است که هدف واقعی آمریکا و اسرائیل از این اقدامات چه بود؟ در پاسخ به این پرسش، فرضیه‌های زیادی مطرح می‌گردد، از جمله اینکه آمریکا به دلیل تأمین منافع خود و اسرائیل با بهره‌برداری از تاریخ در جهت حمایت از قوم یهود، درصدد تأمین منافع اقتصادی، سیاسی و نظامی خود بود. همچنین این رژیم سعی داشت با توسل به این سیاست، از مناسبات خود با ایران بهره‌برداری کرده و با اتحاد در برابر اعراب، ضمن خروج از انزوای سیاسی، مانع حمایت ایران از فلسطین گردد که در نوشته‌ی حاضر به بررسی بیشتر این فرضیه‌ها پرداخته می‌شود. محمدرضا شاه، رهبر بزرگ ایران! آمریکا و اسرائیل همواره در طی دوران روابط خود با محمدرضاشاه پهلوی، با القاب دور از واقعیت به سیاست ستایش و تمجید از وی و اقداماتش می‌پرداختند. نطق معروف کارتر در شب کریسمس، که در آن شاه را «رهبری بزرگ» نامید، نمونه-ای از این سیاست است. وی در این نطق عنوان نمود: «ایران به دلیل رهبری بزرگ شاه، مبدل به جزیره‌ی ثبات در یکی از آشوب‌زده‌ترین نقاط جهان شده است.»[1] این سخن تعجب و واکنش بسیاری از مردم در داخل و خارج از کشور را به دنبال داشت، زیرا جزیره‌ای که کارتر آن را دارای ثبات می‌دانست، با جنبش‌های اعتراضی مردم در آستانه‌ی انقلابی بزرگ قرار داشت. در پیش گرفتن چنین سیاستی تنها این تصور را به ذهن متبادر می‌کند که بخش مهمی از این سیاست‌ها در راستای تأمین منافع آمریکا و خشنودسازی شاه متکبر صورت می‌گرفت، زیرا ایران علاوه بر تأمین منابع نفتی آمریکا، حافظ منافع این کشور در منطقه نیز بود و حجم مبادلات تجاری و نظامی ایران بالغ بر چند میلیارد دلار کالا و تسلیحات نظامی از آمریکا می‌شد. البته شاه نیز از چنین سیاستی استقبال می‌کرد و در واقع به آن نیاز داشت. وی معتقد بود «تا هنگامی که آمریکایی‌ها از وی حمایت کنند، می‌تواند هرچه بخواهد بگوید و هر کاری که بخواهد انجام دهد. از این رو، چنین دولتی را نمی‌توان سرنگون کرد.»[2] اما علاوه بر آمریکا، اسرائیل نیز با القاب خاص به شاه، او را «کوروش دوم» می‌نامیدند. این رژیم نیز با سیاست تعریف و تمجید، اهدافی را دنبال می‌نمود. اسرائیل: محمدرضا شاه، کوروش ثانی! اسرائیل یکی از ترغیب‌کنندگان محمدرضا شاه و رژیمش به برگزاری جشن‌های پُرهزینه‌ی 2500ساله‌ی شاهنشاهی بود. این رژیم به بهانه‌ی سالروز آزادی یهودیان از بابل توسط کوروش، در سال 1961 از شاه با‌ عنوان «کوروش دوم» یاد کرد. لطف‌اله حى یکى از سران انجمن کلیمیان تهران، در رابطه با این جشن‌ها و نیز نقش یهودیان صهیونیست در برپایی و ترغیب شاه در اجرای آن، می‌نویسد: «این جشن‏ها در عهد سلطنت پُرافتخار پدر تاج‌دار و انسان بزرگ قرن ما، شاهنشاه آریامهر، که به‌حق نزد یهودیان جهان، کورش ثانى لقب‏ گرفته است، انجام مى‏گیرد. به همین منظور، از مدت‏ها قبل از طرف شوراى مرکزى جشن‏هاى شاهنشاهى، با شرکت گروهى از سرشناسان جامعه‌ی یهود، شوراى یهودیان ایران وابسته‏ به شوراى مرکزى جشن‏هاى شاهنشاهى، تشکیل گردید...» بی‌شک یکی از اهداف اصلی اسرائیل در طرح چنین القاب و جشن‌هایی، بهره‌برداری از تاریخ در جهت جلب حمایت شاه از اسرائیل و قوم یهود بود. این رژیم سعی داشت با ایجاد تقارن میان اقدامات کوروش کبیر و محمدرضاشاه، او را در پشتیبانی از یهودیان به‌خصوص در برابر اعراب، ترغیب نماید. همکاری با ایران، اتحاد سیاسی در برابر اعراب بعد از تصویب طرح سازمان ملل مبنی بر تقسیم فلسطین به دو منطقه‌ی عربی و یهودی، دولت محمد ساعد مراغه‌ای با دریافت مبلغ هنگفتی پول، در سال 1328، اسرائیل را به‌صورت «دو فاکتو» به رسمیت شناخت. رژیم پهلوی با آگاهی از نفرت مردم نسبت به اسرائیل و به دلیل ترس از واکنش مردم، از شناسایی رسمی این رژیم خودداری کرد. بنابراین «موشه شرتوک، وزیر خارجه‌ی اسرائیل... با یادآوری خاطره‌ی تاریخی نجات قوم یهود توسط کوروش، از رژیم شاه تقاضا می‎کند که با شناسایی اسرائیل و ایجاد رابطه‌ی دوستی با آن کشور [رژیم جعلی]، بزرگ‌منشی دوران کورش بزرگ را تکرار نماید.»[3] بعد از شناسایی این رژیم توسط ایران، دولت اسرائیل خواهان گسترش همکاری با ایران گردید و بدین‌ترتیب، روابط دو ایران با رژیم جعلی اسرائیلرسماً از سال 1333 (1954م) آغاز گردید. در ابتدا، عامل مؤثر در تحکیم مناسبات ایران و اسرائیل، «خط‌مشی مشترک دکترین اتحاد پیرامونی بن گوریون، اولین رئیس‌جمهوری اسرائیل و سیاست ناسیونالیسم مثبت محمدرضا پهلوی» بود.[4] به‌موجب این دکترین، اسرائیل درصدد تحکیم روابط خود با کشورهای اطراف جهان عرب، به‌ویژه ترکیه و ایران برآمد. از نظر بن گوریون، رابطه با این کشورها در درازمدت علاوه بر خروج اسرائیل از انزوای سیاسی، منافع اقتصادی-امنیتی این رژیم را در برابر کشورهای عربی نیز تأمین می‌کرد،[5] زیرا رژیم صهیونیستی به دلیل ماهیت خود، در میان کشورهای‏ عربی دشمن تلقی می‌شد و این مسئله تهدیدی جدی برای بقای آن محسوب ‏می‏گردید. بنابراین رابطه با ایران و سایر کشورهای منطقه، ضمن آنکه این رژیم را از انزوای سیاسی خارج می‌کرد، مانع حمایت ایران از فلسطین می‌گردید. ایران نیز به سبب دشمنی برخی از اعراب با حکومت شاه، می‌توانست با برقراری رابطه با دشمن اصلی کشورهای عربی، امنیت خویش را تضمین نماید. در دوره‌ی مذکور، روابط ایران با برخی از کشورهای عربی مانند عراق و مصر، در وضعیت مناسبی‏ قرار نداشت. جدایی محمدرضاشاه از فوزیه باعث دلخوری مصری‌ها شده بود و رابطه با عراق نیز به علت اختلاف بر سر اروند رود، چندان مناسب نبود. بعدها با روی کار آمدن جمال عبدالناصر و تمایل او به رابطه با شوروی، روابط رژیم پهلوی و اسرائیل بیش از پیش تقویت شد. از سویی ایران با برخورداری از موقعیت نظامی و اقتصادی خاص خود، یعنی وجود منابع عظیم نفتی، می‌توانست نقش مهمی در تأمین امنیت اسرائیل در برابر اعراب ایفا کند، زیرا «ماشین جنگی اسرائیل بدون نفت ایران قادر نبود سه جنگ مهم با اعراب را موفقیت‌آمیز پشت سر گذارد.»[6] بنابراین اسرائیل با این اقدام، علاوه بر تأمین منافع سیاسی، به اهداف اقتصادی و نظامی نیز دست می‌یافت. تأمین منافع اقتصادی کلید روابط اقتصادی ایران و اسرائیل، منابع عظیم نفتی ایران بود. نیاز شدید اسرائیل به منابع نفتی ایران برای تأمین انرژی مورد نیاز خود در صنایع و نیز عرصه‌ی نظامی در جنگ با اعراب، محور اصلی این رابطه را شکل می‌داد. همکاری‌های اقتصادی ایران و رژیم جعلی اسرائیل، مانند سایر عرصه‌ها، بعد از کودتای 28 مرداد، آغاز گردید و اولین قرارداد در سال 1959م، به امضای مقامات آن دو رسید. «مطابق این‏ قرارداد، نفت ایران به قیمت بشکه‏ای یک دلار و سی سنت به اسرائیل فروخته‏ می‏شد.»[7] طبق اسنادی که از سفارت آمریکا در تهران در تاریخ 17 دسامبر 1976 (26 آذر 1355) به دست آمده، روابط اقتصادی ایران و رژیم جعلی اسرائیل، به‌خصوص در حوزه‌ی صادرات نفت ایران به اسرائیل، در حجم وسیعی قرار داشت. در یکی از اسناد منتشرشده در 17 دسامبر 1976، عنوان گردیده است که «حداقل 75 درصد مصرف کنونی داخلی اسرائیل که در حدود 150 هزار بشکه در روز است، به‌وسیله‌ی ایران تأمین می‎شود.»[8] این روند بعد از جنگ چهارم اعراب و اسرائیل بیشتر نیز گردید، زیرا در این جنگ، اسرائیلی‌ها مجبور به بازگرداندن حوضه‌های نفتی اشغال‌شده در صحرای سینا، به مصری‌ها شدند.[9] بنابراین اسرائیل مجبور شد بخش عظیمی از نیازهای نفتی خود را از ایران تأمین نماید. این واردات تا جایی بود که باجرئت می‌توان گفت بیشتر نیازهای نفتی این رژیم در جنگ با اعراب، توسط رژیم پهلوی تأمین می‌‌شد. علاوه بر خرید و فروش نفت، ایران و رژیم جعلی اسرائیل در زمینه‌ی کشاورزی نیز مبادلات زیادی داشتند. در این رابطه، فعالیت‌ها شامل استفاده از تجارب اسرائیلی‌ها در زمینه‌ی شیوه‌های آبیاری، روش‌های مدرن کشاورزی، صادرات ابزارآلات پیشرفته‌ی کشاورزی، «ارسال فیلم‌های آموزشی از پیشرفت‌های کشاورزی اسرائیل و نحوه‌ی کشت و پرورش میوه در گرم‎خانه‎ها و دامداری و آبیاری قطره‎ای به ایران»[10] می‌شد، اما در واقع اسرائیلی‌ها «از این طریق توانستند به‌تدریج در بخش‌های بازرگانی و کشاورزی ایران نفوذ و سرمایه‌گذاری کنند.»[11] البته نفوذ اسرائیل در عرصه‌های داخلی ایران، تنها به مسائل سیاسی-اقتصادی محدود نماند، بلکه این رژیم توانست در عرصه‌ی نظامی نیز نفوذ کند و به سود هنگفتی دست یابد. منافع حاصل از روابط نظامی نیروی نظامی و در رأس آن ارتش، ستون فقرات شاه محسوب می‌شد و شاه هزینه‌های هنگفتی را برای تقویت بنیه‌ی نظامی می‌پرداخت. بنابراین توسل به آمریکا و اسرائیل، که از نظر نظامی قدرتمند محسوب می‌شدند، برای شاه جاذبه‌ی خاصی داشت. تاریخ روابط نظامی شاه با اسرائیل نیز تقریباً با گشایش روابط سیاسی-اقتصادی آغاز گردید. این روابط شامل نخست، «آموزش نیروهای نظامی ایران از سوی اسرائیلی‌ها؛ دوم، همکاری‌های امنیتی میان ساواک و موساد؛ سوم، خرید تسلیحات از اسرائیل و چهارم، عملیات مشترک نظامی-امنیتی بود.»[12] آموزش نیروهای نظامی توسط اسرائیل، شامل آموزش بسیاری از فرماندهان عالی‌رتبه‌ی ارتش، واحدهای چترباز و نیز سایر مقامات نظامی جهت آشنایی با فنون جدید نظامی بود. در این رابطه، برخی از آمارهای موجود حکایت از این موضوع دارند که «حدود پانزده هزار نظامی ایرانی مشغول آموزش در اسرائیل بودند و تقریباً تمام فرماندهان عالی‌رتبه‌ی ارتش ایران به اسرائیل سفر کردند.»[13] فروش اسلحه و تجهیزات نظامی به ایران نیز شامل موشک، مسلسلهای دستی یوزی، خمپاره‌اندازهای سنگین و گاه حتی مذاکره با آمریکاییان جهت فروش تجهیزات و تسلیحات مورد درخواست شاه بود. «این سفارشات از دهه‌ی 1960 (1340) رشد زیادی پیدا کرد»[14] و به اوج خود رسید. در زمینه‌ی همکاری‌های امنیتی میان ساواک و موساد، شکل همکاری‌ها از کمک به تأسیس ساواک تا تبادل اطلاعات، جاسوسی و... را در بر می‌گرفت. این همکاری تا جایی بود که «پس از سازمان‌های آمریکا، شوروی و انگلستان، موساد فعال‌ترین شبکه‌ی اطلاعاتی در ایران بود و در تأسیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) نقش تعیین‌کننده‌ای داشت.»[15] علاوه بر مسائل امنیتی، رژیم پهلوی در چند عملیات مشترک منطقه‌ای نیز به همکاری با اسرائیل مبادرت نمود. در این رابطه، یکی از پژوهشگران تاریخ، از شاه به‌عنوان یکی از متحدین اصلی اسرائیل در جنگ 1973م اعراب و اسرائیل نام می‌برد.[16] البته اسرائیل نیز به دلیل شرایط خاص منطقه‌ای خود، نیاز مبرمی به ایجاد روابط نظامی-امنیتی با ایران داشت، زیرا وجود ایران قوی علاوه بر آنکه می‌توانست سد مقاومی در برابر دشمن مشترک ایران و اسرائیل، یعنی اعراب باشد، «مناسب‎ترین مکان برای دستیابی به هرگونه فعالیت اطلاعاتی و عملیاتی در راستای تأمین امنیت اسرائیل بود»[17] و سود سرشاری را نیز نصیب این رژیم می‌نمود. بنابراین طبیعی بود که اسرائیل از همکاری نظامی با ایران استقبال نماید. سخن آخر فرجام سخن آنکه بررسی سیاست دور از واقعیت تعریف و تمجید از محمدرضاشاه توسط آمریکا و اسرائیل، نشان داد که این سیاست در راستای ترغیب شاه جهت گسترش روابط و نیز تأمین منافع این دو صورت گرفته است. آمریکا با خطاب کردن شاه به‌عنوان «رهبری بزرگ» و اسرائیل با دادن لقب «کوروش دوم» به وی، باب بسیاری از همکاری‌های سیاسی-اقتصادی و نظامی با رژیم پهلوی را گشودند و توانستند از این فرصت نهایت بهره‌برداری را بکنند. پی‌نوشت‌ها: [1]. شوکراس‌، ویلیام (1369)، آخرین سفر شاه، ترجمه‌ی عبدالرضا هوشنگ مهدوی، تهران، نشر البرز، ص 155-156. [2]. ماروین زونیس (1374)، شکست شاهانه، ترجمه‌ی عباس مخبر، تهران، طرح نو، ص 359. [3]. زارع، رضا (1384)، «روابط ایران و رژیم صهیونیستی»، سقوط (مجموعه مقالات همایش بررسی علل فروپاشی سلطنت پهلوی)، مؤسسه‌ی مطالعات و پژوهش­های سیاسی، ص 449 تا 491، برگرفته از پایگاه جامع تاریخ معاصر ایران. [4]. حسینی سمنانی، سید حمید (1377)، بررسی روابط بین ایران و اسرائیل در دوران سلطنت محمد رضا پهلوی، استاد راهنما: دکتر مقتدر، استاد مشاور: دکتر رحمانی، پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد، دانشگاه آزاد اسلامی، واحد تهران مرکزی، ص 4، برگرفته از پایگاه جامع تاریخ معاصر ایران. [5]. ازغندی، علیرضا (1384)، روابط خارجی ایران 57-1320، نشر قومس، ص 412. [6]. همان. [7]. روابط ایران و اسرائیل به روایت اسناد نخست‌وزیری، تهران، مرکز اسناد ریاست‌جمهوری، 1377، ص 130. [8]. اسناد لانه‌ی جاسوسی آمریکا، تهران، انتشارات مؤسسه‌ی فرهنگی-هنری بزرگ اندیشه، جلد 12، شماره‌ی 36، صفحه‌ی 5022. [9]. ازغندی، همان، ص 413. [10]. بایگانی اسناد وزارت امور خارجه، نامه‌ی شماره‌ی 798، مورخ 4 خرداد 1356، سال 58-1356، پرونده‌ی 231 و ر.ک.به: مؤسسه‌ی مطالعات و پژوهش­های سیاسی. [11]. ازغندی، همان، ص 418. [12]. حسینی، سیده مطهره (1390)، «پیشینه‌ی همکاری رژیم شاه در طرح­های نظامی منطقه­ای با اسرائیل»، پانزده خرداد، دوره‌ی دوم، شماره‌ی 29، ص 215. [13]. ازغندی، همان، ص 416. [14] حسینی، همان، ص: 216. [15]. شهبازی، الهام (1393)، «ایران و اسرائیل از همکاری تا منازعه»، خردنامه، شماره‌ی 12، ص 96. [16]. حسینی، همان، ص 222. [17]. زارع، رضا (1384)، «روابط امنیتی-اطلاعاتی ایران و اسرائیل»، بهار، شماره‌ی 33، ص 55. (*)زهره رحمانی، پژوهشگر تاریخ معاصر منبع: سایت برهان

چرا بخت یارِ بختیار شد؟ - به مناسبت به قدرت رسیدن بختیار

بختیار برخلاف سایر گزینه‌ها، با صراحت و قاطعیت، وفاداری خود را به قانون اساسی و سلطنت ابراز کرده بود. بختیار هنگامی که به نقل خاطرات خود از ملاقات با شاه می‌پردازد، مدام شاه را با ذکر اعلی‌حضرت مورد خطاب قرار می‌دهد. در هنگامه‌ی در آتش افتادن رژیم سلطنتی و سقوط پیاپی دولت‌های منصوب شاه در سال 1357، شاپور بختیار در 16 دی‌ماه، به نخست‌وزیری رسید. هرچند بعدها شاه انتخاب بختیار را با اکراه و تحت فشار خارجی‌ها دانست ؛ چراکه بختیار را آنگلوفیل و عامل شرکت نفت خطاب کرد که پایگاه سیاسی عمیقی نیز نداشت.[1] اینکه چه شد با این بدگمانی، وی را به نخست‌وزیری تعیین کرد، ریشه­های متعددی دارد که دغدغه‌ی اصلی این نوشتار است. جبر شرایط انقلابی انتخاب بختیار برای شاه را باید انتخاب میان بد و بدتر دانست؛ انتخابی که محصول شرایط انقلابی و فشارهای وارده بر شاه بود. تظاهرات و راهپیمایی‌های روزهای عاشورا و تاسوعا بسیار گسترده بود. غلامرضا نجاتی بر این باور است مردم ایران تظاهرات محرم را به‌عنوان رفراندوم شاه می‌دانستند؛ تظاهراتی که جهانیان نظم و ترتیب و سازمان‌دهی آن را ستودند. «نیویورک‌تایمز» در این‌باره نوشت: «تظاهرات این دو روز نشان داد که دولت فاقد قدرت و توانایی برای برقراری نظم و قانون در شهرهاست. به هر حال، اپوزیسیون نشان داد که یک دولت جانشین است.»[2] روزنامه‌ی «واشنگتن‌پست» نیز همین گزاره را طرح کرد. اینکه اپوزیسیون تحت رهبری امام خمینی (ره) دولت جانشین شاه معرفی شود، برای شخص شاه سنگین آمد. روز بعد از عاشورا، سولیوان به دیدار شاه رفت. شاه با تحلیل اوضاع گفت تظاهرات عاشورا نشان داد که آیت‌الله خمینی نیروی عظیمی را رهبری می‌کند. در صورتی که هفته‌های پیش گفته بود مردم از خمینی خسته شده‌اند.[3] بنابراین شرایط ملتهب انقلابی و قدرت نیروی انقلابی، شاه را دچار شتاب‌زدگی کرد. با توجه به گفت‌وگوی شاه با بختیار، هنگام درخواست از وی برای نخست‌وزیری و زیاد دانستن ده روز فرصت بختیار برای تعیین کابینه، می‌توان شتاب‌زدگی شاه را دریافت. گویی شاه قصد داشت فقط یک نفر را برای نخست‌وزیری تعیین نماید تا مسئولیت اداره‌ی مملکت بر گردن او باشد تا خود هرچه زودتر از ایران برود. عدم پذیرش سایر گزینه‌های موجود شاه با توجه به شرایط ملتهب کشور و با توجه به مخالفت کشورهای غربی با سیاست مشت آهنین وی و ناتوانی دولت نظامی در حفظ حکومتی نظامی، با نومیدی در جست‌وجوی یک نخست‌وزیر غیرنظامی برآمد. در این مورد با علی امینی صحبت شد. امینی خواهان تفویض کنترل ساواک و نیروهای مسلح به خود شد، اما شاه با آن موافقت نکرد.[4] پس از افزایش فشار توده‌ی مردم، شاه به گزینه‌ی غیرنظامی ملی‌گرا اندیشید. در واقع برای مهار نیروی عظیم مردم به رهبری امام خمینی، که برکناری شخص شاه از قدرت را طلب داشتند، به‌سوی نیروهای میانه‌رویی چون نهضت آزادی و جبهه‌ی ملی متمایل شد. در این میان، نیروهایی چون غلامحسین صدیقی، مهدی بازرگان، کریم سنجابی مطرح شدند که از قبول پیشنهادهای شاه برای تشکیل دولت ائتلافی سر باز زدند. آن‌ها به دلیل تجارب تاریخی گذشته، به‌خصوص رویداد سال‌های 1339 تا 1342 و خاطره‌ی حیله‌گری های شاه، می­دانستند که او زیر فشار آمریکا و ضربات کوبنده‌ی انقلاب، دست دوستی و همکاری به‌سوی آن ها دراز کرده و به‌محض بازگشت اوضاع به حالت عادی، بار دیگر قدرت را قبضه خواهد کرد و به دنبال استقرار مجدد حکومت مطلقه، همه را به زندان خواهد انداخت. از سویی نیز پذیرش مسئولیت بدون اعمال تغییراتی در ساختار اداری کشور و تفکیک و توزیع قدرت، موجب کاهش اعتبار آنان بود. در چنین شرایطی بود که شاه پس از شکست در گزینه‌های موجود، به بختیار روی آورد. بختیار خود در خاطراتش می­نویسد که در واقع نافرجام ماندن مأموریت صدیقی، نخستین تماس شاه با بختیار را شکل داد. اگر اوضاع آرام بود و چرخ روزگار می‌چرخید، کجا از تو می خواستند که دولت تشکیل بدهی؟ پادشاه به تو رجوع کرده است چون کس دیگری را نداشته است. محمدرضاشاه چگونگی دیدار با بختیار و انتصاب او را به نخست‌وزیری بدین شرح روایت کرده است: «پس از مذاکرات نافرجام من با سنجابی، سپهبد مقدم (رئیس ساواک) سؤال کرد اگر ممکن است با شاپور بختیار دیداری داشته باشم. بختیار یکی از اعضای جبهه‌ی ملی بود که در زمان مصدق، عضو دست دوم کابینه‌ی مصدق بود.» شاه به شناخت قبلی خود از بختیار و تماس با وی اشاره می‌نماید که از طریق جمشید آموزگار، چه در زمان نخست‌وزیری و چه پس از آنکه به‌عنوان مشاور شاه محسوب می‌شد، صورت می‌گرفته است. بنابراین گویی به موازات صحبت با صدیقی، گزینه‌ی بختیار مطرح بوده است. اما چرایی انتخاب بختیار را باید به شروط صدیقی و عوامل دیگر مربوط دانست. محمدرضا ادعا می‌کند شرط صدیقی مبنی بر حضور شاه در ایران و تشکیل شورای سلطنت موجب مخدوش شدن صلاحیت او در انجام وظایفش می‌شد که ادعایی بیهوده است.[5] به هر حال، با کناره‌گیری صدیقی، قرعه‌ی فال بختیار زده شد. بختیار انگیزه‌ی خود را در استقبال از پذیرش نخست‌وزیری در این شرایط چنین شرح می‌دهد: «مسئله‌ی دیگر مسئله‌ی شخص شاه نبود، حتی مسئله‌ی قانون اساسی هم نبود. مسئله، مسئله‌ی ایران بود. ایران؛ این موجودیت برتر و والاتر از همه‌ی موجودیت‌ها!» پس از نظر وی، قضیه حل بود. باید دست به کار می‌شد تا به قول خودش ، کسی نتواند روزی در تاریخ، او را پس ا ز بیست‌وپنج سال سنگ حقوق و اصول به سینه زدن، محکوم به کم‌کاری نماید، محکوم به اینکه گفته باشد: «حالا بسیار دیر است!»[6] پاسخی که بازرگان در جواب شاه داده بود. عضویت در جبهه‌ی ملی و سابقه‌ی مبارزاتی بختیار که سابقه‌ی عضویت در جبهه‌‌ی ملی و زندانی شدن در دوره‌ی شاه را داشت، می توانست گزینه‌ی مطلوبی برای سازواری میان مخالفان میانه‌رو با حکومت باشد. به نظر شاه، شاید حضور یک نیروی جبهه‌ی ملی با سابقه‌ی مبارزاتی، می توانست تاحدی از خشم توده‌ی مردم بکاهد. محاسباتی اشتباه که بر سرمایه‌ی اجتماعی و فرهنگی بختیار بیش از اندازه تکیه داشت؛ چراکه مخالفان پذیرش نخست‌وزیری بختیار از حامیان آن در آن شرایط قدرتمندتر بودند. هرچند بعدها شاه به این واقف شد که خیلی دیر بود. خصوصیات اخلاقی بختیار شاه بختیار را در مقابل سنجابی، که بدون توجه به شرایط و اوضاع بحرانی، سخنرانی مهیج می‌کرد، فرد بسیار آرام و متینی ارزیابی می‌کرد. صدیقی نیز در پاسخ به پرسش خبرنگار روزنامه‌ی «اطلاعات» در مورد شخصیت و سوابق سیاسی بختیار، از شجاعت وی که متمایزکننده‌ی وی از سایر رهبران جبهه‌ی ملی است، سخن می‌گوید؛ شجاعتی که به بختیار اجازه می‌دهد در شرایطی که همه در فکر قهرمان شدن و کسب وجاهت هستند، پا به میدان بگذارد.[7] این در صورتی است که مخالفان تصمیم بختیار، آن را شجاعت نمی‌خواندند، بلکه خیانت به آرمان‌های جبهه‌ی ملی و انقلابیون می-دانستند. برای نمونه، جبهه‌ی ملی طی اطلاعیه‌ای در نهم دی‌ماه، بختیار را به علت پذیرش نخست‌وزیری، تقبیح و از عضویت در جبهه‌ی ملی اخراج کرد. صدیقی در همان مصاحبه، ویژگی دوم وی را عشق و علاقه به میهن و علاقه‌اش به استقلال وطن می‌داند. این در حالی است که بررسی سخنان شاه و بختیار نشان می‌دهد هر دو به مداخله‌ی خارجی‌ها در عزل‌ونصب نخست‌وزیر و لزوم سفر شاه به خارج از کشور اعتراف دارند. حتی بختیار شرط خروج از کشور شاه را توصیه‌ی آمریکایی‌ها برمی‌شمرد.[8] وفاداری شاهانه و توان مذاکره بختیار برخلاف سایر گزینه‌ها، با صراحت و قاطعیت، وفاداری خود را به قانون اساسی و سلطنت ابراز کرده بود. بختیار هنگامی که به نقل خاطرات خود از ملاقات با شاه می‌پردازد، مدام شاه را با ذکر اعلی‌حضرت مورد خطاب قرار می‌دهد. همچنین بنا به گفته‌ی خود بختیار، هنگامی که شاه از وی در مورد حضورش در تظاهرات روزهای اخیر در خیابان می‌پرسد، پاسخ بختیار به‌گونه‌ای است که خیال شاه را از بابت همراهی او آسوده می‌نماید؛ چراکه بختیار می‌گوید: «من نمی‌توانم با جمعی که ایده‌آل و مشی سیاسی‌اش با ایده‌آل و مشی سیاسی من منطبق نیست، بیامیزم و با آن‌ها فریاد بربیاورم. من به اصول وفادارم.»[9] وی همچنین از وفاداری به شخص پادشاه در خاطراتش می‌نویسد که به حد کمال بود، نه به دلیل علقه‌ی شخصی، بلکه به دلیل همان اصولی که به آن‌ها معتقد است.[10] این در حالی است که عباس میلانی معتقد است بختیار، تفکری تلفیقی از خشونت‌گرایی نزاع‌طلبانه و مصلحت‌گرایی ماکیاولیستی داشته است و انعطاف‌پذیری تاکتیکی را بر اصول‌گرایی محض ترجیح می­داد و به‌خاطر این ویژگی، در میان سران جبهه‌ی ملی مشهور شده ‌است. او نه تنها همیشه آماده‌ی مذاکره با شاه و دولت پهلوی بود، بلکه حتی با سفرای خارجی نیز بحث و گفت‌وگو می‌کرد؛ به‌طوری‌که در سال 1951 وی مایل بود تا در مورد تفکرات سیاسی جبهه‌ی ملی با سفرای آمریکا و انگلیس مباحثه کند. این دیدارها سبب بروز اتهاماتی به بختیار از سوی دشمنان و منتقدانش مبنی بر انگلوفیل بودن (طرفدار انگلستان) وی گردید.[11] بنابراین جمع خصوصیات اخلاقی بختیار می‌توانست وی را به گزینه‌ی مطلوب شاه در شرایط تنش‌زای ایران تبدیل نماید. شرط خروج شاه از کشور همخوانی آرای آمریکا، شاه و بختیار بختیار ضمن دو شرط شخصی خود، خروج شاه از ایران را مطرح کرده بود، اما پیش از این‌ها قرار خروج شاه از ایران به توصیه‌ی آمریکایی‌ها گذاشته شده بود. چنان‌که کارتر در یادداشت‌های کاخ سفید روشن می‌کند که در آن روزها، سالیوان بر ضرورت خروج شاه از ایران تأکید داشت. گمانش این بود که تنها با چنین خروجی دولت بختیار دوام خواهد داشت. قاعدتاً بختیار هم گمان می‌کرد که اگر بتواند بیرون راندن شاه از ایران را به حساب خود بگذارد، همین یک عمل یا دست‌کم این عمل در کنار دیگر سوابق مبارزاتی و حرکات دموکراتیکش، سرمایه‌ی سیاسی کافی و لازم را برای مقابله با روحانیت و امام فراهم می‌سازد.[12] ضمن اینکه بختیار خود می‌نویسد: «پیش از این تاریخ، من چنین تقاضایی را از شاه نمی‌کردم.» اما تب بالای جامعه و پریشانی فضا، دو عاملی است که وی در گذاردن شرط خروج شاه از ایران ذکر می‌نماید. همچنین اگرچه شاه را دسیسه‌باز و تفرقه‌افکن برمی‌شمرد، تمایل باطنی به خروج او از ایران ندارد و حتی در خاطراتش می‌نویسد این تقاضا روی میل و باطن نیست.[13] با همه‌ی این‌ها، در حالی که شرط بختیار برای پذیرش نخست‌وزیری، خروج شاه از کشور بود، شرط صدیقی حول ماندن شاه در کشور می‌چرخید. همین امر موجب شد تا همخوانی بین رأی آمریکایی‌ها، شاه و بختیار مزیتی دیگر برا ی انتخاب بختیار فراهم آورد. فرجام سخن مجموع شرایط بحرانی و ملتهب انقلابی ایران، شتاب‌زدگی شاه و فرار از مسئولیت، موجب شد تا شاه تنها به فکر گزینه‌ای باشد که مسئولیت کشور را بپذیرد. افزون بر این، هرچه شاه به قدرت امام خمینی و نیروی مردم و مذهب پی می‌برد، برای مهار آن به پیوند با مخالفان میانه‌رو، مطمئن‌تر می‌شد؛ چراکه هم آنان را از آمیختن با نیروی عظیم مردم بازمی‌داشت و هم از اتحاد با آن‌ها جهت فریب توده استفاده می‌کرد. اما خیلی دیر به این اندیشه افتاد. گزینه‌هایش یک‌به‌یک کنار رفتند. در شرایطی که سایر گزینه­های میانه‌رو، شاه را پس زدند، بختیار امید واهی او شد. شاه که شناخت ضمنی به روحیات و اخلاق بختیار داشت، می‌دانست که گرچه پیش از این در قالب زندانی‌اش می‌گنجیده، اما در شرایط بحرانی، همان برچسب مخالفت ناچیز و سابقه‌ی مبارزاتی و ملی‌گرایی‌اش، شاید بتواند روزنه‌ای برای آشتی و مذاکره باشد؛ چراکه اگر گفته‌ی میلانی صحت داشته باشد، توانایی مذاکره‌، خود شاخص مهمی برای بختیار محسوب می‌شد. همچنین شرایط مطرح‌شده‌ی بختیار چارچوب کلی سلطنت را به چالش نمی‌کشید. بختیار خود قانون اساسی و سلطنت را می‌پذیرفت و بنابراین می‌توانست در هنگامه‌ی طغیانِ همه‌ی مخالفان، یک تکیه‌گاه باشد. در نهایت، همه‌ی شرایط دست‌دردست هم، موجب شد تا بخت یار بختیار شود؛ آن هم کوتاه و بی‌دوام.* پی‌نوشت‌ها: [1]. Mohammad Reza Pahlavi, Answer to History, New York: Stein & Day, 1980, pp.170-171. [2]. New York Times, 13 December 1978. [3]. غلامرضا نجاتی، تاریخ سیاسی بیست‌وپنج‌ساله‌ی ایران، تهران، مؤسسه‌ی خدمات فرهنگی رسا، ج دوم، 1379، ص 197. [4]. محسن میلانی، شکل‌گیری انقلاب اسلامی، ترجمه‌ی مجتبی عطارزاده، تهران، گام نو، 1383، ص 232. [5]. غلامرضا نجاتی، تاریخ سیاسی بیست‌وپنج‌ساله‌ی ایران، ص 235. [6]. شاپور بختیار، یکرنگی، مهشید امیرشاهی، چاپ سوم، پاریس، آلبین مایکل، 1982، ص 93. [7]. غلامحسین صدیقی، روزنامه‌ی اطلاعات، 6 دی 1357. [8]. شاپور بختیار، یکرنگی، ص160 و 161. [9]. شاپور بختیار، یکرنگی، ص 92. [10]. همان، ص 94. [11]. shakhsiatnegar.com/شاپور-بختیار [12]. عباس میلانی، نگاهی به شاه، تورنتو، پرشین سیرکل، 1392، ص 501. [13]. شاپور بختیار، یکرنگی، ص 94. منبع: گروه تاریخ سایت برهان

منفورترین چهره‌ی نظامی دوره‌ی پهلوی که بود؟ - نگاهی به کارنامه‌ی یکی از نزدیکان شاه

وی به‌خاطر خون‌ریزی و کشتار مردم در جریان انقلاب، به‌قدری بدنام بود که فردی نظیر بختیار نیز از همکاری با وی ابا داشت و آن را لطمه‌ای به وجهه‌ی ملی خود می‌دانست، اما برای دستیابی به هدف مشترک، ناگزیر از همکاری با وی شد. غلامعلی اویسی یکی از افسران عالی‌رتبه‌ی رژیم پهلوی است که مانند بسیاری از مقامات و وابستگان به این رژیم، بدنام و نامحبوب بوده است. دلایل گوناگونی سبب این بدنامی در بین مردم و حتی میان دولتمردان رژیم پهلوی و همکاران وی شده است. از جمله می‌توان به فساد مالی، اشتغال به قاچاق مواد مخدر و نیز خشونت و کشتاری که در جریان سرکوب مردم در 15 خرداد 1342 و 17 شهریور 1357 به راه انداخت، اشاره کرد. این خون‌ریزی و کشتار به‌شدت چهره‌ی وی را آلوده و منفور ساخت؛ به‌طوری‌که مقامات رژیم نیز به آن اذعان داشتند. در این نوشتار، برآنیم اشاره‌ای کوتاه به مناصب و مسئولیت­ها، اقدامات وی در سرکوب مبارزات مردم در جریان انقلاب و فعالیت‌های وی پس از سقوط رژیم پهلوی و تلاش برای سرنگون کردن جمهوری اسلامی داشته باشیم. غلامعلی اویسی در سال 1297ش، در روستای فردو از توابع قم، به دنیا آمد. وی پس از پایان تحصیلات مقدماتی، وارد دبیرستان نظام شد و در سال 1315 دیپلم گرفت و به دانشکده‌ی افسری رفت. در سال 1317، این دوره را به اتمام رساند و با درجه‌ی ستوان‌دومی وارد ارتش شد. از آنجا که محمدرضای ولیعهد نیز در همین دوره از دانشکده‌ی افسری فارغ‌التحصیل شد، با اویسی و چند دانشجوی دیگر، دوستی و رابطه‌ی نزدیکی داشت. همین مسئله سبب ترقی و پیشرفت اویسی و افرادی نظیر حسین فردوست، قره‌باغی، فریدون جم و چند تن دیگر شد؛ به‌طوری‌که همه‌ی این افراد به درجه‌ی ارتشبدی رسیدند. از زمان اشتغال به کار اویسی در ارتش تا هنگام خروجش از کشور، وی عهده‌دار مناصب و مسئولیت‌های زیادی بود که همگام با ارتقای مدارجش در ارتش، حساس‌تر و بااهمیت‌تر می‌شدند. مهم‌ترین مناصب وی در ارتش تا قبل از کودتای 28 مرداد 1332، فرماندهی گروهان، فرماندهی گردان و آموزشگاه گروهبانی لشکر 2، ریاست شعبه‌ی بازرسی دژبان مرکز و فرماندهی هنگ بود. وی پس از سال 1332 به دانشکده‌ی جنگ تهران رفت و پس از آن، دوره‌ی جهت‌یابی و نظارت و نیز دوره‌ی ستاد فرماندهی را در آمریکا گذارند. اویسی پس از چهار سال درجه‌ی سرهنگی، به درجه‌ی سرتیپی رسید و از آنجا که حداقل زمان ممکن برای ارتقا از درجه‌ی سرهنگی به سرتیپی هفت سال بود، این امر جهشی موفقیت‌آمیز به‌شمار می آمد. اویسی در 1337 به ریاست ستاد لشکر گارد و پس از آن به فرماندهی لشکر گارد رسید و در همین سمت تا درجه‌ی سپهبدی پیش رفت. در سال 1341، فرماندار نظامی تهران شد و در سال 1344 به مقام فرماندهی ژاندارمری کل کشور رسید. اقداماتی که در هفت سال خدمت در پست فرماندهی ژاندارمری، از جمله توسعه‌ی سازمان ژاندارمری، ایجاد سازمانی به نام پلیس راه و... انجام داد، وی را مورد توجه شاه قرار داد. اویسی در سال 1348 موفق شد به درجه‌ی ارتشبدی، عالی‌ترین درجه‌ی ارتش دست یابد. در سال 1351، به فرماندهی نیروی زمینی رسید و تا دی 1357 در این سمت باقی ماند.[1] اویسی در این مدت، با حفظ سمت خود، بار دیگر به مقام فرمانداری نظامی تهران نیز رسید. در مورد ارتقای سریع اویسی و پیشرفتش در ارتش، برخی مانند فردوست، دوست و رئیس دفتر محمدرضاشاه، بر این باورند که ترقی وی نه از سر استعداد و لیاقت، بلکه به‌خاطر فرصت‌طلبی و زدوبندهای وی بوده است. اویسی افسری خشن، جدی و سودجو بود. ظاهری خندان و مؤدب داشت، ولی باطن او خبیث و زشت بود. در ظاهر به مبانی اسلام پایبند بود و واجبات مذهبی را انجام می‌داد، ولی به آن‌ها تظاهر می کرد.[2] ا فساد مالی و قاچاق موادمخدر اویسی از هر راهی، چه قانونی و چه غیرقانونی، به جمع‌آوری ثروت می‌پرداخت. یکی از این راه‌ها، تصرف زمین بود. وزارت منابع طبیعی ده هکتار زمین در شمال و بیش از پنجاه هکتار زمین در گنبد کاووس به او واگذار کرده بود. سازمان اوقاف نیز سی هکتار زمین در تاکستان قزوین به وی داد. با توجه به امکاناتی که اویسی در اختیار داشت، کلیه‌ی زمین‌های وی زیر کشت قرار می‌گرفت و همه‌ساله عواید قابل توجهی را نصیب وی می‌کرد. با توجه به درآمد سرشاری که از ارتش نصیب وی می‌شد و نیز سودهایی که از عواید زمین‌هایش به دست می‌آورد، هیچ‌گونه نیاز مالی به انجام کارهای خلاف قانون نداشت. اما علاقه‌ی سیری‌ناپذیر اویسی به ثروت، وی را به کسب درآمد از راه‌های غیرقانونی و سوءاستفاده‌های مالی کشاند. همان‌گونه که می‌دانیم، بیشتر سردمداران رژیم پهلوی، مصرف‌کننده‌ی موادمخدر بودند و در قاچاق آن نیز دست داشتند. اشتغال به این امر از بالاترین سطح در دربار تا سطوح پایینی دیوان‌سالاری نظامی و سیاسی را در بر می‌گرفت. به‌عنوان مثال، اشرف پهلوی به‌طور آشکار به این تجارت پُرسود روی آورد. یکی از افرادی که با اشرف در زمینه‌ی قاچاق مواد همکاری می‌کرد، ارتشبد اویسی بود. وی موادمخدری که اشرف از خارج کشور وارد می‌کرد، در داخل به فروش می‌رساند. همچنین در مقام فرماندهی ژاندارمری، موادمخدر کشف‌شده از قاچاقچیان در هر گوشه از کشور در اختیار وی قرار می‌گرفت و اویسی آن‌ها را برمی‌داشت و با همکاری افرادی مانند اشرف، به فروش می‌رساند. فردوست در خاطرات خود می‌نویسد: «زمانی که فرمانده ژاندارمری بود، سهم خود را از تریاک‌های وارده از افغانستان و ترکیه برمی‌داشت و زنش در کرمان تشکیلات سازمان‌دهی فرم تریاک در خانه داشت. او تریاک‌های مکشوفه را نیز بلند می‌کرد و می‌فروخت... اویسی از این طریق، طی چندسالی که در ژاندارمری بود، حداقل پنج میلیارد تومان دزدید و همه را دلار کرد و به خارج برد.»[3] اویسی و جریان فراماسونری اویسی پس از کودتای 28 مرداد تا دهه‌ی 1340 عضو انجمن اخوت بود. این انجمن در دوره‌ی قاجار و توسط صفی‌علیشاه و با همکاری ظهیرالدوله داماد ناصرالدین شاه تشکیل شد. این انجمن در دوره‌ی پهلوی به حیات خود ادامه داد و به‌مثابه‌ی باشگاهی برای مسئولان حکومتی درآمد؛ چراکه بسیاری از آنان و حتی نظامیان عالی‌رتبه عضو آن بودند. این انجمن از سوی فراماسونری و لژهای جهانی حمایت می شد. انجمن اخوت نخستین اجتماعی بود که به‌طور رسمی و علنی به مطابقت دادن اساس کار خود با فراماسونری و انجام آداب و رسوم آن برآمد. افرادی مانند اقبال، علم و عبدالله انتظام نیز در آن عضویت داشتند.[4] همچنین بسیاری از مقامات و سران رژیم شاه، در فرقه‌ی بهاییت عضویت داشتند و از تشویق ها و حمایت‌های جریان فراماسونری برخوردار بودند. گذشته از افرادی که اعتقاد واقعی نسبت به این فرقه‌ی ساختگی داشتند، در میان مقامات رژیم پهلوی، بودند کسانی که بدون داشتن باور قلبی و فقط برای برخورداری از حمایت جریان فراماسونری و بهاییت، اظهار اعتقاد به این فرقه‌ی ساختگی می کردند. این افراد در واقع نسبت به اسلام نیز باور عمیقی نداشتند و دستیابی به قدرت و ثروت را بر هر مذهبی ترجیح می‌دادند. یکی از این افراد، غلامعلی اویسی بود که در بین مردم، ادعای مسلمان بودن و تظاهر به پایبندی به شریعت اسلام داشت. همیشه در جیب خود، یک جلد قرآن و یک عکس از امیرالمؤمنین (ع) داشت که به آن قسم می‌خورد و در مجالس روضه‌خوانی و عزاداری شرکت می‌کرد[5] و از سوی دیگر، در برابر سران بهایی رژیم، خود را بهایی معرفی می‌نمود و در محافل آنان شرکت می‌کرد. در واقع اویسی به هر دو آن‌ها تظاهر می‌کرد و دستیابی به قدرت و ثروت برای وی از هر دو آن‌ها مهم‌تر بود. اویسی حتی باغ خود را در اختیار بهاییان قرار داده بود تا برای محافل خود، از آن استفاده کنند. بهاییان گاهی اوقات برنامه‌هایی داشتند که بسیار فجیع و دلخراش بود، از جمله اینکه در شب‌های عاشورا، یک بچه مسلمان را با خود به باغ می‌بردند و او را در حین جشن و پایکوبی، به قتل می‌رساندند و هلهله می‌کردند.[6] اویسی و کشتار مردم اویسی یکی از عاملان اصلی کشتار و قتل‌عام مردم در جریان مبارزات انقلاب اسلامی بود. وی در دو برهه‌ی حساس و تاریخی انقلاب، یعنی 15 خرداد 1342 و 17 شهریور 1357، نقش اساسی داشته است. تظاهرات گسترده‌ی 15 خرداد که واکنشی به دستگیری امام خمینی بود، با نهایت خشونت سرکوب گردید. اویسی که در این زمان فرمانده لشکر گارد بود، از طرف شاه مأمور به برقراری آرامش و خواباندن قیام مردم گردید. وی نیز با دستور مستقیم شاه، فرمان کشتار مردم را صادر کرد. اویسی لشکر گارد را به سی واحد کوچک تقسیم کرد و به مقابله با تظاهرکنندگان پرداخت و آنان بی‌رحمانه به قتل‌عام مردم پرداختند.[7]‌طور که در بین مردم شایع شده بود، اویسی هنوز هم از تعداد کشته‌شده‌ها رضایت نداشت.[8] تیراندازی و به گلوله بستن مردم در 15 خرداد به دستور اویسی، چنان جوی خونی به راه انداخته بود که حتی برخی از مأموران حکومت را نیز متأثر ساخته بود. قتل‌عام مردم در 17 شهریور 57 نیز از دیگر جنایاتی است که وی در برابر مردم و انقلاب مرتکب شد. با اوج گرفتن مبارزات انقلابی مردم و خارج شدن کنترل اوضاع از دست دولتمردان رژیم پهلوی، شاه شریف امامی را مأمور تشکیل کابینه کرد. در دولت او بود که مقامات رژیم چاره‌ی رهایی از بحران را در اعلام حکومت نظامی دیدند. اویسی که در آن زمان فرمانده نیروی زمینی ارتش بود، با حفظ مقام خود، به سمت فرمانداری نظامی تهران رسید تا مقررات حکومت نظامی را به اجرا بگذارد. اویسی در این مقام چنان جنایاتی مرتکب شد که حتی مقامات رژیم را نیز متعجب ساخت. آن‌گونه که ارتشبد قره‌باغی در خاطرات خود می‌نویسد: با توجه به مقررات حکومت نظامی، قرار بود عاملان و محرکان اصلی تظاهرات‌ دستگیر و بازداشت شوند، اما اویسی چنان خون‌ریزی و کشتار کم‌سابقه‌ای به راه انداخت که این روز را در دنیا به نام جمعه‌ی سیاه معروف کرد. از آنجا که اویسی عهده‌دار فرماندهی نیروی‌ زمینی نیز بود و اغلب فرمانداران نظامی شهرستان‌ها از نیروی‌ زمینی انتخاب شده‌ بودند، اویسی عملاً در کارهای مربوط به فرمانداری‌های نظامی سایر شهرها نیز دخالت می‌کرد و دستورات ضدونقیض صادر می‌کرد. مأمورین فرمانداری‌های نظامی شهرستان‌ها هم به‌جای دستگیری و بازداشت مخالفین، به کشتار مردم می‌پرداختند. این اقدامات وی را منفورتر از گذشته کرد.[9] اویسی تا جایی که امید می‌رفت، سعی در بالا رفتن از نردبان قدرت داشت. حتی زمانی که شاه تصمیم به روی کار آوردن یک دولت نظامی گرفت، تمایل به نخست‌وزیری نشان داد، اما شاه ترجیح داد ارتشبد ازهاری بیمار و ناتوان را مأمور تشکیل کابینه کند. اویسی در دولت ازهاری به مدت سه ماه سرپرست وزارت کار بود. وی پس از سقوط کابینه‌ی ازهاری، همین که اوضاع کشور را وخیم ارزیابی کرد، تصمیم گرفت از نخستین افرادی باشد که خود را از مهلکه‌ی انتقام مردم نجات می‌دهد. اویسی که بهتر از هرکسی از انزجار مردم نسبت به خود باخبر بود، تصمیم گرفت قبل از اینکه انقلاب پیروز شود، از کشور گریخته و خود را نجات دهد. اویسی به بهانه‌ی معالجه، از شاه درخواست کرد که اجازه‌ی خروج از کشور را به وی بدهد. شاه علی‌رغم مخالفت دیگر مقامات با تیراندازی و به گلوله بستن مردم در 15 خرداد به دستور اویسی، چنان جوی خونی به راه انداخته بود که حتی برخی از مأموران حکومت را نیز متأثر ساخته بود. اما آن‌طور که در بین مردم شایع شده بود، اویسی هنوز هم از تعداد کشته‌شده ها رضایت نداشت. درخواست وی موافقت کرد و وی در روز 14 دی 1357، در حالی که به گفته‌ی قره‌باغی 280 میلیون تومان ارز به همراه داشت، با هواپیمای نظامی از کشور گریخت.[10] فعالیت‌های اویسی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در خلال اوج گیری انقلاب و نیز سقوط نظام شاهنشاهی، بسیاری از مقامات و وابستگان به رژیم پهلوی، اعم از مقامات نظامی، سیاسی و اطلاعاتی، از کشور گریختند. جمعی از این افراد، مانند اویسی، ازهاری، آریانا، زاهدی، اشرف پهلوی و عده ای از سران ساواک، در پاریس ستادی را با کمک های مالی سازمان های اطلاعاتی آمریکا، انگلیس و اسرائیل تشکیل دادند و موجودیت «ارتش رهایی‌بخش ایران» (آرا) را اعلام کردند.[11]این ارتش برای حمله به ایران تدارک دیده شده بود. در این ستاد، برنامه ­هایی برای سرنگونی جمهوری اسلامی طرح‌ریزی شد. طراحی کودتا یکی از برنامه های این ستاد بود که مورد حمایت غرب، عراق، مصر و کشورهای حاشیه‌ی جنوبی خلیج فارس قرار گرفت. رهبری آرا در اختیار اویسی قرار داشت. مخالفان برای مقابله با نظام نوپای جمهوری اسلامی، دو گزینه‌ی اساسی پیش رو داشتند. کودتا و حمله‌ی نظامی به ایران از طریق عراق. اولویت به انجام کودتا داده شد و حمله‌ی نظامی در مرحله‌ی دوم و در صورت شکست کودتا، قرار گرفت. این کودتا که بختیار و اویسی در رأس آن قرار داشتند، به کودتای نوژه معروف شد. کودتا مورد حمایت مالی اشرف و خانواده‌ی سلطنتی، حمایت مالی و اطلاعاتی آمریکا، انگلیس و اسرائیل بود. همچنین صدام نیز ضمن کمک های مالی و تدارکاتی به بختیار و اویسی، اجازه‌ی استفاده از خاک عراق برای استقرار نیروهای اداری و مسلح خود و نیز راه‌اندازی رادیو برای تبلیغات علیه جمهوری اسلامی را داد. به این ترتیب، رادیو «صدای آزاد ایران» به‌عنوان بلندگوی اویسی، از جمله رادیوهای فعالی بود که برای تهاجم تبلیغی-روانی علیه انقلاب و نیز تحریک عوامل کودتا و تأمین ارتباط سریع با آنان از طریق پیام رمز، مورد استفاده قرار می گرفت.[12] جالب اینجاست که طمع اویسی برای جمع‌آوری ثروت در این برهه هم باعث نارضایتی همکاران وی شده بود. منبع مالی کودتا ابتدا از جانب آمریکا، انگلیس، عراق و خانواده‌ی سلطنتی در اختیار ستاد کودتا، مستقر در پاریس می‌رسید و از آن طریق به تهران می‌آمد و در اختیار عوامل کودتا قرار می‌گرفت. به گفته‌ی بنی‌عامری، رئیس شاخه‌ی نظامی کودتای نوژه، اویسی از پول دریافتی از اشرف پهلوی، ابتدا برای خود یک ویلا در آمریکا خریداری کرد و سپس بقیه را برای ستاد کودتا در ایران فرستاد![13] گذشته از آن، وی به‌خاطر خون‌ریزی و کشتار مردم در جریان انقلاب، به‌قدری بدنام بود که فردی نظیر بختیار نیز از همکاری با وی ابا داشت و آن را لطمه‌ای به وجهه‌ی ملی خود می‌دانست. اما برای دستیابی به هدف مشترک، ناگزیر از همکاری با وی شد.[14] خوشبختانه کودتایی که برای آن برنامه‌ریزی دقیقی شده بود و چندین کشور آن را مورد حمایت مالی و معنوی قرار داده بودند، قبل از اینکه بتواند اجرا شود، خنثی شد و با تمام امیدی که مخالفان جمهوری اسلامی به آن بسته بودند، با رسوایی به شکست انجامید. با وجود این، آن‌ها بار دیگر و از راه دیگری سعی در ساقط کردن نظام جمهوری اسلامی کردند. این‌بار حمله‌ی نظامی از طریق عراق را مورد اجرا قرار دادند. اویسی و بختیار به‌همراه کشورهای غربی و عربی، تمام تلاش خود را برای ترغیب صدام حسین برای حمله به ایران انجام دادند. اویسی و بختیار می‌کوشیدند به صدام اطمینان دهند که ظرف مدت یک هفته می‌تواند ایران را تصرف کند، اما اویسی نیز همانند دیگر مخالفان نظام، با تمام تلاش‌هایی که به کار گرفت، نتوانست کاری از پیش ببرد و سرانجام در 18 بهمن 1362 در پاریس به دست افراد ناشناس به قتل رسید.* پی‌نوشت‌ها: [1]. عاقلی، باقر، شرح حال رجال سیاسی و معاصر ایران، جلد 1، تهران، نشر گفتار با همکاری نشر علم، چاپ اول، 1380، ص 244 و 245. [2]. عاقلی، پیشین، ص 245. [3]. فردوست حسین، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، تهران، مؤسسه‌ی‌ اطلاعات، 1370، ص 265. [4]. عقیلی، نورالله، انجمن اخوت، فراماسونری و کارگزاران دوران پهلوی، فصلنامه‌ی مطالعات تاریخی، 1386، شماره‌ی 16. [5]. باقر عاقلی، پیشین، ص 245. [6]. بنگرید به: امامی، جواد، خاطرات آیت­الله مسعودی خمینی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپاول، پاییز 1381، ص 229 و 230. [7]. فردوست، پیشین، ص 513. [8]. ماهنامه‌ی الکترونیکی تاریخ معاصر ایران، دوران، شماره‌ی 15 خرداد 1386. [9]. قره­باغی، عباس، اعترافات ژنرال، خاطرات ارتشبد عباس قره‌باغی، چاپ ششم، تهران، نشر نی، 1365، ص 22 و 23. [10]. قره­باغی، پیشین، ص 107. [11]. کودتای نوژه، انقلاب اسلامی و توطئه در دهه‌ی نخستین، چاپ دوم، مؤسسه‌ی مطالعات و پژوهش­های سیاسی، بهار 1368، ص 138. [12]. کودتای نوژه، همان، ص 130. [13]. کودتای نوژه، همان، ص 121 و 122. [14]. کودتای نوژه، همان، ص 139 و 140. *ملیحه خوشبین، پژوهشگر تاریخ معاصر منبع: سایت برهان

چرا ساواک آیت‌الله غفاری را به شهادت رساند؟ - به مناسبت سالروز شهادت یک مبارز

زمانی که زیر شکنجه‌ی ساواک قرار داشت، از وی سؤال شد که «نظر شما نسبت به آیت‌الله خمینی چیست؟» جواب داد: «من فکر می‌کنم تنها کسی که می‌تواند ایران را نجات دهد آیت‌الله خمینی است.» در ریشه‌شناسی جریان انقلاب اسلامی، قطعاً کوشش بسیاری از مجاهدان در کنار رهبری بلامنازع امام خمینی (ره)، تأثیرگذار بوده است. بی‌تردید این مجاهدت‌‌ها در وهله‌‌ی اول، بیانگر درک عمیق آن افراد از شرایط و مقتضیات زمان بوده و در وهله‌‌ی دوم، نشان‌دهنده‌ی نقش اساسی آنان در این رویداد است. بنابراین می‌‌توان گفت بخش مهمی از پیروزی و تحقق آرمان‌‌های انقلاب اسلامی، حاصل تلاش‌های بی‌امان شخصیت‌‌ها و چهره‌های اسلامی بوده است. شهید آیت‌الله حسین غفاری از جمله مجاهدانی است که نقش بی‌بدیلی در تحولات انقلاب و نیز ولایت‌پذیری مردم ایفا نمود. ایشان فعالیت‌‌های سیاسی خود را رسماً از سال 1340 آغاز نمود و زمانی که حسنعلی منصور، طرح انجمن‌‌های ایالتی و ولایتی را مطرح کرد، به فعالیت علیه این لوایح پرداخت و به دنبال آن، دستگیر و زندانی شد. بعد از آزادی نیز تا قیام پانزده خرداد، همچنان با سخنرانی‌‌های خود، به افشای ماهیت رژیم پهلوی پرداخت و فعالیت‌‌های سیاسی خود را ادامه داد و بدین ترتیب، به یکی از مبارزین فعال در دهه‌ی چهل و پنجاه تبدیل شد. این عالم و روحانی بزرگ، عشق و ارادت بسیاری به حضرت امام (ره) داشت و یکی از حامیان سرسخت ولایت و ولایت‌پذیری بود. ادای جمله‌‌ی معروف ایشان که «دشمن خمینی کافر است»، آن هم در زیر شکنجه‌ی ساواک، به‌خوبی این مسئله را اثبات می کند. از دیگر صفات خاص و بارز شهید غفاری می‌‌توان به التزام ایشان در ترویج ارزش‌‌های اسلامی اشاره کرد. احداث و تکمیل مساجد خاتم‌الاوصیاء، شیخ فضل‌الله نوری و الهادی در تهران، مبارزه با عقاید التقاطی مجاهدین و مارکسیست‌‌ها، کمک به نیازمندان و... از مصادیق بارز این امر است که در ذیل به‌تفصیل به آن پرداخته می‌‌شود. زندگی‌نامه‌ی آیت‌الله غفاری شهید آیت‌الله حسین غفاری، در سال 1293ش (1335ق)، در دهخورقان آذرشهر تبریز متولد شد. ایشان پس از طی تحصیلات مقدماتی، عازم تبریز شد و در زمان اقامت خود در تبریز، «شرح لمعه»، «اصول» و «کلام» را در حوزه‌ی علمیه این شهر فراگرفت و به تحصیل علوم دینی پرداخت. پس از مدتی، «به علت فشار خانواده و سختی معیشت، به روستای خود مراجعت کرد و در نزد دایی خود، حجت‌الاسلام حاج شیخ محسن‌ میرغفاری، آموختن رساله‌ی مکارم شیخ انصاری‌ را آغاز کرد.»[1] در سال 1324 عازم قم گردید و در محضر بزرگانی چون آیت‌الله بروجردی، آیت‌الله سید محمد‌حجت کوه‌کمره‌ای، آیت‌الله مرعشی ‌نجفی، امام خمینی، علامه طباطبایی و... به کسب فیض پرداخت و پس از یازده سال، راهی تهران شد و در آنجا مبارزات سیاسی خود را آغاز نمود. مبارزات سیاسی آیت‌الله غفاری شهید غفاری در سال‌ 1335 با دستور امام (ره) به تهران آمد[2] و به فعالیت‌‌های اجتماعی و مذهبی مشغول گردید. وی «فعالیت‌های خود را در مسجد الهادی، واقع در تهران‌نو، متمرکز ساخت و به مقابله با مراکز فساد در تهران پرداخت.»[3] ایشان در کنار فعالیت‌‌های اجتماعی، مبارزات سیاسی خود را نیز از دهه‌ی چهل آغاز نمودند. نقطه‌ی عطف فعالیت‌‌های سیاسی ایشان به سال 1340 و طرح انجمن‌‌های ایالتی و ولایتی بازمی‌‌گردد. در این سال، زمانی که حسنعلی منصور طرح انجمن‌های ایالتی و ولایتی را مطرح کرد، شهید غفاری به اعتراض علیه این لوایح پرداخت و سخنرانی‌هایی را علیه تصویب لایحه ایراد کرد. در گام بعدی و در مسیر مبارزات سیاسی، با وقوع قیام پانزده خرداد که به دنبال دستگیری آیت‌الله خمینی (ره) و وقایع مربوط به آن صورت گرفت، شهید غفاری با سخنرانی‌های خود، به افشای ماهیت رژیم پهلوی پرداختند و همین موضوع منجر به بازداشت و دستگیری ایشان گردید. بعد از دستگیری، شهید غفاری زندانی شده و در آنجا مورد بازجویی و شکنجه قرار می‌‌گیرند، اما بعد از چهل روز، به سبب عدم ارائه‌ی ادله‌ی کافی، رأی به آزادی او صادر می‌‌گردد. آیت‌الله غفاری بعد از آزادی از زندان، فعالیت‌‌های خود را دوباره از سر می‌‌گیرد و در برابر بسیاری از وقایع سیاسی مانند قانون اصلاحات ارضی، در آبان‌ماه سال 1343، موضع‌گیری می‌کند و به مردم درباره‌ی این قانون و تأثیرات آن هشدار می‌‌دهد و مردم را به مخالفت با آن فرامی‌‌خواند.[4] این فعالیت‌‌ها منجر به دستگیری مجدد ایشان به مدت تقریباً سه ماه می-شود. شهید غفاری بعد از آزادی از زندان، به مبارزات خود شکل تازه‌ای می‌‌دهد و در نهایت، در تیرماه 1353، برای آخرین‌بار در تهران دستگیر می‌‌شود. ایشان در طی دوران فعالیت‌‌های سیاسی خود، حتی در دوران اسارت، همواره بر دو اصل ولایت‌مداری امام خمینی (ره) و تبلیغ ارزش‌‌های اسلامی، تأکید می‌‌کردند. ولایت‌مداری آیت‌الله غفاری اعتقاد عمیقی نسبت به مسئله‌‌ی ولایت فقیه داشت و همواره بر اصل ولایت‌پذیری و ولایت‌مداری تأکید می‌‌کرد. وی یکی از حامیان و دوستداران حضرت امام (ره) بود و همواره در هر شرایطی، از دستورات ایشان پیروی می‌‌کرد. «شهید غفاری خود را مرید امام‌ خمینی (ره) می‌‌دانست و تلاش می‌‌کرد شخصیت والای او را به مردم بیشتر معرفی کند.»[5] وی سعی می‌‌کرد حتی‌الامکان، ضمن حضور در درس امام خمینی، از مشی مبارزاتی ایشان نیز حمایت کند. جمله‌‌ی معروف ایشان که «دشمن خمینی کافر است»، به‌خوبی بیانگر این مسئله است. در واقع، «شهید آیت‌الله غفاری، نهضت مقدس امام خمینی را روزنه‌‌ی امیدی برای نجات امت اسلامی می‌دانست. او از آغاز نهضت اسلامی امام در سال 1342، همراه و همگام با امام، مبارزه‌ی خویش را علیه طاغوت تشدید بخشید و تا آخرین لحظات حیات، از امام و حرکت تاریخی و تحول‌آفرینش حمایت کرد.»[6] اواخر عمر ایشان نیز به‌طور کلی در راه خدمت و حمایت از رهبر کبیر انقلاب گذشت. به همین سبب، زمانی که زیر شکنجه‌ی ساواک قرار داشت، از وی سؤال شد که «نظر شما نسبت به آیت‌الله خمینی چیست؟» جواب داد: «من فکر می‌کنم تنها کسی که می‌تواند ایران را نجات دهد آیت‌الله خمینی است.»[7] وی در محکوم کردن توهین ساواک به امام، بالای منبر فریاد برمی‌آورد: «هرکس به امام خمینی توهین کند، بت‌پرست محض است.»[8] ایشان علاوه بر تشریح مبانی ولایت فقیه و حمایت از ولایت‌مداری امام (ره)، در هر فرصتی نیز به حمایت از امام می‌‌پرداخت. به‌عنوان مثال، یک بار پس از آزادی از زندان، ایشان جز کسانی بودند که به روحانیان مهاجری که از سراسر ایران در بارگاه حضرت شاه‌ عبدالعظیم حسنی در شهر ری گرد آمده بودند، پیوستند تا پشتیبانی خود را نسبت به آزادی امام خمینی (ره) نشان دهند.[9] روحیه‌ی ولایت‌مداری شهید غفاری چنان بود که حتی در زیر شکنجه‌های وحشیانه‌ی رژیم شاه، لحظه‌‌ای دست از ولایت برنداشتند. «وی با روحیه‌ی قوی در بازجویی‌‌های انجام‌شده، سعی می‌‌نمود که مبانی دین را بیان کند و حتی اصل ولایت فقیه را روشن سازد.»[10] شهید غفاری علاوه بر تلاش در تبیین ولایت‌مداری، مجاهدت‌‌های بسیاری نیز در نهادینه کردن فرهنگ اسلامی نمود. تبلیغ ارزش‌‌های اسلامی یکی از اصول و روش‌‌هایی که آیت‌الله غفاری همواره در تحقق آن می‌‌کوشید، تبلیغ و برجسته کردن ارزش‌‌های اسلامی بود. ایشان همواره با برپایی مجالس بحث و گفت‌وگو در موضوعات علمی ‌‌و فقهی، به تبیین مسائل اسلامی می-پرداخت. شهید غفاری «در طول تحصیل در قم، هرگاه فرصتی می‌‌یافت، به روستاها و شهرهای اطراف می-رفت و به مبارزات پیگیر با استبداد و همچنین اشاعه‌‌ی فرهنگ غنی اسلام می‌‌پرداخت و بدین صورت، اذهان پاک روستاییان را از غبار نیرنگ‌های رژیم مستبد شاه می‌زدود.»[11] وی همواره نهایت تلاش خود را به کار می‌‌بست تا با نمایش اسلام حقیقی، چهره‌‌ی اسلام و مسلمانان خدشه‌دار نگردد. فرزند ایشان در خاطرات خود از پدرش، زمانی که در زندان به سر می‌‌بردند، نقل می‌‌کند که یک بار به‌طور اتفاقی شنیدم که برخی از جریانات سیاسی مانند کمونیست‌‌ها می‌گفتند: «نگذاریم او بیشتر از این کار کند تا به همه تبلیغ کنیم که روحانی و مسلمان کارکن نیست و فقط بخور است و به این وسیله، افراد را نسبت به شیخ بدبین کنیم.»[12] شهید غفاری در عرصه‌‌ی عمل نیز دست به اقدامات زیادی در جهت اشاعه‌‌ی فرهنگ اسلامی زد. از جمله زمانی که وارد تهران شد، به تعطیلی «باغ شارق» در تهران، که به مرکز فسق‌وفجور اشرار تبدیل شده بود، مبادرت نمود. از دیگر اقدامات ایشان، می‌‌توان به احداث و تکمیل مساجد خاتم‌الاوصیاء، الهادی و احیای مسجد شیخ فضل‌الله نوری در تهران اشاره کرد. آیت‌الله غفاری همچنین در مسیر ترویج اندیشه‌‌های اسلامی، با بسیاری از جریان‌‌های منحرف مانند مارکسیست‌ها و منافقین نیز به مبارزه برخاستند؛ به‌طوری‌که علاوه بر مبارزه با نیروهای چپ‌گرا و التقاطی در زندان، می‌کوشیدند تا وابستگان به گروهک منافقین و مارکسیست‌‌ها را راهنمایی کنند.[13] فرزند ایشان در این رابطه می‌‌گوید: پدرم که وارد زندان شد، به‌طور طبیعی به سرپرست زندانی‌ها مبدل شد... بنابراین اجازه نمی‌‌داد مارکسیست‌ها در اموری مانند تقسیم غذا، شستن ظرف‌‌ها و... دخالت کنند و همین مسئله باعث شده بود تا صدای اعتراض برخی از آنان دربیاید؛ به‌طوری‌که کسانی مانند آقای طاووسیان در اعتراض به این موضوع می‌گفتند: این شیخ با کارهایش همه‌ی آرای ما را باطل کرده است و تبلیغات ما را از بین برده است![14] از دیگر صفات حسنه‌ی آیت‌الله غفاری، که در اسلام نیز به آن تأکید زیادی شده است، می‌‌توان به دستگیری از نیازمندان و مستضعفان اشاره کرد. ایشان با وجود آنکه خود از لحاظ مادی در سخت‌‌ترین شرایط زندگی به سر می‌‌برد، اما همواره با اندک سرمایه‌ی مالی خویش، به محرومان و مستضعفان در تبریز یا تهران نیز رسیدگی می‌کرد. اعتقاد شهید غفاری به ارزش‌‌های اسلامی تا جایی بود که ایشان هیچ‌گاه از آشکار نمودن فعالیت‌‌های اسلامی-سیاسی خود ابایی نداشتند. نقل است که وی در دفاع از ارزش‌‌های اسلامی، در یکی از دادگاه‌‌ها گفته است: آری، ما متعصبیم چون به‌هیچ‌وجه از عقاید و ایدئولوژی اسلامی خویش دست نمی‌کشیم. آری، ما جامدیم چون انقلاب شما را درک نمی‌کنیم و افراطی هستیم؛ یعنی اگر با شما بودیم، افراطی نمی‌شدیم.»[15] در نهایت نیز ساواک زمانی که متوجه شد یارای ایستادگی در برابر این روحانی بزرگ را ندارد، به شکنجه‌ی وی اقدام کرد و با شکنجه‌‌های شدید، ایشان را به شهادت رساند. بعد از شهادت آیت‌الله غفاری، ساواک اصرار به پنهان ماندن این ماجرا در بین عموم داشت. بنابراین با اطلاع دادن خبر شهادت ایشان به خانواده‌ی وی، تأکید و تهدید به مخفی ماندن این ماجرا نمود، اما خانواده‌‌ی غفاری بدون اعتنا به این تهدیدها، اداره‌ی امنیت را مجبور به امضای برگه‌‌ی تدفین نمودند. بنابراین جنازه‌ی شهید غفاری شبانه و مخفیانه به قم فرستاده شد و پیکر ایشان در آنجا در تاریخ ششم دی‌‌ماه 1353، تشیع و به خاک سپرده شد. فرجام سخن سخن نهایی پیرامون شهید بزرگوار آیت‌الله غفاری آنکه ایشان یکی از مجاهدین سرسخت در دهه‌ی چهل و پنجاه بودند که تمام سعی و تلاش خود را در تبلیغ ارزش‌‌های اسلامی و نیز تبیین مفهوم ولایت نمودند. یاری نیازمندان، احداث چند مسجد در تهران، مبارزه با اندیشه‌‌های التقاطی و... تنها بخشی از تلاش این عالم گران‌قدر در برجسته‌سازی ارزش‌‌های اسلامی است. همچنین ایشان با ادای جمله‌‌ی معروف خود، که «دشمن خمینی کافر است»، نشان دادند از حامیان سرسخت ولایت فقیه و رهبر انقلاب هستند و اعتقاد عمیقی نیز به این مسئله دارند. ادای این جمله در زیر شکنجه‌ی ساواک، نشان از ولایت‌پذیری این شهید بزرگوار دارد و از این رو می‌توان ایشان را از پیروان و معتقدان واقعی ولایت و رهبری برشمرد.(*) پی‌نوشت‌ها: [1]. بی‌نام، «او شهیدی پاک از سلاله‌ی روحانیت مبارز بود»، مجله‌ی جهاد، شماره‌ی 24، ص 44. [2]. هادی‌منش، ابوالفضل (1384)، «ققنوس در قفس (سالروز شهادت آیت‌الله شیخ حسین غفاری)» مجله‌ی گلبرگ، شماره‌ی 70، ص 80. [3]. خاطرات هادی غفاری، حوزه‌ی هنری سازمان تبلیغات، 1374، ص 29. [4]. یاران امام به روایت اسناد ساواک (شهید آیت‌الله حاج شیخ حسین غفاری)، تهران، مرکز اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، 1381، ص 39. [5]. فکور، اصغر (1384)، شهید غفاری، تهران، چ اول، ص 54. [6]. نظری، عبدالطیف (1380)، «شهادت آیت‌الله غفاری»، مجله‌ی گلبرگ، شماره‌ی 23، ص 107. [7]. ربانی­خلخالی، علی (1361)، «شهدای روحانیت شیعه در یکصد ساله‌ی اخیر»، ج اول، قم، مکتب‌الحسین (ع)، ج اول، ص 248. [8]. هادی‌منش، همان. [9]. ربانی­خلخالی، همان، ص 248. [10]. مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، همان، ص 21. [11]. نظری، همان. [12]. «شیر در قفس: خاطرات فرزند از اسارت و شهادت آیت‌الله غفاری»، مرکز اسناد انقلاب اسلامی. [13]. مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، پیشین، ص 19 و 20. [14]. مرکز اسناد انقلاب اسلامی، همان. [15]. بی‌نام (1361)، «شهید آیت‌الله غفاری، نوری در ظلمت»، مجله‌ی جهاد، شماره‌ی 45. *زهرا سعیدی، پژوهشگر تاریخ معاصر منبع: سایت برهان

طرح جان اف کندی برای روستاهای ایران - نگاهی به توسعه‌ی روستایی در عصر پهلوی دوم

در سال 1329 با روی کار آمدن جان اف کندی رئیس جمهور آمریکا، دکترین «اتحاد برای پیشرفت» از سوی وی ارائه شد. هدف از این طرح ایجاد اصلاحات اقتصادی-اجتماعی در کشورهای هم‌پیمان با آمریکا برای جلوگیری از شورش مردم و گرایش آن‌ها به سمت کمونیسم بود. گروه تاریخ برهان/ فریبا حیدری؛ اهمیت و ضرورت توسعه‌ی روستایی بر هیچ‌کس پوشیده نیست. روستا نقش بسزایی در تولید، امنیت غذایی و امنیت ملی برعهده دارد. اما این مهم در دوره پهلوی دوم مورد غفلت واقع شد تا جایی که عواقب آن را امروزه نیز شاهد هستیم. در سال 1329 با روی کار آمدن جان اف کندی رئیس جمهور آمریکا، دکترین «اتحاد برای پیشرفت» از سوی وی ارائه شد. هدف از این طرح ایجاد اصلاحات اقتصادی-اجتماعی در کشورهای هم پیمان با آمریکا برای جلوگیری از شورش مردم و گرایش آن‌ها به سمت کمونیسم بود. طرح کندی با ایده صنعتی شدن و شبه‌مدرنیزاسیون مورد نظر شاه همخوانی داشت. افزایش قیمت نفت فرصت اجرایی کردن این طرح را در قالب «انقلاب سفید» فراهم نمود که دارای شش اصل بود: 1) الغای رژیم ارباب و رعیتی؛ 2) ملی کردن جنگل‌ها در سراسر کشور؛ 3) فروش سهام کارخانه‌های دولتی به عنوان پشتوانه اصلاحات ارضی؛ 4) سهیم کردن کارگران در منافع کارگاه‌های تولیدی و صنعتی؛ 5) اصلاح قانون انتخابات؛ 6) ایجاد سپاه دانش به منظور اجرای تعلیمات عمومی و اجباری. در راستای ارزیابی تأثیرات سیاست‌های توسعه‌ی روستایی بر شهرها، سیاست‌های اصلاحات ارضی و درهای باز اقتصادی که باعث افزایش مهاجرت به شهرها شد مورد بررسی قرار می‌گیرند. اصلاحات ارضی: تخریب نظام کشاورزی سنتی اولین اصل از اصول انقلاب سفید لغو نظام ارباب و رعیتی است. قبل از اجرای این اصل، نظام سنتی ارباب رعیتی در ایران برقرار بود. «هر منطقه روستایی دارای یک یا دو مالک یا زمین‌دار بزرگ بود که مردم فقیر را برای کار در زمین‌های کشاورزی خود به خدمت می‌گرفتند؛ اما بعد از اجرای این سیاست این مالکان از زمین‌های خود محروم شدند و اصلاحات ارضی روابط اجتماعی سنتی را از بین برد. مردم فقیر صاحب زمین گشتند اما امکانات لازم برای کشت را در اختیار نداشتند؛ بنابراین زمین‌های خود را فروخته و به شهرها برای یافتن شغل مناسب مهاجرت کردند.» [1] هالیدی معتقد است انقلاب سفید واکنش به اجرای درخواست کندی بود. او بیان می‌کند: «اصلاحات ارضی به عنوان برنامه از بالا به پایین، نفوذ سازمان‌های دولتی، انتقال قدرت از مالکان بزرگ به بروکرات‌های شهری را تقویت و در مقابل روستاییان و دهقانان ایرانی را تضعیف کرد»[2] و در نهایت به تخریب تظام کشاورزی سنتی منجر شد. در نظام سنتی به دلیل وسعت زیاد و یکپارچه بودن زمین زیر کشت بازدهی و بهره‌وری بالا بود؛ در‌حالی‌که بعد از اصلاحات سهم زمینی که هر روستایی دریافت کرد بسیار ناچیز بود. «زمین زیرکشت بیش از 40 درصد از زارعان، از دو هکتار تجاوز نمی‌کرد؛ در‌حالی‌که متوسط زمین برای امرار معاش یک خانواده روستایی غیر از مناطق شمالی ایران حدود 10 هکتار است.»[3] این اصلاحات روستاییان فقیر را صاحب زمین نمود؛ اما مشکلات جدیدی را ایجاد کرد. «یکی از مشکلات اصلی روستاییان تأمین آب برای زمین‌های تقسیم شده بود. در طی اصلاحات ارضی، معمولاً به مالکیت قنات‌ها توسط اربابان و مالکان خدشه‌ای وارد نشد. بنابراین زارعان مجبور بودند که برای تأمین آب مورد نیاز زمین‌ها، آب بخرند که در این زمینه با مشکلات فراوانی مواجه بودند.»[4] «تا پایان اجرای مراحل سه گانه‌ی اصلاحات ارضی در سال 1351، مجموعاً 33‌درصد خانواده‌های روستایی صاحب زمین شدند و چون از پیش هم 25‌درصد خرده مالک بودند به این ترتیب، پس از اصلاحات ارضی 58‌درصد خانواده‌های روستایی ایران در زمره خرده مالکان قرار گرفتند. ولی با این حال هنوز 9 میلیون هکتار یعنی 40 درصد زمین‌های زراعی کشور، در اختیار مالکان بزرگ قرار داشت و آن‌ها توانستند به عناوین مختلف، از جمله به بهانه کشت مکانیزه یا با نفوذ و رشوه‌دهی این زمین‌ها را از شمول قانون اصلاحات ارضی برکنار بدارند.»[5] اصلاحات ارضی نه تنها وضعیت روستاییان را بهبود نبخشید بلکه باعث بیکاری کشاورزان و فروش زمین به مالکان و صاحبان واحدهای کشت و صنعت شد. سیاست درهای باز اقتصادی: افزایش واردات در راستای پیگیری سیاست شبه‌مدرنیسم و ادغام در نظام جهانی، سیاست «درهای باز اقتصادی» که سرمایه‌گذاری خارجی و واردات را تشویق می‌کرد به جای اینکه در راستای افزایش ورود سرمایه‌های خارجی، افزایش تولید و در نتیجه کاهش بیکاری باشد «در جهت افزایش واردات و سبب ورشکست شدن بسیاری از تجار ایرانی، تورم، رکود و عدم اشتغال شد. ورشکستگی تجار ایرانی، بیکاری بیش از 20‌درصد نیروی کار، افزایش 35‌درصدی شاخص هزینه‌های زندگی نتیجه‌ی سیاست‌های اقتصادی بود.»[6] از طرفی ناکارآمدی سیاست‌های اصلاحات ارضی به افزایش واردات دامن زد. به گفته فردوست رئیس دفتر ویژه اطلاعات شاه، «اصلاحات ارضی دقیقاً یک طرح دیکته شده‌ی آمریکایی بود که ایران را محتاج واردات گندم از آمریکا نماید که این طرح عملی هم شد.»[7] از سوی دیگر انقلاب سفید در دوره برنامه سوم عمرانی ارائه و همزمان با برنامه چهارم اجرایی شد. در این برنامه بخش صنعت نسبت به بخش کشاورزی برجسته‌تر بود. «برنامه‌ریزی‌ها و هدف‌های برنامه چهارم عمرانی نه بر اساس کسب استقلال اقتصادی، بلکه برای تعمیق و بنیادی کردن وابستگی اقتصادی بود، برای تحقق اهداف رسمی بیان شده نیز، پوشش هزینه‌ای مناسب ارائه نشده بود. اعتبارات برنامه چهارم دو و نیم برابر اعتبارات برنامه سوم بود؛ اما با این حال اعتبارات فصل کشاورزی به شدت کاهش یافت (از 60.5 میلیارد ریال به 41.2 میلیارد ریال) در حالی‌که فصول صنایع نفت، گاز، مخابرات، ساختمان و مسکن هر کدام افزایش اعتبار قابل ملاحظه‌ای داشتند.»[8] «الگوی توسعه در برنامه چهارم، صنعتی کردن ایران و رها کردن کشاورزی بود. تغییر الگوی توسعه‌ی ایران و افزایش سرمایه‌گذاری در صنعت به ویژه از سوی دولت، از یک سو به منظور رشد بازارهای خارجی متعلق به انحصارات امپریالیستی و امکان پذیر شدن جذب تولیدات صنایع و در نتیجه رشد صنایع تولیدی جایگزین واردات در داخل و از سوی دیگر درچهارچوب تغییر استراتژی توسعه مورد نظر امپریالیسم در برخی کشورهای در حال توسعه بود.»[9] یازده سال بعد از انقلاب سفید، مجله اکونومیست در شماره 28 آگوست 1976 میلادی نوشت: «بعد از اصلاحات ارضی واردات مواد غذایی به نحو قابل ملاحظه‌ای افزایش یافت و دولت در سال 75-1974 میلادی مبلغ سه میلیارد دلار مواد غذایی وارد کرد. و این در حالی بود که یک سوم احتیاجات کشور می‌بایست از خارج وارد می‌گردید.»[10] «میزان تولید محصولات کشاورزی متناسب با افزایش تقاضای جمعیت در حال رشد و ازدیاد درآمدها نبود و حتی افزایش بازده در هکتار محصولات کشاورزی نیز ناچیز بود. علاوه براین به دلیل عدم توجه به اقتصادی بودن زمین‌های تقسیم شده و عدم کارایی سازمان‌های تأسیس شده به منظور تأمین نیاز کشاورزان اصلاحات ارضی ناکام ماند و موجبات وابستگی بیشتر بخش کشاورزی به محصولات غذایی و وارداتی شد.»[11] با اجرایی شدن اصلاحات ارضی و تخریب نظام کشاورزی سنتی و اجرای سیاست‌های درهای باز اقتصادی گرایش به مصرف کالاهای وارداتی مصرفی افزایش شد. افزایش مهاجرت به شهرها نتایج حاصل از سیاست‌های نادرست توسعه روستایی صرفاً در روستاها باقی نماند بلکه به مناطق شهری سرریز کرد. مردمی که شغل کشاورزی خود را ازدست داده بودند برای یافتن کار به شهرها روانه شدند به شهرهایی که خودشان هنوز به طور کامل نوسازی و صنعتی نشده بودند. شهرها جوابگوی سیل عظیم مهاجرت مردم روستایی که با فرهنگ‌های مختلف و ساختار سنتی رشد یافته بودند، نبود. از طرفی ظرفیت فیزیکی شهرها توان پاسخگویی به این جمعیت مهاجر را نداشت؛ در نتیجه شاهد رشد حاشیه‌نشینی در اطراف شهرها هستیم. مسائلی چون کوچک بودن زمین تقسیم شده، کاهش تولیدات روستایی، جستجوی شغل، کمبود امکانات رفاهی و بهداشتی در روستاها باعث مهاجرت روستاییان به شهرها شد. یکی از مسائلی که بر مهاجرت به شهرها تاثیرگذار بود شرکت‌های سهامی و واحدهای کشت و صنعت بود. «این شرکت‌ها اولاً از سرمایه‌های هنگفت بانکی و دولت استفاده می‌کردند و بر خلاف تولیدات کشاورزی معیشتی که اغلب محلی بود، در سطح ملی تولید می‌کردند. ثانیاً نسبت به دهقانان خرده پا که معمولاً چند هکتار زمین داشتند، از اراضی وسیع شامل چندین هکتار استفاده می‌کردند و ثالثاً مجهز به مکانیزاسیون و اسباب و ادوات پیشرفته کشاورزی بودند و رابعاً از جدیدترین متدها و روش‌های نوین کشاورزی استفاده می‌کردند.»[12] گسترش کشاورزی صنعتی در واحدهای کشت و صنعت که متعلق به مالکان و سرمایه‌داران بود عملاً نیاز به نیروی کار را در روستاها کاهش داد. «تضاد میان ماشین و نیروی کار روستا سبب کاهش سریع نیروی کار در تولید کشاورزی می‌شود. قسمت عظیمی از این نیروها به صورت کارگر مهاجر از روستا اخراج می‌گردد و شهرها را از بیکاران انباشته می‌سازد. این مهاجرت‌ها که در عین حال در اثر تضاد میان شهر و روستا، یعنی اختلاف دستمزدها و شیوه زندگی تشدید می‌شود، نظام اجتماعی را برهم می‌زند.»[13] افزایش جمعیت جویای کار در شهرها بر میزان دستمزد نیز تاثیرگذار بود. افزایش جمعیت مهاجران در شهرها باعث «فشار بر اماکن مسکونی شهری گردید، به حدی که در اطراف خیلی از شهرهای ایران کوچ نشینان، زاغه نشینان، کپرنشینان و امثال آن‌ها در مراکز مخصوص تجمع کرده و اغلب با فقر و تنگدستی دست به گریبان بودند.» [14] این مهاجران در حاشیه شهرها از امکانات رفاهی و بهداشتی و آموزشی لازم برای زندگی برخوردار نبودند؛ زیرا اولاً شهرها گنجایش پذیرش این جمعیت را نداشت، دوما مهاجران به دلیل فقر و تفاوت در سطح درآمد در مناظق خارج از محدوده شهری که فاقد امکانات بود مستقر می‌شدند. با نابودی نظام کشاورزی سنتی و کاهش محصولات کشاورزی و ورود کالاهای مصرفی، به مرور فرهنگ قناعت کمرنگ و الگوی مصرف سرمایه‌داری «در دو دهه 1340 و 1350، در بخش معدودی از جامعه ایجاد شد. حال آن‌که درصد مهمی از جمعیت کشور اعم از کارگران، مهاجران روستایی و مهم‌تر از همه روستاییان در شرایط فقر زندگی می‌کردند.»[15] در واقع شکاف طبقاتی با مهاجرت روستاییان به شهر و تفاوت در میزان دستمزد آن‌ها افزایش یافت. جمع‌بندی بدین‌سان با ارزیابی سیاست‌های توسعه روستایی در دوره مذکور متوجه می‌شویم که این سیاست‌ها بدون توجه به زمینه‌ی داخلی و بومی روستاها در ایران تدوین شدند. این سیاست‌ها در جهت شبه‌مدرنیزاسیون و شباهت با غرب مورد نظر شاه و در قالب «انقلاب سفید» و«اصلاحات ارضی» ارائه شد و به کلی نظام سنتی ارباب رعیتی را که سالیان دراز در ایران اجرا می‌شد، برهم زد که نتایج آن از بین رفتن کشاورزی سنتی، کاهش محصولات کشاورزی، بیکاری کشاورزان، فروش زمین‌های کشاورزی به مالکان، افزایش وابستگی به واردات محصولات کشاورزی در روستاها بود. نتایج سیاست‌های ناکارآمد توسعه روستایی به مناطق شهری سرریز کرد. این مشکلات در شهرها به صورت افزایش مهاجرت از روستاها به شهرها، افزایش حاشیه‌نشینی و زاغه‌نشینی و رواج فرهنگ مصرف‌گرایی در نتیجه ورود کالاهای خارجی نمایان شد. (*) پی‌نوشت‌ها: [1] Maghsoodi Tilaki, M.J; Abdullah,A.; Bahauddin, A. and Hedayati Marzbali, M(2013), “Contemporary Urbanization Review: To Identify the Impact of Policies and Events on the Evolution of Urbanization in Iran”, Middle-East Journal of Scientific Research 14 (11): 1452-1462, 1455p [2] Azkia, Mostafa; Ghaffary, Gholamreza; Hooglund, Eric(2011),”An Analysis of Rural Studies in Iran”, International Journal of Social Sciences(IJSS),Vol.1, No.1, Winter,20p [3] مقدس‌جعفری، محمد حسن (1372)، "بررسی علل مهاجرت‌های روستائیان به شهرها در ایران از اصلاحات ارضی تا انقلاب اسلامی 1341-57)"، دانشکده ادبیات و علوم انسانی تبریز، شماره 147 _ 182، ص 186 [4] مرتضوی تبریزی، مسعود، 1383، مهاجرت روستاییان به شهرها و تاثیرات اقتصادی سیاسی آن در دوران پهلوی دوم، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ص 179 [5] خارکوهی، غلامرضا (1387)، " انقلاب سفید و غارت اراضی گلستان"، فصلنامه 15 خرداد، دوره سوم، سال پنجم، شماره 18، ص 89 [6] طالب، مهدی; عنبری، موسی (1385)،" دلایل ناکامی نظام برنامه ریزی توسعه در ایران عصر پهلوی دوم"، فصلنامه علوم اجتماعی، شماره 27، ص 192 [7] خارکوهی، همان، ص 88 [8] رزاقی، ابراهیم (1367)، اقتصاد ایران، نشر نی، تهران، ص 179 [9] رزاقی، همان، ص 18 [10] خارکوهی، همان، ص 86 [11] ازغندی، علیرضا (1379)، تاریخ تحولات سیاسی و اجتماعی ایران، جلد اول، تهران: سمت، ص 192 [12] مرتضوی تبریزی، همان، صص 86-87 [13] مؤمنی، باقر (1359)، مسئله ارضی و جنگ طبقاتی در ایران، تهران: پیوند، ص 440 [14] رضوانی، علی اصغر (1382 (، رابطه شهر و روستا، تهران: نشر ماکان، صص 145-146 [15] طالب، همان، ص 191 *فریبا حیدری؛ پژوهشگر تاریخ معاصر منبع : سایت برهان

شاه از ظهور شخصیت‌های محبوب سیاسی می‌ترسید! - تأثیر روحیات شاه در تسریع سقوطش

تاکنون در خصوص چرایی سقوط حکومت پهلوی از دیدگاه‌های مختلف اقتصادی، اجتماعی و سیاسی، مقالات و کتاب‌های مختلفی نگاشته شده است. کتاب‌هایی که هرکدام به بررسی یکی از زوایای چرایی قیام مردمی علیه محمدرضا پهلوی و چرایی پیروزی انقلاب اسلامی می‌پردازد. با این حال، یکی از مواردی که کمتر به آن پرداخته شده است، تأثیر ویژگی‌های روحی محمدرضا پهلوی در سرعت بخشیدن به سقوط اوست. در این نوشتار، درصدد هستیم تا با مروری بر ویژگی‌های محمدرضا پهلوی در اواخر حکومتش، به بررسی این مسئله بپردازیم که در دهه‌ی پنجاه، رفتار و واکنش‌های او نسبت به توصیه‌ها و مشاوره‌های دولتمردانش که بر هیچ‌کس پوشیده نیست تمامی آن‌ها به دلیل دست‌چین شدن، بسیار مطیع بودند، چگونه بوده است؟ براساس اظهارنظر بسیاری از کارگزاران محمدرضا پهلوی، وی به‌شدت از ظهور شخصیت‌های محبوب سیاسی در بین مردم ترس داشت و تلاش می‌کرد تا افرادی هم که به‌صورت دست‌چین برای پست‌های سیاسی و اقتصادی منصوب می‌شوند، بسترهای مطرح شدنشان در جامعه فراهم نشود. به‌عنوان مثال، با وجود اینکه بعد از کودتای 28 مرداد دیگر هیچ انتخابات آزادی در ایران در دوران پهلوی برگزار نشده بود، باز هم شاه از مطرح شدن نمایندگانی که خودش به‌گونه‌ای وسواس‌گونه آن‌ها را برمی‌گزید در جامعه ترس داشت. به‌طوری‌که در دهه‌ی 1350 ساواک به روزنامه‌ها دستور داده بود تا می‌توانند در انتشار اظهارنظر نمایندگان فقط به حوزه‌ی انتخابی آن‌ها اشاره کنند و نامی از نمایندگان مجلس برده نشود. در این رابطه، حبیب لاجوردی می‌‌نویسد: «در دهه‌ی پنجاه هیچ روزنامه‌ای اجازه نداشت سخنرانی نمایندگان مجلس را، که رژیم خود دست‌چین کرده بود، منتشر کند. در موارد نادری هم که سخن نماینده‌ای در مطبوعات منتشر یا از رادیو پخش می‌گردید، تنها به ذکر نام حوزه‌ی انتخابیه‌اش اکتفا می‌شد و هرگز نام خود نماینده به میان نمی‌آمد. ظاهراً رژیم عقیده داشت که حتی صرف ذکر نام نماینده‌ای ممکن است در نهایت، منجر به پیدایش شخصیتی سیاسی با مقبولیت عام گردد.»(1) محمدرضا پهلوی برای اینکه به‌ظاهر نشان دهد که ایران به‌لحاظ سیاسی پیشرفته است، اقدام به تأسیس دو حزب دولت‌ساخته تحت عنوان حزب مردم به رهبری اسدالله اعلم و ملیون به رهبری منوچهر اقبال می‌کند. با اینکه دو حزب نام‌برده به احزاب «بله قربان» و «چشم قربان» معروف شده بودند و قرار بود که حزب مردم نقش منتقد را در ایران بازی کند، شاه تحمل کوچک‌ترین اظهارنظری را، که مخالف تفکر او یا نشان‌دهنده‌ی تلاش مردان سیاسی برای مطرح شدن در جامعه بود، نداشت. به‌عنوان مثال، در سال 1351، علی‌‌نقی کنی، دبیرکل حزب مردم، دولت را به دخالت در انتخابات انجمن‌های شهر متهم کرد. علم می‌نویسد: «شاه در مراجعت از شمال در باغ سعدآباد به او گفت: این دکتر کنی چه غلط‌هایی کرده است؟ در اصفهان گفته است این دولت یک دولت ارتجاعی است و انتخابات باید آزاد باشد. چطور به خود اجازه داده است بگوید دولت من دولت ارتجاعی است. ثانیاً چطور ممکن است فکر بکند که انتخابات در سلطنت من آزاد نیست؟ غلط کرده همچو خیالی کرده است. دو روز بعد، موضوع را به دکتر کنی عرض کردم و آن‌قدر غصه خورده که استعفا داد.»(2) با کناره‌گیری کنی، ناصر عامری دبیرکل حزب مردم شد، اما طولی نکشید که او نیز به سرنوشت کنی گرفتار شد. عامری در مقام دبیرکل حزب اقلیت، گه‌گاهی برای «ایفای وظیفه» در چارچوبی که گمان می‌برد پذیرفته شده است، انتقادات و پیشنهاداتی را مطرح می‌کرد. او پس از افزایش بهای نفت، گفته بود: «باید تحصیلات و معالجه برای مردم مجانی باشد.» غافل از آنکه طرح‌ها و پیشنهاداتی که وجاهت ملی دارند، باید از سوی شاه «رهبر انقلاب سفید» اعلام شود و آن‌گاه دیگران در اهمیت و ضرورت آن سخن بگویند و قلم‌فرسایی کنند. «صبح شرفیاب شدم. پرسیدم عامری می‌خواهد به تبریز برود برای انتخابات کرسی خالی سنا، پرسیدم برود یا نرود؟ فرمودند البته برود، ما که به او کاری نداریم. آقایان که این همه سیاست‌مدار هستند که می‌گویند حالا که پول نقد گیرمان آمده است، باید تحصیلات دانشگاهی مجانی باشد و معالجات مجانی باشد. شاه اما ادامه داد: در کنفرانس رامسر این مطلب را شیر فهم کرده‌ایم که هرکس استعداد دارد، ولو بی‌بضاعت، باید درس بخواند و دولت مکلف است به او مخارج تحصیل را بدهد... این آقایان سیاست‌مداران (بدبخت بیچاره) چرا نطق‌های ما را نمی‌خوانند؟»(3) در واقع شاه در اینجا از اینکه فردی به خود جرئت داده بود به اظهارنظر بپردازد و در مورد خط‌مشی کشور اظهارنظر کند، عصبانی شده بود؛ چراکه او فکر می‌کرد فقط او حق تفکر و خط‌مشی‌گذاری در کشور را دارد و بقیه‌ی افراد باید مطیع محض سیاست‌های او باشند. علاوه بر این، مروری بر حوادث تاریخی نشان می‌دهد شاه در اواخر حکومتش، علاوه بر اینکه به تمامی دولتمردان به چشم افرادی که باید مطیع و اجراکننده‌ی تصمیم‌های او باشند، می‌نگریست، حاضر نبود مسئولیت اشتباهات خود را قبول کند. به‌عنوان مثال، مجیدی وزیر کار کابینه‌ی هویدا، از اصل گسترش مالکیت صنعتی و سهیم کردن کارگران در مالکیت کارخانه‌ها از طریق رادیو و روزنامه مطلع شد و با وجود مخالفت با آن، موظف به اجرای آن شد. مجیدی درباره‌ی مفاد و چگونگی اجرای اصولی چون تسری تأمین اجتماعی به همه‌ی مردم و تعمیم بیمه‌ی درمانی به سالخوردگان بی‌‌بضاعت نیز اطلاعی نداشت: «شما بروید و همین الآن اعلام بکنید که این دو اصل به انقلاب (شاه و مردم) اضافه شده است.» مجیدی می‌گوید: «بیشتر این برنامه‌ها، این اصول انقلاب، وقتی فکرش مطرح می‌شد، تازه به ما دستور می‌دادند که بنشینید (نحوه‌ی) اجرایش را بررسی بکنید» و اگر مخالفت یا اظهارنظری در این‌باره می‌شد، شاه با ناخرسندی می‌گفت: «اگر ما قرار بود به حرف شما محافظه‌کارها گوش بدهیم، الآن کلاهمان پس معرکه بود.»(4) شاه از سویی دارای قدرت مطلق و دخالت در همه‌ی امور خرد و کلان کشور بود و از سوی دیگر، هیچ‌گونه مسئولیتی را متوجه خود نمی‌دانست. به‌عنوان مثال، در حالی که قیمت ورقه‌ی آهن پس از تأیید شاه افزایش یافته بود، او خطاب به اعضای شورای اقتصاد گفت: «اصلاً چطور شد که این قیمت بالا رفت.» یکی از اعضای شورا به خود جرئت می‌دهد و می‌گوید: اعلی‌حضرت آن را تأیید فرمودید. تا این مسئله عنوان می‌شود، شاه ناراحت شده و می‌گوید از کی تا حالا در مملکت مقام غیرمسئول، مسئول شده است و سپس از جا بلند شد و از جلسه بیرون رفت. فردایش هویدا، نخست وزیر وقت، به این فرد می‌گوید که اعلی‌حضرت از این حرفی که شما زدید، خیلی ناراحت شدند و گفتند که در سازمان برنامه یک عده کمونیست جمع شده‌اند و هرکاری که در مملکت غلط صورت می‌گیرد و هرکار بدی که می‌شود را تقصیر من می‌اندازند.(5) علاوه بر این، در سال‌های آخر دوران پهلوی، با اینکه نشان‌های انحطاط دولت به‌حدی نمایان شده بود که برخی از مسئولان و کارگزاران محمدرضا پهلوی نیز به آن پی برده بودند، به دلیل توهم شاه و اینکه حاضر نبود هیچ حرفی را برخلاف آنچه دوست دارد، بشوند، هیچ فردی حاضر نبود در این رابطه به شاه گزارشی بدهد. با این حال، گویا علم که دوست قدیمی و همواره مطیع شاه بود، در اواخر دوران پهلوی، به خود جرئت می‌دهد و برای شاه پیغام می‌فرستد که کشور در آستانه‌ی التهاب قرار دارد. با این حال، شاه به هویدا که جانشین علم در وزارت دربار شده بود، گفت: مشاعر علم دیگر کار نمی‌کند و قدرت درک شرایط کشور را ندارد. فرجام سخن مروری بر اظهارنظرهای مسئولان حکومتی در اواخر دوران پهلوی نشان می‌دهد که محمدرضاشاه به‌قدری دچار توهم شده بود که به هیچ عنوان حتی حاضر نبود مشاوره‌ی افراد دست‌چین‌شده و مطیع خود را قبول کند؛ چراکه فکر می‌کرد تنها فردی که حق اظهارنظر دارد، خودش است و دیگران باید مجری دستورات او باشند؛ مسئله‌ای که باعث شد سقوط او سرعت بیشتری بگیرد. پی‌نوشت‌ها: 1. حبیب لاجوردی، اتحادیه‌های کارگری و خودکامگی در ایران، ترجمه‌ی ضیا صدقی، تهران، نشر نو، 1369، ص 40. 2. اسدالله علم،گفت‌وگوهای من با شاه، ترجمه‌ی گروه مترجمان، انتشارات طرح نو، تهران، 1380، ص 303. 3. اسدالله علم، همان، ص 246. 4. خاطرات عبدالمجید مجیدی، ویراستار: لاجوردی، طرح تاریخ شفاهی، مرکز مطالعات خاورمیانه‌ی دانشگاه هاوارد، ص 138. 5. وحید سینایی، دولت مطلقه و نظامیان و سیاست در ایران، تهران، انتشارات، کویر، ص 511. * سید محسن موسوی‌زاده، پژوهشگر تاریخ انقلاب اسلامی منبع: سایت برهان

از وابستگی به آمریکا تا گسترش واردات - نگاهی به طرح اصل چهار

با پایان جنگ جهانی دوم و آغاز جنگ سرد طولانی، دو ابرقدرت درگیر در جنگ به این نتیجه رسیدند که تضاد منافع جهان سرمایه‌داری و کمونیستی فراتر از آن است که بتوان به صلح رسید. بنابراین در جناح سرمایه‌داری کسانی چون ترومن و مارشال درصدد طراحی سیاست‌‌هایی برای مقابله با دنیای کمونیسم برآمدند. ترومن با طرح دکترین بازدارندگی از اشاعه‌ی صلح جهانی سخن می‌‌گفت، اما در واقع هدف دکترین وی، مقابله با نفوذ کمونیسم و اتحاد جماهیر شوروی بود. این طرح تنها کشورهایی را که در معرض مستقیم خطر نفوذ کمونیسم قرار داشتند شامل می‌‌شد. اظهارات ترومن در نهایت، منجر به تصویب طرح مارشال شد. این طرح کمک‌‌های اقتصادی به کشورهای اروپای غربی را مدنظر داشت. به دنبال طرح مارشال، ترومن نیز در بخش چهارم نطق افتتاحیه‌‌ی دوره‌‌ی دوم ریاست‌جمهوری‌‌اش، با گسترده کردن دکترین خود، از کمک آمریکا و کشورهای ثروتمند به کشورهای فقیر سخن گفت. با این طرح، ایران و بسیاری از کشورهای جهان سوم که در تیررس خطر شوروی بودند نیز از کمک‌‌های آمریکا بهره‌مند گردیدند. یکی از اهداف اصل چهار، اعطای کمک‌‌های فنی و اقتصادی به کشورهای عقب‌مانده‌ی جهان سوم بود. بر این اساس، فعالیت‌‌های اصل چهار در ایران از سال 1327 با کمک‌‌های مالی آمریکا آغاز گردید و در زمینه‌‌ها‌‌ی کشاورزی، اقتصادی، بهداشتی، آموزشی و نظامی ادامه یافت. مطابق با اصل چهار، ظاهراً اقدامات مثبتی در راستای توسعه‌ی کشور انجام گرفت، اما ارزیابی دقیق این فعالیت‌‌ها نشان می‌‌دهد که بسیاری از طرح‌‌ها به دلیل عجولانه بودن و بی‌برنامگی، شکست خوردند و نتیجه‌ی چندان مثبتی به بار نیاوردند که در این سطور کوتاه، به تبیین بیشتر این موضوع پرداخته می‌‌شود. طرح ترومن و اصل چهار بعد از پایان جنگ جهانی دوم، رقابت دو ابرقدرت در فضای جنگ سرد عملاً با سخنرانی ترومن آغاز گردید. ترومن در 12 مارس 1947 با سخنرانی در کنگره، لایحه‌‌ا‌‌ی را تحت عنوان «بازدارندگی» تقدیم کنگره کرد که بعدها به دکترین ترومن معروف گردید. ترومن در پیام خود به کنگره، ضمن تقسیم جهان به دو قطب کشورهای سرمایه‌داری و کمونیستی، چنین گفت: «من معتقدم که سیاست خارجی آمریکا باید این باشد که از ملت‌‌های آزادی که‌ در مقابل استیلا و کوشش‌‌های انقیادآمیز اقلیت‌‌های مسلح و یا فشارهای‌ خارجی مقاومت می‌‌کنند، حمایت کند.»[1] سخنرانی ترومن در شرایطی صورت می‌‌گرفت که کمونیست‌‌ها در یونان نفوذ کرده بودند و فشار شوروی به ترکیه در جریان بود. بنابراین «ترومن از کنگره تقاضا کرد با اعتباری معادل 400 میلیون دلار برای کمک به یونان (250 میلیون دلار) و به ترکیه (150 میلیون دلار) موافقت کند.»[2] تا با بازسازی ارتش مانع پیشروی کمونیستها گردند. در این طرح در ابتدا تنها دو کشور یونان و ترکیه در اولویت کمک‌‌های آمریکا قرار داشتند، اما به‌زودی مشخص شد که دکترین ترومن برای مقابله با نفوذ کمونیسم کافی نیست، زیرا طرح ترومن تنها شامل کشورهایی می‌‌شد که در خطر نفوذ مستقیم کمونیسم قرار داشتند. بنابراین مارشال، وزیر خارجه‌ی ترومن، از کمک‌‌های مالی آمریکا به کشورهای اروپای غربی سخن راند. این کمک‌‌ها به دو منظور صورت می‌‌گرفت: «نخست ایجاد ثبات اقتصادی برای جلوگیری از رشد کمونیسم، دوم کمک به اقتصاد آمریکا از طریق قادر ساختن اروپاییان به خرید کالاهای آمریکایی.»[3] طرح مارشال مقدمه‌‌ای برای دکترین گسترده‌ی ترومن گردید. ترومن که موفق شده بود در انتخابات ریاست‌جمهوری 1948م. برای دومین‌بار به ریاست‌جمهوری آمریکا برسد، در نطق افتتاحیه‌ی‌‌ خود در 20 ژانویه 1949، مبانی جدید سیاست خارجی خود را شامل چهار اصل، بیان کرد که اصل چهارم آن بیش از باقی اصول شهرت یافت. اصل چهار بر کمک‌‌های مالی و فنی آمریکا به کشورهای فقیر دلالت داشت. وی در این اصل خطاب به مردم آمریکا گفت: «ما باید اقدام جدیدی راجع‌به قابل دسترس کردن مزایای پیشرفت‌‌های علمی و صنعتی برای بهبود و رشد کشورهای در حال توسعه انجام دهیم.»[4] بعد از این سخنرانی، بسیاری از کشورها تمایل خود به دریافت کمک‌‌های مالی آمریکا را اعلام کردند. ایران نیز با درخواست وام از آمریکا، علاوه بر آنکه به دکترین ترومن جواب مثبت داد و وابستگی خود به اردوگاه غرب را ثابت کرد، مورد حمایت مالی اصل چهار نیز قرار گرفت. بعد از قرار گرفتن ایران در لیست اصل چهار ترومن، اداره‌‌ای با نام هیئت اصل چهار در تهران تشکیل گردید و «پس از آن، شعبی نیز در تبریز، شیراز، بابلسر، اصفهان و شعبه‌‌ای در خارج تهران مستقر شده و نمایندگانی به اهواز و کرمانشاه اعزام گردید.»[5] و عملاً فعالیت‌‌های این اصل آغاز شد. اصل چهار و رویکرد آن به توسعه‌ی ایران براساس برنامه‌ریزی‌های انجام‌شده، فعالیت‌‌های اصل چهار در ایران بر کمک‌‌های مالی در زمینه‌‌ی ترویج کشاورزی، مسائل آموزشی، بهداشتی و کمک‌‌های نظامی قرار داشت: - کمک‌های اقتصادی و ترویج کشاورزی، امور بهداشتی اجرای اصل چهار در ایران در سال 1327 با تصویب قانون برنامه‌ی اول عمرانی کشور هم‌زمان گردید. آمریکایی‌ها ابتدا با تصویب کنگره، اعتباراتی را برای کمک به ایران اختصاص دادند و برای بررسی برنامه‌ی عمرانی‌ کشور نیز مستشارانی را اعزام کردند. یکی از اهداف اصل چهار ترومن در ایران، تغییر الگوی کشاورزی از حالت سنتی به مدرن بود که در تبصره‌ی چهار قانون برنامه‌ی اول نیز دولت به اجرای آن مکلف شده بود. البته این تأکید به دلیل توصیه‌ی سازمان‌های مختلف آمریکایی نیز بود. آمریکا به‌خوبی می‌‌دانست که زیربنای توسعه‌ی یک کشور قدرتمند در برابر کمونیسم، به وجود مردم قدرتمند بستگی دارد. بنابراین این امر نیازمند تغییر شیوه‌‌های سنتی زندگی مردم به‌خصوص در روستاها و مناطق کشاورزی بود. از این رو، در بخش کشاورزی، توجه به تغییر و بهبود ابزارآلات کشاورزی برای افزایش تولید و بهبود معیشت مردمی که در مناطق روستایی به سر می‌بردند، متمرکز گردید. بر این اساس، شیوه‌‌ها و ابزارآلات کشاورزی از حالت قدیمی و سنتی تغییر یافت و در عوض شیوه‌‌های جدید جایگزین آن شد. با آغاز این فعالیت‌ها، «کمیسیون مشترک ایران و آمریکا برای بهبود امور روستایی تشکیل شد.»[6] الگوی مورد نظر توسعه‌ی کشاورزی، استفاده از نیروهای آموزش‌دیده‌ی مردمی بود. بنابراین آمریکا در اولین اقدام، مبادرت به تربیت نیروهای آموزش‌دیده کرد و اعتباراتی را نیز در زمینه‌‌ی آموزش نیروهای تحصیل‌کرده اختصاص داد. از این رو، تدریجاً مراکز تربیتی و آموزشی در تمام کشور برپا شد؛ به‌طوری‌که «در پنج سال، حدود نود هزار نفر توسط اداره‌ی اصل چهار تربیت شدند... و تا پایان دهه‌ی سی نزدیک به چهارصد مدرسه در سراسر ایران با کمک مالی اصل چهار و وزارت آموزش‌وپرورش راه‌اندازی شد.»[7] از این پس، توجه به‌ برنامه‌های اقتصادی و کشاورزی شروع شد. در اولین گام نیز حصول به این اهداف، مستلزم تخصیص اعتبارات مالی بود. بر این اساس، قرار شد تا با مذاکراتی که دولت ساعد انجام داده بود، مبلغ 250 میلیون دلار وام به ایران تخصیص داده شود که دولت‌ آمریکا فقط با پرداخت 500 هزار دلار به‌عنوان کمک فنی اصل چهار به ایران موافقت‌ کرد.[8] هیئت اصل چهار علاوه بر کمک‌‌های کشاورزی و آموزشی، فعالیت‌‌هایی را در زمینه‌‌ی بهداشتی و نظامی نیز انجام داد. در بخش بهداشتی، این برنامه شامل اقداماتی نظیر مبارزه با بیماری‌‌هایی چون وبا و مالاریا، بهداشت عمومی، تأمین آب بهداشتی و... به‌خصوص در روستاها بود. در بخش نظامی نیز اقدامات اصل چهار، مشمول کمک‌‌های مالی برای تجهیز نیروی نظامی بود. ایران از نظر جغرافیایی در موقعیت استراتژیک قرار داشت و آمریکایی‌‌ها به‌خوبی واقف بودند که اگر «ایران به دست کمونیست‌‌ها بیفتد، تمامی منافع اقتصادی و سیاسی غرب در منطقه در معرض خطر شوروی قرار خواهد گرفت.»[9] بنابراین تقویت بنیه‌‌ی نظامی کشور با هدف تأمین امنیت داخلی برای مقابله با نفوذ کمونیسم، اصلی اجتناب‌ناپذیر به نظر می‌‌رسید. «در همین زمان، اولین قراردادهای نظامی بین ایران و آمریکا منعقد شد.» و در سال‌ 1326 دولت هژیر افزایش بودجه‌ی ارتش از 10 میلیون دلار به 16 میلیون دلار را در دستور کار خود قرار داد.[10] از این رو، آمریکا کمک‌‌های نظامی را با هدف تقویت بنیه‌‌ی نظامی کشور آغاز کرد، اما علی‌رغم اهمیت ایران، این کمک‌‌ها در مقایسه با برخی کشورها چندان زیاد نبود. ارزیابی تأثیرات و عملکرد اصل چهار در ایران به‌طور کلی اقداماتی که براساس اصل چهار در ایران انجام شد، علی‌رغم ادعای آمریکا و رژیم پهلوی، چندان در توسعه‌ی کشور کارساز نبود. بررسی­ها و ادله­‌ی موجود بیانگر این واقعیت است که اصل چهار تأثیری در توسعه‌‌ی کشور نداشت. دستاورد عینی برنامه‌ی عمرانی اول که تنها شامل «تأسیس شش کارخانه‌ی جدید، احداث مقداری جاده و راه‌آهن و اجرای معدودی طرح‌‌های غیرعمده و مکانیزه کردن محدود مزارع در بخش کشاورزی»[11] بود، خود گویای عدم موفقیت اصل چهار است. علل این امر را می‌‌توان در عوامل متعددی جست‌وجو کرد: 1. اولین دلیل مهم در ناکامی طرح‌‌ها را می‌‌توان منافع ملی آمریکا دانست. دکترین ترومن تنها در راستای سیاست خارجی آمریکا، یعنی مقابله با نفوذ کمونیسم شکل گرفت و نه کمک واقعی به کشورهای فقیر. این سخن متضمن این واقعیت است که بسیاری از طرح‌‌ها، ضمن عجولانه بودن، متناسب با شرایط بومی و فرهنگی کشور نبود. از طرفی آمریکا که نمی‌‌خواست در اجرای دکترین ترومن متضرر شود، می‌‌بایست طوری عمل می‌کرد که در درازمدت به منافع اقتصادی نیز می‌‌رسید. این موضوع باعث شد تا آمریکا با صدور کالاهای خود، ضمن وابسته کردن کشور به خود، سود هنگفتی نیز از این بابت کسب نماید؛ به‌گونه‌‌ای که طی این دوران «حجم صادرات آمریکا به ایران به بیست برابر صادرات ایران به آمریکا رسید. این در حالی بود که بسیاری از کالاهای صادراتی آن کشور به ایران جزء مواردی بود که نمونه‌ی آن در ایران نیز تولید می‌شد.»[12] 2. در رابطه با فعالیت‌های کشاورزی نیز اصل چهار چندان مفید واقع نگردید، زیرا ساختار کشاورزی ایران با مشکلات سنتی نظیر مالکیت خصوصی و نظام ارباب و رعیتی مواجه بود. از این رو، اصلاحات در این زمینه، مبارزه با نظام مالکیت خصوصی و ارباب و رعیتی را می‌‌طلبید که خود کاری بس دشوار و زمان‌بر بود. همچنین از ابتدای طرح، قرار بر این بود که فعالیت‌‌های مربوطه با مشارکت روستاییان و افراد بومی انجام شود، اما در موارد بسیاری، کارشناسان آمریکایی استخدام و یا اعزام می‌‌شدند. 3. در بُعد اقتصادی نیز کمک‌‌ها متناسب با وضعیت اقتصادی کشور نبود و از آنجا که پول بدون حساب به اقتصاد تزریق می‌‌گردید، منجر به بر هم خوردن تعادل اقتصادی می‌شد. به عبارتی بسیاری از تصمیمات سرمایه‌گذاری و تجاری بدون برنامه‌‌ریزی اتخاذ می‌‌شد و براساس تحلیل هزینه-فایده صورت نمی‌‌گرفت. در نهایت نیز بسیاری از این «تلاش‌ها به بی‌نظمی و سوءاستفاده‌‌ی مالی از بودجه در سال 1954 ختم شد. علاوه بر این، تزریق ناگهانی دلار‌ها و مستشاران آمریکایی به جامعه‌‌ی ایران، که پس از سرنگونی مصدق و امضای قرارداد کنسرسیوم 1954 صورت گرفت، آشکارا موجب انحراف بسیاری از ایرانی‌ها شد.»[13] 4. در زمینه‌‌ی بهداشتی نیز سیستم بهداشتی کشور نه تنها با نقص برنامه‌‌ریزی مواجه بود، بلکه دچار کمبود امکانات لازم نیز بود. بنابراین بسیاری از روستاها همچنان از کمبود امکانات بهداشتی و بیماری‌‌های واگیردار در رنج بودند و عملاً اقدامات در این زمینه بسیار ناچیز و ابتدایی بود؛ «به‌طوری‌که تا قبل از تأسیس سپاه بهداشت در سال 1343 وضع درمان و بهداشت روستاهای کشور بسیار نامطلوب بود.»[14] در رابطه با مسائل نظامی نیز در حالی که کمک‌هایی جهت تقویت قوای نظامی کشور تعلق یافت، «با وجود تجاوز شوروی به خاک آذربایجان و مناطق کردنشین، ایران در مقایسه با وجوهی که به تایوان اهدا شد، مبلغ قابل توجهی دریافت نکرده بود.»[15] البته این کمک‌‌ها پس از کودتای 28 مرداد و به‌منظور استیلا بر منابع نفتی، جهت سرکوب نیروهای مردمی افزایش یافت که این موضوع نیز در راستای منافع آمریکا و انگلستان بود! سخن آخر فرجام سخن آنکه گرچه ظاهراً اصل چهار ترومن، راهکاری برای کمک به ایران در زمینه‌‌ی اقتصادی، بهداشتی، نظامی و آموزشی به‌شمار می‌آمد، اما در عمل مشخص گردید که این تدابیر در راستای مبارزه با قطب کمونیسم است که در درازمدت منافع آمریکا را نیز تأمین می‌‌کند. به عبارتی گرچه اقداماتی در زمینه‌‌ی توسعه‌‌ی کشور صورت گرفت، اما بسیاری از آن‌‌ طرح‌‌ها به دلیل عدم برنامه‌‌ریزی صحیح، شتاب‌زدگی و نیز وارداتی بودن، به بهبود وضعیت کشور کمک چندانی نکردند و بعضاً با وابسته کردن کشور به کالاهای وارداتی، تأثیری منفی در روند توسعه نیز به‌جا گذاشتند.* پی‌نوشت‌ها: [1]. بهزادی، حمید (1354)، «سیاست خارجی آمریکا از دیدگاه مور گانتا»، مجله‌ی دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی (دانشگاه تهران)، شماره‌ی 18، ص 65. [2]. نقیب‌زاده، احمد (1383)، تاریخ دیپلماسی و روابط بین‌الملل، تهران، نشر قومس، ص 254. [3]. شوندی مطلق، کبری، «جنگ سرد و زمینه‌های اتخاذ دکترین ترومن»، پایگاه پژوهشی باقرالعلوم و ر.ک.به: وارد، ‌هاریت، قدرت­های جهانی در قرن بیستم، ترجمه‌ی جلال رضای راد، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1360، ص 309. [4]. قرشی، یوسف و جمیری، محمد (1387)، «اصل چهار ترومن در ایران» مجله‌ی تاریخ معاصر ایران، شماره‌ی 46، ص 75. [5]. شوندی مطلق، همان. [6]. ملکوتیان، مصطفی (1381)، «ایران و امنیت ملی آمریکا (1324-1357)»، مجله‌ی علوم سیاسی، دانشگاه باقرالعلوم (ع)، شماره‌ی 16، ص 184. [7]. ابراهیم‌زاده، فرزانه، سایت تاریخ ایرانی. [8]. قرشی و جمیری، همان، ص 81. [9]. ازغندی، علیرضا (1384)، روابط خارجی ایران 57-1320، نشر قومس، ص 115. [10]. قرشی و جمیری، همان، ص 85. [11]. اشتریان، کیومرث (1378)، جزوه­ی برنامه‌ریزی دولتی (سیاست‌گذاری عمومی)، دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی، ص 37. [12]. تاریخ ایران از باستان تا امروز، انتشارات پویش، چاپ 1359، ص 512 و 513. [13]. رینولدز ولف، لیزا (1392)، «کارکردهای اصل چهار ترومن در ایران»، ترجمه‌ی نینا وباب، روزنامه‌ی دنیای اقتصاد، شماره‌ی 3140، بارکد خبر: 786325. [14]. ازغندی، علیرضا (1384)، تاریخ تحولات سیاسی و اجتماعی ایران 57-1320، تهران، انتشارات سمت، ص 40. [15]. رینولدز ولف، همان. *گروه تاریخ برهان منبع:سایت برهان

دانشگاهی که شاه می‌خواست؛ دانشگاهی که شاه نمی‌خواست! - به مناسبت 16 آذر

دانشگاه با آغاز نوسازی دوره‌ی پهلوی دوم، اگرچه خود قالبی بود برای سکولاریزه کردن جامعه‌ی ایران و بنا بود زمینه‌ی سکولاریزه کردن جامعه را در بلندمدت فراهم آورد، اما «از قضا سرکنگبین صفرا فزود» و نتیجه‌ی معکوس داد. «دانشجوی ایرانی باید شجاع و فداکار باشد. باید بتواند اتحادیه‌ها و سازمان‌های دانشجویی به وجود آورد، اما نباید آن‌ها را سیاسی سازد. این به او مربوط نمی‌شود.» (بخشی از گفت‌وگوی امیرعباس هویدا با خبرنگاران، 8 خرداد 1346) اگرچه تأسیس نهاد دانشگاه در ایران به سال 1313 بازمی‌گردد، اما گسترش این نهاد و تقویت سخت‌افزاری و نرم‌افزاری آن در سال‌های دهه‌ی 40 و50 و به موازات مدرنیزاسیون پهلوی دوم صورت گرفت. دانشگاه از جمله نهادهای هدف و مدنظر شاه محسوب می‌شد که قرار بود بخش قابل توجهی از بار برنامه‌های بلندپروازانه‌اش را به دوش بکشد. اما نکته‌ی قابل تأمل اینجاست که این نهاد که قرار بود وظیفه‌ی کادرسازی برای سیاست‌های رژیم را به‌عهده داشته باشد، خود به یکی از منابع مؤثر در تربیت نیروهای سرسخت مخالف حکومت تبدیل شد و در جریان انقلاب اسلامی نیز نقش‌آفرین بود. این نوشتار کوتاه در پی پاسخ به همین تناقض است که چگونه دانشگاه، به‌عنوان نهادی برخاسته از مدرنیزاسیون پهلوی و مورد توجه شخص شاه، به یکی از مهم‌ترین نهادهای مخالف رژیم و عامل انقلاب بدل شد؟ شاه، دانشگاه و توسعه‌ی فرهنگی؛ پازلی که جور نشد پیاده کردن آنچه محمدرضا شاه، نوسازی و مدرن کردن جامعه‌ی ایران می‌دانست، به تغییر سبک زندگی جامعه و تحول در مناسبات اجتماعی آن‌ها در بازه‌ی زمانی نسبتاً کوتاه منجر شد. رسانه‌های جمعی و نهادهای آموزشی و فرهنگی، اصلی‌ترین ابزار این فرآیند بودند. بین سال‌های 1342 تا 1356، رسانه‌های گروهی رشد قابل توجهی داشتند. تعداد دستگاه­های گیرنده‌ی رادیو از 2 میلیون به 4 میلیون، تلویزیون از 120000 به 1700000 و فروش بلیت سینما از 20 میلیون به 110 میلیون رسید.[1] در حالی که در دهه‌ی 1340 شمسی، تعداد رادیو و تلویزیون‌های در اختیار مردم به‌قدری ناچیز بود که حتی در نتایج سرشماری سال 1345 درج نشد. در سال­های میانی دهه‌ی 1350، در بیش از 65 درصد خانه‌ها رادیو وجود داشت که این میزان در مناطق شهری به 75 درصد می‌رسید. 24 درصد از خانوارهای روستایی و بیش از 55 درصد از خانوارهای شهری هم صاحب یک دستگاه تلویزیون بودند. اگرچه رادیو و تلویزیون آن زمان تحت کنترل شدید دولت قرار داشت، با وجود این، پخش فیلم‌های غربی گوشه‌وکنار کشور را درنوردید و مردم را در معرض ایده‌های نو و روش زندگی جدید قرار داد.[2] ناگفته پیداست که بخش عمده‌ی این ایده‌های نو و روش زندگی جدید، ماهیتی غربی داشت. بین سال‌های 1342 تا 1356 ثبت‌نام در کودکستان‌ها از13300 نفر[3]رسانه‌ای فرهنگی و بین‌سرزمینی بود که روند غربی شدن جامعه‌ی ایران را تشدید می‌کرد.[5] به 221000 نفر، در دبستان‌ها از 1640000 نفر به 4078000 نفر و در دبیرستان‌ها از 3700000 نفر به 7000000 نفر رسید. علاوه بر این، تعداد دانشجویان شاغل به تحصیل در دانشگاه‌های خارج از کشور، به‌ویژه آمریکای شمالی و اروپای غربی، از حدود 18000 نفر به بیش از 80000 نفر افزایش یافت. گشایش 12 دانشگاه جدید به‌ویژه دانشگاه پهلوی در شیراز، دانشگاه فردوسی در مشهد، دانشگاه جندی‌شاپور در اهواز و دانشگاه های ملی و صنعتی آریامهر در تهران، تعداد دانشجویان ایران را از 24855 نفر به 154200 نفر افزایش داد. به این ترتیب، در طول این چهارده سال، نظام آموزشی رشدی بیش از سه برابر داشت.[4] در سال 1343، حدود 2500 دانشجوی ایرانی در دانشگاه‌های مختلف آمریکا تحصیل می‌کردند که این رقم با هفت برابر افزایش، به حدود 14000 نفر در سال 1353 رسید و در سال 1356، از رقم 36000 نفر گذشت. حضور دانشجویان ایرانی در غرب، توسعه‌ی اقتصادی و اجتماعی عمدتاً در نتیجه‌ی درآمد فزاینده‌ی نفتی میسر گشت. عایدات نفتی با رسیدن به رقم 555 میلیون دلار در سال 1343، همچنان سیر صعودی خود را طی کرد و به 958 میلیون دلار در سال 1348، 2/1 میلیارد دلار در سال 1350، 5 میلیارد دلار در سال 1353 و پس از 4 برابر شدن قیمت نفت، به حدود 20 میلیارد دلار در سال 1355 رسید.[6] در دهه‌ی 1340، 5/3 درصد جمعیت کشور را گروه صاحبان مشاغل فکری-تخصصی و روشن‌فکران تشکیل می‌داد که افزایش معناداری نسبت به گذشته داشت. زنان از نقش اجتماعی، دسترسی به آموزش ماقبل دانشگاه و اشتغال نسبتاً بیشتری در مقایسه با دوره‌های قبلی برخوردار شده بودند. تحت تأثیر فعالیت‌های روشن‌فکران و تحصیل‌کردگان داخل و نظام مدیریتی و برنامه‌ریزی کشور، روند مدرنیزاسیون و سکولاریزاسیون فرهنگی و اجتماعی با الگوهای متعارف غربی شتاب گرفت.[7] یکی از پیامدهای این تحول اجتماعی، درخواست گسترده‌ی گروه‌های مختلف از جمله دانشجویان و فارغ‌التحصیلان برای مشارکت جستن در فرآیند سیاسی بود. شاه برای این مطالبه‌ی سنگین، برنامه‌ی مدون و هدفمندی نداشت. او با توجه به ضرورت مشارکت سیاسی برای نیل به اهدافش در فرآیند نوسازی، استراتژی‌ای را در سال‌های دهه‌ی 40 و 50 در پیش گرفت که براساس تلفیقی از چرخش کنترل‌شده‌ی نخبگان و سرکوب غیرقانونی تمامی نارضایتی‌ها استوار بود. شاه راهی را برگزید که ساموئل هانتینگتون از آن به‌عنوان «مدل دیکتاتورمآبانه‌ای از توسعه» یاد کرده است و طی آن، مشارکت سیاسی، به‌ویژه مشارکت سیاسی طبقه‌ی متوسط، سرکوب می‌شد. از نظر شاه، طبقه‌ی متوسط (که دانشجویان بخش عمده‌ای از آن را تشکیل می‌دادند) بزرگ‌ترین تهدید برای آرامش سیاسی محسوب می‌شدند.[8] شاه سعی داشت ضمن حفظ کسوت پدرسالارانه‌ی خود بر دانشگاه‌ها، از طریق دادن امتیازات شغلی و رفاهی به دانشجویان و فارغ‌التحصیلان، مانع از طرح مطالبات سیاسی و اجتماعی آنان شود. جیمز آلبن بیل در توصیف نتیجه‌ی این سیاست می‌گوید: «سیاست سه‌شاخه‌ی مرعوب‌سازی، رشوه و امتیازات گزینشی، نتوانست مخالفت دانشجویان را از بین برده و آنان را به حکومت پهلوی متعهد سازد. هرگاه اندکی از فشارها کاسته شده یا رشوه و امتیاز در جهتی نادرست جریان می‌یافت، دانشجویان سر به طغیان برمی‌داشتند.»[9] در این دوره، برنامه‌های مدرنیزاسیون با الگوهای سکولار غربی، از طریق نظام سیاسی و اجرایی، با شتاب تمام تدارک دیده و اجرا می‌شد. کارشناسان و تحصیل‌کردگان جدید داخل و خارج در نظام حرفه‌ای مدیریت کشور جذب می‌شدند. اینان تحت تأثیر ارزش‌ها و رهیافت‌های نوینی که عمدتاً از دانشگاه‌های اروپایی و آمریکایی و کتب جدید و نظریه‌پردازان غربی اقتباس می‌شد، طرح تجدد و توسعه‌ی فرهنگ جامعه را تدوین کرده و در قالب تصمیم‌سازی‌ها، لوایح و طرح‌ها، بدان صورت عملیاتی و اجرایی می‌دادند.[10] توسعه‌ی نامتوازن و دانشگاه ناموافق دانشگاه در تراز جهانی، خاستگاه اندیشه و معناست؛ نهاد «تولید و انتقال دانش» و کانون «نقد روشنگری اجتماعی» است. دانشگاهیان در سطح ملی، نقش مؤثری در توسعه‌ی فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی دارند و در سطح بین‌المللی نیز ضمن گسترش مرزهای دانش، به صلح جهانی و ارتقای شرایط زیست بشری کمک می‌کنند. دانشجویان از بُعد اجتماعی و فرهنگی دارای خصلت و تبار متفاوتی هستند. آن‌ها فاقد انسجام اجتماعی‌اند و خواسته‌های جامعه را در شعارهای خود متبلور می‌سازند و از طریق این خواسته‌ها، نوعی انسجام بیرونی پیدا می‌کنند. دانشجو به‌خاطر منش، کمال‌گرا و ایده‌آل‌نگر است و به اقتضای همین منش، همواره آینده‌ای مطلوب‌تر از آنچه موجود است را برای خود و دیگران ترسیم می‌کند. دانشگاه با آغاز نوسازی دوره‌ی پهلوی دوم، اگرچه خود قالبی بود برای سکولاریزه کردن جامعه‌ی ایران و بنا بود زمینه‌ی سکولاریزه کردن جامعه را در بلندمدت فراهم آورد، اما «از قضا سرکنگبین صفرا فزود» و نتیجه‌ی معکوس داد. ماهیت غیردینی و در برخی موارد ضددینی نوسازی دوره‌ی پهلوی، به‌ویژه در عرصه‌های فرهنگی، واکنش شدید دانشجویان را در پی داشت. هرچه می‌گذشت بر خصلت انقلابی و دین‌مدارانه‌ی این نهاد علمی افزوده می‌شد و همپای جامعه‌ی دین‌داران و در بسیاری موارد، پیشگام در شعارهای عدالت‌طلبانه، برای خود تعریفی بومی ارائه داد. بدین ترتیب دانشگاه در سال 1357 به قلب تپنده‌ی مبارزه علیه رژیم طاغوت و جنبش دانشجویی به جنبشی اجتماعی با آرمان‌های بزرگ تبدیل شد. در سال‌هایی که رژیم احساس ثبات و امنیت می‌کرد، دانشگاه از آزادی نسبی و محدودی برخوردار بود و شکل‌گیری نهادهای صنفی و فعالیت ظاهری دانشجویان بیشتر بود. پس از آشکار شدن فعالیت جنبش‌های چریکی در اوایل دهه‌ی 1350، رژیم پهلوی احساس خطر کرد و فضای پلیسی و امنیتی شدیدی بر دانشگاه‌ها حاکم شد. جمله‌ای که در آغاز این یادداشت و به نقل از نخست‌وزیر وقت ایران ذکر شد، چکیده ای از نگرش حکومت پهلوی به فعالیت‌های دانشجویی است. حکومت پهلوی که دانشگاه‌ها را از جنبه‌ی فیزیکی رونق و گسترش می‌داد، نتوانست زمینه‌ی مساعدی برای مشارکت‌جویی سیاسی دانشگاهیان فراهم آورد. این از تضادهای ساختاری حکومت پهلوی بود که از یک‌سو بخشی از دلارهای نفتی را به گسترش تأسیسات دانشگاهی اختصاص می‌داد، خدمات ارزان ارائه می‌کرد و به تعداد دانشجویان و تسهیلات آن‌ها فخر و مباهات می‌کرد و از سوی دیگر، ساواک را در کمین همین دانشجویان و اساتید قرار داده بود و هر شعار و مطالبه‌ی سیاسی را که با منافع رژیم همخوانی نداشت سرکوب می‌کرد. پی‌نوشت‌ها: [1]. یرواند آبراهامیان،ایران بین دو انقلاب: از مشروطه تا انقلاب اسلامی، ترجمه‌ی کاظم فیروزمند و دیگران، تهران، مرکز، ص 394. [2]. محسن میلانی، شکل‌گیری انقلاب اسلامی؛ از سلطنت پهلوی تا جمهوری اسلامی، ترجمه‌ی مجتبی عطارزاده، تهران، گام نو، 1383، ص 136. [3]. اعداد گرد شده‌اند. [4]. آبراهامیان، همان. [5]. مشیری، فرخ، دولت و انقلاب اجتماعی در ایران، ترجمه‌ی علی مرشدی‌زاد، تهران، قصیده‌سرا، 1384، ص 62. [6]. آبراهامیان، همان، ص 390. [7]. مقصود فراستخواه، سرگذشت و سوانح دانشگاه در ایران، تهران، رسا، 1388، ص 419. [8]. میلانی، همان، ص 137. [9]. جیمز آلبن بیل، سیاست در ایران (گروه‌ها، طبقات و نوسازی)، ترجمه‌ی علی مرشدی‌زاد، تهران، اختران، 1387، ص 165. [10]. فراستخواه، همان، ص 321. *مرتضی حسینی، پژوهشگر تاریخ معاصر منبع: سایت برهان

از دلدادگی تا وادادگی به چریک‌ها - گاهی به رابطه‌ی دانشجویان و جنبش‌های چریکی در مبارزه با پهلوی

دانشجویان از جمله عاملان اثرگذار در جریان انقلاب اسلامی بودند. نقش این قشر در فرآیند انقلاب اسلامی در طیفی از فعالیت‌‌های غیرمذهبی، مسلحانه و مذهبی قابل بررسی است. یکی از مؤلفه‌‌های مؤثر در ماهیت و نوع فعالیت این نیروی اجتماعی، نگرش آن‌ها به فعالیت‌‌ها و تجربه‌ی احزاب چپ و جبهه‌ی ملی بود. در این میان اما جریان چپ و دانشجویان واگویه‌‌های بسیار با یکدیگر داشتند؛ واگویه‌‌هایی که در یک مقطع به سرزنش و گلایه بدل شد و موجبات ریزش دانشجویان از جریان چپ و سرخوردگی آنان را فراهم آورد. این نوشتار قصد آن دارد تا قهر پس از دلدادگی تا وادادگی دانشجویان از جریان چپ و گرایش به جریان اسلامی را مورد بررسی قرار دهد. زمینه‌‌های دلدادگی در دهه‌‌ی 1340 جبهه‌ی ملی در غیاب رهبر فرهمند خود، به حاشیه رفته بود. حزب توده نیز شاهد اعدام و حبس بسیاری از اعضا و فرار کادرهای برجسته‌ی خود به شوروی و اروپای شرقی برای کسب پناهندگی سیاسی بود. در چنین شرایطی، در خرداد 1342، جوانه‌‌های جریانی مذهبی روییدن آغاز کرد که سرکوبش در 15 خرداد، راه مبارزه‌ی مسلحانه را پیش روی برخی مبارزان قرار داد و مبارزه‌ی «درون رژیم» به «مبارزه‌ی بیرون رژیم» تبدیل شد. این رادیکالیسم سیاسی خود را در مبارزه‌ی مسلحانه‌ی سازمان‌های مخفی چریکی همچون «فدایی خلق ایران» و «مجاهدین خلق ایران» نشان داد. وجه تمایز آن‌ها با سایر گروه‌‌های مسلح، در اعتقاد به نبردهای چریکی و تقلید از الگوهای شرقی بود. «سازمان فدایی خلق ایران» در سال 1350 تشکیل شد. این سازمان به مشی مبارزه‌ی مسلحانه برپایه‌ی این فرض که قهرمانی و فداکاری تنها وسیله‌ی بیدار کردن یک ملت خفته است، باور داشت. اتحاد دو گروه، نخست در جریان سیاهکل در بهمن 1349 خود را نشان داد و سپس در اواخر فروردین 1350 به پیوند دو گروه در قالب یک سازمان واحد انجامید.[1] فداییان خلق، پس از شکست سیاهکل نیز چند عملیات‌‌ انجام داد تا اینکه در نیمه‌ی دوم سال 1355 منهدم شد. احمدزاده چهار ماه بعد از واقعه‌ی سیاهکل، هدف آغازین مبارزه‌ی مسلحانه‌ی فداییان را زدن یک ضربه‌ی سیاسی به‌جای حرکتی نظامی می‌داند. براساس گفته‌ی احمدزاده این ضربه قرار بود راه مبارزه را به انقلابیون و توده‌‌ها نشان دهد، آنان را به قدرت خود و آسیب‌پذیری دشمن آگاه کند و مبارزه را امری سهل بنمایاند و توده‌‌ها را بیدار کند. با وجود این، بیشترین شوق برخاسته از این عملیات، نه در میان دهقانان روستاها که هدف بسیج سازمان بود، بلکه در میان دانشجویان شهری رخ داد؛ چراکه آن‌ها نقش تعیین‌کننده‌ای در تحولات سیاسی ایران معاصر نداشته‌اند و بیشتر از سوی گروه‌ها و نیروهای گوناگون بسیج شده‌اند.[2] در مقابل، به دلیل وقوع حملات در شهرها و برخاستن فداییان از طبقه‌ی متوسط جدید، دانشگاه بیشترین تأثیر را از این سازمان گرفت. بررسی-های بروجردی نشان می‌‌دهد میان مؤسسات آموزش عالی و مکان‌‌هایی که بیشترین سهم فعالیت سازمان را داشته‌‌اند، رابطه‌‌ای تنگاتنگ وجود دارد. به همین دلیل، دانشگاه یکی از مهم‌ترین مراکز عضوگیری آن محسوب می‌‌شد. در واقع فرآیند عضوگیری از کارخانه‌‌ها و از کارگران به دانشگاه منتقل شده بود؛ جایی که در صورت اطلاع حکومت راهی برای بستن آن وجود نداشت و بنابراین آموزش عالی به پاشنه‌ی آشیل حکومت تبدیل شده بود. پژوهش‌‌های آبراهامیان نیز در کتاب «ایران بین دو انقلاب»، نشان‌دهنده‌ی کشته و اعدام شدن نزدیک به 70 درصد چریک‌های فدایی خلق از میان دانشجویان، آموزگاران، مهندسان و به عبارتی تحصیل‌کرده‌‌هاست.[3] سرچشمه‌ی اصلی هواداران مجاهدین همانند دیگر همتایان مارکسیست خود، از دانشگاه بود. آن‌‌ها اسلام را تنها ایدئولوژی‌ای می‌‌دانستند که می‌‌تواند توده‌‌ها را بسیج نماید. به همین خاطر، مانند هواران الهیات آزادی‌بخش آمریکای لاتین، باب تفسیری مارکسیستی از مذهب را گشودند. اما گرایش تدریجی سازمان به مارکسیسم، امیدهای حامیان، به‌ویژه دانشجویان را به یأس مبدل کرد. یکی دیگر از نمودهای جریان چپ، سازمان مجاهدین خلق بود که دو سال پس از قیام 1342، با مرکزیت محمد حنیف‌نژاد، سعید محسن (مسئول تشکیلاتی این جمع) و علی‌اصغر بدیع‌زادگان (مسئول نظامی گروه) تشکیل شد. این افراد که پیش از این عضویت نهضت آزادی را داشتند، در روند مطالعات تئوریک خود، که با مخفی‌کاری از سال 1344 آغاز کرده بودند، در سال 1348،به لزوم مبارزه‌ی مسلحانه در مقابله با شاه رسیدند.[4] آنچه موجب این استنتاج شد، سرکوب قیام 15 خرداد و بی‌‌ثمر بودن مبارزات گذشته و در نهایت، فراگیری جنبش‌‌های مسلحانه در منطقه و جهان بود. عملیات سیاهکل، موجبات غافل‌گیری سران مجاهدین خلق را که تا آن زمان مشغول مباحث تئوریک بودند فراهم آورد. مجاهدین پس از واقعه‌ی سیاهکل، قصد ورود به عرصه‌ی عمل را داشتند که در یورش ساواک در سال1350، بیشتر اعضای آن دستگیر شدند. پس از این بود که گرایش‌های مارکسیستی سازمان شدت یافت و به انشعاب در داخل گروه منجر شد. در جریان انشعاب، مجید شریفی واقفی، طرد و سپس در سال 1354 به‌عنوان نیروی مخالف مارکسیست، ترور شد. این جریان‌ها سرچشمه‌ی دلسردی از سازمان را فراهم ساخت. شریف واقفی را می‌‌توان نمود اعضای مسلمان جریان دانست که تصمیم داشت گروهی جداگانه تشکیل دهد و اعضای مسلمان را از دستبرد عناصر مارکسیست در امان دارد.[5] تصفیه­های درونی سازمان نشان می‌‌داد رهبران گروه به‌تدریج موقعیت خود را در خطر می‌دیدند؛ چراکه ادعاهای به‌ظاهر علمی آنان خدشه‌دار شده بود و از سوی اعضای سازمان قابل قبول نبود. درک ضعف از خود و شناخت قدرت جریان رقیبی که در مسیر عکس سازمان‌‌های چریکی رو به صعود بود، موجب شد تا در سال‌‌های 1349 و 1350، دو تن از اعضای اصلی سازمان، یعنی سید حسین روحانی و تراب حق‌شناس، در نجف با امام خمینی (ره) دیدار کنند تا ایشان را به حمایت از نوع مبارزه‌ی خود وادارند؛ هرچند نتوانستند کاری از پیش ببرند. این ملاقات گویای این بود که سران سازمان، قدرت جاذبه‌ی سخنان امام و میزان مقبولیت عمومی ایشان در جامعه را درک کرده بودند و می‌‌خواستند از نفوذ کلام و جایگاه ایشان در راستای اهداف سازمان بهره گیرند که هوشمندی امام مانع این کار شد.[6] آغازی برای وادادگی جریان چپ و به‌خصوص دو سازمان فوق را می‌‌توان سازمان‌های مخفی دانشجویی با مشی چریکی قلمداد کرد که تحت تأثیر عوامل چندی، به حاشیه رفتند و به سرخوردگی دانشجویان منجر شدند. عدم توجه به شرایط اجتماعی و سیاسی و تقلید از الگوهای شرقی بدون توجه به فضای اجتماعی، فرهنگی و به‌ویژه مذهبی جامعه، ضعف رهبری و سازمان‌دهی نامناسب (چنان‌که در نامه‌های مصطفی شعاعیان به چریک‌های فدایی خلق بار‌ها به اشکال مختلف به آن اشاره شده است) و واکنش فعال حکومت پهلوی، از جمله عوامل شکست و سرخوردگی مردم و همچنین قشر دانشجو از این جریان بود. در این میان اما حضور جریان اسلامی، سهم عمده‌‌ای در به حاشیه بردن و سرخوردگی دانشجویان از چپ‌‌ها داشت. از دلدادگی به اسلام تا پیروزی انقلاب از دهه‌‌ی 1340 چهره‌ی نوینی از اسلام، از طرف برخی از روحانیون و روشن‌فکران به جامعه عرضه شد. تلاش امام خمینی (ره) و روحانیت همچون شهید مطهری، نشان داد اسلام با علم و ترقی هیچ مباینتی ندارد. آیت‌الله مطهری نیز سعی می‌‌کرد تا چهره‌ی اسلام را از برخی انحرافات و خرافات پاک سازد. این‌گونه حرکت‌ها در گرایش جوانان (به‌ویژه قشر تحصیل‌کرده) به اسلام، نقش مؤثری داشت. همچنین امام نیز نقش مهمی در تبلور چهره‌ی انقلابی اسلام و تشیع داشت. جریان مبارزه‌ی امام موجب شده بود تا مردم شکاف میان وضع موجود و مطلوب را احساس نمایند. هرچند در مقطع پس از 15 خرداد با سرکوب رژیم، بخشی از دانشجویان به سازمان‌‌های چریکی پیوستند، اما در دهه‌‌ی 1350 این امر شکلی وارونه یافت. در مقابل افزایش قدرت جریان اسلامی، گروه‌های دارای تفکرات چپ مارکسیستی در حمایت وسیع مردمی، شکست خورده بودند؛ چراکه مردم کمونیسم را ضددین، الحادی و طرفدار اشتراک در همه‌ی امور، حتی در اموری همچون زن و خانواده می‌دانستند.[7] گروه­های چریکی نیز به دلایل درون‌گروهی و فشار رژیم پهلوی، شکست خورده بودند. در چنین شرایطی، سرخوردگان از این وقایع به‌سوی جریان قدرتمند اسلامی جذب شدند؛ جریانی که باورهای مردم را در خود نهان داشت. دانشجویان، که بخش عمده‌ی این سرخوردگان را شکل می‌‌دادند، در شرایط طرد گروه‌‌های چریکی و یأس از مارکسیسم و تلاش گروه مذهبی‌‌ها، هویتی تازه یافتند. در مسیر تحولات جنبش دانشجویی در دهه‌ی 1350، دکتر علی شریعتی نقش مؤثری ایفا کرد. با شروع فعالیت شریعتی در حسینیه‌ی ارشاد، دانشجویان مذهبی، که تا سال 1350 نسبت به مارکسیست‌ها در دانشگاه در اقلیت بودند، افزایش یافتند و حتی به‌تدریج فعالیت‌های دین‌ستیزی طاغوت در دانشگاه‌ها با شکست مواجه شد و موج قوی‌تری از تیپ جدید دانشجوی مذهبی پدید آمد.[8] شریعتی به ارائه‌ی تفسیری انقلابی از دین در مقابل اسلام سنتی پرداخت. نقد علمی او از مارکسیسم که تنها راه مبارزه‌ی دانشجویان تا آن زمان تلقی می‌‌شد و احیای مبارزه و شهادت در اسلام، موجب شد تا از هواداران دانشجوی چپ‌‌ کاسته شود. مذهبی بودن بسیاری از دانشجویان و تفسیرهای انقلابی از دین، باعث شد دانشجویان با آموزه‌ها و انگیزه‌های مذهبی و نه مارکسیستی، به مقابله با وضع موجود برخیزند. از سویی نیز مدت‌ها بود که جریان مذهبی بر فضای انقلاب حاکم شده و گفتمان توده‌‌ها را از آن خود کرده بود. غالب راهپیمایی‌ها و تظاهرات مردم علیه رژیم نیز به یک مناسبت مذهبی و در یک زمان و مکان مذهبی صورت می‌گرفت. این امر موجب شد تا دانشجویان نیز به توده‌ی مردم بپیوندند. پیوند بین سیاست و دیانت، استبدادستیزی و استعمارستیزی که در ادبیات امام موجود بود، به‌علاوه‌ی شجاعت یک رهبر مذهبی در آن شرایط سنی، موجب شد که پیوند میان دانشجویان با امام مستحکم گردد و دانشجویان هویت‌یافته در جریان اسلامی، به توده‌ی مردم بپیوندند. بازگشت دانشجویان به گفتمان اسلام موجب شد تا اتصال بین دانشجویان و روحانیت شکل بگیرد و تقویت شود و بدین‌سان بر قدرت جریان اسلامی افزوده شود؛ بدیلی مطلوب که هم راه مبارزه و نفی حکومت پهلوی (سلبی) و هم تشکیل حکومت مطلوب (ایجابی) را از اسلام می‌‌گرفت. در تلاش هم‌کُنشانه‌ی نیروهای مذهبی نوگرا، اسلام به یک گنج‌واژه تبدیل شده بود که خواست‌‌ها و آرمان‌‌های دانشجویان را در خود نهان داشت و از آن مذهب خاموش و خفته، به یک نیروی پویا و رونده تغییر یافته بود؛ نیرویی که برای نسل جوان بحران‌زده‌‌ی آن زمان همه‌چیز بود. موفقیت نیروهای مذهبی در جذب دانشجویان و متعاقب آن، پذیرش رهبری امام از طرف دانشجویان به‌عنوان رهبری انقلاب، ثمره‌ی ورود مذهب به دانشگاه بود. دانشجویان سال‌های اولیه‌ی دهه‌ی 1340 امام را به‌عنوان یک مرجع دینی مبارز، نه رهبر یک انقلاب می‌شناختند. این در صورتی است که در آستانه‌ی انقلاب اسلامی، امام از جایگاه رفیعی نزد دانشجویان برخوردار بود. علی عبدالعلی‌زاده، از دانشجویان آن زمان، در این‌باره به حذف شعارهای چپ و آماده‌سازی شعارهایی اشاره می‌‌نماید که به‌گونه‌‌ای نمود اطاعت دانشجویان از امام بودند. پیوند بین سیاست و دیانت، استبدادستیزی و استعمارستیزی که در ادبیات امام موجود بود، به‌علاوه‌ی شجاعت یک رهبر مذهبی در آن شرایط سنی، موجب شد که پیوند میان دانشجویان با امام مستحکم گردد و دانشجویان هویت‌یافته در جریان اسلامی، به توده‌ی مردم بپیوندند. فرجام سخن جریان چپ اگرچه ایدئولوژی مقابله با رژیم پهلوی را محور فعالیت‌های خود قرار داده بود، اما نمی‌‌توانست بحران هویتی و تقاضاهای انباشته‌ی دانشجویان را پاسخ‌گو باشد. دانشجویانی که روگردان از تفسیر سنتی دین، به ایدئولوژی‌‌های چپ پناه برده بودند، پس از شکست جریان چپ و درگیری‌‌های ایدئولوژیک، از توان این جریان در مقابل رژیم سرخورده شدند. آشنایی آنان با تفسیری نوگرا از دین، که اسلام را مذهبی پویا معرفی می‌‌کرد، موجب پیوند آنان با روحانیت شد. از این پس هرآنچه در چپ‌‌ها نیافته بودند، در دامان جریان اسلامی و در رهبری امام خمینی پیدا کردند. بدین‌سان اسلام بحران هویتی آنان را پاسخ گفت و از آنان مبارزانی پُرشوروشعور در مقابل رژیم پهلوی ساخت. پی‌نوشت‌ها: [1]. یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، ترجمه‌ی احمد گل‌محمدی و محمد ابراهیم فتاحی، تهران، نشر نی، 1388، ص 559 تا 598. [2]. حسین بشیریه، جامعه‌شناسی سیاسی، تهران، نشر نی، 1379، ص 218. [3]. آبراهامیان، همان، ص 594. [4]. همان، ص 18. [5]. http://shakhsiatnegar.com [6]. همان، ص 21 تا 29. [7]. علی‌اصغر قاسمی، نقش جنبش دانشجویی در شکل‌گیری انقلاب اسلامی، مجله‌ی مطالعات معرفتی در دانشگاه اسلامی، شماره‌ی 18-19، 1382، ص 98. [8]. محمدعلی سیدنژاد، از دانشجویان دانشگاه تربیت معلم تهران، مصاحبه، مورخ 21 مرداد 78، به نقل از: علی‌اصغر قاسمی، نقش جنبش دانشجویی در شکل‌گیری انقلاب اسلامی، مجله‌ی مطالعات معرفتی در دانشگاه اسلامی، شماره‌ی 18-19، 1382، ص 18. *گروه تاریخ برهان منبع: سایت برهان

آیا میرزا برای تجزیه‌ی گیلان دست به سلاح برد؟ به مناسبت شهادت میرزا کوچک جنگلی

در فاصله‌ی زمانی وقوع انقلاب مشروطه تا سلطنت رضاشاه، جنبش‌هایی در ایران اتفاق افتاد؛ از جمله جنبش و قیام شیخ محمد خیابانی، قیام کلنل محمد تقی پسیان و قیام جنگل به رهبری میرزا کوچک‌خان جنگلی. در میان این قیام‌ها، جنبش اخیر بیش از دیگر نهضت‌ها مورد توجه پژوهشگران و محققان قرار گرفته است. دلیل این امر نیز گستره‌ی بیشتر این جنبش، قدرت زیاد آن و شخصیت خود میرزاست. او مبارزی آزاده و نستوه بود و قیام او نیز به دنبال مبارزه با ظلم و ستم و دوری از استبداد داخلی و استعمار خارجی بود. با این حال، قیام میرزا به دلایلی چند با شکست مواجه شد، اما برای همیشه در یادها ماند. دلیل این امر نیز ویژگی‌هایی است که این قیام را از قیام‌های دیگر زمانه برجسته و ممتاز می‌کند. آنچه در ادامه می‌آید، بررسی برخی ویژگی‌های این قیام است. بررسی بسترهای یک قیام و ایدئولوژی آن به‌خوبی می‌تواند چگونگی حرکت آن را در قالب یک جنبش اجتماعی به ما نشان دهد. یادداشت حاضر تلاش می‌کند تا نشان دهد که با توجه به حضور این ویژگی‌ها در درون قیام میرزا، می‌توان از آن تحت عنوان یک جنبش اجتماعی نام برد. بسترهای قیام میرزا نارضایتی از وضع موجود را می‌توان زمینه‌ی اساسی و نطفه‌ی اولیه‌ی تشکیل جنبش‌های اجتماعی دانست. در واقع آن زمان که بخش زیادی از مردم جامعه «وضع موجود» را بر وفق آمال و آرمان‌های خود ندانند، به‌تدریج در درون خود یک «ما»ی مشترک ایجاد می‌کنند که براساس آن، یک جنبش اجتماعی شکل می‌گیرد. این نارضایتی را می‌توان زمینه‌ی اولیه‌ی تأسیس یک جنبش اجتماعی دانست. بسترهای قیام میرزا دربردارنده‌ی زمینه‌های یک جنبش است. ایران آن زمان با وجود ناامنی و ظلم و جور حاکمان مرکزی و محلی، شرایط ایجاد یک جنبش را داشت. این مسئله در گیلان دوچندان بود. در گیلان تیمورتاش، که بعدها وزیر دربار رضاشاه شد، حاکم بود. در این ایالت، علاوه بر ظلم حاکم محلی، یک مشکل دیگر نیز وجود داشت. روس‌های تزاری که شمال ایران را قلمرو حضور خود می‌دانستند، نسبت به مردم محلی از هیچ ستمی کوتاهی نمی‌کردند. آنان در صورت نیاز، به محصولات غذایی و کشاورزی مردم نیز دست درازی می‌نمودند. آن‌چنان‌که یک بار بر سر ضبط مواد غذایی مردم توسط روس‌ها، میان آنان و روس‌ها درگیری پیش آمد که 43 نفر از مردمی که به مقابله با روس‌ها برخاسته بودند، کشته شدند. ناگفته نماند که در جریان مشروطه‌خواهی، مشروطه‌خواهان بسیاری به دست روس‌ها به هلاکت رسیدند. روس‌ها قیام مشروطه را براساس هر تفکری، چه مشروطه و چه مشروعه، مخالف مرام و اندیشه‌ی استعماری خود می‌دانستند؛ به‌خصوص که برای این مهم، بندی قانونی نیز تعبیه کرده بودند و در قرارداد ترکمنچای نیز ادامه و امتداد سلطنت در خاندان عباس‌میرزا را تضمین نموده بودند. به این بهانه، در گیلان شرایط بغرنجی حاکم بود. به‌خصوص که گیلانی‌ها در جنبش مشروطه نقشی حیاتی داشتند و خود میرزا نیز از مبارزین عصر مشروطه بود. حملات مجاهدین جنگل به حکومت تزاری و در مقابل، کنار آمدن آنان با بلشویک‌ها، که خود را مخالف استعمارگری تزارها می‌دانستند نیز بر این پایه قابل درک است. ایدئولوژی قیام میرزا کوچک‌خان؛ از ایده تا عرصه‌ی عمل یک جنبش علاوه بر زمینه و بستر اجتماعی، به ایدئولوژی نیز نیاز دارد. (زاهد، 1381: 71) کارکرد مهم ایدئولوژی، آن‌گونه که گی روشه بر آن تاکید می‌کند، در پاسخ به چرایی وجود استثمار، خرابی و عقب‌ماندگی معنا می‌یابد و مایی مشترک را در یک نهضت اجتماعی ترسیم می‌کند. (روشه، 1382: 83) نکته‌ی محوری اینکه این ایدئولوژی‌ها می‌بایست براساس باورهای یک جامعه شکل گرفته باشند، زیرا کاری بس دشوار را پیش رو دارند. ایدئولوژی یک جنبش اجتماعی می‌خواهد لزوم تغییر از یک وضعیت به وضعی دیگر را تبیین کند. به‌وسیله‌ی این ایدئولوژی، همراهان جنبش، آرمان‌ها و اهداف خود را در درون یک مای مشترک شکل می‌دهند. در درون نهضت جنگل، وجود این ایدئولوژی به‌خوبی محسوس بود. بن‌مایه‌ی فکری جنگلی‌ها در ابتدای مبارزه و قیام، لازمه‌های ایدئولوژی یک جنبش را دارا بود. مبارزه با استبداد و جلوگیری از نفوذ بیگانگان را می‌بایست دوگانه‌ای دانست که براساس آن، نهضت جنگل و کانون اصلی آن، یعنی هیئت اتحاد اسلام، پایه‌گذاری شد. در این میان، تقابل با بیگانه را می‌شد، هم براساس ملیت ایرانی و هم براساس آموزه‌های مذهبی، در قیام میرزا کوچک تبیین نمود. همان‌طور که می‌دانیم، در مذهب تشیع حاکمیت و ولایت بیگانگان بر زندگی و شئون اجتماعی مسلمانان تحت هیچ شرایطی، قابل پذیرش نیست. قاعده‌ای که تحت عنوان «نفی سبیل» شهره شده به‌خوبی بیانگر این مهم است. براساس این قاعده، روحانیون بلندمرتبه‌ی تشیع بارها و بارها به مقابله با قراردادها و وابستگی‌هایی که حتی گاهی حاکمان قاجاری نیز بدان تن می‌دادند، پرداختند. دغدغه‌های مذهبی از یک سو و مسئله‌ی ملیت، که در این دوره بسیار مورد توجه بود، از سوی دیگر، زمینه‌های مقابله با حضور بیگانگان در ایران را برای میرزا و یارانش برجسته می‌نمود. در واقع غیریتی که ایرانیان، خود را در مقابل آنان تعریف می‌نمودند، روسیه و انگلیس بودند. این دوگانگی ملی-مذهبی ایدئولوژی جنبش، در چهره‌ی رهبران آن نیز مترسم بود؛ به‌طوری‌که حتی کسانی چون دنسترویل نیز در شخصیت دشمن خونی خود، یعنی میرزا کوچک‌خان جنگلی، آن را می‌دید و تصویری که از او عرضه می‌نمود، فردی مذهبی و وطن‌دوست بود. (دنسترویل، بی‌تا: 167) ایدئولوژی جنبش جنگل بر روی کاغذ باقی نماند، بلکه در مبارزات آن‌ها بازتاب یافت. شبیخون‌ها و حملات گاه‌وبیگاه مردان میرزا کوچک به نیروهای ارتش تزاری، به‌خوبی بیانگر این مهم بود. با وقوع انقلاب در روسیه و تخلیه‌ی گیلان از نیروهای تزاری، چهره‌ی ضدبیگانه‌ی جنبش جنگل دامن انگلیسی‌ها را گرفت. انگلیسی‌ها بسیار تلاش نمودند تا به بهانه‌ی مقابله با انقلاب بلشویکی روسیه، جنگلی‌ها را با خود همراه کنند، اما تلاش‌های آن‌ها ثمره‌ای نداشت. در مقابل، در طول جنگ جهانی اول، از آنجا که میان دولت عثمانی و انگلیسی‌ها جنگ و درگیری وجود داشت، نهضت جنگل به تعامل با عثمانی‌ها پرداخت و حتی بخشی از سلاح و مهمات خود را از ترکان عثمانی دریافت نمود. همچنین از آنجا که نیروهای آلمانی نیز در تقابل با انگلیسی‌ها بودند، جنگلی‌ها تلاش کردند تا با آن‌ها نیز برای دریافت سلاح ارتباط بگیرند. به‌علاوه آنکه برخی نیروهای جنبش نیز آلمانی بودند، از جمله فن پاشن فرمانده‌ی جنگلی‌ها در منجیل. مردم گیلان و نهضت جنگل حامیان مردمی جنبش جنگل بسیار گسترده و وسیع بودند. روحانیون، بازاریان، دهقانان و زمین‌داران همه و همه از رویکرد و عملکرد نهضت پشتیبانی می‌نمودند. بدین ترتیب، جنبش از سرمایه‌ی اجتماعی وسیعی برخوردار بود. اما دلایل این حمایت چه بود؟ با حضور نیروهای جنبش در سطح استان امنیت برقرار می‌شد و نیروهای تزاری دیگر نمی‌توانستند به‌راحتی به مردم حمله کنند و یا به غارت ارزاق و وسایل آنان بپردازند. بدین ترتیب، کمبود ارزاق نیز مرتفع می‌شد و گرانی آن نیز از بین می‌رفت. دلایل گسترش نهضت نیز همین بود. این‌گونه بود که تعداد آنان از هفده نفر بانی و بنیان‌گذار، به حدود پنج هزار نفر گسترش یافت. مردم آن‌چنان شیفته‌ی میرزا و یارانش بودند که به‌محض اطلاع از مخفیگاه آنان در جنگل‌های حوالی محل زندگی خود، به تهیه‌ی غذای آنان مبادرت می‌نمودند. جالب آنکه برای جنگلی‌ها عمل به موازین اسلامی از جمله عفت از واجبات بود و عدم رعایت آن مجازات داشت. (گیلک، 1371: 56) این تعامل میان مردم و جنگلی‌ها صدای والی گیلان، تیمورتاش را نیز درآورده بود؛ به‌طوری‌که به دستور او، هرگونه ارتباط کشاورزان و جنگلی‌ها مجازات اعدام را با خود به‌همراه داشت. تیمورتاش و حکومت گیلان در این زمان، نماد استبداد داخلی بودند. استبداد محلی تیمورتاش در برابر نهضتی مردمی و ضداستبدادی قرار داشت که میرزا کوچک‌خان نماینده و سمبل آن بود. جالب آنکه با اینکه از نظر دولت و تیمورتاش، کوچک‌خان یک یاغی بود، اما مردم گیلان از او حرف‌شنوی داشتند و مطیع حکومت غیررسمی او بودند. سرانجام نهضت جنگل: چرا قیام میرزا به نتیجه نرسید؟ نهضت جنگل با همه‌ی داشته‌هایش آفتی نیز داشت. به‌جرئت می‌توان گفت پیش از فروپاشی این نهضت و قبل از آنکه رضاخان بتواند نیروهای جنبش در گیلان را متواری و پراکنده سازد، این جنبش از داخل به مشکلاتی برخورده بود که رهایی از آنان، شرط حیات مجدد نهضت بود. همان‌طور که پیش از این گفته شد، نهضت جنگل با هدف مبارزه با استبداد داخلی و استعمار خارجی شکل گرفت. بنابراین ایدئولوژی آن نیز براساس دوگانه‌ی اسلام و ملی‌گرایی شکل گرفته بود. نهضت زمانی دچار خسران عظیم شد که برای قدرت‌گیری، به غیر از نیروهای داخلی، به بلشویک‌ها نیز اعتماد نمود و همکاری با آنان را برای قدرت‌گیری بیشتر و حمله به تهران پذیرفت. جالب است که این نقصان بزرگ حتی توسط شیخ محمد خیابانی نیز دیده شد. او که همچون میرزا دغدغه و حب وطن داشت و به دنبال نجات وطن از دوگانه‌ی استعمار و استبداد بود، برای میرزا کوچک‌خان پیغام فرستاد و او را از اشتباه فاحش گرایش به بلشویک‌ها بیم داد. گرایش میرزا کوچک به بلشویک‌ها باعث ورود یا قدرت‌گیری افرادی در نهضت شد که نمی‌توانستند اهداف اولیه‌ی عالی جنبش را برآورده سازند. این‌گونه بود که حتی برای یک بازه‌ی زمانی، میرزا از رهبری جنبش کنار گذاشته شد و عده‌ای معتقد به مرام کمونیستی سردمدار هدایت جنبش شدند. آنچه در این مدت میان آنان و مردم گذشت، عملاً به بی‌اعتباری جنبش منجر شد. جالب آنکه آنان حتی اعتقادات کمونیستی خود را به اجرا گذاشتند، مالکیت عمومی را لغو نمودند و داشته‌ها و نداشته‌های نهضت را بر باد دادند. چگونه می‌شد میان مذهب از یک سو و اندیشه‌های کمونیستی از سوی دیگر، پیوند برقرار کرد؟ این امری محال بود و البته مخالفان میرزا نیز در پی جمع این دو نبودند، زیرا آنان مذهب را به نفع مرام خود مارکسیسم کنار زدند. آنان حدود هفده ماه بر سریر قدرت بودند و در این مدت، نهضت را به سراشیبی انحطاط رساندند. مردم به حکومت مخالفان میرزا هیچ اعتقادی نداشتند. این نشان می‌داد که مردم با احسان‌الله‌خان رهبر جدید جنبش و همراهان او، هیچ احساس مشترکی نداشتند. مای مشترک جنبش از هم پاشیده بود و جنبشی که خود در جواب یک نارضایتی شکل گرفته بود، اکنون باعث‌وبانی یک نارضایتی دیگر شده بود. در واقع رسیدن رضاخان و نیروی قزاق به گیلان و تلاش او برای انهدام جنبش، حکم تیر آخر و شلیک نهایی بر پیکره‌ی نیمه‌جان نهضت جنگل را داشت. بنابراین اگر بخواهیم به روایت داستان قیام میرزا کوچک‌خان جنگلی بپردازیم، باید بگوییم داستان او و نهضتی که او رهبری‌اش را برعهده گرفته بود، دو اپیزود داشت: اپیزود اول داستان چگونگی اوج گرفتن یک نهضت مردمی بود و اپیزود دوم چگونگی اضمحلال داخلی این جنبش و به دنبال آن، فروپاشی نهایی آن. حکومت تازه به قدرت‌رسیده‌ی ‌بلشویکی نیز همان‌گونه که به نهضت روی آورده بود، به‌آسانی آن را قربانی نمود. آنان به‌محض اینکه دانستند که می‌توانند با حکومت مرکزی ایران توافق کنند، عطا و لقای میرزا و یارانش را به دولت مرکزی بخشیدند. آنچه در پایان نیاز به توضیح دارد، این نکته است که قیام میرزا دارای هر نقطه‌ضعف و نقصانی که بود، تجزیه‌طلبانه نبود. اینکه جنبش‌های این دوره‌ی تاریخ معاصر و از جمله جنبش میرزا کوچک را با نیات تجزیه‌طلبانه تحلیل می‌کنند، ساخته‌وپرداخته‌ی تحلیل‌گران حامی خاندان پهلوی است که در تلاش بودند تا با تجزیه‌طلب نشان دادن میرزا و یارانش، حرکت رضاشاه را در جهت سرکوب آنان، مشروع جلوه دهند. اینان از این طریق، به‌نوعی به قدرت رسیدن رضاشاه را نیز مشروع نشان می‌دهند. حال آنکه قیام میرزا مبتنی بر حمایت گسترده‌ی مردمی بود که به طرق مختلف، به یاری او می‌شتافتند و در مقابل کودتای رضاشاه، دچار نقاط تاریک و مبهمی است که خاستگاه آن بیانگر آن است.(*) منابع: - دنسترویل، ماژور، خاطرات ژنرال دنسترویل سرکوبگر جنگل، ترجمه‌ی حسین انصاری، تهران، کتاب فرزان، بی‌تا. - زاهد، سعید، جنبش‌های اجتماعی معاصر ایران، تهران، سروش، 1381. - روشه، گی، تغییرات اجتماعی، ترجمه‌ی منصور وثوقی، چ شانزدهم، تهران، نشر نی، 1383. - گیلک، محمدعلی، تاریخ انقلاب جنگل، رشت، نشر گیلکان، 1371. * محمد رادمرد، پژوهشگر تاریخ معاصر منبع: سایت برهان

چرا غرب در دهه‌ی 40 و 50 به توسعه‌ی ایران می‌اندیشید؟ - مروری بر ریشه‌های برنامه‌های اقتصادی پهلوی دوم

از دهه‌ی 1960 به‌عنوان دهه‌ی استقلال کشورهای جهان سوم و تحرک این کشورها برای رسیدن به توسعه یاد می‌شود. در این مقطع، برخی از این کشورها برنامه‌ریزی برای توسعه‌ی اقتصادی و اجتماعی به‌منظور کاهش وابستگی به غرب و حفظ استقلال ملی را در دستور کار قرار دادند. این مسئله باعث شد تا موجی از اعتراضات عمومی در جهان سوم، که دارای حکومت‌های وابسته به بلوک غرب بود، شکل بگیرد. علاوه بر این، در این زمان حکومت شوروی با ارائه‌ی تز راه رشد غیرسرمایه‌داری درصدد برآمده بود تا بسترهای جذب کشورهای جهان سوم را در درون بلوک خود فراهم کند. این مسئله باعث شد تا آمریکا، که در زمان آیزنهاور تلاش کرده بود با نظامی‌سازی کشورهای جهان سوم و تقویت نیروهای سرکوب‌گر در آن‌ها تداوم سلطه‌ی خود را در این کشورها تضمین کند، با ارائه‌ی راهکارهایی در خصوص توسعه‌ی وابسته، زمینه‌های تداوم سلطه‌ی خود بر کشورهای جهان سوم را فراهم کند. در این نوشتار درصدد هستیم تا نشان دهیم که آیا توسعه‌ی اقتصادی ایران در زمان پهلوی براساس نیاز داخلی صورت گرفته بود یا اینکه پشت این مسئله موضوع دیگری نهفته بود. آمریکا و توسعه‌ی جهان سوم در دهه‌ی 60 میلادی، از دیدگاه مقام‌های دولت آمریکایی، اتکای دولت آمریکا در دهه‌ی 50 بر کمک امنیتی و عملیات پنهانی مانند کودتا، برای ایجاد دولت‌های دست‌نشانده در جهان سوم، نه تنها باعث تقویت نفوذ این کشور در جهان سوم نشده بود، بلکه این مسئله به دلیل نادیده گرفتن بحران‌های اجتماعی و اقتصادی در جهان سوم، باعث شده بود تا مردم این کشورها به دلیل حمایت آمریکا از حکومت‌های ناکارا، از این کشور متنفر شوند. این مسئله باعث شده بود تا بسترهای گسترش ناصریسم، کشمکش جنوب خاوری، آسیا و ظهور کاسترو در جهان سوم فراهم شود.(1) همچنین این مسئله موجب شد تا دولت آمریکا از محققان دانشگاهی این کشور بخواهد با تحقیق و مطالعه در خصوص جهان سوم، درصدد ارائه‌ی راهکارهایی برای حل بحران‌های مختلف این کشورها در حوزه‌های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی برآیند. راهکارهایی که البته تداوم سلطه‌ی این کشور بر جهان سوم را نیز تضمین کند. در این راستا، از اندیشمندانی مانند والت و روستو (استاد گروه تاریخ اقتصاد در مؤسسه‌ی علم و صنعت ماساچوست پوست) خواسته شد تا در این‌باره به ارائه‌ی راهکارهایی بپردازند. راهکاری که منجر به ارائه‌ی تز مراحل رشد اقتصادی چندمرحله‌ای در آن زمان گردید که در همه‌ی آن‌ها، هدف نهایی غربی شدن عنوان شده بود.(2) آمریکا و توسعه‌ی ایران کندی رئیس‌جمهور آمریکا در اویل دهه‌ی 60 میلادی، یک کارگروه ویژه برای امور ایران ایجاد کرد که سرپرستی آن به‌عهده‌ی وزارت خارجه‌ی آمریکا بود. این کارگروه ویژه در ماه مه 1961، گزارشی تهیه کرد که در آن، ضمن ابراز نگرانی از وضعیت اجتماعی و اقتصادی ایران، عنوان شده بود که اگر در ایران اصلاحاتی صورت نگیرد، خطر کودتا یا انقلاب و پیوستن این کشور به بلوک شرق وجود دارد.(3) این مسئله باعث شد تا دولت کندی به محمدرضا پهلوی اعلام کند که پیش‌نیاز هرگونه کمک اقتصادی و نظامی و پرداخت وام از سوی دولت آمریکا، انجام اصلاحات اقتصادی و اجتماعی است. این امر سبب شد تا شاه امینی را که مورد اعتماد آمریکا بود، به‌عنوان نخست‌وزیر انتخاب کند. با این حال، آمریکا بعد از انتخاب امینی و بروز برخی از ناآرامی‌ها در ایران، به این نتیجه رسید که در کنار اصلاحات اقتصادی و اجتماعی، استفاده از نیروهای نظامی و سرکوب‌گر به‌منظور کنترل هرگونه ناآرامی در ایران ضروری است. بر این اساس، آمریکا با برکناری امینی و به‌ دست گرفتن اصلاحات اقتصادی و اجتماعی توسط شاه، موافقت کرد.(4) کندی معتقد بود برای کنترل جهان سوم، استفاده از ابزارهای نظامی می‌باید با ایجاد تغییراتی در ساختار اجتماعی و بهبود وضعیت زندگی مردم همراه شود. تأکید او بر انجام اصلاحات به‌منظور از میان برداشتن شرایط بالقوه‌ی قیام‌های مردمی و ارائه‌ی برنامه‌هایی چون اتحاد برای پیشرفت و سپاه صلح، ریشه در این دیدگاه داشت. از این‌ رو، برگزاری همه‌پرسی ششم بهمن 1341 و تعقیب برنامه‌های اصلاحی از سوی شاه با استقبال آمریکا مواجه شد. کندی نخستین کسی بود که تصویب اصول شش‌گانه را به شاه تبریک گفت.(5) رفرم اقتصادی یا تداوم وابستگی محمدرضا پهلوی بعد از انقلاب نمایشی شاه و مردم، شروع به اصلاحات اقتصادی و اجتماعی در زمینه‌های مختلف کرد. به‌عنوان مثال، یکی از اصول رفرم‌های او، اعطای حق رأی به زنان و تشویق آن‌ها برای حضور در اجتماع بود. با این حال محققان عنوان می‌کنند که این اقدام فقط پوششی برای تأمین نیروی ارزان‌قیمت صنایع و خطوط تولیدی خریداری‌شده از غرب بود تا این واحدها بتوانند با نیروی ارزان‌قیمت‌تر به فعالیت بپردازند. همچنین تلاش برای تضعیف بنیان‌های خانواده و غربی شدن ایران، از دیگر هدف‌های شاه از اجرای کردن این برنامه بوده است. اصلاحات ارضی تا قبل از اجرای اصلاحات ارضی، ایران تا اوایل دهه‌ی 1340 از نظر تولید محصولات کشاورزی، خودکفا بود. به‌طوری‌که عمده‌ی نیازهای کشور در داخل تولید می‌شد. با این حال، اصلاحات ارضی که به‌ظاهر با هدف زمین‌دار کردن کشاورزان صورت گرفته بود، باعث شد تا ایران در اوایل 1350 تبدیل به یکی از بزرگ‌ترین کشورهای واردکننده‌ی مواد غذایی تبدیل شود. به‌طوری‌که امنیت غذایی ایران به کشورهای غربی وابسته بود. در واقع کشورهای غربی و آمریکا با وابسته کردن امنیت غذایی ایران به خود، درصدد بودند تا بسترهای لازم برای وابستگی طولانی‌مدت ایران به خود را حتی بعد از مرگ محمدرضا پهلوی، فراهم کنند. صنایع در دهه‌ی 1340 و 1350 به‌ظاهر شاه توسعه‌ی صنایع را با محوریت سیاست جایگزینی واردات در دستور کار خود قرار داده بود تا از این طریق، ایران بتواند در تأمین برخی از نیازهای خود از واردات بی‌نیاز شود. با این حال، آنچه در عمل اتفاق افتاد، توسعه‌ی صنایع مونتاژ در کشور با تکیه بر واردات تکنولوژی‌های از رده خارج‌شده‌ی کشورهای غربی بود. مسئله‌ای که باعث شد نه تنها ایران از نظر فناوری وابسته به غرب شود، بلکه تداوم فعالیت‌های کارخانه‌های احداث‌شده نیز وابسته به تأمین قطعات یدکی از غرب شد. علاوه بر این، حمایت‌هایی که دولت‌های غربی در این زمان از ایجاد صنایع مونتاژ در ایران می‌کردند، به علت این بود که آن‌ها در این دهه‌ها، حرکت به سمت صنایع مبتنی بر دانش را آغاز کرده بودند و در برنامه‌ی بلندمدت، کنترل صنایع دانش‌محور و واگذاری صنایع مونتاژ متکی بر دانش غربی به جهان سوم را در دستور کار خود قرار داده بودند. در این راستا، مقرر شده بود تا در صنایع دانش‌محور در غرب، که محور آینده‌ی جهان بود، تولید و صنایع مونتاژی که هزینه‌بر بود و حاشیه‌ی سود کمتری داشت، به‌صورت کنترل‌شده به جهان سوم واگذار شود. از این رو، اگر اقداماتی در راستای صنعتی شدن ایران در دوره‌ی پهلوی دوم صورت گرفت، در این چارچوب بود. فرجام سخن بررسی اصلاحات صورت‌گرفته در زمان پهلوی دوم در حوزه‌ی اقتصادی و اجتماعی، نشان می‌دهد که این اصلاحات بیشتر از اینکه برآمده از نیاز داخلی برای توسعه‌ی ایران باشد، با تحریک و حمایت آمریکا به‌منظور جلوگیری از ایجاد انقلاب و یا کودتا و پیوستن ایران به بلوک شرق صورت گرفته بود. از این رو، شاهد هستیم این نوع توسعه به‌جای اینکه به خودکفایی و رشد ایران بینجامد، به وابستگی بیشتر کشور به غرب منجر شد. ضمن اینکه به دلیل غیربومی بودن الگوی توسعه باعث شد تا بحران‌های اجتماعی و اقتصادی در کشور در اواخر دوران پهلوی تشدید شود. کاتوزیان در خصوص نتایج توسعه‌ی وابسته در زمان پهلوی می‌نویسد: «آنچه در ایران رخ داد، نه پیشرفت اجتماعی و اقتصادی بود، بلکه شبه‌مدرنیسم وابسته بود. در اواخر دوران پهلوی، به دلیل توسعه‌ی ناهمگون، حمل‌ونقل شهری در همه‌جا خراب بود. وضع مسکونی جز برای وابستگان دولت و تجار وابسته، وحشتناک بود. اغلب شهرهای کوچک و بزرگ فاقد سیستم فاضلاب کارآمد بودند.‌ خدمات درمانی و بهداشتی برای اغنیا بسیار گران و نامطمئن و برای فقرا گران و خطرناک.»(7) پی‌نوشت‌ها: 1. آندره فونتن، تاریخ جنگ سرد، ترجمه‌ی عبدالرضا هوشنگ مهدوی، 1366، نشر نو، ص 471. 2. رابرت شولزینگر، دیپلماسی آمریکا در قرن بیستم، ترجمه‌ی محمد رفیعی مهرآبادی، دفتر مطالعات سیاسی و بین‌المللی، 1379، ص 460. 3. هوشنگ مهدوی عبدالرضا، تاریخ روابط خارجی ایران پایان جنگ دوم جهانی تا سقوط رژیم پهلوی، تهران، انتشارات پیکان، 1368، ص 162. 4. جیمز ابیل، شیر و عقاب، ترجمه‌ی فروزنده برلیان، تهران، نشر فاخته، 1371، ص 207. 5. وحید سینایی، دولت مطلقه، نظامیان و سیاست در ایران (1299-1357)، تهران، کویر، 1384، ص 478. 6. سیف‌اللهی، ‌سیف‌الله، ‌اقتصاد سیاسی ایران، پژوهشکده‌ی جامعه‌پژوهی و برنامه‌ریزی المیزان، ‌تهران، 1374، ص 85. 7. کاتوزیان، ‌محمدعلی، اقتصاد سیاسی ایران، ترجمه‌ی‌ محمدرضا نفیسی و کامبیز عزیزی، نشر مرکز، چاپ دوم، تهران، 1372،‌ ص 323. * محسن موسوی‌زاده؛، عضو تحریریه‌ی روزنامه‌ی شهرآرای مشهد منبع: سایت برهان

اشرف پهلوی؛ شاه یا خواهر شاه؟! - نگاهی به نقش‌آفرینی‌های اشرف در حوادث سیاسی زمانه‌اش

نگاهی به تاریخ معاصر ایران، به‌خصوص دوره‌ی پهلوی و قاجار، نشان می‌دهد زنانی که در حوادث کلان سیاسی کشور نقش‌آفرینی‌های تأثیرگذاری داشته‌اند، از انگشتان یک دست هم تجاوز نمی‌کنند. یکی از این زنان مؤثر در حوادث سیاسی کشور، اشرف پهلوی، خواهر دوقلوی محمدرضا پهلوی است که نقش وی را در کودتاهای سیاسی علیه رجال و نیز برکشیدن افراد به مناصب سیاسی، درافتادن با شخص دوم مملکت یعنی نخست‌وزیر، عزل‌ونصب‌ها، تأثیرگذاری و نفوذ در شاه، دخالت در امور مالی و اقتصادی کشور، تعامل با عوامل بین‌المللی و دیپلمات‌‌های بیگانه برای تغییر حوادث سیاسی کشور، تنها می‌توان با تسامح، با مهد علیا مادر ناصرالدین‌شاه و عامل عزل امیرکبیر قیاس کرد. اشرف پهلوی حاصل ازدواج دوم رضاشاه یعنی تاج‌السلطنه فرزند تیمورخان آیرملو و یکی از صاحب‌منصبان قزاق بود. نام وی را ابتدا زهرا گذاشتند که بعدها به اشرف‌الملوک و اشرف تغییر یافت. اشرف کودکی‌اش را در تنهایی و در میان منازعات پدرش با زنان متعددش گذراند و تنها مادام ارفع که به وی فرانسه می‌آموخت و نیز محمدرضا که برادر دوقلوی وی بود، روزگار تنهایی‌اش را پر می‌کردند، اما ادامه‌ی تحصیل محمدرضا در سوئیس، تنهایی وی را فزون‌تر کرد. مخالفت رضاشاه با ادامه‌ی تحصیل وی در سوئیس، وی را به مدرسه‌ی زرتشتی‌ها در تهران کشاند؛ امری که سبب شد بعدها تحصیل را به‌کلی رها کرده و به تجربه‌های سیاسی دیگر بپردازد. حادثه‌ی مهم دیگر زندگی‌اش ازدواج با علی قوام بود که به امر پدرش صورت گرفته بود؛ مردی که اشرف پهلوی وی را هرگز کاملاً نپذیرفت و سرانجام این ازدواج در بحبوحه‌ی جنگ جهانی و هنگامی که رضاشاه از اصفهان به سمت تبعید می‌رفت، با رضایت وی، به طلاق انجامید. رضاشاه در هنگام ترک ایران، ظاهراً به اشرف توصیه می‌کند که در کنار برادرش بماند و یاری‌گر وی باشد. اوج‌گیری نقش سیاسی اشرف پهلوی تبعید رضاشاه از ایران در شهریور 1320 را باید نقطه‌ی عطفی برای نقش‌آفرینی‌های متعدد اشرف پهلوی در امور ایران دانست. محمدرضا بر اریکه‌ی سلطنت تکیه زده بود؛ کسی که اشرف نفوذ زیادی بر او داشت. اشرف پهلوی نسبت به برادرش از جسارت و شجاعت‌ بیشتری برخوردار بود و همواره خود را برتر از محمدرضا می‌دانست و تنها زن بودن را مانع خود در رسیدن به سلطنت تلقی می‌کرد. وی در این سال‌ها یکی از اشخاص با نفوذ در دربار و نیز نزد محمدرضا بود و در عزل‌ونصب بسیاری از رجال، نقش مستقیم داشت. وی در صدارت هژیر و برکناری قوام نیز نقش داشت و همواره می‌کوشید افرادی از تیم و حلقه‌ی فرمانبردار خود را وارد سیستم کرده و به صدارت و مشاغل مهم بگمارد. با نفود او بود که احمد شفیق، همسر مصری وی، که علی‌رغم مخالفت پدر و محمدرضا با اشرف ازدواج کرده بود، به ریاست کل هواپیمایی ایران دست یافت. وی همچنین در انتخابات مجلس شانزدهم، تعدادی از وکلای مورد اعتماد خود، همچون سرتیپ پیراسته و منوچهر تیمورتاش را به مجلس فرستاد. بعدها نیز اشرف کسانی همچون علم و فضل‌اله زاهدی را مدیون خود می‌دانست و آن‌ها را با تهدید و تطمیع و یادآوری تلاش‌های سیاسی‌اش، وادار به کمک مالی به خود می‌کرد؛ تا جایی که برای فضل‌اله زاهدی می‌نویسد: «به شما می‌گویم تا چه اندازه‌ای شخص من نسبت به شما اطمینان دارم. میان چندین اسمِ پیشنهادی، شما را انتخاب و گفتم جز برای ایشان برای هیچ‌کس قبول و اقدام و یاری نمی‌کنم.»[1] و یا در جایی دیگر چنین گله می‌کند: «...از قرار معلوم من فقط برای موقعی خوب بودم که باید وضعیت تغییر کند. یک کسی لازم بود که ازخودگذشتگی و جان‌فشانی» کند.[2] کودتای 28 مرداد اما مهم‌ترین نقش‌آفرینی اشرف پهلوی پس از به قدرت رسیدن مصدق و نیز سال‌ها و ماه‌های منتهی به کودتای 28 مرداد 1332 به وقوع پیوست. مصدق با بررسی فعالیت‌های وی از شهریور 1320 تا 1331، شاه را وادار می‌کند که مقدمات خروج اشرف از کشور را فراهم آورد. شاه با آشنایی از قدرت مصدق و بیم از تزلزل در پایه‌های سلطنت، وی را از کشور خارج کرد؛‌ اگرچه وی در مصاحبه با یک خبرنگار بلژیکی در عرشه‌ی کشتی‌ای که وی را به آمریکا می‌برد، مسئله‌ی اختلاف خود با مصدق را افسانه نامید.[3] مصدق از دخالت‌های اشرف و ملکه‌ی مادر در امور سیاسی و فعالیت علیه وی برآشفته بود. وی از ملاقات اشرف با نمایندگان مخالف خود در مجلس و نیز جلسات محرمانه‌ی او با کاردار سفارت انگلیس در تهران، آن هم در بحبوحه‌ی اختلاف ایران با شرکت نفت ایران و انگلیس شاکی بود. به همین دلیل، در استعفای خود در آذرماه 1330 به حسین علاء به دلایل اشاره شده در بالا نیز استناد می‌کند. در ماجرای استعفای مصدق در تاریخ 25 تیر 1331 از مقام نخست‌وزیری و برآمدن احمد قوام و نیز قیام مردمی به رهبری آیت‌الله کاشانی، اشرف در کنار شاه و از مشوقان وی محسوب می‌شد و هیچ امید و شانسی برای قدرت‌گیری مجدد مصدق قائل نبود. اما به دنبال استقرار مجدد در نخست‌وزیری، مصدق که دست‌های اشرف و مادرش را در حوادث آن روزها مشاهده می‌کرد، از شاه تقاضا کرد که وی و مادرش را از ایران خارج نماید. بنابراین در شهریور 1331 از ایران خارج شد و به پاریس رفت و از آنجا راهی آمریکا گردید. به دنبال سخت‌گیری مصدق بر وی، اشرف که دیگر عزم خود را برای به زیر کشیدن مصدق جزم کرده بود، ارتباط خود را با مأموران آژانس‌های اطلاعاتی آمریکا و انگلیس تقویت نمود و بنا به توصیه‌های آن‌ها، به اروپا رفت تا در حوادث بعدی ایران و مشخصاً کودتای 28 مرداد 1332، نقش مهمی برعهده بگیرد. این روزها و ماه‌ها سخت‌ترین روزهای زندگی اشرف بود. منابع مالی وی پایان یافته بود و وی را مجبور ساخته بود بسیاری از اموال غیرنقدی خود را به حراج بگذارد تا زندگی خود را تأمین نماید. این‌بار اشرف به‌عنوان رابط کودتا وارد صحنه شد و تصمیم گرفت بدون اجازه و با توصیه‌ی نمایندگان انگلیس و آمریکا، برای راضی کردن شاه و ابلاغ یک پاکت نامه به وی، وارد ایران شود. ورود اشرف به تهران را جراید مهم کشور به‌طور مبسوطی پوشش دادند و دولت را به واکنش‌های جدی واداشتند، اما اشرف در فرصت مناسبی، نامه‌ی محرمانه را به ثریا پهلوی می‌سپارد تا او به شاه برساند، ولی مصدق در خاطرات از ملاقات وی با شاه نیز سخن بر زبان می‌آورد. به هر تقدیر، اشرف تا ده روز در تهران می‌ماند و پس از آن با بدرقه‌ی حمیدرضا پهلوی و همسر وی، تهران را ترک می‌کند.[4] اما به ثمر رسیدن کودتا نیز مشکل اشرف را برای بازگشت به تهران حل نکرد و انگار تنها مصدق نبود که به اعمال و سیاست‌های وی مشکوک بود. خود شاه و نیز مسئولان جدید پس از کودتا نیز ورود اشرف را تا مدت‌ها به نفع آبروی سلطنت نمی‌دانستند و معتقد بودند که حضور وی شائبه‌ها را در خصوص سلامت رأی‌گیری در آستانه‌ی انتخابات زیر سؤال می‌برد. نامه‌ی صریح و عجیب حسین علاء به شاه گوشه‌ای از این عدم اعتماد را نشان می‌دهد؛ تا جایی که می‌نویسد: «شنیده شده که علیا حضرت ملکه‌ مادر و والا حضرت اشرف قصد دارند به‌زودی به ایران مراجعت نمایند. چون والا حضرت از رویه‌ی قدیم خود دست‌بردار نیستند و یقیناً باز آن بساط مداخله در امور سیاسی و جمع کردن دور خود، عناصر بدنام را از قبیل شاهنده، بیوک صابری، نصرتیان، جمال امامی، پیراسته و غیره تجدید خواهد کرد، صلاح اعلی‌حضرت در این است اجازه نفرمایند به ایران مراجعت نمایند و اگر آمدند، در تهران نباشند.»[5] از این روزها تا آخرین روزهای حضور اشرف در اروپا، یعنی در اواخر سال 1333 که شاه اجازه‌ی حضور مجدد وی به تهران را می‌دهد، سال‌های سخت مالی و عجز و لابه‌های وی به درگاه زاهدی و زمامداران کشور بود تا بتواند به امکانات مالی بیشتری دست یابد. شدت التماس‌های وی گویای آن است که ظاهراً در این سال‌ها توجه صد درصدی به خواسته‌های وی نمی‌شده است. شاه با بهانه کردن نزدیکی انتخاباتی، طی نامه‌ای خواهرش را از بازگشت به ایران بازداشته بود و با همه‌ی کمک‌هایی که اشرف به او در بازگشت به سلطنت در جریان کودتا کرده بود، ورود آنی وی را به تهران برخلاف منافع سلطنت می‌دانست. دوره‌ی اقتدار سیاسی اشرف پس از کودتا همان‌گونه که اشاره شد، بالأخره در اواخر سال 1333، شاه با ورود وی به ایران موافقت کرد. تدارک وسیع برای ورود وی و تشریفات رسمی و حضور عده‌ای از نمایندگان مجلس، روزنامه‌نگاران، رجال و رؤسای شهربانی، ژاندارمری، فرماندار نظامی تهران با بانوانشان و خانواده‌ی درجه یک وی در فرودگاه، نشان‌دهنده‌ی بازگشت مقتدرانه‌ی وی به ایران و نقطه‌ی عطفی بر نقش‌‌آفرینی‌های تازه برای اشرف پهلوی بود. از این سال‌ها تا پایان دهه‌ی سی، اوج قدرت‌‌نمایی اشرف بود. گذشته از این، جدایی ثریا اسفندیاری از دربار نیز وی را در اوج حوادث و محور فعالیت‌های دربار قرار داده بود. اشرف با آموختن از گذشته برآن بود تا آینده‌اش را تضمین کند. دیگر به دارایی‌های محدود قانع نبود. بنابراین کوشید در قالب سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی و به نام کمک به امور خیریه، رسماً سهمی از درآمدهای روزافزون نفت را به اهداف خود اختصاص دهد. همان‌گونه که حسین علاء وزیر دربار، پیش‌بینی کرده بود، اشرف پس از بازگشت همان رویه‌ی قبلی را پیش گرفت و محافلی شبیه دوران مصدق و قبل از آن را پایه‌گذاری کرد. از همین محافل بود که رجال شناخته‌شده به مدارج عالی دولتی دست می‌یازیدند. این‌بار اما یک کانون رسمی متشکل از جوانان متمایل به آمریکا به نام «کانون مترقی» در اطرافش شکل می‌گیرد. دکتر اقبال و حسنعلی منصور از همین محافل و به کمک اشرف پهلوی بود که به صدارت و نخست‌وزیری دست یافتند. مسعود بهنود در کتاب «این سه زن»، شرایط به وجود آمدن پیرامون اشرف را چنین توصیف می‌نماید: «اینک جمعی از افراد میانه‌سال و جاه‌طلب به دور اشرف جمع شده بودند؛ مسعودی‌ها، رشیدیان‌ها، ذوالفقاری‌ها، برادران امامی، حسن اکبر و منوچهر تیمورتاش از اعضای میهمانی کاخ او بودند. کاخ اشرف چند ماهی پس از ورود او به تهران جمع کسانی شد که آرزوی دیکتاتوری دیگری را در سر می‌پروراندند. به‌زودی نه فقط سیاست‌مداران و آزادی‌خواهان، بلکه شاه و دولت‌ها نیز دریافتند که زیر فشار اشرف قرار دارند. او برای وزیران دستور صادر می‌کرد و آن‌ها را به میهمانی‌های خود می‌خواند.»[6] همین نویسنده مرگ کریم‌پور شیرازی صاحب روزنامه‌ی «شورش» و نیز اعدام حسین فاطمی را نیز حاصل انتقام‌جویی اشرف توصیف می‌کند: «اشرف همراه سرهنگ زیبایی و گروهبان ساقی در دفتر زندان بود. کریم‌پور را آوردند او وقتی یک سیلی محکمی از اشرف دریافت کرد، زبانش باز شد. در لباس ژولیده‌ی زندان، با آن خانم عطرزده و شیک معارضه می‌کرد، او را آتش زدند و مستحق گلوله و دار ندانستند.»[7] و باز می‌نویسد: «تن بیمار و تب‌زده‌ی فاطمی را نیز به میدان تیر بردند در آیین جشن تولد شاه و اشرف.»[8] در هر حال، حکایت نقش اشرف برای شاه خیلی عجیب بود. از سویی شاه در حوادثی همچون کودتای 28 مرداد و نیز حمایت‌های قبل و بعد از آن مدیون اشرف بود و حداقل به وفاداری و حمایت اشرف از کیان سلطنت دلگرم بود و از سویی دیگر، اشرف را عاملی می‌دانست که وی را در افکار عمومی و حتی نزد رجال دربار، در مسیر تند باد طعنه و تحقیر قرار می‌داد. مصدق در خاطرات خود دلیل تبعید و یا حضور اشرف را در خارج از کشور، نه مخالفت با وی، بلکه ناشی از سوءتفاهمی موجود میان اشرف و برادرش محمدرضاشاه پهلوی برمی‌شمارد. مصدق در جریان توصیف ملاقات اشرف با نمایندگان انگلستان و آمریکا جهت زمینه‌چینی کودتا می‌نویسد: «در 11 اوت 1953 (20 مرداد 1332) آلن دالس، جلسه‌ی محرمانه‌ای در یکی از پایگاه‌های آلپ سوئیس با شرکت دو شخص عالی‌مقام تشکیل داد: یکی لویی هندرسن سفیر کبیر آمریکا در ایران که بنا به مصلحت، چندی از ایران غیبت کرده بود و دیگری شاهزاده خانم اشرف خواهر دوقلوی شاه که او هم به‌واسطه‌ی سوء‌تفاهمی که با شاه داشت، از ایران خارج شده بود و در سوئیس اقامت گزیده بود.»[9] به هر حال، معلوم نیست جز همین اشاره به نقش اشرف، به چه دلیل دکتر مصدق درباره‌ی نقش‌های دیگر خواهر شاه در حوادث قبل و بعد از کودتا سکوت کرده است. خود اشرف نیز در زمان سکونت در پاریس، از تأیید اختلاف خود با مصدق سر باز می‌زد و حضورش در پاریس را به خواسته و میل خود ارزیابی می‌نمود. آنچه از منابع برمی‌آید، اشرف پس از حضور مجدد در تهران، به مرکز ثقل و کانون قدرت دربار تبدیل می‌شود. وی مهم‌ترین فردی بود که در تصمیمات تأثیر می‌گذاشت و در عزل‌ونصب سفیران،‌ وزرا و مقام‌های مهم سیاسی، ایفای نقش می‌نمود. اشرف در دوره‌ی دوم حضور خود در تهران، به فعالیت‌های اجتماعی نیز روی آورد و کوشید خود را به‌عنوان یک فعال اجتماعی در امور زنان معرفی نماید. نزدیک شدن به فعالیت‌های فرهنگی و ترتیب جلسات هفتگی با شاعران، روزنامه‌نگاران و روشن‌فکران، از دیگر فعالیت‌های وی بود تا از این راه، وجهه‌ی سلطنت در ایران را نزد نخبگان و افکار عمومی ارتقا دهد. فعالیت‌های سیاسی اشرف در عرصه‌ی بین‌الملل اشرف پهلوی از همان سال‌های آغازین سلطنت برادرش، حضور مستمری در عرصه‌ی روابط خارجی و نیز عرصه‌ی بین‌الملل داشت؛ به‌گونه‌ای که هیچ زنی حتی زنان شاه به اندازه‌ی‌ وی در این عرصه فعال نبودند. از ملاقات و حشرونشر با دیپلمات‌های خارجی در ایران گرفته تا ملاقات با سران برخی از کشورهای دنیا همچون بوتو، جواهر لعل نهرو، گاندی، استالین، مارشال تیتو، هایلار سلاسی، جان اف کندی، چائو شسکو و سوهارتو. یکی از مهم‌ترین این دیدارها، ملاقات وی با استالین بود که اشرف همواره ضمن بالیدن به آن، چنین وانمود می‌نماید که در این ملاقات، انتقادهایی را به استالین در خصوص حمایت شوروی از نیروهای تجزیه‌طلب و کمونیست‌های آذربایجان، وارد کرده است.[10] اشرف طی سفری به آمریکا با ترومن رئیس‌جمهور در قالب جلسه‌ی سران سازمان صلیب سرخ جهانی دیدار کرده بود. وی سفرهای متعددی به خارج از کشور داشت که در این سفرها، به نمایندگی از شاه با دول درگیر با ایران مذاکره می‌نمود. اشرف را یکی از چهره‌های مؤثر در برقراری رابطه‌ بین ایران با جمهوری خلق چین برشمرده‌اند. او در سال‌ها دهه‌ی پنجاه میلادی، یکی از اعضای اصلی هیئت نمایندگی ایران در سازمان ملل محسوب می‌شد. بلندپروازی‌های وی چنان بود که می‌خواست به‌عنوان دبیرکل سازمان ملل متحد انتخاب شود و آن را در جهت افزودن به وجهه‌ی سیاسی ایران در عرصه‌ی بین‌الملل تفسیر می‌نمود. وی مدتی نماینده‌ی ایران در کمیته‌ی حقوق بشر سازمان ملل بود. اشرف همچنین در جریان نامزدی برای دبیرکلی سازمان ملل متحد، به منصب ریاست کمیته‌ی مشورتی کنفرانس بین‌المللی زن در سال 1975 رسید. اشرف در سال 1970 از دانشگاه براندایس دکتری افتخاری حقوق دریافت کرد. وی در آخرین روزهای سلطنت شاه، به دستور وی به نیویورک رفت تا اندکی از حملاتی که به سلطنت می‌شد، کاسته شود. برخی منابع معتقدند که وی در آخرین روزهای سلطنت، قصد داشته است که شاه را در انجام یک کودتا برضد انقلاب اسلامی یاری رساند.[11] اشرف بعدها مؤسسه‌ای به نام بنیاد مطالعات فرهنگ ایران را پدید آورد و به ریاست آن انتخاب گردید. وی از جمله افراد خاندان پهلوی است که هرگز از اقدامات خود ضد جمهوری اسلامی ایران دست برنداشته و در این راه در مواردی مورد سوءاستفاده‌ی مالی افراد داخلی و خارجی نیز قرار گرفته است.(*) پی‌نوشت‌ها: [1]. مرکز اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، زنان به روایت اسناد ساواک، جلد اول، پهلوی، اشرف، ص 36 و 37، به نقل از: http://rasekhoon.not/article/show/1953 2. همان. [3]. روزنامه‌ی اکسپرس ترکیه، مورخ 31 شهریور 1331، برابر با آگوست 1953،‌ به نقل از: http://rasekhoon.not/article/show/1953 [4]. پهلوی‌ها، خاندان پهلوی به روایت اسناد،‌ جلد 3،‌ ناشر مؤسسه‌ی مطالعات تاریخ معاصر ایران، ص 71. [5]. همان، سند شماره‌ی 16، از مجموعه اسناد اشرف پهلوی. [6]. بهنود، مسعود، این سه زن، نشر علم، چاپ چهارم، ص 317. [7]. همان، ص 429. [8]. همان، ص 433. [9]. مصدق، محمد، خاطرات و تألمات، چاپ دهم، انتشارات علمی، 1381، ص 194. [10]. روزنامه‌ی شرق، اخراج اشرف پهلوی به دستور مصدق از ایران، سال پنجم، شماره‌ی 1049، یک‌شنبه 7 شهریور 1389، ص 12. [11]. همان. * محمد چافی؛ پژوهشگر تاریخ معاصر منبع: سایت برهان

چرا سیا نتوانست انقلاب اسلامی را پیش‌بینی کند؟ - به مناسبت انتقاد کارتر از سیا به دلیل ناتوانی در تحلیل انقلاب

وقتی طوفان انقلاب اسلامی ایران پایه‌های رژیم پهلوی را درنوردید و منجر به سرنگونی رژیم پهلوی گردید، بنیان بسیاری از نظریه‌های انقلاب نیز با چالش‌هایی اساسی مواجه شد، زیرا کمتر کسی وقوع چنین انقلابی را پیش‌بینی می-کرد. این انقلاب در حالی رخ داد که علاوه بر نظریه‌پردازان، بسیاری از سیاست‌مداران و دستگاه‌های اطلاعاتی دنیا مانند سازمان اطلاعاتی سیا، که آشنایی نزدیکی با وقایع کشور داشتند، از وقوع آن متحیر شدند. در رأس سیاست‌مداران، می‌توان از کارتر رئیس‌جمهور وقت آمریکا نام برد. وی به‌حدی به قدرت شاه و کشور و آرامش آن مطمئن بود که در جمله‌ای خطاب به شاه، ایران را «جزیره‌ی ثبات» نامید. در میان نهادهایی که می‌توانستند انقلاب اسلامی را پیش‌بینی کنند، عملکرد سازمان سیا از همه بدتر بود، زیرا این نهاد اطلاعاتی علی‌رغم بهره‌مندی از وجود چندین هزار کارشناس و نیروی اطلاعاتی، در گزارشی اشتباه از تحولات ایران در سال 57 معتقد بود که شاه تا ده سال دیگر بر سر قدرت خواهد بود. با این توضیحات سؤال اساسی این است که «چرا نهادهای سازمان سیا، که مهم‌ترین نهاد اطلاعاتی-امنیتی آمریکا محسوب می‌شود، نتوانست تحولات انقلابی ایران را پیش‌بینی کند؟» در پاسخ به این سؤال می‌توان این فرضیه را مطرح کرد که اولاً نهادهای مذکور بیش از حد به قدرت شاه و نیروهای نظامی و اطلاعات ساواک خوش‌بین بودند. ثانیاً سازمان سیا نتوانست قدرت و نفوذ واقعی امام در میان مردم و نظامیان را به‌خوبی درک کند. در ادامه‌ی مقاله، تلاش می‌کنیم تا محورهای ذکرشده را تبیین کنیم. وقوع انقلاب و تحیر سیاست‌مداران و سازمان‌های اطلاعاتی انقلاب ایران در شرایطی به وقوع پیوست که به نظر می‌رسید رژیم شاه به‌عنوان ژاندارم منطقه با بهره‌مندی از یک ارتش قوی، از موقعیت مناسبی در برخورد با مخالفین برخوردار است. همین موضوع باعث شده بود تا از دید بسیاری از صاحب‌نظران، وقوع انقلاب در ایران غیرمنتظره به نظر برسد. بنابراین با پیروزی انقلاب، اندیشمندانی چون تدا اسکاچپول اذعان داشتند که «انقلاب ایران موردی از انقلاب اجتماعی بود که غیرقابل انتظار و حیرت‌انگیز برای کلیه‌ی تئوری‌‌پردازان انقلاب بود.»[1] و یا میشل فوکو (فیلسوف و جامعه‌شناس فرانسوی) ضمن سفر به ایران، به این نتیجه می‌رسد که این انقلاب پدیده‌ای نو و منحصربه‌فرد است.[2] این موضوع در میان سیاست‌مدارانی چون جیمی کارتر، رئیس جمهوری وقت آمریکا نیز صادق بود، زیرا وی در جمله‌ای معروف خطاب به شاه در سال 1356 گفت: «ایران تحت رهبری باعظمت شاه، جزیره‌ی ثبات در یکی از پرآشوب‌ترین مناطق جهان است.»[3] بنابراین از نظر کارتر نیز وقوع انقلاب در ایران غیرمحتمل به نظر می‌رسید. البته عدم آگاهی از تحولات انقلاب تنها به صاحب‌نظران و سیاست‌مداران محدود نبود، بلکه بسیاری از نهادهای مهم دنیا نیز که در ارتباط نزدیک با ایران قرار داشتند، از پیش‌بینی انقلاب ناتوان ماندند. از جمله‌ی این نهادها می‌توان به سفارت آمریکا اشاره کرد. این سفارت در اولین روز خرداد 57، در گزارشی که به وزارت خارجه‌ی کشور آمریکا ارسال کرد، با ابراز رضایت و خوش‌بینی نسبت به آرامش نسبی در ایران، در بررسی وضعیت کشور نوشت: «...به‌رغم وقایع گاه‌وبیگاه اینجا و آنجا، یک آرامش نسبی جایگزین آشفتگی‌های اخیر در جبهه‌ی مخالفان ایران شده است، در حالی که در طول چند ماه گذشته، تقریباً روزانه یک واقعه یا بیشتر اتفاق می‌افتاد. شمار این وقایع اخیراً به سه یا چهار واقعه در هفته کاهش یافته است.»[4] اما شاید در میان این نهادها، عملکرد سازمان سیا از همه بدتر بود، زیرا این سازمان ضمن اینکه یک نهاد اطلاعاتی قوی به‌شمار می‌رود، با شخص شاه و بسیاری از نهادهای امنیتی-اطلاعاتی ایران از جمله ساواک در ارتباط مستقیم بود. این سازمان سیا نیز در گزارشی که از وقایع ایران در سال 1978 به کاخ سفید مخابره کرد، بر این باور بود که «ایران دستخوش انقلاب یا حتی در مرحله‌ی پیش از انقلاب نیست... و شاه تا ده سال دیگر بر سر قدرت خواهد بود.»[5] اما این پیش‌بینی غلط از آب درآمد و درست پنج ماه بعد از این گزارش، انقلاب ایران به وقوع پیوست. یکی از دلایل مهم در رابطه با شکست سیا در پیش‌بینی انقلاب ایران، ارزیابی خوش‌بینانه‌ی سیا از تکیه‌ی شاه بر قدرت نظامی‌اش بود. طبق آمارهای موجود، ایران از نظر هزینه‌های نظامی، «در سال 1353ش/1974م، در بین 138 کشور، رتبه‌ی هفتم را در جهان به خود اختصاص داده بود.» حال مسئله‌ی مهم این است که چرا سازمان سیا (که وظیفه‌ی جمع‌آوری و تحلیل اطلاعات مهم درباره‌ی کشورها، حکومت‌ها، شرکت‌های اقتصادی و افراد خارجی را به‌عهده دارد) نتوانست وقوع انقلاب را به‌درستی پیش‌بینی کند! در پاسخ به این سؤال، می-توان به چند دلیل مهم اشاره کرد: خوش‌بینی بیش از حد به قدرت شاه و ساواک یکی از دلایل مهم در رابطه با شکست سیا در پیش بینی انقلاب ایران، ارزیابی خوش‌بینانه‌ی سیا از قدرت نظامی شاه بود. طبق آمارهای موجود، ایران از نظر هزینه‌های نظامی «در سال 1353ش/1974م، در بین 138 کشور، رتبه‌ی هفتم را در جهان به خود اختصاص داده بود.»[6] در واقع مهم‌ترین ابزار قدرت رژیم پهلوی، ابزار نظامی محسوب می‌شد که مرکب از نیروی زمینی، نیروی دریایی، نیروی هوایی، سازمان گارد شاهنشاهی و... بود. شاه از این ابزار در سرکوب بسیاری از جنبش‌های آزادی‌خواهانه و اعتراضی مانند قیام 15 خرداد 1342 و... به‌خوبی استفاده کرد، اما در مورد انقلاب این اتفاق صورت نگرفت؛ چراکه واقعیت‌های نظامی کشور در آستانه‌ی انقلاب، متفاوت از سال‌های قبل از آن بود. در این سال‌ها، بسیاری از نظامیان به دلیل اختلافات داخلی، «اسلحه‌ی اصلی و اساسی خود، یعنی روحیه‌شان را از دست داده بودند.»[7] و مذهب به‌عنوان عامل اصلی در انقلاب و نیز همبستگی با امام، در روحیه‌ی بسیاری از نظامیان تأثیر مثبتی نهاده بود. «در واقع تقید مذهبی در سال‌های نزدیک به انقلاب، در ارتش و بدنه‌ی آن مطرح بوده است. از 1352 تقید مذهبی در ارتش تقریباً همپای تقید مذهبی-ملی مردم ما دیده می‌شد.»[8] دلایل اثبات‌کننده‌ی این امر، اعترافاتی است که خود سران نیروهای نظامی داشته‌اند. «برابر اظهارات سپهبد جعفری، سرپرست شهربانی کشور، در شورای امنیت ملی (در دولت بختیار)، تعدادی از پرسنل شهربانی کتباً گزارش نموده بودند که از مقلدین آیت‌الله خمینی بوده، نمی‌توانند برخلاف دستورات آیت‌الله عمل نمایند.»[9] بنابراین زمانی که نظامیان احساس کردند شاه پایبندی چندانی به مذهب ندارد، او را تنها گذاشتند و در برهه‌ی انقلاب بی‌طرفی اختیار کرده و یا همگام با مردم در مبارزات شرکت کردند. از طرفی ارتش در سال‌های مذکور، دچار اختلافات داخلی شده و اتحاد و یکپارچگی خود را از دست داده بود. دلیل این مدعا، «فرار سربازان از پادگان‌ها، خودداری تعداد قابل‌ توجهی از آن‌ها از تیراندازی به مردم و تمرد آنان از فرمان مافوق، اعلام همبستگی گروهی از نظامیان از جمله همافران نیروی هوایی با انقلاب و رهبری آن یعنی امام‌ خمینی ‌(ره)» است.[10] و این همان واقعیاتی است که سازمان اطلاعاتی سیا نتوانسته بود آن را درک کند. بنابراین زمانی که موج انقلاب کشور را در بر گرفت، بسیاری از نظامیان از محل خدمت خود فرار کرده و به مردم پیوستند. عامل اشتباه محاسباتی دیگر سیا، تکیه‌ی بیش از حد به اطلاعات ساواک بود. ساواک و سازمان سیا ارتباط نزدیکی با یکدیگر داشتند و سازمان برای اطلاع از شرایط کشور و مخالفین رژیم شاه، به اطلاعات داده‌شده توسط سازمان اطلاعات‌ و امنیت ایران (ساواک) اعتماد داشت. این اعتماد از آنجا ناشی می‌شد که ساواک اطلاعات کسب‌شده از نیروهای مخالف و برانداز را طبق توافق، به‌راحتی در اختیار سازمان سیا قرار می‌داد. بنابراین در حالی که ساواک نتوانسته بود واقعیات ارتش را درک کند و اطلاعات صحیح و دقیقی را از وضعیت نیروهای نظامی استخراج کند، سیا این اطلاعات را مبنای تحلیل خود قرار می‌داد؛ به‌طوری‌که رهبران سیا بعدها در پاسخ به انتقادات وارده به سیا مبنی بر عدم پیش‌بینی انقلاب، «حرف‌های استانفیلد ترنر، رئیس وقت سیا را بازگو می‌کردند که تنها منبع موثق اطلاعاتی سیا از اوضاع ایران، ساواک بوده و شکست سیا در پیش‌بینی حوادث ایران به‌خاطر اعتماد به ساواک بوده است.»[11] عامل اشتباه محاسباتی دیگر سیا، تکیه‌ی بیش از حد به اطلاعات ساواک بود. ساواک و سازمان سیا ارتباط نزدیکی با یکدیگر داشتند و سازمان برای اطلاع از شرایط کشور و مخالفین رژیم شاه، به اطلاعات داده‌شده توسط سازمان اطلاعات‌ و امنیت ایران (ساواک) اعتماد داشت. عدم درک صحیح سازمان سیا از مردم و رهبری سازمان سیا هیچ‌گاه نتوانست علل اعتراضات مردمی و خواسته‌های آنان را درک کرده و آن را جدی بگیرد. هوارد هارت (کفیل سرپرست ایستگاه سیا در تهران) می‌گوید: «ما هنوز این ملت را نشناخته بودیم و به افکار و عقایدشان‌ پی نبرده بودیم.»[12] در واقع سازمان در رابطه با مردم بر این باور بود که با اقداماتی که شاه در راستای توسعه و اصلاحات کشور انجام داده است، مردم از او رضایت داشته و به او وفادار خواهند بود. در حالی که «اصلاحات، بسیار کمتر از آن چه ادعا می‌شد برای دهقانان مفید واقع شده بود. مهاجرین روستایی در شهرها از لحاظ اجتماعی و اقتصادی، زندگی سختی را می‌گذراندند و اقتصاد متکی به نفت با انبوهی از مشکلات روبه‌رو بود...»[13] تصورات اشتباه سازمان در رابطه با میزان قدرت و نفوذ امام خمینی نیز صادق بود. سیا هیچ‌گاه نتوانست قدرت رهبر انقلاب اسلامی و نفوذش بر مردم را به‌خوبی درک کند! ترنر در بخشی از کتاب خود، «پیش از خواندن بسوزانید»، در اعتراف به این اشتباه می‌نویسد: «ما از درک آیت‌الله خمینی رهبر انقلاب و میزان نفوذ او عاجز بودیم.»[14] به همین دلیل، سیا هیچ‌گاه تصور نمی‌کرد که مردم به رهبری امام خمینی (ره) بتوانند پایه‌های رژیم پهلوی را بلرزانند: «ما هرگز تصور نمی‌کردیم که همه‌ی گروه‌های ناراضی و مخالف شاه توسط یک روحانی 79ساله به نام آیت‌الله خمینی، که به حالت تبعید در فرانسه به سر می‌برد، به هم جوش داده شوند.»[15] بنابراین همین اشتباهات باعث گردید تا سازمان اطلاعاتی سیا به‌عنوان یک نهاد اطلاعاتی مهم نتواند تحولات انقلاب در ایران را پیش‌بینی کند و در نتیجه، با وقوع انقلاب، دچار تعجب و تحیر گردید. در نهایت، بررسی مطلب فوق نشان داد علی‌رغم آنکه نارضایتی از رژیم پهلوی در میان مردم به اوج خود رسیده بود، اما بسیاری از صاحب‌نظران و نهادهای اطلاعاتی دنیا به‌خصوص سازمان سیا، با تکیه بر اطلاعات ناصحیح و عدم شناخت و درک واقعی قدرت رهبری و همبستگی مردم با امام خمینی، از پیش‌بینی انقلاب و تحولات آن عاجز ماندند. در واقع سازمان سیا با خوش‌بینی زیاد، قدرت شاه و ارتش را فراتر از واقعیات تصور می‌کرد و بر این باور بود که ارتش و نیروی نظامی توان مقابله با نیروی مخالف را دارد؛ غافل از آنکه شاکله‌ی نیروی نظامی کشور مدتها قبل، به علت همبستگی بسیاری از نظامیان با رهبر انقلاب و اختلافات درونی آن، از هم پاشیده بود.(*) پی‌نوشت‌ها: [1]. اسکاچپول، تدا، دولت­ها و انقلاب­های اجتماعی، ص 192. [2]. تأثیرگذاری انقلاب اسلامی ایران بر رهیافت­ها و نظریه­های انقلاب، پایگاه جامع تاریخ معاصر ایران، مؤسسه‌ی مطالعات و پژوهش­های سیاسی. [3]. بیل، جیمز (1371)، عقاب و شیر، ترجمه‌ی مهوش غلامی، تهران، کوبه، ص 373. [4]. امین‌آبادی، روح‌الله (1391)، «اپوزیسیون فرمایشی و سیاست گام‌به‌گام»، نشریه‌ی پاسدار اسلام، شماره‌ی‌ 366. [5]. تیم واینر (1386)، «سیا و انقلاب ایران»، ترجمه­ی عبدالرضا هوشنگ مهدوی، مجله‌ی اطلاعات سیاسی- اقتصادی، شماره‌ی 243 و 244، ص 100. [6]. لطفیان، سعیده (1380)، ارتش و انقلاب اسلامی ایران:بررسی ساختار ارتش ایران و تأثیر روند انقلاب در گرایش ارتش به انقلاب اسلامی، تهران، ص 160. [7]. مظفری، آیت (1386)، «چرایی ناتوانی رژیم پهلوی در جلوگیری از وقوع انقلاب اسلامی ایران»، حصون، شماره‌ی 11، ص 132. [8]. توکلی، یعقوب (1388)، «علل پیوستن ارتش به انقلاب اسلامی: کالبدشکافی یک واقعه»، سوره‌ی اندیشه، شماره‌ی 42، ص 168. [9]. همان، ص 131. [10]. صباغ جدید، جواد (1383)، «چرا ارتش نتوانست؟ علل عدم موفقیت ارتش شاه در سرکوب مردم»،زمانه،سال سوم، شماره‌ی 29، ص 52. [11]. سازمان سیا و گونه‌های شنود در ایران، جاسوسی در صفی‌آباد بهشهر! پایگاه خبری-تحلیلی قدس آنلاین، کد خبر: 35361، 6 اسفند 1390. [12]. واینر، همان، ص 100. [13]. کدی، نیکی (1385)، «آیا انقلاب‌ها را می‌توان پیش‌بینی و علل‌شان را درک کرد»، ترجمه­ی احمد درستی، فصلنامه‌ی علوم سیاسی، شماره‌ی 38، ص 72. [14]. امین‌آبادی، همان. [15]. همان. *زهره رحمانی، پژوهشگر انقلاب اسلامی منبع: سایت برهان

«بازی بزرگ» چگونه ایران را پاره‌پاره کرد؟ - به بهانه‌ی تشکیل «پلیس جنوب» توسط انگلستان/ایران به‌مثابه‌ی دولت حائل

شاید با حرکت دول غربی به سمت شرق، که به باور بسیاری ناشی از ذات جهان‌گیر نظام سرمایه‌داری است، حاکمین شرقی تصور نمی‌‌کردند که روزی این استعمارگران، تکیه برجای آنان بزنند. همچنان‌که وقتی انگلیسی‌ها به خاورمیانه و آسیا روی آوردند، کمتر کسی فکر می‌نمود که روزگاری خارج شدن این استعمارگران تنها با قیام و انقلاب ممکن شود. برای ایران عصر صفوی اما انگلیسی‌ها نه تنها استعمارگر نبودند، بلکه به‌ظاهر ناجی فرض می‌شدند. هنوز کسی نمی‌دانست پشت این همراهی و همکاری انگلیسی‌ها با دربار صفوی، چه خوی استعماری و رویکرد غارتگرانه‌ای نهفته است. انگلیسی‌ها به دربار صفوی کمک نمودند تا ایران، پرتغالی‌ها را از خلیج فارس بیرون کند. آنان همچنین با آموزش ساخت اسلحه و تربیت نیروهای ورزیده، ایران را در تقابل با عثمانی‌ها یاری دادند. اما زمانی که انگلیسی‌ها به‌تدریج با بازار آسیا آشنا شدند و به‌طور ویژه هند را خوان نعمت خود قرار دادند، نگاهشان به ایران و ایرانی تغییر کرده بود. اگرچه انگلیسی‌ها آن زمان که در تقابل با پرتغالی‌ها و عثمانی، به کمک ایران می‌آمدند نیز اصل ماجرا این بود که این دو کشور، دشمن انگلیس محسوب می‌شدند، اما حداقل این حسن را داشت که ایران و انگلیس در این دوره، در همکاری‌های خود، بازی برد-برد را تجربه می‌نمودند. بازی بزرگ با آغاز دوره‌ی قاجار و آن زمان که انگلیسی‌ها با سرعت بیشتر بر هند چیره می‌شدند و هریک از ایالات و ولایات آن را به سیطره‌ی استعماری خود می‌افزودند، آن زمان که خبر نتایج پربار استعمار هند به گوش همتایان اروپایی انگلستان می‌رسید، مردان انگلیسی باید به فکر چاره‌ای برای حفظ داشته‌های خود می‌افتادند. عمده‌ی رقیبان انگلیس در طی دهه‌های طولانی تسلط بر هند را شاید بتوان فرانسه، روسیه‌ی تزاری و آلمان دانست. این‌گونه بود که تاریخ با مسئله‌ای مواجه شد به نام «مسئله‌ی شرق» یا «بازی بزرگ». البته واقعیت‌های پیش‌آمده در بازی بزرگ بهانه‌ای شد تا انگلیسی‌ها برای حفظ منافع خود در هند، بر طرح نظریات مختلف دفاعی و امنیتی اقدام کنند. اما در هر صورت، آنچه مشخص است اینکه در این بازی، مسئله‌ی حائز اهمیت، هندوستان بود و کشوری که نقش محوری و فعال را بازی می‌نمود، انگلستان بود. در این چارچوب، مطلب حاضر درصدد است تا به‌طور خاص به این مسئله بپردازد که «بازی بزرگ» چگونه تجزیه‌ی خاک ایران را رقم زد؟ در واقع آیا می‌توان میان بازی بزرگ و جدایی بخش‌های وسیعی از شمال ایران و همچنین افغانستان از خاک کشورمان، ارتباط برقرار نمود؟ آن‌گونه که فوران تشریح می‌کند، این طرح «بازی بزرگ» ناشی از اجماع فزاینده‌ای بود که در انگلستان در مقابل سیاست‌های توسعه‌طلبانه‌ی روسیه ایجاد شده بود. سیاست‌هایی که به ضرر ایران، عثمانی و آسیای مرکزی بود و بعدها به بازی بزرگ شهرت یافت. «در این طرح، ایران به‌عنوان دولت حائل در برابر پیشروی و توسعه‌طلبی فزاینده‌ی روسیه به‌سوی هندوستان، از اهمیت استراتژیکی خاص برای بریتانیا برخوردار شد.»[1] از یک منظر دیگر و به اعتقاد برخی پژوهشگران، بازی بزرگ میان انگلستان و روسیه‌ی تزاری، در قرن نوزدهم، تنها برای تسلط بر منطقه‌ی قفقاز و آسیای مرکزی روی داد.[2] اگرچه برخی دیگر از پژوهشگران، دامن این تقابل را وسیع می‌دانند و تمام حد فاصل ترکستان چین و تبت تا ترکیه‌ی امروز را عرصه‌ی رویارویی این دو کشور قلمداد می‌کنند. اما به هر حال، آن بخش‌هایی از سرزمین ما برای طراحان این بازی اهمیت داشت که به هندوستان نزدیک‌تر بودند. بنابراین سیستان، بلوچستان و خراسان در معرض رویارویی و تقابل ابرقدرت‌های وقت بود. البته به این واسطه کل ایران در معرض جنگ قرار داشت. این‌گونه بود که ایران عصر قاجار به بازی و تقابل هژمون‌های زمان خود کشیده شد. ضعف شدید دولت مرکزی ایران، بغرنج شدن بازی بزرگ و ضررهای دولت ایران در این زمینه را تشدید می‌نمود. «این رقابت ژئوپلیتیکی، که بعدها به بازی بزرگ مرسوم گردید، در تمامی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم به ضرر ممالک محروسه‌ی ایران و خراسان بزرگ آن زمان (که تحت حاکمیت و تابعیت ایران به‌شمار می‌رفت) و در جهت توسعه‌طلبی قدرت‌های رقیب در جریان بود.»[3] البته همان‌طور که در سطور بالا نیز به آن اشاره شد، از آنجا که بازی بزرگ طرحی برای حفظ هندوستان در سیطره‌ی قدرت انگلستان بود، می‌بایست آن را فراتر از رقابت روس و انگلیس دید. همان‌طور که در ادامه به آن اشاره می‌شود، ناپلئون فرانسوی نیز به هندوستان و نعمت‌ها و ثروت‌های آن چشم داشت و بارهای نقشه‌ی حمله به هند را ترسیم نموده بود. آنچه نام روسیه را در این طرح برجسته می‌کند، موقعیت جغرافیایی آن است که به نسبت دیگر دول اروپایی، تهدیدی دائمی برای منافع انگلستان در هندوستان محسوب می‌شد. به‌علاوه روس‌ها انگیزه‌های بسیاری نیز برای رسیدن به هند داشتند. از دهه‌ی دوم قرن نوزدهم تا دهه‌ی دوم قرن بیستم، روس‌ها به‌ترتیب قزاق‌ها، ازبک‌ها، تاجیک‌ها و ترکمن‌ها را در مناطق مختلف آسیای مرکزی سرکوب نمودند و به سمت جنوب به پیش می‌آمدند. این مسئله برای انگلیسی‌ها به‌شدت هراسناک بود. به‌خصوص که در ابتدای قرن بیستم و کمی پیش از انقلاب روسیه، نفوذ امپریالیستی این کشور در ایران نیز به اوج خود رسید. نفوذی که اگرچه با یورش نظامی آغاز شد، اما به سلطه‌ی سیاسی و پس از آن، سلطه‌ی اقتصادی منجر شد. قرارداد گلستان و ترکمنچای روس‌ها در قرن نوزدهم، همان‌طور که در آسیای مرکزی می‌جنگیدند، با ایرانی‌ها نیز درگیر بودند. رؤیای هند که به نظر می‌رسد بار روانی فراوانی برای حرکت این کشور به سمت جنوب را فراهم ساخته بود، تاحدی مبتنی بر وصیت‌نامه‌ی پتر کبیر بود، اگرچه بسیاری این وصیت‌نامه را جعلی می‌دانند. پتر کبیر به دنبال حل مسئله‌ی عقب‌ماندگی روسیه بود که در سال‌های سلطه‌ی مغولان بر این سرزمین، شدت گرفته بود و تنها راه آن، ورود به آسیای مرکزی و به تعبیری بلندپروازانه‌تر، ورود به هندوستان بود که از ثروت زیاد آن، سخن بسیار به گوش می‌رسید. در واقع همان‌گونه که خرابی‌ها از ورود بیگانگان به روسیه ایجاد شده بود، آنان تنها راه آبادی را در هجوم به بیگانگان می‌دانستند! انگلیسی‌ها از انگیزه‌های روس‌ها و فرانسوی‌ها برای حمله به هندوستان اطلاع داشتند و بنابراین درصدد بودند که پیش از آنکه نیروهای مهاجم به این سرزمین نزدیک شوند، به رویارویی با آن‌ها بپردازند. از این رو بود که به فکر آشنایی و شناخت بیشتر با مناطق حائل میان خود و قدرت‌های بزرگ افتادند. همه‌ی این ابرقدرت‌ها برای شناخت وضعیت راه‌های مناطق حائل به اعزام جاسوس‌های کارکشته پرداختند. همچنین به تأسیس کنسولگری و مراکز دیده‌بانی در این سرزمین‌های کمتر شناخته‌شده پرداختند و نیروهای خود را برای جنگ آماده ساختند. در همین راستا، انگلیسی‌ها که از حمله به هندوستان از راه ایران بیم داشتند، در اوایل قرن نوزدهم، سراوان جان ملکم را به همراه هیئتی به ایران فرستادند تا این کشور را برای دفاع از هند با خود همراه سازند. وی مأموریت داشت نظر شاه را به هر قیمتی که شده، حتی پرداخت پول، جلب کند و نتیجه را به‌صورت نوعی معاهده‌ی دفاعی بر روی کاغذ بیاورد و بدین ترتیب، با یک تیر دو نشان بزند. نخست اطمینان حاصل کند که پای رقیب آن زمان انگلستان (یعنی فرانسه) به ایران باز نمی‌شود و دوم شاه را متعهد سازد در صورت ایجاد هرگونه خصومت از طرف سرزمین افغانستان، با آن‌ها بجنگد. در عوض بریتانیا نیز متعهد می‌شد در صورتی که از سوی افغانستان یا فرانسه حمله‌ای به ایران صورت بگیرد، برای بیرون راندن دشمن، تجهیزات دفاعی و جنگی لازم را در اختیار شاه بگذارند.[4] پس از این معاهده، اولین جنگ‌های میان روس و ایران آغاز شد. با پیشروی روس‌ها به خاک ایران و تصرف گرجستان، ارمنستان و... ایران از انگلستان مدد خواست. انگلیسی‌ها که حالا با روسیه علیه ناپلئون (که در فرانسه خود را امپراتور خوانده بود) متحد شده بودند، به درخواست شاه ایران توجه ننمودند. نکته‌ی جالب آنکه آن‌ها مطابق قرارداد هم می‌توانستند بی‌توجهی خود را توجیه نمایند. طبق توافق، انگلیس متعهد شده بود در صورت حمله‌ی فرانسه و افغانستان، به کمک ایرانیان بشتابد و نه روس‌ها! این برخورد انگلیسی‌ها باعث شد تا ایرانیان به سمت دشمن روس و انگلیس، یعنی فرانسوی‌ها، گرایش یابند. هدف قاجارها از نزدیکی به فرانسه، بازپس‌گیری خاک ایران از روسیه بود. بدین ترتیب، ایران و فرانسه با هم توافق نمودند تا در مقابل اجازه‌ی ایران به فرانسه برای حمله به هند از خاک ایران، فرانسوی‌ها به یاری ایران در تقابل با روس‌ها بشتابند. ناپلئون حتی قول داد تا سپاه ایران را آموزش دهد تا روبه‌روی روس‌ها بایستند. اما انگلیسی‌ها مطمئن بودند که آموزش سپاه ایران تنها برای رویارویی با روسیه نیست، بلکه ناپلئون درصدد است تا از سپاه آموزش‌دیده‌ی ایران برای حمله به هند نیز بهره بگیرد. با شکست روسیه از فرانسه در جنگ‌های اروپایی (1807)، یک بار دیگر همه‌چیز به هم ریخت. این دو کشور با امضای عهدنامه «تیلسیت» توافق کردند که فرانسه دامنه‌ی نفوذ خود را در غرب و روسیه در شرق گسترش دهد. این بار فرانسوی‌ها بودند که در بازی بزرگ، ایران را تنها نهادند و در برابر حملات جانانه‌ی روس‌ها، کشور ما را بی‌دفاع گذاشتند. بنابراین ایران کشور حائل بازی بزرگ، یک بار دیگر بی‌دفاع به‌سوی انگلستان گرایش یافت. قطعاً این سرگردانی در کنار خوی استعماری دول اروپایی، به ناکارآمدی دستگاه قاجار و ضعف شاهان فاسد آن نیز بازمی‌گشت. بدین ترتیب، ایران و انگلستان بار دیگر باب روابط را گشودند. ایرانیان این بار تلاش کردند تا با انگلیسی‌ها قراردادی را به امضا برسانند که همه‌جانبه باشد و انگلیسی‌ها نتوانند از آن شانه خالی کنند. بنابراین به‌ جای نام بردن از کشور خاصی در رویارویی با ایران، در قرارداد ذکر شد که انگلیس می‌بایست در مقابل هر «مهاجمی» به یاری ایران بشتابد و کمک‌های خود را از ایران دریغ نکند. به دنبال این توافق، این بار آموزش سپاه ایران به انگلیسی‌ها سپرده شد. طبق این قرارداد، ایران نیز به انگلیسی‌ها متعهد می‌شد که به هیچ کشوری اجازه ندهد تا از خاکش برای حمله به هند بهره بگیرد. اما آنچه باعث می‌شد تا قرارداد اخیر میان ایران و انگلیس، کمتر ضمانت اجرا داشته باشد، توافقاتی بود که میان انگلستان و روسیه وجود داشت. دو کشور هنوز به‌نوعی خود را متحد در برابر فرانسه می‌دانستند. انگلستان در این برهه، بیش از آنکه از روس‌ها بترسد، از فرانسوی‌ها می‌هراسید. قراردادی نیز که با ایران بسته بود، بیشتر به‌عنوان تضمینی برای عدم حمله‌ی فرانسه به هند از راه ایران بود. بنابراین در حمله‌ی روس‌ها به ایران، انگلیسی‌ها سیاست مماشات را پیش می‌گرفتند تا مبادا متحد آن‌ها از آنان آزرده خاطر شود! انگلیسی‌ها هنوز روس‌ها را تهدیدی جدی برای هندوستان نمی‌دیدند و فاصله‌ی این کشور با هند را زیاد می‌پنداشتند. در بازی بزرگ، روسیه که از لحاظ صنعتی همپای رقبای اروپایی خود نبود، پس از تمامی حملات و تصرفات نظامی خود، تلاش می‌کرد تا همچون آن‌ها، در اولین فرصت از مزایای مواد خام و بازار سرزمین‌های تازه تصرف‌شده استفاده نماید. جنگ دوم میان ایران و روسیه که به عهدنامه ترکمنچای انجامید، خطر نزدیک شدن روسیه به هند را برای انگلیسی‌ها جدی نمود، اما باز هم انگلیسی‌ها ترجیح دادند تا به مقابله با رقیب سنتی خود برنخیزند. حمله‌ی ارتش ایران به روس‌ها برای بازپس‌گیری سرزمین‌های ازدست‌رفته، منجر به تصرف سرزمین‌های بیشتری از سوی روس‌ها شد. پس از این شکست‌ها، ایرانی‌ها برای بازپس‌گیری خاک خود، بار دیگر به سمت انگلیسی‌ها روی آوردند و به توافق دو کشور استناد نمودند. اما جالب آنکه این بار هم انگلیسی‌ها از درون متن قرارداد بهانه‌ای برای عدم همراهی با ایران داشتند. در متن قرارداد آمده بود در صورت حمله‌ی هر مهاجمی، انگلستان به یاری ایران می‌شتابد؛ حال آنکه این بار ایران آغازکننده‌ی جنگ بود! در واقع ایران برای بازپس‌گیری سرزمین‌های ازدست‌رفته‌ی خود به روسیه حمله کرده بود. بنابراین انگلیسی‌ها برای دومین بار از تقابل با روسیه طفره رفتند. ماجرای جدایی هرات از ایران جدا از ماجرای مناطق شمالی ایران، جدایی هرات از ایران نیز در دعوایی میان ایران و انگلستان و این بار هم در دفاع از هند رقم خورد. این بار کشوری که به مقابله با ایران پرداخت، بریتانیا بود و جالب اینکه این بار عامل تحریک‌کننده برای حمله، روس‌ها بودند. انگلیس افغانستان را به‌مثابه‌ی نزدیک‌ترین راه روسیه برای رسیدن به هند می‌دید و بر سر آن حساسیت خاصی داشت. در این برهه، انگلیس در کریمه درگیر بود. همان‌طور که گفته شد، ایران به تحریک روسیه، فرصت را مغتنم شمرد تا افغانستان را که اسماً تحت حاکمیت ایران بود و از اطاعت دولت مرکزی خودداری می‌نمود، مطیع کند. روس‌ها با تحریک ایران درصدد بودند راه هند را باز کنند و ایرانی‌ها با حماقت و بدون درک نیات روس‌ها، تن به لشکرکشی به افغانستان دادند. انگلیسی‌ها بلافاصله با پیاده نمودن نیرو در جنوب ایران و بمباران بوشهر، قاطعیت خود را در مقابله با ایران نشان دادند و ایران را مجبور به پذیرش عهدنامه‌ی پاریس نمودند. برطبق این عهدنامه، افغانستان از ایران جدا شد. جالب آنکه براساس این عهدنامه، در صورت بروز هرگونه اختلاف مرزی میان دو کشور، حکمیت با انگلیسی‌ها بود! بازی بزرگ اگرچه بعد از این باعث جدایی بخش‌های دیگری از کشور ما نشد، اما در ادامه نیز انگلیسی‌ها و روس‌ها بدون توجه به استقلال ایران، بارها درباره‌ی کشور ما تصمیم گرفتند. قرارداد 1907 و 1915، که ایران را به بخش‌های نفوذ دو کشور تقسیم می‌نمود، از آن جمله است. تشکیل پلیس جنوب پس از وقوع جنگ جهانی اول، مثال دیگری در این زمینه است. این نیروی نظامی که به‌نوعی بیانگر ترس انگلیس از قدرت جدید دنیا، یعنی آلمان و نفوذش در ایران و استقبال ایرانیان از این نیروی سوم بود، از نیروی انسانی ایرانی و ملیت‌های دیگر آسیایی تشکیل شده بود؛ آن هم برای دفاع از منافع انگلیس در منطقه. منافعی که قطعاً هند و ثروتش در درجه‌ی اول آن بود. بدین ترتیب، ایران در دوره‌ی تقابل قدرت‌ها، نه تنها استقلالی از خود نداشت، بلکه با بی‌ارادگی حکام داخلی و ضعف دولت مرکزی و همچنین خوی استعماری دول اروپایی، بخش زیادی از سرزمین خود را در خلال رقابت بر سر هند و بازی بزرگ از دست داد.(*) پی نوشت ها [1]. جان فوران، مقاومت شکننده: تاریخ تحولات اجتماعی ایران، ترجمه‌ی احمد تدین، تهران، انتشارات رسا، 1380، ص 172. [2]. علی آقا بخشی و مینو افشاری راد، فرهنگ علوم سیاسی، تهران، نشر چاپار، 1383، ص 287. [3]. عمران راستی، میراث خراسان بزرگ از بازی ژئوپلیتیکی «بازی بزرگ»، مطالعات فرهنگی و اجتماعی خراسان، بهار 1390، شماره‌ی 19، ص 34. [4]. پیتر هابکرک، بازی بزرگ، ترجمه‌ی رضا کامشاد، تهران، انتشارات نیلوفر، 1379، ص 45. *مجید محمدی، پژوهشگر تاریخ معاصر منبع: سایت برهان

چرا جبهه‌ی ‌ملی نتوانست رهبری انقلاب ‌اسلامی را برعهده گیرد؟ - به بهانه‌ی تشکیل جبهه‌ی ملی چهارم

جبهه‌ی ملی چهارم که فعالیتش را با اعلام فضای باز سیاسی شاه در 28 آبان 1356 در بحبوبه‌ی مبارزات مردم با اتحاد جامعه‌ی سوسیالیست‌ها نهضت ملی ایران، حزب ایران و حزب ملت ایران آغاز کرده بود، با طرح تغییر کامل نظام سلطنتی مطلقه به سلطنتی مشروطه، در تلاش بود خود را به‌عنوان آلترناتیو مناسب رژیم مطرح کند. در این راستا سولیوان، آخرین سفیر آمریکا در ایران، طی گزارشی به وزارت خارجه‏ی‏ متبوعش می‏نویسد: «اقداماتی در دست است تا از طریق دست‏کاری در افکار عمومی، جبهه‏ی ملی با زیرکی، رهبری را از دست آیت‌الله خمینی‏ بیرون آورد و شاه معتقد است که می‏تواند با جبهه‏ی ملی در مورد تشکیل‏ یک سلطنت مبتنی بر قانون اساسی مذاکره کند.»(1) اما این تقلا دیری نپایید و تحت تأثیر رهبری قاطع و انقلابی امام خمینی (ره)، کریم سنجابی (رهبر جبهه‌ی ملی) با سفر به نوفل‌لوشاتو در چرخشی رادیکال، از مواضع امام (ره) در سرنگونی رژیم شاه حمایت کردو عملاً مانند سایر گروه‌های اپوزیسیون، فعالیت‌های ملیون نیز تحت‌الشعاع رهبری فراگیر و انقلابی امام خمینی (ره) قرار گرفت. در این میان، سؤال کلیدی این است که چرا جبهه‌ی ملی دچار چنین تغییر دیدگاهی در مواجهه با شاه شد؟ چرا جبهه‌ی ملی علی‌رغم موفقیت نسبی در دوره‌ی دکتر مصدق، دیگر نتوانست رهبری اپوزیسیون ملی‌گرا علیه پهلوی دوم را برعهده بگیرد؟ این سؤالات موضوع مقاله حاضر است. برای بررسی این موضوع، ابتدا نگاهی به شکل‌گیری جبهه‌ی ملی خواهیم داشت و سپس با بررسی ضعف‌های ادوار چهارگانه‌ی جبهه‌ی ملی، علل ناکامی جبهه‌ی ملی در مواجهه با پهلوی دوم را مورد بررسی قرار می‌دهیم. 1. شکل‌گیری جبهه‌ی ملی دکتر مصدق که در مجلس پانزدهم از صحنه‌ی سیاست دور بود، به دعوت اقلیت مجلس، به‌عنوان رهبر جبهه‌ی اپوزیسیون در انتخابات دوره‌ی شانزدهم شرکت کرد. در پی دخالت‌های گسترده‌ی دولت در انتخابات، مصدق و هجده نفر دیگر در دربار متحصن شدند. پس از دو روز بست‌نشینی، تحصن بدون هیچ نتیجه‌ای پایان یافت و متحصنین با تجمع در منزل مصدق بر سر جبهه‌ای از سازمان‌ها و احزاب برای مبارزه در رژیم توافق کردند. سرانجام در دهم آبان 1328، جبهه‌ی ملی اول اعلام موجودیت کرد. در این اثنا، با ترور هژیر وزیر دربار توسط سید حسن امامی، دولت مجبور به ابطال انتخابات تهران گردید و با انتخابات مجدد، دکتر مصدق، بقایی، مکی، شایگان، آزاد، اللهیار صالح و آیت‌الله کاشانی وارد مجلس شدند و فراکسیون جبهه‌ی ملی را تشکیل دادند. جبهه در 25 اسفند 1328 برنامه‌ی خود ناظر بر دموکراسی سیاسی در قالب برگزاری انتخابات آزاد، آزادی مطبوعات و اصلاح قانون حکومت نظامی را اعلام نمود. پس از چندی، علاوه بر هیئت مؤسس، احزاب نماینده‌ی طبقه‌ی متوسط و پایین، از جمله حزب ملت ایران به رهبری اللهیار صالح، حزب زحمتکشان ملت ایران به رهبری دکتر مظفر بقایی و خلیل ملکی، حزب ملت ایران به رهبری داریوش فروهر و مجمع مسلمانان مجاهد به رهبری شمس قنات‌آبادی وابسته به آیت‌الله کاشانی، به جبهه‌ی ملی پیوستند و جبهه‌ی واحدی در مقابل دربار ایجاد کردند.(2) 2. آزمون جبهه‌ی ملی اول در دوره‌ی مصدق دکتر مصدق پس از راهیابی به مجلس در رأس کمیسیون هشت‌نفره، با شعار ملی شدن صنعت نفت و همراهی آیت‌الله کاشانی، روزهای اوج خود را آغاز کرد. در هفت اردیبهشت 1330، پس از تصویب قانون ملی شدن صنعت نفت، مصدق به پیشنهاد جمال امامی، رهبر اکثریت، به نخست‌وزیری رسید. جبهه‌ی ملی اول در این مقطع به دلیل تصویب قانون ملی شدن صنعت نفت، خلع ید از شرکت نفت ایران و انگلیس، پیروزی ایران در دادگاه لاهه، پیگیری استقرار اقتصاد بدون نفت و کاریزمای دکتر مصدق، دوره‌ی طلایی خود را در رهبری اپوزیسیون سپری می‌کرد و علی‌رغم ناهمگونی ایدئولوژیک تا پایان دوره‌ی اول نخست‌وزیری مصدق به اندازه‌ی کافی قدرتمند بود. قدرتی که حتی با توطئه‌ی انگلستان، مزدوران داخلی و دربار شاه برای جایگزنی قوام به‌جای مصدق، خنثی و به پیروزی مردم در قیام سی تیر 1331 منجر شد.(3) پس از نخست‌وزیری مجدد، دکتر مصدق پست وزارت جنگ را به دست آورد و با اخذ امتیاز قانون‌گذاری شش‌ماهه از مجلس، درصدد تغییر الگوی مناسبات قدرت در رژیم برآمد. تغییری که آغازی بر شکاف در جبهه‌ی ملی بود. مصدق از یک‌سو با اقداماتی مانند تصفیه و غیرسیاسی کردن ارتش، اصلاحات ارضی و افزایش سهم دهقانان از محصولات کشاورزی و تجدید نظر مالیاتی، اصلاحات در دادگستری، بی‌توجهی به خواسته‌های جریان مذهبی به رهبری آیت‌الله کاشانی و فرصت‌طلبی بقایی و باز گذاشتن دست جریان حزب توده به شکل‌گیری بلوکی از مخالفین کمک نمود. بدین ترتیب، نوع عملکرد وی و نارضایتی یارانش از استبداد رأی وی در جبهه‌ی ملی از یک‌سو و اتحاد نظامیان و نیروهای محافظه‌کار از دیگر سو، باعث شد تا نتایج حاصل از دو سال و چند ماه نهضت مقاومت ملی به نافرجامی منتهی شود. بدین ترتیب، مخالفت گروهی از نمایندگان محافظه‌کار مجلس که نگران قطع روابط ایران و انگلیس بودند، توطئه‌ی مشترک آمریکا و انگلیس، اتخاذ تاکتیک‌های نامناسب از سوی مصدق مانند درخواست اختیارات فوق‌العاده و تعطیلی مجلس هفدهم، باعث شد جبهه‌ی ملی مانند قیام سی تیر 1331 دیگر شاهد عکس‌العمل شدید مردم در برابر کودتاچیان نباشد و بدین ترتیب، جبهه‌ی ملی در اولین تجربه‌اش در پی کودتای 28 مرداد، با دستگیری، محاکمه و اعدام برخی رهبران و تبعید دکتر مصدق به احمدآباد در سال 1332، منحل شد.(4) 3. آزمون جبهه‌‌ی ملی دوم پس از کودتای 28 مرداد در اواخر سال 1338، چند تن از همکاران دکتر مصدق و اعضای سابق جبهه‌ی ملی، پس از اعلام شاه مبنی بر آزاد بودن انتخابات مجلس و توسعه‌ی فضای دموکراتیک و با اجرای نسخه‌ی اصلاحات سیاسی-اقتصادی جان اف کندی در کشورهای جهان سوم برای مقابله با کمونیسم، تصمیم به فعالیت مجدد گرفتند. در این راستا، آیت‌الله سید رضا زنجانی، مهندس مهدی بازرگان،‌ دکتر یدالله سحابی،‌ آیت‌الله طالقانی،‌ آیت‌الله حاج سید جوادی و تنی چند از فعالان احزاب سیاسی و همکاران سابق مصدق، مانند باقر کاظمی،‌ غلامحسین صدیقی،‌ اللهیار صالح،‌ دکتر عبدالله معظمی،‌ سید محمود نریمان، ‌احمد زنگنه و داریوش فروهر به‌اتفاق، جلساتی را تشکیل دادند و درباره‌ی تشکیل یک سازمان سیاسی که متشکل از کلیه‌‌ی نیروهای ملی باشد، به مدت چند هفته بحث و مذاکره کردند. سرانجام در روز 23 تیرماه 1339، در منزل دکتر غلامحسین صدیقی، 17 تن از شخصیت‌های ملی در زمینه‌ی تشکیل یک سازمان سیاسی به نام ‌جبهه‌ی ملی دوم به توافق رسیدند و روز سی‌ام تیرماه 1339 اعلامیه‌ی تشکیل جبهه‌ی ملی دوم به‌طور گسترده انتشار یافت.(5) جبهه‌ی ملی دوم که در شرایط داخلی و خارجی مساعدی برای فعالیت اپوزیسیون و با استراتژی سیاسی تأمین برگزاری انتخابات آزاد کار خود را آغاز کرد، نتوانست با بهر‌ه‌گیری مناسب از این فرصت،‌ فعالیت‌هایش را انسجام ببخشد، بلکه به‌عکس به دلایلی چون اختلاف‌نظر رهبران، ساختار جبهه‌ای، ضعف تشکیلاتی و نداشتن رهبری کاریزماتیک و برخورد غیرواقع‌بینانه با دولت امینی، بر انفعال خود در مواجهه با رژیم افزود. در واقع در کنار اختلاف رهبران جبهه در اعلام مواضع در حوزه‌ی سیاست خارجی، محکوم نمودن کشتار شهدای پانزده خرداد 1342 و ضعف و تعلل تشکیلاتی در معرفی کاندیدا برای انتخابات مجلس بیستم و ایجاد ابهام در طرفداران در مواجهه با رفراندوم اصلاحات ارضی، اشتباه بنیادین جبهه در این مقطع این بود که همه‌ی نیروی خود را بر سر تحقق یک شعار، یعنی انجام انتخابات آزاد گذاشت. حال آنکه شعار «مبارزه در راه انتخابات» به‌عنوان یک هدف استراتژیک در مقابل برنامه‌ی امینی، یعنی اصلاحات ارضی، نمی‌توانست برای توده‌ها جالب و جذاب باشد و آنان را به نفع اپوزیسیون بسیج نماید. همچنان‌که جبهه‌ی ملی اول به رهبری دکتر مصدق، با شعار ملی شدن صنعت نفت، به تحقق این مهم نائل آمد. از دیگر سو، جناح رادیکال جبهه‌، غافل از شکاف امینی و دربار و با توجه به اینکه امینی حاضر به دادن امتیازات به جبهه‌ی ملی بود، بر مبارزه‌ی کوبنده و قهرآمیزش با امینی ادامه داد و ماحصل آن، تضعیف و برکناری امینی و روی کار آمدن «چاکر جان‌نثار» اسدالله علم شد. سرانجام به دنبال یک دوره مذاکرات ناموفق جبهه با دربار و اصرار بر شرایط خود، مانند اجرای کامل قانون اساسی،‌ آزاد بودن انتخابات مجلس شورای ملی و سنا و سایر انتخابات در سرتاسر کشور و عدم مداخله‌ی شاه در اموری که مسئولیت آن‌ها بر طبق قانون اساسی به‌عهده دولت است و عدم پذیرش این پیشنهادها از سوی شاه، کلیه‌ی اعضای شورای مرکزی دستگیر شدند و عملاً جبهه‌‌ی دوم به نقطه‌ی پایان فعالیت‌های خود رسید.(6) 4. جبهه ملی سوم؛ ناکامی پیش از آغاز جبهه‏ی ملی سوم، ادامه و دنباله‏ی طبیعی جبهه‏ی ملی دوم‏ بود. با این تفاوت که جناح اقلیت جبهه این‌بار در غیاب اکثریت‏ محافظه‏کار، رأساً به سازمان‌دهی جبهه پرداخت. این جناح ضمن مکاتبات متعدد با دکتر مصدق در سال 1343، موافقت وی‏ را با اساسنامه‌ی جبهه‏ی ملی سوم دریافت کرد، اما سه هفته بعد از آن، خلیل ملکی و برخی دیگر از اعضای رهبری جامعه‌ی سوسیالیست‌ها، ‌بازرگان و جمعی از یارانش،‌ فروهر و دکتر سامی، دستگیر و روانه‌ی زندان شدند و بدین‌سان جبهه‌ی ملی سوم مثل نوزادی پیش از تولد از دنیا رفت.(7) 5. آزمون جبهه‌ی ملی چهارم در بحبوبه‌ی انقلاب اسلامی جبهه‌ی ملی چهارم همانند جبهه‌ی دوم، در یک فضای باز سیاسی ناشی از شکست و به بن‌بست رسیدن انقلاب سفید شاه،‌ بحران اقتصادی و اعلام سیاست حقوق بشر کارتر در روز 28 آبان 1356، با اتحاد نیروهای جامعه‌ی سوسیالیست‌های نهضت ملی ایران، حزب ایران و حزب ملت ایران، اعلام موجودیت کرد. در این جبهه، حسیبی به‌عنوان رئیس شورای مرکزی، سنجابی، بختیار، فروهر، رضا شایان و مشیری به‌عنوان اعضای کمیته‌ی مرکزی انتخاب شدند.(8) جبهه‌ی چهارم هم‌زمان با تشدید مبارزات مردم در اعلام موضع نسبت به رژیم، نخست ضمن انتقاد از عملکرد دولت، هنوز امیدوار بود شاه بتواند با اعمال مدیریت صحیح در محدوده‌ی قانون اساسی، پاسدار نظام شاهنشاهی براساس قانون اساسی مشروطیت باشد! در این مقطع، جبهه با پذیرش تلویحی انتقادپذیر شدن شاه، اصلاحات گام‌به‌گام و کنترل‌شده از بالا را تبلیغ می‌کرد و برای جذب و هدایت روند مبارزات مردم از آلترناتیو تغییر کامل نظام سلطنتی مطلقه به مشروطه سخن می‌گفت، اما امام خمینی (ره) با نشانه گرفتن مشروعیت رژیم پهلوی و غیرقانونی و غیرعقلی دانستن آن، طرح هر آلترناتیوی را غیرممکن ساخت و دکتر کریم سنجابی با درک موقعیت ممتاز امام (ره) در رهبری انقلاب و به‌منظور تثبیت نقش ملیون در جریان مبارزات انقلابی و سهم‌طلبی پس از پیروزی در آبان‌ماه 1357، در پاریس (نوفل‌لوشاتو) با امام خمینی (ره) ملاقات کرد. پس از این دیدار، وی در چرخشی آشکار، هم‌زمان با انتخاب یک عضو جبهه‌ی ملی (شاهپور بختیار) به نخست‌وزیری با اعلامیه‌ی سه‌ماده‌ای، موضع سیاسی جبهه‌ی ملی را از آلترناتیو مشروطه‌ی سلطنتی به سرنگونی شاه تغییر داد.(9) پس از پیروزی انقلاب اسلامی، جبهه‌ی چهارم بر نوع سر نظام سیاسی، پوشش اسلامی زنان، حمایت از آزادی بدون قیدوشرط سیاسی، اجرای دیات اسلامی در قالب لایحه‌ی قصاص با نیروهای اسلام‌گرا دچار اختلاف بنیادین شد که در نهایت، با اعلام برگزاری راهپیمایی ضدقصاص، با نظام اسلامی زاویه پیدا کرد و با توجه به فضای ارزشی و اسلامی حاکم بر جامعه‌ی پس از انقلاب، عملاً به حاشیه‌ی سیاست رانده شد. جمع‌بندی بدون شک جبهه‌ی ملی به جز مقطع اول نخست‌وزیری دکتر مصدق که با اتخاذ استراتژی واحد، توانست با نیروهای سیاسی ناهمگون، قانون ملی شدن صنعت نفت را به تصویب برساند و تا اندازه‌ای قدرت شاه را محدود کند، کارنامه‌ی مثبتی در مبارزه‌ی سیاسی علیه پهلوی دوم ندارد. در واقع جبهه‌ی ملی بعد از نخست‌وزیری مجدد مصدق در 31 تیر 1331، به علت اقدامات رادیکال مصدق و متعاقب آن، شکل‌گیری شکاف در درون جبهه و توطئه‌ی عوامل خارجی و داخلی، به فروپاشی و انفعال گرایید و در دوره‌ی دوم با تشدید ضعف تشکیلاتی، اختلافات میان کادر رهبری، نداشتن برنامه‌ی استراتژیک در مقابل برنامه‌ی اصلاحات ارضی رژیم، گره زدن تغییر فضای سیاسی رژیم به عوامل خارجی (مانند آمریکا) و مبارزه‌ی ناشیانه با دولت امینی، نتوانست علی‌رغم فضای باز سیاسی، اقدامی جهت تحدید قدرت شاه انجام دهد. جبهه در دوره‌ی چهارم، در اوج مبارزات مردمی علیه شاه، به سبب نداشتن رهبری کاریزماتیک، فقدان جهان‌بینی مشخص، اختلاف در کادر رهبری، عدم ارتباط با طبقات پایین و بقا در حوزه‌ی روشن‌فکری و در نظر نگرفتن مقتضیات دولت‌سازی انقلابی، ناکارآمد باقی ماند. این جبهه در این دوره نیز به مانند ادوار قبل، دچار تشتت عقیدتی و تشکیلاتی بود. اگرچه زمانی که جو انقلاب را برضد خود دید، در چرخشی دیرهنگام از آرمان سلطنت مشروطه، به سرنگونی شاه رسید و نهایتاً پس از انقلاب، علی‌رغم اینکه برخی اعضای جبهه‌ی ملی در پست‌های مختلفی در دولت موقت و بنی‌صدر حضور داشتند، به علت اختلافات ایدئولوژیک با جمهوری اسلامی در دهه‌ی شصت، به حاشیه‌ی سیاست رسمی رانده شد. پی‌نوشت‌ها: 1. ملی‌گرایی در تاریخ معاصر، نگاهی دیگر به تاریخچه‌ی جبهه‌ی ملی، ضیا مصباح، مجله‌ی حافظ، مرداد 1387، شماره‌ی 53، ص 5. 2. سید جلال‌الدین مدنی، تاریخ سیاسی معاصر ایران، جلد دوم، قم، انتشارات اسلامی، 1361، ص 179. 3. فوران، جان، مقاومت شکننده؛ تاریخ تحولات اجتماعی ایران، ترجمه‌ی احمد تدین، تهران، مؤسسه‌ی خدمات فرهنگی رسا، 1387، ص 425. 4. نجاتی، غلامرضا، تاریخ سیاسی بیست‌وپنج‌ساله‌ی ایران، تهران، مؤسسه‌ی خدمات فرهنگی رسا، 1371، ص 146. 5. سنجابی، کریم، امیدها و ناامیدی‌ها، خاطرات سیاسی دکتر کریم سنجابی، لندن، مرکز نشر کتاب، 1364، ص 174. 6. کاتوزیان، محمدعلی (همایون)، مصدق و مبارزه برای قدرت در ایران، ترجمه‌ی فرزانه طاهری، تهران، نشر مرکز، 1378، ص 316. 7. کریمی مله، علی، احزاب ملی، در کتاب «تحولات سیاسی اجتماعی ایران 1320-1357»، به اهتمام مجتبی مقصودی، تهران، روزنه، ص 192. 8. همان، ص 194. 9. همان، ص 195. * مهدی پاک‌نیا، پژوهشگر تاریخ انقلاب اسلامی منبع: سایت برهان

دوست «کندی» در ایران

علی امینی، اشراف‌زاده تحصیل‌کرده، خوش‌برخورد و نوه دختری مظفرالدین‌شاه قاجار، توانسته بود توجه بسیاری از سیاستمداران ایرانی و خارجی را به خود جلب کند و ازسوی‌دیگر تحمیل او از سوی امریکا برای تصدی نخست‌وزیری، نگرانیهای شاه را بیشتر می‌کرد. منسوب‌بودن به پادشاهی که فرمان مشروطیت را صادر کرده بود و حشر و نشر سیاسی و رایزنی او با مصدق، قوام و اعضای جبهه ملی، و نیز رفتارهای مذهب‌دوستانه‌اش که باعث ایجاد تعادل و نرمخویی در رفتارهای سیاسی او شده بود، امتیازات کمی نبودند و به‌همین‌خاطر در دیدگاه دولتهای غربی، به‌ویژه در میان سیاستمداران امریکا، امینی چهره مثبتی داشت. اما امینی خود نیز به‌خوبی می‌دانست که نباید موجبات نگرانی شاه را فراهم سازد و ازاین‌رو همواره سعی می‌کرد با ایما و اشاره، شاه را ملتفت سازد که محبوبیت روبه‌افزون او، در تعارض با اعتبار شاه و سلطنت پهلوی نیست. هرچند شاه در یک فرصت مقتضی، خطر علی امینی را از سر خود رفع کرد و با روی‌کارآمدن نیکسون، از شر دیکته‌های کندی راحت شد، اما هیچگاه نتوانست دلخوری ناشی از تحمیل امینی را فراموش کند و سالها بعد که سلطنتش محکم شده بود، این گله‌مندی خود از دولت کندی را آشکار ساخت. درواقع شاه معتقد بود کندی، با سیاستهایش به حکومت او ضربه وارد کرده است. مقاله حاضر شما را با علی امینی و دولت لیبرال او در دوران پهلوی آشنا می‌سازد. صفیر گلوله‌ای که روز دوازدهم اردیبهشت ۱۳۴۰ در میدان بهارستان پیچید، کار خود را کرد: دولت تکنوکرات شریف‌امامی ساقط شد. مردمی که غم فوت مرجع تقلید بزرگشان آیت‌الله‌العظمی بروجردی بر دلهایشان سنگینی می‌کرد، پس از عزاداری، بار دیگر اعتصابها و اعتراضاتشان را که از دوره صدارت اقبال آغاز شده بود، از سر گرفتند. به اشاره امینی، معلمان نیز به گروههای معترض و اعتصابی افزوده شدند. شریف‌امامی برای گریز از این بحران، دست‌وپا می‌زد و با نشاندن دکتر جهان‌شاه صالح به جای عیسی صدیق (طرفدار دوآتشه امریکا)، قصد داشت در برابر خواسته‌های معلمان، از خود نرمش نشان دهد. اما واقعه روز دوازدهم اردیبهشت و کشته‌شدن دکتر ابوالحسن خانعلی ــ یکی از معلمان معترض ــ و اوج‌گیری خشم دیگر فرهنگیان، این فرصت را از شریف‌امامی گرفت. او که برای توجیه و ارائه گزارش به مجلس رفته بود، با درخواست استیضاح دو تن از نمایندگان (ارسلان خلعتبری و سیدجعفر بهبهانی) مواجه شد. شریف‌امامی قصد داشت در گزارش خود به انتقاد از سیاستهای متمرکز دولتهای گذشته بپردازد؛ چراکه از نظر او این سیاستها، افزایش تصدی‌گری دولت، بالارفتن آمار کارمندان دولت و آثار زیانبار دیگری را به بار آورده بودند؛ اما مجال از او گرفته شد. سردار فاخر حکمت بر سر او فریاد کشید و بر استیضاح او صحه گذاشت. شریف‌امامی به حالت قهر از مجلس خارج شد و استعفای خود را تسلیم شاه کرد و از دولت کناره گرفت تا به‌عنوان قدرت ذخیره شاه برای روزهای مبادا باقی بماند. با سقوط دولت امامی، یکی از بحرانی‌ترین دورانهای سلطنت محمدرضا پهلوی پس از کودتای بیست‌وهشتم مرداد، آغاز شد. بار دیگر امریکا قدرت خود را به رخ کشید و برای بار دوم و به‌طورمستقیم فردی را به کرسی صدارت نشاند که شاه از او رضایت نداشت. این فرد، کسی نبود جز علی امینی، نوه مظفرالدین‌شاه قاجار. پیش از او، امریکاییها برای نخست‌وزیری سپهبد رزم‌آرا در سال ۱۳۲۹، تلاش نمودند و دکتر گریدی، دیکتاتور یونان، را برای زمینه‌سازی به تهران فرستادند. زاهدی را نیز توافقهای امریکا و انگلستان و معادلات کودتا به قدرت رساند. اما برای تحمیل علی امینی به شاه، اورل هاریمن، سیاستمدار کارکشته‌ امریکا، از سوی کندی راهی تهران شد. علی امینی مجدی، فرزند محسن‌خان امین‌الدوله رشتی و اشرف فخرالدوله (دختر مظفرالدین‌شاه)، در سال ۱۲۸۴٫ش به دنیا آمد. وی در سال ۱۳۰۵، پس از اتمام تحصیلات ابتدایی و متوسطه، عازم پاریس شد و در رشته «حقوق اقتصاد» تحصیل نمود و دکترای خود را در رشته علوم اقتصادی از دانشگاه کرونوبل پاریس اخذ کرد و به ایران بازگشت. امینی به‌واسطه ارتباط دوستی و خانوادگی با علی‌اکبر داور، که روزگاری در مدرسه عالی دارالفنون معلم حقوق او بود و در کابینه مستوفی‌الممالک وزارت عدلیه را در اختیار داشت، به کار در دستگاه قضایی فرا خوانده شد و کار خود را از عضویت علی‌البدل در محکمه بدایت آغاز کرد. علی امینی عاشق و شیفته دو شخصیت فرانسوی و یک شخصیت ایرانی بود: کلمانسو، پزشک، روزنامه‌نگار و نماینده مجلس که چندبار وزیر و نخست‌وزیر فرانسه شد؛ آریستید بریان، وکیل دادگستری، روزنامه‌نگار، نماینده مجلس، برنده جایزه صلح نوبل در سال ۱۹۲۸٫م و سخنران معروف فرانسوی؛ و احمد قوام‌السلطنه که امینی او را الگوی خود در زندگی می‌دانست. این شیفتگی امینی به قوام، درواقع نشانگر منش و شخصیت آریستوکرات و اشرافیت‌مدار امینی بود. او برای‌اینکه پیوند خود را با قوام‌السلطنه قوام بخشد، با برادرزاده او، دختر وثوق‌الدوله ــ عاقد قرارداد ننگین ۱۹۱۹٫م ــ ازدواج کرد و نُه سال پس از این وصلت، معاونت نخست‌وزیری قوام را در سال ۱۳۲۱ عهده‌دار شد. تاثیر منش و روش قوام در زندگی سیاسی و اجتماعی امینی انکارناپذیر است. امینی پس از سقوط کابینه قوام به ریاست کمیسیون ارز وزارت اقتصاد ملی درآمد. علی امینی علیرغم تلاش بسیاری که برای ورود به مجلس شورای ملی چهاردهم به خرج داد، در این کار ناکام ماند، اما در انتخابات مجلس دوره پانزدهم که قوام مجددا خود را بر کرسی نخست‌وزیری نشاند، امینی هم توانست با فعالیت در حزب دموکرات قوام، سرانجام نام خود را به‌عنوان وکیل اول مردم شهر تهران از صندوق آرا بیرون آورد. دکتر احمد متین‌دفتری، نماینده مشکین‌شهر، با ارائه مدارک و ایراد نطقی مفصل تلاش کرد اعتبارنامه امینی را به‌خاطر وقوع تقلب در انتخابات تهران رد کند، اما سرانجام فراکسیون دموکرات که اکثریت مجلس را در اختیار داشت، اعتبارنامه امینی را تصویب کرد. جالب‌اینکه وکالت امینی در این دوره اغلب به سکوت و با خاموشی سپری شد و او بیشتر در پی سفرهای خارجی بود. علی امینی در سال ۱۳۲۹ در کابینه منصورالملک، به‌عنوان وزیر اقتصاد ملی معرفی شد اما قبل از سقوط این دولت، از آن کناره گرفت. امینی در جریان نهضت ملی‌شدن نفت، با سودجویی از نسبتش با مصدق ــ فخرالدوله، مادر امینی، دخترخاله مصدق بود ــ خود را به نهضت نزدیک کرد و وزارت اقتصاد ملی را در دولت مصدق عهده‌دار شد. جالب‌‌اینکه، نه نسبت و نه انتصاب، هیچکدام نتوانستند او را تا به آخر، وفادار به مصدق نگاه‌ دارند. امینی در هنگامه قیام سی‌ام تیر ۱۳۳۱٫ش که به سقوط دولت قوام‌السلطنه منجر شد، قوام را در خانه خود مخفی کرد. پس از کودتای بیست‌وهشتم مرداد ۱۳۳۲٫ش و سقوط دولت دکتر مصدق، سپهبد زاهدی امینی را به کابینه کودتا فراخواند و پست مهم وزارت دارایی را به او سپرد. کودتاچیان، مجموعه شرکت نفت و تصمیمات مربوط به آن را مستقیما زیر نظر امینی قرار دادند تا او در راس یک هیات کارشناسی، مسائل نفت را حل‌وفصل نماید. علی امینی با توصیف وضع خطیر اقتصادی کشور برای سفیر امریکا، جهت تداوم حکومت کودتا و تامین منافع ایالات‌متحده، از ایالات‌متحده درخواست کمک اضطراری نمود و دولت امریکا نیز با وقوف کامل به شرایط آن روز، فورا به این درخواست جواب مثبت داد و رسما اعلام کرد دولت ایالات‌متحده مبلغی معادل چهل‌وپنج‌میلیون دلار به‌عنوان کمک اقتصادی فوری و بیست‌وسه‌میلیون‌وچهارصدهزار دلار تحت عنوان برنامه عملیات اصل چهار ترومن به ایران اختصاص می‌دهد. پس از پرداخت این کمکها و وامها، امریکا دخالت خود را درخصوص مساله نفت علنی کرد. دکتر امینی طی گزارشی به دولت پیشنهاد نمود به هیات نمایندگی ایران، جهت مذاکره با کنسرسیوم دستور و اختیار دهد. در مرحله اول مذاکرات اورویل هاردن و در مرحله دوم هاوارد پیج سخنگوی کنسرسیوم بودند و در هر دو مرحله، سخنگویی هیات ایرانی را امینی برعهده داشت. میسیون هربرت هاوارد پیج، مشاور امور نفتی وزارت امورخارجه امریکا و مامور به مذاکره و بررسی در این مورد، سرانجام توانست نظر دولت امریکا را مبنی بر تشکیل کنسرسیوم بین‌المللی به دولت ایران بقبولاند. در تمام مدت طول مذاکرات، تظاهرات وسیع و شدیدی در تهران و حوزه مناطق نفتی در جریان بود و سرانجام در روز چهاردهم مرداد ۱۳۳۵، اعلامیه مشترک ایران و کنسرسیوم نفت در تهران، واشنگتن، لندن، پاریس و لاهه، با امضای دکتر علی امینی از طرف دولت ایران و مستر پیج از طرف کنسرسیوم نفت، منتشر شد. این قرارداد بعدها به قرارداد «امینی ــ پیج» نیز معروف شد. موج شدید مخالفت و اعتراض و خشونت فضای کشور را در برگرفت. پس از بروز اعتراضات در دو مجلس شورا و سنا، کار به جایی رسید که سیدابوالحسن حائری‌زاده، امینی را استیضاح کرد. آیت‌الله سیدابوالقاسم کاشانی در مخالفت با این قرارداد، به افشای فجایع و مظالم انگلیس، دخالتهای امریکا و صحنه‌سازیهای آنان پرداخت. دکتر محمد مصدق نیز که در پی کودتای بیست‌وهشتم مرداد زندانی شده بود، در لایحه فرجامی خود به دیوان عالی کشور، با انتقاد شدید از قرارداد کنسرسیوم، از حق آزادی و استقلال برای ملت ایران در بهره‌برداری از منابع ملی دفاع کرد. دکتر امینی کابینه کودتا را با صدارت وزارت دارایی پشت‌سر گذاشت و با همین مقام در کابینه حسین علا مشغول گردید اما پس از دو ماه، به وزارت دادگستری منتقل شد. این وزارتخانه، همکاری او با علی‌اکبر داور در دولت مستوفی‌الممالک را یادآوری می‌کرد؛ بااین‌تفاوت‌که امینی این‌بار از جایگاه وزیر در کار قضا درگیر می‌شد. علی امینی در دی‌ماه ۱۳۳۴ به سمت سفیرکبیری ایران در امریکا منصوب گردید و ازاین‌طریق، فصل نوینی در زندگی او آغاز شد. امینی متجاوز از دو سال در امریکا به سر برد. در این مدت، او به ایجاد رابطه میان مسئولین، دولتمردان و سناتورهای امریکایی اهتمام ورزید. رابطه او با مردان سیاسی امریکا، به‌ویژه با سناتور جان فیتز جرالد کندی ــ معروف به جان اف کندی ــ راه او را برای رسیدن به مقام نخست‌وزیری هموار نمود. امینی توانست در میان نخبگان سیاسی امریکایی و به‌ویژه در میان دموکراتها ذهنیت مساعدی از خود برجای گذارد. آنها از عملکرد و نقش امینی در جریان کنسرسیوم نفت بسیار خشنود بودند و به او وعده نخست‌وزیری دادند. این وعده سرانجام پس از سه سال خانه‌نشینی، محقق شد. در ایام انزوا، امینی در سال ۱۳۳۸ تلاش کرد با اقدام به تبلیغات فراوان، از حوزه تهران به مجلس راه یابد اما دولت اقبال در تلافی اتهامات فراوان اقتصادی که امینی به آن وارد کرده بود، مانع از آن شد که نام امینی از صندوق بیرون بیاید. شاه که در انتخابات آبان ۱۳۳۹ در امریکا، از جمهوریخواهان و نیکسون حمایت کرده بود، پس از انتخاب‌شدن کندیِ آریستوکرات و دموکرات، دریافت که خبط فاحشی مرتکب شده و خطرپذیری او در حمایت از نیکسون کاملا اشتباه بوده است. درواقع برای او جای تردید باقی نمانده بود که دموکراتها سرانجام از وی انتقام سختی خواهند گرفت. شاه به روزهای سختی که در پیش‌ روی داشت، می‌اندیشید و به دنبال راهی بود تا اشتباه خود را با رفع دلخوری از دموکراتها، جبران کند. او این سیاست را با دستپاچگی دنبال می‌کرد. کندی، رئیس‌جمهور جوان و جدید ایالات‌متحده، گوش شنیدن سخنان و توجیهات شاه و رژیم فاسد او را نداشت و صرفا همسایگی ایران با شوروی مانع از آن می‌شد که او به اتخاذ یک تصمیم تند علیه شاه اقدام کند. اردشیر زاهدی، داماد شاه (شوهر شهناز پهلوی) که آن موقع سفیرکبیر ایران در امریکا بود، در دو دیدار با کندی، پیامهای شاه را به او رسانده بود. این بدان معنا بود که شاه برای جبران مافات، هیچ مانعی در راه طرحهای واشنگتن، ایجاد نخواهد کرد، و صرفا انتظار می‌کشد کاخ سفید، برنامه کار او را «دیکته» کند. نخستین دستوری که پس از ملاقاتهای زاهدی با کندی، جانسون و دین راسک، به شاه رسید، انحلال مجلس فرمایشی بیستم، ایجاد فضای باز سیاسی، و انتخاب یک نخست‌وزیر لیبرال بود. همه می‌دانستند که تنها علی امینی ــ از گروه قوام ــ از نظر امریکاییها واجد چنین شرایطی است. ایالات‌متحده امینی را به چند دلیل تایید می‌کرد. او به هنگام سفارت در واشنگتن، توانسته بود اعتماد وزارت کشور و مردان حکومت‌مدار آن روز را جلب کند؛ دیگراینکه او در سال ۱۳۳۳ در مقام رئیس هیات ایرانی در مذاکره با شرکتهای نفتی، نشان داده بود که توانایی اتخاذ تصمیمات غیرمتعارف را دارد؛ ضمنا امینی به‌خاطر عهده‌داری وزارت دارایی در کابینه مصدق، توانسته بود ارتباط شخصی خود را با بسیاری از رهبران جبهه ملی حفظ کند؛ و بالاترازهمه‌اینکه وی از اواسط دهه ۱۳۲۰ که به همراه برادر بزرگش ابوالقاسم امینی به محفل داخلی قوام راه یافت، به‌عنوان یک اشرافی بی‌تعصب، همواره از اصلاحات ارضی حمایت کرده بود. محمدرضا پهلوی به‌شدت از امینی متنفر بود و به روابط گذشته وی با قوام و مصدق، با دیده بی‌اعتمادی می‌نگریست. شاه بر این باور بود که امینی علاوه بر اصلاحات اقتصادی، قصد انجام تغییرات سیاسی را نیز در ذهن خود می‌پروراند. بااین‌همه، شاه راه گریز نداشت و به‌ناچار باید از عموسام اطاعت می‌کرد. شاه به‌خوبی می‌دانست که امینی بدل قوام‌السلطنه و فردی خودرای و خودمحور است و صرفا برای رویارویی و تنبیه او آمده است. خود شاه نیز بعدها در مصاحبه با یک خبرنگار امریکایی اقرار نمود که درواقع حکومت کندی او را مجبور کرد تا به نخست‌وزیری امینی تن دهد. برنامه کار امینی را همان روزها، کندی در پیامی به کنگره امریکا، مشخص کرد: «هیچ مقدار اسلحه و نیروی نظامی نمی‌تواند به رژیمهایی که نمی‌‌خواهند یا نمی‌توانند اصلاحات اجتماعی کنند، ثبات و استمرار ببخشد… ماهرانه‌ترین مبارزات ضدپارتیزانی نیز نخواهد توانست در نقاطی که مردم کاملا گرفتار بینوایی و فقرند، موفق باشد. ازطرف‌دیگر هیچ خرابکاری نمی‌تواند مللی را که با اطمینان خاطر برای جامعه بهتر می‌کوشند، فاسد کند.» امینی در خاطرات خود برای کیهان سلطنت‌طلب چاپ لندن، می‌نویسد: «هنگام دریافت پیشنهاد نخست‌وزیری، به شاه گفتم: اما برنامه اصلی من اصلاحات ارضی، مبارزه با فساد و جلوگیری از اسراف و تبذیرات است تا اعتماد دنیایی که به کمک آن باید ترقی کنیم، جلب شود. دیگراینکه داستانها گفتم و استدلالها کردم دراین‌باره‌که اگر فشار سیاسی از روی دوش مردم برداشته و آزادیهای‌ سیاسی داده و رعایت شود، یقین بدانید که در یک جامعه آزاد، رشد و ترقی و رفاه سریع‌تر و صحیح‌تر انجام می‌شود و پایه‌های پادشاهی در میان مردم مستحکم‌تر خواهد بود … .» در مذاکرات مقدماتی امینی و شاه، امینی خواستار انحلال مجلسین و برقراری سلطنت‌ مشروطه شد و از شاه خواست که سلطنت کند نه حکومت. شاه خواسته امینی را نپذیرفت. دور اول مذاکرات بی‌نتیجه و در هاله‌ای از ابهام باقی ماند. قبل از شروع دور دوم شور و مذاکره، هاریمن ــ فرستاده کندی که در تهران به سر می‌برد ــ برای تثبیت امینی تلاش می‌کرد. در راستای متقاعد‌کردن شاه برای تن‌دادن به این شروط، علا ــ وزیر دربار ــ نیز از خود سعی وافر نشان داد. سرانجام شاه در دومین جلسه با تقاضای امینی مبنی بر انحلال مجلسین موافقت کرد. با اعلام انحلال مجلسین در نوزدهم اردیبهشت ۱۳۴۰، امینی نیز کابینه خود را معرفی کرد. امینی مدعی است برای جلب و جذب افراد جبهه ملی و یاران مصدق به کابینه و دعوت آنها به کارهای کلیدی مملکت، تلاش زیادی صورت داده است. او در خاطرات خود برای کیهان سلطنت‌طلب چاپ لندن، می‌نویسد: «من در آستانه نخست‌وزیری، امید همکاری چنین افرادی را داشتم. این یک معامله دوطرفه بود. از طرفی من با تمام مشکلاتی که در پیش داشتم… یک گروه اجتماعی مردم را که علاقمند به آزادی و دموکراسی و ترقی بودند، به کمک می‌گرفتم و ازطرف‌دیگر رهبران جبهه ملی با شرکت خود در یک برنامه اصلاحی، از بن‌بستی که به دست خود ساخته بودند، درمی‌آمدند و یک‌بار دیگر بخت مشارکت و تاثیر در تحولات سیاسی ایران را می‌یافتند که شاید در آینده وقایعی که به انقلاب سال ۱۳۵۷ منتهی شد، پیش نمی‌آمد. ولی آنان به چنین بختی پشت پا زدند… آنان با عدم درک مسائل سیاسی و اجتماعی، باقیمانده میراثی را که از دکتر مصدق به ایشان رسیده بود، به باد دادند و تاثیرشان در حوادث بعدی سیاسی ایران به صفر رسید.» امینی در روز اول نخست‌وزیری، با اولین نطق رادیویی خود پیرامون اصلاحات ارضی، اداری و اقتصادی، به مردم نوید داد که در راه مبارزه با فساد و برای رسیدن به آزادی و دموکراسی گام برخواهد داشت. امینی سه وزارتخانه را به اصلاح‌طلبان برخاسته از طبقه متوسط که در گذشته از نفوذ سیاسی شاه و نیز تبهکاری خانواده‌های ملّاک انتقاد کرده بودند، واگذار کرد. وزارت دادگستری یا اداره قدرتمند مبارزه با فساد را به نورالدین الموتی، دبیرکل سابق حزب توده سپرد (الموتی از افراد گروه پنجاه‌وسه نفر معروف به گروه دکتر ارانی بود که در دوره رضاشاه زندانی شده بودند. الموتی در سال ۱۳۳۶ از حزب توده خارج شده و به محفل قوام پیوسته بود). و اما وزارت فرهنگ به محمد درخشش، رهبر جریان اعتصاب معلمین و رئیس باشگاه مهرگان، واگذار شد. درخشش به‌عنوان نماینده صریح قشر معلم، هم از سوی حزب توده و هم از سوی جبهه ملی مورد حمایت بود. بالاترازهمه، وزارت کشاورزی به دکتر حسن ارسنجانی، روزنامه‌نویس رادیکال، محول شد که از همکاران نزدیک قوام و از اوایل دهه ۱۳۲۰ مدافع اصلاحات ارضی بود. امینی برای اثبات جدی‌بودن وعده اصلاحات خود، چندتن از سران ارتش، از جمله سپهبد علوی‌مقدم (رئیس شهربانی) و سپس وزیر کشور، سرلشگر ضرغام (که با اصلاحات خود در وزارت دارایی و گمرکات و انحصارات خود را در چشم امریکاییها نشانده بود)، همچنین سرتیپ اویسی، سرتیپ آجودانی و سرلشگر حاجعلی‌کیا را دستگیر نمود و در زندان [پادگان] جمشیدیه زندانی کرد. امینی وقتی که با کارشکنی شاه مواجه شد، زهرچشم دیگری گرفت و «محاکمات بزرگ» را به کارگردانی الموتی درخصوص دکتر اقبال، ابوالحسن ابتهاج و فرود به اجرا گذاشت. دکتر اقبال موفق شد از کمند امینی ــ الموتی فرار کند اما محاکمات همچنان با سروصدای زیاد دنبال گردید. امینی این محاکم را در راستای مبارزه با فساد اداری و اقتصادی و جلوگیری از ریخت‌وپاشها می‌دانست. وی طی نطقی رادیویی وضع اقتصادی ایران را درهم و اسفناک توجیه نمود و به‌عبارتی ورشکستگی کشور را اعلام داشت. گرچه توقیف افسران عالی‌رتبه رژیم توسط این «اشراف‌زاده»، خوشایند خاندان پهلوی نبود، اما نطق مذکور، دهان شاه را بست. این تحلیل اقتصادی از اوضاع کشور، آن‌‌هم از یک اقتصاددان تحصیل‌کرده فرانسه، فورا بورس و بازار سهام را متاثر ساخت و زیان آن بیش‌ازهمه، نصیب شاه گردید که خود شخصا از ثروتمندان بزرگ و از صاحبان سهام به‌شمار می‌رفت. گردش مالی ثروت شاه به اندازه‌ای بود که حتی نوسانات بورسهای لندن، نیویورک و توکیو نیز برای او حائز اهمیت به‌شمار می‌رفت. علاوه‌براین، امینی با این نطق خود، آب پاکی بر دست کسانی ریخت که قصد سرمایه‌گذاری در ایران را داشتند. درواقع آنها مسیر آمده را دوباره بازگشتند. امینی درصدد بود با این سخنرانی و شرح اوضاع اقتصادی، به مردم تفهیم نماید که از مصرف‌زدگی پرهیز کنند. اما نه‌تنها مصرف مهار نشد، چشمه نه‌چندان زلال وامهای خارجی نیز خشکید. برنامه کابینه امینی در پانزده ماده در روزنامه‌ها اعلام شد. اهم مفاد این برنامه عبارت بودند از: ۱ــ انجام اقداماتی برای تقلیل قیمت کالاها و خدمات و کاهش هزینه‌های خانوار ۲ــ اصلاحات ارضی ۳ــ توسعه صنایع کشاورزی ۴ــ تقویت قوه قضائیه و تعقیب سوءاستفاده‌کنندگان از اموال عمومی ۵ــ توسعه مبانی ایمانی و تربیتی از دبستان تا دانشگاه و تعمیم تعلیمات اجباری. از دیگر برنامه‌های دولت جدید که درواقع به منظور پاسخگویی به اعتراضات اخیر معلمان و فرهنگیان انجام می‌گرفت، طرح تامین حداقل معیشت کارمندان، و به‌ویژه فرهنگیان، بود. امینی در هفته اول نخست‌وزیری خود، تعدادی از بلندپایگان لشگری و کشوری را به اتهام سوءاستفاده از بیت‌المال دستگیر کرد. علاوه‌براین، یکی از مهمترین برنامه‌های دولت امینی، اجرای اصلاحات ارضی بود که هدایت و برنامه‌ریزی آن به حسن ارسنجانی واگذار گردید. این برنامه از جمله برنامه‌هایی بود که حزب دموکرات امریکا بر اجرای آن اصرار می‌ورزید. امینی به تبع آزادشدن فعالیت احزاب، زمینه را برای بنیان‌نهادن نهضت آزادی و از سرگیری فعالیت جبهه ملی فراهم ساخت. جبهه ملی نیز به‌نوبه‌خود با بهره‌گیری از این فضا، میتینگ بزرگی را در میدان جلالیه تدارک دید و خواستار برگزاری انتخابات شد. اما به‌تدریج موانع سیاسی بسیاری در راه اجرای برنامه‌های دولت لیبرال امینی پدید آمد. گروههای مخالف و معترض به برنامه‌های دولت، به‌ویژه دانشجویان، به تظاهرات خیابانی کشیده شدند. دولت امینی برای مقابله با این وضعیت، تعدادی از سران جبهه ملی، از جمله دکتر سنجابی، دکتر صدیقی، مهندس حسیبی، دکتر امیر علائی، دکتر مهدی آذر، داریوش فروهر، دکتر شاپور بختیار، مهندس خنجی و مسعود حجازی را دستگیر نمود. درحقیقت، این واقعه اوج مقابله و تعارض میان امینی و جبهه ملی را به نمایش گذاشت. اما نهضت آزادی که اولین روزهای عمر خود را پس از انشعاب از جبهه ملی سپری می‌کرد، روش متین‌تری را در مقابله با دولت پیش گرفت. دکتر مصدق در پاسخ به نامه مهندس بازرگان که خبر از تاسیس این نهضت داده بود، راه آنها را تایید کرد. گروه دیگری که خارج از جبهه ملی فعالیت داشت، «جامعه سوسیالیستها» به رهبری خلیل ملکی بود که با همراهی روشنفکرانی چون منوچهر صفا، داریوش آشوری، جلال آل‌احمد و محمدعلی کاتوزیان، فعالیت می‌کرد. این جامعه سوسیالیستها که اعتقاد داشتند باید از فرصتهای موجود و نیز از تضاد میان امینی و دربار نهایت استفاده را به عمل آورد، از طرف دکتر مصدق جانبداری شدند. اما جبهه ملی دوم، زیر تیغ تند انتقاد این پیر سیاستمدار و رهبر معنوی جبهه قرار گرفت و پس از چندی از هم فروپاشید. آشکار شد که فضای باز سیاسی ناشی از فشار دموکراتها و در راس آنها کندی، موقعیتی مناسب برای به‌دست‌آوردن قدرت ازدست‌رفته بود. دکتر امینی در ورای گردن‌فرازی در برابر گروههای مختلف سیاسی، خود را در برابر مردم به‌ظاهر مذهبی جلوه می‌داد و ارتباطش را با روحانیون حفظ می‌کرد. او در دی‌ماه سال ۱۳۴۰ در جشن میلاد حضرت علی(ع) به اتفاق شریف‌العلمای خراسانی، مشاور روحانی خود، برای دیدار با مراجع عظام و علما به قم رفت و به دیدار آیات عظام امام‌خمینی، گلپایگانی و مرعشی‌نجفی‌ شتافت. حضرت امام در این دیدار، ضمن رهنمودهایی به نخست‌وزیر، وظایف خطیر او را در قبال کشور و مردم، به او یادآور شد. امینی به آیت‌الله سیدابوالقاسم کاشانی علاقه و توجه خاصی نشان می‌داد؛ چنانکه در فرصتهای مقتضی به دیدار وی می‌رفت و همیشه دست او را می‌بوسید. در اواخر سال ۱۳۴۰ که آیت‌الله کاشانی در بستر بیماری بود، شاه به اتفاق قائم‌الملک رفیع جهت عیادت آیت‌الله کاشانی در منزل ایشان حضور یافت. او به‌ خا‌نه‌ای وارد می‌شد که پس از کودتا همواره کوشیده بود آن را از رونق بیندازد. این ملاقات و عیادت در شرایطی صورت می‌گرفت که از آخرین باری که رژیم شاه آیت‌الله کاشانی را به زندان افکنده بود، بیشتر از یک سال نمی‌گذشت. کاشانی که روزگاری بزرگترین تهدید برای شاه بود و در حمایت از نهضت ملی‌شدن نفت با اشاره‌اش هزاران مسلمان به حرکت درمی‌آمدند، فردای آن روز دار فانی را وداع گفت. شاه و امینی در بزرگداشت و تکریم او، با هم مسابقه گذاشتند. جنازه شخصیتی که بردن نام او از یک‌سال پس از کودتا ممنوع شده بود، به دستور شاه تشییع رسمی گردید. امینی پنج روز عزای ملی اعلام کرد. عکس او در روزنامه اطلاعات درحالی‌که دست آیت‌الله کاشانی را می‌بوسید، منتشر شد. و این پایانی بود بر سالی که با فوت مرجع بزرگ شیعیان، حضرت‌ آیت‌الله‌العظمی بروجردی، آغاز شده بود. در زمانی‌که امینی مشغول اصلاحات و اجرای برنامه مالی و اقتصادی بود، اختلافش با دربار به اوج رسید. چستر باولز، مشاور کندی، برای حل اختلاف به تهران آمد. شاه از این فرصت سود جست و با واسطه قراردادن باولز، برنامه سفری را به امریکا هماهنگ کرد، اما باولز همه‌جا بر اقدامات و اصلاحات امینی صحه گذاشت. امینی در دوره نخست‌وزیری خود به سفر حج رفت و سعی کرد در مسابقه‌ای که با شاه شروع کرده بود، بر اعتبار معنوی خود در انظار مردم بیفزاید. او سفرهایی را به کشورهای اروپایی ترتیب داد و در میان رجال اروپایی، جای زیادی برای خود باز کرد. امینی در سفر خود به اروپا برای دریافت وام، با اغلب روسای جمهور و پادشاهان ملاقات و دیدار به عمل آورد. وی به کاخ بوکینگهام رفت و دست ملکه انگلیسی را فشرد. این دیدارها، شاه را به وحشت انداخت. امینی در مصاحبه با حبیب لاجوردی (در پروژه مربوط به تاریخ شفاهی ایران) گفت: «به دیدن شاه رفتم و گفتم: خوب، اعلیحضرت حالا خیال می‌کنید که چون من دست ملکه انگلیس را فشردم و با دوگل بودم، دیگر هیچ بولدوزری نمی‌تواند من را بِکند، این اشتباه است، محبوبیت نخست‌وزیر در خارج، محبوبیت ایران است، ایرانی که در رأسش محمدرضاشاه پهلوی است.» درواقع امینی با این گفتار خود تلاش می‌کرد وحشت را از دل شاه بیرون کند تا او را از اقدامات تهاجمی باز دارد. اما علیرغم این تلاشهای او، محمدرضا همواره کینه این «اشراف‌زاده» را در دل نگاه داشت. شاه از این‌که کلمه «اشراف‌زاده» برای خطاب قراردادن امینی استفاده می‌‌شد، به‌شدت متنفر بود و هیچگاه نتوانست با امینی رابطه‌ای صمیمانه برقرار کند. شاه سرانجام این وضعیت را برنتافت. به منظور چاره‌گری، در توافقی با فرستاده کندی به ایران، در نیمه دوم فروردین ۱۳۴۱ زمینه سفر خود به امریکا و انگلیس را مهیا نمود. این سفر بیست‌روز در امریکا و چند روز هم در انگلستان به‌طول انجامید. امینی در کیهان لندن، درخصوص این سفر می‌نویسد: «شاه در بازگشت، روحیه مطمئن‌تری پیدا کرده بودند. حتی در یک مصاحبه، اصلاحات ارضی را که از مرحله اول بیرون نیامده بود، کافی ندانستند و به اصلاح وضع کارمندان دولت و سهیم‌کردن کارگران در کارخانه‌ها اشاره کردند. این کار معنی داشت و به معنی دخالت دوباره در کار قوه مجریه و پیش‌افتادن از دولت در شعارها و اعلام برنامه اجرایی بود. رابطه شخص ایشان پس از بازگشت اگرچه ظاهرا با شخص من و دولت تغییری نکرده بود، ولی بر دو کار پافشاری زیاد می‌کردند که سابقا چنین نبود، یکی بر اضافه‌شدن بودجه ارتش که سابقا توافقهای اصلی را کرده بودیم و قرار نبود اضافه شود، و دیگر بر سرعت‌گرفتن آهنگ اصلاحات ارضی که این یکی هم سابقه نداشت.» کش‌وقوس و جدال میان شاه و امینی بر سر تقسیم‌بندی بودجه، سرانجام به استعفای امینی منجر شد. شاه این موفقیت را در ازای پرداختن بهایی در سفر خود به امریکا و در توافق با کندی به‌دست آورد. اگرچه حکومت امینی اصلاحات ارضی را اجرا کرد و صرفه‌جویی پولی مورد درخواست صندوق بین‌المللی پول را انجام داد، اما این اقدامات فقط چهارده ماه دوام آورد. درکل برای سقوط امینی عوامل متعددی را می‌توان برشمرد، اما به‌نظر می‌رسد سه عامل زیر از جمله علل عمده آن بودند: ۱ــ صرفه‌جویی مالی، نارضایی عمومی را شدت بخشید ۲ــ جبهه ملی از کمک به امینی خودداری کرد تا او را برای انحلال ساواک و برگزاری انتخابات آزاد تحت‌فشار گذارند. البته امینی سپهبد تیمور بختیار را از ریاست ساواک برکنار نمود و به‌جای او سرلشگر پاکروان را جایگزین کرد. ۳ــ امینی به هنگام درگیری‌اش با شاه بر سر لزوم کاهش بودجه نظامی، نتوانست حمایت امریکا را جلب کند. علی امینی پس از برکناری، مدت زیادی مورد بغض رژیم پهلوی قرار داشت؛ به‌ویژه پس از قتل کندی و روی‌کارآمدن جانسون و سپس نیکسون، به‌شدت از سوی رژیم کنترل می‌شد و حتی ممنوع‌الخروج بود. پس از اوج‌گیری حرکتهای انقلابی ــ اسلامی در سال ۱۳۵۷ برای درهم‌شکستن نظام شاهنشاهی، بار دیگر دموکراتها به صحنه آمدند و زمینه برای فعالیت امینی نیز فراهم شد. وی فعالیتهای گوناگونی را برای مهار سیل خروشان انقلاب آغاز کرد که عمده‌ترین آنها قرارگرفتن او در رأس گروه مشاوران شاه بود. امینی حتی برای حفظ رژیم و مهار خشم انقلابی مردم، داوطلب نخست‌وزیری شد و در این راه وقتی امام‌خمینی(ره) را مانع اصلی نیل به هدف خود دید، خواستار ملاقات با امام شد اما حضرت امام او را به حضور نپذیرفت. منابع مربوط به فراماسونری در دوران پهلوی دوم، امینی را فراماسونر می‌دانند. به استناد منابع، وی در سال ۱۳۵۴ عضو لژ فراماسونری جویندگان کمال (با شماره طریقت ۱۰۰) بوده که در سال ۱۳۵۶ تا رتبه ۱۸ ارتقا می‌یابد. امینی در دوازدهم اسفند ۱۳۵۶ از این لژ خارج می‌شود و نام مستعار او در شبکه‌های فراماسونری، دکتر علنی بوده است. علی امینی، که سرانجام ده روز قبل از سقوط رژیم شاه از کشور خارج شد و به اروپا رفت، نماینده و نماد نسلی است که راهگشای نفوذ تمام‌عیار امریکا در ساختار اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی ایران گردیدند. هرگاه خطری منافع امریکا را تهدید می‌کرد، چهره‌هایی همچون امینی از هرگونه خدمتگزاری دریغ نمی‌کردند. وی در اواخر عمر به جهت نداشتن درک درست از شرایط سیاسی ایران، برای جلب رضایت حامیان امریکایی‌ خود، با استفاده از حمایتهای مالی آنها «جبهه نجات» را با هدف مقابله با نظام جمهوری اسلامی تاسیس کرد. پرونده حیات امینی سرانجام در سن هشتادوهشت سالگی در خارج از کشور بسته شد. ‌ منابع و مآخذ: ۱ــ یعقوب توکلی، خاطرات علی امینی، تهران، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، ۱۳۷۷ ۲ــ حبیب لاجوردی (ویراستار)، خاطرات علی امینی، تهران، نشر گفتار، ۱۳۷۶ ۳ــ حبیب لاجوردی (ویراستار)، خاطرات جعفر شریف‌امامی، تهران، نشر نگاه امروز، ۱۳۸۰ ۴ــ مسعود بهنود، از سیدضیاء تا بختیار، تهران، سازمان انتشارات جاویدان، چاپ سوم، ۱۳۶۹ ۵ــ سیدجلال‌الدین مدنی، تاریخ سیاسی معاصر ایران، تهران، دفتر انتشارات اسلامی، ۱۳۶۱ ۶ــ ویلیام سولیوان، ماموریت در ایران، ترجمه: محمود طلوعی، ۱۳۷۳ ۷ــ عبدالحسین زرین‌کوب، روزگاران، تهران، نشر سخن، ۱۳۸۰ ۸ــ یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، گروه مترجمین، تهران، نشر مرکز، چاپ چهارم، ۱۳۸۰ منبع: مقاله محسن کاظمی منتشر شده در نشریه زمانه،​ شماره 4 منبع بازنشر: سایت جام‌جم ایام

...
29
...