انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

نگاهی به زندگی و آثار استاد علی دوانی

نگاهی به زندگی و آثار استاد علی دوانی حجت‌الاسلام علی دوانی از اندیشمندان و اساتید برجسته تاریخ اسلام در روز 18 دی 1385 دار فانی را وداع گفت. برای آشنائی بیشتر محققان و پژوهشگران با شخصیت علمی و آثار و افکار آن فقید سعید، اقدام به انتشار آخرین مصاحبه ایشان می‌کنیم. متن حاضر، شامل خلاصه‌ای از آخرین گفت و گوی مشارالیه با نشریه «افق حوزه» است که در شماره‌های 123 و 124 مورخ 10 و 17 مهر 1385، سه ماه قبل از رحلت آن بزرگوار به چاپ رسیده است.  لطفاً مختصری از زندگی، تحصیلات و تألیفات خود را بیان نمایید. بسم‌الله الرحمن الرحیم. مطابق شناسنامه، در روز پنجم مهر 1308 شمسی در روستای دوان واقع در بین شیراز و بوشهر و 10 کیلومتری شمال کازرون دیده به جهان گشودم. فیلسوف نامی، حکیم و متکلم مشهور، جلال‌الدین دوانی متوفای 908 ه‍. ق که پنجاه سال ریاست حوزه علوم عقلی شیراز را به عهده داشت و در پایان عمر به دوان بازگشته و مرقدش در آن‌جاست، همشهری ماست. اولین تألیف من هم شرح زندگانی جلال‌‌الدین دوانی است که در 23 سالگی نوشتم وسال بعد با تقریظ جالب استاد فقید، علامه طباطبایی (قدس سره) چاپ شد. در هفت سالگی از دوان به آبادان آمدم که بعضی ازارحام در آن جا کارگر شرکت نفت بودند. هفت سال هم در آبادان بودم، و در آن مدت دو کلاس اکابر که درس شبانه و هم ردیف شش کلاس ابتدایی آن موقع بود، خواندم. دو کتاب انگلیسی به نام ریدر یک و ریدر دو را هم در آموزشگاه فنی فرا گرفتم. بعد در سنین 14 و 15 سالگی بر اثر شور و شوقی که داشتم به نجف اشرف رفتم، مدت پنج سال و نیم هم در آن حوزه مقدسه بودم. اوایل شرح لمعه وقوانین را می‌خواندم که به واسطه عارضه کسالت به کشور بازگشتم تا هم برای تشفی به زیارت حضرت امام رضا (علیه‌السلام) بروم و هم تغییر آب و هوا بدهم. هنگام بازگشت به قصد نجف چون ایام دهه اول ماه محرم بود، در شهر نهاوند ماندم و به واسطه علاقه‌ای که به وعظ و تبلیغ داشتم تا آخر ماه صفر آن‌جا منبر می‌رفتم. طلاب دیگری هم از قم وهمدان آمده بودند و جلسات خوبی داشتیم. در آخر ماه صفر، تقدیر چنان بود که به افتخار دامادی خاندان آقامحمد‌باقر اصفهانی مشهور به «وحید بهبهانی» نایل شوم. پس از ازدواج در سال 1328 شمسی به قم آمدم و 22 سال ساکن این شهر مقدس بودم. در آن سال‌ها در قم به تحصیل ادامه دادم و ایام تبلیغ، منبر می‌رفتم. از کارهای ارزنده‌ای که در قم داشتم، تأسیس مجله دینی و علمی مکتب اسلام ودارالتبلیغ اسلامی با همکاری جمعی از افاضل حوزه، آقایان مکارم شیرازی، سبحانی، امام موسی صدر، موسوی اردبیلی، سید‌مرتضی جزایری، مرحوم مجدالدین محلاتی، واعظ‌زاده و حسین نوری همدانی بود. از انگیزه و علل اقدام به این دو کار ابتکاری و ضروری، در کتاب زندگی‌نامه‌ام به نام «نقد عمر، زندگانی و خاطرات» که دوبار چاپ شد و منتشر شده است، به تفصیل سخن گفته‌ام. آیت‌الله سبحانی می‌گفت: آنچه درباره «دارالتبلیغ» نوشته‌ای، یک حرف کم و زیاد ندارد و عین واقع و حقیقت است. باید دید و خواند و کسانی که هنوز سمپاشی بر ضد آنها را رها نمی‌کنند، وجدان خود را قاضی قرار دهند. جلساتی برای جوانان و جلسه‌ای ضد فرقه بهایی و ...، داشتیم که در اسناد ساواک هم آمده ودر آخر کتاب نقد عمر هست و می‌توان دید. هم چنین از جمله توفیقاتی که در قم داشتم تألیف کتاب «شرح زندگانی استاد کل وحید بهبهانی» بود که از طرف مرحوم آیت‌ الله بروجردی به بهترین نحوه مورد تشویق قرار گرفتم. اقدام دیگر، ترجمه جلد سیزده بحارالانوار علامه مجلسی در شرح احوال حضرت ولی عصر (ارواحنافداه) بود که به دستور آیت‌الله بروجردی انجام گرفت و به نام «مهدی موعود» انتشار یافت. با این که بسیار قطور است (1292 صفحه) تاکنون سی‌بار چاپ و منتشر شده و مفصل‌ترین کتاب فارسی درباره آن حضرت است، و مشتمل بر تمامی مباحث نقلی و عقلی پیرامون شخصیت جهان‌مدار آن وجود مقدس می‌باشد. در مدت اقامت در قم، ماه‌های تبلیغ (محرم و صفر و ماه مبارک رمضان) با جمعی از رفقا در بعضی شهرستان‌ها از جمله آبادان، خرمشهر، اهواز و ... دعوت بودیم. هفت سال هم در کویت دعوت بودم (از سال 1341 تا 1347) . خاطراتم را از آن ایام و شهرها در کتاب نقد عمر نوشته‌ام. کار دیگر در قم این بود که جلسه‌ای هفتگی برای جوانان در خانه‌ام تشکیل دادم که خیلی مؤثر واقع شد و بعد گسترش پیدا کرد؛ و در«کانون ولی‌عصر» زیر نظر مرحوم حجت‌الاسلام و المسلمین حاج میرزا حسین‌نوری اداره می‌شد، و جمعی از مسئولان فعلی هم در آنها شرکت داشتند. هم‌چنین جلسه ضد فرقه بهایی را نیز به صورت هفتگی در خانه‌ام تشکیل دادم و طی دو دوره، جمعی تربیت شدند که گفته می‌شد بهترین مبلیغان ضد فرقه ضاله هستند و امروز هم در قید حیات می‌باشند.  چطور شد که به تهران هجرت کردید؟  سال 1350، در اثر سر و صداها بر ضد دارالتبلیغ و برخی غرض‌ورزی‌ها زا یک سو و رفتن عمده رفقای مجله مکتب‌ اسلام مانند اما موسی صدر و دیگران از قم و همچنین خستگی مفرط از سوی دیگر، خانه را در قم فروختم و به تهران آمدم. در تهران تصمیم گرفتم در خانه بنشینم و مشغول تحقیق و تألیف و تصنیف باشم و برای ادامه کار و تأمین معاش، منبر هم بروم. با افراد بازاری هم هیچ سروکار نداشته‌ام، هرگز وجوهات قبول نکرده‌ام و از کسی هم برای کارو کتاب‌هایم چیزی نخواسته و نگرفته‌ام، جز یک مورد از مقام بالا که قصد استرداد آن را دارم. اقامه جماعت را هم نپذیرفتم، چون برای آن کار ارزنده، در برخورد با مردم، حوصله لازم را نداشتم.در هفت دانشگاه، دانشکده و مؤسسه علمی،‌ تحقیقاتی به تدریس اشتغال داشتم، مانند دانشگاه‌های امام حسین و امام صادق (علیه‌السلام) و تربیت معلم و دانشکده‌های الهیات و معارف اسلامی وعلوم قرآنی و ... در دانشگاه‌های دیگر مانند دانشگاه تهران، صنعتی شریف، و شهید بهشتی هم دعوت بودم، اما نپذیرفتم. در تهران دو فرزندم در سال 1352 که در دانشگاه‌ها فعالیت دینی سیاسی داشتند مانند بسیاری از جوانان انقلابی دیگر دستگیر، شکنجه و محکوم به زندان شدند. محمد فرزند بزرگم سه سال و نیم، و محمد‌حسن که سن قانونی نداشت شش‌ماه. از افتخاراتی که دارم این است که از اول مراقبت کامل داشتم فرزندانم را خوب تربیت کنم؛ بحمدالله نتیجه هم گرفته‌ام و آنها که می‌شناسند همیشه ذکر خیرشان را دارند. در تهران بیشتر ارتباطم با مرحوم آقای فلسفی خطیب دانشمند نامی، استاد شهید مطهری و شهید مظلوم دکتر بهشتی بود. الطاف آنها را درباره خودم هرگز فراموش نمی‌کنم.  نویسندگی را از چه زمانی شروع کردید و تاکنون چه ‌آثاری از شما منتشر شده است؟  از سن نوزده سالگی که در قم بودم دست به قلم بردم و با این که آن موقع طلبة نویسنده یا نویسنده روحانی از دو سه نفر تجاوز نمی‌کرد، در روزنامه‌های تهران و قم، همچون هفته نامه ندای حق، وظیفه، استوار، مجله میهنی و در شهرستان‌ها روزنامه‌های دیگر، مقالات انتقادی سیاسی می‌نوشتم و از سن 23 سالگی شروع به تألیف، تصنیف و ترجمه کردم. اولین اثرم، «شرح زندگانی جلال‌الدین دوانی» بود که با تقریظ جالب استاد فقید علامه طباطبایی ( قدس سره) و سه نفر دیگر از فقها و مراجع قم چاپ و منتشر شد. از آن موقع تاکنون پیوسته مشغول کار بوده‌ام و بحمدالله هم اکنون تعداد آثار چاپ شده‌ام به یکصد جلد در چهار رشته، تصنیفات، تألیفات، ترجمه‌ها و تصحیح و تحقیق، به سه قطع وزیری، رقعی، جیبی، و بیشتر هم قطع وزیری رسیده، به علاوه حدود هشتاد تا صد مقاله و مصاحبه به قلم خود که همه آنها را در چهل جلد و هر جلد 500 صفحه برآورد کرده‌ام، و نام آن را دائرة‌المعارف علوی گذاشته‌ام تا اگر توفیقی پیدا شد، آن را به همین نام در چهل جلد چاپ و منتشر کنم. کسالت ناراحت کنندة استرس و اضطراب شدید که سال‌ها به آن مبتلا بودم و بحمدالله در سنوات اخیر تخفیف یافته، در روند کارهای تحقیق‌ام تأثیر گذاشته است.  آیا به خارج از کشور هم مسافرتی داشته‌اید؟  در سال‌های 1380 و 1381 از طرف سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی به آلمان رفتم و در دهه اول محرم در شهر برلین سخنرانی داشتم. سفر اول سه هفته بودم و سفر دوم سه ماه و بیست و چند روز. پس از انجام کار اصلی، به تماشای دانشگاه‌ها و کتابخانه‌ها، موزه‌ها و اماکن دیدنی در شهرهای مختلف آلمان رفتم. در برلین با بعضی از رؤسا و استادان دانشگاه‌ها که روی اسلام‌شناسی کار می‌کردند، مصاحبه و گفت و گو داشتم. شهرهای هامبورگ، هانوفر، آخن، هایلدبرگ، لایپزیک، درسدن و مونیخ را به خوبی دیدم. سفری هم به پایتخت کشورهای فرانسه، بلژیک هلند و اتریش داشتم و دیدنی‌ها را دیدم؛ در هامبورگ و وین سخنرانی هم داشتم. در کنگره‌ای که در شهر لُکوم آلمان (سیصد کیلومتری برلین) ازطرف رایزنی فرهنگی ایران تحت عنوان «ایران، کشوری در حال توسعه) با همکاری «آکادمی انجیلی لکوم» منعقد بود، با آقایان دکتر داوری، عمید زنجانی و محمد مسجد‌جامعی، و خانم‌ها: مظاهری (استاد هنر) و مصورمنش (عضو مجلس شورای اسلامی) و دو، سه نفر دیگر تحت عنوان «نقش روحانیت شیعه در تاریخ معاصر ایران» سخنرانی داشتم. مشاهداتم در آلمان را در پایانِ سفر، در کتابی به نام «گزارشی از مأموریت سفر آلمان» نوشته و به سازمان فرهنگ و ارتباطات تسلیم کردم. در حدود بیست و چند کنگره علمی و دینی هم شرکت داشته‌ام، از جمله در مکه معظمه، دمشق، و ...؛ و در اغلب آنها مقاله و سخنرانی داشته‌ام که در یادنامه‌ها چاپ شده است. کدام یک از تألیفات‌تان بیشتر به دلتان نشسته است؟ همه آثارم را دوست دارم، ولی بیشتر کتاب «نهضت روحانیون ایران» در یازده جلد را. هر چند مطالب این کتابِ من که بزرگ‌ترین و جامع‌ترین تاریخ انقلاب اسلامی است، توسط انبوه سارقان و افراد بی‌تقوا به سرقت رفته، و در کتاب‌ها و مقالات این و آن، بدون ذکر مأخذ آمده است! متأسفانه از دوره ده جلدی «مفاخر اسلام» و حدوده ده، دوازده کتاب دیگرمان پیرامون شرح احوال دانشمندان شیعه نیز، به همین سرنوشت مبتلا شده و آن شخصیت‌ها در «دایرة‌المعارف‌ها» باز بدون ذکر مأخذ، یا با اضافات و تغییراتی آمده است. دورة مفاخر اسلام شاید جمعاً در چهارده جلد تألیف و چاپ و منتشر شود، کتابی که اهل علم و نظر گفته‌اند نه در عربی و نه در فارسی تاکنون کسی ننوشته است. آثار چاپ شدة حجت‌الاسلام استاد علی دوانی الف ـ تصنیفات 1. مفاخر اسلام (10جلد) 2. شرح زندگانی استاد کل وحید بهبهانی (سرآمددانشمندان شیعه در سدة دوازدهم هجری) 3. شرح زندگانی جلال‌الدین دوانی (فیلسوف شهیر سدة نهم هجری) 4. موعودی که جهان در انتظار اوست 5. تاریخ اسلام، از آغاز تا هجرت 6. پیامبر اسلام از نظر دانشمندان شرق و غرب 7. دانشمندان عامه و مهدی موعود(ع) 8. شرح حال، افکار و آثار آیت‌الله بهبهانی 9. زندگی زعیم بزرگ عالم تشیع آیت‌الله بروجردی 10. سیمای جوانان در قرآن و تاریخ 11. داستان‌های اسلامی (2 جلد) 12. داستان‌های ما (3 جلد) 13. نظری اجمالی به جنگ‌های صدر اسلام 14. اصول اعتقادی و فروع عملی اسلام 15. امام زمان در گفتار دیگران 16. پیشوایان بزرگ ما 17. بحثی پیرامون همسران پیامبر (ص) 18. زن در قرآن 19. سید‌رضی مؤلف نهج‌البلاغه 20. سیر اجتهاد در اسلام 21. سیرة ائمه طاهرین (ع) 22. شعاع وحی بر فراز کوه حرا 23. شیعه در اندونزی 24. مجموعه مقالات در موضوعات گوناگون 25. محدث نامی حاج شیخ عباس قمی 26. نگاهی کوتاه به زندگانی پرافتخار سیدرضی مؤلف نهج‌البلاغه 27. جهانگردی و جهانگردان نامی 28. فیلسوف نامی صدرالمتألهین شیرازی 29. دو مکتب فلسفی شرق و غرب قرطبه و اصفهان 30. سفر اروپا 31. معاصران 32. سیرو سیاحت در اسلام 33. مشاهیر فقها و مراجع تقلید 34. هنر نویسندگی 35. خاطرات من از استاد شهید مطهری 36. امام خمینی در آیینه خاطره‌ها 37. راز نماز در نهج‌ا لبلاغه 38. امیرالمؤمنین، در شعر فقها، حکما و عرفای نامی از فردوسی تا امام خمینی 39. نقد عمر (2 جلد) 40. نقد عمر (حلد دوم) ب . تألیفات 41. آغاز وحی و بعثت پیامبر در تاریخ و تفسیر طبری 42. علما و مردان نامی بوسنی و هرزگوین 43. فرقه ضاله و سرقت آیات و احادیث 44. محمد بن جریر طبری 45. مشاهیر فقها و مراجع تقلید شیعه 46. نهضت دو ماهه روحانیون ایران 47. نهضت روحانیون ایران (11 جلد) 48. هزارة شیخ طوسی( چاپ دوم 2 جلد) 49. امیرالمؤمنین خلیفه‌الله، صدیق اکبر و فاروق اعظم 50. غدیر خم، حدیث ولایت 51. بانوی بانوان جهان 52. حاج شیخ هادی نجم‌آبادی ج. ترجمه‌ها 53. آثار تمدن اسلامی در اسپانیا و پرتغال 54. اجتهاد در مقابل نص 55. خاندان آیت‌الله بروجردی 56. تاریخ فتوحات مسلمانان در اروپا (فرانسه، سوئیس، ایتالیا و جزایر دریای مدیترانه) 57. صحنه‌های تکان دهنده در تاریخ اسلام 58. علی علیه‌السلام چهرة درخشان اسلام 59. فرقه وهابی و پاسخ شبهات آنها 60. فروغ هدایت 61. مهدی موعود (عج) 62. علما و شعرای بوسنی و هرزگوین د. تصحیحات و تحقیق وتذهیب 63. تاریخ قم 64. جامع‌المسائل 65. در پیرامون نهج‌البلاغه 66. سیره حدیث در اسلام 67. شاهراه هدایت 68. شوق مهدی (ع) 69. فروغ ایمان 70. مباحثی در معارف اسلامی 71. نگاهی به آثار فقهی شیخ طوسی 72. خاندان علامه مجلسی 73. مرآت الاحوال جهان‌نما 74. تاریخ و سفرنامه حزین لاهیجی 75. خاطرات و مبارزات حجت‌الاسلام فلسفی 76. تنبیه‌الغافلین، در رد صوفیه 77. چهل حدیث از امیرالمؤمنین (ع) 78. بانوی بانوان جهان (چاپ دوم) 79. صدرالمتألهین شیرازی 80. قیام ابرمرد سیستان برای خونخواهی امام حسین(ع) جمعاً 100 جلد کتاب در قطع وزیری، رقعی و جیبی منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 12

اعترافات یک دیپلمات آمریکائی

اعترافات یک دیپلمات آمریکائی «هنری پرچت»، مدیر بخش ایران در وزارت امور خارجه امریکا، بین سال‌های 1980 ـ 1978، در جریان انقلاب ایران، پُستی کلیدی داشت. پیش از آن، بین سالهای 1972 تا 1976 در مقام مأمور سیاسی ـ نظامی در سفارت امریکا در تهران انجام وظیفه کرده بود. در این جا گزیده‌ای از مصاحبه وی با چارلز استوارت کندی، مورخ شفاهی انجمن آموزش و مطالعات دیپلماتیک از نظرتان می‌گذرد.  شما در ماه ژوئن1978 مدیریت بخش ایران [در وزارت امور خارجه امریکا] را بر عهده گرفتید آیا می‌ توانید وضعیت‌آن زمان ایران را توصیف کنید؟  مشکلات ایران [در آن زمان هنوز کسی از لفظ انقلاب استفاده نمی‌کرد] در ماه ژانویه شروع شد، یعنی زمانی که آدم‌ها و روزنامه‌های شاه به آیت‌الله [امام] خمینی (ره) توهین کردند، و طلاب حوزه علمیه قم دست به راهپیمایی زدند. تعدادی از آنها به ضرب گلوله کشته شدندو همین امر موجب شد که عزاداران به خیابانها بریزند. این واقع در ماه ژانویه شروع شد و در روز سوم و چهلم بزرگداشت قربانیان، عزاداران در تهران، تبریز و شهرهای دیگر دست به راهپیمایی زدند. هر بار نیروهای ضد شورش به مردم حمله می‌کردند [و عده‌ای را می‌کشتند] و مراسم بیشتری برای بزرگداشت کشته‌شدگان برگزار می‌شد. کشور داشت از کنترل خارج می‌شد و شاه نیز عصبی شده بود. او سپس وعدة رژیمی لیبرال‌تر [اعطای آزادی‌های بیشتر] به مردم داد، ولی متأسفانه مردم دیگر به حرفهایش گوش نمی‌دادند. من نگران وقایع ایران بودم. سفارت [امریکا] نیز در این مورد ابراز نگرانی می‌کرد، اما مطبوعات [امریکا] که در آن زمان هیچ خبرنگاری در تهران نداشتند، وقایع را کم‌اهمیت جلوه می‌دادند. روزنامه‌های امریکایی دارای خبرنگارانی محلی [منطقه‌ای] بودند و ما همیشه فکر می‌کردیم از یک جای دیگر هم مزد می‌گیرند یعنی از ساواک، یا همان پلیس مخفی [شاه]. بنابراین، سطح نگرانی‌ها چندان شدید نبود. زمانی که در ماه ژوئن به مدیریت بخش ایران منصوب شدم، در واقع، اوضاع آرام شده بود و مراسم عزاداری به پایان رسیده بود، و هر چند هنوز تنش‌هایی وجود داشت، اما به خشونت‌های مکرر نمی‌کشید.  در آن زمان آیا برداشت دیگران و همچنین نظر شخصی خودتان، این بود که شاه یا باید لیبرال‌تر شود ‍]آزادی‌های بیشتری به مردم بدهد] و یا محافظه‌کار تر و مذهبی‌تر؟ اصولاً، در آنزمان واشنگتن فکر نمی‌کرد شاه، که از سال 1941 به بعد با مشکلات عدیده‌ای مواجه شده بود، واقعاً در خطر باشد. برخی فکر می‌کردند لیبرال‌تر شدن شاه [اعطای آزادی‌های بیشتر به مردم]، یعنی خودداری از سرکوب مردم، مشکل را حل می‌کند؛ ولی هیچکس فکر نمی‌کرد که مذهبی‌ شدن او و یا کمک به مساجد و غیره را‌ه‌حل مشکل باشد، زیرا در آن مرحله مذهبیون نفوذ چندانی بر تفکر آمریکا نداشتند.  آیا به این دلیل نبود که نمی‌خواستیم با ملاها صحبت کنیم،‌و این که آمریکایی‌ها، به ویژه در آن روزها، تفکری مذهبی نداشتند؟ ما مردمی سکولار هستیم و به همین دلیلی دنبال راه‌حل‌های سکولار می‌گردیم.  فراموش نکنید داریم به مسایلی که در گذشته رخ داده نگاه می‌کنیم. پیش از آن هرگز یک انقلاب اسلامی رخ نداده بود. البته روحانیون قبلاً برخی راهپیمایی‌ها را رهبری کرده بودند، مثلاً همان راهپیمایی 25 سال پیش از انقلاب به رهبری [امام] خمینی (ره)، که در آن زمان به زندان افتاد و سپس به ترکیه و از آن جا به عراق تبعید شد. در واقع بُعد مذهبی قضیه در بهار سال 1978 اصلاً محور اصلی نبود؛ بلکه ما با یک قیام مردمی مواجه بودیم. حتی خیلی‌ها فکر نمی‌کردند که قیام مردم ادامه پیدا کند؛ زیرا شاه دارای یک پلیس مخفی بی‌رحم و ارتشی بود که همه فکر می‌کردند به او وفادار است. این گونه تصور می‌شد که شاید این قیام مردمی به خشونت کشیده شود، ولی عمری نخواهد داشت و پلیس مخفی و ارتش [شاه] آنها را سرکوب می‌کنند. به خاطر داریم که سفارت [آمریکا در تهران] در ماه مه 1978 پیامی مخابره کرد و در آن از [امام] خمینی (‍ره) نام برد، که هر چند در آن زمان یکی از عوامل تحریک این ناآرامی‌ها بود اما هنوز شأن و منزلتی را که بعدها به عنوان رهبر یافت، پیدا نکرده بود. صرف این مسأله که سفارت [امریکا] باید با مخابرة یک پیام [امام] خمینی (ره) را به مقامات واشنگتن بشناساند نشان می‌دهد که ما چقدر در مورد مسایل سیاسی داخلی ایران و نقش [امام] خمینی(‍ره) در آن اطلاع داشتیم. یکی از اولین کسانی که پس از انتصابم به این پست به دیدنم آمد، یکی از کارمندان سفارت اسرائیل [در امریکا] بود که مسئولیت امور خاورمیانه را بر عهده داشت. او به من گفت: «دیگر دوران شاه به سر آمده است». قبلاً هیچ کس دیگری چنین چیزی به من نگفته بود. او فکر می‌کرد شاه درمخمصه بدی گیر افتاده است. فکر می‌کنم این کارمند اسرائیلی براساس اطلاعاتش از وضعیت ایران که از طریق سفارت غیر رسمی اسرائیل در تهران به او می‌رسید، قضاوت می‌کرد. کمی پس از آن عهده‌دار مسئولیت جدیدم شدم، یک اتفاق دیگر نیز افتادو به من گفتند که هنری کیسینجر [وزیر سابق امور خارجه] از ایران بازگشته و به منظور ارایه گزارش صحبت‌هایش با شاه، با وزارت امور خارجه تماس گرفته است. شاه به او گفته بود نمی‌داند چگونه یک مشت آخوند ... می‌توانند راهپیمایی این چنین منظم و مؤثر را رهبری کنند؛ حتماً یک نیروی دیگر دارد آنها را رهبری می‌کند. او به این نتیجه رسیده بود که حتماً سازمان سیا پشت این قضایاست. شاه از هنری کیسینجر پرسیده بود چرا سیا دارد با او چنین معامله‌ای می‌کند. چرا باید آنها علیه شاه توطئه کنند. خودش برای این سوال، دو جواب پیدا کرده بود، این که امریکایی‌ها فکر می‌کنند شاه با معاملات اخیرش با شوروی برای خرید تجهیزات نظامی غیر مرگبار، کارخانه ذوب آهن و چیزهایی از این قبیل، قدری بیش از حد به شوروی نزدیک شده است؛ حال که امریکایی‌ها فکر می‌کنند او خود نرمی نشان داده است،‌ شاید [سیا معتقد است] که مذهبیون [ایران] با سرسختی بیشتری ضد کمونیست هستند و از سیاست مهار حمایت بیشتری خواهند کرد. نظریه دیگر شاه این بود که امریکایی‌ها و روس‌ها، همانند بریتانیا و روسیه در اوایل قرن، تصمیم دارند ایران را به حوزه‌های نفوذ تقسیم کنند. امریکا جنوب ایران را که بیشترین نفت را داشت، تحت نفوذ بگیرد و شوروی نیز، همچون گذشته شمال ایران را در اختیار داشته باشد.  یعنی اصولاً همان تقسیم‌بندی قبل از جنگ جهانی اول اینها تئوری‌های شاه برای توضیح دلایل تحریک مردم از سوی سازمان سیا بود. از تعجب زبانم بند آمد. این همان مردی بود که برای نجات منافع بسیار مهم‌مان در ایران به او دل بسته بودیم. او یک دیوانه بود.این همان شخصی بود که باید با او کار می‌کردم. دریافتم کارم خیلی مشکل‌تر از آن است که قبلاً فکر می‌کردم. سپس، بیل سولیوان، که پس از انتخاب کارتر به ریاست جمهوری، سفیر [آمریکا در ایران] شده بود، برای تعطیلات به آمریکا آمد. شاه حتی پیش از آنکه کارتر نامزد ریاست جمهوری شود از به قدرت رسیدن او شدیداً نگران بود، و می‌ترسید کارتر نیز همچون [رئیس‌جمهور] کندی به او فشار بیاورد که لیبرال‌تر شود. فکر می‌کنم وقتی کارتر انتخاب شد، نگرانی‌های شاه هم بیشتر شد. اما هر چند، رئیس‌جمهور کارتر در مبارزات انتخاباتی‌اش از حقوق بشر و فروش بی‌رویه تسلیحات صحبت کرده بود، واقعاً قصد نداشت در دوران ریاست جمهوری‌اش این برنامه‌هال را اجرا کند. در واقع او اصلاً دلش نمی‌خواست برای ایران مشکلی پیش بیاید. کارتر نمی‌خواست دردسر ایران را هم بکشد. در آن زمان مسأله اعراب و اسراییل و مهار شوروی و چین به اندازه کافی امریکا را به خود مشغول کرده بود. کارتر، بیل سولیوان را که یک آدم واقع‌بین و یک دیپلمات کاملاً حرفه‌ای بود به ایران فرستاده بود تا به شاه اطمینان دهد که امریکا همچنان حامی اوست. پیش از آنکه سولیوان به ایران برگردد، در ملاقات با کارتر گفت که نمی‌خواهد هیچ گونه فشاری در ارتباط با حقوق بشر به شاه وارد شود. او می‌خواست امریکا همان روابطی را با شاه داشته باشد که همیشه داشت. باید هر چه می‌توانستیم به او سلاح می‌فروختیم، البته با قدری احتیاط، اما نباید در ارتباط با حقوق بشر به او فشار می‌آوردیم. باید همان روال گذشته را ادامه می‌دادیم. سولیوان که تا ماه ژوئن 1978 نزدیک به یک سال را در ایران گذرانده بود، برای تعطیلات به امریکا بازگشت. او برای مشاوره به وزارت امور خارجه آمده، و در آن زمان همگی نگران ناآرامی‌‌های ایران بودیم. من تقریباً در اکثر دیدارهای سولیوان حضور داشتم. سولیوان می‌گفت همه چیز رو به راه است.آدم‌های شاه آدرس ملاها را پیدا کرده‌اند و با دادن پول به آنها دهانشان را بسته‌اند. ملاها هم به مساجد بر می‌گردند و ساکت می‌شوند: در واقع، منظورش این بودکه آنها را خریده‌اند. گزارش او خیلی خوش بینانه بود، اما در آن زمان هیچ چیز نگران کننده‌ای در ایران اتفاق نیفتاد. سولیوان دو ماه به مکزیک رفت. سپس نام شاه از رسانه‌‌ها محو شد. فکر می‌کنم «لیدی برد جانسون» به ایران رفت و «چارلی نس»، مسئول DCM، او را به ملاقات شاه برد. ا و گوشه‌گیر شده بود دیگر نامی از شاه در روزنامه‌ها و در تلویزیون برده نمی‌شد. نمی‌دانستیم چه اتفاقی برایش افتاده است. حال که به گذشته نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم شاید در آن زمان آزمایش‌هایی انجام داده بود و وضعیت بد سلامتی‌اش را می‌دانست. البته این فقط حدس و گمان است. هرگز چیزی در مورد وضعیت سلامتی شاه به ما گفته نشد.  آیا اصلاً چیزی شبیه به پرونده روانی از سیا دریافت کرده بودید؟ چنین پرونده‌ای در جریان انقلاب به دستمان رسید، اما ‌آنقدر سطحی و مختصر بود که هیچ ارزشی نداشت. شاه روز اول اوت پیدایش شده و سرکارش برگشت. نزدیک اواسط اوت بود که یک آخوند معروف در تصادفی در یک بزرگراه کشته شد و مردم فکر می‌کردند که این کار ساواک است. مردم اصفهان به خیابانها ریختند و در آنجا حکومت نظامی اعلام شد. ماه اوت در آن زمان مصادف بود با ماه رمضان. پس از آن، نزدیک به اواخر ماه اوت بود که در یکی از سینماهای آبادان آتش‌سوزی شد، به دلیل قفل بودن درها فکر می‌کنم 700 نفر کشته شدند. فاجعه دلخراشی بود. آدم‌های شاه، ملاها را مقصر می‌دانستند. در جریان راهپیمایی‌های ماههای قبل نیز روحانیان اغلب وضعیت سینماها را مورد انتقاد قرار می‌دادند و می‌گ‌فتند که سینماها فیلم‌های غربی خلاف شرع نشان می‌دهند. بنابراین، ساواک سعی می‌کرد به مردم بقبولاند که این هم کار ملاهاست. اما هیچ کس در ایران چنین چیزی را باور نمی‌کرد.همه مردم فکر می‌کردند رژیم این کار را کرده و دارد آن را به گردن ملاها می‌اندازد. همین مسأله نشان می‌داد مردم چقدر به رژیم بی‌اعتماد هستند. در آن زمان گزارش بسیار کوتاهی از سیا به دستمان رسید که در آن گفته شده بود بر اساس اطلاعات واصله از یکی از خبرچین‌های سیا در ساواک، آتش‌سوزی کار ساواک بوده است. البته هیچ کس نمی‌داند آیا این اطلاعات صحت داشت یا خیر. تقریباً در همین روزها بود که سولیوان از تعطیلات برگشت و ایران را غرق ناآرامی یافت. با وجود این، باز هم به وزارت امور خارجه رفت و با خوشبینی می‌گفتند شاه می‌تواند خودش اوضاع را رو به راه کند. در دیدار سولیوان و برژینسکی [مشاور امنیت ملی] برژینسکی به سولیوان گفت، شاه از آدم‌های ماست و باید به هر قیمتی که شده از او حمایت کنیم. برژینسکی گفت که هیچ سازشی در کار نیست و ما باید هر کاری که می‌توانیم برای حمایت از شاه انجام دهیم. موضع برژینسکی خیلی سرسختانه‌تر از سولیوان بود. سولیوان به ایران برگشت و زمانی که وارد ایران شد، یعنی در اواخر ماه رمضان، یکی از اولین کارهایی که کرد این بود که به دیدن شاه، که در آن زمان شدیداً افسرده بود، برود. شاه نمی‌توانست بفهمد چرا ملتش علیه او قیام کرده‌اند. شاه معتقد بود که برای آنها کارهای زیادی کرده بود ولی مردم قدرنشناس و بی‌وفا بودند. سولیوان در پیامی که به امریکا مخابره کرد گفت، باید کاری بکینم و قدری به شاه روحیه بدهیم.به همین دلیل، متن یک پیام از رئیس‌جمهور به شاه را تهیه کرد و برایمان فرستاد. متن خوبی بود، البته من جمله‌هایی را که در آن از سلطنت شاه تمجید و تحسین شده بود حذف کردم زیرا شایسته یک کشور دموکراتیک نبود، و آنرا به مسئولین ذیربط در دولت دادم. در این زمان راهپیمایی‌های عظیمی در سرتاسر ایران برپا می‌شد. میلیون‌ها نفر از مردم به خیابانها می‌ریختند و به طور غیر خشونت‌باری تظاهرات می‌کردند، باید خاطر نشان کنم که در طول ماه اوت، ‌هل ساندرز، معاون وزیر امور خارجه [در امور خاور نزدیک] سخت مشغول آماده کردن زمینه کنفرانس کمپ دیوید بود. بیل کرافورد، که معاون ساندرز بود، مسئولیت امور ایران و نظارت بر من را بر عهده داشت. او یک عرب‌شناس بود و چیز زیادی در مورد ایران نمی‌دانست. به همین دلیل همه کارها را به من محول کرده بود. وقتی پیش‌نویس نامه سولیوان تأیید شد آن را به کاخ سفید فرستادم. در آنجا نامه را در درون کیف آدم‌هایی گذاشتند که داشتند به کمپ دیوید می‌رفتند و در آنجا رابطه‌شان با جهان خارج قطع می‌شد. نتیجه این بود که نامه سولیوان دو هفته در یک کیف ماند. راهپیمایی‌ها در ماه سپتامبر نیز ادامه یافت. فکر می‌کنم قبل از هفتم سپتامبر بود که شاه در تهران حکومت نظامی اعلام کرد. هیچ کس اجازه نداشت در خیابانها تظاهرات کند. حکومت نظامی در یک روز پنج‌شنبه اعلام شد، و در روز جمعه «که بعداً جمعه سیاه نامیده شد» مردمی که چیزی از حکومت نظامی نشنیده بودند، به خیابانها ریختند. در میدان ژاله در جنوب تهران، نظامیان [شاه] مردمی را که حکومت نظامی را نقض کرده بودند، به گلوله بستند . چند نفر کشته شدند؟ اگر از مخالفان شاه بپرسید، می‌گویند خیلی بیشتر از هزار نفر و اگر از آدم‌های شاه می‌پرسیدند، می‌گفتند خیلی کمتر از صد نفر. سفارت امریکا نهایتاً تعداد کشته‌ها را 125 نفر اعلام کرد،که آن را از خبرنگار ایرانی حاضردر میدان به دست ‌آورده بود. واقعاً هیچ کس نمی‌دانست چند نفر کشته شده‌اند. با وجود این، تصور بر این بود که مردم زیادی کشته شده‌اند و ارکان رژیم به لرزه افتاده است. فردای این قتل عام بود که این احساس به من دست داد که کار شاه تمام است؛ زیرا با ملتش وارد جنگ شده بود، و مسلماً نمی‌توانست در چنین جنگی پیروز باشد. اما نمی‌دانستم دقیقاً چه زمان و چگونه خواهد رفت؛ علاوه بر این، برایم مشخص نبود که آیا می‌تواند به نحوی با آنها سازش کند، که مسلماً از قدرتش کاسته می‌شد. اما یک چیز برایم روشن بود، اینکه ایران فردا هرگز همان ایران دیروز نخواهد بود. عناصر مخالف نقش بزرگتر و شاه نقش کوچکتری خواهد داشت، و ما باید خودمان را با این حقیقت وقف دهیم. البته این دیدگاه با سیاست‌های امریکا کاملاً مغایر بود. تا آنجا که می‌دانستم هیچ کس دیگری در دولت امریکا به ویژه دکتر برژینسکی چنین نظری نداشت. می‌دانستم اگر نتیجه‌گیری‌های خود را اعلام کنم، مرا به مؤسسه خدمات خارجی می‌فرستند تا به یادگیری یک زبان دیگر، که مسلماً فارسی نبود، بپردازم. بنابراین، باید خیلی آهسته پیش می‌رفتم و این نظرات را تنها در حاشیه مطرح می‌کردم. باید سعی می‌کردم سیاست‌هایمان را به گونه‌ای تغییر دهم که با برداشت من از واقعیت همخوانی داشته باشد، نه اینکه ناگهان با آن مخالفت کنم، و قبل از اینکه چیزی عوض شود، از کار برکنار شوم. اما بیایید به روز جمعه برگردیم. در پایان همان روز جلسه‌ای در طبقه هفتم به ریاست دیو نیوسوم [معاون وزیر] که به اعتقاد من عالی‌ رتبه‌ترین مقام حاضر بود تشکیل شد، تا راهی برای واکنش به این قتل عام پیدا کنیم. روشن بود که این واقعه، ارسال نامه سولیوان را منتفی می‌کرد، بنابراین تصمیم گرفتیم از طریق تلفن با شاه تماس بگیریم. فردای همان روز، هل ساندرز از کمپ دیوید به من تلفن زد. او گفت که انور سادات ‍]رئیس جمهور مصر] و مناخم بگین [نخست‌وزیر اسراییل] و موشه‌دایان وزیر امور خارجه اسراییل، به شاه تلفن کرده‌اند، و رئیس جمهور هم قصد دارد به شاه تلفن بزند. اما چه چیزی باید به شاه بگوید؟ در اینجا بود که برای اولین بار دیدگاه جدید خودم را در بوته آزمایش گذاشتم. به ساندرز گفتم: «به نظر من باید از او حمایت کنیم. نمی‌توانیم او را تنها بگذاریم. اما باید چیزی بگوییم که نشان دهد اوضاع ایران را درک می‌کنیم. و اینکه پیام باید خیلی مختصر و کوتاه باشد.» یادم نمی‌آید آیا پیام را از پشت تلفن دیکته کردم یا خیر، اما در یک پاراگراف حمایت قاطع خودمان را از شاه اعلام کردیم و در پاراگراف دوم گفتیم که به اعتقاد ما دادن آزادی‌های بیشتر به مردم می‌تواند آیندة بهتری برای ایران رقم بزند. کارتر هم همین پیام را برای شاه ارسال کرد.از سولیوان شنیدم شاه به قدری از دریافت این پیام خوشنود شد که روز بعد متن پیام را منتشر ساخت. اما آنطور که امید داشتیم، نشد. این پیام برای مردم کوچه و خیابان به این معنی بود که امریکایی‌ها پشت شاه هستند و از کشتار مردم در میدان ژاله حمایت کرده‌اند، به همین دلیل، پیام در واقع به ضرر ما شد. هر چند اوضاع کاملاً از کنترل خارج نشد، اما هر روز بدتر می‌شد. پیش از این، اتحادیه‌های کارگری در معنای واقعی‌اش در ایران وجود نداشت. فقط رژیم بعضی‌ها را به عنوان رهبران اتحادیه‌های کارگری منصوب می‌کرد. اما حالا شاهد شکل‌گیری گروههای کارگری واقعی بودیم که از اهداف انقلاب حمایت می‌کردند. هر روز یک عده اعتصاب می‌‌کردند. اول کارگران صنعت نفت، بعد کارمندان دولت و بانک مرکزی و دیگران. اعتصابات عملاً کشور را تعطیل کرده بود، علاوه بر این، به رغم حکومت نظامی، مردم هر روز به خیابانها می‌ریختند. شاه یک سیاست دوگانه را دنبال می‌کرد. از یک سو رژیم، مردم زیادی را به گلوله بسته بود. از سوی دیگر، برای جلب نظر مردم، نخست‌وزیر قبلی را زندانی کرد و یک نخست‌وزیر جدید جای آن نشاند. علاوه بر این، آدم‌های دیگری را نیز که فاسد پنداشته می‌شدند، به زندان انداخت. برخی از مخالفان را از زندان آزاد کرد. اگر یک ایرانی نبودید،‌کاملاً گیج می‌شدید. آیا شاه عطوفت نشان می‌دهد یا خشونت؟ در واقع، شاه که در پی یافتن راه حلی [برای خروج از مخمصه] بود، هر دو کار را می‌کرد. در طول این دوره، یعنی سپتامبر و اکتبر، مناسبت‌هایی بود که واشنگتن باید برای ایران تبریک‌هایی می‌فرستاد، مثلاً رئیس جمهور ‍]کارتر] باید به مناسبت سالگرد تولد شاه، یا ولیعهد ایران، یک پیام تبریک علنی برای شاه ارسال می‌کرد. این نوع مراسم تشریفاتی سنتی بود تا نشان دهیم که دو رژیم دوستانی بسیار صمیمی هستند. اما، در مورد شاه ما خیلی وسواس نشان می‌دادیم، اینطور نیست؟ به نظر می‌رسد در مقایسه با دیگر رهبران جهان، ما وقت زیادی را صرف چاپلوسی از شاه می‌کردیم.  بله، همینطور است. او شخصیتی داشت که دایم باید قربان صدقه‌‌اش می‌رفتیم. اما با توجه به دیدگاه جدید و شخصی‌‌‌ام در مورد آینده شاه سعی کردم قدری از لحن چاپلوسانه پیام‌ها بکاهم. شاه همچنان پیام‌های تبریک ما را از رادیو و تلویزیون پخش می‌کرد، و من فکر می‌کردم که این کار [چاپلوسی] برایمان کار عاقلانه‌ای نیست. علاوه بر این، فکر می‌کردم باید به تدریج اپوزیسیون را بشناسیم. نه وزارت امور خارجه و نه سفارت [امریکا در تهران] تا به آن زمان با آنها هیچ تماسی نداشتند. ریچارد کاتم، استاد علوم سایسی [دانشگاه پیتزبرگ] که فرد ناخوانده‌ای در وزارت امور خارجه بود، با گری سیک، مسئول امور ایران در شورای امنیت ملی، تماس گرفت و پیشنهاد کرد با ابراهیم یزدی، که یک دکتر ایرانی در تگزاس بود و داشت برای همکاری با [امام] خمینی (ره) با پاریس می‌رفت، صحبت کند. یزدی در سفرش به پاریس از واشنگتن عبور می‌کرد. به عقیده من فکر خوبی بود، اما گری سیک فکر می‌کرد که رتبه‌اش بسیار بالاتر از آن بود که بخواهد با یزدی ملاقات کند. بنابراین، پیشنهاد کرد که من با یزدی صحبت کنم. من هم فوراً پذیرفتم و قرار ملاقاتی گذاشته شد. سپس وارن کریستوفر [معاون وزیر] از این قرار ملاقات خبردار شد و به من گفت که نباید با یزدی دیدار کنم. یزدی نباید با هیچ یک از مقامات آمریکایی صحبت کند. خیلی مأیوس شدم، ولی فکر می‌کردم، بالاخره باید راهی برای تماس با این آدم‌ها پیدا می‌کردیم. در آن زمان، سفارت [آمریکا در ایران] هیچ تماس مفیدی با اپوزیسیون نداشت. تا اواسط سپتامبر و اوایل اکتبر، مطبوعات هنوز توجه جدی به رویدادهای ایران نداشتند، با وجود این، واشنگتن پست یک روز صبح تیتر زد «ایران قرارداد ساخت نیروگاه هسته‌ا‌ی را لغو کرد.» پول زیادی در این قرارداد بود، اما به دلیل شورش‌های کارگری ایرانی‌ها قادر به اجرای قراردادشان نبودند. البته ما این را می‌دانستیم، زیرا سفارت چند روز پیش در مورد آن به ما خبر داده بود. با وجود این، از طبقه هفتم به من تلفن زدند و پرسیدند که چه خبر است، و چرا ایرانی‌‌ها قرارداد را لغو کرده‌اند؟ تئوری من این بود که در دوره خاصی از شکل‌گیری بحران، مسئول امور یک کشور مسئولیت کامل امور را بر عهده دارد. در ماه اکتبر که نیروی دریایی امریکا می‌خواست تعداد بیشتری از هواپیماهای اف 14 را به ایران بفروشد و آقای دونکن، مرد شماره‌ دوی وزارت دفاع، قصد داشت برای مذاکره بر سر فروش این هواپیماها با شاه به ایران سفر کند، به آنها گفتم دیوانه شده‌اند و حال که ایران ثباتی نداشت، فروش تعداد بیشتری از آنها به این کشور دیوانگی بود. به هر حال،آنها به اصفهان، یعنی جایی که هواپیماها مستقر بودند، رفتند ولی به دلیل درگیری‌های خیابانی نتوانستند حتی از هتل محل اقامتشان بیرون بیایند. چنین اتفاقاتی بود که به تدریج واشنگتن را متقاعد ساخت که با مشکلات جدی در ایران مواجه است.  قبلاًً در مورد این مسأله صحبت کردیم که سفارت [آمریکا در ایران] به دلیل اینکه شاه را نگران نکند، از ارایه گزارش درباره وضعیت ایران خودداری می‌کرد. چگونه می‌دانستید که گزارش‌‌های مرتبط با تحولات ایران نظرات شما را تأیید می‌کند؟  گزارش‌های سفارت، عموماً افتضاح بود، بنابراین به مأمور داخلی تهیه گزارش گفتیم که باید قدری تلاش خود را بیشتر کند و پوشش خبری بهتری به وقایع ایران بدهد. سولیوان نیز پیش از من به کارمندان سفارت فشار آورده و آنها را مجبور کرده بود مثل یک سفارت عادی گزارش دهند و با برخی رهبران اپوزیسیون صحبت کنند. فکر می‌کنم ماه نوامبر بود که بالاخره تصمیم گرفتند چنین کاری را انجام دهند، اما به اعتقاد من کارشان خوب نبود. با وجود این، واقعاً برای مسئول امور یک کشور بسیار سخت است. که همکاران خود را که در ‌آن کشور هستند، راهنمایی کند. واشنگتن و تهران هفت و نیم ساعت اختلاف ساعت داشتند. ساعت هشت صبح که سر کارم می‌آمدم. کارمندان سفارت کارشان را تعطیل کرده بودند، و چارلی نس یا سولیوان و من آنچه رادر طول روز اتفاق افتاده بود، مرور می‌کردیم. به موازات شکل گرفتن و وخیم‌تر شدن بحران، تنش‌هایی نیز در درون دولت امریکا به وجود آمد. اگر بتوانیم چنین اسمی روی آنها بگذاریم، لیبرال‌های دفتر حقوق بشر و محافظه‌کاران کاخ سفید با یکدیگر اختلاف داشتند. در ماه اوت، سازمان سیا یک برآورد اطلاعاتی ملی در مورد ایران انجام داد و نتیجه گرفت که هر چند ایران با مشکلاتی مواجه است، اما خطری جدی آن را تهدید نمی‌کند. شاه اوضاع را تحت کنترل دارد. در یکی از جملات گزارش آمده بود که ایران حتی در «وضعیت پیش از وقوع انقلاب» نیز نیست. خب من به هیچوجه این گزارش را قبول نداشتم و در پایین گزارش نوشتم که با نتیجه‌گیری آن موافق نیستم و اینکه وزارت امور خارجه این گزارش را تأیید نمی‌کند. به ویژه در ارتباط با پیام‌های تبریک مکرر [برای ایران]، احساس می‌کردم که تنش بین من و گری سیک دارد بالا می‌گیرد. از زمانی که در اسکندریه بودم و گری سیک وابسته به نیروی دریایی در قاهره بود، او را می‌شناختم. زمانی که مسئولیت امور ایران [در وزارت امور خارجه] بر عهده من گذاشته شد، او، من و همسرم را به همراه جسیکا متیوز و برخی کارمندان شورای امنیت ملی به یک ضیافت شام دعوت کرد و من را به عنوان کسی که واقعاً ایران را می‌شناسد به میهمانان معرفی کرد. اما بعداً،‌یعنی زمانی که اوضاع در پاییز سال 1987 رو به وخامت نهاد، ما هم با یکدیگر چپ افتادیم. اگر کتاب گری سیک به نام «همه سقوط می‌کنند.» را بخوانید، می‌بینید که اصرار دارد ما را دوستانی بسیار صمیمی نشان دهد، ولی در واقع از او انتقاد می‌کردم و سرش داد می‌کشیدم به نحوی که دیگر با من تماس نگرفت. بله، سرش داد می‌کشیدم زیرا از اینکه می‌دیدم او از نظرات برژینسکی حمایت می‌کند و به حرف من هیچ کس دیگری گوش نمی‌دهد، خیلی سرخورده و عصبانی بودم. اما در وزارت امور خارجه، آدم‌هایی در سطح خودم از من حمایت می‌کردند و بدین ترتیب ما به نوعی یک کارگروهی تشکیل داده بودیم. در جلساتی که داشتیم، مشکلات شاه را کاملاً توضیح می دادم. همیشه به حرفهایم گوش می‌دادند. به تدریج، بعضی‌ها پیدا شدند که از نظراتم حمایت می‌کردند. در همان فصل پاییز بود که یک نفر از برنامه مکل نیل لرر، از اخبار شبانگاهی پی بی اس، با وزارت امور خارجه تماس گرفت و گفت مایل است با کسی مصاحبه کند که بتواند در مورد ایران حرف بزند. هیچ کس این درخواست را نپذیرفت تا اینکه در نهایت به من رسید و من هم موافقت کردم. خب معلوم بود نمی‌خواهم بروم آنجا بنشینم و در مقابل چشم مردم آمریکا، سیاست‌های امریکای را محکوم کنم. جوزف کرافت خبرنگار آنجا بود و داشت نگرانی عمیق خود را از وضعیت شاه ابراز می‌کرد. سعی داشتم خیال مردم را راحت کنم. یک بار پرسیدند، «آیا به نظر شما، شاه ایران را ترک می‌کند.» و من هم بدون لحظه‌ای تأمل گفتم «به هیچ وجه احتمال چنین چیزی وجود ندارد» هر چند خودم نظر دیگری داشتم.در واقع دروغ گفتم. باید این کاررا می‌کردیم زیرا گرفتار یک معضل بودیم. نمی‌توانستیم زیر پای شاه را خالی کنیم. زیرا هیچ ساختار جایگزین دیگری وجود نداشت. نمی‌‌خواستیم او را سراسیمه کنیم و به کاری غیر معقول واداریم. آنچه به دنبالش بودیم یک واکنش تدریجی بود که ما را باحفظ موقعیت آمریکا در آنچه به طور صلح‌آمیزی به یک وضعیت جدید راهنمایی می‌کرد. در همین مصاحبه بود که با مدیر تولید اخبار خاورمیانه در آن برنامه آشنا شدم. در آن زمان، خبرنگاران زیادی برای مصاحبه به وزارت امور خارجه می‌آمدند. علاوه براین، ‌دیدارها، گفت و‌گوهای سطح بالایی نیز در کاخ سفید و وزارت خارجه انجام می‌شد. بنابراین حالا دیگر دولت دست به کار شده بود. من معمولاً به همراه هل ساندرز در جلسات اتاق بحران کاخ سفید حاضر می‌شدم. گاهی برژینسکی ریاست جلسات را بر عهده داشت و گاهی هم مونول [معاون رئیس‌جمهور]. یادم می‌آید یک روز در چنین جلسه‌ای بودم، به حضار نگاهی انداختم، که همگی از من ارشد‌تر بودند، و با خودم فکر کردم که به جز من، هیچکس چیزی در مورد ایران نمی‌داند، و می‌دانستم که اطلاعات من در مورد ایران بسیار ناقص است. بنابراین در طول بحران، ما واقعاً در مخصمه افتاده بودیم.  تجربه‌ام به من می‌گوید هر چه بحران بزرگتر باشد، احتمال اینکه آدم‌های عمل‌گراتر زمام امور را در دست بگیرند و آنهایی را که قبلاً در متن بودند به حاشیه برانند، بیشتر است.  دقیقاً همینطور است. زمانی همه به حرف‌های مسئول امور یک کشور گوش می‌دهند، و سپس او را به حاشیه می‌رانند. در اواخر ماه اکتبر جشن تولد پسر شاه بود. او 18 ساله می‌شد. به خواست شاه، او در لاباكِ تگزاس، آموزش خلبانی می‌‌دید و در آنجا یک ویلای خوب، یک سیستم ضبط و پخش عالی، یک دوست دختر سوئدی ـ و خلاصه هر چیزی که یک خلبان هواپیمای جنگی و شاهزاده باید داشته باشد، در اختیارش بود. اردشیر زاهدی، سفیر ایران [در امریکا] به همین مناسبت یک میهمانی داد. زمانی که مسئولیت امور ایران به من واگذار شد با سفیر ایران آشنا شدم، و در سفارت مجلل ایران به دیدن او رفتم. او ماریان و من را نیز به جشن تولد دعوت کرد. برژینسکی هم آنجا بود. کارل روون [خبرنگار] هم دعوت شده بود. هر چند گل‌های سرسبد واشنگتن آنجا نبودند، اما میهمانی بدی نبود. خیلی از شاهزاده جوان خوشم آمد. ظاهراً اطلاعات خوبی داشت و به رغم سن کمش، آدم پخته‌ای به نظر می‌رسید. اما نه او و نه هیچ کس دیگری در آن میهمانی،‌چیزی در مورد مشکلات جدی ایران نگفت. راهپیمایی‌ها و اعتصاب‌ها همچنان ادامه داشت. اما احتمالاً شاه برای داشتن یک سوپاپ اطمینان، مطبوعات را آزاد گذاشته بود. با وجود این، روز چهارم نوامبر، سالگرد کشتار دانشجویان در دانشگاه بود، و از آنجایی که در تمام شهر مردم شورش کرده بودند، شاه مجبور شد بار دیگر حکومت نظامی اعلام کند. بعضی‌ها می‌گفتند شاه خودش این شورش را به راه انداخته است. در آن زمان یک نخست‌وزیر جدید منصوب شد ـ که این بار ژنرال غلامرضا ازهاری، فرمانده ارتش، یک آدم مهربان و وفادار به شاه بود. چند روز قبل خبر رسیده بود که چنین چیزی می‌خواهد اتفاق بیفتد ـ و یک رژیم نظامی به کشور تحمیل شود. در آن زمان، سولیون اغلب به همراه آنتونی پارسونز، سفیر بریتانیا [در ایران]، مکرراً به ملاقات شاه می‌رفت و شاه نیز همیشه می‌گفت نمی‌داند چکار باید بکند. او می‌خواست راهنمایی‌اش کنیم. در واشنگتن هم نظر واحدی در مورد چگونگی راهنمایی شاه وجود نداشت. اصولاً دو طرز فکر وجود داشت. یک نظر که چندان هم طرفدار نداشت ادامه اعطای آزادی‌های بیشتر و تسریع روند آن بود. اما نظر دوم استفاده از مشت ‌آهنین بود؛ یعنی فرستادن نظامیان به خیابانها و کشتن مردم تا زمانی که شورش برای همیشه خاتمه یابد. دکتر برژینسکی از مشت آهنین حمایت می‌کرد، ولی رئیس جمهور کارتر به هیچوجه چنین سیاستی را نمی‌پسندید. بنابراین، برژینسکی از طریق زاهدی نظرات خود را به شاه اعلام می‌کرد، و ما هم در وزارت امور خارجه، که آدم‌های بوروکراتیک خوب و منظمی بودیم، دستورالعمل‌های خود را به تمامی ارگان‌های دولتی می‌فرستادیم و پیام‌هایمان را از کانال‌های معمول به دست سولیوان می‌رساندیم، و به او پیشنهاد می‌کردیم که شاه را به سوی اعتدال و نرمخویی تشویق کند. بیچاره شاه از این توصیه‌های ضد و نقیض گیج شده بود. برژینسکی به او یک حرف می‌زد، و سولیوان حرف دیگری می‌زد، و شاه مستأصل شده بود که چکار باید بکند. حال که به گذشته نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که شاه می‌دانست یک حاکم بیمار است و فقط می‌خواست یک سلطنت ماندگار و با ثبات را برای پسرش به ارث بگذرد. او می‌خواست پسرش تاج و تخت شاهی را به ارث ببرد. شاه می‌ترسید اگر مردم را در خیابانها قصابی کند و سپس تاج و تخت را به یک نوجوان بسپارد، او قادر به حکومت نخواهد بود، و سلطنت به باد خواهد رفت. در روز نهم نوامبر، سولیوان پیامی برایمان فرستاد که بالای آن نوشته بود، «به غیرممکن‌ها فکر کنید» باید برای فهمیدن پیام خیلی با دقت آنرا می‌خواندید، اما برداشتم این بود که دارد اتفاقی برای شاه می‌افتد. البته او به طور واضح نگفته بود که حمایت مردم از شاه، که قبلاً فکر می‌کردیم صد درصد است، دارد ضعیف می‌شود. فکر می‌کنم سولیوان سعی داشت واشنگتن را وادار کند که قدری خلاق‌تر مسایل را مورد بررسی قرار دهد. البته، این پیام به مقامات بالا رسید، ولی هیچ چیز اتفاق نیفتاد ـ هیچ کس هیچ واکنشی نشان نداد و سولیوان هم موضوع را پیگیری نکرد و پیام دیگری نفرستاد. در همان زمانها بود که می‌ترسیدم سیاست مشت آهنین به مورد اجرا در بیاید. بنابراین، پیامی تهیه کردم مبنی بر اینکه ارتش نمی‌تواند به شورش مردم خاتمه دهد. رهبری نظامی نمی‌تواند یک کشور را اداره کند. اگر شاه به ارتشی دل می‌بست که برای این کار آزمایش خود را پس نداده بود و نهایتاً وفاداری آن زیر سؤال بود، به جای این که رژیم را تقویت کند، آن را تضعیف می‌کرد. در این صورت، سربازان مجبور بودند با تفنگ‌هایشان، برادران خود را بکشند. اما تا چه زمانی ممکن بود به این کار ادامه دهند؟ یادم نمی‌آید آیا تلگرافم واقعاً مخابره شد یا خیر. البته به صورت غیر رسمی آن را مخابره کردم، و فکر می‌کنم، آنها هم به فکر یک راه‌حل غیر نظامی افتادند؟  آیا در آن زمان هیچ گزارش از وابستة نظامی امریکا که روابط بسیار گرمی هم با ارتش ایران داشت، در مورد ارتش ایران به دست شما نمی‌رسید؟  نظرات من براساس تجربیات سیاسی / نظامی با ارتش ایران، و عمدتاً ژنرال‌های ارشد، بود. موقعیتی که شما ترسیم کردید، چیزی است که بسیاری از مقامات از جمله بسیاری از ایرانی‌ها، می‌پنداشتند. آنها احساس می‌کردند که ارتش ما دوست گرمابه و گلستان ارتش ایران است و همه چیز را دربارة آن می‌داند. اما ارتش ما در ایران فقط نقش مشاور را داشت و بس. آنها خود را یک نیروی غیر سیاسی فرض می‌کردند، که نباید هیچ علاقه‌ای به وفاداری و یا هر نوع سؤالات سیاسی داشته باشند. آنها فقط به این علاقه‌مند بودند که آیا ایرانی‌ها می‌توانند یک جنگنده اف ـ‌4 را راه بیندازند و با آن پرواز کنند. آنها هیچ‌گونه توانایی زبانی نداشتند، و به جز در محیط‌های نظامی با ارتشی‌های ایران رابطه برقرار نمی‌کردند. البته، وظیفة وابستة نظامی ما در ایران این بود که درک درستی از نیروهای ایرانی به دست آورد، اما هم ایرانی‌ها و هم مشاوران آمریکایی از این کار جلوگیری می‌کردند، بنابراین‌، ارتش ما بی‌مصرف بود. سازمان سیا هم هیچ نفوذ به درد بخوری در ارتش ایران نداشت، و در نهایت همانگونه که گفتم، سفارت با آدم‌های اپوزیسیون تماس گرفت. اولین تماس زمانی صورت گرفت که استیوکوهن، یکی از مقامات بخش حقوق بشر ما که آدم ضد شاهی هم بود، به سفارت رفت و اصرار کرد که با رهبران اپوزیسیون دیدار کند. در ماه نوامبر بود که بار دیگر از من خواستند به برنامه «مک نیل لرر» بروم. احساس می‌‌کردم قدری بیش از حد در رسانه‌ها از من نام می‌برند به همین دلیل درخواست آنها را رد کردم ولی به مدیر تولید برنامه گفتم که می‌تواند ابراهیم یزدی را در برنامه دعوت کند، بعد از پایان برنامه او را به شام دعوت کند و من هم در آن میهمانی حاضر می‌شوم. به یکی از رستوران‌های واشنگتن. تعدادی از میهمانان برنامه، یزدی و من هم آن جا بودم و با یکدیگر صحبت کردیم. سپس گزارشی از صحبت‌هایمان راتهیه کردم، و موضع او را توضیح دادم. او عالی‌ رتبه‌ترین شخص اپوزیسیون بود که تا آن زمان ملاقات کرده بودیم. درا واخر ماه نوامبر مایک بلومنتال، وزیر دارایی، به ایران رفت. سناتور رابرت بِرد هم آنجا بود. هر دوی آنها به ملاقات شاه رفتند.او سر میز نهار بود، حال خوشی نداشت و قرص می‌خورد و عملاً رمقی برایش نمانده بود. بیشتر زنش صحبت می‌‌کرد. بلومنتال وبِر شوکه شده بودند. هامیلتون جوردن [یکی از مشاوران کاخ سفید] به خبرنگاران گفته بود که شاه از ماست و ما تنها از شاه حمایت می‌کنیم. فکر می‌کنم بلومنتال بود که گفت اگر کسی را نداریم بهتر است هر چه زودتر یک نفر را پیدا کنیم، زیرا این آدم مایه‌اش را ندارد. با وجود این، گری سیک گزارشی تهیه کرد و در آن نقش رهبری فعال‌تر برای شاه تجویز کرد. در واقع، شاه باید سوار اسب سفیدی می‌شد و خود تا آن جا که ممکن بود از نزدیک و یا ازتلویزیون به مردم نشان می‌داد. او باید نقش یک پدر با ابهت را بازی می‌کرد. به نظر من گری سیک کاملاً از مرحله پرت بود. مردم از شاه منزجر بودند و حتی دیدن او هم آنها را خشمگین می‌کرد. علاوه بر این، وضعیت روانی شاه به گونه‌ای نبود که بتواند الهام‌گر کسی باشد. مثل بسیاری از چیزهای دیگر که در آن دوره نوشته و گفته می‌شد، هیچ کس ایده‌های گری سیک را نفهمید. هیچ کس ایدة خوبی نداشت و هیچ کس هم اطمینان و اطلاعات کافی را برای پذیرش یا ردّ پیشنهادهای دیگران نداشت. دولت ما یک دولت منفعل بود. در اوایل ماه دسامبر، برژینسکی از من خواست به دفترش بروم. در آن زمان، کاملاً واضح بود که بین من و کاخ سفید تنش وجوددارد، و هل ساندرز به من گفته بود که من را همراهی می‌کند. برژینسکی گفت که مایل است من را تنها ملاقات کند.به دفترش رفتم و خیلی رسمی با هم صحبت کردیم. از من سؤالاتی در مورد آیندة ایران پرسید زیرا فکر می‌کنم سفیر ایران به او گفته بود اگر [امام] خمینی (ره) در ایران پیروز شود، ایران تجزیه خواهد شد ـ کردها یک طرف می‌روند و بلوچ‌ها یک طرف دیگر . من موافق نبودم. در آخر برژینسکی به من گفت «خُب، اگر یک تفنگ روی پیشانی‌ات بگذارم و بگویم «باید صادقانه به من بگویی چه اتفاقی در ایران می‌افتد، وگرنه شلیک می‌کنم»، چه چیزی می‌گویی؟» من هم گفتم: «می‌گویم شاه حداکثر سه ماه دیگر وقت دارد. اگر تا آن زمان به نحوی بین اپوزیسیون و شاه به معامله‌ای نرسیم، شاه ظرف سه ماه کارش تمام است.» البته بعداً معلوم شد، دو هفته اضافه گفته‌ام ـ همه چیز در اواسط فوریه تمام شد.  آیا فکر نمی‌کردید دکتر برژینسکی قدری دو دل شده است؟  خیر، فکر می‌کردم دارد نقش پروفسورها را بازی می‌کند تا ازدهانم حرف بکشد. او ذاتاً جنگجوی دوران جنگ سرد بود. برژینسکی یک لهستانی بود که از اتحاد شوروی نفرت داشت، و نمی‌خواست حلقة ایران در زنجیرة مهار شوروی ضعیف شود؛ بدین معنی که برای جلوگیری از حرکت شوروی به سمت خلیج فارس به شاه نیاز داشتیم. آیا اتحاد شوروی و حزب کمونیست توده در ایران نقشی در این شورش‌ها داشتند؟  فکر می‌کنم شاه تعدادی از اعضای سالخورده حزب توده را از زندان آزاد کرد و تعدادی از آنها نیز از آلمان شرقی به کشور بازگشتند، اما آنها در این معامله نقشی نداشتند. به نظر می‌رسید روس‌ها هم به اندازة ما گیج شده‌اند و نمی‌دانند چه کاری باید بکنند. ماتماس‌های بسیار ناچیزی بر سر ایران با آنها داشتیم. با وجود این، فکر می‌کنم آنها قدری جلوتر از ما بودند. البته به اعتقاد من، بسیاری از دولت‌های دیگر نیز از ما جلوتر بودند. فکر می‌کنم فرانسوی‌ها نیز خیلی جلوتر از ما بودند ولی اطلاعاتشان را در اختیار ما نمی‌گذاشتند فقط به طور جسته و گریخته چیزهایی در مورد نظرات مقامات فرانسوی به گوشمان می‌رسید. ولی بریتانیایی‌‌ها همیشه گزارش سفیرشان در ایران، یعنی پارسونز، را در اختیار ما می‌گذاشتند و فکر می‌کنم او کارش را عالی انجام می‌داد. او مرد محتاط اما بسیار با بصیرتی بود و توجه لندن را به وضعیت وخیم ایران جلب کرده بود. سعی کردم توجه دولتمردان امریکا را به گزارش‌های پارسونز جلب کنم، زیرا سفارت امریکا [در ایران] چنین گزارش‌هایی برایمان نمی‌فرستاد. دولت اسرائیل نیز که به آیندة سیاه شاه و خودش در ایران پی برده بود، دیدگاه خود را عوض کرد. برایم واضح بود که دولت اسرائیل از وضعیت ایران بسیار نگران است و به سفیر خود در واشنگتن دستور داده است تا مصرانه از امریکایی‌ها بخواهد شاه را وادار به سرکوب مردم کند. نزدیک به یک هفته قبل از دهم دسامبر، در ایران ماه محرم بود. شیعیان مناسبت‌های متعددی جهت عزاداری برای امامان شهید خود دارند. از رادیو فقط صدای نوحه و عزا شنیده می‌شود. مردم هم در قالب دسته‌های عزاداری به خیابانها می‌آیند و به سر و سینه خود می‌کوبند. می ترسیدیم این وضعیت، امنیت آمریکایی‌های داخل ایران را به خطر بیندازد. در جلسه‌ای که در ماه دسامبر در کاخ سفید داشتیم، یک نفر نامه‌ای را که همسر یک گروهبان امریکایی برای روزنامه واشنگتن پست فرستاده بود، برایمان خواند. او نوشته بود: «اینجا در کشوری زندگی می‌کنیم که تظاهر کنندگان را به گلوله می‌بندند و جان امریکایی‌ها در خطر است». (البته فکر می‌کنم تا آن زمان فقط یک امریکایی کشته شده بود، ولی عملاً خصومتی نسبت به امریکایی‌ها ابزار نشده بود). او ادامه داده بود: «هیچ اطلاعاتی از سفارت دریافت نکرده‌ایم و جان تمام ما در خطر است.» یک نفر این نامه‌ را در آن جلسه خواند و گفت اگر در دوران عزاداری و نزدیک شدن آن به نقطه اوجش، امریکایی‌ها مورد تعرض قرار بگیرند و کشته شوند، ما مسول هستیم. شاید بهتر باشد زنان و کودکان و همچنین پرسنل غیر ضروری‌مان را از تهران خارج کنیم. گفتم: «اگر این کار را بکنید، گوشی دست شاه می‌آید و می‌فهمد که امید خود را به او از دست داده‌ایم و شاید چمدان‌هایش را ببندد و به نیس [در فرانسه] برود. باید این خطر را بپذیرد و موضع خودتان را در آنجا حفظ کنید.» به من گفتند که به دفترم بروم و پیامی جهت خروج امریکایی‌‌ها [از ایران] تهیه کنم، «و تا آنجا که می‌توانم پیام را ماهرانه بنویسم، ولی هر کاری می‌کنم، فقط زنی را که به واشنگتن پست نامه نوشته است، از ایران خارج کنم.» بنابراین، من هم به دفترم برگشتم و به سولیوان تلفن زدم. او هم با من موافق بود. او گفت: «هیچ پیامی برای خروج [امریکایی‌ها از ایران] نفرست، چون یک فاجعه به بار می‌آورد». به همین دلیل به دفتر بن رید [معاون وزیر در امور مدیریت] در بخش ادارات وزارت امور خارجه تلفن کردم، و گفتم که کاخ سفید می‌خواهد آمریکایی‌ها را از تهران خارج کند. چگونه می‌توانیم بدون این که دستور خروج بدهیم، این کار بکنیم؟ آیا می‌توانیم به تمامی آنها چند روز مرخصی بدهیم و بلیط هواپیما در اختیارشان بگذاریم و آنها را روانه امریکا کنیم؟ او گفت، این کار ممکن نیست زیرا براساس قوانین و مقررات امریکا فقط زمانی می‌توانیم بلیط هواپیما در اختیار کسی بگذاریم که دستور خروج داشته باشد. گفتم: «نمی‌توانیم اسم دیگری روی آن بگذاریم، مثلاً جلو افتادن مرخصی‌ها یا یک پوشش دیگر؟» اما او گفت: که فقط باید دستور خروج [تخلیه] باشد. بنابراین، متن تلگراف راتهیه کردم، تأیید آن را گرفتم و آن را در صندوق دفترم گذاشتم و به خانه برگشتم. نهایتاً با خودم فکر کردم اگر امریکایی‌ها به این خاطر کشته شوند که من می‌خواهم از یک شاه خارجی حفاظت کنم، هیچ توجیهی برای این کار وجود ندارد. این کار بسیار اشتباهی بود. بنابراین، صبح روز بعد با سولیوان تماس گرفتم و به او گفتم که بهتر است پیش از دستور تخلیه، به شاه خبر دهیم. او هم نزد شاه رفت و به او گفت که قصد داریم کارمندان غیر ضروری و زنان و کودکانی را که مایلند، از تهران خارج کنیم. البته فقط آنهایی که مایلند، از ایران خارج می‌شوند. این کار بدون سر و صدا انجام خواهد شد. شاه نیز پاسخ داد: «بله می‌فهمم» و دیگر هیچ حرفی در مورد این موضوع نزد. البته همه امریکایی‌ها از ایران خارج نشدند، ولی تعداد آنها قابل توجه بود. ما سفارت خیلی بزرگی در ایران داشتم. این آغاز خروج سیل‌آسای امریکایی‌ها از ایران بود.  البته دستور تخلیه فقط برای سفارت بود، اما بالاخره خیلی‌های دیگر هم از آن مطلع می‌شدند.  بله، همینطور است، اما آنها طبق قراردادی که داشتند باید سر کارهایشان می‌ماندند. این دستور فقط برای غیرنظامی‌ها و وابستگان نظامی هیأت دیپلماتیک امریکا صادر شده بود. در همین زمان بود که کارتر از جرج بال خواست تا به واشنگتن بیاید و بررسی‌هایی [در مورد وضعیت ایران] انجام دهد. رییس جمهور می‌دانست که وزارت امور خارجه و برژینسکی با یکدیگر اختلاف نظر دارند و چپ افتاده‌اند، و هیچ کس هم راه حل خوبی به ذهنش نمی‌رسد. او می‌خواست که یک آدم کار کشته دوباره وضعیت ایران را ارزیابی کند و راه حلی مناسب بیابد. بنابراین، جرج بال‌، معاون سابق و برجسته وزارت امور خارجه به واشنگتن آمد. بال در کتابش می‌نویسد، به دیدن برژینسکی رفتم و او هم به من گفت که می‌توانم با هر کس صحبت کنم ـ غیر از مسوول امور ایران [در وزارت امور خارجه] که از شاه بدش می‌آید ـ‌و در مورد وضعیت ایران یک نظر کارشناسانه و مستقل بدهم. بال در کتابش می‌نویسد: «طبعاً مسوول امور ایران اولین کسی بود که با او تماس گرفتم.»بال، من و ساندرز را به محل اقامتش در هتل مدیسن دعوت کرد. من هم بدون هیچ ملاحظه‌ ای در مورد ایران، صحبت کردم و نظرم را گفتم. گری سیک، که از آدم‌ها برژینسکی بود نیز در آن جا حضور داشت و چیزهایی یادداشت می‌کرد. پس از آن، بال در مورد امریکایی‌های ایرانی‌تبار و آدم‌های دیگر در نیویورک صحبت کرد. بال یک یا دو هفته دیگر برگشت و در حالی که هنوز اوضاع وخیم‌تر می‌شد، گزارش خود را ارایه داد. در این گزارش پیشنهاد شده بود شورایی از بزرگان ایرانی از بخش‌های مختلف تشکیل شود تا در مورد نحوة تطبیق شاه و رژیمش با اپوزیسیون مشاوره کنند و تصمیم بگیرند. در فهرست پیشنهادی بال نام تعدادی از رهبران اپوزیسیون، حامیان شاه و افراد دیگری بود که بسیاری از آن‌ها از یکدیگر نفرت داشتند و هرگز حاضر نبودند سر یک میز بنشینند. اما دیگر خیلی دیر شده بود. روزهای پایانی سال بود و در آن زمان واشنگتن واقعاً طرح معقولی برای این کار نداشت.  آیا سعی نداشتیم از طریق سفارتمان در پاریس با اپوزیسیون، یعنی [امام] خمینی (ره) که در پاریس بود، تماس بگیریم؟  بعد از آن که یزدی را در واشنگتن ملاقات کردم، او به پاریس رفت و من شماره تلفن‌اش را داشتم. بنابراین، یک کانال ارتباطی بین ما وجود داشت. من با او تماس می‌گرفتم و او نیز با من تماس داشت. اما، سفارت نیز در این وسط نقش واسطه را داشت. وارن زیمرمن،‌کنسول سیاسی ما در آن جا بود، به وارن تلگراف می‌زدیم که برود یزدی را ببیند و با او صحبت کند و ببیند که او چه می‌گوید: بنابراین دو کانال ارتباطی داشتیم، یکی رسمی از طریق وارن، که واقعاً عالی کار می‌‌کرد، و دیگری غیر رسمی از طریق تلفن منزلم. البته ایرانی‌های دیگری نیز غیر از یزدی بودند که با آنها تماس داشتیم، و سفارت داشت به تدریج باآنها تماس می‌گرفت. پروفسور کوتام در تعطیلات کریسمس به تهران رفت و سفارت را با آیت‌الله بهشتی، عالی‌رتبه‌ترین روحانی که می‌شناختیم، آشنا کرد. در طول این مدت، مطبوعات نیز به خون ما تشنه بودند. البته نه به خاطر آن چه در ایران می‌گذشت، بلکه به خاطردعوای داخلی‌مان که بین ما تفرقه انداخته بود. هر پیامی که از تهران دریافت می‌کردیم، روز بعد یا در نیویورک تایمز و یا واشنگتن پست به چاپ می‌رسید. دیگر قاعده این شده بود که پیام‌هایمان را برای چاپ شدن بنویسیم زیرا پیام‌ها بلافاصله درز می‌کرد. بنابراین به این راه حل فکر می‌کردیم بدین ترتیب که یک پیام طبقه‌بندی نشده، سپس یک پیام اداری می‌فرستادیم و چند پاراگراف را هم در مورد مسایل حساس،‌ البته نه خیلی حساس اضافه می‌کردیم، زیرا هیچ کس این چیزها را نمی‌خواند. نهایتاً نیز سیستمی در مرکز عملیات به راه انداختیم که آنلاین (online) بود. هر پیامی که تایپ می‌کردیم در تهران روی صفحه می‌آمد و آنها نیز هر جوابی را که تایپ می‌کردند، ما روی صفحه‌هایمان مشاهده می‌کردیم. سپس دو نسخه از آن تهیه می‌کردیم، که یکی به کاخ سفید و دیگری برای دیوید نیوسن ارسال می‌شد. من معمولاً در چنین مواقعی حاضر بودم.  آیا می‌دانید چه کسی پیام‌ها را درز می‌داد؟ کاخ سفید به من مظنون بود اما در همین جا به تاریخ‌نگاران اطمینان می‌دهم که من نبودم . مظنونین دیگر کارمندان دفتر حقوق بشر بودند که شدیداً تمایل داشتند ما سیاست‌مان را در قبال ایران عوض کنیم، ولی آنها نیز درز دادن اخبار را کتمان کردند. چه کسی می‌داند؟ زمانی که پیامی به وزارت امور خارجه می‌رسید، به قدری از آن کپی‌برداری می‌شود که واقعاًَ نمی‌توان گفت چه کسی ممکن است آن را درز دهد. پس از آن که شاه ایران را ترک کرد و شاهپور بختیار نخست‌وزیر شد، «ماروین کالب» برنامه خبری شبانگاهی در مورد وضعیت ایران تهیه کرد و در آن گفت: «سیاست رسمی ایالات متحده حمایت از دولت بختیار است. اما، اگر از مقامات وزارت امور خارجه بپرسید، آنها می‌گویند که بختیار هیچ شانسی برای بقا ندارد. بنابراین، سیاست فوق واقعاً تو خالی است و کسانی که ایران را می‌شناسند از آن حمایت نمی‌کنند.» روز بعد، هل ساندرز به من گفت: «باید با من به کاخ سفید بیایی». به این ترتیب بود که همراه هل ساندرز به کاخ سفید رفتم و در آن جا وارد اتاقی شدم که یک میز گرد بسیار بزرگ وسط آن بود. همه آنهایی که پشت میز نشسته بودند، بالا دستی‌های من بودند و تمامی مشاوران و معاونان وزیر [وَنس] نیز آن‌ جا بودند. سپس برژینسکی، هامیلتون جوردن و جودی پاول و کارتر نیز وارد اتاق شدند. کارتر بسیار خشمگین بود. او گفت: «یک نفر دارد «کالب» را تغذیه می‌کند و برنامه دیشب برای سیاست ما یک فاجعه بود. یک نفر دارد به او اطلاعات می‌دهد و ما نمی‌توانیم سیاست‌هایمان را اجرا کنیم. همین جا می‌گویم اگر دوباره چنین چیزی اتفاق بیفتد، فرد خاطی را اخراج می‌کنم، و نه تنها فرد خاطی را اخراج می‌کنم، بلکه مافوق او را هم اخراج می‌کنم. باید همین الان جلوی این کار را بگیریم. نمی‌توانم این خیانت را تحمل کنم». پس از آن، او و تمامی مقامات کاخ سفید از اتاق خارج شدند. آقای ونس، که چهره‌ای پدرانه داشت، گفت: « ما با کاخ سفید مشکل داریم. نمی‌توانیم اینطوری ادامه دهیم. باید این مشکل را حل کنیم.» به اطراف نگاه کردم و دیدم که همه دارند به من نگاه می‌کنند. افرادی نظیر لِس گلب و تونی لیک گفتند: «به نظر ما رییس‌جمهور منصفانه عمل نکرد. او نمی‌داند چه کسی دارد خبرها را درز می‌دهد و اینگونه ما را تهدید می‌‌کند». البته من با رییس جمهور موافق بودم. به اعتقاد من با درز کردن اطلاعات به هیچ وجه نمی‌شد سیاستی را به اجرا درآورد. البته قبول داشتم که احتمالاً بعضی‌ها نظر من را به «ماروین کلب» اطلاع داده‌اند. خودم قبلاً با او صحبت کرده بودم، ولی هیچ چیز حساسی به او نگفته بودم. با وجود این، شاید بعضی‌ها گفته باشند که مسوول امور ایران از سیاست امریکا در قبال ایران حمایت نمی‌کند. اما من نبودم که اطلاعات را درز می‌دادم. دو یا سه هفته بعد،‌ مقالة کوتاهی در آتلانتیک مانثلی یا هارپر چاپ شد که جلسه کاخ سفید برای جلوگیری از درز اطلاعات دقیقاً در آن توصیف شده بود. خُب، بیایید به اواخر دسامبر برگردیم. اوضاع هر روز وخیم‌تر می‌شود. سولیوان، فکر می‌کنم سولیوان بود، که گفت علاوه بر تبادل غیرمستقیم پیام با یزدی، باید یک مقام امریکایی نیز با [امام] خمینی (ره) ملاقات کند. واشنگتن با این پیشنهاد موافقت کرد. ما تد الیوت را برای این کار انتخاب کردیم. او یکی از مقامات بازنشسته سرویس خارجی بود که در اواخر دهة 60 میلادی مسؤولیت امور ایران را بر عهده داشت، زمانی سفیر امریکا در افغانستان بود، و در آن زمان رییس دانشکده فلچر بود. محور بحث را برای اوتعیین کردم. سولیوان به دیدن شاه رفت و به او گفت که قصد انجام چنین کاری را داریم. شاه گفت کاملاً قابل فهم است که امریکایی‌ها بخواهند در این بحران از منافع خود حفاظت کنند و گفت شاید بتوانید این مرد دیوانه را سر عقل بیاورید. همه چیز مهیا بود. سپس اجلاس اقتصادی مارتینیک پیش آمد، کارتر و برژینسکی نیز در این اجلاس شرکت کردند. فکر می‌کردم برژینسکی سفر تد الیوت را ایدة خوبی نمی‌داند. وقتی کارتر برگشت این نقشه را لغو کرد. ما پیامی برای سولیوان فرستادیم. سولیوان داشت دیوانه می‌شد. او پشت تلفن از من پرسید: «چه احمقی این تصمیم را گرفته است؟ شاید این مهمترین حرکتی بود که می‌توانستیم در این بحران انجام دهیم، ولی حالا همه چیز به هم خورده است». مجبور شدم با خط محرمانه تلفن با سولیوان تماس بگیریم و به او بگویم: «گوش کن، این تصمیم رییس جمهور بود». او تقریباً همان کارش را از دست داده بود، اما درست نبود که در آن زمان سفیر امریکا از ایران خارج شود. به هر حال، سولیوان به دیدن شاه رفت و به او گفت که سفر لغو شده است. شاه نیز به سولیوان گفت که به اعتقاد او نیز تصمیم خوبی گرفته نشده است. در عین حال، برژینسکی هنوز بر ایده مشت ‌آهنین و سرکوب مردم تأکید داشت ولی نمی‌توانست کارتر را به موافقت با چنین کاری متقاعد سازد. کارتر برای آرام کردن برژینسکی به او گفت: «ببین، ما یکی از مقامات نظامی امریکا را می‌فرستیم تا با رهبری نظامی ایران تماس بگیرد و ببیند اگر اوضاع به هم ریخت، آنهاتا چه اندازه آمادگی کنترل اوضاع را دارند.» ژنرال هایزر که قبلاً نیز چندین بار به ایران سفر کرده بود، برای سفر به تهران انتخاب شد. البته او اطلاعات خاصی در مورد ایران و یا ژنرال‌های ارشدی که قرار بود با آنها ملاقات کند، نداشت. سولیوان از این ایده خیلی خوشش نمی‌آمد، زیرا در آن زمان سولیوان یک رقیب دیگر در سفارت نمی‌خواست. پس از ورود هایزر به تهران، او و سولیوان به توافقی رسیدند که بسیار سازنده بود. هایزر با ژنرال‌ها صحبت می‌کرد، و سولیوان نیز کنترل کل ماجرا را بر عهده داشت. با وجود این، هیچ یک از ما واقعاً نمی‌دانستیم هایزر دارد چکار می‌کند. اگر می‌خواست طبق نقشه برژینسکی عمل کند، احتمالاً باید به ژنرال ها می‌گفت که باید خود را در صورت لزوم برای انجام یک کودتا آماده کنند. هایزر تا زمانی که احساس کرد جانش در خطر است در ایران ایستاد. دیگر واضح بود که بازی تمام شده است. یکی دیگر از مقامات وزارت دفاع نیز به ایران رفت. در زمانی که در تهران بودم، اریک فن ماربُد نماینده ارشد دفاعی ما در ایران بود. نظام پرداخت‌های ایران به دلیل اعتصاب در بانک مرکزی و وزارت دارایی مختل شده بود. آنها نمی‌توانستند صورتحساب‌هایشان را بپردازند و همچنین مایل نبودند برخی ازتجهیزات نظامی خریداری شده را تحویل بگیرند. بنابراین، فُن ماربُد را به ایران فرستادند تا قدری به اوضاع سر و سامان دهد. او یادداشت تفاهم بلند بالایی با ایرانی‌هاامضا کرد که براساس آن برخی فروش‌ها لغو می‌شد، برخی به تعویق افتاد، و منابع مالی آنها به معاملات دیگر اختصاص می‌یافت. او بدون این که اطلاعاتی از کسی بگیرد، شخصاً این کارها را انجام داد. آن چه او انجام داد هنوز جزو دعاوی مطروحه در دادگاه لاهه است، این که این فروش‌‌های بلاتکلیف چگونه باید فرجام یابد و آیا ایران پولی را پس خواهد گرفت. در اوایل ژانویه 1979، نمی‌دانم سولیوان بود یا یک نفر دیگر که به شاه پیشنهاد کرد از کشور خارج شود و یا این که خود شاه چنین تصمیمی گرفت. اما شاه گفت که می‌خواهد به ایالات متحده برود. از من پرسیدند آیا با این ایده موافقم یا خیر. گفتم که به اعتقاد من مردم ایران خوشحال می‌شوند، بنابراین جایی در عمارت والتر آننبرگ در کالیفرنیا برای او پیدا کردیم. آننبرگ گفت که می‌توانیم یک ماه از املاک او استفاده کنیم، ولی چون می‌خواهد در آن عروسی بگیرد، بعد از یک ماه باید آن را پس دهیم، ما هم قبول کردیم. به شاه گفتیم که جایی برایش پیدا کرده‌ایم و او نیز چمدان‌‌هایش را بست ولی در حدود پانزدهم ژانویه به مصر پرواز کرد. وقتی شاه از ایران خارج شد، یک نفر، شاید زاهدی، شاید هم برژینسکی به او پیشنهاد کرد که از خاورمیانه خارج نشود. به او گفتند که در همان منطقه بماند زیرا یک بار دیگر نیز که در سال 1953 از ایران به رُم رفته بود، امریکایی‌ها او رانجات داده بودند، و این بار هم می‌توانستند این کار را تکرار کنند. فکر می‌کنم شاه معتقد بود که احتمالاً ما برنامه‌ای برای نجات تاج و تختش داریم. بنابراین بهتر بود در همان منطقه بماند تا زمانی که امریکایی‌ها توانستند معجزه کنند، پیروزمندانه به کشور بازگردد. رییس جمهور انورسادات یکی از بهترین دوستان شاه بود، و شاه چند روزی را در مصر ماند. اما از آنجا که سادات هم با اسلامگرایان کشورش مشکل پیدا کرده بود، شاه به مراکش رفت و در همانجا بود که انقلاب در روز یازدهم فوریه نظام شاه را در هم شکست. در عین حال، بختیار داشت به عنوان نخست‌وزیر ابراز وجود می‌کرد. بختیار یکی از اعضای ثابت قدم جبهه ملی، و به اعتقاد من، یک فرصت طلب واقعی بود. زمانی که بختیار نخست‌وزیر شد، به گونه‌ای عمل کرد که گویی دیگر شاهی وجود ندارد. با وجود این، هیچ کس او را جدی نمی‌گرفت. بختیار اجازه داد که [امام] خمینی‌(ره) در روز یکم فوریه به ایران برگردد. زمانی که [امام] خمینی(ره) همراه با جمع بزرگی از خبرنگاران و همراهان خود با پرواز ایرفرانس به ایران آمد، مردم تهران استقبال پرشوری از او کردند. این استقبال حتی ازجشن‌هایی که مردم به خاطر خروج شاه گرفته بودند نیز باشکوه‌تر بود. [امام] خمینی ‍)ره) خیلی زود خود را در تهران مستقر ساخت. در زمانی که بختیار هنوز در پُست نخست‌وزیری‌اش تقلا می‌کرد، آدم‌های [امام] خمینی (ره) به تهران سرازیر شدند. تقریباً دو دولت در ایران وجود داشت.در پایگاه هوایی دوشان‌تپه در جنوب شرقی تهران درگیری شده بود. گروهی از تکنیسین‌ها، یعنی آدم‌هایی که جذب شده و آموزش دیده بودند، و از نیروهای عادی خیلی باهوش‌تر بودند، داشتند در روز نهم و دهم فوریه برای ابراز وفاداری به [امام] خمینی (ره) تظاهرت می‌کردند. بین ‌آنها و فرماندهی پایگاه درگیری شده بود. این آدم‌ها تحلیلی را که من همیشه داشتم، تأیید کردند. شاه نیروهای ارتش خود را براساس وفاداری استخدام کرده و با ارتقای درجه سرگردها، سرهنگ‌ها و همه افسران دیگر موافقت کرده بود. اما زمانی که شروع به خریدن تجهیزات پیچیدة آمریکایی کرده مجبور شد این اصل را نقض کندو به سراغ آدم‌هایی برود که مهارت‌های فنی داشتند. آدم‌هایی که مهارت فنی دارند مستقل فکر می‌کنند و این دقیقاً همان کاری بود که تکنیسین‌ها داشتند می‌کردند. در پایگاه هوایی درگیری شد و ارتش شکست خورد. آنهاتمامی اسلحه‌ خانه‌های خود را به روی مردم گشودند و ظرف چند روز یا چند ساعت اسلحه‌خانه‌ها خالی شد. بختیار از کشور فرار کرد و گروه [امام] خمینی (ره) کنترل کامل کشور را به دست گرفت. نیروهای ارتش یا پنهان شدند، یا از کشور گریختند و یا دستگیر شدند و به زندان افتادند. انقلاب در روز یازدهم فوریه پیروز شد. از آن‌جایی که هنوز واحدهای ارتش با یکدیگر بودند، تلفنی با سولیوان صحبت کردم. او گفت همین الان با برژینسکی صحبت می‌کرده و او به من گفته بود به ژنرال گاست، رییس MAAG و مأمور ارشد نظامیان در ایران، بگوید که به رهبری ایران اطلاع دهد زمان کودتا فرا رسیده است. آنهاباید بختیار را سرنگون کنند، کنترل کشور را در دست بگیرند و هر کاری را که لازم است برای اعادة نظم انجام دهند. سولیوان نیز به برژینسکی گفته بود: «نمی‌فهمم، حتماً داری لهستانی صحبت می‌کی. ژنرال گاس در زیرزمین مقر فرماندهی عالی گیرافتاده و حتی نمی‌تواند خودش را نجات دهد، چه رسد به این که بخواهد این کشور رانجات دهد.» این آخرین نفس بود، زیرا رژیم ایران در همان زمان فرو ریخت. برژینسکی در کتاب خود من را یک آدم ضد شاه معرفی کرده است. این حرف درست نیست. از سوی دیگر، پسرم که در آن زمان در سالهای آخر دبیرستان درس می‌خواندو ایدئولوژی لیبرال، حقوق بشر و غیره برایش خیلی جالب بود، دوست داشت مثل همان چیزی باشم که برژینسکی توصیف کرده است، اما ناامیدش کردم. هر چند نمی‌گویم که به خاطر عدم پیروزی شاه از اصول دموکراتیک وحقوق بشر او را تحسین می‌کردم، اما واقعاً‌ضد شاه نبودم. دغدغه من در این دوران، حفظ منافع امریکا در ایران بود. کاش می‌توانستم با تبدیل شدن به یک فعال حقوق بشر، پسرم را خشنود کنم، اما اینطور نبود. من جایی بین پسرم و دکتر برژینسکی بودم.  در طول این دوران آیا احساس می‌کردید که شورای امنیت ملی شما را ضد شاه می‌داند، و آیا این مسأله برای شما مشکلی ایجاد کرده بود؟  بله، همینطور بود. این دومین چیزی بود که می‌خواستم به آن اشاره کنم. گری سیک و من راهمان را جدا کرده بودیم. عدم همکاری دو فرد مسوول در سطح اجرایی برای سیاست امریکا یک فاجعه بود. البته در آن زمان هنوز نمی‌دانستم که بین وَنس و برژینسکی هم اصطکاک وجود دارد. برژینسکی در طول دوران انقلاب بدون هماهنگی با ونس مستقیماً با زاهدی یا شخص شاه در تماس بود، و نظرات شخصی خودش را در مورد نحوة رفتار رژیم در انقلاب به آنها دیکته می‌کرد. البته ظاهراً در پاییز سال 1978 به وَنس قول داده بود که دیگر این کار را نکند. من از این ماجرا اطلاع نداشتم. یک روز به هل ساندرز گفتم که از سولیوان شنیده‌ام شاه به او گفته است که تلفنی با برژینسکی صحبت می‌کرده. ساندرز گفت: «همراه من بیا». ما بلافاصله به دفتر ونس رفتیم. اوبا کارمندانش جلسه داشت. ساندرز به من گفت: «حالا هر چیزی که به من گفتی به وزیر هم بگو». و من هم حرفهایم را تکرار کردم. هیچ کدام از آنهایی که در جلسه بودند به من نگاه نکردند. همه ‌آنها داشتند زمین را نگاه می‌کردند. آنها نگران بودند و نمی‌خواستند یک نفر غریبه نگرانی‌‌شان را بفهمد. این تنش وجود داشت. علاوه بر این، در وزارت امور خارجه نیز تفرقه وجود داشت. بخش حقوق بشر یک ساز می‌زد، بخش‌های دیگر نیز یک ساز می‌زدند، و وزارت دفاع و سازمان سیا نیز ساز خود را می‌زدند، هر کس داشت برای خودش کار می‌کرد، و برای رسیدن به اهدافش اطلاعات را درز می‌داد. واقعاً نمونه خوبی برای بررسی این مطلب بود که چگونه دیپلماسی‌مان را اجرا نکنیم. چند سال بعد، زمانی که رژیم فردیناند مارکوس در فیلیپین سرنگون شد، از یکی از مقاماتی که مسوولیت مدیریت بحران فیلیپین را در کاخ سفید بر عهده داشتند، پرسیدم که چگونه گذار آرام و بی‌دردسر از مارکوس به جانشین وی را با سیاست خارجی امریکا وفق دادند. او گفت: ‌«هنری، از گذشتة تو درس عبرت گرفتیم. ما از اشتباهاتی که بر سر ایران کردیم، چیزهای زیادی آموختیم. ما دیگر با خودمان نجنگیدیم و اخبار و اطلاعات را درز ندادیم؛ بلکه اختلاف نظرهایمان را حل کردیم؛ و دولت متحد و منسجم بود. بنابراین، گذار سیاسی در فیلیپین را به خوبی از سرگذراندیم».البته فکر می‌کنم یک حقیقت دیگر نیز به نحوة برخورد ما با بحران فیلیپین کمک کرد و این حقیقت که مارکوس مبتلا به یک بیماری کشنده است و مدت زمان زیادی بر اریکه قدرت باقی نخواهد ماند. ولی چنین حقیقتی رادر مورد شاه نمی‌دانستیم. آنهایی که معتقد بودند شاه یک مهره ضروری است، هرگز فکر نمی‌کردند شاید تاریخ مصرف او هم تمام شده است. به هر حال، به یازدهم فوریه بر می‌گردیم. کمی پس از سرنگون شدن رژیم شاه، جلسه‌ای در کاخ سفید برگزار شد که من به آن دعوت نشده بودم، ولی هل ساندرز در این جلسه حضور داشت. وقتی ساندرز از جلسه برگشت به من گفت که دولت تصمیم گرفته با ایران روابطی عادی داشته باشد. ایران به قدری برایمان مهم بود که نمی‌توانستیم از آن چشم بپوشیم. باید به نحوی با آنها رابطه برقرار می‌کردیم. ساندرز گفت: «حتماً از این تصمیم خوشحالی؟» بله، خوشحال بودم، کار بزرگی بود، اما صادقانه بگویم، فکر نمی‌کردم تصمیم واقع‌بینانه‌ای باشد. اپوزیسیون، یعنی نیروهای [امام] خمینی (ره)، ما را طرفدار شاه و مخالف خودشان تصور می‌کردند. خُب، مگر نبودیم؟ چرا، بودیم. هر چند شاه فکر می‌کرد پشت او را خالی کرده‌ایم، اما سعی داشتیم به نحوی ناشیانه و ضد و نقیض از او حمایت کنیم. شروع کردن از صفر کار بی‌اندازه دشواری بود، ولی طبق دستور باید این کار را می‌کردیم. فکر می‌کنم اولین واقعة مهمی که پس از این جلسه اتفاق افتاد، روز 14 فوریه بود. من در خانه خوابیده بودم. نزدیک ساعت پنج صبح بود. درآن زمان، در وزارت امور خارجه یک شیفت شب نیز مشغول به کار بود، منظورم این است که در مرکز عملیات یک تلفن خانه بود که کارمندان شیفت شب باید از طریق آنها پیام را دریافت می‌کردند. مدام از داخل وخارج کشور با ما تماس می‌گرفتند. یکی از کارمندان با من تماس گرفت و گفت: «هنری، در تهران مشکلی پیش آمده». پرسیدم: «چه مشکلی؟» گفت: «آنها دارند به ساختمان سفارت شلیک می‌کنند». گفتم: «چند هفته است که به ساختمان سفارت شلیک می‌شود. الان ساعت پنج صبح است. چه کاری می‌توانم بکنم؟». گفت: «الان در دفتر سفیر روی زمین دراز کشیده‌ام، به ما شلیک می‌شود و از همه طرف محاصره شده‌ایم». می توانستم صدای گلوله‌ها را بشنوم. سپس همان کارمند مرکز عملیات دوباره روی خط آمده و گفت: «فکر نمی‌کنید بهتر باشد به وزارت‌خانه بیاید؟» گفتم: «آمدن من چه فایده‌ای دارد، تا ساعت شروع کار وقت زیادی نمانده است. من هم باید قدری بخوابم». او گفت: «آقای ونس دارد به وزارتخانه می‌آید». با شنیدن این حرف گفتم: «تا نیم ساعت دیگر آن جا هستم». شب وحشتناکی بود،‌ سفیر [امریکا] در افغانستان نیز مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. بنابراین، در مرکز عملیات، در یک اتاق کار گروه ویژه امور افغانستان به مسوولیت جین کون [دستیار معاون وزیر]، و در یک اتاق دیگر من و کار گروه ایران جمع شده بودیم. سفارت ما در ایران اشغال شده بود، و تمامی کانال‌های ارتباطی ما با کارمندان سفارت قطع شد، ولی توانستیم با یکی از دستیاران وابسته نیروی دریائی‌‌مان که در خارج از ساختمان بود و در آن زمان در مکانی قرار داشت که می‌توانست از بالا ساختمان را زیر نظر داشته باشد، تماس برقرار کنیم. بعدها فهمیدیم که مردم تمامی کارمندان سفارت را به اسارت گرفته‌اند، ولی یزدی، که خیلی زود وزیر امور خارجه کشور شد ‌آنها را از دست مردم درآورد.مردمی که سفارت را اشغال کرده بودند، فکر می‌کردند آدم‌های رژیم شاه در زیرزمین یا جاهای دیگر سفارت پنهان شده‌اند، و می‌خواستند آنها را دستگیر کنند. آنها می‌ترسیدند. که ما می‌خواهیم با استفاده از این افراد، کودتا کنیم. قرار بود ونس ساعت 8 یا 9به مکزیک برود. او قصد داشت سفرش را لغو کند، زیرا رفتن به مکزیک را در چنین شرایطی مسوولانه نمی‌دانست. بنابراین، از طریق همین وابسته نظامی پیامی ارسال کردیم مبنی بر این که اوضاع روبراه است. البته اصلاً مطمئن نبودم که واقعاً اوضاع روبراه باشد، ولی ظاهراً اوضاع داشت روبراه می‌شد. ونس نیز سفر خودش را لغو نکرد. چندی بعد، آخرین نگهبان سفارت که در جریان حمله مجروح شده و به بیمارستان انتقال داده شده بود، به سفارت بازگردانده شد، و اوضاع «عادی» شد. بیل سولیوان، سفیر امریکا، و چارلی نس تصمیم گرفتند که تعداد کارمندان را عملاً به صفر کاهش دهند. تعداد کارمندان سفارت از چند هزار نفر به دهها نفر کاهش یافت،‌و بلافاصله پس از آن تمامی امریکایی‌ها از ایران خارج شدند. البته این روند قبلاً هم وجود داشت، ولی حالا تشدید شده بود. در این زمان شاه کشور را ترک کرده بود و به مصر و مراکش رفته بود. اقامت طولانی شاه در مراکش، ملک حسن را قدری نگران کرده بود. او نیز یک جریان اسلامی در کشورش داشت که از اقامت شاه ناراضی بود. بنابراین، ملک حسن از شاه خواست که به کشور دیگری برود. شاه فکر کرد بهتر است دعوت ماه ژانویه ما را بپذیرد و به ایالات متحده بیاید. بنابراین، بعد از یکی از همین جلسات بود که نیوسن به من گفت بمانم. سپس گفت: «ظاهراً شاه می‌خواهد به امریکا بیاید، باید در این مورد تصمیمی گرفت». گفتم: «نباید اجازه بدهیم شاه به امریکا بیاید. الان که ژانویه نیست. اگر شاه به امریکا بیاید، ایرانی‌ها عصبانی می‌شوند. اگر چنین اتفاقی بیفتد دیگر نمی‌‌توان با ایرانی‌ها رابطه برقرار کرد». تقریباً رنگش پرید. سپس به دفترم رفتم و به سولیوان تلفن زدم و گفتم که ‌آنها می‌خواهند بگذارند شاه به امریکا بیاید سولیوان گفت: «اگر شاه را به امریکا راه دهند، ختم ما خوانده است». او همین حرف را به گوش نیوسن یا ونس هم رساند،‌که به نحوی به گوش کارتر هم رسید. کارتر شاه را نپذیرفت، و بنابراین شاه اول به باهاما و سپس به مکزیک رفت. شاه دست به دامن دوستانش در امریکا شد،‌که نفوذ زیادی هم داشتند ـ کسانی مثل دیوید راکفلر، هنری کیسینجر، برژینسکی در کاخ سفید و یک عدة دیگر فشار زیادی برای پذیرش شاه وارد می‌شد. من مخالف بودم ولی کارتر به حرفم گوش نمی‌داد. او گفت: «وقتی سفارت را می‌گیرند، چه کاری می‌توانی بکنی؟» او تصمیمش را گرفته بود. این یکی از مشکلاتمان بود، ولی ما در ارتباط با یک رژیم جدید انقلابی هر مشکلی که بگویید، داشتیم. با وجود این، به نظر من وضعیت در واشنگتن خیلی بهبود یافت. دیگر تنش‌هایی را که بین من و کاخ سفید بود، احساس نمی‌کردم. تا آن جا که یادم می‌آید، آنها کناره کشیده بودند و امور ایران را به وزارت امور خارجه سپرده بودند. دیگر برژینسکی و گری‌سیک حرفی نمی‌زدند. تقریباً هر کاری که می‌خواستم، می‌کردم، هر چند واقعاً کار ساده‌ای هم نبود، زیرا ایرانی‌ها شدیداً نسبت به ما مظنون بودند. البته مطبوعات امریکا هم مشکل ساز بودند. در تمامی این دوران، سفارت سعی داشت روابطی عادی با ایرانی‌ها برقرار کند. سفارت مجبور بود روابط قدیمی را صیقل دهد، بدین معنا که مجبور بودیم تمام خودروها و اسباب و اثاثیه منزل را که باقی مانده بود، به خارج از ایران ببریم. قراردادهای متعدد نظامی و غیر نظامی هم بود. ایرانی‌ها دیگر پولی پرداخت نمی‌کردند، و خیلی شرکت‌ها کارمندان خود را از ایران بیرون کشیدند، علاوه بر این، باید به نحوی اختلاف نظرها را نیز حل می‌کردیم. بین ما و رژیم جدید ایران همیشه تنش و بی‌اعتمادی وجود داشت. مثلاً وقتی ایرانی‌ها چندنفر ازکردها را به گلوله بستند و مطبوعات امریکا از آنها انتقاد کردند، آنها فکر می‌کردند دولت امریکا مطبوعات را تحریک کرده است؛ یعنی دقیقاً همانگونه که شاه همیشه فکر می‌کرد. هر وقت در مطبوعات آمریکا ازاو بد گفته می‌شد، بلافاصله از اورشلیم می‌خواست تا مطبوعات امریکا را کنترل کند، زیرا فکر می‌کرد که یهودی‌ها و اسرائیلی‌ها آن‌ را کنترل می‌کنند. انقلابیون ایران هم همین طور فکر می‌کردند، و به عقیده آنها، یهودی‌های نیویورک مطبوعات را کنترل می‌کنند. اما در مورد اسرائیل، سفارت اسرائیل، یا آن چه سفارت اسرائیل خوانده می‌شد، تا پایان سرجایش ماند، اما، وقتی که انقلاب پیروز شد، هیچ کس نمی‌دانست چه بلایی بر سر کارمندان این سفارت خواهد آمد. از سفارت اسرائیل به چارلی نس خبر داده بودند که به کمک احتیاج دارند. این خبر به من هم رسید و از چارلی خواستم به آنها کمک کند تا از ایران خارج شوند. چارلی نیز با کمک وزارت امور خارجه آنها را از ایران خارج کرد. رژیم جدید ایران دوست نداشت با یهودی‌ها در بیفتد، زیرا به معنای درافتادن با امریکا و اروپا بود. چیزهای زیادی بود که باید یک طوری حل می‌شد. مثلاً پست‌های شنود سازمان سیا در کشور که به دست انقلابیون افتاده بود. ایرانی‌ها به ما اجازه ندادند بدون سر و صدا آنها را ببندیم و کارمندانمان را خارج کنیم. آنها سر و صدای زیادی از این بابت به پا نکردند. در واقع نخست‌وزیر جدید، ‌مهدی بازرگان و همکاران سکولارش، خواهان روابط آبرومندی با ایالات متحده بودند. آنها می‌خواستند به نحوی این روابط از سر بگیرند که بتوانند استقلال خود را نیز داشته باشند. آنها همچنین می‌خواستند تمامی روابط تجاری گذشته ما از سر گرفته شود. البته قصد نداشتند تجهیزات نظامی زیادی از ما بخرند و یا پول زیادی صرف پروژه‌ها کنند، ولی قصد هم نداشتند با ما دربیفتند زیرا می‌دانستند که به اندازه کافی در کشور مشکل دارند. در ماه مه، چارلی نَس گفت که بد نیست او هم ملاقاتی رسمی با [امام] خمینی(ره) داشته باشد و مشکل سفیر جدید در ایران را حل کند. ظاهراً تمامی دیپلمات‌های خارجی حاضر در تهران،‌با [امام] خمینی (ره) ملاقات کرده بودند. اگر تا به حال این کار را نکرده بودیم، به این دلیل بود که کارتر / برژینسکی مخالف آن بودند. پیش از آن که سفیر جدیدی در ایران منصوب کنیم، چارلی از طریق یزدی قرار ملاقاتی با [امام] خمینی (ره) گذاشت. دولت والت کاتلر را در نظر داشت، که قبلاً سفیر امریکا در کنگو بود و مدتی هم در تبریز گذرانده بود. به اعتقاد من او بهترین فرد برای این پُست بود. او کارمندانی را نیز برای خدمت در ایران انتخاب کرد. سپس ایرانی‌ها یک یهودی ثروتمند را که روابط نزدیکی با شاه داشت، اعدام کردند، و سنای امریکا به ریاست سناتور جاکوب جاویتس، با تصویب قطعنامه‌ای سیاست‌های ایران را محکوم ساخت. ایرانی‌ها بسیار عصبانی شدند. هرگونه امید برای برقراری روابط عادی نقش بر آب شد. البته ما هنوز امیدوار بودیم اما بحران گروگانگیری تمام امیدها را خشکاند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 12

زندگی و زمانه علی‌اکبر داور

زندگی و زمانه علی‌اکبر داور علی‌اکبر داور وزیر مالیه حکومت رضاخان در سال 1264 ش در تهران متولد شد. پدرش سالها خزانه‌دار دربار قاجار بود. علی‌اکبر دروس مقدماتی زبان فارسی، عربی، حساب، تاریخ و جغرافیا را نزد معلمین خصوصی فرا گرفت. با توصیه یکی از درباریان مظفرالدین شاه قاجار و در سن 15 سالگی برای تحصیل رشته پزشکی وارد مدرسه دارالفنون تهران شد. پس از چند سال ادامه تحصیل، در رشته پزشکی را رها کرد و به تحصیل در علوم انسانی روی آورد. او در زمینه علوم، فلسفه، تاریخ، ادبیات و حقوق، مطالعات و تحصیلاتش را ادامه داد و پس از هشت سال از مدرسه دارالفنون فارغ‌التحصیل شد. در این دوره داور با زبان فرانسه هم آشنایی پیدا کرد. پس از آغاز نهضت مشروطیت، علی‌اکبر داور در سنین جوانی به عضویت حزب دموکرات درآمد و به ویژه در نشریات حزبی مطالب گوناگونی چاپ و منتشر کرد. در سال 1289 ش به استخدام وزارت عدلیه درآمد و پلکان ترقی اداری را به سرعت در این وزارت خانه طی کرد. او به ریاست اداره اجرای احکام منصوب شد و پس از مدتی به سمت دادستان تهران برگزیده شد. در این زمان داور فقط 25 سال سن داشت. در همان حال بار دیگر فعالیتش را در نشریات و روزنامه‌ها ادامه داد و عضو هیأت تحریریه روزنامه شرق شد که مدیریت آن بر عهده سید‌ضیاءالدین طباطبایی بود. مدت کوتاهی بعد و با یاری بازرگانی آذربایجانی ‌به نام حاج ابراهیم ‌آقاپناهی و جهت ادامه تحصیل راهی سوئیس شد و پس از حدود یازده سال موفق به دریافت دکترای حقوق از دانشگاه ژنو گردید. در سال 1919 که موضوع عقد قرار داد معروف وثوق‌الدوله با انگلستان بر سر زبان‌ها افتاده بود، داور دانشجوی دوره دکتری حقوق در ژنو هم با این قرارداد به مخالفت برخاست. در همان زمان «حزب ملی ایران» را در ژنو تأسیس کرد. بدین ترتیب نام داور بتدریج در محافل سیاسی و اجتماعی ایران بر سر زبان‌ها افتاد. با شنیدن خبر وقوع کودتای 1299 و ریاست‌الوزرایی سید‌ضیاءالدین طباطبایی که از دوستان وهمکاران سیاسی و مطبوعاتی سابق او بود،‌ داور مشتاق بازگشت به کشور شد. ولی هنگامی که در خرداد 1300 وارد تهران شد، اوضاع سیاسی تغییرکرده بود و سید‌ضیاء جای خود را در پست ‌نخست‌وزیری به میرزا احمد‌خان قوام‌‌السلطنه سپرده بود. اما به زودی به ملاقات رضاخان شتافته و مورد توجه او قرار گرفت. پس از مدتی کوتاه با دختر میرزا محسن خان مشیرالدوله، که زنی بسیار ثروتمند بود، ازدواج کرد و این خود عامل مهمی در پیشرفت سریع داور شد. مدت کوتاهی بعد با کمک رضاخان و عوامل او به عنوان نماینده ورامین وارد مجلس چهارم شد و در مدت زمانی کوتاه با گردانندگان و متنفذان مجلس نظیر مؤتمن‌الملک، صمصام‌السلطنه، ارباب کیخسرو، نصرت‌الدوله فیروز، سردار معظم خراسانی (تیمور تاش)، حکیم‌ الملک، بهاءالملک و مخبرالسلطنه دوستی و همکاری نزدیکی به هم رسانید. او بالاخص با عضویت و مشارکت در مباحث کمیسیون جنگ مجلس بیش از پیش نظر مساعد رضاخان را به سوی خود جلب کرد . از دیگر اقدامات مهم داور در این برهه تأسیس و انتشار روزنامه «مرد ‌آزاد» بود که از بهمن 1301 تا پایان قطعی دوران سلطنت احمد شاه منتشر می‌شد. از دیگر اقدامات داور که عمدتاً جهت پیشرفت مقاصد سیاسی ـ اداری خود صورت داد تأسیس حزب «رادیکال» بود که در مدت زمانی نه چندان طولانی حدود 300 تن از رجال و معاریف سیاسی، اجتماعی آن روزگار به عضویت آن درآمدند. در تمام دوران منتهی به نخست‌وزیری رضاخان سردار‌سپه (1302 ش) علی‌اکبر داور در مجلس، حزب رادیکال و نشریات وابسته به آن و در بیرون از مجلس، چنانکه دلخواه رضاخان بود، مخالفان و رقبای سیاسی او را مورد حمله و انتقاد قرار داد و در رسیدن رضاخان به نخست‌وزیری نقش چشمگیری ایفا کرد. در همان حال با پشتیبانی بی‌دریغ رضاخان و عوامل پرشمار او در شهربانی در انتخابات دوره پنجم مجلس شورای ملی از حوزه انتخابیه لار وارد مجلس شد. داور که در مجلس پنجم عضو مهم فراکسیون اکثریت طرفدار رضاخان بود به ویژه با تیمورتاش و نصرت‌الدوله دوستی نزدیکی یافت و به عنوان مثلث استوار‌ساز دولت سردار سپه اشتهار یافتند. هر چند داور همزمان با دوران نخست‌وزیری سردار‌سپه (و اساساً به خاطر عدم درک شرایط دقیق سیاسی حاکم بر کشور) گهگاه به مخالفت با رضاخان پرداخت و می‌رفت که مغضوب او شود. اما پس از آ‌ن که فهمید رضاخان از هیچ تلاشی جهت تثبیت موقعیت و قدرت خود در عرصه سیاسی کشور فروگذار نخواهد کرد (والبته با پادرمیانی و شفاعت تیمور تاش و نصرت‌الدوله) بار دیگر از سوی رضاخان بخشوده شد و در سلک یاران نزدیک او درآمد. چنانکه از منابع موجود بر می‌آید داور در روند اضمحلال تدریجی سلسله قاجاریه و صعود رضاخان به سریر سلطنت و حکومت نقش قابل توجهی ایفا کرد. داور به ویژه در جهت متقاعد ساختن نمایندگان مجلس برای همکاری با رضاخان و مخالفت با احمد شاه‌قاجار تلاشهای گسترده‌ای انجام داد. هم او بود که با کمک نصرت‌الدوله و تیمورتاش ماده واحده واگذاری فرماندهی کل قوای نظامی و تأمین کشور به رضاخان سردار سپه را از تصویب نمایندگان مجلس شورای ملی گذرانید که خود مقدمه تغییر سلطنت در ایران شد. بدین ترتیب و پس از مدتها تلاش پیگیر و توطئه‌ها و اقدامات سوئی که بر ضد سلطنت قاجارها و احمد‌شاه صورت می‌گرفت، نهایتاً داور نماینده مجلس پنجم آن ماده واحدة مشهور روز نهم آبان 1304 را که مشعر به خلع قاجاریه و احمد شاه از سلطنت و واگذاری امور کشور به رضاخان پهلوی بود، شخصاًً تدوین کرد و با کمک دوستان وهمکاران خود و نیز با تمهیدات امنیتی ـ اطلاعاتی گسترده‌ای که صورت گرفته بود، از تصویب نهایی نمایندگان مجلس گذرانیدند. داور به ویژه در مخالفت با افرادی نظیر سید‌حسن مدرس، مصدق و دیگران که تغییر سلطنت در ایران را مغایر قانون اساسی دانسته و با ‌آن سخت مخالفت می‌کردند، در صحن علنی مجلس از هیچ تلاشی فروگذار نکرد و هر آنچه توانست در حمایت از طرح تغییر سلطنت از قاجاریه به پهلوی قصور نورزید. به دنبال آن رضاخان که از عملکرد داور در خلع قاجارها سخت راضی به نظر می‌رسید او را مأمور تشکیل مجلس مؤسسان کرد و داور چنانکه دلخواه رضاخان بود، اکثریتی تام از طرفداران رضاخان را در مجلس مؤسسانی که قرار بود با تغییر موادی از قانون اساسی موجبات خلع نهایی و انتصاب رضاخان و سلسله پهلوی به سلطنت ایران را مقرر دارد، گردآورد و بدین ترتیب در تأسیس سلسله پهلوی نقش قاطع و درجه اولی ایفا کرد. او با ‌آغاز سلطنت رضاشاه و در کابینه فروغی به وزارت فوائد عامه و تجارت منصوب شد. مدت کوتاهی بعد و با اعمال نفوذ عوامل رضاشاه داور بار دیگر از حوزه انتخابیه لار وارد مجلس شورای ملی دوره ششم شد و به ویژه در مخالفت با آیت‌الله سید‌حسن مدرس نامدارترین نماینده دوره ششم از هیچ تلاشی باز نایستاد. اما مهمترین سمت داور در واپسین ماههای سال 1305 انتصاب به مقام وزارت عدلیه در کابینه میرزا حسن‌خان مستوفی‌الممالک بود. داور به سرعت در تشکیلات اداری، مدیریتی و قضایی وزارت عدلیه تغییراتی جدی و ساختاری ایجاد کرد و با اختیارات تامی که از دولت وحکومت کسب کرد و حمایتی که رضا شاه به طور پیدا و پنهان از اقدامات او می‌کرد، بر آن شد که وزارت عدلیه را در راستای خواسته رضاشاه ترمیم و تغییر دهد. داور به ویژه در تشکیلات قضایی تغییرات گسترده‌ای ایجاد کرد و با انتصاب و انتخاب قضات دلخواه و تغییر و جابجایی پست‌‌های قضایی و تغییراتی که در رتبه و جایگاه قضات مورد نظر داده افراد پرشماری از طرفداران و حامیان سیاست‌های رضا شاه را وارد دستگاه قضایی و وزارت عدلیه کرد. بدین ترتیب و طی سالهای وزارت عدلیه داور، تشکیلات قضایی کشور به شرح زیر تجدید ساختار شد: دیوان عالی تمیز، ‌محاکم استنیاف، پارکه استیناف، دیوان عالی جزای عمال دولت، پارکه دیوان عالی جزا، محکمه ابتدایی، دوایر استنطاق، محکمه تجارت، محاضر شرع، امنای محاکم صلح محدود، امنای محاکم صلح‌ نواحی، تشکیلات ولایات، سازمان ثبت اسناد و املاک کشور، دفاتر ازدواج و دفاتر اسناد رسمی و مدرسه عالی حقوق و تشکیلات کلاس قضایی. در همان حال داور در حیطه فعالیت وکلای دادگستری هم محدودیت‌های گسترده‌ای ایجاد کرد و به نوعی آنها را تحت سلطه دولت و وزارت عدلیه درآورد. از مهمترین اقدامات خلاف قاعده داور در وزارت عدلیه از میان بردن استقلال عملی قضات و زیر پا نهادن اصل 82 قانون اساسی بود. این اقدام تحت فشار مستقیم شخص رضاشاه که آشکارا روش استبدادی حکومت را پیشه خود ساخته بود، صورت عملی به خود ‌گرفت. از سال 1309 به بعد جز رضاشاه که در صدر حاکمیت فرمان می‌راند، چهار تن امور مملکت و کشور را هدایت می‌کردند، سید‌حسن تقی‌زاده وزیر مالیه، محمد‌علی فروغی وزیر امور خارجه، عبدالحسین تیمورتاش وزیر دربار و علی‌اکبر داور. در این میان مخبرالسلطنه هدایت نخست‌وزیروقت البته چندان به بازی گرفته نمی‌شد. داور از جمله مهمترین کارگردانان لغو امتیاز نفت دارسی از سوی رضاشاه در سال 1312 ش و نیز نماینده رضاشاه در جامعه ملل بود تا اقدامات حکومت ایران را در صحنه بین‌الملی توجیه کند. او نطق‌های مفصلی در جامعه ملل ایراد کرد. از اتفاقات دوران حضور او در جامعه ملل دستگیری و زندانی شدن تیمور تاش وزیر قدرتمند دربار و یار نزدیک داور به دستور رضا شاه بود. با پا در میانی رضاشاه نهایتاً قرارداد دارسی با تغییراتی اندک و تمدید مدت آن تا 60 سال آتی (که سخت به ضرر منافع ملت ایران بود) بار دیگر تمدید شد و داور به تهران بازگشت. او در دولت جدیدی که در سال 1312 (پس از عزل مخبرالسلطنه) و به ریاست محمد‌علی فروغی تشکیل شده بود، در رأس وزارت دارایی قرار گرفت تا در غیاب تیمورتاش مغضوب و نصرت‌الدوله فیروز در میان تمام دولتمردان رضاشاه، نقش درجه اول را بر عهده بگیرد. نصرت‌الدوله هم چند سال قبل از سوی رضاشاه مغضوب و طرد شده بود. با این احوال داور به رغم ابراز نگرانی از سرنوشت خود، هنوز کماکان مورد لطف و عنایت دیکتاتور قرار داشت و حتی اجازه پیدا کرد با دوست سالیان طولانی گذشته‌اش تیمورتاش که به تازگی عزل و مغضوب شده بود، ملاقات کند. نصرت‌الدوله، که از سال 1309 مغضوب و به اتهام اختلاس زندانی و متهم شده بود، به دستور رضا شاه و با مدیریت و هدایت داور وزیر وقت عدلیه محاکمه و حکم محکومیت گرفته بود. تیمور‌تاش هم که علی‌الظاهر به اتهام ارتشاء و در واقع به خاطر سوء ظن رضاشاه به قدرتمداری و گویا به اتهام ارتباط مشکوکش با محافل وابسته به شوروی به پای محاکمه کشیده شده و زندانی شده بود، پرونده اتهامی‌اش در بهمن 1311 و در دوران حضور دوستش داور در رأس وزارت عدلیه تکمیل و به دادگاه سپرده شد. بدین ترتیب مقدر بود داور وزیر عدلیه وقت دستگیری، محاکمه و محکومیت یافتن هر دو دوست نزدیکش نصرت‌الدوله و تیمور تاش را که به اتفاق یکدیگر مثلث به قدرت رسانیدن و حمایت از تثبیت پایه‌های قدرت و سلطنت رضا شاه را بر دوش می‌کشیدند، بر عهده بگیرد. رضاشاه که از عملکرد تقی‌زاده در رأس وزارت مالیه (دارایی) رضایت نداشت در کابینه محمد‌علی فروعی که از 21 شهریور 1312 کار خود را آغاز کرد، علی اکبر داور را جایگزین او کرد و از او خواست تا به سرعت اصلاحات مورد نظر را در این وزارت‌خانه به انجام رساند. او به سرعت کار تغییر و تحولات در وزارت دارایی را آغاز کرد و به ویژه با انتقال گروهی از همکارانش در وزارت عدلیه به وزارت‌خانه جدید، مشاغل مهم و حساسی را به آنان واگذار کرد. در این میان اعلام ناگهانی مرگ تیمورتاش در زندان و سپس دستگیری و قتل فجیع سردار اسعدبختیاری (جعفر‌قلی‌خان) وزیر جنگ رضاخان که سخت مورد توجه و لطف رضاخان (شاه) بود، روحیه علی اکبر داور را به شدت پریشان کرد. با این احوال داور برغم دلهره‌ها و نگرانی‌های دائمی‌ای که دچارش شده بود، در رأس وزارت دارایی سخت فعال بود و به اصلاحات و اقدامات مورد نظر رضاشاه ادامه می‌داد. او در این مقام در انحصار تجارت خارجی و در واقع سیطره حکومت بر اقتصاد کشور نقش قاطعانه‌ای ایفا کرد و در گسترش تجارت خارجی میان ایران با برخی از مهمترین کشورهای اروپایی و شوروی و تأسیس حکومت‌های دولتی تلاش‌های گسترده‌ای انجام داد. در این میان مغضوبیت، برکناری، زندان و قتل بسیاری از دوستان و همکاران دور و نزدیک داور که سالیانی طولانی صادقانه در راه تحکیم و تثبیت حکومت استبدادی رضا شاه از هیچ تلاشی فروگذار نکرده بودند، بیش از پیش وی را پریشان احوال کرده دچار مشکلات و ناراحتی‌های عدیده جسمی و روحی کرد. به همین دلیل همواره در بیم و هراس سیر نموده و منتظر زمانی بود که رضاخان او را نیز قربانی خواست‌های خود بکند. او از این که چرا تا آن هنگام هنوز رضاخان او را مغضوب نکرده و یا به قتلش نرسانیده همواره در بیم و هراس دائمی بود. به ویژه این که تصور می‌کرد مسئولیت‌هایش در رأس وزارت‌خانه‌های عدلیه و مالیه، چنان که باید نظر مساعد رضاشاه را جلب نکرده است. در آذر 1314 و به دنبال اعدام محمد ولی اسدی (پس از واقعه گوهرشاد) محمد‌علی فروغی از نخست‌وزیری عزل شد و در کابینه بعدی علی‌اکبر داور در حالی که سخت نسبت به سرنوشت و جایگاهش در نزد رضاشاه مشکوک بود، بار دیگر در رأس وزارت دارایی قرار گرفت و برغم تمام دهشت آفرینی‌ها و بحران روحی گرفتار آمده، کار خود را با شدت و پشتکار ادامه داد. او در این راستا چنانکه دلخواه رضاشاه بود مستشاران بلژیکی گمرک را اخراج کرد،‌ طرح اعطای امتیاز نفت در شرق و شمال ایران به دو شرکت امریکایی را به مجلس شورای ملی ارائه داد، کوشید سرمایه بانک ملی ایران را افزایش دهد، به تشکیل شرکت بیمه ایران و شرکت ساختمانی مبادرت کرد، کارخانجات پنبه پاک‌کنی دایر کرده و قرار داد ساخت چندین سیلو را در تهران و شهرستانها با شوروی امضاء کرد، و جهت صادرات تریاک به خارج از کشور تلاش بسیاری کرد. در این فاصله و در 1315 مغضوبیت و محاکمه علی‌منصور وزیر طرق باز هم داور را پریشان احوال‌ کرد. او در پاییز 1315 بر اثر فشار کار و مشکلات عدیده روحی و جسمی دچار بیماری شده و مدتها در بستر بیماری افتاد. پس از بهبودی آرزو کرد بمیرد و از این زندگی پرفشار جسمی و روحی راحت شود. با این احوال او به حضور و خدماتش در رأس وزارت دارایی ادامه داد. در 20 بهمن 1315 رضا شاه محمود جم، رضا قالی میرخسروی و علی‌اکبر داور را به خاطر تردیدی که در معامله و صدور پنبه به شوروی برایش پیش آمده بود به کاخ خود (مرمر) فراخواند و ابتدا امیرخسروی و سپس داور را به باد فحش، و ناسزا گرفته و به طرز بسیار موهنی از اطاقش بیرون انداخت. این اقدام رضاشاه آخرین ضربه بر روحیه به شدت آسیب‌دیده و پریشان داور وارد ساخت. او که سخت نسبت به آینده تاریک خود نومید شده بود، پس از پایان جلسه هیأت دولت در نیمه همان شب و پس از ورود به منزل خودکشی کرد ( با مخلوط الکل و تریاک) و به عمرش پایان داد. رضا شاه که از این اقدام داور به شدت عصبانی شده بود، عمل او را تقبیح کرده و نشریات فقط اجازه یافتند به طور مختصر بنویسند که داور بر اثر سکته قلبی درگذشته است. جایگزین او در وزارت مالیه محمود بدر بود. چند ماهی پس از خودکشی داور، نصرت‌الدوله فیروز آخرین بازمانده مغضوب مثلث پیشین، در زندان سمنان و توسط مأمورین شهربانی رضا شاه به قتل رسید. منابع و مآخذ ـ حسین مکی، تاریخ بیست ساله ایران، جلد ششم، چاپ اول، تهران، نشر ناشرف 1362. ـ حسن اعظام قدسی، خاطرات من یا روشن شدن تاریخ صد ساله، جلد دوم، بی‌جا، بی‌نا، 1342. ـ علی وکیلی، داور و شرکت مرکزی، چاپ اول، تهران، چاپخانه اطاق بازرگانی تهران، 1343. ـ ‌قاسم غنی، یادداشت‌های دکتر قاسم‌ غنی، به کوشش سیروس غنی، جلد چهارم، چاپ اول، تهران، زوار، 1367. ـ ابراهیم خواجه‌نوری، بازیگران عصر طلایی، تهران، جاویدان، 1357. ـ محسن صدر، خاطرات صدرالاشرف (محسن صدر)، چاپ اول، تهران، وحید، 1364. ـ قهرمان میرزا سالور، خاطرات عین‌السلطنه (قهرمان‌میرزا سالور)، جلد نهم، به کوشش مسعود سالور و ایرج افشار، چاپ اول، تهران، اساطیر، 1379. ـ میرزا فتاح خان گرمرودی، سفرنامه میرزا فتاح گرمرودی به اروپا موسوم به چهار فصل، به کوشش فتح‌الدین فتاحی، چاپ اول، تهران، چاپخانه، بانک بازرگانی ایران، 1347. ـ تاریخچه نفت در ایران،‌ ج هشتم، چاپ اول، تهران، جهان کتاب، 1379. ـ رجال شناسی عصر رضاخانی، ج 11، چاپ اول، تهران، جهان کتاب، 1379. ـ مجلس در دوره رضاخان پهلوی، ج 14، چاپ اول، تهران، جهان کتاب، 1379. ـ جلال عبده، چهل سال در صحنه قضایی، سیاسی، دیپلماسی ایران و جهان: خطارات دکتر جلال عبده، 2 جلد، به کوشش مجید تفرشی، چاپ اول، تهران، رسا،‌1368. ـ فتح‌الله نوری اسفندیاری، رستاخیز ایران، مدارک مقالات و نگارشات خارجی (1299 ـ 1323)، چاپ اول، تهران، چاپخانه سازمان برنامه، بی‌تا. ـ‌ باقر عاقلی، داور و عدلیه چاپ اول، تهران، انشارات علمی، 1369. ـ خسرو سعیدی، اللهیار صالح، زندگینامه، جلد اول، چاپ اول، تهران، طلایه، 1367. ـ اسنادی از انتخابات مجلس شورای ملی در دوره پهلوی اول، چاپ اول، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، 1378. ـ نصرت‌الله سیف پور فاطمی، آیینه عبرت، خاطرات دکتر نصرت‌الله سیف پورفاطمی، به کوشش علی دهباشی، چاپ اول، تهران، انتشارات سخن، 1378. ـ ابوالحسن عمیدی نوری، یادداشتهای یک روزنامه‌نگار (تحولات نیم قرن تاریخ معاصر ایران از نگاه ابوالحسن عمیدی نوری)، به کوشش مختار حدیدی و جلال فرهمند، جلد اول، چاپ اول، تهران، مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران، 1381. ـ سید‌حسن تقی‌زاده، زندگی طوفانی، خاطرات سید حسن تقی‌زاده، به کوشش ایرج افشار، چاپ دوم، تهران، انتشارات علمی، 1372. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 12

نقد کتاب حاطرات شاپور بختیار

نقد کتاب حاطرات شاپور بختیار «خاطرات شاپور بختیار ـ آخرین نخست‌وزیر رژیم پهلوی» عنوان کتابی است که اخیر منتشر شده است. این خاطرات در اسفند ماه 1362 در پاریس توسط آقای صدقی (یکی از همکاران طرح تاریخ شفاهی ایران وابسته به مرکز مطالعات خاورمیانه دانشگاه هاروارد) ضبط شده است، اما پس از 18 سال برای اولین بار در ایران عرضه می‌شود. این کتاب توسط دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران مورد نقادی و بررسی قرار گرفته است. توجه خوانندگان گرامی را به این نقد جلب می‌کنیم: نام شاپور بختیار به عنوان یک عنصر باسابقه جبهه ملی و کسی که در بسیاری از رخدادهای سیاسی، از قبل از کودتای آمریکایی 28 مرداد در ایران، حضور مستقیم داشته، ناخواسته تصوراتی را به ذهن تاریخ پژوهان متبادر می‌سازد که به هیچ وجه با آن چه در کتاب خاطرات وی آمده است، همخوانی ندارد. به عبارت دیگر، برای خواننده بسیار دور از انتظار است که فردی چون بختیار را در صفحاتی این گونه مختصر نظاره گر باشد. آن چه موجب شده است تا خاطراتی برخلاف انتظار آگاهان از کم و کیف تاریخ معاصر، عرضه شود از دو حال خارج نیست: اول این که آقای بختیار در سالهای پایانی عمر سیاسی خویش رسماً و علناً وارد مناسباتی شده که به طور قطع برای وی محدودیت آور بوده است. در چارچوب این احتمال، ایشان باید ترجیح داده باشد تا بسیاری از موضوعات مهم را ـ که یا در بطن آنها حضور داشته یا از نزدیک در جریان آنها قرار می‌گرفته است ـ نادیده بگیرد. برای نمونه وقوع کودتای آمریکایی 28 مرداد که بیان چگونگی آن موجبات بی اعتباری را برای آمریکاییان به بار می‌آورده، لذا برای بختیار به عنوان آخرین برگ سیاسی واشنگتن به منظور حفظ رژیم پهلوی، نه مطلوب و نه مقدور بوده است. در چارچوب احتمال دوم نیز می‌توان چنین پنداشت که اصولاً مرکز مطالعات خاورمیانه دانشگاه هاروارد آمریکا به دلیل تعلقات ناشی از پیوندهای مالی و ارگانیک، اما غیرآشکار هاروارد با سازمان مرکزی اطلاعات این کشور، نخواسته است متعرض موضوعاتی شود که کارنامه عملکرد آمریکا را در ایران دارای مستندات بیشتری سازد. به هرحال، هر یک از این شقوق را علت غایی گشوده شدن تنها پنجره ای بسیار کوچک به زندگی سیاسی آخرین نخست وزیر محمدرضا پهلوی بدانیم، تفاوت چندانی در میزان بهره مندی خوانندگان از این اثر نخواهد کرد. از آنجا که از همین روزنه، واقعیتهای بسیار ارزشمندی در معرض قضاوت قرار می گیرد، لذا به نظر می رسد توقف در این موضوع که آیا عامل این محدودسازی، مرکز مطالعات خاورمیانه دانشگاه هاروارد بوده یا تمایلات خود آقای بختیار، چندان راهگشا نخواهد بود، به ویژه آن که هر دو احتمال دارای آبشخور مشترکند. اولین موضوعی که در این خاطرات موجز بیش از سایر مطالب خود نمایی می‌کند، اطلاعاتی است که آقای بختیار به عنوان عضو هیئت اجرایی جبهه ملی در مورد این تشکیلات سیاسی ارائه می‌دهد. جبهه ملی در جریان نهضت ملی شدن صنعت نفت، آوازه‌ای یافت و حتی توجه بخشی از نیروهای مبارز مذهبی را نیز به خود جلب کرد، هرچند این شرایط چندان دوامی نیافت و علاوه بر مستقل شدن طیف مذهبی‌ها، حتی تشکیل جبهه ملی دوم و سوم نیز نتوانست از تجزیه شدنهای پی درپی این سازمان که منجر به انفعال و انزوای کامل آن شد، جلوگیری کند. شاید بتوان توضیحات آقای بختیار را در این زمینه از جمله منابع مفید برای ریشه یابی وضعیتی دانست که بعد از نهضت ملی شدن صنعت نفت، ملّیون غیرمذهبی گرفتار آن شدند. البته، اگر آقای بختیار خصومتهای شخصی خود را با آقایان سنجابی و فروهر به کنار می گذاشت یا دستکم در مقام بیان خاطرات خود از الفاظ غیرمؤدبانه علیه آنان کمتر بهره می‌گرفت، نظرات وی در مورد به انزوا کشیده شدن جبهه ملی جدی‌تر گرفته می‌شد. به هر حال، این گونه بی‌نزاکتی‌ها نشان از فرهنگ خاص آقای بختیار در محاورات دارد و خواننده را بسرعت به یک استنتاج در مورد ادبیات کلامی وی می‌رساند. صرفنظر از چنین ضعفی، اظهارات آقای بختیار را در مورد جبهه ملی می‌توان در سه دسته تقسیم جای داد: 1ـ نوع عملکرد تشکیلات 2ـ ملاحظات و تنگناهای سیاسی 3ـ تعلقات اقتصادی حاکمیت «انحصارگرایی شدید تشکیلاتی» بر جبهه ملی از جمله ضعفهایی‌اند که بختیار به عنوان مسئول مستقیم تشکیلات، علی رغم تلاش وافرش نمی تواند به توجیه آن بپردازد. به عبارت روشنتر، عناصر معدودی این تشکیلات را در کنترل خود گرفته بودند و اجازه مشارکت و فعالیت در آن را به بهانه‌های گوناگون و به طرق مختلف، از دیگران سلب می کردند تا بتوانند پیوسته از مزایای سیاسی آن بهره مند شوند. ابوالحسن بنی‌صدر در کتاب خاطرات خود در این زمینه می‌گوید: «مصدق یک پیام فرستاده بود برای کنگره، پیامش خیلی تند بود. الهیار صالح شب آن را گوش کرده بود و خیلی التماس کرد تا مصدق پیامش را تغییر داده بود. با این حال باز هم پیامش تند بود. او گفته بود، درهای جبهه ملی را باز کنید. در کنگره بر سر پذیرفتن نهضت آزادی برخورد پیش آمد و همچنین نسبت به سیاست عمومی جبهه ملی».(کتاب «درس تجربه» خاطرات اولین رئیس جمهور ایران، ص76) با وجود انتقاد شدید دکتر مصدق و دیگران از حاکمیت انحصاری افرادی انگشت شمار بر تشکیلات جبهه ملی ایران، نه تنها هیچ گونه تغییری در این زمینه صورت نگرفت، بلکه افرادی که چند دهه از نام مصدق برای خود دکانی ساخته بودند، بشدت به وی حمله ور شدند. به عنوان نمونه بختیار در خاطراتش می گوید: «...پس مقصودم این است که مرحوم مصدق راجع به جبهه ملی به علت همین موضوع و یک مقداری به علت این که خیال کرده بود سرپیری می خواهند او را کنار بگذارند [ناراضی بود] چون رهبر[ی] واقعی نهضت مقاومت ملی از 1332 به بعد اصلاً هیچ وقت با دکتر مصدق نبود که راجع به آنها ایراد بگیرد.»(ص78) آقای بختیارحتی در پاسخ به توضیحات مصاحبه کننده که با استناد به نامه‌های دکتر مصدق، جبهه ملی را محل شور و اتخاذ تصمیمات هماهنگ کننده نمایندگان احزاب و سازمانها و سندیکاها عنوان می دارد و نه محل تجمع دوستانی که خودشان از یکدیگر دعوت کرده‌اند، می‌گوید: «ببینید چگونه؟ به بنده بفرمایید که چگونه؟ بنده خودم می‌روم، حالا فکر کنید که شاپور بختیار هم اسمم نیست و توی هیچ حزبی نبودم [و] هیچ وقت هم نبودم. بنده هم می‌روم بیست نفر، سی نفر یا چهل نفر را جمع می ‌‌‌کنم و یک مرامنامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای مثل همه مرامنامه‌های دنیا، زیبا به شما می‌دهم که بنده نیرو دارم و می‌خواهم به شما ملحق بشوم. آخر این ترکیب هم که نمی‌شود.» (ص78) البته در مورد عدم رعایت اصول اولیه تشکیلات در جبهه ملی، توجیهات متنوع و متفاوتی را از بختیار در این کتاب می توان سراغ گرفت که بعضاً خواندنی ترند: «این مسئله کاملاً روشن بود که یک عده توده‌ای ... اینها می‌خواستند که خودشان وارد [جبهه ملی] بشوند و از داخل [جبهه ملی] را منفجر کنند…ِو بعد تمام سعی سازمان امنیت و دستورات شاه در این برهه از زمان این بود که ثابت بکند که توی دانشجویان وسران جبهه ملی اشخاصی باسابقه توده ای هستند. اینها توده ای هستند ـ که این را ببرند جلوی آمریکاییها بگذارند و بگویند «هان، هان ببینید هر روز هم که نمی شود 28 مرداد درست کرد. شما به دست خودتان کار را دارید خراب می‌کنید”.من هم با علم به این موضوع سعی کردم که یک نفرشان را هم قبول نکنم.» (ص60) استفاده از برچسب توده‌ای برای بستن راه ورود نمایندگان احزاب و دستجات مختلف به جبهه ملی ظاهراً کارایی مؤثری داشته است. هرچند بنی‌صدر در خاطرات خود مدعی است علی‌رغم اختلاف نظر با آقای بختیار توانسته توده ایهای مستقل را به عضویت جبهه ملی درآورد، بختیار به صراحت اعلام می‌دارد به عنوان مسئول تشکیلات حتی یک نفر از آنان را نپذیرفته است: «بنی‌صدر: در نتیجه، بردی که در آن سالها کردیم، در زمینه همکاری با چپ آن سالهاست و در این زمینه با آقای بختیار اختلاف پیدا کرده بودیم. ـ دکتر شاپور بختیار درآن زمان مسئول کل تشکیلات جبهه ملی و مسئول بخش دانشجویان جبهه ملی هم بود؟ بنی‌صدر: بله. ما در آنجا گفتیم که وابستگی نه، ولی طرز فکر، بله. ما با عضویت دارندة طرز فکر کمونیستی در جبهه مخالف نیستیم. هرکس طرز فکر خودش را دارد. نتیجه این که، اگر کسی مارکسیست مستقل است، جایش در جبهه ملی هم هست و این سبب شد که ما طرفداران خلیل ملکی را هم در سازمان دانشجویی پذیرفتیم و چپهایی هم که خود را مستقل می‌خواندند، پذیرفتیم.»(کتاب «درس تجربه» (ص64) البته این ادعای آقای بنی‌صدر را باید یک ژست سیاسی برای ارائه چهره‌ای آزاداندیش از خود تلقی کرد، زیرا علاوه بر اظهارات آقای بختیار، در مورد خلیل ملکی مستندات غیرقابل کتمانی وجود دارد که گروه وی به جبهه ملی راه داده نشد و به همین دلیل او به دارودسته مظفر بقایی نزدیک شد. این واقعیت حتی از سوی بختیار نیز در این کتاب مورد تأکید قرار گرفته است. بنابراین اظهارات آقای بنی‌صدر در مورد پذیرش چپهای مستقل نمی‌تواند هیچ‌گونه بهره‌ای از حقیقت برده باشد. آخرین نکته حائز اهمیت در زمینه چگونگی اداره تشکیلات جبهه ملی، نحوه انتخاب نمایندگان جمعیتها برای حضور در کادر رهبری آن یعنی همان افراد انگشت شمار مرکزیت است. در این مورد، مصاحبه کننده با اشاره به انتقادات فراگیر موجود، از آقای بختیار می پرسد: «دانشجویان دانشگاه یک بخش عظیمی از فعالیتهای جبهه ملی را تشکیل می‌دادند. گله و شکایتی که آنها دارند این است که رهبران جبهه ملی در رابطه با انتخاب نمایندگانشان با آنها به طرز دمکراتیک رفتار نکردند و به جای این که به آنها اجازه بدهند که نمایندگان خودشان را [خود] دانشجویان انتخاب بکنند [رهبران] جبهه ملی برای آنها نماینده انتخاب کردند. پاسخ جنابعالی به این گله دانشجویان چیست؟ بختیار: عرض کنم که این دو موضوع است: یکی انتخاب [نماینده] در شورای جبهه ملی که بنده عرض می‌کنم. یکی رفتار است که دمکراتیک بوده یا نبوده. من معتقد به یک evolution [تحول] به سوی دمکراسی هستم. ما نمی‌توانستیم و من نمی خواهم از خودم دفاع بکنم چون من که تنها نبودم…»(ص59) بنابراین، قائل نبودن ”حق انتخاب”حتی برای اقشار تحصیل کرده جامعه تا حدود زیادی فضای حاکم بر تشکیلات جبهه ملی را روشن می سازد. به طور قطع پژوهشگران تاریخ ما در آینده با چنین کلیدهایی خواهند توانست علل شکست سازمانی را که در یک مقطع از تاریخ مبارزات ملت ایران در کانون توجهات قرار گرفت، بهتر ارزیابی کنند. نکته دومی که خاطرات آقای بختیار می تواند برای هر خواننده ای روشن سازد، ملاحظات و تنگناهای سیاسی روشنفکران گرد آمده در جبهه ملی است. این خاطرات به طور قطع به درک عوامل ایجادکننده گشایش سیاسی و متقابلاً عوامل محدودیت‌زا برای چنین ملّیونی، کمک شایانی می‌کند. به عبارت دیگر، عوامل بازدارنده وتقویت کننده نیروهای حاکم بر جبهه ملی از این طریق به سهولت قابل شناسایی اند. برای نمونه آقای بختیار در مورد تحولات بعد از کودتای 28 مرداد می‌گوید: « با آن روح آزادمنشی و با آن وضعیتی که در آمریکا در سال 1960 بود، آمدن کندی را ما جشن گرفتیم. خود من برای آمدن او میگساری ها کردم ...و انصافاً هم آقای امینی را در آن مدت به عنوان نخست وزیرتحمل کردند و هم باز به نظر بنده، به شاه توصیه کردند که یک مقداری از این فشارهای مستمری که می آورد، کوتاه بیاید ـ اقلاً نسبت به عناصر ملی».(ص50) یادآوری می‌کنیم که روح آزادمنشی مورداشاره، دقیقاً مربوط به چندسال پس از کودتای آمریکا در ایران و همچنین ایامی است که ساواک توسط واشنگتن در ایران بنیانگذاری می‌شود و کندی، یکی از عوامل باسابقه سیا را به عنوان نخست وزیر ایران تعیین می‌‌کند که حتی بختیار نیز نمی‌‌تواند اعمال سرکوبگرانه وی را پنهان دارد: “بالاخره این جا ما رسیدیم به جریان سیاست امینی. من می‌توانم به شما بگویم که به نظر من پشت پرده نمی‌دانم ما بین خودش و آمریکایی ها چه گذشت … ولی قبل از استعفا دادن تا توانست بعد از تظاهرات جلالیه، نهضت ایران را کوبید. اولاً تمام ما رفتیم زندان، در سی تیر. ششصد دانشجو … ششصد دانشجو و تمام ما بدون استثنا به تدریج زندان بودیم”. (ص 55) جالب اینجاست که نیروهای گرد آمده در مرکزیت جبهه‌ ملی به صرف اطلاع از مورد تأیید آمریکا بودن امینی برای نخست‌وزیری، در برابر چنین فردی که از یک سو عامل شناخته شده سازمان مرکزی اطلاعات آمریکا (سیا) بود و از سوی دیگر نقش وی در سرکوب جنبش مردم و جریان کنسرسیوم کاملاً عیان، تا حدی تسلیم‌اند که تلاش می‌کنند وی در مأموریتهایش موفق گردد: “… امینی می‌توانست با اتکا به جبهه ملی [موفق بشود] بدون این که ما هیچ وقت امینی را]عضو[ جبهه ملی بدانیم. این محال بود. با آن جریان کنسرسیوم و اینها مگر می‌شد؟ به مردم نمی‌شود همه چیز را ]تحمیل کرد[ ”. (ص56) در واقع آقای بختیار با این اعتراف مهم مشخص می‌سازد که جبهه ملی حتی وظیفه خود می‌پنداشته است تا تمامی امکاناتش را در اختیار چنین عنصر وابسته‌ای قرار دهد که وی مأموریتهایش را با موفقیت به انجام رساند، اما ظاهراً تنها عامل بازدارنده از همراهی کامل با دولت امینی و سیاستهای آمریکا، مردم بوده‌اند؛ چرا که ترس از مردم مانع از آن می‌شده که رسماً و علناً جبهه ملی را در اختیار دولت مورد تأیید کودتا گران قرار دهند. این میزان تسلیم در برابر دولت بیگانه و کودتاکننده علیه دولت قانونی دکتر مصدق از سوی به «اصطلاح پیروان راه مصدق !» تعجب و تأمل هر محققی را برخواهد انگیخت. البته آقای بختیار و سایر همفکران وی در توجیه عملکرد خود تلاش می‌کردند برای استبداد داخلی، هویتی مستقل از استعمار خارجی دست و پا کنند، ولی در این ایام چنین کاری بسیار دشوار بود؛ زیرا از کودتای آمریکایی 28 مرداد در ایران، که با پیوند عناصر ارتشی چون زاهدی از یک سو و چاقوکشان دارودسته «شعبان جعفری» با همراهی فواحشی چون «آژدان قزی» از سوی دیگر ممکن شده بود، زمان زیادی نمی‌‌گذشت. بنابراین در این مقطع حساس از تاریخ کشورمان و بعد از چنین تلاشهایی، جبهه ملی نهایتاً « سیاست سکوت و آرامش» را در هشتمین جلسه شورای مرکزی به تاریخ 6 آبان 42 تصویب کرد و با این کار به زعم خود از یک بن‌بست سیاسی خارج شد. زیرا نه می‌توانست با سیاستهای آمریکا برای تثبیت استبداد داخلی مخالفت کند و نه تمایل داشت با همراهی کامل و آشکار با استبداد شاهنشاهی موجب انزوای سیاسی خود در میان مردم شود. بنابراین، تنها راه، اعلام سیاست سکوت بود تا زمانی که بار دیگر آمریکا امکان مخالفتهای هدایت شده‌ای را برای آنان فراهم آورد. برای درک بهتر محدودیتهای سیاسی عناصر جبهه ملی بین سالهای 32 الی 42، یادآوری این موضوع خالی از لطف نخواهد بود که به اعتراف جناب بختیار،‌ آقایان حتی نمی‌‌توانسته‌اند از عملکرد کنسرسیوم نفت که آشکارا به غارت منابع ملی ایران می‌پرداخت، انتقاد کنند یا کوچکترین خدشه‌ای به پیوستن ایران به پیمان سنتو وارد آورند. (ص64) «سیاست سکوت و آرامش» به عنوان مصوبه‌ شورای مرکزی جبهه ملی دقیقاً همزمان با آغاز اوج‌گیری دور جدیدی از مبارزات مردمی در سال 42 در پیش گرفته می‌شود و این امر میزان بی‌اعتنایی به مردم و پیگیری تحولات سیاسی در خارج از دایره قدرت ملت ایران را به خوبی روشن می‌سازد. آخرین محوری که می‌توان از خاطرات آقای بختیار برای شناخت بهتر جبهه ملی استخراج کرد،‌ تعلقات اقتصادی این تشکل سیاسی به دربار است. برای نمونه در این خاطرات ارتباط دبیرکل جبهه ملی با شاه این گونه ترسیم می‌شود: « آقای سنجابی کسی بود که]بعد از 28 مرداد[ بدون این که وارد یک] مقام[ بالایی شود، بیش از هرکس از آنهایی که در دور مصدق بودند، ‌استفاده‌هایی از دستگاه دولتی ]بعد از 28 مرداد[ می‌کرد و تا یک ماه، یا دو ماه قبل از این که آیت‌الله خمینی] به ایران[ بیاید، ضمن حقوق و مزایایی که به عنوان وزیر سابق مصدق می‌گرفت، دارای یک اتاق هم پهلوی وزیر آموزش و پرورش بود … همیشه شاه هم نسبت به او یک سمپاتی داشت. یعنی حسابش هم درست بود. او می‌گفت سنجابی یک آدم ضعیفی ست پس می‌شود تسلیمش کرد» (ص 30) البته شخص آقای بختیار نیز از این قاعده مستثنی نبوده است. ایشان هم به اصطلاح خودشان حقوق رتبه‌شان را به صورت مستمر دریافت می‌داشته و حتی زاهدی در روز 29 مرداد از وی می‌‌خواهد وزیر کابینه دولت کودتا شود. (صفحات 48،49) علاوه بر چنین ارتباطاتی با استبداد داخلی، کمکهای غیرمستقیمی نیز از سوی دربار به تشکیلات جبهه ملی می شده است که آقای بختیار در پاسخ به طرح یک مورد آن، بشدت موضع گرفته است و آن را صرفاً یک اتهام می‌خواند: «... انسان نباید بی‌خود مردم را متهم بکند. ممکن است یک تاجر تبریزی بیاید به آقای خلیل ملکی سه‌هزار تومان به عنوان کمک به حزب بدهد. این همه جای دنیا متداول است. ما نمی‌توانیم بگوییم که این آدم را دربار فرستاده است. این بازار افترا و اتهام مستمر باید بسته شود. » (ص 52) بنی‌صدر در همین زمینه روایت کاملاً متفاوتی ارائه می‌دهد: «داستان این طور بود که گویا تاجری بود و به آنها ماهی پنج‌هزار تومان می‌داده که بعد معلوم شد این پول مال دربار هست. آقای زنجانی به من گفت: از آقای خنجی پرسیدم، این پولی که می‌دادند، مگر شما مطلع نبودی از کجاست؟ و او گفت که مطلع بوده» (کتاب «درس تجربه» خاطرات اولین رئیس‌جمهور ایران، (ص 66) بنابراین تغییر نام خنجی به خلیل ملکی و درنهایت نفی کلی این ماجرا از سوی آقای بختیار چندان نمی‌تواند بی‌دلیل باشد؛ زیرا از یک سو خلیل ملکی به عضویت جبهه ملی درنیامده بود و از دیگر سو آیت‌الله زنجانی به روایت بنی‌صدر، ضمن انتقاد از دست اندرکاران جبهه ملی به خاطر دریافت چنین پولی، مستقیماً عامل چنین ارتباطی یعنی خنجی را مورد نکوهش قرار می‌دهد. این تعلقات اقتصادی که بدون شک تنها گوشه‌ای از آن مکشوف شده، می‌‌تواند دلایل در پیش گرفتن سیاست سکوت را تا حدودی توجیه کند. در آخرین فراز از این نوشتار، ضمن اشاره به برخی تناقض‌ گوییهای آقای بختیار پیرامون نامه وی به امام خمینی(ره)، امضای بیانیه هیئت اجرائیه جبهه ملی در محکومیت گرفتن فرمان از شاه و... نمی‌توانیم تأسف خود را از توهین ایشان به ملت ایران و «بی‌حیا و هرزه» خواندن چنین ملت بزرگی که با عزمی راسخ و بدون هیچ گونه پشتوانه مادی بساط استبداد داخلی و سلطه خارجی را برچید، ابراز نکنیم. لذا برای اثبات این امر که چه افراد و کسانی لایق این معانی‌اند به ذکر قولی از آقای بختیار می‌پردازیم: «یک مرتبه من «هویزر» را در عمرم ندیدم. یک مرتبه با او تلفنی مکالمه نداشتم. یک مرتبه، همان طوری که عرض کردم، فقط به من گزارش دادند که همچین ژنرالی آمده است و من هم با پوزخند گفتم: مگر اینها کم بودند که این هم آمده است؟ این برای چه آمده است؟» (ص 126) کسانی که سالها برای حاکمیت ملی در کشور پشیزی ارزش قائل نبودند، از کنار مبسوط‌‌الیه بودن آمریکایی‌ها بر سرنوشت ملت به سهولت می‌گذشتند؛ البته گاهی ظاهراً پوزخندی می‌زدند. خاطرات بسیاری از درباریان گواه بر آن است که آمریکایی ها بدون هیچ گونه هماهنگی با به اصطلاح دولت ایران وارد کشور می‌شدند و هر آن چه می‌خواستند می‌‌کردند. به عنوان نمونه خانم تاج‌الملوک گوشه‌ای از این واقعیت تلخ را بیان می‌دارد: «یک روز محمدرضا خیلی ناراحت بود به من گفت: مادر جان! مرده شور این سلطنت را ببرد که من شاه و فرمانده کل قوا هستم و بدون اطلاع من هواپیماهای ما را برده‌اند ویتنام. آن موقع جنگ ویتنام بود و آمریکایی‌ها که از قدیم در ایران نیروی نظامی داشتند هروقت احتیاج پیدا می‌کردند از پایگاههای ایران و امکانات ایران با صلاحدید خود استفاده می‌کردند و حتی اگر احتیاج داشتند از هواپیماهای ما و یدکی‌های ما استفاده می‌کردند و برای پشتیبانی از نیروهای خودشان در ویتنام. حالا بماند که چقدر سوخت مجانی می‌زدند و اصلاً کل بنزین هواپیماها و سوخت کشتی‌هایشان را از ایران می‌بردند ... همین ارتشبد نعمت‌الله نصیری که ما به او می‌‌گفتیم نعمت خرگردن! و یک گردن کلفتی مثل خر داشت(!) می‌آمد خدمت محمدرضا و گاهی من هم در این ملاقاتها بودم. می‌‌گفت آمریکایی‌‌ها فلان و فلان پرونده و فلان اطلاعات را خواسته‌اند. محمدرضا می گفت بدهید.» ( کتاب «ملکه مادر» خاطرات تاج‌‌الملوک، ‌ص‌387). در قبال چنین اعمال و رفتاری که برای حاکمیت ملی هیچ گونه اعتباری باقی نمی‌گذارد آقای بختیار بالاترین انتقادی که در کتاب خاطرات خود از سیاستهای آمریکا در ایران می‌کند، تخریب عامدانه کشاورزی ایران است: «ما از آن روزی که این اصلاحات (اصلاحات 12 گانه شاه که توسط آمریکا دیکته شد) را کردیم هی محصول] کشاورزی [ ما پایین آمد. هی پول نفت دادیم و هی گندم و نخود و لوبیای آمریکایی خریدیم … لپه و نخود و لوبیا معنی ندارد که بخریم. چه شد که این طور شد؟ این اصلاحات دروغی بود”»(ص81) بنابراین تعبیراتی چون «بی‌حیا و هرزه» بحق لایق کسانی است که حتی حاضر نیستند در خاطرات خود از ناقضان حقوق ملت ایران و چپاولگران ثروتهای این مرز و بوم یاد کنند. حتی در این انتقاد هم آقای بختیار نمی‌گوید که دیکته کننده این اصلاحات به شاه چه قدرتی بود که طی آن وابستگی ایران به آمریکا صد چندان شد. ما در این نقد بنا نداشتیم به موضعگیریهای مستقیم و تحلیلهای القایی مصاحبه‌کننده بپردازیم. زیرا بی‌بهره بودن آنها از هرگونه دانش سیاسی برای هر محققی در اولین مراجعه روشن است. لذا تلاش عریان وی برای نسبت دادن انقلاب اسلامی به خواست آمریکا حتی با استقبال آقای بختیار هم مواجه نمی‌شود، هرچند مصاحبه کننده برای حقنه کردن این تحلیل بخشی از بقایای پهلوی ها که به تحقق و شکل‌گیری هیچ‌ چیزی خارج از اراده نیروهای مسلط بر جهان قائل نیستند، دست به تحریف اظهارات سالیوان (آخرین سفیر آمریکا در ایران) نیز می‌زند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره12 به نقل از:دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران

سقوط

سقوط درباره علل سقوط سلطنت پهلوی سخنان بسیاری گفته و نوشته شده است. حلقه وصل و نقطه تلاقی همه این سخنان چند عاملی بودن این پدیده است، به عبارت دیگر تمام تحلیلها و بررسیها نشان می‌دهد که سقوط سلطنت پهلوی، به سان سایر رویدادهای اجتماعی و سیاسی، حادثه‌ای چند عاملی است. «وابستگی» و «سلطه» دو روی سکه‌ای است که از عوامل اصلی برچیده شدن نظام شاهنشاهی با ادعای قدمت 2500 ساله در ایران شمرده می‌شود. در مباحث علوم سیاسی وابستگی را «عدم استقلال» دانسته‌اند. این تعریف، به خوبی تفاوت ماهیت «وابستگی و سلطه» را با تعامل سالم سیاسی و اجتماعی در نظام بین‌الملل نشان می‌دهد. وابستگی حکومت پهلوی به بلوک غرب از بدو تأسیس تا انجام خود، بر هیچ مورخی پوشیده نیست. روی کار آمدن اولین شاه این سلسله با دخالت مستقیم بریتانیا، و به دست عوامل سیاسی و نظامی آنان صورت گرفت؛ هنگامی نیز که وی به دلیل تحلیلهای غلط از اوضاع جنگ جهانی دوم، نیم نگاهی به دول محور به ویژه حکومت رایش سوم داشت، همانها که وی را بر اریکة قدرت شاهی نشانده بودند، به زیر کشیدندش و از کشور تبعیدش کردند و پسر را جانشین پدر ساختند. توافق متفقین، همراه با حمایتهای انگلستان و نیز تعهد شاه جوان به قرار داشتن در مسیر تعیین شده، بار دیگر شاهی را در ایران بر تخت نشاند که از ابتدای فرمانداریش وام‌دار غربیان به ویژه انگلستان بود؛ اما وام‌داری مطلق او به انگلستان تا کودتای 28 مرداد 1332 بیشتر دوام نیافت. بازگشت شاه و همسرش از غرب که پس از فرارشان از کشور در پی کودتا صورت می‌گرفت، دوره‌ای را در کشور رقم زد که سلطه سیاسی غرب بر ایران، به ویژه وابستگی به ایالات متحده مهم‌ترین نشان آن است؛ هرچند انگلستان هیچگاه صحنه منافع اقتصادی را در ایران ترک نکرد و تنها با پیروزی انقلاب اسلامی بود که پایان شاهنشاهی و پایان وابستگی سیاسی و سلطه‌پذیری در حاکمیت و آغاز استقلال سیاسی به مفهوم واقعی خود رخ نمود. در این رابطه مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی میزبان دو نشست علمی تحت عنوان «سقوط» بوده است. همایش اول «سقوط» در اسفند 1382 از سوی مؤسسه مزبور و با همکاری سازمان فرهنگی و هنری شهرداری تهران (فرهنگسرای انقلاب) در محل فرهنگسرای هنر برگزار شد. این همایش به موضوعات مختلفی پرداخت و عوامل متعدد سیاسی و اقتصادی و فرهنگی که در سقوط رژیم پهلوی نقش داشت، توسط صاحبنظران، نویسندگان و اندیشمندان به صورت مقالات مستند به همایش ارائه شد، از 60 مقاله رسیده به همایش 28 مقاله برگزیده شد و از بین این تعداد 16 مقاله در روز همایش قرائت گردید. این مقالات سپس در پایان کنفرانس و به ترتیب حروف الفباء نام خانوادگی نویسندگان به صورت کتابی با نام «سقوط» در قریب 900 صفحه انتشار یافت و در اختیار محققان و پژوهشگران قرار گرفت. همایش دوم «سقوط» در روز یکشنبه اول بهمن 1385 در تالار علامه امینی دانشگاه تهران برگزار شد. اول بهمن آغاز سالروز شمارش معکوس سقوط رژیم شاه و ماه پیروزی، برای برگزاری همایش انتخاب شده بود پیش از آغاز این ماه، نشانه‌های هزیمت همیشگی بر رخسار حکومت نمایان‌ شده بود و در داخل و خارج کشور شمارش معکوس برای رسیدن به پایان دو هزار و پانصد سال سلطنت و نزدیک به یکصدسال سلطه و وابستگی آغاز گردیده بود. مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی در برگزاری این دور از همایش از همکاری مراکز و مؤسسات زیر برخوردار بود: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره) مرکز اسناد و تاریخ دیپلماسی وزارت امور خارجه مرکز اسناد انقلاب اسلامی مرکز بررسی اسنادتاریخی دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران دفتر ادبیات انقلاب اسلامی حوزه هنری موزه عبرت ایران سازمان اسناد و کتابخانه ملی کتابخانه موزه و مرکز اسناد مجلس شورای ملی بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری دانشگاه تهران همایش دوم سقوط که با حضور حجت‌الاسلام ناطق نوری رئیس دفتر بازرسی مقام معظم رهبری و جمعی از استادان و پژوهشگران تاریخ معاصر ایران ترتیب یافت، همچون همایش اول با سخنرانی اساتید و صاحبنظران مسائل مربوط به تاریخ معاصر ایران برگزار شد. حجت‌الاسلام خزائی رئیس مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی اولین سخنران این همایش بود. وی هدف از برپایی این نشست را بررسی علل فروپاشی سلطنت پهلوی و تبیین حقایق تاریخی در این خصوص و ارائه آن به نسل جوان بیان کرد. وی گفت: از آنجا که وظیفه هر پژوهشگر تاریخ، واکاوی پدیده‌های تاریخی است و همچنین انقلاب اسلامی ما بی‌ تردید مهم‌ترین رویداد در عصر حاضر و سر منشأ تحولات زیادی در کشور، منطقه و جهان شده، بنابراین دغدغه بسیاری از محققان جستجو در علل سقوط رژیم طاغوت و دلایل و اسباب پایداری ملت ایران است. رئیس ستاد دومین همایش بررسی علل فروپاشی سلطنت پهلوی گفت: هر چه بیشتر در ریشه‌های انقلاب اسلامی جستجو و بحث کنیم و تمام زوایای آن را بسنجیم، بسیار مفید‌تر از آن است که به صورت کلی در این بحث وارد شویم. حجت‌الاسلام ناطق نوری رئیس بازرسی دفتر مقام معظم رهبری سخنران بعدی همایش بود.وی با اشاره به اینکه عامل عزت و ذلت افراد و ملتها خود انسانها هستند، گفت: تأمل در سرنوشت حکومت پهلوی نشان می‌دهد که وجود اختلاف و نفاق در نهایت باعث تسلط سلطه‌گران شد و خودشان باعث انحطاط و فروپاشی شدند. ناطق نوری افزود دقت در تاریخ ایران بخصوص دوره مشروطه نشان می‌دهد که چگونه تلاش گسترده‌ای برای از بین بردن عوامل عزت و در نهایت سلطه بر سرنوشت یک ملت صورت گرفت. رئیس اسبق مجلس شورای اسلامی با اشاره به انحراف مشروطه از مسیر اصلی خود گفت: آثار شیخ فضل‌الله نوری در این دوره نشان می‌‌دهد که انگلیسی‌های استعمارگر در پذیرائی کردن از مشروطه‌خواهان هدفی جز تحقیر ملت و ایجاد سلطه بر آنان را نداشته‌اند. در ادامه همایش سقوط، سید جلال‌الدین مدنی استاد و پژوهشگر حوزه تاریخ سیاسی معاصر ایران به ایراد سخن پرداخت. وی وابستگی را بزرگترین بدبختی ملت‌ها در دوران معاصر دانست و گفت: اشخاصی که به هر دلیلی آشکارا و یا با اختفای کامل طوق وابستگی را به گردن می‌آویزند و به جای خدمت به ملت و اجرای عدالت، در جهت خواسته بیگانه قدرتمند تلاش می‌کنند، سرنوشتی جز رسوایی و هلاکت، با بدترین وضع و باقی گذاشتن بدنامی و لعن و نفرین، ندارند. مدنی یکی از مظاهر وابستگی را قرارداد کنسرسیوم نفت خواند که در سال 1333 در شرایطی که بعد از ده سال مبارزه ملت صنعت نفت ملی شده بود، در مجلس هفدهم به تصویب رسید. وی تصریح کرد: مجلسی که باید منافع ملت را در نظر بگیرد، به دلیل وابستگی رژیم و ملی نبودن مجلس، منافع و خواست امریکا رادر نظر گرفت. وی دولتهای زاهدی، علاء، اقبال، الحاق ایران به پیمان بغداد، طرح دکترین آیزنهاور و قرارداد دو جانبه ایران و آمریکا، مسئله اصلاحات ارضی، تشکیل احزاب ملیون و مردم، گسترش سرمایه‌گذاری خارجی در ایران را از نشانه‌های وابستگی ایران به ایالات متحده خواند و گفت: آزادی نسبی سالهای 39 تا 41 در ایران، با خواست آمریکا بود، کندی می‌خواست در کشورهای وابسته به امریکا، اندکی اختناق و استبداد تعدیل شود تا به حد انفجار نرسد. هدف آن بود که از قهر انقلابی مردم جلوگیری نماید. مدنی قیام 15 خرداد را نشانه شکست جریان‌های وابسته به امریکا دانست و گفت: از همین زمان است که رهبری مبارزات اسلامی ضد رژیم که طبعاً ضدیت با وابستگی را هم در بطن خود دارد، آغاز شد. این رهبری در شخص امام خمینی (ره) تجلی یافت که تمامی فعالیتش بر مبنای معیارهای اسلامی بود. دکتر مهدی صلاح، کارشناس ارشد تاریخ، سخنران بعدی همایش سقوط بود. وی که «کاپیتولاسیون از منظر امام خمینی» را برای نطق خود برگزیده بود، اظهار داشت: تصویب کاپیتولاسیون در مجلس نه تنها به منزله تحقیر ارزشهای ملی مذهبی جامعه ایران به شمار می‌رفت، بلکه بیانگر نهایت وابستگی رژیم در برابر امریکا و حتی تلاش علیه منافع ملی و نافی استقلال کشور و پایان همه جوانب هویت ایران و ایرانی و در یک کلام اعلام مرگ تاریخی فرهنگ و مذهب ایرانیان به جامعه جهانی بود. از این رو امام خمینی (ره) پس از اطلاع از این حادثه هولناک، در حالی که به شدت بر افروخته بود کلام خود را با آیه‌ی استرجاع شروع کرد، تا اعلام نماید تصویب چنین مصوبه‌‌ای در مجلس، به منزله پایان حیات ایران و ایرانیان است. مخالفت آشکار امام خمینی (ره) با کاپیتولاسیون، ماهیت رژیم پهلوی، امریکا و طرحهای این کشور را برای از بین بردن استقلال ایران، بیش از پیش روشن ساخت ودر سقوط دولت پهلوی بیش از دیگر حوادث، تأثیر گذارد. تصویب لوایحی چون اصلاحات ارضی و انجمن‌‌های ایالتی و ولایتی و انقلاب سفید،‌ می‌توانست با ظواهر فریبنده خود، پشتیبانانی نیز بیابد و با مانورهای تبلیغاتی رژیم هر ندای مخالفی را خاموش و سرکوب سازد اما تصویب کاپیتولاسیون هیچ توجیه منطقی و تبلیغاتی نداشت. حافظه تاریخی ملت ایران هیچگاه به واژه کاپیتولاسیون روی خوش نشان نداده بود و تحمیل آن را بر کشور ناشی از شکست قاطع ایران در طی جنگ‌های دوم خود با روسیه می‌دانست. از این رو مخالفت امام خمینی (ره) با چنین مصوبه‌ای، در حقیقت نجات ملت ایران از قربانی شدن حیثیت، شرف و عظمتش در پای قدرت‌‌های استعماری و در رأس آنها امریکا بود. خانم فاطمه حمید‌ی‌فر از کارشناسان تاریخ‌نگار به عنوان سخنران بعدی همایش در نطق خود تحت عنوان «موساد و ساواک» اظهار داشت: ارتباط و همکاری رژیم صهیونیستی با دولت و دربار شاهنشاهی ایران به حدی بود که اسرائیلی‌ها به طور گستاخانه و طلبکارانه برای خود این امتیاز را قایل بودند که هرگونه اوامری در سطوح مختلف به افراد ذی‌ربط در دولت ایران بدهند؛ این اوامر و سفارشات، حتی شخص محمدرضا پهلوی را نیز شامل می‌شد. حمید‌ی‌فر با استناد به منابع تاریخی، به تعریف سیستم و سرویس امنیتی موساد و ساواک و نحوه شکل‌گیری آن و حمایت سازمان اطلاعات امریکا (سیا) پرداخته و نقش دستهای پنهان امریکا و اسرائیل را در این حمایت از موساد و ساواک خاطر نشان کرد. وی ساواک را به مدد موساد کارآمدترین دستگاه سرکوب توصیف کرد و افزود: ساواک با آموزش‌های امنیتی مختلفی که از جانب متخصصین اسرائیلی می‌دید روز به روز توانایی بیشتری می‌یافت، به گونه‌ای که حتی کشورهای خاورمیانه، نیروهای اطلاعاتی و امنیتی خود را برای آموزش به تهران اعزام می‌کردند؛ کلیه آموزشهای اطلاعاتی و امنیتی، عمدتاً زیر نظر سران موساد و سیا انجام می‌شد. این محقق متذکر شد: آنچه مسلم است، این که استقرار متخصصین یهودی در ساواک نه تنها در چارچوب مصالح سیاسی و دیپلماتیک ملت و دولت ایران نبود بلکه در بسیاری اوقات، به ضرر رملت ایران تمام می‌شد. وی افزود: زمانی که رؤسای ساواک احساس می‌کردند نیازهای آموزشی آنان توسط اسرائیلی‌ها برآورده می‌شود، افرادی را به منظور آموزش به اسرائیل اعزام می‌کردند و یا استادان و کارشناسان اسرائیلی به ایران آمده و در یک دوره فشرده و کوتاه مدت، برخی نکات را به شاگردان خود منتقل می‌کردند؛ موساد هم در همین راستا، از ساواک امتیازات فراوانی می‌گرفت و این امر منجر به پرداخت هزینه معنوی و مادی فراوانی از سوی ساواک به موساد و سران آن می‌شد. این محقق در بخش دیگری از مقاله خود، نقش موساد در نواحی مرزی ایران و استقرار آنان در پایگاههای برون‌مرزی را مورد اشاره قرار داد و افزود: «همه آموزش‌های تکنیکی و تخصصی اطلاعاتی و تجهیز ساواک با نظارت و کنترل دائمی و مستقیم موساد انجام می‌شد و این وابستگی در تمامی ارکان حکومت پهلوی به چشم می‌خورد؛ طرف اسرائیلی تنها طرح و پیشنهاد به طرف ایرانی تحویل می‌داد و حکومت پهلوی نیز اجرا می‌کرد. به واسطه این فعالیت‌ها، اسرائیل به اقداماتی علیه برخی کشورهای اسلامی چون مصر، سوریه و لبنان دست می‌زد. وی در پایان فرازهایی از فرمایشات معمار بزرگ انقلاب اسلامی، حضرت امام خمینی (ره) و روشنگری‌های ایشان در خصوص نفوذ بیگانگان، به ویژه اسرائیلی‌ها در دستگاه تبلیغات و حتی دربار ایران، ارتش، فرهنگ و سایر وزارتخانه‌ها مورد اشاره قرار داد. محمد‌تقی تقی‌پور سخنران بعدی همایش سقوط به تشریح نقطه نظرات خود درباره سیطره صهیونیستها بر ارکان حکومت پهلوی پرداخت. وی که از پژوهشگران تاریخ معاصر ایران بوده و عمده فعالیتهای خود را در زمینه صهیونیسم و شناساندن افکار و اندیشه‌ها و جنایات آنان متمرکز کرده در سخنان خود پس از اشاره به چند مقاله روزنامه‌های چاپ اسرائیل که در آستانه پیروزی انقلاب خواستار کشتار مردم و جلوگیری از سقوط رژیم شاه شده بودند به برقراری یک پل هوائی بین ایران و اسرائیل توسط نظامیان صهیونیستی اشاره کرد و گفت: این پل هوائی را اسرائیلی‌ها برای ارسال وسائل سرکوب برقرار کردند. از جمله این وسایل تفنگ‌های پخش کننده گاز بود که افراد رادچار نوعی سستی و رخوت می‌کرد و هرگونه قدرت حرکت و واکنش عصبی را دچار شوک و فلج می‌کرد. تقی‌پور تأکید کرد: دولت اسراییل یک گروهان کماندوی ورزیده عملیات شهری به وسیله هواپیمای شرکت ا‌ل ـ آل به تهران اعزام داشت که تابع اطلاعات ارتش اسراییل بود. فرمانده این گروهان رحبعام زیبکی بود که در دهه 1960 فرمانده بخش میانه اسراییل و سپس مشاور نخست‌وزیر در مسایل مبارزه با تروریسم و کا ربرد مهمات مخصوص و تکنیک‌های مربوط به آن بود. در این گروهان تعداد زیادی یهودی ایرانی که فارسی را خوب می‌دانستند به چشم می‌‌خورد، اما همه افراد واحد، ملبس به اونیفورم نظامی ارتش ایران بودند. این پژوهشگر تاریخ معاصر با اشاره به این که کارشناسان نظامی اسراییل و افرادی از تشکیلات پنهانی یهودیان ایران که به عنوان نظامی از اقلیت یهود تشکیل شده بود، در تهران به گروهان نظامی اسراییل ملحق شدند، گفت: اسراییل نیز همزمان گروهی از یهودیان ایران را به طور ناشناس علیه تظاهرات مردم بسیج کرد. پایگاه نظامی اسرائیل نزدیک آبادان و بندرعباس که از سوی اسراییل نیز اداره می‌شد، برای تمرین کادرهای ضد شورش شهری مورد استفاده قرار گرفت. اسراییل همچنین با استفاده از وسایل ارتباط جمعی و رسانه‌ها،‌جنگ روانی شدیدی علیه مردم ایران به راه انداخت و به دفاع از رژیم شاه برخاست. وی گفت: کارشناسان، متخصصان و استراتژیست‌های کهنه کار صهیونی، رسانه‌های وابسته و مرتبط و نیز مراکز مطالعاتی، پژوهشی و اطلاعاتی، همه، وارد کارزار شدند و یکصدا توصیه کردند که باید در ایران حمام خون راه بیفتد تا اهداف مورد نظر آنها تأمین شود. آن‌ها، چنان از سقوط سلطنت در ایران وحشت داشتند که ناگزیر و بی‌محابا، نگرانی و پریشانی خود را اعلام می‌کردند و هیچ ابایی از افشای اضطراب و ترس خود نیز نداشتند. تقی‌پور گفت هشدارها و رهنمودهای امام خمینی کلید و راهنمای اصلی برای افشاء توطئه صهیونیستها و نقشه‌های آنها بود. «دستیابی به درآمدهای نفتی و تصرف بازار تقاضای ایران» عنوان مقاله بعدی بود که در همایش سقوط ارائه شد. دکتر محمد کهندل عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی نویسنده مقاله اظهار داشت: نفت از دو طریق مورد توجه کشورهای استکباری قرار گرفت، در درجه اول،‌خود، کالایی ضروری و مورد نیاز برای ایجاد گرما، روشنایی و انرژی محرکه لازم برای بخش‌های مختلف اقتصادی است. در درجه دوم ثروتی است که می‌توان با به کارگیری آن به ایجاد فزاینده دارایی، سرمایه و اشتغال در فرآیند تولید دست یازید؛ همچنین تضمین کننده رشد بیشتر و صنعتی شدن را فراهم می‌کند. کهندل با اشاره به این که قدرتهای جهانی درصدد تحول نظام سیاسی کشورهای نفت خیز برآمدند و در این راستا از سوی قدرتها رژیم پهلوی انتخاب شد، گفت: این رژیم تا به ‌آخر، به دلیل بی‌هویتی و عدم همراهی با مردم مسلمانش، سلطه را با ترس پذیرفت. همین موضوع زمینه سقوط حکومت پهلوی را از منظر اقتصادی و سیاسی موجب شد. وی افزود: با ورود امریکا به چرخه نفت ایران در دوره مصدق وضعیت دولت و روند اقتصادی کشور تغییر کرد. بدین معنی که شرایط اقتصادی به صورتی ساماندهی و جهت داده شد که درآمدهای نفتی به واردات مواد غذایی و کالاهای استراتژیک انجامید و وابستگی اقتصادی تعمیق یافت. کهندل گفت: این نکته باعث افزایش تقاضای سرانه شد و با ثابت ماندن شاخص تولید سرانه مواد غذایی، قیمت مواد غذایی افزایش یافت: گروه‌های کم درآمد به شدت تحت فشار افزایش قیمت‌ها قرار می‌گرفتند و بر این اساس و برای جلوگیری از مخاطرات اجتماعی، راهی جز افزایش واردات مواد غذایی برای دولت باقی نمی‌ماند. کهندل افزود: نظر این بود که تا وقتی درآمد نفت، ارز خارجی را تأمین می‌کند، مواد غذایی لازم برای ارضای تقاضا، وارد شود، این واردات فشارهای موجود برای توسعه کشاورزی را کاهش می‌داد و این بخش به اندازه ارضای تقاضا رشد نمی‌کرد. به همین دلیل با افزایش تولید ناخالص ملی و جمعیت، تقاضا برای واردات مواد غذایی بیشتر، افزایش می‌یافت. وی با بیان این که این موضوع صادرات نفت را برای تأمین ارز بیشتر، افزایش می‌داد تصریح کرد: رژیم همواره نگران موجودیت خود بعد از تمام شدن نفت بود. براساس گزارش رسیده، در ساعات بعد از ظهر نیز همایش با سخنرانی آقای سید مرتضی نبوی پژوهشگر و عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام به کار خود ادامه داد. آقای نبوی در سخنان خود گفت: جهت‌گیری سیاست خارجی شاه موازنه مثبت بود. در این جهت او تنها به امریکا امتیازهای جذاب و چشم پر کن نداد، بلکه با استفاده از فرصت پدید آمده، به دلیل افزایش درآمدهای نفتی و تلاش ابرقدرتها برای پایان دادن به جنگ سرد، امتیازهای بزرگی به ابرقدرت شرق و دیگر قدرتها هم تقدیم کرد؛ به طوری که رادیو مسکو به تمجید اصلاحات شاهانه و تقبیح اقدامات انقلابیون ایران پرداخت. خرید بعضی تسلیحات جنگی از بلوک شرق، احداث ذوب‌آهن اصفهان توسط شوروی، فروش گاز ارزان به شوروی از جمله‌ امتیازات اعطایی شاه به شرق است. سیاست خاورمیانه‌ای شاه، اتحاد و همبستگی با دولتهای محافظه‌کار و هم پیمانان منطقه‌ای امریکا و تشکیل پیمانهای نظامی (سنتو) و اقتصادی (آرسی‌دی) و برقراری روابط محرمانه با اسرائیل و تأمین انرژی مورد نیاز این رژیم، پیشبرد سیاست امریکا در اوپک و مقابله با جنبشهای انقلابی در منطقه بود. رئیس جمهور امریکا، کارتر دموکرات، تا آستانه پیروزی انقلاب اسلامی ایران مرتب از ثبات رژیم شاه و حمایت بی‌قید و شرط از پهلوی دوم دم می‌زد و تنها در پایان کنفرانس گوادلوپ که در 15 دی 1357 با شرکت جیمی کارتر، ژیسکاردستن، جیمز کالاهان و هلموت اشمیت برگزار شد و به دنبال گزارش‌هایی که سران سه کشور اروپایی به امریکا ارائه دادند، دانست که کار از کار گذشته و سقوط شاه حتمی است. کارتر پیش از آن، تصوری از پیروزی انقلاب اسلامی و سقوط شاه نداشت. آقای حجت‌الله غنیمی‌فرد سخنران بعدی همایش گفت: توجه خاص انگلیس و سپس امریکا به تقویت صنعت نفت ایران در سالهای پایانی جنگ جهانی دوم تا ملی شدن این صنعت و تحریم نفتی و سیاسی ایران در 1330 تا کودتای 28 مرداد 1332 و سپس حضور سریع و وسیع امریکا در صنعت نفت ایران پس از کودتا، اجرای سیاستی استعماری در وجه اقتصادی کشور بود؛ سیاستی مبتنی بر توسعه یک قطبی در اقتصاد. این سیاست، باعث تحکیم حضور شرکت‌های بزرگ صنعتی و تجاری در کشورهای کمتر رشد یافته پس از جنگ جهانی دوم شد. همچنین به فراخور امکانات اقلیمی کشورهای فقیر، یک بخش از کل اقتصاد از جمله کشاورزی یا قسمتی از معادن در معرض سرمایه‌گذاری وسیع و آموزش و انتقال دانش فنی روز قرار گرفت و با سرعتی به مراتب بیش از سایر بخشهای اقتصادی رشد و توسعه ‌یافت. بخش سنتی اقتصاد یا به شکل اولیه خود باقی ‌ماند و یا با رشدی بطئی همراه بود. در مقابل، تک قطب اقتصادی توسعه یافت که عموماً برای حفظ و افزایش منافع سرمایه‌گذاران خارجی بود که با رشدی سریع، خود را به معیارهای جهانی نزدیک می‌کرد. صنعت نفت ایران در دوران پهلوی دوم و بالاخص پس از کودتای 1332 نقطه توجه و هدف سیاست دوگانگی اقتصاد بود. صنعت نفت ایران که جلوه بارز این سیاست نو استعماری بود، علیرغم انتظار طراحان و مجریان این سیاست، پس از حدود بیست و پنج سال در مقابل واکنش مردمی مذهبی از درون به اهرمی برای موفقیت نیروهای خواهان انقلاب اسلامی و سقوط پهلوی دوم تبدیل شد. همایش سقوط سپس با سخنرانی دکتر عبدالرحیم گواهی مشاور وزیر خارجه ادامه یافت. گواهی در ابتدای سخنان خود به سخنان پرویز راجی آخرین سفیر رژیم شاهنشاهی در لندن اشاره کرد و گفت: وقوع انقلاب اسلامی ایران بدین خاطر نبود که بنابر گفته بی‌پایه راجی، ما کشوری بدوی و عقب افتاده هستیم، بلکه به خاطر عیاشی و هرزه‌گری خود این جناب آخرین سفیر شاه در لندن، و اربابه‌اش بود که تاآخرین لحظه دمی از شهوت و مشروب و قدرت غفلت نکردند و خاطرات چاپ شده هر دو نفرشان مشحون از این آلودگیها است. پیروزی انقلاب بدین جهت نبود که به قول اشرف انگلیسی‌ها و امریکایی‌ها بالاخره شاه را از کار انداختند بلکه به قول پارسونز در اثر اشتباهات خود شاه بود. رییس مرکز پژوهش ادیان جهان افزود: سقوط شاه ـ به قول همین ‌آقای راجی ـ در اثر اولویت‌های عوضی‌اش، سیاست‌های اقتصادی فاجعه‌آمیزش، بلند پروازی‌های نظامی‌اش، عطش سیراب ناپذیرش به شنیدن تملق و بی‌توجهی حیرت‌ انگیزش نسبت به احساسات ملتش، بود؛ به خاطر تکیه مطلقش بر ارتش و ساواک، به خاطر اینکه ـ به قول سولیوان ـ وی زمامداری نبود که توانایی و قابلیت رهبری کشوری در شرایط بحرانی را داشته باشد؛ به خاطر ژست الکی و آبکی قدرتمند بودن، به خود گرفتن و ادای دیکتاتورها را درآوردن بود؛ و بالاخره به خاطر این که وی، در تنهایی و بی‌کسی شاهانه خویش، هیچکس جز سفیر امریکا را نداشت که با او گپ بزند و درد دل کند! چنانچه خودش هم بالاخره به فساد و غیر مردمی بودن حکومتش پی برد و قول اصلاح و مردمی بودن داد، لیکن نوشدارو پس از مرگ سهراب. وی با بیان این که در روزهای آخر سلطنت پهلوی سیر حوادث به قدری سریع بود و انقلاب ایران در چنان ابعادی گسترش می‌یافت که هیچ چیز نمی‌توانست جلودار آن باشد،‌گفت: سقوط شاه به امری اجتناب ناپذیر تبدیل شده بود، که این البته به دلیل قدرت و نفوذ بالای روحانیت بودکه به قول اشرف پهلوی تا آن زمان از طرف رژیم بسیار دست کم گرفته شده بود. وی در پایان خاطرنشان کرد: با توجه به وابستگی سیاسی و به تبع آن استبداد داخلی، وابستگی اطلاعاتی ـ نظامی، وابستگی اقتصادی، و بالاخره وابستگی فرهنگی رژیم پهلوی بالاخص در دوران 37 ساله حکومت محمد‌رضا می‌توان چنین نتیجه گرفت که سقوط محمد‌رضا و خاندان پهلوی بیشتر به دلیل رواج فساد، حکومت فردی و استبداد داخلی، قتل و حبس و شکنجه و تکیه مطلق بر قدرتهای خارجی بود. سید مصطفی تقوی مقدم سخنران بعدی همایش اظهار داشت: برای تبیین نقش گروه‌ها و شخصیت‌ها در رخداد سقوط پهلوی، در فاصله 7 ـ 1356، باید آرایش سیاسی جریانها و احزاب و شخصیت‌های مخالف رژیم در دو سال یاد شده را مورد بحث و بررسی قرار داد. وی تأکید کرد: مواضع و موقعیت و نفوذ جبهه ملی، نهضت آزادی، حزب توده، سازمانهای مجاهدین و فداییان خلق که در مجموع، جریان روشنفکری فعالی را نیز در بر می‌گیرند مراجع تقلید مهم،‌به عنوان مهم‌ترین جریان‌ها و شخصیت‌های تأثیرگذار بر بینش و کنش جامعه نشان می‌دهد که مجموعه جریانها و شخصیتهای فوق به چند دسته تقسیم می‌شوند. تقوی مقدم ادامه داد: برخی صرفنظر از اینکه اعتبار اجتماعی یا توانایی عملی برای رهبری جامعه راداشته یا نداشته‌اند، اصولاً به سقوط پهلوی و تغییر سلطنت معتقد نبوده، به رفرم نظام موجود و تغییر آن از سلطنت استبدادی به سلطنت مشروطه و سهیم شدن در قدرت قانع بوده و همین را به عنوان غایت مطالبات خود پی‌گیری می‌کردند. وی افزود: برخی مانند سازمان‌های چریکی معتقد به سقوط پهلوی بودند، اما آنها در مقطع تاریخی مورد بحث، عملاً متلاشی و مضمحل شده بودند و در صورت عدم تلاش و اضمحلال نیز، از یکسو وجاهت لازم برای جلب اعتماد عمومی و کسب جایگاه رهبری نداشتند و از سوی دیگر، رویکرد آنها یعنی مشی مسلحانه با توجه به تعارض عقیدتی آنها با بدنه جامعه، امکان توفیق نداشت. این پژوهشگر تاریخ معاصر خاطر نشان ساخت: برخی دیگر نیز علاقمند به سقوط پهلوی بودند و بالقوه امکان رهبری جامعه برای اسقاط پهلوی را داشتند اما اینان به دلیل ویژگی‌های شخصیتی و نوع تلقی از رابطه دین و سیاست، چنین موضعی اتخاذ نکردند. تقوی مقدم ضمن تشریح مواضع مجموعه گروه‌ها و شخصیت‌های فوق و جریان‌های مدعی رهبری جامعه نتیجه‌گیری کرد که اگر رهبری جامعه در مقطع تاریخی مورد بحث در اختیار یک فرد و یا مجموعه این گروه‌ها و شخصیت‌ها می‌بود، رخداد سقوط سلطنت پهلوی، دست کم در مقطع زمانی بهمن 57، رخ نمی‌داد، زیرا طرح سقوط پهلوی از سوی هیچکدام از آنها به جامعه ارائه نگردید. این پژوهشگر تاریخ معاصر در پایان با تشریح و تبیین مواضع حضرت امام خمینی (ره) از سال 1341 تا 1357، ویژگی‌های شخصیتی و تاکتیکها و تدابیر ایشان، تأکید کرد: امام به عنوان طراح ضرورت سقوط پهلوی با اتخاذ تدابیر لازم، دسیسه‌های بین‌المللی و شگردهای گوناگون رژیم را خنثی کرده، ضرورت سقوط آن را مورد پذیرش افکار عمومی قرار داده و همه گروه‌ها و شخصیت‌های فوق را به انفعال و پذیرش این ضرورت واداشته و توانست همه زمینه‌ها و عوامل نارضایتی را ساماندهی کرده و برای تحقق سقوط سلطنت پهلوی و تغییر نظام شاهنشاهی بسیج کند. آقای عمید زنجانی رئیس دانشگاه تهران آخرین سخنران همایش «سقوط» بود. وی با اشاره به تفاوت‌ های انقلاب اسلامی با مشروطه خاطر نشان کرد: هر کدام از این دو انقلاب دارای ویژگی‌های خاص خود هستند و این که کسانی انقلاب اسلامی را یک حادثه بزرگ و علمی قلمداد می‌کنند و آن را مشابه سایر انقلاب‌ها می‌دانند باید دقت داشته باشند که دچار تحریف تاریخ نشوند. عمید زنجانی با ابراز تأسف از این که این تحریف زمانی صورت می‌گیرد که برخی به بهانه علمی نشان دادن تحلیل‌های خود، انقلاب اسلامی را بادیگر انقلاب‌ها مقایسه می‌کنند، تأکید کرد: دودمان پهلوی درصدد فرهنگ‌سازی و ساختن هویت جدید برای ایران بود که با هویت اصلی ملت ایران تفات اساسی داشت. رئیس دانشگاه تهران با بیان اینکه راه انتخاب شده برای ایجاد هویت جدید توسط دودمان پهلوی دین‌زدایی بود تصریح کرد: در دوره پهلوی دوم ابزارهای مدرن به خدمت محمد‌رضا شاه درآمد تا در روند دین‌زدائی، تسریع شود. حتی از استادان دانشگاهها برای فرهنگ‌سازی و هویت‌سازی و مسخ دین بهره گرفتند. وی اشتباه رژیم پهلوی را بریدن از مردم و وابستگی به غرب دانست و گفت: خوی نظامی و سربازی رضاخان در نهایت باعث شد که از انگلستان دست بردارد و به آلمان‌ها روی بیاورد که همان نیز باعث سقوطش شد. عمید زنجانی اتخاذ سیاست دین‌زدایی و وابستگی به غرب را از عوامل شتاب دهنده اضمحلال رژیم پهلوی برشمرد و ابراز داشت: محمد‌رضا برای ماندن، خود را به تمام قدرت‌های دنیا وابسته کرد،‌ اما این وابستگی کامل باعث قطع ارتباط او با مردم شد. دومین همایش «سقوط» با برگزاری میزگردی با حضور آقایان صادق زیبا کلام، عباس سلیمی‌نمین، عبدالرضا هوشنگ مهدوی و روح‌‌الله حسینیان به کار خود پایان داد. قابل ذکر است جمعاً 38 مقاله و 12 خلاصه مقاله به دبیرخانه این همایش ارسال شد که به زودی با عنوان سقوط (جلد دوم) منتشر خواهد شد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 11

بازنگری ریشه‌های انقلاب

بازنگری ریشه‌های انقلاب انقلاب مشروطیت ایران (1285 ش / 1906 م / 1324 ق) که به هدف پایان استبداد داخلی و در درجه دوم به منظور کاهش فشارهای خارجی در بیش از یکصد سال قبل به پیروزی رسید، خیلی زود دچار بحران‌های عدیده سیاسی، اجتماعی و اقتصادی داخلی و مشکلات روز افزون خارجی شده در تحقق اهدفی که انقلابیون به دنبال آن بودند، با ناکامی مواجه شد. کودتای سوم اسفند 1299 و سپس صعود رضاخان به سریر سلطنت و حکومت، تقریباً به عمر نظام مشروطه پایان داد. دیکتاتوری 16 ساله رضا شاه، مجلس شورای ملی (به عنوان سنبل و نماد اصلی نظام مشروطه) و دیگر دستاوردهای آزادیخواهانه مردم ایران را به سخره گرفته و با حاکم شدن رعب و وحشتی مثال زدنی در عرصه سیاسی ـ اجتماعی، مردم کشور از تمام حقوق سیاسی، اجتماعی، اقتصادی خود (مصرح در قانون اساسی مشروطیت)‌محروم شدند. عزل رضاخان از سلطنت (هر چند با اشغال نظامی کشور از سوی متفقین متجاوز همراه بود) بارقه امیدی برای بازگشت دوباره روش دموکراتیک و انسانی‌تر حکومت در دل بسیاری از مردم و فعالان سیاسی کشور ایجاد کرد. این روند، برغم تمام مشکلات سیاسی و اجتماعی داخلی، مدت زمانی طولانی پایدار نماند و در حالی که ملت ایران با ملی کردن صنعت نفت ایران در واپسین روزهای دهه 1320 پیشگام تحول نوینی در عرصه داخلی و بین‌المللی شده بود، تحرکات و توطئه‌های عدیده داخلی و خارجی پس از ماهها نخست‌وزیری پر تنش و بحران‌زای دکتر محمد مصدق، کودتای بد فرجام 28 مرداد 1332 را رقم زد. با پیروزی کودتاگران دور تازه‌ای از سرکوب و منزوی ساختن مخالفان سیاسی، اجتماعی حکومت از اقشار مختلف (حزب توده و گروههای چپ، گروه‌های مختلف تشکیل دهنده جبهه ملی، اسلامگرایان و علما و غیره) با شدت و حدت هر چه تمامتر آغاز شده و در تمام سالهای دهه 1330ش. تداوم یافت و بدین ترتیب رژیم برآمده ازکودتا که به سرعت روش استبداد سراسر گسترش یابنده‌ای را در پیش گرفته بود، شکاف و فاصله خود را با مردم کشور از اقشار و گروه‌های مختلف به گونه‌ای روز افزون گسترش داد و بالاخص با حمایت و پشتیبانی قدرت‌های خارجی (دردرجه اول امریکا و سپس انگلستان) حقوق سیاسی، اجتماعی و فرهنگی (و حتی فردی)‌ مردم ایران را بازیچه امیال و خواست‌های خلاف قاعده خود قرار داد و در حالی که در واپسین سالهای دهه 1330 بحران سیاسی، اجتماعی و اقتصادی گسترده‌ای دامنگیر حکومت شده بود، موضوع اصلاحات امریکایی (که بعدها به پروژه انقلاب سفید شاه و ملت موسوم گردیده و چنین وانمود شد که گویا شخص شاه مبدع و مبتکر آن بوده است) بحران و تنش تازه‌ای را میان حکومت و مردم ایران از اقشار و گروه‌های مختلف رقم زد. هنوز مدت زمانی کوتاه (در اواسط سال 1341 ش) از اعلام برخی از مواد اصلاحی مذکور (که متضمن نایده گرفتن قانون اساسی مشروطیت بود) سپری نشده بود که افراد و گروههای سیاسی و مذهبی بسیاری (که عمدتاً علما و روحانیون در رأس آن قرار داشتند) آشکارا با آن به مخالفت پرداختند و حکومت همزمان با گسترش فضای رعب و وحشت در عرصه سیاسی و اجتماعی کشور و دستگیری بسیاری از مخالفان‌، درصدد تحمیل نظرات و دیدگاههای خود برآمد. اما مخالفت‌ها، اساساً با محوریت، رهبری و هدایت علما و روحانیون با حکومت تداوم پیدا کرد و به ویژه امام خمینی، که اینک آشکار شده بود در رأس تمام مخالفان حکومت جای دارد، مجموعه حاکمیت را با صراحت و شجاعت به چالش و مبارزه طلبید. قیام معروف 15 خرداد 1342 که با سرکوبگری و دهشت‌آفرینی‌های باز هم بیشتر حکومت توأم بود به زودی به نقطه عطفی مهم در تاریخ مبارزات مردم ایران بر ضد نظام استبدادی وخودکامه حکومت و سلطه خارجی تبدیل شد و به دنبال آن فاصله میان حکومت با مردم کشور به وضعیتی التیام‌ناپذیر و غیرقابل بازگشت رسید. مخالفان حکومت به تدریج بر این باور درست رسیدند که نظام استبدادی حاکم بر کشور هیچگونه حقوقی را برای مخالفان و منتقدان از خود به رسمیت نمی‌شناسد و توسل به حربه خشونت و زور را به عنوان آخرین چاره برخورد با معارضان و منتقدان برگزیده است. به همین دلیل بسیاری از مخالفان حکومت بر این اعتقاد دست یافتند که در شرایط افسار گسیختگی پایان‌ناپذیر حکومت که با سلطه روز افزون خارجی نیز توأم شده بود، امکان هرگونه راه حل مسالمت‌آمیز و آشتی‌جویانه میان طرفین کاملاً منتفی شده است و بنابراین چاره‌ای جز مبارزه و مخالفت علنی و رو در رو با حکومت (تا به سقوط کشانیدن نهایی آن) وجود ندارد. بروز و ظهور گروه‌های چریکی و مسلح بالاخص از اواسط دهه 1340 و قهر‌امیز شدن برخورد میان حکومت و اقشاری از مخالفان نشان می‌داد که حکومت قصد ندارد حقوق مخالفان و منتقدان را مورد توجه قرار دهد. هر چند روش چریکی و مبارزه مسلحانه با حکومت فی‌نفسه تأثیری جدی در تزلزل موقعیت رژیم پهلوی بر جای ننهاد اما موجب شد حکومت مخالفان و منتقدان از خود را با شدت و حدت بیشتری سرکوب و منزوی سازد. بدین ترتیب در طول دهه 1340 بسیاری از گروه‌های سیاسی نظیر نهضت آزادی ایران، جبهه ملی و احزاب و گروه‌های وابسته به آن، حزب توده و دیگر گروه‌های چپ تقریباً به طور کامل از تأثیر‌گذاری در عرصه سیاسی و اجتماعی کشور حذف شده و به کناری نهاده شدند و نیروهای امنیتی و اطلاعاتی حکومت سیطره قابل توجهی بر مجموعه تحرکات و فعالیت‌های آنان به دست آوردند. در حالی که رعب و وحشت روز‌افزونی در اقصی نقاط کشور حاکم می‌شد، گروه‌هایی از مخالفان حکومت به ناچار به خارج از کشور رفتند. در این میان علما و روحانیون و دیگر گروه‌های اسلامگرا که اساساً از سوی امام خمینی رهبری و هدایت می‌شدند، در طول سالهای پس از قیام 15 خرداد 1342 به انحاء گوناگون و برغم تمام فشارها و ددمنشی‌های ساواک و غیره به مخالفت و مبارزه با حکومت ادامه دادند. امام خمینی هم که پس از اعتراض صریح به تصویب لایحه موسوم به کاپیتولاسیون در مجلسین شورای ملی و سنا، در 13 آبان 1343 به ترکیه و سپس عراق (نجف) تبعید شده بود، در طول سالهای دهه 1340 و 1350 ارتباط نزدیک و هماهنگی با علما و اسلامگرایان مخالف حکومت در داخل و خارج از ایران داشت. در حالیکه حکومت به غلط بر این تصور بود که با سرکوب و منزوی ساختن مخالفان، دورانی طولانی از ثبات و آرامش را برای خود رقم زده است، مخالفان از هر فرصت و امکانی ولو اندک جهت به چالش کشیدن حکومت بهره می‌بردند و این در حالی بود که روند سرکوب، شکنجه و برخوردهای ضد بشری حکومت با مخالفان در تمام سالهای دهه 1340 و اوایل دهه 1350 تداومی سراسر گسترش یابنده داشت. شواهد و قراین موجود نشان می‌دهد که برغم تصور باطل حکومت، روحانیون و علما و اسلامگرایان که به دلایل عدیده در میان مردم مسلمان ایران در اقصی نقاط کشور در پیوند و ارتباطی نزدیک بودند، در رأس مخالفان جای داشتند و همواره رقم قابل توجهی از دستگیر شدگان سیاسی آن روزگار را اسلامگرایان و علمای مخالف تشکیل می‌داد. در همان حال حکومت که در تمام سالهای دهه 1340 بی‌محابا مخالفان خود را به گونه‌ای اساساً قهر‌آمیز سرکوب می‌کرد، با آغاز دهه 1350بر شدت سرکوبگری‌های البته کمتر ثمر بخش خود افزود. در این میان شاه که به ویژه پس از افزایش روز افزون عایدات سرشار نفت و حمایت‌های کمتر محدود شونده امریکا و غرب دچار نخوت و خودبزرگ بینی فزاینده شده بود، با این توهم کودکانه که در آینده‌ای نه چندان دور کشور را به اصطلاح به دروازه‌های «تمدن بزرگ» رسانیده و در ردیف چند کشور درجه اول جهان قرار خواهد داد، در سرکوب، توهین، افترا و نادیده گرفتن حقوق و خواست‌های مخالفان و منتقدان حکومت، که به گونه‌ای روز افزون بر شمارشان اضافه می‌شد، از هیچ کوششی فروگذار نمی‌کرد. این در حالی بود که آگاهان به امور در همان روزگار، برغم آنچه ظاهر امر نشان می‌داد، به درستی بحران‌های پیدا و پنهان (و در عین حال گسترده و روز افزون) عدیده سیاسی، اجتماعی و اقتصادی دامنگیر کشور و حکومت را درک می‌کردند و از فساد روز افزون و عمیقی که ارکان حاکمیت را در خود فرو برده بود آگاهی داشتند اما حاکمیت و در رأس همه آنها شخص شاه، وقع چندانی بر این موضوع نمی‌نهادند. درحالی که به دلایل عدیده مجموعه حاکمیت بالاخص از اوایل دهه 1350 به گونه‌ای تدریجی ولی مداوم (بدون اعتقاد جدی به اصالت و ماندگاری حکومت) در فسادی گسترده دست و پا می‌زدند و توهم قدرت و ثبات سیاسی، حکومت را از هرگونه نگرش انتقادی به موقعیت موجود مانع می‌شد، مخالفان پرشمار و روز افزون حکومت آرام آرام انسجام درونی بیشتری را تجربه می‌کردند. شاه که با تأسیس و تداوم فعالیت احزاب فرمایشی و حکومت ساخته مردم، ملیون و سپس ایران نوین عملاً نظام مشروطه و پارلمانی حکومت را به مسخره گرفته بود، با انحلال همین احزاب دست‌آموز و تأسیس یکباره حزب رستاخیز بیش از پیش در راه و روش خودکامه و استبدادی گام نهاد و مخالفت و نارضایتی عمومی از مجموعه حاکمیت را، که با فساد و ناکارآمدی باز هم بیشتر ارکان حکومت همراه بود، به نهایت رسانید. بدین ترتیب علاوه بر مخالفان سیاسی حکومت، دستگاه ناکارآمد و فاسد و زورگوی حکومت هم نقش بدون بدیلی در گسترش هر چه فزون‌تر نارضایتی و مخالفت‌سازی ایفا کرد. علاوه بر استبداد سیاسی، نادیده گرفته شدن شعائر و آموزه‌های دینی و اسلامی از سوی حکومت و بی‌توجهی آشکار به خواست‌ها و علایق دینی و فرهنگی مردم ایران از اقشار و گروه‌های مختلف از اقصی نقاط کشور، بیش از پیش بر دامنه مخالفت‌ها و گسترش مخالفان حکومت افزود. روابط سلطه‌پذیر رژیم پهلوی با جهان غرب و نیز همراهی و نزدیکی آن با رژیم منفور اسرائیل باز هم موقعیت این رژیم (پهلوی) را در نزد مردم ایران متزلزل می‌کرد. در نیمه دهه 1350 بر خلاف آنچه ظاهر نشان می‌داد رژیم پهلوی موقعیت سخت شکننده‌ای پیدا کرده بود و در همان حال مخالفان آن به تدریج در کانون‌های متمرکز‌تری سازماندهی می‌شدند. در این میان برخی تحولات داخلی و بین‌المللی و از جمله پیروزی دموکرات‌ها در انتخابات ریاست جمهوری امریکا و نیز فشاری که ازسوی مخالفان سیاسی حکومت در داخل و خارج از کشور وارد می‌شد، شاه را بر این اعتقاد سوق داد که با اعلام نوعی فضای سیاسی باز و معتدل و کاهش سرکوبگری و خشونت‌ورزی، موقعیت متزلزل و شکننده خود را در عرصه داخلی و خارجی ترمیم کرده تحکیم بخشد. اما بر خلاف انتظار شاه، مجموعه حاکمیت و تصمیم‌گیرندگان حکومت هیچگونه آمادگی و توانایی مدیریت فضای جدید و مورد دلخواه شاه را نداشتند و بدین ترتیب و در حالی که مجموعه حکومت مأیوسانه می‌کوشیدند فضای جدید اعلام شده را بر حسب خواست‌ها و انتظارات شاه مدیریت و هدایت کنند، مخالفان پرشمار و روز افزون حکومت ‌آرام آرام ولی مداوم آماده می‌شدند تا برخلاف توقع و انتظار رژیم پهلوی (و در حالی که دیگر امید چندانی به مصالحه و آشتی سیاسی با حکومت نداشتند) مخالفت و مبارزه با آن را در روندی کارآمدتر و عملی‌تر سوق دهند. در این میان حامیان خارجی شاه البته چنانکه مطلوب حکومت او بود هرگز نتوانستند روند تحولات سیاسی ـ اجتماعی سریعی که می‌رفت ارکان حاکمیت را به طور جدی و بنیادی مورد حمله و تزلزل قرار دهد، پیش‌بینی به هنگامی کرده و احیاناً اقدامی عملی و مؤثردر جلوگیری از آن به عمل آورند. بدین ترتیب هنگامی که تحرکات انقلابی مردم ایران (تحت رهبری‌های تقریباً مطلق و غیر قابل انکار امام خمینی ‌آغاز و تداومی سریع و مهار نشدنی پیدا کرد، کشورهای حامی رژیم پهلوی (بالاخص امریکا ـ انگلستان واسرائیل) سخت غافلگیر شدند و برغم وعده‌های پرشمار و در حالی که شاه و حکومت او مأیوسانه و همواره چشم به کمک‌های آنان دوخته بود، هیچگاه نتوانستند در روند تحرکات انقلابی مردم ایران مانعی قابل اعتنا ایجاد کنند. در حالی که تحولات سیاسی ـ اجتماعی جاری در کشور طی ماههای نیمه دوم سال 1355 و اوایل سال 1356 آشکارا از گسترش روز افزون مخالفت‌های سیاسی با حکومت حکایت می‌کرد، شهادت آیت‌الله سیدمصطفی خمینی در آبان 1356 و موضعگیری‌های صریح امام خمینی در قبال روند خلاف قاعده و غیر انسانی حکومت در ایران موجبات واکنش‌های آشفته و غیر اصولی شخص شاه و مجموعه حکومت او را فراهم آورد تا مهمترین نقطه عطف در آغاز تحرکات انقلابی مردم ایران بر ضد رژیم پهلوی شکل بگیرد و آن انتشار مقاله توهین‌آمیز «ایران و استعمار سرخ و سیاه» به قلم مستعار احمد رشیدی مطلق در روز 17 دی 1356 در یکی از ستون‌های صفحات میانی روزنامه اطلاعات بود. این مقاله که حاوی مطالبی اهانت‌آمیز نسبت به امام خمینی رهبر انقلاب و روحانیت بود، بر خلاف انتظار شاه و حکومت (که هنوز تصور می‌کردند از موقعیت تثبیت شده‌ای برخوردار هستند) به سرعت با واکنش مردم روبرو شد و بالاخص مردم قم در 19 دی 1356 به تظاهرات و قیام خونین بر ضد دستگاه حکومت دست زدند و به دنبال آن موج مخالفت‌ها در دیگر شهرها و مناطق کشور نیز بالا گرفت و در همان حال حکومت بر مجموعه اقدامات امنیتی خود افزود. تا شاید بار دیگر کنترل اوضاع را به دست گیرد. اما این واقعه آشکارا از انسجام درونی انقلابیون (بالاخص اسلامگرایان و علما) در اقصی نقاط کشور و ارتباط نزدیک و هماهنگشان با رهبری انقلاب، آیت‌ الله امام خمینی، در عراق نوید می‌داد. بر همین اساس هم بود که قیام گسترده مردم تبریز و ‌آذربایجان به مناسبت چهلم شهدای قم در 29 بهمن 1356 حکومت را به تدریج بر گستره وسیع مخالفتهای انقلابی مردم کشور واقف ساخت. اما برغم تلاش‌های مأیوسانه حکومت جهت قدرت‌نمایی در برابر مخالفان، شواهد و قراین موجود آشکارا نشان می‌داد که تحرکات انقلابی مردم ایران وارد مرحله نوین و در عین حال غیر قابل بازگشتی شده و تحرکات و مانورهای سیاسی، نظامی حکومت هم نخواهد توانست آرامش دوباره‌ای را که رژیم پهلوی آرزومند آن بود، ‌بازگرداند. هر چه زمان بیشتری سپری می‌شد ارتباط سیاسی و تشکیلاتی مخالفان حکومت با یکدیگر گسترده‌تر و نقش رهبری و هدایت‌گرانه امام خمینی در تحرکات انقلابی ملموس‌تر و کارآمدتر می‌شد. مردم کشور از اقشار مختلف به گونه‌ای روز افزون‌تر به صف انقلابیون می‌پیوستند و پیام‌ها، سخنرانی‌ها، عکس‌ها و تصاویر و دیگر آثار و خواست‌های هدایتگرانه و انقلابی امام خمینی با سهولت و کارآمدی بیشتری در اختیار پیروان پرشمار او در داخل کشور قرار می‌گرفت. در همان حال دستگاه حکومت (نظیر دولت، ارتش، ساواک، حزب رستاخیز، گروه‌های چماقدار و مجلسین شورای ملی و سنا و غیره) ناتوان‌تر از قبل در برابر مخالفان و انقلابیون روزافزون و پرشمار به اصطلاح خلع سلاح می‌شد. تا جایی که این روند تا اواسط سال 1357 موقعیت مخالفان و انقلابیون را در برابر مجموعه حاکمیت سخت برتری بخشید. واقعه تأسفبار آتش‌سوزی در سینما رکس آبادان در واپسین روزهای مرداد 1357 که به استعفای جمشید آموزگار از نخست‌وزیری و جایگزینی شریف‌امامی (در 5 شهریور 1357) در این مقام شد، موقعیت حکومت را باز هم در برابر مخالفان وخیم‌تر کرد. شریف امامی با شعار دولت آشتی‌ملی، بر آن بود که روند شتاب‌آلود تحرکات انقلابی را به تأخیر اندازد، اما با دست یازیدن به کشتار مردم در روز جمعه 17 شهریور 1357 مجموعه حاکمیت راچند گام بزرگ دیگر به سوی نیستی و زوال سقوط داد و واقعه 17 شهریور نقطه عطف دیگری در تاریخ تحرکات انقلابی مردم ایران بر ضد رژیم پهلوی شد. در حالی که انقلابیون و مخالفان تحت رهبری‌های سرنوشت ساز و غیر قابل انکارا امام خمینی (که از مهر 1357 و به دنبال آزارها و فشار حکومت بعثی عراق به محل نوفل‌لوشاتو در حومه پاریس مهاجرت کرده و انقلاب را رهبری می‌کردند) آشکارا و به سرعت سنگرهای حکومت را یکی پس از دیگری فتح کرده توان مقاومت و ددمنشی‌های آن را به حداقل می‌رسانیدند، برخی اقدامات شاه نظیر تعویض نخست‌وزیران؛ انحلال حزب رستاخیز؛ لغو تدریجی سانسور؛ آزادی زندانیان سیاسی؛ اعتراف شاه مبنی بر شنیدن صدای انقلاب مردم ایران؛ برقراری حکومت نظامی در شهرهای مختلف و راه‌اندازی برنامه کشتار مردم انقلابی در اقصی نقاط کشور؛ بهره‌گیری از مشاوران و رایزنی‌های نمایندگان و فرستادگان کشورهای خارجی؛ و دهها اقدام دیگر، موقعیت حکومت و رژیم پهلوی را در جامعه متزلزل و بی اعتبار ساخت و این نشان جدی دیگری از پیروزی قریب‌الوقوع انقلاب مردم در برابر حکومت بود. مخالفان با نیرنگ و خدعه خواندن بسیاری از اقدامات حکومت، آن را به تمسخر گرفتند و در حالی که انقلابیون، گروههای سیاسی و اجتماعی متعددی را در بر می‌گرفتند، با این احوال هیچکس تردیدی نداشت که بخش اعظمی از تحرکات انقلابی از سوی اسلامگرایان و علما و روحانیون هدایت و سازماندهی می‌شود و رهبری بلامنازع و مطلق امام خمینی از سوی تمام گروه‌های سیاسی مورد قبول و پذیرش واقع شده است. مجموعه قراین و شواهد موجود نشان می‌داد که جنبش انقلابی مردم ایران اساساًً رنگ و بویی دینی و اسلامی دارد و هرگونه تحرک سیاسی دیگری را تحت‌الشعاع قرار خواهد داد. بدین ترتیب دوران چند ماه نخست‌وزیری شریف امامی و غلامرضا ازهاری پروژه ناتوان‌سازی و استیصال رژیم پهلوی در برابر انقلابیون را به کمال رسانیده و در حالی که هم حکومت و هم حامیان خارجی آن دیگر تردید بسیار کمی در پیروزی نه چندان دور انقلابیون داشتند، انتصاب شاپور بختیار به نخست‌وزیری و رأی اعتماد مجلس شورای ملی به دولت او و خروج فرارگونه شاه از کشور در 26 دی 1357 واپسین نقطه‌‌های پازل به منتها رسیدن نظام شاهنشاهی حکومت را در ایران تکمیل کرد. شاپور بختیار که مأیوسانه می‌کوشید با طرح‌هایی مانند انحلال ساواک؛ لغو سانسور؛ دفاع از قانون اساسی و نظایر آن در میان مخالفان حکومت علی‌الظاهر جایگاهی کسب کنند، به سرعت مورد بی‌اعتنایی و مضحکه انقلابیون قرار گرفت و با اعلام خبر بازگشت آیت‌الله امام خمینی به کشور موقعیت او و مجموعه حاکمیت در برابر انقلابیون سخت متزلزل و بی‌اعتبار شد. ورود پیروزمندانه امام خمینی به تهران در روز 12 بهمن 1357 و اعلام تشکیل دولت موقت در روز 16 بهمن 1357، دولت بختیار و نیروهای نظامی و غیر وفادار به شاه و رژیم پهلوی را کاملاً مأیوس کرد. روز‌های منتهی به روز 22 بهمن 1357، که با اعلام تسلیم و بی‌طرفی ارتش و نیروهای نظامی و نیز اختفای بختیار و پیروزی‌ نهایی انقلاب اسلامی همراه بود، برغم آن که سخت حساس و سرنوشت‌ساز می‌نمود، به سرعت سپری شد. پیروزی انقلاب اسلامی نوید بخش پایان دورانی طولانی از روش استبدادی،‌ خودکامانه و خلاف قاعده حکومت در ایران و آغاز دورانی جدید برای مردم ایران بود. منابع و مآخذ  مظفر شاهدی،‌حزب رستاخیز اشتباه بزرگ، 2 جلد، چاپ اول، تهران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، 1382.  مظفر شاهدی، مردی برای تمام فصول: اسدالله علم و سلطنت محمد‌رضا پهلوی، چاپ اول، تهران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، 1379.  حمید روحانی، بررسی و تحلیلی از نهضت امام خمینی، قم، دارالفکر و دارالعلم، 1356.  حمید روحانی، نهضت امام خمینی،‌تهران، ‌واحد فرهنگی بنیاد شهید، 1364.  علی دوانی، نهضت روحانیون ایران، 11 جلد، تهران، مؤسسه فرهنگی امام رضا،‌ 1360.  مارک. ج. گازیوروسکی، سیاست خارجی امریکا و شاه،‌ ترجمه فریدون فاطمی، تهران،‌ نشر مرکز، 1371.  جیمز .ا. بیل، شیر و عقاب، ترجمه فروزنده برلیان، تهران، نشر فاخته، 1371.  نیکی. ر. کدی، ریشه‌های انقلاب ایران، ترجمه عبدالرحیم گواهی، تهران، قلم، 1369.  حسین فردوست، خاطرات ارتشبد سابق حسین فردوست: ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، تهران، مؤسسه اطلاعات، 1367.  غلامرضا نجاتی،‌تایخ سیاسی بیست و پنج ساله ایران، 2 جلد، تهران، مؤسسه خدمات فرهنگی رسا، 1371.  غلامرضا نجاتی، جنبش ملی شدن صنعت نفت ایران و کودتای 28 مرداد 1332، تهران، انتشار، 1364.  مصطفی تقوی، فراز و فرود مشروطه، چاپ اول، تهران، مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران، 1384.  سقوط: مجموعه مقالات نخستین همایش بررسی علل فروپاشی سلطنت پهلوی، چاپ اول، تهران، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، 1384.  ع. باقی، بررسی انقلاب ایران، جلد اول، چاپ اول، قم، نشر تفکر، 1370.  محمد‌علی سفری، قلم و سیاست،‌4 جلد، تهران، نامک، [1371 تا 1380]. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 11

استاد آئینه‌وند: «به توان پژوهشی مورخان بومی خود تکیه کنیم»

استاد آئینه‌وند: «به توان پژوهشی مورخان بومی خود تکیه کنیم» در پی انتشار دیدگاههای استاد صادق آئینه‌وند در مجله الکترونیکی «دوران» ـ ماه شهریور ـ یکی از خوانندگان علاقه‌مند به تاریخ‌نگاری طی نامه‌‌ای ضمن تقدیر از مجله دوران بخاطر انعکاس نظرات مفید و سازنده استاد، خواستار دریافت جواب چند سؤال دیگر در زمینه تاریخ و تاریخ‌نویسی از ایشان شد. سؤالات مورد نظر این خواننده گرامی را نزد استاد بردیم و پاسخ آن را نیز در مصاحبه‌ای کوتاه جویا شدیم. با هم مصاحبه را می‌خوانیم:  استاد آئینه‌وند، رویکرد تاریخ‌نگاری در کشور را چگونه می‌بینید؟ ـ بسم‌الله‌الرحمن الرحیم ـ تاریخ‌نگاری در کشور بی‌گمان رشد کرده است، هم کمی و کیفی، ولی شاید تنها عیبی که در این مجال بر آن وارد است، غلبه‌ی عنصر کمی بر کیفی و ناهمگونی بین تحلیل و تفسیر با نص‌گرایی و استناد است. در بعضی محافل، صبغه‌ی تحلیل و تفسیر بدون دستمایه‌ی سند غلبه دارد و در بعضی دیگر بر عکس صبغه‌ی اخباری و استنادی مطمح نظر است. هیچ پژوهشگر مُنصفی نمی‌تواند منکر رشد مؤسسات و بنیادهايِ تاریخی و تلاش‌هايِ تاریخ‌نگاران باشد ولی شاید تا رسیدن به یک سنّت تاریخنگاری مطلوب فاصله داریم. با این همه در مقایسه با 40ـ 30 سال پیش وضع بهتر و از حیثِ تنوع و کیفیت برتر است. به عقیده جنابعالی، میان تولید آثار تحقیقی و یا ترجمه تحقیقات علمی بزرگان این رشته، کدام یک بر دیگری برتری دارد؟ ـ بی‌شک پژوهش و تولید در مجالِ علم بر ترجمه کارِ دیگران ارجح است. البته در هر نهضت علمی در ابتدا کار با ترجمه از فرهنگ‌ها و تمدن‌هایی که در بعضی از تخصص‌ها سراند، آغاز می شود و این تا حدی و زمانی عیب نیست. همانگونه که مسلمانان در آغاز نهضتِ علمی خویش در نیمه‌ی دومِ قرنِ دوم هجری با ترجمه از آثار یونانیان مقدمات رشد علمی و تولیدی را فراهم آوردند. آنچه ایراد دارد اینست که پاره‌ای بر این باور باشند که در مجالِ علمی تا همیشه باید مصرف کنند و مترجم ماند زیر گمان دارند که دیگران از ما پیش‌تر اند و طی این فاصله ممکن نیست، در نتیجه بهتر است به جای پیمودن مسیر رفته‌ی آن‌ها از دستاورد آنها سود برد. البته ما با این باور مخالفیم و اگر تکنولوژی و پاره‌ای از فناوری اطلاعات و ابزارهای خاص آن را مستثنی کنیم در مجال علوم انسانی خاصّه در تاریخ، چنین باوری به شکل مطلق زیانبار است. در مجال تاریخ اسلام و تاریخ ایران، بیشتر می‌بایست به توان پژوهشی مورخان بومی خود تکیه کنیم و در سال‌های اخیر با توجهی که در این باب شده، اثرات خوبی نمایان شده است. اشکالی ندارد که مثلاً در تاریخ جهان و غرب و چین و ممالک دیگر از آثار محققان همان دیار سود ببریم و آثارشان را ترجمه کنیم ولی در تاریخ ایران باید به تولید و پژوهش محققان خودمان تکیه کنیم.  چه تفاوتی میان دو واژه «تاریخ» و «فرهنگ» وجود دارد و به عقیده شما کدام یک بر دیگری تأثیرگذارتر است؟ فرهنگ بستر است و تاریخ درختی روییده از این بستر که ریشه در فرهنگ دارد ولی باغبان خاص خود دارد. چون تاریخ علم خاصی است که نباید در بیان حقایق از حوزه‌‌های عرفی متأثر باشد، لذا من بر این باورم که تاریخ راهبر و راهگشا است و نباید بیش از حد از عرف و فرهنگ متأثر گردد. فرهنگ معجونی است از سُنن ستوده و نکوهیده که هم قابل تمجید و هم قابل نقد است، در حالی که تاریخ افق روشن آینده را نشان می‌دهد و نمایشگاهی از ناکامی‌ها و پیروزی‌های گذشته را که در پس سر هر امت قرار دارد، پیش رو می‌آورد و از آن به مدد توان دانش تاریخ، راه می‌سازد و الگو می‌نماید. تاریخ را باید مجال داد تا به ما بگوید که چه باید بکنیم واز گذشته چه دستمایه‌ای بسازیم و آینده را چگونه پیش ببریم در حالی که نه در گذشته بماینم و نه در تدارک آینده‌ای بی‌گذشته و بی‌ریشه باشیم. تاریخ گذشته و حال و آینده است. به مدد این علم ما به یک زمان ممتد می‌رسیم که گذشته را اکنون و اکنون را به فردا تبدیل می‌کنیم. هر کس چنین هنری نداشته باشد، «غیاب تاریخی» دارد. همه‌ی تلاش انبیاء (ع) و اولیاء (س) و مُصلحان و نخبگان دردمند و دلسوز برای این بوده که غبار «غیاب تاریخی» را از چهره‌ی امت‌ها و ملت‌ها بزدایند. «و يَضَعَ عَنْهُم إصْرَهم و الأَغْلالَ الّتی کانَتْ عَلَیهِم .» [قرآن کریم] منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 11

نقش تاریخی انگلیس در ترویج مواد مخدر در ایران

نقش تاریخی انگلیس در ترویج مواد مخدر در ایران مصرف مواد مخدر سابقه بسیار طولانی دارد و اقوام مختلف آن را به صورت‌های متنوع مورد استفاده قرار می‌دهند. اگر چه نحوه استفاده و تأثیر این مواد بر جسم و روح و اغلب موارد به لحاظ داروئی و درمانی بوده است، و هنوز هم مشتقات و ترکیبات برخی از مواد مخدر به عنوان داروهای تسکین دهنده مورد استفاده قرار می‌گیرند، لیکن در دنیای امروز اکثر افراد فقط تغییرات روانی را در مصرف این‌گونه مواد جستجو می‌کنند1 و در این دنیای پر از تغییرات و تبدیلات، در دوره‌ای که پشتوانه‌های اجتماعی انسانها و عواطف و احساسات خانوادگی به حداقل رسیده و از ایمان واعتقادات اصولی کمتر نشانه‌ای دیده می‌شود، طبیعی است که بعضی از آدمها درصدد کاهش و تعدیل درک و فهم خود از واقعیات زندگی برآیند. 2 بدون تردید مصرف بی‌رویه و روزافزون مواد مخدر، به عنوان یکی از بزرگترین مشکلات قرن حاضر تلقی می‌گردد و زیان‌‌های ناشی از آن در زمینه‌های اجتماعی و اقتصادی بسیار سنگین است، به طوری که اکثر کشورهای جهانی سعی دارند، تا برنامه‌ای جهت پیشگیری از اعتیاد و درمان معتادان به اجرا گذارند. 3 بدیهی است گرانبهاترین سرمایه‌ای که هر جامعه‌ای برای نیل به آ‌رمان‌ها و تأمین آینده خود در اختیار دارد، نیروی سازنده و توانای فکری اندیشمندان، رهبران و خاصه جوانان آن جامعه می‌‌باشد.4 به راستی هیچ چیز ساده‌تر از معتاد کردن یک انسان نیست!؟ طی چند روز می‌توان، یک فرد عادی را به هروئین معتاد کرد! غالباً هیچ جوانی برای شروع اعتیاد پولی نمی‌پردازد، نشست و برخاست چند روزه با بازاریابانی که خود اغلب معتادند، کافی است که جوانی ابتدا به مصرف مواد مخدر گرایش پیدا کند، سپس به سرعت معتاد شده و سرانجام برای به دست آوردن پول لازم جهت تهیه و خرید مواد مخدر، به پخش آن مبادرت نماید. 5 صرف‌نظر از علل سیاسی و اجتماعی، سودجویی یکی از علل مهم گسترش روزافزون اعتیاد است. سوداگران مرگ از ناآگاهی و مشکلات گوناگون جوانان برای گسترش و رونق بازارهای خود سوءاستفاده می‌کنند. 6 از سویی تمدن غربی در راه گسترش هر چه بیشتر سیطره خود و بلعیدن جهان، از جمله به ترویج و توسعه مواد مخدر پرداختند تا از یک طرف فرهنگ مادی اصالت سود و سودپرستی غربی را از راه درآمدهای سرشار آن ارضاء کنند واز طرف دیگر با از بین بردن توان، غیرت، همیت و پایمردی در ملل دیگر جهان،‌ منافع خود را در دراز مدت تضمین کرده و شور و نشاط و تحرک و روحیه ظلم‌ستیزی و حق‌طلبی را در آنها خاموش سازد. از این روست که می‌بینیم در دوران استعمار جدید مواد مخدر به صورت حربه‌ای در دست استکبار جهانی قرار می‌گیرد تا به این وسیله سود و نفع و حاکمیت ظالمانه خودرا هرچه بیشتر دوام بخشد. 7 پیدایش و گسترش اعتیاد در ایران نیز از جمله این شگردها بوده است که توسط استعمار انگلیس و از سوی «برادران شرلی» در دوره صفویه رواج داده شد. اما در دوران قاجار، از زمان ناصرالدین شاه در اطراف دارالخلافه در تهران، زمین‌های وسیعی به کشت خشخاش اختصاص یافت و سطح کشت آن به حدی زیاد شد که صرفنظر از کفاف مصرف داخلی‌،سالیانه مقادیر زیادی تریاک به مستعمرات انگلیس صادر می‌گردید. دولت انگلیس برای معتاد نمودن مردم و گسترش اعتیاد در ایران، ابتدا عوامل خود را مأمور نمود و این افراد با تبلیغ این که تریاک درمان تمامی دردهاست، مردم ایران را که در آن زمان به دلیل فقر و کمبود پزشک از بیماریها رنج می‌بردند، به این ماده مخدر معتاد نمودند. دیری نپائید که تریاک به عنوان یک داروی خانگی جای خود را در میان ایرانیان باز کرد و پس از مدتی دولت انگلیس اعلام کرد که سوخته‌ی تریاک را با قیمت مناسب از افرادی که از این ماده استفاده می‌کنند می‌خرد. بدین ترتیب عده‌ی بیشماری از افراد این مملکت به منظور کسب درآمد، تریاک را که به مقدار فراوان و به قیمت ارزان در دسترس بود می‌خریدند و پس از کشیدن، سوخته آن را به قیمت چند برابر می‌فروختند. به طوری که این شیوه جزء مشاغل روزانه بعضی افراد شده بود. اما زمانی که متوجه شدند،‌ عده‌ی زیادی گرفتار اعتیاد شده‌اند،این داد و ستد را متوقف کردند. دید حکومت وقت نسبت به تریاک به عنوان یک منبع درآمد بود و به مضرات و عواقب آن در اعتیاد و استمرار آن در دوره‌های بعد توجه‌ای نمی‌کرد تا جایی که روز به روز به تعداد معتادین افزوده می‌شد. مثلاً در سال 1314 شمسی تعداد معتادین به رقمی حدود 5/1 میلیون نفر و نزدیک به 7 درصد کل جمعیت ایران بالغ می‌شد. 8 تا قبل از سال 1300 شمسی خرید و فروش انواع مواد مخدر در ایران آزاد بود و از خارج نیز به عنوان دارو به ایران وارد می‌شد. دولت هیچ گونه نظارتی بر تریاک نداشت. تا نیمه دوم قرن 19 استعمال تریاک در ایران به آزادی صورت می‌گرفت و رواج کامل داشت. 9 ولی به مرور زمان، آگاهی مردم از مضرات اعتیاد سبب شد تا اقدامات همه جانبه‌‌ای در این خصوص انجام پذیرد. فتوای علمای دینی در این زمان مبنی بر تحریم تریاک و هماهگی ادبا، شعرا و رسانه‌های گروهی آن دوره، مردم را به بسیج عمومی علیه اعتیاد تشویق کرد و آنگاه که مبارزه علیه اعتیاد با مشروطیت مقارن شد، لایحه تحدید تریاک برای اولین مرتبه در ایران به عنوان یک قانون از تصویب مجلس شورای ملی گذشت. سرانجام با دخالت و نظارت سازمان ملل، دولت ایران طی یک برنامه‌ی ده ساله اقدام به ریشه‌کن کردن تریاک نمود و وجود تمام مکان‌‌های عمومی استعمال تریاک را غیر قانونی اعلام کرد. اما عوارض ناشی از جنگ دوم جهانی و فشارهای اقتصادی، دولت را مجبور ساخت تا با در نظر گرفتن عایدات خود، دسترسی به تریاک را برای معتادین و مردم آزاد کند. نابسامانی‌های جنگ جهانی دوم و اشغال ایران به اعتیاد دامن زد تا این که بالاخره در سال 1334 شمسی مجدداً قانون منع کشت خشخاش به تصویب رسید و تریاک که از انحصارات وزارت دارایی بود، زیر نظر وزارت بهداری قرار گرفت. اما به دلیل کشت خشخاش و نیز سودآوری آن با وضع مالیات سنگین و نیز در انحصار دولت قرار داشتن آن، تحدیدهایی که به عمل آمده بود چندان اثر بخش نبود. با تصویب قانون منع کشت خشخاش در سال 1334 شمسی که مشتمل بر 5 ماده بود، مبارزه با تریاک جدی‌تر شد و مجازات قاچاقچیان تریاک و تحویل پرونده به دادگاههای نظامی از اقدامات دیگر دولت رد داخل مملکت بود و مهلت برای درمان معتادین 6 ماه تعیین شد. در آن زمان تعداد مصرف کنندگان تریاک در ایران حدود 5/1 میلیون نفر و مصرف روزانه 2 تن تریاک بود. وزارت بهداری که مکلف به درمان معتادین بود هیچ گونه اقدام مؤثری برای ترک اعتیاد آنان به عمل نیاورد. فقط تجارت غیر قانونی قاچاق تریاک از خارج به ایران به منظور ارضای تقاضای شدید معتادین به تریاک افزایش یافت. در سال 1337 شمسی برای اولین بار هروئین به وسیله قاچاقچیان سودجوی بین‌المللی برای آلوده نمودن جوانان به ایران وارد شد. به علت این که هروئین بی‌بو، کم حجم و به آسانی قابل حمل و اثرات آن قویتر از تریاک بود، بین جوانان شیوع یافت و در بین معتادین سابق نیز کم کم جای تریاک را گرفت. 10 به علت ازدیاد قاچاق مواد مخدر، از ترکیه، افغانستان و پاکستان و سایر کشورها به بهانه‌ی جلوگیری از خروج ارز و طلا، در اسفند ماه 1347 قانون تحدید خشخاش و صدور تریاک به تصویب رسید. کشاورزان به سرعت شروع به کشت خشخاش در مناطق وسیع نمودند. قاچاقچیان نیز با تأسیسی لابراتوارهای متعدد، شروع به ساختن هروئین کردند و کشیدن تریاک در محافل اشرافی با تشریفات مجلل‌تر از سابق، رایج شد. به موجب تصمیماتی که در سال 1348 گرفته شد، تحت شرایطی به معتادان تریاک سهمیه‌ای می‌دادند که در نتیجه طبقه‌ای به نام «معتاد رسمی» پیدا شد. مصرف هروئین هم در سال 37 و 38 شمسی به بعد در ایران افزایش یافت و از آن پس هم مرتباً افزایش می‌یافت. آمار نشان می‌دهد که بیشترین واردات هروئین از طریق پاکستان و تریاک و حشیش از طریق افغانستان و ماده‌ی اصلی تبدیل کننده‌ی مرفین به هروئین از مرزهای غربی کشور (ترکیه) وارد ایران شده است. از زمان وضع قانون برای مواد مخدر در ایران تا قبل از انقلاب اسلامی، قوانین مختلفی به تصویب رسیده که ذکر همه‌ی آنها مربوط به این بحث نیست ولی اهم ‌آنها عبارتند از: 1ـ قانون تحدید تریاک مصوب 9 مرداد 1288 2ـ قانون انحصاردولتی تریاک مصوب 26/4/1307 شمسی. 3ـ قانون منع کشت خشخاش و استعمال تریاک مصوب 4/5/1334 شمسی. 4ـ قانون تشدید مجازات مرتکبین خشخاش، مصوب تیرماه 1348 که به موجب آن مجازات اعدام برای سوداگران مرگی که بیش از 10 گرم هروئین داشته باشند در نظر گرفته شد و رسیدگی به مسائل مواد مخدر در صلاحیت دادگاههای نظامی قرار گرفت. 11 گزار‌‌ش‌ها نشانگر آن است که تا سال 1350 معتادان ایرانی اکثراً تریاکی بوده‌اند، ولی از سال 1350 به بعد هروئین در ایران گسترش پیدا ‌کرد. به طوری که تریاکی‌ها نیز کم کم به علت کسب لذت بیشتر درصدد تغییر نوع اعتیاد خود از تریاک به هروئین شدند، به طوری که می‌بینیم از سال‌های 1354 به بعد هروئین تقریباً فرمانروای مطلق اعتیاد در ایران است. 12 با گسترش سلطه و نفوذ استعمار غرب و به ویژه آمریکا و انگلیس در ایران، اینان با سرمایه‌گذاری بلند مدت و رواج هر چه بیشتر اعتیاد تلاش کردند با از بین بردن نیروی جسمانی و شخصیت افراد، آنها را تضعیف و از صحنه خارج نمایند. تا زمینه‌ی سلطه و غارت خود را بیش از پیش فراهم کنند. در دوره‌ی پهلوی هر چند حرکت‌هایی به طور نمایشی و جهت عوامفریبی در راستای مبارزه با مواد مخدر و اعتیاد به منصه ظهور رسید، لیکن در حقیقت آنها خود جزو مروجین و توسعه‌دهندگان مواد مخدر در ایران و همدست باندهای بین‌المللی قاچاق مواد مخدر بودند و در این رهگذر اشرف پهلوی سرآمد همه بود. وی سردسته باند بین‌المللی قاچاق مواد مخدر در ایران به شمار می‌رفت و گاهی بین او و دار و دسته‌ی غلامرضا ـ برادر ناتنی‌اش ـ و برخی رجال سیاسی دست‌اندر کار، رقابت‌ها و اختلافاتی بروز می‌‌‌کرد. اشرف پهلوی در چند نوبت هنگام ورود به دیگر کشورها به ویژه در فرودگاه‌‌های ژنو و پاریس توسط مأمورین گمرک بازرسی شد، لیکن هر بار با توسل به مصونیت درباری بودن و نفوذ برادرش محمد‌رضا و گرفتن وکیل و بهره‌گیری از تهدید و ارعاب و خرج مبالغ هنگفتی پول از جیب ملت ایران خود را رهانیدو دهان روزنامه‌ها و نشریات خارجی که خبر همدستی او را با باند قاچاقچیان بین‌المللی درج کرده بودند می‌دوخت. درباره‌ی سیاست‌ها و عملکرد رژیم پهلوی توجه به این نکات ضروری است: 1ـ همدستی درباریان با قاچاقچیان بین‌المللی، به طوری که زمانی در یک عملیات حدود 189 تن تریاک در ایران کشف شد، اما دولت ایران آن را نیم تن گزارش کرد و بقیه را جهت توزیع به مقر اشرف خواهر شاه انتقال داد. 2 ـ محدودیت‌ها و سخت‌گیری‌ها درباره‌ی مواد مخدر بیشتر به منظور تسویه حساب‌ و دستگیری باندهای رقیب در امر مواد مخدر بوده است. 3ـ به علت دست‌اندرکاری برخی مهره‌های رژیم، دولت علاقه‌ای به مبارزه با مواد مخدرشان نمی‌داد. 4ـ ضعف مرزبانی و ضعف کارآئی سازمان‌های اجرایی محسوس بود. 13 با این وجود رژیم پهلوی سعی داشت تا با انعکاس اخبار دستگیری و اعدام قاچاقچیان در رسانه‌های داخلی و به ویژه خارجی یک موج بزرگ تبلیغاتی را جهت پوشش کارهای اصلی خود که همانا همدستی با قاچاقچیان بین‌المللی و توزیع مواد مخدر از طریق وزارت بهداری به بهانه تأمین سهمیه روزانه معتادین بالای 50 سال بود، به راه انداخته و در مطبوعات داخلی و نشریات خارجی و صاحب نام اخبار دستگیری و اعدام قاچاقچیان به طور متوالی و تکراری درج می‌شد و آن‌ها با آب و تاب زیاد از این اقدامات به عنوان کارهای بنیادین و اساسی و ریشه‌کن نمودن مواد مخدر و اعتیاد یاد می‌کردند و ایران را جزو کشورهای خط مبارزه با اعتیاد مطرح می‌کردند. در یک مورد که حمایت مالی رژیم پهلوی از روزنامه لوموند به تعویق افتاده بود، این روزنامه با درج خبر همدستی اشرف پهلوی با قاچاقچیان بین‌المللی روبرو شد. اگر چه وکلای اشرف برای مقابله با روزنامه‌مذکور و حل مشکل به وجود آمده از راه تطمیع وارد عمل شدند. به هر حال این اقدامات نتوانست پرده بر روی سیاه‌کاری‌های رژیم پهلوی در راستای اشاعه اعتیاد در ایران بکشد و در بهمن 1357 عمر این رژیم با قیام مردمی ملت ایران به پایان رسید و مواد مخدر و اعتیاد هم به مانند سایر موارد فساد و ناهنجاری‌های اجتماعی از این رژیم به یادگار ماند و این میراث شوم هنوز هم از جامعه اسلامی ما زدوده نشده و به عنوان یکی از معضلات مهم و اساسی و مشکلات اجتماعی حاضر می‌باشد. پانوشت‌ها: 1. صالحی، ایرج، زنجیره‌‌های اعتیاد، نشر آوای نور، ص 5. 2. سیدنی کوهن،‌زندگی شیرین است و معمای داروها و مواد مخدر، ترجمه حسین وجداندوست، نشر علمی، ص 9. 3. پیشین، ص 5. 4. صابری، ج ، دردی که درمان دارد، ص 6. 5. بررسی مواد مخدر در متون اسلامی، اداره کل مطالعات و پژوهش‌های ستاد مبارزه با مواد مخدر ریاست جمهوری، ص 13. 6. پیشین، ص 13. 7. اخبار و گزارشات اعتیاد و قاچاق مواد مخدر، کمیته پی‌گیری مصوبات سمینار بررسی مسائل اعتیاد، شماره‌ی دوم،‌ص 1. 8. شاکری، عبدالحسین، مواد مخدر و اعتیاد، نشر گوتنبرگ، ص 48. 9. پیشین، ص 49. 10. نامه‌ی انقلاب اسلامی، شماره 25، ص 222. 11. گزارشی از اولین سمینار بررسی مسائل اعتیاد، ص 76 تا 78. 12. اورنگ، جمیله، پژوهشی درباره‌ی اعتیاد، ص 44. 13. نامه انقلاب اسلامی، شماره 21، سال 64، ص 92. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 11 به نقل از:مواد مخدر به روایت اسناد ساواک

چگونه رئیس نظمیه رضاخان از ایران گریخت

چگونه رئیس نظمیه رضاخان از ایران گریخت یکی از رخدادهای خواندنی تاریخ معاصر ایران ماجرای فرار سرلشکر آیرم‌خان رئیس نظمیه رضاشاه از ایران است. سرلشکر محمد‌حسین آیرم از نظامیان سفاک دوره حکومت رضاشاه در سال 1261 متولد شد. او پس از تحصیلات مقدماتی رهسپار روسیه شد و در مدرسه نظام آن کشور آموزش دید. او با درجه افسری وارد قزاقخانه شد و توانست مترجم لیاخوف فرمانده قزاقها شود. آیرم‌خان با تسلط کامل به زبان روسی به تهران بازگشت و به دنبال کودتای 1299 رضاخان با درجه سرهنگی وارد ارتش شد و به فرماندهی هنگ مازندران منصوب گردید. پس از چندی فرماندهی هنگ گیلان نیز به وی واگذار شد. او به تدریج، مقامش بالا رفت، درجه‌ی سرتیپی گرفت و فرمانده‌ی قوای شمال شد. در چند زدو خورد داخلی شرکت نمود و غائله‌ ترکمن صحرا را فیصله داد. در 1304 که قدرت و محبوبیت امیرلشکر طهماسبی در آذربایجان موجب وحشت رضاشاه شده بود، سردار سپه به تبریز عزیمت کرد، او را با خود به تهران ‌آوردو سرتیپ آیرم را به جای وی به فرماندهی لشکر آذربایجان منصوب نمودو برای مدتی اختیارات حکومتی را هم به او سپرد. آیرم چند سالی در آذربایجان اقامت داشت ولی در اثر شورش نظامیان در سلماس و کشته شدن سرهنگ ارفعی فرمانده‌ی آنجا آیرم به تهران احضار شد و مدتی رئیس دژبان و زمانی فرمانده لشکر سوار بود. در 1310 به جای سرتیپ فضل‌الله زاهدی به ریاست شهربانی که در آن روز نظمیه گفته می‌شد منصوب گردید و در شانزدهم همان ماه واحد پلیس سیاسی ( اداره اطلاعات شهربانی) را دایر کرد . او قریب پنج سال رئیس کل تشکیلات نظمیه‌ی ایران بود. در 1312 درجه‌ی سرلشکری گرفت و قدرت فوق‌العاده‌ای به دست آورد و تحقیقاً شخص دوم ایران شد. مخصوصاً پس از عزل، تعقیب، حبس و مرگ تیمور تاش و سردار اسعد بختیاری که اولی وزیر دربار و دومی وزیر جنگ بودند، قدرت او افزایش یافت و در صحنه‌ی سیاسی آن روز بلامعارض گردید. نخست‌وزیر و رئیس مجلس از او دستور می‌گرفتند. مأمورین آیرم مقامات آن روز را طوری در اختیار داشتند که همه روزه گزارش مفصلی از اعمال و رفتار و کارهایشان توسط آیرم به رضاشاه داده می‌شد. تبعید عدل‌الملک دادگر رئیس مجلس آنروز و زین‌العابدین رهنما نماینده‌ی مجلس و مدیر روزنامه‌ی ایران، نتیجه گزار‌ش‌های آیرم بود. سلب مصونیت از تعدادی از نمایندگان نیز مولود اقدامات او بود. در هر حال طوری زمینه را برای خود مهیا کرده بود که احدی قدرت مخالفت با او را نداشت. ایرم خان علاوه بر ریاست شهربانی، ریاست املاک رضاشاه را هم عهده‌دار شد. او از سوء استفاده یا غارت روی‌گردان نبود. در جمع مال حرص داشت، از هر چیزی سوء استفاده می‌کرد و بر ثروت خود می‌افزود. بعد از آنکه رقبای با نفوذ و مؤثر خود را از میان برداشت، میدان وسیع و بدون معارض از آنِ او شد، ولی تدریجاً از وضع خود بیمناک گردید و اندیشید رضاشاه به زودی به سراغ او خواهد آمد و سرنوشتی بهتر از تیمور تاش، سردار اسعد، اسدی متولی‌باشی و نصرت‌الدوله نخواهد داشت به ویژه آنکه به خوبی می‌دانست، رضاشاه هر کس را که از نفوذ و قدرت قابل ملاحظه‌ای در کشور برخوردار شود، به عنوان یک «خطر» می‌نگرد و او را از سر راه بر می‌دارد. از این رو وی با هدف نجات جان خود و انتقال سرمایه کلانی که اندوخته بود به فکر فرار از چنگال دیکتاتور افتاد، نقشه‌ی ماهرانه‌ای طرح کرد و آن را به مرحله‌ی اجرا درآورد. در نیمه‌ی دوم سال 1314 آیرم تمارض نمود. چند روز در منزل بستری شد و خود را سخت مریض نشان داد. ظاهراً کاری کرده بود که قادر به تکلم نباشد. از این رو مطالب خود را روی کاغذ می نوشت وانمود می‌کرد بیماریش در ایران قابل علاج نیست و اگر به اروپا نرود و سریعاً تحت درمان قرار نگیرد، تلف می‌شود. او سپس برای جلب رضایت و موافقت رضاشاه به وی گفت قصددارد هدایای فراوانی با خود به سوئیس ببرد و آنها را به ولیعهد (محمد‌رضا پهلوی که در آن کشور ظاهراً سرگرم تحصیل بود) تقدیم کند. با این تمهیدات موفق شد از رضاشاه برای خروج از کشور کسب اجازه کند. در آن موقع هیچ کس تصور نمی‌کرد مسافرت رئیس نظمیه صورت فرار داشته و کسالتش مصنوعی باشد. آیرم خان در 29 آبان 1314 از ایران خارج شد، در کشتی نشست و از راه بندر انزلی به بادکوبه حرکت کرد. گویا در بندر انزلی گوش چند نفر را هم به عنوان مجازات جرمی که مرتکب شده بودند بریده بود. به جای سوئیس به آلمان رفت و بدون اینکه به پزشک یا بیمارستانی مراجعه کند حالش بهبود یافت! اتومبیل بسیار مجللی خرید و بیرق ایران را جلوی آن نصب کرد و با عنوان رئیس کل شهربانی ایران با غرور تمام مشغول گردش و تفریح شد. پس از یک سال رضا شاه فهمید مرغ از قفس پریده است، ولی به روی خود نیاورد و به دفتر مخصوص دستور داد تلگرافی او را به کشور فراخواند. در پاسخ تلگراف، دفتر مخصوص آیرم تقاضای هزینه‌ی سفر کرد. هزار لیره حواله شد، ولی باز هم ازآمدن وی خبری نشد. رضا شاه متوجه گردید که آیرم خان دیگر مراجعت نخواهد کرد. اقدامات غیر رسمی دولت ایران برای بازگرداندنش هم به نتیجه نرسید. آیرم‌خان با ثروت و مکنتی که جمع‌آوری کرده بود سال‌ها در اروپا می‌زیست. بعد از شهریور 1320 و اشغال ایران از طرف متفقین به فکر تشکیل دولت «ایران آزاد» افتاد و عده‌ای از ایرانیان مقیم خارج رابه دور خود جمع کرد. مخصوصاً عدل‌الملک دادگر را برای ریاست دولت در نظر گرفته بود. عدل‌الملک موافقت نکرد. آیرم خود دولتی در آنجا تشکیل داد و عده‌ای از ایرانیان را به عنوان وزیر تعیین نمود. او با مطبوعات نیز مصاحبه می‌کرد، ولی کارش نگرفت و توفیق نیافت. سرمایه‌ اش نیز تمام شد. به حاج حسن‌آقا مهدوی فرزند امین‌الضرب متوسل شد و چندی در منزل او ‌زیست، تا اینکه در 11 فروردین1327پس از عمل جراحی در یکی از بیمارستان‌های آلمان در 65 سالگی درگذشت. سرلشکر آیرم قبل از کودتای رضاخان در یکی از بیمارستانهای روسیه، به هنگام معالجه، قدرت جنسی خود را از دست داده بود و عمل جراحی منجر به مرگ وی در آلمان با هدف درمان همین مشکل صورت گرفته بود. منابع:  چهره‌های منفور در تاریخ معاصر ایران، حبیب‌الله تابانی، انتشارات نگاه.  شرح حال رجال سیاسی و نظامی معاصر ایران، نشر علم، ج اول. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 11

ثقة‌الاسلام و روسها

ثقة‌الاسلام و روسها میرزا علی‌آقا ثقة‌‌الاسلام فرزند حاج میرزاموسی ثقة‌‌الاسلام، در ماه رجب سال 1277 ق در تبریز دیده به جهان گشود و زیر نظر و مراقبت پدر به تحصیل علوم شرعی و مشی در طریقه روحانیت کوشید. پس از آنکه علوم مقدماتی فارسی وعربی را آموخت، ازدواج نموده به سال 1300 ق با همسر خود به عتبات عالیات رهسپار شد و در حوزه درس شیخ محمد‌حسین فاضل اردکانی و شیخ زین‌العابدین مازندرانی به تکمیل معارف اسلامی پرداخت تا به مقام اجتهاد نایل گشت و پس از هشت سال، در سال 1308 ق به تبریز بازگشت. ثقة‌‌الاسلام چون در اثر مطالعه روزنامه‌های مهم عربی، اطلاعاتی از نظامات جدید اجتماعی به هم رسانیده و روحانی روشنفکری بود، در مساجد تبریز بر منبر می‌رفت و با نطق و موعظه، در هدایت افکار می‌کوشید. در ماه رمضان 1319 ق. میرزا یوسف ثقة‌‌الاسلام درگذشت و از طرف مظفرالدین شاه به پیشنهاد ولیعهد (محمد‌علی میرزا) لقب ثقة‌‌الاسلام به میرزا‌علی آقا داده شد و وی بر مسند حکومت روحانی نشست و ریاست فرقه شیخیه را در تبریز عهده‌دار گشت. 1 ثقة‌‌الاسلام پس از آغاز مشروطه‌خواهی، در صف حامیان آن درآمد. وی مردم را به آثار حیات بخش حکومت ملی آشنانموده و اساس حکومت مشروطه را با فلسفه و مفهوم حکومت در اسلام تطبیق می‌داد و در همان حال، مردم را از تندروی و افراط بر حذر داشته و پیوسته مجاهدان آذربایجان را به ‌آرامش و ملایمت دعوت می‌کرد. 2 اشغال آذربایجان توسط قوای روس در دوران استبداد صغیر محمد‌علیشاهی، عین‌الدوله به عنوان والی آذربایجان به تبریز رفت اما در مواجهه با آزادیخواهان تبریز، مجبور شد به باسمنج (روستای بزرگی در نزدیکی تبریز) بازگردد. او تبریز را در محاصره گرفت و در نتیجه شهر دچار قحطی شد. جنگهای خونین میان قوای دولتی و آزادیخواهان تبریزی روی داد. در طی یکی از این نبردها، «باسکرویل» معلم آمریکایی مقیم تبریز که به آزادیخواهان پیوسته بود، کشته شد. عاقبت، دو کنسول روسیه و انگلستان، به بهانه حفظ جان اتباع خارجی و نیز رفع محاصره و قحطی، متفق گشتند که ارتش روس به سوی تبریز حرکت نماید. آنان ادعا می‌کردند ورود ارتش تزاری برای اعاده امنیت و تأمین آسایش اهالی بوده و پس از انجام این وظیفه، به روسیه مراجعت خواهد کرد. ثقة‌‌الاسلام با ابراز نگرانی از این حوادث، شدیداً با حضور قوای روسیه در ایران مخالف بود؛ چنانکه می‌گفت: «راضی هستم مرا در سیبری به شکستن سنگ چخماق وادار نمایند، اما بیرق روس در این مملکت نباشد.» 3 وی با اقدام به تماسهای مکرر با عین‌الدوله، تلگرافهای مفصلی به محمد‌علیشاه مخابره کرد و نزدیکی خطر را گوشزد نموده و افتتاح مجلس و اعاده رژیم مشروطه را خواستار گردید. شاه سعدالدوله (رئیس‌الوزرا) را مأمور مذاکره با وزاری مختار روسیه و انگلستان نمود تا از ورود قشون روس به تبریز جلوگیری شود، و نیز از انجمن آذربایجان درخواست کرد راه را برای ورود عین‌ الدوله به شهر باز کنند تا امنیت برقرار گردد. اما نه سفارتین روس و انگلیس و نه انجمن، هیچ کدام به پیشنهاد شاه روی موافق نشان ندادند و در نتیجه راه ورود سپاه روس به شهر تبریز گشوده شد. قشون چندهزار نفری روسیه در سال 1327 ق وارد آذربایجان شده، تبریز را اشغال نمودند و ژنرال استارسلسکی (فرمانده ارتش روس) طی انتشار اعلامیه‌ای، از مجاهدان خواست فوراً اسلحه را به زمین گذارند. سپاهیان روس سنگرهای داخلی شهر را تخریب می‌کردند و «باغشمال» را مرکز ستاد خود قرار داده بودند. ستارخان و باقرخان و گروهی دیگر از مجاهدان، به شهبندرخانه عثمانی پناهنده شدند. 4 در این ایام پرمحنت ثقة‌‌الاسلام مرجع رفع مشکلات و تیره‌روزیهای مردم بود. وی در برابر تعدیات قوای روس، آرام نگرفت. از جمله در برابرتبعید شیخ‌علی اصغر لیل‌آبادی و تخریب خانه یوسف مجاهد ( از طرف سپاهیان روس) و بعضی تعدیات دیگر،‌ از میللر (کنسول رسول) استیضاح نموده و چون پاسخ قانع کننده دریافت نکرد، از تعدیات سپاهیان تزاری به نیکلای دوم تزار روسیه شکایت نمود. چند تلگراف مخابره کرد و توسط صمد‌خان ممتازالسلطنه (وزیر مختار ایران در فرانسه)، شکایت خود را در روزنامه‌های پاریس منعکس ساخت. 5 در موردی دیگر نیز، یکی از سربازان روس به دست مرحوم ثقة‌‌الاسلام مسلمان شده در منزل وی پنهان گردید. قضیه فاش شد و بلایف (عضو نظامی کنسولگری روسیه) با عده‌ای سالدات (نظامی) وارد منزل ثقة‌‌الاسلام گشتند. اما سرباز مذکور از در دیگری فرار نمود. باز ثقة‌‌السلام تلگراف شکایت به امپراتور نموده و در نتیجه، بلایف مجبور شد از مرحوم ثقة‌‌الاسلام عذرخواهی کند. 6 اولتیماتوم روسیه به ایران سال 1329 ق، سال سیاهی برای ملت ایران محسوب می‌شود. مدتی قبل، حکومت مشروطه جهت نظم دادن به امور مالیه ایران، مستر مورگان شوستر امریکایی را استخدام نموده بود و او نیز با دقت به انجام وظیفه می‌پرداخت. اقدامات شوستر ضربه مهمی بر منافع نامشروع انگلیس و روس در ایران وارد می‌کرد؛ 7 لذا دولت روس در واکنشی شدید، با همراهی و حتی تحریک انگلستان، 8 ضمن اولتیماتومی به دولت ایران، اخراج مستشاران امریکایی و از جمله شوستر را خواستار شد و تهدید نمود اگر ظرف چهل وهشت ساعت درخواستهایش عملی نگردد، قوای روس به طرف تهران پیشروی خواهند نمود. در حقیقت، قصد اصلی روسها از اولتیماتوم، به دست آوردن بهانه‌ای بود که قشونشان نقاط شمالی ایران را اشغال و تصرف نمایند. در مقابله با تهدید روسیه، مجلس تحت تأثیر نطق مهیج یکی از علمای انقلابی، اولتیماتوم را رد نمود. 10 در نتیجه، قوای تازه‌نفس روسی به طرف آذربایجان و تهران حرکت نمودند. دولت وقت، بنا به مصلحت، مجلس را منحل و اولتیماتوم را قبول نموده و از روسها عذرخواهی کرد. این چنین پیشروی قوای روس متوقف گشت. 11 مبارزه ثقة‌‌الاسلام علیه مظالم روسها همزمان با این وقایع، سربازان تزار (که ‌آذربایجان را منطقه نفوذ روسیه می‌دانست) در تبریز شروع به آزار و اذیت مردم نمودند، به نوامیس مردم دست‌درازی کرده و حتی از کشتن زن و بچه دریغ نمی‌کردند. 12 عاقبت کاسه صبر مردم لبریز گردیده، ثقة‌‌الاسلام در برابر این ددمنشیها، به کنسول روسیه شدیداً اعراض نمود ولی کنسول، ترتیب اثری به اعتراض وی نداد. در مقابل، امیر حشمت( مسئول نظمیه شهر) از ثقة‌‌الاسلام اجازه و فتوای شرعی مبنی بر مقابله با قوای متجاوز روس گرفته، به کمک قوای خود و مجاهدین به مقابله برخاست. از صبح اول محرم 1329 ق سربازان روس با مقاومت شدید روبرو شدند و در نتیجه، جمعی از روسها کشته و مجروح گشتند.هزار نفر از مجاهدین در ارک (محل مصلای کنونی) موضع گرفته و در مقابل چهار هزار قشون روسی مجهز به توپ ایستادگی می‌کردند. 13 این زد و خورد چهار روز طول کشید و روسها با بر جای گذاشتن هشتصدو پنجاه نفر کشته، از شهر بیرون رانده شدند. البته از جانب مجاهدین نیز افراد زیادی کشته و زخمی شده بودند. 14 ثقة‌‌الاسلام برای جلوگیری از قتل نفوس و ایجاد امنیت، به تلاش برخاسته و چندبار با کنسول روس و انگلیس مذاکره نمود. قرار بر این شد که مجاهدین اسلحه را بر زمین گذارند یا از شهر بیرون روند. چون این شروط اجرا شد، روسها با اقدام به نیرنگ، قوای تازه‌نفسی را که در راه داشتند، وارد شهر کرده و شهر را به توپ بستند! ثقة‌‌الاسلام به دیدار کنسول روس شتافت اما کنسول با وی با خشونت و بی‌اعتنایی برخورد نمود. وقتی ثقة‌‌الاسلام بازگشت، به مردم گفت روسها خیال کشتار در شهر دارند. بهتر است شبانه شهر را ترک کرده و خود را به جای امنی برسانید. مردم گفتند: شما خودتان چه خواهید کرد؟ جواب داد: «من کار خود را به خدا باز می‌گذارم.»15 وحشت و اضطراب عجیبی بر شهر حکمفرما شد و سران قوم و مجاهدان، هر کدام که می‌توانستند، از شهر بیرون رفتند. از طرف حکومت روسیه، به فرماندهان نظامی و کنسولهای روس در شهرهای تبریز، رشت، انزلی و مشهد اختیارات تام داده شد که مقصرین اغتشاش علیه روسها را دستگیر و مطابق قوانین نظامی روسیه مجازات کرده و مراکز مقاومت را ویران سازند. 16 محرم سال 1329 در تبریز در روز هفتم محرم، ثقة‌‌الاسلام توسط یکی از نزدیکان اطلاع یافت که روسها درصدد دستگیری او هستند. از آن مرحوم خواسته شد جهت حفظ جان، به شهبندر خانه عثمانی پناهنده شود اما وی با امتناع از پذیرش این پیشنهاد، گفت: «هنگامی که در زمان شکست عباس‌میرزا، آقا میرفتاح جلو افتاده، شهر تبریز را به دست روس سپرد [تا قتل و خونریزی نشود]، از آن زمان صد سال می‌گذرد و همیشه آقا میرفتاح به بدی یاد می‌شود. شما چگونه خرسندی می‌دهید که در این آخر زندگی،‌از ترس مرگ خود را به پناهگاهی کشم و دیگران را در دست دشمن گذارم.» 17 عصر روز نهم محرم، ثقة‌‌الاسلام به خانه یکی از دوستانش می‌رفت که معاون کنسولگری روس سوار بر درشکه کنسولگری جلو او ایستاده و جهت شرکت در جلسه کنسولگری که قرار بود راجع به امنیت شهر در آن گفت و گو شود، از ثقة‌‌الاسلام دعوت نمود و آن مرحوم همراه وی رفت. کنسول روس در برخورد با ثقة‌‌الاسلام خشمگینانه او را به تحریک مجاهدین علیه روسها متهم نمود اما ثقة‌‌الاسلام تقصیر را متوجه روسها ساخت. میللر (کنسول روس) ورقه‌ای را به ثقة‌‌الاسلام نشان داده، تکلیف نمود که برای نجات جان خود زیر آن را امضا نماید. مفاد نوشته چنین بود: «نخست مجاهدان تبریز به روی ارتش تزاری اسلحه گشوده، جنگ آغاز کردند و روسها برای حفظ جان اتباع خود ناچار به جنگ و تصرف تبریز گشتند!» مقصود میللر این بود که مجوزی برای اقدامات نظامی و تصرف آذربایجان تحصیل کند. اما مرحوم ثقة‌‌الاسلام با امتناع از این خواسته او، گفت: «این شهادت، خلاف واقع است و مسلمان شهادت خلاف واقع نمی‌دهد.» 18 پس از گفت‌وگوهایی، میللر راضی شد ثقة‌‌الاسلام گواهی کند که «تا وقتی دولت ایران قادر به حفظ امنیت آذربایجان نیست، توقف ارتش تزاری در تبریز ضرورت دارد.» اما باز هم ثقة‌‌الاسلام با امتناع از امضاء، جواب داد: «شما آذربایجان را تخلیه کنید، من قول می‌دهم امنیت کامل در اینجا برقرار شود.» میللر عصبانی شده، دستور داد ثقة‌‌الاسلام را زندانی کنند. روز بعد (روز عاشورا) او را به دادگاه نظامی ـ که چند افسر روس قاضی آن بودندـ برده و از او خواستند یکی از دو نوشته‌ای‌را که کنسول گفته بود، امضا نماید و از اعدام نجات یابد. اما ثقة‌‌الاسلام همچنان امتناع می‌نمود. اتهام آن روحانی وارسته، تحریک مردم بر ضد قشون تزاری و فتوای جهادی بود که برای امیر حشمت نوشته بود. ثقة‌‌الاسلام دادگاه را صالح ندید و از دادن هرگونه پاسخ به سؤالات آنان خودداری کرد. عاقبت، حکم اعدامش صادر شد. البته او خود، از همان آغاز مبارزه با روسها، در نوشته‌ای به مشکوة‌الملک، این حکم را پیش‌بینی کرده بود. منصور دار عشقم و دانم که عاقبت بر پای دار می‌کشد این پایداریم19 روز دهم محرم، مردم گرفتار و وحشتزده تبریز، روی ایمان و علایق مذهبی مشغول انجام مراسم عزاداری حضرت سید‌الشهداء (ع) بودند و گروهی بر آن شدند که به سربازخانه محل توقف ثقة‌‌الاسلام حمله نموده، وی و دیگر آزادیخواهان را آزاد نمایند. به همین احتمال، روسها از نیمه شب ششصد سالدات مسلح در اطراف سربازخانه متمرکز ساختند. روز عاشورا، اول صبح، در سربازخانه چوبه‌دار دسته‌جمعی برپا شد و بعد‌از ظهر آن روز خونین نه نفر دستگیرشدگان را از باغشمال به سربازخانه آوردند تا به دار کشیدن آنها، صدای آزادیخواهی مردم تبریز را خاموش کند. مرحوم ثقة‌‌الاسلام دیگر یاران را دلداری می‌داد و می‌گفت: «رنج ما دو دقیقه بیش نیست، پس از آن به یکبار خوش و آسوده خواهیم بود. ما را چه بهتر که در چنین روزی به دست دشمنان دین کشته شویم.» 20 ثقة‌‌الاسلام مشغول نماز شد. چون نماز خود را به اتمام رساند، با پای خویش بالای چهارپایه رفت. دژخیمان طناب را به گردنش انداختند و بالا کشیدند. پس از چند لحظه، زندگی پر افتخار آن عالم جلیل‌‌القدر و روحانی آزاده خاتمه پذیرفت و چنین بود که برگ خونین دیگری بر تاریخ ایثارگریهای آذربایجان افزوده گشت. اما چند سال نگذشت که آه‌سوزان و خون به ناحق ریخته شده مظلومان، سراسر روسیه را آتش زد و آن آتش، حتی خانواده تزار را سوزاند و امپراتوری بزرگ روسیه را درنوردید. جنازه مطهر آن روحانی وارسته در گورستان مقبره‌الشعرای تبریز به خاک سپرده شد. هم‌اکنون وسایل شخصی ثقة‌‌الاسلام در موزه مشروطیت تبریز نگهداری می‌شود. پانوشت‌ها: 1. عبدالهادی حائری، تشیع و مشروطیت، تهران، امیرکبیر، فصل دوم. 2. ابراهیم صفایی، رهبران مشروطه، تهران، جاویدان، 1363، ج2، صص 294 ـ 293. 3. ابراهیم صفایی، اسناد سیاسی دوران قاجاریه، تهران، چاپخانه رشدیه، 1352، ص 383، نامه ثقة‌‌الاسلام به میرزا حسن مشکو‌ه‌‌الملک. 4. یادداشت‌های میرزا اسدالله ضمیری (ملازم خاص ثقة ‌الاسلام)، به کوشش سیروس برادران شکوهی، تبریز، ابن سینا، 1363، ص 38. 5. ابراهیم صفایی، رهبران مشروطه، همان ص 314. 6. مهدیقلی‌خان مخبرالسلطنه هدایت، خاطرات و خطرات، تهران، کتابفروشی زوار، 1363، ص 202. 7. در مورد اقدامات شوستر ر. ک: «اختناق ایران» تألیف مورگان شوستر، ترجمه موسوی شوشتری، تهران، صفیعلی شاه، بی‌ـا. 8. تریا ایرانسکی پاولویچ، سه مقاله درباره انقلاب مشروطه ترجمه: هوشیار، تهران، حبیبی، 1357، ص 120، ایوان: انقلاب مشروطیت، ترجمه: تبریز، ص 96. مرحوم ثقة ‌الاسلام در نامه‌ای می‌نویسد: «روس در دست انگلیس آلتی بیش نیست. هر چه می گوید او (روسیه) همان را می‌گوید و چرخ پولتیک در دست انگلیس است و همه این کارها را او فراهم می‌آورد.» ابراهیم صفایی: اسناد سیاسی دوران قاجاریه (اسناد رژی)، همان، ص 383. 9. مهدیقلی‌خان مخبرالسلطنه هدایت، گزارش ایران (قاجار و مشروطیت)، تهران، نشر نقره، 1363، ص 259 و مورگان شوستر،‌همان، ص 210. 10. حسین مکی در کتاب «مدرس قهرمان آزادی» تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1358، ج 1، ص 103 و نیز در کتاب «مدرس» تهران، بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی، بی‌تا، مقدمه جلد اول، روحانی مذکور را شیخ محمد خیابانی معرفی نموده است. اما دکتر علی مدرسی در «فصلنامه یاد». بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی، شماره 21، زمستان 1369، ص 72، روحانی ذکر شده را شهید سید حسن مدرس می‌داند. 11. احمد کسوری، تاریخ هجده ساله آذربایجان، تهران، امیرکبیر، 1353، ص 260ـ 256. 12. یحیی دولت‌آبادی، حیات یحیی، تهران، عطار و فردوسی، 1362، ج 3، ص 203. یادداشتهای میرزا اسدالله ضمیری، همان، صص 48ـ 47؛ مورگان شوستر، همان، صص 259ـ 258. 13. سید‌علی محمد‌دولت‌آبادی، خاطرات، ‌تهران فردوسی، 1362، ص 64؛ مورگان شوستر، همان، ص 259. 14. احمد کسروی، همان،‌صص 275 ـ 265؛ ابراهیم صفایی، رهبران مشروطه، همان،‌ص 317. 15. احمد کسروی، همان، صص 305 ـ 304؛ ابراهیم صفایی، رهبران مشروطه، همان ص 317. 16. مورگان شوستر، همان، ص 259؛ ابراهیم صفایی، رهبران مشروطه همان، ص 320؛ احمد کسروی، همان، ص 312؛ سید‌علی محمد دولت‌‌آبادی، همان، ص 64. 17. احمد کسروی، همان، ص 305. 18. ابراهیم صفایی، رهبران مشروطه،‌همان، ص 323؛ احمد کسروی، همان، ص 317؛ یادداشتهای میرزا اسدالله ضمیری، همان، صص 73ـ 72. 19. ابراهیم صفایی، رهبران مشروطه، همان، ص 324. 20. احمد کسروی، همان، ص 310. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران 11 به نقل از:ماهنامه اندیشه و تاریخ سیاسی ایران معاصر، سال چهارم، شماره 35، مرداد 1384

رجال عصر پهلوی سپهبد ناصر مقدم آخرین رئیس ساواک

رجال عصر پهلوی سپهبد ناصر مقدم آخرین رئیس ساواک پیشینه: سپهبد ناصر مقدم آخرین رئیس ساواک (خرداد 1357 ـ بهمن 1357) فرزند یعقوب در سوم تیر 1300 درتهران متولد شد. نام خانوادگی وی در آغاز «مقدم چهارگریل‌اصل» بود که پس از مدتی به مقدم‌راد و نهایتاً به مقدم تغییر پیدا کرد. همچنان که از نوشته‌های خود او برمی‌آید تا سن ده سالگی تحت تکفل پدر زندگی می‌کرده و از آن پس دایی‌اش حسین مقدم عهده‌دار وظیفه نگهداری او شد و چنانکه خود او ذکر کرده است گویا تا سال 1334 هم هنوز در منزل دایی‌اش زندگی می‌کرد و از آن پس به منزل شخصی‌اش در زرگنده نقل مکان پیدا کرد. مقدم تحصیلات ابتدایی و مقدماتی خود را از سال 1307 به ترتیب در دبستان‌های کمالیه و علامه سپری کرد و در سال 1313 وارد دبیرستان نظام در تهران شده و به سال 1319 از این دبیرستان فارغ‌التحصیل شده و دیپلم گرفت. ناصر طی سال‌های 1319 ـ 1321 در دانشکده‌ی افسری تحصیل کرد و با درجه ستوان دومی فارغ‌التحصیل گردید. وی چند سال بعد از دانشکده حقوق دانشگاه تهران نیز لیسانس قضایی و حقوق گرفت. او که تمام دوران تحصیل و آموزش‌های نظامی و اطلاعاتی و امنیتی‌اش را در ایران سپری کرد با زبان فرانسه و انگلیسی آشنایی یافت. ناصر مقدم در 12 شهریور 1329 با فرانک سلیمانی ازدواج کرد و از او دارای سه فرزند شد. اولین فرزند او خسرو و در سال 1332 متولد شده بود و دو فرزند دیگرش نادر و نامور به ترتیب طی سالهای 1334 و 1337 متولد شدند. چنانکه از جدول وضعیت خدمتی وی بر می‌آید او از فروردین 1321 که در دانشکده افسری با درجه ستوان دومی فارغ‌التحصیل شد تا اول شهریور1343 در مناصب و موقعیت‌های مختلف و در واحدهای زیر خدمت می‌کرد: لشکر 2 مرکز، اداره بازرسی ارتش، اداره موتوری ارتش، دانشکده افسری، لشکر 10 خراسان، لشکر گارد شاهنشاهی، ستاد ارتش، لشکر 5 لرستان، وزارت دفاع، دادستانی ارتش، دانشگاه نظامی، اداره دادرسی ارتش، دانشگاه جنگ، کارگزینی ارتش، گارد شاهنشاهی و آجودانی نیروهای مسلح. هنگامی که ارتشبد حسین فردوست در سال 1338 ش. دفتر ویژه اطلاعات را تأسیس کرد و در رأس آن قرار گرفت ناصر مقدم را نیز که تا آن زمان رئیس شعبه بازرسی اداره دادرسی ارتش بود، به آن دفتر منتقل کرد و چند سال پس از انتصاب فردوست به قائم‌مقامی کل ساواک، در شامگاه روز 15 خرداد 1342، شاه که از عملکرد ساواک در برخورد با مخالفان ناراضی بود، به پیشنهاد فردوست سرتیپ مصطفی امجدی را از مدیر کلی اداره کل سوم ساواک (اداره امنیت داخلی) برکنار کرده و ناصر مقدم را جایگزین او کرد. ناصر مقدم قریب ده سال در رأس مدیریت اداره کل سوم ساواک باقی ماند و چنانکه از خاطرات فردوست بر می‌آید در این دوران طولانی که مقارن با قائم‌مقامی او بر ساواک بود، مقدم برای تجدید ساختار اداره کل سوم و کارآمد کردن آن تلاش بسیاری انجام داد. بدین ترتیب بخشی اعظمی از فعالیت‌های ساواک بر ضد مخالفان سیاسی حکومت در طی دهه 1340 را باید از ابتکارات و کارنامه ناصر مقدم مدیر کل اداره کل سوم این سازمان ارزیابی کنیم. از جمله مهمترین تشکیلاتی که دردوران مدیر کلی مقدم بر اداره کل سوم ساواک به ابتکار همین اداره و با مشارکت شهربانی و ژاندارمری تأسیس شد کمیته مشترک ضد خرابکاری بود. عملکرد مقدم در رأس اداره کل سوم ساواک که از حمایت‌های بی‌دریغ حسین فردوست نیز برخوردار بود، تا حدود زیادی موجبات رضایت خاطر شخص شاه را فراهم می‌آورد. و اسناد و مدارک موجود نشان می‌دهد که او طی دوران طولانی نظامی‌اش و به ویژه در دوران حضورش در رأس اداره کل سوم ساواک و پس از آن موفق به دریافت دهها نشان افتخار شد و شخص نصیری رئیس وقت ساواک نیز بارها از خدمات و عملکرد موفق مقدم در ریاست اداره کل سوم ساواک تشکر و قدردانی کرد. براساس اسناد موجود ناصر مقدم هنگامی که در 17 خرداد 1342 رسماً به مدیریت اداره کل سوم ساواک رسید، درجه سرهنگی داشت و از اول آبان 1345 به درجه سرتیپی و از اول آبان 1349 به درجه سرلشگری رسید. اسناد موجود نشان می‌دهد که سرلشگر ناصر مقدم در سوم آبان 1350 به سمت آجودانی شخص شاه منصوب گردید و در همان حال کماکان بر اداره کل سوم ساواک مدیریت می‌کرد. در 23 فروردین 1352 ارتشبد نصیری رئیس وقت ساواک طی اعلامیه‌ای به سرلشکر مقدم اطلاع داد که سمت او از مدیریت اداره کل سوم ساواک به قائم‌مقامی کل این سازمان تغییر پیدا کرده است. اما این سمت اخیر چند روزی بیش دوام نکرد و در 30 فروردین 1352 اعلام شد که به خدمات سرلشکر ناصر مقدم در ساواک پایان داده شد و او ضمن حفظ مقام آجودانی شاه به ریاست اداره کل دوم اطلاعات و ضد اطلاعات ارتش منصوب شد. جانشینی مقدم در پست قائم‌مقامی کل ساواک که مدتها قبل با کناره‌گیری فردوست خالی مانده بود به سرلشکر علی معتضد سپرده شد که این سمت را تا سقوط نهایی رژیم پهلوی حفظ کرد. آگاهان به امور در آن روزگار ناصر مقدم را افسری کاردان، باهوش، دارای اطلاعات وسیع در زمینه مسائل امنیتی و جاسوسی ارزیابی می‌کنند. از جمله اقدامات ساواک در دوره مدیریت مقدم بر اداره کل سوم ترور تیمور بختیار در عراق بود. برخی منابع همچنین ناصر مقدم را مبتکر تشکیل و راه‌اندازی خانه‌های امن ساواک در اقصی نقاط تهران و برخی دیگر از شهرهای بزرگ کشور دانسته‌اند. در طول دوران طولانی مدیریت مقدم بر اداره کل سوم ساواک مخالفت‌های چریکی و مسلحانه با رژیم پهلوی گسترش پیدا کرد و در واپسین سال‌های حضور او در رأس اداره کل سوم ساواک به اوج خود رسید و در همان حال ساواک به ویژه از اواخر دهه 1340 به عنوان سازمانی تبهکار و شکنجه‌گر در محافل سیاسی، اجتماعی و رسانه‌ای داخلی و خارجی مشهور شد و در دستگیری، بازجویی، شکنجه، قتل و ترور و از میان برداشتن مخالفان سیاسی حکومت از اقشار و گروههای مختلف به روش‌های نوین و به اصطلاح کارآمدتری که مهمترین مشخصه آن خشونت‌ورزی بیشتر و افسار گسیخته‌تر، بود روی آورد. در این میان البته بخت با او یار شد که جانشین او در رأس مدیریت اداره کل سوم ساواک فرد بی‌رحم و قسی‌‌القلبی نظیر پرویز ثابتی بود که با هدایت ساواک به سوی روش‌های بس خشن و غیر انسانی‌تر در برخورد با مخالفان حکومت موجب کم‌رنگتر کردن عملکرد مقدم در رأس اداره کل سوم ساواک (طی سالهای 1342 ـ 1352 ش) شد. ریاست ساواک و پایان عمر سپهبد ناصر مقدم ناصر مقدم هنگامی که در 17 خرداد 1357 رسماً حکم ریاست ساواک را دریافت کرد درجه سپهبدی داشت و در آستانه 57 سالگی بود. منابع موجود نشان می دهد که مقدم در واپسین ماههای ریاست نصیری بر ساواک بر دامنه مخالفت‌های پیدا و پنهان خود با روش خلاف قاعده او در ریاست بر این سازمان افزوده بود و نصیری را متهم می‌کرد که با در پیش گرفتن مشی سرکوبگرانه و غیر منطقی از درجه کارآمدی ساواک در برخورد موفق با مخالفان حکومت به شدت کاسته است. مقدم از این هم فراتر رفته و حتی در گفت و گوی خصوصی‌اش با یکی از عوامل ساواک تصریح کرده بود که نصیری به خاطر سوء مدیریتش در رأس ساواک باید به جوخه اعدام سپرده شود. آنچه بود باتوجه به مجموعه شرایط موجود و توصیه‌هایی که از سوی محافل مختلف داخلی و خارجی به شاه می‌شد و ابراز علاقه‌ای که ناصر مقدم برای ریاست بر ساواک از خود نشان می‌داد،شاه درنیمه خرداد 1357 او را در رأس ساواک جایگزین نصیری بدنام و منفور کرد؛ با این امید که او بتواند آب رفته را به جوی باز گردانده برای مهار ناآرامی‌های فزاینده‌ای که اقصی نقاط کشور را در خود فرو برده بود، چاره‌ای بیاندیشد. اما مقدم برغم تمام اقدامات و سیاست‌هائی که به کار برد، نتوانست هیچگونه تغییری در روند حوادثی که آشکارا و به سرعت سقوط نهایی رژیم پهلوی را نشانه رفته بود ایجاد کند. او حتی پس از انقلاب بالاخص از سوی محافل نزدیک و علاقمند به رژیم پهلوی و مدافعان سلطنت متهم شد که به شاه و حکومت او خیانت ورزیده و با انقلابیون برای به سقوط کشانیدن رژیم پهلوی همکاری نموده است. با این احوال شواهدی وجود ندارد که این ادعای طرفداران رژیم پهلوی و شاه را مورد تأیید قرار دهد. در واپسین روزهای عمر رژیم پهلوی مقدم برغم تمام تلاش‌هایی که برای جلوگیری از سقوط نهایی رژیم پهلوی انجام می‌داد، به خاطر ارتباط او و تماس‌های نزدیکی که با بازرگان و برخی از انقلابیون برقرار کرده بود احتمالاً تصور نمی‌کرد پس از پیروزی انقلاب اسلامی فرجام بدی در انتظار او بوده باشد. ناصر مقدم در تمام دوران ریاستش بر ساواک ارتباط بسیار نزدیکی با شخص شاه داشت و هرچه از نیمه سال 1357 زمان بیشتری سپری می‌شد تماس‌ها، مذاکرات و رایزنی‌های او با شاه افزایش چشمگیرتری پیدا می‌کرد. وی در واپسین ماههای عمر رژیم هنوز برخود فرض می‌دید که به مناسبت سالروز تولد شاه و فرح طی مراسلاتی به آنان تبریک عرض کرده و با آرزوی سلامت و بهروزی برای آنان، امیدوار باشد که خاندان پهلوی سالیانی طولانی بر کشور حکمرانی نمایند و او و سازمان تحت مدیریتش (ساواک) از هیچ تلاشی در دفاع از رژیم پهلوی فروگذار نکند. با این احوال منابع موجود نشان نمی‌دهد که مقدم تا واپسین دوران عمر به فساد مالی و اقتصادی،‌اداری و نظایر آن اشتغال داشته است. هر چند فردوست در بخش‌هایی از خاطرات خود به گرایشات مقدم به زندگی تجملاتی اشاراتی دارد، اما در دیگر منابع موجود به ندرت مطالبی پیرامون اشتهار مقدم به فساد مالی، اداری، اخلاقی و نظایر آن وجود دارد. منابع موجود نشان می‌دهد که مقدم در انتصاب شریف‌امامی به پست نخست‌وزیری نقش قابل توجهی داشت و ساواک تحت امر او هم در واقعه کشتار 17 شهریور و حوادث پس از آن از هیچ تلاشی فروگذار نکردند. در تمام ماههای پایانی عمر رژیم پهلوی مقدم رئیس ساواک در میان دولتمردان و فرماندهان نظامی و در واقع تصمیم‌گیرندگان حکومت نقش درجه اولی داشت و به ویژه شخص شاه برای وی ارج و اعتبار قابل اعتنائی قائل بود. هنگامی که آشکار شد شریف‌امامی در مقام نخست‌وزیری، از حل بحران پیش رو عاجز مانده است،‌ ناصر مقدم شخص شاه و نیز امریکاییان را متقاعد ساخت تا نخست‌وزیری نظامی را جایگزین او سازند. ساواک در طول دوران ریاست مقدم نقش درجه اولی در سرکوب تظاهرات مردمی و کشتار انقلابیون در عرصه‌های مختلف کشور ایفا می‌کرد. هنگامی که به سرعت آشکار شد ازهاری نخست‌وزیر نظامی هم قادر به کنترل اوضاع بحران زده کشور نیست، ناصر مقدم از سوی شاه مأمور شد تا فرد دیگری را برای بدست‌گیری این مقام و تشکیل کابینه جستجو کند. در حالی که قراین موجود از بحرانی‌تر شدن روز افزون اوضاع حکومت حکایت می‌‌کرد، ناصر مقدم در مشورت با محافل امریکایی و برخی رجال وابسته به حکومت و با موافقت شاه درصدد برآمد فردی از مخالفان میانه‌رو شاه را برای بدست گرفتن زمام نخست‌وزیری متقاعد کند.در این راستا علی امینی که از سالها قبل مغضوب شاه بود،‌در ملاقات با مقدم و شاه شروط دشواری را برای پذیرش این مقام پیشنهاد کرد، که البته مورد موافقت شاه قرار نگرفت؛ و پس از آن مقدم با افرادی دیگر مانند کریم سنجابی و غلامحسین صدیقی هم در این‌باره مذاکرات متعددی به عمل آورد اما هنگامی که این افراد هم پیشنهاد مقدم و شاه را برای قبول پست نخست‌وزیری رد کردند، مقدم به سراغ شاپور بختیار رفت و پس از چند دوره مذاکره بختیار به پیشنهاد مقدم رئیس ساواک جواب مساعد داده و به عنوان آخرین نخست‌وزیر رژیم پهلوی از شاه حکم گرفت. در تمام دوران کوتاه نخست‌وزیری بختیار،‌ مقدم رئیس ساواک ارتباط بسیار نزدیکی با او داشت و جهت کنترل اوضاع بحرانی کشور، که دیگر زمام آن آشکارا از اختیار رژیم رو به زوال پهلوی خارج شده بود، البته مأیوسانه از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کرد. ناصر مقدم تصور نمی‌کرد پس از پیروزی انقلاب آسیبی متوجه او شود و حتی امیدوار بود دولت بازرگان شغل و سمتی هم به او بدهد. از این رو از کشور خارج نشد و به انتظار حوادث آتی باقی ماند. اما روند تحولات چنانکه او انتظار داشت پیش نرفت و پس از مدتی وی دستگیر و راهی زندان شد. چنانکه منابع موجود نشان می‌دهد او در زندان هم کماکان امیدوار بود به زودی رهایی یافته و نزد دولتمردان حکومت جدید ارج و قربی پیدا کند. حتی وعده می‌داد پس از آزادی موجبات رهایی دیگر زندانیان وابسته به حکومت پهلوی که با او هم بند بودند را نیز فراهم خواهد کرد. وی نیز مانند سایر بلندپایگان رژیم پهلوی محاکمه و به اعدام محکوم شد و در شامگاه روز 21 فروردین 1358به همراه ده تن دیگر از کارگزاران کشوری و لشکری رژیم پهلوی که از جمله مهمترین آنان سرلشکر حسن پاکروان دومین رئیس ساواک بود، به جوخه‌ی اعدام سپرده شد. منابع و مآخذ  آرشیو مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی (اسناد ساواک).  حسین فردوست، خاطرات ارتشبد سابق حسین فردوست: ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، جلد اول، تهران، مؤسسه اطلاعات، 1367.  رضا گلپور، شنود اشباح، چاپ اول، تهران، انتشارات کلیدر، 1381.  مصطفی الموتی، ایران در عصر پهلوی، جلد دهم، لندن، انتشارات بکا، مهر 1370/ اکتبر 1191.  عیسی پژمان، اثر انگشت ساواک، پاریس، ‌انتشارات ژن، 1372 ش/ 1994 م.  روزنامه کیهان،‌ش 10680، چهارشنبه 22 فروردین 1358.  مجموعه اسناد لانه جاسوسی امریکا، جلد اول، تهران، مرکز نشر اسناد لانه جاسوسی امریکا، به کوشش دانشجویان پیرو خط امام، 1363.  منصور رفیع‌زاده، شاهد: خاطرات منصور رفیع‌زاده، ترجمه اصغر گرشاسبی، تهران، اهل قلم، 1376.  اکبر خلیلی، گام به گام با انقلاب، تهران، حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، 1375.  شمس‌الدین امیرعلایی، مجاهدان و شهیدان راه‌آزادی، تهران، انتشارات دهخدا، 1358.  مسعود بهنود، 275 روز بازرگان، چاپ اول، تهران، نشر علم، 1377.  صادق خلخالی گیوی،‌ خاطرات آیت‌الله خلخالی، جلد اول، تهران، نشر سایه، 1379.  محمود طلوعی، چهره‌ها و یادها: خاطراتی از گذشته، تهران، نشر علم، 1381.  محمود طلوعی، صد روز آخر، تهران، نشر علم، 1378. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 11

در اعتراض به مقاله توهین به امام خمینی در روزنامه اطلاعات

در اعتراض به مقاله توهین به امام خمینی در روزنامه اطلاعات از سردبیری استعفا کردم حسین بنی‌احمد سردبیر روزنامه اطلاعات در سالهای 1355 و 1356 در نشستی که با حضور جمعی از صاحبنظران در محل مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران برگزار شد، خاطرات خود را درباره مقاله «استعمار سرخ و سیاه» که به قلم مستعار «احمد رشیدی مطلق» نوشته شده و در 17 دی 1356 با پافشاری و تهدید ساواک در روزنامه اطلاعات به چاپ رسید بیان کرد. در این جلسه که در دوازدهم بهمن 1383 برگزار شد آقای بنی‌احمد که دو بار مسؤولیت سردبیری روزنامه اطلاعات را (در سالهای 37 تا 38 و سالهای 55 تا 56) عهده‌دار بود گفت: در دوره اول اگر چه روزنامه‌نویسی مشکل بود و ساواک سختگیری می‌کرد ولی در مقایسه با نوبت دوم وضع بهتر بود. در سالهای 37 و 38 به عنوان سردبیری در مواردی می‌شد که با مسؤولان سازمان امنیت بحث کرد و به نحوی آنان را قانع نمود ولی بخصوص در سال 1356 وضع به گونه‌ای دیگر بود به طوری که گاهی نویسندگان مطبوعات دستگیر می‌شدند. او سپس به نحوه چاپ مقاله «استعمار سرخ و سیاه» در تاریخ 17 دی ماه 1356 در روزنامه اطلاعات اشاره کرد و گفت: غروب چهارشنبه 14 دی 1356 در دفتر روزنامه بودم که یکی از همکارانم از کنگره حزب رستاخیز تلفن کرد و گفت مطلبی از سوی داریوش همایون ـ وزیر اطلاعات وقت ـ به وی ارائه شده و او تأکید کرده که این مقاله هر چه زودتر بایستی در روزنامه اطلاعات چاپ شود. از همکارم تقاضا کردم که مطلب را به روزنامه بفرستد. ساعت 7 بعد‌ازظهر مطلب به دستم رسید. مقاله روی 4 صفحه امتحانی با خطی خام ولی خوانا نوشته شده بود. هنگامی که مطلب را خواندم متوجه غیر عادی بودن آن شدم و حدس زدم که رژیم قصددارد تکلیف خود را با مخالفان مذهبی که طرفدار امام خمینی (ره) بودند یکسره کند. آنان تشخیص داده بودند که روزنامه وسیله‌ای مناسب برای این کار است. مدتی فکر کردم و پس از بررسی اوضاع به این نتیجه رسیدم که چاپ این مقاله در روزنامه اطلاعات عواقب سوئی دارد. لذا تصمیم گرفتم از سمت سردبیری روزنامه استعفا دهم. از یکی از همکارانم تقاضا کردم که نام مرا از روزنامه حذف کند. در خصوص این مطلب با شخص دیگری صحبت نکردم و فردای آن روز به سفر رفتم. وقتی که روز شنبه از سفر برگشتم متوجه شدم که مسؤولان وقت روزنامه به شدت از بالا تحت فشار هستند و مثل این که به جز انتشار مقاله یاد شده راهی برای آنان باقی نمانده بود. بلافاصله همان روز از سوی فرهاد مسعودی مدیر مسؤول وقت روزنامه اطلاعات بازخواست شدم او از من پرسید چرا استعفا کردی؟ توضیح دادم قصد نداشتم در این کار سهیم باشم. لذا برای سلب مسؤولیت از خود چاره‌‌ای جز استعفا نداشتم. شایان ذکر است که استعفای من به عنوان سردبیر در سایر نشریات داخلی و خارجی نیز انعکاس یافت. بنی‌احمد در ادامه سخنان خود افزود: در مورد این مقاله از سوی روزنامه با داریوش همایون تماس گرفته شد و گفتگوهای زیادی درگرفت. احمد شهیدی قائم مقام روزنامه به همایون گفته بود که پس از انتشار این مقاله مخالفان عکس‌العمل نشان خواهند داد و احتمالاً ساختمان روزنامه را بر سر کارمندان آن خراب خواهند کرد. همایون هم در پاسخ گفته بود در صورتی که مقاله در روزنامه اطلاعات چاپ نشود ما آن را بر سر شما خراب خواهیم کرد. آنگاه همایون افزود: طبق دستور نخست‌وزیر این مقاله باید هر چه زودتر چاپ شود. وی در توضیح مطلب گفت: پس از آن که فرهاد مسعودی از صحبت با داریوش همایون در مورد چاپ نکردن مقاله نا امید شد به جمشید آموزگار ـ‌ نخست وزیر وقت ـ تلفن کرد تا بلکه او را واسطه چاپ نکردن مقاله کند. اما آموزگار که خودش هم بی‌خبر بود، موضوع را به همایون ارجاع می‌داد یعنی مسؤولیت چاپ و انتشار آن را بر عهده همایون گذاشت. بنی‌احمد در ادامه مطلب گفت: طبق اطلاعی که من دارم آموزگار وقتی که به نخست‌وزیری رسید. تمایلی به حضور همایون در کابینه‌اش نداشت. بلکه این شاه بود که به او دستور داد تا همایون را به وزارت اطلاعات منصوب کند. از سوی دیگر همایون هم نسبت به مندرجات مقاله آگاه نبود در غیر این صورت مقاله را در پاکتی که نشان دربار داشت نمی‌داد و من وقتی خودم از او سؤال کردم پاسخ داد که مطلب از سوی مقامات بالا آمده بود و بدون این که از محتوای آن آگاه باشم آن را به نماینده روزنامه اطلاعات در کنگره حزب رستاخیز دادم. (آقای بنی‌احمد از ذکر نام این شخص خودداری کرد). البته این درست موقعی بود که سردبیر کیهان ـ‌امیر طاهری‌ـ کنارش ایستاده بود و ارائه مقاله به روزنامه اطلاعات نشان می‌دهد که به وی دستور داده شده بود تا مطلب در روزنامه اطلاعات چاپ شود. چون روزنامه اطلاعات در آن زمان به عکس کیهان سنتی بود و نسبت به علما و روحانیون دشمنی خاصی از خود نشان نمی‌داد و حتی گاهی عکس روحانیون و مراجع را در روزنامه چاپ می‌‌کرد در حالی که روزنامه کیهان جوانگرا و تا حدودی چپ بود. به هر حال از نظر همایون چاپ مقاله به اقتضای صلاحدید نظام و مسؤولان رده بالای رژیم بود و صرف نظر از محتوای آن می‌بایست چاپ شود. سپس آقای مرتضی رسولی‌پور عضو مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران که مدیریت این نشست را بر عهده داشت درباره اسم نماینده روزنامه اطلاعات که در کنگره حزب رستاخیز بود و آقای بنی‌احمد از اعلام نام وی خودداری کرد چنین گفت: چند روز قبل من با این شخص تماس گرفتم و از ایشان دعوت کردم تا در این جلسه امروز شرکت کنند. ایشان ضمن تشکر بنا به مشکلات شخصی دعوت را نپذیرفت، اما در مورد مقاله یاد شده با نام مستعار احمد رشیدی مطلق مطالبی گفتند و اجازه دادند در جلسه امروز اظهارات ایشان را بازگو کنم. چون اسم ایشان در منابع مکتوب هم آمده و خودشان هم مرا از ذکر نامشان منع نکردند عرض می‌کنم که منظور جناب بنی‌احمد، آقای علی باستانی است که در واقع داریوش همایون مقاله را به ایشان داد تا در اختیار روزنامه اطلاعات قرار دهد. البته باید عرض کنم که اظهارات ایشان کاملاً با سخنان آقای بنی‌احمد مطابقت داشت، اما نکته مهمی که آقای باستانی بر مطالب آقای بنی‌احمد افزود این بود که محتوای مطالب مندرج در مقاله استعمار سرخ و سیاه کاملاً مشابه محتوای اطلاعیه‌ای است که سازمان امنیت در خرداد 1342 منتشر کرد و افزود که من هم هنوز متن این اطلاعیه را دارم. درباره بنی‌احمد حسین بنی‌احمد در 1309 متولد شد. در 1328 از دارالفنون دیپلم متوسطه گرفت و پس از آن بلافاصله فعالیت مطبوعاتی خود را آغاز کرد. از 1328 تا شهریور 1331 در روزنامه‌های آتش، باختر امروز، نبرد و کیهان فعالیت مطبوعاتی کرد. همزمان در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران در رشته زبانهای خارجی به تحصیل پرداخت. وی در مهرماه 1331 به روزنامه اطلاعات رفت و کارهای مطبوعاتی را از خبرنگاری تا سردبیری این روزنامه ادامه داد. همزمان در 1335 اطلاعات کودکان را پایه‌گذاری کرد و تا 1336 سردبیر آن بود. در 1337 به سمت سردبیری روزنامه اطلاعات تعیین شد و تا 15 شهریور 1338 در این سمت بود. در آبان 1338 به شرکت ملی نفت رفت و به عنوان مشاور روابط عمومی و رابط با مطبوعات، با روزنامه‌نگاران بیش از پیش آشنا شد. در 1347 به عنوان کارمند ارشد اطلاعات و روابط عمومی اوپک تعیین و رهسپار وین شد و تا 1351 در آن سازمان بود. در مهر ماه 1352 به درخواست وزارت بهداری، از سوی شرکت نفت در آن وزارتخانه مأمور شد و به مدیر کلی روابط عمومی این وزارتخانه منصوب گردید. در آبان 1354 کار مستقیم خود را با مؤسسه اطلاعات از سرگرفت و به عنوان سردبیر روزنامه انگلیسی زبان تهران ژورنال و سرپرست روزنامه فرانسوی زبان ژورنال دو تهران (که توسط مؤسسه اطلاعات منتشر می‌شدند) تعیین شد. در اسفند 1355 ضمن اداره دو روزنامه یاد شده، برای بار دوم به سردبیری روزنامه اطلاعات تعین شد و این سمت را تا 14 دیماه 1356 حفظ کرد. 14 دیماه 56 روزی بود که مقاله موهن «استعمار سرخ و سیاه» به او داده شد تا آن را در اطلاعات چاپ کند و بنی‌احمد به دلیل مخالفت با این کار بلافاصله از سمت سردبیری استعفا داد ولی به اداره دو روزنامه تهران ژورنال و ژورنال و تهران ادامه داد و تا فروردین 58 که انتشار آنها متوقف شد در این سمت بود. در 1363 پس از بازنشستگی از کارهای اداری از شرکت ملی نفت به منظور سرپرستی فرزندانش که در فرانسه تحصیل می‌کردند به فرانسه رفت و برای تأمین هزینه زندگی به مدت 10 سال به کار کتاب و روزنامه‌نگاری پرداخت. پس از فراغت از این کار به ترجمه روی آورد و کتابهای «پیروزی بر دلهره»، «غلبه بر کمرویی»و «آلمانی‌ها در ایران در جنگ جهانی اول»را از زبان فرانسوی به فارسی برگرداند و گه گاه نیز در نشریات داخلی به مقاله نویسی پرداخت. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 10 به نقل از:«ایام» ویژه تاریخ معاصر، ویژه‌نامه جام جم، شماره 2، بهمن 1383

کمک 100 میلیون دلاری شیخ زائد به شاه در آستانه پیروزی انقلاب

کمک 100 میلیون دلاری شیخ زائد به شاه در آستانه پیروزی انقلاب یکی از دولتهائی که تا آستانه سقوط رژیم پهلوی و پیروزی انقلاب اسلامی حامی شاه و رژیم او محسوب می‌شد، حکومت امارات متحده عربی و شخص شیخ زائد بن سلطان آل نهیان حاکم این دولت بود. محمد یگانه رئیس کل بانک مرکزی رژیم شاه و وزیر دارائی این رژیم که کتاب خاطراتش اخیراً توسط مرکز مطالعات خاورمیانه دانشگاه هاروارد و به کوشش حبیب لاجوردی در مؤسسه انتشاراتی نشر ثالث منتشر شده به نمونه‌ای از حمایت رژیم شیخ زائد از شاه اشاره کرده است. محمد یگانه، فرزند حاج محمد‌اسماعیل شکرچی از دولتمردان حکومت محمد‌رضا پهلوی بود. او فارغ‌التحصیل دانشگاه حقوق تهران و دانشگاه کلمبیا در کشور امریکا است و از سال 1949 وارد سازمان ملل متحد گردید. محمد یگانه در بخش‌های مختلف اقتصادی در حکومت محمد‌رضا پهلوی مشغول به کار گردید که مهمترین آن‌ها رئیس کل بانک مرکزی، وزارت آبادانی و مسکن (1348)، وزیر مشاور کابینه هویدا و وزارت دارایی دولت شریف امامی بود. یگانه در کتاب خاطراتش می‌نویسد: یکی از کمکهای شیخ زائد به شاه چک یکصد میلیون دلاری او به محمد‌رضا پهلوی در آستانه پیروزی انقلاب بود. به گفته یگانه این چک به صورت کاملاً سری در زمان کابینه «شریف امامی» ارائه گردید و تصور شیخ امارات این بود که مردم ایران به خاطر «کمبود نان» انقلاب کرده‌اند لذا حمایت مالی از شاه می‌تواند سبب رسیدگی به مردم شود. یگانه می‌گوید شیخ زائد بسیار متمول بود و بسیار به شاه عبودیت داشت از این رو دولت امارات به سفیر خود در تهران پیغام داد چک 100 میلیون دلاری شیخ زائد را که به اسم «محمد‌رضا شاه پهلوی» نوشته شده به وی تحویل دهد. این دستور اجرا شد و شاه نیز چک را به شریف امامی داد و به او گفت «این را ببرید و با نظر وزارت اقتصادی و دارائی به مصارف لازم برسانید.» یگانه افزود: در آن زمان من عهده دار وزارت دارائی بودم. شریف امامی با من تماس گرفت از من خواست حساب محرمانه‌ای باز کنیم و این پول را به آن حساب بریزم. من از شریف امامی خواستم بیشتر فکر کنم. بعد با اطرافیان خود از جمله با حسن عرب که قائم مقام من بود مشورت کردم و به این نتیجه رسیدم که من به عنوان وزیر اقتصادی و دارائی از نظر قانونی یک حساب بیشتر نمی‌توانم داشته باشم و آن حساب خزانه است که تمام عواید دولت باید وارد آن شود وهر دیناری که از آن خارج می‌شود باید با مصوبه مجلس یا مجلسین صورت گیرد. از این رو موضوع را به اطلاع شریف امامی رساندم و از او خواستم در بودجه محرمانه‌ای که در اختیار خودش قرار دارد، واریز کند. اما شریف امامی نهایتاً توصیه مرا پذیرفت و موافقت کرد که این پول به خزانه ریخته شود. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 10

آشنایی با رجال عصر پهلوی «پرویز نیکخواه»

آشنایی با رجال عصر پهلوی «پرویز نیکخواه» پرویز نیکخواه درنگارش مقاله «ایران و استعمار سرخ و سیاه» که حاوی توهین به امام خمینی بود و همچنین در سانسور مطبوعات عصر پهلوی دوم نقش داشت. او مقالات متعددی در دفاع از «انقلاب سفید» شاه نوشت و از تئوریسین‌های حزب رستاخیز بود.     پرویز نیکخواه از رجال سیاسی عصر پهلوی دوم، در 1318 در تهران متولد شد. او تحصیلات متوسطه رادر رشته ریاضی در دبیرستان ادیب به پایان برد و در 1337 برای ادامه تحصیل راهی انگلستان شد. نیکخواه در دانشگاه منچستر در رشته فیزیک مشغول تحصیل شد و در همین دوره به حزب توده پیوست. اما به دلیل اختلافاتی که با رهبران آن در اروپا پیدا کرد از حزب جدا شد و به کنفدراسیون دانشجویان ایرانی مقیم انگلیس پیوست. او در 1339 نقش زیادی در کنفدراسیون بر عهده گرفت در تظاهرات دانشجوئی در انگلستان فعالانه شرکت کرد و به تدریج با اکثر محافل چپ دانشجوئی ارتباط برقرار نمود و حتی در گردهمائی‌ها، سخنرانی‌هائی نیز علیه حکومت شاه ایرادکرد. نیکخواه در دی ماه 1341 در رأس هیأتی از جوانان حزب توده در کنگره کنفدراسیون دانشجویان ایرانی مقیم اروپادر لوزان سوئیس شرکت کرد. او در 1342 مسئول پخش نشریات حزب توده در انگلستان بود. پرویز نیکخواه در مرداد 1342 ظاهراً برای دیدن بستگان خود به ایران ‌آمد و بلافاصله تحت نظر ساواک قرار گرفت. وی روز 27 مرداد 1342 به موجب نامه‌ای که از سوی رئیس ساواک در اختیار وزارت فرهنگ قرار گرفت، ممنوع‌الخروج شد. در مهر 1343 به عنوان استادیار دانشکده صنعتی (پلی‌تکنیک) بدون استعلام سابقه از ساواک و به دستور دکتر مجتهدی سرپرست دانشکده استخدام شد و به ریاست آزمایشگاه دانشکده منصوب شد. این امر اعتراض ساواک را به همراه داشت. از این رو رئیس ساواک به کارگزینی‌‌های کلیه وزارتخانه‌ها و سازمان‌های دولتی و حساس ملی اعلام کرد قبل از اشتغال و گماردن افراد به مصادر دولتی، صلاحیت آنان را باید از ساواک استعلام نمایند. نیکخواه سپس به سازمان اطلاعات و امنیت کشور احضار و طی یک بازجوئی مبسوط، سوابق وی در ساواک ضبط شد. این بازجوئی منجر به آن شد که وزارت نفت نیز با درخواست نیکخواه برای استخدام مخالفت کند. نیکخواه در تهران فعالیتهای سیاسی خود را با تعدادی از دوستانش با گرایش به ایدئولوژی «مارکسیسم لنینیسم» از سر گرفت و به کمونیسم مائو ـ چین ـ متمایل گردید. او در مدت زمان حضور در ایران تمامی رفت و آمدها، تماس‌ها، دیدارها و سفرهایش تحت نظر ساواک بود. با این حال تا قبل از حادثه 21 فروردین 1344 که طی آن محمد‌رضا شاه پهلوی در محوطه کاخ مرمر هدف تیراندازی قرار گرفت، بازداشت نشده بود. پس از آن رویداد، دولت حزب توده را مسبب حادثه دانست و به بازداشت گسترده اعضای حزب و قلع و قمع سایر گروههای چپ، همت گماشت. نیکخواه نیز در اردیبهشت 1344 دستگیر و از منزل پدرش بسیاری از مدارک و منابع کمونیستی و دستگاه‌های تکثیر کشف شد. روز هشتم اردیبهشت 1344 دولت در اطلاعیه‌ای اعلام کرد که حادثه 21 فروردین و سوء قصد به شاه توسط چند دانشجوی افراطی هوادار چین کمونیست فارغ‌التحصیل دانشگاه منچستر طرح‌ریزی شده بود. به موجب این اطلاعیه نام متهمین عبارت بودند از: مهندس پرویز نیکخواه، مهندس احمد منصوری تهرانی، احمد کامرانی، محسن رسولی، فیروز شیروانلو و چند نفر دیگر. نیکخواه در دادگاه تجدید نظر نظامی که روز 24 آذر 1344 تشکیل شد، به 10 سال زندان محکوم شد. او راهی زندان بروجرد شد اما در 1346 مراتب آمادگی و تمایل خود را به همکاری با ساواک اعلام کرد. وی با نوشتن چند نامه و انجام چند مصاحبه مورد عفو قرار گرفت و سپس در 19 خرداد 1349 در مصاحبه مطبوعاتی و رادیو تلویزیونی که با حضور خبرنگاران داخلی و خارجی ترتیب یافت اسرار فعالیتهای کمونیستی و سازمان دانشجوئی خارج از کشور را فاش کرد او در 22 مرداد همان سال جزئیات حادثه کاخ مرمر را نیز در مصاحبه مطبوعاتی دیگری تشریح کرد. نیکخواه که اطلاعاتش راجع به سازمانهای دانشجوئی مخالف خارج از کشور توانسته بود ساواک را در مبارزه با آنها یاری رساند، پس از این تحولات مورد توجه حکومت شاه قرار گرفت او مقالات متعددی علیه گروه‌‌های چپ و در دفاع از انقلاب سفید شاه در مطبوعات نوشت. این رفتار در ترغیب بسیاری از عناصر چپ و سوق دادن آنها به همکاری با ساواک و رژیم پهلوی نقش بسزائی داشت. نیکخواه به تدریج به رادیو و تلویزیون، وزارت اطلاعات و جهانگردی، مطبوعات، مدیریت خبرگزاری دولتی، و حزب رستاخیز راه یافت. وی جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی را در مقالات و اظهارات خود تحسین کرد. او در دهه 1350 همراه با هم مسلکان قدیمی خود از جمله محمود جعفریان و منوچهر آزمون در زمره پیشقراولان تحلیل علمی ایدئولوژیک پدیده انقلاب سفید و فلسفه ‌آن قرار گرفته و از تئوریسین‌های حزب رستاخیز شدند. نیکخواه در مجموعه تصمیم‌سازیهای این حزب و برنامه‌ریزی‌های مدیریتی اجرائی و تشکیلاتی آن نقش قابل توجهی به عهده گرفت. روند حضور وی تا روی کار آمدن دولت شریف امامی بسیار فعال بود. او به ویژه در سانسور مطبوعات دوره پهلوی نقش عمده‌ای داشت. گفته شده که وی در تهیه متن مقاله معروف «ایران و استعمار سرخ و سیاه» به قلم مستعار احمد رشیدی مطلق، همراه با محمود جعفریان و شجاع‌الدین شفا دست داشت. آنها متنهای جداگانه‌ای را تهیه کردند که شاه در نهایت متن کامل شده آن را جهت درج در روزنامه تأیید کرد. پرویز نیکخواه در جریان انقلاب با استعفا و خروج رضا قطبی مدیر رادیو تلویزیون، پشتوانه خود را از دست داد. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی از سوی دادگاه انقلاب محاکمه و همراه جمعی از عاملان اختناق و سانسور رژیم شاه به اعدام محکوم شد و حکم صادره روز دوشنبه 21 اسفند 1357 به اجرا گذارده شد. منابع: ـ پرویز نیکخواه به روایت اسناد ساواک، مرکز بررسی اسناد تاریخی. ـ حزب رستاخیز اشتباه بزرگ، مظفر شاهدی، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی. ـ روزنامه اطلاعات، اسفند 1357. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 10

شرق‌شناسی و مظلومیت تاریخ و فرهنگ ایران

شرق‌شناسی و مظلومیت تاریخ و فرهنگ ایران اروپائی‌ها خود را پیشقراولان فرهنگی و مدنی همه انسانها در همه مکانها و زمانها می‌شمارند و تصور می‌کنند تعالی و ترقی هر جامعه‌ای در آن است که خود را در مسیر «اروپایی شدن» قرار دهد ... به همین دلیل فرهنگهای دیگران را با دیدی حقارت آمیز، عقب‌مانده و بی‌ارزش در روزگار جدید معرفی می‌کنند.     استعمار و سلطه بیگانگان از سده‌های پیش بدین سو، نابودی فرهنگ ایران، یا انحراف آن را از پایگاه‌های اصیل، تدارک می‌کردند و با شیوه‌های مرموز توانستند با خط و ربطهای ضد علمی و غیر عینی در جامعه‌ی ما اثر گذارند و چه بسا کژاندیشی‌ها و نادرستی‌های موجود در فضای فرهنگی شرق‌شناسی به معنای اعم، و اسلام‌شناسی و ایرانشناسی به معنای اخص از همین طریق ایجاد شده باشد. بسیاری کسان که در گذشته خود را شرق‌شناس، اسلام‌شناس، و ایران‌شناس و جز اینها قلمداد می‌کردند و متأسفانه خط و ربطشان در جامعه‌ی ما در دوره ستمشاهی، اثر گذاشت، زمانه نشان داد که از کارگزاران فرهنگی استعمار و سیاستهای تجاوزگرانه کشورهای متبوع خود بوده‌اند. نوشته‌های مغرضانه‌ی آنان به گونه‌ای در درون میهن اسلامی ما آشفتگی فرهنگی، القائات سیاسی، نابهنجاری‌های اجتماعی به وجودآورد که پاره‌ای از ایرانیان مسلمان در نوعی بی‌هویتی و از خود بیگانگی قرار گرفتند. بیهوده نیست اگر هنوز هم ملی‌گراها از شاهنامه با دید ویژه‌ی خود طرفداری می‌کنند و این کتاب عظیم را که مشحون از فرهنگ والای اسلامی ـ شیعی است، از این جهت در مظلومیت تاریخی قرار می‌دهند. از سوی دیگر، در کشورهای سلطه‌گر، منابع عظیمی از شناخت ایران و احوال و آثار و خلقیات و جماعتها و گروه‌ها فراهم آمد و دولتهای سلطه‌گر،‌ برای تداوم سیطره‌ی ضد انسانی و شوم خود از همان آثار و نوشتارها و تحلیلها سود جستند. این جانب به هیچ وجه، مقام ارزنده و منزه پاره‌ای از شرق‌شناسان و اسلام‌شناسان و ایرانشناسان را که بی هیچ غرض و سوء و نیت شوم، با علاقه‌مندی تمام به مطالعه و بررسی مسائل ادبی و فلسفی و عرفانی و تاریخی و اجتماعی دیار ما و عالم اسلام و مشرق زمین پرداخته‌اند، فراموش نمی‌کنم و آگاهم که این گروه محقق و دانشمند، بسیاری از زوایا و خفایای تاریخی و فرهنگی جهان ما را روشن کرده‌اند و در پاره‌ای جهات مستقیم و غیر مستقیم، مطالعات علمی را به محققان و پژوهشگران ایرانی آموخته‌اند و به همین دلیل به حکم علم و فضیلت و ارزشهای اسلامی و اخلاقی، احترام آنان بر همه‌ی ما تکلیف است. سخن و مراد من خط مشی کلی حاکم بر مطالعات ایرانی مبتنی بر سیاست و اهدافی است که گه گاه دانشمندان بی‌آلایش مغرب زمین، خود نیز از روایی آن در پاره‌ای زمانها، آزرده خاطر بوده‌اند و گویی که شرایط تجسسی استعمار ساخته، آنان را نیز در موقعیتی قرار می‌داده که بسختی می‌توانستند آنچه را که می‌دانستند، بیان کنند و به رشته‌ی تحریر کشند. غربیان پس از پایان شناخت تاریخی از مشرق که ریشه در ایران باستانی ما دارد،‌ و نیز دوران تعصب‌آمیز و کینه توزانه‌ی عصر اسکولاستیک از اسلام که امروز محققان راستین اروپایی از بیان آن شرمندگی دارند، پس از رنسانس اروپایی با توجه به فرهنگهای یونان و رم، و ارتباط تاریخی آنها با فرهنگهای مردم آسیای غربی و ایران و چین و هند، دوران جدید ایرانشناسی را آغاز کردند. اما اروپا با پیشرفتهای علمی و تکنولوژیک به دنبال یک سلسله انقلابات اجتماعی و سیاسی به مرحله‌ای رسید که به گمان ما صبغه‌ای از استکبار دارد،‌ و آن پذیرش اصل مرکزیت اروپا یا Eropeocentrisme است. با قبول این اصل، گمان اروپاییان بر این بود و هنوز هم گه گاه بر آن پا می‌فشارند، که تمدن بشر در یک خط سیر واحد و تغییر ناپذیر در حرکت است و اروپا پیشقراول کاروان فرهنگی و مدنی همه‌ی انسانها، در همه‌ی مکانها و زمانهاست و تعالی و ترقی هر جامعه‌ای در آن است که خود را در مسیری قرار دهد که سرانجام «اروپایی» شود. این اندیشه‌ی جهانشمولی فرهنگ اروپا بسیاری از دانشمندان لیبرال و سوسیالیست و حتی انقلابی را در آن قاره و کشورهای دیگر تحت تأثیر قرار داد. تقسیم‌بندی‌هایی که از تاریخ و حرکت جوامع کرده‌اند، کمابیش همه نمایانگر این اصل است. واژه‌ها چند گانه است،‌ اما مفهوم و برداشت یگانه. اغلب آنها فرهنگهای دیگران را با دیدی حقارت‌آمیز، عقب‌مانده و بی‌ارزش در روزگار جدید، معرفی کرده‌اند و شناخت آنها را به همان گونه دانسته‌اند که شناخت پدیده‌های ملموس فیزیکی؛ به زبان دیگر: شناخت ادب و عرفان، فلسفه، حماسه وتاریخ و عشق و دیانت شرقیان برای آن گروه از پژوهشگران، در همان حدود رسمی بود که پدیدارهای مادی، اعم از «زیرخاکی» یا «روخاکی» که در دانش باستانشناسی مورد بررسی و پژوهش قرار دارد. همان سان که شمشیر عهد هخامنشی، معبد دوره‌ی اشکانی، کوزه یا بافته‌های زرین عصر ساسانی، پدیده‌ای دیداری و «عتیقه» به شمار می‌رفت، کلمات آسمانی، بیانات ائمه‌ی اطهار (ع)، مواعظ حکما و متکلمان، اندرزهای شاهنامه، حکم شیخ اجل سعدی، غزلیات حافظ یا مساجد و مراقد و مشاهد، و صدها هنر اندیشه‌گرانه و دست ساخته‌ی ایرانی، و تمام رفتارها و کردارهای مبتنی بر فضیلت و انسانیت، همه و همه در زمره‌ی اشیای بدون روح، بدون وظیفه و خالی از هرگونه پویایی و کارایی، مورد بررسی مادی گرانه قرار می‌گرفت. این روش و برداشت بدان سان که در آغاز گفتار به عرض رسید، با موج تبلیغاتی و مالی که قدرتهای مغرب زمین تهیه کرده بودند در جامعه‌ی اسلامی ما اثر گذاشت. تاریخ ایران تکه تکه می‌شد، فرهنگ یکپارچه‌ی ایران پاره پاره می‌شد. دوره‌بندی‌های مخدوش، منطقه‌سازی‌های مغرضانه، قوم‌سازی‌‌ها، ملت‌سازی‌ها، زبان‌سازی‌ها، نژاد سازی‌ها و مذهب‌سازی‌های گوناگون به قصد ایجاد آشوب و درهم‌ریزی وحدت ملی و فرهنگی و دینی، از سوی کارگزاران فرهنگی استعمار شرق و غرب، توسعه و روایی می‌یافت و بسیار کسان که از بطن و متن فرهنگی و اسلام دور افتاده بودند، با گرایشهای مختلف، نوعی «شستشوس مغزی» می‌یافتند، از خود بیگانه می‌گردیدند و همان گفته‌های بی‌پایه و بی مایه‌ی غربیان را بیان می‌کردند، اروپا را قبله‌ی آمال و پایگاه امیال خود می‌یافتند و چون بعضاً اقتصاد و سیاست را نیز در خدمت داشتند، همگامی‌های خود را در این باره «سیستمی» تر می‌کردند و سرانجام جامعه‌ی فرهنگی و فرهنگ ساخته و فرهنگ ساز ما را به گونه‌ای در می‌آوردند که برخی از تحصیلکرده‌های دوران پیش از انقلاب، نه تنها ارزشهای مثبت و علمی غرب را اقتباس نکردند، بلکه بسیاری از ارزشهای والای اجتماعی خود را نیز از دست دادند و قدرتمداران آنان، ملت بزرگ ما را از همه لحاظ اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی، مصرف کننده‌ی غرب کردند و شگفتا، روزگاری پیش آوردند که حتی در شناخت خود متکی به آرا و نظریات غربیان گردیدند، آن هم به آن دسته از غربیان که به عنوان کارگزاران «علمی» در کانون قدرت استعمار و امپریالیسم فرهنگی به خدمت درآمده بودند. انقلاب اسلامی ملت ایران، که دارای چندین عامل و انگیزه‌ی بنیادی است، بی‌تردید، مهمترین و با ارج‌ترین آنها حرکتی است که جامعه در بازگشت به خود و پیدا کردن هویت اسلامی خود نشان داده است. در این حرکت، زیر لوای انقلاب اسلامی، جامعه هدف را در آن دانسته است که به «خود» باز گردد و «خود شود» و در فراگرد «خود بودن»، همه گاه «شدن» و تحول و حرکت سازنده و ‌آینده‌نگری فرهنگی را هدف قرار دهد. چه بازگشت به ذخایر و ارزشهای فرهنگی کهن بدین اعتبار و دلیل است که بندهای پاره شده به پیکر دیانت و ملت اتصال یابد و جامعه مبتنی بر ارزش و فرهنگ، به عنوان موجودی مستقل و آزاد، با درایت و کیاست هر چه تمامتر، راه آینده و جهان توقف ناپذیر را در پیش گیرد. بی‌شک مفهوم بازگشت بدان گونه که دشمنان ضد فرهنگی ما در حد «ارتجاع» از آن تفسیر می‌کنند، نیست. اما کلام سوم، آنها که در خارج از ایران هستند و درباره‌ی اسلام و ایران کتاب می‌نویسند و مقالات و رسالات انتشار می‌دهند، چون گلدزیهرها و آخرین و کثیف‌ترینشان سلمان رشدی و نیز مغرضان و کینه‌توزان و وابستگان به استعمار قدیم و جدید، و فراریان ایرانی که به گونه‌ای خود را به دشمنان اسلام و ایران فروخته‌اند، همه چون مأمورند، لابد معذورند، اما در مقابل اینان محققان و پژوهشگران بسیاری در اروپا و امریکا و دیگر قاره‌های جهان هستند که پژوهشهای آنان بی‌غرضانه وعلمی است و گاه در«حدّ سند» معتبر است و اگر کم و کاستی در آثار بعضی از آنان دیده شود، به علت غرض‌ورزی و عناد نیست،‌ کما اینکه در میان مؤلفان و محققان خودمان نیز امکان نقصان وجود دارد. باید ترتیبی اتخاذ کنیم تا مراکز ایرانشناسی و اسلام‌شناسی در تمام زمینه‌‌های هنری، باستانشناسی، فلسفی، دینی، عرفانی، زبانشناسی، تاریخی و جز اینها بتوانند با همه‌ی ایرانشناسان کشورمان در ارتباط فرهنگی قرار گیرند. همکاری‌های دانشگاهی آنچنان رونق یابد تا در مطالعات ایرانی و اسلامی، همه‌ی پژوهشگران جهانی از هر قاره و هر کشوری به سهولت بتوانند کارهای علمی خود را ادامه دهند. دانشجویان خارجی رشته‌های علوم و ادب فارسی یعنی ایرانشناسان آینده قادر باشند و محققان ایرانی بتوانندآگاهی‌ها و دانشهای خود را در اختیار پژوهندگان ایرانشناسی و اسلام‌شناسی قرار دهند. کتابها و مجلات و نشریات وحتی رونوشتها یا میکروفیلمهای کتابهای خطی به آسانی در اختیار پژوهندگان قرار گیرد و به نیازهای تحقیقاتی همه‌ی علاقه‌مندان به پژوهشهای ایرانی و اسلامی پاسخ داده شود. تا زمانی که این تعاطی افکار و برخوردهای درست علمی صورت نگیرد، واقعیتها آن سان که باید آشکار نخواهد شد. تمدن شکوفای اسلام، جهانی است و ملتهایی چند در ایجاد آن کوشش کرده‌اند که البته سهم ایران بسیار است؛ همچنین اینکه تمدن امروز بشر، ریشه در تمدن تاریخی اسلام و ایران دارد،‌ مورد قبول همه‌ی محققان و تاریخ‌نگاران است. با قبول جهانشمولی تمدن ایران، و حرکت فرهنگی ایران در تمدن اسلام و زبان فارسی نه فقط به عنوان گویش ایرانیان بلکه به عنوان زبان معرفت و علوم اسلامی در فرهنگ جهان،‌ می‌توانیم به این نتیجه برسیم. اگر ما به عنوان دیانت و ملیت موظف به شناخت خود و فرهنگ خود هستیم، جهان به دور از اغراض و ناشایستگی‌ها، برای شناخت عناصر مدنی و فرهنگی خود ناگزیر است فرهنگ مردم این بخش از جهان را بشناسد و در قلب فرهنگهای این منطقه،‌ ایران قرار دارد که به گونه‌ی کانونی از تمدن اسلامی، همه گاه، جایگاهی والا داشته است. چگونه ممکن است جهان درباره‌ی اسلام، تاریخ،‌ فرهنگ، دین، عشق و محبت، جنگ و عقیده سخن بگوید و نامی از کشور ما در آن نباشد. در سرتاسر تاریخ جهان، هیچ امر و واقعه‌ی مهمی پدید نیامده مگر به گونه‌ای که با کشور ما پیوند داشته است. فرهنگ ایران، از یک سو در پیوند با اسلام و گذشته‌ی تاریخی خود، پویا و حرکت‌آفرین وآینده‌ساز شناخته شده است، اما گستره‌ی آن از آنچه حد و مرزهای کنونی مشخص می‌کنند، فراتر و نیز دامنه‌اش، دانشهای چندی را در بر می‌گیرد که حتماً متخصصان ایرانشناسی به آن توجه خاص دارند، آنچه موقتاً به ذهن این جانب آمده از این قرار است: 1ـ شناخت ایران اسلامی و جغرافیای تاریخی آن از قدیمی‌ترین ایام تا روزگار کنونی، و تحولات معرفة‌الارضی و تغییرات اقلیمی، آب و هوا و انواع روییدنی‌ها و جنگلها و جانوران گوناگون و زیست و حیات طبیعی و حرکتها و مهاجرتهای آنها. 2ـ شناخت تصرفهای فرهنگی در طبیعت، ایجاد سکونتگاهها، بناهای گوناگون باستانی و تاریخی، کشف و حفاری‌های علمی، شهرها و روستاها، ماندگاری مادی زندگی انسان، انواع هنرهای تجسمی و دست‌ ساخته‌های ایرانی در زمینه‌های اقتصادی و اجتماعی. 3ـ شناخت ادیان و فلسفه‌ها و اندیشه‌های باستانی و تاریخی، اسلام و تاریخ فرهنگ اسلام و تمدن اسلام در ایران و نقش ایران در گسترش و رشد جهانی اسلام در تمام زمینه‌ها. 4ـ شناخت زبانها و لهجه‌ها و گویشهای ایرانی و بررسی نوشتارها و آثار موجود خطی در همه‌ی زمینه‌های فرهنگ ایرانی و اسلامی. 5ـ شناخت و بررسی آثار ادبی و عرفانی وذوقی و معرفت به شعر، به گونه‌ی هنر ممتاز ایرانی. 6ـ شناخت تاریخ و سرگذشت مردم ایران از قدیمی‌ترین ایام تا زمان حاضر به نحو غیر مُحرَّف و به گونه‌ای که به تعبیر قرآن موجب عبرت‌ آیندگان گردد. 7ـ شناخت فرهنگ نانویسا و جریان‌دار حیات تاریخی ما و تمامی عناصر فولکلوریک پیش از آنکه به نابودی کشیده شوند. 8 ـ شناخت دیگر هنرهای نمایشی و ذوقی، بویژه موسیقی اصیل ایرانی به عنوان بیانگر خواستهای قلبی و مکنونات معنوی مردم روزگار دیده‌ی این سامان. بی‌تردید، بخشهای دیگر را می‌توان بر این شناختها افزود و دانشهای اسلامی را بیشتر پر شاخ و برگ ساخت. برگرفته از پیام دکتر علی‌اکبر ولایتی در نخستین انجمن واره بررسی مسائل ایران‌شناسی به نقل از کتاب: مجموعه مقالات انجمن واره بررسی مسائل ایران‌شناسی، دفتر مطالعات سیاسی و بین‌المللی منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 10

سرکه انداختیم شراب شد!

سرکه انداختیم شراب شد! (ندامت مشروطه‌خواهان در پایان کار) یکی از نقاط سیاه جنبش مشروطیت حذف مرحله به مرحله علما و مراجع دلسوز جامعه و در رأس آنها ضایعه به شهادت رساندن عالم مجاهد شیخ فضل‌الله نوری بود. این حوادث که توسط مخالفین جنبش مشروعیت صورت گرفت، موجی از تنفر و بیزاری از «مشروطیت» را در میان علما و طبقات مختلف مردم به وجود ‌آورد. مقاله زیر بازتاب این ضایعه بزرگ را در جامعه آن روز ایران به بحث گذارده است. عین‌السلطنه، از رجال مطّلع عصر قاجار، حدود 3 سال و نیم پس از به شهادت رسیدن شیخ فضل‌الله نوری از میزان نفرت مردم تهران نسبت به مشروطه چنین خبر می‌دهد: من آرزو داشتم بروم طهران، با آنها که برای این مشروطه خودکشان می‌کردند کمی صحبت کنم. حالا که آمدم می‌بینم از هر صنف مردم، چنان بیزار شده‌اند که به گوش آدم، اسم مشروطه نمی‌رسد؛ چه رسد به آنکه صحبت آن به میان بیاید. همه فحش می‌دهند، همه ناسزا می‌ گویند، همه نفرین می‌کنند. شدیدتر از آنچه من به نظر داشتم و تصور می‌کردم. از دهان احدی اسم مشروطه شنیده نمی‌شود، حتی از دهان عزالممالک [از رجال و دست‌اندرکاران مشروطیت] هم. بازارها کساد [بوده] و تجارت هیچ نیست. گرانی و فلاکت [است. مردم] مثل مرده‌ی متحرک هستند و مثل قالب بی‌روح. درب دکانهای خود نشسته‌اند، خودشان از خجالت، اسم اوضاع گذاشته را به زبان نمی‌آوردند و متصل، تُف و لعنت به خودشان می‌فرستند، که آلت اغراض دیگران شدند و مملکت رفت، کسب رفت، تجارت رفت. فقرو پریشانی سرتاسر آنها را فرو گرفته و روز بروز بدتر می‌شود. 1 سخن فوق را، دیگر شاهدان عینی نیز (نظیر معیرالممالک در «وقایع‌الزمان») تأیید می‌کنند. حتی سید علی محمد دولت‌آبادی، لیدر حزب مشروطه خواه «اعتدال»، ضمن تشریح اختلافات و کشمکشهای مشروطه چیان و نیز کشتار و غارت مردم توسط آنان در سالهای 1328 ـ 1330 2، تصریح می‌کند که: 90% مردم تهران، در اثر مشاهده‌ی این اعمال و حوادث سوء، خواهان بازگشت محمد‌علیشاه به کشور بوده‌اند. افزون بر این، تاریخ، «نارضایی و افسردگيِ» بسیاری از سران مشروطه را نسبت به اوضاع و احوالی که پس از شهادت شیخ فضل‌الله بر کشور حاکم شد و احیاناً «پشیمانيِ» آنان از عملکرد خویش در مشروطه‌ی اول ضبط کرده است. در این زمینه می‌توان از علمای مشروطه‌خواه ایران و عراق (نظیر سید‌محمد طباطبایی و آخوند خراسانی) و همچنین ادیب‌الممالک فراهانی (شاعر مشهور و مدیر روزنامه‌ی مجلس)، شیخ یحیی کاشانی (مدیر روزنامه‌های حبل‌المتین و مجلس)، دهخدا و حتی سپهدار تنکابنی رکن‌بزرگ تجدید مشروطه یاد کرد که هر یک به نحوی نارضائی یا ندامتشان از روند مشروطیت را ابراز کرده‌‌اند. ذیلاً به توضیحاتی در این باره توجه کنید: 1ـ مرحوم نائینی نسخه‌های «تنبیه‌الامه» را که در اثبات مشروطیت نوشته بود، در اواخر عمر برای جلوگیری از سوء استفاده منحرفان از مضامین تند آن با بهای گزاف از این و آن می‌خرید و نابود می‌کرد. دکتر حائری، وی را «یکی از قربانیانِ» سرخوردگی علما و متدینین از مشروطه می‌داند که «نه تنها از فعالیتهای مشروطه‌خواهی کناره جست، بلکه دیگر حتی نام مشروطه را به زبان نیاورد و به هیچ گفتگویی که مربوط به مشروطه بود نیز گوش نداد.» 3 اقدام نائینی به نابودی نسخه‌های تنبیه‌الأمّه، واقعیتی مسلّم و تردید ناپذیر است. کسروی می‌نویسد: «شنیدنی است که میرزا نائینی که از شاگردان آخوند ‌بوده، در زمان زندگی او کتابچه‌ای درباره‌ی مشروطه و سودمندی آن نوشته و چاپ کرده بود. سپس پشیمان گردید و نسخه‌های آن را یکایک جسته و از دستها باز گرفته، و چنانکه گفته می‌شود به جای آن کتابی درباره‌ی روضه خوانی و سینه‌زنی و آن نمایش‌ها [= شعائر حسینی علیه‌السلام] نوشته و بیرون داده است.» 4 آیت‌الله شیخ محمد حرزالدین، از علمای هم عصر میرزا در نجف، می‌نویسد: «زمانی که نائینی ايّده الله در امر تقلید و مرجعیت شهرت یافت، فرمان داد نسخه‌های کتابش جمع‌آوری و نابود گردد. از شخص موثّق‌ و بزرگواری شنیدم که میرزا در روزهای آخر، برای به دست آوردن هرنسخه از کتاب مزبور، یک لیره‌ی نقره ـ و به قولی: 5 لیره‌ی عثمانی ـ می‌بخشید ... روزی برخی از متشخّصین که از نائینی تقلید می‌کردند از او درباره‌ی مشروطه و کتاب مزبور سؤال کردند و او، در برابر آنان، از ما مَضی [= آنچه که در گذشته مرتکب شده بود] استغفار کرد. این را از اصحابش شنیدم.» 5 2ـ مرحوم آیت‌الله شیخ عبدالله مازندرانی نیز یکی از مراجع ثلاثه‌ی نجف است که تاریخ، حمایت اوّلیه‌ی او از مشروطه و افسردگی شدید بعدی وی از این امر را ثبت کرده است. محمد حرزالدین می‌نویسد: مازندرانی از جمله‌ی مشایخ ثلاثه و رؤسای شیعه‌ی نجف بود که با ‌آن دو تن دیگر ـ آخوند خراسانی و استاد حاج میرزا حسین تهرانی ـ خواهان تغییر رژیم ایران به مشروطه بودند و در این راه جدّيّت کردند ... بعد از تغییر رژیم استبداد به مشروطه در ایران، وقوع حوادث مختلف، با اخباری از عملکرد حکام جدید ایران، به شیخ بزرگوار مازندرانی رسید، غم و اندوه شدیدی وی را فرا گرفت. این مطلب را شخص موثّقی از حواريّون وی برای ما نقل کرد. زیرا علمای بزرگوار ما، صرفاً طالب تغییر رژیم نبودند، بلکه نابودی فساد، قطع دست ستمگران و وضعی که پیش آمده و جایگزین اوضاع سابق شده بود [به اصطلاح فقها:] از قبیلِ «ما قُصِدَ لَم يَقَع»6 بود... 7 بهترین مؤيّد بلکه دلیل بر صدقِ گفتار فوق، رنجنامه‌ی‌ پر سوز و گدازی است که شیخ عبدالله مازندرانی، 14 ماه پس از شهادت شیخ فضل‌الله به بادامچی ( یار و همرزمِ شیخ محمد خیابانی در تبریز) نوشته است. مازندرانی در این نامه، با لحنی تند، به دسایس ضدّ اسلامی و ضدّ ملّيِ جناح تقی‌زاده اعتراض کرده و حتی خطر آنان را در کشور، با خطرِ قشون روس (‌که آن روزها تبریز و قزوین را اشغال کرده بود) برابر شمرده است. 8 3ـ ناظم‌الاسلام کرمانی که در مشروطه‌ی دوم با شیخ یحیی کاشانی دیدار کرده است، ضمن برشمردن خدمات او در صدر مشروطه (هنگام مدیریت روزنامه‌ی مجلس) می‌نویسد: «لیکن این ایام از دماغ سوختگی و خجلت از اعمال جوانان جاهل بی‌اندازه کدر و تیره است...» 9 4ـ محمد‌مهدی شریف کاشانی را نیز باید از نادمین به شمار آورد. چه، به قول دکتر اتحادیه: نظریاتش «بمرور تغییر ... یافته و از جانبداری مشروطه‌‌خواهان به مذمّت ایشان می‌گراید».10 برای نمونه، در تنقیداز وکلای مجلس دوم می‌‌نویسد: «سبحان‌الله! ما وکلا را انتخاب کردیم که در مجلس شورا حقوق مغضوبه‌ی ... ما را از دست ظالمان بیرحم باز ستانند؛ هیچ وقت احتمال نمی‌دادیم که وکیل ما حقوق حقه‌ی ما را به ظالمان ببخشد. حال چه باید کرد؟ این خاکی است که خود بر سر خود ریخته‌ایم، که کار برعکس شده، و اقدامات ما بر خلاف مقصوده غنچه داده ...» 11 5ـ ناظم‌الاسلام ضمن گزارشی از خدمات مستمرّ سید محمد‌مهدی طباطبایی (برادر زاده‌ی سید محمد‌ طباطبایی) به مشروطه، می‌نویسد: «جنابش در همه‌ی مجالس حاضر ... بود. تا اینکه امرْ منقلب، خواصّ خانه‌نشین، جوانانِ مجرب روی کار آمدند و آنچه که مقصود از مشروطه بود حاصل نشد، بلکه بر عکس نتیجه داد. وکلا در عوض خدمت به موكّلین خود، مشغول نزاع مسلکی...، وزرا در خیال جمع مال و اندوخته...، عموم رعیت در صدمه و اذیت، مالیات بر همه چیز حتی سفیدی نمک و سیاهی ذغال بسته بلکه افزوده، رؤسای روحانی را خانه نشین، احکامشان را پشت گوش انداخته، صریح گفتند و نوشتند تفکیک قوای روحانی از قوای جسمانی. مرحوم آقای بهبهانی را در ازای آن همه صدمه و اذیت که در طریق مشروطیت متحمل شد مقتول نمودند. آقای طباطبایی را در خانه‌ی خود نشاندند و پیغام دادند که اگر مداخله در امور کنید مثل آقای بهبهانی خواهید شد. اما عدالتخانه، چه عدلیه و چه اشخاص و چه اعضا؟!...». 12 6ـ فوقاً اشاره‌ای به انزوايِ جبريِ مرحوم سید‌محمد طباطبایی، پیشوای مشروطه، شد. افسردگی و ندامت شدید طباطبایی، 13 و سخنش درباره‌ی انحراف مشروطه از اهداف اصیل خویش: «ما سرکه ریخیتم، شراب شد!» مشهور است. 14 یوسف صدیق، از مأمورین قدیمی و متدین وزارت خارجه، این جمله را از خود آن مرحوم شنیده و برای دیگران بازگو کرده است. 15آیت‌الله حاج شیخ حسین لنکرانی نیز صحنه‌ی جالبی را از ندامت آن مرحوم نقل می‌کرد: مرحوم طباطبایی «در نتیجه‌ی مواجهه با نتیجه‌‌ی آن مقدمات، بعداً بیمار و گرفتار ندامت و خودخوری عجیبی شده بود. روزی در خدمت مرحوم پدرم [حاج شیخ علی لنکرانی] بودم در منزل مرحوم حاج عبدالله سَقَط فروش همسایه‌ی نزدیک منزلمان، می‌دیدم آن بزرگوار نظر به سوابقی، با حال گریه خطاب به پدرم می‌گفت: حاج شیخ، من که قصد خیر داشتم ولی کار این طور از آب درآمد. آیا جواب خدا را چه بدهم؟! و مرحوم پدر ایشان را تسکین دادند: آقا، شما که متوجه إنَّما الأعمال بِالنِّیات هستید. آقا، لا تَقنّطوا! آقا، لاتَیئَسوا! آن بزرگوار را سکون و آرامشی دست داد.» 16 تعبیر سرکه و شراب، از دیگر علمای مشروطه‌خواه نیز نقل شده است. مرحوم استاد جلال همایی می‌نویسد: 7ـ حاج آقا نورالله اصفهانی «پس از مشاهده‌ی اعمال خلاف قاعده‌ی مجاهدان قفقازی و تندرویهای حزب دموکرات [به رهبری تقی‌زاده] و واقعه‌ی شهادت مرحوم شیخ شهید نوری و شهرت مسمویت مرحوم آخوند خراسانی و امثال این وقایع،‌گفته بود: «ما انگور انداختیم که سرکه شود آن را شراب کردند.» 17 8 ـ آیت‌الله سید عبدالحسین لاری مرجع مشروطه‌خواه فارس نیز، به گفته مورخان، پس از آنکه در مشروطه‌ی دوم از شیراز به لار برگشت «و از کردار و رفتار مشروطه‌خواهان، بطلان و فساد مشروطه بر وی کشف گردید و خدعه و فریب ایشان را فهمید، باز حرکت به جانب شیراز نمود و نهایت سعی داشت که مشروطه‌ی مشروعه را عملی کند و این مشروطه‌ی فاسده‌ی باطله را از میان بردارد؛ فایده نبخشید. پس اعراض فرمود و مکرّر می‌فرمود که: مذهب ما مذهب مُخَطِّئه است نه مُصَوِّبه، و خطا بر غیر معصوم جایز است. سرکه انداختیم، شراب بیرون آمد!» 18 9ـ به این لیست، باید نام آخوند خراسانی را نیز افزود، که اساساً شهید مبارزه با انحراف مشروطه گردید. مرحوم لنکرانی می‌گفت: آخوند خراسانی در آستانه‌ی حرکت به سوی تهران در سال 1329 ق (که به مسمومیتش در همان شبِ عزیمت به دست عناصر نفوذی، نافرجام ماند) فرموده بود: سرکه انداختیم شراب شده است، می‌روم ایران خمره‌اش را بشکنم! 19 آنچه گفتیم، حاکی از نارضایی بلکه ندامت عالمان مشروطه‌خواه است و نشان می‌دهد که هشدارهای شیخ شهید و هم‌اندیشان وی، بیراه نبوده است. به دیگر نادمین مشروطه اشاره می‌کنیم: 10ـ ادیب الممالک فراهانی از کسانی است که چندی پس از مدح مشروطه، به ذم آن برخاسته است. وی به مناسبت افتتاح مجلس شورای ملی،در صدر مشروطه، خطاب به مجلس وقت چنین سروده بود: شادباش ای مجلس ملی که بینم عنقریب / از تو آید درد ملّت را در این دوران طبیب .../ شاد باش ای مجلس ملّی که ظلم از تو گریخت / همچو حجّاج بن یوسف، از غزاله و ز شبیب ... / چشمها را روی حوری، کامها را طعم شهد / گوشها را بانگ رودی، مغزها را بوی طیب! .../ کس نباشد زین سپس از جُورِ دیوان در شکنج ... 20 این امید و ستایش، مربوط به زمانی بود که او همچون انبوهی از مردم، مجلس و مشروطه را کعبه‌ی آمال می‌پنداشت. در آغاز مشروطه‌ی دوم نیز به استقبال فاتحین رفت و (ظاهراً برای خوشامدِ «لژ بیدرای») چکامه‌ای زشت در قدح شیخ فضل‌الله سرود. اما دیری نپایید که همو، با رو شدن دستها و افتادن نقابها، به مویه و زنجموره افتاد و شعری در 1330 یعنی فقط 3 سال پس از شهادت شیخ، و قدح مشروطه و اهل آن سرود. 11ـ نسیم شمال نیز مثل ادیب فراهانی، در مدح مشروطه و قدح شیخ شعرها سرود، ولی سالها بعد، خسته و رنجور از روندِ مشروطه، در دیوانش نوشت: یک مدتی استبداد، از ظلمْ عذابم کرد / مشروطه چو پیدا شد از غصّه کبابم کرد / آن قحطی و این غصّه، خوب خانه خرابم کرد...! 21 12ـ بر این طومار نام علی‌اکبر دهخدا را هم بیفزایید! راستی میان دهخدايِ «تندرو و سوسیال دموکراتِ» صدر مشروطه با دهخدايِ سرد و گرمِ روزگار چشیده‌ی عصرِ تدوینِ «لغتنامه» باید فرق گذارد. دهخدای صدر مشروطه، در روزنامه‌ی صور اسرافیل با امضای «دخو» و «ع.ا.د» از طنز و هزل و تحلیل، سنگری ساخته بود برای تبلیغ سوسیال دموکراسی و ترویج افکار «ژان ژورس» لیدر مقتول حزب سوسیالیست فرانسه22 و هتّاکی به پیشوای نهضت مشروطه و نیز همآوایی با جناح تقی‌زاده. و اینچنین بود که در جریان انحلال مجلس، او نیز همچون تقی‌زاده با وضعی زار (و البته به کمک و تأمین سفارت انگلیس) ناگزیر از ترک ایران به سوی اروپا گردید. در اروپا نیز، اوایل امر، در مقالاتی که نشر می‌داد، چنان با شاه از در تندی و هتّاکی درآمدکه حتی ادوارد براون (پدر روحانيِ تقی‌زاده و یاران او) برآشفت و این همه تندی را دیگر مضر و خلافت مصلحت دانست! 23 اما به گواه نامه‌هایی که از دهخدا در همان اواخر استبداد صغیر در دست است، هنوز تهران به دست مشروطه چیان فتح نشده و مشروطه‌‌ی دوم آغاز نگردیده بود، که مشاهده‌ی وضع سردار اسعدها (و به قول دهخدا: «علیقلی‌شاه»‌ها!) و زد و بند‌های آشکارشان با قدرتهای خارجی، دهخدا را از خواب نوشین صبح مشروطه بیدار ساخت و نسبت به آیند‌ه‌ی میهن از دست این افراد، سخت نگران . به همین دلیل بود که دهخدا در بدو مشروطه‌ی دوم، از جرگه‌ی به اصطلاح «انقلابیون» دوری جسته به «اعتدالیون» پیوست و سپس به تدریج از صحنه‌ی سیاست فاصله گرفته و (جز حمایتی که در برهه‌ای حساس، از پیشوای جبهه‌ی ملی و نیز هواداران صلح از خود نشان داد) زندگیش را یکسره وقف تأسیس بنای عظیم «لغتنامه» کرد. 13ـ سپهدار تنکابنی ( بعدها: سپهدار اعظم) فاتح تهران ورئیس الوزرای مکرّر مشروطه است که هنگام شهادت شیخ، شخص اول دولت بود. وی، تنها 2 سال و اندی پس از شهادت شیخ یعنی در ذی‌حجه 1329 نوشت: «هر ساعت این اوضاع را مشاهده، و آرزوی مرگ می‌کنم. و افسوس نه می‌میریم و نه می‌کشند مرا ... و اگر هم خودم را تلف کنم خلاف شرع است و خَسِرَ الدُّنیا و الآخره می‌شوم»!24 بالأخره نیز زمانی که رضا شاه، برای بلع املاک وی خیز برداشته بود (همان زمین‌هایی که حفظ آنها، سپهدار را از دیر زمان به مغازله‌ با روسها واداشته، و به اشاره‌ی آنان، عَلَمدار مشروطه و فاتح تهران ساخته بود!) زیر فشار شدید روحی، با تپانجه خودشی کرد (27 شهریور 1305) و به قول خودش «خسرالدنیا و الاخره» شد! حتی نوشته‌اند: «در آن هنگام که به مرض روحی دچار و از زندگی رنج می‌برد، تنها جمله‌‌ی با مفهومی که همیشه تکرار می‌کرد این بود: افسوس! شیخ فضل‌الله راست می‌گفت، نباید کشته می‌شد»!25 دیدی که خون ناحق پروانه شمع را / چندان امان نداد که ...! به نقل از: آخرین آواز قو، مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران پانوشت‌ها: 1. روزنامه‌ی خاطرات عین‌السلطنه، 5/3830، عزالممالک، از رجال مشروطیت است. 2. ر. ک، خاطرات سید علی محمددولت‌آبادی، بخش مربوط به شوستر و نیز صص 114 ـ 118. 3. تشیع و مشروطیت ...، دکتر عبدالهادی حائری، ص 167. 4. بخوانند و داوری کنند، ص 106. 5. محمد حرزالدین می‌افزاید: «غرابتی ندارد که نائینی، به علتِ گمان به چیزی که با علم و عمل و تقوایش ناسازگار بوده استغفار کند؛ وی از ابدال بود. پوشیده نماند که: علمای اعلام ما به انگیزه امر به معروف و نهی از منکر، شکستن قوای ظلم و جور، و قطع دست متجاوزان به حقوق مسلمین، داخل [جریان مشروطه] شدند» (معارف الرجال، 1/286 ـ 287). درباره‌ی سرخوردگی نائینی از مشروطه و اقدامش به جمع‌آوری تنبیه‌الأمّه همچنین ر. ک، مقدمه‌ی آیت‌الله طالقانی بر تنبیه‌الأمّه؛ راهنمای کتاب‌،سال 4، ش 11ـ 12، ص 1017 (مقاله‌ی سید احمد روضاتی)؛ حوزه،‌ش 32، خرداد ـ تیر 68، ص 77 (مصاحبه با ‌آیت‌الله حاج سید عزالدین زنجانی)؛ نهضت روحانیون ایران، دوانی، 1/182؛ تاریخ اصفهان، جابری اصفهانی، تصحیح جمشید مظاهری، ص 334؛ مشروطه‌ی ایران و اثر آن در عراق، علی الوردی، ترجمه زُهَیر لبّاف، صص 55ـ 65. 6. ما قُصِد لم یقَع و ما وَقَعَ لَم يُقصّد: آنچه می‌خواستیم نشد و آنچه شد مطلوبمان نبود. 7. معارف الرجال، 2/19ـ 20. 8. روزنامه‌ی حبل‌المتین، ش 15، 28 رمضان 1328 ق ؛ اوراق تازه‌یاب مشروطیت و نقش تقی‌زاده، صص 208 ـ 212. برای نامه‌های دیگر شیخ عبدالله مازندرانی ر. ک، اسنادی درباره‌ی هجوم انگلیس و روس به ایران، گردآوری محمد ترکمان، صص 125 ـ 127؛ مجله‌ی راهنمای کتاب، سال 12، ش 5 و 6، مرداد ـ شهریور 1348 ش، ص 313. 9. تاریخ بیداری ایرانیان‌، بخش 1، 2/473. مقاله‌ی شیخ یحیی با عنوان «دموکراسی یا دماگوژی» در انتقاد از عملکرد مزورانه‌ی دمکراتها، خواندنی است (روزنامه‌ی مجلس، سال 4، ش 67 و 68 ربیع‌ الاول 1329 ق؛ روزنامه‌ی خاطرات عین‌السلطنه، 5/3351 ـ 3352). 10. واقعات اتفاقیه در روزگار، شریف کاشانی، ج 1، مقدمه‌ی منصوره اتحادیه، ص نوزده. 11. همان، ص هفده. 12. همان، ص 468، محمد حرزالدین، مرحوم سید عبدالله بهبهانی را نیز از نادمین مشروطه شمرده است ( معارف الرجال، 2/17 آ 18) 13. در دستخطی از مرحوم طباطبایی در دست است و وی آن را در جمادی‌ الثانی 1329 ق نوشته می‌خوانیم: پس از خلع محمد‌علیشاه ‌من به تهران آمدم . آقا سید عبدالله نیز با تشریفات زیاد وارد شد. او را کشتند و من ناخوش شدم که تاکنون ناخوشم. مجدّداً مشروطه و مجلس درست شد ولی نه همان طوری که من می‌خواستم ... اکنون که 20 جمادی‌ الثانیه‌ی 1329 است، در ونک هستم به حالتی زیاد بد. خداوند رحم فرماید..» ( برای متن دستخط طباطبایی ر. ک، بنیاد، نشریه‌ی بنیاد جانبازان و مستضعفان، ش 25، نیمه‌ی اول شهریور 1372ش، ویژه نامه‌ی فرهنگی ـ شماره‌ی 6 ، ص 8). نیز ر. ک، دستخط طباطبایی مورخ 1331 ق در آغاز کتاب بشاره الشیعه (ملا علی بن فتح‌الله شریف، از کتب اهدایی سید محمد‌صادق طباطبایی به کتابخانه‌ی مجلس شورای ملی سابق، ش 646) مبنی بر انتقاد شدید از «نفاق اهل ایران ... خاصّه، وزرا و وکلا که مبدأ اصليِ به باد دادن ایران، این دو طائفه بودند، وطن عزیز را به ثمن بخس فروختند، عن قریب به جزای عملشان مبتلا خواهند شد... از همه چیز گذشتیم که خدمتی به این مردم کرده باشیم از قید رقّيّت آزاد شوند؛ افسوس قدر ندانستند و نتیجه‌ی اعمالشان عکس آنچه مقصود ما بود شد و خواهد شد. محمد بن صادق الحسینی الطباطبائی». 14. نهیب جنبش ادبی...، اظهارات مدیر نظام، ص 250؛ فاجعه‌ی قرن ...، بهمنی، ص 170. تندر کیا، در مدرک فوق، از مدیر نظام نقل می‌کند که: طباطبایی «همش می‌گفت شیخ فضل‌الله حق داشت، او بهتر از ما می‌فهمید. آمدیم سرکه بیندازیم شراب عمل آمد»! 15. رهبران مشروطه، ابراهیم صفایی، 1/218 ـ‌219 و نیز ص 216. 16. خاطرات سیاسی مستر همفر، ترجمه‌ی علی کاظمی، مقدمه و تعلیقات حاج شیخ حسین لنکرانی، بخش مقدمه، صص 20ـ 21. مرحوم لنکرانی برای خود ما نیز نقل می‌کردند: صاحبْ سلطان خانمی بود که در کوچه‌ی روغنی‌ها (واقع در منطقه‌ی سنگلج، حدود پارک شهر کنونی) می‌نشست. وی در خانه‌ی مرحوم طباطبایی عنوانی داشت و به اصطلاح «کلانتر» خانه‌ی طباطبایی بود. به منزل ما هم رفت و آمد می‌کرد. او نقل می‌کرد که: آقای طباطبایی گاهی خلوت می‌کنند و می‌روند روی پشت بام، و آنجا گریه می‌کنند. چیزی هم زیر پایشان نمی‌اندازند، روی همان کاهگلِ پشت بام، صورتشان را روی خاک می‌گذارند و گریه می‌کنند که چرا این کار را ... 17. دیوان طرب، مقدمه‌ی جلال ‌الدین همایی، ص 136. 18. دوحه‌ی احمدیه‌ فی احوال الذریه الذکیه ( شرح حال آیت‌الله سید عبدالحسین لاری)، سید علی‌‌اکبر آیت‌اللهی و ...، مندرج در: میراث اسلامی ایران، 1/657 ـ‌658. 19. مرحوم ‌آیت‌الله حاج شیخ محمد‌باقر محسنی ملایری، از علمای پارسا و معمّر قم، می‌گفت: آخوند خراسانی می‌فرمود « ما کشمش ریختیم سرکه بشود، چرا شراب شد!» (سیره‌ی صالحان، ابوالفضل شکوری، ص 138) «مسمومیت» آخوند ( که عناصرِ نفوذيِ مشروطه‌خواه در آن متهم‌اند) حدیثی «مشهور» است. در مورد مخالفت شدید آخوند (پس از قتل شیخ9 با مشروطه‌چیان منحرف و تصمیم او برای آمدن به ایران جهت اصلاح مشروطه که منجر به مسموميّتش شد، ر. ک، حوزه، ش 41، آذر و دی 69، صص 27 ـ 28 ( گزارش جالب آقای واعظ‌زاده‌ی خراسانی)؛ سیره‌ی صالحان، صص 136ـ 137 (اظهارات آیت‌الله سید جمال‌الدین گلپایگانی)؛ خاطرات نوّاب وکیل، ص 495؛ برگی از تاریخ معاصر ...، صص 75ـ 78 و 130؛ خاطرات سید محمد‌‌علی دولت‌آبادی، صص 35 ـ‌36 (متهم بودنِ دمکراتها به قتل آخوند). 20. دیوان کامل ادیب‌الممالک فراهانی، تصحیح و حواشی وحید دستگردی، صص 53ـ 55. 21. دیوان نسیم شمال، 1/281. 22. ر. ک، فکر دموکراسی در نهضت مشروطیت ایران، آدمیت، ص 50ـ 51؛ فراموشخانه و فراماسونری در ایران، اسماعیل رائین، 2/256 ـ‌257. 23. مبارزه با محمد علیشاه، صص چهل و یکم ـ چهل و دوم . دهخدا پس از اخراج شاه توسط مشروطه‌ چیان از ایران نیز در جریده‌ی سروش (منتشره در اسلامبول) مقاله‌ای نوشت که خالی از اعتراض به این امر نبود ( ر. ک، خاطرات عین‌السلطنه، 4/2951). 24. سپهسالار تنکابنی، امیر عبدالصمد خلعتبری، صص 191 ـ 192. و نیز ر. ک، ص 292ـ 294 و 314 و 360 و ... از همان کتاب، که همه تنقید از سوء اعمال مشروطه‌ چیان حاکم است. برای انتقالم روزگار از سپهدار، ر. ک، نوشته‌ی جالب عین‌السلطنه در روزنامه‌ی خاطراتش، 4/2682 و 8/5888. 25. فاجعه قرن ...، جواد بهمنی، صص 170ـ 171. برای سخنی مشابه از سپهدار در اظهار ندامت از اقدام به تجدید مشروطه، ر. ک، روزنامه‌ی خاطرات عین‌السلطنه، 4/2805. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 10

نقد کتاب«آخرین روزها»

نقد کتاب «آخرین روزها» کتاب «آخرین روزها» با وجود تبدیل شدن به اثری کاملاً تبلیغاتی و سطحی می‌تواند مطالب مفیدی برای محققان و پژوهشگران تاریخ معاصر کشورمان در برداشته باشد؛ زیرا هوشنگ نهاوندی به عنوان تنها فردی که در جریان رویدادهای عصر پهلوی دوم قرار دارد بدون آنکه خود بخواهد سرنخ‌های مناسبی برای کشف حقایق در اختیار گذاشته است. *** خاطرات آقای هوشنگ نهاوندی به عنوان فردی که علاوه بر مسئولیت دانشگاه شیراز زمانی ریاست بزرگترین دانشگاه کشور - دانشگاه تهران- را در عصر پهلوی دوم برعهده داشت و حتی به مقام صدارت آموزش عالی نیز رسید، همچنین به دلیل نزدیکی وی به دربار، حاوی اطلاعات پراکنده، اما ارزشمندی است. کتاب «آخرین روزها» در عین حال از زاویه‌ای دیگر بیانگر و نمایشگر واقعیتهای تلخی از آن چه در این دوران بر آموزش عالی کشور رفته است نیز به حساب می‌آید؛ چرا که با مروری گذرا بر متن، فردی با چنین سوابقی را کاملاً بیگانه با اصول و قواعد نگارش یک گزارش ساده تحقیقی می‌یابیم. آقای نهاوندی که علی‌القاعده می‌بایست مروج چگونگی پردازش به مبانی و اصول تحقیقات علمی بوده باشد، در خاطرات خویش به هیچ یک از اصول نگارش پای‌بند نیست؛ برای هیچ کدام از نقل قولها مأخذی ذکر نمی‌کند، استنتاجات وی عموماً مبانی منطقی ندارند و حب و بغض‌هایش نه تنها موجب نادیده گرفتن واقعیتهای مسلم تاریخی می‌شوند، بلکه حتی در به کارگیری تعابیر سخیف برای افراد، به صورت آشکاری خودنمایی می‌کنند و... البته خواننده این کتاب هرگز انتظار ندارد فردی چون آقای نهاوندی که دارای تعلقات گسترده‌ای به پهلوی دوم بوده است اثری بی‌طرفانه عرضه دارد، اما در مقام دفاع از عملکرد محمدرضا پهلوی، یا به قول ایشان اعلیحضرت، شایسته بود کسی که به هر ترتیب وجهه دانشگاهی به خود گرفته است به رعایت مبانی اولیه نگارش ملتزم باشد و مستند و مستدل سخن گوید تا حتی‌ا‌لمقدور بستری برای یک بحث منطقی و علمی در مورد عملکرد آخرین شاه در ایران فراهم آید. برای نمونه، آقای نهاوندی در جای جای این اثر، ادعایی مبنی بر حضور پر رنگ و تعیین کننده نیروهای وابسته به بلوک شرق (همچون لیبیایی‌ها، سوری‌ها و فلسطینی‌ها) را در تظاهرات علیه شاه در ایران مطرح می‌سازد بدون اینکه کمترین ادله‌ای ارائه کند یا نام منبعی را در گوشه‌ای از جهان بیاورد که در آن زمان چنین ادعایی را مطرح کرده باشد. وی حتی اندک تلاشی نیز برای اثبات این ادعایش نمی‌کند و مطرح نمی‌سازد که اولاً از چه رو تشکیلات امنیتی عریض و طویل شاه حضور مسلحانه چنین نیروهایی را در ایران تحمل می‌کرد و در حالی که در آن ایام روزانه افراد بی‌شماری دستگیر می‌شدند چرا دستکم یک فرد خارجی وابسته به بلوک شرق دستگیر و به مردم معرفی نشد؟ ثانیاً چگونه آمریکا اجازه می‌داد نیروهای نظامی یا شبه‌نظامی کشورهای وابسته به بلوک شرق در اوج جنگ سرد بین دو قطب قدرت جهانی وارد ایران (به عنوان مهمترین پایگاه استراتژیک غرب در منطقه) شوند و این عمل نه تنها با واکنشی از سوی واشنگتن و متحدانش روبرو نشود، بلکه همه مطبوعات کشورهای غربی نیز در قبال این اقدام خصمانه و نظامی بلوک شرق سکوت کامل اختیار کنند و کمترین خبری در مورد آن منعکس نسازند؟ نیازی به توضیح نیست که بعد از گسترش دامنة اعتراضات مردمی در ایران در سال 56، همة توان نهادهای وابسته به سلطنت و حامیان خارجی آن معطوف به کاستن ابعاد قیام و مهار آن شده بود. به طور قطع در صورت صحت چنین ادعایی، یعنی حضور مؤثر عوامل خارجی وابسته به بلوک شرق به عنوان سازمان‌دهندگان تظاهرات و راهپیمایی‌ها، صرفاً دستگیری یکی از این افراد و معرفی وی به مردم می‌توانست ملت ایران را به ماهیت قیام استقلال‌طلبانه خود بی‌اعتماد سازد، اما اگر در کنار ترفند‌های متعدد و متنوع برای منحرف کردن افکار عمومی ملت ایران از مطالبات بحقشان، اقدامی به این سادگی صورت نگرفت و عوامل خارجی دخیل در انقلاب از طریق رسانه‌ها به مردم معرفی نشدند آیا به این دلیل نبود که اصولاً مسئله‌ای که امروز آقای نهاوندی ادعا می‌کند وجود خارجی نداشته و کذب محض است؟ بحثی که شاید صرفاً در ذهن افرادی که در طول قیام مردم در هیچ یک از راهپیمایی‌ها و تظاهرات علیه استبداد و سلطه آمریکا شرکت نکردند و از کم و کیف اعتراضات مردمی بی‌خبر بودند، شائبه صحت بیابد. همچنین نویسنده در این کتاب اعمال و رفتاری غیرانسانی را به قیام ملت ایران برای سرنگون ساختن حکومت وابسته به آمریکا، نسبت می‌دهد، اما باز هم منبع و مأخذی ارائه نمی‌کند. برای نمونه، در چند فراز از این خاطرات ادعا شده است که مسئولان و رهبران انقلاب رسماً مسئولیت به آتش کشیدن سینما رکس آبادان را پذیرفته‌اند. طرح چنین ادعایی حساسیت هر خواننده‌ای به ویژه محققان را برمی‌انگیزد و این پرسش مطرح می‌شود که در کجا مسئولیت چنین جنایت هولناکی به عهده گرفته شده است؟ اما برای این سؤال هرگز پاسخی در کتاب یافت نمی‌شود. صرفنظر از این ایراد مبنایی و اساسی کتاب که سطح اعتبار روایتهای آن را به شدت تنزل می‌دهد، از جمله مسائل دیگری که خواننده در مطالعه این اثر با آن مواجه می‌شود، مشخص نبودن فرضیات نویسنده است. در نهایت نیز آنچه مسئله را برای خود نویسنده و طبعاً مطالعه کننده اثر، گاهی کاملاً غامض می‌سازد دفاع همزمان از فرضیات متعارض و متضاد است. این معضل از آنجا بروز می‌یابد که رویکرد آقای نهاوندی به انقلاب ملت ایران صرفاً رویکردی تخریبی و به صورت بسیار افراطی خصمانه است و نه واقع نگر و انتقادی. لذا از همه پدیده‌های منفی به صورت برچسب‌گونه برای زیر سؤال بردن آن بهره می‌گیرد، بدون اینکه توجه داشته باشد که جمع کردن همه این مظاهر در یک تحلیل دربارة انقلاب اسلامی، به صورت منطقی و عقلی ممکن نیست. برای نمونه نویسنده، موجودیت و عملکرد طالبان را به انقلاب اسلامی ایران نسبت می‌دهد؛ در حالی که ایجاد طالبان توسط آمریکا برای رو در رو قرار دادن آن با انقلاب اسلامی بر هیچ کس پوشیده نیست و اولین جنایت این گروه بعد از ورود به افغانستان از طریق پاکستان (متحد آمریکا) یعنی قتل‌عام دیپلماتهای ایرانی گواه بارزی بر این ادعاست، اما خوشبختانه بردباری تهران در قبال این پدیده شوم ماهیت آن را روشن ساخت و با پایان یافتن تاریخ مصرف این پدیده، توسط سازندگان آن از میان برداشته شد. البته سوءاستفاده واشنگتن از مقابله با این پدیده خود ساخته و برخورد نظامی‌گرانه با همه حرکتهای اصیل ضدآمریکا به بهانه مقابله با طالبان، بحث مبسوطی را می‌طلبد که در این مقال نمی‌گنجد. نویسنده اثر با جمع کردن مطالب متناقض، کلاف سردرگمی برای خود و خواننده‌اش ایجاد کرده است که در نهایت مشخص نمی‌شود انقلاب اسلامی به زعم یک تئوریسین حامی سلطنت و تاج و تخت پهلوی‌ها، با حمایت مستقیم نظامی بلوک شرق به پیروزی رسیده یا با حمایت بلوک غرب؛ البته از دید ایشان بعد از پشت کردن آمریکا به عاملش در ایران یعنی محمدرضا پهلوی. در این میان تنها مقوله‌ای که به صورت کاملاً شفاف و روشن برای خواننده کتاب مشخص می‌شود، فاقد اعتبار بودن مردم به عنوان قدرت اصلی در هر کشور و به حساب نیامدن از سوی درباریان حاکم بر ایران عصر پهلوی است. هیچ فرض کردن توده‌های ملت و به حساب نیاوردن آنان در محاسبات قدرت و تحول، بیماری حادی بود که به ویژه بعد از کودتای 28 مرداد، باعث اتکای طبقه حاکمه به بیگانه به صورت فاجعه‌باری شد و این تصور را در آنها نهادینه ساخت که با حمایت بیرونی تا ابد می‌توان همه حقوق ملت را زیر پا گذاشت. سرکوب قیام و نهضت ملی شدن صنعت نفت با کودتای آمریکایی‌ها این تلقی را ایجاد کرده بود که اراده ملت ایران در برابر قدرت تسلیحاتی و اقتصادی حامیان خارجی هیچ است؛ بنابراین صرفاً باید در جهت کسب رضایت آنان گام برداشت. متاسفانه آن گونه که از ظواهر امر برمی‌آید حتی سیلی محکم ملت ایران به این بیگانه باوران هنوز هم آنان را به سوی واقع‌نگری و درس گرفتن از تاریخ سوق نداده است. دیدگاه بیگانه‌پرستی و به حساب نیاوردن ملت ایران به عنوان مردمی با فرهنگ و فهیم، به طور کامل بر این نوشته‌ آقای نهاوندی نیز سایه افکنده است؛ بنابراین ایشان از آنجا که وابستگی شاه و سلطنت به آمریکا را به دلیل وضوح و آشکاری آن نتوانسته نادیده گیرد گاهی علت بروز انقلاب در ایران را پشت کردن حامیان خارجی شاه به وی عنوان می‌کند و گاهی نیز فراتر رفته و مبتکر انقلاب را خود آمریکاییان می‌خواند: «اکنون تازه داشت به گستردگی دامنه‌ی رویدادها پی می‌برد. با این حال هنوز نمی‌توانست «خیانت» دوستان و همپیمانان خارجی‌اش آمریکا، انگلستان، اسرائیل و حتی فرانسه را باور کند».(ص207) البته نقل قولهای مستقیم از محمدرضا پهلوی توسط آقای نهاوندی بیانگر آن است که شاه به این «خیانت» معتقد نیست: «زیرا احمقانه است که مرا با دیگری جایگزین کنند. من، بهترین مدافع غرب در این منطقه هستم.»(ص211) اما نویسنده بدون توجه به آن، تحلیل خود را دنبال می‌کند و می‌گوید: «شاه بالاخره پی برده بود که سراسر این ماجرا از سوی واشنگتن رهبری شده، ولی همچنان مطمئن به استعداد خود در قانع کردن دیگران و با داشتن دوستان بسیار در آمریکا، می‌پنداشت که می‌تواند وضع را دگرگون کند.»(ص338) آقای نهاوندی در این بحث ترجیح می‌دهد به این مسئله نپردازد که شاه به سبب خدماتی که به غرب و در رأس آن آمریکا بعد از کودتای 28 مرداد ارائه می‌کرده است با اطمینان کامل اعلام می‌دارد آمریکایی‌ها جایگزینی بهتر از من پیدا نخواهند کرد. در ضمن، آیا برای تغییر یک دست‌نشانده، قیامی با جهت‌گیری علیه قدرت مسلط خارجی توسط خودش صورت می‌گیرد؟ با کدام منطق همخوانی خواهد داشت که آمریکایی‌ها کسی را که خودشان با کودتا به قدرت نشانده‌اند با انقلابی ضدآمریکایی سرنگون کنند؟ مگر انگلیسی‌ها که رضاخان را سرکار آوردند برای کنار گذاردن وی یک قیام چندین ساله ضدانگلیسی به راه انداختند؟ فراموش نکرده‌ایم که انگلیسی‌ها برای حذف رضاخان حتی به خود کوچکترین زحمتی ندادند و دست‌نشانده ایرانی دیگری را مامور ابلاغ حکم برکناری نمودند و رضاخان بدون هیچ گونه مقاومتی راهی تبعیدگاه تعیین شده گردید. اما نویسنده به منظور نادیده گرفتن کامل نقش مردم در این انقلاب که شاخصه اصلی‌اش ضدیت با سلطه آمریکا بر ایران و پایان دادن به استبداد دست‌نشانده خارجی بود پا را از این هم فراتر گذاشته است و ادعای غریب خود را مطرح می‌سازد: «اما واشنگتن که خمینی را بر گزیده بود، کوشش او را بی‌اثر کرد.»(ص327) البته در کنار این تلاش، نویسنده از این موضوع غافل نیست که رهبر انقلاب اسلامی نهضت خود را علیه شاه و سلطه آمریکا در ابتدای دهه 40 از مخالفت با کاپیتولاسیون آغاز کرده است. هرچند آقای نهاوندی به این مسئله اشاره‌ای ندارد، اما این مقوله از واقعیتهای غیرقابل کتمان تاریخ معاصر کشورمان به حساب می‌آید. نطق تاریخی امام خمینی(ره) علیه تصویب این لایحه در مجلس شورای ملی و سنا که عملاً ایران را به صورت مستعمره آمریکا درآورد و مطالبه حق توحش از سوی واشنگتن برای مستشاران اعزامی که تحقیر آشکار ملت ایران بود، موجب شد که وجود این مرجع شجاع و مبارز تحمل نشود. البته در مورد کاپیتولاسیون و بازتاب آن در میان مسئولان همان زمان، بی‌مناسبت نیست برخی نظرات را مرور کنیم. عالیخانی وزیر اقتصاد دهه 40 در پاسخ به پرسشگر طرح تاریخ شفاهی هاروارد به این مسئله می‌پردازد: «- یکی از مسائلی که به صورت مسئله سیاسی عمده در این زمان درآمد و بعد هم به قتل منصور منجر شد، آوردن ماده مربوط به حقوق دیپلماتیک برای نظامیان آمریکایی بود. آیا این موضوع وقتی شما در کابینه بودید در دولت و مجلس مورد بحث قرار گرفت؟ - وقتی که لایحه را به هیأت وزیران آوردند و بعد به مجلس بردند... من در آنجا خیلی تعجب کردم و مخالفت نمودم... منصور در مورد این امتیازی که به آمریکایی‌ها دادند هیچ تقصیری نداشت. یعنی همه گمان می‌کنند او بود که به آمریکایی‌ها این مصونیت را داد ولی در واقع آمریکایی‌ها به شاه فشار آورده بودند.» (خاطرات دکتر علینقی عالیخانی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، نشر آبی، چاپ دوم، صص 10-209) همچنین آقای عباس میلانی در این زمینه می‌نویسد: «سفارت می‌خواست نه تنها نظامیان آمریکا، که اعضای خانواده‌شان در ایران از مصونیت دیپلماتیک برخوردار باشند. در ایران این مصونیت‌ها سابقه دیرینه و شوم داشت؛ «حق کاپیتولاسیون» (حق قضاوت کنسولی خوانده می‌شد و از مصادیق بارز استعمار به شمار می‌رفت...)... محمد باهری که در آن زمان وزیر دادگستری بود و از نزدیکان عَلَم محسوب می‌شد می‌گوید به شدت با طرح لایحه به مخالفت برخاست. وی مدعی است در مخالفت با آن تأکید کرده بود که مضمون و مفاد آن با نص مواد قانون اساسی ایران تنافر دارد، و بدتر از همه این که از آن بوی تعفن استعمار به مشام می‌رسید.»(معمای هویدا، عباس میلانی، نشر اختران، چاپ چهارم، ص 197) در مورد دیکته کردن همه امور به شاه بعد از کودتای 28 مرداد، عالیخانی در خاطرات خود می‌گوید: «اما چیزی که در این میان پیش آمد این بود که پس از 28 مرداد مقامهای آمریکایی یک غرور بی‌اندازه پیدا کردند و دچار این توهم شدند که آنها هستند که باید بگویند چه برای ایران خوب است یا چه برایش بد است، و این خواه‌ناخواه در هر ایرانی میهن‌پرستی واکنش ایجاد می‌کرد.»(خاطرات دکتر علینقی عالیخانی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، نشرآبی، چاپ دوم، ص 131) به قضاوت تاریخ در اوج سلطه آمریکا بر ایران تنها کسی که به میدان آمد و در مقابل سلطه‌گریهای آمریکایی‌ها ایستاد امام خمینی(ره) بود، بنابراین چون با چنین سوابق و مواضع روشنی، وابسته نشان دادن ایشان به آمریکا به هیچ وجه ممکن نیست آقای نهاوندی برای تخریب شخصیت رهبر انقلاب اسلامی (به زعم خود) مسیر متضادی را طی می‌کند: «روز 14 مه در نیویورک امیراسدالله علم که شاید تنها دوست راستین و امین شاه بود، از سرطان درگذشت... در سال 1962 به نخست‌وزیری رسید و در آن مقام هیچ تردیدی نکرد که شخصی به نام روح‌الله خمینی را دستگیر کند. خمینی در آن زمان ملای گمنامی بود که به یاری حزب توده (حزب کمونیست ایران) و با پولی که از مصر برایش آمده بود دست به تحرکاتی زد.»(صص7-86) البته آقای نهاوندی برای تخفیف امام خمینی(ره) عنوان نمی‌کند که آمریکا و شاه به دلیل مرجع تقلید بودن ایشان نتوانستند (ایشان را محکوم به اعدام کنند) حکم اعدام صادره را به اجرا درآورند و از این رو برای آرام کردن خشم مردم به اجبار تن به تبعید ایشان دادند. لذا به نویسنده باید یادآور شد یک مرجع تقلید حتی اگر مقلدین قابل توجهی نداشته باشد گمنام نمی‌تواند باشد، به ویژه اینکه ترس کودتاگران و عاملشان نشان از آن داشت که وی دارای مقلدین بی‌شمار و نفوذ قابل توجهی در میان شیعیان حتی در ابتدای نهضت بوده است. آقای نهاوندی علاوه بر کتمان این واقعیتها، برای ملکوک کردن چهره رهبری انقلاب، از وارد آوردن هیچ گونه اتهامی فرو گذار نمی‌کند: «روابطی که خمینی با سازمان‌های اطلاعاتی خارجی، از جمله آنها که به آلمان شرقی مرتبط بودند و بی‌تردید به سود مسکو کار می‌کردند داشت، راز پنهانی نبود. در سالهای نخستین دهه شصت، زمان ناآرامی‌های تهران و قم که وی پرچم‌دارش بود، شواهد این روابط به دست آمده بود. یک دهه‌ی بعد، در اوایل سال‌های هفتاد، مرکز اطلاعاتی اروپا در خبرنامه‌ی خود به زبان فرانسه، به ارتباطات وی با سازمان‌های اطلاعاتی مخفی اردوگاه شرق پرداخته و واقعیاتی را برملا کرده بود که بعدها شگفت‌انگیز‌تر جلوه گر شد.» (ص215) نویسنده به سیاق حاکم بر کتابش در این زمینه نیز هیچ‌گونه سندی ارائه نمی‌دهد و جالب‌ترین ادعایش طرح مسئله بدیع لشکرکشی کشورهای وابسته به بلوک شرق به ایران! در روز پیروزی انقلاب اسلامی یعنی در روز 22 بهمن 1357 است: «در همان شامگاه 11 فوریه، سه هواپیمای ترابری 130C که رسماً دانسته نشد سوریه‌ای یا لیبیایی بودند، در فرودگاه تهران به زمین نشستند و چند صد رزمنده‌ی به ظاهر فلسطینی را پیاده کردند که به نابودن کردن نهایی رژیم شاهنشاهی یاری رسانند.» (ص355) این در حالی است که به ادعای آقای نهاوندی حتی مسئولیت حفاظت امام را در فرانسه نیروهای بلوک شرق عهده‌دار بودند: «براساس مشاهدات همه‌ی شاهدانی که گفته‌هایشان به چاپ رسیده سازمان اطلاعاتی و جاسوسی آلمان شرقی بخش عمده مسئولیت مخابرات رادیویی (تلفن، تلگراف، مترجم) و اداره فرستنده‌ها را برعهده داشتند.» (ص221) این سخن بدان معناست که رهبری انقلاب اسلامی کاملاً در اختیار بلوک شرق بوده است، اما در عین حال ادعای شیرین و جذاب دیگری! مطرح می‌شود و آن عنوان کردن مشارکت مستقیم نیروهای آمریکایی در مراسم استقبال از امام خمینی در تهران است (لابد آن هم به نقل از شاهدان عینی که نام و نشانی از آنان در دست نیست): «اما حتی چند تنی از مامورین رسمی آمریکا با کمیته استقبال از او، همکاری می‌کردند.» (ص315) مطالب متعارض از این دست در کتاب آقای نهاوندی که به زعم ایشان برای مخدوش کردن انقلاب اسلامی (اما به طور بسیار ابتدایی و ناشیانه) ساخته و پرداخته شده‌اند فراوان یافت می‌شود، مطالبی که نه سندیتی دارد و نه از مبنای تحلیلی برخوردار است. در واقع آنچه نویسنده را به چنین تناقض گوییهایی واداشته، از یک سو ناتوانی وی در درک توان ملت‌هایی است که قادرند خارج از اراده قدرتهای مسلط حرکت کنند و منشاء تحولی سیاسی باشند و از دیگر سو نازل پنداشتن فهم و تشخیص مخاطبان خود. کلاف سردرگم برای نویسنده زمانی شکل می‌گیرد که درنمی‌یابد چگونه در کشوری که آمریکا با مستقر ساختن نزدیک به پنجاه هزار مستشار خود در آن بر همه امورش مسلط شده و تهران مرکز منطقه‌ای سیا تعیین گردیده، انقلابی صورت گرفته است. از آنجا که چنین موضوعی حتی به مخیله آقای نهاوندی خطور نمی‌کند، بنابراین به زعم ایشان حتماً غربیها می‌بایست گوشه چشمی به این تحول سیاسی داشته باشند: «آمریکایی‌ها ناگهان همه کوشش خود را بر خمینی متمرکز کرده بودند تا شاه را سرنگون کنند و برای این کار لازم بود او را برای فرا گرفتن یک دوره روش برانگیختن احترام از عراق بیرون آورند و در پاریس قرار دهند.» (صص 217-216) نویسنده برای این تغییر موضع آمریکایی‌ها ادله‌ای نیز بیان می‌کند.(ص50) که در صورت تبلیغاتی نبودن آنها، نشان از کم اطلاعی وی از مسائل بسیار پیش پا افتاده بین‌المللی و سیاسی دارد: 1- مسئله نزدیکی ایران به چین؛ آقای نهاوندی مدعی است نزدیکی تهران به پکن موجب خشم واشنگتن شد. این در حالی است که نه تنها قبل از بهبود روابط آمریکا با چین، ایران کمترین ارتباطی با این کشور برقرار نساخت بلکه به شدت در چارچوب سیاست منزوی ساختن این کشور گام برمی‌داشت، اما بعد از تغییر موضع پکن در قبال مسکو که زمینه نزدیکی چین کمونیست به غرب را فراهم آورد ایران نیز به عنوان پیرو سیاستهای آمریکا، مواضع خود را تغییر داد. 2- مسئله نزدیکی شاه به سادات؛ نویسنده در این زمینه نیز مدعی است که این اقدام محمدرضا پهلوی بدون هماهنگی با آمریکا بوده و خشم آمریکائیها را موجب شده است. در این زمینه باید گفت تلاش دلالانی چون ملک حسین و شاه برای به سازش کشیدن سادات روشن‌تر از آن است که نیازی به بیان آن باشد. بر همین اساس بعد از فوت ناصر، همپیمانان اسرائیل در منطقه کوشیدند مصر را از جرگه کشورهای مدافع فلسطین خارج سازند که این امر با نزدیکی به سادات ممکن شد و تا به سازش کشاندن وی با اسرائیل پیش رفت. لذا انکار ارتباط شاه با سادات بدون هماهنگی با اسرائیل و آمریکا موضوعی است که کمترین مطلعین از تاریخ خاورمیانه نیز آن را نخواهند پذیرفت. 3- پیشنهاد شاه مبنی بر واگذاری امنیت خلیج فارس به ایران؛ نویسنده مدعی است اولاً چنین پیشنهادی توسط شاه مطرح شده، ثانیاً پیروی خودسرانه از این سیاست موجب خشم آمریکایی‌ها از محمدرضا پهلوی گردید. این ادعا نیز برخلاف مسلمات تاریخی است. ویلیام شوکراس در بررسی سرنوشت یک متحد آمریکا در این زمینه می‌نویسد: «در ژوئیه 1969 نیکسون در گوام عقایدی را ابراز کرد که بعدها به دکترین نیکسون مشهور شد چکیده آن این بود که آمریکا در آینده به دوستان خود در آسیا نیروی انسانی نظامی نخواهد داد، بلکه سلاحهایی در اختیارشان خواهد گذاشت تا به وسیله آنها از خودشان در برابر کمونیسم دفاع کنند.» (آخرین سفر شاه نوشته ویلیام شوکراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، چاپ چهارم، نشر البرز، ص 193) آقای دکتر عباس میلانی نیز به تفصیل در کتاب خود عقبه بحث واگذاری امنیت خلیج فارس به مردم منطقه را روشن می‌سازد: «هویدا در دیدارش با جانسون به دو نکته‌ی مهم دیگر نیز اشاره کرد و هر دو بعدها به ارکان سیاست خارجی ایران بدل شد. در زمینه‌ی خروج نیروهای انگلیس از خلیج فارس که قرار بود تا سال 1350 به اتمام برسد... گفته‌های هویدا درباره امنیت منطقه‌ی خلیج‌فارس از چند جنبه‌ی مهم دیگر نیز قابل عنایت‌اند. از سویی می‌توان آنها را در حکم بخشی از زمینه‌ تاریخی «دکترین نیکسون» دانست. می‌دانیم که دکترین نیکسون براساس این اصل استوار بود که دولت آمریکا دیگر نه می‌تواند، نه باید نقش ژاندارم و پلیس جهان را بازی کند. در عوض می‌باید در هر منطقه از جهان، یکی از دولت‌های محلی را که از توش و توان کافی برخوردارند، تسلیح و تقویت کند و از آنان به عنوان ژاندارم و ضامن امنیت و ثبات منطقه بهره‌گیرد... یکی از مهمترین پیامدهای دکترین نیکسون سیاست تازه آمریکا در قبال فروش اسلحه به ایران بود.» (معمای هویدا، دکتر عباس میلانی، نشر آتیه، چاپ چهارم، صص7و306) آقای نهاوندی مسائلی از این دست را که شاه براساس پیروی کورکورانه از سیاست واشنگتن دنبال می‌کرد به عنوان مصادیق ناراحتی آمریکا از شاه و روی گردانیدن از وی ذکر می‌کند که هیچ گونه مبنای درستی ندارد. نادرستی ادعاهایی از این دست زمانی روشن‌تر می‌شود که خواننده در همین کتاب موضوعاتی کاملاً متعارض با رویکرد غرب به سوی امام می‌یابد. به عنوان نمونه طرح ترور امام خمینی در فرانسه از جمله مسائلی است که خواننده را در مورد چندین ادعای آقای نهاوندی به تأمل باز می‌دارد: «حسن عقیلی‌پور» وابسته‌ی نظامی ایران در فرانسه، دوبار به حضور شاه رسید... شاه به سخنان «عقیلی‌پور» گوش فرا داد و سپس به او ماموریت داد که زیر نظر شخص خود مراقبت و کاری کند که هیچ سوءقصدی به جان «خمینی» نشود. گویا چنین پیشنهادی به او شده بود. شاه آن گاه افزود: آن وقت آن را به گردن ما می‌اندازند.» (ص224) اینکه چه قدرتهایی طرح ترور امام را به شاه پیشنهاد داده بودند و چرا وی از عواقب انجام این جنایت می‌ترسید بحثی است که در مصاحبه مشاور خانم فرح دیبا روشنتر می‌شود: «شما در کتابتان قضیه گوادلوپ را توضیح داده‌اید و گفته‌اید که سال‌ها بعد در دیدار با وزیر کشور وقت فرانسه از اتفاقات آنجا که نشست تصمیم‌گیری سران چهار کشور بزرگ (آمریکا، انگلیس، فرانسه، آلمان) درباره مسائل ایران در زمستان 57 بود مطلع شده‌اید، آیا مسئله‌ای توسط وزیر فرانسوی به شما گفته شد که در کتاب نیامده؟ - او یک هفته قبل از گوادلوپ به ایران سفر کرده بود تا روحیه شاه را به آنها منتقل کند. او در جریان این سفر به شاه پیشنهاد کرده بود که اگر اراده ملوکانه بخواهد حاضریم شب ترتیبی بدهیم که توجه نگهبانان نوفل‌لوشاتو (یعنی مقر امام) به کره ماه جلب شود و ماموران شما هر کاری می‌خواهند انجام دهند (یعنی امام را بکشند.) اما شاه گفت: نه اگراین طور شود، مملکت شلوغ می‌شود و من نمی‌توانم از کشور خارج شوم» (مصاحبه با احسان نراقی، روزنامه شرق، شماره 412، 21/12/83) بنابراین اولاً اگر حتی غربیها کمترین توجهی به امام داشتند به این سهولت رسماً پیشنهاد ترور وی را به شاه نمی‌دادند. ثانیاً علت ترور نشدن امام وحشت شدید شاه از واکنش مردم بود که این امر خود میزان نفوذ امام را در میان آحاد جامعه نشان می‌داد. ثالثاً پیشنهاد غربیها بیانگر این واقعیت است که تمام ادعاها در مورد وجود عناصر مسلح وابسته به بلوک شرق در اطراف امام کاملاً بی‌اساس است و محافظتی بیشتر از همان اقدامات معمول پلیس فرانسه وجود نداشته است. به علاوه مگر فرانسه متحد بلوک شرق بود که وجود چنین عواملی را در کشورش تحمل کند؟! رابعاً همان گونه که دولت بغداد به خواسته شاه امام را از عراق اخراج می‌کند دولت فرانسه نیز همه مسائل خود را با شاه هماهنگ می‌کرده است، تا آن حد که آماده بوده دست عوامل محمدرضا پهلوی را برای ترور امام کاملاً باز بگذارد. از جمله شواهد و قرائن دیگری که ادعای توجه غرب به امام را به سؤال می‌برد اعتراف آقای نهاوندی به فرار همه عوامل وابسته به غرب از کشور است. در صورتی که این ادعای بی‌اساس که غرب امام خمینی را برگزیده بود صحت داشت چرا همه وابستگان به سرویس‌های اطلاعاتی آمریکا و انگلیس و مسئولان وابسته به بیگانگان با خارج ساختن اندوخته‌های نجومی خود در آن ایام به غرب ‌گریختند تا جایی که عدم حضور آنها در داخل کشور حتی در مراسم دربار نیز کاملاً مشهود بوده است؟: «شرفیابی‌ها دیگر از مقامات و شخصیتها تهی شده بود و به جای آنها بیشتر مردم عادی می‌آمدند که گاهی دیدارهایشان دلخراش می‌شد: قصاب‌های پایتخت گروه بزرگی را به نمایندگی خود فرستاده بودند.» (ص332) وی در فراز دیگری می‌گوید: «شمار رجال بسیار کاهش یافته بود. معمولاً یک نخست‌وزیر پیشین، از سوی همتایان خود تبریک می‌گفت اما هیچ کدام از سه نخست وزیر زنده حضور نداشتند... از آنجا که من دیگر شغل رسمی نداشتم، در میان رجال بودم، پادشاه در برابر من ایستاد و با اندوه یا با طعنه گفت: دست‌کم شما اینجا هستید.» (ص 248) از آنجا که همه می‌دانند فرار تدریجی وابستگان به غرب (که در دوران پهلوی همه مسئولیتهای کلیدی کشور را اشغال کرده بودند) به دلیل نگرانی از اقدام آمریکا برای تغییر دست نشانده خود در ایران نمی‌توانست باشد و دلیل آن اوج‌گیری اعتراضات مردمی و نگرانی جدی از یک انقلاب مردمی بود، آقای نهاوندی برای توجیه این نگرانی عوامل آمریکایی و انگلیسی متوسل به دروغ پردازیهای متضاد دیگری می‌شود که از آن جمله طرح ادعای وابستگی شدید رهبر انقلاب به بلوک شرق است. جالب آنکه به نظر می‌رسد محمدرضا پهلوی در این زمینه منصف‌تر از آقای نهاوندی به قضاوت در مورد کسی که به استبداد پهلوی و سلطه آمریکا پایان داد، می‌نشیند. وی در گفت‌وگو با مشاور خانم فرح دیبا در مورد اینکه امام هرگز حاضر نشد در مبارزاتش حتی از دولت عراق که سالها در آن کشور به صورت تبعید زیست، کمکی دریافت کند می‌گوید: در اصل باید گفت، شاه در این موقعیت خود را کاملاً پریشان و حتی سرگردان احساس می‌کرد، زیرا پس از آنکه عراقی‌ها را وا داشت که (آیت‌الله) خمینی را از عراق برانند و بعد هم فشارهایی را به انگلستان و سایر کشورهای دوست (از جمله کویت که همسایه ایران است و از او خواسته شده بود تا احتمالاً اگر لازم باشد او را از مرزهای خود دور کند) وارد آورد، سرانجام از اینکه هواپیمای (آیت‌الله) خمینی در پاریس به زمین نشسته بود، احساس رضایت کرده بود... - قربان مع‌ذالک باید از (آیت‌الله) خمینی سپاسگزار بود که حال اگر نه به خاطر وطن‌دوستی، (حداقل) به دلیل غرور همیشگی‌اش هیچ‌گاه اجازه نداده است که حتی در پرتنش‌ترین لحظات روابط ما با عراق، تحت تاثیر قرارش دهند. من از طریق نزدیکان به او مطلع شده‌ام که مرتباً خواستهای آنها را رد کرده است. به همین دلیل، به محض آنکه موقعیتی برای صدام پیش آمد، او را از عراق راند. شاه در تایید گفت: بله، من کاملاً موافقم، شاید ملاحظه صدام را ‌کرد، ولی هیچ وقت با او کنار نیامد». (از کاخ شاه تا زندان اوین، نوشته احسان نراقی، ترجمه سعید آذری، انتشارات رسا، صص 74- 72) البته ابعاد وجودی امام برای تمام کسانی که حتی با وی به دلیل منافع خویش دشمنی ورزیده‌اند روشن‌تر از آن است که نیازی به توضیح دربارة تک تک اتهامات طرح شده از سوی آقای نهاوندی باشد؛ زیرا یکی از خصوصیات امام آن بود که حتی در سخت‌ترین شرائط زندگی خود حاضر نشد با قدرتهای باطل کمترین تعاملی داشته باشد. تناقض دیگری که آقای نهاوندی در این کتاب سخت در آن گرفتار آمده جنبه مردمی انقلابی است که به سلطه آمریکا بر ایران پایان داد. از یک سو نویسنده تلاش دارد ادعای کاملاً بی‌اساس پشتیبانی ملت ایران از پهلوی دوم حتی تا آخرین روزهای سقوط آن را مطرح سازد، اما در همین حال از سوی دیگر نمی‌تواند خشم شاه را از قیام مردم علیه سلطنت پنهان دارد. البته در اینکه آقای نهاوندی در این کتاب تمام توان خود را برای تطهیر پهلوی دوم اختصاص داده تردیدی نیست، اما همان‌گونه که قبلاً اشاره شد، این تلاش می‌توانست با انعکاس دیدگاه مدافعان دو آتشه سلطنت بسیار مفید واقع شود و جامعه را با ذهنیتها و باورهای آنان آشنا سازد منوط به آنکه دستکم ابتدایی‌ترین قواعد در امر نگارش در آن ملحوظ می‌شد. آقای نهاوندی از یک سو می‌گوید: «افکار عمومی در اکثریت بزرگش از شاه پشتیبانی می‌کرد و از علاقه‌اش به او چیزی کم نشده بود. اما انتظار توأم با دلواپسی برای واکنشی، تصمیمی جدی برای مهار اوضاع و انجام اصلاحات هر روز بیشتر می‌شد.» (ص85) لابد اکثریت کوچک!؟ جامعه ایران بعد از کودتای 28 مرداد همواره هر فرصتی را برای اعلام مخالفت با حکومت پهلوی مغتنم می‌شمرد و علی‌رغم خفقان، شکنجه و اعدام در نهایت آنچنان خروشید که نه از شاه نشانی ماند و نه از سلطه‌گران آمریکایی. جالب اینکه آقای نهاوندی به نقل از شاه اعتراف دارد که همین مردم بوده‌اند که او را از تخت پایین کشیده‌اند و نه معادلات خارجی: «از من، از آن چه در پاریس و جاهای دیگر، در محافل ایرانیان، از جنبش‌های مقاومت و این که مردم درون کشور چه می‌اندیشیدند و چه عقیده‌ای دارند پرسید. توضیح دادم که مخالفین رژیم انقلابی می‌خواهند بدانند آیا او از آنان پشتیبانی می‌کند و به ویژه نظرش در مورد ارتش که هنوز هم به او وفادار است، چیست؟ با خشونت حرف مرا قطع کرد: حالا دیگر از من چه انتظاری دارند از جان من چه می‌خواهند؟ ... ملتی که برای آنان آن قدر کوشیدم، و به من پشت کرد، دیگر از من چه می‌خواهد؟ ... آیا ملت ایران منصف بود؟» (صص 417،416) بنابراین شاه به خوبی واقف بود که این ملت ایران بودند که بساط سلطنت را برچیدند و نه به ادعای آقای نهاوندی چند فلسطینی، سوری، لیبیایی و الجزایری خیالی، یا پشت کردن آمریکا به دست‌نشانده خود. اما برای اینکه روشن شود حتی وزرای شاه نیز می‌دانستند که بعد از کودتای 28 مرداد به زور سرنیزه بر مردم ایران حکومت کرده‌اند و دولت دست نشانده آمریکایی‌ها هیچ‌گونه مشروعیتی در کشور نداشته است، نظر آقای وزیر مشاور سالهای 56-1351 را مرور می‌کنیم: «جریان 28 مرداد واقعاً یک تغییر و تحولی بود که هنوز (که هنوز) است برای من (این مسئله) حل نشده که چرا چنین باید اتفاق می‌افتاد که پایه‌های سیستم سیاسی- اجتماعی مملکت این طور لق بشود و زیرش خالی بشود. چون تا آن موقع واقعاً کسی ایرادی نمی‌توانست بگیرد. از نظر شکل حکومت و محترم شمردن قانون اساسی... ولی بعد از 28 مرداد خوب یک گروهی از جامعه ولو این‌که یواشکی این حرف را می‌زدند تردید می‌کردند... بعضی می‌گفتند که مصدق قانوناً نخست‌وزیر است و سپهبد زاهدی این حکومت را غصب کرده و به زور گرفته» (خاطرات عبدالمجید مجیدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات گام نو، ص 42)  اما اینکه آیا آمریکایی‌ها در ایران عنصر مطلوبتر از شاه می‌یافتند یا خیر، بحثی است که به طور قطع در صورت توجه به آن بسیاری از نکات مبهم تاریخ دوران پهلوی روشن خواهد شد. براساس دکترین نیکسون استراتژی آمریکا در مناطق حساس و استراتژیک جهان بر کشورهایی بنا گذاشته می‌شد که به عنوان «ژاندارم» حافظ منافع واشنگتن باشند. باید دید آیا آمریکایی‌ها فردی چون شاه می‌یافتند که همه ثروت ملی را خرج حل مشکلات این کشور در آسیا و حتی آفریقا کند. در حالی‌که ملت ایران به ویژه در روستاها از فقر و تنگدستی غیرقابل تصوری رنج می‌بردند، 70 درصد جمعیت روستایی از آب، برق، بهداشت، جاده و اصولاً از هر نوع خدمات دولتی بهره‌ای نداشتند و جمعیت شهری کشور نیز (به غیر از تهران) از آب تصفیه شده محروم بود، همچنین تهران پایتخت کشور لوله کشی گاز و سیستم فاضلاب نداشت و نیز از نبود مترو و شبکه بزرگراهی و اصولاً خدمات درست حمل و نقل عمومی رنج می‌برد، محمدرضا پهلوی اموال ملت ایران را به دستور آمریکا صرف حفاظت از منافع این کشور در نقاط مختلف می‌کرد. آقای طوفانیان مسئول منحصر به فرد خریدهای تسلیحاتی شاه، در زمینه کمک‌های تسلیحاتی ایران به کشورهای اقماری آمریکا می‌گوید: خرید 90 هواپیما و هدیه به پاکستان...فقط یک دانه‌اش را برای علیحضرت گفتم نود تا طیاره (؟) که از آلمان خریدم به اعلیحضرت گفتم. حالا چطوری خریدم؟ گفتم اعلیحضرت این ممکن است گرفتاری سیاسی پیدا بکند... اعلیحضرت گفت، اگر گرفتاری سیاسی پیدا کرد می‌گوئیم تو اشتباه کردی. گفتم بله به فرض هم من اشتباه کردم بازنشسته‌ام کنید. زندانم کنید، اگر گرفتاری سیاسی پیدا کرد… رفتیم و نود تا طیاره را هم خریدیم. وقتی خریدم یک روزی گرفتاری سیاسی پیدا شد، هندی‌ها آمدند اعتراض کردند که شما حق نداشتید. آن وقت خود این یک قصه است. (خاطرات ارتشبد حسن طوفانیان، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات زیبا، صص54،53) البته این مأمور مخصوص شاه قبل از آن، خریدهای جزئی‌تر برای این کشور را بدین شرح بیان می‌کند: «اگر من تشخیص می‌دادم که الان در بلوچستان نزاع (است) و پاکستان می‌تواند جنگ بکند چهار تا هلیکوپتر می‌دادم بهش، چهار تا هواپیمای 130c می‌دادم به پاکستان. خودم خریده بودم ولی منتقل می‌کردم، می‌گفتم اعلیحضرت پولش را از آنها نگیر. صدتا اتوبوس می‌دادم به پاکستان پولش را نمی‌گرفتم یا این که وزیر دفاع پاکستان می‌آمد پهلوی من و شاه صدمیلیون دلار بلاعوض به او می‌دادم.» (همان، ص51) البته کمکهای شاه به عمان برای سرکوب مردم در ظفار، به مراکش برای درهم شکستن مقاومت مردم صحرا، به اتیوپی (حبشه) برای قلع و قمع مردم اریتره،... و در رأس همه به اسرائیل برای نابودی فلسطینیان که عمدتاً از طریق آقای طوفانیان صورت می‌گرفت حدیث مفصلی است که در این مختصر نمی‌گنجد. جالب اینکه خود آقای نهاوندی شمه‌ای از خدمات شاه را به آمریکایی‌‌ها در این زمینه بازگو می‌کند: «دو روز بعد مراسم پایان دوره‌ی آموزشی دانشگاه «پدافند ملی» بود. بسیاری از شخصیت‌های غیرنظامی در تالار حضور داشتند، اما حال و هوا چندان دلپذیر نبود. صدای فریادهای تظاهرکنندگان که درآن نزدیکی‌ها راه‌پیمایی می‌کردند به گوش می‌رسید و شاه را عصبی می‌کرد. پس از سخنرانی... به تالار عملیات راهنمایی شدند که یک طرح آموزشی که در خلال سال تحصیلی، مورد مطالعه قرار گرفته بود، به حضور شاه ارائه دهند: موضوع طرح، دخالت و عملیات یک واحد برگزیده ارتش ایران در پاکستان به منظور برقراری نظم، در پی یک شورش کمونیستی بود. این بازنگری طرحی دقیق بود در ابعاد بزرگتر، که چند سال پیش ارتش ایران را به پیروزی در عمان به انجام رسانده بود و نزدیک بود در سومالی نیز تکرار شود.» (ص204) این واقعیت تلخ مؤید آن است که اولاً شاه هیچ گونه ارزشی برای مردم خود قائل نبود و ثانیاً حتی در زمان اوج‌گیری اعتراضات مردمی تصور می‌کرد اگر همچنان به ارائه خدمات ویژه به آمریکایی‌ها ادامه دهد آنها قادرند با یک کودتای دیگر همه مسائل را به نفع وی حل و فصل کنند، اما در اینجا خوب است بدانیم هزینه این خدمات از کجا تأمین می‌شد و چه تأثیری بر وضعیت معیشتی مردم داشت. آقای دکتر علینقی عالیخانی در زمینه فشار آوردن بر بودجه عمرانی کشور برای تهیه تسلیحات مورد نیاز این گونه فعالیتها به نمایندگی از آمریکا، می‌گوید: «هرچند یک بار، همه را غافلگیر می‌کردند و طرحهای تازه برای ارتش می‌آوردند، که هیچ با برنامه‌ریزی دراز مدت مورد ادعا جور درنمی‌آمد. در این مورد هم یک باره دولت خودش را مواجه با وضعی دید که می‌بایست از بسیاری از طرحهای مفید و مهم کشور صرفنظر نماید تا بودجه اضافی ارتش را تامین کند.» (خاطرات دکتر علینقی عالیخانی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، نشر آبی، چاپ دوم، ص 212) رئیس سازمان برنامه و بودجه بعد از کودتای 28 مرداد نیز در این باره می‌گوید: «آنگاه با شدت از نظر مستشاران نظامی آمریکا در ایران انتقاد کردم و گفتم هر سال هنگامی که بودجه ارتش ایران برای سال بعد منتشر می‌شود و من با افزایش هزینه مخالفت می‌کنم و نظر خود را به شاه ابراز می‌دارم شاه جواب می‌دهد مقامات نظامی آمریکا در ایران حتی این افزایش را هم کافی نمی‌دانند.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به کوشش علیرضا عروض، انتشارات پاکاپرنیت، لندن، ص445) آقای نهاوندی نیز در زمینه خریدهای نظامی از آمریکا به مقوله‌ای معترف است که در واقع نه تنها شاه را از آن همه خیانت مبرا نمی‌سازد، بلکه مشخص می‌سازد سرمایه‌های ملی چگونه و به چه ترتیبی از کشور خارج می‌شده‌اند: «او به شدت به کیفیت نامرغوب و بهای بسیار گران برخی از تجهیزات نظامی که به وسیله آمریکا به ایران فروخته می‌شد، اعتراض کرده بود.»(ص50) برخلاف آنچه در این کتاب وانمود شده که شاه در برابر آمریکایی‌ها شجاعت انتقاد داشته است! این اظهار آقای نهاوندی را باید صرفاً اعترافی تلخ به حساب آورد؛ زیرا حجم خرید تسلیحات از آمریکا برای انبار کردن در ایران یا اعطای آنها به کشورهای وابسته به غرب، در سال قبل از سقوط سلطنت محمدرضا پهلوی به 10 میلیارد دلار رسیده بود. باید پرسید آیا اولاً عنصری غیر دست‌نشانده، کالایی غیرمرغوب و گران را در این حجم خریداری می‌کرد، ثانیاً چه نیازی به هزینه کردن دارایی‌های ملت خود برای حفظ منافع آمریکا در سومالی، عمان، پاکستان، اسرائیل و... داشت تا آمریکایی‌ها بر جهان آقایی کنند؟ برای آنکه مشخص شود در کنار این خدمات افسانه‌ای به آمریکا وضعیت جامعه چگونه بوده است، روایتهایی از آقای شریف امامی در مورد حال و روز مردم بعد از نزدیک به یک دهه از کنار گذاشته شدن رضاخان از قدرت قابل تأمل است:‌ «اعلیحضرت آن جا توقف کردند و پذیرایی شدند و همان جا هم فرمودند که یک مطالعه‌ای برای افزایش آب نائین بکنید و 150 هزار تومان مرحمت فرمودند... نمی‌دانم برکه دیده‌اید یا نه. برکه یک جایی بود مثل استخر بزرگ که ساخته بودند و هر وقت باران می‌آمد آب باران را هدایت می‌کردند که در آن منبع جمع شود و این آب می‌ماند برای چندین ماه و از آن آب می‌آمدند برمی‌داشتند برای خوردن. قبلاً رفتم آن جا، دیدم آب اصلاً یک رنگ خاکستری زننده‌ای دارد و اصلاً قابل شرب نبود. ولی خوب اهالی مجبور بودند که آن آب را بنوشند و اغلبشان مرض پیوک (piuk) را داشتند. مرض پیوک از آب آشامیدنی ناسالم به وجود می‌آید که کرمی است زیر جلد انسان نمو می‌کند.» (خاطرات جعفر شریف‌امامی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، نشر سخن، ص88) توصیف وضعیت آب شرب مردم در سایر شهرستانها مشخص می‌سازد که این مسئله عمومیت داشته است: «در بندرعباس چند آب انبار بود که به همان صورتی که در مورد بهبهان گفتم مورد استفاده اهالی بود. منتهی آب انبار سرپوشیده بود که آب باران را هدایت می‌کردند. می‌آمد به انبار پر می‌شد. بعد می‌آمدند با سطل می‌بردند برای خوراک مردم. خیلی وضع بدی داشتند مردم بیچاره، بدبخت، تراخمی همه مریض، ناراحت. یک سبزی در تمام بندرعباس نبود. یک درخت سبز دیده نمی‌شد.»(همان، صص90-89) به این ترتیب این سؤال مطرح می‌شود که در میان همه وابستگان به آمریکا مثل عبدالله انتظام‌ها، علی امینی‌ها، ابتهاج‌ها چرا همواره محمدرضا پهلوی مورد توجه واشنگتن بوده است و چنین افرادی که به لحاظ دانش، مدیریت و فهم سیاسی به مراتب بالاتر از وی بودند برای بقای سلطنت ایشان منزوی می‌شدند؟ برتری دادن فرد بی‌سوادی چون محمدرضا پهلوی در برابر عناصر تحصیل‌کرده وابسته به آمریکا، به این دلیل بود که وی بدون داشتن هیچ‌گونه درکی از مسائل سیاسی، اجتماعی و فرهنگی صرفاً با اتکا به قدرت تسلیحاتی واشنگتن نظرات حامیانش را تأمین می‌کرد. البته حساسیت دست‌اندرکاران کاخ سفید در مورد فساد لجام گسیخته و غیرمتعارف اقتصادی و اخلاقی شاه و سایر درباریان بدان معنی نبود که آمریکایی‌ها در فساد و رشوه‌دهی‌های وی سهیم نبودند بلکه میزان آن، به صورت آشکارا در سالهای آخر حکومت پهلوی دوم به آنجا رسیده بود که اعتراضات همگان برانگیخته شده بود و آنان وضعیت را برای ادامه حکومت دست‌نشانده خود حطرناک می‌پنداشتند. آقای نهاوندی برای اینکه این واقعیت را مخدوش سازد حمایت بسیار قوی کارتر را از محمدرضا در جریان انقلاب مردمی به نوعی بسیار سطحی تحلیل می‌کند: «بنابراین این سخنان کارتر را نمی‌شود یک تغییر بنیادی تلقی کرد. تفسیری دیگر حتی پذیرفتنی‌تر به نظر می‌رسد. جیمی کارتر به هنگام ورود به تهران نمی‌خواست چند ساعت بیشتر بماند و چیزی بیش از حداقل خدمت به شاه بکند. اما شاه که در سیاست بسیار کار گشته‌تر از او، و در مسائل بین‌المللی استادتر بود، اوضاع را عوض کرد و در ظرف چند ساعت او را توی جیبش گذاشت.»(ص66) البته چنین مجیزگوییهایی از آقای نهاوندی که عمری به تملق‌گوییهای فاجعه‌آمیز عادت کرده است، دور از انتظار نیست، اما ایشان چگونه انتظار دارد خواننده بپذیرد آقای کارتر نطق رسمی خود را که طبق معمول از قبل با مشورت کارشناسان مختلف تهیه و مکتوب می‌شود با تردستی استادانه! محمدرضا پهلوی عوض ‌کند و در زمینه مسئله حساسی مثل ایران که در آن ایام در تب انقلاب می‌سوخت به یکباره با چرخش 180 درجه‌ای موضعی متعارض با آنچه قبلاً قرار بوده اتخاذ کند؟ همچنین از آقای نهاوندی چنین اظهار نظر بعید نیست؛ زیرا به نقل از دیگران که فهمیده بودند شاه تا چه حد از تملق خوشش می‌آید و به نوعی وی را به تمسخر می‌گرفتند مدعی است محمدرضا بعد از رئیس‌جمهوری آمریکا آگاه‌ترین مرد دنیاست: «چند سال پیش از آن دین راسک وزیر خارجه‌ی آمریکا درباره شاه گفته بود که پس از رئیس‌جمهوری آمریکا او از نظر رویدادهای سیاسی، مسائل نظامی و اطلاعات ژئواستراتژیک، آگاه‌ترین مرد دنیاست...»(ص207) در سالهای حکومت پهلوی سیاستمداران جهان به خوبی درک کرده بودند که برای دریافت هدایای میلیون دلاری کافی است تعریف خوشایندی از شاه به عمل آورند. پرویز راجی سفیر شاه در لندن در خاطرات خود به شمه‌ای از زبانزد شدن استقبال شاه از تملق اشاره می‌کند: «در ضیافت شام که به افتخار 62 سالگی هارولد ویلسون نخست‌وزیر سابق انگلیس، توسط جرج وایدن‌فلد ترتیب یافته بود، شرکت کردم... ویلسون گفت: یکبار در ملاقات با محمدرضا، او را به عنوان یکی از بزرگترین رهبران دنیا توصیف کردم و شاه از این تملق من خیلی خوشش آمده بود.»(پرویز راجی، خدمتگزار تخت طاووس، ترجمه ح.ا. مهران. انتشارات موسسه اطلاعات، ص61) آیا براستی آقای نهاوندی با تکرار تملق‌گوییهای سیاستمداران زیرک از شاه در جلسات خصوصی، می‌خواهد بیان دارد فردی که در سوییس حتی نتوانست دیپلم بگیرد بزرگترین ژئواستراتژیست جهان است! علی‌القاعده چنین فردی که هیچ گونه تحصیلاتی نداشته برای رسیدن به چنین مقام شامخی نمی‌بایست کوچکترین فرصتی را برای مطالعه از دست می‌داد، حال آن که سعیده پاکروان دختر تیمسار پاکروان به نقل از پدرش در این زمینه می‌گوید: «شاه چیزی نمی‌خواند و بنابراین، از تنها ابزاری که برای تقویت و رشد فکر وجود دارد محروم بود. به همین دلیل، چارچوب فکری یا نظامی مرجع یا اصولی راهنما را که از راه خواندن فراهم می‌شود فاقد بود. حتی مطمئن نیستم که درباره گذشته تابناک ایران، همان هخامنشیان که دوست می‌داشت خودش را مظهر آنها معرفی کند، یا جانشینان آنها، چیز زیادی می‌دانست... تنها چیزی که شاه می‌خواند کاتولوگ جنگ افزارها بود...»(توقیف هویدا، نوشته سعیده پاکروان، ترجمه نیما همایون‌پور، انتشارات کتاب روز، ص 55) همچنین یار بسیار صمیمی شاه که بسیار به او نزدیک بود یعنی اسدالله علم در این مورد عنوان می‌کند: «شاه از هرچه مطالعه است متنفر است». (امیراسدالله علم، گفتگوهای خصوصی من با شاه، انتشارات طرح نو، ج1، ص71) دکتر مجتهدی، رئیس مدرسه البرز و بنیان‌گذار دانشگاه صنعتی آریامهر نیز شناخت دقیقی از شاه ارائه می‌دهد: «شاه ضعیف‌النفس بود... از این (جهت) که خودش تحصیلاتی نداشت بیشتر وارد نبود در امور... حتی شنیدم – راست یا دروغ- که وزیر اقتصاد آلمان آمده بود پهلویش (و شاه) راجع به اقتصاد دنیا اظهار نظر می‌کرد. شاید می‌دانست ولی من تصور می‌کنم چه طور یک آدمی که هیچ نوع تحصیلاتی نکرده باشد، چه طور می‌تواند اظهارنظر کند در اموری که به تحصیلات عمیق احتیاج دارد. ولی ضعیف‌النفس بودنش و دهن‌بینی او یقین بود. هر کس دیرتر می‌رفت، عقیده او اجرا می‌شد و خودش را هم تو بغل آمریکایی‌ها انداخته بود. دستور آمریکایی را چشم بسته اجرا می‌کرد. همان اصلاحات ارضی که بزرگترین ضربه را به کشاورزی مملکت وارد کرد.»(خاطرات محمدعلی مجتهدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، نشر کتاب نادر، صص4-153) برای اینکه مشخص شود اوقات محمدرضا چگونه پر می‌شد و ایشان در چه زمینه‌هایی تبحر داشت مناسب است نظر محافظ مخصوص شاه را در مورد اشتغالات وی مرور کنیم: «خلاصه علم برنامه‌ای برای شاه درست کرده بود که شاه تا شانه‌هایش در لجن فرو رفته بود و راه برگشت هم نداشت... گاهی اتفاق می‌افتاد که علم شاه را در یک روز با سه تا چهار زن رو به رو می‌کرد... از روزی که علم وزیر دربار شد تا روزی که رفت این برنامه ادامه داشت و وقتی هم که رفت، کامبیز آتابای، امیر متقی و محوی برنامه را ادامه دادند.»(محافظ شاه، خاطرات علی شهبازی، انتشارات اهل قلم، ص84) هر چند بی‌سوادی و دهن‌بینی شاه در برابر خارجیان، وی را نزد آمریکایی‌ها به عنوان یک عامل خوب برجسته می‌ساخت، اما در عین حال چنین فردی می‌بایست ظواهر را حفظ می‌کرد تا مردم متوجه بسیاری از مسائل پنهان نشوند. بی‌فرهنگی و تعلق شاه به یک خانواده بی‌اصل و نسب موجب شده بود تا او از پول زیاد سرمست و دربار به فاسدترین مرکز در کشور تبدیل شود: «از دربار ایران بوی تعفن سکس بلند بود، همه دائماً در این خصوص گفتگو می‌کردند که آخرین معشوقه سوگلی شاه کیست... دلالی محبت یکی از اشکال پیشرفته هنر در محافل تهران بشمار می‌رفت. یکی از درباریان جوان و پشتکاردار که در حال حاضر در محله بلگریویای لندن زندگی می‌کند، می‌گوید: برای پیشرفت می‌بایست پااندازی کرد.»(آخرین سفر شاه نوشته ویلیام شوکراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، نشر البرز، چاپ چهارم، ص 443) البته آقای نهاوندی از این فساد که موجب نگرانی طرفداران معقول‌تر تاج و تخت شده بود بی‌اطلاع نیست و حتی خود او به شاه پیشنهاد تعطیلی باشگاههای شبانه یعنی همان کازینوها را که تمام متعلق به بنیاد پهلوی بود می‌دهد: «همه‌ی آن قمارخانه‌ها به بنیاد پهلوی تعلق داشت که شریف‌امامی رئیس آن بوده و هنوز هم بود»(ص163) به عبارتی وی نیز همانند آمریکایی‌ها نگران آینده سلطنت بود، لذا در ملاقاتی به شاه می‌گوید: «پیش از هرچیز، یک دگرگونی ریشه‌ای اخلاقی لازم است: نام برخی از اعضای خانواده‌ی سلطنتی، از جمله دو برادر و یک خواهر شاه را بردم. شاه هیچ واکنشی نشان نداد»(صص4-143) مگر کارتر و سایر رؤسای جمهور آمریکا با وجودی که علم داشتند محمدرضا پهلوی خود سرمنشأ همه مفسده‌هاست جز چنین اصلاحاتی را از شاه مطالبه می‌کردند؟ اما از آنجا که نویسنده «آخرین روزها» نمی‌خواهد به این واقعیت که علت سقوط سلطنت، انحطاط شدید هیئت حاکمه و دربار بوده است، اعتراف کند حتی حاضر نیست کمترین اشاره‌ای به محتوای گزارشهای تیمسار مقدم در مورد فساد اطرافیان خانم فرح دیبا و شاه نماید. نکته جالب اینکه آقای نهاوندی نعل وارونه می‌زند و ادعای جالبی را مطرح می‌سازد: «دستور داد همه‌ی بایگانی‌های محرمانه و پرونده‌های پر اهمیت دفتر مخصوص شاهنشاهی با هواپیماهای ارتشی به خارج فرستاده شود، که اکنون بخشی از آنها در سوئیس و بخش دیگر در آمریکاست. این مبنعی بسیار ارزشمند برای تاریخ‌نگاران است. نظامی که از انقلاب زاده شد، حتی نکوشید آنها را باز پس گیرد بی‌تردید پرونده‌های بسیار نگران کننده‌ای برای سران آن، در میانشان است.»(ص328) به این ترتیب آقای نهاوندی شاه را نیز متهم به خیانت به خودش! می‌کند؛ زیرا مدعی است مدارکی علیه مسئولان نظام جمهوری اسلامی در اختیار داشته، اما نه تنها آنها را منتشر نساخته بلکه به دورترین نقطه از ایران یعنی آمریکا برده و به مقامات کاخ سفید سپرده تا آنان از آبروی این مسئولان محافظت کنند! معلوم نیست آقای نهاوندی برای خواننده کتاب خود چه میزان از فهم و شعور قائل است؟! اولاً چه کسی از ایشان می‌پذیرد که شاه با صرف هزینه بسیار پرونده‌هایی را که علیه مخالفانش بوده از کشور خارج ساخته و به آمریکا رسانده است؟ ثانیاً اگر در این پرونده‌ها موضوعاتی علیه مقامات انقلاب اسلامی وجود داشت بی‌تردید توسط کسانی که هر دروغی را طی این سالها به نظام اسلامی نسبت داده‌اند مورد بیشترین بهره‌برداری قرار می‌گرفت. ثالثاً مگر آمریکایی‌ها به درخواست ایران برای بازگردانیدن میلیاردها دلار سپرده بانکی و به همین میزان جواهرات که توسط درباریان و خانواده شاه از کشور خارج شده بود پاسخ مثبت دادند که درخواست ایران را برای بازگردانیدن پرونده‌هایی که قطعاً سیاستها و عملکرد آنان را برای ملت ایران بیشتر، مستند می‌سازد، اجابت کنند؟ رابعاً اگر این پرونده‌ها علیه شاه و آمریکا نبود مسلماً باید در ایران جا می‌ماند تا در جریان انقلاب به دست مردم بیفتد. سرانجام این که چرا این پرونده‌ها در خارج کشور بعد از گذشت 26 سال از پیروزی انقلاب در اختیار یک مرکز تحقیقاتی یا کتابخانه قرار نگرفته تا امکان مطالعه آن برای همه ممکن شود و سیه روی شود... در همین زمینه باید متذکر شد آقای نهاوندی با علم به اینکه بسیاری از پرونده‌های سری، قبل از سقوط پهلوی از کشور خارج شده است احساس می‌کند می‌تواند به سهولت بسیاری از واقعیتها را در مورد جنایات و خیانتهای دوران پهلوی جعل کند و دقیقاً خلاف آن را در تاریخ به ثبت رساند. برای نمونه، ایشان در چند فراز از خاطرات خود ادعای غریبی را در مورد اینکه شاه مایل نبود در جریان انقلاب خونی از دماغ کسی بریزد، مطرح می‌سازد: «شاه ادامه داد: من یکسره در مورد رفتار آمریکایی‌ها اشتباه کردم، و به ویژه نمی‌خواستم حتی از دماغ ملتم خونی ریخته شود شاه نمی‌تواند به سان یک دیکتاتور، به هر بهایی شده به قدرت بچسبد.»(ص212) یا «من به بهای کشتن چند صد یا چندین هزار ایرانی همچون خودم، که همان قدر حق زندگی دارند که من، به قدرت نخواهم چسبید.»(ص323) فرض کنیم ملت ایران از به گلوله بستن دانشجویان در تظاهرات دانشگاهها که در یک مورد سه تن در دانشگاه تهران درداخل دانشکده فنی به شهادت رسیدند (قندچی، شریعت رضوی وبزرگ‌نیا) یا قتل‌عام مردم در قیام 15 خرداد که به دستور مستقیم شاه صورت گرفت آگاه نباشد. همچنین از شکنجه و کشتار هزاران مبارز بعد از تشکیل ساواک- از سال 36 تا 57- هیچ‌ نداند و... خوشبختانه از آنجا که گفته‌اند دروغگو، کم‌حافظه می‌شود آقای نهاوندی در همین کتاب در چند فراز اعتراف می‌کند که شاه طرفدار شدید سرکوب معترضان و راهپیمایان - که به صورت مسالمت‌آمیز در خیابانها به بیان مخالفت خود با عملکرد شاه و سلطه آمریکایی می‌پرداختند- بوده است و برخی سیاستمداران سعی در تعدیل وی داشته‌اند: «فشار بسیار زیادی به پادشاه وارد می‌شد، از او می‌خواستند که به اعتدال رفتار کند و از شدت عمل دولت در اجرای مقررات حکومت نظامی- حتی موقتاً- جلوگیری کند. علی امینی، نخست‌وزیر پیشین که روابط دوستانه‌اش با آمریکایی‌ها به ویژه با دمکرات‌های آمریکایی شهرت داشت، با همراهی دو پیرمرد محترم نود ساله که به نیروی معنوی تبدیل شده بودند، یعنی علی‌اکبر سیاسی رئیس پیشین دانشگاه تهران و محمدعلی وارسته وزیر پیشین سال‌های 1940 و سپس در زمان مصدق، تقویت می‌شد، مرتباً شاه و شهبانو را به ستوه می‌آورد که به ویژه کاری نکنید که مخالفان و واشنگتن را ناراحت کند.»(ص279) همچنین شاه در گفت‌وگو با مشاور خانم فرح دیبا از اینکه دستور شلیک تیر مستقیم به تظاهرکنندگان آنها را به هراس نینداخته و همچنان به مبارزاتشان ادامه می‌دهند، ناراحتی خود را به صراحت ابراز می‌دارد: «در این موقع، شاه که گویی ناگهان به وخامت اوضاع پی برده باشد، با حالتی منفعل و تسلیم شده، به سمت من خم شد و گفت: با این تظاهرکنندگانی که از مرگ هراسی ندارند، چه کار می‌توان کرد، حتی انگار، گلوله آنها را جذب می‌کند.»(از کاخ شاه تا زندان اوین، نوشته احسان نراقی، ترجمه سعید آذری، انتشارات رسا، ص 154) بنابراین بحث شاه این نیست که دستور داده‌ خون از دماغ کسی نریزد، بلکه ناراحتی‌اش از آن است که با وجود دستور برای شلیک مستقیم، مردم به فغان آمده از ظلم و استبداد، از مرگ هراسی ندارند. با این اعتراف صریح شاه در واقع بسیاری از داستان‌پردازیهای آقای نهاوندی در مورد «جسدهای دروغین» و «خاک‌سپاری‌های قلابی» رنگ می‌بازد. اعتقاد راسخ شاه به سرکوب مردم که در تظاهراتی آرام مطالبات سیاسی خود را مطرح می‌ساختند زمانی روشنتر می‌شود که بازی وی با برخی از عناصر ملی در قالب مذاکره برای پذیرش برخی اصلاحات، در خاطرات آقای نهاوندی کاملاً قابل تشخیص می‌گردد. در فرازهایی از این خاطرات آشکار می‌شود که همزمان با این مذاکرات، شاه طرح «خاش» را به منظور سرکوبی گسترده نهضت مردم دنبال می‌کرده است: «آن طرح (طرح خاش)، بخت بلندی برای پیروزی داشت. شبکه اطلاعاتی ارتش که بر مبارزه با خرابکاری‌های داخلی تمرکز یافته بود و همچنین شهربانی و ساواک، همه کسانی را که باید بازداشت می‌شدند زیر نظر گرفته بودند. راز طرح همچنان سر به مهر مانده بود... اویسی که بی‌سروصدا مقدمات تشکیل دولت خود را فراهم می‌ساخت با چند آیت‌الله مهم گفتگو کرده و تأیید آنان را گرفته بود... اواخر اکتبر اویسی شاه راآگاه ساخت که آماده است.» آقای نهاوندی در ادامه می‌افزاید: «پنج‌شنبه 2 نوامبر، ساعت هفت و نیم شب، به علت درد ستون فقرات در تخت خوابیده بودم که شهبانو تلفن کرد: اعلیحضرت در کنار من‌اند و به گفتگوی‌مان گوش می‌دهند. بنابر آخرین گزارشها، هواداران خمینی خیال دارند روز سه‌شنبه هفتم نوامبر، در تهران شورش بزرگی به راه اندازند... برخی از اعضای سازمان امنیت که سرنخ‌شان به دست کسانی غیر ایرانی است، دیگر قابل اعتماد نیستند. بنابراین، پیش از سه‌شنبه آینده باید دولتی که مورد اعتماد مخالفان باشد تشکیل شود، تا بتوان از لحاظ سیاسی این دسیسه را خنثی کرد.» (ص250) در حالی که در پی صدور این دستور آقای نهاوندی مذاکرات خود را با اعضای جبهه ملی دنبال می‌کند و با آنان به توافقاتی نیز می‌رسد، به طور همزمان به اویسی نیز دستور آماده باش برای اجرای طرح خاش داده می‌شود: «اندکی پیش از ساعت شش بعدازظهر، شاه او را احضار و در حالی که بسیار هیجان‌زده به نظر می‌رسید و تلفن خود را از دست نمی‌نهاد از وی خواست: به اویسی بگویید آماده باشد، در دفترش بماند و در انتظار تلفن کاخ باشد. اصلان افشار که در جریان بود، معنای آن دستور را دریافت و بلافاصله آن را انجام داد: خبر را به افسران بلندپایه دادم. بسیار شادمان شدند. بسیاری از آنان فوراً با واحدهای خود تماس گرفتند و به معاونان شان دستور مهیا کردن تدارکات طرح خاش را دادند... ناگهان به نظر رسید که محمدرضا شاه تغییر عقیده داده است. سفیران آمریکا و انگلیس را احضار کرد.» (صص8و257) با کمی تأمل در روایت آقای نهاوندی از این جریان، می‌توان به صراحت دریافت همزمان با مذاکرات با عناصری از جبهه ملی، با هدایت مستقیم شاه عوامل ضربت ساواک که خانم دیبا از آنها به عنوان «برخی از اعضای سازمان امنیت که سرنخ‌شان به دست کسانی غیرایرانی است» یاد می‌کند برنامه ایجاد آتش‌سوزی در سینماها، بانکها و برخی نقاط حساس شهر را دنبال می‌کنند تا زمینه‌های لازم برای سرکوبی گسترده و اجرای طرح خاش که قطعاً بدون کشتار وسیع مردم ممکن نبود، به وجود آید. چه کسی می‌تواند باور کند در سازمان مخوفی چون ساواک برخی افراد تعیین کننده جرأت نمایند بدون هماهنگی با تشکیلات خود به تخریبی گسترده در سطح شهر اقدام کنند. البته آقای عبدالمجید مجیدی در خاطراتش به بمب‌گذاریها و فعالیتهای تخریبی ساواک در این ایام می‌پردازد (ص179) همچنین نماینده ساواک در آمریکا نیز در چندین فراز از خاطرات خویش به دخالت گارد و ساواک در آتش سوزیها اشاره دارد. (خاطرات منصور رفیع‌زاده صفحات 367 ، 320) از جمله مصادیق بارز جنایاتی که به منظور در هم شکستن مقاومت مردم صورت می‌گرفت به آتش کشیدن سینما رکس آبادان بود. آقای نهاوندی در خاطرات خود صرفاً با طرح یک ادعای بی‌اساس مبنی بر این که رهبران انقلاب اسلامی رسماً مسئولیت این جنایت را پذیرفته‌اند سعی وافری در تطهیر پهلوی‌ها دارد، بدون اینکه در مورد چنین ادعای بزرگی کمترین سند و مدرکی ارائه کند. به نظر می‌رسد تناقض گوییهای نویسنده در این زمینه نیز به حد کافی گویا باشد و نیازی به بحثی مستقل در مورد این جنایت نباشد؛ زیرا این سینما در چند قدمی کلانتری (مرکز پلیس) قرار داشته و هیچ گونه مهاجمی از بیرون به سینما حمله نکرده است، بلکه افرادی که قطعاً مسئولان سینما از آنها حساب می‌برده‌اند فرصت کافی برای نصب باتری‌های خودکار ساعتی بر دیوارها داشته‌اند. علاوه بر این، برای روشن شدن بیشتر حقیقت کافی است روایت آقای نهاوندی را نیز مورد مطالعه دقیقتر قرار دهیم. 1- نویسنده معترف است که همه درباریان، روز بعد از این جنایت هولناک در کاخ ملکه مادر به رقص و میگساری می‌پردازند و هیچ گونه نشانه‌ای از تأثر به خاطر سوخته شدن جمعی از هموطنانشان در آنها وجود نداشته است، در حالی که ملت ایران عزای عمومی اعلام کرده و کشور یکسره در غم و ماتم فرو رفته بود: «مخالفان تندروی رژیم از مهمانی با شکوه و آتش‌بازی آن شب به سود خود استفاده کردند و آن را به باد انتقاد گرفتند. می‌گفتند هنگامی که شهر یکپارچه عزادار است، آنان در دربار سرگرم رقص و آتش‌بازی هستند. اشتباه بزرگی روی داده بود. باید آن مهمانی را متوقف می‌کردند و از خیر آتش‌بازی چشمگیر هم می‌گذشتند، باید حتی عزای ملی اعلام می‌کردند.» (ص142) 2- آقای نهاوندی معترف است به مطبوعات دستور داده شد به این مسئله نپردازند: «حکومت با بی‌خیالی به این ماجرا پرداخت. گونه‌ای که گویا یکی از حوادث معمول رخ داده است. از مطبوعات خواستند که زیاد به این ماجرا بند نکنند و مطبوعات نیز تقریباً همین گونه رفتار کردند. این روش برخورد، افکار عمومی را شگفت زده و منزجر ساخت. اعلیحضرتین در نوشهر بودند. نه نخست‌وزیر و نه وزیری از دولت او به خود زحمت رفتن به آبادان را داد.» (ص134) آیا نویسنده انتظار دارد خواننده بپذیرد که این عمل جنایتکارانه کار مخالفان شاه بوده است، یعنی مردم مخالف سلطنت علیه خودشان چنین اقدام هولناکی صورت دادند و شاه به مطبوعات دستور داد هیچ گونه به آن پرداخته نشود! 3- طرح عوامانه‌ترین ادعا از سوی آقای نهاوندی برای خواننده کتاب هیچ‌گونه تردیدی باقی نمی‌گذارد که نویسنده با داستان‌پردازیهای بی‌سروته می‌خواهد رژیمی را که خود از دست‌اندرکاران آن بوده است به نوعی از این جنایت دهشتناک که طی آن 477 انسان بی‌گناه را در آتش سوزاندند، مبرا سازد: «چند روز بعد، تحقیقات پلیس به ویژه مسئولیت ارتکاب این جنایت را متوجه اطرافیان روح‌الله خمینی یافت. جنایتکاران به عراق، نزد آیت‌الله رفته بودند و در همانجا دستگیر شدند. ایران تقاضای استرداد آنان را کرد. اما مقامات دولتی و رسمی، برای آرام ساختن اوضاع، حقایق مربوط به این پرونده هشدار دهنده را به اطلاع مردم نرساندند. نمی‌خواستند روحانیون «ناراحت» شوند... مطبوعات بین‌المللی، و در صدر آنها چند نشریه چاپ پاریس ساواک را متهم به ارتکاب این جنایت وحشتناک کردند.» (ص135) نویسنده در این داستان‌پردازی خود مشخص نمی‌سازد اولاً دولت عراق که به اعتراف ایشان با امام به شدت مخالف بود چرا نام دستگیر شدگان و خبر آن را منتشر نساخت. ثانیاً چرا مطبوعات وابسته و تحت امر رژیم شاه کمترین اشاره‌ای به این مسئله در آن زمان نداشتند، در حالی که اگر چنین ضعفی را در مخالفان و به ویژه رهبر انقلاب سرغ داشتند علی‌القاعده کوچکترین تردیدی در استفاده از آن نمی‌کردند. ثالثاً نتیجه تقاضای استرداد دستگیر شدگان مجعول در عراق چه شد؟ آیا به ایران بازگردانیده و در ایران محاکمه شدند یا خیر؟ ظاهراً نویسنده ترجیح می‌دهد در این زمینه داستان را نیمه تمام رها کند. رابعاً اگر واقعاً به منظور جلوگیری از ناراحت شدن روحانیون؟! این خبر در داخل ایران پخش نشد چرا از طریق عراق در اختیار رسانه‌های بین‌المللی قرار نگرفت تا دستکم برای آنها بیگناهی! ساواک در این جنایت روشن شود؟ مجدداً باید گفت اگر کسی از دوستان آقای نهاوندی این داستان‌پردازی را بپذیرد اولین مسئله‌ای که به ذهنش خواهد رسید این است که محمدرضا بزرگترین خیانت را به خود و سلطنت‌طلبان کرده است؛ زیرا مدارکی به این میزان از اعتبار در مورد مخالفان سلطنت و سلطه‌ آمریکا در اختیار داشته و هرگز منتشر نکرد و مظلومانه!؟ اتهام این جنایت بزرگ را به عهده گرفته است. بحث در مورد این جنایت فراموش نشدنی را با گزارشی از عضو ارشد سفارت آمریکا در تهران به واشنگتن در این زمینه پایان می‌دهیم: «در شب 19 اوت [28 مرداد]. تعداد 600 نفر در سینما مشغول تماشای فیلمی [به نام گوزنها] از یک هنرمند مشهور ایرانی بودند، که سینما دستخوش آتش سوزی شد. کسی که آتش را در سینما افروخت، همه تماشاگران به استثنای چند نفر را به قتل رساند. یک تحقیق رسمی نشان می‌داد که دیوارهای سالن با بنزین خیس بوده است و آتش‌سوزی با یک باطری خودکار ساعتی آغاز شده است. در ورودی و خروجی قفل بوده است و پلیس و ماشین‌ها و تجهیزات آتش‌نشانی، دیر رسیده‌اند.» (جان‌دی استمپل، درون انقلاب ایران، ترجمه منوچهر شجاعی، انتشارات رسا، صص1و160) همان گونه که اشاره شد مقر پلیس در چند قدمی سینما رکس قرار داشته، ولی هیچ گونه اقدامی در ابتدای آتش‌سوزی برای شکستن دربها به عمل نمی‌آید. همچنین باید یادآور شد که شاه در همان روز 28/5/57 طی یک مصاحبه تلویزیونی به مخالفان، حکومت وحشت بزرگ را وعده می‌دهد و می‌گوید که به زودی این وحشت را خواهند دید. از جمله کوششهای دیگر آقای نهاوندی در این کتاب برای تطهیر رژیم شاهنشاهی اشاره به توجه محمدرضا پهلوی یا دستکم وعده وی برای اجرای دمکراسی در سالهای پایان حکومتش است: «در سه چهار سال آخر مدام می‌گفت که لازم است دمکراسی به گونه غربی در کشور به وجود آید، اما متاسفانه اصلاحات سیاسی و پایه‌گذاری نظمی را که باید پیش از آن برقرار می‌شد، آغاز نمی‌کرد.» (ص 92) تلاش آقای نهاوندی برای تطهیر یکی از مستبدترین حکمرانان و دیکتاتور‌ترین شاهان موجب شده وی توجه نکند که در همین ایام، محمدرضا پهلوی حتی دو حزب تحت کنترل خود را تحمل نکرد و آنها را منحل ساخت، در حالی که قبل از آن به صراحت گفته بود نظام تک حزبی را در کشور مستقر نخواهد کرد: «من چون شاه کشور مشروطه هستم، دلیلی نمی‌بینم که مشوق تشکیل احزاب نباشم و مانند دیکتاتورها از یک حزب دست نشانده خود پشتیبانی کنم.» (محمدرضاپهلوی، ماموریت برای وطنم، ص336) اما در همین ایام که آقای نهاوندی از توجه محمدرضا پهلوی به دمکراسی سخن می‌گوید، شاه رسماً در سال 53 دو حزبی را که خود تشکیل داده بود منحل اعلام کرد و در یک کنفرانس بزرگ مطبوعاتی ضمن اعلام موجودیت حزب رستاخیز گفت: «به هر حال کسی که وارد این تشکیلات سیاسی [حزب رستاخیز] نشود و معتقد و مؤمن به این سه اصل که گفتم نباشد دو راه در پیش دارد یا فردی است متعلق به یک تشکیلات غیرقانونی یعنی به اصطلاح خودمان توده‌ای و یک فرد بی‌وطن است یا اگر بخواهد فردا با کمال میل بدون اخذ عوارض گذرنامه‌اش را در دستش می‌گذاریم و به هر جایی که دلش خواست می‌تواند برود. چون ایرانی نیست. وطن ندارد.» (محمدرضا پهلوی، مجموعه تالیفات و... جلد9، ص 7853) بنابراین مشخص است که چهار سال قبل از سقوط، محمدرضا پهلوی نه تنها از دیکتاتوری خسته نشده بود، بلکه با غروری وصف‌ناپذیر دو راه در پیش روی ملت ایران در صورت عدم پذیرش عضویت حزب رستاخیز قرار می‌داد: زندان یا لغو تابعیت و آوارگی. در آخرین فراز از این نوشتار نمی‌توان تأسف خود را از این که افرادی چون آقای نهاوندی سالها در جایگاهها و پست‌های حساس و تعیین کننده‌ای قرار داشتند که آنان را بر سرنوشت ملت ایران مسلط می‌ساخت، ابراز نداشت. تصویری که در یک نگاه کلان از آقای نهاوندی در این کتاب به دست می‌آید از دو وجه خارج نیست، ایشان یا فردی کاملاً بی‌اطلاع از مسائل ایران و جهان است یا فردی است که با تمام توان درصدد فریب ملت ایران و نسل‌های آینده برآمده است. در هر دو حالت باید گفت چنین مدیرانی که نقش قابل ملاحظه‌ای در استقرار دیکتاتوری داشته‌اند خسارت جبران ناپذیری را بر ملت ایران تحمیل کرده‌اند. لازم به ذکر است که نویسنده در این کتاب مسائل بی‌شماری را مطرح ساخته که در این بحث مختصر امکان پرداختن به همه آنها نیست. برای نمونه، در کنفرانس گوادلوپ هرگز آمریکا از موضع دفاع از سلطنت و شاه عدول نکرد. دیگر این که استفاده از تعبیر «امام» برای غیرمعصومین نه تنها کفر نیست، بلکه وجود شخصیت‌هایی چون امام غزالی، امام بخاری و... مؤید بی‌اطلاعی وزیر آموزش عالی محمدرضا پهلوی از مسائل ساده‌ای از این قبیل است. آقای نهاوندی با آنکه می‌کوشد در این کتاب خود را فردی اصلاح‌گر معرفی کند امّا هرگز موفق نمی‌شود؛ زیرا وی حتی با برخی اصلاحاتی که خانم فرح دیبا به اجبار و به دنبال اعتراضات مردم در مورد جشنواره فرهنگ و هنر، پذیرای آن می‌شود مخالفت می‌ورزد. جشنواره‌ای که خود نیز معترف است نشانی از فرهنگ ایرانی در آن نبود و برعکس، کاملاً آشکارا فرهنگ عمومی را هدف گرفته بود. همچنین طرح این ادعا که هویدا در سالهای آخر قدرتش از شاه فراتر رفته بود هدفی جز تبرئه محمدرضا پهلوی را دنبال نمی‌کند. برخی موضوعات مهم نیز توسط نویسنده کاملاً کتمان شده است که از آن جمله، مسئله دستگیری وی قبل سقوط رژیم پهلوی است. در ماههای پایانی عمر این رژیم، بازداشت جمعی از کارگزاران و وابستگان به دربار که در میان مردم بدنام بودند با هدف آرام کردن قیام سراسری ملت ایران، در دستور کار قرار گرفت. در واقع رژیم پهلوی با دستگیری افرادی چون نصیری (ریاست ساواک) قصد داشت همه گناهان شکنجه و کشتار مبارزان و آزاداندیشان را متوجه افراد منفوری چون او نماید. آقای هوشنگ نهاوندی در بیان خاطرات خویش ترجیح داده اصولاً به دستگیری افراد خاطی رده دوم همچون خود و دلائل آن هیچگونه اشاره‌ای نکند در حالیکه این رخداد یکی از مسائل مهم زندگی او در روزهای پایانی حکومت پهلوی به حساب می‌‌آید. همچنین نویسنده اشتباهات زیادی در مورد نام افراد مرتکب شده است برای نمونه آقای فرخ‌پناه ایزدی در مصر با محمدرضا پهلوی ملاقات می‌کند در حالیکه در این کتاب اشتباهاً از آقای داریوش پناه ایزدی یاد شده است. مترجم: بهروز صور اسرافیل و مریم سیحون، دفتر مطالعات وتدوین تاریخ ایران منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 10

اسناد و تاریخ شفاهی معاصر ایران

اسناد و تاریخ شفاهی معاصر ایران «اسناد» و «اطلاعات شفاهی» دو منبعی هستند که در کنار منابع کتابخانه‌ای و مکتوب از اهمیت خاصی برخوردار بوده و هر یک کارآئی ویژه‌ای دارند. اطلاعاتی که از این دو منبع به دست می‌آید به سختی در منابع کتابخانه‌ای یافت می‌شود ولی در تکمیل اطلاعات گردآوری شده جایگاه برجسته‌ای دارند. در پژوهش‌های جدید دو گونه منابع در کنار منابع کتابخانه‌ای اهمیت و جایگاه خاصی یافته‌اند؛ این دو عبارت از اسناد و منابع شفاهی هستند که هر یک کارایی ویژه‌ای دارد . اطلاعاتی که در این دوگونه منبع وجود دارد به سختی در میان منابع کتابخانه‌ای یافت می‌شود. استفاده از ضبط صوت برای گردآوری منابع شفاهی شیوه‌ای جدیدی است که دستاورد پیشرفت تکنولوژی می‌باشد لیکن در گذشته تاریخی ایران نقل اقوال شفاهی و ثبت آنها متداول و مرسوم بوده است که ثبت و نگارش همین اقوال شفاهی تاریخ مکتوب را به وجود آورده‌اند، گرچه آنچه امروزه متداول و مرسوم است را نمی‌توان به گذشته تعمیم داد. آنچه در این مقاله به آن خواهیم پرداخت بیان ارتباط و اهمیت اسناد مکتوب در مراحل مختلف انجام تاریخ شفاهی است. در وقوع حوادث تاریخی که در حیطه پژوهش تاریخ شفاهی قرار می‌گیرد خواه ناخواه اسنادی مکتوب تولید می‌گردیده که این گزارش‌ها به جهت تعیین زمان، مکان ونحوه وقوع حادثه کمک مهمی در تکمیل پازل اطلاعات گردآمده توسط تاریخ شفاهی خواهند کرد. زیرا درداده‌های تاریخی شفاهی تعیین زمان و مکان و کیفیت و نحوه بروز حوادث به دقت اسناد تولید شده نمی‌باشد، و با جایگاه راوی کیفیت و کمیت داده‌ها متغیر است. از سوی دیگر در تاریخ شفاهی چگونگی شکل‌گیری حادثه یا واقعه‌ای قبل از وقوع و همچنین آثار و نتایج حاصله از آن بعداز وقوع از زوایای مختلف بیان می‌گردد. بدین لحاظ اسناد در تکمیل داده‌‌های تاریخ شفاهی در مراحل مختلف انجام آن اهمیت بسیار دارد چه در مرحله گردآوری اطلاعات شفاهی، چه شناسایی افراد دخیل در حادثه برای انجام مصاحبه و چه در مرحله تدوین و نگارش تاریخ شفاهی. در این نوشتار به اختصار نخست از اسناد و پژوهش‌های تاریخی و سپس از تاریخ شفاهی در ایران سخن خواهد رفت. در ادامه به بیان ارتباط وجایگاه اسناد در مراحل مختلف انجام تاریخ شفاهی خواهیم پرداخت. این نوشتار ناقص تجربیات شخصی نگارنده از تدوین سه مجموعه تاریخ شفاهی و مسئولیت اداری می‌باشد، از این رهگذر برگ سبزی پیشکش ارباب پژوهش و تحقیق می‌شود. تا چه قبول اُفتد و چه در نظر آید. اسناد و خاطرات شفاهی در پژوهش‌های تاریخی پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357 ضمن آن که تحولی مهم در عرصه سیاست جهانی بود به لحاظ تاریخ‌نگاری هم تأثیرات مهمی در عرصه پژوهش و تحقیق به بار آورد. ورود دو گونه منبع جدید به عرصه پژوهش، که شامل اسناد دولتی نهادهای سیاسی امنیتی و خاطرات شفاهی هستند، انقلابی در این عرصه به حساب می‌آید. تا پیش از انقلاب برخی از اسناد که اغلب متعلق به خاندان‌های دوره قاجاره بودند مورد استفاده پژوهشگران بود. لیکن حجم انبوه اسناد سازماندهی شده در مرکزی چون سازمان اسناد و کتابخانه ملی جمهوری اسلامی یا مراکز دیگری چون نهاد ریاست جمهوری، مرکز اسناد انقلاب اسلامی یا آرشیو وزارت امور خارجه به هیچ وجه با پیش از انقلاب اسلامی قابل مقایسه نیست. ضمن آن که دستیابی به اسناد این مراکز به سهولت امکان‌پذیر است. دسترسی محققان و پژوهشگران به حجم انبوهی از اسناد ضمن آن که زوایای بسیاری از تاریخ معاصر ایران را روشن می‌سازد به گونه‌ای پژوهش را به وجود آورده است که اتکای اصلی آن اسناد می‌باشد و می‌توان آن را «پژوهش‌های اسنادی» نام داد. توجه به خاطرات شخصیت‌های دخیل در حوادث تاریخی در تاریخ ایران سابقه‌ای بس کهن دارد. بسیاری از منابع مکتوب هم از به کتابت درآمدن دیده‌ها و شنید‌ها به وجود آمده است. درج اخباری متفاوت از راویان متعدد در واقعه‌ ای واحد را در منابعی چون طبری می‌توان یافت. آنچه این سنت قدیمی را از تاریخ شفاهی یا Oral History کنونی متمایز می‌سازد استفاده از خاطرات افراد مختلف در واقعه‌ای یا موضوع خاص در مراحل مختلف گردآوری اطلاعات از طریق مصاحبه، پیاده‌سازی و تدوین و نگارش است. در حالی که در شیوه سنتی تاریخ‌نگاری ما، آنچه از حوادث و وقایع از قول شفاهی به کتابت درآمده اقوال موجود بوده که مورخ ثبت کرده است نه آن که در پی آن باشد و شاهدان حادثه را یافته و از زبان ایشان موضوعی را روایت کند. ضبط صوتی یا تصویری خاطرات به صورت نوار کاست یا فیلم ویدیوئی، و کیفیت و کمیت ضبط آن، آرشیو و نحوه استفاده و ارجاع به آنها در تاریخ شفاهی از وجوه امتیاز این شیوه از گردآوری اطلاعات است. انقلاب اسلامی همانگونه که در عرصه پژوهشهای اسناد انقلابی به وجود آورد در عرصه خاطره‌نگاری و پیدایش یا تکامل و نضج‌گیری تاریخ شفاهی در داخل و خارج از ایران نقش عمده و اساسی داشت. تاریخ‌های شفاهی داخل و خارج از ایران دارای ویژگی‌های خاصی است که مهمترین ویژگی‌ یا وجه تمایز این دو در هویت و ماهیت راویان تاریخ شفاهی است، راویان تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد یا تاریخ شفاهی جنبش چپ ایران، هر یک به گونه‌ ای در رویارویی با انقلاب اسلامی موضع خصمانه دارند یا از هیأت حاکمه پهلوی بوده‌اند یا به لحاظ اعتقادی با نظام جمهوری اسلامی پس از استقرار آن مشکل پیدا کرده‌‌اند. در حالی که در داخل ایران راویان را مردم انقلابی تشکیل می‌دهند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی یادنامه‌هایی حاوی خاطرات که در مناسبت‌های ویژه انقلاب اسلامی منتشر می‌گردید از جمله اولین فعالیت‌ها می‌باشد. اولین تلاش که هم به لحاظ علمی و هم عملی در عرصه تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی قابل توجه است، در مجله «یاد» از نشریات بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی صورت گرفته است. قدم‌های بعدی مستحکم‌تر برداشته شد. مجموعه «خاطرات 15 خرداد» شامل نُه دفتر، و آثاری چون تاریخ‌های شفاهی انقلاب اسلامی که در مرکز اسناد انقلاب اسلامی به انجام رسیده، از جمله تلاش‌‌های بعدی است که مسیر تکاملی را طی کرده است. اسناد و تاریخ شفاهی اسنادی که در نهادهای انتظامی، امنیتی، یا سیاسی و اداری تولید شده‌اند بسته به نوع نهاد و سازمان تولید کننده، نزدیکی یا دوری گزارش کننده به حادثه یا موضوع مورد مطالعه در تاریخ شفاهی، تعلقات درونی وی، اشراف بر موضوع مورد گزارش یا آموزش مأموران در موردنحوه تهیه گزارش می‌تواند در کیفیت و کمیت اطلاعات موجود در گزارش‌ها مؤثر بوده و مرتبه اعتبار اسناد را افزایش دهد. پژوهشگر تاریخ می‌بایست اشراف کاملی به آن داشته باشد؛ اسنادی که در بررسی‌های لازم توسط محقق واجد اعتبار است در مراحل مختلف انجام تاریخ شفاهی کاربردهایی دارد که به مواردی اشاره می‌شود. اول ـ کاربرد اسناد در تاریخ شفاهی برای تعیین دقیق زمان حادثه و مکان وقوع ‌آن می‌باشد. زیرا در تاریخ شفاهی در اغلب موارد نمی‌توان تاریخ دقیق وقوع را از اقوال مختلف استخراج نمود و روایات ضد و نقیض دیده می‌شود. دوم ـ پس از مشخص شدن زمان و مکان وقوع حادثه در شناسایی منابع شفاهی، اسناد اهمیت مضاعفی پیدا می‌کند براساس اسناد مشخص می‌شود چه افرادی یا گروه‌هایی در هنگام حادثه حضور داشته‌اند. در شناسایی افراد برای انجام مصاحبه (اعم از شفاهی یا مکتوب) هم اسناد به کار می‌آیند. سوم ـ در جریان مصاحبه و طرح سئوال از شاهدان حادثه سئوال‌هایی که محقق از منابع دیگر در مورد موضوع مورد تحقیق خود استخراج کرده باز هم اسناد جایگاهی ویژه می‌یابد زیرا با داده‌‌هایی که از خلال اسناد از کمیت و کیفیت واقعه وجود دارد محقق به زوایای مبهم و سئوال برانگیز واقعه می‌پردازد. چهارم ـ پس از انجام مصاحبه و مراحل آماده‌سازی خاطرات شفاهی جهت استفاده و تدوین تاریخ شفاهی، باز هم اسناد برای سازماندهی فصول و مطالب به یاری محقق می‌آید. زیرا براساس خاطرات نمی‌توان ترتیب وقوع حوادث را به دقت مشخص ساخت چه بسا در نقل روایات این تسلسل پس و پیش شده‌اند. در حالی که در اسناد تاریخ دقیق حادثه اغلب موارد یافت می‌شود و براساس این قومیت تاریخی می‌توان مطالب و خاطرات شفاهی را مرتب کرد. سرانجام مهمترین کاربرد اسناد در تدوین تاریخ شفاهی است. بی‌شک عدم استفاده از اسناد که محقق به صحت آنها یقین یافته تدوین تاریخ شفاهی در تاریخ معاصر و به ویژه انقلاب اسلامی را ناقص خواهد کرد. خاطرات شفاهی که از راویان مختلف حول محور یک موضوع خاص گرد آمده است همچون اسناد که براساس دوری و نزدیکی به حادثه و مسایل دیگر که در مورد اسناد گفته شد طبقه‌بندی و اعتبارگذاری می‌شود و صحت و سقم این داده‌ها با راه‌های گوناگونی قابل بررسی است که محقق تاریخ شفاهی ناگزیر از انجام آن است. در تاریخ شفاهی به حوادث قبل از وقوع، (پشت صحنه حادثه) چگونگی شکل‌گیری، زمینه‌ها، ماهیت موضوع، عوامل تأثیرگذار در موضوع، وقوع حادثه (با تسامح در زمان، مکان و تسلسل تاریخی آن) پی آمدهای آنی و بلندمدت موضوع پرداخته می‌شود. اسناد در کنار این مسایل به لحظه وقوع، کمیت و کیفیت حادثه، افراد حاضردر صحنه، پیگیری‌های صورت گرفته و اقدامات انجام شده، عکس‌العمل نهادهای ذیربط را با ترتیب تاریخی روشن می‌نماید. در برخی موارد هم که برخی حوادث از یاد شاهدان رفته یا کمرنگ شده است اسناد به تکمیل این «از یاد رفته‌ها» می‌پردازند. فرجام سخن آن که پیروزی انقلاب اسلامی تأثیر شگرفی در شیوه‌های تاریخ شفاهی نهاد (چه در داخل و چه در خارج) در داخل باز شدن آرشیوهای نهادهایی چون سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک)، شهربانی کل کشور، سازمان قضایی نیروهای مسلح بر روی محققان فعالیت چشم‌گیر مراکزی چون مرکزی اسناد انقلاب اسلامی، سازمان اسناد و کتابخانه ملی جمهوری اسلامی ایران، مرکز اسناد نهاد ریاست جمهوری و ... پژوهشهای سند محوری را در وسعتی غیر قابل قیاس با گذشته رایج گردانید. از سوی دیگر ماهیت انقلاب و مردمی بودن آن با حضور اغلب عناصر اصلی این حرکت اصیل اسلامی این امکان را داد که خاطرات شفاهی به شکل بی‌سابقه‌ای مورد توجه قرار گیرد. همزمان ضرورت تدوین مجموعه‌هائی تاریخی براساس خاطرات شفاهی هم احساس گردید. در نتیجه نزدیکی این دو یعنی اسناد و تاریخ شفاهی گونه تکامل یافته‌تری از پژوهش‌ها به عرصه آمده است که مرکز اسناد انقلاب اسلامی مبدع آن است. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 9 به نقل از:کتابخانه تخصصی اسلام و ایران

نگاهی به مجموعه تاریخی فرهنگی سعد‌آباد

نگاهی به مجموعه تاریخی فرهنگی سعد‌آباد سعد‌آباد، ییلاق شاهان سلسله قاجار بوده و بعد از کودتای رضاخان وسعت یافته است. کاخهای عصر احمد‌شاه قاجار، رضاخان و محمد‌رضا پهلوی با اثاثیه وارداتی آنها، امروزه به صورت موزه‌ای عبرت‌انگیز تحت نام «مجموعه تاریخی فرهنگی سعد‌آباد» در معرض دید و قضاوت عموم قرار دارد. مجموعه تاریخی فرهنگی سعدآباد در پهنه کوهپایه‌های توچال و دره دربند و در یکی از شمالی‌ترین نقاط تهران با مساحتی حدود 110 هکتار قرار گرفته است. سعدآباد از شمال با کوه‌های البرز، از شرق با گلابدره، از مغرب با ولنجک و از جنوب با تجریش همسایگی دارد. این منطقه در دوره قا جار محل استقرار و سکونت تابستانی و ییلاق شاهان این سلسله بوده و پس از کودتای رضاخان (سوم اسفند 1299) در وسعتی تازه و الحاق باغ‌های مختلف به اقامتگاه تابستانی پهلوی اول اختصاص یافت و کاخ وکوشک‌هایی به مناسبت گوناگون در جای جای این پهنه برتافته از درختان کهن و سپیدار و سرو، به فاصله‌ای از بازمانده بناهای قاجار سربرآوردند. در دوره پهلوی، 18 کاخ کوچک و بزرگ در سعد‌آباد ساخته شد که هر یک هنر و ذوق معماری ایرانی را به نمایش می‌گذارند. تمامی این مجموعه پس از انقلاب اسلامی تبدیل به موزه شده است. برخی از عمارت‌‌ها به شکل کاخ موزه، همان طور که بوده مانند کاخ ملت (سفید) و کاخ سبز (شهوند) به نمایش گذاشته شدند و برخی با توجه به ویژگی بنا، تبدیل به موزه شدند. موزه‌‌های فعال در این مجموعه عبارتند از: موزه پژوهشی مردم‌شناسی، موزه مینیاتور آبکار، موزه هنرهای زیبا، کاخ موزه ملت، کاخ موزه سبز، موزه نظامی‌، موزه بهزاد، ‌موزه ملی آب، موزه خط و کتابت میرعماد، موزه فرشچیان و موزه هنر ملل. کالسکه خانه رضاشاهی از جمله قدیمی‌ترین بناهای ساخته شده در مجموعه سعد‌آباد می‌باشد که در قسمت شمالی مجموعه به عنوان ورودی و مدخلی به فضای باز مقابل کاخ احمد‌شاهی و کاخ سبز می‌باشد.این بنا شامل چهار اتاق و یک ورودی مرتفع و مزین به دو ستونچه آجری در دو طرف آن و تزیینات لمبه کوبی زیر سقف ورودی و هم چنین آجرکاریهای زیبا در سراسر نمای ساختمان می‌باشد. از این ساختمان در زمان رضاخان تا مدتها به عنوان کالسکه خانه کاخ شاهی استفاده می‌شد. اما پس از جایگزین شدن ماشین، بدون استفاده و متروک باقی ماند. شایان ذکر است که این بنای قدیمی در سال 1381 در دست عملیات مرمتی و استحکام بخشی و همچنین طراحی محوطه بیرونی و درونی قرار گرفت و در ابتدای سال 1382 به عنوان موزه ایرانگردی و جهانگردی برادران امیدوار تغییر کاربری یافت و در روز جهانی جهانگردی (5 مهر 1382) افتتاح گردید. کاخ احمد شاهی بر روی تپه‌ علی‌خان واقع در بخش «ترش محله» منطقه ییلاقی دربند ساخته شده است. این کاخ از جمله اقامتگاههای احمد شاه آخرین پادشاه سلسه قاجار بود. رضاخان پس از به قدرت رسیدن از هیچکدام از کاخهای خاندان قاجار استفاده نکرد بلکه برای اقامت در تهران کاخ مرمر و برای اقامتگاه ییلاقی این بخش در بند را بر می‌گزیند. کاخ احمد‌شاهی دارای دو ایوان است که از یک طرف دید به کوه و از طرف دیگر دید به شهر را دارا است و از این لحاظ با بناهای هم عصرش که یک ایوان دارد متفاوت است. این ساختمان از جمله زیباترین ساختمان‌های موجود و از لحاظ معماری نیز در این مجموعه منحصر به فرد می‌باشد. در حال حاضر این بنا تحت نظر مجموعه سعد‌آباد نمی‌باشد. مجتمع تاریخی فرهنگی سعد‌آ‌باد دارای تعدادی موزه نیز هست که عبارتند از: موزه پژوهشی و مردم‌شناسی این ساختمان از جمله ساختمان‌های دوران پهلوی اول می‌باشد که محل سکونت شمس پهلوی بوده است. این بنا از سال 1373 به موزه مردم‌شناسی تبدیل گشت که شامل مجموعه‌های ثابت و نمایشگاه‌های موقت است. اشیاء آن طی سال‌ها از نقاط مختلف کشور گردآوری شده و نمایانگر بخشی از آداب، فرهنگ و هنر این مرز و بوم است. ساختمان موزه از دو طبقه تشکیل شده است. در طبقه اول در بخش ورودی نمونه‌‌هایی از اسطرلاب، انواع وسایل مورد استفاده درویش‌ها، زیورآلات، اسناد و مدارک قدیمی به چشم می‌خورند. در بخش کشاورزی، ابزار کشت، ابزار و وسایل داشت،‌غرفه برداشت، دامداری، غرفه صید و قهوه‌خانه وجود دارند. در طبقه دوم این موزه پوشاک سنتی مناطق مختلف از دوره قاجار تاکنون به نمایش درآمده است. راهروی طبقه دوم به نمایش انواع ظروف سفالی و مسی اختصاص دارد. موزه نظامی موزه نظامی ارائه کننده تاریخ نظامی ایران بوده و یکی از دریچه‌های ارتباطی ارتش با مردم است. این موزه تاریخ نظامی ایران، اسلحه و ساز و برگ، ‌البسه، عکس، کتاب و سایر اشیاء را در معرض دید قرار می‌دهد. در این موزه تن‌پوش‌ها،‌جنگ‌افزارها، ساز و برگ جنگی به صورت خشک و بی‌روح عرضه نمی‌گردد تا برای بیننده اساساً نامأنوس با نتیجه‌ای منفی همراه باشد و سیستم غلط گذشته را در اذهان زنده کند. بلکه برای علاقه‌مندان و بازدید کنندگان یک کلاس آموزشی کوتاه مدت با وسایل سمعی و بصری تدارک دیده شده است. موزه سبز کاخ شهوند که اکنون کاخ موزه سبز نامیده می‌شود یکی از زیباترین کاخ‌‌های موجود در کشور است. معمار این کاخ میرزاجعفر معمار باشی بوده است. در نمای خارجی آن از سنگ‌های سبز صدفی کمیاب خمسه زنجان استفاده شده و وجه تسمیه آن نیز به همین سبب است. مساحت زیربنای کاخ در دو طبقه 1203 متر مربع است. این کاخ موزه دارای گچبری‌ها و آئینه کاری‌های زیبایی است. ساختمان کاخ از دو طبقه تشکیل شده است. طبقه اول شامل پله ورودی، تالار آئینه، ناهارخوری، اتاق کار، اتاق پذیرایی و اتاق خواب است. طبقه دیگر زیرزمین کاخ است که در سال 1350 بازسازی شده و شامل: سالن پذیرایی، دو اتاق خواب با سرویس و سالن نهارخوری می‌باشد. زیباترین قسمت کاخ تالار آیینه با قالی هفتاد متری بافت عمواوغلی مشهد است. دستگیره‌ها تمامی برنز و آب طلا است. در بالای تالار مبل گوبلن مربوط به بیوتات سلطنتی دوره قاجار قرار دارد و میز وسط مربوط به قرن 18 میلادی است و فرانسوی می‌باشد. از دیگر وسایل موجود که اغلب از کشورهای اروپایی خریداری شده می‌توان به چلچراغ‌ها، تابلوهای نقاشی، مجسمه‌ها، مبل‌های دوره لویی شانزدهم و دو میز مربوط به دوره ناپلئون و سایر وسایل زینتی اشاره کرد. موزه ملت موزه ملت که در گذشته کاخ سفید نامیده می‌شد،‌ بزرگترین کاخ مجموعه سعد‌آباد است که به علت رنگ سفید نمای آ‌ن به این نام مشهور است. بنای کاخ به دستور پهلوی اول در سال 1290 آغاز و 5 سال بعد به پایان رسید. در ساخت بنای این کاخ هنرمندان، معماران و صنعتگران فراوانی همکاری داشته‌اند. گچبری‌های ظریف و زیبای درون کاخ در نوع خود بی‌نظیر است. سنگ‌های مرمر سرسراها از معادن یزد و تربت حیدریه تهیه شد‌ه‌اند. نمای بیرونی کاخ به سبک معماری کاخ‌های سلطنتی آلمان و معماری داخلی آن به سبک طرح ایرانی و بیزانسی است. کاخ موزه ملت در زمین به مساحت 2164 متر مربع در دو طبقه و زیرزمینی به مساحت جمعاً با زیربنای حدود 5000 متر مربع بنا شده است. در طبقات این کاخ 10 تالار بزرگ تشریفاتی وجود دارد. وسیع‌ترین تالار این کاخ سفره‌خانه‌ای است که 220 متر وسعت دارد. موزه ملت بزرگترین کاخ مجموعه سعد‌آباد است. طبقه همکف مجموعه‌هایی از سفالینه‌های ایران از هزاره چهارم پیش از میلاد تا سده هفتم هجری قمری و اشیای نقاشی لاکی روغنی نگهداری می‌شود. موزه هنر ملل در زیر زمین ساختمان کاخ موزه ملت موزه کوچکی وجود دارد که موزه هنر ملل نامگذاری شده است و همزمان با اولین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی افتتاح گردیده. آثار به نمایش درآمده در این موزه شامل تابلوهای نقاشی و چاپ، آثار حجمی، سفالینه‌ها، ظروف و اشیاء فلزی اشیاء چوبی و مجسمه‌ها و ماسکهای آئینی از کشورهای مختلف آفریقا و آمریکا مانند: نیجر، مالی، گینه نو، و … می‌باشد. موزه هنرهای زیبا یکی از بناهای باشکوه مجموعه سعدآباد، ساختمانی است که از سال 1346 تا 1357 محل وزارت دربار بوده و از سال 1361 به عنوان موزه هنرهای زیبا مورد بهره‌برداری قرار گرفته است. این موزه در جنوبی‌ترین نقطه سعد‌آباد واقع و دارای 3600 متر مربع زیربنا است. از آنجا که در بنای آن سنگ‌های مرمر سیاه رنگ به کار برده شده به کاخ اسود معروف بوده است. موزه هنرهای زیبا از سه طبقه با نگارخانه‌های متعدد تشکیل می‌شود که در طبقه اول آثار ارزنده‌ای از نام‌آورترین نقاشان عهد صفوی، زندیه، قاجار و دوره معاصر به معرض تماشا گذشته شده است. نقاشی‌های دوره صفوی که در این موزه ارائه شده غالباً تصاویری است از افراد درباری آن زمان و کسانی که احتمالاً هنرمندان نقاش را به تصور خود به صورتگری وا می‌داشته‌اند و به آ‌نان میدان فعالیت و امکانات می‌دادند. اکثر این تابلوها فاقد امضاء است و فقط یک تابلو با عنوان مجلس شیرین و فرهاد امضای محمد زمان را بر خود دارد. موزه مینیاتور آبکار ساختمان موزه یکی از بناهای مجموعه سعد‌آباد است که قبل از انقلاب متعلق به لیلا پهلوی بوده است. این بنا با اندک تغییری در سال 1373 به موزه مینیاتور آبکار تبدیل شد. استاد کلارا آبکار در سال 1294 خورشیدی در اصفهان به دنیا آمد. وی در خدمت استادان بزرگی چون شادروان هادی خان تجویدی و علی دورودی عشق به هنر را آموخت. نقاشی‌ها و آثار کلارا آبکار در سه تالار موزه به نمایش گذاشته شده‌اند. در تالار شماره یک آخرین آثار استاد شامل مینیاتور، تذهیب و نقش گره ارائه شده است. در تالار شماره دو مجموعه‌ای از نقاشی‌های آبرنگ، مستند‌سازی اشیاء موزه مردم‌شناسی و هنرهای تزیینی به نمایش گذاشته شده‌اند و تالار شماره سه به بهترین نمونه‌های آثار این استاد، شامل چند نمونه مینیاتور روی عاج، چند کپی از کار مینیاتوریست‌‌های بنام ایران و نمونه‌هایی از تذهیب اختصاص دارد. موزه خط و کتابت میرعماد این ساختمان از جمله بناهای متعلق به دوران قاجار بوده است که در زمان پهلوی دوم فرحناز و علیرضا پهلوی در آن سکونت داشته‌ا ند. ساختمان موزه میرعماد پس از انقلاب با حذف بخش‌‌های اضافی ساختمان و تغییراتی که در آن به وجود آمد به فضایی مناسب موزه تبدیل شد و سرانجام به نام بزرگ‌ترین استاد خوشنویسی قرن 11 ه‍. ق میرعماد الحسنی سیفی قزوینی افتتاح شد. آثار خوشنویسی موزه منحصر به میرعماد نیست بلکه خطوط قبل از اسلام دوران اسلامی، تفننی و کاربردی قرن 3 و 4 ه‍. ق تا قرن 14 در آن نگهداری می‌شود . موزه آب ساختمان موزه دفتر مخصوص پهلوی دوم بود که در زمان وی ساخته شد. گنجینه ‌آب سعد‌آ‌باد مقارن با صدمین سالگرد تولد امام خمینی (ره) در سال 1378 افتتاح گردید. این موزه علاوه بر محوطه‌سازی و ایجاد فضای سبز نمونه هیدرولیکی چندین بنای سنتی و جدید آب برای اولین بار در کنار هم طراحی و احداث شده است. موزه بهزاد ساختمان بهزاد از جمله بناهای متعلق به دوران قاجار است. که در زمان پهلوی اول محل سکونت رضاخان بوده و به نام کاخ کرباسی معروف بوده است و در زمان پهلوی دوم نیز محل سکونت رضا پهلوی فرزند پهلوی دوم بوده است. پس از تغییراتی که در فضای داخلی این کاخ بوجود آ‌مد، در سال 1373 به مناسبت صدمین سالگرد تولد استاد، ‌نام موزه بهزاد گشایش یافت. نقاشی استاد بهزاد در چهار سالن به نمایش گذاشته شده‌اند. موزه فرشچیان موزه استاد محمود فرشچیان نگارگر پرآوازه معاصر، در یکی از ساختمان‌های قاجاری مجموعه سعد‌آباد قرار گرفته است. در این موزه علاوه بر آثار اهدایی استاد فرشچیان که شامل سی و دو عدد تابلو می‌باشد، سایر آثار این استاد که در موزه‌ها نگهداری می‌شدند نیز به نمایش گذاشته شده‌اند. استاد فرشچیان در سال 1308در اصفهان متولد شد. پس از اتمام دوره هنرستان هنرهای زیبای اصفهان به اروپا رفت. وی در نقاشی ایرانی بوجود آورنده سبک و مکتب خاصی است. ساختمان بهمن کاخ بهمن از بناهای دوران پهلوی دوم و از جمله زیباترین ساختمان‌های مجموعه می‌باشد که منزل مسکونی بهمن، پسر غلامرضا پهلوی بوده است. این ساختمان که مجاور ساختمان موزه مردم‌شناسی و در کنار درب شمالی دربند قرار دارد، در سال 1382 به دفتر یونسکو در ایران اختصاص یافت. ساختمان پردیسان کاخ غلامرضا از جمله بناهای دوران پهلوی اول می‌باشد که متعلق به غلامرضا برادر ناتنی محمد‌رضا پهلوی بوده است. این بنا جنب درب شمالی دربند می‌باشد و در حال حاضر دفتر طرح پردیسان سازمان میراث فرهنگی در آن قرار دارد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 9

امنیه

امنیه در شماره‌های گذشته مجله الکترونیکی «دوران» به تاریخچه نظمیه، عدلیه، بلدیه و وزارت خارجه در ایران اشاره کردیم. اکنون در پنجمین بخش این مجموعه توجه خوانندگان گرامی را به یکی دیگر از ارکان حکومتی ایران قدیم به نام «امنیه» جلب می‌کنیم. امنیه واژه‌ای عربی است و از مصدر «امنیت» به معنی «در امان بودن» گرفته شده. در تشکیلات نظامی ایران، این عنوان برای سربازانی به کار می‌رفت که مأمور حفظ نظم و آرامش و امنیت در راهها و جاده‌های خارج شهر و نیز در بخش‌ها و روستاها بودند. در ابتدا نام این نیروها «ژاندارم» و نام تشکیلات نظامی‌شان «ژاندارمری» بود. اما بعد از کودتای سال 1299 ش که رضاخان پهلوی را در جریان آن به وزارت جنگ رسید، ژاندارمری را با نیروهای قزاق ـ‌که تحت امر او بودند ـ یکی کرد تا تمام نیروهای نظامی را زیر فرمان خود داشته باشد. یک سال بعد، وقتی که او «فرمانده کل قوا» شد، برای تمام نیروهای مسلح نام «قشون دولت ایران» و برای افراد نظامی هم نام «قشونی» را انتخاب کرد. اما مدت کوتاهی بعد از آن در 27 بهمن 1300 حکم تشکیل «اداره امنیه» زیر نظر وزارت جنگ صادر شد. از فرودین 1301 «تشکیلات مرکزی امنیه کل» در شمس‌العماره تهران و به ریاست سرتیپ علی نقدی «سردار رفعت» کار خود را با هفت هنگ امنیه در جاهای مختلف کشور و هنگها و گردانهای مستقل ـ که به طور مستقیم زیر نظر امنیه کل بود ـ آغاز کرد. رئیس امنیه کل مملکتی مسائل مهم را خود شخصاً به شاه گزارش می‌داد. نقدی از امرای قدیمی و با سابقه قزاقخانه بود که در زمان به توپ بستن مجلس با درجه میرپنجی جزء محافظان مجلس و مسجد سپهسالار بود . او پس از شهریور 1320 و سقوط رضا شاه از ارتش تصفیه شد. در سال 1318 ش ادارت مرکزی امنیه منحل و هنگها و گردانهای مستقل آن در هر جا جزء لشکرها و تیپهای مستقل همان منطقه شد و در ستاد هر لشکر شعبه‌‌ای به نام «امور امنیه» تأسیس گردید. این شعبه به کارهایی که پیش از این از وظایف واحدهای امنیه بود، رسیدگی می‌کرد. دو سال بعد، یعنی در سال 1320 ش در اوج نا امنیها و ناآرامیهای کشور بار دیگر «امنیه کل کشور» تأسیس و گردانها و هنگهای آن از ارتش جدا شده و دوباره زیر نظر اداره امنیه قرار گرفت. این بار اداره امنیه چه از نظر مالی و چه از نظر تشکیلات دفتری زیر نظر وزارت کشور قرار گرفت. در سال 1321 بار دیگر «امنیه کل مملکتی» به «ژاندارمری کل کشور» تغییر نام داد و نیروهای آن که امنیه خوانده می‌شدند «ژاندارم» نام گرفتند. این تشکیلات اگر چه زیر نظر وزارت کشور بود اما همیشه جزئی از ارتش ایران به حساب می‌آمد و تمام مقررات و قوانین ارتش در آن رعایت می‌شد و وظایف آن طبق آیین نامه‌های نظامی حفظ نظم و امنیت در حوزه استحفاظی و راهها و جاده‌ها و کنترل و مراقبت از مرزها بود. حوزه نفوذ و قدرت امنیه‌ها بیشتر، روستاها و بخشهای کوچک در سراسر ایران بود. قدرتی که اغلب اوقات بی‌رقیب بود و سایه هراس از آن، روستاییان وعشایر ساده را که هیچ پشتیبانی هم نداشتند به اطاعت و گردن گذاشتن به زیاد‌ه‌خواهی‌ها و سوء استفاده‌های آنان وادار می‌کرد. امنیه‌ها معمولاً با مالکان، زمین‌داران یا خانهای منطقه روابط نزدیکی داشتند و از منافع هم در مقابل روستاییان حمایت می‌کردند. برای روستاییان ایستادگی در برابر آنها مجازات سختی داشت؛ مجازاتی که آنها خود تعیین و اجرا می‌کردند. معمولاً این مجازاتها آن قدر شدید بود که جرئت و جسارت مخالفت را در دیگران از بین می‌برد. تأثیر این خشونتها چنان بود که مردم برای ترساندن کودکان‌شان از اسم «امنیه» استفاده می‌کردند. نیروهای امنیه در زمان اجرای قانون کشف حجاب چنان شدت و سختگیری از خود نشان دادند که خاطره‌اش تا سالهای سال در ذهن مردم ماند. بسیاری از زنان را خانه‌نشین کرد و این رفتار، امنیه‌ها را در چشم مردم ایران به سمبل سرکوبگری و خشونت تبدیل کرد نه نیرویی که بودنش وعده آرامش، امنیت و صلح می‌دهد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 9 به نقل از: «دایره المعارف انقلاب اسلامی» ، حوزه هنری، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، ج1

کتک خوردن اولین سفیر آمریکا از نگهبانان حرمسرای ناصرالدین‌شاه

کتک خوردن اولین سفیر آمریکا از نگهبانان حرمسرای ناصرالدین‌شاه «س، ج، بنجامین» نخستین نماینده‌ی سیاسی ایالات متحده آمریکا در ایران بود. او کاردار، سرکنسول و بنیانگذار سفارت آ‌مریکا در ایران به شمار می‌رود. بنجامین در سال 1261 شمسی مطابق با 1883 میلادی به تهران آمد و سفارت کشورش را در ایران تأسیس کرد. نخستین نماینده‌ای آمریکا در ایران 21 سال در کشورمان اقامت داشته و به انجام مأموریت سیاسی خود پرداخته است. گفتنی است در این دوره دولت آمریکا روابط و مناسبات بسیار گرم با ایران نداشته است. عمده‌ترین کار نماینده‌ی سیاسی آمریکا در ایران حمایت از میسیونرها و مبلغان مذهبی آمریکایی در ایران بوده است. در این دوره انگلستان و روسیه چون حضوری فعال داشتند آمریکا منافع دیگری در ایران نداشت. برای آقای بنجامین اتفاقی در ایران افتاده که در مطبوعات به چاپ رسیده و نقل آن برای خوانندگان خالی از فایده نیست. بنجامین اولین سفیر آمریکا از دست نگهبانان حرمخانه شاه در ایران کتک خورد. اگر یکی از زنان حرم متوجه نشده بود سفیر و دخترش در زیر مشت و لگد نگهبانان کشته شده بودند. در گذشته‌های دور سفرایی که تعیین می‌شدند و به کشورهای جهان عزیمت می‌کردند اکثراً از آداب و رسوم اهالی آن کشور با خبر نبودند وهمین باعث می‌گردید که ناگهان روابط و مناسبات دو کشور دوست بهم خورده و سفرای یکدیگر احضار شوند از جمله اتفاقی که در این زمینه رخ داد، در زمان سلطنت ناصرالدین شاه قاجار بود. در آن زمان بنجامین به اتفاق همسر و فرزندان خود از آمریکا به تهران آمدند. این دیپلمات سعی کرد از روزهای نخست آداب و رسوم ایرانیان را فراگیرد. چون بیم داشت که یکدفعه بر اثر بی‌مبالاتی روابط دو کشور ایران و آمریکا به هم بخورد. بر حسب تصادف همین طور هم شد و روزی که بنجامین و دخترش با درشکه به محل ییلاقی سفارت در شمیران می‌رفتند به قهوه خانه‌ای در بین راه ‌رسیدند که چند درشکه دیگر در آنجا ایستاده بودند. هنگامی که درشکه سفیر به آنجا رسید ناگهان عده‌‌ای نظامی از زیر درختان بیرون می‌ریزند و به درشکه‌چی و جلودار و سفیر و دخترش حمله‌ور می‌‌گردند. جلودار هر چه فریاد می‌زند این درشکه سفیر آمریکا است، گوش نظامیان به این حرف‌ها بدهکار نبود و آنها مشغول زدن ‌شدند. بنجامین متوجه ‌شد که نظامیان از سربازان گارد سلطنتی هستند و حرمخانه شاه در اینجا مستقر است. در چنین مواقع، آداب و رسوم چنین است که سفراء هم به چنین محوطه‌ای داخل نشوند. سفیر آمریکا بلافاصله دستور داد درشکه چی درشکه را برگرداند ولی با اینحال سربازان دست از کتک‌کاری برنداشتند. از قضا یکی از زنان حرمسرا متوجه قضیه می‌شود و مستخدم مخصوص را برای خلاصی و پایان دادن ماجرا می‌فرستد. او هنگامی می‌رسد که جلودار و درشکه‌چی زرنگ، جان سفیر مجروح و دخترش را از دست سربازان رهانیده بودند. ماجرا در اینجا خاتمه نیافت. روز بعد یادداشتی از طرف سفیر به وزارت امور خارجه ارسال گردید. در این یادداشت ‌آمده بود که اگر چنانچه عذرخواهی نشود پرچم سفارت آمریکا پائین کشیده می‌شود و سفیر دستور تعطیلی سفارتخانه را خواهد داد. صبح روز سوم «صنیع‌الدوله» یکی از وزرای برجسته به محل سفارت می‌رود و تأثر خاطر شاهانه را به سفیر ابلاغ می‌نماید. بعد از آن جواب دیگری به سفارت می‌رسد که متن آن تماماً ا..... بود سپس منشی سفارت و درشکه‌چی و جلودار را احضار می‌نمایند و در پیش چشمان آنان مسببین واقعه را شلاق می‌زنند. از این ماجرا به بعد ناصرالدین شاه محبت خاصی نسبت به سفیر آمریکا پیدا کرد و حتی دستور داد ماهیانه مبلغ صد تومان به مدرسه دخترانه آمریکایی در تهران کمک شود. بدین نحو از به هم خوردن روابط دو کشور جلوگیری گردید. به نقل از:«یاد»، بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی، سال سیزدهم، شماره‌های 51 و 52، پائیز و زمستان 1377 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 9

بهائیت، اسرائیل وحکومت پهلوی

بهائیت، اسرائیل وحکومت پهلوی بهائی‌ها با تأسیس اسرائیل، این سرزمین را پایگاه و مرکز اصلی فعالیت خود قرار دادند رژیم صهیونیستی نیز مسلک بهائیت را به عنوان یکی از «مذاهب قانونی!» به رسمیت شناخت. شاه نیز از آنان حمایت کرد و وجود هویدای بهائی و نفوذ بهائی‌ها در دربار و هیأت حاکمه ایران، قدرت اقتصادی و سیاسی قابل ملاحظه‌ای برای آنان ایجاد کرد.     فتنه باب با کشته شدن وی پایان نپذیرفت بلکه با سوء قصدی که چند تن از پیروان وی به جان ناصرالدین شاه کردند، دشمنی حکومت قاجار را نسبت به خود بیشتر گردانیدند، خصوصاً آنکه بابیها به دامان امپراطوری روس پناه بردند و روسها سعی داشتند از این مسأله حداکثر استفاده را بنمایند؛ پس از مدتی نیز بابیها به انگلیس متمایل شده و آلت دست آنها شدند و سپس آمریکا فضای جدیدی پیش روی آنها قرار داد و مراکز بهایی در آمریکا فزونی یافت و با تشکیل رژیم صهیونیستی روابط بهایی‌ها و صهیونیست‌ها صمیمیت خاصی را نشان می‌داد. وقتی حکومت قاجار بابیان را از ایران خارج کرد، آنها به قلمرو عثمانی رفته و مدت کمی در استانبول بودند. این در حالی بود که اختلافات به وجود آمده بر سر جانشینی باب نیز مشکلات جدی بر سر راه ادامه حیات این فرقه ضاله بوجود آورده بود. میرزا یحیی و بهاء رهبران اصلی این فرقه بودند. در نتیجه دولت عثمانی تصمیم گرفت هر یک ازاین دو و پیروانشان را به جای دوری بفرستد. میرزا یحیی با پیروانش به جزیره قبرس و بهاء را به همراه پیروانش به عکا روانه کردند. از همین جا بود که این دو از یکدیگر جدا شدند. پیروان میرزا یحیی «ازلی» نام گرفتند و پیروان بهاء نیز «بهایی» معروف شدند. 1 میرزا یحیی که به قبرس رفت به یکباره گمنام و خاموش شد و پیروانش نیز به تدریج کیش خود را فراموش کردند. اما بهاء در عکا از پای ننشست و به شیوه‌ی سید باب‌، مهملاتی نوشت که کتاب مقدس بهائیان را تشکیل داد. وی بیست و چند سال در عکا زیست و در 1312 ق درگذشت. پس از مرگ وی پسرش میرزا عباس یا عباس افندی2 که به نام عبدالبهاء شناخته شده جای وی را گرفت. وی نیز کتابهایی نوشت که نشانه‌ی ذهن فلج و کم مایگی اوست و مایه‌ی بی‌آبرویی پیروانش. 3 عبدالبهاء نیز در سال 1340 ق مرد و شوقی افندی، نوه‌ی دختری وی، جایش را گرفت. در دوران رهبری شوقی افندی که مصادف با تشکیل حکومت اسرائیل بود، برای اولین بار نام «ارض اقدس» و «مشرق‌الاذکار» اصلی را از زبان او می‌شنویم. پس از تشکیل حکومت اسرائیل چهارمین پیشوای بهائیت درصدد برآمد تا با استفاده از اختلاف دیرین مسلمانان و یهودیان، سرزمین اسرائیل را به عنوان مرکز اصلی و کعبه آمال بهائیان بپذیرد و دولت یهودرا به صورت پناهگاه بلکه تکیه گاه جهانی این فرقه درآورد. طبعاً یکی از مظاهر دشمنی دیرین یهودیان نسبت به مسلمانان این بود که هر نیروی ضد اسلامی را مورد حمایت قرار می‌دادند، مخصوصاً که سرزمین اسرائیل یکی از اولین و مؤثرترین حکومتهایی بود که همراه با به رسمیت شناختن مذاهب و ادیان مختلف، مسلک بهایی را نیز به رسمیت شناخت و جزء مذاهب رسمی مملکت قرار داد. ضمناً بی‌هیچ تردیدی جلب سرمایه‌داران بزرگ، که بهائیان و مخصوصاً رهبران این فرقه، در رأس آنها قرار داشتند وطبعاً سرمایه‌های خود را در این سرزمین نوبنیاد به کار می‌انداختند، به سود حکومت جدید‌التأسیس اسرائیل بود و چنین بود که این دولت جدید به بهائیان روی خوش نشان داد و آنان را به سوی خود و سرمایه‌گذاری در سرزمین خود جلب کرد، اگر این مجموعه عوامل را به تدفین رهبران بهایی در این سرزمین بیفزائیم، که خود مرکز مقدسی برای بهائیان می‌شود و هر سال بهائیان را با سرمایه‌های کلان و مخارج گزاف به سوی این سرزمین سرازیر می‌کند، به انگیزه تفاهم فوق‌العاده بهائیان و اسرائیلیان بیشتر و بهتر واقف می‌شویم. 4 تشکیل دولت اسرائیل نه تنها مورد تأیید کامل بهائیان واقع شد، بلکه چهارمین پیشوای بهایی از تأسیس حکومت مذکور استقبال کرد. وی در تلگراف مورخ 9 ژانویه 1951 خود می‌نویسد: «تحقیق به سنواتی که درباره تأسیس حکومت اسرائیل از فم مطهر شارع امرالهی و مرکز میثاق صادر و حاکی از پیدایش ملت مستقلی در ارض اقدس پس از مضی دو هزار سال می‌باشد...» 5. شوقی ربانی پس از اینکه تأسیس دولت اسرائیل را صحیح و پیش‌بینی شده می‌داند، به شورای بین‌المللی بهائیان که خود بوجود آورده بود 3 وظیفه مهم را توصیه می‌کند. اولین وظیفه پس از تأسیس دولت اسرائیل، ایجاد حسن رابطه با آن دولت است: «اول آنکه با اولیاء حکومت اسرائیل ایجاد روابط نماید...». 6 شوقی ربانی ایجاد رابطه را با دولت اسرائیل با ایجاد تشکیلات آتیه‌ی بهائیت مرتبط دانسته می‌نویسد که: «ثالثاً با اولیای کشوری در باب مسائل مربوط به احوال شخصیه داخل مذاکره شود و چون این شوری که نخستین مؤسسه بین‌المللی و اکنون در حال جنین است توسعه یابد، عهده‌دار وظایف دیگری خواهدشد و به مرور ایام به عنوان محکمه‌ی رسمی بهایی شناخته خواهد شد».7 شوقی ربانی برای اینکه محکمه‌ی رسمی بهائیت را مورد حمایت اسرائیل قرار دهد، شناخت و حقانیت دولت جدید‌ التأسیس را اعلام کرد و ایجاد حسن رابطه را با این دولت توصیه می‌کند. وی همچنین طی نقشه ده ساله خود ضمن هدف بیست و چهارم، حمایت از دولت اسرائیل را به همه دولتهای جهانی ترجیح داده و به بهائیان توصیه می‌کندکه در تأسیس شعب محافل روحانی و ملی بهایی بر حسب قوانین و مقررات حکومت اسرائیل، این گونه محافل را تأسیس کنند. 8 در باب پیوندهای میان بهائیت و صهیونیزم نظرات دیگری نیز وجود دارند که معتقدند پیوند این دو به سالهای سال قبل باز می‌‌گردد. روزنامه الاتحاد چاپ ابوظبی در 29 بهمن 1354 در مقاله‌ای با عنوان «سایه‌ی صهیونیزم بر بهائیت» نوشته است: «پس از فوت بهاء در سال 1892 میلادی واقعه‌ی عجیبی رخ داد و آن از این قرار بود که صهیونیزم گروه‌هایی جهت خدمت و دعوت برای عباس افندی، فرزند بهاء وجانشین وی تشکیل داده و خزانه‌های خود را برای پشتیبانی از این فرقه گشودند. جهت توسعه و انتشار بهائیت در جهان، صهیونیزم با عباس افندی همکاری نموده و در مناطقی که اسلام بر آن تسلطی نداشت مانند ترکستان شوروی به تبلیغ بهائیت پرداخت و سپس آن را به شیکاگو و سانفرانسیسکو منتقل و گروه‌های صهیونیزم برای تأسیس سازمان (الاذکار بهایی) اعانه‌هایی جمع‌آوری نموده و محافل ماسونی را برای پیوند به این دیانت دعوت کردند. در سال 1899 پس از تشکیل کنفرانس صهیونیزم (بال) واقع در سوئیس، شرق‌شناسان یهودی علی‌الخصوص تومانسکی کتاب مقدس بهاءاله را منتشر نمود و در سومین کنفرانس تاریخ ادیان در آکسفورد آن را جزو مجموعه گزارش‌های این کنفرانس انتشار دادند. در سال 1909 «هیبولت و رینوس» یهودی کتابی در پاریس تحت عنوان «تاریخ و ارزشهای اجتماعی بهائیت» منتشر کرد. در زمانی که تبلیغ بهائیت در محافل غربی از روسیه تا آمریکا به اوج رسیده بود، برخی از زنان آمریکایی برای حج به کوه کرمل در فلسطین برای تبلغ و به امید دیدار پیامبر جدید!! فارسی و نیل برکت وی و دست‌یابی به احکام هدایت کننده‌ای که بر وی نازل شده است عزیمت کردند. «گلد تسهیر» شرق‌شناس یهودی لهستانی، آنچه زنان مزبور درباره توسعه و انتشار بهائیت و شناسایی آن به عنوان مذهب پیشرو بعمل آوردند، ستایش نمود. پیشوایان مذهبی یهود برای مبعث پیامبر فارسی فتوا دادند و به تبلیغ برای او پرداختند و قرن نوزدهم را تاریخی برای ظهور وی و پاک نمودن شهر قدس از مسلمانان تعیین نمودند. بدین شیوه بابیها وارد مرحله‌ جدیدی از تبلیغ گردیده و پیروان آن بر این عقیده‌اند که بهائیت فرقه‌ای از اسلام نمی‌باشد بلکه مذهبی جهانی می‌باشند که این مذهب از مرزهای عالم اسلام پا فراتر گذاشته و پیامبر عکا!! نیز پیروانی متعصب در آمریکا و اروپا یافته که ‌آنان به نوبه خود برای ایجاد سازمانهای بهائیت در آمریکا کمک‌های فراوانی انجام داده و شهر شیکاگو را مرکز این دین انتخاب نمودند و دار مشرق الاذکار را در آنجا تأسیس و زمینهای زیادی با کمک یهودیان به دست آوردند.... همانطوریکه «گلد تسهیر» اشاره می‌کند بهائیت با ظهور عباس افندی و استمداد از تورات و انجیل گامی به پیش نهاده و ادعا داشتند که در تورات و انجیل به ظهور عباس افندی اشاره شده ...» 9 علاوه بر عکا، شهر حیفا نیز مرکز دیگر بهائیان بود، چنانچه «بیت‌العدل» خود را در سال 1963 در حیفا تأسیس کردند. 10 همچنین در دامنه‌ی کوه کرمل برای «باب» آرامگاهی بنا گردید که دارای محراب، گنبد و ساختمان مجللی بود که ساختمان آن در سال 1953 به پایان رسید. 11 گزارشی از نمایندگی ایران در سال 1357 که برای وزارت امور خارجه ارسال داشته ضمن شرح چهارمین کنفرانس بین‌المللی پیروان بهائیت که در حیفا برگزار شده آورده است که در بین هیأت نه نفره فعلی، دو نفر از بهائیان تبعه‌ی دولت ایران به نام آقایان فتح اعظم و نخجوانی حضوردارند. در ادامه با اشاره به مساعدتهای زیادی که حکومت اسرائیل به بهائی‌ها می‌دهد آورده است: «نسبت به پیروان این فرقه که در این کشور مقیم‌اند جانب ارفاق و مدارا را رعایت می‌کند و لوازم و وسائل و اتومبیل‌هایی که هیأت نه نفری مذکور جهت نیازمندی‌های خود و آن مرکز (موسوم به دارالعدل) از خارج وارد می‌کند، همانند مزایای منظور شده جهت دیپلماتهای مقیم اسرائیل، از معافیت‌های گمرکی برخوردار است. 12 در ارتباط با روابط نمایندگی‌ ایران در فلسطین با بهایی‌ها باید گفت که شوقی افندی طبق وصیت عبدالبهاء که به وی گفته بود که تابعیت ایرانی خود را حفظ کند، سعی داشت روابط خوبی بانمایندگی ایران داشته باشد، چنانچه در اعیادی مثل عید نوروز تلگراف تبریک به نمایندگی ایران در بیت‌المقدس ارسال می‌داشت و البته پاسخ آ‌ن را نیز دریافت می‌کرد. 12 شاه نیز به بهائیان که مرکز آنان در اسرائیل بود و اسرائیلی حامی آنان محسوب می‌شد اجازه فعالیت‌های گسترده‌ای داده بود چنانچه هویدا نخست‌وزیر او بهایی و بهایی زاده بود و دربار شاه شاهد نفوذ روز افزون بهایی‌ها بود. پزشک مخصوص شاه و همچنین رئیس رادیو و تلویزیون بهایی بودند و از سوی دیگر بهائیانی چون هژبر یزدانی گروه‌های مافیایی قدرتمندی به وجود آورده بودند و با توسل به زور و شیوه‌های غیر قانونی و استفاده از نفوذ بهائی‌ها در دربار و دستگاه حاکم، قدرت اقتصادی بسیار قوی ایجاد کرده بودند که شرح برخی از این مسائل در کتاب انشعاب در بهائیت نوشته‌ی عباس رائین با ارائه اسناد و مدارک آمده است. حسین فردوست نیز نقل می‌کند که با تمام تذکراتی که نسبت به نفوذ بهائی‌ها در دربار به شاه داده می‌شد، وی توجهی نمی‌کرد و یکبار نیز گفته بود که از جانب آنها هیچ خطری احساس نمی‌کند زیرا آن‌ها هیچ‌گاه به شاه خیانت نمی‌کنند. --------------- پانوشت‌ها: 1ـ انشعاب در بهائیت پس از مرگ شوقی ربانی، اسماعیل رائین، موسسه تحقیقی رائین، بی‌تا، صص 84ـ 75. 2ـ پس از آنکه بهایی‌ها به دیار عثمانی رفتند کم کم پیشوند «میرزا» به پسوند «افندی» شد. 3ـ عباس رائین در کتاب خود قطعاتی از آن را ‌آورده است، ص 87. 4ـ منبع پیشین، صص 169. 5ـ منبع پیشین، صص 169. 6ـ منبع پیشین، صص 169. 7ـ منبع پیشین، صص 170ـ 169. 8ـ منبع پیشین، صص 170. 9ـ گزارش شماره 12ـ 25/8/5962 مورخ 19/12/54 از وزیر خارجه به مرتضایی، تل‌آویو، اسناد ادارات مرکز، سال 55ـ‌1353، کارتن 9، پرونده 12ـ 25. 10ـ روزنامه هاآرتص مورخ 2/10/1964 بایگانی وزارت امور خارجه، تل‌آویو، سال 1343، کارتن 4، پرونده 24. 11ـ روزنامه هاآرتص مورخ 2/10/1964 بایگانی وزارت امور خارجه، تل‌آویو، سال 1343، کارتن 4، پرونده 24. 12ـ گزارش شماره 364 / 3ـ 162 مورخ 7/2/2537 از مرتضایی به وزارت خارجه، نمایندگی تل‌آویو، اسناد ادارات مرکز، سال 57ـ‌1356، کارتن 2، پرونده 3ـ 162. 13ـ تلگراف مورخ فروردین 1321 از حیفا (شوقی ربانی) به عبدالحسین اسفندیاری در بیت‌المقدس، نمایندگی فلسطین، سال 29ـ 1320، کارتن 1، پرونده 200. به نقل از:ایران و تحولات فلسطین، علی‌اکبر ولایتی، مرکز اسناد و خدمات پژوهشی منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 9

آشنایی با رجال عصر پهلوی:

آشنایی با رجال عصر پهلوی: «ارتشبد غلامعلی اویسی» از دید ارتشبد حسین فردوست، اویسی افسری کم سواد بود که در فروش محموله‌های بزرگ تریاک دست داشت، از دید تیمسار قره‌باغی، اویسی فردی دروغگو و متملق بود و از دید مردم، اویسی فردی جنایت‌کار بود که در دو فاجعه 15 خرداد 1342 و 17 شهریور 1357 نقش اساسی داشت. ارتشبد غلامعلی اویسی فرزند غلامرضا عامل کشتار مردم تهران در دو فاجعه بزرگ 15 خرداد 1342 و هفدهم شهریور 1357، در سال1297 در قم به دنیا آمد. او در سال 1315 دوره 6 سال دبیرستان نظام و در 1317 دورة دانشکده افسری را به پایان رساند. اویسی در 1317 تا 1331 در مشاغل گوناگون نظامی از جمله فرماندهی گروهان و گردان و آموزشگاه گروهبانی لشکر 2، ریاست شعبه بازرسی دژبان مرکز و فرماندهی هنگ 52 دژبان ـ قرار داشت و در 1332 فرمانده هنگ 16 تیپ کازرون بود. پس از کودتای 28 مرداد 1332، اویسی به دریافت نشان درجه 2 رستاخیز، نائل شد و به تدریج ترقی وی در هرم دیوان‌سالاری نظامی آغاز گردید. اویسی در سالهای قبل از دهه 1340 و بعداز کودتای آمریکائی 28 مرداد 1332 عضو «انجمن اخوت» گردید. این انجمن یک تشکیلات فعال فراماسونری بود وچهره‌هائی چون عبدالله انتظام، امیر اسدالله علم و دکتر منوچهر اقبال در رأس آن بودند. اویسی به عنوان عضو فعال این انجمن در کنار بخشی از وزیران و تیمساران شاه در جلسات آن دیده می‌شد. اویسی پس از طی دوره دانشگاه جنگ در تهران و دوره ستاد و فرماندهی در امریکا، در 1339 به ریاست ستاد گارد و در 1341 به فرماندهی لشگر یک گارد رسید و در همین سمت بود که به عنوان فرماندار نظامی تهران به قتل عامل قیام‌کنندگان 15 خرداد 1342 دست زد. وی در 1348 فرماندهی ژاندارمری کل کشور و در 1351 فرماندهی نیروی زمینی ارتش را عهده‌دار بود. اویسی در جریان انقلاب اسلامی بار دیگر عهده‌دار سمت فرماندار نظامی تهران و حومه شد. وی عامل کشتار خونین 17 شهریور تهران شناخته شد و به علت موقعیتش در رأس نیروی زمینی، فرمانداری نظامی سایر شهرها را نیز تحت کنترل داشت. او در 14 دی 1357 به بهانه معالجه تقاضای بازنشستگی نمود و از ایران خارج شد. اویسی در زمره نخستین افسران عالیرتبه متواری رژیم پهلوی بود که با سرمایه سرویس‌های اطلاعاتی غرب فعالیت تروریستی علیه نظام نوپای جمهوری اسلامی ایران را از خاک عراق و ترکیه آغاز کرد. او رهسپار پاریس شد و به شبکه‌ای پیوست که با همراهی بهرام آریانا، اشرف پهلوی، رضا پهلوی و علی امینی و با مساعدت مالی سازمانهای اطلاعاتی آمریکا و انگلیس و اسرائیل سرگرم طرح نقشه کودتا در ایران بودند. روزنامه فیگارو چاپ فرانسه 4 روز پس از ورود اویسی به پاریس در گزارشی نوشت: «اویسی سعی می‌کند کارتر را به انجام یک کودتای نظامی در ایران متقاعد سازد.» اویسی ابتدا به کمک جمعی از سلطنت طلبان و نظامیان فراری حکومت سرنگون شده شاه، ستادی را در پاریس تشکیل داد و اقدام به تشکیل «ارتش آزادیبخش ایران» گرفت. در چهارچوب این ارتش یک گروه نظامی در ترکیه پشت مرزهای ایران، و یک گروه نیز در آن سوی مرزهای عراق تدارک دیده شدند. اما در عمل وی نتوانست کاری از پیش ببرد. اویسی روز 11 بهمن 1362 در پاریس به دست افرادی ناشناس به قتل رسید. تیمسار قره‌باغی آخرین رئیس ستاد ارتش رژیم شاه می‌گوید: «اویسی فردی دروغگو و متملق بود. او در دوره‌‌ای که ازهاری نخست‌وزیر شد، در تلاش برای رسیدن به این مقام بود. اما وقتی اوضاع را نامناسب دید، به دنبال تهیه گذرنامه و خروج از مملکت شد.» قره‌باغی می‌گوید: «موضوع خروج اویسی در شرایط بحرانی کشور را با شاه در میان گذاشتم ولی او فقط گفت: اشکالی دارد؟ چه کار کنیم می‌گوید مریض است...» ارتشبد حسین فردوست در خاطرات خود دربارة شخصیت ارتشبد غلامعلی اویسی می‌نویسد: «ارتشبد غلامعلی اویسی از آغاز افسر کم سوادی بود و تا پایان نیز معلومات نظامی کمتر از متوسط داشت و مطلقاً اهل مطالعه نبود. حتی در دور‌ه‌ی دانشکده‌ی افسری در هیچ یک از دروس و تمرینات شرکت نمی‌کرد و در طول دو سال دانشکده انبارگردان گروهان بود. ولی او توانست با زد و بند ونزدیک کردن خود به شاه ترقی کند و به مشاغل مهم برسد. اویسی از همان زمان دانشکده، افسری عادی بود و برای بستن بار خود از هیچ کاری کوتاهی نمی‌کرد. زمانی که فرمانده ژاندارمری بود، سهم خود را از تریاک‌های وارده از افغانستان وترکیه بر می‌داشت و زنش در کرمان تشکیلات سازماندهی فرم تریاک در خانه داشت. او تریاک‌های مکشوفه را نیز بلند می‌کرد و می‌فروخت. گاه روزنامه‌ها می‌نوشتند که مثلاً در زیرسازی یک نفتکش یک تن تریاک کشف شده است. قاعدتاً باید این تریاکهای مکشوفه به سازمانی خاص در دادگستری تحویل داده می‌شد ولی اویسی آن را عوض می‌کرد و به جایش ماده‌ای که مخلوطی از چند گیاه است تحویل می‌داد که رنگ و بوی تریاک داشت. اویسی از این طریق طی چندسالی که در ژاندارمری بود حداقل 5 میلیارد تومان دزدید و همه را دلار کرد و به خارج برد. منابع: ـ خاطرات فردوست، انتشارات مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ـ مثل برف آب می‌شویم، تهران نشر نی. ـ مشاهیر سیاسی قرن بیستم، انتشارات محراب قلم، احمد ساجدی ـ اعترافات ژنرال، خاطرات ارتشبد قره‌باغی، نشر نی. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 9

رسوائی تونل برلن

رسوائی تونل برلن سازمان سیا رسوائی‌های تاریخی فراوانی را در تاریخچه فعالیت‌های خود مرتکب شده است. یکی از رسوائی‌های سازمان جاسوسی سیا بر ملا شدن طرح تونل زیرزمینی برلن بوده است. در سال 1955 سازمان جاسوسی سیا برای آنکه بتواند مکالمات تلفنی مرکز مخابرات آلمان شرقی و همچنین مکالمات تلفنی مقامات شوروی و دیگر دولت‌های بلوک شرق را با مقامات آلمان شرقی ضبط کند به کمک سازمان جاسوسی آلمان غربی تونلی به ارتفاع 2 متر و عرض یک متر با فاصله 2 متر از سطح زمین از نقطه‌ای در برلن غربی به طرف برلن شرقی حفر کرد. (برلن شهری است در آلمان شرقی که خود به دو قسمت برلن شرقی و برلن غربی تقسیم می‌شود. برلن شرقی متعلق به آلمان شرقی وبرلن غربی متعلق به ‌آلمان غربی بود و تلفنخانه مرکزی آلمان شرقی نیز در برلن شرقی در نزدیکی برلن غربی واقع شده بود). این تونل که حدود یک کیلومتر طول داشت از منطقه‌ای تحت کنترل آمریکائیان در برلن غربی آغاز می‌شد و پس از عبور از مرز دو شهر به مقر تلفنخانه آلمان شرقی در برلن شرقی ختم می‌‌گردید. در فاصله کمی از دهانه تونل نیز کارگران زیادی مشغول بنای چند ساختمان بودند و همین امر کافی بود تا مأموران مرزی آلمان شرقی به عملیات خاک‌برداری تونل مظنون نشوند.در داخل تونل، ترانسفورماتورهای بسیار قوی، گیرنده‌های خودکار، دستگاه‌های تقویت کننده اصوات تلفنی، همراه با دستگاه‌های تهویه و تصفیه هوا به طرز ماهرانه‌ای کارگذاری شده بود. این سوی تونل در برلن غربی بیش از 400 دستگاه ضبط صوت با سیستم تقویت کننده صدا قرار داشت و در آن سوی تونل تمام این تأسیسات به شکلی غیر قابل رؤیت توسط یک رشته سیم به کابل اصلی تلفنخانه وصل شده بود. حفر این تونل 3 ماه به طول انجامید و در حدود یکسال مقامات ‌آمریکایی از این تونل استفاده می‌کردند تا مکالمات تلفنی و مذاکرات محرمانه میان افسران روسی و افسران و مقامات آلمان شرقی را ثبت وضبط نمایند. آمریکائیان همچنین در این فاصله زمانی بخوبی موفق شده بودند مذاکرات تلفنی مسکو با مقامات آ‌لمان شرقی پیرامون مسائل گوناگون سیاسی، نظامی، اقتصادی و ... را به دست آوردند، میلیونها لغت و کلمه با دقت و نظم ثبت و مرتب می‌شد و ترجمه می‌گشت و برای استفاده از آنها تلاش لازم به عمل می‌آمد. اما در سال 1956 ماجرای تونل به وسیله یک نفر جاسوس انگلیسی که از آلمان غربی به آلمان شرقی پناهنده شد، فاش گردید و رسوائی جدیدی برای آمریکا به وجود آورد. افسران روسی به محض آنکه از این جریان با خبر شدند به شکافتن دهانه پرداختند و متعاقباً تونل استخباری آمریکائیها در برابرشان عیان و آشکار شد. شوروی پس از کشف این شیوه جاسوسی یادداشت اعتراض آمیز شدیداللحنی علیه دولت آمریکا انتشار داد و مطبوعات ‌آلمان شرقی نیز به حمایت از شوروی برخاستند و این روش جاسوسی را نوعی مداخله در امور داخلی آلمان شرقی اعلام کردند. مقامات رسمی شوروی سپس از خبرنگاران غربی، توریستها و مردم آلمان شرقی برای بازدید از تونل دعوت بعمل آوردند و راهنمایانی را نیز تعیین کردند تا خصوصیات فنی شبکه استخباری را برای بازدید کنندگان تشریح کند. در ظرف 2 ماه چهل هزار نفر از این تونل بازدید کردند. نکته جالب این واقعه ماجرای باریدن اولین برف زمستانی سال 1955 بود. جاسوسان آمریکائی هنگام زمستان دستگاه‌های گرم کننده در سراسر تونل نصب کرده بودند و این امر باعث شده بود بر روی سطح زمین کلیه برفها به عرض یک متر و درست در مسیر تونل آب شود. مأموران مرزی برلن شرقی مشاهده کردند اولین برف زمستانی در یک مسیر مشخص و مارپیچ سطح زمین و در دو سوی مرز ذوب می‌شود اما قبل از آنکه مأمورین بیشتر به این موضوع ظنین شوند یکی از آمریکائیان این وضع را دید و آن را به جاسوسان گزارش داد. جاسوسان نیز ناگزیر شدند علیرغم سرما و یخبندان شدید یک سیتسم خنک کننده در هوای زمستانی در داخل تونل برقرار سازند! و به جاسوسی خود در چنین شرایط دشوار ادامه دهند. این طرح موفق بود و از آن پس بتدریج برف تمامی سطح زمین حتی در مسیر تونل را نیز سفید پوش کرد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 9 به نقل از:سازمانهای جاسوسی دنیا، احمد ساجدی، انتشارات محراب قلم

تأملی بر ماموریت مخفی هایزر در تهران

تأملی بر ماموریت مخفی هایزر در تهران ... هارولد براون وزیر دفاع آمریکا می‌خواست بداند که در صورت وقوع کودتا در ایران میزان خونریزی چقدر است؟ گفتم به نظرم بالاست و اضافه کردم برای نجات جان یک میلیون انسان شاید مرگ 10 هزار نفر، ضروری باشد... از اظهارات ژنرال هایزر فرستاده ویژه آمریکا به تهران ـ زمستان 1357 برای پی بردن به اهمیت و عظمت انقلاب اسلامی، از زوایای مختلف می‌توان به این پدیده شگرف در ربع پایانی قرن بیستم نگریست و به تحلیل و تفسیر وقایع، رویدادها و دستاوردهای مختلفی که پیرامون این واقعه شکل‌ گرفته یا حاصل آمده‌اند، پرداخت. در این میان بی‌شک بررسی خاطرات شخصیتهایی که به نحوی از انحاء در جریان این نهضت بزرگ بوده یا قرار گرفته‌اند نیز می‌تواند منبع بسیار خوبی برای ارزیابی انقلاب اسلامی به شمار آید، هرچند همواره در مرور خاطرات شخصیتهای مختلف، باید دقت نظر لازم را داشت تا مبادا برخی بزرگنمایی‌ها و کوچک‌نمایی‌ها، یا کم و زیادهای عمدی یا سهوی در بیان مسائل، موجب نقش بستن تصویری غیرواقعی در ذهن ما شوند. «خاطرات ژنرال روبرت ا.داچ هایزر» از جمله منابعی است که در آن می‌توان از یک سو نهایت تلاش آمریکا برای مهار نهضت مردم ایران در سال 57 و از سوی دیگر قدرت عظیم انقلاب اسلامی را به نظاره نشست؛ به همین دلیل باید گفت ارزش خاطرات ژنرال هایزر و امثال آن، در زمان نگارش و انتشار مشخص نگردیده است، امّا پس از فاصله گرفتن از مقطع حرکت و پیروزی انقلاب، در شرایطی که غبار فراموشی بر اذهان می‌نشیند و همزمان با فعالیت گسترده دستگاه تبلیغاتی قدرتمند بیگانگان برای شائبه‌آفرینی در افکار عمومی - بویژه نسل جوان که خود از نزدیک شاهد قضایا نبوده است - این خاطرات می‌تواند روشنگر ابهامات و پاسخگوی سؤالات و شائبه‌ها باشد. قبل از آن ‌که به متن خاطرات این ژنرال چهارستاره آمریکایی بپردازیم و از درون آن، نقبی به سوی حقایق انقلاب اسلامی بزنیم، جا دارد به شخصیت و موقعیت نگارنده خاطرات توجه لازم را بنماییم؛ هایزر بنا به آنچه خود در ابتدای خاطراتش بیان می‌دارد، پس از بیست سال شرکت مستمر در مأموریتهای نظامی در نقاط مختلف جهان در چارچوب سیاستهای سلطه‌گرانه دولت آمریکا، از سال 1972 با کسب درجه سرلشکری، فعالیت جدیدش را در پنتاگون که عبارت بود از «نظارت بر برنامه‌های فروش تجهیزات نظامی نیروی هوایی به کشورهای مختلف»، آغاز کرد. این سالها، اوج دوران جنگ سرد میان آمریکا و شوروی بود، لذا براحتی می‌توان دریافت که هایزر در موقعیت جدید خود، ناگزیر ارتباط تنگاتنگی نیز با سیاست بین‌الملل و همچنین مسائل و تحولات سیاسی و اجتماعی در کشورهای مختلف پیدا می‌کند و از این پس نمی‌توان وی را صرفاً یک چهره نظامی به شمار آورد. از طرفی، ارتقای درجه هایزر در سال 1975 به ژنرال چهارستاره توسط رئیس‌جمهور و سپس انتصاب وی به معاونت فرماندهی کل نیروهای آمریکایی در اروپا و در واقع معاونت ژنرال الکسا‌ندر هیگ(فرماندهی کل ناتو)، حاکی از قابلیتهای شخصی این ژنرال آمریکایی در انجام مأموریتهای محوله بود. هایزر حوزه مسئولیت خود را در این پست چنین بازگو می‌کند: «علاوه بر نظارت و اداره بیش از 320 هزار پرسنل آمریکایی، مسئولیت تمام فروش‌های نظامی خارجی و برنامه‌های کمک نظامی به 44 کشور را هم به عهده داشتم. در خلال تصدی این پست حدود 85 درصد فروش‌های نظامی خارجی آمریکا در محدوده اروپا صورت گرفت. تقریباً سالانه حدود 12 میلیارد دلار با کشورهای تحت مسئولیت من معامله می‌کردیم. این کار ابعاد سیاسی و دیپلماتیک وسیعی داشت.» (ص29) به این ترتیب پیداست که ژنرال هایزر به دلیل مسئولیت خاص خود، به یک عنصر ورزیده نظامی- سیاسی تبدیل می‌شود. برای درک بهتر این مسئله باید به این نکته توجه شود که فرمانده وی - ژنرال هیگ - در سالهای بعدی، مسئولیتهای بسیار مهم سیاسی از جمله وزارت امور خارجه را در هیئت حاکمه این کشور برعهده گرفت. نکته دیگری که در مورد هایزر باید به آن توجه داشت، آشنایی وی با مسائل نظامی و سیاسی ایران است؛ چرا که از سالهای پس از کودتای 28 مرداد 32، شاه بر مبنای سیاستهای کلان بین‌المللی ایالات متحده به یکی از عوامل وابسته درجه اول این کشور و در نتیجه به یکی از خریداران اصلی تسلیحات آمریکایی تبدیل می‌شود، بویژه پس از ارائه دکترین نیکسون، همراه با افزایش درآمدهای نفتی ایران، سیل تجهیزات نظامی روانه کشور ما می‌گردد تا آن را به پایگاه اصلی آمریکا در منطقه حساس خلیج‌فارس و خاورمیانه مبدل سازد. قاعدتاً در چارچوب این برنامه، هایزر بنا به مسئولیت خویش دارای ارتباطات گسترده با ایران در عالیترین سطوح نظامی و سیاسی بود: «در اوایل سال 1978 شاه از آمریکا خواست تا او را برای ایجاد یک سیستم کنترل و فرماندهی و ایجاد دکترین و اصول و وظایف عملیاتی سازمان نیروهای مسلح کمک کند... در اواسط آوریل 1978 وزارت دفاع مرا برای همکاری با اعلیحضرت به ایران اعزام داشت.» (ص31) آنچه شاه در ملاقات با هایزر به وی بیان می‌دارد، حاوی نکته پراهمیتی است که توجه به آن در ادامه این بحث کاملاً ضروری است: «شاه به من گفت که از این که سرپرستی این پروژه را به عهده دارم خوشحال است زیرا فکر می‌کند من شیوه حکومت و نیروهای مسلح او را دریافته و تفاوت بین سیستم آمریکایی و سلطنت در ایران را درک کرده‌ام. گفت که یکی از نیازمندیهای اصلی او در طراحی سیستم کنترل فرماندهی این است که او کنترل کامل و مطلق (استبدادی) خود را بر نیروها حفظ نماید. او یک سیستمی می‌خواست که او را صددرصد در برابر کودتا حفظ کند.» (ص32) نتیجه این ماموریت برای هایزر، آن بود که وی را بیش از پیش بر امور نظامی و نیز سیاسی و اجتماعی ایران واقف ساخت؛ چرا که به منظور کسب اطلاعات لازم برای طراحی این سیستم، گروهی عازم ایران شده، کلیه اطلاعات لازم را جمع‌آوری کرده و در اختیار وی قرار داده بودند. به دنبال آن هایزر شخصاً «دکترین و مفاهیم عملیاتی» مناسب برای نیروهای نظامی ایران را تدوین می‌کند. پذیرش تام و تمام این طرح از سوی تمامی فرماندهان عالیرتبه ارتش شاهنشاهی و سرانجام محمدرضا (که با حساسیت فوق‌العاده‌ای امور نظامی را پیگیری می‌کرد و خواستار حاکمیت مطلق خویش بر آن بود)، گذشته از مهارتهای برنامه‌ریزی نظامی و عملیاتی هایزر، حکایت از احاطة کامل وی بر زوایای مسائل سیاسی ایران نیز داشت: «قضاوت شاه، روی گزارش من هنوز هم تا امروز مرا شگفت زده کرده است. او آن را به طور کلی و بدون هرگونه تغییری پذیرفت. این اتفاق به ندرت برای کسی که با شاه کار می‌کرد، می‌افتاد.» (ص36) علاوه بر این، هایزر در طول ارتباطات خود با مقامات بلندپایه نظامی شاه، توانسته بود ارتباطات کاری و عاطفی عمیقی نیز با آنها برقرار سازد تا جایی که به گفته خودش، سپهبد ربیعی (فرمانده نیروی هوایی) خود را «برادر» کوچکتر او قلمداد می‌کرد: «فرمانده نیروی هوائی دوست قدیمی من تیمسار امیرحسین ربیعی بود. او مدت دو سال بود که عهده‌دار این پست بود. پیوند بسیار نزدیکی بین ما وجود داشت و او خود را برادر کوچکتر من می‌دانست.» (ص61) ارتشبد طوفانیان، معاون وزیر جنگ و مسئول کل خریدهای نظامی ایران نیز احساساتی مشابه نسبت به هایزر داشت: «او با من به صورت یک دوست قدیمی سلام و احوالپرسی کرد و به سبک ایرانی مرا در آغوش گرفته و گونه‌هایم را بوسید.» (ص66) با در نظر گرفتن مجموع این مسائل - از توانمندیهای شخصی هایزر گرفته تا روابط او با شاه و فرماندهانش و نیز آشنایی وسیعش با مسائل سیاسی و نظامی ایران- به قطعیت می‌توان اظهار داشت که انتخاب او برای انجام یک مأموریت بسیار حساس در ایران، کاملاً دقیق و حساب شده بود و بدون شک او کارآمدترین و مجرب‌ترین فرد برای انجام مأموریت جلوگیری از وقوع انقلاب اسلامی و تداوم‌بخشی به سلطه آمریکا بر ایران، محسوب می‌شد. از طرفی انتخاب چنین فردی، بیانگر اوج اهتمام کاخ سفید برای مقابله با نهضت انقلابی موجود در ایران نیز بود. هایزر در روز چهاردهم دی‌ماه 1375، در شرایطی که کشور در التهاب روزافزونی به سر می‌برد و سررشته کارها از کف دولتمردان شاهنشاهی خارج شده بود، به ایران آمد. اعزام چنین مقام بلندپایه‌ای به درون یک موقعیت بحرانی با در نظر داشتن خطراتی که ممکن بود متوجه جان وی شود، نشان از اهمیت فوق‌العاده مسئله برای کاخ سفید دارد. حتی اگر این نکته را هم در نظر داشته باشیم که هایزر به طور پنهانی با رعایت کلیه مسائل امنیتی و حفاظتی وارد ایران شد تا به انجام مأموریت خود بپردازد (ص53) اما به فاصله اندکی خبر حضور این ژنرال بلندپایه آمریکایی در ایران، به مطبوعات درز ‌پیدا کرد و حتی درباره مأموریت وی نیز حدس و گمانهایی زده ‌شد. (ص89) جالب این ‌که حضور هایزر و مأموریت او از نظر مقامات مسکو نیز دارای آنچنان اهمیتی است که گویا بخشی از دستگاه جاسوسی و عوامل وابسته آنها در ایران، فعالیت خود را بر تعقیب و مراقبت جدی از مأمور ویژه آمریکا متمرکز می‌سازند و سایه به سایه او را دنبال می‌کنند تا بتوانند در اسرع وقت دقیق‌ترین اخبار را راجع به مأموریت او در ایران کسب کنند و آنچه را که مصلحت می‌بینند به طرق مختلف منتشر سازند. اما به نظر می‌رسد برخلاف اصول و قواعد حفاظتی در این موارد که ایجاب می‌کند تا مأمور به اصطلاح «سوخته» از میدان خارج و فرد دیگری جای او را بگیرد، کاخ سفید همچنان بر حضور هایزر در ایران تأکید دارد؛ چرا که مهار انقلاب اسلامی از چنان اهمیتی برای آمریکا برخوردار است که بقیه مسائل در مقابل آن رنگ می‌بازند. البته ناگفته نماند که طرحها و برنامه‌های هایزر در تهران برای جلوگیری از وقوع انقلاب اسلامی، از چنان دقت و مهارتی برخوردار است که بر درستی انتخاب وی از سوی کاخ سفید مهر تأیید می‌زند. درست است که مأموریت هایزر در مقابل موج عظیم انقلاب اسلامی ناکام ماند، اما این نباید باعث شود ما (فارغ از علائق خود به انقلاب اسلامی)، کیفیت کار هایزر را در مدت مأموریت یک ماهه‌اش در تهران نادیده بگیریم. برای آن که بتوانیم به ارزیابی این اقدامات بپردازیم، نگاهی به اوضاع و احوال عمومی کشور و نیز وضعیت نیروهای مسلح و دربار و دولت در آن برهه ضروری است: هایزر تقریباً در سالگرد حرکت انقلابی مردم مسلمان ایران، وارد کشور شد. یک سال پیش از این، در شب ژانویه سال 1978، جیمی‌کارتر مطالب اغراق‌آمیزی نسبت به شاه بر زبان آورد. در همین سخنرانی بود که وی از شاه به عنوان رهبر محبوب ملتش نام برد و ایران را یک جزیره ثبات در منطقه خواند. (خاطرات دو سفیر، ترجمه محمود طلوعی، چاپ سوم، 1375، تهران، نشر علم، ص128) تنها به فاصله چند روز پس از آن، به دنبال انتشار مقاله‌ای توهین‌آمیز دربارة امام خمینی در یک روزنامه، حرکتی اعتراض‌آمیز و انقلابی از بطن جامعه در مقابل نظام استبدادی، فاسد و وابسته پهلوی آغاز شد. رفتار و رویه دربار و نظامیان وابسته به آن در قبال این حرکت، ابتدا سرکوب شدید و کشتار معترضان بود. همزمان با اوج‌گیری تظاهرات و اعتراضات، برشدت سرکوب نیز افزوده شد که در هفدهم شهریور ماه پس از اعلام حکومت نظامی در ده شهر بزرگ کشور به اوج خود رسید. اما برخلاف آنچه شاه، درباریان، نظامیان و مسئولان امنیتی تصور می‌کردند، این کشتارها نه تنها نتوانست از گستره اعتراضات بکاهد بلکه برعمق و شدت آن نیز افزود. تغییر و تبدیل نخست‌وزیران و دولتها نیز کوچکترین اثری در پی نداشت و دستگیری و بازداشت جمعی از مقامات سیاسی و امنیتی رژیم به جرم فساد اقتصادی هم از نگاه مردم جز یک فریبکاری نبود، زیرا اعضای خاندان سلطنتی و مهره‌های نورچشمی آنها که بزرگترین و مؤثرترین عوامل فساد اقتصادی و سیاسی و اخلاقی در کشور به شمار می‌رفتند، آزاد و رها بودند و با اوج‌گیری حرکت مردمی، هر یک در اندیشه انتقال اموال و داراییهای به یغما برده از خزانه ملت به خارج از کشور به سر می‌بردند. سپردن حکومت به نظامیان که پیرامون آن جنجال و هیاهوی بسیاری به راه افتاده بود و چنین وانمود می‌شد که در صورت قدرت‌یابی نظامیان، همه مسائل به ضرب و زور گلوله و آتش، حل خواهد شد نیز داروی کاملاً بی‌اثری بود که دردی از پیکر آفت زده رژیم پهلوی نکاست. به این ترتیب، به تعبیر ارتشبد قره‌باغی در خاطرات خویش، «آخرین تیر ترکش» محمدرضا نیز به سنگ خورد: «طرز عمل ارتشبد ازهاری نخست‌وزیر (با وجود تشکیل دولت نظامی) و ادامه روش نامعلوم حکومت نظامی در کشور سبب شدند عملاً به مردم ایران و مخالفین و همچنین به تمام دنیا نشان داده شود که حتی آخرین اقدام نظامی سیاسی مهم اعلیحضرت یعنی تشکیل دولت نظامی به نخست‌وزیری رئیس ستاد بزرگ و با عضویت فرماندهان نیروها هم نمی‌تواند جلو اغتشاشات، اعتصابات و آشوب‌های مخالفین و آشوبگران را بگیرد.» (اعترافات ژنرال، خاطرات ارتشبد عباس قره‌باغی، چاپ سوم، 1365، تهران، نشرنی، ص65) بنابراین واضح است که شاه تمام تیرهای ترکش خود را در طول نزدیک به یک سال انداخته بود؛ از سرکوب شدید مردم تا بیان «شنیدن صدای انقلاب آنها» و حتی اعلام پشتیبانی از آن؛ «انقلاب شما نمی‌تواند مورد پشتیبانی من نباشد.» (همان) از طرفی او پس از کشته و زخمی شدن هزاران نفر، در نهایت به این نکته پی برده بود که امکان سرکوب این جنبش ازطرق خشونت‌آمیز وجود ندارد و مردم نه تنها از گلوله باکی ندارند بلکه به استقبال شهادت نیز می‌روند: «در این موقع شاه که گوئی ناگهان به وخامت اوضاع پی برده باشد، با حالتی منفعل و تسلیم شده، به سمت من خم شد و گفت: «با این تظاهرکنندگانی که از مرگ هراسی ندارند، چه کار می‌توان کرد، حتی انگار، گلوله آنها را جذب می‌کند.» (احسان نراقی، از کاخ شاه تا زندان اوین، ترجمه سعید آذری، چاپ پنجم، 1382، انتشارات موسسه خدمات فرهنگی رسا، ص154) ژنرال هایزر در شرایطی که شاه و درباریان و نظامیان از مهار و سرکوب انقلاب عاجز مانده بودند، وارد تهران شد، امّا مردم اگرچه متحمل خسارات و تلفات فراوانی شده‌ بودند، پرامیدتر و پرنشاط‌تر از قبل به حرکت خود ادامه می‌دادند و پیروزی بر رژیم وابسته استبدادی را در نزدیکی خود احساس می‌کردند. باید اذعان کرد که هایزر مأموریت سختی برعهده داشت. ورود هایزر به تهران تقریباً همزمان با معرفی بختیار از سوی شاه به مجلس به عنوان نخست‌وزیر جدید است. در این زمان اتفاق مهمی بر اوضاع و احوال کشور تأثیر می‌گذارد؛ شاه تصمیم به خروج از کشور گرفته است. این مسئله با توجه به شرایط زمان، معنای مشخصی برای درباریان و نظامیان داشت و لذا روحیه و اراده آنها را بشدت تحت تأثیر قرار ‌داد. پیش از این نیز البته دورنمای وقایع کشور چندان ناپیدا نبود، به همین دلیل موج خروج وابستگان رژیم از کشور به همراه سرمایه‌های کلان، از مدتها پیش شروع شده بود و هرزمان شدت بیشتری می‌گرفت. آنچه در این میان بخصوص بر روحیه مقامات ارشد نظامی شاه تأثیر گذارد، فرار برخی همتایان آنها از کشور به بهانه‌های گوناگون بود. تیمسار ازهاری که سالها ریاست «ستاد بزرگ ارتشتاران» را برعهده داشت و دولت نظامی هم به نخست‌وزیری او تشکیل شده بود، پس از کناره‌گیری از این منصب، عارضه قلبی‌اش را بهانه کرد و راهی آمریکا شد. اما واقعه‌ای که قبل از این، بشدت روحیه نظامیان را تضعیف کرد، فرار ارتشبد غلامعلی اویسی - فرماندار نظامی تهران - بود که چه بسا به دلیل قساوت قلب و بی‌پروایی در کشتار مخالفان رژیم و سرکوب گسترده مردم، نقطه امیدی برای شخص شاه و دیگر نظامیان به شمار می‌آمد. وی که در نخستین اعلامیه فرمانداری نظامی خود نوشته بود: «من تا آخرین لحظات حیات به سوگندی که... یاد کرده‌ام وفادار خواهم بود و تا آخرین لحظه حیات برای برقراری نظم در تهران و حومه تلاش خواهم کرد» پس از آن که جنایت 17 شهریور را مرتکب شد و در ادامه به بی‌نتیجه بودن سرکوب و حتی نتیجه معکوس دادن آن پی برد، با به یغما بردن 280 میلیون تومان، و با کسب موافقت محمدرضا از کشور خارج شد. (اعترافات ژنرال، خاطرات ارتشبد عباس قره‌باغی، ص107) اگرچه قره‌باغی از این مسئله به عنوان واقعه‌ای که «لطمه‌ شدیدی به حیثیت ارتش و بخصوص به نیروی زمینی شاهنشاهی وارد آورد» (همان) یاد می‌کند، اما باید گفت بیشترین تأثیر آن بر «روحیه» پرسنل ارتش - از بالاترین مقامات تا پایین‌ترین رده‌ها – بود؛ به همین دلیل هایزر به محض ورود به تهران، اولین و ضروری‌ترین اقدام را تلاش برای جلوگیری از فرار و خروج فرماندهان عالیرتبه ارتش شاهنشاهی در پی شخص شاه می‌بیند: «اولین مسئله‌ای که باید به آن فکر می‌شد رفتن شاه بود. ما می‌بایستی حدس می‌زدیم که در صورت چنین اتفاقی هر یک از رهبران چه می‌کنند. واشنگتن ارزیابی صحیحی از اوضاع داشت. اولین کار ما براساس تعلیمات رئیس‌جمهوری این بود که جلوی ترک آنها را بگیریم.» (ص85) سخنانی که در اولین جلسه ملاقات هایزر با این فرماندهان به میان می‌آید، حاکی از ترس شدید حاکم بر آنها و درخواست عاجزانه‌شان برای خروج از کشور به همراه محمدرضا یا در اولین فرصت پس از اوست و بخوبی وضعیت وخیمی را که هایزر با آن مواجه بود، تصویر می‌کند: «قره‌باغی گفت که نخواهد توانست انسجام ارتش را در صورت ترک کشور توسط شاه آن هم با این سرعت حفظ کند... و گفت اگر اعلیحضرت کشور را ترک کند من نیز به همراه او خواهم رفت.» (ص91) طوفانیان نیز در ملاقات با هایزر به چیزی جز رفتن نمی‌اندیشد: «نگرانی اصلی من این است که اگر [امام] خمینی به کشور بازگردد کار ما تمام است. او این مطلب را با اضطراب و وحشت می‌گفت و ادامه داد هیچ راهی برای زنده ماندن وجود ندارد. باید برنامه ترک کشور را بریزیم.» (ص102) سپهبد ربیعی فرمانده نیروی هوایی شاهنشاهی نیز در ترس و وحشتی فوق‌العاده به سر می‌برد: «وقتی که گوشی را گذاشت با صدایی لرزان به من گفت اعلیحضرت به من دستور داد که برنامه عزیمت او را فراهم کنم. ربیعی به مرز جنون رسیده بود. با تاکید گفت که او هم باید برود. اگر می‌خواست بماند می‌بایست از جانش می‌گذشت.» (ص78) ارتشبد طوفانیان در خاطراتش موضوع اصرار برای ترک کشور را به صراحت عنوان داشته است: «گفتم اعلیحضرت من هیچ وظیفه میهنی ندارم دیگر. وقتی که من یک عمر گفتم اعلیحضرت فرمانده کل قوا، اگر اعلیحضرت بروید بیرون من نمی‌مانم تو این مملکت، من هم باید بروم.» (خاطرات ارتشبد حسن طوفانیان، طرح تاریخ شفاهی ایران، دانشگاه هاروارد، 1381، انتشارات زیبا، ص81) اما در کنار این مسئله طرح جلوگیری از خروج شاه نیز به طور جدی در دستور کار مقامات نظامی قرار داشت. قره‌باغی در خاطراتش از تلاش مکرر خود برای انصراف محمدرضا از مسافرت به خارج سخن می‌گوید: «از زمانی که مسئله مسافرت اعلیحضرت به خارج از کشور مطرح شد در هر فرصتی که مقدور بود در جهت انصراف ایشان از مسافرت مطلبی عرض می‌کردم... در یکی از شرفیابی‌های روزهای اول پس از شرح مشکلاتی که در صورت خروج اعلیحضرت از ایران، نیروهای مسلح با آن روبرو خواهند بود عرض کردم... معلوم نیست وضع روحی نیروهای مسلح شاهنشاهی با این کیفیت بعد از مسافرت اعلیحضرت به چه وضعی خواهد بود و استدعا کردم که از مسافرت صرفنظر نمایند. با تعجب فرمودند: چه می‌گویید الان سفیر آمریکا و ژنرال هویزر اینجا بودند و منظورشان از ملاقات اطلاع از روز و ساعت مسافرت ما بود و با ناراحتی اضافه کردند: نمی‌فهمیم منظور اینها چیست و چه می‌خواهند.» (اعترافات ژنرال، خاطرات ارتشبد عباس قره‌باغی، صص155-154) البته محمدرضا خود بهتر از هرکسی می‌دانست که وجود و حضور او در ایران نه تنها هیچ کمکی به بهبود اوضاع نمی‌کند، بلکه باعث اوج‌گیری اعتراضات مردمی خواهد شد و این نکته‌ای بود که سیاستمداران آمریکایی و اروپایی نیز به آن رسیده بودند، بنابراین طرح خروج محمدرضا از کشور نه تنها گامی برضد او محسوب نمی‌شد بلکه اقدامی در جهت نجاتش از وضعیت وخیم موجود و جلوگیری از افتادن وی به دست مردم و محاکمه به خاطر سالها خیانت به کشور و ملت خویش بود. از طرفی، خروج از کشور در آن شرایط، در انطباق کامل با روحیه‌ ترسو و بزدل محمدرضا قرار داشت، کما این که در واقعه کودتای 28 مرداد نیز وی بلافاصله پس از شکست موج اول کودتا در 25 مرداد و بحرانی شدن وضعیت، فرار را برقرار ترجیح داد و راهی خارج از کشور شد. بنابراین تمامی آنچه تحت عنوان فشار آمریکا و اروپا بر شاه برای خروج از کشور مطرح می‌شود، در نهایت جز تحت پوشش قرار دادن آن روی چهره «خدایگان پهلوی» نیست: «[احسان] نراقی: یه روزی من می‌رفتم پیش شاه، برخوردم به پاکروان، آدم روشن و واردی بود، دست منو گرفت گفت می‌روی پیش شاه؟ گفتم آره، گفت نذارین بره‌ها، این آدم ترسوئیه در می‌ره‌ها، نذارین بره، این باید بمونه تا درست کنه [او شاه را] می‌شناخت بنابراین میلش به رفتن بود...» (تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی ایران، مجموعه برنامه داستان انقلاب از رادیو بی‌بی‌سی، به کوشش: ع.باقی، 1373، نشر تفکر، ص399) علی امینی نیز در گفتگو با بی‌بی‌سی بر ترس و خودباختگی شاه در مواقع بحرانی تاکید می‌ورزد: « آدم باهوشی بود با فهم بود ولی واقعاً ضعف کاراکتر [شخصیت] داشت، یه آدمی بود در مواقع آرامش برای مملکت ایده‌آل بود ولی به محض اینکه به یه مشکلی بر می‌خورد، خودشو می‌باخت، کما این که در همون سالهای مصدق و این ترتیبات خودشو باخت و بعد فرار کرد. در این روزهای آخر هم واقعاً ناخوش هم بود خودشو باخت.» (همان، ص396) گام نخست‌ مأموریت ژنرال هایزر آن بود که ضمن فراهم آوردن مقدمات خروج چنین شخصیت ترسویی از کشور، از فرار سران ارتش که دست کمی از شاه نداشتند جلوگیری به عمل آورد و در نهایت او توانست به این امر موفق شود؛ بنابراین می‌توان ادعا کرد چنانچه هایزر از سوی رئیس‌جمهور آمریکا به ایران اعزام نشده بود، بلافاصله پس از خروج شاه، فرماندهان ارتش نیز به هر نحو در صدد خروج از کشور برمی‌آمدند و حکومت بختیار با از دست دادن پشتوانه نظامی خویش، بسرعت فرو می‌پاشید. هایزر در حقیقت فرصت بقای حکومت بختیار - به عبارت بهتر نظام سلطنتی – را پس از فرار شاه فراهم آورد. در این فرصت، دو خط و جریان، بجد حفظ منافع آمریکا را دنبال ‌کردند؛ خط نخست توسط ویلیام سولیوان از مدتی پیش فعالیت خود را آغاز کرده و خط دوم به رهبری هایزر گام در این راه نهاده بود. آنچه مشهور است این که این دو خط اگرچه برای یک هدف- حفظ منافع نامشروع ایالات متحده- تلاش می‌کردند، اما هماهنگ با یکدیگر نبودند و بلکه در تضاد با هم قرار داشتند. ویلیام سولیوان با اشاره به تماسهای هر روز خود و هایزر با مقامات ارشدشان در واشنگتن می‌گوید: «هریک پای یکی از دو خط تلفن اختصاصی به واشنگتن می‌نشستیم. در یکی از این دو خط من با مقامات وزارت امور خارجه صحبت می‌کردم و با خط تلفنی دیگر هایزر گزارشات روزانه خود را به رئیس ستاد کل نیروهای مسلح آمریکا «دیوید جونز» یا وزیر دفاع «هارولد براون» می‌داد و دستورات لازم را از آنها می‌گرفت... بعضی اوقات دستوراتی که به من و هایزر داده شده بود به قدری با هم متفاوت بود که گویی ما با دو شهر مختلف و یا مقامات دو کشور مختلف صحبت کرده‌ایم» (خاطرات دو سفیر، ص208) اگرچه می‌توان وجود چنین اختلاف‌نظرهایی را پذیرفت، اما چنانچه از ورای این اختلافات، نگاهی کلان به کلیت ماجرا بیندازیم می‌توان یک حرکت همه‌جانبه را از سوی آمریکا و نمایندگانش برای مهار انقلاب اسلامی مشاهده کرد. هایزر هما‌ن‌گونه که بیان داشته است پیش از هرکاری، جلوگیری از فرار فرماندهان ارتش را در دستور کار خود قرار داد و بالاخره موفق به انجام آن شد. سپس در جهت حمایت از دولت بختیار به سه مسئله اصلی پرداخت: «شکستن اعتصابات، مستحکم نمودن رابطه ارتش و بختیار، اتخاذ اقدامات احتیاطی در صورت شکست دولت غیرنظامی» (ص127) از سوی دیگر سولیوان نیز اگرچه براساس دستورالعملهای صادره از سوی کاخ سفید وظیفه حمایت از شاه و سپس دولت بختیار را برعهده داشت اما با توجه به این که در متن حوادث و رویدادها بود، می‌دانست که دولت بختیار توان ایستادگی در برابر موج خروشان و پرقدرت انقلاب اسلامی را ندارد: «در آن گزارش نوشتم که بختیار به نظر من دون کیشوتی بیش نیست و نمی‌داند که پس از بازگشت آیت‌الله خمینی به ایران، سیل انقلاب، او و دولتش را با خود خواهد برد. پس از مخابره این پیام یک مقام ارشد وزارت خارجه آمریکا تلفنی به من گفت که کاخ سفید از نظرات من استقبال نکرده و سیاست رسمی دولت آمریکا همچنان مبتنی بر حمایت از حکومت بختیار است.» (خاطرات دو سفیر، ص215) براساس این ارزیابی، سولیوان بهترین راه را برای حفظ منافع دراز مدت آمریکا در ایران، تلاش برای نفوذ به درون بافت نیروهای مخالف رژیم پهلوی و برقراری نوعی رابطه با آنها می‌دانست تا پس از سرنگونی محتوم آن رژیم کمترین ضربه و آسیب به جایگاه و موقعیت آمریکا وارد آید. حال اگر برنامه هایزر و برنامه سولیوان را در کنار یکدیگر قرار دهیم ملاحظه می‌کنیم از مجموع آن دو، برنامه‌ای جامع به دست می‌آید که قدرت مانور زیادی را برای آمریکا در حالات گوناگون فراهم می‌آورد. اگر هایزر موفق به اجرای موفقیت‌آمیز برنامه خود می‌شد، طبعاً حکومت بختیار بر سر کار باقی می‌ماند و با برخورداری از نیروی ارتش بتدریج بر اعتصابات و تظاهرات فائق می‌آمد و حاکمیت از دست رفته را دوباره احیا می‌کرد. این چیزی نبود که سولیوان هم با آن مخالفتی داشته باشد. اما اگر برنامه هایزر شکست می‌خورد- که خورد- آن‌گاه براساس برنامه‌ریزیها و فعالیتهای پیشین سولیوان، راههای ارتباطی نسبتاً مناسبی با دولت تازه استقرار یافته، از پیش تدارک دیده شده بود که امکانات و راهکارهایی برای دستگاه دیپلماتیک آمریکا به منظور فعالیت در جهت حفظ منافع این کشور فراهم می‌آورد. واقعیتها حاکی از آنند که ارتباطات و فعالیتهای سولیوان در این دوره، دستاوردهای بسیاری را برای ایالات متحده به دنبال داشت. به عبارت دیگر اگر تمام تخم‌مرغ‌های آمریکا در سبد هایزر و تز کودتای نظامی و سرکوب و حمایت مطلق از بختیار چیده شده بود، پس از پیروزی انقلاب، کاخ سفید هیچ حرفی برای گفتن به دولتمردان جدید نداشت، اما دقیقاً برمبنای این‌گونه ارتباطات پیش از پیروزی انقلاب است که سولیوان در مقاطع بعدی می‌تواند با دولت موقت ارتباط نسبتاً دوستانه‌ای برقرار کند و شوروی را به عنوان خطر اصلی برای ایران جلوه‌گر سازد: «من بازرگان رئیس دولت موقت را قانع کردم که نگاهداری این پست‌های مراقبت و ادامه کار آنها به نفع ایران است، زیرا اطلاعاتی که به وسیله این دستگاهها درباره نقل و انتقال نیروهای نظامی شوروی و آزمایشات موشکی آنها دریافت می‌شود برای امنیت ایران مفید است.» (خاطرات دوسفیر، ص244) وی سپس برمبنای همین‌گونه تحلیلها، البته با توجه به دیدگاه نخست‌وزیر و همکاران او درباره مسائل بین‌المللی، قادر به تثبیت موقعیت مستشاران نظامی آمریکا در شرایط انقلابی جدید، البته در مقیاسی محدودتر از قبل می‌گردد: «ما می‌بایست خود را با واقعیت‌ها و نتایج حاصله از انقلاب تطبیق دهیم و به ایفای نقش محدودتری در ایران اکتفا کنیم. درباره سیاست کلی آمریکا در ایران من بر این اعتقاد باقی بودم که باید همکاری و اعتماد متقابلی بین گروه حاکم جدید و نیروهای مسلح ایران به وجود آورد و رهبران جدید ایران را قانع کرد که برای مبارزه با خطر کمونیسم به یک ارتش قوی احتیاج دارند... مسئله‌ای که برای من اولویت داشت تعیین تکلیف هیئت مستشاری ما در ایران و امکان محدودیت فعالیت آنها با توجه به از هم پاشیده شدن نیروهای مسلح ایران بود... پس از مباحثات بسیار سرانجام ما در مورد تقلیل تعداد اعضای هیئت نظامی خود در ایران به بیست و پنج نفر به توافق رسیدیم و قرار شد رئیس این هیئت هم نسبت به رئیس فعلی درجه پایین‌تری داشته باشد.» (همان، ص246-245) بنابراین برخلاف آنچه سعی می‌شود شکست آمریکا در برابر انقلاب اسلامی از طریق بزرگنمایی غیرواقعی تضاد و تخالف رویه‌ها و برنامه‌های هایرز و سولیوان در ایران و نیز برژینسکی و ونس در کاخ سفید، عنوان و بدین طریق عظمت انقلاب اسلامی حتی‌المقدور مکتوم نگاه داشته شود، باید گفت هیچ راه و روش و هیچ امکان و برنامه‌ای برای مقابله با حرکت انقلابی مردم ایران به رهبری امام خمینی از نظر سیاستمداران و نظامیان آمریکایی دور نماند. اگر این همه، با شکست مواجه شد، دلیلش را باید در جای دیگری جستجو کرد و نه پاره‌ای اختلاف روشها و بینشهای مقامات آمریکایی. در واقع اگر سولیوان به ناپایداری موقعیت شاه و پس از او بختیار اعتقاد داشت، بدان معنا نبود که در ابلاغ حمایتهای بیدریغ کاخ سفید از محمدرضا و نخست‌وزیرش کوتاهی کند یا در مسیر تزلزل بیشتر موقعیت آنها بکوشد. همان‌گونه که در خاطرات وی مشهود است، سولیوان بارها حمایت قاطع آمریکا از محمدرضا را شخصاً به وی ابلاغ نمود و به او اطمینان خاطر بخشید که کاخ سفید در حفظ دست نشانده خود از هیچ اقدامی فرو گذار نخواهد بود. اما مسئله اینجا بود که شاه و دربار و حکومت وی به حدی از تزلزل و سستی رسیده بودند که امکان حفظ آن وجود نداشت، لذا سولیوان را به تعبیر خود وی، وامی‌داشت مقامات واشنگتن را راضی به «فکر کردن به آنچه فکر نکردنی است» بکند. در دوران حکومت سی و هفت روزه بختیار نیز دیدگاه سولیوان مبنی بر دون کیشوتی بودن تفکرات و سست بودن پایه‌های حکومت وی، به معنای ایجاد اختلال در مأموریت هایزر نبود، بلکه تمامی کمکها و مساعدتهای لازم نیز به این ژنرال آمریکایی برای موفقیت در مأموریتش شد، کما این که در خاطرات هایزر نیز بوضوح این مسئله مشاهده می‌شود، بنابراین باید دقت‌ کرد تا مبادا اظهارات و ادعاهای پس از هزیمت و فرار شکست خوردگان، واقعیات را مخدوش سازد. در همین چارچوب، یکی از مسائلی که باید به آن پرداخته شود، اظهاراتی است که تلویحاً یا صریحاً، مخالفت شاه با کشتار مردم را مطرح می‌سازد و سعی دارد چهر‌ه‌ای انسانی و مردم‌دار از کسی که 25 سال در نهایت استبداد و سرکوب و خشونت بر ایران حکم راند، ارائه دهد. به عنوان نمونه، فرح دیبا در خاطرات خود می‌گوید: «روز یکشنبه 14 آبان هزاران نفر در خیابان‌های تهران به تظاهر پرداختند. پادشاه که از کشتار دو ماه پیش میدان ژاله سخت متاثر و منقلب شده بود، ضمن دستور جلوگیری از تظاهرات تأکید نمود که از تیراندازی مگر در نهایت لزوم، خودداری شود.» (کهن‌دیارا، خاطرات فرح پهلوی، 2004، پاریس، انتشارات فرزاد، ص278) یا ارتشبد قره‌باغی یکی از آخرین توصیه‌های محمدرضا را هنگام خروج از کشور چنین بیان می‌دارد: «ضمناً اعلیحضرت مجدداً به موضوع حل مشکل مملکت به وسیله دولت از طریق سیاسی اشاره فرموده و در مورد جلوگیری از خونریزی تأکید نمودند و اوامری که قبلاً فرموده بودند، تکرار کردند: مواظب باشید که فرماندهان یک وقت دیوانگی نکنند و به فکر کودتا نیفتند.» (اعترافات ژنرال، ص181) درباره این دست اظهارات باید گفت اگر «اعلیحضرت»! براستی مایل به کشتار و خونریزی نبود باید همان ابتدای سرکوب خونین حرکت مردم در قم یعنی 19 دی 1356، بلافاصله پس از اطلاع از این واقعه، چنین دستوراتی را صادر می‌کرد، اما نه تنها چنین نشد بلکه هر روز بر شدت سرکوبها و کشتارها افزوده گشت به این امید که سکوت و سکون بر جامعه تحمیل گردد. از سوی دیگر، اگر وی مخالف کشتار مردم بود، دستکم تنی چند از مسئولان این کشتارها را دستگیر و مجازات می‌کرد، اما در این زمینه نیز هیچ اقدامی نشد و جالب این که ارتشبد اویسی، قصاب 17 شهریور، براحتی و با کسب اجازه از «اعلیحضرت» توانست با 280 میلیون تومان پول – که در آن زمان رقم هنگفتی به شمار می‌آمد- از کشور خارج شود. اما مهمتر از همه این که حتی اگر بپذیریم محمدرضا پهلوی چنین اظهاراتی هم داشته است، این‌گونه توصیه‌ها در زمانی صورت می‌گرفت که اولاً برای همه و خود وی به اثبات رسیده بود کشتار و خونریزی ثمری ندارد و بر وخامت اوضاع می‌افزاید، ثانیاً اتخاذ سیاستهای مدبرانه از سوی امام و انقلابیون برای ایجاد پیوند عاطفی با ارتش، تأثیرات جدی بر روحیه ‌بخش عظیمی از آنها گذارده بود. در ضمن به هیچ وجه، امکان کودتا وجود نداشت و توصیه محمدرضا به قره‌باغی در واقع جز «روغن ریخته را نذر امام‌زاده کردن نبود». خاطرات هایزر در مورد میزان توانایی ارتش برای کودتا نیز، نکته‌های درخور توجهی دارد. هنگامی که ارتشبد طوفانیان شرط خود را برای ماندن در کشور پس از فرار محمدرضا، دست زدن ارتش به یک کودتا عنوان می‌کند، تنها با یک سئوال ساده هایزر مشخص می‌شود که زیربنای چنین ادعا و درخواست بزرگی تا چه حدی از استحکام برخوردار است: «تنها راه ماندن من این است که روز رفتن شاه، ارتش کودتا کند. بلافاصله پرسیدم آیا رهبران ارتش آماده چنین کاری هستند؟ او به آرامی و با صداقت مخصوص به خود پاسخ داد خیر، هیچ برنامه‌‌ای برای کودتا وجود ندارد.(ص103) این پاسخی است که دیگر فرماندهان ارتش نیز علی‌رغم برخی سخنان احساسی و پر حرارت درباره ضرورت دست زدن به کودتا، در مقابل سؤال ساده هایزر بیان می‌دارند و مشخص می‌گردد که نه تنها هیچ برنامه‌ای برای کودتا وجود ندارد بلکه مقامات عالیرتبه ارتش شاهنشاهی حتی معنا و مفهوم کودتا را نیز بدرستی نمی‌دانند. چندان بعید به نظر نمی‌رسد که اعزام مأمور عالیرتبه و کارشناسی مانند هایزر به ایران نیز مبتنی برشناختی بوده است که مقامات آمریکایی از فرماندهان شاهنشاهی داشته‌اند. در واقع اگر این افراد از سطح دانش و مهارت بالایی در امور نظامی و سیاسی برخوردار بودند، شاید یک ژنرال معمولی آمریکایی هم به عنوان هماهنگ کننده و نیز رابط این گروه با مسئولان مربوطه‌ آمریکایی می‌توانست هدف مورد نظر رئیس‌جمهوری ایالات متحده را برآورده سازد، اما ویژگیهای شخصیتی، سطح مهارتهای نظامی و میزان دانش سیاسی این فرماندهان به حدی نازل و اندک بود که چاره‌ای جز اعزام یک «معمار کودتا» نبود. به این ترتیب هایزر می‌بایست در فرصتی که برای ادامه بقای دولت بختیار از طریق راضی کردن فرماندهان نیروها به ماندن در کشور و اعلام پشتیبانی آنها از دولت فراهم آورده بود ترتیبات یک کودتا را (از مسائل زیربنایی تا عملیات اجرایی آن) فراهم می‌آورد. هایزر در خاطرات خود به تفصیل درباره چگونگی پی‌ریزی یک کودتای موفق سخن گفته و گردهم آوردن فرماندهان عالیرتبه ارتش و تشکیل یک گروه را نخستین گام در این زمینه بر شمرده است: «پیشنهاد کردم که این گروه به صورت یک شورا مرکب از ریاست ستاد ارتش و فرماندهان نیروهای سه‌گانه درآید و این فکر را پسندید... چیزی که من در واقع دنبالش بودم این بود که نهادی شبیه ستاد مشترک خودمان ایجاد کنم که همه با هم درآن کار کنند.» (ص85) این کاری بود که محمدرضا در طول دوران سلطنت خویش بشدت از آن جلوگیری کرده و ارتباط هر یک از فرماندهان نیروها و مقامات ارشد نظامی را صرفاً با خود مجاز می‌دانست. البته ارتشبد قره‌باغی نیز در خاطراتش مدعی است که او پس از انتصاب به ریاست مشترک، همزمان با نخست‌وزیری بختیار، اقدام به تشکیل «کمیته بحران» کرده است: «پس از بررسی و مشورت با فرماندهان نیرو، شورایی به نام کمیته بحران به منظور ایجاد هم‌آهنگی بین نیروها تشکیل دادم که کلیه مسائل مربوط به ارتش شاهنشاهی و مشکلات حاصله از اغتشاشات و اعتصابات عمومی کشور در ارتش را در این کمیته مطرح [می‌کردیم] تا پس از تجزیه و تحلیل، تصمیمات لازم اتخاذ گردد.» (اعترافات ژنرال، ص126) البته با توجه به رویه موجود در ایران و تبعیت فرماندهان ارشد از دیسپلین حاکم، بعید به نظر می‌رسد که قره‌باغی شخصاً مبدع این گروه بوده باشد زیرا زمانی که وی به ریاست ستاد مشترک منصوب می‌شود، شاه همچنان در کشور حضور داشته و بسیار بعید و بلکه غیرممکن به نظر می‌رسد که در این حالت قره‌باغی حتی به خود جرئت دهد تا اقدامی برخلاف رویه 25 سال گذشته را در پیش گیرد. از طرفی قره‌باغی تا آخرین لحظات خروج محمدرضا از کشور بی‌آن که اساساً به شرایط و وضعیت موجود فکر کند بشدت در پی اجرای ترتیبات و رویه‌های گذشته در مورد اختیارات «رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران» در زمان عدم حضور شاه در کشور است، در حالی که محمدرضا خود بخوبی واقف است که در شرایط جدید، اساساً بازگشتی در کار نیست تا نیازی به اتخاذ رویه گذشته باشد: «در شرفیابی همان روز، بعد از اتمام گزارشات به اعلیحضرت عرض کردم که فرمان اختیارات رئیس ستاد تا به حال ابلاغ نگردیده است. فرمودند: «فکر نمی‌کنیم که احتیاج داشته باشید»! من که فکر می‌کردم اعلیحضرت در این وضعیت بحرانی علاوه بر اختیارات معمول همیشه، راهنمایی‌هایی نیز خواهند فرمود، انتظار چنین جوابی را نداشتم بنابراین خیلی متعجب شدم.» (اعترافات ژنرال، ص159) بدیهی است از چنین شخصیت و ذهنیتی برنمی‌آید که یکی از اصول و قواعد محکم و مسلم «اعلیحضرت»! را زیر پاگذارد و گامی در مسیر نقض آن بردارد. به این ترتیب به نظر می‌رسد پذیرفتن سخن هایزر که برای به دست‌گیری سکان عملیات نجات رژیم شاهنشاهی و جلوگیری از پیروزی انقلاب اسلامی، وارد ایران شده بود در مورد تشکیل گروه مشترک فرماندهان نظامی در زمان حضور محمدرضا، پذیرفتنی باشد. اما نکته‌ای که از وجه مشترک اظهارات هایزر و قره‌باغی به دست می‌آید- تشکیل گروه کاری فرماندهان، همزمان با نخست‌وزیری بختیار- این است که دستکم تا قبل از این زمان، هرگونه ادعایی در مورد کودتا یا توصیه‌های شاه و دیگران به ضرورت جلوگیری از کودتا و مسائلی از این قبیل، صرفاً جز یک ادعا یا توصیه توخالی بیش نیست؛ چرا که اساساً تا پیش از این فرماندهان ارشد حتی یک جلسه مشترک با یکدیگر برای هماهنگی درباره ساده‌ترین مسائل نظامی و سیاسی ندارند تا چه رسد به انجام کودتا که نیازمند برنامه‌ریزیها و هماهنگی‌های بسیار دقیق و حساب شده است. در پی تشکیل این گروه به عنوان یک اقدام زیربنایی، هایزر با جدیت در پی طرح‌ریزی و اجرای دیگر بخشهای مأموریت خود برمی‌آید که به طور خلاصه عبارتند از: جلب حمایت ارتش از بختیار پس از خروج محمدرضا (ص112)، شکستن اعتصابات و به دست‌گیری کنترل مراکز حساس اقتصادی و صنعتی به منظور تثبیت حاکمیت دولت بختیار (ص92)، حل مسائل و مشکلات ارتش از جمله کمبود سوخت (ص167)، تقسیم وظایف بین نیروهای سه‌گانه برای مقابله با جریان انقلاب و آمادگی برای کودتا (ص147) و نیز طراحی اقدامات لازم تبلیغاتی و روانی و سپردن رهبری آن به یک افسر آمریکایی (ص185). هایزر در چارچوب اقدامات خود و با توجه به شرایط عینی جامعه، حتی ضرورت یک برخورد خشن نظامی و دست زدن به یک کشتار بزرگ را نیز از نظر دور نداشته بود: «براون می‌خواست برآورد را از میزان خونریزی در صورت وقوع کودتا بداند. گفتم که به نظرم نسبتاً بالاست. اضافه کردم که این نکته را باید برای آینده در نظر داشت. فدا کردن جان یک انسان تصمیم بسیار سختی است اما وقتی صحبت از یک جنگ می‌شود باید خسارات را با خسارتهای دیگر مقایسه کنیم. شاید مرگ ده هزار تن بتواند جان یک میلیون را نجات دهد.» (ص237) این سخنان هایزر دقیقاً در قالب همان ادبیاتی قرار دارد که هرگاه دولتمردان آمریکایی قصد دست زدن به یک جنایت بزرگ و توجیه آن را دارند، از آن بهره می‌گیرند. در واقع با منطقی که در این سخن نغز! هایزر وجود دارد، می‌‌توان هر تعداد از انسانها را کشت و سپس چنین توجیه کرد که اگر این عده کشته نمی‌شدند، چه بسا در آینده دهها برابر آن می‌بایست نابود شوند. مبنای توجیهات مقامات کاخ سفید برای صدور مجوز بمباران اتمی دو شهر هیروشیما و ناکازاکی ژاپن را همین کلام بی‌منطق! و پوچ تشکیل می‌داد؛ بنابراین هنگامی که هایزر به وزیر دفاع آمریکا چنین توضیحی را ارائه می‌دهد، در حقیقت هر دو بخوبی معنای نهفته در پشت آن را درک و توافق می‌کنند که به منظور جلوگیری از پیروزی انقلاب اسلامی، کشتار مردم ایران به هر میزان، مجاز است. بنابراین طرح و برنامه‌ هایزر در مقام یک متخصص بلندپایه امور نظامی، برای دستیابی به هدف، ظاهراً از همه‌ جانبه‌نگری برخوردار بود و هرچند مشکلاتی در سر راه اجرایی کردن آن به چشم می‌خورد، اما قابلیت پیاده شدن و کسب موفقیت را داشت. در این میان آنچه آمریکا و مامور ویژه آن هایزر را با شکست مواجه ساخت، پدیده‌ای بود به نام «روح‌الله خمینی» که حرکتی را به نام خدا آغاز کرده بود و این حرکت به هیچ وجه در قالب‌‌های متعارف و معلوم برای آمریکا، مقامات آن و تحلیلگرانش نمی‌گنجید. همان‌گونه که هایزر در خاطراتش بیان می‌دارد، پس از خروج شاه از کشور، مهمترین و حساس‌ترین مسئله برای او و تیم فرماندهی تحت نظرش، «زمان» بود تا بتوانند طبق برنامه، به آمادگیهای لازم دست یابند. این نکته‌ای بود که امام خمینی با فراست خاص خود که مبتنی بر ایمان و اتکال به خداوند بود، بخوبی دریافت و بازگشت به ایران را در رأس برنامه‌هایش قرار داد. این در حالی بود که تا همین مرحله از پیروزی - یعنی خروج شاه از کشور - نیز در تصور غالب شخصیتهای سیاسی و انقلابی نیز نمی‌گنجید و چه بسا که همین مقدار را حد نهایت پیروزی ممکن به حساب می‌آوردند؛ بنابراین اگرچه خواهان بازگشت امام به ایران بودند، اما تعجیل در آن را ضروری نمی‌دانستند. همچنین کم نبودند کسانی که به دلیل خطرات موجود در آن شرایط بحرانی، چه بسا از سر دلسوزی و ارادت به امام و به خاطر حفظ جان ایشان، ورود ایشان به کشور را مستلزم فراهم آمدن تمهیدات و مقدمات ویژه‌ای می‌دانستند. هایزر در خاطرات خود اشاره‌ای به برخی از این مسائل دارد: «براون- وزیر دفاع- در این مورد خبر خوشحال کننده‌ای داشت. در اثر تلاش‌های آمریکا که از طریق فرانسه انجام شده بود، یکی از افراد [امام] خمینی (که به نظر من ابراهیم یزدی بود) او را تشویق کرده بود که مراجعت خود را لااقل چند روز به تأخیر بیاندازد... گفتم همکاران ایرانی من از شنیدن این خبر خوشحال خواهند شد.» (ص 207)‌ از سوی دیگر اقدام بختیار به بستن فرودگاههای کشور در چارچوب تصمیمات کلی اتخاذ شده ازسوی مقامات سیاسی و نظامی، عملاً امکان بازگشت امام به کشور را از بین برده بود و مسئله زمان را به نفع خود و گروه‌هایزر به پیش می‌برد. در چنین شرایطی عزم امام و تأکید مکرر ایشان بر بازگشت به کشور، فشار داخلی بر دولت بختیار را از طریق تظاهرات گسترده، درگیریهای خشونت‌آمیز و سرانجام تهدید جدی انقلابیون به مقابله مسلحانه با دولت به حدی افزایش داد که چاره‌ای برای بختیار جز دستور بازگشایی فرودگاه باقی نماند. البته قره‌باغی در خاطرات خود در قبال این تصمیم بختیار به نوعی موضعگیری می‌کند که گویی وی در این زمینه خودسرانه عمل کرده و قصد همراهی با جریان انقلاب را داشته است: «آقای بختیار بدون این که با شورای سلطنت، ارتش و شواری امنیت ملی مشورتی نماید در مصاحبه مطبوعاتی مورخه 9 بهمن ماه 1357 خود با خبرنگاران داخلی و خارجی اظهار داشت: «فرودگاه مهرآباد امروز بازخواهد شد و هیچ ممانعتی برای بازگشت حضرت آیت‌الله خمینی به عمل نخواهد آمد...» (اعترافات ژنرال، ص277) قره‌باغی این را نیز می‌افزاید که بختیار در پاسخ به سؤال او درباره علت این تصمیم، ضمن اشاره به مشورت با سفرای آمریکا و انگلیس، ورود امام به ایران را موجب کاهش محبوبیت ایشان در بین مردم ارزیابی می‌کرد: «مردم حالا خیال می‌کنند که ایشان واقعاً امام است، اما وقتی آمد خواهند دید که خبری نیست و مثل سایر آیات است، شور و غلیان خواهد خوابید.» (همان، ص278) به هر حال، ورود امام به کشور به دنبال تصمیم قاطع ایشان، در حقیقت برنامه ضدکودتا را در مقابل بختیار، هایزر و فرماندهان ارتش کلید زد و علی‌رغم تمامی تلاشهای قبلی و برنامه‌های در حال اجرای آنها، امکان دستیابی به موفقیت را از آنها ستاند. خروج هایزر از ایران پیش از به ثمر رسیدن برنامه‌های وی، بی‌تردید تحت تأثیر تحولات ناشی از حضور امام در کشور و ایجاد اختلالات جدی در برنامه‌ریزیهای آمریکا صورت گرفت. به عبارت دیگر، چنانچه امام- به هر دلیل- اقامت در پاریس را ادامه می‌داد و وارد کشور نمی‌شد، بی‌تردید هایزر تا به ثمر رسیدن طرح‌هایش خاک ایران را ترک نمی‌کرد. هایزر البته سعی داشت وانمود کند که خروجش از ایران پس از انجام تمام آنچه لازم بود و نیز به خاطر کاستن از حساسیتها، به دستور مقامات کاخ سفید صورت گرفته است؛ بدین ترتیب او چهره شکست خورده خود را پس از ورود امام به ایران در پشت این عبارات پنهان می‌سازد و از سوی دیگر مسئولیت شکست را به عهده فرماندهانی می‌اندازد که علی‌رغم مهیا بودن مقدمات لازم، توان و تدبیر لازم را برای وارد آوردن ضربه نهایی نداشتند: «ژنرال جونز سپس پرسید آیا ارتش بدون حضور من قادر به کودتای نظامی هست یا خیر؟ گفتم هرکس می‌تواند حدسی بزند، اما من فکر می‌کنم که قادر به این کار هستند و اگر بختیار به آنها دستور بدهد به این کار اقدام خواهند کرد.» (ص419) وی همچنین بر این نکته تأکید می‌ورزد که اگرچه قره‌باغی را فرد ضعیفی برای انجام این کار تشخیص می‌داده است، اما به هر حال در بین فرماندهان اشخاص دیگری بوده‌اند که از عهده این کار برآیند: «تیمسار ربیعی که سالها مرا برادر خطاب می‌کرد، یک مرتبه دهان باز کرد و گفت برادرم [!] اگر چنین اتفاقی بیافتد و لازم باشد کشور را نجات دهیم من اقدام لازم را انجام خواهم داد و مسئولیت کار را به عهده خواهم گرفت... احساس می‌کردم که تیمسار طوفانیان و تیمسار بدره‌ای نیز آماده بودند هر کاری که لازم باشد، انجام دهند.» (ص428) اما علی‌رغم این‌گونه ادعاها، از اظهارات آقای سولیوان سفیر آمریکا در تهران بخوبی برمی‌آید که هایزر پس از ورود امام به ایران از آنجا که دیگر امید چندانی به پیروزی طرح‌های خود نداشت، چاره‌ای جز خروج هرچه سریعتر از ایران ندید: «با تشدید بحران، ‌هایزر هم برای بازگشت از ایران بیقراری می‌کرد و در گزارشات روزانه خود به واشنگتن درخواست می‌کرد با خاتمه ماموریت وی در ایران موافقت کنند. من هم فکر می‌کردم که دیگر حضور هایزر در تهران مثمر ثمر نیست ولی کاخ سفید هنوز معتقد بود که او می‌تواند کارها را در تهران سرپرستی کند... هایزر و فن‌ماربود سرانجام موافقت واشنگتن را برای خروج از ایران به دست آوردند و بی‌سروصدا از تهران رفتند.» (صص225 -222) به این ترتیب معمار کودتا علی‌رغم تمامی سوابق و تجربیاتش در امور سیاسی و نظامی و حوزه اختیارات وسیعی که در ایران به وی داده شده بود در برابر معمار انقلاب، شکست سختی را متحمل شد و او نیز فرار را بر قرار ترجیح ‌داد. البته ناگفته نماند که پس از خروج هایزر در 14 بهمن‌ماه و اوج‌گیری روند انقلاب با حضور امام خمینی در داخل کشور، هرچند که امکان انجام کودتا بر طبق طرح‌ها و برنامه‌های هایزر فراهم نیامد، اما به هر حال حرکتی در روزهای آخر عمر رژیم پهلوی با هدف سرکوب شدید و کشتار مردم صورت گرفت که اگرچه به شهادت جمعی از مردم و نظامیان پیوسته به انقلاب ‌انجامید، اما به دلیل هوشیاری حضرت امام و صدور فرمان حضور مردم در خیابانها و بی‌اعتنایی به حکومت نظامی اعلام شده از ساعت 4 بعداظهر روز 21 بهمن 57، این طرح نیز با شکست مواجه شد و فرماندهان ارشد ارتش چاره‌ای جز صدور بیانیه اعلام بیطرفی در روز 22 بهمن در پیش روی خود ندیدند. (ر.ک به اعترافات ژنرال، خاطرات ارتشبد عباس قره‌باغی، بخش هفتم، صفحات 293 الی 387) در پایان این نوشتار، هرچند که به مسائل ریز و درشت مختلفی در خاطرات هایزر می‌توان پرداخت اما به منظور پرهیز از تطویل بیش از حد مطلب به دو مورد به طور مختصر اشاره می‌شود: یکی از مسائلی که در این خاطرات، جلب توجه می‌نماید ماموریت اریک فن‌ماربد در شرایط حساس و بحرانی اواخر عمر رژیم پهلوی است که هدف از آن تأمین منافع آمریکا در فروشهای تسلیحاتی به ایران بود: «دستورات واشنگتن به اریک کاملاً واضح بود: تهیه و انعقاد یک یادداشت تفاهم با ایران. او با بررسی مجدد برنامه‌ها و مشخص کردن پروژه‌هایی که قابل توقف بود و به کاهش هزینه منجر می‌شد یک کار بسیار عالی کرده بود. اما از این نگران بودم که کسی این یادداشت را امضاء نکند.» (ص337) این رویه آمریکا به حدی منفعت طلبانه بود که نه تنها صدای اعتراض فرماندهان ارتش را هم بلند کرد بلکه نارضایتی خود هایزر را نیز در پی داشت: «از آنها خواستم که در مورد انعقاد یادداشت تفاهم برای برنامه‌های فروش نظامی، کوتاه بیایند. در این مورد گفتم مثل این است که بعضی‌ها در واشنگتن متوجه نیستند که دولت ایران چگونه فلج و درمانده شده است.» (ص368) هنگامی که دولت آمریکا در زمان درماندگی و بحران زدگی رژیم پهلوی، همچنان بر کسب حداکثر منافع خود اصرار دارد، می‌توان دریافت در زمان سکون و استقرار این رژیم و کسب درآمدهای هنگفت نفتی، چه بر سر این کشور آمده است. نکته قابل توجه دیگر، نحوه تعامل بدنه ارتش با حرکت انقلاب است. اگرچه فرماندهان ارشد ارتش در هماهنگی با هایزر در اندیشه خونریزی و کشتار مردم بودند، اما مسلماً در بدنه ارتش حرکت معکوسی وجود داشت که هر روز بر شدت و گستره آن افزوده می‌شد. اشاراتی که هایزر در خاطرات خود به نحوه رفتار همافران با مستشاران نظامی آمریکا در پایگاه هوایی اصفهان می‌کند، گوشه‌ای از این واقعیت را به نمایش می‌گذارد: «پیام دیگر حکایت از بروز مشکلات و حوادث بیشتری در پایگاه خاتمی می‌کرد. وقتی که افراد ما پایگاه را ترک می‌کردند همافران آنها را بازرسی کرده بودند تا مبادا وسیله یا قطعه‌ای همراه خود ببرند.» (ص395) وجود این روحیه در بین قشری از نیروهای ارتش که عمدتاً دوره‌های آموزشی خود را در آمریکا گذرانده و از حقوق و مزایای بهتری نسبت به دیگر نیروهای ارتشی برخوردار بودند، حاکی از عمق نفوذ تفکر، اندیشه و انگیز‌ه‌های انقلابی به درون بدنه ارتش در آن هنگام است. به طور کلی «خاطرات هایزر» می‌تواند گوشه‌هایی از عظمت انقلاب اسلامی را بویژه برای نسلهایی که خود از نزدیک شاهد این واقعه بزرگ نبوده‌اند، به تصویر کشد، زیرا نشان می‌دهد آمریکا هرآنچه در توان داشت برای سد کردن راه انقلاب به کار گرفت، اما در نهایت، شکست خورد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 9

اشباح و سایه‌ها

اشباح و سایه‌ها کتاب «سازمان مجاهدین خلق، پیدایی تا فرجام»، جامعیتی خاص دارد و نگاه تازه‌ای را در مطالعات مربوط به این سازمان و موضوعات جنگ مسلحانه در ایران، تحولات ایدئولوژیک، تاریخچه بدعت‌های اعتقادی در تاریخ سیاسی ایران از دهه چهل به بعد، پیدایش صف‌بندی‌های سیاسی در دهه‌های 50 و 60 و ریشه‌های آنها آشکار کرده است. * * * * مقاله حاضر فشرده‌ای در باب مأخذشناسی یک موضوع مهم در تاریخ معاصر ایران است. این نوشته را می‌توان مقدمه‌ای بر معرفی کتاب «سازمان مجاهدین خلق، پیدائی تا فرجام» دانست که توسط مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی در سه جلد چاپ و منتشر شده است. هدف، شناخت تلاش‌‌های پیشینیان و ارائه حداقل منابع برای محققان و پژوهندگان جوان است تا گرد فراموشی از زوایای تاریخ معاصر بزدایند و راه لغزنده مبارزه را برای درس‌آموزی معاصران هموار سازند. سازمان مجاهدین خلق [منافقین] همیشه موضوع جذابی برای تحقیق و بررسی بوده است نه فقط جذابیت، بلکه اهمیت معرفتی بسیاری نیز برای درک سوانح و پیچیدگی‌های تاریخ معاصر ایران داشته و دارد. به طور طبیعی، ساختار تشکیلات، کیفیت ایده‌ها و ماهیت رخدادهای درونی این سازمان همراه با بازخوردهای رسانه‌ای و مطبوعاتی آن، هیچگاه به یک مورخ اجازه نمی‌دهد که قضاوتی کامل و نهایی را در باب آن مطرح کند و دیدگاه بی‌خدشه‌ای را بپذیرد و به خوانندگان خود پیشنهاد نماید. زیرا، مخفی و منزوی بودن افراد و حصر ایشان در خانه‌های اعتزال و شرایط خوف و خفا، همراه با تقلیل آموزش‌ها و کنترل روابط، رفتارها و مناسبات و بالاخره سیطره نظام امنیت و تشکیلات آهنین، وضعی ویژه و بسیار دشوار را رویاروی مورخ یا تحلیلگر سیاسی قرار می‌داده است. به نحوی که حتی انبوه اسناد و بازجویی‌‌های بازمانده از ساواک یا اعترافات و نوشته‌های مفصل اعضا در زندان ودادگاه‌‌های پس از انقلاب یا تک‌نگاری‌ها و خاطرات طولانی نیز، آن رضایت خاطر نهایی را ایجاد نمی‌تواند کرد. مگر آنکه زمانی طولانی با برخی از ایشان زیسته شود، شرایط خفقان و ظرایف دهه‌های گذشته تجربه شده باشد و سرانجام متون و منابع فکری مبنای کار و به اصطلاح ایدئولوژی آنان مطالعه و هضم گردد تا شرایط نزدیکی و قرابت با چنین جریانی حاصل آید، البته نظر ما بیشتر ناظر به جریان اولیه تا قبل از پیروزی انقلاب اسلامی سال 1357 است و جریانات پسین و کنونی به رغم حفظ برخی ویژگی‌های پیشین، تفاوت‌های رفتاری و نهایتاً ماهوی بسیاری را از سر گذرانده و اساساً ذیل نام تشکل سیاسی یا سازمان چریکی قابل طرح نیستند، بلکه فرقه‌ای با مشی تروریستی‌اند و باز هم البته خوانندگان بصیر نباید هیچ یک از این نام‌ها را به مثابه حد نظری یا تعریف دقیق پذیرا شوند، بلکه اینها امکانات زبانی ما برای تحلیل یک موضوع لغزنده، مبهم و دشوار معاصر است. در صدر انقلاب و نخستین سال‌های جمهوری، به جز گروهی اندک از زندانیان سیاسی و مطلعان خبره، کسی از وجود تضادها و تعارضات درون سازمانی و سرنوشت شگفت‌انگیز و عبرت‌آموز ایشان خبر چندانی نداشت. جوانان آن دوران عجالتاً و اجمالاً می‌دانستند که سازمان توسط محمد حنیف‌نژاد، سید محسن و اصغر بدیع‌زادگان [ و نیز عبدالرضا نیک‌بین رودسری معروف به عبدی] در سال 1344 بنیانگذاری شده است. سپس سیری رزم‌آورانه و خونین در مبارزه با ساواک و رژیم شاه را طی کرده و در سال 1353 الی 1354 گروهی منحرف و مارکسیست با رخنه در ارکان رهبری سازمان، آن را به نفع خود مصادره و ایده‌های ناجوانمردانه خود را با قتل مخالفین و ارعاب اعضا پیش برده‌اند. در این راه، قتل مجید شریف واقفی و مرتضی صمدیه لباف، نماد مظلومیت جریان مذهبی محسوب می‌شد و تا پیروزی انقلاب نیز اکثر اعضا گرفتار بند اوین و سلول قصر و دیوار قزل حصار و سایر زندان‌های رژیم بوده‌اند. این ماجرای عجیب که حتی در همین روایت تحریف شده بدوی نیز عجیب است و پس از انقلاب تا خرداد 1360 و از آن پس تا پایان جنگ ایران و عراق و نهایتاً از آن زمان تا حمله آمریکا به عراق و بالاخره تاکنون، همچون یک تراژدی بسیار دردناک و اندوهبار طی شده و تعداد پرشماری از جوانان و مردان وزنان وطن ما را در کام کشیده و درون و برون مرزها به کینه و آتش و بمب و حصر تشکیلاتی و شست و شوی مغزی و حتی شکنجه و ارعاب اتلاف کرده است. چنین جریانی را نمی‌ توان و نباید با ادعای «انحراف 40 ساله» یا «گوهرهای تاریکی» و امثالهم تذلیل یا تقدیس کرد و گذشت، بلکه باید زمانی بس طولانی به توصیف واقعیت ایشان بگذرد و بی هیچ عداوت و شایبه‌ای ریشه‌یابی شود که علت ظهور چنین فرقه‌ای با این همه بدعت‌های ناهنجار، چه بوده و علل اساسی آن همه تلاش‌ها و دشوارخوئی‌های مردانه و مبارزات سرسختانه چه بوده است؟ در اینجاست که به رغم همه ابهامات، اسناد، کتب و خاطره‌ها به کار می‌آید و مورخ که الزماً باید سال‌های مزبور را در دوره حیات مجاهدین، ولو به اختصار و ابهام، درک کرده باشد، می‌تواند با احتیاطی زایدالوصف به بازسازی فضای آن زمان و زمینه‌سازی برای شناخت این پدیده عجیب و عبرت‌آموز اقدام کند. نخستین منابعی که در اختیار مورخان و علاقه‌مندان تاریخ معاصر، درباره مجاهدین در اختیار قرار می‌گرفت، مقاله‌ها و خطابه‌های ایشان و وابستگانشان بود که عمدتاً در نشریات و روزنامه‌های صدر انقلاب منتشر شد. در زمان انقلاب جزوات، زندگینامه‌ها، دفاعیات و تصاویر بنیانگذاران و اعضا منتشر شد و صورتی اساطیری و تحریف شده در آنها به مردم عرضه گردید. همین تصویر، موجب جذب جوانان خام فکر به تشکیلات پسین سازمان در اواخر دهه 50 تا سال 60 گردید. سپس جزوه موسوم به «اعلامیه تغییر مواضع ایدئولوژیک» از سوی بخش مارکسیستی سازمان (موسوم به پیکار) و سپس بیانیه تحلیلی این اعلامیه با عنوان «آموزش و تشریح اطلاعیه تعیین مواضع مجاهدین در برابر جریان اپورتونیستی چپ‌نما» در یک و سپس دو جلد مفصل از سوی گروه رجوی منتشر و در سطح وسیعی توزیع گردید. در کنار این ‌آثار، جزوه منتقدانه بنی‌صدر به نام «منافقان از دیدگاه ما» و سپس «مواضع گروه‌ها در زندان» از نویسنده‌ای ناشناس اما بسیار مطلع، به تدریج پیچیدگی موضوع فوق را به ما گوشزد کرد. در تمام این سال‌ها، زندگینامه‌های اسطوره‌و‌ار، دفاعیات جانانه، بزرگداشت‌ههای اغراق‌آمیز و ... نیز توسط سازمان منتشر و برگزار می‌شد، اما کمتر خبر از اثری مستند و علمی و عقل پسند بود، البته مخالفین نیز که ترجیح می‌دادند از عنوان منافقین برای سازمان استفاده کنند، اثری در خور فکر و تحقیق نداشتند و هدف غایی جملگی، از موافق و مخالف، پیشبرد اهداف کوتاه مدت سیاسی در ابقا یا حذف رقیب بود و بس. نخستین اثری که با رویکرد استنادی در ایران منتشر شد و البته شائبه تجلی از بنیانگذاران و اعضای اولیه را داشت، از سوی انتشارات و «مرکز خدمات فرهنگی رسا» منتشر گردید. با عنوان «گوهرهایی که در تاریکی درخشیدند.» در این اثر که با عباراتی مجلل از مرحوم آیت‌الله سید محمود طالقانی در وصف بنیانگذاران آغاز شده بود، برخی اسناد بازجویی‌ها و وصایای مجاهدین، همراه با مختصری از بیوگرافی ایشان درج گردیده بود.پس از آن، آثار مستقیم و منحصر به مجاهدین، ناظر به نقد ایشان بود که دفتر سیاسی و انتشارات سپاه چندین عنوان از آنها را منتشر کرد و عمدتاً به عملکرد مجاهدین پس از انقلاب و سپس خیانت‌های آنان در زمان جنگ توجه داشت. در اواخر دهه شصت و اوایل دهه هفتاد، به تدریج مراکز، سازمان‌ها و افرادی با رویکرد توجه به اسناد و توصیف دقیق‌تر تاریخ، وارد ماجرا شدند. بحث‌انگیزترین اثر در این زمان که از حیث تفصیلی، منابع و موضوعات تا آن زمان نظیر نداشت، یکی از مجلدات کتاب «نهضت امام خمینی» اثر حجت‌الاسلام سید حمید روحانی بود که یکسره در نقد و افشای انحراف، بدعت و فساد اعضای مجاهدین و اثبات نفاق سیاسی، انحراف فکری و فقدان اعتقاد دینی ایشان نگاشته شده بود. برخی بازجویی‌ها و روابط درونی اعضای سازمان در این اثر منتشر شد که واکنش‌های زیاد و اثرات فراوانی در میان خوانندگان دهه هفتاد بر جای نهاد. اما این تازه آغاز ماجرا بود. از این پس سیل آثار، خاطرات، تک‌نگاری‌ها و تحلیل‌ها به صورت مقاله و کتاب منتشر شد و زاویه‌های تازه‌ای را به روی موضوع گشود. زاویه‌هایی که بازترین و مهمترین آنها بی‌شک کتاب سه جلدی اخیر مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی با عنوان «سازمان مجاهدین خلق، از پیدایی تا فرجام ـ 1344 تا 1384) است و سیر 40 ساله این جریان را به دقتی شایسته‌تر مورد توجه قرار داده و کاویده است. پیش از بررسی این کتاب، منبع‌شناسی مختصری در باب مجاهدین را ارائه می‌دهیم که اجمالاً نزدیک‌ترین و ممکن‌ترین منابع برای علاقه‌مندان خواهد بود. هر چند تعداد کثیری مقاله هم وجود دارد که در نشریات مختلفی همچون «چشم‌ انداز ایران» یا «راه مجاهد»، که نشریه فعلی و قبلی آقای لطف‌الله میثمی است یا مطالب منتشره از سوی مرکز مطالعات روزنامه کیهان یا بسیاری نشریات خارجی و داخلی نباید نادیده گرفته شود، اما این اجمال برای خواننده فارسی قابل دسترس‌تر و مطمئن‌تر خواهد بود. آثار موجود درباره مجاهدین چند دسته‌اند: خاطره‌ها، تک‌نگاری‌ها، تحلیل‌ها و کتب اسناد. مورد توجه‌ ترین بخش از این آثار، خاطرات‌اند، ابتدا خاطرات برخی از زندانیان نادم سازمان منتشر شده، از جمله کتاب «قدرت و دیگر هیچ» از فاطمه باقر‌زاده و چند اثر مشابه؛ اما نخستین اثر مهم خاطره مانند و مفصل که به شیوایی تحریر شده بود، اثری از محسن نجات‌حسینی با عنوان « بر فراز خلیج فارس» بود. نجات حسینی از اعضای قدیمی سازمان بود که در جریان سفر به فلسطین در کشورهای حاشیه خلیج گیر افتاده و در جریان هواپیماربایی، همراه با جمعی از یارانش به عراق و سپس لبنان، فلسطین، سوریه، سپس پاریس و بالاخره به اسکاندیناوی رفته بود. او پس از تغییر مواضع ایدئولوژیک سازمان، از آن کناره گرفته و مشغول فعالیت عادی وعلمی شده است. پس از آن، خاطرات لطف‌الله میثمی با عنوان «از نهضت آزادی تا مجاهدین» وجلد دوم آن «آنها که رفته‌اند» یکی از مفصل‌ترین آثار در این عرصه است. این اثر که به طور ضمنی حاوی تجلیل و تأیید جریان اولیه مجاهدین و تداوم آن در انگاره‌های خاص است، البته متضمن نقدهای درونی به رفتارها و برنامه‌ها و عقاید مجاهدین نیز هست،‌امادر مجموع نیازمند نقدی جداگانه و منصفانه است. میثمی البته ادعای مورخ بودن ندارد و به همین دلیل از سوژه فاصله نگرفته تا آن راگزارش و تحلیل کند. او همچنان بخشی از سوژه و در این کتاب خود سوژه است، لذا نقدی جامع و دقیق بر آن لازم می‌آید. البته نقد مفصلی توسط آقای مسعود رضائی در سایت آقای سلیمی نمین بر این کتاب وجود دارد وچند معرفی تمجید‌آمیز در روزنامه‌ها و چند تقریظ تحسین‌آمیز در جوف کتاب منتشر شده، ولی هیچ یک وافی به مقصود نیست و ان شاءالله در آینده باید این کار با حوصله انجام شود. اثر دیگر که با همین رویکرد، یعنی رویکرد نجات حسینی و میثمی نوشته شده اما از احتیاط بیشتری برخوردار است، کتاب خاطرات دکتر محمد مهدی جعفری است. وی در گفت و گوهایی با عنوان «سازمان مجاهدین خلق از درون» به جزئیاتی عمدتاً فکری و فرهنگی، در حول وحوش دهه چهل و پنجاه اشاره می‌کند که بسیار مفید و قابل اعتناست. اما بیشتر به کار تحلیل زمینه‌های فکری پیدایش و علل تحولات ایدئولوژیکی در سال‌های بعد می‌خورد. نوع دیگر خاطراتی که منتشر شده خاطرات اعضای متأخر سازمان است که تحولاتی آتی در دوره مابعد بنیانگذاران تا تغییر ایدئولوژی و سپس شرایط زندان را روشن می‌کند. مهمترین این آثار که اتفاقاً مثل رمان‌های پلیسی جذاب و خواندنی هم هستند، خاطرات احمد احمد و عزت شاهی (مطهری) است. این دو کتاب واجد نکات و ریزه‌کاری‌های بسیاری هستند و اتفاقاً جانب انصاف را نیز نگه داشته‌اند. شاید بر برخی رفتارهای خود سکوت کرده یا به اغراق از نقش خود گرفته باشند اما نکته متناقض یا کذب در آنها نیست و هر دو اثر، پروسه تحولات درونی سازمان از سال1352 به بعد را به دقت و تا حدی که خود ناظر آن بوده‌اند، از درون نشان داده‌اند. اتفاقاً برای درک بینش منصف و جالب احمد احمد بد نیست متن سخنرانی وی در مراسم رونمایی کتاب «مجاهدین از پیدایی تا فرجام» در مرکز پژوهش‌های سیاسی (مندرج در ویژه‌نامه کتاب شرق ـ ص 3 ـ مورخ 20 شهریور 1385) مورد مطالعه قرار گیرد. البته کتب خاطره به همین آثار محدود نیست. برخی از هواداران و اعضای رده پایین سازمان و نیز افراد مؤثر و مطلعی همچون سعید شاهسوندی و رضا رئیس طوسی و محمد‌ محمدی گرگانی به صورت پراکنده آثاری منتشر کرده بودند که این وجه در آنها هست و ضمناً می‌تواند از اسناد منتشره محسوب شود. خصوصاً جزوه «روند جدایی» که سه نفر از اعضای مطلع و منتقد در زمانی حساس منتشر کردند. آخرین نوع خاطره نگاشت‌ها، آثاری هستند که اخیراً منتشر شده‌اند و ماهیتی خاص دارند. ماهیتی که به دلیلی نگارش در زندان، ممکن است حکم بازجویی در حصر داشته باشد، اما به هیچ وجه از اعتبارشان نمی‌کاهد و می‌تواند محل اعتنا باشد به شرطی که در مقارنه و تطبیق دچار تناقض نباشد. از این نوع آثار کتاب «احمد‌رضا کریمی» و تک‌نگاری بسیار جالب «حسین احمدی‌روحانی» که اولی از نظر اعضای قبلی و بعدی منفور و خائن محسوب شده و دومی از قدیمی‌ترین اعضای مسلمان و از مارکسیست‌های بعدی در دوره‌های مختلف تا پس از انقلاب بوده است. این دو اثر، توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است. آثار دیگر، تحلیل‌ها و تک‌نگاری‌های مورخانه درباره مجاهدین است و قبل از ورود به معرفی برخی از آنها بد نیست اشاره کنیم که خیل آثار و خاطرات رجال سیاسی دهه 40 و 50 از وابستگان به دربار تا ملی‌گرایان و مارکسیست‌ها و اعضای نهضت آزادی و روحانیون مبارز و حتی برخی محافظه‌کاران در مبارزه، واجد نکته‌های زیادی درباره مجاهدین است. مثلاً خاطرات مهندس بازرگان یا آیت‌الله هاشمی رفسنجانی، آیت‌الله منتظری، مهندس سحابی، مهندس طاهری، جواد منصوری، خاطرات پراکنده حجت‌الاسلام سید محمود دعایی، هادی غفاری و ... هر یک نکاتی در خور تحقیق و متضمن موضوع مذکور را دارا هستند که نباید به سادگی و بی‌اعتنا از کنار آن گذشت. اثر تحلیلی مهم در خارج کشور که در داخل نیز در دسترس است، «اسلام رادیکال، نمونه مجاهدین» اثر یرواندآبراهامیان است که تحقیقی از سنخ جامعه‌شناسی تاریخی درباره مجاهدین خلق و ماهیت این گروه در تاریخ عصر ماست. قبل از وی، مرحوم سرهنگ نجاتی در جوف اثر معروف خود به نام «تاریخ سیاسی 25 ساله ایران» به صورت مختصر و خام‌تر همین کار را کرده بود، اما کار آبراهامیان دقیق‌تر است. کتابی نیز درباره روند تغییر ایدئولوژی سازمان که در بردارنده سیر تکوینی آن نیز هست توسط آقای مظفر مهرآبادی در مرکز اسناد انقلاب اسلامی چاپ شده که نکته‌های تازه‌ای ندارد، اما از حیث انسجام درباره موضوع خود جالب وخواندنی است. مورخ معاصر آقای رسول جعفریان در ضمن کتاب مفصل خود به نام «تشکل‌ها و سازمان‌های مذهبی سیاسی در ایران» فصل مفصل، همراه با برخی ضمائم مهم درباره سازمان و ماهیت و سرنوشت آن نگاشته که رساله‌ای مستقل هم تواند بود سوای هر نقد و ایرادی به این نوشته، نویسنده اطلاعاتی داشته و در جایگاهی است که نوشته‌هایش را نمی‌توان نخواند و ندید و حتماً باید مورد بررسی قرار گیرد. یک اثر جالب دیگر که در خارج کشور چاپ شده و ابتدا از طریق اینترنت در اختیار ما قرار گرفته و اخیراً مرکز اسناد انقلاب اسلامی متن مفصل و کامل آن را چاپ کرده است، کتاب علی‌اکبر راستگو در تاریخ و سرگذشت مجاهدین است. راستگو در سال 1358 به شاخه دانشجویی مجاهدین در آلمان پیوست و از سال 60 مسوول حقوقی پناهندگان و فراریان سازمان بود، وی در سال 1365 به عراق منتقل شد و در آنجا از نزدیک با وضع واقعی سازمان و منش و تفکر رهبران آن آشنا شد. وی در بازگشت به ‌آلمان کتابی نوشت به نام «صدای تیک و تیک بمب می‌آید» و سخت به نقد و افشای ماهیت سازمان پرداخت. سازمان او را طبق معمول منکر شد و بی‌اهمیت جلوه داد ولی او رابط همه پناهندگان و اعضای اروپا بود، لذا در این زمینه کارشان آسان نبود، خاصه که راستگو در اروپا به اسناد و افراد زیادی دسترسی یافته و براساس آنها کتاب «مجاهدین خلق در آینه تاریخ» را نوشت. این اثر مفصل، گرچه با سکته‌های اسنادی و برخی قضاوت‌های قابل نقد همراه است، اما جامعیت و اعتباری دارد که عمدتاً مربوط به فعالیت‌های دوره اخیر سازمان است و آنچه که در سال‌های اخیر در اروپا و عراق انجام داده است. البته کسان دیگری نظیر پرویز یعقوبی هم برخی نکات را درباره سازمان در خارج کشور منتشر کرده‌اند، از جمله رساله‌ای به نام «اپورتونیست‌های راست منحط» و یا گروهی از اعضای قدیمی و منشعب با عنوان «راه موسی» (یعنی خیابانی) کتاب «اپورتونیسم تا مغز استخوان» را در افشار گروه رجوی چاپ کرده‌اند. پوران بازرگان هم همراه تراب حق‌شناس، پس از انقلاب ایدئولوژیک و وصال و تزویج مریم قجر عضدانلو (ابریشمچی) با مسعود رجوی، اعلامیه فصل و رساله مانند به نام «از بن‌بست رجوی تا فداکاری ابریشمچی» منتشر کردند. دکتر پیمان نیز اثری به نام «بحران در خط مشی» درباره همین انقلاب به اصطلاح ایدئولوژیک در سال 1364 نوشت که به صورت زیراکس منتشر شد و در دسترس است، البته گفت و گوها و آثار دیگر مطلعان، از جمله محمد محمدی گرگانی، حجت‌الاسلام معادیخواه و مطلعان منصف دیگر نیز پراکنده و منتشر است که منابع موثقی برای این تحقیق است. با این همه کتاب «سازمان مجاهدین خلق، از پیدایی تا فرجام» از آثار مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی جامعیت و اهمیتی خاص دارد و دوره تازه‌ای را در مطالعات مربوط به این موضوع و موضوعات کلی‌ تری نظیر جنگ مسلحانه در ایران، تحولات ایدئولوژیکی و تاریخ بدایع و بدعت‌‌های اعتقادی معاصر تاریخ سیاسی ایران از دهه چهل به بعد، پیدایش صف‌بندی‌های سیاسی در دهه 50 و 60، ریشه‌های آنها و ... را آشکار کرده است. به نقل از:نشریه کارگزاران، 4 مهر 1385، سال اول، شماره 123 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 8

تاریخ‌نگاری جهت‌دار

تاریخ‌نگاری جهت‌دار معمولاً مورخان به یک نوع اصول و جهان‌بینی خاص معتقدند که مطالعات تاریخی خود را برپایه همان اصول و تحت تأثیر آن انجام می‌دهند. این اصول همان پیش‌فرض‌هایی است که در تحقیقات آنها مستتر است و متأسفانه این پیش‌فرضها بر مبنای علوم انسانی غربی بنا شده است و آنان که در تاریخ و تمدن و فرهنگ اسلامی تحقیق می‌کنند باید نسبت به این موضوع حساس باشند و چاره‌ای بیندیشند تا در این دام نیفتند. نوشتار حاضر مشروح سخنرانی اخیر آقای دکتر حداد عادل در دانشگاه امام صادق (ع) در زمینه تاریخ‌نگاری جهت‌دار در ایران است. * * * * بنده رشته‌‌ درسی و تحصیلی وکارم تاریخ نیست. اما نسبت به تاریخ حساسیت وعلاقه‌ فراوانی دارم. به طوری که اگر بخواهم غیر از کتاب‌های رشته‌ تخصصی خودم کتاب دیگری را مطالعه کنم در درجه اول به سراغ کتاب‌های ادبیات می‌روم و در درجه دوم به سراغ کتاب‌های تاریخ. همین حساسیت زیاد و علاقه بنده بود که سبب شد وقتی دوستان پیشنهاد کردند، در این سلسله سخنرانی من هم سهمی داشته باشم، استقبال کردم. مقدمتاً متذکر می‌شوم که علم تاریخ در ایران کنونی از وضعیت مطلوب و سطح بالایی برخوردار نیست. ما دچار فقر ادراک تاریخی و فقدان حساسیت تاریخی هستیم. مورخان بزرگ روزگار در میان ما تقریباً به وجود نیامده‌اند. هم در دانشگاه‌ها و هم در حوزه‌های دینی با چنین فقر و فقدانی مواجه هستیم. وضعیت حوزه‌ها از وضعیت دانشگاه‌ها تأسف‌بارتر است. در باب این که این وضعیت نامطلوب حکایت از چه درد و رنج بنیادی می‌کند و نیز در بابت این که علل پدید آمدن این وضعیت چیست بنده قصد سخن گفتن ندارم. همچنین نمی‌خواهم به آثار نامطلوب مترتب بر این وضعیت اشاره‌ ای کرده باشم و یا بحثی در باب چگونگی خلاصی و رهایی از این وضع نامطلوب ارائه دهم. آنچه گفتم به عنوان مقدمه فقط بیان یک مشکل بود و جلب توجه شما به این که چنین وضع ناگواری از لحاظ مطالعات و تحقیقات تاریخی در حال حاضر در کشور ما وجود دارد. اما آنچه بنده می‌خواهم تحت عنوان نوعی دیگر از تاریخ‌نگری و تاریخ‌نگاری عرض بکنم؛ این است که می‌خواهم یک نوع حالت انتقادی به معنای نقد و سنجش‌گری را در شما دوستان جوان نسبت به بعضی از معیارهای تاریخ‌نگاری ایجاد بکنم. همان طوری که یک عالم علوم طبیعی پشت فعالیت‌ها و روش‌های علمی خودش یک فلسفه‌ای دارد و یک جهان‌بینی دارد و یک متافیزیکی مقدم بر فیزیک خود اختیار کرده که براساس آن به تحقیقات و مطالعات فیزیکی اقدام می‌کند، مورخان هم همین‌طورند، عموم مورخان یک اصولی دارند یک جهان‌بینی دارند یک فلسفه دارند. که همان فلسفه‌ی تاریخ آنهاست و مطالعات تاریخی خودشان را برپایه‌ آن اصول انجام می‌دهند. این اصول همان پیش‌فرض‌های آن‌ها است. همان مفروضات قبلی و اولیه‌ آن‌هاست که دیگر درباره‌ آن‌ها بحث نمی‌کنند، آنها مانند شالوده بنا است که کل بنا بر پایه آن استوار می‌شود. بنده در سال‌های اخیر همواره در چنین مجامعی که مخاطبان، دوستان معتقد به اسلام و انقلاب اسلامی بوده‌اند، متذکر این نکته شده‌ام که ما باید آگاهی و وجدان پیدا کنیم. استشعار پیدا بکنیم، نسبت به آن مبانی، اصول و پیش‌فرض‌هایی که مبنای علوم انسانی غربی است. بنده معتقدم اگر در جایی باید به چند و چون مباحث مقدمتاً رسیدگی کرد و ارزیابی کرد، آن جا همین اصول و مبانی مستتر در این علوم انسانی غربی است. با همین دید بنده این عنوان را برای این سخنرانی انتخاب کرده‌ام که ببینیم ما در تحقیقات تاریخی خودمان تا چه اندازه باید حساس باشیم ودید انتقادی نسبت به اصول و مبانی داشته باشیم. این سخن امشب من و عرض من مخصوصاً باید قابل توجه کسانی باشد که در تاریخ تمدن و فرهنگ اسلامی تحقیق می‌کنند. چون در این حیطه واین حوزه بسیاری از تحقیقات متعلق به اروپائیان است و ما ناچار به شناخت این منابع و استفاده از آنها هستیم و همین‌جاست که باید حساس باشیم تا مبانی‌ آن‌ها را هم بشناسیم. این نکته بر شما پوشیده نیست که غربیان خودرا برآمده وصعود کرده بر بام تمدن بشری می‌دانند. آن اتفاقاتی که از بعد از رنسانس افتاد روز به روز این باور را در کشورهای اروپایی و بعد در دوران ما در آمریکایی‌ها تقویت کرد که آنها بر فراز تاریخ قرار گرفته‌اند. در قرن سیزدهم سه تمدن اسلامی، مسیحی و یهودی کمابیش در کنار هم در حال تعادل به سر می‌بردند، اما به تاریج این تعادل به هم خورد و اروپائیان قدرت مادی بیشتری پیدا کردند. روش‌های طبیعت‌شناسی جدیدی به دست آوردند و این احساس در آنها قوت گرفت که آن‌ها راه صحیح را درمعرفت و در زندگی به دست آوردند. پیدایش علوم و فنون، ترقیات حیرت‌انگیز، افزایش قدرت مادی، شواهد این باور بود. بهترین کسی که به این باور اروپائیان شکل بخشیده و آن را در قرن نوزدهم متبلور کرده «آگوست کنت» است. آگوست کنت نظریه‌ای دارد به نام نظریه‌ مراحل سه‌گانه که شاید شنیده باشید. در این نظریه آگوست کنت می‌گوید: «بشر از آغاز پیدایش تا به امروز (یعنی همان قرن نوزدهم) یک سیر صعودی در رشد فکری داشته وذهن او روز به روز پخته‌تر و پرورده‌تر شده و با قدم‌نهادن رو به جلو دوران قبلی را پشت سر گذاشته است.» بعد او در این سیر صعودی و طولانی سه مرحله متمایز تشخیص می‌دهد: مرحله‌ اول را مرحله‌ ربانی، مرحله‌ دوم را مرحله فلسفی و مرحله سوم را مرحله پوزیتویستی یا تحصیلی یا اثباتی می‌نامند. نکته مهم این است که آگوست کنت همه عقاید بشر را پیرامون خدا وعالم غیب و آنچه ما آن را عالم معنا، ماوراء‌الطبیعه می‌نامیم و همچنین همه‌ افکار بشر را پیرامون مفاهیم فلسفی مربوط به دوران‌های اول ودوم می‌داندو می‌گوید اینها اوهام و خیالاتی است که بشر در دوران طفولیت تاریخ خود و تمدن خود به آنها مشغول و معتقد بوده و حالا به دوره‌‌ای رسیده که در جهان‌بینی او دیگر جایی برای توسل به نیروهای غیر مادی و مفاهیم غیر ملموس وجود ندارد. دوران سوم یعنی دوران پوزیتویستی دورانی است که بشر صرفاً به محسوسات و روابط ظاهری پدیدارها با یکدیگر توجه دارد، بدون آن که بخواهد خود را به شائبه‌ مفاهیم ذهنی فلسفی و یا معانی غیبی و الهی گرفتار کند، بنا به این نظریه‌ آگوست کنت، دوره جدید مثلاً از رنسانس به بعد دوران به ظهور رسیدن این نوع بینش است. گویی بشر پله‌هایی را طی کرده، مدارجی را بالا رفته و حالا به بامی رسیده که دیگر نیاز به صعود به فراتر از آن ندارد. از نظر درک کلی حقایق البته جزئیات را باید کشف کرد اما از نظر نوع بینش، بشر به سر حد کمال رسیده و آن عبارت از این است که در عالم به جز ماده به چیزی قائل نیست و در شناخت هم به چیزی جز همین ظواهر و پدیدارهای حسی معتقد نیست. این نظریه آگوست کنت همان طور که عرض کردم تبلور تمایلات اروپائیان در مدت یکی دو قرن بود که بعضی از مورخان گفته‌اند این نظریه مبین روح زمانه بود یعنی آن حرف جاری و ساری در دل و زبان همه را به قالب یک نظریه تاریخی ـ فلسفی درآوردو به آن شکل بخشید. البته نظریه او از لحاظ فلسفی چندان قوتی ندارد و از نظر فلسفی آگوست کنت یک فیلسوف درجه یک در اروپا شناخته نشده در واقع مبنای فلسفی او فلسفه‌ی هیوم است که همان آمپریسم یا اصالت حس تجربی است؛ اصالت حواس است. اما این تفکر تاریخی و این مرحله‌بندی کار آگوست کنت است. این بینش که در قرن نوزدهم فوق‌العاده مقبول طبع اروپاییان قرار داشت، سبب شد که یک نوع اعتماد به نفس زائد‌الوصفی در اروپاییان پیدا شود نسبت به تمدن و فرهنگ خودش، یک نوع غروری، یک نوع نخوتی، و در واقع ‌آن‌ها تمدن خودشان را تمدن مطلق و مطلق تمدن انگاشتند به طوری که وقتی می‌خواستند از تمدن‌های دیگر در کتاب‌هایشان یاد کنند در بعضی از مواقع کلمه‌ی سیویلیزاسیون یا سیویلیزیشن را با حرف c کوچک می‌نوشتند. اما وقتی می‌خواستند از تمدن اروپایی یاد کنند این کلمه را با حرف C بزرگ می‌نوشتند. که وقتی سیویلیزیشن با C بزرگ نوشته بشود، یعنی آن تمدن مقصود که دیگر همه باید به آن نظر داشته باشند. این بینش معنایش این بود که اولاً وقتی ما به گذشته نظر می‌کنیم در واقع داریم زیر پایمان را نگاه می‌کنیم. یعنی آنچه دیروزی است بهتر از پریروزی است. آنچه پریروزی است بهتر از پس پریروزی است. آنچه امروزی است از همه‌ آن‌ها بهتر است چون سیر طبیعی بشر این طور بوده مثل اینکه شما به یک انسان بالغ کاملی در 40 سالگی،‌در 30 سالگی نگاه کنید خوب تصدیق می‌کنید که او حالا از 15 سالگی خودش نیرومندتر است و تصدیق می‌کنید که در 15 سالگی هم از 15 ماهگی نیرومند‌تر بوده. این یک امر طبیعی است که اگر شما چنین باوری درباره‌ فرهنگ و تمدن داشته باشید، دیگر آن اصول نگرش شما می‌شود و معنای دیگر این حرف این است که گذشته، گذشته است. نه به آن معنایی که حالا تاریخ تکرار نمی‌شود و نه، به آن معنایی که گذشته بی‌اعتبار است. آنچه مربوط به گذشته است درست به دلیل تعلقش به گذشته اعتبار ندارد. آنچه امروزی است به دلیل امروزی بودنش بهتر از آن چیزی است که دیروزی است. چرا؟ چون محصول دوران شکوفایی فکر و رشد و پیشرفت بشر است. نکته سوم که از این نظریه استنباط می‌شود، این است که ارزش تمدن‌ها و فرهنگ‌های دیگر در طول تاریخ گذشته به این است که تا چه اندازه در رسیدن بشر به وضعیت امروزیش مؤثر بوده است. یعنی متر و معیار می‌شود تمدن اروپایی و هر تمدنی را باید با این تمدن اروپایی مقایسه کنیم.اگر یک تمدنی به وضع قرون نوزدهم اروپا شباهت داشت آن را پیشرفته بنامیم. اگر تمدنی در این مسیری که اروپا طی کرده مؤثر واقع شده بود باید از آن ستایش کنیم. چرا؟ چون جاده‌ هدایت و ترقی همین جاده است که به وضع اروپا منتهی شده. پس اگر کسی قدمی برداشته و راهی رفته که به این جاده منتهی نشده آن کاری نیست که از نظر ما ارزشی داشته باشد. هر کس که این بار را در طول تاریخ به قدری از روی دوش ما برداشته باشد و آ‌ن را سبک کرده باشد خدمت کرده . هر کس که این مسیر را طی کرده باشد ارزش دارد . اگر کسی بی‌راه رفته و یا کج راهه رفته خُب بیهوده رفته. پس در واقع بسیاری از چیزها که در متن تمدن اسلامی زنده بوده از دید غربی‌ها جنبه موزه‌ای پیدا می‌کند. مثال خیلی ساده‌اش همین مساجد است که برای یک مسلمانی که در درون این تمدن زندگی می‌کند مسجد موزه نیست. مسجد، مسجد است. اما برای یک اروپایی این مسجد یک جای باشکوهی است. مثلاً فرض کنید مسجد ایاصوفیه در استانبول ترکیه، یک جای باشکوهی است که حکایت از یک تمدن نیرومندی می‌کند که یک روزگاری زنده بوده است. یعنی یک اروپایی که وارد مسجد می‌شود به در و دیوار نگاه می‌کند تا زیبایی ظاهری را ببیند و یک دوره‌ای از تاریخ را کشف بکند که دیگر حالا قطعاً سپری شده. اما یک مسلمان وقتی وارد همان مسجد می‌شود اصلاً یک تلقی دیگری از مسجد دارد. او می‌رود که در اینجا با خدا یگانه نزدیک بشود. این است که می‌گوییم صورت و ماده‌ تمدن اسلایم برای این ناظران غربی حکم ماده را پیدا می‌کند. صورت مورد نظر خودشان را بر آن تحمیل می‌کنند که آن صورت همین ارزیابی است که ازآن به عمل می‌آورند و جایگاهش را در این زنجیره تاریخی معین می‌کنند. برای اینکه ببینند که این نوع نگرش چه تأثیری در جامعه ما داشته است. در همین صد سال اخیر توجه کنید به آن دسته از میراث خودمان که چون اروپایی‌ها به آن توجهی ندشتند ما هم نسبت به‌ آن بی‌توجه ماندیم و توجه کنید که چه چیزهایی در جامعه‌ ما تحصیل شده از میراث خودمان. دقیقاً همان چیزهایی که اروپاییان پسندیدند. اگر چیزی در کتاب‌های امروزی اروپا، در ترازوی اروپا وزنی نداشته ماهم نسبت به آن بی‌اعتنا مانده‌ایم. من نمی‌خواهم از مفاهیم فلسفی و عرفان و انسان‌شناسی شرقی و اسلامی و ایرانی مثالی ذکر کنم. اجازه بدهید از همین چیزهایی که در ردیف علوم و فنون است مثالی عرض بکنم: این طب سنتی ما یک میراثی بوده که از گذشته به ارث رسیده، چندین هزار سال در جامعه‌ ما این طب در حد خودش کارآیی داشته، آموخته می‌شده، داروسازی برای خودش داشته، اصولی داشته، نتایجی داشته، مردم هم از آن استفاده می‌کردند اما چون قوم اروپایی این سنت را به رسمیت نمی‌شناخت ما در مواجهه با تمدن غربی به کلی این سنت و این میراث را فراموش کردیم و به هیچ وجه برای آن اعتبار قائل نشدیم، درصدد تحقیق آن هم بر نیامده‌ایم. در صدد شناخت درست از نادرست بر نیامدیم و به فکر اینکه این را حفظ کنیم و آموزش بدهیم و جدی بگیریم و آن را به پیش ببریم بر نیامدیم. مثال دیگر شکسته‌بندی است. این شکسته‌بندی سنتی ما که یکی از شاخه‌های طب سنتی ما است اگر در طب جدید غربی یک جایی داشت، قطعاً در جامعه‌ ما هم معتبر محسوب می‌شد. اما چون اروپایی نسبت به آن ساکت و یا بی‌اعتنا بوده ما به هیچ وجه جرأت نکردیم در دانشکده‌های پزشکی خودمان رشته‌ای هم برای تربیت شکسته‌بند ایجاد بکنیم و این میراث را حفظ کنیم. کار به جایی رسید که حاملان این میراث مجرم شناخته شدند، و اگر کسی اقدام به این نوع مداواها بکند باید تحت تعقیب قرار بگیرد و مجازات بشود، چرا؟ برای اینکه ما دانسته یا ندانسته خودمان را درآیینه‌ای که اروپا از ما برای ما ساخته بود تماشا می‌کردیم. نظیر زیاد دارد. ما بدون نقادی باور کرده‌ایم که این روشی که اروپاییان در تحقیق علمی و طبیعت‌شناسی دارند تنها روش ممکنه و بهترین روش است که در صحت و اصالت آن شک و تردید نباید کرد و جز این هر چه هست باطل است. این یک مهری بوده که بر اذهان بسیاری از روشنفکران ما و مؤسسات فرهنگی ما زده شده است. شما این طب سوزنی را در نظر بگیرید. این طب سوزنی در چین توانست به حیات خودش ادامه بدهد و بدون اینکه بر مبنای طبیعت‌شناسی و در واقع طب غربی مبتنی باشد و بدون اینکه روش‌های طبی غربی را تبعیت بکند برای خودش یک نظام مداوا بود که به هیچ وجه برای اروپایی‌ها قابل فهم نبود. اما چینی‌ها دست از آن برنداشته و ارزش آن را نه براساس مبانی غربی بلکه براساس نتایج حاصل از خودش اثبات کردند و کار به جایی رسید که بالاخره اروپایی‌ها تسلیم شدند و قبول کردند که یک نحوه مداوایی هم هست به نام طب سوزنی. معنای این واقعیت، این بود که می‌شود به بدن انسان از یک زاویه‌ دید دیگری و براساس یک جهان‌بینی دیگری هم غیر از این جهان‌بینی غربی نگاه کرد و این مسئله را از راه دیگری هم می‌شود حل کرد. حتماً لازم نیست که طبیعت‌شناسی یک روش واحد داشته باشد. ممکن است روش‌های دیگر داشته باشد. ممکن است که یک واقعیت به چند زبان قابل بیان باشد چه اشکالی دارد؟ شاید در این علم غربی یک چیزهایی را دیده باشید یک چیزهایی را ندیده باشید در یک علم دیگری، در یک فرهنگ و میراث دیگری، همین واقعیت را از یک حیث دیگری نگاه کرده باشند و یک چیزهای دیگرش را دیده باشند. اما این اندیشه نزد همه کس نیست، یعنی این وقوف و این خود آگاهی نزد همه کس نیست. آنچه عرض کردم فقط شامل علوم و معارف نمی‌شود. فقط شامل علوم طبیعی و ریاضی نمی‌شود. بلکه شامل فلسفه و تفکر هم می‌شود. غربی‌ها وقتی تاریخ فلسفه‌ اسلامی را می‌نویسند، ‌معمولاً از کندی شروع می‌کنند به سراغ فارابی و ابن‌سینا می‌آیند و بعد یکی دو تا فیلسوف مثل غزالی را ذکر می‌کنند و به سراغ ابن رشد می‌روند و تاریخ فلسفه اسلامی از نظر آنها تمام می‌شود. چرا؟ برای اینکه آنها همین که این مجموعه از این طریق به دست اروپایی‌ها می‌رسد دیگر با فلسفه اسلامی کاری ندارند. ملاصدرا به مراتب بزرگ‌تر از ابن رشد است. ولی تحقیقات راجع به ملاصدرا تا این اواخر تقریباً هیچ بوده. حالا البته در این 40 و 50 سال اخیر یک کارهایی کرده‌اند. چرا ابن رشد از نظر آنها خیلی مهم است برای اینکه ابن رشد در سیر تفکر و فلسفه غربی نقش داشته. پس ما مسلمانان باید به ابن رشد از آن جهت نگاه بکنیم و تاریخ فلسفه‌ اسلامی را از آن حیث ارزیابی بکنیم. بنده می‌خواهم این نتیجه را بگیریم که ما از دستاوردها و نتایج تحقیقات اروپایی‌ها در مورد دانشمندان خودمان البته باید استفاده بکنیم. اما باید به آنها اکتفا نکنیم. آنچه را که آنها ذکر نکرده‌اند نباید معدوم بیانگایم. آنچه را که آنها تحسین نکرده‌اند نباید ما هم بی‌ارزش بدانیم. آنها در ترازوی خودشان سنجیده‌اند،‌ماباید ترازوی خودمان را داشته باشیم. ما باید متر و معیار خودمان را داشته باشیم. ما باید برای رجوع به فرهنگ اسلامی و تاریخ فرهنگ تمدن اسلامی دستگاه ارزیابی خودمان را داشته باشیم. اگر می‌خواهیم خودمان را یک نمونه کور و کبود و ناقص و تا نیمه‌راه رسیده‌ی آن چیزی بدانیم که تمدن اروپایی به آن رسیده، باید هر چه اروپایی گفت ما بگوییم بله. اروپایی‌ها می‌گویند که ما این طوری بودیم هر چیز هم که آن‌ها نگفتند ما هم باید ساکت بشویم. ولی ما نمی‌خواهیم این طور باشیم. ما می‌گوییم تمدن اسلامی و فرهنگ اسلامی برای خودش یک معنایی داشته و باید ارزیابی نه با معیارهای بیگانه بلکه با معیارهای همین تمدن صورت بگیرد و بسیار علوم در همین تمدن بوده که در تمدن غربی جایی نداشته ما نباید آن‌ها را فراموش کنیم. بسیار اشخاص بوده‌اند که اروپایی‌ها را مهم نمی‌دانند پس چرا ما باید مهم بدانیم؟ باید عینک خودمان را عوض کنیم باید استقلال در مبانی تاریخ‌نگری و تاریخ‌نگاری پیدا بکنیم. من یک چند تا نکته‌ دیگر را به این بحث اضافه می‌کنم. یکی این است که اروپایی‌ها نه تنها در معرفی تاریخ ما این عینک مخصوص دوران جدید خودشان را بر چشم دارند و همه چیز را به ما از ورای عینک خودشان نشان می‌دهند بلکه خودشان را هم از ورای این عینک به ما معرفی می‌کنند یعنی شما حتی در شناخت غرب هم باید آگاهی از مبانی معرفی غربیان داشته باشید. یک مثال خیلی مشخص عرض می‌کنم. این اصطلاح قرون وسطی که اروپایی‌ها به کار می‌برند، معنایش قابل تأمل است؛ ما خیلی وقت‌ها قرون وسطی را به کار می‌بریم. مذهبی‌ها در جامعه‌ ما اصطلاح قرون وسطی و صفت قرون وسطایی را به کار می‌برند، غیر مذهبی‌ها هم به کار می‌برند. قبلاً مارکسیست‌ها و کمونیست‌ها هم اصطلاح قرون وسطایی را به کار می‌بردند و مسلماً در قرون وسطی یک چیزهایی هم بوده که بد بوده و من نمی‌گویم همه آنهایی که عنوان قرون وسطایی روی یک چیز می‌زنند اینها غلط عنوان می‌کنند. بله در آن دوران شکنجه، انگیزیسیون و تفتیش عقاید بوده، ظلم بوده، بدرفتاری‌های کلیسا بوده و اشکالات زیادی بوده. اگر مراد از قرون وسطایی میان ما و قائلان اروپایی آن همین چیزها باشد، استعمال کلمه‌ قرون وسطی ایرادی ندارد اما بسیار اتفاق می‌افتد که وقتی اروپایی‌ها می‌گویند قرون وسطایی، مرادشان نه این شکنجه‌ها و نه این زورگویی‌ها است. نه این حرف‌ها و نه حتی بدرفتاری کلیسا و نه حتی مسیحیت بلکه نفس دین و اصل دینداری و اصل اعتقاد به خدا و اصل پذیرش ولایت‌الله را و حجیت قول دینی را، روح و جوهر قرون وسطی می‌دانند. وقتی آنها می‌گویند قرون وسطی و قرون وسطایی، این کلمه یک پوششی است، یک نقابی است بر روی مفاهیم دینی، مفهوم دینی، اصطلاح دینی، یعنی می‌خواهد بگویند دین بد بوده، می‌گویند قرون وسطی بد بوده، می‌خواهند بگویند این دینی است می‌گویند قرون وسطایی است. خیلی وقت‌ها این طور است. چون از نظر آن‌ها این قرون وسطی جوهر و روح اصلی‌اش دینداری بوده و آنچه دوران جدید را از قرون وسطی جدا می‌کند همین اعراض از خدا و دین است. خیلی وقت‌ها قرون وسطی را به این معنا به کار می‌برند. آن وقت آیا جایز است که ما بدون توجه به این معنا در هر جایی کلمه قرون وسطایی را به کار ببریم و طوری بشود که قرون وسطی فحش بشود. از نظر اروپایی‌هایی که اگوست‌کنتی فکر می‌کنند و پوزیتویستی فکر می‌کنند و گذشته را در واقع وا می‌گذارند و باطل و بی‌اعتبار می‌انگارند، قرون وسطی یک فحش است. مال دوران ناپختگی بشر است. آیا از نظر ما هم همین طور است؟ این است که ما باید در استفاده‌ از این اصطلاحات و کلمات حساس باشیم. مثال دیگر ، ببینید نویسندگان اروپایی خیلی‌هایشان در تاریخ علوم و تاریخ تمدن، موضوع مخالفت کلیسا با کوپرنیک و گالیله را با آب و تاب تمام نقل می‌کنند. ما هم نمی‌گوییم که کلیسا کار خوبی کرد با گالیله یا مثلاً کوپرنیک و اصلاً چنین چیزی در عالم اسلام اتفاق نیفتاده حالا کسی هم مثل گالیله و کوپرنیک البته پیدا نشده که آن حرف‌‌ها را بزنند. ولی اگر کسانی هم بودند یا عقاید دیگری داشتند کافر تلقی نمی‌شدند. کما این که ابوریحان بیرونی در «التفهیم» می‌گوید که: عموم دانشمندان و علما معتقدند که زمین مرکز عالم است و خورشید و سیارات به دور زمین می‌گردند ولی من دیدم که ابوسعید سنجری عقیده‌اش این است که خورشید مرکز است و زمین و سیارات به دور خورشید می‌گردند و می‌گوید من یک اسطرلابی نزد او دیدم که براساس این نظریه ساخته شده بود. یعنی ابوسعید سنجری حالا چه قدر با زمان ابوریحان فاصله داشت، کسی بوده که مثل کوپرنیک بطلمیوس به نظریه‌ خورشید مرکزی معتقد بوده نه زمین مرکزی. اما هیچ وقت ما نشنیدیم که مثلاً فقها یا متکلمین، متشرعین حکم تکفیر ابوسعید سنجری را صادر کرده باشند که چرا یک نظریه‌ دیگری در مقابل نظر ارسطو یا بطلمیوس آورده. خوب این اتفاق در تمدن اسلامی نیفتاده این به جای خودش محفوظ است. البته من نمی‌خواهم بگویم آن نظریه‌ای که ابوسعید داشته حالا به همان شکل و به همان اندازه‌ حرف‌های گالیله و کوپرنیک بوده ولی بالاخره این فکر را داشته ولی نکته مهم این است تقابل بین گالیله و کلیسا آنقدرها که اروپایی‌ها روی آن مانور می‌کنند برای ما جای مانور ندارد. من این را می‌خواهم بگویم که آن‌ها وقتی که این تقابل را مطرح می‌کنند یک چیز دیگر از آن می‌فهمند و مقصودشان یک چیز دیگری است. یعنی در اینجا اروپا نمی‌خواهد یک فرد خاصی را محکوم کند یا یک کلیسای خاصی را یا یک پاپ خاصی را. اینها قصدشان نفی حجیت و نفی اعتبار اندیشه‌ دینی است. در طرح این دعوا ما اگر بخواهیم مطرح کنیم باید با دیدگاه خودمان مطرح کنیم. اما این طور ناآگاهانه اقتباس از روی کتاب‌‌های خود آن‌ها نقل کردن و با همان لحن و با همان حرارت و حدت بیان کردن حکایت از این می‌کند که ما از اصل دعوا بی‌خبریم. من برای اینکه شما بدایند که در بین خود اروپایی‌ها اشخاصی هستند که نسبت به این دگم‌های رایج در خود اروپا دید انتقادی دارند و با تردید نگاه می‌کنند و ارزیابی مجدد کرده‌اند، یک کتابی را برای شما آوردم به نام The Relevence Science یعنی شأن علم. این کتاب را آقای «فوینت وایس زاکر» نوشته. ایشان متولد 1912 است و در آلمان او و برادرش دو تا از شخصیت‌های بزرگ آلمان امروزاند. این آقای وایس زاکر در فیزیک هسته‌ای نظریه خیلی مهمی دارد که آن زمانی که بنده محصل فیزیک بودم ما اصلاً درباره‌ هسته‌ اتم مدل وایس زاکر را می‌خواندیم. یعنی یک دانشمند تراز اول است که استاد فیزیک تئوری بوده در دانشگاه استراسبورگ و رئیس یک قسمت در انستیتوی فیزیک ماکس پلانک بوده و نظریه‌های مختلفی داده است. ایشان این کتاب را راجع به همین جنبه‌‌های فرهنگی و فکری و تمدنی غربی و با دید انتقادی نوشته است. من چند جمله از این را به انگلیسی برایتان می‌خوانم. بحثی می‌کند راجع به کوپرنیک و کپلر و گالیله و ... که این قضیه‌ درگیری آن‌ها با کلیسا و اینکه گالیله و کوپرنیک هر کدام بالاخره یک چیزی می‌گفتند. مقدمتاً می‌گوید که شما فکر نکنید که حالا کوپرنیک و گالیله رفتند و گفتند مثلاً الان روز است و کلیسا می‌گفت شب است. بعد خیلی ساده پرده را به عقب زدند گفتند ببین روز است. بعد باز هم کلیسا قبول نکرد. می‌گوید فکر نکنید این طوری بود. نه کوپرنیک و نه گالیله هیچ کدام در اثبات نظریه‌ خودشان حرف قاطع نمی‌زدند یعنی اینها یک چیزهایی می‌گفتند مخالفان آنها هم براساس نظریه‌های قبلی یک دلایلی داشتند. این طور نبود که مثلاً انتقال از آن فکر قبلی به فکر جدید مثل خاموش شدن یک کلید و روشن شدن یک کلید باشد که یک کسی برود بگوید آقا، یک کلمه تا حالا متوجه نبودید و من توضیح می‌دهم و قضیه حل است. نه این طور نبود. وقتی کوپرنیک نظریه‌ خودش را راجع به گردش زمین به دور خورشید داد چند تا اشکال در نظریه‌اش بود که می‌گفتند اگر اینطور است که تو می‌گویی بگو ببینیم چرا این طوری نمی‌شود؟ کوپرنیک نمی‌توانست جواب بدهد. یعنی یک مرجحاتی در این نظریه‌ جدید وجود داشت یک مرجحاتی در نظریه قدیم. در مورد گالیله هم همین طور است. یک چیزهایی دیده بود ولی این طور نبود که با یک ضربت به کلی یک نظام علمی قدیمی را هم در هم شکسته باشد. این مطلب را راجع به کوپرنیک، آرئوربرت در این کتاب مبانی مابعدطبیعی علوم نوین که به فارسی ترجمه شده در آن جا صراحتاً ذکر می‌کند، می‌گوید که کوپرنیک در خیلی از مسائل مانده بود و ما نباید فکر بکنیم که آن‌هایی که با کوپرنیک مخالفت می‌کردند حالا یک عده آدم‌های احمق نادانی بودند که از سطح بچه‌های امروزی مدرسه‌ها هم مثلاً فهم و شعور آنها کمتر بود. کوپرنیک نمی‌توانست آن‌ها را قانع بکند. یعنی از نظر علمی دعوا خیلی روشن نبوده نه اینکه برای یک روز و دو روز، ده‌ها سال این بحث بوده که بالاخره کدام یک از این دو نظریه از نظر علمی درست است. آن وقت در چنین موقعیتی کلیسا جانب کتاب مقدس را گرفته. انسان مختار است که درباره طبیعت به تحقیق و تفحص بپردازد. کسی نباید مانع از این آزادی بشود. انسان آزاد است برود و در طبیعت تحقیق کند. کسی هم حق ندارد جلوی این آزادی را بگیرد. این است که گفتم وقتی اروپایی‌ها را هم می‌خواهیم بشناسیم و تحولات اروپایی راهم می‌خواهیم بشناسیم باید در ترازوی آنها شک کنیم. یک اشاره مختصر دیگر هم می‌کنم. شما راجع به انقلاب کبیر فرانسه هرچه می‌دانید از قلم این مورخان معروف حاکم بر اروپا است. اما معلوم نیست تنها تفسیر از انقلاب فرانسه همین چیزهایی باشد که به دست ما رسیده است. این یک روی دیگری از سکه هم دارد و معلوم نیست که ما آن را شناخته باشیم و به دست آورده باشیم. آن در واقع جریان ضعیف مغفول مانده تفسیرات خود تاریخ اروپا است و باز من اضافه بکنم ما حتی دنیای امروز را خیلی وقت‌ها از دید اروپایی‌ها می‌شناسیم. الان اگر به ما بگویند راجع به دنیای عرب چه تصوری دارید منابع ما راجع به دنیای عرب چیست؟ خودمان تحقیق کرده‌ایم؟ امروز ما اگر بخواهیم خاورمیانه را بشناسیم خود سراغ کتابخانه می‌رویم. می‌بینیم که در لندن، در پاریس، در نیویورک چه کتاب‌هایی در مثلا ً 10 سال اخیر راجع به خاورمیانه چاپ شده آن‌ها را می‌خوانیم. آیا باید این طور باشیم. یا این که نه ما باید خاورمیانه را از دید خودمان بشناسیم. اعراب را از دید خودمان بشناسیم و نه از دید نویسندگان غربی. آن‌ها را هم باید مطالعه کنیم. ولی باید بدانیم که همیشه آنها با متر ومعیار خودشان دارند تحقیق می‌کنند. ‌آخرین شاهد مقصودی که من عرض می‌کنم و عرضم را تمام می‌کنم بینش مارکسیستی است. ببینید این حرفی که بنده امشب زدم، نوعی دیگر از تاریخ‌نگری و تاریخ‌نگاری است اگر من می‌گفتم از دریچه دید مارکسیستی به تاریخ نگاه نکنید، همه می‌گفتند این که احتیاجی به گفتن ندارد. ولی بنده می‌خواهم بگویم چیزی شبیه به همان چهارچوب‌های از پیش مفروض گرفته شده‌ای که در نگرش مارکسیستی وجود دارد، در نگرش غیر مارکسیستی غربی هم هست. شما می‌دانید که مارکسیست‌ها راجع به تاریخ نظریه‌ای داشتند به نام «ماتریالیسم تاریخ» و سراغ هر تمدنی که می‌رفتند فقط آن چیزهایی را می‌دیدند و انتخاب می‌کردند و می‌نوشتند که مسیر آن‌ها را این نظریه می‌توانست اثبات کند. به هر چیزی از این دیدگاه نگاه می‌کردند. خب ما که نباید در ایران، اسلام را از دید «پتروشفسکی» ببینیم. ما که نباید تاریخ خودمان را از دید مثلاً نویسنده «تاریخ ماد» ببینیم. این معنا را شما منحصر به مارکسیست‌ها ندانید. عرض بنده فقط همین است. یک همچنین شکی. من از شما یقین نمی‌خواهم. اگر من موفق شده باشم در شما یک شک مختصر ایجاد کرده باشم نسبت به مبانی تاریخ‌نگاری غربی این کفایت می‌کند. بعداً شما بروید این شک را بر طرف کنید به یقین برسید، به نتیجه خلاف نظر من برسید ولی با تأخیر. اگر به همچنین نتیجه‌ای برسید بنده اجر و مزد خودم را از این صحبت گرفته‌ام. اما آن چیزی که من می‌خواهم نتیجه بگیریم این است که ما دچار یک وسواس و وسوسه‌ای بشویم که از این به بعد از خودمان بپرسیم، مبادا این مبتنی بر یک پیش‌فرضی باشد که من قبولش ندارم. من امشب این کتاب تمدن اسلام و عرب «گوستاولبن» را نگاه می‌کردم. مقدمه‌اش را نگاه می‌کردم «گوستاولبن» آدم منصفی بوده. برخلاف خیلی از نویسندگان غربی ومورخان فحش نداده. بد و بیراه نگفته. اتهام نزده ، ولی ببینید، این کتاب معروف که بارها در جامعه ما به چاپ رسیده و از آن نقل و قول‌ها شده دیدگاه نویسنده‌اش چیست؟ در صفحه 13 مقدمه‌ این کتاب می‌گوید با اندک تأملی معلوم می‌شود که اقوام دنیا در تمدن و ترقی با هم مساوی نیستند. اینجا من اضافه بکنم. اصلاً کلمه ترقی کلمه‌ای است که به دید اگوست کنتی تعلق خاصی دارد. یعنی یکی از مفاهیم تفکر پوزیتویستی به ادبیات عامه و به زبان عامه راه پیدا کرده و به مشرق زمین هم ‌آمده. والا ما همچنین لفظ ترقی هم اصلاً نداشتیم. ما در سعدی و حافظ و ادبیات خود کلمه ترقی نمی‌بینیم، رقاء داریم به معنای برتری و علو. اما ترقی یک چیزی است که جدیداً ساخته‌اند برای اینکه می‌خواستند پروگرس را ترجمه کنند. پروگرس پروگرس. همه دنیا پر شده از پروگرس. آن وقت می‌گوید که با اندک تأملی معلوم می‌شود که اقوام دنیا با تمدن و ترقی مساوی نیستند. جمعی درجه‌ای را طی کرده و جمعی دیگر درجه‌ای، و بعضی‌ها در مدارج متوسطه باقی مانده‌‌اند. همان مدارج متوسطه‌ای که اروپا از آن جسته و همه را طی کرده است و همین اقوام اروپا هستندکه ما به وسیله‌ آنها می‌‌توانیم از مدارج متوسطه اطلاع حاصل نماییم. این حرف‌ها شما را یاد حرف‌های چه کسی‌ می‌اندازد؟ حرف‌های اگوست کنت، یعنی دید و نگرش همان است. می‌گوید این اروپایی‌ها به کمال رسیده‌اند بقیه بعد این‌ها از همه آن مدارج جسته و همه‌انها را طی کرده‌اند. و ما با این‌ها می‌توانیم بفهمیم چه کسی متوسط بوده، چه کسی کوتاه بوده، چه کسی بلند بوده. چه کسی عقب مانده است. آخرین نکته‌ای که باید وسط صحبت تذکر می‌دادم این است که مبادا یک وقتی ما راجع به تاریخ خودمان اصطلاح قرون وسطی را به کار ببریم. یعنی مثلاً مبادا ما یک وقتی بگوییم که مثلاً تاریخ ایران هم به دوره‌ی قرون وسطی تقسیم می‌شود. بعضی وقت‌ها می‌گویند تا مشروطیت قرون وسطی ماست و از مشروطه به بعد ما هم در مسیر جدید اروپا افتادیم! این همان چیزی است که اروپایی‌ها می‌گویند. اصلاً اروپا می‌گوید که ما رضاخان را آوردیم تا ایران را لائیک کند. یعنی حاکمیت دین را از ایران دور بکند. خب، این حرف آنها است. آیا حالا ما هم باید همان قاعده و همان کلیشه‌ی آن‌ها را به تاریخ خودمان بزنیم یا نه؟ این‌ها یک مطالبی است که بنده به نظرم می‌رسید برای همه‌تان آرزوی موفقیت می‌کنم و امیدوارم با نسلی که شما هستید ما صاحب مورخان مستقلی باشیم که تحقیقات جدی درباره فرهنگ و تمدن اسلامی به عمل بیاورند. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 8

...
111