انقلاب اسلامی نتایج جستجو

مقالات

فلسطين و اسرائيل به روايت نويسندگان غربي و اسرائيلي (معرفي 20 كتاب)

فلسطين و اسرائيل به روايت نويسندگان غربي و اسرائيلي (معرفي 20 كتاب) ماهيت رژيم صهيونيستي و حقيقت رفتار اين رژيم با ملت فلسطين، حتي از نگاه محققين و پژوهشگران غربي و اسرائيلي نيز دور نمانده است. كتابهائي كه در اين بخش معرفي مي‌شود، پديده صهيونيسم، جنگهاي اسرائيل با ملل مسلمان،‌ فعاليتهاي موساد، موضوع آوارگان،‌اصالت ملت فلسطين و ساير موضوعات مربوط به بحران فلسطين را بررسي كرده‌اند.    نام كتاب: يك فلسطين، تمام و كمال: يهوديان و اعراب تحت قيمومت انگلستان One Palestine, Complete: Jews and Arabs under British Mandate نويسنده: تام سگو Tome Segev قيمت: 28 دلار تاريخ انتشار: 2000 تعداد صفحات: 624 صفحه در طي 50 سال گذشته، روابط اعراب و اسراييل دستخوش تحولات،‌تغييرات و جنگهاي بسياري بوده است. فهم رخدادهاي مربوط به فلسطين در طي اين دوره براي فهم آنچه در آينده روي خواهد داد مهم و مؤثر است. تام سگو، ژورناليست اسراييلي با اين بيان كه چرا انگليسي‌ها، نيروهاي صهيونيستي را به اعراب ترجيح دادند و چگونه در شكست دادن فلسطيني‌ها به آنها كمك كردند، كتاب «يك فلسطين تمام و كمال» را به رشته تحرير درآورده است. او ضمن بررسي فقر و محروميت ملت فلسطين اعتقاد دارد دليل برگزيده شدن صهيونيست‌ها از سوي انگلستان، زمينه‌هاي قدرت اين گروه در جهان بوده است.    نام كتاب: عرفات، از مدافع تا ديكتاتور Arafaat: Frome defender to dictator نويسنده: سعيد ابوريش Said K.Aburish ـ 361 صفحه ـ چاپ نوامبر 1998 ناشر: Bloomsbury ايالات متحده امريكا نويسنده در اين كتاب، تلاش مي‌نمايد تا به بهترين شكل، شخصيت، زندگاني و سرشت دوگانه و متناقض رهبر فقيد فلسطيني را مورد بررسي قرار دهد. نويسنده كه يكي از تحليل‌گران سياسي فلسطيني است، مفهوم رايج از شخصيت عرفات در غرب را از زاويه‌اي ديگر مورد توجه قرار مي‌دهد. به عقيده او عرفات بيش از آنكه مدافع آرزوهاي مردم باشد با كوته‌نظري خود در عرصه عمل و دوري از واقعيت‌ها و عدم درك درست از اصول دموكراتيك، به يك بازدارنده واقعي جريان صلح در خاورميانه تبديل شده است. نويسنده اعتقاد دارد كه سازمان آزاديبخش فلسطين، هرگز يك حركت انقلابي نبوده است، بلكه گروهي از فلسطينينان مي‌باشندكه در طي زمان، ثروتمند و ثروتمندتر شده‌اند. او مي‌گويد كه عرفات در سال 1963 با سازمان جاوسي آمريكا CIA در بيروت ارتباط برقرار نموده و از همان زمان، گفتگوهايي پنهان ميان آنها وجود داشته است. ابوريش بر اين باور است كه رهبر سازمان آزاديبخش فلسطين يا رييس حكومت خودگردان فلسطيني يكي از زشت‌ترين چهره‌هاي ديكتاتوري مطلقه را در جهان امروز به خود گرفته است.    نام كتاب: امپراطوري اسراييل و فلسطينيان، سياست توسعه Imperial Israel and Palestinians: the Politics of Expansion نويسنده: نور مصلحه قيمت: 15 پوند تاريخ انتشار: 2000 تعداد صفحات: 32 در كتاب امپراطوري اسراييل و فلسطينيان، نويسنده تاريخي از سياست توسعه‌طلبي اسراييل ارائه مي‌دهد. نويسنده به ويژه بر دوره تاريخي پس از جنگ 1967 تاكنون تمركز نموده و تأكيد مي‌كند سياست تجاوز و توسعه رژيم صهيونيستي توسط هردو گروه چپ و راست در اسراييل در تمام اين دوران ادامه داشته است. نويسنده نشان مي‌دهد كه اساس برخورد ميان صهيونيستها ـ اعم از مهاجر يا ساكن ـ و فلسطينيان عموماً در مورد موضوعاتي از جمله زمين،‌ قلمرو، جمعيت، شهرك‌نشينان و آب بوده است. او همچنين به تشريح اين مسأله مي‌پردازد كه در سياست اسراييل آواره‌سازي فلسطينيان در هر زمان از طرق نظامي يا وارد ساختن فشارهاي مداوم از اولويت برخوردار است.    نام كتاب: ستون‌هاي فروافتاده: سياست‌هاي آمريكا در قبال فلسطين و اسرائيل از 1945 Fallen Pillars: U.S Policy Towards Palestine and Israel Since 1945 نويسنده: دونالد نف Donald Neff قيمت: 25 دلار تاريخ انتشار: 1995 ناشر: Institute For Palestine Studies تعداد صفحات:350 نويسنده اين كتاب به عنوان يكي از خبرنگار ـ محققان مؤسسه مطالعات فلسطين در واشنگتن به پيشينه تاريخي گرايشهاي امريكا نسبت به صهيونيسم و فلسطين مي‌پردازد و در اين زمينه، به اسناد طبقه‌بندي شده وزارت خارجه آمريكا استناد مي‌كند. او سپس، تحول سياست‌هاي آمريكا در قبال مجموعه‌اي از حوادث از مرزبندي‌هاي جديد تا مسأله پناه‌جويان را مورد توجه قرار مي‌دهد و از اين رهگذر به مبحث گفتگوهاي سياسي نيز مي‌پردازد، دقت نويسنده در استفاده از اسناد، از نكات قابل توجه در اين كتاب است.    نام كتاب:گلوله‌ههاي پلاستيكي Rubber Bullets نويسنده: يارون عزراهي ناشر: Farrar. Strous and Giroun قيمت: 25 دلار تاريخ انتشار: 1997 تعداد صفحات: 320 عزراهي به عنوان يك نويسنده‌ي اسراييلي در حوزه علوم سياسي و مدرس اين رشته در دانشگاه به بررسي مفهوم قدرت در جامعه سياسي اسراييل و شكاف‌هايي كه در اثر منازعه ميان گروههاي مدعي قدرت بوجود آمده، پرداخته است. تمركز او بر روي مسأله قدرت در اين كتاب، از منظر نگاه به نقش قدرت به عنوان هويت بخش جامعه، شكل دهنده رابطه مردان وزنان و پدران و فرزندان در جامعه امروزي اسراييل است. او به بررسي راههايي كه اختلاف و منازعه از آن طريق به جنبه‌هاي گوناگون حيات و فرهنگ اسراييلي، از ابعاد اجتماعي خدمت نظام وظيفه و توسعه زبان عبري گرفته تا رويكردهاي اسراييلي‌ها به سوي شناخت سرشت و موقعيت زنان راه يافته است، مي‌پردازد.    نام كتاب: دلار و ديپلماسي Dollars and Diplomacy نويسنده: پاتريك كلاوسون و زئوگدال قيمت: 19 دلار تاريخ انتشار: 1999 تعداد صفحات: 320 كلاوسون و گدال در كتاب دلار و ديپلماسي به دنبال يافتن ارتباط ميان پديده‌هاي اقتصادي و سياسي هستند. از اين رهگذر، نويسندگان ياد شده بر اين باورند كه مذاكرات صلح اعراب و اسراييل تحت تأثير ابتكارات اقتصادي آمريكا قرار دارد. بدين ترتيب كتاب حاضر در حالي كه تأثير عوامل ديگر بر روي منحني حركت مذاكرات را نفي نمي‌كند اما اهميت فعاليت و ابتكارات اقتصادي از سوي دولتهاي آمريكا در اين زمينه را بسيار اساسي قلمداد مي‌نمايد.    نام كتاب: تاريخ اسراييل، از آغاز صهيونيسم تاكنون History of Israel: From the Rise of Zionism to our Time نويسنده: هاوارد. ام. سچر قيمت: 25 دلار تاريخ انتشار: 1999 تعداد صفحات: 352 اين كتاب از سرآغاز صهيونيسم (ناسيوناليسم يهودي) توسط تئودور هرتصل آغاز و صهيونيسم پس از هرتصل، اعلاميه بالفور، آغاز رويارويي يهود ـ عرب، فلسطين در جنگ جهاني دوم، فلسطين پس از جنگ، جنگ استقلال، جنگ شش روزه، جنگ يوم كيپور، منشاء‌ليكود، صلح با مصر، اسراييل و درگيري در لبنان را مورد بررسي قرار مي‌دهد. نويسنده همچنين در دو فصل به مسير دشوار صلح و فهرست‌بندي اهم اتفاقات مهم نيم قرن اخير در اين سرزمين مي‌پردازد. اين كتاب را مي‌توان كتابي جهت ارائه تاريخ يهود و نه تاريخ اسراييل در قرن جاري دانست، نويسنده در ويرايش دوم اين اثر كه چاپ اول آن در 1996 منتشر گرديد كوشيده اشتباهات اوليه را اصلاح كند و با اعراب و فلسطينيان برخوردي بي‌طرفانه داشته باشد. از اين نويسنده همچنين كتاب نگاهي به تاريخ معاصر يهود نيز قبلاً به چاپ رسيده است.    نام كتاب: فلسطين در عهد عيسي: ساختارهاي اجتماعي و منازعات اجتماعي Palestine in the Time of Jesus: Social Structures and Social Conflicts نويسنده: كي. سي. هانسون، داگلاس اي. اُكمان K.c. Hanson, Douglas E. Oakman تعداد صفحات: 256 ناشر: Minnea Polis: Fortress سال نشر: 1998 اين كتاب با بهره‌گيري از رويكردي جامعه‌شناختي به شناسايي پويايي‌هاي اجتماعي در عرصه‌هاي سياسي،‌ اقتصادي و مذهبي در نخستين روزهاي حيات سرزمين فلسطين مي‌پردازد. مقايسه‌هايي كه ميان دنياي قديم و جديد وجود دارد نيز خواننده را در فهم بهتر نقاط كليدي ياري مي‌كند. نمودارهاي كتاب از ديگر مواردي است كه درك متن را تسهيل مي‌نمايد.    نام كتاب: رانده‌شدگان فلسطيني [The Palestinian exdus 1948-1998] نويسنده: غداكرمي، اوجن كتران [Ghada Karmi, Eugene Cotran] تعداد صفحات: 288 سال نشر: 1999 اين كتاب به يكي از مسائل مهم و اغلب فراموش شده در بسياري از جوامع امروزي يعني مسأله آوارگان فلسطيني مي‌پردازد. كتاب حاضر با كنار يكديگر قرار دادن جنبه‌هاي گوناگون تاريخي حقوقي و ... تلاش مي‌نمايد تا جنبه‌هاي برجسته اين مسأله پيچيده را به تحليل بكشيد. در نظر داشتن ديدگاهي براي آينده و سرنوشت آوارگان، از ديگر مباحث كتاب حاضر است.    نام كتاب: برداشت‌هاي مربوط به فلسطين: تأثير اين برداشت‌ها بر سياست خاورميانه‌اي ايالات متحده [Perceptions of Palestine: their Influence on U.S Middle East policy] نويسنده: كاتلين كريستيسون [Kathleen Chiristison] تعداد صفحات: 380 سال نشر: 1999 اين كتاب در آزمون افكار عمومي امريكايي در مورد فلسطين بر اين باور است كه در طي قرن بيستم، جوي از محق بودن يهوديان براي زندگي و تشكيل دولت در فلسطين در ميان امريكايي‌ها وجود دارد در حالي كه حق مردم فلسطين براي زندگي در اين سرزمين به فراموشي سپرده شده است. نويسنده همچنين به بررسي عوامل تأثيرگذار بر روي سياستگذاران امريكايي در زمينه مسايل مربوط به فلسطين مي‌پردازد.    نام كتاب: اسراييل چگونه برنده شد: تاريخي مختصر از درگيري‌هاي ميان اعراب و اسرائيل How Israel Was Won: Aconcise History of the Arab – Israeli Conflict نويسنده: باليس توماس قيمت: 17 دلار تاريخ انتشار: 1999 تعداد صفحات: 352 نويسنده اين كتاب كوشيده است برخوردهاي صورت گرفته از سالهاي پاياني قرن 19تا مذاكرات اخير اعراب و اسراييل را مورد بررسي قرار دهد    نام كتاب: آنچه كه باقي ماند: روستاهاي فلسطيني كه در سال 1948 توسط اسراييل اشغال و سكنه آن آواره شدند. All That Remains: The Palestinian Villages Occupied and Depopulated by Israel in 1948 نويسنده: وليد خالدي قيمت: 60 دلار تاريخ انتشار: 1999 كتاب حاصل 6 سال تحقيق نويسنده و حدود 30 محقق همكار است كه در آن مشخصات كامل 400 روستاي فلسطيني كه در خلال جنگ 1948 نابود شده و ساكنان آن آواره گرديده‌اند، آورده شده است. در مورد اين كتاب بني‌موريس از نويسندگان روزنامه هاآرتص نوشته است: «كتاب، حاصل كار زياد‌، در جمع‌آوري اسناد و مدارك است، كتاب يك تحقيق اساسي را به نمايش مي‌گذارد كاري كه خيره كننده است.» نويسنده كتاب در بيت‌المقدس به دنيا آمده و تحصيلات خويش را در لندن و اكسفورد به اتمام رسانده است. او دستيار محقق در مركز تحقيقات خاورميانه هاروارد امريكا است و كتابها و مقالات متعددي به زبان عربي و انگليسي دارد.    نام كتاب: اورشليم؛ يك شهر، سه دين Jerusalem: One City, Three Faiths نويسنده: كارن آرمسترانگ ناشر: Radnom House تاريخ انتشار:1997 قيمت: 5/17 دلار در اين كتاب، آرمسترانگ به بررسي تاريخ بيت‌ المقدس از زمان‌هاي گذشته تا قرن بيستم ميلادي مي‌پردازد. اين شهر براي سده‌هاي متمادي، شهر مقدس مسلمانان، مسيحيان و يهوديان بوده است. در تمامي اديان،‌ «مكاني مقدس» وجود دارد و نويسنده تلاش مي‌كند تا اين تقدس را از نگاه هر سه مذهب مورد بررسي قرار دهد. اين شهر نه تنها، نشانه‌اي از خداوند در چشم طرفداران اين سه دين است بلكه به عنوان شهري كه ريشه در هويت آنها دارد، مطرح مي‌گردد. در اين كتاب نويسنده مراحل رشد و تكامل اديان مختلف در اين منطقه، تاريخ اقوام و مذاهب موجود از ديرباز و چگونگي اسكان اقوام را به طور مفصل و مبسوط مورد بحث و بررسي قرار مي‌دهد. كتاب ضمن بررسي تاريخي به ادعاهاي طرح شده توسط اقوام و تمدنهاي مختلف درباره تملك بيت‌المقدس اشاراتي مي‌كند و دلايل هر يك را بر مي‌شمارد. در پايان كتاب نويسنده بيت‌المقدس را شهري مقدس براي پيروان همه اديان ذكر مي‌كند.    نام كتاب: جنگ و صلح در خاورميانه War and Peace in the Middle East نويسنده: اَوي شليم ناشر: Viking Penguin قيمت: 13 دلار تاريخ انتشار: 1995 تعداد صفحات: 151 سياست در خاورميانه پديده‌اي است كه اغلب بسيار پيچيده به نظر مي‌رسد. كتاب جنگ و صلح در خاورميانه، كتابي است كه مسائل مربوط به منطقه را به صورتي ساده مورد توجه قرار داده است. البته نبايد فراموش كرد كه اين روش گاه به نوعي ساده‌انگاري بيش از اندازه مسائل تبديل شده است. بنابراين، به رغم تلاش نويسنده در ارزيابي انتقادي از اوضاع منطقه، تحليل‌هاي كتاب، چهره‌اي ساده به خود مي‌گيرد و لذا براي آناني كه در پي تحليل‌هاي عميق هستند، رجوع به منابع ديگر توصيه مي‌شود.    نام كتاب: جاسوسان گيدئون؛ تاريخ سرّي موساد Gideon's Spies: the Secret History of the Mossad نويسنده: گوردن توماس ناشر: St. Martin's Press قيمت:95/14 دلار تاريخ انتشار: مارس 2000 اين كتاب درباره موساد يكي از سازمانهاي مهم جاسوسي ـ جهان نوشته شده است. اين سازمان در سال 1951 با هدف تضمين امنيت اسراييل به وجود آمده و به يكي از سازمانهاي اطلاعاتي مهم در جهان تبديل گرديد. بسياري از عمليات‌هاي جاسوسي و ضد جاسوسي، تروريستي، قتل، ترور، آدم‌ربايي و شكنجه فلسطينيان. ريشه در فعاليت‌هاي اين سازمان داشته است. نويسنده مدعي است كه براي نخستين مرتبه، ضمن مصاحبه با برخي اعضاي موساد و دستيابي به برخي اسناد فوق محرمانه و طبقه‌بندي شده، تلاش نموده تا درهاي يكي از موضوعات كاملاً بسته را بگشايد و حقايقي درباره موساد را آشكار نمايد. در اين كتاب در مورد دست‌داشتن سازمان اطلاعاتي ـ جاسوسي اسراييل در جريان‌هاي مختلف از جاسوسي در كاخ سفيد گرفته تا انفجار هواپيماي TWA و همچنين كشته شدن شاهزاده ديانا و ... سخن به ميان آمده است    نام كتاب: ديوار آهنين: اسراييل و جهان عرب The Iron Wall: Israel and the Arab World نويسنده: آوي اشلايم ناشر: Norton تاريخ انتشار: 1999 قيمت: 5/32 دلار نويسنده اين كتاب كه از اساتيد روابط بين‌الملل دانشگاه آكسفورد است، ‌با يك نگاه تاريخي به سياست‌هاي اسراييل در قبال جهان عرب نگريسته است. از اين رهگذر، الگوهاي رفتاري اسراييل در عرصه‌هاي نظامي و سياسي از نخستين اهداف اعلام شده توسط صهيونيست‌ها تا فعاليت‌هاي جاري در زمينه فرايند صلح، مورد بررسي قرار مي‌گيرد. كتاب، با بهره‌گيري از منابع اسراييلي، عربي و غربي تلاش مي‌نمايد تا ارزيابي تازه خود را بر پايه‌ي اطلاعاتي بهتر ارائه نمايد. اشلايم بر اين باوراست كه بخش بزرگي از تاريخ اعراب و اسراييل، در جنگ گذشته است و نزاع و درگيري، سايه خويش را بر اين تاريخ مي‌گستراند اما از سوي ديگر بر اين عقيده است كه اسراييل چنان قوي خواهد شد كه مذاكرات صلح را به صورتي كاملاً مطلوب و مورد نظر خويش به پيش برد.    نام كتاب: صهيونيسم و بنيانهاي ديپلماسي اسراييل Zionism and the Foundations fo Israeli Diplomacy نويسنده: ساسون سوفر (Sasson Sofer)، دوروته آشفر ـ ونسن (Dorothea Shefer – Vanson) مشخصات كتاب: ـ‌چاپ سپتامبر 1988 ناشر: دانشگاه كمبريج، لندن اين كتاب با دستمايه قراردادن جزئيات تاريخي، ريشه‌هاي سياسي يهودي، توسعه و گسترش ايدئولوژي صهيونيستي را در سالهاي قبل از به وجود آمدن اسراييل مورد بررسي قرار مي‌دهد. اين تحليل، نشان دهنده آن است كه چگونه بنيانهاي سياسي، اجتماعي و اقتصادي اسراييل در اين دوره، مورد كنكاش و گفتگو قرار مي‌گيرد و در ديپلماسي جديد اسراييل، بازتاب مي‌يابد. اين كتاب به عنوان يكي از كتب مرجع براي دانشجوياني كه در زمينه صهيونيسم و سياستهاي اسراييل به مطالعه مشغولند، مطرح مي‌باشد.    نام كتاب: فرزندان اسرائيل، فرزندان فلسطين: داستانهاي واقعي ما Children of Israel, Children of Palestine: our own true stories نويسنده: لورل هاليدي Laurel Holiday مشخصات كتاب: ـ 384 صفحه ـ چاپ مي 1998 ـ ناشر: Pocket Books در فضاي جنگي خاورميانه، چه چيزي رشد مي‌كند و چه كساني بزرگ مي‌شوند؟ خاطرات كودكي مربوط به سالهاي قبل از 1948 و جوانان فلسطيني و اسراييلي در حال حاضر، مجموعه‌اي است كه پاسخ اين پرسش را ارائه مي‌كنند. برخي اين رؤيا را در سر مي‌پرورانند كه تمام افراد گروه مقابل را نابود كنند و برخي ديگر از خود مي‌پرسند كه چه غمناك است وقتي كه انسان در سرزمين خويش،‌غريبه شمرده مي‌شود. امروز صحبت از صلح است، اما به كدامين بها؟ نويسنده بر اين باور است كه در كتابش امكاني را براي شنيدن داستانهاي هر دو طرف و شنيدن مجموعه آنها براي ديگران فراهم آورده است.    نام كتاب: منازعه اعراب و اسراييل (از سري مطالعات تاريخ كمبريج) The Arab – Israeli Conflict (Cambridge History Program) نويسنده: توني مك آليوي Tony Mc Aleavy مشخصات كتاب: ـ چاپ سپتامبر 1998 ـ ناشر: SIGS Books and Multimedia نويسنده تلاش دارد تا تاريخ پيچيده منازعات نوين ميان اعراب و يهوديان را از گذشته‌هاي دور، مورد بررسي قرار دهد و آن را تا دوره‌ي حاضر ادامه دهد. در اين كتاب با مطالبي همچون: ظهور صهيونيسم، زندگي يهوديان، ايجاد اسراييل و تأثير آن بر زندگي مردم فلسطين، آشنا مي‌شويم. نويسنده، همچنين به ارزيابي سرشت منازعات در نيمه دوم قرن بيستم مي‌پردازد. ظهور سازمان آزاديبخش فلسطين، جنگ‌هاي ميان اعراب و اسراييل، نقش قدرتهاي بزرگ و تلاش‌هاي اخير در ايجاد صلح از جمله مسائلي است كه در اين كتاب مطرح و تحليل شده است.    نام كتاب: بناي دولتي فلسطيني، انقلاب ناتمام [Building a Palestinian State: the Incomplete Revolution] نويسنده:گلن رابينسون [Glenn E. Robinson] تعداد صفحات: 284 سال نشر: 1997 رابينسون در كتاب بناي دولتي فلسطيني، تلاش مي‌كند تا ريشه‌هاي پيدايش انقلاب فلسطيني را در ميان مردم مورد توجه قرار دهد. به باور او، مجموعه‌هاي خودجوش مبارزاتي مانند گروههاي دانش‌آموزي و دانشجويي، اتحاديه‌هاي كارگري، كميته‌هاي زنان، كشاورزان و ... نهادهايي مردمي را بوجود آوردند كه در كنار يكديگر، جامعه فلسطيني را تشكيل مي‌داد. جامعه‌اي كه ديگر اسراييل نمي‌توانست آن را ناديده بگيرد. در اينحال، بعد از جريان‌هاي ياد شده است كه قدرت توسط يك نيروي سياسي مانند عرفات و سازمان ‌آزاديبخش فلسطين قبضه مي‌گردد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 20 به نقل از:شماره‌هاي مختلف «فصلنامه مطالعات فلسطين) مؤسسه تحققات و پژوهشهاي سياسي ـ علمي ندا

آوارگي، فرياد و درد 60 ساله ملت فلسطين

آوارگي، فرياد و درد 60 ساله ملت فلسطين از 1947 كه گروههاي تروريستي وابسته به آژانس‌هاي صهيونيستي كار ترور و قتل عام و تاراندن ملت فلسطين را با هدف فراهم ساختن زمينه‌هاي تأسيس اسرائيل تشديد كردند تا امروز، 60 سال از سابقه آوارگي اين ملت ستمديده مي‌گذرد. از آغاز شكل‌گيري پديده آوارگي، فلسطينيان در كشورهاي مختلف به ويژه در بلاد همسايه در شرايط غربت توأم با رنج و سختي روزگار خود را سپري مي‌كنند. در اين بحث قبل از شرح ماجرا ابتدا بايد تعريفي از آواره فلسطيني ارائه دهيم. آنروا يا «آژانس امداد و اشتغال آوارگان فلسطيني سازمان ملل متحد» كه طي قطعنامه 302 مصوب 8 دسامبر 1949 تأسيس گرديد آواره فلسطيني را اينگونه تعريف مي‌كند: آواره فلسطيني شخصي است كه دقيقاً قبل از سال 1948 براي مدتي بيش از دو سال، فلسطين محل اقامت مستمر وي بوده و طي منازعه صورت گرفته، از وطن خود رانده و محل كسب، روزي و درآمد خود را از دست داده باشد. آوارگان در تاريخ سياسي فلسطين از اهميت بسيار بالايي برخوردار بوده‌اند. به طوري كه همه ساله در مذاكرات سياسي يكي از عوامل چالش‌زا براي تداوم گفتگوها تلقي مي‌شود. همچنين براي حل اين مسأله راه‌حلهاي مختلفي پيشنهاد مي‌شود كه بعضي از آنها معقول و منصفانه و بعضي نيز صرفاً يك مصلحت‌ انديشي سياسي تلقي مي‌شود. از جمله راه‌حلهايي كه براي اين منظور پيشنهاد مي‌گردد، بازگشت پناهندگان به سرزمين و موطن اصلي خود، تشكيل دولت فلسطيني به عنوان مكاني كه بتوان به اين گروه سامان داده و تابعيت فلسطيني اعطاء‌كند، پرداخت غرامت به پناهندگان در مقابل صرف‌نظر كردن از بازگشت و تجديد اسكان پناهجويان. ليكن با عنايت به اينكه اين پناهندگان دركشورهايي كه هم اكنون زندگي مي‌كنند مورد پذيرش نيستند، لذا اسكان آنها در آن كشورها عملي نيست و اين مسأله در خصوص پرداخت غرامت نيز صدق مي‌كند. اين بدان جهت است كه فلسطيني‌ها حاضر به دريافت غرامت در مقابل صرف‌نظر كردن از بازگشت به موطن اصلي خود نيستند. لذا دو مورد بازگشت پناهندگان و تشكيل دولت فلسطيني براي حل مشكل آنها دو گزينه منصفانه است كه منطقي هم به نظر مي‌رسد. اين بحث بر آن است تا مسأله آوارگان فلسطيني را در سه بخش پراكندگي آوارگان، مشكلات موجود بر سر راه آوارگان و اقدامات سازمان ملل براي بهبود اوضاع اين قشر، مورد بحث و تجزيه و تحليل قرار دهد. معرفي آنروا در 8 دسامبر 1949 (18 آذر 1328) براي بهبود وضعيت اسفناك آوارگان فلسطيني كميته‌اي تحت عنوان آژانس امداد و اشغال سازمان ملل متحد در زمينه‌هاي آموزش، بهداشت، امداد خدمات اجتماعي و آگاهي از نياز مستمر آوارگان فلسطيني در همه مناطق تحت پوشش آژانس از جمله كرانه باختري، نوار غزه، اردن، لبنان و سوريه در خاور نزديك تأسيس شد. تاريخچه آوارگي از اواخر قرن نوزدهم كه صهيونيسم شكل گرفت، موج مهاجرت يهوديان به فلسطين آغاز و با صدور اعلاميه بالفور در سال 1917 اين روند تسريع گرديد و در دوران قيموميت انگليس بر فلسطين يعني از 1922 تا 1948، سياست‌‌هاي بين‌المللي همسو با صهيونيسم بين‌الملل و فعاليت گروه‌هاي تروريستي هاگانا، پالماخ و اشترن در تثبيت اين مهم، مؤثر بودند. همچنين كشتار ديرياسين كه در 9 و 10 آوريل 1948 روي داد، زمينه‌هاي فرار بيشتر فلسطيني‌ها را فراهم كرد. از جمله اقدامات گروههاي ترور براي پاكسازي فلسطيني‌ها، اجراي طرحي موسوم به طرح D بود كه هدف از اجراي آن تخريب روستاهاي اعراب، اخراج اعراب و اسكان يهوديان به جاي آنها بود. به نحوي كه در سال 1948 مجموعه اين اقدامات، فرار چند صد‌ هزار فلسطيني را موجب شد. البته اسراييلي‌ها مدعي هستند كه آوارگان فلسطيني به دليل عدم درگير شدن در جنگ، و به دستور كشورهاي همسايه عرب با دستوراتي كه از راديو صادر مي‌كردند خارج شدند تا راه براي ورود ارتشهاي آزاديبخش عربي به فلسطين باز شود. در مقابل اين ديدگاه، اعراب، صدور چنين دستوراتي را انكار كرده و تأكيد مي‌كنند كه فلسطيني‌ها تحت فشار بيرون رانده شدند. به طور قطع بسياري، از ترس جان فرار مي‌كردند، به ويژه بعد از قتل عام 254 نفر روستايي عرب در ديرياسين توسط سازمان ايرگون، مداركي وجود دارد كه اسراييل با پخش شايعات، چنين عكس‌العملهايي را هم تشويق مي‌كرد. آنچه مسلم است فلسطيني‌ها در سال 49 ـ 1948 بر اثر زور و فشار اسراييل مجبور به فرار و ترك خانه و كاشانه خود شدند، آنها بر اين اعتقاد بودند كه خروج آنها موقتي و گذرا است و هرگز باور نداشتند كه اين آوارگي بيش از نيم قرن به طول خواهد انجاميد. پراكندگي آوارگان فلسطيني امروزه بيش از چهار ميليون آواره فلسطيني در سراسر جهان وجود دارند كه بيشتر آنها در مناطق اشغالي و كشورهاي همجوار، در اردوگاههاي آنروا به زندگي مشقت‌بار خود ادامه مي‌دهند. بسياري از آنها عليرغم تشكيل دولت باصطلاح خودمختار فلسطين، هنوز اجازه بازگشت به سرزمين خود را ندارند. به همين جهت لازم است تا توضيحات مختصري درباره اوضاع و احوال آوارگاني كه در كرانه باختري، نوار غزه، اردن، سوريه و لبنان زندگي مي‌كنند ارائه شود تا با وضعيت اين آوارگان بيشتر آشنا شويم: آوارگان در كرانه باختري در سال 1949 تعداد جمعيت فلسطيني‌ها در كرانه باختري به 817 هزار نفر بالغ مي‌شد، از اين تعداد 323 هزار نفر از پناهندگاني بودندكه در سال 1948 توسط اسراييل از سرزمين خود بيرون رانده شدند. برغم اينكه ميانگين رشد جمعيت،‌ بين پناهندگان فلسطيني در كرانه باختري بسيار بالا بوده است، اما تعداد آنها براساس آماري كه آنروا در سال 1970 منتشر كرده است،‌تنها 273 هزار نفر بود. ذكر اين نكته ضروري است كه كرانه باختري در خلال سالهاي 1948 تا 1968 تحت حاكميت اردن بود، در حالي كه آژانس مزبور در 1970 تعداد پناهندگان فلسطيني در اردن را 506 هزار نفر ثبت نموده است. آنروا تا ژوئن 1967 عمليات سرشماري خود در ميان آوارگان ساكن در كرانه باختري را به عنوان بخشي لاينفك از ميدان عملياتي خود در اردن به حساب آورده است. تعداد پناهندگان فلسطيني در كرانه‌ي باختري از سال 1967 به بعد سير صعودي را طي كرده است، به طوري كه تعداد آنها در سال 2000 به 583 هزار نفر رسيد كه اين رقم در حدود 40 درصد كل جمعيت كرانه باختري مي‌باشد و طبق آمار آنروا در 30 ژوئن 2003 اين تعداد در كرانه باختري به 971/654 نفر مي‌رسد. همچنين در كرانه باختري 19 اردوگاه وجود دارد كه آنروا آنها را به رسميت شناخته است بيشتر اين اردوگاهها پيش از سال 1950 ايجاد شده‌اند. آوارگان در نوار غزه در سال 1948 حدود 200 هزار آواره فلسطيني در نوار غزه وجود داشت و در سال 2000 تعداد آوارگان نوار غزه به 622/824 نفر رسيد. كه در اردوگاههاي ديرالبلاء، المغازي، نصيرات، بريج شاطي (ساحل)، جباليه،‌ رفح، خان يونس و تعدادي خارج از اردوگاهها زندگي مي‌كنند. همچنين براساس برآورد آنروا در 30 ژوئن 2003 تعداد اين آواره‌ها در نوار غزه بالغ بر 211/907 نفر گرديد. اين گروه نيز در شرايط بسيار سخت از جمله محدوديت مسكن، جمعيت زياد، محيط زندگي غير‌بهداشتي زندگي مي‌كنند، و روز به روز بر مشكلات روزافزون آنها افزوده مي‌شود. اردوگاهها از نظر جمعيت به حالت اشباع كامل درآمده است و همين مسأله باعث كاهش چشمگير خدمات رفاهي توسط آنروا گرديده است. آوارگان در سوريه در سال 1968 حدود 90 هزار آواره فلسطيني وارد سوريه شدند، ‌بيشتر اين افراد در پايتخت اين كشور متمركز شده و تعدادي هم به استانهاي مختلف سوريه در شمال، جنوب و مركز اين كشور عزيمت نمودند. به دليل رشد جمعيت بين اقشار مختلف آوارگان فلسطيني، رقم اين عده در سال 2000 در سوريه به 376000 نفر و در 30 ژوئن 2003 نيز به 662/409 نفر بالغ گرديد. طبق آمار سال 2000 حدود 67 درصد از كل آوارگان فلسطيني موجود در سوريه در دمشق به سر مي‌بردند، در كنار آنها استانهاي درعا و حلب با 8 درصد، و باقي‌مانده هم در مناطقي زندگي مي‌كنند كه وابسته به استان القنيطره است و اين وضعيت اكنون نيز به همين منوال است. حدود 20 درصد از كل آوارگان فلسطيني موجود در سوريه در ده اردوگاهي كه رسماً از سوي آنروا، به رسميت شناخته شده، زندگي مي‌كنند. اين ده اردوگاه به ترتيب عبارتند از: خان‌الشيخ، ذوالنون، سبينه، ‌جرمانا،حمص، حما، درعا، الاذقيه،‌ نيرب و عندرات در حلب. جامعه آوارگان فلسطيني در سوريه را مي‌توان جامعه‌اي بسيار جوان دانست،‌ زيرا تعداد جمعيت كودكان از بقيه سطوح آن بسيار بيشتر است به نحوي كه 2/43 درصد از جمعيت آوارگان در سال 2000 را افراد زير 15 سال تشكيل مي‌دادند،‌ كه دليل آن بالا بودن ميزان زاد و ولد در ميان آوارگان است. آوارگان در اردن در سال 1948 حدود 500 هزار آواره فلسطيني وارد اردن شدند. به دليل رشد جمعيت آوارگان فلسطين، در سال 2000 اين تعداد به حدود 5/1 ميليون نفر رسيد كه حدود 41 درصد كل پناهندگان به ثبت رسيده در آنروا را تشكيل مي‌داد. در همان زمان حدود 296 هزار آواره‌ي فلسطيني در 13 اردوگاه روزگار مي‌گذراندند و در 30 ژوئن 2003 بر اساس سرشماري آنروا نيز تعداد كل آوارگان به 768/718/1 نفر رسيده است. اردوگاههاي آوارگان فلسطيني در اردن عبارتند از: اردوگاه اربد،‌ الزرقاء، حطين، الوحدات، الحين، حيفكين، مادبا، الخنه،‌ الحصن، (عزمي المفتي) جرش، سوف، بقاع،‌ و اردوگاه زيزياد معروف به الطابيه. در حاليكه بقيه آوارگان موجود در اردن، در شهرهاي بزرگ به ويژه امان،‌ الزرقا، الوصفيه و اربد زندگي مي‌كنند. وضعيت آوارگان در اردن به مراتب بهتر از ساير كشورهاي ميزبان مي‌‌باشد، چرا كه فلسطيني‌ها در اردن به عنوان تبعه آن كشور از حقوق كامل اجتماعي و سياسي به عنوان اتباع اردن برخوردارند، زيرا اغلب فلسطينيان ساكن اردن به تابعيت اين كشور درآمده‌اند. عليرغم اين، آوارگان فلسطيني ساكن اردن نيز همانند ساير آوارگان فلسطيني ساكن كشورهاي ديگر به ويژه در منطقه خاورميانه، خواهان بازگشت به موطن خود مي‌باشند. آوارگان در لبنان در سال 1948 حدود 120 هزار آواره فلسطيني وارد لبنان شدند. در فاصله زماني 1948 تا 2000 اين تعداد به 472/376 آواره فلسطيني افزايش يافته است و در ژوئن سال 2003 مجموع آن آواره‌ها به 679/391 نفر بالغ گرديد. بيشتر فلسطينيان در لبنان از جمله آوارگاني هستند كه از شمال فلسطين به اين مناطق گريخته‌اند و در اردوگاههايي از قبيل برج‌البراجنه، شتيلا، بارالياس، عين‌الحلوه، رشيديه، تل‌الزعتر، نهرالبارد، الدعواق، السيبنس و يفل زندگي مي‌كنند. وضعيت آوارگان فلسطيني موجود در لبنان بسيار اسفناك است. چراكه آنها از زمان حضورشان در اين كشور مورد فشارهاي عديده‌اي از قبيل: سركوب، بي‌احترامي، ظلم و ستم قرار گرفته‌اند. اين گونه اعمال در بعضي مواقع به شكل قبيله‌اي و گاهي نيز توسط افراد صاحب نفوذ در دولت‌هاي مخلتف لبنان روا داشته مي‌شود. به نحوي كه آنها از پايين‌ترين سطح زندگي مناسب بي‌بهره‌اند و به دليل ممانعت مسئولين لبناني از ساخت و ساز و گسترش در اردوگاهها، مجبورند در همان ساختمانهايي زندگي كنند كه در سالهاي پيش ساخته شده است. مشكلات موجود بر سر راه آوارگان فلسطيني (زنان و كودكان) پس از گذشت نيم قرن هنوز آوارگان فلسطيني گروگان تاريخ، سياست و فقر هستند و همچنان در شرايط بسيار سختي در اردوگاههاي آوارگان زندگي مي‌كنند و با مشكلات عديده‌اي از قبيل تراكم جمعيت، مساحت كم،‌ فقر و بيكاري،‌سطح پايين بهداشت و ديگر معضلات اجتماعي دست و پنجه نرم مي‌كنند. حال در اين بخش به مشكلات موجود بر سر راه زندگي روزمره آوارگان به صورت گذرا اشاره مي‌كنيم. 1) پايين بودن بهداشت پايين بودن سطح بهداشت يكي از معضلاتي است كه آوارگان در تمام اردوگاهها با آن مواجه هستند. هرچند آنروا خدماتي را براي آوارگان ساكن اردوگاهها در خصوص مسائل بهداشتي ارائه مي‌دهد، ولي اين خدمات براي انبوه زنان آواره كافي نبوده و كمبودهاي زيادي به چشم مي‌خورد. مراقبت‌هاي بهداشتي مادران، مداواي عوارض حاملگي و مداواي مشكلات مربوط به زايمان در بسياري از اردوگاهها به ميزان كافي وجود ندارد. به علاوه تسهيلات براي مداواي عفونتهاي خوني كه علت اصلي مرگ و مير زنان محسوب مي‌شود، ‌در بسياري از اردوگاهها به حد كافي نمي‌باشد و آوارگان از آن بي‌بهره‌اند. كودكان فلسطيني نيز در وضعيت مشابهي هستند و از كمبود امكانات بهداشتي رنج مي‌برند و از نظر بهداشتي در پايين‌ترين سطح خود قرار دارند. مشكلاتي كه بر سر راه زنان است بالطبع بر كودكان نيز تأثير مستقيم دارد، نحوه تغذيه‌ي آنها، شرايط بهداشتي و درماني زنان در اردوگاه، محروميت از شير مادر، سوءتغذيه و نامناسب بودن زندگي، محيطهاي نامناسب و غيربهداشتي زندگي و محل‌هاي بازي و تفريح كودكان تأثير بسيار منفي بر كودكان مي‌گذارد. 2) بالا بودن ميزان بيكاري و فقر بيكاري يكي از عوامل مهمي است كه آوارگان فلسطيني با آن روبرو هستند و اين به نوبه خود مسبب ساير عوامل از جمله فقر نيز گرديده است. به همين منظور بسياري از جمعيت آواره فلسطيني در فقر مطلق زندگي مي‌كنند. زنان و كودكان، بيشترين رنج را تحت شرايط فقر مطلق تحمل مي‌كنند، تعداد زنان و كودكاني كه در اين شرايط در اردوگاهها زندگي مي‌كنند با نرخي سريعتر از مردان رو به افزايش است. فقر و بيكاري زنان و كودكان (دختران) بيشترين مشكلات را براي اين قشر فراهم آورده است. زيرا توزيع درآمد خانواده تحت سيستم پدرسالاري انجام مي‌گيرد، بر همين اساس اين قشر از آوارگان، از حداقل نيازهاي ضروري براي زندگي برخوردارند. پايين بودن درآمد خانواده‌هاي آواره و رشد بيكاري در ميان آنان باعث شده تا زنان فقير، جوان و كارگر به عنوان آسيب‌پذيرترين قشري باشند كه فقر آنها را تهديد مي‌كند و براي رهايي از آن به هر كاري از قبيل كارگري، تكدي‌گري، سوء‌استفاده‌هاي جنسي و غيره... متوسل شوند. آنها به عنوان كارگران ارزان و غيرماهر مورد استثمار قرار مي‌گيرند و حقوق آنها نازل است. كودكان آواره فلسطيني نيز از ديگر اقشار آسيب‌پذير در برابر فقر و بيكاري مي‌باشند. بنابراين آنها مجبورند كه براي كمك به هزينه زندگي خانواده خود، در شرايط بسيار سخت كار كنند،‌و از سوي كارفرمايان خود مورد استثمار قرار گيرند يا به شغلهاي كاذب روي آورند و ياحتي مورد آزار و اذيت‌هاي جنسي قرار گيرند. اشتغال كودكان باعث مي‌شود تا آنها از تحصيل و آموزش بازمانده و اين امر ضربه بزرگي به زندگي آينده آنها وارد مي‌كند. 3) سطح پايين آموزش مسأله ديگري كه آوارگان با آن روبرو هستند بي‌سوادي بسيار زياد در ميان آوارگان بالاخص زنان است. فقدان سواد و مهارتهاي اوليه، آنها را از فرصت‌هاي شغلي كارآمد محروم مي‌كند. همچنين اين امر به كيفيت زندگي آنها لطمه مي‌زند. زيرا تحصيلات براي زنان و دختران، مهمترين عامل در تعيين موفقيت در برنامه‌هاي تنظيم خانواده و خدمات مربوط به مراقبت‌هاي بهداشتي اوليه است. آموزش پسران بر دختران تقدم دارد و اين مسأله معضل آموزش را براي دختران دو چندان كرده است. علاوه بر فقر، هنجارها و ارزش‌هاي اجتماعي از ديگر عوامل عمده بي‌سوادي در بين دختران در اردوگاهها تلقي مي‌شود. يكي از دلايل مهم افسردگي در زنان، بيكاري شوهرانشان يا غيبت طولاني آنها مي‌باشد. علاوه بر مشكلات فوق‌الذكر، آوارگان فلسطيني از مشكلات ديگري رنج مي‌برند كه به طور موردي به آنها اشاره مي‌گردد: - مردان بيكار از تأمين هزينه زندگي عاجز مانده و دچار نوعي نااميدي و خستگي مي‌شوند، اين امر در روحيه آنها تأثير خواهد گذاشت. - علاوه بر اين زنان آواره كه از افسردگي، نگراني و فشار روحي زياد رنج مي‌برند زناني هستند كه مسئول نگهداري خانواده هستند. - آوارگان در جامعه‌اي سنتي و از نظر فرهنگي در سطحي بسيار پايين‌تر زندگي مي‌كنند. هرگز از سوي كشورهاي ميزبان به عنوان شهروند تلقي نگرديده و از حقوق اجتماعي يك شهروند محروم مي‌باشند. - رشد جمعيت در بين آوارگان فلسطيني بسيار بالا مي‌باشد. بنابراين هر چه ميزان جمعيت اردوگاهها افزايش يابد بالطبع از ميزان امكاناتي كه يك آواره مي‌تواند از آن بهره‌مند شود،‌كاهش مي‌يابد. اقدامات سازمان ملل مجمع عمومي سازمان ملل از ابتدا چندين قطعنامه در زمينه لزوم بازگشت آوارگان به وطن خويش به علاوه دريافت خسارت صادر كرده است. در حالي كه رژيم اسراييل همواره اين قطعنامه‌ها را رد نموده است. در 14 مه 1948 يعني يك روز پس از اعلام رسمي تشكيل دولت اسراييل، «كنت فالك برنادوت» به سمت ميانجي سازمان ملل برگزيده شد. وي پس از ديدار از منطقه و اطلاع از وضع آوارگان فلسطيني در كشورهاي منطقه، در تاريخ 16 سپتامبر گزارش خود را درباره اوضاع فلسطين ارائه نمود تا مجمع عمومي سازمان ملل پيشنهادهاي او را در مورد آوارگان تصويب نمايد. برنادوت به مجمع عمومي سازمان ملل اعلام نمود، كه حق بدون شرط آوارگان فلسطيني را براي انتخاب ميان بازگشت يا جبران خسارت بايد كاملاً محترم شمرد. «چنانچه حق آنها براي بازگشت به وطنشان كه روزي مجبور به ترك آن شدند، به رسميت شناخته نشود،‌چنين راه حلي ناعادلانه خواهد بود. اگر حق اين قربانيان بي‌گناه مبني بر بازگشت به خانه‌هايشان زيرپا گذاشته شود و سيل مهاجران يهودي به سرزمين فلسطين، اسكان دائم آوارگان فلسطيني را كه ريشه‌اي چند ساله در آن سرزمين دارند به خطر بياندازد، اصل و اساس عدالت زير سؤال خواهد رفت.» گفته‌هاي برنادوت تأثير زيادي در صدور قطعنامه 194 مجمع عمومي داشته است. سازمان ملل قطعنامه‌هايي در مورد آوارگان فلسطيني صادر كرده است. از ميان اين قطعنامه‌ها مي‌توان به قطعنامه‌هاي 194 دسامبر 1948، قطعنامه‌ي 302 دسامبر 1950 و قطعنامه 512 ژانويه 1952 اشاره نمود، كه مهمترين آنها قطعنامه 194 مي‌باشد. مجمع عمومي در تاريخ 11/12/1948 راجع به كميسيون آشتي رژيم بين‌المللي بيت‌المقدس و بازگشت آوارگان قطعنامه‌اي را به تصويب رساند كه در بند 11 آن آمده است: «مجمع عمومي تصميم مي‌گيرد، به آوارگاني كه قصد بازگشت به وطن خويش و از سرگرفتن زندگي مسالمت‌آميز در كنار همسايگانشان را دارند،‌ در اسرع وقت براي انجام اين كار اجازه داده شود و براي آنهايي كه بازگشت به وطن را ترجيح نمي‌دهند بايد خسارات اموال مفقود شده و يا صدمه ديده پرداخت گردد.» قطعنامه 273 مجمع عمومي مورخه 11 مه 1949 راجع به قبول عضويت اسراييل در سازمان ملل اذعان مي‌دارد كه: پس از دريافت گزارش شوراي امنيت،‌نسبت به قبول عضويت در سازمان ملل، با توجه به اينكه درداوري شوراي امنيت، اسراييل يك صلح‌دوست بوده و قادر و مايل به اجراي مقررات موجود منشور مي‌باشد، و با توجه به اينكه شوراي امنيت به مجمع عمومي، قبول عضويت اسراييل را توصيه نموده است، با در نظر گرفتن اعلاميه كشور اسراييل، مبني بر اينكه پس از عضويت، بدون شرط مقررات منشور سازمان ملل را مي‌پذيرد و احترام بدانها را تعهد مي‌كند، با يادآوري قطعنامه‌هاي مورخ 29 نوامبر 1947، 10 و 11 دسامبر 1948 و با توجه به اعلاميه‌ها و توضيحات نماينده كشور اسراييل دركميته سياسي به ويژه مبني بر انجام قطعنامه‌هاي فوق مجمع عمومي،‌در عمل به وظيفه خود بر طبق ماده 4 منشور سازمان ملل و قاعده 125 مقررات اجرايي: 1ـ مقرر مي‌دارد كه اسراييل يك كشور صلح‌دوست است كه مقررات موجود در منشور را مي‌پذيرد و براي اجراي آن قادر و مايل مي‌باشد. 2ـ تصميم مي‌گيرد كه اسراييل را به عضويت سازمان ملل بپذيرد. اما رژيم صهيونيستي از بدو عضويتش در سازمان ملل متحد تا به امروز حق بازگشت فلسطينيان به وطنشان را به اين بهانه كه پس از ورود ارتش‌هاي عرب به فلسطين خارج شده‌اند، را منكر مي‌شود و مدعي است كه كشورهاي عربي با اعلان جنگ به يهود تعدي كردند، ‌لاجرم اين مسئله بايد از سوي عربها و به وسيله اسكان آنها در محلي كه حضور دارند حل و فصل شود. همچنين علاوه بر اقدامات فوق، مجمع عمومي سازمان ملل قبل از اين موارد نيز اقدام به تأسيس آنروا كرده بود كه شرح آن در بخش‌هاي گذشته به طور مفصل رفت. نتيجه‌گيري از ابتداي معضل آوارگان فلسطيني‌ها بخصوص از سال 1948 به بعد تمشيت امور پناهندگان و آوارگان بر عهده كميساري عالي پناهندگان سازمان ملل قرار گرفت، و بلافاصله كمك سازمان ملل به آوارگان شروع شد. امروزه آوارگان فلسطيني با وجود اين كمك‌ها در شرايط بسيار نامناسبي به سر مي‌برند و به نظر مي‌رسد اين مسئله حل نخواهد شد، مگر با احقاق حقوق كامل آنها و اين امر هم ميسر نمي‌شود مگر با بازگشت اين آواره‌ها به سرزمين، خانه و كاشانه خود. براساس قطعنامه 194 مجمع عمومي سازمان ملل متحد، آوارگاني كه مايل به بازگشت به خانه وكاشانه خود هستند و مايلند با همسايگان خود در صلح و صفا زندگي كنند بايد اجازه‌ي اين كار را داشته باشند و به آن دسته آوارگاني هم كه قصد بازگشت ندارند بايد خسارات وارده به اموال و دارايي آنها توسط دولت‌ها يا مقام‌هاي مسئول پرداخت شود. اما دولت اسراييل بدون توجه به اين قطعنامه و نقض ديگر موارد حقوق بين‌الملل، با بازگشت آوارگان و پرداخت غرامت به آنها مخالفت كرده و معتقد است كه تمام آوارگان فلسطيني بايد به طور دائم در خارج از فلسطين باقي بمانند، يعني در همان جايي كه هستند اسكان يابند. اكثريت غالب اعضاء مجامع بين‌المللي حق بازگشت را تأييد مي‌كنند. بدين ترتيب اين حق فلسطيني‌ها است كه به سزمين و خانه‌هاي خود بازگردند و عقب‌نشيني از آن اصلاً جايز نيست. اين حق از طريق قطعنامه‌هاي مكرر و گوناگون از سوي سازمان ملل متحد و از طريق صدور توافق نامه‌هايي بين‌المللي و منطقه‌اي به صورت يك حق عربي درآمده است كه تمام كشورهاي جهان به آن ملزم هستند. بر همين اساس لازم است تا دولتها، دستگاههاي بين دولتي، دستگاههاي مرتبط با سازمان ملل، آژانس‌هاي تخصصي و سازمانهاي غيردولتي تلاش كنند تا گامي در جهت احقاق آوارگان بر طبق قواعد آمره بين‌المللي، اعلاميه جهاني حقوق بشر، منشور ملل متحد، كنوانسيون جهاني حقوق كودك، و كنوانسيون رفع خشونت بر عليه زنان، و ديگر قطعنامه‌ههاي سازمان ملل بردارند. منابع 1ـ مركز اسناد و مطالعات راهبردي فلسطين و خاورميانه 2ـ فصلنامه‌هاي مطالعات فلسطين (شماره1) 3ـ بولتن‌هاي مؤسسه تحقيقات و پژوهشهاي سياسي علمي «ندا» 4ـ آرشيو مطبوعات منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 20

بمباران مدينه

بمباران مدينه يكي از رويدادهاي تلخي كه در تاريخ به وقوع پيوست و قلوب مسلمانان جهان از جمله مردم ايران را جريحه‌دار كرد، بمباران شهر مدينه توسط وهابي‌ها در روز 15 شهريور 1304 هجري خورشيدي بود. اين حادثه در نتيجه جنگ‌هائي كه ميان عبدالعزيز ابن‌سعود بنيان‌گذار رژيم سعودي و ملك‌حسين،‌ شريف مكه و مدينه رخ داد، به وقوع پيوست. عبدالعزيز ابن سعود كه پيش از وقوع جنگ اول جهاني موفق شده بود شهر رياض را از وجود تركان عثماني پاكسازي كند، در جريان جنگ با حمايت انگليسي‌ها نيروهاي عثماني را از عربستان بيرون راند. پس از اين واقعه، شريف مكه خود را سلطان اعراب و خليفه مسلمين خواند. اين اعلام منجر به جنگ ميان وي و ابن سعود شد و در نتيجه خسارات فراواني به شهرهاي عربستان از جمله مدينه منوره وارد آمد. شهر مدينه توسط قواي ابن سعود بمباران شد بعضي مساجد و مقابر ائمه اطهار ويران گرديد و خشم جهان اسلام را برانگيخت. اين حادثه دو ماه قبل از انقراض حكومت قاجار در ايران ـ 9 آبان 1304 ـ و سه ماه قبل از تاجگذاري رضاخان ـ 22 آذر 1304 ـ صورت گرفت. رضاخان سردار سپه كه در آستانه فروپاشي قاجار براي كسب وجهه اجتماعي خود در كشور تلاش مي‌كرد، در پي واقعه بمباران مدينه، به عنوان سردار سپه، در سراسر ايران عزاي عمومي اعلام كرد. به دستور وي ادارات دولتي و اصناف تعطيل شدند و مراسم سوگواري برگزار شد. حسين مكي مؤلف كتاب «تاريخ بيست ساله ايران» متن بخشنامه سردار سپه را اين‌گونه انتشار داده است: «متحدالمال تلگرافي و فوري است. عموم حكام ايالات و ولايت و مأمورين دولتي. به موجب اجبار تلگرافي از طرف طائفه وهابي‌ها اسائه ادب به مدينه منوره شده و مسجد اعظم اسلامي را هدف تير توپ قرار داده‌‌‌اند. دولت از استماع اين فاجعه عظيم بي‌نهايت مشوش و مشغول تحقيق و تهيه اقدامات مؤثره مي‌باشد، عجالتاً با توافق نظر آقايان حجج‌ اسلام مركز تصميم گرفته شده است كه براي ابراز احساسات و عمل به سوگواري و تعزيه‌داري يك روز تمام مملكت تعطيل عمومي شود، لهذا مقرر مي‌داريم عموم حكام و مأمورين دولتي در قلمرو مأموريت خود به اطلاع آقايان علماي اعلام هر نقطه، به تمام ادارات دولتي و عموم مردم ايران اين تصميم را ابلاغ و روز شنبه شانزدهم صفر را روز تعطيل عمومي و عزاداري اعلام نمايند. رياست عاليه كل قوا و رئيس‌الوزراء ـ رضا» مكي مي‌افزايد: «بر اثر تصميم فوق روز شنبه شانزدهم صفر تعطيل عمومي شد، از طرف دستجات مختلفه تهران مراسم سوگواري و عزاداري به عمل آمد و بر طبق دعوتي كه به عمل آمده بود، در همان روز علما در مسجد سلطاني اجتماع نمودند و دستجات عزادار با حال سوگواري از كليه نقاط تهران به طرف مسجد سلطاني عزيمت كرده در آنجا اظهار تأسف و تأثر به عمل آمد و عصر همين روز يك اجتماع چندين ده‌هزار نفر در خارج دروازه دولت تشكيل گرديد و در آنجا خطبا و ناطقين، نطق‌هاي آتشين و مهيجي كرده، نسبت به قضاياي مدينه و اهانتي كه از طرف وهابي‌ها به گنبد مطهر حضرت رسول به عمل آمده بود، اظهار انزجار و تنفر شد.» روزنامه ديلي تلگراف چاپ لندن نيز در شماره اول دي 1304 خود راجع به حادثه مدينه و بازتاب آن در ايران چنين نوشت: «خبر بمباران مدينه منوره به دست وهابي‌ها هيجان سختي در ايران توليد نمود و بلافاصله در مجلس مورد بحث قرار گرفت... پس از آنكه در قبال اين حادثه سهمگين از سياست دولت استيضاح به عمل آمد رضاخان اظهار داشت كه او قبلاً مداخله نموده و از ابن سعود جداًً خواستار گرديده تا از هرگونه جسارت و بي‌حرمتي نسبت به قبور ائمه بقيع خودداري نمايد. دولت ايران در نظر داشت عليه اهانتي كه به مقدسات ديني وارد گرديده است رسماً اعتراض كند و عقيده‌اش اين بود كه تمام دولتهاي اسلامي در اين اقدام با ايران همراهي كنند. روزنامه‌ هاي ايران بيشتر صفحات خود را به اين پيش آمد اختصاص داده در اطراف آن قلم‌فرسائي مي‌كنند. وقتي انسان برخي از اين مقالات آتشين را مي‌خواند به راستي تعجب مي‌كند كه آيا نويسندگان ايراني، اروپائيها را به جاي وهابي‌ها و مسلمانان را به جاي قبايل دروز به باد فحش و ناسزا گرفته‌اند. يكي از روزنامه‌هاي بزرگ تهران حتي براي اولين بار پيشنهاد نموده است كه يك نيروي اتحاد اسلامي تشكيل يافته بي‌درنگ بدان كشور اعزام گردد و براي چنين نيروئي هر يك از ممالكت ايران، افغانستان و مصر ده هزار نفر و تركيه بيست هزار نفر معرفي نمايند ... اين قوه بايد عليه وهابي‌ها بجنگند، شهرهاي مقدس را آزاد و تمام عربستان را فتح نموده آنگاه كشور مستقلي تشكيل دهند و فرمانده نيروي مهاجم حكومت آن را به نام اسلام اداره نمايند. در پي حادثه مدينه دولت تصميم گرفت كه روز شنبه پنجم سپتامبر به عنوان اعتراض و اعلام سوگواري در سراسر كشور تعطيل عمومي گردد و اين نخستين بار است كه در ايران چنين اقدامي به عمل مي‌آيد. صبح روز شنبه تمام دكانهاي تهران بسته شد و در ساعت هشت صبح بازار از دسته‌ هاي انبوه مرد و زن و كودكان پر گرديد. در ساعت 9 مجلس رسمي و باشكوهي در مسجد شاه تشكيل شد كه اعضاء دولت و نمايندگان كشورهاي اسلامي و عده زيادي از افسران ارتش و كارمندان كشوري در آن حضور يافتند. هزاران نفر با نظم مخصوص بر سينه‌هاي خود زده و نوحه سرائي مي‌كنند... دسته‌هاي سينه‌زن از دو طرف مخالف پيش آمده به مسجد كوچكي وارد شدند و يكنواخت جملاتي را با آواز مي‌خواندند... در اين تظاهرات هيچ‌گونه بي‌نظمي، تندي و خشونت به نظر نرسيد... دسته‌ها كم‌كم وارد مسجد شدند. بعد از ظهر آن روز اعلام شد كه اجتماع بزرگي در چهارراه صنيع‌الدوله و در چند صدمتري بيرون دروازه دولت تشكيل خواهد شد. در يك طرف چهارراه سه چادر بزرگ سفيد براي علما و كارمندان عاليمقام دولت نصب شده بود.در وسط چهارراه يك برج چوبي شش گوش به ارتفاع سي‌پا كه با فرش پوشيده شده و بالاي آن پرچم سياهي در اهتزاز بود، برپا گرديد ه و براي سخنراني آماده شده بود.. در حدود بيست و پنج هزار نفر از مردان سالخورده تا كودكان خردسال پشت سر هم رج بسته چهار زانو و در حال انتظار نشسته بودند... و گمان مي‌كنم به استثناي پنج شش نفر روسي، من ـ خبرنگار ديلي تلگراف ـ يگانه نماينده‌ي اروپاي مسيحي در ميان اين اجتماع اسلامي بودم... زنها روي بامها و ديوارهاي شهر جمع شده بسياري از آنها مانند خوشه‌هاي سياه انگور پيوسته در حركت بودند، سربازان در ميان جمعيت رفت و آمد مي‌كردند و با كاسه‌هاي بزرگ سفالين آب يخ به مردم مي‌دادند. خدمتگزاران با لباسهاي مخصوص به اشخاص برجسته و محترمين كه در چادرها بودند چاي يا شربت مي‌دادند، عمامه‌هاي سفيد بسيار زياد ديده مي‌شد. در يك گوشه ديگر برخي از سران كرد با قامتهاي بلند و شالهاي پهن كه طپانچه و خنجر از آنها آويزان بود حضور داشتند، عده سربازان و كارگران شهري بسيار بود و روي هم رفته بيش از يك دهم مردم تهران در اين اجتماع شركت داشتند. ورود سيد‌حسن مدرس كه زماني رهبر اقليت بود با كف زدن و فرياد مسرت مردم اعلام شد... مشاراليه از جمعيت تشكر نمود و در ميان علما و نمايندگان مجلس قرار گرفت... جمعيت منتظر سردار سپه بود ولي از او خبري نشد. خورشيد كم كم در پس كوههاي بلند فرو مي‌رفت كه ناگهان ملائي بالاي برج نمايان شد،‌ او مردي بلند قامت و كمي خميده بود، لباس سياهي پوشيده، عمامه سفيد و ريش سياه بلندي داشت. اين شخص ميرزا عبدالهه واعظ معروف به شيخ بهبهاني نماينده مجلس كنار او ايستاده بود... سكوت كامل بر جمعيت حكمفرما شد. واعظ كلام خود را با نعت پيغمبر و درود بر ائمه شروع كرد ولي ناگهان صداي آرام و آ‌هسته‌اش صورت جدي به خود گرفت... نطق بليغ او آغاز شد و زندگاني و مرگ پيشواي اسلام را در چند جمله به شنوندگان خاطرنشان ساخت و خدمات فوق‌ العاده بزرگان اسلام و قدرت و قوت اين دين حنيف را ستوده گفت: آيا اسلام آنها يكباره از ميان رخت بربسته كه اهانت به بنيان‌گذران اين دين بدون قصاص و مجازات مانده است؟ اين واعظ بليغ از ايران، ملت ايران، علماي ايران، ارتش و دولت ايران بلكه از تمام ملتهاي اسلامي اين پرسش را نمود و از آنان خواست كه به اروپا و امريكا و به تمام جهانيان نشان دهند كه اسلام امروز از هر وقت ديگر متحدتر و نيرومند‌تر است... سپس نعره زنان گفت: اگر شما علما اعلام جهاد كنيد با سرو پاي برهنه و بدون سلاح به مرقد پيغمبر اكرم شتافته با دندان و ناخنهاي خود دشمنان خدا را قطعه قطعه مي‌كنند... بيشتر جملات حماسي او با گريه و زاري توأم بود با اين حال جمعيت ساكت و آرام و تا حدي كه عادت و نزاكت اجازه مي‌داد با جوش و خروش ناطق همدردي مي‌كردند و ساعت هفت بعد‌از ظهر مردم با آرامش به شهر برگشتند. آيا مي‌توان اين تظاهر را اولين قدم در راه نهضت بزرگ اتحاد اسلام دانست؟ منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 18

يك راز از شهريور 1320

يك راز از شهريور 1320 10 سال پس از اشغال ايران توسط متفقين و سقوط رژيم رضاخان بعضي مطبوعات ايران جسته و گريخته رازهائي را از چگونگي به قدرت رسيدن محمد‌رضا پهلوي را فاش كردند. هر چند كه اين افشاگري‌ها در برابر تيغ سانسورچي‌هاي حكومت جديد ادامه نيافت ولي مطالعه همان ميزان محدود حقائق برملا شده نيز مي‌تواند اوج حقارت و درماندگي پهلوي را در برابر اراده بيگانگاني كه ايران را به اشغال نظامي خود درآورده بودند، نشان دهد. با هم يكي از گزارشهائي را كه در همين رابطه در شهريور 1330 در روزنامه «اتحاد ملي» به چاپ رسيد و در مجله خواندنيها (از شماره 9 شهريور 1330 به بعد) نيز بازتاب يافت مطالعه مي‌كنيم: تلفون سفارت كبراي ايران در مسكو به صدا مي‌آيد و از وزارت خارجه شوروي مي‌خواهند با شخص آقاي ساعد سفيركبير ايران در مسكو صحبت كنند. ساعد گوشي تلفون را بر مي‌دارد رئيس دفتر مولوتوف وزير امور خارجه شوروي در شهريور 1320 به آقاي ساعد مي‌گويد: آقاي مولوتوف خواستارند فوراً با شما ملاقات كنند. لطفاً ‌تنها به وزارت خارجه تشريف بياوريد و با ايشان مذاكره كنيد. تاريخ در حدود دهم شهريور 1320 است ـ يك هفته از اشغال ايران و كشتار بيرحمانه ايرانيان گذشته و قواي شوروي و انگليس از دو طرف رو به پايتخت ايران روانند. ساعد استنباط مي‌كند واقعه بسيار مهمي در بين است كه فوراً و تنها او را براي ملاقات وزير خارجه دولت روسيه شوروي اشغالگر ايران خواسته‌اند ـ صلاح نمي‌بيند در اين ملاقات تنها باشد‌ـ‌ ‌با وزارت خارجه شوروي تماس مي‌گيردو مي‌گويد با آقاي اعتصامي كاردار سفارت به وزارت خارجه خواهم آمد مولوتوف قبول نمي‌كند و مخصوصاً تصريح مي‌كند كه بايستي تنها باشيد ـ اصرار و ابرام فوق‌العاده ساعد سبب مي‌شود كه مولوتوف با اين شرط كه احدي جز همان دو نفر از مذاكرات فيمابين مطلع نشوند با آمدن آقاي اعتصامي به همراه با ساعد موافقت مي‌كند. اندكي بعد جلسه محرمانه و سري در وزارت خارجه تشكيل مي‌شود و احدي را به اين اطاق مرموز و محرمانه راه نيست. مولوتوف آغاز سخن مي‌كند از دوران 20 ساله حكومت شاه فقيد صحبت مي‌نمايد ـ از تضييقاتي كه براي عمال شوروي ايجاد كرده بودند سخن مي‌گويد ـ از حادثه سوم شهريور و اشغال ايران بحث مي‌نمايد و روش غيردوستانه حكومت ايران را مطرح مي‌كند و مي‌گويد دولت شوروي با اين حكومت نمي‌تواند كار كند. به ساعد مي‌فهماند: ‌اين رژيم ادامه پذيرنيست و بايستي فكر ديگري كرد پس از اندكي سكوت و بهت باز مولوتوف ادامه مي‌دهد: ما با رضاشاه پهلوي نمي‌توانيم كار كنيم ـ او بايد برود ـ فكر كرده‌‌ايم شما يا فروغي كارها را به دست بگيريد ـ رژيم عوض شود شما يا او رئيس جمهور باشيد... ساعد را التهابي عجيب فراگرفته چه بگويد؟ چه بكند ؟ ـ مملكتش در اشغال نيروي مهاجم و خودش در محظور عجيبي گرفتار است... ساعد به سخن مي‌آيد: بايستي به اطلاع جناب آقاي وزيرامور خارجه دولت بزرگ شوروي برسانم كه ايران قانون اساسي دارد و قانون اساسي رژيم ما را سلطنتي و مشروطه تعيين نموده و تصور مي‌كنم بهتر آن است كه اگر دولت شوروي با شخص اعليحضرت پهلوي نمي‌توانند كار كنند در اين زمينه بحث شود كه جانشين ايشان سلطنت را اشغال نمايد. مولوتوف ابرودر هم مي‌كشد و مي‌گويد متأسفانه اين كار نشدني است و ما با وليعهد هم نمي‌توانيم كار كنيم. ساعد ـ ‌چرا؟ مولوتوف ـ براي اينكه وليعهد هم تربيت شده همان شاه است و به علاوه احساسات آلماني دوستي دارد ـ سلطت او براي ما مشكل است. ساعد با دلائلي اثبات مي‌كند كه تربيت والاحضرت محمد‌رضا شاه پهلوي در خارجه بوده و احساساتي هم جز ايران دوستي ندارد. بحث طولاني مي‌شود و ظاهراً مولوتوف از تغيير رژيم منصرف مي‌گردد ولي در آخر به اين راه حل رضايت مي‌دهد كه كوچكترين فرزند رضاشاه يعني شاهپور حميد‌رضا هنوز صغير بود به سلطنت برسد و خود ساعد يا فروغي نايب‌السلطنه او بشوند. ساعد به اطلاع مولوتوف مي‌رساند كه والاحضرت حميد‌رضا كه هنوز كودك و از طرف مادر از خانواده قاجار است و به موجب همان قانون اساسي شاهزاده‌اي كه از خانواده قاجار باشد حق نيل به مقام سلطنت را ندارد و علاوه مي‌كند با تصريحي كه قانون اساسي براي ولايتعهدي يعني فرزند ارشد و ذكور شاه دارد هيچگونه تغيير و تبديلي در اين قانون مقدور نيست. مولوتوف به هيچ عنوان راضي نمي‌شود و اين جلسه سري و هيجان انگيز بدون نتيجه خاتمه مي‌يابد. بيچاره ساعد گيج و سرگردان به سفارت كبراي ا يران مراجعت مي‌كند. در محظور عجيبي گرفتار شده وسيله‌اي ندارد حتي جريان را به اطلاع تهران برساند. زيرا به او گفته بودند اين جريان بايستي كاملاً محرمانه باشد و وسيله‌اي براي خبردادن به تهران هم نداشت. رمز سفارت در دست بود، ولي اين خبري نبود كه به اين آساني ـ در دوره جنگ‌، در موقع اشغال ايران از طرف دو دولت بدون سانسور به ايران برسد ـ سازمانهاي ضد جاسوسي و مقتدر طرفين متخاصمين از جزئيات عمليات و اطلاعات محرمانه و رمزهاي گيج كننده يكديگر كسب خبر كرده و مطلع مي‌شدند ـ چطور نمي‌توانند از اين رمز به اين اهميت پرده بردارند و حادثه مخوف‌تر و خطرناكتري براي ايران و شخص ساعد درست نكنند. هر چه فكر مي‌كند صلاح در آن نمي‌بيند جريان را به وسيله تلگراف رمز به تهران اطلاع دهد و بنابراين به فكر چاره‌انديشي در خود مسكو مي‌افتد.در آن زمان «سراستافورد گريپس» سفير انگليس در مسكو بود. ساعد كه با اين شخص روابط دوستي ديرينه داشت در اين موقع استمداد از او را مناسب‌ترين راه حل مي‌داند به سراغ او مي‌رود و موضوع را در ميان مي‌نهد و جداً از او كمك مي‌خواهد اما مي‌بيند كار از اصل خراب است و سفير كبير انگليس هم با ادامه سلطنت رضاشاه پهلوي مخالف است. او هم عقيده دارد رضاشاه بايد برود. مذاكرات اين دو زياد طول مي‌كشد موضوع از هر جهت مورد بحث قرار مي‌گيرد و سرانجام به اين نتيجه مي‌رسند كه «سراستافورد گريپس» موضوع را با لندن در ميان نهد. او سعي كند از طريق ديپلماسي و به وسيله لندن دولت شوروي را راضي به كناره‌گيري رضاشاه و سلطنت والاحضرت محمد‌رضا پهلوي بنمايند. دخالت سراستافورد گريپس اين نتيجه را داد كه در ملاقات بعدي مولوتوف روي مساعدتري به ساعد نشان داد، قول و قرار‌هائي خواست ولي در هر صورت كناره‌گيري رضاشاه را امري غير‌قابل اجتناب دانست. دلائلي در دست است كه رضاشاه فقيد همان روزها يعني در همان نيمه اول شهريور 1320 از اين راز مطلع شد ـ ساعد به هيچ عنوان نتوانست جريان را به تهران اطلاع دهد ـ زيرا مطمئن بود تلگرافهاي او سانسور مي‌شود و رمز او قبل از آنكه به تهران ـ به دربار سلطنتي و يا وزارت خارجه ايران برسد كشف خواهد شد ـ بنابراين اين راز را در دل نگاهداشت و تا به تهران نيامد و چندي بعد سمت وزارت خارجه ايران را اشغال نكرد، شاه ايران از مجراي مأمورين ايراني از اين راز مطلع نگرديد. روزي كه ساعد به تهران رسيد و مسكو را پشت سر گذاشت در كاخ سلطنتي ماجرا را براي رضاشاه آنطور كه بود گفت و اثركتبي از اين راز بزرگ در جائي باقي نگذارد. رضاشاه از اين راز آگاه شده بود و قطعاً دخالت «سراستافورد گريپس» و طرح موضوع بين مسكو و لندن رضاشاه را از نقشه‌هاي پشت پرده‌اي كه براي او طرح كرده بودند مطلع ساخته بود به اين جهت قبل از آنكه بدام بيفتد اورا به فكر چاره انداخته بود. چهار روز از ملاقات ساعد ـ مولوتوف گذشته بود كه روزي فروغي ـ به اتفاق اعضاي هيئت دولت عازم كاخ سعد‌آباد شدند ـ مي‌رفتند تا گزارش اقدامات و مذاكرات خود را بامقامات متفقين و اشغال‌گران بدهند. سهيلي وزير خارجه بيش از همه دل‌خون بود. ‌سرريدر بولارد سفير كبير انگليس و اسميرنوف سفيركبير شوروي در تهران با او خوب رفتار نمي‌كردند. بديهي است دو سفيركبير كه قواي نظامي آنان مملكتي را اشغال كرده باشند رفتاري براساس تساوي حقوق و احترام با دولت مغلوب نخواهند داشت ـ مخصوصاً آنكه سرريدر بولارد تعمد عجيبي در تحقير ايرانيان و تيره كردن اوضاع داشت و يكي از علل بغض امروزه ايرانيان نسبت به انگليس‌ها رفتار شديد و ناپسند اين مرد است. مي‌گويند در حادثه سوم شهريور وزير خارجه ما در يك روز چندبار خواست اين مرد را ملاقات كند هر دفعه به بهانه‌اي او را نپذيرفتند. يك مرتبه گفتند سفيركبير نيست. دفعه ديگر جواب دادند خواب است و در آخر اطلاع دادند به حمام رفته! ولي به هر قسم بود هيئت دولت مذاكرات خود را با اين دو سفير به عمل آورده بود و راجع به پيشروي قواي شوروي مذاكرات مفصلي كرده بودند و اينك به كاخ سعد‌آباد آمده بودند تا گزارش جريان را بدهند. هيئت دولت وارد مي‌شوند ولي با كمال تعجب مي‌شنوند و مي‌بينند بار و بنه‌ها بسته شده و خاندان سلطنت تهران را ترك گفته و رو به اصفهان رفته‌اند و مي‌گفتند شاه هم در همان ساعت عازم حركت است. اين امر بي‌اندازه موجب تعجب و وحشت هيئت دولت مي‌گردد هنوز فرصت كافي براي تمركز حواس خود نداشتند كه درب سالون كاخ باز مي‌شود و شاه در حالي كه عصايش به دست بود، مصمم و عازم حركت خارج مي‌شود وليعهد هم دنبال او قرار داشت. دكتر سجادي وزير راه نزديكترين فرد عضو كابينه به درب مزبور بود و به محضي كه شاه خارج مي‌شود بي‌ اختيار دو دست خود را به طرفين باز كرده و جلو شاه را مي‌گيرد و با وحشت مي‌پرسد (قربان كجا؟) چه مي‌گوئي؟ چرا چنين مي‌كني؟ دكتر سجادي ـ قربان كجا تشريف مي‌بريد؟ شاه ـ‌ مي‌‌خواهم از تهران خارج شوم ـ اصفهان مي‌روم. دكتر سجادي ـ قربان در اين موقع صلاح نيست. شاه ـ‌ با (عصبانيت)ـ‌ يعني چه؟ حق ندارم به مملكتم سركشي كنم؟ دكتر سجادي ـ (با ترس و وحشت) قربان در اين موقع كي باور مي‌كند كه شاهنشاه براي سركشي تشريف مي‌برند؟ شاه ـ ‌خوب ـ بگوئيد مقصودتان چيست؟ فروغي ـ ‌قربان با مقامات شوروي مذاكره شده آمده‌ايم گزارش بدهيم. شاه ـ بيائيد ببينم چه شده ـ چه گفته‌اند؟‌به سالون كاخ بر مي‌گردد ـ روي مبل مي‌نشيند و گزارش مي‌خواهد. جريان مذاكرات تا آن ساعت به عرض مي‌رسد و به اطلاع شاه مي‌رسانند كه قواي شوروي اكنون در حدود سمنان هستند. شاه ـ با (عصبانيت و وحشت) به اينها بگوئيد ديگر جلوتر مي‌آيند كه چه؟ ـ به من گزارش داده‌‌اند تا فيروزكوه آمده‌اند ـ بپرسيد ديگر فيروزكوه مي‌روند كه چه ؟چرا متوقف نمي‌شوند؟ سكوت محض .... شاه ـ خير من بايد بروم ـ من بايد تهران را ترك گويم. فروغي ـ ‌قربان صلاح نيست مملكت به هم خواهد ريخت ـ به كلي شيرازه امور از دست مي‌رود و اگر اعليحضرت خارج شوند ديگر هيچ قدرتي قادر به حفظ اوضاع نخواهد بود. شاه ـ پس چه بايد كرد؟ فروغي ـ در پايتخت تشريف داشته باشيد ما از طريق مذاكره اوضاع را اصلاح مي‌كنيم و حتي‌المقدور مانع ورود قواي بيگانه به تهران مي‌گرديم. شاه ـ چطور بمانم ـ خانواده من همه رفته‌اند. ‌من حتي يك تختخواب ندارم بخوابم. فروغي ـ قربان همه چيز تهيه خواهد شد. صلاح اعليحضرت و مملكت آن است كه تهران را ترك نفرمائيد. شاه مدتي به فكر فرو مي‌رود ـ سر را پائين انداخته ساكت مي‌شود و فكر مي‌كند ـ بعد سر را بلند كرده رو به محمد‌رضا پهلوي كه در تمام اين مدت در دو قدمي ايستاده بود مي‌گويد: بسيار خوب ـ پس تو برو ... تو برو به آنها برس و با آ‌نها باش (مقصود خانواده سلطنت است) وليعهد ساكت مي‌ايستد و حرفي نمي‌زند. شاه گفتم ـ تو برو ـ زودتر برو... وليعهد (با لحن جدي) نمي‌روم ... نخواهم رفت. شاه ( با عصبانيت) ـ‌چرا؟ وليعهد ـ تا اعليحضرت تهران تشريف دارند من هم هستم ـ من نمي‌توانم اعليحضرت را تنها بگذارم ـ خواهم ماند ـ‌ نمي‌روم ... حالت التهابي به شاه دست مي‌دهد قيافه‌اي بس غمگين به خود مي‌گيرد و شايد اگر خجالت مانع نبود گريه مي‌‌كرد ـ همه متأثر مي‌شوند و سكوت مرگباري بر اين صحنه ‌حكومت مي‌كند. پس از اندكي سكوت ... شاه (رو به وليعهد) بسيار خوب پس بگو آنها هم برگردند و بگو آن دستور را هم لغو كنند. وليعهدـ اطاعت مي‌شود و از سالون خارج مي‌گردد. ظاهراً رضاشاه از ترك پايتخت منصرف شد ولي خودش خوب مي‌دانست و حس مي‌كرد همه مخالفت‌ها و بازيها و نقشه‌ها محض خاطر اوست و دولتين شمالي و جنوبي نخواهند گذارد او در كشور باقي بماند. عليرغم مذاكرات هيئت دولت با سفيركبير شوروي در تهران پس از چند روز اطلاع رسيد سپاهيان سرخ رو به تهران حركت كردند. هيئت دولت مجدداً با سفارت كبراي انگليس و شوروي تماس مي‌گيرد ـ از سفارت شوروي استنباط مي‌كنند نيروي سرخ متوقف نخواهد شد‌ـ ولي از مقامات انگليسي مثل هميشه چيز صريحي دستگيرشان نمي‌شود. يكي از وزراي كابينه فروغي همين چند روز قبل مي‌گفت سفيركبير انگليس جوابهاي ديپلماسي مي‌داد ـ‌چند پهلو و بي‌معني. از مقصد نهائي آنها كه سؤال مي‌كرديم، روابط حسنه بين دولتين و مصالح مملكتين را به رخ ما مي‌كشيدند و روي هم رفته چيزي عايد هيئت دولت نمي‌شد. رضاشاه از اين بلاتكليفي بي‌اندازه عصباني و نگران بودو شب و روز بي‌تابي مي‌كرد و تعيين تكليف قطعي را مي‌خواست بالاخره چون ديد از مجراي ديپلماسي كاري ساخته نيست و جواب صريح و قطعي نمي‌شنود به قوام شيرازي دستور داد از مجراي غير رسمي نظر قطعي سفارت انگليس را بخواهد. قوام شيرازي از قديم‌الايام روابط نزديك و حسنه با مقامات انگليسي داشته و اينگونه تماسها و پيغام‌ وري‌ها براي ايشان تازگي نداشت. در آن موقع ـ گرچه روابط حسنه نزديك با دربار نداشت ولي نظر به نسبتي كه در بين بود (اشرف پهلوي همسر علي قوام پسر قوام‌شيرازي بود و هنوز متاركه نشده بود) خواه و ناخواه بي‌ارتباط با دربار و شاه نبود و اگر كدورتي موجود بود هنوز علني نبود و جرأت ابراز آن را نداشت. موضوع كدورت از چهار ديواري كاخها خارج نشده و كار به مرحله قطع رابطه قوم خويشي نكشيده بود. به هر صورت اين دلالي به گردن ايشان افتاد و آقاي قوام شيرازي با سفارت انگليس تماس گرفت. در آن روزها (ريچارد ديمبلي) خبرنگار مخصوص اعزامي رويتر هر شب از ساعات بعد از نيمه شب از راديو تهران پيامهائي براي راديو لندن مي‌فرستاد ـ شب 22 يا 23 شهريور 1320 بود كه اين پيام ارسال شد و كساني كه در آن موقع زحمت بيداري و كنجكاوي و گوش دادن به اين پيامها را كه به زبان انگليسي ارسال مي‌شد كشيدند توانستند اين چند كلمه را در آن دل شب بر روي امواج سرگردان و مرتعش راديو تهران بشنوند: «امروز قوام شيرازي به سفارت انگليس آمد و با آقاي بولارد سفير كبير تماس گرفت. سفير كبير به او گفت كه با وضع فعلي و بدبيني مردم ماندن اعليحضرت ديگر فايده‌اي ندارد و تصور مي‌كنم بهتر آن است كه استعفا دهند.» شب بعد اين چند كلمه شنيده شد: «قوام جواب شاه را آورد. شاه براي استعفا و كناره‌گيري حاضر شده ولي مي‌گويد بايد از ادامه سلطنت پسرم مطمئن باشم» اين ارتباط و پيام‌بري دو سه روز جريان داشت تا صبح 25 شهريور 1320 كه تلفونچي دربار به اطلاع شاه رساند قواي شوروي از كرج رو به تهران حركت كردند. ديگرمحل تأمل نبود ـ استعفانامه به سرعت به دست فروغي تنظيم شد و رضاشاه راه جنوب را در پيش گرفت و رفت و طرفين در سلطنت وليعهد توافق كردند. اينكه سفراي انگليس و روسيه، چه تعهدي از محمد‌رضا پهلوي گرفتند تا با پادشاهي وي موافقت كردند به درستي معلوم نيست و مطبوعات آن زمان نيز به اين تعهدات اشاره‌اي نكردند. فقط روزنامه «اتحاد ملي» در ادامه گزارش خود نوشت: «بديهي است اسرار ديگري در دست است كه هنوز محيط اجازه انتشار آن را نمي‌دهد و اگر روز مناسبي پيش آمد و مصالح مملكت اجازه دهد رازهاي بيشتري را براي خوانندگان محترم خواهيم گفت. ولي «مصالح» مورد نظر هرگز اجازه نداد....    ارتشبد سابق حسين فردوست نيز در كتاب «ظهور و سقوط سلطنت پهلوي» (ج 1، ص 103 ـ 100) نمونه‌اي از ضعف و بي‌ارادگي محمد‌رضا پهلوي در برابر انگليسي‌ها و تعهد‌سپاري وي به ‌آنان پس از سقوط رضاشاه را شرح داده است. او مي‌نويسد: بعد از ظهر يكي از روزهاي نهم يا دهم شهريور، وليعهد به من گفت: «همين امروز به سفارت انگليس مراجعه كن. در آنجا فردي است به نام ترات كه رئيس اطلاعات انگليس در ايران و نفر وم سفارت است. او در جريان است و دربارة وضع من با او صحبت كن.» محمد‌رضا اصرار داشت كه همين امروز اين كار را انجام دهم. نمي‌دانم نام ترات و تماس با او را چه كسي به محمد‌رضا توصيه كرده بود، شايد فروغي، شايد قوام شيرازي و شايد كس ديگر؟! من به سفارت انگليس تلفن كردم و گفتم با مستر ترات كار دارم. تلفنچي به او اطلاع داد. خودم را معرفي كردم و گفتم كه از طرف وليعهد پيغامي دارم. از اين موضوع استقبال كرد و گفت: ‌«همين امشب دقيقاً رأس ساعت 8 به قلهك بيا!» (در آن موقع، كه تابستان بود، سفارت در قلهك قرار داشت) «در آنجا، در مقابل در سفارت جنگل كوچكي است، در آنجا منتظر من باش!» سپس مشخصات خود را به من داد، كه قدش 180 سانت است، باريك اندام است و حدود 45 ـ 50 ساله و گفت كه همانجا قدم بزنم و او، كه مرا قبلاً نديده بود، مي‌تواند مرا بشناسد! من چند دقيقه قبل از موعد مقرر رسيدم، ولي به قسمت موعود نرفتم و كمي بالاتر قدم زدم و رأس ساعت 8 به محل قرار رفتم. ديدم كه از جنگل خبري نيست و تنها يك زمين بلاتكليف است كه تعدادي درخت در آنجا كاشته شده و حدود 2000 متر مساحت دارد. دقيقاً رأس ساعت 8 فردي از در سفارت خارج شد و از آن سمت خيابان به طرف من آمد. ديدم كه مشخصات او با مستر ترات تطبيق مي‌كند. به هم كه رسيديم به فارسي سليس گفت: «اسمتان چيست؟!» گفتم: «فردوست!» گفت: «خوب، من هم ترات!» و دست داد. بلافاصله پرسيد كه موضوع چيست؟ گفتم كه وليعهد مرا فرستاده و نام شما را به من داده تا با شما تماس بگيرم و بپرسم كه وضع او چه خواهد شد و تكليفش چيست؟ ترات مقداري صحبت كرد و گفت كه محمد‌رضا طرفدار شديد آلمان‌ها است و ما از درون كاخ اطلاعات دقيق و مدارك مستنند داريم كه او دائماً به راديوهايي كه در ارتباط با جنگ است، به زبان‌هاي انگليسي و فرانسه و فارسي، گوش مي‌‌دهد و نقشه‌اي دارد كه خودتو پيشرفت آلمان در جبهه‌ها برايش در آن نقشه با سنجاق مشخص مي‌كني! من گفتم كه من صرفاً پيام‌آورو پيام‌بر هستم و مطالبي كه فرموديد را به محمد‌رضا منعكس مي‌كنم! ترات گفت: «به هر حال من آماده هستم كه هر لحظه، حتي هر شب، در همين ساعت و در همين محل با شما ملاقات كنم. شما هم هيچ نگران وقت نباش، كه مبادا مزاحم باشي، ‌چنين چيزي مطرح نيست و هر لحظه كاري داشتي تلفن كن!» من به سعد‌آباد بازگشتم و جريان را به محمد‌رضا گفتم. او شديداً‌جا خورد و تعجب كرد كه از كجا مي‌داند كه من به راديو گوش مي‌دهم و يا نقشه‌دارم و غيره! من گفتم: «خوب‌، اگر اينها را ندانند پس فايده‌شان چيست؟!» محمد‌رضا گفت: «حتماً كار اين پيشخدمت‌ها است!» گفتم: «حالا كار هر كه هست شما به اين كاري نداشته باش، برداشت شما از اصل مسئله چيست؟!» محمد‌رضا گفت: ‌«فردا اول وقت با ترات تماس بگير و با او قرار ملاقات بگذار و بگو كه همان شب با محمد‌رضا صحبت كردم و گفت كه نقشه را از بين مي‌برم و راديو هم ديگر گوش نمي‌كنم؛ مگر راديوهايي كه خودشان اجازه دهند آنها را بشنوم!» شب بعد، به همان ترتيب، ترات را در همان محل ديدم. در ملاقات‌ها با ترات من هميشه 5 ـ 6 دقيقه زودتر مي‌رسيدم، چون احتمال خرابي اتومبيل در راه را نيز محاسبه مي‌كردم. ولي ترات هميشه همان رأس ساعت 8 از در سفارت خارج مي‌شد. به ترات گفتم كه محمد‌رضا گفته كه نقشه‌‌ها را پاره مي‌كنم و راديوي بيگانه هم گوش نمي‌دهم مگر آن راديوهايي كه با اجازه شما باشد. ترات گفت: «خوب، بايد ببينم كه آيا او در اين بيانش، صداقت دارد يا نه؟!» گفتم: «من كي شما را ببينم؟!» گفت: «هر موقع كه بخواهي، فردا هم مي‌تواني ببيني، ولي فعلاً جوابي جز اين ندارم.» اين ملاقات كوتاه بود. ترات هيچگاه صحبت اضافي نمي‌كرد و مشخص بود كه فرد اطلاعاتي ورزيده‌ است. در عين حال خشن نيز بود. البته با من موردي نبود كه خشونت نشان دهد، ‌ولي از چهره‌اش مشخص بود كه فرد خشني است. همان شب من جريان ملاقات دوم را به محمد‌رضا گفتم. او بلافاصله راديو را كنار گذاشت و دستور داد نقشه و ريسمان وسنجاق و ... را جمع‌آوري كنم و گفت كه ديگر در اتاق من از اين چيزها نباشد!!! او بلافاصله از من خواست كه به ترات تلفن كنم! خيلي دلواپس بود و شور مي‌زد. مي‌خواست هر چه زودتر تكليفش روشن شود. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره به نقل از:ـ فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، ج 1. ـ‌خواندنيها، از شماره 9 شهريور 1330 به بعد

برگي از تاريخ؛ بهانه جوئي انگليس براي كنترل آبهاي ايران

برگي از تاريخ؛ بهانه جوئي انگليس براي كنترل آبهاي ايران تأسيس جامعه ملل در پايان جنگ اول جهاني و پيوستن ايران به ميثاق اين جامعه از جمله مراحل آغازين ورود ايران به عرصه بين‌المللي است. ميثاق جامعه ملل در هفتم تير 1298 / 28 ژوئن 1919 م در 26 اصل به تصويب دولتهاي عضو رسيد و در 20 دي ماه 1298 / 10ژانويه 1920 جامعه ملل به طور رسمي تأسيس شد و دولت ايران در نهم دي 1300 / 30 دسامبر1921 م توسط كابينه اول احمد قوام (قوام‌السلطنه) به ميثاق جامعه ملل پيوست. اصل هشتم ميثاق مواردي را جهت تحديد تسليحات و برنامه‌هاي نظامي پيش‌بيني نمود و اصل نهم كميسيوني دائمي پيش‌بيني كرد تا در جهت اجراي مفاد اصول يكم و هشتم با توجه به تحولات نظامي دريائي و هوائي توصيه‌هاي لازم را به شورا بنمايد. تصميمات جامعه‌ي ملل بر طبق اصل دوم ميثاق از طريق يك مجمع عمومي، يك شورا با يك دبيرخانه‌ي دائمي به مرحله اجرا در مي‌آمد. از مهم‌ترين تحولاتي كه ميثاق به وجود آورد، اين بود كه جنگ ميان دولتها را به يك مسئله‌ي بين‌المللي تبديل كرد. بدين معني كه جنگ، نقض صلحي به شمار مي‌رفت كه بر كل اجتماع بين‌المللي اثر مي‌‌گذاشت. 1باتشكيل جامعه‌ي ملل، رسماً‌ از دولت ايران دعوت شد كه در جلسات مجمع شركت كند. هيئت نمايندگي ايران متشكل از امير‌ذكاءالدوله‌ي غفاري، حبيب‌الله شهاب و دكتر جليل‌خان به رياست ارفع‌الدوله در نخستين اجلاس مجمع شركت نمودند. عليقلي خان نبيل‌‌الدوله، كاردار ايران در واشنگتن نيز به عنوان يكي از نمايندگان ايران در دو اجلاس نخستين مجمع شركت نمود. 2 در راستاي اهداف اصل هشتم ميثاق «كميسيون موقتي مختلط كاهش تسليحات»3 در اجلاس نخست مجمع به وجود آمد و بعدها به «كميسيون مقدماتي خلع سلاح»4 تغيير نام داد. اين كميسيون از جمله وظيفه داشت با توجه به طرحهاي ارائه شده، عهدنامه « سن ژرمن»5 را بررسي نموده، طرحي جديد ارائه دهد و نيز در اين مورد با كميسيون دائمي مشورتي نظامي مشورت نمايند. نمايندگان ايران در جامعه‌ي ملل از جمله ارفع‌الدوله و فروغي، هر يك به نوبه‌ي خود مخالفت خود را با بند ششم معاهده‌ي سن ژرمن و نيز مغايرت آن را با اصل دهم ميثاق 6 اعلام نمودند. نمايندگان ايران، ا‌ستدلال مي‌كردند: مقررات فوق ايران را ـ‌كه يك كشور قديمي و از شروع تاريخ مستقل بوده است‌ـ در حد مستعمره تنزل مي‌دهد و ايران با توجه به ماده‌ي دهم ميثاق از حاكميت خود در سرزمين و ‌آبهاي خود دفاع خواهد كرد. 7 با توجه به اعتراض نمايندگان ايران، كميسيونهاي فرعي و تجديد‌نظر تشكيل گرديد و كميسيون دائمي مشورتي نظامي، نظري داد مبني بر اينكه ايران و منطقه‌ي خليج فارس و درياي عمان از لحاظ ورود اسلحه و مهمات، كماكان جزو منطقه‌ي ممنوعه محسوب مي‌شود. ارفع‌ الدوله، نماينده‌ي ايران با اعتراض به طرح جديد در بخشي از اظهاراتش تصريح داشت: «ايران، مصمم است از تجارت غيرمجازاسلحه به سرزمين خود كلاً جلوگيري نمايد؛ اما اين عمل را به عنوان يك دولت مستقل انجام مي‌دهد نه به صورت نوعي سرزمين مستعمره...» 8 پس از اظهارات نمايندگان ايران و مذاكرات كميسيون، سند جديدي كه در اين زمينه به امضاي تعدادي از دولتها رسيد، تحت عنوان «عهدنامه‌ي نظارت بر تجارت بين‌المللي اسلحه و مهمات و ادوات جنگي»9 در هفدهم ژوئن 1925 م / 1304 ش. بود كه به دليل نرسيدن به حد نصاب، لازم‌الاجرا نگرديد و نكته‌اي كه حائز اهميت بسيار است، اينكه عهدنامه‌ي «سن ژرمن»، كاملاً به عهدنامه‌ي فوق منتقل شده بود. 10 ايران، از حدود سالهاي 1302 ش./ 1923 م. بارها نسبت به تردد غير‌مجاز كشتي‌هاي جنگي بريتانيا در بنادر خود، اعتراض مي‌كرد و انگستان، با استناد به عهدنامه‌ي ممنوعيت تجارت برده مصوب 1882 م./ 1261 ش. ـ كه ديگر موضوعيت نداشت ـ حق تفتيش و كنترل كشتي‌ها را از آن خود مي‌پنداشت. 11 بهانه‌ي ديگر انگلستان، جلوگيري از قاچاق اسلحه بود و با اين استنادهاي ساختگي، كشتي‌هاي خود را در خليج فارس مستقر مي‌ساخت. 12 طرح پيشنهادي ايران جهت تعديل عهدنامه تيمورتاش، در پيش‌نويس طرحي كه در مورد تعديل معاهده‌ي ممنوعيت تجارت اسلحه تسليم سفارت بريتانيا نمود، پيشنهاد كرد،‌ براساس حقوق متقابل، توافقي حاصل شود به اين صورت كه آبهاي قلمرو ايران از حوزه‌ي كنترل انگليسي‌ها خارج شده و حق تفتيش كشتي‌هاي طرفين در درياي آزاد13 به كشتي‌هاي با ظرفيت 500 تن محدود شود كه تحت پرچم كشور طرف مقابل حركت مي‌كردند. وزارت خارجه‌ي بريتانيا، در پاسخ به كلايو اظهار داشت: «ايران را نمي‌توان از حق تفتيش در آبهاي بين‌المللي برخوردار سا خت...» 14 در تاريخ 14/9/1308 ش. / 1929 م. گزارشي از فروغي، نماينده‌ي اول ايران در جامعه‌ي ملل ـ كه در موضوع كاهش سلاح در آن سازمان عنوان شده بود ـ به نخست‌وزيري ارسال گرديد تا تصميمي درباره‌ي اين مسئله اتخاذ و نظر دولت ايران در اين مورد رسماً اعلام شود. ظاهراً بدون اخذ تصميم، نامه و گزارش به بايگاني سپرده شد. (سند شماره‌ي 1) مجدداً طرحي از سوي تيمورتاش، وزير دربار وقت به مستر هور، وزير مختار انگليس در تاريخ 24/8/1311 تسليم شده بود بدين شرح كه: «ماده‌ي 1ـ طرفين متعاهدين، متقبل مي‌شوند در حدود وسايل موجوده در كليه اقدامات براي جلوگيري از تجارت غيرمشروع اسلحه و مهمات و ادوات جنگي در خليج فارس و خليج عمان، تشريك مساعي نمايند. ماده‌ي 2ـ در آبهاي آزاد خليج فارس و خليج عمان، مأمورين بحري شاهنشاهي موظف خواهند بود كه نظارت و تفتيش تمام كشتي‌هاي داراي بيرق ايران ـ را كه مورد سوء ظن تجارت غيرمشروع اسلحه و مهمات و ادوات جنگي واقع شوند ـ بنمايند. همچنين مأمورين بحري انگليس، موظف خواهند بود كه در آبهاي آزاد خليج فارس و درياي عمان نظارت و تفتيش تمام كشتي‌هايي كه مورد سوء ظن تجارت غيرمشروع اسلحه و مهمات و ادوات جنگي واقع مي‌شوند، بنمايند به استثناي كشتي‌هايي كه بيرق ايران رادارا هستند. ماده‌ي 3 ـ طرفين متعاهدين، موافقت دارند در آبهاي ساحلي ـ كه وسعت آن هفت كيلومتر است ـ حق نظارت و تفتيش هر كشتي، صرف‌نظر از مليت آن، منحصراً مخصوص مأمورين مملكتي است كه مالك آن آبهاي ساحلي است. ماده‌ي 4ـ طرفين متعاهدين،‌موافق هستند كه خليج فارس و خليج عمان جزو منطقه‌ي مخصوص بر طبق ماده 12 «قرارداد ژنو مورخ هفدهم ژوئن 1925 مربوط به نظارت تجارت بين‌المللي اسلحه و مهمات و ادوات جنگي» ـ كه از طرف دولت شاهنشاهي شناخته نشده ـ نبوده است و هيچگونه رژيم مخصوص شامل دو خليج مزبور نشود. ماده‌ي 5ـ قراداد به دو نسخه به زبان فرانسه تنظيم و هر چه زودتر به تصويب خواهد رسيد و اسناد مصدق در تهران مبادله خواهد شد و تا پنج سال از تاريخ تصويب، اعتبار خواهد داشت و چنانچه شش‌ماه قبل از مدت پنج سال فسخ نشود، به خودي خود ادامه حاصل كرده و بعد در هر موقع به شرط اينكه سه ماه قبل اطلاع داده شود، قابل فسخ است. تمام مواد اين قرارداد، به استثناي ماده‌ي 4، در صورت فسخ از اعتبار خواهد افتاد.» 15 طرحي نيز در همين زمينه از سوي سرهنگ رياضي ارائه شد كه خلاصه‌ي آن چنين است: «در خليج فارس و خليج عمان تفتيش كشتي‌هايي كه داراي بيرق ايران باشند، بدون رعايت ظرفيت‌ آنها،‌ با قواي بحري شاهنشاهي است و تفتيش كشتي‌هايي كه داراي بيرق انگليسي باشند، بدون رعايت ظرفيت آنها، با قواي بحري انگليسي است. دولتين، بايد به كشتي‌هاي كم‌تر از پانصد تن خود جواز رسمي بيرق بدهند. نسبت به كشتي‌هاي كم‌تر از پانصد تن دول ثالث و يا كشتي‌هايي كه داراي هيچ بيرقي نيستند‌، نظارت و تفتيش به عهده‌ي كشتي‌هاي جنگي ايران و انگليس هر دو خواهد بود. حق نظارت نسبت به كشتي‌هايي كه داراي جواز رسمي هستند، منحصر به تفتيش بيرق است و لاغير. در آبهاي ساحلي، تفتيش كامل كليه‌ي كشتي‌ها به عهده‌ي دولت مالك آبهاي ساحلي خواهد بود.» 16 در تاريخ 19/1/1312 ش. / 1933 م. انوشيروان سپهبدي، نماينده‌ي ايران در ژنو، مأموريت يافت تا مذاكراتي با مأموران انگليسي انجام دهد؛ بدين مضمون كه «در خصوص خليج فارس و خليج عمان، نظردولت ايران بر اين است كه سعي شود انگليسي‌ها متقاعد شوند با خروج آنها از منطقه‌ي مخصوص به عقد قرارداد بين دو دولت موافقت كنند و اگر شناسايي ساير دولتها را لازم بدانند، مي‌توان به ساير دولتها اعلام كرد و عدم اعتراض آنها، به منزله‌ي شناسايي خواهد بود و درخصوص خليج فارس و درياي عمان، گذاشتن اين دو منطقه جزو منطقه‌ي مخصوص، برخلاف اصلي درياي سرزميني17 است و جواب ايران منفي است.» (سند شمارة 2) 18 در پي اين مأموريت، سپهبدي در تاريخ 4/2/1312 در لندن با سِرجان سايمون ملاقات كرد و ضمن پاره‌اي مذاكرات اظهار داشت كه: «... دولت ايران اميدوار است دولت انگليس از تعقيب سياست 1925 خود در مورد آبهاي خليج فارس خودداري كند.» وي،‌همچنين تأكيد كرد: «در طرح قرارداد مابين ايران و انگليس، تفتيش و نظارت كشتي‌هايي كه پرچم ايران را دارا مي‌باشند و در آبهاي خليج فارس و درياي عمان سير مي‌كنند و مظنون به حمل و نقل غيرقانوني اسلحه مي‌باشند، بر عهده‌ي بحريه‌ي ايران خواهد بود؛ ولي كشتي‌ هايي كه بيرقي غير از بيرق ايران داشته باشند، نظارت و تفتيش آنها بر عهده‌ي انگليس خواهد بود.» 19 وزارت خارجه‌ي انگليس، در پاسخ طي نامه‌اي خطاب به حسين علاء، مخالفت خود را با طرح سپهبدي و تغييرات انجام شده در آن اعلام نمود. 20 در اين ميان، تصميم نهايي دولت در اين باره مشخص نبود. حسن تقي‌زاده (وزير مختار ايران در (فرانسه)، ابوالحسن فروغي و سرهنگ رياضي در تاريخ 21/1/1313 ش. / 1934 م. به عنوان هيئت نمايندگي ايران،‌ جهت شركت در كنفرانس خلع سلاح مورخ دهم‌آوريل 1934 انتخاب و اعزام گرديدند. 21 از تقي‌زاده، گزارشهايي در دست است كه به بيان شرح مهمانيها، خوشوقتي‌ها و بعضاً مذاكرات وي با مقامات انگليس در خصوص دوستي في‌مابين مي‌پردازد. 22 با توجه به شرايط جهاني آن روزگار و خروج آلمان و در پي آن ژاپن از جامعه‌ي ملل، لازم مي‌نمود هر دولتي صراحتآً عقايد خود را در مورد كنفرانسها و پروتكل ضميمه در مورد خلع سلاح اعلام دارد. مخالفت ايران با قرارداد ـ 1925 چنانكه گفته شد ـ در زمينه‌ي حذف خليج فارس و درياي عمان از مناطق مخصوص قيد شده در قرارداد 1925 بود. نتيجه‌ي اقدامات با خروج آلمان و ژاپن از جامعه‌ي ملل و كنفرانس، جهان وارد مرحله‌ي جديدي از تهديد صلح و وحشت از جنگي جهانگير گشته بود. آلمان، معتقد بود كه چنانچه در مورد كاهش تسليحات تصميم گرفته شود، بايد همه‌ي دولتهاي عضو جامعه، آن را رعايت نمايند نه اينكه زرادخانه‌هاي مملو از سلاح خود را به حالت آماده‌باش قرار دهند و دولتهاي كوچك را تهديد نمايند. 23 در اين ميان كمپاني‌هاي اسلحه سازي، از راه برافروختن و تداوم جنگ بسيار ثروتمند شده بودند. هر از چندگاهي در جهت مدرنيته كردن سلاحهاي انبار شده، انبوهي از سلاحهاي فرسوده بر سر گروهي از مردم در گوشه‌هاي مختلف جهان مي‌باريد و از ديگر سو، بازار معاملاتي جديد رونقي روز‌ افزون مي‌يافت. 24 سرانجام كنفرانس خلع سلاح جامعه‌ي ملل، به رغم تلاشهاي همه جانبه در 21 خرداد 1313 ش./ 11 ژوئن 1934 م. تعطيل شد و عهدنامه هفدهم ژوئن 1925 نيز به دليل نرسيدن به حد نصاب هيچگاه عملي نشد.25 با استفاده از: گنجينه اسناد فصلنامه تحقيقات تاريخي شماره 58. پانوشت‌ها: 1. مجله‌ي حقوقي، دفتر خدمات حقوقي بين‌المللي ج.ا.ا، شماره‌ي8، بهار و تابستان 66، مقاله‌ي مفهوم تجاوز در حقوق بين‌المللي، نوشته‌ي طارم سري و ديگران، زير نظر دكتر ممتاز. 2. ايران و سازمانهاي بين‌المللي: دكتر سيد‌داود آقايي، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1381، صص 60 و 61. 3. Preparatory Commission for the disarmament conference. 4. Temporary Mixed commission for the Reduction of Armaments. (T.M.C) 5. Convention for the Control of the Trade in Arms and Ammunition, and Protocol, 1919. عهدنامه كنترل و تجارت اسلحه و مهمات 1919 كه در دهم سپتامبر 1919م. / 1298 ش. در سن ژرمن پاريس به امضا رسيد. به موجب ماده‌ي 6 اين عهدنامه، دولتهاي امضا كننده متعهد بودند طبق مفاد عهدنامه از ورود اسلحه و مهمات فاقد پروانه‌ي خاص ـ كه با نظارت بين‌المللي همراه بود ـ به برخي سرزمينها ممانعت كنند. همچنين از ورود و حمل و نقل اسلحه و مهمات به مناطق دريايي مشخص شده در عهدنامه جلوگيري نمايند. بند دوم ماده‌ي 6 عهدنامه، ايران را جزو مناطق ممنوعه محسوب داشته بود؛ بدين نحو كه ممنوعيت خريد و حمله اسلحه و مهمات، هم شامل سرزمين ايران مي‌شد و هم منطقه‌ي دريايي خليج فارس را در مسير قسمت شرقي سرحدات ايران در خليج عمان در برمي‌گرفت. ر. ك: ايران و جامعه‌ي ملل، فريدون زندفرد، انتشارات شيرازه، 1377، ص 120. 6. اصل دهم ـ اعضاي جامعه‌ي ملل متعهد مي‌شوند كه تماميت ارضي و استقلال سياسي كنوني كليه‌ي اعضاي جامعه‌ي ملل را محترم بشمارند و از آنها عليه تجاوز خارجي مراقبت نمايند. در صورت وقوع چنين تجاوزي يا تهديد به آن يا خطر وقوع آن، شورا در مورد چگونگي ايفاي اين تعهد اعضا، توصيه‌هاي لازم را ارائه خواهد كرد. 7. ايران و جامعه‌ي ملل، فريدون زند‌فرد، نشر شيرازه، 1377، صص 123ـ 122. 8. همان، صص 124ـ‌120. 9. Convention for the International Trad in Arms and Ammunition and Implement of war (June 17 th 1925) 10. ايران و جامعه‌ي ملل، ص 136. 11. تاريخ بيست‌ ساله‌ي ايران: حسين مكي، ج 3، ص 35، و نيز مجموعه‌ي مقالات و قراردادهاي تاريخي دوره قاجاريه، به كوشش غلامرضا طباطبايي، انتشارات بنياد موقوفات دكتر محمود افشار، 1373. 12. تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس: نوشته‌ي دكتر زرگر، ترجمه‌ي كاوه بيات، صص 135 الي 242. 13. High Sea. 14. تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس، ص 239. سند شماره‌ي 1، نخست‌وزيري، شماره‌ي پاكت 1725، شماره‌ي تنظيم 102008. 15. اسناد نخست‌وزيري، شماره‌ي پاكت 1725، شماره‌ي تنظيم 102008. 16. اسناد نخست‌وزيري، شماره‌ي پاكت 1725، شماره‌ي تنظيم 102008. 17. اصل دريايي سرزميني: 1ـ حق حاكميت دولت بر ماوراي قلمرو خشكي و آبهاي داخلي تا منطقه‌اي از دريا كه متصل به سواحل آن دولت بر ماوراي قلمرو خشكي و آبهاي داخلي تا منطقه‌اي از دريا كه متصل به سواحل آن دولت است و درياي سرزميني خوانده مي‌شود. 2ـ اين حق حاكميت، با رعايت مقررات مندرج در اين مواد و ساير قواعد حقوق بين‌المللي اعمال مي‌شود. ماده‌ي اول كنوانسيون درياي سرزميني 1958 و نيز ماده‌ي 3 كنوانسيون 183 حقوق درياها (با افزودن آ‌بهاي مجمع‌الجزايري به دنبال آبهاي داخلي)، ر. ك: حقوق بين‌الملل درياها، رابين چرچيل و آلن‌لو، ترجمه‌ي بهمن ‌آقايي، دفتر قانون اصلاح قانون تعيين حدود آبهاي ساحلي و منطقه‌ي نظارت ايران (مصوب تيرماه 1313)، 22 فروردين 1338/ آوريل 1959، مواد يك و دو حاكميت ايران در آبهاي داخلي و كف و زير كف درياي ساحلي به رسميت شناخته است. ماده‌ي سه،‌عرض درياي ساحلي ايران را از خط مبداء آبهاي مزبور، 12 مايل دريايي مشخص نموده و طبق تبصره هر مايل دريايي مساوي با 1852 متر است. ر. ك: همان، ص 636. 18. اسناد نخست‌وزيري،‌شماره‌ي پاكت 1725، شماره‌ي تنظيم 102008. 19. همان. 20. همان. 21. همان. 22. همان. (كليه‌ي اسناد از آرشيو سازمان اسناد و كتابخانه‌ي ملي ايران فراهم گرديده است.) 23. تاريخ جامعه‌ي ملل، ص 331. 24. بازار اسلحه، آنتوني سمسون، ترجمه‌ي فضل‌الله نيك‌آئين، انتشارات اميركبير، 1362، صص 71ـ 70. 25. ايران و جامعه‌ي ملل، ص 129. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 18

مصونيت پارلماني در عصر رضاشاه!

مصونيت پارلماني در عصر رضاشاه! از فرخي يزدي به عنوان يكي از غزل‌ سرايان بزرگ تاريخ معاصر ايران ياد مي‌كنند. او در 1267 متولد شد و در جريان جنبش مشروطيت از يزد به تهران آمد و با شعر و نثر و آثار ادبي خويش در مطبوعات، نهضت مشروطه را مورد حمايت قرار داد. او قرارداد 1919 وثوق‌الدوله با انگليس را در اشعارش به باد انتقاد گرفت. كمي بعد روزنامه تندرو «طوفان» را بنيان نهاد و در آن به انتقاد از دولت پرداخت. در مجلس هفتم (مهر 1307 تا آبان 1309) به نمايندگي مردم يزد وارد مجلس شد و در رأس اقليت مخالفان رضاخان قرار گرفت. اودر اكثر جلسات مجلس سياستهاي مستبدانه رضاشاه و حكومتش را مورد اعتراض قرار مي‌داد. اكثر نمايندگان اين دوره از عوامل رضاشاه بودند كه با تقلب و تزوير به مجلس راه يافته بودند. آنان سعي داشتند فرخي را به نحوي رنج دهند تا او خود داوطلبانه مجلس را ترك گويد. آنها آشكارا به فرخي دشنام مي‌دادند و او را با كلماتي چون «دشمن وطن» و «ضد اصلاحات» صدا مي‌‌كردند؛ اما فرخي به شيوه‌ي آزاد مردان اهانتها را تحمل مي‌كرد و حاضر نبود سنگر مجلس را ترك گويد. يك روز عده‌اي از نمايندگان اكثريت تصميم گرفتند در داخل مجلس او را كتك بزنند. آنها ابتدا براي آنكه او را به خشم آورند به وي دشنام دادند؛ اما فرخي كه به نقشه‌ي آنها پي برده بود در جواب آنها سخني نگفت. ولي اكثريتيها دست بردار نبودند. آنان با جسارت جلو رفتند و شروع به كتك زدن او كردند. فرخي سعي كرد تا حدي كه مي‌تواند از ضربات آنها خود را در امان نگه ‌دارد؛ اما آنها بيرحمانه او را كتك زدند به طوري كه خون از دهان و بيني او سرازير شد. پس از پايان ماجرا فرخي با دهان خون‌آلود رو به بقيه‌ي نمايندگان كرد و گفت: وقتي در پايتخت يك مملكت، آن هم در مجلس، نماينده‌اي را اين طور كتك مي‌زنند ببينيد در بيرون مجلس چه خبر است و چه به روزگار مردم مي‌آورند!» فرخي يزدي در پايان مجلس هفتم پس از آنكه مصونيت پارلماني‌اش خاتمه يافت، از بيم جان خود مدتي از نظرها ناپديد شد سپس بدون گذرنامه از مرزهاي شمالي به اتحاد جماهير شوروي گريخت و از آنجا به آلمان رفت ودر برلين اقامت نمود. تيمورتاش وزير دربار رضاشاه زماني در اروپا با وي ملاقات كرد و به او اطمينان داد كه در صورت بازگشت به ايران مورد رأفت و مهر ملوكانه قرار خواهد گرفت. فرخي با اين فريب به تهران بازگشت تا اينكه عده‌اي به اسم «طلبكار مالي» شكايتي عليه او طرح كردند و وي را با برنامه‌ريزي به زندان كشاندند. فرخي در زندان يك بار اقدام به خودكشي كرد اما او را از مرگ رهانيدند تا اينكه در 25 مهر 1318 در زندان رضاخان با آمپول هوا كه توسط «پزشك احمدي» به وي تزريق شد به قتل رسيد. چهار سال بعد وقتي «پزشك احمدي» در دادگاه جنائي تهران به جرم «قتل‌هاي عمد در عصر رضاشاه» به اعدام محكوم شد، از جمله جرائم اعلام شده‌اش در دادگاه قتل فرخي يزدي بود. پس از مرگ فرخي يزدي، غزل‌ها و اشعار پرباري كه وي در زندان سروده بود و در آنها به انتقاد از استبداد رضاشاهي پرداخته بود، كشف گرديد. با استفاده از: ـ هزار و يك حكايت تاريخي، محمود حكيمي،‌ج 3. ـ شرح حال رجال سياسي و نظامي معاصر ايران، نشر گفتار. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 18

تهران 117 سال پيش

تهران 117 سال پيش در سال 1311 هجري قمري يعني در اواخر سالهاي سلطنت ناصرالدين‌شاه، سرهنگ احمد امين وابسته نظامي و مباشر سفارت عثماني در تهران رساله‌اي تحت عنوان «ايران» به خط خود تنظيم و بدولت عثماني تسليم داشته است. اين رساله كه اصل آن در كتابخانه مركزي دانشگاه استانبول نگهداري مي‌شود، حاوي نكاتي است كه گوشه‌هائي از اوضاع اجتماعي ايران آن روز را روشن و مشخص مي‌نمايد. در اين رساله چنين مي‌خوانيم: دواير رسمي و ادارات ايران در ايران وزارت و نظارتهاي متعدد به اسامي: صدارت ـ رياست شوراي دولتي ـ وزارت جنگ ـ‌خارجه ـ داخله ـ ماليه ـ عدليه ـ‌تجارت ـ پست و تلگراف ـ معادن ـ‌ اوقاف‌ـ‌ نافعه ـ مطبوعات و ترجمه ـ تشريفات موجود است. اكثراً امور چند وزارتخانه به وسيله يك وزير اداره و نظارت مي‌شود. صدراعظم (ميرزا علي‌اصغر‌ امين‌السلطان) كليه امور مملكتي و خارجه را شخصاً در خانه شخصي خود رؤيت و اداره مي‌نمايد. به جهت عدم مجلس شوراي ملي براي رسيدگي به امور مهم مملكتي جلسات هيأت وزيران در حضور شاه يا در خانه صدر‌اعظم تشكيل مي‌گردد. در اين گونه موارد اكثراً به امين‌الدوله رئيس شوراي دولتي مراجعه مي‌شود. رسيدگي به دعاوي اتباع خارجي مقيم ايران و اهالي ايران، در ديوان محاكمات كه وابسته به دربار سلطنتي است صورت مي‌گيرد. اتباع هر دولت در روز معيني كه از طرف محكمه (ديوان محاكمات) براي رسيدگي به دعاوي آنها تعيين شده است مي‌توانند به آن رجوع نمايند. مأمورين وزارت خارجه به طور مداوم در وزارت خارجه اشتغال ندارند فقط در صورت لزوم وسيله مأمور مخصوص به وزارتخانه فراخوانده مي‌شوند. عدليه و تجارت را يك وزير، معارف و پست و تلگراف و اوقاف را وزير معارف نظارت و اداره مي‌نمايند. در نظارت عدليه فقط به دعاوي حقوقي و تجاري رسيدگي مي‌شود. بدين جهت نظارت عدليه و نظارت تجارت در هم ادغام شده‌اند. وزارت داخله و ماليه را صدراعظم شخصاً اداره مي‌نمايد ضرابخانه و رسومات با هم مجتمع‌اند. در ايران تشويقاتي براي جلب اتباع خارجي و تبديل تابعيت آنها اعمال مي‌شود و نيز تسهيلات و شيوه‌اي كه در اداره عشاير معمول مي‌دارند بي‌اندازه ماهرانه مي‌باشد. رتبه‌ ـ مأموريت ـ القاب ـ عنوان بعلت نبودن مراتب كشوري به مأمورين غير‌نظامي نيز درجات نظامي اعطا و به تناسب هر رتبه حقوق مخصوصي به آنها تعلق مي‌گيرد و در هنگام انتصاب به شغل از حقوق مزبور استفاده مي‌نمايند. هر يك از مراتب كشوري و مقامات نظامي با تقديم مبلغي به نام پيشكش اعطا مي‌گردد. حكومت ولايات هم به همين ترتيب واگذار و رسومات ولايات نيز علاوه بر پيشكش بايد پرداخت گردد. القاب: به حضرت شاه اعليحضرت همايوني،‌ به وابستگان خاندان سلطنتي، نواب مستطاب، اشرف والا، به صدراعظم جناب مستطاب اجل، به وزراء معتبر و متنفذ جناب جلالت مآب اجل عالي، به ساير وزارء‌ جناب جلالت مأب به مقامات مادون وزراء جناب فخامت نصاب، و به مقامات پائين‌تر، جنابعالي و سپس عاليجاه مجدت همراه عاليجاه بلند جايگاه، و بعضاً هم لقب جناب به تنهائي بكار برده مي‌شود. به سفراء كبار جناب جلالت مأب اجل عالي، سفراء جناب جلالت مآب به مصلحتگزاران و مستشاران جناب، و به ساير اركان سفارت سنيه حضرت پادشاهي (عثماني) جناب عزتمآب رفعتجاه و به اعضاء ساير سفارتخانه‌هاي خارجي عاليجاه خطاب مي‌نمايند. عناوين را بر حسب رتبه ذكر مي‌نمايند، القاب و عناوين در بين ايرانيان داراي اهميت مخصوصي است. القاب به ترتيب با كلمات الملك، السلطنه، ا لدوله، ختم مي‌شوند. مانند مشيرالملك ـ مشيرالدوله ـ مشيرالسلطنه ـ علاوه بر اين القابي نظير معتمدالسلطان، مقرب‌الخاقان، مستشارالوزراه، نيز وجود دارد بعضاً اين القاب به كساني كه داراي هيچ عنواني نيستند اعطا مي‌شود معهذا مأمور متنفذي بدون لقب وجود ندارد. مأمورين خارجي كه از چگونگي و اهميت اين القاب اطلاعي ندارند در اداي احترام متقابل نسبت به ايرانيان، دچار اشكال مي‌شوند. اصول تشريفات در روزهاي رسمي كليه مأمورين اعم از اينكه داراي درجه نظامي باشند يا نباشند يونيفورم نظامي در بر مي‌نمايند. وزراء و مأمورين ارشد دولت يونيفورم بزرگ با شال و خرقه حاضر مي‌گردند و به تناسب درجه و اعتبار گردن بند الماس يا صدف و بعضاً تمثال مرصع شاه را به گردن مي‌آويزند. ناظر تشريفات علاوه بر شال و خرقه كلاه نمدي درازي دارد كه بر روي آن شال سفيد كه كناره زرد رنگ دارد پيچيده شده است و جوراب ساقه بلند كه تا زانوهايش مي‌رسد به پا مي‌كند و عصاي مرصع به دست مي‌گيرد. ساير مأمورين تشريفات و ماليه نيز به همين صورت شركت مي‌نمايند. خدمه‌هاي ديگر به نام فراش، شاطر، يساغول كه همواره در معيت شاه آماده‌اند حضور مي‌يابند. رؤساي شاطرها را يساغول مي‌نامند. يساغول‌ها بعضاً امور پليسي را انجام مي‌دهند. مراسم سفرا سفراي خارجي كه وارد بندر انزلي (بندر پهلوي) واقع در ساحل بحر خزر مي‌شوند، از طرف مأمور اعزامي از تهران به نام مجيب‌السفرا مورد استقبال قرار مي‌گيرند. مأمورين رشت و قزوين نيز بالباس رسمي و به طور باشكوهي آنها را استقبال مي‌نمايند. قبل از ورود به تهران در قصر شاهي واقع در ميدان اسب‌دواني از طرف مأمورين مخصوص پذيرائي شده پس از قدري استراحت سوار اسبهائي كه از اصطبل شاهي آورده شده مي‌شوند و دم‌هاي اين اسبان به رنگهاي الوان مي‌باشد پشت سر يك ستون فراش كه در پيشاپيش حركت مي‌ نمايند به شهر وارد و به سفارتخانه خود هدايت مي‌گردند. در ابتداي ورود سفرا به تهران و هم‌چنين در ا يام مخصوص شيريني‌هائي از طرف دربار وسيله فراشان به سفارتخانه‌ها ارسال و خونچه‌هاي شيريني را در رهگذر سفرا قرار مي‌دهند و چندين روز اين خونچه‌‌ها به همين وضع باقي مي‌ماند. فراشان حامل شيريني‌جات به ترتيب فوق‌الذكر در مراسم ورود سفرا در پيشاپيش فراشان مأمور استقبال تا سفارتخانه مي‌روند و روز بعد براي اخذ مقداري وجه به عنوان بخشش به سفارتخانه مراجعه مي‌نمايند. طرز اداره تهران و ولايات حكومت تهران تحت عنوان حكمران بعهده نايب‌السلطنه كامران ميرزا سومين فرزند شاه واگذار شده وي علاوه بر اين سمت، نظارت حربيه (وزارت جنگ) را نيز عهده‌دار است معاوني به نام وزير تهران دارد. حكومت تهران داراي سه اداره ( پليس ـ احتساب ـ‌تنظيمات) مي‌باشد حدود اختيارات پليس ـ فوق‌العاده محدود است. ايران به سي و پنج ولايت تقسيم شده است. حكومت ولايات در مقابل مبلغي معين پيشكش اعطا مي‌شود. تقسيمات ولايت به علت فك و الحاق از ولايتي به ولايت ديگر ثابت نيست. اكثر شهرها داراي اسم و عنوان مخصوصي به خود هستند مانند دارالسلطنه تبريز ـ‌دارالعلم شيراز ـ دارالملك طبرستان ـ بلده طيبه همدان و امثالهم. ولايت تبريز از نظر اعتبار در درجه اول بوده و ولايات اصفهان و خراسان در مرحله دوم اهميت مي‌باشند. به والي‌هاي ولايت حاكم مي‌نامند. در ولايت بزرگ يك نفر پيشكار و در ساير ولايات شخصي به نام نايب‌الحكومه به اضافه يك معاون و بيگلربيگي يعني احتساب آغاسي (مستوفي) كه مأمور ماليه مي‌باشد آن ولايت را اداره مي‌نمايند. در محلهائي كه اتباع خارجي وجود دارد يك كارگزار تعيين مي‌گردد. در يكي از ولايات خود حاكم مستقر و در هر يك از ساير ولايات تابعه يك حكمران منصوب مي‌شود. براي اخذ رسومات يك اداره مخصوص وجود دارد. جمع‌آوري رسومات چند ولايت از طرف يك شخص التزام مي‌گردد في‌المثل رسومات كليه ولايات شمالي ايران از طرف بيگلر بيگي رشت جمع‌آوري مي‌شود. وضع جغرافيائي تهران شهر تهران با جمعيتي متجاوز از دويست و پنجاه‌هزار نفر در قسمت شرقي جلگه‌اي به مساحت دو هزار و پانصد كيلومتر مربع بنا شده است. هوايش قدري گرم ولي سالم است. قسمت خارجي ابنيه گلي است و بدين‌جهت منظره عمومي شهر حالت دلگيرانه‌اي دارد. كوچه‌ها تنگ و غير منظم مي‌باشد. اخيراً جاده‌هاي قسمت شمالي شهر توسعه پيدا كرده و طرفين جاده‌اي كه به سفارتخانه‌ها منتهي مي‌شود درخت‌كاري شده. تهران داراي بازار سرپوشيده بزرگي است . شهر با قلعه خاكي محصور و بيرون قلعه خندقي به عمق 15 متر دورادور شهر را احاطه نموده و در جهات مختلف قلعه دروازه‌هاي متعدد موجود است كه مأمورين گمرك در اين دروازه‌ها از واردات و صادرات شهر حقوقي گمرگي اخذ مي‌نمايند. براي رهائي از هواي گرم تهران در تابستان از شميرانات كه به مسافت دو ساعت از تهران در قسمت شمالي قرار دارد استفاده مي‌شود. قراء شميران اكثراً با قلعه‌هاي خاكي محصور است در اطراف شهر چون جنگل وجود ندارد و نقل مصالح ساختماني از خارج مشكل است. بدين جهت ساختمانها با خشت خام بنا شده فقط در گوشه و در و پنجره‌ها آجر مصرف مي‌نمايند. و از چوب درختان تبريزي كه در اطراف شهر به قوت آبياري به عمل آورده‌اند استفاده مي‌شود. در پوشش سقف خانه‌ها ني‌هائي كه از رشت مي‌آورند به كار مي‌برند و روي آنها خاك مي‌ريزند و سپس روي خاك كاه‌گل مي‌مالند چون مقاومت ني خيلي كم است هر دو سه سال يكبار پوشش سقف خانه‌‌ها را تعويض مي‌نمايند. زير سقف را بغدادي نصف مي‌كنند و بر روي آن صنعتكاران ماهر گچ‌بريهاي نفيس اعمال مي‌نمايند كه بنا را به صورت زيبا و گرانبها جلوه‌گر مي‌سازد. مع‌ذالك داراي استحكام زياد نبوده و مستعد خراب شدن مي‌باشد. اطاقها دورادور حياط‌ها بنا شده و پنجره‌هاي آن مشرف به حياط خانه است در اين اواخر اعيان و اشراف كه درصدد تجديد بنا هستند ساختمانهاي خود را با چوبهاي ساچ كه از هندوستان مي‌آورند مي‌سازند. آب: در مسافت چند ساعته از شهر چاههائي كنده و اتصالاً آنها را تا شهر ممتد گردانده و بدين وسيله آب به شهر مي‌رسانند. عمليات احداث اين چاهها پرخرج بوده بدين جهت در تصرف ثروتمندان و اكابر مي‌باشد و از اين رو شهر دائماً دچار كم‌آبي است مجراي آبها در داخل شهر برخلاف خارج شهر سرپوشيده نيست هر هفته يا هر پانزده روز يكبار آب در محلات شهر جاري مي‌شود. عموم اهالي محل در اطراف جوي‌هاي آب مجتمع و به شستن لباس و ساير لوازم مشغول مي‌شوند و پس از ‌آنكه ‌آب را بد ين نحو آلوده ساختند حوض و آب‌انبار خود را از اين آب مملو مي‌سازند و آب مشروب و طبخ مردم تهران از آب آلوده تأمين مي‌گردد. مؤسسات: مشهورترين مساجد تهران مسجد شاه و سپهسالار است. اين مساجد با آجر بنا شده است شكل مناره‌هاي اين مساجد طبق اصول شرقي مي‌باشد. شاه در مناطق مختلف شهر قصرهاي متعدد دارد. اكثريت اين قصرها چهار يا پنج طبقه و به شكل مخروطي است. به نام دولت ايران از طرف سرمايه‌داران انگليس بانكي تشكيل شده و روسها هم بانكي در ايران دارند كه در مقابل در رهن گرفتن اموال قرض مي‌دهند. جمعيت: مملكت ايران بيش از 7 ميليون جمعيت دارد. سكنه آن عموماً گندم‌گون و مردم آن با وجود زيبايي طبيعي به علت عدم رعايت بهداشت قيافه‌هايشان دگرگوني كلي پيدا نموده است شمال غربي آن آذري، قسمت غرب كردي، جنوب و قسمت مركزي آن، فارسي تكلم مي‌نمايند در غرب شمالي (اصفهان) ارامنه و يهوديها ساكنند. ثروت عموم بسيار كم است فقط متمولين بي‌اندازه ثروتمند وطبقه عوام در نهايت درجه فقر و محتاج‌اند. زبان: زبان رسمي فارسي است. با سفارتخانه‌هاي خارجي به زبان فارسي مكاتبه مي‌نمايند در شرق و جنوب عموماً فارسي حرف مي‌زنند ولي با زبان فارسي قديم به علت ورود كلمات عربي فرق فاحش دارد. ادبيات در نهايت انحطاط است. اشعار و آثار متداول در افواه مردم عبارت از ابيات و آثار متقدمين مي‌باشد. اهالي شهرستان قزوين كه در مسافت سه روزه از تهران قرار دارد اكثراً به زبان آذري سخن مي‌گويند و به علت نبودن آموزش زبان آذري همه مكاتبات خود را به فارسي انجام مي‌دهند قباله‌جات و معاملات به زبان فارسي نوشته مي‌شود. اهالي ايالات شمالي منطقه گيلان به زبان مخصوص خود گيلكي حرف مي‌زنند و زبان اكراد كردي است. اديان: اديان موجود عبارت از سني ـ شيعه ـ مسيحي ـ يهودي ـ زرتشتي است. سني‌ها: اكثراً در كردستان و تعداد كمي نيز در قصبات اطراف شيراز ساكن مي‌باشند. شيعيان: شيعه مذهب رسمي ايران است. شيعيان هنگام گرفتن وضو با يك دست صورت خود را مي‌شويند و روي پاي خود را مسح مي‌كشند. نماز را با دست‌‌هاي باز و آويزان مي‌خوانند و براي آنكه محل سجده پاك و تميز باشد مهري از خاك كربلا در محل سجده وضع مي‌نمايند و اين مهر را دائماً با خود همراه دارند برحسب درجه ثروت به زيارت حجاز،‌ كربلا و مشهد مي‌روند بعد از زيارت نام محل زيارت را به اول اسم خود علاوه مي‌نمايند. مانند حاجي حسين ـ مشهدي حسين ـ كربلائي حسين. مسيحيان: در اصفهان، تبريز و نزديك آن و سلماس (شاپور) و اروميه (رضائيه) و تعدادي در تهران و به طور كمي نيز در ساير شهرها سكونت دارند ‌آنها داراي زندگي محقري مي‌باشند. يهوديان: در همدان و اصفهان و تعداد كمي در تهران و ساير ولايات اقامت دارند. زرتشتيان: زرتشتيان را گبر نيز گويند. در شرق جنوبي ايران يعني كرمان و يزد سكونت دارند به وحدانيت جناب رب عباد معتقدند و حضرت ابراهيم عليه‌السلام را خاتم‌النبيين مي‌دانند بدين جهت به آتش حرمت مخصوص قائل‌‌اند و به پرورش درخت و نبات علاقه خاصي مي‌ورزند. بنابراين در ايران وظائف باغباني به اين طايفه محول است. اين مذهب، مذهب قديمي ايران بوده و به نام آورنده خود زرتشت موسوم شده و اكثراً در بلوچستان و هندوستان اقامت دارند. حمامهاي ايران داراي يك حوض آب گرم (خزينه) بوده و شير و حوض كوچك‌تر وجود ندارد و آب آن در مدت يكسال چند بار تعويض مي‌شود. شستشو در اين حمامها واقعاً غير‌قابل تحمل است. از يك مأمور وزارتخارجه كه هشت سال در پاريس تحصيل كرده بود سراغ حمامي را گرفتم. وي يكي از بهترين حمامهاي تهران را آدرس داد. از نظافتش پرسيدم جواب داد آلودگيهاي روي آب خزينه را با وسيله مخصوص جمع‌آوري مي‌نمايند و اين خود شايان دقت است. ‌آنها تعظيم و تفاخر را خيلي دوست دارند. قدر و منزلت هر كس هر چه باشد مورد توجه قرار ندارد بلكه وضع ظاهري او را با نظر حرمت نگريسته و رعايت مي‌نمايند. آنهائي كه اندك زماني ثروت مساعد پيدا مي‌كنند يك كالسكه دو اسبي تدارك ديده به همراه دو نفر اسب‌سوار كه پشت سر كالسكه حركت مي‌‌نمايند در كوي و برزن مي‌گردند. ثروتمندان و وزراء با كالسكه‌هائي كه شش اسب بر آنها بسته شده است و سرويس چاي و قليان به همراه دارند در كمال عظمت در شهر رفت و ‌آمد مي‌نمايند. به همين مناسبت بين اعضاي سفارت رسم بر اين جاري شده است كه هنگام خروج از سفارت با چندين سوار حركت نمايند. سالونها و اطاقهايشان مملو از قنديل و لاله‌هاي آويزان است و اين قنديلها كه اغلب ستاره نشان‌اند بي‌اندازه گرانبها و مقبول‌اند و حتي در قهوه‌خانه عادي هم چندين ‌آويز از اين قبيل وجود دارد. برعكس ساير ممالك كه هر كس سعي مي‌نمايد ديگري را در بالا دست خود بنشاند و يا لااقل در آن باره تكليف نمايد، در ايران هر كس مي‌كوشد در صدر مجلس بنشيند. گاهي اتفاق مي‌افتد روي كاناپه‌اي كه براي نشستن سه نفر است شش نفر مي‌نشينند. در ايران دو نوع عقد نكاح وجود دارد: 1ـ عقد دائم. 2ـ‌ عقد منقطع ـ‌عقد منقطع يا موقت را شيعيان صيغه هم مي‌گويند و اين عقد را صواب (ثواب) مي‌دانند در اين گونه عقد زني را براي مدت معيني به عقد نكاح در مي‌آورند مثلاً براي چند روز ـ‌چند هفته ـ چند ماه و يا يكسال، چند سال. الحاصل براي هر مدتي جايز است. عقد موقت احتياج به شاهد و وكيل ندارد. به هر مجتهدي با تأديه‌ي اجرتي مخصوص براي انعقاد عقد مي‌توان رجوع نمود. مجتهدها با قرائت دعاي مخصوصي عقد نكاح را مي‌بندند. اكثراً براي سهولت اين دعا را همراه خود دارند. در اين صورت احتياجي به مراجعه به مجتهد نيست. بعضي‌ها علاوه بر سه يا چهار زن كه عقد دائم شده چندين صيغه هم دارند. تعداد صيغه‌ها معين نيست. سادات در ايران فوق‌العاده اعتبار و احترام دارند. ايام مخصوص شعييان ايام مسرت‌شان نوروز ـ كه بزرگترين عيد ملي و رسمي ايرانيان است ـ روز تولد پيغمبر(ص)، غدير خم، عيد فطر و عيد قربان است. نوروز سلطاني عيد بزرگ ملي و رسمي است. جشن عيد نوروز هشت روز دوام مي‌يابد. مغازه‌ها و بازار در اين مدت بسته است و هر كس ديگري را تبريك مي‌گويد. در عيد نوروز شاه البسه مزين به الماس مي‌پوشد و سفراي خارجي و وزراء را در سالن موزه شاهي مي‌پذيرد. در اين سلام پشت سر شاه وزير خارجه و در دست راست شاه مترجم دربار قرار مي‌گيرد. سفير عثماني به جهت مقام سفارت كبري با مأمورين سفارت و ساير سفراء به ترتيب در گرداگرد شاه جمع شده و شاه بر حسب مقتضيات زمان با سفرا به مذاكره مي‌پردازد. با سفير عثماني با تركي و با ساير سفرا وسيله مترجمين مذاكره مي‌نمايد. بعد از پذيرش سفرا شاه در اطاقي در طبقه پائين و هم سطح زمين‌كه تخت مرمر در ‌آن قرار دارد جلوس مي‌نمايد سپس وزراء و فرماندهان نظامي براي عرض تبريك به حضور مي‌رسند،‌در اين هنگام درباره شكار يا سياحت شاهانه حكاياتي نقل مي‌شود بعد حقه‌بازان و بازيگران شروع به عمليات نموده و شب‌نشيني آغاز مي‌گردد و نمايش فيل‌ها انجام مي‌شود از طرف شاه سكه‌هاي پول به اطراف پاشيده مي‌شود. تولد پيغمبر (ص): مانند ساير اختلافات، در مورد روز تولد پيغمبر (ص) نيز اختلاف است. ولادت پيغمبر (ص) را روز 18 ربيع‌الاول مي‌دانند. در اين روز شاه در هر كدام از قصورش باشد مراسم در همان قصر انجام مي‌يابد. فقط از سفرا سفير دولت عثماني را مي‌پذيرد و با اركان سفارت مكالمه مي‌نمايد. سپس يكي از امراء را از بين اركان و امرائي كه در باغچه پائين حضور دارند مخاطب قرار داده با صداي بلند بعضي كلمات از راه ملاطفت متذكر مي‌شود و از طرف امير مزبور هم با صداي بلند سپاسگزاري مي‌گردد. عيد فطر و عيد اضحي: در مراسم اين اعياد از سفرا فقط سفير عثماني دعوت مي‌شود. در استقبال سفير از دم درب برون تا درب اندرون فراشها در دو رديف مي‌ايستند. فرداي همين روز در اجراي قاعده بخشش به سفارت مي‌آيند. ايام ماتم، تعزيه، روضه، مرثيه‌خواني ايام ماتم، ‌دهم محرم، وفات حضرت علي و امام حسن و روز وفات ائمه، دهم محرم‌الحرام به مناسبت وفات سيد‌الشهدا بزرگترين روز سوگواري شيعيان است. عزاداري از ابتداي محرم تا روز دهم محرم ادامه مي‌يابد. در اين مدت به تناسب نذري كه نموده‌اند اجراي ماتم مي‌نمايند. مثلاً يكي ده روز در كوچه و بازار پابرهنه‌ مي‌گردد ديگري در ظرف اين مدت كاملاً سياهپوش مي‌شود. بعضي ديگر فقرا را اطعام مي‌نمايند. اشخاص هر يك به نحوي اجراي نذر مي‌نمايند. علاوه بر اين عادت تعزيه‌خواني و سينه‌زني نيز جاري است. معارف ـ‌ دارالفنون غير از مكاتب ابتدائي كه با وضع جديد تطبيق داده شده است مابقي به صورت غير منظم و در بعضي از دكانها تشكيل مي‌شود. برخي از اصناف در دكانهاي خود ضمن اشتغال به حرفه خود چند نفر طلبه را تدريس مي‌نمايند با و جود اينكه مدارس رشديه (متوسطه) موجود نيست وزارت معارف يك دارالفنون براي تربيت افسران نظامي و طبيب و مهندسي تأسيس نموده است. دروس نظامي اين دارالفنون وسيله افسران آلماني تدريس مي‌شود مازاد فارغ‌ التحصيلان كه در واحدهاي نظامي مشغول نمي‌شوند به انجام امور تلگراف گماشته مي‌گردند. صنايع ـ‌ محصولات ارضي از قزوين تا تهران و از تهران تا شاه عبدالعظيم يك جاده گاري‌رو احداث شده در ساير محل‌ها كه جاده احداث نشده گاري‌ها از همواريهاي اراضي براي عبور استفاده مي‌نمايند. از طرف سرمايه‌داران انگليسي نيز بانكي تأسيس شده كه امتياز معادن غرب مملكت ايران به اين بانك واگذار شده است. صنايع ـ قالي و قاليچه ايران مشهور است هر ساله مقدار زيادي به خارج صادر مي‌شود. بهترين نوع قالي در كرمان و كردستان بافته مي‌شود. قالي كرمان با دوام ولي قالي كردستان ظريف است. اما اكثراً رنگ آن خالص نيست. در شيراز و سلطان‌آباد (اراك) هم قالي بافته مي‌شود ولي قابل مقايسه با قالي‌هاي كرمان و كردستان نيست. در كرمانشاهان و كاشان يك نوع قديفه مي‌بافند و قديفه‌هاي نفيس در اصفهان بافته مي‌شود. تذهيب و تجليد كتاب در شيراز صورت مي‌گيرد. محصولات كشاورزي ـ نظر بر اينكه خوراك اكثر اهالي پلو و چلو مي‌باشد در منطقه رشت برنج فراوان كاشته مي‌شود ـ‌ توتون رشت فوق‌العاده مشهور است. تنباكو نيز هم در رشت و هم در كاشان و نوع مرغوب آن در شيراز به عمل مي‌آيد. اداره قشون فرماندهان كل قشون ايران با نايب‌السلطنه كامران‌ميرزا سومين پسر شاه است كه تحت عنوان وزير جنگ امور قشون را اداره مي‌نمايند. وزارت جنگ شامل ـ اداره قشون ـ مجلس محاكمات ـ توپخانه ـ فشنگ‌خانه ـ زنبورك‌خانه ـ‌ مدرسه ناصريه ـ آجودانباشي و رياست اركان حرب است. امور محاسبات و لوازم تحت نظر رياست اداره قشون است كه از طرف هيأت تحريريه به نام لشكر نويسان اداره مي‌گردد. در هر ولايت براي تحرير امور قشون هيئت تحريريه مخصوص آن ولايت وجود دارد. زنبورك‌خانه: در حدود 80 شتر سوار بوده و در معيت شاه انجام وظيفه مي‌نمايند با آلتي شبيه توپ تيراندازي مي‌نمايند كه فاقد اعتبار جنگي است. مدرسه ناصريه: از طرف نظارت حربيه اداره مي‌شود و معلمين اطريشي براي تدريس در اين مدرسه استخدام شده‌اند. كيفيت اين مدرسه نسبت به دارالفنون در سطح پائين و صورت غير‌منظم دارد. اين مدرسه به درجات مختلف تقسيم نشده بلكه فقط داراي دو قسمت است يك قسمت مخصوص خردسالان و قسمت ديگر مخصوص بزرگسالان است. فارغ‌التحصيلان اين مدرسه به علت نبودن پست نظامي در قشون ايران همگي استخدام نشده بلكه عده‌اي پس از پايان 8 سال دوره اين مدرسه باز هم سالهاي سال در اين مدرسه باقي مي‌مانند. صنف پياده: در ايران سربازگيري با ا صول و قرعه‌كشي صورت نمي‌گيرد چنانچه از قديم‌الايام مرسوم است به اندازه احتياج سرباز جمع‌آوري مي‌شود. انتخاب سربازان تحت سلاح يا غير آن به طور دائم ساليانه معادل يك ليره طلاي عثماني حقوق داده مي‌شود. بر حسب ارزاني و گراني معيشت هر ولايت اين مبلغ ماهيانه معادل يك الي 6 غروش (واحد پول عثماني) و حداكثر تا 23 غروش جنس به سرباز داده مي‌شود. به علت عدم تكافوي اين مبلغ براي گذران، سربازان رسماً از طرف حكومت ايران مجازند در مواقعي كه خدمت سربازي انجام نمي‌دهند مشاغلي از قبيل حمالي ـ صرافي ‌ـ پينه‌دوزي و ساير مشاغلي كه محل انتظام امور نظامي نباشد داشته باشند و افسران قسمتي از درآمد سربازان را اخذ مي‌نمايند. به شرط تأمين جيره سربازان از طرف سفارتخانه‌ها به هر مقدار سرباز كه لازم باشد در اختيار سفارتخانه‌ها گذاشته مي‌شود. براي افرادي كه تحت‌السلاح هستند ساليانه دو دست لباس داده مي‌شود پالتوئي كه براي ايام زمستان به سرباز داده مي‌شود و هم‌چنين لباس اونيفورم قرمز كه براي پوشيدن در ايام رسمي به آنها واگذار مي‌گردد. پس از پايان زمستان و ختم مراسم رسمي از سربازان پس گرفته مي‌شود. از طرف حكومت ايران رسماً سربازگيري به عمل نمي‌آيد بلكه اين وظيفه از وظايف فرماندها و افسران نظامي است. تجمع 80 تا 100 نفر سرباز را بلوك «معادل دسته در قشون عثماني» و مجموع 8 تا 10 دسته را فوج مي‌نامند. بدين ترتيب تجمع 700 الي 1000 نفر سرباز تشكيل يك فوج «طابور» را مي‌دهد و مي‌توان اين افواج را با حداكثر سربازي كه دارند يك تيپ «آلاي» تصور نمود و اين بالاترين و بزرگترين واحد نظامي ايران است و واحدهاي نظير لوا (لشكر) فرقه (سپاه) و اردو (ارتش) كه در قشون عثماني موجود است در قشون ايران وجود ندارد. هر فوج نامي مخصوص به خود دارد مانند «فوج قهرمان» و «فوج هفتم خلخال» و علاوه بر اين بر افواج هر محل و ولايت اسم آن محل يا ولايت داده مي‌شود مانند افواج آذربايجان ـ افواج خراسان. در حال حاضر در ايران 81 فوج موجود است كه 27 فوج تحت‌‌السلاح و 54 فوج در حال مرخصي است صنف سربازان تحت‌ السلاح همه ساله تعويض مي‌شوند. صنف‌سواره: تحت نام لشگر قزاق كه از سه تيپ تشكيل مي‌شود تحت فرماندهي افسران روس است و مجموعاً بالغ بر 1100 سرباز و بهترين قواي منظم نظامي ايران است. در حدود 1000 نفر سرباز چريك كه فاقد تعليمات منظم‌اند به نام قواي علاءالدوله در معيت شاه مي‌باشند. علاوه بر اين در آ‌ذربايجان 20 و در ساير مناطق جمعاً در حدود 60 دسته سوار موجود است كه در صورت لزوم تجمع مي‌نمايند. صنف توپخانه: تعداد توپچيان ايران اعم از افسر و سرباز در حدود 6400 نفر مي‌باشد. تمام توپچيان تحت آموزش يك ژنرال اطريشي مي‌باشند. افسران: نظر بر اينكه فرماندهي قشون ناحيه به عهده افراد محلي است افسران فارغ‌التحصيل دارالفنون تنها در افواج تهران به خدمت گمارده مي‌شوند. نظر به كثرت افسران حقوق متناسب با رتبه و درجه پرداخت نمي‌شود درآمد فرماندهان در مواقع اعطاي مرخصي غير‌رسمي به زيردستان و نيز از مداخلي كه سربازان دارند تأمين مي‌شود بدين مناسبت به هر اندازه زير دست يك فرمانده بيشتر باشد به همان اندازه درآمد وي نيز افزون است. اسلحه قشون ايران: تعداد چهل هزار نوع جديد تفنگ اطريشي (ورندل) كه جديداً خريداري شد ه است به اضافه 12 هزار تفنگ نوع قديم (ورندل) موجود است. تفنگهاي مزبور در مخازن جمع‌آوري و در مواقع لزوم بين افراد توزيع مي‌گردد. بدين مناسبت اكثراً طرز استعمال آن را نمي‌دانند. سربازان در حالت عادي دائماً از تفنگ قديمي استفاده مي‌نمايند. توپها نيز عبارت از توپهاي قديم اطريشي است. توپ 90 سانتيمتري 18 عدد ـ‌توپ 8 سانتي‌متري 16 عدد ـ‌توپ 7 سانتي‌متري 47 عدد ـ‌از توپهاي قديم اطريشي در حدود 500 عدد موجود است كه 100 قبضه آن قابل استفاده مي‌باشد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 18 به نقل از:«بررسي‌هاي تاريخي» مهر و ‌آبان 1353

تقويم‌ها و تبديل‌ها در ايران

تقويم‌ها و تبديل‌ها در ايران اشاره يكي از مهم‌‌ترين مباحث تاريخ‌نگاري گاه‌شماري است. اين موضوع در ايران از مسائل پيچيده‌اي است كه هميشه براي محققان دشواري‌هايي به وجود آورده است. زيرا محققان ايراني بر خلاف مورخان كشورهاي اروپايي و آمريكايي كه تنها به يك نوع تقويم و يك مبدأ سر و كار دارند، در طول تاريخ تقويم‌هاي مختلفي را كه پايه و اساس آن‌ها سال‌هاي شمسي و قمري بوده، به كار برده‌اند... بدون ترديد، محققان براي تطبيق سال‌ها در تقويم‌هاي مختلف با دشواري‌هايي مواجه هستند و همين امر ايجاب مي‌كند تا حد امكان براي محاسبه و مطابقت سنوات در تقويم‌هاي مختلف با يكديگر، با استفاده از ساده‌ترين و دقيق‌ترين روش‌هاي محاسبه آشنا باشند. مقاله تحقيقي زير كمكي در همين راستا است. در طول تاريخ مردمان بيابان گرد، كه مايحتاج زندگاني خود را از طريق صيد به دست مي‌آوردند، به تدريج متوجه بازگشت موسمي بعضي از امور طبيعي شدند. همين امر منشأ تشخيص بعضي از فصول سال از يك‌ديگر شد و در واقع مي‌توان آن را ابتدايي‌‌‌ترين «تقويم» دانست. ليكن در حقيقت «تاريخ تقويم» از زماني آغاز شد كه انسان به زراعت پرداخت و متوجه شد كه موسم بذر‌ افشاني به فواصل معين و نظم همه ساله باز مي‌گردد و همين امر او را به شمارش تعداد روزهاي بين دو موسم بذرافشاني واداشت. گذشته از اين،‌دوره‌ي تغيير شكل كره‌ي ماه خيلي زود توجه مردمان روزگار پيشين را به سوي خود جلب كرد. بسياري ازملت‌ها‌ي باستاني، ماه را اساس و پايه‌ي محاسبه‌ي زمان قرار دادند و با دقت هر چه بيش‌تر تغيير آن را تعقيب مي‌كردند. ليكن سال قمري ملل باستاني،‌با دشواري بسياري، با سال خورشيد قابل تطبيق بود. زيرا دوازده ماه قمري داراي 354 يا 355 روز است و با فصول سال تطبيق نمي‌كند. در صورتي كه سال شمسي داراي 365 روز است. بنابراين، اگر ملاك محاسبه را سال قمري قرار دهيم، به زودي ميان سال قراردادي با سالي كه مولود طبيعت زنده است و با فصول چهارگانه و وضع خورشيد و سال شمسي مطابقت دارد، اختلافي به وجود خواهد آمد و ماه، يعني مثلاً ماه درو و برداشت محصول گندم و ساير غلات و حبوبات، تدريجاً تمام فصول سال را طي مي‌كند. مردم عهد باستان با محاسبات بغرنج و بسيار پيچيده‌اي مي‌كوشيدند تا حدي گاه‌شماري خود را با جريان طبيعت مطابقت دهند. تعيين تاريخ حدوث وقايع كه در يك تقويم معلوم است،‌ امكان دارد در تقويم ديگري مشخص نباشد. اين مسئله در تحقيقات تاريخي اهميت زيادي دارد. مثلاً در قسمت مهمي از تاريخ اسلام و ممالك اسلامي به تبديل ماه‌هاي هجري و قمري به ميلادي نياز داريم. بايد توجه داشت كه نويسندگان و مورخان ايران بعد از اسلام در آثار خود وقوع حوادث تاريخي را با ذكر سال‌هاي هجري قمري ضبط مي‌كردند. تنها از دوران سلسله ايلخانان به بعد براي محاسبات امور مالي از سال‌هاي شمسي، استفاده شد و اين وضع تا سال 1342 قمري معمول بود. در اين سال مبدأ تاريخ از اول هجرت پيامبر بزرگوار اسلام (ص) با سال‌هاي هجري شمسي محاسبه شد و همان‌طور كه ذكر گرديد، اين گاه‌شماري در يازدهم فروردين 1304 هجري شمسي به تصويب نمايندگان مجلس شوراي ملي رسيد و استفاده از تاريخ‌هاي ديگر منسوخ شد وليكن تاريخ هجري قمري هم‌چنان براي اجراي مراسم ديني باقي ماند. از اوايل سلسله‌ي قاجار، كه روابط بين ايران با كشورهاي اروپايي رو به فزوني گذاشته بود، ايرانيان به تدريج با تاريخ ملل مسيحي نيز آشنا شدند و اين مبدأ نه تنها در عهدنامه‌ها و قراردادها به كار گرفته شد، بلكه نويسندگان و محققان هم در آثار خود آن را به كار بردند. كار به جايي رسيد كه در كتب و مقالات از سه نوع تاريخ، يعني هجري قمري و هجري شمسي و ميلادي، استفاده مي‌شد... . به هر حال، براي تبديل سال‌ها در تقويم‌هاي مختلف به يكديگر از فرمول‌هاي رياضي مي‌توان استفاده كرد. اكنون به شرح زير، با به كار بردن ساده‌ترين فرمول‌ها، مي‌توان به تقريب سال‌ها را در تقويم‌هاي گوناگون به يكديگر تبديل كرد: 1ـ طريقه‌ي تبديل سال ميلادي به هجري قمري مي‌دانيم مدت سال ميلادي 365 روز است و مدت سال هجري قمري 354 روز (11 = 354 – 365). پس سال هجري قمري در هر سال يازده روز از سال ميلادي كم‌تر است. اين اختلاف بعد از گذشت 33 سال نزديك به يك سال مي‌شود (363 =11 ×33). پس نسبت بين سالهاي هجري قمري و ميلادي هميشه برقرار است. براي تبديل سال ميلادي به هجري قمري چنين عمل مي‌كنيم: H = (‍‍C-622) حرف C علامت ميلادي است و حرف H علامت هجري. عدد 622 تاريخ هجرت پيامبر بزرگوار اسلام (ص) از مكه به مدينه است. مثلاً اگر خواسته باشيم سال 2000 ميلادي را به سال هجري قمري تبديل كنيم، چنين مي‌شود: 2000-622=1378 1378×33=45474 45477÷ 32=1421 هجري قمري اگر باقي مانده‌ي اين تقسيم از عدد ده بيشتر شد،‌يك سال به خارج قسمت اضافه مي‌كنيم و اگر از عدد يازده كم‌تر شد،‌ در خارج قسمت تغيير نمي‌دهيم. 2ـ طريقه‌ي تبديل سال هجري قمري به ميلادي C = H +622 مثلاً سال 1421 هجري قمري برابر است با: 1421×32=45472 45472÷ 33=1377 چون در اين تقسيم‌ باقي‌مانده از عدد ده بيش‌‌تر شده است، يك سال بر خارج قسمت اضافه مي‌كنيم: 1377+1=1378 1378+622=2000 ميلادي 3ـ طريقه‌ي تبديل سال هجري شمسي به سال هجري قمري براي تبديل سال هجري شمسي به سال هجري قمري راه‌هاي مختلفي وجود دارد كه دقيق‌ترين آن اين است كه با بستن يك تناسب ساده سال هجري شمسي را به سال هجري قمري تبديل مي‌كنيم. اين روش فوق‌العاده دقيق است. مثلاً براي تبديل سال 1379 هجري شمسي به هجري قمري چنين عمل مي‌كنيم: 11 روز بيش‌تر 1 سال هجري شمسي X 1379 روز 15169= 11 ×1379 سال 42=354÷15169 جواب 1421 = 42÷1379 4ـ طريقه‌ي تبديل سال هجري قمري به سال هجري شمسي در اين تبديل نيز مي‌توان به همان طريق عمل كرد: با بستن يك تناسب مي‌توانيم به نتيجه‌ي دقيق برسيم و سال هجري قمري مورد نظر را به سال هجري شمسي تبديل كنيم. مثلاً براي تبديل سال 1421 هجري قمري به سال هجري شمسي مي‌گوييم: 11 روز كم‌‌تر 1 سال هجري قمري X 1421 روز 15631= 11 ×1421 سال 42=365÷15631 جواب 1379 = 42ـ 1421 5ـ طريقه‌ي تبديل سال هجري شمسي به ميلادي براي تبديل سال هجري شمسي به سال ميلادي، سال مورد نظر را تا دهم دي ماه با عدد 621 جمع مي‌كنيم و از روز يازدهم دي‌ماه، كه آغاز سال نو ميلادي است، سال هجري شمسي مورد نظر را تا آخر اسفندماه با عدد 622 جمع مي‌كنيم. بايد توجه داشت كه هر دو تقويم در واقع شمسي محسوب مي‌شوند و فقط در كبيسه اختلاف دارند. تفاوت سال تقويم هجري شمسي با تقويم ميلادي در فاصله‌ي بين اول ژانويه (يازدهم دي‌ماه) و 21 مارس (اول فروردين) برابر 622 سال، و از 21 مارس تا 31 دسامبر برابر 621 سال است. 6ـ طريقه‌ي تبديل سال ميلادي به هجري شمسي براي تبديل سال ميلادي به سال هجري شمسي از اول فروردين تا دهم دي ماه عدد 621 را از سال ميلادي مورد نظر كم مي‌كنيم و از يازدهم دي‌ماه، كه ‌آغاز سال ميلادي است، تا ‌آخر اسفند ماه، عدد 622 را از سال ميلادي كم مي‌كنيم. پس از تبديل تاريخ‌ها، همان‌طور كه گفته شد، با رعايت كبيسه به وسيله‌ي تعيين رديف و روز آسان مي‌شود، ليكن بايد در نظر داشت كه اگر سال ميلادي بعد از سال 1582،‌يعني بعد از سال 961 هجري شمسي باشد، روز اول فروردين مطابق 21 مارس است، اما براي سال‌هاي قبل از سال 1582 (تاريخ تغيير تقويم قيصري به تقويم گرگوري) بايد به جدول زير مراجعه كرد: سال ه‍ . ش اول فروردين مطابق با سال ميلادي 1 622 150 17 مارس 770 280 16 م ارس 900 400 15 مارس 1020 520 14 مارس 1145 650 13 مارس 1275 770 12 مارس 1395 900 11 مارس 1520 961 10 مارس 1582 براي سال‌هاي قبل از 1582، روزي از مارس كه با اول فروردين مطابق است از روي جدول تعيين مي‌شود؛ چنان كه در جدول مشاهده مي‌شود كه بين 1270 و 1290 ميلادي اول فروردين سال هجري شمسي مطابق با دوازدهم مارس است. مثلاً براي تبديل 12 اكتبر سال 1492 (سال كشف قاره‌‌ي آمريكا به دست كريستف‌كلمب) به تاريخ هجري شمسي، چنين عمل مي‌شود: 871 = 621 ـ 1492 منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 18

پشت پرده دربار

پشت پرده دربار در سالهاي حكومت محمد‌رضا پهلوي، دربار و رويدادها و زد و بندهاي نامشروع آن از منابع اصلي ترويج مفاسد اخلاقي در جامعه ايران بود. رخدادهائي كه در اين نوشتار اشاره مي‌شود گوشه‌هاي كوچكي از اين مفاسد را از زبان دست‌اندركاران آن رژيم به تصوير مي‌كشد: فريدون هويدا ـ برادر اميرعباس هويدا ـ سفير شاه در سازمان ملل در كتاب خاطرات خود تحت عنوان سقوط شاه (صفحات 94 تا 97) مي‌نويسد: يكي از مسائل حيرت‌انگيز براي مردم ايران، دخالتهاي دربار شاه در امور مربوط به مواد مخدر بود. به «محمود‌رضا» يكي از برادران شاه اجازه داده شده بود در امر كشت ترياك و و فروش محصول آن فعاليت داشته باشد و آن‌طور كه مردم تهران نقل مي‌كردند همه ساله محمود‌رضا به بهانه اينكه محصول ترياك خوب نبوده، مقدار زيادي از ترياكهاي به دست آمده را براي خود نگه مي‌داشت و بعداً آن را به قيمت هنگفت در بازار سياه به فروش مي‌رساند. مردم همچنين رسوايي سال 1972 [1351] توسط يكي از اطرافيان شاه به نام «امير‌هوشنگ دولو»را كه در سوئيس اتفاق افتاده فراموش نمي‌كردند. و نيز مي‌دانستند كه شاه اين شخص را پس از دستگيريش به خاطر قاچاق موادمخدر در سوئيس با ضمانت خود از زندان بيرون آورد و يكسره به فرودگاه زوريخ برد، و از آنجا در حالي كه مأموران پليس ناظر فرار زنداني از كشورشان بودند ـ‌ ‌ولي به خاطر حضور شاه كاري از دستشان بر نمي‌آمد‌ ـ او را به هواپيماي آماده پرواز نشاند و از سوئيس خارج كرد. اين ماجرا گرچه در سوئيس و مطبوعات اروپايي انعكاس وسيع يافت، ولي همان زمان به خاطر سانسور خبري ايران كسي در داخل كشور از ماوقع مطلع نشد، تا آنكه پس از مدتي جريان واقعه دهان به دهان به گوش همه رسيد و مردم را از اين مسأله حيرت‌زده كرد كه چطور قاچاقچي‌هاي خرده‌پاي بدبخت به دستور شاه تيرباران مي‌شوند، ولي همين شاه دوست خود را كه به جرم قاچاق موادمخدر در سوئيس بازداشت شده از محاكمه و زندان مي‌رهاند؟! راجع به «اميرهوشنگ دولو» نيز گفتني است كه او تا چند ماه خود را از نظرها پنهان كرد. ولي بعد از آن بار ديگر به دربار آفتابي شد و كارهاي سابق خويش را از سرگرفت. در ميان اطرافيان خانواده سلطنت كم و بيش افراد ترياكي وجود داشتند، ولي چون ترياك كشيدن اين عده در دربار، بعضي اوقات سبب ناراحتي شاه مي‌شد، آنها ناچار برنامه خود را براي مدتي به جاي ديگر منتقل مي‌كردند، تا آنگاه كه خشم شاه فرونشيند و بتوانند دوباره بساط دود و دم خود رادر دربار براه بياندازند. اكثر اعضاي خانواده سلطنت و مقامات سطح بالاي كشور به گونه‌اي زندگي مي‌كردند كه حداقل مي‌توان گفت روش آنها نه تناسبي با دستورات مذهب رسمي كشور داشت و نه قابل تطبيق با اصول اخلاقي بود. شاه به تحريك اميراسدالله علم (وزير دربار) و مفت‌خورهايي كه علم را در محاصره داشتند، دستور داد چند كازينوي قمار و تفريحگاه در ايران احداث شود. علت آن هم چنين توجيه شد كه: وجود اينگونه مراكز براي جلب شيوخ ثروتمند خليج [فارس] لازم است و براي احداث آنها هم انگيزه‌هاي سياسي و اقتصادي بيشتر مد‌نظر قرار دارد. به دنبال اين دستور، انواع و اقسام قمارخانه در شهرهاي مختلف كشور ظاهر شد، كه در اكثر آنها نيز اعضاي خانواده شاه به نحوي مشاركت داشتند. پس از چندي، جزيره كيش هم با خرج مبالغ هنگفت و اختلاس از خزانه مملكت تبديل به تفريحگاهي شد كه ميلياردرها بتوانند از آن براي گذراندن دوره تعطيلات خود استفاده كنند و چنين شايع بود كه شركت هواپيمائي ايرفرانس در پروازهائي كه با هواپيماي كنكورد به اين جزيره دارد هميشه تعدادي زنان برچين شده از سوي «مادام كلود» معروفه را از پاريس به كيش مي‌آورد. با توجه به اينكه اسلام، صرف الكل و قماربازي را تحريم كرده، طبيعي است كه دست‌زدن به اقداماتي نظير تأسيس قمارخانه و تفريحگاههايي مثل كيش مي‌توانست صدمات فراواني به وجهه شاه و خانواده سلطنتي در بين مردم ايران وارد آورد و در اين مورد شايعه‌اي نيز بر سر زبانها بود كه والاحضرت‌ اشرف مبالغ هنگفتي را در يكي از كازينوهاي خارجي باخته است. بعضي‌ها هم مي‌گفتند كه والاحضرت شمس از اسلام روگردانده و به مذهب كاتوليك گرويده است.    پرويز راجي آخرين سفير شاه در لندن دركتاب خاطرات خود به نام «خدمتگزار تخت طاووس» (چاپ 1340، ص 40) مي‌نويسد: امشب (25 آذر 1355) شام ميهمان لرد «وايدن فلد» بودم، كه در منزل او جمعي از دوستان انگليسي هم حضور داشتند. خانم «ميلفورد ـ هاون» كه از ميهمانان بود، تعريف مي‌كرد: چند سال قبل در ضيافت شام سفارت ايران كه به افتخار ورود هويدا نخست‌‌وزير برپا بود شركت داشت و هويدا را مردي يافت كه در او جاذبه‌ي چنداني براي جلب زنان ديده نمي‌شود. و بعد هم اضافه كرد: «به نظر من اينطور رسيد كه رفتار هويدا مي‌تواند بيشتر مورد توجه مردان قرار بگيرد!». كه چون با گفتن اين حرف،‌ حالت ناخوشايندي بر مجلس حكمفرما شد،‌ من بلافاصله به جوابگوئي برخاستم و گفتم: «گرچه هويدا مردي نيست كه چشمش به دنبال زنها باشد‌، ولي اطمينان دارم كه او انحراف ادعائي شما را ندارد.» خانم «ميلفورد ـ هاون» پرسيد: «شما از كجا به اين موضوع پي برده‌ايد؟» و موقعي كه جواب دادم: «براي اينكه حدود 12 سال زير دستش كار مي‌كردم»، او بلافاصله آهي كشيد و من واقعاً نفهميدم كه آيا توانسته‌ام او را متوجه طبيعي بودن هويدا بكنم يا نه؟ (!)    «ويليام شوكراس» در كتاب «آخرين سفر شاه» (ص 122 و 123) وضع سفارت ايران در واشنگتن در زمان شاه و سفير او يعني اردشير زاهدي را چنين تشريح مي‌كند: «... هميشه به پنجره‌هاي سفارت ايران در واشنگتن، قوطي‌هاي خاويار و بطري‌هاي شامپاين و بسته‌هاي كادو آويخته بود و تمام شهر به او تملق مي‌گفتند تا اين كه انقلاب، همه اينها را از زير پايش جارو كرد. آنگاه اعمال نفوذهايي كه كرده بود، بيش از ريخت و پاش‌هايش نقل مجالس و محافل شهر گرديد. در واشنگتن اردشير زاهدي نقش يك الواط شيفته خوشگذراني را بازي مي‌كرد كه سيل اغذيه لذيد و اشربه گرانبها را به حلق قدرتمندان و سرشناسان سرازير مي‌كرد. او يك نمايشگر افسانه‌اي بود كه از بوسيدن هنري كيسينجر و ليزامينلي و اندي وارهول و اليزابت تيلور به يك اندازه لذت مي‌برد. اليزابت تيلور يكي از مشهورترين معشوقه‌هاي بي‌شمارش بود. هيچ‌جايي پر ريخت و پاش‌تر از سفارت ايران در خيابان ماساچوست با سقف گنبدي آينه‌كاري و پرده‌هاي ابريشمي مجلل و قالي‌هاي گرانبها وجود نداشت كه تالار آن به وسيله شخصيت پرشر و شور زاهدي ميزبان اين ضيافت‌ها، گرم و گيرا مي‌شد. ساعتهاي مچي طلا و خاويار و شامپاين و زنان زيبا بخشي از بذل و بخشش‌هاي بي‌حساب زاهدي به مهمانان او بود. زاهدي ... بدون موفقيت زياد كوشيد دانشجويان تندروي ايراني را قانع سازد كه به جاي تظاهرات عليه شاه، بايد از او پشتيباني كنند... او به جمعي از دانشجويان گفت كه ارتقاء او به مقام سفارت نشان مي‌دهد كه چه فرصتهاي بزرگي براي جوانان در ايران وجود دارد. يكي از جوانان جواب داد: «آري، ولي شاه فقط يك دختر دارد.» با توجه به اينكه زاهدي داماد شاه بود جمله مزبور كنايه دقيقي بوده است.    احمد نفيسي از شهرداران تهران در عصر پهلوي دوم (از خرداد 1341تا مهر 1344) در خاطرات خود كه در (فصلنامه تاريخ معاصر ايران، سال دوم، شماره 8، ص 285) منعكس است مي‌نويسد: «زماني كه در سازمان برنامه بودم جمشيد آموزگار وزير كار شده بود. يك روز به من تلفن كرد كه به او سري بزنم چون كار فوري داشت. وقتي به ديدنش رفتم، گفت: دنبال يك معاون براي وزارت كار مي‌گردم. كساني را كه براي اين كار مناسب مي‌شناسي به من معرفي كن. من چند نفر كه مي‌شناختم به او معرفي كردم. مشير يزدي، فتح‌الله معتمدي، آريانا و دكتر بهرامي را به او معرفي كردم. گفت: همه اينها را مي‌شناسم حالا من يك نفر را انتخاب كردم. ببين مي‌پسندي يا نه؟ و بلافلاصله عطاءالله خسرواني را كه رئيس دفترش بود زنگ زد تا بيايد. خسرواني وقتي در را باز كرد همان جا در برابر او و من چنان تعظيمي كرد كه سرش به زانوانش رسيد. آموزگار خيلي بد دهن بود. به طرزي زننده و خشن به او گفت: يك نامه‌اي ديروز دستت دادم و گفتم رسيد بايد صادر شود مثل اين كه هنوز آن را نفرستاديد. خسرواني مجدداً تعظيم كرد و گفت: قربان من چنين نامه‌اي نديدم. گفت: چطور نديدي، چشمت كجا بود؟ خسرواني گفت: قربان اجازه مي‌فرماييد بروم نگاهي كنم و برگردم. سپس تعظيم كرد و رفت. جمشيد رو به من كرد و خنديد و گفت: من هرگز نه نامه‌اي به او داده بودم و نه چيزي از او خواسته بودم. من چنين معاوني مي‌خواهم كه تعظيم كند و هر چه مي‌گويم تأييد كند.»    ابوالحسن ابتهاج از سرمايه‌داران با نفود عصر پهلوي دوم و از مرتبطين دربار در كتاب خود «خاطرات ابوالحسن ابتهاج، ج 2، ص 560 و 561) راجع به ريشه‌‌هاي فروپاشي حكومت شاه چنين مي‌نويسد: «شاه با زورگويي، فساد، ناچيز شمردن مردم، كنار گذاشتن شخصيت‌هاي ارزنده از صحنه سياست، انتصاب افراد ضعيف و فرصت‌طلب به مقامات حساس، زمينه را براي انقلاب آماده كرد. درآمد سرشار نفت هم به او اين امكان را داد كه در مقابل ملت ايران و خارجي‌ها قدرت نمايي كند. جشنهاي 2500 ساله را در سال 1350 با صرف ميليون‌ها دلار در بيابان‌هاي خشك و بي‌آب و علف مرودشت با نمايشاتي كه بيشتر به فيلمهاي مبتذل هاليوودي شباهت داشت صرفاً به اين خاطر برگزار كرد كه به سران كشورها ثابت كند شاهنشاهي او سابقه 2500 ساله دارد. تقويم كشور را، كه ريشه‌هاي تاريخي و مذهبي داشت، به تقويم شاهنشاهي تبديل كرد. چون ديگر حتي تحمل احزاب فرمايشي را هم نداشت با تشكيل حزب رستاخيز و يك‌حزبي كردن مملكت اعلام كرد كه هركس مايل نيست به عضويت حزب رستاخيز درآيد مي‌تواند گذرنامه‌اش را بگيرد و مملكت را ترك كند. او براي اين كه بتواند حمايت كارگران را به دست بياورد ظاهراً آنان را در سهام كارخانجات و بعد در سود شركتها سهيم كرد ولي هيچ يك از اين طرحها عملي نشد. جشن هنر شيراز با صرف هزينه‌هاي هنگفت و به ترتيبي كه انجام شد يعني ارائه مبتذل‌ترين جوانب فرهنگ غرب اجراي نمايشات مهمل و بي‌بندوبار در مواردي قبيح توسط هنرپيشه‌هاي دست دوم خارجي بخصوص در ماه رمضان، اجراي موسيقي ناشناخته بي سرو ته و ناهنجار خارجي بر سر قبر حافظ بدون ترديد اثر سوء در برداشت و گذشته از آن برداشت مردم عادي از تمدن و فرهنگ غرب، ديدن و شنيدن همين گونه برنامه‌ها بود. داير كردن قمارخانه در جزيره كيش با پول آستان قدس رضوي و همچنين از محل صندوق بازنشستگي كارمندان شركت نفت كه با بهره نازلي نزد بانك عمران سپرده مي‌شد، از خبط‌هاي ديگر بود. اينها همه پلهايي بود براي رسيدن به «دروازه‌هاي تمدن بزرگ» كه شاه نويد آن را به مردم ايران مي‌داد.    احمد‌ علي مسعود انصاري از خويشاوندان فرح پهلوي در كتاب خاطرات خود كه تحت عنوان «پس از سقوط» (ص 302 و 303) از سوي مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي منتشر شده است، راجع به خروج جواهرات سلطنتي از كشور مي‌نويسد: «... موقع ترك وطن، شاه و خانواده‌اش مقدار زيادي از جواهرات خود را به همراه آوردند. از جمله شاه به همراه اثاثيه خود چهارجعبه جواهرات آورد. استوار شهبازي، كه همراه خانم ديبا، مادر فرح جواهرات را براي امانت سپردن به بانك سوئيس برده بود، به من گفت كه جواهرات در چهار جعبه بزرگ، هر يك به اندازه نيم قد انسان بود. البته اين جواهرات خود شاه و فرح بود، و الا والاحضرت‌ها جواهرات خود را به طور جداگانه‌اي آورده بودند. به ويژه اشرف، كه پيش از اوج‌گيري انقلاب از ايران خارج شده بود به سر فرصت عمده جواهرات خود را از ايران خارج كرده بود. هم‌چنين ملكه مادر هم، كه حدود يك سال قبل از انقلاب به لندن آمده بود، بيشتر جواهرات خود را در همان زمان همراه آورده بود.    ارتشبد حسين فردوست در جلد اول كتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوي راجع به يكي از جاسوسان انگليس در دربار محمد‌رضا پهلوي اطلاعات جالبي ارائه كرده است. پرون كسي بود كه از زمان تحصيل محمد‌رضا پهلوي در سوئيس، به عنوان «مستخدم» و «باغبان» در اطراف وي بود. او تا 1340 ـ زمان مرگ خود ـ گزارش محرمانه تحولات دربار را به سفارت انگليس مي‌داد. در كتاب فرودست مي‌خوانيم: رضاخان علناً از پرون بدش مي‌آمد. هرگاه به كاخ وليعهد مي‌آمد، مي‌پرسيد كه ‌آيا اين ارنست پرون در ساختمان است يا نه؟! اگر بود به ساختمان نمي‌آمد و نمي‌خواست با وي مواجه شود. يكبار به محمد‌رضا گفت: «اگر من پرون را در باغ نزديك خودم ببينم طوري او را مي‌زنم كه جان سالم به در نبرد!» وليعهد هم مسئله را به پرون گفت و او پاسخ داد كه سعي مي‌كنم طوري رفت و آمد كنم كه از يكي دو كيلومتري شاه رد شوم! به هر حال، يكبار پرون اشتباه كرد و به محل قدم زدن رضاخان در كاخ سعد‌آباد نزديك شد و شاه او را ديد و با عصا دنبالش كرد. پرون نيز كه جوان بود از لاي درخت‌ها فرار كرد و جان سالم به در برد! يك روز وليعهد به من گفت از پدرم پرسيدم اين چه دشمني است كه شما با پرون داريد؟ و او پاسخ داد كه پرون جاسوس مسلّم انگليس است، من ترديدي ندارم كه او جاسوس انگليس‌ها است و خوشم نمي‌آيد در خانه‌‌ام يك جاسوس باشد. مسلماً در دربار رضاخان جاسوس انگليس فراوان بود، و شايد همه بودند،‌ولي رضاخان از پرون نفرت خاصي داشت اين نفرت فقط به دليل جاسوس بودن او نبود هر چند كسر شأن خود مي‌دانست و دلخور بود كه در حريم زندگي خصوصي او يك جاسوس حضور داشته باشد. نفرت رضاخان از پرون به علت نمودهاي رفتار هم‌جنس‌گرايانه پرون بود و رضاخان با شمّ قوي خود و تجربه زندگي قزاقيش اين حالت را در پرون حس كرده بود و طبيعي بود كه به عنوان يك پدر از مجاورت او در كنار پسرش نفرت داشته باشد. اين رفتار پرون بعدها براي همه محرمان دربار محمد‌رضا پهلوي آشكار شد. پرون به تشكيل يك باند هوموسكسوئل از نزديك‌ترين دوستان شاه دست زد. فردوست در جاي ديگر كتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوي (ص 188) مي‌نويسد: «پرون تقاضاهايش را از محمد‌رضا با خشونت مطرح مي‌كرد و هر چه مي‌خواست بايد انجام مي‌شد... پرون رفت و آمد علني به سفارتخانه‌هاي انگليس (بويژه)، سوئيس و فرانسه داشت او در صحبتهاي خصوصي با محمد‌رضا و نيز در صحبت‌‌هايي كه من حضور داشتم به وضوح نظرات انگليسي‌‌ها را مي‌گفت. او عموماً جزئيات را به من مي‌گفت تا به محمد‌رضا بگويم. مثلاً مي‌گفت: «من به سفارت مراجعه كردم و چنين نظراتي دارند كه بايد اجرا شود. نظر آنها چنين است... اين‌‌ها را به محمد‌رضا بگو!» فردوست مي‌گويد گاه كه نظرات سفارت انگليس از طريق پرون و با واسطه من به محمد‌رضا گفته مي‌شد و پذيرش آن برايش ثقيل بود، در چنين مواردي يك حالت انفعال و تمكين در او مشاهده مي‌‌كردم. اين حالت انفعال تا رفتن محمد‌رضا از ايران در او وجود داشت. هرگاه محمد‌رضا مسئله‌اي‌را نمي‌پذيرفت، پرون آمرانه و با حالت تحكم به من مي‌گفت تا به او بگويم و جملاتي از اين قبيل را به كار مي‌برد: «من مي‌خواهم اين كار بشود!» پرون گاه حتي در حضور من نيز با محمد‌رضا با چنين لحني صحبت مي‌كرد. اگر او موردي را نمي‌پذيرفت، مي‌گفت: «بايد بكني، وگرنه نتايج ‌آن را خواهي ديد!» محمد‌رضا براي اينكه از شر پرون خلاص شود و يا براي اين كه توهين بيشتري نشنود مي‌پذيرفت و عليرغم اين توهين‌ها، همواره درمقابل پرون حالت تسليم داشت. تسلط پرون بر محمد‌رضا قدرت او نبود، بلكه ضعف مهم محمد‌رضا بود كه در تمام طول سلطنتش وجود داشت و من اين روحيه را كاملاً مي‌شناختم. توقعات شخص پرون از محمد‌رضا برخلاف من بود كه هيچ چيز نمي‌خواستم. پرون براي دوستان ايراني‌اش پست مي‌گرفت و براي دشمنانش ترك پست. دامنه دستورات پرون همه عرصه‌ها را فرا مي‌گرفت: اشخاص مهمي كه در مراجع قضايي تحت تعقيب بودند (در رده وكيل و وزير و امثالهم) گاه پرون خواستار راكد شدن و توقف پرونده‌هايشان مي‌‌شد. در انتصابات مداخله جدي داشت و كار به جايي كشيده بود كه ديگر براي عزل يا نصب يك مدير كل به محمد‌رضا احتياج نداشت و رأساً انجام مي‌داد و تنها براي انتصاب وزراء و يا تحميل نمايندگان مجلس به محمد‌رضا مراجعه مي‌كرد و تحقيقاً همه نظراتش برآورده مي‌شد. دوستي يا دشمني پرون با اشخاص هميشه در حد اعلا درجه قرار داشت و اعتدالي در كار او نبود. پرون در ميان خانواده‌هاي درباري موقعيت عجيبي كسب كرده بود. خانواده‌هاي اشرافي اسم و رسم‌دار افتخار مي‌كردند كه پرون نزد آنها برود و پرون از همه اين اماكن اخبار را جمع مي‌كرد و به سفارت انگليس مي‌داد. رفت و آمدهاي پرون همه با «هزار فاميل» بود، مانند فرمانفرمائيان‌ها،‌ قوام‌الملك‌شيرازي‌ و غيره. او گاه به من مي‌گفت «ديشب منزل فلاني بودم،‌مشكلاتي داشت و دستور دادم مقداري از گرفتاري‌هايش حل شود!» مقامات مملكتي به موقعيت پرون پي‌برده بودند و حتي اگر براي يك وزير مشكلي پيش مي‌آمد به پرون مراجعه مي‌كرد. رفتار پرون با مقامات بسيار زننده بود. او كه با محمد‌رضا با تحكم صحبت مي‌كرد، مشخص بود كه با مقاماتي كه از نظر رده خيلي پائين‌تر بودند، چگونه برخورد مي‌كرد. مي‌گفت: «دستور مي‌ دهم چنين شود!» و چنين نيز مي‌شد. اكثر اين كارها را پرون براي ارضاء خود مي‌كرد و نه اجراي دستور سفارت. رفتار پرون با محمد‌رضا بي‌پروا و بسيار زننده شده بود. گاه با همين صراحت به محمد‌رضا مي‌گفت: «تو ارزش نداري كه من با تو صحبت كنم!» اوايل من انتظار داشتم كه محمد‌رضا در مقابل چنين توهيني خجالت بكشد و دستوردهد كه او را سوار هواپيما كنند و به سوئيس بفرستند؛ ولي با تعجب مي‌ديدم كه محمد‌رضا سكوت مي‌كرد و گاه تنها چند‌روزي قهر مي‌كرد. اين تمكين و تحمل را بايد به حساب ذلت روحي محمد‌رضا گذارد و محمد‌رضا به راحتي اين ذلت را پذيرفته بود. من گاه خود را با محمد‌رضا مقايسه مي‌كردم و به خود مي‌گفتم كه اگر به جاي محمد‌رضا بودم با يك دستور كه «از اتاق برو بيرون و ديگر نبينمت» خود را از شر پرون خلاص مي‌كردم. ولي محمد‌رضا چنين نمي‌كرد. در طول ساليان متمادي اين رفتار پرون و محمد‌رضا برايم عادي شد و ديگر تعجب‌آور نبود. ثريا اسفندياري همسر دوم شاه در خاطرات مي‌نويسد: «دشمن ديگري كه زندگي را از همان روز اول ازدواج به من تلخ كرد مردي بود سوئيسي به نام ارنست پرون. بسياري اين مرموزترين فرد دربار را «راسپوتين ايران» مي‌ناميدند، و اين گرچه مقايسه‌اي اغراق‌آ‌ميز به نظر مي‌‌آمد،‌ اما ترديدي نبود كه ارنست پرون از نفوذي حيرت‌آور در دربار ايران برخوردار است. تاآنجا كه من توانستم كشف كنم پرون در دوران تحصيل شاه در سوئيس باغبان كالج لُه‌روزي بود. بعد از اينكه شاه درسش تمام شد و به ايران برگشت دستور داد پرون را به دربار بياورند. هرگز معلوم نشد رضاشاه، كه مردي كاملاً جدي بود و به طور معمول وجود خارجي‌ها را در دربار تحمل نمي‌كرد، چرا در مورد اين سوئيسي به ناگهان استثناء قائل شد. پرون هرگز به سوئيس بازنگشت. در ايران شغل رسمي نداشت و فقط به عنوان دوست نزديك شاه در دربار زندگي مي‌كرد و مورد احترام همه بود. عليرغم اصل و نسب و گذشته ساده‌اش، مهم‌ترين مشاور شاه به شمار مي‌رفت و عادت داشت هر روز صبح براي گفتگو به اتاق خواب شاه برود. هيچ‌كس دقيقاً نمي‌دانست اين مرد چكاره است. مثل هر مكتب نرفته‌ي بيكاره‌اي، ادعاي شاعري و فيلسوفي داشت. و البته شعر و فلسفه‌اش اين بود كه رابط شاه با سفارتخانه‌هاي انگليس و آمريكا باشد. مدتي پيش از آمدن من به دربار، در اثر سانحه غريبي يك پايش فلج شده بود. مي‌‌گفتند مسمومش كرده‌‌اند. بعد از عروسي من با شاه، پرون سعي كرد در كارهاي من هم فضولي كند. مرتباً به اتاق من مي‌آمد ومسائل خصوصي را پيش مي‌كشيد. تا اينكه يك شب كه وقاحت را به جايي رساند كه در مورد روابط زناشويي من و شاه سؤال كرد، كاسه صبرم لبريز شد و با عصبانيت گفتم: «مثل اينكه يادتان رفته با چه مقامي طرف صحبت هستيد!» پرون زخم‌خورده پس از اين حرف از اتاق بيرون خزيد و از آن لحظه به بعد تمام قدرتش را بر اين گذاشت كه زهرش را به جان من بريزد. جالب اين است كه من تنها قرباني او نبودم، او در انداختن خواهران شاه به جان يكديگر هم يد طولايي داشت. ارنست پرون در سال 1961 فوت كرد و به اين ترتيب تمام اسرارش را با خود به گور برد. در بيان اوضاع دربار سلطنتي ايران همين بس كه حتي من،‌ به عنوان ملكه كشور و زن شاه، نتوانستم از كار اين باغبان سابق سوئيسي و يار غار شاه سردربياورم.» پرون روحيات زنانه داشت. ولي تنها پس از به قدرت رسيدن محمد‌رضا بود كه به طور صريح خود را به عنوان يك همجنس‌باز تمام عيار، كه رل زن را بازي مي‌كرد، علني ساخت. او هر روز صبح آنچه را كه در شب برايش اتفاق افتاده بود براي محمد‌رضا تعريف مي‌كرد. چون اكثراً اين حوادث شبانه با دردسرها و گرفتاري‌هايي توأم مي‌شد و پرون با آب و تاب تعريف مي‌كرد،‌ محمد‌‌رضا مانند يك قصه با علاقه گوش مي‌داد. پرون با فرد معيني رابطه نداشت و هر شب يك نفر را در سطح عمله و كارگر پيدا مي‌‌كرد و پول كلاني به او مي‌داد. پرون خانه‌اي اجاره كرده بود كه در آن با يك سوئيسي ديگر شريك بود. اين فرد رئيس قسمت بازرگاني سفارت سوئيس در ايران بود و از حدود سال 1315 تا سال 1355،‌يعني تا مرگش، در ايران بود و در همان شغل كار مي‌كرد. به گفته‌ي پرون او نيز همجنس باز بود. اين دو هيچ كدام زن نداشتند و ازدواج نكردند. تقي امامي، كه پرون او را به دربار آورد و به محمد‌رضا و فوزيه نزديك كرد،‌ نيز طبق گفته پرون به من، همجنس باز بود. يكي دو سال بعد از امامي، پرون اميرعلائي را به دربار آورد و بعداً به من گفت كه وي نيز رفيق جنسي اوست. به هر حال، ارنست پرون [در سال 1340] مرد و دكتر عبدالكريم ايادي، كه مدتها جزء دوستان محمد‌رضا بود، جاي او را گرفت. نقش ايادي تا انقلاب ادامه يافت. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 18

منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره

قيام دليران تنگستان عليه متجاوزين انگليسي دلواري در 1881 ميلادي در روستاي «دلوار» از توابع تنگستان ديده به جهان گشود. وي دوران كودكي را در زادگاهش با فراگرفتن فنون رزمي، اسب‌سواري، تيراندازي و آموختن قرآن و ادبيات فارسي سپري كرد. از همان كودكي و نوجواني توانست به ويژه در تيراندازي مهارت خاصي كسب كند. با شروع انقلاب مشروطه در سال 1906 رئيس‌علي در حالي كه بيش از 25 سال نداشت، ‌از جمله پيشگامان مشروطه در جنوب ايران بود. به همين دليل در دوران ديكتاتوري محمد‌عليشاه قاجار عليه حكومت وي در جنوب دست به اسلحه برد و در 1909 توانست به كمك تفنگچي‌هاي خود، بوشهر را از سلطه عمال محمد‌عليشاه آزاد سازد. با تصرف گمرك بوشهر كه در اجازه انگليسي‌ها بود، نيروهاي آن كشور به دخالت نظامي در منطقه پرداختند و جنگ و گريزي را آغاز كردند كه تا سالهاي جنگ اول جهاني ادامه يافت. در كشاكش جنگ، وقتي انگليسي‌ها با وقوع انقلاب بلشويكي و خروج نظاميان روسي از ايران به سمت شمال تعرضات خود را گسترش دادند، تنگستانيها به حملات خود عليه انگليسي‌ها شدت بخشيدند. در يكي از اين شبيخونها كه در 12 ژوئيه 1915 رخ داد، دو ژنرال بلندپايه انگليسي همراه با دهها سرباز انگليس و هند، جان خود را از دست دادند. با وقوع اين حادثه نيروهاي انگليسي در هشتم اوت 1915 (17 مرداد 1294 ـ 26 رمضان 1333) شبانه بوشهر را اشغال كردند. رئيس‌علي و شيخ حسين چاه‌كوتاهي و زاير خضرخان اهرمي سه نفر از معتمدين دلير تنگستان تصميم گرفتند كه عليه دشمن قيام نموده و در مقام مدافعه از وطن برآيند. دو ماه قبل از آن كه قواي انگليس بوشهر را اشغال كنند، ژنرال كاكس كنسول انگليس در خليج فارس، نامه‌اي به مرحوم شيخ‌ محمد‌حسين برازجاني روحاني متنفذ و مجتهد معروف دشتستان نوشت كه جواب آن نامه انگيزه‌ي قيام رئيس‌علي دلواري شد. كنسول انگليس در اين نامه از شيخ محمد حسين برازجاني خواسته بود كه از نفوذ خود استفاده نموده و از هرگونه آشوب و قيام عليه اشغالگران جلوگيري نمايد و اين كه از دشمني با دولت انگليس نه تنها سودي عادي ملت ايران نخواهد شد، بلكه در صورتي كه ايرانيان وارد جنگ شوند، انگليس يك سوم خاك ايران را تصرف خواهد كرد. شيخ، در پاسخ به اين نامه تمام مصيبتها را از طرف دولت انگليس دانسته و اعلام كرده بود كه چنانچه عمليات انتقام‌جويانه عليه اشغالگران صورت پذيرد مسئوليت آن بر عهده‌ي انگليسي‌ها خواهد بود. رئيس‌علي، در نامه‌هاي متعدد به شيخ محمد‌حسين برازجاني از او براي جهاد و قيام عليه قواي انگليس كسب تكليف مي‌كند كه سرانجام مرحوم شيخ صورتي از حكم جهادي كه مراجع شيعه از نجف اشرف ارسال داشته بودند به ضميمه‌ي حكم خود مبني بر وجوب جهاد با كفار انگليسي و جلوگيري از رخنه‌‌ي آنها به بنادر جنوب و دشتي و تنگستان و لزوم همكاري خوانين اين مناطق و بسيج مردم مسلمان براي رفتن به ميدان جنگ صادر مي‌كند و براي همه‌ي خوانين مي‌فرستد. رئيس‌علي همين كه از حكم جهاد مرحوم شيخ برازجاني و ديگر مراجع ديني آگاهي مي‌يابد، آماده‌ي نبرد با قدرت امپراتوري انگليس مي‌شود و مقدمات كار را در خانه‌ي سيد‌محمد‌رضا كازروني فراهم مي‌سازد. رئيس‌علي همراه دوستش خالو حسين دشتي در اوايل ما ه رمضان 1333 ه‍‍. ق در عمارت حاج سيد‌محمد‌رضا كازروني، پس از مذاكراتي با وي آمادگي خود را براي دفاع از بوشهر و جلوگيري از پيشروي نيروهاي انگليسي اعلام مي‌دارد. رئيس‌علي پس از اظهار تشكر، قرآن مجيد را مي‌طلبد و همين كه خادم، قرآن مي‌آورد بر مي‌خيزد و تعظيم مي‌كند و با احترام تمام آن را روي ميز جلو خود مي‌گذارد، آن‌گاه رو به حاضرين كرده و مي‌گويد: «اي كلام‌‌الله! گفتار مرا شاهد باش. من به تو سوگند ياد مي‌كنم كه اگر انگليسي‌ها بخواهند بوشهر را تصرف كنند و به خاك وطن من تجاوز نمايند در مقام مدافعه برآيم، و تا آخرين قطره خون من بر زمين نريخته است، دست از جنگ و ستيز با آنان نكشم، و اگر غير از اين رفتار كنم در شمار منكرين و كافرين به تو باشم، و خدا و رسول از من بيزار شوند.» بعد از اشغال بوشهر نيروهاي انگليسي قصد تصرف دلوار را كردند محلي كه پيش از آن چند بار سربازان انگليسي بدانجا يورش برده اما هر بار طعم تلخ شكست را چشيده بودند. رئيس‌علي و شيخ حسين و زايرخضرخان با قيام دليران تنگستان عليه اشغالگران انگليسي وارد نبرد شدند و نيروهاي متجاوز كه قريب پنج‌هزار نفر بودند در دام دليرمردان تنگستاني گرفتار آمدند و عده‌ي زيادي از بين رفتند. نظاميان انگليسي در حمله خود، با مقاومت زيادي روبرو نشدند زيرا روستا خالي از سكنه شده بود و لذا نيروهاي انگليسي به ويران ساختن خانه‌هاي مردم، ترورهاي كور و بي‌هدف مردم غير‌نظامي، و قطع نخل‌ها و آتش زدن آنها پرداختند. تنگستانيها پس از اين رويداد، غالباً روزها آرامش خودرا حفظ مي‌كردند و شبها به نيروهاي انگليسي شبيخون مي‌زدند و با هر شبيخون تلفات سنگين انساني به اين نيروها وارد مي‌آوردند. در جريان يكي از اين حملات رئيس‌علي دلواري در سوم سپتامبر 1915 از پشت سر هدف گلوله يكي از همراهان خائنش قرار گرفت و به شهادت رسيد. اما نهضتي كه او درجنوب ايران به راه انداخت تا سالها مايه وحشت انگليسي‌‌ها بود. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 18

نقد كتاب «كهن ديارا»

نقد كتاب «كهن ديارا» «كهن‌ديارا» عنوان كتابي است كه «فرح» آخرين همسر محمد‌رضا پهلوي آن را به رشته تحرير درآورده است. خانم فرح ديبا بعد از سالها سكوت خاطرات خود را در سال 1383 به زبان فرانسه در پاريس منتشر ساخت. البته ترجمه فارسي اين كتاب نيز بدون مشخص شدن نام مترجم و مقدمه‌اي كه چگونگي روند انتشار آن به فارسي را مشخص سازد، به چاپ رسيده و در خارج كشور عرضه شده است. در شناسنامه كتاب محل انتشار مشخص نيست و انتشاراتي كه مسئوليت نشر را به عهده داشته عنوان «فرزاد» را دارد. در شناسنامه كتاب نام نويسنده: Farah Diba Pahlavi (فرح ديبا پهلوي) آمده است. «كهن ‌ديارا» از پنج بخش تشكيل شده كه هر قسمت به دوره‌اي از زندگي‌ آخرين ملكه دربار پهلوي اختصاص يافته است: دوران كودكي تا ازدواج، دوران آغاز فعاليتهايي كه پس از ورود به دربار به وي واگذار مي‌شود، دوران بيماري محمدرضا تا فرار از كشور، دوران آوارگي تا مرگ شاه و در نهايت دوران پس از شاه. دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران كتاب «كهن‌ديارا» را كه تاكنون در ايران منتشر نشده مورد نقد و بررسي قرار داده است. با هم نقد را مطالعه مي‌كنيم. فرح ديبا در سال 1317 در تهران به دنيا مي‌آيد. پدرش سهراب ديبا آذربايجاني بود و ابتدا در دربار قاجار و سپس در ارتش رضاخان خدمت مي‌كرد. وي در 9 سالگي فرح يعني در سال 1326 بر اثر بيماري سل درگذشت. مادرش فريده ديبا اهل گيلان بود و سابقه تحصيل در مدرسه ژاندارك را داشت كه توسط راهبه‌هاي فرانسوي اداره مي‌شد. فرح نيز از سن ده سالگي تحصيل در اين مدرسه را آغاز مي‌كند. در سال 1335 براي نخستين بار از طريق سازمان پيشاهنگي به منظور شركت در مراسم تجمع بين‌المللي پيشاهنگان در كاخ ژامب ويل، عازم فرانسه مي‌شود. تحصيلات متوسطه وي در مدرسه رازي كه به صورت مختلط بود، صورت مي‌گيرد و سپس درسال 1336 با اخذ پذيرش از مدرسه معماري پاريس، به تحصيل در اين رشته مي‌پردازد. اما در سال نخست موفق به قبولي در امتحانات پايان ترم نمي‌شود. و ناچار از تجديد دوره مي‌گردد. در سال 1338 در سفر محمدرضا پهلوي به پاريس در ميان منتخبان سفارت براي ملاقات با شاه قرار مي‌گيرد. در همان سال از طريق اردشير زاهدي ملاقاتي بين وي و محمدرضا در تهران ترتيب داده مي‌شود و در آخر آذر 1338 با وي ازدواج مي‌كند. به دنبال گسترش اعتراضات و تظاهرات مردمي در واكنش به فساد، وابستگي و ديكتاتوري رژيم پهلوي، محمدرضا و فرح در 26 دي ماه 1357 از كشور مي‌گريزند و ميلياردها دلار پول، جواهرات و سرمايه كشور را نيز با خود به خارج منتقل مي‌سازند. در پي مرگ محمدرضا پهلوي، فرح ديبا با به ارث بردن بخشي از اموال به تاراج رفته مردم ايران، زندگي مجللي را در فرانسه و آمريكا دنبال مي‌كند و در ضمن با تأسيس دفاتري در اين دو كشور، به پاره‌اي فعاليتهاي سياسي نيز مشغول است. خاطرات رمان‌گونه خانم فرح ديبا به دليل بهره‌گيري از توان حرفه‌اي عناصر برجسته‌ تبليغاتي دوران پهلوي دوم، هرچند به لحاظ نثر و نوع تنظيم از قوتهايي برخوردار شده، اما همين مسئله آن‌ را به طور كلي از چارچوب و قواعد خاطره‌نويسي به ويژه پس از دوراني كه اين خانم بر سر راه محمدرضا پهلوي قرار مي‌گيرد، خارج ساخته است. اين رويكرد، بعلاوه بيان خاطرات به زبان فرانسه توسط خانم ديبا آن را به يك اثر هنرمندانه! با ريتم عاطفي براي تأثيرگذاري بر مخاطب غيرايراني نزديك كرده است، اما تنظيم‌‌كنندگان خاطرات ظاهراً به اين مسئله چندان توجه نداشته‌اند كه در نهايت، زماني (بعد از برگردان خاطرات به فارسي) ايرانيان ولو به صورت مخاطب دست دوم، از خوانندگان اين اثر خواهند بود. در اين صورت اين سؤال به ذهن خواننده ايراني كتاب خطور خواهد كرد كه: چرا خانم ديبا بعد از سالها سكوت در اين زمينه و پاسخ ندادن به بحثهايي كه از سوي خانواده همسرش و برخي درباريان در مورد وي مطرح شده است، اكنون كه لب به سخن گشوده و بنا را ولو به ظاهر بر بازگو كردن حقايق و واقعيتهاي تاريخي و آنچه بر ملت ايران در دوران پهلوي‌ها گذشته، نهاده، به زبان فرانسه و براي مخاطب غيرايراني سخن گفته است؟ ديگر اينكه خانم فرح ديبا براي تبرئه خود و به تبع آن پهلو‌ي‌ها نزد خارجيان، حاضر به پرداخت چه هزينه‌اي و از چه محلي شده است؟ هرچند توليد يك اثر تبليغي پيرامون تاريخ ايران براي خارجيان به نظر سهل مي‌رسد، اما همين سهل‌انگاري مشاوران تبليغاتي همسر سوم محمدرضا موجب بروز تناقضات فراواني شده كه يكي از اهداف آن، ارائه تصويري بسيار غيرواقعي از فهم و درك سياسي و اجتماعي ملت ايران است. در حالي كه، براي مخاطب ايراني اثر، اين سؤال مطرح مي‌شود كه چرا خانم ديبا براي تبرئه خود، ملت ايران را (البته زماني كه از سلطنت و پهلوي‌ها روي مي‌گردانند) جماعتي معرفي مي‌كند كه حتي قدرت تميز بد و خوب را در ساده‌ترين اشكال آن هم ندارد؟ زيرا ايرانيان در اواخر دودمان پهلوي ملتي ترسيم مي‌شوند كه به لحاظ سياسي، اقتصادي و اجتماعي، تفاوت بين عملكرد اميركبيرها و شاهان خودكامه را درك نمي‌كنند و اصولاً تفاوت بين خادم و خائن را نمي‌دانند. آيا چنين نسبتهايي به يك ملت دادن، بهاي ناچيزي است كه خانم ديبا براي تطهير گذشته خود و دربار پهلوي پرداخته است؟ اگر دوران پهلوي‌ها آن‌گونه بوده است كه خانم ديبا براي مخاطب فرانسوي خود ترسيم مي‌كند، از چه رو ملت ايران يكپارچه در يك قيام سراسري و پرهزينه به حاكميت آنان پايان داد؟ آيا سرمستي و از خود بي‌خود شدن ناشي از رفاه، آسايش، آزادي و عزت بيش از حد، پير و جوان، زن و مرد، روشنفكر و عامي، كارگر و بازاري و خلاصه همه و همه را به خيابانها كشانيد و در برابر نيروهاي تا دندان مسلح و بويژه گارد شاهنشاهي خشن و سركوبگر قرار داد؟ آيا جان به لب شدن همه اقشار ملت ناشي از عملكرد خادمانه پهلوي‌ها بود؟ به اين جمله محمدرضا پهلوي كه توسط مشاور شخص خانم ديبا نقل شده است دقت كنيم: «با اين تظاهركنندگاني كه از مرگ هراسي ندارند چه كار مي‌توان كرد، حتي انگار، گلوله آنها را جذب مي‌كند». (از كاخ شاه تا زندان اوين، نوشته احسان نراقي، انتشارات رسا، چاپ اول، ص154) آيا اين حالات مي‌تواند مربوط به يك ملت رفاه زده و محترم شمرده شده، باشد؟ ملتي ديگر از مرگ نمي‌هراسد كه به تعبير عاميانه كارد به استخوانش رسيده باشد، نه اينكه در آستانه رسيدن به تمدني بزرگ قرار داشته باشد آن‌گونه كه خانم فرح ديبا ترسيم مي‌كند. براي نمونه خانم ديبا خود و خانواده پهلوي را آنچنان ساده‌ زيست معرفي مي‌كند كه گويا مردم ايران مي‌بايست جن زده شده باشند كه از چنين حكمرانان فرهيخته‌اي رويگردان شدند. اين عبارت مشاور خانم فرح شايد گوياي بخشي از واقعيت باشد: «اين تغيير نام ناگهاني بيمارستان «مادر» عميقاً، شاه را جريحه‌دار كرده بود و اگرچه جملاتي نسبتاً آرام‌بخش به او گفتم، اما بر اين باور بودم كه جدائي شاه و ملت ايران براي هميشه صورت گرفته است، زيرا تغيير رفتار ناگهاني كاركنان بيمارستاني كه به وسيله دربار و دفتر مادر شاه اداره مي‌شده و او آنها را استخدام كرده بود، نه به يك حزب سياسي بستگي داشت و نه به توطئه بين‌المللي. اين به آن معني بود كه همه چيز از درون درهم مي‌ريزد و اين تمام كشور است كه از سلطنت روي گردانيده و به طور آشتي ناپذيري رابطه‌هايش را با آن گسسته است.»(همان، ص241) علت شكل‌گيري چنين شرايطي در ايران آن روز ريشه در تجزيه و تحليل چنين ساله ملت ايران به ويژه بعد از كودتاي آمريكايي 28 مرداد داشت كه در ادامه بحث به تفصيل به آن خواهيم پرداخت. اما آن‌گونه كه به نام خانم فرح ديبا در اين كتاب عنوان شده است محل سكونت محمدرضا پهلوي از هيچ‌گونه وسيله خنك كننده برخوردار نبوده و خانواده ايشان همانند طبقات محروم در تابستانها در سختي به سر مي‌برده‌اند. آنها در تختخوابهاي كوچك و محقرانه‌اي استراحت مي‌كرده‌اند كه هر آن خوف آن وجود داشته كه با كمترين تكاني به پايين پرتاب شوند و... البته شايد خواننده خارجي و بي‌اطلاع از زندگي بسيار اشرافي و حتي افراطي پهلوي‌ها (از نوع تازه به دوران رسيده‌ها) اين ادعاها را بپذيرد كه تا حدودي مي‌توان گفت بعيد به نظر مي‌رسد، اما براي مخاطب ايراني كه دستكم از كاخهاي پهلوي‌ها كه اكنون به صورت موزه درآمده بازديد كرده و مسائل اينچنيني را (كه در مقايسه با كل نسبت عملكرد پهلوي‌ها از اهميت چنداني برخوردار نيست) از نزديك ديده است، اين ادعاها چه معنايي مي‌تواند داشته باشد؟ خوشبختانه پهلوي‌ها كه ميلياردها دلار پول و جواهرات و اشياء قيمتي را از ايران خارج ساختند، نتوانسته‌اند كاخها و تجهيزات سنگين و حجيم داخلي آنها را با خود ببرند و بنابراين اينك زمينه قضاوتي مستند براي ايرانيها به سهولت فراهم است. به اين ترتيب بايد گفت مشكل خانم ديبا از آنجا آغاز مي‌شود كه مخاطب خاطرات خود را خارجي‌ها فرض كرده‌ است، وگرنه اگر خاطراتي به رشته تحرير درمي‌آمد كه نگارنده طي آن براي ايرانيها ارزش قائل مي‌شد و آنان مخاطب اصلي قرار مي‌گرفتند بدون شك تناقضات اينچنيني كمتر بروز مي‌كرد؛ زيرا در اين صورت مشاوران ناگزير مي‌شدند براي نزديك‌تر كردن خاطرات به مسلمات و محكمات تاريخي تلاش بيشتري داشته باشند. همچنين در اين صورت اولويتها در بيان مسائل درهم نمي‌آميخت، موضوعات عمدتاً حاشيه‌اي در كانون توجه قرار نمي‌گرفت و مسائل كلان و اساسي كشور آن‌گونه كه خوانندگان ايراني انتظار آن را داشته‌اند عرضه مي‌شد. خانم فرح ديبا بعد از فراري شدن دو ملكه قبلي، سالهاي مديدي در دربار پررمز و رازي زيسته كه كانون بسياري از فتنه‌ها از قبيل مشاركت با بيگانگان در كودتاي 28 مرداد عليه دولت قانوني دكتر مصدق و زدوبندهاي سياسي و اقتصادي و... بوده است. همچنين عوامل خارجي مانند «ارنست پرون‌ها» نيز از يك سو و «علم‌ها» از سوي ديگر به عنوان عناصر بومي وابسته به سرويسهاي اطلاعاتي انگليس و آمريكا در پناه دربار، شبكه در هم تنيده‌اي را در كشور به وجود آورده بودند كه انجام هر اقدامي را برايشان ممكن مي‌ساخت. اتصال شبكه اصلي توزيع مواد مخدر به دربار، ايفاي نقش محوري در خارج ساختن اشياي عتيقه و دفينه‌هاي فرهنگي و قاچاق اين آثار گرانبهاي تاريخي به خارج، دريافت رشوه‌هاي كلان در قبال قراردادهايي كه به نفع جامعه ايران نبود، همه و همه صرفاً در يك جمله و آن هم با ايما و اشاره در اين خاطرات آمده است: «پيدا كردن جايي كه در ميان برادر شوهرها و خواهرشوهرها به من تعلق مي‌گرفت، دشوار بود. خصوصاً كه هر يك از آنها سخت پاي بند مقامات و امتيازات خود بودند. در اين زمان بود كه به معناي نگراني‌هاي مادرم پي بردم. دخترش كه هنوز موجودي ساده بود، چگونه مي‌توانست در درباري كه جولانگاه متملقان و محل تحركات گوناگون بود، زندگي كند؟»(ص96) خانم فرح ديبا حتي يك نمونه از اين تحريكات گوناگون را در طول خاطرات خود بازگو نمي‌كند در حالي كه حتي خواننده معمولي نيز براي قضاوت در اين زمينه‌ها منابع خاطراتي فراواني پيش رو دارد كه دستكم برخي از آنها براي تطهير ايشان و دربار به نگارش درآمده‌اند. برخلاف رويه در پيش گرفته شده در اين خاطرات يعني رويه صرفاً تبليغاتي در ديگر خاطرات شمه‌اي از مسائل دربار بيان شده است. براي نمونه آقاي عباس ميلاني در اين زمينه به نقل از نخست‌وزير 13 ساله پهلوي دوم مي‌نويسد: «به نظر هويدا، دربار تشكيلاتي سخت نامنظم داشت و در چنبره سنت‌هاي خشك و پوسيده از يك سو، و دارودسته‌هاي سودجوي خودمحور از سوي ديگر گرفتار بود. به يكي از دوستانش در همان زمان گفته بود: دستگاه دولت فقط فاسد بود، حال آن كه دربار يك لانه افعي واقعي است.»(معماي هويدا، چاپ چهارم، ص 379) براساس همين منابع تلاش خانم ديبا براي سرپوش گذاردن بر مسائل پهلوي‌ها بي‌اثر مي‌شود و اين مجموعه خاطرات نمي‌تواند در رقابت با ديگر آثار موجود، جايگاه مؤثري بيابد. ورود بسيار دير هنگام همسر سوم محمدرضا به عرصه خاطره‌نگاري گرچه يك امتياز براي وي به حساب مي‌آيد. (زيرا بعد از گذشت بيش از ربع قرن از سقوط دودمان پهلوي اكنون با تكيه به عامل نسيان و فراموشي، زمينه براي وارونه‌گويي و جعل حقايق به زعم ايشان فراهم شده است)، اما همان‌طور كه اشاره شد طي اين مدت خاطرات زيادي از زبان ديگر صحنه‌گردانان به چاپ رسيده است كه هر يك گوشه‌هايي از واقعيتهاي دوران اقتدار اين خانم و همسرش را روشن مي‌سازد و تعارض آشكار ادعاهاي خانم ديبا با مطالب مطرح شده از سوي درباريان و حتي مشاور شخصي وي، محك ارزشمندي براي اهل دقت و نظر، خواهد بود. البته ناگفته‌ نماند كه برخي معتقدند انگيزه اين‌گونه جعل واقعيتها، نگاه به آينده است، زيرا با وجود گذشت سه دهه، هنوز دو نسل در جامعه در قيد حياتند كه شاهد ماجراهاي آن دوران بوده‌اند و وارونه‌سازي حقايق تاريخي براي آنان كاري صعب و ناممكن مي‌نمايد. از اين رو به نظر مي‌رسد قضاوت امروز اين دو نسل چندان براي طراحان اين‌گونه خاطرات در درجه اول اهميت قرار ندارد، بلكه مهم، ذهنيت سازيهاي مجعول براي آيندگان است. دقيقاً برهمين اساس است كه تمامي ضعفهايي كه منجر به سقوط رژيم پهلوي شد احصا شده و تمام اهتمام‌ها بر تطهير آنها گذاشته شده است. هرچند خاطرات بازگو شده از جانب خانم فرح ديبا موضوعات داراي اولويتي براي محققان و تاريخ‌پژوهان در بر ندارد و صرفاً تلاشي براي جعل موضوعاتي است كه به دليل وفور مدرك و اسناد، به سهولت قابل كتمان و تحريف نخواهد بود، اما از آنجا كه شايد برخي از نسل سوميها به دليل عدم عادت به مطالعه، با ساير منابع مواجه نشده باشند، ادعاهاي مطرح شده در اين كتاب را با پاره‌اي از اظهارات ديگر صاحب‌منصبان گذشته حول چند محور محك مي‌زنيم: 1- ساده زيستي: خانم فرح ديبا در اين كتاب ادعاي غريبي را در مورد ساده‌زيستي در دربار پهلوي و اينكه وي و همسرش در زمان فرار از ايران به جز چند جفت كفش كهنه، پوستر ستار، ديگهاي مسي و... چيزي ديگري خارج نكرده‌اند مطرح مي‌سازد. البته پرداختن به اين موضوع براي كساني كه از حرص و ولع سيري ناپذير پهلوي‌ها در ثروت‌اندوزي مطلع‌اند شايد تا حدودي كسالت‌‌آور باشد، اما براي اطلاع مخاطبان جوان - كه اين نوع خاطرات آنها را هدف قرار مي‌دهد - ارائه توضيحاتي خالي از لطف نخواهد بود: «با خودم فكر مي‌كردم كه ديگر چه چيزي را بايد برد. به ياد دارم كه ناگهان همه حواسم متوجه پوتيني شد كه همواره در راه‌پيمايي‌ها به پا داشتم... خداي من چگونه به اين فكر نيافتاده بودم كه چنين كفشي را مي‌توان در هركجاي دنيا يافت...»(صص 16-15) همچنين مكالمه تلفني خانم فرح ديبا با يكي از فرزندانش كه مدتها پيش از ايشان به آمريكا اعزام شده بود اين‌گونه انعكاس مي‌يابد: «ناناز جون (فرحناز) چي دلت مي‌خواد يادگاري از اطاقت بياورم؟ به من بگو. با تعجب در پاسخ شنيدم كه پوستر كنسرت ستار خواننده محبوب ايراني را كه در جايي مناسب بر ديوار اطاقش نصب كرده بود مي‌خواهد و ديگر هيچ. درست همانطور كه درباره پوتين‌ يادآور شدم، وعده بردن اين پوستر به او اطمينان مي‌داد...»(ص17) «بالاخره آشپزمان نيزبه اين جمع اضافه شد. او كه پيش‌بيني مي‌كرد به اين زوديها به ايران باز نخواهد گشت و نخواهد توانست عادات غذايي خود را حفظ نمايد، مجموعه‌اي از ديگ‌هاي مسي و كيسه‌هاي محتوي حبوبات و برنج را با خود آورده بود»(ص21) ايشان همچنين در مورد وضع زندگي خود و همسرش در دوران سلطنت بر ايران مطالب خواندني! ديگري را مطرح مي‌سازد: «سكونت‌گاه تابستاني ما خانه‌اي بود محقر و بدون وسايل آسايش لازم. حتي تختخواب شخصي من طوري بود كه مي‌بايست مواظب باشم از روي تخت به زمين نيافتم. اما عليرغم همه اين اشكالات، ما از زندگي دو نفري و بودن با هم لذت مي‌برديم».(ص182) در مورد ساختن كاخي جديد در تهران علي‌رغم وجود چندين كاخ براي تك، تك افراد خانواده صرفاً در تهران خانم فرح ديبا مي‌افزايد: «همواره نگران بالا رفتن هزينه‌هاي شخصي بودم و به همين جهت با ايجاد تأسيسات تهويه مطبوع در اين كاخ مخالفت كردم بخصوص كه تابستانها معمولاً به كاخ سعد‌آباد كه خنك‌تر بود مي‌رفتيم. مخالفت من كار درستي نبود و مهندس معمار نيز اين موضوع را به من گوشزد كرد هرچند من در نهان از اين سرسختي خود در مقابل تجمل راضي و خوشنود بودم، اما چون ديوارهاي كاخ در مقابل حرارت عايق‌بندي نشده بودند، ما در تابستان‌ها از گرما رنج مي‌برديم.‌»(صص 160-159) «من با هرگونه مالكيت در خارج از مرزهاي ايران مخالف بودم همين طور با گذراندن تعطيلات در خارج از مملكت».(ص184) اما اينك ببينيم ديگر نزديكان به دربار و خانواده پهلوي در اين زمينه چه مي‌گويند. احسان نراقي كه «مدت بيست سال مشاور خانم فرح و از خويشاوندانش بوده و هر هفته وي را به طور خصوصي ملاقات مي‌كرده است» در كتاب خاطرات خود در مورد املاك زيادي كه در غرب توسط محمدرضا خريداري شده بود مي‌گويد: «كارشناسان معتقدند هيچ جمعيت خارجي و مهاجري همانند 000/300 ايراني كه در كاليفرنيا مستقر شده‌اند يك چنين ثروت و اندوخته‌اي را به آمريكا نياورده‌اند. مگر خود شاه و خانواده‌اش كه از زمان بازگشت به ايران در سال 1332، املاك زيادي در غرب خريدند و مدتي از هر سال را در آن جاها مي‌گذرانيدند، آيا آنها الگويي براي سايرين نشده‌اند؟»(از كاخ شاه تا زندان اوين، انتشارت رسا، چاپ اول، ص111) در حالي‌كه خانواده پهلوي دوم بخش اعظم ايام سال را در كاخهاي خود در اقصي نقاط خوش آب و هواي جهان مي‌گذراندند (از جمله كاخي كه در انگليس به نام فرح خريداري شده بود) خانم فرح ديبا بدون توجه به اينكه دستكم مشاور وي به اين واقعيت اعتراف دارد كه علاوه بر شاه، درباريان نيز در تبعيت از پهلوي‌ها به گونه‌اي عمل كرده‌اند كه در غارت ملت ايران و خارج نمودن اموال از كشور زبانزدند ادعايي را در زمينه مخالفت با خريد املاك و كاخها در خارج كشور مطرح مي‌سازد كه عنواني جز يك عوامفريبي ناشيانه نمي‌توان به آن داد. البته در اين زمينه ديگران، از جمله آقاي علي شهبازي محافظ مخصوص شاه با صراحت بيشتري سخن گفته‌اند. وي در خاطرات خود در مورد سومين ملكه رسمي دربار مي‌گويد: «همين كه فرح، علياحضرت كشور شد هر كدام از اعضاي خانواده به جايي رسيدند كه قلم از نوشتن غارتگري‌ها و بي‌عفتي‌هاي آنها عاجز است. از بودجه مملكت براي هر كدام از فاميل فرح، يك كاخ مجلل ساختند و تحويل دادند و براي هر كدام دو دستگاه ماشين آخرين مدل خريدند و تحويل دادند...‌»(محافظ شاه، خاطرات علي شهبازي،انشارات اهل‌قلم، ص222) شهبازي براي نمونه به يكي از اعمال غيرانساني و سودجويانه خانواده فرح در قبال ملت ايران اشاره مي‌كند كه طي آن چندين هزار تن گوشت يخ‌زده تاريخ مصرف گذشته كه چندين سال در انبار ذخيره گوشتي استراليا مانده بود به عنوان گوشت تازه يخي وارد كشور شد: «وزير كشاورزي استراليا به محمدعلي قطبي كه خود را نماينده علياحضرت معرفي مي‌كرد، اظهار كرده بود كه ما ميليونها تن گوشت يخ زده داريم كه طبق نظر متخصصين، ديگر خواص غذايي خود را از دست داده‌اند. به دنبال كسي يا كشوري هستيم كه اينها را بخرند و براي كود استفاده كنند... قرار مي‌شود كه با استراليا‌يي‌ها وارد گفتگو شوند و تمام آن گوشت‌هاي يخ زده فاسد را خريداري كنند و وارد ايران كرده و به خورد مردم نجيب ايران بدهند...»(همان، ص 225) اما حس انسان دوستي! خانم فرح كه در حركت‌هاي نمايشي آن ايام بسيار ظهور و بروز مي‌يافت، موجب نشد كه از توزيع اين گوشت‌هاي فاسد و غيرقابل مصرف كه مبالغ كلاني را به جيب خويشاوندانش سرازير مي‌كرد، جلوگيري به عمل آيد. آقاي شهبازي همچنين در مورد ساده‌زيستي خانم فرح روايت ديگران را در مورد عادت غذايي وي تائيد مي‌كند و مي‌گويد: فرح از همان روز اول كه وارد دستگاه دربار شد حتي صبحانه‌اش از فرانسه وارد مي‌شد. از غذاها و نوشابه‌هاي ايراني تنفر داشت.»(همان، ص 290) البته احساس حقارت در برابر خارجيها و تلاش براي تظاهر به داشتن عاداتي همانند عادات و سلائق غربيها منحصر به خانم فرح ديبا نبود، هرچند ايشان در اين راه افراط بسيار كرد كه اوج آن در نحوه پذيرايي از ميهمانان جشن‌هاي دو هزار و پانصد ساله بروز نمود. در اين جشنها هرگز از غذاي ايراني نشاني نبود و همه غذاها همراه با آشپزها و گارسونها از فرانسه به ايران انتقال يافته بودند. اين جشنها كه به رياست عاليه خانم فرح ديبا برگزار شد ظاهراً قرار بود فرهنگ و هنر اين سرزمين را به ميهمانان عرضه كند، در حالي‌كه گرايشهاي اين خانم ساده زيست و دوستدار فرهنگ ايران! موجب شده بود كه هيچ نشاني از ايران و ايراني در آن نباشد. ويليام شوكراس در اين زمينه مي‌نويسد: «غذاهاي ضيافت تخت‌جمشيد را اصولاً رستوران ماكسيم تهيه كرد... تنها غذاي ايراني كه در صورت غذا وجود داشت خاويار بود، مابقي را تقريباً يكسره از فرانسه آورده بودند.»(آخرين سفر شاه، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، چاپ چهارم، ص 40) همان‌طور كه اشاره شد اين خودباختگي منحصر به خانم فرح ديبا نبود، بلكه بسياري از وزرا، نخست‌وزير و ساير درباريان نيز به همين منوال عمل مي‌كردند يعني يا آشپز خارجي استخدام مي‌كردند يا آشپزهايشان را براي آموزش طبخ غذاهاي فرانسوي به اين كشور گسيل مي‌داشتند.(معماي هويدا، نوشته دكتر عباس ميلاني،نشر آتيه، چاپ چهارم، ص 270) آقاي علي شهبازي در مورد خارج ساختن جواهرات و پول از كشور توسط شاه مي‌گويد: «در سال 56 با شروع اولين تظاهرات‌ها، محمدرضا پهلوي اقدام به خروج پول و دارايي‌هايي از ايران كرد. در سه مرحله از اين خروج دارايي‌ها من دخالت داشتم و جعفر بهبهانيان هم بود. هرمرحله دو كيف دستي بزرگ را كه از محتويات آنها بي اطلاع بودم به سوئيس منتقل مي‌كرديم.‌»(محافظ شاه، خاطرات علي شهبازي، چاپ اول، ص 299) احمدعلي مسعود انصاري يكي از خويشاوندان فرح نيز در كتاب خاطرات خود تحت عنوان «پس از سقوط» به مسئله خروج جواهرات در چهار جعبه بزرگ، كه هر يك به اندازه‌ نيم قد انسان بوده اشاره مي‌كند(ص301) بنابراين سعي خانم فرح ديبا براي ارائه چهره‌اي زاهدانه از خود و اينكه آنها با خود از ايران ثروتي را خارج نساخته‌اند نافرجام مي‌ماند؛ زيرا علاوه بر اين مستندات دستكم همه واقفند كه طي 25 سال گذشته خانواده پهلوي زندگي اشرافي خود را در خارج كشور ادامه داده است. بدون اينكه هيچ يك براي اين زندگي، فعاليت حرفه‌اي داشته باشند. طبعاً ادامه اين زندگي پر هزينه كاخ‌نشيني در خارج كشور و داشتن دفاتر مختلف در فرانسه و آمريكا (همان‌گونه كه در خاطرات آمده است) و همچنين داشتن پيشخدمتان و محافظان متعدد، علي‌القاعده نشان از ثروت كلاني دارد كه پهلوي‌ها از ايران خارج ساخته‌اند، چرا كه قطعاً با چند جفت كفش كهنه، پوستر ستار وچند عدد ديگ مسي، راه‌اندازي بساط چنين اشرافي‌گري در خارج كشور ممكن نبوده است. آيا مشاوران تبليغاتي خانم فرح ديبا، مخاطب خارجي حتي بي‌اطلاع از واقعيتهاي دوران پهلوي را فاقد فهم وشعور فرض كرده‌اند كه محتواي محموله‌هايي را كه با هواپيماي شاه – و همچنين قبل از آن – از كشور خارج شده است كيسه‌هاي حبوبات، ديگهاي مسي و... عنوان مي‌كنند؟! جالب اينكه در اواخر دوران حاكميت پهلوي دوم بر اثر سياست تخريب عامدانه كشاورزي كشور عمدتاً حبوبات از خارج وارد مي‌شد، مگر آنكه تصور كنيم آنچه خارج گرديده، ديگهاي مسي نبودند بلكه طلايي بوده‌اند و حبوبات بارگيري شده در دربار نيز دستكم آب طلا كاري شده بودند تا باز گردانيدن آنها به خارج كشور منطقي به نظر آيد! 2- ماجراي انتخاب فرح براي همسري محمدرضا: در اين خاطرات ماجراي آشنايي خانم ديبا با شاه «بسيار اتفاقي» توصيف مي‌شود. گويي همانند رمانهاي تخيلي به يكباره پرنده اقبال برشانه‌هاي يك دختر فقير مي‌نشيند و او بلافاصله به عنوان ملكه كشوري كه يكي از پايگاههاي مهم و استراتژيك آمريكاست تعيين مي‌شود! دستكم براساس آنچه در اين خاطرات عنوان شده اردشير زاهدي (فردي با سابقة ارتباط با سيا) واسطه اين امر بوده است. بنابراين آيا مي‌توان پذيرفت چنين عنصر پيچيده و وابسته‌اي به بيگانه با يك بار ملاقات با خانم ديبا آن هم به عنوان مراجعه كننده براي حل يك مشكل كاري! سريعاً وي را در سر راه شاه قرار ‌دهد؟ هر چند تنظيم‌كنندگان اين خاطرات تلاش كرده‌اند بسرعت از اين‌گونه مسائل مهم، عبور كنند تا ناگزير به ارائه اطلاعات نباشند، اما با اين وجود همان حجم مطالب بيان شده نيز در تناقض با يكديگرند. در اين خاطرات شرح اولين ديدار عادي! با محمدرضا پهلوي اين‌گونه آمده است: «دانشجويان آن چنان اطراف او را گرفته بودند كه من با پاشنه‌هاي هفت سانتي به زحمت او را مي‌ديدم. در اين موقع آقاي تفضلي وابسته فرهنگي دست مرا گرفت و گفت: خواهش مي‌كنم جلوتر بياييد... چند دقيقه بعد با او دست دادم و گفتم: فرح ديبا، مدرسه معماري و ايشان پرسيدند: «چند وقت است كه در اين شهر هستيد؟ و من در پاسخ گفتم: دو سال. تفضلي فوراً اضافه كرد: اين دختر خانم خيلي درس‌خوان است و شاگرد اول كلاس خود شده و زبان فرانسه را هم خوب صحبت مي‌كند.»(صص 3-72) خانم ديبا در اين بخش هيچ‌گونه اشاره‌اي به اردشير زاهدي كه علي‌القاعده در اين سفر همراه شاه بوده است ندارد و نيز مشخص نمي‌سازد كه چرا در بين آن همه دانشجو، آقاي تفضلي دست اين دانشجوي پاشنه هفت سانتي! را ‌گرفته و به جلو مي‌آورد تا امكان سخن گفتن وي را با شاه فراهم ‌كند؟ از اين مهمتر چرا وابسته فرهنگي سفارت ايران در پاريس در مورد خانم فرح ديبا به شاه دروغ مي‌گويد؟ مگر نه اينكه اين دختر خانم به دليل پرداختن به برخي سرگرميها، در سال اول تحصيل خود مردود شده بود لذا از چه رو به عنوان شاگرد اول معرفي مي‌شود: «آن سال تحصيلي، با همه كوششي كه از خود نشان دادم، بخصوص در زمينه طراحي، پايان درخشاني نداشت و من مجبور شدم سال اول را تجديد كنم»(ص 70) لازم به ياد‌آوري است آقاي احمدعلي مسعود انصاري كه به دليل داشتن نسبت خانوادگي نزديك با فرح بي‌اطلاع از برخي مطالب نيست در كتاب «پس از سقوط» اين‌گونه روايت مي‌كند كه زاهدي در سفر شاه به فرانسه فرح را در سر راه وي قرار مي‌دهد.(ص 43) و لذا معلوم نيست چرا بايد خانم ديبا مسائل فرانسه را كاملاً ناديده بگيرد و مبدأ آشنايي با اردشير زاهدي و بلافاصله با شاه را ايران اعلام كند. بدون شك سخن گفتن از نحوه آشنايي با زاهدي در فرانسه كه در نهايت منجر به صحنه‌پردازي‌هاي مختلف براي آشنايي فرح ديبا با شاه مي‌شود چندان براي اين خانم خوشايند نيست، اما شايد بتوان گفت آقاي ويليام شوكراس در يك جمله پرده از بسياري از مسائل برداشته است، آنجا كه مي‌گويد: «اما فرح يك جنبه ديگر هم داشت كه شايد براي شاه مشكوك‌تر بوده او نماينده يك جريان قوي و نفوذ غرب به شمار مي‌رفت»(آخرين سفر شاه،ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي،چاپ چهارم،ص 114) بنابراين با توجه به اين كه خانم ديبا از ويژگيهاي مثبتي كه وي را از ديگران متمايز سازد برخوردار نبوده آيا مي‌توان پذيرفت كه دستكم به لحاظ سياسي در سر راه شاه قرار گرفتن وي يك اتفاق ساده بوده است؟ خانم فرح متعلق به خانواده اسم و رسم‌داري نبود و حتي آنطور كه در روايتهاي مختلف به ثبت رسيده به لحاظ مالي موقعيت ويژه‌اي نداشته، به طوري كه خانم فريده ديبا بعد از فوت پدر فرح ظاهراً براي گذران زندگي ناچار از خياطي براي خانواده‌هاي اشرافي بوده است. از طرفي، خانم فرح به لحاظ درسي نيز بنا به اعتراف خود ايشان داراي موقعيتي نبوده كه براي خانواده سلطنتي به مثابه يك انتخاب محسوب شود. بنابراين به طور قطع بايد دلايل ديگري وجود داشته باشد كه عوامل سفارت بسيج مي‌شوند تا با توسل به هر دروغ و حيله‌اي وي را به شاه نزديك كنند و صد البته به طور قطع خانم فرح ديبا در مقام بازگو ساختن اين دلايل برنخواهد آمد. اما ايشان نيز نبايد انتظار داشته باشد به اين سهولت پذيرفته شود كه انتخابي طبيعي براي شاه بوده است. 3- استحكام مباني خانواده در دربار!: زندگي خانم فرح در دربار در اين خاطرات به گونه‌اي ترسيم شده كه گويا با عشقي عميق آغاز مي‌شود و حتي بعد از مرگ محمدرضا پهلوي نيز به صورت كاملاً رمانتيك ادامه مي‌يابد. اين ادعا نيز مانند ساير ادعاهاي ايشان، از جمله مواردي است كه تمامي آگاهان از تاريخ، به خلاف واقع بودن آن اذعان دارند. صرفنظر از اين واقعيت كه همسران رسمي قبل از خانم فرح ديبا به دليل بي‌بند و باريهاي غيرقابل تصور محمدرضا و عدم پايبندي او به مباني خانواده و حتي جزئي‌ترين اصول اخلاقي آن، از دربار فراري شدند، آنچه در مورد دوران بعد از ازدواج سوم نيز به ثبت رسيده حكايت از آن دارد كه اصولاً شاه با مقولات عاطفي و معنوي چون عشق كاملاً بيگانه بوده است. براي نمونه، خانم فوزيه به عنوان كسي كه به برخي اصول خانوادگي اعتقاد داشت و داراي اصالتهايي بود، لجام گسيختگي محمدرضا را در زمينه اخلاقيات تاب نياورد و بدون آنكه از وي طلاق بگيرد از دربار و ايران فراري شد و سپس با فشارهاي ديپلماتيك وارده از سوي خانواده‌اش، جدايي قانوني صورت گرفت. حال با چنين كارنامه‌اي، خانم فرح ديبا در خاطرات خود درباره عاشق پيشه شدن يكباره محمدرضا مدعي است: «اين عشقي كه موجب گذر من از اطاقي كوچك در كوي دانشگاه به كاخ‌هاي سلطنتي ايران شد، روحيه رمانتيك فرانسو‌ي‌ها را برانگيخته، سبب شده بود به من علاقمند شوند. پادشاه با يك شاهزاده ازدواج نمي‌كرد. او از آئين‌ برنامه‌ريزي شده ميان خانواده سلطنتي پيروي نمي‌نمود، بلكه عاشق يك دختر جوان ايراني شده بود و همان طور كه در داستان‌ها آمده، به دنبال عشق رفته بود...»(ص92) خانم فرح براي اينكه ثابت كند محمدرضا با وجود داشتن نگاهي بسيار منحط به زن، در جريان اين آشنايي با عشق هم آشنا شده است به ذكر شاهدي مي‌پردازد: «پادشاه هر شب به من تلفن مي‌كرد... در صداي او نيز هيجان احساس مي‌شد. او بعدها مرا مطمئن ساخت كه جمله دوستت دارم را فقط به سه زن گفته است و بعد اضافه كرد كه «يكي از آن سه زن تو هستي.»(ص 94) قبل از روشن ساختن ميزان عشق! محمدرضا به خانم فرح توجه به اين نكته ضروري است كه باور سخنان دروغ از اطرافيان و تملق پذيري در سومين ملكه پهلوي دوم كمتر از ديگر درباريان نيست. هرچند وي در اين خاطرات تلاش دارد خود را از اين خصلت شوم، بَري نشان دهد، اما ذكر يك مثال و برخي مطالب ديگر رنج بردن خانم فرح را از اين بيماري مزمن آشكار مي‌سازد: «بارداري من هنوز رسماً اعلام نشده بود ولي ايرانيان و حتي مردم كشورهاي ديگر در انتظار اين خبر بي‌تابي مي‌كردند».(ص 107) پذيرش اين گونه تملق‌گوييهاي اطرافيان كه جهانيان بي‌تاب شنيدن خبر بارداري ايشان بوده‌اند، عمق فاجعه‌آميز اين بيماري را مشخص مي‌كند. جالب اينكه لذت باور دروغگوئيهاي اطرافيان بعد از سه دهه همچنان بركام ايشان شيرين مي‌آيد، لذا به بازگو كردن چنين بافته‌هاي مضحك متملقان در خاطرات خود مي‌پردازد. اما در عشق محمدرضا به خانم فرح همين بس كه چند سال موضوع بيماري همسرش از وي مخفي نگه‌ داشته مي‌شود، در حالي كه افرادي چون اسدالله علم و چند تن ديگر از خواص از آن اطلاع داشتند و عاقبت نيز پزشكان فرانسوي خانم فرح را از موضوع آگاه مي‌سازند. علاوه بر آن ماجراهايي چون داستان خانم «طلا» كه طي آن جسارت شاهنشاه عاشق پيشه به جايي رسيد كه حتي كاسه صبر فرد بي‌توجهي به اخلاقيات چون خانم فرح نيز لبريز شد و سيلي محكمي به اين رقيب وارد آورد، بيانگر ميزان علاقه‌مندي محمدرضا به همسرش است. برخي روايات ديگر نيز سطحي بودن اين ادعا را مشخص مي‌سازد. براي نمونه ويليام شوكراس نويسنده انگليسي در كتاب خود در مورد ايران دوران پهلوي دوم در اين زمينه مي‌گويد: «شاه با بي‌پروايي در بيوفائيهايش ملكه را ناراحت مي‌ساخت. هر وقت با هم به سن‌موريتس مي‌رفتند، ملكه به ويلاي سوورتا متعلق به خودشان مي‌رفت و شاه براي عياشي در هتل سوورتا اقامت مي‌كرد. جوليا آندره‌ئوتي نخست‌وزير سابق ايتاليا به خاطر مي‌آورد كه يكبار شاه براي شركت در فستيوال ونيز رفته بود، فرماندار شهر را با تقاضاي خود درباره زني براي آنشب مبهوت ساخت فرماندار پاسخ داد: «اين كار مربوط به رئيس پليس است.» آندره‌ئوتي اين تقاضا را عاري از «نشانه‌ نجيب‌زادگي» دانسته است...»(آخرين سفر شاه، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، چاپ چهارم، ص444) در حاليكه حتي فاسدترين شخصيتهاي سياسي در جهان اين‌گونه رفتاري از خود بروز نمي‌دهند، محمدرضا پهلوي به عنوان پادشاه ايران با طرح چنين خواسته‌هاي زبونانه‌اي و يا بهره‌گيري از سرويسهاي مؤسسات دختران تلفني مانند مادام كلود، ايران و ايراني را نزد مطلعين حقير و ذليل مي‌ساخت، زيرا از اين‌گونه سرويسها هر آدم بي‌بند و باري در غرب استفاده مي‌كند: «دختران تلفني مؤسسه مادام كلود در پاريس و ساير مؤسسات مشابه يكي از اين موارد بود. براي شاه و مقامات دربار صدها دختر به تهران مي‌آوردند همه اينها عادي مي‌نمود و بخشي از سبك زندگي پهلوي‌ها به شمار مي‌رفت...»(همان، ص112) آقاي شوكراس در كتاب تحقيقي خود در مورد حادثه ناپديد شدن محمدرضا در پاناما و نگراني سفير آمريكا در اين كشور از امكان ربوده شدن وي مي‌نويسد: «اگر امبلرماس در سفارت آمريكا در تهران خدمت كرده بود. از گريز شاه شگفت زده نمي‌شد. از دربار ايران بوي تعفن سكس بلند بود. همه دائماً در اين خصوص گفتگو مي‌كردند كه آخرين معشوقه سوگلي شاه كيست... دلالي محبت يكي از اشكال پيشرفته هنر در محافل تهران بشمار مي‌رفت. يكي از درباريان جوان و پشتكاردار كه در حال حاضر در محله بلگريوياي لندن زندگي مي‌كند، مي‌گويد: «براي پيشرفت مي‌بايست پا‌اندازي كرد.»(همان، ص 443) محافظ مخصوص شاه نيز در اين زمينه روايات فراواني دارد كه با توجه به آنها جز اين نمي‌توان گفت كه پهلوي‌ها به دليل نداشتن اصالت خانوادگي و رنج بردن از فقر اقتصادي و فرهنگي قبل از به سلطنت رسيدن، رفتاري از خود در دوران بعد از دستيابي به قدرت بروز ‌دادند كه از نظر روانشناسي در مورد اشخاص بي‌هويتي صادق است كه يكباره از هيچ به همه چيز مي‌رسند: «اگر بخواهيم فقط اسامي تمام خانمها را كه اين عده كثيف براي بالا بردن موقعيت خود از راه به در كردند يا باعث شدند از شوهرانشان طلاق بگيرند و خانواده‌هايشان از هم پاشيده شده بنويسم يك كتاب قطور خواهد شد. گاهي هم والاحضرت اشرف براي شاه خانمهايي را مي‌فرستاد» (محافظ شاه، خاطرات علي‌شهبازي، ص 85) بي‌پروايي غيرقابل توصيف خانواده پهلوي در زير پا نهادن ارزشها و اصالتهاي خانوادگي، در خاطرات ديگر درباريان نيز آمده است كه به دليل پرهيز از اطاله كلام از اشاره به آنها در مي‌گذريم. به اين ترتيب مشخص مي‌شود كه خواهران شاه نه تنها وقيحانه بي‌بند و باريهاي محمدرضا را رسميت مي‌بخشيدند بلكه خود نيز آشكارا به جرگه تامين‌كنندگان ابزار سقوط بيشتر شاه ايران پيوسته بودند. جالب اينكه خانم فرح ديبا با علم به اين امور، در اين خاطرات نه تنها انتقادي را متوجه افرادي چون اشرف پهلوي نمي‌سازد، بلكه از وي به دليل خدماتش! به زنان جامعه تجليل نيز به عمل مي‌آورد. به طور قطع دليل آن را بايد صرفاً در همگوني وي با وضعيت اسفبار درباري‌ها جستجو كرد اين در حالي‌كه است كه ساير همسران محمدرضا به دليل پايبندي به برخي از اصول خانوادگي نتوانستند چنين شرائطي را تحمل كنند... آقاي شهبازي در مورد خصوصيات و تشابهات خانم فرح با درباريان مي‌گويد: «علت صميميت فرح با پنجه شير (مامور اسكورت فرح) هم اين بود كه پنجه شير يك بار فرح را در حال معاشقه با مربي سوئيسي‌اش كه يك نجار بود ديده و به روي خودش نياورده بود.(همان، ص 206) وي در مورد دوران نوجواني خانم ديبا نيز مي‌گويد: «فرح دختر يك سروان ژاندارمري بود كه به مرض سل درگذشته بود. بازماندگان او (يعني فرح و مادرش فريده ديبا) زندگي رقت‌باري داشتند و با راه انداختن خانه فساد و قمار، زندگي خود را سر و سامان دادند.»(همان منبع، ص 222) آقاي احمدعلي مسعود انصاري از اعضاي حلقه خواص دربار و خويشاوند خانم فرح ديبا (پسرخاله) در مورد خصوصيات آخرين ملكه دربار مسائلي را مطرح مي‌سازد كه تشابه فرح با محمدرضا در عدم پايبندي به اصول اخلاقي را تا حدودي مشخص مي‌سازد. وي مي‌گويد: «در فرصتي كه در اين سفر پيش آمد مسئله روابط غيرعادي فرح با جوادي را با خانم ديبا در ميان گذاشتم و اين را بيشتر يك مسئله فاميلي مي‌دانستم كه صلاح را در آن دانستم كه آن را با خاله‌ام در ميان بگذارم. خانم ديبا حقاً ناراحت شد و ظاهراً بعد از سفر، با عتاب و خطاب مسئله را با فرح در ميان گذاشته بود.(پس از سقوط، چاپ اول، ص 74) آقاي انصاري دراين زمينه مي‌افزايد: «مسئله مهم ديگري كه هنگام اقامت در مكزيك پيش آمد و فوق‌العاده موجب تكدر و افسردگي بيش از پيش ايشان شد ماجراي روابط فرح و جوادي بود كه از پرده بيرون افتاد و به گوش شاه رسيد.»(همان ص 166) البته شايد محمدرضا از اين رو افسرده شده كه در اوج وخامت بيماري وي، همسرش به دنبال چنين مسائلي بوده‌ است والا شاه ايران همان فرد بي‌قيدي است كه همسر اولش يعني خانم فوزيه را به دليل نرقصيدن با ميهمانان و رؤساي ديگر كشورها شديداً مورد انتقاد قرار مي‌داد. روايتهايي از اين دست فراوان است كه نشان مي‌دهد علت ماندگاري و دوام وصلت خانم فرح ديبا با محمدرضا، نه عشق بلكه همسنخ بودن آنها در عدم پايبندي به حتي ابتدايي‌ترين اصول اخلاقي بوده است. شايد در اين زمينه شناختن خانم ديبا از زبان خود ايشان نيز خالي از لطف نباشد. «مدرسه (دبيرستان) رازي مختلط بود و نامنويسي من در اين مدرسه نشان از روشن‌بيني مادرم... من به رفت و آمد با پسران همسال خود عادت داشتم... مادرم كه در ميان تربيت سنتي و گشايش ذهن من به روي دنيا در ترديد بود، بر من سخت نمي‌گرفت و گهگاه اجازه مي‌داد تا نيمه شب در خارج خانه بمانم»(صص 63-62) ولنگاريهاي خانم فرح ديبا در ايران در حدي است كه وقتي به پاريس براي تحصيل مي‌رود، قوانين موجود در محيط‌هاي دانشگاهي بر ايشان سخت مي‌آيد: «پس از آن توانستم در «خانه هلند» در كوي دانشگاه پاريس نزديك پارك‌مون سوري Monlsorris» اطاق بگيرم. اين خانه مقررات سختي داشت و رفت و آمد پسران به آن ممنوع بود... محيط تحصيلي در پاريس با آن چه من در مدرسه ژاندارك و رازي تجربه كرده بودم، بسيار متفاوت بود. سالها ما را به داشتن روحيه جمعي (!) تشويق كرده بودند و حالا مي‌بايست درست برخلاف آن رفتار كرد. فردگرايي و نخبه‌گرايي از جمله ارزشهاي مورد توجه رفقاي تحصيلي من بود.‌»(صص66-65) ظاهراً مقررات دانشگاه براي ايجاد جو تحصيل و كسب علم و كمالات موجب نمي‌شود كه خانم فرح ديبا به همان روال ايران خود عمل ننمايد و در همان سال اول دانشگاه مردود نشود: «من مجبور شدم سال اول را تجديد كنم.»(ص 70) بنابراين با خصوصياتي كه دستكم شخص خانم فرح ديبا از خود ترسيم مي‌كند سازگاري‌اش را با محمدرضا به خوبي مشخص مي‌سازد. زيرا وي نيز به دليل بي‌بند و باريهاي مفرط نتوانست دوران دبيرستان را در سوئيس طي كند و اصولاً وي هيچ‌گاه درس نخواند. خانم فرح نيز آنچنان كه خود معترف است به دنبال كسب علم نرفته بود. از طرفي هر دو نيز از اصالت خانوادگي برخوردار نبودند و به همين دليل قيد و بندي در مورد اصول خانوادگي و عشق و محبت لاقيد نداشتند. براي نمونه زماني كه ليلا دختر كوچك خانم فرح مبتلاي به بيماري افسردگي شديد مي‌شود و بيش از هر زماني به محبتها و مراقبتهاي مادرانه نياز دارد، وي را در انگليس رها مي‌كنند و هيچ‌ يك از اعضاي خانواده پهلوي درصدد مراقبت از اين بيمار برنمي‌آيد، حتي مادر وي يعني خانم فرح ديبا! در نتيجه، مشغوليت به تفريحات و خوشگذرانيهاي پرآوازه پهلوي‌ها در خارج كشور موجب مي‌شود كه ليلا تك و تنها در يك هتل مجلل! در لندن به زندگي خود پايان بخشد. چگونگي مرگ ملكه مادر يعني خانم تاج‌الملوك نيز، فقدان عواطف انساني را در اين خانواده آشكارا به نمايش گذاشت؛ موضوعي كه خانم فرح ديبا در اين خاطرات آن را مسكوت گذاشته و ترجيح داده تا وارد جزئيات مسئله نشود. زيرا در صورت پرداختن به جزئيات، علاوه بر روشن شدن اين واقعيت، خلاف‌گويي فرزند ارشدش رضا نيز برملا مي‌شد. اطلاعيه‌اي كه از سوي مدعي كنوني تاج و تخت! در اين زمينه منتشر شد در كتاب «تاج‌الملوك» كه عمدتاً با هدف پوشاندن ضعفهاي خانواده پهلوي تدوين شده اين‌گونه انعكاس يافته است: «ملكه مرده بود، خيلي‌ها از انتظار و رنج درآمدند، يكي دو نفر دلشان براي غريبي و بي‌حرمتي آخرين روزهاي زندگي اين زن سوخته بود. جنازه وقتي به مكزيك منتقل شد ماموران امنيتي و گارد مخصوص نيويوركي نفسي به راحت كشيدند. اين دردسر هم تمام شد و چند روز بعد خبر مرگ ملكه مادر را در روزنامه‌هاي فارسي زبان همه ايالات كه روزنامه داشتند چاپ كردند، پس از بدست آوردن اين آگهي: با قلبي آكنده از تاسف و تاثر در گذشت شادروان علياحضرت تاج‌الملوك ملكه پهلوي، مادربزرگ خود و مادر گرامي اعليحضرت محمدرضا پهلوي شاهنشاه فقيد ايران را، در نتيجه يك دوره كسالت ممتد، در كشور مكزيك به اطلاع هموطنان عزيز مي‌رساند نظر به مقتضيات كنوني و اوضاع فوق‌العاده حاكم بر كشور عزيزمان ايران جنازه آن فقيد سعيد در محلي به وديعه گذارده خواهد شد. رضا پهلوي (تاج‌الملوك، 1- جمشيدي لاريجاني، انتشارات زرياب، ص 32) اين در حالي است كه خانم فرح در خاطرات خود صرفاً اشاره‌وار چنين مي‌گويد كه ملكه مادر در نيويورك دفن شده و فرزندش رضا براي پوشاندن واقعيتها خبر از به وديعه سپردن جنازه در جايي در مكزيك مي‌دهد. اما احمدعلي مسعود انصاري در مورد چگونگي رفتار پهلوي‌ها با مادرشان مي‌گويد: «وقتي ملكه مادر در نيويورك فوت كرده بود براي كفن و دفن او احتياج به دوازده هزار دلار پول نقد بود كه هيچ كس از افراد خانواده حاضر به پرداخت آن نبود و هركس به ديگري حواله مي‌داد. كار افتضاح چنان بالا گرفت كه آرمائو از ياران راكفلر و دوست خانوادگي پهلوي‌ها از نيويورك با من تماس گرفت و بالاخره من پول لازم را حواله كردم.»(پس از سقوط، چاپ اول، ص 174) آن‌طور كه در روايتهاي مختلف آمده است پول حواله شده، توسط غلامرضا براي مخارج اعتياد حادش صرف مي‌شود و عاقبت جنازه تاج‌الملوك كه كسي متقبل هزينه‌هاي بيمارستان و كفن و دفنش نمي‌شود به همراه جنازه‌هاي معتادان و افراد بي‌هويت در يك گور دسته‌جمعي دفن مي‌شود. بنابراين پر پيداست كه چرا خانم فرح چنين واقعيتي را كه حتي براي كساني كه پهلوي‌ها را نمي‌شناسند، پيام روشني دارد، پنهان مي‌سازد. 4- خدمت رساني به مردم: طراحان اين خاطرات در فرازهاي بسياري اين‌گونه وانمود كرده‌اند كه گويا خانم ديبا و خانواده پهلوي، زندگي خود را وقف مردم كرده بودند، اما ملت، قدردان اين زحمات نبوده و با قيامش مانع از رسيدن ايران به تمدني بزرگ شد! براي روشن شدن اين واقعيت كه پهلوي اول و دوم به چه ميزان در راستاي منافع خودگام برداشتند و به چه ميزان منشأ خدماتي براي جامعه ايران بودند مناسب خواهد بود ابتدا وضعيت تهران را در آن دوران به عنوان مركز و به اصطلاح پايتخت كشور مورد بررسي قرار دهيم: الف - به لحاظ آموزشي: براي نمونه بسياري از دبيرستانهاي تهران حتي در نيمه دوم دهه پنجاه چهار شيفته كار مي‌كردند. يك حساب سرانگشتي روشن مي‌سازد كه با چهار شيفته بودن دبيرستانها يك دانش‌آموز به چه ميزان در محيط آموزشي فرصت كسب دانش مي‌يافت. عبدالمجيد مجيدي رئيس سازمان برنامه و بودجه آن ايام در كتاب خاطرات خود در پاسخ به سؤال مسئول طرح تاريخ شفاهي هاروارد در اين زمينه توضيحي مي‌دهد كه قابل توجه است: «ح‌ل- يك مثالي را مطرح شده اين است: در شرايطي كه امكانات مالي داشتيم دليلي نداشت كه در آن سالهاي آخر بعضي از دبيرستانهاي تهران دو نوبته يا سه نوبته كار بكنند... ع‌م: والله مسئله به نظر من اين طور مطرح مي‌شود كه اگر ما توسعه اقتصادي خيلي آهسته‌تر و آرامتري را دنبال مي‌كرديم طبعا در بعضي زمينه‌ها خيلي نمي‌توانستيم سريع پيش برويم...»(خاطرات عبدالمجيد مجيدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، چاپ اول، ص 154) مسئول سازمان برنامه و بودجه سالهاي پاياني رژيم پهلوي هرگز نفي نمي‌كند كه دبيرستانها- آن هم در تهران -چند شيفته بوده است، البته به دليل تنگناهاي اقتصادي مردم قشر قابل توجهي از جمعيت دانش‌آموزي آن دوران اصولاً امكان ادامه تحصيل را نمي‌يافتند ما بقي نيز تا سه ساعت! در روز مي‌خواستند دروس دبيرستاني را بخوانند با چنين وضعيتي چگونه سخن از توسعه اقتصادي به ميان مي‌آيد معمايي است كه به سهولت قابل حل نخواهد بود. زيرا آيا اصولاً چنين جواناني مي‌توانستند نيروي انساني توسعه‌ اقتصادي را تشكيل دهند؟ البته اهل دقت و نظر هر چند اگر آن دوران را درك نكرده باشند مي‌توانند حدس بزنند زماني كه وضعيت آموزش در تهران چنين اسفبار بوده، استعدادهاي ملت ايران در شهرستانها و نقاط دور دست كشور با چه شرايطي مواجه بوده‌اند. ب- توسعه اقتصادي: در حالي‌كه افرادي چون آقاي عبدالمجيد مجيدي در خاطرات خود سخن از سرعت زياد در توسعه اقتصادي به ميان مي‌آورند و مشكلات رفاهي و آموزشي مردم را در آن زمان ناشي از اين سرعت! اعلام مي‌كنند در تهران دهه پنجاه، روزانه متناوباً در تابستانها بين سه تا هشت ساعت با قطع انرژي برق مواجه بوديم. اگر بپذيريم يكي از پايه‌ها و اركان توسعه اقتصادي هر كشور تأمين انرژي لازم براي به حركت درآوردن چرخ صنعت است، اينان چگونه مي‌توانند ادعا كنند كه به لحاظ اقتصادي در دوران پهلوي دوم گامهاي بلندي برداشته شده بود، طوري كه انگار از دروازه‌هاي «تمدن بزرگ»! فاصله چنداني نداريم. لابد ملت اين همه دستاورد را به دليل فرو رفتن در خاموشي‌هاي مكرر نمي‌ديد! جالب اينكه در تنها زمينه‌اي كه خانم فرح ديبا به ارائه اعداد و ارقام مي‌پردازد و به آن مي‌بالد مسئله افزايش توليد نفت خام است: «مي‌توانستيم به آنچه كه در طول نيم قرن به دست دو سازنده بزرگ، يعني رضاشاه و همسرم كه با قدرداني شاهد پيروزي او بودم، در ايران انجام گرفته بود، بباليم، بدون آنكه از بيماري همسرم اطلاعي داشته باشم. هيچگاه وضع مملكت به اندازه 1353 اميدبخش نبود. توليد خام نفت ما از 73 ميليون تن در سال 1342 به 302 ميليون تن در سال 1353 رسيده بود و به اين ترتيب ايران پس از آمريكا، روسيه و عربستان‌سعودي، چهارمين كشور توليدكننده نفت بشمار مي‌رفت.»(ص242) البته خانم فرح و مشاورانشان به دليل بي‌اطلاعي از مسائل متوجه اين نكته نبوده‌اند كه آمار ارائه شده نه تنها اثبات كننده هيچ‌گونه خدمتي به مردم و كشور نيست، بلكه اين افزايش سرسام‌آور توليد در آستانه جنگ اعراب و اسرائيل و تحريم نفتي حاميان صهيونيستها از سوي اعراب، هم به لحاظ اقتصادي خيانتي به ملت ايران بود و هم به لحاظ سياسي. به لحاظ اقتصادي و منافع ملي افزايش توليد بدون كشف مخازن و منابع نفتي جديد، اقدامي زيانبار و كاهش دهنده ذخائر مخازن زيرزميني است؛ به عبارت ديگر خدمت‌رساني شاه به رژيم نژادپرست صهيونيستي اقدامي نه تنها در جهت پيشرفت كشور نبود، بلكه تخريب كننده چاه‌هاي نفتي داير به شمار مي‌آمد؛ هر چند در كوتاه مدت عايدات نفتي را بالا مي‌برد و زمينه زدوبندهاي مالي را در كشور افزايش مي‌داد. ج- رفاه عمومي: تهران در دوران پهلوي از لوله‌كشي گاز، شبكه فاضلاب، قطار زيرزميني، قطار برقي، اتوبوس برقي، بزرگراههاي شمالي _ جنوبي و شرقي_غربي و كمربندي و... محروم بود. مردم در استفاده از سيستم گرمايشي به دو دسته تقسيم مي‌شدند: طبقه مرفه از سيستم شوفاژ با سوخت نفت‌گاز بهره‌مند بودند و طبقات متوسط و محروم، ساعتها وقت صرف مي‌كردند تا براي بخاريهاي خود نفت تهيه كنند. اين وضعيت پايتخت كشوري بود كه رتبه اولرا در زمينه ذخائر گاز در جهان داشت. در چنين پايتختي فاضلاب بعد از پرشدن چاه خانه‌ها به وسيله لوله‌هاي برزنتي به مخزن يك تانكر از رده خارج شده انتقال مي‌يافت و سپس به خارج از شهر برده مي‌شد. قطعاً مي‌توانيم تصور كنيم در محل بارگيري فاضلاب چه وضعيتي به لحاظ بهداشتي به وجود مي‌آمد. همچنين در طول مسير حركت اين تانكرهاي فرسوده تا محل تخليه، هر تكان شديد ماشين يا دست‌انداز خيابان، صحنه رقت‌باري را در پيش روي عابران قرار مي‌داد. علي‌القاعده اين نحوه تخليه فاضلاب علاوه بر اينكه چهره زشتي به شهر مي‌بخشيد، موجب شيوع بيماريهاي گوناگون نيز مي‌شد. از سوي ديگر، حمل و نقل عمومي در تهران فاقد مترو و اتوبوس برقي و ... عمدتاً توسط اتوبوسهاي دو طبقه فرسوده‌اي صورت مي‌گرفت كه بعد از سال 1320 براي آزاد كردن 14 ميليون ليره سپرده رضاخان از بانكهاي انگليس، خريداري شده بود. اين اتوبوسها علاوه بر فرسوده بودن، اصولاً براي شهر تهران كه در كوهپايه واقع شده است، مناسب نبودند. اما محمدرضا پهلوي براي تصاحب سريع اين سپرده پدر به تنها موضوعي كه نمي‌انديشيد همين بود. باقر پيرنيا در كتاب خاطرات خويش دراين زمينه مي‌نويسد: «شاه پس از برگشت، نخستين تصميم خود را كه آزاد كردن 14 ميليون ليره بود گرفت. رايزنان دولت به ويژه وزارت كشور برنامه‌ ايجاد شركت واحد اتوبوسراني را پيشنهاد كردند. از اين محل بود كه پول اتوبوس‌هاي دو طبقه در تهران پرداخته شد و در نتيجه از ارزهاي ديگر كه دولت در اختيار داشت، 14 ميليون ليره آزاد شد، ولي همانگونه كه آگاهيم متاسفانه اين شركت _ شركت واحد_ سررشته‌اي اقتصادي نداشت و جز زيان براي شهرداري تهران و مردم چيزي نساخت (خاطرات باقر پيرنيا، ص 141) د- وضعيت مسكن: علاوه بر بحراني بودن مسئله مسكن بويژه براي طبقات كارمند و اقشار كم درآمد در پايتخت كشور، روستائيان آواره شده _ براثر سياستهاي عامدانه و طراحي شده به منظور تخريب كشاورزي_ كه به تهران پناه آورده بودند در وضعيت اسفباري زندگي مي‌كردند، طوري كه بشر امروز حتي در مورد حيوانات نيز زندگي درچنين زيستگاههايي را روا نمي‌دارد. به وجود آمدن حلبي‌آبادها و گودنشينهاي به سرعت در حال رشد در اطراف تهران، يكي از نشانه‌هاي تمدن مورد اشاره خانم فرح ديبا در دهه پنجاه است. البته شايد لازم باشد افرادي چون خانم شهرنوش پارسي‌پور (از روشنفكران وابسته به دربار) نقش‌آفريني گذشته خود را همچنان حفظ كنند تا حتي ادعاهاي اينچنيني نيز مدافع داشته باشد. ايشان در تجليل‌نامه‌اي كه بر كتاب خانم فرح ديبا قلمي كرده است، راجع به گودهاي تهران مي‌نويسد: «... اين چند شخصيت روشنفكر مرا به ديدار گودهاي جنوب شهر بردند. شرائط زندگي در اين گودها آنچنان ترسناك بود كه من يخ كردم. دره‌اي به عمق شايد پنجاه متر يا بيشتر، و مردم در اين دره وار سوراخ‌هائي كنده بودند و در اين سوراخ‌ها زندگي مي‌كردند... بگذريم از اينكه سالها بعد من كتابي درباره تاريخچه شهر تهران خواندم و روشن شد كه اهالي اين شهر از زمانهاي قديم عادت داشتند براي مقابله با هجوم قبايل، كه بارها و بارها از اين منطقه عبور مي‌كردند، سوراخ‌هايي در زمين بكنند و تمام روز را در اين سوراخ‌ها بسر برند، و شب از سوراخ بيرون بيايند. هركس اين را باور نمي‌كند مي‌تواند به تاريخ يورش قبايل ترك و تاتار و مغول به ايران رجوع كند و اين واقعيت را باور كند... البته دوست روشنفكر دوم كه زنداني سابق بود اين گودها را به عنوان سند خيانت سلسله پهلوي قلمداد مي‌كرد. من امروز جداً باور دارم كه اين گودها مربوط به همان سابقه تاريخي زندگي مردم هستند... البته در كتاب جعفر شهري به نام تهران در قرن چهاردهم هيچ اشاره‌اي به اين مسئله نيست. اما من شك ندارم كه تهران و گودهايش به يك سابقه تاريخي بسيار دور بازگشت مي‌كنند.‌» (سايت شهروند، 3 مهر 1383) اگر بپذيريم شهر تهران در عصر حمله قبايل ترك و تاتار و مغول وجود خارجي داشته است و آقاي جعفر شهري و ديگر محققان در مقام نگارش تاريخ اين شهر دچار غفلت شده‌اند، مگر در سالهاي پنجاه همچنان خوف حمله چنين قبائلي مطرح بود كه مردم از سر ترس (و نه به دليل فقر و فلاكت) در سوراخهاي تاريك و نمور زندگي كنند؟ در واقع بايد گفت تنها هجومي كه در اين ايام هميشه مردم را نگران و مضطرب مي‌داشت خوف از حملات خفاش‌گونه تيمهاي تجسس پليس مخفي شاه (ساواك) بود كه البته چنين سوراخهايي نيز نمي‌توانست براي آنها ايجاد مصونيت كند. خانم شهرنوش پارسي‌پور كه هم به لحاظ سلائق و باورها و هم به لحاظ سطح درك سياسي و تاريخي مشابهت فراواني با خانم فرح ديبا دارد نمونه روشني از قشري است كه در دوران پهلوي دوم بر ملت ايران حاكميت يافته بودند. آنچه به طور اختصار بيان شد، در مورد وضعيت تهران بود. اختلاف وضعيت تهران با ساير استانها و استانها با شهرستانها و شهرستانها با روستاها نيز بسيار عميق بود. براي ترسيم شماي دقيقي از وضعيت شهرستانها توجه محققان را به گزارش آقاي عبدالمجيد مجيدي از سفري كه در سال 1355 به شهر كاشان داشته است، جلب مي‌كنيم: «... ببينم تقاضاي مردم چيست. به طرف اين تقاضاها بيشتر برويم و جواب اينها را بدهيم. اينها بيشتر تقاضاهايشان در حد ساخت و ايجاد يك قبرستان، ايجاد يك درمانگاه، ايجاد يك فرض كنيد... فاضلاب، مدرسه و اين قبيل چيزها بود در حالي كه ‌‍[پاسخگويي به] اين احتياجات، منابع مملكت را بيشتر به طرف چيزهايي مي‌كشيد كه بازده اقتصادي در ميان مدت يا كوتاه مدت نمي‌داشت... اما مي‌گويم احتياجات مردم، تمام [از اين] صحبتها بود. از همه مهم‌تر، گفتند تمام اينها هم به كنار. ما آب مشروب را حاضريم تحمل بكنيم، برق هم اين نوساناتش را _ شما قول بدهيد كه درست مي‌شود_ ما قبول مي‌كنيم، اما چيزي كه در كاشان مي‌خواهيم يك قبرستان خوب است... ‌ض‌ص: چه سالي بود اين، آقاي دكتر حدوداً؟ ع م: 1355 يعني 1976. از اين داستان كه گفتم نتيجه‌اي كه مي‌خواهم بگيرم اين است كه ما رفتيم در شهر كاشان... از يك طرف با اين خانم‌هايي كه دبير بودند و آموزگار بودند، همه چادر سياه و صورت بسته و اين حرفها [مواجه شديم] از طرف ديگر تقاضاي قبرستان...»(خاطرات عبدالمجيد مجيدي، طرح تاريخ شفاهي‌ هاروارد، ص51-49) آيا چنين ملت مظلوم و كم توقعي شايسته اين همه توهين از جانب خانم فرح است؟ آيا قيام چنين ملتي كه بعد از 55 سال سلطه پهلوي‌ها حتي در سال 1355 يك قبرستان درشهر بزرگي چون كاشان نداشت از سر شكم سيري بوده است؟ آيا مردمي كه به صراحت مي‌‌گويند حاضرند مشكل نداشتن آب بهداشتي، قطع شدن‌هاي مكرر برق تا هشت ساعت در روز، نداشتن مدرسه، درمانگاه و... را تحمل كنند اما دستكم جايي داشته باشند كه بتوانند اموات خود را به صورت بهداشتي غسل و كفن كنند، درخواست فوق‌العاده‌اي است كه مسئول سازمان برنامه و بودجه وقت با وقاحت مي‌گويد: «پاسخ گفتن به چنين تقاضاهايي ما را از برنامه توسعه اقتصاديمان باز مي‌داشت.»! وضعيت روستاهاي كشور را هر چند مي‌توانيم بعد از شناخت شرائط شهرهايي چون كاشان حدس بزنيم، اما بي‌مناسبت نيست كه بي‌‌توجهي مطلق پهلوي‌ها به روستاها را از زبان استاندار فارس و خراسان در آن ايام بشنويم :«روستاهاي دور افتاده فارس فاقد همه چيز بود. عشيره‌هاي فارس با هر كوچ، وسيله‌ها و نيازمندي‌هاي خود را به صورت ايلي و در حال حركت فراهم مي‌كردند. عشيره‌ها به علت خشكسالي در مضيقه قرار مي‌گرفتند، وضع بهداشتي آنان در حد صفر بود و از نظر خوراكي دچار كمبود مي‌شدند.» (خاطرات باقر پيرنيا، انتشارات كوير، چاپ اول، ص 189) چنين شرايطي مربوط به روستاهاي استاني است كه هم به لحاظ آب و هوايي نسبت به بسياري از مناطق كشور بهتر است و هم به لحاظ سياسي مورد توجه قرار داشت. آقاي باقر پيرنيا همچنين در شرح سفر خود به روستاهاي هم مرز با اتحاد جماهير شوروي در استان خراسان كه رژيم پهلوي به لحاظ سياسي بنا داشت به آنها رسيدگي كند واقعيتهاي تلخي را يادآور مي‌شود كه علي‌القاعده بايد آموزنده باشد: «به سالمندان و پيشوايان ده پس از اظهار خوشوقتي از اين سفر، گفتم اعتباري را كه در اختيار دارم محدود است و چون به هر دهي كه مي‌رفتيم چهار مسئله آب آشاميدني، گرمابه، برق و مدرسه مورد توجه اصلي قرار داشت، گفتم هر كدام از اين چهار برنامه را كه مورد علاقه شماست بگوئيد تا آن را پس از آمادگي اعتبار انجام دهيم. همه بي‌كمترين اختلافي اظهار كردند كه ما تنها برق مي‌خواهيم! من در پاسخ گفتم: آب آشاميدني و حمام مي‌انديشم بر برق مقدم باشد. آنان مسيري را نشان دادند كه ده سرسبز و آبادي بود در خاك شوروي كه ضمناً برق هم داشت. اهالي رباط گفتند براي ما مايه شرمساري است كه شب در تاريكي بمانيم و آنان از روشنايي سود جويند. از اين رو براي حفظ غرور خود ميل داريم برق داشته باشيم.»(همان، ص 358) حتي روستائيان به ظاهر كم‌سواد ايراني به مقوله‌اي به نام «غرور ملي» مي‌انديشند و ملتمسانه از مسئولان آن‌ هم در آغاز دهه 50 مي‌خواهند آنان را از شرمساري بيرون آورند، در حالي‌كه آنها علاوه بر اين جاده نداشتند (آن‌گونه خود آقاي استاندار معترف است)، وضعيت درمانشان نيز صفر بود و حتي از حمام كه با يك رقم ناچيزي قابل ايجاد و تاسيس بود محروم بودند، اما همچنان به فظ آبروي ايران مي‌انديشيدند. البته چنين كمبودهايي براي كساني كه به طور روزانه براي زيبايي خود وان شير مي‌گرفتند و بخش عمده‌اي از سال را در نقاط خوش آب و هواي جهان به عيش و عشرت مي‌پرداختند قطعاً قابل فهم نيست، اين مسائل براي كساني كه در يك شب ميليونها دلار را در كازينوها مي‌باختند چه مفهومي مي‌تواند داشته باشد؟! مشاور خانم فرح ديبا در اين‌باره مي‌نويسد: «او (اشرف) كه املاكي در پاريس، سواحل جنوب فرانسه و نيويورك داشت، بخش عمده وقت خود را در خارج از كشور سپري مي‌ساخت، علاوه براين، علاقه وافرش به قماربازي و خوشگذراني‌هاي پر سر و صدا، او را به شدت پرخرج نموده بود. يك روز كه به طور خصوصي با هويدا، نهار مي‌خورديم، تلفن اطاق نهارخوري زنگ زد. اشرف بود از جنوب فرانسه تلفن مي‌كرد... فوراً متوجه شدم كه قضيه پول است و دل به دريا زدم و پرسيدم: «يك باخت بزرگ در كازينو؟» رئيس دولت، از جاي در رفت و گويي منفجر شده باشد گفت: خانم مبلغ زيادي از من طلب مي‌كنند» آنهم قبل از اينكه شب شود.»(از كاخ شاه تا زندان اوين، خاطرات احسان نراقي، چاپ اول، ص 122-121) نكته قابل توجه در خاطرات فرح ديبا اين است كه وي نه تنها در صدد تطهير خود برآمده، بلكه حتي سعي در كتمان فساد فردي دارد كه بي‌پروا و آشكارا مبادرت به كارهايي مي‌كرد كه ديگر درباريان با احتياط انجام مي‌دادند. مبلغي كه اشرف پهلوي در يك شب مي‌باخت و هويداي بي‌اراده را وادار مي‌ساخت تا از پول متعلق به ملت ايران هزينه خوشگذرانيهاي شبانه ايشان به فوريت تأمين شود. آيا پول هزاران حمام و درمانگاه روستائيان اين سرزمين نبود؟ همچنين آقاي ابوالحسن ابتهاج در خاطرات خود مي‌نويسد: «روز بعد شاه را ديدم، گفت مي‌دانيد اشرف تا قرضش را نپردازد نمي‌تواند از هند خارج شود؟ آيا امكان ندارد اين پول را به او رسانيد؟» (خاطرات ابتهاج، انتشارات paka print، چاپ لندن، ص102) بدون شك چنين قروضي در حد چند هزار دلار نبود كه مقامات هندي خواهر شاه ايران را به خاطر آن ممنوع‌الخروج كنند. در چنين شرايطي كه پولهاي كلاني توسط خانواده پهلوي به چاه ويل خوشگذرانيهايشان ريخته مي‌شد، احداث يك حمام براي يك روستا، چنان هنر بزرگي مي‌نمايد كه خانم فرح ديبا در بيان تاريخ خدمتگزاري پهلوي‌ها به مردم به آن اشاره دارد: «يك روز صبح استاندار يكي از ولايات به من تلفن كرد؛ - علياحضرت، ساكنين يكي از دهكده‌هاي ما مي‌خواهند حمام عمومي كوچكي را افتتاح كنند و مايلند نام پادشاه را بر آن نهند. به نظر من اين كار درستي نيست... چند هفته بعد گزارشي به دفتر همسرم رسيد كه در آن ساواك سوءظن خود را نسبت به استانداري كه مانع از گذاشتن نام پادشاه بر يك حمام عمومي شده بود، ابراز كرده بود. استاندار بيچاره گرفتاريهاي‌هايي پيدا كرده بود.»(ص229) در كوير خدمت‌رساني به مردم ساختن يك حمام كوچك مي‌تواند چنين جايگاهي بيايد و همه مسئولان وقت را درگير خود كند. والا اگر روند خدمات‌رساني منطقي بود چنين بحثهايي معنا نمي‌يافت. 5- نقش پهلوي‌ها در تاريخ ايران: خانم فرح ديبا در اين بخش دچار تناقص‌گويي‌هاي بيشتري مي‌شود. او ابتدا به تجليل از رضاخان و خدمات وي مي‌پردازد و ضمن آن مي‌گويد: «از نظر فردوسي عظمت ايران پيوندي نزديك با استمرار سلطنت دارد»(ص45) در حالي كه همگان بر اين واقعيت واقفند كه رضاخان از يك سو سوگند مكتوب خود را مبني بر وفاداري به سلطنت احمدشاه زير پا گذاشت و از سوي ديگر با طرح شعار جمهوريت براي كنار زدن سلطنت قاجار، ثابت كرد صرفاً به قدرت مي‌انديشد و هرگز به نوع خاصي از آن تعلق خاطر ندارد. خانم فرح همچنين علي‌رغم تجليل فراوان از خدمات رضاخان، سخن از انقلاب توسط همسرش به ميان مي‌آورد: «پادشاه گمان مي‌برد كه به زودي خواهد توانست انقلاب آرامي را كه مملكت را از عقب‌ماندگي خارج كند، آغاز نمايد. او از زمان تحصيل در سوئيس به فكر اين انقلاب بود. نخستين مرحله اين انقلاب طبيعتاً اصلاحات ارضي بود كه موانع بي‌شماري در راه حصول به آن وجود داشت.»(ص113) اگر رضاخان در مسير درست گام برمي‌داشت چرا در زمان حكومت وي، فرزندش محمدرضا نيز بايد در فكر انقلاب باشد؟ انقلاب يعني ايجاد تحول اساسي و بنيادين در وضعيت موجود و به عبارت ديگر، زير و رو كردن شرايط. طرح چنين شعاري از سوي محمدرضا اعتراف آشكار به نامطلوب بودن وضعيت در زمان حاكميت پدرش است. اما در مرحله بعد همين پسر، فرزندش را دعوت مي‌كند كه به راه ديگري جز آنچه او رفته برود: «پادشاه كه از كوتاهي عمر خود آگاهي داشت، درصدد آماده كردن مملكت براي سلطنت وليعهد بود. او بارها گفته بود كه پسرش نبايد مانند خود او سلطنت كند. هدف رضا كه وارث مملكتي رو به توسعه مي‌شد، مي‌بايست ايجاد دمكراسي در ايران باشد.»(ص261) اين مطلب گرچه از يك سو وعده سرخرمني است براي فراهم كردن زمينه‌ به قدرت رسيدن فرزند، اما از سوي ديگر اعتراف صريحي به حاكميت 57 ساله ديكتاتوري در ايران و به انحراف كشيدن جامعه از سوي رژيم پهلوي است. طمعكاري خانواده پهلوي براي تجديد دوران طلايي گذشته خود موجب اين اعتراف مي‌شود كه دوران پهلوي اول و دوم، ملت ايران استبداد را تجربه كرده است، اما اگر مردم پهلوي سوم را از غربت و انزوا خارج سازند وي به راه پدر و پدربزرگ خود نخواهد رفت و دمكراسي را براي آنها به ارمغان خواهد آورد! اما آيا پهلوي‌ها در سايه ديكتاتوري، جامعه را به توسعه اقتصادي رساندند يا با سركوب و ارعاب در صدد ارضاي حرص و ولع خود به اندوختن ثروت برآمدند؟ نگاهي به برخي آمار نقل شده از سوي مشاوران و درباريان رژيم پهلوي، گوياي بسياري از واقعيتها در اين زمينه است. نراقي مشاور خانم فرح مي‌گويد: «اين بنياد (پهلوي) در سال 1337 تأسيس شد و سپس املاك خصوصي شاه در اختيار آن قرار گرفت. اين املاك كه عبارت از 830 دهكده با مساحتي برابر با دو ميليون و نيم هكتار بودند به عنوان ارث پدر، از رضا شاه به محمدرضاشاه رسيده بود. رضاشاه، در طول سالهاي آخر حكومتش يعني تا 1320، به گونه‌اي مستبدانه، بهترين زمين‌هاي كشاورزي ايران را غصب كرد كه بخش اعظم اين زمين‌ها در مناطق حاصلخيز سواحل درياي خزر واقع شده بودند.» (از كاخ شاه تا زندان اوين، چاپ اول، ص 95- 94) اظهارات آقاي باقر پيرنيا استاندار دو استان مهم فارس و خراسان در دوران پهلوي دوم نيز گوياي مسائل بسياري است: «پس از اينكه رضاشاه كنار رفت، موضوع دارايي ايشان در گردهمايي‌هاي سياست‌پيشگان داخلي و خارجي مطرح شد و بزرگان قوم به اين نتيجه رسيدند كه براي جلوگيري از هرگونه سوءتفاهمي، در آغاز ملك‌ها و نقدينه و غيره كه متعلق به ايشان بود به محمدرضا وليعهد منتقل شود... در ضمن كساني دادخواستهايي درباره زمين‌ها و دارايي‌‌شان كه از سوي رضاشاه گرفته شده و يا خريداري شده به دادگاه تسليم كردند. جمع رقبه‌هايي كه به مالكيت رضاشاه درآمده بود نزديك پنج هزار و ششصد فقره بالغ مي‌شد. دادگاه اختصاصي املاك واگذاري به تدريج به اين مسئله رسيدگي كرد و به كساني كه داراي سند معتبر بودند دارايي‌شان را باز گرداند ولي زمين‌هاي باير و موات و جنگلهاي ويران و همچنين جنگلهاي آباد به مالكيت بنياد پهلوي ماند.‌» (گذر عمر، خاطرات سياسي باقر پيرنيا، انتشارات كوير، ص5-284) رضاخان در طول حكومت شانزده ساله خود دستكم بنا برآنچه آقاي پيرنيا به آن اذعان دارد پنج هزار و ششصد فقره از املاك وسيع و ارزشمند كشور را از آن خود مي‌سازد. يك ضرب و تقسيم ساده نشان مي‌دهد كه با احتساب روزهاي تعطيل، رضاخان به طور متوسط در هر 2/1 روز، يعني نزديك به هر روز ملكي را با قلدري به تصرف خود در مي‌آورده است. اين تصرفات غيرقانوني كه گستره آنها را آقاي احسان نراقي در خطه شمال و ساير مناطق خوش آب و هوا مشخص مي‌سازد. سند بارزي است كه رضاخان انرژي و توان خود را در چه مسيري مصرف مي‌داشت، است. البته علاوه بر اين املاك رضاخان كارخانه‌هايي را نيز به تملك خود درآورد. براي نمونه ابوالحسن ابتهاج در خاطرات خود در اين زمينه مي‌نويسد: «رضاشاه آن روز بياناتي كرد كه من فقط قسمتي از آن را به خاطر دارم. گفت:... مي‌گويند من كارخانه (نساجي) شاهي را براي استفاده شخصي دائر كرده‌ام در صورتي كه اينطور نيست. من اينكار را انجام دادم چون كسي حاضر نبود دست به اين كار بزند و گرنه من كه نبايد كارخانه درست كنم.» (خاطرات ابتهاج، انتشارات paka print ، چاپ لندن، ص303) اين توجيه رضاخان به عذر بدتر از گناه مي‌ماند، زيرا دستكم آورندگان رضاخان بر اريكه قدرت اين‌گونه تبليغ مي‌كنند كه وي مدير مقتدري بوده است. چنين مديري اگر نمي‌توانسته كارخانه‌اي را در چارچوب مالكيت دولت اداره كند و همه چيز را بايد به مالكيت خود در مي‌آورده تا انگيزه لازم براي اداره آن داشته باشد، پس نمود اين همه تبليغات را بايد در كجا ديد؟ شكل‌دهي يك ارتش قوي كه بتواند در برابر بيگانگان ايستادگي كند؟ به گواه تاريخ متاسفانه در اين زمينه نيز رضاخان كارنامه روشني از خود ارائه نكرده است. رضاخان اگر قرار بود در كنار ديكتاتوري و چپاول اموال مردم، در جايي قابليت خود را به منصه ظهور برساند علي‌القاعده آن‌جا جز ارتش نمي‌توانست باشد، زيرا از رده قزاقي ساده تا رده سردار سپه را (البته با مساعدت آيرون‌سايد) طي كرده بود و مي‌بايست تبحري در امور ارتش كسب كرده باشد. اما زماني كه هنوز ارتش شوروي از قزوين به طرف تهران راه نيفتاده بود، وي به عنوان فرمانده كل ارتش به اصفهان گريخت. آقاي جعفر شريف‌امامي در خاطرات خود در اين زمينه مي‌نويسد: «روزي موقع خروج ديدم كه سرگرد لئالي، معاون پليس راه‌آهن، در ايستگاه راه‌آهن يك گوشي تلفن ديگر را به دست چپ گرفته و مطالبي را (كه) از يك طرف مي‌شنيد به طرف ديگر بازگو مي‌كند. چند دقيقه ايستادم. ديدم مي‌گويد كه روسها از قزوين به سمت تهران حركت كرده‌اند و ايستگاه بعد نيز مطلب را تائيد كرده و بدون (تحقيق) موضوع را به رئيس شهرباني با تلفن اطلاع مي‌دهد و او موضوع را به هيئت وزيران و از آن جا به دربار و به اعليحضرت خبر مي‌دهند كه روس‌ها به سمت تهران سرازير شده‌اند. ايشان (رضاشاه) دستور مي‌دهند كه فوراً اتومبيل‌ها را آماده كنند كه به طرف اصفهان حركت كنند... زودتر رفتم به منزل. ولي از آن جا به راه‌آهن تلفن كرده و خط قزوين را گرفتم. پس از بررسي و پرسش از ايستگاه‌ها، معلوم شد چند كاميون عمله كه بيل‌هاي خود را در دست داشتند به طرف تهران مي‌آمده‌اند و چون هوا تاريك بود، نمي‌شد درست تشخيص دهند...»(خاطرات جعفر شريف‌امامي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات سخن، چاپ اول، صص 3-52) دكتر محمدعلي مجتهدي رياست دبيرستان البرز و مؤسس دانشگاه آريامهر (شريف) درباره آنچه رضاخان در تهران از خود به نمايش گذاشت مي‌گويد: «با همسرم رفتيم به اهواز و آن‌جا با يك مرد شريفي به اسم تيمسار شاه‌بختي- (افسري) وطن‌پرست (بود) منتهي معلوماتي نداشت. ولي فوق‌العاده وطن‌پرست، باايمان (بود)- تماس پيدا كردم. فرمانده لشكر بود... سوم شهريور شاه‌بختي اصلاً سربازان و افسران وظيفه را مرخص نكرد- و مثل تهران خيانت به مملكت نكرد- تا بتواند در مقابل سربازان خارجي كمي مقاومت كند و تا آخرين دقايق جنگيد تا از تهران دستور متاركه رسيد»(خاطرات محمدعلي مجتهدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، چاپ اول، ص28) دكتر مجتهدي ضمن اشاره صريح به خيانت رضاخان در تهران كه هيچ‌گونه مقاومتي در برابر اشغالگران نكرد و فرار را بر قرار ترجيح داد در يك تحليل كلي از پهلوي اول و دوم بسيار محتاطانه واقعيتهايي را مطرح مي‌سازد، هرچند همين فردي را كه حاضر نمي‌شود لحظه‌اي در برابر بيگانگان ايستادگي كند وطن‌پرست مي‌خواند و مي‌گويد: «محمدرضا شاه، عزيز دردانه رضا شاه بود؛ رضاشاه ببخشيد، مرد بي‌سواد، وطن‌پرست، علاقه‌مند به مملكت: «و با» تجربه چهل ساله توي محيطي بود كه همه دزدها، بي‌شرف‌ها، نوكرهاي خارجي نمي‌گذاشتند اين مملكت تكان بخورد. درست است. درست است. روز اول رضاشاه را خارجي‌ها آوردند، ولي چنان لگدي به خارجي‌ها زد در ساختمان مملكت- اين عقيده من (است)... انگليس‌ها هم مي‌خواستند از شر بختياري‌ها و قشقايي‌ها و كساني ديگر كه نمي‌گذاشتند نفت ببرند از دست آن‌ها خلاص بشوند. از دست (شيخ) خزعل خلاص بشوند. لازم بود كسي را داشته باشند. ولي آيا رضاشاه به مملكت خدمت نكرد؟ بله؟ يك شخص بي‌سواد، يك شخصي كه مهتر بود، مغزش درست كار مي‌كرد. محمدرضا شاه، نه . اين مهتر نبود. اين عزيز دردانه پدر و مادر بود، مغزش درست كار نمي‌كرد. در درجه اول علم جاسوس را وزير دربار و همه كاره خود كرده بود.» (همان، ص190) دكتر مجتهدي به عنوان يك شخصيت علمي و بسيار محتاط در مسائل سياسي ضمن تجليلي سطحي از رضاخان، واقعيتهاي تحقير كننده ملت ايران در دوران حكومت پهلوي‌ها بر اين مرز و بوم را ليست مي‌كند: اينكه انگليسي‌ها مهتر سفارت خود يعني كارگر نظافتچي اصطبل خود را به عنوان پادشاه بر اين كشور مي‌گمارند، اينكه اين مهتر به هيچ وجه سواد نداشته است، اينكه چنين عاملي با قلدري و خشونت يك حكومت ديكتاتوري متمركز ايجاد مي‌كند تا انگليسي‌ها بتوانند به سهولت به چپاول نفت ايران بپردازند و اينكه رضاخان بعد از خود فرزندش را (البته با تائيد همان بيگانگان) بر ايران مسلط ساخت كه همان خصوصيات مثبت پدر را هم نداشت و يك عزيز دردانه بي‌سواد بود و... آقاي دكتر مجتهدي در مورد دخالت آمريكايي‌ها در همه شئون كشور در زمان محمدرضا پهلوي، به تحميل «پرفسور رضا» به عنوان رياست دانشگاه آريامهر اشاره مي‌كند و مي‌گويد: «... بعد از بازديد اعضاي سفارت آمريكا- و به طور يقين به دستور آن‌ها (شاه) رضا را رئيس دانشگاه آريامهر كرد... چنين كسي را كه اين خصائل را دارد- خصائل كه چه عرض كنم اين معايب را دارد- به عنوان دبير استخدام نكردند و ايشان رفت به آمريكا. يك موقعي كارمند جنرال موتورز بود و بعد هم اسمش را گذاشت «پرفسور»... آيا همان آمريكايي‌هايي كه آمدند (براي بازديد از دانشگاه) دستور دادند و اوامر آمريكايي را اعليحضرت انجام مي‌داد؟ شاه ضعيف‌النفس بود... از اين (جهت) كه خودش تحصيلاتي نداشت...»(همان، صص3-152) بنابراين اعمال نظر آمريكايي‌ها در مسائل كشور بعد از كودتاي آنها در 28 مرداد صرفاً محدود به ارتش، ساواك، سازمان برنامه و بودجه و مسائل كلان ديگر نبود، بلكه در مسائل جزئي همچون تعيين رياست دانشگاه‌ها دخالت مستقيم داشتند. لذا آقاي دكتر محمدعلي مجتهدي كه به لحاظ مراتب علمي خود حاضر نبود همراهي‌هاي مورد نظر آمريكايي‌ها را داشته باشد با وجود اينكه لياقت خود را در راه‌اندازي يكساله يك دانشگاه به اثبات رسانده بود، كنار گذاردند و فرد بي‌سواد و البته حرف‌شنويي را كه براي دبيري قبول نشده بود جايگزين وي كردند. اما براي روشن شدن ميزان وطن‌پرستي رضاخان در برابر بيگانگان، تجديد معاهده ويليام دارسي را توسط وي يادآور مي‌شويم. قاجارها همواره در تاريخ به عنوان پادشاهاني بي‌لياقت كه قراردادهاي ننگين و ذلت‌آوري چون قرارداد دارسي را امضا كرده‌اند مورد سرزنش قرار مي‌گيرند. اما بايد ديد انتخاب مهتر سفارت انگليس در تهران به عنوان پادشاه، شرائط كشور را از دوران قاجار بهتر ساخت يا بدتر، منوط به آنكه برخي سرويس‌دهي‌ها به بيگانگان چون ايجاد دولت مركزي كه خواسته مستقيم دولت انگليس بود يا ايجاد راه‌آهن سراسري كه آلمانها و انگليسي‌ها در ايجاد آن نقش محوري داشتند، موجب نشود كه در واقعيتهاي تاريخ عميق‌تر نشويم... آقاي ابوالحسن ابتهاج در مورد تجديد قرارداد دارسي توسط رضاخان مي‌نويسد: «رضاشاه در سال 1312 ناگهان تصميم گرفت قرارداد امتياز نفت را، كه در سال 1901 بين دولت ناصرالدين شاه قاجار و ويليام دارسي انگليسي بسته شده بود، فسخ كند... سپس به دستور رضاشاه تقي‌زاده قرارداد جديدي با شركت نفت انگليس امضاء كرد، و به موجب آن همان امتياز براي مدت 32 سال ديگر تجديد شد و اين قرارداد به تصويب مجلس هم رسيد، در صورتي كه قرارداد سابق به تصويب مجلس نرسيده بود. گذشته از اين طبق قرارداد سابق، در انقضاي مدت امتيازنامه، تمام دستگاههاي حفرچاه بلاعوض به مالكيت ايران درمي‌آمد و حال آنكه در قرارداد جديد اين ماده حذف شد.»(خاطرات ابوالحسن ابتهاج، انتشارات paka print، چاپ لندن، ص234) بنابراين كه به سهولت مي‌توان به يك مقايسه نسبي بين عملكرد قاجار و پهلوي پرداخت. در ضمن، پهلوي اول در تجديد اين قرارداد ضمن آنكه امتيازات بيشتري به انگليسيها اعطا مي‌‌كند آن را به تصويب مجلس نيز مي‌رساند كه ملت ايران به راحتي نتواند از زير بار اين قيود استعمارگرانه رهايي يابد! اين نمونه‌اي از خدمات مهتر سفارت انگليس به دولت فخيمه البته به كمك عناصر فراماسونري چون تقي‌زاده است. چنانچه در تاريخ مضبوط است خدمات محمدرضا پهلوي به آمريكايي‌ها به هيچ وجه با آنچه پدرش براي انگليسي‌ها انجام داد قابل مقايسه نيست، زيرا رضاخان به دليل محروميت كشيدن و قلدري، در برخي امور جزئي دستكم ايستادگيهايي داشت، اما فرزند دردانه‌اش هرگز به موردي جز تسليم محض بودن نمي‌انديشيد. براي نمونه، در اجراي طرح يا دكترين نيكسون بعد از رويارويي آمريكا با مشكلات در ويتنام، محمدرضا بخش اعظم درآمدهاي نفتي ايران را به منظور توفيق اين ‌دكترين مصروف داشت. براساس اين دكترين ديگر آمريكا نمي‌بايست در كانونهاي استراتژيك جهان به طور مستقيم حضور پيدا كند، بلكه كشورهايي در اين نقاط تعيين مي‌شدند تا به صورت حافظ منافع آمريكا عمل كنند. براساس اين طرح قاعدتاً مي‌بايست سلاحهاي لازم براي مقابله با تهديداتي كه متوجه منافع آمريكا مي‌شد در اين كشورها انباشت (دپو) شود. محمدرضا نه تنها تمامي هزينه چنين سلاحهايي را پرداخت مي‌كرد، بلكه مبالغ هنگفتي براي كارشناسان آمريكايي نگاهدارنده اين تجهيزات نيز مي‌پرداخت و اين همه در حالي بود كه تجهيزاتي چون دستگاههاي پيچيده استراق‌سمع و ثبت تحركات اصولاً براي ايرانيان نه قابل بهره‌برداري بود و نه مورد نياز. شاه همواره بودجه عمراني كشور را قرباني زياده‌خواهي آمريكايي‌ها مي‌ساخت. علينقي عاليخاني وزير اقتصاد دهه 40 پهلوي دوم در اين ارتباط مي‌گويد: «هرچند يك بار، همه را غافلگير مي‌كردند و طرحهاي تازه براي ارتش مي‌آوردند، كه هيچ با برنامه‌ريزي دراز مدت مورد ادعا جور در نمي‌آمد. در اين مورد هم يكباره دولت خودش را مواجه با وضعي ديد كه مي‌بايست از طرحهاي مفيد و مهم كشور صرفنظر نمايد تا بودجه اضافي ارتش را تامين كند.»(خاطرات علينقي عاليخاني، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات نشرآبي، چاپ دوم، ص212) وي همچنين در اين مورد سخن مي‌گويدكه شاه مرتب از بودجه عمراني كشور كه نسبت به بودجه نظامي بسيار اندك بود مي‌كاست تا آمريكايي‌ها بتوانند سلاحهاي مورد نظر خود را به ايران ارسال دارند، عاليخاني مي‌افزايد: «از يك طرف براي من باعث تعجب بود كه هر دفعه گرفتاري مالي پيش مي‌آمد، بيشترش به خاطر برنامه‌هاي شاه و مرتب توپ زدن به بودجه‌هاي عمراني بود، هويدا هم هيچ مقاومتي نشان نمي‌داد و زود تسليم مي‌شد...»(همان، ص225) اسدالله علم نيز در خاطراتش مي‌گويد: «محمدرضا مي‌گفت من بودجه نظامي مملكتم را تأمين مي‌كنم حتي اگر به قيمت گرسنگي مردم باشد.»(خاطرات علم، ص214) جالب اين كه محمدرضا زماني كه بر اثر فشار زياد بر مردم با قيام سراسري آنها مواجه مي‌شود به گونه‌اي متفاوت از خانم فرح ديبا سخن مي‌گويد. در واقع سياست كاستن از بودجه عمراني كه فقر و فلاكت را به ويژه در روستاها موجب شده بود، شاه لذا در آستانه فرار از كشور چنين اعتراف مي‌كند: «شاه به ناگهان فكري را ابراز كرد كه حاكي از ابراز يأس او نسبت به خارجي‌ها و خصوصاً آمريكاييان بود: «متاسفانه بايد بگويم، خارجي‌ها، در عمل بعضاً طرح‌هايي را تحميل كردند كه منافع ما، اصلاً در آنها منظور نشده بود.»(از كاخ شاه تا زندان اوين، خاطرات احسان نراقي، انتشارات رسا، چاپ اول، ص214) البته در اين زمينه هم شاه به رياكاري متوسل مي‌شود، زيرا وي در قبال خريدهاي نظامي، پورسانتهاي كلاني مي‌گرفت و به همين دليل نيز به اين خيانت تن در مي‌داد. اين كه شاه اصولاً خريدهاي نظامي را از تشكيلات ارتش جدا ساخت و فرد مورد نظر خود يعني ارتشبد طوفانيان را مستقل از ارتش به اين كار گمارد، جز اين نبود كه پورسانت خريد سالانه ده ميليارد دلار تسليحات را كه دستكم نزديك به يك ميليارد دلار در سال مي‌شد كاملاً در اختيار گيرد. اما با وجود چنين سوابقي خانم فرح ديبا مدعي مي‌شود: «من و همسرم نسبت به ماديات بي‌اعتنا بوديم و هرگاه كه پادشاه از اختلاس و تقلب، خصوصاً در معاملات آگاه مي‌شد، براي اجراي عدالت بشدت با آن مبارزه مي‌كرد. ما معتقد بوديم كه دربار بايد در زمينه درستي و درستكاري در همه موارد سرمشق ديگران باشد.»(ص252) شايد مطالعه كتاب آقاي نراقي توسط فرح ديبا موجب مي‌شد تا اين حد مردم - حتي ساير ملتها - ناآگاه تصور نشوند: «آنروز هم، هنوز كاملاً در جايمان قرار نگرفته بوديم كه فهرست كذائي شركت‌هاي وابسته به بنياد پهلوي را بيرون آوردم. آن را در برابر او، روي ميز قرار دادم و گفتم: «همين الان، از ملاقات با اعليحضرت مي‌آيم، مدتي طولاني راجع به فعاليت‌هاي مالي افراد خانواده سلطنتي با ايشان صحبت كردم. او از من خواست كه راه‌حل‌هاي مناسب را به كمك شما بيابم. شايد بتوان، كميسيوني تشكيل داد كه بتواند اين ماجراي دردآور را، خاتمه بخشد... شهبانو با عصبانيت تمام، سيگاري را كه تازه روشن كرده بود له كرد و با حالتي كه گوئي عاصي شده است گفت: «كميسيون چه فايده‌اي دارد؟ ما بجاي اول باز مي‌گرديم. اين مسلم است كه بايد تصميمي گرفته شود، اما چنين تصميمي نه به عهده من است، نه به عهده شما و نه به عهده كميسيون، بلكه بستگي به خود اعليحضرت دارد. چه بخواهد چه نخواهد.»(از كاخ شاه تا زندان اوين، انتشارات رسا، چاپ اول، صص113-112) واكنش فرح به فساد مالي ديگر درباريان - و نه خود و اطرافيانش در خارج از دربار - به نوعي است كه به هيچ وجه مايل نيست وارد اين مقولات شود كما اينكه شاه نيز به شدت از آن پرهيز دارد. جواب چرايي اين مطلب كاملاً روشن است، زيرا به اگر فرح به عنوان مثال معترض فساد اشرف و فرزندانش مي‌شد بلافاصله وي نيز فساد فرح و فاميل‌ وي را برملا مي‌ساخت. در واقع به همين دليل فرح واكنش تندي نسبت به واگذاري مسئوليتِ يافتن راهكارهاي مناسب كه توسط شاه از او خواسته نشده بود نشان مي‌دهد. موضع شاه در مورد فساد دربار مشخص است؛ او به دليل دخيل بودن در پورسانت‌گيريها هرگز تا آخرين لحظه سقوط سلطنتش حاضر نشد معترض مفسدان اقتصادي دربار شود. نراقي در اين مورد مي‌نويسد: «قبل از ترك دفتر، فكر كردم، لازم است اشاره‌اي به حيف و ميل‌هاي بيش از حد خانواده سلطنتي در كارهاي اقتصادي بكنم، او كه گويي يكه خورده بود، گفت: چه مي‌خواهيد بگوئيد؟ يعني خانواده من حق ندارد مانند ساير شهروندان به فعاليت تجاري بپردازد؟»(همان منبع، ص50) ارتشبد طوفانيان بعضاً اشارات صريحي به معرفي برخي افراد توسط شاه به منظور سود بردن از خريدهاي تسليحاتي دارد: «اما بعد‌ها خبردار شدم كه همين آقاي ابوالفتح محوي رفته يك شركت باز كرده در نيويورك و به نام employee آن حق‌العمل را گرفته است... شاه از او پشتيباني مي‌كرد... آخر سر گفت: اين يك مرد خوبي است.»(خاطرات ارتشبد حسن طوفانيان، طرح تاريخ شفاهي‌ هاروارد، انتشارات زيبا، چاپ اول، ص100) طوفانيان در مورد اطلاع فراگير جامعه از فساد اقتصادي دربار مي‌افزايد: «اين به نفع اعليحضرت بوده صد در صد، براي خاطر اينكه در همه جا در افواه است كه خانواده سلطنتي Corrupt (فاسد) است اين حرفي كه من مي‌زنم به نفع اعليحضرت است. فوري قانع شد، فوراً بدون معطلي قانع شد.»(همان، ص115) آقاي دكتر عباس ميلاني نيز در كتاب خود در مورد فعاليتهاي غيرقانوني و فساد اقتصادي شاه و دربار مي‌نويسد: «شهرام، پسر ارشد شاهدخت اشرف، در آن روزها به عنوان دلال و كار چاق‌كن شهره شهر بود... بي‌پرواترين عمل او فروش آثار ملي و عتيقه‌هاي مملكت بود... اعضاي خاندان سلطنت شاه را متقاعد كرده بودند كه براي گذران امور خود هم كه شده، بايد در فعاليت‌هاي اقتصادي مملكت شركت كنند و حق دلالي بگيرند... حتي پرويز ثابتي هم تجربه‌اي مشابه رئيس بانك داشت. گزارشي درباره فعاليتهاي غيرمجاز برخي از اعضاي خاندان سلطنت تدارك كرد و گزارش نه تنها مفيد فايده‌اي نشد، بلكه خشم شاه را نيز برانگيخت... در گزارش ديگري، سازمان سيا «ايادي» را، كانال اصلي فعاليتهاي اقتصادي شاه مي‌داند.»(معماي هويدا، نوشته عباس ميلاني، نشر آينه، چاپ چهارم، صص9-347) نويسنده همين كتاب در بخش ديگري با اشاره به تيرگي روابط ايران و فرانسه به دليل درگير شدن سفارت ايران در پاريس در مسائلي غيرقانوني چون تجارت مواد مخدر و قاچاق ارز و طلا مي‌افزايد: «حتي پيش از تلاش دولت فرانسه براي تغيير سفير ايران، تنش ديپلماتيك ديگري ميان ايران و فرانسه، رخ نموده بود. در 29 تيرماه 1324، يكي از مجلات فرانسوي به نام نويي ازور (Nuit Et Jour) در مقاله‌اي مدعي شد كه هر ساله دوازده ميليون دلار از درآمد نفت ايران مستقيماً به حساب خصوصي شاه و اقوامش واريز مي‌شود.»(همان، ص124) البته بعد از كشف اسنادخانه سدان (رئيس شركت نفت ايران و انگليس) در جريان نهضت ملي شدن صنعت نفت مشخص شد كه همه درباريان و مسئولان وقت مقرري‌هاي متفاوتي از انگليسي‌ها داشته‌اند و همين امر نيز موجب مي‌شد كه چپاول نفت ايران توسط انگليسي‌ها با سكوت دست‌اندركاران وقت امور كشوري مواجه شود. متاسفانه اين اسناد به دست مظفر بقايي، عنصر مرموز وابسته به آمريكا افتاد و صرفاً بخش ناچيزي از آن در جريان دادگاه لاهه عليه انگليس استفاده شد. هرچند روايت‌ها و اسناد بسياري در اين زمينه وجود دارد، اما به دليل پرهيز از مطول شدن اين بحث به نظر مي‌رسد در اين حد نيز بي‌اساس بودن ادعاي خانم فرح در مورد حساسيت دربار به فساد روشن شده باشد. 6- فرح ديبا و پايان رژيم پهلوي: هرچند برخي درباريان و وابستگان به آنها عملكرد خانم فرح ديبا را عامل اصلي ساقط شدن رژيم پهلوي مي‌خوانند، اما نبايد فراموش شود كه ورود وي به دربار بعد از كودتاي 28 مرداد كه عملاً مشروعيت سلطنت نزد افكار عمومي زير سؤال رفته و نام دربار تجسم‌بخش چماق‌داران و چاقوكشاني چون شعبان جعفري (شعبان بي‌مخ) بود، نقش مؤثري در ترميم چهره دربار داشت. عناصر تبليغاتي دربار از چهره اين زن جوان و ناشناخته بيشترين بهره را براي جلب نظر مردم به سلطنت، بردند. حركت نمايشي زايمان فرح در يك بيمارستان جنوب شهر تهران، حضور ملكه در ميان مردم، تشكيل انجمنهاي خيريه و... از جمله برنامه‌هايي بود كه با محوريت وي صورت مي‌گرفت، در حالي كه اعضاي خانواده پهلوي به شدت منفور بودند و هنگام حضور در اجتماعات مردمي بشدت با واكنش منفي مردم مواجه مي‌شدند. استفاده از چهره گمنام فرح داراي منافع زيادي براي حاميان رژيم پهلوي بود. چنانچه اشاره شد، چه در جريان كودتاي آمريكا عليه دكتر مصدق و چه قبل از آن، يكي از بازوهاي دربار براي ايجاد اختناق استفاده از چهره‌هاي منفوري چون شعبان جعفري بود. وي در اين مورد در خاطراتش مي‌گويد: «خلاصه اونروز ديدم از طرف اداره آگاهي يه سرگردي در زد اومد خونه پيش ما و گفت: «نمي‌خواي چند روز بري اينور اونور؟... آره گفت: كار خوبي كردين. خلاصه، دستگاه خوشش آمده از اين كارتون، اينا داشتن نمايش «مردم» ميدادن عليه شاه. تو فقط يه چند وقتي خود تو نشون نده و بيا برو»... خلاصه پونصد تو من به ما دادن- اون وقتا پونصد تومن خيلي پول بود! – ما گفتيم: «برادر، پونصد تومن خرج چار روز كله پاچه مام نميشه.» خلاصه كردنش دو هزار تومن.» (خاطرات شعبان جعفري، نشر آبي، چاپ اول، ص 59) همچنين شعبان جعفري اعتراف دارد كه وي به همراه زنان بدنام در كودتاي 28 مرداد نقش اساسي داشته است: «بله... يه ‌[رقيه آزاد پور معروف به] پروين آژدان قزي بود، مي‌بخشين معذرت مي‌خوام، اين فا... بود، اينم آورده بودن قاطي ما يكي دو تاي ديگرم آورده بودن كه مثلاً مي‌خواستن به مردم بفهمونن كه طرفداران شاه يه مشت چاقوكش و فا... هستن!... همه كاره، بود خانم. خونه‌اش پشت انبار نفت بود. همه كاري‌ام مي‌كرد.» (همان، ص 158) اما ايشان بلافاصله فراموش مي‌كند كه از خانم آژدان قزي تبري جسته و در ادامه همچنان به دخالت اين‌گونه مدافعان سلطنت كه با پول آمريكائيها به خيابانها ريخته‌اند، اعتراف مي‌كند: «- دارودسته‌ها به دستور شما راه افتاده بودند؟ يعني آن نامه يا پيغامي كه به خانم پروين آژدان قزي داديد اثر كرد... - نامه نه، پيغوم دادم... - پيغوم داديد گفتيد بچه‌ها بيان بيرون؟ درسته؟ ... - بله...» (همان، ص 170) آقاي ابوالحسن ابتهاج نيز در خاطرات خود به نقش شعبان جعفري در تحكيم موقعيت شاه و دربار اشاره مي‌كند و مي‌نويسد: «پس از چندي يك روز علوي مقدم، رئيس شهرباني، بدون اطلاع قبلي به ديدن من آمد و گفت از دفترتان بيرون نرويد، آمده‌اند شما را بكشند. پرسيدم كي آمده مرا بكشد؟ گفت شعبان جعفري (معروف به شعبان بي‌مخ) با عده‌اي از چاقوكشهايش آمده‌اند جلوي ساختمان برنامه، عكسهاي شاه و عبدالرضا را آورده‌اند كه در دفتر مدير عامل نصب كنند و مي‌گويند هركس بخواهد مانع شود او را مي‌زنند.‌» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، انتشاراتpaka print، چاپ لندن، ص 343) بنابراين باز گردانيدن شاه از خارج كشور به كمك كودتاي آمريكايي و به مجري‌گري افرادي چون شعبان جعفري و آژدان قزي، دربار را كاملاً از مردم منزوي ساخته بود. عبدالمجيد مجيدي در اين باره مي‌گويد: «جريان 28 مرداد واقعاً يك تغيير و تحولي بود كه هنوز [كه هنوز] است براي من [اين مسئله] حل نشده كه چرا چنين جرياني بايد اتفاق مي‌افتاد كه پايه‌هاي سيستم سياسي- اجتماعي مملكت اين طور لق بشود وزيرش خالي بشود.»(خاطرات عبدالمجيد مجيدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات گام نو، چاپ اول، ص 42) انتخاب فرح در اين دوران و فعال ساختن وي به عنوان تابلوي جديد دربار و به جاي آژدان قزي‌ها دقيقاً براساس يك نياز ضروري صورت گرفت و بايد اعتراف كرد كه تاثير زيادي نيز در فراموشي تابلوي قديمي داشت. در اين زمينه آقاي نراقي مشاور خانم فرح معتقد است: «اما، فرح به محض اينكه جهت حمايت سياسي از شوهرش اقدام كرد و از نقش يك پشتيبان هنر و يك نيكوكار در قبال محرومان (از قبيل جذاميان) خارج شد، به سرعت به دامن سياستمداران تشنه قدرتي افتاد كه در جهت اهداف خاص خودشان از او استفاده كردند.» (از كاخ شاه تا زندان اوين، انتشارات رسا، چاپ اول ص 128). هرچند آقاي نراقي خانم فرح را در بخشي از زندگي‌اش بازيچه دست سياستمداران عنوان مي‌كند، اما همان‌طور كه شوكراس مي‌نويسد خانم فرح حتي قبل ورود به دربار در خدمت سرويسهاي اطلاعاتي غرب درمي‌آيد. و در كنار ترميم چهره پهلوي‌ها در سالهاي اوليه ورودش به دربار نقش گسترده‌اي در تخريب اخلاق جامعه نيز ايفا مي‌نمايد. براي نمونه ويليام شوكراس در كتاب خود مي‌نويسد: «ملكه رياست عاليه جشن هنر شيراز را نيز برعهده داشت. در اواسط سالهاي 70 جشن مزبور يكي از پرجنجال‌ترين رويدادهاي فرهنگي كشور به شمار مي‌رفت. جنجالهاي جشن هنر وقتي به اوج خود رسيد كه در سال 1977 يك گروه هنرپيشه دكاني را در يكي از خيابانهاي اصلي شيراز در نزديكي مسجد گرفت و در درون دكان و در پياده روي جلوي آن نمايشي اجرا كرد كه شامل يك هتك ناموس تمام عيار و اعمال شهوت‌انگيز بين هنرپيشگان زن و مرد بود. چنين نمايشي در خيابانهاي هر شهرك انگليسي يا آمريكايي جنجال بر پا مي‌كرد (و منجر به بازداشت هنرپيشگان مي‌شد)‌» (آخرين سفر شاه، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشر البرز، چاپ چهارم، ص 115) بي‌ترديد شرح چگونگي ترويج هنر و فرهنگ توسط خانم فرح بحث مبسوطي را مي‌طلبد. بويژه فعاليتهاي وي در كانون پرورش‌فكري كودكان و نوجوانان كه در چارچوب آن بسياري از روشنفكران چپ‌گرا با دربار پيوند خوردند، حديث مفصلي است. شايد فرح به عنوان تنها كسي كه در دربار پهلوي پايش به دانشگاه باز شده بود و يك كلاس درس خوانده بود از نظر آمريكاييها مي‌توانست نظر چپ‌گرايان ضد دين را به يك فعاليت مشترك با خود باختگان در برابر فرهنگ غرب براي تضعيف اعتقادات جامعه جلب كند. البته بايد اذعان داشت خانم فرح در اين زمينه نيز توفيقاتي كسب كرد و توانست برخي عناصر تحصيلكرده لائيك و چپگراي معاند با دين را دور خود جمع كند. نكته ديگري كه در خاطرات خانم فرح ديبا جلب توجه مي‌كند تلاش وي براي تطهير پهلوي دوم از جناياتي است كه قبل از سقوط براي منصرف ساختن مردم از تحول خواهي و تغييرات بنيادي در جامعه مرتكب شد. به آتش كشيدن سينما ركس آبادان از جمله اين جنايات است. منصور رفيع‌زاده نماينده ساواك در آمريكا در خاطرات خود در اين زمينه مي‌نويسد: «در اين هنگام تيمسار (نصيري) صورت خود را با دستانش پوشاند. سپس دستانش را برداشت و با صدايي كه انگار از ته چاه درمي‌آيد ادامه داد: مي‌داني هفته گذشته چند تا مرسدس‌بنز را درب و داغان كرديم؟ چند تا آتش‌سوزي در منطقه تجاري شهر راه انداختيم؟ چه تعداد آدم در جا كشته شدند؟ و هنوز كافي نيست! او (شاه) امروز به من مي‌گفت اين كافي نيست.» (خاطرات منصور رفيع‌زاده آخرين رئيس شعبه ساواك در آمريكا، ترجمه اصغر گرشاسبي، انتشارات اهل قلم، ص 320) وي همچنين در زمينه تحريك ارتش براي كشتار مردم در حالي كه راهپيمايان سعي مي‌كردند در آرامش كامل به تظاهرات بپردازند و از هر نوع درگيري اجتناب ورزند، مي‌افزايد: «چند هفته بعد در ملاقات روزانه با شاه اعليحضرت كه به وضوح نگران و برآشفته بود به اويسي گفت: «وقت آن است كه به اين بي‌نظمي، پايان داده شود. بايد جلوي آن را گرفت. اويسي كه خود نيز در هچل افتاده بود جواب داد: «سربازان من در زره پوش‌هاي خود در خيابانها مستقر شده‌اند مردم به طرف آنها مي‌روند، با آنها دست مي‌دهند و گل ميخك قرمز به آنها مي‌دهند. آنان سربازان را برادر خطاب مي‌كنند! سربازان من ديگر بر روي آنها آتش نمي‌گشايند»... شاه مدتي به فكر فرو رفت سرانجام گفت: «اگر طبق يك نقشه، كماندوها به سربازان شما در خيابان حمله كنند و عده‌اي را بكشند چه؟ به اين ترتيب بقيه برآشفته مي‌شوند و به سمت جمعيت شليك مي‌كنند. نظرت در اين مورد چيست؟» (همان، ص 367) عبدالمجيد مجيدي نيز به صراحت به نقش ساواك در انفجارها و تخريب براي تطهير خود اشاره دارد. البته اين اعتراف نقش جناح پيشرو حزب رستاخيز را در اين‌گونه جنايات كمرنگ نمي‌سازد. وي در پاسخ به سؤال مجري طرح تاريخ شفاهي گوشه‌اي از حقايق را بيان مي‌كند: «ح ل: خلاصه، چند نفر گفته‌اند كميته‌اي كه زير نظر مجيدي بود داخل خانه عده‌اي بمب‌گذاشته است. براي روشن شدن تاريخ اين سئوال را مطرح مي‌كنم... ع م: من آن موقع در دولت نبودم. ولي هماهنگ كننده جناح پيشرو در حزب رستاخيز بودم. گفتم كه جناح پيشرو حاضر است پشت سرشما بيايد و هر نوع كمكي لازم است به شما بدهد و بين شما و دستگاههاي انتظامي و شهري ارتباطات لازم را برقرار بكند و كمك بكند. اين را من رسماً اعلام كردم. اين را گويا، خوب، بعضي‌ها نپسنديدند. موقعي بود كه ساواك ديگر آن نقش قبلش را عوض كرده بود و نقش ديگري بازي مي‌كرد- براي اينكه سابوتاژ بكند [در] اين حرفي كه من زدم. چون استقبال خيلي خوب از آن شده بود. اما يك روزي شنيدم كه بمب گذاشتند و بمب منفجر شد پشت در خانه بازرگان، پشت در خانه رحمت مقدم و پشت در خانه هدايت متين دفتري و ... بعداً مقداري تراكت بخش كرده بودند كه من [مجيدي] بودم كه دستور داده‌ام اين بمب را بگذارند كه مسلماً به نظر من كار خود ساواك بود...» (خاطرات عبدالمجيد مجيدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات گام نو، چاپ اول ص 179) در آخرين فراز از اين مقال اشاره به اغلاط متعدد و فاحش تاريخي (از جمله ملاقات با محمدرضا در بهار 1339 (ص 72)، اعلام بي‌طرفي ارتش در 29 بهمن 1357 (ص 298)، ورود به مراكش در 2 دي‌ماه 1358 (ص 296) و...) و اشتباهات فراوان در موضوعات طرح شده ضروري مي‌نمايد. اين خطاها بعضاً مي‌تواند ناشي از ضعف اطلاعاتي باشد از جمله موضوعاتي چون حمله چريكهاي فدايي خلق به سفارت آمريكا و تصرف آن براي چند ساعت در روزهاي اوليه پيروزي انقلاب كه در اين خاطرات به نام پاسداران انقلاب اسلامي به ثبت رسيده است. اما برخي خطاها نيز مي‌تواند عامدانه باشد همچون نسبت دادن جمله «بي‌بي‌سي صداي من است.» (ص 279) به رهبر انقلاب اسلامي و يا طرح ادعاي بي‌پايه و مدرك اعلام آمادگي رضا پهلوي براي حضور در جنگ تحميلي به عنوان يك خلبان (ص388) كه يك خلاف‌ واقع‌نگاري آشكار است. همچنين لحن گفتاري صفحات پاياني اين كتاب را بسيار متفاوت از ديگر بخشهاي آن مي‌يابيم. در اختتاميه كتاب بيشتر شاهد نوعي تشابه لحن گفتار با تبليغات توپخانه‌اي سازمان مجاهدين خلق هستيم بويژه اينكه بعضاً از ادعاهاي تبليغاتي و دروغ سازي‌هاي خاص آنها در مورد حكم اعدام دختران ازدواج نكرده بهره گرفته شده كه كاملاً بي‌اساس است. اما صرفنظر از خطاهاي فراوان و جابجايي‌هاي زماني در اين خاطرات بايد اذعان داشت نگارش اين خاطرات به نام خانم فرح ديبا براي خوانندگان و اهل دقت و نظر، يكبار ديگر فريبكاري كودكانه و دغلكاري ناشيانه درباريان و عناصر وابسته تبليغاتي آنان را به نمايش مي‌گذارد و اين نكته را به اثبات مي‌رساند كه وقايع و تحولات ربع قرن گذشته هيچگونه تاثيري در اين جماعت نداشته است چرا كه به دليل غوطه‌وري در رفاه و اشرافي‌گري غيرقابل تصور در خارج كشور، هرگز فرصت تجديد نظر در آنچه بر ملت ايران روا داشته‌اند را به دست نياورده‌اند. آنها بدون كمترين اعتراف به خطاهاي گذشته و با طلبكاري از ملت ايران كه گويا قدر و منزلت حضرات را نشناخته‌اند! هر نوع توهين و تحقير را نسبت به قيام سراسري آحاد اين مرز و بوم كه به ديكتاتوري و خودكامگي رژيم پهلوي پايان داد، روا مي‌دارند. به اين ترتيب ظاهراً اين جماعت هنوز هم در رؤياي تجديد دوران حاكميت خويش به سر مي‌برند؛ دوراني كه مردم و به ويژه اقشار غيرشهري در فقر مطلق و درباريان و وابستگان به آنان در اوج لذت جويي‌هاي حيواني سير مي‌كردند. درست در اوج چنين غفلتي از خشم و غضب ستم‌ديدگان بود كه سيلي محكم و سنگين ملت ايران برگونه‌هاي پهن دودمان هزار فاميل نواخته شد و آنان را از اريكه به زير انداخت. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 18

درخشش «دوران» درجشنواره رسانه‌هاي ديجيتال

درخشش «دوران» درجشنواره رسانه‌هاي ديجيتال مجله الكترونيكي «دوران» متعلق به مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي در نخستين جشنواره رسانه‌هاي ديجيتال و نرم‌افزارهاي چند رسانه‌اي به عنوان يكي از بهترين پايگاههاي فرهنگي كشور شناخته شد. در مراسمي كه به همين مناسبت در تالار وحدت برگزار شد، مجله «دوران» همراه با ساير مجلات، وبلاگ‌ها و رسانه‌هاي الكترونيكي كه در اين جشنواره به عنوان پايگاههاي فرهنگي برتر شناخته شدند، معرفي و مورد تشويق قرار گرفتند. جشنواره ملي رسانه‌هاي ديجيتال و نرم‌افزارهاي چند رسانه‌اي، با هدف بسترسازي در جهت رشد و شكوفايي استعدادهاي فراوان موجود در كشور و برآوردن نيازهاي موجود در اين حوزه، پا به عرصه نهاد تا علاوه بر كشف استعدادهاي جديد، توليد‌كنندگان و اصحاب رسانه‌هاي ديجيتال كه تا به امروز، عرصه را از هرگونه حمايت و تشويق خالي مي‌ديدند، شاهد جايگاهي معتبر، مطمئن و دائمي براي ارزيابي فعاليت‌هاي خود باشند. مركز توسعه فناوري اطلاعات و رسانه‌هاي ديجيتال در جهت انجام مأموريت‌ها و تكاليف وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، برگزاري جشنواره ملي رسانه‌هاي ديجيتال را به عنوان يكي از برنامه‌هاي اصلي و سالانه خود، مورد توجه قرار داد. نخستين دوره‌ي جشنواره از 24 تا 31 ارديبهشت ماه 1386، به مدت 8 روز در محل دائمي نمايشگاه‌هاي بين‌المللي تهران برگزار شد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 17

نگاهي به مطبوعات ايران در دوره رضاشاه

نگاهي به مطبوعات ايران در دوره رضاشاه با كودتاي رضاخان فصل تازه‌اي از دوران سياه سكوت آغاز شد كه تا شهريور 1320 ادامه يافت. در اين دوره، سايه‌ي ارعاب و وحشت رضاخاني نه تنها بر دستگاه سياسي ـ نظامي كه در حوزه‌ي انديشه نيز سنگيني مي‌كرد. زماني كه رضاخان در تلاش بود تا ضمن سلطه و كنترل كامل بر فرهنگ و سنن جامعه آن را به گونه‌اي دلخواه شكل دهد، با بسط مباني تئوريك و قلمرو علمي مدرنيته، ايمان و معنويت مردم را به چالشي نابرابر فراخواند. اين سلسله اقدامات، از كشف حجاب تا مجالس خطابه و عزاداري را در بر مي‌گرفت. به علاوه، از آن جا كه در پي واكنش‌هاي مطبوعات، قدرت اين نهاد براي رضاخان معلوم شده بود، كوشيد تا اين رسانه را به عنوان ابزار تبليغ و تحكيم دولت استبدادي درآورد. از اين رو،‌آن دسته از مطبوعات كه در راستاي رسالت خويش با نقادي هيئت حاكمه، نقش تاريخي خود را رقم مي‌زدند، مشمول سانسور و توقيف شدند. البته روند سانسور از دوران وزارت جنگ آغاز و تدريجاً به موازات رشد قدرتش شديدتر گرديد، به طوري كه در ايام سلطنت، مطبوعات مطلقاً يك سويه، جهت‌دار، و دولتي بودند و فضاي تك‌صدايي بر مطبوعات كشور حاكم بود. اگر با سيري كوتاه مطبوعات اين دوره را مورد مداقه قرار دهيم، خواهيم ديد كه دوره‌ي وزارت جنگ، دوره‌ي نخست‌وزيري و دوره‌ي سلطنت رضاخان هر كدام به مثابه حلقه‌اي از فرايند سانسور مطلق قلمداد مي‌شود كه به اختصار به آنها مي‌پردازيم. 1.دوره‌ي وزارت جنگ آن گاه كه در شب 20 فوريه 1921 (1299 شمسي) كودتاي سوم اسفند صورت گرفت، ايران و به تبع آن مطبوعات، وارد عهد جديدي گرديدند.در اين برهه سيد‌ضياء عضو مؤثر سياسي كودتا ـ‌كه تا سال‌هاي قبل، براي آزادي مطبوعات مبارزه مي‌كرد! ـ به مدد اين پيش‌آمد، به نخست‌وزيري رسيد. او بر خلاف رويه‌ي قبلي و يا شايد تحت تأثير رضاخان، دستور توقيف جرايد را صادر كرد و نيز عده زيادي از روزنامه‌نگاران را به بند كشيد. 1 به طوري كه جز روزنامه‌ي ايران، روزنامه‌ي ديگري انتشار نيافت. مدير اين روزنامه مي‌نويسد: «حكومت كودتا در يكي، دو روز، همه سرجنبانان را دستگير كرد ... پس معلوم شد كه اين حركت يك حركت حزبي و مرامي و مسلكي نبوده است، بلكه مراد آن بود كه در ايران سرجنباني كه بتواند حرف خودش را بزند، يا لايحه‌اي بنويسد باقي نماند... قرار بود مؤسس كودتا همه جرايد را ببندد و تنها روزنامه ايران را كه مديرش من بودم باقي بگذارد و ماهي هزارتومان به روزنامه كمك كند و من و ايشان دست به دست يكديگر بدهيم. اين پيشنهاد روز قبل از نشر بيان نامه آقاي سيد‌ضياءالدين و تشكيل دولت از طرف خود ايشان... به من شد و من به دلايلي نپذيرفتم.» 2 در اين ميان با نخست‌وزيري سيد‌ضياء، رضاخان نيز كه مقام وزارت جنگ را احراز كرده بود، برنامه‌اش را با هوشياري كامل به پيش مي‌راند. او خوب مي‌دانست كه روزنامه‌نگاري و مطبوعات مهمتـرين و بلكه مشخص‌ترين وسيله‌ي نفوذ و تحصيل قدرت سياسي در ايران آن روز محسوب مي‌شد، لذا براي رسيدن به جايگاه مورد نظر، نگاه خويش را به اين زاويه معطوف كرد. بدين ترتيب، نخستين برخورد ميان رضاخان و مطبوعاتيان در اولين سالگرد كودتاي 1299، هنگامي رخ داد كه شماري از روزنامه‌ها به انتقاد از كودتا و دست‌اندركاران آن پرداختند و جوياي مسبب اصلي كودتا شدند. 3 اين موضع‌گيري مطبوعات، شديداً وزير جنگ را برآشفت تا آن جا كه در سوم اسفند 1300 اعلاميه‌اي منتشر كرد و خود را مسبب اصلي كودتا خواند و صريحاً به روزنامه‌نگاران هشدار داد كه چنانچه روزنامه‌اي مطلبي را در اين زمينه منتشر كند، مدير و نويسنده‌ي آن را مجازات خواهد كرد. در پي انتشار اين اعلاميه، مطالبي در مطبوعات كشور از جمله روزنامه‌ي نجات ايران در رد اولتيماتوم نگاشته شد، و همين كار باعث شد كه بار ديگر ، سردار سپه در تاريخ 17 اسفند 1300 ابلاغيه‌ي شديد‌اللحني صادر نمايد و در آن تهديد كند كه بعدها قلم مخالفين را مي‌شكنم و زبان مي‌برم. 4 هر چند پس از اين اقدام، حكومت نظامي عرصه را بر اهل قلم تنگ و تاريك ساخت؛ با وجود اين، گروهي از روزنامه‌نگاران بي‌باك، نه تنها خاموش ننشستند بلكه اقدامات سركوب‌گرايانه‌ي سردار سپه را مورد اعتراض قرار دادند. اما از آن‌جايي كه آنها فاقد هرگونه امنيت جاني بودند، به ناچار به همراه عده‌ي ديگري از آزاديخواهان و منتقدين سردار سپه، در سفارت روس متحصن شده، عليه وي شروع به فعاليت نمودند. اين تحصن اگر چه به بار ننشست، ليكن رضاخان را نسبت به تأثير و نفوذ مطبوعات هوشيار كرد. از آن به بعد او كوشيد به نحوي از انحاء ـ خصوصاً با توسل به تهديد و تطميع تعدادي از مديران ـ جرايد را به سوي خود جلب نموده، آن‌گاه به مدد آنها به قبضه قدرت بپردازد. از جمله وقايعي كه حساسيت رضاخان را نسبت به مطبوعات نشان مي‌ دهد، واكنش وي به مندرجات روزنامه‌ي «حقيقت» درباره‌ي اختلاس‌هاي سردار اعتماد، رئيس قورخانه و انتقاد و اعتراض به سوءاستفاده افسران از موقعيت خود مي‌باشد. با توجه به اين اعتراض و انتقاد، رضاخان از رئيس‌ الوزرا خواست تا روزنامه‌ي مزبور را توقيف كند. او به مشيرالدوله (رئيس‌الوزرا) پيغام داد كه يا روزنامه حقيقت را توقيف كنيد يا مي‌سپارم كه ديگر به دربار راهتان ندهند. مشيرالدوله هم كه بجز كناره‌گيري راهي در مقابل خود نمي‌ديد، استعفا داد. 5 به هر حال، مداخلات فزاينده‌ي رضاخان در تمامي امور كشور، بار ديگر باعث شد تا مطبوعات، دوره‌ي اعتراضات جديدي را عليه او شروع كنند. اين واكنش سبب شد تا برخي از روزنامه‌نگاران از جمله فلسفي، مدير حيات جاويد؛ حسين صبا، مدير ستاره‌ي ايران؛ هاشم ‌خان محيط، مدير روزنامه‌ي وطن مورد ضرب و شتم شديد قرار گيرند. به دنبال اين اعمال غير قانوني،‌آيت‌الله مدرس طي سخناني قلمرو و اختيارات مجلس را در خصوص عزل پادشاه، رئيس‌الوزرا، و وزير جنگ ترسيم نمود. نطق شجاعانه‌ي مرحوم مدرس، دگربار قوتي تازه به دست‌اندركاران مطبوعات داد؛ به طوري كه موج تهاجمات مطبوعات مخالف، عليه رضاخان به راه افتاد، و اين تهاجمات به حدي بود كه سردار سپه را وادار به استعفا كرد. سردار سپه، پس از استعفا، با مانورهاي متقلبانه وانمود كرد كه وجود او براي اثبات وامنيت كشور لازم و ضروري است. با توجه به اين اقدامات، محمد‌حسن ميرزا وليعهد و قوام‌ السلطنه از رضاخان خواستند كه در مجلس حاضر شود و متعهد گردد كه بعد از اين، مطابق قانون اساسي رفتار نمايد. به اين ترتيب، براي نخستين بار سردار سپه در مجلس حاضر شد و ضمن نطقي به خواسته‌هاي نمايندگان تن در داد. 6 اين شكست رضاخان ـ‌كه وي آن را از تحريكات قوام مي‌دانست ـ منجر به تحولاتي در سياست‌هاي وي گرديد كه از آن جمله كنار آمدن با فراكسيون سوسياليست مجلس به رهبري سليمان‌ميرزا اسكندري بود. در پي اين اتحاد، روزنامه‌هاي وابسته به سوسياليست‌ها و سردار سپه، قوام را مورد حمله قرار دادند. قوام نيز بار ديگر به تصويب طرح قانون هيئت منصفه‌ي مطبوعات در مجلس پاي فشرد، ليكن مجلس در اين باره اقدام قابل توجهي انجام نداد. بدين مناسبت،‌جمعي از روحانيون در برابر مطبوعات هتاك و وابسته به سردار سپه مواضعي را اتخاذ نمودند كه در نتيجه، دكان‌ها بسته شد و ‌عده‌اي از روحانيون در مسجد جامع اجتماع كردند. تحصن علما از چند جهت تبليغات مثبتي در پي داشت: نخست‌ اين كه قانون هيئت منصفه‌ي مطبوعات در چهارده ماده به تصويب رسيد، دوم آن كه مميز مطبوعات در وزارت معارف تعيين شد. 7 به هر روي، رضاخان به مدد مطبوعات وابسته به خود همچون كوشش، تجدد، ناهيد و گلشن درصدد بود تا افكار عمومي را عليه قوام تحريك نموده،‌بستر نخست‌وزيري خويش را فراهم آورد. 2.دوره‌ي نخست‌وزيري رضاخان در دوره‌ي نخست‌وزيري نيز همچون گذشته از مطبوعات استفاده‌ي ابزاري مي‌نمود. او به واقع دريافته بود كه روزنامه مهم‌ترين وسيله‌اي است كه مي‌تواند موجبات شكست يا پيروزيش را فراهم سازد. از اين رو، به انحاي مختلف مي‌كوشيد تا تمامي جرايد را با خود هم‌صدا سازد. او طبق عادت هميشگي از طريق مطبوعات فرمايشي و وابسته به خود، موج گسترده‌اي از تبليغات جهت‌دار را عليه احمد‌شاه آغاز كرد و وانمود ساخت كه مردم خواهان جمهوري هستند، اما هوشياري مدرس، بار ديگر خواب را از چشم رضاخان ربود. مدرس با بسيج اقليت در داخل مجلس و مردم و روحانيون در خارج، شروع به مقابله با جريان جمهوري رضاخاني كرد. اين مخالفت باعث شد تا جرايد همچون گذشته به دو دسته تقسيم شدند: يك گروه آنها كه از ترس زور، طرفدار سردار سپه و جمهوري قلابي او بودند، و دسته‌ي ديگر با اقليت مجلس و مرحوم مدرس در مبارزه عليه جمهوري، متفق بودند. يكي از جرايد مخالف جمهوري سردار سپه، روزنامه‌ي فكاهي «قرن بيستم» به مديريت ميرزاده‌ي عشقي بود، كه او نيز سرانجام، پس از سانسور شماره‌هايي از اين روزنامه،‌ به دستور رضاخان ترور گرديد. پس از اين واقعه، مرحوم مدرس به روزنامه نويساني كه خود را طرفدار وي مي‌شمردند، پيشنهاد نمود كه در مجلس شوراي ملي، تحصن كنند و براي كسب امنيت و مصونيت قانوني مداخله مجلس را تقاضا كنند؛ در نتيجه، عده‌اي از روزنامه‌نگاران مخالف در مجلس تحصن كردند. اين تحصن مدتي نزديك به سه ماه طول كشيد تا اين كه با ورود تيمورتاش به كابينه، وي با زعماي اقليت مجلس وارد مذاكره شد و در پايان كار، سردارسپه خود شخصاً به مجلس آمده، با مديران جرايد به گفت و گو نشست. 8 رحيم‌زاده صفوي نيز به نمايندگي از جانب مديران جرايد، خواسته‌هاي آنان را كه اكثراً در ارتباط با امنيت جاني‌، حقوقي و مصونيت قانوني بود، به تفصيل بيان نمود. هر چند تحصن پايان يافت، ولي سه روز بعد از آن، رحيم‌زاده صفوي دستيگر و چون فراكسيون اقليت تهديد به استيضاح دولت نمود، با مداخله‌ي تيمورتاش آزاد شد. 9 به هر حال، با توجه به نقش و كاركرد فزاينده‌ي وسائل ارتباط اجتماعي، به ويژه مطبوعات در اين دوره و درك و فهم اين مهم از سوي رضاخان ـ كه همواره كانون تهديدي براي او به شمار مي‌آمد ـ باعث شد كه به دستور نخست‌وزير، تمامي جرايد اقليت به محاق توقيف افتد و بار ديگر، حلقه‌ي تنگ‌تري از سانسور پديد آمد. 3. دوره‌ي سلطنت با آغاز سلطنت رضاشاه در سال 1304 (ه‍. ش) حلقه‌ي نهايي سانسور مطبوعات كامل شد و استبداد قبل از مشروطه، به نوعي شديد‌تر، در جامعه حكمفرما شد. در آن هنگام هيچ روزنامه‌اي جرأت نداشت عليه حكومت كوچكترين انتقادي داشته باشد؛ به طوري كه مي‌توان گفت، حتي به كار بردن واژه‌ي كارگر در مطبوعات جرم تلقي مي‌شد؛ چه آن كه به تعبير حاكميت، كارگر وسيله تبليغ كمونيسم بود. 10 بنابراين،‌تنها روزنامه‌هايي چاپ و منتشر مي‌شدند كه توجيه‌گر نيات و اهداف حكومت بودند. در اين مقطع، هر چند اثري از مطبوعات مخالف يافت نمي‌شد، ليكن حساسيت رضاشاه نيز نسبت به مندرجات و مطالب روزنامه‌ها فزوني يافت و پايه‌هاي قدرتش محكم شد. به همين منظور نيز وظيفه‌ي نظارت بر امور مطبوعاتي به شهرباني واگذار گرديد. البته، بايد اذعان نمود كه تا قبل از اين اقدام، سانسور مطبوعات به عهده‌ي مديران و سردبيران بود. آنها با سپردن تعهدنامه‌ خود اين كار را به عهده داشتند. 11 اما پس از مدتي شهرباني خود رأساً كار سانسور را بر عهده گرفت و كليه‌ي مديران جرايد مجبور شدند، براي درج هرگونه مطلبي در آغاز اجازه بازرسي مطبوعات را كسب نمايند. 12 در اين دوره بسياري از جرايد به دليل چاپ شعر و يا حديثي كه احياناً از آن معناي مخالفي برداشت مي‌شد، تعطيل شدند. 13 به همين دليل، كمتر روزنامه‌اي را مي‌توان سراغ گرفت كه در اين دوره حداقل يك بار توقيف نشده باشد،‌ به علاوه همين شرايط در خصوص مطبوعات خارج از كشور كه مضامين آنها به امور ايران مرتبط مي‌شد نيز صادق است. رضاخان از طريق نمايندگان سياسي ايران در كشورهاي خارجي، دامنه‌ي سانسور مطبوعات را گسترش داده بود. چنانچه مطلبي بر خلاف ميل و منافع حكومت در يكي از روزنامه‌هاي خارجي به چشم مي‌خورد، حكومت ايران، در جهت تكذيب و يا تقاضاي توقيف و محاكمه مدير روزنامه، و يا حتي قطع روابط اقدام مي‌نمود. به طوري كه به دليل مندرجات مجله فكاهي «اكسلسيور» فرانسه، رابطه ا يران را با آن كشور قطع نمود. 14 به هر روي، تنها مطبوعاتي ماندند كه در جهت ثبات و تحكيم پايه‌هاي استبداد رضاخاني حركت مي‌كردند. پس از سلطه‌ي كامل سانسور و سايه‌ي سنگين سكوت در عرصه‌ي مطبوعات داخلي و خارجي مربوط به اوضاع ايران و نيز سركوب ايلات و عشاير، همچنين حذف رجال قدرتمند و ذي‌نفوذ كشور، گام بعدي استبداد در پيشبرد پروژه‌ي تكميل ديكتاتوري برداشته شد. حذف مذهب و روحانيت،‌هدف اصلي اين اقدام بود. زيرا او خوب مي‌دانست دو مقوله‌ي مذهب و روحانيت، ‌از اصلي‌ترين موانع بازدارنده‌‌اي است كه بر سر راه او قرار دارند. لذا در كنار اقدامات عملي چون بر كنار داشتن روحانيون از اداره‌ي امور مردم، از طريق ايجاد محدوديت در برگزاري مراسم مذهبي، كوشيد با بهره‌گيري از روشنفكران غربزده و از طريق ترويج و نشر مظاهر پوسته‌اي تمدن غرب در قالب ادبيات، مطالب درسي، و يا از طريق ترويج لباس و مد غربي، به تدريج سنت‌‌هاي فكري و رفتاري جامعه ايران را كه براساس مذهب شكل گرفته بود، متحول سازد؛ زيرا انتظار داشت با رنگ باختن و سست شدن اعتقادات مذهبي جامعه، از نفوذ و قدرت حاملان و مروجين مذهب نيز در جامعه كاسته شود. 15 پس از اين رهگذر، از مطبوعات به عنوان ابزار تبليغاتي براي نيل به اهداف، مدد گرفته شد. اين دوره كه شروع رواج برخي مجلات سبك و سرگرم كننده نيز بود، تا شهريور 1320 به طول انجاميد و بار ديگر با سقوط استبداد،‌ مطبوعات ايران توانستند تا مدتي در فضاي نسبتاً آزادتري انتشار يابند. پانوشت‌ها: 1. حميد مولانا، سير ارتباطات اجتماعي در ايران، دانشكده علوم ارتباطات اجتماعي، تهران، 1358، ص 197. 2. ملك‌الشعراي بهار، تاريخ مختصر احزاب سياسي ايران، ج 2، اميركبير، تهران، 1371، ص 10. 3. عبدالرحيم،‌ ذاكرحسين، مطبوعات سياسي در عصر مشروطيت، دانشگاه تهران، تهران، 1370، ص 86. 4. همان، ص 87. 5. ملك‌الشعراي بهار، پيشين، ج1، ص 209. 6. همان، ص 241. 7. همان‌، ص 246. 8. عليرضا روحاني، اسنادي درباره‌ي وضعيت مطبوعات در عصر رضاخان، فصلنامه‌ي گنجينه اسناد، شماره‌ي 29 و 30، بهار و تابستان 1377، ص 105. 9. همان. 10. عبدالرحيم ذاكر حسين، پيشين، ص 119. 11. عليرضا روحاني، پيشين، صص 117، 118. 12. همان، سند شماره 1 / 8، صص 110 و 111. 13. همان، سند شماره 9، ص 111. 14. عبدالرضا هوشنگ مهدوي، سياست خارجي ايران در دوره پهلوي، نشر البرز، تهران، 1373، ص 46. 15. عليرضا روحاني، پيشين، سندهاي شماره 21، 22، 23، صص 120 و 121. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره به نقل از:نهضت امام خميني و مطبوعات رژيم شاه، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي

بنگاه خيريه شهبانو

بنگاه خيريه شهبانو «پشت پرده تخت‌طاووس» عنوان اثري است كه در مؤسسه اطلاعات منتشر شده است. اين كتاب به قلم مينو صميمي از مسئولان دفتر فرح پهلوي نوشته شده و توسط دكترحسين ابوترابيان ترجمه شده است. مينو صميمي (متولد آذر 1325) دختر «صادق صميمي» (رئيس اسبق موزه ايران باستان) در اين كتاب پس از نقل مجمل زندگينامه‌ي خود ـ از دوران نوجواني تا پايان تحصيلات عالي در سوئيس و بازگشت به ايران ـ ابتدا به شرح دوره‌اي مي‌پردازد كه متعاقب استخدام در وزارت خارجه به عنوان منشي سفارت ايران در سوئيس بكار مشغول بوده است. وي طي شش سال خدمت در سفارت ايران (از 1346 تا 1352) به سبب تسلط كامل به سه زبان فرانسه، آلماني و انگليسي، نقش مهمي در رتق و فتق امور مربوط به سفرهاي متعدد شاه و فرح به كشور سوئيس داشته است؛ و مسائل گوناگوني از آنچه طي اين سفرها رخ مي‌داده در كتابش آورده كه هر يك به سهم خود براي آگاهي به حقايق اوضاع دربار از اهميت خاصي برخوردار است. نويسنده در سال 1352 به دعوت فرح به ايران باز مي‌گردد و سرپرستي دبيرخانه و دفتر روابط عمومي «سازمان ملي حمايت از كودكان» را (كه زير نظر فرح اداره مي‌شد) به عهده مي‌گيرد،‌ تا آنگاه كه در سال 1355 مستقيماً وارد تشكيلات دفتر مخصوص فرح مي‌شود و به عنوان منشي مخصوص او در امور بين‌المللي بكار مي‌پردازد. در طول دو سالي كه مينو صميمي مقام منشي امور بين‌المللي فرح را به عهده داشت، با جريانهاي پشت پرده بيشماري در دربار آشنا مي‌شود و آنطور كه خود مدعي است، سرانجام پي مي‌برد كه: در دربار پهلوي مرزي بين خدمت براي رژيم و استفاده‌هاي شخصي وجود ندارد و مقامات درباري از طريق كانالهايي كه وجود آورده‌اند ثروت عمومي را به جيبهاي خود سرازير مي‌كنند. مينو صميمي در بخشي از كتاب خود راجع به هزينه برگزاري مراسم «سال جهاني كودك» كه قرار بود توسط دفتر فرح در شهرهاي مختلف ايران ترتيب يابد، به موضوع اعانات مردمي اشاره كرده مي‌نويسد: ... من بيشتر راضي بودم كه پولي بابت برگزاري جشنها و مراسم تشريفاتي مصرف نكنيم و تمام اعانات مردم را يكسره در اختيار خانواده‌هاي مستمند و محروم جنوب شهر تهران قرار دهيم. ولي نه اينكه تمام پولها به سويي سرازير شود كه در نهايت جيب مدير عامل و مدير امور مالي سازمان را پر كند... و اين حقيقت تلخي بود كه اتفاق افتاد. قبلاً شايعات زيادي راجع به اختلاس مبالغ كلان در سازمان شنيده بودم. اما دراين مورد خودم با چشمانم ديدم كه چه پول هنگفتي هدر رفت؛ و به جاي كمك به خانواده‌هاي محروم ـ و يا حتي فراهم كردن وسيله‌ي شادي و تفريح كودكان ـ كلاً در جيب حضرات انباشته شد. تازه در آن موقع بود كه فهميدم چرا از همان آغاز فعاليت براي تنظيم برنامه‌هاي مراسم «سال جهاني كودك» احساس مي‌كردم مدير عامل و بقيه‌ي رؤساي سازمان مرا به چشم يك بيگانه‌ي خارج از باند خود نگاه مي‌‌كنند. افكار، شيوه عمل، و احساس مسئوليت شديدي كه در كارها نشان مي‌دادم، مثل خاري به چشمانشان فرو مي‌رفت و سعي داشتند تا آنجا كه مي‌توانند در راهم سنگ بياندازند و فعاليتهايم را به بن‌بست بكشانند. بعد از آن، روابط من با رؤساي سازمان موقعي بحراني‌تر شد كه يك آگهي مناقصه‌ي جهاني براي خريد شير خشك مورد مصرف سازمان منتشر كرديم، و پيشنهادهاي متعددي در اين باب از سوي كمپانيهاي مختلف اروپايي به دستمان رسيد. وظيفه‌ي من ترجمه و تنظيم پيشنهادهاي واصله بر حسب قيمت و كيفيت محصولات بود و در نهايت نيز مي‌بايست هر آنچه تهيه كرده بودم، در فهرستي بنويسم تا براي كسب اجازه خريد به مدير عامل سازمان ارائه دهم. ما بيشتر به شيرخشكي نياز داشتيم كه براي مصرف كودكان معلول ذهني مفيد باشد؛ و چون از نظر بودجه نيز كاملاً تأمين بوديم، لذا حدس مي‌زدم مدير عامل پس از ملاحظه‌ي فهرست تنظيمي من، بهترين نوع شير خشك را سفارش خواهد داد. ولي وقتي جلسه‌ي مربوط به تعيين برنده‌ي مناقصه تشكيل شد، با كمال تعجب ديدم مدير عامل ارزانترين شير خشك را ـ‌كه از نظر كيفيت در پايين‌ترين حد قرار داشت ـ انتخاب كرد. كمپاني سوئدي سازنده‌اي اين نوع شير خشك در پيشنهاد مناقصه‌ي خود خصوصاً متذكر شده بود كه چنين محصولي در كشور سوئد فقط براي تغذيه‌ي گوساله‌هاي شير خوار مورد مصرف دارد و از آ‌ن در تغذيه‌ي كودكان استفاده نمي‌شود. ولي مدير عامل، نه تنها به اين نكته اهميت نداد، كه در گزارش صورتجلسه حتي اشاره‌اي هم به تأكيد كمپاني سوئدي ـ‌ در باب مصرف آن براي تغذيه‌ي گوساله‌ها ـ نكرد. در جلسه‌ي آن روز موقعي كه مدير عامل از حاضران خواست تا هر يك پاي گزارش نهايي را امضاء كنند، من چون اصلاً نمي‌توانستم بر مطلبي كه به نظرم كاملاً غير قابل قبول مي‌آمد، صحه بگذارم، از اين كار طفره رفتم. اين امر جو بسيار خصومت‌آميزي عليه من در جلسه پديد‌ آورد. همه از هر طرف مرا هدف حمله قرار دادند و تهمت كارشكني و فرار از مسئوليت به من زدند. من هم البته در مقابلشان ايستادم و با لحني خشم‌آلود، ضمن پاسخ به همكارانم، خصوصاً خاطر نشان ساختم كه: اگر خودداري از امضاي يك سند تحريف شده درباب خريد شير خشك ويژه‌ي «گوساله‌ها» براي تغذيه‌ي كودكان معنايش «فرار از مسئوليت» است، پس افتخار مي‌كنم كه از مسئوليت فرار كرده‌‌ام. در پايان جلسه، چون كماكان بر موضع اولي خود پاي مي‌فشردم و زير بار امضاي سند مناقصه نمي‌رفتم؛ مدير عامل از جايش برخاست و به طرفم آمد؛ و بعد كه دودستش را روي شانه‌هايم گذاشت،‌ با لحني طنز‌آلود خطاب به من گفت: «حدس مي‌‌زنم شما از ترس بازرسان شاهنشاهي است كه زير بار امضاي سند نمي‌رويد. ولي نگران نباشيد. آنها اگر اينجا آمدند و به حسابهايمان رسيدند، مطمئناً همه با هم چوب خواهيم خورد و بعد هم به اتفاق يكديگر در زندان آب خنك نوش جان خواهيم كرد...» با شنيدن اين حرف مدير عامل، چون احساس كردم ادامه‌ي خدمتم در سازمان واقعاً بي‌معناست و ديگر هيچ راهي جز كندن دل از جايي كه با اشتياق فراوان در آن زحمت مي‌كشيدم، برايم باقي نمانده است، بلافاصله از جلسه بيرون آمدم و به اتاقم رفتم. در آنجا نيز پس از قفل كردن در اتاق، نشستم و مشغول نوشن استعفانامه‌اي به اين مضمون شدم كه: چون در سازمان حمايت از كودكان با بعضي اعمال مغاير با «اهداف انساني و خيرخواهانه‌ي شهبانو!» مواجه شده‌ام، بنابراين خود را در موقعيتي نمي‌بينيم كه قادر به ادامه‌ي خدمت در سازمان باشم... بعد هم كيف و وسايلم را جمع كردم و سازمان را براي هميشه ترك گفتم. در منزل نامه‌اي هم براي ملكه نوشتم و در آن ـ به زعم خود ـ با افشاي موارد گوناگون خلافكاري در سازمان، علل استعفاء از كارم را به اطلاع وي رساندم. ولي البته بعدها پي‌بردم اين نامه نه هرگز به دست ملكه رسيد، و نه حتي ـ موقعي كه در دفتر مخصوص ملكه مشغول كار شدم ـ توانستم ردپاي نامه‌ي خودم را در بايگاني دفترش بيابم ... حدسم اين بود كه اعضاي دفتر ملكه نامه مرا بلافاصله سر به نيست كرده‌اند. در عوض، يك روز صبح مأموري از ساواك به منزلم آمد و گفت: قصد دارد درباره‌ي علت استعفايم از سازمان حمايت از كودكان تحقيقاتي انجام دهد. ولي ضمن گفتگو با او دريافتم كه ساواك چون مرا به چشم يك فرد ياغي مي‌نگرد، هدف ديگري جز ادب كردنم تعقيب نمي‌كند. مأمور ساواك با لحني تهديد‌آميز مي‌گفت: رفتارم موقع ترك محل خدمت در سازمان تحت سرپرستي شهبانو، نشانه‌اي بود مبني بر عدم وفاداري به شهبانو و در نتيجه عدم وفاداريم به رژيم شاهنشاهي. در پاسخ او هر چه كوشيدم موقعيت خودم و اوضاع حاكم بر سازمان را برايش تشريح كنم، اصلاً موفقيتي بدست نياوردم. و لذا در پايان، چون هيچ گريز راهي به نظرم نمي‌رسيد،‌ناچار به مأمور ساواك قول دادم منبعد هر شغلي به من پيشنهاد شود چشم بسته آن را بپذيريم و ابداً هم در معقولات دخالت نكنم. آنچه به گردن گرفتم به اين دليل چاره ناپذير بود كه مي‌دانستم ساواك از قدرت كافي براي جلوگيري از كار كردنم در هر جايي ـ‌ ولو بخش خصوصي ـ برخوردار است؛ و حتي مي‌تواند براحتي مرا از ادامه‌ي تحصيل در دانشگاه بازداشته، در نهايت به يك «عنصر نامطلوب» تبديل كند. ابتدا ساده‌لوحانه تصور مي‌كردم، ساواك خيلي خوشحال است از اينكه مي‌بيند يك نفر به خاطر دفاع از «آرمانهاي شهبانو!» به مبارزه با يك گروه فاسد برخاسته است. ولي خيلي زود فهميدم حقيقت چيز ديگري است،‌و تشكيلات ساواك به جاي آن كه رأساً درصدد مقابله با جريانهاي فساد‌انگيز برآيد ـ تا از اين طريق‌، هم نارضايتي روزافزون مردم را كاهش دهد، و هم موجب استمرار حاكميت شاه و رژيم سلطنت شود ـ برعكس، هيچ وظيفه‌اي براي خود جز مداخلات مكارانه براي سرپوش نهادن بر واقعيتهاي تلخ نمي‌شناسد... با توجه به چنين شيوه‌اي فقط مي‌شد حدس زد كه ساواك دارد گور شاه را مي‌كند. ضمن خدمت در سازمان حمايت از كودكان با موارد متعدد ديگر از شيوه‌ عمل افراد متنفذ رژيم برخورد داشتم، كه مي‌كوشيدند جيبشان را به هر شكل شده ـ ولو به بهاي زندگي افراد محروم و مستمند ـ پركنند. و گرچه اين موارد در مقايسه با دزديهاي كلان، فقط اختلاسهاي كوچك به حساب مي‌آمد، ولي باز هم مرا تكان مي‌داد و به خشم مي‌آورد. يك روز بسيار سرد در زمستان 1975 كه بنا داشتم با وزير رفاه اجتماعي1 ملاقات كنم، در راهروهاي وزارتخانه با گروه كثيري از افراد بدبخت و نيازمند مواجه شدم كه در گوشه و كنار به انتظار رفع مشكلات خود صف كشيده بودند. يكي مي‌خواست اجازه بگيرد مادر پيرش را براي عملي جراحي به يك بيمارستان دولتي ببرد. ديگري كه شنيده بود وزارت رفاه اجتماعي به افراد معلول عصاي زير بغل مي‌دهد، تقاضاي يك جفت عصا براي برادر خود داشت كه موقع بنايي در اثر حادثه‌اي پاهايش را از دست داده بود. عده‌ي زيادي از اهالي جنوب شهر تهران نيز در راهروها سرگردان بودند تا مقامات وزارتخانه براي تأمين مسكنشان در سرماي زمستان چاره‌اي بيانديشند.زيرا كلبه‌هاي گلي و محقر آنان بر اثر جاري شدن سيلاب از مناطق اعيان‌نشين شمال شهر ـ ‌و عدم وجود كانالهاي سيل گير در جنوب شهر ـ به كلي از بين رفته بود. در اتاق انتظار وزير عده‌اي از مقامات وزارتخانه‌ها به انتظار ملاقات با او نشسته بودند، و منشي وزير سعي داشت آنها را به بهانه‌هاي رنگارنگ مشغول نگهدارد تا به دليل معطلي زياده از حد بي‌حوصله نشوند. زيرا بطوري كه بعداً فهميدم، همان موقع جناب وزير به اتفاق دو تن از دوستان نزديك خود و دو دختر در حمام سونا به سر مي‌برد؛ كه اين حمام در پشت دفتر كار وزير اختصاصاً براي استفاده‌ي او ساخته شده بود. ولي خلافكاري اين وزير فقط در تبديل وزارت رفاه اجتماعي به «وزارت رفاه شخصي» خلاصه نمي‌شد. او دست به كارهاي ديگري هم مي‌‌زد كه براي همنوعانش خسارت فراواني به بار مي‌آورد. وبخصوص در اين مورد بايد به يكي از فعاليتهايش اشاره كنم كه امور مربوط به واردات دارو را در بر مي‌گرفت؛ ولي البته نه داروهاي معمولي، بلكه آن دسته از داروهايي را به ايران وارد مي‌كرد كه به دليل عوارض جانبي نامطلوب، از بازار فروش كشورهاي اروپايي جمع‌آوري شده بود. سه سال بعد همين وزير يكي از اولين كساني بود كه متعاقب دستگيري توسط انقلابيون مسلمان، در زندان اوين محبوس شد و دادگاه انقلاب نيز تمام اموالش را مصادره كرد. مينو صميمي در بخش ديگري از كتاب خود در بيان رواج فساد اخلاقي در ميان مقامات حكومت رژيم شاه مي‌نويسد: من هر بار در خيابان به فردي روحاني بر مي‌خوردم، گرچه كاملاً احساس مي‌كردم به خاطر بي‌حجابي من از ديدنم خشمگين است؛ ولي در عين حال مي‌دانستم كه آنچه بيشتر خشم آنان را برانگيخته، گسترش روز افزون عادت خوشگذراني به سبك غربي در ميان طبقات سطح بالاي جامعه است؛ كه مصرف مشروبات الكلي، آزادي روابط بين پسران و دختران، و ظهور زنان نيمه لخت در كنار دريا و استخرهاي شنا از نمونه‌هاي آن بود. مقامات روحاني كشور همواره شاه و پدرش را مسئول چنين لاقيدي‌هايي در كشور مي‌دانستند. ولي آنها ـ به اعتقاد من ـ بر خلاف شايعات موجود هرگز مخالف اين نبودند كه چرا زنان از حقوق اجتماعي برخوردار شده‌اند. اعتراض روحانيون عمدتاً اموري را در بر مي‌گرفت كه باعث ترغيب مردم به تقليد از الگوهاي غربي ـ ‌و بخصوص روشهاي خوشگذراني به سبك غرب ـ‌ مي‌شد. به طور نمونه، يكي از مسائلي كه واقعاً روحانيون را به خشم آورد؛ به ماجراي ازدواج دو پسر در سال 1968 مربوط مي‌شد، كه فرزندان دو ژنرال سرشناس بودند، و اتفاقاً يكي از آنها ـ كيوان خسرواني ـ به عنوان طراح لباس شهبانو معروفيت داشت. اين ازدواج غير عادي در هتل كمودور تهران صورت گرفت. و پايتخت كشور شاهنشاهي ايران در حالي شاهد اين رويداد بود كه هم احكام اسلام به ممنوعيت همجنس‌بازي صراحت داشت و هم در بيشتر كشورهاي اروپائي هنوز همجنس‌بازي يك اقدام غيرقانوني تلقي مي‌شد. پانوشت‌: 1ـ در سالهاي آخر كابينه‌ي هويدا، نام وزارت بهداري به «وزارت بهداري و رفاه اجتماعي» تبديل شد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 17

تشنج و تهديد در مجلس اول به هنگام تدوين متمم قانون اساسي

تشنج و تهديد در مجلس اول به هنگام تدوين متمم قانون اساسي پيش از آمدن اتابك و نيز همزمان با صدارت او، مسئله مهم‌ تدوين متمم قانون اساسي هم در دستور كار نمايندگان مجلس قرار گرفت. نوشتن اين متمم به سرعت و سهولت نوشتن قانون اساسي انجام نمي‌گرفت؛ زيرا قانون اساسي كلياتي را در بر مي‌گرفت كه توافق بر سر آنها آسان‌تر بود. همچنين هنوز از پيروزي انقلاب زمان زيادي نگذشته بود و تب و تاب همبستگي انقلابي از بروز رويارويي سلايق و علايق و عقايد جلوگيري مي‌كرد اما تدوين متمم، خود ناشي از كاستي‌هاي قانون اساسي و روياروييهايي بود كه در جريان نوشتن آن قانون و ديگر حوادث چند ماهه پس از پيروزي رخ داده بودند. افزون بر آن، متمم در پي روشن ساختن موارد و مصداقهاي دقيق‌تر و صريح‌تر قانون اساسي بود و اين خود، كاري مشاجره‌آميز و پربرخورد بود. بدين ترتيب، جناح‌بندي‌هاي سياسي ـ فكري، كه به تدريج شكل مي‌گرفتند، در پي آن بودند تا مواضع خود را در مواد متمم به صورت قانون درآورند. بنابراين، رويارويي‌ها شديد بود و به همين علت، نوشتن متمم بحث و كنكاش و وقت بيشتري مي‌طلبيد. در اين ميان، جناح تندرو مشروطه، كه در پي‌آن بود تا در گرماگرم شور انقلابي اهداف ويژه خود را صورت قانوني ببخشد، بر سرعت تصويب مواد متمم تأكيد داشت و در اين راستا تشكلهاي هوادار خود را در شهرهاي مختلف وادار مي‌ساخت تا با ارسال تلگرافهاي متعدد خواهان تسريع در تصويب متمم بشوند. بي‌اعتمادي نسبت به مشروطه‌خواهي محمد‌علي شاه نيز زمينه را براي پذيرش اين تحريكات بيش از پيش فراهم ساخت. در 19 فروردين 1286، در تهران نوشته‌اي از سوي گروهي موسوم به «طلاب انجمن اتحاديه» خطاب به مجلس صادر گرديد و در جلسه مجلس نيز خوانده شد مبني بر اينكه: چرا متمم قانون اساسي نوشته نمي‌شود؟ اگر نوشته شد چرا تصويب نمي‌شود؟ و اگر امضا نمي‌كنند چرا با ملت در ميان نمي‌گذارند؟ آنان تهديد كردند كه اگر تا دو روز ديگر متمم نوشته و به تصويب و امضا نرسد،‌ موجب زحمت خواهد شد.» 1 افزون بر تبريز، از رشت تلگرافي به مجلس مخابره شد مبني بر اينكه: «تمام علما بجز سه نفر، تمام ذاكرين وواعظين و اعيان و تجار بجز چهار نفر و اصناف و كسبه همه و تمام مردم چهار روز است كارها را تعطيل و از اطراف به شهر ريخته ابداً تحمل و صبر ندارند، عرض عموم اين است كه نظامنامه انجمنهاي ايالتي و متممم قانون اساسي و امتياز نامه بانك به امضا برسد. تاكنون صبر كرديم و «ديگر صبر نخواهيم كرد.» از انزلي تلگرافي با همين مضمون مخابره شد. پس از خواندن اين تلگراف، آقا سيد‌عبدالله بهبهاني گفت تلگرافي از شيراز نيز به همين مضمون رسيده است2 و آقا سيد‌محمد طباطبايي گفت: «اينها بايد محرك داشته باشند»3 عده‌اي از نمايندگان نيز گفتند: «اين حركت اهالي رشت محرك بايد باشد.» 4 اينها نمادهاي معقول و قانونمند تندروي‌ها و تحريكات سياسي بود. آشفتگي‌هاي عرصه رقابت سياسي در سطح جامعه، بسيار نابهنجارتر از اين بود. از فرداي پيروزي نهضت، شبنامه‌نويسي گسترش يافت و بدين وسيله هر كس در مورد هركس هر چه مي‌خواست مي‌نوشت. پس از شبنامه نويسي، به تعبير احمد كسروي، نوبت انجمن‌سازي رسيد و مشروطه كه براي ستردن اين‌گونه جدايي‌ها و دسته‌بندي‌ها مي‌بود، اينان همان را دستاويز گرفته دسته‌بندي مي‌كردند. 5 اين وضع نه تنها محمد‌علي شاه را نگران مي‌كرد، بلكه آقا سيد‌محمد طباطبايي، رهبر مشروطه‌خواهان كه به همدلي با منورالفكران شناخته شده بود را نيز به اندازه او نگران مي‌كرد. طباطبايي مي‌گويد: «[محمد‌علي شاه] خيلي از مجلس تبريز شكايت دارند. اگر اين طور باشد مملكت هرج و مرج خواهد شد. مجلس شورا يكي بيشتر نيست. آنها نمي‌دانم چه مي‌گويند، اين وضع تبريز اسباب اغتشاش شده.» 6 تقي‌زاده و حاج‌محمد اسماعيل، نمايندگان تبريز، پاسخ دادند: «آنجا مجلس نيست: انجمن ايالتي است، براي رسيدگي به دادخواهي مردم است.» 7 طباطبايي پاسخ داد: «كارش از اين بالاتر است. حاجي‌ميرزا حسن‌آقا را مجبور كردند اموال خودش را به ايشان واگذار كرد.» 8 آقا سيد عبدالله بهبهاني نيز گفت: :بلي، آنها قدري تند حركت مي‌كنند، بايد در اين مطلب مذاكره شود.» 9 طباطبايي همچنين در يكي از جلسه‌هاي مجلس اظهار داشت: «اين انجمنهاي متعدده اسباب اغتشاش شده و اهم مطالب، ملاحظه اين امورات است كه رفع اغتشاشات بشود. اين شهر با وجود بي‌نظمي [اي] كه دارد در هر گوشه مجلسي تشكيل داده‌اند و امر به معروف را دستاويز كرده بدتر اسباب بي‌نظمي و اغتشاش مي‌شوند، غرض، چاره اين كار را نماييد. اگر اين وضع باشد همه مملكت به هم خواهد خورد.» 10 اين تشكلها، افزون بر عمل سياسي، روزنامه‌هايي براي بيان مواضع و مقاصد خود داشتند و بدين وسيله بر گسترش هتاكي‌ها در سطح جامعه مي‌افزودند و آشفتگي و بحران را شدت مي‌بخشيدند. روشن است كه اينها حركاتي خودسرانه نبودند، بلكه از سوي عده‌اي از نمايندگان مجلس، انجمنها و تشكلهاي سياسي و نشريات آنها رهنمود مي‌گرفتند. 11 بدين گونه، انقلاب نه تنها از داشتن رهبري واحد و نيرومند، كه بتواند آن را از گرداب بحرانها برهاند و تحركات سياسي نابهنجار را مهار كند، محروم بود، بلكه گروههاي مدعي رهبري، خود نيز در تشنج و تشتت اوضاع و بحران‌سازي براي انقلاب نقش فعالانه‌اي داشتند. تدوين متمم قانون اساسي در چنين فضايي انجام مي‌گرفت و اين فضا در جهت‌گيري علماي ديني و گروههاي سياسي درباره مواد متمم نقش بسزايي داشت؛ به ويژه علماي ديني كه سكولاريسم و غربگرايي حاكم بر انديشه برخي از گروهها را كه در چند ماه پس از پيروزي به تدريج اهداف خود را آشكار مي‌ساخت، براي فرهنگ عمومي و اهداف نهضت ويرانگر مي‌دانستند و دريافتند كه آنان ممكن است اهداف خود را در مواد متمم بگنجانند و با قانوني ساختن و رسميت دادن به خواسته‌هاي خود، نهضت را از مسير و اهداف اوليه‌اش منحرف سازند، در پي آن بودند تا براي جلوگيري از چنين تهديدهايي، پيش‌بيني‌ها و محكم كاريهاي لازم را به عمل آورند.موضع‌گيريها و تأملات آيت‌الله شيخ ‌فضل‌الله نوري در چنين بستري و به چنين دلايلي انجام گرفت. بدين ترتيب، تدوين مواد متمم قانون اساسي به يكي از مهم‌ترين عرصه‌هاي رويارويي ديدگاهها و در نتيجه به يكي از بنيادي‌ترين بحرانهاي درون مشروطيت انجاميد. پانوشت‌ها: 1ـ مذاكرات مجلس شوراي ملي دوره اول، جلسه سه‌شنبه 25 صفر 1325، ص 129. 2ـ‌مذاكرات مجلس شوراي ملي دوره اول، جسه شنبه 20 ربيع‌الاول 1325، ص 157. 3ـ همان. 4ـ همان. 5ـ‌ احمد كسروي، تاريخ مشروطه ايران، تهران، اميركبير، 1357، صص 265ـ 264. 6ـ همان، صص 199ـ 198. 7ـ همان، ص 199. 8ـ مان، صص 200ـ 199. 9ـ همان، ص 200. 10ـ مذاكرات مجلس شوراي ملي دوره اول، جلسه سه‌شنبه 25 صفر 1325، ص 130. 11ـ ‌روزنامه صوراسرافيل، ش 21، 18 ذيحجه 1325، روزنامه مساوات، ش 21، 2 ربيع‌الاول 1326. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 17

تلاش انگليس براي تجزيه ايران (نگاهي به قرارداد 1907)

تلاش انگليس براي تجزيه ايران (نگاهي به قرارداد 1907) زماني «سر ادوارد گري»1 وزير خارجه اسبق انگلستان راجع به سياست خارجي ايران در اواخر دوران قاجار گفته بود: «ايران خوش نداشت تفاهمي بين بريتانيا و روسيه برقرار باشد. درگذشته وجود خصومت ميان دو دولت قدرتمند را كليد رمز مصون ماندن خويش يافته بود و عادت كرده بود كه يكي را به جان ديگري بيندازد و از اين راه براي خود فرصت تنفس دست و پا كند...» 2 اين اظهارات بيانگر وضعيتي بود كه دو قدرت روسيه و انگلستان براي ايران در سالهاي حاكميت قاجار بوجود آورده بودند. دولتمردان ايراني با اين رويكرد توانسته بودند حيات و بقاي خود را در كنار دو قدرت استعماري مذكور حفظ كنند. حضور اين دو كشور در عرصه‌هاي سياسي، اقتصادي، مالي، نظامي و ساير شئون ايران، آسيب‌هاي فراواني را متوجه حاكميت ملي و تماميت ارضي ايران ساخته بود. اين آسيب‌ها به ويژه در مواقعي كه ميان دو دولت مذكور نوعي اتحاد و تباني حاصل مي‌شود، خرد كننده‌تر بود. يكي از قراردادهائي كه اين دو كشور در دوره اتحاد خود بر سر ايران به امضاء رساندند، معاهده‌اي بود كه در تاريخ 31 اوت 1907 به امضاي سرآرتور نيكلسون سفير انگليس در روسيه و الكساندرايزولسكي وزير امور خارجه روسيه رسيد و آشكارا ايران را به حوزه نفوذ دو كشور تقسيم نمود. تقسيم ايران از‌آرزوهاي ديرينه انگلستان بوده و مقامات بريتانيائي همواره به ‌آن به عنوان راهي براي تضمين امنيت دروازه‌هاي غربي هند، مي‌نگريستند. طرح تقسيم ايران اولين بار 20 سال قبل از انعقاد قرارداد 1907 از سوي «سرهنري دروموند ولف) وزير مختار انگليس در تهران به دولت آن كشور پيشنهاد شد و پس از آن ساير بلندپايگان انگليسي در جهت اجرا و تحقق آن تلاش كردند. قرارداد 1907 اصولاً يك پيمان انگليسي بود. نويسنده كتاب «روس و انگليس در ايران» راجع به نظر «سرادوارد گري» وزير خارجه انگلستان درباره قرارداد 1907 و سودي كه آن كشور از قرارداد مي‌برد، مي‌نويسد: «... سرادوارد گري سالها صرف دفاع از قراردادي كرد كه خود او همراه با نيكلسون ـ از بانيان عمده آن بودند...» 3 سرپرسي سايكس كارگزار سياسي انگليس در ايران در كتاب خود تحت عنوان تاريخ ايران، تصريح كرده كه «قرارداد 1907 بدون مراجعه و مشاوره با ايران تنظيم شده بود... با امضاي اين قرارداد انگلستان از موقعيت و مقامي كه در ايران داشت افتاد و او را از آن پس به ديده سوءظن مي‌نگريستند.»4 روسيه و انگليس پس از امضاي قرارداد، تلاش كردند تا اقدام خود را تحت پوشش ايجاد يك جبهه واحد عليه آلمان توجيه كنند. در آن زمان ترس و وحشت از قدرت روزافزون امپراتوري آلمان كه به تدريج به صورت يك خطر جدي براي دول استعمارگر در مي‌آمد و بخصوص نفوذ آن كشور در بالكان و عثماني باعث شد كه رقباي آن دولت يعني انگلستان، روسيه و فرانسه اختلافات ديرينه‌ي خود را برطرف و زمينه‌ي اتفاق مثلت و ايجاد جبهه‌ي مشترك عليه آلمان را فراهم كنند. دولت فرانسه در اين راه پيشقدم شد و در ژانويه 1894 پيمان دوستي و اتحاد با روسيه تزاري منعقد كرد. در ماه مه 1904 نيز يك قرارداد دوستي بين فرانسه و انگلستان منعقد شد و دو دولت اختلافات خود را در شمال افريقا حل كرده و قاره‌ي سياه را به مناطق نفوذ تقسيم كردند. اما برطرف كردن اختلافات روسيه و انگلستان در قاره‌ي آسيا از همه مشكلتر بود. دولت فرانسه در نزديك كردن روسيه و انگلستان كوشش زيادي به كار برد و سرانجام با ميانجيگري آن دولت در 31 اوت 1907 سه قرارداد بين ايزولسكي وزير خارجه روسيه و نيكلسون سفير انگلستان در سن پترزبورگ به امضا رسيد. به موجب قرارداد اول افغانستان در منطقه‌ي نفوذ انگلستان قرار گرفت. طبق قرارداد دوم تبت جزء منطقه‌ي نفوذ روسيه شناخته شد و طبق قرارداد سوم ايران به سه قسمت تقسيم گرديد. قسمت شمالي از خط فرضي بين قصر شيرين، اصفهان، يزد، خواف و مرز افغانستان منطقه‌ي نفوذ روسيه شناخته شد؛ قسمت جنوبي از خط فرضي بين بندرعباس، كرمان، بيرجند، ‌زابل و سرحد افغانستان كه داراي ارزش استراتژيكي براي دفاع از هند بود،‌ منطقه‌ي نفوذ انگلستان و قسمت سوم كه شامل كوير و بيابانهاي بي‌آب و علف و فاقد اهميت بود منطقه‌ي بي‌طرف متعلق به دولت ايران شناخته شد. 5 آن هم بدين منظور بود كه دو دولت تا حدودي با هم فاصله بگيرند و از برخوردهاي احتمالي و اختلافاتشان در اين منطقه جلوگيري شود. قرارداد 1907 در شرائطي به امضاي لندن و مسكو رسيد كه در ايران اركان حكومت مشروطه به خاطر مبارزات مردمي شكل گرفته بود. فرمان برقراري حكومت مشروطه در مرداد 1285 صادر شده بود، اولين مجلس شورا در تاريخ ايران در مهر همان سال تشكيل شده بود، اولين قانون اساسي ايران در دي ماه همان سال تنظيم و تدوين شده بود. از اين رو وقتي مظفرالدين شاه متعاقب اين تحولات درگذشت، دولتهاي روسيه و انگليس اولين گامهاي خود را براي روياروئي با وضعيت جديد برداشتند. در 16 سپتامبر 1907 ـ 16 روز پس از امضاي قرارداد ـ سفراي روسيه و انگلستان رسماً دولت ايران را از انعقاد قرارداد تقسيم ايران مطلع نمودند. اين امر باعث هيجان و ناراحتي شديدي بين مردم و نمايندگان مجلس گرديد و تظاهراتي عليه سياست دو دولت متجاوز در تهران و شهرستانها صورت گرفت و روزنامه‌هاي مقالات شديدي عليه ‌آن منتشر كردند. با اينكه مارلينگ وزير مختار انگليس به دولت ايران اطمينان داد كه استقلال و تماميت ارضي ايران محفوظ خواهد ماند و قرارداد بين دو دولت فقط به منظور جلوگيري از دخالتهاي يك دولت ثالث (يعني آلمان) در امورداخلي ايران مي‌باشد، ولي ايرانيان قانع نشدند و وقتي مشيرالدوله‌‌ي پيرنيا وزير امور خارجه اين اظهار نظر را در 24 سپتامبر به اطلاع مجلس شوراي ملي رسانيد، نمايندگان ملت به اتفاق آراء قرارداد منعقده‌ي بين دو دولت خارجي در مورد ايران را مردود و بي‌اعتبار دانستند. در اين مورد محمد‌علي شاه نيز از نظر مجلس پشتيباني كرد و در نتيجه دولت ايران طي يادداشت دوم نوامبر 1907 به دولتين روسيه و انگلستان اعلام نمود كه چون قرارداد مزبور مابين آن دو دولت انعقاد يافته لذا مواد آن فقط مربوط به خود دولتين مذكور مي‌باشد و دولت ايران نظر به استقلال تامه‌اي كه دارد تمام حقوق و آزادي عمل خود را محفوظ مي‌دارد و خود را از هر نفوذ و اثري كه قرارداد مي‌تواند درباره‌ي ايران داشته باشد مطلقاً مصون و آزاد مي‌داند. اما در اين موقع دولت ايران بسيار ضعيف‌تر از آن بود كه بتواند مانع از اجراي قرارداد بين دو دولت متعرض گردد. به اين جهت دو دولت به تدريج شروع به اجراي مفاد قرارداد و اشغال مناطق نفوذ خود نمودند و به اعتراضات ايران وقعي ننهادند. نتيجه‌ي مستقيم اين قرارداد اين بود كه انگليسي‌ها كه با پشتيباني از انقلاب مشروطيت وجهه و اعتباري كسب نموده بودند به سرعت آن را از دست داده و از اين تاريخ مانند روسهاي تزاري منفور و مبغوض افكار عمومي ايران گرديدند. قرارداد 1907 در شرائط اقتدار انگليس،‌ شكست روسيه از ژاپن در جنگ 1905 و نياز روسها به كنار آمدن با انگليس جهت جلوگيري از فروپاشي خود، و بالاخره روند نهضت مشروطه در ايران همراه با ضعف شديد اقتصادي و سياسي كشور به امضا رسيد. اين قرارداد همانگونه كه گفته شد حاوي عقب‌نشيني روسيه تزاري در برابر طرح‌هاي انگليس راجع به افغانستان و ايران بود. پس از انعقاد قرارداد 1907 مطبوعات ايران، انگلستان،‌ روسيه و ساير كشورهاي اروپائي و همچنين مقامات اين كشورها به صراحت به پيروزي انگليس در اين قرارداد اشاره كردند. علاوه بر آن همه اين منابع در گزارش‌ها و تحليل‌هاي خود به تجزيه خاك ايران كه ماهيت اصلي قرارداد بود، اشاره كردند. پي‌نويس‌ها: 1ـ Sir Edward Gry وزير خارجه انگلستان از 1284 تا 1295 ش / 1905 تا 1916 . 2ـ اسنادي درباره هجوم انگليس و روس به ايران، محمد تركمان،‌ دفتر مطالعات سياسي و بين‌‌المللي. 3ـ اسنادي درباره هجوم انگليس و روس به ايران، محمد تركمان،‌ دفتر مطالعات سياسي و بين‌‌المللي. 4ـ تاريخ ايران،‌ ژنرال سرپرسي سايكس / سيد‌محمد‌تقي فخر داعي گيلاني، دنياي كتاب، ص 585. 5ـ تاريخ روابط خارجي ايران از ابتداي دوران صفويه تا پايان جنگ دوم جهاني،‌عبدالرضا هوشنگ مهدوي،‌ انتشارات اميركبير منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 17

پيك تباهي

پيك تباهي هربرت نورمن شوارتسكف در 28 اوت 1895 در نيويورك چشم به جهان گشود. پس از پايان تحصيلات ابتدائي و متوسطه وارد آكادمي نظامي ايالات متحده امريكا واقع در وست پوينت شد و با درجه ستوان دومي سواره نظام فارغ‌التحصيل و در سال 1917 با درجه سرواني توپخانه به فرانسه رفت. 4 سال بعد، پس از اخذ درجه سرهنگي به امريكا بازگشت و رياست پليس ايالت نيوجرسي را بر عهده گرفت. وي به عنوان افسر سواره‌نظام و فرماندار نظامي. شخصاً اولين گروه 25 نفره پليس سواره ايالتي را آموزش داد و سازمان پليس ايالتي را با دو نوع گروهان. يكي گروهان شمالي موتورسيكلت سوار به منظور كنترل مواد مخدر در شهر نيويورك و ديگري گروهان جنوبي اسب‌سوار و با هدف برخورد با قاچاقچيان شبانه ايجاد نمود. شوارتسكف سال 1936 / 1315 ش. پس از بركناري، اين نيرو را ترك كرد و سال 1940 / 1319 ش در بحبوحه جنگ جهاني دوم بار ديگر به ارتش پيوست. 1 سال 1322 ش، به دنبال عقد قراردادي بين محمد ساعد وزير امور خارجه و لوي گ. دريفوس وزير مختار امريكا به منظور تجديد سازمان ژاندارمري با سمت رئيس هيأت مستشاران ژاندارمري وارد ايران شد. او مقدمات عقد قراردادهاي نظامي، زمينه‌‌هاي سلطه مستشاران امريكايي بر ارتش و تحميل پي‌در پي موافقت‌نامه‌ها و قراردادهاي بعدي را فراهم ساخت. 2 سرهنگ نورمن شوارتسكف افسري هوشمند و سخت كوش بود و طي 6 سال اقامت در ايران بر تمام نيروي امنيت داخلي كه تعدادشان 25 هزار نفر بود نظارت اجرايي داشت. او با قوام‌السلطنه نخست‌وزير و برخي از نمايندگان مجلس شوراي ملي دوستي داشت يكي از افسران مورد اعتماد سپهبد رزم آرا به شمار مي‌رفت. شوارتسكف سال 1327 بدون هيچ تشريفاتي ايران را ترك كرد. 3 در جريان كودتاي 28 مرداد 1332 مستشاران نظامي امريكا نقشي تعيين كننده بر عهده داشتند؛ از جمله پس از آن كه كوششهاي سيا و اينتليجنت سرويس جهت برقراري ارتباط مستقيم با شاه توسط خواهرش اشرف پهلوي به نتيجه مطلوب نرسيد، شوارتسكف روز اول اوت 1953 برابر با 10 مرداد 1332 به بهانه «سفر جهانگردي و بازديد از دوستان قديم ايراني» وارد تهران شد و محرمانه با شاه ملاقات و پيام سيا را به او تسليم كرد. وي همچنين با سرلشگر زاهدي و سرلشگر حسن ارفع نيز ملاقات داشت. او در ملاقات با شاه وي را نسبت به پشتيباني كامل امريكا و انگليس از كودتائي كه در حال شكل‌گيري بود مطمئن ساخت و براي همكاري با كرميت روزولت (فرمانده كودتا) اعلام آمادگي كرد. 4 با وجود محرمانه بودن اين ديدارها، مطبوعات طرفدار دكتر مصدق، ملاقات نامبرده را شاه را به عنوان «توطئه‌اي شنيع» محكوم كرده و زمينه خروج زودهنگام وي را از ايران فراهم ساختند. سرهنگ نورمن شوارتسكف پدر ژنرال شوارتسكف (فرمانده نيروي اعزامي امريكا به كويت در سال 1991 به منظور اخراج ارتش عراق از آن كشور) بود. وي در سال 1958 در اثر سرطان ريه درگذشت و در گورستان آكادمي نظامي امريكا مدفون شد. منابع: 1ـ اينترنت، سايت ويكي پديا. 2ـ‌ احيايي، زينب، مستشاران امريكايي در ايران به روايت اسناد، مركز اسناد انقلاب اسلامي، ص 44. 3ـ گود، جيمز، امريكا در بي‌خبري (30 ـ‌1325 ه‍. ش)، ترجمه احمد شهسا، صص 86 ـ 91. 4ـ نجاتي، غلامرضا، جنبش ملي شدن صنعت نفت ايران و كودتاي 28 مرداد 1332، ص 371. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 17 به نقل از:ويژه‌نامه «ايام» جام‌جم، 11 آبان 1385

قهرمان‌سازي از شاهان

قهرمان‌سازي از شاهان يكي از نظريات در باب حوادث و جريان‌هاي تاريخي نظريه قهرمان‌ و شخصيت در تاريخ مي‌باشد. اين نظريه در جاهايي با تبيين‌هاي تاريخي علي و معلولي، فردگرايي در تاريخ، ديدگاه مشيت الهي و غيره پيوند مي‌يابد. نخستين كسي كه شيفتگي خاصي به نقش قهرمان‌ يا شخصيت در تاريخ داشت، توماس كارلايل مورخ انگليسي (1881 ـ 1795 م) بود كه اين جريان را تحت تأثير افكار فلسفي فيخته آلماني (1814 ـ 1762 م) به دست آورد. به عقيده كارلايل تاريخ چيزي جز شرح احوال قهرمانان و مشاهير نيست، همچنين قهرمان واقعي فرستاده‌اي بود كه از قلمرو اسرار نامحدود ـ مشيت الهي ـ به دنيا گسيل شده است و عامه مردم بايد از وي پيروي كنند. از طرفداران ديگر نظريه قهرمان در تاريخ كورت برايزيگ ـ مورخ آلماني (1940 ـ 1866 م) بود كه در كتاب خود كوشيد نشان دهد كه تمام نهضتهاي تازه را نيروي خلاقه افراد و شخصيتها به وجود مي‌آورد. اصولاً قهرمان‌سازي پديده‌اي است كه ساخته اراده بشر است و در تاريخ قطعيت ندارد، اما نقش شخصيتها و افراد بزرگ در بهره‌برداري از فرصت‌‌ها را نمي‌توان ناديده انگاشت، چرا كه ناديده گرفتن آن به معني جبر و نفي اراده انسان است. در اين مقاله سعي شده است موضوع قهرمان‌سازي در تاريخ ايران باستان نوشته حسن پير‌نيا ارزيابي گردد. حسن پيرنيا ملقب به مشير‌الدوله در اوايل سال 1252 ش در تهران پا به دنيا نهاد، پدرش ميرزا نصرالله خان مشيرالدوله نائيني از اعاظم رجال عصر قاجاريه بود. پيرنيا تحصيلات مقدماتي فارسي و عربي را از معلمين سرخانه فراگرفت. هنگامي كه بيش از هفده سال نداشت براي تحصيل عازم روسيه شد و تحصيلات حقوقي را در دانشكده حقوق مسكو به پايان برد و پس از اتمام تحصيل به سمت وابسته سفارت ايران در پترزبورگ تعيين شد. مشيرالدوله در كابينه‌هاي مختلف پستهايي چون وزارت عدليه، وزارت خارجه، وزارت تجارت، وزارت پست و تلگراف و علوم و اوقاف را به عهده گرفت. زندگاني سياسي مشيرالدوله در سال 1345 ق / 1305 ش پايان يافت. پيرنيا پس از آنكه به ميل يا اكراه دستش از كارهاي دولتي كوتاه شد به تأليف كتابي به نام ايران باستاني پرداخت و آن را در سال 1306 ش چاپ كرد. اين كتاب شامل وقايع ايران در عصر تمدن‌هاي ايلام،‌ بابل، آشور، ماد تا ساسانيان است. مؤلف در اين كتاب تنها به ذكر وقايع و حوادث تاريخي و شمردن نام پادشاهان و بزرگان اكتفا نكرده، بلكه به قول خود او، قصدش «نماياندن ايران قديم است به طوريكه بوده»... از لابه‌لاي نوشته‌هاي پيرنيا مي‌‌توان يك خط و گرايش فكري فلسفي را دريافت و آن توجه بيش از حد به شخصيت‌هاي باستاني ايران به خصوص از دوره هخامنشيان به بعد مي‌باشد. وي بيشتر اعمال و كارها را مديون ذوق، انديشه و عملكرد اين پادشاهان مي‌داند، به طوري كه بدون آنها اين اعمال و كارها صورت نمي‌پذيرند. پيرنيا با ستايش پادشاهاني چون كوروش و داريوش و دفاع از اقداماتشان در شمار پيروان «قهرمان‌سازي»‌ در تاريخ قرار مي‌گيرد، براي نمونه در خصوص تسخير ليديه توسط كوروش و افسانه سوزاندن كرزوس توسط وي اظهار مي‌دارد كه اين امر صحيح نيست چون: «كوروش در كليه موارد نسبت به پادشاهان مغلوب، رئوف و مهربان بود.» در عنوان ديگري با عنوان «قضاوت درباره كوروش» از قول اسكاريگر مي‌‌نويسد: «هيچگاه قبل از كوروش چنين دولت بزرگي به وجود نيامده بود، عظمت شخصي را كه چنين دولت بزرگي تأسيس كرد ما فقط از سايه‌اي كه او در تاريخ انداخته است مي‌توانيم بسنجيم.» بدين ترتيب پيرنيا پيشرفت سياسي ايران در آغاز عهد هخامنشي و گسترش قلمرو آن سلسله را به شخص كوروش منسوب مي‌دارد و عوامل ديگر را ناديده مي‌انگارد، گويي خود كوروش به تنهايي اين پيشرفتها را براي دولتش به ارمغان آورده است. وي در ادامه نه تنها در مسائل سياسي و اجتماعي به نقش بي‌مانند كوروش در تحولات اشاره مي‌كند بلكه به لحاظ معنوي نيز او را شاهي با عزم و جزم، عاقل و رئوف معرفي مي‌نمايد. به نظر مي‌رسد پيرنيا در ميان شخصيتها و قهرمانان كتابش به كوروش بيش از ديگران اهميت مي‌دهد و مي‌خواهد به نوعي او را يك ابرقهرمان معرفي نمايد. وي در تعريفي ديگر از كوروش اظهار مي‌دارد: وي از عناوين و القاب مطنطن كه سلاطين هخامنشي و ساساني معمول كردند احتراز داشته و در كتيبه‌هايش تنها اين عبارات ساده ديده مي‌شوند: «من كوروش شاه هخامنشي هستم،‌ يا من كوروش شاه ممالكم.» قهرمان ديگري كه پيرنيا در كتابش به آن اشاره دارد و او را ستايش مي‌كند داريوش اول هخامنشي (521 ـ 486 ق. م) است كه همه جا او را با عنوان بزرگ خطاب مي‌كند. وي تجديد پادشاهي هخامنشي و ايجاد تشكيلات نوين كه مايه اقتباس اشخاص و دولتهاي بعدي گرديد را به داريوش نسبت مي‌دهد و دوران پادشاهي وي را اوج عظمت هخامنشيان مي‌شمارد. در ادامه مطالب نقش اسكندر مقدوني در فروپاشي هخامنشيان مد نظر قرار مي‌گيرد. هر چند به واسطه فتوحاتش او بزرگ شمرده مي‌شود اما در زمينه ايجاد تشكيلات از داريوش پايين‌تر قرار مي‌گيرد، چون با مرگ اسكندر امپراطوري او يكباره رو به زوال مي‌رود. اما حكومت هخامنشي پس از مرگ داريوش تقريباً دو قرن پابرجاست. شخصيت‌پردازي و قهرمان‌ستايي پيرنيا نسبت به ساسانيان نيز در خور توجه است. او وجود دو پادشاه نخستين سلسله يعني اردشير و شاپور اول را خوشبختي سلسله ساسانيان مي‌داند كه اين حكومت را در انظار عالم، بزرگ و مباني دولت را محكم نمودند. در اينجا بايد اشاره كرد هر‌چند بنيانگذاران حكومتها در ايران نقش مهم و سترگي در بناي سلسله‌ها داشتند، اما تمام اقدامات و پيشرفتها را به يكباره نمي‌توان به آنها منسوب داشت از يك طرف ما در طول دوران‌هاي مختلف يك قهرمان نداريم، چون شخصيت‌ها و افراد بزرگي نقش آفرين بوده‌اند. به طور نمونه اردشير بابكان سلسله ساساني را بنيان گذارد و شاپور اول آن را استحكام بخشيد وليكن از نقش و شخصيت قدرتمند ديگري چون شاپور ذوالاكتاف نمي‌توان غافل بود چنانكه پيرنيا نيز وي را درشمار قهرمانان ديگري به حساب مي‌آورد كه يك ايران قوي براي اخلاف خود باقي گذاشت. عليرغم اقدامات بزرگ انجام شده توسط شخصيت‌هاي بزرگ يك سلسله افراد ديگري نيز سهيم و دخيل بوده‌اند كه مورخين نقش آنها را لحاظ نكرده‌اند، مثلاً در فتوحات خارجي بيشترين تلاش و زحمت را سپاهيان متحمل مي‌شدند و هزينه جنگها عمدتاً بر دوش مردم عادي بود. بنابراين در كنار قهرمان و شخصيت اصلي كه بعضاً بي‌ تلاش و زحمت اين عنوان را بدست آورده است، مجموعه ديگري از عوامل سهيم و دخيل بوده‌اند كه يك مورخ منصف و عادل مي‌تواند به همه آنها بپردازد. طرفداران نظريه قهرمان‌سازي در تاريخ از وجه ديگري در اين زمينه غافل مانده يا آن را ناديده مي‌انگارند و آن اين كه در بررسي و توصيف اعمال شخصيت‌ها تنها به جنبه‌ها و اقدامات مثبت آنها توجه كرده و اعمال منفي‌شان را معمولاً ذكر نمي‌كنند، به طور نمونه در زمان صفويه هر چند پايه‌هاي آن حكومت در عصر شاه عباس اول (1038 ـ 996 ق) استحكام بسيار يافت و رونق و شكوه رؤيايي به آن سلسله بخشيد، اما به واسطه يكسري اقدامات منفي چون كور كردن و محبوس كردن شاهزادگان در حرمسرا، جانشين لايق و كارداني براي وي و سلسله صفوي باقي نگذاشت و زمينه‌هاي ضعف و انحطاط حكومت را به دنبال آورد. محور ديگر قابل بحث در باب قهرمانان اينكه طرفداران آنها عنوان مي‌كنند پس از مرگ فلان شخصيت، حكومت ضعيف گرديد و يا رو به انحطاط رفت اين خود جاي سؤال باقي مي‌گذارد و آن اينكه آيا ممكن است با مرگ يك شخصيت حكومتي به يكباره ضعيف شود يا فروپاشد؟ در پاسخ بايد گفت كه امروزه مورخين و صاحبنظران براي ضعف و انحطاط حكومتها عوامل گوناگوني را ذكر مي‌كنند و تنها يك عامل را در اين امر دخيل نمي‌دانند. واضعان تبيين‌هاي علي و معلولي نيز براي وقوع يك امر يا حادثه تنها به يك عامل بسنده نمي‌كنند و دسته‌اي از عوامل را به حساب مي‌آورند، آنها براي حادث شدن يك امر شرايط لازم و كافي را ذكر مي‌كنند كه بدون هر يك از آنها وقوع آنها غير ممكن است. در اينجا يك مورد جالب توجه را مي‌توان عنوان كرد. خسرو اول (579 ـ 531 م) انوشيروان كه در زمان خود پادشاهي بزرگ و صفاتي چون عدالت و سياست را در خود جمع كرده است، در كنارش شخصيتي مدير و مدبر چون بزرگمهر قرار داشته كه در اصلاحات مملكتي به او كمك فراوان نموده است. پيرنيا در برخي قسمتهاي كتابش سعي مي‌كند قيافه يك مورخ منصف و بيطرف را به خود بگيرد و در توصيف اعمال و اقدامات قهرمانان نه تنها جنبه‌هاي مثبت بلكه بعضي اقدامات منفي را نيز ذكر نمايد،‌اين جريان در مورد خسرو‌پرويز صادق است به طوري كه در قسمت قضاوت درباره وي اظهار مي‌دارد: «خسروپرويز بعد از انوشيروان معروفترين شاه ساساني است، از قصور عالي و حرمسرا و تجملات درباره او حكايتها مانده، ادبا و شعراي دوران اسلامي داستانها نوشته يا سروده‌اند.» وي در جاي ديگر عنوان مي‌كند: «كلاً خسروپرويز شاهي بوده است خودپسند، ستمكار، ‌شهوت‌ران و حق‌ناشناس، سلطنت او تماماً به جنگ گذشت و جنگهاي او نه فقط چيزي به ايران نداد بلكه آن را بي‌اندازه ضعيف نموده با سرعت تعجب‌آوري به طرف انحطاط برد.» پيرنيا در ميان شخصيت‌ها و پادشاهان باستاني ايران دست به گزينش و انتخاب مي‌زند و از هر سلسله اشخاصي را بزرگ قلمداد مي‌كند: «دوره هخامنشي دو شاه بزرگ وجود آورد؛ كوروش بزرگ و داريوش اول... و از ميان شاهان اشكاني؛ مهرداد كبير، ارد اول، فرهاد چهارم، بلاش اول و همينطور پادشاهان بزرگ ساساني چون اردشير اول، شاپور اول، شاپور كبير و ... را نام مي‌برد. نتيجه پيرنيا به عنون كسي كه از نزديك با مسائل و حوادث سياسي، اجتماعي ايران آشنا بود و رنج و بدبختي مردم وسرزمينش را مشاهده كرده بود به دنبال يك قهرمان بزرگ مي‌گشت تا به آلام و رنجهاي ملتش پايان دهد. وي در شرايطي كتاب خود را مي‌نوشت كه احساس نياز به مرد نيرومندي داشت تا كوتاهي‌‌هاي گذشته نزديك وجامعه كنوني‌اش را جبران كند. ستايشهاي مشهور او از قهرمانان و شخصيت‌هاي باستاني مي‌جست، گذشته‌اي كه به زعم او سرشار از عظمت و قدرت بوده است، وي با اين تفكر مي‌خواست خود و ايرانيان را از افتراي بي‌فرهنگي و بي‌‌تمدني بزدايد. از سوي ديگر قهرمان‌ستايي پيرنيا آن هم از نوع باستاني‌‌اش تطابق كاملي با سياستهاي باستانگرايانه حكومت پهلوي داشت. همزمان با نگارش اين اثر يك موج باستانگرايي در ايران شيوع پيدا كرده بود كه شخصيت‌هاي آن دوره مانند ابراهيم پورداود، ذبيح بهروز و... همچنين نشرياتي نظير كاوه و ايرانشهر از مبلغان و مروجان آن بودند، بالتبع پيرنيا نيز خواسته يا ناخواسته در اين گردونه قرار مي‌گيرد و با يادآوري ايران باستان و سرگذشت قهرمانانش ايده و تفكر باستانگرايانه را تبليغ مي‌كند. در مجموع هر چند اعمال و اقدامات قهرمانان و شخصيت‌ها را نمي‌توان به كلي ناديده گرفت وليكن منتسب كردن تمام كارها به آنان نيز پذيرفتني نيست. بي‌گمان در محقق شدن پيشرفتها و پيروزيها مجموعه‌اي از عوامل سهيم و دخيل مي‌باشند كه مورخ فردگراي قهرمان‌پرست آنها را ناديده مي‌انگارد. اقشار مختلف اعم از مردم عادي، ‌سپاهيان، صنعتگران، هنرمندان و ... عناصر مهم ديگري هستند كه قهرمان را در پيشبرد اهداف و اقداماتش ياري مي‌دهند و بدون كمك و مساعدت اين مجموعه يك شخصيت تنها نمي‌تواند تاريخ‌ساز باشد. منابع و مآخذ ـ آرين‌پور، يحيي؛ از نيما تا روزگار ما، ج 3، تهران، زوار، چاپ ششم، 1351. ـ استيل، دانيل؛ تبيين در علوم اجتماعي، ترجمه عبدالكريم سروش، تهران، صراط، چاپ اول، 1373. ـ پيرنيا حسن؛ ايران باستاني و داستانهاي قديم ايران، تهران، دنياي كتاب، چاپ اول، 1370. ـ زرين‌كوب، عبدالحسين؛ تاريخ در ترازو، تهران، اميركبير، چاپ سوم، 1370. ـ سيوري، راجر؛ ايران عصر صفوي، ترجمه كامبيز عزيزي، تهران،‌مركز چاپ اول، 1372. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 17

فعاليت‌ ديپلماتهاي ايراني در لژهاي فراماسونري استانبول

فعاليت‌ ديپلماتهاي ايراني در لژهاي فراماسونري استانبول در 28 آذر 1369 / دسامبر 1990 مطبوعات ايران گزارشي به نقل از خبرگزاري يوگسلاوي [سابق] منتشر كردند. در اين گزارش آمده بود كه فراماسون‌هاي ايراني در تلاش‌اند تا ايدئولوژي خويش [يعني فراماسونري] را به عنوان محور مبارزات اپوزيسيون خارج از كشور قرار دهند. 1 صحت گزارش، مورد ترديد بود و نيز توانايي اپوزيسيون در اتحاد و پيوند گروه‌هاي متفرق مخالف جمهوري اسلامي به چالش كشيده شد. 2 با اين همه، اين امر كاملاً آشكار بود كه تمامي فعاليت‌هاي منسجم فراماسونري در داخل ايران به پايان رسيده و تنها در امريكا و اروپا (ميزبانان مهاجران سياسي) براي آنان شانس بقا و ادامه حيات وجود داشت. اين تغيير مكان به خارج از ايران، نشانه بازگشت فراماسونري ايران به خاستگاه اوليه خود (اروپا و آمريكا) بود. از اوايل قرن نوزدهم كه اولين آشنايي ايرانيان با فراماسونري به وقوع پيوست تا سال 1908 م (سال به بار نشستن مشروطيت) بيشتر فعاليت‌هاي ماسوني ايرانيان در خارج از ايران انجام مي‌شد. 3 اگر چه تأسيس «فراموشخانه» به سال 1858 م. يك استثنا محسوب مي‌شود. مؤسس فراموشخانه، ميرزا ملكم‌خان چندين سال به عضويت لژ «دوستي صميمي»4 پاريس درآمده بود و تأسيس فراموشخانه نيز ابتكاري كاملاً شخصي بود، زيرا از طرف لژ شرق اعظم فرانسه5 نيز به رسميت شناخته نشد. 6 به دلايل متعدد و شواهد مشخص، بيشتر ايرانيان معروف و صاحب نام در شهرهاي لندن و پاريس به فعاليت‌هاي ماسوني روي مي‌‌آوردند و عموماً از طرف دولت‌هاي ميزبان، حمايت و پشتيباني مي‌شدند. با وجود اين امر، شواهدي هم از علاقه‌مندي ديپلمات‌هاي ايراني به فعاليت‌هاي ماسوني در شهر استانبول نيز وجود دارد كه ما درصدد بررسي اين مورد هستيم. برپايه گزارش لژهاي فراماسونري، اين گونه لژها از اوايل سال 1768 م. در استانبول فعاليت خود را آغاز كرده، اما در اواسط قرن نوزدهم ميلادي بود كه لژها نقش مهمي در حيات سياسي امپراتوري عثماني بازي كردند. 7 اعضاي لژها در شروع كار، به تجار اروپايي و نيز اقليت‌هاي غير مسلمان امپراتوري عثماني محدود مي‌شد، اما پس از چندي شخصيت‌هاي بلندپايه عثماني نيز جذب اين لژها شدند. عضويت اين مقامات، اهميت سياسي ـ عقيدتي فراواني داشت، زيرا عضويت آن‌ها، ‌دقيقاً در راستاي سياست هماهنگ قدرت‌هاي اروپايي بود كه در امپراتوري اصرار بر رفرم داشتند. گسترش لژهاي فراماسوني از نظر تشكيلاتي و تعداد اعضاي آن با هماهنگي لژهاي اعظم پايتخت‌هاي اروپايي در ارتباط نزديك با استانبول صورت مي‌گرفت. شواهد متقني درباره وابستگي چندين لژ استانبول به لژ شرق اعظم فرانسه وجود دارد. اولين آن‌ها لژ ستاره بسفر8 بود كه عملاً در 26 آوريل 1858 گشايش يافت و بيشتر اعضاي آن، فرانسوي بودند، اما طي چندين سال، شمار كمي از تركان نيز مانند يوناني‌ها، يهودي‌ها و ارمني‌ها به عضويت آ‌ن درآمدند. 9 در همان سال شروع فعاليتِ لژ ستاره بسفر، ميرزا حسين‌خان سپهسالار، سفير ايران در «باب عالي»، مأموريت دوازده ساله خويش را آغاز كرده بود. وي در مدت سفارت خود ارتباط‌هائي با شبكه‌هاي فراماسونري استانبول داشت. هر چند كه اين رابطه را نمي‌توان با مدارك و شواهد مشخص اثبات كرد. به گفته رايين، ميرزا حسين‌خان عضو لژ شرق اعظم فرانسه و نيز عضو لژ شماره 175 انگليسي‌ها بود. 10 اين اظهارات نه تنها بدون سند و مدرك‌اند، بلكه تاحدودي نيز مبهم‌اند، زيرا زمان و مكان اين عضويت، مشخص نشده است. رايين مجدداً ادعا مي‌كند كه ميرزا حسين‌خان از اعضاي فراموشخانه ملكم‌خان بود. اين ادعا نيز تا حدودي مشكوك و مورد ترديد است، زيرا بنا بر واقعيات، ميرزا حسين‌خان هنگام اقامت خود در استانبول مدت كوتاهي در سازمان‌هاي شبه فراماسونري استانبول حضور داشت. 11 با اين اوصاف، اين امكان وجود دارد كه ميرزا حسين‌خان واقعاً يك فراماسون باشد. وي در دوره جواني در پاريس تحصيل كرد و اگر به عضويت لژ شرق اعظم درآمده باشد، اين اقدام دقيقاً با علايق و تمايلات اولين ايرانيان مسافر اروپا مطابقت دارد و شايد هم در دوره سفارت خود در بمبئي و تفليس به اين گونه فعاليت‌ ها دست زده است. واقعيت قابل قبول اين است كه رهبران تنظيمات عثماني كه ميرزا حسين‌خان با آنان مراوده داشت فراماسون بودند، افرادي مانند محمد‌امين علي‌پاشا (وزير امور خارجه عثماني)، كيچيكي زاده، مهمت‌ فؤاد پاشا (صدر اعظم ‌آتي عثماني) و شاه‌زاده مصري مصطفي فضلي پاشا كه همگي مقام و منصب دولتي داشتند. فعاليت ماسوني علي‌پاشا مشخص نيست، اما نام فؤاد پاشا به عنوان عضو لژ ستاره بسفر ثبت شده است. 12 و مصطفي فضلي نيز در لژ اتحاد شرق، 13 وابسته به لژ شرق اعظم فرانسه كه در سال 1863 م . تأسيس شده بود، عضويت داشت. 14 ميرزا حسين‌خان با حرارت و اشتياق فراوان،اصلاحات و اقدامات حكومتي تحت نظر علي‌پاشا و فؤاد پاشا را به تهران گزارش داد و از نامه سرگشاده مصطفي فضلي پاشا به سلطان عبدالعزيز مبني بر برقراري حكومت مشروطه، تعريف و تمجيد كرد.15 با در نظر داشتن ستايش ميرزاحسين‌خان از ديدگاه و نگرش اصلاحي مقامات عثماني، اين واقعيت، قابل قبول مي‌نماياند كه وي نيز همراه اين مقامات در فعاليت‌هاي فراماسوني شركت داشت. 16 گفته مي‌شود با پيوستن رضاقلي‌خان ـ درويش ايراني كه معمولاً با عنوان حاج ميرزاصفا شناخته مي‌شود ـ به ميرزا حسين‌خان و علي‌پاشا، روابط اين دو مستحكم‌تر شد. 17 ميرزاصفا در سال 1797 م. در سوادكوه به دنيا آمد. وي براي تحصيل فقه به عتبات عاليات مسافرت كرد. در كربلا با حسين‌علي شاه، شيخ‌ نعمت‌اللهي مقيم كربلا (م 1818 م) آشنا شد. اين ارتباط براي يك طلبه علوم ديني غيرمعمول بود. حاج‌ميرزا صفا بعد از مرگ حسين‌علي‌شاه به مناطق مختلف جهان عرب مسافرت كرد و ظاهراً هزاران سني را در شهرهاي قاهره، دمشق و حجاز جذب مذهب تشيع كرد. بايد در نظر داشت كه در دوره قاجاريه، اين گونه ادعاها دائماً از سوي عالمان مذهبي ايران و نيز درويشان ايراني كه مدت طولاني در مناطق عرب زبان اقامت داشتند، مطرح مي‌شد كه اثبات ‌آن غير‌ممكن بوده و معمولاً با شك و ترديد به آن‌ها نگريسته مي‌شود. البته مشخص نيست كه حاج‌ميرزا صفا چندين سال پيش از ميرزا حسين‌خان در استانبول حضور داشته است. نيز گفته مي‌شود حاج‌ميرزا در استانبول تعدادي از شخصيت‌هاي معروف عثماني، مانند علي‌پاشا، مصطفي رشيدپاشا، رضاپاشا، وزير دربار سلطان عبدالحميد را به مذهب تشيع درآورده است. اين ادعاها بسيار بعيد به نظر مي‌رسد. 18 بنابر آخرين يافته‌ها هيچ‌گونه نشانه‌اي از نام حاج‌ميرزا صفا در منابع دوره تنظيمات وجود ندارد و حتي اين فرض كه واقعاً وي با شخصيت‌هاي عثماني آشنايي داشته است نيز مورد ترديد است. البته نكته‌اي را كه مي‌توان پذيرفت اين است كه شايد وي آنان را متقاعد كرده است كه نگاه خوشبينانه‌تري به شيعيان داشته باشند، زيرا مقامات دوره تنظيمات در مقايسه با نسل‌هاي قبلي حاكمان امپراتوري عثماني، سخت‌گيري مذهبي كمتري اعمال مي‌كردند و از اين تفكر لاينفك ايدئولوژيك سنتي دولت مردان قديمي عثماني در رويارويي با شيعيان، فارغ بودند. حاج‌ميرزا صفا به عنوان مشاور غيررسمي سفارت ايران در امور مذهبي، عمل مي‌كرد و در كمك به ميرزا حسين‌خان در رفع ممنوعيت برگزاري مراسم عاشورا در شهر استانبول مؤثر بود. 19 رايين در اين‌باره عنوان مي‌كند كه حاج‌ميرزا صفا نه تنها مبلغ مذهبي پرشوري بود، بلكه در هسته‌هاي فراماسوني استانبول شهرت و آوازه فراواني داشت، زيرا وفاداري معنوي فراماسوني، عامل مهمي براي ارتباط و جذب عثمانيان به وي بود. 20 مأخذ مورد استناد اسماعيل رايين در اين مورد، كتاب تركان فراماسون21 نوشته مهمت بي‌پاشا است. براساس آخرين اطلاعات هيچ‌اثري از اين كتاب در دست نيست و رايين مكان و زمان انتشار كتاب را نيز ذكر نكرده است. نكته ديگر،‌تركيب دو لقب (بي) و (پاشا) در اسامي عثماني قطعاً غير ممكن است،‌حتي با در نظر گرفتن وجود اين كتاب، طبق گفته رايين، حاج‌ميرزاصفا جاسوس انگليسي‌ها بود كه در محافل فراماسوني عليه طبقه حاكم عثماني فعاليت مي‌كرد. اين ادعا نيز به دلايل متعددي مورد ترديد است. با اين حال، احتمال ارتباط حاج‌ميرزا صفا با محافل فراماسوني را نبايد به طول كلي ناديده انگاشت. مسافرت و اقامت طولاني وي در پاريس، اين احتمال را در ذهن متبادر مي‌كند كه چند نفر از كارمندان سفارت ايراني كه خود، فراماسون بودند وي را نيز همچون ساير مسافران معروف ايراني،‌ وارد لژهاي فراماسوني كرده باشند. علاوه بر اين، تلفيق وفاداري صوفيانه و فراماسوني در استانبول امري ناشناخته نبود، زيرا فرقه بكتاشيه روابط صميمي با فراماسون‌ها داشتند. 22 مثلاً عطاءالله (پوست‌نشين مولوي خانه گالاتا) در دهه ‌آخر سال 1880 م به عضويت لژهاي فراماسوني پيوست. 23 موسي كاظم افندي نقشبندي هم كه چندي شيخ‌الاسلام بود، فراماسون بود. 24 وفاداري ماسوني ميرزا ملكم‌خان، همكار ميرزا حسين‌خان در سال‌هاي اقامت استانبول، بسيار آشكار و پراهميت است. ملكم‌خان در 10 دسامبر 1857 به همراه شش تن ديگر به عضويت لژ دوستي صميمي پاريس درآمد. اين شش نفر جزء هيئت ميرزا فرخ‌خان غفاري بودند كه در سايه حمايت فرانسوي‌ها براي مذاكره با انگليس درباره پيامدهاي جنگ كوتاه مدت ايران و انگليس در سال 1856 م. مأموريت داشتند. 25 ملكم‌خان به سال 1861 م. بعد از ممنوعيت فعاليت فراموشخانه، از ايران خارج شد. وي در راه استانبول به بغداد رفت و مدتي در آن شهر بود. در استانبول نظر ميرزا حسين‌خان را به خود جلب كرد و وي توانست مقام كنسول سفارت ايران را براي ملكم‌خان به دست آورد. ملكم‌خان مقام خويش را با وقفه كوتاهي در سال 1868 م تا زمان بازگشت ميرزا ‌حسين‌خان به تهران در سال 1871 م. حفظ كرد. بعد از بازگشت ملكم‌خان به تهران بود كه اين دو، دوباره همكاري خود را درباره موضوعات و علايق مشترك، از سر گرفتند. 26 هيچ سند مسلم كافي مبني بر مشاركت ملكم‌خان در طول اقامت نه ساله وي در لژهاي فراماسوني استانبول وجود ندارد، اما مي‌توان اين گونه فرض كرد كه وي به عنوان فردي مؤثر در فعاليت‌ هاي فراماسوني به شمار مي‌‌آمد، زيرا مانند حسين‌خان بيشتر دوستان و نزديكان وي در حكومت عثماني فراماسون بودند. ظاهراً علي‌پاشا مخالف سرسخت ملكم خان بود. 27 اما روابط ملكم‌خان با فؤاد پاشا در سطح خوبي قرار داشت، زيرا بعدها در زمان بروز گرفتاري‌هاي فراوان براي ملكم‌خان در سفارت ايران، وي تابعيت عثماني را براي ملكم‌خان فراهم آورد و حتي تلاش كرد تا ملكم‌ خان را به عنوان مشاور وزارت امور خارجه عثماني منصوب كند. 28 ملكم‌خان با احمد وفيق‌شاه و منيف پاشا نيز ارتباط داشت. درباره وفيق پاشا گفته شده كه در لژ شادي29، از لژهاي وابسته به لژ شرق اعظم فرانسه، عضويت داشت. 30 و منيف‌پاشا نيز به عنوان پايه گذار انجمن علمي عثماني، خود از اعضاي لژ اتحاد شرق31 به‌شمار مي‌رفت. 32 ارتباط ملكم با اين دو، تنها يك رابطه در قالب تعهد فراماسوني نبود، بلكه آنان درباره تغيير الفبا نيز اشتراك نظر داشتند و فعاليت‌هاي فراماسوني آنان در استانبول و عدم رضايت آنان از الفباي عربي، نشانه‌‌هايي از جدايي آنان از سنن قديمي و سنتي بود. سخن آخر اين كه ملكم خان در سال 1873 هنگام عبور از استانبول به گونه‌اي تملق‌آميز از نشست لژ ترقي33 تعريف و تمجيد مي‌كند.34 فعاليت‌هاي فراماسوني ميرزا حسين‌خان و ارتباط وي با حلقه‌هاي فراماسوني در استانبول به‌گونه چشم‌‌گيري براساس شواهد و قراين ‍]و نه براساس اسناد صريح روشن] بررسي شد. به عكس، حسن‌ عليخان گروسي اميرنظام، جانشين ميرزا حسين‌خان، آشكارا فراماسون بود. وي در 28 فوريه 1860 به همراه چهار تن از ديپلمات‌هاي ايراني به عضويت لژ دوستي صميمي درآمدند.35 به نظر مي‌رسد اين لژ در جذب افراد سرشناس ايراني تمايل فراواني داشت. مدت اقامت اميرنظام در استانبول تنها دو سال بود. در اين دو سال ما نشانه‌اي از ارتباط وي با ديگر فراماسون‌هاي شهر استانبول نداريم. سفير بعدي ميرزا‌محسن‌خان معين‌الملك نيز مانند امير نظام با فعاليت‌هاي فراماسوني آشنا شد. معين‌الملك قبل از آن كه در لندن به مقام دولتي منصوب شود، چندين سال در پاريس اقامت داشت. با در نظر گرفتن اسناد و مدارك در سال‌هاي پاياني فعاليت‌هاي ماسوني، اين احتمال وجود دارد كه وي در طول اقامت در پاريس و لندن فعاليت‌هاي قابل ملاحظه‌اي در حلقه‌هاي ماسوني داشت. بنابراين وي قبل از آن كه در سال 1873 م وارد شهر استانبول شود به مدت يك دهه، تجربه فعاليت فراماسوني را كسب كرده بود. در طول مأموريت سيزده ساله ميرزا محسن‌خان در استانبول، نريمان‌خان نيز به سفارت پيوست. وي در سال 1860 م در پاريس به عضويت لژهاي فراماسوني درآمده بود. بنابراين، جاي تعجب نيست كه اين دوره، اوج فعاليت‌هاي شديد فراماسوني ديپلمات‌هاي ايراني در لژهاي استانبول است. ميرزا محسن‌خان بلافاصله بعد از ورود به استانبول همكاري خود را با حلقه‌هاي فراماسوني آغاز كرد. براساس دو منبع تركي، ميرزا محسن‌خان در لژ شادي فعال بود، اما اين امر بعيد به نظر مي‌رسيد، زيرا اين لژ دستكم در سال 1866 م تأسيس شده بود و تمام جلسات لژ نيز به زبان ارمني برگزار مي‌شد و اعضاي آن نيز منحصراً ارمنيان بودند36 و اين لژ ترقي بود كه ميرزا محسن‌خان و ديگر اعضاي سفارت ايران آن را براي فعاليت‌هاي فراماسوني خويش انتخاب كردند. در نتيجه حمايت لژ شرق اعظم فرانسه، لژ ترقي رسماً در تاريخ 28 مارس 1868 آغاز به كار كرد. با وجود آن كه لژ، اين ادعا را داشت كه در جهت پيوند و هماهنگي بين مليت‌هاي مختلف امپراتوري عثماني فعاليت مي‌كند، تنها پس از گذشت دو سال از آغاز فعاليت، نه تنها نام يوناني داشت، بلكه تمام اعضاي آن يوناني بودند و زبان يوناني زبان رسمي جلسات لژ بود. در سال 1870م رهبري لژ مشخصاً به اسكاليري37 اعطا شد. وي گروه‌هاي غيريوناني را وارد لژ نمود و برخلاف مواضع بعضي از اعضاي لژ، زبان تركي را به عنوان زبان رسمي جلسات، جايگزين زبان يوناني كرد. 38 اسكاليري گرچه شهروند يوناني ساكن استانبول بود، اما در تاريخ فراماسوني استانبول نقش بسيار مهمي ايفا كرد. وي دلال كالاهايي، نظير حبوبات و شراب بود و از روي تفنن به حرفه صرافي و خريد و فروش ابزار نقاشي نيز اشتغال داشت. اين نشان مي‌دهد كه وي تمام تلاش خويش را در گسترش فعاليت‌هاي فراماسوني و رسيدن به اهداف سياسي به كار مي‌برده است. اما اين سئوال وجود دارد كه اين اقدامات صرفاً ابتكار اسكاليري بوده است يا خير؟ اسكاليري از زمان شروع فعاليت لژ ترقي به سال 1868 م با ‌آن همكاري داشت. يك سال بعد در تاريخ 1869 م رسماً به لژ اتحاد شرق پيوست، اما در سال 1873 م از اين لژ استعفا داد، زيرا در اين سال بود كه لژ اتحاد شرق تحت‌الشعاع برتري لژ ترقي و نيز به علت اختلاف رهبران آن، به سمت انحلال پيش مي‌رفت.39 اساساً اهميت فعاليت‌هاي لژ ترقي در اين حقيقت نهفته است كه اين لژ توانست چند تن از اعضاي هيئت حاكمه عثماني، مانند شاه‌زاده مراد را به عضويت خود درآورد. شاه‌زاده مراد بعدها مدت كوتاهي به نام مراد پنجم به خلافت رسيد. مطمئناً سلطان مراد، تنها فراماسوني بودكه عنوان خليفه را نيز به دست آورده بود. وي در سال 1867 م به همراه سلطان عبدالعزيز به اروپا سفر كرد. در لندن با شاه‌زاده ولز كه مانند مراد بعدها به تخت سلطنت جلوس كرد، درباره فراماسوني گفت و گو كرد. مراد قبلاً از افرادي مانند ضياءپاشا و نامق كمال، مطالبي درباره فراماسوني آموخته بود و آن گونه كه شواهد نشان مي‌دهد وي به سخنان شاه‌زاده ولز با هدف پذيرش آن‌ها گوش فرا مي‌داده است. مدتي پس از بازگشت مراد به استانبول، وي از لژ شرق اعظم فرانسه نامه‌اي حاوي تقاضاي رسمي براي عضويت آن دريافت كرد. حامل نامه كسي جز اسكاليري نبود. 40 مراسم عضويت مراد به طور مخفيانه در 20 اكتبر 1872 در خانه لويي آمي بل41 برگزار شد. لويي آمي‌بل، حقوق‌دان جوان فرانسوي بود كه بيش از چهار سال رياست لژ اتحاد شرق را به عهده داشت. 42 به دنبال عضويت شاه‌زاده مراد، تعدادي از ايرانيان مانند ميرزا محسن‌خان نيز به عضويت لژ ترقي درآمدند. هم‌چنين با عضويت ايرانياني مانند ميرزا‌ابوالقاسم‌، منشي مظفرالدين ميرزا كه بعدها حاكم آذربايجان شد، و نيز ميرزا نجف‌علي، منشي اول سفارت ايران، در 7 آگوست 1873 موافقت شد. 43 يك ماه بعد شاه‌زاده نورالدين، برادر مراد نيز به لژ ترقي پيوست. اين عضويت نيز در خانه لويي ‌آمي‌بل انجام شد. ميرزا محسن‌خان و ميرزا نجف‌علي، برادران ماسوني، هر دو در اين مراسم حضور داشتند. حضور اين دو ايراني در 24 آگوست 1874 مجدداً تكرار شد؛ زماني كه كمال‌الدين، ديگر عضو خاندان حاكمه عثماني، در كنار اسكاليري در يك خانه اجاره‌اي در منطقه بي‌اغلو،44 نزديك آغا حمامي45 به لژ ترقي پيوست. 46 حضور اين دو ايراني در هر دو جلسه، اين احتمال را به ذهن متبادر مي‌كند كه آنان روابط نزديكي با اسكاليري داشته و در برنامه‌هاي وي در تأسيس حلقه فراماسوني برگرد مراد در دربار عثماني، همكاري صميمانه‌اي از خويش نشان داده‌اند. اطلاعات قابل ملاحظه‌اي درباره پيوند ايرانيان با لژ ترقي از گزارش ماهنامه فرانسوي، لوموند ماسونيك47 در دسامبر 1873 به دست مي‌آيد. 48 در اين گزارش كه شرح جلسه لژ ترقي است، به عضويت موسي آنتيپا،49 كنسول ايران در انطاكيه، اشاره مي‌كند، ولي از آن جا كه سخنان و پاسخ‌هاي وي چندان با اصول فراماسوني منطق نبود، عضويت وي به تعويق افتاد. 50 اسكاليري توجه خويش را به ديگر ايرانيان استانبول معطوف كرد؛ افرادي چون ميرزا محسن‌خان، ميرزا نجف‌علي و ميرزا ملكم‌خان وميكائيل خان، برادر ملكم خان و نريمان‌خان. ملكم خان به عنوان سفير ايران در لندن عازم اين شهر بود و در استانبول توقف كرده بود. برادر ملكم، ميكائيل خان همكار وي،‌آشكارا در چندين مكان، مثل پاريس به لژهاي ماسوني پيوسته بود و نريمان‌خان با وجود دعوت نتوانسته بود در جلسه لژ ترقي حاضر شود. اسكاليري با تملق فراوان به تمجيد از ايرانيان پرداخت و از ايرانيان خواست تا مبلغ فراماسوني در ايران باشند. وي افزود: آري اي برادران روشنفكر! برعهده شماست كه بار ديگر در سرزمين ايران، زادگاه زرتشت، مشعل فلسفه زرتشت را روشن نماييد؛ فلسفه‌اي كه بايد اصول ماسوني خويش را بر پايه‌هاي آن بنا نماييم. انتساب خاستگاه فراماسوني به پيش از اسلام، دست كم يك‌بار در تاريخ 24 نوامبر 1808، در جلسه‌اي كه عسگر‌خان افشار در پاريس به عضويت لژهاي فراماسوني درآمد، مطرح شده بود.51 بي‌شك، هدف هر دو انتساب در جهت تقويت وفاداري فراماسوني ايرانيان بود، به گونه‌‌اي كه اين وفاداري در ميهن‌پرستي آنان نمود پيدا كند. اين عقيده، چندان حمايت فراماسون‌هاي ايراني قرن 19 را برنينگيخت، اگر چه ما شاهد بازتاب اندكي از اين وفاداري در قصيده اديب‌الممالك فراهاني هستيم كه در ستايش فراماسوني سروده است. 52 آن چه ميرزا ملكم‌خان، احتمالاً در مقام فراماسون ارشد ايراني حاضر در جلسه لژ ترقي، عنوان كرد، ستايش از تفكر فراماسوني و نيز تعهد خويش مبني بر انجام حداكثر تلاش در ترويج اين آيين در ايران بود. ملكم‌خان از اين كه اقامت كوتاه مدت وي در استانبول مانع مشاركت بيشتر وي در فعاليت‌هاي لژ ترقي است، اظهار تأسف كرد، اما اطمينان داد كه ميرزا محسن‌خان با پشتكار تمام در نشست‌هاي لژ شركت خواهد كرد. اين اطمينان به جا بود، زيرا يك سال بعد ميرزا محسن‌خان، مستحق ارتقاء به مقام شواليه صليب سرخ53 شد و جايگاه مهمي در شوراي عالي فراماسوني به دست آورد كه مانند نهاد عالي بر تمام لژهاي استانبول تابع لژ شرق اعظم فرانسه نظارت داشت. 54 حدود دو سال و نيم بعد از اين نشست، سلطان عبدالعزيز از سلطنت بركنار شد و مراد فراماسون، جانشين وي شد. سلطنت مراد نه تنها براي اسكاليري و تشكيلات وي، بلكه براي حاميان وي در پاريس و ديگر شهرها، دوران سخت و سرنوشت‌سازي بود. به سلطنت رسيدن يك فراماسون در امپراتوري عثماني بهترين فرصت براي كسب منافع بيشتر براي اروپاييان بود. البته اميد به اين موفقيت، چندان دوام نداشت و تمام نقشه‌ها نقش بر آب شد؛ سه ماه بعد سلطان مراد به سبب بي‌كفايتي خويش در اداره حكومت، از سلطنت كنار گذاشته شد. با وجود اين، برادران ماسوني وي، او را تنها رها نكردند. اسكاليري و ديگر افراد، نامه‌هايي درباره مشكلات خود به مقامات عالي فراماسوني در فرانسه، ايتاليا و ديگر مناطق نوشتند و حتي خواهان مداخله مستقيم شاه‌زاده ولز و قيصر ويلهلم، رهبران فراماسوني حكومت خويش، در امپراتوري عثماني شدند. اما به زودي مشخص شد كه برخلاف نگراني‌هاي دوستان مراد، زندگي او در خطر نيست و به همين دليل، دولت‌هاي خارجي نيز از فعاليت‌هاي خويش در حمايت از مراد كاستند. اسكاليري برخلاف ديگران، وفادار به مراد ُمصّر بود و به‌طور مخفيانه با مراد كه در زندان بود، ارتباط برقرار كرد و حتي كميته‌اي براي اجراي نقشه آزادي مراد و برگرداندن وي به سلطنت تشكيل داد. اين كميته در جولاي 1878، زماني كه يكي از اعضاي آن جاسوس شناخته شد، منحل گرديد. در اين ميان، اسكاليري توانست به يونان فرار كند، اما به طور غيابي محاكمه و به مرگ محكوم شد. 55 به رغم حوادث ياد شده، از نفوذ لژ ترقي كاسته نشد. اسكاليري در اوايل سال 1878 م به دليل متهم شدن به اختلاس، در يك اقدام احتياطي، از رياست لژ كناره گرفت، همين طور اعضاي ترك لژ نيز استعفا دادند. هم‌زمان با كشف نقشه اسكاليري براي اعاده مراد به تخت سلطنت، در اواخر 1878 م اوضاع لژ ترقي به گونه‌اي بود كه تنها يك عضو ترك داشت. 56 در اين ميان، روشن نيست كه ميرزا محسن‌خان و ديگر ايرانيان عضو لژ ترقي مانند برادران ترك خويش از لژ استعفا دادند يا خير؟ ما حدس مي‌زنيم كه در نهايت، ايرانيان از اسكاليري دوري گزيدند. البته آشكار است كه ميرزا محسن‌‌خان در اين لژ، فعال بود و تا زمان فراخواني‌اش،‌به تهران به سال 1890م، عضو شاخص و مهم لژ ترقي محسوب مي‌شد. براي مثال،‌ اسماعيل رايين به نقل از گزارش ارسال شده از سوي اسدالله‌خان ناظم‌الدوله، جانشين ميرزا محسن‌خان، در سال 1893 م مي‌گويد: «وي دوازده سال استاد اعظم لژ شرق اعظم بود.» 57 به اعتقاد خان‌ملك ساساني «ميرزا محسن‌خان، عضو ارشد [پيش‌كسوت] حلقه‌هاي فراماسوني و از رهبران شاخص لژ شرق اعظم بود.»58 اما گزارش ديگر در سپتامبر سال 1901 از طرف سرآرتور هاردينگ،59 سفير انگليس در ايران به نقل از جاسوس ناشناس ايراني نشان مي‌دهد كه ميرزا محسن‌خان در طول اقامت چندين ساله خويش در استانبول «استاد اعظم» يك لژ اسلامي بود. 60 در نهايت، گزارش يك محقق فراماسوني ميرزا محسن‌‌خان را به سبب حفاظت و صيانت از لژ خويش «به رغم سخت‌گيري‌ها و اقدامات خشونت‌آميز سلطان سرخ [سلطان عبدالحميد] و حسن انجام فعاليت‌هاي فراماسوني مورد تمجيد قرار مي‌دهد.» 61 هيچ‌ يك از اين گزارش‌ها به دلايل گوناگون به طور كامل قانع كننده نيست، زيرا هم اسدالله‌خان و هم خان‌ملك ساساني تصور مي‌كردند كه لژ شرق اعظم،‌ نام لژ مخصوص در استانبول است، در حالي كه اين لژ، لژ مرجع و حامي ديگر لژهاي استانبول بود. جاسوس هاردينگ كاملاً درباره وجود لژ اسلامي اشتباه كرده است، زيرا هيچ لژ اسلامي يا داراي اكثريت مسلمان در استانبول وجود نداشت. 62 كلام آخر اين كه ميرزا محسن‌‌خان درسال 1890 م استانبول را ترك كرد و دو سال پس از انحلال رسمي لژ شرقي، به سال 1899 م درگذشت. 63 با وجود گزارش‌هاي نادرست، اين گزارش‌ها نشان دهنده ادامه فعاليت‌ هاي ماسوني ميرزا محسن‌‌خان و همكاري وي با لژ ترقي است و زماني كه در اوايل سال 1880 م اين لژ موقتاً احيا شد،‌ علاوه بر اكثريت اعضاي يهودي ـ يوناني، هسته كوچك تركي ـ ايراني نيز وجود داشت كه از پنج يا شش نفر تشكيل شده بود و شامل ميرزا محسن‌خان و شايدديگر اعضاي سفارت ايران مي‌شد. 64 آن چه درباره ميرزا محسن‌ پذيرفته مي‌شود اين واقعيت است كه تعهد و وفاداري وي در انجام فعاليت‌هاي ماسوني در دوره‌هاي بعدي نيز ادامه داشت، چنان كه بعد از بازگشت به تهران وي از جمله شخصيت‌هاي فراماسوني بود كه درگير، فعاليت‌هاي سياسي شد. 65 برخلاف برخي فرضيه‌ها لژهاي فراماسوني بعد از جلوس سلطان عبدالحميد، به فعاليت‌ هاي خويش ادامه دادند و ما شاهد گزارش‌هايي مبني بر ادامه عضويت ديپلمات‌هاي ايراني در لژ‌هاي استانبول هستيم. در سال 1877 م ميرزا فرج‌ الله و صادق‌آقا، منشيان سفارت ايران، به عضويت لژ ستاره بسفر آمدند. سه سال بعد نيز ميرزا امان‌الله خان، نايب كنسول سفارت، به اين دو پيوست. 66 اما مشخص نيست كه ميرزا محسن‌خان مستقيماً در عضويت اين دو دخيل بوده يا خير؟ درباره ميرزا محسن‌خان، حقيقت اين است كه وي در سال‌هاي پس از رياست اسكاليري، در عضويت ديگر ايرانيان در لژ ترقي، مؤثر بوده است‌، از جمله اين ايرانيان، ابوالحسن ميرزا شيخ‌ الرئيس، شاه‌زاده قاجار بود كه در پي نارضايتي‌اش از حكومت قاجار‌، در سال 1886 م براي تروج انديشه اتحاد اسلام در سايه حمايت سلطان عبد‌الحميد به استانبول آمده بود. ميرزا اسدالله خان ناظم‌الدوله در گزارشي به تهران با ذكر فساد و اقدامات خلاف شيخ‌ الرئيس از عضويت وي در لژهاي فراماسوني توسط ميرزا محسن‌خان به زشتي ياد مي‌كند. 67 با توجه به مخالفت‌هاي شديد با فعاليت‌هاي فراماسوني در طول حكومت سلطان عبدالحميد بعيد نيست كه شيخ‌ الرئيس در زماني كه از مزاياي اتحاد مسلمانان در برابر تجاوزات اروپاييان سخن مي‌راند به عضويت يك لژ فراماسوني درآمده باشد. سيد‌جمال‌الدين افغاني (اسد‌آبادي) يكي ديگر از اين افراد است كه ذهن ما را به سوي خود معطوف مي‌كند. به نظر مي‌رسد فعاليت‌هاي فراماسوني وي به دوره اقامت او در مصر محدود مي‌شود، اما در سال‌هاي 1892 ـ 1897 م كه در استانبول اقامت داشت روابط قابل توجهي با شخصيت‌هاي ماسوني نداشت. 68 در سال آخر اقامت محسن‌خان در استانبول ما شاهد ارتباط با لژ ديگري به نام لژ رستاخيز ايتاليا هستيم. 69 اين لژ، وابسته به لژ شرق اعظم ايتاليا70 بود. تاريخ عضويت وي چندان روشن نيست. به واسطه خدمات ارزنده ميرزا محسن‌خان، هيئت مذاكره كننده ايتاليا به رياست گراچي71 در ماه مي سال 1888 سي و سه مرتبه با وي در سفارت ايران ديدار كردند. گراچي خود، نماينده لژ شرق اعظم ايتاليا در امپراتوري عثماني بود. 72 مدتي بعد درگزارشي كه درباره جلسه عضويت دو ايراني توسط لژ ستاره بسفر منتشر شد از ميرزا محسن‌خان با عنوان استاد قابل احترام لژ رستاخيز ايتاليا نام برده مي‌شود.اين گزارش احتمالاً نشان دهنده اوج فعاليت‌هاي فراماسوني ميرزا محسن‌خان است. در اين نشست، گاروتزي،73 رئيس لژ ستاره بسفر با خودخواهي مرسوم، ايرانيان حاضر را مورد خطاب قرار مي‌دهد و از آنان مي‌‌خواهد تا براي تبليغ آن چه او «انديشه پيشرفت، روشنايي و انسان دوستي به عنوان اصل اساسي سازمان» مي‌نامد، در سرزمين غرق در جهل و تاريكي خويش بكوشند و ميرزا محسن‌خان نيز با احترام و با «جملات گرم و پرشور» سخنان وي را پاسخ مي‌گويد. 74 هيچ يك از جانشينان ميرزا محسن‌خان در استانبول به دليل فعاليت‌هاي فراماسوني شهرت چنداني نداشتند. بنابراين، آن چه باقي مي‌ماند ارزيابي و تعيين اهميت سه دهه‌اي است كه بررسي شد. نكته اول اين كه بايد در نظر داشت كه در طول قرن نوزده ميلادي تعدادي از سفيران ايراني در پايتخت‌هاي اروپايي، فراماسون بودند. سه سفير مورد بحث نيز از اين امر، مستثني نبودند. اينان معمولاً از طرف مقامات رسمي كه آنان را به سفارت منصوب مي‌كردند، حمايت مي‌شدند. بي‌شك، سفيران ايراني فعاليت‌هاي فراماسوني خويش را نشانه استحقاق دريافت حمايت از دولت‌هاي ميزبان قلمداد مي‌كردند. اين در حالي بود كه خود‍ِ اين دولت‌ها حامي لژهاي مرجع [مانند شرق اعظم در لندن و پاريس] بودند. فعاليت‌هاي فراماسوني نيز احتمالاً در زد و بندهاي سودآور براي كسب امتيازات تجاري، مؤثر بود و خود ديپلمات‌ها نيز در اين زد و بندها شركت داشتند. در طول دوره تنظيمات، گرايش مشخص دولت‌مردان عثماني به فراماسوني باعث شد تا ايرانيان كه تحت تأثير تحولات دوره تنظيمات، خواهان الگوپذيري ايرانيان داخل كشور از عثماني بودند، به طرف لژهاي فراماسوني جذب شوند. وضعيت ميرزا محسن‌خان تا حدودي متفاوت بود، زيرا اسكاليري، نزديك‌ترين دوست ماسوني وي از نخبگان عثماني نبود، با اين حال، سؤال اين است كه علت جذب ميرزا محسن‌ به تاجر كالاهاي يوناني (اسكاليري) چه بود؟ مطمئناً وفاداري آرماني به ايده‌هاي ماسوني و شايد پذيرش اوامر صادره از پاريس موجب نزديكي ايرانيان به اسكاليري بود. اين حدس نيز تعجب برانگيز نخواهد بود كه فعاليت ميرزا محسن‌خان در لژ ترقي به واسطه اطاعت امر فرامين مقامات عالي لژ شرق اعظم بوده باشد. مقامات عالي لژ خواهان تقويت و كمك اسكاليري براي جذب افراد سرشناس باب عالي بودند. و شايد علت تصميم سريع ميرزا محسن‌خان مبني بر فعاليت در لژ ترقي (لژ بسيار فعال استانبول) اين بود كه وي تصور مي‌كرد حضور در اين لژ مي‌تواند برتري‌هاي سياسي و ديپلماتيك فراواني براي وي به ارمغان آورد، همان‌گونه كه بعدها شاه‌زاده مراد، فراماسون عضو لژ ترقي به مقام خلافت رسيد. بررسي دقيق و كامل آرشيوهاي در دست‌رس فراماسوني در پاريس، استانبول و ديگر مناطق مي‌تواند اسناد بسيار پرارزشي از آن چه ما قادر به ارائه بوديم، آشكار كند. اكنون ما مي‌توانيم نتيجه تقريباً متعادلي به دست آوريم كه فعاليت ماسوني ايرانيان،‌راهي فرا ديپلماتيك بود كه از اين طريق مي‌توانستند حضور خويش را در استانبول نشان دهند. پانوشت‌ها: 1. كيهان هوايي، ش 910، ص 80. 2. همان، ش 922، ص 40. 3. درباره تاريخ فراماسونري در ايران ر.ك: يعقوب آژند، درآمدي بر تاريخ فراماسونري در ايران و نيز Abd aL- Hadi Hairi, "faramushkhanah": Hamid Algar. "An Introduction to the history of freemasonry in iran" paul sabatiennes , "pour and histoire de La Premiere Loge maconnique en Iran" و اسماعيل رايين، فراموشخانه و فراماسونري در ايران، ج 1 و 2. 4. Sincere Amitie. 5. French Grand orient. 6. جهانگير عظيمي، ميرزا ملكم خان؛ پژوهشي در باب تجدد‌خواهي ايرانيان. 7. نوشته‌هاي متعددي درباره تاريخ عثماني و فراماسونري وجود دارد كه فهرست آن‌ها را Yacob Landanu در مدخل "framasuniyya" دايره‌المعارف اسلام ارائه كرده است و نيز ر. ك: Lzzet Nuri Gun and Yalcin Celiker, Mosonluk ve Masonlar; Enver Necdet Ergeran, Gercek Yuzuyle masonluk; K.S.Sel. Turk masoniuk tarihine ait uc etud: paul Dumont, La Turquie dans Les archives du Grand Orient de france. و درباره تاريخ تركيه. ر. ك: عبدالهادي حائري، تاريخ جنبش‌هاي اسلامي و تكاپوي فراماسونگري در كشورهاي اسلامي. 8. Etoile du Bosphor. 9. درباره لژ ر.ك: Dumont, La Turquie, pp. 173 – 178 10. رايين،‌ همان، ج 1، ص 432. درباره كتاب رايين بايد متذكر شد كه اين كتاب به همان نسبت كه در بخش‌هاي اولي، خطاها و حدسيات فراوان دارد، در فصول پاياني، اطلاعات دقيق و مستندي ارائه مي‌كند. 11. Algar, Mirza Malkumkhan. P49,n.38. 12. Anonymous, Dunyadave Turkiye de Masonluk, p.296. 13. Union d'Orient. 14. Dumont, Ibid, p181. 15. فريدون آدميت،‌ فكر آزادي، صص 60 ـ 67. 16. اگر چه فراماسونها همواره مدعي اصلاح‌طلبي بوده‌ا‌ند ولي عملكرد آنها نشان داد كه چيزي جز ابزار اراده استعمارگران نمي‌باشند ـ مجله الكترونيكي «دوران». 17. درباره حاج‌ميرزا صفا ر. ك: معصوم عليشاه، طرايق الحقايق، ص 237 ـ 238؛ ميرزا‌محمد‌حسن خان اعتمادالسلطنه، المآثر و الآثار، ص 217؛ پيرزاده ناييني، سفرنامه، ج1، ص 64، 145، 147، 157، 262 و ج 2، صص 113، 114، 121، 122 و 259؛ خان ملك ساساني، سياستگران دوره قاجار، ج 1، صص 60 و 66 و ميرزا محمد بيد‌آ‌بادي، مكارم‌الآثار، ج 2، صص 439 ـ 440. 18. ساساني، سياستگران دوره قاجار، ج1، ص 63. 19. ساساني، يادبودهاي سفارت استانبول، ‌ص 108. 20. رايين، ‌همان، ج 1، صص 432 ـ 433. 21. Turk Massonlar. 22. John P.Browne. The Dervishes, p.108. 23. نائيني، سفرنامه، ج 2، صص 120 ـ 121. 24. See: Thierry Zarcone "Soufisme et France – maconnerie a L'epoque jeune – turque" pp.201. 25. Bulletin du Grand Orient de france: Supreme Conseil Pour La franc et Les Possessions francaises, xv, pp. 396 – 397. 26. Algar, MirzaMalikum khan, pp. 58-65. 27. Ibid, pp. 60, 66. 28. Ibid, p. 65. 29. Ser Lodge. 30. Dunyada re Turkiye de Masonluk, p. 296. 31. Union d'orient. 32. Serif mardin, The Genesis of young ottoman Thought, p 116. 33. Proodos. 34. Ibid, p 40. 35. Bulletin du Grand orient de france, xv, pp.396-397. 36. Dunyade ve Turkiye de Masonluk, p 296. 37. Scalieri. 38. Dumont, La Turqui, p. 188-190. 39. درباره اسكاليري ر. ك: Dumount, "La Turquie" , pp. 180 – 190 – 193: Ismail Hakki Uzuncarsili, V. Murad'i Tekarar Padisah Yapmak isteyen Kleant skaliyeri – Aziz Bey Komitesi. Pp. 245-251: Constantin Svolopoulos, "L initiation de murad V a La france- maconnerie Par cl.scalieri, p 445. 40. Uzuncarsili, pp, 246-249; Ziya Sakir, ciragan Sarayinda 28 Besinci Murd'in bayati. Pp. 20-21; Svolopoulos, pp 446-447. 41. Louis Amiable. 42. Dumont , ibid, 190-191; Svolopou Los, pp.441-443. 43. Dumont, ibid, p. 190; Le Monde Ma, connique, xv, p. 242. 44. Beyoglo. 45. Aga Hamami. 46. Dumont, ibid, p. 191; Svolopoulos. p. 444. تاريخ عضويت نورالدين و كمال‌الدين را نوامبر 1873 و سپتامبر 1875 ذكر مي‌كند. 47. Le monde maconniqe. 48. Bulletin du Grand Orient france, xv, pp.382-386. 49. Musa Antippa. 50. بنابر گزارش‌هاي Dumont ميرزا ابراهيم در 1873 يا 1874 م به عضويت لژ ترقي درآمد. با توجه به اطلاعات ارائه شده توسط Johann Strauss ، موسي آنتيپا از يك خانواده يوناني تبار عثماني محسوب مي‌شدند كه طي چندين نسل در كنسول‌گري ايران در انطاكيه خدمت مي‌كردند. 51. Serge Hutin, Les france – Macons, p.103. 52. ديوان اديب ‌الممالك فراهاني، صص 575 و 593. 53. Chevalier Rose- Croix. 54. Dumont, ibid, p.183. 55. Uzuncarsili, pp 245-284; Bernard lewis, The Emergenee of Modern Turkey, pp.176-77. 56. Dumont, Ibid, p.192. 57. اسماعيل رايين‌، همان، ج 1، ص 437. 58. ساساني، يادبودهاي سفارت استانبول، ص 261. 59. Arthur Harding. 60. براي آگاهي از گزارش ششم سپتامبر 1901 به شماره 627/60 اسناد وزارت امور خارجه انگلستان و نيز ر. ك: محمود كتيرائي، فراماسونري در ايران، ص‌ص 114 و 116. 61. La Chaine d'union,4. 62. به عنوان مثال با توجه به اسناد لانه جاسوسي (سفارت امريكا در تهران) دليل عقلي براي اعتماد به گزارش‌هاي ديپلمات‌هاي غربي مقيم ايران وجود ندارد. 63. شايد ميرزا محسن‌خان فعاليت‌هاي خود را پس از اقامت در استانبول ادامه داده باشد. Theirry Zarcone در كتاب خود به نام «La Communaute iranienne» به اين امر اشاره مي‌كند. 64. Dumount, ibid, p193. 65. ر. ك: پاورقي 59 همين مطلب و نيز sir Arthur Harding A Piplomatist in the East, pp.77-78. 66. Zarcone, "La Communaute iranienne", p.80. 67. ر. ك: مجيد تفرشي، شيخ‌الرئيس قاجار و انديشه اتحاد اسلام، ص 65 و گزارش مورخ چهارم شعبان سال 1310ق برابر با فوريه سال 1892 كه در كتاب رايين،‌ج 1، صص 33 ـ 40 به آن اشاره شده است. 68. اظهارات جاسوس‌ هاردينگ بي‌اساس است. زيرا ميرزا محسن‌خان و افغاني [اسد‌آبادي] در شهر استانبول هيچ‌گونه روابطي با يكديگر نداشتند و اين نظر كه «شيخ [جمال‌الدين] فراماسون بود» نادرست است. زيرا ميرزا محسن‌خان در سال 1890 م استانبول را ترك كرد. در حالي كه جمال‌‌الدين افغاني در سال 1892 م در اين شهر، حضور پيدا كرد. اما مطلب صحيح آن است كه همكار سيد‌جمال، حاج سياح محلاتي كه در سال 1872 م وارد استانبول شده بود، عضو لژ رستاخيز ايتاليا بود. در اين‌باره ر. ك: Sabatiennes, "Pour une histoire… p.422. و درباره فعاليت‌هاي فراماسوني سيد‌جمال‌ در مصر ر. ك: اصغر مهدي و ايرج افشار، مجموعه اسناد و مدارك چاپ نشده درباره‌ي سيد‌‌جمال‌الدين، مشهور به افغاني، صص 172 ـ 173 و نيز Noma Pakdaman, Pjamal – ed – Din Assad Abadi dit Anyani, pp. 57-60; Albert Kudsi – zadeh Afghani and freemasonry in Egypt, pp.25-35. 69. Risorta Italia. 70. Italian Garand Orient. 71. Geraci. 72. La chaine union, June, 8,p244. 73. Garrozzi. 74. ibid, Januarj 1, p.13-14. فهرست منابع 1. آدميت، فريدون، فكر آزادي، تهران 1340. 2. آژند، يعقوب، درآمدي بر تاريخ فراماسونري در ايران، تهران، 1365. 3. اعتماد‌السلطنه، ميرزا محمد حسن‌خان، المآثر و الآثار، تهران، 1360. 4. تفرشي، مجيد، شيخ‌الاسلام قاجار و انديشه اتحاد اسلام، انتشارات تاريخ معاصر ايران، 1368. 5. حائري، عبدالهادي، تاريخ جنبش‌هاي اسلامي و تكاپوهاي فراماسونگري در كشورهاي اسلامي، مشهد، 1368. 6. رايين، ‌اسماعيل، فراموشخانه و فراماسونري در ايران، چاپ چهارم: تهران، 1360. 7. ساساني، خان‌ملك، يادبودهاي سفارت استانبول، تهران، 1354. 8. ساساني،‌خان ملك، سياستگران دوره قاجار، تهران، 1338. 9. عظيما، جهانگير، ميرزا ملكم‌خان؛ پژوهشي در باب تجدد‌خواهي ايرانيان، تهران، 1369. 10. عليشاه، معصوم، طرايق‌الحقايق، به كوشش محمد‌جعفر محجوب، تهران، [بي‌تا]. 11. فراهاني، اديب‌الممالك، ديوان، تصحيح وحيد دستگردي، تهران، 1312. 12. كتيرائي، محمود، فراماسونري در ايران، تهران، 1347. 13. كيهان هوايي، ش 910، آذر 1369، و ش 922، اسفند 1369. 14. مهدوي، اصغر و ايرج افشار، مجموعه اسناد و مدارك چاپ نشده درباره سيد‌جمال‌الدين مشهور به افغاني، تهران، 1342. 15. ناييني،‌پيرزاده سفرنامه، تصحيح حافظ فرمانفرماييان، تهران، 1342. 16. Algar, Hamid , Mirza Malkum Khan, a Biographical study in Iranian Modernism, Berkeley and Los Angeles, 1973. 17. Algar, Hamid, " An Introduction to the History of Freemasonry in Iran:, Middle Eastern Studies, VI, 1970. 18. Anonymous, Dunyada ve Turkiye de Masonluk, Istunbul, 1965. 19. Browne, John P, The Dervishes, reprint, London, 1968. 20. Dumont, Paul, "La Turquie dans les archives du Grand Orient France (les Loges maconniques d'obedience fransais a Istunbul du milieu du XIX' siecle a La Veill de Lpremiere guerre mondiale), Economies et societes dans L'Empire ottomon, eds, J.L Bacque – Grammont and Poul Dumont, Paris, 1983. 21. Egeran, Enver Necdet, Gersek Yuzuyle masonluk, Ankara, 1972. 22. Gun, Izzet Nuri and Celiker Yalcin, Masonluk ve Masonlar Istunbul, 1968. 23. Hairi, Abd j alhadi, "Faramushkanah" , Encyclopaedia oF Islam, new edition, supplement. 24. Harding, sir Arthur, A Diplmatist in the East, London, 1928. 25. Hutin, serge, Les francs – macons, Paris, 1961. 26. Kudsi – Zadeh, Albert, "Afyhani and freemasonry in Egypt", Journal of the Americam oriental Society, XII, 1972. 27. Lewis , Bernard, The Emergence of Modern Turkey, 2nded, oxford, 1968. 28. Mardin, Serif, The Genesis of young Ottoman Thought, Princton, 1962. 29. Pakdaman, Homa, Djamal – ed – Din Assad Abadi dit Afghani, Paris, 1969. 30. Sabatiennes, Paul, "Pour une histoire de la Premiere Loge maconnique en Iran", Revue de L'universite de Bruxelles, 1977. 31. Sel, K. S. Turk masonluk tarihine ait uc etud, Istanbul, 1973. 32. Svolopoulos, Constantin, "L intiation de Murad Va La france – maconneire Par cl. Scalieri ) (aux orgines du movement Liberal en Turquie) Balkan studies, XXI, 1980. 33. Zarcone, Thierry, "Soufisme et Franc – maconneire aL'cpoque Jeune – torque (le Seyhulislam Muse Kazim Efendi) Anatolia Moderna – Yeni Anadolu, II Istunbal, 1991. 34. Zorcone, Thierry, " La communaute iranienne d' Isunbul a La fin du XIX et au debut du XX siecle" La shia nell Impero ottomano, Fondazione L.Cateani, Accademia Nazionale dei Lincei, Roma, 1993. 35. Uzuncarsili, Ismail Hakki, "V. Murad'i tekrar padisah Yapmak isteyen Kleanti Skaliyeri – Aziz Bey Komitesi", Turk Tarih Kurumu: Belleten, VIII: 30 , 1944. 36. Bulletin du Grand Orient de France, supreme conseil pour La france et Les Possessions francaises, XV. 37. Revue du Monde Musulman et de La Mediterranee, "La franc – maconnerie ottomane et Les idees francaises'a L'aepoque des Tanzimat", 1989. 38. La chaine d'uinon, 4, 1950. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 17 به نقل از:فصلنامه علمي تخصصي «نامه تاريخ‌پژوهان»، سال دوم، شماره هفتم، پاييز 1385

نقد كتاب «عمليات آژاكس»

نقد كتاب «عمليات آژاكس» «عمليات آژاكس» عنوان كتابي است كه در سال 1382 وارد بازار نشر كشور شده است. اين كتاب كه به بررسي اسناد مداخلات سازمان اطلاعات مركزي آمريكا (سيا) در كودتاي 28 مرداد سال 1332 اختصاص دارد، توسط ابوالقاسم راه‌چمني ترجمه شده و مؤسسه فرهنگي مطالعات و تحقيقات بين‌المللي معاصر ايران آن را منتشر كرده است. در بخش ترجمه، فصل‌بندي و دسته بندي اسناد با توجه به موضوع براندازي دولت مصدق صورت گرفته و بخش پژوهش به نقد و بررسي محورهاي عمده‌اي چون نقش حزب توده، مطبوعات، اوباش، نظاميان، روحانيت، افكار عمومي ... در عمليات براندازي اختصاص دارد. دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران طي نقدي در ارتباط با اين كتاب مي‌نويسد: «عمليات آژاكس» عنواني است كه از سوي طراحان كودتاي 28 مرداد براي سلسله برنامه‌ريزيها و اقدامات منتهي به اين واقعه تلخ انتخاب شد. نتيجه اين عمليات كه پس از سركوب شديد مردم به استقرار مجدد حكومت وابسته و استبدادي پهلوي انجاميد تضمين‌كننده منافع بيكران اقتصادي و سياسي آمريكا و انگليس در ايران طي يك دوره 25 ساله بود. هرچند در مورد نقش آمريكا و انگليس در طراحي و اجراي اين كودتاي سياه، جاي هيچ شك و شبهه‌اي باقي نمانده و از آن تاريخ تاكنون در اين باره بسيار سخن گفته شده است، اما اسناد انتشار يافته درباره اين واقعه توسط سيا در سال 2000 ميلادي، جزئيات بسياري را در اين باره بازگو كرده است. خوشبختانه گردآوري اين اسناد در كتاب «عمليات آژاكس» امكان مطالعه و بررسي بهتر اين مقطع از تاريخ كشورمان را بخوبي فراهم آورده است. كتاب «عمليات آژاكس» شامل دو بخش كلي است؛ در بخش اول اسناد «سيا» درباره كودتاي 28 مرداد در پنج فصل تنظيم و ارائه شده است. در فصل نخست طرح مقدماتي عمليات آژاكس، در فصل دوم طرح اجرايي اين عمليات و در سومين فصل، گزارش «دونالد ن.ويلبر» را كه خود مستقيماً در برنامه‌ريزي و اجراي اين طرح مشاركت داشته است مي‌خوانيم. اين گزارش در سال 1954م. توسط وي نوشته و به مقامات سيا ارائه شد تا ضمن ثبت تجربيات آمريكا در طراحي برنامه‌هاي كودتا، امكان بهره‌برداري از آنها در عمليات مشابه نيز فراهم آيد. در فصل چهارم و پنجم از اين بخش نيز مي‌توان به ترتيب اسناد مربوط به طراحي بُعد نظامي عمليات و ارزيابي نظامي عمليات را مورد مطالعه قرار داد. در بخش دوم از اين كتاب تجزيه و تحليلي از وقايع مربوط به كودتاي 28 مرداد با توجه به اسناد انتشار يافته از سوي سيا آمده است كه مي‌تواند روشنگر برخي از مسائل باشد. انتشار اسناد و مدارك مربوط به طراحي و اجراي عمليات آژاكس براي سرنگوني يك دولت قانوني و مستقل و جايگزيني آن با يك دولت دست‌نشانده، قبل از هر مسئله‌ ديگري، حاكي از آن است كه آمريكا از اين كه به عنوان يك نظام مداخله‌جو در امور داخلي ديگران شناخته شود، هيچ اِبايي ندارد و چه بسا نماياندن چنين چهره‌اي از خود را در جهت پيشبرد و تسريع برنامه‌ها و پروژه‌هاي استعمارگرانه خويش به شمار مي‌آورد. در حقيقت، انتشار اسناد و مدارك مداخله آمريكا در امور كشورهاي مختلف، مي‌تواند به مرور زمان انجام چنين اقداماتي را توسط ايالات متحده نزد جوامع عادي جلوه دهد و حساسيتها را نسبت به آن كم كند. از سوي ديگر، در بطن انتشار اين اسناد، نوعي قدرت‌نمايي نيز نهفته است و پيامهاي پيدا و پنهان بسياري را براي ديگران در بردارد. رد پاي اين موضوع را گذشته از اسناد رسمي سيا، در بسياري از فعاليتهاي تبليغاتي و فرهنگي دستگاههاي وابسته به نظام امپرياليستي آمريكا از جمله هاليوود نيز مي‌توان مشاهده كرد. شايد بتوان چنين مدعي شد كه تاكنون بيشترين و جذاب‌ترين فيلمهايي كه پرده از توطئه‌گريهاي دستگاه حاكمه آمريكا در اقصي نقاط جهان برداشته و حتي گوشه‌هايي از جنايات و سركوبگري در حق ملتهاي مظلوم را نيز به نمايش درآورده است، محصول دستگاه عظيم فيلم‌سازي هاليوود بوده ‌است. هرچند كه ساخت و نمايش اين فيلمها ظاهراً در جهت افشاي حقايق پشت پرده و آگاه‌سازي افكار عمومي است، اما يك نوع كاركرد و تأثير بسيار عميق - و البته پنهان - در بطن چنين محصولاتي نهفته است كه منافع آن به مراتب بيشتر از خسارات يا مضراتي است كه بازگو كردن بخشي از حقايق مي‌تواند براي نظام سياسي آمريكا در برداشته باشد. البته در اين زمينه بايد توجه داشت كه در چارچوب فعاليتها و اقدامات فوق، همواره خط قرمزهايي رعايت مي‌شوند. به عنوان نمونه، اگرچه اسناد مربوط به كودتاي 28 مرداد پس از گذشت حدود 50 سال از آن واقعه انتشار مي‌يابند، اما همچنان افشاي اسامي برخي اشخاص و مهره‌هاي خاص به مصلحت ديده نشده است. اين اقدام چند دليل مي‌تواند داشته باشد؛ نخست آن كه احتمالاً افراد مزبور در جايگاه و موقعيتي قرار داشته‌اند كه دستگاه اطلاعاتي آمريكا افشاي نام آنها را باعث به مخاطره افتادن روشها و تكنيكهاي نفوذ خود در لايه‌هاي مختلف اداري و نظامي و فرهنگي ديگر كشورها مي‌داند. ديگر اين كه عدم افشاي نام برخي عوامل كاملاً پنهان در گذشته، باعث به وجود آمدن اين اطمينان خاطر در ميان عوامل كنوني آنها مي‌شود كه در چارچوب خارج شدن پاره‌اي از اسناد سازمان‌هاي اطلاعاتي آمريکا و انگليس، هرگز نام و نشان آنها افشا نخواهد شد و مردم از ماهيت واقعي آنان اطلاعي نخواهند يافت. علت ديگر عدم افشاي نام عناصر مزبور- هرچند ممكن است اينك در قيد حيات نباشند- جلوگيري از به خطر افتادن عوامل يا تشكيلاتي است كه چه بسا در ارتباط با آنها و يا تحت نفوذ و رياست اين عده قرار داشته‌اند. نکته جالب ديگر اين که سيا در مورد بعضي افراد تا آنجا اصل اختفا را رعايت مي‌کرد که حتي در زمان انجام عمليات آژاکس اجازه شناسايي آنها را به متحد و شريک خود يعني انگلستان نيز نمي‌داد. به عنوان نمونه، در گزارش ويلبر تلاش سيا براي مخفي نگه داشتن هويت دو تن از عوامل اصلي و عمده خود در ايران از مأموران اينتليجنس سرويس بروشني بيان شده است: «از آنجا كه در جريان ملاقاتهاي ياد شده در نوامبر 1952 به اين نكته اشاره شده بود كه سيا دو عامل اصلي و عمده در ايران دارد، لازم بود كه به جاي...... و ...... دو نفر به اين عنوان معرفي شوند. اين كار صورت پذيرفت و يكي از عاملان پايگاه و يك عامل فرعي به نام...... به سمت صاحبان اين دو منصب مهم معرفي شدند. تا آنجا كه توانستيم مطلع شويم، برادران رشيديان و هيچيك از عمال ديگر اينتليجنس سرويس در جريان اين عمليات به هويت و نقش ..... و ...... پي نبردند.» (ص48) اين مسئله نشان مي‌دهد كه اگرچه آمريكا وارد يك اتحاد همه جانبه با انگليس شده و بخوبي از به سر آمدن دوران ابرقدرتي اين كشور آگاه است، اما با توجه به سابقه و ريشه‌هاي عميق نفوذ آن در ايران، بهتر آن مي‌ديد كه حزم و احتياط را از دست نداده و تمامي داشته‌هاي خود را عيان نسازد تا به اين ترتيب بتواند به نحو بهتر و مؤثرتري، قضاياي جاري در ايران را تحت كنترل خود داشته باشد. در كنار اين مسئله، آمريكا از همان مراحل اوليه طراحي برنامه كودتا، پيش از ورود به فاز اجرايي، تدابيري در جهت تضمين منافع خود هنگام اجرا و همچنين در دوران بعد از كودتا نيز مي‌انديشد و تضمينهاي لازم را از استعمارگر پير مي‌گيريد: «برآورد كل هزينه‌ي مورد نياز براي تحقق اين طرح، معادل دويست و پنجاه و هشت هزار دلار است كه يكصد و چهل و هفت هزار و پانصد دلار آن را آمريكا و يكصد و سي و هفت هزار و پانصد دلار آن را انگليس تأمين خواهد كرد.»(ص17) اما مهمتر از اين مسئله، اصرار آمريكا بر اخذ تضمين كتبي از انگليس است تا در صورت پيروزي طرح كودتا، سهم اين کشور از منابع نفتي ايران محفوظ باشد: «وزارت امور خارجه‌ي آمريكا پيش از اعلام موافقت بايد درباره‌ي دو نكته‌ي مهم اطمينان حاصل مي‌كرد: نخست آن كه آيا دولت ايالات متحده مي‌تواند كمكهاي مالي را به دولت جانشين مصدق بكند تا اين دولت استقرار يابد و يك توافق نامه‌ي نفتي امضا نمايد... دوم گرفتن تعهد كتبي از دولت انگليس بود مبني بر دستيابي به يك توافق‌نامه نفتي مبني بر حسن نيت و رعايت انصاف نسبت به دولت جانشين در ايران...».(ص38) بر اين اساس مشخص مي‌شود كه آمريكا نگرانيهاي جدي در اين باره داشته است كه پس از صرف هزينه در عمليات آژاکس و موفقيت آن، دولت انگليس مانع از برقراري روابط گسترده کاخ سفيد با دولت كودتا در ايران شود و ضمناً به گونه‌اي منابع نفتي ايران را در انحصار خود بگيرد كه ديگر سهمي از آن براي ايالات متحده باقي نماند. اشاره ويلبر در گزارش خود به اين نكته، بخوبي اهداف اصلي اين دو كشور را از دست يازيدن به چنين اقدامي آشكار مي‌سازد و بر ادعاهاي مطرح شده از سوي آنها مبني بر تلاش براي حفظ استقلال ايران و نجات آن از چنگ كمونيسم، خط بطلان مي‌كشد: «از نظر هر دو دولت در زمان حاضر نفت در درجه‌ي دوم اهميت قرار دارد؛ زيرا مسئله اصلي، تصميم هر دو دولت براي حفظ استقلال ايران است. هر دو دولت در زمان حاضر مصمم‌اند كه به ايران كمك كنند تا خود را از سقوط در دامان شوروي حفظ كند.»(ص20) به اين ترتيب «طرح آژاكس» را بايد نقطه عطفي در شكل‌گيري روابط استراتژيك و ديرپاي آمريكا و انگليس به شمار آورد؛ چرا كه اين طرح به صورت يك نمونه و الگوي پايدار در اين زمينه درآمد. براساس اين الگو آمريكا و انگليس با هماهنگ ساختن دستگاههاي اطلاعاتي، تبليغاتي و سياسي خود در مورد موضوعات مختلف بين‌المللي، طرحهاي بسياري را از آن زمان به بعد به مرحله اجرا گذارده و سپس منافع اقتصادي حاصله را بين خود تقسيم كرده‌اند. در بررسي محتوايي اسناد انتشار يافته سيا و بويژه گزارش ويلبر (كه بخش اعظم اين اسناد را تشكيل مي‌دهد) نكات بسياري را مي‌توان مورد تأمل قرار داد و نگاهي محققانه و موشكافانه به ماجراي كودتاي 28 مرداد 1332خ. انداخت. در اين زمينه نخستين مسئله‌اي كه جلب توجه مي‌كند، ضعف شخصيت محمدرضا پهلوي است. طراحان عمليات توجه خاصي به اين نكته دارند؛ چرا كه در طرح مزبور، «شاه» نقش ويژه‌اي را برعهده دارد و چنانچه به دليل ترس يا تزلزل اراده، با آنها همراهي نكند، امكان موفقيت طرح بشدت كاهش مي‌يابد؛ بنابراين از نظر طراحان كودتا، اولين و مهمترين گام در اجراي اين طرح، از بين بردن ترس و وحشت محمدرضا از «انگليس» بود: «در مرحله‌ي اول بايد شاه را درباره‌ي هدف مشترك انگيس و آمريكا متقاعد ساخت و ترس وي را از توطئه‌ي بريتانيا برضد خود او از بين برد.»(ص11) در واقع محمدرضا با توجه به تجربة آوردن و بردن پدرش توسط انگليسي‌ها، از اين مسئله بشدت نگران بود كه طرح مزبور، توطئه‌اي عليه خود وي باشد. بي‌ترديد چنانچه انگليس به تنهايي قصد اجراي اين طرح را داشت، محمدرضا به دليل همين ترس ريشه‌دار خود از سياستمداران انگليسي، به هيچ وجه حاضر به ايفاي نقش در طرح مورد نظر آنها نمي‌شد و لذا بايد گفت آنچه توانست به حل اين مسئله بپردازد، مشاركت آمريكا در طرح مزبور بود. در همين جا بايد اين نكته را متذكر شد كه اگرچه محمدرضا پهلوي و دكتر محمد مصدق در اين مقطع به دو نيروي مقابل يكديگر بدل شده بودند، اما در يك مسئله با يكديگر نقطه نظر كاملاً مشتركي داشتند و آن خوشبيني به آمريكا بود، اما اين خوشبيني مشترك، دو نتيجه كاملاً متفاوت براي آنها به بار آورد؛ براي يكي ادامه يك سلطنت وابسته و سركوبگر و براي ديگري سقوط و حبس و تبعيد مادام‌العمر. اما برخلاف شاه، اشرف خواهر دوقلوي وي جسور و بي‌پروا بود و لذا از تمامي ظرفيتهاي شخصيتي وي براي به ثمر رساندن كودتا استفاده شد. دقيقاً به خاطر نقشي كه وي در اين برهه از زمان ايفا كرد، در طول سالهاي بعد توانست به صورت يكي از عناصر بسيار پرنفوذ دربار درآيد؛ به طوري كه حتي محمدرضا نيز به خود اجازه نمي‌داد تا كوچكترين دخالتي در عملكردهاي مفسده‌انگيزش در زمينه‌هاي اقتصادي، اخلاقي و حتي سياسي بكند: «شاه براي ايفاي نقش خود به آمادگي ويژ‌ه‌اي نياز دارد. طبيعي است انساني كه از هر سو با ترديد و ترس احاطه شده، براي آن كه بتواند وظيفه‌ي خود را به انجام رساند بايد تشويق شود... ما براي شاهدخت اشرف خواهر دوقلوي قدرتمند و مكّار شاه، به عنوان فردي كه مي‌تواند شاه را براي ايفاي نقش خود تشويق كند، اهميت ويژه‌اي قائل هستيم... نقش شاه بايد در سه مرحله اجرا شود. اشرف وي را در اجراي هر مرحله به طور كامل آماده خواهد ساخت. اولين گام، متقاعد ساختن شاه به اين موضوع است كه آمريكا و انگليس هدفي مشترك در ايران دارند. همزمان بايد ترس شاه را از «دست مخفي انگليسي در ايران» برطرف ساخت. در مرحله دوم بايد آنچه را كه آينده به ارمغان خواهد آورد براي وي توضيح داد. مرحله‌ي سوم گرفتن تضمين خاصي از اوست.»(ص19) به اين ترتيب، اين اشرف است كه با يك مسافرت بسيار كوتاه و چند روزه به ايران- كه حتي در ابتدا با نارضايتي شديد محمدرضا به دليل ترس از عواقب اين مسافرت مواجه مي‌شود- اقداماتي بسيار اساسي صورت مي‌دهد و راه را براي اجراي كودتا هموار مي‌سازد: «اشرف در تاريخ بيست و پنجم ژوئيه به صورت يك مسافر عادي با هواپيما وارد تهران شد. همان‌گونه كه انتظار مي‌رفت بازگشت غيرمجاز وي طوفاني واقعي برپا كرد، چرا كه اشرف نه از خود شاه اجازه‌ي بازگشت خواسته بود و نه از دولت مصدق و هر دو از اين بابت خشمگين بودند. شاه از ديدار با وي خودداري كرد و نيز نامه‌اي را كه از طرف اشرف نوشته شده و از طريق... رئيس خدمه‌ي (كاخ) شاه براي او فرستاده بود، نپذيرفت... نامه‌ي مزبور حاكي از آن بود كه ژنرال آمريكايي شوارتسكف در مأموريتي مشابه با آنچه كه اشرف به سبب آن به ايران آمده بود، براي ديدار با شاه عازم ايران خواهد شد. شاه از اين خبر استقبال كرد و شامگاه بيست و نهم ژوئيه خواهرش را به حضور پذيرفت. جلسه‌ي ديدار با ناآرامي و جنجال آغاز شد اما با آشتي طرفين خاتمه يافت. اشرف روز بعد با هواپيما به اروپا بازگشت.»(ص61) اما علي‌رغم اين ملاقات و همچنين ملاقاتهاي ديگر با اسدالله رشيديان (عامل اصلي اينتليجنس سرويس در ايران) و ژنرال شوارتسكف آمريكايي- كه محمدرضا به او خوشبين بود و اطمينان داشت - شاه همچنان قادر به فائق آمدن بر ترس و جبن ذاتي خود نبود و لذا از امضاي برگه‌هاي عزل مصدق از نخست‌وزيري و انتصاب زاهدي به اين مقام به دليل تبعاتي كه در صورت مقاومت مصدق در قبال اين مسئله متوجه وي مي‌شد، امتناع مي‌ورزيد. سرانجام محمدرضا زماني حاضر به اين كار شد كه با تهديد جدي كرميت روزولت مبني بر ترك ايران مواجه شد، هرچند در اين زمان نيز ترك پايتخت و عزيمت به رامسر، جزو شروط وي براي امضا برگه‌هاي مزبور بود: «شاه بار ديگر تأكيد كرد كه هرچند با اجراي عمليات موافقت كرده ولي هيچ برگه‌اي را امضا نخواهد كرد... رشيديان پيغامي به اين مضمون از طرف روزولت به شاه منتقل كرد كه اگر شاه تا چند روز آينده اقدامي نكند، روزولت ايران را با تنفر و انزجار ترك خواهد كرد. شاه در پايان جلسه و در جمع حضار اعلام كرد كه برگه‌ها را امضا و با زاهدي نيز ملاقات مي‌كند و سپس عازم رامسر در ساحل درياي خزر خواهد شد... تصميم گرفتند شاه دو فرمان را امضا كند كه يكي از آنها بركناري مصدق و ديگري انتصاب زاهدي به نخست‌وزيري بود.» (ص70) بروشني پيداست كه قبول امضاي اين دو فرمان نيز مبنايي جز ترس و واهمه نداشته است؛ چرا كه از نظر شاه، رفتن روزولت از ايران به معناي تنها ماندن او با انگليسي‌ها بود و اين چيزي بود كه محمدرضا را بشدت در خوف و هراس فرو مي‌برد. براي درك بهتر اين مسئله، كافي است به ملاقات شاه با ژنرال شوارتسكف توجه شود: «شوارتسكف يك ديدار و گفت‌وگوي طولاني با شاه داشت. شاه از اين رو ژنرال را به سالن بزرگ رقص كاخ هدايت كرد و يك ميز كوچك را دقيقاً به وسط اين سالن كشيد و آن‌گاه هر دو پشت همان ميز نشستند و مذاكرات خود را آغاز كردند.» (ص65) به اين ترتيب معلوم است كه شخص اول كشور حتي اطمينان نداشت در دفتر كار خود از زير نظارت و جاسوسي انگليسي‌هاي توطئه‌گر در امان باشد،لذا مكاني غيرمتعارف را براي اين مذاكرات بسيار مهم برگزيد. به هر حال، آن‌گونه كه مي‌دانيم، محمدرضا بلافاصله پس از شكست مرحله نخست كودتا، رامسر را به مقصد بغداد ترك كرد و از آنجا نيز به ايتاليا رفت تا فاصله خود را از كشور به حدي برساند كه خطري متوجه وي نباشد. بديهي است آمريكا و انگليس با شناختي كه پيش از اين از محمدرضا داشتند و با تكميل شناخت و اطلاعات خود درباره شخصيت وي در طول اين ماجرا، از تأمين حداكثر منافع خود در ايران اطمينان خاطر كامل يافته و در طول 25 سال بعدي بيشترين بهره را از اين موقعيت بردند. نكته ديگري كه در طرح آژاكس و اسناد انتشار يافته آن جلب توجه مي‌كند، همه جانبه‌نگري آمريكا و انگليس در فراهم آوردن كليه ابزارها و امكانات لازم به منظور موفقيت كودتاست. به عنوان نمونه در اين طرح، تنها نيروهاي غرب‌زده يا لائيك يا داراي وابستگيهاي سياسي به غرب مطمح نظر نيستند، بلكه به كارگيري توان تمامي شخصيتهاي مطرح سياسي، مذهبي و اجتماعي از طريق فريب يا تطميع آنها، به صورتي جدي مورد توجه قرار مي‌گيرد. اين رويه تا آنجا دامن گستر مي‌شود كه گذشته از شخصيتهاي مذهبي معمولي، براي شخصيت عظيم‌الشأني همچون حضرت آيت‌الله العظمي بروجردي نيز دام فريبي تدارك ديده مي‌شود: «بايد سخنان رهبران مذهبي در مخالفت با مصدق انتشار يابند و در صورت لزوم، تظاهرات سياسي زير لواي مذهب سازماندهي شود تا موقعيت شاه تقويت گردد و بعد از اجراي كودتا از طريق راديو و مساجد اطمينان داده شود كه دولت جديد به اصول مذهبي پاي‌بند خواهد بود. در اين چارچوب به روحاني برجسته، بروجردي ‌[آيت‌الله العظمي بروجردي، مرجع تقليد] پست وزير مشاور در امور مذهبي پيشنهاد مي‌شود و يا مأمور اجراي اصول اجرا نشده‌ي قانون اساسي درباره‌ي تطبيق مصوبات مجلس با دين، توسط پنج ملا [رهبر مذهبي] خواهد شد.»(ص14) به موازات اين مسئله، اقدامات گسترده ديگري در دستور كار طراحان كودتا براي هرچه بيشتر برانگيختن نگراني و اضطراب شخصيت‌هاي مذهبي و عموم جامعه نسبت به خطر كمونيسم و حاكميت يافتن آن بر كشور و ريشه‌كني دين و مذهب در اين سرزمين، قرار مي‌گيرد. اين مسئله به صراحت در گزارش ويلبر به چشم مي‌خورد: «عوامل سيا براي ترساندن و مضطرب ساختن رهبران مذهبي در تهران متوسل به تبليغات سياه شدند و تحت نام حزب توده اعلام كردند كه اگر رهبران مذهبي با مصدق مخالفت كنند با مجازات سختي روبرو خواهند شد. تهديدهاي تلفني به اسم حزب توده صورت گرفت و يكي از چندين طرح بمب‌گذاري منازل رهبران مذهبي نيز اجرا شد»(ص70) اين دو نمونه عملكرد بخوبي نشان مي‌دهد كه در توطئه‌هاي استعماري عليه ايران، هيچ بخشي از جامعه مورد غفلت قرار نمي‌گيرد و از برجسته‌ترين شخصيتهاي مذهبي و معتقدترين لايه‌هاي اجتماعي تا وابسته‌ترين احزاب و گروههاي سياسي و دورترين اشخاص و اقشار از دين و اعتقادات مذهبي، همگي مد نظر قرار مي‌گيرند تا به گونه‌اي مطلوب در اين چارچوب، مورد بهره برداري قرار گيرند. در كنار آن، بهره‌گيري از ابزارهاي رسانه‌اي كه از قدرت و كارآيي بالايي در شكل‌دهي به ذهنيت جامعه برخوردارند، اهميتي ويژه مي‌يابد. اين مسئله در اسناد انتشار يافته توسط سيا، كاملاً چشمگير است و بي‌ترديد بايد گفت بدون برنامه‌ريزي براي در اختيار گرفتن اين ابزار، هيچ شانسي براي پيروزي طرح كودتا وجود نداشت. در اين راستا، از چاپ كاريكاتور تا درج يادداشتها و مقالات و گزارشهاي جهت‌دار، در دستور كار قرار مي‌گيرد و البته نتايج دلخواه را نيز به بار مي‌آورد، اما گذشته از اين‌گونه بهره‌برداريها از مطبوعات كه بيشتر متعارف‌ بود، نوع ديگري از رسانه‌ها بهره‌برداري شد كه شايد بتوان تحت عنوان «كاركردهاي عملياتي» اين رسانه‌ها نام گذاري كرد. نخستين مورد از اين نمونه نقشي است كه راديو بي‌بي‌سي براي اطمينان بخشي به شاه در اين مورد كه اسدالله رشيديان نماينده رسمي اينتليجنس سرويس در تهران است و سخنان او به منزله موضع رسمي دولت انگلستان، ايفا كرد: «در اول ماه اوت، دو روز پس از آن كه اشرف از ايران خارج شد و شاه پيام پخش شده از بي‌بي‌سي را كه منظور از پخش آن مطمئن كردن شاه درباه‌ي اين نكته بود كه اسدالله رشيديان سخنگوي رسمي دولت انگلستان است) شنيده بود...»(ص65) دومين «كاركرد عملياتي» رسانه‌اي از سوي عوامل يك روزنامه خارجي كه در داخل كشور فعال بودند، بلافاصله پس از شكست مرحله اول كودتا مشاهده مي‌شود كه تأثير اساسي در پيشبرد مرحله دوم كودتا دارد: «نخستين جايي كه به فرمان شاه درباره انتصاب زاهدي اشاره شده بود، صفحات داخلي روزنامه پرتيراژ «كيهان» بود... دو خبرنگار روزنامه‌ي نيويورك تايمز در ساعت يازده صبح به شميران رفتند تا با زاهدي ديدار نمايند... اردشير زاهدي به خبرنگاران نسخه‌ي اصلي فرمان سلطنتي را درباره‌ي انتصاب پدرش به نخست‌وزيري نشان داد و نهايتاً رونوشت‌هايي از اين فرمان را در اختيار آنان گذاشت.»(ص78) و در نهايت انتشار برنامه‌ريزي شده فرمان سلطنتي در چندين روزنامه در صبح روز 28 مرداد، نقش مهمي در حركت دسته‌هاي طرفدار شاه در برخي خيابانهاي تهران و سرانجام به ثمر رسيدن كودتا عليه دولت دكتر مصدق ايفا مي‌‌كند: «... افرادي كه سحرگاه روز نوزدهم [اوت] از خانه بيرون آمده بودند با متن تايپ يا كپي شده‌ي فرمان مزبور در روزنامه‌هاي «ستاره‌ي اسلام»، «جوانان»، «آرام»، «مردآسيا»، «ملت ما» و روزنامه فرانسوي زبان «ژورنال تهران» روبه‌رو شدند... اندكي بعد در بامداد همان روز نخستين نسخ از هزاران روزنامه ديواركوب كه حاوي رونوشتي از فرمان (سلطنتي) و متن بيانيه‌ي زاهدي بودند در خيابان‌ها پديدار شدند... تا ساعت نه بامداد گروههاي طرفدار شاه در حال تجمع در منطقه‌ي بازار بودند... آنان فقط نيازمند رهبري و هدايت بودند»(صص91-90) به هر حال، شكي نيست كه در طرح مشترك آمريكا و انگليس براي تثبيت دوباره سلطه خود بر ايران در 28 مرداد 1332 و به يغما بردن منابع آن، دقت بايسته‌اي صورت گرفته بود تا از تمامي ابزار و روشها به نحو مطلوب بهره‌برداري به عمل آيد، اما علي‌رغم تمامي تمهيدات و تدابير، اين عمليات در گام نخستين خود با شكست سنگيني مواجه مي‌شود: «در سفارت آمريكا، پرسنل پايگاه سيا ساعت‌هاي پر اضطرابي را سپري كردند. جيپ ارتشي كه مجهز به دستگاه بي‌سيم بود از نيروها خواست كه به علت شكست عمليات به مقرهاي خود بازگردند.»(ص75) حتي برخي از عوامل كودتاچي در صدد پناهندگي به سفارتخانه‌هاي خارجي برآمدند: «سرهنگ... به پايگاه آمد و گفت اوضاع وخيم است و وي قصد رفتن به سفارت و پناهندگي دارد.»(ص76) در همين حال دستور خارج شدن كرميت روزولت- فرمانده عمليات كودتا- از ايران نيز صادر مي‌شود: «بعدازظهر، پيامي به پايگاه ارسال شد مبني بر اين كه روزولت به منظور حفظ جان خود بايد هرچه سريعتر ايران را ترك كند و سپس به دليل بدشانسي پيش آمده ابراز تأسف شده بود»(ص85) و نهايتاً اين كه دستور لغو عمليات نيز صادر شد: «بر ستاد و رؤسا و كاركنان آن، روزي آكنده از افسردگي و نااميدي گذشت. به هنگام ظهر شماري از افراد مشغول تنظيم پيش‌نويس پيامي بودند كه لغو عمليات را اعلام مي‌كرد. پيام مزبور كه سرانجام در شبانگاه همان روز ارسال شد، بر موضع محتاطانه‌ي وزارت امور خارجه‌ي آمريكا، موضع انگلستان و موضع ستاد مبتني بود كه به ترتيب اعلام كردند: عمليات آزموده شده و با شكست مواجه گرديد- لازم است در اين باره كه نمي‌توانيم مبارزه را ادامه دهيم، ابراز تأسف نماييم- با توجه به اين كه از سوي روزولت و هندرسن توصيه‌هاي شايان توجهي در مخالفت با اين تصميم به عمل نيامده، عمليات بر ضد مصدق مي‌بايد متوقف شود.»(ص90) بنابراين اگرچه در طرح كودتا، پيش‌بيني‌هايي نيز مبني بر دخالت تيپ‌هاي مستقر در كرمانشاه و اصفهان در حمايت از كودتاچيان در صورت شكست، شده بود، اما با توجه به عمق شكست و نااميدي طراحان كودتا و سرانجام صدور دستور توقف عمليات از سوي مقامات عاليه آمريكايي و انگليسي، چنانچه عملكردهاي مدبرانه‌تري از سوي نيروهاي مقابل كودتا صورت مي‌گرفت، امكان آن كه تاريخ كشور ما به گونه‌اي ديگر رقم بخورد، چندان بعيد نبود. در اين زمينه قبل از هرچيز، توجه به تصميمات و عملكردهاي دكتر مصدق در اين برهه حساس، ضرورت دارد. همان‌گونه كه پيش از اين ذكر شد، وي با نگاه خوشبينانه‌اي كه به آمريكا داشت، آن دولت را به مثابه تكيه‌گاهي در مقابل انگليس مورد لحاظ قرار مي‌داد و در آن مقطع هرگز تصور نمي‌كرد كه آمريكا، خود عامل اصلي اين توطئه بزرگ باشد. دكتر مصدق سالها بعد در خاطرات خويش، به نقل از روزنامه «فيگارو» 20 سپتامبر 1955 از تشكيل جلسه‌اي در يكي از پايگاههاي آلپ سوئيس كه طي آن تصميماتي براي سرنگوني وي گرفته شده است، ياد مي‌كند و توافق آمريكا را براي حضور در اين نقشه به بهاي دريافت سهمي از نفت ايران مورد تأكيد قرار مي‌دهد.(خاطرات و تألمات مصدق، انتشارات علمي، ص 194) تاريخي كه در اين مقاله فيگارو براي جلسه مزبور قيد شده 20 مردادماه 1332، يعني تنها چند روز قبل از انجام كودتاست، حال آن كه طبق گزارش ويلبر، آمريكا از اواخر سال 1331 پي‌ريزي طرحي را براي به سقوط كشاندن دولت دكتر مصدق آغاز كرد: «زماني كه مشخص شد بقاي دولت مصدق در قدرت، منافع آمريكا را تأمين نمي‌كند و اين موضوع را وزير امور خارجه آمريكا در مارس 1953 به سازمان سيا اطلاع داد، سيا اقدام به تهيه‌ي پيش‌نويس طرحي كرد كه اهداف ياد شده را با اجراي عمليات مخفي محقق مي‌ساخت و سقوط دولت مصدق را امكان‌پذير مي‌نمود.» (ص36) به اين ترتيب بي‌توجهي به اين مسئله باعث مي‌شد تا آمريكا از آزادي عمل نسبتاً خوبي در اجراي طرح مورد نظر خود برخوردار باشد. از سوي ديگر مماشات دكتر مصدق با حزب توده زمينه‌هاي حضور گسترده و فعال اين حزب را در صحنه سياسي كشور فراهم آورده بود و اين اتفاقاً همان چيزي بود كه طراحان كودتا بشدت مشتاق آن بودند. در اين زمينه بويژه عملكردهاي طرفداران اين حزب در فاصله روزهاي 25 الي 27 مرداد ماه، بهترين زمينه را براي اجراي مرحله دوم كودتا فراهم ساخت. طرح شعار «جمهوري دمكراتيك» كه كاملاً الگوبرداري شده از حكومتهاي وابسته اروپاي شرقي و تحت سلطه اتحاد جماهير شوروي بود، از جمله بزرگترين خطاهاي حزب توده در اين مقطع زماني به شمار مي‌آيد، چرا كه دقيقاً تصوير يكي از اعضاي بلوك كمونيسم را در اذهان قاطبه مردم و رجال سياسي و مذهبي، حك مي‌كرد. اين در حالي بود كه دستهاي پنهان كودتاچيان با به صحنه آوردن افرادي تحت عنوان توده‌اي و حمله به اماكن مختلف، به رعب و وحشت مردم از قدرت‌گيري حزب توده در كشور دامن زدند: «عصر آن روز... دسته‌هايي را با نام و با ظاهر توده‌اي‌ها در خيابان‌ها به راه انداخته بود. اين دسته‌ها دستور گرفته بودند كه هرگاه ممكن شود در خيابان‌هاي لاله‌زار و اميريه، شيشه‌هاي مغازه‌ها را شكسته و آنها را غارت كنند و كاملاً چنين وانمود كنند كه اين اقدامات و عمليات از سوي حزب توده است.»(ص89) همچنين پايين كشيدن مجسمه‌هاي پهلوي اول و دوم، هرچند بظاهر يك عمل انقلابي مي‌نمود، اما در آن مقطع زماني و با توجه به شرايط ذهني جامعه، در افكار عمومي به نوعي تغييرات اساسي در نظام حكومتي كشور و سوق يافتن آن به سمت بلوك كمونيستي تعبير شد و طبعاً باعث نگرانيهايي گرديد. البته ناگفته نماند که بنا به اظهارات دكتر كريم سنجابي، در ماجراي پايين كشيده شدن مجسمه‌ها، دكتر مصدق خود كاملاً دخيل بود: «ايشان دستوري به من دادند كه برويد و با احزاب صحبت بكنيد و مجسمه‌ها را پايين بياوريد. بنده به حزب ايران رفتم. به آقاي خليل ملكي تلفن كردم كه او آمد. به حزب مردم ايران و پان ايرانيست‌ها و بعضي از بازاري‌ها تلفن كردم كه آنها هم آمدند و عده‌اي را براي اجراي آن امر فرستادم... ولي بايد انصاف بدهم كه خليل ملكي گفت: اين كار درستي نيست. خود من هم شب به مصدق گفتم كه اين كار درستي نبود.» (خاطرات سياسي دكتر كريم سنجابي، انتشارات صداي معاصر، صص 159-158) در كنار اين قضيه، مقالات و سخنرانيهاي بسيار تند مرحوم دكتر حسين فاطمي را كه طي آنها حتي شاه تهديد به دار زدن شده بود(ص83) نيز نبايد از نظر دور داشت. اما نكته مهم ديگر، بي‌دقتي و حتي سهل‌انگاري دكتر مصدق در چينش نيروها و مسئولان قواي نظامي و انتظامي است كه طبعاً در نحوه مقابله با كودتا و سركوب عوامل اصلي آن نقش بسزايي داشت. البته وضعيت بسيار دشوار آن مقطع را براي دكتر مصدق نبايد از نظر دور داشت. اين يك واقعيت بود كه در آن زمان امراي ارتش بيش از آن كه نسبت به نخست‌وزير احساس وظيفه كنند، خود را در مقابل شاه، مسئول مي‌دانستند، البته اين احساس مسئوليت تنها زماني به منصه ظهور مي‌رسيد كه از پشتيباني و حمايت آمريكا و انگليس اطمينان خاطر مي‌يافتند. دكتر مصدق در تشريح وضعيت خود در آن شرايط مسائلي را در خاطرات خود بيان داشته كه قابل تأمل است: «من قوه‌اي در اختيار نداشتم كه در ظرف دو روز بتوانم اخلالگران را تعقيب كنم. اگر قواي انتظامي در اختيار من بود چرا روز نُه اسفند رئيس ستاد ارتش دست از كار كشيد و تا پنج بعدازظهر كه من او را از ستاد ارتش خواستم در كاخ سلطنتي به سر مي‌برد، چرا ساعت يك بعد از نصف شب 25 مرداد كه عده‌اي از سعد‌آباد با تانك و افراد مسلح براي دستگيري من و همكارانم حركت نمودند و از همه جا گذشتند فرمانداري طهران ممانعت ننمود و حتي يك گزارش هم در اين باب به من نداده بود. من با دستگاهي كار مي‌كردم كه زير نفوذ استعمار بود. پس از چند تغيير و تبديل، سرتيپ افشار طوس را در رأس اداره كل شهرباني گذاردم شايد اصلاحاتي بكند. او را از بين بردند و با آن همه بيانات و اقاريري كه متهمين به قتل او در نوار ضبط صوت نمودند، همگي بدون استثناء در دادگاه نظامي تبرئه شدند و پرونده قتل او كه با آن طرز فجيع از بين رفته بود، مختوم گرديد.»(خاطرات و تألمات مصدق، انتشارات علمي، صص 272-271) مسلماً اين اظهارات دكتر مصدق را بايد به عنوان بخشي از واقعيات آن زمان پذيرفت و به شرايطي كه وي ناچار از فعاليت در آن بود، توجه كافي نمود، اما اينها تمام واقعيت نيستند. به عنوان نمونه، در مورد برخورد با عوامل حزب توده كه عملكرد آنها در روزهاي پاياني عمر دولت دكتر مصدق، زمينه بسيار مناسبي را براي اجراي طرح عملياتي كودتا فراهم ساخت، مسلماً چنانچه اراده رئيس دولت بر ممانعت از حضور آنها در خيابان قرار مي‌گرفت، مي‌توانست بسيار زودتر از شامگاه روز 27 مرداد- كه نگرانيها در جامعه به حد بسيار بالايي رسيده بود- دستور آن را صادر كند و طبعاً همان‌گونه كه نيروي انتظامي در روز 27 مرداد توانست به وظيفه خود در اين زمينه عمل كند، چنانچه پيش از آن چنين دستوري را دريافت مي‌داشت قادر به جلوگيري از عملكرد توده‌ايهاي واقعي و همچنين توده‌ايهاي ساختگي بود. در مورد نيروهاي نظامي و انتظامي نيز نحوه عملكرد دكتر مصدق، بر وخامت وضعيت دفاعي دولت در آن شرايط بسيار حساس و بحراني افزود. دكتر كريم سنجابي كه از نزديكترين ياران مصدق در آن برهه به شمار مي‌آيد و با حضور در منزل ايشان شاهد بسياري از وقايع بوده است، در مورد انتصاب سرتيپ دفتري– يكي از عوامل كودتا- به رياست كل شهرباني كشور توسط مصدق نكات ارزنده‌اي را بيان مي‌دارد. به گفته ايشان پس از شكست مرحله نخست كودتا، تيمسار رياحي رئيس ستاد مشترك ارتش طي يك تماس تلفني با دكتر مصدق، ايشان را از «آلوده بودن» برادرزاده خود يعني سرتيپ دفتري در اين ماجرا مطلع مي‌سازد و خواستار صدور اجازه بازداشت وي مي‌شود. اما دكتر مصدق به جاي ناديده گرفتن پيوندهاي خانوادگي و ابراز قاطعيت در اين امر، طي يك تصميم كاملاً تعجب‌آور، روز بعد از آن سرتيپ دفتري را به رياست كل شهرباني كشور که از جمله حساسترين مسئوليتها در آن شرايط ويژه به شمار مي‌آمد، مي‌گمارد: «فردا صبح كه من نزد مصدق رفتم توي پله‌ها به همين تيمسار دفتري برخوردم. ديدم گريه مي‌كند. گفتم چرا گريه مي‌كني؟ گفت: من جگرم مي‌سوزد. عموي من مورد تهديد قرار گرفته و حالا مي‌خواهند مرا دستگير بكنند. من رفتم به مصدق گفتم كه تيمسار دفتري در راهرو ايستاده و گريه مي‌كند. گفت: بگو بياد تو... به نظرم 27 مرداد بود. گفت: بگو بيايد تو. با او وارد اتاق شديم مصدق بلافاصله به او گفت: چه خبر است عموجان؟ برو شهرباني را تحويل بگير. به رياحي هم تلفن كرد و گفت: آقاي رياحي شهرباني تحويل سرتيپ دفتري است.» (خاطرات سياسي دكتر كريم سنجابي، انتشارات صداي معاصر، ص 159) به هر حال، كتاب «عمليات آژاكس» با در پيش رو قراردادن اسناد و گزارشهاي مربوط به كودتاي ننگين 28 مرداد بار ديگر زمينه‌اي را براي تفكر و تامل در تاريخ كشورمان مي‌گشايد؛ اما نكته بسيار مهم درباره اين كتاب آن است كه با توجه به شرايطي كه هم‌اكنون به لحاظ بين‌المللي و داخلي در آن به سر مي‌بريم، مطالعه «عمليات آژاكس» بيش از آن كه براي ما به مثابه نگاهي به گذشته باشد، بايد به موضوعي براي تأمل و تدبر در وضعيت كنوني تبديل شود؛ چرا كه درسها و عبرتهاي فراواني براي ما كه همچنان در معرض توطئه‌گريهاي دشمنان ديرينه خود قرار داريم، در بردارد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 17

قيام مسجد گوهر شاد

قيام مسجد گوهر شاد ماه تير، سالگشت قيام اسلامي مردم در مسجد گوهرشاد مشهد، عليه سياستهاي ضد اسلامي رضاخان است. اين قيام كه در 21 تير 1314 سركوب شد، زماني شكل گرفت كه رضاخان دين‌ستيزي را به اوج خود رسانده و درصدد بود تا سنت‌هاي مذهبي و قوانين اسلامي را محو و نابود كند و فرهنگ غربي را به جاي آن بنشاند. رضاخان در پيگيري اين سياست دستورداده بود تا حجاب از سر زنان مسلمان برگيرند، مردان كلاه غربي به سر كنند، روحانيون لباس روحانيت را از تن بيرون كنند و ... در واكنش به اين سياست، روحانيون و مردم مسلمان در هر نقطه‌اي به مخالفت برخاستند ولي در اين ماجرا مشهد پيشقدم شد و قيام شكوهمندي در دل تاريخ به ثبت رسيد. علما و روحانيون مشهد طي جلساتي پنهاني تصميم گرفتند با اين حركت رضاخان مقابله كنند و او را از اين كار بازدارند. در يكي از اين جلسات پيشنهاد شد آيت‌الله حاج‌آقا حسين قمي به تهران برود و در مرحله اول با رضاخان مذاكره نمايد تا شايد بتواند او را از اجراي تصميماتش بازدارد. وقتي آيت‌الله قمي به تهران آمد، بلافاصله از سوي حكومت دستگير و ممنوع‌الملاقات شد. ساير روحانيون نيز در مساجد و مجالس، به آگاه كردن مردم پرداختند. مسجد گوهر شاد از جمله مكان‌هاي تجمع مردم بود. اجتماعات مردم در اين مسجد هر روز بيشتر مي‌شد و شهر حالت عادي خود را از دست مي‌داد و سخنرانان نيز به ايراد بيانات آتشين مي‌پرداختند. همزمان با بازداشت حاج‌آقا حسين قمي، در مشهد نيز به دستور حكومت، روحانيون همچون شيخ غلامرضا طبرسي و شيخ نيشابوري دستگير شدند. صبح روز جمعه 20 تير 1314 نظاميان مستقر در مشهد براي متفرق ساختن مردم وارد عمل شدند و به روي آنان آتش گشودند و تعداد زيادي را كشتند و زخمي كردند، ولي مردم مقاومت كرده و سربازان نيز بنا به دستوري كه به آنها رسيده، مراجعت كردند. به دنبال اين حادثه مردم اطراف مشهد با بيل و داس و ... به سوي مسجد حركت كردند. فرداي آن روز جمعيت زيادتري در مسجد گوهر‌شاد تجمع كردند و عليه اقدامات دولت اعتراض نمودند. سران نظامي و انتظامي مشهد اين بار بنا به دستور رضاخان با تجهيزات كامل و افراد فراوان در نقاط حساس مستقر شدند و تفنگها، سلاحهاي خودكار و حتي توپها را به منظور سركوب مردم به ميدان آوردند. در حوالي ظهر مأمورين نظامي و انتظامي از هر سو به مردم هجوم آورده و در داخل مسجد به كشتار آنان پرداختند. در اين واقعه تعداد بسياري شهيد، مجروح و بازداشت شدند. كشتار مردم در اين مسجد به اندازه‌اي بود كه به نقل از شاهدان عيني 56 كاميون جنازه از صحنه كشتار خارج كردند. يك روز پس از اين فاجعه عمليات دستگيري علما و روحانيون آغاز شد و تعداد كثيري از آنان بازداشت و روانه زندان شدند. قيام مسجد گوهرشاد براي هميشه در دفتر اقدامات سلسله پهلوي ثبت شد. گفتني است اين قيام يك سال پس از بازگشت رضاخان از سفر به تركيه و در پي مشاهده بي‌بند و باري و بي‌حجابي زنان تركيه توسط وي، به وقوع پيوست. عامل اصلي سركوب خونين مردم معترض در مسجد گوهرشاد،‌ يكي از نظاميان منصوب رضاخان به نام سرلشكر فتح‌الله پاكروان بود. پاكروان نوه دختري ميرزا تقي‌‌خان اميركبير بود. او از 1280 كه به استخدام وزارت خارجه درآمد تا 1313 كه استاندار خراسان شد، سمتهاي مختلفي شامل نمايندگي مجلس، وابسته نظاميف كاردار و سفارت را در كشورهاي مختلف بر عهده داشت. در 1314 كه موضوع تغيير كلاه پيش آمد، در مشهد بين پاكروان استاندار و اسدي نايب‌التوليه اختلاف نظر ايجاد شد. اسدي معتقد به اين نكته بود كه در مشهد براي اجراي موضوع كلاه فرنگي نبايد به زور متوسل شد. ولي پاكروان اعتقاد داشت دستور رضاشاه بايد به هر قيمتي اجرا شود. پس از سركوب خونين مردم در مسجد گوهرشاد، رضاشاه از يكسو براي فرونشاندن خشم مردم و از سوي ديگر براي حذف اسدي كه از نظر وي فردي بي‌كفايت و محافظه‌كار شناخته شده بود، وي را عامل كشتار مردم معرفي كرد و به همين اتهام او را محاكمه و اعدام كرد. پس از آن امور نيابت توليت نيز به عهده‌ي پاكروان قرار گرفت و در حقيقت ذوالرياستين شد. پاكروان تا مهر 1320 در سمتهاي مزبور بلامنازع بود، تا اينكه پس از بركناري و اخراج رضاخان توسط متفقين به تهران احضار شد و پس از چندي به علت قتل اسدي و به شهادت رساندن سيد‌حسن مدرس تحت تعقيب ديوان كيفر قرار گرفت و به زندان رفت. پس از رسيدگي به پرونده‌هاي مربوطه با اعمال نفوذ، اتهامي متوجه او نشد و از زندان خلاصي يافت. چندي بدون شغل در تهران گذرانيد تا به همت رجال آذربايجاني به سفارت كبراي ايران در ايتاليا منصوب شد. در دوره‌ي پانزدهم مجلس شوراي ملي عده‌اي از نمايندگان طالب نخست‌وزيري او بودند ولي صدارت او انجام نگرفت تا در 1330 درگذشت. يادآوري مي‌شود حسن پاكروان فرزند فتح‌الله پاكروان نيز در مقام رئيس ساواك در واقعه حمله به مدرسه فيضيه قم در 1343 نقش فعالي داشت. حسن پاكروان در 22 فروردين 1358 به همراه جمعي از بلندپايگان رژيم پهلوي دوم اعدام شد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 16

رجال عصر پهلوي «حسنعلي منصور»

رجال عصر پهلوي «حسنعلي منصور» حسنعلي منصور از نخست‌وزيران عصر پهلوي دوم، ارديبهشت 1302 در تهران متولد شد. پدرش، رجبعلي منصور ـ منصورالملك ـ از اعضاي اوليه لژ «بيداري ايرانيان» بود كه در دوران رضاشاه سالهاي طولاني به عنوان مدير در مشاغل حساس جاي داشت و در آخرين ماههاي سلطنت او به صدارت رسيد. 1 ارتشبد فردوست مي‌نويسد: «علي منصور ازمأموران انگليسي بود. پسرش حسنعلي مانند پدر پرورش يافته انگليسي‌ها بود. ولي از آن گروه بود كه به امريكائي‌ها وصل شدند. او چه در «اصل چهار»2 و چه بعدها كه نخست‌وزير شد از طرف آمريكاييها به شدت تقويت مي‌شد. 3 حسنعلي منصور در 1324 از دانشكده حقوق وعلوم سياسي دانشگاه تهران ليسانس گرفت. ساواك در 19/4/1337 كه حسنعلي منصور در دولت منوچهر اقبال معاونت نخست‌وزير را عهده‌دار بود، بيوگرافي او را چنين ثبت نموده است: «... پدرش بي‌اندازه متمول كه در حدود 50 ميليون تومان ثروت دارد. نامبرده ليسانس حقوق از دانشكده حقوق تهران رشته سياسي در سال 2 بوده است. فرانسه را خوب مي‌داند و با انگليسي به اندازه رفع احتياج آشنايي دارد. وي تمام روزنامه‌ و مجلات عادي و تا اندازه‌اي كتب اقتصادي را مطالعه مي‌كند. به زن و مقام علاقه‌ مند است. تحصيلات متوسطه را در دبيرستان ايرانشهر گذرانده. لياقت و شايستگي ندارد و حتي به علت ترقي بي‌جهتي كه نموده و به علت نفوذ پدرش و اينكه دكتر اقبال نسبت به پدر او مديون بود، او را به اين سمت منصوب كرد كه مورد تنفر قاطبه جوانان قرار گرفت. ابتدا در وزارت امور خارجه در لندن بود، بعد منشي وزير خارجه و سپس رئيس اداره چهارم سياسي. به علت نفوذ پدر نشان تاج دريافت داشته. وي شخصيتي ندارد تا تمايلي داشته باشد، ولي پدرش از عمال درجه اول سياست انگليس است. عضو جمعيت ياران دبيرستاني (ايرانشهر) بوده، متواضع ولي بي‌شخصيت، افكار عالي به هيچ‌وجه ندارد و تمام ترقي او روي نفوذ پدرش مي‌باشد. كم مغز، بي‌تجربه و عزيز بي‌جهت ...» 4 رشد و ترقي حسنعلي منصور بيشتر به سبب نفوذ پدرش در دستگاه پهلوي بود. او پس از پايان تحصيلات به استخدام وزارت امور خارجه درآمد و ابتدا سفير ايران در لندن شد و سپس رياست اداره چهارم سياسي وزارت خارجه را بر عهده گرفت. منصور در دولت منوچهر اقبال معاون نخست‌وزير شد. فعاليت‌هاي سياسي وي با تأسيس «كانون مترقي» به رياست خودش و در 1340 آغاز شد. اين كانون يك مجموعه سياسي مورد حمايت امريكا با هدف كمك به اصلاحات ارضي و طرح‌‌هاي اقتصادي شاه بود كه با عضويت «نخبگان تحصيلكرده متمايل به غرب» تأسيس شد. 5 اين كانون در 1342 به «حزب ايران نوين» تغيير نام داد. «كانون مترقي» تشكيلاتي بود كه توانست حمايت كندي ـ رئيس جمهور آمريكاـ از دكتر علي اميني را سلب و وي را به حمايت از چهره‌هايي مانند حسنعلي منصور متقاعد سازد. در اين باره در جلد دوم كتاب ظهورو سقوط سلطنت پهلوي مي‌خوانيم: [عاملي كه براي جان كندي و استراتژيست‌هاي «دمكرات» واشنگتن شناخته نبود، ترفندهاي زيركانه و تو در تويي بود كه در ايران توسط شبكه صهيونيستي لردروچيلد ـ شاپور ريپورتر طراحي شد و به استحاله اين طرح «ماجراجويانه» آمريكايي به يك طرح «تعديل شده» آمريكايي ـ‌ انگليسي انجاميد.حسنعلي منصور تبلور و نماد اين استحاله بود. به اعتقاد ما، تأسيس «كانون مترقي» و سپس «حزب ايران نوين»، و عَلَم كردن حسنعلي منصور به عنوان رهبر «نخبگان» و تحصيل كردگان غربگراي ايران، طرحي بود كه توسط شاپور ريپورتر و اسدالله علم و با همدستي گراتيان ياتسويچ، رئيس «سيا» در ايران، ريخته شد. امروزه اسناد و قرائن كافي در دسترس ما است تا چارچوب و حتي جزئيات اين طرح را بازسازي كنيم. تصويري كه كند و كاو در انبوه اسناد اين دوره به ما نشان مي‌دهد به طور خلاصه چنين است: 1ـ «كانون مترقي» با شركت عناصر تحصيل‌كرده وابسته به «خانوادة اردشير ريپورتر» تأسيس شد. 2‌ـ «كانون مترقي» به عنوان سمبل يك جريان «امريكايي» و به عنوان تشكلي از «نخبگان» هوادار «شيوه زندگي آمريكايي» (Americam Way Life) در محافل سياسي و روشنفكري واشنگتن «لانسه» شد. 3ـ اين كانون توانست در چارچوب اعمال نفوذها و القائات لندن و روچيلدها و عناصر صاحب‌نظر «سيا»، چون ريچارد هلمز و گراتيان ياتسويچ، ذهن كندي و «شوراي امنيت ملي» او را به سوي خود جلب كند و خود را بهترين مجري طر‌ح‌هاي كندي جلوه‌گر سازد. 4ـ با تحريك و تشجيع جناح‌هاي مختلف سياسي عليه اميني،‌ ذهن كندي و «دمكرات‌»هاي «كاخ سفيد» از دكتر اميني يا «جبهه ملي» منحرف گرديد و با القاء اين تحليل كه بقاء اميني و دوام وضع فعلي سبب فروپاشي شيرازه امور و توسعه كمونيسم در ايران خواهد شد، حسنعلي منصور و كانون او به عنوان بهترين و «عاقلانه‌ترين» جايگزين (آلترناتيو) در قبال اميني تثبيت شد. 5ـ با بركناري اميني، اسدالله علم قدرت را به دست گرفت و به عنوان يك دولت «محلل» زمينه‌هاي صعود «نخبگان» محبوب كندي را به رأس ديوانسالاري ايران فراهم ساخت. 6ـ بدين ترتيب، هم دولت كندي، هم لندن و روچيلدها و هم دربار پهلوي به اهداف خود دست يافتند و طرح اصلاحات روستو ـ كندي توسط نسلي كه در مكتب اينتليجنس سرويس پروش يافته و چهره‌ هاي مطيع و «بي‌شخصيت» در برابر شاه محسوب مي‌‌شدند، اجرا گرديد و اساس سلطنت مطلقه او نه تنها تضعيف نشد، بلكه به اوج خود رسيد. برپايه اين طرح است كه در دهه 1340 شاهد «استحاله» رجال كهنسال انگلوفيل و فرزندان آنها به سوي سياست‌هاي امپرياليسم آمريكا هستيم و در واقع، «نخبگان» جديد حاكم بر ايران را از نظر وابستگي اجتماعي، ساخت فرهنگي و حتي پيوندهاي خويشاوندي بايد مولود «رجال» انگلوفيل نسل پيشين محسوب داريم.] 6 بدينترتيب حسنعلي منصور در 17 اسفند 1342 پس از امير اسدالله علم مأمور تشكيل كابينه شد. مهمترين فراز سياسي حكومت كوتاه مدت حسنعلي منصور ارايه طرح كاپيتولاسيون به مجلس شوراي ملي و تصويب اين طرح در 13 مهر 1342 در مجلس بيست و يكم بود. در پي اين مصوبه امام خميني در سخناني ـ چهارم آبان 1343 ـ ضمن محكوم كردن آن، به افشاء ابعاد لايحه پرداختند. امام فرمودند: انالله و انااليه راجعون[گريه حضار] من تأثرات قلبي خودم را نمي‌توانم اظهار كنم. قلب من در فشار است. از روزي كه مسايل اخير ايران را شنيدم، خوابم كم شده ‍]گريه حضار]، ناراحت هستم، قلبم در فشار است، من با تأثرات قلبي روزشماري مي‌كنم چه وقت مرگ پيش بيايد [گريه شديد حضار]. ايران ديگر عيد ندارد، عيد ايران را عزا كردند [ادامه گريه حضار]، عزا كردند و چراغاني كردند، ‌عزا كردند و دسته جمعي رقصيدند، ‌ما را فروختند، استقلال ما را فروختند، باز هم چراغاني كردند، پايكوبي كردند... عزت ما پايكوب شد، عظمت ايران از بين رفت [گريه حضار]، عظمت ارتش ايران را پايكوب كردند... اگر نفوذ روحانيون باشد نمي‌گذارد اين ملت يك روز اسير انگليس و روز ديگر اسير آمريكا باشد. اگر نفوذ روحانيون باشد نمي‌گذارد اسرائيل اقتصاد ايران را قبضه كند، نمي‌گذارد كالاهاي اسرائيل ـ آن هم بدون گمرك ـ در ايران فروخته شود.... اگر نفوذ روحانيون باشد تو دهن اين دولت مي‌زند، تو دهن اين مجلس مي‌زند، وكلا را از مجلسين بيرون مي‌ريزد. اگر نفوذ روحانيون باشد نمي‌گذارد عده‌اي به اسم وكيل بر ملت تحميل شده، بر سرنوشت مملكتي حكومت كنند. اگر نفوذ روحانيون باشد نمي‌گذارد يك دست‌نشانده‌ي آمريكايي اين غلط‌ها را بكند، از ايران بيرونش مي‌كنند. نفوذ روحاني مضر به حال ملت است؟‌نخير مضر به حال شماست. مضر به حال شما خائن‌هاست، ‌نه مضر به حال ملت... آقايان! من اعلام خطر مي‌كنم. اي ارتش ايران! من اعلام خطر مي‌كنم. اي سياسيون ايران! من اعلام خطر مي‌كنم. اي بازرگانان ايران!‌ من اعلام خطر مي‌كنم. اي علماي ايران! مراجع اسلام! من اعلام خطر مي‌كنم. اي فضلا! اي طلاب! اي حوزه‌هاي علميه! اي نجف! اي قم! اي مشهد! اي طهران! اي شيراز! من اعلام خطر مي‌كنم... والله گناهكار است كسي كه داد نزند، والله مرتكب كبيره است كسي كه فرياد نزند [احساسات شديد حضار...] 7 امام خميني در پي اين سخنان بازداشت و به تركيه تبعيد شدند. سه ماه پس از تبعيد امام، حسنعلي منصور در اول بهمن 1343 در مقابل مجلس شوراي ملي هدف تيراندازي يكي از اعضاي فداييان اسلام ـ محمد بخارايي ـ قرار گرفت8 و به بيمارستان منتقل شد. او سرانجام در 6 بهمن درگذشت. حسنعلي منصور داراي پرونده‌اي از مفاسد اخلاقي، اداري و مالي بود. 9 او سه بار ازدواج كرد.10 كمتر از 11 ماه نخست‌وزير بود و هنگام مرگ 41 سال داشت. پس از او هويدا صدارات 13 ساله خود را آغاز كرد. پانوشت‌ها: 1ـ علي منصور از 4 تير 1319 تا 5 شهريور 1320 ـ زمان سقوط رضاخان ـ نخست‌وزير بود. 2ـ مقصود «اصل چهار ترومن» است. به مقاله اصل چهار ترومن در سايت مؤسسه مطالعات و پژوهش‌هاي سياسي مراجعه شود. 3ـ ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، فردوست، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، ج 1، ص 250. 4ـ ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، همان، ج 2، ص 356. 5ـ مشاهير سياسي قرن بيستم، احمد ساجدي، مؤسسه فرهنگي و انتشاراتي محراب قلم، ص 419. 6ـ ظهور و سقوط سلطنت پهلوي،‌همان، ج 2، ص 358. 7ـ گزيده نطق تاريخي امام، نهضت امام خميني، سيد‌حميد روحاني، ج 1، صص 716 ـ 722. 8ـ محمد بخارايي همراه با جمع‌ديگري از اعضاي جمعيت فداييان اسلام در ارديبهشت 1344 محاكمه و به اعدام محكوم شد و حكم صادره روز 26 خرداد همان سال به اجرا درآمد. همراه با بخارايي سه نفر ديگر به نامهاي صفار هرندي، صادق اماني و مرتضي نيك‌نژاد اعدام شدند. 9ـ كابينه حسنعلي منصور به روايت اسناد ساواك، مركز بررس اسناد تاريخي،‌ج اول، صص 14 ـ 21. 10ـ همسر اول حسنعلي منصور يكي از دختران تيمورتاش وزير دربار رضاخان، همسر دوم او فريده امام ـ‌خواهر ليلا امامي همسر هويدا ـ و همسر سوم او منشي وي در اداره بيمه، زمان تصدي اين اداره بود. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 16

اولين مدارس دخترانه ايراني

اولين مدارس دخترانه ايراني تا بعد از مشروطيت مدرسه‌اي براي دختران ايجاد نشد، به عوام چنين تلقين مي‌شد كه درس خواندن براي دختران لازم و جايز و پسنديده نيست و شايد شرط عفت را در زندگي كنج خانه نشستن و نداشتن سواد مي‌دانستند. عامه مردم نظر خوبي به تحصيل در مدارس جديد نداشتند و هر زمان كه مي‌توانستند محصلين و معلمين را مورد آزار يا سخريه و توهين قرار مي‌دادند. تازه اين امر دربارة پسران و مردان بود و دختران وضع دشوارتري داشتند. بنابراين تحصيل دختران در خانواده‌هايي كه به با سواد شدن دختران خود علاقمند بودند، به وسيله معلم سرخانه انجام مي‌شد.1 تأسيس مدارس دخترانه در ايران توسط هر گروهي كه انجام مي‌گرفت با مخالفتهاي زيادي روبرو مي‌گرديد. بعضي از علما آن را خلاف شرع اسلام مي‌دانستند و بعضي مي‌گفتند كه واي به حال مملكتي كه در آن مدرسه دخترانه تأسيس شود. 2 پس از انقلاب مشروطيت گفتگوهايي بين نمايندگان صورت گرفت. پاره‌اي از آنان چون ناظم‌الاسلام از تأسيس مدارس دخترانه حمايت نمودند و گفتند: «در تربيت بنات و دوشيزگان وطن بكوشيم و به آنها لباس علم و هنر بپوشيم، چه تا دخترها عالم نشوند،‌پسرها بخوبي تربيت نخواهند شد.» 3 در جواب وي ميرزا سيد‌محمد‌صادق رئيس مدرسه اسلام گفت: «چيزي كه مانع احداث مدرسه دخترانه است نبودن اداره نظميه و نداشتن پليس مرتب است. فرضاً كه حجت‌الاسلام منع معاندين را بردارند، با جوانان جاهل و اشخاص عذب و بي‌لجام چه كنيم؟ بايد نخست اداره پليس و نظميه را مرتب كنيم تا در موقع لزوم از دختران حمايت كنند و ديگر آنكه معلم مردانه نمي‌توان براي دختران آورد. پس بايد به فكر معلم زنانه باشيم.» 4 با تمام دشواري‌ها، پس از بالا رفتن سطح آگاهي‌هاي جامعه و احساس ضرورت ايجاب مدارس دخترانه،5 بانوان آزاد‌انديش و دلسوز ايراني دست به كار شدند و در همان زماني كه نمايندگان به بحث و جدل پايان‌ناپذير درباره چگونگي ايجاد اين مدارس پرداخته بودند، به تأسيس اولين مدارس دخترانه ايران ا قدام نمودند. اين اقدامات در حالي صورت گرفت كه اوضاع ايران بسيار منقلب بود و به هرگونه نوگرايي در جامعه با ديده شك و ترديد نگريسته مي‌شد. بازار تكفير و افترا بسيار گرم بود و كهنه پرستان از هيچ اقدامي حتي خطر جاني و هتك‌ آبرو و حيثيت اين بانوان آزادانديش فروگذاري نمي‌كردند. مدرسه دوشيزگان نخستين بار در سال 1324 ه‍. ق مدرسه‌اي به نام مدرسه دوشيزگان توسط بانو بي‌بي خانم وزيراف، براي دختران گشايش يافت. اما اقدام جسورانه وي با مخالفت بسياري روبرو گشت به طوري كه پاره‌اي از مخالفان تصميم به ويران كردن مدرسه گرفتند. سرچارلز مايرلينگ سفير كبير وقت انگلستان در نامه‌اي كه به ادوارد گري مي‌نويسد درباره اين مدرسه مي‌گويد: مسيو دوهارتويك پيش از ظهر امروز داستان جالبي برايم گفت و آن اينكه همسر يكي از غلامان ما الهام بخش يك انجمن زنان است كه مخصوصاً ماهيت زيانبخش دارد. واقعيت مطلب اين است كه زن مزبور (بي‌بي‌ خانم) در طبقه خود بر خلاف معمول زني است خوب تحصيل كرده و سه ماه است كه يك مدرسه دخترانه تشكيل داده و دختران اشخاص خيلي محترم در آن درس مي‌خوانند. 6 در طي فشارهاي بي‌رويه مخالفان مدرسه دوشيزگان، بي‌بي خانم به وزارت معارف شكايت نمود. اما در جواب به وي گفته شد كه صلاح در اين است كه مدرسه تعطيل شود. سرانجام، با وجود ايستادگي بي‌بي خانم در برابر مشكلات، مدرسه دوشيزگان تعطيل شد. بعد از جريان به توپ بستن مجلس شوراي ملي، بي‌بي خانم پيش صنيع‌الدوله (وزير معارف) رفت. اين بار تقاضاي وي پذيرفته شد. مشروط بر اينكه فقط دختران بين 4 تا 6 سال در مدرسه تحصيل نمايند و كلمه دوشيزه نيز از تابلوي مدرسه حذف شود. 7 مدرسه ناموس اين مدرسه در سال 1326 ه‍. ق توسط خانم طوبي آزموده در خيابان فرمانفرما، نزديك چهار راه حسن‌آباد تأسيس شد. وي كه فرزند ميرزا حسن‌خان سرتيپ بود در سال 1303 ه‍. ق متولد شد و در چهارده سالگي به عقد عبدالحسين ميرپنج كه مرد دانشمندي بود درآمد. وي مدتي به تحصيل در زبانهاي عربي، فارسي و فرانسه پرداخت و سپس به فكر افتاد تا نهال دانش را در دل و جان دختران ايراني بكارد. او كه با شرايط روز آشنايي داشت با تدبيري جديد شروع به كار نمود. در ابتدا به تأسيس كلاسهاي اكابر براي بانوان اقدام نمود و سپس قرآن و تعاليم مذهبي و علم‌الحديث را در دروس گنجانيد و سالي يك‌بار در مدرسه مجالس روضه خواني ترتيب داد و از اولياي شاگردان دعوت به عمل آورد و آيه‌هائي از قرآن كريم در جهت فراگيري علم و دانش به آنان گوشزد نمود. 9 تهيه آموزگاران زن در آن عصر بسيار مشكل بود بنابراين وي ناچار بود از دوستان شوهر خود درخواست كند تا كتب مورد لزوم شاگردان را تهيه كنند و سپس خود به تعليم آنان مي‌پرداخت. بعد از مدتي از كمكهاي بي‌دريغ سيد‌جواد خان سرتيپ، ميرزا حسن رشديه، نصيرالدوله و اديب‌الدوله برخوردار گرديد. 10 مدرسه ناموس بعدها به صورت يكي از مهمترين و مجهزترين مدارس متوسطه تهران درآمد. 11 از فارغ‌التحصيلان اين مدرسه مي‌توان از بانو توران آزموده (خواهرزاده طوبي خانم)،‌ با نو فخر عظيمي ارغون، بي‌بي‌خانم، گيلان خانم، فرخنده خانم و مهرانور سميعي نام برد. 12 در سال 1321ه‍.ق طوبي رشديه در قسمت مجزاي خانه خود مدرسه دخترانه‌اي به نام پرورش داير نمود. گرچه اقدام وي با استقبال مردم روبرو گرديد و چند روز بعد از تأسيس 17 تن شاگرد داشت، اما فراشان دولتي تابلوي او را با فحش و تهديد برداشتند و مدرسه را منحل كردند. 13 تا اين زمان مدارسي كه از سوي بانوان ايراني تأسيس مي‌گرديد جنبه رسمي و دولتي نداشت و گرچه گاهي اوقات نمايندگان مجلس با اعضاي دولت از آنان به طور تلويحي حمايت مي‌نمودند، اما هربار به عللي مخالفان قد علم كرده بر خلاف آنان گام بر مي‌داشتند،‌ و هيچ قانون و مرجع رسمي نبود كه با آنان مقابله نمايد. به همين دليل بانوان ايراني دست به دامان مجلس شدند و تقاضايي بدين مضمون به مجلس ارسال داشتند: «... بر خداوند نحل و عقد و مديران رتق و فتق امور واجب است كه در اين هنگام درخت سعادت ابدي در باغ مراد ملت بنشانند و اساس ترقي و پيشرفت اين مملكت را بر پايه استوار نهند و به تربيت نسوان بپردازند... در هزار سال پيش، دولت اسلام نخستين دولت متمدن روي زمين بود و مسلمين اولين ملت عالم و معلمين عالم از اهل ايران بودند. در اسلامبول كه نسبت به ساير نقاط اروپا نشر علم اساس و تقدم داشت،‌ به واسطه حكما و دانشمندان بخارايي علم و حكمت سرايت كرده و هنوز نام حكماي آن عهد را اروپاييان با احترام مي‌برند. پس چه شد كه آنها به علت علمي كه از ما گرفته‌اند، پيش افتادند، سهل است كه آن را تكميل كرده‌اند و از آموزگاران خود درگذشتند و آنها را محتاج به خود كردند؟ آيا مي‌توان گفت اهل ايران با هوش طبيعي و استعدد خداداد احتياج نوع را به ترويج علم وصنعت احساس نكردند؟ نه بلكه به واسطه اين بود كه آنها زنهايشان را تربيت كردند.... ملت ايران زودتر از ملت ژاپون با اروپا مراوده پيدا كرد، چرا مثل آنها ترقيات عصر جديد را فرا نگرفت؟ ... همه به واسطه اين نكته است كه زنهاي فرنگي به واسطه‌ي علم معناي هيأت اجتماعيه را مي‌فهمند ولي زنهاي مسلمان جز كينه‌ورزي با يكديگر، تربيت كودكان به مقتضاي سليقه خود، چيز ديگري نمي‌دانند... وقتي كه آموزگاران و مربيان اوليه اطفال را تربيت نكنند، جوانان، مردان و پيران با تدبير نخواهيم داشت.» 14 از آنجايي كه بالا بردن سطح فرهنگ جامعه از اهداف اصلي انقلاب مشروطه به حساب مي‌آمد در سال 1327 ه‍. ق كليه دبستانهاي تهران دولتي شدند و رسماً تحت نظارت اداره فرهنگ قرار گرفتند و 46 باب مدارس دخترانه و پسرانه تأسيس گرديد. 15 پانوشت‌ها: 1. محبوبي اردكاني، حسين، تاريخ مؤسيات تمدني جديد ايران، ج 1، ص 412. 2. ملك‌زاده، مهدي، انقلاب مشروطيت ايران، ج4، ص 218. 3. ناظم‌‌الاسلام كرماني، تاريخ بيداري ايرانيان، ج1، ص4. 4. همان منبع، صص 5ـ4. 5. ضرورت ايجاد مدارس دخترانه در جامعه از گفتار خليل خان ثقفي اعلم‌الدوله با مظفرالدين شاه بخوبي روشن مي‌شود. وي در پاسخ به پرسش شاه مبني بر اينكه چرا دخترش به مدرسه امريكايي مي‌رود؟ به شاه گفت: به علت نبودن مدارس دخترانه دولتي اقدام به اين كار نمودم. و از شاه خواهان مدارس دخترانه دولتي مي‌شود. / ثقفي، خليل‌خان، مقالات گوناگون ـ‌ص 176. 6. معاصر، حسن، تاريخ مشروطيت ايران، ص 748. 7. همان منبع، سال اول، ص 83. 8. مجله گنجينه اسناد، سال اول، دفتر اول، ص 82. 9. بامداد، بدارملوك، زنان ايراني از انقلاب مشروطيت تا انقلاب سفيد، ج1، صص 43ـ 41. 10. همان منبع، ص 43. 11. مجله اسناد، سال اول، دفتر اول، ص 83. 12. بامداد، بدرالملوك، زنان ايراني از انقلاب مشروطه تا انقلاب سفيد، ص 42. 13. سوانح عمر، ص 148. 14. روزنامه مجلس، ش 6ـ 16، شوال 1324. 15. كسروي،‌تاريخ انقلاب مشروطه، ج1، ص 362. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 16 به نقل از:مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران

سوليوان: ما فقط بدنامي رابطه با ساواك را تحمل مي‌كرديم

سوليوان: ما فقط بدنامي رابطه با ساواك را تحمل مي‌كرديم ويليام سوليوان آخرين سفير آمريكا در حكومت پهلوي در سالهاي مأموريت خود در تهران (خرداد 1356 تا فروردين 1358) شاهد بسياري از تحولات و رويدادهاي ايران بود. او پس از پايان مأموريت خود در كتابي به نام «مأموريت در ايران» به حقائقي از اوضاع سياسي ايران در عصر پهلوي، دخالتهاي آمريكا در ايران، وابستگي و چاپلوسي بسياري از مقامات دولتي شاه و اختناق سياسي و اجتماعي ايران در دوران حكومت محمد‌رضا پهلوي اشاره كرده است. متن زير توضيحات سوليوان در رابطه با ساواك است: از زمان كوروش هخامنشي، شاهان ايران همواره سازمانهائي را به خدمت خود مي‌گرفتند كه از آنها به عنوان «چشم و گوش» خود ياد مي‌كردند. وظيفة اين سازمانها تحقيق و تجسس به منظور حفظ و حراست از تاج و تخت و تثبيت قدرت مقام سلطنت بود. اين سازمانها مانند تشكيلات جاسوسي و امنيتي امروز طبيعت مخفي داشتند و مأموران آنها با لباس مبدل در اطراف و اكناف مملكت گردش مي‌كردند و هويت واقعي خود را از مردم پنهان مي‌داشتند. يكي از وظايف آنها اين بودكه خود را به لباس صاحبان حرف و مشاغل گوناگون درآورده ودر ميان طبقات مختلف مردم رسوخ مي‌كردند تا از افكار و انديشه‌ها و عوامل نارضائي و نگراني مردم مطلع شوند گزارشات آنها شاهان را از مسائل مورد علاقه و علل ناراحتي‌هاي مردم آگاه مي‌ساخت و براي رفع اين ناراحتي‌ها و افزايش محبوبيت خود در ميان مردم تدابيري بكار مي‌بستند. وظيفه ديگر اين مأموران رسيدگي به كار مأموران حكومت و بررسي توانائي آنها در انجام وظايف محوله و طرز رفتارشان با مردم بود و گزارشات آنها به شاه نشان مي‌داد كه كداميك از مأموران در انجام وظايف خود كوتاهي كرده يا فاسد و مورد نفرت مردم هستند. اما مهمترين وظيفه اين مأموران كشف توطئه‌هاي احتمالي عليه حكومت و شناسائي مقامات دولتي و رهبران مذهبي و رؤساي قابل و ملاكيني بود كه نسبت به شاه وفادار نبودند. پادشاهان ايران همواره نگران توطئه‌هاي احتمالي بر ضد خود بودند، زيرا وسوسه قدرت و جاه‌طلبي هميشه ممكن بود بعضي از صاحبان قدرت و مقامات محلي را عليه پادشاه تحريك كند و فرمانروايان كشورهاي همسايه هم همواره مترصد فرصتي بودند كه با همكاري دشمنان داخلي شاه حكومت او را سرنگون كنند و بر سرزمين ايران مسلط شوند. تاريخ گذشته ايران نشان مي‌‌دهد كه سازمانهاي خفيه شاهان كه در هر زمان نام مخصوص خود را داشتند هميشه با قدرت و خشونت عمل مي‌كرده‌اند. بازداشت‌هاي مخفيانه و شبانه، ربودن و سر به نيست كردن زندانيان و آزار و شكنجه آنها از روش‌هاي معمول و متداول اين سازمانها بوده و وجه مشترك همه آنها ايجاد ارعاب و وحشت براي تثبيت قدرت حكومت و خاموش كردن صداي مخالفان بوده است. اين سيستم طي قرنها به تثبيت حكومت و دوام سلطنت شاهان ايران كمك كرد. رضاشاه هم در آغاز سلطنت خود تشكيلات پليسي مخفي گذشته را تجديد سازمان داد و براي شناسائي و تعقيب مخالفان خود از آن بهره‌‌برداري كرد. معهذا در زمان سلطنت رضاشاه اين سازمان از اهميت زيادي برخوردار نبود و رضاشاه با سبك خاص حكومت خود چنان رعب و و حشتي در دلها بوجود آورده بود كه كمتر كسي جرأت ابراز مخالفت با او را داشت تا چه رسد به اينكه توطئه‌اي براي برانداختن حكومت ترتيب دهند. بعلاوه رضاشاه براي حفظ سلطنت خود بيشتر به ارتش متكي بود و هر صداي مخالفي را به سرعت و شدت سركوب مي‌كرد. پس از بركناري رضاشاه كه با از هم پاشيدگي و تضعيف ارتش همراه بود، جانشين او نه يك پليس مخفي قوي و نه يك ارتش قابل اتكاء در اختيار داشت. از طرف ديگر كشور در اشغال نيروهاي بيگانه بود و محمد‌رضا شاه در سالهاي نخستين سلطنت در واقع فاقد «چشم و گوش» پيشينان خود بود. بعد از خروج نيروهاي بيگانه از ايران كشمكش‌هاي داخلي و درگيري با مصدق او را از فكر تشكيل يك سازمان اطلاعاتي بازداشت تا اينكه پس از سقوط مصدق، كشف يك شبكة وسيع جاسوسي از طرف روسها در ارتش ايران شاه را به سختي تكان داد. اين شبكه كه به وسيله حزب توده سازمان داده شده بود صدها افسر را تا بالاترين رده‌هاي فرماندهي شامل مي‌شد. پس از كشف و متلاشي شدن اين شبكه، شاه به فكر تشكيل يك سازمان اطلاعاتي مجهز و مدرن افتاد و براي مقابله با تشكيلات نيرومند جاسوسي روسها در ايران به دوستان امريكائي خود متوسل شد. در سال 1957 سازمان سيا طرح و چارچوب تشكيلاتي يك سازمان جديد اطلاعاتي را به شاه داد و خود در تأسيس و سازمان دادن آن مشاركت كرد. اين تشكيلات كه به نام سازمان اطلاعات و امنيت كشور ناميده مي‌شد به زودي بنام مخفف آن يعني ساواك شهرت يافت. مأموران ساواك ابتدا دوره‌هاي تعليماتي خود را در آمريكا مي‌ديدند ولي بعدها اسرائيل هم به يكي از مراكز تعليماتي ساواك تبديل شد. تعليماتي كه در آمريكا و اسرائيل به مأموران ساواك داده مي‌‌شد علاوه بر آموزش‌هاي عمومي پليسي و اطلاعاتي، تعليمات ويژه مبارزه با روشهاي جاسوسي روسها و كشف رمزهاي پيچيدة جاسوسي آنها را شامل مي‌شد. تشكيلات ساواك در ابتدا بي‌شباهت به سازمانهاي اطلاعاتي كشورهاي غربي نبود. البته با وجود همكاري نزديك سيا با اين سازمان، نظر به طبيعت هر سازمان اطلاعاتي، آمريكائيها بر همه اسرار اين سازمان و تشكيلات آن واقف نبودند و ما هرگز نتوانستيم تعداد واقعي اعضاي رسمي و تمام وقت اين سازمان را بدانيم. رقم تخميني اعضاي رسمي ساواك در حدود شش‌هزار نفر بود، البته شبكه اطلاعاتي ساواك «منابع» خبري بسياري را هم شامل مي‌شد و عده‌اي نيز بطور نيمه‌وقت و براي انجام مأموريت‌هاي خاص با ساواك همكاري مي‌كردند. از اوائل دهه 1960 و بخصوص پس از قيام سال 1963 به رهبري آيت‌الله خميني ساواك به تدريج از صورت يك سازمان اطلاعاتي و ضدجاسوسي خارج شد و بخش عمد‌ه‌اي از آن به صورت يك پليس مخفي براي مبارزه با مخالفان سياسي رژيم درآمد. روش‌هاي خشونت‌آميز در ساواك كه ابتدا به وسيله اولين رئيس سازمان امنيت ايران ژنرال بختيار اعمال مي‌شد در ابعاد وسيعتري نسبت به مخالفان سياسي رژيم اعمال گرديد و بازداشت‌هاي خودسرانه و شكنجه براي گرفتن اعتراف و زندانهاي طولاني و بدون حكم دادگاه از روش‌هاي معمول و متداول ساواك به شمار مي‌آمد. ساواك هرگونه فعاليت سياسي را با سوء ظن مي‌نگريست. نه فقط كمونيستها و افراطيون مذهبي، بلكه عناصر ليبرال و سوسيال دمكراتها و بازماندگان جبهه ملي سابق هم از تعقيب و آزار ساواك در امان نبودند. سازمانهاي دانشجوئي بيش از همه مورد سوءظن ساواك بودند و ساواك منابع اطلاعاتي و عوامل نفوذي زيادي در ميان دانشجويان داشت. هزاران عامل و منبع ساواك در دانشگاهها پراكنده شده بود و علاوه بر گزارش فعاليت‌هاي گروههاي مخالف، با شيوة تهمت و افترا بين خود آنها اختلاف به راه مي‌انداختند و از هماهنگي و انسجام آنان جلوگيري مي‌كردند. در اين دوره، بخصوص در اواخر دهه 1960 و اوائل دهه 1970 نوعي حكومت ترور و وحشت بر ايران حكمفرما بود. نه فقط گروههاي شناخته شده‌ي مخالف و مبارز، بلكه بعضي از سياستمداران معروف و روشنفكران و خانواده‌هاي مرفه و متجدد هم از تعقيب و آزار ساواك مصون نبودند. بعضي‌ها بطور اسرار‌آميزي ناپديد يا ربوده مي‌شدند شكنجه در زندانها بصورت امري عادي درآمده بود و بعضي از زندانيان زير شكنجه كشته مي‌شدند. البته در دوران پس از انقلاب داستانهاي وحشتناك و اغراق‌آميزي از شكنجه در زندانهاي ساواك منتشر شد كه همه آنها را نمي‌توان باور كرد، ليكن بهر حال ربودن و زنداني كردن مخالفان بدون مجوز قانوني و آزار و شكنجه آنها در زندانهاي ساواك امري نيست كه قابل انكار باشد و همه اين‌ها در زماني صورت مي‌گرفت كه شاه با اجراي برنامه‌هاي اصلاحي معروف به «انقلاب سفيد» خود مي‌خواست فقر و جهل و بي‌عدالتي را از كشور خود ريشه‌كن سازد و آن را به سوي دروازه‌هاي «تمدن بزرگ» هدايت كند. در اواسط دهه‌ي 1970 ساواك در مبارزه با گروههاي مخالف به موفقيت‌هاي زيادي دست يافته و فعاليت‌هاي تروريستي را كم و بيش از ميان برده بود. از سوي ديگر اعمال خشونت و شكنجه از طرف ساواك در سراسر جهان انعكاس يافته و اعتراضات شديدي را برانگيخته بود. در چنين شرايطي شاه علاقمند به ترميم موقعيت بين‌المللي خود بود و همسر شاه، شهبانو هم كه به تدريج صاحب قدرت و نفوذ بيشتري در دربار شده بود در مقابل شيوه‌هاي پليسي نامتناسب با شرايط زمان حساسيت نشان مي‌داد. مجموعه اين عوامل باعث شد كه ساواك در مبارزه با مخالفان روش ملايمتري در پيش گرفت و هنگامي كه حكومت كارتر در آمريكا بر سركار آمد شكنجه در زندانهاي ايران ظاهراً منسوخ شده بود. با همه اين احوال ساواك هنوز در ايران و خارج از ايران بسيار بدنام بود و تصميم پرزيدنت كارتر دربارة حفظ ارتباط سازمان سيا با ساواك، عليرغم وعده‌هايش درباره‌ي تعميم حقوق بشر در جهان تصميمي دشوار و حساب شده بود. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 16

روند تحديد مطبوعات در عصر پهلوي دوم

روند تحديد مطبوعات در عصر پهلوي دوم از سال 1216 ه‍. ش كه نخستين روزنامه فارسي زبان در ايران به نام كاغذ اخبار از سوي ميرزاصالح شيرازي منتشر شد تا انقلاب مشروطه (1285 ه‍. ش) دوره تأسيس و تكوين مطبوعات ايران است.در اين دوره شماره نشريات و روزنامه‌ها كم‌كم افزايش يافت و به موازات گسترش فعاليت مطبوعاتي، دولت درصدد كنترل مطبوعات برآمد و بدين ترتيب نهاد سانسور شكل گرفت. از انقلاب مشروطه تا تثبيت قدرت رضاشاه فعاليت‌هاي مطبوعاتي ايران با وجود محدوديت‌ها و فشارهاي گوناگون نسبتاً پررونق و پويا بود. با تثبيت قدرت رضاشاه كم‌كم از رونق و پويايي مطبوعات كاسته شد و نظارت و سانسور دولتي فزوني گرفت. اين وضعيت تا شهريور 1320 ادامه يافت، ولي به محض كناره‌گيري رضاشاه از قدرت و باز شدن فضاي باز سياسي، حوزة مطبوعات هم مانند حوزه‌هاي ديگر بسيار دگرگون شد. در واقع پايان زمامداري پهلوي اول آغاز آرايش سياسي جديدي در مطبوعات بود؛ به طوري كه نيروهاي سركوب شدة دو دهة پيش به صحنه سياسي آمدند تا از راههاي ممكن منافع خود را حفظ كنند و در مقام نمايندگي قشرها و گروههاي اجتماعي در توزيع قدرت و تصميم‌گيري‌هاي سياسي سهيم شوند. انتشار روزنامه‌ و مجله‌ از ابزار مؤثر در اين حوزه بود و به همين دليل افرادي با ديدگاههاي متفاوت فعاليت سياسي خود را از طريق مطبوعات آغاز كردند. يكي از ويژگي‌هاي مطبوعات اين دوره گسترش كمي و تنوع فكري، سياسي و اجتماعي افراد فعال در عرصة مطبوعات است. شمار روزنامه‌ها و مجلاتي كه در اين دوره منتشر مي‌شد قابل مقايسه با گذشته نبود. مشخصة ديگر مطبوعات اين دوره انتقادي‌تر شدن آنها است. بر خلاف سالهاي حكومت رضاشاه كه محتواي روزنامه‌ها و مجلات را اغلب اخبار رسمي و مورد تأييد مقامات مسئول، آگهي و مطالب غير سياسي تشكيل مي‌داد، فضاي حاكم بر مطبوعات پس از شهريور 1320 فضاي انتقاد و حتي مخالف بود. شكل‌گيري و گسترش نهادها و تشكلات مطبوعاتي را نيز بايد نمود ديگري از رونق و پويايي مطبوعات ايران در دهة 20 دانست. در اين دوره دست‌اندركاران مطبوعات كوشيده‌اند با ايجاد نهادها و تشكلات مختلف، از حقوق متناسب با رسالت و جايگاه خود دفاع كنند. تا آنجا كه در برخي موارد واكنش مطبوعات به تلاش دولت براي توقيف، حذف و مهار روزنامه‌ها و نشريات به صورتي هماهنگ و در قالب تشكلات مطبوعاتي مختلف ملي و محلي درآمد. محتواي روزنامه‌ها و نشريات گاهي چنان انتقادي وحتي تحريك‌آميز بود كه واكنش‌هاي گسترده و گوناگون را به دنبال مي‌آورد. نخستين واكنش جدي به فعاليت و عملكرد مطبوعات، واكنش سفارتخانه‌‌هاي انگلستان و شوروي بودكه در سالهاي آغازين دهة بيست با آلمان و متحدين در جنگ بودند. سفارت انگلستان توجه اولياي وزارت امور خارجه را به اين موضوع متوجه مي‌ساخت كه بعضي از روزنامه‌هاي محلي مستقيماً اخبار بي‌سيم را دريافت نموده و بدون سانسور در روزنامه‌هاي خود درج مي‌نمايند. سفارت شوروي هم از محتواي برخي مطبوعات ناراضي بود. مثلاً كاريكاتور روزنامه‌اي را اهانت نسبت به استالين مي‌دانست. سفارتخانه‌هاي انگلستان و شوروي همواره به بهانة اين كه مطبوعات ايران اسرار جنگي را فاش مي‌كنند و مطالب ناروا و توهين‌آميزي عليه آنها به چاپ مي‌رسانند، نسبت به عملكرد و محتواي مطبوعات معترض و خواهان اعمال نظارت و سانسور جدي بودند. گذشته از سفارتخانه‌ها، دربار و اعضاي خاندان سلطنت هم از مطالب برخي روزنامه‌ها و نشريات بسيار ناراضي و خشمگين بودند. محتواي اسناد موجود، مستقيم و يا غير‌مستقيم، به اعتراض دربار عليه مطالب مطبوعات و شكايت از مسئولان برخي روزنامه‌ها و نشريات مربوط مي‌شود. در اين سال‌ها مسئولان اجرايي و قضايي همواره درگير پرونده‌ها و دعواهايي بودند كه موضوع آنها اهانت به مقام سلطنت و توهين به اعضاي خاندان سلطنت در مطبوعات بود. دستگاه‌‌هاي مختلف اداري و افراد و سازمان‌هاي غير حكومتي نيز گاهي به عملكرد مطبوعات معترض بودند. در مواردي كه مطبوعات عملكرد يا نهاد اداري را زير سئوال مي‌بردند يا اطلاعاتي را دربارة دستگاه‌هاي حكومتي و مسئولان مختلف فاش مي‌كردند، دستگاهها و مقامات مربوطه واكنش نشان داده، از دولت مي‌خواستند كه به نحو مقتضي از افشاگري‌ها و احياناً شايعه پراكني‌هاي روزنامه‌ها و نشريات جلوگيري كند. در اين دوره دولت نيز از راههاي مختلف اقدام به تحديد مطبوعات مي‌كرد كه برجسته‌ترين نمود آن «مقيد به سانسور» كردن تمام مقالات و تفاسير مربوط به جنگ بود. دولت با انگيزه‌ها و تدابير ديگري هم درصدد تحديد مطبوعات بر مي‌آمد. با وجود قوانين محدود كنندة مختلف، در سالهاي بحراني پس از شهريور 1320 دولت‌ها تصويب لوايح گوناگوني را به مجلس پيشنهاد كردند كه منظور آن محدود‌تر شدن مطبوعات و سخت‌تر شدن فعاليت مطبوعاتي بود. در مواردي دولت به منظور قانونمندتر كردن فعاليت مطبوعاتي و وضع مقرراتي كه تا حدودي براي دست‌ اندركاران مطبوعات نيز قابل قبول باشد، به نوعي نظرسنجي همگاني و مشورت با ارباب جرايد دست مي‌زد و تجارب كشورهاي ديگر را در عرصة مطبوعات مد نظر قرار مي‌داد. در اين دورة قوانين و مقررات مربوط به مطبوعات بارها حك و اصلاح شد. سخت‌گيري حكومت نسبت به مطبوعات از دولتي به دولت ديگر متفاوت بود ولي تحديد مطبوعات كم و بيش ادامه داشت. در دورة مورد بحث توقيف، رفع توقيف، تقاضاي توقيف و سانسور مطبوعات امري نسبتاً عادي بود و رسيدگي به امور و دعواهاي مطبوعاتي بخش عمده‌اي از فعاليت‌ هاي برخي دستگاههاي اجرايي و قضايي را به خود اختصاص مي‌داد. يكي ديگر از مسايل دولت در زمينة مطبوعات روي آوردن شماري از كاركنان دولت به فعاليت مطبوعاتي و راه‌يابي برخي دست‌اندركاران مطبوعات به دستگاههاي اداري بود كه امكان مناسبي براي دسترسي گردانندگان روزنامه‌ها و نشريات به اطلاعات محرمانه دستگاههاي دولتي فراهم ساخت و هنگامي كه اين اطلاعات در مطبوعات منعكس مي‌شد معمولاً واكنش‌هاي جنجالي را به دنبال مي‌آورد. روزنامه‌ها و نشريات افكار عمومي را به مخالفت با دستگاه يا مقامي خاص بسيج مي‌كردند و دستگاه يا مقام مورد نظر نيز چاپ اين گونه مطالب را خلاف قانون و نوعي توطئه و بحران آفريني معرفي مي‌كرد. دولت براي مقابله با چنين مشكلاتي تدابيري اتخاذ مي‌كرد كه جلوگيري از ورود كاركنان دولت به عرصة مطبوعات يا تضعيف مطبوعات مخالف و مستقل از طريق كمك مالي غير مستقيم به روزنامه‌ها و مجلات طرفدار دولت از جملة اين تدابير بود. گرچه ارباب جرايد داراي اوضاع و ديدگاههاي همسان نبودند. اما هنگامي كه با عوامل تهديد كنندة حقوق و آزادي مطبوعات روبرو مي‌شدند واكنش‌هايي نسبتاً يكپارچه داشتند. بخشي از اين واكنش‌ها، انتقادها و اعتراض‌هاي كتبي دست‌اندركاران مختلف مطبوعات به عملكرد و مواضع دولت بود. در مواقعي كه دولت به دلايل و شيوه‌هاي گوناگون درصدد بر مي‌آمد تا آزادي عمل مطبوعات را محدود كند، مسئولان مطبوعات و روزنامه‌نگاران با نوشتن نامه‌هايي به مقامات مختلف، انتقاد و اعتراض خود را بيان كرده، به دفاع از حريم مطبوعات بر مي‌خاستند. جامعة مطبوعات در برخي موارد به انتقادها و اعتراض‌هاي مكتوب بسنده نمي‌كرد و به ابزار و شيوه‌هاي ديگري نيز متوسل مي‌شد كه تحصن، ايجاد تشكلات و جبهه‌هاي مختلف مطبوعاتي و توسل به تمهيداتي مانند انتشار روزنامه يا نشريه‌اي به جاي روزنامه‌ يا نشرية توقيف شده از آن جمله بود. واكنش و اعتراض به تحديد و سانسور مطبوعات به اعضاي جامعة مطبوعات منحصر و محدود نبود. بلكه نهادهاي ديگري مانند مجلس و برخي دستگاههاي اجرايي نيز اتخاذ سياست سرسختانه را در برابر مطبوعات چندان نمي‌پسنديدند و گاهي بنا به دلايلي در مقام دفاع از حريم و حقوق مطبوعات بر مي‌آمدند. شگفت اين كه حتي دولت شوروي علي‌رغم ناخرسندي از انعكاس اخبار و مقالات مغاير با منافع خود، عندالاقتضا در مورد تحديد مطبوعات «اظهار نگراني» مي‌كرد و «مدافع حقوق» مطبوعات مي‌شد. ولي اين گونه واكنش‌ها آن چنان كه بايد كارگر نيفتاد و پس از كودتاي 28 مرداد 1332 سياست سانسور و تحديد مطبوعات با شدت و جديت بيشتري دنبال شد و فضاي سنگين و نفس‌گيري كه محصول حكومت كودتا بود ادامة حيات را روز به روز براي مطبوعات دشوارتر كرد و سرانجام با اجرا شدن قانون مطبوعات سال 1334 به يك دورة نسبتاً پر نشيب و فراز تاريخ مطبوعات ايران نقطة پايان گذاشت. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره به نقل از:اسنادي از مطبوعات ايران، اداره كل آرشيو، اسناد و موزه رياست جمهوري، تهران 1378

آيا ميرزا كوچك‌خان جنگلي شاعر بود؟

آيا ميرزا كوچك‌خان جنگلي شاعر بود؟ سالها پيش در يكي از كتابفروشي‌هاي رشت كتاب كوچكي ديدم و خريدم كه «تاريخ مكمل جنگل»1 نام دارد. مؤلف آن حاج سيد‌صفا موسوي خود را ساكن و اهل گوراب زرمخ ـ‌كه ستاد و مركز عمليات نظامي جنگل بوده ـ معرفي كرده و اشاره مي‌نمايد كه آنچه در اين كتاب آمده همه را حضوراً شاهد و ناظر بوده و يا از اهالي محل مذكور كه مطلع در امور نهضت جنگل بوده‌اند پرسيده و ضبط كرده است. اين كتاب يكصدو بيست صفحه‌اي به قطع رقعي مطالبي پراكنده از پيدايش نهضت جنگل و شكل‌گيري آن، معرفي بعضي چهره‌هاي انقلاب جنگل و نقل خاطرات آنان مانند ناصرالاسلام نداماني، حسن‌خان معين‌الرعايا، برخورد جنگلي‌ها با انگليسي‌ها، متن نامه‌ي كيكاچنكوف به ميرزا و پاسخ ميرزا به آن نامه، و نقل بعضي خاطرات از خود مؤلف رادر بر مي‌گيرد. سي‌صفحه از اين كتاب به «ادبيات روزنامه‌ي جنگل» اختصاص دارد. اشعاري نقل شده كه طي سالهاي 1335 و 1336 هجري قمري توسط سخنوران نامور مانند: حيدر‌علي كمالي، ميرزا علي‌اكبرخان قزويني، اشرف‌الدين حسيني گيلاني، حسين‌ كسمائي، عارف قزويني سروده شده بود و در روزنامه‌ي جنگل چاپ شده است. تعدادي هم اشعار متفرقه‌گيلكي آورده شده است. در ميان اين صفحات چند قطعه شعر كوتاه ـ‌ اغلب دو بيتي ـ نه چندان دلچسب منسوب به ميرزا كوچك‌خان چاپ شده (صفحات 92 و 95) كه نسبت به صحبت آن با توجه به محتواي اشعار ترديد بايد كرد، بويژه آنكه جاي ضبط و چگوگي مأخذ آن اشعار هم معين نشده بود. در سال 1365 از شادروان ابراهيم فخرايي همكار فرهنگي ميرزا كوچك‌خان كه آن موقع در قيد حيات بودند راجع به اين اشعار و اصولاً اينكه آيا ميرزا كوچك‌خان شعر هم مي‌گفته است يا خير سؤال كردم. آن مرحوم طي يادداشت مورخه 29/7/1365 چنين جواب فرمودند: «... بله گهگاه شعر مي‌گفته، آن هم طرداًللباب و در ايام جواني مرثيه به هيچ‌وجه... او طبع روان نداشت ولي قسمتي از اشعارش در روزنامة دامون (سال اول، 1359، شماره‌ي 13) درج شده است. قسمت ديگري از اشعار فارسي و گيلكي آن مرحوم در جزوه‌اي به نام «سرود سبز سپيداران»2 از انتشارات ارشاد اسلامي رشت منعكس است.» جزو‌ي مذكور را كه به مناسبت شصت و سومين سالگرد شهادت ميرزا در رشت چاپ شده بود و نيز دور‌ه‌ي كامل روزنامه‌ي دامون را ديدم. آنچه در جزوة كوچك 38 صفحه‌اي سرود سبز سپيداران از اشعار ميرزا كوچك‌خان (ص 15 و 16) آمده بود، شامل يك غزل هفت بيتي و يك دوبيتي است كه عيناً در روزنامه‌ي دامون قبلاً به چاپ رسيده بود. معلوم شد اين دو قطعه شعر را ميرزا به خط خود به شادروان حاج شيخ يوسف نجفي گيلاني (1245 ـ 1327 ش) از مجتهدين آزاديخواه، ظاهراً استاد و مدرس ميرزا كوچك‌خان به هنگام تحصيل در يكي از مدارس حاج‌حسن يا جامع رشت به يادگار داده بود. شاعر فاضل گيلاني آقاي فريدون نوزاد كه رونوشت اين اشعار نزد وي است آن را جهت چاپ در اختيار روزنامه‌ي دامون گذاشته بود كه چگونگي ضبط و نسخه‌برداري اين اشعار را چنين مرقوم فرموده بودند: «... اين غزل به خط خود آن مينويي روان در ميان اوراق دانشور گرانمايه، مجتهد آزاد‌ه‌ي پاك‌انديش حاج شيخ يوسف نجفي گيلاني موجود بود كه توسط حضرتشان به مخلص ارائه گرديد و في‌المجلس نسخه برداشتم. اميد آن است كه فرزندان شادروان نجفي جيلاني اين اثر نفيس را با توجه به ارزش تاريخي آن حفظ كرده باشند.» 3 در انتهاي نامه‌ي آقاي فريدون نوزاد اشاره‌اي هم شده است به يك دو بيتي زيبا و دلنشين ديگري به گويش گيلكي از ميرزا كه گويا نزد شادروان حاج اسماعيل دهقان بوده است. غزل سرودة ميرزا كوچك‌خان و دوبيتي مذكور با ترجمه‌‌ي فارسي جهت آگاهي خوانندگان عيناً نقل مي‌شود. هوالحق گوهر كجي در عالم بودي چو ابروانش ديگر تو راستي را يكسر نما نهانش با آه آتشينم، از آب ديده نبود يا سوختي دو گيتي، يا غرق آبدانش بين در كمان كمين كرد دل را به تير مژگان ارجان بود هزارم، بادابدان نشانش در زير تيغ تيزش، شادم بَرَد سرم را آزرم دارم آن دم، خونين شود بنانش از دوري جمالش، تن را نگر چسان شد چون كاه مي‌كشاند، موري در آشيانش مي‌خواستم مثالش اندر دو ديده بندم ليكن نجست نقشي، وهم من از ميانش «گمنام» را نخستين، بُد نامي و نشاني همچون تو نامور كرد، گم‌نامش و نشانش «اين غزل كه در ايام تحصيل در مدرسه گفته شده بود به عنوان يادگاري تقديم حضرت حاج شيخ گرديد. جمعه 27 جمادي‌ الثاني 1338 ـ ميرزا كوچك» در پايان غزل اشاره شده است كه تخلص ميرزا در شاعري «گمنام» بوده است. دو بيتي نغز و دلكش ميرزا هم كه به گويش گيلكي سروده شده با ترجمة فارسي آن نقل مي‌شود: گيلكي ترجمه‌ي فارسي گيسه گئِسه كودي جالَستَن رِه گيست را بافتي براي آويزان كردن رئِسه رئِسه كودي والَستَنِ رِه تابيدي و به صورت ريسمان درآوري براي دست و پا گير شدن مي‌ديله اوميين دبسته بوسته دل من در آن ميان بسته شده بميرم تي دَبَس وابَستَنِ رِه بميرم براي باز و بسته كردن [گيس]تو معاني فارسي كلمات ـ‌گيسه = گيس را. هاي غير ملفوظ در آخرين گيس به معني «را» است. ـ گيسهَ = گيس بلند بافته شده ـ كودي = انجام دادي، كردي ـ جالستن = آويزان كردي ـ ريسه ريسه = تاباندن و به صورت ريسمان درآوردن ـ ره = براي ـ والستن = دست و پاگير شدن، راه را بند آوردن ـ مي‌ديله = دل من ـ او = آن ـ ميين = ميان ـ دبسته بوسته = بسته شده ـ تي = تو ـ دبس وابستن = باز و بسته كردن همچنانكه قبلاً اشاره شد انتساب اشعار ضبط شده در صفحه 92 كتاب «تاريخِ مكمل جنگل» منسوب به ميرزا قابل ترديد و پذيرفتني نيست و اينجا هم اشاره‌اي بدان نمي‌شود، بخصوص با توجه به محتواي آن يقيناً نمي‌توان از ميرزا بوده باشد، اما در صفحه‌ي 95 همين كتاب يك بيت پس از آوردن شعر سيد‌ابوالقاسم ليمونجوئي خطاب به ميرزا كوچك‌خان و در جواب شعر وي نقل نموده و قبل از بيت نوشته است «ميرزا كوچك‌خان خود شاعر نبود، وسيله‌ي اسماعيل دهقان يكي از جنگلي‌ها كه از شعراي گيلان بود در جواب نوشت: از تواريخ و سير آموختم دستور روشن مرد حزم اول كند انديشه، بعد آهنگ دشمن جمله‌ي بالا به صورتي نقل شده كه خواننده مي‌پندارد شعر را بايد خود ميرزا گفته باشد. شادران ابراهيم فخرايي در كتاب سردار جنگل ( ص 330) داستان مذكور را به اين صورت مرقوم داشته‌‌اند: «ليمونجو يكي از قراء تابعه‌ي رودسر است و سيد‌ابوالقاسم ليمونجوئي كه امام جماعت و شخص متمكني است مردي است آزادي‌خواه و در كسوت روحانيت كه برادرش وثوق‌الممالك عسكري در عداد مجاهدين جنگل مشغول خدمتگزاري است. امام جمعه‌ي ليمونجوئي از توقف طولاني جنگلي‌ها در صفحات گيلان خسته شده و آرزومند است كه نهال انقلاب با همه‌ي خونهاي گرمي كه براي آبياريش ريخته شده است به ثمر بنشيند و زندگي عادي مردم شهري و دهات توأم با آسايش و رفاه و عاري از هيجان و دلهره آغاز گردد، لهذا نامه‌ي منظومي كه مشحون از ترغيب و تشويق و در عين حال متضمن ملامت و سرزنش است براي ميرزا كوچك‌خان مي‌فرستند: خاك ايران توتيا شد زير سم اسب دشمن تا به كي اي شير بنمودي تواندر بيشه مسكن ميرزا درصدد بر مي‌آيد كه پاسخ امام را به نظم بدهد، اما چون شاعر نيست،‌ به شاعر ملي اسماعيل دهقان كه اين زمان در جنگل بود مراجعه مي‌كند. نامبرده جوابي تنظيم مي‌نمايد كه بدين مطلع آغاز شده بود: از تواريخ و سير آموختم دستور روشن مرد حزم اول كند انديشه بعد آهنگ دشمن متأسفانه بقيه‌ي ابيات به ياد نماند و در ديوان مرحوم دهقان نيز كه به اهتمام فرزندش فريدون در سال 1330 به چاپ رسيد ملاحظه نگرديد.» 4 طبعاً شعرگويي ميرزا كوچك‌خان به همين مختصر ختم نمي‌شود، بويژه آنكه در صحنه‌ شاعري تخلص «گمنام» هم داشته است، چه بسا اشعاري از ميرزا با همين تخلص نزد دوستان و ياران و خانواده آنان مانده باشد كه بايد روزي يافت و براي ثبت در تاريخ چاپ شود. ميرزا كوچك‌خان به ادبيات و فرهنگ ايران عشق مي‌ورزيد و معلوم گشت طبع شاعري هم داشته و به اشعار حماسي علاقه‌مند بوده، يقيناً به مناسبتهاي مختلف شعر مي‌سروده و به دوستان هديه مي‌داده است. در اين زمينه با يادآوري جمله‌اي از نوشته‌ي شادروان ابراهيم فخرايي در كتاب «سردار جنگل» اين بحث را به پايان مي‌بريم: «به اشعار فردوسي علاقه‌ي خاصي داشت، به طوري كه در گوراب زرمخ مركز تأسيسات نظامي جنگل جلسات منظمي براي قرائت شاهنامه و تهييج روح سلحشوري افراد ترتيب داده بود.» 5 ----------- پانوشت‌ها: 1ـ تاريخ مكمل جنگل، نوشته حاج سيدصفا موسوي، چاپ حقيقت رشت، 1358. 2ـ سرود سبز سپيداران، اداره كل ارشاد اسلامي گيلان، شت 1363. 3ـ روزنامه دامون، چاپ رشت، 1359، شماره 13، ص 7. 4ـ سردار جنگل، ابراهيم فخرايي، تهران، 1362، ص 328ـ 330. 5ـ پيشين، ص 38. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره به نقل از:ماهنامه فرهنگي و هنري كلك، شماره 60

ميكروفيلم‌هاي تاريخ ايران در آمريكا

ميكروفيلم‌هاي تاريخ ايران در آمريكا براي محققان و مورخان، استفاده از مأخذ درجة اول، امري است اساسي. چرا كه روشن شدن بخش مهمي از مسائل پيچيد‌ه‌ي تاريخ معاصر ايران، به شناسايي و شناساندن اين منابع ـ و دردسترس قرار دادن آنها ـ بستگي يافته است. هدف از اين بررسي نيز معرفي اين نوع از مجموعه‌هاي سندي است كه در سال‌هاي اخير در اين زمينه منتشر يا به عبارت دقيق‌تر، تكثير شده‌اند. با توجه به ارزش اسناد درجة اول و اين كه به كار بردن مكرر آنها در امور تحقيقي منجر به فرسودگي و از بين رفتنشان مي‌گردد، اكثر مخازن آ‌رشيوي و كتابخانه‌اي به استفاده از «فيلم» روي آورده‌اند. به اين معني كه از سند عكس تهيه شده و پس ازكوچك كردن تصوير، به صورت ميكروفيلم، ميكروفيش يا ميكروكارد در اختيار محققان قرار مي‌گيرد. اين روش به غير از جلوگيري از آسيب ديدن اسناد مزاياي ديگري نيز دارد، مِن جمله تسريع كار پژوهش، كاهش فضاي كتابخانه‌‌‌ها، تسهيل كپي‌برداري و انتقال و انتشار اسناد مزبور. در ميان اين مجموعه «ميكروفورم‌» ها كه در كشورهاي غربي در دسترس قرار دارند، بخشي نيز اسناد مربوط به تحولات تاريخ معاصر ايران را در خود جاي داده‌اند كه در اين بررسي براساس فهرستي مختصر از تهيه و عرضه‌كنندگان آنها معرفي مي‌شوند. آرشيو ملي آمريكا و مديريت اسناد توضيح جامع دربارة انبوه مدارك مربوط به ايران كه در اين مؤسسه گرد‌آمده است، گرچه امري است لازم و ضروري ولي در حوصلة اين معرفي كوتاه نمي‌گنجد. در اين نوشته فقط توجه محققان را به مجموعه‌هايي جلب مي‌كنيم كه ميكروفيلم شده‌اند. در اين مجموعه‌ها اسناد وزارت امور خارجه و نمايندگان ديپلماتيك ايالات متحده، ‌نهادهاي ديگر دولت آمريكا، مدارك مربوط به نيروهاي نظامي و سازمان‌هاي اطلاعاتي گردآمده است. در توضيح مشخص‌تر اين اسناد به نمونه‌هاي زير از مجموعه ميكروفيلم‌هاي مربوط به ايران مي‌توان اشاره كرد: 1ـ گزارش‌هاي وزارت مختار آمريكا در ايران، 1906 ـ 1883 (11 حلقه) 2ـ گزارش‌هاي كنسول‌هاي ايالات متحده در ايران، 1906 ـ 1883 (2 حلقه) 3ـ دستورالعمل‌هاي وزارت امور خارجه به نمايندگي‌هاي سياسي خود در ايران، 1906 ـ 1801 (1 حلقه) 4ـ يادداشت‌هاي نمايندگي ايران در آمريكا به وزارت امور خارجه ايالات متحده، 1906 ـ 1867 (1 حلقه، مشتمل بر صد فقره سند) 5ـ اسناد روابط سياسي ايالات متحده و ايران، و ايران و ساير كشورها 1929 ـ 1918 (1 حلقه) 6ـ اسناد وزارت خارجة آمريكا دربارة امور داخلي ايران، 1929 ـ 1910 ( 37 حلقه) 7ـ اسناد وزارت خارجة آمريكا دربارة امور داخلي ايران، 1939 ـ 1930 (24 حلقه) براي آشنايي بيشتر به اهميت اين اسناد به عناوين بخشي از پرونده‌هاي موجود در مجموعة شمارة 7 فوق‌الذكر يعني اسناد وزارت خارجة ‌آمريكا دربارة امور داخلي ايران، 1939 ـ 1930 مي‌توان اشاره كرد: اوضاع سياسي در ايران، تبليغات بلشويكي در ايران، كمونيسم در ايران، رضاشاه پهلوي، خانوادة سلطنتي، كابينه‌ها، مستشاران خارجي، مذاكرات مجلس، مسائل بهداشت عمومي، جاده‌ها و بنادر، امور نظامي، هواپيمايي، مسائل قومي در ايران، فيلم‌هاي سينمايي، زمين‌لرزه در سلماس، امور كارگري، بانك‌ها، نفت، امتياز اعطا شده به مركز شرق‌شناسي دانشگاه شيكاگو براي مرمت تخت جمشيد... و مطبوعات. در معرفي ديگر مجموعه‌هايي كه در چارچوب ميكروفورم‌هاي «آرشيو ملي» آمريكا ارائه شده‌اند به «گروه اسناد 242»1 مي‌توان اشاره كرد كه شامل اسناد تصرف شده در جنگ جهاني دوم مي‌شوند.در سال‌هاي پاياني جنگ و پس از پيروزي نيروهاي متفقين، اسناد موجود در آرشيوهاي دولتي كشور آلمان براي بررسي به انگلستان و ايالات متحده منتقل و پس از فيلم‌برداري و فهرست شدن به آن كشور مسترد شد. تمامي اين مجموعه‌ها به صورت ميكروفيلم موجود است و براي آنها فهرست‌هاي جامعي تهيه شده است. اسناد بسيار ارزشمندي در زمينة مسائل مختلف تاريخ معاصر ايران در اين مجموعه ملاحظه مي‌شود. براي مثال به قرارداد جالب Rahmen ـ Leese بين دولت ايران و شركت Ferrostaal مي‌توان اشاره كرد كه به نمايندگي از طرف سنديكايي از صنايع سنگين آلمان و با هدف رخنة اساسي به امور اقتصادي و سياسي ايران منعقد شد. و يا گزارش مفصلي در پنج قسمت راجع به مناطق نفت‌خيز ايران كه توسط فرماندهي ارتش سرخ روسيه تهيه و از طريق يكي از نهادهاي ضد اطلاعات ارتش آلمان در اختيار نازي‌ها قرار گرفته بود. متأسفانه تا آنجايي كه اطلاع داريم با آن كه اين مجموعه بيش از 40 سال است در دسترس پژوهشگران مي‌باشد، هنوز براي روشن‌‌تر شدن تاريخ معاصر ايران مورد بررسي قرار نگرفته‌اند. UPA2 محصولات اين شركت را كه يكي از بزرگترين شركت‌هاي ارائه دهندة خدمات ميكروفورمي‌ به كتابخانه‌ها و مؤسسات فرهنگي غرب است،‌ مي‌توان در بيشتر كتابخانه‌هاي پژوهشي آمريكا يافت و به طور رايگان مورد بررسي قرار داد. اين مجموعه‌ها كه هم در مورد اوضاع و تحولات داخلي آمريكا و همچنين روابط آنها با ساير كشورها اسناد فراواني در بردارد، در زمينة اسناد مربوط به ايران نيز مجموعه‌هاي جالب توجهي را شامل مي‌شود. براي مثال مي‌توان به نمونه‌هاي زير اشاره كرد: 1ـ اسناد محرمانة نمايندگي‌هاي سياسي آمريكا ـ خاورميانه : 941 ـ 1925 . قسمت اول: ايران (39 حلقه) 2ـ اسناد محرمانة نمايندگي‌هاي سياسي آمريكا ـ 1944 ـ 1942 . قسمت اول: ايران (15 حلقه) 3ـ پرونده‌هاي محرمانة ‌آرشيو مركزي وزارت امور خارجة آمريكا. ايران: امور داخلي و روابط خارجي، 1949 ـ 1945 (18 حلقه). 4ـ پرونده‌هاي محرمانة آرشيو مركزي وزارت امور خارجة آمريكا. ايران: امور داخلي و روابط خارجي، 1954 ـ 1950 (4 حلقه) 5‌ـ پرونده‌هاي محرمانة آرشيو مركزي وزارت امور خارجة آمريكا. ايران: امور داخلي و روابط خارجي، 1959 ـ 1954 (27 حلقه) 6ـ گزارش‌هاي تحقيقاتي سازمان اطلاعات مركزي آمريكا، «سيا». خاورميانه 1976 ـ 1946 (سه حلقه). مطالبي كه در رابطة مستقيم با تحولات ايران هستند، در پايان حلقة دوم و اول حلقة سوم قرار دارند، اما ملاحظة هر سه حلقه لازم است. نكتة ديگر آن كه همانگونه كه اخيراً در مطبوعات ايران نيز منعكس شده است، سازمان سيا سابقة جالبي در ارائة اسناد ندارد؛ حتي كارمندان «آرشيو ملي ايران» آمريكا كه بررسي اين اسناد از حقوق قانوني آنهاست نيز با اين مؤسسه دشواري‌هاي فراواني دارند. مع‌هذا پژوهشگران نبايد از اين مسئله، يعني ترفندهاي اداري و قضايي «سيا» براي خودداري از تحويل اسناد تاريخي دلسرد گردند، زيرا امكان دسترسي به برخي از اسناد اين مؤسسه كه احياناً در پرونده‌هاي نهادهاي دولتي ديگر نگهداري مي‌شوند، ميسر است. مجموعة ميكروفيلم‌هاي فوق‌الذكر اگر چه فقط مقدار بسيار اندكي از كل اسناد مربوط به ايران را در خود دارد، ولي از نظر پژوهشي مهم است. به عنوان نمونه به مدارك زير مي‌توان اشاره كرد: گزارش‌‌هاي مربوط به تحولات آذربايجان، 4 ژوئن 1947 (16 صفحه)؛ اوضاع عمومي ايران، اول اوت 1947 (56 ص)؛ فعاليت‌ هاي اتحاد شوروي در ايران، 7 آوريل 1948 (46 ص)؛ حزب توده: عامل كمونيسم در ايران، 18 ژوئيه 1949 (31 ص)؛ نمايي تاريخي از حزب توده، 30 ژوئن 1952 (15ص)؛ نبرد ايران [يك سناريوي فرضي] 1953 (67 ص)؛ اظهار نظر دربارة محاكمة مصدق، 15 نوامبر 1953 (1ص)؛ روند تهية سلاح توسط ايران، مه 1972 (20ص). 7ـ اسناد ستاد مشترك فرماندهي كل ارتش ايالات متحدة آمريكا. قسمت 2: 1953‌ـ 1946. خاورميانه (2 حلقه). اين مجموعه گزار‌ش‌هايي از وضع كشور‌هاي خاورميانه، دستورالعمل‌هاي عملياتي و سناريوهاي احتمالي در صورت بروز درگيري در اين دورة حساس از جنگ سرد را شامل مي‌باشد. برخي از عناوين اسناد مزبور بدوين قرار مي‌باشد: تأسيس و عملكرد JUSMAG [هيئت مشترك مستشاري نظامي آمريكا] در ايران، 9 فورية 1951 (3 ص)؛ مسائل ايران و انگليس، 9 اكتبر 1951 (4 ص)؛ تعليق كمك‌‌هاي نظامي به ايران، 9 آوريل 1952 (8 ص)؛ ارزيابي كميتة مشترك نظارت استراتژيك از وضعيت ايران، 11 نوامبر 1952 (4 ص)؛ شيوه‌هاي مختلف برخورد با مسائل موجود در ايران [گزارشي از سرفرماندهي ستاد نيروي هوايي آمريكا]، 6 آوريل 1953 (4ص). كتابخانة ‌ملي آمريكا3 اين مركز كه اصطلاحاً از آن به نام «كتابخانة كنگره» نيز ياد مي‌شود، احتمالاً بزرگترين مجموعة كتاب و نشريات را در جهان در خود جاي داده است و از لحاظ منابع مختلف در مورد ايران، اعم از مدارك و اسناد درجة اول تا كتب و نشريات اهميت فراواني دارد. براي مثال تقريباً تمامي مجموعه ميكروفيلم‌هايي كه در بخش‌هاي پيشين بدان‌ها اشاره شد در اين كتابخانه در دسترس پژوهشگران قرار دارد. البته توضيح بيشتر دربارة اين مؤسسه فراتر از حوصلة اين بررسي است ودر اينجا توجه پژوهشگران را فقط به دو مجموعة مهم ميكروفيلم شدة اين كتابخانه جلب مي‌كنم: بعضي از نشريات قسمت خاورميانة كتابخانه، مجموعة قابل توجهي از روزنامه‌ها و مجلات فارسي زبان را در بر مي‌گيرد. البته بيشتر نشريات سال‌هاي اخير، مثل دوره‌هاي روزنامه‌هاي مهم تهران به صورت ميكروفيلم در آمده‌اند ود وره‌هاي قديمي‌‌تر جرايد كشور هنوز به طور كامل ميكروفيلم نشده‌اند. 4 مجموعة منحصر به فرد ديگري مانند «گروه اسناد 242» كه در بالا بدان اشاره شد در كتابخانة كنگره محفوظ است. اين مجموعه كه اسناد وزارت خارجة ژاپن (1945 ـ 1868) را شامل مي‌شود.5 پس از شكست ژاپن در جنگ جهاني دوم توسط نيروهاي نظامي آمريكا ضبط و فيلم‌برداري شده است. در لابلاي اين اسناد مطالب جالب توجهي نيز در زمينة معاهدات ايران و ژاپن و يا گزارش‌هايي از تحولات داخلي و خارجي ايران، ملاحظه مي‌شود. 6 Inter Documentation Company از ميان محصولات اين شركت كه يكي از مهمترين ارائه دهندگان اسناد تاريخي به صورت ميكروفورم در اروپا است به سه مجموعة زير مي‌توان اشاره كرد: 1ـ مخالفت با شاه: منتخبي از [701] نشرية مخالف. يك تاريخ مستند. كه به صورت ميكروفيش موجود است. 7 2ـ عكس‌‌هاي تاريخي خاورميانه.مجموعه‌اي از مركز خاورميانة كالج سنت آنتوني در دانشگاه آكسفورد كه به صورت ميكروفيلم در دسترس مي‌باشد. 8 3ـ آرشيو بيت‌المقدس و هيئت مبلغين مشرق زمين، 1976 ـ 1842. 9 اين هيئت بخشي از تشكيلات كليسايي انگلستان است كه در سال 1887 تأسيس و به حوزة اسقفي و قديمي‌تر بيت‌المقدس ملحق شد. اعضاي اين جامعه در تمام خاورميانه و از جمله ايران فعاليت‌هاي گسترده‌اي در زمينه‌هاي فرهنگي، تحصيلي و بهداشتي ايفا كردند. پروژة ميكروفورم‌هاي فارسي مركز اسناد خاورميانه، دانشگاه شيكاگو10 اين مركز كه از لحاظ دستيابي به طيف وسيعي از نشريات ايران همچنين ديگر نشريات كشورهاي منبع بسيار ارزشمندي به حساب مي‌آيد، بيش از 200 عنوان مجموعه‌هاي مختلف نشريات ايراني را به صورت ميكروفيلم يا ميكروفيش درآورده است. برخي از عناوين نشريات موجود در اين مجموعه عبارتند از آذربايجان، تبريز 1907؛ باختر، اصفهان دهة 1930؛ حبل‌المتين، كلكته 1901 ـ 1900؛ حقايق،‌باكو 1907؛... چند مجموعه‌ي جالب توجه ديگر نيز از طريق اين پروژه در دسترس قرار گرفته‌اند؛ از مجموعه‌هاي خُردي چون «اسناد پراكنده از يك گروه تروتسكيست ايراني مستقر در لندن 1978 ـ 1974» گرفته تا مجموعة بزرگتري چون «اسناد تاريخي جنبش كارگري» سوسيال دموكراسي و كمونيستي ايران» در 23 قسمت به كوشش خسرو شاكري. 11 UMI12 اين مؤسسه نيز مانند UPA خدمات ميكروفورمي ارائه مي‌دهد. اهميت اصلي UMI در آن است كه موجبات دسترسي پژوهشگران به پايان نامه‌هاي تحقيقي را فراهم مي‌آورد. در اين مركز گذشته از پايان‌نامه‌هاي دوره‌هاي دكترا و فوق ليسانس كه در آمريكا تهيه شده‌اند، برخي از پايان‌نامه‌هاي دانشگاه‌هاي اروپايي نيز گردآوري شده‌اند، براي دستيابي به اين منابع نخست بايد به «فهرست جامع پايان‌نامه‌ها»13 مراجعه و پس از يافتن عنوان مورد نظر با استفاده از مجموعة ديگري به نام «چكيده‌ي پايان‌نامه‌ها» (بين‌المللي) 14خلاصه‌ي آن بررسي‌ها را كه رئوس مطالب و منابع استفاده شده را در بر دارد، يافت و براساس آن، مطالب مورد نظر را سفارش داد. آرشيو امنيت ملي اين مؤسسه براي پژوهشگران ايراني اهميت خاصي دارد، زيرا يكي از معدود مراكزي است كه به صورت يك نهاد خصوصي و غير انتفاعي براي دستيابي عموم به اسناد محرمانه و سري تلاش مي‌كند. وظيفة اصلي اين مركز آن است كه با استفاده از حقوق قانوني شهروندان و از طريق محاكم اداري و قضايي اسناد را از قيد رده‌بندي‌هاي امنيتي دولت آمريكا خارج ساخته و بدون اظهار نظر يا نتيجه‌گيري در اختيار پژوهشگران قرار مي‌دهد. براي نمونه به دوم مجموعه از اسناد اين مركز مي‌توان اشاره كرد: «ايران 1980 ـ 1977: چگونگي شكل‌گيري سياست آمريكا در قبال ايران»، مجموعه‌اي متجاوز از 14000 برگ اسناد طبقه‌بندي شده در رابطه با مسايل سياسي، نظامي و اقتصادي ايران. بخش اعظم اسناد اين مجموعه را تلگراف‌ها، نامه‌ها، يادداشت‌ها و گزارش‌هايي از نهادهاي كاخ سفيد، شوراي امنيت ملي، سيا، سازمان اطلاعات دفاعي [نهاد اطلاعاتي تفنگداران دريايي آمريكا]، وزارت دفاع، وزارت بازرگاني ... و كميته‌هاي گوناگون كنگرة آمريكا تشكيل مي‌دهند. «اسناد لانه جاسوسي» نيز در اين مجموعه موجود است. يكي ديگر از مجموعه‌‌هاي اين مركز كه از لحاظ پژوهش‌هاي ايراني مي‌تواند مورد توجه قرار گيرد. «رهنمودهاي رؤساي جمهور آمريكا دربارة امنيت ملي، از ترومن تا كلينتون» است كه انبوهي از اسناد كاخ سفيد و ديگر نهادهاي دولتي آمريكا را در بر مي‌گيرد. در اينجا تذكر اين نكته بي‌مناسبت نيست كه تقريباً كل مجموعه ميكروفيلم‌هاي فوق‌الذكر از طريق مؤسسه‌ي CRL / مركز خدمات كتابخانه‌هاي پژوهشي15 در دسترس پژوهشگران قرار دارد. اين مركز با بودجه‌ي كتابخانه‌هاي تحقيقي مختلف و به كوشش جامعه‌ي پژوهشگران آمريكا تأسيس گرديده تا منبع «متمركزي» براي دسترسي به مأخذ كمياب پژوهشي باشد. اين مؤسسه طبق آماري كه در سال 1995 منتشر ساخته نزديك به چهار ميليون جلد كتاب و نشريه و حدود 5/1 ميليون فقره ميكروفيلم و ميكروفيش را در بر مي‌گيرد. يكي ديگر از مؤسساتي كه در زمينه‌ي مشابه فعاليت دارد، شركت K.G.Saur است كه تهيه كننده‌ي بزرگ اروپايي منابع تاريخي، هم به صورت ميكروفورم و هم به صورت كتاب و نشريه محسوب مي‌شود. با آن كه در فهرست مجموعه‌هاي ميكروفورم اين شركت، اشار‌ه‌ي مستقيمي به ايران ملاحظه نشد، ولي با اين حال از آنجايي كه اين شركت فهرست‌هاي جامعي از مجموعه‌هاي موجود در كتابخانه‌هاي بزرگ جهان، متن كامل مذاكرات پارلمان‌هاي اروپايي و مجموعه‌هاي بزرگ زندگينامه‌اي ... را منتشر مي‌كند، آشنايي با آن ضروري مي‌نمايد. در پايان يادآوري مي‌شود كه هدف از معرفي اين مجموعه‌ها صرفاً تذكري است به كتابخانه‌ها و مؤسسات پژوهشي ايران براي فراهم آوردن وسائل دسترسي پژوهشگران كشور به اين منابع، چرا كه بهاي آنها از حيطة امكانات فردي پژوهشگران خارج است، هر چند كه نياز بدان‌ها بيش از پيش محسوس باشد. ----------------------- يادداشت‌ها: 1. Record Group: 242: National Archives Collection of Foreign Records Seized, 1941. 2. University Publicationd of America, Bethesda, Maryland. 3. The Library of Congress, Washington DC. 4. Ibrahim Pourhadi (Compiler), Persian and Afghan Newspaper in the Library of Cangress, 1871- 1978, Washington DC,1979. 5. Japan – Ministry of Foreign Affairs, Records, 1868- 1945. 6. Uyehara,Cecil, Ed.Checklist of Archives in the Japanese Ministry of Foreign Affairs, Tokyo, Japan. 1868 J 1945. 7. Behn, W., Ed The Iranian Opposition to the Shah, Zug, Switzerland. 8. Grant, G.,E d. Historical Photographs of the Middle East, Zug, Swizerland. 9. Jerusalem and the East Mission Archives, 1842 – 1976, Zug Swizerland. 10. The University of Chicago. Middle East Documentation Center. The Chicago – Persian Microforms Project. 11. Yazdanfar, Farzin. Catalogue of Microforms Projects in Ottoman, Persian and Arabic, Chicago, IL. 1990. 12. University Mocrofilms International, Ann Arbor, Michigan. 13. Comprehensive Dissertation Index. 14. Dissertations Abstrats International. 1861 – 1998 (On-Going). 15. ‍Center for Research Libraries, Chicago, IL. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 16 به نقل از:فصلنامه فرهنگي و اجتماعي «گفتگو» شماره 20

ماجراي فرار اولين رئيس مجلس

ماجراي فرار اولين رئيس مجلس مجلس اول مشروطيت كه كمتر از دو سال دوام داشت ـ 13 مهر 1285 تا 2 تير 1287 ـ شاهد تحولات بسياري بود. اين مجلس كه مولود قيام مردم بود، پيش از پايان دوره قانوني خود به علت مخالفت محمد‌علي‌شاه قاجار با مشروطه‌طلبان توسط كلنل لياخف رئيس روسي قزاقخانه و تعدادي از افسران روس به توپ بسته شد. در اين حادثه عده‌اي از نمايندگان مجلس كشته و عده‌اي نيز دستگير و زنداني شدند و جمع ديگري نيز توانستند فرار كنند. سيد‌محمد صادق طباطبائي، سيد‌عبدالله بهبهاني، حكيم‌الملك (ابراهيم حكيمي)، بهاءالواعظين، ميرزا جهانگير‌خان، ملك‌المتكلمين و ممتاز‌الدوله رئيس مجلس، از جمله كساني بودند كه موفق به فرار شدند. گزارش زير داستان فرار رئيس اولين مجلس شوراي ملي است كه با هم مي‌خوانيم: ممتازالدوله كه در 1286 در سن 32 سالگي به رياست مجلس اول رسيده بود وقتي تجمع نظاميان روس در ميدان بهارستان را ديد تلفن را برداشت و به شاه اعتراض و پرخاش كرد. اما در همان حال اولين گلوله توپ به مجلس برخورد كرد و باعث تخريب قسمتي از تلفنخانه مجلس شد. رئيس مجلس، نمايندگان را از تصميم شاه براي انهدام مجلس و بازداشت و مجازات نمايندگان باخبر كرد و خود همراه با جمع ديگري از نمايندگان مشروطه‌خواه از درب پشت مجلس فرار كردند و سراسيمه خود را به پارك امين‌الدوله رساندند. صاحب پارك كه از ورود رئيس مجلس و همراهانش بيمناك شده بود فوراً مراتب را به شاه اطلاع داد. ديري نگذشت كه سربازان دولتي به پارك آمدند و سركوب و شكنجه پناهندگان را آغاز كردند. ممتاز‌الدوله با مشاهده اين وضعيت خود را در لابلاي توده‌اي از درختان انگور پنهان كرد و تا تاريكي شب در آن مكان ماند. سپس باغبان پارك كه انساني نيكوكار بود و از محل اختفاي رئيس مجلس خبر داشت او را تا سپيده صبح نزد خود پناه داد. در اولين ساعتهاي صبح ممتاز‌الدوله كلاه پاره‌اي بر سر و بيلي بر دوش نهاد و شلوارش را تا زانو بالا زد و با كفش مندرسي در كسوت كارگران ميراب از برابر چشم سربازان مسلح، به بيرون از پارك رفت و دور شد. در بين راه عده‌اي او را براي بيل زدن به باغچه منزل خود و عده‌اي نيز وي را براي انجام ساير امور كارگري دعوت به كار كردند. ممتازالدوله نيز كه كاملاً ناشناخته مانده بود به هر متقاضي، وعده‌اي داد تا توانست خود را به منزل يكي از دوستانش برساند. او چند روزي در اين منزل به سر برد تا اينكه تصميم گرفت از راه روسيه به اروپا برود. اما از بيم شناسائي خود و به توصيه و اصرار اكيد دوستش، راهي سفارت فرانسه شد. او كه به زبانهاي فرانسه و انگليس تسلط كامل داشت، درخواست مسئولان سفارت براي اقامت چند روزه در اين مكان را رد كرد و در همان روز ورود،‌ با راهنمائي فرستادگان سفارت و با لباس مبدل رهسپار مرز روسيه شد. روزي كه با ترن از باكو به تفليس مي‌رفت ناراحت و پريشان خيال در ايستگاهي از قطار براي لحظاتي پياده شد. اما پيش از سوار شدن مجدد وي درهاي قطار بسته شد و ترن بدون وي به حركت درآمد. ممتاز‌الدوله به ژاندارمري مستقر در ايستگاه پناه برد و متوجه شد كه بايد يك شبانه‌روز در انتظار ورود قطار بعدي بماند. وي شب را در گوشه ايستگاه راه‌آهن بر روي زمين خوابيد و روز بعد، از زبان مأموران ژاندارمري شنيد كه قطار ديروزي دچار سانحه شده و بسياري از مسافران آن جان خود را از دست داده‌اند. ممتازالدوله با قطار جديد خود را به تفليس رساند و از آنجا رهسپار اروپا شد. او به پاريس رفت و در آنجا با معرفي خود چگونگي حادثه حمله به مجلس و جنايت محمد‌علي شاه و نظاميان روس را براي نمايندگان مطبوعات تشريح كرد. ممتازالدوله تا سقوط محمد‌علي شاه در فرانسه ماند سپس به كشور بازگشت و در انتخابات مجلس دوم كه يك سال و چهار ماه پس از به توپ بستن مجلس اول برگزار شد، به عنوان نماينده مردم تبريز راهي مجلس شد. او چند ماهي را مجدداً به رياست مجلس برگزيده شد سپس تا قبل از به قدرت رسيدن وثوق‌الدوله در چند كابينه سمت وزارت‌خانه‌هاي ماليه يا عدليه را عهده‌دار شد. با به قدرت رسيدن وثوق‌الدوله، وي بناي ناسازگاري نهاد و قرارداد 1919را مورد حمله شديد قرار داد و اين منجر به بازداشت و تبعيد وي به كاشان شد. او تا زمان سقوط كابينه وثوق‌الدوله در تبعيد باقي ماند سپس به تهران آمد. با كودتاي رضاخان نيز مخالفت كرد از اين رو دستگير و روانه زندان شد. در تمام مدت كابينه 100 روزه سيد‌ضياءالدين طباطبائي، وي در زندان بود. پس از سقوط سيد‌ضياء وي از زندان آزاد شد و در كابينه قوام‌ به وزارت معارف برگزيده شد. ممتازالدوله سرانجام در سال 1311 ش. در 58 سالگي درگذشت. منابع: ـ هزار و يك حكايت تاريخي، محمود حكيمي، انتشارات قلم. ـ شرح حال رجال سياسي و نظامي معاصر ايران، نشر علم. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 16

نقد كتاب «اين سه زن»

نقد كتاب «اين سه زن» كتاب «سه زن» (اشرف پهلوي، مريم فيروز و ايران تيمورتاش) از جمله آثار مسعود بهنود است. اين كتاب در سال 1374 توسط مؤسسه انتشاراتي نشر علم منتشر شده است. چاپ چهارم كتاب در 1375 در شمارگان 5500 نسخه و با همان مقدمه اول آقاي بهنود انتشار يافته است. در 14 فصل اين كتاب فصولي به رضاخان، فرمانفرما، تيمورتاش و ... اختصاص يافته اما فصلي از سوي آقاي بهنود به كساني كه اين كتاب به نام آنان منتشر شده اختصاص نيافته است. دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران، كتاب مزبور را مورد نقد و بررسي قرار داده است. با هم، نقد را مي‌خوانيم: نويسنده كتاب «اين سه زن» مقدمه خود را با اين عبارت آغاز مي‌كند: «اين كتاب تاريخ نيست. رمان هم نيست. شايد يك روايت تاريخي باشد» سپس چهارده فصل را بر اين پايه و اساس در پي هم مي‌آورد. حك كردن چنين عبارتي بر پيشاني مقدمه كتاب، بستري را فراهم ساخته است كه روايتگر در پرداختن به قريب 60 سال از تاريخ معاصر كشور، خود را بي‌نياز از ذكر هرگونه منبع و مأخذي احساس كند. البته اين نحو تاريخ‌پردازي اگرچه جايگاهي در توليد پيش‌نيازهاي تاريخ‌نويسي، يعني ثبت روايت افراد ناظر و حاضر در صحنه رخدادها دارد، اما به كارگيري آن مختص راويان دست اول حوادث و رخدادهاست و نمي‌توان آن را به روايتگري كامل تاريخ تعميم داد؛ زيرا هر جا راوي خود مستقيماً حضور داشته باشد مي‌تواند بدون ذكر مأخذ سخن گويد. همچنين لازم به ذكر است كه ميزان اعتبار روايتهاي خاطره پردازان نيز رابطه تنگاتنگي با ميزان وثاقت و اعتبار روايت كننده آن دارد. جالب آن‌ كه نويسنده كتاب «اين سه زن» با توسل به اين سبك حتي از گفت‌وگوهاي صورت گرفته در محافل محدود و بسته سياسي وقت يا كاملاً خصوصي با سطح حفاظتي بالا سخن به ميان مي‌آورد، بدون اينكه مشخص سازد كه به واسطه چه كساني يا با استناد به چه منابعي از ريز مطالب طرح شده در چنين جلساتي مطلع شده است. به طور قطع اين شيوه پرداختن به تاريخ را كه رمان گونه است، اما رمان نيست (زيرا رمان را نمي‌توان در مورد شخصيتهاي حقيقي و رخدادهاي واقعي نگاشت) مي‌توان نوعي سهل‌نگاري نام نهاد. آقاي مسعود بهنود و برخي دوستان ايشان در نگارشهاي خود بيشتر به اين شيوه تمسك جسته‌اند كه البته آثار توليد شده در اين قالب براي تاريخ پژوهان چندان راهگشا نيست؛ زيرا اهل تاريخ براي روشن ساختن وقايع از زواياي مختلف به دنبال مستنداتي معتبرند تا از طريق در كنار هم قرار دادن اين مستندات، تاريكيها از تاريخ زدوده شود. اما بيان رمان‌گونه تاريخ به شرط امانتداري دقيق مي‌تواند براي اقشار عادي جامعه مفيد باشد؛ زيرا تاريخ را قصه‌گونه و بسيار روان و دل‌پسند دريافت مي‌دارند. در اين سبك با حفظ اصل روان بودن مطلب، مستندات را مي‌توان به صورت پاورقي يا به صورت ملحقات ذكر كرد تا زمينه تحريف به حداقل ممكن برسد. درصورت در دسترس نبودن مستندات براي محك زدن ميزان پايبندي مؤلف به اصل امانتداري، هر ادعايي را مي‌توان به خورد تاريخ داد و چون بيان نقالي‌گونه وقايع داراي جاذبه‌هاي خاص خود است تشخيص مطالب واقعي از موضوعات كذب به ويژه براي خوانندگان عادي اين متون سخت مي‌شود. بنابراين شيوه سهل‌نگاري و سهل خواني تاريخ نبايد راهي را به سوي دخالت دادن سلائق و گرايش‌ها در تاريخ‌نگاري هموار سازد. قبل از پرداختن به محتواي كتاب «اين سه زن» براي مشخص شدن ميزان فراگيري اين شيوه در تاريخ‌نگاري كشور، كتابي ديگر از همين دست را كه توسط يكي از دوستان آقاي مسعود بهنود به نگارش درآمده است، مورد ملاحظه قرار مي‌دهيم. پيش درآمد اين كتاب چنين آغاز مي‌شود: «آيا اين كتاب، مستندهاي پراكنده و از نظر دورمانده يك پرونده تاريخي است كه به صورت داستان درآمده تا كنجكاوان و مشتاقان تاريخ را خوش آيد؟ و يا داستاني است كه بر مبناي شهادت خاطره‌نويسان تاريخ معاصر ايران شكل گرفته و نويسنده كوشيده هر آنچه را كه در ثبت افشاگري‌هاي پشت پرده مانده، كنار هم بگذارد و شرح كار زندگي يك زن درباري را كه از ظهور سلسله پهلوي و بعد از سقوط آن حضور داشته به انجام برساند؟ هر دو مورد مي‌تواند درست يا نادرست باشد.» (تاج‌الملوك، ا.جمشيدي لاريجاني، انتشارات زرياب، تهران 1380، ص19) و در ادامه نيز مؤلف، پيش درآمد خود را بر كتاب اين‌گونه پايان مي‌بخشد: «بنابراين، اين كتاب داستان زندگي زني به نام تاج‌الملوك پهلوي است، افسانه و حقيقت، حقيقي آميخته به افسانه، يا افسانه‌اي كه از حقيقت ساخته شده است. حقيقت يا افسانه؟! شايد هر دو و شايد هيچ كدام. جمشيدي لاريجاني، پائيز 1377.» (همانف ص 24) قالب داستان دادن به روايتگري يك مقطع از تاريخ در اين كتاب، دست نويسنده را براي وارونه سازي بسياري از رخدادها بازگذاشته كه از آن‌ جمله سرنوشت عبرت‌آموز مادر محمدرضا پهلوي بعد از فوت در بيمارستاني در نيويورك است. در حالي كه همه روايتهاي موجود از وابستگان به پهلوي‌ها دستكم بر اين مسئله تأكيد دارند كه به اصطلاح «ملكه مادر» بعد از فوت، در نيويورك دفن شده است (اما هيچ كس محل دفن وي را در اين شهر مشخص نمي‌كند) اين كتاب بر مبناي اطلاعيه‌اي از رضا پهلوي بحث متفاوتي را مطرح مي‌سازد: «با قلبي آكنده از تاسف و تأثر درگذشت شادروان علياحضرت تاج‌الملوك ملكه پهلوي مادربزرگ خود و مادر گرامي اعليحضرت محمدرضا پهلوي شاهنشاه فقيد ايران را، در نتيجه يك دوره كسالت ممتد، در كشور مكزيك به اطلاع هموطنان عزيز مي‌رساند. نظر به مقتضيات كنوني و اوضاع فوق‌العاده حاكم بر كشور عزيزمان ايران جنازه آن فقيد سعيد در محلي به وديعه گذارده خواهد شد. رضا پهلوي.» (همان، ص 33) هرچند علت چنين جعلي بر محققان و تاريخ‌پژوهان پوشيده نيست، اما به طور قطع گسترش داستان‌پردازي تاريخي غيرمستند موجب محروم شدن قاطبه مردم از تجربيات گذشتگان خواهد شد. خانم فرح ديبا در كتاب خاطرات خود بخشي از واقعيت را در اين زمينه عنوان مي‌كند: «بيستم اسفند، ملكه مادر كه به بيماري سرطان خون مبتلا شده بود، درگذشت. براي اين كه ناراحت نشود، خبر مرگ پادشاه را به او نداده بودند... ملكه مادر بطور موقت در كنار نوه‌اش شهريار در نيويورك به خاك سپرده شد.»(كهن‌ديارا، انتشارات فرزاد، پاريس، سال 2004 ميلادي، ص394) اگرچه خانم ديبا از بيان اينكه تاج‌الملوك در كدام قبرستان نيويورك دفن شده است طفره مي‌رود، اما شايد علت امر را بتوان در خاطرات ديگر وابستگان به پهلوي‌ها يافت: «وقتي ملكه مادر در نيويورك فوت كرده بود براي كفن و دفن او احتياج به دوازده هزار دلار پول نقد بود كه هيچ كدام از افراد خانواده حاضر به پرداخت آن نبود و هر كس به ديگري حواله مي‌داد و كار افتضاح چنان بالا گرفت كه آرمائو از ياران راكفلر و دوست خانوادگي پهلوي‌ها از نيويورك با من تماس گرفت و بالاخره من پول لازم را حواله كردم تا بعد تكليف پرداخت آن روشن شود و تازه خود ملكه مادر ثروت زيادي داشت و وراث مي‌دانستند بالاخره اين پول از محل ثروت خود ملكه قابل دريافت است.»(پس از سقوط، خاطرات احمدعلي مسعود انصاري، انتشارات مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، تهران، ص174) بر اساس اظهارات مكتوب خانم مليحه خسروداد و آقايان تورج انصاري و محمدعلي باتمانقليچ كه مسئوليت ثبت و ضبط خاطرات خانم تاج‌الملوك را به عهده داشته‌اند پول ارسالي خانم فرح ديبا (پنج هزار دلار) و ظاهراً مبلغ حواله شده توسط آقاي مسعود انصاري توسط غلامرضا پهلوي كه به شدت آلوده مواد مخدر است، صرف اعتياد مي‌شود و جنازه مادر اين خانواده سرانجام بعد از دو ماه با كمك شهرداري نيويورك و در ضمن خاكسپاري افراد معتاد ولگرد و بي‌خانمان و جنازه‌هاي فاقد هويت كه هر روز و شب در گوشه و كنار بندر نيويورك كشف مي‌شوند در يك گور دسته‌جمعي و بي‌نام و نشان مخصوص اين افراد دفن مي‌گردد.(ملكه پهلوي، خاطرات تاج‌الملوك، چاپ اول، نيويورك، انتشارات نيما، چاپ دوم تهران، انتشارات به آفرين، 1380، ص484) به طور قطع ادعايي كه در قالب رمان و داستان، محل نگهداري جنازه تاج‌الملوك را مكزيك عنوان مي‌كند قصد دور كردن ذهن علاقه‌مندان تاريخ را از برخي واقعيتها دارد در حالي كه همه روايتهاي به ثبت رسيده محل دفن تاج‌الملوك را (بدون ذكر نام قبرستان) نيويورك اعلام مي‌دارند. هرچند در كتاب «اين سه زن» با تحريفاتي بدين ميزان مواجه نيستيم، اما بايد اذعان داشت آقاي بهنود در استفاده از شيوه روايي رمان‌گونه، در كنار طرح نظرات خويش، روايتهاي مختلف و بعضاً متعارض را بيان داشته است. لذا شايد در نگاه اول اين‌گونه به نظر آيد كه آقاي بهنود خواننده كتاب خود را با تعارضاتي مواجه ساخته و درصدد به جمع‌بندي رساندن آنان برنيامده است، اما اين چنين نيست بلكه نويسنده با استفاده از شيوه تكرار، نگاه مورد نظر خود را به خواننده كتاب القا مي‌كند. براي نمونه، در مورد چگونگي شكل‌گيري ارتباط «رضا شصت‌‌تير» به عنوان يك قزاق ساده و جزء با انگليسي‌ها و طي شدن مراحل رشد وي از مهتري چند سفارتخانه غربي تا جلوس بر تخت سلطنت، به برخي واقعيتها اشاره دارد، اما به كرات تلاش مي‌كند فرد منتخب ژنرال آيرون سايد را ضد بيگانه!! معرفي نمايد: «شاه خود، از خارجي‌ها نفرت داشت و آنها را به چشم دشمن مي‌نگريست، در عين ترسي كه از انگليسي‌ها داشت، ولي پيشرفت سريع و باورنكردنيش در ذهن او انداخته بود كه قدرتهاي بيگانه پوچ بوده‌اند و رجال قديمي به خاطر «وطن‌فروشي» و ترس به آنها سر مي‌سپرده‌اند. او متوجه نبود كه صعودش را بيشتر مديون فرصت كم‌نظيري است كه شرايط تاريخي در اختيارش قرار داد. تيمورتاش تا مدتها به اين احساس بيگانه ستيزي رضاشاه بهايي نمي‌داد».(ص205) «بيگانه ستيز» خواندن رضاخان و برتري دادن وي بر پادشاهان قاجار از جمله ادعاهاي غريبي است كه با هيچ يك از مستندات تاريخي و حتي با مطالبي كه در همين كتاب آمده است سازگاري ندارد. اگر قاجارها به حد كفايت مورد نظر انگليس وطن‌فروش بودند، دليلي نداشت كه لندن براي امنيت بيشتر بخشيدن به روند چپاول نفت ايران زمينه‌هاي سقوط اين خاندان را فراهم و رضاخاني را بر سركار آورد كه جز قلدري هيچ‌گونه مزيتي نداشت. جالب اينكه آقاي بهنود خود اذعان دارد كه رضاخان پس از روي كار آمدن، تمام كساني را كه با سياستهاي انگليس مخالف بودند از ميان برداشت و اين سياست كشتار و قلع و قمع مخالفان سلطه‌گري لندن بر ايران را حتي به نزديكترين افراد خود كه عملي غير موافق انگليسي‌ها مرتكب مي‌شدند نيز تسري داد تا هيچ كسي جرئت ايستادگي در برابر اراده انگليسي‌ها را به خود ندهد: «با فعال شدن سِر پرسي لورن (وزير مختار انگليس در تهران) يكي يكي كساني كه در دو سال گذشته، به بريتانيا خيانت كرده بودند، به دست رضاخان زده مي‌شدند.»(ص168) آنچه بهتر مي‌تواند خواننده را به مقايسه ميزان وطن فروشي قاجارها و رضاخان فرا بخواند ماجراي عزل نصرت‌الدوله (كه در وابسته بودن وي هيچ‌گونه ترديدي نيست) به دليل مخالفت با برافراشته‌شدن پرچم انگليس بر سر در ادارات در جنوب است كه در اين كتاب نيز آمده است: «نفس در سينه‌ها حبس بود و همه ايستاده بودند و منتظر كه ناگهان صداي عربدة شاه در محوطه كاخ برليان پيچيد كه خطاب به مخبرالسلطنه نخست‌وزير مي‌گفت: حاجي اين نصرت‌الدوله ديگر مورد اعتماد ما نيست... نصرت‌الدوله تكاني به خود داد كه: قربان عرضي دارم. ولي شاه كه بلند شده بود و به سوي در خلوت تكيه دولت مي‌رفت رو به محمد درگاهي رئيس نظميه كه سلام نظامي داده و خشك شده بود گفت: چرا معطلي ببريدش!» (ص219) و در ادامه دلايل اين غضب‌كردن ناگهاني رضاخان بر نصرت‌الدوله را اين‌گونه شرح مي‌دهد: «فرمانفرما با سالار لشكر و محمدولي ميرزا، پسرانش به رايزني نشستند يعني كدام كار نصرت‌الدوله چنين رضا شاه را عصباني كرده بود. حدس و گمان‌ها شروع شد. فرمانفرما خود فقط يك روايت را مي‌پذيرفت و آن داستاني بود كه سه هفته پيش در بازگشت از سفر به خوزستان نصرت‌الدوله خود براي پدر نقل كرده بود. در آن زمان، نصرت‌الدوله كه كم‌كم اقتدار خود را نزد رضاشاه چنان مي‌ديد كه برايش قطعي شده بود كه رضاشاه بدون او و تيمورتاش و داور نمي‌تواند سلطنت كند، به دستور شاه براي سركشي بنادر جنوب رفته بود... ماژور آندرود افسر انگليسي در آن زمان به عنوان رئيس بندر بصره، در حقيقت فرمانده شط‌العرب بود و در سواحل ايران، طرف خرمشهر نيز اداره و اسكله و دستگاهي براي خود داشت كه بر بالاي همه آنها پرچم انگلستان نصب شده بود. نصرت‌الدوله... تا چشمش به اسكله ماژور افتاد، به رئيس گمرك خرمشهر كه در ركاب حاضر بود دستور داد به محض رسيدن به ساحل دستور بدهد كه اين بساط را جمع كنند... دقايقي بعد پرچم بريتانيا از بالاي اسكله پائين كشيده شد... فرمانفرما حالا خشمناك به بچه‌هايش مي‌گفت: اين مرتيكه نوكر انگليسي‌هاست. و آنها مي‌دانستند مقصود از مرتيكه كيست.»(صص1-220) همچنين علت تيره‌روزي تيمورتاش را (كه در همسنخ بودن وي با پهلوي اول و وابستگي‌اش به بيگانه شكي نيست) در دربار رضاخان مي‌توانيم به خوبي دريابيم. اصرار اين بازوي موثر رضاخان بر دريافت پول بيشتر از انگليسي‌ها در مقابل نفتي كه از ايران به غارت مي‌بردند وي را به سرنوشت نصرت‌الدوله دچار كرد: «تيمورتاش هم به هر در مي‌زد تا در اين ماموريت موفق شود و چيزي از انگليسي‌ها بگيرد. اما لندن كه هنوز از آثار جنگ اول خلاص نشده، شاهد اوج‌گيري فاشيسم و نازيسم در اروپا شده بود، براي حفظ امپراتوري و بالا بردن توان مالي خود مي‌كوشيد و حاضر نبود سهمي از اين درآمد را به ايران بسپارد... مذاكرات لندن يك ماه طول كشيد. سِر جان سيمون وزير خارجه دو ميهماني براي تيمورتاش داد و سه بار با او گفتگو كرد، به هيأت دولت گزارش داد كه انگلستان باز گير يك ايراني مانند نصرت‌الدوله افتاده است. انگليسي‌ها آنقدر او را در لندن معطل كردند كه شاه كه با تلقين‌هاي تقي‌زاده و فروغي كه مخبرالسلطنه نيز آن را تشديد مي‌كرد، حوصله‌اش سر رفته بود، تلگرام رمزي فرستاد كه معنيش اين بود ول كن و بيا» (صص3-252) تلاش تيمورتاش در مذاكره با انگليسي‌ها براي گرفتن سهم بيشتري از نفت (علي‌رغم آنكه كاملاً با رضاخان هماهنگ بود) خشم لندن را برانگيخت و موجب شد تا بعد از رسيدن به تهران دستگير و در زندان به دستور پهلوي اول كشته شود. هرچند‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌برخي مورخان تمايلات وي به مسكو را دليل اين امر عنوان مي‌كنند اما حتي صحت اين مطلب نيز پوششي بر اين حقيقت نخواهد بود كه رضاخان در جهت جلب‌ رضايت لندن تلاش مي‌كرد. براي محك خوردن بهتر ميزان وطن‌پرستي و بيگانه‌ستيزي رضاخان به تعبير آقاي بهنود، مي‌توانيم به آنچه وي بعد از كشتن تيمورتاش در حق انگليسي‌ها در زمينه نفت انجام داد، توجه كنيم. قاجاريه همواره در تاريخ به عنوان سلسله‌اي بي‌لياقت كه قراردادهاي ننگين و ذلت‌باري چون قرارداد دارسي را امضا كرده‌اند مورد سرزنش قرار مي‌گيرند. اما بايد ديد چرا آقاي بهنود هيچ‌گونه اشاره‌اي به تمديد اين قرارداد توسط رضاخان با شرائط بسيار مطلوبتر به نفع انگليسي‌ها نمي‌كند؟ آقاي ابوالحسن ابتهاج در مورد تجديد قرارداد دارسي توسط رضاخان مي‌نويسد: «رضاشاه در سال 1312 ناگهان تصميم گرفت قرارداد امتياز نفت را، كه در سال 1901 بين دولت ناصرالدين شاه قاجار و ويليام دارسي انگليسي بسته شده بود، فسخ كند... سپس به دستور رضاشاه تقي‌زاده قرارداد جديدي با شركت نفت انگليس امضا كرد و به موجب آن همان امتياز براي مدت 32 سال ديگر تجديد شد و اين قرارداد به تصويب مجلس هم رسيد، در صورتي كه قرارداد سابق به تصويب مجلس نرسيده بود. گذشته از اين، طبق قرارداد سابق در انقضاي مدت امتيازنامه، تمام دستگاههاي حفر چاه بلاعوض به مالكيت ايران در مي‌آمد و حال آنكه در قرارداد جديد اين ماده حذف شد.»(خاطرات ابوالحسن ابتهاج، انتشارات پاكا پرينت، چاپ لندن، ص234) اگر كشتن مخالفان سلطه‌ انگليس بر ايران و حتي مسئولان بلندپايه كشور را كه علي‌رغم وابستگي به انگليسي‌ها براي خود شأني قائل مي‌شدند مي‌توان بيگانه ستيزي رضاخان قلمداد كرد، قاعدتاً ديگر وابستگان و به طور كلي هر وطن‌فروشي را نيز مي‌توانيم وطن‌پرست بخوانيم. متاسفانه علي‌رغم شواهد بسيار مبني بر تسليم بودن محض رضاخان در برابر اراده انگليسي‌ها (البته تا قبل از پيروزيهاي هيتلر در جنگ جهاني دوم) در فرازهاي ديگري از كتاب نيز آقاي بهنود مي‌كوشد با تكرار ادعاي «بيگانه ستيز بودن» رضاخان اين وصله غيرهمگون را به وي بچسباند: «چيزي كه قابل ترديد نبود نفرت رضا شاه از فرنگي‌ها بود، او كه زبان هيچ كدام را نمي‌دانست، علاقه‌اي هم به ملاقات مستقيم با آنها نداشت از ملاقات هيچ يك از مسئولان مملكتي با خارجي‌ها خرسند نبود، همه اين را دريافته بودند و پرهيز مي‌كردند.» (ص238) البته نويسنده محترم براي ارائه چهره‌اي وطن‌پرست از رضاخان به بسياري از مسائل و موضوعات تاريخي در اين زمينه نمي‌پردازد كه از آن جمله مِهتر سفارتخانه‌هاي خارجي بودن وي است، همچنين بيسوادي منتخب لندن كه خواندن و نوشتن معمولي را نيز نمي‌دانست. در همين حال آقاي بهنود مدعي است كه چون رضاخان زبان خارجي نمي‌دانست از ملاقات با خارجي‌ها سر باز مي‌زد. اما مگر وي زبان و ادبيات ملت ايران را مي‌دانست كه سخن از ناآشنايي وي با زبان‌هاي خارجي به ميان مي‌آيد؟ در اين رابطه بايد گفت اولاً رضاخان، پيوسته با افسران و ماموران انگليسي ملاقات داشت. آقاي احسان‌ نراقي در اين زمينه مي‌گويد: «بعدها كه شاه [محمدرضا] سفري رسمي به انگلستان نمود و رئيس تشريفات آن كشور، از او پرسيد آيا مايل است تا تغييري در برنامه ديدار او داده شود، پاسخ داد مي‌خواهد آرشيوهاي اينتليجنت سرويس را كه در ساسكس هستند مورد بازديد قرار دهد... مهمان سلطنتي از مهماندارانش خواست تا پرونده او و پدرش را نشان بدهند. البته كسي نمي‌داند در مورد خود او چه چيزي به وي نشان دادند، اما پرونده پدرش را مدت زماني بسيار طولاني مطالعه كرد و از وراي گزارشات پي در پي ماموران سازمان دريافت كه پدرش از مدتها پيش، يعني از زماني كه يك افسر معمولي قزاق بود تا ژنرال رضاخان شدن، در طول تمام اين مدت، مورد توجه آن مامورين بوده است».(از كاخ شاه تا زندان اوين، احسان نراقي، ترجمه سعيد آذري، انتشارات رسا، چاپ دوم، تهران، ص324) ثانياً در زماني كه رضاخان يك قزاق معمولي بود و نه حتي يك افسر، افتخار مي‌نمود كه پست‌ترين مشاغل را در سفارتخانه‌هاي خارجي به عهده گيرد. كار در اصطبل و نظافت محل نگهداري اسبان خارجيان چندان با روحيه‌اي كه آقاي بهنود سعي در نسبت دادن آن به رضاخان دارد سازگار نيست. دكتر مجتهدي، بنيانگذار دبيرستان البرز، در اين زمينه مي‌گويد: «محمدرضا شاه عزيز دردانه رضاشاه بود؛ رضاشاه ببخشيد، مرد بي‌سواد، وطن‌پرست، علاقه‌مند به مملكت، و با تجربه، چهل سال وي در محيطي بود كه همه دزدها، بي‌شرف‌ها، نوكرهاي خارجي نمي‌گذاشتند اين مملكت تكان بخورد. درست است روز اول رضاشاه را خارجي‌ها آوردند، ولي چنان لگدي به خارجي‌ها زد در ساختمان مملكت (اين عقيده من است)... انگليسي‌ها هم مي‌خواستند از شر بختياري‌ها و قشقايي‌ها و كساني ديگر كه نمي‌گذاشتند نفت ببرند از دست آن‌ها خلاص بشوند. از دست (شيخ) خزعل خلاص بشوند. لازم بود كسي را داشته باشند. ولي آيا رضاشاه به مملكت خدمت نكرد؟ بله؟ يك شخص بي‌سواد، يك شخصي كه مِهتر بود، مغزش درست كار مي‌كرد. محمدرضا شاه نه. اين مِهتر نبود. اين عزيز دردانه پدر و مادر بود، مغزش درست كار نمي‌كرد. در درجه اول علم جاسوس را وزير دربار و همه‌كاره خود كرده بود.»(خاطرات دكتر محمدعلي مجتهدي، طرح تاريخ شفاهي‌ هاروارد، انتشارات نشر كتاب نادر، چاپ اول، ص190) ثالثاً اگر رضاخان بيگانه ستيز بود، چرا زماني كه بيگانگان قصد اشغال ايران را داشتند نه تنها در برابر آنان مقاومت نكرد بلكه قبل از رسيدن قواي بيگانه به قزوين از تهران فراري شد و به اصفهان پسناه برد؟ ارتشبد حسين فردوست در رابطه با نحوه حقير ساختن ارتش ايران مي‌گويد: «روز ششم شهريور منصورالملك آمد. انگليسي‌ها توسط او پيغام فرستاده بودند كه روسها گفته‌اند اگر اين دو لشكر مرخص نشوند و سربازها به دهاتشان نروند ما تهران را تصرف خواهيم كرد! بنظر مي‌رسد كه تعمداً مسئله را از قول روس‌ها گفته بودند تا رضاخان بيشتر بترسد! با پيغام منصور، معلوم شد كه نخجوان و رياضي حق داشته‌اند و فقط راوي بوده‌اند. ولي رضاخان چنان مشغول بود كه به ياد اين دو نيفتاد. بلافاصله دستور داد اتومبيلش را بياورند و شخصاً به طرف سربازخانه‌ها به راه افتاد. دو لشكر تهران پس از دستور ترك مخاصمه به پادگانها آمده بودند. رضاخان وارد سربازخانه لشكر يك شد. برايش احترام نظامي به جاي آوردند و او دستور داد كه همه مرخص هستند و به خانه‌هايشان بروند! سپس شخصاً به لشكر دو رفت و همين دستور را تكرار كرد... يك دو روز بعد، مجدداً انگليسي‌ها تماس گرفتند. سِر ريدر بولارد، وزير مختار انگليس، از طريق فروغي، كه اكنون نخست‌وزير بود، پيغام داد كه چرا لشكرها را مرخص كرديد. آنها را سريعاً جمع‌آوري كنيد! رضاخان هم اكيداً دستور داد و كاميونها هم به راه افتاد و در جاده‌هاي دور تعدادي از سربازان را كه به طرف دهاتشان مي‌رفتند، جمع‌آوري كرده و به پادگان‌ها برگرداندند.»(خاطرات ارتشبد حسين فردوست، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، انتشارات اطلاعات، چاپ دوم، صص9-98) البته رضاخان در مقطعي كه آلمان را پيروز جنگ دوم جهاني مي‌ديد ارتباطات خود را با هيتلر كه قبل از جنگ با هدايت انگليسي‌ها آغاز شده بود حفظ كرد تا آينده خود را تضمين كند، اما از بخت بد او يكباره ورق برگشت و فاتح بخش اعظم اروپا، در روسيه زمين‌گير شد. با بروز زمينه‌هاي شكست هيتلر، رضاخان كه از حامي خويش پيروي نكرده و ارتباطات خود را با نازيها حفظ كرده بود، مورد غضب لندن واقع شد و ديگر اعلام تابعيت محض سودي نبخشيد و حتي بدين ميزان حقير ساختن ارتش ايران نيز نتوانست نظر انگليسي‌ها را نسبت به فرصت‌طلبي وي عوض كند. لذا عاقبت رضاخان كه هيچ‌گونه پايگاهي در ميان مردم نداشت ذليلانه از ايران اخراج شد. در صورت بيگانه ستيز بودن رضاخان قطعاً مردم براي دفاع از نواميس خويش در كنار ارتش قرار مي‌گرفتند و مانع از آن مي‌شدند كه كشور به اشغال بيگانگان درآيد. اما رضاخان بيگانه ستيز - به تعبير آقاي بهنود- نه تنها مقاومتي از خود در برابر بيگانگان نشان نداد، بلكه بنابر دستور انگليسي‌ها پادگانها را تعطيل و خود زودتر از ساير عوامل حكومتي، تهران را به قصد اصفهان ترك كرد. شرح وقايع ذلت باري كه بعد از فراري شدن رضاخان و ورود قواي بيگانه به تهران بر مردم اين ديار رفت به حدي تلخ است كه نمي‌توان معناي بيگانه ستيزي را درك نمود. جالب اينكه آقاي بهنود در كنار چنين تعريف و تمجيدهاي سخاوتمندانه‌اي از رضاخان نظرات منعكس كننده افكار عمومي آن زمان را در مورد وي در كتاب خود مي‌آورد: «فرمانفرما مي‌ناليد كه پس چه كسي ايمن است اين سگ انگليسي چه از جان ملت مي‌خواهد».(ص266) از جمله ادعاهاي ديگري كه در همين زمينه در كتاب «اين سه زن» مطرح مي‌شود و جاي تأمل بسيار دارد بحث عدم تمايل انگليسي‌ها و روسها در به قدرت رسيدن محمدرضا پهلوي است: «نه انگليسي‌ها و نه روسها مايل به سلطنت پهلوي نبودند. انگليسي‌ها به فروغي پيشنهاد مي‌كردند كه رياست جمهوري را به عهده بگيرد و او بر اساس قولي كه به رضاشاه داده بود، مايل به اين كار نبود. جز او هم كسي در صحنه ديده نمي‌شد كه بتواند كشور را چنان اداره كند كه رساندن سلاح و مهمات و آذوقه به شوروي، به راحتي امكان پذير گردد.»(ص308) عملكرد انگليسي‌ها در آن مقطع بيانگر اين موضوع است كه آنان با وجود در اختيار داشتن عناصر تحصيلكرده وابسته به خود در ايران افراد بي‌سوادي را ترجيح مي‌دادند كه در برابر اراده آنها كاملاً تسليم باشند. والا در زمان انتخاب رضاخان كه حتي سواد خواندن و نوشتن نداشت افرادي چون سيدضياء بودند كه علاوه بر داشتن تحصيلات، رسماً به وابستگي به انگليس افتخار مي‌كردند (رجوع شود به مقالات روزنامه رعد) اما لندن فردي را برگزيد تا سياستمداران انگليسي را با مقوله‌اي به نام اراده ملي يا منافع ملي ايران مواجه نسازد و كشور كاملاً در مسير منافع انگليس اداره شود. در مورد انتخاب محمدرضا پهلوي نيز از همين قاعده پيروي شد وگرنه در همين زمان نيز علاوه بر فروغي افرادي چون قوام‌السلطنه وجود داشتند، اما بهترين كسي كه مي‌توانست منافع حداكثري لندن را تامين كند فرزند بي‌سواد و لاابالي رضاخان بود. وي در سوئيس هرگز درس نخواند و بيشتر اوقات خود را به خوشگذراني مصروف داشت. در مجموع آقاي بهنود در اين كتاب به نوعي قلم‌پردازي مي‌كند كه خواننده تصور نمايد روي كار آمدن رضاخان و پس از او فرزندش محمدرضا نتيجه يك سري فعل و انفعالات سياسي و شرايط تاريخي بوده است والا اراده خاص خارجي در اين زمينه وجود نداشته است. در مورد رضاخان نيز اين ادعا را به صراحت مطرح مي‌سازد: «از جمله حوادث اين دوره، چرخشي در سياست انگلستان بود كه در سفر سِر پرسي لورن وزير مختار انگليس به لندن به او ابلاغ شد. لورن دستوراتي دريافت كرده بود براي نزديك شدن به وزير جنگ و حمايت از او. پيام آور لورن نيز فروغي بود. به اين ترتيب اخبار خفيه نويسان انگليس نيز بر جمع اطلاعات رضاخان افزوده شد. از اين مجموعه، اولين ثمره‌اي كه به بار آمد دستگيري قوام‌السلطنه بود- تنها شانس شاه و مدرس براي مقاومت در مقابل رضاخان...»(ص167) و بر همين روال در چند فراز از دولت سيدضياء به عنوان دولت كودتا ياد مي‌كند.(ص145) در حالي كه طراحان و عاملان داخلي كودتا از ابتدا مشخص بودند و بر همين اساس «رضا شصت تير» به عنوان يك قزاق جزء، مراحل ترقي را به سرعت طي كرد تا به سردار سپهي رسيد. لذا اين كه گفته شود سياست انگليس در زمان وزير جنگي رضاخان به سوي وي چرخش كرد كاملاً خلاف واقع است، زيرا ارتقا فردي بي‌سواد و «افراط‌گر در مي‌گساري و قماربازي»(ص12) با نظر افسران انگليسي صورت گرفت كه آقاي بهنود نيز به آن اذعان دارد؛ بنابراين هر آشناي با تاريخ معاصر ايران با هر گرايشي ناگزير از آن است كه رضاخان را عاملي مورد مطالعه قرار گرفته و مطيع‌تر از هر فرد ديگر متمايل به لندن قلمداد كند. اظهارات متناقضي از اين دست كه در كتاب «اين سه زن» به وفور يافت مي‌شود قطعاً نمي‌تواند واقعيتها را مخدوش سازد. دومين نكته‌اي كه واقع‌نگاري آقاي بهنود را نزد خواننده زير سئوال مي‌برد عدم معرفي اشرف پهلوي است. در حالي كه به مقتضاي نام كتاب مي‌بايست به ابعاد زندگي همزاد محمدرضا پهلوي نيز پرداخته مي‌شد، بسيار اندك در مورد اشرف قلمفرسايي شده است. از همكاري او با باندهاي جهاني قاچاق مواد مخدر (كه خبر درگيريهاي فيزيكي و مسلحانه وي با ساير باندها در خارج كشور به مطبوعات درز كرد. ر.ك. به كتاب آخرين سفر شاه نوشته ويليام شوكراس، ص241)، نقش محوري و اصلي وي در خارج كردن عتيقه‌ها و آثار باستاني كشور (بعدها پسرش اين نقش را دنبال كرد) و... هيچ‌گونه سخني به ميان نيامده است، در عوض به نقل از قوام‌السلطنه ادعا مي‌شود كه اشرف وطن‌فروش نيست: «خبر ديگري كه در آن ملاقات به گوش قوام‌السلطنه رسيد، احتمال سفر اشرف به شوروي بود... جمله‌اي گفت كه بعدها به دفعات از او نقل شد. «اين دختره جاه‌طلب است، وطن فروش نيست. برادرش حاضر است براي بركناري من از آذربايجان بگذرد. اصلاً شاه جنوب ايران باشد و نوكر انگليسي‌ها. ولي اين دختره، اينطور نيست...»(ص359) و در فراز ديگري بسيار فراتر رفته و تدبير قوام‌السلطنه را براي بيرون كردن روسها از شمال كشور و جمع شدن بساط نيروهاي مورد حمايت آنان چون فرقه دمكرات آذربايجان را به صورت سؤالي به اشرف نسبت مي‌دهد: «هنوز سئوال اصلي باقي است. آيا مظفر فيروز قرباني توافق قوام و اشرف در آن عصرانه خصوصي كاخ شد؟ چنان كه سئوال بزرگتر نيز در پي آن آمد: آيا فرقه دمكرات نيز قرباني ديدار خصوصي استالين با اشرف نشد؟»(ص362) شايد اين بخش از اظهارات منتسب به قوام‌السلطنه را بتوان با واقعيتهاي تاريخي منطبق دانست كه پهلوي‌ها حاضر بودند براي بقاي سلطنت خود از بخشي از ايران بگذرند. بي‌جهت نيست كه هم در زمان رضاخان و هم در دوران محمدرضا پهلوي بدون اينكه جنگي صورت گيرد بخشهايي از خاك ايران جدا شد و در اختيار بيگانگان قرار گرفت. رضاخان علاوه بر بخشش سخاوتمندانه نفت ايران به انگليسي‌ها كه قاجارها نيز اين چنين به اين كار مبادرت نكرده بودند، از نفت خانقين و ارتفاعات آرارات نيز به نفع عراق و تركيه گذشت. محمدرضا نيز به دستور انگليس از بخشي از خاك ايران (بحرين) چشم پوشيد تا بتواند با حمايت بيگانه به مال‌اندوزي بپردازد. البته آقاي بهنود نيز به اين امر اذعان دارد: «حادثه ديگري كه مي‌توانست آرامش خاطر شاه را فراهم آورد، پيمان سعد‌آباد بود. وزيران خارجه تركيه، عراق و افغانستان در تهران گرد آمدند و در سعدآباد بر پيماني امضا گذاشتند و اينها هم معناي استقرار رژيم را داشت. براي رسيدن به اين پيمان، رضاشاه، به اختلافات ارضي با تركيه و عراق پايان داد. از نفت خانقين گذشت و هم از ارتفاعات آرارات. اين مجموعه به اضافه باجي كه در قرارداد نفت به انگليسي‌ها داده بود، در آستانه جنگ جهاني حكومت او را به عنوان حلقه‌اي از كمربند دور شوروي در چشم لندن عزيز مي‌داشت. گذراندن قانوني كه داشتن هر نوع افكار اشتراكي را در ايران ممنوع و غير قانوني اعلام مي‌داشت، نكته ديگري بود كه بر اساس خواست انگليسي‌ها به تصويب رسيد.»(ص277) همچنين در مورد اينكه نتيجه حكومت پهلوي اول براي ملت ايران چه بود، كتاب «اين سه زن» نيز به گوشه‌هايي از حقايق اشاره دارد: «در تهران، مركز فرماندهي رضاخان، به قساوت سرپاس مختاري كه گوي سبقت از درگاهي و آيرم ربوده بود، همه چيز تحت كنترل بود و با گذر ايام و پيري، رضاخان سخت‌گيرتر مي‌شد. رئيسان املاك در شهرستانها، هر روز چند سندي به دفتر مخصوص مي‌فرستادند و صاحبان آن املاك معمولاً نفي بلد مي‌شدند.»(ص275) و در فرازي ديگر مي‌افزايد: «او اينك سلطنتي را رها مي‌كرد كه آن را به بهاي كشتن صدها تن و بي‌خانمان كردن هزاران نفر حفظ كرده بود و خوب مي‌دانست دستهاي پسرش براي گرفتن چنين فولاد گداخته‌‌اي چقدر ضعيف است. هيچ عاملي جز تهديد به حضور نظامي روسها و دستگيريش توسط آنها نمي‌توانست او را وادارد كه از آن اتاق سري و قفلدار پشت دفتر مخصوص چشم بپوشد، در آن اطاق چهل و چهار هزار سند منگوله‌دار وجود داشت كه تقريباً هيچ كدام از آن‌ها را صاحبان اصلي به ميل نفروخته يا نبخشيده بودند.»(ص306) حتي اگر آمار ارائه شده توسط آقاي بهنود را قرين به صحت بپنداريم به خوبي مشخص مي‌شود كه آيا پهلوي‌ها وطن‌پرست بودند يا وطن‌فروشاني صرفاً مال پرست. البته در مورد املاك مرغوبي كه در سراسر ايران به تصاحب رضاخان درآمد آمار متفاوتي ارائه شده است. از جمله استاندار فارس و سپس خراسان در دوران پهلوي دوم در اين زمينه مي‌گويد: «پس از اينكه رضاشاه كنار رفت، موضوع دارايي ايشان در گردهمايي‌هاي سياست پيشگان داخلي و خارجي مطرح شد و بزرگان قوم به اين نتيجه رسيدند كه براي جلوگيري از هرگونه سوءتفاهمي، در آغاز ملك‌ها و نقدينه و غيره كه متعلق به ايشان بود به محمدرضا وليعهد منتقل شود... در ضمن كساني دادخواستهايي درباره زمين‌ها و دارايي‌شان كه از سوي رضاشاه گرفته شده و يا خريداري شده به دادگاه تسليم كردند. جمع رقبه‌هايي كه به مالكيت رضاشاه درآمده بود نزديك پنج هزار و ششصد فقره بالغ مي‌شد.» (گذر عمر، خاطرات سياسي باقر پيرنيا، انتشارات كوير، تهران، صص 5-284) مشاور خانم فرح ديبا نيز در اين زمينه مي‌گويد: «اين بنياد (پهلوي) در سال 1337 تأسيس شد و سپس املاك خصوصي شاه در اختيار آن قرار گرفت. اين املاك كه عبارت از 830 دهكده با مساحتي برابر با دو ميليون و نيم هكتار بودند به عنوان ارث پدر، از رضاشاه به محمدرضاشاه رسيده بود. رضاشاه، در طول سالهاي آخر حكومتش يعني تا 1320، به گونه‌اي مستبدانه، بهترين زمين‌هاي كشاورزي ايران را غصب كرد كه بخش اعظم اين زمين‌ها در مناطق حاصلخيز سواحل درياي خزر واقع شده بودند.»(از كاخ شاه تا زندان اوين، احسان نراقي، ترجمه سعيد آذري، چاپ دوم، صص5-94) به اين ترتيب به خوبي مي‌توان به انگيزه رضاخان در اعطاي امتيازات چشمگير به بيگانگان (كه آقاي بهنود آن را بيگانه ستيزي مي‌خواند) پي برد. وي به صورت جنون آميزي به جمع‌آوري پول و ملك مي‌پرداخت. همچنين حساب ارزي وي در لندن و ريالي‌اش در بانك ملي ايران جايي براي تطهير افرادي كه بيگانگان مستقيماً بر ملت ايران مستولي ساختند، باقي نمي‌گذارد. از جمله مهمترين وقايع تاريخي ديگري كه مورد توجه جدي كتاب «اين سه زن» قرار گرفته و به تفصيل به آن پرداخته شده وقايع سالهاي 1331 و 1332 است. در اين بخش روايتگر تاريخ به دكتر مصدق و شاخه نظامي حزب توده به رهبري كيانوري و مريم فيروز نزديك مي‌شود. نگاه يكسونگر در اين زمينه، هم مانع از تشخيص ايرادات و ضعفهاي دكتر مصدق و هم آيت‌الله كاشاني مي‌شود. از سويي، در حالي كه به هيچ‌ يك از خطاهاي دكتر مصدق در اين كتاب اشاره نمي‌شود، مسائلي به آيت‌الله كاشاني نسبت داده مي‌شود كه كاملاً جعلي است: «... سكوت راديو شكست الو... الو... مردم من ميراشرافي...» اين صداي گوش خراش كه مي‌خواست پيام آيت‌الله كاشاني را بخواند و نزديك شدن سرلشكر زاهدي به ايستگاه راديو را مژده بدهد، در عين حال خبر مي‌داد كه مصدق تكه‌تكه شده، دكتر فاطمي نيز به دست مردم افتاده... اين خبر كه فقط صبح فردايش خلاف آن ثابت شد ناگهان دنيا را بر سر مريم كوفت. كروميت روزولت نيز در نهانگاه، خبر را از همان راديو شنيد و منتظر ماند تا پيام آيت‌الله كاشاني در تأييد بركناري و سقوط مصدق توسط فرزندش خوانده شود و صداي زاهدي به گوش برسد، آنگاه شامپايني را از يخ درآورد...» (صص2-421) براساس اسناد و مدارك موجود هرگز آيت‌الله كاشاني پيامي در اين روز صادر نكرده بود. از طرفي اقدام شخصي مصطفي كاشاني- كه تفاوتهاي بارزي با پدر داشت- به حضور در راديو با واكنش شديد آيت‌الله كاشاني مواجه مي‌شود. در اين زمينه آقاي محمدحسن سالمي (نوه آيت‌الله كاشاني) در بيان خاطرات خود از روز 28 مرداد، از برخورد تند پدربزرگ خويش با «مصطفي» خبر مي‌دهد. به روايت آقاي سالمي، در آن روز كه آيت‌الله كاشاني در منزل ايشان در تهران ميهمان بوده است، بعد از بازگشت فرزندشان از راديو بشدت با او برخورد مي‌كند و به صورت اهانت‌آميزي وي را مورد سرزنش قرار مي‌دهد. (خاطرات شفاهي محمدحسن سالمي، مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران) ضمن اينكه علي‌القاعده نوارهاي راديو در اين روز موجود است و با مراجعه به آرشيو مي‌توان به جعلي بودن ادعاي قرائت پيام آيت‌الله كاشاني از راديو به سهولت پي برد. با اين وجود آقاي بهنود به اين خبرسازي اكتفا نمي‌كند و به جعل خبر مشابهي با بهره‌گيري از نقل قول افسران حزب توده مبادرت مي‌ورزد: «افسران خبر مي‌دادند كه زاهدي در شميران از آيت‌الله كاشاني ديدار كرده، بقايي، حائري‌زاده و مكي هم در زيرزمين باشگاه افسران با زاهدي سنكنجبين و خيار مي‌خوردند.» (ص424) چنانكه اشاره شد آيت‌الله كاشاني اصولاً در آن روز در شميران نبوده و چنين ملاقاتي بين وي و زاهدي صورت نگرفته است. اما ظاهراً براي ملكوك ساختن شخصيت آيت‌الله كاشاني در حد يك همكاري كننده با زاهدي، نويسنده كتاب «اين سه زن» به چنين داستان پردازيهايي نيازمند بوده است، در حالي كه موضع آيت‌الله كاشاني در برابر زاهدي و نامه هشدارگونه وي به دكتر مصدق در مورد كودتا مشهورتر از آن است كه آقاي بهنود از وجودش بي‌اطلاع بوده باشد. اينكه نويسنده به چه دليل به چنين نامه‌اي هرگز اشاره نمي‌كند، بلكه به عكس با جعل مطالبي سعي در القاي دخالت آيت‌الله كاشاني در كودتا دارد، جاي سئوال باقي مي‌گذارد. نكته جالب در همه اين روايتگريها، پرداختن به جزئياتي است كه خواننده هرگز تصور بي‌پايه بودن آن را نكند؛ بيرون آوردن شامپاين از يخ توسط روزولت، سنكنجبين و خيار خوردن آقايان در زير زمين باشگاه افسران و ... به نوعي به اخبار جعلي پيوند مي‌خورد كه كمتر ترديدي در صحت و سقم خبر ايجاد نشود. در كنار انتشار چنين روايتهايي به نقل از سازمان افسران حزب توده، نويسنده كتاب «اين سه زن» تلاش مي‌كند نقش اين حزب را در بسيج مردم و اعتراضات گسترده در روز 30 تير كه شاه را مجبور به كنار گذاشتن قوام كرد، بسيار پررنگ سازد: «روز 29تير اعلاميه حزب توده و آيت‌الله كاشاني، با هم منتشر شد. كاشاني دستور اعتصاب عمومي صادر كرد و حزب توده به تمام افراد خود دستور داد براي تظاهرات و روزي سخت آماده شوند، سرلشكر علوي مقدم فرماندار نظامي تهران از شاه كسب تكليف كرد و پاسخ‌هاي مبهم شنيد.» (ص398) در همين حال كه نويسنده نقش حزب توده را در بسيج مردم پررنگ مي‌سازد، در فرازي ديگر به صورت كاملاً متناقض، در بررسي علت شكست دولت مصدق مي‌گويد: «حزب توده به يك ضعف مهم تشكيلاتي خود واقف نيست. اين حزب كه تحصيلكرده‌ها و افراد بااستعداد و باسواد را در ميان تمام طبقات حتي شاهزادگان و خوانين به خود جلب كرده، در ميان لومپن‌ها و افراد بي‌سواد جايي ندارد، از همين نقطه گزيده مي‌شود. دكتر مصدق نيز جز اين نيست، به اشاره او دانشگاهها و مدارس و حتي بازار تعطيل مي‌شوند، او چهره‌اي جهاني شده است، ولي در دروازه غاز و دروازه قزوين و نقاط محروم كه تمام اين دعوا برسر آنهاست، نه او و نه جبهه ملي نفوذي ندارند. معمولاً اين گروه با اعلاميه‌اي از آيت‌الله كاشاني به خيابان مي‌ريختند و يا حركات دشمن را خنثي مي‌كردند، اينك آيت‌الله با دولت نيست.» (ص417) در اين فراز براي ناچيز جلوه‌گر ساختن نقش آيت‌الله كاشاني در نهضت ملي شدن صنعت نفت دو جفا صورت مي‌گيرد؛ يكي به توده‌هاي مردم كه شجاعانه به صحنه ‌‌آمدند و نهضت را به پيش ‌بردند عنوان «لومپن» (لات و بي‌سروپا) داده مي‌شود، ديگر اينكه آقاي كاشاني فردي در حد لومپنها معرفي مي‌شود. دستكم آقاي بهنود نبايد فراموش مي‌كرد كه در اين دوران يعني تا قبل از عزم مصدق براي تعطيلي مجلس شوراي ملي آقاي كاشاني رئيس مجلس بود، يعني قاعدتاً در ميان نخبگان نيز داراي پايگاه بود. ضمن اينكه زماني كه مردم با اطلاعيه آيت‌الله كاشاني به صحنه ‌آمدند و شاه را وادار به بازگردانيدن مصدق به پست نخست‌وزيري ‌كردند، «ملت غيور و سلحشور ايران» خطاب مي‌شدند اما زماني كه آقاي كاشاني هم كنار گذاشته مي‌شود و از طرفي افراد مرموزي چون مظفر بقايي گره كور اختلافات را كور‌تر مي‌كنند و ديگر اطلاعيه‌اي براي بسيج مردم صادر نمي‌شود، همين مردم كه به صحنه نمي‌آيند تبديل به مشتي لومپن مي‌شوند. البته اين كه توده‌اي‌ها از يك سو به دكتر مصدق نزديك مي‌شوند و از سوي ديگر با ارتكاب اعمالي عليه اعتقادات مردم موجب دلسردي آنها به نهضت مي‌گردند، مسئله مرموز ديگري است كه مي‌بايست به طور مستقل به آن پرداخت، هرچند آقاي بهنود نيز علي‌رغم برخوردي سمپاتيك با شاخه نظامي حزب بعضاً به مسائلي اشاره دارد كه مي‌تواند زمينه تأمل خوانندگان را فراهم آورد: «شاه نظر به تصوير جهاني رژيم خود داشت و از جانب او فشار ويژه‌اي براي دستگيري مريم فيروز اعمال نمي‌شود. اما اشرف نيز شاهي ديگر است و بختيار خوب مي‌داند كه او چه كينه‌اي از «آن دختره» در دل دارد... اما ساعتي بعد كه «آن دختره» را به دفتر بختيار مي‌برند و او چادر از سرش برمي‌اندازد، بختيار با تحكم به مامور دستگيري مي‌گويد: اين نيست. ببريدش... اما سپهبد زاهدي كه خود از فشارهاي شاه و اشرف به ستوه آمده و آخرين روزهاي صدارت را مي‌گذراند و همچون ديگراني كه به سلسله پهلوي خدمت كردند از آنها به جهت قدرناشناسي و ناسپاسي دل چركين است، به سرهنگ زيبائي محرمانه مي‌گويد مايل نيست «آن دختره» دستگير شود.» (صص6-435) اينكه علي‌رغم فشار شاه و اشرف، مريم فيروز و كيانوري توسط زاهدي دستگير نمي‌شوند و سرانجام موفق به خروج از كشور مي‌گردند، اما دكتر فاطمي كه براي در امان ماندن به حزب توده پناه ‌برد تا در محل‌هاي امن آنان از تعرض دولت كودتا محفوظ بماند، نه تنها به خارج كشور فرستاده نمي‌شود بلكه مخفيگاه وي به سرعت لو مي‌رود، در مجموع عملكرد مسئول شاخه نظامي حزب توده را آنچنان ابهام‌آميز مي‌كند كه دبير اول حزب توده در اوايل دهه 50 به صراحت نسبت وابستگي به وي مي‌دهد: «ايرج اسكندري كه اصلاً تصوري از ماجرائي ندارد كه در تهران مي‌گذرد در مسكو ادعا مي‌كند كه مريم و كيانوري از عوامل دستگاه اطلاعاتي بريتانيا هستند.» (ص434) البته بايد اذعان داشت كه نقش مرموز جناحي از حزب توده و افراد وابسته، اما به ظاهر مبارزي چون مظفر بقايي در خطاهاي دكتر مصدق و آيت‌الله كاشاني تعيين كننده است كه پرداخت جامع به آن در اين مختصر نمي‌گنجد. نويسنده كتاب به جاي برخوردي منصفانه با ضعفهاي سياسي اين دو شخصيت برجسته نهضت ملي شدن صنعت نفت، در حالي كه نسبت‌هاي مغرضانه‌اي را به آيت‌الله كاشاني مي‌دهد بسياري از واقعيتهاي تاريخي را كه با بيان آنها ضعفهاي دكتر مصدق در معرض قضاوت قرار مي‌گيرد، اصولاً مطرح نمي‌سازد. براي نمونه انتصاب سرتيپ متين دفتري به رياست شهرباني توسط دكتر مصدق را بايد مورد اشاره قرار داد در حالي كه به دليل آشكار شدن وابستگي‌اش بايد دستگير مي‌شد. آقاي دكتر كريم سنجابي رئيس جبهه ملي در دهه 50 در اين زمينه مي‌گويد: «من آنجا خدمت مصدق بودم كه تلفن زنگ زد. وصل به تلفن يك بلندگو بود شنيدم سرتيپ رياحي است كه صحبت مي‌كند. رياحي به او گفت: اجازه بدهيد ما تيمسار دفتري را دستگير بكنيم. مي‌دانيم دفتري پسرعموي مصدق بود. مصدق گفت: چكار كرده است؟ گفت: در اين كار آلوده است... توي همان عمل كودتا و توطئه‌ها. مصدق گفت: بگيريد... فردا صبح كه من نزد مصدق رفتم توي پله‌ها به همين تيمسار دفتري برخوردم. ديدم گريه مي‌كند. گفتم: چرا گريه مي‌كني؟ گفت جگرم مي‌سوزد عموي من مورد تهديد قرار گرفته و حالا مي‌خواهند مرا دستگير بكنند. من رفتم به مصدق گفتم كه تيمسار دفتري در راهرو ايستاده و گريه مي‌كند. گفت بگو بيايد تو... به نظرم 27 مرداد بود. گفت: بگو بياد تو، با او وارد اطاق شديم، مصدق بلافاصله به او گفت: چه خبر است عموجان؟ برو شهرباني را تحويل بگير. به رياحي هم تلفن كرد و گفت: آقاي رياحي شهرباني تحويل سرتيپ دفتري است.» (خاطرات سياسي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات صداي معاصر، 1381، صص160-159) انتصاب دفتري به رياست‌ شهرباني موجب شد كه فرداي آن روز شهرباني كاملاً در اختيار كودتاگران قرار گيرد. دكتر سنجابي در فرازي ديگر از خاطرات خود به طرح انتقاد ديگري مي‌پردازد كه از سوي آيت‌الله كاشاني نيز مطرح شده است و آن آزاد گذاشتن زاهدي با اطلاع از اين موضوع است كه وي شرائط داخلي را براي كودتاي بيگانگان در كشور فراهم مي‌كند: «يك نفر از خود عوامل كودتا كه نمي‌دانم چه شخصي بود با مصدق ارتباط محرمانه داشت و جريان را مرتباً به وسيله تلفن به او خبر مي‌داد. ولي متاسفانه مصدق اقدام و تجهيزاتي كه براي جلوگيري از كودتا لازم بود نتوانست به عمل بياورد و باز متاسفانه در چند روز پيش از كودتا به زاهدي اجازه داد كه از تحصن مجلس سالم بيرون برود. س (سئوال مصاحبه كننده طرح تاريخ شفاهي هاروارد): دكتر معظمي رفت و شنيدم كه بدون اجازه مصدق اين كار را كرد: ج: نخير بدون اجازه مصدق نبود من در منزل آقاي دكتر مصدق بودم كه معظمي رئيس مجلس آمد و به او گفت: اجازه بدهيد او را از مجلس خارج بكنيم. بعد هم كه از مجلس بيرون آمد شما هر كارش مي‌خواهيد بكنيد. مصدق هم اجازه داد. ممكن است مصدق بعد از اينكه معظمي رفت و از او اين اجازه را گرفت ناراحت شده باشد ولي من خودم آنجا بودم كه معظمي پيش او رفت و آمد و به من گفت كه من با مصدق صحبت كردم و از ايشان اجازه گرفتم كه زاهدي را از آنجا بياندازم بيرون. وقتي زاهدي از آنجا بيرون آمد مصدق مي‌تواند او را به هر كيفيتي كه مي‌خواهد دستگير كند.» (همان، صص1-160) بعد از خارج ساختن زاهدي از مجلس، دولت دكتر مصدق هيچ‌گونه اقدامي در مورد فردي كه مي‌دانستند محوريت كودتا را به عهده دارد صورت نداد و اين در حالي بود كه حتي دوستان آقاي مصدق در جبهه ملي نيز انتظار داشتند چنين فردي بلافاصله بعد از خروج از مجلس دستگير شود. دكتر كريم سنجابي همچنين در مورد انتقاد اعضاي جبهه ملي از بازي دكتر مصدق با برگه حزب توده - يا بهتر بگويم مشكوك‌ترين جناح آن كه موجب وحشت توده‌هاي مردم شد؛ همان مردمي كه در قيام سي‌تير بنا به دعوت و فراخوان آيت‌الله كاشاني به خيابانها ريختند و نهضت ملي شدن صنعت نفت را تحكيم بخشيدند- مي‌گويد: «... روز سالگرد 30 تير بود كه آن تظاهرات صورت گرفت و مرحوم خليل ملكي آمد و نگراني خودش را به من اظهار كرد. آقا! ديگر چه براي ما باقي مانده، توده‌اي‌ها امروز آبروي ما را بردند، اين آقاي دكتر مصدق مي‌خواهد با ما چه كار كند... بنده هم آمدم خليل ملكي و داريوش فروهر و مرحوم شمشيري و ... را با خودم نزد دكتر مصدق بردم. خليل ملكي آنجا تند صحبت كرد. گفت آقا! مردمي كه از شما دفاع مي‌كنند همين‌ها هستند. كم هستند زياد هستند همين‌ها هستند. چه دليلي دارد كه شما قدرت توده‌ را اين همه به رخ ملت مي‌كشيد و اين مردم را متوحش مي‌كنيد...» (خاطرات سياسي دكتر كريم سنجابي، نشر صداي معاصر، چاپ اول، سال 1381، ص154) و در فرازي ديگر آزادي عمل دادن به حزب توده به ويژه به جناح تندرو آن كه طي آن مستقيماً در انظار عمومي و در نشرياتشان به مقدسات مردم حمله‌ور مي‌شدند و براي تضعيف جايگاه مذهب از هيچ‌گونه توهيني فرو گذار نبودند، به نوعي حساب شده عنوان مي‌شود: «س: ... فكر نمي‌كنيد دكتر مصدق يك كمي زياده‌روي كرده است در بازگذاشتن دست حزب توده در آن زمان؟ ج: مصدق توده‌اي‌ها را خوب مي‌شناخت. يك وقتي خود او به من گفت: من سه بار سوار توده‌اي‌ها شده‌ام». (همان، ص215) آقاي بهنود نيز در كتاب خود به نزديكي شاخه نظامي حزب توده (كه در آن زمان كيانوري در رأس آن قرار داشت) با دكتر مصدق اشاره دارد: «رهبران حزب توده كه با آغاز به كار دولت مصدق، از آزادي عمل بيشتري برخوردار شده بودند، نظر داشتند كه مصدق آمريكايي‌ است و همه اين ماجرا برساخته كمپاني‌هاي بزرگ نفتي است، به همين جهت او را بدتر از قوام و رزم‌آرا مي‌دانستند. مريم و كيانوري ابتدا چندان تحليل روشني نداشتند و هرچه زمان جلوتر مي‌رفت، آنها بيشتر به سوي مصدق متمايل شدند، اما نه رهبران گريخته به شوروي (طبري، روستا، رادمنش و كشاورز) و نه آنها كه در تهران بودند (قاسمي، بقراطي، جودت، يزدي) حرف مريم و كيانوري را قبول نداشتند.» (ص389) و در فرازي ديگر مي‌افزايد: «وقتي هيئت به مصدق خبر داد كه برخلاف گفته بقائي و مكي اين توده‌ايها نبوده‌اند كه زد و خورد را آغاز كرده‌اند، روابط مصدق با مريم بهتر شد. حالا او مي‌توانست با تلفن اندروني تماس بگيرد، مصدق به اندرون برود و دور از چشم همه، با مريم و شوهرش سخن بگويد. اين خط ارتباطي بود كه كس ديگري در اختيار نداشت.» (ص391) در اينجا مي‌توان حدس زد كسي كه اطلاعات كودتا را مخفيانه به مصدق مي‌داده احتمالاً كيانوري بوده است. هرچند دكتر كريم سنجابي از هويت او اظهار بي‌اطلاعي مي‌كند، اما از آنجا كه شاخه نظامي توده در آن دوران بسيار پرقدرت بود و در همه جاي ارتش نفوذ داشت و هيچ تحركي از چشم اين شبكه دور نمي‌ماند، فرد مطلع كننده مصدق نمي‌تواند كسي جز مسئول شاخه نظامي حزب توده باشد. اما تصور دكتر مصدق از سواري گرفتن از حزب توده زماني محك مي‌خورد كه شاخه نظامي اين حزب در روز كودتاي 28 مرداد، علي‌رغم برخورداري از امكانات گسترده و نيروهاي نظامي فراوان، اقدام چنداني براي خنثي كردن كودتا نمي‌كند و دقيقاً همان سياست مسكو را پيگيري مي‌كند كه يازده تن طلاهاي ايران را در دوران دولت مصدق تحويل نمي‌دهد، اما بلافاصله بعد از سقوط مصدق تسليم دولت كودتا مي‌نمايد. هرچند برخي برخورد ديرهنگام مصدق در روز 27 مرداد با حزب توده را دليل اين انفعال عنوان مي‌كنند، اما اين امر نمي‌تواند دليل انفعال شاخه مخفي نظامي باشد. البته آن گونه كه در تاريخ ثبت است، دشمنان استقلال ايران از بازي دكتر مصدق با اين جريان ضدمذهبي بهره بيشتري بردند زيرا اين امر به جريانات مرموز و مشكوك اين امكان را داد تا در خيابانهاي تهران ضمن سردادن شعارهاي «درود بر استالين» به مقدسات مردم توهين كنند. اين جسارتهاي حساب شده به شدت مردم را از حركت استقلال‌طلبانه خود مأيوس ساخت و اين تصور را در جامعه ايجاد كرد كه ممكن است ايران به زير يوغ اتحاد جماهير شوروي درآيد، بنابراين زماني كه دولت مصدق با برخي اهداف سياسي- كه از آن ذكري به ميان نمي‌آيد- امكان اين‌گونه تحركات را فراهم مي‌كند، انگليسي‌ها نيز چپ دست ساخته‌اي را سامان مي‌دهند تا يأس سياسي سنگيني را بر فضاي جامعه حاكم سازند. مي‌توان گفت حاصل سياست سواري گرفتن از شاخه نظامي توده و مسئول آن (يعني كيانوري) موجب شد تا هم در جبهه خارجي از نگراني از خطر قرار گرفتن ايران در زير پرچم سرخ بهره لازم گرفته شود و هم در جبهه داخلي در روز كودتاي 28 مرداد هيچ نشاني از حمايت توده‌هاي مردم نيابيم و صحنه براي چاقوكشان و بدكاران دارودسته شعبان جعفري و عوامل بيگانه كاملاً خالي شود. در آخرين فراز از اين نقد بايد به اين نكته اشاره كرد كه نويسنده، صرفاً نام سه زن بي‌ارتباط با يكديگر را بهانه‌اي براي روايتگري رمان‌گونه خود كرده است. والا به زندگي اشرف پهلوي كه همه تاريخ‌نگاران از وي به عنوان مجموعه‌اي از زشتيها و پليديها ياد كرده‌اند به دلايلي خاص بسيار اندك مي‌پردازد. ايران تيمورتاش نيز از آن جهت كه در تاريخ معاصر ايران وزن چنداني نداشته است نمي‌توانسته محوريتي از كتاب را به خود اختصاص دهد. اما مريم فيروز به عنوان زني مدير كه البته از سياست درك چنداني نداشته است (همان‌گونه كه آقاي بهنود نيز به آن اذعان دارد، ص355) و حلقه وصل يك جريان سياسي مهم در تاريخ معاصر اين مرز و بوم با جريان حاكم در دوران پهلوي دوم بوده است، نقش مهمي در اين اثر دارد. نقش مريم فيروز كه جريان غربگرا در كشور را با جريان شرق‌گرا مرتبط مي‌سازد و به عبارت بهتر يكي از حلقه‌هاي ارتباطي اين دو جريان به شمار مي‌آيد در برخي مقاطع تاريخي همچون نهضت ملي شدن صنعت نفت، بسيار سرنوشت ساز است و بايد به طور مستقل از سوي تاريخ‌پژوهان مورد توجه قرار گيرد. «اين سه زن» البته به مطالب پراكنده ارزشمندي در اين زمينه اشاره دارد كه مي‌تواند به رفع برخي ابهامات كمك كند، هرچند اين كتاب داراي اشتباهات تاريخي قابل توجهي است كه از آنها نبايد غفلت كرد. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 16 به نقل از:دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران

تاريخ شفاهي

تاريخ شفاهي مقالة حاضر بر آن است تا ضمن معرفي پيشگامان تاريخ شفاهي، اهميت آن را نيز به عنوان يك منبع در تاريخ‌نگاري جديد بنماياند. ديباچة مترجم بر تاريخ شفاهي بي‌شك، تاريخ شفاهي از اساسي‌ترين و كهن‌ترين شيوه‌هاي تاريخ‌نگاري در جهان بوده و در ارتقاء و اعتلاي فهم مورخان از رخ‌دادهاي گذشته و شناخت ماهيت، چيستي و سرشت تاريخ، نقشي تعيين كننده‌اي ايفا نموده است. مورخان در تاريخ‌نگاري نمي‌توانستند تمام وقايع را از تنها از منابع مكتوب استخراج، استفهام و استنتاج كنند، لذا پرس و جو و درخواست شرحِ حقيقت واقعه از افراد شركت كننده در رخ‌دادها، براي همه آن‌ها ضرورت يافت. هر چند بيم و هراس از تحريف و تغيير وقايع، چه از سوي راويان و چه از سوي نگارنده روايت‌ها براي آن‌ها نيز وجود داشت. در گذشته، بيشتر مورخان خود را حافظ روايت راويان مي‌دانستند و بي‌هيچ گونه يا با كمترين نقد و نظر در صحت و سقم آن، روايت‌هاي تاريخي را ثبت مي‌كردند و انتقال مي‌دادند. كمترتاريخ‌نويسي يافت مي‌شد كه ملزم به نگاه نقادانه و عقلاني به راويان و گفته‌هاي آنها باشد. در جهان اسلام براي ممانعت از تحريف و دگرگون‌سازي روايت‌ها، قواعد و روش‌هايي براي بهره‌گيري بهينه و سالم از روايت‌ها خلق شد و با نقد راويان و روايت‌هاي آن‌ها سعي شد تاريخ اسلام در شكلي روش‌مندو صحيح به منظور ارائه راه‌كارهاي ديني به حوزه‌هاي سياسي، اقتصادي، نظامي فرهنگي واجتماعي، نگاشته شود. هر چند در عمل، مطامع سياسي و اقتصادي، اختلافات ديني و مذهبي، جنگ‌هاي داخلي و خارجي و تضعيف شدن نگاه عقلاني به تاريخ، مانع تحقق اين امر شد و اكنون شاهد كتاب‌‌هاي اندكي هستيم كه اين مباني را دقيقاً رعايت كرده باشند. در اروپاي نو، رشد عقل‌گرايي و نقد گذشته، سبب تشكيك در شيوه‌هاي روايي تاريخ‌نويسي پيشين شد. اما نياز به تاريخ شفاهي با هدف نگارش تاريخي دقيق و كامل هنوز وجود داشت، اما به شرط كنترل و نظارت عقلاني بر روايت‌هاي راويان. توسعه رشته‌هاي جامعه‌شناسي، مردم‌شناسي و انسان شناسي و قوم‌نگاري، به اين قضيه، ياري بسياري رساند. اختراع دستگاه‌هاي ضبط و پخش صدا، براي حفظ واقعي تاريخ شفاهي، اساس نوين به منظور حفظ، نگهداري و استفاده از منابع شفاهي بنياد نهاد و تاريخ شفاهي نوين بر فناوري‌هاي جديد متكي شد و از اين لحاظ با آن چه در گذشته بوده،‌ تمايزي مشخص يافت. با پيشرفت هر چه بيشتر تاريخ شفاهي در اروپا و امريكا،‌ ميان آن و روايت شفاهي كه مختص انسان‌شناسان، قوم‌شناسان و فرهنگ عامه شناسان بود، تفاوت و تفارق به وجود آمد؛ روايت شفاهي به بررسي روايت‌هاي مربوط به فرهنگ و معارف اقوام و جوامع منحصر شد و تاريخ شفاهي صرفاً به خاطرات تاريخي افراد دخيل در آن پرداخت كه با ديگر منابع تاريخي تطابق داده مي‌شد. البته تاريخ شفاهي به دوگونه تقسيم شد: يكي به ضبط، گردآوري و ثبت سخنان و سخنراني‌هاي بزرگان و شخصيت‌هاي عمدتاً سياسي مربوط بود كه در اين راستا آرشيوهاي گويايي در كشورهاي اروپايي و امريكا به وجود آمد، ولي گونه ديگر و مهمتـري كه هدف اصلي تاريخ شفاهي نوين بود، انجام مصاحبه‌هاي آگاهانه و هدف‌مند در جهت روشن‌سازي نقاط تاريك تاريخ معاصر و تبيين و تفهيم آن بود كه مسلماً باني اصلي آن آلن نوينز امريكايي بود. ابتدا براساس فضاي فكري آن زمان،‌ توجه به نخبگان در اولويت قرار گرفت، اما با رشد دموكراسي و پست مدرنيسم، بررسي اقليت‌هاي قومي و نژادي، التفات به زنان، كارگران، جنگ‌هاي جهاني و نزاع داخلي و مسائل اجتماعي و فرهنگي و در مجموع، نگاه به توده بي‌سخن، اولويت اول شد. هر چند هدف هر دو اولويت توجه به بخش‌هايي از تاريخ بود كه منابع مكتوب در مورد آن خاموش بود. در ايران با توجه به سوابق تاريخ اسلام و آن چه بعدها در ايران صورت پذيرفت، تاريخ روايي و نقلي اهميت وافري داشت. مورخان جديد هم به رغم نقدهايي كه به تاريخ‌نگاري گذشته داشتند از به كارگيري اين شيوه‌ها نيز خود را بي‌نياز ندانستند، البته مشكل آن‌ها عدم اجراي شيوه‌ها و فناوري‌هاي به كار گرفته شده در اروپا و امريكا بود. پس از انقلاب اسلامي، ايران با انباشت رخ‌دادهاي تاريخي فراوان و در عين حال، سرنوشت‌ساز رو به رشد و توجه به همه گونه منابع، براي تاريخ‌نويسان در جهت بالا بردن فهم و شناخت اين رخداد‌ها اعتبار يافت. تاريخ شفاهي نيز در اين ميان، جايگاهي روشن‌تر و بهتر پيدا كرد و براي نمونه، در خارج ايران طرح تاريخ شفاهي ايران معاصر در دانشگاه هاروارد به كوشش حبيب لاجوردي و نيز شبكه بي‌بي‌سي، و در داخل ايران توسط مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران به كوشش مرتضي رسولي و نيز مركز مطالعات و تحقيقات جنگ سپاه پاسداران، با مصاحبه‌هايي روش‌مند و هدف‌دار به گردآوري گسترده تاريخ شفاهي ايران معاصر و تشكيل آرشيوهاي گويا مبادرت ورزيدند. تاريخ‌نويسان محلي نيز از اين روش در مورد رخ‌دادهاي محلي بهره وافر بردند، هر چند در روش‌مند بودن كار آن‌ها جاي بحث باقي است. با اين حال، تاريخ شفاهي در ايران، هم به لحاظ روش و هم موضوع و حوزه‌هاي كاري، زمان، نيروي پژوهشي و سرمايه بسياري را مي‌طلبد تا بدين وسيله تصويري روشن و تكميلي از تاريخ معاصر ايران ارائه شود. مقاله ترجمه شده،‌در حقيقت چكيده‌اي از سرگذشت، اهميت، تعريف و مرزهاي تاريخ شفاهي و روش‌هاي اجرايي اين فن را در اروپا و امريكا نشان مي‌دهد. تاريخ شفاهي در اصل، گزارشي است از تجربه دست اول و يادآوري حوادث گذشته و برقراري ارتباط توسط مصاحبه‌گر براي مقاصد تاريخي. هم‌چنين بيشتر متخصصان اتفاق نظر دارند مصاحبه بايد با دستگاه ضبط صورت ثبت شود. بدين ترتيب، سخنان راوي به عنوان منبع تاريخي اصلي نگهداري مي‌شود. تاريخ شفاهي يك روش و فن است نه رشته‌اي فرعي از تاريخ، مانند تاريخ سياسي، اقتصادي يا اجتماعي. دوره جديد شكل‌گيري تاريخ شفاهي به اواخر دهه 1940 م. برمي‌گردد؛ زماني كه دستگاه ضبط صورت، گردآوري و نگهداري گفت و‌گوهاي شفاهي را تسهيل كرد،‌با اين حال تاريخ شفاهي، پيشگامان متعددي دارد. پيشگامان تاريخ شفاهي مورخان دست‌كم از عهد يونان قديم، از حاضرانِ در رخ‌دادهاي گذشته، پرس و جو مي‌‌كرده‌اند تا خاطرات‌شان را به عنوان بخشي از اسناد تاريخي انتقال دهند. گرچه اين گزارش‌ها تنها به عنوان اسناد محسوب مي‌شوند، برخي مورخان آن‌ها را به عنوان تاريخ شفاهي اوليه پذيرفته‌ اند، زيرا آن‌ها هدف تاريخي مشخصي درگردآوري اطلاعات داشتند كه تنها درخاطرات ماندگارِ حاضران در صحنه موجود بود. در پي علاقه به «فرهنگ عامه» كه بخشي از مليت‌گرايي رمانتيك قرن نوزدهم بود، گروه‌هاي‌مزبور، مستند كردن و مطالعه در مورد جوامع سنتي و عمدتاً روستايي بود كه پيشتر بوده‌اند يا اين كه هنوز هستند و يا جاي خود را به جوامع صنعتي و شهري داده بودند. علاقه به موسيقي و فرهنگ شفاهي اقوام، آن‌ها را به ثبت خاطرات مطالعان واداشت. اسناد گذشته‌نگر‍ِ مشابه را مي‌توان نيز در نشريه‌هاي روزنامه‌اي و جامعه‌شناسي اوليه و پژوهش‌هاي حكومتي از اوضاع اجتماعي و صنعتي يافت. اغلب گزارش‌هاي اوليه به شكل نسخه‌هاي مكتوب بودند، اما در پايان قرن نوزدهم ضبط صداي واقعي، ممكن و عملي شد. دستگاه ضبط صوت كه صدا را بر صفحه‌هاي مومي ضبط مي‌كرد، در معرض فروش گسترده‌اي قرار گرفت و توسط انسان‌شناسان، فرهنگ عامه‌شناسان و موسيقي‌شناسان قومي به منظور ضبط خاطرات و آوازها به كار گرفته شد، در حالي كه پيشتر، رونويسي آن بر كاغذ، با زحمت همراه بود. همه پيشگامان تاريخ شفاهي جديد در دو امر مشترك بودند: يكي اين كه گويندگان، تجارب شخصي را بازگو مي‌كردند و ديگر اين كه معمولاًٌ گويندگان، مردم عادي، به ويژه طبقه كارگر، اقليت‌‌هاي قومي و محرومان و تنگ‌دستان بودند. اين تاريخ شفاهيِ ارائه شده، نقطه آغازي براي اين طبقات و گروه‌هاي موجود در جامعه بود كه بخش اديبان جامعه و حتي باسوادان آن‌ها، مدارك مستند زيادي از دستاوردهايشان، به جا نگذاشتند. اگر اين‌ها مستند و ثبت نشوند، طبقات پايين دست در برابر انظار طبقات متوسط و بالا دست به چشم نمي‌آيند. تأثيرات قوي اقتصادي ـ اجتماعي و سياسي نسبي، سبب دسترسي گروه‌‌هاي خاصي براي توليد و حفاظت همه نوع منابع مستنند شد. گزارش شفاهيِ تجارب به خاطر سپرده شده، قادر است روشنايي جديدي به رخ‌دادها بيفكند كه در گذشته با غرض‌ورزي‌هاي اجتماعي معاصران يا با سانسورهاي سياسي تحريف‌ مي‌شد. صدا بخشي به افراد و گروه‌هاي بي‌صدا، انگيزه نيرومندي براي توسعه تاريخ شفاهي بود. تاريخ شفاهي نوين با وجود پيشگامان ياد شده، ترجيح داده مي‌شود كه زمان شروع تاريخ شفاهي نوين در 1948 م. در دانشگاه كلمبيا تعيين شودكه آلن نوينز مورخ (1890 ـ 1971 م.) به ثبت شفاهي اطلاعات امريكايي‌هاي مشهور پرداخت. التفات به اشخاص برجسته از سنت‌هاي انجمن فولكلور امريكا، مكتب جامعه‌شناسان شيكاگو و برنامه‌هاي نويسندگان فدرال و نيز از آثار اوليه اروپاييان، به دور بود كه بيشتر به تجارب مردم عادي علاقه‌مند بودند. نوينز قصد داشت تا از تاريخ شفاهي براي تكميل نواقص اسناد شخصي استفاده كند. افراد برجسته قرن بيستم در مقايسه با همتايانشان در قرن نوزدهم، خاطرات روزانه،‌نامه‌ها و ... كمتري داشتند. در آغاز، گزارش‌هاي شفاهي صرفاً به عنوان شيوه‌اي براي تهيه اسناد، مد نظر بود. هر چند تاريخ شفاهي نوين امريكا با هدف مطالعه زندگي نخبگان آغاز شد، اما به زودي به مباني اصلي خويش بازگشت و در دهه 1960 م براي ثبت گروه‌‌هاي غير نخبه گسترش يافت. هرچند گروه نخبگان هنوز مورد پژوهش هستند، اما اكنون مطالعه غير‌نخبه‌ها، كانون محوري تاريخ شفاهي سراسر جهان شده است. مورخان در شكل كنوني تاريخ شفاهي رخصت يافتند تا اطلاعاتي گردآورند كه وضع اشخاص و گروه‌هاي خاصي را كه اطلاعات بسيار كمي از آن‌ها در ديگر منابع باقي مانده بود، روشن سازند. اين، روشي مطلوب براي مطالعه تاريخ معاصر كارگران سازمان نيافته، زندگي خانوادگي، نگرش‌ها و جهان‌بيني توده‌ مرد، تجارب دوران كودكي يا در واقع، مطالعه همه ابعاد تاريخي عصر جديد است كه مي‌توان از طريق تجارب زنده، مورد كاوش قرار داد. براي نمونه در اروپا اين واقعيتي است كه تنها روش كامل براي كاوش از برخي منازعات زيرزميني عليه فاشيسم، تاريخ شفاهي است، زيرا آن‌ها را به عنوان گروه‌هاي غير قانوني معرفي مي‌كردند و تنها دشمنانشان از آن‌ها سند ارائه مي‌دادند. اين روش، به ويژه در مناطقي كه زندگي يكنواخت و ثابت بوده، اثر گذار است. بيشتر منتقدان تاريخ شفاهي، مورخان و زندگينامه نويسان افراد نخبه بوده‌اند. استدلال‌ آن‌ها چنين بود كه اشخاص برجسته قادرند تا حد زيادي به پنهان‌سازي اشتباهات و قضاوت‌هاي نادرست‌شان بپردازندو با مهارت بسيار از بيان حقيقت پرهيز كنند تا هنگام مصاحبه در هر توصيفي، افراد موجهي جلوه كنند. با وجود اين، حتي در اين جا فوايد صدا براي دست‌يابي به فضاي رخ داد و ويژگي روابط، خصوصاً ميان افراد، به طور عموم قابل تقدير است. روش‌هاي تاريخ شفاهي بخشي از اهميت روش تاريخ شفاهي در شناخته بودن منابع آن است. هم‌چنين هرگونه رابطه‌اي ميان جنبه‌‌‌هاي مختلف تجربه ـ براي نمونه بين مذهب و سياست يا اجتماع و نگرش‌هاي صنعتي ـ شناخته شده و مشخص است، زيرا اين تجربه، تجربه يكپارچه يك شخص است. در بسياري از موارد تصديق ارتباط‌هاي اين‌ چنيني كه بر استنتاج‌هاي آماري مبتني باشد، ضرورتي ندارد. اما گزارش‌هايي كه از افراد باقي‌مانده [حاضر در حادثه] تهيه شد ه بايد تا حدودي با زندگي‌ آن‌ها كه معرف زمان و موقعيت اجتماعي‌شان است، مرتبط باشد، البته اين اصول بر پايه شواهد شفاهي ايجاد شده‌اند. همانگونه كه تاريخ به فرآيندهاي اجتماعي مي‌پردازد، يك زندگي‌نامه يا تاريخ زندگاني نيز قادر است تاريخ زمانه را به گونه گسترده‌اي روشن سازد و نيز ممكن است زندگي نامه‌ها صرفاً به عنوان پژوهش از پيشرفت‌ها و خصوصيات رواني فرد، باقي بمانند. بنابراين، تاريخ شفاهي نيز بايد به كاربرد تجارب فردي به عنوان نوعي از اسناد پايه‌گذار‍ِ گزارشي مفصل‌تر، اهميت بدهد. تاريخ شفاهي، همانند همه اسناد تاريخي، هرگاه در كنار ديگر منابع قرار گيرد، بيشتر روشن خواهد بود. با اين حال، مشهورترين انتشار دهندگان تاريخ شفاهي، نويسندگاني بوده‌اند مانند «استاديس ترِكل» در ايالات متحده كه برگزيدة مصاحبه‌هايي را با توضيحاتي بسيار ناچيز با تلاشي اندك در تطبيق تجارب متعدد با ديگر گزارش‌‌هاي تاريخي، به چاپ رسانده‌اند. اين رويكرد را مي‌توان بخشي از انگيزه‌هاي دموكراتيك‌هاي تندرو دانست كه به مردم عادي اجازه دادند با صداي خودشان سخن بگويند و نگذارند ديگران به تفسير تجاربشان بپردازند. هر چند نتيجة آن مي‌تواند كاملاً سنتي باشد، چرا كه تاريخ به عنوان مجموعه‌اي خودگردان از زندگي افراد معرفي مي‌شود كه بدون محك خوردن در فرآيندهاي اقتصادي و اجتماعي، شكل مي‌گيرد. تجارب فردي تنها قادرند گزارشي جانب‌دارانه وناتمام از دگرگوني‌هاي تاريخي پيش رو نهند. در هر حال، بخش عظيمي از نيروي تاريخ، فراتر از افراد و در سطح گروه‌ها و نهادها رقم مي‌خورد. ارزش تاريخي مدارك شفاهي كاملاً به دقت حافظه بستگي دارد. براي روان‌شناسان معلوم شد كه دانسته‌هايشان از چگونگي مراحل يادآوري كارهاي گذشته يا اين كه چگونه افراد به درستي قادرند تا رخدادهاي گذشته زندگي‌شان را به خاطر آورند، بسيار ناچيز است. بيشتر مورخانِ تاريخ شفاهي براساس اين تصور عرفي عمل مي‌كنند كه مردم، گذشته‌شان را با دقتي كم و بيش در زمينه‌هاي متفاوت به ياد مي‌آورند، اما تجارب عملي به آن‌ها نشان داد كه اطلاعات مفيد را مي‌توان با مصاحبه‌اي بر مبناي گذشته گردآوري نمود. آن‌ها با فراست، به مشكلات فراموشي، پنهان‌كاري و گزينش‌گري (كه ممكن بود يادآوري خاطرات خوشايند را بر جنبه‌هاي ناخوشايند زندگي ترجيح دهند) آگاهي يافتند. عوامل دخيل در دوران زندگي، جانب‌داري‌هاي مشابهي خلق مي‌كند. براي نمونه در توصيف تاريخ خانوادگي با گزارش‌‌هايي از كودكي گويندگان سالخورده، فرد بايد آگاه باشد كه اين ديدگاه كودكانه‌اي از اين دوران است. كودكان بسياري از نگراني‌‌ها، نزاع‌ها و فشارهاي خانوادگي تجربه شده توسط بزرگسالان اين دوره، ناآگاهند، با اين حال با مصاحبه دقيق و عمل آگاهانه، مي‌توان راه طولاني خنثي‌سازي اين دام‌هاي نهاني را طي كرد. مورخان شفاهيِ بسياري بر اين عقيده بودند كه بايد مصاحبه‌هاي تاريخ شفاهي ثبت شود تا اين ثبت‌ها به عنوان منابع اصلي، حفظ و نگهداري شود. برخي بر اين گمان هستند كه مطالب تحريري (توسط ماشين تحرير) براي ثبت اسناد، شامل ثبت تمام اطلاعات تاريخي مي‌شود، اما اين مطلب قابل مناقشه است. اگر اين مطالب از بين برود، ديگر مدرك و سندي موجود نيست، چرا كه از شخصي واحد، رونوشت تهيه شده است. در هر حال، ايراد اساسي‌تر، اين است كه مطالب تحريري در درستي، به پاي گفته‌هاي شفاهي نمي‌رسد. نوع پيام شفاهي از منابع نوشتاري متفاوت است؛ پيام شفاهي از لحاظ توانايي ارتباطي، غني‌تر است و مواردي چون صرف‌ها، مكث‌ها و لكنت‌ها، شيوه گفتار و ديگر اختلافات جزئي را در بر دارد كه به سختي در شكل نوشتاري قابل بازسازي است. ويژگي‌هاي شفاهي و نيز شنوايي منابع تاريخي، ممكن است به عنوان بخشي از سيماي متمايز اين منابع در نظر گرفته شود. البته با پذيرش اين نكته آخري، هرگونه منابعي را كه زماناً بر توليد دستگاه‌هاي مكانيكي صوتي مانند گرامافون مقدم باشد نمي‌توان تاريخ شفاهي كاملي دانست. البته تمام تاريخ‌نويسانِ شفاهي بر اين نكته، اتفاق نظر ندارند. تاريخ شفاهي و روايت شفاهي با و جود تفاوت‌هاي موجود، ترسيم خطي دقيق همان تاريخ شفاهي و روايت شفاهي (به منظور تفكيك اين دو) كاملاً تصنعي و غير‌واقعي خواهد بود. در برخي جوامع نانويسا (شفاهي) خاطره‌گويان و قصه‌سرايان خاصي هستند كه مخازن زندة جميع معارف موجود قوم يا اسطوره‌سازان تاريخ‌شان محسوب مي‌شوند. اين‌گونه اسناد و مطالب، مشكلات متفاوتي در مورد اعتبار اسناد پيش مي‌كشد. روايت شفاهي از سطح خاطرات روزمره فراتر مي‌رود و به اطلاعاتي متكي مي‌شود كه در گذرِ نسل‌ها سينه به سينه نقل مي‌شود و جزئي از تجربه زنده و مستقيم نيست،‌بدين ترتيب، گردآورندگان روايت‌هاي شفاهي با اطلاعاتي سر و كار دارند كه با تجربه مستقيم مردمان، متفاوت است. چنين اطلاعاتي مستلزم در پيش گرفتن روشي متفاوت در سنجش، و اعتبار بخشي اسناد روايت شفاهي است. منبع: ماهنامه الکترونیکی دوران - شماره 15 به نقل از: «فصلنامه تخصصي، نامه تاريخ پژوهان»، شماره 6

...
109
...